باشه ي آرومي زمزمه ميکنم و تلفنو قطع ميکنم .
برميگردم و بدون اينکه به رايان نگاه کنم از کنارش عبور ميکنم
هنوز دستم به دستگيره نرسيده که صداي ملتمسش بلند ميشه
-نکن سارا !
بغض بدي به گلوم چنگ ميندازه .
چي بايد ميگفتم ؟
چطور از حال بدم بهش ميگفتم ؟
*يکى هم بيايد؛
اين حرف هاى مانده در گلو را،
بيرون بکشد از من...
هميشه بغض
توجيه خوبى براى "خفگى" نيست*
ديگه تحمل اون فضا رو ندارم .درو باز ميکنم و به سرعت از شرکت خارج ميشم
پام که به بيرون ميرسه ، باز صورتم خيس از اشک ميشه .
ماشين ميثم جلوي پام ترمز ميکنه .
سوار ميشم .
بهم نگاه ميکنه اما تا ميخواد حرفي بزنه
متوجه اشک هاي صورتم ميشه .
کلافه ضربه اي به فرمون ميزنه و ماشينو راه ميندازه
تموم طول راه به سکوت ميگذره .
ميثم ماشينو جلوي خونه نگه ميداره
تشکري ميکنم و ميخوام پياده شم که صداش مانعم ميشه
-سارا ؟
برميگردم و منتظر نگاهش ميکنم ..مردد بهم خيره ميشه .
لبهاش تکون ميخوره اما حرفي نميزنه
مغموم آهي ميکشه و ميگه:
-هيچي مواظب خودت باش
سري تکون ميدم و از ماشين پياده ميشم ...
وارد خونه ميشم و يه شب پر از اشک و بغض و ناله رو از سر ميگيرم
.
.
.
.
.
#فصل_دوم
#حسي_مثل_دلتنگي
#پارت200
اشکالات جزئي کارمو برطرف ميکنم و
باري ديگه طرحمو برانداز ميکنم .
وقتي از خوب بودنش مطمئن ميشم ...
کاغذ رو لابلاي بقيه ي کاغذ ها ميذارم .
کش و قوسي به بدنم ميدم .
نگاهم به نگاهه ، خيره شده ي سالار گره ميخوره .
خودمو جمع و جور ميکنم و صاف ميشينم
يک هفته از اومدنم به شرکت ميگذره .
توي اين يک هفته ، همه ي اتفاقات يک شکل بودن ...
انگار يکي از روزها افتاده بود رو روال تکرار و همش از سر پلي ميشد .
رايان ، فقط نگاه ميکرد ، با بيقراري .
و من عجيب بود که به اين نگاهش پوزخند ميزدم .
بارها سعي کرده بود چيزي بگه اما هر بار به يک طريقي ازش دور شدم .
چون من مثل اونا نبودم ، نميخواستم با نگاه کردن به چشماش به خواهرم خيانت کنم .
آهي ميکشم و مشغول جمع کردن وسايلام ميشم
امروز کارم طول کشيده بود و بيشتر از هميشه مونده بودم شرکت .
همه رفته بودن .
البته به جز سالار و رايان و سحر .
از جام بلند ميشم .
رو به سالار خداحافظي آروميو زمزمه ميکنم :
درو باز ميکنم اما قبل از اينکه از اتاق خارج بشم ،صداش مانعم ميشه
-صبر کن سارا !
بي حوصله بر ميگردم ، به سمتم مياد و روبروم مي ايسته .
با همون نگاه و با همون لحنش ميگه :
-ميشه بشيني ؟ ميخوام باهات حرف بزنم .
لبهام به قصد گفتن حرفي تکون ميخورن
ميفهمه و با لحن ملتمسي ميگه :
-خواهش ميکنم سارا ! خيلي وقتتو نميگيرم فقط پنج دقيقه.
نگاه مرددي بهش ميندازم .
ناچارا
عقب گرد ميکنم و روي صندليم ميشينم .
صندلي الهه رو ميکشه و روبروم ميشينه
کمي جمع و جور ميشم تا فاصله اشو باهام زياد کنه اما انگار نميفهمه .
نگاهي به چشمهاي آبيه روشنش ميکنم
نگاهش حس خوبي به آدم نميده
لبخندي ميزنه و ميگه:
-چي ميشه انقدر اخم نکني ؟
ببين رايان ازدواج کرد !
تو خيلي زيبايي .
خيلي جذاب و لوندي .
راه رفتنت ،
حرف زدنت ، نگاهت ،
همچيت باعث ميشه آدم ناخوداگاه جذبت بشه .
وقتشه رايانو فراموش کني و به کسي که واقعا دوست داره توجه کني .
از جام بلند ميشم .
اونم فوري بلند ميشه و دستمو اسير ميکنه .
تقلا ميکنم دستمو در بيارم اما نميشه .
تند تند ميگه:
-من عاشقت شدم سارا .
از روز اولي که ديدمت .
اما تو نامزد رايان بودي .
نميدوني به چه سختي خودمو کنترل ميکردم .
اما الان آزادي ، با من بودنو امتحان کن ! قول ميدم هرچي بخواي به پات بريزم
فقط با من باش!
با تمام توان دستمو پس ميکشم
نفس نفس زنون و با عصبانيت ميگم :
-اين کارات چه معني ميدن ؟؟؟
معني عشق .من ديوونت شدم .
اينو بفهم ! خيلي دوست دارم . هر شب و هر روز جلوي چشممي
اعصابم متشنج ميشه .
داغون ميشم ، ديوونه ميشم .
هيستيريک تکوني ميخورم و ميگم :
-بس کن ! خواهش ميکنم .
به سمتم مياد بازوهامو ميگيره .تکوني بهم ميده و ميگه :
-بس نميکنم .
ديگه از دستت نميدم ! من ديوونه ي تو ام .
چرا درکم نميکني ؟
ديگه تحمل ندارم .
سرم به دوران ميوفته .
کيفمو چنگ ميزنم و بي توجه به صدا زدن هاي سالار از اتاق خارج ميشم .
سرمو بلند نميکنم تا اطرافو ببينم نميخوام کسي متوجه حال خرابم بشه .
شنيدن عاشقانه هاي يکي ديگه جز رايان ،
برام حکم مرگو داره.
به محض اينکه از شرکت خارج ميشم چشم تو چشم ميثم ميشم .
از وقتي اينجام هر روز منو ميرسونه و خودش مياد دنبالم ، بدون اينکه کلمه اي حرف بزنه .
چند تا نفس عميق ميکشم تا به خودم مسلط بشم .
به سمتش ميرم و سوار ماشينش ميشم
سلامي ميکنم که به ارومي جوابمو ميده .
مثل هر روز بدون حرف ماشينو روشن ميکنه
عجيب نياز به هواي آزاد دارم .
اما باز کردن پنجره مصادف ميشه با سرماخوردگي من .
انقدر هوا سرد و گرفته است که سنگ هم طاقت نمياره ، چه برسه به جسم نحيف من
کمي که ميگذره متوجه ميشم مسير خونه رو نميريم.
بر ميگردم سمتش و ميپرسم :
-کجا ميريم ؟
نيم نگاهي بهم ميندازه و گرفته ميگه :
-بايد صحبت کنيم
توي دلم عذا ميگيرم .
بعد از صحبت هاي سالار ، ناي صحبت کردن با هيچ کس ديگه اي رو ندارم .
ملتمسانه ميگم :
-نميشه بذاري براي يه روز ديگه ؟ من ا...
وسط حرفم ميپره و با تحکم فقط يک کلمه ميگه :
-نه .
صاف ميشينم و بدون حرف به بيرون خيره ميشم .
به خاطر زحمت هايي که اين مدت برام کشيده روم نميشه چيزي بهش بگم
پس ناچارم تحمل کنم تا صحبتاشو بکنه
کمي بعد ماشينو جلوي يک پارک نگه ميداره .
