کسي نبود که به يه دختر تجاوز کنه ...

اما اون عکساي لعنتي صحت حرفاي آنديا رو ثابت ميکرد ..

خدايا اينه زندگي ؟

وعده ي بهشت دادي ؟

بهشت نميخوام .

دربست ميرم جهنم .

حاضرم توي جهنمت هر لحظه بسوزم

مطمئنا به اندازه الان عذاب نميکشم .

زندگيو نميخوام خدا .

اين دنياي بي رحمتو نميخوام .

آدماي توشو نميخوام ..

اگه يه ذره هم حواست به منه توي همين لحظه جونمو بگير ،

جونمو بگير تا يادم بره عشقم بهم خيانت کرد .

اون عکساي لعنتي يادم بره .

خاطراتش يادم بره .

اون شب فوق العاده و در عين حال عذاب آور يادم بره .

اون صبح نحس يادم بره ،

يادم بره که خواهرم روبروم نشسته و از عشق نامزدم نسبت به خودش ميگه .

يادم بره حرفاشو .

يادم بره که رايان کسي که ميپرستيدمش به خواهرم تجاوز کرده .

اونم از شدت دلتنگي ...يادم بره بازيچه بودم .

خدايا راضيم توي جهنمت هزاران سال بسوزم اما همه ي اينا يادم بره .

ديگه بسه خدا !

کافيه !

آنديا شروع به حرف زدن ميکنه .

در ظاهر فقط بهش نگاه ميکنم

اما حقيقتش اينه که ؛

..حواسم اين‌جا نيست،

اصلاً اين‌جا نيست.

مي‌بينم، مي‌شنوم، نگاه ميکنم

و چيزهاي ديگه، همون حرکاتِ معمولي رو مي‌کنم،

ولي دلم يه جاي ديگه‌ست،

دلم اصلاً اين‌جا نيست.

اگه من رو به حالِ خودم مي‌ذاشتن،

و هيچ‌کس هم نبود ازم مراقبت کنه،

در جا پرواز مي‌کردم و..

مي‌رفتم خونه‌ي آخرت

بي توجه به آنديا دستمو به نشونه سکوت جلوش ميگيرم

لبهاي لرزونمو محکم روي هم فشار ميدم تا با جاري شدن اشکام طبل رسواييم جلوي رقيب قدرم به صدا در نياد

با صدايي که سعي در مخفي کردن لرزش علني اش داشتم ميگم:

اومدن تو به اينجا و زدن اين حرفا دردي رو دوا نميکنه .

آبي که ريخته شده رو نميشه جمعش کرد .

رسوايي که به بار اومده رو نميشه مخفيش کرد .

دلي که شکسته شد و نميشه مثل روز اولش کرد ...

برام مهم نيست تو مقصري يا رايان .!

روزي که خيانتي که بهم کردين جلوي چشمام علني شد همون روز هردويه شما براي من مردين .

ديگه نه رايان براي من مهمه و نه تو .

اميدوارم که خوشبخت بشين .

از روي طعنه يا کنايه نميگم ،

واقعا اميدوارم خوشبخت بشين ...

چون اگه بگم روي خرابه هاي خونه ي من خونه ساختي مضحکه!

من از اولشم خونه اي نداشتم که الان بخواد خراب بشه .

از اينجا برو آنديا !

برو و با تمام وجودت براي خوشبختي مردي که يه روزي دنياي من بود تلاش کن .

ميدونم نياز به تلاش نداري همين که کنارش باشي خوشحاله اما خوشحالترش کن .

براش لباس ياسي بپوش ،آخه عاشق رنگ ياسيه .

بعضي وقتا براش لوس شو و از غمهات بگو مطمئن باش مثل کوه پشتته !

رايان غيرتيه با غيرتش بازي نکن مطمئن باش هرروز بهت ثابت ميکنه دوست داره

عطر ملايم براش بزن از بوهاي تند و سرد خوشش نمياد .

موهاتو براش بلند کن ،

دوست داره نوازش کردن موهايي رو که بوي شامپو ميده !

براش غذاهاي خونگي درست کن !

از غذاهاي بيرون خوشش نمياد .

وقتي خستس به پرو پاش نپيچ فقط کنارش بشين و آروم سرشو ماساژ بده آروم ميشه .

صبحا که از خواب بيدار شدي براش حرف بزن!

دوست داره صورت خواب آلود و پف کرده اي که به زور و با صداي خش داري باهاش حرف بزنه

هر از گاهي براش قورمه سبزي درست کن !فقط ليموي توش زياد باشه !

نذار لاغر بشه ...

وقتايي که خسته از باشگاه مياد حواشو داشته باش !

حسابي گرسنه و خسته اس تا اون دوش ميگيره غذاشو براش آماده کن.

وقتي خوابه باهاش ور نرو بيدار بشه باهات بدخلقي ميکنه !

هميشه توي خواب سردش ميشه اما اگه روش پتو بکشي بيدار ميشه .

حواست بهش باشه قبل از اينکه خوابش ببره جاشو مرتب کن و پتو رو روش بکش ..

بغضي که توي گلومه اجازه حرف زدن بيشترو بهم نميده .

نميخوام اشکام جاري بشه سرمو ميندازم پايين و با صداي لرزوني ميگم :

-برو آنديا ! برو و خوشبخت کن مردي رو که همه ي دنياي من بود ...خواهش ميکنم برو !

چند لحظه اي همونجا ميشينه اما حرفي نميزنه .

پشت بندش خيلي سريع از جاش بلند ميشه و ازخونه خارج ميشه

به محض اينکه در بسته ميشه از روي مبل سر ميخورم پايين .

در کسري از ثانيه صورتم از اشک خيس ميشه .

دستمو جلوي دهنم ميگيرم تا داد نزنم .

ضجه نزنم .

فرياد نزنم چيزيو نشکونم

مشت محکمي به قلبم ميکوبم

و با گريه ميگم :

-ديگه عاشق اون نباش لعنتي !

اون يکي ديگه رو دوست داره .

با يکي ديگه خوشبخته .

ازش متنفر باش !

اون بدترين کار دنيا رو در حق من کرد .

چرا رايان ؟

چرا مرد مهربون من ؟

چطور دلت اومد دل بيقرارمو اينطور بشکني ؟

تو که عاشقم نبودي چرا با دروغات اميدوارم کردي به اين زندگي که هيج وقت چرخش به کام من نچرخيد !

اي کاش دستام اونقدر قدرتمند بود که دنيا رو به کام خودم بچرخونم !

دنيا رو نميخواستم .

من از اين دنياي لعنتي و آدماش يک نفرو ميخواستم که اونم به بدترين شکل ممکن ازپيشم رفت.

عشق زندگي من ، من بخشيدمت

به خودم که نه،

به دنيايي که زورش از من خيلي

بيشتر بود...

-رايان ؟

بله ؟

-عه خوب بگو جانم ..

جانم عزيزم ؟

-به نظرت بچمون به من ميره يا تو ؟

نشستي لب دريا حسابي رفتي توي حس ها ...

-شد من يه بار يه حرفي بزنم تو مسخرم نکني ؟

باشه ببخشيد من تسليم .

-حالا بگو ببينم به من ميره يا به تو ؟

نميدونم اما دوست دارم دخترمون به تو بره !

-يعني ميخواي بگي دختر دوست داري ؟

اوهوم يه دختر شيطون و خوشگل مثل مامانش فقط موهاش فرفري باشه

خصمانه نگاهش ميکنم و با لحن عصباني ميگم :

-چشمو دلم روشن يعني موهاي منو دوست نداري ؟

عزيز دلم من ميميرم براي تموم وجودت موهات که جاي خودشو داره اما يه دختره بود ....

پريدم وسط حرفشو گفتم :

-دختره ؟ به ياد کدوم دختره ميخواي موهاي دخترمون فرفري باشه ؟

منظورم دختر بچه بود من هميشه دوست داشتم يه دختر با موي فرفري داشته باشم

-هميشه ؟هميشه ؟يعني قبل از من به دخترت فکر ميکردي ؟به مادرش چي ؟کيو تصور ميکردي ؟

اينبار رايان خصمانه نگاهم ميکنه و ميگه :

-حسود کوچولو ..

