دستشو کنار گردنم ميذاره و شروع به بوسيدن لب هام ميکنه .

چشم هامو ميبندم و با تموم وجود اين حس شيرينو توي ذهنم ثبت ميکنم .

نميدونم چقدر ميگذره . يک دقيقه ؟ دودقيقه ؟ ده دقيقه؟ نميدونم .

فقط ميدونم شدت حرکت لب هاي رايان روي لبهام اونقدر زياد ميشه که حتي نفس کشيدنو هم از يادم ميبره .

انگار اونم اراده اي روي کارهاش نداره ،چون دستش به سمت دکمه هاي مانتوم ميره و بدون اين که لب هاشو از لب هام جدا کنه ، دکمه هاي مانتومو يکي يکي باز ميکنه .

ته دلم خالي ميشه . خاطرات مثل پرده ي سينما از جلوي چشمم عبور ميکنن ، داغ ميشم ، اونقدر زياد که مغزم هيچ فرماني نميده .

دستامو روي سينه ي عضلانيش ميذارم.

لب هاشو از لب هام جدا ميکنه و نفس زنون بهم خيره ميشه .

با صداي ضعيفي ميگم :

-بلند شو رايان !

چشم هاي ملتهب و تب دارشو ميدوزه توي چشم هام و ميگه :

-چرا ؟

نگاهمو به يقه اش ميدوزم و با صدايي که انگار به سختي از حنجره ام بيرون ميومد ميگم :

- گرممه . انگار دارم آتيش ميگيرم .

نگاه عميقي بهم ميندازه و از روم بلند ميشه .

نفسه حبس شده توي قفسه ي سينمو بيرون ميفرستم و تو جام ميشينم .

سرشو بر ميگردونه و خيره نگاهم ميکنه . لبهاش تکون ميخورن . به آرومي ميگه :

- ميخواي مخفي کني اما ترسو توي چشم هات ميبينم سارا

منکر سرمو تکون ميدم و ميگم :

-نه رايان من ...

ميپره وسط حرفمو ميگه :

-لزومي نداره توضيحي بدي . من تمام وجودم تو رو ميطلبه . حس خواستنم اونقدر زياده که ميتونم همه چيزو زير پا بذارم . اما نميخوام به هيج طريقي اذيت بشي . فقط ميخوام از يک چيز مطمئنت کنم ، اونم اين که ديگه تحت هيچ شرايطي ولت نميکنم سارا .

هميشه پشتتم .

ديگه نميذارم تنها بموني يا که غصه بخوري .

فقط بهم اعتماد کن باشه؟

سرمو تکون ميدم و ميخزم توي بغلش .

دستشو دور شونم حلقه ميکنه و منو به خودش فشار ميده .

با آرامش چشم هامو ميبندم و به ضربان قلب رايان گوش ميدم .

کمي که ميگذره صداش ميزنم :

-رايان ؟

صداي مردونه اش به گوشم ميرسه :

-جان دل رايان ؟

لبخند عميقي ميزنم و ميگم :

-ديگه خوشي هامونو با بقيه تقسيم نکنيم . ديگه عشقمونو جار نزنيم . ديگه تو کوچه و خيابون با سرخوشي نخنديم ، دوباره يکي از راه ميرسه و تمام خوشي ها مونو از بين ميبره .

با جديت ميگه :

-اتفاقي نميوفته شيشه ي عمرم . اتفاقي نميوفته زندگيه من . مطمئن باش !

سکوت ميکنم و چيزي نميگم .

رايان منو از توي بغلش بيرون مياره . بدون حرف خم ميشه و روي پام دراز ميکشه .

لبخندي ميزنم و به عادت قديمي موهاشو نوازش ميکنم و شقيقه هاشو ماساژ ميدم .

مثل هميشه خيلي زود نفس هاش منظم ميشه و به خواب ميره .

لبخندي به صورت غرق در خوابش ميزنم و زير لب شعري رو زمزمه ميکنم:

-زندگي با تورا دوست دارم .

حتي وقتي ازم سرد ميشي

حتي وقتي بهم حق نميدي .

حتي وقتي نامرد ميشي .

زندگي با تو را دوست دارم.

زندگي با تو يعني علاقه

با تو احساس کردم هنوزم عشق

زيباترين اتفاقه.

.

ميتوني بلند بشي عزيزم .

-...

عزيزم با شمام .

صورتم مچاله ميشه . چشم هامو به سختي باز ميکنم و با غرولند ميگم :

-تموم شد ؟

ميخنده و ميگه :

-بله تموم شد ميتونيد بلند بشيد.

