مریلا رو روی صندلی عقب گذاشت..

ٖ

دستاش خونی شده بود...توجهی نکرد.بوی مشمئز کننده خون فضای ماشین رو در بر گرفته بود...

صدای جیغ کر کننده لاستیک های ماشین اومد...و بعدش ماشین از جا کنده شد..

ٖ

یه دستش به فرمان ماشین بود و دست دیگش توی موهاش...مستی کاملا از سرش پریده بود و تیکه های پازل رو کنار هم گذاشت...با فهمیدن معمای تو ذهنش ؛چندین بار به خودش لعنت فرستاد...

ٖ

دایان در اتاق عمل منتظر بود...چندین ساعت گذشته بود.دکترا و پرستارا میومدن و میرفتن...

ٖ

هربار حال مریضشو‌میپرسید دکترا سکوت میکردن...

با خودش عهد کرد که دیگه هیچوقت لب به مشروب نزنه ؛که دیگه همچین افتضاحی به بار نیاد..

ٖ

دیوونه شده بود و به مرز جنون رسیده بود.نمیدونست چرا ماریا به این حال افتاده؛یه حدس هایی میزد ولی مطمئن نبود...

خسته و عصبی توی راهروی بیمارستان قدم میزد...کلافه بود تمام شب رو،چشم روی هم نذاشت.قلبش فشرده میشد از یاداوری تن خونیش.

حال خودشو درک نمیکرد.نمیدونست چه مرگش شده؛فقط میدونست که دیگه دایان سابق نیست.دایانی که اطرافیانش پشیزی براش ارزش نداشت...

عجیب بود که این دخترک بدجور دل برده بود.قلبش آروم گرفت وقتی دکتر خبر زنده موندن ماریاشو داد...نمیدونست از کی ماریاش شده فقط میدونست مهمه!

قلبش توی سینه اروم گرفت...ولی شنیدن خبر وضیعت ماریا اسید معدشو زیاد کرد.حالش دگرگون شده بود...ابروهاش همو بغل کرده بودن و اخم غلیظی چاشنی صورتش بود.

به راستی دایان میتوانست با یکی از اخم هایش دل هر دختری را آب کند ولی میدانست ماریا هردختری نیست.

دکتر خبر از شکستی دنده چپ و دست راستش را داده بود...به علاوه مو بردن مچ پایش...

به سایمون خبر داد که به بیمارستان بیاد...نیازی به تایید ماریا نبود و میدانست حال روزش ،کار آن ژاله‌ی بی همه چیز است...

به سایمون گفت که طی 24ساعت آینده باید ژاله را پیدا کند.

و سایمون که میدانست حال دگرگون دایان به خاطر خدمتکاری است و به مزاقش خوش نیامد.

ماریا زیر لوله ها و دستگاهایی بود...که اگر لحظه یکی از آن دستگاها از کار بیفتد؛ماریا با دنیای کوچکش خداحافظی میکند.

ولی زود بود برای رفتن....نبود! دوست داشت حالا حالا بماند تا به لجبازی هاش بخندد و دلش با یک پاساژ گردی خوش شود.

ناکام ماندن از ارزوهایش زود بود..مسلما این دختر پاک و ساده حق خودش نمیدانست...

دایان میدانست که آینده ای خوب در انتظارش نیست.اگر از دار و ندار دنیا فقط این دخترک را تقاضا میکرد ،چه میشد؟!

*مریلا*

سرم سنگینی میکرد...بوی الکل،ضدعفونی کننده و دارو ؛بدجور آزارم میداد...بزور تونستم پلکامو از هم باز کنم...چشم به سقف خورد.نگاه گیج و منگمو به اطراف دوختم..

کلمه بیمارستانو هجی کردم...احساس میکردم تموم بدنم درد میکنه...توانو ،تکون دادن خودمو نداشتم.

سرم گیج بود و نمیتونستم خوب فکر کنم که ببینم چرا الان اینجام.

چشم دوختم به سرمی که قطره،قطره میچکید توی لوله و از طریق سوزنی به بدن بی جونم تزریق میشد.

کسی تو اتاق نبود...

و من اینبار از سکوت اطرافم راضی بودم.حوصله هیچکسو نداشتم.شاید اثر داروهای بیهوشی باشه...

شل بودن عضله هامو حس میکردم...

ذهن خالیمو.و میدونستم اینا از اثرات قوی،داروهای بیهوشیه؛که چند روزی طول میکشه تا از بدنم خارج بشه.

افکارمو کنار هم میچینم.مغزم شروع به فعالیت میکنه.من از پله ها افتادم....اون روز که حمید به من گفت احمق!روزی که به من توهین شد و بی دلیل شخصیتم رفت زیر سوال...

پله ها....دایان.

دایان کجای فکرم بود.

دستمو روی شقیقم فشار دادم .چشمامو بستم و سعی کردم.سرم تیر کشید و آخی از دهنم خارج شد.

دایان...

چرا این روزا اینقد حضورش پر رنگ شده.چرا هرجا میرم اونو میبینم...چرا به فکرای بی خودم جهت میدم..

چرا دایانو شاهزاده سوار بر اسب میبینم.من چم شده این رویاها به من نیومده!

چرا؟مگه من دل ندارم!

با یاداوری دخترک و دایان مست و پاتیل در آغوش هم؛رویاهام کمرنگ میشه و بعد از ذهنم پاک میشه.طوری که روزی یادم نمیاد چنین رویایی داشتم..

قلبم تیر میکشه از نامردی دنیا...نامردی،آدم هایی که اسم مرد رو یدک میکشن.

ٰ*****

سه روزه که منتقل شدم به بخش و حالم بهتره...دایان خیلی هوامو داره.تو نگاهش شرمندگی و شاید گاهی خجالت ؛موج میزنه.

سر پرستارا داد میزنه و دستور میده فکر میکنه بیمارستان هم مثل عمارت خودش ؛و پرسنل بیمارستان هم خدمتکاراشن.

بهترین دکترارو واسم میاره و از هیچی واسم کم نمیذاره...ولی اینا از دلخوریم کم نمیکنن.

اصن چه لزومی داره واسه یه خدمتکار اینکارا رو کنه!

مگه دلیل دیگه ای داره؟اون ادم دایانه....دایان! هر روز یه چهرشو رو میکنه...

حوصله بیمارستانو ندارم...از بوی الکل و ضدعفونی متنفرم.از این آزمایشای هر روز و سوراخ سوراخ شدن بدنم متنفرم...

من از این ادم که چوب نادونیشو خوردم متنفرم...از این فضا خستم...دلم یه آغوش گرم میخواد..

آغوش پر محبت مادری که ،مادرانه هاش نصیبم نشد...آغوشی پدری که بیشتر مواقع ازم دریغ شد..

روزا پی هم میگذرن و من مثل همیشه احساس پوچی میکنم.همیشه همینطور بوده.

این قانون زندگی منه.اگه غیر این میبود باید تعجب میکردم...

وقتی که کاریو انجام میدم اولش ذوق و شوق دارم...

ولی وقتی که متوجه بی پشت و پناهیم میشم ،حس پوچی بهم غلبه میکنه.

دایان اما...

شده همون آدم همیشگی.مغرور ،خوشتیپ .با جذبه ای که داره همه پرستارا ازش حساب میبرن.

با نگاهی پر از غرور که از بالا به دکترا میندازه،نشون از این میده که هیچی عوض نشده.

من همون خدمتکار خونشم...و دایانم همونه!تنها چیزی که عوض شده دنده های شکسته من و پای اسیب دیدم...

دست گچ گرفتم رو مخمه و باید برای بیشتر کارا از کسی دیگه کمک بخوام و این واسه منی که همیشه مستقل بودم سخته!

توی این چند روز که بیمارستان بودم کسی جز سایمون و دایان ندیدم...که البته سایمون به خاطر کارای دایان میومد.

آه میکشیدم از بی کسی خودم.از اینکه خواهری رو هم دارم هم ندارم...

خواهرانه هاش معلوم نیست.اگه گاهیم فکرشو مشغول کنم؛مسلما الان نیست....

اون درگیری های بهتر و شیرین تری مثل حمید،سرگرد اخمو داره.

دایان از همیشه کم حرف تر شده.طوری نگام میکنه که از نگاش فراری میشم...

حسمو نمیشناسم.تا حالا تجربه نکردم...

میتونه مثل عسل باشه...هم شیرین.و گاهیم شیرینی زیادش دلمونو میزنه.

درک نمیکنم این حس نا آشنا رو ،و سعی میکنم ازش فرار کنم...

و این فرار طوریه که احساس میکنم دور یه دایره میچرخم و هرچی سرعتم بیشتر باشه به جای دور شدن ازش...نزدیکتر میشم.

موقع برگشتن توی ماشین حرفی جز اینکه«داروهاتو بخور،حوصله ندارم به خاطر یه خدمتکار از کار و زندگی بیفتم»گفته نشد.

و این حرف خار شد و قلب نا آراممو نشونه گرفت.

آذرای مشکی رنگشو توی حیاط پارک کرد...هیچکدوم قصد پیاده شدن نداشتیم.

سکوت توی ماشین خفقان آور بود.زل زدم به عمارت؛ناخواسته آهی از سینم خارج شد.

من دلم برای این عمارت تنگ شده بود و شاید برای آدماش...

دایان توی گفتی حرفی تعلل داره.

دهنشو باز میکنه ولی باز پشیمون میشه و چیزی نمیگه!

نگاه سردمو بهش دوختم.

کلافه چنگی به موهاش خوش حالتش زد...

+ببین...

