تاوان عشق تو

مقدمه :بگو...

تاوان كدامين نگاه بي شرمانه را اشک ميريزم

و بـه جرم لمس کدام گناه دستهايم از لمس دستهايت محروم مانده است...؟

آری تاوان می دهم،تاوان پیوند اشتباه لحظه ها را

عشق ما از همان اول اشتباه بود و هر اشتباهی تاوانی دارد.

تاوان اشتباه ما هم نرسیدن بود.

خلاصه:مریلا و خواهرش دانشجوی ترم دوم پرستارین بعد از مدتی بنا به دلایلی تصمیم میگیرن تغییر رشته بدن و برن دانشگاه افسری و....پایان خوش

داستانی پر رمز و راز و عاشقانه

ژانر:عاشقانه،پلیسی

#پارت۱

نفس نفس زنان گوشه ای از سالن ایستادم،خم شدم و روی دلمو گرفتم.چند بار نفس عمیق کشیدم و عرق پیشونیمو پاک کردم...دوباره به دویدن ادامه دادم با دیدن قیافه ی کیارا خندم گرفت ایستادم که با تذکر خانم سالاری روبه شدم...

ای بابا اینم که فقط بلده غر بزنه.

سالاری:مریلا زود باش دوست نداری که مثل کیارا تنبیهت کنم؟

تا اسم تنبیه اومد برق از سرم پرید دفه آخری که تنبیه شدم سه روز توی رخت خواب بودم.از تنبیه بیزارم.دستامو به معنی تسلیم بالا بردم.آب دهنمو قورت دادمو و مظلوم گفتم:

_چشم چشم هرچی شما بگین.

دوباره به دویدنم ادامه دادم،کیارا هم خودشو بهم رسوند...هرچی سعی کردم نشد جلوی خندمو بگیرم،آخرش یه چیزی شبیه پوزخند روی صورتم شکل گرفت.

کیارا با قیافه پکری گفت:

کیارا:راحت باش بخند،منو به این روز انداختی و بهم میخندی.

اوووف باز غر غراش شروع شد.حالا یکی بیاد اینو بگیره!

بی حوصله گفتم:

_ای کیا حالا طوری حرف میزنی انگار مجبورت کردم خب به من چه خودت خواستی.

یه تای ابروشو بالا داد و گفت:

کیارا:پس که اینطور!!!

چند ثانیه بدون حرف نگام کرد،در آخر سرشو به معنی تاسف تکون داد و به طرف دیگه ی سالن که وسایل ورزشی قرار داشت، رفت.

بیا درستش کن حالا باید ناز خانم هم بکشم.بگو اخه مگه من مجبورت کردم که همچین قیافه میگیری.من که التماسش نکردم تغییر رشته بده و بیاد تو کار پلیس بازی،من دلم هیجان میخواد.

خانم سالاری سوت زد و از همه خواست بریم برای مبارزه ی دو نفره...منکه عاشق این قسمتشم.مبارزه و خشن بازی هاها چقد پلیدم من.

داشتم بچه هایی که قرار بود مبارزه کنن رو نگاه میکردم دنبال یه حریف میگشتم،صدای سالاری اومد

خانم سالاری:مریلا؟

برگشتم به طرفش با اینکه 45 سالش بود ولی قیافش جوون تر نشون میداد و چشمای سبزش زیبایی صورتشو بیشتر میکرد،به لطف مربی بودنش هم هیکل خوبی داشت .

_بله استاد

سالاری:تو با من مبارزه میکنی.

چشمام گرد شد و دهنم باز موند یا خدا این چی بلغور میکنه !من باهاش مبارزه کنم؟نه نه مگه از جونم سیر شدم.اخه یکی از بچه های دوره قبل میگفت که با سالاری مبارزه کرده و مچ دست راستش و دوتا از انگشتاش شکسته.من انگشتامو دوست دارم والا.

وجدان:چرا صفحه میچینی بگو از پسش بر نمیای دیگه!

_معلومه که از پسش بر میام فقط

صدای سالاری رشته بین منو وجدانمو پاره کرد.

سالاری:فقط چی؟

متعجب نگاش کردم وگفتم:

_هااا

سالاری:خودت گفتی از پس من بر میای دیگه منتظر چی هستی؟

ای خاک توی این مخم که یه ذره چین خوردگی نداره و هرچی میکشم از خنگیمه،اصن همش تقصیر این وجدانه.

#پارت۲

مثل کسایی که گیج میزنن سرمو خاروندم و گفتم:

_منکه تاحالا با شما مبارزه نکردم.

سالاری:این دفعه فرق داره حساب تو از بقیه جداست.

وحشت زده هین کشیدم و گفتم:

_و این یعنی تنبیه،یادمه آخرین باری که اینو گفتید من تنبیه شدم.

خندید و سرشو تکون داد

سالاری:ن تنبیهی در کار نیست اون دفعه لازم بود.

آسوده نفسمو فوت کردم بیرون

_پس چی؟

سالاری: میدونی که تا یک هفته دیگه دوره تو و خواهرت تموم میشه و باید توی این هفته سخت تمرین و مبارزه داشته باشید چون اخر هفته یه ازمون برگذار میکنیم و توانایی های بچه هارو میسنجیم و چون حساب تو بابقیه جداست تو با خودم مبارزه میکنی.

سرمو به معنی تایید حرفاش تکون دادم.

بچه های دوره قبل خیلی از مبارزه سالاری تعریف میکردن البته بعضی وقتا که توی بحثاشون شرکت میکردم لابه لای حرفاشون میگن که شوهر و پسرش پلیسن یکی میگفت سپاهی یکی میگفت اطلاعاتی خب حالا چه فرقی میکنه من همه رو به چشم پلیس میبینم‌.

رفتیم قسمتی از سالن که مخصوص مبارزه بود.بقیه ی بچه ها هم با دیدن منو خانم سالاری توجهشون جلب شد.

روبه روی هم ایستادیم،اول احترام گذاشتیم.چند بار نفس عمیق کشیدم ترسیدم نکنه یهو باز راه نفسم گرفته بشه،اخه چند وسط مبارزه و تمرین حالم بد شد.

سرشو به معنی شروع تکون داد و به طرفم حمله کرد،با استفاده از فن هایی که خودش یادم داده بود ضربه هاشو خنثی میکردم.

مبارزه جدی تر شد منم بهش ضربه میزدم.یه ضربه محکم به شکمم زد.اخمام رفت توی هم با یه حرکت قافلگیرانه دستشو پیچوندم ولی اون مقاوت کرد.مبارزه همچنان ادامه داشت.

ضربه هاش خیلی محکم بود ولی من محکم ترشو واسش جبران میکردم.هرچند این کار بیشتر خستم میکرد و انرژی زیادی ازم میگرفت.

صورت هردوتامون خیس عرق بود.نفس عمیقی کشید و سعی داشت بازم اینکارو تکرار کنه که منم نامردی نکردم و همزمان با زدن لگد و پیچوندن دستش اونو به زمین انداختم.نقطه ضعفش دستم بود.

انگار اونم با زمین خوردنش مخالفتی نداشت.چون راحت نشست و درحالی که نفس نفس میزد گفت:

سالاری:کارت درست بود دختر.

مغرورانه گفتم:میدونم.

صدای سوت و دست بچه ها بلند شد لبخند شادی زدمو و دستمو به طرف استاد دراز کردم،خواستم کمکش کنم که بلند شه یهو دستمو پیچوند.

_ای ای استاد دستم مبارزه که تموم شده!

سالاری:این تنبیهت بود تا دیگه استادتو زمین نزنی.

_ن دیگه این نشد ما توی مبارزه از این قانونا نداریم.

خندید و بایه حرکت سریع بلند شد.

#پارت۳

بچه ها متفرق شدن،با چشم دنبال کیارا گشتم.نبود خانم قهر کرده باید برم نازکشی اوووف.

به طرف رختکن رفتم لباسامو عوض کردم به کمد کیارا نگاه کردم قفل بود.

_ای نامرد باز منو تنها گذاشت.

صداش از پشت سرم اومد:

کیارا:من کی تنهات گذاشتم؟

به طرفش برگشتم و نزدیکش شدم با دستم ابروهاشو صاف کردم و گفتم

_هیچوقت،حالا این اخمارو باز کن.

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

کیارا:بله دیگه من مثه تو نیستم.

_عه کیا دیگه اذیت نکن.

کیارا:کوفت کیا صد بار گفتم اسممو کامل بگو.

_خیلی خب من تسلیم،زود بریم خونه تا باز غر غر شیرین شروع نشده.

به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:

کیارا:تو آخرش هم یاد نمیگیری که مامانو چطور صدا کنی...

سر میز شام بودیم که کیارش بحث درس و کار مارو پیش کشید.

کیارش:بچه ها آخرش میخواین چیکار کنید؟

لقمه نصف و نیم جویدمو قورت دادم و زودتر از اینکه کیارا به حرف بیاد گفتم:

_خب معلومه دیگه میریم سپاه.

زیر چشمی به شیرین نگاه کردم که دیدم بعله خانم باز اخم کرده.

کیارش قاشقشو توی بشقاب گذاشت و گفت:

کیارش:مریلا داری عجولانه تصمیم میگیری.

پوووف کلافه ای کشیدم و خسته از این بحث تکراری گفتم:

_برادر من چهار ساله که این تصمیموگرفتم ولی دیرتر به فکر انجامش افتادم.

کیارش جدی گفت:هدفت چیه؟دنبال هیجانی؟

خوشحال سرمو تکون دادم و گفتم:اوهوم.

کیارش:کارت خیلی اشتباهه نباید به خاطر هیجانی که فقط ظاهرشو میبنی زندگیتو خراب کنی.

خواستم چیزی بگم که ادامه داد

کیارش:علاوه بر زندگی خودت داری زندگی کیارا رو هم خراب میکنی.

پوزخند آشکاری زدم و گفتم:

_بازم کیارا اره؟

سکوت بدی خونه رو فرا گرفته بود زیر لب گفتم:

_اشکال نداره اینم میگذره،من باز تحمل میکنم.

کیارش:مریلا حواست با منه؟

نفسمو با حرس فوت کردم و گفتم:

_این دیگه مشکل من نیست،من کسیو مجبور به کاری نکردم.زندگی من هم با سپاه رفتن خراب نمیشه.

بابا خیلی جدی گفت:

بابا: سپاه برای دوتا دختر جوون مکان مناسبی نیست.

عصبی گفتم:

_یعنی چی بابا؟

رومو به طرف شیرین کردم و بعد کیارش

_باز شما علیه من پُرش کردین؟!

بابا صداشو بلندتر کرد و تذکر داد:

بابا:مریلا صداتو برای مادر و بردارت بلند نکن.

#پارت۴

سعی کردم صدامو بیارم پایین، و روبه بابا گفتم:

_آخه حرف زور میزنن بابا من تصمیم خودم گرفتم شما اگه خیلی نگران کیاراین مانعش بشید.

صدای مامان هم دراومد:

مامان:تو میخوای بری برو ولی من اجازه نمیدم کیارا بیاد،من دیگه امیدی به آینده تو ندارم لاقل بذار خواهرت خوشبخت بشه.

بغض بدی به گلوم چنگ میزد انگار من دخترشون نیستم اگه به محبت های کمو و بیش بابا شک داشتم مطمئن بودم بچه ی یه خانواده دیگم.

شدم همون مریلای قوی همیشه که بهش زور میگن.

_خیلی خب نیاد هرکی راه خودشو بـ....

کیارش پرید وسط حرفم و با صدای بلندی گفت:

کیارش:یعنی چی نیاد!؟میدونی به خاطر تو چه کارها که نکرد!به خاطر تو یک سال اضافه پشت کنکور بود به خاطر تو رشتشو عوض کرد به خاطر تو...

عصبی از سر میز بلند شدم و نذاشتم حرفشو ادامه بده.

داد زدم:

_بسه بسه خستم کردین.

راهمو‌ به طرف اتاقم کج کردم.در اتاقو طوری بهم کوبیدم که صداش تا چند خونه اونور تر رفت.

بغضم سر باز کرد و اشکام مثل آبی که انگار سد رودخانه شو شکستن جاری شد.

