در حالی که میخندیدیم.بریده بریده گفتم.

_دایان....قیافت....خیلی ...باحال شده.

دوباره دستمو روی دلم گذاشتم و شروع کردم به خندیدن.

منو کنار زد و خم شد و خودشو توی آینه نگاه کرد.از کنار میدیم طرح لبخندی روی صورتشه.ولی خودشو نگه داشت.

دایان:این کجاش خنده داره؟

دوباره خندم گرفت.

جوابشو ندادم و بعد چند دقیقه دایان حرکت کرد.

پارچه روی زخماشو با نوار چشب سفید چسبوندم..قیافش خیلی خنده دار شده بود.

پایان بخش دوم....

دلم نیومد بخوابم چون دید زدن اطراف لذت بخش تر بود...حیف بود از اون دیدنی ها چشم بگیرم و بخوابم.

سعی کردم افکار درهممو کنار بزنم...

از یه تابلوی توی مسیر رد شدیم...نوشته بود آستارا 40 کیلومتر و سرعین 155 کیلومتر...

.یا سرعین یا آستارا.ولی آخه چرا اونجا؟اصلا کدوم شهر؟

وای از دست دایان!

_سرعین یا آستارا؟

نگاهشو از جاده گرفت و نیم نگاهی بهم انداخت؛دوباره حواسشو به جاده داد.

دایان:حالا هرکدوم.مگه فرقی هم داره؟

حق با دایانه...نه فرقی نداره.جوابی ندادم.

****

وارد شهر شدیم...هوا کمی شرجی بود البته زیاد هم نبود ولی چون ظهر بود شرجی تر به نظر میرسید.

دیگه از دایان نپرسیدم کجا میریم و صبر کردم...بالاخره که میرسیدیم.سفر قندهار نیومدیم که!

اومدیم آستارا...

یکی از شهر‌های شمالیه کشور...

وارد خیابانی شد همه اطرافش جنگل بود...خونه ها همه داخل باغ ها بودن.سقف خونه مدل شیروانی بود و چون بیشتر خونه ها این مدلی بودن زیبایی ،یکدستی به خونه داده بود.

شیروانی یه خونه قرمز،یکی نارنجی، یکی آبی و....

روبه‌روی یکی از خونه باغ ها توقف کرد.

گوشیشو دست گرفت و به کسی تک انداخت...پنج دقیقه بعد در مشکی رنگ که به شکل نرده ای بود؛ توسط پیرمردی باز شد.

ماشین رو به داخل حیاط،هدایت کرد.

دستاشو به معنی آشنایی و سلام کردن برای پیرمرد تکون داد...اونم متقابلا دستشو تکون داد.

از ماشین پیاده شدیم...

پیرمرد اومد کنارمون.با دایان دست داد و سلام احوالپرسی کرد.

منم سلام کردم و همونطور جواب گرفتم.

پیرمرد دستشو پشت دایان گذاشت.

پیرمرد:معرفی نمیکنی پسرم؟

دایان لبخندی زد.

دایان لبخندی زد.

دایان:قراره کمک دست نارین باشه.

با حرفش بادم خالی شد؛و افکار جور وا جور توی ذهنم جولان میداد.نارین کیه؟اخمی صورتم رو در بر گرفت.

منو این همه راه کشونده آورده اینجا تا کمک دست نارین اسمی باشم!اصلا این نارین کیه؟خیلی کنجکاوم بدونم این خانوم کیه!

پیرمرد:خوب کاری کردی...گاهی اوقات واسه بعضی کارای،خانوم خسته میشه ولی خب دخترم صداش در نمیومد...

باغ خیلی بزرگی بود...دیوارای اطرافش نرده های بلندی داشت.فاصله‌ی نرده‌ها به حدی کم بود که گربه هم نمیتونست از بینش عبور کنه.

درخت میوه زیادی داشت و همچنین درخت همه سبز برای حفظ ظاهر باغ.

نگاهی گذرا به اطراف انداختم و بعد به دنبال دایان و پیرمرد راهی خونه شدیم.

خونه،یه ساختمون یک طبقه بود...مدلش قدیمی بود ولی دلنشین بود.آدم از دیدن اطرافش خسته نمیشد.

پیرمرد درو باز کرد و یالا گویان وارد شد و بعد هم منو دایان.

فضای داخل خونه از بیرون دلنشین تر بود.

حال خونه دوتا دوازده متری انداخته بودن.سه تا در داخل خونه بود.پس آشپزخونه کجاس؟

حتما یکی از اون درها به آشپزخونه منتهی میشه.

یه دست مبل ساده‌ی نُه نفره توی حال خونه،جا گرفته بود.

پیرمرد:دخترم؟نارینم کجایین؟

با صدای باز شدن یکی از درها سر،سه تامون به اون سمت جلب شد.

دختری سفید پوست با چشمای درشت؛که چادر سفید گل گلی بر سر داشت توی درگاه ظاهر شد.

_سلام آقا دایان...

اینو گفت.لپ هاش قرمز شده بود.

سرشو پایین انداخت.

دایان هم سلام کرد.

بگو چشم نداری ببینی منم اینجام!فقط آقا دایانتون معلوم بود!

بذار از راه نرسیده روشو‌کم کنم دختره شیر برنج.(قصد توهین ندارم عزیزان.این حرفو مریلا زده اونم چون عصبانی بوده.پس به خودتون نگیرین).

_سلام.

با شنیدن صدام،سرشو بلند کرد و کنجکاو متعجب به من نگاه میکرد و بعد با لحن خجالت زده ای گفت:

+ای وای ببخشید من شما رو ندیدیم.

پوزخند صدا داری زدم.

_اره خب من زیادی ریزم به چشم نمیام.

لبشو گاز گرفت و سرشو زیر انداخت و ببخشیدی زمزمه کرد.

نمیدونم صد و هفتاد ریزه یا چشمای خانوم ذره‌بین لازمه!

دایان سعی کرد این بحثو خاتمه بده.

سرفه ای مصلحتی کرد.

دایان:خب نارین خانوم،زندگی من کجاس؟خوابه؟

جمله‌ی دایان پُتکی بود که بر سر آوار شد...زندگیه دایان!کی زندگیشه؟یعنی کسیو دوست داره؟چطور توی این مدت نفهمیدم!این فرد کیه که لقب زندگی دایان رو گرفته!خوشگله؟حتما دایان خیلی دوسش داره.آره خب دوسش داره...نارین خانوم چرا؟چرا رفتار دایان حول محور صد و هشتاد درجه تغییر کرد!مگه این همون دایان نیست!چیشد که به اینجا رسیدم!اصلا نگرانی من واسه این جمله چه معنی میتونه داشته باشه؟

زندگی دایان اینجا،زندگی میکنه.

حتما خیلی واسش ارزش داره که دور از مشکلات و خطرات احتمالی نگهش داشته.

دایان....زندگی دایان....نارین خانوم...این کلمات توی ذهنم اکو میشد و با اومدن لپ های گل انداخته‌ی این دختر،جلوی چشمم؛مغزم ارور میداد.

نارین:نه اتفاقا بیداره.فقط...

دایان نگران ،سریع گفت.

+فقط چی؟

نارین کمی با خودش کلنجار رفت تا به حرف اومد.

نارین:راستش این چند وقته،زیادی تو‌خودشه...بعضی وقتا هم از خوردن داروهاش امتناع میکنه.

دایان آهی کشید و زیر لب گفت.

+نمیدونم....نمیدونم باید چیکار کنم!

دایان با پیرمرد که فهمیدم اسمش مَش باقره،دست داد و پیرمرد رفت خونه خودش که ته باغ بود.

نارین هم غیب شد.منم به تبعیت از دایان پشت سرش راه افتادم.

همون دری که نارین ازش وارد شده بود رو باز کرد.متوجه شدم راهروعه.توی راهرو دوتا در کوچیک بود و انتهای راهرو به سالنی ختم میشد.

به سالن رسیدیم که متوجه فردی شدم،که روی ویلچر نشسته بود و پشتش به ما بود...

درحال دید زدن باغ بود.

دایان با لحن سوز داری بلند صدا زد.

دایان:سانازم؟

یعنی ...یعنی زندگی...زندگی دایان،این آدمه!

خدای من باورم نمیشه...ناباورانه یه چشمم به دایان بود و چشم دیگم به دخترک ویلچر نشین.

صورتشو ندیدم...ولی ندیده ازش متنفر شدم.

آخه این این چی داره؟خدای من این چی داره که من ندارم؟یعنی دایان عاشق یه ویلچر نشین شده!

دایان با قدم های آهسته خودشو به دخترک رسوند.

روبه روش،روی زمین زانو زد.

دست دخترو گرفت و با عشق خالصانه بوسید.

اینقدر با احساس بود که دوست داشتم من جای دختر باشم.افکار مذخرفمو پس زدم.