منتظر نگاش کردم.ابروهامو بالا دادم؛یعنی بگو میشنوم.

پووووفی کرد و به حرف اومد...

+دوست ندارم دیگه اون اتفاق بیفته.

پوزخندی روی صورتن شکل گرفت و ابروهام همو بغل کردن.انگار یادش رفته که اون اتفاق تقصیر خودش بوده.من باید شاکی باشم اونوقت این....

از اون اتفاق منظورش،افتادن من از روی پله هاست.

سکوت کردن رو جایز ندونستم:

_فکر کنم یادت رفته که مقصر اون اتفاق؛دوست دختر جناب عالیه!

یادم نمیاد که دایان سوم شخص، چطور حالا واسم تو شده!

+ازت نظر نخواستم.

_نظر ندادم که،عین حقیقته.

دستی به گوشه لبش کشید...

+ژاله تقاص کارشو پس داده...

_عه...جالبه.

غیر این میبود باید تعحب کرد...دایانه دیگه،ندیده و نسنجیده به چوبه دار میکشه!

+با من کلکل نکن حوصله این بچه بازیا رو ندارم.

پوزخندم عمیق تر شد...

اره دیگه حقیقت میشه بچه بازی!تو فقط توی یه کار تبحر داری اونم تخت خواب گرمته!

لیاقتت همون دخترای رنگی هستن.

بدون اینکه افکارمو به زبون بیارم از ماشین پیاده شدم و برنگشتم که درو ببیندم و همونطوری هولش دادم؛بسته شد.

راه عمارت رو پیش گرفتم...

اونطور که فهمیدم دایان آشپز جدید آورده.خاتون خیلی هوامو داشت و هر روز برام سوپ های خوشمزه درست میکرد.

کیارا فقط کمی واسه حالم اظهار تاسف کرد.حمید اولش بی تفاوت بود ولی بعد غر غر کرد که چرا مواظب نبودم و با اومدن اشپز جدید ممکنه کارمو از دست بدم....

توی اتاق روی تخت نشسته بودم...این چند روز اعصابم بهم ریخته.همه کارامو با یه دست انجام میدم و سخته.

دو روزه که حموم نرفتم و حالم از خودم بهم میخوره.

حوصلم از این وضع سر رفته بود و طاقتم،طاق شده بود.

از جام بلند شدم؛از اتاق خارج شدم.وقتی راه میرفتم یه پام میلنگید...

صدای تق و پوق زیادی از آشپز خونه میومد...

با دیدن یه فرد ناشناس که تاحالا ندیده بودمش متعجب شدم...

فک کنم همون آشپز جدید باشه...

با نگاهی خالی از تمام حس ها نگام میکرد.

ولی نگامو که متوجه خودش دید...

نگاهی پر خشم و کینه بهم انداخت طوری که به خودم لرزیدم.

هنوز مطمین نبودم که اشپز جدید باشه...از غذاهاش هم به من نمیرسید چون خاتون فقط سوپ به خوردم میداد.

لباس فرم تنش بود و روی صندلی اشپز خونه نشسته بود.

ابرویی بالا انداختم.

_علیک سلام.

.....

جوابمو نداد...عجبا!

_با تو ام ها!

+چیه؟

چه بی ادب.

سیبی از توی ظرف روی کابینت برداشتم‌.گاز بهش زدم.

درحالی که سیبو میجوییدم با دهن پر گفتم:

_تو آشپز جدیدی؟

نگاهی مغرورانه بهم انداخت.

+اره...

سرمو به معنی تفهیم تکون دادم...ادب که نداره.کاش لاقل بتونه غذا درست کنه.

ولی این چه معنی میده که دایان رفته اشپز جدید اورده!

میتونست بگه تا وقتی من خوب میشم خاتون اشپزی رو به عهده بگیره...

باید باهاش حرف بزنم...

خاتون یه صافی پر از سبزی دستش بود که وارد اشپزخونه شد...

با دیدن من لبخند پت و پهنی زد:

+ماشالله امروز سرحال تری...چند روزی که نبودی خونه خیلی ساکت بود.آقا هم خیلی کلافه بود.

متقابلا لبخندی تحویلش دادم.

ادامه داد:

+این خونه و آدماشو بدجور به خودت عادت دادی...

سرشو بهم نزدیک کرد و آروم لب زد:

+حتی آقا هم به وجودت عادت کرده...اصن خوب غذا نمیخورد..چند بار هم معدش درد گرفت.

با حرف آخر خاتون،قیافه هردومون رفت توی هم...دایان حالش بد شده...حتما داروهاشو نخوره...

چقد بهش تاکید میکردم که داروهاتو بخور ولی این چند روزه انگاری ناخواسته باهم قهریم...

شاید هم اسمش قهر نباشه.ولی هرچی هست هردومون فراری و سردرگمیم...

لبخند ژکوندی روی صورتم نشوندم و بوسه آبدار روی لپ خاتون کاشتم.

_قربونت برم که به فکر همه هستی.

چنگی به صورتش زد:

+خدانکنه دختر چرا از جون خودت مایه میذاری.

درحالی که از آشپزخونه خارج میشدم گفتم:

_تو هرکسی نیستی خاتون،این یادت نره.

لبامو غنچه ای کردم و برای خودم سوت میزدم...

چشمامو بستم و همچنان سوت میزد و لبمو لوچ میکردم...

تموم راه های عمارتو حفظ بودم و میتونستم چشم بسته از همه جا سر در بیارم.

چشم بسته راه حیاط پشتیو،پیش گرفتم...یهو نمیدونم چیشد که اون پایی که میلنگید،گیر کرد به تک پله راهرو که به سالن میخورد...

میترسیدم چشم باز کنم و ببینم چه بلایی سرم اومده...انتظار داشتم با سر بیفتم و یه بلایی سرم بیاد ولی به جاش،یه جای گرمی فرو رفتم.

من این بو رو میشناسم...این رایحه‌ی تلخی که با بوی خاصی قاطی شده...

نفس عمیقی کشیدم...بوش خیلی تند و نزدیک بود.

من این بو رو دوست داشتم...

این بو،بوی تن دایانه یادمه یه بار که جسی افتاد دنبالم من این بو رو به این نزدیکی حس کردم...

آروم لای یکی از پلکامو باز کردم...با دیدن فرد روبه روم و وضعیتی که توش قرار داشتیم...رنگ از رخسارم پرید...

نفس تو سینم حبس شد و گیرنده های بویاییم دیگه بوی تلخ به این نزدیکی رو نمیخواست.

عرق سردی روی کمرم نشست.چشمامون قفل بود.فاصله صورتمون به یه وجب میرسید.

چشمای قرمزش نشون از بی‌خوابی‌ چند شب اخیر بود.کمی ته ریش درآورده بود و قیافش مردونه وجذاب تر شده بود.

حس های مختلفی بهم دست داد...دچار تناقض شدم.هم اون حالت رو دوست داشتم و هم نداشتم...

از ارتباط چشمی خسته نشدیم و همچنان نگاه همدیگه رو میکاویدیم.

دونه های درشت عرق،روی پیشونی دایان نشون از حال خرابش میداد.

تحمل اون فضا سخت شد و دایان زودتر به خودش اومد و اروم ازهم فاصله گرفتیم.

نگاشو ازم دزدید...

+مراقب باش.

چشماشو بست و بعد مکثی،نفسشو بیرون داد...گره کراواتشو شل کرد ...

برگشت و خواست ازم دور بشه‌...

یادم اومد که من باید با دایان حرف بزنم...ببینم چرا آشپز جدید آورده!

دنبالش راه افتادم...حضورمو حس کرد و وایستاد.

با دستم پایین کتشو کشیدم....

مثل بچه هایی که بیرون از خونه مانتو مامانشونو میکشن و التماس میکنن تا فلان اسباب بازی رو براشون بخرن...

با این حرکتم برگشت.نگاه منتظرشو بهم دوخت...

_امممم چیزه.

من چیکارش داشتم؟لعنتی چرا یادم رفت...پوووفی کردم.

یکم فکر کردم و به سلول های خاکستریم فشار آوردم.

_من .....من .یعنی ما باید حرف بزنیم.

سکوت کرد.

به خودم جرات دادم و چشمامو دوختم بهش.

با چشمای ریز شده منو از نظر گذروند.

+به چه دلیل؟

الان بزنم گردنشو بشکونم...هرچند نمیتونم و بلوف میزنم.وقتی یکی میگه حرف بزنیم حتما دلیلی هم داره دیگه؛آخه این پرسیدن داره!

نمیدونم کدوم دانشگاه به این مدرک دکتری داده...

_دلیل خودمو دارم دیگه.

+الان وقت ندارم.

چشمامو مظلوم کردم و لحنمو آرومتر.

_زیاد که وقت نمیبره یه کوچولو حرف میزنم.

لبخند کوچیکی به خاطر طرز حرف زدنم روی صورتش شکل گرفت.

سرشو به معنای منفی تکون داد.

+نوچ نمیشه...من امروز یه قرار مهم دارم.

چه قراری داره؟کنجکاو شدم و خواستم به روش خودم حرف ازش بکشم.

_اونوقت این قرارتون با امثال ژاله است دیگه!

اخم کرد فکر کنم بهش بر خورد.

+نخیر

لبمو لوچ و چشممو چپ کردم و ادای فکر کردن درآوردم.یهو خودمو ذوق زده نشون دادم.

_اومممم فهمیدم.

ابرویی بالا انداخت.

_با خود ژاله.

لبخند بزرگی زدم و دندون های صدفیمو به نمایش گذاشتم.

