طراحي و صفحه آرايي: رمان هاي عاشقانه

آدرس سايت wWw.Romankade.com :

کانال تلگرام @romankade_com

تمامي حقوق اين کتاب نزد رمان هاي عاشقانه محفوظ است

شروع فصل دوم احساس عجيب

حسي مثل دلتنگي

مقدمه :

من و تو ما نشديم ...

تقديرمان شده دو خط موازي

هر چقدر هم که تقلا کنيم باز به هم نميرسيم .

من دختري بودم از تبار بيخيالي و شيطنت .

تو مردي بودي از تبار غرور

چه آمد بر سر غرور تو و شيطنت من ؟

مرد من ، دل نکن از من .

تمامي آدم هاي اين شهر بزرگ ، شهر بزرگ که نه

اين جهان بزرگ ، براي من تو نميشوند .

ميدانم ! بايد با خودم کنار بيايم .

چون من و تو هيچ وقت ما نميشويم

شايد روزگار اينگونه خواست ...

شايد من شبيه آن درختي هستم که رود کنارش جاري است

اما سد محکمي که بينشان است مانع از سيراب شدن درخت از آن اب است .

سيراب نشدم از تو ...

شدم روح سرگرداني که راهش را پيدا نميکند ...

گناه من چه بود ؟

گناه تو چه بود ؟

هيچ ؟

پس به کدامين گناه ناکرده محکوم به اين حس عذاب آور شديم ؟

اين حس لعنتي ...

حسي مثل دلتنگي ...

جلوي آيينه چرخي ميزنم و با سرخوشي براي خودم آواز ميخونم :

-تپلويم تپلو .

صورتم مثل هلو..

شوهر خنگي دارم .

ميشينه ...

باصداي زنگ موبايلم ، دست از خوندن برميدارم و لبخندي ميزنم .

حتي زنگشم متفاوته .

تلفنو جواب ميدم و با لحن شادي ميگم:

-کجايي ...کوشول من؟

صداي بمش ، باز لرزه به قلبم ميندازه :

-سلام . خوبي عزيزم ؟!

چشمام ريز ميشه .

صداش گرفته است .

از اون گذشته ، مثل هميشه به کوشول گفتن من اعتراض نکرد .

-خوبم . اما انگار تو خوب نيستي !

با صداي آرومي ميگه:

رايان:نه، فقط خيلي دلتنگتم .

دوباره کوبش قلبم ديوانه وار ميشه .

بعد اين همه مدت هنوزم ميتونه منو به هيجان بياره

لبخندي ميزنمو ميگم:

-بايدم باشي . يه ماهه که نديدمت .

رايان :عوضش تموم شد . الان از هواپيما پياده شدم . بارمو تحويل بگيرم ، ميام و يه دل سير خانوممو ميچلونم .

لبخند محوي ميزنم .

با اينکه شوخي ميکنه ، اما دلم آشوب ميشه .

صداش مثل هميشه نيست .

-بي صبرانه منتظرتم .

راستي ، بيا خونه خودت ! من اومدم اونجا .

باشه عزيزم . کاري نداري فعلا ؟!

-نه ، مواظب خودت باش ! خداحافظ .

-تو هم همين طور !

سارا؟!

-بله ؟!

خيلي دوست دارم . هيچ وقت يادت نره !

نيشم شل ميشه و لبخندي ميزنم :

-زود بيا !

تلفنو قطع ميکنم .

بعد يک ماه امشب ميبينمش .

بار ديگه ، نگاهي توي آيينه به خودم ميندازم .

دوست داشتم امشب ، بهترين باشم .

با اينکه عادت نداشتم زيادي جلوش باز بگردم ،

اما امشب دوست داشتم همه چيز متفاوت باشه .

پيراهن کوتاه ياسي که پشتش به صورت هفت باز بود .

يه کمربندم از جنس پارچه اش داشت ، تا کمرو باريک تر نشون بده .

ساپورت مشکي و لاک و دمپايي رو فرشي ياسي.

عاشق رنگ ياسي بود ؛

بعد از 18ماه تک تک عادتاش دستم اومده .

18ماهي که پر از اتفاقات خوب و بد بود

بدترينش مرگ بابام .

سه ماه بعد از اينکه رايان از دست ميثم نجاتم داد ،

بابام از دنيا رفت .

مرگش غير منتظره بود .

شب خوابيد و صبح بيدار نشد .

نميگم از روزاي سختي که گذشت .

نميگم از دعواهايي که مريم ، (مادر طاها و آنديا) سر ارث و ميراث کرد .

اون تموم اموال بابا رو ميخواست ،

اما بابام توي وصيت نامش نصف بيشتر اموالشو به من داده بود .

اگه طاها و رايان نبودن ، اين زن تيشه ميزد به ريشه ي زندگي من .

من چيز زيادي نميخواستم .

بيشتر اون آپارتمانو که توش زندگي ميکرديم ميخواستم .

با قدري سرمايه که بتونم زندگي مو بچرخونم .

با اينکه رايان بود ،

اما نميخواستم تا قبل از ازدواجم ، زير دينش باشم .

ازدواج با رايان ...

روياي خيلي شيريني بود که ، به زودي به حقيقت ميپيوست.

بعد از جريان ميثم ، ميخواستيم ازدواج کنيم که بابام مرد و منم به احترامش تا يک سال مخالف شديد ازدواج بودم .

رايانم به تصميمم احترام گذاشت .

و الان سه ماه از سال بابام ميگذره و ما در شرف ازدواجيم .

لبخندي ميزنم .

به لجبازي خودم .

علارقم خواسته رايان و بي توجه به اصرارهاي مکررش، من حتي راضي به عقد محضريم نشدم .

دوست داشتم شب عروسيمون ، اسممون بره توي شناسنامه هاي هم .

وقتي که بابام زنده بود ، برامون صيغه محرميت نود و نه ساله خوند .

خيلي سخت بود .

اما از سختيش خوشم ميومد .

سختي شيريني بود .

توي اين يک سالو نيم ، منو رايان تقريبا هر روز باهميم .

خيلي سخت بود که اتفاقي بينمون نيوفته .

خصوصا اينکه من هرشب هرشب خونه رايان چترمو پهن کرده بودم.

قبل از فوت بابام ، رايان از طبقه ي بالاي ما به برج لوکس خودش رفت .

بعد ها اعتراف کرد که اينجا رو داشته و فقط به خاطر اينکه از من خوشش ميومده اومده طبقه بالاي ما .

بعد از فوت بابام ، محيا و روهان براي اينکه من تنها نباشم بزرگواري ميکنن و ميان طبقه بالاييمون مستقر ميشن .

علارقم تمام تلاششون ، تا الان نتونستن بچه دار بشن.

اما همه ي ما اميدواريم که خوشبختيشون به زودي با اومدن يه بچه تکميل ميشه .

طاها با پري ازدواج کرد و الان پري سه ماهه حاملست .

همونطوري که حدس ميزدم ، آرمان از الهه خوشش اومده بود و اوناهم به تازگي عقد کرده بودن .

منو رايان نميخواستيم کنار عشقمون هيچ گونه نفرتي باشه.

