بخواب آروم تو آغوشم، نکن هرگز فراموشم

بخواب آروم کنار من، تو پاييز و بهار من

لالا لالا گل پونه، عزيزنم رفته از خونه

لالا لالا گل زردم، ببين بي تو پر از دردم

.

.

.

.

.

.

.

پول راننده رو ميدم و از ماشين پياده ميشم .

مردک بدون اينکه کمکي بکنه در صندوق رو باز ميکنه تا چمدونم رو بردارم .

چشم غره اي به سمتش ميرمو در صندوق رو تا آخر باز ميکنم .

دستم به سمت چمدونم ميره .

ميخوام برش دارم که دست هاي مردونه اي روي دست هام ميشينه .

متعجب برميگردم و با ميثم چشم تو چشم ميشم .

نگاهشو ازم ميگيره و چمدون رو بايه حرکت بلند ميکنه .

بدون اينکه منتظر من باشه به سمت خونمون ميره .

پشت در مي ايسته و منتظر به من خيره ميشه .

به سمتش ميرم .

کنارش مي ايستم و با لحن نه چندان دوستانه اي ميگم :

-چرا اومدي ؟

نگاه عميق و پر معنايي بهم ميندازه و ميگه :

-دلم برات تنگ شده بود

عصباني دسته ي چمدونمو از دستش ميکشم و ميگم :

-چرت نگو ميثم!

لبخند تلخي ميزنه .

-چرت ؟ باشه ! چرت نميگم .بريم تو ! ميخوام باهات جدي حرف بزنم .

معترض ميگم :

-بيخيال شو ميثم ! من خستم نميبيني هنوز از راه نرسيدم

زياد نميمونم حرف هايي هست که بايد بزنم .

مردد خيره ميشم بهش .

نگاهي به ساعتم ميندازم .

دوساعت وقت دارم .

الان ساعت دوظهره و من بايد چهار و نيم برم شرکت تا مدارکمو از رايان بگيرم .

درو با کليد باز ميکنم و در همون حين ميگم :

-باشه فقط ده دقيقه !

سري تکون ميده . ميخوام چمدونمو بردارم که با دستش که روي دستم قرار ميگيره مانعم ميشه .

چشم غره اي بهش ميرم و داخل ميشم .

ميثم هم دنبالم مياد .

وارد خونه ميشم . کليدو کيفمو ميندازم روي اپن و روي مبل دست به سينه ميشينم .

ميثم هم بعد از اينکه درو ميبنده مياد و روبروم ميشينه .

بهش نگاه ميکنم .

سکوت کرده و با اخم هاي در هم به زمين زل زده .

پوفي ميکنم و کلافه ميگم :

-چرا حرف نميزني ؟

سرشو برميگردونه و خيره نگاهم ميکنه با کمي مکث بدون ذره اي مقدمه چيني ميگه :

-با من ازدواج کن سارا!

من خوشبختت ميکنم .ميدوني که ميکنم !

تا وقتي رايانو از قلبت بيرون نکني من هيچ توقعي ازت ندارم فقط بذار به عنوان همسرت کنارت باشم . فقط همين

اخمام توي هم ميره .

از اينکه زمين و زمان تحت فشارم ميذارن به تنگ اومدم .

کاسه ي صبرم لبريز شده است.

از جام بلند ميشم و با جديت فقط يک کلمه ميگم :

-نميشه !

کلافه ميگه اونم از جاش بلند ميشه و روبروم مي ايسته با عصبانيت ميگه :

-چرا نميشه ؟

هان ؟

تا کي ميخواي با ياد اون مرتيکه ي خيانتکار زندگي کني ؟.

چقدر ديگه بايد به پات بمونم تا قبولم کني ؟

مگه تو دلت از سنگه که عشق توي چشم هامو نميبني ؟

با تو ام سارا؟

کور شدي ؟

کر شدي ؟

يا خودتو زدي به خريت ؟

جنون عصبانيت بهم دست ميده .با هر دوتا دستم

ميکوبم تخت سينه اش و فرياد ميزنم :

-نميشه ! بهت ميگم نميشه .قلب من متعلق به رايانه تا ابدم متعلق به رايان ميمونه .توي قلب من تو هيچ جايي نداري ! ميفهمي ميثم ؟

مثل من فرياد ميزنه :

-چرا سعيتو نميکني ؟تا کي ميخواي مثل بدبختا به ياد اون اشک بريزي ؟تا کي ميخواي با زنش ببينيش و دم نزني ؟

لعنتي يه کم سر عقل بيا ! رايان هيچ وقت مال تو نميشه .

بدون اينکه کنترلي روي خودم داشته باشم فرياد ميزنم :

-حتي اگه هيچ وقت مال من نشه باز من تو رو قبول نميکنم .

چون من متعلق به رايانم .

ميفهمي ؟ زن اونم .

بچه ي اون توي شکم منه !

ساکت خيره ميشه بهم .

حتي پلک هم نميزنه .

يه لحظه حس ميکنم حتي نفس هم نميکشه .

پشيمون از کارم با ناراحتي ميگم :

-ميثم من ....

هيستيرک دندون هاشو روي فشار ميده و مثل ببر زخم خورده با عصبانيت ميگه :

-هيششش هيچي نگو .

معترض ميگم :

-اما تو خودت مجبورم کردي حرف هايي بزنم که نبايد ميزدم .

يه قدم به سمتم مياد و خشن ميگه :

-حرف؟

بهش نگاه ميکنم .داد خيلي بلندي ميزنه و ميگه :

-حرف؟ تو چطور تونستي خودتو در اختيار اون قرار بدي ؟

چطور انقدر احمقي که زندگيتو نابود ميکني ؟

چي به سرت اومده سارا ؟

با من که بودي حتي اجازه نميدادي من ببوسمت .

کارت به جايي رسيده که از يه شارلاتان حامله ميشي ؟

عصبي داد ميزنم :

-اره ميثم کور شدم . کر شدم .چون عاشقشم .ميتوني درک کني عشق يعني چي؟

خودمم نفهميدم چطور چنين کاري کردم

من فقط خواستم حسرتش به دلم نمونه .

از کارم پشيمون نيستم اتفاقا خيلي هم خوشحالم، چون الان يه يادگاري از عشقم دارم که ميتونه دلتنگي هامو پر کنه .

اره ميثم اينم زندگيه فلاکت باره من .

حالا بگو ببينم با وجود تموم اينا بازم ميتوني قبولم کني ؟

زنيو که قلبش، جسمش، روحش مال يکي ديگست .

ميتوني قبولش کني ؟

مکث ميکنه هر دو با عصبانيت به هم نگاه ميکنيم .

نگاهشو روي تک تک اجزاي صورتم ميچرخونه .

حالت نگاهش منو ميترسونه .

تا حالا اين شکلي نديده بودمش .

جوري بود که انگار توي سرش داره برام نقشه هاي بدي ميکشه .

رگه هاي قرمز توي چشم هاش مزيد بر علت شده بود تا من بيشتر پي به عصبانيت درونيش ببرم .

چشماشو ميبنده .

دستاشو مشت ميکنه و

بعد يک مکث طولاني با اطمينان ميگه :

-من هنوزم حاضرم باهات ازدواج کنم .

چون دوست دارم .

حتي اگه عاشق يکي ديگه باشي ، من اميدم به روزيه که منو قبولم کني .

حاضرم براي بچت پدري کنم دور از همه ي مردم

متعجب نگاهش ميکنم .

بدون اينکه به نگاهم اهميتي بده .

خم ميشه و دستمو ميگيره .

ميخوام دستمو بکشم که محکم دستمو فشار ميده و ميگه :

-فکر هاتو بکن ! توي اين دنياي بزرگ ، کسي نيست تو رو انقدري که من ميخوامت ، بخواد .

خيلي ميخوامت سارا . حاضرم تا آخر عمر پات وايستم .

فکراتو بکن . با من ازدواج کن! روز هاي تلختو از ذهنت پاک ميکنم قول ميدم .

بهش نگاه ميکنم .

حرفي براي پاسخ دادن به اين همه خوبيو ندارم .

علارقم تمام اتفاقات .

علارقم عصبانيتش باز هم ميخواد قبولم کنه و من چه قدر راحت پسش ميزنم

ميثم منتظر جواب من نميمونه.

دستمو ول ميکنه و بعد از انداختن نگاه عميقي بهم از خونه خارج ميشه .

ولو ميشم روي مبل و سرمو ما بين دست هام ميگيرم .

دوراهيه بديه .

از تنها کسي که ميتونم کمک بگيرم خداست .

فقط خدا ميتونه بهم راه درستو نشون بده .

اينو اون لحظه از ته دلم خواستم و نميدونستم که خدا همون روز راهيو جلوم ميذاره به درازي يک جاده ي بي انتها.

.

.

.

.

ماشينو جلوي شرکت پارک ميکنم و پياده ميشم .

وارد شرکت ميشم و از پله ها بالا ميرم .

در شرکتو باز ميکنم .

نگاهي به ساعتم ميندازم .

