رمان سرنوشتي در مه|نوشتهAilar.B
عصبي سرم رو گرفته بودم فکرم ديگه به هيچ جا نميرسيد هيچ جا ، اشکم از ميون پلک بستم راه خودش رو پيدا کرد تو دلم هي خدا خدا ميکردم که با صدايي مردي غريبه سرم رو بالا اوردم با ديدن روپوش سفيد تنش با عجله پرسيدم
+ حال مادرم چطوره !!؟
- فشار بدي بهشون وارد شده و يه سکته خفيف رو رد کردن خداروشکر الان حالشون بهتره فقط بايد استراحت کنن و استرس و نگراني براشون سم سعي کنيد دور از اين ها باشن پوزخندي زدم تو دلم گفتم
+ دکتر کل زندگي ما استرس و نگراني کجايي کاريي تو اما گفتم
+ ميتونم ببينمش !!؟
- بله فقط زياد خسته اش نکنيد
+ بله ممنون
از کنارم گذشت و من به در اتاق خيره موندم يعني الان بابا ميدونه مامان کجاس !!؟ يا اصلا واسش مهم نيس به فکر مواد خودشه ! سعي کردم پاهايي چسبيده به زمينم رو حرکت بدم و به سمت اتاق مامان راه بيوفتم تنها چيزي که حال خرابم رو بهتر ميکنه ديدن قيافه مامانمه
داخل اتاق شدم نگاهم به تن خسته اش که رو تخت اوفتاده بود خورد آروم آروم به سمتش رفتم بالايي سرش رويي تخت نشستم به صورت مهربون ولي پير شدش نگاه کردم دستم رو آروم آروم رويي صورتش بردم و نوازشش کردم موهايي نسبتا سفيدش از شالش بيرون زده بود با تکون خوردن پلکش حواسم بهش جمع شد نگاهش کمي اطراف چرخيد رو من ثابت موند لب باز کرد با صدايي که به زور شنيد ميشد گفت
- اب
لبخند کم جوني زدم از يخچال بغل تختش اب برداشتم داخل ليوان يکبار مصرف ريختم کمکش کردم که بلند شه اب رو کم کم بهش دادم بعد دوباره خوابوندمش
+ بهتري مامانم ؟؟
- اره مادر خوبم
بعد انگار يه چيزي يادش اوفتاده باشه اشک تو چشم جمع شد گفت
- تو خوبي دخترکم ؟!!
سري تکون دادم گفتم
+ خوبم مامانم خوبم
- خدا از بابات نگذره که انقدر خون منو تو رو تو شيشه کرد
+ نگو مامان نفرين نکن خدا خودش بزرگ تو غصه نخور برات خوب نيست - درسا مادر کي مرخص ميشم؟
+ نميدونم بزار دکترت بياد ازش ميپرسم .!
همون موقع دکتر وارد اتاق شد از جام بلند شدم منتظر واستادم تا کارشون تموم شه
- خب خداروشکر حال مادرتون بهتره مشکلي فعلا نميبينم
+ دکتر کي مرخص ميشه !!؟
- امروز رو بايد تحت نظر باشن انشالله اگه مشکل خاصي تا فردا رويت نشد صبح مرخص ان
+ ممنون خسته نباشد
- خواهش ميکنم
و از اتاق بيرون رفت رو به مامان لبخندي زدم گفتم
+ صبح مرخصي مامانم
فردا بعد از اينکه دکتر مامان رو معاينه کرد لباساش رو عوض کردم و به سمت خونه راه اوفتاديم تو تاکسي مامان گفت
- درسا مادر پول بيمارستان رو چيکار کردي !!؟
اروم زمزمه کردم
+ از مقدار پولي که جمع کرده بودم ورداشتم
اشک از چشمايي خوشکلش داشت ميريخت که با گوشه روسريش گرفتتش گفت
+ الهي مادر فدات شه که از دست ما زندگي راحت نداري الهي مادرت بميره تا انقدر عذاب نکشي مادر اون پول دانشگاهت بود
+ نزيز اين مرواريدا رو مامانم نگران نباش کار ميکنم جمع ميشه دوباره
- نچ من بايد بميرم تا تو بري جاي غريب کار بکني
+ خيلي خب مامانم الان وقت اش نيست شمام کاملا خوب نشدي بزار برسيم خونه بعد!