پس از ميثم شکايت نکرديم و آنديا رو هم تونستيم از بازداشتگاه درش بياريم

آنديا وقتي منو ديد گفت که برامون آرزوي خوشبختي ميکنه و سعي ميکنه رايانو از ذهنش بيرون کنه

ميثمم ديگه سر راهم سبز نشد و انگاري قبول کرد من و اون ديگه ما نميشيم .متاسفانه دار و دسته رحمتيا باز هم از دست پليس فرار کردن

کاوه پشيمون از کاراش با طلايه توي خارج از کشور زندگي جديدي شروع کردن

زندگي توي چشمم قشنگ تر از هميشه بود و خوشبختيو توي تک تک سلولام احساس ميکرد

همه چي خيلي خوب بود البته فقط تا اون شب

لبخندي از روي رضايت ميزنمو ،

دل از آيينه ميکنم .

از اتاق خارج ميشمو به سمت آشپزخونه ميرم ، تا بار ديگه از همه چي مطمئن بشم .

ميز ، شاعرانه تر از هميشه چيده شده و غذاها ، خوش آب رنگ تر از هميشه از آب دراومده.

همه چيو چک ميکنم و به سمت شومينه ميرم .

هوا خيلي سرد شده و خوابيدن کنار شومينه ، عجيب مزه ميده .

يکي از بالشتک هاي رنگي رو برميدارم و سرمو روش ميذارم .

مثل هميشه ، خاطراتم با رايان مياد جلوي چشمم و لبخند رو ، مهمون لب هام مي کنه .

ياد سفر شمالمون ميوفتم که با رايانو محيا و روهان رفته بوديم.

جرئت و حقيقت بازي کرديم و رايان در کمال شجاعت ، جرئتو انتخاب کرد .

منم در کمال بي رحمي، ازش خواستم منو تا دريا کول کنه و ببره !

بارون شديدي ميباريد ،

اما من حاضر نبودم اين شرطو به زمان ديگه اي موکول کنم، پس هردو حاضر شديم و من سوار به شونه رايان به سمت دريا حرکت کرديم .

ظاهرا بارون نتونسته بود بقيه رو بترسونه و خيليا اومده بودن تا عاشقونه هاشونو ، کنار دريا بگذرونن .

حس سرخوشيم به هزار رسيده بود .

دستامو از دوطرف باز کردمو ، صورتمو رو به آسمون گرفتم .

بي توجه به تموم آدمايي که اونجا بودن

با صداي بلندي شروع به خوندن کردم :

*-وقتي چشماتو ميبينمو ..

غرور و اخماتو يه ذره لبخند روي لبهاتو

ميميرم ...

وقتي دستاتو ميذاري لابلاي موهاتو

حتي ميبينم وقتي عکساتو ميميرم ...*

رايان سرشو برميگردونه و با عشق نگاهم ميکنه و با صداي بم و قشنگش ادامه شعر منو ميخونه:

* مرسي چشماتو روهر کسي به جز من ميبندي ...

قلب مني وقتي که ميخندي عزيزم ...

شبها بيدارم...

هر جاميرم اسمت رو ميارم ..

جاي دوتاييمون دوست دارم ..

عزيزم *

توجه همه به ما جلب شده بود و با لبخند به حال خوشمون نگاه ميکردن.

بي توجه با صداي بلندتري ميخونم :

*-نميخوام دلتو يه روز بزنم ...

نميخوام از جدايي حرف بزنم ...

نميخوام کسي بگيره جاتو عزيزم ...*

سرعت قدمهاي رايان بيشتر ميشه و ادامه ميده:

*-نميتوني تو قيدمو بزني ..

نميتوني چون يه جوري مثل مني ...

دوسم داري و دارم هواتو عزيزم ...*

صورتشو به سمتم برميگردونه هر دولبخند ميزنيم و باهم ميخونيم :

*-وقتي باهاتم ...

يه جوري محو دوتا چشماتم ..

دلم رو ميبري با عکساتم ...

عزيزم . .*

ساکت ميشم و رايان ادامه ميده :

* وقتي تو خونه ...

صدات ميپيچه وقتي بارونه ...

تو اين هوا خنديدن آسونه عزيزم *

سرمو ميبرم کنار سرش و ميخونم :

*-بي تو بي تابم ...

کنار تو آرومه اعصابم ..

روزا پيشم شبا توي خوابم عزيزم *

رايان با عشق گونه امو ميبوسه و ادامه ميده :

*-وقتي غم داري ...

يا وقتي که از دنيا بيزاري ...

اينو يادت نره منو داري عزيزم*

سرخوش ميخندم و

در حالي که دستامو از دوطرف باز ميکنم رو به آسمون فرياد ميزنم :

-من خيلي خوشبختم . من خيلي خوشحالم .

از روي شونه ي رايان ميپرم پايين.

سنگيني نگاه همه رو حس ميکنم اما قهقهه بلندي ميزنم.

رايانم ميخنده و به سمتم مياد .

بلندم ميکنه و ميچرخونتم .

صداي خنده هامون، به جفتمون آرامش ميده .

منو ميذاره زمين .

هردونفس نفس ميزنيم

و خيس از آب ميشيم .

دستشو ميذاره دوطرف صورتمو، پيشونيشو ميچسبونه به پيشونيم .

لبخندي ميزنم

که ميگه :

-قلب مني.

لبخندم پررنگ تر ميشه .

دوباره ميگه :

-عشقمي ،دنيامي ، زندگيمي ، همه چيزمي .

با عشق نگاهش ميکنم و ميگم :

-دوست دارم رايان.

پيشونيمو ميبوسه و ميگه :

-خيلي دوست دارم سارا .

****

با صداي زنگ خونه به خودم ميامو، مثل برق از جا ميپرم.

دستي به موهام ميکشم و به سمت در ميرم و درو باز ميکنم .

بالاخره انتظار تموم ميشه .

با دلتنگي زل ميزنه بهم .

لبخندي ميزنم و با زل زدن بهش ، سعي ميکنم کمي هم شده از دلتنگيمو کم کنم .

چمدونشو رها ميکنه و خيز برميداره سمتم و

محکم بغلم ميکنه .

دستامو دور گردنش حلقه ميکنم و عطر تنشو ميبلعم

ديوانه وار سروصورتمو ميبوسه .

و محکم تر از قبل بغلم ميکنه .

لبخندم کم کم محو ميشه .

به قدري فشارم ميده که حس ميکنم استخونام در حال شکستنه .

حس بدي بهم دست ميده و توي دلم ميگم :

-نکنه چيزي شده!

دستامو روي سينه ي پهنش ميذارم و فشار ميدم .

با اکراه ازم جدا ميشه .

به عادت هميشه ، دستاشو ميذاره دوطرف صورتم و پيشونيشو ميچسبونه به پيشونيم .

با صداي آرومي ميگم :

-چيزي شده ؟

حس ميکنم کلافه ميشه ،اما خودشو جمع و جور ميکنه و ميگه :

-دلم برات تنگ شده بود ، همين .

مثل هميشه قلبم نلرزيد .

دلشوره بدي داشتم .

رنگ نگاهش عوض شده بود.

سعي ميکنم افکار منفي و از ذهنم دور کنم .