نتونستم توي خونه طاقت بيارم و چهل و پنج دقيقه زودتر رسيدم .

هيچ کس توي شرکت نيست به جز نظافت چيمون .

امروز رايان کارو تعطيل کرده بود و به همه گفته بود ميتونن استراحت کنن .

فقط من چون ميخواستم مدارکمو بگيرم و تصويه حساب کنم امروز اومدم .

سلامي به نظافت چي ميندازم که با تکوت دادن سرش جوابمو ميده .

مطمئنا اگه زبون براي حرف زدن داشت گرم تر برخورد ميکرد.

لبخندي ميزنم و به سمت اتاق رايان ميرم .

در نيمه بازه و منشي هم نيست.

دستمو بالا ميبرم که در بزنم اما صداي پر از عشوه ي زنونه اي مانعم ميشه .

-واي رايان اينجا اينجا دستتو بذار !

حسادت وجودمو در برميگيره .

با دست هاي لرزون کمي در رو باز ميکنم .

آنديا لم داده روي مبل و رايان هم با فاصله ي خيلي کم کنارش نشسته و دستشم گذاشته روي شکم برهنه ي آنديا و لبخند ميزنه .

دستام ناخودآگاه روي شکمم ميشينن .

ماماني حسودي نکني !

ما فقط داريم کابوس ميبينيم يه کابوس خيلي وحشتناک

نترسي ماماني !

صداي رايان در حالي که خيره به شکم اندياست بلند ميشه :

-جنسيتش چيه ؟

آنديا با ذوق ميگه :

-هنوز مشخص نيست ولي سونوگرافي گفت به احتمال زياد دختره .

رايان با لذت لبخندي ميزنه و ميگه :

-دختره ؟

انديا : اره کلي خوشحال شدم به دکترم گفتم باباييش دختر دوست داره .

رايان لبخند تلخي رو به انديا ميزنه و چيزي نميگه

آنديا با هيجان دست هاشو به هم ميکوبه و ميگه :

-دکتر گفت هفت کيلو اضافه وزن داشتم باورت ميشه رايان ؟

ميگم نکنه بعد زايمان هيکلم از فرم بيوفته ؟

واي خدا نکنه دکترم همينو گفت ولي من گفتم شوهرم منو همه جوره دوست داره حتي اگه بد هيکل بشم .

چشم هامو از سر درد ميبندم .

دستي به گونه هام ميکشم .صورتم خيسه از اشک .

حتي توان نفس کشيدن هم ندارم و از خدا ميخوام هر چه زودتر قطع کنه اين نفس و که با عذاب مياد و ميره .

رايان با دستش نوازش گونه روي شکم آنديا ميکشه و با لبخند تلخي ميگه :

-اي کاش دخترمون شر و شيطون باشه .

عاشق لواشک و آبنبات چوبي باشه .

اي کاش با حرف هاش سرمو درد بياره .

اي کاش چشم هاش آبي باشه .

دستمو جلوي دهنم ميگيرم تا هق هقم گوش آسمونو کر نکنه .

پاهام ميلرزن .

با اين وجود چند قدم ميرم عقب و قبل از اينکه پس بيوفتم با گريه از شرکت خارج ميشم.

بدون توجه به ماشينم و هواي سرد شروع ميکنم به دويدن .

اصلا نميدونم کجا ميرم

اما ميدونم فقط ميخوام برم .

باروني که اين مدت جزئي از آسمون شده به صورتم شلاق ميزنه .

نميتونم بگم اشک هام لابلاشون گم ميشن .

مسلما نميشن .

کيه که نتونه اشکايي که حاکي از يک قلب تيکه پاره شده است رو نبينه؟

کيه که نتونه عشق زيادمو از توي چشم هام بخونه ؟

کيه که نتونه بفهمه چقدر دارم عذاب ميکشم .

نفس نفس زنون مي ايستم .

توي کوچه اي هستم که کمتر آدمي از اونجا گذر ميکنه .

آب از سر و صورتم ميچکه .

کنار ديوار سر ميخورم و روي دوزانوم ميوفتم .

دستامو روي زمين ميذارم و از ته دل ضجه ميزنم .

رو به آسمون با هق هق ميگم :

-خدايا دلت به حال منه بي کس نميسوزه ؟

چرا بايد آنديا باردار باشه ؟

چرا من بايد عذاب آور ترين صحنه ي زندگيمو با چشم هاي خودم ببينم ؟

هر لحظه چيو ميخواي بهم ثابت کني ؟

اينکه از اين بدبخت ترم ميشم ؟

اگه خوشبختي اينه من خوشبخت ترين آدم دنيام .

ولي خدا بسه .

ديگه تاب و تحملم تموم شده .

ازهيچي گله نميکنم .

تنها گله ام اينه که چرا عشقشو از قلبم بيرون نميکني ؟

چرا رايانو از قلبم نميندازي بيرون؟.

به جاش هر لحظه ريشه ي عشقشو توي دلم گسترش ميدي .

دستمو مشت ميکنم و روي قلبم ميکوبم و با ضجه ميگم :

-از قلبم برو بيرون لعنتي ! همونطوري که از زندگيم رفتي بيرون از قلبمم برو ..

برو رايان !

از قلبم برو بيرون !

بذار زندگيمو بکنم !

بذار دور از عشقت بتونم به بچمون فکر کنم .

لعنتي تا کي اين قلب بايد براي تو بتپه و تو راحت زير پاهات لهش کني ؟

چند جاي سالم توي قلبم مونده که نشکسته باشي .

مگه شب قبل بهت نگفتم حتي شنيدن اسمتم کنار اسم يکي ديگه برام حکم مرگو داره .

چقدر سنگدل شدي رايان !

چقدر بي رحم شدي مرد مهربون من !

يادته ميگفتي روزايي که بچه ي من توي شکمت باشه اون روزا بهترين روزاي زندگيمونه .

الان کجايي که ببيني من هستم ، بچمون توي شکممه اما داريم بدترين روزامونو ميگذرونيم .

رايان ميدوني چه حالي داشت ديدن دست مردونه ات روي شکم برهنه ي يکي ديگه ؟

ميفهمي چه حسيه ؟

درک ميکني ؟

درک ميکني نفسم بالا نمياد ؟

درک ميکني حس و حال منو ؟

در حالي که من هر لحظه تو رو توي روياهام ميبينم و ارزوي اينو دارم براي بچه امون ذوق کني و دلت برام ضعف بره ، تو شکم يکي ديگه رو نوازش ميکني و با يکي ديگه از آينده ات حرف ميزني .

لرز بدي انداممو در بر ميگيره .

هيستيريک ميلرزم .

دست هاي لرزون و يخ زده امو توي جيب پالتوم فرو ميبرم و موبايلمو در ميارم .

به محض در آوردن موبايل شروع به زنگ زدن ميکنه

ميثمه .

تکوني به انگشت هاي خشک شدم ميدوم و تماسو وصل ميکنم .

گوشيو کنار گوشم ميذارم و با گريه ميگم :

-الو ميثم !

مکث کوتاهي ميکنه و با نگراني ميگه :

-سارا ؟ حالت خوبه ؟ چيشده چرا داري گريه ميکني ؟

با هق هق و بريده بريده ميگم:

-چ..چيزي ازم نپرس ميثم ! فقط بيا خواهش ميکنم !

با هول و ولا ميگه:

-هرجايي گه بگي ميام عزيزدلم . فقط بگو کجايي باشه ؟

نگاهي به اطرافم ميندازم .

گريه ام شدت ميگيره .

-نميدونم ميثم چند کوچه پايين تر از شرکت

اسم کوچشو نميدونم !

با لحني که سعي ميکنه آروم باشه ميگه :

-باشه ! باشه ! آروم باش نفسم .

هر جايي که باشي من پيدات ميکنم .

فقط تکون نخور همون جايي که هستي بمون

باشه اي ميگم و تماسو قطع ميکنم .

بارون هر لحظه شديد تر ميشه .

از جا بلند ميشم و کنار ديوار کز ميکنم و زانوهامو بغل ميگيرم .

هواي سرد ذره اي برام تاثير نداره .

اصلا درکي از اطرافم ندارم .

حدود ده دقيقه بعد ماشيني به سرعت کنارم ترمز ميکنه .

ميثم سراسيمه از ماشين پياده ميشه و به سمتم مياد .

روبروم ميشينه .دستمو ميگيره و با نگراني ميگه :

-سارا خوبي ؟ چرا اينجا نشستي ؟رنگت چرا انقدر پريده ؟

بهش نگاه ميکنم . خيره ميشم توي چشم هاي عسلي رنگش و مسخ شده ميپرسم :

-هنوزم سر پيشنهادت هستي ؟

متعجب ميگه :

-چه پيشنهادي ؟

مغموم ميگم :

-اينکه زنت بشم با وجود بچه اي که از يکي ديگه توي شکمم دارم .

اخم ريزي ميکنه و ميگه :

-گفتم که همه جوره قبولت دارم !

