رايان :وگرنه چي ؟

سارا:وگرنه تا ده دقيقه باهات قهر ميکنم

رايان :ده دقيقه کم نيست ؟؟

سارا :خيلي بيشعوري حالا که اينطوري گفتي يازده دقيقه باهات حرف نميزنم از همين الان شروع شد

دست به سينه ميشينم و به رو به روم خيره ميشم و توي دلم شروع ميکنم به شمردن

هنوز به عدد نوزده نرسيدم که دستم اسير دستهاي رايان ميشه و صداي زمزمه مانندش به گوشم ميرسه :

-قهر کردي ؟

جوابي نميدم ، دوباره ميگه :

-نظرت چيه برام از خاطرات دانشگاهت بگي ؟

سرمو به علامت منفي تکون ميدم .

کلافه ميگه :

-بگم دوستت دارم حله ؟

اخمامو ميکشم توي هم .

نگاهي به اطرافش ميندازه ،بيشتر خم ميشه سمتم و کنار گوشم با لحن خاص و عاشقانه اي ميگه :

-هرچه بدخلقي کني

از قبل عاشقتر شوم

هرچه قهوه تلختر،

نوشيدنش دلچسب تر!

سحر :شعر قشنگيه !

تو جام تکوني ميخورم و گيج و منگ به سحر نگاه ميکنم ،لبخندي ميزنه و ميگه :

-شعري که الان خوندي ،خيلي قشنگ بود .

-بلند خوندم ؟

سري تکون ميده .

آهي ميکشم و با چشم دنبال رايان ميگردم

سحر انگاري که متوجه ميشه چون ميگه :

-عقب تر از ما نشسته ، دنبالش نگرد .

فوري سرمو ميندازم پايين تا بيشتر از اين رسوا نشم .

توي طول راه حتي يک کلمه حرف هم نميزنم . سحر هم سوال پيچم نميکنه و من از اين بابت ممنونش ميشم .

بالاخره ميرسيم ترکيه .

هواپيما توقف ميکنه .

زودتر از همه از جا بلند ميشم و پشت سرمو نگاه ميکنم .

با رايان چشم تو چشم ميشم .

اخمي ميکنه و نگاهشو ازم ميگيره .

عين بچه ها بغض ميکنم و صورتمو برميگردونم .

کيفمو از روي صندلي برميدارم و همراه بقيه هواپيما رو ترک ميکنم .

درست مثل پارسال همون پسرک جوون با موهاي بور و چشم هاي رنگي به دنبالمون مياد و ميبرتمون به هتلي که پارسال توش اقامت داشتيم .

با بچه ها ايستاده بوديم و منتظر بوديم تا رايان و همون پسرک مو بور کليد اتاقامونو بيارن

.پوريا که به خاطر مشکل خانوادگي يک ماه بود که سر کار نميومد .

سر جمع شايد پونزده نفر ميشديم .

که نياز به هفت تا اتاق داشتيم .

نگاهم با حسرت به رايان دوخته شده بود که با چه جذبه داشت با صاحب هتل حرف ميزد .

انقدر بهش خيره ميشم که نميدونم چطوري سرم گيج ميره

به بازوي الهه چنگ ميزنم تا مانع افتادنم بشم .

با نگراني برميگرده سمتم و ميگه :

-خوبي ؟ چرا رنگت پريده ؟

دستمو بالا ميبرم و ميگم :

-خوبم الهه ،شلوغش نکن .

با اعتراض ميگه :

-اما رنگت شده مثل گچ ديوار .

بازوشو ول ميکنم و ميگم :

-چيزي نيست به خاطر پرواز اين مدلي شدم يه کم بخوابم خوب ميشم .

حرفم که تموم ميشه رايان به سمتمون مياد .

الهه مثل هميشه دهن لقي ميکنه و ميگه :

-چقدر لفتش ميدين ؟ حالا سارا خوب نيست ، الاناست که پس بيوفته .

نگاه مغرور رايان رنگ نگراني به خودش ميگيره و دوخته ميشه بهم .

با صداي آرومي ميگم :

-من خوبم ،هر چه سريع تر بريم تو اتاقامون بهترم ميشم .

رايان با شنيدن حرفم باز هم دست از خيره نگاه کردناش برنميداره .

صورتمو بر ميگردونم تا به خودش بياد .

اخمي ميکنه و با جديت رو به بچه ها ميگه :

-همه توي طبقه ي اول مستقر ميشيم

هشت تا اتاق گرفتم بين خودتون تقسيم کنيد . امشبو استراحت کنيد فردا ساعت نه همگي ميريم شرکت .

بچه ها هر کدوم چيزي ميگن و به سمت آسانسور ميرن .

دو تا آسانسور کنار همه .

يکي از آسانسورا درش بازه و نصف بچه ها سوار ميشن .

ما بقي مي ايستن تا آسانسور دوباره

برسه پايين .

تحمل ايستادن ندارم پس پله ها در پيش ميگيرم .

دستمو به ديوار ميگيرم و به سختي از پله ها ميرم بالا

توي پاگرد ، نرسيده به طبقه ي اول بازوم توسط شخصي کشيده ميشه

برميگردم ، رايان رو روبروي خودم ميبينم که با اخم هاي در هم موشکوفانه براندازم ميکنه .

بازومو از دستش بيرون ميکشم ، اخمي ميکنم و ميخوام ادامه ي پله ها رو برم که جلوم مي ايسته .

چشم هامو چند لحظه ميبندم .

خدايا بهم قدرت بده .

تنها خواسته اي که اين روزا ازت دارم همينه

چشم هامو باز ميکنم و منتظر به رايان خيره ميشه .

با جديت ميگه :

-چت شده ؟

گلوم ميسوزه ، از حجم عظيم بغضي که راهشو سد کرده

چت شده ؟ لحنشو دوست نداشتم ،آزارم ميداد .

مگه من چيکار کرده بودم ؟به چه جرمي جلوي قاضي بي رحمم اينطوري محکوم شدم ؟

لب هاي خشک شدمو با زبون تر ميکنم و به آرومي ميگم :

-خوبم .

همين . همينو ميگم و ميخوام از کنارش رد بشم که باز جلومو ميگيره .

خدايا چرا حس ميکنم زمين و سقف در حال چرخشه ؟

چرا انقدر سست و بي حالم که حتي ناي حرف زدن هم ندارم ؟

من چم شده خدايا !!

با همون اخمش ميگه :

-ميريم دکتر !

با صداي تحليل رفته اي ميگم :

-گفتم که خوبم .

اما رنگ و روي پريدت اينو نشون نميده .

دستامو ميذارم روي سرم و ميگم :

-ولم کن ،به خاطر خدا .ميگم خوبم .لازم نيست تو يکي به فکر من باشي همين که از من ازم دور باشي کافيه . تا حد ممکن سمت من نيا . اونوقت بهترم ميشم .

فک قفل شدش و تکوني ميده و با عصبانيت از پله ها بالا ميره

به محض اينکه از ديدم محو ميشه .

همون يه ذره نيرويي که داشتم هم تحليل ميره .

چشم هام تار ميشن ، مرزي تا سقوط کردن ندارم .

ميخوام دستمو به جايي بند کنم اما هيچ جا نيست و علارقم تمامي تلاشم روي زمين ميوفتم و توي دنيايي از تاريکي فرو ميرم

***

*من آرامم!

فقط كمى بى حوصله ام...

آسمان روى سرم سنگينى ميكند...

تمام خنده هايم را نذر كرده ام كه گريه ام نگيرد...

هر چه خودم را به كوچه بيخيالى ميزنم باز سر از دلتنگى در مياورم...

من خوبم؛

اما تو باور نكن!*

لاي پلک هامو به سختي باز ميکنم .نور چراغ بالاي سرم چشمامو ميزنه

ميخوام دستمو روي چشم هام بذارم که سوزشي دستم رو فرا ميگيره .

صداي قدم هايي رو ميشنوم که به سمتم مياد

-تکون نخور!سرم به دستت وصله .

چشم هامو چند بار باز و بسته ميکنم تا ديدم واضح ميشه .

روبروي خودم سحر رو ميبينم که با نگراني چشم دوخته بهم

با صداي ضعيفي ميگم :

-چطور سر از اينجا در آوردم ؟

دستمو ميگيره و ميگه :

-سالار ديدتت توي راه پله ها افتاده بودي .

بغلت کرد و بردتت توي ماشين به منم زنگ زد منم فوري رفتم پايين و با سالار آورديمت اينجا .

پنج ساعته اينجايي .الان حدوداي پنج صبحه .

من که زبونشونو بلد نبودم سالار تونست به دکتر بگه که چند وقته خيلي ضعيف شدي و غش ميکني .دکترم ازت خون گرفت و گفت فوري جوابشو ميارن .

بي حوصله ميگم :

-من ميخوام برم !از فضاي بيمارستان خوشم نمياد .

سحر تا ميخواد اعتراض کنه در باز ميشه و دکتر مسني ميا تو .

يه زن توي مايه هاي شصت

با لبخند به سمتم مياد .