با تعجب ميگم :
-هواي به اين سردي اومديم پارک ؟
برميگرده .
نگاه عميقي بهم ميندازه و ميگه :
-نترس گرم ميشيم !
پشت بند حرفش از ماشين پياده ميشه .
توي ذهنم حرفشو براي خودم هجي ميکنم .
اما به هيچ نتيجه اي نميرسم
ناچارا از ماشين پياده ميشمو دنبال ميثم ميرم .
وسط پارک روي يه نيمکت ميشينه .
حتي يک نفرهم ، به چشم نمياد .
کنار ميثم با فاصله ميشينم .
سکوت کرده و چيزي نميگه .
کمي که ميگذره ، سردم ميشه و لرزم ميگيره
ميثم متوجه ميشه .
پالتوي بلندشو در مياره .
خودشو روي صندلي ميکشه و بهم نزديک ميشه .
خيلي خيلي نزديک .
پالتو رو به آرومي روي شونه هام ميندازه .
دستش حائل بدنمه .
معذبم اما دستشو بر نميداره و فقط عميق نگاهم ميکنه .
لبخند مصنوعي ميزنم و ميگم :
-خودت سردت ميشه ميثم !
به خودش مياد .
نگاهشو ازم ميدزده و دستاشو مشت ميکنه و روي پاش ميکوبه
به دور دست ها خيره ميشه و شروع به حرف زدن ميکنه :
-از وقتي يادم مياد ، غرق مشکلات زندگي بودم .
پدرم حقوق بخور نميري داشت که نميتونست منو راضي کنه .
پس تصميم گرفتم روي پاي خودم بايستم .
علاوه بر درس خوندن ، کار هم کردم .
هر کاري که فکر کني .
از يه جايي به بعد ديگه نتونستم .
درسمو ول کردم و چسبيدم به کسب و کار خودمو به هر راهي ميزدم .
براي به دست آوردن چيزهايي که ميخواستم حريص بودم .
يه مردي کمکم کرد .
توي فرش فروشيش بهم کار داد .
کم کم کارا رو ازش ياد گرفتم
شب و روز کار ميکردم .
به هر دري ميزدم تا اينکه تونستم خودم براي خودم يه مغازه ي کوچيک فرش فروشي باز کنم .
درست زماني که فکر ميکردم دنيا هيچ چيز قشنگي نداره ، تو وارد زندگيم شدي !
به زندگيم رنگ تازه دادي .
از همون نگاه اول عاشقت شدم .
ديوونت شدم .
وقتي باهم بوديم.
بيشتر کار ميکردم .
تنها آرزوم اين بود که تو رو خوشبخت کنم .
يه زندگيه رويايي برات بسازم .
خوشحال ترين زن روي زمين بکنمت .
آرزوهام قشنگ بودن .
هدف هام ، خيلي خوب بودن .
تا اينکه مرواريد اومد و ديناميت زد زير تموم روياهام
همه چيز عوض شد .
ترکت کردم .
دلتو شکستم و بعد دوسال پي به حماقتم بردم .
اما افسوس که خيلي دير شده بود و تورو از دست دادم
من نميتونستم با اين موضوع کنار بيام.
نميتونستم ببينم تنها کسي که تو اين دنيا دوستش دارم مال کس ديگه اي ميشه .
پس ازت خواستم بياي خونم .
اونجا ، اونجا ميخواستم با بي رحمي تو رو مال خودم کنم .
سخت بود .
من هدف هام قشنگ بود ، اينطوري نبود ،اما مجبور شدم .
اونروز رايان اومد و من به هدفم نرسيدم .
اما اين مصمم ترم کرد تو رو داشته باشم
براي همين دزديدمت .
وقتي اون تير لعنتي از دستاي من به تو شليک شد ، قسم خوردم ديگه کاري به کارت نداشته باشم تا اينکه سرنوشت ، تو رو دوباره سر راهم قرار داد .
برميگرده .
زل ميزنه به چشمهاي ناباورم
ملتمس ميگه:
-من حتي يک لحظه هم تو رو فراموش نکردم .
ميدونم عاشق راياني ! فراموش کردنش سخته .
اما بهتره که هم به من هم به خودت يه فرصت بدي .
من ، من خيلي دوست دارم سارا .
لب هام تکون ميخورن .
خدايا بسه ! کافيه !
ديگه نميکشم .
نميتونم .
چي بهش بگم ؟
چطوري دلشو بشکونم ؟
گوشه ي لبمو به دندون ميگيرم تا مبادا اشکم سرازير بشه .
نگاهش کشيده ميشه سمت لب هام
حالت نگاهش عوض ميشه .
نگاهش پر ميشه از حس خواستن
به نگاه وحشت زدم توجهي نميکنه .
سرشو جلو مياره و تو يه ثانيه ...لب هاي بيقرارشو روي لب هام ميذاره ...
نفس کشيدن از يادم ميره .
انگار تويه لحظه هلم ميدن توي قعر جهنم
به خودم ميام .
لب هاي ميثم روي لب هاي منه ؟
رايان نيست ؟ميثمه !
با تمام توانم هلش ميدم و از جام بلند ميشم .
پالتوي ميثم از روي دوشم ميوفته .
از فرط عصبانيت نفس نفس ميزنم .
ميثم با لذت چشمهاشو ميبنده و لبهاشو مزه مزه ميکنه.
چشماشو باز ميکنه و بيقرار بهم خيره ميشه
با عصبانيت داد ميزنم :
-نبايد اينکارو ميکردي !
به چه حقي ؟هان ؟
من چيکار کردم که چنين اجازه اي رو به خودت دادي ؟
تو چه طور تونستي بدون در نظر گرفتن احساسات من هميچين کاريو بکني ....هان ؟
با توام ؟
به چه حقي!
سکوت کرده .
بعد از مکث کوتاهي با لبخند ميگه :
-توي حسرت يه دقيقه پيش داشتم ميسوختم .
دستام مشت ميشن .
بدون حرف ، با عصبانيت از کنارش عبور ميکنم صداشو ميشنوم که با صداي بلندي داد ميزنه :
-تنها کسي که به پات مونده منم ! رايان بهت خيانت کرد .
من دوست دارم .
فقط منم که لياقتتو دارم .
وقتشه اون خائن و فراموش کني و يه زندگيه تازه رو شروع کني !
اشکام روون ميشن .
همزمان آسمون غرشي ميکنه .
با پشت دست محکم روي لب هام ميکشم
نميدونم چند بار ؟ فقط ميدونم لب هام بي حس ميشن
هق هق سر ميدم .
اولين قطره ي بارون با اشکهاي من همراه ميشه و از گونم سر ميخوره .
مثل ديوونه ها با رايان خيالي خودم حرف ميزنم
-اي کاش خيانت نميکردي رايان .
اي کاش واقعا دوستم داشتي .
اصلا دوستم نه ، ولي اي کاش منو هيچ وقت بازيچه نميکردي .
اون وقت الان ميتونستم جلوي ميثم ،سالار ، يا هر کس ديگه اي بايستم و با افتخار بگم رايان خيانتکار نيست .
درسته عاشق من نيست ، اما عاشق خواهرم که هست .
بهش خيانت نکرده .
آدم خوبيه .
اما الان ، ميبيني رايان ؟
نميبيني .
اي کاش مثل قديما محرمت بودم .
حتي اگه دوستم نداشتي ولي روي محرمت غيرت داشتي .
اي کاش الان ميتونستم سرمو روي سينه ي امنت بذارم و با بغض برات شکايت کنم .
از ميثم ، از سالار ...از نگاه هاي ترحم آميز
از اين بارون که هر لحظه بيشتر از قبل به جسم نيمه جونم حمله ميکنه .
نگاهي به آسمون گرفته ميکنم .
اونم مثل من هر لحظه گريه اش شدت ميگيره .
تاکسي کنارم مي ايسته .