چونم شروع به لرزيدن ميکنه . با مظلوميت ميگم :

-حاضري براي بچم پدري کني ؟

چشم هاش برقي ميزنن . تند تند سرشو تکون ميده و ميگه :

-حاضرم ! حاضرم به خاطرت حتي جونمم بدم. فراموش ميکني گذشته تو سه نفره يه زندگيه جديدو شروع ميکنيم .

دستي به گونه هام ميکشم و با وجود بغض خفه کننده کننده اي که راه گلومو فشار ميده ميگم :

-پس بپرس !

لبخندي از سر خوشحالي ميزنه و ميگه :

-باهام ازدواج ميکني ؟

همزمان با اشکايي که از چشم هام جاري ميشه ميگم :

-بله .

هيجان زده ميخنده و ميگه :

-برات بهترين زندگيو ميسازم

.

.

.

.

.

.

نگاه آخرو توي آيينه به خودم ميندازم .

هر کاري هم بکنم نميتونم غم توي چشم هامو پنهون کنم .

صداي گريه ي محيا روي اعصابمه

برميگردم و تشرگونه ميگم :

-ميشه ساکت بشي محيا ؟ خودم دلم به اندازه ي کافي خون هست

با هق هق ميگه :

-الهي بميرم ! آخه مگه اجبار بالاي سرت بود ؟ داري دستي دستي خودتو بدبخت ميکني !

برميگردم سمت آينه ، دستي به روسريه کرم رنگم ميکشم و ميگم :

-الان ديگه خيلي دير شده بخواي اين حرف ها رو بزني محيا!

کم توي اين يک هفته گفتم نکن ؟

آخه تو عاشق راياني چطوري ميتوني با ميثم ازدواج کني ؟

لبخند تلخي ميزنم و کنارش روي تخت ميشينم

-باهاش حرف زدم ! بهم قول داده تا وقتي با خودم کنار نيومدم ، کاري به کارم نداشته باشه .

کي ميتوني با خودت کنار بياي؟

کي ميتوني عشق رايانو از قلبت بيرون کني ؟

نکن سارا!

محض رضاي خدا نکن ! نميخوام زجر کشيدنتو ببينم .

تو با ميثم خوشبخت نميشي !

لبخند تلخي ميزنم و ميگم :

-من با رايانم خوشبخت نشدم !

رايان عاشق يکي ديگه بود، اما ميثم عاشق منه ، تمام عمرش عاشق من بوده !

مطمئن باش من دارم کاريو ميکنم که از اول بايد ميکردم

تو مهم نيستي ؟

توي دلم ميگم :

-اين وسط فقط بچم برام مهمه که بي پدر ، بزرگ نشه.

دستي به شونه ي محيا ميکشم و ميگم :

-من با ميثم خوشبخت ميشم . درسته عاشقش نيستم ، اما دوستش دارم .

دوست داشتن خيلي بهتره از عشق . باور کن محيا!

عصباني از جاش بلند ميشه و ميگه :

-داري دروغ ميگي ! از لج رايان ميخواي خودتو بدبخت کني . اما من نميذارم .

مطمئن باش .

پشت بند حرفش امون نميده و از اتاق و بعدم از خونه خارج ميشه .

کلافه سرمو بين دست هام ميگيرم .

شايد حق با محياست . شايد که نه قطعا حق باهاشه .

مني که حتي يک لحظه هم نميتونم رايانو از فکر و قلبم بيرون کنم ،

الان ميخوام به اميد فراموش کردن رايان با ميثم ازدواج کنم .

البته دليل اصليم فقط و فقط بچه ي تو شکممه و گرنه هر اتفاقي هم که ميوفتاد من باز هم در قلبمو به روي هيچ کس ديگه اي باز نميکردم .

پوزخندي ميزنم . مثلا امروز عروسيمه ! اما هيچ چيز شبيه روياهام نيست .

نه لباس عروسم از ژورنال اروپاييه ، نه دسته گلم رز هاي سفيده ، نه تور بلند دارم ، نه ماشين عروس با بادکنک قراره دنبالم بياد . از همه بدتر ، داماد رايان نيست .

سرمو بلند ميکنم و به آيينه چشم ميدوزم .

مانتوي ساده ي کرم رنگ با شلوار کرم و روسري ساتن ابريشمي .

آرايش خيلي کمرنگي روي صورتم نشسته .

هيچ چيز اون طوري که ميخواستم نشد .هيچ چيز .

صداي زنگ موبايلم بلند ميشه .

برش ميدارم . اسم ميثم روي صفحه ي گوشي بهم دهن کجي ميکنه .

تماسو وصل ميکنم و گوشيو کنار گوشم ميذارم .

- حاضر شدي عشقم ؟ من سر کوچتونم .

صورتم گرفته ميشه ، رايان هيچ وقت نميگفت عشقم . هميشه ميگفت خانومم بهم ميگفت فرشته کوچولو مي گفت شيشه ي عمرم .

چونم شروع به لرزيدن ميکنه ، اما با اين حال سعي ميکنم بغضم توي صدام مشخص نباشه با لحني که سعي ميکردم شاد و مهربون باشه ميگم :

-من حاضرم .....عزيزم .

چشم هامو درمونده روي هم ميذارم .

صداي ميثم سرحال تر ميشه و ميگه :

-پس بيا جلوي در نفسم منتظرم !

باشه اي ميگم و تلفنو قطع ميکنم .

بارون هر لحظه شديد تر ميشه .

از جا بلند ميشم و کنار ديوار کز ميکنم و زانوهامو بغل ميگيرم .

هواي سرد ذره اي برام تاثير نداره .

اصلا درکي از اطرافم ندارم .

حدود ده دقيقه بعد ماشيني به سرعت کنارم ترمز ميکنه .

ميثم سراسيمه از ماشين پياده ميشه و به سمتم مياد .

روبروم ميشينه .دستمو ميگيره و با نگراني ميگه :

-سارا خوبي ؟ چرا اينجا نشستي ؟رنگت چرا انقدر پريده ؟

بهش نگاه ميکنم . خيره ميشم توي چشم هاي عسلي رنگش و مسخ شده ميپرسم :

-هنوزم سر پيشنهادت هستي ؟

متعجب ميگه :

-چه پيشنهادي ؟

مغموم ميگم :

-اينکه زنت بشم با وجود بچه اي که از يکي ديگه توي شکمم دارم .

اخم ريزي ميکنه و ميگه :

-گفتم که همه جوره قبولت دارم !

چونم شروع به لرزيدن ميکنه . با مظلوميت ميگم :

-حاضري براي بچم پدري کني ؟

چشم هاش برقي ميزنن . تند تند سرشو تکون ميده و ميگه :

-حاضرم ! حاضرم به خاطرت حتي جونمم بدم. فراموش ميکني گذشته تو سه نفره يه زندگيه جديدو شروع ميکنيم .

دستي به گونه هام ميکشم و با وجود بغض خفه کننده کننده اي که راه گلومو فشار ميده ميگم :

-پس بپرس !

لبخندي از سر خوشحالي ميزنه و ميگه :

-باهام ازدواج ميکني ؟

همزمان با اشکايي که از چشم هام جاري ميشه ميگم :

-بله .

هيجان زده ميخنده و ميگه :

-برات بهترين زندگيو ميسازم

.

.

.

.

.

.

نگاه آخرو توي آيينه به خودم ميندازم .

هر کاري هم بکنم نميتونم غم توي چشم هامو پنهون کنم .

صداي گريه ي محيا روي اعصابمه

برميگردم و تشرگونه ميگم :

-ميشه ساکت بشي محيا ؟ خودم دلم به اندازه ي کافي خون هست

با هق هق ميگه :

-الهي بميرم ! آخه مگه اجبار بالاي سرت بود ؟ داري دستي دستي خودتو بدبخت ميکني !

برميگردم سمت آينه ، دستي به روسريه کرم رنگم ميکشم و ميگم :

-الان ديگه خيلي دير شده بخواي اين حرف ها رو بزني محيا!

کم توي اين يک هفته گفتم نکن ؟

آخه تو عاشق راياني چطوري ميتوني با ميثم ازدواج کني ؟

لبخند تلخي ميزنم و کنارش روي تخت ميشينم

-باهاش حرف زدم ! بهم قول داده تا وقتي با خودم کنار نيومدم ، کاري به کارم نداشته باشه .

کي ميتوني با خودت کنار بياي؟

کي ميتوني عشق رايانو از قلبت بيرون کني ؟

نکن سارا!

محض رضاي خدا نکن ! نميخوام زجر کشيدنتو ببينم .

تو با ميثم خوشبخت نميشي !

لبخند تلخي ميزنم و ميگم :

-من با رايانم خوشبخت نشدم !

رايان عاشق يکي ديگه بود، اما ميثم عاشق منه ، تمام عمرش عاشق من بوده !

مطمئن باش من دارم کاريو ميکنم که از اول بايد ميکردم

تو مهم نيستي ؟

توي دلم ميگم :

-اين وسط فقط بچم برام مهمه که بي پدر ، بزرگ نشه.

دستي به شونه ي محيا ميکشم و ميگم :

-من با ميثم خوشبخت ميشم . درسته عاشقش نيستم ، اما دوستش دارم .

