Every night in my dreams

هر شب در روياهام

I see you, I feel you,

من تورو ميبينم من تورو احساس ميکنم

That is how I know you go on

ميدونم به همين صورت ادامه پيدا خواهد کرد

Far across the distance and apace between us

فاصله ها و فضاهاي بين مارو

You have come to show you go on

اومدي نشون بدي که ادامه پيدا خواهد کرد

Near, Far, Wherever you are

نزديک ، دور ، هرجا که هستي باش

I believe that the heart does go on

بر اين باورم که ادامه خواهد داد

Once more you open the door

يه بار ديگه درب رو باز ميکني

And you here in my heart

و تو اينجا در قلب مني

And my heart will go on and on

و قلبم ادامه خواهد داد و ادامه خواد داد

LOVE can touch just one time

و عشق يه روز مارو لمس خواهد کرد

And last for a life time

و يه عمر دوام خواهد داشت

And never let go till we one

و اجازه نخواهيم داد که تنها بشيم

LOVE was when I loved you

عشق زماني بود که تورو دوست داشتم

One true time I hold to

وقتيکه حقيقتا در آغوش گرفتمت

In my life well always go on

در حيات من ما ادامه خواهيم داد

Near, Far, Wherever you are

نزديک ، دور ، هرجا که هستي باش

اديت رمان سرنوشتي در مه, [??.??.?? ??:??]

I believe that the heart does

go on

بر اين باورم که دل ادامه خواهد داد

Once more you open the door

يه بار ديگه درب رو باز ميکني

And you here in my heart

و تو اينجا در قلب مني

And my heart will go on and on

و قلبم ادامه خواهد داد و ادامه خواهد داد

You here , there's nothing I fear

تو اينجا هستي پس چيزي براي اينکه من بترسم نيست

And I know that my heart will go on

و ميدونم قلبم ادامه خواهد داد

We'll stay forever this way

و براي هميشه به اين شکل خواهيم ماند

You are safe in my heart

در دلم ايمن هستي

And my heart will go on and on

و قلبم ادامه خواهد داد و ادامه خواد داد.

اتمام اهنگ ويهان منو روي دستش خم کرد و با همون اخمش نگاهم کرد ، نگاهم رو که تو چشماش ديد ؛ با داغ شدن لبم چشام گرد شد اما ويهان ...

بعد مدت کوتاه ازم جدا شد ديگه صداي جيغ ها و سوت ها فضا رو پر کرده بود هنوز تو بهت کار ويهان بودم که صداش رو شنيدم

ـ من ، من واقعا نميدونم چيشد !؟ من ...

دستم رو بالا اوردم گفتم

+ بسته لطفا ! تمومش کنيد جناب تمجيد

با چشماي گرد شده نگام کرد اما من بي توجه بهش يه سمت سحر حرکت کردم بسه هم با من بود هم با اتريسا ! من بازيچه اين جماعت نميشم .

< ويهان >

با حرص نگام رو به درسا دوختم !

اه دختره احمق ، بي جنبه ؛ لياقت نداري همه براي اينکه من يه لب ازشون بگيرم پر پر ميزن اون وقت تو ؟

دکي ، جناب تمجيد ! بخاطر يه بوسه شدم جناب تمجيد ، با حرص زياد به سمت اشپز خونه رفت و مشتي محکم بر ديوار انجا زد و به سمت بار رفت ودکا ايي از درونش برداشت و بي توجه به سوزش گلويش مانند ابي خورد !

اتريسا با ديدن ويهان در حال خوردن لبخندي شيطاني زد و نيم نگاهي روانه درسا کرد دخترک بيخبر از همه جا به اشپز خانه مي امد تا اب بخورد !

اتريسا پا تند کرد و خودش را جلوي ويهان رساند بتري را از دستش گرفت و بي مکث لب هاش را روي لب هاي خيس و تب دار ويهان گذاشت ، ويهان در اوج مستي بود و هوشياريش در سطح پاييني بود و متوجه نبود چه کسي جلويش است ، اتريسا را درسا ميديد براي جبران بوسه کوتاه رقص شان حريص تر به سرش چنگ زد و مشغوله بوسيدنش شد !!

< درسا >

تشنم شده بود براي همين به سمت اشپز خونه رفتم سرم پايين بود که با صدايي که شنيدم سرم رو بالا اوردم که ...

شکستم ، خورد شدم ، نابود شدم !

من فقط يه بازيچه بيشتر نبودم؟

ارزشم در همون حد بود ؟

با ديدن که حريصانه مشغول بوسيدن اتريسا بود ، بغض کردم !

مانند طفلي که مادرش را از او گرفته بودند بود !

حالش مانند دختربچه ايي که عروسکش را گرفته بودند بود !

ديگه اونجا نموندم و با بيشترين سرعت خودم به اتاقم رسوندم و در رو قفل کردم با همون لباسا هق هق کنان خودم رو روي تخت پرت کردم با بغض گفتم

+ کثافت ، عوضي ، هرزه ؛ من و بازيچه خودش کرده بود ؟

خداجونم چرا سرنوشتم رو اينجوري نوشتي !؟

من خسته شدم از اين همه سختي و درد و عذاب ميشنوي خداجونم ؟

با بغض و درد زمزمه کردم

+ فقط خسته ام ، خسته ي خسته !

اهنگي از گوشيم گذاشتم و با زجه مشغول گوش دادنش شدم

من قلبم و دادم واسه اون چشماي زيبا

تو رفتي با غريبه ها نشستي هوس باز

من عمرم رو دادم واسه اون نگاه گيرات

توکه نديدي منو نگو نه دست بر دار

اخه ديونه چرا نميفهمي من عاشقتم !

ديونه ، کي مثل من اينجوري با تو ميمونه

ديونه ، رد نشو از عشق من

اخه ديونه ، کي مثل من اينجوري ميمره برات

ديونه ، کي مثل من اينجوري قدر ميدونه

ديونه ، رد نشو از عشق من !

"هق هقم گوش فلک رو کر ميکرد خيالم راحت بود که صداي اهنگ نميزاره صدام رو کسي بشنوه ؛ ازش متنفرم ! متنفر"

عشقم ميگم برات ، بزار ميگم برات

اونا يه شب دو شب عاشقتن بعد

ديگه واي واي

من مردونه خواستمت نفهميدي

اي واي ؛ اخه ديونه ، چرا نميفهمي من عاشقتم

ديونه ، کي مثل من اينجوري با تو ميمونه

ديونه ، رد نشو از عشق من .

با گرم شد چشمم ديگه هيچي نفهميدم

صبح بي حوصله تر از بقيه روزا بودم دلم از اين زندگي تکراري و يک نواخت گرفت !

کمي هيجان ، کمي شادي اما ...

