ماریا...ماریا...لعنتی حالم از این اسم بهم میخورد.

دایان که سعی داشت با نگاهش منو کنکاش کنه.

_خوبم.

چهرش نگران بود.حسی ناب داشتم که دایان نگران حالم باشه ولی نه اینطوری!من ناراحت رو شدن دستم بود...من نگران بر ملا شدن رازم بودن...من نگران خیلی چیزا بودم.

دایان:رنگ و روت که نمیگه خوبی.

لبخندی به مهربونیش زدم.اینکه دایان با همه بد اخلاق بود و فقط مهربونیشو کنار من نشون میداد یه نشونه مثبت و خوب بود و شاید بشه واسه حسش اسمی گذاشت.البته از طرف من.

دایان:مطمئنی خوبی دیگه؟آخه امروز قراره بریم جایی؟

_بریم؟کجا؟

دایان: ساناز...

ساناز...خواهر دایان...آستارا...ناراحتی چند دقیقه پیشو به گوشه‌ای از ذهنم فرستادم.

_واقعا؟میریم آستارا پیش ساناز؟

چشماشو به معنی روی هم گذاشت.

از این خبر خیلی غافلگیر و خوشحال شدم.دایانو فراموش کردم و به طرف اتاق قدم تند کردم.

وسط راه ایستادم و برگشتم.

دایان داشت با خنده نگام میکرد.

_چیزی لازم هست بیارم؟

دایان:نه..اونجا همچی هست.اگه خواستی لازم شخصیتو بیار.

توی راه با دایان از هر دری حرف میزدیم.میگفتیم و میخندیدم.وقتی خنده‌های دایانو میدیدم تو دلم قند آب میشد.

چهره هالیوودی نداشت.اما یه جذابیت خاصی توی صورتش بود و چشماش گیرا و نافذ...

تیله‌های نقره فامش که بعضی مواقع پر از کینه و گرد و غباره...گردغباری که باعث شده دلش با هیشکی صاف نشه.شاید در گذشته‌اش اتفاقاتی افتاده!

وقتی به چشماش نگاه میکنم انگار که خلع سلاح میشم.

کنجکاو بودم بدونم اون دو‌سه روز کجا بوده و چیکار کرده!از طرفی دوست داشتم بدونم میخواد با کامیار چیکار کنه!؟

و چطور شد که این اتفاقات پیوسته بهم رخ داد‌.

نمیدونم شاید از پیش تعیین شده بود و دایان اتفاقاتو پیش بینی کرده..البته شاید...

دلیل و مدرک برای حرفا و فکرام ندارم فقط یه سری حدسیاته.این‌کارا به عهده حمید و گروه پشتیبانه،هرچند تا الان فداکاری‌های زیادی انجام دادم.چند بار جونمو کف دستم گذاشتم و برای پیش برد بهتر کارا سر دایانو گرم کردم...

چندبار اونو از عمارت خارج کردم...

چندبار یواشکی به اتاقش رفتم.

البته به لطف حمید خیالمون از سیستم امنیتی راحت بود.

_دایان...

دایان:هوم.

_تو از کجا فهمیدی که کامیار و اون آشپزه خائن هستن.

دایان:دونستن دلیل مهم نیست ولی خیلی وقت بود میدونستم.

_پس چرا تا الان ص...

دایان:لازم بوده صبر کنم.

_یعنی میگی اون چند روز که نب...

دایان:نبودم چون شرایطی پیش اومد.

حرصی شدم.

_اه دایان چرا نمیذاری حرفامو کامل بزنم.جواب درستیم که نمیدی.

خم شد و لپمو کشید.

دایان:فضولی نکن خوشگله.نمیخوام بهت آسیبی برسه.هرچی کمتر بدونی خیالم راحت تره بابت جونت.

ترس به دلم چنگ زد.حرفاش بو دارن چرا!دایان تو که خبر نداری من چیا میدونم!آثار منفی حرفش به حدی زیاد بود که جمله آخرش تاثیری روم نداشت.

_دایان؟

دایان:هوم...بارم سوال داری؟

_تو...تو..میگم..تو چطوری پات به این راه باز شد؟چطور شد که راهت با آدمی مثل کامیار یکی شد؟

اخمی غلیظ روی پیشونیش نشست.

دایان:راه من با اون آشغال یکی نیست...همین دونستنش کافیه.

_آخه..

دایان:ماریا حوصله سوال و جواب ندارم.

همین بس بود واسه ساکت شدنم...نمیدونستم اینقدر شدید واکنش نشون میده وگرنه از همون اول خفه میشدم...

اخلاق دایان خیلی بده و کمتر کسی میتونه باهاش سازش داشته باشه.

همین که گاهی تو روم میخنده روزنه‌ای امید به دلم راه پیدا میکنه.

بقیه مسیر توی سکوت گذشت.هردومون بهش احتیاج داشتیم.

دایان یه آدم متفاوت بود.مستقیم بهم ابراز علاقه نکرد.ولی میتونم حسشو از رفتارش بفهمم.زیادم مطمئن نیستم.اما من به همین راضی‌ام.

بعد از اون هم سعی نکرد از دلم در بیاره و معذرت خواهی کنه.

اما با دوتا شوخی مسخره بهم فهموند که بیخود ناراحت نشم.

ماشین توی حیاط توقف کرد.

پریدم پایین.توجهی هم به”وایستا”گفتن دایان نکردم.بدو بدو به طرف ساختمون رفتم.

با صدای بلند،سانازو صدا زدم.

_ساناز...

توی حالو نگاه کردم... نبود.

به اتاقش سرک کشیدم.ندیدمش.

برگشتم نارین مقابلم بود.

نارین:سلام خوبین خانم؟

_سلام ممنون.ساناز کجاست؟

نارین:توی باغه...

نارینو کنار زدم.از خونه خارج شدم و ساختمونو دور زدم.میون راه به خنده‌ی دایان هم اهمیت ندادم. به طرف باغ رفتم.

خیلی دلم برای ساناز تنگ شده بود.

چشمام برق زد و به طرفش پا تند کردم.اون پشتش به من بود.

آروم آروم بهش نزدیک شدم.

تو یه قدمیش ایستادم.خم شدم و نزدیک گوشش گفتم.

_میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود خوشگل خانوم؟

متوجه ترسش شدم.بعد که فهمید منم لبخندی زد و صداهای نا مفهومی از خودش درآورد.

واقعا حیفه که دختر به این خوشگلی از نعمت راه رفتن و حرف زدن محروم باشه.

حسابی با ساناز خلوت کردم و سر و صورتشو بوسیدم.

اونم از اومدن من خوشحال بود.اما نارین انگار زیادی به مزاقش خوش نیومد.

دایانم که میدید ساناز میخنده و خوشحاله،فقط با لبخند نگاهمون میکرد.چیزی نمیگفت و

میذاشت به حال خودمون خوش باشیم.

شب موقع خواب وقتی ساناز خوابید.نارین هم پا به پای ما بیدار موند.

زیر چشمی داشت با نگاهش دایانو قورت میداد.این وسط من حرص میخوردم و فقط چشم غره تحویل دایان میدادم.

اونم ناچار بود و فقط کلافگیشو نشون میداد.

کنترل تلویزیون رو با ضرب روی عسلی انداخت.

دایان:هیچی نداره...

منو نارین شونه بالا انداختیم.

بلند شد و اشاره‌ای به بیرون داد.شبخیری گفت و رفت.

چند دقیقه گذشت منم بلند شدم و بیرون رفتم.

خنده‌ی خبیثی کردم.طفلک نارین...

شب بود و دی ماه...سوز سردی میومد.از سرما دندونام روی هم میخورد.

موهای بدنمم سیخ شده بود.

دایان:ماریا...

برگشتم و رفتم سمتش.

_چرا اومدی بیرون؟هوا خیلی سرد شده.

دایان:میخواستم یه چیزی بهت بگم.اونجا نمیشد.

ناخود آگاه یه‌تای ابروم بالارفت.

بهش خیره شدم تا حرفشو بزنه.نگاهم به بخار‌هایی بود که از دهنش خارج میشد.یهو چشمم به لباش رسید.

با تکون خوردن دستش جلو چشمم.به خودم اومدم.

گیج گفتم:ها؟

دایان:اصلا شنیدی من چی گفتم؟سه ساعته تو این سرما دارم..

_سه ساعت نشده ها.

اخمش غلیظ تر شد.

حالا که‌من شیطون شدم اون اخمو...

_داشتی میگفتی...واییی یخ زدم.

دایان:تا فردا اینجا نگهت میدارم تا بفهمی دنیا دست کیه!

لبامو غنچه کردم.

_عه دایان...ناز نکن دیگه.

بعد چند ثانیه مکث روی لبم نگاهشو گرفت.

دایان:گفتم که اگه موافق باشی فردا بریم جایی..

_با ساناز و نارین؟

دایان:نه...منو تو.

اینجوری مخاطب قرار دادنش...بیرون رفتن دو نفره...با دایان.

قلبم بوم بوم میکرد.

دایان:هوم؟بریم؟

_نمیدونم..بریم.

_عه میگم نمیشه سانازم ببریم؟

دایان:به نظرت با این وضعیت ساناز...

_وضعیتش مشکلی نداره که...رو ویلچره به راحتی هم

دایان:نه منظورم این نیست...آخه بیاد بیرون و با دیدن مردم هم حالش بدتر میشه.میترسم باز افسردگی بیاد سراغش.

دیگه پافشاری نکردم که ساناز بیاد یا نه!

وقتی ازش پرسیدم کجا میریم هم چیزی نگفت و من کنجکاو تر شدم.

باهم وارد ساختمون شدیم.نارین رو ندیدم احتمالا رفته بود بخوابه.

دایان:من تو پذیرایی میخوابم...توبرو اتاق من.

_آخه اینجا اذیت نمیشی؟

دایان:نه روی کاناپه‌ میخوابم.

سرمو توی بالش فرو بردم.بوی دایانو میداد.چشمامو بستم و عطر وجودشو به ریه ‌هام فرستادم.

تا سرمو گذاشتم به آغوش خواب رفتم.

با صدای ملایم و گوش نواز اذان بیدار شدم.غلتی توی تخت زدم.با شنیدن صدای الله اکبر اذان،نیم خیز شدم.

حسی تازه از درونم به جوش افتاده بود.

