يک قدم ميرم عقب و ميچسبم به ديوار .

اونقدر بهم نزديک ميشه که هيج فاصله اي بينمون نميمونه .

تک تک اجزاي صورتمو از نظر ميگذرونه .

حالم خراب ميشه

چشماشو ، نگاهشو ، اين اسير شدن آشنا رو که ميبينم نميتونم طاقت بيارم .

چشمام پر ميشن و در کسري از ثانيه اشکهام روي گونه هام جاري ميشن .

رايان مسير اشکمو دنبال ميکنه

از اينکه انقدر ضعيفم حالم از خودم بهم ميخوره .

دستمو بالا ميارم ، ميخوام اشکمو پاک کنم که ، رايان مچ دستمو اسير ميکنه و دستمو ميبره پايين .

دستاي داغشو دوطرف صورتم ميذاره .

معلومه کاراش غير اراديه .

چون عين آدماي مسخ شده نگاهش به چشمامه .

صورتشو خم ميکنه و رد اشکمو ميبوسه .

بارها و بارها ميبوسه .

ديوانه وار ميبوسه .

اشکام شدت ميگيرن .

احمقي سارا اگه براي بار دوم گول کاراشو بخوري .

بر خلاف ميلم محکم به عقب هلش ميدم .

تکون نميخوره

صداش بلند ميشه آهسته و نجوا گونه

-از من متنفر نباش !

زل ميزنم توي چشماي سياهش با تموم نفرتي که توي وجودم دارم و متعلق به رايان نيست ميگم :

-ازت متنفرم .

تا آخر عمرمم ازت متنفر ميمونم .

ناباور نگاهم ميکنه .

لبهاش تکون ميخورن اما حرفي نميزنه .

تويه يه لحظه غم مهمون چشماش ميشه .

ميترسم ، از اين فاصله ي کم .

ميترسم قلبم خودشو لو بده .

هلش ميدم .

اينبار مخالفتي نميکنه و عقب ميره .

دستي لابلاي موهاي خوش حالتش ميکشه

تويه لحظه انگار که بهش جنون دست ميده .

ميچرخه و با داد مشت محکمي حواله ديوار سنگي ميکنه .

از ترس توي جام ميپرم .

همون دستي که ليوان توش شکسته رو ميکوبه .

دستمالي که دور دستش بود از خونش قرمز ميشه .

تمام نگراني هاي دنيا به قلب عاشقم هجوم مياره .

ميرم سمتش و دستشو توي دستم ميگيرم .

نفس زنون به صورت غرقه در نگرانيم خيره ميشه .

بي توجه به نگاهش مشغول برانداز کردن دستش ميشم .

دستمالو از روي دستش کنار ميزنم .

با ديدن زخم دستش قلبم فشرده ميشه .

سرمو ميگيرم بالا.

ميخوام حرفي بزنم ، اما صدام توي گلوم خفه ميشه .

چون لبهاي رايان به شدت روي لبهام ميشينه .

هلم ميده .

محکم ميخورم به ديوار .

بي توجه لبهاشو با شدت روي لبهام حرکت ميده .

انگار ميخواد تمام عصبانيتشو سر لبهام خالي کنه .

حريص ميبوسه ، با ولع ..

از شوک کارش در ميام .

شروع ميکنم به تقلا کردن .

خودش رو بيشتر بهم نزديک ميکنه .

دستمو محکم ميگيره و به کارش ادامه ميده .

نيروم تحليل رفته ، اما به هيچ وجه حاضر نيستم دوباره بازيچه ي دست اين مرد بشم .

انقدر تقلا ميکنم تا خسته ميشه گاز ريزي از لبهام ميگيره و ازم جدا ميشه .

هر دو نفس نفس ميزديم

با صداي محکم ولي نجوا مانندي ميگه :

-بايد بهت ثابت ميکردم ...

آهسته ميگم :

-چيو ؟

پيشونيشو به پيشونيم ميچسبونه و ميگه:

-اينکه مال مني

نشون نميدم دلم لرزيده .

نشون نميدم قلب بيجنبه ام سعي داره سينه امو بشکافه

پوزخندي گوشه ي لبام ميشينه و تمسخر آميز ميگم :

-جالبه !

مکث کوتاهي ميکنم و ادامه ميدم :

-داماد شبه عروسيش ، علاوه بر عروسش ، خودشو مالک يه دختر ديگه هم ميدونه .

دختر احمقي که يه زماني بازيچه ي دستش بود

هلش ميدم .

ازم جدا ميشه .

دستمو به علامت تهديد ميبرم جلوشو با لحن محکمي ميگم:

-اما من اون دختره احمقو توي وجودم چال کردم ، از اين به بعد حق نداري دورو بر من بپلکي .

ديگه تموم شد .

تو با آنديا خوشبخت باشو من ،

منم زندگيه جديديو براي خودم شروع ميکنم .

هرچند با نفرتي که از تو توي سينم دارم ممکنه يه کم سخت بشه .

اما من اين نفرتو ، هيچ وقت توي وجودم نميکشم .

اتفاقا هميشه آبياريش ميکنم تا ريشه اش توي وجودم خشک نشه .

من ، تا ابد از تو متنفر ميمونم جناب رايان اميري !

فکش قفل شده ميشه .

دندوناشو محکم روي هم فشار ميده .

دستش مشت شده و صورتش به قرمزي ميزنه .

به حالو روزش توجهي نميکنم.

پشتمو بهش ميکنم.

همون لحظه قطره ي اشکي ميچکه روي گونم

بي توجه از اتاق خارج ميشم .

از خلوتي راهرو استفاده ميکنم .

دستمو روي قلبم ميذارم و از خدا طلب صبر ميکنم .

اشکام جاري ميشن و صورتمو خيس ميکنن .

گوشه ي لبمو به دندون ميگيرم .

براي بار صدم اين بيت شعر رو به ياد ميارم :

*گلايه اي نکني بغض خويش را بخوري

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که نه ...نفرين نميکنم ..نکند

به او،که عاشق او،بوده ام زيان برسد

خدا کند فقط اين عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد *

اشکاي روي گونمو پاک ميکنم .

با دستم چند بار خودمو باد ميزنم.

انگار که با اين کار ميخوام پنهون کنم ، اشکايي که بي مهابا ريختن روي گونم

نفس عميقي

ميکشم و بغض درد ناکمو قورت ميدم .

به سمت پله ها ميرم .

در حين پايين رفتن شديدا احساس ضعف ميکنم .

انگار نه انگار همين چند دقيقه ي قبل ، سه تا شيريني رو خورده بودم

از پله ها پايين ميرم .

نگاهم به ميثم ميوفته سر ميزمون با اخمهايي در هم نشسته و شديدا عصبانيه .

پوفي ميکنم و راهمو به سمت ميز الهه و سحر کج ميکنم .

کنارشون ميشينم هر دو از اينکه امشب اينجام اضحار تعجب ميکنن .

خوش و بش کوتاهي ميکنيم که الهه بحثو ميکشونه به رقص منو ميثم و با هيجان ميگه :

-خيلي دل و جرئت داري سارا !

چطوري تونستي جلوي نگاه رايان با ميثم برقصي؟ .اونم نه يه رقص معمولي ، سالسا !

پوزخندي گوشه ي لبم ميشينه

-بايد بهت گوشزد کنم که توي عروسيه خودش رقصيدم ؟

واي راست ميگي ! حق داري واقعا

ولي نبودي قيافه ي رايانو ببيني .

