غمگين ميگم :

-عادت دارم ...

ميدونم

-چيو ؟

اينکه هر وقت يکي دلتو ميشکنه مظلومانه گوشه ترين قسمت خونه ميشيني و زانوهاتو بغل ميکني و اشک ميريزي

لبخند تلخي ميزنمو چيزي نميگم کمي به سکوت ميگذره که ميثم ميگه :

-نميدونم چي شده !

نميخوامم تو زندگيت دخالت کنم .

اما تو قوي ترين دختري هستي که من ديدم !

دلم نميخواد اينجوري بشکني !

اگه کسي دلتو شکسته ، اينطوري اينجا زانوي غم بغل نگير !

برو بجنگ !

بجنگ و بهش نشون بده برات مهم نيست !

اينکه کسي که ضربه خورده تو نيستي اونه !

حتي شده به ظاهر .

تو خيلي راحت ميتوني انتقامتو از کسايي که اذيتت کردن بگيري

پوزخندي ميزنم

انتقام ؟

تنها چيزي که حتي بهش فکر نميکنم ...

چطوري ميتونم به کسي که ديوانه وار ميپرستمش ضربه بزنم ؟

حتي اگه بهم دروغ گفته باشه !

حتي اگه بهم خيانت کرده باشه اما من نميخوام يه لحظه هم غم مهمون چشماش بشه

زبون باز ميکنم و ميگم :

-انتقام براي قلب زخم خوردم التيام نيست.

من ترجيح ميدم توي تنهايي خودم بشکنم و اشک بريزم ...

لبهاش تکون ميخورن،

ميخواد چيزي بگه اما منصرف ميشه .

از جاش بلند ميشه و به سمت آشپزخونه ميره .

نميبينم چيکار ميکنه ، برامم مهم نيست .

بعد از مدتي بوهاي خوبي از آشپزخونه بلند ميشه .

با کمي دقت ميتونم بفهمم بوي بادمجونه .

جالب بود !

اينکه ميثم تنبلي که دست به سياه وسفيد نميزد الان توي آشپزخونه داره غذاي مورد علاقه ي منو درست ميکنه .

پوزخندي ميزنم به سادگيش .

با اين بغض دردناکي که از ديشب گريبان گيرم شده و ولم نميکنه چطور ميتونم به غذا خوردن فکر کنم ؟

از اون گذشته آدمي که مرده غذا نميخواد !

مردن که فقط مردن جسم نيست .

من روحم مرده بود و مطمئنم هزار برابر سختر از مرگ جسمه ..

چهل و پنج دقيقه بعد ميثم بيرون مياد و با مهربوني ميگه :

-برات شام درست کردم .

بيا که ميدونم تنبلي!

مطمئنا از ديشب تا الان هيچي نخوردي عوضش الان يه غذايي برات درست کردم که انگشتاتو هم ميخوري

بي رمق و بي حوصله بودم ميثم با اين شور و ذوق حرف ميزد و من فقط ميخواستم تنهام بذاره از جام بلند ميشم .

ميخوام حتي شده با نگاهم ازش تشکر کنم اما توي چشماي بيروحم چيزي جز درمونگي نيست

به ميثم نگاه ميکنم و ميگم :

-ميلي ندارم .ميخوام بخوابم .

حس ميکنم براي يه لحظه اخماش ميره توي هم

اما سريع موضعشو عوض ميکنه و بامهربوني ميگه :

-باشه !

هر چي تو بگي غذا رو ميذارم توي يخچال فردا گرم کن بخور

بي حوصله سري تکون ميدم و به سمت اتاقم ميرم .

خودمو روي تخت پرت ميکنم و چشم هاي درد ناکمو روي هم ميذارم به اميد اين که براي لحظه اي هم که شده

خواب چشمامو در بر بگيره .

روي مبل دراز کشيده بودم و خيره به تلويزيون خاموش بودم .

دوازده روز گذشت و دريغ از يه اس ام اس که از جانب رايان بياد .

ديگه کمتر گريه ميکردم .

فقط خيره ميشدم به گوشه اي و توي خاطراتم غرق ميشدم

توي چشمام انگار شيشه کار گذاشته بودن

هيچ حسي نداشت .

دلتنگ ميشدم .

از دلتنگي مرزي تا جنون نداشتم .

بعضي وقتها اونقدر دلتنگ ميشدم که مشت به قلبم ميکوبيدم ،

اما اثر نداشت .

سرمو محکم ميزدم به ديوار ،

باز هم اثر نداشت .

ديوونه شده بودم .

بعضي وقتها هم ديوونگيم به اوج ميرسيد

صبح بلند ميشدم و با خوشحالي ميز صبحانه رو ميچيدم و منتظر رايان ميموندم .

وقتي نميومد نگران ميشدم ميدويدم سمت تلفن و شماره اش را ميگرفتم اما قبل از اين که تماس برقرار بشود به خودم مي آمدم و با نا اميدي تلفن رو قطع ميکردم

همه ي اينها بود اما من سرد شده بودم .

مثل مرده متحرک .

برق چشمام از بين رفته بود و فقط دو تيله آبي رنگ ازش مونده بود .

بدون هيچ حسي .

ميثم تقريبا هرروز ميومد و بهم سر ميزد .

اوايل باهاش بد رفتاري ميکردم .

اما کم کم بهش عادت کردم .

ميومد و برام غذا درست ميکرد کنارم مينشست و حرف ميزد .

از همه جا و همه کس .

هيچ اشاره اي هم به گذشته مشترکمون نميکرد .

منو بد جوري مديون خودش کرده بود .

همين که از کارو زندگيش ميزد و ميومد ساعتها کنارم مينشست و حرف ميزد واقعا دريايي از محبت بود .

با صداي زنگ موبايلم به خودم ميام.

اسم محيا روي صفحه گوشي خاموش و روشن و ميشه .

اونقدر بي حوصله بودم که نخوام جواب بدم

بيخيال صورتمو برگردونم بعد از اينکه حسابي زنگ ميخوره بالاخره قطع ميشه .

طولي نميکشه که که آلارم اس ام اس بلند ميشه .

پوفي ميکنمو بيحوصله گوشيو برميدارم و اس ام اسو باز ميکنم :

-تو رو خدا جواب بده سارا ...رايان ديوونه شده ...

در کسري از ثانيه زمين زير پام خالي ميشه و موجي از نگراني به سمتم مياد

گوشي توي دستم علنا ميلرزه.

با صداي زنگش از جا ميپرم و فوري جواب ميدم :

-الو محيا؟چيشده ؟

نميدونم سارا .

اومديم به رايان سر بزنيم نبود .

خواستيم برگرديم که اومد .

سرو وضعش داغون بود بي توجه به ما چپيد توي اتاقشو درو محکم بست .

همش داد ميزنه و اسم تو رو صدا ميزنه

قلبم ديوانه وار ميکوبه صداي روهان مياد که مدام ميکوبه به درو اسم رايانو صدا ميزنه .

ناگهان صداش قطع ميشه و صداي پر از بغض مرد روياهام بلند ميشه

گوشيو تا جايي که جا داره ميچسبونم به گوشم و با صداي آرومي ميگم :

-محيا گوشيو ببر نزديک اتاقش ...ميخوام صداشو بشنوم

صداي خش خشي مياد و پشت بندشم صدايي که لرزه ميندازه به تک تک سلول هاي بدنم

*نيستي تو و کار دل من تمومه ...

باور ندارم ...

