ضرفای شامو توی ماشین چیدم،مواد شوینده ریختم و دکمه هاشو تنظیم کردم.
+ماریا
ازیتا بود که صدام میزد.
_بله
+اقا باهات کار داره
یعنی با منچیکار داره!کنجکاو شدم و با یاداوری حرفی که قبل شام بهم زده بود ترس برم داشت.یعنی واقعا میخواد تلافی کنه!مگه بچس...
گاهی بزرگ هم که باشی دلت بچگی کردن میخواهد.بچگی کنی، یکی هم باشد بزرگ شدن را یادت بدهد.
شونمو بیخیال بالا انداختم.داشتم از آشپزخونه خارج میشدم که ازیتا هم،بامن همراه شد.
دستمو به قسمتی از ممنوعه ها کشید.
_کجا ازی؟مگه نگفتی اقا کارم داره.
+اره ولی باید یه چیزی واسش ببری.
قسمت ممنوعه چیز خاصی نداشت،جز یه پیانو.تعجب کردم اخه این همه تاکید واسه یه پیانو.با ذوق بهش نگاه میکردم و حسرت روزایی داشتم که بعضی ساعت هاشو،خوش بودم.
ازیتا به گوشه ای رفت،بهش توجه نکردم.و همچنان نگاهم میخ پیانو بود.قطره اشک سمجی که قصد داشت جاری بشه رو با دستم پس زدم.
+بیا اینو واسه آقا ببر.
به سمت ازیتا برگشتم.ابروهام بالا پرید،پس اهل این چیزام هست.اره خب میخوای نباشه؟!طرف تو کار خلافه اونم به صورت جهانی،اینکه چیزی نیست...
+ماریا مواظب باشی یه وقت از دستت نیفته.قیمتش خیلی زیاده ،تازه اینارو ناصر خان از اون ور واسه اقا فرستاده.
_نه بابا حواسم هست،دست و پاچلفتی نیستم که.
شیشه ی قرمز رنگ رو ازش گرفتم و با نگاهی دوباره به پیانوی سفید رنگ که ظاهرش قدیمی بود به سمت راهپله رفتم.
امروز چیزای زیادی توی این خونه تعجبمو بر انگیخته بود.پیانو..اون دختر رفتار صبح دایان و از همه مهمتر این قسمت ممنوعه و اینکه اصلن چطور اجازه داده من برم اتاقش.اینا هرچی بودن.واسه من خوبه چون میتونه کمک کنه به هدفمون نزدیک تر بشیم.
در اتاق دایان با بقیه درا فرق داشت و بزرگتر بود.صدای خنده های اون دختر هنوز هم به جا بود.آروم تقه ای به در زدم.
+بیا تو
دستگیره رو پایین کشیدم و درو حول دادم.وارد اتاق شدم .اتاق شیکی بود و در عین حال کلاسیک دیزاین شده بود.
چشمم به تخت خورد و موهای بدنم سیخ شد.سرمو پایین انداختم.دایان با نیم تنه برهنه و اون دختر هم فقط با دوتیکه پارچه خودشو پوشونده بود.
درحالی که سرم پایین بود:
_اینو کجا بذارم؟
+بیارش اینجا
با ترس آب دهنمو قورت دادم.تمام حس های بد به دلم اومد.عرق سردی از پشتم جاری شد.
دایان شراب خوری کمر باریک رو تو دستش گرفت.
+واسم بریز
یه امشب رو باید تحمل میاوردم.اگه مست میشد،میتونستم حرف ازش بکشم.پس باید قوی باشم.
یه پیک رفت بالا و بازم خواست.
سر پیک سوم بود که دیدم حالش از منم بهتره.به خیال اینکه بشه چیزی فهمید به این خفت تن دادم.زیر چشمی نگاشون میکردم.دختره چسبیده بود به دایان توی یه حرکت قافلگیرانه لب های دایانو مهر کرد و من مبهوت موندم. چشم ازشون گرفتم،ناخنمو توی دستم.با صدای داد دایان چسبیدم به سقف.
+صد بار بهت گفتم ن.دختر تو چقدر احمقی وقتی ن یعنی ن.
از روی تخت بلند شده بود و قیافش عصبی نشون میداد.
با هر بار بالا پایین شدن قفسه سینه دایان من ترسم بیشتر میشد.دختره درحالی که فین فین میکرد:
چیزی نشده ک دایان تو معلوم نیست چته،مثل قبلا نیستی اصن نمیذاری..
+خفه شو سارای
دختر هم بلند شد و داد زد
چرا خفه شم ها؟میدونی چند وقته به خاطر تو ،تو روی بابام در اومدم؟اصلن اینا به کنار،تو چرا مراسم ازدواجو میندازی عقب؟
+تو چه انتظاری داری من بیام به خاطر همکاری با ،بابات زندگی خودمو خراب کنم بیا تو رو زن خودم کنم!من مرد زندگی نیستم.
دایان بازوی دخترو گرفت و محکم تر گفت:بفهم لعنتی من و تو باهم آینده ای نداریم.من نمیتونم با کسی باشم که قبل من با هزار نفر بوده.
دختر اشکشو پاک کرد و با لحنی پر از تهدید:
حرف آخرت همینه؟
دایان تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.دختر با پوزخند روبه دایان :
پس انتظار نداشته باش که ...
دایان حرصی به طرفش خیز برداشت:
+منو به چی تهدید میکنی ها؟
دستشو روی گلوی دختر فشار داد.
+چرا صدات در نمیاد هااان؟
بریده بریده گفت:دا دا...دایان..غلط..کردم.
دستشو برداشت:
+گمشو
دختر که فهمیدم اسمش سارای بود با عجله لباساشو برداشت و از اتاق بیرون رفت.بدون حرف گوشه اتاق ایستادم و به دایان زل زدم.
اروم توی اتاق راه میرفت و با دستش شقیقشو فشار میداد.نمیدونم بمونم یا برم.اگه برم دوتا حرف هم بار من میکنه،اگر هم بمونم باز از عصبانیتش یه چیزی عاید من میشه.
یهو واستاد و داد زد:
+چیه؟چرا اونجوری نگام میکنی!
میتونستم حس کنم که رنگ صورتم عین گچ شده.به تته پته افتادم:
_من ..نه چیزی نیست ک.
نشست روی تخت،خم شد و سرشو تو دستش گرفت.انگار از چیزی رنج میبرد.سکوت خفقان آوری در اتاق حاکم بود.فقط صدای نفس کشیدن دایان میومد،منکه از ترس طوری نفس میکشیدیم که صداش در نیاد.نفس های دایان کش دار شد و سرشو بلند کرد.دستشو رو معدش گذاشت و فشار میداد؛با صدای تحلیل رفته ای به حرف اومد:
+اون شیشه رو بیار...
تو حال خودم نبودم و به چیزای دیگه فکر میکردم.صدای داداش بلند شد.
+با توم..میگم اون کوفتیو واسم بیار...
شیشه رو برداشتم و رفتم کنارش.شیشه رو از دستم قاپید و یک نفس سر کشید.دستمو جلوی دهنم گذاشتم و هین بلندی کشیدم.اگه از من درمورد دایان بپرسن؛میگم یه آدم دیوونه و مریضه.
بی حواس یهو شیشه رو از دستش گرفتم.چند قطره،هم روی لباسش ریخت.
_میخوای خودتو به کشتن بدی!
میز غضب شد و شاکی نگام کرد.
+به تو؟تو کی هستی هاااان؟
طوری داد زد که احساس کردم پرده گوشم پاره شده.
+هاااان کی هستی؟تو خدمتکاری بیشتر نیستی.
تو عمرم تا این حد تحقیر نشدم.خیلی جلوی زبونمو گرفتم که نگم توم یه خلافکار احمق بیشتر نیستی!
از بس داد زده بود به سرفه افتاد.دستشو جلوی دهنش گذاشت و چند بار سرفه کرد.با دیدن قطرات خون کنار لبش و روی دستش ؛ترسم بیشتر شد.حس انسان دوستانم بهم غلبه کرد و تحقیر چند دقیقه قبل از یادم رفت.تند تند حرفاشو پشت هم ردیف کردم و کوبیدم تو سرش.
_به خودت رحم نمیکنی چرا؟عین مریضا رفتار میکنی؟تو با این وضع معدت قصد داری خودتو به کشتن بدی.
دوئل دیگه بس بود.اونم چیزی نگفت و چند ثانیه به خون روی دستش نگاه کرد.آروم زمزمه کرد:
+چیزی نیست؛خوب میشم.
برق از سرم پرید و با چشمای گرد شده گفتم:
_چی میگی تو!معدت خون ریزی کرده؛باید بری بیمارستان ممکنه خونریزی شدید باشه.
مثل همیشه حرف خودشو به کرسی نشوند.
+گفتم خوب میشم.
ولی من مریلای کله شق بود.سرم درد میکرد واسه این چیزا.بالاخره اینم راهی میشه برای جلب اعتماد و محکم کردن جامون توی این خونه.و از همه مهمتر اونم آدمه ،وقتی من میتونم کمکش کنم پس چرا دریغ کنم؟
_خیل خب.
شیشه توی دستمو گذاشتم روی میز و به طرف در اتاق رفتم.میتونستم قیافه مات دایان رو تصور کنم.الان پیش خودش چه فکرایی میکنه.از این تصور خنده ای روی لبم اومد؛با صداش سر جام متوقف شدم:
+حال بد من خنده داره؟
برگشتم و بدون حرف ابرومو بالا انداختم و از اتاق خارج شدم.سریع از پله ها رفتم پایین.چشمم به ساعت خورد.ساعت یازده شب...
یکم تو سالن هارو سرک کشیدم؛سایمون رو توی راهرو دیدم.
_سایمون اون دختره کجا رفت؟
با اخم نگام کرد.
+مفتشی تو!رفت خونشون.
داشت از در عمارت خارج میشد که گفت:
+اینجا کارت به کار خودت باشه؛تو چیزی که به تو مربوط نیست دخالت نکن.
اینو گفت و رفت.اره خب اگه دخالت نکنم آقاتون تا فردا جونش در میره.
رفتم اشپزخونه،کسی نبود.سکوت این خونه چیز جدیدی نبود.توی کابینت هارو گشتم تا شاید چیزی که میخواستم پیدا کنم.با دیدن گیاه خشک شده چشمام برق زد.سریع برش داشتم.
در کابینت ها و کشو ها همه باز بود.دورم خودم چرخیدم ؛هرچی گشتم نتونستم قوری یا کتری کوچیکی پیدا کنم.ناچار شیر داغ کنی که توی ظرف ها مشخص بود رو برداشتم.
مقداری گیاه و یک لیوانو نیم آب ریختم.شعله وسطی رو،روشن کردم تا زودتر جوش بیاد.
بعد ده دقیقه صدای قلقلش بلند شد.زیر گازو خاموش کردم.سِلپ گیر قوری چای سازو در اوردم و گذاشتم روی لیوان تا سلپش نره داخل لیوان.
لیوان که حاوی جوشونده مخصوص بود،یک لیوان آب و یه ظرف میوه هایی که فیبر زیادی داشتن رو برداشتم و رفتم بالا.
بدون در زدن وارد اتاق دایان شدم.از درد بهخودش میپیچید.متعجب سرشو بلند کرد.با دیدن من اخم کرد.حالا انگار ارث باباشوخوردم.با پام درو بستم.سینی رو روی تخت گذاشتم.
دایان بغ کرده ،دست به سینه منو نگاه میکرد.مثل بچه هایی شده بود که اسباب بازیشو ازش گرفتن.
+اینا چیه؟
جوابشو ندادم و خودمم روی تخت نشستم.لیوان جوشونده رو برداشتم.
_اینو بخور.
+اگر هم زنده بمونم تو منو میکشی.
لبامو روی هم فشار دادم تا یه وقت چیز بدی بهش نگم.
_بخور خوب میشی.
+اگه بدتر شدم چی؟
_نمیشی.من دوره شو دیدم.
با پوزخند نگام کرد.
+تو مگه سوادم داری؟
لبمو زیر دندون کشیدم.دستمو مشت کردم؛خیلی سعی کردم نگم که کاردانی پرستاری و لیسانس دانشگاه افسری دارم..
_من دو سال پرستاری خوندم.دوره دیدم و میدونم باید چیکار کنم.
دایان متعجب گفت:
+خب چرا ادامه ندادی؟
_به همون دلیلی که الان اینجام.
واقعا هم راست میگفتم خب؛دلیل من پلیس شدن بود که شدم.نگامم از دایان گرفتم و ادامه داد:
_اینجام چون مجبورم کار کنم.درسمو ول کردم چون بازم باید کار کنم.