من فقط به دختر موفرفري فکر ميکردم ...

نه به مادرش

صورتمو به حالت قهر برميگردونم

-نميخوام !حالا که اينطور شد من هيچ وقت برات بچه ي دختر نميزام ؟

با اعتراض ميگه :

-چرااا ؟

هنوز نيومده اينطوري دوسش داري واي به حال اينکه بياد ...تو فقط بايد منو دوست داشته باشي!

تک خنده اي ميکنه .

اما خيلي زود لبخندش محو ميشه .

زل ميزنه بهم .

با نگاهي خيره و سوزنده .

نگاهي خاص، که تا عمق وجودم نفوذ ميکنه .

سرمو از خجالت پايين ميندازم دستشو زير چونم ميذاره و سرمو به آرومي بلند ميکنه ...با گونه هاي گلگونم بهش خيره ميشم ...نگاهش سرشار از عشقه صورتش رو نزديک صورتم مياره ...زل ميزنه به چشمام و در حالي نفس هاي داغش به صورتم ميخوره ميگه

-تو کيستي که من اينگونه

با اعتماد نام خودرا با تو ميگويم ؟

کليد خانه ي دلم را در گردنت مي اندازم

نان شادي ام را با تو قسمت ميکنم

در کنار تو اين چنين آرام ميگيرم

بر زانوي تو اينچنين آرام به خواب ميروم

کيستي که من به جد

در ديار روياهاي خويش

با تو درنگ ميکنم

صدايم کن، چو لب وا مي کني عشق است

خودت را در دلم جا مي کني عشق است

تو با شرم قشنگ عمق چشمانت

مرا وقتي تماشا مي کني عشق است

سکوتي خفته در حجم نفس هايت

محبت را که حاشا مي کني عشق است

چه شد آن وقت ديدارت نمي دانم

همين امروز و فردا مي کني عشق است

تو کز پشت حصار پنجره هر روز

فضاي شيشه را ها مي کني عشق است

ميان کوچه مي پاشي نجابت را

دلم را اينچنين تا مي کني عشق است

.

.

.

.

تن خسته ام رو روي زمين ميکشم و از جا بلند ميشم

اين خونه برام حکم قفس رو پيدا کرده

حس ميکنم ديوار ها هر لحظه بهم نزديک ميشن

خاطرات داره ذره ذره نابود ميکنه جسم خستمو

ميخوام به سمت اتاقم برم اما صداي بلند شده ي آيفون مانعم ميشه .

کلافه سر جام مي ايستم .

خدايا تحمل هيچکسو ندارم ...

به چه زبوني بايد بگم نياز به مراقب ندارم ؟

دوست دارم توي تنهايي هاي خودم بميرم .

خسته از دعاهاي بيجوابم به سمت آيفون ميرم

الهه است .

ناچار و درمونده دکمه ي آيفونو فشار ميدم .

در خونه رو هم باز ميذارم و به سمت همون مبل ميرم و خيره ميشم به جاي آنديايي که تا يک ساعت پيش اينجا ناقوس مرگم رو برام به صدا در مياورد

صداي بسته شدن در مياد و طولي نميکشه که قامت الهه جلوي چشمم پديدار ميشه

با ديدنم به سمتم مياد و جاي آنديا رو اشغال ميکنه

دستمو توي دستش ميگيره ...

لبهاش ميلرزن انگار که سعي داره حرفهاي نگفته اش رو پشت لبخندش پنهان کنه

لبخند تلخي ميزنم ...

*توهم به صدا در بياور ناقوس مرگ را ...

عادت کرده ام رفيق ...

هرکسي مي آيد و روبرويم مي ايستد و خنجرش را در قلبم فرو ميکند

تو نيز فرو کن ...

قلب زخمي ام عادت کرده است

به له شدن زير پاهايي که يک روز همقدم پاهايم بوده اند *

الهه انگاري که طاقت نمياره بغضش ميشکنه و با گريه ميگه :

-الهي بميرم برات !

بگو چرا قلب کوچيکت از حرکت ايستاده !

آرمان نميدونه اومدم اينجا اما دلم طاقت نياورد !

چه درديو تحمل ميکني تو دختر ؟

رايان باهات بد کرد .

اما تو چيزيو از دست ندادي .

اونه که فرشته اي مثل تو رو از دست داد

خسته از ترحم حرفها و نگاهش ميگم:

-کي به تو گفت ؟

مردد نگاهم ميکنه ...

نگاهش حس خوبي رو به من نميده ...

انگاري که کلمه اي که الان ميخواد از دهنش در بياد نمکي ميشه روي زخم دلم اما قلب من فولاد آب ديده شده ...

قلب من عادت کرده به شکستن ...به له شدن زير پاهاي اين و اون .

بالاخره صداش در مياد که به آرومي ميگه:

-کارت عروسيشون اومد

تکون شديدي ميخورم .

ناباور خيره ميشم به الهه

دستام شروع ميکنن به لرزيدن .

فقط دستام نه ...تک تک سلول هاي بدنم ميلرزه

يه لرزش هيستيريک .

*يه روز يکي اومد توي زندگيم

دستم رو گرفت و من دلم لرزيد

ذوق مرگ شدم

اما من نميدانستم

يک روز با دلم کاري ميکند که

دستام اينچنين بلرزد *

الهه به ديدن حالم با نگراني از جاش بلند ميشه به سمتم مياد و شونه هامو ماساژ ميده

-نکن اينجوري !

حداقل اشک بريز ولي اينجوري نکن !

داغون ميشي اي کاش نميومدم .

آرمان گفت نرو .

گفت هيچي بهش نگو منه احمق به حرفش گوش نکردم

دستمو به معني سکوت بالا ميبرم دست از ماساژ دادن شونه هام برميداره کنارم ميشينه

ميخواد حرفي بزنه ...

با صدايي که از ته چاه در مياد ميپرم وسط حرفش و ميگم :

-همراهته؟!

الهه با حالت گيجي ميگه :

-چي ؟

چونم شروع ميکنه به لرزيدن

-کارت عروسيه رايان با ...با آنديا .

الهه مردد نگاهم ميکنه ...

بعد از يه مکث طولاني به سمت کيفش ميره و کارتيو از توش در مياره

کارت رو به سمتم ميگيره ...

دستاي لرزونمو پيش ميبرم و کارت رو ازش ميگيرم

کارت آشکارا توي دستم ميلرزه ...

بازش ميکنم ...

رايان و آنديا ...رايان و آنديا ؟

چرا رايان و سارا نه ؟

مگه نه اينکه يه زماني اسممون سر زبون همه بود

قطره ي اشکي از چشمم فرود مياد و روي اسم رايانو تر ميکنه ...

دستي به اسمش ميکشم ...

خدا ميدونه چقدر سخته ديدن اسم عشقت کنار اسم ديگري.

خبر به دورترين نقطه ي جهان برسد

نخواست او به منِ خسته ي بي‌گمان برسد

شکنجه بيشتر از اين‌ که پيش چشم خودت‌

کسي که سهم تو باشد، به ديگران برسد؟

چه مي‌کني‌؟ اگر او را که خواستي يک‌ عمر

به راحتي کسي از راه ناگهان برسد …

رها کني‌، برود، از دلت جدا باشد

به آن‌که دوست‌ ترش داشته‌، به آن برسد …

رها کني‌، بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترين نقطه ي جهان برسد …

گلايه‌اي نکني‌، بغض خويش را بخوري‌

که هق‌هقِ تو مبادا به گوششان برسد …

خدا کند که‌... نه‌! نفرين نمي‌کنم‌، نکند

به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زيان برسد !

خدا کند فقط اين عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

کارت از دستم روي زمين ميوفته ...

سرم پايينه به خاطر همين الهه متوجه حال خرابم نميشه با لحن خصمانه اي ميگه :

-امروز اون دختره نکبت کارتا رو آورد و بين همه پخش کرد عروسيشون نه روز ديگه است از همين الان شيپور گرفته به همه اعلام ميکنه .

گفت کارت تورو شخصا ميبره ...من فکر کردم تو خبر داري ...

کل بچه هاي شرکت از خشم سرخ شده بودن .

منوسحر که جاي خود داشتيم ...

