حرصی برگشتم سمت دایان.
_حراست هم بیاد من از اینجا تکون نمیخورم.
پوفی کشید و به سرباز اشاره داد بره بیرون.اونم ناچار سر تمکون داد.
با بسته شدن در،چشم دوختم بهش.
دایان:چیه؟حرفات تکراریه.
پر بغض زمزمه کردم.
_دایان بی انصاف نبودی که.
دایان:تو تمام معادلاتمو بهم ریختی...تموم برنامه ریزیهامو.منه احمق به تشکیلات عروسی هم فکر کرده بودم اونوقت تو...
تکون بدی خوردم و ناباور به دایان نگاه کردم.دهنم باز مونده بود. کلمه”عروسی“ توی ذهنم اکو شد.من چی فکر کرده بودم دایان چی!
بغض لعنتی امونمو بریده بود.دوست داشتم همونجا بشینم و تا جایی که جون دارم هق بزنم. بغضم از بین هم نمیرفت.
برق توی چشماش،خنجری شد به قلبم.اون برق از پیروزی و موفقیت نبود...اون برق،برق اشک دایان بود.حاضر بودم قسم بخورم که مطمئنم برق اشکش بود.
لبای لرزونمو فشار دادم.سعی کردم گریه نکنم.الان وقت باختن نبود.
لب باز کردم و گفتم...از همچی،حتی از خانوادم،از کیارشی که چشم دیدنمو نداره...سر یه اشتباه کوچیک.خانوادهای که ذرهای براشون اهمیت ندارم.حتی یه بار هم زنگ نزدن حالمو بپرسن.
از تغییر رشته گفتم تا تعلیمات برای سپاه.
حتی ریزترین جزئیات رو هم گفتم.
گفتم با چه نقشهای رفتیم خونش و هدفمون چی بوده.گفتم خودمم نمیدونم چطور عشقش شدم.فقط یه روز چشم باز کردم فهمید مالک قلبم شده.گفتم که چقدر دوسش دارم.گفتم دیوونش شدم.گفتم که زندگی بدون اون برام معنایی نداره.در آخر هم اضافه کردم که صبر میکنم تا از زندان آزاد شه.
اما اون بدون حرف فقط گوش میداد و گاهی نگاهش به من بود، گاهی هم به سرم توی دستش خیره میشد.
اشکامو پاک کردم و بغضمو قورت دادم.
_دایان...
چقدر دلم برای صدا زدنش تنگ شده بود.مگه چند روز بود که ازش دور شدم!سه روز..یک هفته...دو هفته..نه چیزی حدود یک ماه.آخ دلم که طاقت نداره.
هیچی نگفت فقط نگام کرد.
_منو میبخشی؟
پوزخند آشکاری زد.
دایان:باید ببخشم؟خودت چی فکر میکنی؟
_منکه...من توضیح دادم واست.
دایان:نگفتم میبخشم...فقط گوش کردم.
چند دقیقه اتاق توی سکوت فرو رفت.
_راستی...وکیلت برام ملاقات جور کرده...یکشنبه هفته دیگه.
به سرعت سرش چرخید.اخماش رفت توی هم.
دایان:لازم نکرده بیای اونجا.
_میام
صداش بلندتر شد.
دایان:نمیای ماریا یک بار گفتم بگو چشم.
_م
دایان:هه...نه اشتباه گفتم،اسمت چی بود؟..آها مریلا...ستوان مریلا.
دستاش مشت شد.
حرفی نداشتم،خجول سرمو پایین انداختم.
_منو ببخش دایان...من هیچوقت نخواستم بهت دروغ بگم.روزی که پامو توی عمارت گذاشتم ،فکر نمیکردم دلمو بهت ببازم.
دایان:منم فکر نمیکردم با آدمی پشت نقاب طرفم.
_لطفا اینقدر نکوب توی سرم.منم کم عذاب نکشیدم.عذاب وجدان لحظهای نبود رهام کنه.
دایان:ساناز چطوره؟حالش خوبه؟عملش چیشد؟
با یادآوری ساناز یکی کوبیدم توی سرم.
_وای یادم رفت.
دایان:چیشد؟
_ساناز توی اتاق عمل بود که من اومدم اینجا.باید برم.شاید تا الان اومده بیرون.
دایان:حالش خوبه؟عمل ها اذیتش نمیکنن.
_شکر خدا همچی خوب پیش میره.ولی این عملش خیلی حساس و حیاتیه.واسش دعا کن دایان.
چیزی زیر لب زمزمه کرد که نشنیدم.
_من دیگه برم.
دایان:مواظبش باش...اون کسی رو نداره.
ابرو بالا انداختم.
_نچ نچ...ساناز تورو داره..و همچنین من.توم مواظب خودت باشه،معلومه اونجا امنیت نداری.میترسم دوباره بلایی سرت بیارن.
در حالی که به طرف در میرفتم گفتم.
_یکشنبه منتظرم باش.میام ملاقات.
متوجه سایش دندوناش شدم.لبمو روی هم فشار دادم تا از خندم جلوگیری کنم.
دایان:نمیای همین که گفتم.
