دایان که از رئیس گفت فرد به ستوه آمده بود،با شنیدن 48ساعت دوری دیگر از ماریا برای ثانیهای نفسش بند آمد.

عصبی برگشت و با لحن تندی.

دایان:چی چیو چهل و هشت ساعت؟من تحمل چهل دقیقه رو هم ندارم.تا 24ساعت

آینده باید اون آدمو پیدا کنی.

مرد که کم و بیش با شخصیت دایان آشنایی داشت.از لحن تند و عصبی او ترسید و عرق

بر پیشانی اش نشست.

لبخندی بر لب نشاند.

_چشم رئیس شما امر کن.

حمید که چشمش به چهره قرمز و عصبانی دایان افتاد.دوباره سوال در ذهن آمد.*نگرانی دایان بابت چیست؟مریلا یا....*

به عمارت برگشتند.

نگهبانان بیشتر شده بودن.دوربین ها و سیسم امنیتی چک شد ولی باز چیز غریبی پیدا نشد.

دایان فهمید حریفش،کاردان تر این

چیزاست.باید به نبرد سخت میرفت و ماریایش را سالم تحویل میگرفت.

امنیت خانه بیشتر شده بود.

دو روز گذشته بود و هنوز صدای ماریا در عمارت پیدا نبود.

به گفته آن فرد اگر تا موعود وقتش ماریا را پیدا نکند خودش دست به کار میشود.

دایان با شنیدن خبری از عمارت بیرون رفت.

حمید فرصت را مناسب دید و ایمیلی به همکارش داد.

و وقایع را با توضیح مختصری شرح داد.

سریعا جوابش آمد.گویا که آنان نیز منتظر او بوده اند.

با دیدن ایمیل،شک مثل خوره به جانش افتاد.

در ستاد نیز هول ولا به همه افتاده بود.

همه درگیر بودند که زحماتشان برای عملیات به هدر نرود.

اگر این بار را هم اشتباه کنند دیگران جبران پذیر نیست.

چه‌کسی در کار آنان دخالت کرده!

محموله‌ای حاوی مقدار زیادی مواد مخدر و دارو قاچاق...

که این محموله به عهده‌ی دایان بوده.حال فردی ناشناس از هویت دایان سو استفاده کرده!

دایان نیز میدانست که محموله‌اش لو رفته.هرچند این اتفاق خیلی کم برایش پیش می امد.

ولی خبر نداشت که شخصی از هویت و نام شرکت او سو استفاده کرده.

شخصی ناشناس آمده و با حضورش گردباد آورده.طوفانی را به جان آنان انداخته.

و آن فرد کیست و هدفش چیست!

آیا دایان از حضور او مطلع است و سکوت کرده!

کارهای ستاد بهم گره خورده بود.

اگر گروهی که عملیات را بر عهده دارند،شناخته شود.اگر دایان از خیر آنان بگذرد

مطمئنن کسی هست که نمی گذارد آنان جان سالم به در ببرند.

پس باید محتاطانه عمل کنند.

وقتی خبر ربوده شدن مریلا به عطاری و سرتیپ و سردار رسید.آنان دیگر قادر نبودن

افکارشان را جمع آوری کنند.

موضوع پیچیده تر از آنی بود که فکرش را

میکردند.

ربوده شدن مریلا در منزل دایان!

لو رفتن محموله با نام شرکت دایان!

با تحقیقات درستی که در دست داشتند،میدانستند که شرکت دایان هیچگونه

کار خلاف قانونی،در آن انجام نمیشود!

اما حال اسم آن به میدان آمده بود.

سردار تیم پشتیبان را خبر کرده.ا

آن‌ها هم وارد عملیات شدند.البته در اختفا.

مریلا و نبودش فکر همه را با خود درگیر کرده بود.در این میان دایان بود که بین تصمیم عقل و احساس وا مانده بود.

نمیتوانست ریسک کند چون زحماتش به باد میرود.

وقتی به قلبش رجوع میکرد،میفهمید که ماریا ارزش ریسک را دارد.

الان ماریایش کجا بود؟!

نکند آسیبی به او برسانند.

اصلا از کی اینقدر برایش مهم شد؟

در انباری تاریک،سرد و نمور باز شد.

با صدای *قیز*لولای در سرش را برگرداند.

دیدن آن فرد نقاب دار که کابوس شبش،شده بود باعث شد درخودش جمع شود.

نفس در سینه‌اش ماند.

دردناک چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی،تکیه داد.

صدای نکره،فرد نقاب دار بلند شد.

_چیه جوجه تا مارو میبینی،میری تو لاک خودت.

مریلا با،حرف او به فکر رفت.جوجه که لاک ندارد.تا آنجایی که او یادش بود.لاک برای لاک پشت بود.

به افکارش پوزخندی زد به تلخی زهر!

فرد نقاب دار نزدیک او ایستاد.

_هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟

نگاه سردش را به او دوخت.خسته شده بود از این وضعیت تکراری.

مدام ازش سوال های جور وا جور میپرسیدند.واضح ترین آن نسبتش با دایان!

میتواند چه نسبتی با او داشته باشد جز پیوند

قلبش!

و سوال های بعدی پشت سرهم ردیف میشد.

که چرا از رابطه مشکوک خود و دایان نمیگوید؟

چرا مدتی در عمارت نبوده به کجا رفته؟

و مریلا باخود گفت که این فرد نمیتواند زیاد غریبه باشد...وگرنه چطور از نبودش خبر دارد!

و چراهای زیادی بود که مریلا فقط سکوت

میکرد و با شکنگه هم لب باز نکرد.

مرد نقاب دار که صبرش به سر آمده بود به طرف مریلا خیز برداشت.

چنگی به خرمن موهایش زد.

مریلا سوزش سرش را به خوبی حس میکرد.لب‌های ترک خورده‌اش را به زیر دندان کشید.

غرش صدایش را از نزدیک حس میکرد.

_لعنتی حرف بزن...بگو چرا از دیروز تاحالا دایان اینقدر بهم ریخته؟

حرف بزن کثافط وگرنه خوراک شغال‌ها میشی.

مریلا سکوت کرد ولی در قلبش غوغایی بود.

دایانش چرا بهم ریخته؟!

وااای نکند زخمش خونریزی کرده؟

قلبش فشرده شد از این افکار.

بازم کشیده شدن موهایش را حس کرد.

_حرف بزن بگو چرا یه مدت نبودی؟...اون

شب جشن تو توی اتاق بودی؟

سوالی بود که بیش از ده بار ازش پرسیده شد

و بی جوابش گذاشت.

در ذهن مریلا افکار گوناگونی بود که یکی از انها این بود و حدس میزد که آن پسری که حرف های پنهانی اش را شنید،همین فرد

نقابدار است و یا با او درارتباط است.

نمیتوانست درست صداها را تفکیک کند و

تشخیص دهد که کدام است.

ولی حدسش این بود که ان فرد کامیار اسم که از قضا پسر ناصر خان است.همین شخص نقابدار است.

ولی حدس‌های خود را نگه داشت و چبزی نگفت.

مرد نقابدار عصبی شد و کسی را صدا زد.

_سیا...

چند دقیقه بعد درباز شد و شخصی هیکلی با سبیل‌های کلفت وارد شد.

قیافه زمختی داشت.و همین باعث میشد ناخواسته ازش حساب ببری.

_سیا ببین این کوتاه نمیاد بقیش با خودت...

سیا دستی به سبیلش کشید و چشمی گفت.

پس این فرد نقابدار باید برای خودش کسی

باشد که اینگونه به او چشم میگویند.

فرد نقابدار رفت ولی مریلا همچنان در افکارش غرق بود.

این زجر و بدبختی تا کی ادامه دارد!

خسته و کلافه بود از وضعیت پیش آمده.

از طرفی هم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید

که چه اتفاقی برای دایانش افتاده؟!

با خود گفت یعنی دایان واسه من ناراحت شده؟

یعنی از نبودم راحت شده؟

با یاد دو روز پیش لبخندی هرچند کوتاه برلب نشاند.

دایانش از او خواسته بود برایش پیانو بزند و

بخواند.

اگر حتی یه روز به عمرش مانده این کار را میکند.

انقدر در افکارش غرق بود که متوجه نزدیک شدن آن شخص *سیا*نام نشد.

حال نوبت او بود که خرمن‌های مریلا را در

چنگ‌هایش به اسارت درآورد.

سرش را از سطل آب‌سرد بیرون کشید.

مریلا که تازه اکسیژن را یافته بود.دهانش را باز

کرد و سعی داشت با یه بار تنفس تمام

اکسیژن‌موجود را ببلعد.

اما ناکام ماند و سیا دوباره سرش را به داخل آب فرو برد.

سیا که گویی قلبی در سینه ندارد و مانند جلادی بی صفت کارش را تکرار میکرد.

مریلا دیگر جانی در تن نداشت.

کجا بود دایانش؟!

چه میشد مثل سوپرمن‌ها از آسمان میامد و نجاتش میداد.

ولی افسون که....

سینه‌اش خس خس میکرد.دردی مثل پیچک‌ در

جانش‌ پیچیده بود.

گلویش میسوخت.

مچ دست و پایش هم درد میکرد.طناب را

طوری محکم به او بسته بودند که انگار دیو گرفته اند.