با تنهاييام نميسازم ..نميشه طاقت بيارم

نيستي تو و زندگيه من پاشيده از اين همه غم

سخته واسم...بي تو باشم ..نميتونم عشقم

يه حسي مثل دلتنگي

همه قلبم رو ميگيره

هواي خونه اين روزا

بي تو خيلي دلگيره

نميشه بي تو آروم شم

تو که نيستي چقدر سخته

داره ميميره ...اون که گفت کنارت خيلي خوشبخته

دوري نذاشت خاطره ي تو بميره هرگز تو دلم

اين خيابونا بي تو شبا با فکرت قدم ميزنم

نيستي تو و زندگي من پاشيده از اين همه غم

سخته واسم ..بي تو باشم ..نميتونم عشقم

يه حسي مثل دلتنگي همه قلبم رو ميگيره

هواي خونه اين روزا

بي تو خيلي دلگيره

نميشه بي تو آروم شم

تو که نيستي چقدر سخته

داره ميميره اون که گفت کنارت خيلي خوشبخته*

(دلتنگي_رامين بي باک)

صداي خوندنش قطع ميشه و پشت بندش صداي کوبيدن چيزي به ديوار مياد و صداي نعره رايان که اسم منو صدا ميزنه .

ميون گريه لبخندي ميزنم

حسرت شنيدن اسمم از زبونشو داشتم .

مدام اسممو صدا ميزنه و يه چيزيو ميشکنه

نگرانش ميشم ...اگه خورده شيشه ها بره توي دستش چي ؟

فوري محيا روصدا ميزنم ...از صداش معلومه ترسيده .

سارا تورو خدا بيا !

رايان اشتباه کرد .

ولي حداقل امشبو بيا اگه نياي تا صبح دووم نمياره باور کن از صداي بلندش

چهار ستون بدنم ميلرزه .

-نميام

لج نکن سارا فقط امشبو بيا نميگم ببخشش امشب بيا باور کن دلم براش ميسوزه ...خيلي داغون بود .

قفسه سينم بالا پايين ميشه.

موندم بين دوراهي ..

قلبم ميگه پرواز کنم طرفش اما عقلم ميگه بشينم سر جام و بذارم ازعذاب وجدان بميره

تويه تصميم ناگهاني به حرف قلبم گوش ميکنمو ميگم:

-دارم ميام

تلفنو قطع ميکنمو به سمت اتاقم ميرم .

پالتوي مشکي مو روي همون تيشرت حلقه آستينم ميپوشم و شال مشکي رنگي سرم ميکنم .

گوشي و سوئيچ ماشينو برميدارم و توي جيبم ميذارمش

کفشامو پام ميکنم و از خونه خارج ميشم

به سمت دويستو شيش سفيد رنگم ميرم و سوارش ميشم و با سرعت سرسام آوري به سمت خونه رايان ميرم.

طولي نميکشه که ميرسم .

ماشينو جلوي برج بلند بالا پارک ميکنم و به سمت ساختمون ميرم .

نگهبان با ديدنم سلام ميکنه که جوابشو ميدم .

به سمت آسانسور ميرمو سوارش ميشم و دکمه دوازده رو ميزنم

توي آيينه به خودم نگاه ميکنم

با اينکه از دلتنگي رو به جنونم .

با اينکه در حد مرگ نگرانم .

اما چشمام بي روح و سرده .

هيچي ازم نمونده.

هيچي از اون صورت شيطون و چشماي درخشان نمونده

با صداي نازک زني که اعلام ميکنه به طبقه دوازدهم رسيديم دل از آيينه ميکنم و از آسانسور خارج ميشم .

جلوي واحد رايان مي ايستم .

و زنگو فشار ميدم

طولي نميکشه که محيا درو باز ميکنه ..

ميرم تو و درو ميبندم

با لحن سردي ميپرسم :

-کجاست ؟

توي اتاقشه ده دقيقه اي ميشه که صدايي ازش نمياد

سري تکون ميدم و رو به روهان که به سمتم مياد ميگم :

-شما بريد من خودم تنها از پسش بر ميام

محيا ميخواد اعتراض کنه اما روهان سري تکون ميده و دست محيا رو ميگيره و ميرن .

در بسته ميشه .

به جاي اينکه به سمت اتاقش برم به سمت اتاق کار ميرم.

کشوي کوچيک ميزو باز ميکنم و کليد يدک اتاقشو بر ميدارم .

از اتاق کار خارج ميشم و به سمت اتاقش ميرم

ميدونم در قفله .

کليدو توي در ميکنم و به آرومي ميچرخونم .

با دستاي لرزون دستگيره درو پايين ميدم و درو باز ميکنم

ميرم داخل و با موجي از تاريکي روبرو ميشم .

کمي که چشمام به تاريکي عادت ميکنه متوجه رايان ميشم

گوشه اتاق نشسته و چشماش بسته است

يکي از پاهاش دراز شده و دستشم روشه

با دست ديگه اش لباس منو گرفته جلوي بينيش و بي صدا نفس ميکشه

به سمت کليد برق ميرم و چراغو روشن ميکنم

حتي متوجه روشن شدن اتاق هم نميشه

تازه متوجه سرو وضع آشفته اش ميشم .

بلوز سفيدي پوشيده که پاييناش از شلوارش زده بيرون و نصف دکمه هاشم بازه

ريش درآورده و بود و موهاشم برعکس هميشه شونه زده نيست و روي پيشونيش افتاده

در حالي که سعي ميکنم پام روي خورده شيشه ها نره چند قدم ميرم جلو چشماي بي روحمو ميدوزم بهش و با صداي آرومي ميگم :

-رايان

تکوني ميخوره اما چشماشو باز نميکنه

کلافه دوباره صداش ميزنم :

-با توام رايان

پلکش ميلرزه و چشماش باز ميشه

چند بار پلک ميزنه و نگاهش به من ميوفته

ناباور خيره ميشه بهم ..

حتي پلک هم نميزنه ...

به تک تک اجزاي صورتش نگاه ميکنم .

از دلتنگي رو به جنون بودم و عجيب دلم ميخواست تا اين دلتنگيو با حبس شدن توي آغوشش کم کنم.

دستشو به ديوار ميگيره و به سختي از جاش بلند ميشه .

چشماش ملتهب و قرمزه

چيزي از اون همه غرور و جذبه نمونده .

خيره بهم ،

پلک هم نميزنه .

نگاه دلخورمو ميدوزم توي چشماش

تکوني ميخوره.

به خودش مياد و با قدم هاي بلند خودشو بهم ميرسونه .

دست هاشو دور شونه هام حلقه ميکنه و

منو به شدت ميکشه توي بغلش

مسخ شده سر جام ايستادم ...

نميدونم بايد چيکار کنم .

قدرت اينو ندارم که پسش بزنم .

سرمو روي شونش ميذارم و سعي ميکنم نامحسوس عطر تنشو ببلعم

برعکس من رايان بي پروا سرشو توي گردنم ميکنه و نفس عميق وکشدار ميکشه

شالمو از سرم در مياره و به گوشه اي پرت ميکنه

گيره ي موهامو باز ميکنه و ميندازتش روي زمين.

چنگ ميزنه به لابلاي موهام و منو بيشتر از قبل به خودش فشار ميده .

نميونم طاقت بيارم و دستامو خيلي آروم دور شونه هاش حلقه ميکنم .

اشکام پشت پلکم ايستادند و براي بيرون اومدن به چشماي کم سوم فشار ميارن

...پلکي ميزنم که همزمان صورتم از اشک خيس ميشه .

صداي زمزمه مانند رايان بلند ميشه و من سرتا پام گوش ميشه

-عزيز دلم ،

نفس رايان ، عمر رايان ، فرشته کوچولوي من ،

داشتم از دوريت ميردم .

خانوم من اي کاش باور ميکردي که چقدر عاشقتم ،

که چقدر دوست دارم .

ميدوني توي اين مدت به من چي گذشت ؟

ميدوني چقدر دلتنگتم ؟

دارم ديوونه ميشم !

دارم جنون پيدا ميکنم!

خيلي دوست دارم سارا ...خيلي دوست دارم .

نفسهاي داغش که کنار گوشم نجوا ميکرد حالمو عوض ميکنه .

چيزي نميگم و فقط اشک ميريزم

منو از توي بغلش مياره بيرون .

دستاشو ميذاره دو طرف صورتم.