کش و قوسي به بدنم ميدم و از جا بلند ميشم .

آرايشگره يه نگاه به سرتاپام ميندازه و ميگه :

-تو آيينه نگاه کن ببين راضي هستي!

سري تکون ميدم و ميرم جلوي آيينه .

لبخندي از سر رضايت ميزنم .

حالا ميتونم با افتخار بگم که همه چيز، شبيه روياهامه .

حتي خيلي بهتر از روياهامه .

خواب از سرم ميپره .

با سرخوشي دستي به لباسم ميکشم و تو آيينه به خودم نگاه ميکنم .

لباس سفيد يقه قايقي با دامن پف دار

بالاهاش تماما با گيپور سفيد کار شده بود .

مچ بنر توري هم به از جنس لباس به دستم بسته شده بودي .

مچ بندي که امتدادش ميرسيد به آرنجم .

آرايش کمرنگي روي صورتم خودنمايي ميکرد.

اونقدر به آرايشگر سفارش کردم صورتمو کمرنگ آرايش کن که زبونم مو در آورد ، اما ظاهرا آرايشگره خيلي خوب کارشو بلد بود.

موهام به صورت فرق کج به يک طرف داده شده بود و بقيه اش پشت سرم جمع شده بود .

تاج بزرگي روي سرم خودنمايي ميکرد و تور سفيد بلندي هم به موهام سنجاق شده بود .

با صداي آرايشگر دل از آيينه ميکنم و حواسمو بهش ميدم :

-فيلم بردارت ميگه بري طبقه ي پايين آرايشگاه تا ازت فيلم بگيره .

باشه اي ميگم و از اتاق بيرون ميرم .

محيا با ديدنم از جا بلند ميشه و به سمتم مياد .

نگاهي بهم ميندازه و ميگه :

-خيلي خوشگل شدي عزيزم .

نگاهي به اون پيراهن بلند قرمز رنگش و صورت آرايش شده اش ميندازم و ميگم :

-تو هم کم نمياري عزيزم .

خنديد و با مهربوني بغلم کرد و گفت :

-باورم نميشه دارم اين روزو ميبينم .

از بغلش بيرون ميام و ميگم :

-چرا مثل مامان بزرگا حرف ميزني ؟

ميخواد چيزي بگه که صداي يه دختره که نميشناختمش بلند ميشه :

-عروس خانم فيلم بردار صداش در اومده زودتر تشريف بياريد طبقه ي پايين .

باشه اي ميگم و روبه محيا سري تکون ميدم

به سمت پله ها ميرم . برخورد پاشنه ي کفشم به موزاييک هاي سفيد حس خوبي و بهم ميده .

از پله ها پايين ميرم . فيلم بردار روي صندلي نشسته . با ديدنم لبخندي ميزنه و از جا بلند ميشه .

بعد از اينکه صحبت هاي اوليه رو ميکنه با جديت ميگه :

-شما رو به روي آيينه وايستا و خودتو نگاه کن . سعي کن با عشوه دست به صورت و موهات بکشي . حرکاتت تند نباشه ، ظرافت به خرج بده .

هر وقت صدات زدم يعني داماد اومده ، خيلي آروم برگرد و به داماد نگاه کن ! گرفتي حرفمو؟

با دهان باز سري تکون ميدم و توي دلم ميگم :

-خدا به خير کنه . روبه روي آيينه مي ايستم .

با غرور به تصويرم توي آيينه نگاه ميکنم . بادي که از کولر بيرون مياد ، تور مو به حرکت در مياره .

همه چيز زيادي رويايي به نظر ميرسه .

لبخند محوي ميزنم و سعي ميکنم فيلم بردارو شاکي نکنم .

بعد چند لحظه فيلم بردار اسممو صدا ميزنه .

ميفهمم رايان اومده . ميخوام با هيجان برگردم که ياد حرف فيلم بردار ميوفتم .

لبخندي ميزنم . ضربان قلبم ريتمش از دستم خارج شده .

به آهستگي بر ميگردم و چشم تو چشم رايان ميشم .

بدون اين که حرکتي بکنه ، مسخ شده فقط نگاهم ميکنه .

نافذ و عميق .

دلم براش ضعف ميره .

دوست دارم بي خيال فيلم بردار بشم و با هيجان بپرم بغلش .

نگاهي به هيکل ورزشکاريش ميندازم و توي دلم اعتراف ميکنم چقدر اون کت و شلوار مشکي برازنده اشه .