من که اينجام توي خودم مچاله شده بودم تا يه وقت

نگاهش بهم نيوفته

ولي تو انگار نه انگار .

سحر تشرگونه ميگه:

-الهه بس کن ! گفتن اين حرفا جلوي سارا اصلا درست نيست

الهه بيحوصله ميگه:

-اه سحر باز تو ميخواي درس اخلاق بدي ؟

تو دلم مونده غيبت کنم ..

خدايي سوژه ي خيلي توپين براي غيبت کردن

حرفش که تموم ميشه رو ميکنه به من و با هيجان ادامه ميده :

-صورتش قرمز قرمز شده بود .

جوري دندوناشو روي هم ميسابيد که گفتم الاناست که فکش بشکنه .

آخرم نتونست طاقت بياره .

عين يه ببر زخمي خواست بياد سمتتون که اون عجوزه دستشو گرفت

انقدر زير گوشش پچ پچ کرد تا رايانو منصرف کرد از اومدن پيش شما

قلبم به در مياد .

حتي حرفهاي منم انقدر روش تاثير نداشت .

ولي حرفهاي آنديا رو انقدر راحت قبول ميکنه .

اونبارم که ميخواست نرقصه با يه حرف آنديا پشيمون شد و بلند شد

الهه صورت مچاله شدمو نميبينه و ادامه ميده :

-واااايي اون لحظه اي که ليوان توي دستش ترکيد همه جمع به تو نگاه ميکردن

خدا ميدونه چقدر اون ليوان محکمو فشار داده که اونجوري ترکيده

فکر کنم اگه گردن ميثم ميومد لاي دستش همينطوري فشار ميداد .

هنوز حرفش تموم نميشه که سحر محکم ميزنه به شونه اش و با اشاره پشت سر منو نشون ميده .

برميگردم و ميثمو ميبينم که داره به اين سمت مياد .

قيافش تو هم رفته و عصبانيه به سمت ميزمون که ميرسه رو ميکنه به من و ميگه :

-بهتره ديگه بريم .

به جاي من الهه جواب ميده :

-کجا شام نخوردين که ؟

نگاهم به آرمان و طاها و پوريا ميوفته که همشون به اين سمت ميان .

ميثم در جواب الهه ميگه :

-ممنونم اما بهتره که ديگه بريم .

کله اي تکون ميدم و از جام بلند ميشم .

بچه ها کنارمون مي ايستن .

هر سه شون با اخمهاي در هم خيره ميشن به منو ميثم .

مخصوصا طاها که کارد ميزدي خونش در نميومد .

سرمو ميندارم پايين .

واقعا از کاري که کردم خجالت ميکشم

آرمان نگاه از من ميگيره و رو ميکنه به الهه و ميگه :

-بلند شو بريم !

الهه ريلکس تکه اي خيار ميخوره و ميگه :

-بذار شام بخورم بعد

آرمان ميخواد حرفي بزنه که ميگم :

-ما الان ميريم آرمان لازم نيست الهه رو بلند کني

ارمان نگاه

نفرت باري نثار ميثم ميکنه و در تکذيب حرف من چيزي نميگه

با اينکه مرواريد و فراموش کرده و الان الهه رو داره ، اما هيچ وقت کينه اي که از ميثم داره از قلبش بيرون نميره .

طاها نگاه وحشتناکي بهم ميندازه و با چشماش برام خط و نشون ميکشه .

نگاهمو از نگاهش ميدزدم و رو به ميثم ميگم :

-بريم ديگه !

سري تکون ميده .

خداحافظ آرومي رو به جمع ميکنم که فقط الهه و سحر جوابمو ميدن

آهي ميکشم .

نگاهم به رايان ميوفته .

با اخمهايي در هم و صورتي گرفته از پله ها پايين مياد و کنار آنديا ميشينه .

ميثم ميخواد به سمت در بره که ميگم:

-صبر کن !

منتظر نگاهم ميکنه

-ميخوام هديه ي عروسيشونو بهشون بدم

متعجب ميگه :

-چه هديه اي ؟

لبخند تلخي ميزنم

-يه هديه ي کوچيک که پيوندشونو محکم تر ميکنه .

چيزي نميگه.

به سمت جايگاهشون ميرم

ميثمم دنبالم مياد .

نزديکشون که شديم ، دستمو ميگيره .

حس بدي بهم دست ميده اما چيزي نميگم .

نگاه رايان به دستهاي قفل شده ي منو ميثم ميوفته .

فکش قفل ميشه و نگاه وحشتناکي نثار چشمهام ميکنه ..

ميرسيم بهشون .

آنديا با ديدنم ، لبخند اجباري ميزنه از جاش بلند ميشه .

رايان اما نشسته و با همون اخم و نگاه وحشتناکش ، سر تا پاي منو برانداز ميکنه .

دستو پامو گم ميکنم اما به خودم مسلط ميشم قبل از من ميثم ميگه:

-عروسيتونو تبريک ميگم ، زوج بينظيري به نظر مياين

تنم يخ ميزنه .

بينظيرن ؟بهم ميان ؟ ميثم چيو با اين

حرفت ميخواستي بکوبي توي سرم ؟

رايان نگاهي به ميثم ميندازه و با لحن بي پروايي ميگه :

-اين جمله رو زياد شنيدم .

نگاه خيره و عميقي به من ميندازه و ادامه ميده :

-الحق که زوج بينظيري به نظر ميايم .

گوشه ي لبمو به دندون ميگيرم .

بارها و بارها به منو رايان گفته بودن زوج بينظيري هستين و الان چه راحت داشت به روم مياورد

آنديا لبخند زورکي و مصنوعي ميزنه و ميگه

-ممنون آقا ميثم نظر لطفتونه

حس ميکنم بايد چيزي بگم .

دستمو توي کيفم فرو ميبرم جعبه ي مستطيلي سورمه اي رنگي رو در ميارم .

جعبه رو به سمت آنديا ميگيرم

و با صدايي که سعي ميکنم نلرزه ميگم :

-ازدواجتونو تبريک ميگم ...اين ...

نفس حبس شدمو از سينه بيرون ميدم و ميگم :

-اين يه هديه ي کوچيکه .،

قابل تو رو نداره

چاپلوسانه ميگه :

-واي ممنونم عزيزم !

در جعبه رو باز ميکنه و با ذوق ساختگي ادامه ميده:

-خيلي قشنگه ازت ممنونم .

رايان نگاه بي تفاوتي به جعبه ميندازه اما به محض اينکه داخل جعبه رو ميبينه مثل برق از جاش ميپره

صندلي با صداي بدي بر ميگرده و با اينکه صداي موزيک بلنده اما توجه خيلي ها به ما جلب ميشه .

جعبه رو از دست آنديا ميکشه .

بي توجه به عروسش و تموم افراد حاضر در اونجا مچ دست منو که توي دستهاي ميثم اسيره ميگيره و فشار ميده .

دستم از دست ميثم جدا ميشه .

دستمو بالا مياره .

جعبه رو کف دستم ميذاره و با صداي خشن و محکمي ميگه :

-تموم کن مسخره بازيتو !

نگاهي به جعبه ي بسته شده ميندازم .

محتواي توش گردنبدي بود که من يه رور جلوي رايان قسم خوردم هيچ وقت از گردنم درش نيارم .