دوست داشتن خيلي بهتره از عشق . باور کن محيا!

عصباني از جاش بلند ميشه و ميگه :

-داري دروغ ميگي ! از لج رايان ميخواي خودتو بدبخت کني . اما من نميذارم .

مطمئن باش .

پشت بند حرفش امون نميده و از اتاق و بعدم از خونه خارج ميشه .

کلافه سرمو بين دست هام ميگيرم .

شايد حق با محياست . شايد که نه قطعا حق باهاشه .

مني که حتي يک لحظه هم نميتونم رايانو از فکر و قلبم بيرون کنم ،

الان ميخوام به اميد فراموش کردن رايان با ميثم ازدواج کنم .

البته دليل اصليم فقط و فقط بچه ي تو شکممه و گرنه هر اتفاقي هم که ميوفتاد من باز هم در قلبمو به روي هيچ کس ديگه اي باز نميکردم .

پوزخندي ميزنم . مثلا امروز عروسيمه ! اما هيچ چيز شبيه روياهام نيست .

نه لباس عروسم از ژورنال اروپاييه ، نه دسته گلم رز هاي سفيده ، نه تور بلند دارم ، نه ماشين عروس با بادکنک قراره دنبالم بياد . از همه بدتر ، داماد رايان نيست .

سرمو بلند ميکنم و به آيينه چشم ميدوزم .

مانتوي ساده ي کرم رنگ با شلوار کرم و روسري ساتن ابريشمي .

آرايش خيلي کمرنگي روي صورتم نشسته .

هيچ چيز اون طوري که ميخواستم نشد .هيچ چيز .

صداي زنگ موبايلم بلند ميشه .

برش ميدارم . اسم ميثم روي صفحه ي گوشي بهم دهن کجي ميکنه .

تماسو وصل ميکنم و گوشيو کنار گوشم ميذارم .

- حاضر شدي عشقم ؟ من سر کوچتونم .

صورتم گرفته ميشه ، رايان هيچ وقت نميگفت عشقم . هميشه ميگفت خانومم بهم ميگفت فرشته کوچولو مي گفت شيشه ي عمرم .

چونم شروع به لرزيدن ميکنه ، اما با اين حال سعي ميکنم بغضم توي صدام مشخص نباشه با لحني که سعي ميکردم شاد و مهربون باشه ميگم :

-من حاضرم .....عزيزم .

چشم هامو درمونده روي هم ميذارم .

صداي ميثم سرحال تر ميشه و ميگه :

-پس بيا جلوي در نفسم منتظرم !

باشه اي ميگم و تلفنو قطع ميکنم .

بلند ميشم و مي ايستم .

نفس عميقي ميکشم تا بغض دردناکم دست از سرم برداره .

کيف کوچيک سفيد رنگمو برميدارم و از خونه خارج ميشم .

ميثم تکيه زده به ماشينش منتظر من ايستاده .

متوجه من که ميشه تکيه اشو از ماشين ميگيره و با عشق به من خيره ميشه .

اولين باريه که ميبينم کت و شلوار پوشيده .

کت شلوار خاکستري با بلوز طوسي .

لبخند زورکي ميزنم و به سمتش ميرم .

دو قدم مياد جلو .

روبروش مي ايستم .

خم ميشه و دستمو لابلاي دست هاش ميگيره .

لرز خفيفي انداممو در برميگيره .

حس خيلي بدي بهم دست ميده .

چي ميشد الان دست هام لا به لاي دست هاي مردونه ي رايان گم ميشد ؟

قدم کوتاهي بهم نزديک ميشه .

چشم هاش برق عجيبي دارن .

با لبخند ميگه :

-باورم نميشه دارم اين روزو ميبينم .

روزي که رسما مال ميشي .

خانوم خونم ميشي .

بعد سالها امروز ميخوام به کسي که هميشه عاشقانه ميپرستيدمش برسم

لب هام به قصد زدن لبخند کش ميان .

علنا دستمو از دستش ميکشم و هول شده ميگم :

-بريم ديگه مادرت اينا توي محضر منتظرن

نگاهش رنگ دلخوري ميگيره اما چيزي به روم نمياره .

هر دو سوار ميشيم .

ميثم ماشينو به حرکت در مياره.

پنجره رو پايين ميکشم .

عجيبه که امروز هوا انقدر گرم شده .

با اين که وسط زمستونيم اما آفتاب بدجور هوا رو عوض کرده .

تموم طول راه هيچ حرفي بين منو ميثم زده نميشه .

ماشين رو جلوي محضر پارک ميکنه .

ته دلم خالي ميشه .

انگار تازه ميفهمم چه غلطي ميخوام بکنم !

من ديوانه وار عاشق رايانم و الان ميخوام با ميثم ازدواج کنم .

ميثم از ماشين پياده ميشه .

ماشينو دور ميزنه و در سمته منو باز ميکنه .

لبخندي ميزنه و دستشو جلوم دراز ميکنه .

رنگم پريده .

دست هام علنا ميلرزن .

ميثم که متوجه ي حالم ميشه ، لبخند اطمينان بخشي ميزنه .

دستشو روي سقف ماشين ميذاره و کمي خم ميشه .

با لحن قاطعي ميگه :

-قرار نيست اتفاق بدي بيوفته عزيزم !

تا هروقت که تو بخواي من کاري به کارت ندارم .

براي اون بچه از يه پدر واقعي هم مهربون تر ميشم قول ميدم .

برات بهترين زندگي رو ميسازم ، روزهاي بدتو فراموش ميکني .

صادقانه ميگم :

-من خيلي ميترسم ميثم !

لبخند اطمينان بخشي ميزنه :

-نترس عزيز دلم ! همه چيز خيلي عالي پيش ميره . بهت قول ميدم

صاف مي ايسته ، دستشو جلوم دراز ميکنه و ميگه :

-حالا ديگه پياده شو !

به دستش نگاه ميکنم .

اون چه گناهي کرده جز اينکه عاشق من شده ؟

با اين که برام سخته، اما سعي ميکنم دلشو نشکنم .

دستمو پيش ميبرم و توي دست هاي يخ زده ي ميثم ميذارم.

برعکس رايان که هميشه دستاش گرمه ، ميثم خيلي دست هاي سردي داره .

از اينکه مدام با رايان مقايسه اش ميکنم ، عذاب وجدان ميگيرم .

از ماشين پياده ميشم

دست در دست ميثم وارد محضر ميشم .

رنگم پريده .

حس خيلي بدي دارم .

پاهام از داخل ميلرزن .

انگار که ميخوان حکم اعداممو صادر کنن .

ته دلم خالي شده

خيلي دارم جلوي خودمو ميگيرم تا فرار نکنم .

خيلي دارم سعي ميکنم ، تا نزنم زير همه چي .

خيلي دارم سعي ميکنم تا پرواز نکنم سمت رايان .

من در اين لحظه فقط دارم تحمل ميکنم .

مادر ، پدر و خواهر ميثم جلوي اتاق عقد منتظر ايستاده اند .

در کمال تعجب توي چشم هاي خواهر ميثم برق شادي رو ميبينم .

برقي که ناخودآگاه حس هاي بدي رو بهم منتقل ميکنه .

مادرش فقط با يه لبخند مليح نگاهمون ميکنه

اما پدرش ، انگار که اصلا راضي نيست .

نگرانيو توي چهره اش خيلي خوب ميتونم تشخيص بدم

از اين حالت هاي ضد نقيضشون بيشتر نگران ميشم .

به سمتشون ميريم .

با يک به يک شون سلام و احوالپرسي ميکنم .

ميثم دستمو ول ميکنه نفسمو نامحسوس از سره آسودگي بيرون ميفرستم .

ميره تا شناسنامه هامونو بده به عاقد .

سرمو ميندازم پايين .

چهره ي رايان يک لحظه هم از جلوي چشمام کنار نميره .

صداي خنده هامون مدام توي گوشمه .

حرفهامون ، قولامون توي سرم اکو وار تکرار ميشن

(سارا:رايان من قول ميدم تا ابد باهات بمونم به شرط اينکه تو هم هيچ وقت دستمو ول نکني

رايان :فرشته کوچولوم ، تو تمام وجود مني . من حتي اگه بخوامم نميتونم ازت دور باشم .يک ساعت نميبينمت ، کلافه ام انگاري که يه چيزي رو گم کردم.

مطمئن باش من تا ته دنيا باهات ميمونم شيشه ي عمرم .

سارا:خيلي دوستت دادم رايانم .

رايان:منم خيلي دوست دارم همه کسم )

با دستي که جلوي صورتم تکون ميخوره از فکر روز هاي خوبم بيرون ميپرم .

پدر ميثم جلوي روم ايستاده .

مردد بهم نگاه ميکنه .

لبخند مصنوعي ميزنم و ميگم :

-چيزي شده ؟

صداشو آروم تر ميکنه و نگران ميگه :

-دخترم تو ، به اين ازدواج مطمئني؟

با لحني که خيلي خوب ميدونم محکم نيست ميگم:

-بله ، البته اگه شما منو به عنوان عروستون قبول داشته باشيد .