انگار فهميده بود مال اينورا نيستيم و ممکنه ترکي بلد نباشيم چون گفت :

can you speak english؟-

چون ترکي زبون مادري ام بود تا حدود زيادي بلد بودم پس به ترکي گفتم :

-نه !ميتونيد ترکي صحبت کنيد .

صورت دکتر خندان شد و گفت :

چه خوب !ببينم حالت چطوره ؟

-خوبم فقط ميخوام زودتر از اينجا برم !

عجله نکن هر چي نباشه تو الان در قبال بچت مسئولي بايد به فکر اونم باشي .

تکون شديدي ميخورم با ناباوري زير لب ميگم :

-بچه ؟

برعکس من دکتره با خنده ميگه :

-آره بچه ات الان شش هفته اشه

ناباور خيره ميشم بهش !

بچم ؟

بچه ؟

يعني بچه ي رايان ، اون شب ...واي خدايا ..

حس ميکنم از بلندي سقوط ميکنم.

رنگ از رخم ميپره .

دست هام شروع ميکنن به لرزيدن.

دندون هام اتوماتيک وار به هم برخورد ميکنن

سحر با ديدن حالتم ميترسه و به سمتم مياد .

چون زنه ترکي صحبت کرده بود هيچي از حرف هاش نفهميد و کنجکاوي توي چشم هاش بيداد ميکنه.

تند تند ميگم :

-نه خدايا اين امکان نداره نميشه .اين يکي ديگه نه .خدايا نه .

سحر:چيشده ؟ چرا اينطوري شدي ؟ منو نترسون دختر!

دکتره متعجب ميگه :

-خبر نداشتي ؟

سرمو به طرفين تکون دادم .

فقط تونستم ميون اون حال بدم بگم :

-ميخوام تنها باشم !

سحر:با اين حالت ميخواي تنها باشي؟

هيستيريک داد ميزنم :

-بريد بيرون ميخوام تنها باشم .

سحر سري با تاسف براي دکتر تکون ميده و دستشو روي شونه اش ميذاره و به بيرون هدايتش ميکنه .

به محض بسته شدن در اشکام جاري ميشه .

دست هام علنا ميلرزيدن.

من توي شکمم بچه ي رايانو داشتم ؟

اين چه امتحانيه خدايا ؟

يه زماني ارزوي اين لحظه رو ميکردم ولي الان ...

الان رايان مال من نيست که بدوم سمتش و اين خبرو بهش بدم .

حسمو نميدونستم ،ترس توي سلول به سلول بدنم رخنه کرده بود .

از يه طرفي ميترسيدم ،من يه دختر مجرد، توي اين جامعه اي که نفس کشيدنم توش سخته حامله بودم .

از يه طرفم وقتي به اين فکر ميکردم قراره بچه ي رايانو به دنيا بيارم دلم ضعف ميرفت .

با اينکه يک دقيقه ي از وجودش خبر دارشدم اما حس ميکنم خيلي دوسش دارم .

بايد به رايان بگم ؟

اون حقشه که بدونه .

واي ولي اگه بچمو ازم بگيره چي ؟

اگه بگه ميخوام با آنديا بزرگش کنم چي ؟

اون وقته که من ميميرم .

تنها چيزي که اون لحظه ازش اطمينان دارم اينه که رايان به هيچ قيمتي نبايد بفهمه من حامله ام .

هر طور شده بايد فرار کنم ، حتي اگه لازم باشه محو ميشم . اما هرگز اجازه نميدم رايان از وجود بچه اش توي شکم من با خبر بشه .

در اتاق باز ميشه و سحر و پشت بندش سالار وارد ميشن .

سالار خودشو به کنار تخت ميرسونه و با نگراني که حس ميکنم ساختگيه ميگه :

-خوبي؟

سري تکون ميدم .

اينبار سحر ميپرسه :

-دکتر چي گفت که اونطوري بهم ريختي ؟

لبخند لرزوني ميزنم و ميگم :

-ميخواستي چي بگه ؟گفت افت فشار کردي و کم خوني داري .از اين اين حرف هايي که همه ي دکترا ميگن .

يه نگاهي بهم ميندازه به معني همون خر خودتي

اما باشعور تر از اونيه که سوال پيچم کنه!

مغموم ميگم :

-پس کي مرخص ميشم ؟

سالار :الان دکترت مياد سرمتو ميکشه بعدش ميتونيم بريم !

سري تکون ميدم ، همونطوري که گفت دکتر ده دقيقه بعد مياد و سرمو ميکشه و اجازه ترخيص ميده.

از بيمارستان خارج ميشيم .

هوا گرگ و ميشه و چيزي تا صبح نمونده .

دوست داشتم قبل از اينکه رايان متوجه ي نبودنمون بشه برگرديم .

سالار تاکسي دربستي ميگيره و سوار ميشيم .

دستي به شکمم ميکشم ،خبري از استرس و غم نيست !

فقط آرامشه ،

تصور اينکه الان بچه ي رايانو توي شکمم دارم منو به وجد مياره .

ديگه الان فقط به عشق بچه ام ميتونم سختي ها رو تحمل کنم .

ميتونم سدي بشم در برابر موج هاي غمي که هر لحظه به سمتم ميان .

من الان باوجود بچه ام قوي ترم !

انقدر به بچه ام فکر ميکنم که متوجه ي رسيدنمون نميشم .

با تکون هاي دست سحر به خودم ميام و از ماشين پياده ميشم .

سالار پول تاکسي رو حساب ميکنه .

سحر دستمو ميگيره ،نگران حالمه اما نميدونه من الان از هر زمان ديگه اي بهترم .

با هم وارد هتل ميشيم و ميريم طبقه ي بالا .

اتاق ها بين بچه ها تقسيم شده .

گويا به اجبار الهه قرار شده بود که منو سحر و الهه تويه يک اتاق بمونيم .

سالار و امير شايان هم توي يک اتاق ميموندن و بقيه بچه ها هم اتاق ها رو بين خودشون تقسيم کرده بودن .

اين وسط،فقط رايان بود که

هم اتاقيش سکوت بود و سکوت .

و من چقدر از اين بابت بهش حسودي کردم .

با اين که سحر و الهه رو مثل خواهرام دوست داشتم ، اما تنهايي رو ترجيح ميدادم .

وارد اتاق ميشيم ، الهه غرق خواب بود .

فقط دو ساعت زمان خوابيدن داشتيم .

پس بدون حرف هر کدوم به تختي پناه آورديم و من بعد مدت ها در حالي که دستم روي شکمم بود با لبخند به خواب رفتم

*

با چشم هاي خمارشده از خواب ،به سختي از جا بلند ميشم .

وضعيت سحر هم ،مشابه منه .

اين وسط فقط الهه است که با انرژي به اين طرف و اون طرف ميره .

دستي به چشم هام ميکشم تا هاله اي که جلوي چشمهامه از بين بره .

از جا بلند ميشم دست و صورتمو ميشورم ،

وقت صبحانه خوردن ندارم پس يک راست سر چمدونم ميرم تا لباس هامو عوض کنم .

بلوز سفيدمو که مدل مردونه دوخته شده برميدارم ، شلوار جيگري رنگم رو از چمدون بيرون ميکشم و ميپشومشون .

دوباره دست ميکنم توي چمدون و پاپيون جيگري ست شلوارم رو برميدارم و دور يقه ي بلوزم ميبندمش .

موهامو گوجه اي ميبندمو کلاه اسپرت بافتني ام رو ، روي سرم ميذارم . شالگردنم رو دور گردنم به حالت شل ميپيچم و

پالتو امو ميپوشم و منتظر به الهه و سحر که مشغول آرايش کردنن خيره ميشم ، هيچ کدومشون از رو نميرن و به کارشون ادامه ميدن .

کلافه پوفي ميکشم و گوشيمو توي جيبم ميذارم و بدون حرف از اتاق خارج ميشم .

به محض خارج شدنم ،در اتاق روبرويي باز ميشه و رايان از اتاق بيرون مياد .

با ديدنش دلم براش ضعف ميره ، چشم هام غرق محبت ميشه ، دلم ميخواد خودمو براش لوس کنم و از بچه امون براش بگم .

دلم ميخواد نازمو بخره و با محبت دست به شکمم بکشه و بگه چقدر منتظر به دنيا اومدن بچه امونه .

اي کاش ميتونستم از سر و کولش بالا بپرم و با ذوق باهم بريم خريد و کلي لباس هاي کوچولو براي بچمون بخريم .

انقدر غرق فانتزي هاي دست نيافتنيم شده بودم که حواسم نبود با چه عشقي دارم به پدر بچه ام نگاه ميکنم .

به خودم ميام، چشم هاي رايان با بي قراري بهم دوخته شده .

خبري از اون غرور و اخم ديشبش نيست .

انگار نگاه پر از عشق من روش اثر گذاشته که اينطوري بي قرار شده .

چشم هامو ازش ميزدم ،سرمو پايين ميندازم و ميخوام برم طبقه ي پايين که صداش مانعم ميشه :

-سارا ؟

چشم هامو از سر غصه روي هم ميذارم .

توي دلم که ميتونم در جوابش بگم جان سارا ؟

توي دلم که ميتونم فقط کمي، عاشقانه خرج پدر بچه ام کنم ؟

يه حس بدي بهم ميگه ، من حتي نبايد بهش فکر کنم ! چون اون شوهر خواهر منه !