اذان صبح بود...وای چند وقته که نماز نمیخونم!چند وقته که خدارو فراموش کردم...چقدر از خدا دور شدم.چرا؟

آهی کشیدم و لفظ *خیلی وقته* به زبونم اومد.

چه حس خوبی بود بیدار شدن با این صدا...

یه حس ناب...

دلم برای نماز خوندن تنگ شده بود.برای وضو گرفتن و چادر پوشیدن.قامت بستن به عبادت خدا.

بعد گفتن چندتا ذکر و تموم شدن اذان دیگه خوابم نبرد.

باید بعد تموم شدن عملیات نماز‌های قضا رو میخوندم.

_دایان نمیگی کجا میریم؟

ابرو بالا انداخت.

دایان:نوچ

_اینجوری که من میمیرم از فضولی.

اخمی کرد.

دایان:هیش خدانکنه ...دیوونه.

دلم غنج رفت.

_اوممم...تا کی میمونیم؟

دایان:هنوز نرسیدیم که داری از برگشتن حرف میزنی!

_اوووف خب پس بگو کی میرسیم؟

دایان:وای ماریا دیوونم کردی...

دست‌به سینه نشستم و به جاده خیره شدم.با حرص گفتم.

_بداخلاق...

دایان:شنیدم‌ها..

صورتمو کج و کوله کردم.با لحن مسخره‌ای گفتم:

_شنیدم شنیدم...ایش پسره بداخلاق

دایان:عجب پرویی تو...میدونی چندباره بهم میگی بداخلاق!

_حالا نه که نیستی!

_دایان...کاش سانازم میومد.

دایان:گفتم که نمیشه..وضعیتش مناسب نیست.

_چرا به خوب شدنش فکر نمیکنی؟

دایان:خوب شدنی درکار نیست...چندبار عمل شده...هربار عمل شد و نتیجش منفی دراومد...روحیش خرابتر شد.

_فقط این یه بار...خواهش به خاطر من.

دایان:ماریا نمیشه...میدونی هربار عمل ساناز چقدر اذیت میشه!

_خواهش دایان...خودم با ساناز حرف میزنم..راضیش میکنم.

چنگی به موهاش زد و دنده رو عوض کرد.

دایان:خیلی خب..خودت باهاش حرف بزن.منکه میدونم چیزی عوض نمیشه فقط روحیه ساناز خراب میشه.

_واقعا؟!وااای مرسی...قول میدم که روحیش بد نشه..تازه بهترم میشه.

دایان:از دست تو...

خیلی خوشحال بودم که دایان راضی شده...

با توقف ماشین نگاهم که از بیرون کنده نمیشد رو به دایان دوختم.

_دایان اینجا....

دایان:هوم؟خوشت نیومد؟

ناباور دستمو روی دهنم گذاشتم.

_وای اینجا معرکس...چطور خوشم نیاد!

دایان:پیاده نمیشی خانم؟

جنگی دستگیره کشیدم و پریدم پایین.چیزی که میدیم رو باور نداشتم.انگار تیکه‌ای از بهشت بود.

آسمون اینجا سبز بود...درختای بلند که شاخه‌های بعضیاشون توی هم رفته بود و جنگل رو مثل فضای سرپوشیده کرده بود.

بوی عطر گل‌‌ها قاطی شده بود.

صدای پرنده‌ها و شاخ و برگ درختا...نسیم ملایمی میوزید.

مات بهشت روبه‌روم بودم.

دایان با زیر انداز و سبد وسایل رفت کنار آلاچیق...

دایان:بیا دیگه...

نگاهم از درختای بلند جدا نمیشد.نفس عمیق میکشیدم.هوای دلپذیری بود.

زیر اندازو پهن کرد و نشست.اما من قصد نداشتم بشینم.دلم میخواست کل جنگلو بگردم.

دایان:کجا؟

_میرم یکم این اطرافو بگردم...

پلیور منو برداشت و دنبالم اومد.

دایان:باهم میریم.بپوش اینو سردت میشه...

هوا سرد و سوز داشت ولی طبیعت و زیبایی اینجا و هوای مطبوعش باعش شده بود سرما برام بی‌اهمیت بشه.

پلیور رو،روی دستم انداختم.

دستامون تو هم قفل شد.غرق لذت شدم.

قدم‌زنان از آلاچیق دور شدیم.هرچقدر میگذشت و بیشتر با فضا آشنا میشدم و جاهای دیدنی تر رو هم دیدم.

از کنار آبشاری رد شدیم.وایستادم و زدم توی پیشونیم.

_ای بابا...اه

دایان:چیشد؟

_دیدی همش تقصیر توهه اگه میگفتی اینجور جایی میام یه دوربینی چیزی باخودم میاوردم.

دایان:گفتم ببینی چیشده!

سرشو تکون داد و گوشیشو از جیبش بیرون آورد.به‌طرفم گرفت.

دایان:بیا...با این عکس بگیر.

لبامو جمع کردم.

_دوربین یه چیز دیگه بود...من عکسا رو میخوام باید ببری عکاسی.

دایان:باشه حالا اینو بگیر

بعد از گرفتن چندتا سلفی گوشی رو به دختر جوونی که همراه پسری بود دادیم تا ازمون عکس دونفره بگیره.

کمی دیگه گشتیم و من شگفت زده‌تر شدم.اصلا در باورم نمیگنجید که دایان منو همچین جایی بیاره.

از بس راه رفته بودیم پاهام تاول زده بود.دست دایانو کشیدم و به طرف نیمکت رفتم.

_ای مردم از خستگی...

دایان:چقدر غر میزنی تو!

_ای ای پام...بیا بشین

کنار هم جا گرفتیم.پامو از کفش خارج کردم و کمی ماساژش دادم.

_چطور شد که منو آوردی اینجا؟

دایان:همینجوری دلم خواست...شاید یه چند وقتی نباشم.

دلم هری ریخت.حرفش بوی خوبی نمیداد.

_ک...کجا..میری؟

دایان:ندونی بهتره...

ملتمس صداش زدم.

_دایان...

دایان:جانم...

بغض چنگ زد به گلوم.دلم شور میزد.حرفاش حسی بدی بهم القا میکرد.

_کجا میری؟

دایان:شاید یه سفر کاری...

بغضمو قورت دادم.

_نمیشه نری؟

دایان:نوچ..

_خب لاقل بگو کجا میری؟دلم شور میزنه...نمیدونم چرا میترسم اتفاقی برات بیفته.

دستشو دور شونم حلقه کرد و منو به‌طرف خودش کشید.

خیلی نزدیکش بودم.

خوبی قسمتی که نشسته بودیم این بود که خیلی خلوت بود و مردم تک و توکی رد میشدن.

دایان:هیش...فکرای بیخود نکن...هیچ اتفاق بدی نمیفته...البته بد نباشه خوب هست.

_خب..

دایان:هیس گفتم...به هیچی فکر نکن.الان فقط من و توایم.

توانمو از دست دادم.سرمو توی سینش فرو بردم و آروم هق زدم.اشکام جاری شدن.بغضم ترکید و اشکامو تو سینه دایان پنهون کردم.

دستشو پشتم گذاشت.نفس‌های پی در پی کشیدم.بوی خوبی میداد.عطر وجودش با بقیه عطرا متفاوت بود.اصلا هرچی به دایان مربوط باشه متفاوته.

خیلی دوسش داشتم،بیشتر از هرچی که فکرشو میکردم.هیچ وقت انتظار نداشتم عشق اینطوری بیاد سراغم.

با دستش پشتمو نوازش میکرد.حسابی خودمو خالی کردم.هرچی اشک داشتم روون شد و رفت.

دایانم میدونست که به این هق زدنا احتیاج داشتم و چیزی نگفت.

آروم ازش جدا شدم.

_ببخشید که تفریحتو خراب کردم.

چونمو گرفت و سرمو بلند کرد.متوجه اخمش شدم.

دایان:تفریح من نه...دوتامون...بعدش هم تفریحمون خراب نشده که هردومون به این خلوت احتیاج داشتیم...حالاهم که آروم شدی میریم تا نهار درست کنیم...

اشکامو پاک کردم و لبخندی زدم.زمزمه کردم.

_ممنون

دست تو دست برگشتیم سمت آلاچیق.سعی کردم دیگه ناراحتیمو نشون ندم و از این باهم بودنمون استفاده کنم.

دایان مشغول سیخ زدن گوشت شد.منم دراز کشیدم و چشمامو بستم.فضا حسابی به آدم آرامش میداد.

میخواستم آرامش بگیرم اما بدتر خورد تو حالم.دوباره حرف دایان اومد تو ذهنم و از طرفی حمید...

آهی کشیدم و همچیو به دست تقدیر سپردم.چشمامو باز کردم و نشستم.

_نگفته بودی آشپزی هم بلدی؟

بادبزن رو گوشه‌ای گذاشت.

دایان:یه جوجه درست کردن که کاری نداره!حالا همیشه تو واسه من غذا درست میکنی؛این یه‌ بارم من...

_سفره بندازم؟

دایان:آره

سفره رو پهن کردم.لیوان و هرچی لارم بود از سبد برداشتم.

بعد نهار با دایان کمی حرف زدیم.دایان شوخی میکرد و منو میخندوند.

خیلی وقت بود که با این بعد از شخصیت دایان آشنا شده بودم.میدونستم مرد اخمو و بداخلاق من،خندیدن هم بلده.میدونستم یه قلب مهربون داره...

دوست داشتم از خانوادش بدونم ولی از اونجایی که چندبار راجع به گذشته بحث شد و معلوم بود دایان علاقه‌ای به پیش کشیدن حرفای گذشته نداره،بنابراین زبون به دهن گرفتم و سعی کردم کنجکاویمو بروز ندم.نمیخواستم روز خوبمون خراب بشه.

دایان بلند شد و به طرف ماشین رفت.

چند دقیقه بعد برگشت و به طرف درختا رفت.

بلند شدم و رفتم کنارش.با دیدن طناب دستش جیغی کشیدم.

دایان:هنوز به گوشام احتیاج دارما!

لبخند دندون نمایی زدم.فکر ‌‌همه جاشو کرده بود.خیلی وقت بود که تاب بازی نکرده بودم.

بلند شد و چندبار محکم بودنشو چک کرد.

فاصله گرفت و اشاره‌ای زد.