-لهم کردي . اين چه طرز بغل کردنه ؟

با دستش ، دوطرف گونه هامو ميگيره و محکم فشار ميده

گونمو محکم ميبوسه و ميگه :

-مال خودمي . دوست دارم بچلونمت

لبخندي ميزنم :

انگار تازه متوجه تيپ جديدم ميشه .

با نگاه خيره اش سر تا پامو برانداز ميکنه .

خجالت ميکشم ،لپام گل ميندازه .

سرمو ميندازم پايين که ، دستشو ميذاره زير چونم و سرمو بلند ميکنه .

دستي به لباسم ميکشه و ميگه :

-با اين لباسو ،

موهاي فر و

اين چشماي وحشي .

مکثي ميکنه و خيره به لبام ادامه ميده :

-اين لبها ...

سرشو نزديک صورتم مياره و درحالي که نفس هاي داغش توي صورتم پخش ميشه ميگه :

-نکنه ميخواي ديوونه ام کني ؟

خجالت زده ميخندمو، هلش ميدم اونطرف .

به سمت آشپزخونه ميرم و خودمو سرگرم کشيدن غذا ميکنم .

صداي باز و بسته شدن در مياد .

فهميدم رفته تا دستو صورتشو بشوره .

داشتم برنجو ميذاشتم سر ميز که ، چراغ گوشيم روشن ميشه .

برش ميدارم .

يه اس ام اس ، از يه شماره ناشناس .

کنجکاو بازش ميکنم و ميخونمش :

-امشب چهره واقعيشو ميبيني ، نيمه شب !

ابروهام از تعجب بالا ميپره !

با خنده گوشيو پرت ميکنم روي ميز .

حتما اشتباه فرستادنش .

ميزو که ميچينم ، سرو کله رايانم پيدا ميشه .

با تعجب نگاهش ميکنم .

تموم موهاش خيسه.

انگار سرشو برده بود زير شير آب .

به چشماي سرخش نگاه ميکنم که ،

نگاهشو ازم ميدزده و با لحني که سعي ميکنه شاد باشه ميگه :

-ببين خانومم چه ميزي برام چيده!

چيزي به روش نميارمو با لبخند سر ميز ميشنم .

اونم روبروم ميشينه و

مشغول غذا خوردن ميشه .

بهتره بگم، مشغول بازي کردن با غذاش ميشه !

نگراني امو بروز نميدم ، اما با اين حال نميتونم جلوي خودمو بگيرم و ميگم :

-رايان چيزي شده ؟

تکوني ميخوره و گيج ميپرسه :

-هان ؟

-ميگم چيزي شده ؟

سرشو به علامت منفي تکون ميده :

نه !فقط خستم .

-تونستي به باباجون کمک کني ؟

خطر ورشکستي که ديگه تهديدش نميکنه ؟

نه کارا رو سرو سامون دادمو ، اومدم خطري نيست .

-خوب خداروشکر !

حرفامون ته ميکشه .

خسته ميشم از اين جو سنگين .

اولين بار بود که منو رايان اينطوري ساکت غذا ميخورديم .

من که از خدام بود بعد يک ماه دوري ، امشب مثل وروره جادو مغزشو بخورم .

اما وقتي نگاه غمگين و خسته اشو ميديدم ، ناخودآگاه انرژي منم ته ميکشيد.

نصف کمتر بشقابشو ميخوره و از سر ميز بلند ميشه .

اصراري نميکنم که بخوره .

ناخوداگاه منم افسرده ميشم .

نگاهم ميکنه و ميگه :

نمياي بيرون ؟

ظرفارو توي سينک ميذارمو ميگم :

-اينارو بشورم ميام .

باشه اي ميگه و از آشپزخونه خارج ميشه .

مثل هميشه به زور دستمو نميگيره و بگه :

-حالا بعدا ميشوري بيا که من يه دل سير نگاهت کنم .

آهي ميکشم.

مغموم ظرفارو ميشورم و آشپزخونه رو جمع و جور ميکنم .

دوتا چايي ميريزم و از آشپزخونه خارج ميشم .

رايان جلوي شومينه ، درست روي همون بالشتک رنگي دراز کشيده و عميقا توي فکره .

به سمتش ميرم و چايي ها رو ميذارم روي ميز .

خودمم کنارش ميشينم .

بدون اينکه به چشم هام نگاه کنه ، خودشو روي زمين ميکشه و سرشو از روي بالشتک برميداره و ميذاره روي پام .

بدون حرف ، مشغول نوازش کردن موهاش و به تدريج ماساژ دادن سرش ميشم .

حس ميکنم آرامش به صورتش برميگرده .

چون لبخندي از سر رضايت ميزنه و کم کم خوابش ميبره .

نميدونم تا چه مدت سرش همونطوري روي پامه و من سعي ميکنم حتي نفس نکشم تا بيدار نشه .

دقيقا نيمه شب بود که، زنگ خونه به صدا درمياد .

تعجب ميکنم !

توي اين برج کسي کار به کار کسي نداشت که بخواد نصفه شبي بره پشت دره آپارتمانش !

به رايان نگاه ميکنم.

تکوني ميخوره ، اما بيدار نميشه .

سرشو به آهستگي از روي پام برميدارم و روي بالشتک ميذارم.

بلند ميشم .

پام خواب رفته به خاطر همين لنگون لنگون به سمت در ميرمو درو باز ميکنم ،

اما کسي پشت در نيست .

بي حوصله ميخوام درو ببندم که نگاهم به پاکت جلوي پام ميوفته .

با کنجکاوي خم ميشمو پاکتو برميدارم .

درو ميبندم و پاکتو زير رو ميکنم تا ببنم اسمي داره يا نه !

با صداي خش دار و خواب آلود رايان ، دست از کنکاش پاکت برميدارم .

کي بود ؟

برميگردم .

تکيه داده به ديوار و خواب آلود نگاهم ميکنه .

شونه اي بالا ميندازم و ميگم :

-نميدونم .

کسي پشت در نبود فقط اين پاکت جلوي در افتاده بود .

کنجکاو ميشه و به سمتم مياد.

کنارم مي ايسته و منتظر به پاکت نگاه ميکنه .

سر پاکتو باز ميکنم و محتوياتشو بيرون ميارم .

چند تا عکس بود ، منتها من برعکس درشون آوره بودم و فقط پشتش معلوم بود .

با دست هاي خودم ، سند اولين بدبختيمو برميگردونم .

ناباور خيره ميشم به عکس روبروم .

رنگم ميپره .

عکس رايان بود که توي کلوپ هاي شبونه گوشه اي نشسته بود و آنديا کنارش بود .

عکس بعديو نگاه ميکنم .

دستام علنا شروع به لرزيدن ميکنه و عکس قبلي از دستم رها ميشه .

همديگرو بغل کرده بودن!

رايان ؟

رايان من ؟

نامزد من ؟

اينطوري خواهرمو،

عشق قديميشو ،بغل کرده !

بدون اينکه به رايان نگاه کنم عکسو ورق ميزنم و عکس بعديو نگاه ميکنم .

جيغ خفه اي ميکشم .

عکس از دستم رها ميشه .