دایان:خوبی سانازم؟شنیدم بد قلقی میکنی؟دلت برام تنگ شده بود؟

بلند شد و سر دخترک رو در آغوش گرفت.

با صدای دو رگه که،به خاطر بغض مردونش بود گفت.

+ببین برات یه دوست خوب آوردم.

صدام زد...

منو آورده اینجا تا دوست زندگیش باشم؟

مگه نگفت کمک دست نارین!اصلا نارین کیه؟این دختر کیه؟

سوالای زیادی به ذهنم‌هجوم آورده بود.

با قدم هایی نامطمئن به سمتش رفتم...

خودمو به دایان رسوندم...دستامو مشت کردم.

با دیدن صورت دخترک،خون توی رگم خشکید!خدای من...

دستمو روی دهنم گذاشتم و زل زدم بهش...

یه طرف صورتش حالت سوختگی مانند داشت و قسمتی از اون چروکیده شده بود....

ولی طرف دیگه‌ی صورتش نشون از زیبایی بی‌نظیرش میداد.

زیبایی بکر و دست نخورده...ابروهای پهن و مشکی.

چشمای آبی شفاف...لب برجسته و صورتی...

فقط،فقط این صورتش چرا؟چرا اینطوری شده؟

چه اتفاقی افتاده که یه طرف صورتش به این شکل افتاده؟مثل سوختگیه...

یعنی توی آتیش سوخته!ولی خب چرا یه طرف صورتش؟

پس آتش سوزی نبوده؟

ولی آخه ....

چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید.

و اما نگاه دخترک به من عاری از هر حسی بود...حتی خالی از بی تفاوتی، یه نگاه مُرده بود!

دختر سرشو به طرف پنجره برگردوند...

دایان:ساناز...خانومی؟قهری؟

دستای دخترو گرفت و بوسه ای بهش هدیه کرد.

دایان:ببخشید خوشگلم...میدونم کوتاهی از من بوده.میدونم تقصیر من بود...اصلا همچی تقصیر من ولی این نگاه آبیتو ازم نگیر.تو که میدونی زندگی دایان توی چشمات خلاصه میشه پس نگاه نگیر ازم!

من مات جملات ردیف شده‌ی دایان بودم.

این حرفا رو از کجا میاورد!نسبتش با این دختر چیه اصلا!

زندگیش توی این نگاه آبیه!

یعنی اگه من لنز آبی بذارم،میشم زندگیش؟

جوابم قطعا نه هستش.

دختر سرشو به طرف ما برگردوند.

دایان لبخندی بر لب نشوند.

دایان:آفرین حالا شد...

دستشو به طرفم اشاره کرد. لبخند ژکوندی زد.

دایان:این دختر شیطون و پر انرژی،ماریاست.از این به بعد پیش توهه...دیگه هم حوصلت سر نمیره و میشه تنوعی واست.

و بعد به طرف دختر اشاره کرد.

+این دختر چشم آبی هم که میبینی؛تمام زندگی منه...خواهرم ساناز.

با اتمام جملش نفس آسوده‌ای کشیدم.

ضربان قلبم عادی شد و علائم حیاتی بدنم به حد نرمال رسید.

چشمای دخترک خندید ولی لبش تکون نخورد.

هول هولکی واسه‌ اینکه دستم پیش دایان رو نشه خودمو جمع و جور کردم و لبخندی روی صورتم نشوندم.

_خوشبختم ساناز...امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم.

چشماشو به معنی تایید باز و بسته کرد.

منتظر شنیدن جمله‌ای از جانبش بودم ولی سکوت جوابم بود.

دایان کلافه اینور و اونور رو نگاه کرد...

آروم با لحن غمگینی گفت:+ساناز مشکل تکلم داره...نمیتونه حرف بزنه!

با شنیدن جلمش،مو بر بدنم راست شد.

حس عذاب وجدان بدی به جونم افتاد...تا مرز گریه کردن رفتم...

دختر به این زیبایی چرا باید صورتش اینطور باشه؟چرا باید ویلچر نشین باشه؟چرا نمیتونه حرف بزنه؟

چراهای زیادی توی زندگی ما هستن ولی جوابی براشون نیست!

واسه یه لحظه از خودم متنفر شدم به خاطر فکرایی که کردم...

نباید زود قضاوت کرد.خدایا ببخشید!از حرفایی که با خودم زدم پشیمون شدم...

باید این بشه درس عبرتی واسم که دیگه ندونسته قضاوت نکنم...درمورد هیچکس!

جو بدی بود و سکوت به فضا حاکم بود...

لبخندی زدم و صدامو شاد نشون دادم؛طوری که انگار ناتوانی دختر در حرف زدن به چشم نیاد.

_من مطمئنم دوستای خوبی میشیم.

رومو به طرف دایلن برگردوندم.

_نگفته بودی خواهر داری!اونم به این زیبایی.

دایان:مگه حتما باید میگفتم؟

_نمیدونم....

*

دایان اتاقی رو نشونم داد...گفت که موقتا تا زمانی که خودش اینجاس با نارین هم اتاقی باشم ولی زمانی که رفت میتونم توی اتاق اون بمونم.

خوش حال شدم،چون چند روزی رو میموند.

اون طور که فهمیدم،معلومه خیلی خواهرشو دوست داره.ولی چرا تا الان اسمی از خواهرش نیاورده بود!

یا اصلا چرا هیچکدوم از اعضای عمارتش درمورد ساناز حرفی نزدن...یعنی اون ها هم نمیدونن!

بعید میدونم چون خاتون از همه چیزشون خبر داره و سالیان طولانی توی عمارت مشغول به کار بوده...

و اما...

سوالای زیادی بود و منم میدونم که دایان جواب سوالامو نمیده!

شاید بتونم توی همین خونه به بعضی از سوال‌هام برسم!

صدای تقه‌ی در اومد و بعد نارین داخل اتاق شد...

از لبخند مسخره‌ی روی،صورتش؛هیچ خوشم نمیومد...فکر کرده با لبخند خیلی شیرین میشه!

نارین:اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو.

_ممنون.همچی آوردم...

از قیافش معلوم بود قصد داره سر حرف زدن رو باز کنه...یکم مِن مِن کرد و به حرف اومد.

نارین:شما میدونید آقا دایان قراره تا کی اینجا بمونه؟

با شنیدن اسم دایان که یه آقا هم تنگش گذاشته بود؛گوشام تیز شد و سرمو بلند کردم.

صورتش قرمز شده بود و عرق روی پیشونیش،نشون از استرس زیادش میداد

_چطور؟

سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی میکرد.

نارین:ه..هم..همینجوری.

_نمیدونم...فکر کنم یه ،سه چهار روزی بمونه.

ذوق زده سرشو بلند کرد.

نارین:خوبه که...

نذاشتم ادامه بده و جدی با ابروهای بالا رفته پرسیدم.

_چی خوبه؟

با تته پته گفت:+اینکه آقا میمونه اینجا...آخه....آخه ساناز خیلی بی‌قراری میکنه.

_آره...

اخمی روی صورتم نشونم و دستی به لباسام کشیدم...

اصلا از این نارین خوشم نمیاد ولی نمیخوام قضاوت کنم شاید باز دچار اشتباه و سوء تفاهم بشم...

از این آقا دایان گفتناش گرفته تا گُل انداختن صورتش موقع حرف زدن با دایان یا دربارش! اصلا خوشم نمیاد.

روسری کوچیکمو از پشت سرم گره زدم...موهامو جمع کرده بودم و چیزی ازش بیرون نبود.

به طرف در رفتم و بدون توجه به نارین،از اتاق خارج شدم.

ساناز و دایان فیلم میدیدن...دایان گاهی با ساناز شوخی میکرد.

عمیق و خاص نگاهشون کردم.

معنی واقعی خواهر و برادر رو با اینا فهمیدم...نه به منو کیارش،نه به این دوتا.

منو کیارش مثل سگ و گربه میمونیم.

آه کشیدم و از خدا خواستم که همیشه لبخند روی لب هاشون باشه.

ساناز نمیتونه راه بره...نمیتونه حرف بزنه ولی یه بردار داره اندازه دنیا دوسش داره.

خدا اگه یه چیزو از آدم میگیره ولی در عوض چیزای بهتری میده...نمیگم نداشتن بعضی توانایی ها در بهای محبت خوبه!ولی خب چه کنیم کار تقدیره.

موقع شام همش سعی میکردم نگام به ساناز نیفته چون بدجور دلم میسوخت...

قلبم سوزش میکرد و ترحم نگاهمو پر میکرد اما من نمیخواستم اون احساس بدی داشته باشه...

از ته قلب واسش دعا کردم...