گردنبند کليدم ، کليدي که متعلق به قلب رايان بود

آنديا با خجالت نگاهي به دور و اطراف ميندازه و با صداي لرزوني ميگه :

-رايان داري چيکار ميکني؟

ولش کن !

لبهام ميلرزن .

چه راحت صدا ميزنه اسمشو !

اون الان صاحب همه چيز رايانه و من ، فقط دختريم که با مسخره بازيم خراب کردم اعصاب کسيو که همه چيز منه و متعلق به يکي ديگست .

فشار دستهاي رايان دور مچ دستم بيشتر ميشه .

ميثم با لحن عصباني ميگه :

-داري چيکار ميکني ؟ولش کن ! تو حق نداري بهش ....

هنوز حرف ميثم تموم نشده که رايان با عصبانيت غير قابل باوري با مشت ميکوبه توي صورتش .

دستمو که حالا از اسارت دست رايان بيرون اومده جلوي دهنم ميگيرم و جيغ خفه اي ميکشم .

طاها و آرمان سراسيمه به اين سمت ميان .

صداي موزيک قطع ميشه و انگاري کسي نفس نميکشه .

همه زيادي کنجکاو بودن تا بفهمن چي گذشته بين داماد و معشوقه ي سابقش .

ميثم که به خاطر مشت محکم رايان چند قدم رفته بود عقب با عصبانيت به سمت رايان يورش ميبره .

اما قبل از اينکه مشتش به صورت رايان اصابت کنه رايان دستشو ميگيره و

ميپيچونه و مشت محکم ديگه اي حواله ي صورت ميثم ميکنه .

آرمان و طاها سراسيمه ميان و ميون دعوا رو ميگيرن .

رايان همونطوري که در تقلاي که خودشو از دست طاها نجات بده ، رو به ميثم با عربده ي فوق العاده بلندي ميگه :

-تو کي هستي که براي من تايين تکليف ميکني که نبايد بهش دست بزنم ؟

مرتيکه تو کي هستي ؟

ميثم دستشو از دست آرمان بيرون ميکشه .

خونه گوشه ي لبشو پاک ميکنه وميگه :

-من کسيم که هر وقت اراده کنم ميتونم داشته باشمش ، اما تو از چي حرص ميخوري آقاي داماد ؟

تو که عروست کنارته چرا حرص کسيو ميخوري که متعلق به تو نيست ؟

رايان با اين حرف ميثم ديوونه ميشه .

با يه حرکت خودشو از دست طاها بيرون ميکشه و عين ببر زخمي يورش ميبره سمت ميثم

حتي آرمان هم نميتونه جلوي رايانو بگيره .

مشتشو بالا ميبره و به قدري محکم ميکوبه

توي صورت ميثم که ميثم تا چند قدم تلو تلو خوران عقب ميره .

جعبه از دستم سر ميخوره با عجله به سمت ميثم ميرم .

دستشو به زانوش گرفته و خم شده

منم به تبعيت ازش خم ميشم..

با نگراني ميگم :

-چي شدي ؟خوبي ؟

سرشو بالا ميگيره .

گوشه ي لبش پاره شده و خون مياد .

دستمو بالا ميبرم تا با انگشتم خونه گوشه ي لبشو پاک کنم .

هنوز دستم به لبش نرسيده ، بازوم به شدت کشيده ميشه .

عقب عقب ميرم و صاف به سينه ي مثل سنگه رايان برخورد ميکنم .

سرمو بالا ميگيرم .

سرشو پايين ميگيره و با اخمهاي درهم زل ميزنه بهم .

خجالت زده از اين فاصله ي کم ازش جدا ميشم

دستش دور کمرم کم کم شل ميشه و در نهايت رهام ميکنه .

مريم با صورتي سرخ شده به سمتم مياد .

وقتي بهم ميرسه .

با عصبانيت دستشو بالا ميبره تا بخوابونه توي گوشم ، اما دستش توي هوا ميمونه

رايان محکم مچ دستشو گرفته و بي توجه به سن و سالش با عصبانيت و نفرت نگاهش ميکنه .

با صداي آرومي مينالم :

-رايان بس کن ! خواهش ميکنم

گرماي تنشو حس ميکنم که چقدر بهم نزديکه .

از اين حمايتش ، قلبم آتيش ميگيره.

دلم ميخواد بپرم بغلشو محکم به خودم فشارش بدم .

اونقدر محکم که هيچ کس نتونه مارو از هم جدا کنه

اما حيف که اين فقط يه فانتزيه قشنگ بود

مريم با نفرت نگاهم ميکنه و ميگه :

-زهرتو ريختي آره ؟

چشم نداشتي خوشحاليه دخترمو ببيني ؟

براي تو که فرقي نداره ،

اشاره اي به ميثم ميکنه و ادامه ميده:

-هر شب تو بغل يکي هستي .

رايان دوباره ميزنه به سرش . از پشت سرم ، مياد و جلوي روم ، مقابل مريم مي ايسته

حس ميکردم مريم و تموم اون جمعيت که چيزي حدود سيصد نفرن دور سرم ميچرخن .

هيچ کس حواسش به من نيست و کسي نميبينه چطور براي ذره اي هوا به تقلا افتادم

دستمو به گردنم ميگيرم و سعي ميکنم نفس بکشم

اما هوايي نيست

داد رايان توي مغزم اکو وار تکرار ميشه :

-زنيکه حرف دهنتو بفهم !

به چه جرئتي چنين حرفيو ميزني ؟هان ؟

بس نبود هر چي حرف بار من کردي ؟

ديگه ، چکار به کار اين داري ؟

مرزي تا افتادن ندارم .

رايان پشتش به منه و متوجه ي حالم نيست .

براي نيوفتادنم تقلا ميکنم و دستمو با کت رايان بند ميکنم .

نفس زنون برميگرده .

با ديدن چهره ي سرخ شده ي من،

صورتش پر از نگراني ميشه و با داد اسممو صدا ميزنه .

مشت کم جوني به سينم ميکوبم تا بلکه باز بشه اين راه تنفس لعنتي ، اما نميشه .

بي جون ميشم و در حالي که زل زدم توي چشمهاي مشکي رايان سقوط ميکنم .

بين زمين و هوا توي دستهاي رايان گرفتار ميشم و نميوفتم .

محکم بغلم ميکنه ، درست همونطوري که ميخواستم .

ميشينه و دستش دور شونه ام حلقه ميشه و منو محکم فشار ميده .

رمق هر لحظه بيشتر از دستو پام ميره .

انگار ميفهمه چمه ، رو ميکنه به جمعيت و عربده ميکشه :

-همتون برين بيرون ...عروسي تموم شد

همهمه اي ايجاد ميشه ...رايان رو ميکنه به سحر که ترسيده اينجارو نگاه ميکنه و با داد ميگه :

-يه ليوان آب بيار سحر پنجره ها رو هم باز کن .

صورتش برميگرده سمت من و چشماش قفل ميشه توي چشمهاي آبي رنگي که هر لحظه در حال بسته شدنه .

دستي به گونه ام ميکشه و نجوا گونه ميگه :

-معذرت ميخوام .

معذرت ميخوام .

من به اين روز انداختمت .

اما طاقت بيار سارا ! تو نبايد هيچيت بشه .

دوباره نميخوام بيوفتي روي تخت بيمارستان .

نبايد اون صحنه تکرار بشه ..

اينبار دووم نميارم سارا .

به فکر منم باش خواهش ميکنم طاقت بيار.

