دستي به صورتم ميکشم و ميگم :

-حالا کي گفت تو بدي ؟

سينه سپر ميکنه . بادي به غبغب ميندازه و با غرور ساختگي ميگه :

-چشمم کور دندم نر خودم گرفتمت خودمم خرج دستمال کاغذياتو ميدم

اشکام بيشتر جاري ميشن

طاها سري با تاسف تکون ميده و ميگه :

-من بايد برم .

فوري ميگم :

-کجا ؟

با ناراحتي ميگه :

-وضعيت خونه خوب نيست ميدوني که ؟

سري با ناراحتي تکون ميدم و باشه اي زمزمه ميکنم .

طاها رو ميکنه به رايان و نگاه شرمنده اي بهش ميندازه

با صداي آرومي ميگه :

-هر چند نياز نيست من بگم اما هواشو داشته باش !

رايان با اخم سري تکون ميده و چيزي نميگه .

طاها هم بعد خداحافظيه مجدد از من از اتاق خارج ميشه .

رايان نخ بادکنکها رو به ميله ي تخت آويزون ميکنه و سبد گل رو هم کنارم ميذاره .

صندليه کنارمو اشغال ميکنه و دستمو لا به لاي دست هاي گرمش ميگيره.

خم ميشه روم با انگشتش اشک هاي صورتمو پاک ميکنه .

با لحن جدي و صداي بمي ميگه :

-نبينم اشک بريزي شيشه ي عمرم .

بايد از الان غصه و گريه رو تعطيل کني .

روز عروسيمون بايد حسابي شاد باشي .

مثل بچه ها بغض ميکنم و با ناراحتي ميگم :

-پس بچه ات چي ؟

اخم هاش در هم ميره . با لحن فوق العاده جدي ميگه :

-اون بچه ، بچه ي من نيست . به شرافتم قسم ميخورم که مال من نيست .

وجودم پر از شادي ميشه

مردد ميگم :

-يعني بعد ازدواج ؟

فوري ميگه :

-نه سارا . من اصلا بهش دستم نميزدم . حتي بيشتر شب ها خونه هم نميرفتم . قسم ميخورم . من فکر ميکردم بچه براي اون شبه . اما بعد از ديدن اون فيلم فهميدم که همش نقشه بوده .

لبخندي از سر خوشحالي ميزنم .

انقدر باهاش حرف داشتم که نميدونستم از کجا بگم .

اولين سوال ذهنمو به زبون ميارم و ميپرسم :

- واقعا هيچي از اون شب يادت نمياد ؟

سرشو به علامت منفي تکون ميده و ميگه :

-هيچي يادم نمياد . حتي اون صبح نحس وقتي از خواب بيدار شدم يادم نميومد کي هستم حتي اسمم يادم نميود .

فقط تا يک ساعت گيج و منگ به اطرافم و به آنديا نگاه ميکردم تا اين که توزنگ زدي .

همين که گوشي کنارمو برداشتم و عکس تو رو ديدم ، تازه يادم افتاد کي هستم .

مثل برق تو جام پريدم .

آنديا بيدار شد

دست پيش زد چنان گريه ميکرد که من باورم شد بهش تجاوز کردم .

هرچي که لايق خودش بود ، بار من کرد .

اون روز به هزار بدبختي راضيش کردم که خفه بشه .

با هم اومديم ايران . اون رفت خونشون و منم اومدم پيش تو .

مدام فکرم درگير بود . عذاب خيلي بدي بود که بيدار بشي و انگي رو بهت بچسبونن که اصلا توي فکرتم نميگذره اون کارو انجام داده باشي .

وقتي اون عکسا اومد ، وقتي حال و روز تو رو ديدم ، سارا از اون شب جهنم من شروع شد .

ديدم تو سوار ماشين ميثم شدي ، اما انقدر طاها پشت سر هم بهم زنگ ميزد که نتونستم دنبالتون بيام و مجبور شدم برم اون جا .

اصلا بهت نميگم چه حرف هايي بار من کردن، همينو بگم که حرفشون يکي بود .

ازدواج با آنديا قبل از اينکه اون عکس ها پخش بشه .

قبول نکردم سارا . تا اين که خودکشي کرد .

طاها غيرتمو برد زير سوال .

گفت انقدر بي غيرتي که پاي غلطي که کردي نمي ايستي و جا ميزني .

از يه طرفم ، دلم به حال آنديا سوخت .

نميدونم چطور گولشو خوردم ، بهش گفتم فقط يک سال باهاش ازدواج ميکنم .

حداقل مهر مطلقه بودن بهتر از مهر هرزه بودنه .

قرارمون يک سال بود بعدشم طلاق .

گفتم و از اون بيمارستان اومدم بيرون .

حالم گفتن نداره ، داغون بودم .

رفتم خونه و خدا خواست که محيا و روهانم اون جا بودن ، بي توجه به اونا رفتم توي اتاقم و فقط داد زدم .

فقط تو رو صدا زدم . انقدر دلتنگت بودم که دلم ميخواست تمام دنيا رو زير و رو کنم تا فقط يه لحظه به تو برسم .

کار خدا بود که محيا راضيت کرد و تو اومدي .

وقتي ديدمت سارا ...

من به لباست پناه آورده بودم اما تو روبروم بودي .

وقتي ديدمت

يادم رفت قرار ازدواجمو .

همه چيز يادم رفت و بهت گفتم که چقدر دوستت دارم .

که چقدر دلتنگتم . قصدم اين نبود که دنياي دخترونتو ازت بگيرم .

اما ادم عاشق خودخواهه . خواستم با اون کارم تو با هيچ کس ازدواج نکني تا من از آنديا طلاق بگيرم و بيام سراغت

لبخند تلخي ميزنم و ميگم :

-خريت کردم . همه رو با تصميمم ناراحت کردم .

بيشتر از همه ميثم . حتي نميتونم فکرشو بکنم .

اون به خاطر من خودشو کشت .

رايان دستشو کنار صورتم ميذاره و ميگه :

-تو مقصر نبودي گل نازم . ميثم بيمار بود . پارانوئيد داشت . البته ، پدرش مي گفت که بعد از نامزديه ما اين طوري شده .

مي گفت به همه شک پيدا کرده خواهرشو بار ها و بارها زده .

مغموم ميگم :

-پس چرا قبل از ازدواج با من کاري نداشت ؟

متفکر بهم نگاه ميکنه و ميگه :

-اين نوع بيمارا روي محارم خودشون غيرت دارن . از اون گذشته خودشو کنترل ميکرد ، با قرص .

ناراحت سرمو ميندازم پايين. رايان دستشو زير چونم ميذاره و مجابم ميکنه تا بهش نگاه کنم .

چشم هام قفل چشم هاي به رنگ شبش ميشه .

خم ميشه روي صورتمو گونمو ميبوسه .

کنار گوشم با صداي آهسته اي ميگه :

-همه چي تموم شد .از اين به بعد فقط خوشبختيه .

نفس هاش که به گوشم ميخوره منو ميبره به يه دنياي ديگه .

چشم هامو با لذت ميبندم .

گونه اشو به گونه ام ميچسبونه و با صدايي که توش عشق بيداد ميکرد ميگه :

-اونقدر دلتنگتم که دلم ميخواد هم الان بدزدمت و ببرمت يه جايي که بتونم يه دل سير نگاهت کنم .

لبخندي از سر آرامش ميزنم و در جوابش ميگم :

-اونقدر دلتنگتم که دلم ميخواد تا آخر عمرم زندوني بشم تو آغوشت .

گونه اشو از روي گونم جدا ميکنه .

با دلتنگي بهم نگاه ميکنه . دستشو ميذاره کنار صورتم و ميگه :

-اين طوري بي قرارم نکن عروسکم ! خودم به اندازه ي کافي دلتنگت هستم .

با اين حرف هات داري کاري با قلبم ميکني که کم کم مجاب بشم همه چيزو ول کنم و ببرمت جايي که فقط عطر تن تو توي مشامم بپيچه.

با ناراحتي ميگم :

-پس اون بچه ؟

اخم هاش در هم ميشه و ميگه :

-به همه ثابت ميکنم که بچه ي من نيست حتي به تو که بهم شک داري .

فوري ميگم :

-نه من به تو شک ندارم اما انديا که زير بار نميره که بچه مال تو نيست .

با نفرت ميگه :

-به حرفش ميارم. مثل سگ اعتراف ميکنه حروم زاده ي توي شکمش مال کيه ؟

لبخند تلخي ميزنم و دستمو روي شکمم ميذارم با ناراحتي ميگم :

-اي کاش بچه ي ما هم الان زنده بود .

غم چشم هاشو پر ميکنه .

با دلخوري ميگه :

-اگه بهم گفته بودي ...

ميپرم وسط حرفشو ميگم :

-ميدونم . اما فکر کردم اگه بهت بگم بچه رو ازم ميگيري و با آنديا بزرگش ميکني .

عصباني ميشه و ميگه :

-يعني تو منو اينجوري شناختي؟؟؟؟

مثل بچه ها بغض ميکنم و ميگم :

-بهم حق بده رايان ! هر روزي که ميگذشت يه چيزي بر عليه تو ميومد جلوي چشم هام . اين آخري هم که اومدم شرکت و تو رو با آنديا ديدم . داشتين با عشق از بچه اتون صحبت ميکردين . حق نداشتم ديوونه بشم ؟

کلافه ميگه :

-بغض نکن ! از ماشينت فهميدم که اون روز اومدي .من فکر ميکردم اون بچه ، بچه ي منه .

همه چيزو ديدي الا غم نگاهمو ؟ الا حسرت چشم هامو ؟

من دلم ميخواست اگه قراره بچه اي داشته باشم توي شکم تو رشد کنه نه يکي ديگه .

وقتي فکر ميکردم بچه ي من تو يه شکم يکي ديگست حس بدي بهم دست ميداد .

اما نتونستم دلشو بشکنم . من نامرد نبودم سارا .

قبول کرده بودم که من به آنديا تجاوز کردم .قبول کردم که اون بچه ي توي شکمش مال منه .

فکر ميکردم آنديا بي گناه داره عذاب ميکشه .

نميدونستم غلط هايي که کرد رو . من حتي الانم يادم نمياد .

هيچي از اون شب يادم نمياد . کلي تحقيق کردم .

چنين دارويي نيست که حافظه رو پاک کنه مگر داروهاي غير مجاز .

اون پست فطرتا نه به من رحم کردن و نه به تو .