اخمش غلیظ تر شد.با لحن تلخ و گسی گفت:

+زیادی داری حرف میزنی.جایگاهتو فراموش نکن...تو فقط خدمتکار منی،حق بازخواست منو نداری!

نه من هیچوقت جایگاهمو فراموش نکردم و نمیکنم.من اجازه ندارم بیشتر از حدم پیشروی کنم.

همیشه همه ی تحقیر ها واسه منه...همیشه شخصیتم باید زیر سوال بره...همیشه غرورم خورد میشه...

لعنتی این همیشگی های بد زندگی من تمومی نداره.

من خدمتکار خونه دایانم نه بیشتر!...من حق بازخواست ندارم.

من....هرکسی میتونه تعیین کنه که مَنش چطور باشه...ولی من توی تعیین من بودنم دخالت نکردم.

من حتی توی خونه پدریم هم حق من بودن ندارم...این عملیات هم انتخاب من نبود ؛بلکه وظیفم بود.

وظیفم چیزی فراتر از منه و مجبورم انجامش بدم...ولی من همین الان به خودم قول میدم؛همین الان توی خونه‌ی دایان که من رو به یه من جدید تبدیل کنم...

شاید بهتره با هرکس ،هرطور لیاقتشه برخورد کرد.

و دایان حق نداره منِ ،من رو زیر سوال ببره!

از این به بعد من جدیدم رو که تا الان تو وجودم خفته بود؛رو نشون میدم.

این دفعه رو به خودم آوانس میدم و شاید فرصتی برای دایان باشه.

کاسه صبرم لبریز شد...اشک حلقه زد توی چشمم.بغض پناه آورد به گلوم و شاید بتونه راهی برای فرارش باز کنه.

نه...الان نه....بغضمو قورت دادم...ناخنمو توی دستم فشار دادم.

نشد...لعنتی نتونستم از ریزش اشکام جلوگیری کنم.

دیدم تار شد.پلک زدم و بازم سیل جاری شد...

کم پیش میومد که کسی اشک منو ببینه.شاید عجیب باشه ولی گریه کردن واسه من چیز جدیدی نیست.

ولی فقط واسه من!کسی حق نداره اشکای منو ببینه.اشکام مال من و تنهاییم هستن.

هرشب وقتی که همه خوابن،اونوقته که من واقعیمو پیدا میکنم...اونوقته که بی‌مهابا اشک میریزم؛حتی واسه کوچکترین چیز هم اشک میریزم...

من اینم یه دختر خیلی احساسی و زودرنج...

ولی ایندفعه سد اشکام بد موقعه ای شکسته شد...نباید دایان میدید اشک هایی رو که جاشون روی متکای زیر سرمه...

ولی دیگه کار از کار گذشته بود و نوش دارو پس از مرگ سهراب فایده ای نداشت.

و اما دایان....اخمش کمرنگ شده بود ولی ردی از پشیمونی توی نگاهش نبود...

نمیدونم شاید هم بود و من نمیدیدم...رنگ نگاهش ناخوانا بود.

رومو ازش برگردوندم و قصد کردم به طرف حیاط پشتی برم...

آشپز جدید با چشمای گرد شده زل زده بود به من و دایان...چطور متوجه حضورش نشدیم.از کی تاحالا گوش وایستاده.

وقتی از کنارش رد میشدم تنه‌ی محکمی بهش زدم که دست خودم درد گرفت ولی اهمیتی ندادم...

صدای دایان هم بلند شد و انگار اونم تازه متوجه گوش وایسادن اشپز بود.

دور شدم و چیزی از حرفاشون نشنیدم.شاید شنیدم ولی گیرنده های شنواییم اونا رو تفکیک نکرد‌.

#پارت۸۳

با دو خودمو به حیاط پشتی رسوندم.پام درد گرفت ولی اهمیتی ندادم.نفس زنان به طرف بید مجنون رفتم.

نفس عمیقی کشیدم.حس خوبی به آدم میداد.بوی گل ها میومد و انگار درخت رو تازه آب دادن چون بوی نم هم میومد.

زیر درخت نشستم و زانوهامو بغل گرفتم.

سرمو هم روی زانوم گذاشتم.من باید قوی باشم.باید!

اما و اگر و نمیشه نداریم من باید بتونم ادامه بدم.سعی کردم مغزمو خالی از فکرای بیهوده کنم و به چیزای مثبت و فردای بهتر فکر کنم.

لازم بود چند بار دیگه دایان رو به مدت طولانی از خونه خارج کنم..

البته وقتی که سایمون نباشه و اونوقت سرگرد عطاری میاد عمارت و اون زیر زمین که به گفته کیارا ازمایشگاهه،رو بررسی کنه هرچند حمید تمام کارا رو انجام داده و اطلاعات رو به ستاد ایمیل کرده ولی باید احتیاط کرد و لازمه از همچی مطمئن بود.

حمید که ردیاب رو توی ماشین دایان گذاشته بود ولی تا اونجایی که به اطلاعم رسوند فعلا مورد مشکوکی پیدا نشده ولی به چند مکان خیلی سر زده یکیش شرکت خودش و یکی هم خونه ناصر ...

تمام شک ما روی این دو مورد هست ولی شاید اینکارا رو واسه مخفی کردن کارای دیگه انجام میده و میخواد سر کسی که دنبالشه رو به اونجا جمع کنه وکاری انجام بده.

اینطور آدما مسلما میدونن که علاوه بر پلیس آدمای دیگه ای هم دنبالشون هستن مثلا رقیباشون...

امروز باید میرفتم گچ دستمو باز کنم...این چند روزه فرصت نشده با دایان حرف بزنم..البته فعلا هردومون ازهم فراری بودیم.

آشپز جدید که آسمش ساریناس،غذاهای خوبی درست میکنه ولی یه جوریه!نمیدونم چرا واسم عجیب میزنه...شایدم من دارم عجیب فکر میکنم.به هرحال من به این آدم شک دارم.

به حمید که گفتم،دوتا درشت بارم کرد و آخرشم گفت عملیات روت تاثیر منفی گذاشته و باعث شده به همه شک کنی.

دایان شب قبل به خاتون گفته بود به من بگه که منو امروز میبره گچ دستمو باز کنم.

صبحونمو خوردم.از سر میز بلند شدم...سرمو بلند کردم.مثل همه خوش پوش توی درگاه ایستاده بود.

چند لحظه چشمامون قفل بود و بعد زیر لب سلام کردم و همونجور هم جواب گرفتم...

از قبل لباس پوشیده بودم و آماده‌ی رفتن بودم.

زمان توی ماشین با سکوت سپری شد.داشتم فکر میکردم که چه بهانه ای جور کنم تا بیشتر توی شهر بمونیم...

دکتر رفتنمون شاید یک ساعت و کلا دو سه ساعت بیشتر وقت نمیرفت...

پاساژ هم نمیشد...یه فکری از ذهنم عبور کرد.بد فکری نیست ولی یکم باید ریسک کنم.

باید ریسک کنم...البته یکمم نه،بیشتر...

فکر احمقانه‌ای بود.

فرار کردن کارمو سخت میکرد.پس چیکار کنم.پوووف بلندی کشیدم که توجه دایان بهم جلب شد.

نگاه خالیشو دوخت بهم.

ابرومو به معنی چیه بالا دادم.زیر لب گفت”هیچی”.

وقتی دکتر خواست گچ دستمو باز کنه ؛قسمتی که کسی بهش دید نداشت رو دید با صدا خندید و نگاه دایان،به همون سمت کشیده شد.

یه قلب مشکی کشیده بودم که تیری از وسط اونو شکافته بود و قطرات خون ازش جاری بود...خودمم خندم گرفت.

وقتی اینو کشیدم همینطوری و بدون هدف کشیدم.

دایان که دیدش نه تنها نخندید بلکه با نگاهش سعی داشت ازم بازجویی کنه و انگار مُجرم گرفته بود.

دکتر گچ رو دراورد و اروم دستمو به انجام چندتا حرکت وادار کرد.

اولش کمی درد داشت ولی بعد اروم شد.خوب نمیتونستم دستمو از ارنج خم و راست کنم که گفت بعد چند روز خوب میشه.

از مطب خارج شدیم و فکرای جور وا جور به ذهنم اومد...حالا چیکار کنم!فرار...نه نمیشه.

+چرا وایستادی؟بیا دیگه منو از کار و زندگی انداختی!

دایان بود که منو از فکر بیرون اورد.

سوار ماشین شدم.از استرس انگشت دستامو توی هم پیچیدم.

لبمو زیر دندون گرفتم.

ماشین راه افتاد...بازم توی فکر بودم.نباید وقت تلف کنم یه دقیقه هم یه دقیقس!

بعد از گذشت چندی حواسم جمع شد که مسیر قبلی رو نمیریم...

وقتی که پلیس میشی با آموزش هایی که میبینی چه عملیات باشه چه نباشه ناخود‌آگاه حواست به همچی هست.

از شهر خارج شدیم ولی این همون خروجی نبود که چندبار ازش رد شدیم...اینجا یه جای دیگه بود...

خب شاید از این طرف هم به اون شهرک راه داشته باشه...نباید کارمو بنا به شاید و اگر انجام بدم پس باید بپرسم تا مطمئن بشم.

_اومممم میگما...

نگاهشو بهم دوخت.

_داریم کجا میریم؟

نگاهشو به جاده دوخت.

+یه جایی...

چشمام اندازه توپ شد.خب میدونم داریم یه جایی میریم..این یه جا کجاس!

_خب کجا؟

+تو کاری که بهت مربوط نیست،دخالت نکن.