چشم هامو باز ميکنم و برميگردم .

با صداي آرومي ميگم :

-بله؟

با نگاهش سر تا پامو برانداز ميکنه و ميگه :

-بايد باهات حرف بزنم !

با همون لحن آرومم ميگم :

-چه حرفي ؟

دوباره نگاه عميقي بهم ميندازه و ميگه :

-اينجا نميشه !بيا توي اتاق !

بدون حرف به سمتش ميرم ،دست خودم نبود .

وجودم سرشار شده بود از عشق رايان .

به هيچ طريقي نميتونستم مخالفت کنم .

در اتاقو برام باز ميکنه ،

وارد ميشم.

پست سرم مياد تو و درو ميبنده .

نگاهي به اطراف ميندازم ،

اتاقي مشابه اتاق ما .

روبرو مي ايسته

باز هم همون نگاهاي معروفش رو حواله ي چشم هاي عاشقم ميکنه .

همون نگاه هايي که روز هاي اول نميتونستم جلوش تاب بيارم .

حتي الان هم نميتونم .

چشم هامو ميدزدم و به زمين ميدوزم .

قدم کوتاهي به سمتم برميداره،دستشو به آرومي زير چونم ميذاره .

سرمو بلند ميکنم و دوباره توي سياهي چشم هاش خودمو گم ميکنم .

کلافه ميشه ، اينو از اخم هايي که به يک باره در هم ميره ميفهمم .

لبهاش تکون ميخورن و صداي مردونش به گوشم ميرسه :

-ميخوام ، ميخوام راجع به اون شب باهات حرف بزنم .

حواس پرت ميگم :

-کدوم شب ؟

حرف که از دهنم خارج ميشه ، نگاه خاصش سر ميخوره پايين تر .

تازه ميفهمم منظورش چي بود .

خون به صورتم ميدوهه .

دستش از زير چونم برداشته ميشه .

ازم فاصله ميگيره و روي تخت ميشينه .

آرنج هر دو دستش رو تکيه ميده به زانوهاش و دست هاش رو در هم گره ميزنه .

با جديت ميگه :

-من ، اون شب نبايد اون کارو ميکردم ! قبول دارم . زندگيتو خراب کردم .

الان عذاب وجدان گرفتم .

ميخوام جبران کنم، هر چيزي که ميخواي ميتوني بگي .فوري برات فراهم ميکنم .پول ، ماشين ،خونه يا هرچيز ديگه اي

صداي شکستن قلبمو ميشنوم ، انگار بچه ام هم دل کوچولوش ميشکنه .

گوشه ي لبمو محکم لاي دندون هام فشار ميدم .

-آروم باش عزيزم ، پدرت سنگدل شده ، اما تو مادرتو داري ،ما همديگرو داريم .

حتي اگه پدرت بخواد به خاطر اون شبي که باعث شد خدا تو رو به من بده بهم پول بده ، باز ما نبايد ناراحت باشيم !چون ما بعد از خدا همديگرو داريم .آروم بگير عزيزم . آروم !

دست هامو مشت ميکنم .

رنگم پريده خودم ميدونم ، شايد يه کم چاق شده باشم !

شايد چشم هام برق گذشتشو از دست داده ، شايد هيچ جذابيتي براي مرد روبروم ندارم که اينطوري دلش مياد منو بکوبه

لب هاي لرزونمو تکون ميدم و ميگم :

-برات متاسفم جناب رايان اميري !

حرفمو ميزنم و به سمت در اتاق ميرم ،

دستم که به دستگيره ميرسه صداي بمش بلند ميشه :

-صبر کن !

دستم ما بين هوا خشک ميشه ، برنميگردم .

صداي قدم هاي محکمشو ميشنوم که به سمتم مياد .

درست پشت سرم مي ايسته .

گرماي تنش به خوبي ميتونه اين حسو اثبات کنه .

نفس داغش از پشت به گردنم ميخوره و حال خرابمو خراب تر ميکنه .

دستي به شال گردنم ميکشم .

اين شالگردن بافتني نازک برام شده مثل طناب داري که قصد داره خفم کنه .

نفس هاي کشدارش که حاکي از يک عصبانيت زياده رو توي سينه حبس ميکنه .

زمزمه ي عصبانيشو کنار گوشم به صدا در مياره :

-ديروز ميثم جلوي راهم سبز شد ، گفت قصد دارين ازدواج کنين .

نفسم بند مياد .

چرا بايد ميثم چنين حرفي رو به رايان بزنه ؟

مگه من چه اميدي بهش داده بودم ؟

چهره ي رايانو نميبينم اما از روي صداش پي به حرص و عصبانيت درونيش ميبرم :

-بهش گفتي ؟ اون شبو ؟ اين که مال من شدي ؟

ميخواستم بگم ، به خاطر تو نگفتم !

جلوي خودمو گرفتم ، اما تو بهش بفهمون ! سارا تا ابد مال رايانه !سارايه رايانه !

قفسه ي سينه ام از هجوم ضربات قلبم در حال شکافته شدن بود .

صداش آروم تر ميشه ، نفس عميقي ميکشه و ميگه :

-مال من...

حس ميکنم سرش نزديکتر ميشه ،

صداي نفس هاي کشدارشو ميشنوم .

اي کاش ازم دور شه .

اي کاش عطر تنش توي مشامم نپيچه ، اي کاش صداي قلبش به گوشم نرسه ، اي کاش نفس هاي گرمش از اين فاصله روي پوست صورتم نشينه.

من از جنس فولاد نيستم !

من يک زنه عاشقم که داره جون ميکنه توي چشم هاش ذره اي از عشقش ديده نشه .

زني که داره جون ميکنه پدر بچشو بغل نگيره ، که عطر تنشو با جون و دل نبلعه .

دستام مشت ميشن ، باصدايي که سعي ميکنم نلرزه ميگم

:

-من قصد ندارم با ميثم ازدواج کنم !نه ميثم ، نه هيچ کس ديگه .

نفسي که از سرآسودگي از سينش خارج ميشه رو احساس ميکنم .

دستاش روي شونه هام گذاشته ميشه و از اونجا امتداد پيدا ميکنه تا روي بازوهام.

با يه فشار خفيف وادارم ميکنه برگردم .

برميگردم و بهش نگاه ميکنم .

به عادت قديميش دست داغ و مردونه اشو روي گونه ام ميذاره

با شصتش نوازش گونه صورتمو نوازش ميکنه .

طبق معمول هيچ حرفي نميتونم بزنم و فقط نگاهش ميکنم .

سرشو مياره جلو تر و با صدا و لحن خاصي ميگه :

-تو بخواي هم نميتوني با کس ديگه اي باشي ، چون تو هنوزم منو دوست داري !

از اين که دستم براش رو ميشه ، اخم هام توي هم ميره .

سعي ميکنم براي دقيقه اي هم که شده از پدر بچه ام متنفر بشم .

دست هامو روي سينه ي پهنش ميذارم و فشاري ميدم .

بدون مخالفت، دستشو از روي گونم برميداره و يک قدم ميره عقب .

با لحن جدي و اخم هاي در هم رفته اي ميگم :

-شايد تا آخر عمرم نتونم با کسي باشم ،

اما دليلش عشق نداشته ام به تو نيست ، بلکه به خاطر تنفريه که از تو ، توي قلبم دارم .

مطمئنا اين نفرت انقدر توي وجودم ريشه دوونده که تحمل هيچ کدوم از هم جنس هاتو نداشته باشم !

صورتش از عصبانيت قرمز ميشه ،

دستاشو مشت ميکنه و دندون هاشو روي هم فشار ميده .

اين بار من بهش پوزخند ميزنم

منتظر حرفي از جانب رايان نميمونم برميگردم و به سرعت از اتاق خارج ميشم .

به محض بسته شدن در چونم شروع به لرزيدن ميکنه

نگاهم به اطراف ميوفته ، سال قبل درست توي همين هتل دو طبقه بالاتر از اينجا ...

آهي ميکشم ، چقدر همه چيز فرق داشت با الان ..

صداي خودمو رايان به خوبي توي گوشم زنگ ميخوره .

سارا:گفته باشم، من با تو ،توي يه اتاق نميمونم .

رايان:ميموني،خوبم ميموني !

سارا:عه خجالت ميکشم !

رايان:چه خوب.

سارا:چرا؟؟؟

رايان:وقتي خجالت ميکشي دوست دارم !

سارا:فقط وقتي خجالت ميکشم ؟

رايان : آدم عاشق ، تمامي حالت هاي معشوقشو دوست داره .

سارا:امممم پس من کدوم حالتتو دوست داشته باشم ؟

اخلاق که نداري!

ديگه اعصابم که نداري!

جونم برات بگه خيلي کسل کننده اي !

حوصله ي آدمو سر ميبري !

از هر ده تا جملت نه تاش دستوريه!زورگو و بداخلاقم هستي !

رايان : بسه بسه ...به قول يه بنده خدايي بشکنه دستي که نمک نداره !

سارا:ايشالا....

رايان:چي گفتي ؟

سارا:اوممم منظورم اينه که بشکنه دستي که بي نمکه

دست تو که بي نمک نيست ،اتفاقا خيليم شوره !