هیچ چیز به انداره سلامتی مهم نیست تا زمانی که حالت خوب باشه قدرشو نمیدونی ولی امان از روزی که سوزنی به دستمون بره و قطره‌ای خون بیاد یا اینکه وقتی سرمون درد میگیره میگیم خدایا دندونم درد بگیره،همه مریضا بگیرم ولی سرم خوب بشه...

هر بیماری حس و حال بد خودشو داره و نباید به خاطر خوب شدن سرمون آرزوی دندون درد کنیم....

اما ما اینطور فکر میکنیم و خیلی از فکرامون اشتباهه...این اشتباهات رو هم فقط خودمون میتونم اصلاح کنیم...

بعد از خوردن غذا با کمک نارین سفره رو جمع کردیم...دایان خودش غذا دهن ساناز میذاشت..

اگه از نگاهای نارین به دایان فاکتور بگیرم.میشه گفت از بودنش خوشحال بودم...ولی وقتی بره چیکار کنم!

بعد از شام هممون دور هم جمع شدیم و‌ یکی از سریال های تلوزیون رو میدیم...

منو دایان روی مبل سه نفره نشسته بودیم...ساناز هم روی ویلچرش بود و فاصلمون کم بود...

نارین روی مبل تک نفره‌ای روبه روی دایان نشسته بود.

دایان میوه پوست میگرفت و میذاشت دهن ساناز...

ساناز هم معلوم بود از اینکه داداشش ،پیشش مونده خوشحاله.

تو بحر فیلم بودم که یهو صدای آروم دایان از کنار گوشم اومد.

دایان:چرا چیزی نمیخوری؟

_بعد فیلم میخورم...آخه این قسمت حساسه.

بعد از گذشت چند دقیقه تیکه ای هندونه جلوم قرار گرفت.

ازش گرفتم و تشکر کردم...میوه از دست دایان معلومه که خوردن داره.

دوباره دستی جلوی صورتم قرار گرفت.تیکه ای کیوی پوست کنده بود.خواستم ازش بگیرم که نداد و خودش توی دهنم گذاشت...

چشمام گرد شد و تیکه بزرگ رو کامل خوردم...

_عه این چه کاری بود!

کوچولو خندید.اتفاقی چشمم به نارین خورد که داشت زیر چشمی مارو میپایید.اخمی کردم.

دایان بازم تیکه ای میوه جلوم گذاشت.

_نمیخوام.

توجهی به حرفم نکرد و میوه رو جلوی دهنم گرفت.نگاه اخمومو دوختم بهش.

_نمیخوام.

انگار بهش بر خورد و ابروهاش همو بغل گرفتن.

دایان:چرا؟

اشاره‌ای محسوسی به نارین کردم.

_یکی هست مشتاق تر از منه.

دایان به زور جلوی قهقهشو‌گرفت.

دایان:اون بیچاره که چیزی نگفته.

لب و لوچمو کج‌کردم.

_نه تو رو خدا بگو حرفم بزنه... خیلی ضایع نگات میکنه!

دایان:حسود نبودی!

به سرعت سرمو برگردوندم سمتش.

_من حسودی نکردم...اصلا به چی حسودی کنم.خوشگلی آنچانی نداره!لاغر و سفید هست عین شیربرنج میمونه!

دایان:عه ببین حسودی...حسودی که زیبایی این دخترو نمیبینی.گذشته از شوخی خیلی زیباس...مثل دخترای روسی میمونه.

دهنم باز موند و مات دایان شدم...چی میگفت واسه خودش؟دختر روسی!آره دختر زیباییه ولی چه معنی داره دایان اینقدر بهش توجه کنه...

خب معلومه دیگه زیباییش دایانو جلب کرده.

با صورت اخمو به تلوزیون زل زدم.

دایان:خب حسود خانم توم خوشگلی فقط یکم سیاهی.

نمیدونم حرفش جدی بود یا شوخی ولی آتیش گرفتم و عصبانی نگاهش کردم.

نگاهی به دور ور انداختم ببینم چیزی هست که باهاش دایانو بزنم.

ناچار اخم آلود نگاش کردم.خندش گرفته بود.

دایان:شوخی کردم حالا چرا جوش میاری؟اصلا بذار نگاه کنه...

از لای دندونام غریدم.

_خوشت میاد دیگه!

برگشت به موضع خودش و جدی گفت:+شوخی بسه!نارین واسم مثل سانازه.

پوزخند صدا داری زدم.

_توم واسه اون مثل برادری!

دایان:چرند نگو...دو پهلو هم حرف نزن.

_دو پهلو حرف نزدم منظورم واضحه...من دخترم و میتونم نگاهای یه دخترو معنی کنم.

دایان:منظورت چیه؟

اشاره به نارین زدم و پوزخندی گوشه لبم نشوندم.

_منظورم...نارین خانومتون به شما علاقه داره.

الکی خندید.

دایان:ببین داری چرت و پرت میگی...نارین اصلا اون طور دختری نیست.

_هههه نارین مریم مقدسه!

دایان:یکم آرومتر حرف بزن میشنوه...ناراحت میشه.

شونه‌ای بالا انداختم.

دایان:من دیر به دیر اینجا میام...

نذاشتم ادامه بده.

_و اونم دلشو به اومدنت خوش کرده...نمیدونم نمیبینی یا داری خودتو به ندیدن میزنی...وقتی نگات میکنه همچین سرخ و سفید میشه که...

پوفی کشیدم.

_بیخیال...اصلا ربطی به من نداره.

بلند شدم و شب بخیری بلند گفتم و راهی اتاق شدم.

تشکی روی زمین انداختم.متکایی هم روش گذاشتم.

نفسی آسوده سر دادم و دراز کشیدم.

فکرم رفت سمت رفتار دایان توی این چند وقت...

همش درحال تغییر،هربار یه جوری باهام رفتار میکنه.نه از اون اخلاق گندش نه به اون که میوه میذاشت دهنم.

خدا داند چی تو سرش میگذره...طفلک واسه زخم صورتش هم دکتر نرفت و کله شق بازی در آورد و خودش پانسمانشو عوض کرد.

صدای در اومد و بعد نارین داخل شد.با دیدن من روی زمین چنگی به صورتش زد.

نارین:خاک بر سرم چرا روی زمین خوابیدین.

_جای دیگه ای نبود خب.

نارین:روی تخت من بخوابید.

_ممنون همین جا راحتم.

نارین:نمیشه آخه شما مهمون دایان هستین.

با ابروهای بالا رفته گفتم.

_دایان!

دستپاچه گفت:+نه...نه...چیزه..منظورم آقا دایانه.

پوزخندی زدم.اصلا چرا نمیره پیش ننه و باباش!مگه اوناهم توی باغ نیستن!

بیخیال شدم و چشماموی روی هم گذاشتم.

بعد از کمی سر و صدا لامپو خاموش کرد و خوابید..

نصف شب بد جور تشنم شد...بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تنبلی من نتونست کاری کنه و بلند شدم.

همه لامپ‌های تو خونه خاموش بودن فقط چندتا از چراغ های تو باغ بود که خونه رو از تاریکی مطلق بیرون آورده بود.پاورچین پاورچین به سمت آشپز خونه رفتم...

با دیدن شخصی از پشت،توی آشپز خونه ترس برم داشت و هینی کشیدم...

شخص ناآشنا سریع برگشت.با دیدن دایان نفس آسوده ای کشیدم و ضربان قلبم عادی شد.

_تو اینجا چیکار میکنی؟

دایان:من باید از تو بپرسم!

_ تشنم بود.

جوابمو نداد و از جاش بلند شد.پارچ آبی از یخچال بیرون آوردم و کمی واسه خودم ریختم.

لیوانو بلند کردم که دیدم دایان داره به سمت در خروجی میره.کنجکاو پرسیدم.

_کجا میری؟

دایان: باید جواب پس بدم؟!

شونمو بالا انداختم...

آبو روی کابینت گذاشتم و رفتم نزدیکش.

_نمیدونم!

تیله های خاکستریش برق میزد.

سوالی که این چند ساعت بدجور اذیتم میکرد رو پرسیدم.

_کی میری تبریز؟

دایان:دو روز دیگه.

چی دو روز دیگه میره!مگه نگفت بیشتر میمونه!بادم خالی شد.

_مگه قرار نبود بیشتر بمونی!

دایان:نظرم عوض شد.

آهی کشیدم.

_خب کی بر میگردی؟

دایان:نمیدونم...شاید یک ماه دیگه،شاید دوماه دیگه.معلوم نیست.

با شنیدن یک ماه چشمام گرد شد و باصدای بلندی گفتم:

_چی چیو یک ماه...من یه هفته هم تحمل ندارم.

دایان:تحمل چیو نداری؟با خواهرت اینقدرها هم خوب نیستی که بگم دلتنگش میشی...پس دیگه مشکلت چیه؟

اخمی کردم که بعید میدونم تو تاریکی معلوم باشه.‌..