چند دقیقه به سکوت گذشت.
_بخور اگه سرد بشه دیگه اثر نداره...
زیر لب چیزی گفت و لیوانو ازم گرفت.با شک به محتوی لیوان نگاه میکرد.لیوانو به دهنش نزدیک کرد.
قیافش توهم جمع شد.
+اه این چیه دیگه!
_بوش بده و البته مزش ولی اثر داره.یهو همشو بخور.
مثل بچه سوسولا بینیشو گرفت و یه جا همشو سر کشید.
لیوانو ازش گرفتم و گذاشتم توی سینی.تا چن دقیقه قیافش توهم بود.
سیب برداشتم و با چاقو برش زدم.سیبو به طرفش گرفتم.
_بخور دیگه.
با چشمایی ریز شده نگام کرد.
+هدفت چیه؟
_چی چیو!!!
پوفی کشید.فک کنم حوصله ادامه بحث با منو نداشت.سیبو ازم گرفت و خورد.
+پوستشو بگیر.
بدون نگاه کردن بهش تکه ای دیگه برش دادم.
_اینطوری خوبه.
با خالی شدن بشقاب دایان رو مجبور کردم لیوان ابو بخوره.میدونستم تا الان اب گرم شده.از یه طرف کیفم کوک بود که دایان رو مجبور به این کارا کردم از طرف دیگه عذاب وجدان داشتم که اگه من برم یهو نصف شب باز حالش بد نشه!
از روی تخت بلند شدم.دایان موشکافانه منو نگاه میکرد؛سینی رو برداشتم.
دایان مچ دستمو گرفت.انگار جریان برق بهم وصل کردن.انتظار این حرکتو نداشتم.چند دقیقه نگام کرد؛دستام همونجوری تو دستش بود.آروم لب زد:
+ممنون.
نگامو به یقه بلوزش دوختم:
_اگه حالت بد شد،صدام کن یا یکیو بفرس دنبالم.
اروم دستمو کشیدم ،موقع خارج شدن از اتاق برگشتم طرفش
_فردا هم برو آندوسکوپی...شب بخیر.
دایان باچهره ای متفکر شب بخیری زمزمه کرد.درو پشت سرم بستم. دستمو گذاشتم روی قلبم ؛تند تند میزد.دمای بدنم بالا رفته بود. چند دقیقه دم در اتاق موندم و اروم رفتم پایین.
در اتاقمو اروم باز کردم؛کیارا غرق خواب بود.روسری کوچیکو از سرم باز کردم.به طرف تخت رفتم و تن خستمو به دست خواب سپردم.
از اون روز به بعد سعی میکردم کمتر با دایان چشم تو چشم بشم.اون شده بود جن من بسم ال...؛خودمم نمیدونستم دلیل این کارم چیه،ولی دست خودم نبود.
فردای همون شب که دایان حالش بد شد.کل خونه خبر دار شدن که حال آقا بده شده،و از طرفی هم،همه در تکاپو بودن و قرار بود مهمان مهمی بیاد.
مهمان یه مرد حدود پنجا سال بود.فهمیدم که پدر سارای میشه.اولش فکر کردم دختره به تهدیدش عمل کرده و باباش اومده حساب دایانو برسه ولی متوجه شدم که ن،اومده به دایان سر بزنه.
*حمیدرضا*
از وقتی اومدیم این خونه چیز زیادی دستگیرمون نشده. خونه سیستم امنیتی پیچیده ای داره و بدون لپ تاپ نمیتونم هکش کنم و به چیزی پی ببرم.تا جایی که میتونم خودمو به دایان نزدیک کردم و به این نتیجه رسیدم که سایمون از خیلی کارای دایان با خبره.اینم میدونم مرد مرموزی که دو بار به خونه دایان اومده یه سر و سری باهم دارن.
دایان طوری بهم اعتماد کرده بعضی از کارای شرکتش رو بهم سپرد.چون بهش گفتم اینجا نیمه وقت کار میکنم و به پول بیشتری احتیاج دارم.اونم یه لپ تاپ گذاشت جلوم و گفت قرارای کاریمو تنظیم کن.
این واسه من یه برگ برنده بود.
تمام ادمای خونه رو زیر نظر گرفتم.با همشون میشه کنار اومد جز سایمون.باید چند وقت دیگه به بهانه سر زدن به خانوادم از خونه برم بیرون تا چند روز.
توی اون مدت هم باید برم پیش عطاری چون سر نخ هایی پیدا کرده که میتونه کمکمون کنه.
هنوز نتونستم سیستم امنیتی خونه رو هک کنم چون به نرم افزاری احتیاج دارم.در حال حاضر هم نمیتونم با اون لپ تاپ به عطاری یا ستاد ایمیل بدم.
امروز سایمون نبود و میتونستم تا حدودی کارامو پیش ببرم.اول از همه باید یه نقشه از خونه تهیه کنم.
همه جای خونه رو گشتم ولی چیز مشکوکی نداره به جز یه در که درش قفله و از هرکی هم میپرسم جواب سر بالا بهم میده.
با یه جمع بندی ساده ی زمان دستم اومد.نیم ساعت وقت داشتم.اروم و بی صدا از امارت زدم بیرون.به طرف حیاط پشتی رفتم.یکی از دخترای خاتون داشت از خونشون میومد به طرف امارت میرفت.خودمو کشیدم کنار و به دیوار چسبیدم.باید احتیاط میکردم و از جایی میرفتم که دوربینا دید نداشتن.
با رفتن اون نفسمو راحت ازاد کردم.نگاهی به ساعت انداختم و سریعتر پیش رفتم.در طوری بود که از امارت دید نداشت.هرچند میدونستم قفله ولی دستگیره تکون دادم ولی باز نشد.دسته کلیدمو در اوردم ده سانت سیم پیچ همیشه دور حلقه دسته کلیدم بود.سیم پیچو از هم باز کردم.بعد دو دقیقه کلنجار رفتن با قفل و سیم در باز شد.
لبخندی روی صورتم شکل گرفت.نگاهی به پشت سرم انداختم.سریع رفتم داخل و درو اروم بستم.فضا خیلی تاریک بود و هیچ چیزو نمیدیم.دستمو روی دیوار حرکت دادم.کلید برقو زدم.یه راه پله طولانی به پایین راه داشت.از پله ها پایین رفتم و تموم جزئیات رو به خاطر میسپردم.
با رد کردن اخرین پله ماتم برد.اصلن انتظار همچین چیزیو نداشتم.یه آزمایشگاه کوچیک و مجهز.از انواع میکروسکوپ ها تا دستگاهی پیشرفته صنایع شیمیایی.
لوله های آزمایش از مواد مختلفی پر بودن.بو مواد شیمیایی به فضا غالب بود.دستمو روی دهنم گذاشتم.بیشتر مواد شیمیایی برای بدن مضرن.
نگاهی به ساعت انداختم سیزده دقیقه وقت داشتم.در کوچیکی توجهمو به خودش جلب کرد.به طرفش رفتم .لعنتی قفل بود.وقت نداشتم باید یه نگاهی کلی بندازم.
بیخیال در شدم و اونو گذاشتم سر فرصت بهش سر بزنم.چرخی توی ازمایشگاه زدم.هیچ برگه ای یا نوشته نبود.نُه دقیقه زمان...
کلافه دستی به موهام کشیدم و از پله ها بالا رفتم.کلیدو زدم.
اروم لای درو باز کردم.موقعیت امن بود.از در خارج شدم و در باز قفل کردم.
همونجور که اومدمم.همونجور هم برگشتم خونه.
بعد از گذشتن سه دقیقه سایمون برگشت خونه.
لعنتی خیلی کم از خونه بیرون میرفت.نگاهاش به من مثل یه ببر زخمی بود.
*مریلا*
بعد از ظهر بود وحوصلم توی عمارت سر رفته بود.با کیارا زیاد دم خور نبودم.دخترای خاتون هم یکیشون شوهر داشت و اون یکی میخواست شوهر کنه و من تنها تر میشدم.درسته که خاتون بود ولی خب اون سنی ازش گذشته و بعضی چیزا رو فقط هم سن و سالای ادم درک میکنن.
امروز از صبح دایان خونه نبود و من خوشحال بودم چون میخواستم چیزی که تو ذهنم بود رو عملی کنم.
پاورچین پاورچین به سمت ممنوعه ی سالن رفتم.سرکی توی راهرو کشیدم.نفسمو فوت کردم بیرون.هیچکس نبود.با خیال راحت رفتم قسمت ممنوعه.یه ذوق خاصی درونم فوران کرده بود.فکرم رفت سمت سال هایی نه چندان دور.
اون موقع به بهونه کلاس کنکور از خونه میزدم بیرون و میرفتم کلاس موسیقی.چه آرامشی بود.آرامشی که توی خونمون غریب بود.سال اول دانشگاه هم کلاس موسیقی رو ادامه دادم ولی بعده یه مدت هیجان و ذوقم فروکش کرد.
روی صندلی نشستم.چشمامو بستم.اروم دستمو روی کلاویه ها کشیدم.هیجانی وصف ناپذیر وجودمو در بر گرفت.
با فشردن هر کلاویه آرامشی ناب بهم تزریق میشد.بعد نیم ساعت دست از سر پیانو برداشتم.سرمو روی پیانو گذاشتم.با صدای دست زدن کسی سرمو بلند کردم و به عقب برگشتم.
با دیدن قامت دایان خون توی رگم یخ بست.عرق سردی روی پیشونیم نشست.زل زدم توی چشماش.نمیتونستم از نگاش چیزی بفهمم؛چون خالی از هرحسی بود.
علاوه بر دایان،خاتون و دختراش هم مات این صحنه بودن.دایان با اشاره ی سر بهشون فهموند که سالن رو ترک کنند.
من موندم و دایان...
یه ادم چند شخصیتیِ مرموز که نمیشه چیزی ازش فهمید.با قدم های کوتاه ولی محکم به سمتم اومد.قلبم دیوانه وار خودشو به سینه میکوبید.سعی کردم از لرزش بدنم جلوگیری کنم؛که تا حدودی موفق بودم.
چهره بی تفاوتشو اخم غلیظی پوشوند.اشاره ای به پیانو کرد و شمرده شمرده گفت:
+با اجازه ی کی؟
آب دهنم قورت دادم و درمونده نگاش کردم.با دادی که زد کم مونده بود خودمو خیس کنم.
+با اجازه ی کی پاتو اینجا گذاشتی ...هااان؟
_من...یعنی ..خب اینجا...اخه
بهم نزدیک تر شد.دستشو بالا اورد.فک کردم میخواد منو بزنه.فورا چشمامو بستم.ولی دستاش روی چونم فرود اومد.
چونمو تو دستش گرفت و از لای دندوناش غرید:
+هیس هیچی نگو..ببر صداتو.
سرمو به معنی باشه تکون دادم.
چونمو ول کرد.نگاشو ازم گرفت و کلافه دستی تو موهاش کشید.
+یک بار دیگه این قسمت ببینمت و اونم نزدیک پیانو خونت حلاله.
سکوت کردم.ادامه داد:
+شنیدی یا نه؟نکنه کَری!حالام گمشو از جلو چشمام.
سریع از اونجا دور شدم روی تک پله ای که سالن رو از بقیه قسمت ها جدا میکرد؛سکندری خوردم.پام درد گرفت ولی اهمیت ندادم.
رفتم توی اتاقم و درشو قفل کردم؛تا جایی که اشک داشتم گریه کردم.نمیدونم چرا!شاید به خاطر حرفای دایان...شایدم به خاطر زنده شدن خاطرات..
توی اشپزخونه مشغول درست کردن شام بودم.ازیتا و خاتون هم از پیانو زدنم تعریف میکردن.تلفن بی سیم توی اشپزخونه زنگ خورد.ازیتا متعجب گوشیو دستش گرفت و گفت از اتاق آقاس.شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
+بله آقا...
نگاهی به من انداخت و بازم یه بله گفت.
+چشم اقا...
گوشیو قط کرد و برگشت سمت من:
+آقا گفت بری اتاقش...
قاشق از دستم افتاد و مقداری مایه کوکو روی سرامیک اشپزخونه ریخت.
_م...من ..برم چرا؟
شونشو بالا انداخت.
بقیه مایه کوکو و سرخ کردنشون رو به خاتون سپردم و از اشپزخونه بیرون زدم.
یعنی چیکارم داره؟نکنه میخواد اخراجم کنه!وااای اگه اخراج بشم بدبختم.کل عملیات به فنا میره.لعنتی یعنی چی شده...
تقه ای به در زدم و منتظر اجازه نشدم.دایان رنگ رو رفته روی تخت دراز کشیده بود و پشتشو به تاج تخت تکیه داده بود.