انگار راننده تاکسي هم دلش به حال من ميسوزه
*درمانده که ميشوي ، نگاه تمامي آدمهاي شهر
عجيب دلسوز ميشود .
آدم درمانده نگاه دلسوز نميخواهد .
قبري ميخواد با کفني که چشمش را ببندد روي تمام نگاه هاي دلسوز .
حتي اگر آن نگاه ، نگاه پيرمرده سوار بر تاکسي زرد رنگ باشد *
دستي به گونه هام ميکشم و سوار ميشم .
به آرومي آدرسو زمزمه ميکنم .
پيرمرد به ارومي حرکت ميکنه .
انگار اونم ميفهمه که چه غمي روي دل اين دختر مسافره
نميدونم مسير چطور طي ميشه ؟!!
با صدا زدن هاي پيرمرد به خودم ميام .
پولي رو توي دستش ميذارم و از ماشين پياده ميشم .
کليد ميندازم و وارد خونه ي بي روح تنهاييام ميشم .
بدون اينکه لباسهامو عوض کنم .گوشه ي پذيرايي زانوي غم بغل ميگيرم .
ياد رايان تموم وجودمو پر ميکنه .
پر ميشم از حس دلتنگي .
دلتنگم براي شنيدن نجواهاي عاشقونش کنار گوشم .
دلتنگم براي دستهاي مردونه اي که دستهامو در بر ميگرفت .
دلتنگم براي سينه ي پهني که امن ترين جاي دنيا براي من بود .
دلتنگشم .
خيليم زياد .
اونقدر زياد که مرزي تا جنون ندارم .
سرم رو چندين بار به ديوار پشت سرم ميکوبم .
ميزنم زير گريه ، گريه اي که دل سنگ رو هم آب ميکنه .
با صداي بلند گريه ميکنم .
ضجه ميزنم .
مشتي به قلبم ميکوبم و ميون گريه التماسش ميکنم
-نزن لعنتي ! براي اون نزن !
اون با عشقش خوشبخته .
ببين ساعت ده شبه .
الان خسته از سر کار برگشته .
سرشو گذاشته رو پاي يکي ديگه .
کنار يکي ديگه آروم شده .
اون يکي تو نيستي .
يکي ديگست .
يکي که خيلي خوشبخته .
يکي که رايانو داره .
براي اون دلتنگ نشو .
همينجا بايست اما به ياد اون نزن .
صورتمو با دستهام ميپوشونم و ملتمسانه ميگم :
-خدايا به بزرگيت قسمت ميدم عشقشو از قلبم بيرون کن!
خدايا ببين که دارم ذره ذره آب ميشم .
از دلتنگيش دارم ميميرم خدا .
به اين قلب لعنتي بگو نزنه .
بگو از حرکت بايسته .
وقتي راياني نيست ، چرا بايد خاطره اش باشه ؟
تموم دعاهام دود ميشه ميره هوا .
به سرعت از جام بلند ميشم و به سمت اتاق ميرم.
در کمدامو باز ميکنم .
لباساش اينجاست .
به يکي از تيشرتاش چنگ ميزنم و از توي کمد درش ميارم .
برميگردم به جاي قبليم .
تيشرتو جلوي بينيم ميگيرم و عميق بو ميکنم
عين ماهي که به دور از آب افتاده .
عطر تنشو ميبلعم .
گوشيمو از توي جيبم در ميارم .
ميرم توي گالري .
تموم گالريم از عکسها و فيلمهامون پره .
يکي از فيلم ها رو پلي ميکنم .
صورت رايان در حالي که عينک چشمهاي قشنگشو پوشونده نمايان ميشه .
پشت بندشم صداش بلند ميشه صدايي که الان شده يکي از حسرت هاي بزرگم
-خوب همونطور که ميبينيد ما توي راه شماليم .
من الان پشت فرمونم و...
دوربينو سمت من که پشتم بهشه ميگيره و ادامه ميده :
-و اين خانومي که ميبيند ، خانوم منه .
قهر کرده چرا براش لواشک نخريدم .
نميدونه که براي بچمون ضرر داره .
ويار کرده و هيچ رقمه نميتونه جلوي شکمشو بگيره .
خوب حالا ميخوام نشونتون بدم با چه راه حل هايي ميتونم از دل خانومم در بيارم .
سرشو اندکي مايل ميکنه سمت من و دلجويانه ميگه :
-عشق نازم ؟گلبرگم ؟نفس رايان ؟قهري باهام ؟
دستامو تو هوا تکون ميدم و بي حوصله ميگم :
-مسخره بازي در نيار رايان ...
لبخندي ميزنه که تموم دندونهاي رديفش ديده ميشه .
رو به دوربين با صداي آهسته اي ميگه :
-اينبار کارم سخت شد توپش زيادي پره .
پشت بند حرفش آب نبات چوبي رو در مياره و جلوي روم ميگيره
تو جام ميپرم و با هيجان ميگم :
-آخ جون .. عشق مني که تووو
آبنبات چوبيو ازش ميگيرم و مشغول باز کردنش ميشم .
رايان تک خنده اي ميکنه و ميگه :
-کشته مرده ي احساساتتم .
آبنباتو با لذت ميندازم گوشه ي لپم
لم ميدم روي صندليم و ميگم :
-رايان
بله ؟
-صد بار بهت گفتم بگو جانم دلم خانومم
تک خنده اي ميکنه و ميگه :
-جان دلم خانومم ،نفسم ،همه کسم .عمر رايان چه امري داريد ؟
محوش ميشم و به آرومي ميگم :
-اينطوري که تو جواب ميدي من حرفم يادم ميره
حاالا ميگما چرا داري فيلم ميگيري ؟
ميخوام نگهش دارم يادگاري .
_عه قطعش کن من توي فيلم زشت ميوفتم
يعني زشت ميوفتي ؟
دماغم گنده ميوفته .
ميخنده و بيني امو بين دو انگشتش ميگيره
دماغت گنده هست ديگه
-عه جدا ؟پس خيلي بد شد همه ميگن زن رايان دماغ گنده است بايد برم عمل کنم که ديگه چاره اي ندارم .
براي يه لحظه نگاهي بهم ميندازه .
يه نگاه گرم عاشقانه ...
دستمو توس دستش ميگيره و به سمت لبهاش ميبره .
بوسه اي روش ميزنه و ميگه :
-من عاشق تک تک اجزاي صورتتم .
بينيت ، چشمهات ، لبهات ، موهات ...
پريدم وسط حرفش و گفتم :
-جلوي دوربين خوبيت نداره قطع کن
در همون حين که ميگه :
-الان قطع ميکنم بعد ميريم لابلاي جنگلا به مذاکره امون ادامه ميديم
دوربينو قطع ميکنه .
گوشي توي دستم علنا ميلرزه .
اشکام بي مهابا روي صورتم ميريزن
نميدونم چيکار کنم تا آتيش دلم خاموش بشه .
با دستهاي لرزون وارد آهنگ هام ميشم و کليک ميکنم روي آهنگي که شده لالايي شبو روزم
خونه ي غمبار و ماتم زده ام پر ميشه از صداي غم انگيز خواننده
اون روزو ميبينم بگردي دنبالم
بپرسي از همه هنوز دوست دارم ؟
به اين فکر کنم
چي موند ازت برام ؟
به اين فکر کني
بدون تو کجام ؟
نگاه کني برات چي مونده از شکست
پل هايي که يه شب پشت سرت شکست
ندوني از خودت کجا فرار کني
ندوني با دلت بايد چيکار کني !
به اين فکر کني چجوري برگردي
بپرسي از خودت کجا گمم کردي
شايد يه روز سرد
شايد يه نيمه شب ...دلت بخواد بشه
برگردي به عقب
نگاه کني برات چي مونده از شکست
پل هايي که يه شب پشت سرت شکست
ندوني از خودت کجا فرار کني
ندوني با دلت بايد چيکار کني ،؟
به اين فکر کني
چه جوري برگردي
بپرسي از خودت کجا گمم کردي
شايد يه روز سرد... شايد يه نيمه شب
دلت بخواد بشه ...برگردي به عقب
به اين فکر کني چه جوري برگردي
بپرسي از خودت کجا گمم کردي
شايد يه روز سرد
شايد يه نيمه شب ...