سحر سراسيمه به سمتون مياد .

رايان ليوان آب رو از دستش ميگيره .

سرمو ميگيره بالاتر و وادارم ميکنه تا از اون آب بخورم .

باد سردي به داخل هجوم مياره .

فهميدم درو پنجره ها باز شده

اب رو که ميخورم ، خم ميشم و به سرفه ميوفتم.

رايان با نگراني مدام اسممو صدا ميزنه

راه تنفسيم باز ميشه .

دوباره بي جون اسير

دست رايان ميشم .

با پشت دست گونه امو نوازش ميکنه .

با همون حالم نگران ميشم.

نگاهمو دور سالن ميچرخونم .

مهمونا اکثرا رفتن .

آنديا و مريم با نفرت نگاهم ميکنن .

طاها و ارمان بالاي سرم ايستادن

دوتا عموهام و زن عموهام با تاسف و عصبانيت بهم نگاه ميکنن خيلي ناراحتن از اينکه عروسي برادر زاده ي دردونشونو بهم ريختم

ميثم تکيه زده به ديوار و با اخم هايي که وحشتناک درهمه اينجا رو نگاه ميکنه

اين وسط نگاهي که با همه فرق داره نگاه باباجونه که از دور با لبخند نگاهمون ميکنه

طاها طرف راستم ميشينه .

رو ميکنه به رايان و با صداي آهسته اي ميگه :

-ديگه کافيه رايان ! به حد کافي آبرو ريزي شد

لبهاش تکون ميخورن ..

ميخواد مخالفت کنه اما طاها دوباره ميگه :

-خواهش ميکنم رايان .

نگاه حسرت بار رايان به صورتم ميوفته .

تک تک اجزاي صورتمو از نظر ميگذرونه .

از دست رايان کشيده ميشم و توي دستهاي طاها فرود ميام .

دست ميندازه زير پاها و کمرم و از جا بلندم ميکنه .

انگار از يه نيروي قوي که بهم انرژي ميداد جدام ميکنه

چون بي جون ميشم و چشمهام بسته ميشه و ديگه چيزي نميفهمم

***

با خستگي زياد چشمهامو باز ميکنم .

نگاهمو گيج و منگ ميچرخونم

توي اتاق خودمم .

يادم نمياد چيشده !

چشمامو ميبندم و سعي ميکنم به ياد بيارم .

اتفاقات مثل پرده ي سينما از جلوم رد ميشن

استرس تموم وجودمو در برميگيره .

سرمو ميچرخونم .

محيا رو ميبينم که به حالت نشسته سرشو روي تخت گذاشته و خوابيده

تنها چيزي که مثل موريانه مغزمو ميخوره اينه که ديشب چي شد ؟

بعد از رفتن من همه رفتن و آنديا و رايان ...

باهم تنها شدن ؟

دوباره باهم يکي شدن ؟

رايان ديشب آغوشش رو به روي آنديا باز کرده ؟

بوسيدتش؟

باهاش بوده ؟

سر آنديا تا صبح روي سينه ي رايان بوده ؟

با ضربان قلب اون به خواب رفته .؟

لبمو محکم ميگزم .

اونقدر محکم که طعم خون رو به خوبي احساس ميکنم .

دستامو مشت ميکنم .

ناخن هام توي گوشت دستم فرو ميره .

اعتنايي نميکنم ..

بايد به هر طريق که شده حواس خودمو پرت ميکردم تا فکر نکنم به اينکه ممکنه ديشب چه اتفاقي افتاده باشه .

اشکام پشت پلکم ايستادن و زيادي مايلن تا بريزن روي گونه هام .

اما من اين اجازه رو بهشون نميدم .

سخته ، خيلي سخته.

که خون گريه نکنم .

سخته خودمو کنترل کنم تا نزنم خودمو بکشم .

سخته داد نزنم .

سخته بغضمو قورت بدم

سخت هست .

يه جورايي ميشه گفت غير ممکنه اما من ، بايد ياد بگيرم تا فولاد آب ديده بشم .

بغض دردناکمو که بي رحمانه گلومو ميفشاره قورت ميدم

به سختي از جام بلند ميشم .

حس ميکنم ديشب يه عالمه کتک خوردم چون بدنم فجيح درد ميکنه .

از تخت پايين ميام .

صداي شکستن استخونام به گوشم ميرسه

بي توجه به سمت حموم ميرم .

بلوز شلواري که نميدونم کي پوشيدم از تنم درميارم

دوش آب سرد رو باز ميکنم ..حتي ذره

اي آب گرم بهش اضافه نميکنم .

ميرم زيرش، نفسم بند مياد اما طاقت ميارم .

از امروز من بايد در مقابل خيلي چيزا طاقت بيارم .

از امروز رايان رسما مال کس ديگه اي شده و ديگه مال من نيس

امروز روزيه که من بايد تبديل به سنگ بشم .

چون ممکنه خيلي چيزا ببينم ، خيلي چيزابشنوم ،

به خيلي چيزا فکر کنم اما بايد طاقت بيارم.

انگار محکومم به اين تنهايي .

وقتي به آينده ي مبهمم فکر ميکنم ترس تموم وجودمو ميگيره .

چي قراره به سرم بياد ؟

بايد چيکار کنم تا دنيا دوباره به جشمم قشنگ بشه ؟درست به قشنگيه همون لحظه هايي که با رايان بودم .

*کمي که فکر ميکنم ميبينم

دوجين کار سرم ريخته.

اول بايد خورشيد را به آسمان سوزن کنم

و بعد منت ماه را بکشم تا به شب برگردد

سپس بادها را هل بدهم تا دوباره وزيدن بگيرند .

و آنقدر با گل ها حرف بزنم تا به ياد آورند روزي زيبا بوده اند .

بعد از تو ،اين دنيا

يک دنيا ،کار دارد

تادوباره دنيا شود *

بدون اينکه از شامپو استفاده کنم شير اب رو ميبندم حوله ي سفيدمو دور خودم ميپيچم .

جلوي آيينه ي بخار گرفته مي ايستم اما ديگه اسم رايان رو روي اون آيينه نمينويسم

لبخند تلخي گوشه ي لبم ميشينه .

اولين باري که منو بوسيد من از اين حموم اومده بودم بيرون .

آهي ميکشم و از حمام خارج ميشم .

محيا کلافه روي تخت نشسته ..

با ديدن من از جاش بلند ميشه .

بي توجه بهش به سمت کمدم ميرم لباس زيري برميدارم .

پشتمو ميکنم به محيا و لباسامو ميپوشم

تيشرتي تنم ميکنم با شلوار کتون مشکي لوله تفنگي

مانتو ي کوتاهي تنم ميکنم و پالتو ي چرم مشکي مو هم ميپوشم

موهامو خشک نميکنم .

همشونو گلوله ميکنم و ميبندم .

کلاه بافت قرمزمو سرم ميکنم و جلوي آيينه مشغول آرايش کردن ميشم .

محيا بدون حرف ايستاده و به حرکات من نگاه ميکنه

مدادي داخل چشمم ميکشم .

با ريمل ابروهاي پر ولي بيحالتم رو حالت ميدم .

خط چشمي پشت چشمم ميکشم و رژ قرمز پررنگي به لبهام ميزنم .

غلظتش اونقدر زياد هست که توجه همه رو به خودش جلب کنه .

بعد از زدن رژ گونه آخرين نگاهو به آرايش غليظم ميندازم .