سیا هم خسته شد...موهای مریلا که نصف

بیشترش خیس شده بود را کشید و یک دفعه رها کرد.

البته رها که نه..او را به طرفی پرت کرد.

مریلا از این حرکت ناگهانی هول شد و با صندلی که دست‌هایش از پشت بسته شده

بود.روی زمین افتاد.

چینی به ابرویش داد و آخی از دهنش خارج

شد.

روی زمین در خودش جمع شد.

از ته دل خدارو صدا زد.از درد زیاد دیگر نتوانست خودش را نگه دارد.

قطره اشک سمجی روی گونش جاری شد.

سیا به طرفش حمله ور شد...تا به حال دختری به این محکمی ندیده بود.بقبه دختران با دادی به گریه میفتند و اما این دختر....

یک ساعت تمام او را زیر مشت و لگد گرفت.

لگد هایش روی پهلوی مریلا مینشست و داد مریلا از درد گوش فلک را کر میکرد.

تا دیروز که ساز و دهل عشقش کر کننده بود و حالا فریادش از درد.

فرد نقابدار که داد و بیداد های پی در پی را شنید،با سکوتش دیگر تحمل نداشت.

بلند شد و خود را به آن دخمه رساند.

در را گشود و مریلا را بی جان کف انباری دید.

سیا گوشه‌ای ایستاده بود به شاه‌کارش مینگرید.

فرد نقابدار سوالی به سیا نگاه کرد.

دستپاچه از این وضعیت.

سیا:آقا باور کنید من فقط خواستم به حرف بیارمش...

دستش را به معنی سکوت بالا آورد.

دو روز گذشته بود و هنوز به چیزی که میخواست نرسیده بود.الان باید چکار میکرد.

با خود گفت که نکند مرده باشد!؟هراسان خود

را به او رساند و روی زمین نشست.

صورت دخترک به رنگ گچ شده بود.دور چشمانش هاله‌‌ای سیاه رنگ بود.کبودی هایش دیگر به کنار!.

هول شد و نبضش را چک‌کرد.

با حس کردن نبض ضعیفش،نفسش را آسوده بیرون داد.

نسبت به دو روز پیش لاغر تر شده بود.دو روز بود که لب به هیچ غذایی نزده بود.نه اینکه به او غذا ندهد...او مریلا بود لجباز و یک دنده...جانش هم بی اهمیت شده بود!

فرد،سیا را سرزنش کرد و به او گفت که *وقت رفتنه سیا بدو که اگه دیر بریم دایان پوستمونو میکنه*

میدانست که این دخترک زیبا و دلفریب برای دایان مهم است.

و همچنین که دایان بیکار گوشه‌ای نمی

ایستد.نقشه‌های مهمتری داشت پس از خیر این مهره میگذشت.

دخترک را به حال خود رها کردند و بار و

بندیلشان را جمع کردند.

****

استرس به جانش افتاده بود و قلبش برای ماریایش بی تاب...

دو روز گذشته بود واای اگر تا دو روز دیگر صبر

میکرد!مسلما دیکر جانی برایش نمیماند...

به این نتیگه رسیده بود که اگر ماریایش برگرد او رو در چنگ خود میگیرد و نمیگذارد مگسی به او آسیب بزند.

حالا که نبود قدرش را میدانست و میفهمید آن دختر نعمتی از جانب خدا.

فقط در عجب این بوذ که احساسش کی و کجا شکل گرفت!

در این میان تمام اعضای خانه درحالی که نگران نبود ماریا بودن.کنجکاو بودن بدانند که

نگرانی دایان از چیست و چرا؟!

برایشان عحیب بود که رئیس مغرور و بد

خلقشان برای دخترکی اینهمه ناراحت باشد.

دایان با گرفتن خبری مطمئن ،هراسان پله‌ها را پایین آمد.

به پله آخر رسید؛پایش پیچ خورد و دردی بدی در جانش پیچیده ولی این درد به اندازه‌ی درد قلبش نبود.

حمید که خواست با او همراه شود،مخالفت دایان برانگیخت.

حتی حضور سایمون را هم قبول نکرد و با حس و حالی عجیب از عمارت خارج شد.

حمید که متفکر بود و نمیدانست شخص پشت تلفن چه چبزی به دایان گفت که اینگونه هراسان شد!

حدس میزد که شاید آن فردی که در حومه شهر ملاقات کردند،بوده و خبری از مریلا داده.

اگر حمید میرفت،میتوانست اطلاعات مفیدی بدست اورد و شاید در روند عملیات کمکی کند.

از نبود دایان استفاده کرد و سریع به اتاق خورد رفت و با لب تاپ مشغول شد.

با ستاد و عطاری در ارتباط بود.

سایمون که از همان ابتدا دل خوشی از حمید نداشت.همیشه مراقبش بود که خبط و خلایی ازش سر نزد.

دایان با آخرین سرعت می‌راند به سوی محبوبش.

در دل با خدا نجوا میکرد...

دعا میکرد...شاید التماس و زجه به درگاه خدا...

نام خدا از زبانش نمی‌افتاد...

ذکر پشت ذکر...

حالی پریشانی داشت...

ماریایش را از خدا میخواست...

با صدای زنگ موبایلش‌به زمان حال برگشت.

خواست جوابی ندهد و بیخیالش شود.اما نگاهی به شماره انداخت.

سریع دست برد و گوشی را برداشت.

حواسش به حرف‌های،شخص پشت خط بود.

دایان:چیشده باز؟مگـ...

_رئیس متاسفانه اونا فرار کردن

با شنیدن این حرف خونش به جوش امد.

داد زد:پس شما اونجا چه غلطی میکنید؟

_ولی فکر کنم دختری باهاشون نبود.

دایان که از صحبت های فرد سر در نمیاورد.

دایان:چی میگی تو؟چرا روی حدس و گمان کار میکنی!

_ما بیکار ننشتیم...ولی اونا خیلی زودتر فهمیدن و فلنگو بستن.

دایان:میتونی مشخصاتشو بدی؟

با من من جواب داد:_چیزه...رئیس هیچ ردی ازشون نیست..فقط یکیشون دیدم که اونم نقاب داشت.

کلافه شده از جواب هایش.

دایان:هیچ‌کاری رو نمیتونین درست انجام بدین..هیچی.

کمی مکث کرد و آرام تر ادامه داد:دختره چی؟مگه نرفتی اون مکان؟

_نه...یعنی رفتیم ولی اونا که فرار کردن دنبال اونا رفتیم...الان هم فاصلمون با اونجا زیاده دیگه...

مابقی حرف هایش برای دایان اهمیتی نداشت.تماس را قطع کرد.همچنان با سرعت زیاد به راهش ادامه داد.

حالا فرار کردند!تازه که داشت دستشان برایش رو میشد!

حالا که پیدایشان کرده بود.

آن مردک هم نتوانسته بود کاری از پیش ببرد.

همیشه همینجور بوده.نمیتوانند کاری را تا آخر درست انجام دهند.

فکرش رفت سمت ماریا...

توی این دو روز ونیم،لحظه‌ای نبود که فکر ماریا رهایش کند.

هیچ خبری از حالش نداشت.

غذا میخورد یا نه!

دلتنگش بود.

مینداست این احساست خیلی وقت است در قلبش ریشه دوانده.

فعلا موضوع مهمتری بود و باید اول آن را حل میکرد.

بعد میتوانست سر فرصت حساب چند نفری

را برسد.همان هایی که در حدس‌هایش بود.

نگاهی به جاده‌های کوهستانی انداخت.

نگاهی دوباره به آدرس...

درست بود ولی حالا چرا اینجا؟

شانه‌ای بالا انداخت و بیخیالی گفت.الان وقت تجزیه و تحلیل نبود.

در جاده پیچید و دوباره ادامه داد.

جاده‌ی کوهستانی، پر پیچ و خم.

در محل مورد نظر توقف کرد.

نگاهی مشکوک به اطراف انداخت.

بقیه راه را باید پیاده میرفت.

نه میتوانست ریسک کند نه اینکه همینطور

بیکار یه جا بماند.

ریسک کردن ارزشش را داشت.

مگر عشق نبود؟....بود!

پیاده شد و هوا را به ریه‌هایش رساند.

با این فکر که اگر ماریا نفسش بگیرد چه!نفسش را به سختی بیرون داد و اضطرابش بیشتر شد.

قفل فرمان را برداشت.احتیاط شرط اصلی بود.

ممکن بود جان خودش و ماریا به خطر بیفتد.

از راهی که برای بالا رفتن آسان بود،رفت.سنگ ریزه‌های زیادی جلوی راهش بود.

و همین بالا رفتن را سخت کرده بود.

دستش را به سنگی گرفت.خواست خود را بالا بکشد که لیز خورد و سنگ‌های زیر پایش نیز تکان خورد.

سعی کرد خود را نگه دارد.

خاکی شدن لباس‌هایش تنها چیزی بود که الان برایش مهم نبود.

راه قبلی را رفت.این‌بار مینداست پایش را کجا بگذارد.بعد از گذشت لحظات نفس گیر

بالاخره خود را به بالا رساند.

نگاهی به اطراف انداخت.یه خانه و تعداد

اندوهی درخت.

با دیدن خانه‌ای نه چندان بزرگ که دیوار‌های آن نشان از قدمتش بود.

معلوم بود این خانه برای خیلی وقت پیش

است.