مهربون ميگه :

-خداشاهده من تو رو مثل دخترم دوست دارم ! اما ميثم ...

با ايستادن ميثم کنارمون ، پدرش حرفش رو قطع ميکنه .

نگاهم رنگ شک به خودش ميگيره .

يک جاي کار ميلنگه مطمئنم .

نگاهمو به ميثم ميدوزم .لحظه اي از حالت صورتش ميترسم .

صورتش خفيف ميلرزه و چهره اش قرمز شده و با نگاه وحشتناکي زل زده به پدرش .

پدرش با تاسف سري تکون ميده و از کنارمون ميره .

برميگردم سمت ميثم تا ميخوام بپرسم قضيه چيه ، دستمو ميگيره و محکم فشار ميده .

انگار که دستمو لاي دوتيکه آهن فشار ميدن ، در اين حد دردم مياد

اشک توي چشم هام جمع ميشه .

ميثم بدون توجه به من ، با نگاه وحشتناکي زل زده بود به پدرش .

با صداي ناله مانندي ميگم :

-ميثم چيکار ميکني؟ دردم اومد .

تکوني ميخوره و بهم نگاه ميکنه .

فشار دستش از دور انگشت هام برداشته ميشه .

اشک جمع شده توي چشم هامو که ميبينه ، با نگراني ميگه :

-چي شد عزيزم ؟ خوبي ؟

با دلخوري ميگم :

-چه خوب بودني ؟ دستمو انقدر فشار دادي که ضعف کردم .

متعجب ميگه :

-من ؟

درد دستم يادم ميره . با نگاه پر از شکم ميگم :

-اره ديگه تو .

مکثي ميکنه و با خنده ي مصنوعي ميگه :

-حتما حواسم نبوده عزيزم . از شدت هيجان زيادمه .

فرصت حرفيو بهم نميده و منو به سمت اتاق عقد ميبره .

همه چيز يادم ميره .

بدون توجه به مکان اشکام ميريزن روي گونه هام .

زمين زير پام خالي ميشه .

حس خيلي بدي دارم .

خدايا يعني کارم درسته ؟

وقتي عاشق رايانم ، کارم درسته که ميخوام با ميثم ازدواج کنم .

عاقد نگاهش به صورت خيس من ميوفته و ميگه :

-دخترم حالت خوبه ؟

ميثم بهم نگاه ميکنه و قبل از من رو به عاقد ميگه :

-بله ، فقط هيجان زده شده .

عاقد سري تکون ميده و چيزي نميگه .

روي صندلي ها کنار ميثم ميشينم .

سرم پايينه و دارم با انگشت هام بازي ميکنم .

النکاح و سنتي براي پيوند دو نفر کافيه ؟

تا لحظه اي ديگه من و ميثم رسما به هم محرم ميشيم .

ولي آيا قلبامونم محرم همه ؟

تنها مرحم قلب و روح و جسم من رايانه و بس .

*بخون عاقد ....

يک بار نه ...

صد بار بخون ...

صد بار هم بگم بله ...

باز هم دلم پيش اونه ...*

اشکي از چشمم سر ميخوره و روي دستم ميچکه .

چشم هاي رايان يک لحظه هم از جلوي چشم هام کنار نميره .

لبخنداش ، اخمش ، غرورش همه اشون براي من مقدسه حتي الان که ، خيلي در حقم بد کرده .

مکان و زمان از دستم در رفته .

با دستي که جلوم تکون ميخوره سرمو بلند ميکنم .

ميثم با اخم به چشم هاي اشکي من نگاه ميکنه .

اشاره اي به عاقد ميکنه و ميگه :

-نميخواي جواب بدي ؟

با ترس و دلهره نگاهمو به عاقد ميدوزم .

بهم نگاه ميکنه و ميگه :

-براي بار سوم عرض ميکنم خانم سارا مشرقي ، آيا به بنده وکالت ميدهيد شما را با مهريه معلوم يک جلد کلام الله مجيد ، يک جفت آيينه و شمدان ، پنجاه گل رز و صد و چهارده سکه به عقد آقاي ميثم عطايي در بياورم ؟ آيا بنده وکيلم .

وحشت زده به عاقد نگاه ميکنم .

اگه بگم بله ، بايد تا آخر عمر عذاب وجدان اينو داشته باشم که دارم به ميثم خيانت ميکنم چون خودم مطمئنم ثانيه اي هم نميتونم رايانو از قلبم بيرون کنم .

اگر بگم نه ، بچه ام بي پدر بزرگ ميشه و يک عمر بايد تو تنهايي بسوزم .

جايي براي اين فکر ها نبود .

فايده اي نداشت .

لبهامو با زبون تر ميکنم .

اما قبل از اينکه صداي ازم در بياد در اتاق به شدت باز ميشه و به ديوار برخورد ميکنه .

همه ي سرها به طرف در برميگرده .

با ديدن رايان خون توي رگ هام يخ ميبنده .

نفس نفس زنون و با سر و وضعي آشفته بهم نگاه ميکنه .

کوبش قلبم کر کننده شده .

براي اولين بار حس ميکنم بچه ام به شکمم لگد ميزنه .

ميثم عصباني از جاش بلند ميشه .

طوري که صندليش با صداي بدي به عقب ميره .

ترسيده دستشو ميگيرم و ميگم :

-ميثم نکن ! خواهش ميکنم .

نگاه رايان ميوفته به دست هامون .

صورتش از عصبانيت سرخ ميشه .

مثل هميشه که غيرتش به بازي گرفته ميشه ، نبض گردنش ميپره .

نگاه وحشتناکي بهم ميندازه .

دستمو از دست ميثم جدا ميکنم و روي پاهام ميذارم .

عاقد رو به رايان با لحن نه چندان دوستانه اي ميگه:

-جوون کي بهت اجازه داد بياي داخل ؟ لطفا از اتاق بريد بيرون ! مزاحم عقد زوجمون هم نشيد .

انگار رايان هم تازه مثل من به عمق ماجرا پي ميبره چون رو به عاقد با عصبانيت ميگه :

-تو چي گفتي ؟ عقد ؟ چه عقدي ؟

ميثم ميخواد به سمت رايان يورش ببره که فوري ميگم :

-صبر کن ميثم !

گردنشو با شدت به سمتم ميچرخونه

حالت چشم هاش منو ميترسونه .

نگاهمو ازش ميگيرم و به رايان ميدوزم .

چند قدم به سمتش ميرم .

با چشم هاي اشکي ، زل ميزنم توي چشم هاي عصباني و دلخورش . با لحن ملتمسي ميگم :

-برو رايان!

زبونم ميگه برو ! اما بند بند وجودم حضورشو ميطلبه .

بند بند وجودم ، بهش التماس ميکنه جلومو بگير .

جا ميخوره . رنگ پريده اش بيشتر ميپره .

دستي به يقه ي بلوزش ميکشه .

با چشم هاي به رنگ شبش زل ميزنه توي چشم هام .

توي چشم هاش خيلي خوب ميتونم عشق زيادشو ببينم، اما خودمو ميزنم به خريت .

با صداي گرفته اي ميگه :

-کجا برم ؟

دستمو جلوي دهنم ميگيرم تا هق هق ام صداش بلند نشه . به سختي ميگم :

-برو دنبال زندگيت ! به زن و ... به زن و بچه ات برس .

لبهاش تکوني ميخورن تا ميخواد کلمه اي حرف بزنه مچ دستم توي دست ميثم فشورده ميشه .

ميثم رو به رايان با لحن فوق العاده خشني ميگه :

- مجبورت نميکنم بري .ميتوني همينجا وايستي و شاهد بله گفتنش به من باشي !

رايان انگار اصلا صداي ميثمو نميشنوه .

با يک دنيا حرف ، بهم نگاه ميکنه .

توي چشم هاش خيلي خوب ميتونم التماسو ببينم .

خيلي خوب متوجه ميشم .

حرف هاي نگاهشو خيلي خوب ميفهمم اما باز هم خودمو ميزنم به خريت

پشتمو بهش ميکنم و به همراه ميثم کشيده ميشم به سمت صندلي .

صداش از پشت سرم بلند . ملتمس و پر از خواهش .

-نکن سارا !

سر جام مي ايستم .

از فرط گريه نفسم بالا نمياد .

ميثم هم، همراه من مي ايسته .

نگاهي به صورت غرق در اشکم ميندازه اما توجهي نميکنه و دستمو ميکشه .

دنبالش ميرم .

روي صندلي کنارش ميشينم و دستمو از دستش بيرون ميارم .

عاقد دوباره همون حرف ها رو تکرار ميکنه .

همه منتظر به من چشم دوختن .

جرئت اين که سرمو بلند کنم و به رايان نگاه کنمو ندارم .

صداي مادر ميثم بلند ميشه :

-ميثم جان ، عروسم زير لفظي ميخواد يه چيزي بذار توي دستش .

دستمو به معناي لازم نيست بالا ميبرم .