_ای بابا دایان میدونی اقای محمدی چقدر تلاش کرد تا یه ملاقات واسم جور کنه اه توم بپرونش.
دایان:اونجا جای تو نیست.مگه نمیخواستی منو ببینی،خب الان دیدی ملاقات بی ملاقات.
ریز خندیدم از این حرفش”منو ببینی“.با این حالش هم دست از غد بازی بر نمیداره.
_اینقدر میام تا منو ببخشی.
بعد از پرسیدن،حال ساناز از پرستارش با عجله خودمو به اتاقش رسوندم.تختش خالی بود.
بدجور ترسیده بودم.پرستارش گفت موقع عمل ایست قلبی داشته.
به طرف سرپرستاری رفتم و پرسیدم کجا بردنش.با اسم سی سیو آه از نهادم بلند شد.
امروز یکشنبس و قراره برم ملاقات دایان ولی تصمیم گرفتم از حال ساناز براش نگم.چون مزیتی نداره هیچ عصاب و روان دایان هم بهم میریزه.
ده دقیقه گذشته بود ولی هنوز دایان نیومده بود.
نگاهم به خانم های چادری کنارم بود.یکیشون لبخند به لب داشت و یه چیزایی توی گوشی به طرف مقابلش میگفت.یکی دیگه از خانم ها هم زار زار گریه میکرد.شاید واسه رفع دلتنگی بود.بالاخره هرکی یه مشکل داره.
نا امید از زندان بیرون زدم.این همه راهو به عشق دایان کوبیدم اومدم.اونوقت اون نیومد.مثلا میخواست با اینکارش نشون بده که چی!منو نبخشیده!یا دیگه نرم ملاقات.کور خوندی آق دایان.اگه من مریلا تا آخر دنیا هم دست از سرت بر نمیدارم.
رفتم بیمارستان،حال ساناز همونجور بود و تغییری نکرده بود.به کل نا امید شده بود.همش خودمو سرزنش میکردم.اگه من نمیگفتم عمل کن،الان حالش بهتر بود.
***
از اقای محمدی شنیدم که واسه ناصر و پسرش حکم اعدام بریدن.شش ماه حبس و بعد اعدام.ولی خبر رسید که دیشب کامیار،پسر ناصر توی زندان خود کشی کرده و جان سالم به در نبرده.
خدا بخواد حال ساناز رو به بهبوده.دکترا میگن انگار معجزه شده چون کلا قطع امید کرده بود.توی این یه ماه سه بار دیگه رفتم ملاقات دایان و اون همچنان روی موضع خودش بود و نمیومد.
از دستش کلافه بودم.
امروز اولین جلسه فیزیوتراپی سانازه.چند دوره باید بره فیزیوتراپی و بعدش گفتار درمانی.
روحیه ساناز از من بهتره.گاهی اوقات میبینه چقدر تو فکرم،دستامو میگیره و با چشماش بهم میفهمونه امیدوار باشم.
یک بار برای مدارک ساناز،که برای بیمارستان لازم بود رفتم عمارت .سایمون که منو دید با وضع بعد بیرونم کرد.حق داشت خب چندین ماه با یه هویت دیگه باهاشون زندگی کردم..
منم به محمدی سپردم مدارک سانازو بیاره.حمید و کیارا هم عقد کردن با یه مراسم ساده.کیارا کلی اصرار کرد که برم تهران ولی من کارا و سانازو بهونه کردم.
براش خوشحال بودم چون به چیزی که میخواست رسیده بود.
بعد از جلسه فیزیوتراپی،ویلچر ساناز رو به طرف خروج بیمارستان حرکت دادم.
خداروشکری زمزمه کردم.
محمدی یه ماشین فرستاده بود که باهاش برگردیم عمارت.ولی من تصمیم گرفته بودم که دیگه اونجا نرم.میدونم آدمای اون خونه دید خوبی نسبت به من ندارن.
دایان هم با حاضر نشدن توی ملاقات ها نشون داد که دیگه براش مهم نیستم.شایدم از اول براش مهم نبودم.من الکی دل خوش بودم.
گونه سانازو بوسیدم.
_دیگه سفارش نکنم ها،مراقب خودت باشی.سه هفته دیگه هم باید گفتار درمانیو شروع کنی.
با قیافهای توهم اشاره داد که تو هم سوار شو.
به معنای منفی سر تکون دادم.
_دیگه راهمون جداس خوشگله.من وظیفم رو انجام دادم الانم جایی تو اون خونه و بین آدماش ندارم.
دوباره اشاره داد و سعی داشت یه چیزی بگه و نتونست.
چند بار به راننده سفارش کردم که مراقب باشه.
یه ماشین دربست گرفتم واسه ترمینال.کارم توی این شهر تموم شد.حرفی هم برای گفتن با دایان ندارم.چون من تمام گفتنیها رو گفتم.از ریز درشت زندگیم بگیر تا کوچک ترین جزئیات عملیات.
اگه قراره ببخشه پس همون چیزایی که گفتم کفایت میکنه واسه اثبات بی گناهیم.
تا آخر عمرم عشقشو تو قلبم نگه میدارم.ولی دیگه اسمشو از ذهنم خط میزنم.
دایان ندونسته منو محاکمه کرد.چند بار هم رفتم ملاقات...باز فایدهای نداشت.دیگه کافیه چقدر غرورمو خورد کنم.دیشب تا صبح فقط اشک ریختم به حال خودم.
به بلیط توی دستم خیره بودم و شماره صندلیو پیدا کردم.
نشستم و کولمو هم روی پام گذاشتم.به ساناز و محمدی نگفتم بر میگردم شهرمون.
به کیارا هم خبر ندادم.پولم دیگه ته کشیده بود.باید قناعت میکردم.برگردم تهران اولین کاری که میکنم استعفا از سپاهه...درجمو هم تحویل میدم.میرم یه کار ساده پیدا میکنم،که بتونم باهاش خرج زندگیمو در بیارم.ولی مجبوری باید برگردم خونه پدریم...هرچند کسی انتظارمو نمیکشه.ولی مجبورم چون جایی رو ندارم.
از اول هم کارم اشتباه بود که تغییر رشته دادم.باید همون دانشگاه میموندم و پرستاری میخوندم.
بهخاطر تجربه هیجان آینده خودمو خراب کردم.الان میتونستم یه پرستار موفق باشم.ولی...شاید هیچوقت معنی عشقو تجربه نمیکردم.
حس میکنم روحمو توی اون عمارت جا گذاشتم.قلبمو پیش...
آهی از سینم خارج شد.احساس پیری میکردم.مگه من چند سالمه خدایا!فقط 23سالمه...ماه دیگه میرم توی 24سالگی...
این همه غصه برای من زیاده.
سخت ترین امتحان زندگیمو برام در نظر گرفتی!خیلی سخته...گناه من فقط عاشقی بود.
ولی نمیدونستم که عشقم اشتباهیه!
مگه همه کارای اشتباه،تاوان داره!
نگاهی به ساعت انداختم.دو بامداد...
کوچه تاریک بود،فقط چراغ برق سر کوچه کمی اطراف رو روشن کرده بود.
دست لرزونم زنگو فشرد.خیلی ترسیده بود.توی این کوچه تاریک تک و تنها...
دستامو مشت کردم و به در کوبیدم.
دوباره زنگو فشردم.صدای کیارش اومد.راستی چقدر دلم برای این داداش بد اخلاقم تنگ شده بود.
کیارش:کیه؟...چخبرته نصفه شبی!
در باز شد و هردو مات هم شدیم.من از دلتنگی و اونم از بهت.
نتونستم خودمو کنترل کنم و پرت شدم توی آغوشش.
هق هقمو تو سینهی عضلانیش خفه کردم.
تازه به خودش اومد و دستاشو آورد بالا گذاشت دو طرف پهلوم.
کیارش:هیشش.آروم باش.چیزی نشده که.
_خیلی دلم براتون تنگ شده بود داداش...
با لحن مهربونی که خیلی وقت بود ازش نشنیده بودم گفت.
کیارش:ما هم دلمون تنگ شده بود.
چیزی نگفتم نمیدونم حرفش راست بود یا فقط برای آروم کردن من گفت.اما هرچی بود دلمو گرم کرد.
کیارش:بذار درو ببندم...بریم تو بقیه بیدار شن.
ازش فاصله گرفتم.بعد بستن در ایندفه اون پیش قدم شد.
ماتم برده بود.واقعا فرد مقابلم کیارشه!همون داداشی که پشیزی ارزش برام قائل نبود!
همونی که به زور باهام حرف میزد.
چیشده؟
چی عوض شده؟
نکنه کیارش خوابزده شده!
باورم نمیشد رفتار خانوادم اینقدر تغییر کرده باشه.اون از استقبال کیارش.این از مامان و بابا.
مامان که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.بابا هم دم به دقیقه قربون صدقم میرفت.سهیل پسر کیارش،یه عمه میگفت صدتا از دهنش در میومد.فقط این وسط الهه بود که هی پشت چشم نازک میکرد انگار جای اونو تنگ کردم.
اگه میدونستم با رفتنم،اینقدر عزیز میشم زودتر میرفتم.
وقتی کیارا فهمید که اومدم کلی فحش رکیک نثارم کرد که چرا بهش خبر ندادم.
اونم نهار با حمید اومدن.
از هردوشون واقعا ممنونم چون هیچ اسمی از دایان و عمارت نیاوردن.مامان و بابا هم سعی میکردن پاپیچم نشن.فکر میکردن خسته کار و راهم.بابا هم رک و پوست کنده گفت که حق ندارم برگردم تبریز و واسه کارم انتقالی میگیرم تهران.ولی وقتی گفتم که میخوام استعفا بدم همشون تعجب کردن.اما نمیتونستم منکر برق چشمای کیارش بشم.
فردا که جمعه بود...پس فردا باید میرفتم ستاد.
وقتی با کیارا تو اتاق تنها شدیم چیزی بهم گفت که نزدیک بود شاخ در بیارم.
مگه میشه دایان و حمید برادر باشن!
اول فکر کردم داره شوخی میکنه ولی دیدم که خیلی جدی و مصممه،فهمیدم راست میگه اما باور کردنش سخت بود آخه چطوری!
البته که اضافه کرد برادر ناتنی اند.مادرشون یکیه!
یعنی خانم سالاری،زن چشم سبز و خوش قیافه.مربی دفاع شخصی.
واقعا نمیفهمیدم موضوع چیه،از کیا هم پرسیدم.اونم گفت که دلیلش فقط حمید و مادرش و اقای سعیدی میدونن.این یعنی که مسئله خیلی جدی و خانوادگیه که حمید به کیارا هم نگفته.
چرا دایان هیچوقت از مادرش حرف نزد!نه گفت زندس نه مرده!
نکنه میدونه حمید داداشه!نه دیگه این مورد شدنی نیست.نمیدونه.
اگه دایان بفهمه حمید داداششه چی؟مادر حمید خواسته این موضوع سر بسته باشه!
خدا میدونه.الکی فکر خودمو درگیر میکنم دیگه.مثلا قراره به دایان فکر نکنم.ولی نمیشه.
نمیشه وقتی تمام وجودم اونو فریاد میزنه.
*دانای کل*
دایان منتظر بود که اسمش را صدا بزنند و برای ملاقات با مریلا برود.اما هنوز خبری نشده بود.
دایان میخواست بگوید که او را بخشیده تا دیگر به ملاقات نیاید.زندان آمدن وجهه خوبی ندارد آن هم برای یک زن،حتی اگر برای ملاقات بیاید.
غیرتش درد میگرفت که مریلا تنهایی به زندان بیاید.
خیلی وقت بود که را بخشیده بود.نه زمانی که مریلا در بیمارستان بهحرف آمد.
دایان وقتی او را بخشید که از طریق محمدی مطمئن شد هدف و نقشه مریلا چه بوده.اما میخواست کمی مریلا را اذیت کند و جایگاهش در قلب مریلا را وسعت بخشد.
اما نمیدانست که قلب مریلا تمام و کمال برای اوست.هرتپشش به عشق اوست.
دیگر کلافه شد و طاقت نیاورد.چند تقه به در آهنی زد.
بعد از چند دقیقه پنجره کوچک،با میله فلزی باز شد.
زندان بان:چیه؟
طرز صحبت کردن هم بلد نبودن.
_کسی برای ملاقات نیومده؟
زندان بان:خوبت خیره...نه ملاقات چی آخه.کسی نیومده.
یعنی چه آخه!
مریلا چطور شده که نیامده!
نکند اتفاقی برایش افتاده!
روی تختش نشست و عمیقا به فکر رفت.
چند روز پیش محمدی گفت که ساناز به زودی مرخص میشود.
پس تا الان مرخص شده و به عمارت رفته اند.
اما مریلا!
چرا نیامده!
هزار سوال دیگر به ذهنش آمد.
اگر آدمهای ناصر بلایی سرش بیاورند چه!
بی خبری امانش را بریده بود.به غلط کردن افتاد که چرا دفعههای قبل ملاقات را قبول نکرده.
باید از محمدی خبر میگرفت.الان که کارهایش درست شده،محمدی دیر به دیر ملاقات دایان میاید.پس باید به او زنگ بزند.
بار دیگر در را کوبید و خواستار شد که زنگی به وکیلش بزند.
زندانبان کمی دودل بود.اما میدانست که این دکتر خوشتیپ چه آدم به نام و مشهوری هست.جرمش را هم تا حدودی خبر داشت.دستبند به دستش زد و به طرف راهرویی که باجهی تلفن در آنجا بود رفتند.
با خوردن دو بوق جواب داد.محمدی که حسابی متعجب شد دایان چرا زنگ زده.
دایان هم بدون سلام و علیک سریع گفت.
دایان:ماریا...نه یعنی مریلا کجاست؟چرا ملاقات نیومده.
طرح لبخندی روی صورت محمدی نشست...نه به آن وقتها که ملاقات میامد و دایان بی اعتنا بود نه به الان.با جملهای که گفت،مغز دایان سوت کشید.
محمدی:رفته تهران...
اول به گوش هایش شک کرد.
موقعیت را فراموش کرد و داد زد.
_یعنی چی رفته تهران؟!مگه الان نباید توی عمارت باشه.خوبه گفتم مواظبش باشی.
سرباز تذکری به او داد.
محمدی:راستش منم خبر نداشتم کی و چطور رفته.من واسشون ماشین فرستادم دم بیمارستان.ولی وقتی رفتم عمارت سرکشی کنم،مریلا نبود.فقط ساناز اومده بود.ازش پرسیدم اونم خبر نداشت کجا میره.
خونش به جوش آمد.
_مرد حسابی یعنی چی آخه...من اونو
محمدی:دایان خودت هم نمیدونی داری چیکار میکنی!بنده خدا هر هفته میومد ملاقات و منتظر تو بود.توهم هی ردش میکردی.یه روزم که میره عمارت واسه مدارک ساناز،خدمتکارات با وضعیت بدی بیرونش میکنن.
_غلط کردن...فقط من از اینجا بیام بیرون تکلیفمو باهاتون روشن میکنم.اون عمارت رو سر همشون خراب میکنم....
محمدی:آروم باش چیزی نشده که.بالاخره باید میرفت.
_یعنی چیو باید میرفت...اصلا غلط کرده رفته.
بی منطق شده بود؟...نه.عاشق که میشوی منطق را نمیفهمی.فقط ذره ذره از وجودت معشوقهات را تقاضا میکند.محمدی خندهاش گرفته بود ولی جرات نداشت جیکش در بیاد.میدانست دایان عصبی است و حرفی بارش میکند.
*مریلا*
بعد از تموم شدن کارم،لباس عوض کردم.
کولمو روی پشتم انداختم.
از خانم سالاری خداحافظی کردم و به طرف در خروجی رفتم.
یک ماهی بود که با خانم سالاری کار میکردم.وقتی فهمید از ستاد استعفا دادم و دنبال کارم ؛پیشنهاد داد که مربی باشم.البته پیش خودش.میگفت سنش بالا رفته و میخواد استراحت کنه.بیشتر کارا به عهده من بود.خودش هم گهگداری میومد.و آموزش افراد خاص رو به عهده میگرفت.حقوق خوبی هم بهم میداد.
یک بار اتفاقی حرف از دایان زدم.از اینکه چرا به دایان نمیگه،مادرشه؟چرا تاحالا یه بار هم ازش خبر نگرفته ببینه پسرش زندست یا مرده.اما اون روز من برای اولین بار اشکشو دیدم.گفت که تو مادر نیستی و نمیتونی حسمو درک کنی.گفت من یک روزم از دایان بی خبر نبودم.ولی گفت که اگه دایان بفهمه من مادرشم،خون به پا میشه و عاجزانه ازم تقاضا کرد که دیگه حرفشو پیش نکشم.
خیلی برای کیارش خوشحال بودم. چون زده بود تو کار برج سازی،با یه سرمایه کم وارد یه شرکت شده بود...کارش گرفته بود.. حالا داداشم خوشحال بود چون تونسته بود بعد مدت ها مجوز از شهرداری بگیره.
روزها خیلی ساده از کنار هم میگذشتند.صبح میرفتم سالن تا عصر.عصر ها هم که گاهی بیکار بودم،گاهی هم خودمو با سهیل مشغول میکردم.میبردمش پارک.
شب که میشد تازه غصهها و دردهای من سرباز میکردند.
دایان الان کجاست!چیکار میکنه آزاد شده یا نه!اصلا نمیدونم کی آمار روزهاش توی زندان از دستم رفت.میترسم یادش هم بره.ولی کاش میشد.
نمیشه لعنتی این درد همیشه باهامو...و شب ها تو تنهایی تازه میفهمم من بدون دایان هیچم.میشینم و گریه میکنم.کار دیگهای نمیشه کرد.گریه فقط کمی دلمو آروم میکنه.
یه بار هم نزدیک بود لو برم.نصفه شب بود و از بس گریه کرده بودم.صدام به گوش مامان رسیده بود.اونم اومد پیشم.خیلی ممنونش بودم که سوال پیچم نکرد.تا صبح پیشم خوابید و موهامو نوازش کرد.
آروم تر از همیشه بودم...خیلی آروم.
***
کیارا حامله بود و حمید دم به دقیقه دورش میچرخید و قربون صدقش میرفت.
کیارا دوست داشت دختر باشه ولی حمید میگفت هرچی هس فقط سالم باشه.
براشون خوشحال بودم.زندگی خوبی داشتن.هرگز بهشون حسادت نکردم.اونا هم به اندازهخودشون سختی کشیدن پس لیاقت زندگیو خوبو دارن.
*دانای کل*
تقهای به در خورد.
دایان:بیا تو...
محمدی:سلام...
سری تکون داد و در اتاق نیمه تاریک به دود سیگارش خیره شد.
محمدی:چطور افسردگی نمیگیری توی این اتاق؟بابا پرده ها رو کنا...
نذاشت ادامه بده.
_کارتو انجام دادی؟
محمدی:آره...
_خب
حالا چشمانش را به او دوخته بود.
محمدی:خونه پدرشه.از کارش استعفا داده و درجهاشو تحویل داده....مربی دفاع شخصی شده..همینا بود.
در حالی که از جاش بلند میشد گفت.
_آدرسو بنویس...
کاغذی جلوی دستش گذاشت.
کتشو پوشید و آدرس رو برداشت. ضربه ای آرام به پشت محمدی زد.
_خوب بود...جبران میکنم.
اهل تشکر نبود...بود؟شاید برای مریلا.
محمدی متعجب پرسید.
محمدی:کجا؟
_محضر...
محمدی:چی؟؟؟محضر چرا؟
_عقدش کنم.
ریز ریز خندید.
محمدی:زده به سرت تو.
_فک کن زده به سرم...من رفتم.
محمدی متعجب بهجای خالی او خیره شد.با خود گفت این پسر واقعا دیوانه است.اما او نمیدانست دیوانگی هم عالمی دارد.
همه چیز را به سایمون سپرد و سوار برای آذرایش،از عمارت خارج شد.
دو هفته از آزادیش میگذشت.هر روز این هفته را به خاطر امروز صبر کرده بود.حالا وقتش شده بود.با خودش هم کنار آمده بود.این بار با مریلا به این خانه بازمیگشت.
مصمم بود،او را میخواست.خیلی وقت بود که بخشیده بودش و اصلا به آن ماجرا فکر نمیکرد.
تقدیر اینطور خواسته.سرنوشتشان این بوده.
در این دنیا هیچ چیز غیر ممکن نیست.غیر ممکن را ما به وجود میاوریم.
حال چرا مریلا از کارش استعفا داده!خدا میداند،اما دیگر هیچچیز جز او مهم نبود.
تا وقتی مریلا باشد هیچچیز اهمیت ندارد.
او همان دایان قبل است.شاید بداخلاق تر شاید جدی تر ولی هنوز قلبش برای یک نفر میزد.
شش ساعت رانندگی،کلافه اش کرده بود.البته که این در قبال کارهایی که میخواست برای او انجام دهد هیچ بود.حاضر بود برایش چو فرهاد،بیستون را نقش زند.
اما او مثل فرهاد ناکام نمیماند.
فرهاد میشود تا به شیرنش برسد.اما اینبار شیرین فرهاد قصه کسانی دیگر اند با قصهای متفاوت.
نگاهی به آدرس انداخت...درست بود.پلاک را نگاه کرد.پلاک23 ...
میخواست چکار کند!؟
برود بگوید مریلا اینجاست؟
نه جلوه خوبی ندارد.
بگوید برای چه آمده؟اگر پدرش بود چه؟
گفته بود برادرش حساس است.
به راستی که دیوانه شده بود.
دل دل کردن بس بود.پیاده شد و آرام زنگ را فشرد.
+کیه؟
چیزی نگفت و منتظر ماند در باز شود.
شیرین متعجب و کنجکاو به جوان روبه رویش نگاه کرد.مریلا با این مرد چه صنمی دارد.مرد که گفت در تبریز برای پرونده باهم همکاری کرده اند.چرا مریلا چیزی نگفت!
+آقا گفتم که.رفته خونه خواهرش.
_خب آدرس خونه خواهرشو لطف کنید.
با سوء ضن به جوان خیره شد.دیگر موضوع داشت به جاهای حساس بیخ پیدا میکرد.اول که مریلا را خواست و حال هم آدرس خانه خواهرش.
+امانتی رو بدید به من به دستش میرسونم.
کلافه چنگی به موهایش زد.پس مریلا به مادرش رفته اینقدر لجباز و یه دنده است.
_نمیشه...باید خودم بهش برسونم.مسئله حیاتیه،لطفا ادرس بدید.
ناچار شد آهسته ادرس را گفت.دایان بار دیگر تشکر کرد و رفت.اما شیرین تا چند دقیقه هم به جای خالی ماشینش نگاه کرد و عمیقا در فکر بود.
دایان که دروغ نگفته بود!مسئله حیاتی بود.اگر کمی دیگر دیر میکرد.جانش در میامد برای مریلا.
کوچهی پهن،شلوغ بود.چند ماشین پشت هم پارک شده بودند.
خواست پشت سر آن ماشین ها پارک کند که ضربهی محکمی به ماشینش خورد.به موقع ترمز کرد وگرنه به ماشین جلویی برخورد میکرد.حوصله دنگ و فنگ نداشت.
پیاده شد و آپارتمان روبه رویش خیره شد.ریموت ماشین را زد.خواست برود که صدایی متوقفش کرد.
+ببخشید آقا؟
دیکر حوصله چیزی را نداشت.فقط میخواست برود و مریلایش را ببیند.
ناچار برگشت.
_بله؟
زن مات دایان شد.رنگ صورتش به سفیدی زد.نمیتوانست از لرزش بدنش جلوگیری کند.آدرنالین خونش به بیشترین حد رسیده بود.
دایان که عجله داشت.بی توجه به او،راهش را ادامه داد و به سوی آپارتمان رفت.با خود گفت که چهره زن چقدر آشنا بود!مخصوصا چشمای سبز و گیرایش.
با تعجب به زن کنارش،که هر دو مقابل یه در بودند نگاه کرد.
در بار شد و قامت حمید در چارچوب در نمایان شد.زن سریعا خود را در آغوش پسرش انداخت و چندبار نامش را صدا زد.
حمید که بهت زده شده بود چیزی نگفت.حتی قادر به تکان خورد و کنار رفتن نبود.
صدای کیارا بلند شد.
کیارا:حمید،مامان جون اومد؟
چند لحظه گذشت و به خودشان امدند.
حمید:اره اره...
ارامتر روبه زن گفت.
حمید:مامان تو برو پیش کیارا...منم میام.
دایان با اخم چاشنی صورتش،بدون سلام و احوالپرسی گفت.
دایان:بگو مریلا بیاد.
متقابلا اخم کرد.
حمید:چیکارش داری؟اصلا از کجا میدونی اینجاس؟
دایان:بگو بیاد حوصله بحث و جدل ندارم.
حمید:الان که اومدی.مهم نیست مهمون ناخونده باشه یا نه!مهمون حبیب خداست.حالا هم بیا تو.
نتوانست جواب دهد و یالا گویان وارد شدند.
کیارا که شانههای مادر شوهرش را ماساژ میداد،شالش را از روی مبل برداشت و روی سرش انداخت.
مریلا لیوان خالی از آب قند را به اشپزخانه برد.
کیارا هم با تعجب با دو برادر خیره شد.
او اینجا چه میکرد!
سوالی بود که امشب همه را درگیر خود کرده بود.
دایان سلام آرامی داد که خودش به زور شنید.
لیوان را در سینک گذاشت و مقداری عسل خالی کرد تا برای نازنین ببرد.حالش خیلی بد بود.
سر به زیر از اشپزخانه خارج شد.
مریلا:میگم نازی جون..راس
با دیدن با دایان طرف از دستش افتاد و صدای شکستن در فضا حاکم شد.
دایا اینجا چکار میکرد؟
آزاد شده؟
به چشمانش شک کرد.
مریلا:د..د..دایان!
لبخندی بر لبش نشست.چقدر دلش برای آوای اسمش از زبان او تنگ شده بود.
چشمانش دریای عشق بود.آبی نبود اما تیلههای نقره فامش عشق به جان مریلا تزریق میکرد.
مبهوت هم بودند و بقیه هم مبهوت آن دو.
برای اولین بار نامش را بدون کینه و نفرت صدا زد.
دایان:مریلا...
چشماش هردو لبریز از عشق خالصانه شد.اگر کسی آنجا نبود همدیگر را در آغوش میگرفتند.
دوست داشت او را در خود حل کند.به نظرش لاغر شده بود...
تازه به خودشان آمدند.
مریلا:اینجا..اینجا چیکار میکنی؟از کجا فهمیدی اینجام؟اصلا ...
دایان که دوست نداشت در آن جمع حرفی بزند به بیرون اشاره داد.
ارام گفت:بریم بیرون...حرفامون زیاده.
مریلا به موافقت سری تکان داد و به اتاق رفت.مانتو بر تن کرد.درحالی که دکمههایش را میبست.از جمع عذرخواهی و خداحافظی کرد.
به کیارا هم فهماند اگر مادرش زنگ زد،بهانهای بیاورد.
***
زمان از دستشان در رفته بود.نمیدانستند ساعت چند است و کجایند.
حرف زدند و از دوری این چند ماه گفتند.هرکدام به نحوی در عذاب بودند.
به تاریکی هوا نگاه کرد.
_دایان برگردیم...خیلی وقته ازمون خبری ندارن.گوشیمو هم نیاوردم.ممکنه نگران بشن.
با شیطنتی که فقط مخصوص مریلا بود ابرو بالا انداخت.
دایان:نوچ...نمیشه.من که هنوز دلتنگیم رفع نشده!
_چیکار کنم آقا دلتنگیش رفع شه؟
نگاهی به اطراف انداخت.در یک کوچه پهن و خلوت.
دایان:اینجا که نمیشه...خونه خواهرت اتاق اضافه داره؟یه امشب اتاقشونو قرض بگیریم.
صورتش سرخ شد و حرصی صدایش زد.
_دایان...
دایان:جان دایان...عمر دایان...اخ مریلا اگه بدونی چقدر دلم واست تنگ شده.
بوسهای دیگر بر دستش زد.
دایان:بریم.من تحمل ندارم همین امشب میام خونتون واسه خواستگاری.
_عه..دایان میخوای آبرومون بره پیش بابام!؟
دایان:ای بابا عشق و عاشقی که این چیزا سرش نمیشه.
آخرش هم شد حرف دایان.با یک حلقه و دسته گل،همراه مریلا به خانهشان رفتند.مادر وپدر مریلا از تعجب نمیدانستند چکار کنند!حرف زدن که هیچ.
این دیگر چه مدل خواستگاری کردن بود.همراه دختر به خواستگاری رفتن.خنده دار بود.
پدر مریلا اولش کمی عصبی شد.
ولی زبان نرم دایان به کارش آمد.
در همان هفته به عجله دایان،مراسم کوچکی گرفتند و راهی تبریز شدند.با همان لباس عروس سوار ماشین شد و جاده زدند.
همه برایشان ابراز خوشحالی کردند.و کسی ندید اشکهای مادری که از دور به پسر بزرگش خیره شده.
کیارا با آن شکم گرد،تپول و بامزه شده بود.بچهاش پسر بود و انچه نشد که کیارا خواست ولی خیلی خوشحال بود.
در راه هرکاری کرد نتوانست جلوی خوابش را بگیرد.دایان هم چند دقیقه یک بار با عشق به چهره غرق خوابش خیره میشد.
*مریلا*
آروم پلاکمو از هم فاصله دادم.با تعجب به اطرافم نگاه کردم.
_ای وای اینجا کجاس؟
اتاق دایان که این شکلی نبود!پس چرا سقفش اینطوریه!
دایان:صبح بخیر خانمم پس بالاخره بیدار شدی.
سرمو بلند کردم و به دایان چشم دوختم.توی اشپزخونه کوچیک کشتی بود.تازه دوهزاریم افتاد و فهمیدم کجاییم.
_صبح بخیر...
خمیازهای کشیدم و بلند شدم.نگاهی به لباس عروس روی زمین،و بعد نگاهی به تاب و شلوارک تنم انداختم.اخمی کردم.و پرویی نثارش کردم.
این بشر خیلی سوء استفاده چی بود.در هر موقعیتی به سود خودش فکر میکرد.
ابی به صورتم زدم رفتم سمت دایان.از پشت بغلش کردم.
بوسهای به کتف راستش زدم.
اسمشو زمزمه کردم و جانمی گفت.
_خیلی دوست دارم.
دایان:منم.
_تو چی؟
برگشت و چشمکی زد.غافل شدم و نفهمیدم کی افتادم رو تخت.خیمه زد روم و شروع کرد به قلقلک دادنم.
دایان:میخوای از من اعتراف بگیری!
کمی جیغ زدم وآخر تسلیم شد و ولم کرد.
دایان:پاشو بریم صبحونه بخوریم.
_صبحونه نمیخوام.
دایان:پس چی؟
_تورو میخوام.
سرمو بلند کردم و لب هاشو مهر کردم.
سالها بعد....
مریلا:آلپر..آیسو زود باشید.
با عجله به طرف ماشین رفتند و سوار شدند.بر خلاف دوقلوها،کاوه پسر خیلی آرامی بود.پسر مامانی،شاید از نظر آلپر که همیشه صدایش میزند.”بچه ننه“
آیسو:بابا میریم خونه مادربزرگ یا دایی کیارش؟
دایان:میریم خونه دایی کیارش،همه اونجا جمع شدن.
آلپر:اههه من از اون سهیل بد عنق بدم میاد.
دایان اخطاری به پسر بزرگش داد.بیست سالش بود ولی رفتارش هنوز در بچگیهاش بود.
ایسو که فهمید به خانهی داییاش میرود در ابرها سیر میکرد.قرار بود سهیل را ببیند.
از وقتی چشم باز کرد سهیل را دوست داشت ولی وقتی بزرگتر شد فهمید عاشقش شده.با ده سال تفاوت سنی...سهیلی که قلب مهربانی داشت اما به نظر آلپر،خشک و جدی بود.به اصطلاح انگار عصا قورت داده.
اما نمیدانست که آیسو عاشق همین مرد اخمو و جدی شده.
قصههای عشق ادامهدارد.هر عشقی فصلی برای شکفتن دارد.چه خوبهاست که ما آن را پرورش دهیم و چون پیچکی،با ریشه محکم قلب را به اسارت خود آورد.
پایان...
نویسنده:مریم قاسمی
00:25 دوشنبه،بیست و هفتم شهریور نود و شش.
***
مرسی مرسی که تا اینجا همراهم بودین.ببخشید اگه کمی یا کاستی داشت.
بالاخره هرکاری یه نقصی داره!بی نقص فقط خداس.
خب بگذریم.امیدوارم خوشتون اومده باشه و ازش درس هایی گرفته باشین.
یه توضیح بدم:بعضی چیزا ناگفته بمونه بهتره،مثلا اینکه دایان هیچوقت نفهمید مادرش کیه!با همون شناخت قبلی که از مادرش داشت باقی موند.و یه نکته دیگه اینکه وقتی دایان رفت تهران پیش مریلا،اگه هر دختر دیگهای بود ناز میکرد و با دایان نمیرفت ولی دروغ چرا؟!ما توی واقعیت اگه همچنین چیزی پیش بیاد با کله قبول میکنیم!پس بهتره توی خیالاتمون غرق نشیم و یه چیزایی رو با واقعیت بسنجیم.
مرسی که تا الان همراهی کردین.واسه کاورها و ویدیو و همچنین انرژی مثبتهایی که با کامنتاشون منو خوشحال میکردن.
یه تشکر ویژه هم به دوست خوبم بدهکارم.فاطمه جان مرسی که انرژی مثبت دادی و مرسی بابت خیلی چیزای دیگه (zentom)
از الناز مهربونم ممنونم که انگیزه نوشتن این رمان رو بهم داد(کیارا)
خب من دیگه برم...کنکور از رگ گردن به من نزدیک تر است.
برام دعا کنید.
امیدوارم از قلمم راضی باشید.اگه دوست داشتین رمان قبلی رو هم بخونید.اها یه چیز دیگه.رمان قبلی موضوعش کمی تکراری بود.البته باید واقع بین باشیم.بیشتر موضوع ها تکراری شده و این زاویه دید و نحوه بیان نویسندس که آدما وادار به خوندن میکنه با خوندن دو صفحه قضاوت نکنید.مرسی.رمان:اسیر نگاهت شدم.
@maryam_roman17
@mari_PJ