حتی تعجب کرد که چگونه تا الان آوار نشده!

با قدم‌هایی شتاب‌زده به سمت خانه رفت.در

چوبی، کوچکی داشت.

با پا در را هول داد.

در انتظارش نبود که در باز شود.ولی شد.

چرا همه‌چیز مشکوک بود!

نکند اتفاقی ناخوشایند در انتظارش باشد!

حیاط کوچکی داشت.

دو اتاق با در‌های مجزا در حیاط بودند.

هیچ‌صدایی نمیاد.از کارش پشیمان شد که چرا این همه راه را آمده.با خود گفت شاید این کار را برای سرگرم کردن و ردگم کنی انجام داده‌اند.

اگر ماریا اینجا بود پس چرا صدایش بلند نمیشد!

قلبش هشدار داد که شاید اتفاقی برایش افتاده!با قدم‌هایش سرعت داد.

سراغ یکی از اتاق‌ها رفت.

در آهنی اش زنگ زده زده بود و نمای زشتی داشت.

داخل اتاقک هیچی نبود...نا امید سربرگردان.

با قدم‌هایی سست به طرف اتاقک دیگر رفت.

دیگر شک نداشت که کارش بیهوده بوده...

اصلا نباید به ان مردک اعتماد میکرد...باید خودش وارد بازی میشد.

با شانه‌هایی افتاده و نگاهی خالی از هر حسی در اتاقک دیگر را هول داد.

اتاقک تاریک بود.

نگاهی سر سری انداخت...

خواست در را ببند و برود که با دیدن جسم بی‌جان روی زمین،قلبش فشرده شد.

ضربان قلبش تند شد و عرق روی پیشانی اش نشست.

ناباور زمزمه کرد.

دایان:ماریا...

مبهوت شده بود.چند دقیقه طول کشید تا به خودش بیاید.

سرتکان داد تا افکارش دور شود.

سریع خود را به او رساند.

کنارش روی زمین نشست.صندلی روی پشتش افتاده بود.

خواست آن را کنار بزند که متوجه شد.

دست‌هایش به صندلی بسته شده.

چند فحش آبدار نثار کسی کرد که این‌کار را کرده.

گیج نگاهی به دور وبرش انداخت.

نه چاقویی میدید نه چیزی که بتواند آن طناب را ببرد.وقتش را هم نداشت که بیرون برود و چیزی پیدا کند.

قفل فرمان هم که به کارش نمی آمد.

صندلی را بلند کرد و ماریا را هم طوری بلند کرد که روی صندلی باشد.و دست‌هاش پشت.

تازه حواسش به ماریا جمع شد.

بزاقش خشک شد و نفسش حبس...

چرا حالش اینگونه‌است؟

چرا صدای نفس هایش...

چرا اینقدر بی‌جان و ضعیف شده...

نکند...

نکند..وای نه.

اگر بلایی سرش آمده باشد چه!

حالش بدتر از قبل شده بود.

نبضش خیلی ضعیف بود ولی برای دایان کور سویی امید پیدا شد.

اصلا نمیدانست باید چکار کند!

سرگردان بود.

انگار هرچی درس خوانده بود ،چیزی به کارش نمی‌امد.پزشکی نخوانده بود ولی داروسازی با پزشکی مرتبط بود.

تنها چیزی به‌ذهنش رسید این بود که هرچی سریع تر اورو به بیمارستان یا درمانگاهی ببرد.

با فکر طناب دست و پایش،عصبی شد و رگ گردنش قلنبه.

به وقت خودش میدانست باید چکار کند.

هرکس که این بلا را سر ماریا آورده و این حال پریشان نصیب دایان شده،باید تاوان پس دهد.

بیرون رفت و به دنبال شئ تیزی بود.

وسط حیاط ایستاد،دستی دور دهانش کشید.

با دیدن پنجره شیشه‌ای،اتاقک اولی به طرف آن رفت.

با آرنجش ضربه‌ای به شیشه زد و یک تمام شیشه فرو ریخت.به درد آرنجش توجهی نکرد.

تکه‌ای بزرگ شیشه برداشت.

سراغ ماریا رفت.

خم شد سعی داشت با شیشه‌طناب را ببرد.

البته حواسش بود که دست ماریا را نبرد.

پس از طناب دستش،پاهایش را هم باز کرد.

با استرسی‌ عجیب دوباره نبضش را چک کرد.

همین زنش های کوچک،حالش را بهتر کرد.

ماریا را روی کولش انداخت و از آن اتاقک‌خارج شد.

با خود گفت که یعنی تمام این دور ماریا در این اتاقک بوده!

تاریک...سرد ...حسی بدی به آدم میداد.

خداروشکر که به موقع رسیده بود.اگر کمی دیرتر میرسید ممکن بود...

حتی با فکرش هم بهم ریخت.لب گزید و ماریا را به خودش فشرد.

راهی را که آمده بود،برگشت.

پاین رفتن از آن سنگ‌ها آن هم با ماریا،کمی برایش سخت.

دخترک بیچاره وزنی نداشت.

لاغر تر از قبل شده بود و چهره‌زرد و بی‌حالش نشان میداد که چیزی روی زبانش نرفته.

آرام آرام پایین میرفت و خود را به سنگ‌های بزرگ چسبانده بود.

بعد از گذشتن از سنگ‌ها،نفسی راحت کشید و به طرف ماشین رفت.

ماریا را روی صندلی عقب درازکش گذاشت.

با دیدن مچ‌پا و دستش،فحشی دیگر نثارشان کرد.در تاریکی اتاق چیزی واضح،معلوم نبود.

دوباره فحشی داد.

علاوه‌بر اینکه بداخلاق بود حالا به لطف ماریا و ماجرای دزدیده شدنش،دایان بد دهان هم شده بود و فحش‌های رکیک میداد.

استارت زد و ماشین را به‌حرکت درآورد.

دور زد و از همان جاده که آمده بود،برگشت.

یک چشمش به جاده‌بود و چشم دیگر در آینه،روی ماریا زوم کرده بود.

انگشتانش را با حرص و خشم فراوان دور،فرمان حلقه کرده بود.

تنها خواسته‌اش خوب شدن ماریا بود و برگشتن به وضع سابق...درآخر هم با چند نفر یه خورده‌حساب هایی داشت.

چشمش روی کبودی‌های صورت ماریا خشک شد.

کتکش زده‌اند!...

چطور به خودشان جرات چنین کاری داده‌اند!

انگار آن کبودی‌ها روی قلب او بود...

قلبش سنگینی میکرد.

این چند روزه فشار زیادی را متحمل بوده.

دندان‌هایش را با فشار زیادی رو‌هم میسایید.

دستش عرق کرده بود.

یک دستش را از فرمان جدا کرد.چشمش به ماریا بود که ناگهان ماشینی با سرعت به‌ طرفش می‌آمد.

به خودش آمد و سریع فرمان را کج کرد و ماشین را به سمتی دیگر هدایت کرد و بعد خودش را در مسیر اصلی انداخت.

خیلی ناگهانی بود.

انگار از پیش تعیین شده بود.با شک به عقب نگاه کرد.

متوجه شد سرعت ماشین کمتر شده و در خیابانی دیگر پیچید و بعد ناپدید شد.

در این جاده‌ی خلوت که ماشین به ندرت رد میشود...و الان این ماشین..

مسلما کار یکی از دشمنانش است.پوزخندی در دل زد و با خود گفت*وقتی به هدفم برسم پوز همتونو به خاک میمالم*

چندبار با خود تکرار کرد و سپس نگاهش روی ماریا برگشت.

آهی کشید از اعماق قلبش.

تمام سلول‌های بدنش این دخترک را فریاد میزد.

چه برسرش آورده‌اند خدایا!

سرعتش را بیشتر کرد.

بعد از گذشت چند ساعت طاقت فرسا،ماشین را کنار خیابان پارک کرد و به تابلوی پارک ممنوع هم توجهی نکرد.

این روزا به هیچی توجه نمیکرد...

چیز مهمی جز ماریا نبود...و البته هدف اصلیش.

هدفی که سال به‌خاطرش نفس میکشید...و حالا وجود این دخترک.

ماریا را روی دستش گذاشت و دوان دوان خود را به درمانگاه رساند.

بخواهد تا بیمارستان برود مسلما ماریا دیگر جانی برایش نمی‌ماند.

لاقل میتوانست در،درمانگاه این شهرک کوچک بماند و وقتی حالش بهتر شد‌به بیمارستان تبریز منتقلش میکرد.

در‌ شیشه‌ای را هول داد و وارد درمانگاه شد.

با حضورش و وضعی که داشت،سر چند نفر به طرفش چرخید و روی ماریا ثابت ماند.

بعد چند ثانیه نگاهشان را به چیز دیگر دادند.

دایان سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند و زیاد سر و صدا راه نیندازد.

به طرف منشی،شیفت رفت و آرام طوری که فقط خودشان بشنوند گفت:دکتر هستن؟

منشی نگاهی به دایان و بعد ماریا انداخت.

منشی:بله هستن...

دایان به طرف در اتاقی رفت که‌ حدس میزد.

خواست وارد شود صدای منشی متوقفش کرد.

منشی:الان آقای دکتر بیمار دارن...باید نوبـ...

اخمی روی صورت نشاند...حال ماریا اورژانسی بود و او حرف از نوبت میزد!

