با صدايي که کمي بلند شده تقريبا داد ميزنم :
-دردت چيه ؟
هان ؟
فکر کردي انقدر پستم ؟
چرا فکر ميکني وقتي بله رو به تو گفتم با رايان قرار ميذارم ؟
تو چت شده ميثم ؟ انگار اصلا نميشناسمت .
با انگشت اشارش محکم ميکوبه به تخت سينه ام و با غيض ميگه :
-تو باعث شدي ! اون مرتيکه ي کثافت باعث شد
نگاهش پايين تر کشيده ميشه .
اشاره اي ، به شکمم ميکنه و ميگه :
-اين توله سگه حروم زاده باعث شد .
حالا که زن من شدي ، بايد کاري بکني که من ميگم !
بر خلاف ميلم عمل کني هم رايانو ميکشم هم اين بچه رو .
اينم حرف آخرم .
با چشم هاي ترسيده نگاهش ميکنم .
بي توجه بهم از کنارم عبور ميکنه و وارد اتاقش ميشه .
دستامو جلوي شکمم ميذارم و کنار ديوار سر ميخورم .
سرمو بالا ميگيرم و توي دلم مينالم :
-ديگه چيا بايد ببينم خدايا ؟
چشم هامو ميبندم . چشم ها و نگاه خندون رايان جلوي چشمم مياد .
( رايان : اين چيه گذاشتي زير لباست وروجک ؟
سارا: ميخوام ببينم ، مامان بشم چه شکلي ميشم ؟
نگاهش غرق در لذت و خوشي ميشه .
با شيطنت به سمتم مياد .
ابرويي بالا ميندازم و يک قدم ميرم عقب .
هر چه من عقب تر ميرم اون جلو تر مياد
پام به چيزي گير ميکنه . سرمو برميگردونم .
با ديدن تخت ميخوام جيغ خفه اي که بکشم که هلم ميده روي تخت .
خيمه ميزنه روم .
با چشم هاي به رنگ شبش زل ميزنه به چشم هاي پر از شيطنتم .
سرشو جلو مياره و کنار گوشم با صداي آهسته اي ميگه :
-اگه بخواي ميتونم خيلي زود بهت نشون بدم .
مسخ شده به خاطر نفس هاي داغش ميگم :
-چيو ؟
گونشو به گونه ام ميچسبونه و با صداي خاصي ميگه :
-اين که مامان بشي چه شکلي ميشي !
دستامو روي سينه ي پهنش ميذارم .
سرش بلند ميشه و با نگاه تب دارش بهم خيره ميشه .
با تعجب ساختگي ميگم :
-بچه به اين بزرگيو توي شکمم نميبيني ؟
نگاهش از چشمام سر ميخوره روي شکمم .
وقتي برآمدگي زير پيراهن سفيد رنگمو ميبينه ، با چشم هاي گرد شده ميگه :
-عه بابايي ؟ اون تو بودي ؟ کي رفتي اون تو ؟ چون مامان جونت که اجازه نميده من بهش نزديک بشم ، حتما مثل قصه ها خدا تو رو يهويي فرستاد .
قهقهه اي ميزنم و ميگم :
-خيلي بي حيايي .
با اخم ريزي و مصلحتي بهم نگاه ميکنه و ميگه :
-من با دخترم بودم نه با تو . اصلا گوشاتو بگير ميخوايم پدر و دختر گپ بزنيم .
لبهام آويزون ميشن .
با حالت قهر نگاهمو ازش ميگيرم و دست هامو خيلي آهسته روي گوش هام ميذارم .
بيشتر خم ميشه روي شکمم .
حالت نگاهش جدي ميشه .
پيراهن بلندمو بالا ميزنه و بالش کوچيک زير لباسمو برميداره و به طرفي پرتاپ ميکنه .
لب هاي داغشو روي شکمم ميذاره و شکممو نرم ميبوسه .
خيره به شکمم با حسرت ميگه :
-يعني ميشه يه روزي بچه ي ما اين جا رشد کنه ؟ دخترمون ؟
بشه عزيز دل باباييش ؟ از همين الان دلم براش پر ميکشه .
دختره من، دختره مون
يه دختر از تنها عشق زندگيم
با صداي آهسته اي ميگم :
-حالا چرا دختر ؟
سرشو تکون ميده و ميگه :
-نميدونم ! حس ميکنم بچه ي من و تو دختر ميشه .
**
صداي کوبيده شدن در به هم، منو از خاطرات شيرينم به زندگيه جهنميم پرت ميکنه .
ميثم حاضر و آماده از اتاقش خارج ميشه .
با ديدن من که اونجا نشستم ، رنگ نگاهش مثل قديما ميشه .
با شرمندگي به سمتم مياد و کنارم روي دو زانوش ميشينه .
با ناراحتي صورتمو برميگردونم .
ميخوام بلند بشم که مچ دستمو ميگيره و ميکشه .
ناچارا دوباره ميشينم .
صداش بلند ميشه :
-به من نگاه کن !
به حرفش گوش نميدم و مصرانه به پارکت هاي کرم رنگ نگاه ميکنم .
دست سردش زير چونم ميشينه .
چونمو محکم فشار ميده و سرمو به سمت خودش برميگردونه .
نگاهم رنگ نفرت ميگيره .
شرمندگيه چند لحظه قبل از چشم هاش پر کشيده و فقط عصبانيته که توي چشم هاش ديده ميشه .
با صداي خشن ولي آهسته اي ميگه:
-فکر نميکني اين نگاه مناسب شوهرت نيست ؟ همش که نبايد به اون مرتيکه نگاه عاشقانه بندازي .
يه بارم به من با عشق نگاه کن .
چونمو بيشتر تکون ميده .
از اين غرورم اين طوري در حال خورد شدنه دلم ميخواد بميرم .
صداش رفته رفته اوج ميگيره
-بهت ميگم نگاه کن ! يه نگاه پر از عشق ! يالا ! به شوهرت با عشق نگاه کن ! يالا يالا يالا !
دست هامو روي گوش هام ميذارم و داد ميزنم :
-بس کن !
چونمو ول ميکنه .
با عصبانيت از جاش بلند ميشه .
به سمت در ميره و کفش هاشو ميپوشه در همون حال با لحن دستوري ميگه :
-تا وقتي ياد نگيري چطوري به شوهرت نگاه کني ، رنگ آفتاب و مهتابو هم نميبيني
از خونه خارج ميشه و درو محکم به هم ميکوبه .
تکوني ميخورم و چشم هامو ميبندم .
صداي چرخش کليد توي در مياد و من به راحتي ميتونم بفهمم که توي اين خونه زنداني شدم .
چشم هام از بس که جلوي اشک هامو گرفتم ، ميسوزن .
پلکي ميزنم که صورتم از هجوم اشکام خيس ميشه
دستمو روي شکمم ميذارم و ميگم :
-ببخشيد اگه قلب کوچولوت به درد مياد .
ببخشيد که با تصميم احمقانه ام باعث شدم اينطوري اذيت بشي .
ببخشيد که پدرت نيست تا لوست کنه .
ببخشيد اگه ميخوام تو رو به دنيايي بيارم که پر از سختيه .
هق هقي ميکنم . چاره اي دارم جز سوختن و ساختن ؟
اگه بخوام ببازم ، بايد توي جو متشنج بچمو به دنيا بيارم .
چه بخوام ، چه نخوام ميثم الان شوهر منه .
لج کردن با اون ، لج کردن با خودم و بچه امه .
پس مجبورم باهاش راه بيام .
نميدونم چه مرگشه !
اما اينو ميدونم حالت هاش نرمال نيست و من بايد سر در بيارم که چي به چيه !
از جا بلند ميشم .
اشک هاي روي صورتمو با پشت دست پاک ميکنم .
دستمو توي جيب پالتوم فرو ميبرم و گوشي امو در ميارم و به محيا توي دو کلمه اس ام اس ميدم :
-من نميام .
گوشيو روي اپن آشپزخونه ميذارم و وارد اتاقم ميشم .
لباس هامو با بلوز شلوار راحتي عوض ميکنم و به سمت آشپزخونه ميرم .
براي اولين بار حس ميکنم بين جدال با عقلم پيروز ميشم .
چون به غير از ناهاري که ميخوام بپزم به هيچ چيز ديگه اي فکر نميکنم .
بعد يک ساعت زرشک پلو با مرغم درست ميشه و عطرش کل خونه رو در برميگيره .
سالادي هم آماده ميکنم و بعد از جمع و جور کردن آشپزخونه رسما کار کم ميارم .
با قدم هاي آهسته به سمت اتاقم ميرم .
جلوي آيينه مي ايستم .
مردد نگاهي به لوازم آرايشي نو که روي ميز چيده شده نگاه ميکنم .
بايد کم کم عادت کنم .
بايد رايانو توي ذهنم کم رنگ کنم و در نهايت محو کنم .
بايد تمام فکرمو بذارم روي شوهرم .
چشم هامو ميبندم .
با اينکه عذاب ميکشم دستمو پيش ميبرم و رژ لب صورتي رنگي رو بر ميدارم و روي لبهام ميکشم .
مدادي هم داخل چشمم ميکشم و ولو ميشم روي صندلي .
صداي چرخش کليد توي قفل در مياد .
رنگم ميپره .
به خاطر زدن همون يه ذره رژ هم خودمو لعنت ميکنم .
صداي ميثم مياد که منو صدا ميزنه .
نميدونم چرا جوابشو نميدم .
صداش اوج ميگيره و با داد ميگه :
-سارا ؟ کجايي ؟ به ولاي علي اگه رفته باشي زندت نميذارم .
صداي قدم هاش مياد و طولي نميکشه که در با شدت باز ميشه .
با ديدن من نفسشو از سينه خارج ميکنه و ميگه :
-چرا جواب نميدي ؟
لبخند لرزوني ميزنم و ميگم :
-حواسم نبود .
اخم از صورتش پر ميکشه .
با قدم هاي آهسته به سمتم مياد .
جلوم مي ايسته .
دستشو به سمتم دراز ميکنه .
مردد به دستش نگاه ميکنم .
از نگاهاش ميفهمم که اگه ترديد کنم ، باز ميخواد خونه رو ، روي سرم خراب کنه .