همیشه بین منو کیارا فرق هست آره اون نماز میخونه اون پاکه اون همه چیز این خانوادس ولی من چی حتی یه ذره هم برام ارزش قائل نیستن .چرا؟اونم فقط برای یه اشتباه کوچیک جوونی.یه اشتباه مسخره که برای این خانواده بی آبرویی به حساب میومد.مقصر هم همینا بودن که منو تو حسرت یه ذره محبت خالصانه گذاشتن.

هق هقم اوج گرفت.نفس کم آوردم.سعی کردم هوا رو به شش هام برسونم.به سرفه افتادم ولی بازم دریغ از یه مولکول اکسیژن.

دستمو روی گلوم فشار داد.تمام حس های بد دنیا بهم دست داد.به زور خودم به میز رسوندم.

دستمو دراز کردم که اسپری رو بیارم ولی به جاش دستم به گلداون خورد وافتاد شکست.

سرمو کمو بلند کردم ولی اسپری رو ندیدم.

تازه یادم اومد که اسپری تو کیفمه.

حالم شدیدا بد بود و واسه ی ذره ای هوا بال بال میزنم.

حرفی برای کمک از گلوم خارج نمیشد.

احساس کردم آخر دنیاس و الان همون وقتیه که مامان میگه تاوان اشتباهاتتو میدی.ولی باز نشد چون فرشته نجاتم سر رسید.

کیارا درحالی که گریه میکرد و میزد توی صورت خودش گفت:

کیارا:اسپریت کجاس؟

دهنم تکون میخورد ولی کلمه ازش خارج نشد.

کیارا عصبی تر گفت:اسپریت کجاس لعنتی داری میمیری.

#پارت۵

کیارا بیخیال پرسیدن از من شد و خودش شروع کرد به گشتن،بازم شانس باهام یار بود.

کیارا سه بار توی دهنم اسپری کرد،مثل کسی بودم که انگار تازه از مرگ برگشته.

کیارا:نفس عمیق بکش.

بی توجه به حرفش ،بزور چند کلمه از دهنم خارج شد.

_چرا کمکم کردی؟بذار بمیرم هم من راحت میشم هم اینا.

کیارا درحالی که اشکاشو با پشت دست پاک میکرد با بغض گفت:

کیارا:آخه قربونت برم چرا اینجوری حرف میزنی وجود تو برای من زندگیه تو منو از یه بی آبرویی بزرگ نجات دادی.چطور میتونم خوبیتو فراموش کنم!

زمزمه وار گفتم:

_فراموش میکنی،مثل بقیه.

کیارا بلند داد زد و از مامان خواست برای من آب بیاره

کیارا:مامان یه لیوان آب برای مریلا بیار.

چند دقیقه گذشت ولی خبری نبود.دوباره صدا زد ولی این دفه به جاش سهیل ( پسر کیارش)با یه لیوان آب وارد اتاق شد.

_میبینی کیارا...

کیارا:هیس الان وقتش نیست برای امروز کافیه.

***

از اتاق اومدم بیرون و به طرف کیارا که کلافه توی سالن قدم میزد ،رفتم.

نا امید بهش نگاه کردم ،خودش فهمید و سریع تر از من گفت:

کیارا:وااای نه چرا اخه؟

_گفت نمیشه.

کیارا:چرا اخه؟ما که مدرک داریم،از لحاظ جسمانی هم مشکلی نیست.

با یاد اوری اخمای مرد گفتم:

_بد اخلاقِ چندش گفت ظرفیتشون تکمیله.

کیارا:یعنی هیچ راهی نیست؟

متفکر گفتم:

_ چرا یه راهی هست ولی زیادم مطمئن نیستم.

کیارا:چه راهی؟خب زودتر میگفتی

_اخه زیاد مطمئن نیستم.

کیارا:نه دیگه این نشد تو وقتی یه چیزیو میگی یعنی همون میشه.

چادر کیارا رو کشیدم

_فعلا بیا بریم.

کیارا:مگه نگفت...

_وااای کیا میگم فعلا بریم خونه اینجا که نمیشه اه.

کیارا:خیلی خب چرا عصبی میشی.

پشت میز نشسته بودم.فکرم بدجور مشغول بود.

نمیدونم آخرش چی میشه!ولی من این راهو ادامه میدم مجبورم اره من مجبورم.

زندگی من اجباریه،وجودم توی این خونه کلا نفس کشیدن هم واسم اجباریه.لعنت به این اجبارهایی که زندگی منو ساختن.

#پارت۶

باید فکرمو عملی میکردم،تنها راهش همینه.گوشیمو برداشتم و دنبال شماره ی خانم سالاری بودم.

چند لحظه روی شمارش مکث کردم.نمیدونم آخرش چی میشه ولی خدا تنها پناه من تویی پس توکل به خودت.

استرس داشتم،آخه تاحالا پیش نیومده از کسی کمک بخوام من همیشه خودم بودم.

سر دومین بوق جواب داد خندم گرفت انگار منتظر تماس کسی بود که انتقدر سریع جواب داد.

+الو

به خودم مسلط شدم.

_سلام خانم سالاری

با تردید گفت:

+سلام شما؟

_مریلا هستم.مریلا پاکباز.

+مریلا خوبی عزیزم؟

از لحنش زیاد تعجب نکردم چون میدونستم بیرون از محیط کار خیلی خوش برخورد و صمیمیه.

_ممنون.راستش نمیخوام زیاد وقتتونو بگیرم پس میرم سر اصل مطلب من به کمکتون احتیاج دارم.

چند ثانیه مکث کرد

+چه کمکی ؟اتفاقی افتاده؟

_نمیشه پشت تلفن بگم.میشه قرار بذار جایی همو ببینیم؟

+ امممم باشه گلم کجا میتونی بیای؟

_کافی شاپ بهار خوبه؟

+اره .پس ساعت 4 اونجا میبینمت.

_باشه پس فعلا.

روبه روی خانم سالاری نشسته بودم و با دقت به حرفاش گوش میکردم.

خانم سالاری:دخترم باید اول از هرچیز از تمام شرایط و مشکلاتی که ممکنه برات پیش بیاد باخبر باشی،سپاه خیلی سختگیره هرکسیو قبول نمیکنه.ممکنه ماموریت بری ممکنه از خانوادت دور بشی.فردا پس فردا که ازدواج کنی شاید شوهرت با کارت مشکل داشته باش و.....

گفت و گفت منم همه شرایط رو قبول داشتم آرزوی من دور شدن از خانوادمو،هه شاید مسخره به نظر بیاد ولی واسه من خوبه ،دیگه شیرین و کیارش بهم گیر نمیدن و کیارا همیشه خوب از آب در نمیاد .

سرمو به معنی تائید حرفاش تکون دادم.

_بله.همه حرفاتون درسته،ولی من با شرایط مشکلی ندارم.

+گفتی خواهرت هم هست.اون چی؟اونم مشکلی نداره؟

متفکرم گفتم:

_نمیدونم ولی محض اطمینان باهاش حرف میزنم.

+باشه،پس منم با آقای سعیدی هماهنگ میکنم.

_ممنون خیلی لطف کردین.

+خواهش میکنم عزیزم.

#پارت۷

با لبی خندون و دلی به ظاهر شاد از کافی شاپ خارج شدم.

دلم خواست یکم قدم بزنم ولی میدونستم که یه قدم زدن ساده چقد اعصاب خورد کنی برام درست میکنه،تازگیا زن کیارش هم واسم دُم دراورده.هی روزگار خدایا کرمتو شکر.

کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم،بعده ده دقیقه وقت تلف شدن اتوبوس اومد،جمعیت به طرف اتوبوس حمله کردند.بزور خودمو از اون شلوغی رد کردم و گوشه ای از اتوبوس که برای یه نفر جا داشت سر پا ایستادم.

دستمو به میله گرفتم،اتوبوس حرکت کرد.از پشت شیشه به مردمی که در تکاپو بودن نگاه کردم.

دخترکی دست مادرشو به زور به طرف اسباب بازی فروشی میکشوند و مادرش غر میزد.

لبخند روی لبم اومد،چه دنیای شیرینی.

***

ساعت از هفت گذشته بود که به خونه رسیدم.منتظر یه دعوای حسابی بودم،خودمو واسه هرچیزی آماده کرده بودم.آروم درو با کلید باز کردم.

کسی توی حیاط نبودم.تموم سعیمو کردم که صدای جیره ی در نیاد که موفق شدم.

نفسی از سر آسودگی کشیدم.چشمم به حوض خورد که دیدم یه هندونه توشه.

اووف حتما باز خاله نرگس قراره بیاد.هروقت خاله و بچه هاش با اون شوهر هیزش میان خونمون،شیرین بابای بیچاره رو مجبور میکنه زودتر از موعود حقوقش،، پول از اوستاش بگیره.

کیارا به استقبالم اومد.

کیارا:سلام.چیشد حرف زدی باهاش؟

_اره.

کیارا:خب چی گفت؟

_فعلا خستم کیا بذار بیام تو.

یهو صدای سهیل اومد

سهیل:عمه عمه ؟

برگشتم به طرفش.اخمی روی صورتش خودنمایی میکرد.

تنها کسی که حسابش واسم با بقیه فرق داره سهیلِ

_جان عمه

سهیل:اینا میخوان امشب تورو شوهر بدن.

ابروهام بالا پرید.درسته سهیل پنج سالش بود ولی بیشتر از سنش میفهمید بی دلیل حرفی نمیزد.

کیارا سرزنش گرانه داد زد:سهیل.

سهیل:خوب کردم گفتم.

کیارا با چشماش واسه سهیل خط و نشون کشید.

نا امید گفتم:

_کیا باز توهم باهاشون همدست شدی؟

کیارا:آبجی بخدا...

دستمو به معنی سکوت بالا آوردم.

_کافیه، نمیخوام بشنوم.خستم باید استراحت کنم.

#پارت۸

طبق معمول واسه شام خاله نرگس اینا اومدن و لنگر انداختن.ولی من میدونستم که این اومدن واسه چیه!

نمیدونم شیرین چی از سامان بچه ننه چی دیده.

یه پسر الوات و آس و پاس که به زور تونسته دیپلومشو بگیره.

بازم شدم کلفت شیرین و نرگس،این کار بکن اونکارو نکن.مثل ربات .منم مجبورم سکوت کنم و هیچ اعتراضی به جا نیست.

به امید اینکه یه روز از این خانواده نجات پیدا کنم دارم زندگی میکنم.

درحالی که داشتم توی کاسه های چینی ماست میریختم صدای خاله نرگس اومد.

نرگس:مریلا؟

بی حوصله برگشتم

_بله

با لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود گفت

نرگس:بیا این چاییو واسه سامان ببر.

_الان که غذا میخوریم بذار بعده غذا

نرگس:ای وای مریلا جان تو کی یادت میمونه که سامان عادت داره قبل غذا چایی بخوره.

تو دلم گفتم ای کوفت بخوره حناق بخوره .

حوصله دعوای دوباره نداشتم کاسه ماست هارو ول کردم و اونا به کیارا سپردم .حالا حتما واجب بود من اینکارو کنم؟اصن چرا منو برای این پسره ایکبیری درنظر گرفتن !چرا کیارا ن؟

رفتم توی حال و چشم چرخوندم ببینم کجاس.

گوشه ای روی مبل تک نفره نشسته بود.

سینی به دست رفتم سمتش یه لبخند زشت هم با دیدن من اومد روی صورتش.

با صدای کامران (شوهر خاله نرگس) رومو به سمتش کردم.

کامران:عروس گلم دوتا چایی هم واسه ما میاوردی.

از عصبانیت زیاد دندونامو روی هم ساییدم.

کامران در ادامه اروم زد روی پای بابام و گفت:

کامران:هی دنیا ببین زمونه چقد عوض شده تا شوهرشو دید باباش از یادش رفت.

ناخنمو توی دستم فشار دادم.من به این نیش و کنایه ها عادت داشتم.

به چشمای مظلوم بابام نگاه کردم.میدونستم به خاطر مامان چیزی نمیگه.

حیف که الان نمیتونستم جواب مرتیکه هیزو بدم حیف!

چای رو روی عسلی کنار سامان گذاشتم.البته چه گذاشتنی !طوری گذاشتمش که نصف چایی ریخت تو سینی.