به طرف میز منشی برگشت.با همان اخم صورتش اشاره‌ای به ماریا داد.و روبه منشی گفت:نمیبینید؟حالش بده...از هوش رفته...

منشی:بله...ولی..

صدایش بلندتر شد.

دایان:چی چیو ولی خانم...حالش بده...داره میمیره...

چند نفری دوباره حواسشان به او جمع شد.

دایان از حرفی که زد پشیمان شد و لبش را گزید.با چشمانی غمگین ماریا را نگاه کرد.

سپس به طرف در اتاق رفت...

همان لحظه در باز شد و پیرزنی همراه یک پسر جوان بیرون آمدند.

دایان وارد شد.

دکتر سرش را بلند کرد که حرفی بزند ولی حرف در دهانش ماند.

متعجب بلند شد.از پشت میزش بیرون آمد.

دکتر:بذارش رو تخت...

ماریا رو روی تخت خواباند.

دکتر:چه اتفاقی براش افتاده؟

دایان که نمیدانست چه جوابی دهد.دستانش را مشت کرد.نگاهذاز ماریا گرفت.

دکتر مشکوک پرسید:چیشده؟به پلیس خبر بدم؟

با اسم پلیس،سریع سرش را بلند کرد.اخمی کرد و حالت صورتش عوض شد.

دایان:خیر...

نفسش را فوت کرد و ادامه داد.

دایان:به پلیس خبر بدی کارمون سخت تر میشه...

دکتر مشکوک‌تر از قبل نگاهش کرد با سوء ظن.

دایان دستش را داخل جیبش برد و کارتش را بیرون آورد.

دکتر با دیدن کارت ابرویی بالا انداخت.

کارت را گرفت و نگاهی به دایان و سپس کارت...

دایان با استرس گفت:دکتر خواهش میکنم..کمکش کنید...حالش خیلی بده.بعدا وقت هست که سوالتونو بپرسید.

دکتر نیز حس انسان دوستانه‌اش فوران کرد و به طرف ماریا برگشت.

دکتر سرمی برای ماریا زد و به دایان گفت که هرچی سریع تر باید به بیمارستان منتقل شود.

اکسیژن برای ماریا وصل کرد و آمپول‌های مختلفی داخل سرمش زد.

دایان با فکری مشوش حرکات دست دکتر را دنبال میکرد.

چشمش به قطره قطره چکیدن سرم بود.

با یکی از دستانش،دستی که خالی از سرم بود را گرفت.

خم شد.بوسه‌ای روی دستش کاشت.

روزی در باورش نمیگنجید که عاشق شود...حال معنی حس و حالش را فهمیده بود.

عشق...واژه‌ای که تاکنون در فرهنگ لغت دایان نبود..و حال!

حتی فکر کردن به آن نیز لذت بخش است.

*مریلا*

با حس و حالی کرخت،آروم آروم پلکامو ازهم باز کردم.

موقعیتی که توش قرار داشتم رو یادم نبود.کمی گنگ به اطراف نگاه کردم.

چشمم به سرم توی دستم افتاد.

کمی به سلول‌های خاکستریم فشار آوردم تا تونستم بفهمم چی شده.

من توی اون اتاقک تاریک،با اون آدمی که مثل جلاد بی صفت بود.

آخرین لحظات یادمه داشتم جون میدادم.

و اما حالا توی بیمارستان بودیم...نه بیمارستان نیست...احتمالا درمانگاهه.

چند تخت کنار هم .من هم روی یکی از اون تخت ها.

من چطور اومدم اینجا؟

سرم و گلوم درد میکرد.جلوی چشمام کمی تار بود.

اینقدر درد گلوم زیاد بود که به زور آب دهنمو قورت میدادم.

بدنم که دیگه هیچی...

نگامو از اطراف گرفتم و دوباره چشمای خستمو،بستم.

اون مردک نقابدار اومد جلو چشمم...

کتک‌های فردی بنام”سیا”...

ضربه‌هاش به پهلوم...

اتاقک سرد و نمور...

درد از نامردی روزگار...

ناخواسته آهی پر سوزی از سینم خارج شد.

سعی کردم به چیزای بهتر فکر کنم.

اون اتفاقا گذشته...فقط سوال اینجاست که من اینجا چیکار میکنم!

بیخیالی گفتم...

با صدای باز شدن در دوباره چشمامو باز کردم.

دایان که توی چاچوب در ظاهر شد.

قلبم آروم گرفت و لبخندی روی لبم اومد.

انگار آب روی آتیش بود.پس دایان اومده!اومده و سوپرمن بازی درآورده...

به کل نا امید شده بودم فکر نمیکردم بیاد!

اونم که چشمای باز و لبخند منو دید...چشماش ستاره بارون شد.اومدم نزدیکم.

با لبخند نگاهم میکرد...

صورتش خیلی جذبه داشت و وقتی لبخند میزد.خیلی جذاب و خواستنی میشد...

چی گفتم من خواستنی!

لبمو گاز گرفتم و چشم از نگاهش برداشتم.

دایان:بالاخره به هوش اومدی!

چیزی نگفتم و در سکوت نگاهش کردم.

دایان:میدونی چقدر مارو ترسوندی...

صورتم جمع شد...منظورش از ما،کیا بود!

با صدای خروسی گفتم:

_منظ...منظورت ...از...ما..کیاس؟

دایان:مهم نیس حالا...وقت زیاده.

دوباره نگاهمون باهم تلاقی پیدا کرد.چقدر دلم برای تیله‌های نقره فامش تنگ شده بود.

اخمش که همیشه چاشنی صورتشه...

لبخند‌های بی‌نظیرش...

صدای بمش که همیشه لرزه‌به قلبم میندازه...

دلم خیلی تنگش بود.

قصد داشتیم با نگاهمون،دل تنگیمونو رفع کنیم...انگار اونم دلش تنگ شده بود.

بعد چند دقیقه حرف زدن با نگاهمون...بالاخره دل کندم و نگامو به سرمم انداختم.

کمی ازش مونده بود.

بدنم خیلی کوفته بود.به زور تونستم تکون بخورم.

سعی کردم تو تخت بشینم.

دایان:میخوای بلند شی؟

_آره...بدنم درد میکنه.احساس کوفتگی میکنم.

نزدیک‌تر اومد.بدون حرف دستشو تکیه گاهم قرار داد و کمک کرد بشینم.

یکی از پاهامو جمع کردم که درد بدی پیچید توی استخوان‌هام.آخی از دهنم خارج شد.

دایان هول شد و سریع گفت:اذیت شدی؟

_نه...یکم پام درد میکنه...

دایان:فقط یکم؟!

چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم.

دایان:اونجا که بودی...اذیتت کردن؟!

با یادآوری کتک‌ها و سوال‌پیچ کردن‌هاشون...اخمی کردم و دستمو مشت کردم.

دایان:میدونم چیکارشون کنم...لعنتی...فقط بذار...

سرمو بلند کردم و صورت سرخ و عصبانیشو دیدم.رگ گردنش تو ذوق میزد...

میخواستم آرومش کنم.

_دیگه تموم شد دایان.اعصاب خودتو الکی خراب نکن...

چشماش ناباور و در عین حال خشمگین شد.

دایان:چی چیو تموم شد!اومدم تو خونم...آدم ربایی کردن... یکی از آدمای منو با خودشون بردن!هیچکی نه اونم تو..لعنتی ها نباید نقطه ضعف دستشون میدادم...دو روزه بدون آب و غذا تو اون کوه ولت کردن...میگی هیچ‌کاری نکنم!تا بشینن پشت سر بهم بخندن!؟

چیزی برای گفتن نداشتم.یعنی چی نقطه ضعف!

یعنی من نقطه ضعف دایانم!

پوووف کشیدم.زیادی فکر خیال داشتم...فکرم به‌جاهای ممنوعه میره.

کمی ازم دور شد و کلافه چنگی به موهاش زد.میدونستم که از لحنش پشیمون شده..ولی دایان آدم عذر خواهی نبود!

نمیدونم شایدم بود و من نمیدونستم.

_سرمم تموم شده کی میریم؟

برگشت و نگاهی به سرم انداخت.

دایان:الان منتقل میشی بیمارستان...چند روز بستری میشی،حالت که بهتر شد برمیگردیم خونه.

برق از سرم پرید.

_منکه خوبم!بیمارستان چرا؟

دایان:تشخیص دکتره...حتما به صلاحته.

_آخه من...

دایان:همین که گفتم...

مغرور خود خواه...حرف،حرف خودشه.بغضی تو گلوم نشست.مثلا الان بعده دو روز برگشتم باید طرف منو بگیره...

چشمام پر شد...سعی کردم اشکامو کنترل کنم...دل نازک شده بودم!یا چون طرف دایانه،اینطور بهم ریختم!

با صدای بلند دایان از نزدیکم،تو جام پریدم و ترسیده نگاهش کردم.

دایان:وای وای از دست تو...شاید جونت واست ارزش نداشته باشه ولی کسی هست که نفسش به نفسای تو بنده... کسی هست که اگه خار یه پات بره قلبش از وسط شکافته میشه...آخه چرا این چیزا رو نمیهمی!

مات نگاهش میکردم.منظورش چیه!یا در اصل کیه!

نفس کی به نفس من بنده!

کی به خاطر ناراحتی من قلبش شکافته میشه!