دست هاي لرزونمو پيش ميبرم و توي دستش ميذارم .
تمامي حس هاي بد دنيا به سمتم هجوم ميارن .
دستمو ميکشه .
از جا بلند ميشم و رخ به رخش مي ايستم .
دستمو ول ميکنه .
دستاشو ميذاره روي شونه هام و منو ميکشه توي بغلش .
چشم هام از سر درد بسته ميشن .
عذاب ميکشم . از اين برخورد تن به تن .
صداش کنار گوشم بلند ميشه :
-چرا دست هاتو دورم حلقه نميکني ؟ نکنه لذت نميبري شوهرت بغلت ميکنه ؟
مثل بيد ميلرزم . تمام تلاشمو ميکنم دستامو دورش حلقه کنم اما موفق نميشم .
ازم فاصله ميگيره .
ميدونم الان غوغا به پا ميکنه .
اما برخلاف تصورم فقط آهي ميکشه و از اتاق خارج ميشه .
با حرص چشم هامو ميبندم و با پشت دست رژمو پاک ميکنم .
نفسي از سر کلافگي بيرون ميدمو
از اتاق خارج ميشم .
.
.
.
.
.
***
پنج روز بعد ...
تمام حواسم به تلويزيون خاموشه و فارغ از زمان و مکان توي افکار خودم غرقم .
پنج روز از زندگيه مشترکم با ميثم ميگذره و هر روزش عذاب آور تر از ديروز سپري ميشه .
ميثم رفته رفته بدتر ميشه ، اما بهتر نميشه .
هر کاري کردم تا اعتمادشو جلب کنم .
هر کاري .
اما نشد . حالا ديگه مطمئنم ميثم بيماره .
بار ها و بارها ديدم قرص ميخوره .
توي خواب داد ميزنه.
توي فکره اما يه دفعه بلند ميشه و يه چيزيو ميشکونه و به رايان بد و بيراه ميگه .
زندگي انقدر برام سخت شده که اگه به خاطر بچه ي توي شکمم نبود قطعا دووم نمياوردم .
صداي چرخش کليد توي در به گوشم ميخوره .
از فکر بيرون ميام و به در نگاه ميکنم .
ميثم در حالي که پاي تلفن صحبت ميکنه داخل ميشه .
سلامي ميکنم . نيم نگاهي به طرفم ميندازه و سري تکون ميده .
صداش بلند ميشه که به مخاطب پشت خطي اش ميگه :
-نه راضي نبودم . براي همين زنگ زدم يکي ديگه رو بهم معرفي کني .
کيفيت کاراش پايين بود . کلي ضرر کردم . به کمکت بايد يه جوري جبران خسارت کنم ديگه .
نميدونم يارو پشت خط چي ميگه که ميثم قاه قاه ميخنده و ميگه :
-باشه . باشه حالا شماره و آدرسشو بده فقط يه دقيقه صبر کن خودکار و کاغذ پيدا کنم .
گوشيو از گوشش فاصله ميده و رو به من در حالي که جلوي دهنه ي گوشي رو گرفته ميگه :
-خودکار کاغذ داري؟
سري تکون ميدم و ميگم :
-تو کشوي اون ميز کوچيکه کنار تختم هست خودت بردار .
سري تکون ميده و به سمت اتاقم ميره .
صداشو ميشنوم که داره بلند بلند پاي تلفن حرف ميزنه بي حوصله از جا بلند ميشم و به سمت آشپزخونه ميرم .
هنوز پام به آشپزخونه نرسيده که صداي شکستن چيزي و پشت بندش صداي نعره ي ميثم بلند ميشه .
ترسيده برميگردم .
از اتاق خارج ميشه و داد بلندي ميزنه :
-اينا چيه هان ؟ چيه اينا ؟
نگاهم سر ميخوره پايين با ديدن محتواي توي دستش رنگم مثل گچ ديوار سفيد ميشه .
ديشب انقدر دلتنگ رايان شده بودم که تنها لباسي که ازش داشتم و تا صبح بو کردم و با عکسش حرف زدم و الان .
همون تيشترت و همون عکس افتاده دست ميثم که ميدونم از زير بالشم پيدا کرده .
نگاهمو از دستش ميگيرم و به صورتش ميدوزم .
صورتش از خشم مي لرزه و انقدر قرمز شده که چهره اش تشخيص داده نميشه .
تيشرت و عکسو به گوشه اي پرت ميکنه و با قدم هاي بلند به سمتم مياد .
ترسيده يک قدم ميرم عقب .
بهم ميرسه و با قدرتي که توي وجودش داره سيلي محکمي بهم ميزنه .
پرت ميشم روي زمين .
بالاي سرم مي ايسته و دادي ميزنه که کل وجودم ميلرزه :
-تيشرت اون مرتيکه توي خونه ي من چيکار ميکنه ؟
من که درو روت قفل ميکنم از پنجره مياد تو ؟
ساعت هايي که من نيستم مياد؟ آره ؟
ترسيده و با صداي لرزوني ميگم :
-نه . نه . نه ميثم به خدا اين طوري که تو ميگي نيست من ...
نميذاره حرفمو تموم کنم . خم ميشه و بازومو ميگيره و بلندم ميکنه و دنبال خودش ميکشونه .
تقلا ميکنم بازومو از زير فشار دست هاش نجات بدم اما موفق نميشم .
منو ميبره توي اتاقم و پرتم ميکنه روي تخت .
با انگشتش به تخت اشاره ميکنه و با خشم ميگه :
-روي اين تخت کثافت کارياتونو ميکردين ؟ آره ؟ اين تخت ؟
دستمامو جلوي دهنم ميگيرم و با گريه ميگم :
-نه به خدا ميثم . از وقتي ازدواج کرديم هيچ خبري از رايان ندارم قسم ميخورم .
سرشو هيستيريک چند بار به نشانه ي تاکيد تکون ميده و تهديد وار زير لب ميگه :
-آدمت ميکنم... هم تو رو هم اون مرتيکه ي بي ناموسه بي شرفو .
حرفشو ميزنه و از اتاق خارج ميشه .
فکر ميکنم بي خيالم شده . بلند ميشم و روي تخت ميشينم .
سرمو بين دست هام ميگيرم و از ته دل زار ميزنم .
در اتاق باز ميشه و ميثم وارد ميشه .
بدون اين که ذره اي دل بسوزونه با لحن بدي ميگه :
-خفه شو زر زر نکن انقدر !
با بغض سرمو بلند ميکنم .
دوربيني به هم راه پايه ي زيرش آورده و در حال تنظيم کردنشه .
چشم هام گرد ميشه . اشک هام بند مياد .
ترسيده سکسکه اي ميکنم و به ميثم نگاه ميکنم .
با فکر بلايي که ميخواد سرم بياره مو به تنم راست ميشه .
بعد چند لحظه دوربينو تنظيم ميکنه .
لبخند شرورانه اي ميزنه و به سمتم مياد .
دست هامو حائل شکمم ميکنم و با ترس بهش خيره ميشم .
با نگاه ترسناکش زل ميزنه بهم .
دستش به سمت کمربندش ميره .
بيشتر از قبل ميترسم .
حتي ذره اي رمق توي وجودم حس نميکنم .
کمربندو کامل از شلوارش در مياره .
صورتشو با نفرت جمع ميکنه .
دستشو بالا ميبره و کمربندو با شدت به شونه ي سمت راستم ميکوبه .
جيغي از سر درد و ترس ميکشم و دمر روي تخت ميوفتم .
نفسم از زور درد بالا نميومد .
تنها کاري که ميتونم بکنم اينه که دستامو جلوي شکمم بگيرم تا مبادا به بچه ام آسيبي برسه .
صداي داد ميثم بلند ميشه :
-روي اين تخت دست به تن و بدنت کشيد ؟ روي اين تخت ؟
روي اين تخت به من خيانت کردي ؟ لجن ؟ کثافت ؟
ضربه ي دومو با قدرت بيشتري به کمرم ميزنه .
دادي ميزنم و با گريه ملافه ي روي تختو به دندون ميگيرم تا جيغم گوش فلکو کر نکنه
انگار از جيغام لذت ميبره چون ميگه :
-جيغ بزن ! اونقدر جيغ بزن تا صداي آشنات به گوش اون مرتيکه ي ناموس دزد برسه .
حالا حالا ها بايد جيغ بزني .
ضربه ي سوم و وارد ميکنه :
با صداي گوش خراشي رو به آسموني که پشت سقف پنهون شده داد ميزنم :
-خدايا نجاتم بده !
هنوز حرفم تموم نشده ، ضربه ي چهارم و ميزنه و با داد ميگه :
-حتي خدا هم جوابتو نميده . مطمئن باش خدا هم ننگش ميشه لجني مثل تو ، روي زمينش داره زندگي ميکنه
با هق هق ميگم :
-به خدا من کاري نکردم ميثم !
ضربه ي محکم تري ميزنه. با تمام توانش .
داد ميزنه :
-پس لباسش اين جا چي کار ميکرد هان ؟
از ته دل ضجه ميزنم .
خدايا اين چه مصبيته ؟
انگار خسته ميشه
کمربندو روي زمين ميندازه .
خودشو پرت ميکنه روي تخت .
دستشو ميزنه زيرسرشو با لبخند بدي نگاهم ميکنه .
جاي ضربه هاش انقدر پوستمو ميسوزونه که امونمو بريده .
از زور گريه نفسم بالا نمياد ...
موهامو با پشت دستش از صورتم کنار ميزنه .
با نفرت سرمو عقب ميکشم .
لبخند ترسناکش پر رنگ تر ميشه .
سرشو آروم آروم جلو مياره .
تمام درد هامو فراموش ميکنم و با ترس بهش خيره ميشم .
لب هاشو درست کنار گونه ام متوقف ميکنه .
بوسه ي ريزي به گونم ميزنه و پشت بندش، گونمو بين دندون هاي بالا و پايينش چنان فشار ميده که دادم دوباره از سر درد به هوا ميره .
دندون هاشو از لپم جدا ميکنه و دوباره با همون لبخند کريهش بهم خيره ميشه .