الان فقط ميخوام ثابت کنم اون حرومزاده ي توي شکم اون سگ صفت ، بچه ي من نيست .

ثابت ميکنم و از اين جا ميريم .

فقط تو غصه رو تموم کن .

خواهش ميکنم بخند !

دستي تو جيبش ميکنه و آبنبات چوبي در مياره . جلوم تکون ميده و ميگه :

-ببين به شرطي بهت ميدم که بخندي برام .

ميون گريه ميخندم . دستشو پس ميزنم و ميگم :

-تو ديوونه اي .

جدي ميشه با نگاه خاصي زل ميزنه توي چشم هام و ميگه :

-ديوونه نيستم . من فقط عاشقم .

ميخوام در جوابش چيزي بگم که در باز ميشه

و همون دکتر اون روزي وارد ميشه.لبخند مهربوني ميزنه و ميگه :

-خوبي عزيزم ؟

منم در جوابش لبخندي ميزنم و سري تکون ميدم .

به سمتم مياد همونطوري که فشارمو ميگيره ميگه :

-درد داشتي بگو بهت مسکن بدم .

با ناراحتي ميگم :

-فقط ميخوام از اينجا برم .

سري تکون ميده و ميگه :

-فردا صبح مرخصي .

ملتمس به رايان نگاه ميکنم که ابرو بالا ميندازه .

دکتر بعد از چک کردن علائمم از اتاق خارج ميشه .

به رايان نگاه ميکنم . چشم هام سنگين شده و مدام باز و بسته ميشه .

خم ميشه و بيني امو ميکشه .

با مهربوني ميگه :

-بخواب فرشته کوچولو !

چشم هامو ميبندم و در همون حال ميگم :

-از پيشم نري رايان !

موهامو با پشت دست کنار ميزنه و ميگه :

-تنهات نميذارم شيشه ي عمرم . ديگه هيچ وقت تنهات نميذارم .

لبخندي از سر لذت ميزنم و چشم هامو ميبندم و ميون تلاطمي که درونم شعله ميکشه به خواب ميرم ...

.

.

.

.

.

با کمک محيا لباسامو ميپوشم و منتظر ميشينم .

رايان رفته تصويه حساب کنه و من براي اين که بياد و زودتر از اين جا بريم لحظه شماري ميکنم .

محيا کنارم روي تخت ميشينه . سرشو روي شونم ميذاره و با ناراحتي ميگه :

-چه بلاهايي که سرت نيومد . ديروز سوم ميثم بود .

نبودي ببيني سارا خيلي دردناک بود .

عکسي که گذاشته بودن سر خاکش دل هر غريبه اي رو ميسوزوند چه برسه به مادر و خواهرش .

اصلا نگم ازشون برات بهتره .

داغون بودن .

خواهرش که ده بار از حال رفت .

مادرشم خيره ميشد يه يه گوشه بعد ده دقيقه به خودش ميومد و خودزني ميکرد .

پدرش انقدر شکسته شده بود که دل همه به حالش آتيش ميگرفت .

با اين که ميثم بچه اتو ازت گرفت و اون بلاها رو سرت آورد اما مرگ حقش نبود .

خيلي جوون بود .

واقعا دلم داره آتيش ميگيره . هم براي بچه ي از دست رفته ي تو ، هم براي ميثم .

اشک هام روون ميشن . با گريه ميگم :

-ميدونم محيا . با اين که نبودم و نديدم اما حالشونو درک ميکنم .

روي اين که برم ديدنشونو ندارم . من باعث مرگ پسرشون شدم .

من کاري کردم ميثم دست به خودکشي بزنه .

ميثم به خاطر من مرد .

کلمه ي آخر که از دهنم خارج ميشه . در اتاق به شدت باز ميشه و آنديا با صورتي سرخ شده وارد ميشه .

محيا مثل برق از جاش ميپره و با عصبانيت به سمت آنديا ميره .

چشم هام قفل چشم هاش ميشه .

براي اولين بار حس نفرت از خواهرم توي چشم هام نمايان ميشه .

ميخواد به سمتم بياد که محيا بازوشو ميگيره و با لحن بدي ميگه :

-گمشو بيرون !

بازوشو از دست محيا بيرون ميکشه و طعنه آميز ميگه :

-اومدم با خواهر يکي يه دونم حرف بزنم .

محيا عصباني با صداي بلندي ميگه :

-با چه رويي اومدي ؟ گمشو بيرون تا کشون کشون پس گردنتو نگرفتم و پرتت نکردم بيرون

چشم ها مو ميبندم و ميگم :

-تنهامون بذار محيا !

معترض ميگه :

-تو چطور ميخواي با اين پست فطرت تنهات بذارم ؟

آنديا با عصبانيت ميگه :

-حرف دهنتو بفهم !

محيا در جوابش با صداي بلندي ميگه :

-هر چي که بارت کنم لايق وجود نحسته .

با ناراحتي ميگم:

-محيا تنهامون بذار !

محيا نگاه سرزنش باري به من ميندازه و با قدم هاي محکم از اتاق خارج ميشه .

در اتاق که بسته ميشه ، از تخت پايين ميام . با چند قدم روبروي آنديا مي ايستم .

با کينه و نفرت نگاهم ميکنه و با لحن بدي ميگه :

- ميثم و به کشتن دادي . اون قدر قدمت نحس بود که يه هفته نشده آشوب به ما کردي .

حالا ميخواي قدم نحستو بذاري توي خونه و زندگيه من ؟

ميخواي شوهرمو ازم جدا کني ؟

بهش نگاه ميکنم . حتي لايق عصباني شدنم هم نيست .

توي چشمم اونقدر حقير و ناچيزه که دلم به حالش ميسوزه .

چشمم به شکم برآمده اش ميوفته .

لبخند تلخي ميزنم و ميگم :

-تو کي هستي آنديا ؟ مگه يه آدم ميتونه اين همه نقشه بر عليه خواهرش بکشه ؟

کي انقدر سنگدل شدي که چنين نقشه هايي براي خواهرت و نامزدش کشيدي ؟

چطور دلت اومد ؟

الان چطور روبه روي من ايستادي و حرف از رايان ميزني ؟

من خواهرانه ها تو نخواستم . اصلا از من متنفر باش !

اما چرا با خودت اين کارو ميکني ؟

حق به جانب ميگه :

-چه کاري ؟

اشاره اي به شکمش ميکنم و ميگم :

-اين بچه...

اهي ميکشم و خيره به چشم هاش ادامه ميدم:

-ارزششو داشت به خاطر نفرتت از من از کس ديگه اي حامله بشي ؟

جا ميخوره اما خودشو نميبازه .

با عصبانيت ميگه :

-چرا داري چرت و پرت ميگي ؟

بچه ي توي شکم من بچه ي شوهرمه نه کس ديگه اي .

پوزخندي ميزنم وميگم :

-اون سي دي ثابت کرد که رايان هيچ رابطه اي با تو نداشته .

زهر خندي ميزنه وميگه :

-بيچاره . من زنش بودم .

با اين که ميدونم دروغ ميگه اما دستام شروع به لرزيدن ميکنه .

متوجه ي حالتم ميشه . لبخند بدجنسي ميزنه و ميگه :

-تو که نميخواي از شبي بگم که رايان اين بچه رو بهم هديه داد ؟

دستامو مشت ميکنم .

اين بار ديگه نه ! اين بار ديگه گول حرف هاشو نميخورم .

با عصبانيت ميگم :

-گمشو بيرون آنديا ! انقدر بي شرمي که حتي الانم کثافت کاري ها تو قبول نميکني .

به سمتم مياد و با داد ميگه :

-نميرم . تا وقتي پاي تو رو از زندگيه خودم و شوهرم قطع نکنم هيچ جا نميرم .

کلمه ي آخر که از دهنش خارج ميشه ، در اتاق باز ميشه و رايان با لبخند وارد ميشه .

ميخواد حرفي بزنه که چشمش به آنديا ميوفته .

اخم هاش با غلظت در هم ميره .

آنديا بدون اين که خودشو ببازه صاف مي ايسته .

رايان چند قدم مياد جلو .

پلاستيک دارو ها رو ميندازه روي تخت و روبه روي آنديا مي ايسته .

نگاه تهديد آميزي بهش ميندازه و از لابلاي دندون هاي به هم چفت شده اش با عصبانيت ميگه :

-اين جا چه غلطي ميکني ؟

آنديا جا ميخوره نيم نگاهي به من ميندازه و با مظلوميت رو به رايان ميگه :

-اومده بودم به خاطر بچه و شوهرش بهش تسليت بگم . فکر کنم نتونست ببينه من الان شوهر و بچه امو دارم يهو پريد به من .

چشم هام گرد ميشه .. با عصبانيت خيره ميشم بهش .

ته دلم خالي ميشه .

اگه رايان باور کنه چي ؟؟

نگاه رايان ميوفته به من .

يه نگاه که برام معاني مختلفي داشت .

مثله اعتماد ، عشق ، حمايت .

بر ميگرده سمت آنديا و با خونسردي ساختگي ميگه :

-کسي که اين وسط حسادت ميکنه سارا نيست، تويي.

چون هممون خوب ميدونيم قلب من متعلق به کيه !

آنديا با پررويي ميگه :

-اما من زنتم .

رايان با عصبانيت چند لحظه چشم هاشو ميبنده و باز ميکنه .

با تحکم و شمرده شمرده ميگه :

-تو ، توي زندگيه من حکم مهره ي سوخته رو داري . محض اطلاعت ميگم آنديا بعد از اين جا ميخوام برم کلانتري .

اون سي دي رو نشون ميدم .

ثابت ميکنم اون حروم زاده ي توي شکمت بچه ي من نيست . زندگيتو جهنم ميکنم .

رنگ آنديا ميپره رايان بي توجه به اون ، بر ميگرده دست منو ميگيره و دنبال خودش ميکشه .

با رايان مقابل چشم هاي بهت زده ي آنديا از اتاق خارج ميشم .

با قدم هاي بلند راه ميره و منو دنبال خودش ميکشونه .

کلافه ميگم :

-رايان يواش تر برو ! نميتونم انقدر تند راه بيام .

سرجاش مي ايسته . برميگرده و با نگراني ميگه :

-طوريت که نشد ؟

سرمو به علامت منفي تکون ميدم .

زل ميزنه بهم

رنگ نگاهش عوض ميشه .

جنسش از همون نگاه هايي سنگيني هست که دووم آوردن زيرش سخته .