اول فکر کردم میخواد توبیخم کنه.با لحن مظلوم و صدای دورگه ای گفت:
+از اون جوشوندت واسم میاری؟
ابروهام دیگه بیشتر از این بالا نمیرفت!!!
دایان از من جوشونده خواست؟اون شب به زور خوردش..حالا خودش ازم میخواد.متعجب دهن باز کردم:
_مگه معدت درد میکنه باز.
چیزی نگفت و اخم کرد.ارومتر گفتم
_مشروب خوردی؟
اخمش غلیظ تر شد:
+بگو نمیخوای بیاری و خلاص دیگه چرا صفحه میبافی!
لبم کش اومد.پسره ی یک دنده و مغرور...
تعجب کردم؛این واقعا دایانه که از من کمک میخواد!
_باشه میارم.
سریع تغییر موضع دادم.در مقابل چشمای گرد شده ی دایان از اتاق زدم بیرون.
خاتون و ازی ازم سوال میپرسیدن که چیشده دایان صدات زده منم هیچی نمیگفتم و فقط لبخند ژکوند تحویلشون میدادم.سریع جوشونده رو اماده کردم،میوه و آب هم واسش گذاشتم.
بدون در زدن وارد اتاقش شدم.دستش همچنان روی معدش بود.کنارش روی تخت نشستم.با دیدن جوشونده چشماش برق زد.دستشو اورد جلو که لیوانو برداره؛منم از فرصت استفاده کردم؛و لیوانو عقب کشیدم.بازم تکرار کرد.
کلافه پوفی کرد:
+بده به من اونو...
لبخند دندون نمایی زدم؛حالا که به خواستم رسیدم،دلم نیومد بیشتر اذیتش کنم.لیوانو بهش دادم.یه نفس همشو سر کشید و اخم روی صورتش نشست.
بعده چند دقیقه بلند شدم.
+کجا؟
_برم دیگه...
+کجا بری منکه هنوز خوب نشدم.بعدش هم مگه من اجازه دادم بری؟
اخممو کشیدم توی هم و دندونامو روی هم ساییدم.حیف رئیس اون بود.حیف...
دوباذه روی تخت جای گرفتم.دایان اشاره ای به میوه ها زد:
+میوه ها رو خرد کن واسم...
این دیگه زیادی پرو شده.من اون دفه فقط دلم به حالش سوخت.
با صدای طلبکاری گفتم:
_دستات که سالمن...
تیله های نقره فامش خشمگین شد.دوتا دستمو با یه دست گرفت و فشار داد.اروم و با لحن خاصی گفت:
+یادت نرفته که من کیم؟...
پوزخندی گوشه لبم شکل گرفت.نه مگه میشه ادم خلافکاری مثل تورو از یادم بره...هزار بار به خودم گفتم و هیچوقت از یادم نمیره...
بدون ترس تو چشماش زل زدم و مثل خودش اروم لب زدم:
_تو اربابی...منم خدمتکار.
برق پیروزی رو تو چشماش دیدم.دستمو ول کرد.دور مچ دستم قرمز شده بود.تو دلم گفتم الهی دستاش بشکنه...
دیگه کلامی بینمون رد و بدل نشد.من واسش میوه خرد کردم و اون منو زیر نگاهِ برندش میخکوب کرد.
موقعی که میخواستم از اتاق دایان خارج بشم؛پرسید:
+اسمت چیه؟
نمیدونم چم شد.انگار مغزم قفل کرده بود.مریلا..ماریا..
_م م ماریا...
سرشو تکون داد.پسره بیشعور من دو ماهه تو خونت کار میکنم و غذا درست میکنم توم کوفت میکنی اونوقت اسممو نمیدونی!
درو بستم و باز صداشو شنیدم:
+ماریااا
متعجب از اینکه اسمو صدا زده ؛درو باز کرد و سرمو اوردم داخل...
_بله!
+نگفتی چند سالته؟
حالا انگار اون پرسیده و من نگفتم...عجبا!
_ 22تازه تموم کردم.
+اهان...
بازم درمقابل سوال های خاتون سکوت کردم.اونم فهمید که دیگه نباید بپرسه چون جوابی براش نداشتم.
***
صبح با سر و صدایی که از توی سالن میومد بیدار شدم. کیارا توی اتاق نبود.دست و صورت شستم و موهامو بستم.شالی روی سرم انداختم و از اتاق اومدم بیرون.
از راهرو رد شدم و متعجب به سالن نگاه کردم.چند نفر مبلا رو جا به جا میکردن.یکی با عجله از کنارم رد شد.هرکس به کاری مشغول بود.
یعنی چخبر شده؟!...
راه اشپزخونه رو پیش گرفتم.چند نفر با روپوش سفید توی اشپزخونه مشغول غذا بودن ازیتا سرش توکابینت بود.خاتون گوشت تیکه میکرد.
_اینجا چخبره؟
چند نفر نا اشنا سرشونو بلند کردن،چیزی نگفتن و سر انداختن پایین.
خاتون:هیچی دخترم ... اقا مهمونی ترتیب داده.
سرمو تکون دادم و خاتون ادامه داد:
+امروز تو میتونی استراحت کنی چون اشپز اومده.فقط دخترم مواظب باشین وقتی مهمونی شروع شد تو خواهرت نیاین توی سالن اصلی،اصلا از اتاقتون بیرون نیاین.کاری داشتین به یکی از خدمه بگید.
_چرا نیام بیرون؟نمیشه ماهم توی مهمونی باشیم؟
لبشو گاز گرفت و دستشو زد توی صورتش.
+نه دخترم اقا بدجور عصبانی میشه...روی این موضوع خیلی حساسه.
کسی که توی این خونه زندگی میکنه مطمئنا سوالای زیادی تو ذهنش ایجاد میشه...
اگه اقا روی این موضوع حساسه پس باید چیز مهمی باشه.یعنی چه اتفاقی میفته؟مگه یه مهمونی ساده نیست؟پس اینکارا چه معنی میده!
سوالی که توی ذهنم بود رو به زبون اوردم:
_این قانون فقط برای ماس؟
+نه ماریا جان من این چند ساله که اینجام این قانون واسه همه خدمتکارا بوده...بجز سایمون،حتی وقتی دادفر بزرگ زنده بود.
فقط این قسمت حرفشو متوجه شدم...جز سایمون.چرا این قانون واسه همه هس جز سایمون!
با فکری مشوش و بدون حرف از اشپزخونه خارج شدم.
باید توی مهمونی شرکت میکردم...هرطور شده.
شاید این مهمونی بتونه بهمون کمکی کنه.باید با حمید رضا حرف بزنم.
تموم سالن ها رو گشتم ولی نبودن..نه کیارا ن حمید...
*حمید رضا*
با کیارا پشت یکی از درختا مخفی شدیم.بعد از اینکه مطمئن شدم کسی نیست.از مخفی گاهمون خارج شدیم و به طرف در رفتیم.
راه قبلی رو طی کردم و وارد ازمایشگاه شدیم.کیارا به سرفه افتاد.
_هیس...ارومتر.
قسمتی از روسریشو گذاشت روی دهنش و سعی میکرد سرفه هاشو خفه کنه.
ده دقیقه وقت گذاشتم تا بالاخره در اتاقکی که توی ازمایشگاه بود؛ باز شد.
به طرف کیارا برگشتم...
_کیارا...
توی این چند ماه عادت کردم که وقتی کسی نیست کیارا صداش کنم اونم ناراضی نشون نمیداد.
+هوم؟
_تو اینجا رو بگرد..اسم تمام محلول ها روشون نوشته شده..سعی کن خرابکاری نکنی.
اخم کرد..
+من کی خرابکاری...
نذاشتم ادامه بده و با لحنی ارومتر:
_کیارا جان..وقت نداریم؛اینجاهم جای بحث نیست.
وارد اتاقک شدم.چیزایی میدیدمکه اصلا انتظارشو نداشتم.یه اتاق که کفش فرش دستباف قرمز بود.یه میز کوچیک و تخت خواب ساده،یک نفره...اتاق پر از عکس بود.
متعجب به اجزای اتاق خیره شدم.این همه وقت هدر دادم و به اینجا رسیدیم؟؟؟
صدای کیارا اومد:
+حمید...حمید رضااا
_چیه چیه اینجا رو گذاشتی رو سرت..چیزی پیدا کردی؟
با ترس بهم خیره شده و اب دهنشو قورت داد:
_صدا...صدای یه نفر اومد.
گندت بزنن.اهههه.عرق پیشونیمو پاک کردم.برگشتم داخل اتاق و دفتر روی میز رو به حالت اولش برگردوندم.موقعی که میخواستم از اتاق خارج شم .میخ عکسی شدم...امکان نداره.
حتما من اشتباه میکنم.یعنی چی..بدنم بی حس شد و دستمو به دیوار زدم...نفسم به زور در میومد...
کیارا اومد داخل اتاقک...دستشو روی دهنش گذاشت.
+چت شده حمید؟
نگاهمون قفل شد...ولی مغزم دچار خلا شده بود.
بدون حرف درو قفل کردم و از ازمایشگاه خارج شدیم.صداها قطع شده بودن ولی سایمون کنار در ورودی عمارت وایستاده بود.
*مریلا*
اونجور که از خاتون پرسیدم مهمونی از ساعت 6شروع میشد.
بعد از ظهر کیارا رو دیدم ..ازش پرسیدم کجا بوده ؛جواب سر بالا بهم میداد.خبری هم از حمید نبود.
من باید توی مهمونی شرکت کنم...
باید به عنوان مهمان وارد مهمونی بشم...وقتی چطوری؟
نگاهی به کمد انداختم..خوشبختانه فکر همچیو کردن و لباس مجلسی هم داخل کمد بود...ولی من چه بدونم یه خدمتکارو چه به این لباسا...هرچی بود خدا خیرشون بده که کارمو راه انداختن..
لباسو از توی کمد در اوردم...ظاهرش بدک نبود..میشد واسه مهمونی پوشید.هرچند زیاد چشممو نگرفت.
لباسو سرجاش گذاشتم.تا یک ساعت دیگه مهمونی شروع میشه.
از اتاق خارج شدم.سرکی به کل عمارت کشیدم.همه در تکاپو بودن و هرکس کاری رو عهده دار شده بود.
همه رو مطمین کردم که منو کیارا تو اتاقمون هستیم.به حمید هم راجع به مهمونی گفتم.اولش مخالفت کرد و گفت که با این کارت سر هممون رو به باد میدی؛خاطر جمش کردم که همه جوانب رو درنظر گرفتم و با احتیاط وارد عمل میشم.حمید گفت که حتما شنود و دوربین های جاسازی شده رو فعال کنم و بتونم بعدا اطلاعات رو واسه ستاد بفرستم.
ساعت شش بود و مهمونی شروع شده بود.موسیقی کلاسیکی هم پخش میشد.کیارا رو هشیار کردم و بعد پوشیدن لباس طلایی رنگ دو بنده که تا روی زانو بود و جوراب شواری کرم رنگی پوشیدم.اونجور که حدس میزدم مهمونی باید مختلط باشه منم زیاد در قید و بند حجاب نبودم،پس موهای بلنده مجعدمو روی شونم پخش کردم.رنگ لباس و موهای مشکیم تضاد جالبی ایجاد کردن.
لنز سبزمو گذاشتم و ارایش ملیحی کردم...قیافم شاید به نظر خودم زیاد تغییر نکرد؛ولی واسه اعضای این خونه که همیشه منو با حجاب و ساده میدین خیلی متفاوت شده بود.
نگاهی به اینه انداختم و خودمو برانداز کردم.همچی اوکی بود.با صدای تقه ی در؛قلبم از جا کنده شده و با ترس به کیارا نگاه میکردم...
یعنی کیه...!
سریع یه اشاره به کیا زدم؛ رفتم داخل حموم و شیر ابو باز کردم.طوری وایستادم که لباسام خیس نشه که به فنا برم.
پنج دقیقه توی حموم بودم.صورتم عرق کرده بود و ارایش روی صورتم ماسیده بود.
در حموم باز شد و کیارا توی درگاه حاضر شد.
_کی بود؟
+دختر خاتون؛واسمون شام اورد.باز تذکر داد که نریم بیرون.خودشون هم داخل الونکشون هستن.
نفسمو اسوده بیرون دادم.دستی به پیشونیم کشیدم.اخه الان چه وقت شامه...
از حموم خارج شدم و توی اینه ظاهرمو درست کردم.
بعده گذشتن چند دقیقه اروم درو باز کردم.سرمو بردم بیرون ؛سرکی توی راهرو کشیدم.همه لامپا خاموش بودن فقط چنتا از هالوژن ها فضا رو،روشن نگه داشته بود.