با ولع به تک تک اجزاي صورتم نگاه ميکنه

پيشوني مو ميبوسه و با صداي آرومي ميگه :

-هر طرفي ميرم خاطراتت هست .

گونه امو ميبوسه و ميگه :

-صداي خنده هات همش توي گوشمه .

چونه امو ميبوسه و ميگه :

-ميميرم براي عطر تنت

گردنمو ميبوسه و ميگه :

-عطر نفس هات

موهامو ميبوسه و ميگه :

-عطر موهات

انگشت شصتشو نوازش گونه ميکشه روي لبهام و ميگه :

پشت بند حرفش امون نميده و لـ*ـبهاي داغشو ميذاره روي لـ*ـبهام و به آرومي مشغول بوسيدنم ميشه

طعم آشناي لـ*ـبهاش که به لـ*ـبهام ميخوره زمان متوقف ميشه

بهش نگاه ميکنم

چشماشو از سر لذت بسته و با اخم ريزي ميبوستم .

ناخوداگاه چشمهاي منم بسته ميشه .

کم کم حريص تر ميشه و با شدت بيشتري لبهامو به بازي ميگيره .

دستم ميره لابلاي موهاش و باهاش همراهي ميکنم .

ديوونه ميشه و دستشو دور کمرم حلقه ميکنه و محکم فشار ميده .

بي مهابا ميبوسه و امون نفس کشيدن رو از جفتمون ميگيره

بعد چند دقيقه رسما نفس کم مياره و ازم جدا ميشه .

پيشوني اشو ميچسبونه به پيشونيم دست داغشو کنار صورتم ميذاره

قفسه ي سينش بالا و پايين ميره

خيره نگاهم ميکنه و دوباره لـ*ـبهاشو ميذاره روي لـ*ـبهام اندفعه با شدت بيشتري ميبوستم .

دستش به سمت دکمه ي پالتوم ميره و يکي يکي بازشون ميکنه و از تنم درش مياره

پالتوم روي زمين ميوفته .

با دستاي مردونش آروم بازوي برهنمو نوازش ميکنه

همونطوري که مشغول بوسيدنمه ميچرخونتم و ميخوابونتم روي تخت و خودشم روم خيمه ميزنه .

دست از بوسيدنم بر ميداره و با چشماي خمار و تب دارش بهم خيره ميشه .

سرشو به سمت گردنم ميبره و گردنمو نرم ميبوسه .

هيچ صدايي جز نفس هاي کشدارمون به گوش نميرسه .

با وجود خيانت وحشتناکي که بهم کرد جلوشو نميگيرم .

اينکه چيزي بهش نميگفتم به اين معني نبود که بخشيدمش ؛

به اين معني نبود که از خود بيخود شدم و نميفهميدم دارم چيکار ميکنم ،

به اين معنيم نبود که ديوونه ام.

ديوونه نبودم .

من فقط دلتنگ بودم .

عاشق بودم.

قصدم رفتن بود اما قبلش ميخواستم براي يک شب هم که شده طمع بودن با عشقمو بچشم

دستم به سمت سه دکمه بسته بلوزش ميره؛

به آرومي بازشون ميکنم و بلوزشو از تنش در ميارم ..

سينه ي پهن مردونش نمايان ميشه

دستي به روي خالکوبي بازوش ميکشم

خودشو بهم نزديکتر ميکنه و کاملا ميچسبه بهم

بدنش کوره ي آتيشيه که منم ذوب ميکنه

هرم اتيشي که از تنش بيرون مياد ديوونه ام ميکنه .

سرشو از توي گردنم مياره بيرون .

با ديدنش تعجب ميکنم .

صورت اونم مثل من خيس از اشکه ..

قلبم به درد مياد .

انگار جفتمون ميدونستيم امشب آخرين شب با هم بودنمونه .

بهم نگاه ميکنه .

با سکوتم بهش ميفهمونم که مخالف نيستم

با صداي آرومي ميگه :

-منو ببخش اگه انقدر دوست دارم !

من مجبورم خودخواه باشم ...نميخوام مال کس ديگه اي باشي !

منظورشو نميفهمم و چيزيم ازش نميپرسم

فقط خودمو ميسپارم دستش و بدون اينکه مخالفتي داشته باشم يه شب لذت بخش ولي غمناکو باهاش تجربه ميکنم

.

.

اتاق از نور خورشيدي که به داخل ميتابيد روشن شده .

چشماي قرمزمو روي هم فشار ميدم تا بلکه از سوزشش کم بشه .

نفس هاي رايان گردنمو ميسوزونه .

از پشت بدن ظريف و برهنمو گرفته توي بغلش و سرشو برده لابلاي موهام .

ديشب انقدر نجواهاي عاشقانه زير گوشم زمزمه کرد که وسوسه شدم بيخيال همه چيز بشمو ببخشمش .

اما فقط در حد وسوسه بود .

جاي من پيش رايان نبود .

بايد ميرفتم .

جايي که ديگه نگام توي نگاه سوزنده اش گره نخوره .

به ياد ديشب لبخند درد ناکي ميزنم

شب فوق العاده و در عين حال عذاب آوري شده بود .

من شده بودم بتي که رايان فقط ميخواست پرستشش کنه .

از پايين پاهام و تا پيشونيمو ميبوسيد و نجواهاي عاشقانه سر ميداد .

وسط رابطه رسما به هق هق افتاده بودم

چشمهاي سرخ رايان هم نشون ميداد که چقدر داره عذاب ميکشه .

وقتي ياد اين ميوفتادم که امشب آخرين شبيه که رايان اسممو صدا ميزنه ،

آخرين شبيه که انقدر بهش نزديکم ،

آخرين شبيه که گم شدم توي آعوش مردونش ،

دلم آتيش ميگرفت .

نميتونستم جلوي خودمو بگيرم و از ته دل گريه ميکردم .

با اين وجود،

يکي از بهترين شب هاي زندگيم بود .

يکي شدنم با رايان .

انقدر به آرومي باهام برخورد ميکرد که قلب بي جنبه ام توي سينه ام آروم و قرار نداشت .

غلطي ميزنم و روبروي رايان قرار ميگيرم

بيداره .

دستشو دور کمرم حلقه ميکنه و ميکشتم توي بغلش .

با انگشتم روي سينش خط هاي فرضي ميکشم

موهامو از توي صورتم ميده کنار و با صداي گرفته اي ميگه :

-درد نداري ؟

سرمو به علامت منفي تکون ميدم .

خيره نگاهم ميکنه و از جاش بلند ميشه و ميچپه توي حموم .

به جاي خاليش نگاه ميکنم .

ناچارا از جا پا ميشم و لباس هامو ميپوشم ...

شالمو سرم ميکنم و روي تخت ميشينم .

طولي نميکشه که رايان از حموم مياد بيرون .

بالا تنه اش برهنه است و فقط شلوار کتون سورمه اي رنگي رو پوشيده .

چشماش عين دوکاسه خون شده .

انگار داشت در حد مرگ از يه چيزي عذاب ميکشيد .

با نگاهم حرکاتشو دنبال ميکنم .

به سمت کمدش ميره و بلوز سورمه اي رنگي رو در مياره و ميپوشه .

به سمت آيينه که دقيقا روبروي منه مياد دکمه هاشو ميبنده در همون حال از توي آيينه نگاهم ميکنه و ميگه :

-بابت ديشب متاسفم !

چيزي نميگم و از توي آيينه بهش نگاه ميکنم

دکمه هاش که بسته ميشه ،

بلوزشو ميزنه توي شلوارش و کمربندشو محکم ميکنه .

ساعت شيکي رو از روي ميزش برميداره .

بر ميگرده سمت من و همونطوري که مشغول بستن ساعتشه با لحن سردي ميگه :

-بهتره ديشبو فراموش کني .

من مست بودم نفهميدم .

تو نبايد اجازه ميدادي!