با گريه داد ميزنم :
-وحشي ! ايشالا بميري . ازت متنفرم ميثم .
تک خنده اي ميکنه و ميگه :
-مطمئن باش من حتي کفنم هم دو نفره است .
مکثي ميکنه . صورتشو نزديک صورتم مياره و با صداي آهسته و شمرده شمرده ميگه :
-به هيچ عنوان از دست من خلاص نميشي همسر قشنگ من ..
صورتم از نفرت جمع ميشه
با عصبانيت ميگم :
-تف به ذاتت بياد . تو بيماري ! حالت عادي نداري . از خدا ميخوام همين الان جونتو بگيره .
قهقهه اي ميزنه و از کنارم بلند ميشه .
با نگاهم دنبالش ميکنم .
دوربيني که وصل کرده بودو جمع ميکنه و در همون حين ميگه :
-گوشي، تلفن خونه ، آيفون ، تلويزيون
ديگه از هيچ کدوم خبري نيست .
من ميرم و تا شب هم نميام .
اگه حتي سايه ي اون مرتيکه رو ببينم ، دارم تاکيد ميکنم سارا ، حتي اگه سايه اشو حس کنم ، بيچاره اتون ميکنم .
اول از همه هم ، اون حروم زاده ي توي شکمتو .
تکوني که بچه ام توي شکمم ميخوره رو حس ميکنم .
اشکام براي بيچارگيم جاري ميشن .
از اتاق ميره بيرون .
حتي نميتونم تکون بخورم .
انقدر جاي ضربه هاش ميسوزه که امونمو بريده .
صداي برخورد در خونه مياد و من ميفهمم که ميثم رفته .
با گريه ميگم :
-رايان کجايي؟ بيا نجاتم بده ! به خاطر خدا بيا نجاتم بده !
من از روي لج بازي با ميثم ازدواج نکردم .
با اين که تو با آنديا بودي ، من باز به آينده با تو اميدوار بودم .
ولي اون روز ....
ميدوني رايان اون روز تمام اميدم نااميد شد .
تو ديگه زن و بچه دار شدي !
من فقط براي بچه امون با ميثم ازدواج کردم .
چون بي پدر بزرگ نشه .
رايان خواهش ميکنم بيا !
به خاطر من نه ، به خاطر بچه امون بيا !
صداي کوبيده شدن در مياد
انگار يکي داشت با مشت به در ميکوبيد .
چشمام از شدت خوشحالي برق ميزنن .
يعني ممکنه رايان باشه ؟
با اين که سخته اما از جام بلند ميشم .
صداي آخم بلند ميشه.
اونقدر سوزش بديه که طاقتمو بريده .
دستمو به ديوار ميگيرم .
هر قدمي که برميدارم با يه آخ از سر درد همراه ميشه .
ضربه هايي که به در کوبيده ميشد شدتش بيشتر ميشه
به سختي خودمو به در ميرسونم .
نميتونم وايستم براي همين سر ميخورم کنار در و ميشينم .
با صدايي که انگار از ته چاه در مياد ميگم :
-کيه ؟
انتظار دارم هر لحظه صداي رايانو بشنوم اما در کمال بدبختي صداي مردونه ي ديگه اي بلند ميشه که با نگراني ميگه :
-سارا ؟ دخترم خوبي ؟ درو باز کن !
با کمي دقت ميفهمم که باباي ميثمه .
انگار توي اون لحظه شديدا وجود يه انسانو کنارم کم داشتم چون شدت گريه ام بيشتر ميشه
با هق و هق ميگم :
-بابا نجاتم بده !
صداش نگران تر ميشه ضربه اي به در ميکوبه و ميگه:
-ميثم اذيتت ميکنه ؟ باز کن اين درو صحبت کنيم .
در قفله . شما ميدونستي بابا . ميدونستي پسرت نرمال نيست. چرا چيزي نگفتي ؟ دلت به حال من نسوخت ؟
شرمنده ميگه :
-به خدا شرمنده اتم دختر . ميثم پارانوئيد داره از وقتي تو با رايان نامزد کردي اين طوري شده . به عالم و آدم شک داره .
بارها خواهرشو زير بار کتک گرفته
حتي با يه دکترم صحبت کردم .
بهش قرص ضد جنون داده تا مبادا به اطرافيانش آسيب برسونه .ولي ظاهرا اونا هم اثر نداشته چون اين جور بيمارا روي محارمشون خيلي حساسن .
دستمو جلوي دهنم ميگيرم .
خدايا اين ديگه چه روزيه که بهم نشون دادي ؟
سرمو ميچسبونم به در و با گلايه ميگم :
-پس چرا بهم نگفتين ؟
شرمنده اتم دخترم اما جبران ميکنم .ميثم لياقت تو رو نداره .
من فقط ميخوام يه چيز خيلي مهم بهت بگم .
سرمو از روي در برميدارم و با پشت دست اشک هامو پاک ميکنم و ميگم :
-چي؟
درباره ي رايان نامزد سابقت .
درد و بيخيال ميشم و سيخ سر جام ميشينم با نگراني ميگم :
-طوريش شده ؟ اتفاقي براش افتاده ؟
مکث کرده انگار مردده حرفشو بزنه يا نه .
نگرانيم بيشتر ميشه . با التماس ميگم :
-تورو خدا بگين طوريش نشده .
بالاخره مکث عذاب آورشو خاتمه ميده و ميگه :
-نه طوريش نشده . حقيقيت اينه که نامزدت هيچ وقت به تو خيانت نکرد .
ميثم با اين که پسر منه اما ميگم که نبايد سر لج بازي با اون جوون با ميثم ازدواج ميکردي .
دستمو به زمين ميگيرم .
حتي تصورشم براي مني که جهنم دست و پا ميزنم مثل روياست.
رايان خيانت نکرده ؟
منو دوست داشته ؟
فقط مال من بوده ؟ .
پس اون عکسا ؟ اعترافش ؟ اون بچه ي توي شکم آنديا ؟
خدايا اين چه امتحانيه ؟
اين چه عذابيه خدا ؟
با صدايي که انگار از ته چاه در مياد ميگم :
- يعني چي؟
صداي پدر ميثم بلند ميشه که سراسيمه ميگه :
-من فقط ميدونم ميثم براتون نقشه کشيده .
خودم با گوشاي خودم شنيدم .
بعد از اونم که تو از نامزدت جداشدي .
دستمو جلوي دهنم ميگيرم و با گريه ميگم:
-ميشه بهش بگيد بياد ! خواهش ميکنم ! اين کمترين کاريه که ميتونيد برام انجام بديد .
بهش بگيد بياد دنبالم . بهش بگيد بياد منو بچشو نجات بده .
صداي پر از بهت باباي ميثم مياد که ميگه :
-بچه ؟؟
دستي به شکمم ميکشم . اشکام از چشمام پايين ميچکن .
ميون گريه لبخند تلخي ميزنم و ميگم :
-آره بچه. من از رايان يه بچه دارم .
بهش بگيد بياد دنبالم ! خواهش ميکنم.
#فصل_دوم
#حسي_مثل_دلتنگي
#پارت241
آهي که از سينه اش خارج ميشه ميشنوم پشت بندشم صداش مياد که ميگه :
-باشه بهش ميگم . زود نجات پيدا ميکني غصه نخور دخترم .
بيني امو بالا ميکشم و به آرومي ميگم :
-باشه.
من ميرم . زياد به پر و پاي ميثم نپيچ چيزي هم از حرفهام و از اين که اومدم نزن باشه؟
-باشه بريد به سلامت صداي قدم هاشو ميشنوم که دور ميشه .
ولو ميشم کنار ديوار .
بين اشک هام ميخندم .
چندين و چند بار ميخندم .
رايان خيانت نکرده ؟
مياد و نجاتم ميده .
از دست ميثم خلاص ميشم .
يه زندگيه سه نفره ي عاشقانه رو تجربه ميکنم .
اما اگه باباي ميثم اشتباه کرده باشه چي ؟
اگه حقايقي که مثل روز روشنه صحتش بيشتر از قبل مشخص بشه چي ؟
اگه رايان واقعا با آنديا خوشبخت باشه چي ؟
متفکر به ديوار روبروم نگاه ميکنم
باز همون احساس عجيب مياد سراغم
يه حسي بهم ميگه برم و اتاق ميثمو بگردم .
يه حسي بهم ميگه حقيقت ها همين نزديکي هاست .
با اين فکر دستمو به ديوار ميگيرم .
آخم بلند ميشه .
ضربات کمربند هر لحظه سوزشش بيشتر ميشه .
نم اشکي از دردي که ميکشم توي چشم هام جمع ميشه ، اما توجهي نميکنم .
لنگون لنگون و به سختي خودمو به اتاق ميثم ميرسونم .
نگاهمو دور تا دور اتاق ميچرخونم .
اول از همه به سمت ميز کنار تختش ميرم
يه کشوي کوچيک داره.
درشو باز ميکنم . چيزي به درد بخوري داخلش پيدا نميشه .
درشو ميبندم و به سمت کمد لباس هاش ميرم و بازش ميکنم .
انواع و اقسام لباس ها آويزون شدن .
نگاهمو به پايين کمد ميدوزم .
متوجه يه در کوچيک چوبي ميشم .
ميشينم و دره کوچيکه رو ميکشم .
روبروم يه گاو صندوقه
متاسفانه از اون گاوصندوق هاييه که هم کليد ميخوره هم رمز ميخواد .
عصبي دستمو ميکوبم به کمد.
از جا بلند ميشم و به توي جيب هاي تک تک لباس هاشو ميگردم .
پشت تابلو ها ، زير فرش .
زير تختش هيچ جا نيست .
براي آخرين بار کمد لباس هاشو زير و رو ميکنم اما نيست .
عصباني لگدي به کمد ميزنم که همون لحظه يه چيزي صاف ميخوره توي سرم و سر ميخوره روي زمين .
به زير پام نگاه ميکنم با ديدن کليد دستمو جلوي دهنم ميگيرم و جيغ خفه اي ميکشم .
سرمو بالا ميگيرم
. بالاي کمد طاقچه ي کوچيکي شايد به اندازه ي ده سانت وجود داشت .
وقتو تلف نميکنم .