دستامو جلوي دهنم ميگيرم و خيره ميشم به عکسي که ، روي زمين افتاده .

تو يه ثانيه دنيا روي سرم خراب ميشه .

تصوري که از آينده داشتم ، دور و دور تر ودرنهايت محو ميشه.

آخ رايان ، با خواهر من رابطه داشته !

برهنه روي تخت دراز کشيده بودن و ملافه هم پايين تنه اشونو پوشونده بود .

سر آنديا روي سينه اي که مال من بود، پناهگاه من بود،

گذاشته شده و بود هردو با آرامش به خواب رفته بودن !

تحمل ايستادن سر پاهامو ندارم.

کنار ديوار سر ميخورم و

ميشنم روي زمين .

فراموشش نکرده ؟!

اونجا همو ديدن و دلتنگي باعث شده نتونن جلوي خودشونو بگيرن ؟

اما آخه آنديا ترکيه چيکار ميکرد ؟

در کمال ساده لوحي با خودم ميگم :

-نکنه فتوشاپ باشه !

با اين فکر سرمو بلند ميکنم و به رايان نگاه ميکنم.

ترسيده و رنگش با گچ ديوار فرقي نداره .

ته دلم بيشتر خالي ميشه .

دستمو يه ديوار ميگيرم و به سختي از جا بلند ميشم .

عکسا رو برميدارم و روبروي رايان مي ايستم .

دستهاي لرزونمو بالا ميبرم و عکسا رو مقابل صورتش ميگيرم .

با صداي لرزوني ميگم :

-ايـــ...اينا يعني چي؟

به خودش مياد .

دستمو ميگيره و سعي ميکنه از خودش دفاع کنه :

-خانومم باور کن من نميخواستم ،من ....من فقط...

دستمو به علامت ساکت شدن جلوي صورتش ميگيرم وبا حال خرابي ميگم:

-فقط يه کلمه بگو !

مکثي ميکنم و سخت ترين جمله ي دنيا رو به زبون ميارم :

-تو با آنديا رابطه داشتي ؟

زبون باز ميکنه و ميگه :

-من چيزيو ...

کلافه داد ميزنم:

-فقط بگو آره يا نه ؟!

خيره نگاهم ميکنه .

اينبار با صداي بلندتري داد ميزنم:

-رايان آره يا نه ؟

با صورت سرخ شده اي مثل من داد ميزنه :

-آره ،آره ...اما من ...

حرف ميزنه .

سعي ميکنه از خودش دفاع کنه اما من هيچي نميشنوم ...

عکسا از دستم رها ميشه .

يه قدم ميرم عقب و به صورت هيستيريک جيغ ميزنم .

رايان دست از حرف زدن بر ميداره و با نگراني نگاهم ميکنه .

به سمتم مياد و ميخواد دستمو بگيره که دستمو به شدت ميکشم و دوباره جيغ ميزنم .

بهم نزديک ميشه .

ميرم عقب .

اونقدر عقب که ، ميخورم به ديوار .

از ته دل زار ميزنم .

حال خرابم دل هر سنگيو ذوب ميکنه .

رايان با غم نگاهم ميکنه و دستشو دراز ميکنه .

براي اولين بار ازش متنفر ميشم و با نفرت نگاهش ميکنم .

تکوني ميخوره و ناباور نگاهم ميکنه .

*اينبار شوخي نيست

نگير جلومو

فهميدي من ميرم

ميگيري دستامو

ميگي عوض ميشم

فرصت ميخواي ازمن ؟

شرمنده من ديگه

خيلي ازت خستم *

از شوک نگاهم در مياد و بهم نزديک ميشه .

دستمو محکم ميگيره و ميگه :

-من نميخواستم ،

من دوست دارم تو حق نداري از من متنفر بشي !

دستمو از دستش ميکشم بيرون .

واقعا فکر کرده مثل هميشه چيزي به روش نميارمو خيلي زود ميبخشمش ؟

ميخوام سنگ بشم اما مثل بيد ميلرزم و بي مهابا اشک ميريزم با همون حال ميگم :

-از الان تا آخر عمرم ازت متنفرم ! همه چي تموم شد !

امشب آخرين شب بود ...

اين لحظه ، آخرين لحظه ايه که منو ميبيني .

*شمعها رو روشن کن ...

اين آخرين باره ..

يه دل سير نگاه ...

بعد خدانگهدارت ...

چيزي نگو ديگه ...

دعا کن هي برام ...

دعا کن بعد از اين ..

از توفکر تو درآم *

ميترسه ،

انگار تازه ميفهمه اينبار مثل هميشه نيست .

با چشماي سرخ و صداي لرزوني ميگه:

-من بدون تو ميميرم .

ترکم نکن !

همه چيو برات توضيح ميدم...

جبران ميکنم برات...فقط نگو که ازم متنفري !

گريه ام شدت ميگيره ،

تموم تنم مثل کوره ي آتيش در حال سوختنه .

عصبي به سمت گلدونه روي اپن ميرم برش ميدارم و به شدت ميکوبمش به ديوار و با گريه و عصبانيت ميگم :

-از اولشم عاشق اون بودي

ليوان روي اپن دستم مياد اونم پرتش ميکنم و با گريه ادامه ميدم :

-عاشق آنديا بودي .

ميشکنم و ادامه ميدم :

-منو دوستم نداشتي !بازيچم کردي !

تموم وسايل هاي روي اپن و پرت ميکنم پايين و داد ميزنم :

-ازت متنفرم !

وقتي عاشق خواهرم بودي،چرا به من دروغ گفتي که دوستم داري ؟!

*گر ميگيره تنم ...

اين ظرفا که ميشکنم ...

اين بوي خيانته ...

ديگه نه تو نه من *

بي رمق ميشينم روي زمين و به ظرفاي شکسته نگاه ميکنم .

رايان به سمتم مياد و روبروم روي دوزانوش ميشينه .

بهش نگاه ميکنم .

قطره يه اشکي از چشمش پايين ميوفته .

دستاشو دور شونه هام حلقه ميکنه و محکم بغلم ميکنه

دستام همينطور کنار تنم افتاده .

دلم ميخواست مثل هميشه دستامو دور گردنش حلقه کنم و عطرشو ببلعم اما اين سينه و اين عطر مال من نبود .

دوباره لرزش بدنم شروع ميشه و اشکام روون ميشه .

به صورت هيستيريک ميلرزم .

رايان منو بيشتر به خودش فشار ميده و با صداي خش دار و عصباني ميگه:

-به خاطر خدا اين طوري توي بغل من نلرز!

نلرز لعنتي !به خاطر من اشک نريز ! من لياقت اين اشکاي قشنگتو ندارم .

حرفاش آرومم نميکنه ...فقط سوزش قلبمو بيشتر ميکنه

ميخوام ازش جدا بشم اما محکم گرفتتم

با مشتاي کم جونم ميکوبم به سينش ..

ناچارا ازم جدا ميشه ...

بلافاصله از جام بلند ميشمو به سمت اتاق خواب ميرم

پالتو و شالي برميدارم و ميپوشم

رايان توي درگاه در ايستاده و به من نگاه ميکنه

پسش ميزنم

گوشيمو از روي زمين برميدارم و توي جيبم ميذارمش

به سمت در ميرم ميخوام درو باز کنم که دستمو ميگيره و ميکشه .