با چشمایی درشت شده نگاهش میکردم.

دستش جلو اومد و اشکامو پاک کرد.اصلا کی گریه کردم!؟

با صدای آرومتری ادامه داد:این ...این اشکارو نریز لعنتی!دو شبه خواب به چشمام نمیاد!حالا داری با اشکات آتیشم میزنی!

و بازم چشمای ناباورم به دایان بود...حرفاشو به چی تعبیر کنم!

حرفاش دلنواز بود...

_دایان...

نفسشو فوت کرد و دستش به صورتش کشید.

دایان:چی میگم...زیادی حرف زدم!

صورتش بازم اخم آلود شد.

درحالی که به طرف در میرفت ادامه داد.

دایان:برم ببینم دکتر چی میگه...

یعنی چی؟!حرفاشو میزنه...با هر جملش تپش قلبم‌،هرثانیه تند تر میشه...بعدش....

بعدش با یه جمله همه رو خراب میکنه.

بغض شدت گرفت و اشکام برای باریدن مسابقه گذاشتن‌..‌.

با حرص زمزمه کردم:پسره دیوونه...دایان دیووونه...اصلا خیلی بیشعوره...

هق هقم داشت بلند میشد.

دستمو روی گلوم گذاشتم.خیلی درد میکرد،کمی مالش دادم.

اشکامو پاک کردم و بغضمو قورت دادم.

اصلا من اشتباه میکنم که حرفاشو جدی میگیرم.

تعادل نداره توی اخلاق و رفتارش!

منم نباید با هر جملش به عرش برسم یا اینقدر ناراحت شم و بهم بریزم.

با احتیاط سوزن سرم رو جدا کردم.چند قطره خون اومد ولی اهمیت ندادم.

این روزا پوست کلفت شدم.پوزخند تلخی زدم.

پامو رو زمین گذاشتم.

حالا چی بپوشم پام...منکه‌ به خواست خودم از عمارت خارج نشدم.

به قول دایان دزدیده شدم!هه...!

نگاهمو دور ور تخت چرخوندم...ای بابا حالا همینو‌کم داشتیم.

منتظر دایان موندم.

حالا واسه من تاقچه بالا میذاره!

بدجور کلافه شدم.

****

توی راه برگشت به عمارت فکرم درگیر بود.این چند وقته اتفاقا خیلی منو سوپرایز کردن.

این آخری از همش بدتر بود.

یه شب تو خواب یهویی چند نفر اومدن و منو بیهوش کردن و بعد بردن.

اونم کجا!منکه چیزی ندیدم ولی به گفته دایان تو کوه‌ها...حالا نمیدونم هرچی!من چیزی ندیدم چون بیهوش بودم.

فقط اون اتاقک...با فکر کردن بهش اون حس و حال بد واسم تداعی میشه.خدا لعنتشون کنه!

پست فطرتا.

حالا خدا داند چرا یهویی بعده دو روز رفتن و منو اونجا ول کردن!اگه قصدشون رفتن بود پس چرا از اول هم منو اونجا بردن.

البته اونا میدونستن من آدمی نیستم حرف بزنم...جواب تمام سوالاشونو،بی جواب گذاشتم.

پس چرا رفتن!اونا که میتونستن بلایی سرم بیارن؟هرچند کمم بلا سرم نیومد.

با توقف ماشین توی عمارت،دستم به سمت دستگیره رفت.

آروم پیاده شدم.

پشتمو به ماشین تکیه دادم.

نقطه به نقطه عمارتو با چشمام میبلعیدم.

باغچه و گل ها...کمی خشک تر شده بودن.فصل سرما این چیزارو‌هم داشت.

داشتم رفع دلتنگی میکردم.

به جای خالی جسی،سگ دایان توجهی نکردم.

در عمارت باز شد و خاتون و دختراش بیرون اومدن.

خاتون منو کشید تو آغوشش...با صدای بلند گریه میکرد.

این پیرزن قلب خیلی مهربونی داشت.

کمی قربون صدقم رفت.

دستش که دورم بود به پشتم فشار آورد.دردم اومد ولی دلم نیومد چیزی بگم و ناراحتش کنم.

بقیه هم از حضورش،اظهار خوشحالی کردن.

چشم چرخوندم و کیارا رو با نگاهی پشیمون دیدم!اومد نزدیک و خودشو تو آغوشم انداخت.

چند ثانیه گذشت تا به خودم اومدم و منم دستامو دورش حلقه کردم.

دردش برام مهم نبود.فعلا میخواستم از لذت آغوش خواهرم

بهره ببرم و حضورشو تو وجودم ذخیره کنم.

زمزمش تو گوشمو شنیدم.

کیارا:مری ببخش...نباید اون روز،اونطوری باهات حرف میزدم.این بار هم ببخش...تو...

هق هقش اجازه نداد،ادامه جملشو بگه.

حرفاش به دلم چنگ انداخت.

_هیش...نمیخواد بهش فکر کنی دیگه گذشته...

درحالی که اشکاش هنوز جاری بود ازم جدا شد.

کیارا:یعنی میبخشی منو؟...

لبخندی زدم و چشمامو به معنی تایید حرفش،روی هم گذاشتم.

_اره

کیارا:خیلی ترسیدم اتفاقی واست بیفته.

****

همه بهم توجه نشون میدادن.کیارا چند دقیقه یه‌بار میومد تو اتاق و قربون صدقم میرفت.

دیگه دایانو ندیدم.فقط لحظه آخری که رفت اتاقش،تاکیید کرد که مراقب خودم باشم.

هنوز،زیاد سرحال نبودم و صلاحم بود توی بیمارستان بستری باشم.اما من حال و حوصله فضای بیمارستانو ندارم.

چند روزی خودمو با کتاب‌های مختلف سرگرم کردم.از کتاب عملی پژوهشی تا رمان...

حالم بهتر از قبل شده بود...

البته فقط درد بدنم.چون با هرفشار عصبی سریع نفسم بند میومد و به اسپری احتیاج پیدا میکردم.

و این خیلی اذیتم میکرد.کیارا هم،هوامو داشت.

اونجور که کیارا توضیح داد،حمید کاراشو با ستاد هماهنگ کرده.

فقط یه چیز این وسط مشکوکه...اطلاعات درستی از طرف سازمانی ناشناس،به ستاد فرستاده شده و گروه پشتیبان هم نتونستن اون اشخاص و سازمانو پیدا کنه.

کارا خوب پیش میره...ولی هر روز که میگذره من بیشتر میترسم!

ترسی که شب و روز رو ازم گرفته.نمیدونم چطور میگذره!

حس تهی شدن دارم...

یه حالی دارم که واسه خودمم قابل توصیف نیست.

هربار که کیارا بهم میگه قراره به زودی پرونده ققنوس بسته بشه،انگار میخوان جون منو از تنم جدا کنن.

بسته شدن پرونده مساویه با دستگیر شدن دایان و همکاراش...دستگبر شدن دایان یعنی...یعنی همچی تموم میشه!

اگه دایان دستگیر شه،دادگاه چه حکمی میده!

اگه بگن اعدام چی؟!وای وای نه...من نمیتونم همچین چیزیو تحمل کنم.

ولی تا اونجایی که من پرونده رو خوندم،میدونم که اعدام نمیشه.

شاید چند سال حبس...اما من نمیدونم که چه اطلاعاتی به دست گروه پشتیبان رسیده !نمیدونم که چه‌چیزایی رو میتونه ثابت کنه.

این چند روز دایان رو خیلی کم دیدم.نمیدونم درگیر چه کاریه!با همه بداخلاقی میکنه.

خاتون میگفت بعضی وقتا هم داروهاشو نمیخوره!

آه دایان داری با کی لج میکنی!؟

من بین جدال عقل و احساسم...تو چی!

تو چرا نیستی؟چرا نمیایی روزای آخرو باهم باشیم.قطره اشکی سمجی چکید روی گونم و راه بقیه اشکارو باز کرد.

دایان...من بدون تو چیکار کنم!چرا شدی جزئ از وجودم.چرا همیشه فکرت باهامه.

کاش همون موقعه که منو دزدیدن،میمردم.

کاش میکشتنم...

اونطوری کمتر درد میکشیدم.به مردن خودم راضیم ولی نمیتونم ببینم جلوی چشمام به دستای دایان دستبند میبرن!

نمیتونم وایستم و ببینم میخوان ناعادلانه واسش حکم ببرن!اصلا هرچیزی که دایان مربوط باشه حال منو دگرگون میکنه.

کاش خلافکار نبودی دایان...کاش به عقشت مطمئن بودم.از همچی میکشیدم کنار البته بعد از تموم شدن عملیات...

حاضرم تا زمانی که موهام مثل دندونام سفید میشه،واست صبر کنم.

فقط نمیخوام داغت به دلم بمونه‌.

دلم تا الان صبوری کرده!هرچیزیو از دست دادم گفت اشکال نداره!گفتم اینم میگذره تموم میشه!

ولی چطور با نبودت کنار بیام لعنتی!

کاش تقدیر یه‌جور دیگه‌ای رقم میخورد.بارها به خودم اینو گفتم...

کاش منو دایان یه جور دیگه‌ای آشنا میشدیم.

با صدای باز شدن در...

هول شدم و سریع اشکامو پاک کردم.این روزا شمار گریه‌کردنم از دست رفته.