با قدم هايي که از زور درد به آرومي برداشته ميشدن به سمت گاوصندوق ميرم .
روبروش ميشينم و کليدو توش ميچرخونم .
خوب نوبت رمز بود .
چشم هامو ميبندم و سعي ميکنم تمرکز کنم .
دستمو پيش ميبرم و تاريخ تولد ميثمو ميزنم .
اما اشتباه بود .
تاريخ تولد خودمو ميزنم بازم اشتباه بود .
تاريخ ازدواجمون بازم نبود .
اشکم در مياد .
سرمو بين دست هام ميگيرم .
فکر کن سارا فکر کن فکر کن فکر کن .
جرقه اي توي ذهنم زده ميشه .
ميثم هميشه به جاي تاريخ روز هاي خوب ، تاريخ روزهاي بد زندگيشو توي ذهنش ثبت ميکرد تا هيچ وقت يادش نره .
هيجان زده شانسمو امتحان ميکنم و سالي که از ميثم جدا شدمو وارد ميکنم .
در کمال تعجبم درست بود
نفس عميقي ميکشم و در گاوصندوقو باز ميکنم .
يه مقدار پول ، چند تا مدارک به درد نخور ، سند ، دسته چک و يک عدد فلش .
مردد به فلش سياه رنگ توي گاو صندوق نگاه ميکنم .
دست هاي لرزونمو پيش ميبرم و فلشو برميدارم .
نگاهي بهش ميندازم .
به غير از اين چيز ديگه اي نبود که توجهمو جلب کنه .
در گاوصندوقو ميبندم و کليدشم سر جاش ميذارم .
به سمت لپ تاپ ميثم که روي ميزش بود ميرم .
ميشينم روي تخت و روشنش ميکنم .
فلشو ميزنم بهش .
بازش ميکنم .
توش دو تا فيلمه .
اولين فيلمو کليک ميکنم روش و دکمه ي پلي رو ميزنم .
جلوي روم تصوير يه بارو ميبنم .
ضربان قلبم ريتمش تند ميشه .
از چيزي که ممکنه ببينم خوف برم ميداره .
با يه دور نگاه کردن متوجه ي رايان ميشم .
کنار يه مرد تقريبا مسن نشسته و گرم حرف زدنه .
فيلمو ميزنم ده دقيقه جلوتر .
مرده بلند ميشه .
رايان باهاش دست ميده و با احترام يه چيزي بهش ميگه مرده هم ميره .
رايان دوباره ميشينه سر جاش .
گوشيشو در مياره و مشغول تايپ کردن ميشه لبخند محوي که روي لباشه رو خيلي خوب تشخيص ميدم .
لبخند تلخي ميزنم . به ياد ميارم که اون شب چون دلتنگش شدم با اس ام اس هاي پي در پي که بهش ميدادم چه قدر ديوونه اش کرده بودم.
درست زماني که گوشيشو ميذاره توي جيبش و قصد رفتن ميکنه .
دختري که برام غريبه نيست به سمتش ميره .
شلوار چسبون چرمي پوشيده با بلوز ست چرم .
موهاشم دم اسبي بسته و با عشوه به سمت رايان ميره .
روبروش مي ايسته .
دستشو به سمت رايان دراز ميکنه .
رايان درحالي که ريلکس لم داده روي صندليش فقط به آنديا نگاه ميکنه .
آنديا کنارش ميشينه . درست کنارش .
اخم هاي رايان در هم ميشه . با تحکم چيزي ميگه .
...
يه دفعه نميدونم چي ميشه که آنديا دستاشو جلوي صورتش ميگيره و سرشو پايين ميندازه .
رايان کمي هول ميشه . دستشو حائل شونه ي آنديا ميکنه و خم ميشه چيزي بهش ميگه .
آنديا سرشو بلند ميکنه . نميدونم چي به رايان ميگه که رايان با اجبار سري تکون ميده و اشاره اي به گارسوني که دورتر ايستاده ميکنه .
گارسونه به سمت رايان ميره .
رايان بهش چيزي ميگه که گارسونه ميره وبعد دو دقيقه با يه ليوان آب برميگرده .
رايان ليوان آبو به سمت آنديا ميگيره .
آنديا لاجرعه آبو سر ميکشه .
همون لحظه انگاري که موبايل رايان زنگ ميخوره .
خوب به ياد دارم که توي اون ساعت چون جواب اس ام اسمو نداد بهش زنگ زدم .
از جاش بلند ميشه و پشت به آنديا مشغول صحبت کردن با تلفن ميشه .
آنديا سراسيمه دست توي يقه اش ميکنه و چيزي در مياره و ميريزه توي شربت رايان اما درست لحظه اي که ميخواد دستشو پس بکشه ، رايان صورتشو برميگردونه و متوجه آنديا ميشه .
اون طوري که به ياد دارم پشت تلفن به من ميگه :
-قطع کن بعدا بهت زنگ ميزنم .
تلفنو قطع ميکنه و با عصبانيت به سمت آنديا ميره .
بازوشو ميگيره و بلندش ميکنه .
با غيض چيزي بهش ميگه و دنبال خودش ميکشونتش و بعدش فيلم قطع ميشه
نميتونم چيزيو هضم کنم فقط مثل ديوونه ها تند تند با خودم ميگم :
-خيانت نکرده . نکرده . رايان به من خيانت نکرده.
فيلم بعديو پلي ميکنم .
اين جا صحنه ي يه اتاقو نشون ميده .
منتظر خيره ميشم .
يه دفعه اي در اتاق با شدت به در برخورد ميکنه و آنديا پرت ميشه روي تخت .
اين فيلم برعکس فيلم قبلي صدا داره و من خيلي خوب ميتونم صداي داد بلند رايانو بشنوم :
-ميخواستي چه غلطي بکني حروم زاده ؟
آنديا از جاش بلند ميشه . روبروي رايان مي ايسته و با گريه ميگه :
-ببخشيد رايان ! من از شدت عشقم به تو نميدونم دارم چي کار ميکنم . ديگه نميدونستم چه راهي رو بايد امتحان کنم تا دوباره مال من بشي .
رايان بدون اين که دلش بسوزه سيلي خيلي محکمي به صورت آنديا ميزنه که آنديا دوباره پرت ميشه روي تخت
صداش بيشتر از قبل اوج ميگيره و داد ميزنه :
-پست فطرت . من نامزد خواهرتم . عاشق خواهرتم چطور ميتوني حرمتشو بشکني ؟؟
آنديا با عصبانيت داد ميزنه :
-اون دختره ي بي کس و کار خواهر من نيست .
رايان ميخواد حمله کنه سمتش اما منصرف ميشه .
انگشتشو با غيض رو به آنديا تکون ميده و با عصبانيت ميگه :
-اگه ببينم ، حماقت هاي قبلتو تکرار کردي ، قسم ميخورم به شرافتم که بيچارت ميکنم .
حرف رايان تموم ميشه .نگاهم به پشت سرش جلب ميشه .
در نيمه باز به آرومي باز ميشه و ميثم خيلي آهسته وارد ميشه .
انگار آنديا متوجه ميثم ميشه چون ميثم دستشو به علامت سکوت جلوي بينيش ميگيره .
اسلحه اي از جيبش در مياره .
از ترس رنگم ميپره .
دستمو ميگيرم جلوي دهنم ..
ميثم پاورچين پاورچين به رايان نزديک ميشه و قبل از اينکه رايان به خوش بياد اسلحه اشو بالا ميبره و با تموم قدرت ميزنه به گردن رايان .
جيغ خفه اي ميکشم .
اشکام جاري ميشن . رايان ميوفته روي زمين
آنديا با جيغ ميگه :
-چي کار کردي احمق ؟؟؟
ميثم بي رحمانه خم ميشه و به زحمت رايانو بلند ميکنه و ميذارتش روي تخت در همون حين ميگه :
-نگران نباش جوري نزدم که بميره خيلي قوي باشه نيم ساعت ديگه به هوش مياد .
انديا اشکش جاري ميشه و ميگه :
-خوب به هوش بياد چي بهش بگم ؟ اون ديد من ميخواستم خوابش کنم .
ميثم با غيض رو به آنديا ميگه :
-اون ديگه به بي عرضه بودنه جنابعاليه .
از جاش بلند ميشه .
دست ميکنه توي جيب بغلش و آمپوليو به همراه شيشه ي کوچيکي که مواد زرد رنگي توش داشتو در مياره .
سرنگو از اون مواد زرد پر ميکنه و ميشينه روي تخت و مشغول بالا زدن آستين رايان ميشه .
آنديا دو باره با جيغ ميگه :
-ميخواي چه غلطي بکني احمق ؟
ميثم بدون اين که سرشو بلند کنه ميگه :
-خفه شو بذار به کارم برسم
ميثم تمام محتواي سرنگو به رايان تزريق ميکنه و از جاش بلند ميشه .
آنديا با چهره اي که شديدا ترسيده دوباره سوالشو تکرار ميکنه .
-ميثم چي بهش تزريق کردي ها؟ پست فطرت چيکارش کردي ؟
ميثم عصباني به سمت آنديا ميره .
موهاي آنديا رو توي مشتش ميگيره و توي صورتش با عصبانيت ميگه :
-فقط خوابش کردم با يه کم دز اضافه .
تو هشتاد و پنج درصد عمل ميکنه و باعث فراموشي ميشه البته اگه قهرمانمون تافته ي جدا بافته نباشه .
آنديا همونطوري که در تقلايه موهاشو از چنگ ميثم نجات بده با گريه ميگه :
-يعني چي؟ يعني بعد از اين که به هوش بياد حافظشو از دست ميده ؟
ميثم قهقهه اي ميزنه و ميگه :
-نه ديگه ... گفتم دزش بالاست اما نه اون قدر . هنوز نفهميدي من هر قدمي که برميدارم حساب شده است ؟
نگاه تهديد آميزي به آنديا ميندازه و ادامه ميده :
-و اما تو .
-و اما تو ... ديدي که تو خونه ي خودت باهات چي کار کردم جوري که هيچ کس حتي روحشم خبر دار نشد .