شالگردن بافت قرمز رنگ رو دور گردنم ميبندم .

کيف کوچيک مشکي رنگمو برميدارم و گوشي و سوئيچ ماشين و کمي خرتو پرت داخلش ميندازم

برميگردم به سمت محيا و زل ميزنم به چشمهاي دلخور و عصبانيش .

با اينکه دلخوره نميتونه جلوي خودشو بگيره و ميگه :

-موهاتو خشک کن بعد برو هوا سرده سرما ميخوري

لبخند تلخي ميزنم با صداي آرومي ميگم:

-چيزيم نميشه !

غلظت اخماش بيشتر ميشه

-حالا کجا ميخواي بري با اين سرو شکل ؟

به سمت در اتاق ميرم و در همون حال با صداي سردي ميگم :

-ميرم شرکت

صداي متعجبش به گوشم ميرسه اما اعتنايي نميکنم .

به محض اينکه پامو از خونه بيرون ميذارم باد سردي تا مغز استخونم نفوذ ميکنه

با خودم فکر ميکنم

-اگه موهامو خشک ميکردم بهتر نبود ؟

براي اين فکرها کمي دير شده بود

سرمو پايين ميندازم و به سمت ماشينم ميرم و به محض سوار شدن بخاري رو تا آخرين درجه زياد ميکنم

عينکمو به چشمم ميزنم و ماشينو به شرکت در ميارم .

در ظاهر خونسردم

خونسرد به روبروم نگاه ميکنم و هرکسي که نفهمه فکر ميکنه

حواسم به خيابوناست .

.ولي نبود .

من فقط نگاهم به خيابونا بود جلوي چشم من ، فقط رايان بود و آنديا .

صداي قهقهه هاشون ، بغل کردن هاي عاشقانشون، همه و همه جلوي چشمم بود درست مثل يک پرده ي سينما

با اينکه اونا رو تويه چنين حالتهايي نديدم اما انقدر جلوي چشمم واضح هستن که

چيزي کم از واقعيت نداشته باشن

با آرامش رانندگي ميکنم .

ظاهرم آرومه ، چشمام که زير عينک مخفي شدن سرد و بي روحن .

اما درونم تلاطم بدي ايجاد شده

به شکل معجزه آسايي ميرسم جلوي شرکت

از ماشين پياده ميشم

سرمو بالا ميگيرم و به عکس رايان که سر در فروشگاه زده شده خيره ميشم

عينکمو از چشمم برميدارم .

وجودم سرشار از حسرت ميشه

اي کاش مال من ميشد .

لب ميگزم و سعي ميکنم کمتر بهش فکر کنم تا مبادا اشکام جاري بشه .

سرمو ميندازم پايين و به سمت شرکت ميرم

ازپله ها بالا ميرم .

در سفيد رنگ شرکت رو باز ميکنم

نگاهي به اطرافم ميندازم

فقط يک ماه نبودم اما همه چيز شکل ديگه اي به خودش گرفته

سحرو نميبينم .

بچه هاي ديگه هم توي اتاق طراحي هستن .

هيچ آشنايي به چشمم نميخوره و من از اين بابت خدارو شکر ميکنم.

درو ميبندم و به سمت اتاق رايان حرکت ميکنم .

نزديک اتاق رايان ميرسم .

خبري از منشي قديمي نيست .

لبخند تلخي ميزنم .

پس وقت به دنيا اومدن بچه اش رسيد .

به سمت منشي جديد ميرم .سرش توي کامپيوتره

مطمئنن متوجه ي حضورم شده ولي بي اعتناست

دستمو روي ميزش ميذارم و با صداي خشک و سردي ميگم

-ميخوام آقاي اميري رو ببينم !

بدون اينکه نيم نگاهي بهم بندازه ميگه :

-من با تموم ملاقات کننده هاشون تماس گرفتم و قرارشونو کنسل کردم متاسفانه آقاي اميري امروز هيچ ملاقاتيو قبول نميکنن

پوزخندي ميزنم ...نکنه خسته است؟

با صدايي که اندکي خشن شده ميگم :

-بهتره بهشون اطلاع بدين ! بگين سارا مشرقي اومده .

بالاخره دل از اون صفحه ي کوچيک کامپيوتر ميکنه و به من نگاه ميکنه

ظاهر قشنگ و دل فريبي داره .

با اخم ميگه :

-شما انگار متوجه ي عرض بنده نميشيد ؟

منم اخمامو ميکشم توي هم

-ايني که متوجه نميشه شماييد نه من!

ولي حالا که شما نميتونيد وظيفتونو به درستي انجام بديد من انجامش ميدم .

دستمو از روي ميز برميدارم و با قدمهاي محکم به سمت اتاق رايان ميرم .

منشي دنبالم ميومد .

درو باز ميکنم .

چشم ميچرخونم دور اتاق و درآخر رايانو ميبينم .

قلبم باز با ديدنش بي قراري ميکنه .

پشت ميز من نشسته و دستاشو گذاشته زير سرشو خوابش برده

کسي با دست به پشتم ميکوبه .

برميگردم منشيه.

با صداي عصباني ولي آهسته ميگه:

-بيا بيرون ! نميبيني خوابه ؟

پوزخندي ميزنم و ميگم:

-بيدارش ميکنيم .

اجازه ي اعتراضو به منشي نميدم .

به سمت ميز قديميم ميرم .

نگاهي به صورت غرق در خوابش ميندازم .

با پشت دست چند تقه به ميز ميزنم .

پلکاش ميلرزه و چشماش باز ميشه .

نگاهش به من ميوفته .

گيج و غرق در خواب بهم نگاه ميکنه .

با اخم زل ميزنم توي چشم هاي مشکي خواب آلودش .

به خودش مياد.

صاف ميشينه و مات و مبهوت به من نگاه ميکنه .

حتي پلک هم نميزنه..

زير نگاه خيره و سوزنده اش نزديکه دستو پامو گم کنم .

با صداي جدي ميگم:

-اگه خوابيدنتون تموم شد سريع تر مدارک منو بديد ميخوام استئفا بدم .

اخماش در هم ميشه .

دستشو به ميز ميگيره و صندلي رو عقب تر ميکشه

از جاش بلند ميشه .

لبهاش تکون ميخورن اما قبل از اينکه حرفي بزنه ،نگاهش به پشت سرم ميوفته.

برمبگردم.

منشي با نگاه کنجکاو و خيره اي زل زده به ما .

رايان رو به منشي با صداي خشک و خشني ميگه:

-برو بيرون !

منشي به خودش مياد و تندتند ميگه:

-آقاي اميري ! به خدا من بهشون گفتم شما نميخوايد کسيو ببينيد اما ايشون به حرف من گوش نکردن و پريدن توي اتاق .من ..

رايان بي حوصله ميپره وسط حرفشو ميگه :

-اين خانوم هروقت که خواست ميتونه بياد داخل .

الان ديگه برو بيرون .

منشي با دهان باز زل ميزنه به من اما چيزي نميگه و از اتاق خارج ميشه .

اخمامو ميکشم توي هم و به رايان نگاه ميکنم

اخماي اونم درهم رفته است .

دوقدم بهم نزديک ميشه و سينه به سينه ام مي ايسته .

سرمو ميگيرم بالاتر و زل ميزنم به چشمهاي جذابش

اونم سرشو ميگيره پايين تر و با اخم ريزي تک تک اجزاي صورتمو از نظر ميگذرونه

با صدايي که سعي ميکنم محکم باشه ميگم:

-حرفمو که نبايد دوباره تکرار کنم ؟من اومدم استئفا بدم .