نميشه تو زندگي من براي من تموم اينا حرومه !؟

با قدم هاي اهسته به سمت سالن رفتم

صداي تلويزيون به گوشم ميخورد و بيشتر باعث اعصاب خورديم ميشد

با ديدن ويهان که روي مبل سه نفر بزرگ لم داده بود و پاهاشم روي ميز گذاشته بود درحال تخم خوردن به فيلمي نگاه ميکرد ! حس کردم حالم بد شد

تنفر تموم وجودمو گرفت بي توجه بهش به سمت اشپزخونه راه اوفتادم که صداش رو شنيدم

ـ صبح بخير

بي توجه بهش باز راه خودمو پيش گرفتم که بلند گفت

ـ لال شدي !؟ يا کر !؟

عصبي برگشتم سمتش گفتم

ـ خفه شو

با شنيدن حرف اخم غليظي کرد چهرش رو به کبودي رفت نعر زد

ـ تو گه ميخوري به من ميگي خفه شو دختره هرزه !

با شنيدن کلمه اخرش اشکم راه خودشو پيدا کرد

دستامو بالا اوردم شروع به دست زدن کردم با پوزخند گفتم

+ مرسي ، واقعا مرسي

بعد دو قدم رفتم جلو با انگشت اشاره ام و ميانيم به سينه اش زدم گفتم

+ اوني که هرزه اس تويي نه من !

جوري سيلي به گوشم زد که برق از سرم پريد و به زمين پرتاب شدم

دستم رو تو جاي سيلي گذاشتم که لقد محکمي توي پهلوم خورد و بعد اون ضربابت متعددش.

داشتم زير دست و پاش جون ميدادم که صداي جيغ جميله ويهان و به خودش اورد

< ويهان >

يه لحظه فقط يه لحظه نفهميدم چيشد با صداي جيغ جميله به خودم اومدم و نگاهمو به دختري که فرقي با جنازه نداشت و از سر و صورتش خون ميومد دوختم !

چشماش بسته بود ! من کشتمش ؟

اره من کشتمش ، من قاتلم ، اره من

با ترس کنارش نشسته ام رو به جميله فرياد زدم

ـ امبولانس خبر کن لعنتي !

با دستم موهاشو از صورتش کنار زدم با ترس گفتم

ـ درسا ، درسا جان ! عزيزم بيدار شو خانومي

بلند تر گفتم

ـ بيدار شو لعنتي ، منو اينجوري تنبيه نکن ! غلط کردي ، غلط کردم درسا بلند شو بزن تو گوشم

اما لامذهب بلند شو تو فقط .!

اما انگاز نميشنيد انگار نميخواست بيدار شه .

نفهميدم چيشد ، چقدر گذشت اما فقط با شنيدن صداي دکتر به خودم اومدم

ـ به هوش اومدن

با عجله به سمتش رفتم گفتم

ـ دکتر حالش چطوره !؟

دکتر با تاسف نگام کرد و گفت

ـ پسر زدي زنت و داغون کردي تازه ميپرسي چيشد !؟

اومدم حرفي بزنم که که نذاشت و محکم گفت

ـ بايد باهاتون درباره يه چيزاي حرف بزنم که ترجيح ميدم تو اتاقم درباره اش حرف بزنيم

سري تکون دادم و دنبالش راه اوفتادم

توي اتاق رو به روي هم نشستيم و من منتظر نگاهش کردم که با چندي مکث گفت

ـ پسرم ! طبق بررسيات من خانومت بار اولش نيست که چنين ضرباتي به بدنش ميخوره ظاهرن قبلا هم چنين

و من احتمال ميدم که با ضربات بيش از حد امروز خانومتون ديگه نتونن حامله بشن و ...

ديگه هيچ کدوم از حرفاش رو نفهميدم فقط يه کلمه از حرفش رو فهميدم

خانومتون ديگه نتونن حامله بشن ، نتونن حامله بشن !.

يعني ، يعني امکان داره واي من چيکار کردم !؟

< درسا >

با درد زيادي تو پهلوم از خواب بيدار شدم شروع کردم به گريه کردن که صداي خانومي رو شنيدم

ـ چيشد عزيزم !؟ درد داري ؟

با گريه سر تکون دادم که گفت

ـ ناراحت نباش الان يه مسکن بهت زدم که دردت کمتر بشه

با بغض سرم و تکون دادم به رو به روم زل زدم پهلوم خيلي درد ميکرد با ياد اوردن کتک هاي ويهان اهي از سر درد کشيدم عادي بود برام ، کشيدن اين دردا ، گريه ها همه و همه عادي بود چون کشيدم قبلا درد رو کشيدم طعمش رو حس کردم

اره من با اين دردا خو گرفتم

همينطور بي کار به رو به روم زل بودم که صداي باز شدن در و پشت اون هيکل سفيد پوش مردي که حدس ميزدم دکتر باشه ظاهر شد

با لبخند بهم گفت

ـ سلام خوشکل خانوم ! شنيدم گريه کردي؟

لبخند بي جوني زدم گفتم

+ سلام ، بله کمي پهلوم درد ميکرد

ـ الان بهتري !؟

+ بله ممنون

لبخندي زد و شروع به معاينم کرد و گفت

ـ شوهرت و کشتي که ! عين مرغ پر کنده شده بود هي اين ور و اون ور ميرفت يجا نميموند که

پوزخندي زدم که از ديد دکتر دور نموند

ولي چيزي نگفت خوشبختانه

بعد از انجام کارش گفت

ـ بهتره يه چند مدت بيشتر مواظب باشي چيزاي سنگين بلند نکن سعي کن بيشتر داراز کش باشي و اينکه تا فردا اينجا هستي

بي جون سر تکون ميدم و منتظر ميشم تا از اتاق بره

ـ چيزي نميخواي !؟

+ نه ممنون

ـ باشه پس فعلا بخواب

سري تکون دادم باشه ارومي گفتم که از اتاق بيرون رفت

خسته بودم اينو خوب ميدونم ، احساسي که به ويهان دارم ؟ ميدونم درست نيست و اون عاشق اتريسا اما خوب دل ديگه ، حرف حساب حاليش نيست !

تو عالم خيال زندگي خودم با ويهان رو تصور ميکردم که در باز شد و هيکل ويهان تو چهار چوب در نمايان شد

سرم رو به جهت مخالف چرخوندم تا نگاهم به نگاهش نخوره ، دلگير بودم ازش ! فقط کمي دلگير

ـ درسا ؟

حرف نزدم ساکت موندم تا حرفش رو بزنه و بره ، شايد اينجوري بهتر بتونم با خودم کنار بيام

ـ درسا خانوم ؟ جواب نميدي !؟

ـ باشه فقط بدون خيلي پشيمونم ، هرچند تقصير خودت بود اما خب پشيمونم يه لحظه نفهميدم چيشد !

+ مهم نيست من عادت دارم به اين کتک خوردنا

صداي اه کشيدنش رو شنيدم بدون حرفي از اتاق بيرون رفت

حوصلم سر رفته بود اعصابم خورد شده بود ، بوي الکل هم روي مخم بود

بي حوصله به درو ديوار نگاه ميکردم که در باز شد دکتر اومد تو

ـ به سلام مريض اخم و ! حالت چطوره ؟!