_اصلا چرا منو آوردی اینجا؟

دایان:سوالمو با سوال،جواب نده...

پوفی کشیدم.دایان هم از بحث خسته شد و راه بیرون رو پیش گرفت.

گوشه کتشو کشیدم.

_منم میام.

دایان:کجا؟

_هر جایی که تو بری!

دایان:نمیشه!

_میشه ولی تو نمیخوای!

دایان:میخوام.....ولی بدون عاقبت خوبی نداره.

_مهم نیست چی میشه.

چند دقیقه توی سکوت گذشت.دایان چند بار نفس عمیق و پی در پی کشید.

دایان:برو لباس بپوش،بیا.تو ماشین منتظرتم.

با دو به طرف اتاق رفتم...آروم درو باز کردم که یه وقت اون شیربرنج بیدار نشه.

مانتومو برداشتم و تازه یادم افتاد که چند دقیقه پیش،من کنار دایان حجاب نداشتم.

دستی موهام کشیدم.ضربان قلبم تند شد و حسی تازه زیر پوستم دوید.

دایان منو با این موهای باز دیده!پس چرا چیزی نگفت و عکس العملی نشون نداد!

بدون جمع کردن موهام،شالی روی سرم انداختم...

در ماشینو باز کردم و بعدش صندلی کنار دایان جا گرفتم.

توی راهی که نمیدونم به کجا ختم میشد هر دو سکوت کرده بودیم.

قصد داشتم سوالمو ازش بپرسم!سوالی که از لحظه دیدن ساناز به مغزم هجوم آوردم و جوابی براش پیدا نمیکردم.

_دایان؟

دایان:هوم...

_میشه یه سوال بپرسم؟

دایان:بپرس...

_واقعا!یعنی جوابمو میدی!

کوچولو خندید.

دایان:آره.

_حالا کجاش خنده داشت!

دایان:ذوقت...

اهمیتی ندادم.

_میگم که...خواهرت..ساناز

زد روی ترمز و برگشت عصبی نگام کرد.یه لحظه ترسیدم..منکه هنوز چیزی نپرسیدم.

دایان:ساناز چی؟

هول شدم و یادم رفت قرار بود چی بگم.

_ساناز...ساناز چرا...چرا نمیتونه حرف بزنه؟چرا...چرا پاهاش..

نذاشت ادامه بدم.کمی آرومتر شد.

دایان:فعلا نمیتونم جوابتو بدم....شاید یه روز بهت گفتم.ولی بدون اون روز دیگه....

عمیق نگام کرد.

ادامه داد:+جایگاهت بیشتر یه آشپزه!

چند بار پلک زدم...باهربار باز کردن چشمم،توی نگاه دایان قفل میشدم.

یعنی چی!یعنی چی که جایگاهم بیشتر یه آشپزه!چرا دو پهلو حرف میزنه!اون موقع که جایگاهم عوض بشه کیه؟زمان تموم شدن عملیات!نمیدونم...نمیدونم واقعا گیج شدم.

حرکت کرد و آروم گفت:+فعلا نرو تو فکرش!

سوالای پیچیدمو پس زدم و نگامو به جاده دوختم...

اون طور که از تابلو ها فهمیدم داشت به طرف دریا میرفت...

ناراحتی هارو کنار گذاشتم‌‌ و با ذوق به اطراف نگاه کردم...

نگاهی به ساعت ماشین انداختم2 بامداد بود...

این وقت شب و دریا....

یه چند نفری کنار دریا آتیش روشن کرده و دورش جمع شده بودن...

ماشین نزدیک تخته سنگ ها ایستاد...

موج به سنگ ها میخورد و صدای گوش نوازی ایجاد میکرد.

هردو از ماشین پیاده شدیم...

هوا کمی شرجی بود...صدای موج ها و تاریکی هوا و بوی مطبوعی که میومد فضا رو دلچسب میکرد.

چشمامو بستم و ریه امو پر از هوا کردم...نفسمو آروم فوت کردم بیرون.

دایان آرنجمو گرفت و بی حرف راه افتاد...دنبالش رفتم.

این بار بازمو گرفت و کمکم کرد تا از سنگ ها بالا برم؛منم مانعش نشدم.

روی قله‌ی تخته‌ سنگ ها،کنار هم نشستیم.

فاصلمون به ده سانت نمیرسید...از این وضعیت ناراضی نبودم چون میخواستم حضورشو توی وجودم ذخیره کنم...

صدای موج و آب از نزدیک‌تر میومد.

عکس ماه و روشناییش روی سطح آب افتاده بود...

دایان سکوت رو شکست‌

دایان:دریا رو دوست دارم.

_منم...

دایان:شبشو بیشتر دوست دارم...چون پاکه!چون آلودگی هاشو نشون نمیده...چون حس خوبی بهم میده.

سکوت کرده بودم و گوشم به دایان بود...مثل اینکه قصد داشت امشب حرف بزنه!

دایان:آدمای پاکو دوست دارم...سانازو بیشتر از همه!چون خیلی پاکه...خیلی سادس!چون بی‌گناه مجازات شد...چون همش تقصیر منه!من...من احمق میتونستم ازش مراقبت کنم...تقصیر منه که ساناز به این روز افتاد...نقصیر منه که سپیده مرد...تقصیر منه که بابا...

بغض صداش نذاشت بیشتر ادامه بده...

سرشو به طرف آسمون گرفت...

خیلی وضعیت ناراحت کننده‌ای بود که دایان رو اونطور میدیدم.قصد داشتم کمکش کنم...شایدم دلداریش بدم تا آروم بشه!

با دو تا دستم،یکی از دستاشو گرفتم...دستاش یخ بود.

هوا سرد نبود و سردی دستش نشونه‌ی خوبی نبود.

_چرا اینطوری فکر میکنی!هر اتفاقی که بیفته حتما حکمتی داره! خودتو ناراحت نکن...با ناراحتی چیزی درست نمیشه..به فکر راه حل باش...درسته اونایی که رفتن دیگه برنمیگردن ولی از داشته هات مراقبت کن...برای خوب شدن ساناز تلاشـ....

نذاشت ادامه بدم.پوزخند صدا داری زد و گفت:

+فک میکنی من همینجوری دست روی دست گذاشتم!چهار سال تمام دنبال بهترین دکترا بودم...آخرش چیشد؟بعد سه بار عمل پاهاش و چهار بار عمل صورت؛دیگه نه من امیدی دارم نه ساناز به خوب شدن فکر میکنه.توم بهش امید الکی نده،نمیخوام از این بدتر بشه...

چیزی نگفتم.نخواستم بیشتر از این عصبانی بشه.

دایان:من خطاهای زیادی مرتکب شدم...من آدم بدیم!تو همیشه پاک بمون..همینجور که هستی.

_چرا فکر میکنی آدم بدی هستی؟

دایان:نپرس...جوابی براش نیست.

_هست ولی تو نمیخوای بگی.

دایان:میدونی... این چند وقته خیلی عصابمو بهم ریختی!کافیه حوصله ندارم.

_هه...پس واسه همین منو آوردی اینجا!

زیر لب گفت:+نه ...فقط باید....

بقیشو طوری آروم گفت که نشنیدم...

دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و با سکوت با به دریا نگاه کردیم...

یکی دو ساعت کنار دریا بودیم و بعدش به‌ خونه برگشتیم...

سعی داشتیم مسالمت آمیز باهم رفتار کنیم...

دایان رفت توی اتاق خودش،منم رفتم پیش نارین.

****

صبح با صدای فین فین کردن شخصی بیدار شدم...

کمی جابه‌جا شدم و چشمامو فشار دادم...نارین رو دیدم روی زمین نشسته و مثل ابر بهار گریه میکنه...

ترسیدم و تو‌جام پریدم...فکر کردم اتفاقی واسه‌ی دایان یا ساناز افتاده.

سریع از جام بلند شدم.

_اتفاقی برای کسی افتاده؟

با دیدن من اول چند دقیقه مبهوت بود بعد لباشو گاز گرفت و سرشو به معنی منفی تکون داد.

_پس چیشده؟چرا گریه میکنی؟دایان یا ساناز طوری شدن.

با صدای دورگه گفت:+نه...

ای بابا الان وقت قسطی حرف زدن نیست.

توی دلم آشوب شد.

نارین:چیزی نشده...

اخمی کردم.این دخار واقعا مشکل داره!دل تو دلم نیست ببینم چه اتفاقی افتاده!

حتما چیزی شده که اینطوری گریه میکنه دیگه!

با لحن تندی گفتم:

_پس چرا گریه میکنی؟

با گوشه شالش اشکاشو پاک کرد.بغضشو قورت داد.

نارین:گفتم که چیز....

نذاشتم ادامه بده.بلند شدم و به طرف در رفتم.وقتی میخواستم درو ببندم با پوزخند نگاش کردم و زیر لب گفتم:وقت کردی به سر به خودت بزن.