دایان تاب رو هول میداد.هربار بیشتر از قبل بالا میرفتم.حس پرواز داشتم.جیغ میزدم و میدونستم آخرش دایان ازم شکار میشه.

دایانو حرص میدادم و خودم غش غش میخندیدم.

حسابی تابم داد.میدونستم خسته شده ولی چیزی نمیگفت.خودمم خسته شده بود.

نفسام تند و کش دار شده بود.از دایان خواستم تابو نگه داره.تاب که ایستاد.اومد روبه‌روم.

دایان:خوبی؟

سرمو تکون دادم و تند تند نفس میکشیدم.

دایان:ببین صورتت قرمز شده و نفسات...

_خ...خو..خوبم.

اخمو شد.

دایان:از حالت معلومه.

با کمک دایان بلند شدیم و رفتیم تو آلاچیق.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم.

_خوبم...فقط هیجان زده شدم.

با چشمای ریز شده نگام کرد.

دایان:مطمئن؟

_اوهوم.

نفسشو فوت کرد.

دایان:ترسوندی منو دختر...

خورشید کم کم غروب میکرد و ماهم آماده رفتن شدیم.

با غر غر وسایلا رو جمع کردم.

_کاش بیشتر میموندیم دایان...ما که دیگه نمیام.اه

دایان:غر نزن کارتو انجام بده.

_زور گو هم هستی!

دایان:خوبه دیگه همه صفاتو بهمون چسبوندی!

خند‌ه‌ی خبیثی کردم و درآخرباز غر زدم.دوست داشتم بیشتر بمونیم.ولی دایان گفت الا و بلا نمیشه‌.

دست به سینه نشستم و به روبه‌رو زل زدم.

دایان:الان مثلا قهری؟

_نه...

دایان:پس این اخمات..

برگشتم سمتش و به چشمای شیطونش خیره شدم.

_همیشه تو اخمویی حالا این یه بار من!به دنیا بر نمیخوره که...

دایان:باشه پس اگه بعدا نظرت عوض شد که چرا زودتر نرفتیم،دیگه من بی‌طرفم!

متوجه منظورش نشدم و شونه بالا انداختم.

تاب بازی خستم کرده بود و تا چشمامو بستم،خوابم برد.

با تکون خوردن دستی روی بازوم،بیدار شدم.کمی چشممو مالش دادم.

خمیازه‌ای کشیدم.

_چیه؟

دایان:پاشو رسیدیم خوابالو...

دوباره خمیازه کشیدم.

_من اصلا هم خوابالو نیستم...

دایان:پس اون منم که تا میام تو ماشین و سرمو میذارم لالا...آره دیگه!

پیاده شدم و متعجب و با دهن باز به اطراف نگاه میکردم.

چرا اومدیم اینجا؟مگه قرار نبود خونه بریم!

سوالمو به زبون آوردم و دایان فقط نوچ نوچ میکرد.

آخه بگو میمیری مثل آدم حرف بزنی.آدم دق مرگ میکنه تا چیزی بگه.زبونمو گاز گرفتم و خدانکنه‌ای گفتم.

دستمو گرفت.

دایان:بیا حالا خودت میفهمی.

دنبالش رفتم و از پله‌ها بالا رفتیم.هرچی میگذشت تعجب من بیشتر میشد.نکنه میخواد تو دریا غرقم کنه!

بعد از رد کردن پله‌ها به سکوی بلندی رسیدیم.

سرجام وایستادم و با چشمای گرد به کشتی‌های تفریحی و قایق‌ها نگاه میکردم.

سوالمو به زبون آوردم.

_چرا اومدیم اینجا؟

متعجب شونه بالاانداخت.

دایان:یعنی نفهمیدی!

حرصی دندونامو روی هم ساییدم.

_اه دایان آدمو کلافه میکنی.

خندید و سرشو تکون داد.

دایان:بیا...میفهمی.

مقابل یکی از کشتی‌ها ایستاد.از روی سکو خودشو انداخت تو کشتی.برگشت و نگاه منتظرشو دوخت بهم.

دایان:بیا دیگه...

_ا...

حرف تو‌دهنم موند و مثل دایان خودمو داخل کشتی انداختم.به کشتی اشاره‌ای داد.

دایان:چطوره؟

به سختی آب دهنمو قورت دادم.هنوز تو شک کاراش بودم.اومدنمون اینجا...

_خوبه...

ناامید گفت:فقط خوبه؟

سر تکون دادم.

دایان:واسه جنگل ذوق کردی!گفتم شاید از کشتی رانی بیشتر خوشت بیاد.

_کشتی رانی؟

دایان:اوهوم

ناباور دستمو رو دهنم گذاشتم.

_یعنی...وای دایان..

جیغی کشیدم و پریدم هوا.نگاهمو چرخوندم.یه کشتی تفریحی تقریبا بزرگ.

دایان داخل رفت ولی من هنوز تو شک بودم.باورم نمیشد.دایان امروز بدجور منو سوپرایز کرده بود.

بعد از گذشت چندی رفتم پیش دایان که تو جایگاه ناخدا نشسته بود.

با لذت بهش نگاه کردم.ناخدا بودن بهش میومد.

توجهم به پیرهن سفید و کلاه جلب شد.با شیطنت کلاهو برداشتم و روی سرش گذاشتم.

به خودم جرات دادم و دستامو از پشت دورش حلقه کردم.سرمو توی گردنش فرو بردم.نفس‌هاش کش دار شده بود.به‌نظر میرسید حالش مساعد نیست و اما من که رگ شیطنتم گل کرده بود.

با صدای مرتعشی گفت:ماریا اذیت نکن...ببین الان خوراک کوسه‌ها میشیم.

موقعیتو فراموش کرده بود.سریع ازش فاصله گرفتم.لب گزیدم و همونجور سرم پایین بود به طرف پله‌ها رفتم و خودمو به بالای عرشه رسوندم.

کشتی داشت از سکو یا همون اِسکله فاصله میگرفت.باورم نمیشد که دایان منو اورده کشتی رانی.از کار چند دقیقه پیش خجالت میکشیدم.خودمم نفهمیدم چیشد که بهش نزدیک شدم.همیشه سعی کردم ازش فاصله بگیرم البته جز اون بوسه.

چشم دوختم به دریای آبی...تهش معلوم نبود.دریا خیلی آروم بود.آفتاب هم که داشت غروب میکرد.

صحنه‌ی خیلی زیبایی بود دیدن غروب آفتاب،از وسط دریا.

دوس داشتم تک تک تصاویر و خاطراتم با دایان رو توی ذهنم ثبت کنم.

یک ساعتی همونطور گذشت و چشم من از دریا کنده نمیشد.تمام مدت نگاهم به غروب آفتاب و دریا بود.فکرمم درگیر آدمی که داشت نقش ناخدا رو بازی میکرد.

با صدای قار و قور معدم،پایین رفتم.سعی کردم طوری وانمود کنم که انگار رفتار قبلمو فراموش کردم.

دایان که تازه متوجه حضور من شده بود بعد کمی دستکاری کردن دم و دستگاه کشتی از روی صندلی بلند شد‌.

دایان:بالاخره تونستی از دریا دل بکنی!

_اگه صدای معدم در نمیومد تا فردا تو هپروت بودم.

ابرویی بالا انداخت.

به طرف سویت مجزایی از اتاقی که دایان بود رفتیم.

یه سوییت کوچیک.شامل یه تخت دو نفره و آشپز‌خونه‌ی کوچکتری بود.

دایان خودشو روی انداخت روی تخت.

دایان:منکه خستم.نهار من درست کردم شامم با تو...

چشمی گفتم و با نگاهی اجمالی دستم اومد که چه موادی هست.

مشغول درست کردن خوراک بندری شدم.

موادو توی نان‌ساندویچ ریختم و مخلفات گذاشتم.دو تا ساندویچ پر و پیمون رو توی سینی گذاشتم.

خم شدم و در یخچال کوچکو باز کردم. نوشیدنی ایستک و دوغ بود که با هیچکدوم جور نبودم.از دایانم پرسیدم چی میخواد که به یه لیوان آب اکتفا کرد.

سینی رو برداشتم و روی تخت کنار دایان نشستم.

دستشو از روی چشمش برداشت و به تبعیت از من نشست.

نگاهی به محتویات سینی انداخت.

دایان:ساندویچ؟

_اوهوم خوراک بندری...گفتم یه چیز سبک بخوریم.

بعد از خوردن شام دایان تشکر کرد و خواست که باهم بریم روی عرشه.

منم که منتظر همین بودم باهاش همراه شدم.

روی قست که بلندتر از بقیه‌جاهای عرشه بود نشستیم.

فصل زمستون،وسط دریا..شب هم باشه.

سعی میکردم بروز ندم که سردمه ولی همچنان موفق نبودم چون دایان رفت پایین و پتوی تقریبا نازکی آورد.

کنار هم نشسته بود و پتو روی شونه‌ی هردمون بود.سکوت کرده بودیم.آرامش خاصی داشت.

ما هم میخواستم از این سکوت و آرامش نهایت استفاده رو ببریم.

هوا کاملا تاریک شده بود.جز نور ماه و ستاره‌ها،نور چراغ‌های شهر هم از این فاصله‌ی دورمعلوم بودن.

سیاهی شب و به‌ دریا هم پرده کشیده بود.به دریا نگاه میکردم و کمی خوفناک به نظر میرسید.

ترس به دلم اومد و به دایان نزدیک تر شدم.دستاشو دورم حلقه کرد.

دایان:ممنون بابت امروز...

_من باید تشکر کنم...هیچ وقت امروز رو تصور نمیکردم.

نگاهمون قفل شد.لبش به خنده باز شد.

دایان:منم.

دایان:روز اول که اومدی عمارت یادته؟

کمی فکر کردم و یادآوری اون‌روز و اتفاقاش...حرفی که دایان زد و جوابی که من تحویلش دادم.هیچوقت اون روزو فراموش نمیکنم.

لجبازیم سر لباس فرم...کلکلم با دایان...

با خنده سر تکون دادم.

_اوهوم..یادمه.

دایان:هیچوقت فکر نمیکردم اون دختر زبون داراز و لجباز،مسیر زندگیمو تغییر بده...

نگاه کنجکاوم با تیله‌های نقره‌ایش تلاقی پیدا کرد.منتظر بودم ادامه بده.