رايان : از کجا ميدوني شوره ؟

سارا:از اونجايي که يه بار دستتو گاز گرفتم تا يه هفته دهنم شور بود !

رايان:پس تو چه مزه اي ميدي ؟؟

سارا: من ملسم .

رايان:جدا؟

سارا:آره نکنه شک داري ؟

رايان:اگه يه ذره ازت بچشم شکم برطرف ميشه ..

سارا: رايااان .... خيلي بي حيايي .

رايان : چيزي نگفتم که .

سارا:نه توروخدا بيا يه چيزيم بگو .

رايان: ميگم چطوره بريم اتاقمون بعد مفصل راجع مزه ها صحبت کنيم ؟

سارا: اگه برام اون خرس بزرگه که ديشب ديديم و بخري باهات تو يه اتاق ميمونم .

رايان: خرس ؟ خرس ميخواي چيکار ؟

سارا:ميخوام شب ها بگيرمش بغلم بخوابم .

رايان : تا من هستم جک و جونور ميخواي چيکار ؟

سارا:عه خوب دلم از اين خرس گنده هاي پشمالو ميخواد .مگه تو خرسي ؟

رايان: هي من هيچي نميگم .

سارا:اگه بگي صد تا خرسم که برام بخري من باهات نميام تو يه اتاق .

رايان : باشه نيا ...

ريلکس ميگم :

-نميام ...

لبخند محوي ميزنه و به سمتم مياد و با يه حرکت بلندم ميکنه

چشم هام گشاد ميشه

به شونه اش مشت ميکوبم و ميگم :

-نکن الان يکي ميبينه .

رايان:خوب ببينه مگه من از کسي ميترسم ؟

سارا :باهات ميام فقط منو بذار زمين

رايان :راه برگشتي نداري .

سارا:واي الان در يکي از اين اتاق ها باز ميشه اون وقته که من از خجالت محو ميشم .

رايان:لازم نيست محو بشي خودمون رسيديم به اتاقمون .

سارا:جدا ؟

رايان:آره

سرم پايينه ، خاطرات گذشته بدجور بذر حسرتو، توي دلم ميکاره

وجودم پر شده از روزهاي خوبمون .

ميرسم طبقه ي پايين .

بچه ها همه منتظر ايستاده اند .

بهشون ملحق ميشم و گوشه اي مي ايستم و ساکت با کفشم روي زمين خط هاي فرضي ميکشم .

حدود پنج دقيقه بعد رايان با اخم پايين مياد .

بچه ها هر کدوم ابراز وجودي ميکنن که جوابشونو با تکون دادن سر توسط رايان دريافت ميکنن .

از هتل خارج ميشيم .

باز هم همون پسرک ريز جثه و چشم رنگي راننده ي ما ميشه با اين تفاوت که اينبار رايان کنارمون نيست و تنها با ماشين خارجي مشکي رنگي که من حتي اسمشم نميدونم به شرکت رفته .

آهي ميکشم و همراه بچه ها سوار ماشين بزرگ ميشيم .

طولي نميکشه که ميرسيم شرکت .

شرکتي که طراحي اش دقيقا مثل شرکت ايرانه با اين تفاوت که اينجا همه ي کلمات به جاي ايراني ترکي نوشته شده و روي ديوار ها به جاي عکس رايان عکس مدل هاي مختلفي هست که اصلا با مذاق من جور در نمياد

تمام طول روز توي شرکت سپري ميشه.

يه روز سخت و کسل کننده .

کسل کننده براي اينکه من حتي تحمل شنيدن يه کلمه حرف هم نداشتم چه برسه به اين همهمه که بدجور داره اذيتم ميکنه .

سخت هم براي اين که، رايان حتي نيم نگاهي هم به من ننداخت و انگاري که اصلا منو نميبينه رفتار ميکرد .

تا ساعت هشت شب بي وقفه توي شرکت کار ميکنيم و کار ياد ميگيريم و ميچرخيم .

ساعت هشت بالاخره زنگ آزاد باش توسط رايان به صدا در مياد و همگي اجازه ي مرخص شدن پيدا ميکنن

دوباره سوار همون ماشين ميشيم و به هتل برميگرديم و به اين ترتيب اين ميشه اولين روز سفرمون به ترکيه

و شهر زيباي ازمير

.

.

.

.

.

.

.

.

چهار روز به همين ترتيب ميگذره .

باز انگار روزها دوباره از اول پلي ميشه .

همه چي دقيقا همونطوره روز پنجم از سفرمون رايان اعلام ميکنه فردا برميگرديم .

صداي اعتراض همه ي بچه ها بلند ميشه اين وسط فقط منم که لبخندي از سر خوشحالي رو لب هام نقش ميبنده و در همون لحظه نگاه رايان بعد چهار روز بهم دوخته ميشه .

با ديدن لبخندم اخم وحشتناکي ميکنه و صورتشو برميگردونه .

به پيشنهاد يکي از بچه ها قرار شد شب رو توي ويلاي اجاره اي تويه يکي از مناطق بکر ازمير بگذرونيم و فرداش ساعت چهار از همونجا راهيه فرودگاه بشيم و با پرواز ساعت شش بريم ايران.

همگي چمدونامونو بستيم وقبل از رفتن به ويلا راهيه بازار شديم .

الهه و سحر و بقيه ي بچه ها هر کدوم با هيجان از اين مغازه ، به اون مغازه ميرفتن .

اين وسط فقط و من و رايان بوديم که بي تفاوت به اطراف نگاه ميکرديم و دور از جمعيت براي خودمون قدم ميزديم .

گذرا به مغازه نگاه ميکنم که چشمم به کفش هاي کوچولوي بچگانه اي ميوفته که تويه مغازه ي بزرگ ، پشت ويترين بدجور چشمک ميزنه .

چشم هام برق ميزنه ، ميخوام قدمي به سمت مغازه بردارم که ياد موقعيتم ميوفتم .

نگاهي به اطراف ميندازم ، هيچکس حواسش به من نيست ، رايان هم دور از جمعيت با تلفن صحبت ميکنه .

پا تند ميکنم و به سمت مغازه ميرم .

وارد مغازه که ميشم اون کفش هاي کوچولو رو از ياد ميبرم .

فروشگاه بزرگ پر شده از لباس و کفش هاي کوچولو موچولو .

دلم ضعف ميره . با هيجان به سمت لباسها ميرم و براندازشون ميکنم .

لباس صورتي دخترونه رنگي رو برميدارم و زير و روش ميکنم که صداي از پشت سرم بلند ميشه :

-فکر نميکني يه کم براي سايزت کوچيک باشه؟

تو جام ميپرم و دستمو روي قلبم ميذارم

برميگردم ، با ديدن رايان رنگم ميپره و لباس ناخوداگاه از دستم ميوفته جلوي پاهاي رايان .

نگاه عميقي به چشم هاي وحشت زده ام ميندازه .

خم ميشه و لباسو از جلوي پاش برميداره.

دست هاي لرزونمو پيش ميبرم و لباسو از دستش چنگ ميزنم و سرجاش ميزارم .

از کنارش رد ميشم که بازومو ميگيره .

از ترس چشم هامو ميبندم .

مردد سرمو برميگردونم .

نگاهي که انگار ميخواد تا عمق ذهنمو بخونه بهم ميندازه و ميگه :

-دليل اينکه اونطوري با شوق و ذوق لباس بچه ها رو برانداز ميکردي چيه ؟

خشک شده نگاهش ميکنم .

لب هاي خشک شدمو با زبون تر ميکنم و لرزون ميگم :

-من ؟ نه ! اشتباه ميکني !چه دليلي داره من بخوام با ذوق و شوق نگاه کنم .

من فقط چون خوشگل بود همينطوري داشتم نگاه ميکردم .

نگاهش رنگ شک به خودش ميگيره .

موشکوفانه نگاهم ميکنه و

انگار که چيزي فهميده باشه نگاهش رنگ ناباوري و تعجب ميگيره

به سمتم مياد و روبروم مي ايسته .

قلبم از ترس در حال ايستادنه .

اگه اون چيزي که تو فکرمه الان بگه

داغون ميشم .

ثانيه ها کند ميگذرن.

رنگ پريده نگاهمو ميدوزم به لبهاش و تو همون چند ثانيه چندين بار نظر ميکنم.

بالاخره بعد از چند لحظه که براي من اندازه ي چند سال سپري ميشه صداي متعجبش به گوشم ميرسه:

-نکنه محيا و روهان بالاخره قراره بچه دار بشن ؟

نفس حبس شدم از سينه خارج ميشه .

لبخند لرزوني ميزنم و در حالي که سعي ميکنم صدام نلرزه ميگم :

-اره ...يعني نه ، بالاخره که يک روز بچه دار ميشن من داشتم براي بچه ي اونا نگاه ميکردم .

ابروهاش بالا ميپرن ، با دقت توي صورتم نگاه ميکنه و ميگه :

-حالا چرا رنگت پريده ؟

دستي به صورتم ميکشم

-رنگم ؟ نه اشتباه ميکني .

بازومو از دستش بيرون ميکشم و با هول و ولا ميگم :

-من ديگه برم بچه ها منتظرن .