دلت بخواد بشه ...
برگردي به عقب .*
صداي آهنگ قطع ميشه و گوشي توي دستم ميلرزه .
بي رمق نگاهي به صفحه ي موبايل ميندازم
با ديدن اسم رايان ، قلب بي قرارم طوري به قفسه ي سينه ميکوبه که هر آن احتمال ميدم قفسه ي سينه امو بشکافه و بيرون بزنه
نگاهي به ساعت ميندازم .
دوازده و نيمه ...
چرا رايان اين ساعت بايد به من زنگ بزنه؟
نگران ميشم .نکنه اتفاقي براش افتاده ؟
مردد تماسو وصل ميکنم و گوشيو ميذلرم دم گوشم
صداش بلند ميشه .
بي رمق ،خسته ...غمگين ..
-سارا !
چشمامو ميبندم .
صورتم از اشک خيس ميشه .
بايد جلوي خودمو ميگرفتم تا مبادا بگم جان سارا ؟
-ميخوام ببينمت سارا .
خواهش ميکنم .
جلوي در خونتونم .بيا بيرون .
هق هقمو توي گلوم خفه ميکنم و علارقم ميلم ميگم :
-از اينجا برو رايان!
کلافه و درمونده ، با صداي ناله مانندي ميگه :
-ميخوام .
ميخوام برم .
ميخوام وجودمو از زندگيت پاک کنم تا با ديدن من عذاب نکشي
اما نميشه .
قلبم بهم اين اجازه رو نميده .
دلتنگتم .خيلي دلتنگتم .
خواهش ميکنم بيا !
*کمي از دلتنگي ات بگو
از بغض شبانه
از شب بيداري و روزهاي افسرده ات
بگذار دل خوش کنم
که سنگيني حجم خاطرات دو نفره را
تنها به دوش نمي کشم.*
ديگه نميتونم طاقت بيارم گله وار ميگم :
-تو قلب منو شکستي رايان ! اندازه ي تموم دنيا ازت دلخورم ! از اينجا برو !بيشتر از اين جفتمونو عذاب نده.
صداي نفس هاي کلافه اش بلند ميشه
با غم ميگه :
-حق با توعه .
من ناخواسته قلب کوچولوتو شکستم .
ولي به خدا قسم بهت دروغ نگفتم .
تو نفس من بودي .
هنوزم هستي !
آدم اگه بدون نفسش باشه ميميره.
من بدون تو ميميرم سارا .
خواهش ميکنم بيا !
بي طاقت ميشم .
بي قرار ميشم .
به راستي که آدم عاشق هم کوره و هم کر .
چشممو روي تموم کاراش ميبندم .
گوشيو قطع ميکنم .
دستي به پالتوم ميکشم .
صداي قطرات بارون که با شدت به زمين برخورد ميکنه از همينجا هم به گوش ميرسه .
بيخيال چتر ميشم .
با دو از خونه از خونه خارج ميشم .
توي کسري از ثانيه سر تا پام خيس از آب ميشه .
توجهي نميکنم و در حياطو باز ميکنم .
رايان توي اون هواي سرد ، با يه بلوز سفيد و يه شلوار مشکي ايستاده .
حتي يه نقطه ي خشک توي بدنش پيدا نميشه .
خيس از آبه .
با صداي در سرشو بالا ميگيره .
با بي قراري زل ميزنه بهم .
قفسه ي سينش با شدت بالا و پايين ميره .
چشماشو تويه همين فاصله هم ميتونم تشخيص بدم که بي روح و سرده .
نگاه از نگاه دلتنگم بر نميداره .
دو قدم مياد جلو .
با تمام وجودم به سمتش ميدوم .
دستاشو از هم باز ميکنه .
تموم ميشه .
دوباره گم ميشم توي آغوش مردونش .
دوباره زندوني ميشم بين بازوهاي کلفتش .
ديوانه وار به خودش فشارم ميده ..
با تموم توانم عطر تنشو ميبلعم .
از گرماي تنش ميترسم .
اونقدر داغه که توي اون هواي سرد گرمم ميشه .
ازش جدا ميشم .
دستاشو ميذاره دو طرف صورتم .
دستاش حتي از بدنشم داغ ترن .
متوجه نگاه نگرانم نميشه.
سر و صورتمو غرق بوسه ميکنه و نجواگونه ميگه :
-کاش مال من مي شدي عروسکم ، تا جوري ازت مواظبت ميکردم که کسي جرئت نکنه از صد متريت رد بشه .
کاش سرنوشت اينطور بي رحمانه تو رو ازم نمي گرفت .
کاش ميتونستم شيشه ي عمرمو براي هميشه پيش خودم نگه دارم
با نگراني ميگم :
-رايان چرا انقدر داغي ؟
پيشونيشو ميچسبونه به پيشونيم .
بي توجه به حرفم ميگه :
-تو مال من شدي سارا !
مال من !
بگو که فقط مال من ميموني !
بگو سارا !
دلم داره آتيش ميگيره .
بگو که تو فقط ساراي رايان ميموني .
فقط من .
بگو سارا !
بگو فقط مال مني !
ازش جدا ميشم .
آب از سر و صورت جفتمون ميريزه .
دستهاي داغ رايانو توي دستام ميگيرم .
با نگراني ميپرسم :
-رايان تو از کي زير باروني ؟
جوابمو نميده با صداي بلند تري داد ميزنم :
-با توام بهت ميگم از کي تو اين سرما زير باروني ؟
چشماي خسته اشو ميدوزه توي چشمام و ميگه :
-از وقتي توي پارک با ميثم ديدمت .
تکون شديدي ميخورم .
منو توي پارک ديده ؟
با ميثم ؟
از اون موقع با اين بلوز نازک توي اين هوايي که سنگ طاقت نمياره زير بارون بوده ؟
با نگراني دستشو ميکشم و ميگم :
-بريم تو !
مکثي ميکنه و بدون حرف دنبالم مياد .
وارد خونه ميشيم.
به محض اينکه گرماي خونه به صورت يخ زده ي رايان ميخوره ،حالش بد ميشه .
مرزي تا افتادن نداره .
اما دستشو به ديوار ميگيره و تحمل ميکنه
بيشتر نگران ميشم .
بازوشو ميگيرم و دور گردنم ميندازم .
به سختي تا توي اتاق ميبرمش.
روي تخت ميخوابه .
چشمهاش در حال بسته شدنه .
کنارش ميشينم .
حال و روزشو که ميبينم ،
اشکام جاري ميشن .
با چشم هاي بي رمقش بهم نگاه ميکنه .
صداي ناله مانندش بلند ميشه :
-نريز اون اشکارو !
نريز شيشه ي عمر رايان ..
ميون گريه با دلخوري ميگم :
-رايان چرا اين کارو با من کردي ؟
قطره ي اشکي از گوشه ي چشمش سرازير ميشه و روي بالشم ميچکه .
قلبم به درد مياد .
چه دردي روي قلب مرد مغروره روياهامه ؟
حرف زدن براش سخته اما با اين وجود ميگه :
-مجبور شدم .
گريه ام شدت ميگيره :
-مجبور بودي وقتي عاشق خواهرم بودي منو بازيچه کني ؟
مجبور بودي اونطوري به من خيانت کني ؟ نابودم کردي رايان .
صورتش گرفته ميشه .
انگاري عذاب ميکشه ...
-من بازيچه ات نکردم سارا .
ا...اي کاش ميتونستم با کلمات کاري که در حقت کردمو توجيح کنم .
اما من ، محکومم به خاطر عذابي که به فرشته کوچولوم دادم تا آخر عمر ازش دور باشم ..