با قدم هاي محکم به سمتم مياد .

به محض اين که بهم ميرسه ، دستاي داغشو دو طرف صورتم ميذاره و بدون خجالت لبهاشو با شدت روي لبهام ميذاره .

گر ميگيرم .

دستامو بالا ميبرم و روي مچ دستش ميذارم .

لب هاش از لب هام فاصله ميگيرن .

دستشو دور کمرم حلقه ميکنه .

نفس نفس ميزنه و اين منو به وجد مياره .

پيشونيشو به پيشونيم ميچسبونه .

لبخند جذاب و نادري ميزنه و با هيجان ميگه :

-بالاخره مال من شدي عروسکم !

لبخندي ميزنم و ميگم :

-من هميشه مال تو بودم رايان .

لبخندي از سر لذت ميزنه و محکم بغلم ميکنه .

کنار گوشم با لحن عاشقانه اي ميگه :

-خيلي دوستت دارم سارا !

لبخندي ميزنم و از بغلش بيرون ميام .

فيلم بردار دوربينو پايين مياره و با سرخوشي ميگه :

-من اگه ميدونستم شما اين جوري هستين اصلا توضيح نميدادم . تا حالا عروس و دامادي مثل شما نديدم .

لبخند دندون نمايي ميزنم . رايان بي توجه به پر حرفي هاي فيلم بردار با لذت خيره شده به من .

با خجالت سرمو پايين ميندازم .

صداي نفس گيرش به گوشم ميرسه :

-خوشگل ترين عروس دنيا شدي .

مثل هميشه که خجالت ميکشم بدون اراده سرمو توي سينش پنهون ميکنم .

تکوني ميخوره .

ميفهمم اراده اش سست شده . توجه اي نميکنم و نفس عميقي ميکشم و عطرشو با تموم وجود ميبلعم .

صداي نجواگونه اش به گوشم ميرسه :

-نکن سارا ! ديوونه ام نکن !

با ناز ميخندم و بيشتر مچاله ميشم توي بغلش .

دستاش با قدرت دور کمرم حلقه ميشن .

خبري از فيلم بردار نيست . فقط منم و رايان .

کشدار ميگه :

- داري ديوونه ام ميکني سارا .

با ناز ميگم :

-دست خودم نيست . دوست دارم اين حالتو .

اين حال من اصلا دوست داشتني نيست خانوم من .

از بغلش بيرون ميام . به چشم هاي تب دارش خيره ميشم .

نگاه نافذي بهم ميندازه و سرشو کم کم جلو مياره .

با شيطنت ابرويي بالا ميندازم و ازش فاصله ميگيرم

دستي به پيشونيش ميکشه و با درموندگي ميگه :

-کم مونده .

سرخوش ميخندم . دستشو ميگيرم و ميگم :

-داماد آماده اي ؟

گونمو ميبوسه و ميگه :

-با تو براي هر کاري آماده ام .

لبخندي از ته دل ميزنم .

با هم از پله ها بالا ميريم .

محيا با شنل و کيفم منتظر ايستاده .

به سمتش ميرم و کيف کوچيک سفيدمو ازش ميگيرم .

فيلم بردار دوباره دوربينشو روشن ميکنه و از رايان ميخواد تا شنلمو برام بندازه .

شنلو از دست محيا ميگيره . به سمتم مياد و به آرومي شنلو برام ميندازه .

کلاه شنلو تا حد امکان پايين ميکشه و دستمو ميگيره .

فيلم بردار زودتر از ما از آرايشگاه خارج ميشه .

همراه رايان بيرون ميرم .

رايان دستمو محکم گرفته و مواظبمه تا مبادا بيوفتم .

با هم به سمت لکسوز مشکي اش که حالا با يه تزئين خيلي ساده ، تبديل به ماشين عروس شده بود ميريم .

درو واسم باز ميکنه و کمکم ميکنه تا سوار بشم . خودشم ماشينو دور ميزنه و سوار ميشه .

دستمو توي دستش ميگيره و ماشينو حرکت ميده به سمت آتليه .

ظاهرا عکاسمون از فيلم بردار ، بيشتر وسواس داشت ، چون براي چهار تا عکسي که گرفت ، رسما اشک منو در آورد رايان رو هم که نگم بهتره .

صورتش سرخ شده بود و مدام دست به يقه اش ميکشيد .

بعد از کلي علافي بالاخره به سمت باغ بزرگي که مراسم ازدواجمون ، اونجا برگذار ميشد حرکت کرديم .