حرفم که تموم ميشه با حالت دو از رايان فاصله ميگيرم و از فروشگاه خارج ميشم .

با اينکه از دست خودم به خاطر نديد بديد بازيم تا حد مرگ عصبانيم اما بازم خدارو شکر ميکنم که رايان شک نکرد توي شکمم بچه ي اون در حال رشده

تا پايان خريد حتي سرمو بلند نميکنم .

الهه و سحر رسما خودشونو با خريد خفه ميکنن .

خدا ميدونه سال قبل من از همشون بدتر بودم و همشون از دستم کفري شده بودن .

اما امسال، فقط دعا ميکردم زودتر از اين کشور لعنتي برگرديم تا من يک دل سير با بچه ام خلوت کنم .

بالاخره بعد سه ساعت و نيم همگي راهي ويلا ميشيم .

توي ماشين رديف آخر با الهه و سحر نشسته بوديم .

الهه که سرشو تکيه داده بود به پنجره و غرق آهنگي شده بود که از هندزفري توي گوشش پخش ميشد .

سحر از غفلت الهه استفاده ميکنه ، خم ميشه و کنار گوشم آهسته ميگه:

-ميدونم داري به چي فکر ميکني !

سرمو برميگردونم و نگاهش ميکنم .

لبخندي ميزنه و ميگه :

-اون روز توي بيمارستان شک کردم بهت،

اما توي اين پنج روز شکم به يقين تبديل شد .

متعجب ميگم:

-چه شکي ؟

صداشو آهسته تر ميکنه و ميگه :

-تو از رايان حامله اي .

ترسيده به اطرافم نگاه ميکنم .

وقتي رنگ پريده امو ميبينه ميگه :

-توي اين چند روز مدام دستت روي شکمت بود . ميدونم ميخواي از رايان مخفيش کني ، اما اون پدر بچه اته حق داره که بدونه .

تند تند سرمو تکون ميدم دستاشو ميگيرم و ملتمس ميگم :

-تو رو به خدا قسم ميدم سحر ، بهش نگو ! خواهش ميکنم .

بالاخره که ميفهمه .

-نميفهمه ، از اين جا ميرم . اگه تو بهش بگي بچمو ازم ميگيره . ببين سحر . ببين چقدر تنها موندم ! از وقتي فهميدم اين بچه رو دارم يه روزنه ي اميد تو دلم روشن شده ، اما اگه تو به رايان بگي ، اون به هر طريقي شده بچه رو ازم ميگيره . اون وقته که من دووم نميارم سحر !

با دلسوزي نگاهم ميکنه و ميگه :

-تا خودت نخواي من چيزي به رايان نميگم ، اما ميخوام بهت بگم که تصميمت اشتباست .رايان چنين کاري نميکنه !

لبخند تلخي ميزنم

-منم فکر ميکردم رايان خيلي کارا رو اصلا انجام نميده . ولي ميبيني که کرد .

بدترين بلاهاي ممکنو سرم آورد .

شايد مجبور بوده . شايد اتفاقي افتاده که ما ازش بيخبريم . وگرنه من ميدونم تو هم ميدوني که رايان اصلا اهل خيانت کردن نبود .

صاف روي صندليم ميشينم و ميگم :

-بيخيال شو سحر ، فقط ازت ميخوام اگه ذره برام ارزش قائلي اين موضوعو همين جا دفن کني و ازش حتي با منم صحبت نکني .

با اعتراض ميگه :

-اما سارا ...

با تحکم وسط حرفش ميپرم و ميگم :

-بس کن سحر ، خواهش ميکنم .

مغموم مثل من سر جاش ميشينه و چيزي نميگه

از پنجره به بيرون خيره شدم .

بارون نم نم ميباره و شيشه ي ماشين بخار گرفته

با انگشتم روي شيشه نقاشيه سه آدمکو ميکشم .

من ، رايان و پسرمون .

پسرمون ؟ چرا به دلم افتاده که بچه پسره ؟

اميدوارم که باشه ، يه پسر شبيه به رايان .

آه پرحسرتي ميکشم .

سعي ميکنم به اين فکر نکنم که چي از اين دنيا کم ميشد اگه من و رايان و بچمون يه خانواده ميشديم .

بيست دقيقه بعد بالاخره ميرسيم به ويلا .

از ماشين پياده ميشم .

نگاهم به ماشين رايان ميوفته

شيشه ي ماشين پايينه .

متوجه ي من ميشه اما بي تفاوت با ماشينش از کنارم عبور ميکنه و

جلوي ما پارک ميکنه .

کيفمو برميدارم و منتظر الهه و سحر ميشم .

هر دو باهيجان از طبيعت بکر اونجا صحبت ميکنن .

حوصله ام از دست کاراشون سر ميره .

نگاهمو ازشون ميگيرم و به سمت ساختمون ميرم

اينبار من بي تفاوت از کنار رايان عبور ميکنم .

چند قدم نرفته بودم که سالار جلوي راهم سبز ميشه .

کلافه دستي به پيشونيم ميکشم .

لبخندي ميزنه و ميگه :

-برات سوپرايز دارم .

ابروهام بالا ميپرن ، با تعجب ميگم :

-جانم؟.

جانت بي بلا قشنگم .

اخم هام تو هم ميره ، ميخوام بهش بتوپم که صداي عصباني رايان از پشت سرم بلند ميشه :

-حد خودتو بدون سالار!

سالار خونسرد ميگه :

-من حد خودمو خيلي خوب ميدونم .

رايان دندون هاشو روي هم فشار ميده و با عصبانيت ميگه:

-اما من فکر ميکنم داري زيادي پاتو از گليمت دراز تر ميکني .

سالار با حالت مسخره اي چشماشو گرد ميکنه و ميگه :

-جدا ؟ لابد پامو تو گليم شما گذاشتم ؟

رايان يک قدم به سمت سالار برميداره ،

نگاه وحشتناکي به سالار ميندازه با انگشت اشاره به سينش ميکوبه و ميگه:

#فصل_دوم

#حسي_مثل_دلتنگي

#پارت221

-هنوز کسي جرئت نکرده پاشو توي حريم رايان بذاره .

اگه يک بار ديگه ، تاکيد ميکنم يک بار ديگه دورو برش ببينمت ، از روي صفحه ي روزگار محوت ميکنم

پوزخندي روي لب هاي سالار ميشينه .

نگاه يخي اشو به من ميدوزه و ميگه :

-امشب منتظر سوپرايزم باش سارا .

نگاه پيروز مندانه اي به رايان ميندازه و ازمون دور ميشه .

برميگردم سمت رايان ، بچه ها همه رفتن تو و فقط الهه و سحر هستن که مدام در حال عکس گرفتنن .

با صدايي که سعي ميکنم بلند نشه ميگم :

-هدفت چيه ؟ اين کارات براي اذيت کردنه منه ؟

يه قدم کوتاه برميداره و سينه به سينه ام مي ايسته .

موهامو که از شال زده بيرون ، با دست هاي مردونه اش کنار ميزنه . سرشو مياره جلوتر و ميگه :

-اون شب، همه چيز تو مال من شد .

علاوه بر قلبت ، جسمو روحتم مال من شد .

بايد ميشد ، چون تو متعلق به مني !

عصبي ميگم :

-انقدر اون شب لعنتيو به ياد من ننداز !

نگاه خاصي بهم ميندازه و ميگه :

-چرا نکنه خوشت نيومد ؟

متعجب نگاهش ميکنم ، باورم نميشه رايان با چنين لحني داره صحبت ميکنه .

سرمو به نشونه ي تاسف تکون ميدم و ميگم :

-متاسفم . هم براي خودم که يه زماني گول حرف هاي دروغتو خوردم ، هم براي آنديا که هنوز نميدونه شوهرش چه جور ادميه !

بر خلاف تصورم عصباني نميشه .

لبخند محوي کنج لب هاش ميشينه و ميگه :

-اميدوارم حرف دلتو گفته باشي!

با تحکم ساختگي ميگم :

-حرف دلمو گفتم مطمئن باش !

ميخوام از کنارش عبور کنم که صدام ميزنه :

-سارا ؟

لرز خفيفي انداممو در بر ميگيره ،

غم صداشو به خوبي ميتونم تشخيص بدم .

برميگردم و منتظر نگاهش ميکنم .

انگاري با چشم هاش ميخواد بهم التماس کنه .

دستشو خم ميکنه و دستمو ميگيره .

نگاهمو با ترس به اطراف ميندازم .

خبري از الهه و سحر نيست .

فقط منم و رايان .

دستم لابلاي هر دو دست رايان گم ميشه .

دستاش هرم آتيش ميدن ، لمس دستاش برام تازگي داره.

با اين که اين دست ها ، قبلا متعلق به من بود ، اما الان لمس دست هاش برام تازه ترين اتفاقه .

صداي پر از غمش بلند ميشه :

-نذار سالار بهت نزديک بشه ! از من دلخوري باشه ! هر چي ميخواي بار من کن ! هرچقدر ميخواي مشت بکوب به اين سينه ي من . عصبانيتتو خالي کن ! اما خواهش ميکنم به خاطر لجبازي با من نذار کسي بهت نزديک بشه .