اگه بخواي چوب لاي چرخ من بذاري و بازم گند بزني به همه چي ، جوري بي سر و صدا کارتو تموم ميکنم که هيچ احدي نتونه ردي ازت پيدا کنه . حاليت شد ؟
آنديا رنگ پريده سري تکون ميده .
ميثم بعد يک نگاه عميق موهاشو ول ميکنه و ازش فاصله ميگيره .
اشاره اي به رايان ميکنه و ميگه :
-بقيه اش با تو ...تنها کاري که بايد بکني اينه که يک شب کنار عشقت بخوابي .
خوشحالي نه ؟ به آرزوت رسوندمت .
پشت بند حرفش قهقهه اي ميزنه و از اتاق خارج ميشه .
آنديا مردد به رايان نگاه ميکنه و به سمتش ميره .
صورتم مچاله ميشه . دست هامو مشت ميکنم و با عصبانيت غير قابل باوري به صفحه ي لپ تاپ نگاه ميکنم .
کنارش ميشينه . خم ميشه روش و موهاي رايانو نوازش ميکنه .
حس ميکنم کسي به قلبم چنگ ميزنه .
دستي به يقه ام ميکشم .
تنگ نيست اما عجيبه که برام حکم طناب دارو اجرا ميکنه .
آنديا خم ميشه روي صورت رايان و عميق ميبوستش .
ملافه ي روي تخت ميثمو توي مشتم فشار ميدم .
دلم ميخواد همين الان چاقويي بهم بدن تا هم آنديا رو بکشم و هم ميثمو .
صداي آنديا بلند ميشه که با لذت ميگه :
-از فردا يه زندگيه جديد برات رقم ميخوره .
دختره اون هرجايي ترکت ميکنه و تو به خاطر اين که با من رابطه داشتي باهام ازدواج ميکني .
با پايان جملش دوباره لب هاي رايانو ميبوسه
-مال من ميشي! رايان . فقط مال من .
صاف ميشينه و آهسته ، آهسته مشغول باز کردن دکمه هاي رايان ميشه .
بلوزشو در مياره و به سمتي پرت ميکنه .
از جاش بلند ميشه . تختو دور ميزنه و مي ايسته .
اينبار دکمه هاي لباس خودشو باز ميکنه و به گوشه اي پرت ميکنه و ميخزه زير پتو و با لذت توي آغوش رايان فرو ميره .
چشم هامو از سر عذاب ميبندم .
اشکام تند تند جاري ميشن .
با اين که فهميدم رايان بي تقصيره ،اما همين که ميبينم کس ديگه اي تنشو لمس کرده باز عذاب ميکشم .
چشم هامو باز ميکنم . ميخوام دوباره خيره بشم به صفحه ي لب تاپ که ميثمو بالاي سرم ميبينم
اخم هام در هم ميشه .
موجي از نفرت توي چشم هام جمع ميشه .
چشم هاي ميثم بدون هيچ حسي بهم نگاه ميکنن .
کنارم روي تخت ميشينه .
دستام ميلرزه . صفحه ي لپ تاپ رو ميبندم و با صداي لرزوني ميگم :
-چرا ؟
صداش بلند ميشه که ميگه :
-نميتونستم ببينم مال کس ديگه اي ميشي .
اشکي از چشمم سر ميخوره و سوال توي ذهنمو به زبون ميارم :
-اما به چه قيمتي ؟
بي تفاوت ميگه :
-به هر قيمتي تو بايد مال من مي شدي .
صورتمو برميگردونم سمتش .
با نفرت ميگم :
-اما مال تو نميمونم . از دستت نجات پيدا ميکنم .
پوزخندي ميزنه و از جاش بلند ميشه با تهديد بهم نگاه ميکنه و ميگه :
-باشه ! ولي قبلش هم با بچه ات هم با پدر بچه ات خداحافظي کن.
ترس برم ميداره . دستامو روي شکمم ميذارم .
همون لحظه صداي زنگ موبايلي بلند ميشه .
زنگي که هر وقت به گوشم ميرسيد ضربان قلبمو بالا ميبرد .
ميثم گوشيه منو از جيبش در مياره .
با ديدن صفحه اش خنده اي ميکنه و ميگه:
-حلال زادست . فکر کنم فيلم ظهر به دستش رسيد .
انگشت هامو در هم ميپيچم .
گوشي رو به سمتم ميگيره و ميگه :
-باهاش حرف بزن !
متعجب ميگم :
-تو چي گفتي؟
جدي ميگم باهاش حرف بزن ! بگو چقدر از زندگي با من خوشحالي . بگو اون کتک ها به خاطر حماقتيه که کردي ! بگو پشيموني . حرف اضافه بزني ، کار بچه اتو تموم ميکنم .
معترض ميخوام حرفي بزنم که دستشو ميگيره جلوي بينيش و با تحکم ميگه :
-هيششش کاري که گفتم بکن !
مردد گوشيو ازش ميگيرم .
ميثم مياد کنارم ميشينه و موهامو تو مشتش ميگيره .
تماسو وصل ميکنم و با دلتنگي گوشيو به گوشم ميچسبونم .
صداش بلند ميشه دلتنگ تر از هميشه :
-سارا ؟ اذيتت ميکنه ؟ فرشته کوچولويه منو ؟ مادرشو به عذاش ميشونم حروم زاده رو .
منو ببخش سارا! من نبايد ميذاشتم با اون ازدواج کني .
عشق من غصه نخوري ! دارم ميام پيشت . روز هاي خوبي در انتظارمونه قول ميدم .
انگشت اشارمو به دندون ميگيرم و فشار ميدم تا صداي هق هقم به گوشش نرسه .
از زور گريه حتي نفس کشيدنم سخت شده .
ميثم که ميبينه من چيزي نميگم ، موهامو با تمام قدرتش ميکشه .
کنار گوشم با اون صداي نحسش ميگه :
-د يالا حرف بزن !
لبمو ميگزم چشم هامو ميبندم سعي ميکنم صدامو پيدا کنم با گريه و ضجه فقط يک کلمه ميگم :
-رايان ؟
صداي نا آرومش بلند ميشه :
-جون رايان ؟ عمر رايان ؟ ميرسم بهت عزيز دلم . کم مونده . به خدا کم مونده .
فقط بغض نکن ! اشک نريز . سارا به خاطر من !
ديوونه ميشم . همه چي از يادم ميره حتي ميثم ، حتي موهام که در حال کنده شدنه ، حتي تهديدي که ميثم کرد
اونقدر تحت فشار هستم که نفميفمم و با گريه ميگم:
-رايان بيا نجاتم بده . هم منو هم بچه امونو .
حرفم که تموم ميشه ، ميثم گوشيو با شدت از دستم ميکشه و با تموم قدرتش هلم ميده .
با سر ميخورم به پارکت هاي کرم رنگ .
چشم هام سياهي ميره .
جاري شدن خون رو، روي پيشونيم حس ميکنم .
بي رمق ميوفتم .
ميثم با خشم به سمتم مياد و وقتي بهم ميرسه با تمام قدرتش لگدي به شکمم ميزنه .
وحشتي عظيم وجودمو در بر ميگيره
دادي از سر درد ، ترس و ضعف ميکشم .
دلش به حالم نميسوزه .
دوباره پاشو بالا ميبره و با قدرت بيشتري ميکوبه به شکمم .
دستمو به شکمم ميگيرم و با هق هق ميگم :
-نکن ميثم ! اين بچه همه چيز منه . به خاطر خدا نذار بچه ام طوريش بشه .
مثل ديوونه ها صورتش ميلرزه .
با داد ميگه :
-بهت گفتم ! هشدار داده بودم .
خشمش بيشتر ميشه.
روي دوزانو کنارم ميشينه .
موهامو توي مشتش ميگيره و با تمام توان ميکشه .
سرم بالاتر گرفته ميشه .
توي صورتم با لحن وحشتناکي ميگه :
-چي بهت گفتم ؟ هان چي بهت گفتم ؟
موهامو ول ميکنه .
سرم با شدت به موزائيک ها برخورد ميکنه .
با لگد ميوفته به جونم .
اينبار نقطه به نقطه ي بدنمو بي نصيب نميذاره و با لگد هاش از خجالتم در مياد .
درد بدي رو زير دلم احساس ميکنم .
ديگه حتي يه ذره قدرت هم ندارم تا حداقل جيغ بزنم .
بي رمق افتادم و چشم هام در حال بسته شدنه .
ميثم خسته ميشه .
کمي خم ميشه و با تحکم ميگه :
-گفته بودم که من حتي کفنمم دو نفره است .
فعلا قصد مردن ندارم . پس تا من شناسنامه هامونو پيدا ميکنم تو هم خودتو جمع کن .
قبل از اين که اون يارو برسه از اين جا ميريم .
صاف مي ايسته و با قدم هاي بلند از اتاق خارج ميشه .
چشم هام بي رمق روي هم ميوفتن .
چرا من غش نميکنم ؟ .
اصلا چرا نمي ميرم ؟
مثل کسي که لحظه ي آخر عمرشه با نا اميدي چشم هامو ميبندم .
جاري شدن خونو لاي پا هام حس ميکنم .
ته دلم خالي ميشه .
چشم هاي بي رمقم از هم باز ميشه .
گوشيه موبايلم جلوي ديد تار شده ام نمايانه .
دستمو به سختي دراز ميکنم و برش ميدارم .
گوشي توي دستم علنا ميلرزه.
با سختي شماره ي اورژانس رو ميگيرم و گوشيو ميذارم دم گوشم .
بعد چند دقيقه بالاخره به يکي وصل ميشم .
صدامو پيدا ميکنم و با التماس ميگم :
-بچه ام !
زنه پشت خط با تعجب ميگه :
-جانم ؟
اشک هام جاري ميشه . با صداي گرفته و ملتمسي ميگم :
-بچه ام داره ميميره . توروخدا زود بياييد ! يه دکتر زنانم بگيد بياد ! ممکنه بچه ام تا بيمارستان نتونه طاقت بياره .
صداي زن بلند ميشه که سعي ميکنه آرومم کنه :
-آروم باش عزيزم من الان سريع برات دکتر ميفرستم . فقط بگو ببينم بارداري ؟
به گريه ميگم :
-آره باردارم ! هنوز سه ماهشم نشده . تو رو خدا زود بياييد نذاريد بچه ام بميره .