سري تکون داد مشغول ديد زدن بيرون شدم ، اگه بابا بخاطر پول موادش هم منو هم مامان رو کتک نميزد الان مامان سکته نميکرد از اينه جلو نگاهي به صورتم کردم؛ بغل لبم پاره شده بود؛ بالاي چشمم کمي کبود بود؛ هه اينم از زندگي بدون استرس ما ؛ پوفي کشيدم بازم خداروشکر کردم که مامان سالمه مشکل جدي پيش نيومد خدا کنه بابا حالش خوب شه هرچند اميدي ندارم اما باز خدا بزرگه سرمو بشيشه چسبوندم سرمايي شيشه باعث شد چشمام رو ببندم کمي فکرم رو آزاد بزارم
باصدايي مامان که صدام ميکرد چشم باز کردم نگاهم رو چرخوندم تو تاکسي بوديم !!! اين يعني من تو تاکسي خوابيدم !!!؟
+ جانم مامانم !!
- دخترم بلند شو رسيديم
از تو کيفم اومدم پول رو حساب کنم که دوباره گفت
- حساب کردم مامان جان پياده شو
سري تکون دادم از مرده تشکر کردم در رو بستم به سمت محله درب و داغونمون حرکت کرديم بچه ها مشغول فوتبال بازي کردن بودن بعضي از زن ها هم جلو در خونشون سبزي پاک ميکردن بعضي ديگه تو غيبت کردن فضولي خودشون رو سرگرم ميکردن کليد رو از کيفم در اوردم و داخل قفل خونمون انداختم خونه ويلايي نسبتا کوچيکي داشتيم که مامانم با بدبختي پول خريدش رو جور کرده بود لبخندي به مامان زدم و دستم پشت کمرش گذاشتم با اون يکي دستمم دستش رو گرفتم تا از پله ها بالا بره يه حوض کوچيک داشتيم با درخت نارنج و گل شب بو که مامان همشون رو کاشته بود صدايي بلند تلويزيون تا حياط هم ميومد عادتش بود وارد خونه شديم جلو تلويزيون نعشه دراز کشيد بود خمار تلويزيون ميديد تا چشمش به منو مامان خوريد با صدايي نسبتا بلندي که بر اثر مواد کشيدن گرفته شده بود گفت
- تا الان کدوم گوري بوديد؟ هان !؟
+ صدات و بيار پايين حال مامان خوب نيست
- به درک ، به جهنم ، پول مواد من کو؟ هان!! کو؟
+ مگ پول مواد توهم ما بايد بديم اون زهرماري مگه يک تومن دو تومن تو چي فکر کردي هاان !؟ چي فکر که ما رو گنج قارون نشستيم !؟
- پدر سگ ، دهنت رو ببند
با ديدن رنگ و رويي مامان به خودم اومدم ترسيدم دوباره چيزيش بشه بردمش اتاقش تشکش رو پهن کردم کمک کردم دراز بکشه اروم زمزمه کرد - مادر با بابات بحث نکني ها ولش کن اون حالش خوب نيست يهو ديدي زدت ناکارت کرد سعي کردم ارومش کنم گفتم
+تو اروم باشه ، چشم باهاش بحث نميکنم .
لبخندش و چشم هايي بسته اش منو به ارامش خاطر از بابت مامانم رسوند
با خوردن نور خورشيد به چشمم ، چشمم رو باز کردم ؛ نگاهي به بغلم انداختم با ديدن مامان تازه يادم اوفتاد ديشب از فرت خسته گي بغل مامان خوابم برد با کرختي از جام بلند شدم و کششي به دستام دادم تا خسته گيم برطرف بشه که با صدايي سرفه مامان به سمتش برگشتم با ديدن چشم هايي بازش لبخندي زدم گفتم
+ سلام عزيز دل درسا ، صبح عالي متعالي خانم
لبخندي زد گفت
- سلام قربونت برم صبح توهم بخير مادر
لبخندم رو تکرار کردم گفتم
+ بلند شو تنبل خانم بلند شو که کلي سبزي و ترشي مونده
سري تکون داد لبخند بي جوني زد گفت
- اره مادر سفارش مردم تو دستم نمونه بهتره زودتر درست کنم تموم شه
اخم بامزه ايي کردم گفتم
+ نداشتيما ، ديبا خانم شما فقط امروز بايد خانمي کنيد من درست ميکنم