فوري درو قفل ميکنه کليدو ميذاره توي جيبش و ميگه :

-نميذارم بري ! جاي تو پيش منه ...تا ابد ...حق نداري جايي بري !

بي روح نگاهش ميکنم و بدون اينکه چيزي بگم به سمت آشپزخونه ميرم .

نگاهم دور تا دور ميچرخونم نگاهم به شيشه دلستر ميوفته .

برش ميدارم و از آشپزخونه خارج ميشم .

رايان جلوي در ايستاده و با چشمهاي به خون نشسته اش نگاهم ميکنه .

شيشه رو ميکوبم به ديوار و ميذارمش روي شاهرگ گردنم .

رنگش بيشتر ميپره و ترسيده نگاهم ميکنه

با تحکم ميگم:

-درو باز کن و گرنه به خدا خودمو ميکشم .

ترسيده ميگه :

-نکن سارا ! حرف ميزنيم ! باور کن من خيلي دوست دارم .

هيچ وقت بهت دروغ نگفتم ، اونو از روي گردنت بردار خانومم!

اينارو ميگه و کم کم بهم نزديک ميشه .

شيشه رو بيشتر روي گلوم فشار ميدم .

سوزشي و احساس ميکنم و پشت بندش جاري شدن خون

رايان در حد مرگ ميترسه .

فرياد ميزنه :

-باشه !

باشه لعنتي اونو از روي گردنت برش دار !خواهش ميکنم

نگاهش ميکنم که کليدواز توي جيبش برميداره و به دستم ميده .

کليدو ازش ميگيرم و شيشه رو پرت ميکنم اونطرف دستي به گردنم ميکشم

دستم پرخون ميشه

بي توجه به سمت در ميرم و بازش ميکنم

خدارو شکر آسانسور توي همين طبقه بود

ميپرم توشو دکمه اشو ميزنم .

دستمو به ديواره آسانسور ميگيرم و دوباره از

سر گريه رو شروع ميکنم .

ياد مامانم مي افتم .

حالا ميفهمم وقتي عکساي بابام به دستش رسيد چه حالي پيدا کرد!

زيادي خوش باور بودم که فکر ميکردم منم الان ميميرم و راحت ميشم .

آسانسور مي ايسته .

پياده ميشم و با گريه به سمت در ميرم

ميخوام درو باز کنم که صداي قدمهاي آشناييو ميشنوم

برميگردم .

رايان نفس نفس زنان به سمتم مياد

دوازده طبقه رو دويده ..

دلم به حالش نميسوزه!

برميگردم و درو باز ميکنم بي توجه به سارا سارا گفتنش ميدوم

دنبالم مياد .

ماشيني کنارم مي ايسته .

به راننده اش نگاه ميکنم .

تعجب ميکنم .

ميثمه !

موندم بين دوراهي که سوار شم يا نه !؟

به پشت سرم نگاه کردم ...رايان خيلي بهم نزديک شده بود

ترديدو کنار ميذارم و ميپرم توي ماشين

ميثمم بلافاصله گاز ميده و ماشين از جاش کنده ميشه...

سلامي ميکنه، بي رمق با تکون دادن سرم جوابشو ميدم .

متوجه حال خرابم ميشه و چيزي ازم نميپرسه ..

براي اولين بار ممنونش ميشم .

اون عکساي لعنتي براي بار هزارم مياد جلوي چشمم

تو يه ثانيه صورتم غرق اشک ميشه

ميخوام فراموش کنم ...

براي يه لحظه هم که شده فراموش کنم ...

*ميداني ديگر هيچ چيز مشتركي بين ما وجود ندارد...

جز...

آسماني كه بالاي سرمان است

و زميني كه

انگار هيچوقت براي ما گرد نبود

موازي بود...!!*

بارون نم نم ميباره و من دوباره غرق خاطرات گذشته ميشم ...

اما اينبار مثل هر بار نيست !

هميشه لبخند به لب دارم و الان با هر لحظه اي که گذشت فقط ميتونم آه بکشم و اشک بريزم .

-رايان ؟

بله

-به من نگاه کن

نگاهشو از توي ورقه هاي جلوي روش برميداره و زل ميرنه به من و ميگه :

-بفرما اينم نگاه .

لبخند دندون نمايي ميزنم و به سمتش ميرم .

دستامو ميگيرم لبه ي ميزش و ميخوام بشينم روي ميزش که دستمو ميکشه و منو ميشونه روي پاش ...

دستشو دور کمرم حلقه ميکنه و با نگاه خاصي ميگه :

حالا بگو !

-عه اينجوري که من حرفم يادم ميره ..

چرا ؟

-خجالت ميکشم ..

گونمو نوازش ميکنه و ميگه :

از من؟

-آره ولم کن بشينم روي ميز !

محکم تر به خودش فشارم ميده و با تحکم ميگه :

-جاي تو هميشه همينجاست .

نزديک ترين حالت به من فهميدي ؟حالا حرفتو بزن !

خجالتو ميذارم کنار لبو لوچه ام آويزون ميشه و ميگم :

-دلم گرفته .

يه تاي ابروش ميپره بالا و ميگه :

چرا اون دل کوچولوت گرفته ؟

-امروز يه فيلم عاشقانه ديدم ،

پسره به سي وهفت روش سامورايي و چهل روش سرخپوستي و با اکشن بازي عشقشو به دختره ابراز کرد.

اما ما چي ؟!

يه داستان هيجان انگيز عاشقانه براي خودمون نداريم ...واقعا که ...

تک خنده اي ميکنه و ميگه :

منظورت اينه که الان به روش سرخپوستي بهت ابراز عشق کنم ؟

?-نه ديگه ميدونم خوشت نمياد از اين کارا ولي حداقل الان بگو !

بگو تا دلم باز بشه

با عشق نگاهم ميکنه و ميگه :

چي بگم ؟!

با حالت متفکري ميگم :

-اولين باري که پيش خودت اعتراف کردي عاشقمي کي بود ؟!

کمي فکر ميکنه و ميگه :

-اولين باري که پيش خودم اعتراف کردم ،

روزي بود که براي اولين بار رقصيديم ..

با تعجب ميگم:

-تولد روژين ؟

سرشو به علامت مثبت تکون ميده دوباره ميپرسم :

-اولين باري که منو ديدي چه حسي داشتي ؟

لبخند عميقي ميزنه دست توي جيبش ميکنه و از توي کيف پولش عکسي در مياره و به دستم ميده ...

عکسو از دستش ميگيرم و نگاهش ميکنم ...

چشمام گشاد ميشه ...

يه عکس از من مربوط به خيلي سال پيش ...

کلاه صورتي سويشرتم سرم بود و از ته دل ميخنديدم

با تعجب ميگم :

-اينو از کجا آوردي ؟

توي گوشي روهان ديدمش ،همون لحظه يه حسي بهم دست داد بدون اينکه روهان متوجه بشه عکستو براي خودم ريختم و چاپش کردم ...