+سلام ، ممنون بد نيستم

ـ چرا اخمات تو همه ؟

+ اعصابم خورد شده

ـ عه ، خوب پس اخمات و وا کن که داري مرخص ميشي ! .

+ واي جدي !؟

ـ بله ، جدي جدي

+ اوف واقعا خوشحال شدم

ـ انقدر اينجا بد ميگذره !؟

+نه ولي خوب ، ادم اعضابش خورد ميشه از بس توي اتاق باشه

لبخندي زد و سر تکون داد بعد معاينه گفت

ـ خوب الان ميگم شوهرت بياد کمکت کنه

+ نه مرسي خودم ميتونم

ـ باشه ، هرجور راحتي !

و بعد از اتاق بيرون رفت پرستار کمکم کرد ، اروم سمت کمد لباسا رفتم لباسامو با لباس بيمارستان عوض کردم از در اتاق بيرون اومدم تا در رو باز کردم ويهان رو جلوي در ديدم که با ديدنم با عجله به سمتم اومد

گفت

ـ بريم ؟

سري تکون دادم که خواست کمک کنه ازش فاصله گرفتم گفتم

+ لازم نيست

بعد جلوتر از اون راه اوفتادم

تو راه سنگيني نگاهش رو حس ميکردم اما محل ندادم

سرم رو به شيشه چسبوندم و نگاهم و به موتوري که زن و بچه اش نشسته بودن دوختم زن با خوشحالي ميخنديد ، پسربچه با پدرش با فرمون موتور ور ميرفتن لبخندي به شاديشون زدم

که صداش رو شنيدم

ـ دوست داري ؟

به سمتش برگشتم گفتم

+ چيو ؟!

ـ موتور رو ميگم ! موتور دوست داري ؟

+ نه ، ولي يه زندگي اروم درست مثل اينا با تمام سادگيش رو دوست دارم !

تا رسيدن به خونه تو فکر بود ، تو فکر چي رو نميدونم اما هرچي که بود بدجور ذهنش رو مشغول کرده بود !

<< ويهان >>

ميدونم ، ميدونم دوستش دارم تمام اين مدتم داشتم خودمو گول ميزدم

اما اتريسا !؟

بعد کمي مکث يه چيز يادم اره ! همينه ، اينجوري هم از دلش در ميارم هم ، هم بهش ميگم چقدر دوستش دارم ؛ اره همينه

با لبخندي عميق سرعت ماشين رو بالا بردم .

3 روز بعد ...

تو اين مدت خيلي بي حوصله بودم وجود اتريسا تو خونه با ويهان موجب ازارم ميشد ، اروم و قرار نداشتم ؛ کاملا بي حس بودم .

دلم ميخواست فرياد ميکشيدم سرش و ميگفتم

+ لعنتي بفهم من ديونه وار ديونتم

اما !؟ ، خوب انقدر جرعت نداشتم که خودم اول بهش اعتراف کنم .

تو اين چند روز متوجه نگاه خيره و خاصش ، همچنين لبخند مرموزش شده بود !

يه جورايي ؛ اضطراب ، ترس ، هيجان و چند حس مختلف ديگه ام داشتم .

دليليش هنوز معلوم نبود !

تو افکار خودم غرق بودم که صداي گوشيم اومد که باديدن اسم sahar لبخندي روي لبم اومد فورا جوابش رو دادم

+ جونم ؟

ـ سلام خوبي درسا ؟

+ فدات ، تو خوبي ؟

ـ مرسي ، منو امروز مياي بريم جايي؟!

با مکث گفتم

+ کجا !؟

ـ تو بيا ؛ سوپرايزه

+ وا خوب بگو بدونم !

ـ لازم نيست فقط تيپ مجلسي بزن ارايشتم نسبتا غليظ باشه ، اوکي ؟

با بهت زمزمه کردم

+ اخه !

نذاشت حرفم تموم بشه و گفت

ـ اخه بي اخه ! ساعت ? منتظرتم سريع حاضر شو ، باباي .

مات و مهبوت به گوشي نگاه کردم ؛ نگامو به ساعت دوختم پنج بود !! و يعني من فقط دو ساعت وقت داشتم .

از صبح ويهان ام معلوم نبود کجا بود ! بي حوصله به سمت اتاقم رفتم يه دوش ?? دقيقه گرفتم که اسمشو بيشتر گربه شوري ميذاشتم تا حموم کردن !

روي صندلي نشستم و مشغول فر کردن تموم موهام شدم

چهل و پنج دقيقه بعد تموم موهام فر شده بود و من شروع کردم به ارايش خليجي حدود يک ساعت وقتم و گرفت .

بعد از اون بدون نگاه کردن به خودم به سمت کمد رفتم چشم گردوندم که نگاهم قفل يه لباس شد که سحر با کلي غر غر برام دوخته بودتش

لبخندي زدم و درش اوردم مشغول پوشيدنش شدم

کفش ?? سانتي مشکي ام رو هم براشتم و پوشيدم با رضايت جلوي اينه به خودم نگاه کردم نيم تنه مشکي که از پشتش حرير بلند تا کف پا ميومد با يه دامن پايين تر از زانوي مشکي تقريبا تيپم رو رسمي ، اما مجلل کرده بود !

با برداشت کيف و گوشيم و مقداري پول از خونه بيرون زدم ؛ با نگاه کردن به ساعت موچيم فهميد سر ساعت حاضر شدم با بلند کردن سرم سحر رو ديدم که با لبخند به ماشينش تکيه زد و نظاره گرمه با خنده ايي که بر اثر ژست جالبش بود به سمتش رفتم گفتم

+ سلام خانوم !

ـ سلام دخي ، بپر بالا که باس با بيشترين سرعت برونيم

تک خنده ايي کردم سوار ماشين شدم

تو راه باز اهنگ ساقيا ساسي مانکن رو گذاشته بود ، خلاصه تا رسيدن من سر سام گرفتم .

جلوي يه در بزرگ نگهداشت رو به من گفت

ـ از اينجا به بعدش با خودته !

با ترس نگاش کردم گفتم

+ سحر چيشده ؟ ، داري ميترسونيم !

با صداي بلند خنديد و گفت

ـ ديونه ! ؛ بپر پايين ببينم ، خودت بعدا ميايي ماچم ميکني

با تعجب نگاش کردم که عصبي گفت

ـ باز داري عين ماست نگام ميکني که ؟!

گمشو پايين کلي کار دارم .

اخم کردم و پشت چشمي براش نازک کردم و پياده شدم اونم بي مکث با يه تيک اف ازم دور شد .

با استرس و نگراني به سمت در بزرگ سياه رفتم

درو اروم باز کردم که صداي گوش خراشي ناشي از زنگ زده گي داد !

تا چشم کار ميکرد درخت بود ، فضا تاريک خف ناک بود .

از ترس نزديک بود گريم بگيره کلي فحش بار خودم و سحر کردم

انقدر تاريک بود که جايي رو نميتونستم ببينم

با قدم هاي شمارده شده جلو رفتم اروم اروم راه ميرفتم که يهو يه نور خيلي کم رو يه مرد سايه انداخت

ديگه رسما داشتم سکته ميکردم که صداي اهنگ بلند شد .