تا اومد اعتراض کن با همون اخم گفتم
+ من برم شمام برو دست و صورتت رو بشور تا صبحونه ات رو حاضر کنم
گونش رو بوسيدم فوري از اتاق زدم بيرون تا ديگه حرفي باقي نمونه بابا خونه نبود بهتر هرچي بيشتر خونه نباشه ارامش ما بيشتر تند ، تند چايي رو دم کردم تو ليوان ريختم سفره رو پهن کردم پنير رو همراه نون تو سفره گذاشتم و مامان رو صدا کردم وقتي اومد مشغول خوردن شديم بعد از تموم شد صبحونه سبزي ها رو اوردم خرد کردم بعد بسته بندي کردم بعد از اون هم ترشي ها رو درست کردم وقتي کارم تموم شد که ساعت دو بود که در خونه يهو محکم کوبيده شد
و هيکل لاغر بابا جلو در ظاهر شد بي حال به سمت اتاق رفت و در رو محکم بست طوري که پلکم پريد مامان با نگراني نگام کرد که پلکم رو به معني اروم باش رو هم گذاشتم بلند شدم وسايل رو به اشپز خونه بردم دستامم شستم رو به مامان که هنوز خيره در اتاق بود گفتم
+ مامانم زنگ بزن به مشتريات بگو سفارشاتشون حاضره
- باشه مادر دستت درد نکنه
+ خواهش مي کنم فدات شم
رو به مامان گفتم
+ نهار چيه هست ؟؟
- مواد نداشتيم املت درست کردم
لبخندي به چهره اش زدم گفتم
+ مرسي نفس جان
لبخندي زد سفره رو پهن کرديم مامان بابا رو صدا کرد وقتي بابا اومد مشغول شديم اينو از همون بچه گي مامان يادم داده بود از همون موقع که بابا سالم بود.
بعد نهار تشکر کردم به اتاق رفتم به دوستم سحر زنگ زدم بعد چهار بوق تازه خانم جواب داد
- جونم دري جون
+ عليک سلام صد بار نگو به من دري افطار جون
- مرض بي جنبه خر از دست توهم که شده بايد اسمم رو عوض کنم
+ باشه حالا توهم چه کاره ايي امروز ؟؟!!
- والا مثل هميشه بيکاره
+ خب پس عشقم بيا دنبالم بريم دنبال کار
- ايش
+ مرض منتظرتما
- خا نيم ساعت ديگه منتظرم باش
+ اوکي گلي
رفتم سمت کمد يه تيپ مشکي با شال سفيد زدم کمي ارايش کردم با تک زنگ سحر از مامان خدافظي کردم و از خونه بيرون زدم
با ديدن پرايد سحر خندم رو قورت دادم
سري تکون دادم به سمتش رفتم در کمک راننده رو باز کردم نشستم با خنده گفتم
+ سلام خانم چه عجب ما شما رو ديديم
- اره از اين افتخارات نصيب هرکسي نميشه پس حالش رو ببر
+ ايش تحفه
- ببند تا پرتت نکردم بيرون
سري تکون دادم عين بچه خوب سرجام اروم نشستم مشغول ديدن اطراف شدم با ديدن يه دکه به سحر گفتم وايسته پياده شدم و به سمت دکه رفتم اگهي استخدام گرفتم رو تک نيمکتي که بغلش قرار داشت نشستم مشغول ديدن اسامي کار ها شدم که با صدايي سحر به خودم اومدم
- دري، دري ببين اين کار خوبه ها
+ کو
- ايناش همينکه زده به يه منشي نياز منديم
+ اوم اره خوبه ولي ادرسش خيلي دوره سحر من پول ندارم هر روز اژانس کرايه کنم با اتوبوس هم ميدوني چند ايسگاه بايد عوض کنم !!؟
- حالا خدا رو چه ديدي بريم سر بزنيم ببينيم چي ميشه.
چرا دوروغ خودمم بدم نميومد ولي
راهش دور تصميم گرفتم حالا که با ماشينم بريم سر بزنم رو به سحر مظلوم گفتم
+ عشق جان منو ميبري !!!
کمي منو نگاه کرد گفت - چه کنم که خرابتيم رفيق بزن بريم
تک خنده ايي کردم سوار شديم به سمت شرکت راه اوفتاديم....