از اتاق خارج شدم.به طرف اتاق ساناز که ته راهرو بود رفتم.

هول و بدون در زدن،درو باز کردم.

ساناز تو تختش مثل فرشته ها خوابیده بود...

با دیدنش نفس آسوده‌ای کشیدم...با یاد اینکه میتونه اتفاقی واسه دایان افتاده باشه...ترس به قلبم افتاد...وارد اتاق دایان شدم و تخت مرتب،خالی از دایان رو دیدم.

تعجب کردم اول صبحی کجا رفته...

توی هال رو هم نگاه کردم،نبود.دوباره رفتم توی اتاقش،ایندفه دنبال وسایلش بودم...چیزی پیدا نکردم...لباساش نبود...

بادم خالی شد و روی زمین نشستم.

سرمو روی زانوم گذاشتم....رفته!

به این زودی قرار نبود بره که!بین دو حس ضد و نقیض گیر افتاده بودم.

یکی میگفت چرا دایان نیست و مگه قرار نبود بیشتر بمونه!یکی دیگم حرفش این بود که رفته باشه.

به من ربطی نداره و نباید زانوی غم بغل بگیرم.

نا امید از اتاق خارج شدم...

رفتم کمی توی باغ قدم زدم...چم شده خدایا؟

این حس چیه!چرا نگرانم...چرا نگران دایانم...چرا حس میکنم از وظیفم دور شدم.

چراهای زیادی بود و مثل همیشه،جوابی نبود.

دایان صبح زود رفته بود...ساناز از قبل میدونست واسه همین وقتی فهمید تعجب نکرد.و اما نارین!دیگه شک ندارم که به دایان علاقه داره...

حسی مثل خوره داره مغزمو میخوره!اینکه نارین عاشق دایانه...نمیدونم چرا میترسم دایان هم حسی به نارین داشته باشه و خودمم نمیدونم چرا میترسم‌..حس ها برام مبهمن...

تا حالا اینطوری حسود نبودم!

تا حالا نشده که با شنیدن اسم مردی قلبم به تپش بیفته!

تا حالا نشده از دوری کسی اینطوری داغون بشم!

فهمیدم گریه‌ی نارین به خاطر رفتن دایانه...دست خودم نیست نگام به نارین اخم داره...

با ساناز خوب و مهربونم ولی نه به خاطر دایان!چون میدونم قلب پاکی داره...شاید خدا یه چیزو از ادم بگیره ولی در عوض چیز بهتری میده‌.

روزا رو با ساناز میگذرونم...گاهی میبرمش توی باغ و باهم قدم میزنیم..گاهی هم با نارین میبرمش کنار دریا...

هرچند از نارین خوشم نمیاد ولی باهاش کنار میام...

بد رفتاری هم نمیکنم ولی گاهی اوقات تندی میکنم.اونم به خاطر اینه که میدونم حسی به دایان داره.

یک هفتس که دایان رفته و منم خودمو با نبودش عادت دادم.توی اتاق دایان میمونم...

دارم رو مخ ساناز کار میکنم،که به خوب شدن فکر کنه.

به اینکه دوباره میتونه راه بره...میتونه صورت زیباشو کامل داشته باشه،البته نه مثل سابق...

یه بار که رفتیم کنار دریا و دختر و پسرای زیادی اونجا بودن.

دنبال هم میدویدن و باهم بازی میکردن...میدیدم که نگاه ساناز بغض داره!نگاهش اشک داره!نگاهش حرف میزنه و میگم کاش منم میتونستم...

این یک هفته همش میخواستم با ستاد یا سرگرد عطاری،تلفنی حرف بزنم...ولی میترسیدم که تلفن خونه کنترل بشه.

بالاخره امروز بعد از کلی دو دوتا چهارتا و سبک ،سنگین کردن به این نتیجه رسیدم که زنگ بزنم...

حداقل اینطوری از دست روی دست گذاشتن بهتر بود.

بعد از ظهر بود و ساناز خوابیده بود.

نارین هم از صبح با مادرش رفته بودن خونه یکی از اقوام.

گوشی بی سیم رو برداشتم و رفتم توی باغ.

زیر یکی از درخت‌ها که به جایی دید نداشت نشستم.

هرچی فکر کردم شماره عطاری،یادم نیومد.

شماره ستاد رو گرفتم...میدونستم تماس به سردار وصل میشه.

صدای بمش توی گوشم پیچید...

سردار:بفرمایید؟

_سلام...

با تعلل جواب داد.

سردار:علیک سلام...

میدونستم سرداره...ولی برای اینکه بفهمه من کیم و چیکار دارم باید از رمز استفاده میکردم.

_شاه عقرب!

بعد از کمی مکث،عصبانی از اون ور خط داد زد.

سردار:معلوم هست دارین چیکار میکنین؟به اون حمید بگو چرا جواب ایمیل هارو نمیده؟یه ملتو رو معطل خودتون کردین!بعد از عملیات همتون توبیخ میشین...

با حرفای سردار ترسیدم..یعنی چی که حمید جواب نمیده؟نکنه اتفاقی واسشون افتاده؟حالشون خوبه؟الان چیکار میکنن؟وای...واییی نکنه دایان فهمیده!

سعی کردم صدامو پایین نگه دارم.

_به مشکل برخوردیم...من جایی که قرار بود باشم،نیستم.درحال حاضر من تبریز نیستم...از حمید هم خبر ندارم.

سردار:یعنی چی؟پس تو کجایی؟حمید کجاس!مگه قرار..

نذاشتم ادامه بده.

_سردار لطفا یه لحظه به حرفام گوش بدین..من نمیتونم توی تلفن همچیو بگم سر فرصت یه لپ تاپ گیر میارم و گذارش بهتون میدم...ولی بدونید که من یک هفتس از تبریز خارج شدم..اومدم آستارا،البته به میل خودم نیومدم...

سردار:خدا میدونه چه بلایی داره سرمون میاد...سرتیپ نیست کارا بهم ریخته...سرگرد عطاری غیبش زده...کارای ستاد توی هم پیچیده...

آدرنالین خونم به بیشترین حد خودش رسید...یعنی چیشده؟

ترس به دلم اومد و هرچی فکر میکردم مغزم ارور میداد.

کمی دیگه با سردار حرف زدم و سر بسته بعضی از مسایل رو توضیح دادم...

تماسو قطع کردم...متفکر زل زدم به نقطه‌ای نامعلوم...چه اتفاقی داشت میفتاد که من بیخبر بودم.

باید زودتر زنگ میزدم به سردار،کارم اشتباه بود که تا الان دست نگه داشتم...

هرچی فکر میکردم به چیز درستی نمیرسیدم...

پوفی کشیدم و از جام بلند شدم...

رفتم توی تماس های گرفته شده و شماره ستاد رو پاک کردم..

سری به اتاق ساناز زدم.هنوز خواب بود.الان باید نقطه به نقطه‌ی باغ و خونه رو بررسی کنم...

هرچند تا الانم دیر شده ولی مگه اون نارین دست از سرم بر میداشت...همش اینجا تلپ بود.بگو حالا که من هستم پیش ساناز باشم تو اینجا چیکار میکنی..چند بار با زبان،بی زبانی گفتم که حضورت اینجا لازم نیست ولی خب....

از اتاق دایان شروع کردم...

چیز خاصی پیدا نکردم به‌جز چندتا عکس!عکس ها قدیمی.

توی یکی از عکس ها که قدیمی تر از همه بود یه بچه کوچیک بود..حدس زدم واسه بچگی‌های دایان باشه...

مادرش یه طرف و پدرش طرف دیگش بود.دستاش تو دست مامان باباش بود‌...

مادرش زنی زیبا بود...چهرش برام آشنا بود ولی هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید.

سپیده کیه ؟چرا اون‌ شب بین حرفاش سپیده نامی شنیدم...

یعنی مادرش بود؟چرا نگفت مامان سپیده!چرا فکر کرد مردن اونا تقصیر دایان بوده!!!

دایان چه گذشته‌ای داره!؟چرا داره خودشو عذاب میده؟سپیده کیه؟این زن توی عکس کیه؟

عکس هارو سرجاشون گذاشتم...

بلند شدم و نگاهی کلی به اتاق انداختم...

اتاق نارین هم گشتم...ولی نه به صورت ریز به ریز و با جزئیات،به هرحال اتاق نارین بود و شاید وسیله‌ی شخصی داشته باشه که نخواد من ببینیم.

بقیه خونه رو هم گشتم ولی دریغ از یه رد کوچیک!با صدای که از اتاق ساناز اومد...سریع خودمو بهش رسوندم.

دیدم با دستش داره میزنه با چوب کنار‌ه‌ی تخت‌.

نفس راحتی کشیدم و فهمیدم خواسته سر و صدایی ایجاد کنه و حتما با من کار داشته.