با بهت به مردي نگاه کردم که قيافش مشخص نبود و من مثل مسخ شده ها اونجا به اهنگ گوش ميدادم و نميتونستم حرکتي کنم :

ـ وقتي به ياد تو ميوفتم بايدم تو هر نفس ، بغضم بگيره

من فراموشي بگيرم ، اون همه خاطره رو يادم نميره ؛ نميره

همه جا با تو ام عشقم همه جا کنارمي واسه ي هميشه

هرجاي دنيا که باشيم ما که حسمون به هم عوض نميشه ، نميشه

ميدوني دوستت دارم هرجا باشي ، حتي از من اگه جداشي

بازم بغضت تو صدامه و عشقت تنها تکيه گامه

دوستت دارم ارزومي هرجا ميرم رو به رومي

حسم با تو عاشقونه اس و اين حال من يه نشونس

"با بهت به ويهاني نگاه ميکردم که با لبخند مکش مرگ ما به من زل زده بود با عشق ميخوند ، چشماي جذابش زير نور ماه و رقص نور سفيد چراغوني بود ؛ با لبخند حاکي از ذوق بيش از حدم بهش زل زدم و ادامه اشو باهاش زمزمه کردم "

ـ من که زندگي ندارم واسه من درد نبودن تو کم نيست

اره زنده موندم اما ، زندگي نکردنم دست خودم نيست ؛ دست خودم نيست

شايد از خودت بپرسي عشق ديونه ات چرا ادم نميشه

چرا بعد اين همه سال حتي يک شب به تو حسم کم نميشه ، نميشه

"تو اين قسمت به سرعت تو بغلش رفتم زير گوشش باهاش همخوني کردم "

ـ اخه دوست دارم هرجا باشي حتي از من اگه جداشي

بازم بغضت تو صدامه و عشقت تنها تکيه گامه

دوست دارم ارزومي هرجا ميرم رو به رومي

حسم به تو عاشقونه اس اين حال من يه نشونس

ميدوني دوست دارم ارزومي هرجا ميرم

رو به رومي حسم به تو عاشقونه اس و اين حال من يه نشونس

" اروم زير گوشم با لحن خاصي گفت

ـ دوست دارم "

بعد از تموم شدن اهنگ و حرفش با چشماي به اشک نشسته بهش نگاه کردم که گفت

ـ نبينم فرشته کوچولوم گريه کنه !

با بغض گفتم

+ ويهان ؟

با لبخند عميقي گفت

ـ جونش ؟

با گريه گفتم

ـ خيلي دوستت دارم !

با جديت گفت

ـ ولي من نه !

با بهت و ترس بهش زل زدم که ادامه داد

ـ من دوستت ندارم بلکه ، عاشقتم !

چونم لرزيد ، دلم ، تنم ، جانم ، بلکه همه ي وجودم از اين حرفش لرزيد

دستاشو وا کرد و با اخم و تحکم گفت

ـ بيا اينجا ببينم

با سرعت خودمو تو بغلش پرت کردم به کمرش مشت زدم و گفتم

+ تو خيلي بدي ، خيلي خيلي بد

ـ چرا کوچولو ؟

+ چون همش منو اذيت ميکني

صداي تک خنده اشو شنيدم و بعد اون صداي بم و مردونش رو زير گوشم

ـ تولدت مبارک ، خانومي !

با بهت مکث کردم امروز چندم بود ؟ واي امروز ?? آبان بود !!

پس چرا من يادم نبود ؟ خودم و تو بغلش بيشتر فشردم که فشار دستش روي کمرم بيشتر شد زير گوشس زمزمه کردم

+ تو فوق العاده اي ويهان !

ـ نه به اندازه تو

منو از خودش کمي دور کرد و پيشونيش رو به پيشونيم چسبوند دستم و روي شونش گذاشتم که اروم زمزمه کرد

ـ خيلي دوستت دارم درسا

و بعد همون يه کم فاصله هم از بين رفت و فقط من بودم و ويهان ؛ و يه دنيا عشق

بعد از بوسه کوتاهي به لبم ازم فاصله گرفت درحالي که از شدت هيجان نفس نفس ميزديم

زير گوشم شعري رو زمزمه کرد :

لبت قند است و کامم تلخ تر از چاي لاهيجان

بيا تا "قند پهلوي چاي شيرينم" بنوشاني...

لبخندي کوتاه بهش زدم که با چشماي گيراش به چشمام زل زد و گفت

ـ گشنت نيست ؟!

+ خيلي

بعد با کمي مکث گفتم

+ شام بخوريم ؟!

يه وري لبخند زد و گفت

ـ بخوريم !

اخ که من عاشق اينجور موافقت کردناش بودم

دست تو دست هم به پشت باغ رفتيم

با چيزي که ديدم رسما هنگ کردم !

فکر کردم شايد مثل اين رمان ها با جايي پر از گل و شمع يه ميز دونفره گذاشته شده .؟!

اما بر خلاف تصورم جلوي يه تاپ سه نفره يه ميز گذاشته شده بود که پر از غذا بود دو طرفشم شمع قرار گرفته بود .

با تعجب به ويهان نگاه کردم که بدون نيم نگاهي گفت

ـ پيشنهاد سحر بود !

اخ بميري سحر با اين پيشنهاد هات

سري تکون دادم و به دنبالش به پشت ميز رفتيم و روي تاپ نشستيم که با غم گفتم

+ ويهان ؟! پس اتريسا چي؟

ـ چي يعني چي ؟!

+ يعني ، يعني تکليف اون چي ميشه ؟

ـ مگه قرار چيزي بشه ؟

با بهت نگاش کردم که گفت

ـ من از اولم بهش علاقه ايي نداشتم يعني فکر ميکردم که داشتم ولي برعکس شد !

با نيم نگاهي به من ادامه داد

ـ که اونم ردش ميکنم بره

با چشماي گرد شده بهش نگاه کردم که تو گلو خنديد و چشمکي بهم زد که نيش باز شد

بعد خوردن شام و گرفتن کادوي زيباي ويهان که شامل يه گردنبند خوشکل ياقوت سرخ بود که عاشقش شدم .

تو ماشين دستم تو دستش روي فرمون بود ول نميکرد دستم و

توي دلم گفتم

+ کاش تو زندگي هم اينجوري باشه و دستم و ول نکنه !

اهنگ لايتي گذاشته بود که باعث ارامشم ميشد

وقتي وارد خونه شديم دور تا دور خونه با شمع هاي بزرگ و کوچيک دکور شده بود .

حس نابي رو ساخته بود که حاضر نبود با هيچي عوضش کنم !

باهم به سمت اتاق ويهان رفتيم ، ميدونستم امشب شب خدافظي بود ! خدافظي از دنياي دخترانم .