خوب تا ديروز تو و رايان نامزد هم بودين امروز کارت عروسيه رايان با يکي ديگه مياد ..

البته خود رايان نبود ...بعد از اينکه اون دختره رفت، اومد

همه يه جوري نگاهش ميکردن .

ازمن خواست برم توي اتاقش .

وقتي رفتم گفت اينجا چه خبره ؟منم نگاه بدي بهش انداختم و گفتم :

کارت عروسيتون به دست بچه ها رسيد اونم با يه دختر ديگه .

يهو صورتش سرخ شد.

نميدونم از عصبانيت يا از چيز ديگه اي دستاشو مشت کرد و گفت :

-کي آورد ؟

منم گفتم:

- نامزد عزيزتون ...

پشت بند حرفم خواستم از اتاق خارج بشم که صدام زد .

برگشت و مردد گفت:

-م..ميشه بري و از سارا برام خبر بياري

فکر کرده من دوست اونم که بيام از تو براش خبر بيارم ...اما الکي گفتم باشه

تازه گفت که بهت بگم برگردي سر کارت ...

گفت مجبوره که بياد اون با من قرارداد بسته

پوزخندي گوشه ي لبم نشست .

خبر چيو ميخواست بشنوه ...حال خراب شب و روزمو ؟

با صدايي آرومي گفتم :

-بهش نگو براي من تعريف کردي الهه !

بهش بگو حالش خيلي خوبه ..

بگو اصلا ناراحت نيست .

بگو قلبش هزار تيکه نشده سالمه سالمه

بگو خوشحاله و داره به زندگيش ادامه ميده .

بهش نگو حال خرابمو الهه!

الهه دوباره مشغول ماساژ دادن شونه هام ميشه .

دوست ندارم ترحمشو ،دلم تنهاييمو ميخواد ...

با صداي آرومي ميگم :

-کافيه الهه نيازي نيست ...من فقط ميخوام تنها باشم .

مکثي ميکنه .

روبروم ميشينه و با نگاهي که رنگ نگراني داره ميگه:

-بلايي سر خودت نياري سارا !باور کن اونا ارزششو ندارن

پوزخندي ميزنم

-نگران نباش اونقدرا هم احمق نيستم ...

لبخندي ميزنه و از جاش بلند ميشه ...کيفشو برميداره و ميگه :

-باشه من ديگه ميرم ...هر وقت که بهم احتياج داشتي من پيشتم .

نگران نباش !همه چيز درست ميشه ...

سري تکون ميدم ...ناي اينکه از جا بلند بشمو ندارم پس به خودم زحمت تکون خوردنو نميدم .

الهه هم بعد از خداحافظيه دوباره ، ميره

و باز من ميمونمو تنهاييام ...

من ميمونم و اين خونه ي دلگير ...

من ميمونمو اين تلويزيون خاموش ...

من ميمونم و زانوي بغل گرفته ام ...

من ميمونم و يه دنيا غم و گريه ...

من ميمونم با يه دل شکسته ...

دل شکسته...

به شکستن استخوان دنده مي ماند

از بيرون همه چيز

رو به راه است

امـــا

هر نفسي که مي کشي

دردي ست که مي کشي.

بارون بي رحمانه جسم بي جونمو تر ميکنه ...

همراه بارون سوز سردي مياد که تا مغز استخونم هم نفوذ ميکنه ...

بي توجه فقط ميرم .

بعد از هشت روز امروز پامو از خانه بيرون گذاشتم .

هوا تاريکه و کمتر کسي به چشم ميخوره...

به ساعتم نگاه ميکنم

ساعت ده و سي دقيقه است .

فرداشب اين موقع جشن عروسيه رايان با آنديا ست .

فرداي اون روزي که انديا به ديدنم اومد کارت عروسيشون به وسيله ي پست به دستم رسيد .

انگاري اون روزي که اومده بود فراموش کرده بود تا بهم بده

آهي ميکشم که چشمم به شيريني فروشي اونطرف خيابون ميوفته .

بعد از مدتها لبخند کمرنگي ميزنم و به اون سمت ميرم ..

وارد مغازه ميشم ...

عجيبه اما دلم ميخواد تمامي اون شيريني هاي خوشمزه رو ببلعم ..

فروشنده به سمتم مياد .

با اينکه انتخاب سخته اما بالاخره چهارمدل از اون شيريني هارو انتخاب ميکنم و يک کيک کوچيک هم سفارش ميدم .

فروشنده بعد چند لحظه پلاستيک حاوي سفارشاتم رو ميده .

پولش رو حساب ميکنم و از مغازه خارج ميشم

راهي تا خونه نمونده .

چيزي حدود ده دقيقه

بارون انگاري قصد بند اومدن رو نداره چون شلاقانه به زمين برخورد ميکنه .

هنوز راه چنداني رو نرفته بودم که ماشين آشنايي با شدت کنارم کنارم ترمز ميکنه

راننده شيشه ي ماشين رو پايين ميده و من تازه ميتونم بشناسمش

ميثمه !

چون ناي پياده رفتنو نداشتم و از اونطرف هوس خوردن اون شيريني ها بدرقمه به سرم زده بود

بدون حرف سوار ماشين شدم .

ميثم سلام کرد و احوالمو پرسيد که جوابشو دادم

سر پلاستيکمو باز کردم و شيريني بزرگي رو بيرون آوردم و گازي بهش زدم.

ميثم خيره شده به من و انگاري پلک هم نميزد

با دهاني پر گفتم :

-نميخواي را بيوفتي ؟

بي توجه به سوالم گفت :

-فردا شب عروسيه رايانه .

لقمه ي دهنمو به سختي قورت ميدم و با صداي آرومي ميگم:

-ميدونم .

ميخواي بري عروسيشون ؟

با عصبانيت ميگم :

-مگه ديوونه ام ؟همين که تا الان توي اين شهر موندم حماقت محضه ...ولي خيلي زود از اينجاهم ميرم .

نگاه خيره اش رو از روم برنميداره

-ميخواي همه بگن سارا فرار کرد ؟

ميخواي رايان و آنديا توي دلشون بهت بخندن ؟

ميخواي توي چشم همه تبديل بشي به يه بزدل ترسو ؟

اعصابم از حرفاش متشنج ميشه ...کلافه داد ميزنم :

-بس کن !چه انتظاري از من داري ؟

فکر کردي من کيم ؟

من يه دخترم .

يه دختر از جنس تموم دختراي دنيا.

از سنگ نيستم که بمونم اينجا و شاهد عاشقانه هاي کسي که دوسش دارم با يکي ديگه بشم .

چطوري توقع داري بيام عروسيشون ؟

عروسيي که يه روزايي تصور ميکردم عروسش منم نه خواهرم .

چطوري ميتونم تحمل کنم وقتي رايان دست تو دست خواهرم وارد بشه ؟

نگاهش تو نگاه اون باشه !

شونه به شونه اون باشه!

حرفهاش براي اون باشه ...صداش براي اون باشه !

من نه ، يکي ديگه ...چطور تحمل کنم ؟

ميثم با لحن محکم و مطمئني ميگه:

-باشه برو ...

از اين شهر برو اصلا از اين کشور برو ...

بذار رايان بفهمه غرورت چقدر شکسته شده ..

بذار بفهمه به چه حال اسفناکي افتادي .

بذار بفهمه چقدر ترحم آميز شدي .

جوري که ،پرنده اي که، بالاي سرت ميپره دلش به حالت ميسوزه .

بذار بهت بخنده ...

حرفاش بدجوري دلمو ميسوزونه .

صورت خيس از اشکمم نشون دهنده ي سوزش قلبمه

ميثم که حالمو ميبينه لحنش آروم تر ميشه و ادامه ميده :

-من ميخوام مثل هميشه قوي باشي .

نميخوام پيروز ميدون رايان و آنديا باشن ...

بهشون نشون بده برات مهم نيستن !

بمون اينجا و بجنگ !

سخته ميدونم .

اما تو ميتوني .

فرداشب برو !

منم باهات ميام .

به رايان و بقيه ثابت کن تو شکست نخوردي .

بهشون بفهمون تو چيزيو از دست ندادي

حرفهاي ميثم منطقيه ....منطقي که بدجور منو ميترسونه .