وقتي رسيديم ، رايان ماشينو پارک کرد .

بابا و طاها به سمتمون اومدن و با ما همراه شدن ولي از اونجايي که به دستور اکيد رايان مجلس مختلط نبود ، وسط راه از ما جدا شدند .

ميشنيدم صداي دي جي که داشت اعلام ميکرد عروس و داماد الان داخل ميشن .

قبل از وارد شدن ، رايان شنلمو از سرم در مياره .

با يه لبخند محو نگاهم ميکنه و ميگه :

-دقت کردي چه قدر کم حرف شدي ؟

جبهه ميگيرم و ميگم :

-استرس دارم . نا سلامتي عروسم . تو که اين چيزا رو نميفهمي .

لبخند بدجنسي ميزنه و ميگه :

-براي آخر شب چي ؟ استرس نداري؟

با چشم هاي گشاد شده ميخوام حرفي بارش کنم که الهه سر ميرسه و با جيغ جيغ ميگه :

-واي... چه عروسي شدي ... مثل عروسک شدي . بزنم به تخته ... دست راستت زير سر من . دست راست رئيسم،زير سر اين آرمان بيشعور که عرضه نداره يه عروسي برا من بگيره .

ميخندم و ميگم :

-نفس بگير الهه!

مغموم سري تکون ميده و ميگه :

-بريد داخل ملت منتظرن .

سري تکون ميدم .

نگاهي به رايان ميندازم . بهم نگاه ميکنه و با اطمينان چشم هاشو ميبنده .

دستشو به سمتم دراز ميکنه . با لبخند دستمو توي دستش که عجيب حس امنيتو منتقل ميکنه ، ميذارم .

آهنگ خارجي آرومي پخش ميشه .

دست در دست رايان داخل ميشيم .

از اين که کسي جلوي در نيست تا دستشو ببوسيم و ازش طلب دعاي خير کنيم ، دلم ميگيره .

اما سعي ميکنم فقط به اين فکر کنم که من الان رايانو دارم .

مهموناي زيادي اومدن ، حتي عموهام ، از کنار هر کسي که رد ميشم به آرومي سلامي بهش ميکنم .

به سمت جايگاهمون ميريم و ميشينيم .

دي جي آهنگ شادي ميذاره و همه ي دخترا بدون توجه به رايان ، با جيغ و داد ميريزن وسط .

رايان خم ميشه و دم گوشم ميگه :

- يه چيزي امشب کم داري عروس خانم .

کنجکاو برميگردم سمتش و ميگم :

-چي؟

لبخند محوي ميزنه . دست توي جيبش ميکنه و جعبه ي سورمه اي در مياره .

چشم هام از سر شادي لبالب پر از اشک ميشه .

خيلي خوب ميتونم تشخيص بدم اين جعبه رو .

درشو باز ميکنه و گردنبد کليدمو جلوي چشم هام نمايان ميکنه .

با ديدنش اونقدر خوشحال ميشم که رايان با کمي تعجب بهم نگاه ميکنه .

حس ميکنم بعدسالها يکيو که خيلي دوست دارم ميبينم .

نفس هام از سر هيجان تند ميشن .

در حالي که جلوي اشک شوقمو ميگيرم با خوشحالي ميگم :

-گردنبدم .

رايان لبخند محوي ميزنه . گردنبد رو از جعبه اش بيرون مياره و بدون اين که ازم بخواد پشتمو بهش بکنم ، خم ميشه روم و در حالي که يه لحظه هم نگاهشو از نگاهم بر نميداره گردنبندو ميبنده .

دستي روش ميکشم و از ته دل ميگم :

-ممنونم رايان .

با لبخند سري تکون ميده و صاف ميشينه .

الهه به سمتم مياد و دستمو ميکشه و ميگه :

-پاشو من ميخوام با عروس برقصم .

بر مي گردم و به رايان نگاه ميکنم

چشم هاشو به علامت تاکيد ميبنده .

دستمو توي دست الهه ميذارم و با هم ميريم وسط .

صداي جيغ و دست بلند ميشه .

همه ي دخترا ميريزن وسط .

آهنگي با ريتم شاد گذاشته ميشه و من پا به پاي دخترا ميرقصم .

گه گاهي به رايان نگاه ميکنم که هر بار با نگاه خيره ، تو ام با لذتش روبرو ميشم .

صورتم از هيجان سرخ شده و از دست دخترا مدام در حال خنديدنم .

يه دفعه نميدونم چي ميشه که همه ي چراغا خاموش ميشه و آهنگ قطع ميشه .