کیارا:باز گریه کردی؟

با لحنی که به بغض آمیخته بود گفتم:

_کیارا...لطفا....الان ن...نمیتونم.

_باشه عزیزم.

اومد نزدیک و منو به آغوش کشید.

این روزا زیاد طعم آغوش کیارا رو میچشم.باهم خیلی خوب شدیم.انگار دور شدن و دزدیده شدن من بهانه‌ای شد واسه منو کیارا.

حسرت میخوریم که چرا قبلا باهم خوب نبودیم!؟

این همه سال الکی گذشت...درحالی که منو کیارا میتونستیم ...

ازهم جدا شدیم.دست کیارا،روی صورتم اومد.اشکامو پاک کرد.

با دستاش طرح لبخندی روی صورتم گذاشت.

کیارا:حالا بخند دیگه...

از این حرکت و لحنش ناخواسته خندیدم...خنده‌ای به تلخی زهر!

بوسه‌ای به شقیقم زد.

دوباره نگاهم کرد.اخمی روی صورتش نشوند.

کیارا:دیگه حق نداری گریه کنیا!وگرنه با من طرفی!

کوتاه خندیدیم.ضربه ای آروم به پشتم زد.

کیارا:حالا هم بیا بریم نهار بخوریم.

ازش فاصله گرفتم.سرمو پایین انداختم.

_کیارا میدونی که...

کیارا:میدونم که نمیخوای با دایان رو در رو بشی!ولی دیگه بسه.

چه اتفاقی قراره بیفته که تاحالا نیفتاده؟!بالاخره که باید باهاش روبه‌رو بشی.

بغضمو پس زدم.نفس عمیقی کشیدم.با کیارا به طرف آشپزخونه رفتیم.

بعد از خوردن نهار،از سر میز بلند شدم.

طول مدتی که غذا میخوردم،حواسم به آشپز بود.زیر زیرکی منو میپایید و نمیدونست منم دارم کار اونو انجام میدم.باهوش تر از این‌حرفا بودم.

حمید هم متوجه من بود و باز و بسته کردن چشماش،کارمو تایید کرد.

تا حالا نشنیدم کسی به اسم صداش بزنه.یه‌ بار اتفاقی از خاتون پرسیدم گفت که خودش خواسته با لفظ”آشپز”صداش کنن.

حالا که از اتاق بیرون اومدم و طلسمو شکستم پس باید دیداری هم با دایان داشته باشم.

روی یکی مبلای تک نفره نشستم.

سراغشو از کسی نگرفتم.تا همین حد که تو چشم بقیه بودیم بس بود.

نگاهم به گلدان بزرگ،کاکتوس افتاد.

تا حالا ندیده بودمش.حتما جدیده و وقتی من نبودم گذاشتن.ولی حالا چرا اینقدر بزرگ و یا چرا کاکتوس!گل‌های قشنگتری هم بودن.

البته کاکتوس هم قشنگه...همه گل‌ها قشنگن.

بیخیال کاکتوس شدم.یک ساعت الکی نشستن فایده‌ای نداشت و دایان نیومد.

پوفی کشیدم و نا آروم پاهامو تکون دادم.

صبرم تموم شد و راهیه اتاقش شدم.چند نقه به در زدم.بی دلیل رعشه‌ به بدنم افتاد.بزاقم خشک شد.از روبه‌رو شدن باهاش هراس داشتم.

هراس از اینکه چشمام منو لو بدن.جوابی نشنیدم و بعد از زدن چند تقه دیگه،دستگیره رو فشار دادم.

وارد اتاق شدم. پرده‌ها کشیده شده بودن و فضای اتاقو تاریک تر نشون میداد.چشمامو ریز کردم.

بعد از گذروندن نگاهم،سرجام ایستادم.

چینی به پیشونیم دادم.توی اتاقش نیست!؟پس کجا رفته!...

اصلا اشتباه از خودم بود.باید از خاتون یا حمید میپرسیدم کجاس.

برگشتم که از اتاق برم بیرون.

ولی نتونستم پامو از بذارم بیرون.وسوسه شدم و درو بستم.

داخل اتاق چرخیدم.حالا که فرصت پیش اومده پس نهایت استفاده رو ببرم.

وجدانم نهیب زد”میخوای از اعتمادش سوء استفاده کنی!”

دستم مشت و روی قفسه سینم فرود اومد.اه لعنتی اینا ربطی بهم ندارن.من اعتمادش سوء استفاده نکردم.

من...من دارم کارمو انجام میدم.باید اینکارو سریع‌تر تموم کنم تا بتونم از شر این زندگی معلق راحت شم.

احساسمو کنار زدم و فقط روی ”کار”تمرکز کردم.یه بار دیگه‌هم به اتاق اومده بودم ولی چیز به درد بخوری پیدا نکردم.

کشوی میز،کمد لباساش و...همه رو گشتم.دوباره به تقلا افتادم.میدونستم که اتاق دایان دوربین نداره.اتفاقی بعد از اینکه توی کشو رو گشتم .سرمو بلند کردم.نگاهم از برگه های رو دیوار گذر کرد.

یه لحظه به فکر افتادم.و دوباره نگاهم میخشون شد.

درست کنار مانیتور،سه تا برگه کوچیک به صورت عمودی چسبیده بودن.

نزدیک تر رفتم و دقیق نگاشون کردم.

هرچقدر عمیق تر نگاه میکردم.سردرگم تر میشدم.نمیتونستم معنی هیچکدومو بفهمم.روی هر برگه سه حروف انگلیسی و برگه،وسطی چهار حرف.

توی ذهنم حروف هارو کنار هم میچیدم.ولی چیزی در نمیومد.

شاید هم معنی و مفهوم خاصی نداشت...ولی !

نه امکان نداره...دایان هیچ‌کاریو بدون دلیل انجام نمیده.

شاید هم کلمه ای با حروف اختصاری باشه...چند بار دیگه خوندم.بازم چیزی عایدم نشد.

شاید اصطلاح خاصی باشه.بازم نشد...هرچی به ذهنم فشار آورم،نتیجه‌ای نداشت.

چشمم بین برگه ها و مانیتور در گردش بود.شاید کامیپوتر بتونه کمکم کنه.

دکمه آن رو زدم.منتظر بودم تا صفحه بالا بیاد.

لبمو دندون گرفتم و نگاهمو به اطراف انداختم.یه چشمم به در بود.

اگه الان دایان میومد و منو میدید چه بهانه‌ای میتونه جور کنم.

طعم شوری خون رو توی دهنم حس کردم.

آخی گفتم و نگاهم به مانیتور افتاد.آه از نهادم بلند شد.لعنتی فکر همه جاشو کرده.

کد امنیتی...

نمیتونستم شانسی امتحان کنم...

هیچ‌راهی به ذهنم نرسید جز اینکه با حمید درمیون بذارم.مطمئنا اون میتونه بهتر از من پیش بره.

کامپیوتر رو خاموش کردم و نگاه کنجماومو از اون برگه‌ها گرفتم.

چرا دفعه قبلی که اومدم متوجه اینا نشدم.

دور خودم چرخیدم.جایی نموند که نگشته باشم.این دفعه هم شد هیچی...

دایان اینقدر زیرک و مرموزه،خب معلومه که نمیاد اسناد و مدارکشو جلو چشم بذاره.

توی آنی تصمیم گرفتم و به طرف تخت رفتم.خم شدم که تشکو بردارم.صدای شخصی مانع شد.

برق از سرم پریدم.استرس و اضطراب به طرفم هجوم آوردن.

صداها نزدیک تر میشد.انگار صدا رو قبلا هم شنیده بودم چون آشنا بود.وقت تجزیه و تحلیل نداشتم ولی میدونستم صدای دایان نیست.

زیر تخت که جای مناسبی نبود.چون تخت وسط اتاق بود و اگه کمی خم شد میشه زیرش رو دید.

با قدم‌هایی تند و بی صدا به طرف کمد رفتم.

صدای بسته شدن کمد و باز شدن در همزمان اتفاق افتاد.

اتاق تاریک بود...کمد هم توی سیاهی فرو رفته بود.

سعی میکردم صدای نفس کشیدنم نیاد.ولی بوم بوم قلبم به وضوح قابل شنیدن بود.

_بابا منکه بهت گفتم این پسر ریگی به کفششه!

....

_نه آخه پدرمن چرا؟!خودت تاحالا فکر نکردی.

....

_بابا اشتباه سه سال پیشو تکرار نکن...این پسر همون پدره.

...

_باشه...مکنه از اولم بهت گفتم همچیو بسپار به من.

شک نداشتم این صدای آشنا متعلق به کسیه که منو دزدید...کسی که خواست ازم اعتراف بگیره ولی به نتیجه‌ای نرسید.

همون کامیاری که برای دایان نقشه ها در سرش داره...

غافل از اینکه ما زودتر از اون اقدام کردیم.البته نه فقط برای دایان!کاری میکنم که تمام سازمانتون با خاک یکی شه.

بعد از قطع شدن تماسش.صدای جا‌به‌جا شدن و تق و پوق اومد.حتما داشت دنبال چیزی میگشت.

بذار اینقدر بگرده که جونش دربیاد...عوضی هنوزم درد کتک هاشو حس میکنم.

لگد هایی که شاید در آینده‌ای نه چندان دور آثار زیان بارشو نشون بده.