من نامردي کردم ، باشه ميدونم ! اما تو خانومي کن و انتقامتو باکنار يکي ديگه بودن از من نگير

خواهش ميکنم !

لبخند تلخي ميزنم و ميگم :

-آخرش چي ميشه ؟

با تحکم و بدون مکث ميگه :

-دوباره مال من ميشي !

متعجب نگاهمو به چشم هاش ميدوزم ،

عصبانيت وجودمو پر ميکنه .

دستمو با شدت از دستش بيرون ميکشم و ميگم :

-کور خوندي ! اگه فکر کردي دوباره گول حرفاتو ميخورم.

انگار از گفتن حرفش پشيمون ميشه ، چون نگاهش رنگ کلافگي به خودش ميگيره .

سري با تاسف تکون ميدم و با عصبانيت به سمت ساختمون ميرم .

چونم شروع به لرزيدن ميکنه .

چي اومده به سرت رايان ؟

چي به سرت اومده که اينطوري سردرگم شدي ؟

چرا مثل گذشته نميتوني سر حرفت وايستي ؟

چرا ديگه مرغت يک پا نداره ؟

با تموم اتفاقاتي که افتاده ، وقتي گفت دوباره مال ميشي وجودم سرتاسر لذت شد .

درسته يه کوچولو عصباني شدم ، اما لذتي که از حرفش بردم منو تا اوج آسمونا برد

دستي به شکمم کشيدم .

-پسرم ! از بابات ناراحت نشي ! اون هميشه بايد اسطوره ي تو باشه ، درآينده بايد مثل پدرت باشي ! اون فقط منو دوستم نداشت ولي مطمئنم اگه از وجودت خبردار ميشد برات بهترين پدر دنيا بود .

آهي ميکشم و وارد ويلا ميشم .

بين بچه ها همهمه افتاده .

به سمت الهه ميرم و ميگم :

-چه خبر شده ؟

با حالت زاري ميگه :

-اتاق هاي بالا دونفرست ، يه اتاقم که مال رايانه . يه نفرمون اضافه ميمونه ! يه اتاق اين پايين داريم ولي چون کوچيکه و پنجره نداره هيچ کس حاضر نيست اونجا بمونه .

خوشحال ميشمو ميگم :

-خوب من ميمونم

متعجب ميگه :

-واقعا ؟

با اطمينان سرمو تکون ميدم . الهه رو به جمع ميگه :

-بچه ها دعوا بسه سارا داوطلب شد تنها پايين بخوابه .

صداي تشويق بچه ها بلند ميشه .

لبخند مصنوعي ميزنم و به سمت چمدونم که نميدونم کي آورده داخل ميرم و برش ميدارم .

نگاهمو دور تا دور ميچرخونم .

خيلي خوب ميتونم تنها اتاق پايين رو تشخيص بدم .

به همون سمت ميرمو در اتاقو باز ميکنم .

يه اتاق کوچيک که شامل تخت يک نفره ، بخاري و يه کمد لباسه .

اتاق شيکيه ، تعجب ميکنم چرا هيچ کس حاضر نشد اينجا بمونه

لباسامو ميچينم توي کمد .

صداي همهمه ي بچه مياد که دارن راجع به شام حرف ميزنن .

بلوز شلوار راحتي ميپوشم و به تخت بنفش رنگ پناه ميبرم و سعي ميکنم حتي شده براي دوساعت چشمامو روي هم بذارم و کمتر به چيزي فکر کنم .

***

با نوازش دستي از خواب بيدار ميشم ، الهه با نيش باز کنار نشسته .

خواب الود پلکي ميزنم و پشتمو بهش ميکنم .

مشتشو به کمرم ميکوبه و ميگه :

-پاشو بي لياقت خواستم با نوازش بيدارت کنم نفهميدي .

پتو رو روي سرم ميکشم .

-برو الهه يه دوساعت خوابيدم بيخيال من شو .

معترض ميگه:

-عه خوب ميخوايم شام بخوريم ، تنبل خانوم ، اومديم خير سرمون کشور خارجه آخه ادم انقدر بي ذوق ؟

کلافه ميگم :

-ده دقيقه بيخيال من بشو بيدار شدم برات ذوقم ميکنم .

صداي عصبانيش به گوشم ميرسه:

واي حوصلمو سر بردي من ميرم بيرون. محض اطلاعتون جناب رايان نگرانتون شدن گفتن بيام براي شام صداتون کنم

خواب از چشم هام ميپره .

خدارو شکر الهه از اتاق بيرون ميره و متوجه ي هيجان قلبم نميشه .

از جام بلند ميشم .

به سمت کمد ميرم و تونيک قرمز بافتني مو ميپوشم .

ساپورت مشکي پام ميکنم و کاپشن کوتاهمو هم تنم ميکنم .

ميدونم که بچه ها با وجود هواي سرد باز ميخوان توي محوطه ي بيرونيه ويلا غذاشونو بخورن

کيف لوازم آرايشيم رو بيرون ميارم ..

کمي کرم مرطوب به دست و صورت و گردنم ميزنم و بعد از پوشيدن کلاهم از اتاق خارج ميشم .

همونطوري که حدس ميزنم همه توي حياطن و هر کدوم يه پتو کشيدن دور خودشون .

چشمام اتوماتيک وار قفل ميکنه روي رايان .

پالتوي مشکي پوشيده با شلوار مشکي و بوت مشکي .

دلم براي تيپ مشکي اش ضعف ميره .

بروز نميدم و کنار الهه و سحر ميشينم

وقتي ميشينم رايان تازه متوجه من ميشه .

موشکوفانه زل ميزنه توي صورتم .

خجالت ميکشم و سرمو پايين ميندازم .

سحر خيلي خوب متوجه نگاه هاي رايان ميشه و معنا دار بهم نگاه ميکنه .

بالاخره جوجه هاي کباب شده توسط اميرشايان سر ميز گذاشته ميشه .

دلم ضعف ميره ، انگار تازه متوجه ميشم که خيلي گرسنه امه .

سحر بشقابمو برام ميکشه و جلوم ميذاره ، تشکري ميکنم و همراه بقيه غذامو ميخورم .

خوردن غذا که تموم ميشه بدون اينکه کسي داوطلب بشه ميزو جمع کنه ، آتيشي درست ميکنن و همگي دورش حلقه وار ميشينيم .

اميرشايان به محض نشستن ميگه :

-بچه ها بياين جرئت حقيقت بازي کنيم .

قبل از هر کس من اعتراض ميکنم :

-من يکي که از همين الان کناره گيري ميکنم .

با حرص نگاهم ميکنه و ميگه :

-کسي هم از تو توقع نداره . انگار مرده ي متحرک با خودمون آورديم

صورتم در هم ميشه .

نگاهم به رايان ميوفته ، با چشم هاي پر از غمش خيره به صورتمه .

در همون لحظه سالار از جاش بلند ميشه .

نگاهمو از رايان ميگيرم ، سالار با صداي بلندي ميگه :

-خوب من امشب يه سوپرايز براي همتون دارم .

بچه ها با کنجکاوي بهش خيره ميشن ، کف دست هاشو به هم ميماله و ميگه :

-من امشب جلوي همتون ميخوام اعتراف کنم که عشق واقعيو تجربه کردم .

صداي اووو گفتن بچه ها بلند ميشه

اميرشايان ميگه :

-حالا کي هست ؟ ما ميشناسيمش ؟

نگاه سالار برميگرده سمت من .

همه خيلي خوب متوجه ي نگاه معنادارش ميشن .

استرس وجودمو ميگيره و توي دلم ميگم :

-باز يه دردسر ديگه !

دستي توي جيب کتش ميکنه و جعبه اي رو بيرون مياره .

به سمتم مياد

هر قدمش نيشتري ميشه روي قلبم .

بهم ميرسه و جلوم زانو ميزنه .

جعبه رو باز ميکنه و حلقه ي ساده و شيکي رو جلوي چشمم نمايان ميکنه .

با چشم هاي يخيش زل ميزنه توي چشم هام و ميگه :

-امشب جلوي اين جمع ، من ميخوام قسم بخورم .

به عشق پاکي که نسبت به تو پيدا کردم .

عشقي بي ريا ، بدون دروغ و نيرنگ .

ميخوام جلوي جمع بهت قول بدم که خوشبختت ميکنم .

برات بهترين زندگيو ميسازم .

حالا پرنسس روياهام با من ازدواج ميکني ؟

دست هام ميلرزه .

رمقي توي دست و پام نمونده .

متوجه ي اطرافم نيستم ، زل زدم به اون حلقه ي لعنتي .

نميدونم چقدر ميگذره ، حس ميکنم کسي حتي نفس هم نميکشه .

اين وسط فقط صداي شکستن هاي ريز چوب توي آتيشه که سکوتو از بين ميبره .

حس ميکنم بايد يه چيزي بگم .

لب هام به قصد مخالفت تکون ميخورن که حلقه از جلوم محو ميشه .

سرمو بالا ميگيرم .

رايان با عصبانيت حلقه رو از دست سالار چنگ ميزنه و پرت ميکنه داخل آتيش .

نگاهم با تعجب بهش ميوفته .