وقتي وارد اتاقش شديم با تعجب به وسايل اتاق نگاه ميکردم همه چي عوض شده بود تمام وسايل تيره برداشته شده و وسايل روشن جاش گذاشته بودن

ست اتاق هم سفيد ، طلايي بود با تعجب برگشتم سمت ويهان که با لبخند گفت

ـ از امشب ، اين اتاق اتاق مشترک من و توه

لبخندي بهش زدم که منو برگردوند اروم سرش رو بغلش گوشم اورد و گفت

ـ خوب شد؟

+ ويهان ، ويهان اين عاليه ؛ فوق العادس خيلي دوستش دارم

ـ منو چي ؟

لبخندي به حسادتش زدم و گفتم

ـ توجونمي ، عمرمي ، نفسمي مگه ميشه دوستت نداشته باشم !؟

ـ درسا ، هميشه منو همينقدر به اوج ببر هيچ وقت نزار سقوط کنم !

زير لب گفتم

+ مرد من !

ـ درسا ، درسا حاضري؟ براي پيونده دوباره امون !؟ براي باهم بودن ؟

اروم زمزمه کردم

+ من ، هميشه براي بودن با تو حاضرم عشق من !

تمام شد ! اون شب فقط من بودم و ويهاني که زمزمه هاي عاشقانه اش جوني تازه به تن دردمندم ميداد

جوني دوباره براي زندگي دوباره ...

بعد اون شب زندگي من رنگ و بوي تازه ايي به خودش ديد ولي همش استرس داشتم، نگران بودم

اينکه دوباره يه طوفان بياد زندگيم با خاک يک سان شه!

نگران بودم، نگرانيم هم بي دليل نبود چون ميدونستم..

يک هفته بعد....

درحال غذا پختن بودم که کسي از پشت بغلم کرد گردنم رو بوسيد.

با خنده برگشتم سمت ويهان با ذوق گفتم

+خوش اومدي، خسته نباشي عزيزم

-ممنون بانو مگه ميشه همسر خوشکلم و ببينم بازم خسته باشم؟

قهقه ايي زدم پا بلند کردم بوسه کوتاهي به لبش زدم که شيطون گفت

- همين! بيا بريم تو اتاقمان خودم بهت ياد ميدم

اخم مصنوعي کردم دست به کمر زدم با اون يکي دستم هلش دادم عقب و گفتم

+ لازم نيست، خودم بلدم!

يهو فهميدم چي گفتم جلو دهنم رو با دست ام گرفتم با چشمايي گشاد شده به ويهاني نگاه ميکردم که از خنده رو به کبودي مي رفت تو همون بين گفت

- اي جونم. پس موش, کوچولوي من بلده؟ بيا ببينم چند مرده حلاجي بانو!

اخم کردم با چهره اي رو به سرخي گفتم

+ اه برو اونور بابا غذام سوخت

بعدم به شوخي به عقب هلش دادم مشغول هم زدن غذا شدم که گفت

- من حاليم نيست، من يه گل پسر مي خوام اونوقت ديگه مراعاتت رو نمي کنما پس خودت باهام راه بيا!

با صداي جيغ مانند گفتم

+ ميري يا پرتت کنم بيرون؟

با غرلند از اشپزخونه بيرون رفت که بعد رفتش لبخندي روي لبم اومد خداروشکر کردم.

براي نهار خورشت قيمه و فسنجون درست کرده بودم به کمک جميله ميز رو چيدم بعد از گذاشتن غذا ها به بالا رفتم تا ويهان رو بيدار کنم.

پشت در دوتا تقه در زدم ولي جواب نداد براي همين در رو باز کردم که ديدم اقا با بالا تنه لخت روي تخت دراز کشيده خواب هفت پادشاه رو ميبينه!

جيغ بلندي زدم که از تخت پرت شد پايين با بهت بلند شد به من نگاه کرد

هول کرده پرسيد

- چيه چي شده؟ اتفاقي اوفتاده!؟

با همون لحن جيغ جيغيم گفتم

+ من چند بار بهت بگم با تن عرقي رو تخت دراز نکش ها؟ بابا من تازه رو تختي رو عوض کردم!

با غرلند پرت اش کردم تو حموم که صداي غر غرش رو شنيدم

- اي بابا عجب غلطي کردما، همون اتريسا خوب بود حداقل مثل اين گير نمي داد!

با داد گفتم

+ ويهان تو که ميايي بيرون

- هروقت اومدم خبرت ميدم

داد زدم

+ ويهان

-جونم؟

+تموم کن!

-مگه من شروع کردم بانو؟ حالا برو بزار به کارم برسم يا اينکه ادامه بحث رو بيا باهم تو حموم انجام بديم البته براي من به يه صورت ديگه اس

جيغي از حرص زدم

+ بيشعور

بعدم مشت محکمي به در زدم از اتاق بيرون رفتم

اه همش با اين کاراش منو دق ميده

پولي کشيدم سر ميز منتظرش موندم

بعد از نيم ساعت ديدم تشريف اوردن چشم غره ايي براش رفتم روم رو برگردوندم که فورا صورتم و گرفت گونه ام بوسيد و گفت

- حق نداري قهر کني!

سرم و کج کردم که موهام ريخت رو شونه سمت چپ ام با بغض سر تکون دادم که پيشونيم رو عميق بوسيد و گفت

- من تو رو با هيچي و هيچکس عوض نميکنم! يادت باشه اينو

لبخندي از سر مهر بهش زدم اروم گفتم

+ بشين غذا يخ کرد

سري تکون داد بغل من نشست غذا براي خودش کشيد و مشغول خوردنش شد.

تو همون بين گفت

- درسا من سن ام کم کم داره ميره بالا تقريبا 33 دارم و بايد يه وارث بعد خودم داشته باشم

اومدم حرفي بزنم که نذاشت ادامه داد

- بالاخره عمر هر ادمي يه پاياني داره

بعد با شيطنت ادامه داد

- بنابراين بايد زود دست بکار بشيم و تو براي من يه گل پسر بياري! هرچه زود تر بهتر ، امشب چطوره اصلا؟

با بهت نگاهش کردم لبم رو گاز گرفتم به اشپز خونه اشاره کردم و گفتم

+ زشته ويهان؛ جميله تو اشپزخونه اس

خونسرد گفت

- جميله هم خودش سابقه داره درک ميکنه مارو

با چهره ايي سرخ شده گفتم

+ ويهان تموم کن

با ديدن قيافه ام خنده بلندي کرد و گفت

- نگا نگا ، قيافه اش و انگار بار اولش

چشم غره ايي براش رفتم اروم گفتم

+ من هنوز امادگي ندارم که

- تو بچه بيار، امادگي براي خودش مياد

ديگه حرفي نزدم، معلوم نيست چه غلطي کرده که انقدر بي حيا شده اونم حرف نزدن منو به راضي بودنم تعبير کرد گفت

- امشب؟

+ويهان ساکت شو ميخوام غذا بخورم

اونم که لحن جدي منو ديد حرفي ديگه نزد ادامه غذاش رو خورد

اون شب بالاخره کار خودش رو کرد هرچند کلي جيغ جيغ کردم اونم با خنده ساکتم کرد

الان دو سه روزي از اون قضيه ميگذره ولي هيچ تغييري تو حالم ايجاد نشد! تا يک هفته صبر کرديم ولي هيچ!