سرمو بلند ميکنم و به رايان خيره ميشم

نفس نفس زنون و رنگ پريده به من نگاه ميکنه .

با يک دنيا حرف ، با يک دنيا گلايه ، بايک دنيا عشق ، زل ميزنم توي چشم هايي که همه ي دنيامه و در جواب عاقد به آرومي ميگم :

-بله .

تکون شديدي ميخوره . ناباور خيره ميشه بهم .

دستشو به ديوار ميگيره ، يک لحظه هم چشم ازم برنميداره .

صورتش از عصبانيت يا شايد هم از ناراحتي قرمز قرمز شده .

نگرانش ميشم ، حتي وقت هايي هم که ازم عصباني ميشد اين چنين حالتي نداشت .

ميخوام از جام بلند شم که صداي دست زدن همه به گوشم ميرسه .

متعجب به اطرافم نگاه ميکنم .

ميثم با لبخند نگاهم ميکنه .

دستمو که روي پامه توي دستش ميگيره و از جاش بلند ميشه .

ناخودآگاه منم همراهش بلند ميشم .

نگاهم دوباره به رايان ميوفته .

چشم هاشو از سر درد بسته تا نبينه دست هاي حلقه شده ي منو ميثمو

مادر ميثم به سمتمون مياد دو تا جعبه کوچولو توي دستشه .

در جعبه ي قرمز رو باز ميکنه ، حلقه ي ساده و شيکي رو در مياره و به دست ميثم ميده .

ميثم حلقه رو ميگيره . رو به من لبخندي ميزنه و دستمو بالا ميبره و حلقه رو توي انگشتم ميکنه .

يه لحظه هم نميتونم از رايان غافل بشم .

دوباره بهش نگاه ميکنم .

اما نيست .

ته قلبم خالي ميشه .

رفت ؟

چه توقعي داشتم من ؟ اينکه بمونه ؟

مادر ميثم حلقه اي رو به سمتم ميگيره .

گيج به حلقه نگاه ميکنم .

تک خنده اي ميکنه و ميگه :

-بگير بنداز توي انگشت شوهرت ديگه .

تکون خفيفي ميخورم .

شوهرم ؟

الان ميثم شوهر منه ؟

صداي ميثم بلند ميشه :

-نميخواي حلقه رو دستم کني ؟ نکنه پشيمون شدي ؟

لبخند مصنوعي ميزنم و ميگم :

-نه !

حلقه رو از دست مادرش ميگيرم و توي انگشت ميثم ميکنم .

بهم نگاه ميکنه . دستاشو دوطرف صورتم ميذاره .

هول ميکنم . لبهاش جلو ميان .

سرمو ميگيرم پايين و لب هاي ميثم به جاي لبهام روي پيشونيم ميشينه .

يک قدم ميرم عقب و ازش فاصله ميگيرم .

اخمي ميکنه و صورتشو برميگردونه .

عاقد رو ميکنه به ما و ميگه :

-بايد اينجا هارو امضا کنيد .

برميگردم سمت عاقد .

منتظر به من چشم دوخته .

آب دهنمو به سختي قورت ميدم و به سمتش ميرم .

با دست هاي لرزون خودکارو ازش ميگيرم و جاهايي که ميگه امضا ميکنم

ميثم هم بعد از من امضا ميکنه و اسمامون رسما مهر ميشه توي شناسنامه ي همديگه .

بعد از کلي معطلي ، بالاخره از محضر خارج ميشيم .

چشم هام مثل رادار دور تا دور خيابون ميچرخه .

خبري از رايان نيست .

آهي ميکشم و بعد از خداحافظي کردن از خانواده ي ميثم ، همراه ميثم سوار ماشينش ميشم .

ميثم هم ماشينو به حرکت در مياره و به سمت خونه ي آينده امون حرکت ميکنه .

**

رايان :

با قدم هاي بلند ولي ناموزون از محضر خارج ميشود .

هواي سرد به صورت خيس از عرقش برخورد ميکند .

بي توجه دستش را به ديوار ميگيرد.

مرد بود ، درست !

بايد محکم ميبود ، درست !

اما کدام مردي ميتواند تکه اي از جانش را ببيند که بله را به کس ديگري گفته و بتواند محکم بماند ؟

صورت قرمز شده از خشم و غيرتش نشان ميدهد ، چه آشوبي به پا شده در دل اين مرد قوي !

دستش را از روي ديوار برميدارد .

هر قدمش با سختي برداشته ميشود .

اينجا آخر دنياست ؟

در آن لحظه اگر کسي چنين سوالي از او بپرسد با همان لحن قاطعش ميگويد :

-اينجا جهنم است

سوار ماشين قول پيکرش ميشود .

آب دهانش را به سختي قدرت ميدهد .

استارت ماشين را ميزند و پايش را با تمام توان روي پدال گاز فشار ميدهد .

نگاهش به خيابان است ، اما حواسش پي دستان ظريفي هست که قفل شده در دست کسي ديگري بود .

غيرتش آنچنان به او فشار مي آورد که دلش ميخواد تماميه شهر را ويران کند.

صداي زنگ موبايلش بلند ميشود ، توجهي نميکند اما ظاهرا مخاطب پشت خطي اش زيادي اصرار به شنيدن صداي عصبانيش دارد .

موبايل را از جيب پالتويش در مياورد .

با ديدن شماره ي آنديا خشم چشمانش هزار برابر ميشود .

ميخواهد رد تماس بزند اما پشيمان ميشود و تماس را وصل ميکند .

قبل از اينکه اجازه ي صحبتي را ، به آنديا بدهد از لابه لاي دندان هاي چفت شده اش غرش خشمگيني ميکند :

-بتمرگ تو خونه تا من بيام !

منتظر حرفي از جانب او نميماند . تماس راقطع ميکند و گوشي را با عصبانيت بر روي صندليه کنارش پرت ميکند .

پايش را بيشتر روي گاز فشار ميدهد و به سمت خانه ي جهنمي اش با آنديا ميرود .

ماشين را جلوي خانه پارک ميکند .

پياده ميشود و با قدم هاي بلند و عصباني به سمت خانه اش ميرود .

در را با کليد باز ميکند .

داخل ميشود و خودش را به آسانسور ميرساند .

دکمه ي طبقه ي دوازده را فشار ميدهد .

تکيه بر ديواره ي آسانسور ، چشمانش را از سر درد ميبندد .

سرش را به ديواره ي آسانسور ميکوبد .

بارها و بارها .

با عصبانيت زير لب با خودش حرف ميزند :

-دستشو گرفته بود ، دست سارا رو ! دست کسي که مال من بود ؟ دنياي من بود ؟

چطور تونستي اين کارو با من بکني سارا؟

چطوري خيره توي چشم هاي من جواب بله رو به يکي ديگه دادي ؟

با صداي زني که هشدار ميدهد به طبقه ي دوازدهم رسيده است ، از افکار عذاب آورش دل ميکند .

از آسانسور خارج ميشود .

انگار آنديا قدم هاي محکمش را ميشنود چون سراسيمه در را باز ميکند .

اخم هايش بيش از پيش در هم ميرود .

قبل از اين که آنديا حرفي بزند ، به داخل هلش ميدهد و در را با پايش محکم ميبندد.

آنديا ترسيده و با تته پته ميگويد:

-عز..عزيزم خوبي؟

دندان هايش را روي هم ميفشود و شمرده شمرده ميگويد :

-خوب نيستم ! ميدوني چرا؟

آنديا ترسيده از خشم وحشتناک رايان ، سرش را به علامت منفي تکان ميدهد.

رايان قدمي به او نزديک ميشود.

روبرويش مي ايستد .

انگشت اشاره اش را محکم به شانه ي آنديا ميکوبد و عصباني ميگويد :

-سايه ي نحس تو باعث شد من امروز بدترين صحنه ي عمرمو ببينم .

ميتوني درک کني؟ اگه توعه احمق ميذاشتي مسئله رو منطقي حل کنيم ، اگه شيپور دستت نميگرفتي، اگه اونطوري احمقانه دست به خودکشي نميزدي ، من الان اين حال و روزم نبود

آنديا با چشم هاي گرد شده به صورت کبود شده از خشم رايان نگاه ميکند .

کاسه ي صبرش لبريز ميشود و مانند آتشفشان فوران ميکند .

توي صورت آنديا تقريبا نعره ميزند :

-الان خوشحالي؟ به اون چيزي که ميخواستي رسيدي ؟ لعنت به تو ! اينه اون زندگيه که تو ميخواي؟ با اين که ميدوني من تماما متعلق به سارام چرا موندي ؟ چرا گورتو گم نميکني ؟ چرا ردپاي نحستو از زندگيم پاک نميکني ؟

آنديا دستي به اشک تمساحه روي گونه اش ميکشد و ميگويد:

-اما اون شب خودت شروع کردي!

آنديا با حرفش فندک روشن ميکند زير هيزم هاي خشمش

گلدان روي ميز را برميدارد و با تمام توان به ديوار ميکوبد و عربده ميزند :

-لعنتي ! من حالم از قيافه ي نحست به هم ميخوره .