شرم زده ميخندم و سرمو ميندازم پايين

دست داغشو زير چونم ميذاره .

وادارم ميکنه تا بهش نگاه کنم .

زل ميزنم توي چشم هاش .

مسخ شده نزديکم ميشه .

سينه به سينه ام مي ايسته .

انگار که اصلا توي اين دنيا نيست .

گوشه ي لبمو ميگزم و ميگم :

-برو عقب زشته !

انگار اصلا حرفمو نميشنوه .

با يه دنيا عشق ميگه :

-خيلي دوستت دارم سارا !

اشک شوق توي چشمم جمع ميشه .

چشما مو از سر لذتي که بردم ميبندم و لبخند محوي ميزنم .

گرماي تنشو حس ميکنم که چقدر نزديکمه .

با همون چشم هاي بسته ميگم :

-نکن رايان ! زشته .

نفسشو با درموندگي ميده بيرون و ميگه :

-باشه پس تند راه بيا ميريم خونه ي من .

دستمو ميکشه و اجازه حرف زدن بهم نميده .

تک خنده اي ميکنم و دنبالش ميرم .

از بيمارستان خارج ميشيم و به سمت ماشين رايان ميريم .

در سمت کمک راننده رو باز ميکنه و کمکم ميکنه تا سوار بشم .

خودشم ماشينو دور ميزنه و سوار ميشه .

به محض سوار شدن دستمو ميگيره توي دستش و ماشينو روشن ميکنه .

تک خنده اي ميکنم و ميگم :

-من ميرم خونمون .محيا ناراحت شد و گذاشت رفت .

سري تکون ميده و ميگه :

-باشه ميريم خونتون .

جدي ميشم و ميگم :

-نه رايان . درست نيست . هر چي هم که باشه تو الان شوهره خواهر مني .

از اون گذشته محرمت نيستم رايان .

بدون مکث ميگه :

محرم ميشي .

-تا وقتي تو آنديا رو طلاق ندي نميشه رايان . حتي عقد موقتمونم باطله .

کلافه و با عصبانيت ماشينو خاموش ميکنه

برميگرده سمتم و با صداي نسبتا بلندي ميگه :

-نميبيني چقدر دلتنگتم ؟ نميبيني بي قراري چشمامو ؟ نميبيني دارم جنون ميگيرم از بس دلم تنگته ؟

چطور ميتوني انقدر راحت منو پس بزني ؟

بغض ميکنم و ميگم :

-راحت نيست رايان ! منم تحمل دوري تو ندارم . اما نميخوام وقتي بغلم ميکني عذاب وجدان داشته باشم . دلم ميخواد با تمام وجود حس کنم مال مني .

تمام و کمال فقط مال من .

درکم رايان ! تحت فشارم نذار .

خيره نگاهم ميکنه.

با کلافگي صاف ميشينه و با اخم هاي در هم ميگه :

-باشه ديگه تمومش کن !

آهي ميکشم و منم صاف ميشينم .

ماشينو روشن ميکنه و تا رسيدن به خونه ي ما يک کلمه حرفم نميزنه .

ماشينو جلوي خونه پارک ميکنه .

بهش نگاه ميکنم .

با اخم هاي در هم زل زده به روبه روش .

لبخند تلخي ميزنم و ميگم :

-بهم نگاه نميکني ؟

دستشو از روي فرمون بر ميداره .

تو جاش کمي ميچرخه و با اخم ريزي زل ميزنه بهم .

دستمو توي دستش ميگيره و با ناراحتي ميگه :

-چطوري تنهات بذارم ؟

دست آزادمو بالا ميبرم و روي صورت اصلاح نشده اش ميذارم .

گونه اشو ميکشه به دستم و با آرامش چشم هاشو ميبنده .

با غم ميگه :

-چي مي شد اگه امشب ميتونستم حست کنم ؟

بعد اين همه سختي که کشيديم ، بعد اين همه دلتنگي ها ، حقمونه که از وجود هم آرامش بگيريم .

با شصتم صورتشو نوازش ميکنم و به آرومي ميگم :

-کم مونده رايان .

چشم هاشو باز مي کنه .

چشم هاش قرمزه .

صورتش سرخ شده .

از عذابي که ميکشه قلبم به درد مياد .

ميخوام حرفي براي تسکين قلبش بزنم که بهم اجازه نميده .

از ماشين پياده ميشه و درو محکم ميبنده .

متعجب بهش نگاه ميکنم .

با قدم هاي محکم ماشينو دور ميزنه و در سمت منو باز ميکنه .

خم ميشه.

دستمو ميگيره و ميکشه .

ناچارا پياده ميشم .

قبل از اين که بخوام اعتراضي بکنم ، دست هاشو دور شونه هام حلقه ميکنه و منو با تمام قدرت ميکشه توي بغلش .

لبخندي ميزنم و دستامو دور شونه هاش حلقه ميکنم .

سرشو توي گردنم ميبره و نفس عميقي ميکشه .

صداي نجوا گونه اشو کنار گوشم ميشنوم :

- شيشه ي عمرم . دارم مي ميرم تو حسرتت . انقدر ميخوامت که خودم از شدت دوست داشتنم ميترسم .

نميتونم جلوي خودمو بگيرم .

نميتونم سارا . بعد اين همه اتفاق ، ديگه صبرم تموم شده .

ديگه نميکشم .

سرمو توي سينه ي پهنش فرو ميکنم و از ته دل عطر تنشو به ريه هام ميکشم .

بدون اراده ميگم :

-خيلي دوستت دارم رايان . خيلي زياد .

ضربان قلبش زير گوشم کر کننده ميشه .

قفسه ي سينه اش با هيجان بالا و پايين ميره .

بازوها مو ميگيره و منو از خودش فاصله ميده .

با نگاه مخمور و تب دارش زل ميزنه تو چشم هام .

نگاهش سر ميخوره پايين تر و روي لب هام قفل ميشه .

تموم تنم مثل کوره ي آتيش درحال سوختنه .

حس خواستنش اونقدر در من شعله ميکشه که دلم ميخواد بي خيال همه چبز بشم .

سر رايان کم کم نزديک صورتم ميشه .

نفس هاي داغش پخش ميشه توي صورتم .

دستمو روي سينه اش ميذارم و ناله مانند ميگم :

-نه رايان!

نفسشو از سر درموندگي بيرون ميده . دستاشو ميبره بالا و ميگه :

-باشه باشه! فعلا ميوه ي ممنوعه شدي که من حتي نميتونم يه ناخونک کوچيک بهت بزنم .

ولي تموم ميشه . خيلي هم زود .

با معين حرف زدم . فردا ميرم شکايت نامه رو تنظيم ميکنم .

اون سي دي خيلي خوب همه چيو ثابت ميکنه .

معين گفت جرمش سنگينه .

ازش اعتراف ميگيره سارا قول ميدم حتي يه روزم طول نکشه .

ثابت ميشه اون بچه ، بچه ي من نيست .

خيلي زود ازدواج ميکنيم .

خيلي زود .

از اين که ازدواج ميکنيم غرق در خوشي ميشم اما وقتي به اين فکر ميکنم که خواهرم قراره بيوفته پشت ميله هاي زندون قلبم به درد مياد .

با ناراحتي ميگم :

-نميخوام جووني اش هدر بره رايان . ثابت کن بچه ي تو توي شکمش نيست اما نذار بيوفته پشت ميله هاي زندون .

دلم نميخواد عمر و جووني اش اين طوري از بين بره .

اخم هاي رايان در هم ميشه .

با جديت ميگه:

-حرفشم نزن سارا ! من تا اون پست فطرتو تو آتيشي که خودش به پا کرده ،نسوزونم به حال خودش رهاش نميکنم .

حتي اگه تو بگي .

آهي ميکشم . وقتي رايان بگه نه يعني نه .

از اون گذشته ، دلم ميخواست وقتي ميخوام زندگيه جديدمو با رايان شروع کنم هيچ مانعي بينمون نباشه .

آنديا هيچ وقت از کارهاش پشيمون نميشه .

امروز اينو ، خيلي خوب فهميدم .

مغموم ميگم :

-باشه . من ديگه برم . مواظب خودت باش رايان .

با يه دنيا غم و حسرت بهم نگاه ميکنه و ميگه :

-برو ! خدا پشت و پناهت .

خيره به چشم هاش، عقب گرد ميکنم و به سمت خونه ميرم .

زنگو ميزنم .

طولي نميکشه که در باز ميشه .

براي آخرين بار برميگردم و به رايان نگاه ميکنم .

لبخند تلخي ميزنه .

دستمو به نشونه ي خداحافظي بالا مي برم که، با تکون دادن سرش جوابمو ميده .

داخل ميشم و درو پشت سرم ميبندم .

محيا سراسيمه به سمتم مياد بازومو ميگيره و با هول و ولا ميگه :

-اگه اون طوري منو بيرونم نميکردي الان تنها برنمي گشتي خونه !

به آرومي ميگم :

-با رايان بودم .

مي ايسته سر جاش . موشکوفانه ميگه :

-تصميمتون چيه ؟

-ميخواد از آنديا شکايت کنه .

بهترين کارو ميکنه .

-نميدونم من زياد راضي نيستم

مبادا دلت براش بسوزه !

سري تکون ميدم و راه ميوفتم .محيا هم دنبالم مياد .

وارد خونه ميشيم و من يک راست به سمت اتاق خوابم ميرم و بر خلاف اصرار هاي مکرر محيا مبني بر اين که چيزي بخورم چشم هامو ميبندم و به خواب ميرم

.

.

.

.

کلافه طول و عرض اتاقو طي ميکنم و با نگراني گوشه ي ناخنم و ميجوم .

محيا بر عکس من زيادي ريلکسه همونطوري که سرش توي گوشيشه و در حال اس ام اس دادنه، با خونسردي ميگه :

-رو مخم راه نرو عزيزم !

نفسمو با کلافگي بيرون ميفرستم .

کنارش روي تخت مي شينم و با نگراني ميگم :

-از صبحه که جوابمو نميده . چطوري نگران نباشم؟

دارم ديوونه ميشم محيا .

حتي شماره ي معينو ندارم که بهش زنگ بزنم از رايان خبر بگيرم .

يعني چي شده ؟ نکنه ثابت شده بچه مال اونه ؟

نکنه برگرده با آنديا ؟

بدون اين که سرشو بلند کنه ، ميخنده و ميگه :

-بيچاره رايان .