نور هاي رنگي فضارو پر ميکنه .

آهنگ لايتي پخش ميشه .

به رايان نگاه ميکنم . ابرويي بالا ميندازه و به سمتم مياد .

کنارم مي ايسته . با تعجب ميگم :

-اينجا چه خبره ؟

لبخند محوي ميزنه و ميگه :

-تو فکر کن يه ترفند براي اين که خانومم کنار خودم باشه .

چيزي از حرفاش نميفهمم .

همون لحظه يه پرده ي سفيد درست مثل پرده سينما پايين مياد و همزمان آتيش فشفشه مانندي از دو طرفمون روشن ميشه .

هيجان زده جيغ خفه اي ميکشم .

روي پرده تصوير خودمو رايانو ميبينم .

فيلم هاي قديمي مون . روزاي خوبمون .

صداي جيغ و دست بلند ميشه .

دست هاي رايان دور کمرم حلقه ميشه .

با لحن محکمي ميگه :

-روزاي از اين بهتر ميسازم برات . از اين به بعد فقط خوشيه .

دوباره برات بهترين ميشم .

همه ي خاطرات بد از ذهنت پاک ميشه .

تو رو خوشبخت ترين زن توي دنيا ميکنم قول ميدم .

از سر شوق اشکم جاري ميشه .

نميدونم در جواب کاراش و حرف هاش چي بايد بگم !

بدون حرف دستامو دور گردنش حلقه ميکنم و محکم بغلش ميکنم .

حلقه ي دست هاي قدرتمندش دور کمر باريکم محکم ميشه و منو محکم به خودش فشار ميده .

صداي جيغ و دست کر کننده ميشه .

توي اون صفحه ي بزرگ به خودمون نگاه ميکنم ، به عشقي که توي چشمامون بيداد ميکنه ، به خنده هاي از ته دلمون و از خدا ميخوام اين روزهاي خوب دوباره تکرار بشه و عجيبه که آينده پيش روم ، تا اين حد روشنه .

.

.

باز نکني چشماتو !

-تو که محکم گرفتي چشمامو ديگه چيو ميخوام ببينم ؟

ميخوام دستمو بردارم در خونه رو باز کنم ، حق نداري پلکتو تکون بدي .

-من که خونمونو ديدم ديگه اين اکشن بازيا چيه ؟

حرف نباشه !

دستاش از روي چشم هام برداشته ميشه .

صداي چرخش کليد و توي قفل در تشخيص ميدم .

دستمو ميگيره . دنبالش ميرم . درو ميبنده و ميگه :

-حالا ميتوني چشماتو باز کني .

پلکامو تکوني ميدم و چشم هامو باز ميکنم ، با ديدن صحنه ي روبه روم ، نفسم بند مياد.

باورم نميشه که اينجا خونه ي ماست .

روي پارکت هاي قهوه اي سرتاسر گل هاي رز پر پر شده ريخته شده و کنار ديوار ، شمع هاي کوچيکي روشن شده .

بادکنک هاي قرمز و مشکي از سقف آويزون شدن و روبروي من ، روي ديوار يه عکس خيلي بزرگ از منو رايان چسبيده شده .

کنار شومينه چهار تا بالشتک کوچيک رنگي گذاشته شده و آباژور هاي رنگي هم روشن شده.

بر ميگردم سمت رايان و از ته دل ميگم :

-تو فوق العاده اي .

لبخند محوي ميزنه و ميگه :

-بريم توي اتاق خوابم ببينيم .

هيجان زده به سمت اتاق خواب ميرم . رايان هم پشت سرم مياد .

درو باز ميکنم . همون لحظه يه بادکنک ميترکه و گل هاي پرپر شده ميريزه روي سرم .

جيغ خفه اي ميکشم و ميپرم توي بغل رايان .

تکوني ميخوره و دستاشو دورم حلقه ميکنه .

سرمو بلند ميکنم و بهش نگاه ميکنم .

برگ گلي از روي موهامو بر ميداره و نوازش گونه ميکشه روي گونه ام .

چشم هامو ميبندم .

صداي بمش بلند ميشه و منو به يه خلسه ي شيرين ميبره :

- آمدي؟ باور کنم ؟ اي من فداي تو

وا شد يخ چشم انتظاري در هواي تو

رقصيد صدها خاطره در عمق جان من

وقتي طنين انداخت در گوشم صداي تو

با بغض نزديک آمدي گفتي چرا؟ اي واي...