خودمو نگه داشتم تا حرفی بارش نکنم.

هرچی از شهر فاصله میگرفتیم؛نم هوا بیشتر و زمین خیس.

دایان شیشه های ماشینو بالا داد...

ابر توی آسمون بود و بارون میبارید.

روستاهای کوچیک و نزدیک بهم و سرسبزی محیط اطراف خیلی خیره کننده بود...مثل روستاهای،زیبای شمال بودن.

شیشه طرف خودمو دادم پایین.دستمو بیرون بردم.هوای تازه به صورتم میخورد نفسی تازه کردم...

بوی نم بارون که با خاک همراه بود حسی خوبی به ادم منتقل میکرد.قطرات بارون به دست و صورتم میخورد.

+چیکار میکنی؟چرا بچه بازی در میاری!

به حرفاش اهمیتی ندادم و سعی کردم از این حس دلپذیر استفاده کنم.

+بچه ای دیگه!

آروم لب زدم:

_پیر مرد....پیرمرد کوچولو.

+چیزی گفتی؟

_نوچ.

چشمامو بستم و دوباره نفسی گرفتم.

+ولی من شنیدم یه چیزی گفتی!

ای بابا مثل اینکه دست بردار نیست.

همونطور دستمو بیرون گذاستم و برگشتم به طرفش و زل زدم به خاکستری های شیطونش.

_گفتم پیرمرد.

چشماش گرد شد و صورتش علامت تعجب بزرگی شد.

+به کی؟...

لبامو غنچه کردم.

_تو...

سریع جبهه گرفت.

+من...من آخه چیم شبیه پیرمرداس.

_من نگفتم شبیهی گفتم.. پیرمردی.

+تو‌چشمات مشکل داره یا اینکه عقلت حسابی قد نمیده.من به زور 28 دارم اونوقت ...اونوقت تو.

دستشو کوبید روی فرمون و ادامه داد.

+چشمات مشکل دارن دیگه!!!

قهقهم به هوا رفت...صورتش قرمز شده بود.زبون به دهن گرفته بود و داشت خود خوری میکرد...

یکم خندم اروم شد...اشک گوشه چشمامو پاک کردم...میون خنده گفتم:

_..چرا.... بدت میاد ....خب خودت‌‌‌.... دوست داشتی بشنوی.

دستشو دور فرمان بود و حرصشو روی اون خالی میکرد زیر لب با خودش میگفت.

+نشونت میدم...بذار.

قیافش عصبی تر شد و ماشین وایستاد...منم سکوت پیشه کردم قیافش ترسناک شده بود.رگ پیشونی و گردنش قلنبه شده بود.

استارت زد و ماشین روشن شد ولی هرچقدر گاز داد؛ماشین حرکت نکرد...

از ماشین پیاده شد...درو محکم کوبید.نگاهی به ماشین و بعد به اطراف انداخت.

دایان عصبی لگدی به ماشین زد.بارون شدت گرفته بود و هوا مه آلود شده بود.از ماشین پیاده شدم تا ببینم چه مشکی پیش اومد.

همین که پامو روی زمین گذاشتم...کفشم رفت توی گِل.ناچار به سمتی که دایان بود حرکت کردم...

با دیدن لاستیک خوابیده روی زمین گلی ،بادم خالی شد.

الان چه وقت پنچر شدنه اخه.معلوم بود مسافتی رو با همین حالت اومدیم.

_از کی پنچر شده؟

+نمیدونم...

_الان چیکار کنیم؟

+نمیدونم...

ای بابا این که هیچی نمیدونه!

_کم کم هوا داره تاریک میشه؛زود پنچر گیری کن.شب حرکت کردن توی این هوا خطرناکه.

سرشو بلند کرد و کلافه گفت:

+میشه اینقدر حرف نزنی....دارم راه چاره پیدا میکنم.

اخمی کردم و دیگه چیزی نگفتم...

تمام لباس‌هام خیس شده بود و تا توی گوشم آب رفته بود.

عصبی به سمت دایان رفتم و دستشو کشیدم که از توی هپروت دراومد.

_با یه جا وایستادن این ماشین درست نمیشه.

دستشو کشید و منو وادار به ایستادن کردن و غرید:

+من پنچر گیری بلد نیستم!

چشمام گرد شد و از تعجب ماتم برد ...یعنی این آدم بلد نیست که...

پوفی کشیدم.خب الان تکلیف ما چیه!انگار تمام کائنات عالم دست به دست هم دادن تا منو توی پیش برد عملیات کمک کنن.

بدنم هم خیس شده بود و با هر وزش بادی لرز به تنم میفتاد.

هوا تاریک تر و البته سردتر شده بود...

من و دایان همچنان اطرافو نگاه میکردیم که شاید یه کمکی از آسمون نازل بشه.

از سرما دندونام بهم میخورد و توی خودم جمع شدم.

+برو تو ماشین حوصله نعش کشی ندارم.

این بشر نمیتونه درست صحبت کنه اصلا!همیشه باید نیش خودشو بزنه...پیرمرد.

وایستادن من اون بیرون چیزیو عوض نمیکرد پس به طرف ماشین رفتم با همون لباسای خیس توی ماشین جا گرفتم.

اخه بگم خدا چیکارت نکنه لاقل بیا بخاری رو روشن کن یخ زدم.

دستمو جلوی دهنم گرفتم و ها کردم...

گرم نشدم هیچ بدتر سردم شد و دهنمم خشک شد...

بالاخره دایان غرورشو کنار گذاشت و سوار ماشین شد...معلوم خیلی سردش شده.

بی ریخت،مغرور اصن از آدمای مغرور بدم میغد زوره!ولی خداییش بی ریخت نیستا.

بخاری رو زد بلند گفتم”آخیش”.

نگاهشو بهم دوخت و برای چند ثانیه میخ صورتم شد.

+سردته؟

_اوهوم...

+مجبوریم شبو اینجا بمونیم.

_یعنی چی؟....شب اینجا...اخه....

+میدونم نمیشه ولی گفتم مجبوریم؛با این وضع ماشین که نمیشه برگردیم و تموم مسیر هم خرابه...

راه کمی هم نیست که بگیم پیاده بریم...

دیدم حق با اونه دیگه چیزی نگفتم.هوا کاملا تاریک شده بود و شب به همه‌جا پرده کشیده بود با وجود ابر های تو آسمون ستاره ها به وضوح دیده نمیشدن ولی هواش از شهر پاکیزه تر بود...

بارون آروم تر شده بود...نگاهی به ساعت انداختم 9:15 دقیقه...

صدای شکمم بلند شد و گرسنگی به مغزم فشار آورد.

با یادآوری سه تا لقمه ای که توی کیفم بود از خوشحالی تو جام پریدم که توگه دایان جلب شد.

دستمو دراز کردم که کولمو بیارم ولی آخم دراومد...

+چته تو!چرا یه جا آروم نمیگیری؟

_کولمو خواستم خب...

کوله رو بهم داد و با نگاه اخم آلودش سعی داشت تنبیهم کنه.ولی توی این وضعیت فقط لقمه هام مهم بودن.

لقمه هارو بیرون اوردم به اضافه‌ی بطری آب.

انگار جایزه نوبل برنده شدم و اونا رو تو هوا جلوی صورت دایان تکون دادم با ذوق گفتم:

_ببین چی با خودم آوردم.

تعجب صورتشو پوشوند.

+همیشه از اینا تو کیفت داری؟

_همیشه که نه آخه امروز خوب نهار نخوردم؛گفتم شاید تو راه گرسنم بشه.

+خب دوتاشو بده من یکیش برای تو.

_عه زرنگ نیستی!اصلا شاید من نخوام لقممو به تو بدم.

شونشو باا انداخت.

+خب لقمتو نده ولی جاش خودتو یه لقمه میکنم.اصلا بگو ببینم لقمه چی هست؟

_کاریت نباشه که چیه توی این بیابون از هیچی بهتره بخور و صدات در نیاد.

+واقعا لازم شد بری معاینه چشم.اینجا کجاش بیابونه!

_حالا من یه چیزی گفتم...

دلم نیومد بیشتر اذیتش کنم و یکی از لقمه هارو بهش دادم.

لقمه اول رو خوردیم و همزمان دست دوتامون به سمت آخرین لقمه رفت.

_مال منه...

+نصف نصف.

آخرین لقمه که تموم شد بطری آبو برداشتم و یه نفس سر کشیدم.

یهویی بطری کشیده شد و کمی آب روی شالم ریخت.

_عه چیکار میکنی؟

+میخواستی همشو بخوری...

_خب بخورم...

+منم تشنمه ها!

آخی طفلکی امروز چقدر مظلوم شده.

بطری آبو گرفت و یه نفس بالا رفت.

_دهنیه ها!

شونه ای بالا انداخت...

صدای تراکتوری میومد...انگار دایان هم شنید چون نگاهی بهم انداخت.

_توم شنیدی؟...

+آره...

دایان پیاده شد...شب بود و نمیتونستم دقیق ببینم.

تراکتور نزدیک به ماشین دایان توقف کرد.

دایان و مرد روستایی مشغول حرف زدن بودن...بعد از گذشت چند دقیقه پیاده شدم‌.

مرد با لهجه محلی باهام احوال پرسی کرد.

****

خودمو به بخاری نزدیک تر کردم و فاصلم با دایان هم کم شد...

مرد روستایی خیلی دست و دلباز و مهمان دوست بود و تا ما گفتیم که چه مشکلی پیش اومد مارو به خونش دعوت کرد

و هرچی ما گفتیم نمیشه و فلان اون بیشتر اصرار کرد و ماهم از خدا خواسته دعوتشو قبول کردیم.