حدود نيم ساعت بعد جلو يه شرکت خيلي بزرگ بوديم از طراحيش که خوشم اومد جديد بود با سحر از کنار نگهبان ميخواستيم رد شيم که گفت
-کجا خانما !!؟
+ سلام ببخشيد من برايي اگهي استخدامي که زده بودين اومدم
- آه سلام دخترم خوش اومدي برو طبقه چهار واحد سمت چپي سري تکون دادم گفتم
+ بله ممنونم از راهنماييتون
و به سمت ورودي شرکت راه اوفتاديم داخل شرکت خيلي قشنگ بود همه سفيد مشکي ديزاين شده بود سحر با دهن باز به همجا نگاه ميکرد تو اسانسور دکمه چهار رو فشار دادم که سحر گفت
- يعني اگ قبول نکني خري
+ وا بزار ببينم اصلا قبولم ميکنن بعد - بالاخره حيف جا به اين خوشکلي نيس
+ ميگم خلي نگو نه!
ـ دلتم بخواد مثل منو کجا ميخوايي پيدا کني؟
تا اومدم حرف بزنم اسانسور وايستاد و ما بيرون اومديم
به سمت واحد سمت چپي رفتم زنگ در رو زدم که بعد چند دقيقه يه مرد مسن در رو باز کرد
- جانم بابا جان !؟
+ سلام پدرجان ببخشيد من واسه اگهي استخدامتون مزاحم شدم
- اها بيا تو دخترم
+ ممنونم
وقتي وارد شدم صدايي موزيک ملايمي ميومد اوم چه با کلاس منشي پشت ميز با صد قلم ارايش داشت با تلفن حرف ميزد رفتيم سمتش
+ ببخشيد خانم
+ خانم ببخشيد
پشت چشمي برام نازک کرد و گفت :
- پري گوشي ، بله !؟
+واسه اگهي استخدامتون اومدم !
يه برگه رو ميز گذاشت و گفت فرم رو پر کنيد سري تکون دادم رو مبل سفيد اونجا نشستم مشغول پر کردن فرم شدم سحر هم که بغلم لم داده بود ادامس ميخورد بعد پر کرد فرم بلند شدم و فرم رو رويي ميز منشي گذاشتم بالاخره راضيت داد تلفن رو قطع کرد و به رئيس اش زنگ زد کسب اجازه کرد
- ميتونين برين داخل سري
تکون دادم به در مشکي که اشاره کرد رفتم دو ضربه به در زدم که با صدايي بفرماييدش در رو باز کردم ديزان اينجا هم سفيد مشکي بود يه پسره تقريبا جذاب پشت ميز نشسته بود با نگاهش منو رسد ميکرد نگاهش يه جوري بود حس بدي داشت ؛ طوري که شالم رو جلو تر اوردم اروم گفتم
+ سلام
- سلام خانم بيا بشين
به دور ترين مبل رفتم و روش نشستم با لبخندي چندش اور گفت
- خب کمي از خودتون بگيد
+ ام من..من درسا مهرپور هستم بيست و يک ساله ديپلم کامپيوتر دارم
- بله ، خب مجريد يا متاهل !!؟
+ مجرد
- مجرد ، چه عالي خب پس بزارين من يه چيزي بگم شما استخداميد فقط بدونيد منشي هايي من دو کاره هستن جايي ديگه ام برام کار ميکنن !!
چشمام گرد شد لبام بهم چسبيد انگار دهنم رو قفل کرده بودن حرفش برام سنگين تموم شد تنها حرفي که تنوستم بهش بزنم
+ عوضي
بود و از اتاق بيرون بزنم سحر هم که ديد من با اون حال اومدم دنبالم اومد و اسمم رو صدا ميکرد اما من فقط ميدويدم تا از اونجا دور شم
دلم گريه ميخواست حالم بد بود نفسم گرفته بود کنار جوب نشستم اصلا هم مهم نبود که مانتوم خاکي ميشه يا نه در حالي که اشک از چشم ميمومد زير لب با خدا حرف ميزدم
+ خدا جونم ؛ خدا چرا من اخه ؛ چرا بايد انقدر عذاب بکشم ، اون از بابام اينم از نگاه کثيف مردا ، خداجونم من چيکار کنم پس ، پول دوا درمون مامان رو چطوري پرداخت کنم، پول مواد بابا ، اخ خدا اخ ، کمکم کن.
که تو همين بين صدايي سحر منو از خلوتم بيرون کشيد
- اجي ، درسا نگام کن چت شد ها! بيا بيا بريم من ماشين اوردم يکم اونجا بشين تا حالت جا بياد!!