چيزي نميگم .
قلبم دوباره به درد مياد .
به ياد کارهايي که باهام کرد .
دوباره سر تا پام اتيش ميگيره ...
من نبايد اين مردو که چشمهاش در حال بسته شدنه به خونم راه ميدادم
اين مرد منو بازيچه کرد .
بهم خيانت کرد .
با اينکه خودمم راضي بودم اما بي توجه به ازدواجش دنياي دخترونه امو ازم گرفت .
اين مرد بدون توجه به من ، با خواهرم ازدواج کرد .
توي ذهنم همه ي اينها شعاره چون به محض اينکه چشمهاي بسته شده اشو ميبينم .
در حد مرگ نگران ميشم .
کنارش روي تخت ميشينم
دستشو توي دستم ميگيرم تبش خيلي شديد تر شده .
ضربه ي آرومي به گونش ميزنم و با گريه ميگم :
-رايان نخواب ! بايد لباساتو عوض کني .
تبت خيلي رفته بالا
چشمهاي بي رمقشو به آرومي باز ميکنه
از جام بلند ميشم و ميگم :
-نخواب رايان باشه !
لباسات خيسن بايد عوضشون کنيم .
دستمو که توي دستشه محکم فشار ميده و با صورتي سرخ شده ميگه :
-نرو سارا ! از پيشم نرو ! تنهام نذار !
گريه ام شدت ميگيره
-ميخوام برات لباس بيارم رايان .
دستمو ول کن !
انگار اصلا صدامو نميشنوه
ناله وار ميگه :
-نتونستم بيام جلو .
نتونستم عشقمو از دست اون کثافت نجات بدم .
ميتونستم بکشمش
اون لحظه ميتونستم بکشمش .
اما به خاطر تو اين کارو نکردم ،نميخواستم دوباره حالت بد بشه .
خيلي سخت بود عشقم .
خيلي سخت بود .
عذابي که ميکشه، ديوونه ام ميکنه.
حرفي ندارم تا براي تسکين قلبش بزنم
دستمو سفت گرفته و ول نميکنه ..
دوباره ميگم :
-رايان ميخوام برات لباس بيارم .
با اين لباساي خيس بدتر ميشي .
با همون چشم هاي بي رمقش بهم نگاه ميکنه
يه نگاه طولاني و عميق ،بي تاب و بيقرار
نگاهش تن يخ زدمو گرم ميکنه .
خدا ميدونه چه طور ميسوختم توي حسرت همين چشم ها .
بعد از مکث طولاني،دستمو ول ميکنه
به سرعت ازش دور ميشم .
به سمت کمد لباسها ميرم .
اشکام ديدمو تار کردن .
از لابلاي لباساش تيشرت مشکي و گرمکن و سويشرتي بر ميدارم .
در کمدو ميبندم .،
در کشو رو باز ميکنم و حوله ي کوچيکمو ازش خارج ميکنم
به سمت رايان ميرم ،دوباره چشمهاش بسته شده
صداش ميزنم .
-رايان نخواب ،بايد کمکم کني لباساتو عوض کنم .
چشمهاش به سختي باز ميشن .
خودمو خم ميکنم روش و مشغول باز کردن دکمه هاي پيراهنش ميشم .
انگار گرماي تنش به منم سرايت ميکنه که انقدر گرمم ميشه
با نگاه تب دار و خاصي زل ميزنه به اجزاي صورتم ..
ياد و خاطره ي اون شب برام زنده ميشه
دستام ميلرزه .
هر دکمه اي که ازش باز ميکنم يکي از خاطرات اونشبمون مياد جلوي چشمم .
نگاهم به دکمه هاي رايانه و حواسم جاي ديگست
حس ميکنم چيزي روي سرم تکون
ميخوره و بعد از اون خرمن موهام روي صورتش ميريزه
صداي افتادن کليپسمو به خوبي تشخيص ميدم .
نگاهمو ميدوزم به رايان
چشماشو ميبنده و نفس عميقي ميکشه
عذاب کشيدنشو با چشمهام ميبينم .
به سختي و با حسرت ميگه :
-دلتنگ عطرتم .
جريان لحظه اي برق قوي شده اي ازم عبور ميکنه
چشم از صورتش برنميدارم .
نگاهمو ازش ميدزدم و ميگم :
-ميتوني بشيني ؟
بايد بلوزتو در بيارم .
چشمهاي بي رمقش اندکي باز ميشه .
دستشو به عسلي ميگيره و به سختي تو جاش ميشينه .
دستاي لرزونمو پيش ميبرم کنارهاي بلوزشو ميگيرم و به آرومي عقب ميکشم
دستم که به تن داغ شدش برخورد ميکنه ،
حالم عوض ميشه .
سعي ميکنم توي چشمهاي خمار و تب آلودش خيره نشم تا مبادا از چشمهام بخونه که چقدر به وجودش نياز دارم
بلوزو از تنش در ميارم
دستم به سمت تيشترتي که براش برداشتم ميره ،
ميخوام صافش کنم که دستهاي گرمشو روي دستام حس ميکنم
سرمو بالا ميگيرم و زل ميزنم بهش
دستشو از روي دستم برميداره و ميذاره روي گونم .
با شصتش نوازش گونه روي گونه ام ميکشه
سرشو آهسته آهسته جلو مياره .
لب هاي داغشو به گونم نزديک ميکنه و به آرومي ميبوسه
تنم گرم ميشه ،گونه ي داغشو به صورتم ميکشه .
هرم داغ نفسهاش ، به لاله ي گوشم ميخوره .
زمزمه ي عاشقونه اشو کنار گوشم ميشنوم :
-ميدوني دوريت چطور منو ميسوزنه ؟
ميدوني اين روزها زندگيم شده جهنم ؟
ميدوني هر نفسي که ميکشم از روي حسرته ؟
حسرت نداشتن دستهات ،
حسرت زل نزدن تو چشمهات ،
حسرت درآغوش نکشيدنت ،
حسرت عطر تنت .
نفس عميقي ميکشه و ادامه ميده :
-هيچ کس براي من ، تو نميشه سارا .
اي کاش قدرت اينو داشتم که ساکتش کنم .
اي کاش قدرتشو داشتم با بي رحمي زل بزنم توي چشمهاش و بگم تو براي من مردي .
اي کاش ميتونستم ازش دور شم .
اي کاش انقدر به آغوشش ، به حرفهاش به چشمهاش ، نياز نداشتم .
گوشه ي لبمو به دندون ميگيرم و از جام بلندميشم ، نگاه مخمور و تب دارش دوخته ميشه بهم .
نگاهمو ازش ميدزدم و به آرومي ميگم :
-من ميرم برات قرص بيارم لباساتو بپوش تا من ميام
حرفم که تموم ميشه،به سرعت از اتاق خارج ميشم و به سمت آشپزخونه ميرم
پام که به آشپزخونه ميرسه کنار ديوار سر ميخورم .
دستمو روي قلبم ميذارم ،
کوبشش برام آشناست ،
همون ضربانيو داره که وقتي رايان کنارمه دچارش ميشم .
چرا اينطوري شد ؟
چرا الان بايد اينطوري توي حسرتش بسوزم ؟
اي کاش ميشد اون شب يک بار ديگه تکرار بشه .
دستي به پيشونيم ميکشم .
احمق تر از منم وجود داره ؟
مسلما نه .
اگه بخوام دوباره باهاش باشم حتي براي يه دقيقه من چه فرقي با اونا دارم ؟
مگه نه اينکه وقتي منو رايان باهم بوديم آنديا به من خيانت کرد ؟
الان آنديا همسر قانونيه رايانه ،من حتي با کوچکترين تماس بدني که با رايان داشته باشم يعني اينکه به خواهرم خيانت کردم
آهي ميشم
*کاش کسي بود که به منه عاشق مي آموخت
که چگونه انتقام بگيرم ...