انگار اصلا حرفمو نميشنوه .

با اينکه اخم داره اما نميتونه نگرانيه چهره اشو پنهون کنه .

صداي بمش بلند ميشه:

-بهتر شدي ؟

قلبم توي سينه بي قراري ميکنه .

نگرانم شده ؟

احمق نشو سارا اون به حال و روزه فلاکت بارت ترحم ميکنه .

اخمامو بيشتر از قبل ميکشم توي هم .

يه قدم ميرم عقب و ميگم :

-فکر نميکنم به شما ربطي داشته باشه

کلافه ميشه .

دستي لابه لاي موهاش ميکشه .

دوباره فاصله رو کم ميکنه و يه قدم بهم نزديک ميشه.

صداي بم و جذابش قلبمو بي قرار تر ميکنه

-من نگرانتم .

چشم غره اي به طرفش ميرم و ميگم:

-نباش ! نگران من نباش ! من حالم خوبه .

لازم نيست به خاطر کاري که باهام کردي عذاب وجدان بگيري.

ميبيني که حالم خوبه و دارم به زندگيم ادامه ميدم .

تو هم بهتره دست از ترحم کردن برداري و به ....

مکثي ميکنم و ادامه ميدم:

-به زنت برسي .

فقط خودمو خداي خودم ميدونه که گفتن همين دوکلمه چه عذابي رو بهم ميده .

زن رايان ...

بازوي چپم اسير دستهاش ميشه.

چونه امو ميگيره و فشار ميده .

صورتشو نزديک صورتم مياره و از لابلاي دندونهاي بهم چفت شده اش ميگه:

-با حرفات ميخواي چيو بهم بفهموني ؟

با حرص ازش جدا ميشم .

يک قدم عقب تر ميرم و در حالي که نفس نفس ميزنم ميگم :

-چيزي که تو فراموش کردي .

الان که ازدواج کردي ، چه لزومي داره براي من دل بسوزوني تو که کار خودتو کردي ؟

خونش به جوش مياد با صداي فوق العاده بلندي فرياد ميزنه:

-ترحم نيست احمق ...

از صداي دادش ميلرزم اما همچنان محکم مي ايستم و مثل خودش داد ميزنم :

-پس چيه ؟

چرا وقتي با ميثم ميرقصم يه خودت حق دخالت ميدي ؟

چرا به خاطر اون گردنبند اونطوري معرکه راه ميندازي ؟

چرا حالمو ميپرسي هان؟ چرا؟

با مشت ميکوبه به ديوارو نعره ميزنه

-چون که دوست دارم ...

روبروم مي ايسته .

هردو نفس نفس ميزنيم

لبخندي روي لبم پديدار ميشه .

لبخندي که کم کم تبديل به قهقهه ميشه .

يه قهقهه ي هيستيرک

چند بار دست ميزنم و ميگم :

-اووووو آقا رايان ، الحق که بازيگر ماهري هستي !

اما نقشت تکراري شده .

ديگه دلمو زد.

نقشهاي جديد بازي کن ! يه نقش واقعي ..

خنده ي بلند ديگه اي ميکنم و ميگم:

-بازيگر مشهور رايان اميري ، روز بعد از عروسيش به معشوقه ي سابقش ابراز عشق ميکنه .

جفت خواهرا رو با هم ميخواد ...

دستامو ميگيرم جلوي دهنمو از ته دل ميخندم ؟

ولي آيا اين خنده ها از گريه سوزناک تر نيست ؟.

رايان که تا اون موقع مات و مبهوت به من نگاه ميکرد به سمتم مياد .

بازوهامو ميگيره .تکوني بهم ميده و ميگه :

-به خودت بيا سارا !

اين کارو با خودت نکن ! به خدا قسم من همون رايانم.

من هيچ کدوم از حرفهام بهت دروغ نبوده .قسم ميخورم

بهش نگاه ميکنم .

لبخندم کم کم محو ميشه...

خيلي غير ارادي با صداي بلندي ميزنم زير گريه .

رايان با يه دنيا غم بهم نگاه ميکنه.

سرمو ميذاره روي سينه ي پهنش .

روي سرمو ميبوسه و نجوا گونه ميگه :

-منو ببخش !من باعث شدم به اين روز بيوفتي .

مشت هاي کم جونمو به سينه ي پهنش ميکوبم و ميگم :

-اره تو باعث شدي.

چون تو يه آدم پست عوضي هستي که به بدترين شکل ممکن منو خورد کردي

ازت متنفرم .

ازت متنفرم رايان .

ازت متنفرم .

حلقه ي دستاش دور کمرم تنگ تر ميشه ...

ضربان قلبش که انگاري ميخواد ديواره ي قلبشو بشکافه مثل هميشه بهم آرامش نميده

برعکس داغ دلمو تازه ميکنه

نجوا گونه زير گوشم ميگه :

-از من متنفر نباش ! خواهش ميکنم ! هر چي ميخواي بارم کن .

اصلا اونقدر که حرصت خالي بشه ، مشت بزن به اين سينه ي من اما نگو که ازم متنفري سارا ! خواهش ميکنم .

دستامو روي سينش ميذارم و ازش فاصله ميگيرم با دست اشکامو پاک ميکنم و ميگم :

-ديگه لازم نيست تنفرمو بهت ثابت کنم .

اومدم اينجا تا استئفا بدم

اخماشو ميکشه توي هم و ميگه:

-چنين اجازه اي رو نميدم

با لحن عصباني ميگم:

-اما من ازت اجازه نخواستم .

بي توجه به لحنم با تحکم ميگه:

-ولي تا من نخواسته باشم نميتوني جايي بري .

قرارداد تو سه ساله بود .

الان شش ماهه اش مونده و تو بايد تا لحظه ي آخر اينجا کار کني

از فرط عصبانيت به نفس نفس ميوفتم

-فسخش کن !

فسخ نميشه ، بايد برام کار کني .

با دست اشاره اي به ميز قديميم ميکنم و با عصبانيت ميگم :

-و لابد روي اين ميز هم بايد کارامو انجام بدم

لبخند محوي ميزنه و سرشو تکون ميده

پوزخند صدا داري ميزنمو و ميگم:

-زنت چي .؟

نظر اون برات مهم نيست ؟

مطمئنا دوست نداره من اينجا کار کنم .

با لحن خونسردي ميگه :

-به کسي ربطي نداره .

با تاسف نگاهش ميکنم و ميگم :

-برات متاسفم .

نباش !چون فايده اي نداره .

قرارداد تو فسخ نميشه و تو بايد همينجا کار کني

-نميکنم !

ميکني وگرنه ازت شکايت ميکنم

چشمهام گرد ميشه

-شکايت .؟

اره شکايت ميکنم .

توي اون قراردادي که امضا کردي نوشته شده در صورت فسخ طرفين بايد رضايت داشته باشن ، ولي من رضايت ندارم و تو بايد برام کار کني

کارد ميزدي خونم در نميومد .

رايان چه عذابي رو ميخواست به من بده ؟

اينجا بمونم و نگاه هاي سنگين بقيه رو تحمل کنم ؟.