هر شب به اين عکس نگاه ميکردم و ميخوابيدم

چشمام برق ميزنه و با هيجان ميگم :

-راست ميگي؟

با لبخند سر تکون ميده کمي فکر ميکنم و دوباره ميپرسم :

-اگه يه روز سرنوشت مارو از هم جدا کرد تو عاشق کس ديگه اي ميشي ؟

لبهاي داغشو روي گونم ميذاره .گونمو ميبوسه و ميگه :

-مگه يه آدم چند بار توي زندگيش عاشق ميشه ؟!

من فقط عاشق تو شدم ..

تا ابدم عاشق تو ميمونم ...ديگه حرف از جدايي نزن

با هيجان ميگم:

-فقط يه سوال ديگه !قول ميدم آخري باشه .

کلافه نگاهم ميکنه و ميگه :

واقعا که وراج و پرحرفي بگو ببينم!

-اگه يه روزي دلمو بشکني و من ترکت کنم و ديگه هيچ وقت برنگردم چيکار ميکني ؟

اخماش ميره توي هم و با عصبانيت ميگه :

-سوال مسخره اي بود .

با اصرار ميگم :

-عه خواهش ميکنم بگو ديگه ميخوام بدونم .

موهامو از توي صورتم کنار ميزنه و نگاه خاصي بهم ميندازه

-آخه من چطوري دلم مياد دل خانوم کوچولومو بشکنم ؟

-اگه يه روز بهم خيانت کني ، اونوقت دلم خيلي ميشکنه !

با تعجب نگاهم ميکنه .

کم کم لبخندي روي لبش پديدار ميشه

دلش برام ضعف ميره

منو ميکشه توي بغلش و به خودش فشارم ميده و ميگه :

-آخ حسود کوچولو رو ببين !

آخه من چشمم جز تو کسيو نميبينه .

محض اطلاعت ميگم من حتي توي فکرمم به تو خيانت نميکنم !

خوشحال ميشم از بغلش ميام بيرون زل ميزنم توي چشماش و ميگم:

-قول ميدي؟!

با تحکم ميگه :

-بهت قول ميدم .

نفس رايان ، همه کسم ،

هميشه باهاتم ،تو قلب مني ،جونمي ،من جز تو به هيچ دختر ديگه اي حتي فکرم نميکنم

***

از زور اشک نفسم بالا نمياد.

دروغاش زيادي واقعي به نظر ميرسيد ...

من اگه ميدونستم هنوز عاشق خواهرمه

تو تب عشقش ميسوختم اما هيچ وقت قبولش نميکردم .

انگار ميثم متوجه حال خرابم ميشه .

ترسيده ماشينو نگه ميداره

برميگرده طرفم و با هول و ولا ميگه :

-سارا چت شد ؟

چرا اينطوري شدي دختر ؟!

به دستگيره در چنگ ميزنم ...

مثل ماهي که از اب افتاده بيرون براي ذره اي هوا تقلا ميکنم ...

ميثم شيشه ماشين و ميده پايين

سوز سردي به داخل هجوم مياره .

سرمو از پنجره ميبرم بيرون و سعي ميکنم نفس بکشم .

ميثم از ماشين پياده ميشه و به سمت من مياد ..

در سمت منو باز ميکنه و بطري آبي به طرفم ميگيره ..

با اينکه شبه اما رنگ پريده اش به وضوح پيداست

بطري و ازش ميگيرم و يه نفس آبو سر ميکشم ..

حس ميکنم راه تنفسيم باز ميشه .

چند تا نفس عميق ميکشم و بي رمق روي صندلي ولو ميشم .

ميثم با نگراني نگاهم ميکنه و ميگه :

-خوبي ؟!

سرمو به علامت مثبت تکون ميدم.

کمي خيره نگاهم ميکنه تا مطمئن بشه خوبم .

از جاش بلند ميشه و درو ميبنده دوباره ماشينو دور ميزنه و پشت فرمون ميشينه

قبل از اينکه راه بيوفته دستشو به سمت پخش ميبره و روشنش ميکنه .

آهنگ غمگيني فضاي ماشينو پر ميکنه :

دوره ميکنم سکوت کهنمو ..

با صداي تو ...

دنياي من خلاصه ميشه توي عکساي تو ..

رو گونه هاي من ...به ياد تو هميشه اشک جاريه ...

تو فکر ميرمو ...ميپرسم از خودم چه روزگاريه ...

چه روزگاريه ...

اشک تو چشام بود ...يه عکس مبهم از تو ..توي يادمه ..

به هر کي خيره شم ...ميگم چقدر شبيه خاطراتمه ...

بغض ميکنم ...

به ياد لحظه هاي تلخ آخرم ...

تو فکر ميرم ...به هرچي خاطرست پناه ميبرم ...

صبر کردمو ...نذاشتم هيچ کسي به جاي تو بياد

بعيده بعد تو ...کسي منو به خاطر خودم بخواد ...

کاش يکدفعه ...خودت رو ميگذاشتي جاي من ...

چه سخت ميگذره ...بدون تو تموم لحظه هاي من ...

چه سخت ميگذره ...

اشک تو چشام بود ...

يه عکس مبهم از تو ...توي يادمه

به هرکي خيره شم ...ميگم چقدر شبيه خاطراتمه ...

بغض ميکنم ...به ياد لحظه هاي تلخ آخرم ...

تو فکر ميرمو به هرچي خاطرست پناه ميبرم ...

(محسن يگانه_تو فکر ميرم )

همزمان با تموم شدن آهنگ ، ميرسيم جلوي خونه .

رو ميکنم به ميثم و با صداي آرومي ميگم :

-ممنون که منو رسوندي .خداحافظ

دستم به سمت دستگيره ميره ...

ميخوام درو باز کنم که ميثم صدام ميزنه ..

برميگردم وباچشماي قرمز و ملتهبم بهش خيره ميشم ..

لبخند مهربوني ميزنه و ميگه :

-هر کاري که داشتي ميتوني به عنوان يه دوست روي من حساب کني ...باشه ؟!

بي حوصله سري تکون ميدم و از ماشين پياده ميشم

به سمت خونمون ميرم .

تازه يادم ميوفته که کليدمو نياوردم .

ناچارا زنگ طبقه بالا رو ميزنم و منتظر ميمونم ..

مطمئنا محيا و روهان الان خوابن و تا بخوان بيدار بشن طول ميکشه ..

چشماي دردناکمو روي هم فشار ميدم ..

حس ميکنم توي چشمم خورده شيشه ريختن ..

راه گلوم بسته شده و هر نفسي که ميکشم با يه سوزش دردناک همراهه ...

در با صداي تيکي باز ميشه ...

بي رمق درو باز ميکنم و پا به حياط ميذارم ..

بعد از طي کردن حياط با قدم هاي بي جونم وارد راهرو باريک ميشم ...

مثل هميشه کليد روي دره ..

درو باز ميکنم و ميرم تو ..

ميخوام درو ببندم که محيا سراسيمه از بالا مياد پايين ...

بي رمق بهش نگاه ميکنم ...

با ديدنم هيني ميکشه و نگران به سمتم مياد ..

حالم از خودم به هم ميخوره ...

از اينکه به خاطر کسايي که ارزش ندارن انقدر ترحم آميز به نظر ميام ...