همچنان صدای موسیقی میومد.کسی توی راهرو نبود.راهرو رو رد کردم...چندتا خدمتکار دیدم که میومدن و میرفتن.خداروشکر کسی از اونا منو نمیشناخت...هرچند قیافم قابل تشخیص نبود.وارد سالن اصلی شدم.دسته دسته از مهمون ها وارد میشدن.چشم چرخوندم و گوشه ای خلوت پیدا کردم.
روی صندلی هایی که امروز با مبلا جابه جا شده بودن نشستم.پای چپیمو روی پای دیگم انداختم.سعی میکردم لباسو بکشم پایین تر،درسته ادم راحتی بودم؛ولی از این وضع معذب شدم.
سالن شلوغ تر شد.خدمتکارا پذیرایی میکردن...یه مشروب میاوردن،عده ای میوه و...
با وارد شدن شخصی چند دسته از مهمونا بلند شدن و رفتن سمتش...باید ادم مهمی باشه.سرمو کج کردم ولی نتونستم چیزی ببینم،چند نفری جلوی دیدمو گرفته بودن.
همزمان با وارد شدن اون شخص،دایان از پله ها پایین اومد.
دهنم باز موند از تیپش!واقعا صفت خوشتیپ برازندشه.کت و شلوار مشکی که با نزدن کراوات ؛اسپرت بودنشو نشون میداد.کفش مشکی براق و یه ساعت مارک هم روی دست چپش جا خوش کرده بود.
دایان به طرف مرد حرکت کرد...تازه تونستم بفهمم فرد ناشناس همون ناصر خانیه که چندوقت پیش اومد خونه دایان.
دایان و مرد باهم حرف میزدن.اونطور که معلوم بود بحثشون داغ بود و مشغول بگو بخند بودن.
باید به دایان نزدیک بشم...یا ناصر
چون کانون توجه جمع بود.ولی راهی نداشت.کوچکترین شک دایان به ضرر منه.
یکی از خدمتکارا،به طرفم خم شد و نوشیدنی تعارف کرد...لحظه حواسم پرت شد.یه پیک برداشتم،اهلش نبودم ولی همینجوری دستم گرفتم.چشم چرخوندم.لعنتی دایان نبود...نه دایان،نه ناصر.هول کردم و سریع از جام بلند شدم.
پیک رو روی یکی از میز ها گذاشتم و کمی از محتویتات درونش ریخت؛توجهی نکردم.دور تا دور سالن رو از نظر گذروندم ولی نبودن.به احتمال زیاد رفتن بیرون،شاید هم رفتن بالا؛ولی تا جایی که حواسم بود کسی از راهپله بالا نرفت.
وارد یکی از راهروها شدم.نمیتونستم از در ورودی عمارت برم تو حیاط.وارد اتاقی که نقش انبار رو داشت،شدم.کلید رو در بود.قفلش کردم و کلید رو همونطور توی قفل گذاشتم.
اتاق سرد بود،چون نقش انبار داشت و برنج و حبوبات ،یه یخچال و مقداری خرت و پرت رو شامل میشد.
دستام یخ زده بود.دستمو جلوی دهنم گرفتم و ها کردم.به طرف پنجره رفتم.ارتفاعش زیاد نبود؛شاید یک متر...
پنجره رو باز کردم.دستمو به لبه اهنیش گرفتم با یه حرکت خودمو بالا کشیدم.خداروشکر که حفاظ نداشت وگرنه حسابم با کرام الکاتبین بود.
اول پامو گذاشتم لبه بیرون پنجره و بعد بدنمو از پنجره رد کردم.
خودمو به پایین سُر دادم.حواسم به پاییدن اطراف پرت شد و موقع سر خوردن دستم به لبه دیوار سنگی خورد و خراش برداشت.
احساس سوزش کردم ؛نباید وقت تلف کنم.اهمیتی به سوزش دستم ندادم.
این قسمت از عمارت درست روبه روی باغچه بود و یه درخت بزرگ مانع دیده شدنم،بود.
پشت درخت سنگر گرفتم.خودمو کج کردم با یه نگاه شرایط رو بررسی کردم.
سایمون دم در با یکی حرف میزد...معلوم بود بد جور عصبیه.از پشت درخت حرکت کردم.مشکل اینجا بود که رنگ لباسمم طوری بود که توی شب برق میزد و قابل شناسایی بود پس احتیاط شرط اصلیه...
شب بود و حیاط تاریک بود ولی فانوس های کوچکی که برای قشنگی بودن نور کمی پخش میکرد.
کلافه به اطرافم نگاه کردم.یه دور کل حیاط پشتی رو زدم ولی خبری نبود.بیرون که نمیتونن رفته باشن،یعنی چی اب نشدن برن تو زمین که !یه جای این عمارت نحسن.
با باز شدن در کوچیکی که قسمت پشتی عمارت بود.ضربان قلبم تند شد.سریع خودمو پشت درخت بید مجنون مخفی کردم.صدای نفس کشیدنم به زور میومد.
دو نفر از در خارج شدن...
اون دو نفر کسی نیست جز دایان و ناصر...این دو فرد مرموز امشب مرموز تر از همیشن.چه دلیلی داره وسط مهمونی غیب شن و بیان این جای ممنوعه که حتی یه بار هم راجع بهش کنجکاوی نکردم.
فاصلمون کم بود و میتونستم بفهمم چی میگن.
دایان:خب پس اون مشکلم حل شد...فقط میمونه محموله بعدی.
صدای خنده ی زشت ناصر اومد.
ناصر:تو کارتو بلدی دایان...تو پسر هاکانی ولی کارت بهتر از پدرته.
صداها دور تر شدن.اروم از پشت درخت اومدم بیرون و پشت سرشون حرکت کردم.گاهی که مکث میکردن خودمو به دیوار میچسوندم تا کمتر دیده بشم.
بیشتر از این نمیتونستم دنبالشون برم چون راهی که میرفتن به در اصلی ختم میشد.
خوشبختانه شنودی که توی گوشوارم بود رو از قبل فعال کردم؛ولی احتمالش کم بود که صدای با این فاصله رو ضبط و تفکیک کنه.
مسیری که اومدم رو برگشتم؛از پنجره خودمو انداختم داخل اتاق.پنجره رو بستم.لباسمو مرتب کردم و خاکشو تکوندم. دستی به موهای پریشونم کشیدم.کلید رو تو در چرخوندم.خواستم دستگیره رو پایین بکشم که متوگه صدای پچ پچ دو نفر اومد.یه زن یه مرد...
اروم دستمو از روی دستگیره برداشتم.گوشمو به در چسبوندم.صدای موسیقی بهم اجازه نمیداد که بفهمم اون دو نفر چی میگن.صداشون که از نزدیک تر اومد.ترس برم داشت و بدون کوچکتربن صدایی درو قفل کردم.صدای زنی اومد.
_کامیار نقششون عوض شده،همش زیر سر دایانه.
+باید بفهمم چی تو سرشه،اون مغز فندقی با خودش چی فکر کرده که میتونه با این کارا جانشین بابام بشه.
_کامی من میترسم؛اگه بلایی سرت بیاد من چه غلطی کنم!
+فعلا این چیزا رو ول کن.امشب مهمونیه باید خوش باشیم.
صدای بالا پایین شدن دستگیره اومد.عرق از پیشونیم جاری شد و قلبم گرومپ گرومپ میزد.نفسم بزور در میومد.
_این قفله بیا بریم اون یکی اتاق...
صدا دور تر شد و بعدش تقه ی باز و بسته شدن دری.
نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم.دستی به گردنم کشیدم وقتی از سکوت توی راهرو مطمین شدم.رفتم بیرون و سریع خودمو به اتاقم رسوندم.لعنتی قفله...چند بار پشت سر هم در زدم.در باز شد و خودمو پرت کردم داخل اتاق.
نفس نفس میزدم.دستمو گذاشتم رو قلبم،بدون وقفه میزد.حال کیارا هم دست کمی از من نداشت.
کیارا:چیشد؟کسی دیدت؟
نفسم هنوز به جا نیومده بود.سرمو به نشونه منفی تکون دادم.
کیارا:پس چی؟اصلا تونستی چیزی بفهمی؟یا فقط استرس بهمون وارد کردی!
نفس عمیقی کشیدم.عرق پیشونیمو پاک کردم؛و خودمو پرت کردم روی تخت.
_چیز زیادی دستگیرم نشد.
کیارا با حرس شروع کرد به نق زدن.
کیارا:منکه گفتم نرو...تازه خیلی هم ریسک کردی؛اگه کسی میدیدت...اگه بهمون شک میکردن که دیگه خر بیار و باقالی بار کن.
به حرفای کیارا توجهی نکردم.بلند شدم و لباس راحتی پوشیدم.باید یه جوری لباسایی که توی مهمونی پوشیده بودم رو سر به نیست میکردم.
موقتا لباسارو توی کمد پشت چند تیکه لباس مخفی کردم.
کیارا با لحنی مشکوک پرسید...
کیارا:چیکار میکنی تو؟چرا گذاشتیشون اونجا!
_باید یه جوری از بین ببرمشون...
کیارا پوزخندی آشکارا زد...
کیارا:خوبه پس به همه جاش فکر کردی!فقط در عجبم چرا نتونستی چیزی بفهمی؟
برگشتم و با اخمی که چاشنی صورتم بود...
_من نگفتم رفتنم بیخود و هیچی دستگیرم نشده!فقط اون چیزی که من میخواستم نشد...
کیارا:تو...
دستمو بلند کردم و مانع حرف زدنش شدم.
_الان وقت بحث و کشمکش نیست...ما باید باهم متحد باشیم.
دست کیارا رو گرفتم و به طرف تخت رفتیم.نزدیک به هم نشستیم.
تا جایی که راه داشت صدامو آوردم پایین و آنچه که دیده و شنیده بودم برای کیارا توضیح دادم.
با چیزی که از کیا شنیدم؛اول تعجبمو برانگیخت،ولی بعدش ناراحت شدم که چرا منو در جریان کارشون نذاشتن.چون با حمید اون در که قسمت ممنوعه بود و دایان ازش خارج شد؛رو کشف کرده بودن...بنا به گفته های کیارا اون جا که آزمایشگاه کوچیک و مجهز بود.
فکرم بیش از قبل مشغول شد...دایان و ناصر توی آزمایشگاه چیکار داشتن!اون محموله ای که ازش حرف میزدن چی بود؟!
خواب به چشمام حروم شده بود.تمام شب فکرم به مکالمه دایان و ناصر و دو شخص ناشناس درگیر بود.
غلتی توی تخت زدم و روی شکم خوابیدم...صبح زودتر از همه بیدار شدم.با وجود اینکه زیاد نخوابیدم و شب پر استرسی رو پشت سر گذاشته بودم؛بازم به موقع بیدار شدم.
آبی به صورتم زدم.لباس ها رو از توی کمد برداشتم و داخل پلاستیک مشکی گذاشتم.آروم در اتاقو باز کردم.سکوت عمارت خاطر جمم کرد. از آشپزخونه فندک برداشتم.بدون ایجاد کوچکترین صدایی از عمارت خارج شدم.نگاهی به اطراف انداختم؛خبری از سگ دایان نبود.
با احتیاط وارد پارکینگ شدم.هرچند میدونستم کارم اشتباهه و نباید توی پارکینگ این کارو انجام بدم.بُشکه کوچک رو به قسمت تَه پارکینگ هُل دادم.کیسه لباس رو روی زمین گذاشتم.چشمم در جستوجوی نفت،بنزین و با هرچیزی که،بشه باهاش لباسا سریعتر سوزوند؛بود.
چشم چرخوندم و چند تا چهر لیتری و قوطی روغن دیدم.یکی از چهار لیتری هارو برداشتم.درشو باز کردم.از بوش تشخیص دادم که بنزینه...
خوشحال دستامو بهم کوبیدم،آخه تونسته بودم آثار جرممو از بین ببرم.نفسی از سر آسودگی رها کردم.در آخر خاکسترهای جمع آوری شده،که حاصل سوخته شدن لباس بودن رو توی باغچه چال کردم.
با خیال راحت به عمارت برگشتم و یه خواب راحت به چشمم اومد...
وقتی نهار درست میکردم؛خمیازه امانمو برید.خسته بودم،شب قبلو خوب نخوابیدم.بعد از خوردن نهار به حمید اشاره دادم که باید باهم حرف بزنیم.
وارد اتاق حمید شدم.منتظر بودم تا بیاد.در باز شد و حمید هم وارد اتاق شد.درو قفل کرد.لپ تاپی از زیر تخت بیرون آورد.