با ناراحتي ميگم :

-بيچاره سارا . صبح بهم گفت داره ميره کلانتري . گفت هر خبري بشه بهم ميگه ،

اما ببين ،هفته شبه اما جواب تلفنامم نميده .

بالاخره دل از صفحه ي گوشي ميکنه و به من نگاه ميکنه .

لبخندي ميزنه و ميگه :

-فکر کنم هيچ وقت پات به اين کلانتري ها و اداره ها باز نشده ، انقدر آدمو از اين اتاق به اون اتاق ميفرستن که آدم خودشو هم فراموش ميکنه .

نگران نباش!

به زودي سر و کله اش پيدا ميشه .

#فصل_دوم

#حسي_مثل_دلتنگي

#پارت255

صداي زنگ آيفون باعث ميشه محيا بخنده و بگه :

-بيا . ديدي گفتم ؟

با دلهره از جا بلند ميشم و تقريبا به سمت آيفون پرواز ميکنم .

با ديدن چهره ي خسته اش توي اون صفحه ي کوچيک ، هيجان زده کليد آيفونو ميزنم .

درو باز ميکنم و منتظر مي ايستم .

محيا به سمتم مياد .

همونطوري که کفشاشو پاش ميکنه با لبخند معني داري ميگه :

-حواست به اون نفر سومم باشه .

منظورشو مي فهمم . بي حوصله دستمو تکون ميدم و ميگم :

-گمشو محيا !

ميخنده و از خونه خارج ميشه . همون لحظه هيکل رايان توي ديدم نمايان ميشه .

محيا بهش سلام ميکنه که رايانم جوابشو ميده .

با اجازه اي رو به جفتمون ميگه و با قدم هاي بلند پله هارو طي ميکنه و از ديدم محو ميشه .

با نگاه دلخورم، زل ميزنم توي چشم هاي خسته رايان .

لبخند خسته اي مي زنه و ميگه :

-نگو که ميخواي ده دقيقه باهام قهر کني و حرف نزني ! چون دلم اونقدر تنگته که طاقت قهرتو نداره .

اخمي ميکنم و با دلخوري ميگم :

- ميدوني چقدر نگرانت شدم ؟ ميدوني دلم هزار راه رفت ؟ چطور به فکر من نبودي ؟ نميتونستي حداقل يه اس ام اس بزني که خوبي؟

مثل بچه ها بغض ميکنم و تندتند اين ها رو ميگم

ميخوام باز هم ادامه بدم که متوجه نگاه رايان ميشم .

با لذت خيره شده به من و لبخند محوي هم روي لب هاشه .

ساکت ميشم و با چشم هاي درشت شده بهش نگاه ميکنم .

مسخ شده ميگه :

-دلم تنگ شده بود براي غر زدنات .

بدون حرف نگاهش ميکنم .

به سمتم مياد و ميگه :

-نميخواي بذاري بيام داخل ؟

نگاه مرددي بهش ميندازم و کنار ميرم .

وارد ميشه .

درو ميبندم . وارد پذيرايي ميشه .

نگاهي به سر و وضعم ميکنم و با ديدن تيشرت و شلوارک عروسکي يکي ميزنم تو سرم و زير لب با خودم غر ميزنم :

-خاک تو سرت کنن . به جاي اين که از تيپ و زيباييت نفسش بند بياد ، از غر زدنات لبخند محو ميزنه .

آخه اينم شکل و شمايله که براي خودت درست کردي دختره ي احمق ؟

با حرص به زمين پا ميکوبم و به سمت پذيرايي ميرم .

روي مبل درست روبه روي رايان لم ميدم و دست به سينه و حق به جانب ميگم :

- خوب ؟

دستشو بالاي مبل ميذاره . اشاره اي به سينه ي پهنش ميکنه و ميگه :

-بيا اين جا تا بگم !

دلم پر ميکشه براي اون قفسه سينه ي مردونه اي که ، منظم بالا و پايين ميره .

نمي تونم طاقت بيارم . از جا بلند ميشم و تقريبا به سمتش پرواز ميکنم .

کنارش روي مبل ميشينم و ميخزم توي بغلش .

دستشو محکم دورم حلقه ميکنه و منو به خودش فشار ميده .

روي موهامو بار ها و بار ها ميبوسه و مجنون وار ميگه :

- خيلي ميخوامت .

لبخند محوي ميزنم . دستمو نوازش گونه روي سينه ي پهنش ميکشم و ميگم :

-از امروز بگو !

حس ميکنم کلافه ميشه .

صداش آهسته اش به گوشم ميرسه :

- آنديا به همه چيز اعتراف کرد .

مثل برق ميشينم . با دل نگروني ميگم :

-خوب ؟

نگاه مرددي بهم ميندازه .

لبهاشو روي هم فشار ميده و بعد يه مکث عذاب آور ميگه :

-اون بچه ...

رنگ پريده خيره ميشم بهش .

نفسشو آه مانند بيرون ميده و ميگه :

-اون بچه ، بچه ي ميثمه .

ناباور دستمو جلوي دهنم ميگيرم .

حتي بازدمي هم از سينم خارج نميشه .

زير لب زمزمه ميکنم :

-چطور ممکنه ؟

سري با افسوس تکون ميده و ميگه :

-اعترافاتشو شنيدم . کلمه به کلمه اشو . توي اعترافاتش گفت که منو فراموش نکرده اما ديگه بيخيال نقشه کشيدن شده .

گفت يه روز که توي خونه تنها بودم بدون اين که کسي ببينه ، ميثم وارد خونمون شد .

مي گفت من حتي نميشناختمش دورا دور فقط مي دونستم که عاشق ساراست ميثم وقتي خودشو معرفي کرد آنديا با داد و بي داد ازش خواسته بره بيرون .اما ميثم مثل آدم هاي رواني ، حمله کرده سمتش و بدون اين که دلش به حال آنديا بسوزه بهش تجاوز کرده .

آنديا ميگفت من تا يک هفته کارم فقط و فقط گريه بود .

بعد يک هفته ظاهرا به خاطر اصرار دوستش از خونه بيرون مياد که همون لحظه ميثم جلوي راهش سبز ميشه .

ميگفت خيلي ترسيدم .

اما ميثم بدون توجه به ترسم منو به زور سوار ماشينش کرده و جز به جز نقشه اشو برام تعريف کرده .

مي گفت با شنيدن نقشه اش و وسوسه اين که ميتونه به من برسه ، موضوعه تجاوزو از ذهنش پاک کرده و با ميثم همکاري کرده .

با وحشت ميگم :

-خداي من . ميثم چطور تونست با آنديا چنين کاري بکنه ؟

دوباره بغض ميکنم و خيره به چشم هاي رايان ادامه ميدم :

- خدا مي دونه آنديا چقدر عذاب کشيده .

لبخند محوي ميزنه . دستشو دراز ميکنه و دوباره منو مي کشه تو بغلش .

سرمو ميذارم روي سينش و به ضربان قلب کوبنده اش با جون و دل گوش ميدم .

نفسشو از سينه خارج ميکنه و ميگه :

- دلت براي همه مي سوزه به جز من .

لبخند شيطنت باري روي لب هام مي شينه متفکر ميگم :

- چي کار کنم خوب ؟ به دلم بگم بيا بسوز ؟ ميگم رايان ، من دوست دارم پنج سال تو عقد باشيم . دوران نامزدي خيلي شيرينه .

تک خنده اي ميکنه و ميگه :

-و لابد توي اين پنج سال من حق دست زدن به شما رو ندارم .

فوري ميگم :

-بله ديگه .

دستشو بالا مياره و چونه امو ميگيره و وادارم ميکنه سرمو بلند کنم و زل بزنم توي چشم هاش .

با دقت تک تک اجزاي صورتمو از نظر ميگذرونه و با جديت ميگه :

-پنج سال نه سارا . يک هفته ي ديگه عقد ميکنيم . عقد دائم . برات عروسي مي گيرم . بهترين عروسيو توي کوتاه ترين زمان ممکن .

اما ازم نخواه وجودتو لمس نکنم . چون اون قدر دلم تنگته که حتي الان هم دارم خودمو ميکشم تا پامو از گليمم دراز تر نکنم .

مثل هميشه اولين سوالي که به ذهنم مياد و ميپرسم :

-پس آنديا چي ؟

پنج روز ديگه قرار دادگاه داريم . طلاقش ميدم .

خيالم راحت ميشه . ميخوام دوبارع سرمو بچسبونم به سينش که نگاهم به چهره ي جذاب و مردونه اش ميوفته .

دلم براش ضعف ميره

بدون اراده خودمو ميکشم بالاتر و چونه اشو گاز آرومي ميگيرم .

ميبينم که نفس هاش تند ميشه .

ميبينم که کوبش قلبش درست مثل من ديوانه وار ميشه .

ميبينم نگاه تب دارشو . اما انگار اون لحظه من نيستم .

روي هيچ کدوم از کارام اراده اي ندارم .

سرمو به سمت گردنش ميبرم و آروم گردن اشو که حس ميکنم هرم آتيش ميده ، مي بوسم .

سرمو به شونه اش تکيه ميدم و از ته دل نفس عميقي ميکشم .

صداش بلند ميشه که به سختي ميگه :

-نکن سارا !

چشم هامو ميبندم .

ياد سختي هايي که کشيديم ميوفتم .

ياد بچه ي از دست رفته ام ميوفتم .

باورم نميشه .

اين که الان رايان پيشمه رو باور ندارم .

همه ي اون روز هاي سخت ، همه ي اون گريه کردنا، ضجه زدنا و از همه مهم تر مرگ ميثم و بچه ام مثل فيلم از جلوي چشمم رد ميشه .

با صداي آرومي ميگم :

-اگه الان بچمون ...

وسط حرفم ميپره و با عصبانيت ميگه :

-هيششش ! فکرشو نکن !

سرمو از روي شونش برميدارم .

بهش نگاه ميکنم .

دستشو ميذاره کنار گونم و ميگه :

-فرصتمون براي زندگي زياده . فراموش کن اين چند ماهو ! فقط يک هفته مونده سارا . اگه تو بخواي از اين جا مي ريم .

سري تکون ميدم و ميگم :

-ميخوام . تحمل اين جا موندنو ندارم .

با جديت ميگه :

-باشه ميريم . هر جا که تو بخواي . فقط تو غمو از توي چشم هات پاک کن ! بشو ساراي گذشته ! بذار از اين جهنمي که توش دست و پا ميزنم نجات پيدا کنم !