دایان:وجودت به آدم آرامش میده...میخوام واسه همیشه کنارم باشی.

تپش قلبم تند شد.لبمو به دندون گرفتم.نگاهم به اسمون دوختم.انگار دایان قصد داشت حرفای ناگفتشو بگه.

دایان:آسمونو میبینی؟چقدر سیاهه...

آهی کشید و ادامه داد:مثل دل من میمونه...من دلم سیاهه.از دنیا کینه به دل گرفتم چون

بدباهام تا کرده.ولی نمیدونم تو پاداش کدوم کارمی!

_ هر آسمون سیاه و تاریکی فردای روشنی در انتظارشه.

دایان:اما نه برای همه!

_چرا اینقدر ناامید حرف میزنی؟داری منو میترسونی.

دایان:چیزی نیست که بترسی.اگرم باشه نمیذارم خطری تورو تهدید کنه.

التماسمو توی صدام ریختم.

_دایان!

دایان:باشه‌...حق باتوهه...هم امیدمو از دست دادم هم شجاعتمو.

_چرا؟

دایان:توی راهی قدم گذاشتم نه راه پس دارم نه پیش.

_حتما یه راهی هست...

دایان:نمیشه دیگه...همچی از خط قرمز گذشته.

پوفی کشید و ادامه داد.

دایان:این حرفارو ول کن.حرف زدن چیزیو عوض نمیکنه.حالا نمیخواد شبمونو خراب کنیم.

کمی دیگه روی عرشه موندیم.هوا خیلی سرد شده بود و ما تصمیم داشتیم برگردیم.

پایین رفتیم و دایان توی جایگاه ناخدا نشست و کشتی رو حرکت داد.

منم رفتم روی تخت و پتو ها رو،روی خودم انداختم.

نیم ساعت گذشت که رسیدیم به اسکله.از

کشتی خارج شدیم...

****

خم شدم و به دایان کمک کردم که ساناز توی ویلچر بشینه.

بعد انجام کار نفسمو راحت فوت کردم.

_تو بقیه وسایلا رو بیار منم سانازو میبرم.

دایان:آخه شاید ساناز...

_ساناز بامنم راحته مگه نه؟

مخاطبم ساناز بود که سری به موافقت تکون داد.دایانم چیزی نگفت.

از کنار پله‌هایی که به در ساختمان منتهی میشد رفتیم.اون قسمت هموار و سربالایی بود.

همه به دور سانازو گرفته بودن و خوش امد میگفتن.حمید و کیارا هم که من قبلا قضیه ساناز رو واسشون گفته بودم یه گوشه با ترحم به ساناز نگاه میکردن.به لحظه از گفتنش پشیمون شدم اما وقتی دیذم که کیارا با خوش‌رویی از ساناز استقبال کرد آتش درونم خاموش شد.

اتاقی که دایان از قبل دستور اماده کردنش رو داده بود،یکی از اتاقای پایین و مختص به ساناز بود.

اون شب بعد از اتفاقا و حرفای تو کشتی منو دایان خیلی عادی رفتار میکردیم که انگار دایان با زبون بی زبونی اعتراف نکرده و هیچی به هیچی.دراصل که اینطور نبود هرچند من انتظار اعتراف بهتری بودم.اعتراف با آب و تاب تری.ولی دایان از جلمه‌های دوست دارم و عاشقت شدم استفاده نکرد.

فرداش که من از قبل دایانو آماده کرده بودم،ساناز باهامون بیاد تبربز و دوباره پرونده عملشو به جریان بندازیم.

سانازم باهامون همراه کردیم لحظه ای که میخواستیم از باغ خارج بشیم.نمیتونستم نگاه‌های نارین رو از ذهنم بیرون کنم.هرچند دایان شب قبل با کاراش بهم اطمینان داد.اما روش یه جور غیرت داشتم.دوس نداشتم کسی جز من نگاش کنه.

_ببین از این به بعد اینجا خونته و اینم اتاقت...خوبه؟

سر به موافقت تکون داد.

لباسای سانازو عوض کردم و کمی دیگه درمورد عمل باهاش حرف زدم.علم پیشرفت کرده و هیچ‌کاری نشد نداره!

بعد از یک‌ هفته پیگیری کردن بالاخره دکتری که میخواستمو پیدا کردم.فقط نتیجش با خدا بود.اینکه عمل روی ساناز جواب بده یا نه!

سانازم حسابی ذوق و شوق داشت.تمام خواسته‌ام از خدا این بود که ساناز ناامید نشه و عملش نتیجه مثبت داشته باشه.

دایان هم که توی خونه بند نمیشد.حمید هم راننده‌ی منو ساناز شده بود و رفت و امد ها به گردن گرفته بود.میدونستم زیرآبی میره و داره یه کارایی میکنه.هرچند خودشم کمو و بیش بهم اطلاع داد.

ولی این روزا دلشوره جزی از من شده بود.رفتار آشفته دایان...حمید و کاراش...

همه دست به دست هم داده بودن تا منو جون به لب کنن.

رابطمم با کیارا خیلی خوب بود.سعی میکرد دلداریم بده و روزی که ساناز بستری شد باهامون اومد بیمارستان و ساناز کلی خوشحال شد.این وسط منم ممنون خواهرم بودم.

سه روز از عمل ساناز میگذشت که هنوز جوابی نگرفته بودیم و نتیجه معلوم نبود.هرچند میدونستیم که با یه بار عمل همچی درست نمیشد و زمان مشخص میکنه که چی میشه.

نصف وقتو عمارت بودم نصف هم بیمارستان،پیش ساناز.

البته فقط واسه خواب میرفتم عمارت.تو این اوضاع هم متوجه شدم که کامیار و هم‌دستش که توی زیر زمین بودن،فرار کردن.هروقت هم میرفتم عمارت دایان نبود،ولی از کیارا پرسیدم؛اونم گفت که دایان انگار از قبل خبر داشته که فرار میکنن.چون وقتی فهمیده عکس العمل خاصی نشون نداده و این واسه کیارا و حمید شک برانگیز بوده..شاید ناصر تهدید کرده...شایدم چیزی بوده که ما بیخبر بودیم.

با صدای شکستن لیوان،هراسان نگاهمو از پنجره گرفتم.

به طرف ساناز رفتم.

_آب میخوای عزیزم؟

سرشو به معنی تایید تکون داد.نگاهی به تکه‌های شکسته لیوان کردم.آهی از سینم خارج شد و رفتم لیوان دیگه‌ای آوردم.کمی آب ریختم و بهش دادم.

جارو و خاک‌انداز گوشه اتاقو برداشتم و شیشه‌خورده ها رو جمع کردم.

تنم خیلی خسته بود...از نظر روحی هم که داغون بودم.اونوقت به ساناز امید میدادم.

نگاهی به ساعت مچیم انداختم.ده دقیقه به ده مونده بود.درباز شد و پرستار ساناز داخل شد.نینا که پرستار خوش‌رفتاری بود به ساناز روحیه میداد برخلاف بیشتر پرستارای غر غرو که اعصاب آدمو بهم میریزن.

با لبخندی که چاشنی صورتش بود سلام و احوالپرسی کرد...این کارش بود‌که هربار میاد تو اتاق سلام و احوالپرسی میکرد.حتی اگه در روز ده بار بیاد.مهربون و خوش برو رو بود.

نینا:خانوما ساعت ده باید برین آزمایش.

ساناز پوفی کشید.انگار این آزمایشا تمومی نداشتن.

با کمک نینا ساناز رو،روی ویلچر نشوندیم.

بعد از چندتا آزمایش خون و سیتی‌اسکن،به‌اتاق‌ برگشتیم.دایان حسابی سفارش کرده بود و مارو زیادی تحویل میگرفتن.یه اتاق خصوصی هم در اختیارمون گذشته بودن.دکتر زیدی،دکتر ساناز.مرد میانسالی که فوق‌تخصص مغز و اعصاب داشت.و چند دکتر کمکی دیگه که اسماشون خاطرم نیست.

موبایلی که دایان دراختیارم گذاشته بود زنگ خورد...شماره خونه افتاد.

با شک جواب دادم.

_بله؟

کیارا:مریلا هرچه سریع تر خودتو برسون عمارت...

ترس به دلم چنگ زد.

_چیشده؟

کیارا:بیا...فقط بیا.

ساناز سوالی نگاهم میکرد.آدرنالین خونم زیاد شد.نمیدونستم چیکار کنم.میترسیدم از اتفاقات افتاده...

نمیدونستم بعدش قراره چی پیش بیاد.چطوری و از کجاشو نمیدونم،ماشین گرفتم و خودمو به عمارت رسوندم.تو دلم صلوات میفرستادم و نذر و نیاز میکردم.

وقتی ماشین جلوی عمارت ایستاد...خشکم زد.قدرت تحلیل نداشتم.به زور تونستم از ماشین پیاده شم.

ناباور به صحنه روبه‌روم خیره بودم.به ماشین‌های ون مشکی...نشمردم ببینم چندتان،فقط میدونم زیاد بودن.افرادی که با لباس سرتا پا مشکی و صورت‌های پوشیده...در حیاط باز بود و دو نفر با اسلحه کنارش بودن.خواستم برم تو که مانعم شدن.

+کجا خانوم؟

_من...من باید برم.

+خانوم نمیشه...لطفا برید برای ما هم دردسر درست نکنین.

به حرفشون اهمیت ندادم و از در رد شدم.یکیشون گوشه مانتومو گرفت و بداخلاق تذکر داد.

جلوتر رفتم .گوشه‌مانتوم از دستش رها شد.

با دیدن سرگرد عطاری نفس راحتی کشیدم و صداش زدم.

_سرگرد...

منو که دید اولش کمی جا خورد.اومد جلو و چیزی به اون دونفر گفت و عقب رفتن.

نقطه به نقطه حیاط عمارت مامور بودن.و همه جا رو بررسی میکردن.

عطاری:تبریک میگم خانوم پاکباز.

گنگ نگاش کردم.تموم بدنم میلرزید و سلول‌های مغزم از کار افتاده بود.

عطاری:تا آخر کار خوب پیش رفتین...وقتی برسین ستاد ارتقا درجه شاملتون میشه.

ارتقا درجه بخوره تو سرم اینجا چه اتفاقی افتاده.قرار نبود یهویی بریزن توی خونه دایان...