دو روزی که مثل دو سال گذشت.

توی کمد جا،برای لباس‌ها کم بود.حالا من هم اینجا گیر افتادم.

به عرق پیشونیم و گرمای کمد اهمیت ندادم.ولی نمیتونستم از تنگ شدن نفس‌هام چشم پوشی کنم.

لرزش نامحسوس بدنم هم به کنار.

حالم داشت بد میشد.

چیزی نمیدیدم جز سیاهی،همین حالمو بدتر میکرد.

حس میکردم الانه که در کمد باز شه و بیفتم زمین.از ته دل خدارو صدا زدم و به ریسمان الهی چنگ زدم.

چرا ما باید فقط موقعه سختی ها خدا رو یاد کنیم؟!

کاش بیایم و ایمانمون رو قوی کنیم.یادبگیریم که همیشه و همه‌جا یاد خدا باهامون باشه.

صداها قطع شد.اولش فکر کردم رفته...و بعدش صدای قدم هایی که گواه میداد داره به طرف کمد میاد.

لرزش بدنم بیشتر...نفس‌هام کندتر و ضربان قلبم تند...میدونستم الان رنگ صورتم مثل میت شده.زرد رنگ و بی‌حال.

با بلند شدن صدای زنگ موبایلش.نفسمو‌آزاد کردم.توی دلم خداروشکری زمزمه کردم.

گوش به مکالمش سپردم.

_چی میگی تو ؟

....

_مطمئنی؟

...

_خیلی خب الان میام.نذار کسی متوجه بشه من اومدم اتاق دایان...

داره چه اتفاقی میفته!

کامیار توی اتاق دایان...و بعد دو تماس مشکوک.

قبلی که پدرش بود...و دومی!

بسته شدن در اتاق مساوی شد با بیرون پریدن من.تند تند نفس عمیق میکشیدم.نفس هایی بلند و کش دار.میخواستم تمام اکسیژن هوا رو ببلعم.

اگه یه ثانیه دیرتر میرفت بیرون مسلما منو میدید.

حالا خر بیار و باقالی بار کن...

دیگه اتلاف وقت فایده‌ای نداشت و باید از اتاق میرفتم.اینبار دیگه نمیدونم چطور از بلا دور شم.

***

حمید:از کجا میدونی کامیار بود؟

_صداشو شنیدم...مطمئن بودم خودشه.قبل از اون هم با پدرش حرف زد.

حمید:از حرفاشون چیزی فهمیدی؟

_انگار که به دایان شک کردن...حالا نمیدونم در رابطه با چی!بعد یه‌جوری گنک و نامفهوم حرف میزد.از اتفاقی که سه سال پیش افتاده و اینجور چیزا.

حمید:پس...

_آها از پدر دایان هم،حرف زدن.

حمید:پدر دایان...نمیدونم منم از هیچی سر در نمیارم.سه سال پیش چیشده... اینطوری فایده نداره باید با گروه پشتیبان مشورت کنم.موضوع خیلی پیچیده شده.کوچکترین حرکتمون ریسک بزرگی علیه خودمون محسوب میشه.سر فرصت هم میرم تا بفهمم اون برگه‌ها چی رو میخواد ثابت کنه.

_نفهمیدن کمک از طرف کی بوده؟اطلاعاتو کی به گروه رسونده؟

حمید:نه هنوز مشخص نشده...ولی ستاد همینجوری دست رو دست نمیذاره،دنبالشونن.معلوم نیست چه گروهی هستن و قصدشون چیه!و از همه مهم تر هنوز درستی بعضی از اطلاعاتشون ثابت نشده.

_مگه اطلاعات درست هم دادن؟کاری پیش رفته؟

حمید:من درستی بعضی‌هاشون رو تایید کردم ولی گروه پشتیبان ول کن نیست.تونستم به‌جز ‌محموله‌ دایان،سه‌محموله دیگه رو هم متوقف کنیم.البته یه‌سری اطلاعات سیاسی هم به‌دستمون رسیده.

_اطلاعات سیاسی؟

حمید:آرومتر...الان یکی میشنوه.اره سیاسی و بیشترین شک ما روی همینه.

_ خب اطلاعات سیاسی چه ربطی به پرونده ما داره؟...یعنی میگی دایان....فعالیت سیاسی علیه کشور انجام داده؟!

پوفی کلافه کشید:نمیدونم...کلی معمای چند مجهولی تو ذهنم هست.

آهی ناخواسته کشیدم.دوست داشتم بگه نه دایان فعالیت سیاسی نداشته و نداره...آخ دایان...حیف نیست عمرتو اینطوری به باد میدی؟!کاش باد بود...اسم طوفان هم واسش کمه.واسه کاری که با آیندش کرده...

طوفان میاد و همچیشو با خودش میبره...آرامش نداشته‌اش رو‌هم.

ولی عشقش طوری توی قلبم ریشه کرده که هیچ طوفان و گردبادی،نمیتونه ریشه اشو سست کنه.

با صدای حمید از فکر بیرون اومدم.

حمید:ازش دور بمون...این آدم خیلی خطرناکه.

چشم ازش دزدیدم.

_آخه اشتبـ...

حمید:نه اشتباه فکر نمیکنم.خودم میبینم جلو چشمین...رفتارتونو میسنجم...هرکی باشه میفهمه که یه چیزی بینتونه.اون دو روزی که دزدیده بودنت،مثل مرغ سر کنده شده بود.اسمت از زبونش نمیفتاد.اگه پاش میفتاد زمین و آسمونو بهم میدوخت تا خبری ازت برسه.

حرفی برای گفتن نداشتم.از احساسم خجالت نمیکشم.هرچند میدونم حماقتی بیش نیست. ولی قلبم میگه احساسی که اسمش عشقه،نمیتونه حماقت باشه.

حماقت از سر،جهل و نادانیه...ولی عشق کاری نداره که دانا باشی یا نه!همینجور یهویی میاد سراغت و تا آخر عمر،قلبتو پر میکنه.

قلبی که از عشق خالصانه پر باشه هم حماقت رو نمیپذیره.پس خوبه که گاهی فکر کنیم.

حمید:هدفمون نزدیکه...پیروزی از آن ماست.

شادی و غم...دو حس متضاد به قلبم سرازیر شد.پس بالاخره تموم میشه...حرفایی از کیارا شنیده بودم که هدف نزدیکه.ولی نه اینطوری مطمئن.

حمید:برو و امشب،با خودت خلوت کن...فکر کن ببین میتونی آیندتو با چنین آدمو بسازی...آدمی که تا آخر عمر حبس بخوره...و یا..

نمیخواستم کلمه بعدشو بشنوم...چون بتی که قلبم از دایان ساخته بود؛در امتداد شکسته شدن بود. شجاعت هرچیزی رو داشتم،الا داوری بین نبرد عقل و احساسم.تحملشو ندارم.

_خب..پس اگه خبری از ستاد یا گروه پشتیبان بود.بهم بگو.

راهمو‌کج کردم و به‌ طرف ساختمون رفتم.به سگ جدید نگاه کردم.با زنجیر بسته شده بود.جسی سیاه بود مقل ذغال،یه نقطه سفید هم نداشت.اما این نه.تقریبا میشه گفت سه رنگ.

آزیتا گفت که وقتی به خونه حمله شده و منو دزدیدن،سگ دایان رو هم کشتن.

لامروتا با حیوون زبون بسته چیکار داشتین!

لحظه آخر که خواستم وارد عمارت بشم.متوجه تکون پرده آشپزخونه شدم.پوزخندی روی صورتم شکل گرفت و بی‌توجه سرمو تکون دادم و راهمو رفتم.

دیر یا زود بالاخره اینم خانم به اصطلاح ”آشپز”هم چهره واقعیشو نشون میده.

تاحالا پیش نیومده بود که دایان شب رو خونه نیاد.تمام حس‌های بد به دلم هجوم آورد و بی رحمانه فکرمو درگیر کرد.

نکنه تصادف کرده؟...

اگه گرفته باشنش چی؟خب اونطوری که باید حمید خبر داشته باشه...که بعید میدونم.

یادمه یه‌بار که نگرانش شدم و دیر وقت برگشت خونه...با یه دختر اومد!یعنی باز رفته سمت کسی؟

مگه خودش قول نداد!

بغضمو پس زدم و آب دهنمو قورت دادم.میترسیدم که بغضم بشکنه.

کاش ترسم فقط شکستن بغضم بود!

ترس من شکستن قلبم بود...میترسیدم بشکنه و هر تیکش به گوشه‌ای از جهان فرستاده بشه.

*دانای کل*

مریلا پریشان،پشت پنجره ایستاده بود.چشمانش لحظه‌ای از در جدا نمیشد.که مبادا دایان بیاید و او غافل شود.

از اتفاق‌های نیفتاده میترسید.هر بلایی بدی بود رو پیش‌بینی کرده بود.

از طرفی گوشه‌ای از حرف های حمید آزارش میداد.

نمیتواست فکرش را جمع کند.

الان حواس پنج گانه‌اش فقط،دایان را فریاد میزد.با صدای سایمون در جای خود پرید و با ترس برگشت.

سایمون: نوبتی شیفت میدین؟

منظورش را نفهمید.

سایمون:جای نگهبانا رو گرفتی.این وقت شب،اینجا چیکار میکنی؟

بی پروا گفت:منتظر دایانم...