قلبم به درد مياد ،مست بود ؟

يعني من انقدر احمقم که فرق بين آدم مست و هوشيار رو نميفهمم ؟

غرورم له شده ...چشمام دو دو ميزنه

از جا بلند ميشم .

ميخوام به سمت در برم که مچ دستمو ميگيره .

دستمو ميکشم .

زل ميزنه توي چشمام و ميگه :

-باشه قبول !

دروغم يکم غير قابل باور بود .

اما من نميخواستم بعد دوسال دست نخورده ولت کنم .

بالاخره منم بايد يه استفاده اي ازت ميبردم .

ديشبو فراموش کن !نميخوام به خاطر يه هوس زودگذر زندگيمو به بازي بگيري .

من ميخوام ازدواج کنم ،

با آنديا ...بهتره منو فراموش کني

ناباور نگاهش ميکنم .

امون بده مرد !

شونه هاي نحيف من طاقت سنگيني حرفاي بيرحمانتو نداره .

به حرمت نون و نمکي که خورديم ميتونستي آروم تر ضربه بزني .

...من که داشتم ميرفتم .

چه لزومي بود اينطوري زير پا لهم کني ؟

من که به خودم قبولونده بودم تو از اولشم مال من نبودي .

چرا به بدترين شکل ممکن کوبيدي توي سرم ؟

کجاست اون مردي که به نظر من خوش قلب ترين مرد دنيا بود ؟

من الان روبروي خودم يه مرد سنگي بيرحمو ميبينم .

*قانون امروز من

قانون دلتنگيست

امروز حکم هر چه که باشد

بازنده منم ...

بيش از محکومم نکن *

دستمو به ديوار ميگيرم .

لبهام حرفي نميزنن اما توي دلم غوغاست .

حرفاي نگفته ام زياده ،

اونقدر زياد که هجوم بيرحمانه اشون عجيب گلومو درد ناک کرده .

خيره ميشم توي چشماش

با وجود حرفهايي که ميزنه باز هم چشماش مهربون ترين چشمهاي دنياست

نميدونم توي نگاهم چي ميبينه که ناباور خيره ميشه بهم .

لبهاش تکون ميخورن .

يک قدم مياد جلو دستشو به سمتم دراز ميکنه

پشتمو بهش ميکنم .

اولين قطره ي اشک ميريزه روي گونم

قدمي جلو ميرم.

نميدونم چرا همه جا انقدر سياهه !

قدم دوم رو برميدارم.

پاهام ميلرزه .

صداي شکستن قلبم زير پاهاي رايان توي گوشم ميپيچه .

قدم سوم رو برميدارم

سرم به دوران افتاده ..

تازه متوجه عمق فاجعه ميشم .

دستمو به سمت دستگيره ميبرم .

صداش اکو وار توي سرم ميپيچه و ناقوس مرگم ميشه

-تو نبايد اجازه ميدادي !

ميخوام ازدواج کنم !

با آنديا !

بايد يه استفاده اي ازت ميبردم !

حيف بود دست نخورده ولت کنم !

ميخوام ازدواج کنم !

ميخوام ازدواج کنم !

ميخوام ازدواج کنم !

قلبم به درد مياد .

خيلي هم زياد .

حس ميکنم هر آن حرکتش مي ايسته .

دستمو روي قلبم ميذارم .

ديوارا هر لحظه بهم نزديک ميشن .

تنگ و تنگ تر .

اونقدري که منو در خودشون ميبلعن و به عمق تاريکي سوق ميدن .

*تو چشماي پر از اشکم به دنبال چي ميگردي

منو بازيچه ي دست هوس هاي خودت کردي

ميگفتي مال هم ميشم ...يه روزي تا ابدا ما

تو از اينجا داري ميري ...

بدون من خودت تنها

همش تقصير قلبم بود

که از دنيا تو رو ميخواست

داري ميري براي من ...همينجا آخر دنياست

همش تقصير قلبم بود

که از دنيا تو رو ميخواست داري ميري براي من همينجا آخر دنياست

تموم آرزوهاي منو کشتي با بي رحمي

تو از عاشق شدن حتي يه خط شعرم نميفهمي

خيانت کردي بي احساس

يکي رو تو دلت داشتي

که عمري عشقمو پاي يه حس ساده ميذاشتي

همش تقصير قلبم بود

که از دنيا تو رو ميخواست

داري ميري براي من

همينجا آخر دنياست*

.

.

.

.

ناله اي ميکنم و سعي ميکنم چشماي ملتهبمو باز کنم .

صداي مبهمي رو ميشنوم که مدام اسممو صدا ميزنه .

روي پلکهام انگار چسب ريختن که انقدر محکم بهم چسبيده

بار ديگه سعي ميکنم و بالاخره موفق ميشم،

پلک هام رو از هم فاصله بدم .

از پشت سايه محوي، تصوير مرد آشنا ولي در عين حال غريبه اي رو ميبينم .

ناله اي از سره درد ميکنم .

نميدونم دردم از کدوم ناحيه است !

فقط ميدونم انقدر درد دارم که امونمو بريده

رايانو تشخيص ميدم .

لبهاش تکون ميخورن اما من چيزي متوجه نميشم .

علارقم تلاشم چشمهام دوباره بسته ميشم و آخرين چيزي که ميبينم زخم عميقيه که پيشوني شو خراش داده

****

دفعه ديگه که به هوش ميام ،همه چيز آسون تر ميشه .

چشمامو باز ميکنم .

اينبار اولين کسي رو که ميبينم طاهاست .

با نگراني نگاهم ميکنه و ميگه :

-خوبي ؟

ميخوام حرف بزنم اما جز يه ناله خفيف چيزي از گلوم خارج نميشه .

طاها اينبار از جاش بلند ميشه

کمي به سمتم متمايل ميشه و ميگه:

-خودتو خسته نکن خواهري .

ما تو بيمارستانيم خدا رو شکر که همه چي بخير گذشت .

نگران نباش خيلي زود مرخص ميشي

با کنجکاوي به حرفاش گوش ميدم

توي بيمارستانيم ؟ چرا ؟

مگه من چم شده بود ؟

چشمامو روي هم فشار ميدمو سعي ميکنم همه چيزو به ياد بيارم !

کم کم همه اتفاقات مياد جلوي چشمم

تلفن محيا ...

رفتنم به خونه ي رايان ...

نجواهاي عاشقونه اش ...

يکي شدنمون و در آخر حرفهايي که بيرحمانه نثار قلب شکسته ام کرد ...

در کسري از ثانيه چشمام تبديل به دو گوي يخي ميشه ...

اشک نميريزم ،

نفرين و مويه نميکنم ،

جيغ و داد نميکنم ،

به رگبار فوشهام نميگيرمشون ،

فقط خيره به نقطه اي ميشم و آرزو ميکنم خدا تقاص قلب شکسته امو ازشون نگيره .

که اگه بگيره ديگه هيچي ازشون باقي نميمونه .

درست مثل من که ذره اي ازم باقي نمونده ...

نه از شيطنتام ...

نه از قلب تيکه پارم

و نه از خودم ...

با صداي طاها نگاهمو از ديوار روبروم ميگيرم و بهش خيره ميشم.

از سردي چشمام متعجب ميشه ميخواد چيزي بگه که با لحن محکم و در عين حال گرفته اي ميگم :

-من خوبم .

ميخوام تنها باشم .لطفا !

با اعتراض ميگه :

-همه نگرانتن .

منتظرن تا تو به هوش بياي و ببيننت خواهش ميکنم چند دقيقه تحمل کن بذار صداشون کنم.

خيره نگاهش ميکنم .

تويه اين لحظه آخرين چيزي که ميخواستم ملاقات کننده بود .

اما ظاهرا چاره نداشتم .

رومو برگردوندم و از پنجره بيرونو نگاه کردم ...در همون حال گفتم :

-بگو بيان داخل !

چيزي نميگه .

صداي پاهاشو ميشنوم که ازم دور ميشه .