وقتي به اين فکر ميکنم پا در عروسي بذارم که دامادش رايان باشه و عروسش يکي ديگه ..

دلم ميخواد بميرم ...

وقتي فکرش انقدر آزار دهنده است ،خود واقعيش چقدر سخته ؟

اين فکرها آزارم ميده اما وسوسه اي که به جونم افتاده بهم ميگه تموم اين عذاب هارو تحمل کنم و با ميثم برم ..

توي چشم هاي رايان نگاه کنم و غرور شکسته شدمو درست کنم .

شيريني دستمو ميندازم توي پلاستيک . .

ميثم انگاري ميفهمه حالمو .

ماشينو به حرکت درمياره و اجازه ميده فکر کنم

ولي انگار هم من هم ميثم ميدونيم ته اين فکر کردن به کجا ميرسه .

انگاري همه چيز دست به دست هم داده بود تا من به اون عروسي برم و کبريت بگيرم زير انبار آرامش همه ..

صداي اس ام اس موبايلم بلند ميشه ..

برش ميدارم و پيامو باز ميکنم

-نزديکم .تا ده دقيقه ديگه ميرسم ..

بي حوصله گوشيو روي تخت پرت ميکنم .

سر لاک مشکي رنگمو ميبندمو نگاهي سرسري به ناخناي بلندم مي اندازم

لاک مشکي زيادي به دستاي سفيدم ميومد .

اما من بيشتر از اينکه به لاک توجه کنم به جاي خاليه، حلقه اي نگاه ميکنم که تا يک ماه پيش جزئي از وجودم بود و الان جاي خاليش بد جور خودنمايي ميکنه .

از جام بلند ميشم .

نگاهم سرتاسر نفرته .

نفرتي که از ديشب تا الان سعي کردم قويترش کنم تا بتونم توي اون عروسي دووم بيارم و نشکنم .

دستي به لباس مشکي رنگم ميکشم .

حس ميکردم با رنگ مشکي قوي تر از قبل ديده ميشم .

پيراهن بلند مشکي که بالاهاش با گيپور گرون قيمتي کار شده بود .

يقه ي بسته اي داشت و آستين هاشم تور بود .

تنها قسمت باز لباس چاک بزرگي بود که موقع راه رفتن باعث ميشد پاهاي سفيدم حسابي از زير اون لباس مشکي خودنمايي کنن ..

موهامو فر درشت کرده بودم و همشو ريخته بودم سمت راستم ..

سمت چپم گل بزرگ مشکي رنگي زده بودم که تور کوتاه مربع شکلش تا روي گونم ميومد .

پشت چشمام سايه ي کمرنگ ودر عين حال تيره اي کشيده بودم که رنگ آبي چشمام نمايان تر شده بود .

آرايشمو با رژ تيره اي تموم کرده بودم .

رژ زرشکي رنگي که، از شدت غلظت به قهوه اي مايل شده بود

نميخواستم با پوشيدن لباس آنچناني بقيه فکر کنن به خاطر اينکه حرص رايانو در بيارم اين شکلي ظاهر شدم

لباسم ساده بود .

آرايشم ساده بود .

اما عجيب بود که، بهم ميومد .

شايد چون حسابي از شکل و شمايل بچه گونه ام خارجم کرده بود

يه ميسکال روي گوشيم مياد .

فهميدم که ميثم رسيده و منتظر منه .

مانتو ي بلندمو ميپوشم و بعد از پوشيدن شال حرير نازک و کفشاي مخمل پاشنه ده سانتي از خونه خارج ميشم.

ميثم تکيه زده به ماشينش منتظر منه .

خوشتيپ شده ...کت اسپورت قهوه اي با شلوار مخمل کبريتي و بلوز کرم شکلاتي ..

به سمتش ميرم .

خيره نگاهم ميکنه روبروش مي ايستم که به خودش مياد تکيه اشو از ماشين ميگيره ...نگاهشو ازم ميدزده و ميگه:

-سوارشو بريم .

بدون حرف ماشينو دور ميزنمو سوار ميشم .

ميثمم با کمي تاخير سوار ميشه و راه ميوفته ..

عروسيشون توي خونه پدري رايان برگزار ميشه .

تا حالا اونجا نرفته بودم اما از رايان شنيده بودم که خونه ي بزرگيه که قبل از اينکه از ايران برن اونجا زندگي ميکردن .

طولي نميکشه که ميرسيم .

دستام از استرس يخ بسته .. مطمئنا رنگمم پريده .

ميثم رو ميکنه بهم و ميگه:

-تو پياده شو ! منم ماشينو پارک کنم ميام .

کله اي تکون ميدم و از ماشين پياده ميشم .

به محض پياده شدن ...چشم تو چشم باباجون ميشم .

با ديدنم نگاه شرمنده اشو حوالم ميکنه ...

به جرئت ميتونم بگم يکي از بهترين مرهاييه که من توي زندگيم ديدم .

وقتي بابام مرد جوري پدرانه هاشو خرجم کرد که من کمتر کمبود بابامو حس کردم

لبخند تلخي ميزنم و به سمتش ميرم .

پاييزه .

اما برعکس بقيه شبا امشب هوا خيليم سرد نيست .

نه به بارون ديشب و نه به هواي بهاري امشب .

انگار هوا هم خوشحاله از پيوند دو تا عاشق .

اين وسط چيزي که کمتر از همه اهميت داره دل شکسته شده ي منه .

باباي رايان سلامي ميکنه ..

لبخندي ميزنم و ميگم :

-سلام باباجون !

چشماش برقي ميزنن .

تازه متوجه حرفم ميشم منو رايان ديگه نامزد نبوديم که من بخوام باباشو،

باباي خودم بدونم.

اما با وجود همه ي اينا حسي که به اين مرد داشتم خيلي قوي بود و کاري که رايان بامن کرده بود هم باعث نميشد از اين مرد متنفر بشم .

با صداش به خودم ميام

-فکر ميکردم ديگه هيچ وقت توي صورتم نگاه نميکني !

اما تو اونقدر خوبي که با وجود ظلمي که رايان در حقت کرد، دلت نمياد دل منه پيرمردو بشکوني

لبخند تلخي ميزنم :

-همه چيز تموم شده باباجون .

من فراموش کردم ...گذشته از اون هيچ چيز واقعيت قلب منو عوض نميکنه .

شما باباي منيد و هميشه هم باباي من ميمونيد .

با عشق نگاهم ميکنه و پدرانه آغوششو به روم باز ميکنه .

به آغوشش پناه ميبرم ...لبمو محکم ميگزم تا اشکام جاري نشه .

با صداي ميثم به خودم ميام و از بابا فاصله ميگيرم .

ميثم رو به من با مهربوني ميگه :

-بهتره بريم داخل! نميخوام سرما بخوري.

بابا نگاه نگراني به ميثم ميندازه ...لبخند لرزوني ميزنم و رو به بابا ميگم :

-معرفي ميکنم بابا ..

اشاره ميکنم به ميثم و ادامه ميدم :

-اين ميثمه ...

توضيح بيشتري نميدم ...يعني توضيحي ندارم که بدم ..

رو ميکنم به ميثم و ميگم :

-ايشونن باباي منن !

ميثم لبخندي ميزنه و دستشو به سمت بابا دراز ميکنه ،

باباهم مردد با ميثم دست ميده ...

خوش و بش کوتاهي ميکنن و بعد از عذر خواهي منو ميثم دوشادوش هم وارد اون باغ بزرگ ميشيم .

پاشنه کفشم لابلاي سنگ ريزه هاي کف باغ فرو ميره و حسابي اعصابم رو بهم ميريزه ..

اما وقتي نگاهم به درخت هاي سرسبز ميوفته سنگريزه هارو فراموش ميکنم و مسخ شده جلو ميرم ..

بعد از طي کردن مسير حياط به چند تا پله مرمري شکل ميرسيم ...

پله هارو طي ميکنيم .

ميثم در سلطنتي بزرگ قهوه اي رنگ رو فشاري ميده .

در باز ميشه .

کناري مي ايسته، لبخندي ميزنم و وارد ميشم ...

به محض وارد شدن ،حس ميکنم

سطل آب يخي روم ريخته ميشه .

تازه به عمق فاجعه پي ميبرم ...