چطور ميگي به زور باهات بودم ؟

همه اش نقشه ي تو بوده نه ؟

اون عکس ها هم کار تو بود ؟

احمق بودم که حرفاتو، ظاهر مظلومتو ، کاراي احمقانتو باور کردم .

فقط ميخواستي منو از کسي که دوستش داشتم جدا کني؟

آنديا باز همانند چند ماه قبل جيغ و دادش به هوا ميرود

اشاره اي به شکمش ميکند و داد ميزند:

-پس اين چيه ؟ مرد باش و پاي کاري که کردي وايستا ! فکر کردي من انقدر احمقم که اون عکسا رو بگيرم ؟

فکر کردي من خوشي زده بود زير دلم که ميخواستم خودمو بکشم ؟

تو چطور آدمي هستي؟

چطور ميتوني به زنت چنين تهمتي بزني ؟

تازشم فکر کردي من اگه از زندگيت بيرون ميرفتم ، سارا تو رو قبول ميکرد ؟

اون سهم تو نبود. هيچ وقت!

از اولشم سارا متعلق به ...

با سيلي که با شدت به سمت راست صورتش برخورد ميکند ، حرفش قطع ميشود و بر روي زمين پرت ميشود .

رايان تهديد وارانه رو به آنديا ميگويد :

-سارا از اول متعلق به من بوده . تا آخر دنيا هم مال من ميمونه

نفرتي عجيب در چشمان آنديا شعله ميکشد.

دستي به گونه اش ميکشد.

از جاي برميخزد و مقابل رايان که از فرط عصبانيت نفس نفس ميزند مي ايستد .

انگار نه انگار از جانب اين مرد سيلي خورده است .

صورتش را نزديک صورتش ميبرد و با لحني پر از عشوه و با صداي آهسته اي ميگويد:

-يادت نمياد اون شبو ؟ يادت نمياد چه شب فوق العاده اي بود؟ يادته چطوري منو ميبوسيدي؟

ميخواي يادت بندازم؟

دستش به سمت اولين دکمه ي رايان ميرود .

رايان نفس نفس زنان به آنديا خيره ميشود .

لبخندي روي لبهاي آنديا ميشيند .

نميداند اين نفس زدن ها از شدت عصبانيت است نه آن چيزي که در ذهن او ميگذرد .

خودش را بيشتر به رايان نزديک ميکند .

به خيال خودش، الان که سارا رفته ، رايان ميتواند او را بپذيرد .

نگاهي به لب هاي رايان مي اندازد و لب هايش را نزديک ميکند ، اما قبل از آنکه به آن چيزي که ميخواست برسد رايان به شدت او را به عقب هل ميدهد .

انگشت اشاره اش را به علامت تهديد جلويش تکان ميدهد .

با صورتي سرخ شده از خشم زل ميزد به چشم هاي ترسيده اش .

دندان هاش را روي هم فشار ميدهد و با صداي عصباني ميگويد:

-بهت هشدار داده بودم ، گفته بودم به من نزديک نشو ، گفتم حتي دلم نميخواد دستتو بگيرم . با اين وجود چطور جرئت کردي که چنين کاري بکني ؟ فکر کردي حالا که سارا ....

نميتواند حرفش را ادامه بدهد .

حتي به زبان آوردن اين که سارا براي کس ديگري شده است هم عذابش ميدهد .

دستي به پشت گردنش ميکشد .

پشتش را به آنديا ميکند و با صداي آرام و زمزمه مانندي ميگويد :

-من تا ابد متعلق به يک نفرم . خودتو و منو بيشتر از اين عذاب نده آنديا !

از زندگيم برو بيرون ، براي اون بچه همه رقمه پدري ميکنم ، اما ديگه تحملم تموم شده .

حتي اگه، سارا مال من نباشه ، قلبو روحو جسم من فقط مال اونه .

حرفش را ميزند و بي توجه به آنديا به سمت اتاق کارش ميرود .

در را باز ميکند ، داخل کمد ، گاوصندوق کوچکي است . قفلش را باز ميکند و جعبه ي کوچکي را بيرون مي آورد .

در جعبه را باز ميکند .

محتواي آن که شامل يک کليد است بر ميدارد .

جعبه را سر جايش گذاشته و از اتاق خارج ميشود .

بدون آن که نيم نگاهي به جاي آنديا بي اندازد از خانه بيرون ميرود و سوار آسانسور ميشود .

دکمه ي پارکينک را ميزند .

از آسانسور پياده ميشود و به جاي آنکه به سمت درب خروج برود بر خلاف جهت حرکت ميکند .

انتهاي پارکينگ ، درست پشت چند تکه چوب بزرگ در چوبي کوچکي پنهان شده است .

چوب ها را از جلوي در برميدارد .

در را با کليد باز ميکند و داخل ميشود .

در را ميبند و نفس عميقي ميکشد .

با ولع ، مثل آدمي که چند ساعت در يک محيط خفقان بوده و تازه به هواي دلخواهش رسيده است .

چشمانش را ميبندد و چند نفس عميق ميکشد .

بغض مردانه و بدي به گلويش چنگ مي اندازد .

چه کسي جز او ميتواند اين بود را استشمام کند ؟

اين عطر فقط متعلق به او بوده و بس

چشمانش را باز ميکند .

دستش يه سمت کليد برق ميرود .

نور کمي فضاي اتاق را در برميگيرد ، اما در آن نور کم ، به خوبي ميتواند عکس هاي عزيز ترينش را در گوشه و کنار ببيند

به سمت بزرگترين عکس ميرود .

صندليه چوبي در کنار آن گذاشته شده ، روي آن مي نشيند و زل ميزند به آن صورت دلنشين .

لبخندي تلخي ميزند ، نوازش گونه دستش را بر روي لبخند مورد علاقه اش ميکشد.

سرش را به عکس تکيه ميدهد و با غم ميگويد :

-از پيشم رفتي خانومم ؟ اره ؟ جيگرمو سوزوندي .

تمام عمرم به اندازه امروز عذاب نکشيدم .

شيشه ي عمرم بودي !

گلايه اي ندارم نفسم . تو حق داشتي ! من لياقت مهربونياتو نداشتم .

من نتونستم فرشته کوچولو مو براي خودم نگه دارم .

من دلتو شکستم .

من ، بين تو و آنديا ، اونو انتخاب کردم .

نتونستم به امون خدا ولش کنم ، باهاش ازدواج کردم .

فقط به خاطر اين که دست به خودکشي زد .

نميدونم چطوري تونستم بهت خيانت کنم !

يادم نمياد .

با همه ي اينا ، حتي فکرشو هم نميکردم يک روزي دست يکي ديگه رو بگيري عشق من .

شيشه ي عمرمو شکستي .

نابودم کردم نفسم .

نفس رايان بودي ، با رفتنت نفسمو قطع کردي .

نگاه به اين دم و بازدم نکن که از اين سينه ي لعنتي بيرون مياد ، من امروز مردم .

همون موقعي که بله رو به يکي ديگه گفتي مردم .

دارم ميسوزم خانومم ، دارم آتيش ميگيرم .

دلم ميخواد بميرم.

دارم جلوي خودمو ميگيرم تا نيام و دستتو نگيرم و نبرمت يه جاي دور .

تصور اينکه مال يکي ديگه شدي ، برام از مرگ هم بدتره .

اي کاش جونمو ميگرفتي ، راضي بودم عزيزم .

اما تو بدترين راهو براي انتقام گرفتن از من انتخاب کردي .

با اين وجود ، توي قلب من هميشه ميموني .

تو تا ابد توي قلبم متعلق به مني ، حتي اگه کنار يکي ديگه خوشبخت باشي ، باز من تو رو متعلق به خودم ميدونم .

تو تا ته دنيا نفس رايان ميموني ساراي من ، فرشته ي کوچولوم ، همه ي کسم

دوستت دارم . خيلي دوستت دارم عزيزم

سرش را از روي عکس بلند ميکند .

صداي بله گفتن سارا به ديگري در ذهنش اکو وار تکرار ميشود .

وقتي شنيدن يک بله ، انقدر سخت است ، چطور ميتواند يک عمر او را کنار يکي ديگر ببيند و صبور باشد؟

دستي به صورت رنگ پريده اش ميکشد و ميگويد :

-چطوري تحمل کنم ؟

انگار که تازه طوفان شده و تا آن موقع فقط آرامش قبلش بوده .

به يک باره ديوانه ميشود .

دادي ميزند و از جايش بلند ميشود .

صندلي را برميدارد و با تمام قدرتش به زمين ميکوبد اما آرام نميشود .

نعره اي ميزند و عکس دونفره ي بزرگشان که بر روي ديوار چسبيده بود را پاره ميکند .

نفس نفس زنان داد ميزند :

-ديگه مال من نيست . مگه توي اين دنيا من جز اون چي ازت خواستم ؟

ازم گرفتيش ؟ لعنت به اين سگدوني که به اسم زندگي برام ساختي .

لعنت به دنيايي که توش زندگي ميکنم با تموم آدماش .