در باز ميشه

-بهوش اومد ميتونين بياين داخل

همهمه اي ميشه و موجي از ملاقات کننده ها ميان داخل

اول از همه چشمم به آرمان ميوفته

پشت بندش الهه

بعد سحر و نامزدش

پوريا که به تازگي عضوي از شرکت شده بود .

آرين و مسلم و سپيده .

همشون ناراحت بودن و از قيافه زار دخترا معلوم بود که گريه کردن

اول ازهمه الهه و سحر به سمتم ميان و کنارم ميشينن

تويه اين مدت با جفتشون صميمي شده بودم و يه جورايي مثل خواهرام شده بودن

سحر با گريه ميگه :

-بميرم الهي !آخه مگه تو چند سالته که اين بلا سرت بياد ؟

گيج و منگ بهش نگاه ميکنم ...چه بلايي ؟!

با صداي گرفته اي ميگم :

-چه بلايي ؟مگه چيشده ؟!

به جاي سحر الهه اشکي ميريزه و ميگه:

-قلبت ايستاده بود .

دکترا گفتن ايست قلبي کردي .نميدوني هممونو به چه حالي انداختي !

ابروهام از تعجب ميپرن بالا

آرمان تشر گونه ميگه :

-الهه.!

الهه چيزي نميگه و به آرمان چشم غره ميره ...

اخمام ميره توي هم ...

با صدايي که عجيب گرفته است ميگم :

-چند روزه که اينجام ؟

سحر با مهربوني ميگه :

-پنج روزه عزيزم ...

ولي خودتو نگران نکن ...

دکتر گفت همه چيز به خير گذشت ...

خطري تهديدت نميکنه ...

به خير گذشت ؟

پس چرا حال من بيشتر به آدمايي ميخوره که ماجرا براشون به بدترين شکل ممکن تموم شده ، نه اين که بخير گذشته باشه ...

در اتاق باز ميشه و محيا و روهان وارد ميشن .

نفس نفس ميزنن و رنگ پريدن .

نزديکم ميان .

محيا با گريه خم ميشه و گونه امو ميبوسه و عجز و ناله ميکنه .

حوصله ي حرفا و نگاهاشونو ندارم .

دوست دارم داد بزنم همتون برين بيرون اما ظاهرا غير ممکنه .

محيا مدام گريه ميکنه و از اين پنج روز ميگه .

کسي اسمي از رايان نمياره .

لابد بعد از اينکه افتادم زمين لطف کرده زنگ زده آمبولانس ، يا يکي از بچه ها تا بيان جمع کنن منو از توي خونه اي که قرار بود آنديا بشه خانومش!

گفت ميخواد با آنديا ازدواج کنه !

لابد الان دست تو دست هم دنبال خريد عروسيشونن .

ميگن وقتي به يه چيز فکر کني به ذهن افراد کنارت منتقل ميشه ...پوريا همون لحظه ميگه:

-عه پس رايان کجاست .؟

نگاه محيا و روهان با نگراني ميوفته روم .

بي تفاوت سرمو بر ميگردونم ...

اينبار صداي مسلم بلند ميشه :

-نميدونم تا قبل از اينکه بيارنش بخش همينجا بود .

سرمو به شدت بر ميگردونم طرفش .

ميخوام با عصبانيت چيزي بگم که در اتاق باز ميشه و فرشته نجاتم مياد داخل ..

پرستار با لحن جدي رو به بقيه ميگه :

-لطفا اينجا رو خالي کنين !

الان ساعت ملاقات نيست چون نگران بودين گفتم ميتونين فقط پنج دقيقه اينجا باشين .

بيشتر از اين مريضو خسته نکنين ...لطفا بريد بيرون ..

نگاه نگران همشون افتاد روم ...

لبخند کجو کوله اي ميزنم و ميگم:

-نگران نباشيد بادمجون بم آفت نداره.

همه با نگراني چيزي ميگن و هر کس به نحوي عرض اندامي ميکنه و بعد کل وراجي بالاخره راضي به رفتن ميشن

طاها خيلي اصرار کرد که بمونه اما به شدت مخالفت کردم .

پري حامله و بود و دوران سختي رو ميگذروند نميخواستم به خاطر من اون طفلکي اذيت بشه .

پس بي توجه به اصرارهاي طاها با لجبازي درخواست موندنشو رد کردم ..

بچه ها يکي يکي ميرن بيرون...نگاهم به پوريا ميوفته

چيزي يادم مياد و فوري صداش ميزنم .

برميگرده طرفم و منتظر نگاهم ميکنه .

از وقتي که توي شرکت رايان کار ميکنه وضعش خيلي بهتر شده و حسابي چاق شده ...کار کردن بهش ساخته

لبخندي ميزنم و ميگم :

-ميشه بموني ؟ميخوام باهات حرف بزنم

ابرويي بالا ميندازه و با شيطنت ميگه :

-البته بانو شما جون بخواه .

درو ميبنده و به سمتم مياد صندلي رو ميکشه کنار تختم و ميشينه

منتظر نگاهم ميکنه ...لبهاي خشکمو با زبون تر ميکنم و ميگم :

-ميخوام استئفا نامه مو بدم به تو ...

بده به رايان ...

در مورد تصويه حساب هم بهش بگو که چيزي نميخوام هرچي که مونده فداي سر بچه هاي شرکت ..

فقط وسايلمو برام بيار ...دور و اطراف ميزم خرت و پرت زياده همشو بذار توي کارتون و برام بيارشون ....

با دهاني باز خيره نگاهم ميکنه ...

وقتي از شوک در مياد با خنگي پشت کلشو ميخارونه دور و اطرافو نگاه ميکنه و ميگه :

-دوربين مخفيه ؟

از اين که حرفها مو جدي نگرفته اخمام ميره توي هم با لحني که سعي ميکردم با اون حال خرابم محکم باشه ميگم :

-جدي گفتم پوريا ...اگه نميتوني انجامش بدي به سحر يا الهه بگم ...

اول خواستم به تو بگم چون حوصله سيم جيم کردن اونارو نداشتم ...

ولي اگه سختته ميتوني انجام ندي

خيره نگاهم ميکنه و ميگه :

-چرا ؟مگه چيکار کردي که جرئت نميکني پاتو توي شرکت بذازي .

با حرفش آتيشم ميزنه ...باور اينکه من آدم بده داستان باشم انقدر آسونه ولي کسي حتي به رايان شک هم نميکنه ...چرا ؟

انقدر بازيگر ماهريه که هيچ کس احتمال اينو هم نميده که ممکنه خطايي ازش سر بزنه ؟

البته اگه بشه اسم کارشو بذاري خطا

زبون باز ميکنم و ميگم :

-من کاري نکردم .

اگه ميگم تو برام انجام بده چون نميخوام چشمام توي چشماش بيوفته .

چون ازش متنفرم ...ديگه دوستش ندارم ...ازش خسته شدم ...

دروغاي مسخره اي بود ...

ولي بايد دلمو خوش کنم به يه چيزي .

ميتونم به اين دلخوش باشم که غرورم حداقل پيش پوريا نشکست ...

بذار همه فکر کنن من ترکش کردم ...

حداقل بهتر از نگاه ترحم آميزشونه ...

پوريا براي اولين بار نگاه خيلي بدي بهم ميندازه و ميگه :

-خيلي نمک نشناسي !واقعا فکر نميکردم چنين آدمي باشي .

چطور ميتوني به اين راحتي بگي ازش متنفري ؟

اگه دوستش نداشتي چرا باهاش بودي ؟!چرا گذاشتي عاشقت بشه؟که آخرش به اين سادگي بگي ازش متنفرم

توي چشمام اشک ميجوشه

صورتمو برميگردونمو به آرومي ميگم :

-نگران نباش اون بدون من خيلي خوشحالتره

صداش اوج ميگيره و ميگه :

-زده به سرت ؟اون به خاطر تو نزديک بود بميره..

سرمو به شدت بر ميگردونم طرفش ...