وقتي به ويهان موضوع رو گفتم اون با کمال خونسردي گفت

- يکبار ديگه امتحان ميکنيم

اما باز نشد!

فهميدم مشکلي هست و ويهانم کم کم نگران شده بود بنابراين پيش يه دکتر ماما رفتيم چند تا ازمايش دادم امروز قرار بود جواب رو بهم بگه

کلي استرس داشتم

حالم خيلي بد بود!

با شنيدن اسم به منشي نگاه کردم که گفت

- برين داخل

سري تکون دادم همراه ويهان وارد اتاق شديم

دکتر با ديدنم لبخندي زد و گفت

- سلام گلم

سري تکون دادم گفتم

+ سلام

به صندلي اشاره کرد رو به ما گفت

- بفرماييد بشنيد

با ويهان روي صندلي ها نشستيم که دکترا گفت

- ازمايش ها رو گرفتيد؟

ويهان سري تکون داد با جديت گفت

- بله

ازمايش هارو از دست من گرفت به دکتر داد.

دکتر درحالي که عينکش رو ميزد با دقت مشغول برسي شد که پنج دقيقه بعد گفت

- خوب طبق برسيات من و ازمايشاتي که از خانومتون گرفتن بايد بگم که

متاسفانه رحم ايشون توانايي نگهداري جنين رو نداره يعني نميتونن حامله بشننميتونن راه حل هايي هم داره که با مصرف قرص و چند عمل حامله شن

ديگه هيچي نفهميدم! فقط کلمه نميتونن حامله شن تو گوشم ميپيچيد دست ويهان رو چنگ زدم که با نگراني به سمتم برگشت

- جانم؟ عزيزم چيزي نشده که!

خانوم دکتر ميگن با کمکشون ميتوني حامله شي

دکتر هم سري تکون داد گفت

- شوهرت راست ميگه گلم، خيلي ها هستن ه با مصرف دارو هم نتونستم باردار بشن . نترس بهت کمک ميکنم يه مامان مهربون و خوشگل بشي!

اشک از چشمم ريخت اروم گفتم

+ يعني ميشه؟

- چرا نشه؟ ما امتحان ميکنيم اگه نشد که لابد حکمتي توش هست.

ويهان سري تکون داد و گفت

- کاراي لازم رو انجام بديد هزينه اش هم هرچقدر شد مهم نيست

بعد رو به من گفت

- فداي يه تار موش

دکتر لبخندي زد و گفت

- ببين شوهرت چقدر دوستت داره قدرش رو بدون جلسه هايي هم که برات مينويسم سر ساعت و به طور مداوم بيا.

سري تکون دادم نسخه که نوشته بود رو به ويهان داد و بهش گفت که دارو ها رو از دارو خونه تهيه کنه و بهم سرساعت بده

بي حوصله وارد خونه شدم و سريع وارد اتاقمون شدم.

خيلي ناراحت بودم که مشکل داشتم خيلي ناراحت! هميشه ارزو داشتم بچه ام دختر ميبود موهاشو ميبافتم و لباس هاي خوشکل تنش ميکردم اما چي شد؟!

هق هق ام بي صدا شروع شد اشک هام به سرعت يکي پس از ديگري روي بالش ميريخت ناراحت بودم که تو همين بين گرمي دستي رو دور کمرم حس کردم!

صداي ويهان اروم تو گوشم پيچيد

- خانومي نبينم گريه کنيا, عزيزم دکتر گفت مشکلت قابل حله که!

با صدايي تو دماغي و همراه با بغض, گفتم

+ درصدش خيلي کمه

- تو به اين چيزا فکر نکن عزيزم تو فکر کن ما صاحب يه بچه يا حتي بيشتر ميشيم!

بهترين دکتر ها رو برات ميارم خانومم

به سمتش برگشتم و سرم رو تويي, سينه پهنش قرار دادم گفتم

+ خيلي دوستت دارم

روي موهام رو بوسيد و گفت

- ما بيشتر خانووم

لبخندي زدم بيشتر تو اغوشش فرو رفتم

تو عالم خواب بودم که صداي زنگ گوشيم باعث شد چشم باز کنم

فورا گوشي رو برداشتم با لحن گرفته گفتم

+ بله؟

که يهو صداي جيغ سحر اومد

- عنتر بيشعور تو خجالت نميکشي يه زنگ به من نميزني؟ ها؟ ها ؟ ها؟

با چشماي گرد شده گفتم

+ چيه تورو خواب نما شدي ؟ زنگ ميزني جيغ ميزني چته؟

- مرض لشت رو از تخت بلند کن دارم تشريف ميارم اونجا

سري تکون دادم گفتم

+ منتظرم باباي

برگشتم که با ويهان قيافه تو بهت رفت اش مواجه شدم و زدم زير خنده قيافش خيلي بامزه شده بود موهاش همه بهم ريخته چشاش پوف کرده خلاصه سوژه ايي بود

اخم مصنوعي کرد و گفت

- وروجک به من ميخندي؟

سرم و بالا پايين کردم و گفتم

+ اوهوم

اونم خيز برداشت سمتم گفت

- الان نشونت ميدم

بعدشم اوفتاد رو مشغول قلقلک دادنم شد جيغم در اومد التماسش ميکردم ول کنه اما مگه به خرجش ميرفت؟

اخر سرم در اتاق يهو باز شد جميله هل کرده اومد گفت

- چي شده اق...

يهو ما رو ديد محکم زد رو صورتش گفت

- خاک برسرم ببخشيد

بعدم به سرعت از اتاق خارج شد

منو ويهان انگار تازه فهميديم چيشد باهم زديم زير خنده

بعد اون اتفاق با ويهان از اتاق بيرون اومديم و به سمت سالن رفتيم

رو به جميله با خنده گفتم

+ جميله جون لطفا برامون کيک شکلاتي با قهوه بيار

اونم با خجالت لپاي گل انداخته زود گفت

_ چشم خانوم جان الان ميارم خدمتتون

بغل ويهان روي مبل نشستم اونم درباره کارش ميگفت

که تو همين بين در سالن باز ميشه سحر با جيغ جيغ وارد ميشه با تعجب نگاش کردم وا اين چرا انقدر تپل شده؟

بي حرف منو ويهان پاشيدم که سحر اومد جلوي من کيف اش رو پرت کرد سمتم و گفت :

_ عوضي تو خجالت نميکشي يه زنگي زونگي نميزني به من؟ هان!؟

پشت سرش ارمين اومد با لبخند رو به ما سلام داد که منم جوابش رو دادم ويهانم سمت ارمين رفت و با هم مشغول بگو بخند شدن

اروم دست سحر و گرفتم و گفتم

+چي ميگي تو؟ بابا کار داشتم حالا ميگمت برات

با ذوق گفت

_ نه نه بزار اول من بگم بعد تو

سري تکون دادم با چشماي ريز شده پرسيدم

+ تو چرا انقدر تپل شدي؟

خنده مستانه کرد و گفت

_ خفه بمير ميگم الان

مانتوش رو کند بعد يه نگاه به ارمين انداخت با نيش باز رو به من گفت

_ داري خاله ميشي!