وای نه خدای من...یعنی..

حرفاشو نمیفهمیدم.از کی تاحالا اومدن اینجا!من صبح که رفتم بیمارستان از این خبرا نبود...لعنتی چرا حمید بهم نگفت.

سرم رو برگردوندم میخواستم برم داخل عمارت،اما با چیزی که دیدم سرجام میخکوب شدم.

بزاق دهنم خشک شد.احساس میکردم قلبم نمیزنه.زمان واسم ایستاد وقتی دایانو دستبند به دست دیدم.چندتا مامور کنارش...

اونا نزدیک تر میشدن...انگار مقصدشون بیرون عمارت بود.

دایان با همون غرور همیشگی و محکم قدم برمیداشت.هرکی میدید باورش نمیشد که این ادم خلافکاره و الان به خاطر جرم‌های سنگینش دستبند به دست شده.

منم باورم نشد ولی با تمام اینا بهش دل بستم.دل بستم و هر روز نفرین خودم کردم که این عشق،اخر خوشی نداره هرچند تاوان داره...

دوست داشتم اون لحظه زمین دهن وا کنه و منو ببلعه...دوست داشتم بمیرم ولی نبینم دایانمو دارن میبرن!

هیچ کاری ازم بر نمیومد.خیلی سخت بود دیدن اون صحنه و سکوت کردن...

باهاش چشم تو چشم شدم.به خودم لرزیدم.همون موقع یکی از افسرها اومد نزدیکم و احترام نظامی گذاشت.

+تبریک میگم ستوان...

بدتر از این صحنه وجود داشت؟...نداشت.

چشم‌های گرد و متعجب دایان،سوزش قلبمو بیشتر کرد.احساس میکردم دارم وسط جهنم دست و پا میزنم...فقط به خاطر گناه ناکرده...میخواستم همونجا بشینم روی زمین و زار بزنم.اشک تا پشت پلاکام اومد ولی خودمو نگه داشتم.بغض بدجوری به گلوم چنگ میزد.

نگاه دایان همچنان مات و ناباور بود.

+ستوان ماشین منتظره...

رگه‌های خون توی چشم دایان با وضوح قابل دیدن بود.نگاهش رنگ کینه و خشم گرفت.با چشم دیدم که کمرش خم شد و غرور معنیشو باخت.

به زور تونستم بغضمو قورت بدم.هیچوقت همچین چیزیو پیش بینی نکرده بودم.

من دیدم خم شدن کوه غرورمو...دیدم نفرت نگاه عشقمو...خورد شدنشو با چشمام دیدم.قدم‌های ستسش...

رفتنش مساوی شد ترکیدن بغض من...دیگه از کنترلم خارج بود...دستمو جلوی دهنم گرفتم.میخواستم صدامو خفه کنم که تا حدودی موفق بودم. عطاری و چند نفر دیگه سوالی نگاهم کردن و بعد سری تکون دادن.

من دلمو دادم اینا چی میفهمن از دل دادن!

من عاشق شدم و خودمو باختم...نتونستم تحمل بیارم از عشق نابش...من با اون عشق به بالندگی رسیدم...

هق‌هقم خفه شده بود ولی اشکای روونمو نمیتونستم انکار کنم.بی مهابا میریختن.انگار باهم مسابقه گذاشتن.

خدا حالا چیکار کنم!؟

مگه نمیگن وقتی یه در میبندی،در دیگه‌ای وا میکنی!

پس کو چرا من نمیبینم!چرا ذره‌ امیدی که تا امروز داشتمم از بین رفت!؟

چرا تقدیر من این بود؟

دایان چی میشه؟

چه فکری راجع بهم میکنه؟

نگاه آخر دایان هیچوقت از ذهنم پاک نمیشد...دایان با رفتنش،دنیای من با خودش برد.هرچند دنیایی نموند و همونجا جلوی چشمای دایان نابود شد.دنیای قرار زندگیمو با دایان بسازم و اما حالا.‌..

با کمک یکی از خانوم‌ها همکار روی سکوی عمارت نشستم.کمی آب قند بهم داد.به زور خوردم تا بتونم سر پا وایستم.

مامور‌های سیاه‌پوش میومدن و میرفتن.همه‌جا رو میگشتن حتی توی خاک باغچه رو...

با دیدن کیارا که به سمتم میومد.بلند شدم و خودمو تو بغلش انداختم.الان به آغوش خواهرم احتیاج داشتم.به محبت‌هاش...چنگ انداختم به پشتش و هق زدم.نوازشم کرد و دلداریم داد ولی نمیدونست کار من از دلداری گذشته...

هق زدم و توی گوش کیارا،اسم دایانو زمزمه کرد.

کیارا:هیشش...عزیزم همچی درست میشه...

همچی درست میشه...هه مگه توی خواب...چی درست بشه آخه.دایانو بردن..مرد من جلوی چشمام شکست..من خوردش کردم خدااا.

لعنت به من...

لعنت به این ماموریت...

لعنت به این عشق...

لعنت به همچی...

چرا اشکام تموم نمیشن...چرا هق هقم بند نمیاد.

کمی گذشت ولی آروم نشدم هیچ..گریم شدیدتر شد.گوله گوله اشک میریختم.هق میزدم و وسطش دایانو صدا میزدم.

کیارا منو از خودش جدا کرد.با دستش اشکامو پاک کرد.

کیارا:قربونت برم گریه نکن...ببین سرگرد داره نگات میکنه.

تو اون لحظه هیچی برام مهم نبود.حتی اگه از کار معلق میشدم...حتی اگه با توبیخ سردار مواجه میشدم.الان تک تک سلول‌هام دایانو فریاد میزنه.

چرا این بغض لعنتی تو سینم بود...چرا نفس‌هام تند و سخت شد...مثل ماهی دهن باز کردم...دریغ از یه میلی لیتر هوا...

نبود...

داشتم خفه میشدم.از نبود دایان یا اکسیژن؟!

سرم گیج میرفت...چرا عمارت داره دور سرم میچرخه...دایان چرا پوزخند میزنه!

نگاهش چرا کینه توزانس!

دیگه چیزی نفهمیدم.سینه ای که بالا پایین میشد،اما هوا دریافت نمیکرد. فقط نگاه آخر دایان جلوی چشمم بود.

*دانای کل*

ما‌ه‌ها بود که انتظار آن لحظه داشتند...کیارا و حمید خوشحال از پایان یافتن عملیات...دیگر به خانه‌شان برمیگشتند.حمید با یاد اینکه باید به زودی برای طلاق شراره اقدام کند...کیارا هم در فکر اینکه چطور خانواده‌اش راضی میشوند که عروس،کسی شود که قبلا زن داشته...کیارش چطور قبول میکرد خواهرش زن دوم شود!

اما هردوی آن به حال مریلایی دل سوزانند که باید عشقش را رها میکرد.به راستی که میتوانست؟

دایان را در مقابل چشمان مریلا بردند...هردو شکستند.دایان اصلا چیزی را که شنید باور نداشت.بدجور ضربه فنی شده بود،آن هم از سوی کسی که جان میداد برایش...

ماریایش ستوان بود!!!

نه باور نداشت...مگر میشود!

خود ماریا دلیل آمدنش به عمارت را گفته بود.ماریا دروغ نمیگفت.

الناز و پارسا که بودن؟آنها هم خیانت کردن.

ماریا خیانت کرد.

در باورش نمیگنجید.دستگیر شدنش را انتظار داشت اما با این وضع...

ماریا پلیس بود...خودش شنید.شنید که اورو ستوان صدا زدند.

کسی در رویایش،آینده را با او ساخته بود ناتو از آب در آمد‌.

نبض شقیقش تند میزد.صورتش به قرمزی زده بود.در ماشین ون مشکی رنگ،کنار دو افسر جای گرفت.

هوا گرم بود یا عرق‌های پیشانی او دلیل دیگری داشت!

چرا احساس خفگی میکرد.بغض کرده بود!؟نه...نه...دایان هرگز بغض نکرد.حتی روزی که جلوی چشمانش،پدرش را به چوبه‌دار کشیدند.

او مردی خود خواسته بود.هرگز بغض نکرد ولی حالا چیزی در گلویش بود...چرا آزارش میداد.

دوست داشت گریه کند.چرا مرد نباید گریه کند؟چرا؟نه الان وقت شکست نبود.خودش منتظر امروز بود ولی نه با بر باد رفتن خانه آرزوهایش...

تمام حرصش را روی انگشتانش خالی کرد.

طوری مشت کرده بود که رگ دستانش معلوم شدند.سوزش دستش به خاطر دستبند را نادیده گرفت.

نه...فایده نداشت اینطوری حرصش خالی نمیشد.اگر الان ماریا کنارش میبود.‌و دستبندی نداشت،مسلما جای سالمی در بدنش نمیگذاشت.میخواست تا جان دارد کتکش بزند.

ماریا به او خیانت کرده بود؟به دایان...فقط این جمله در سرش افتاده بود.که ماریا با نقشه وارد زندگیش شده.

دایان که سند قلبش به نام ماریا شده بود پس چرا آخر این شد؟

تمام افکارش بهم ریخته بود.برنامه ریزی هاش غلط از آب در آمد.یک لحظه فکرش سمت ساناز رفت.جانش داشت در می آمد نمیدانست چکار کند!تکلیف ساناز چه میشود!او در بیمارستان بستری بود.یعنی ماریا اینقدر بی معرفت شده که ساناز را به حال خود رها کند؟او خودش پیشنهاد عمل و درمان داد.نکند دیگر جا زده.باید قبل از هرکاری با وکیلش تماس میگرفت.تمام مدارک پیش آقای محمدی بود.

***

مریلا که بهوش آمد،خود را در بیمارستان دید.آه پر سوزی کشید.با یادآوری اتفاقات چشمه‌ی اشکش پر شد.

کیارا و حمید آمدند و کمی با او حرف زدن و دلداری اش دادند.

ساعتی بعد مرخص شد و به منزل یکی از همکاران که در تبریز بود رفتند.

همان خانه‌ای که در ابتدای عملیات هم به آنجا رفتند.

باورش نمیشد وقتی برای دومین بار وارد آن خانه میشود چنین روحیه‌ای داشته باشد.