من پا به عروسيه رايان گذاشتم و هيچ راه برگشتي نيست ...

خدمتکاري به سمتم مياد و کنارم مي ايسته .

مانتو شالمو در ميارمو به دستش ميدم .

باهم وارد سالن بزرگ ميشيم .

نگاه همه زوم ميشه روم .

جمعيت آنچنان زيادي نيستن .

بيشترشون، آشنان و منو ميشناسن .

زير نگاه خيرشون کم ميارم اما موضع خودمو حفظ ميکنم .

حداقل امشب ، وقت شکستن نيست .

با چشماي سرد ومغرورم تک تکشونو نگاه ميکنم

محيا با نگراني به سمتم مياد .

خوشکل شده .

پيراهن قرمز کوتاهي پوشيده و حسابي به خودش رسيده ..هرچي نباشه، عروسيه برادر شوهرشه و بايد خوشحال باشه !

روبروم مي ايسته و با دلهره ميگه :

-چرا اومدي ؟

پوزخندي ميزنم

-چرا فکر کردي عروسي خواهرم نميام؟

مثل اينکه يادت رفته داماد امشب کيه ؟

خونسرد ميگم :

-نه ميدونم کيه .اما ديگه برام مهم نيست ..

دهن باز ميکنه چيزي بگه که رو به ميثم ميگم :

-بهتره بريم بشينيم ! خوشم نمياد زير نگاهاي سنگينشون باشم .

ميثم سري تکون ميده .

بي توجه به نگاه متعجب محيا به سمت ميز دنجي ميريم و ميشينيم

نگاهي به دور و اطرافم مي اندازم .

ميتونم قسم بخورم نگاه نصف جمعيت به من و ميثم دوخته شده .

از گوشه و کنار کاملا صداي پچ پچ مياد و حسابي اعصابمو داغون ميکنه .

نگاهم به بچه هاي شرکت ميوفته .

همه اومدن .

با نگاهم تک تک شونو از نظر ميگذرونم .

سحر کنار نامزدش نشسته و با نگراني نگاهم ميکنه .

الهه و آرمان هم با نگاهي مشابه نگاه سحر به من خيره شدن .

نگاهم به پوريا ميوفته .

شرمنده سرشو پايين ميندازه .

انگار تازه پي برده از چه کسي در مقابل من اونطوري دفاع کرد .

پوزخندي ميزنم و صورتمو برميگردونم .

روهان به سمتم مياد از جامون بلند ميشيم

با ميثم دست ميده و خوش و بش کوتاهي ميکنه ...زل ميزنه توي چشماي من و ميگه :

-سارا چرا اومدي ؟

خسته از اين سوال تکراري لبخند تلخي ميزنم و ميگم :

-انگاري حضور من زيادي براتون سخت و طاقت فرساست که هي از من اين سوالو ميپرسيد .

اين چه حرفيه ؟ من فقط نميخوام ...

با صداي سلامي حرفشو ميخوره ..

به سمت صدا ميچرخم ...

با ديدن مادر آنديا نگاهم پر از نفرت ميشه ...

خدا ميدونه چقدر از اين زن متنفرم .

تمام عمرم، سعي کردم باهاش چشم تو چشم نشم ..

اما امشب ، انگار همه چيز دست به دست هم داده بودن تا يه شب طاقت فرسا براي من به جا بذارن

صداي منحوسش بلند ميشه :

-به به سارا خانوم ! بعد از چهلم فرهاد ديگه نديدمت تو هم که خبري نميگيري حداقل يه تلفن ميزدي .

برعکس هميشه بيخيال تربيت مادرم و احترام ميشم و با نفرت ميگم :

-علاقه اي به شنيدن صداتون نداشتم که بخوام بهتون زنگ بزنم .

روهان با نگراني و ميثم با لبخند نگاهم ميکنه .

مريم جا ميخوره اما به خودش مياد و ميگه :

-گستاخ شدي ! اما من امشب حالم خيلي خوبه براي همين حرفتو نشنيده ميگيرم

نگاه معنا دار و تمسخر آميزي بهم ميندازه و ميگه :

-بالاخره امشب دخترم به کسي که دوسش داره ميرسه .

خداروشکر که سرنوشتش مثل مادرش نشد و تونست مرديو که دوستش داره از دست فتنه هاي زنهاي خراب نجات بده

کارد ميزدي خونم در نميومد ...علنا به مادرم و من ميگه خراب .

سعي ميکنم ظاهره خونسردي به خودم بگيرم اما نميتونم نفرت صدامو پنهون کنم :

-شما و دخترتون فقط بلديد مثل زالو بچسبيد به بقيه و خونشونو بمکيد .

پدرمن، سالها قبل تونست از دست تو فرار کنه .

اون عاشق مادر من بود .

کسي که با فتنه گريهاش مادره منو به کشتن داد تو بودي .

ولي ديدي که با وجود مرگ مادرمم باز هم بابام حاضر نشد يک قدم به سمت تو برداره .

حکايت تو شده حکايت دخترت .

ولي اين وسط من چيزيو از دست ندادم .

ميبيني که بدون هيچ تغييري دارم به زندگيم ادامه ميدم .

اين وسط کسي که ضرر کرده تو و دخترتي .

جامون برعکس ميشه .

اينبار اونه که ، از خشم قرمز ميشه با عصبانيت ميخواد چيزي بگه،

که طاها نفس زنون کنارش مي ايسته و بهش ميتوپه :

-مامان مگه من نگفتم حق نداري بري سمت سارا ؟

نگاه پرنفرتي به من ميندازه و ميگه :

-تو که نبودي ببيني چه حرفهايي نثار مادرت کرد .تو باز هم ، جانب دختر اون زنيکه رو ميگيري ؟

با عصبانيت ميخوام چيزي بگم که طاها با دستش مانعم ميشه:

-مامان درست صحبت کن !

تو حق نداري به مادر سارا توهين کني .

خواهش ميکنم تا بيشتر از اين شر درست نکردي برو بشين .

مريم ميخواد چيزي بگه که طاها با تحکم ميگه :

-مامان خواهش ميکنم !

ناچارا نگاه پرنفرتي به من ميندازه و ازمون دور ميشه ...

طاها با شرمندگي و تاسف نگاهي بهم ميندازه و دنبال مادرش ميره .

دوباره ولو ميشم روي صندلي ميثم با نگراني ميگه :

-خوبي سارا ؟صورتت قرمز شده !

نفس کشداري ميکشم و ميگم :

-خوبم ،از اين بهتر نميشم .

هنوز حرفم تموم نشده که آهنگ مخصوص ورود عروس دوماد نواخته ميشه .

حس ميکنم از يه بلندي سقوط ميکنم

دستام شروع ميکنن به لرزيدن .

ضربان قلبم اونقدر بالا ميره که انگاري قفسه ي سينم ميخواد شکافته بشه

در باز ميشه و فيلم بردار در حالي که داره فيلم ميگيره وارد ميشه .

دستاي لرزونمو بهم فشار ميدم.

نفس عميقي ميکشم تا بتونم صحنه اي که الان باهاش روبرو ميشم رو هضم کنم ...

بايد بتونم قوي باشم ..

بايد بتونم خودمو کنترل کنم تا جلوي همه نقش بر زمين نشم ...

تا داد نزنم ، همه چيزو بهم نريزم ، من بايد قوي باشم .

افکارم زياد دووم نميارن ، چون با ديدن رايان و آنديا مغزم قفل ميکنه .

همه محو ميشن .

صداها خوابيده ميشه ...

فقط آنديا و رايان توي چشمم از هرچيزي واضح تر به نظر ميان .

همه براشون دست ميزنن .

من چي ؟منم بايد براي دومادي عشقم دست بزنم ؟

خيلي خوشتيپ شده .

داماد شدن بهت مياد عشق من .

کت شلوار مشکي پوشيده با بلوز براق مشکي و کروبات مشکي ...

با اين که سرتاپاش مشکيه اما عجيب بهش مياد .

ريش کوتاهي روي صورتش خودنمايي ميکنه .

.انديا بازوشو گرفته و باهم به سمت جايگاه عروس و داماد ميرن .

رايان حق داره عاشق آنديا باشه...زيادي خوشکل و لونده .