خودمون رو هم زن و شوهر معرفی کردیم...

البته قبل از اینکه من چیزی بگم دایان گفته بود”من و خانومم بیرون شهر کار داشتیم که این مشکل برامون پیش اومد”.

ماشین رو همونجا قفل کرد و مرد روستایی گفت فردا تعمیر کار میاد و برامون درست میکنه.

دایان توی لباس محلی خیلی عوض شده بود و کلا انگار یه ادم دیگه شده بود و با خنده براندازش کردم.

اخمی کرد‌.

+نخند خودتو تو آینه دیدی!

لبخند دندون نمایی زدم.

_اوهوم...خیلیم خوشگل شدم.

دیگه با دایان بحث نکردم...بوی نفت میومد و گرمای لذت بخشی توی فضا حاکم بود..

بوی نفت به خاطر بخاری بود...چون مدلش قدیمی بود و با نفت کار میکرد.

فرش قرمز اتاق و قاب عکس های کوچیکی که روی تاقچه قرار داشت فضای خونه رو صمیمی کرده بود.

حس خوبی به آدم میداد...دایان هم غرق خونه بود.

صدای تق تق در اومد و بعدش زن آقا آسلان؛همون مردی که مارو به خونش دعوت کرد،وارد اتاق شد.

سینی رو نزدیک ما روی زمین گذاشت...

چون لهجه داشت خیلی شیرین فارسی حرف میزد...

ازمون به خاطر کم و کسری عذر خواهی کرد و مارو تنها گذاشت...

بوهای لذیذی میومد ولی من نمیدونستم چه غذایی هستن...

از طرفی هم گرسنم بود.و بوی غذاها معدمو تحریک میکرد...

_دایان...

+هوم...

_اینا چین.

اشاره ای به غذاها دادم.

متعجب گفت:

+خب غذان دیگه!

_میدونم غذاس خب میگم چیه...من تاحالا غذای این شکلی نخوردم.خاتونم که درست نکرده.

دستشو به کاسه بزرگ اشاره داد.

+اون آش ماسته..

و بعد دیس بزرگ رو نشون داد.

+اونم خورش هویجه.

چینی به بینیم انداختم.

_خورش هویج!

+اوهوم خیلی خوشمزس...خیلی وقته نخوردم‌.

سینو رو جلو کشید و برای خودش برنج خالی کرد و از همون خورش هویج .

با اشتها میخورد و منم وسوسه شدم غذا رو امتحان کنم.

بشقابی برداشتم و برای خودم کمی غذا کشیدم...

قاشق اول رو با شک توی دهنم گذاشتم...

دومین قاشق و...همینجور ادامه دادم.از طعمش خوشم اومد.خیلی خوشمزه بود.

+خوشت اومد؟

_اوهوم خیلی عالیه...

درحالی که غذارو میجوییدم با دهن پر گفتم:

_همه غذاهای محلیتون اینقد خوشمزس؟

+اره ولی من اینو و کوفته محلی رو از همه بیشتر دوست دارم.

_باید یاد بگیرم درست کنم.

بایاداوری اشپز جدید سریع پرسیدم.

_راستی دایان...

نگاشو دوخت بهم...

_چرا آشپز جدید آوردی؟

با لحن مظلوم تری ادامه دادم...

_پس من چی؟مگه من آشپز نیستم!یعنی میخوای منو اخراج کنی؟

+نه...کی گفته قراره اخراج کنم.آشپز جدید اوردم چون دیدم غذا درست کردن واسه اون جمعیت سخته و کسی رو آوردم کمک دستت باشه ولی نظرم عوض شد...تو آشپز میمونی.هرکدومتون کار خودتون میکنید با این تفاوت که تو فقط برای من آشپزی میکنی.

سعی کردم خوشحالیمو پنهون کنم...آشپزی فقط برای دایان...حس شیرینیه.

خواستم کمی اذیتش کنم.

_فکر نمیکنی یه وقت سم یا چیزی تو غذات بریزم.

+نوچ ...تو اینکاره نیستی!

لبخند رو لبم خشک شد...تو نمیدونی من چه کارا میکنم.تو نمیدونی به کی اعتماد کردی...لعنت به تو...لعنت به من.لعنت به این عذاب وجدان.اصلا چرا عذاب وجدان مگه اینکار وظیفم نیست! توی بحث کار نباید احساسی عمل کنم...دایان لعنتی تو نباید به من اعتماد میکردی ...نباید .

آه پر حسرتی کشیدم.

اشتهام کور شد و دست از غذا خوردن کشیدم.

+چیشد؟مگه خوشت نیومد؟

لبخند بی حسی روی صورتم نشوندم.

_خوشم اومد ولی دیگه سیر شدم‌.

+چیز زیادی نخوردی که!تازه آش هم مونده.

توی افکارم دست و پا میزدم و سعی میکردم حس ناشناخته رو کنار بزنم.

قاشقی جلو صورتم ظاهر شد.چشمای گردمو دوختم به دایان.

_سیرم...

دایان:هیشش دهنتو باز کن.

نگاهی به قاشق انداختم.

_ آخه دهنیه!

اخم مصنوعی کرد.

دایان:لوس بازی در نیار...

ناچار دهنمو باز کردم...خیلی خوشمزه بود...اگه من جای اینا هر روز از این غذاها بخورم یک هفته نشده شکم در میارم...

حس عجیبی داشتم...قاشق که خالی میشد دایان دوباره اونو پر از اش میکرد و بهم میداد...غذا خوردن از دست دایان تجربه ای نو و خاص بود...

اگه یه روز بفهمه من کیم چه واکنشی نشون میده...

مسلما زیر دستش باشم زندم نمیذاره.

یه قاشق به من میداد و خودش با همون قاشق آش میخورد.

آش تموم شد و زن آسلان خان اومد و ظرف هارو برد دوباره وارد اتاق شد و یه تشک و ملحفه دستش بود.

نازگل خانم : قزم بو ملافه لر تمیزدی.

نفهمیدم چی گفت...نگاه کنجکاومو به دایان دوختم.لبخندی زد و رو به نازگل خانم گفت:”ساغول”.

موقعی که میخواست از اتاق خارج بشه روبه منو دایان گفت«گجزخیر»

مارو تنها گذاشت.

_چی گفت؟

+گفت ملحفه تمیز واسمون اورده بعدش تشکر کردم...

متفکر نگاش کردم.

_وقتی از اتاق رفت بیرون چی؟

پووفی کشید.

+شبخیر گفت.

آهانی گفتم...آدم وقتی به چند زبان مسلط باشه به درد این موقعه ها میخوره دیگه.

به سمت تشک پهن شده رفتم.بلند گفتم”اینکه یه دونس”

دایان:نکنه انتظار داری واسه زن و شوهر پتو و تشک جدا بیاره...اینا رسمشون همینه.

_وا عجب رسمیه!خب الان چیکار کنیم؟

نگاهش شیطون شد.

دایان:منکه میخوام بخوابم ولی اگه تو بخوای کارای دیگه‌ای هم بلدم.

منظورشو نفهمیدم.

_مثلا چه کاری؟

نتونست جلوی خودشو بگیره و زد زیر خنده...یکم حرفامون رو هلاجی کردم...

تازه دوهزاریم افتاد و فهمیدم بد سوتی دادم.دستمو جلوی دهنم گذاشتم و ”هین” کشیدم.

زبونمو گاز گرفتم سرمو انداختم پایین..خنده‌ی دایان قطع شد و به موضع خودش برگشت...

فضا خیلی خشک شد با ریشه‌ی شالم بازی میکردم...زیر چشمی دایان رو پاییدم.

بلند شد و رفت با کلیدی که روی در بود،قفلش کرد.سرمو بلند کردم و چشمای گردمو دوختم بهش.چه منظوری داره از این کارش.

نزدیکم شد...ترسیدم و ازش فاصله گرفتم.

دایان:نترس!نمیخورمت که!

آب دهنمو با صدا قورت دادم‌...

با چشم دستشو دنبال میکردم...ملحفه کوچیک رو برداشت و رفت گوشه‌ی اتاق.کتشو چند لایه تا زد و گذاشت روی زمین و بعد دراز کشید و سرشو رو کت گذاشت ملحفه رو هم روی خودش کشید.

خیلی ریلکس کاراشو انجام داد و بعد چشماشو بست...من همونجور مبهوتش بودم.وقتی فهمید زیادی گیج میزنم با چشمای بسته به حرف اومد.

دایان:الان دیگه مشکل چیه؟

چیزی نگفتم.چشماشو باز کرد و نگاه خستشو دوخت بهم.

دایان:اها مشکل اینه اتاقمون یکیه!یه امشب رو تحمل کن.

پوست لبمو جوییدم...تو نمیدونی که سرتا پات مشکله!

بلند شدم و فاصله تشک رو با دایان بیشتر کردم.لاقل بیا متکا رو ببر...دلم براش سوخت و متکا رو برداشتم.

چشماش بسته بود چند بار صداش زدم ولی جواب نداد.

از نزدیک چهرشو آنالیز کردم..موهای خوش حالتشو بالا زده بود.

کمی هم ته ریش داشت و جذابیتشو بیشتر کرده بود.

دستم به سمت موهاش رفت و چند تاری که روی پیشونیش بود رو کنار زدم.

نمیدونم چه مرگم شده بود دلم نیومد دستمو بردارم.

با موهاش بازی میکردم که یهو مچ دستم توی حصار دستاش قفل شد..

ترسیدم و یه لحظه انگار جریان برق بهم وصل کردن.عرق سردی روی کمرم نشست.