باشه عزيزم قطع کن ايشالا که چيزيش نميشه .
تلفنو قطع ميکنم .
همون لحظه صداي آژير ماشين پليس مياد .
پشت بندشم صداي زنگ آيفون که بدون مکث زده ميشه .
ميثم سراسيمه مياد داخل اتاق .
با عصبانيت بهم نگاه ميکنه و با داد ميگه :
-پاشو !
سرمو تند تند ، به علامت منفي تکون ميدم .
دوباره با صداي بلند تري داد ميزنه :
-پاشو بهت ميگم !
اشکي از گوشه چشمم جاري ميشه و روي موزائيک سرد و خيس ميکنه .
اصلا نميدونم بايد از کدوم دردم بنالم .
به خاطر کدوم درد گريه کنم .
تنها آرزويي که دارم با ناله روي زبونم جاري ميشه :
-ولم کن ! بذار به حال خودم بميرم .
زنگ آيفون مدام در حال صدا کردن .
آژير ماشين پليس هم مزيد بر علت اين شده که ميثم کنترل خودشو از دست بده .
دادي ميزنه و همزمان لگدي به در ميکوبه .
نميدونم اون لحظه چي تو ذهنش ميگذره که از اتاق و بعدم از خونه خارج ميشه .
لبخند تلخي ميزنم . دستمو روي شکمم ميذارم و با بغض شروع به خوندن لالايي براي بچه ام که عجيب نبودنشو حس ميشه ، ميکنم .
لالا لالا گل زيره
دلم پيش دلت گيره
لالا لالا گل سنجد
بريم باهم گوشه اي دنج
لالا لالا گل سنبل
غزل خونت شم همچون بلبل
لالا لالا گل سوسن
لبم بوسي لبت بوسم
لالا لالا گل لاله
تو خود مي من پياله
لالا لالا گل پرپر
نبيني غم نبيني درد
لالا لالا گل بيتاب
هر جا هستي خدا همرات
ترانه و شعر آهنگ لالا لالا غزل شاکري
صدام هر لحظه بي رمق تر ميشه .
تمام انرژي امو از دست ميدم .
درد اونقدر توي وجودم رخنه کرده که ، حتي نفس کشيدن هم برام سخته .
توي اون اوضاع لبخند تلخي ميزنم و با صداي آرومي ميگم :
-تموم شد ماماني . دنيا بي رحم بود . مي ريم يه جاي بهتر . من و تو . يه جايي که بي رحمي نيست . توطئه و دسيسه نيست .
داره تموم ميشه مامانم .
ميدونم داري درد ميکشي .
اينم مي دونم مثل مادرت ، تو هم خوشحالي از اين که همه چي داره تموم ميشه .
چشم هاتو ببند ماماني ! از تاريکي ها نترس !
ديگه کسي اذيتت نميکنه .
ديگه دلت نميشکنه عزيزم .
ميدوني شايد دلمون براي بابات تنگ بشه .
اما هيچ وقت نبايد دعا کنيم اونم بياد پيشمون .
سهم پدرت و من اين نبود که با هم از وجود تو خوشحال بشيم .
ببخشيد مامانم !
ببخش مامانتو که باعث شد نيومده از اين زندگي بيزار بشي .
ببخش ماماني .
چشماتو ببند قشنگم !
راحت بخواب !
همه چي تموم شد .
آرامش نزديکه . خيلي هم نزديکه
چشم هامو ميبندم و هر لحظه منتظر مرگم ميشم .
صداي قدم هايي رو ميشنوم که بهم نزديک ميشه .
چشم هامو باز نميکنم اما متوجه ميشم که ، کسي کنارم ميشينه .
طولي نميکشه که صداي يک زنو کنار گوشم ميشنوم :
-عزيزم ميتوني چشم هاتو باز کني ؟
بي رمق چشم هامو باز ميکنه .
زني حدود چهل ساله با پوستي سفيد و چشم هاي سبز کم رنگ کنارم نشسته .
بهش نگاه ميکنم که با لحن آرامش بخشي ميگه :
-ميخوام معاينت کنم خوب ؟ الان دو نفر ميان ميذارنت روي تخت .
فقط نخواب عزيزم باشه ؟
چشم هامو به نشونه ي تاييد ميبندم .
خانومه ، از جاش بلند ميشه و از اتاق ميره بيرون .
چند لحظه بعد ، دو تا مرد همراه برانکار ميان داخل .
منو ميذارن روي برانکارد . صداي نالم بلند ميشه .
برانکارد رو گوشه ي اتاق کنار تخت ميثم ميکشن و خودشون از اتاق خارج ميشن .
دکتر درو ميبنده .
دستکشاشو دستش ميکنه و مشغول معاينه ام ميشه .
بند به بند وجودم علاوه بر درد ، ترسه .
ترس از دست دادن بچه ام .
ميدونم اگه اتفاقي براي بچم بيوفته ، بدون شک منم دووم نميارم .
خانم دکتر ، معاينه اش که تموم ميشه، دستکشاشو در مياره و گوشه اي ميذاره .
به سمتم مياد و کنارم مي ايسته .
بهش نگاه ميکنم .
ريتم تند قلبم ، اعصابمو بهم ميريزه .
بعد چند لحظه که برام اندازه ي چند قرن ميگذره دکتره با صداي متاسفي ميگه :
-متاسفانه شدت ضربه هايي که به شکمت وارد شده اون قدر زياد بوده که ، باعث خونريزي شديد شده .
متاسفم دخترم . اما بچه ات سقط شده .
فوري دستمو ميذارم روي شکمم .
چند بار سرمو به علامت منفي تکون ميدم و با گريه ميگم :
-نه نه نه . بچه ي من نمرده . اون ميدونه که همه چيز مادرشه . اون به من قول داد .
قرار نبود تنها بره . قرار بود با هم بريم .
سرمو پايين ميگيرم و به شکمم نگاه ميکنم .
اشکام مثل سيل از چشم هام جاري ميشن .
با التماس ميگم :
-زير قولت زدي ماماني ؟ تنها رفتي ؟ منو نبردي ؟ نگفتي مامانم بدون من دق ميکنه ؟ فکر نکردي چي به سرم مياد ؟ تنهام گذاشتي ؟
توي اين مدت که مهمون شکمم بودي ، حس کردي چقدر تنهام ؟
ديدي چقدر دلتنگم ؟
ديدي چقدر همه بي رحمن ؟
ديدي و تنهام گذاشتي ؟
خانم دکتر دستمو ميگيره و با ناراحتي ميگه :
-اين طوري گريه نکن ! به خدا دل منم خون کردي .
اشکامو با پشت دست پاک ميکنم .
سرمو چند بار تکون ميدم و ميگم :
-ميشه تنهام بذاريد ؟
با اعتراض ميگه
-اما عزيزم من ...
ميپرم وسط حرفش و با تحکم ميگم :
-تنهام بذاريد فقط همين.
مردد نگاهم ميکنه .
سري تکون ميده و از اتاق خارج ميشه .
به محض اين که در بسته ميشه ، به سختي از جا بلند ميشم .
بدون ذره اي مکث ، از تخت پايين ميام .
نگاهمو دور تا دور اتاق ميچرخونم .
متوجه ي در بالکن ميشم که پشت پرده هاي کرم رنگ مخفي شده .
به همون سمت ميرم .
چند بار نزديک بود بخورم زمين اما خودمو کنترل ميکنم .
در بالکن و باز ميکنم .
صداي آژير آمپولانس و ماشين پليس بلند تر به گوشم ميرسه .
از بالا به پايين نگاه ميکنم .
کلي جمعيت اون پايين ايستاده اند .
نگاهمو بينشون ميچرخونم تا به يک چهره ي آشنا ميرسم .
دستمو به بالکن ميگيرم و بيشتر خم ميشم .
باد موهامو حرکت در مياره .
هوا اونقدر سرده که تا مغز استخونم نفوذ ميکنه .
بي توجه به همه ي اينا ، زل ميزنم به رايان که چطور آشفته داره به مامور هاي پليس اصرار ميکنه تا بياد بالا .
دلم براش پر ميکشه .
مامور هاي پليس هم سد شدن، جلوي به هم رسيدنمون .
انگار تمام عالم دلشون نميخواد، منو رايان به هم برسيم .
نگاهمو از رايان ميگيرم و مي دوزم به ميثم که اون طرف خيابون ، بازوش تو چنگ مامور پليسي اسير شده و با اخم فقط نظاره گره .
لبخندي ميزنم .
حس يک پرنده رو دارم که در حال باز کردن قفسش هستنو اون هرلحظه منتظره تا آزاد بشه .
صندليه توي بالکنو برميدارم .
ميرم بالاش . گرميه خون رو، لاي پاهام حس ميکنم.
توجهي نميکنم و روي لبه ي بالکن ميشينم .
پاهامو ميچرخونم و حالا کاملا نزديک ميشم .
فقط يک تار مو فاصله است .
نفس عميقي ميکشم .
قبل از هر کس ميثم متوجه من ميشه .
وحشت صورتشو پر ميکنه .
داد بلندي ميزنه که توجه همه بهش جلب ميشه :
- بيا پايين ! سارا بيا پايين ! يکي بيارتش پايين !
به جاي ميثم به رايان نگاه ميکنم .
سرشو بالا ميگيره و وقتي منو ميبينه ، تکون شديدي ميخوره .
ناباور و وحشت زده نگاهم ميکنه .
گريه ام ميگيره .
با گريه داد ميزنم :
-رايان بچه امون مرد. من نتونستم مادر خوبي براش باشم . منو ببخش رايان که نتونستم از بچمون مواظبت کنم .
اما تو بهترين پدر دنيا ميشي . بعد از من ، ميتوني با زنت خوشبخت بشي .
فهميدم که هميشه ، منو دوست داشتي .
فهميدم خيانت نکردي رايان .
براي بار هزارم بهم ثابت شد تو بهترين مرد دنيايي .
اما مال من نيستي .
من و تو سعي امونو کرديم .
اما زمونه ، تو رو لايق من ندونست رايان .
من ميخوام برم پيش بچمون .