غمگينم ...
از اينکه عشق انقدر مهربان است*
انگار بيگناه محکومم .
محکومم به اين عذاب .
محکومم به اين تنهايي.
به اين زندگي بي روح و سردي که ، به خدا قسم من نخواستمش
من بيگناه مجرم شناخته شدم و محکومم به اينکه از کسي که دوسش دارم فاصله بگيرم .
از جام بلند ميشم ،
يک قرص با ليواني آب پرتقال براي رايان آماده ميکنم و به
سمت اتاق ميرم .
چند تقه به در ميزنم و وارد ميشم .
روي تخت دراز کشيده و انگاري که خوابه .
به سمتش ميرم و لبه ي تخت ميشينم .
دستي به پيشونيش ميکشم ، اونقدر داغه که دستم ميسوزه
نميدونستم بايد چيکار کنم !
دکتريو نميشناختم که بهش زنگ بزنم اا بياد
اين موقع شب خودمم نميتونم به تنهايي رايانو ببرم درمانگاه .
به کسيم نميتونم خبر بدم
چي بايد ميگفتم بهشون ؟
الان رايان ميوه ي ممنوعه ي من بود .
حتي اگه مريض باشه من حق ندارم بيارمش خونم .؛
شايد اگه هر کس ديگه اي بود ايرادي نداشت ،اما براي من جرم بود ،گناه بود .
موهاشو از روي هوا نوازش کردمو گفتم :
-رايان بايد اين قرصو بخوري تا تبت بياد پايين
منتظر مي ايستم اينبارم چشمهاي بي رمقشو باز کنه و بهم نگاه کنه ،اما باز نکرد ، حتي پلکهاش يه تکون خفيفم نخورد .
حس ميکنم زمين زير پام خالي ميشه .
ليوانو روي عسلي ميذارم و خيلي زود يادم ميره قول و قرارهامو با خودم .
ضربه ي آرومي به گونه ي رايان ميزنم و با هول و ولايي که توي دلم افتاده ميگم :
-رايان ؟
رايان باتوام !
بيدار شو چشماتو باز کن به خاطر من رايان .خواهش ميکنم
چرا اينکارو کردي ؟نميدوني من فقط دلم پيش توعه لعنتي ؟
رايان بخدا من فقط مال تو ام .
حتي اگه تو ازدواج کرده باشي ،بازم من تا ابد مال تو ام .چرا خودتو عذاب دادي ؟
چرا کاري کردي به اين روز بيوفتي ؟..
حرف ميزدم و اشک ميريختم ،حرف ميزدم و هق هق ميکردم .
حرف ميزدم و ناله ميکردم ، خدايا هر بلايي ميخواي سر من بيار ،
طاقت ميارم خدا ،جيکمم در نمياد اما رايان طوريش نشه .
خدايا کمکم کن ! چطوري توي وضع ببينمش !چطوري طاقت بيارم خدا اين يه قلمو از من نخواه!
دست هاي داغ رايانو توي دستهام ميگيرم .
خم ميشم روي صورتش ،قطره اي اشکم ميچکه روي گونش .
پيشوني سردمو ميچسبونم به پيشوني داغش
مرد مغرور من چرا بهم نگاه نميکني ؟
چرا با ترش رويي دعوام نميکني که باهات ور رفتم بيدار شدي ؟
چرا چشماتو باز نميکني رايان ؟
به خودم ميام .
با اين ناله هاي من ، رايان خوب نميشه .
ازش جدا ميشم و به سمت آشپزخونه ميرم .
دستمالي خيس ميکنم و تشتي هم پر از آب سرد ميکنم .
برميگردم توي اتاق دستمالو روي پيشونيش ميذارم و پاهاشو توي آب سرد ميکنم .
قرصي از جلدش در ميارم و به زحمت بهش ميخورونم .
کنارش ميشينم و مدام دستمالو عوض ميکنم
چندين ساعت حتي پلک هم نميزنم تا مبادا حالش خراب بشه و من نفهمم فقط با ديد تار نگاهش ميکنم ، چون وقتي خوب بشه ميره .
ميره و دوباره من ميسوزم توي حسرت ديدنش .
بالاخره ساعت چهار صبح تبش قطع ميشه .
صداي نالش به گوشم ميرسه :
-چرا کاري نکردم ؟
اون فرشته ي کوچولوي منو بوسيد و من کاري نکردم !
چطوري طاقت بيارم ؟
اشکام براي حال خرابش جاري ميشه .
دست مردونه اشو توي دستهاي ظريفم ميگيرم و ميگم :
-رايان ! من نخواستم ،قول ميدم ديگه به ميثم نزديک نشم ،فقط تو خوب شو !
بشو همون مرد مغروري که روز اول بودي.
اصلا بيا برگرديم به روزهاي اولمون .
اون موفعي که تازه همو ديديم ، اون روزها خيلي قشنگ بود رايان .
مثل رويا بود .
انگار اصلا صدامو نميشنوه .
دوباره با ناله ميگه :
-سارا تنهام نذار ،پيشم بمون !
ميون گريه لبخندي ميزنم .
لبهام به قصد گفتن هيچ وقت تنهات نميذارم عزيزم ، تکون ميخورن
اما صداي زنگ موبايلي مانع گفتن حرفم ميشه
نگاهمو دور اتاق ميچرخونم .
صداي زنگ موبايل رايانه که از توي جيب شلوارش مياد
از جا بلند ميشمو به سمت شلوارش ميرم .
دستمو توي جيبش فرو ميبرم و گوشيو در ميارم .
با ديدن اسم آنديا که روي موبايل رايان خاموش و روشن ميشه براي بار هزارم سقف روياهام آوار ميشه روي سرم .
نم اشک توي چشم هام خشک ميشه و چشم هام سرد و بي روح ميشن .
با دست هاي لرزون تماس رو وصل ميکنم .
گوشيو کنار گوشم ميذارم و به صداي نگران خواهرم گوش ميدم :
-الو عشقم ؟
تو کجايي ؟
سر ميز شام منتظرت بودم خوابم برد .الان بيدار شدم ديدم نيستي دلم هزار راه رفت .
عشقم ؟ چه راحت خطابش ميکنه عشقم .
در جوابش چي ميشنوه ؟لابد جون دلم عزيزم .
با صدايي که انگار از ته چاه در مياد ميگم :
-منم سارا .
صدايي از آنديا در نمياد .ولي من به خوبي ميتونم صداي نفس هاي عصبانيشو بشنوم
قبل از اينکه اون به حرف بياد ميگم:
-نگران نباش ، کاري با شوهرت نداشتم .
حالش بد شده ،الان اينجاست ،بهتره که بياي و کنارش باشي .
هيچ حرفي نميزنه .
منم منتظر حرفي از جانب اون نميشم .
تلفنو قطع ميکنم و ميذارم سر جاش .
بغض بدي راه گلومو سد ميکنه .
اما فقط در حد بغض ميمونه ،چون حق پيشروي کردنو نداره .
آخرين نگاهو به رايان غرق در خواب ميندازم و از اتاق خارج ميشم .
روي مبل ولو ميشم و مشغول بازي کردن با انگشت هاي دستم ميشم .
انگار ديگه هيچي توي ذهنم نيست
خاليه خالي شده .
شدم يه روح که هيچ حسي نداره .
نميدونم تا چه مدت توي همون حالت نشسته ام
زنگ در به صدا در مياد.
از جا بلند ميشم و به سمت آيفون ميرم .
در خونه رو هم باز ميکنم و جلوي در مي ايستم .
آنديا سراسيمه داخل مياد .
هنوز کفشهاشو در نياورده شمشير و از رو ميبنده و با لحن بدي ميگه :
-فکر نميکردم انقدر پست باشي .تو به شوهر خواهرت چشم داري ؟ به چه حيله اي کشونديش اينجا ؟
چيکارش کردي که نيومده خونه ؟
عجيبه ،اما حرف هاش ذره اي در من اثر نميکنه .