با صدای آروم هرچی واسه کیارا گفتم رو دوباره واسه حمید شرح دادم.حمید صداشو آورد پایین:
+تونستم با ستاد ارتباط برقرار کنم...
با شنیدن حرف حمید اولش متعجب شدم و بعد هیجان زده.
_واقعا؟چقدر زود.
+دیر هم شده.یه نفر سعی داره تو کارای دایان دخالت کنه.
کنجکاو شدم و فکرم رفت سمت مکالمه توی راهرو.
_اون دو نفر...همون که توی راهرو صحبت میکردن؛یعنی ممکنه کار اونا باشه؟
حمید دستشو روی شقیقش فشار داد...
+نمیدونم.خیلی سردر گمم.آخه اون فرد اگه اسمش کامیار بوده و اونطور مکالمه ای داشتن احتمال میدم پسر ناصر باشه.
_مطمئنم گفت کامیار...
+ناصر و دایان باهم یه سر و سری دارن...ولی هرچی باشه پسر ناصر نمیتونه ضد دایان عمل کنه.
_یعنی ممکنه ناصر...
نذاشت ادامه بدم.
+نه نه همچین چیزی ممکن نیست.نمیشه بی گدار به آب بزنیم.دایان با آدمای زیادی در ارتباطه.
_خب پس چرا دیشب دایان و ناصر رفتن آزمایشگاه...
+همینش منو عصبی کرده چون توی آزمایشگاه هیچچیز مشکوکی ندیدم.بعد اینکه ناصر اصلا تو کار دارو نیست.ناصر یه تاجر فرش موفقه...
_تاجر فرش...
حمید بشکنی زد...
+باز شد. ایمیلو دریافت کردن.
_خب حالا چی میشه؟
+باید منتظر جوابشون باشیم.هرچی سردار دستور بده،همونو اجرا میکنیم.
پوست لبمو میجوییدم و زل زده بودم به صفحه لپ تاپ. ده دقیقه نگذشته بود که ایمیلی اومد...آدرنالین خونم بالا رفت...
حمید ایمیلو باز کرد...
به نوشته ها زل زدم.وا رفتم.سردار دستور داده بود که یه مدت دست نگه داریم.
_همین!
+چاره ای نیست...
از اتاق حمید خارج شدم.توی این خونه هیچ سرگرمی نداشتم جز آشپزی که روزی دوبار بیشتر نبود.بقیه روز به در و دیوار عمارت زل میزدم.نه میتونسم پیانو بزنم،نه از استخر سرپوشیده استفاده کنم.تو حیاط هم برم باید چهار چشمی مواظب باشم که جِسی نیاد نزدیکم.
هنوز وقت شام نبود ولی گرسنم شده بود.تصمیم گرفتم عصرونه ساده ای درست کنم.مخلفاتی که لازم بود رو آماده کردم.بعضی وقتا هرچی تو خونه بود رو باهم قاطی میکردم بعدش یه غذای خوشمزه ازش در میومد.
فلفل دلمه،پیاز،گوشت ریش شده مرغ و کمی قارچ...اول پیازو تفت دادم.بعد فلفل خورده شده رو ریختم.قارچ و در آخر مرغ رو که از قبل پخته بودم،به مواد اضافه کردم.ادویه ریختم.
شعله گازو کم کردم و چند دقیقه یکبار هم میزدم.
عادت دارم با همچی سالاد بخورم...پس کمی هم سالاد درست کردم.من عاشق غذاهای تندم...
غذا که درست شد؛مقداری برای خودم ریختم توی بشقاب،کمی هم سالاد برداشتم.روی میز نهار خوری آشپزخونه نشستم.با ذوق به شاهکارم نگاه کردم.خیلی وقت بود از این غذاها نخورده بودم.
داشتم دو لپی غذا میخوردم که دایان وارد آشپز خونه شد.به سرفه افتادم.احساس کردم همه ی غذا توی گلوم گیر کرده.
دایان نزدیک شد و با اون دستای بزرگش چند بار زد توی پشتم.لیوان آبی به دستم داد.
آبو یه نفس سر کشیدم.نزدیک بودا...
دایان:چرا اینقد هولی!کسی که جلوتو نگرفته.
به خاطر کارش تشکر نکردم .لبخند دندون نمایی زدم.
_آخه خیلی خوشمزس...
ابروشو بالا داد و به طرف گاز رفت...نگاهی به غذا انداخت...
ظرفی برداشت و برای خودش کمی خالی کرد.اومد روبروم نشست.
متعجب به هیبتش خیره شدم...آخه بهش نمیومد همچین آدمی باشه؛که با خدمتکار یا آشپزخونش غذا بخوره...
بیخیال شونمو بالا انداختم و آرومتر از قبل غذامو خوردم.
نصف غذاشو خورده بود که به سرفه افتاد.پوزخندی روی لبم شکل گرفت.خواستم کمکش کنم که دستشو تو هوا تکون داد...یعنی برو گمشو به کمکت احتیاجی ندارم.
بعد چند دقیقه که آروم شد...طلبکار نگام کرد.
دایان:چرا اینقد تنده؟مگه تو نمیدونی غذای تند واسم سمه!
_تقصیر من نبود که خودت اومدی بعد اینکه غذارو برای خودم درست کردم...
انگار بهش برخورد.اخمی کرد و بقیه غذا رو به خاطر کم کردن روی من خورد...
دایان موقعی که میخواست از آشپزخونه خارج بشه.برگشت به طرفم.
+از این به بعد هر شب بعد شام باید برام از اون جوشونده بیاری...
لبامو روی هم فشار دادم تا پوزخندم دیده نشه.جملش پرسشی بود یا امری!هه باید...
_باشه...
+نشنیدم؟
بلند تر باشه ای گفتم و اون تکرار کرد که نشنیدم.میدونستم میخواد چی بشنوه ولی کور خوندی...
_احیانن مشکل شنوایی ندارین؟
دندوناشو روی هم فشار داد و با حرس براندازم کرد...
+به وقتش ادبت میکنم.زبونت باید کوتاه شه.
رفت و من با جای خالیش مواجه شدم...
طبق قانون نانوشته ای هر شب برای دایان جوشونده میبردم.هر دو روزه ی سکوت میگرفتیم و دریغ از رد و بدل کلمهای!
بنا به دستور سردار هیچ اقدامی نکردیم...رفت و آمدهای شخصی به نام ایلماز و ناصر به خونهی دایان زیاد شد.هر بار که میومدن به مشکوک بودن رابطشون پی میبردم.
توی یکی از دیدارها پسر ناصر هم اومد...کامیار...همونطور که حمید گفت،کامیار پسر ناصر بود...وقتی از حمید پرسیدم تو از کجا میدونی؛فهمیدم که اونم وارد مهمونی شده و متوجه غیبت دایان و ناصر شده ولی شرایط جور نشده که از عمارت خارج بشه...در این بین هم میفهمه که کامیار ،پسر ناصر بر ضد دایان عمل میکنه...
و اینکه از کار کردن پدرش با دایان ناراضیه...کامیار هم تو کار داروعه...ولی مثل دایان شرکت معتبر و به نام نداره؛شاید همین دلیلی باشه که ناصر کاراشو به دایان میسپره تا پسر خودش...
دایان با دخترای زیادی رابطه داره و هر هفته دوست دختراشو عوض میکنه...
یه شب که برای دایان جوشونده بردم؛دوست دخترش وقتی منو دید دیوونه بازی درآورد و همون شب هم دایان با وضع افتضاحی بیرونش کرد و قبل رفتن مجبورش کرد به خاطر کارش از من معذرت خواهی کنه...
در این بین من متوجه علاقه کیارا به حمید شدم...چند بار نصیحتش کردم قشقرقی به پا کرد آخرش گفت که کارای من به تو ربط نداره منم گفتم پس مواظب باش که مثل گذشته همچی رو روی سر من خراب نکنی؛چون این دفعه کوتاه نمیام.
تو اتاقم نشسته بودم و طبق معمول با کیارا بحث میکردم.هر چی بهش میگفتم بیخیال حمید شو،اون زن داره؛ولی باز حرفم براش دوهزار نمیارزید...
_کیارا بحث سر آینده توعه!چرا نمیفهمی که تو با حمید به جایی نمیرسی.
با لحن تند و عصبی جوابمو داد...
+به تو چه!هاااان به تو چه...زندگی خودمه.من اونو دوست دارم...مطمئنم اونم حسی نسبت به من داره.
_اون حس ممکنه تنفر باشه.
+چته تو؟اصلا میدونی چیه به این نتیجه رسیدم که تو به من حسودی میکنی!
چشمام گرد شد و متعجب زل زدم به خواهری که هیچوقت واسش کم نذاشتم...دهنم تکون میخورد ولی نمیدونستم چی بگم!واقعا گنگ بود برام.کیارا رو درک نمیکردم.نمیدونم دیگه باید به خاطرش چیکار میکردم که باورم کنه...واقعا دوست داره هووی زن حمید باشه!
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم.برای خودم متاسف بودم که خواهرم اینطور فکر میکرد.
صدای تقهی در اتاق اومد و بعدش آزیتا داخل شد...هول بود و استرس از چهرش میبارید...
به منم استرس وارد شد...حتما اتفاقی افتاده.
آزیتا:آقا....آقا باهاتون کار داره.
تپش قلب گرفتم.بدنم شروع به لرزیدن کرد.یعنی چه اتفاقی افتاده؟ممکنه که فهمیده باشه ما کی هستیم!مغزم شروع به پردازش کرد.ماا که خطایی ازمون سر نزده،پس بهتره خونسردیمو حفظ کنم.
حال کیارا هم دست کمی از من نداشت...با کیارا به طرف در افتادیم.
آزیتا:نه ...با دوتاتون کار نداره فقط ماریا...
ناخنموتوی دستم فشار دادم...سعی کردم از لرزش بدنم جلوگیری کنم.بزاق دهنمو به زور قورت دادم.
با آزیتا به طرف سالن اصلی راه افتادیم.با صدای آرومی پرسیدم..
_آزی نمیدونی آقا باهام چیکار داره؟
+نه ...فقط میدونم خیلی عصبیه..
تمام کائنات عالم دست به دست هم دادن تا استرس منو بیشتر کنن.چرا عصبیه ؟چرا منو صدا زده؟
_چرا عصبیه؟اتفاقی افتاده؟
آزیتا با گوشه روسریش اشکشو پاک کرد و با بغض جوابمو داد..
+هر وقت یاد مادرش و دادفر بزرگه میفته،اینطوری میشه...
نفسمو فوت کردم...شاید استرسم کم شد.متعجب به آزیتا نگاه کرذم که به طرف سالن ممنوعه میره...وسط راه وایستادم.
آزیتا:چرا وایستادی؟بیا الان آقا منو تنبیه میکنه.
_چرا از اون طرف میری؟
+آقا خودش خواسته...
وارد سالن ممنوعه،همون سالنی که پیانوی سفید رنگ قدیمی داخل بود،شدم.آزیتا رفت و منو تنها گذاشت.
وارد سالن که شدم...دایان روی کاناپهای نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود.حضورمو حس کرد...دستاشو برداشت و سرشو بلند کرد...از چهرش معلوم بود حال خوشی نداره...سه تا از دکمههای پیرهنش باز بود.تیلههای خاکستریش قرمز شده بود...موهاش هم ژولیده بود...در کل وضع بهم ریختهای داشت...
با چشم اشاره ای به پیانو زد...ترسیدم فک کردم میگه حتما دوباره با پیانو کار کردی.با ترس آب دهنمو قورت دادم و لا چشم هایی درشت شده زل زدم بهش...
پوفی کرد و کلافه چنگی به موهاش زد...صدای خسته و بغض دارش بلند شد...
دایان:برام پیانو بزن...
صداش دلم آدمو به درد میاورد...واسم غیر قابل باور بود که دایان محکم و قوی که تمام پلیس های ایران دنبالش بودن،اینطور حال زاری داشته باشه...
خودمم دلم میخواست پیانو بزنم...ولی چی باعث شده که دایان از من بخواد واسش پیانو بزنم...مگه آزیتا نگفت هر وقت یاد پدر مادرش میفته اینطور میشه...پس چه ربطی به پیانو داره...یعنی اون دفعه که پیانو زدم دایان خوشش اومده!
چشمم رفت سمت پیانوی سفید،شاید آرزوی خیلی از نوازنده ها بود که با همچین پیانویی کار کنن...شاید واسم پوئن مثبتی باشه...
روی صندلی نشستم...چشمامو بستم و سعی کردم نتهایی که دوستشون داشتم یادم بیاد...نفس عمیقی کشیدم.آروم دستمو به کلاویه ها کشیدم.