موهاي رنگ شده ي طلاييش بيشتر از قبل جذابش کرده .

پيراهن سفيده پر از زرقو برقش ، موهاي فرش ، لبهاي سرخش، ازش يه عروس رويايي ساخته

دستي به يقه ام ميکشم .

هوا کمه . خيليم کمه .

وجودم از حسادت وحشتناکي پر شده .

نگاهم يک لحظه هم از دست آنديا که، دور بازوي رايان حلقه شده برداشته نميشه .

چقدر سخته خدايا .

چقدر سخته گوشه اي بشيني و تماشاگر دامادي کسي شوي که يه روز فکر ميکردي عروسش تويي!

با وجودي که متعلق به يکي ديگه است ...اما قلبم با ديدنش عجيب بيقراري ميکنه ...

بدون اينکه بخوام خيره ميشم بهش ..

آهنگ شاديه و همه در ظاهر خوشحالن بي توجه به آهنگ براي خودم شعريو زير لب زمزمه ميکنم

*به خداحافظي تلخ تو سوگند نشد

كه تو رفتي و دلم ثانيه اي بند نشد

لب تو ميوه ممنوع، ولي لبهايم

هرچه از طعم لب سرخ تو دل كند نشد

بي قرار توام و در دل تنگم گِله هاست

آه بي تاب شدن عادت كم حوصله هاست

با چراغي همه جا گشتم و گشتم در شهر

هيچكس... هيچكس اينجا به تو مانند نشد

هر كسي در دل من جاي خودش را دارد

جانشين تو در اين سينه، خداوند نشد

خاطرات تو و دنياي مرا سوزاندند

تا فراموش شود ياد تو هرچند نشد

من دهان باز نكردم كه نرنجي از من

مثل زخمي كه لبش باز به لبخند نشد

بي قرار توام و در دل تنگم گِله هاست

آه بي تاب شدن عادت كم حوصله هاست*

سرم پايينه و چشمام ، بر خلاف تلاشم چشمام پر شدن و مرزي تا باريدن ندارن ...سنگيني نگاهي رو حس ميکنم ....

سرمو بلند ميکنم و چشم تو چشم رايان ميشم .

وجودم آتيش ميگيره .

مثل هميشه قلب بي جنبه ام با يه نگاه رايان توي سينه ام بي قراري ميکنه

چرا حس ميکنم نگاهش مثل هميشه عاشقانه است ...چرا حس ميکنم تو چشماي اونم مثل من بيقراري و دلتنگي موج ميزنه ؟

دستم که روي ميزه گرم ميشه .

با تعجب برميگردم و به ميثم نگاه ميکنم ..

لبخندي ميزنه و خم ميشه به سمتم و در گوشم ميشه :

-نذار فکر کنه بازنده تويي !

سرمو از گوشش فاصله ميدم ...

حق با ميثم بود نبايد دوباره گول نگاهاشو ميخوردم ...

سعي ميکنم حواسمو پرت کنم اما نگاه سرکشم باز کشيده ميشه سمت رايان ..

با صورتي سرخ شده از خشم خيره شده به دستهاي قفل شده منو ميثم .

بي توجه به موقعيت با عصبانيت از جاش بلند ميشه

ميترسم و نامحسوس توي خودم مچاله ميشم .

هنوز يک قدم به اين سمت برنداشته که آنديا مچ دستشو ميگيره .

چشمامو از سر درد ميبندم

برام سخته ببينم دست دخترونه اي دور دستش حلقه شده باشه

چشم هامو که باز ميکنم،

رايان سرجاش نشسته .

معلومه با يه حرف از طرف آنديا آروم شده ،اما هنوز نگاه شماتت بارش خيره به منه .

دستمو از دست ميثم ميکشم بيرون .

ميدونم بدون منظور و فقط به خاطر خودم دستمو گرفته ، اما نميتونم دست ديگه ايو جز دست رايان قفل شده توي دستاي خودم ببينم

آهنگي گذاشته ميشه و سيل رقصنده ها ميريزن وسط .

همزمان با شروع آهنگ در باز ميشه و عموهام و زن عموهام وارد ميشن ...

با ديدنشون پوزخندي روي لبم ميشينه ...

بعد از مرگ پدرم ، خوب خودشونو نشون دادن...

اونا از اولم منو به عنوان برادرزادشون قبول نداشتن ...

با اينکه شنيده بودن من توي بيمارستانم حتي يک زنگ هم بهم نزدن و احوالمو بپرسن و الان چه قدر خوش خوشان وارد عروسيه آنديا شدن

با نفرت نگاهمو ازشون ميگيرم .

چشمم به شيريني هاي روي ميز ميوفته .

همه چيزو فراموش ميکنم و دوتا شيريني گنده براي خودم توي بشقاب ميذارم و با لذت مشغول خوردنشون ميشم .

انگار نه انگار که اين شيريني ، شيريني عروسيه رايان و آندياست ...

وقتي سه تا شيريني گنده رو ميخورم ولو ميشم روي صندلي .

نگاهم به رايان ميوفته .

خارج از زمان و مکان با لذت خيره شده به من .

اخمي ميکنم و با نفرت صورتمو برميگردونم .

اما سنگيني نگاهشو عجيب روي خودم احساس ميکنم .

سرمو ميندازم پايين و مشغول بازي با انگشتاي دستم ميشم .

صداي منحوس دي جي بلند ميشه که از عروس داماد و همچنين تمام زوج ها تقاضا ميکنه براي رقص تانگو برن وسط ..

چونه ام شروع ميکنه به لرزيدن .

نه خدايا اين يکي خيلي سخته ، سخته ببينم دستاي رايان دورکمر يکي ديگه حلقه شده .

چشماش زوم شده روي يکي ديگست .

دستاي يکي ديگه دور گردنشه .

خدايا بسه !غلط کردم اومدم .

ولي همين الان منو از اينجا محو کن !

منو بکش !

نابودم کن ! اما نذار شاهد رقص عاشقانه ي رايان با يکي ديگه باشم .

سرمو بلند ميکنم .

آنديا با اصرار چيزي ميگه اما رايان با اخمهاي درهمش جوابشو ميده .

آهنگ شروع ميشه و زوج ها ميرن وسط ...ميثم خم ميشه و دم گوشم ميگه :

-بريم وسط ؟

سرمو به علامت منفي تکون ميدم .

يه جورايي خيالم راحت شده بود که رايان نميرقصه .

اما اين خيال آسوده ام زيادم دووم نداشت چون رايان همراه با آنديا بلند شد و رفتن وسط .

حس کردم قلبم مچاله شد .

با ناراحتي به صحنه ي پيش روم نگاه ميکردم

از اونچه که ميترسيدم سرم اومد .

دستاي مردونه رايان حلقه شد دور کمر آنديا و آنديا هم با لبخند دستشو دور گردن رايان حلقه کرد .

دستي به يقم کشيدم .

چراغ ها خاموش شده بود اما نور پردازيشون جوري بود که رايان و آنديا به خوبي ديده ميشدن .

چشمام از تاريکي سوءاستفاده ميکنن و شروع به باريدن ميکنن .

مظلومانه گوشه اي نشستم و تماشا ميکنم .

ديگه هيچ مالکيتي نسبت به رايان ندارم ...

الان مال يکي ديگست .

نميتونم برم و از هم جداشون کنم بگم اون شوهر منه .

چون مال يکي ديگست .

فقط ميتونم اينجا بشينم و اشک بريزم .

*شبيه ماه شده،

زيبا و دور

و من هماننده

رودخانه اي هستم

که تمام عمر بايد بدود

تا تو را فراموش کند !*

پايان آهنگ نزديکه دستي به گونه هام ميکشم و اشکامو پاک ميکنم .

چراغ ها روشن ميشه .

نگاه غمناک وشرمنده رايان بهم ميوفته .

سرمو ميندازم پايين تا متوجه نگاه دلخورم نشه .

طولي نميکشه که دوباره صداي دي جي بلند ميشه .

اينبار ميخواد کسايي که سالسا بلدن برن وسط و هنرنمايي کنن .

تويه تصميم احمقانه رو ميکنم به ميثمو ميگم:

-ميخوام با رقصيدن جلوي چشماش غرور از هم پاشيدمو برگردونم !