_اومدم عزیزم.

با دیدنم لبخند خجولی زد.خوشبختانه سواد خواندن و نوشتن داشت و کاری ازم میخواست رو مینوشت.

اشاره داد که دفتر و خودکارشو بیارم...

نگاهمو به نوشته‌ها دوختم.

”دلم برای دایان تنگ شده”

آهی از سینم خارج شد.حالم دست خودم نبود و ناراحت گفتم:_منم دلتنگشم...

تازه فهمیدم چی گفتم و محکم زدم روی دهنم و با چشمای گرد و هراسان به ساناز نگاه کردم...کوچولو ،کوچولو خندید.

احساس میکردم رنگ پریده شدم.

الان چه وقت سوتی دادن بود...اصلا من غلط کردم دل تنگ دایان شدم.

گرمم شد و عرق پیشونیم اذیتم میکرد...

چشمای ساناز ستاره بارون شده بود..دوباره خودکارو گرفت...

”زنگ بزن بهش...میخوام صداشو بشنوم”

برای فرار از اون وضعیت گوشی تو اتاقو برداشتم.شماره دایان رو حفظ بودم.یه بار از روی کارت شرکتش دیدم و توی حافظم ثبت شد.

سومین بوق خورد...تپش قلبم تند تر شد...ثانیه‌های خوشی بودن.....انتظار!ولی زیادیش خوب نیست!

دایان:الو...نارین تویی؟

با شنیدن اسم نارین اخمی روی صورتم نشست.حواسمم نبود ساناز توی اتاقه و گوشش تیز شده واسه حرفامون.

با طعنه گفتم:_دوست داشتی نارین باشه؟

چند ثانیه سکوت کرد.

دایان:نمیدونستم تویی!

_فک نکن منم بال بال میزنم تا صداتو بشنوم...به خاطر ساناز زنگ زدم.

نمیدونم چرا مثل بچه‌های لوس شدم که از مامانشون دور شدن.

دایان:ساناز طوریش شده؟

_نه فقط دلتنگ خان داداشش شده...

دایان:.......منم دلتنگشم.

خواستم بگم به جز ساناز یکی دیگه‌هم دلتنگته...البته یکی نه،دوتا‌...

گوشی رو دادم دست ساناز،دایان حرف میزد و ساناز گوش میداد.

ساناز هم صداهای مختلفی از گلوش در میومد...نمیشد گفت که حرف میزنه...ولی خب صدای میومد که دایان بشنوه...

بعد از چند دقیقه گوشی رو داد دست من.

دیدم تماس هنوز قطع نشده.گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.

دایان:ماریا هستی؟

_اره بگو.

دایان:برو جایی که بتونی حرف بزنی!

با تعلل از جام بلند شدم...رفتم توی هال و گوشه‌ای وایستادم.

_خب بگو...

دایان:اونجا همچی خوبه؟ساناز؟...نارین؟

حرفام طعنه دار شده بود جدیدا...

_بعلههه به لطف شما همه خوبن!

دایان:خداروشکر....خودت چی؟خوبی؟حوصت سر نمیره؟

چه عجب منم یادش اومدم.

_خوبه...میگذرونیم حق چونه زدن و اعتراض هم نداریم.

دایان:میدونستی کنایه‌هات آدم رو میسوزونه!

سکوت جوابم بود.

دایان:مراقب خودت و ساناز باش...دار و ندارمو دستت سپردم...

_چرا...چرا مثل آدمای نا امید از زندگی حرف میزنی!

دایان:نا امید نیستم....ولی ممکنه بخوابم و چشمامو باز نکنم.

نمیدونم شوخی بود یا جدی ولی شوک بدی بهم وارد شد.واسه امروز بسم بود...اون از خبرای سردار اینم از....

ولی لحن دایان نشونی از شوخی نداشت.

_چی میگی تو؟!ماها خوبیم ولی انگار تو‌خوب نیستی.

خندید.

دایان:چیزی نیست....فقط

_فقط چی؟

دایان:فقط میخوام عمل کنم.

_چه عملی؟

نفس عمیقی کشید.

دایان:معده....

_چرا الان؟حالت خیلی بده؟یا ناپرهیزی کردی؟

دایان:خیلی اذیت میکنه...دکتر گفته بود باید زودتر عمل میکردم ولی خب..

با حرص گفتم:_ولی خب تو کله‌شق و یه دنده هستی!حرف دکتر هم حالیت نمیشه!

قهقهه زد.من از اینجا حرص میخورم.آقا واسه من هرهر و کرکر راه انداخته.

_کی باید عمل کنی؟

دایان:فردا بستری میشم...ساعت دو هم میرم اتاق عمل.

_اونوقت کی حواسش بهت هست؟هیشکی...اگه حالت بد بشه چی...

دایان:چیزی نیست که تو بیمارستانم...پر از پرستارای رنگی

_یه وقت بد نگذره!

دایان:حرص نخور دختر...گذشته از شوخی بیمارستان پرسنل زیادی داره و مشکلی پیش نمیاد.حالا تو چرا حرص میخوری؟

نه تورو خدا جدی بگو.جواب سوالشو ندادم و بعد از مکثی گفتم:_میشه من بیام؟

صدای نفس‌های متعددش اومد.

دایان:کجا بیای؟

_اوممم پیش تو....خب میخوای عمل کنی باید مراقبت باشم...

کمی جدی شد.

دایان:اونوقت چطور بیای؟

_با ماشین دیگه.

دایان:آها با ماشین....یعنی من اینقدر بی‌غیرتم!

_یعنی چی؟چه ربطی داره آخه!

پوفی کشید.

دایان:فکر کردی اینقدر بی‌‌غیرت و سیب زمینیم که بذارم تنهایی این همه راهو بیای؟

_اوهههه گفتم حالا ببین چیه!نترس بابا من پوست کلفتم.

دایان:فکرشم نکن که بذارم بیای!

_منکه اجازه نگرفتم....گفتم بیام مراقبت باشم.میبینم بیشتر از اونچه فکر منم به مراقبت احتیاج داری.

عصبی داد زد.

دایان:ماریا بدجور داری عصبیم میکنی.

_من میام.

دایان:نمیاییییی....میفهمی نمیای.

_اه دایان از آستارا تا تبریز راهی نیس که!

دایان:تو نمیایی.

_اونوقت کی گفته؟

دایان:من...

_ببخشید اونوقت شما؟

دایان:امروز یه چیزیت شده ها...نمیای.

نمیایی....نمیایی...اصلا به درک هرچی میخواد بشه..بذار بمیره.اگه من نگران شدم.

داد زدم.

_اصلا برو بمیر...به من چه آخه....به درک.

سریع تماسو قطع کردم...نفس نفس میزدم و بدنم میلرزید...خیلی تند و بد باهاش حرف زدم.

میدونستم بعدا پشیمون میشم.ولی این حقش بود.

میخواد عمل کنه!عمل....

حس های مختلفمو کنار زدم و رفتم توی باغ و کمی با خودم خلوت کردم.

واسه من آقا بالاسر بازی در میاره!اصلا تکلیفش با خودش معلوم نیست.

بگو آخه چه نسبتی بامن داری که اینجور،غیرتی میشی.

کمی خودمو با گل و باغچه سرگرم کردم و بعد رفتم پیش ساناز.

یه جوری نگام میکرد...

یعنی خر خودتی من میدونم چیزی بین تو و داداشم هست.

ولی خب چی بگم!میتونم انکار کنم!

خودمم کم کم دارم به این موضوع شک میکنم.

واقعا چی بین من و دایانه!

شب وقتی نارین اومد ازم پرسید چرا بی حوصله‌ای ،منم نگفتم که با دایان حرف زدم و بحثمون شد اونم سر چی!

نمیخواستم کنجکاوش کنم از طرف دیگم خوشم نمیومد که درباره دایان باهاش حرف بزنم...

حالا شاید دوست داشته باشم بچزونمش ولی این مورد فرق داشت.

همش دلم شور میزد....میترسیدم اتفاقی واسه دایان بیفته.

موقع شام اصلا نتونستم لب به غذا بزنم...دایان معدش درد میکرد...میدونی چقدر سخته بدونی کسی که دوسش داری ،داره درد میکشه!

من چی گفتم!”هینی”توی خلوتم کشیدم....یعنی چی!من‌....من چطور ممکنه دوسش داشته باشم!یعنی واقعا من دایانو دوست دارم؟

اصلا دوست داشتن یعنی چی!چرا تاحالا این حسو تجربه نکردم...چرا روی دایان حساسم؟چرا از نگاهای نارین به دایان بدم میاد؟چرا....چرا؟؟؟

دستمو جلوی دهنم گرفتم و بعدش سرمو بردم توی بالش و هق هقامو خفه کردم...