لبخندي ميزنم و ميگم :

-باشه .

همون لحظه چيزي به ذهنم ميرسه که باعث ميشه به يک باره رنگم بپره .

نگاهمو با ناراحتي به رايان ميندازم .

متوجه ي حالتم ميشه و با جديت ميگه :

-چي شده ؟

مسخ شده ميگم :

-چهار ماه .

متعجب ميگه :

-چي ؟

حالت زاري به خودم ميگيرم و با گريه ي ساختگي ميگم :

-واي رايان من به خاطر مرگ ميثم قانونا و شرعا تا چهار ماه و ده روز حق ازدواج ندارم .

تو جاش مي پره و تقريبا با داد ميگه :

-چي ؟؟؟؟؟؟

با حالت مظلومانه اي ميگم :

-الان يادم افتاد .

چشم هاشو از سر درموندگي ميبنده

سرشو بين دست هاش ميگيره و آرنج هاي هر دو دستشو تکيه ميده به زانوهاش .

دستمو روي شونه اش ميذارم و با غم ميگم :

-غصه نخور ! اينم تموم ميشه .

با يه دنيا غم ميگه :

-کي ؟؟کي تموم ميشه؟؟چهار ماه ديگه ؟براي من تحمل يک هفته اشم سخته چه برسه به چهار ماه . نميخوام ازت جدابشم سارا . نميخوام يه لحظه هم ازت دور باشم . ولي الان چهار ماه بايد تو حسرت داشتنت بسوزم .

چهار ماهه تموم بايد روز و شبش با بي قراري و دلتنگي بگذره . چطوري تحمل کنم ؟

بغض ميکنم . انگار ناراحتي رايان به منم سرايت ميکنه .

وقتي چشم هاي نم دارمو ميبينه فوري ميگه :

-بغض نکن ! اتفاقا خوب شد . بيشتر قدر منو ميدوني .

لبخند محوي ميزنم و ميگم :

-تو چي ؟

نگاهي تو ام با عشق بهم ميندازه و ميگه :

-من هميشه قدر فرشته کوچولو مو ميدونستم .

سکوت ميکنم و با يک دنيا حرف خيره ميشم توي چشم هاي بي قرارش.

رنگ نگاهش حالت خاصي به خودش ميگيره .

نگاهمو ازش ميدزدم

حالت شوخي به خودم ميگيرم و ميگم :

-ببينم تو که نميخواي همين جا بخوابي ؟

فعلا برو تا چهار ماه بعد يه فکري واست بکنم !

با ناراحتي ميگه :

-نميشه تو بالا بخوابي من همين جا روي زمين بخوابم ؟

حالت مظلومانه اش منو به خنده ميندازه اما با سرتقي ابرويي بالا ميندازم و ميگم :

-نچ برو !

با حرص نگاهم ميکنه و از جاش بلند ميشه .

همونطوري که به سمت در ميره ميگه :

-شروع شد .

ولي يادت باشه بي رحمي هاتو سارا ! حتي بهم شامم ندادي. شام که هيچي يه ليوان آبم ندادي . بعد ازدواجمون هيچي مثل الان نميشه پس حسابي کيف کن .

لبخندي ميزنم . درو باز ميکنه و از خونه ميره بيرون . همون طوري که در حال صاف کردن پشت کفششه، جدي ميشه و ميگه :

-مواظب خودت باش! به محيا زنگ ميزنم و سفارش مي کنم که بياد پايين . فکر نکني الان ميرم به اين معنيه که دلم ميخواد . نه فقط ميخوام تو اذيت نشي . اما محض اطلاعت ميگم ، حتي اگه نباشم حواسم بهت هست . پس نبينم غصه بخوري .

غرق لذت ميشم و لبخندي ميزنم

به سمتم مياد و گونمو عميق ميبوسه و کنار گوشم با صداي آهسته اي ميگه :

-خيلي دوستت دارم .

چشمامو از سر آرامش ميبندم و ميگم :

-حق داري والا .

صاف مي ايسته و بهم نگاه ميکنه .

لبخند محوي ميزنه و ميگه :

-منتظر يه جواب ديگه بودم .

نيشم شل ميشه و با حالت خنگي ميگم :

-آهان . منم دوستت دارم .

ابرويي بالا ميندازه و ميگه :

-با اين که با احساس نگفتي اما قبول ميکنم .

لبخندي ميزنم و ميگم :

-ديگه برو !

نگاه پر از حرفي بهم ميندازه و بعد از گفتن خداحافظ عزيزم ، عقب گرد ميکنه و از خونه خارج ميشه .

توي دلم مينالم :

-ديگه کي اين جدايي تموم ميشه خدايا ؟

آهي ميکشم و درو ميبندم .

به ياد چشم هاي پر از حسرتش موقع خداحافظي لبخند عميقي ميزنم و به سمت اتاقم ميرم

چهار ماه بعد

محيا : وول نخور بهت ميگم !

با عصبانيت ميگم :

-پوست صورتم داره کنده ميشه .

با دقت به صورتم نگاه ميکنه و دوباره با بند خيمه ميزنه روم .

در همون حين ميگه :

-عوضش مثل آدميزادا ميشيني سر سفره ي عقد .

دوباره استرس وجودمو در بر ميگيره .

با نگراني ميگم :

-واي محيا مشکلي که پيش نمياد ؟

چه مشکلي؟

-چه ميدونم . همش دلم شور ميزنه . تو هم که انقدر لفت ميدي ، انگار نه انگار رايان يک ساعت ديگه پشت اين دره .

نگاه آخرو به صورتم ميندازه و ميگه :

-تموم شد . ميتوني بلند شي .

نفسي از سر آسودگي بيرون ميدم و از جا بلند ميشم .

روبه روي آيينه مي ايستم . پوستم ، صاف تر و سفيد تر از از قبل شده و ابروهامم زيرش تميز شده و حسابي تغيير کردم .

اين وسط التهاب پوستم يه کم توي ذوق ميزنه که اونم رفته رفته کم ميشه .

محيا دوباره منو ميشونه روي صندلي و ميگه :

-تو که عرضه نداري ، حداقل وول نخور من يه کم آرايشت کنم .

بي حوصله ميگم :

-بيخيال شو محيا ! رايان که منو همون مدلي که بودم ، ديده . اين کارا لزومي نداره .

با جديت فقط يک کلمه ميگه :

-خفه !

درمونده ساکت ميشم و خودمو به دست محيا ميسپارم .

خاطرات اين چهار ماه برام زنده ميشه .

اولين اتفاق ، جدا شدنه رايان و آنديا بود .

پشت بندشم تشکيل دادگاه .

بر عکس دادگاه طلاق ، توي اين دادگاه من هم حضور داشتم .

با اين که آنديا توي تزريق اون داروي بي هوشي ، نقش آنچناني نداشت اما به جرم همکاري به بيست سال حبس محکوم شد .

حتي به خاطر بچه اي که مال رايان نبود به خاطر خيانت به شوهر قاضي حکم صد ضربه شلاق رو داد که ، وکيل آنديا با مهارت تمام ثابت کرد که اون رابطه تجاوز بوده و قبل از ازدواج با رايان صورت گرفته .

و از اون جايي که رايان هم در اين باره شکايتي نکرد ، قاضي حکم شلاقو تغيير داد و توي پرونده ي آنديا مجازات بيست سال حبسو ثبت کرد .

اون روز من مثل غريبه رفتم و برگشتم و خداروشکر با آنديا چشم تو چشم نشدم .

توي اين چهار ماه منو رايان بيشتر وقتمونو صرف خريد کردن و کار هاي عروسيمون کرديم .

آزمايش ، خريد حلقه ، خريد لباس عروس و کت شلوار . حتي کارت عروسي هم براي ده روز ديگه ، يعني دوازده فروردين چاپ شده بود و امروز ...

دوم فروردين ، روزيه که اسم منو رايان رسما ميره توي شناسنامه ي هم و ما رسما مال هم مي شيم .

ده دقيقه محيا بدون وقفه فقط در حال آرايش کردنه منه . ميخوام اعتراض کنم که

صداي زنگ موبايلم بلند ميشه .

محيا سريع ميگه :

-بلند نشيا ! بگو گوشيت کجاست من بهت بدم.

با چشم اشاره اي به تخت ميکنم .

محيا گوشيمو برام مياره . بدون اين که ازم بپرسه تماسو وصل ميکنه و ميذارتش روي آيفون .

گوشيو روي پام ميذاره و دوباره مشغول کار ميشه .

صداي بم و جذاب رايان فضاي اتاقو پر ميکنه :

-عروس خانم در چه حاله ؟

چشم غره اي به محيا ميرم و ميگم :

-دارم برام آقاييم آماده ميشم .

چشم هاي محيا ميخنده .

نيشگوني ازش مي گيرم که جدي ميشه و خودشو حواس پرت نشون ميده .

قبل از اين که رايان حرفي بزنه ، دست محيا رو پس ميزنم و گوشيو از روي آيفون بر ميدارم و خودمم از اتاق مي رم بيرون .

صداي رايان به گوشم ميرسه که با خنده ميگه :

-ميبينم که فرار کردي .

ميخندم

-آره فرار کردم . رايان کجايي ؟

من الان نزديک خونه ي شمام . کم مونده تا به عزيز دلم برسم .

چشم هام گرد ميشه و با جيغ ميگم :

-چي ؟؟؟؟تو که قرار بود يک ساعت ديگه بياي !

ميخنده و ميگه :

-خانم کوچولو قرارمون نه صبح بود الانم ده دقيقه مونده به نه .

دوباره جيغ خفه اي ميکشم و ميگم :

-قطع کن ! قطع کن !

زياد منتظرم نذاري قلبم به درد مياد . ميخوام تا محضر پرواز کنم .

بدجنس ميخندم و ميگم :

-چشمم خداحافظ حاج آقا .

خداحافظ عزيز دل حاج آقا .

گوشيو قطع ميکنم و با عجله به سمت اتاق ميرم .

مانتوموواز کاور در ميارم و در همون حال تند تند ميگم :

-ده دقيقه ديگه ميرسه محيا . ده دقيقه دقيقه ديگه .

به سمت آيينه ميرم و با هول و ولا ميگم :

-خراب نکردي که صورتمو .

جلوي آيينه که مي ايستم ، از حرفم پشيمون ميشم ..