ميثم متعجب نگاهم ميکنه .

حق داره ...مني که حاضر نشدم باهاش تانگو برقصم ، الان در کمال حماقت دارم بهش پيشنهاد رقص سالسا رو ميدم .

سالسا رو از مسلم ياد گرفته بودم .

خداي رقص بود و تمام رقص ها رو هم بلد بود .

سالسا رو هم به اصرار بچه ها به هممون ياد داده بود هميشه هم منو سپيده با هم ميرقصيديم .

ميثم از شوک در مياد و از جاش بلند ميشه دستشو به سمتم دراز ميکنه .

دستمو توي دستش ميذارم .

خداروشکر ميکنم که بلده وگرنه راه ديگه اي براي خالي کردن حرصم بلد نبودم .

نگاهم به رايان ميوفته .

حواسش به هيچ جا نيست و عميقا توي فکره .

اشاره اي به دي جي ميکنم که منظورمو ميگيره و اهنگ مخصوص رقص سالسا رو پلي ميکنه.

ميريم وسط .

نگاه همه خيره شده روي ما ...ميثم دوتا دستاشو جلوم ميگيره .

همون لحظه رايان سرشو بلند ميکنه و با ديدن منو ميثم ناباور بهمون خيره ميشه .

دستامو توي دستاي ميثم ميذارم .

براي اينکه گند نزنم نگاهمو از روي رايان برميدارم و مشغول رقصيدن ميشم .

فکر ميکردم لذت ميبرم از رقصم اما دلم هر لحظه بيشتر از قبل آشوب ميشه .

آخه دختره احمق تو رو چه به سالسا ؟

واقعا که تصميمم لحظه اي و احمقانه بود .

رسما به غلط کرده افتاده بودم .

تا حالا با هيچ جنس مذکري سالسا نرقصيده بودم و نميدونستم وقتي دستش روي تن و بدنم کشيده ميشه چه حس بدي بهم دست ميده .

ميثم برعکس من تمام حواسش به رقصه و خيره به چشمهاي منه

نميتونم نگاهش کنم .

عذاب ميکشم وقتي ميچرخم و تموم پاهام نمايان ميشه .

عذاب ميکشم وقتي دست ميثم پاي برهنمو اسير ميکنه .

عذاب ميکشم وقتي پام دور کمرش حلقه ميشه ،

دستش روي اعضاي بدنم ميچرخه و منه احمق فقط عذاب ميکشم

ميدونم قصدي نداره .

اصول رقص سالسا همينه

و منه احمق با اينکه ميدونستم قبول کردم

چيزي به تموم شدن آهنگ نمونده بود ...

دوباره خم ميشم روي دستاي ميثم .

دستشو روي پاي برهنه ام ميذاره و پامو بالا تر ميبره .

سرمو ميبرم عقب که چون دستم دور گردن ميثم بود صورت ميثم کاملا نزديک صورتم ميشه .

دست ديگشو ميبره بالا و از جاي گونم تا روي گردنم امتداد ميده .

همون لحظه

صداي شکستن چيزي به گوشم ميخوره .

نگاهم ناخودآگاه کشيده ميشه سمت رايان .

ليوان شربت توي دستش خورد شده .

تا بيام بفهمم چي به چيه صداي جيغ و دست کر کننده بلند ميشه .

خجالت ميکشم و از ميثم فاصله ميگيرم .

همونطوري که به سمت ميزمون ميريم دوباره به رايان نگاه ميکنم .

چنان نگاهم ميکنه که از ترس ته دلم خالي ميشه .

صورتش از قرمزي گذشته و روبه سياه شدنه .

رگهاي گردن و پيشونيش به وضوح پيداست .

از همين فاصله هم ميتونم متوجه نبض گردنش بشم که با شدت ميپره .

تازه نگاهم به خوني که از دستش ميچکه ميوفته .

چشمام لبالب پر از نگراني ميشه .

ميخوام به سمتش برم اما با ديدن دستاي آنديا که دور دستاشه چشمام سرد ميشه

سرجام ميشينم و ميرم توي فکر .

کارم اشتباه بود !

يه حماقت محض !

اما حالا که تموم شده بود و بهتر بود منم بهش فکر نکنم

ياد چشمهاي عصبانيش ميوفتم .

يعني ناراحت شد از اينکه من با ميثم رقصيدم ؟

چرا ؟

مگه براش مهمه ؟

لبخند محوي ميزنم و دوباره گم ميشم توي خاطراتم.

*

-رايان ؟؟؟

....

-عه رايان با توام ...

...

-قهري باهام کوشول من ؟

به پرو و پاي من نپيچ و گرنه يه چيزي ميگم ناراحت ميشي

-عه خوب چرا مگه من چيکار کردم ؟

خشمگين نگاهم ميکنه و چيزي نميگه

-ايششش اصلا قهر باش ...حسوده گنده بک ...

خيز برميداره طرفم .

روي ميزش نشسته بودم .

يهويي ميپرم و پا به فرار ميذارم در همون حين با شيطنت ميگم :

-حسودي ديگه . داري از حسادت ميترکي .

از جاش بلند ميشه و با قدمهاي محکم به سمتم مياد .

جسورانه سرجام مي ايستم و زل ميزنه توي چشماي عصبانيش ..

وقتي بهم ميرسه ، دستاي مردونشو دور کمرم حلقه ميکنه .

سرشو نزديک گوشم مياره و با صداي محکم و بمش ميگه :

-تو مال مني ! وقتي مال مني ، حق نداري بپري توي بغل يکي ديگه .

چه پوريا .

چه هر خر ديگه اي .

حال دگرگون شدمو به روم نميارمو ميگم :

-خوب يه سوسک گنده زير پام بود از ترس پريدم توي بغل پوريا انتظار داشتي چيکار کنم ؟

منو از خودش فاصله ميده .

دستاي قوي اش اينبار به جاي کمرم بازومو اسير ميکنه .

از لابلاي دندوناي به هم چفت شده اش ميگه :

-مگه بچه اي که از سوسک ميترسي ؟

-خوب اره ميترسم .خيليم ميترسم ..

کلافه ميشم از نگاه خيره اش و ميگم :

-اوووف ببين به خاطر يه مسئله کوچيک چطوري اذيتم ميکني.

نصف روزه حتي بهم نگاه نميکني الانم که اينجا با اين نگاهت دستشويي لازمم کردي .

لبخندي ميزنم .

دستامو دور گردنش حلقه ميکنم و بهش آويزون ميشم ..

-ببخشيد ديگه ...ببين من چقدر دوست دارم ..کوشول مني تو ...

اخماش کمرنگ تر ميشه دستامو از دور گردنش باز ميکنه و با همون لحنش ميگه :

-بايد يه قولي بهم بدي !

با خوشحالي ميگم :

-چه قولي ؟

انگشت اشاره اشو تهديد وار جلوم تکون ميده .

-نبايد بذاري انگشت هيچکس بهت بخوره ...فهميدي ؟

حالت متفکري به خودم ميگيرم و ميگم:

-سعي خودمو ميکنم

دوباره دستاش بازومو اسير ميکنه .

فشاري به بازوم ميده که فوري ميگم :

-آي آي آي باشه باشه قول ميدم ...نذارم انگشت هيچ کس بهم بخوره ...قول ميدمممم

*

عذاب وجدان ديوونم ميکنه .

من بهش قول داده بودم و حالا چه بي شرمانه جلوي روش اجازه دادم يکي دست به تن و بدنم بکشه .

گوشيم توي کيفم ميلرزه .

از توي کيفم درش ميارم .

يه اس ام اس از طرف رايانه.

نفسهام به شماره ميوفته .

چند وقته که اس ام اسش روي گوشيم نيوفتاده ؟

دستاي لرزونمو به حرکت در ميارم و اس ام اسو باز ميکنم .

-بيا بالا

ابروهام بالا ميپرن .

چشمام اوتوماتيک به جاي خالي رايان ميوفته .

آنديا تنها نشسته و خبري از رايان نيست .

اخم کمرنگي روي صورتم ميشينه .

سنگيني نگاه ميثم رو روي خودم احساس ميکنم .

بي توجه به ميثم ، در جواب رايان يک کلمه مينويسم :

-نميام .