محيا با ترس ميگه :

-چيشده سارا ؟اين چه حالو روزيه ؟

تو مگه نبايد الان پيش رايان باشي ؟پس اين موقع شب چرا برگشتي؟

خسته از سوالاتش با صدايي که شک ميکنم صداي من باشه ميگم :

-جاي من ديگه پيش اون نيست !

بيشتر نگران ميشه و ميگه :

-يعني چي ؟!بحثتون شده ؟کتکت زده ؟!

زهر خندي گوشه لبام ميشينه با لحن تلخي ميگم :

-اي کاش کتکم ميزد .

اي کاش منو ميکشد ...باور کن انقدر عذاب نميکشيدم

يعني چي ؟جون به لبم کردي ..خوب بگو چيشده .؟

دوباره چشمه اشکم ميجوشه ...

ميدونستم که الان صورتم از اشک خيس ميشه ...رو به محيا با لحن خسته اي ميگم :

-امشبو از من چيزي نپرس ،حالم خوش نيست ...فردا همه چيو برات توضيح ميدم .

با اعتراض ميخواد چيزي بگه که با لحن ملتمسي ميگم :

-خواهش ميکنم !

ناچارا کله اي تکون ميده و به سمت پله ها ميره ...درو ميبندم و بلافاصله بغضم ميشکنه ...

دستمو محکم ميگيرم جلوي دهنم تا محيا صداي هق هقمو نشنوه ...

همونجا پشت در سر ميخورم روي موزائيک هاي سرد ...

از ته دل آرزوي مرگ ميکنم...

حس ميکنم شب آخرم عمرمه و به زودي ميميرم .

آرزوي شيريني بود

*خـدا را چـه ديدے

شـايـد دوام آوردم ...

هـر تمـام شـدنـي

?ه مـرگ نيسـت

گاهـي ميتـوان

?نـارِ ي? پنجـره

منـتظـر پوسيـد...*

موزائيک هاي سرد اذيتم ميکنن اما رمق اينکه بلند بشم برم روي تختمو ندارم ...

ناچارا همونجا دراز ميکشم ...و اشک ميريزم ...

دلم به حال خودم ميسوزه ..

اما از يه طرفم بيشتر از تموم دنيا از خودم متنفرم ...

ازاينکه انقدر احمق بودم که نفهميدم رايان براي فراموش کردن آنديا اومده سراغ من .

انقدر احساس حقارت ميکردم که دوست داشتم بميرم ..

اگه يه روز ازم بپرسن بدترين شب زندگيت چه شبي بود مطمئنا امشبو ياد ميکنم ..

اما من نميدونستم که شبهاي خيلي بدتري در انتظارمه

با صداي زنگ در به خودم ميام.

نگاهي به ساعت ميندازم .

نه صبحه .

هنوز همونجا جلوي در دراز کشيده بودم.

بدون اينکه لحظه اي خوابم ببره فقط اشک ريختم و هق هق کردم .

گاهي ساکت ميشدم و مسخ شده به درو ديوار نگاه ميکردم .

اما دوباره همه چيز ميومد جلوي چشممو

با صداي بلندي گريه رو از سر ميدادم .

به سختي بدن خشک شدمو تکون ميدمو از جا بلند ميشم .

صداي شکستن استخونام بلند ميشه .

دروباز ميکنم و با چهره ي نگران محيا روبرو ميشم

با ديدنم ميترسه .

سراسيمه مياد داخل و درو ميبنده .

چونم از شدت بغض ميلرزه .

عجيبه که هنوز چشمه اشکم خشک نشده .

ميپرم بغل محيا و با صداي بلندي زار ميزنم .

دستاش دور کمرم حلقه ميشه و خواهرانه کمرمو نوازش ميکنه .

چيزي نميگه واز اين بابت ممنونشم .

وقتي حسابي تو بغلش گريه ميکنم

کمي سبک ميشمو از بغلش ميام بيرون...

بهم نگاه ميکنه ...

با نگراني ميگه :

-خوبي ؟!

سرمو به علامت مثبت تکون ميدم و با صدايي که از زور گريه در نمياد ميگم :

-برو بشين !دم در وايستادي

سري تکون ميده و روي مبل ميشينه .

به سمت دستشويي ميرم .

با ديدن خودم توي آينه وحشت ميکنم ...

صورتم از زور گريه قرمز و ملتهب شده ..

از اون چشماي آرايش شده ام چيزي جز دوتا خط ريز نمونده

زير گردنم درست همونجايي که بريده بودم خون جمع شده بود ...

عجيب بود که من هيج سوزشي احساس نکردم .

شايد چون سوزش قلبم اونقدر زياد بود که اين زخم کوچيک به چشمم نميومد

شير آبو باز ميکنمو دست صورتمو ميشورم ..

از دستشويي خارج ميشمو به سمت اتاقم ميرم .

بي حوصله بلوز شلواري ميپوشم و ميرم پيش محيا و کنارش ميشينم ..

با نگراني زل ميزنه بهم و ميگه :

-نميخواي بگي چيشده ؟

مسخ شده به نقطه اي خيره ميشم و به سختي ميگم:

-هيچ وقت دوستم نداشت ..

با تعجب ميگه :

منظورت رايانه ؟

نگو که دوباره با روش هاي مسخره امتحانش کردي .

همه ي دنيا ميدونن رايان براي تو ميميره .

زهر خندي ميزنمو ميگم :

-همه ي دنيا ؟

همه ي آدماي دنيا که مثل من احمق نيستن !

اي کاش يکي ميزد توي گوشم و ميگفت اين روزاي خوبي که داري ميگذروني متعلق به تو نيست .

اون با ياد يکي ديگه کنار توعه .

موندگار نيست ،

به زودي ميره.

اونوقت شايد در اين حد نميشکستم .

شايد انقدر عذاب نميکشيدم .

من کنار رايان انقدر خودمو خوشبخت ميديدم که فکر ميکردم تموم بدي هاي دنيا از بين رفتن .

رايان بهترين مرد دنيا بود...

عاشق ترين مرد دنيا بود .

از ديد من ،

اما مال يکي ديگه ..

براي اولين بار به يه نفر در حد مرگ حسادت ميکنم .

خيلي خوشبخته کسي که دنياي رايان باشه ...

و چقدر بدبخته کسي که اين وسط فقط توي رويا زندگي کرده و يکي به بدترين شکل ممکن از اين رويا ، از اين اوج به زمين پرتش کرده...

محيا با کنجکاوي به حرفام گوش ميکنه اما ظاهرا چيزي سر در نمياره چون ميپرسه :

-رايان عاشق کس ديگه اي بوده و تو رو بازيچه کرده ؟!

آخه عاشق کي ؟

قطره ي اشکي ميچکه روي گونم و با حسرت ميگم :

-عاشق آنديا ،

عاشق خواهرم

ديوونه شدي ؟محاله !

واقعا که تو چطور چنين فکري کردي؟

رايان براي تو ميميره .

چطور ميتوني تموم عاشقانه هاشو ،

خوبي هاشو با اين افکار مسخرت فراموش کني ؟

لبخند تلخي ميزنم

ظاهرا فقط من احمق نبودم ،

شايدم رايان زيادي بازيگر ماهري بود که حتي محيا هم چيزيو بر عليه اش باور نميکنه .