همزمان که کلاویه ها رو فشار میدادم...آهنگ خارجی،که دختره شکست عشقی خورده و واسه عشقش میخونه رو خوندم...هر وقت این آهنگو میخوندم سما میگفت انگار شکست عشقی خوردی...منو چه به شکست عشقی بعد اینکه من هنوز عاشق نشدم و مطمئنم اگه روزی عاشق بشم نذارم عشقم از دستم بره...این یعنی من هیچ شکستی رو قبول ندارم.سما یکی از دوستای دانشگام بود...ترم دومی که پرستاری میخوندم باهاش آشنا شدم...سما خیلی تلاش کرد که من تغییر رشته ندم،ولی من حرف ،حرف خودمه...میدونم یه دنده و کله شقم و اگه یه کاری کنم تا آخرش هستم...
آهنگ تموم شد...چون فقط به یه حالت نشسته بودم و از جام تکون نخوردم؛پشتم خشک شده بود و کمرم درد میکرد...چند دقیقه به همون حالت نشستم و بعد با انجام چندتا حرکت ورزشی نرم از جام بلند شدم.
برگشتم و دایانو دیدم...کم مونده بود از خنده قش کنم.مثل بچه ها تو کاناپه جمع شده بود و چشماش بسته بود...خوابیده بود.دلم براش سوخت هرکسی مسئول سرنوشت خودشه،دایان میتونست سرنوشت بهتری داشته باشه ولی این راهو خودش انتخاب کرده پس نباید واسش دل بسوزونم...بعد عملیات هرکی راه خودشو داره و منم فراموش میکنم واسه دایان اسمی پیانو زدم و دل سوزوندم...
توی خواب عین بچه ها شده بود...مثل بچه ای مظلوم و بی پناه.
خواستم بیدارش کنم،چون اگه بیدار بشه گردن درد میگیره...سرشو تکیه داده بود به کاناپه.دو دول بودم.اگه بیدارش کنم ممکنه عصبانی بشه اگرم نه که گردن درد میگیره...ای بابا اصلا به من چه...شونمو بالا انداختم و راهمو به طرف حیاط کج کردم...
چند روز بود که کار آب دادن به گل های باغچه رو به عهده گرفته بودم.آخه یه جورایی بهم آرامش میداد...
گل های رنگا رنگ که هر کدوم عطر و بوی،خاص خودشونو داشتن...بوی یاس رو از همه بیشتر دوست داشتم،ولی زیادم نمیتونستم نزدیک گلا بمونم چون به گرده لاله حساسیت داشتم...
سرمو خم کردم و غرق لذت بوی یاس شدم که با صدا زدن اسمم تو جام پریدم...
دستمو روی قلبم گذاشتم و برگشتم ببینم کی هوس ترسوندن من به دلش اومده...
حمید...
اخم چهرمو پوشوند...خواستم سریع جبهه بگیرم که دستاشو به معنی سکوت بلند کرد...
+دایان هرجوری شده باید امروز از عمارت بره بیرون...
_چرا؟چیشده؟سردار دستورداد؟
+آره ...امروز هرطور شده باید بره بیرون چون سایمون نیست و میتونیم نقشمونو پیش ببریم.
_خب من باید چیکار کنم؟
+باید یه جوری راضیش کنی تو رو ببره بیرون و تو سعی میکنی که دایان دیرتر برگرده...
_میفهمی چی میگی!آخه من چطور اینکارا کنم...بعد اینکه دایان چطور راضی میشه خدمتکارشو ببره بیرون.
با پوزخند جوابمو داد...
+همونطور که راضی شده واسش پیانو بزنی پس به اینم راضی میشه...
دستامو مشت کردم.
_الان که خوابه!
+میدونم.تا شب وقت داریم چون سایمون دیر برمیگرده.حتما باید امروز بره بیرون چون اطمینان ندارم که روزای دیگه هم سایمون مدت طولانی بیرون بمونه.
باشه ای گفتم و حمید دوباره تاکید کرد که کارمو درست انجام بدم و خبر رفت و برگشتمونو بهش بدم..
حمید رفت داخل عمارت منم کمی دیگه با گلا سرگرم بودم و رفتم آشپزخونه و نهار درست کردم...
چند وقت پیش هم آزیتا عقد کرد و مراسم کوچیکی گرفتن و دایان هم از نظر مالی کمکشون کرد...آزیتا همچنان توی همین خونه کار میکرد و شوهرش هم که پسر خوب و سر به زیری بود تو شرکت دایان مشغول به کار شده بود...
باید یه بهانه درست و حسابی جور میکردم...برم بگم دایان بیا منو ببر بیرون!...از خونش شوتم میکنه بیرون.چی بگم ؟چیکار کنم؟...خدایا کمکم کن.
توی آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم و عصبی پامو تکون میدادم.باید تا دیر نشده یه راهی پیدا کنم.مدام پوست لبمو میجوییدم و فکرای جور وار توی ذهنم جولان میداد...
جرقه ای توی ذهنم زده شد...از روی صندلی پریدم که باعث شد برعکس بشه و بیفته روی زمین...بیخیال صندلی شدم،و راه اتاق دایانو پیش گرفتم.همش به این فکر میکردم که چطوری موضوع رو بیان کنم...
تقه ای به در زدم و بعدش وارد اتاقش شدم...سرشو از توی گاوصندوق آورد بیرون و سوالی بهم خیره شد...
_امممم چیزه...
ابروشو بالا داد یعنی حرفتو ادامه بده...لبمو زیر دندون کشیدم،قیافمو مظلوم کردم...
_راستش من...من باید برم بیرون.
اخمی کرد.
+بیرون کجا؟
_بیرون دیگه ...بیرون از عمارت بریم توی شهر.
اخمش غلیظ تر شد و دوباره مشغول کاراش شد...
+بیخود تو هیچ جا نمیری!
_آخه من باید برم داروهامو بگیرم...
نگاشو بهم دوخت...
+چه دارویی؟
_من مشکل تنفسی و آسم شدید دارم.
+این که مشکلی نیست،میدونم چه دارویی لازمته فردا میگم سایمون یا مهدی بیاره...
لعنتی واسه همچی بهونه و جواب داشت...
_نه آخه من باید معاینه بشم بعد اینکه مقداری خرت و پرت لازم دارم.
+وقتی وارد این خونه شدی قانونا رو واست گفتم...ورود به این خونه خروجی نداره مگه با کفن...تو اتاقی که در اختیارت قرار گرفته همچی هست و فکر نکنم نیازی به چیز دیگه باشه.
این بشر هیچ جوری راه نمیاد...
_من به قرص هام احتیاج دارم.
+اگه خیلی حالت بده صبر کن من نیم ساعت میرم بیرون برگشتنی داروهای توام میگیرم...
نه اینجوری فایده نداره...چشمم به گاو صندوق قفل شد...میتونست کلید موقفیت باشه.دایان رمزو زد...0469 و بعدش هم رمز دیگه ای که سریع وارد کرد فقط نوستم بفهمم یه عدد سه به کار برد...لعنت بهت اهههه...
در کمد رو بست و به طرف کشو میزش رفت...کمی با برگه مشغول بود و سرشو بلند کرد...با کنجکاوی براندازم کرد.
+مشکل حل دیگه؟!گفتم داروهاتو میگیرم...
_من آخه باید....
نذاشت ادامه بدم. با دستش به در اشاره داد....
+در از اون طرفه...
با حرس رومو برگردوندم و از اتاق خارج شدم....من بیخیال نمیشم،هرطور شده باهاش میرم اگه شده یواشکی یا به زور...
لباس پوشیدم و خودمو آمادهی نبرد سختی کردم...وارد پارکینگ شدم.دایان وقتایی که خودش بدون راننده، با ماشین جایی میرفت.از آذرای مشکی استفاده میکرد پس سردرگم نبودم که بخوام تو کدوم ماشین قایم بشم.میدونستم در ماشین هارو قفل نمیکنن چون چند که دیدم سایمون و مهدی اومدنو رفتن دزدگیر ماشینو نزدن...دستگیره در پشت رو کشیدم...سریع خودمو انداختم تو ماشین.شیشه ها دودی بودن و فضای داخل به طور واضح دیده نمیشد...نشستم کف ماشین و خودمو چسوندم به پشت صندلی راننده...
چند دقیقه به همین روال گذشت.فضای بسته ماشین حالمو دگرگون میکرد...کم کم تنگی نفس داشت بهم غالب میشد...قبل از اینکه مشکل جدی تر بشه،دستمو به طرف جیب کنار شلوار جینم بردم.چون شلوار تنگ بود کمی خودمو تکون دادم و دستمو به جیبم رسوندم...اسپری رو درآوردم...با یه بار پاف کردن،اسپری حالم بهتر شد.
کمی گذشت که با صدای نزدیک پایی،ضربان قلبم تند شد.کل بدنم کرخت و بیحس شد...اگه دایان عصبانی بشه ممکنه هر کاری ازش سر بزنه...گرفتن جون من واسه همچین آدمی مثل آب خوردنه!
محکم تر به پشت صندلی چسبیدم...تا جایی که میتونستم خودمو پایین کشیدم.
با صدای باز شدن در ماشین ترس منم بیشتر شد...دایان با خیال آسوده روی صندلی راننده نشست و خبر نداشت یه نفر در چند سانتیش هست...
بدون صدا قفسه سینم بالا،پایین میشد...ماشین روشن شد.منکه چیزی نمیدیم ولی احساس کردم ماشین دنده عقب میره.
بعد از اینکه مطمئن شدم از حیاط عمارت خارج شدیم نفسی از سر آسودگی رها کردم ولی نه طوری که دایان متوجه بشه...
آهنگ فرانسوی آرونی تو ماشین پخش میشد.
نیم ساعتی تو ماشین بودم...وضعیت بدی بود.میترسیدم هر لحظه راه نفسم بگیره و از طرفی هم خسته شده بودم...
آروم سرمو بلند کردم.سریع خودمو کف ماشین خوابوندم.همه اینکار هارو بدون کپچکترین صدایی انجام دادم.یه لحظه ترسیدم با خودم گفتم الان مثل تو فیلم ترسناکا دایان میگه بوی آدمیزاد میاد.بزور جلو خندمو گرفتم.به حدی دندونامو روی لبم فشار دادم که مزهی خون رو تو دهنم احساس کردم.
گردنم خشک شد بود...حدس میزدم که وارد شهر شدیم،پس دیگه قایم شدن دلیلی نداشت...منکه تا اینجا اومدم و برگشتمون با خدا بود.
دوباره سرمو بلند کردم ولی ایندفعه دیگه خم نشدم بلکه نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم...دایان ماتش برده بود و از توی آینه نگام میکرد...وسط بزرگراه بودیم.دایان فرمانو کج کرد و زد روی ترمز که صدای جیغ لاستیک ها بلند شد.
صدای دادش به حدی بلند بود که احساس کردم پرده ارتجاعی گوشم آسیب دید.
+اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟؟
چشمامو بستم و ترس به تمام سلول های بدنم رسوخ کرد.اینجا بود که اعصاب پاراسمپاتیک به سمپاتیک غلبه کرد و آرامش دوبارمو بدست آوردم.نفسی دوباره...
ضربان قلبم آروم و منظم شد...
انگار آبی ریخته شد و آتش درونمو خاموش کرد.
طلبکار زل زدم به دایانی که نبض کنار شقیقش تند تند میزد و صورتش گندمیش به قرمزی رفته بود...
_منکه گفتم باید برم دکتر وگرن...
+صداتو ببر...ببر صداتو لعنتی....
کم نیاوردم و با لحنی مظلوم به حرف اومدم...
_خب من برای تا پیانو میزنم...هر وقت حالت بد باشه واست جوشونده میارم...
آرومتر ادامه دادم...
_غذاهای خوشمزه درست میکنم...توهین دوست دختراتو تحمل میکنم در مقابل تح...
دستاشو بلند کرد...
+کافیه!
شاید لحنش توبیخی بود...حرفام راضیش نکرد ولی از لحنشو تغییر داد.توی صداش سرزنش موج میزد.
+آدم وقتی به کسی لطف میکنه هیچوقت نباید بازگوش کنه!
یعنی ناراحت شد.متعجب سرمو بلند کردم و چشمام توی نگاش که علاوه بر گرد و غبار ناراحتی وجود داشت،قفل شد.
چند دقیقه توی سکوت گذشت...بریده بریده گفتم:
_من راستش منظورم...
+بیخیال...مهم نیست.