گوشيو ميذارم روي ميز اما طولي نميکشه که دوباره صداش بلند ميشه :

برش ميدارم و اس ام اسو باز ميکنم .

-تا پنج دقيقه ي ديگه اگه نياي من ميام و جلوي همه جوري گردنتو ميشکونم که از درد نفس کشيدنم يادت بره چه برسه به رقصيدن

جا ميخورم و از تهديدش ميترسم .

مردد به صفحه ي گوشي نگاه ميکنم

.

راستش خودم هم بدم نميومد برم و چند تا حرف بارش کنم .

از جام بلند ميشم .

ميثم منتظر نگاهم ميکنه ..

لبخند لرزوني ميزنم و ميگم :

-ميرم دستشويي .

نگاه بدي بهم ميندازه .

اخماش توي هم ميره .

انگاري خيلي خوب ميفهمه قضيه از چه قراره !

بر خلاف تصورم چيزي نميگه فقط با اخم سري تکون ميده و صورتشو برميگردونه .

به اخمش توجهي نميکنم و به سمت پله ها ميرم .

...همه مشغول رقصيدنن و کسي متوجه من نميشه .

از پله ها بالا ميرم .

روبروم يه راهروي با پنج تا در .

تک تک درها رو باز ميکنم دوتاي اول حموم و سرويس بهداشتيه

در بعدي ، اتاق خواب بزرگيه اما چون چراغش خاموشه ميفهمم که رايان اينجا نيست .

در بعديو باز ميکنم ، بر خلاف اتاق قبلي اينجا برقش روشنه اما کسي نيست .

نگاهمو دور تا دور اتاق ميچرخونم .

با ديدن در باز تراس مطمئن ميشم رايان اونجاست .

وارد اتاق ميشم و درو ميبندم .

پاهام ميلرزه .

نميدونم چطوري بايد باهاش روبرو بشم .

از خودم ميترسم .

از احساسات کنترل نشده ام وحشت دارم .

بار قبلي که رفتم پيشش ، با اينکه ميدونستم چه کاري باهام کرده اما احمقانه خودمو در اختيارش گذاشتم .

اما اينبار فرق ميکنه ،

ديگه احمق نيستم .

اينبار توي روش وايميستم و اجازه نميدم بازيچه ام کنه.

پرده ي تراس از هجوم بادي که مي وزه به اينطرف و اونطرف ميره .

پرده رو کنار ميزنم .

با ديدن رايان نفس توي سينه ام حبس ميشه .

پشتش به منه و داره سيگار ميکشه .

دلم ميلرزه .

اين مرد تماما براي من جذابه .

حتي اگه مال من نباشه .

حتي اگه بيرحمانه بهم خيانت کرده باشه .

من ته قلبم هنوزم عاشقانه ميپرستمش .

سرمو تکون ميدم تا از هجوم فکر هاي الکي نجات پيدا کنم .

اخمامو توي هم ميکشم و به سمت رايان ميرم

در همون حال با عصبانيت ميگم :

-تو حق نداري از دست من عصباني بشي چون تو ...

برميگرده و بي توجه به حرفهاي من سيلي محکمي زير گوشم ميخوابونه .

ناباور دستمو روي گونم ميذارم ...

از چشماش آتيش شعله ميکشه .

تازه ميتونم درک کنم که ، رايان بعضي وقتها چقدر ميتونه ترسناک باشه .

تموم حرفهايي که توي ذهنم رديف کرده بودم تا نثارش کنم ، از ذهنم پر ميکشه .

نامحسوس ميلرزم اما اينبار دل رايان به حال من نميسوزه .

قفسه سينش از شدت عصبانيت بالا پايين ميره و اين يعني ، اوضاع از اوني که فکر ميکردم بدتره .

بازوي ظريفم اسير دستاي قدرتمندش ميشه .

منو محکم ميکوبه به ديوار .

دست چپشو کنار صورتم روي ديوار ميذاره

عين خرگوشي که اسير هيپنوتيزم مار شده مسخ ميشم توي چشمهاي عصبانيش

از لابلاي دندوناي به هم چفت شده اش ميگه:

-چه حسي داشتي وقتي دستش کشيده ميشد به تن و بدنت ؟هوم ؟

جوابشو نميدم و فقط نگاهش ميکنم

نگاه بدي بهم ميندازه و ادامه ميده :

-برات لذت بخش بود آره ؟

فيلت ياد هندستون کرده که جلوي

چشماي من با عشق قديميت ميرقصي ؟

اونم چه رقصي !

فقط يه تخت خواب کم داشتي .

اونم که ميبود هنرنماييت کامل ميشد مگه نه ؟

دستامو روي سينه ي پهنش ميذارم و با تمام توانم هلش ميدم .

حتي يه سانتم تکون نميخوره .

سعي ميکنم فاصله ي کمشو با خودم نديده بگيرم .

صدامو بلند ميکنم و ميگم :

-حرص چيو ميخوري ؟هان ؟من که براي تو تموم شدم .

تاريخ انقضام رسيد .

الان به جاي اينکه بري و ور دل عروست بشيني ، منو اينجوري حبس کردي و ازم بازخواست ميکني ؟چرا ؟

حس ميکنم چشماش براي يک لحظه رنگ پشيموني ميگيرن .

اما براي يک لحظه .. .

چون خيلي سريع خشم چشماشو پر ميکنه .

سرشو ميبره کنار گوشم .

نفسهاي داغش به گوشم ميخوره و خاطراتو برام زنده ميکنه .

با صداي زمزمه مانندي ميگه :

- يادت که نرفته ؟

تو زن من شدي ، مال من شدي ؟

کسي که يه زماني هم خواب من شده ، حق نداره با کس ديگه اي باشه .

اعصابم از زور گوييش بهم ميريزه .

تقلا ميکنم تا بلکه از حصار دستاي قدرتمندش خلاص بشم اما انگار بيفايده است .

همونطوري که نفس نفس ميزنم فقط ميتونم بگم :

-چرا ؟

سرشو از کنار گوشم فاصله ميده .

با نگاه سوزنده اش خيره ميشه به چشمام و ميگه :

-چون من ميگم .

با پشت دست داغش گونه امو نوازش ميکنه و با همون نگاه خاصش ادامه ميده :

-از اون گذشته کي حاضره دختري که يه روز خودشو در اختيار يکي ديگه گذاشته بپذيره ؟

بدون اينکه حرفو تو دهنم مزه مزه کنم ميگم :

-ميثم همه جوره قبولم داره .

حرف خيلي بده زده بودم .

در کسري از ثانيه انگار که آتيشش زدن

نگاه وحشتناکي بهم ميندازه.

فشار دستاي قوي اش دور بازوم هر لحظه بيشتر ميشه .

صورتم از درد مچاله ميشه.

اما اون بدون توجه به من بازومو بيشتر فشار ميده .

نميتونم تحمل کنم .

چشمام لبالب اشک ميشه ..

نگاهش خيره ميشه توي چشمام و بازومو رها ميکنه و ازم فاصله ميگيره .

دستي به بازوم ميکشم .

پشتشو به من ميکنه و با هردو دستش چنگ ميزنه به موهاش .

از حرفي که زدم مثل سگ پشيمون ميشم .

برميگرده طرفم چشماي به خون نشسته اش چشمامو هدف ميگيره .

علارقم تلاشي که براي خونسرد نشون دادن خودش ميکنه با صداي خشن و بلندي ميگه:

-نميتوني اين کارو بکني .

زهر خندي ميزنمو ميگم :

-چرا مگه تو نکردي ؟

با لحني که به وضوح غم داره ميگه :

-من مـ...

از حرفي که ميخواست بزنه پشيمون ميشه .

دستي به پشت گردنش ميکشه

چند دقيقه سکوت ميکنه و کلافه فقط قدم ميزنه .

دستي به گونم ميکشم .

جاي سيليش روي صورتم زق زق ميکن

اما چرا ؟

مگه من چيکار کرده بودم ؟

آيا رقصيدن من با ميثم بدتر از کاري بود که رايان با من کرد ؟

سرمو ميندازم پايين .

ميخوام از اونجا برم که مچ دستم اسير دستهاي مردونش ميشه .

برميگردم و منتظر نگاهش ميکنم

بهم نزديک ميشه .