اي من به قربان تو و لحن "چرا"ي تو

لعنت به اين سنگ لحد ! لعنت به اين آوار !

خيلي دلم ميخواست برخيزم براي تو

قربان چشمانت شوم ديگر نکن گريه...

قبرم جهنم ميشود با اشکهاي تو...

چشمامو باز ميکنم و به چشماي به رنگ شبش خيره ميشم .

لبخندي ميزنه و با نشون دادن دندون هاي رديف و سفيدش ، حسابي دل ميبره از منه عاشق .

دستمو روي گونه اش ميذارم و از ته دل ميگم :

-خيلي دوستت دارم رايان .

چشم هاش برق ميزنه. صورتشو پايين مياره و بوسه ي ريزي به گردنم ميزنه .

دستامو روي سينه ي عضلانيش ميذارم .

سرشو بلند ميکنه . با چشم هاي ملتهبش بهم نگاه ميکنه .

هول ميشم و سريع ميگم :

-گشنمه .

لبخند محوي ميزنه و ميگه :

-منم تشنه امه .

منظورشو حتي اگه از حرفش نفهمم ، از چشم هاي تب دارش ميفهممو شرم وجودمو در بر ميگيره .

يه قدم ميرم عقب . کتشو در مياره و پرت ميکنه روي تخت .

کرباتشو هم در حالي که نگاه معنادارش روم سنگيني ميکنه ، از دور گردنش باز ميکنه .

يک قدم مياد جلو تر .

ميرم عقب .

هنوز به تخت نرسيدم که دستشو دور کمرم حلقه ميکنه و کنار گوشم نجواگونه ميگه :

- نترس همه کسم ! تو قلب مني . شيشه ي عمرمي . مطمئن باش من تحت هيچ شرايطي تنهات نميذارم .

نفس هاي داغش که به گوشم ميخوره ، حالمو عوض ميکنه .

حقيقتش اين بود که نميترسيدم ، حتي منم به اندازه ي رايان مشتاق بودم تا دوباره باهاش يکي بشم .

اما اين حس خجالت ، بد جور گريبانمو گرفته بود .

سرشو بلند ميکنه و بهم خيره ميشه .

قفسه ي سينش به شدت بالا و پايين ميره .

زل ميزنه تو چشم هام . انگار منتظر تاييده .

ازاين که مثل آدم هاي لال خفه شدم از خودم بدم مياد .

با چشم هايي که توش خواستن بيداد ميکرد زل ميزنم توي چشم هاش .

انگار حرف نگاهمو خيلي خوب ميفهمه.

حلقه ي دستش دور کمرم تنگ ميشه .

اونقدر محکم به کمرم چنگ ميزنه که حس ميکنم حتي از همون ميليمتر فاصله ي بينمون هم ناراضيه .

دست چپشو کنار گونم ميذاره و لب هاي داغشو به آرومي روي لب هام ميذاره .

چشم هامو ميبندم و دستمو لابه لاي موهاي پرپشت و مجعدش فرو ميبرم .

حريص ميشه و با اشتياق لب هامو به بازي ميگيره .

خجالت از بين ميره . اين وسط فقط عطش خواستنه که شعله ميکشه .

حس ميل شديد يکي شدن با مرد قدرتمنده روياهات .

نفس کم مياره . لب هاشو فاصله ميده .

سرش به سمت گردنم ميره . بوسه ي ريزي به گردنم ميزنه و با صداي خشداري ميگه :

- عطر تنت ديوونه ام ميکنه سارا ! حتي بدون عطر هم من مست وجودت ميشم ، لزومي نداشت با اين عطر دله عاشقمو به جنون بکشي .

لبخند محوي ميزنم و چيزي نميگم .

دست داغشو از پايين نوازشگونه روي بازوهاي برهنه ام ميکشه و از اونجا سوق ميده تا روي شونه هام .

زيپ پيراهنمو باز ميکنه .

خجالت زده دستمو روي پيراهنم ميذارم تا از تنم نيوفته .

خجالت نگاهمو خيلي خوب درک ميکنه .

با بيقراري لب هاشو روي لب هام ميذاره .

هلم ميده روي تخت و خودشم روم خيمه ميزنه .

دستم به سمت دکمه هاي بلوزش ميره .

يکي يکي بازشون ميکنم .

لب هاشو از لب هام جدا ميکنه .

بلند ميشه و با يه حرکت بلوزشو از تنش بيرون ميکنه .

چشم هامو ميبندم .

بدنشو بدون هيچ فاصله اي روي بدنم احساس ميکنم .