از شدت عصبانيت حتي نفس کشيدن هم براش سخته انگار .

اخم هاي سالار در هم ميشه .

اما رايان بهش فرصت اعتراض نميده ، خم ميشه و يقه ي سالارو توي مشتش ميگيره .

ترسيده از جام بلند ميشم .

ميخوام جلوشو بگيرم اما با مشت محکمي که به سالار ميزنه حرف زدن از يادم ميره .

صداي جيغ خفه ي دخترا بلند ميشه .

اميرشايان و دو سه تا از بچه هاي گروه خياطي به سمت رايان ميرن و يقه ي سالارو از دستش بيرون ميکشن .

رايان همونطوري که در تقلايه خودشو از چنگ اميرشايان نجات بده رو به سالار نعره ميزنه :

-مرتيکه ي حروم لقمه کي چنين جرئتي پيدا کردي ؟ هان؟

سالار هم مثل رايان صداشو بالا ميبره و داد ميزنه :

-جرئت نميخواد من عاشقش شدم ، اونم که مجرده مانعي بين خوشبختيمون نيست .

خون توي رگ هاي رايان به جوش مياد

صداي بلندش گوش فلکو کر ميکنه :

-عاشقش شدي ؟

مرتيکه ي لجن فکر کردي من نميشناسمت ؟

ديگه دورو برش نبينمت !

نذار دستامو به خون کثيفت آلوده کنم سالار !

سالار ميخواد يورش ببره سمت رايان که بچه ها محکم ميگيرنش اما نميتونن مانع فريادش بشن :

-حرصت از اينه که آدم حسابت نميکنه ؟

زن گرفتي ، ديگه چي از جونش ميخواي ؟

خيلي مردي برو مواظب زنت باش ، چون سارا ديگه مال تو نيست .

رايان عين يک ببر زخمي خودشو از دست امير شايان نجات ميده .

دوقدم ميره سمت سالار اما وسط راه پشيمون ميشه .

برميگرده و با قدم هاي بلند و محکم به سمت من مياد و جلوي چشم همه دست هاشو ميذاره دوطرف صورتم و با عصبانيت ل ب هاي داغشو روي لب هام ميذاره.

نفس توي سينه ام حبس ميشه!

نه تنها من ، تمامي افراد حاضر در اونجا وضعيتي مشابه من دارن .

اين وسط فقط رايانه که سعي داره عصبانيتشو با بوسيدن وحشيانه ي لب هاي من خالي کنه .

نيروم تحليل ميره .

رايان حريص و عصباني لب هامو به بازي ميگيره .

تمام نيرو مو توي دستم جمع ميکنم و با مشت به سينه ي رايان ميکوبم

دست راستشو از کنار گونم برميداره و مشتمو توي دستش ميگيره .

هر لحظه حريص تر ميشه.

انگار هر چقدر نيروي من تحليل ميره رايان بيشتر قدرت ميگيره .

طعم آشناي لب هاش ، اين بوسيدن ها تاب و تحمل رو از من ميگيره .

مرزي تا افتادن ندارم .

ميفهمه و دست هاي قدرتمندشو دور کمرم حلقه ميکنه .

احتمالا دلش به حالم ميسوزه ، چون بالاخره راضي ميشه دست از بوسيدن وحشيانه اش برداره .

لب هاشو از لب هام جدا ميکنه .

تمام تنم انگاري توي کوره ي آتيش در حال سوختنه .

يک قدم ميرم عقب که باعث ميشه دست هاي رايان از دور کمرم جدا بشه .

حتي جرئت بلند کردن سرمو هم ندارم .

خيلي خوب ميتونم نگاه سنگين همشونو روي خودم احساس کنم .

مظلومانه قطره اي اشک از گوشه ي چشمم سرازير ميشه و گونمو تر ميکنه .

ببخشيد آرومي رو به جمع که نه ..

رو به زمين ميگم و با دو به سمت ساختمون ميرم .

اشک هام براي بيرون اومدن مجال نميدن و با سرعت روي گونه هام جاري ميشن .

رايان چه بلايي ميخواد سرم بياره خدايا ؟

چرا من هر چقدر سعي ميکنم ازش فرار کنم باز ميبينم جلو رومه ؟

خدايا امشب ...

چرا بايد سالار توي جمع به من پيشنهاد ازدواج بده ؟

چرا رايان انقدر به غيرتش برخورد ؟

به خاطر اون شب ؟

همه چيز به خاطر اون شبه ؟

اون که استفاده اشو کرد ، ديگه نبايد براش مهم باشه که من ميخوام بعد از اون چه خاکي توي سرم بريزم .

با گريه وارد ساختمون ميشم و به سمت اتاقم ميرم .

درو اتاقو پشت سرم ميبندم و روي دو زانو ميوفتم روي زمين .

گوشه ي شال گردنمو لابه لاي دندون هام فشار ميدم تا مبادا کسي صداي هق هق دردناکمو بشنوه .

از ته دل ضجه ميزنم .

خدايا مگه حالمو نميبيني ؟

چرا عشقشو از قلبم بيرون نميکني ؟

چرا هنوز دوسش دارم ؟

چرا براش ميميرم ؟

امشب رايان با بوسيدن من جلوي تيکه هاي شکسته ي قلبمو جمع کرد ..

چطور دووم بيارم وقتي تا اين حد بهش احتياج دارم ؟

از دلتنگيش دارم ميميرم .

هر لحظه ميبينمش ، باهاش حرف ميزنم اما از دلتنگي رو به جنونم .

سالار و پيشنهادش انقدر توي ذهنم کمرنگه که ذره اي نميتونم بهش فکر کنم .

اين وسط تنها صحنه اي هي جلوي چشمم از اول پلي ميشه بوسه ي رايانه .

به سختي از جا بلند ميشم و کاپشنمو در ميارم و ميخزم زير پتو

صداي بچه ها مياد .

هندزفري امو از توي کيفم در ميارم و بدون اينکه اهنگي رو پلي کنم توي گوشم ميذارمشون

دست هامو روي شکمم ميذارم و جنين وار توي خودم مچاله ميشم .

هق هقم بند اومده .

اما اشک هام بدون خسته شدن يکي يکي بيرون ميان .

خيره ميشم به نقطه ي معلومي و حد الامکان پلک هم نميزنم .

نميدونم چند ساعت ميگذره .

اما از نور خيلي کمي که از پنجره ي کوچيک اتاق معلومه ، ميفهمم که داره صبح ميشه .

هندزفري رو از توي گوشم در ميارم و کلافه تو جام ميشينم .

چنگ ميزنم به موهام ، صداي قدم هاي محکمي رو ميشنوم که هر لحظه به اتاق نزديک ميشه .

سرمو برميگردونم .

چيزي جز در بسته نميبينم .

صداي قدم ها متوقف ميشه .

سايه اي رو از زير در ميبينم .

چرا حس ميکنم رايانه که مردده بياد تو يا نه ؟

مسخ شده از جام بلند ميشم و با قدم هاي لرزون به سمت در ميرم.

حالا ديگه ميتونم با اطمينان بگم رايان پشت در اتاقم ايستاده .

خيلي خوب حسش ميکنم .

دستمو روي در ميذارم و پيشونيمو به تنه ي سرد چوبيش ميچسبونم .

نوازش گونه روي در ميکشم .

اشکم به در هم رحم نميکنه و اونو مثل گونه ي من تر ميکنه .

بوسه اي روي در ميشونم .

کارم احمقانه است .

اما آدمي که دلتنگه به هر چيزي چنگ ميزنه تا ذره اي از دلتنگيش برطرف بشه .

من همين که ميدونم رايان پشت اين در ايستاده ، اين در برام مقدس ميشه .

چرا غرور هيچ کدوممون اجازه نميده اين سد کوچيکو از بين ببريم ؟

نه من قدرت اينو دارم که درو باز کنم نه رايان .

آهي ميکشم .

سايه اش از زير در برداشته ميشه .

صداي قدم هاشو ميشنوم که داره از اتاق دور ميشه .

بدون اينکه اراده اي روي خودم داشته باشم درو باز ميکنم .

رايان سرجاش متوقف ميشه .

دست هاش مشت ميشن .

انگار داره با خودش مقابله ميکنه که برنگرده و نگاهم نکنه .

اشکمو با پشت دست پاک ميکنم .

صداي کوبيدن کر کننده ي قلبمو ميشنوم .

تک تک اجزاي بدنم ، وجود رايان رو ميطلبه .

انگار توي جنگ بين عقل و قلب ، رايان هم مثل من بازنده ميشه .

چون برميگرده و با قدم هاي بلند و محکم به سمتم مياد و منو محکم ميکشه توي بغلش .

دست هامو دور شونه هاي پهنش حلقه ميکنم .

چند قدم ميرم عقب ، رايان همونطوري که بغلم کرده مياد جلو و درو با پاش ميبنده .

ميچسبونتم به ديوار .

سرمو توي سينش پنهون ميکنم و

ويوانه وار عطر تنشو ميبلعم .

کمي ازم فاصله ميگيره

چندين بار روي سرمو ميبوسه .

و دوباره بغلم ميکنه .

محکم تر از بار قبل .

توي حصار بازوهاي بزرگش گم ميشم .