فکر ميکردم الان با يه آرايش جيغ و زننده مواجه ميشم اما در کمال تعجب يه آرايش لايت و ملايم روي صورتم خودنمايي ميکرد .

محيا پشت سرم مي ايسته . لبخند مهربوني ميزنه و ميگه :

-خيلي خوشگل شدي .

از نيم رخ نگاهي به خودم ميندازم و ميگم :

-آره خيلي . دارم مي ميرم از خوشگلي .

عاقل اندر سفيهي بهم نگاه ميکنه و ميگه :

-هيچ کس از خوشگلي نمرده که تو دوميش باشي .

حالت متفکري به خودم ميگيرم . با ياد آوري اين که الان رايان ميرسه دوباره جيغي ميزنم و مانتو ي کوتاه از جنس کتونمو ميپوشم . رنگش سفيده با آستين هاي سه ربع .

اونقدر مدل شيکي داره که دلم ميخواد هر چه زودتر برم بيرون تا رايان هم ببينه .

شلوار کتون سفيد رنگمو پام ميکنم و شال سفيدمو هم مدل خاصي سرم ميکنم .

کيف کوچيک ورني امو دستم ميگيرم .

همون لحظه به موبايلم تک ميخوره .

نفس عميقي ميکشم .

بر ميگردم سمت محيا و ميگم :

-خوب شدم ؟

با مهربوني ميگه :

-عالي شدي .

لبخندي از سر آسودگي ميزنم و ميگم :

-تو نمياي ؟

سري تکون ميده

-من آماده ام کاري ندارم . شما بريد منم برم ببينم روهان از حموم در اومده بعدش ميايم .

سري تکون ميدم . گونشو ميبوسم و بعد از خداحافظي مجدد، از اتاق خارج ميشم .

کفش هاي سفيد پاشنه بلندمو پام ميکنم . درو باز ميکنم و بعد از گفتن بسم الله پا به حياط ميذارم .

صداي تق تق پاشنه هاي کفشم استرسمو بيشتر ميکنه .

در حياطو باز ميکنم . چشم تو چشم رايان ميشم .

چشم هاش برق ميزنن . با بي قراري و هيجان بهم نگاه ميکنه .

لبخند دندون نمايي ميزنم . در حياطو ميبندم و به سمتش ميرم .

اون قدر خوشتيپ شده که ، به خودم افتخار ميکنم به خاطر اين که قراره زنش بشم .

کت شلوار سورمه اي خوش دوختي پوشيده با بلوز سفيد و کروبات مشکي .

دلم براي تيپ مردونه اش ضعف ميره .

قدم هامو بلند تر بر ميدارم و روبه روش مي ايستم .

با لذت به تک تک اجزاي صورتم نگاه ميکنه .

مسخ شده ميگه :

-باورم نميشه . مثل يه خوابه .

با ذوق سري تکون ميدم و ميگم :

-براي تو مثل روياست . چون هوري شکار کردي .

در تکذيب حرفم ميگه :

-هوري نه ! فقط امروز شيشه ي عمرم براي هميشه کنار خودم ميمونه .امروز خدا يه فرشته کوچولو بهم هديه ميده .

امروز رسما سارا ، مال رايان ميشه .

غرق لذت ميشم .

لب هامو غنچه ميکنم و براي اولين بار دلم ميخواد که کمي لوس بشم .

با ناز ميگم :

-رايان ؟

نگاه خاص و سرشار از عشقي بهم ميدازه و با محبت ميگه :

-جان دل رايان ؟

حرفم يادم ميره . خيلي حس خوبيه جان رايان بودن .

کمي فکر ميکنم و ميگم :

-خوشگل نشدم ؟؟؟

نگاهي عميق به سر تا پام ميندازه . تک تک اجزاي صورتمو از نظر ميگذرونه و مسخ شده ميگه :

-خوشگل شدي . اما ...

با لب و لوچه ي آويزون شده ميگم :

-اما چي ؟؟

يه قدم کوتاه به سمتم بر ميداره و بدون هيچ فاصله اي مقابلم مي ايسته .

با صداي آهسته و زمزمه مانندي ميگه :

-اما من ميخوام کاري کنم خوشگل تر بشي .

ابروهام بالا ميپره . تا ميخوام بگم چي سرشو جلو مياره و لب هاي بي قرارشو روي لب هام ميذاره .

چشم هام بسته ميشه . همه چيز محو ميشه .

فقط من ميمونم و رايان با خلسه ي شيريني که ، در عمقش نفوذ کرديم .

بعد مدت ها ، طعم آشناي لب هاش به لب هام ميخوره و تمام خاطرات بدو از ذهنم پاک ميکنه .

فقط خوشي ميمونه ، لذت ميمونه . لذت همراه شدن با مالک قلبت .

بوسه ي عميقي به لب هام ميزنه و سرشو ازم فاصله ميده .

چشم هامو باز ميکنم . چشم هاي رايان بسته است . انگار داره اين لحظه رو توي ذهنش ثبت ميکنه .

بعد از يه مکث کوتاه چشم هاشو باز ميکنه و زل ميزنه به لب هام .

خجالت ميکشم و نگاهمو ازش ميدزدم .

با بي قراري ميگه :

-بريم سارا !

سري تکون ميدم و از جلوش کنار ميرم .

ميخوام سوار ماشين بشم که صداي مردونه اي به گوشم ميخوره که اسممو صدا ميزنه .

برميگردم . با ديدن کسي که مقابلم ميبينم ، شرم وجودمو در بر ميگيره

با غم نگاهم ميکنه و لبخند تلخي هم روي لباشه .

از وقتي که ميثم فوت کرد حتي يک بار هم به ديدنشون نرفته بودم و الان ، پدر ميثم با اومدنش کلي شرمنده ام ميکنه .

نگاهم به رايان ميوفته . اخم هاش در هم رفته و عين يک شير زخمي که هر لحظه آماده ي حمله است ، به پدر ميثم نگاه ميکنه .

باباي ميثم چند قدم به سمتم مياد و روبه روم مي ايسته .

رايان با اخم و بدون انعطاف ، با قدم هاي محکم ماشينو دور ميزنه و کنارم مي ايسته . دست منو محکم ميگيره .

نگاه پدر ميثم به دستامون ميوفته . دوباره به چشم هام نگاه ميکنه و با لحن غمگيني ميگه :

- خيلي منتظر بودم تا بياي . پسرم در حقت بد کرد . اما لايق خاک نبود . با رفتنش جيگر مادرشو سوزوند و کمر منه پيرمرد رو خم کرد .

ختمش شلوغ بود . روز خاک سپاريش خيليا اومده بودن ، اما عجيب غريبيه پسرم حس ميشد . چون تو نبودي . عشق پسرم ، همسرش نبود تا براش عذا داري کنه .

رايان ميپره وسط حرفش و با لحن محکم و با جديت تمام ميگه:

-نيومديد که مانع بشيد ؟

در تکذيب حرف رايان سري تکون ميده و ميگه :

-نه . من ...

مکثي ميکنه . دستشو توي جيب کتش ميکنه و دفتر کوچيکي رو در مياره .

بدون اين که نگران خدشه دار شدن غرورش باشه ، نگاهي با غم به اون دفتر ميندازه و به اشکش اجازه ي جاري شدنو ميده .

قلبم به درد مياد . دفترو با دست هاي لرزونش به سمتم ميگيره و ميگه :

- چهار صفحه ي اولشو فقط نوشته . خواستم بخوني . خواستم بدوني پسرم آدم بدي نبود . خيلي آقا بود . خيلي تو رو دوست داشت . از عشق زيادش مجنون شد . آخرشم که خودشو کشت .

اينو بخون دخترم ! براي پسرم دعا کن ! ازش متنفر نباش ! حلالش کن !

مردد دفترو ازش ميگيرم . دستشو ميذاره جلوي صورتش . لرزش شونه هاش جيگرمو ميسوزونه .

با صداي ضعيفي ميگم :

-متاسفم . من ميثمو بخشيدم . اميدوارم شما هم منو ببخشيد .

با چشم هاي اشکيش بهم نگاه ميکنه و ميگه :

-تو اين ماجرا تو از همه بي گناه تري .

اشاره اي به رايان ميکنه و ادامه ميده :

-خوشحالم که امروز به خوشبختي که لايقشي ميرسي .

خدا پشت و پناهت دخترم .

پشتشو بهم ميکنه تا بيشتر از اين اشکاشو نبينم . با صداي ضعيفي ميگم :

-خداحافظ .

نگاهي به دفتر توي دستم ميندازم .

دستم توي دست گرم و مردونه ي رايان فشرده ميشه .

بهش نگاه ميکنم . اخم هاش در همه و از چهره اش معلومه فکرش حسابي درگير شده .

نگاهي به چشم هام ميندازه و ميگه :

-سوار شو !

مهلت حرف زدن به من نميده و خودش سوار ماشين ميشه .

دلخور نگاهش ميکنم و منم سوار ميشم .

بدون اين که ماشينو روشن کن رو به من مردد ميپرسه :

-ميخواي بخوني ؟

سري به علامت مثبت تکون ميدم .

کلافه ميگه :

-نخون ! حداقل الان نخون !

صدامو پيدا ميکنم و ميگم :

-توي همين مسيري که مي ريم ، ميخونم . خواهش ميکنم مانع نشو !

عصبي ضربه اي به فرمون ميزنه و ميگه :

- حتي امروز و هم به کامم زهر کردن .

با اخم هاي در هم ماشينو روشن ميکنه و با سرعت به سمت محضر حرکت ميکنه .

مردد لاي دفتر چه رو باز ميکنم و شروع به خوندنش ميکنم :

وصل غم انگيزي ست اين وصلي كه ما داريم.

مال مني و سهمي از قلبت نخواهم داشت

مال مني و دست هايم را نميگيري.

اين رابطه از اولش ، عشق تو را كم داشت.

من فكر ميكردم شبيه عاشقي مجنون ،

امشب خودم ارايشت را پاك خواهم كرد.

اما نشد ! هر چه خوشي از وصل تو دارم ،

با اخم ها و پوزخندت خاك خواهم كرد

ميدانم اين را كه مرا اصلا نميخواهي .

ميدانم امشب دور از من خواب خواهي رفت.

عشق تو مثل سيل وحشتناك بي رحمي ست

وقتي بميرم توي اين سيلاب ، خواهي رفت؟

پيشم نمي شيني! نميماني ! نمي خوابي

انگار يك ويروس واگيردار بد هستم!