هرم داغي که از تنش بيرون مياد باعث ميشه خجالتمو فراموش کنم و منم باهاش همراه بشم .

.

.

يک سال بعد

- من که ميگم پسره . من مادرشم حس ميکنم بچه ام پسره .

با حرص نگاهم ميکنه و ميگه :

-منم عمه اش نيستم باباشم منم ميگم بچه ام دختره .

-شرط ميبنديم .

باشه هر شرطي که بخواي .

-اگه پسر بود بايد تا يک هفته بشيني تو خونه و کاراي خونه رو انجام بدي . شرکتم بسپري دست من بدون هيچ دخالتي .

متعجب ميخنده و ميگه :

-عجب شرط سختي اون وقت اگه دختر بود چي ؟

کمي فکر ميکنم و ميگم :

-اگه دختر بود که نيست اوممم ؟ نميدونم تو بگو !

بايد سه سال متوالي فقط برام ني ني بياري .

جيغ خفه اي ميکشم و ميگم :

-نگه دار من پياده ميشم .

صداي قهقهه اش فضاي ماشينو پر ميکنه ميون خنده ميگه :

-چرا ؟ تو که خيلي مطمئني .

با عصبانيت ساختگي ميگم :

-شوهر اين مدلي نخواستم . شوهراي مردمو ببين ، تا ده سال به زنشون استراحت ميدن بعد هم با اصرار راضي ميشن تا يه زنشون يه کم به خودش تکون بده و يه دونه بچه بزاد اما تو چي ؟ همون سال اول گل کاشتي ، الانم ميخواي تا سه سال ديگه تمديد کني ؟ اي خدا اينم شانس من دارم ؟ محيا تا يه مدت طولاني نتونست حامله بشه ، اما الان که شده بيا و ببين روهان چطوري گذاشتتش روي سرشو حلوا حلواش ميکنه!

قهقهه اش بلند تر ميشه . ماشينو روبروي کلينک زنان پارک ميکنه .

بر ميگرده سمتم و ميگه :

-اگه راضي شده بودي تو اين چهار ماه يه بار بياي دکتر الان ميتونستيم جنسيت احتماليه بچه امونو بفهميم .

با اخم ساختگي ميگم :

-من مشکلي نداشتم . دوما از دکترا بدم مياد فقط ته دل آدمو خالي ميکنن . مگه قديمي ها از اين قر و فر ها داشتن ؟ الانم اگه از سر کنجکاوي نبود عمرا نميومدم .

لبخند محوي ميزنه و ميگه :

-من ميميرم براي اين افکار قرن قاجارت .

پشت چشمي نازک ميکنم و هن و هن کنون از ماشين پياده ميشم .

با اين که بچه ام چهار ماهشه اما شکمم اونقدر بزرگ شده که همه فکر ميکنن ماه هاي آخرمه .

رايان به سمتم مياد و دستمو ميگيره و ميگه :

-بريم خانوم چاقالوي من .

نيشگوني از بازوش ميگيرم و با حرص ميگم :

-خيلي بيشعوري .

ميخنده و چيزي نميگه . وارد کلينيک ميشيم و به سمت مطب دکتر ميريم .

چون رايان از قبل نوبت گرفته بود خيلي زود ميريم داخل .

سلامي ميکنم و روي صندلي مقابل دکتر ميشينم .

رايان هم روبه روي من ميشينه .

دکتره نگاهي به من ميکنه و ميگه :

-پرونده داشتي ؟

سرمو به علامت منفي تکون ميدم .

دوباره ميپرسه :

-دکتر قبليت کي بود ؟

ريلکس ميگم :

-دکتر نداشتم .

با تعجب ميگه :

- ماه هاي آخري بارداريته و تو دکتر نداشتي ؟

باز هم ريلکس ميگم :

-ماه چهارممه . اومدم جنسيتشو بفهمم .

اخم هاش در هم ميره معلومه به خاطر حضور رايانه که چيزي نميگه .

از جاش بلند ميشه و ميگه :

-بسيار خوب . دراز بکش روي اون تخت مانتو تنتم در بيار .

متعجب ميگم :

-چرا ؟

بهم نگاه ميکنه و ميگه :

-خوب ميخوام جنسيت جنينو مشخص کنم .

آهاني ميگم و به رايان که داره ميخنده چشم غره ميرم .

از روي صندلي بلند ميشم و مانتومو بيرون ميارمو روي تخت دراز ميکشم .

رايان هم بلند ميشه و کنارم مي ايسته و دستمو توي دستش ميگيره .