چشماشو باز نکرد.

دایان:چیکار میکنی؟

بریده بریده گفتم:

_داشتم....داشتم...موهاتو..نه یعنی ..داشتم متکا زیر سرت میذاشتم.

دایان:دستت چرا توی موهام بود؟

احساس کردم یه مجرمم که حین ارتکا به جرم دستگیر شدم و الان دارم بازجویی میشم.

عصابم خراب شد و چیزی برای دفاع از خودم نداشتم.

با لحن تندی گفتم.

_اهههه چقدر گیر میدی اصلا خوبی به تو نیومده!

دستمو کشیدم که صداش اومد.

دایان:لامپو خاموش کن.

لامپ خاموش شد...فقط کمی نور ماه از پنجره میومد و اتاقو روشن نگه داشته بود...

البته روشن که میگم طوری بود بتونم بعضی اشیای اتاقو تشخیص بدم.

دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم...

بخاری نفتی رو از خودمون دور کرده بودیم چون ممکن بود نصفه شب بخوریم بهش و نفتش بریزه و اتش سوزی بشه.

لرز بدی توی بدنم پیچید...توی خودم جمع شدم.

فکرم رفت سمت دایان...طفلکی الان چقدر سردشه.

ولی خب اعتقاداتم طوری نیست که به خاطر سرما بپرم بغل یه آدم که با هفت پشتم غریبس.

صدای شاخ و برگ درختا با صدای جیرجیرک ها قاطی شده بود...اخه تو این باد و بارون جیرجیرک از کجا اومده.

*

با صدای جیک جیک گنجشک ها چشمامو باز کردم...

با دستم چشمامو فشار دادم و خمیازه ای کشیدم.

ای چه خواب خوشی بودا فقط صدای جیرجیرک ها خیلی رو مخ بود.

متوجه نبود دایان شدم...از جام بلند شدم.تشک و ملحفه ها رو جمع کردم و گذاشتم گوشه‌ی اتاق.

نگاهی به ساعت گِردی که روی تاقچه بود انداختم.

10:30 دقیقه...زیاد هم نخوابیدم که،البته دیشب دیر خوابم برد.

از اتاق بیرون اومدم.سلام بلندی دادم ولی کسی نبود جوابمو بده.

در هال خونه رو باز کردم و رفتم توی حیاط.نازگل خانوم درحال دونه دادن به مرغا بود...

از روی سکوی بلند بیرونو نگاه کردم...

برخلاف دیروز هوا آفتابی و دلپذیر بود...

آسمون آبی بودنشو به رخ میکشید و آفتاب گرماشو البته زیاد گرم نبود،نه گرم نه سرد...هوای معتدل.از پله های ایوان پایین رفتم و خودمو به نازگل خانم رسوندم‌.

_سلام...صبح بخیر

منو دید لبخند صمیمی زد.

نازگل:سلام دختر خوب...کجا صبحه الان دیگه ظهر شده!

لبخند خجولی زدم.

نازگل:شوخی کردم عزیزم.

عیب میشد اگه بپرسم دایان کجاس!چه عیبی خب میگم من خواب بودم نتونستم بپرسم کجا میره...

_شما میدونید دایان کجا رفته؟

در سطل دونه رو بست و اونو روی زمین گذاشت‌.

نازگل:آقاتو میگی؟!با آسلان خان رفته تعمیر کار واسه ماشین ببره...صبح زود رفتن،الانه که برگردن.

آهایی گفتم.

.*****.

وقتی دایان و آسلان خان برگشتن...قصد رفتن کردیم که نازگل خانم و شوهرش نذاشت ومارو واسه نهار نگه داشتن.

بعد از نهارم کلی اصرار کردن که امروز هم بمونید ولی دایان کار رو بهونه کرد.

کلی بهمون تخم مرغ و ماست و دوغ محلی دادن.آخرش دایان ادرس خونشو داد که بهمون سر بزنه...قرار بود پسرشون از سربازی برگرده دایان تو شرکت بهش کار بده‌...

الان تو راه برگشت به عمارتیم.

خسته بودم و تا نشستم توی ماشین گرفتم خوابیدم‌.

با توقف ماشین چشمامو باز کردم.

.*حمید رضا*.

یک روز گذشته،مریلا و دایان هنوز برنگشتن...اگه امروز هم نیاین مجبور میشم یکم ریسک کنم و البته این ریسک باعث نابودی عملیات میشه.

تمام اعضای خونه نگرانن .دیشب هرچقدر من و سایمون به دایان زنگ زدیم نگرفت و همش صدای ضبط شده بود که میگفت مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.

و مشکل دیگه اینجا بود که من نمیتونستم ماشین رو ردیابی کنم چون کنترل ردیابیش فقط به عهده ستاده که متاسفانه از ستاد هم به ایمیل هام جواب نمیدادن...

اگه بلایی سر اون دختر بیاد من نمیتونم خودمو ببخشم...

تقصیر من بود،مجبورش کردم هرطور شده دایان رو بیرون خونه نگه داره ...

دیروز سرگرد عطاری اومد عمارت و از نبود دایان و سایمون نهایت استفاده رو بردیم.

با کمک عطاری به این نتیجه رسیدیم که ناصر و دایان تو کاراشون شریک هستن.طاهری کاراشو هماهنگ کرد که بتونه به ناصر نزدیک بشه.

ولی من از یه چیز سر در نمیارم که چرا عکس جوونی‌های مادرم توی اون زیر زمین باشه...

تمام فکرمو مشغول کرده و به نر دری میزنم بستس.هیچ راه نجاتی پیدا نمیکنم...نجات از این افکار پوچ...

وقتی از عطاری درمورد شراره پرسیدم با تعلل جوابمو میداد و انگار از حرفاش مطمئن نبود.از طرفی هم نمیتونستم رُک بپرسم برو ببین زنم بهم خیانت کرده یا من زیادی شکاک هستم.

عملیات که تموم شه باید طلاقش بدم و از بند این اسارت راحت بشم...

اسارتی که سال هاست منو از بند خودش نگه داشته...

ازدواجی اشتباه...هرچند عشقی نبود ولی خب چند سال باهاش زندگی کرذم و کمی تعلق خاطری نسبت بهش دارم...میشکنم وقتی بی اهمیتی هاش به یادم میاد...

از فکر بیرون اومدم و کیارا رو دیدم که با هول و وحشت اومد سمتم.

_چیشده؟

درحالی که نفس نفس میزد گفت.

.+مریلا...نه ...یعنی ماریا اومده با دایان.

*...دانای کل...*

دایان و مریلا وارد عمارت شدند...نگهبانان با دیدن ماشین دایان خوشحال شدند.

اشپز جدید از پنجره اشپزخانه نظاره گر ورود آن دو شد.

کیارا با خوشحالی،این خبر را به حمید داد.حمید که از دیشب حالش گرفته شده بود با امدن آن دو خیالش اسوده شد که نه جان کسی در خطر افتاده نه عملیات خراب میشود.

خاتون برای انها اسفند دود کرد و تمام اهالی عمارت به تکاپو افتادن.

دایان در جواب پرسش ها تنها گفت مشکلی پیش آمده در وسط راه ماشین نیز خراب شده.

مریلا و حمید در فرصتی کوتاه بهم پیوستن و اطلاعاتشان را رد و بدل کردن و حمید اتفاقات پیش امده و امدن عطاری را توضیح داد.

مریلا نیز مختصر توضیح داد که ماشین خراب شده و به خانه یکی از روستاییان رفته اند.

کیارا که در نبود خواهرش به حضور موثر و پر رنگش پی برده بود سعی میکرد بهتر و صمیمی تر با مریلا رفتار کند.

*مریلا*

دلم برای عمارت و آدماش تنگ شده بود...حتی واسه باغچه و گل هاش...

بقیه روز تمام وقتمو توی عمارت گذروندم و طبق دستور دایان شامشو حاضر کردم...

موقع شام هم سعی کردم کمترین تماس چشمی رو داشته باشیم.

هرچند اتفاق بدی نیفتاده بود ولی خب من توی عملیات بودم و هرکاری انجام میدم به خاطر پیش برد سریع عملیاته.

نباید از حدم خارج بشم و زیادی به دایان نزدیک بشم.تا این حد که هرشب وارد اتاقش میشم و به کل عمارت مسلط هستم واسه انجام کارام کافیه...

البته اگه این بیرون رفتنا رو فاکتور بگیرم.

حمید رئیس گروهه و منم مجبورم به دستوراتش عمل کنم...منم مهره خوبی واسه حمید هستم.

گاهی فکر میکنم حضور کیارا توی این عملیات اصلا کمکی نمیکنه.

تمام کارای خطرناک به عهده‌ی منه...کیارا هم میتونه به دایان نزدیک بشه و اونو از عمارت خارج کنه ولی کیارا از این ریسکا نمیکنه.

خدانکنه یه خطای کوچیک ازم سر بزنه حمید دیگه وا ویلا میکنه.

خمیازه کشون راه اتاقمو پیش گرفتم...

با صدای دایان متوقف شدم.

دایان:کجا؟...

برگشتم به طرفش...براندازش کردم،لباساشو عوض کرده بود...ریششو زده بود،سنشو کمتر نشون میداد.

_میرم بخوابم.

اخم غلیظی زوی پیشونیش شکل گرفت.

دایان:چرا ازم فرار میکنی؟

_فرار نکردم...فقط دلیلی برای برخورد و حرفامون ندارم.

دایان:قانع نشدم!

شونمو بالا انداختم.