با يه دنيا غم ميگم:

-عکساش اومد .

محيا انکار نکرد !

توي بغل آنديا بود ،روي تخت ، برهنه خواب بودن .

ازش پرسيدم .

انکار نکرد..گفت باهاش رابطه داشته .

اشکام يکي پس از ديگري ميريختن روي گونه هام

محيا ناباور بهم خيره ميشه ادامه دادم:

-اين يه ماهي که نبود من هر لحظه منتظر برگشتنش بودم و اون ...

شايد هر لحظه به ياد خواهرم ...

توي بار ديدن همو ...

دلتنگي باعث شده نتونه جلوي خودشو بگيره ...

باهم رابطه داشتن ...

يه شب عاشقانه ...از اولم منو دوستم نداشت ...

محيا دوستم نداشت ...

آنديا رو دوست داشت ...

ميدوني وقتي اون عکسا به دستم رسيد من چه حالي پيدا کردم ؟

دنيا دور سرم چرخيد ...

حس کردم زمين زير پام خالي شد و از بلندي به تاريک ترين قسمت دنيا سقوط کردم ،

اما بازهم در کمال حماقت گفتم شايد فتوشاپه ،

آنديا که ايرانه !از رايان پرسيدم .

انکار نکرد ...گفت باهاش بوده ...

ميفهمي چقدر سخته ؟

ميفهمي چقدر عذاب آوره ؟

دارم ميميرم محيا !

دارم آتيش ميگيرم ...

از اينکه هنوزم عاشقشم ،دوست دارم قلبمو از سينه در بيارم تا ديگه براي اون نتپه .

اما نميشه ،

هنوزم دوستش دارم !

با وجود خيانتي که بهم کرد بازم دوسش دارم .

محيا با گريه سرمو توي آغوشش گرفت ...

از ته دل ضجه ميزدم ...

مني که توي بدترين شرايط سعي ميکردم يه لحظه هم غم به دلم راه ندم ،

الان غم و غصه رو توي سلول به سلول بدنم احساس ميکنم .

نميدونم چند ساعت توي بغل محيا گريه ميکنم و حرف ميزنم اما ميدونم زخم دلم يه ذره

هم التيام پيدا نميکنه .

با صداي زنگ نگاه هردومون به سمت در کشيده ميشه .

محيا از جاش بلند ميشه و ميگه :

-حتما روهانه .

گفتم بره پيش رايان ببينه چيشده ...

با شنيدن اسمش قلبم ديوانه وار ميکوبه .

دوست داشتم بدونم الان کجاست و چيکار ميکنه !

حماقت بود .

اما نگرانش ميشم .

شايدم نگرانيم بيخوده و اون الان خوشحاله .

محيا درو باز ميکنه و ميره بيرون .

منتظر خيره به در ميمونم .

بعد پنج دقيقه بالاخره سرو کلش پيدا ميشه

از جام بلند ميشم .

روم نميشه از رايان بپرسم .

ناچارا فقط نگاهش ميکنم .

عميقا توي فکره .

کنارم ميشينه و چيزي نميگه .

در حد مرگ نگران ميشم ...نميتونم جلوي خودمو بگيرم و ميپرسم :

-روهان چي گفت ؟

گيج تکوني ميخوره و ميگه :

-هان ..

کلافه سوالمو دوباره تکرار ميکنم بعد کلي مکث ميگه :

-رايان غيبش زده ،

تلفنشو جواب نميده ،خونش نيست ،شرکتم نرفته ...

لبخند تلخي ميزنم .

تلخي اش به حالو روز الانم خيلي شبيه

حالا که من از سرش باز شدم ، مطمئنا افتاده دنبال آنديا .

از ديشب تا الان حتي يه اس ام اس هم نداده

منتظر رفتنم بوده .

فقط نميدونست چطوري منو از سرش باز کنه .

اي کاش ميگفت ،

ميگفت دوست ندارم .

از زندگيم برو بيرون .

من کنار آنديا خوشحالم ،

خوشبختيم با اون تکميل ميشه .

مطمئنا مثل بختک نميوفتادم توي زندگيش، ميرفتم .

يه جايي که حتي رنگ منو هم نبينه ..

هنوزم دير نشده .

ازش دور ميشم ...اونقدر دور که حتي اسمم يادش بره

*من ،

تو را ، فروختمت ؛

به تمام خاطرات خوب !

من ،

تو را ، بي نياز شدم ؛

به رسم تمام نبودن هايت !

من ،

تو را ،

بي تو ،

زندگي ميکنم ؛

سخت است ...اما ممکن است *

****

محيا دوساعتي ميشد رفته بود و من گوشه اي ترين قسمت سالن نشسته بودم و طبق معمول توي خاطراتم غرق بودم .

گردنبندمو توي مشتم فشار ميدم ...

از وقتي رايان اينو بهم داده بود يه بارم از گردنم درش نياوردم .

علاوه بر حلقم اين گردنبند هم نشون دهنده اين بود که من،

مال رايانم ..

دوست نداشتم از گردنم درش بيارم ...

جزئي از وجودم شده بود و دل کندن ازش برام سخت بود

با شنيدن زنگ آيفون سيخ سرجام ميشينم

حتما رايانه !

از يه طرف نميخواستم ببينمش چون به اندازه تموم دنيا ازش دلخور بودم .

از يه طرفم از دلتنگي رو به جنون بودم و فقط ميخواستم حتي شده يک لحظه نگاهم خيره به نگاه سوزانش بشه .

با قدم هاي لرزون به سمت آيفون ميرم .

اما توي صفحه ي آيفون به جاي رايان ميثمو ميبينم .

تعجب ميکنم .

نميدونستم درو باز کنم يا نه !

بالاخره نبايداتفاقات گذشته رو از ياد ميبردم ..

اما ميثم زمين تا آسمون فرق کرده بود ...

ديگه کاري نميکرد که اذيتم کنه فقط هروقت منو ميديد سر به زير سلام ميکرد و احوالمو ميپرسيد .

فکر کردنو گذاشتم کنار و درو بدون هيچ پرسشي باز کردم .

در خونه رو هم باز کردم و دوباره به همون گوشه اي که نشسته بودم پناه آوردم

تا ميشينم تازه متوجه تاريکيه اطرافم ميشم!

تعجب ميکنم !

چه زود تاريک شد !

از يه طرف پاييز بود و از يه طرف انقدر غرق افکارم بودم که اصلا نفهميدم کي شب شد !

در خونه باز ميشه و سايه ي ميثم ديده ميشه .

صدام ميزنه و همزمان برقو هم روشن ميکنه..

دستمو جلوي چشمام ميگيرم .

کمي که چشمامو بازو بسته ميکنم به روشنايي عادت ميکنن .

به ميثم خيره ميشم ...

توي دستش چند تا نايلونه

نايلونا رو ميذاره کنار آشپزخونه و به سمتم مياد .

مثل من روي پارکت هاي سرد ميشينه .

بهش نگاه ميکنم و ميگم :

-چرا اينجا نشستي ؟

تو چرا اينجا نشستي ؟