يه لحظه, فقط يه لحظه نفهميدم چي گفت انگار فهميد چون دوباره اروم گفت

_ من حامله ام!

انگار يکي با چکش ميزد به سرم ويهان متوجه حالم شده بود نگاهش به من بود.

لبخندي به زور زدم و گفتم

+ الهي ، عزيزدلم مبارکه پا قدمش خوب باشه برات

لبخندي زد و گفت

_ واي انقده خوشحالم که فکرشم نميکني راستي موضوع تو

چيشد؟!

با غم سرم و انداختم پايين و گفتم

_ فعلا نميتونم بچه دار شم

سحر ساکت شد بعد چند دقيقه صداي گريه اش که بلند شد با عجله سرم رو اوردم بالا اونم تو همون حال ميگفت

_ الهي بميرم برات عزيز دلم منه احمق و بگو دلت رو شکستم و ناراحتت کردم خدا

محکم بغلم کرد اشک خودمم در اومده بود

ويهان منو بغل کرد ارمين سحر رو

ويهان اروم پشت گوشم رو ميبوسيد و اروم حرف ميزد

_ خوشکلم اين مردم بچه دار نشدن چيشد؟ رفتن يه بچه ديگه که نياز يه جو محبت داشت رو برداشتن اوردن پيش خودشون؟ پدر مادر هاي ما بچه دار شدن چه خيري از ما ديدن که ما بخوايم از اونا ببينيم! بعدشم خانومم دنيا به اخر نرسيده که ميتوني بچه دارشي ولي فعلا نه!

توهم فعلا بس کن سحر نبايد ناراحت شه براش خوب نيست.

اروم سر تکون دادم و تو دلم گفتم

+ تو نميفهمي تو احساس مادر به بچه رو نميفهمي عشق دادن به کسي از وجود خودت رو نميفهمي مادري کردن رو نميفهمي تو هيچي نميفهمي هيچي!

اون شب سحر ديگه هيچ حرفي از بچه نزد ولي گفت که حال پدرم بدتر شده تا دو هفته ديگه ام فکر نکن بتونه دووم بياره!

ناراحت بودم از اونور بچم از اونور پدرم

حال خودم رو درک نميکردم ، اون شب سحر بعد خوردن شام از پيشمون رفتن منم که انقدر خسته بودم تا سر روي بالش نذاشته به خواب رفتم!.

صبح ويهان رو به زور بلند کردم نميدونم اجازه براي ديدن پدرم بهم ميده يا نه؟!

با استرس سر ميز بهش نگاه ميکردم که اخر سر عصبي شد و گفت

_ چيه درسا؟ از سر صبح رو مخي الان که بند کردي بهم ول نميکني!

با بغض بهش خيره شدم اروم گفتم :

+ميخوام برم پيش پدرم!

چند لحظه نگام کرد و اروم گفت

_ ميري زود ميايي

نيش و باز کردم تند سر تکون دادم و مشغول خوردن صبحانم شدم

باذوق لباس هام رو پوشيدم با برداشتن کيف و گوشيم از اتاق خارج شدم!

بدو بدو داشتم از پله ها پايين ميرفتم که صداي ويهان رو شنيدم :

_ اروم درسا، ميوفتي دختر!

نيش ام و باز کردم گفتم :

+ نه بابا نميوفتم ففط هيجان دارم!

سري به معناي تاسف برام تکون داد و گفت :

_ زن نگرفتم که بچه گرفتم، بمون برسونمت.

پشت چشمي براش نازک کردم و گفتم :

+ درست حرف بزنا،سريعا تر ديرم شد!

دزدگير رو زد فورا تو ماشين نشستم و منتظرش موندم!

با خنده اومد سوار ماشين شد با يه حرکت راه اوفتاد!

تو راه از بس من و حرص داد جيغ ام در اومد.

اخر سرم جلو بيمارستان گفت با من مياد تو!!

با حرص منتظرش موندم تا بياد با حقله شدن دستي دور شونه ام سرم رو بالا اوردم و گفتم :

_ ميخواستي الان هم نيايي؟

با شيطنت ابروش رو بالا انداخت و گفت :

_ ميخواي برم؟

با حرص به سينه اش زدم و گفتم :

+ تو خيلي خيلي بيشعوري

بدون حرفي دستم رو گرفت و گفت :

_ راه بيوفت بچه!

با حرص محکم پام رو به زمين زدم و دنبالش راه اوفتادم.

شماره اتاق پدر رو از پرستار پرسيدم و با ويهان به سمت اتاق راه افتاديم!

اروم در زدم و وارد اتاق شدم مامان روي صندلي نشسته بود و قرآن هم تو دستش بابا هم بي جون روي تخت بود!

با ديدن بابا، يه لحظه فقط يه لحظه از ويهان متنفر شدم!

پدرم هرچقد هم بد کنه باز هم پدرمه پاره ايي از تنمه ؛ با لبخند ماسک رو از روي صورتي برداشت و با صدايي ضعيف گفت :

_ بالاخره اومدي بابا؟

با بغض به سمتش پرواز کردم و سرم رو روي دستش گذاشتم و گفتم :

+ اره قربونتون برم! اومدم عزيزم اومدم

با صدايي خش دار گفت :

_ خيلي وقته منتظرت بودم گل بابا!

امروز...

سرفه امانش نداد و به سرفه اوفتاد!!

بعد چند دقيقه که سعي ميکرد آروم باشه گفت :

_ امروز ميخوام تنها با خودت صحبت کنم بابا!

با چشماي اشک بارم بهش زل زدم و سر تکون دادم که مامان و ويهان به سرعت از اتاق خارج شدند.

آروم روي تخت نشستم منتظر به دهنش زل زدم که با آه عميقي شروع کرد به گفتن :

_ ميدونم ازم دلخوري ميدونم حق هم داري بابا جان اما طبق همون حرف هايي که بهت زدم مجبور شدم به فروختنت! هيچ پدري حاضر نميشه پاره تنش رو به دست گرگ بده! منم مثل بقيه بودم. اما ناداني کردم دخترم!

نگاهم کرد و گفت :

_ باهاش خوشبختي؟ اذيتت نميکنه که؟

لبخندي بهش زدم سري به معناي تکون نه تکون دادم که گفت :

_ خوشحالم، عشق تو چشماي هردوتون موج ميزد باباجان!

با صداي خش داري گفت

_ ميدونم تا فردا دووم نميارم ازت ميخوام حلالم کني دخترم! من خيلي خيلي دوستت دارم.

هق هق زدم و گفتم :

+ نگو بابايي، منم دوستتون دارم شما هستين دووم مياريد؛ بايد بياريد من حلالتون ميکنم ولي نريد بمونيد

خنده کوتاهي کرد و گفت :

_ بالاخره مثله گذشته ها بابايي صدام کردي

عميق نگاهم کرد و گفت :

برو عزيزم مراقب زندگيت هم باش؛ بگو مادرت بياد!