_نگفتم که تو قانع بشی،فقط جواب سوالتو دادم.

صدای سایش دندوناش و نفس های عصبیش میومد...راهمو ادامه دادم.باز با صداش ایستادم.

با تندی گفت:

+زیادی بهت رو دادم.جایگاهتو فرامو...

دستامو تو هوا تکون دادم و نذاشتم ادامه حرفشو بگه.

_میدونم....میدونم که جایگاهم کجاس؛لازم نیس هر دقیقه یاداوری کنی!

دایان:خیلی خب پس اگه اینطوریه؛ دیگه لازم نیست از فردا اینجا کار کنی!

ضربان قلبم تند شد و نفس های پی در پی میکشیدم تا به خودم مسلط بشم.بدنم به لرزه افتاد و بزاق دهنم خشک شد.

بزور تونستم چند کلمه رو هجی کنم.

با لحن ناباوری گفتم.

_یعنی....یعنی...من ..اخراج شدم!

باورم نمیشه خدای من!اگه اخراج بشم پس عملیات چی میشه؟من که کار اشتباهی نکردم.

نکنه دایان فهمیده.نگاه امیخته به ترسمو دوختم بهش...

دایان:من نگفتم اخراج!گفتم دیگه اینجا کار نمیکنی!

_اخه...چ...چرا؟پس کجا کار کنم؟

دایان:فردا خودت میفهمی...صبح ساعت نُه آماده باش و هرچی لازم داری بردار.

چیزی نگفتم و چند دقیقه مبهوت جای خالی دایان بودم...

این کارش چه معنی داره!چرا نباید اینجا کار کنم...یعنی میخواد منو کجا ببره...

چیشد یهویی این تصمیمو گرفت.من که چیز بدی نگفتم...

هزار تا فکر و سوال جور وا جور به ذهنم اومد...

سعی کردم افکارمو کنار بزنم و خودمو به دست تقدیر بسپارم.باید این خبرو به حمید بدم.ولی الان که نمیشه برم در اتاقش و با خودش حرف بزنم پس باید به کیارا بگم تا حمیدو آگاه کنه...

راه اتاقمو پیش گرفتم...

کیارا خوابیده بود.این چقدر خوابالو شده.به جای اینکه لاغر و پژمرده بشه برعکس سرحال شده انگاری توی عملیات آب زیر پوستش رفته.

در اتاقو بستم و آروم روی تخت کیارا نشستم.

چندبار با دست تکونش دادم و آروم صداش زدم.

_کیارا....کیا...اه الناز پاشو دیگه.

یهو تو جاش پرید و با ترس به اینور و اونور نگاه میکرد.با دیدن من اخمی کرد.

کیارا:چته؟چرا اینجور میکنی؟نمیبینی خوابم!

_ببین کیا الان وقت این بحثا نیست...من فردا از اینجا میرم!

نزدیک بود چشماش از حدقه بزنه بیرون.

کیارا:یعنی چی؟کجا میری؟اصلا چرا میری؟

آهی کشیدم.

_خودمم نمیدونم کجا میرم.

چینی به ابروش انداخت.

کیارا:مریلا تو خواب زده شدی.حالت خوب نیست،حواست هست داری چی میگی!

_خودمم همین چند دقیقه پیش فهمیدم.

تو جاش تکون خورد و پشتشو به تاج تخت تکیه داد.

کیارا:درست تعریف کن ببینم چیشده؟

_چند دقیقه پیش توی سالن،دایانو دیدم...

پرید وسط حرفم...

با ابروهای بالا رفته گفت:

+دایان؟

_اره خب دایان دیگه...

نیشخندی زد.

کیارا:خب ادامه بده...

_هیچی دیگه بهم گفت دیگه لازم نیست اینجا کار کنم و منو میبره جایی دیگه.

کیارا:چطور این حرفو زد؟حتما تو کاری کردی؟

اخمی کردم و عصبی جواب دادم.

_من هیچ کار اشتباهی انجام ندادم.

کیارا:خیلی خب چرا صداتو بلند میکنی!حالا نمیدونی کجا میبرتت؟

_نه بابا آخه از کجا بدونم...همینجوری اومده میگه.نمیدونم چش شده یهو.

رفتم توی فکر.

_میترسم بهم شک کرده باشه.

کیارا:تو که میگی کار اشتباهی نکردی!پس ترست برای چیه؟

_نمیدونم...نمیدونم.خیلی تیز و باهوشه...هرکاری انجام بدی حرکت بعدیتو پیش بینی میکنه و همینطور خیلی مرموز!

با طعنه گفت:

+خوبه دیگه وقتی هرشب،هرشب میری توی اتاقش که واسه ماها ممنوعه بایدم از همه چیزش خبر داشته باشی.

با لحن کلافه ای گفتم:

_کیارا لطفا بس کن،الان اصلا حال و حوصله بحث کردن ندارم.

کیارا:چیه؟نکنه میترسی دستت واسمون رو بشه.

از روی تخت بلند شدم.نتونستم صدامو پایین نگه دارم و داد زدم.

_بس کن لعنتی تو چطور خواهری هستی!لعنت به تو،لعنت به من به خاطر خواهرم.

از اتاق زدم بیرون و درو محکم کوبیدم رو هم.

مهم نبود که صداش تا کجا میره الان فقط خودم مهمم...

از حرف زدن با کیارا پشیمون شدم.بدتر اعصابمو بهم ریخت.

خوب شد صدای بلند در اتاق به گوش دایان نمیریسید.همینجوریش هم عصابم داغونه...

همه لامپ ها خاموش بودن...فقط چندتا هالوژن توی راهرو روشن بود...پاورچین،پاورچین خودمو به سالن ممنوعه رسوندم...

نگاهی به پیانو انداختم...چون رنگش سفید بود و نورکمی از پنجره بهش میخورد؛میتونستم ببینمش.

پوفی کشیدم و خودمو به کاناپه رسوندم...دراز کشیدم و چشمامو بستم...خسته بودم و فشار عصبی زیادی روم بود...

این چند دقته خیلی افکارم درگیر شده...به هرچی فکر میکنم به چیز دیگه ای پیچیده شده و منو سردرگم تر میکنه...

همین دایان که فکر میکردم توی مشتمه حالا با رفتارش منو سوپرایز کرد...

تن خستمو به آغوش خواب سپردم......صبح که چشمامو باز کردم،اطرافم یکم غریب به نظر میرسید.

کمی جابه جا شدم و تونستم بهتر اطرافو ببینم.با دیدن پیانو ،دیشب برام یاداوری شد.

دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم.صدای استخونام اومد...گردنم خشک شده بود.چندتا حرکت کششی انجام دادم...

دیشب بدون پتو و متکا خوابیدم.هرچند سرد نبود ولی خب توی خواب کمی لرز کردم.

نگاهی به ساعت پایه دار بزرگ سالن انداختم.7:45 .باید برم وسایلم رو جمع کنم..دیشب با بحثی که با کیارا داشتم حواسم به وسایل نبود.

طوری از راهرو رد شدم که اگه کسی توی اشپزخونه و سالن بزرگ بود منو نبینه...

کیارا خواب بود...سعی کردم کمترین سر و صدارو ایجاد کنم..حوصله بحث دوباره رو نداشتم.

ساک کوچیکمو بیرون اوردم و چند دست لباس ساده و پوشیده کنار گذاشتم.

کمی هم خورده ریز نیاز داشتم.مثل مسواک و حوله و...

زیپ ساکو بستم و مانتو طرح لی و شلوار جین مشکیمو پوشیدم.

شال کرمی روی سر انداختم و با صورتی بدون آرایش از اتاق خارج شدم...

صدای قار و قور معدم بلند شد بهم هشدار گرسنگی میداد...

با همون ساک به طرف آشپز خونه رفتم...ازیتا داشت لپه پاک میکرد.خاتون مشغول خورد کردن سبزی بود...و اشپز مشکوک هم قابلمه بزرگی رو،روی گاز میگذاشت.

ابرویی بالا انداختم.چخبره اینجا!

سلام و صبح بخیر بلندی دادم و همونجور جواب گرفتم...خاتون که چشمش به ساکم افتاد.

خاتون:به سلامتی میخوای جایی بری دخترم؟

لبخند ژکوندی زدم. با این حرف خاتون نگاه کنجکاو و سوالی ازیتا و اشپز بهم جلب شد.

_اره راستش دایا...یعنی آقا گفته که قراره جای دیگه کار کنم.

چهرش متعجب شد..

خاتون:کجا کار کنی؟اها میخوای بری شرکت؟

لبمو دندون گرفتم...خودمم نمیدونم تکلیفم چیه حالا جواب این نگاه های کنجکاو چطور بدم!

سعی کردم از سوالش فرار کنم.خودمو بهش نزدیک کردم و همو درآغوش گرفتیم.

_الان من میخوام برم...مهم نیست کجا میرم!من هرجا باشم به یادت هستم.

بعد از چند دقیقه ازهم جدا شدیم.

با گوشه روسریش چند قطره اشکشو پاک کرد و با صدای دو رگه ای گفت.

خاتون:این چند...وقته...خیلی بهت وابسته شدیم.

لبخندی زدم.

_منم بهتون وابسته شدم.

بعد از چند دقیقه و کمی حرف زدن بالاخره راضی به دل کندن شدیم.

موقع خداحافظی پوزخند از روی صورت اشپز کنار نمیرفت.دوست داشتم بشینن دونه دونه موهاش‌و در بیارم ولی نه وقتش بود نه جاش!

اصلا نکنه این رفته زیر آبمو زده ها؟مثلا میتونه چی به دایان گفته باشه...منکه دست کسی آتو نمیدم.مسلما خُل شدم.