ولی او دختر قوی بود.همیشه با بدترین‌ها کنار میامد،اما حالا همه‌ چیز فرق میکرد.او دلباخته شده بود.

عاشق شده بود و معنی عشق را یافته بود.اما چه فایده‌!وقتی معشوق او تفاوتی مانند شب روز باهم دارند.

ولی فکر نمیکند که شاید همین تفاوت ها کنار هم قشنگ اند.

تودار تر شده بود و کمتر حرف میزد.اگر هم آنها سعی میکردند حرفی از دایان بزنند،بحث را عوض میکرد.کیارا و حمید هم تصمیم گرفتند دیگر در آن رابطه چیزی نگویند و همه چیز را به مریلا بسپارند.

صبح روز بعد حمید خبر آورد که بلیط پروازشان به تهران جور شده.

ترسی بود که از شب قبل در دل مریلا لانه کرده بود.

فکر‌هایش را کرده بود.

تصمیم گرفته بود که در تبریز بماند.از همه مهمتر نباید از ساناز غافل شود.او که کسی را نداشت.خبط کرده بود که دیشب نرفته بود بیمارستان دیدنش.

حساب ساناز و دایان از هم سوا بود ولی نمیتوانست منکر عشقش به دایان شود پس باید کارهای او را هم دنبال میکرد.هرچند امیدی نداشت که دایان آزاد شود.کم کم انتظار ده سال حبس ،را داشت.جرمش کم نبود که!

کیارا:آخه مریلا یه ذره عقل داشتی که به لطف اون یارو پرید...

لفظ”اون یارو”گفتن کیارا به مزاقش خوش نیامد.اخمی بر چهرش نشست.

_گفتم که نمیام.

کیارا:مگه دست خودته؟!مامان و بابا چی میگن ها؟

شانه‌ای به بیخیالی بالا انداخت.

_تا الان واسشون مهم نبودم...از الان به بعد هم زندگی خودمه.

کیارا باورش نمیشد که خواهرش تا این حد مصمم باشد.واقعا دایان ارزشش را داشت!؟

کیارا:یعنی چی آخه میفهمی داری سر آیندت قمار میکنی!

_حرفم همونه...نمیام.

کیارا:میخوای کجا بمونی؟نه پولی نه...ای خدا از دست تو دختر.

_یه فکری میکنم....شاید کار پیدا کنم.یا شاید انتقالی گرفتم همین جا بمونم.

کیارا: به همین راحتیا انتقالی نمیدن که.دل بخواهی نیست

تو کار داری...مثل اینکه فراموش کردی تو یه پلیسی!

_کنار میکشم.

با بهت به او نگاه کرد.باورش نمیشد این دختر همان مریلایی باشد که به خاطر رفتن به سپاه،زمین و زمان را بهم ریخت.

ناباور سرش را تکان داد.

کیارا:پشیمون میشی.

نگاهی دیگر به او انداخت.برگشت و خود را به مریلا رساند.

خود را در آغوش مریلا انداخت.بغض هر دو شکست.

بعد از کمی گریه و گله کردن،از هم جدا شدند...وقتی مریلا از هوش رفته بود،کیارا وسایل ضروری‌اش را ازخانه دایان برداشت...

کوله‌اش را روی شان انداخت.دیگر راهشان‌ جدا بود.در لحظه آخر وقتی از هم جدا شدند،مریلا برایش آرزوی خوشبختی کرد.حسودی نکرد.فقط حسرت خورد.او عشقش در کنارش بود،دیگر غصه‌ای نداشت.

کیارا به فرودگاه و مریلا به بیمارستان رفت.مقدار کمی پول داشت.آن هم حقوقی بود که دایان ماهیانه به او میداد.

به بیمارستان رفت و از ساناز عذر خواهی کرد که دیشب به او سر نزده.

حال بدش برای ساناز آشکار بود...

اقای محمدی،به محض اینکه از وضعیت دایان مطلع شد ،تمام اسناد و مدارک را برداشت و بازداشتگاه برد.دایان علاوه بر دولت،شاکی خصوصی هم داشت.

ولی وقتی شناسایی شد و وکیلش آمد.همه چیز تغییر کرد.

با رو شدن آن برگه‌ها و عده‌ای که با آنان همکاری میکرد...

محمدی همه کارا را دنبال گرفت.درگیر کاغذ بازی های اداری بود.دو روز تمام دایان در بازداشتگاه بود.به قید سند و وثیقه هم آزاد نمیشد.پرونده و اطلاعات محرمانه بود.کم کاری نبود همکاری با گروهی و قاضی دادگاه انقلاب.

در این دو روز مریلا به بازداشتگاه آمده بود.اما نمیتوانست کاری کند.

فهمیده بود که دایان وکیل زبر و زرنگی دارد.اما امیدی نداشت...

چون پرونده محرمانه بود کسی اطلاعات زیادی به مریلا نمیداد،با این وجود که آنها میدانستند با یک ستوان طرف اند.

قصد داشتند همه چیز را در دادگاه رو کنند.بازم بر میگشت به وکیل دایان.

کیارا و حمید به سر کارشان برگشته بودند.قرار بود آخر هفته مراسمی برگذار شود و آنها ترفیع بگیرند.

کیارا وقتی بدون مریلا به خانه برگشت.همه تعجب کردند.وقتی فهمیدند که مریلا ماندگار شده،کیارش رگ غیرتش باد کرد و خواهرش را به فحش و ناسزا گرفت.شیرین هم صفاتی که مناسب دخترش نبود،پشت سرش میگفت.در این میان فقط پدرشان بود که سکوت کرده بود و عمیقا در فکر بود.کیارا گفته بود سپاه به مریلا انتقالی داده و مجبور شده تبریز بماند.مجبور بود دروغ بگوید.

یه جاهایی باید پشت خواهرش در میامد.فقط از خدا میخواست که دروغش رو نشود،هرچند مینداست که کسی چیزی نمیفهمد.

حمید هنوز نگذاشته بود که مهر طلاقش خشک شود،به کیارا پیشنهاد ازدواج داد.او هم با آغوش باز استقبال کرد.فقط میماند راضی کردن خانواده‌اش...

حمید که از سوی مادرش،به راز بزرگی پی برده بود.چند روز اول نا آرام بود و باورش نمیشد اما کمی که گذشت سرش با کار‌ها و کیارا گرم شد.و فراموش کرد که در کیلومتر‌‌ها فاصله،برادری دارد که باید کمکش کند.

روی تخت گوشه‌ی سلول نشسته بود.افکارش مثل خوره‌ به جانش افتاده بود.در خانه‌اش آرامش نداشت.چگونه در اینجا دوام بیاورد.

قلبش ماریا را صدا میزد.به افکارش پوزخندی زد.همین امروز فهمیده بود که اسمش ماریا نیست...مریلا است.

ماریا...مریلا...اه لعنتی به خودش و اسمش فرستاد.

با او بازی کرده بود و احساسش را به سخره گرفته بود.سه روز در بازداشتگاه گذراند و در آخر هم به زندان منتقل شد.

محمدی گفته بود که تا آخر عمر قرار نیست در آنجا بماند.او لطف بزرگی به دولت کرده بود.سه سال تمام وقت و فکرش را روی آن کار متمرکز کرده بود.

امروز که محمدی به ملاقاتش آمده بود.فهمید که یک سال با آدم‌های دو رویی زندگی کرده..

آدم‌هایی بی صفت که با نقشه به خانه‌اش آمده‌اند.یکی عشقش شد و در قلبش ماند.مگر عاشقی الکی است!امروز عاشق شوی و فردا پشیمان!

از طریق محمدی ریز و درشتشان را فهمیده بود.

اما نمیفهمید چرا او هنوز در این شهر مانده؟

چرا همراه خواهرش به شهرش نرفته!هه به او گفته بود اهل ارومیه است.اما اهل تهران از اب در امد.عجب دنیای نامردی شده بود.

نمیفهمید چرا هنوز در بیمارستان،همراه ساناز مانده.

یعنی اینقدر ساناز برایش مهم بود؟!

چرا درگیر پرونده دایان شده؟!باز نقشه دارد؟

این بار چه آشوبی در راه است!

شاید نتواند عشقش را از قلب وا مانده‌اش بیرون کند.ولی هرگز مثل قبل با او رفتار نمیکند.حتی اگر از راه ساناز وارد شود.

دیگر دستش رو شده !

از احساسش سو استفاده شده.

احساس نابی که تاکنون فقط با مریلا به او دست داده.

درد معده‌ دوباره به سراغش آمده بود.مگر عمل نکرده بود؟پس این درد چه بود؟

درد قلبش بود یا معده؟!

در این روزهایی که در زندان به سر میبرد،تک تک لحظاتش با مریلا به ذهنش میاید!

یعنی میشود که آن افکار فراموش شوند؟آن لحظات!

هفته‌ی دیگر اولین دادگاهش بود.خدا میداند تا کی باید در این سلول بماند.

از بدو ورودش به سلول،هیچکس جرات نزدیکی به او نداشت.حتی شاهینی که قلدر سلول صدایش میکردند.

دورا دور بعضی‌ها او را میشناختند...

همین‌ خوب بود که کسی پاپیچش نمیشد.حوصله و عصاب خود را نداشت،چه برسد به انهایی که هر کدامشان به جرم‌های مختلف در آنجا بودند.

یکی قاتل...یکی در فساد خانه بودو خلافکار بوده..یکی که به خاطر ارث و میراث پدر خود را کشته...

از حرف‌هایش کمو بیش میفهمید ولی اهمیتی نمیداد.

او هم خلافکار بوده دیگر...نبوده؟

با ناصر همکاری کرده.همین یعنی بزرگترین خلاف.

ناصر کم کسی نبود!هرچند تا همین چند روز پیش هویتش پنهان ماند.اما خیالش راحت است که او هم در همین زندان،در سلول انفرادی به سر میبرد.

بالاخره کارش را انجام داد.به خواسته‌اش رسید.گیر انداختن ناصر.

مقصر اعدام شدن پدرش...

کسی که محموله‌اش را با بار‌های هاکان جابه‌جا کرد.

هاکان هم خلاف داشت!آدم صالح و پاکی نبود.زیر زیرکی خلاف‌های کوچکی میکرد.

اما مقصر مرگ پدرش ناصر بود...اگر او کینه نمیگرفت و برای رهایی خود از هاکان استفاده نمیکرد.پدرش الان زنده بود و هیچوقت پایش به بازداشتگاه و زندان باز نمیشد.