انگار اصلا برام مهم نيست ،نميشنوم چي ميگه ،يا شايد هم نميخوام که بشنوم
نيشخندي به صورت عصباني اش ميزنم و بي تفاوت ميگم :
-اونقدري بدبخت نيستم که دنبال آدم هاي بي ارزش باشم .تو هم به جاي سرزنش کردن من به شوهر عزيزت بگو نصفه شب نياد جلوي خونه ي من .
صورتش سرخ ميشه ، انگار عصبانيت سلول به سلول وجودشو در بر ميگيره
اما جوابي براي پاسخ به حرفم نداره .
پشتمو بهش ميکنم و ميگم :
-دنبالم بيا !
بر نميگردم و راه اتاقي که رايان توش خوابيده رو در پيش ميگيرم .
صداي قدم هاي آنديا رو ميشنوم که دنبالم مياد .
در اتاق رو باز ميکنم .
در کمال تعجب،رايان نشسته گوشه ي تخت و سرشو بين دستاش گرفته .
با صداي در سرشو بلند ميکنه .
رنگش پريده و چشم هاش سرخ سرخه.
با ديدن من لب هاش تکون ميخورن تا حرفي بزنه اما با ديدن آنديا پشت سرم حرف توي دهنش خشک ميشه .
آنديا سراسيمه به سمت رايان ميره .
کنارش ميشينه و دستشو توي دستش ميگيره .
دست راستشو هم ميذاره روي سينه ي پهن رايان و با نگراني ميگه :
-عشقم ؟الهي بميرم من چيشدي ؟
ميدوني ديشب نيومدي چه به من گذشت ؟نميگي زنم نگران ميشه ؟
حس ميکردم کلمه ي زنم رو با غلظت زياد بيان ميکنه .
انگار ميخواست حقايقو بکوبه توي سرم
ولي نميدونست من همين الانشم که اينجا ايستادم و نظاره گر اينم که عشقم با يکي ديگه است ، دنيا روي سرم آوار شده
نگاه رايان با بي قراري دوخته شده به من
لبهام به قصد لبخند کش ميان
با صداي آرومي ميگم :
-من ميرم ، شما ميتونيد راحت باشيد
رايان بدون توجه به حضور آنديا ميپرسه :
-کجا ميري ؟
گوشه ي لبمو به دندون ميگيرم .
آنديا با نفرت نگاهم ميکنه .
چشمامو ازشون ميدزدم و آهسته تر ميگم :
-کار دارم .
فقط همين .کار دارم.خودمم نميدونم چيکار ولي انگار خيلي کار دارم
در اتاقو ميبندم .اي کاش ميشد در قلبمو هم ببندم تا انقدر عذاب نکشم .
تويه اين لحظه فقط خودمو خداي خودم ميدونيم که چطور دارم ميسوزم
خيلي سخته کسي که انقدر دوسش داري و باهاش بهترين روز هاي عمرتو گذرونديو ،
با کس ديگه اي تنها بذاري و خودت
بري ، بري تا مزاحمشون نباشي
بري تا پچ پچ هاي عاشقونشون به گوشت نرسه .
آهي ميکشم ،پالتو مو ميپوشم و شالمو روي سرم ميندازم .
گوشي و کليد و توي جيبم ميندازم و از خونه خارج ميشم .
.
.
.
ساعت هفت صبحه .واقعا کجا رو دارم که برم ؟
هيچ کس برام نمونده .
اي کاش عمو هام کمي هم که شده برام جاي پدرمو پر ميکردن .ولي حيف که اونا منو حتي به عنوان برادر زاده هم قبول ندارن چه برسه به دخترشون
آهي ميکشم و سوار ماشين ميشم .
تصميم ميگيرم برم شرکت.با اينکه ساعت کاري از ده شروع ميشه اما مجبور ميشم ساعت هفت صبح برم
چون واقعا جايي به ذهنم نميرسه جز شرکت که به اونجا پناه ببرم
ماشينو حرکت ميدم و به سمت شرکت ميرم .
برعکس هميشه اينبار خيلي آروم رانندگي ميکنم .
راس هفت و چهل و پنج دقيقه ميرسم شرکت .
از ماشين پياده ميشم .
وارد شرکت ميشم و از پله ها بالا ميرم
در سفيد رنگو باز ميکنم و با سحر چشم تو چشم ميشم .
با لبخند و تعجب به سمتم مياد :
-به به چي شده شما سحر خيز شدين ؟!
لبخندي ميزنم و ميگم :
-نميدونم بي خوابي زده بود به سرم .اينه که اومدم شرکت
لبخندي ميزنه و ميگه :
-خوش اومدي
موبايلش زنگ ميخوره ببخشيدي ميگه و ازم دور ميشه .
به سمت اتاقم ميرم و پشت ميزم مينشينم
کاغذ هارو ميکشم جلوم و مشغول کار ميشم
ديگه فهميدم با غصه خوردن هيچ چيز مثل گذشته نميشه
فقط شش ماه تا پايان قراردادم با رايان مونده .
کارمو اينجا تموم ميکنم و ميرم از اين شهر و زندگي تازه اي رو شروع ميکنم.
اصلا نميدونم زمان چطور گذشت !
باشنيدن همهمه ي بچه ها سرمو از روي کاغذ هاي جلوم بلند ميکنم
همه با هيجان راجع به موضوعي بحث ميکنن
بي تفاوت سرمو پايين ميندازم .
طولي نميکشه که الهه کنارم ميشينه و با هيجان سلام ميکنه .
سلام آرومي در جوابش زمزمه ميکنم .
ميزنه به شونم و ميگه :
-واي خبرو شنيدي ؟
بدون اينکه سرمو بلند کنم ميگم :
-نه
معترض ميگه :
-عه خوب به من نگاه کن .چيه اون کاغذا همش چشمتو دوختي بهش ؟
کلافه مداد رو روي کاغذ ميذارم و به صورت الهه زل ميزنم دست به سينه ميشينم و بي ميل ميگم :
-ميشنوم .
دستاشو بهم ميکوبه و ميگه :
-امروز رئيس دستور داده همگي آماده باشيم قراره براي کار بريم شعبه دوم شرکتش توي ترکيه
احتمالا دو هفته ميمونيم
متعجب به الهه خيره ميشم .
آخ ،آخ رايان چرا ميخواي جفتمون رو با اين کار هات عذاب بدي ؟
هر چقدر هم که بخوام قوي باشم باز رفتن به ترکيه مساوي با مرگمه
دقيقا فروردين سال قبل رايان شعبه دوم شرکتشو توي ترکيه افتتاح کرد و ما همگي به اونجا رفتيم .
قرارمون اين بود که هر سال فروردين بريم اما امسال رايان ميخواد با زودتر رفتمون منو ذره ذره نابود کنه
چطوري ميتونم برم اونجا و هر لحظه خاطرات خوبمونو به ياد بيارم و دم نزنم ؟
تنها نتيجه اي که ميتونم از فکر هام بگيرم اينه که به هر طريقي شده نبايد برم .
الهه بي توجه به قيافه در هم رفته ي من با هيجان ميگه :
-واي فکر کن !شو عه زمستونه! واي خدا !
پالتو ، کلاه،کيف همه جنس هاي اونور آب تازه شايد لباس عروسيمم از اونجا گرفتم خدا رو چه ديدي ؟
تو هم ميتوني يه لباس خيلي شيک براي عروسيه من و آرمان براي خودت بخري .
بي حوصله دستي به پيشونيم ميکشم براي اينکه جلوي پر حرفي هاشو بگيرم زودتر ميگم :
-من نميام الهه.
صحبتش قطع ميشه و متعجب به من نگاه ميکنه .
فقط بهش زل ميزنم .
با بهت ميگه :
-اما اين امکان نداره چون دارن براي هممون بليط رزرو ميکنن
نگاهي به ساعتش ميندازه و ادامه ميده :
-فکر کنم تا الان ديگه همه ي بليط ها اکي شده باشه .