ميشنوي خدا ؟ با توام ! از اين زندگيه لعنتي بيزارم .

چرا بين اين همه عاشق و معشوق ، عشق منو ازم جدا کردي ؟

داري ميبيني که چقدر عذاب ميکشم ؟.

از اتيش جهنمت فرستادي توي وجود من که دارم ميسوزم ؟

تمام ادعاهايش پر ميکشد .

صورتش پر از التماس ميشود .

تحمل ماندن روي پايش را ندارند .

براي همين ، با دو زانو روي زمين ميينشيد .

سرش را به سمت زمين ميگيرد .

اشکي از چشم هاي ملتهبش پايين ميچکد و بر روي پارکت هاي قهوه اي رد مي اندازد .

کم کم شانه هايش شروع با لرزيدن ميکنند.

بدون توجه به غرور هميشه گي اش خطاب با خدايي که مهرش را در قلبش دارد ، با التماس ميگويد :

-حداقل نذار انقدر عاشقش باشم ! حالا که ازم گرفتيش، پس از قلبمم بيرونش کن !

داغي که روي دلمه ، داره منو ميکشه .

از پا در اومدم .

من دارم بهت ميگم خدا .

بنده ي پر از غرور و تکبرت ديگه نميکشه ، از پا دراومد .

شکست خورد .

آره رايان اميري با تمام سنگدلي اش شکست خورد .

.

.

.

سارا:

ميثم در خونه رو برام باز ميکنه و منتظر بهم خيره ميشه .

لبخند لرزوني ميزنم و داخل ميشم .

يه خونه ي نقلي شايد در اندازه ي نود متر .

همراه با دو اتاق .

بدون اينکه ذره اي کنجکاو باشم ، به اطرافم نگاه ميکنم .

من حتي جهزيه هم نخريدم .

اين جا خونه ي مجردي ميثم بود و خودش قبول کرده بود وسايل قديمي اشو با وسايل جديد عوض کنه .

سرکي به اتاق ها ميکشم .

اولين اتاق با تخت دونفره و روتختي پر از گل .

پوزخندي ميزنم و درو ميبندم .

در دومين اتاقو باز ميکنم ، يه اتاق کوچيک با تخت يک نفره و کمد .

داخل ميرم .

کيفمو روي تخت ميندازم .

دوست دارم بخوابم اما ضعف معده ام باعث ميشه يادم بيوفته که چقدر گرسنمه .

به سمت آشپزخونه ميرم .

نگاهم به ميثم ميوفته ، قرص کوچيکي از جلدش در مياره .

از اين فاصله لرزش خفيف دست هاشو ميبينم .

قرصو ميخوره و بطريه آبو بي وقفه سر ميکشه .

يک قدم بهش نزديک ميشم و نگاهش ميکنم .

بطري رو که پايين مياره ، متوجه ي من ميشه .

فوري قرصو توي جيب شلوارش ميکنه و رو به من ميگه :

-چرا اينجا وايستادي ؟

با شک نگاهش ميکنم و ميگم :

-اومدم يه چيزي بخورم.

سري تکون ميده . بطري رو روي ميز ميذاره و ميگه :

-آها . باشه بخور!

حرفشو ميزنه ، ميخواد از آشپزخونه خارج بشه که صداش ميزنم .

برميگرده .

حالت چشم هاش منو ميترسونه ، علاوه بر اين که چشم هاش کاسه ي خونه ، رنگ نگاهش هم عوض شده .

با اين حال خودمو نميبازم و ميپرسم :

-اون قرص چي بود ميثم ؟

فکش فشورده ميشه . اخم هاش به طرز عجيبي در هم ميره .

دست هاشو مشت ميکنه ، اونقدري که دستاش به سفيدي ميزنه .

کمي ميترسم و يک قدم کوتاه به عقب برميدارم .

با صدايي که انگار به سختي از حنجره اش بيرون مياد ميگه :

-چيزي نبود . سرم درد ميکرد قرص خوردم

سري تکون ميدم ، با اين که خيلي خوب ميفهمم که دروغ ميگه .

از آشپزخونه خارج ميشه .

سعي ميکنم فکرمو آزاد کنم تا گمون بدي نسبت بهش پيدا نکنم .

در يخچالو باز ميکن

ميلم به هيچ چيزي نميکشه .

ناچارا ليوان شيري براي خودم ميريزم و يه نفس سر ميکشم

با قدم هاي آهسته به سمت اتاقم ميرم .

با اينکه خبري از ميثم نيست درو قفل ميکنم و بدون اين که حتي روسري امو از سرم در بيارم جنين وار روي تخت دراز ميکشم و طولي نميکشه که خسته از اتفاقات خوابم ميبره .

.

.

.

با صداي زنگ موبايلم از خواب ميپرم .

چشم هامو با گيجي دور اتاق نا آشنا ميچرخونم .

توي جام ميشينم . گوشيم درست زير بالش در حال زنگ خوردنه .

برش ميدارم و تماسو وصل ميکنم .

صداي ناراحت محيا به گوشم ميرسه :

-سلام . سارا ؟ ميشه بياي پيشم ؟

با صداي غرق در خوابي ميگم :

-چرا مگه چي شده ؟

يه دفعه ميزنه زير گريه

-امروز دکتر نا اميدم کرد . من هيچ وقت نميتونم مادر بشم .

ميخوام از روهان جدابشم . به خودشم گفتم . حالم خيلي بده سارا ميشه بياي اينجا مفصل حرف بزنيم .

از جام بلند ميشم همونطوري که به سمت کمد لباس هام ميرم ميگم :

-تا نيم ساعت ديگه اونجام

تلفنو قطع ميکنم و ميندازمش روي تخت .

نگاهي به لباس هاي چروک شده ام ميندازم .

پالتوي چرم قهوه اي امو برميدارم با شلوار کرم و شال کرم قهوه اي .

لباس هامو عوض ميکنم و قفل اتاقو باز ميکنم و از اتاق خارج ميشم .

سرکي به اتاق ميثم ميکشم .

غرق در خوابه .

در اتاقو ميبندم و به سمت دستشويي ميرم.

دستو صورتمو ميشورم و بيرون ميام .

چکمه هامو ميپوشم . دستمو روي دستگيره ميذارم ، ميخوام درو باز کنم اما در قفله .

متعجب چند بار ديگه تلاش ميکنم اما انگاري که واقعا در قفله .

صداي ميثم از پشت سرم بلند ميشه :

-کجا ؟

ميترسم و دستمو روي قلبم ميذارم .

بر ميگردم و به صورت مزين شده به اخمش نگاه ميکنم .

اخم هاش غليظ تر ميشه و ميپرسه :

-چرا ترسيدي ؟

دستمو از روي قلبم برميدارم و ميگم :

-چون يه دفعه اي اومدي .

خوب بيام . دليلي نداشت بترسي !

نفسمو آه مانند بيرون ميدم . اشاره اي به در ميکنم و ميگم :

-اين چرا قفله ؟

بدون ذره اي ملايمت ميگه :

-چون که من خواستم .

تعجب ميکنم اما از اونجايي که رمق بحث کردن ندارم ميگم :

-باشه . بازش کن ! ميخوام برم

چند قدم به سمتم مياد و روبروم مي ايسته .

نگاه پر از شکي بهم ميندازه و ميگه ؛

-باز کنم که کجا بري ؟

خونه ي محيا .

يه قدم ديگه بهم نزديک ميشه .

شالمو به آرومي از سرم ميکشه .

متعجب بهش نگاه ميکنم .

گيره ي موهامو باز ميکنه .

دستشو روي موهام ميذاره و با لحن بدي ميگه :

-با اون قرار گذاشتي ؟ خونه ي محيا ؟

چشم هام گرد ميشه .

صورتش از خشم ميلرزه .

دستشو که روي موهامه لابلاي موهام فرو ميبره و با تمام قدرتش موهامو ميکشه .

آخي ميگم .

بهم نزديک تر ميشه . عقب عقب ميرم و محکم ميخورم به در .

بيشتر از قبل موهامو ميکشه و توي صورتم فرياد ميزنه :

-لال شدي ؟ بهت ميگم با رايان قرار گذاشتي ؟؟؟

دستمو بالا ميبرم و روي دستش که در حال کشيدنه موهامه ميذارم .

در همون حال با صدايي که از شدت درد به لرزش افتاده ميگم :

-چي داري ميگم ميثم ؟ من ميخوام خونه ي محيا من به رايا...

نميذاره حرفمو تموم کنم . هلم ميده .

با شدت به زمين برخورد ميکنم .

فوري دستمو روي شکمم ميذارم تا آسيبي به بچه ام نرسه

.

دادي ميزنه که چهار ستون بدنم ميلرزه :

-اسم اون لجنو به زبونت نيار .

قلبم به درد مياد.

حس ميکنم بچه ام هم توي شکمم به تلاطم ميوفته

.

موهامو از توي صورتم کنار ميزنم و به سختي از جا بلند ميشم .

روبروي ميثم که از خشم نفس نفس ميزنه مي ايستم .