ميخوام براي يک بارم که شده ، وظيفه شناس باشم .
ميخوام به بچه ام برسم . ميخوام به آرامش برسم .
رايان چند قدم به اين سمت برميداره و درست زير بالکن مي ايسته .
اين بار منم که از بالا نگاهش ميکنم .
زير چراغ پايه بلند خيابون ، صورتش معلوم ميشه که مثل گچ سفيد شده .
با وحشت ميگه :
-سارا برو پايين ! دوباره بچه دار ميشيم .
دوباره امتحان ميکنيم عزيزم .
ببين ! حال خرابمو ببين !
اگه نباشي مي ميرم . به خداونديه خدا مي ميرم.
به خاطر خدا برو پايين!
از اين جا ميريم . يه جاي دور .
بهت قول ميدم .
تموم ميشه .
دلتنگي ها ، جدايي ها ، کابوس ها همه تموم ميشه .
برو پايين عزيزم .
سرمو با گريه به علامت منفي تکون ميدم .
عصباني تقريبا نعره ميزنه :
-سارا برو پايين ! برو پايين لعنتي ! به خاطر خدا برو پايين !
باز هم سرمو به علامت منفي تکون ميدم .
نگاهم ميکنه . نگاهي سرشار از عشق و التماس .
چند قدم ميره عقب و بعد هم بي توجه به ممانعت مامور هاي پليس وارد ساختمون ميشه .
ميترسم و يک ميليمتر ميام جلو تر .
ترس برم ميداره .
اما من تصميم خودمو گرفته بودم .
ميخوام با يک حرکت تمومش کنم که صداي داد و بيداد بلند ميشه .
نگاهم به ميثم ميوفته که ، چطور تقلا ميکنه از دست مامور هاي پليس نجات پيدا کنه .
در همون حال با صداي وحشت زده اي داد ميزنه :
-من کردم . من کشتمش . من عذابش دادم .من لايق مرگم نه اون .
چنان داد ميزنه که از ترس مچاله ميشم .
آخر هم پليس ها نميتونن جلوشو بگيرن .
خودشو از چنگشون نجات ميده .
چرخي ميزنه و با لگد به صورت پليس سمت راستي ميزنه و با يه حرکت .
اسلحه ي پليس ديگه رو از کمر بندش جدا ميکنه .
پليسه ميخواد يک قدم به سمت ميثم برداره که ميثم اسلحه رو به طرفش نشونه ميگيره و با صورتي سرخ شده داد ميزنه :
-هيچ کس جلو نياد .
همونطوري که ميخواد ، هيچ کس به سمتش نميره .
به من نگاه ميکنه . صورتش ، همون معصوميته روز هاي اولو داره .
زير بالکن ، درست همون جايي که چند لحظه قبل رايان اون جا بود مي ايسته .
اسلحه توي دست هاش ميلرزه .
سرشو بالا ميگيره و من خيلي خوب ميتونم صورت خيس از اشکششو ببينم .
با التماس خيره ميشه توي چشم هام و ميگه :
-منو ببخش ! تو نفس من بودي . کيه که بخواد کسي رو که عاشقشه عذاب بده ؟
دستاشو بالا مياره . دستاش شديدا ميلرزن .
نگاهي به دستاش ميندازه و ميگه :
-من از شدت عشقم به تو ، به اين روز افتادم .
مطمئنا بعد از اينم نميتونم ببينم با کس ديگه اي باشي .
نميخوام بازم عذابت بدم .
فقط اينو بدون سارا که من توي اين دنيا از خدا ، فقط تو رو خواستم .
که تو هم سهم من نشدي .
اسلحه رو ميذاره روي شقيقه اش .
نفس کشيدن از يادم ميره .
دست هامو دراز ميکنم .انگار ميخوام مانعش بشم با اين کارم .
اما صد حيف که از اين دست هاي من کاري برنمياد و ميثم ، بعد از انداختن آخرين نگاه پر از عشقش به من ، ماشه رو ميکشه و به خودش شليک ميکنه .
دستامو ميگيرم جلوي دهنم و با تموم وجود داد ميزنم و اسم ميثمو ميارم .
صداي جيغم گم ميشه توي همهمه ي اونجا .
ميثم غرق در خون پرت ميشه روي زمين .
بدون اين که اراده اي روي خودم داشته باشم ، ميخوام خودمو پرت کنم برم پيشش که دستي دور شونه هام حلقه ميشه و منو با تموم قدرتش از اون پرتگاه مياره پايين .
ميوفتم تو بغل کسي که ، از عطرش خيلي خوب ميفهمم رايانه .
ميشينه روي زمين و سرمو ميذاره روي پاش .
با اين که تلاش ميکنم اما هوايي وارد ريه هام نميشه .
حتي يک ثانيه هم تصوير غرق در خون ميثم از ذهنم پاک نمي شه .
رايان با نگراني بهم نگاه ميکنه .
لب هاش تکون ميخورن اما من غير از پژواک صداي اسلحه هيچ چيز ديگه رو نميشنوم .
مسخ شده و پشت سر هم ميگم :
-مرد. خودشو کشت . به خاطر من خودشو کشت ! ميثم مرد ! ميثم خودشو کشت !
رايان وقتي ميبينه به هيچ طريقي نميتونم اين صحنه ي دردناکو هضم کنم ، سيلي نسبتا محکمي به گوشم ميزنه .
تکوني ميخورم و وحشت زده به رايان نگاه ميکنم .
تازه متوجه صداها ميشم .
با صداي نسبتا بلندي توي صورتم داد ميزنه :
-به خودت بيا ! سارا به خودت بيا !
بغضم ميشکنه .
مثل بيد ميلرزم و با گريه ضجه ميزنم :
-اون به خاطر من خودشو کشت .
رايان ميثم به خاطر من مرد.
با غم نگاهم ميکنه . سرمو ميذاره روي سينش
صداي آرامشش بخشش توي گوشم ميپيچه :
-تو مقصر نبودي گل نازم . تو تقصيري نداشتي .
مقصر من بودم که دلم به حال يکي ديگه سوخت .
مقصر من بودم که گذاشتم با ميثم ازدواج کني .
ولي ببين ! تموم شد .
دور از اين جا زندگيه جديدي مي سازيم .
قول ميدم . همه ي اينا يادت ميره عزيزم .
فقط آروم باش ! اين طوري نلرز ! خواهش ميکنم ! به خاطر من .
سرمو بيشتر توي سينه اش فرو ميکنم .
با گريه ميگم :
-من هيچ وقت نميتونم خوشبخت بشم . ميثم مرد . به خاطر من . جلوي چشم من خودشو کشت .
من مقصر مرگشم .
لب هاي داغشو روي سرم احساس ميکنم که چطور ديوانه وار بوسه ميزنن .
صداش بلند ميشه که سعي ميکنه آرومم کنه :
-آروم باش نفس رايان ! با اين گريه هات داغونم ميکني .
من به درک ، فکر خودت نيستي ؟
-نه نيستم . جون من چه ارزشي داره ؟ تا ديروز فقط به خاطر بچه ام سعي ميکردم زندگي کنم . الان اونم از دست دادم.
سرمو از توي سينش بيرون ميکشه .
با عجز به چشم هاي خيس از اشکم نگاه ميکنه و ميگه :
-اون بچه ي منم بود سارا ! به خدا قسم منم وقتي فهميدم دنيا رو سرم خراب شد .
نميخوام به خاطر اين که به من نگفتي سرزنشت کنم .
چون دارم ميبينم حالتو عزيزم .
ولي ببين منم با اين که به خاطر مرگ بچه ام تا سر حد مرگ ناراحتم ، اما به تو هم فکر ميکنم .
چون تو برام از همه مهم تري .
حتي از بچه اي که آرزوم بود از تو داشته باشم .
ببين سارا ! توي خودکشي ميثم تو مقصر نبودي .
اون يه بيمار بود که نتونست خودشو کنترل کنه .
ببين دارم ميبينم کبودي صورتتو .
دارم ميبينم خون هايي که داره ازت ميره .
دارم ميبينم صورتت از درد مچاله شده .
حتي اگه ميثم زنده مي بود به نظرت من ميتونستم اين هارو ببينم و ساکت بمونم ؟
مطمئنا يه بلايي سرش مياوردم .
ميدوني وقتي اون فيلمو که داشت تورو ميزد براي من فرستاد چي به من گذشت؟
به خداونديه خدا نميدوني و گرنه الان اين طوري با اشکات بيشتر از اين داغونم نميکردي .
لبخند تلخي ميزنم و با صداي آرومي ميگم :
-حداقلش فهميدم بهم خيانت نکردي .
چشم هاش رنگ تعجب به خودشون ميگيرن .
با ناباوري ميگه :
-تو چي داري ميگي ؟
ميخوام جريان سي دي رو بهش بگم که همون خانم دکتره وارد بالکن ميشه .
با ديدن من سري از تاسف تکون ميده و رو به رايان ميگه :
-خون زيادي ازش رفته . من واقعا نميدونم اين دختر الان چطوري داره تحمل ميکنه .
بيشتر از اين اين جا نمونيد .
هوا هم سرده . بغلش کنيد بذاريدش توي برانکارد !
رايان سري تکون ميده و منو با يه حرکت بلند ميکنه .
سرمو ميذارم روي سينش و چشم هامو ميبندم .
چيزي روي سرم انداخته ميشه.
بعد مدت ها آرامشو حس ميکنم و اونم به خاطر شنيدن ضربان کوبنده ي قلب رايانه ،
به خاطر عطر وجودشه که تو مشامم پر شده .
منو بيشتر به خودش فشار ميده .
خم ميشه و کنارم گوشم با صداي بم و آرامشش بخشش ميگه :
- دور تا دورمون سرسبزه . لابه لاي درخت ها ، يه رود با آب سرد جاريه . صداشو ميشنوي ؟ صداي شرشر آبو؟
با لبخند سري تکون ميدم . ادامه ميده :
-توي کلبه ي چوبيه کوچيکمون بوي غذاي محلي پيچيده .
تو ، توي آشپزخونه پاي قابلمه وايستادي و داري از پنجره ي کوچيک با لبخند به من نگاه ميکني .