توی سالن نشسته،منتظر دایان بودم.دایانی که همیشه آن تایم بود،حالا واسه من میخواد کلاس بذاره و دیر بیاد.نمیدونم چه کلاسی داره این کار که یکیو منتظر بذاری!موقعیت اجتماعیش که بالا نمیره،فقط میخواد منو عصبی کنه.

نگاهی دوباره به ساعت انداختم 9:25 دقیقه.کلی به من تاکید کرد که ساعت نُه آماده باشم.اونوقت آقا هنوز از خواب بیدار نشده.ولی مطمئنم بیدار شده و الکی داره تو اتاقش وقت میگذرونه.

موفق هم شد و حسابی عصبیم کرد.ناچار بودم دیگه فعلا دور،دور دایان بود ولی نوبت منم میشه.کلافه انگشتامو توی هم پیچیدم.

با پام روی زمین ضرب گرفتم...

توی یک دقیقه دو،سه بار به ساعت نگاه میکردم.

خونم به جوش اومد و از جام بلند شدم.همین که خواستم به طرف پله ها برم متوجه اومدن دایان شدم...

خیلی آروم و ریلکس از پله ها پایین میومد...مثل همیشه هم شیک پوشیده بود.نفس های عصبیم کش دار شد.

نتونستم لحن تندمو تغییر بدم.

_به نظرت خیلی زود نیومدی؟

دایان:سلام کردن یاد نگرفتی!

من به این فکر میکنم اگه میشد گردنشو خورد کنم این میگه سلام کن.

به آخرین پله رسید و نگاهی به ساعت انداخت.

دایان:دیر نشده که....

نگاهشو بهم دوخت.

دایان:آها حتما تو عجله داری!

اره لعنتی عجله دارم...عجله دارم این عملیات زود تموم شه و من از دست تو راحت بشم...ولی من نمیدونستم که هیچوقت نمیتونم راحت و آروم زندگی کنم...

چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم...سعی کردم جلوی زبونمو بگیرم.

دایان:خیلی اذیت میشی!

منظورشو نفهمیدم و چینی به پیشونیم دادم.

_واسه‌ی؟

پوزخندی زد:اینکه جلوی زبونتو میگیری.

ناخنمو محکم توی دستم فشار دادم.لب هامو به زور روی هم نگه داشتم.

فکر کردن هم ممنوعه!انگار فکرمم میخونه.

پوفی عصبی کشیدم.خنده‌ی کوچیکی کرد.

دایان:بریم.

ده دقیقه از حرکتمون میگذشت و تازه جاده‌ی شنو رو رد کرده بودیم.

_اوممم ...میگم که تو

دایان:من چی؟

اوووف حالا اگه بذاری دو کلمه حرف بزنم.

_نمیگی که داریم کجا میریم؟

دایان:چرا عجله داری!میریم خودت میبینی.

_ای بابا حالا نمیشه بگی؟

دایان:نوچ.

_اصلا نگو به درک.

دایان:هی باز داری پرو میشی ها!

جوابشو ندادم.

دایان:زبونتو موش خورده؟

حرصی شدم و برگشتم طرفش...زبونمو نشون دادم.

_آااا..خوبت شد!

قهقهش بلند شد.خودمم خندم گرفت.

کمی که گذشت دوباره پرسیدم.

_خب لاقل بگو چقد مونده تا برسیم؟

دایان:حدود سه ساعت دیگه؟

_اوه چخبره!اصلا کجاس؟

نگاهی بهم انداخت که شک داشتم خودمو خیس کردم یا نه.

دایان:باز پرسیدی!

چیزی نگفتم.کمی جابه جا شدم...صندلی رو خوابوندم.چشمامو بستم که این سه ساعتو بخوابم.

*

با تکون شدید ماشین از خواب بیدار شدم. کمی گیج بودم.چند دقیثه گذشت تا تونستم موقعیتو بفهمم...

با ترس بلند گفتم:

_چیشده؟

دایان :چیزی نیست...جاده خرابه،سر پیچ ماشین خورد به سنگی.

نفسی اسوده رها کردم...

چند دقیقه گذشت دیدم هنوز وایستاده.

_چرا حرکت نمیکنی؟

دایان: نمیبینی شیشه جلوی ماشین شکسته!

_خب شیشه شکسته.بنزین که تموم نشده.

کامل برگشت طرفم با دیدن سمت چپ صورتش هینی کشیدم.

ضربان قلبم تند شد و انگار اون زخم روی صورت منه و دردشو احساسو میکنم.

_چ..چ..چیشده؟

دستش روی صورتش گذاشت و دو طرفشو فشار میداد.

دایان:خورده شیشه رفته توی پوستم.

_فشارش نده،خون بیشتری ازت میره...اصلا دستتو بردار ممکنه عفونت کنه.

دستپاچه شدم.نمیدونستم باید چیکار کنم.

زیپ ساکمو باز کردم...لباسارو زیر و رو کردم و با پیدا کردن روسری سفید کوچیکم چشمام برق زد و بیرون کشیدمش.

خودمو به دایان نزدیک کردن...

_صورتتو برگردون سمت من.

برگشت و نگاه کنجکاوشو بهم دوخت.

دایان:میخوای چیکار کنی؟

جواب سوالشو ندادم.

_تو ماشینت ضد عفونی یا الکلی چیزی نداری؟

دایان:ضد عفونی و الکل تو ماشین برای چیمه!

پوووفی کردم و از ماشین پیاده شدم.

در صندوق عقب رو باز کردم و بطری آبی بیرون آوردم.

روسری و بطری رو برداشتم و در راننده رو باز کردم.

خم شدم زخم زیادی معلوم نبود چون سمت چپ صورتش تماما خونی شده بود.

بطری رو بهش دادم.

_خودت میتونی بشوری؟

توی فکر بود و همینطور بدون حرف نگام میکرد.ابرومو بالا انداختم.

دایان:چیه؟

_خودت میتونی صورتتو بشوری؟

نگاهی به بطری انداخت.

دایان:ها...اها اره میتونم.

الان وقت خندیدن نبود...بزور تونستم جلوی خندمو بگیرم.

قیافش خیلی باحال شده بود.چشماش مثل بچه گربه های ملوس بود.

از ماشین پیاده شد و گوشه ای ایستاد صورتشو شست.

نگاهمو به اطراف دوختم...قسمتی که ما ایستاده بودیم خاکی بود و پر از سنگ ولی اطراف همه جا سبز و پوشیده از جنگل بود.

هوای مطبوعی داشت و نفس کشیدن لذت بخش بود.

تا چشم کار میکرد جنگل بود و جنگل.روی تپه ها و کوه ها هم درخچه های کوتاهی بود.

دایان که صورتشو شست گفتم توی ماشین بشینه.پارچه رو چند لایه تا زدم و به طرفش رفتم...

خم شدم و زخمشو بررسی کردم...

زیادی عمیق نبود و به بخیه احتیاج نداشت ولی باید لیزر کنه وگرنه جاش میمونه...

البته دایان با همون جای زخم هم جذاب هست...چی گفتم من!تعریف از دایان!

دایان:تموم شد خانوم دکتر؟

_ببین تو الانم دست از سر کچلم بر نمیداری!

دایان:کچل نیستی که،مو به اون خوشگلی.

چشمام گرد شد.دایان موهای منو از کجا دیده!تا جایی که یادمه من همیشه موهامو جمع کردم به علاوه همیشه هم روسری داشتم.

اخم کوچیکی کردم.

_تو موهای منو از کجا دیدی؟

دایان:دیگه...دیگه.

شیطون میزنه این چرا!میدونستم اگه بازم بپرسم جوابمو نمیده پس ترجیح دادم چیز دیگه ای نگفتم.

با دستمای کاغذی دور زخم رو خشک کردم.

_اصلا چرا تو جعبه کمک های اولیه تو ماشینت نداری؟

شونه ای بالا انداخت.

دایان:تا الان که لازم نداشتم.

_چسب هم نداری؟

دایان:ای بابا...نه ندارم.

بد اخلاق.اصلا زشته،تو دلم بهش گفتم خوشگل دور برش داشته!

توی ماشینش هیچی پیدا نمیشه.پس به چه دردی میخوره.

تردید داشتم سوال دیگه بپرسم...میترسیدم بزنه تو دهنم.

_میگما....

پوفی کلافه کشید.

دایان:نه نگو...

_چرا؟

دایان:چون میدونم یه چیزی میگی که تو ماشین پیدا نمیشه.

هرددمون زدیم زیر خنده.دیوونه ایه واسه خودش اصلا این بهش میاد رئیس بزرگترین باند قاچاق دارو باشه؟!نه والا خودمم شک دارم بهش.

_نوار چسب نداری؟

با چشمای ریز شده گفت.

دایان:نوار چسب برای چته؟

_تو بگو داری یا نه؟

دایان:آره تو داشبورته(نمیدونم د هست یا ت)

داشبورتو باز کردم کمی گشتم و نوار چسب سفیدو پیدا کردم...ذوق زده شدم و انگاری که توی معدن آهن،طلا پیدا کردم.

بلند گفتم.

_ای جان سفید هم هست.

دایان:میخوای چیکار؟

جوابشو ندادم و نزدیکش شدم.

پارچه رو،روی صورتش گذاشتم.

_دستتو بذار روی این.

دستشو گذاشت روی پارچه.تیکه چسب با دندونم بریدم.

بعد از پانسمان صورتش،قهقهم به هوا رفت و اخم غلیظی صورت دایانو پوشوند.