وقتي نگاه منتظرمو ميبينه انگار ميفهمه بايد تعريف کنه بدون حرف اضافه اي ميگه :

-من اومده بودم دم خونش بايد چند تا قرارداد ميدادم تا امضا کنه ..

تا خواستم زنگ بزنم در ساختمون به شدت باز شد و رايان در حاليکه تو توي بغلش بودي اومد بيرون .

تو رو که ديدم حول شدم و پرسيدم چيشده ؟

اما رايان انگار اصلا متوجه من نشد .

تند تند به سمت ماشينش و ميرفت و يه چيزاييم زير گوش تو ميگفت .

سوار ماشين شد و راه افتاد فوري دنبالش اومدم ...

اونقدر تند ميرفت که نزديک بود چند جا بزنه به يکي ...

رسوندت بيمارستان

پريدم پايين و دنبالش رفتم تا وارد بيمارستان شد با داد از پرستارا خواست تا دکترو خبر کنن ..

يکي از پرستارا تا گفت چند دقيقه صبر کنيد شيفت دکتر بعدي شروع بشه ،

چنان عربده اي سر بند خدا کشيد که من که پسر بودم گرخيدم ...

پرستاره از ترس جيم شد و خيلي زود با يه دکتر برگشت ..

برانکاردآوردن اما راضي نشد تورو بذاره روش يه جوري گرفته بودتت که انگار با ارزشترين دارايي زندگيش توي بغلشه .

از يه جايي به بعد ديگه نذاشتن بره تو بردنت تويه اتاق ...

رايان انقدر داغون بود که جرئت نکردم حرفي بزنم ...

ساکت کنارش ايستادم ...

بعد چند دقيقه چند تا پرستار با هول و ولا رفتن توي اتاقي که تو بودي .

رايان جوري از جاش پريد که صندلي بيمارستان با صداي بدي تکون خورد .

هي خودشو به درو ديوار ميزد تا بفهمه چي شده .

يکي از پرستارا که اومد بيرون پريد جلوشو و نگران پرسيد :

-حال خانومم چطوره ؟!

پرستاره گفت :

فعلا نميتونم چيزي بگم بايد صبر کنيد تا دکتر خودش همه چيزو توضيح بده

تا پرستار اينو گفت رايان زد به سرش چنان فريادي زد که ديواراي بيمارستان لرزيد :

-زنيکه بهت ميگم حال زن من چطوره ؟!ميگي يا خراب کنم اين بيمارستانو روي سر تو و هرچي دکتره ؟!

دختره شک زده نگاهش کرد وقتي از شوک اومد بيرون ترسيده گفت :

-توروخدا هوار نکشيد... اينجا بيمارستانه ...خانومتونم بر اثر شوکي که بهش وارد شده ايست قلبي کرده ...فعلا همينو ميتونم بهتون بگم ...

سارا نبودي اون لحظه رايانو ببيني که اگه ميديدي اينطور بي رحمانه نميگفتي ازش خسته شدم ..

داغون شد ..

براي اولين بار بود ميديدم مردي با ابهت رايان به اين حال و روز افتاده ..

تکيه اشو داد به ديوار و ناباور به يه نقطه خيره شد ..

بعد چند لحظه به خودش اومد و سرشو محکم کوبيد به ديوار ...

انقدر محکم که با همون يه بار صورتش پر خون شد ...

دويدم سمتشو گرفتمش ...

انگار اصلا متوجه سرش نشده بود فقط اسم تورو مياورد و ميگفت :

-تقصير من بود...من فرشته کوچولومو به اين حال انداختم

چند تا پرستار که حالشو ديدن دويدن سمتش و بردنش تويه اتاقي و بهش آرام بخش زدن زخمشو هم ضد عفوني کردن ..

چند ساعت گذشت ...

به همه خبر دادم ...

وضعيت تو معلوم نبود ...

همه نگرانت بودن ....رايان هم هنوز به هوش نيومده بود ...

دقيقا وقتي که دکتر داشت از وضعيت تو برامون ميگفت سرو کله ي رايان پيدا شد

وقتي دکتر گفت وضعيتت معلوم نيست

شروع به تهديد کردن دکتر کرد که بايد زنمو نجات بدي ..

اما خيلي زود از پا افتاد و با التماس رو به دکتر گفت :

-فقط نجاتش بده دکتر !

اون دختر همه ي زندگيه منه ...اگه اون طوريش بشه منم ميميرم !

تو رو جون عزيز ترينات نجاتش بده .

کنار ديوار سر خورد دستشو گرفته بود جلوي صورتشو با ناراحتي به دکتر التماس ميکرد تا تو رو نجات بده ...

اشک همه رو در اورده بود هيچ کس باور نميکرد که اين رايان مغرور باشه که اينطوري داره به دکتر التماس ميکنه ..

دکتر حسابي تحت تاثير قرار گرفت و به رايان قول داد که تمام تلاششو ميکنه ...

توي اين پنج روزي که تو اينجا بودي اون يه بارم از بيمارستان خارج نشد ...همش پيش تو بود ...

با اخماي درهم به پوريا خيره ميشم .

قلبم ميخواد حرفاشو باور کنه اما عقلم ميگه فقط به خاطر اينکه مارو به هم نزديک کنه اين حرفا رو ميزنه

اگر هم رايان کاري کرده از روي عذاب وجدانش کرده ...

بي توجه به قلب کوبنده ام حرف عقلمو باور ميکنم و رو به پوريا ميگم

-همه ي اينا دليل نميشه من از تصميمم منصرف بشم پوريا ...تو هم لطف کن و ديگه حرف رايانو وسط نکش ....

عصباني ميخواد چيزي بگه که با تحکم ميگم

-پوريا خواهش ميکنم ...

خيره نگاهم ميکنه و عصباني ازجاش بلند ميشه و اتاقو ترک ميکنه ..

به محض اينکه ميره از حالت يخي ام در ميام و به اشکام اجازه باريدن ميدم ...

قلبم تا ميخواد به يادش ضربان بگيره صداش توي مغضم اکو وار تکرار ميشه ...

اي کاش قلم پام ميشکست و اونشب نميرفتم خونش ...

اي کاش از شدت دلتنگيش ميمردم اما خودمو در اختيارش نميذاشتم ...

گفت حيفه بعد دوسال دست نخورده ولت کنم ...

راست ميگفت ...من چه نفعي براش داشتم ...با وجود اون رابطه ديگه دلش نميسوزه که دوسال از عمرشو الکي هدر داده ...

در اتاق باز ميشه و دکتري مياد داخل ...

به روم لبخندي ميزنه و با مهربوني ميگه ...

-حال بيمار خوابالوي ما چطوري ؟حسابي خوابيدي و شوهر مجنونتو داغون کردي ...نبودي ببيني منه پيرمرد چطوري به حالش اشک ميريختم ...

پوزخندي ميزنم ...اينارو نگي چي بگي ...

بي توجه به حرفهاي صدمن يه غازش ميگم

-کي مرخص ميشم ؟

آمپوليو توي سرمم خالي ميکنه ميگه :

-بهت ارامش بخش ميزنم تخت بگيري بخوابي فردا بعد از اينکه يه سري ازمايشات انجام داديم ميتوني بري ...

سري تکون ميدمو چيزي نميگم ...دکترم بعد از چک کردن علائم معمولي اتاقو ترک ميکنه ...

از ته دل ممنونش ميشم چون بدون اينکه چيزي بفهمم خيلي زود پلکام روي هم ميوفته و خوابم ميبره ...

**

چشم که باز ميکنم متوجه ميثم ميشم که کنارم نشسته و با لبخند بهم نگاه ميکنه

ديگه چيزي نميپرسمو ساکت ميشينم .

چند دقيقه بعد دکتر مياد و بعد از انجام آزمايشات دستور مرخص شدنمو ميده.

طاها و ارمان دنبالم ميان و هر دو خصمانه به ميثم نگاه ميکنن .