اينجا بمونم و شاهد عاشقانه هاي اونو آنديا باشم ؟

مگه من چه ظلمي در حق رايان کردم که ميخواست اينطوري از من انتقام بگيره ؟

ولي متاسفانه چرخ سرنوشت من روي دست

هاي رايان ميچرخيد و من ، فقط يه عروسک خيمه شب بازي بودم که مجبور بودم به بازي کردن .

با صداي آرومي ميگم :

-باشه ! ميمونم . اما توي اين اتاق نه ، ميرم پيش بقيه ي بچه ها .

لبهاش تکون ميخورن ميخواد اعتراض کنه که با تحکم ميگم :

-همين که گفتم وگرنه حتي اگه شکايت هم بکني باز اينجا نميمونم

ناچارا سري تکون ميده و ميگه :

-باشه .هرچي تو بگي .

پوزخندي ميزنم و زمزمه وار ميگم :

-هر چي که من بگم .

عقب گرد ميکنم ميخوام از اتاق خارج بشم که صداش بلند ميشه :

-صبر کن سارا.

سر جام مي ايستم و بهش نگاه ميکنم .

مردد خيره ميشه بهم .

وقتي نگاه منتظرمو ميبينه ، دست از ترديدش بر ميداره و کشوي ميزشو باز ميکنه .

پاکتي رو از توي کشو بيرون مياره و به سمتم مياد .

روبروم مي ايسته و پاکت رو به سمتم ميگيره .

متعجب دستمو دراز ميکنم و پاکت رو ازش ميگيرم .

سر پاکت رو باز ميکنم .

توش چهارده تا سکه ي تمام بهار آزاديه .

اخم هام در ميره و ميپرسم :

-اينا براي چيه ؟

نگاهي پر از شرمندگي بهم ميندازه و ميگه :

-مهريه ات !

متعجب ابروهام بالا ميپرن . با صداي لرزوني ميگم:

-چه مهريه اي ؟

نفسشو از سر درموندگي از قفسه ي سينش خارج ميکنه .

چشم هاش رو ميبنده و با يک دنيا غم ميگه :

-عقد موقتمونو باطل کردم . مجبور بودم ، آنديا خواهر تو بود و من نميتونستم ...

دستمو به علامت سکوت جلوش ميگيرم .

با صدايي که به سختي از گلوم خارج ميشه ميگم :

- چرا به من خبر ندادي ؟

چشم هاي سياهش پر از غم ميشه .

با صداي بم و شرمنده اي ميگه :

-تو بيهوش بودي وضعيتت مشخص نبود

چشم هامو از سر ناراحتي ميبندم .

يعني انقدر عجله داشت که نميتونست صبر کنه ؟

قدم کوتاهي بهم نزديک تر ميشه و ميگه:

-ببين سارا من ...

ميپرم وسط حرفش و در حالي که سعي ميکنم اشکم در نياد ميگم :

-کافيه رايان ! چيزيو که ميخواستي بهم بفهموني فهميدم .

نگاهي به پاکت توي دستم ميندازم .

لبخند تلخي ميزنم و پاکت رو ، روي ميز ميندازم.

خيره به پاکت با صداي آرومي ميگم :

-مهريه امم بخشيدم

نگاهي با غم بهم ميندازه .

با درموندگي ميگه :

-هر چيزي يه توضيحي داره سارا !

لبخند تلخي ميزنم و ميگم :

-ميتوني توضيح بدي ؟

صداش آهسته ميشه و ميگه :

-نه ! براي همينه که انقدر عذاب ميکشم ! اينکه نميتونم برات توضيح بدم .

توي دلم ميگم :

-توضيحي نداري که بگي .

نفسمو از قفسه ي سينم خارج ميکنم و بدون اين که چيزي بگم عقب گرد ميکنم و از اتاق خارج ميشم .

جالبه که هنوز ، انرژي براي راه رفتن دارم .

انگار اين زمونه تا از من فولاد آب ديده نسازه منو به حال خودم رها نميکنه

به سمت اتاق بچه ها ميرم .

درو باز ميکنم .

همه با ديدنم خوشحال ميشن .

امير شايان با خودشيريني مزه پروني ميکنه .

سالار فقط با اطمينان نگاهم ميکنه

الهه همش دورم ميچرخه و مدام ميخواد يه کاري برام بکنه .

فقط پورياست که نگاهشو ازم ميدزده.

معلومه هنوزم به خاطر اين که از رايان دفاع کرده شرمنده است .

حس ميکنم همه ي بچه ها به خاطر اينکه دلشون برام ميسوزه ميخوان يه کاري برام بکنن

لبخند لرزوني رو بهشون ميزنمو و پشت ميزم ميشينم .

بچه ها بعد مدتي هياهو شون ميخوابه و مشغول کارشون ميشن

تا ساعت دوظهر سره خودمو با طرح زدن گرم ميکنم

ديگه از شدت ضعف چشمام در حال بسته شدنه .

همون لحظه سحر وارد ميشه .

با ديدن من خوشحال ميشه و به سمتم مياد .

صندلي کنار ميزمو اشغال ميکنه و ميگه:

-از رايان شنيدم اومدي .خيلي خوشحال شدم .

لبخندي ميزنمو و ميگم:

-ممنونم

موشکوفانه توي صورتم نگاه ميکنه و ميگه :

-ببينم رنگت چرا شده مثل گج ديوار ؟

:

صادقانه ميگم

-آخه گشنمه !

با مهربوني نگاهم ميکنه از جاش بلند ميشه و رو به بچه ها ميگه :

-بلندشيد ! کافيه ديگه بقيه اش باشه براي بعدا...وقت ناهاره .

بچها بدون اعتراض از جاشون ميشن ..

با لبخندم از سحر تشکر ميکنم .

از جام بلند ميشم .

بچه ها يکي يکي از در خارج ميشن .

منم ميخوام برم بيرون که کسي دستمو ميگيره .

شتابزده برميگردم و به سالار نگاه ميکنم که چطور دستمو گرفته .

اخمهاي درهم شده امو که ميبينه ، دستشو پس ميشه ..

با عصبانيت ميگم :

-بله ؟؟؟؟

لبخند مهربوني ميزنه و ميگه :

-فقط ميخواستم حالتو بپرسم !

آخه اينطوري ؟

با صداي آرومي ميگه :

-معذرت ميخوام حواسم نبود .

سعي ميکنم گره ي بين ابروهام رو شل تر کنم

لبخند مصنوعي ميزنم و ميگم :

-من خوبم ممنون .

حرفمو تموم ميکنم و ميخوام از اتاق خارج شم اما صداش مانعم ميشه

-صبر کن !

برميگردم و منتظر نگاهش ميکنم .

مردد نگاهم ميکنه و ميگه :

-وقتي توي بيمارستان بيهوش بودي ،خيلي برام سخت گذشت .

هر روز ميومدم حالتو ميپرسيدم ، اما پاهام ياري نميکرد تا بيام توي اتاقت ، دلم نميخواست روي تخت بيمارستان ببينمت دوست داشتم هميشه بخندي و فقط خنده هاتو ببينم ،

هرچند ، مال يکي ديگه .

بهت زده بهش نگاه ميکنم .

حرفهاش و نگاهش حس خوبي رو به من نميده

از اون گذشته اولين باريه که چنين حرفايي ازش ميشنوم .

هميشه متوجه نگاه خيره اش ميشدم اما تا حالا کوچکترين اشاره اي به من نکرده بود اما الان .