منم دارم هيزم ميشکنم تا براي شب خانوادگي دور آتيش بشينيم و سيب زميني آتيشي بخوريم .
با لذت لبخند ميزنم . قدم هاي رايان اروم برداشته ميشه و من دعا ميکنم اي کاش هيچ وقت نرسيم .
با صداي ضعيفي ميگم :
-خانوادمون چند نفرست ؟
مکثي ميکنه و ميگه :
-پنج تا دختر داريم با دو هم پسر .
اخم هام مصنوعي در هم ميشه و ميگم :
-نه سه تا پسر داريم ، دختر نميخوام .
باشه سه تا پسر ، دو تا دختر ، ديگه چونه هم نزن .
لبخندي ميزنم و ميگم :
-باشه .
از سر صدا ها ميفهمم که اومديم بيرون .
ياد ميثم ميوفتم .
چشم هامو باز ميکنم و ميخوام به جايي که به خودش شليک کرد نگاه کنم که رايان مانع ميشه و ميگه :
-نگاه نکن ! چشم هاتو ببند و به هيچي فکر نکن !
سرمو دوباره ميذارم روي سينش و با ناله ميگم :
-ما هيچ وقت نميتونيم خوشبخت بشيم .
انگار عصباني ميشه کنار گوشم ميگه :
-هيششش حرف نزن !
ساکت ميشم . متوجه ميشم که منو ميذارن توي آمبولانس و رايان هم کنارم ميشينه .
دست خودم نبود . مدام ناله ميکردم . بيشتر از زخم هاي بدنم از زخم دلم ناله ميکردم .
از مرگ بچه ام . از مرگ ميثم .
آخر هم نفهميدم کي مسکن بهم تزريق کردن و کي ناله هاي من قطع شد .
.
.
.
.
.
.
چشم هام همراه با يه آخ خفيف که گلوم خارج ميشه باز ميکنم .
نگاهمو دور اتاقي که خيلي خوب ميفهمم اتاق بيمارستانه ميچرخونم و با طاها چشم تو چشم ميشم .
با غم نگاهم ميکنه و لبخند تلخي ميزنه .
چونه ام شروع ميکنه به لرزيدن .
وقتي ميبينه بغض کردم .
روي صندليه کنارم ميشينه و دستمو ميگيره .
با ناراحتي ميگه :
-من هيچ وقت برادر لايقي براي تو نبودم .
اشکي از گوشه ي چشمم ميچکه با ناراحتي ميگم :
-اين حرفو نزن ! تو بهترين برادر دنيايي .
سرشو ميذاره روي دستم.
شونه هاش ميلرزن و من ميفهمم داره گريه ميکنه .
اشک منم شدت ميگيره و ميگم :
-گريه نکن ! تو کاري نکردي .
ميون هق هق مردونه اش ميگه :
-منم همراه مامانم و آنديا رايانو تحت فشار گذاشتم تا از تو جدا بشه .
فکر نميکردم عشقتون انقدر بزرگ باشه .
آنديا شبي که از سفر برگشت با گريه گفت که رايان بهش تجاوز کرده.
من حرف خواهرمو باور کردم.
به رايان زنگ زدم که بياد .
مامانم مدام نفرينش ميکرد . هر حرفي فکر کني بهش زد .
آنديا مثل ديوونه ها فقط به يک نقطه خيره ميشد .
تحت فشارش گذاشتيم که بايد با آنديا ازدواج کنه .
قبول نکرد . فهميدم تو ترکش کردي .
اما حتي اون موقع هم راضي به ازدواج با آنديا نشد .
ميگفت مثل يه مرد پاي کاري که کردم وايميستم .
مي گفت با اين که چيزي يادم نمياد اما خواهرتو به حال خودش رها نميکنم .
اما من گوش نکردم . نه من ، نه مامانم .
تا اين که آنديا خودکشي کرد . سه تا شيشه ي قرصو خورد .
مامانم شبونه رفت دم خونه ي رايان و چنان داد و بيدادي راه انداخت که همه فهميدن .
منم باهاش درگير شدم .
انقدر تحت فشارش گذاشتيم که قبول کرد .
با به حال زاري قبول کرد که من از اين که تحت فشارش گذاشتم پشيمون شدم .
اما پاي زندگيه خواهرم در ميون بود .
سرشو بلند ميکنه . صورت اونم مثل من خيس از اشکه.
ادامه ميده :
-من ديدم عذاب کشيدن تو رو . حتي ايستادن قلبتو .
اما باز هم طرف آنديا رو گرفتم .
ترسيدم وقتي به هوش بياي نذاري رايان صيغه تونو باطل کنه .
وقتي تو بيهوش بودي بدون اجازه ات ميتونست اين کارو بکنه پس با همون حالش ، من مجبورش کردم که صيغه رو باطل کنه .
عجله ي هممون براي اون عکس هاي لعنتي بود .
اون عکس هايي که به دست تو رسيد ، به دست ما هم رسيد .
ترسيديم زودتر از ازدواج ، اون عکس ها پخش بشه و آبروي آنديا بره .
من اصلا نميدونم چطوري تو رو نا ديده گرفتم .
اما ازت ميخوام منو ببخشي .
من حتي فکرشم نميکردم آنديا بخواد چنين کاري بکنه .
منو ببخش سارا !
لبخند تلخي ميزنم و ميگم :
-تو کاري نکردي که بخوام ببخشمت .
شرمنده سرشو ميندازه پايين . دلم ميسوزه ، براي بي کسيم . اما نبايد گله کنم . طاها حق داشت . آنديا خواهر دوقلوش بود و من ... يه خواهر ناتني .
افکارمو پس ميزنم و صداش ميزنم :
-طاها ؟
بهم نگاه ميکنه و ميگه :
-جانم ؟
-چند وقته که بي هوشم ؟
چند بار به هوش اومدي . اما اونقدر که ناله کردي دوباره بهت مسکن زدن براي همينه که سه روزه خوابي .
آهي ميکشم و ميگم :
-توي اين سه روز چي شد ؟
سرشو با تاسف تکون ميده و ميگه :
-اتفاقات بدي افتاد . درست سه نصفه شب بود که رايان با عصبانيت اومد خونه ي ما .
چون آنديا هم اون شب خونه ي ما مونده بود .
بدون اين که به من يا مامانم توجه کنه رفت سراغ آنديا و سيلي محکمي بهش زد .
جلوشو گرفتم که يه سي دي پرت کرد توي صورتم.
مامانم با نفرين غيرت رايانو زير سوال برد گفت تو زن حامله اتو کتک ميزني ؟
رايان هم با داد گفت :
-من بي غيرت نيستم . اون حروم زاده ي توي شکم دختره عوضيه تو هم بچه ي من نيست .
عصباني خواستم حمله کنم سمتش که بهم گفت :
-تو اول برو شاهکار خواهرتو نگاه کن!
سي دي رو گذاشتم توي دستگاه اونم به خاطر صورت ترسيده ي آنديا بود که هم منو هم مامانمو به شک انداخت .
اون فيلم ها رو ديدم سارا !
ديدم ظلمي که در حقت کردن .
ديدم با تو چيکار کردم.
خونم به جوش اومد و حمله کردم سمت آنديا .
رايان بدون حرف فقط نگاه ميکرد .
مامانم هرچقدر سعي کرد آنديا رو از دستم نجات بده نتونست .
آخر هم بر اثر شک ، سکته کرد .
ترسيدم و آنديا رو ول کردم و مامانمو صدا کردم اما جواب نميداد .
بردمش بيمارستان . متاسفانه بر اثر سکته مامانم فلج شد . حتي نميتونه صحبت کنه .
فقط نگاه ميکنه همين .
ناباور خيره ميشم به طاهايي که چطور با اشک داره اين لحظه هاي تلخو تعريف ميکنه .
آرنج هر دو دستشو ميذاره روي تخت منو سرشو ميگيره بين دست هاش .
ادامه ميده :
-مامانم با اين حال افتاده گوشه ي خونه .
آنديا فقط گريه ميکنه و از بچه اش ميگه
رايان به هيچ طريقي زير بار نميره که بچه ي اون تو شکم آندياست
آنديا هم ميگه نه بچه ي توعه اما حاضر نيست تست بده .
دادگاه هم تا اون بچه به دنيا نياد راي طلاقو صادر نميکنه مگر اين که ثابت کنن اون بچه ، بچه ي رايان نيست .
اوضاعه خيلي بديه سارا .
نميخوام بگم آه تو و مادرت دامن مادرمو گرفت ، چون مادرت پشت سر کسي آه نميکشيد .
تو هم همين طور . حاضري خودت نابود بشي اما کس ديگه اي ضرر نبينه .
من ، من حتي نميدونم چطور نشناختمت .
چطور تو رو ناديده گرفتم .
اما به خاطر خدا منو ببخش سارا !
همه جوره برات جبران ميکنم قول ميدم .
لبخند تلخي ميزنم . ميخوام حرفي بزنم که در اتاق باز ميشه و يه عالمه بادکنک قرمز ميان تو .
با چشم هاي گشاد شده خيره ميشم به بادکنکا .
پشت سر بادکنکا رايان وارد ميشه .
تويه يک دستش نخ بادکناست و توي دست ديگش يه سبد گل رز قرمز و آبي .
با لبخند نزديکم ميشه و با لحن شوخ طبعي ميگه :
-هر چند من که کنارت باشم دنيات رنگي ميشه ، اما خواستم با اين چهار تا بادکنک ناچيز براي ثانيه اي هم که شده چشم هات برق بزنه و لب هات بخنده .
حالا شيشه ي عمرم ميخندي برام ؟
لبخندي ميزنم و همزمان اشکام هم جاري ميشه .
با اين که چشم هاش قرمزه و بي خوابي ازش ميباره ، با اين که ازسر و وضعش مشخصه که چقدر تحت فشاره ، باز هم ميخنده تا منو بخندونه .
خدايا من چي کار کرده بودم که رايانو آوردي توي زندگيم ؟
وقتي اشکامو ميبينه با اخم ساختي ميگه :
-ديگه گريه و زاري نداريم . من که نميتونم هر ماه فقط پول دستمال کاغذي بدم .