بعد رفتن خاله یه دعوای حسابی توی خونه راه افتاد و آخرش مثل همیشه حرف خودمو کرسی نشوندم.

***

با عجله دنبال مقنعه بودم،که آخر فهمیدم تو حیاط روی طنابه،زود خودمو آماده کردم .کیارا قبل از من حاضر شده بود و حالا توی حیاط منتظرم بودم.

#پارت۹

وقت نبود که با اتوبوس بریم.

وضع ما از لحاظ مالی متوسط بود ولی با خرجایی که شیرین واسه چشم و چشمی رو دست بابا میذاشت مجبور بودیم همیشه قناعت کنیم.

واسه اولین تاکسی دست تکون دادیم و تا گفتیم دربست وایساد.

در سِتاد پیاده شدیم،مقنعمو کشیدم جلو و چادرمو مرتب کردم.

بعد از بازرسی وارد شدیم.

باید میرفتیم پیش کسی به اسم آقای سعیدی،خانم سالاری سفارشمون کرده بود .

یاد اون سری افتادم،همچین میگفت ظرفیت تکمیله گفتم ن دیگه شانسی ندارم ولی حالا ببین با پارتی بازی باز ظرفیت هست.

با پرس و جو اتاق اقای سعیدی رو پیدا کردیم.

بعد از زدن تقه ای به در وارد شدیم.همیشه آدم عجولی بودم و صبر کردن تو کارم نبود.

_سلام

کیارا هم آروم سلام کرد که منم به زور شنیدم.

مردی با موهای جوگندمی و لباس فرم مشغول گشتن بین چند برگه بودم.

با صدای ما سرشو بلند کرد و جواب سلاممونو داد.

به صندلی اشاره داد.

+بفرمائید.

سعی کردم آرامشمو حفظ کنم ولی زیادم موفق نبودم.

_اوممم راستش از قبل با شما هماهنگ شده که ما میام.

برگه جای جلو دستشو کنار زد و با ابروهای بالا رفته گفت:

+پاکباز؟خانومای پاکباز

_بله

+ هماهنگ شده،میخواین وارد سپاه بشین.

توجام تکون خوردم و گفتم

_من قبلا اومدم ولی گفتن ظرفیت پره.

مرد با تعجب گفت:ظرفیت پر نیست که،تازه ما به نیرو احتیاج داریم.

با دهن باز به مرد نگاه میکردم.

_ولی به ما گفتن که نیست.

متفکر گفت:کی به شما همچین حرفی زد؟

_راستش قیافش زیاد یادم نیست فقط خیلی اخمو و بد اخلاق بود.

سرشو به معنی تاسف تکون داد و گفت:

+پس کار حمید رضا بوده،صبر کن براش یه آشی بپزم.

****

بعد تموم شدن کار های لازم قرار شد از شنبه کارمونو شروع کنیم،البته آموزش هایی هم لازم بود ببینیم.

#پارت۱۰

یک ماهی میگذشت که منو کیارا توی سپاه مشغول به کار بودیم،ولی بیشتر کار های کوچیک که آخر سر و تهش با کامپیوتر حل میشد رو بهمون واگذار میکردن.

البته کارهایی که انجام میدادیم زیادم بی ارزش نبود،شاید درنظر من کم میومد ولی واسه نفوذی ضد اسلامی اطلاعات سودمندی بود.

قرار بود امروز یه ماموریت بهمون بدن.باید میرفتیم یکی از آرایشگاهای جنوب تهران،گذارش کردن که توی آرایشگاه مواد جابه‌جا میشه.باید از آدمای کوچیک شروع میکردیم تا به کله گنده هاشون برسیم.

بعد از یه سری گوشزد های سرگرد سعیدی با کیارا به طرف خونه راه افتادیم.

بعد از عوض کردن لباسمون،با تیپی که اصلن در شان یه دختر متین نبود از خونه بیرون زدیم،خوشبختانه مامان رفته بود روضه و بابا و کیارش سر کار بودن.

والا مامان با همچین تیپی ببینه چه فکرا که نمیکنه،نمیدونه که به خاطر اولین ماموریتمونه.

من یه مانتوی طوسی کوتاه،روسری زرشکی بلند یا یه ساپورت پوشیدم.ارایشمم یکمی زیاد بود،نباید زیاده روی میکردیم.کیارا هم با یه مانتو آبی پر رنگ ،شال مشکی و ساپورت پوشید،تیپ کیا ساده تر بود و آرایشش کمتر بود...

با ایستادن تاکسی چشم از کنکاش محله برداشتم.باید ساده ترین جزئیات هم به خاطر بسپریم.

بچه هایی وسط کوچه فوتبال بازی میکردن،دوتا آجر شکسته برای دروازشون گذاشته بودن.

درسته محله ای که ما توش زندگی میکردیم زیاد خوب نبود ولی به بدی اینجا هم نبود.

با چشم دنبال آرایشگاه(...) میگشتیم.

کیارا:سمانه بیا بریم اونجاس.

حواسم جمع شد و به سمتی که کیا اشاره کرد رفتیم.

نمیشد برای اولین ماموریت از اسم واقعیمون استفاده کنیم.بنابر همین دلیل هم کیارا شد سمیرا منم سمانه.

#پارت۱۱

در آرایشگاهو باز کردم که جیره اش بلند شد.

پرده ی کلفت صورتی رنگ رو کنار زدم.با کیا وارد شدیم.

چند نفری توی ارایشگاه بود،یکی درحال سشوار کشیدن موهاش یکی پی ابروهاش بود و....

بعد از سلام کردن با آرایشگر روی صندلی های گوشه سالن نشستیم.برخلاف محله،آرایشگاه خوبی به نظر میومد،دوتا سالن کوچیک مجزا از هم داشت.یکی ارایشگر و دوتا شاگرد.از روپوش هاشون تشخیص دادم.

یکی از شاگردها که درحال اسلاح بود روی منو کیا میخ شده بود.ارایشگر که که کار رنگ زدن موهای مشتریشو تموم کرد

+خانومای خوشگل واسه رنگ مو اومدین یا ..

نذاشتم ادامه بده و با لبخند مصنوعی گفتم

_برای ابرو اومدیم.

سرشو به معنی تفهیم تکون داد و

+ شما که ابروهاتون از من تمیز تره.

_میخوایم مدل بدیم البته خواهرم نه فقط من.

لبخندی زد و گفت

+چند دقیقه صبر کن تا مستانه کارش تموم شه.

بعد سرشو به طرف یکی از شاگردهاش چرد و گفت

+مسی زود تموم کن خانوما رو منتظر نذار.

سرشو تکون داد و با نگاهی خاص مارو زیر نظر گرفت.

چیز مشکوکی جز اون شاگرد وجود نداشت.موبه موی ارایشگاه رو از نظر گذروندم چیزی توجهمو جلب نکرد.

با حرف ارایشگر چشم از بررسی برداشتم.

+تازه اومدین توی این محل؟

کیارا زودتر من جواب داد

کیارا:بله یه چند روزی میشه اسباب کشی کردیم.

سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگغت.

اون شاگرد یا همون مستانه بعد از تموم شدن کارش گفت:

+خانوم بیاید اینجا بشینید.

روی صندلی مخصوص نشستم و با صمیمیت گفتم

_میخوام یه مدل خفن بهش بزنی.

متقابلا لبخندی زد و چشمکی زد که زیاد به دلم ننشست.

شکم به یقین تبدیل شد.که این دختر همونیه که مارو به بزرگترها میرسونه.

بعد از نیم ساعت خسته کننده کار مستانه تموم شد‌.توی این نیم ساعت واسش صفحه بافتم که فلانم و فیسانم ولی اون لب از لب باز نکرد و فقط حرفامو با لبخند مضحک جواب میداد.

#پارت۱۲

پولو حساب کردم.چند دقیقه توی آینه خودمو مشغول نشون دادم‌.

برگشتم به طرف مستانه

_کجا میتونم یه آبی به دست و صورتم بزنم؟

دستشو به طرف در کوچیکی گرفت

+اونجا.

بازم لبخند مصنوعی.

وارد اتاق شدم.نقطه به نقطه اتاقی بررسی کردم بازم چیزی نبود،ولی مگه میشه همچین آدمایی ردی از خودشون نذارن!

حواسم به طرف روشویی جلب شد.

آروم دستمو به طرف پلاستیک مشکی بردم.توی یک آن پلاستیکو بالا آوردم و همزمان با آون در باز شد.

چهره ی متعجب و هراسان مستانه توی چارچوب در ظاهر شد و سریع اومد تو و درو بست.

خودشو به من رسوند و مچ دستمو محکم گرفت از لای دندونای کلید شدش گفت:

+از طرف اسی اومدی؟اون بیشرف تورو فرستاده.

سکوت پیشه کردم.خواست زرنگی کنه و دستمو پیچ بده که با یه حرکت غافلگیرش کردم و با یه دست موهاشو تو دستم گرفتم و کشیدم.دست دیگم به پلاستیک بود اروم تو گوشش گفتم

_صدات در نیاد وگرنه بد بختت میکنم.

با ترس گفت:

+تو کی هستی؟

با پوزخندی گفتم

_فک کن از طرف اسیم.

با بغض گفت

_بخدا راه نداره،نمیتونم بیشتر از این مواد بهش بدم.سه دفه اومد برد و پول نداد.

بی توجه به حرفش و بغضی که تو صداش مشهود بود،دستشو بیشتر فشار دادم و گفتم

_بگو برای کی کار میکنی؟

چند دثانیه سکوت کرد و بعد با صدایی لرزون بریده بریده گفت

+ت تو تو کی هستی؟

غریدم:

_اینجا من سوال میپرسم.د یالا جواب بده.

نمیتونستم زیاد طولش بدم این تو بمونم چون شک میکردن.

به گریه افتاد و گفت:

+توروخدا منو نبرین زندان،من مجبورم ،بخدا مجبورم اینکارو کنم وگرنه بابام منو میده به یکی بدتر از خودش و نمیذاره میلاد درس بخونه.

چهره مظلوم و چشمان ترسوی دختر نشان دهنده این بود که حرفاش راسته و اهلش نیست.ولی نباید به سادگی ازش بگذرم.

_ واسم صغری ،کبری نچین دختر وقت ندارم .

+بخدا راست میگم

هق هقش بلند شد.دیگه صبر جایز نبود .دخترو ول کردم و پلاستیک مشکی رو توی کیفم جا دادم.

با اخم روبه دختر گفتم

_اشکاتو پاک کن.تو نه جایی منو دیدی نه چیزی شنیدی؟

با ترس سرشو تکون داد.

#پارت۱۳

دوباره به طرف دختره برگشتم.روی کاشی های سرد نشسته بود و توی خودش جمع شده بود،ته دلم یه جورایی شد.آه پر حسرتی کشیدم.من دارم وظیفمو انجام میدم. غصه خوردن چیزیو از پیش نمیبره.

کاری از دست من بر نمیاد.

این دختر خودش آیندشو به باد داد،میتونست طور دیگه ای باشه.شایدم همه اینا تقصیر سرنوشتشه.

_هی دختر اشکاتو پاک کن و چن دقیقه دیگه بیا بیرون.

کیفمو روی شونم انداختم و محکم چسبیدمش.

بعد از بیرون اومدن از اون آرایشگاه کذایی پیاده تا سر کوچه رفتیم و بعد با تاکسی خودمونو به ستاد رسوندیم.

بعد از تحویل اون پاکت مشکی که دقیقا همون چیزی بود که ما دنبالش بودیم حاوی بسته های کوچیک هروئین و تعداد زیادی قرص روان گردان.

منو کیارا یه گذارش کامل از ماموریت نوشتیم و همه چیو به سرگرد سعیدی سپردیم‌‌.

امروز از همیشه بد اخلاق تر بود.معلوم نیس چشه میاد پاچه مارو میگیری،اخه بگودیوار کوتاه تر از ما پیدا نکردی!

شب خسته و کوفته به خونه رسیدیم.دیگه به غر غر کردنا و تیکه انداختن های مامان و الهه عادت کرده بودم.اونجور که از حرفاشون فهمیدم کیارش تونسته با سرمایه کمی که داشت خودشو توی شرکت معتبری جا بده.