دکتره مايع لزجي رو ، روي شکمم ميريزه که صورتم از سر چندش جمع ميشه .

رايان ميخنده و با صداي آرومي ميگه :

-عادت کن بايد سه سال متوالي اين چيزا رو ببيني .

بيشين بينيم بابايي ميگم و به دکتره نگاه ميکنم .

با دقت داره کارشو انجام ميده . قصد حرف زدنم نداره .

بعد چند دقيقه صبرم تموم ميشه و ميگم :

-مشخص نشد ؟

دکتره ميخنده و ميگه :

-چرا اتفاقا .

رايان هيجان زده ميگه :

-چرا ميخنديد ؟ نکنه دوقلويه ؟

دکتر سرشو به علامت منفي تکون ميده و ميگه:

-نه دو قلو نيست .

نفسي از سر آسودگي ميکشم .

ميخنده و ميگه :

-سه قلوين .

خشکم ميزنه با دهني باز شده زل ميزنم به دکتر حتي پلک هم نميزنم .

آب دهنمو قورت ميدم و صورتمو ميچرخونم سمت رايان . اونم همزمان به من نگاه ميکنه .

وضعيتش چيزي شبيه منه .

مثل بچه ها بغض ميکنم و ميگم :

-سه تاش پسره حالا ميبيني .

صداي نحس دکتره بلند ميشه که ميگه :

-نه سه قلو ها دخترن .

با بيچارگي ميگم :

-سه تاشون ؟

بله سه تاشون .

صداي خنده ي رايان بلند ميشه . از ته دل ميخنده و با شادي به من نگاه ميکنه.

از کلم دود بلند ميشه . بي توجه به اون مايعه حال به هم زن روي شکمم از جا ميپرم و کفشمو از پام در ميارم .

ميخنده و ازم فاصله ميگيره .

از تخت پايين ميپرم و با عصبانيت روبه روش مي ايستم .

لبخند دندون نمايي ميزنه و متفکر ميگه :

-سه تا اينجا سه تا هم تا سه سال ديگه به عبارتي ميشه تو سه سال شش تا بچه . کي خرجشونو بده ؟

با مشت ميکوبم به سينه اش و با عصبانيت ميگم :

-اين سه تا رو کي به دنيا بياره ؟ خاک تو سر من با اين شوهر کردنم سه تا سه تا ميندازه تو پاچم تازه سه سال متوالي هم بچه ميخواد لابد هر سال سه تا ، سه تاشم دختر ، جوجه کشي ميخواد راه بندازه .

ميخنده و ميگه :

-نه يه سال بهت استراحت ميدم . قول ميدم .

دستمو به کمرم ميزنم و ميگم :

-باشه پس از الان تا دوسال ديگه سمت من نيا !

صورتش در هم ميشه و ميگه :

-نامردي نکن !

صداي خنده ي دکتره بلند ميشه .

برميگردم و بهش نگاه ميکنم . با خنده ميگه :

-خدا براي هم حفظتون کنه . خيلي به هم مياد .

خطاب به من ادامه ميده :

-نگران نباش دخترم ! روز زايمانت خودم ميام بالاي سرت نميذارم زياد درد بکشي .

لبخند دندون نمايي ميزنم و ميگم :

-ممنووون .

رايان کمرمو ميگيره و خطاب به دکتر ميگه :

-خانم من خيلي قويه.

دستشو پس ميزنم و با اخم ميگم :

-تو خفه ! تا ده دقيقه حق حرف زدن با منو نداري .

سري تکون ميده و ريلکس ميگه :

-تا خونه ميتونم صبر کنم .

چشم غره اي به سمتش ميرم و به سمت دستمال کاغذي هاي کنار تخت ميرم تا خودمو بچه ها مو از شر اون مايع چندش آور خلاص کنم .

پايان

خوب خوب فصل دوم احساس عجيبم تموم شد ممنونم که منو قلممو تحمل کرديد اگر ايرادي داشت به بزرگواري خودتون ببخشيد اولين رمانم بود و تجربه اي نداشتم به زودي با رمان دومم به نام نوازش خيالي در خدمت تون هستم

ارادتمند همه سارگل

اين رمان رمان اختصاصي سايت و انجمن رمان هاي عاشقانه ميباشد و تمامي حقوق اين اثر براي رمانهاي عاشقانه محفوظ ميباشد .

براي دريافت رمانهاي بيشتر به سايت رمان هاي عاشقانه مراجعه کنين .

www.romankade.com