مخصوصا طاها .

از نگاهاش معلوم بود خيلي دلش ميخواد بپره سر ميثمو به دل سير کتکش بزنه اما داره جلوي خودشو ميگيره ...

حتي يه بارم که تنها شديم با عصبانيت ازم پرسيد :

-اين لندهور چرا اينجاست ؟

از غيرتي شدنش لبخند محوي زدمو گفتم :

-نگران نباش از جانب ميثم آسيبي به من نميرسه تو هم لطفا چيزي بهش نگو .

همونطوري که ازش خواهش کردم کاري به کار ميثم نداشت ...

از بيمارستان خارج شديم .

طاها رفت تا کاراي ترخيصو انجام بده و براي اينکه من سرپا نمونم ازمون خواست تا بريم توي ماشين .

آرمانم چون ماشينو با فاصله از بيمارستان پارک کرده بود رفت تا ماشينو بياره .

به محض اينکه پامو از حياط بيمارستان گذاشتم بيرون سرم گيج رفت .

نزديک بود بيوفتم که ميثم کمرمو گرفت .

همون لحظه موتوري به شدت از کنارمون عبور کرد و من فقط تونستم برق نگاه پر از خشمي رو ببينم که از زير کلاه کاسکت بهم دوخته شده بود

دستوپام شل شد و خيره به مسير رفته شده توسط موتور زرد رنگ شدم

آرمان ماشينو جلوي پام نگه داشت

به محض اينکه منو ميثمو نزديک بهم ديد

ترسيده پريد پايين .

اول دورو برشو نگاه کرد و بعد به سمت ما اومد خيلي آشکارا منو کشيد و رو به ميثم گفت :

-خوب ديگه توي زحمت افتادي بهتره ديگه بري ...ما هستيم .

علنا گفت شرتو کم کن ميثم بدون مخالفت سري تکون داد و رو به من گفت :

-مواظب خودت باش !هر کاري داشتي ميتوني به من زنگ بزني.

لبخندي ميزنمو سري تکون ميدم .

ميثمم بعد از خداحافظي از آرمان

ازمون دور ميشه .

به کمک آرمان روي صندلي عقب ماشين ولو ميشم

چند دقيقه بعد طاها هم مياد و راه ميوفتيم ..

ياد اون موتور زرد ميوفتم ...

يعني خودش بود ؟

لبخند تلخي ميزنم و بر خلاف ميلم باز توي خاطراتم گم ميشم .

***

تلفنم زنگ ميخوره...زنگ متفاوتش نشون ميده که رايانه

با حرص قطعش ميکنم و دوباره کز ميکنم روي تخت .

دوست داشتم براش ناز کنم .

با اينکه تقصيري نداشت اما بايد تنبيه ميشد يعني چي که با دختره ميره توي اتاق و يه ساعت حرف ميزنه ؟

به درک که دختره رئيس شرکته نميدونم چي چيه ؟

يعني چه که با شرکتي قرارداد ببنده که رئيسش يه دختر به اين خوشگلي باشه .

تازه بعد از يه ساعت که از اتاق اومده بيرون خيلي راحت با دختره ميره بيرون تا فروشگاهمونو نشونش بده ..

اصلا به توچه ؟

بايد ميداد به سحر نشونش بده .

اعصابم داغون بود و خوده رايانم خوب ميدونست که چرا

تلفنم دوباره زنگ ميخوره .

خيلي زود قطعش ميکنم .

طولي نميکشه که زنگ آيفون زده ميشه .

ميدونم رايانه اما با اين وجود ازجا بلند ميشمو به سمت آيفون ميرم و تصوير يک گلو ميبينم

گوشيه آيفونو برميدارم و با سليطه گري ميگم :

-گل توي سرت بخوره !نميخوام

صداي خنده اش مياد و پشت بندشم صداي دلنشينش

-حسابي توپت پره حسود کوچولو

-بايدم پر باشه اون گلو هم ور دار ببر بده به اون سوسک لنگ درازه بيريخته عملي

دستشو بالا مياره و قرقورت مشکي رنگي رو از توي آيفون نشون ميده و با لحن شيطوني ميگه :

-اينو چي ؟اينو هم ببرم بدم به اون سوسک لنگ دراز بيريخت عملي ؟

چشمامومحکم ميبندم تا هوس خوردن اون قره قروت خوشمزه رو نکنم با عصبانيتي ساختگي ميگم :

-قره قروت به اون ترشي رو اگه بدي به اون دختره اونوقت هيچي ازش نميمونه همه ي گوشتاش آب ميشه ديگه به دردت نميخوره .

خودت گفتي زن بايد يه پرده گوشت داشته باشه .

عوضش تا ميتوني بهش سيب زميني سرخ کرده و برنج بده اون وقت ظرف دوماه برات نقش تشکو هم ايفا ميکنه..

صداي خنده ي بلندش مياد ..

-باشه باشه فهميدم اينبار يه کم کارم سخته اما من راهشو بلدم

از جلوي آيفون کنار ميره ...با ديدن موتور بزرگ زرد رنگ بهت زده دستمو ميارم جلوي دهنم

رايان اينبار چشمکي ميزنه و ميگه :

-با يه موتور سواري سرعت دار چطوري ؟

مياي يا برم اون سوسک لنگ دراز بيريخت عمليو سوار کنم ؟

جيغ بنفشي ميکشم و گوشيه آيفونو سرجاش ميذارم .

فوري به سمت اتاقم ميرم و سرسري مانتو و شالي ميپوشم و گوشيمو هم برميدارم

ظرف دوثانيه ميپرم از خونه بيرون .

رايان تکيه زده به اون موتور رويايي و با نگاه خاصي خيره شده به من

به سمت موتور ميرمو ميگم :

-واي تو بهتريني !

سرشو نزديک صورتم مياره و با لحن خاصي ميگه :

-گفتم که برات بهترين ميشم !

خجالت زده از نگاه خيره اش ميگم :

-يالا که بايد يه دور ...دور تهران بچرخونيم ...

ابروهاشو ميندازه بالا و ميگه :

-البته عشق کوچولوي من

سوار موتور ميشه و منتظر به من نگاه ميکنه

به اون موتور بلند نگاه ميکنم و سعي ميکنم ازش برم بالا اما نميتونم

همش يه پامو ميبرم بالا اما گير ميکنه

رايان با لذت به ميمون بازيهاي من نگاه ميکنه

از موتور پياده ميشه و دست ميندازه دور کمرم و مثل پر کاه بلندم ميکنه و ميشونتم روي موتور

لبخند خنگولي ميزنم ...

خودشم سوار ميشه

سرمو به شونه پهنش ميچسبونم و در حالي که گونه امو ميمالم به کت چرم مشکي اش محکم به تيشرتش چنگ ميزنم و آماده ي کنده شدن موتور از جاش ميشم

رايان کلاه کاسکت مشکي رنگي رو به دستم ميده

ميذارمش روي سرم و شيشه شو ميدم بالا

و دوباره ميچسبم به رايان

-آماده اي موش کوچولو ؟

با صداي پر انرژي ميگم :

-آماده ام کوشول موشول من

هنوز حرفم تموم نشده موتور از جاش کنده ميشه

جيغ خفه اي از سر خوشحالي ميکشم :

-يوهوووو تند تر برو ...د يالا ديگه

موتور سرعت ميگيره ...

اعصابم به خاطر کلاه داغون ميشه از سرم درش ميارم و بي توجه به اعتراض رايان

آويزونش ميکنم جلوي رايان

باد شالمو به حرکت در مياره .

توجهي نميکنم نفس عميقي ميکشم ...

دستمو روي سينه پهن رايان ميکشمو سرمو روي شونش درست کنار سرش ميذارم ..

به خاطر وزش باد صداشو بالا ميبره و ميگه

-از راه به درم نکن !

وگرنه از موتورسواري خبري نيست ...يه راست ميريم خونه ي من.