آن همه درس نخوانده بود که تمام عمرش را در یک سلول تنگ بگذراند.

شرکت به آن بزرگی تاسیس نکرده بود که مفت خوری مثل ناصر و کامیار از چنگش در بیاورد.

تمام توانش را روی این پرونده گذاشت.ناصر را گیر انداخت،اما خودش در این راه مجبور به جرم‌هایی شده بود.به لطف وکیلش و همکاری با دولت کارهایش خبلی سریع پیش رفت.تمام اموال ناصر توقیف شده بود.

توانسته بود همه نقشه‌هایش را رو کند.

کسی که پلیس بین‌الملل هم دنبالش بود.ناصر انسان پستی بود که در راهش به کثیف‌ترین‌ کارها دست میزد.از آدم کشی گرفته تا معتاد کردن آدم های خودش.

همین که دایان تا آن موقعه پاک از مواد مانده بود،خودش امتیازی بود.

هرچند گاهی مجبور به میهمانی‌های سنگین میشد.

***

مریلا و کیارا تلفنی باهم در ارتباط بودند.کیارا ترفیع گرفته بود به ستوان دوم.حمید با اقای سعیدی و خانم سالاری به خواستگاری،کیارا رفته بودند.همان جلسه اول کیارش نه آورده بود.ولی وقتی پافشاری کیارا را دیده،کوتاه آمد.

حالا آنها نامزد شده بود و حسرت قلب مریلا عمیق تر.

کاش دایان او هم پلیس بود!

وکیلش که هیچی نمیگفت.اما میدانست که به زندان متنقلش کردند.

مریلا دیگر نمیتوانست به ساناز دروغ بگوید.ساناز میدانست در این وسط یه چیزی درست نیست.به روش های مختلف از دایان میپرسید ولی مریلا جواب قطعی و محکمی نداشت.یه بار میگفت به ماموریت کاری رفته...بار دیگر مشکلات شرکت را بهانه میکرد.دیگر هردو خسته شدند.مریلا هم موضوع زندانی شدن دایان را برای ساناز شرح داد.

اما ساناز خیلی ریلکس بود.انگار از قبل خبر داشته.وقتی هم مریلا از خودش به او گفت،تا دو روز ساناز قهر کرده بود.

ساناز هم از علاقه دایان و مریلا بهم باخبر بود.

*مریلا*

_ساناز جان...مریلا قربونت من باید برم دادگاه.

ساناز با دستش به کاغذ و خودکار اشاره کرد.با خطی خوش و خوانا نوشت:نمیشه منم بیام؟

پوفی کشیدم و نوچ نوچی کردم.

_نه ساناز یادت رفته چه قولی بهم دادی!سلامتیت از همچی مهمتره.دو روز دیگه هم عمل سختی داری،باید استراحت کنی‌.

ناچار سری تکون داد.

این چند وقته همش بیمارستان بود.فقط واسه حموم و چند ساعت خواب راحت،یه سوییت رو دو شبه اجاره کردم.

چادر مشکی که از قبل آماده کرده بودم رو روی سرم انداختم.

پوششم خوب بود.از ساناز خداحافظی کردم.

امروز اولین دادگاه دایان بود.

کرایه تاکسی رو دادم و از ماشین پیاده شدم.با دیدن اسم”دادگاه انقلاب” رعشه افتاد به جونم.

نام خدا رو زیر لب گفتم و آروم قدم برداشتم.چند روز پیش از کیارا خواستم تا مدارکمو بفرسته،شاید اینجا بهشون احتیاج پیدا کنم.کارها‌ی اداری هم زودتر پیش میره.

_آخه چرا نمیشه؟

سرباز:خانم جلسه محرمانس...تا سه جلسه اول همین روال پیش میره.

زیپ کوچیک کیفمو باز کردم.کارتمو بیرون آوردم و نشون سرباز دادم.

احترام نظامی گذاشت و عذر خواهی کرد.

_حالا میتونم برم داخل؟

سرباز:متاسفم ستوان.نمیشه.

چند بار دیگه هم اصرار کردم ولی فایده نداشت.جلسه محرمانه!فقط برای موارد خاص اینجوری بود.من دلیل این همه محکم کاریو نمیفهمم.

اون از اینکه ملاقات بهم نمیدن.وکیلش هیچی نمیگه.هرچی هم پرونده رو پیگیری میکنم به جایی نمیرسم.

خسته روی یکی از صندلی‌های راهرو دادگاه نشستم.شاید میتونستم ببینمش.

اومدنی که دیر شد و نرسیدم ببینمش.باید باهاش حرف بزنم.یه سری توضیحات هست.

با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم.مردم میومدن و میرفتن.هرکی یه مشکل داشت.

ساعتی گذاشت که در اتاق باز شد.

بالاخره دیدمش...بعد دو هفته انتظار...لاغر شده بود.ته ریشش بیشتر شده بود.چشماش گود شده بود!یا من اشتباه میدیدم.

این واقعا همون دایانه!

چرا انقدر شکسته شده.

بغضمو قورت دادم و بلند شدم.اونم منو دید.نگاهش خالی از هر حسی بود!حتی...حتی دیگه از کینه و خشم هم خبری نبود!

دایان من چش شده بود.

بی تفاوت بود.دوتا سرباز هم کنارشو گرفته بودن.

دستبند دور دستش،انگار دور قلب منو گرفته بود.من به‌جای اون احساس خفگی میکردم.

از کنارم گذشتن...سریع دنبالشون رفتم.

_یه لحظه صبر کنید...

تند تند به طرف در خروجی دادگاه میرفتن.

_خواهش میکنم.

یکی از سرباز ها تذکر داد.

_لطفا...

چادرم از پشت کشیده شد.برگشتم و چشم تو چشم وکیل دایان شدم.

وکیل:چیکارش داری؟

اخم رو صورتش نشونه خوبی نبود.

آب دهنمو قورت دادم.

_من...من باید باهاش حرف بزنم.

وکیل:چه حرفی؟مطمئنا چیزی نیست که توی پرونده تاثیری داشته باشه نه!

پوزخندش روی اعصابم بود.

اهمیتی ندادم و خواستم راهمو برم که متوجه خروجشون شدم.آهی از سینم خارج شد.دو هفته با خودم حرف زدم.دوهفته خواب و خوراک نداشتم.آماده شدم بودم که بعضی از حرفارو بهش بزنم.

_اه لعنتی...

وکیل:چیشد؟نگفتی چه حرفی؟

محمدی وایستاده بود و سرتا پای منو برانداز میکرد.چی داشتم به این بگم آخه.

وکیل:چرا دنبال کاراشی؟چه سودی برات داره؟ســتوان مریلا پاکباز!

_من با شما حرفی ندارم.

وکیل:بازم براش نقشه داری؟!راهو اشتباه اومدی ســـتوان...دایان اون آدمی نیست که تو فکر میکنی.

بدجور روی اعصابم بود.ستوان گفتنشو کشیده و مسخره میگفت.

وقتی دید من چیزی نمیگم.از کنارم رد شد.ولی حرف آخرش منو سوزوند.

وکیل:ازش فاصله بگیر...

*دانای کل*

روز‌ها پی هم میگذشت.ثانیه‌ها با هم مسابقه گذاشته بودند.

سه جلسه اول دادگاه گذشت.باز نتیجه نهایی مشخص نبود.وکیل دایان تمام تلاشش را میکرد که دایان،تبرعه شود.حتی یک بار هم با مریلا صحبت کرد و میخواست از زیر زبانش حرف بکشد.اما مریلا زرنگتر از این حرفا بود.گفتگوی مسالمت آمیزی باهم داشتند.مریلا هرچه میدانست گفت.اطلاعاتش خوب بود اما محمدی برای ان اطلاعات نیامده بود.سه سال بود که خودش در جریان پرونده بود و از ریز درشتش با خبر بود.پس آن اطلاعات به کارش نیامد.در آخر رک از مریلا پرسید که هدفت چیه و چرا دنبال دایانی...

مریلا هم بدون خجالت،در لفافه از عشقش گفت.محمدی تمام تحقیقات لازم نسب به مریلا را انجام داده بود و کمو بیش میتوانست به او اعتماد کند.

چیز‌هایی به مریلا گفت.مریلا از آن رو به این رو تغییر کرد.هرگز چنین چیزی را پیش بینی نکرده بود.

دایان سه سال با پلیس همکاری کرده؟!مگر ممکن بود.باورش نمیشد اما وقت مدارکی که محمدی نشانش داد را دید،نظرش عوض شد.

غرق خوشحالی بود و این ذوق شوقش از چشم محمدی پنهان نماند.

تازه فهمید آن اطلاعات چگونه به دست ستاد و گروه پشتیبان رسیده...کار دایان بوده.

امروز نتیجه نهایی مشخص میشد.مریلا حتی با پارتی بازی‌های محمدی هم نتوانست در دادگاه حضور پیدا کند‌.

دایان آرام در جایگاهش ایستاده بود.و میخ نقطه‌ای نا معلوم شده بود.

جلسه در حضور چندی از کسانی که دایان با آنان همکاری کرده بود تشکیل شد.

بعد از گذشت ده دقیقه،قاضی در جایگاهش حضور پیدا کرد.

*مریلا*

توی راهرو قدم میزدم‌.استرس به جونم افتاده بود.دل تو دلم نبود بدونم توی اون اتاق چه حرفایی زده میشه و چه اتفاقی میفته.

اقای محمدی آدم خوب و، وکیل خبره و کار بلدی بود.تمام وقتشو روی پرونده دایان گذاشته بود.حتی یک بار‌هم برای کار‌های اداریش خودش شخصا رفت تهران و با کمک حمید کاراشو انجام داد.

جلسه طولانی شده بود و دل منم کم طاقت.بدنم میلرزید و تند تند بزاق دهنم خشک میشد.از بس پوشت لبمو جوییدم،دهنم طعم خون گرفته بود.

اقای محمدی رو دیدم،لبخندی روی صورتش بود.سریع خودمو بهش رسوندم.

_چیشد؟

با اومدن دایان حواسم به اون معطوف شد.

_دایان...باید باهات حرف بزنم.

سرباز:خانم برید کنار...مشکل درست نکنید.