مثل برق توي جام ميپرم و بي توجه به نگاه متعجب الهه از اتاق خارج ميشمو به سمت اتاق رايان ميرم .
نگاه منشي بهم ميوفته،بعد جريان اون بار ديگه جرئت زدن حرفيو نداره
پس فقط با نگاه تحقير آميزش از خجالتم در مياد .
در اتاقه رايان رو باز ميکنم و ميرم داخل .
پشت پنجره ايستاده و به بيرون خيره شده
از دودي که اطرافشو پر کرده ميتونم بفهمم که داره سيگار ميکشه .
درو ميبندم .حتي بر نميگرده تا ببينه پشت سرش چه خبره !
صدامو پيدا ميکنم و ميگم :
-بايد حرف بزنيم .
برميگرده ،انگار ميدونه چي قراره بشنوه .
چند قدم ميرم جلوتر و دوباره ميگم :
-چرا سفر به ترکيه رو انداختي جلوتر ؟در صورتي که قرارمون بهار بود .نه زمستون .
اگه سر قرارت ميموندي خيلي بهتر بود .چون اون موقع من نبودم که اين سفر مسخره رو تحمل کنم .
رنگ نگاهش ،ميشه مثل روز هاي اول .
درست همون روز هايي که تازه باهاش آشنا شده بودم ! مغرور ، با جذبه ، نافذ
با قدم هاي محکم به سمتم مياد .
سينه به سينه ام مي ايسته و زل ميزنه توي چشم هام
هميشه از اينکه از بالا بهم نگاه ميکرد لذت ميبردم .
پک عميقي به سيگارش ميزنه و دودش رو توي صورتم بيرون ميده .
اخم هام تو هم ميره ولي دست از نگاه کردنش نميکشم .
پوزخندي ميزنه و نگاه مغروري حواله ي چشم هام ميکنه :
-از خاطرات گذشته ميترسي ؟
خودمو نميبازم .پوزخندي ميزنم و ميگم:
-حماقت هاي گذشته ام رو چال کردم توي کنج ذهنم .مطمئن باش دلم براي گذشته ي احمقانه اي که داشتم تنگ نميشه
برعکس تصورم اصلا عصباني نميشه .
با لحني که انگار ميخواد تا عمق وجودم نفوذ کنه ميگه :
-پس بيا !
ميدونم با اين حرف ها ميخواد ت*حريکم کنه که باهاشون برم !
پوزخندي ميزنم و ميگم :
-اگه افکارتون برام مهم بود حتما ميومدم .
اما براي من مهم نيست تو چي فکر ميکني .
من همين الانشم که اينجام از سر اجباره .
اون وقت توقع داري با شما پاشم بيام ترکيه ؟عمرا!
اخم هاش در هم ميشه .
انگار بو ميبره تيرش منحرف شده و در حال برخورد کردن به سنگه
با تحکم ميگه :
-اينجا فقط منم که ميگم بايد چيکار کنيد و منم ميگم که همه بايد به اين سفر بيان و تو مجبوري که بياي
عصباني ميشم و با صداي بلندي ميگم :
-اگه نيام چي ميشه هان ؟چي ميشه ؟
ميخواي بيام که بيشتر عذابم بدي !
هنوز دلت خنک نشده ؟
مگه من باهات چي کار کردم ؟چه گناهي دارم که انقدر اذيتم ميکني ؟به زور اينجا نگهم داشتي هيچي نگفتم .الان ميخواي به زور منو ببري ترکيه ؟که چي بشه ؟ميتونستي بهار بري . اون موقع منم نبودم .ولي تو با بي رحمي تمام ميخواي منو زجر کش کني . تا جنازه ام جلوت نيوفته ...
هنوز حرف توي دهنم گفته نشده که عصباني به سمتم مياد .
دستشو دور کمرم حلقه ميکنه و دست راست شو ميذاره روي دهنم .
با چشم هاي به خون نشسته اش بهم نگاه ميکنم .
انگار توي چشم هاي آبي نمدارم انعکاس صورت عصبانيشو ميبينه که گره ي بين ابروهاش فقط کمي از هم باز ميشه
دستشو از روي دهنم بر ميداره .
توي صورتم با تحکم و شمرده شمرده ميگه :
-اگه يک بار ديگه،چنين حرفي از دهنت در بياد قسم ميخورم که پشيمونت ميکنم .
جوابي بهش نميدم دوباره با تحکم ميگه :
-فهميدي ؟
از جديت کلامش خوفي توي دلم ميوفته .
سرمو نامحسوس تکون ميدم .
منتظر ميمونم تا از حصار تنگ دستاش نجات پيدا کنم اما ولم نميکنه .
زل زده به صورتم .
دست هامو روي سينه ي پهنش ميذارم و چشم هامو ازش ميدزدم .
با صداي آرومي مينالم :
-نکن رايان.
انگار درموندگيه لحنمو احساس ميکنه که بعد يک مکث طولاني ازم جداميشه
پشتشو به من ميکنه و کلافه دستي لابه لاي موهاي مجعدش ميکشه .
فکر ميکردم کوتاه اومده اما اشتباه ميکردم .
صداش به گوشم ميرسه که ميگه :
-ميتوني بري و خودتو براي سفرآماده کني .
براي دو روز ديگه بليطا رزرو شده
چونم شروع ميکنه به لرزيدن .
از کي انقدر ضعيف شدم که خودم نفهميدم؟
از کي انقدر حساس شدم که با کوچک ترين حرفي گريم ميگيره ؟
نميدونم .اما چيزي که ميدونم اينه که من مجبورم که برم .بذار من عذاب بکشم عوضش دل رايان خوش باشه .بذار هرچي که اون ميخواد انجام بشه
برميگردم و با قدم هاي آهسته به سمت در ميرم و از اتاق خارج ميشم .
بذار ببينم سرنوشت با اين سفر چي رو ميخواد به من نشون بده
دوروز گذشت .
نميگم به سرعت برق و باد چون اين روزها هر ثانيه اش به سختي ميگذره .
تو يه اين دو روز رايان جايي که من بودم پا نميذاشت تا حد ممکن سعي ميکرد از من دور باشه و من از اين بابت واقعا ممنونش شدم .
امروز دقيقا روزيه که بايد بريم .
دوساعتي ميشه اومديم فرودگاه و بعد از کلي وقت تلف کردن بالاخره موفق ميشيم که سوار هواپيما بشيم .
به محض نشستن روي صندلي ياد سال قبل مي افتم.
بي توجه به سحر که کنار من نشسته بود مشغول بازي کردن با انگشتاي دستم ميشم و گم ميشم توي خاطراتم :
سارا:رايان اگه سقوط کنيم چي ميشه ؟
رايان : باز شروع کردي ؟
سارا: عه خوب کنجکاو شدم !
رايان : اگه سقوط کنيم به هيجاني که خانم دلشون ميخواد ميرسيم !
سارا:نه خيرم اگه سقوط کنيم من ميميرم .اون وقت نميتونم به روياهايي که با تو دارم برسم
رايان: شيشه ي عمر رايان حق نداره به اينطور مسائل حتي فکر کنه .
سارا:من شيشه ي عمرتم ؟؟؟
رايان : شيشه ي عمرمي . چون اگه ازم دور باشي من حس مردن بهم دست ميده
سارا:جدي ميگي ؟؟
رايان :تو چي فکر ميکني ؟؟
سارا:من فکر ميکنم که تو يه عالمه .....عاشق مني .
رايان : درست فکر ميکني .
سارا:ولي خيلي کم بهم توجه ميکني !اصلا نميگي دوست دارم .
رايان:عزيزم نظرت چيه يه کم بخوابي ؟
سارا:کاملا مشخصه از سرت بازم کردي !
همين الان ميگي دوست دارم وگرنه ...