با غم پيشوني چروک خورده اش رو بوسيدم گفتم :

دوستت دارم بابايي خيلي دوستت دارم .

چشماش پر از اشک شد ! نميدونم چطور ولي يهو بوق دستگاه ها بلند شد من مات اون خط صاف بودم .

که يهو به خودم اومدم جيغ زدم با گريه درخواست دکتر کردم .

در باز شد و پرستار و دکتر ها با عجله اومدن تو جيغ ميزد ميزدم تويي سرم با گريه به بابا ميگفتم پاشه :

+ بابا ، بابايي فدات شم بلند شو تنهامون نزار بابا .

يکي از پرستار ها اومد من رو از اتاق بيرون کرد ، رفتم روي صندلي بغل مامان نشستم همديگر رو بغل کرديم مامان سر روي شونه ام گذاشت و گريه ميکرد .

بعد چند دقيقه با اومدن دکتر سريع بلند شديم نگاه مضطربمون رو بهش دوختيم که ناراحت گفت :

ــ متاسفم ! نتونستيم کاري کنيم شک به قدري زياد بود که باعث ايست قلبي بشه ! بازهم متاسفم !

بعد سري تکون داد و از پيشمون رفت .

زجه ميزدم ، داد ميزدم ، خدا رو صدا ميکردم اما هيچي !

بابام ديگه بلند نميشد ؛ بابام ديگه نبود .

من يتيم شدم ! خدا کرمت رو شکر !

خدا بابام رفت ، خدا جونم يتيم شدم .

مات در اتاق بودم که ويهان بلندم کرد و سفت تويي بغلش گرفتتم اروم در گوشم زمزمه ميکرد :

_ هيش ، آروم باش خانومم آروم

يک هفته بعد ...

يک هفته گذشت ، بدون پدرم ، بدون حرفاش و نگاهش ! هرچقد هم بد ؛ بابام رفت .

مامانم افسرده فقط گريه ميکرد ؛ عشقش رفت ؛ شوهرش پدر بچه هاش !

درسته بد بود بابا ولي بابام بود .

يک هفته بود به خودم نرسيده بودم چهره ام زرد شده بود لبام پوسته پوسته شده بود ؛ چشمام ورم کرده بود ابروهام در اومده بود ؛ خلاصه قيافه ام افتضاح بود !!

اين چند مدت خيلي بهانه گير شده بودم با کوچيک ترين حرفي بحث ميکردم ، موضوع بچه دار شدنمم بدترش ميکرد .

نميدونم چيشد ولي وقتي قيافه ام رو با آتريسا مقايسه ميکردم ، حس ميکردم خيلي زشتم همش با ويهان دعوا ميکردم دست خودم نبود ! بهم فشار اومده بود .

ساعت يازده شب بود که ويهان خونه اومد عصبي نگاهش کردم گفتم :

+ چه عجب ! تشريف آورين ، خوش گذشت پيش آتريسا جون ؟

يهو عصبي شد داد زد و گفت :

ـ بسه ديگه ، تموم کن اين مسخره بازي ها رو !! اه

بلند شدم داد زدم :

+ آره بايدم ناراحت باشي ، بايد تموم کنم ؛ زني داري ؛ بچه دار نميشه ؛ قيافه ام که نداره ؛ بايد اينجوري کني !! اصلا برو ، برو با آتريسا زندگي کن برو بچه اونو بزرگ کن برو ديگه ، برو ...

با سيلي که بهم زد دستم رو روي جاي سيلي گذاشتم ! با ديدن قيافه اش زدم زير گريه دويدم تو بغلش .

سفت بغلم کرد و که گفتم :

+ ببخش ، ببخش آقايي ؛ معذرت ميخوام !

روي موهام بوسه ميزد همينطور که تويي بغلش بودم بغلم کرد به سمت اتاق خوابمون رفتيم ؛ بعد مدت ها نياز به اين آرامش داشتم !

تويي اون يک هفته ? بار پيش دکتر رفتم ، بعد از اون شب دعوايي من ويهان هم به دکتر رفتن هام ادامه ميدادم ؛ خيلي وقت بود ذهنم درگير آتريسا بود چون اصلا خبري ازش نبود ذهنم رو ازش دور کردم و به سحر زنگ زدم که امروز بياد بريم پيش دکتر :

بعد هشت بوق خانوم تازه جواب داد :

ـ هان ؟

+ سحر !

ـ کوفت ، زر بزن !؟

+ بيشعور ، بيا اينجا بريم دکتر

ـ برو گمشو ها به من چه اصلا اونم کي من !! ، يه زن پا به ماه

+ اوه ، حالا هر کي ندونه فکر ميکنه تو هشت ماهي ، بابا تازه چند هفته اس

ـ خلاصه ، من نبايد خودم رو خسته کنم !

+ باشه اصلا برو گمشو باي

ـ عه عه عه ، صبر کن بابا ؛ نيم ساعت ديگه حاضر باش ميام دنبالت

+ اوکي باي

بي حوصله جلوي آينه رفتم کمي کرم پورد زدم با رژ لب صورتي ملايم ؛ مانتو مشکيم رو پوشيدم ؛ شال مشکيم هم روي سرم گذاشتم ؛ شلوار و کيف کفشمم ست مانتو شالم بود .

بعد برداشتن کيف و گوشيم از خونه زدم بيرون و جلويي در منتظر سحر موندم که با صدايي بوقش سرم رو برگردوندم و با ديدنش سري تکون دادم و در رو بستم و سوار ماشينش شدم با ديدنم کپ کرد با چشم غره گفت :

ـ ايش ، قيافه اشو بابا بدبخت ويهان چطوري نگات ميکنه ؟ ابرو هات و چيه !؟ انگار پشمکه !

عصبي بهش گفتم :

ـ هنوز چهل بابام نشده برم ابرو بردارم سرخاب و سفيداب کنم ؟ حرفا ميزنيا

پشت چشمي نازک کرد و گفت :

ـ خبه خبه ، توام ؛ بيا منو بزن !

بعدم بدون حرف اضافه ديگه ايي راه اوفتاد ، حدود نيم ساعتي تو ترافيک بوديم

کم کم داشت حالت تهوع ام ميگرفت که رسيدم به مطب سريع سحر يه جا پارک کرد و داخل رفتيم منشي با ديدنم لبخندي زد و سرتکون داد و گفت :

ـ سلام عزيزم خوش اومدي ، بشينيد صداتون کنم

+ سلام گلم ، باشه عجله ايي نيست

لبخندي زد و سرتکون داد .

روي صندلي نشستيم و منتظر شديم سحر داشت درباره سيسموني و اينا حرف ميزد که اسمم رو گفتن باهم بلند شديم به سمت اتاق رفتيم دو تا تقه زدم که با صدايي بفرماييد در رو باز کردم

دکتر با ديدنم لبخندي زد و گفت :

ـ به سلام درسا جان ، خوش اومدي گلي بيا ؛ بيا بشين

لبخندي زدم و درحالي که روصندلي ميشستيم گفتم :