محمدی اشاره‌ای به سرباز داد و ساکت شد.

_دایا...

صدای بمش ،جان دوباره به وجودم تزریق کرد.

دایان:گوشی برای شنیدن حرفات ندارم...هرچی بوده قبلا شنیدم.

_نه...اشتباه میکنی دایان ...من

ابروهاشو توهم برد.

دایان:برو..دیگه نمیخوام ببینمت...جبران گذشته رو نمیخوام.فقط برو

ناباور به جای خالیش خیره شدم.

بغضم هر لحظه بیشتر میشد.حس بدی بود.نمیخواد منو ببینه!حق داره خب...

ولی من باید حرفامو بزنم.

درد سرم شدید شد.با انگشت سبابه شقیقمو فشار دادم.

محمدی:خانم پاکباز...

برگشتم طرفش.با ابروهای بالا رفته نگاهم میکرد.

محمدی:نمیخوای از بفهمی چه حکمی براش بریدن!

قلبم ایستاد و با چشمای پر از ترس چشم دوختم بهش.

_چ...چ.چیشد؟

محمدی:شش ماه حبس!

دهنم باز موند.به گوشام شک کردم.

_چ..چقدر؟

محمدی:شش ماه...

_چرا؟دایان که جرمی نداشته!

کوچولو خندید و ابرو بالا انداخت.

محمدی:خانم پاکباز مثل اینکه خود شما پلیس هستین!باید از این چیزا خوب با خبر باشین.

منظورشو نفهمیدم.ادامه داد.

+دایان سه سال با پلیس همکاری کرده...ولی خب این وسط یه جرایم کوچیکی هم مرتکب شده.با ناصر همکاری کرده..علاوه بر اینکه همه‌این کارای به خاطر گیر انداختن ناصر بوده.البته ناصر و کامیار از دایان شکایت کردن.شاکی خصوصی شدن.دایان دوتا پرونده داره،دیروز هم پروندش به شورای حل اختلاف ارجاع شده.بهم وکالت داده،همه‌کاراشو انجام میدم.الانم حکمش تا دوسال تعویق شده...فقط این شیش ماهه رو باید بگذرونه،سند هم قبول نمیکنن.بعد شش آزاده ولی برای تعویق هم،دو سه بار دیگه دادگاه تشکیل میشه.فقط شانس باهانون یار باشه و قاضیش عوض نشه تا این دوسال.یکم کارا سخت میشه.

پوفی کشیدم.قیافم درهم شد.من امید آزادیشو داشتم.شش ماه...چطور دوام بیارم.

محمدی:آها یه چیز دیگه...دستور توقیف اموالشو دادن.مبلغی رو دولت به عنوان جریمه بر‌میداره.فک نکنم به فروختن چیزی احتیاج باشه،چون حسابش پره.

از آقای محمدی تشکر کردم و ازش خواستم هرطور شده، یه ملاقات با دایانو واسم جور کنه.اونم گفت همه تلاششو میکنه.

وقتی خبرا رو به ساناز دادم.کلی خوشحال شد.

من اصلا انتظارشو نداشتم‌.آخه شش ماه حبس خوشحالی داره؟!

با اقای محمدی شماره رد و بدل کردیم که اگر ملاقات جور کرد یا چیزی شد خبرم کنه.

_ساناز جان یک ساعت دیگه عمل داری...

سر تکون داد.

_حرفامو که فراموش نکردی...تو باید قوی باشی.به خاطر خودت،به خاطر دایان.نباید روحیتو از دست بدی.

لبخند اطمینان بخشی روی لب نشوند.چندمین باری بود که امروز باهاش حرف میزدم.دو ساعت دیگه عمل سختی داشت.

یه قسمت از نخاعش که دچار مشکل شده بود رو خارج میکردم.

دکتر گفته بود همه چیز به عمل بستگی داره.اگه عمل هم انجام بشه باید یه مدت صبر کنه تا پروسه درمان کامل شه.

ممکنه خوب بشه و یا بدتر از حال الانش.

ریسکش بالا بود.همه اینا رو به ساناز گفته بودم.ماهم امیدمون به خدا بود.

پشت در اتاق عمل قدم میزدم.استرس به تک تک سلولام رسوخ کرده بود.خدایا خودت کمکش کن...

صدای زنگ گوشیم بلند شد.از کیفم خارجش کردم.

شماره ناشناس بود.اولش دو دل بودم جواب بدم یا نه.ولی با فکر اینکه ممکنه اقای محمدی باشه،سریع دکمه اتصالو زدم.

_بله..

+سلام خانم پاکباز..

حدسم درست بود.

_سلام خوب هستین شما...

+ممنون...خانم پاکباز راستش یه مشکل به‌جود اومده...دایان

_دایان چی؟

+هول نکنید...توی زندان چاقو خورده...

احساس کردم برای ثانیه‌ای قلبم ایستاد.

_چ...چ..چا..قو خورده؟

+بله...

_آخه..چرا؟چیزیش شده؟

+نگران نباشید.حالش خوبه.

نفسمو آزاد کردم ولی هنوز خیالم راحت نشده بود.

_چرا چاقو خورده؟یعنی توی زندان اینقدر امنیت پایینه!

+ناصر...

نذاشتم ادامه بده.خونم به جوش اومد.

_مگه اون پست فطرت دستگیر نشده؟!

+چرا دستگیر شده.توی انفرادیه.ولی خب آدماش بیرونن.دست از سر دایان بر نمیدارن.خواستم بگم بیشتر مواظب خودتون باشید.هم شما هم ساناز توی خطرین.چند نفر دورا دور هواتونو دارن.ولی احتیاط کنید.

_الان کجاس؟بیمارستانه؟

+بله..

_کدوم بیمارستان؟

+لازم نیست شما بیاین.

_نمیشه من باید ببینمش.مطمئن شم حالش خوبه.

کلی اصرار کردم تا بالاخره اسم بیمارستانو گفت.به پرستار ساناز اطلاع دادم که کار واجب برام پیش اومده و باید برم.

دست جلوی تاکسی تکون دادم.

_دربست...

ایستاد.

+کجا میری آبجی؟

_بیمارستان(...)

+بیا بالا...

کرایه رو حساب کردم و جلوی بیمارستان پیاده شدم.

به طرف قسمت اورژانس رفتم.

از پرستار مسئولی،که پشت کامپیوتر بود پرسیدم.

_ببخشید کسی به اسم دایان دادفر رو آوردن اینجا؟

با صدای تو دماغیش جواب داد.

+صبر کنید چند لحظه...اسمشون؟

_دایان دادفر...

+بله..اینجاس.بخش پنج،اتاق22 بستری شدن.

تشکری کردم و به طرف آسانسور رفتم.اوه اوه چقدر شلوغ.مردم صف بسته بودن.

تند تند از پله‌ها بالا رفتم.بعضی هاشون رو دوتا یکی رد کردم.

وارد بخش شدم.ندونسته فهمیدم کدوم اتاقشه.چون سربازی دم در بود.

خوب شد کارتمو آورده بودم.

برای اطمینان شماره اتاق نگاه کردم....درست بود.

کارتمو نشون سرباز دادم.احترام نظامی گذاشت.

_میخوام برم داخل...

+اما...

اشاره ای به کارت زدم.

ناچار سرتکون داد و کنار رفت.

تقه‌ی ارومی به در زدم و وارد شدم.با محمدی رو در رو شدم.

محمدی:عه..فکر نمیکردم به این زودی بیاید.

لبخند ژکوندی تحویلش دادم.

محمدی:خوب من دیگه برم...با اجازتون.

وایستادم تا محمدی بره.برگشتم با اخمای درهم دایان مواجه شدم.صورتش رنگ پریده بود.خاکستری‌هاش،از همیشه خاکستری تر بوذ.انگار مه غلیظی احاطش کرده بود.تحمل نداشتم جسم نیمه جونش رو توی تخت ببینم.

دایان:تو اینجا چیکار میکنی!...چرا اومدی؟

_خب...

دایان:توضیحاتت قانعم نمیکنه.

به در اشاره کرد.

دایان:بیرون...

عاجزانه صداش زدم.

_دایان...

چشماشو بسته بود اما اخماش هنوز واضح بود.

دایان:هیس..هیچی نگو.نمیخوام بشنوم.

بغضم بیشتر و بیشتر شد.احساس کردم یه چیزی مثل غده تو گلوم گیر کرده.

بغضم ترکید من تحمل این رفتار دایان رو ندارم.تحمل ندارم پس زده شدن ندارم.اونم از طرف دایان.

اشکام راه خودشون رو پیدا کردم.بدنم میلرزید.لرزش دستم از چشم دایان پنهون نموند.

با صدای دو رگه‌ای گفتم:

_دایان...بخدا توضیح میدم واست.حرف زیاد دارم...شاید با نقشه اومدیم توی خونت...ولی باور کن

هقم هقم مجال حرف زدن بهم نداد.با دست گلمو فشار دادم.کمی گذشت آرومتر شدم.صورت دایان قرمز شده بود و رگ پیشونیش خودنمایی میکرد.

آب دهنمو به سختی قورت دادم.

_هیچوقت...هیچوقت با نقشه به تو نزدیک نشدم.به جون خودت که عزیزترینمی راست میگم دایان.

_عشقم دروغ نبود...من با قلبم تورو انتخاب کردم.میدونستم....میدونستم که بالاخره هویتم واست رو میشه.من حاضر بودم حتی ده سال به خاطر تو صبر کنم.

با دستم اشکای لجوجمو پاک کردم.

_من دوست دارم دایان بخدا بهت دروغ نگفتم.

دایان:بسه...کم این جمله رو تکرار کن.برو بیرون.

_نمیرم...تا تموم حرفامو نگم نمیرم.

دایان:گفتی...شنیدم حالا بیرون.

صداشو بلند‌تر کرد.

دایان:سرباز بیا این خانمو بیرون کن...سرباز.

_دایان چرا اینجوری میکنی...بخدا من هیچ تقصیری ندارم.

دایان:لعنتی کم قسم بخور.

سرباز داخل شد.یه نگاه به من یه نگاه به دایان کرد.

سرباز:چخبره اینجا؟..خانم برید بیرون برای من مشکل درست نکنید.

اهمیتی ندادم.

سرباز:خانم با شمام،تا حراستو خبر نکردم بیرون.