این اشکا واسه دایانه!یا واسه حسم؟

نتونستم خودمو نگه دارم و بلند بلند گریه میکردم...

قلبم دیوانه وار خودشو به قفسه سینم میکوبید...اشکام مثل سدی شکسته،جاری شدن...

توی دلم آشوب بود.

من دوسش دارم!

چرا دوسش دارم!

چطور شد که این حس به وجود اومد!

منکه حد و حدودمو فراموش نکردم!

خدااا....

هق هقم آروم شد ولی سکسکه ام گرفت...صدای تقه در اومد.

نارین:ماریا؟خوبی؟چیشده؟

بغضمو قورت دادم...صدامو صاف کردم و گفتم:_چیزی نیست...من خوبم.لطفا تنهام بذار.

نارین:آخه...

نالیدم:_لطفا....

دیگه صداش نیومد...

نمیتونستم با حسم کنار بیام‌..از یه طرف حس جدید و حالا واسم شناخته شده بود و از طرف دیگه درد کشیدن دایان....

الان چیکار میکنه خدایا...

بی خبری خیلی سخته!

تا صبح چشم روی هم نذاشتم...

روی تخت نشسته بودم و زانمو بغل گرفتم...

دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم...به این فکر میکردم که دایان یه خلافکاره!

بزرگترین قاچاقچی داروهه!من و اون دو نقطه مقابلیم...ما هرچند هیچوقت ما نمیشیم....ولی میگم ما...

ما مثل دو خط موازی هستیم.توی ریاضی ابتدایی یاد گرفتم که هیچوقت دو خط موازی بهم نمیرسن،مگه یکیشون خودشو بشکنه!من شکستنو به خاطر دایان قبول میکنم...ولی نمیشکنم چون میدونم بهم رسیدنی در کار نیست...

من پلیس...ستوان مریلا پاکباز عاشق خلافکار بزرگ،دایان دادفر شده...

هرکی بشنوه مسخره میکنه ولی مسخره کردن دیگران مهم نیست.

من حتی از احساس دایان خبر ندارم.

هوا گرگ و میش بود که سریع لباسامو پوشیدم.

یه نامه کوتاه روی متکا گذاشتم و خبر رفتنمو دادم ولی دلیل اصلیشو نگفتم.

کمی پول داشتم و برش داشتم.

بدون برداشتن ساک یا چیز اضافه ای آروم و بی سر و صدا از خونه خارج شدم.

کمی میترسیدم.درسته من پلیس بودم و ترسیدن زیادی معنی نداشت ولی به هرحال من یه دختر بودم توی شهر غریب...

خیابون به خاطر چراغ برق‌ها روشن بود... هرچند داشت صبح میشد.

تند تند از گوشه‌ی پیاده رو رد میشدم...

دل تو دلم نبود...کمی هم استرس داشتم.

حالا چطور برم تبریز؟!من فقط به خارج شدن از خونه فکر کردم...

به خیابان شلوغ تری رسیدم.

منتظر تاکسی زرد وایستادم...چنتا ماشین سواری رد شدن و من ترسم بیشتر میشد و خودمو کنار میکشیدم.

شانس بهم رو کرد و سمند زردی وایستاد.

راننده:کجا میری ابجی؟

نگاهی بهش انداختم.قیافش که مشکوک و اینا نبود...سنش کمی زیاد میزد.پس معطل نکردم و سوار شدم.

_ترمینال

راننده:بیا بالا.

سوار شدم و تو دلم خدا خیرت بدهی گفتم.آستاره تا تبریز سه چهار ساعت فاصله داشت.

شک داشت از راننده بپرسم ببینم دربست میره یا نه!

_ببخشید آقا شما دربست میرین؟

از توی آینه نگاهی بهم انداخت.

راننده:کجا؟

_اوممم...تبریز.

با تعجب زمزمه کرد”تبریز....”

چند ثانیه مکث کرد و از توی آینه نگام کرد...حتما باخودش فکر میکنه دختر فراری هستم.

_هرچقدر پول بخوای بهت میدم‌...بخدا کارم گیره...توخونه مریض داریم.

صدام بغض دار بود...بغضم واقعی بود.

پوفی کرد و ناچار گفت باشه.

دوباره خداروشکر کردم.

****

این پارت تقدیم به بهترین و مهربون ترین دوست دنیا*فاطمه*😘

تو ماشین هم چشم روهم نذاشتم که خوابم نبره...یه دختر تنها و صبح به این زودی.اونم توی جاده!

همش فکرم پیش دایان و احساسی که بهش داشتم،فکر میکردم.

اگه بفهمه دوسش دارم چه عکس العملی نشون میده؟نه....مگه خرم بهش بگم دوست دارم...بعدش اصلا نباید بهش فکر چون آخر قصه ما مثل بقیه داستانا نیس...رسیدنی در کار نیس.

پس نباید از همین اول خودمو درگیر کنم.ولی مگه میشه؟....

با گذشت سه ساعت و اندی طاقت فرسا،به تبریز رسیدیم.

آدرس دادم باید از شهر خارج بشه.

خوشبختانه چون چندباری با دایان اومده بودم بیرون راه عمارت رو بلد بودم.

خورشید طلوع کرده بود...تمام شهر روشن بود.

ماشین پیچید توی جاده فرعی.

با دیدن عمارت قلبم آروم گرفت و چشمام چراغونی شد.

_آقا نگه دار.

راننده:همینجاس ابجی؟

_بله

دست بردم توی کیفم و چندتا تراول،که برای کرایه کافی بود؛بهش دادم و پیاده شدم.

اصلا انگاری هوای اینجا خیلی فرق داشت...

شاید عطر وجود دایان باشه...

نمیدونم!

زنگ رو زدم و از جلوی آیفون رفتم کنار تا منو نبینن.

چندبار محکم در زدم تا بالاخره در توسط سایمون باز شد.

اخمو و عصبانی بود.منو دید توی چشماش تعجب موج میزد.

از خوشحالی لبخندی روی لبم بود که نمیتونستم کنارش بذارم...البته خوشحالیمم به خاطر دایان بود....

اصلا انگار تازگیا فقط به خاطر دایان زندگی میکنم.

_نمیذاری بیام تو؟

سایمون:تو مگه....نمیدونم...بیا تو.

کنار رفت و داخل شدم.

مثل روز اولی که وارد عمارت شدم همه جا رو بررسی کردم.

ولی زیاد وقت تلف نکردم چون دایان مهم تر بود.

اعضای خونه،همه از یهویی اومدن من غافلگیر شدن.

خاتون زودتر از همه به خودش اومد و خوش اومد گفت.

بعد از اون هم با خوش آمد گویی و نگاه خشمگین و کینه توزانه‌ی آشپز مواجه شدم.

لبخندی تصنعی روی لب کاشتم...

آب دهنمو قورت دادم و مقابل نگاهای کنجکاو پرسیدم:

_چیزه....دایان..رفته بیمارستان؟

با سوالم انگار تازه به خودشون اومدن و چشمای خاتون خیس شد و چنگی به صورتش زد...

بعد بی توجه به سوال من دستاشو رو به بالا گرفت.

خاتون:خدایا به حق پن تن قسم اون بچه سالم از بیمارستان بیرون بیاد....کسی رو نداره!

اشکاشو پاک کرد و ادامه داد.

خاتون:دیروز حالش خیلی بد شد.همش اصرار داشت امروز بره ولی من تحمل درد کشیدنشو نداشتم؛آخرش به زور راضی شد تا بستری بشه.

همزمان هردومون آهی کشیدیم...

بقیه اعضای خونه متفرق شدن.کنجکاو نگامو چرخوندم ولی کیارا و حمید رو ندیدم.

از خاتون پرسیدم؛فهمیدم که حمید پیش دایان،بیمارستانه.کیارا هم داره اتاقای بالا رو تمیز میکنه!

تعجب کردم...چیشد که کیارا متوجه نشد؟نفهمید یا خودشو زد به نفهمی!خدا داند....

بی حوصله وسط عمارت ایستادم...

خاتون ناچار شد و اسم بیمارستانو گفت...

آخه هرچی ازش میپرسیدم،تفره میرفت و میگفت که دایانه تاکید کرده که کسی بیمارستان نره!

حالا خاتون خبر نداره که دایان پشت تلفن چقدر به من گفت نیا!

ولی اگه بتونم از احساس دوست داشتنم جلوگیری کنم...نمیتونم نگرانش نباشم.

حتی نگران بودنش هم قشنگه!ولی درد کشیدن دایان نه!

اصلا هرچیزی که به عشق مربوط باشه شیرینه!

از این افکار لبخندی روی لبم جا گرفت.

خاتون:وااا دختر دیوونه شدی؟تا الان که من...

از رویا فاصله گرفتم و لبخندم همچنان روی لبم بود.

آروم زمزمه کردم:

_دیوونه شدم....دیوونه دایان...دیوونه عشق!