بعده شام مثل همیشه خودمو تو اتاق حبس کردم و از پشت در صدای خنده شادی اعضای خونه رو مخم بود و منو به گذشته ای نه چندان دور میبرد.

گذشته ای که آیندمو رقم زد ولی پر از سرزنش و آه و نفرت بود.

گذشته ای که خودمو فدای خواهرم کردم.

یادمه من اون موقعه سوم دبیرستان میخوندم و کیارا پش دانشگاهی بود.اون موقعه کیارا خیلی شاد و شیطون بود.

با یه پسری دوست شده بود، اسمش شایان بود.

چون کیارش به کیارا شک کرده بود یه مدت گوشیشو ازش گرفت ،اون مدت کیارا با گوشی من با شایان حرف میزد و قرار و مدار واسه آیندشون میذاشتن.

یادمه چند بار مجبور شدم به خاطر گریه و زاری های کیارا برم سر قرار با شایان،ولی توی یکی از همون قرارا بود که کیارش سر رسید.

#پارت۱۴

شایان که از موش و گربه بازی های کیارا خسته شده بود همچیو گذاشت کف دست کیارش. البته همچیو به ضرر من تموم کرد.

من به چشم خورد شدن غرور برادرم که تازه پدر شده بود رو دیدم.

دیدم زانوهای مرد مقابلم خم شد و کمرش از بی فکری خواهراش شکست.

من مجازات شدم.مامان و کیارش واسه خودشون حکم دادن و منو زجر کش کردن.قلبمو توی سینم حبس کردن سال ها تنفر تو چشم برادر و مادرم دیدم.سال های عذاب فقط به خاطر خواهرم!

آیا ارزششو داشت؟!

بعد اون اتفاق منو محکوم شدم و همه کارای کیارا رو سر من آوار شد .

درحقیقت گناه من بی گناهی بود.به جرم گناه نکرده!

کیارش حتی نذاشت توضیح بدم واسه خودش برید و دوخت‌.

کیارا با نگاهی ملتمس منو مجبور به قبول کردن این گناه کرد.

درمقابل کیارش هم حرفی نداشتم!چی میگم؟میگفتم کسی که با شایان بوده،کیاراس؟نه امکان نداشت،اینطوری بیشتر عذاب میکشید.کیارش و کیارا خیلی با هم جورن،شاید تفادت سنی زیادی داشته باشن ولی همیشه حسرت اینو داشتم که کیارش یک بار هم با من مثل کیارا رفتار کنه.

دوست شدن دختر و پسر شاید تو حدودی قابل قبول باشه ولی توی خانواده ما اینکار یعنی بی آبرویی،یعنی خراب شدن.

بدترین گناه حساب میشه.هیچوقت کتک هایی که از کیارش خوردمو فراموش نمیکنم.

من داد میزدم و التماس میکردم و کیارش محکم تر میزد از مامان کمک میخواستم ولی بی فایده بود.

تنها کسی که منو قبول داشت بابا بود.بهم میگفت میدونم دختر من توی این کثافط کاریا نیست.میدونم دخترم پاکه...

#پارت۱۵

تازه داشتم از شوک اون اتفاق بیرون میومدم که کیارا کنکور داد و رتبش پنج رقمی شد.

همه ناراحت شدن و سعی میکردن دلداریش بدن ،مامان منو سرزنش میکرد میگفت به خاطر بی ابرویی تو بود که خواهرت نتونست درس بخونه.

زمین و زمان باهم متحد شده بودن که بازی های بدشونو واسه من بذارن.

کیارا هم واسه اینکه هم من هم خودشو از غر غرا و سرزنشا راحت کنه گفت خواستم با مریلا کنکور بدیم و باهم درس بخونیم،تا باهم تو یه دانشگاه باشیم و میتونیم بهم کمک کنیم.

دو ماه از اون اتفاقات شوم نگذشته بود که واسه کیارا یه خواستگار خوب پیدا شد،ولی شدیدا متعصب!

اونم بعده فهمیدن ماجرایی که به اسم من تموم شد از وصلت با خانواده پاکباز صرف نظر کرد و رفت پشت سرشم نگاه نکرد.

با تکونای دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و اشکامو پاک کردم.

+چته باز داری آبغوره میگیری؟

_کیارا حوصله ندارم برو اونور.

+هر وقت من خواستم با تو حرف برنم تو حوصله نداشتی.

بدون توجه به کیارا روی تخت دراز کشیدم.

صدای زنگ گوشیم بلند شد.

نگاهی به شماره انداختم،شماره سرگرد سعیدی بود!این وقت شب چیکار داره.

کمی تعلل کردم و جواب دادم

_بله.

+خانوم پاکباز سریع خودتونو برسونید ستاد.

با تعجب گفتم

_الان؟

+بله بله الان،سریع بیاید نباید وقتو از دست بدیم.

تا حالا پیش نیومده بود این موقع شب بریم ستاد.

+گوشتون با منه؟الان یه ماشین میفرستم بیاد دنبالتون.

ناباور زمزمه کردم

_باشه.

توی فکر بودم که چرا الان باید بریم ستاد!یعنی چه اتفاقی افتاده.

کیارا:سرگرد سعیدی بود؟

سرمو تکون دادم.

کیارا:چی میگفت؟

تازه یاد حرفاش افتادم.با عجله بلند شدم و سریع خودمو آماده کردم.

_کیا فعلا هیچی نگو و زود حاضر شو بعدا خودت میفهمی.

منو کیارا حاضر و اماده از اتاق اومذیم بیرون.کش چادرمو دور سرم انداختم با صدای پر کنایه شیرین سرمو بلند کردم

+کجا به سلامتی؟

_ستاد

+این وقت شب؟

_شیرین الان وقت پرس و جو نیست،ما باید بریم ستاد.

#پارت۱۶

صدا دادش بلند شد.

+یعنی چی هر روز هلک و هلک میرین ستاد!نکنه به بهانه ستاد میری دنبال کثافط کاری ؟خواهرتم با خودت وارد بازی های کثیف نکن.

حیف که مادرم بود،حیف که نُه ماه منو توی شکمش نگه داشت .

ناخنمو توی دستم فشار دادم و با صدای که سعی داشت بلند شه گفتم

_شیرین!یه بار گفتم میریم ستاد.

صدای بوق ماشینی اومد.

با یه پوزخند کنار لبم به در اشاره دادم.

_الانم اومدن دنبالمون.باور نداری بیا خودت بپرس که از طرف ستادن.

دیگه اهمیتی ندادم و سریع از در خارج شدمو‌.

ماشین ال نود مشکی که پلاک سبز رنگی داشت در خونه ایستاد بود بدون معطلی دستگیره رو کشیدم و سوار شدم و بعد کیارا.

توی راه فقط به این فک میکردم که چه چیزی باعث شده سرگرپ این وقت شب مارو بکشونه ستاد.حتما اتفاق مهمی قراره بیفته.

ماشین توی محوطه بیرون ستاد پارک شد،با عجله پیاده شدیم و رفتیم داخل همین که خواستم وارد اتاق سرگرد بشم سرباز جلوی در بعده احترام نظامی گفت:

+ستوان،سرگرد سعیدی و سرتیپ توی اتاق کنفرانس منتظر شمان.

سرمو به معنی تفهمیم تکون دادم.

راهرو رو دور زدیم و از پله ها بالا رفتیم. بعده رسیدن به اتاق کنفرانس بدون در زدن وارد شدیم.

سرگرد سرش تو لپ تاپ بود و یه چیزای واسه سرتیپ یا همون پدرش توضیح میداد.

با وارد شدن ما سرشونو بلند کردن.

بعد صحبت های اولیه متوجه شدم قراره یه ماموریت فوری و مهم بریم.

ماموریتی که میتونه سرنوشت خیلیارو عوض کنه.!

#پارت۱۷

با تمام حواسم به حرفای سرتیپ گوش میدادم و گاهی به معنی تائید حرفاش سرمو تکون میدادم.

سرتیپ سعیدی:همونجور که گفتم این ماموریت خیلی مهمیه،شاید مهمتر از چیزی که تصورشو میکنی.جون انسان های زیادی به این عملیات بستگی داره زندگی خیلیا به این عملیات گره خورده،معلوم نیست چقدر طول بکشه ما نمیتونیم سریع و بدون برنامه ریزی پیش بریم ،کوچیکترین حرکت اشتباه از سوی ما کل ماموریت رو به خطر میندازه،ما مجبوریم تا یک ساعت دیگه شما رو به تبریز بفرستیم.

کیارا ”هین” کشید و دستشو جلوی دهنش گذاشت.

کیارا:یعنی باید امشب بریم؟اینقدر مهمه؟

سرگرد سعیدی عصبی رو به سرتیپ گفت

سرگرد:بیا تحویل بگیر پدر من!میگم اینا نمیتونن.فوقش صبر میکنیم تا آخر هفته نیرو برسه.

متعجب بهش چشم دوختم.بلند شد و توی سالن راه میرفت و کلافه توی موهاش دست میکشید.

سرتیپ:میفهمی چی میگی حمید؟!یک هفته صبر کنیم!مگه نشنیدی زاهد چی میگفت،دیر بجنبیم مرغ از قفس پریده.

کیارا با اخمی که چاشنی صورتش کرده بود، قیافشو جدی و مصمم نشون میداد به حرف اومد.

کیارا:چرا نمیتونیم؟شما یه دلیل قانع کننده بیار؟

سرگرد اخمو و بدون حرف به کیارا خیره شده بود،سرباز دم درو صدا زد و ازشون خواست که سرهنگ رضایی و سرگرد بهدادفر رو خبر کنه.

***

بعده چک کردن کمربند توسط مهماندار و توصیه های لازم از پنجره کوچیک هواپیما به دور شدندمون از زمین نگاه کردم،تو دلم یه جوری شد.

اولین بارم بود که سوار هواپیما میشم.یه جورای یه دلهره یا چیزی به اسم ترس همرام بود ،نمیدونم چرا !ولی بی دلیل میترسیدیم.

میترسیدم که عملیات خراب بشه،میترسیدم وجودم نحس باشه.

شیرین دلیل تموم اتفاقات بد رو به من نسبت میده و منو نحس میونه،شاید این ترس بیخود از همونجا نشأت گرفته.

به گفته سرگرد بهدادفر،منو کیارا مجبور شدیم بدون هیچ خبری به خانوادمون راهی غربت بشیم البته همین امشب از ستاد بهشون خبر میدن و اونا رو متوجه میکنن...یه راه طولانی در پیش داریم.حرفای سرگرد رو دوباره با خودم مرور کردم. منو کیارا و سرگرد سعیدی به عنوان اعضای گروه این عملیات انتخاب شدیم و سرگرد سعیدی مسئول گروه بود.قرار بود با یه هویت جعلی بریم تبریز از طریق نفوذی هامون به پی به نقشه های شومشون ببریم.

درواقع ماهم باید خودمونو مثل اونا نشون بدیم و عضو باندشون بشیم.هیچکس هنوز نتونسته به هویتش ببره و این کار مارو سخت میکنه،چندین عملیات انجام شده که حتی بعضی هاشون ناتمام موندن ولی فایده ای نداشته،با هر عملیات از سوی ما دشمن راه بهتری برای فرار و بد بخت کردن مردم بیچاره پیدا کرده.

#پارت۱۸

ساعت تقریبا از 12گذشته بود که هواپیما فرود اومد.

بعد از تحویل گرفتن ساک های کوچیکمون یه تاکسی گرفتیم و سرگرد آدرس مورد نظرو داد.

خسته بودم و توی هواپیما هم خوابم نبرد ولی با تکون ماشین مثل بچه ای که توی گهوارش تکون میخوره خوابم برد.

با تکون های دستی بیدار شدم.

کیارا:مری پاشو رسیدم.

سیخ تو جام واسادم.یکم منگ بودم.کیارا دوباره حرفشو تکرار کرد.بدون معطلی از ماشین پیاده شدم.هوای تازه وخنکی به پوستم خورد،نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ریه هامو از این هوا پر کنم. به اطرفم نگاه کردم، توی کوچه بن بستی که بعضی از خونه ها مخروبه بودن،بعضی دیگه هنوز میشد اسم خونه روشون گذاشت.