چرا مهم بود...برای من خیلی مهم بود...همیشه سعی کردم اطرافیانم ازم دلخور نباشن هچیوقت با ناراحتی کسی خوشحال نشدم...حتی اگه میخواد اون آدم خلافکاری مثل دایان باشه..کار از کار گذشته بود و من دل دایانو شکستم...باید از دلش در بیارم که منظورم چیز دیگه ایه!
_اما من...
با صدای بوق های پی در پی ماشین های اطرافمون حواسم به بیرون جمع شد...چند تا ماشین پشت سر ما بودن،دایان کناری ایستاده بود ولی بازم راهو بسته بودیم چون توی بزرگراه بودیم.
چیزی نگفت و ماشینو حرکت داد...
هردو یه جورایی ناراحت بودیم و سکوت توی ماشین حاکم بود...
میخواستم سکوت عذاب آورو بشکنم و نمیدونستم چی بگم...
توی خیابون های نا آشنا میپیچید یه فلکه رد کرد و وارد کوچه پهنی شد...از تابلوهای نصب شده فهمیدم اومدیم دکتر...
گوشه ای پاک کرد.
+پیاده شو...
نوشته تابلوی روبرومو خوندم...دکتر یوسف صیادی ،متخصص داخلی و گوارش...وارد مطب شدیم...چند نفر روی صندلی نشسته بودن و منتظر بودن تا نوبتشون بیاد.دو سه نفری هم دور میز منشی بودن.
منشی از چندتا مراجعه کننده عذر خواهی کرد و مارو زودتر فرستاد اتاق دکتر...
مثله جوجه اردکها دنبال دایان راه افتادم.سلام آرومی کردم.
دکتر مرد خوش رویی بود و بعد از فشردن دست های دایان،دستشو پشت دایان گذاشت..
دکتر:نگفتی بودی مزدوج شدی رفیق!
قهقهه دایان به هوا رفت...و چشمای من روی طرح لبخندش خشک شد...
خندیدن هم بلد بود!چه قشنگ میخنده...هر چی که میگذشت این آدم بیشتر من متحیر میکرد... اخم و تَخمش برای ماس خندیدنش واسه یکی دیگه!
هنوز کنار چشماش چین داشت..
آروم تر به دکتر توضیح داد که من از آشنایان هستم...شاید برای لحظه ای خوشحال شدم که منو خدمتکار یا آشپز خونش معرفی نکرد...
با لبخند خاصی دایانو زیر نظر داشتم.
بعد از معاینه دکتر توصیه های لازمو گفت و برگه داروها رو به دایان داد...از مطب خارج شدیم.
بازم سکوت بود...
کنار پاساژ بزرگی پارک کرد و اهمیتی به تابلوی پارک ممنوع نداد...
پیاده شدیم...نزدیک بهم راه افتادیم.آروم و با لحن دلخوری به حرف اومد.
دایان:هر چی لازم داری بگیر.
_باشه.
پاساژ سه طبقه بود و من میتونستم با گشتن تمام مغازه ها وقتو بگذرونم..
وارد چهارمین مغازه شدم...هنوز چیزی نخریده بودم.دایان هم پا به پای من وارد مغازه میشد...خیلی خنده دار بود که من اینقدر ریلکس کنار یه خلافکار بزرگ راه میرم و باهم اومدیم خرید...
از قیافش معلوم بود کلافس ولی به خاطر حرفی که تو ماشین بهش زدم روزه سکوت گرفته.
چندتا پیرهن که برای پوشیدن توی خونه مناسب بود رو انتخاب کردم تا برم پرو کنم.
گوشی دایان زنگ خورد.برگشتم به طرفش یه نگاه به گوشی انداخت یکی به من...ناچار جواب داد.با اره و نه جواب میداد..گوشی رو اورد پایین تر و اروم به من گفت:
+من میرم بیرون تلفن مهمیه،توم جایی نرو اینجا بمون و لباسایی که میخوای انتخاب کن.
باشه ای گفتم و موقع رفتن برگشت و بازم تاکید کرد جایی نرم.رفت بیرون و از در شیشه ای مغازه میدیم که همزمات که گوشی رو گوششه داره دور تر میشه.
لباسارو برداشتم و رفتم اتاقک کوچک ته مغازه که ببینم کدوم پیرهن بهتره...
حوصله نداشتم همه رو امتحان کنم و از طرفی هم باید طولش میدادم...چند دقیقه توی اتاقک بودم ...فضا بسته بود و گرمم شد.پیرهن ساتن بنفشی که از اول خوشم اومد و میدونستم اندازمه رو با دست دیگم گرفتم...
عرق صورتمو پاک کردم و با کف دست چند بار زدم رو لپم تا سرخ بشه نشون این باشه که مشغول پوشیدن لباس بودم.
از اتاقک خارج شدم و به طرف صندوق رفتم.لباس انتخابی رو روی میز گذاشتم و منتظر دایان موندم...
متوجه زن و مردی شدم که بهم نزدیک شدن...البته طوری نبود که مشکوک به نظر برسه ولی من آدم تیزی بودم...نگامو بهشون دوختن ابرومو بالا انداختم و از حضور شخصی تعجب کردم...
سرگرد عطاری....
اون اینجا؟پس...یعنی حمید هماهنگ کرده!
عطاری اخمی کرد و این یعنی باید به موضع قبلی برگردم...فرد کناریش که خانمی چادری بود و لبخند نزدیکم شد و ازم خواست تو انخاب لباس کمکش کنم منم با کمال میل قبول کردم.
زمانی که داشت چوب رختی های لباس ها رو کنار میزد چیزی رو توی دستم گذاشت...
دستمو پایین آوردم و بدون نگاه کردن به شی ،اونو توی جیب شلوار جینم گذاشتم...لبخند ژکوندی تحویلم داد و یکی از پیرهن ها رو برداشت و ازم تشکر کرد...
هوا تاریک شده بود دایان بدون هدف توی خیابون ها دور میزد...ازش خواستم که بریم فست فود اونم قبول کرد.نمیدونم اون تماس از طرف کی و چی بود که دایان اینقدر بهم ریخت...هربار که سر صحبتو باز میکردم یه جوری بحثو خاتمه میداد..
پایان بخش اول...
توی راه برگشت بودیم...نگاهی به ساعت مچیم انداختم.22:20 دقیقه.ایندفعه بدون اینکه دایان ازم بخواد خودم صندلی جلو نشستم...
در هر صورت یهجور بیاحترامی محسوب میشد اگه میرفتم پشت؛دایان که راننده من نیست.درسته که خلافکاره ولی باید احترام نگه داشت البته به شعور خودمون بستگی داره...
چشم از چراغ های برق خیابون گرفتم...با یاد آورب روزای بچگیم،لبخندی روی صورتم جا گرفت...
یادمه بچه که بودم،وقتی شب ها میرفتیم بیرون یا از جایی برمیگشتیم...
چراغ برق ها رو میشمردم ببینم کی میرسیم...
از خاطرات کودکیم فاصله گرفتم و به این فکر کردم چطوری ناراحتی دایان رو برطرف کنم...
میدونم حرف خوبی بهش نزدم و نباید کمکم رو بازگو میکردم...
واسه اولین بار،اسمشو صدا زدم...
_دایان...
سرشو به طرفم چرخوندم و با ابروهای بالا رفته نگام کرد.انگار که تعجب کرده از صدا زدن اسمش توسط من.منتظر و با سکوت یه نگاش به من بود و یکی به جاده...
انگشتامو توی هم گره زدم.آب دهنمو قورت دادم.
_من....من..راستش من نمیخواستم ناراحتت کنم.
+گفتم که مهم نیست...ناراحت هم نشدم.
_شدی...
یه جوری نگام کرد...پوووفی کشید و چنگی به موهاش زد.یعنی زیادی رو مخی!
+دست از لجبازی بردار...چرا همش حرف،حرف خودته.
خندیدم وبا لحن شوخی ادامه داد...
+مثلا من رئیستم!
درحالی که لبخند رو لبم بود.با نگاه خاصی براندازش کردم و نگامو تو چشماش قفل کردم.
_میدونستی خیلی مهربونی!
با صدای بمی گفت:
+توام میدونستی اولین نفری که این صفتو بهم نسبت میدی!
نگاشو به جاده دوخت.هردو سکوت کردیم...نگامو به چراغ برق ها دادم...
به جاده شنی رسیدم...نزدیک عمارت.
_مطمئن باشم از من ناراحت نیستی؟
لبخندی چانشنی صورتش کرد.
+نه دیگه نیستم.
ابرو بالا انداختم.
_یعنی بودی،الان دیگه نیستی!
لبخند از روی لبش پر کشید.
+همیشه همینجور باش.
کنجکاو نگاش کردم.
_چطوری باشم.
+همینجوری...پاک..ساده..مهربون.
نزدیکم شد و با خنده بینیمو کشید.
+ولی از لجبازیت کم کن.
من مبهوت حرکت دایان...اگه خلافکار نبود مطمئنا پسر ایده آل،هر دختری بود.
ماشینو داخل پارکینک پارک کرد...هیچکدوم قصد پیاده شدن نداشتیم...انگار دوست نداشتیم این شب و همصحبتی تموم بشه.
+راستی نگفتی چطوری خودتو قایم کردی اون پشت؟
_ما اینیم دیگه...بمون تو خماریش.
+دیگه تکرار نکن...
متعجب زل زدم بهش چه زود تغییر موضع داد و جدی شد.
+هر وقت خواستی جایی بری و چیزی خواستی به خودم بگو،میبرمت...
چه مهربون...واقعا این آدم خلافکاره!با این دل مهربون...دلش میاد جوونای مردم رو بد بخت کنه!
_مرسی...بابت مهربونیت...بابت همه چیز.
توی تاریکی اتاق،روی تخت نشسته بودم و رفتار دایان فکر میکردم.آدم عجبیه!
لبخنداش...چهره مهربونش...قهقهش توی مطب.جنتلمن بودنش توی پاساژ.
دایان آدم بدی نیست شاید داره تظاهر میکنه به بد بودن.
طوری رفتار نمیکرد،که فکر کنم خدمتکار خونشم.وقتی رسیدیم بعد چند دقیقه حرف زدن هر کی رفت اتاق خودش کیارا خواب بود و حمید هم ندیدم...
باید فردا حرف میزدیم.چیزی که خانم چادری از طرف سرگرد عطاری بهم داد یه ردیاب کوچیک بود که دوباره توی جیبم مخفیش کردم.نمیتونستم جای دیگه ای بذارم.درحال حاضر جیبم امن ترین جا بود.
دم ظهر بود که حمیدو درحال آب دادن به درخت ها بود...سرگرد مملکتو باش داره به گلا آب میده.البته آب دادن به گل گیاه کار بدی نیست و از پرستیژ اجتماعی آدم کم نمیکنه.
من قبلا که با پلیس و ستاد و اینجور آدما در ارتباط نبودم؛فکر میکردم که هر چی درجه فردی توی نظام بیشتر باشه اخمو تر و بدعنق تره ولی با دیدن سرتیپ،
پدر حمید که فرد فوق العاده مهربونیه نظرم عوض شد...واقعا نباید زود قضاوت کرد...
من با دیدن و ارتباط با دایان به این نتیجه رسیدم که قضاوت کار آدما نیست چون هر بار با بعدی از دایان متفاوت آشنا شدم.
رفتم و کنارش ایستادم.نگاهی به من و زیر چشمی به اطراف انداخت...
+چطور بود؟
_خوب.
+اذیتت که نکرد؟
با یاداوری دیروز نیمچه لبخندی زدم.
_نوچ.
با صدای آروم تری گفت:
+امانتی که پیشته؟
چشمامو به معنی اره روی هم گذاشتم...
+کجا گذاشتیش؟گمش نکنی.
_الانه باهامه...میخوایش؟
متعجب شد.
+باهاته؟کو؟چرا سرخود کاری میکنی؟نمیگی گم میشه!
در حالی که دستمو داخل جیبم میبردم؛گفتم:
_گم چرا اخه!تو جیبمه.
با حرص گفت:
+ای دختره احمق!تو جیبته تا الان حتما از کار افتاده...
دستمو از جیبم خارج کردم...از جملش هیچی نفهمیدم جز اینکه به من گفت احمق!دایان تو اوج عصبانیت دیروز همچین حرفی بهم نزد ولی...
اخمامو کشیدم توی هم...حمید هم دونست نباید بیشتر از این حرف بزنه.
+الان برو،بذارش زیر فرش توی راهروی،اتاق ها.
بدون حرف از کنارش گذشتم...
خیلی بهم برخورد من که کار اشتباهی نکردم،میگه احمق...کار اشتباهیم انجام بدم بازم نباید اون حرفو بزنه...بالاخره انسان جایز الخطاس!
ردیاب همونجایی که گفت گذاشتم.ظاهرش که نشون نمیداد خراب شده...