سایمون:بیخود منتظر نمون.تا دو سه روز دیگه میاد.

_چی؟دو سه روز دیگه چرا؟مگه کجا رفته؟

سایمون: سرت تو کار خودت باشه و فضولی نکن.

_خب...

سایمون:کسی از این حرفم بویی ببره با من طرفی!

سایمون گفت ولی نفهمید که دو گوش در پشت دیوار برای حرف‌هایش تیز شده.

مریلا دربرابر تحکم لحن سایمون دیگر نتوانست چیزی بگوید.

روی تخت جابه‌جا شد.جیر جیر تخت روی مخش بود.بی‌خوابی که دیگر هیچ...

دایان کجا بود!دو سه روز...چطور نبودش را تاب بیاورد.

بار دیگر غلتی زد...

کیارا که هنوز نخوابیده بود،سرش را از زیر پتو بیرون آورد.

کیارا:چرا نمیذاری کپه مرگمونو بذاریم؟

_بیداری کیا؟

کیارا:اگه تو بذاری میخوام بخوابم.

_دایان نیست...

کیارا:نیست که نیست.میخوام اصلا سر به نیست بشه.

مریلا هشداری اسمش را صدا زد.

_کیارا...

کیارا:باشه غلط کردم فقط بذار بخوابم.

دوباره سرش را زیر پتو برد.

_دایان تا چند روز دیگه خونه نمیاد!

پتو را با شتاب کنار زد و روی تخت نشست.

کیارا:جدی میگی؟چیشده؟

_منم نمیدونم...این موضوع خیلی مشکوکه.

دو خواهر به فکر رفتن.هرکدام درحال پروراندن فکری در سر بودن.

نهایت کمی حرف زدن و فکر‌هایشان را روی هم گذاشتن.به نتیجه‌هم نرسیدن و خواب به چشم‌هایشان آمد.

همه از نبود دایان تعجب کردند.

تا کنون سابقه نداشته که بدون خبر دادن با خانه نیاید.و مریلا در این مانده بود که چرا سایمون گفت کسی نباید بداند که دایان برای دو سه روز نیست.

یعنی چه؟!

مگر دایان در پی انجام دادن چه کاریست!؟

حمید با‌ جور کردن بهانه‌های مختلف از عمارت خارج شد و با اولین پرواز خود را به تهران رساند.تا کار‌ها را سر و سامان دهد.

مریلا هم زیر درخت بید‌مجنون نشسته بود و با فکر دایان،به پنجره اتاقش خیره بود.

در این میان کسانی هم بودند که از آب گل‌آلود ماهی میگرفتند.و غافل بودند که چه عاقبتی،در انتظارشان هست.

ساحره که شب قبل به لطف استراق سمع،نبود دایان را فهمیده بود.به کامیار زنگ زد و او از اتفاقات عمارت باخبر کرد.

کامیار که منتظر چنین فرصتی بود،از خوشحالی در هوا بشکن میزد.

***

دو روز از نبود دایان گذشت.حمید همان روز که به تهران رفته بود،پس از انجام کارهایش؛شب برگشت.

سایمون در آن شب اینقدر درگیر کارها بود که وقت سر خاراندن نداشت چه برسد به چیزهای دیگر.

کامیار باز هم به عمارت آمد و نا امید بازگشت.نتوانسته بود چیز به درد بخوری پیدا کند.کسی هم نفهمید که در عمارت چه میگذرد.

مریلا در خواب بود که با صداهای بلند،بیدار شد.

در جایش نیم خیز شد و به صورت وحشت زده کیارا نگاه کرد.

ترس به دلش آمد.

مریلا:چیشده؟

کیارا:نمیدونم...

صدا‌ها و فریاد ها بلندتر شد.

دیگر نتوانست بایستند و واکنشی نشان ندهد.

کیارا:کجا؟

مریلا:باید بریم ببینیم چه خبر شده؟

کیارا:من...من..میترسـم که گروه پشتیبان باشه.

متعجب در جایش متوقف شد.

مریلا:چرا گروه؟

کیارا:خب..

با کمی فکر کردن فهمید موضوع از چه قرار است.ترسش چند برابر شد.گروه پشتیبان اگر میامد و وای...دیگر کار دایان ساخته بود و اعدام روی شاخش.

هراسان بلند شدند و صداها‌ را دنبال کردند.

با دیدن دو‌ فرد آشنا،دست و پا بسته که با زانو روی زمین افتاده بودند؛مریلا در جایش میخکوب شد و به بازوی کیارا چنگ زد.

*مریلا*

هنوزم نمیتونستم اتفاقات افتاده رو درک کنم.مثل یه شک بزرگ بود.اومد و فکر همه رو به خودش مشغول کرد.

دیشب وقتی همه خواب بودن کامیار اومده عمارت.البته به گفته سایمون به‌جز اونشب چندبار دیگه هم اومده.

سایمون هم که گویا از قبل میدونسته دوباره میاد.واسه همین دیشب گیرش انداخته بود و انگار دایان از این موضوع بی‌خبر نبوده.

امروز صبح زود دایان اومد عمارت.مثل وصال یار بود.اینقدر از حضورش خوشحال بودم که در پوست خود نمیگنجیدم.

البته به غیر از کامیار دست خانوم آشپز هم رو شد.هرچند به گفته حمید این اتفاقات شاید واسه ما پایان خوبی نداشته باشه.هرچند به روند پرونده کمک میکنه.منکه منظور حمیدو نفهمیدم.

اوضاع عمارت خیلی بهم ریخته بود.

سه روز نبود دایان همچیو خراب کرد.البته زیادم بد نشد.یه اتفاق مثبت گرفتن کامیار و آشپز بود.

نهار سرسری درست کردم.یه چیزی که بشه باهاش شکمو پر کرد.

گل‌ها رو‌هم آب دادم.ظاهرا همچی سرجاش بود.ولی...

دایان داشت به طرف زیر زمین میرفت.

این قسمت از زیر زمین آزمایشگاه جدا بود.

یه استخر سرپوشیده با چندتا اتاق...

شیر آبو بستم و دوان دوان،دنبال دایان رفتم.

منو دید،ایستاد.

دایان:کجا؟

_زیر زمین...

دایان:برو به کارت برس...لازم نیست جایی بیای.

بازوشو گرفتم و مانع از رفتنش شدم.

_میام.

نگاهم کرد.نفسشو فوت کرد و ناچار سرتکون داد.

لبخندی از این پیروزی روی لبم اومد.

همونجور که دستم بازوشو گرفته بود،باهم وارد زیر زمین شدیم.

بعد از گذشتن از پله‌ها در اتاق روبه‌روی استخر رو باز کرد.

چندبار واسه فضولی اینجا‌ها رو گشتم و آخرش هیچی دستمو نگرفت.

پشت سر دایان،وارد اتاق شدم.

بعد از روشن شدن لامپ چهره کریح اون دو نفرو دیدم.

نور چشمشون و زد.

با چشم‌های بسته گفت:به به بالاخره ما این زوجو باهم ملاقات کردیم.

اخمی کردم.اما دایان نگاهشان خنثی بود و نمیشد چیزی فهمید.

دوباره به حرف اومد.

کامیار:نمیدونستم حاضری به‌خاطرش از جون خودت مایه بذاری!

دایان:صداتو ببر...

کامیار:هه...به وقت خودش این خانم کاری میکنه که صدای توم بریده میشه.

خون توی بدنم خشکید.به گوشام اعتماد نداشتم که چیزی شنیدم درست بوده یا نه!

این حرفش چه معنی میده؟یعنی میدونه من...

وای نه...

کارمو تموم شده میدونستم.فکر میکردم هر آن ممکنه دایان،اونو مورد بازخواست قرار بده.و چیزیو بفهمه که نباید‌...

دایان:اینقدر کثیفی که حتی نمیتونم نزدیکت بشم و بزنمت.اما میسپرم به بچه‌ها که یکم مشت و مالت بدن.

کامیار:چشماتو وا کن...پر دورت خائنه.

دایان:اره دیگه خوبه خودت میدونی که خائنی.

کامیار نگاهشو به من انداخت.سرتاپامو برانداز کرد و درآخر با یه پوزخند نگاه ازم گرفت.

کامیار:من زیاد اینجا نمیمونم...میدونی که کم آدم ندارم!

دایان:آدمات یکی از خودت بدترن.

کامیار:بابام چی؟

دایان:باباتو قاطی نکن...

کامیار:دیدی که نمیتونی زیاد مقاومت کنی.

دایان برگشت و به در اشاره کرد.

لحظه آخر که خواستیم از اتاق بریم بیرون.دایان حرف آخرو به کامیار زد.

دایان:به زودی میری جایی که حقته!

این جملش پر معنی بود.ولی به حدی حالم بد بود که توان تجزیه و تحلیل جملشو نداشتم.

وقتی از اون زیر زمین نفرین شده خارج شدیم،حالم بهتر از قبل بود.انگار توی زیر زمین اکسیژنی نبود.

شاید هم بود و حرفای اون پست فطرت باعث و بانی حال بدم شد.

سعی کردم که طوری باشم تا دایان به حال بدم پی نبره.

بدنم هنوزم میلرزید ولی استرس چند دقیقه قبلو نداشتم.

دایان:خوبی ماریا؟