دوباره هق هق و از سر ميگيرم .

اشک هام بلوزشو تر ميکنه.

نجواي پر از عشقش کنار گوشم بلند ميشه :

-به خاطر خدا اشک نريز ، نريز اون اشکارو . هق هق نکن . اينجوري تو بغل من نلرز .

خواهش ميکنم سارا ! خودم داغونم .

نابود شده ام ، تو ديگه با اين اشکات بيشتر از اين عذابم نده .

ميون گريه ميگم :

-منم عذاب ميکشم رايان . ببين هيچي ازم نمونده . تا حالا توي عمرم اين طوري عذاب نکشيده بودم . زندگي برام شده جهنم .

هر لحظه آرزوي مرگ ميکنم .

در حقم بد کردي رايان ! خيلي بد کردي .

اما نميتونم فراموشت کنم .

حرف از مردن نزن ! مگه نميدوني شيشه ي عمرمي ؟ پس بايد به خاطر منم که شده زندگي کني .

خودمو بيشتر بهش ميچسبونم :

-وقتي تو پيشم نباشي زندگيو ميخوام چيکار؟ از اينکه انقدر ضعيفم که نميتونم پاي حرفم وايستم از خودم بدم مياد .

بهت ميگم ازت متنفرم ، اما نيستم .

نه سالار نه ميثم هيچ کدومشونو نميتونم توي قلبم راه بدم .

منو از توي بغلش ميکشه بيرون .

دست هاي داغشو دو طرف صورتم ميذاره و پيشونيشو ميچسبونه به پيشونيم .

هر دو نفس نفس ميزنيم .

با تحکم ميگه :

-نبايدم راه بدي . چون تو فقط مال مني .سارا فقط مال رايانه ! تا ابد هم سارايه رايان ميمونه !

قطره ي اشکي ميچکه روي گونم ، ملتمس ميگم :

-اميد واهي نده رايان ! من زود دل ميبندم ، زود باور ميکنم . برو رايان ! منم کم کم به خودم ميقبولونم هيچ وقت دوستم نداشتي !

دست هاش از روي گونه هام سر ميخورن دور شونه هام و محکم حلقه اشون تنگ تر ميشه .

محکم منو به خودش فشار ميده و ميگه :

-مگه يه رايان ميتونه ساراشو ، شيشه ي عمرشو دوست نداشته باشه ؟

وجودم سرشار از احساس ميشه .

ميخوام بهش بگم ، بگم که توي شکمم بچه ي اون در حال رشد کردنه .

قبل از اينکه من حرفي بزنم ، رايان پيش دستي ميکنه و ميگه :

-به زودي از آنديا جدا ميشم

توي بغلش تکون خفيفي ميخورم .

آنديا ؟

من چطور آدميم که بدون توجه به آنديا دارم توي بغلش شوهرش دلتنگي هامو خالي ميکنم .

دست هامو روي سينه اش ميذارم و هلش ميدم .

ازم فاصله ميگيره ، اما دست هاش هنوزم دور کمرمه .

دست هامو دو طرف صورتش ميذارم .

با چشم هاي اشکي و غم بارم ميگم

:

-نکن ! بابت امشب عذر ميخوام .

نبايد اون درو باز ميکردم .

نبايد اين کارو ميکرديم .

ولي ببين رايان !

توي سرنوشت من هيچ وقت تو نبودي !

نميخوام باري بشم روي شونه هات !

ميخوام طعم خوشبختيو بچشي .

اخم هاش در هم ميره . ميخواد چيزي بگه که مانعش ميشم .

دست هامو که روي گونه هاشه تکوني ميدم و با غم ميگم :

-گوش کن رايان ! من دوستت دارم اره !

اما ميخوام برم ! به نفع هممونه ! مدارکمو بهم بده ! با موندنم توي اون شرکت منو بيشتر از اين عذاب نده خواهش ميکنم !

ببين رايان ! هيچ جاي قلبم نمونده که نشکسته باشه

جيگرم پاره پاره است !

حتي شنيدن اسم يه دختر ديگه کنار اسمت مساوي با مرگ منه .

پس به خاطر خدا اين عذابو تموم کن !

وقتي رفتيم ايران مدارکمو بده و بذار برم .

چشم هاي قرمزش رو ميدوزه توي چشم هام .

اين بار من با شصت دستم صورت اصلاح نشده اشو نوازش ميکنم .

خيره شديم به چشم هاي هم .

اشکي از چشمم سرازير ميشه !

پيشوني امو ميچسبونم به چونه ي رايان .

با غم مينالم :

-خيلي سخته هر لحظه ديدنت و نداشتنت .

شبي که عکسات به دستم رسيد سخت بود

شبي که بعد از اون رابطه بهم گفتي برو سخت بود

شب ازدواجتون ، شب مرگم بود .

ولي عجيب بود که چطور الان زنده ام .

رايان ديدنت کنار يکي ديگه سخته !

به خدا سخته .

بذار برم رايان!

پيشوني امو از چونش جدا ميکنم .

زل ميزنم توي چشم هاش .

صورت سرخ شده اش نشون ميده اونم مثل من عذاب ميکشه و اين عذاب با پيدا شدن قطره اي اشک روي گونش نمود پيدا ميکنه

دست هام از روي گونش ميوفته کنار بدنم .

سخت در آغوشم ميکشه و ميگه :

-ميدوني چي داري ازم ميخواي ؟

شيشه ي عمرمو چطور ميتونم رها کنم ؟

چطور ازم ميخواي ازت جدا باشم ؟

چطور ميخواي درآغوشت نگيرم ؟

دستاتو لمس نکنم ؟

تن ظريفتو قفل بدنم نکنم ؟

داري چي ازم ميخواي سارا ؟

من چطور بدون نديدن چشم هات طاقت بيارم .

دستامو محکم دور شونه هاش حلقه ميکنم تقريبا ضجه ميزنم :

-مجبوري تحمل کني ! به خاطر منم که شده تحمل کن ! نذار با ديدنت بيشتر از اين عذاب بکشم ! خواهش ميکنم !

چيزي نميگه ، سکوت بدي توي اتاق حکم فرماست .

به جز صداي نفس هامون و صداي هق هق من هيچ صدايي نمياد .

رايان بعد از يه مکث طولاني به سختي ميگه :

-باشه .

حس ميکنم زمين زير پام خالي ميشه !

با اينکه خودم گفتم اما دوست داشتم رايان مخالف باشه .

که نذاره برم ! اما ظاهرا رايان هم قبول کرده هيچ وقت بهم نميرسيم .

از بغلش ميام بيرون .

چشم هامو ازش ميدزدم و با صداي اهسته اي ميگم :

-برو رايان !

بدون مکث ميگه :

-نه ! حداقل امشب بذار پيشت باشم !

براي آخرين شبم شده بذار حست کنم

بذار امشب وجودتو لمس کنم خواهش ميکنم سارا !

چونه ام ميلرزه ! با بغض ميگم :

-بيشتر از اين جفتمونو عذاب نده . برو خواهش ميکنم !

معترض ميگه :

-اما ..

ميپرم وسط حرفشو با صدايي که کمي بلند شده ميگم :

-رايان گفتم برو !

چيزي نميگه .

بهش نگاه نميکنم اما خيلي خوب ميتونم سنگيني نگاه دلخور و پر از حسرتشو روي خودم ببينم .

پشتمو بهش ميکنم و بعد از مدتي صداي قدم هاشو ميشنوم که به سرعت ازم دور ميشه و پشت بندشم صداي در مياد که محکم بسته ميشه .

چشمامو محکم ميبندم .

لبمو بين دندونام فشار ميدم .

اونقدري که طعم خونو به خوبي احساس ميکنم .

اينبار ديگه شوخي نيست .

رايان هم قبول کرد .

قبول کرد که من برم .

قبول کرد ازش دور باشم تا زندگيه جديدي با آنديا شروع کنه .

دستمو روي شکمم ميذارم .

سرمو پايين ميگيرم و همونطوري که اشکام دونه دونه از چشم هام بيرون ميچکه ميگم :

-غصه نخوري ماماني ! من هستم .

بابات نباشه ، مادرت هست .

نميذارم نبودشو حس کني .

ببخش اگه با گريه کردنام باعث ميشم قلب کوچولوت اذيت بشه .

ديگه گريه نميکنم ماماني.

چون من تورو دارم .

ميون گريه ميخندم و ادامه ميدم :

-ببين مامانم ! دارم ميخندم .

منتظرم تا تو بياي .

به سمت تختم ميرم .

دراز ميکشم و جنين وارتوي خودم مچاله ميشم .

دست هامو حائل شکمم ميکنم و ميون بغض دردناکي که گلومو فشار ميده براي پسرم لالايي ميخونم

بخواب آروم کنار من، تو پاييز و بهار من

لالا لالا تو مثل ماه، بخواب که شب شده کوتاه

لالا لالا گل گندم، نشي تو بي قراري گم

لالا لالا گل مريم، چشات رو هم ميره کم کم

لالا لالا گل ياسم، ازت ميخونه احساسم

لالا لالا گل پونه، عزيزنم رفته از خونه

لالا لالا گل زردم، ببين بي تو پر از دردم