سرگرد جلوتر از ما راه افتاد و به طرف یکی از خونه ها رفت.سه تقه پشت سرهم و بعد دوتقه با بافصله ازهم به در زد،یه جورایی انگار رمز بود چون بلافاصله در باز شد و مرد جوانی با ظاهری ژولیده اومد بیرون.

اول منو کیا رفتیم و بعد سرگرد دراخر هم مرد بعد از چک کردن کوچه وارد شد.

بدون هیچ حرفی پشت سر سرگرد راه افتادیم.حیاط کوچیک مزائیکی که بعضیاشون تق و لق بودن به دوتا در متنهی میشد.یکی پایین راه پله بود و اون یکی دقیقا روبه روی در حیاط بود.

مرد بی صدا مارو به سمت زیر زمین هدایت کرد.

جای مخوفی بود،واقعا ترس داشت.سر چه قانون نانوشته منو کیارا با دوتا مرد تویه خونه تنهاییم؟!

*دانای کل*

دوبه دو وارد اتاقک شدند،حمیدرضا با تنی خسته خود را روی زمین رها کرد.دستش را روی شقیقه هاش گذاشت.

امروز زیادی خسته شده بود،سر و کله زدن با آن همه ادم سر اینکه دو نفری که برای همراهیش در عملیات حضور دارن مناسب نیستند و آدم های با تجربه تری نیاز داشت،ولی چاره چه بود!اگر یک روز دیگر صبر میکردند تمام برنامه ریزی و پیش بینی دو ساله شان هدر میرفت.

از طرف دیگر از حضور شراره که بود و نبودش مشخص نبود خسته شده بود و دلش آرامشی میخواست که سالهاست با او غریبه شده.

مریلا و خواهرش با ترس به در و دیوار مخوف آن اتاقک خیره شدند و در دل از اتفاقات پیش بینی نشده هراس داشتند.

#پارت۱۹

حمید مرد ناشناس را به کیارا و مریلا معرفی کرد.

دستش را پشت مرد گذاشت و روبه آن دو گفت

حمید:معرفی میکنم سرگرد عطاری.

مریلا که تا کنون نام این را نشنیده بود و ظاهر گول زننده مرد برای سوال هایی ایجاد کرد.

حمید آرام تر گفت:همون نفوذیمون!

مریلا به سرعت سرش را به طرف مرد چرخاند،طوری که صدای استخوان های گردنش را شنید.

به قیافش نمیخورد نفوذی باشد و همچنین ظاهرش.

مریلا سرش را تکان داد و منتظر شد تا حمید بحث را ادامه دهد.

به جای حمید مرد یا همان سرگرد عطاری به سخن آمد.

عطاری:همونجور که میدونید این عملیات خیلی برای ما مهمه،هدف ما هم شناسایی افراد باند ققنوس و دستگیری اون هاست،همچنین باید از نقشه هاشون باخبر بشیم و بتونیم از زیان احتمالی که مردم ایران را تهدید میکنه،جلوگیری کنیم.

مریلا:خب ما چطوری میخوایم اونهارو پیدا کنیم؟بعد چطور عضو باند بشیم؟اصلا اگه شما میشناسین اون هارو پس چرا تا الان دستگیرشون نکردین؟

عطاری پوزخندی زد که صورت مریلا درهم شد

عطاری:ستوان شما چه فکری کردید؟اینکه ما اونهارو شناسایی کنیم و همینجور دست روی دست بذاریم!

و بازم پوزخند صدا دار دیگر زد و دوباره بحث را ادامه داد

عطاری:اول اینکه اطلاعات ایران خیلی قویه.ما اونهارو پیدا کردیم ولی مدرک درست و حسابی ازشون نداریم،هربار هرچیزی که به دستمون میرسه به نحوی از بین میره یا خنثی میشه و خودشون رو به طریق دیگه ای وارد عمل میکنن.

آنچه که از صحبت ها دستگیرشان شده بود این بود که باید وارد خانه یکی از اعضای اصلی باند که شک دارند این عضو همان رئیس اصلی است که تاکنون خود را مخفی نگه داشته،شوند و به عنوان خدمتکار و آشپز در آن خانه مشغول شوند.

مریلا به عنوان آشپز وکیارا و حمید هم خدمتکار باید نقش خود را ایفا میکردند.

حمید و سرگرد عطاری بازم توصیه هایی به آنان کردند و از موقعیت حساس عملیات گفتند.

ساعت از نیمه شب گذشته بود که عطاری چند ملحفه و پتو آورد و با فاصله رخت خواب پهن کرد.

عطاری از زیر زمین بیرون رفت و چند دقیقه بعد حمید را خواند.

روی سکو نشسته بود و سیگاری بر لب داشت،حمید آمد و کنارش نشست.

عطاری نگاهش که پر از سرزنش بود را به حمید دوخت.

#پارت۲۰

عطاری:حمید من گفتم دونفر که بتونن از پس عملیات بر بیان،تو رفتی دوتا بچه رو برداشتی آوردی!

حمید پوفی کلافه کشید و گفت

+ای بابا حالا همه تقصیرا افتاد گردن من!نیرو نبود خب من چیکار کنم مگه خودت نگفتی یه روز دیرتر شروع کنیم همچی خراب میشه.

عطاری:حمید تو باهاشون هستی مراقب باش خراب کاری نکنن،طرف خیلی تیزه،فک میکنی چرا همینجوری شما دارین میرین توی خونش تا کار کنید!آدمای قبلی که اونجا بودنو سر اینکه دخترشون رفته با دوستش جیک تو جیک شده اخراج کرده،سعی کن خودتو بهش نزدیک کنی.

حمید متفکر گفت:اینی که میگی همون رئیس اصلیه؟

+نه،اون خودشو نشون نمیده باید از طریق دایان بهش نزدیک بشی.دایان دست راستشه.خیلی بهش اعتماد داره،از کوچیکترین کاراش باخبره.

حمید به فکر فرو رفت و با خود اندیشید که این دایان چگونه شخصیتی دارد!در ذهنش معادله چند مجهولی ایجاد شد که از حل آن عاجز ماند و همه چیز را به روند عملیات سپرد.

عطاری ادامه داد:

+نقشمون اول این نبود.

حمید متعجب به او چشم دوخت تا بحث را ادامه دهد.

عطاری سیگارش را روی سکو خاموش کرد

+اول قرار بود شما برید توی شرکت دایان،که این کارمونو سخت تر میکرد ولی خدارو شکر شانس باهامون یار بود.

ابروهای حمید بالا رفت

_مگه این دایانی که میگی شرکت هم داره؟

عطاری سرش را به معنی مثبت تکان داد.

_چه شرکتی حالا؟

+شرکت داروسازی!

خون حمید از این همه کثافط کاری به جوش آمد و عصبی از جایش بلند شد.

_یعنی توی همون شرکت هم به بازی های کثیفشون ادامه میدن!از اونجا...

ادامه ی حرفش را ناتمام گذاشت و عصبی توی حیاط کوچک قدم میزد.

عطاری سیگار دیگری از جیبش بیرون آورد و با فندک طلایی رنگش آن را آتش زد.

عطاری:نه اونطور که فک میکنی نیست،این بازی که واردش شدیم پیچیده تر از این حرفاس!تا حالا توی شرکت دایان کوچکترین خلافی انجام نشده ،حتی جز بهترین و معتبر ترین شرکت های دارو سازیه ایران و خاور میانس،ولی اینم میدونم که بزرگترین قاچاق های دارو زیر نظر دایانه،چند ساله درگیر این موضوعم ولی تا حالا از کارای این آدم مرموز سر در نیاوردم،معلوم نیست داره چیکار میکنه.

#پارت۲۱

فکر حمید درگیر شخصی به اسم دایان بود که موبایلش زنگ خورد و حواس حمید و عطاری را به خود معطوف کرد.

حمید با دیدن شماره شراره آه از نهادش بلند شد.الان باید به خاطر یهویی غیب شدنش باز خواست شود.شراره هیچوقت نمیتوانست به شغل حمید و ماموریت هایش عادت کند.

بی حوصله جواب داد

حمید:بله

شراره:حمید واقعا خسته شدم،چرا درک نمیکنی که من یه زنم!آدم زنشو تا این وقت تنها میذاره...

کمی فین فین کرد و دوباره ادامه داد

_حمید من دیگه نمیتونم.تو همش یا ستادی یا ماموریت،من دیگه میرم خونه مامانم تا بیای تکلیفمو باهات روشن میکنم.

حمید لب گزید و سعی کرد نگوید که وقتی هم در خانه هستم تو مشغول خوش و بش با دوستانت هستی،خواست بگوید تو که بود و نبود من برایت فرقی نمیکند چه باشم چه نباشم زندگیمان عوض نمیشد .هه چه زندگی ای!حتی آخرین نزدیکیشان را هم به یاد نمیاورد،ولی نگفت چون نخواست غرورش بیشتر از این خورد شود.

به خودش آمد و دید چند دقیقه ایست که از مکالمه اش با شراره میگذرد.

عطاری سعی کرد در این شرایط سخت به کمک دوست و همراهش که در تمام مراحل سخت زندگی همراش بوده بیاید.

+هنوز باهم مشکل دارین؟

پوزخند تلخی گوشه لب حمید شکل گرفت.

_هنوز!!!آره هنوزم مشکل داریم،ما از اولشم مشکل داشتیم پایه های این ازدواج سست بود و نتونست در برابر زلزله های شدید دوام بیاره.

عطاری دستش را پشت حمید گذاشت و با لحن برادرانه ای گفت

+اشکال نداره رفیق.تو هنوز جوونی!میتونی دوباره زندگیتو از نو بسازی.

_دیگه واسه ساختن یه زندگی جدید خیلی دیره!

+مرد حسابی این چه حرفیه!همش 26سالته...بریم بخوابیم فردا باید اول صبح بریم،مسیرش یکم طولانیه.

با صدای پچ پچ سرگرد سعیدی و عطاری آروم پلکامو از هم باز کرد،خمیازه ای کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم.

تو جام نیم خیز شدم که دیدم سرگرد یه جوری با تعجب داره نگام میکنه.دستی به سرم کشیدم،هول شدم و سریع شالمو انداختم روی سرم.

خشک تو جام واستادم .

_صبح بخیر.

دوتاشون جوابمو دادن،برگشتم به طرف کیارا دیدم که خوابه.

دستمو بردم زیر مُتکا و گوشیمو بیرون آوردم،نگاهی به ساعتش انداختم.

6:21دقیقه .به خیال اینکه هنوز زوده ،دوباره دراز کشیدم و چشمامو روی هم گذاشتم.

با صدای داد سرگرد سعیدی چشبیدم به سقف.

سعیدی:پاشو ببینم،تو چرا میخوابی؟

بازم خمیازه ی دیگه ای کشیدم و چشمامو فشار دادم.

_خب هنوز زوده!

سعیدی:زود نیست،دیر هم شده...خواهرتو بیدار کن،سریع باید بریم.

سرمو تکون دادم.کیارا طبق عادت همیشگیش سرشو برده بود زیر پتو.

پتو رو کنار کشیدم و با دستم تکونش دادم.

_کیا...

_کیارا پاشو.

پتو رو دوباره کشید رو خودش.

دیگه وقتشه از اون نیشگونا بگیرم.

پتو رو کشیدم کنار و بازوشو محکم تو دستم فشار دادم.

صدای آخش در اومد.

_پاشو دیگه.

چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد،موقعیت دستش اومد و بلند شد و لباسشو مرتب کرد.

***

عطاری طوری هماهنگ کرده بود که وقتی مارو میبره خونه اون شخص،یعنی ما از طرف شرکت برای کار اومدیم.

نیم ساعتی از حرکتمون گذشته ولی هنوز نرسیدیم...

به جاده ی خاکی چشم دوختم و کمی با خودم فکر کردم.

وقتی صبح خواستیم از خونه بیایم بیرون،سرگرد گوشی های منو کیارا رو گرفت و به جاش گوشی لمسی معمولی بهمون داد.اونجور که میگفت گوشی ها کنترل میشن و به هیچ وجه حق نداریم به خانواده هامون زنگ بزنیم.