سر میز شام،سعی کردم با حمید چشم تو چشم نشم.کلامی هم باهاش رد و بدل نکردم...
بعد از ظهر که رفته بود و ردیابو توی ماشین دایان جاسازی کرد،فهمید چه ردیاب سالمه!وقتی ازم عذر خواهی کرد فقط یه پوزخند تلخ تحویلش دادم.
بعد شام خاتون و دختراش رفتن ساختمون خودشون...کیارا و حمید هم نبودن.طبق معمول من بودم و تنهاییام...
بیدار موندم تا دایان بیاد،جوشوندشو بدم و بعد بخوابم...
ساعت از12گذشته بود و کمی نگران شدم.نکنه اتفاقی واسش افتاده!
نمیدونم این نگرانی از کجا نشأت میگیره...دلم شور میزد.خدایا سالم برش گردون.مهم نیس منشا دل نگرونیم چیه.فقط حال دایان خوب باشه.
همه لامپ خاموش بودن جز چندتا هالوژن.با صدای در ورودی عمارت از جام پریدم و به طرف در رفتم.
با دیدن دایان به همراه دختری کاخ آرزوهام خراب شد و رویاهامو کنار زدم...چند ثانیه میخشون شدم...دختر وضع خوبی نداشت.
دایان هم بد مست کرده بود.هین راه رفتن چندبار سکندری خورد.به من که رسید با نگاهی خمار براندازم کرد...چشماش کاسهی خون بود.موهاش ژولیده.دوتا دکمه بلوزش باز بود و سینه ستبرشو به نمایش گذاشته بود.
سرشو به طرف دختر برگردوند...دوباره نگاهی به من...چند بار تکرار کرد و در آخر دستاشو تو دست دختره قفل کرد و بدون حرف رفتن طبقه بالا...
همونجا،وسط سالن سر خوردم روی زمین.من چی فکر میکردم...حالا ببین چی شد.اصن همش تقصیر منه که نگران این شدم.
زانوهامو بغل گرفتم.آه پر حسرتی کشیدم.دلم یه زندگی آروم میخواد...منم دل دارم خدا!بغض راه گلمو بسته بود.نه نباید گریه کنم...نباید! من دختر قوی ای هستم...
نفس عمیقی کشیدم.دستمو روی زمین گذاشتم و با یه ضرب بلند شدم...داشتم به طرف اتاقم میرفتم.عذاب وجدان بدجور بهم فشار میاورد...
دایان الان حالش بده.مست کرده و این یعنی سم واسش.نمیدونم چرا این آدم توبه نمیکنه...میدونه الکل حالشو بد میکنه،واسه معدش هم از سم و سیانور بدتره...
بین دو راهی گیر کرده بودم...نمیدونم چه مرگم شده.اگه جوشونده و داروهاشو نخوره مطمئنم فردا رو باید توی رخت خواب جون بکنه...
آقا میره پی عیاشی من باید نگرون دوا و درمونش باشم...صدای تق تق کفشی روی پله ها حواسمو پرت کرد.
برگشتم و دختره رو دیدم با چشمای اشکی...کنار لبش چند قطره خون بود...صورتش نشون از خوردن چند ضربه وحشتناک بود.
با صدای زمختی به حرف اومد...
+هی تو...
علاوه بر تیپ و قیافش باید طرز حرف زدنش هم عوض کنه.
نگاه خالی از حسمو بهش دوختم...یعنی بنال من از تو بی عصاب ترم.
+بیا یه لحظه.
پوفی کشیدم و چندتا پله رو بالا رفتم و خودمو بهش رسوندم.اون یه پله بالا تر بود.
پوزخند صدا داری زد...
+تو ماریایی؟
_فرمایش؟
آب دهنشو که همراه خون بود؛تف کرد تو صورتم...دستشو روی قفسه سینم گذاشت.
+همون تو به دردش میخوری...آشغال!
خواستم جواب دندون شکنی بهش بدم و حالشو بگیرم که هولم داد.افتادم و از پله ها،پِل خوردم پایین.
صدای استخونمو شنیدم و درد بدی توی بدنم پیچید...گرمی خون رو،روی پیشونیم احساس کردم و بعدش چشمام بسته شد و سیاهی مطلق...
*دانای کل*
ژاله که از رفتار دایان عاصی شده بود. و بدتر همه وقتی اسم دختر دیگه ای غیر خودش رو از زبون دایان شنید...
حرصشو سر مریلا در آورد و با دیدن مریلا توی سالن...
ٖ
اونو صدا زد و بعد برانداز سرتاپای مریلا آب دهنشو تف کرد توی صورتش...
ٖمریلا که تازه موضوع دستش اومده بود و خواست حال ژاله رو بگیره...ژاله با یه حرکت ناگهانی ،مریلا رو هول داد...
ٖ
مریلا نتونست تعادل خودشو حفظ کنه و تا پایین پله ها،پل خورد...
خون از سر مریلا جاری شد...صورتش پر خون.روسری از سرش باز شده بود و لابه لای موهاشوخون پر کرده بود...سکوت بدی توی فضا حاکم بود.ژاله مات صحنه روبه روش بود...
چشمای هراسونش رو به مریلا دوخت...پارکت کف سالن قرمز شده بود...ناباورانه به بی فکری خودش نگاه کرد...ندونست چیشد که یهو کنترلشو از دست داد...
خون توی رگاش خشکید و بدنش سرد شد شد...از ترس زیاد ماهیچه هاش منقبض شدن...به سختی خودشو روی سر مریلا رسوند...
هزاران فکر و سوال به ذهنش اومد...نکنه دختره مرده باشه؟! اگه بمیره...
دستشو روی دهنش گذاشت و اروم لب زد:
+نه....نه....نباید بمیره...ا ا.اگه...مرده باشه من....من بد بخت میشم.
سرشو به طرفین تکون داد.
رنگ صورتش پریده بود و سفیدی میزد...احساس میکرد نمیتونه بزاق دهنشو قورت بده...
خم شد...برای کاری که میخواست انجام بده دو دل بود...ترس داشت.اضطراب...
بوی خون به مشامش خورد و حالت تهوع بهش دست داد...اسید معدش زیاد شده بود...دستشوی روی دهنش گذاشت...تا از احساس تهوعش کم بشه...
و بعد دستشو روی بینیش گذاشت...دست دیگشو به گردن خونی،مریلا نزدیک کرد...
نبض آروم و کند مریلا رو احساس کرد...در عین ناراحتی و ترس لبخند اومد روی لبش...
+پس نمرده...
نفسشو محکم بیرون داد....کاری از اون ساخته نبود.میدونست اگه بمونه دایان زندش نمیذاره...اونجور که توی مستی حرف میزد معلوم بود دخترک خدمتکار براش اهمیت داره...
برگشت و نگاهی به پله ها انداخت...تا کسی پیداش نشده؛باید فرار میکرد...دستشو که به مریلا تماس داده بود؛به خون آغشته شده رو با لباس مریلا پاک کرد...
یه نگاه پر استرس به پله و یه نگاه به کل سالن...ژاله که همیشه چوب نادانیشو میخورد ایندفه هم گذشت...
ولی دوربین های خونه دایان رو فراموش کرده بود و فکر میکرد با فرار همچی درست میشه.بلند شد و گیج چند بار دور خودش چرخید...
عرق صورتشو پاک کرد و نفسی اسوده کشید...ژاله با سردرگمی عمارت رو ترک کرد...
مریلای بیچاره،طفلک همیشه،همچی روی اون تموم میشد...از زمین وزمان واسش بد بختی میبارید...
و حالا کسی نبود به دادش برسه...به راستی که نمیتونست از کسی هم کمک بخواد...
دایان با حالی خراب و فکری مشوش روی تخت اتاقش نشسته بود و به تابلوی عکس خودش خیره شد...
بریده بریده با خودش حرف میزد...حالش دست خودش نبود و کنترلی روی حرفاش نداشت...
توی حالت مستی یه چهره مظلوم اومد جلوی چشنش...لبخندی روی صورتش شکل گرفت..
انگشت شستشو روی لبش کشید.زمزمه کرد:
+دختر لجباز...
دچار تناقض شده بود...احساس میکرد ماریا تا چند دقیقه قبل توی اتاقش بوده...فکری از ذهنش گذر کرد.
ماریا...توی سالن...نگاه پر از بغض و گلایه اش...چهره زشت و کریح ژاله...
با این افکار سر دردش بدتر شد فکر کرد دچار توهم شده و داره فکرای الکی میکنه...معدش بدجور درد میکرد...احساس میکرد که قراره معدش از دهنش بیرون بیاد...
نتونست تحمل کنه...باخودش گفت که مسلما خودرن جوشونده و سر به سر ماریا گذاشتن حالشو خوب میکنه...
خودش هم نمیدونست که اون دختر از کی تا حالا واسش مهم شده...
از جاش بلند شد...سرگیجه داشت...چشماش دو دو میزد...دستشو روی چشماش فشار داد...با دستش چند سیلی به خودش زد...سعی کرد به خودش مسلط باشه...ولی زیاد موفق نبود...
به سختی از اتاق بیرون اومد...دستشو به دیوار تیکه داده بود...همزمات که دستش به دیوار بود..با قدم های ناموزون خودشو به پله ها رسوند...
پلهها رو بیشتر از اونچهکه بود ،میدید...احساس میکرد پله ها دارن دور سرش میچرخن...از این فکر لبخندی زد...
خمیازهی خسته ای کشید...
حینی که دهنشو باز کرده بود و خمیازه میکشید؛چشمش به انتهای پله ها افتاد...
فکر کرد بازم توهمه یا خیالاتی شده...پس افکارشو پس زد...
چندتا از پله ها رو پایین اومد...و بازم اون تصویرا جلوی چشمش شکل گرفت...
کلافه و سردرگم بود...چنگی به موهاش زد.وبازم چشمای مظلومی رو تصور کرد...اون چشما مال کیه!اون چشما مال یه دختره...
ولی دخترای اطراف اون نگاهی با اون مظلومیت و صداقت ندارن...
این نگاه فرق داره...به صدا توی گوشس زنگ زد...
همیشه همینجوری باش....پاک...ساده...مهربون...این صدای کی بود!_عصبی شقیقه هاشو فشار داد...
بقیه پله هارو طی کرد..
روی آخرین پله نشست....تصویرا واضح تر شدن...صداها بلند تر...دایان درمونده از صحنه ای که فکر میکرد خیاله...سرشو تو دستاش گرفت...از ته قلب نالید و خدارو صدا زد...
حالش واقعا عذاب آور بود...آخرین بار که اینطور شد...سه سال پیش بود...وقتی با چشماش ،اعدام شدن پدرشو دید...
پدری که هم واسش مادری کرد و از پدر بودن هیچی کم نذاشت...پدری که همیشه پشتش بود و هواشو داشت...پدری که سال هاست به فکر انتقام خونشه...
خونی که نا عادلانه ریخته شد...بازم نالید و از خدا کمک خواست...خواست که حالشوخوب کنه و از این سردر گمی نجاتش بده...
سرشو بلند کرد...چشماش که حالا به خاطر اشک های جمع شده براق شده بود رو به صحنه مقابلش دوخت..
زیر اون صورت خون آلود چهره مظلومی دید..با خودش گفت ماریا که نمیتونه باشه...اون الان خوابه...
ولی ماریا چطور میتونه بخوابه مگه قرار نبود هرشب به دایان داروهاشو بده...هراسان از جاش پرید و جسم مچاله شده و خونی مریلا نگاه کرد...
ماریا...ماریا....چند بار زمزمه کرد.اتفاقا و صحنه ها رو مرور کرد...
دستشو روی دهنش گذاشت و ناباور زمزمه کرد:
+نه اون نیست...اون...اون الان.
ٖ
نزدیک تر شد و دستشو به خون پارکت آغشته کرد...دستشو بلند کرد و با دقت به خون نگاه کرد...سرشو تکون داد...
ٖ
مستی از سرش پرید...ضربان قلبش به تندی میزد و قلبش سعی داشت از سینه بیرون بیاد..
ٖ
تمام حس های بد بهش دست داد...گیج شده بود...بدنش به لرزه افتاده بود...ترس داشت.ترس داشت که اتفاقی واسه این دختر لجباز بیفته...
ٖ
داد زد و اهالی عمارت رو صدا زد...چندین بار داد زد.سایمون با با لباس راحتی و چشمای خواب آلود اومد توی سالن...و متحیر شد از صحنه روبروش...
ٖ
دایان تعلل رو کنار گذاشت...دستشو زیر بدن مریلا انداخت وبلندش کرد...به طرف در رفت و اهمیتی به حرفای سایمون نداد..