من حاضرم واست بميرم خوب ميدوني

وقتي بفهمم واسه خوشبختيت سد هستم .

روي خط هاي شعر سوزناک ميثم ، خيلي خوب ميتونم اشک هاي خشک شده اشو ببينم .

نا خوداگاه اشک هاي منم جاري ميشه و مثل اشک هاي ميثم ، خط هاي دفترو تر ميکنه .

با گريه شروع به خوندن نوشته هاش ميکنم :

- حال خوشي ندارم . امشب مال من شدي و من ، انگار دارم توي جهنم مي سوزم .

هميشه فکر مي کردم روزي که عروس من بشي ، من خوش حال ترين آدم روي زمين ميشم.

اما واقعيت الانم اينه که فقط دارم عذاب ميکشم .

عذابي که کل وجودمو در بر گرفته .

مي بينم عشق توي چشم ها تو به يک مرد ديگه .

مي بينم عذابي که ميکشي .

من باعثش بودم .

ميخوام اين ها رو به خودت بگم اما ، زبونم هم به کام من نميچرخه .

ميخوام بهت بگم که من بد نبودم .

رويا هام قشنگ بود .

تمام آرزوهام فقط به تو ختم مي شد .

من از تموم دنيا فقط تو رو ميخواستم .

سرنوشت تو رو به من هديه داد اما چه فايده؟

با چاقوي برنده ام به خودم زخم زدم .

خون جاري شد . سوزشي عميق وجودمو در بر گرفت ، اما تحمل کردم .

ميدوني چرا ؟

فقط به خاطر اين که نيام سراغ عروسم .

حق دارم عذاب بکشم يا نه ؟

کسي که سالها عاشقانه پرستيدمش ، همسرم ، درست شب اول ازدواجمون ، توي اتاقي جدا ، بي توجه به داماد مجنونش ، به ياد يکي ديگه اشک مي ريزه .

داماد چي ؟ هيچي .

براي داماد فقط حسرته و حسرته و حسرت.

گلايه اي ندارم . حداقل از تو ندارم .

اين حق منه .

حق منه که تو منو دوست نداشته باشي .

چون من يک مريض روانيم که فقط بهت آسيب ميرسونم .

دکتر ها نميفهمنن ميگن ديوونه شدم .

اما من فقط مجنون شدم .

با اين تفاوت که ليلي ام قلبش براي يکي ديگه مي تپه .

با خودم ميگم اگه اين سرنوشت بي رحم چند سال قبل ما رو از هم جدا نميکرد ، شايد هيچ وقت قلب تو براي کس ديگه شروع به تپيدن نميکرد .

باز هم حماقت من بود .

آدم بده ي داستان مشخصه.

آدم بده با اين که آرزوهاش و روياهاش قشنگ بودن ، اما باز هم بده .

قاضي قلبش اونو متهم کرد و براي مجازات قلب عاشقش ، قلبشو به يکي ديگه داد .

چقدر بي رحمه اون نفر سوم .

نه ...

چقدر خوشبخته .

مال من شدي اما من به اون حسادت ميکنم .

چون اون صاحب قلبته و من فقط صاحب صفحه ي دوم شناسنامه اتم .

ميدونم که اين حرف هارو هيچ وقت از زبون من نميشنوي ، ميدونم که هيچ وقت اين نوشته ها رو نميخوني .

اما ميخوام به همه ي دنيا بفهمونم ، تنها کسي که شب ازدواج ميثم باهاش همراه شد ، عروس زيباش نبود،

بلکه اين کاغذ و خودکار بود که عجيب حس ميکنم اينا هم دارن تحملم ميکنم .

چون دستام اونقدر ميلرزن که خودکار در تقلايه تا ازم دور بشه ، چون اشکام اونقدر شدت دارن که ، خط هاي دفترمو خيس کردن ، اونم ميخواد از دستم خلاص بشه .

ميثم ، محکومه به تنهايي .

با اين که روياهاش و آرزوهاش قشنگ بودن ، باز هم آدم بده ي داستانه .

اين بار خطاب به قلم و کاغذم ميگم :

-شما رو هم ديگه نميخوام . هم درد خوبي نبوديد . سوزش قلبم عميق تر شد . زخم دلم تازه تر شد . داماد مجنون امشب بايد بسوزه .

تا صبح ...

دفترو ميبندم و دستامو جلوي صورتم ميذارم و از ته دل گريه ميکنم .

چقدر عذاب کشيدي ميثم .

چقدر تنها بودي .

تو اوني نبودي که نشون ميدادي .

بر خلافه تمام کارهايي که کردي ، باز هم قلبت پاک بود .

صداي رايان بلند ميشه که خطاب بهم ميگه :

-بس کن سارا ! چقدر بهت گفتم نخون!

بهش نگاه نميکنم و به گريه کردنم ادامه ميدم .

ميفهمم که ماشينو نگه ميداره .

بعد از چند لحظه صداش مياد که با جديت ميگه :

-به من نگاه کن !

بدون حرف سرمو بلند ميکنم و با چشم هاي اشکي ، زل ميزنم توي چشم هاي عصبانيش .

بدون ملايمت ميگه :

-ببين با خودت چيکار کردي ! ميدوني چه حالي ميشم وقتي اشکاتو ميبينم ؟

حالا هم که درست توي روز عقدمون ، جلوي چشم من به خاطر ميثم اين طوري گريه ميکني .

منم مردم سارا !

حتي اگه ميثم مرده باشه ، طاقت اينو ندارم نوشته هايي که نخونده ميتونم بفهمم از عشقش به تو گفته رو بخوني .

نميتونم ببينم به خاطرش اشک ميريزي . من به درک . اما با خودت اين کارو نکن ! امروز روز ماست سارا . نذار خراب بشه ! خواهش ميکنم !

با بغض ميگم :

-لايقش مرگ نبود .

نفسشو از سر درموندگي از سينه اش خارج ميکنه و صاف ميشينه .

دستاشو روي فرمون ميذاره و سرشم ميذاره روي دست هاش .

نگاهم بين رايان و اون دفتر در نوسانه .

ميثم تموم شد .

بايد قبول کنم که همه چي تموم شده .

الان رايان هست . کسي که عاشقانه ميپرستمش .

نميتونم به خودم اين حقو بدم که به خاطر مرگ ميثم بعد سه ماه ، درست تويه همچين روزي اين طوري باعث ناراحتيه رايان بشم .

لبخند تلخي ميزنم و در ماشينو باز ميکنم .

رايان سرشو بلند ميکنه و با کنجکاوي بهم نگاه ميکنه .

از ماشين پياده ميشمو دفتري که روزي همدرد ميثم بودو توي سطل زباله ميندازم .

دوباره سوار ميشم و با لبخند دندون نمايي رو به رايان ميگم :

- گاز بده بريم !

با تعجب نگاهم ميکنه . جدي ميشم و ميگم :

- ناراحتيه من فقط از عذاب وجدانمه رايان . و گرنه تو خيلي خوب ميدوني که من چقدر دوستت دارم .

چشماش برق ميزنن . خم ميشه و بايه حرکت منو ميکشه توي بغلش .

دستامو دور شونه هاش حلقه ميکنم .

نفس عميقي ميکشه و ميگه :

-من بيخودي ناراحتت کردم . اما ازم دلگير نشو ! فقط اينو بدون که ديوونه اتم . اونقدر عاشقت شدم که خودم از قلب يخيه خودم تعجب ميکنم .

لبخندي ميزنم و ازش جدا ميشم .

صاف مي شينه و ميگه :

-محکم بشين ! چون امکانش هست تا محضر پرواز کنيم .

کمر بندمو ميبندم و با هيجان ميگم :

-من آماده ام رئيس.

حرفم که تموم ميشه رايان پاشو روي پدال گاز فشار ميده و با سرعت به سمت محضر ميره .

پنج دقيقه بعد ميرسيم . پياده ميشه . درو برام باز ميکنه و دستشو به سمتم دراز ميکنه .

دستمو توي دسته گرمش ميذارم و پياده ميشم .

محيا و روهان هم همزمان با ما ميرسن و در کمال تعجب پدر جونم باهاشون هست .

لبخندي به روم ميزنه . با هيجان و خوشحالي ميگم :

-بابا شما کي اومدي ؟

به سمتم مياد . پيشونيمو پدرانه ميبوسه و ميگه :

-همين الان .

از ته دلم ميگم :

-خيلي خوشحال شدم .

يه نگاه عميق، درست مثل نگاه هاي رايان بهم ميندازه و ميگه:

- منم خيلي خوشحالم که امروزو ميبينم . بيشتر از اوني که فکرشو بکني .

خجالت زده سرمو ميندازم پايين .

رايان دستمو فشار ميده و با لحن بامزه اي ميگه :

-سلام بابا.

باباش نيم نگاهي بهش ميندازه و با تعجب ساختگي ميگه :

-عه تو هم اين جا بودي ؟

همون لحظه روهان مياد نزديکتر و خطاب به منو رايان ميگه :

-با اجازتون منم اين جا بودم . امروز همه فقط عروس خانمو تحويل ميگيرن .

سري با لبخند تکون ميدم و ميگم :

-خوبي روهان ؟

با طعنه ميگه :

-بله با احوال پرسي هاي شما.

ميخندم و چيزي نميگم .

بابا و رايان مردونه همو بغل ميکنن و ابراز دلتنگي ميکنن .

ماشيني کنارمون مي ايسته و طاها و آرمان از ماشين پياده ميشن .

خوش حال به سمتشون ميرم . طاها بغلم ميکنه و با مهربوني کنار گوشم ميگه:

-خوش حالم که بالاخره تلخي هاي زندگيت از بين رفت .

لبخندي ميزنم و از بغلش بيرون ميام .

با آرمان هم سلام و احوالپرسي ميکنم که خيلي گرم جوابمو ميده .

رايان به سمتمون مياد با طاها و آرمان دست ميده و بعد از گرفتن دست من ، همگي وارد محضر ميشيم .

حس ميکنم روي ابر ها راه ميرم . با اين که عروس بايد سنگين باشه ، اما من هيچ رقمه نميتونم جلوي نيش شل شدمو بگيرم .

بدون معطلي رفتيم تو اتاق عقد و روبه روي عاقد نشستيم.

شناسنامه هامونو گرفت و وقتي تاييد شد با جديت گفت :

- همه سکوت کنن تا خطبه ي عقدو بخونم .

سکوتي حکم فرما ميشه .