شنود و دوربین و ردیاب که هر کدوم توی سنجاق سینه و گل سر و گردنبند جاسازی شده بود رو بمون وصل کردن.

اسم مستعار من شد ماریا الیاسی و کیارا، الناز الیاسی،سرگرد هم؛پارسا سراجی.

فقط برای یه چیز در عجبم!که چرا قیافمونو تغییر نمیدم چرا مارو گریم نمیکنن!از سرگرد پرسیدم یه جواب سربالا بهم داد...من چه میدونم حتما اینجوری صلاحه!

به جاده ی شنی رسیدیم، وارد کوچه پهنی شدیم.

چندتا خونه ویلایی توی کوچه بود،جلوی یکی از خونه ها ایستاد و بعد اینکه بوق زد در آهنگی بزرگ باز شد.

عطاری که پشت فرمون نشسته بود،ماشینو برد داخل حیاط...دهنم از تعجب باز موند.خدای من اینجا!

دستمو جلوی دهنم گذاشتم و با حیرت به این بهشت نگاه میکردم.

اصلن در باورم نمیگنجید که قراره وارد همچین خونه ای بشم...

کیارا هم مثل من ماتش برد.

بعد از توقف ماشین،پیاده شدیم.

حیاط خیلی بزرگی بود.دوتا در بزرگ داشت که هردو ماشین رو بودن.وسط حیاط آبنمای زیبایی بود که فواره وسطش خیره کننده بود.

دور تا دور حیاط درخت بود،یه باغچه کوچیک که پر از گل های رنگی بود قسمتی از فضا رو به خودش اختصاص داده بود.

سمت چپ حیاط یه پارکینگ بود که میتونستم دوتا از ماشین های توشو ببینم ولی اسماشونو بلد نبودم،فقط میدونستم که تا حالا از این ماشینا ندیدم.

کنار یکی از در ها سگ سیاه رنگی با زنجیر بسته بودن.

مرد درشت اندامی که کت و شوار مشکی پوشیده بود و قیافه خشنی داشت، با عطاری حرف میزد به طرف ما اومد.

مرد:از امروز باید کارتونو شروع کنید،ولی قبلش باید با آقا صحبت کنید.

برگشت به سمت عطاری

مرد:تو دیگه میتونی بری.

عطاری بعد از دست دادن با سرگرد سوار ماشین شد و اونو از حیاط خارج کرد.

مرد به سمت خونه حرکت کرد.ماهم پشت سرش رفتیم.

در چوبی سفید رنگی که قسمتی از اون شیشه ای بود رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول مابریم،بعد خودش اومد.

نه بابا اینم بلده جنتلمن بازی در بیاره.

خونه ی دوبلکس فوق العاده شیکی بود.کف خونه پارکت قهوه‌ای روشن بود.چند سالن داشت،وارد یکی از سالن ها شدیم.

از دو طرف پله داشت که هردوی اونها به طبقه بالا منتهی میشدن.وسط دو تا راه پله یه پذیرایی کوچیک بود.

قسمت پذیرایی کاملا از شیشه بود،از پشت شیشه میتونستم حیاط پشتی رو بهم ببینم.

چشم از دیدن زدن خونه برداشتم و با کیارا روی یکی از مبل های سه نفره نشستیم.سرگرد هم‌ رو‌مبل تک نفره ای نشست.

مرد: شما همین جا بمونید،میرم آقا رو خبر کنم.

مرد به طرف یکی از راه پله ها رفت.

کیارا:مریلا...

_هیس،آخرش تو مارو به کشتن میدی.

سرگرد با اخمی که صورتشو پوشونده بود به کیارا نگاه کرد.

بیچاره کیا فک کنم حرفس یادش رفت.

با انگشتم زدم به پهلوش

_چیه؟

دلخور نگام کرد

_بگو خب.

ابروشو بالا داد

کیارا:نمیگم تا توی خماریش بمونی.

پشت چشمی نازک کردم و رومو برگردوندم.

نیم ساعته مارو علاف کرده که آقا بیاد.حالا طوری میگه آقا آدم فک میکنه چه شخص مهمیه.طرف خلافکاری بیش نیست دیگه.

خونشون مگس هم نداره که بگم دارم مگس میپرونم.

دیگه دلم تحمل نیاورد، بلند شدم رفتم کنار دیوار شیشه ای مانند و با دهنی باز به قسمتی از بهشت خیره شدم.

روبه روی دیوار ،استخر دایره ای که پر از آب زلال بود.

برخلاف حیاط جلویی که پر از درخت بود ،این طرف فقط یه درخت بید مجنون داشت.

قسمت زیادی از حیاط پشتی فضای سبز بود،یه ساختمان کوچیک هم گوشه ای از حیاط رو به خودش اختصاص میداد.

+اگه مورد پسند واقع شد تا بریم مشاور املاک سندشو بنامت بزنم!

هول شدم و به سرعت برگشتم.از ترس زیاد حس کردم الانه که باز نفس کم بیارم.

دستمو روی گلوم گذاشتم،چند بار نفس عمیق کشیدم.راه نفسم باز شد.

_س...س..سلام.

پوزخندی گوشه لب مرد ناشناس روبه روم شکل گرفت.

مردی که حدس میزدم همون آقایی باشه که تا کمر واسش خم میشن.همون دایان...

بدون حرف دیگه ای رفتم کنار کیارا نشستم.زیر چشمی مرد رو نگاه میکردم.

بلوز مشکی ،شلوار کتان و کت اسپرت،عجب تیپی داره این سرتا پا مشکی پوشیده.نکنه عزاداره!

مرد سیاهپوش آروم قدم میزد.ده دقیقه گذشت تا بالاخره نطقش باز شد.

دایان:خب فک کنم بدونید چرا اینجایید.اینجا باید فقط سرتون به کار خودتون باشه.

چند ثانیه گذشت و با سوء ضن به قیافه هامون نگاه میکرد ادامه داد

+کوچیکترین حرکتی ببینم ازتون نمیگذرم.

روشو برگردوند و به طرف پله ها رفت و بلند داد زد.

+سایمون...سایمون بیا ببرشون.

مردی که مارو به داخل راهنمایی کرد اومد و در جواب رئیسش گفت

مرد:چشم آقا.

سایمون به طرف ما اومد.

سایمون:پاشید به بقیه معرفیتون کنم و قوانین خونه و وظایفتونو بگم.

اهوک وظایف و قوانین فک کنم قراره تو سازمان ملل کار کنیم.

به تبعیت از اون بلند شدیم و پشت سرش راه افتادیم.توی یکی از راهرو ها پیچید و وارد آشپزخونه شد،اشپزخونشون از کل خونه ماهم بزرگتر بود.

چند نفر لباس فرم تنشون بود به احترام سایمون ایستادن.

سایمون: اینم کمکی هایی که قرار بود بیان.

خودمونو معرفی کردیم و وظیفه هرکدوممون مشخص شد.

سه تا زن ، دوتاشون که جوون بودن و یکی از زن ها که سنش بیشتر میخورد خودشو مادر اون دوتا معرفی کرد و گفت چون سنش زیاد شده دیگه از پس کارا بر نمیاد. ولی چون چندین ساله که توی این کار میکردن آقاشون اجازه نداده برن...

سایمون هم قوانینو گفت...که در ساعات غیر کاری حق نداریم از اتاقمون خارج بشیم و چون خونه ای که مخصوص خدمتکارا بود همشون یه خانواده بودن و نمیشد ما پیش اونا بمونیم،به همین خاطر هم یه اتاق به من و کیا دادن ،یکی هم به سرگرد.

چند بار گوشزد کرد که وقتی توی خونه مهمونی برگذار میشه به هیچ عنوان حق خارج شدن از اتاق یا آشپزخونه رو نداریم،حق رفتن به سمت چپ راهروی طبقه بالا رو نداریم،از سه متری اتاق آقا”دایان”نباید رد بشیم.به منم گفت چند بار باید غذاهای مختلف رو یه روز درست کنم و خودمم تستشون کنم.ای بابا چرا انقدر سخت گیرن ،واسه یه خلافکار اینطوری میکنن پس اعضای سازمان ملل چی! گفت که باید امتحان پس بدیم تا بهمون اعتماد کنن،اووف آزمون ورودی داره! ...اینقد گفت که سرمون رو به درد آورد.

سایمون به یکی از خدمتکارا گفت که خونه رو نشون ما بده و جاهای ممنوعه رو هم برامون مشخص کنه.

زن تپل مپلی که گونه های بدون سرخابش صورتی بود،لباس فرم سفید و قرمز به تنش بود.بلوز آستین کوتاه سفید،دامن سفید با خط های قرمز و ساپورت کلفت سفید یه روسری قرمز کوچیک هم از پشت به سرش بسته بود.

بعد اینکه خونه رو نشونم داد مارو به سمت اتاقمون هدایت کرد.راهروی کنار در ورودی و نزدیک به اشپزخونه سه تا اتاق داشت ،یکیش انباری بود و اون دوتا هم مال بود.

وارد اتاق شدم و خسته و کلافه خودمو روی تخت یه نفره انداختم.

چشمامو بستم،پاهامو هم کشیدم روی تخت.

مثل نوزادها تو خودم جمع شدم.با صدای کیا چشمامو باز کردم.

+مری.

_مری و مرض این صد بار.

+خب اینجا که کسی نیست.

_نگو،شاید یهو یکی شنید برای صد و یکمین بار.

+دیدی طرف چقد خوشتیپ بود؟

سرمو از روی تخت بلند کردم و چشم غروه ای واسش رفتم.صدامو اوردم پایین

_اون یه خلافکار بیشتر نیست.

+چته همش پاچه میگیری ،ضدحال!

حوصله ادامه بحثو نداشتم.بلند شدم و گوشه به گوشه اتاقو گشتم.ببینم دوربینی چیزی تو اتاق نیست!کیارا کنجکاو پرسید.

+دنبال چی میگردی؟

_هیس بذار کارمو انجام بدم.

بعد از چند دقیقه جستوجو با خیال راحت مشغول تعویض لباسام بودم.کیا موضوع دستش اومد و چیزی نگفت.

داشتم با دکمه بلوزم کلنجار میرفتم،که صدای تقه ی در اتاق اومد.

درو باز کردم،دستی جلوم ظاهر شد و مات به خدمتکار نگاه کردم.

لبخند مصنوعی زد و گفت

+اینا رو بپوشید.

دید هنوز گیج میزنم

+لباس فرمه.

با تعجب دهنمو باز کردم

_مگه باید لباس فرم بپوشیم؟

لبخندی زد و گفت

+این از قانون های آقاس.

از این قانون ها و آقا گفتن هاشون به سطوح اومدم.دندونامو با حرس روی هم فشار دادم.

لحظه ای که خواستم درو ببندم ادامه داد

+تا یک ساعت دیگه هم بیاید آشپزخونه باید کارتونو شروع کنید.

توی اتاق یه سرویس حمام و دستشویی مجزا بود.

بعد بررسی حمام،دوش پنج دقیقه ای گرفتم.سریع اومدم بیرون و کیارا رو حاضر و آماده، با لباس فرم دیدم.

چه زود کوتاه اومده،من عمرا این لباس های مسخره رو بپوشم.

توی ساک کوچیکم،گشتم و تونیک بنفشی پیدا کردم و با یه شلوار جین مشکی پوشیدم.موهام که وقت نکردم خشکشون کنم،همنجور خیس بالای سرم گوجه ای بستم تا آویزون نباشه و جلو دست و بالمو نگیره.

کیارا متعجب شد:

+چرا لباس فرم نمیپوشی؟

_شاید تو زود تسلیم بشی ولی من نه!

+مری بپوش نذار نیومده،اخرجمون کنن.

بی اهمیت سرمو تکون دادم و نچی کردم.

هنوز از اون یک ساعت وقتمون، ده دقیقه مونده بود.از اتاق خارج شدیم.مسیر اومدن رو تو ذهنم حفظ کردم و طبق همون تا آشپزخونه پیش رفتیم‌.

سلام بلند و بالایی دادم وبا صدایی متعجب جوابمو دادن.

یکی از خدتمکارا لبشو به دندون گرفته بود.یکیشون هم با چنگ زد به صورتش و از لفظ”ای وای خاک برسرم” استفاده کرد.