بهش نگاه ميکنم .بدون اينکه بخوام لحنم تند ميشه :

-صد در صد اگه همچين اتفاقي براي تو ميوفتاد منم به همين اندازه ناراحت ميشدم هرچي نباشه ما همکاريم .

روي کلمه ي همکار تاکيد ميکنم تا حد خودشو بدونه .

نگاهش رنگ کلافگي به خودش ميگيره اما حرفي نميزنه و سري تکون ميده

از اتاق خارج ميشم و به سمت آشپزخونه ميرم .

همه پشت ميز نشستن و با خنده و شوخي غذا ميخورن .

صندلي بين الهه و امير شايان رو اشغال ميکنم .

الهه غذامو ميذاره جلوم ..

با ولع شروع ميکنم به خوردن و زودتر از بقيه غذامو تموم ميکنم .

امير شايان نگاه مسخره اي بهم ميندازه و ميگه :

-گفتم چرا انقدر چاق شدي ! نگو اشتهات رفته بالا .

جعبه ي دستمال کاغذي رو برميدارم و ميزنم توي سرش با حرص ميگم :

-من کجام چاقه ؟

با خنده جعبه رو از من ميگيره و ميگه:

-چاق شدي ديگه شدي شبيه يه خانومه اي که ...

مکث ميکنه و ميگه :

-اصلا صبر کن الان بهت نشون ميدم همزادتو

گوشيشو از جيبش در مياره .

مشتاقانه به حرکاتش خيره ميشم .

کليپي رو پلي ميکنه و گوشيو به دستم ميده

تا چشمم به صفحه ي گوشي ميوفته پقي ميزنم زير خنده .

يه زنه حدود دويست کيلويي که ميکروفون دستش گرفته و داره ميخونه و ميرقصه

هر تکوني هم که به خودش ميده .

گوشتاش عين ژله ميلرزن .

حرکاتش انقدر خنده داره که از ته دل شروع ميکنم به خنديدن .

ديگه نفسم بالا نميومد اما همچنان ميخنديدم

با سقلمه ي الهه که پهلوم ميخوره با خنده برميگردم طرفش

با چشم و ابرو بهم اشاره ميکنه .

مسير نگاهشو دنبال ميکنم و ميرسم به رايان.

فارق از زمان و مکان تکيه داده به چهارچوب در و با لذت به من نگاه ميکنه .

لبخندم کم کم محو ميشه .

سرمو ميندازم پايين

و گوشيه امير شايانو به دستش ميدم .

سکوت مرگ باري حاکم ميشه .

انگار تمامي بچه ها خيلي خوب متوجه ميشن جريان چيه !

سالار سکوتو ميشکنه و با خنده ميگه :

-سارا اينجا شده فيلم سينمايي ما .

يه بار با اون لبهاي سرخ و خنده هاش دل ميبره يه بارم که با سکوتش دل همه رو آتيش ميزنه .

سرمو به شدت بلند ميکنم و به جاي سالار به رايان نگاه ميکنم .

با صورتي سرخ شده از خشم و دستهايي مشت شده ، نگاهي وحشتناک به سالار نگاه ميکنه ..

يه قدم به سمتش ميره .

فوري از جام بلند ميشم و با ترس ميگم:

-رايان نکن !

نگاه ترسناکش اينبار چشمامو نشونه ميگيره .

با التماس نگاهش ميکنم .

زل ميزنه توي چشمام و انگاري که التماس نگاهمو ميخونه .

کلافه دستي به پشت گردنش ميکشه و از اتاق خارج ميشه .

نگاه شماتت بارمو ميدوزم به سالار

دست به سينه و با لبخند نگاهم ميکنه ..

بدون اينکه حرفي بزنم از اتاق خارج ميشم

تحمل نگاهاي سنگينشون از مرگ هم برام بدتره

به سمت اتاق مشترک طراحا ميرم .

کيفمو از روي ميز بر ميدارم .

صدايي از پشت سرم مياد

شتابزده برميگردم و سينه به سينه ي رايان ميشم

اخماش فوق العاده درهمه و چهره اش فوق العاده عصبي .

ميخوام از کنارش عبور کنم که بازومو ميگيره

برميگردم و سينه به سينه اش مي ايستم .

نگاهش خيره ميشه روي لبهام..

با اخم به لبهام نگاه ميکنه .

زير نگاه سوزنده اش هر لحظه امکان داره ذوب بشم

صداش بلند ميشه .

عصبانيه اما زمزمه وار حرف ميزنه :

-همه ي کارات براي عذاب دادن منه ؟

دست بزرگ و گرمش از روي بازوم کشيده ميشه رو به بالا.

دستشو کنار صورتم ميذاره

با انگشت شصتش نوازش گونه ميکشه روي لبهام .

چيزي نميگم و مثل هر باري که نزديکشم فقط مسخ شده نگاهش ميکنم .

انگشتشو بالا مياره و نگاهي به شصت قرمز شده اش ميندازه.

لبخند تلخي ميشينه روي لبهاش ...

زمزمه وار ميگه:

-اگه ازت خواهش کنم پاکش ميکني ؟

متعجب نگاهش ميکنم .

اولين باره ميبينم ازم خواهش ميکنه .

خودمم دل خوشي از اين رژ نحس نداشتم اما با اين وجود اخمهامو در هم ميکنم و ميگم :

-نه

کلافه ميشه و از اون نگاه هاي ترسناکش بهم ميندازه .

از اونا که خيلي خوب ميتوني معني شو بفهمي

و اونم اينه که يا کاريو که گفتم انجام ميدي يا قيامت به پا ميشه .

گستاخانه زل ميزنم توي چشماش ..

با تحکم ميگه :

-من ازت خواهش کردم خودت نخواستي .

پشت بند حرفش ، بهم تنه ميزنه

کنار ميرم.

جعبه ي دستمال کاغذي رو از روي ميزم برميداره .

دستمالي و از جعبه خارج ميکنه و جعبه رو پرت ميکنه روي ميز .

فاصله اشو باهام کمتر ميکنه و دستمالو محکم ميکشه روي لبهام .

اونقدر محکم که فکر ميکنم هيچ اثري از اون رژ پررنگ باقي نمونده

لبخند محوي از سر رضايت ميزنه .

صداي زنگ موبايلم بلند ميشه .

دست ميکنم توي جيب پالتوم و درش ميارم

اسم ميثم روي صفحه ي گوشي خاموش و روشن ميشه

نگاه رايان به گوشي ميوفته

در کسري از ثانيه از عصبانيت قرمز و فک قفل شده اشو محکم روي هم فشار ميده

تماسو وصل ميکنم و اينبار صميمي تر از هربار جواب ميثمو ميدم

-جانم ميثم ؟

رايان از سر درد چشماشو ميبنده .

دستاش مشت ميشن و نبض گردنش به تندي ميپره ...

پشتمو بهش ميکنم تا مبادا نگرانش بشم

دستمو حائل ميز ميکنم و به ميثم گوش ميدم

-محيا گفت رفتي شرکت درسته سارا ؟

با صداي آرومي ميگم :

-درسته !

عصباني ميشه و با صداي بلندي ميگه :

-آخه چرا ؟

اومدم استئفا بدم

حس ميکنم آب سردي ميريزم روي آتيش خشمش

-خوب تموم شد ؟

-موافقت نشد ..

دوباره عصباني ميشه :

-چرا ؟

کلافه گفتم :

-بعدا صحبت ميکنيم ميثم

فوري گفت :

-نزديک شرکتم بيا بيرون