با استرس انگشت هاي يخ زدمو در هم ميپيچم .

نگاهم به در اتاق کشيده ميشه که ، الهه و پوريا و سحر وارد ميشن .

لبخند لرزوني ميزنم و دوباره سرمو ميندازم پايين .

صداي عاقد بلند ميشه که خطاب به من ميگه:

-دوشيزه ي مکرمه ، سرکار خانم سارا مشرقي ، آيا به اين جانب وکالت ميدهيد که شما را با مهريه ي معلوم ، يک جلد کلام الله مجيد ، يک جفت آيينه و شمدان ، به همراه يک هزار و چهارصد سکه ي تمام بهار آزادي و يک ويلا واقع در شمال کشور به عقد آقاي رايان اميري در بياورم ؟ آيا بنده وکيلم ؟

الهه ميخواد با خوشمزگي چيزي بگه که با صداي آرومي ميگم:

- بله .

صداي دست بلند ميشه .

عاقد بعد از کسب اجازه از رايان ، خطبه ي عقدو ميخونه .

انگار تو يک خلسه ي شيرين بودم .

استرس نداشتم ، نگراني و دلهره نبود ، فقط يک رويا بود .

رويايي که باعث مي شد حتي يک ثانيه هم لبخند از لبم پر نکشه .

دست گرمي روي دستم ميشينه . سرمو بر ميگردونم و با رايان چشم تو چشم ميشم .

قفسه ي سينه اشو ميبينم که چطور با هيجان بالا و پايين ميره .

چشم هاي سياه و نافذش برق عجيبي دارن .

بدون اين که بفهمم توي تاريکي چشم هاش گم ميشم .

حتي نميتونم پلک بزنم . رايان هم وضعيتش مشابه منه .

با صداي عاقد ناچارا دل ميکنيم از نگاه کردن به هم :

-عروس و داماد اين جا رو امضا کنن !

از جامون بلند ميشيم و جاهايي که عاقد ميگه رو امضا ميکنيم .

پوريا و سحر هم به عنوان شاهد امضا ميکنن .

باباي رايان جلو مياد و پيشونيه هر دو مونو ميبوسه .

دست توي جيبش ميکنه و جعبه اي رو بيرون مياره و به سمت من ميگيره .

کنجکاو جعبه رو ميگيرم و بازش ميکنم.

ست طلا سفيد زيبايي داخل جعبه خودنمايي ميکنه .

خوشحال لبخندي ميزنم و ميگم :

- مرسي بابا جون خيلي قشنگه . ولي لزومي نداشت .

لبخند مهربوني ميزنه و ميگه :

-لايق تو نيست عروس قشنگم .

خجالت زده ميگم :

-اين چه حرفيه ؟

همون لحظه رايان از جيبش يه جعبه رو بيرون مياره و درشو باز ميکنه .

با ديدن حلقه هامون ، چشمام از شوق ، نم اشک به خودش ميگيره .

جعبه ي هديه ي بابا رو ازم ميگيره و به دست محيا که پشت سرش ايستاده ميده .

حلقه امو از جعبه بيرون مياره .

جعبه رو روي ميز ميذاره .

دست چپمو توي دست مردونه اش ميگيره .

نگاه عميقي به چشم هام ميندازه و حلقه رو توي انگشتم ميکنه .

صداي دست زدن بلند ميشه .

لبخندي ميزنم و منم حلقه ي رايانو دستش ميکنم .

نگاهشو از نگاهم بر نميداره . دستامو محکم توي دستاش ميگيره .

خم ميشه و دم گوشم جمله ي آشنايي رو زمزمه ميکنه :

-نبايد که بهت يادآوري کنم اگه اين حلقه رو از انگشتت در بياري چه اتفاقي ميوفته .

صاف مي ايسته و منتظر بهم خيره ميشه .

با خنده سرمو به علامت منفي تکون ميدم .

نگاهش جدي ميشه . با تحکم ميگه :

- هيچ وقت تنهات نميذارم قول ميدم .

وجودم پر از عشق ميشه . مثل رايان با اطمينان ميگم :

-هميشه باهات ميمونم رايان .

بي قرار نگاهي بهم ميکنه . خم ميشه روي صورتم و گوشه ي لبمو عميق ميبوسه .

صداي اووو گفتن از جانب بچه ها بلند ميشه .

خجالت زده سرمو عقب ميکشم و نگاهمو به زمين ميدوزم

صداي خنده ي رايان به گوشم ميرسه . همون لحظه طاها مياد و بعد از تبريک گفتن ميگه:

-بهتره ديگه بريم !

رايان سري تکون ميده . دست منو ميگيره و همگي باهم از محضر خارج ميشيم .

بچه ها با اصرار ازمون مهموني ميخوان و رايان هم با زيرکي از زير مهموني در ميره و به همه وعده ي يه شب خوب اونم تو عروسي رو ميده.

بعد از خداحافظي سوار ماشين ميشيم .

به محض سوار شدن رايان ميگه :

-انگار امروز تمام دنيا مال منه !

لبخند محوي ميزنم و ميگم :

-خوب . دنيا رو بهت دادن ، اون وقت تو حاضر نشدي به چهار نفر آدم شام بدي . شوهرم انقدر خسيس؟ آبروم پيش فاميلام رفت .

نگاه معني داري بهم ميندازه و ميگه :

-وروجک . امروز بعد سالها تو مال من شدي . حق ندارم براي تنها شدن باهات عجله داشته باشم ؟

با چشم هاي گشاد شده تقريبا جيغ ميزنم :

-پس تو نقشه داشتي ؟؟؟ من پياده ميشم .

فوري مچ دستمو ميگيره و ميگه :

- به شوهرت از اين حرفا نزن !

بهش نگاه ميکنم .

شوهرم .

رايان الان شوهرمه . محرم ترينمه . رسما مال منه .

صاف ميشينم و خجالت زده سکوت ميکنم .

انگشت هاشو لابلاي انگشت هاي دستم فرو ميبره و ميگه :

-ميگم عيال ... بريم خونه ي شما ؟

سرمو ميندازم پايين .

صداي پر از عشقش بلند ميشه:

-قربون شرم و حيات بشم زندگيه من .

معترض با صداي ضعيفي ميگم :

-عه بس کن ديگه .

صاف ميشينه و ميگه :

-حق با توعه . ادامه اشو تو خونه ميگم .

جوابي بهش نميدم .

ماشينو روشن ميکنه و به سمت خونه حرکت ميکنه .

طولي نميکشه که ميرسيم .

ماشينو پارک ميکنه .

پياده مي شيم.

کليدو از توي کيفم در ميارم و به دست رايان ميدم .

درو باز ميکنه و منتظر من مي ايسته .

لبخندي ميزنم و داخل ميشم .خودشم پشت سر من مياد و درو ميبنده .

وارد خونه ميشيم .

رايان به سمت پذيرايي ميره . منم ميرم تو آشپزخونه و يه ليوان آبميوه براش ميبرم .

کتشو در آورده ، گره ي کرباتشو شل کرده و آستيناي بلوزشم بالا داده .

انقدر خواستني شده که دلم ضعف ميره براش .

سيني حاوي ليوان آبميوه رو جلوش ميگيرم .

تب دار و بي قرار زل ميزنه به چشم هام .

سيني رو از دستم ميگيره و روي ميز ميذاره .

صاف مي ايستم . دستمو ميگيره و محکم ميکشه .

جيغ خفه اي ميکشم و پرت ميشم توي بغلش .

هلم ميده . دراز ميکشم روي مبل .

خيمه ميزنه روم .

معترض ميگم :

-حداقل ميذاشتي لباسامو در بيارم .

يه تاي ابروش بالا ميپره .

صورتم مچاله ميشه و تازه پي به حرفي که زدم ميبرم .

با خنگي ميخندم و ميگم :

-اومم منظورم اينه که ، لباسامو در بيارم ولي نه اين که کلا دربيارم . يعني يه چيز ديگه به جاش بپوشم . منظورم اين بود .

با لذت بهم خيره ميشه و مسخ شده ميگه :

-ميدوني چقدر ميخوامت ؟

لبخند دندون نمايي ميزنم و سرمو به علامت مثبت تکون ميدم .

نگاه خيره اي بهم ميندازه شالمو از سرم در مياره . کليپس موهامو باز ميکنه و سرشو لابلاي خرمن موهام فرو ميبره .

نفس عميقي ميکشه و با صداي بمي ميگه :

-چه بوي خوبي ميدي نفس رايان . بوي زندگي ميدي . وقتي اين بو به مشامم ميرسه ، انگار که هيچ غمي ندارم . تو يه خلسه ي شيرين فرو ميرم . آرومم ميکني .

چشمامو ميبندم . هرم داغي که از بدنش خارج ميشه ، حالمو عوض ميکنه .

دستمو روي بازوي پهنش ميذارم .

سرشو بلند ميکنه و با چشم هاي ملتهبش بهم نگاه ميکنه .

نگاه سر کشم سر ميخوره روي لب هاي خوش فرمش .

به لبهام نگاه ميکنه و

صورتشو نزديک مياره و زيرگلومو ميبوسه .

لب هاشو از روي گلوم سر ميده بالا تر و چونمو ميبوسه .

لبهاي داغش که روي پوست صورتم حرکت ميکنه ، هر لحظه بيشتر مجابم ميکنه تا بخوام فاصله رو تموم کنم .

لبهاشو بالاتر ميبره و گونمو ميبوسه .

انگار ميدونه و ميخواد بيشتر از اين عطش خواستنمو شعله ور کنه .

صورتمو غرق بوسه ميکنه .

پيشوني شو به پيشونيم ميچسبونه و در حالي که نفس هاي کشدار ميکشه ميگه :

- هر چقدر هم نزديکت باشم ، باز بيشتر از قبل تشنه ي وجودت ميشم .

نميدونم چيکار کنم تا آتيش درونم خاموش بشه .

عشقم بهت اونقدر زياده که منو تبديل به مجنون کرده .

شيشه ي عمرم ، تو همه ي وجود رايان شدي ميدونستي؟

با حرف هاش و هرم داغ نفس هاش ، کاري ميکنه تا تمام وجودم اونو طلب کنه .

دستامو بالا ميبرم و دوطرف صورتش ميذارم و اين بار منم که پيش قدم ميشم و لب هامو با شدت روي لبهاي رايان ميذارم.

تکوني ميخوره و بدون اينکه نفس بکشه ، چشم هاشو ميبنده .