با خوش رویی گفتم:چی شده حالا،این دفه رو زیر سبیلی رد کنید.

همونی که موقعه معرفی فهمیدم اسمش آزیتا اومد جلو

ازیتا:وای اینطور نگو دختر

ارومتر ادامه داد

+اقا از هرچی بگذره،از سرپیچی کسی از قانوناش نمیگذره.زود برو لباستو بپوش.

اصولا آدم زود جوش و خونگرمی بودم.

لپ ازیتا رو کشیدم و چشمکی نثارش کردم.

_نگران نباش،حلش میکنم.

بالاخره باید یه جوری خودمو نشون بدم،مریلا جایی باشه و کسیو نیش نزنه!این امکان نداره.

نامطمئن سرشو تکون داد.هرکسی مشغول کار خودش بود.

زن مسن تر به سمتم اومد و دوباره خودشو معرفی کرد.

+من نرگسم،ولی اینجا همه خاتون صدام میزنن.

_خوشبختم نرگس خاتون،منم ماریا.

دستشو پشتم گذاشت:

+بریم تا بگم باید چیکار کنی.

روبه ازیتا هم گفت که بره و کارو النازو بگه.

به قسمتی از اشپزخونه رفت.پشت سرش راه افتادم.

+دخترم واسه امشب باید این چند قلم غذارو درست کنی.

لیستی جلوم گرفت.نهههه دیگه داشتم شاخ در میاوردم!من تک و تنها این همه غذا درست کنم؟!

لیستو بلند خوندم:

_ماهی پلو

_کشک بادمجان

_خوراک ماهی

_کوکوسبزی

_ژله پستنی

_سالاد شیرازی

_سوپ سبزیجات

نفسمو بلند فوق کردم.ناچار زل زدم به نرگس خاتون.

_باید تنهایی درست کنم؟

لبخندی زد:

+نترس دختر،همیشه که اینجوری نیست.یه امشب باید این همه درست کنی تا اقا تست کنه.اقا خیلی به خورد و خوراکش حساسه.

با چهره ای ناراحت ادامه داد:

+آخه میدونی طفلک زخم معده داره ،خیلی چیزا واسش ضرر داره.

دلم ذره ای به رحم نیومد.هرچی به سرش میاد حقشه!این همه جوون مردم رو به راه بی راهه میکوشه خب معلومه عذاب الهی واسش نازل میشه.

+خب کارتو شروع کن حواست به زمان باشه تا ساعت 9 شب همچی آماده باشه،سوالی هم داشتی خبرم کن.فقط مواظب باش و ادویه کم بریز و اصلا فلفل نریز.

_باشه.

درمونده روی زمین نشستم.حالا تا ساعت 9 چه گلی بگیرم به سر!

یا علی گفتم و بلند شدم.لیستو از نظر گذروندم.

همچین کار سختیم نیست،من از پسش بر میام.هفت ساعت وقت داشتم.

اول غذاهارو درست کردم و بعد دسر.برای بعضی جاهای حساس هم از کتاب آشپزی کمک میگرفتم.

ساعت 8:20دقیقه بود که کارم تموم شد.

نگاهی به آشپزخونه انداختم.دنیا دور سرم چرخید.حالا اینا رو چطوری جمع و جور کنم.

در بعضی ظرف ادویه ها باز بود و ازشون پخش شده بود روی زمین.پوست خیار یه طرف و‌خلاصه وضع وحشتناکی بود.به خواسته من،همشون از اشپزخونه رفته بود تا راحت کارمو انجام بدم.

از یه طرف هم بوی ماهی پلو پیچیده بود توی آشپزخونه و هوس خوردنش به سرم میزد.

خدارو شکر چون پیشبند داشتم لباسم کثیف نشد.

داشتم توی کابینت ها دنبال ظرف میگشتم که صدای هینی اومد.

برگشتم و خاتون متعجب رو بودم.

+دختر چی کردی تو؟اینجارو!!!

کلافه بالای سرمو خاروندم.حرفی برای گفتن نداشتم.

حواسم به ساعت جمع شد،سریع بلند شدم.

_خاتون بیا کمک که تا دیر نشده.

با کمک خاتون غذا رو توی ظرف های چینی،چیدیم.

پیشبندمو باز کردمو نفسمو راحت دادم بیرون.

این از اولین امتحان.با خیال راحت خودمو روی صندلی گوشه آشپزخونه انداختم.

_خاتون بقیش باتو.

+چی بقیش با من!بیا،باید خودت ببری.آقا خواسته.

ابروهامو توی هم کشیدم.ای نههه الان باید با اون برج زهرمار روبه رو بشم!

خاتون تاکیدی کرد.

+بدو دختر ساعت نُه شد.

ناچار بلند شدم.لباسمو مرتب کردم. یا علی گفتم وسینی بزرگی که ظرف های غذا روش قرار داشت،رو بلند کردم.

سینی یکم سنگینی میکرد رو دستم.دل تو دلم نبود که ببینم نظرشون راجع به غذاها چیه.

خودمو به پذیرایی رسوندم.میز نهار خوری عریضی بهم چشمک میزد.

اووف خداروشکر که اون مجسمه ابولهول فعلا پیداش نیست.

سینی رو روی میز گذاشتم.تند تند ظرف غذاهارو روی میز چیدم.

کارم که تموم شد یه نگاه کلی انداختم،تا چک کنم کم و کسری نباشه.

با صدای قدم های محکمی سرمو برگردوندم.

با دیدن اون مرد،صاف ایستادم.ولی چون گستاخی تو خونم بود نتونستم سرمو پایین بندازم.

با نگاهی بی تفاوت به میز،به طرف من برگشت.

سرتاپامو از نظر گذروند.صورتشو بهم نزدیک کرد.هرم نفس هاش آزارم میداد.با چشم های ریز شده :

+بهت نگفتن سرپیچی از قانونای من چه حکمی داره؟

بدنم به لرزه افتاده بود.جرات نداشتم به خاکستری،غبار آلود چشماش نگاه کنم.

با دادی که زد یک متر از جا پریدم:

+مگه باتو نیستم کری؟

با صدای لرزون گفتم:

_ب...ب.بله

چشماشو برای چند ثانیه بست.با اخم عمیق پیشونیش نگام کرد.با اشاره به من:

+چرا این لباسا تنته؟

تازه فهمیدم موضوع چیه.پس آقا به تیریپش بر خورده،خب به جهنم.

+حیف که امروز زیاد رو فرم نیستم.وگرنه میتونی باتو چیکار کنم.

جرات گفتن کلمه نداشتم.

صندلی راس میز رو بیرون کشید و نشست.

همه ی غذاهارو از نظر گذروند.

قاشق اول رو به ژله بستنی زد.و بعد پلو .

قیافش نرم تر نشون میداد.

+غذات بد نیست.

قاشق دیگه ای به دهن گذاشت.چشماشو بست و اروم میخورد.انگار داشت مزه مزش میکرد.

ادامه داد:

+غذات خوب باشه،دلیل بر این نیست که قانونای این خونه رو زیر پات بذاری.

پوزخندی گوشه لبم شکل گرفت.هنوز مونده بچشی.طعم این غذا که چیزی نیس.متعجب از اینکه خاتون گفت باید غذا رو تست کنم ولی این غول تشن چیزی نگفت.

به خودم مسلط شدم و زبونم چرخید.

_اخه با اون لباسا راحت نیستم واسه آشپزی.

بعد مکثی کوتاهی ادامه دادم.

_بهتون نمیاد راحت اعتماد کنید.پس چرا بدون اینکه من غذارو تست کنم شروع کردین به خوردن.

سرشو بلند کرد و نگاشو به من داد،پوزخندی که تا ناکجا ابادمو سوزند روی صورتش شکل گرفت

+من آدم خودمو میشناسم!میدونمم هرکاریو،کجا انجام بدم.دایان هیچوقت اشتباه نمیکنه!

حالا نوبت من بود پوزخند بزنم.هنوز مونده آق دایان،صبر کن یه دماری از روزگار تو و آدمات در بیارم که خودتم سال ها تو شُک بمونی.

بی تفاوت سری تکون دادو درحالی که غذاشو میخورد،بدون نگاه کردن به من گفت:

+اهل کجایی؟

سوالی که انتظار داشتم همون صبح که اومدیم بپرسه!ولی خب منکه میدونم ریز و درشتمو از سایمون پرسیده.

_ارومیه.

+چرا اومدین تبریز؟یعنی هیچ جای ارومیه واسه شما کار نداشت؟

_مجبور بودیم.ما از خانواده هامون فراری بودیم.طبق قانون نانوشته رسوم مزخرف میخواستن به زور وصلت کنن.

دایان دیگه چیزی نگفت،انگار این بحث ها زیاد براش مهم نبود.

با اجازه ای گفتم و راهی اتاقی که بهمون دادن،شدم.

*دانای کل*

کیارا روز اول کارش مشغول دستمال کشیدن پله ها شد.در ذهنش اتفاقات گذشته را مرور میکرد.دلش برای بردار زاده ی شیرینش قنج میرفت.از طرف دیگر دلتنگ خانواده اش بود ولی باز وجود مریلا براش امیدی بود.ساعت از یازده شب گذشته بود و او همچنان کار میکرد.چون روز اول بود و میباست خودی نشان دهد.روزی در باورش نمیگنجید که مجبور باشید خدمتکار خانه ای شود .عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و نفسی تازه کرد.فقط سه پله دیگر مانده بود ولی دیگر جانی در تن نداشت.در دل خدارو صدا زد و کارش را ادامه داد.

دایان با فکری مشوش وارد سالن شد و به طرف پله ها پا تند کرد.با دیدن خدمتکار جدید که نامش را نمیدانست لحظه ای ایستاد و نظاره گر ظاهرش شد.

دوباره به راهش ادامه داد و پله هارا بالا رفت.کیارا که جرات سربرگرداندن نداشت،سطل آب و پارچه را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت.

*مریلا*

چند روزی بود؛که از کار کردنمون تو این خونه میگذشت.کارها خیلی راحت تر از اونی بودن که فکرشو میکردم.درست کردن شام و نهار به عهده من بود البته یکی از خدتمکارا هم کمک میکرد.کیارا هم خونه رو برق مینداخت.نمیدونم خونه به این بزرگی چرا باید صبح به صبح تمیز بشه!اخلاق خدتمکارا دستم اومده؛خاتون خیلی مهربونه ولی چون پا درد اذیتش میکنه،زیاد تو کارا دخالت نمیکنه.حمید رضا هم بیشتر وقتش با اون از خود راضیه. این وسط فقط سایمونه که بد قلقی میکنه و معلومه هنوز بهمون اعتماد پیدا نکرده.

دایان وقتی دید که حرف حساب تو کلم نمیره از لباس فرم پوشیدن من صرف نظر کرد و این کار تعجب همه خدمتکارا رو برانگیخت.

طوری رفتار میکردیم که بهمون اعتماد کنن.با اینکه چند روز گذشته بود ولی هیچ اتفاق خاصی هم رخ نداد. در هر صورت باید با ستاد ارتباط برقرار میکردیم و از اونور اطلاعات میگرفتیم شاید توی روند عملیات تاثیری بذاره.

از شرایط پیش اومده زیاد هم ناراضی نیستم.همچین بد هم نشد.لاقل دیگه از نیش و کنایه های شیرین و الهه خبری نیست.

بعد از درست کردن نهار،حوصلم سر رفت و اومدم توی حیاط جلویی خونه تا چرخی بزنم.

از دور گل های رنگی بهم چشمک زدن. سنگ فرش هارو رد کردم و به سمت باغچه رفتم.

نمیدونستم اول به کدوم نگاه کنم.خم شدم و دونه دونه بو میکشیدم .بوی یاس که به مشامم خورد از خود بی خود شدم و مستی موقتی شامل حالم شد.

خودمو با گل ها سرگردم کردم که صدای خرناس هایی از نزدیک به گوشم خورد.

اول اهمیت ندادم،اما با بلند شدن صدا با ترس سرمو به طرفین چرخوندم.با دیدن سگ سیاهی که روز اول در خونه دیده بودم،ترس به دلم چنگ انداخت و فرار بر قرار ترجیح دادم.