ازش فاصله ميگيرم

-حالاحالاها قصد ندارم دل از اين موتور سواري فوق العاده بکنم..

چيزي نميگه .

حالم عوض شده بود .

يه حس و حال عجيبي بود .

صدامو بلند ميکنم

-رايان ؟!

جان رايان

-ميشه داد بزني که دوستم داري ؟

ميشه داد بزني فقط منو دوست داري ؟ميشه به همه دنيا بگي فقط مال مني ؟!.

مگه بهت ثابت نشده چقدر ميخوامت موش کوچولو ؟

-ميخوام هر روز ثابت کني !

ميخوام الان بگي ...

مخالفتي نميکنه و با صداي بلندي داد ميزنم

-دوست دارم سارا ! ديوونتم ! فقط ديوونه تو ! عاشقتم ! اونقدر عاشقتم که ميتونم به خاطرت زمينو زمانو به هم بدوزم ! دوستت دارم ...خيلي دوستت دارم

****

طاها:سارا ...سارا با توام ...حالت خوبه ؟چرا جواب نميدي ؟

تکوني ميخورم و گيج و منگ به طاها نگاه ميکنم

-يه ساعته دارم صدات ميزنم ...چرا جواب نميدي ؟

سرمو ميندازم پايين تا نم اشکو تو چشمام نبينه

-ببخشيد تو فکر بودم ...متوجه نشدم

خيله خوب ...رسيديم ...پياده شو !

با تعجب به دور و اطرافم نگاه

کردم ...روبروي آپارتمان خودم بوديم .

طاها به سمتم مياد و در ماشينو باز ميکنه

دستمو ميگيره و کمکم ميکنه تا پياده بشم

به سمت خونه ميريم ...

هنوز زنگ نزديم در به شدت باز ميشه و قامت محيا نمايان ميشه

با اشک به سمتم مياد و سرصورتمو ميبوسه .

بعد از اينکه حسابي منو چلوند اجازه داد بريم تو

همه چيزو آماده کرده بود .

به سمت اتاق خوابم رفتيم .

محيا فوري پتو رو کشيد و ازم خواست تا دراز بکشم

انقدر خسته بودم که با جون و دل به تخته خوابم پناه بردم ...

يک هفته به همين منوال گذشت .

هرروز يکي ميومد و بهم سر ميزد .

ميثم که يه پاش اينجا بود و يه پاش بيرون .

محيا هم که عضو ثابت بود و هميشه خدا ميومد و کارامو برام انجام ميداد

طاها و آرمان و الهه و سحرم هم مدام بهم سر ميزدن .

با اينکه در حقم لطف ميکردن اما لطفشونو نميخواستم .

دوست داشتم تنها باشم .

به تنهايي احتياج داشتم .

حوصله هيچکدومشونو نداشتم

مثل هميشه روي مبل دراز کشيده بودم و غرق تلويزيون خاموش بودم .

توي اين يک هفته از محدود بارهايي بود که من تنها بودم .

با صداي زنگ آيفون کلافه پوفي ميکنم و از جا بلند ميشم

به سمت آيفون ميرم .

با ديدن کسي که توي صفحه ي آبي رنگ آيفون ميبينم دستو پام يخ ميزنه .

تمام بدنم شل ميشه .

دستمو به ديوار ميگيرم تا نيوفتم .

حس ميکنم رگهاي بدنم کشيده ميشن و سرم داغ ميشه .

خدايا من طاقتشو ندارم .

آنديا بود و من اصلا توان رويارويي باهاشو نداشتم .

اما اگه باز نميکردم به ضعفم پي ميبرد .

بي حرف دکمه ي آيفونو ميزنم .

جلوي آينه قدي پذيرايي مي ايستم .

تازه از حموم اومده بودم و موهام خيس بود ..

رنگم از هميشه پريده تر بود و زير چشمام گود افتاده بود و

بلوز شلواري ساده اي به تن داشتم دو تا نيشگون از گونه هام ميگيرم تا رنگ به روم باز گرده

صداي زنگ خونه مياد .

با پاهايي که سعي داشتم لرزششو پنهون کنم به سمت در ميرم .

دستمو روي دستگيره ميذارم و از خدا ميخوام تا منو از جنس سنگ کنه تا بتونم توان مقابله باهاشو داشته باشم .

چشمامو باز ميکنم .

اين من نبودم که گناهکار بودم اون به من خيانت کرد پس اون بايد از خجالت بکشه نه من .

چشمام تبديل به دو گوي يخي ميشن و درو باز ميکنم

آنديا رو ميبينم .

نفس گير تر از هميشه .

پالتوي چرم قرمز و مشکي پوشيده با کلاه و شالگردن قرمز .

رژ قرمز رنگي زده و حسابي به خودش رسيده .

خجالت زده سرشو ميندازه پايين و ميگه :

-ميشه بيام تو ؟

بدون حرف از جلوي در کنار ميرم

چکمه هاي مشکي رنگشو از پاش در مياره و با سري پايين افتاده مياد داخل .

درو ميبندم .

بدون اينکه منتظر تعارفي از جانب من باشه به سمت پذيرايي ميره و روي مبل ميشينه .

منم بدون اينکه تعارف کنم چيزي ميخوره يا نه مقابلش ميشينم و منتظر بهش خيره ميشم .

به آرومي با انگشتاي دستش بازي ميکنه

و چيزي نميگه .

صبرم تموم ميشه و با لحن نه چندان دوستانه اي ميگم :

-خوب ؟

دست از بازي کردن با انگشتاش بر ميداره و به من خيره ميشه .

حس ميکنم تموم حرکاتش اداست و توي دلش داره من ميخنده .

با اين فکر اخمام بيشتر از قبل توي هم ميره

باخجالت ميگه:

-نميدونم چي بگم و از کجا شروع کنم

اما ميخوام بدوني که متاسفم .

من ...من نميخواستم به تو خيانت کنم .

همچين قصدي نداشتم ...بالاخره تو خواهر مني.

با لحن سردي ميگم :

-ولي خيانت کردي .

کاري که هيچ کس در حق خواهرش هرچند نانتي نميکنه

رو تو در حق من کردي !

تو جاش تکوني ميخوره و با گريه ميگه:

-من نميخواستم .

من رايانو فراموش کرده بودم .

با دوستام رفته بوديم ترکيه توي بار ديدمش تنها نشسته بود.

متوجه من شد و به سمتم اومد .

ازم خواست برم پيشش بشينم .

قبول نکردم اما اصرار کرد .

ناچارا از جا بلندشدم ،

به سمت ميزي که نشسته بود رفتيمخيره نگاهم ميکرد و چيزي نميگفت

خواستم از جام بلند شم که دستمو گرفت و بغلم کرد .

معذب خواستم پسش بزنم اما محکم گرفته بودتم .

گفت دلش برام تنگ شده ...

از اينکه بي توجه به تو،

به من همچين حرفيو زد عصباني شدم .

خواستم بلند شم که گفت حالش خوش نيست تا اتاقش همراهيش کنم .

منم فکر کردم مسته نميتونه .

از بچه ها خداحافظي کردمو با رايان رفتم .

من رانندگي کردمو و به سمت هتلي که رايان گفت رفتيم .

توي هتل تا جلوي اتاقش بردمش،

اما نذاشت برگردم .

به زور جلومو گرفت و منو کشوند توي اتاق و دوباره بغلم کرد .

هي ميگفت دلش برام تنگ شده وقتي ديد مخالفت ميکنم به زور متوسل شد .

سارا من نخواستم !

رايان به من تجاوز کرد ...من نخواستم .

نفس کشيدن از يادم رفته .

دستمو روي قلبم گذاشتم وقتي ضربانشو حس کردم تازه باور کردم زنده ام و اين واقعيته زندگيه که داره جلوي چشمام نمايان ميشه .

خواب نيست !

جهنم نيست !

برزخ نيست !

رايان من مهربون بود

.يه مرد واقعي بود ...