خاتوت:چی دختر؟بلند تر بگو تا منم بشنوم...

حالا همین مونده،که خاتون از احساسی که تازه شکل گرفته؛باخبر بشه!

نفسی سر دادم و لپو خاتونو بوسیدم.

_من رفتم بیمارستان....

آرومتر زمزمه کردم:

_فقط خداکنه دایان میر غضب نشه!

وقتی سایمون فهمید که میخوام برم بیمارستان با اخم همیشگی،روی صورتش؛با تحکم گفت که منو میبره بیمارستان.منم تعلل رو جایز ندونستم و باهاش همراه شدم.

سایمون:چرا دایان واست مهمه؟...اصلا چرا این همه راهو کوبیدی و اومدی؟

سعی کردم دست و پامو گم نکنم.

_خب دایان به من و خواهرم لطف کرده!...اوم..مگه تو میدونی من کجا بودم؟

این دیگه کیه بابا!از همچی خبر داره که!

پوزخندی صدا داری زد.

سایمون:تو فکر کن من از آب خوردن دایان هم خبر دارم....

دیگه تا رسیدن به بیمارستان حرفی بین منو سایمون رد و بدل نشد...

سایمون منو رسوند و رفت.

از پرستاری بخش اول پرسیدم و با مکث طولانی گفت که دایان رو بردن اتاق عمل.

قلبم توی دهنم میزد و شمار ضربان قلبم از دست خارج شده بود.

استرس و افکار پوچ به ذهنم هجوم اورد.

وقتی پرس و جو کردم گفتم که چرا زودتر بردنش..

فهمیدم قراره زودتر عمل بشه.

پشت در اتاق عمل منتظر بودم...

انتظار بدترین چیزه!درسته انتظار رسیدن به عشق شیرینه ولی این انتظار!...

پوفی کشیدم و کلافه شدم از بی خبری.

روی صندلی نشستم و سرمو توی دستم گرفتم.

خدایا کمک کن....

هرچی دعا بلد بودم،خوندم.

دکترا و پرستارا میومدن و میرفتن.

و در مقابل سوال های من سر تکون میدادن و جواب دادن درستی نمیدادن.

یکی از پرستارا گفته بود که عمل سه ساعت طول میکشه

ولی الان یک ساعت و نیم هم اضافه گذشته.

دلشوره ام بیشتر شد..

نکنه موقع عمل حالش بد شده...

نه خدایا کمکش کن.

خدایا...

بغضم ترکید و سد اشکام شکست...

قطره های اشک بی مهابا روی صورتم جاری شد.

طعم شوری اشک و خون لبمو حس کردم.

توی همین لحظه در اتاق عمل باز شد.

هراسان بلند شدم و رفتم پیش یکی از پرستارا.

هرچی خواهش کردم چیزی نگفت.

آخرش که دید راضی نمیشم و دلش برای من و اشکام سوخت

و گفت که موقع عمل دچار خون ریزی شدید شده

و مجبور شدن برای قطع خون ریزی عمل رو نصفه رها کنن.

میدونستم اتفاق بدی افتاده...دلشوره و استرسم الکی نبود.

دیگه کنترل اشکامو نداشتم...هق هقم اوج گرفت.

برای خفه کردن هق هقم دستمو جلوی دهنم گذاشتم.

این احساس چطوری شکل گرفت و حالا...!

خدایا یعنی چی میشه!

فقط دایان خوب بشه من دیگه هیچی نمیخوام.

اگه دایان سالم از اتاق عمل بیرون بیاد حاضرم خوشبختی و عشقمو کنار بذارم.

حتی اگه دایان هم منو بخواد،که میدونم همچین چیزی نیست...

از عشق میگذرم...

از خوشبختیم میگذرم...

از دایان میگذرم...

فقط خوبه بشه.

الان که دایان توی اتاق عمله،جای خالیشو حس میکنم.

حضورش یهویی و بی مقدمه بود برای قلب بی احساسم.

قلبی که دایان عاشق شدنو یادش داد.

قلبی که الان به امید خوب شدن حال دایان داره بوم بوم میزنه...

آه از قلبی که عاشق شدنو یاد گرفت ولی کسی نیست عاشقانه هاشو بپذیره.

حاضرم به خاطر دایان از خودم بگذرم.

گذشتن از خودم برای عشقم،کمترین کاریه که میتونم انجام بدم.

الان تنها امیدم فقط خداس!

به گفته پرستارا کارشون چند ساعت دیگه هم طول میکشه.

آدرس نماز خونه بیمارستان رو پرسیدم.

وضو گرفتم و در دل نیت کردم که حال دایان زودتر خوب بشه.

سرمو روی سجده گذاشتم.

آرامش به قلبم سرازیر شد.

احساس میکردم که خدا همه حرفامو میشنوه و احساس نزدیکی کردم.

هیچوقت همچین حسیو نداشتم.

حتی زمانی که نمازمو میخوندم و هیچوقت یک رکعت از نمازم قضا نشد.

و اما حالا با قلبی پر از آرامش...

شاید به خاطر این بود که قبلا به خاطر اینکه نماز خوندن جزئی از وظیفم بود.

الان که به خواست قلبی خودم به ریسمان الهی چنگ زدم.

دیگه حالم دست خودم نبود..

توی راز و نیاز با خدا بودم که به آغوش خواب رفتم.

توی جای سرسبزی بودم...

برعکس حال قبلم خیلی شاد و سر زنده بودم.

یه لباس گلُ گُل تنم بود و از شادی میپریدم به هوا.

خودمم دلیل شادیمو نمیدونستم...

میخندیدم و یهو افتادم دنبال دختر بچه ای ..

موهای بلند و بور دختر بچه خیلی نظرمو جلب کرد.دختر برگشت و چشمامون قفل شد...

خدای من مگه شباهت تا این حد داریم!

انگار تو چشمای دایان نگاه میکردم.

چندی که گذشت دختر بچه غیبش زد...و من ناراحت دنبالش میگشتم که دایانو دیدم.

با دیدن دایان انگار گمشدمو پیدا کردم.رفتم سمتش ولی اون فاصله گرفت.

هرچی من نزدیکتر میشدم اون بیشتر فاصله میگرفت.

دیگه خسته شدم و حرصی صداش زدم...

ولی اون پوزخند و نگاه تاسف بارشو بهم دوخت.

بغض و کینه توی چشماش بیداد میکرد.

دستمو به سمتش گرفتم.

ولی اون جای گرفتن دستامو،متاسف سرشو تکون داد و راه دختر بچه رو پیش گرفت.

بلند بلند گریه میکردم و اسمشو صدا میزدم...

+خانوم....خانوم حالتون خوبه؟

هراسان چشمامو باز کردم و به شخص بالای سرم زل زدم.

پس دایان چیشد؟!اون دختر بچه چی!کجا رفتن!

+توی خواب فردی رو صدا میزدین...الان خوبین؟

خواب!....

یعنی اون اتفاقا خواب بود..دختر بچه.چشماش...دایان!

چه خواب بی‌ربط و عجیبی!

این خواب چه معنی داره!

اصلا من کجام!

یعنی حال دایان خوبه و توی اتاق عمل نیست!

تشکری از زن کردم.بلند شدم و دستی به صورتم کشیدم.اشکامو پاک کردم.

لباسمو مرتب کردم.

تازه متوجه شدم که توی نمازخونه بیمارستانم.

بادم خالی شد‌ و حس خوب اینکه دایان توی اتاق عمل نیست،از بین رفت.

با عجله از نماز خونه خارج شدم و راه اتاق عملو پیش گرفتم.

نگاهی به ساعت انداختم.دقیقا دو ساعت و نیم گذشته بود.

نمیدونم چیشد که بعد از نماز یهو خوابم برد و اصلا متوجه گذر زمان نشدم.

انگار ثانیه ها باهم مسابقه گذاشته بودن.

همزمان که من به اتاق رسیدم.

درش باز شد و دکتری که میدونستم جراح دایانه از اتاق خارج شد.

خودمو بهش رسوندم.بی مقدمه پرسیدم:

_حال بیمار چطوره؟عمل موفقیت آمیز بود؟

+شما همسر ایشون هستین؟

درجواب سوالم،سوالی پرسید که اسمش هم رعشه به بدنم انداخت.

من همسر دایان!

حتی اگه منم بخوام نمیشه.افکارمو پس زدم و لبخند ژکوندی روی صورتم کاشتم.

_نه من از اقوامشون هستم.

با تعلل جواب.

+خداروشکر عمل موفقیت آمیز بود...

همین جمله کافی بود تا قلبم آروم شه.

خدا بازم جواب دعا هامو داد.چندین مرتبه ”خداروشکر” رو زمزمه کردم.

انگار آب روی آتیش ریخته شد.آروم شدم.

دکتر با مکث ادامه جملشو گفت: