+فقط...باید بگم که خیلی مراقبش باشید.چون کوچکترین ریسکی حالشو از قبل هم بدتر میکنه.البته هروقت به هوش اومد توصیه هامو بهشون میرسونم.
لبخند روی صورتم همونطور،حالتشو حفظ کرد.
من با جون و دل از دایان مراقبت میکنم.نمیذارم اندازه سوزن درد بکشه.
از دکتر تشکر کردم.خواست بره که یهو پرسیدم:
_ببخشید آقای دکتر؟
برگشت:
+بفرمایید
_کی به هوش میاد؟
+بستگی به حال و علائم حیاتی بیمار داره...شاید امشب شایدم فردا،معلوم نیست.
دایان رو انتقال دادن سی سی یو تا زمانی که به هوش بیاد.
با خواهش و التماس از دکتر و پرستارا،راضی شدن نیم ساعت دایان رو ببینم.
لباس مخصوص پوشیدم.
قدم هامو تند کردم و پشت پرستار وارد اتاق شدم.
با دیدن دایان توی اون وضعیت پام به زمین چسبید.
خدایا دایان با اون همه قدرت و جذبه اینجا!روی تخت بیمارستان!
توی این وضعیت...
با صدای پرستار به خودم اومدم.
+پس چرا وایستادی؟بیا دیگه...
وارد اتاق شدم...
+نیم ساعت بیشتر نمونی.از خاطره های تلخ هم نگو چون بیمار حس میکنه و میفهمه چی داری میگی،و ممکنه توی روند بیماریش تاثیر بذاره.
باشه ای زمزمه کردم.وقتی تنها شدیم.با قدم های لرزون رفتم سمت تخت.
دیدن دایان بین اون همه سیم و دستگاه خراش می انداخت به قلبی که برای اون شخص به اسارت در اومده بود.
نگامو به صورتش دوختم.رنگ و روش پریده بود.
لاغر و کم جون شده بود.
صدای دستگاها قلبمو آروم میکرد یعنی که دایان هست..
طاغت دیدنشو نداشتم.
آروم هق میزدم.دستشو گرفتم.
روی دستش پر از جای سوزن بود.آخی،طفلکی پرستارا سوراخ سوراخش کردن.
با یادآوری حرف پرستار،سریع اشکامو پاک کردم.
آب دهنمو قورت دادم و آروم و با صدایی مرتعش به حرف اومدم.
_دایان...زود خوب شو
_من تحمل ندارم تورو اینجوری ببینم....
_تو...تو..همیشه باید توی اوج قدرت باشی...
اصلا کاشکی تقدیر طور دیگهای میبود و منو تو یه جور دیگه آشنا میشدیم.
هق هقم بیشتر شدم.
چند دقیقه سکوت کردم و نفس عمیق پی در پی میکشیدم.
نفسم سر جاش اومد و بهتر شدم.
_دایان...
بی بهانه خندیدم.
دوباره اسمشو صدا زدم.
_چرا تاحالا نفهمیدم اسمت چقدر قشنگه!اصلا یه آهنگ خاص و دلنشین داره.
_تو فقط خوب من از خودم میگذرم.
_تو خوب شو،من از دنیا میگذرم.
آهی از سینم خارج شد.
_تو خوب شو من از عشقت هم میگذرم.
عشق و عاشقی تاوان داره!
تاوان عاشق تو شدن هم،یعنی نرسیدن.
قلبم ثانیهای ایستاد و بعد کم جون تر تپید.
نرسیدن!گذشتن!
یعنی من میتونم با اینا کنار بیام؟
من هیچی اصلا،پس قلبم چی؟قلبم تحمل داره یا شورش میکنه!
کمی دیگه حرف زدم و احساس سبکی کردم.
حالم بهتر شد.گفتنی ها باید گفته میشد.
خواستم بلند شم و از اتاق برم،ولی مگه قلبم امان میداد!
سرموخم کردم و بوسهای خالصانه از عشق،روی دستش کاشتم.
نمیدونستم که اون بوسه ریشه میزنه تو قلب دایان!
ریشه تنومندی که طوفان هم نمیتونه اونو تکون بده.
ریشهای که جوانههای عشق اون سر به فلک میکشه.
از اتاق خارج شدم ولی قلبمو جا گذاشتم.
قلبی که خیلی وقته با قلب دایان پیوند خورده...
حتی نمیدونم چه وقت این اتفاق افتاد!
توی راهرو بیمارستان نشستم.
با صدای معدم بلند شدم و از بوفه کیک و چایی گرفتم.
شب رو توی بیمارستان گذروندم.به اتاق بعضی از مریضهای خاص سر میزدم البته با اجازهی پرستارا..
با چندتاشون گرم گرفتم و برخلاف بیشتر پرستارا،اینا خوش اخلاق خوش رو بودن...
به اتاق ها سر میزدم ،بیشتریا پیرمرد و پیر زن بودن.کمی میگفتم و اونا رو میخندوندم.
اونا از غصهها و مریضی شون میگفتن و من آرومشون میکردم و بهشون امید میدادم.
بلکه بتونم با حرف زدنم دل دو نفر رو آروم کنم، شاید از بار گناهام کم شه.
با حرف زدنم به بقیه انگیزه میدادم.ولی کسی نبود که به من امید بده...
واسه خواب رفتم توی نمازخونه...
باز کمی با خدا راز و نیاز کردم.آروم تموم حرفای توی دلمو زمزمه کردم و دلم خالی شد.
بازم امیدوار شدم.و به امید فردایی بهتر چشمامو روی گذاشتم.
امیدوار شدم به فردایی که،حال دایان خوب بشه.
فردایی که من خودمو از دایان دور میکنم.
چون من به خدا و خودم قول دادم اگه دایان خوب بشه،ازش فاصله بگیرم.
صبح که از خواب بیدار شدم.متوجه شدم جز من چند نفر دیگه هم توی نماز خونن.
حتما هرکدومشون مریض دارن..یا پدر..یا مادر...یا عشقشون...و یا هرکسی که براشون مهمه!
برای تمام مریضا دعا کردم.
سر و وضعمو مرتب کردم و رفتم به طرف سی سی یو...
از یکی،از پرستارا حال دایان رو پرسیدم که گفت”نیم ساعت پیش به بخش انتقالش دادیم”
خون توی قلبم پمپاژ شد...بوم بوم..تازه فهمیدم که هنوزم زندگی ادامه داره.
لبخند روی لبم اومد و از ته دل از خدا تشکر کردم.میدونستم خدا،نا امیدم نمیکنه.
از خوشحالی ،دیگه توی حال خودم نبودم.
ولی چندی بعد یادم اومد که چه عهدی با خدا بستم.
لبخندم خشک شد.
مغزم پردازش کرد..
بین تصمیم عقل و قلبم،دو دول بودم که کدومو انجام بدم.
ولی من نمیتونم زیر قولم بزنم.
اصلا شاید اگه بزنم زیر قولم،حال دایان بد بشه..این میشه تاوان اشتباه من!
نمیدونم شاید هم اشتباه نباشه!
به هر حال نباید زیر قولم بزنم.
من میکشم کنار...
دیگه موندن من توی بیمارستان جایز نبود.
همین که فهمیدم حال دایان خوب شده،واسم کافیه.
با قدم های شُل به طرف در خروجی رفتم.ولی فکرم درگیر بود...
درگیر اتفاقات اخیر!
رفتن من به آستارا...
فهمیدن اینکه دایان خواهر داره....
حرفای دوپهلوی دایان،اون شب کنار دریا...
یهویی اومدنم به اینجا...
عهدی که با خدا بستم...
و حالا هم یهویی رفتنم...!
از صبح کلی فکر کردم و چیزی به ذهنم نرسید!یعنی حمید کجاس؟
مگه اهالی خونه نگفتن که حمید با دایانه!یعنی اینجا چخبره!
حمید کجا غیبش زده!
صدای ”خانوم”گفتن پی در پی،شخصی باعث شد سرمو برگردونم.
یکی از پرستارا بود.
_با من کاری دارین؟
دستشو روی شکمش گذاشت و چند بار نفس عمیق کشید.معلوم بود مسیر زیادی رو دویده.
پرستار:بله...بله...
منتظر شدم تا کارشو بگه...فکر کردم دیدم منکه چیزی با خودم نیاوردم که جا بذارم.
یا شایدم به خاطر هزینه های بیمارستان باشه.
ولی از پزشک دایان شنیدم که تمام هزینه ها قبلا پرداخت شده.
پرستار:یکی باهاتون کار داره...
چینی به پیشونیم انداختم.کی با من کار داره! کمی فکر کردم.
شاید یکی از بیمارایی باشه که دیشب باهاشون حرف زدم...نمیدونم...شاید!
_کی؟
پرستار:نمیدونم...لطفا دنبال من بیاین.
نمیدونم!...اینکه نشد جواب.مسلما میدونه،ولی نمیخواد به من بگه یا شایدم...پووووف اصلا بیخیال.
دنبالش راه افتادم.
رفتیم طبقه پنجم ،بعد از گذشتن از چندتا اتاق ،پشت یکی از درها وایستاد.
پرستار:اینم اتاق...خب من دیگه میرم.
چند دقیقه بعد با تعلل دستگیره رو پایین کشیدم.
وارد اتاق شدم...
فقط یه تخت توی اتاق بود.
با برگشتن فرد روی تخت،قدرت تکلممو از دست دادم.
بزاق دهنم خشک شد.چشماش گرد و متعجمو دوختم بهش.
سوال اینجاست!اون چطور فهمید که من توی بیمارستانم!
از اخماش معلوم بود که حرفای خوبی بهم نمیزنه.
دایان:چرا اومدی بیمارستان؟
نمیدونستم چی بگم.سوالشو دوباره تکرار کرد.
_خب...من..آخه...تو
با پرویی زل زدم توی تیله های نقره فامش.توی ذهنم کلماتو ردیف کردم و به حرف اومدم.
_اومدم اینجا تا...تا مراقبت باشم.
ابرویی بالا انداخت.
دایان:پس پرستارای اینجا وظیفشون چیه؟
_خب اینا وظیفشونو انجام میدن ولی...
نتونستم جملمو کامل کنم.نتونستم بگم چیزی رو که باید میگفتم.
سوالی نگام کرد.
دایان:ولی؟
_ولی...خب...اه اصلا ولش کن.
برگشت به حالت قبلی،اخماشو کشید توی هم.
دایان:مگه من نگفتم نیا.چرا حرف حساب تو گوشت نمیره.
حرصی ادامه داد:
دایان:چرا اینقده لجباز و کله شقی!آخه من چی به تو بگم دختر !
لبمو به دندون گرفتم.جوابی نداشتم...من در مقابل دایان خلع سلاحم!
قصد نداشت با سوال هاش دست،از سر من برداره.
دایان:کی و چطوری اومدی؟ ...اصلا بذار من خوب بشم،یه دست حسابی کتکت میزنم.
دهنم باز موند و همینجوری،برو بر نگاش کردم.
حرفای جدید میشنوم...منو کتک!
_مگه دست بزن هم داری؟
با طعنه و شوخی پرسیدم.
دایان هم خندش گرفت.
دستشو جلوی دهنش گذاشت و سرشو برگردوند.
چند دقیقه که گذشت تا به حالت قبل برگشتیم.دایان با لحن خاصی پرسید:
دایان:نمیدونستم...نماز هم میخونی!
دستپاچه شالمو جلو کشیدم.
_نه خب نمیخونم یعنی...قبلا میخوندم.
دایان:چرا قبلا؟نمیشه الانم بخونی؟
با صدای که به زور شنیده میشد گفتم:
_دوست دارم بخونم ولی خب...
دایان:فکر کردی که من بدم میاد و نمیذارم توی عمارت بمونی!
_اوهوم...
دایان:چرا فقط ظاهر رو میبینید بعد یه طرفه به قاضی میرین!
دایان:بخون...همیشه...البته اگه هنوزم دوست داری!
سرمو بلند کردم و با لحن مظلومی گفتم:
_دوست دارم...
چشماش شیطون شد.
دایان:چیو؟
گیج نگاش کردم.
_ ها...چی چیو؟
دایان:چیو دوست داری!
دِ نه د بیام بگم تورو...
_نماز خوندنو...
دایان:پس بخون.
باشه ای زمزمه کردم.به فکر فرو رفتم.
دایان یه خلافکار مغرور با شخصیت محکم و غیر قابل نفوذ از من میخواد که مثل قبل نماز بخونم!واقعا تعجب آوره!
اگه خدا و نماز و..واسش مهمه پس چرا با خلاف های میلیاردی جون هزاران نفر رو به خطر میندازه.
واقعا که نباید قضاوت کرد.فقط خدا میتونه از کار بندههاش سر در بیار و قضاوت فقط و فقط مخصوص خداست.
ما همه بندهایم،ما همه عیب و ایراد خودمونو داریم ما حق قضاوت کردن نداریم...هیچکس نباید خودشو بی عیب بدونه.
مشغول حرف زدن با دایان بودم.از همچی حرف میزدیم...
از آب و هوای آستارا تا فلان مکان تفریحی تبریز،فقط میخواستم به هر بهانهای که شده حرف بزنیم.
با چیزی که دایان گفت زدم زیر خنده...نمیتونستم خندمو کنترل کنم.قهقهم به هوا رفت...
حضور یهویی چند نفر توی اتاق،باعث شد خندم قطع شه.
یه مرد تقریبا مسن،که قبلا هم با دایان دیده بودمش و دختر و پسرش.
دختر که فکر کنم یکی از دوست دخترای سابق دایان بود...قیافه ها برام آشنا بودن...
پسر با طعنه و نیشخند به حرف اومد.
+میبینم که زیاد هم بد نمیگذره،دایان خان!
دایان لبشو کمی بالا داد و نگاه سردشو دوخت بهش.
دختر که با ظاهری نامناسب اومده بود به طرف دایان رفت.بدون حرف خودشو پرت کرد توی بغل دایان.
نزدیک بود قلبم وایسته...به خاطر بخیه هاش،ترسیدم حالش بد شه.چینی به پیشونیم انداختم.
صدای آخ دایان ترسمو بیشتر کرد.
ناصر خان که همون پدرش بود چیزی به دخترش گفت.
با فاصله گرفتن دختر تونستم اخمای دایان و صورت سرخ رنگ از عصبانیتشو ببینم.
دلم میخواست برم جوری دخترو بزنم که دیگه نتونه از توی رخت خواب تکون بخوره!
دختر که با هشدار پدر،صداش زد و اسمشو گفت”سارای”چیزی توی ذهنم جرقه زد.
فهمیدم...این دختر یه بار با وضعیت بدی از خونه دایان رفت.البته نرفت ،دایان پرتش کرد بیرون.
با عطر،گل هایی که توی اتاق بود مستم کرد و بهانه ای شد تا به حرف ها و نگاهای اونها توجهی نکنم.
وقتی دلیل حضورمو پرسیدن،خواستم برگردم جواب بدم که دایان منو از اون مهلکه نجات داد.
و گفت که چون من پرستاری خوندم،میتونم بهتر از دایان مراقبت کنم.
هرچند اونا هم کمو بیش قانع شدن،البته اگه نگاهای گنگ ناصر خان و نگاهای هیز پسرش کامیار،رو فاکتور بگیریم.
بعد از رفتنشون،تونستم نفس راحتی بکشم.رفتارم با دایان سرد شد.
سعی کردم که بهش توجه نکنم.
دایان:خانم پرستار؟خانم....
میخواست با شوخی و مزاح منو به حرف وادار کنه.میدونستم که قصدش چیه پس جواب ندادم.
دایان:ماریا...ماری
عصبی نگاش کردم.
_چیه؟
تازه تونستم جای،لب مهر شده روی یقهی پیرهن آبیشو ببینم.اخمم رفت و صورتم بی حس تر از قبل شد.
قبلا هم اینطوری دیده بودمش ولی اون...اون موقعه این احساس هنوز به قلبم رسوخ نکرده بود.
پوزخند و حس بدی بهم دست داد.
دایان متعجب از تغییر حالت سریع من.نقطهای که چشمام میخش شده بود رو نگاه کرد.
با دیدن مهر رژ لب اه بی حوصله ای گفت.
سعی داشت با دست پاکش کنه ولی بدتر پخش شد.
چشمای بی فروغمو دوختم بهش.
دایان قرمز شد و عصبی داد زد:
دایان:تو که میدونی چیزی بین ما نیس!
چند ثانیه بدون حرف نگاهش کردم.شونه ای بالا انداختم.
_مهم نیست...اگه چیزی هم باشه ربطی به من نداره...لازم نیست توم به من توضیح بدی.
تا شب حرفی نزدیم نه من نه اون...قصد شکستن سکوت رو نداشتیم.
هردومون به بهانه ای ناراحت و رنجیده بودیم.
دایان به خاطر غرورش و من...!به خاطر احساسم.
هرچقدر دایان گفت که شب واسه خواب برگردم عمارت،گوش ندادم.
یه گوشم در بود،یکی دروازه.
آخرش من حرفمو به کرسی نشوندم و دایانم نتونست مخالفتی کنه.
شب رو بازم،مثل شب گذشته توی بیمارستان گذروندم.با این تفاوت که امشب حال دایان بهتر شده بود.
صبح زودتر از خواب بیدار شدم.خواستم به طرف اتاق دایان برم که یادم اومد قراره نماز بخونم.
رفتم وضو گرفتم و برگشتم نمازخونه.
بعد از نماز خوندن رفتم به اتاق دایان که دیدم دکتر و پرستاری اونجان.
دایان لباسای بیمارستانو با لباسی دیگه تعویض کرده بود...
نه سرمی بهش وصل بود نه سیم و دستگاهی.
تعجب کردم،یعنی به این زودی مرخص میشه.
متوجه حضور من نبودن و دایان با دکتر بحث میکرد.
دایان:آقای دکتر گفتم که من خوبم،لازم نیست بیشتر بمونم.
دکتر:من پزشک معالجتم و من میدونم چه وقت باید مرخص بشی.
سرفهای مصلحتی کردم.
_ببخشید...
دکتر به طرفم برگشت...دایان بدون حرف زل زد بهم.
_اگه ایشون اینقدر تمایل دارن برن خونه،پس اینجا موندن بیفایدس.مسلما برن خونه راحت تر هستن و اونجا زودتر حالشون بهبود پیدا میکنه.
دکتر ناچار نگاهی به من و دایان انداخت.
دکتر:خیلی خب پس هرچی شد مسئولیتش با خودتونه.
_من خودم ازش مراقبت میکنم و نمیذارم اتفاق ناخوشایندی بیفته.
بالاخره با اصرار من دکتر رضایت داد تا بحثو پیش نکشه و برگه ترخیص دایانو امضا کنه.
من با شخصیت دایان به خوبی آشنام و میدونم که بره خونه زودتر خوب میشه. و تحمل جایی مثل بیمارستانو نداره.
برق رضایتو میتونستم به خوبی ،توی چشمای دایان ببینم.
****
قبل از رسیدنمون به خونه،خبر دادیم که دایان مرخص شده...سایمون اومد دنبالمون.
توی راه سایمون و دایان از کار و تجارت و...حرف میزدن منم بی اهمیت به جاده نگاه میکردم.
قصد نداشتم به حرفاشون گوش بدم ولی با شنیدن ”محموله(...)لو رفته”گوشام تیز شد.
دایان ریلکس بود ولی سایمون بدجور حرص میخورد.
چشمام به جاده بود ولی گوشام با اونا.
صداشون خیلی آروم بود ولی از اونجایی که من گوشای تیزی داشتم،به درد این وقتها میخوره.
دایان:چطور لو رفته؟مگه بی برنامه پیش رفتین؟
سایمون:نه ولی خب انگار کار یه نفره!
دایان:کی؟
به قدری آروم گفت که نشنیدم و لعنتی نثارش کردم.یعنی چیشده؟نکنه کار حمید و عطاریه!
بدجور سردرگم بودم.چرا محمولشون لو رفته؟چرا در نبود دایان کارشونو انجام دادن...چرا دایان اینقدر آروم و ریلکسه!
وقتی به خونه رسیدیم گوسفندی جلو،پای دایان سر بریدن.حالا انگار از مرگ برگشته!فقط عمل بوده دیگه!
ولی بی انصاف نباشم واقعا عمل خطرناکی بوده.اما این دایان صد تا جون داره و حالا حالا نمیره.
متوجه حضور حمید شدم.برق از سرم پرید و چشمام رفت روی سرم.
فقط ده دقیقه بدون حرف نگاش کردم.
پس این تا حالا کجا بوده؟مگه سردار نگفت که خبری از حمید ندارن!مگه خاتون نگفت حمید با دایان رفته بیمارستان...اینجا چخبره؟
چرا من از همچی بیخبرم!
همه از برگشتن دایان خوشحال بودن.
خیلی خسته بودم.راه اتاقمو پیش گرفتم.
صدایی مانع از رفتن راهم شد.
دایان:کارتو انجام دادی بیا اتاقم.
باشه ای گفتم.
بعد از دوش گرفتن لباس مرتب پوشیدم.خواستم از اتاق خارج شم که کیارا داخل شد.
اخماش توی هم بود.دستمو گرفت.
ابرویی به معنی چیه بالا انداختم.
کیارا:باهات حرف دارم.
_بفرما....
محکم در اتاقو کوبید روی هم و دستمو کشید.اخمام رفت توی هم.
_چته تو؟
با حرص گفت:+من چمه؟یا تو که هنوز از راه نرسیده رفتی بیمارستان..مثل اینکه یادت رفته ولی من اینجام تا بهت یادآوری کنم که ما اومدیم ماموریت...میفهمی...
خواست تکرار کنه که دستمو روی دهنش گذاشتم.
تا مرز منفجر شدن رفتم ولی خودمو کنترل کردم.
_صداتو واسه من بلند نکن...این تویی که وظیفتو یادت رفته و اومدی اینجا تا به عشق و عاشقیت با حمید ب...
منو کنار زد و دستاشو بلند کرد.یه لحظه قافلگیر شدم و دست کیارا روی صورتم نشست.
به قدری محکم بود که احساس کردم یه طرف صورتم سر و بی حس شده.
دوتا دستامو روی صورتم گذاشتم.
ناباوار نگاهمو به کیارا دوختم.
حرص،عصبانیت و کینه به علاوهی پشیمونی توی چشماش موج میزد.
سری از تاسف تکون دادم و اروم از اتاق خارج شدم.
دستم روی صورتم بود و سرمو پایین انداخته بودم.
به طرف حیاط پشتی رفتم.
پشت درخت بید مجنون نشستم.
این درختم مثل من تنها بود...بغض به گلوم هجوم آورد.کسی جز من اینجا نبود،پس میتونستم بغضمو رها کنم.
اشک روی گونم روون شد.زانومو بغل گرفتم و سرموی روش گذاشتم.
با ریختن اشکام دلم سبک شد.کیارا خواهر منه!پس اون حرفاش و سیلی ای که بهم زد دیگه چه معنی داره؟
خدا خسته شدم...دیگه بریدم از این زندگی که هیچکس واسه من نیست.
نه نباید ناامید شم..ناامیدی برای انسان های ضعیفه!
آهی از سینم خارج شد.اشکامو پاک کردم و به صدای گنجشک ها گوش میدادم.
صدای نفس های عمیق شخصی منو وادار کرد سرمو بلند کنم.
ماتم برد...
چطور اومد و من متوجه نشدم؟...
اصلا چرا اومده اینجا؟...
هول شدم و تو جام ،جابهجا شدم...
نگاهش سوالی بود!
با چشمایی که میدونستم از گریه سرخ شده،زل زدم بهش.
دایان:چیشده؟
با صدای دورگهای به حرف اومدم:
_چیزی نیست...
دایان:اگه چیزی نیست پس چرا یه طرف صورتت جای،انگشته...
دستمو روی صورتم گذاشتم.با این کارم قصد داشتم قسمت سرخ شده رو بپوشونم،ولی دیگه دیر بود.
_گفتم که چیز...
با دادی که زد.تو جام پریدم و قلبم به لرزه اومد.
دایان:مگه با تو نیستم!چرا مثل آدم جواب نمیدی.
سرمو انداختم پایین.
_با خواهرم بحثمون شد.
دایان:الناز؟
_اوهوم...
دایان:اونوقت خواهرت دست روت بلند کرد؟سرچی؟
نمیتونستم بگم سر اینکه بهش گفتم عاشق حمید شده،منو زده!
یا اینکه من عاشق دایان شدم!اصلا کیارا از کجا فهمید!حالا دقیق هم نفهمیده..فقط شک کرده.
این عملیات لعنتی چی بود که من و خواهرم به این روز افتادیم.درسته اول هم رابطه خوبی باهم نداشتیم ولی حالا....
چیشد که من عاشق دایان شدم و کیارا عاشق حمید!
چرا سرنوشت همچین بازی ای با ما راه انداخته.حمید زن داره و دایان....
دایان:سوالم جواب نداشت؟چرا بحثتون شد؟
_یه چیزی بین خودمون بود...زیاد مه...
دایان:این یعنی ربطی به من نداره؟
دستپاچه شدم.لحنش طوری بود انگار دارم بازجویی میشم.
_نه...نه...ا
دایان:کافیه نمیخوام صداتو بشنوم...شب همتون توی سالن اصلی جمع میشید...باید تکلیف همتونو مشخص کنم.
دایان رفت و من متعجب با جای خالیش روبه رو شدم.چرا اینطوری رفتار کرد؟منکه چیز بدی نگفتم.
ای بابا،بحثم با کیارا یادم رفت.الان اینو چیکار کنم.
فقط من نمیدونم اون از کجا فهمید من کجام!
بلند شدم رفتم داخل عمارت.
توی آشپزخونه خودمو،با کار کردن مشغول کردم.
متوجه غیب شدن یهویی آشپز شدم.
کنجکاو شدم و حسی مثل خوره افتاد به جونم.برای رفع کنجکاوی بلند شدم.
کمی توی راهرو و سالن سرک،کشیدم.نبود...
پس کجاس!شاید رفته توی حیاط!ولی من که چشمم به در اصلی بود،کسی هم جز سایمون ندیدم که بیاد و بره.
صدای افتادن چیزی به گوشم اومد...
مغزم پردازش کرد و حسم میگفت صدا از انباریه.
چون جاهای دیگه رو گشتم،تنها جایی که مونده بود!
به طرف انباری پا تند کردم.
دستم به طرف دستگیره رفت ولی لحظه آخر پشیمون شدم.
صدای پچ پچی میومد.گوشمو به در چسبوندم.
+کامی باور کن نمیشه...نه نه اصلا
صدا واضح نمیومد.ولی خب از هیچی بهتر بود.
+ای بابا چرا گوش نمیدی...میگم...
اه لعنتی به جای حساسش میرسه من نمیشنوم یا این آروم میگه!
از اول هم میدونستم یه کلکی تو کارشه.
خدا میدونه داره به کی آمار میده.باید به دایان بگم!نه شاید این آدم بتونه کمکمون کنه!
شاید پلی باشه واسه ما!اینجوری دیگه با لو نمیریم.
آره فکر خوبیه باید درموردش با حمید حرف بزنم.
کمی دیگه پشت در موندم ولی چیزی عایدم نشد.
رفتم در اتاق حمید،تقهای زدم و وارد شدم.به کیارا برخوردم.اتفاق ظهر ههوز یادم بود.اخمامم کشیدم توی هم.
کیارا بدون حرف کنار رفت.داخل شدم.
بعد از اینکه دیدم در توسط کیارا بسته شد.
_حمید باید حرف بزنیم.
کیارا:درمورد چی؟ما که صبح حرف زدیم.
نگاهی بهش انداختم.نتونستم از دیده شدن پوزخندم جلوگیری کنم.
_با تو نه!گفتم که حمید.
صدای ساییده شدن دندوناش میومد.
حمید کنجکاو شد بدونه ،چه چیز مهمی باعث شده که برم اتاقش!
حمید:بگو،غریبه نداریم...
ابرویی بالا انداختم....
_واقعا؟پس من تاحالا فکر میکردم غریبم...
چینی به پیشونیش انداخت.
حمید:منظورت چیه؟پشت پرده حرف نزن...
_منظور خاصی ندارم...همینجوری گفتم.
نگاهمو بینشون چرخوندم.
جدی شدم:
_من از روز اول به این آشپزه شک داشتم..
کمی مکث کردم.
کیارا:حرف مهمت ،شک و شبه به دیگرانه!
برای خواهرم افسوس خوردم.
سعی کردم در برابر حرفش خودمو بی اهمیت نشون بدم.
نگامو به حمید دوختم.
_داره با یکی همکاری میکنه.از طرف کسی اومده.امروز هم داشت آمار اینجا رو میداد.درست حرفاشونو متوجه نشدم ولی هرکی هستن دارن بر ضد دایان کارای انجام میدن.
چهرهی حمید متفکر شد.آروم زمزمه کرد.
حمید:کی میتونه باشه؟!
سکوت اتاقو فرا گرفته بود...هممون توی فکر بودیم که این شخص کیه و از طرف چه کسی مامور شده!
حمید:فعلا نباید هیچکاری کنیم.از طرف ستاد و نیروی پشتیبان هم کارایی انجام شده،البته به نفع ما،نباید ریسک کنیم یک سال از عمر ما سه نفر روی این عملیات گذاشتیم.
چند روز پیش هم ستاد بودم باید قبل از لو رفتنمون تمام مدارک رو جمع آوری کنیم.من یه چیزایی پیدا کردم.فقط ببین..
طرف صحبتش من بودم.
_بله؟
حمید:ببین میتونی دایان رو راضی کنی دوباره تورو ببره آستارا...
خونم به جوش اومد.
_چرا من؟چرا کیارا نه
حمید:آروم،صداتو هم واسه من بلند نکن.چون تو تا الان تونستی اونو چندبار از خونه خارج کنی...
این نشد بهونهی خوبی!منو سپر بلای خودشون قرار میدن.
بعد از کمی جر و بحث و جنگ عصاب با حمید و کیارا رفتم توی حیاط و خودمو با گلها مشغول کردم ولی فکرم درگیر بود.
پس الان معلوم شد حمید کجا بوده؟رفته تهران.ولی چطور کسی بهش شک نکرده؟
خدا میدونه واسه خودشون همینجوری نقشه میکشن دیگه.منم از دنیا بیخبر.
رفته ستاد،پس نیروی پشتیبان هم عملیات رو شروع کرده.
بازم لازم شده که حمید از عمارت خارج بشه که من باید دایانو سرگرم کنم.
این وسط سایمون چی؟اهالی خونه چی؟کسی اندازه سر سوزن هم بهش شک نمیکنه!
حالا بهونه چطوری پیدا کنم؟چطور دایان رو بکشونم آستارا!جرقهای توی ذهنم زد...ساناز.
آره خودشه،میتونم با یه تیر دو نشون بزنم.
هم دایانو دور میکنم و هم اینکه موقع برگشتن ساناز رو هم راضی میکنم باهامون بیاد.ولی با یاداوری بدخلقی ظهر دایان آه نهادم بلند شد.
حالا خر بیار و باقالی بار کن.
دایانو چیکار کنم.
باید تا شب صبر کنم ببینم قراره چی بگه!
چه بحث مهمی پیش اومده که میخواد همه توی سالن اصلی جمع شیم!
چرا اینقد زود تغییر حالت داد...
اولش خوب بود که ولی باز شده مثلا اون موقعه که تازه اومده بودیم توی عمارت.
همه اعضای خونه،توی سالن اصلی جمع شده بودیم.
به گفته دایان باید همه حضور پیدا میکردن.گویا قرار بود بحث مهمی رو در میون بذاره.
صدای قدم های محکم و با صلابتش لرزه میانداخت به قلب بیتابم.
صدای قدم هاش با صدای بوم بوم قلبم هماهنگ بود.
مغرورانه راه میرفت.
اومد و مبل روبهروی من نشست.نگاه خالی از حسش،تیشه ای شد برای قطع کردن ریشهی عشقش.
به خودم لرزیدم.لب گزیدم از سردیش.جرات نداشتم به تیلههای نقره فامش نگاه کنم.
صدای بمش ،طنین خوش آهنگی بود.
دایان:همونطور که میدونید،امشب قراره چیزای مهمی رو به گوشتون برسونم.
همهی چشم ها به لبهای خوش رنگ دایان دوخته شده بود.
توی چشم بعضی ها ترس و بعضی ها تردید بود.
چشمای منم ترسان بود.اما ترس از لو رفتن عشق!
سعی میکردم کمتر چشم تو چشم بشیم.
دایان:خب...اول از بگم خائنی پیدا شده!
آدرنالین زیادی توی خونم ترشح شد و هراسان زل زدم به حمید.
ولی اون خیلی ریلکس پا،روی پا انداخته بود.
باز من ازهمچی بیخبرم!مطمئنم که حمید چیزی میدونه،ولی از من مخفی کرده.ولی چرا!اگه نمیدونه پس چرا اینطوری آروم نشسته.
همهی اعضایخونه به حرف اومدن و هرکس چیزی میگفت.همه خودشونو از قافله کنار میکشیدن.
دایان:خائن...
توی چهرهی تک تکمون نگاهی انداخت.روی من مکث کرد.
قلبم داشت توی دهنم میزد.هیچوقت به این اندازه نترسیده بودم.
حتی نمیتونستم آب دهنمو فرو بدم.بدنم میلرزید و صدای کوبش،بی امان قلبم سر به فلک گذاشته بود.
ناخنمو توی دستم فشار میدادم و میتونستم سوزش دستمو به خوبی حس کنم.
همونجور که نگاهش به من بود.ادامه حرفشو گفت.
دایان:خائن یکی از بچههای شرکته.ولی....به گوشم رسیده که دوباره بینمون خائن هست...
با تموم شدن حرفش نفسمو راحت دادم بیرون.اکسیژن به سلول های مغزم رسید.بدنم شل و وارسته توی مبل بود.
آب قند لازم بودم.
دونههای عرق روی پیشونیمو پاک کردم.چند بار نفس عمیق کشیدم.این کار همیشه حالمو بهتر میکرد.
در این میان من چشممو به آشپز دوختم.
نگاهش ترسیده بود و میتونستم استرس رو توی کوچکترین حرکتش ببینم.حال بدش مشهود بود.
پس یه روزم دست این دختر خانوم رو میشه،البته به علاوهی من ،حمید و کیارا.
واقعا این جمله درسته که میگن”ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه”
یه روز حقایق به روشنی ماه ظاهر میشن و ابرها توی دل،سیاهی شب پنهان میشن.حقایق آشکار میشه و میمونه رو سیاهی من!
رو سیاهی قلبم.
اخ من چیکار کردم با خودم!
تاوان کدوم گناه نکرده رو پس میدم.
از این عشق نافرجام!
دایان:از این به بعد هرکس کار خودشو انجام میده.فضولی و چغلی هم ممنوع.فقط کافیه بفهمم که حرفای اون شخص راسته من میدونم و کسی که خیانت کرده...خیانت به من تاوانش مرگ نیست...کاری میکنم که هر روز آرزوی مرگ کنید.
میترسیدم به چشماش نگاه کنم...ترس از اینکه بفهمه منم بهش خیانت کردم...یعنی واقعا اگه بفهمه چیکار میکنه!
آهی از سینم خارج شد.
این روزا یه لحظه آرامش ندارم.
هر روز ترس و استرس !
هر روز ترس از اینکه ممکنه دایان بفهمه هویت واقعیمو!
هر روز ترس از لو رفتن این عشق ممنوعه!
هر روز ترس و ترس.
خدایا خستم خیلی!
دایان چطور فهمیده توی شرکت خائن هست!همونطور هم میفهمه من خائنم.دوست داشتم یه دل سیر گریه کنم.
این چه کاری بود.
این تاوان کدوم گناهمو خدا.
دایان بعد از کمی حرف زدن همهرو از حضورش مرخص کرد،جز من!
بدون حرف نگاهم میکرد.سرم پایین بود و با انگشتام بازی میکردم.
بعد از چند دقیقه سکوت،دست از آنالیز کردن من برداشت و با لحن آرومی به حرف اومد.
دایان:دیگه نمیخوام اتفاق امروز تکرار شه.
سرمو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم.اتفاق امروز؟نکنه منظورش ظهره،توی حیاط زیر درخت.
_کدوم اتفاق؟
ابرویی بالا داد.انگشتشو کشید کنار لبش و با طعنه گفت:
+دعوای تو و خواهرت...
آهایی زمزمه کردم و دوباره سرمو پایین انداختم.
دایان:چیشده که دختر چموش و رام نشدنی،که من میشناختم؛اینقدر مظلوم شده!
دایان:نکنه به خاطر همون دعواس؟
بی تفاوت شونهای بالا انداختم.پوست لبمو میجوییدم.دستامم توی هم قفل کردم.
دختر چموش و رام نشدنی!منظورش چیه؟چرا هر بار یه شخصیتشو نشون میده!چرا ثبات شخصیتی نداره!نکنه به خاطر خلافکار بودنشه؟
واقعا مظلوم شدم؟به خاطر یه سیلی یا به خاطر....
دایان:شنیدی که!نمیخوام دیگه توی این خونه،دعوایی بین آدماش باشه.اگه نمیتونید پس میتونم تا در خروجی عمارت راهنماییتون کنم.
آب دهنمو قورت دادم.چشمامو توی سالن میچرخوندم ولی نگامو به دایان نمی انداختم.طوری رفتار میکنه که حس میکنم نمیشناسمش!انگار یک سال از عمرمو پای اینکه از شخصیت این آدم سر در بیارم،نذاشتم!
هربار که فکر میکنم به شناختش دست پیدا کردم تمام معادلات توی ذهنمو بهم میریزه!
_باشه...
دایان:و اینکه....اتفاقات و حرفایی که از آستارا،کنار دریا بهت گفتمو فراموش کن.
ناباور سرمو بلند کردم.بالاخره طلسم شکسته شد و چشمامون قفل شد.
گم شدم توی نگاه نابش...
خشمم فروکش کرد از مهربونی پنهون،چشماش...
عزمم سست و حرفام از یاد رفت...
نگاهش چی داره؟وقتی چشمم توی چشمش میفته،انگار قفل و زنجیر میبندن بهم...فقط یه چیز اهمیت پیدا میکنه.نگاه خاصش و حرفای نگفتش!
کمی دیگه موندم و دایان روی حرفاش تاکید کرد.
اینقدر با اطمینان و محکم حرفاشو میزد،شک میکردم که این همون دایانه!
بالاخره دایان رضایت داد و رفت بخوابه.
امروز روز پر تنشی بود.
بازم با کیارا بحث کردم.همش میگفتم عشقت اشتباهه،ولی مگه حرف تو گوشش میرفت.
میگفتم حمید زن داره.اونم جواب میداد خب داره که داره،حمید گفته با زنش رابطه خوبی نداره.
این حرف از حمید بعید بود.نباید مشکلات زندگیشو با کیارا درمیون میذاشت.
از اون گذشته نباید به کیارا امید بده.من به چشم دارم میبینم که کیارا روز به روز علاقش به حمید بیشتر میشه.
این عشق آخر و عاقبت نداره.اصلا کارشون از نظر شرعی اشتباهه.
شاید کیارا بتونه راحت جواب منو بده ولی جواب خدا چی!
دیگه تصمیم گرفتم به کیارا چیزی نگم و سرزنشش نکنم.
و ساده از کنارش میگذرم و فقط به تکون دادن سر اکتفا میکنم.
منم اشتباهی عاشق شدم...
به کیارا چیزی میگم،اشتباهمو میکوبونه تو صورتم و میگه”من عاشق یه مرد زن دار شدم،عشقمون دوطرفس ولی تو به یه خلافکار دل بستی”
واقعا نمیدونم چی بهش بگم!
چه جوابی دارم.اره من عاشق دایان شدم.
گفتنش واسهی خودمم راحت نیست.اما کیارا خیلی راحت به زبون میاره که عاشق مرد زن داره شده.
من با شنیدنش هم موبه تنم راست میشه.
دیگه چه برسه به کیارا که دم به دقیقه تکرار میکنه.
و اما اینکه میگه عشق ما دو طرفس....همش میکوبه تو سرم که دایان حسی به من نداره.
منم فقط آه میکشم و زخم میشه قلب پر دردم.
چیزی نمیگم ولی از درون داغون میشم.
آب میشم از درون...این روزا احساس میکنم دیگه چیزی ازم نمونده.
دیگه تحمل بحث و اعصاب خوردکنی ندارم.
شب با اعصابی متشنج سرمو روی بالش گذاشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم.
حرفای دایان خنجر شد به قلبم.
آخ دایان آخ اگه بدونی حرفات چیکار میکنه با قلبم!
***
صبح زودتر از همه بیدار شدم.هرچقدر تو تخت تکون خوردم دیگه خوابم نبرد.
اعضای عمارت هم حالا حالاها بیدار نمیشدن.
با یه تصمیم ناگهانی بلند شدم.آبی به صورتم زدم.
در عمارتو باز کردم و پا توی حیاط گذاشتم.موجی از سرما زیر پوستم دوید.هنوز زمستان نیومده.ولی خب سردی هوا توی،صبح به این زودی طبیعیه.
باغچه رو خیلی دوست داشتم.حالا هم که داشت زمستان میشد.بوتهی گل ها کم کم خشک میشدن.
خودمو با گلها سرگردم کرده بودم.صدای افتادن چیزی از درخت اومد.
اولش ترسیدم،چون خیلی یهویی بود.اونم توی این صبحی که صدای هیچی نمیاد.
آروم رفتم پشت درخت و روی زمینو نگاه کردم.
با دیدن کبوتر،بین برگهای افتاده،روی زمین؛تو خودم جمع شدم.ناراحت چینی به صورتم انداختم.
_تویی کوچولو...توی این هوای سرد اون بالا چیکار میکردی؟
به حرف خودم خندیدم حالا انگار اون پرنده زبون بسته میتونست حرف بزنه و جواب منو بده.
چرا افتادی حالا...کنجکاو روی زانو خم شدم و با چشمای ریز پرنده رو نگاه میکردم.
اینجوری که چیزیمعلوم نبودم.
روی دستام بلندش کردم.
با دیدن بالش اخمی کردم.
_آخی...
بالش آسیب دیده بود و به خاطر همین از درخت افتاده.
پرنده همونطور که روی دستم بود داشتم به طرف عمارت میرفتم که با صدای بسته شدن در حیاط،سریع پشت درخت جا گرفتم.
از کنار تنهی درخت سرمو اوردم بیرون.
آشپز هول و دوان دوان از حیاط رد شد و خودشو به عمارت رسوند.
چشمام ریز شد.
حالش آشفته و معلوم بود استرس و عجله داره.
این وقت صبح کجا رفته!
چرا اینقدر هول بود!
من که میدونم داره یه غلطی میکنه!
پرنده رو کنار درخت گذاشتم.خودمو به درحیاط رسوندم و بازش کردم.
سرکی توی کوچه کشیدم.
متوجه دور شدن ماشین مشکی رنگی شدم.فاصله زیاد بود ونمیتونستم دقیق پلاکشو ببینم.
لعنتی نثارش کردم.
مسلما هرکی هست یه سر و سری با این خانم مرموز داره.
آب زیر کاه،خدا میدونه با چه نقشه ای وارد خونه دایان شده.
درو بستم.
فکرم بدجور درگیر بود.اون از مکالمه مشکوکش!از رفتاراش!و اینم ...
وارد عمارت شدم.هنوز کسی بیدار نشده بود.
رفتم آشپزخونه،حدسم غلط بود.
آشپز خانم توی اشپزخونه نبود.
امروز خیلی فعال شدم.
میز صبحونه،توی آشپزخونه رو چیدم.
کم کم بقیه هم بیدار میشدن.
وقتی هم حمید اومد از رمزی که بینمون بود استفاده کردم و آمار صبح رو بهش دادم.
اونم عمیقا به فکر رفت.
بعد از صبحانه هم حمید،اشپز رو زیر نظر گرفته بود.
زود بود ولی به فکر نهار افتادم.تصمیم داشتم نهار امروز رو خودم درست کنم.
باید جایگاه قبلیمو بدست میاوردم و نقاب این آشپز رو کنار میزدم.
تا دایان از خونه پرتش میکرد بیرون،ولی نباید عجولانهتصمیم بگیرم.
همه بیدار شده بودن ولی خبری از دایان نبود.
باید درمورد ساناز باهاش حرف میزدم.
صبحانهی مفصلی توی سینی چیدم.تقهای به در زدم و بعد وارد شدم.
دایان با یهویی اومدن من هول شد و پانسمان رو دوباره به روی زخمش برگردوند.
اما دیر بود چون من دیده بودم.
حال من از دایان بدتر بود،بیشتر از اون هول شدم.چشم چرخوندم و با دیدن میز،سینی رو روش گذاشتم.
درحالی که به طرفش میرفتم.
_با خودت چیکار کردی تو؟
اخمو شد و تندی گفت:+طویله نیست که همینجوری میای!
چشم گرد کردم.
_در زدماا
کنارش روی تخت نشستم.به حرفش توجهی نشون ندادم.
دستمو روی دستش گذاشتم.
دستشو از روی پانسمان بلند کردم.
_بذار ببینم چیکار کردی با خودت...
مثل بچه های یه دنده و لجباز شد.
دایان:لازم نکرده...
دستمو پس زد.
_عه...
اخمو نگاهم میکرد.نمیشد از نگاهش،چیزی رو خوند.
بالاخره دایان راضی شد و منم پانسمانشو کنار زدم.
چینی به پیشونیم انداختم.با حسی منقلب به زخمش نگاه کردم.
زخمش کمی خونریزی کرده بود.
قلبم به درد اومد.راضی بودم خودم بدترین دردا رو تحمل کنم ولی خار به پای دایان نره.
انگار اون بخیه،روی قلب من بودن.
سوزش قلبمو به خوبی حس میکردم.
_چرا نگفتی تا بیام پانسمانشو عوض کنم...نمیگی یه وقت عفونت میکنه.
چیزی نگفت.
بسته گاز استریل رو باز کردم.به ضدعفونی آغشتش کردم.
آروم خون خشک شده کنار زخمشو پاک کردم.
چونکه بین عمل خونریزی داخلی داشت،دکتر بخیه هاشو عجلهای زد.الانم کنارههای بخیه زخم شده.
اخم های دایان نشون از درد زیادش بود ولی بس که مغرور بود،هیچی به زبون نمیاورد.
نگاهم از زخمش بالاتر رفت.چشمم به سینهی ستبر و صافش افتاد.گرمم شد و عرق نشست روی پیشونیم.
قفسهی سینش آروم بالا و پایین میشد.دوست داشتم سرمو روی سینش بذارم و به ضربان قلبش گوش بدم.
نمیدونم چیشد و یهو،حواسم پرت شد.گاز استریل گیر کرد به بخیه و کشیده شد.
با صدای داد دایان از ترس چشمامو بستم.دستمو هم برداشتم.
آروم چشمامو باز کردم.
_خیلی درد داشت؟
لبشو با دندونش فشار داد.
دایان:خیلی...
ناخودآگاه حرفی از دهنم پرید.با احساس و از ته قلبم گفتم.
_الهی من بمیرم...
دایان متعجب گفت:
+خدانکنه...دیوونه.
بعدش اخمی کرد.
دایان:چرا حواست نیست ،داری چیکار میکنی؟
با لحنش منم اخم کردم.
_چرا اینقدر بداخلاقی تو؟!
چشماشو گرد کرد و صورتش شد یه علامت تعجب بزرگ.
دایان:من واسه هرکی بداخلاق باشم...واسه تو نیستم.
میخ چشماش بودم و گم شدم توی نگاه نابش.
صدای بوم بوم قلبم،کر کننده بود.میترسیدم دایان بشنوه و دستم پیشش رو بشه.
قلبم قصد داشت بیحیایی کنه.
یهو گفتم:
_پس....حرفای دیشبت
پرید میون حرفم:
+فراموشش کن...من اعصابم از جایی دیگه خراب بود.رو شما خالیش کردم.
سرمو پایین انداختم و با ریشهی شالم بازی میکردم.هرچند دایان چندبار،یهویی منو بدون روسری دید و خب...
اصلا تعادل رفتاری نداره!دیگه شخصیت ثابتش یادم رفته.
هردفعه یه روشو نشون میده.
مرد هزارچهره من... لعنتی این مالکیت چی بود و ازکجا اومد!
یه بار میگه جایگاهتو بدون...یه بار!
هنوز مونده تا چهرههای دیگشو نشونم بده.
وای از روزی که بفهمه من اونی نبودم که فکر میکرد...
توی افکارم غرق بودم.دستش چونمو بالا آورد.
چشممون قفل شد.نگاهش حرفها داشت ولی این سکوت کلافه کنندش!
فاصلمون خیلی کم بود...صورتمون هم نزدیک تر.
سرش جلوتر اومد.
کوبش قلبم بیشتر شد.
من میخ چشمهای نقره فامش بودم و اون،نگاهش بین چشم و لبم در نوسان بود.
هراسِ آمیخته به هیجان در وجودم پیچید.
لرزیدم از ترس اتفاقای بعدش.
ولی چه چیزی مهم تر از عشق بود!؟
حوا که میدونست با چیدن اون سیب چه عواقبی درانتظارشه...نمیدونست؟
میدونست ولی وسوسه،چیدنش شد!
حوا میدونست با اون از بهشت رانده میشه!
منم میدونم این عشق،به جایی نمیرسه.ولی مگه چیزی شیرین تر از وصال یار هست!
این وصال حتی اگه،واسه یه ثانیه باشه.ارزش تاوان دادن سالیان،سال رو داره.
پس میچشم طعم لذیذ عشق رو.
میگیرم بوسه از لبای،شیرینش.
کام میگیرم از عشق نابش.
هیجان دوید در جانم.
شیپورچی عشق،هوار میزد و میخواست گوش فلک رو کر کنه.
در خلصهی عشق بودم.
وجودم حریص شد.
قلبم داشت از سینم بیرون میزد.
نفس نفس زنان از هم جداشدیم.
صدای قلب دوتامون با صدای نفسامون قاطی شده بود.
سراسر وجودم شرم شد.
سرمو پایین انداختم.
تجربهی اولم خالص و عاشقانه بود،البته از طرف من.
دوست داشتم از اون مهلکه نجات پیدا کنم.
میترسیدم به چشماش نگاه کنم و دستم پیشش رو بشه.
میترسیدم،چشمام منو لو بده.
کمی ازش دور شدم.
بدون اینکه ثانیهای سرمو بلند کنم.خیلی سریع پانسمانشو چسب زذم و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شدم.
انگار اونم راضی بود از رفتنم.چون هیچ عکس العملی نشون نداد
با دو خودمو به حیاط پشتی رسوندم.
لحظه ای که خواستم برم پشت درخت بید مجنون،دیدم که پرده اتاق دایان تکون خورد.
جرقهای توی ذهنم زده شد.پس سریه قبل هم از پنجره دیده بود که من اومدم اینجا.
روی چمن نشستم...کمی نم داشت.
اهمیت ندادم.
قلبم هنوزم تند میزد...چیزی از هیجانم کم نشده بود.
چشمامو بستم و دستمو روی لبم گذاشتم.
_خدای من....این چه اتفاقی بود؟!
باید چطور تعبیرش کنم!
دایان مرد مغرور و خودخواه من...
واقعا دایان مَرد منه!
اهی کشیدم و چشمامو باز کردم.
تموم سعیمو کردم تا فکرم سمت اون بوسه نره.ولی مگه میشه!؟
نفس عمیقی کشیدم.سرمو بلند کردم.
یاد پرندهافتادم.
وااای چطور یادم رفت.
”خاک تو سرم”ی گفتم و دوان دوان از سالن عبور کردم و،وارد حیاط جلوی خونه شدم.
به طرف درخت رفتم.
هرچی چشم چرخوندم ولی پرنده رو ندیدم.
کمی که دقت کردم،متوجه چندتا پر روی زمین شدم.
_وای نه...
اه همش تقصیر من بود.نباید همینجوری ولش میکردم.
کمی دیگه دیگه گشتم و ناراحت برگشتم به عمارت.
اون که بالش شکسته بود،پرواز نکرده بره.حتما گربه کارشو تموم کرده.
من راضی که آسیب دیدن به یه پرنده هم نبودم.
شب بعد از شام دایان،ازیتا رو فرستاد دنبالم.گفت که کارم داره!
هزار تا فکر و سوال به ذهنم اومد.
با فکری مشوش،دستی به ظاهرم کشیدم.
شالمو برداشتم.موهامو باز کردم.
نمیدونم چرا وسواسی شده بودم،البته فقط در حضور دایان.
برای دومین بار،امروز موهامو شونه زدم.
همه موهامو بالای سرم جمع کردم و گوجهای بستمش.
شالمو انداختم.
رژلب کالباسی رنگ مات رو برداشتم و روی لبم کشیدم.
بازم یاد بوسهی امروز...
لبخندی روی لبم اومد.
کمی هم عطر روی نبض،مچ دستم و گردنم زدم.
مرتب و آراسته از اتاق خارج شدم.
حساس شده بودم...
دایان،توی سالن ممنوعه بود.با قدم های موزون و قلبی بی قرار رفتم سمتش.
پشت به من ایستاده بود.
از صدای دمپایی روفرشی،به پارکتها متوجه حضورم شد.
دایان:بیا اینجا....
منظورش کنار پیانو بود.بازم قلبم...
بوم بوم...
آهنگشو حفظ بودم.
هر وقت به دایان نزدیک میشدم،آهنگ قلبم ریتم خاصی میگرفت.
توی دو قدمیش وایستادم.
بوی عطر سردش،بینیمو نوازش کرد.
عطرش...یه بوی خاص بود...تلخ نبود..البته
گاهی هم تلخ...به تلخی زهر.
ولی انگار،اون عطر تلخش مخصوص جاهایی بود!
چون فقط چندبار تونستم اون بو رو حس کنم.
مشامم پر شد از سردی عطرش.
چندبار نفس عمیق کشیدم...
عمیق...
انگار میخواستم عطر وجودشو،ذخیره کنم.
دایان:نمیدونستم از بوی عطرم خوشت میاد!
دستپاچه شدم.
_نه نه میدونی من...
برگشت و سرتاپامو برانداز کرد.
دایان:بگذریم...خواستم بگم که
اشارهای به پیانو داد.
دایان:برام پیانو بزنی...
براش پیانو بزنم؟بازم!
ازم نخواست!جملش باز دستوری بود.
این آدم بلد نیست خواهش کنه؟شاید من دوست نداشته باشم براش پیانو بزنم!
ولی من؟!دوست نداشته باشم واسه دایان...
آخ دایان من با تو جهنمو هم دوست دارم.
توی سکوت،روی صندلی جای گرفتم.
چشمامو بستم و خواستم کمی آرامش بدست بیارم.صدای بمش لرزه انداخت به قلبم.
دایان:برام بخون.
لب باز کردم.
_الان نه...
بهش برخورد.
دایان:پس کی؟
هروقت فهمیدی که چقدر دوست دارم.هروقت که جهنم با تو بودن برام بهشت شد.هروقت که تونستم عشقتو بپذریم.
الانم عشقت توی سینم هست...تا ابد هم میمونه.ولی وقتی میخونم که بفهمی دیوونتم.
_هروقت....هروقت که وقتش شد.
فشار دستش روی شونمو حس کردم.
دایان:چرا حرفتو درست نمیزنی!
چیزی نگفتم.فاصله گرفتنشو حس کردم.
دورتر که شد،آروم شدم.بازم با فشردن کلاویه ها آرامش به قلبم سرازیر شد.
حضور دایان رو فراموش کردم و با احساس تمام روی کلاویهها دست میکشیدم.
چند دقیقه آخر با ریتم تندی،کلاویهها رو فشار میدادم.
وقتی که تموم شد.خسته کنار کشیدم.
خودمو روی کاناپه انداختم.عرق پیشونیمو پاک کردم و به قرمزی انگشتام نگاهی کردم.
دستامو تو هم قفل کردم و کمی انگشتمو ماساژ دادم.
دایان:خیلی قشنگ بود...و البته پر احساس.
واسه خودم افتخار کردم و با غرور سرمو تکون دادم.
دایان:دوست دارم دفعه بعدی صداتو هم بشنوم.
ضربان قلبم تند شد.
این روزا دایان با کوچکترین کاراش،ضربان قلبمو بالا و پایین میکنه.
دوست داره صدامو بشنوه!
لبخند محوی روی لبم اومد.
البته اگه دفعه بعدی وجود داشته باشه...این روزا دلشوره امانمو بریده.من طاقت دوری از دایانو دارم!
من طاقت تاوان دادن دارم!
یه صدای توی سرم اکو شد.
”تاوان عشق شیرینه”
تاوان دادن شیرینه!کی گفته شیرینه!
شاید تاوان عشق دایان،دوری و جدایی باشه.
اونوقت من میتونم با جدایی کنار بیام؟!
مسلما جوابم نه هست.
پس هر تاوانی شیرین نیست...
چی میشد آخر این عشق،وصال بود؟!چیزی از دنیا کم نمیشد...میشد؟
احساس کردم جریان برق بهم وصل شد.تو جام پریدم.
متعجب به دایان نگاه کردم که دستمو گرفته بود
و تکونم میداد.
دایان:چند بار صدات زدم...چرا چیزی نمیگی؟
نمیدونستم چی به چیه که به خودم بیام.
_هااا
دایان:خوبی؟
_من...
دایان:ماریا چت شده؟چرا یهو اینجوری شدی؟
چشمامو بستم و کمی فکر کردم.نمیدونم یهو چرا اینطور شدم.نفسی سر دادم.
_چیزی نیست...خوبم.
دایان:مطمئنی؟
سرمو مطمئن تکون دادم.
نفسشو فوت کرد.هُرم نفسش به صورتم خورد.
دایان:ترسوندیم دختر...
با این حرفش چشمش اومد روی شکمش،قسمتی که بخیه بود.
لباس روشو گرفته بود.
صبح اصلا نمیدونم،چطور هول هولکی پانسمانو تعویض کردم.
_تو چی خوبی؟
خندید.
دایان:من خوبم...سر و مر گنده جلوت وایستادم.
منم خندیدم.
_نه...منظورم به زخم بخیت بود.
یهو از دهنم پرید:
_صبح اصلا نمیدونم چطور پانسمانش کردم.
چند ثانیه به چشمام نگاه کرد.و بعد میخ لبم شد.
دایان:خوب بود...خیلی.
داغ شدم و سرمو پایین انداختم.حرفش دوپهلو بود.نمیدونستم منظورش اون بوسس یا پانسمانش!
و اما نگاه آخرش به لبم...
شرمم شد و میخواستم برم.آب دهنمو قورت دادم.
_خب...خب من دیگه برم.
دستمو گرفت.
دایان:کجا؟
هول شدم.
_برم...برم آشپزخونه شاید باهام کار داشتن.
لبشو زیر دندون کشید.با چشمای ریز شده به ساعت اشاره کرد.
اه لعنتی...
ساعت از دوازده گذشته بود.چطور متوجه گذر زمان نشدم.
دایان:توی عمارت...این وقت شب که همه خوابن.
دستمم آروم از دستش خارج کردم.
_منم برم...برم بخوابم دیگه.
اخمی کرد.
دایان:الانم فرار کن...برو.مثل صبح...مثل..
وقتی دستمو ول کرد.سریع ازش دور شدم.
روی تخت نشستم و دستمو روی دلم گذاشتم.
نفسم بند اومد...حالم داشت بد میشد.یه جور قرصمو تموم کردم.واسه همون حالم بد میشه.
اسپری رو برداشتم،یه پاف حالمو خوب کرد.
نفسم سرجاش اومد.
خداروشکر که کیارا خوابش سنگین بود و الا تا حالا...
سرمو روی بالش گذاشتم و دلم یه خواب آرومو خواست.
با احساس فشار روی بینی و دهانم،چشممو باز کردم.
بویی توی بینیم پیچید و حالم بد شد.
گیج شدم و چشمام دو دو میزد.فقط تونستم فرد سیاهپوشی که فقط برق چشماش معلوم بود رو ببینم.
شایدم به خاطر تاریکی اتاق ،سیاهپوش دیدمش.
چشمام بسته شد و به عالم دیگهای رفتم.
*دانای کل*
صبح روز بعد...
دایان مثل دیوانهها شده بود.بر سر همه داد میزد و به نگهبانان هشدار تنبیه داد.
عصبی بود و کلافه...
دشمن زیاد داشت اما نمیدانست،چه کسی جرات کرده،شبانه به خانهاش حمله کند.
صبح وقتی بیدار شد،تمام اعضای عمارت را پریشان دید.
وقتی فهمید که سوگلی خانه را دزیده اند.دیوانه شد.
فریاد میکشید و بر سر همه هوار میزد که چطور دزد به خانهاش آمده و کسی متوجه نشده.
چطور او در خانه بوده و دزد آمده...
افکارش بهم ریخته بود.از طرفی هم نمیتوانست به پلیس خبر دهد.
چون مینداشت این کارش به ضرر خودش تمام میشد.
نمیتوانست زحمات این سه سال را به هدر دهد.
دیدن سر بریده،سگ سیاهرنگش،او را دیوانه تر کرد.
چه کسی جرات همچین کاری را داشته؟!سر سگش را بریده اند!
ماریایش را دزدیده اند...
کاش از خانهاش فرار کرده بود...کاش ماریا میرفت.ولی او را نمیدزدیدن.
مینداست که هرکس او را دزدیده راحتش نمیذارد.
قلبش فشرده میشد از این افکار...
تازه داشت رنگ آرامش را به چشم میدید.
چه شد که این آوار بر سرش خراب شد.
تمام وسایل عمارت بهم ریخته شده بود...گویا دنبال چیز مهمی بودن!
ماریا...
آخ ماریا...
عصبی بلند شد و میز شیشهای بار را،زیر رو کرد.
با صدای شکستن،شیشه ها دیوانه تر شد.
سوزش معدش را احساس کرد ولی اهمیت نداد.
عقب کشید.
فریاد زد و حمید را خواند.
دایان:پارساااا
حمید هم وقتی خبر دزدیدن همکار جسورش را فهمید...ناراحت شد و البته شک و شبهه های زیادی به ذهنش آمد.
ولی الان نمیشد ریسک کرد و کاری را با شک انجام داد.
با عجله خود را به دایان عصبی رساند.
حمید:بله...
دایان دستی به شقیقش کشید...از صبح تا حالا درد امانش را بریده بود.
دایان:زنگ بزن بگو چندتا نگهبان از شرکت بفرستن...بعدش باید جایی بریم.
حمید چشمی گفت و رفت تا کاری که گفت را انجام دهد.
خود را روی کاناپه پرت کرد.
سرش را میان دستانش گرفت.
افکارش بهم ریخته بود...چه کسی به خانهاش آمده و چطوری؟
و سوال اینجاست که چرا ماریا را دزدیده اند؟
سایمون در عمارت ماند.و دایان همه مسئولیت هارا به او واگذار کرد.و خود با حمید همراه شد.
به سوی شرکت راند.
در اعماق قلبش احساس سوزش میکرد.در خود احساس کمبود چیزی را داشت.نمیدانست که این کمبود با حضور ماریایش کمرنگ میشود.
بد عُنق تر از همیشه شده بود.به هرچی فکر میکرد به بن بست میرسید.
درد معده و قلبش و نبود ماریا،کمر به کشتن او بسته بودن.
حمید که حال پریشان دایان را میدید.با خود فکر کرد که آیا دایان نگران مریلا است؟!یا از اینکه به خانه اش حمله شده اینگونه است.
با افکارش درگیر بود.
به خود گفت که اگر کیارا را میدزدین چه واکنشی نشان میداد!به اندازه دایان پریشان میشد!
با یاداوری کیارا...لبخند محوی روی صورتش جای گرفت.از احساسش به او مطمئن بود.قصد داشت با تمام شدن ماموریت،خود را از بند شراره آسوده کند.
ماشین روبه روی ساختمان سه طبقه ایستاد.
یک تابلوی بزرگ در سردر آن بود.
*شرکت داروسازی و پخش داروی دادفر*
دایان سریع دستگیره را کشید.با عجله و اضطراب وارد شرکت شد.
کارمندان شرکت همه برایش سر تکان میدادن و سلام میدادن.
دایان کلافه تر از آنی بود که بتواند جوابشان را بدهد بی توجه به اتاق خودش رفت.
مقابل میز ایستاد.در کشو را باز کرد و کلید را برداشت.
برگشت و تابلوی زینتی را کنار زد.
رمز گاوصندوق را زد.
همه چیز سرجایش بود...چیزی کم نشده بود.دایان آسوده نفسی کشید و کمی آرامش یافت.
لاقل فهمید که دشمنی دلیل دیگهای داشته.
دوباره نگاهی به برگهها انداخت...
انها را داخل گاوصندوق برگرداند.
با گامهایی استوار از شرکت خارج شد.
آدرس مکانی را داد.حمید ماشین را به جایی که گفت هدایت کرد.
با توقف ماشین،شخصی با ظاهر کاملا معمولی،صندلی عقب جا گرفت.
به خواسته دایان در یکی از خیابان های شلوغ تبریز،ماشین ایستاد.
دایان درحالی که مخاطبش به فرد جدید بود.
دایان:میدونی که باید چیکار کنی؟
با لحن داش مشتی جواب داد.
_خیالت راحت باشه رئیس...
دایان کلافه چنگی به موهاش زد.خسته گفت:
دایان:همتون اولش همینو میگید...
فرد خندید و مطیعانه جواب داد:
_رئیس تا عرض 48ساعت برات پیداش
میکنم...این کار منه.