با فرار من سگ هم پشت سرم دوید.چشمامو بستم و جیغ میزدم،همینجور به دویدنم ادامه دادم.لعنتی!انگار فاصلم با در ورودی خونه ده برابر شده بود.

یه لحظه از ترس برگشتم تا فاصلمو با سگ بسنجم،که محکم به جسم سختی برخوردم.

جیغ بلندتر کشیدم که با داد کسی خفه شد.

+کَرَم کردی!

اول به سگ که دیگه دنبالم نمیومد و بعد برگشتم به طرف صدا.با دیدن برج زهر مار اونم توی فاصله ی پنج سانتی صورتمون قلبم بی مهابا به سینه کوبید.

قدرت تکلم ازم سلب شد و با نگاهی آمیخته به ترس و تعجب به دایان چشم دوختم.

میخ چشماش شدم.پنج دقیقه توی همون حالت بودیم.دایان به من نگاه میکرد،منم به اون. به خودم اومدم و موقعیتو بررسی کردم و سعی داشتم ازش فاصله بگیرم که متوجه حصار دور شدم.دستای دایان دورم پیچیده بود و امان تکان خوردن رو بهم نمیداد.سعی کردم با زور ازش فاصله بگیرم،که حصارشو تنگ تر کرد.و با چهره ای آمیخته به اخم گفت:

+تا الان که راحت بودی!

سرمو بلند کردم و به خاکستری چشماش نگاه کردم و با پرویی تمام :

_الان دیگه ناراحتم.

با ابرو های بالا رفته و پوزخندی نگام کرد و بعد دستاش شل شد.

بعد از رهایی از اون با عجله به داخل سالن رفتم.احساس میکردم دمای بدنم بالا رفته،شاید از دویدن یهویی بود.شاید از ترس و آدرنالین زیاد!

ولی هرچی بود حالمو بد کرد وسط سالن روی زمین افتادم.احساس میکردم اکسیژنی توی فضا نیست و من دارم کربن دی اکسید تنفس میکنم.

با صدای سرفه ی بلند ازیتا و کیارا هراسون خودشونو به من رسوندن،کیارا که حالمو فهمید با دو خودشو به اتاقمون رسوند و اسپریمو اورد.با یه بار پاف کردن اسپری حالم خوب شد.همون لحظه صدای جیغ لاستیک هایی توی حیاط به گوشم خورد.

تمام انرژیم گرفته شده بود و بازم ضعف کردم و بدنم به لرزه افتاد.

با کمک کیارا تا توی اتاق رفتم و ازیتا یه لیوان اب قند به خوردم داد.

حالم بهتر شد و سرمو روی بالش گذاشتم تا ساعتی استراحت کنم.

از خواب بیدار شدم.خمیازه ای کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم هنوز کمی خواب آلود بودم.

توی تخت تکونی خوردم صدای تق تق استخونام بلند شد.نگاهی به ساعت انداختم،دود از سرم بلند شد.ساعت یک ربع به شیش بود.یعنی من اینهمه خوابیدم و بیدارم نکردن.از روی تخت بلند شدم و ملحفه رو مرتب کرد.رفتم سرویس بهداشتی و دست و رومو شستم.موهام که دورم پخش شده بودن رو گوجه ای روی سرم بستم.

از اتاق بیرون اومدم. سکوت خونه عذاب آور بود. البته این چیز جدیدی نبود.از وقتی اومدیم،همینطور بوده.

درحالی که با صدای بلند آواز سر میدادم،به طرف آشپز خونه رفتم.خودمم نمیدونستم دارم چی میخونم.خاتون رو دیدم که مشغول خورد کردن پیاز بود.با صدای من سرشو بلند کرد.با گوشه روسریش اشکشو پاک کرد.احساس میکردم یه چیزیش شده.لبخندی مصنوعی تحویلم داد:

خاتون:خوبی دختر جان؟

_من خوبم ولی شما انگار

پرید وسط حرفم.

خاتون:پس بیکار وا نستا،برو اون سبزی هارو خورد کن.

به حرفش توجهی نکردم.رفتم کنارش نشستم.تند تند پیاز رو رنده میزد.انگار داشت حرصشو خالی میکرد.

دستمو جلو بردم و پیازو از دستش قاپیدم.دوباره اشکشو پاک کرد.با لحن ملایمی گفتم:

_خاتون جان چیزی شده؟

با صدای پر از بغض جوابمو داد:

خاتون:نه دخترم چیزی نیست.

_پس این سیلابی که راه انداختین دلیلی نداره؟

خاتون:به خاطر پیازه،حساسیت دارم اب چشمم میاد.اشک نیست مادر.

_منم گوشم مخملیه آره!

نگاشو دزدید، انگار منتظر تلنگری بود.شروع کرد به گریه کردن و بلند هق میزد.

هول شدم و دستاشو گرفتم.خودمو بهش نزدیک تر کردم.

_خاتون جان اروم باش چیزی شده؟

به اغوش کشیدمش و دستمو پشتش گذاشتم،اروم نوازش کردم.خودش به حرف اومد.

خاتون:دلم از دنیا گرفته،از همه جا واسم غصه میباره.

ارومتر شد و کمتر هق میزد.بعد چند دقیقه سکوت،ادامه داد:

خاتون:ازیتام میخواد عروس شه،دست و بالم تنگه نمیتونم واسش جهاز بگیرم.

یه چیزیای از ازیتا شنیده بودم ولی نه به این واضحی.

_اشکال نداره خاتون ،خدا بزرگه.

ازم جدا شد و ناراحت تر از قبل:

خاتون:میدونم ولی من چه کاری ازم بر میاد؟دامادم میخواد زود دستشو بگیره ببره خونش.

یه چیزی تو ذهنم جرقه زد.ولی از انجامش و نتیجش مطمئن نبودم.

ولی به خاطر شاد کردن دل یه مادر ارزش داشت.آه پر حسرتی کشیدم و به شیرین فکر کردم.چقدر تفاوت هست بین بعضی مادرا.با صدای خاتون از فکر بیرون اومدم.:

خاتون:ای وای خدا مرگم بده.

چنگی به صورتش زد،متعجب شدم.

_چیشد؟

از جاش بلند شد و ظرف پیاز رو برداشت.دور خودش میچرخید:

خاتون:الان اقا میرسه و من هنوز شامو نذاشتم.

_راستی خاتون تو چرا غذا گذاشتی؟من دیر بیدار شدم ولی حالام میتونم چیزی درس کنم.

خاتون:نه دیره،اقا خواسته امشب واسش قورمه درست کنی،توم خواب بودی از الناز شنیدم حالت بد شده.نخواستم زحمت بیفتی.

از این محبتش لبخندی روی لبم اومد.به طرفش رفتم و گونه های چروکشو بوسیدم.

با شوخی گفت:

+بسه بسه .چاپلوسی نکن،پاشو سبزی هارو خورد کن.

تخته ای که مخصوص خورد کردن سبزی بود رو آوردم،چون دستم کوچیک بود نمیتونستم همه رو خورد کنم.کم کم ازش بر میداشتم روی میرختم.

خاتون داشت برنج رو از صافی میریخت توی قابلمه.

_راستی خاتون چرا سبزی آماده نمیکنی بذاری یخچال اینجوری راحتره.

+میدونم دختر جان،ولی اقا سبزی تازه دوست داره.باید سبزیش هم ریز ریز خورد شده باشه.

اوووف. با این اقاشون.

_راستی خاتون واسه دخترت نگران نباش من دایـ...یعنی با آقا حرف میزنم.

خشک وایساد و برگشت طرف من.

+نکنی اینکارو یه وقت

_وا چرا اخه

+راستش من دیگه روم نیست از اقا کمک بگیرم.این همه سال جای خواب و خوراکمون با اون بود.

_خب من ازش میخوام،اصلا میگم به عنوان قرض بده.

ناچار نفسشو بیرون داد،انگار راضی شد.

+چاره چیه دخترم!

خاتون دیگه چیزی نگفت و مشغول درست کردن غذا شد.تو ذهنم داشتم حرفایی که قرار بود به دایان بگم رو مرور میکردم،با سوزش دستم اخمام رفت توی هم و چاقو از دستم افتاد.

_آخ...

خاتون که وضعمو دید سریع یه چسب اورد،زد روی انگشتم.

خودش بقیه سبزی رو‌خورد کرد.

از بی حوصلگی توی خونه میگشتم که متوجه حمیدرضا و کیارا توی حیاط شدم.

از پله ها رفتم پایین،کیارا و حمید داشتن باهم بحث میکردن.بهشون نزدیک تر شدم.

_چخبرتونه؟

حمید سرشو به طرف من برگردوند،کلافه دستی تو موهاش کشید و بدون توجه به من؛از کنارمون گذشت و رفت داخل عمارت.

اشاره ای به کیا دادم

_سر چی حرفتون شده بود؟

کیارا با قیافه پکری جوابمو داد:

+چیز مهمی نبود.

_یعنی چی،چیز مهمی نبود که نشد حرف.ما باهم یه گروهیم و باید منم از همه اتفاقا باخبر باشم.

+مری لطفا بیخیال شو،درمورد ماموریت هم نبود.

اینو گفت،با دستش منو کنار زد و راهشو پیش گرفت.

اینم شانس منه دیگه،اصن به من چه که کی با کی مشکل داره.از ترس اینکه چشمم به سگ دایان نخوره سریع رفتم توی خونه.

کیارا توی خودش بود و اصلا حرف نمیزد.خودشو با کارا مشغول میکرد.منم که بیکار توی خونه میگشتم.چندبار وسوسه شدم به قسمت ممنوعه خونه سر بزنم،ولی موقعیت مناسبی پیش نیومد.روی مبل سه نفره روبه روی تلویزیون لم داده بودم و کانالا رو بالا ،پایین میکردم. صدای خنده بلندی،حواسمو به خودش جلب کرد.فکر کردم حتما یکی از خدمتکاران؛ولی صدا داشت نزدیک تر میشد و به علاوه اون صدای حرف زدن هم میومد.

تلویزیون رو خاموش کردم.از جام بلند شدم.چشمم تو خاکستری های دایان قفل شد.خنده ی نصفه و نیمه ی روی صورتش جاشو به اخم غلیظی داد.

+اینجا چیکار میکنی؟یاد ندارم بهت اجازه داده باشیم تو خونم وِل بگردی؟اصن شام چی؟مگه نگفتم مهمون دارم!

غرورم اجازه نداد که بگم حالم بد شده.

_راستش خاتون خواست امشب خودش غذا درست کنه.

+توم از خدا خواسته...

صدای شخص سومی به بحث هامون خاتمه داد.

__دایان اینو ول کن بیا بریم من این همه راهو به خاطر تو اومدم.

چشم از دایان گرفتم و با پوزخندی دختر کنارشو از نظر گذروندم.لباسش که نگم بهتره،یه بلوز که نقش مانتو داشت با شلوار جینی که نصف ساق پاشو انداخته بود بیرون.ولی قیافش خوب بود البته اگه کمتر آرایش میکرد بهترم بود.

دختر بازم دست دایانو کشید و با صدای که عشوه داشت؛دایانو صدا زد.

راهشونو به طرف راهپله کج کردن.دایان وسط راه برگشت و با نگاهی تهدید امیز:

+این کارتو تلافی میکنم.منتظر تنبیه باش.

اینو گفت و با اون دختر اویزن رفتن.منم مات و مبهوت موندم،مگه چیکار کردم که میخواد تلافی کنه!؟جلل خالق.

یه سر به آشپزخونه زدم.وقت شام شده بود.خدمتکارا همه دور میز،توی اشپزخونه جمع بودن.ازیتا میزو چید.تعجب کردم اخه اون غول تشن هنوز شام نخورده بود.

_آزی پس آقا چی ؟شام نمیبری واسش.

ازیتا:نه.اقا گفت شام خورده.

دهنم باز موند.عجب آدم مریضیه.سر میز موقع شام خوردن حمید رضا نیومد و کیارا هم گرفته تر شده بود.فقط با غذاش بازی میکرد.منم ترجیح دادم سکوت پیشه کنم.چون میدونم چیزی به من نمیگه.