سري تکون دادم رو صندلي جلويي ماشين نشستم اونم رفت اب بخره ، بعد چن دقيقه اومد اب رو بهم داد کمي خوردم که گفت
- حالا تعريف کن ببينم چي شد تو که حالت خوب بود !؟ اروم شروع کردم به تعريف
+ وقتي رفتم تو اتاق يه پسره پشت ميز بود داشت با نگاهش منو رسد ميکرد بعد گفت بشينم وقتي نشستم کمي ازم سوال کرد بعد گفت استخدامم
- خب اين کجاش بد بود !!!
+ بزار بگم ديگه مرديکه عوضي بهم گفت منشي هايي من دوکاره هستن - خب اين يع....
تازه انگار فهميد چي گفت مرده دهنش باز موند چشاشم گرد شده بود يه دفعه شروع کرد به فحش داد دنده عوض کرد و راه اوفتاد منم سرم رو به شيشه تکيه دادم تو فکر فرو رفتم
- اهايي دختره پرت کجايي !!؟
از عالم خيال بيرون اومدم نگاش کردم گفتم
+ ها!!؟
- نچ غرق شدي توافکارت ها
+هوم!؟ اره اره !
- حالا به چي فکر ميکردي کلک ?
+ هيچي به بدبختيام
- اوو توهم بس کن بابا
+ اوکي
- کجا بريم !!
+ خونه
- ايش خا ....
وقتي رسيدم از سحر تشکر کردم اونم با يه تک بوق رفت در رو باز کردم صدايي مشاجره مامان و بابا تا اينجا مي يومد بازم بحث هميشگي ، پول ، مواد ، همين تا وارد شدم بابا چشمش بهم اوفتاد گفت - اها اين دخترت که داره از اون بگير ، اخم کرد گفتم
+يعني چي ؟ من پولم کجا بود !!؟
-همون که تو کمد گذاشتي فکر کردي خرم نه !!؟
+ نه ، ولي اون پول رو با هزار بدبختي کنار گذاشتم تا پول دارو هايي مامان رو بدم ، الانم خستم حوصله بحث با تو رو ندارم
بعد راهم رو به سمت اتاقم کج کردم خسته ام از اين همه جنجال خدايا ميشنوي خستم
خسته از اين همه مشاجره و بحث و دعوا ، پوفي کشيدم لباسام رو عوض کردم گوشه اتاق نشستم سعي کردم از تو اگهي استخدام چيز بدرد بخوري پيدا کنم که چشمم به يه اگهي خورد ( به يه خانم جهت همکاري در خانه نياز منديم ...)
شايد ،شايد اين خوب باشه ولي اگه اينم مثل اون باشه چي اگه اينم بخواد ؛ نه ولش کن ؛اما مامان چي ، تازه خرج خودمم هست !!
اوف گيجم نميدونم چي درسته چي غلط دوباره نگاهي به اگهي کردم عقلم ميگفت نه نرو ممکن بلايي سرت بياد قلبم ميگفتم برو شايد همه مثل هم نباشن بالاخره بعد يه جنگ حسابي با خودمم قلبم موفق شد و قرار شد فردا برم يه سري به اونجا بزنم به ساعت نگاه کردم هشت خورده ايي بود خيلي هم خسته بود متکا رو پهن کردم داراز کشيدم با فکر فردا به خواب رفتم
صبح بيدار شدم تازه يادم اوفتاد هماهنگ نکردم فورا گوشي رو برداشتم شماره رو گرفتم بعد سه بوق صدايي زن تو گوشم پيچيد
+بله !!!
- سلام خانم
+ سلام عزيزم ،جانم بفرماييد !؟
- واسه اگهي اتون تماس گرفتم ميخواستم بپرسم چه کاري هست و کي ميتونم بيام !!
+ اوه ، ببخشيد عزيزم ولي متاسفانه شخص مورد نظرمون استخدام شد. يهو تمام اميدم نا اميد شد با صدايي که به زور در ميومد گفتم
- اها ، باشه...ممنون... روز خوش
+ خواهش گلم ، روز خوش
گوشي پرت کردم که با بالش برخورد کرد دلم حسابي گرفت يهو شروع کردم به گريه کردن اخه يعني چي !! مگه ميشه هيچ کاري نباشه من توش استخدام شم !! خدايا درست پول کار کردن مامان و حقوق باز نشسته گيش کفاف زندگيمون رو ميده ولي خب درست نيس من فقط واستم بخورم بخوابم که همين طور داشتم گريه ميکردم که صدايي مامان اومد
+ درسا !!! ... درسا مامان !! عزيزم ، عزيزم دخترکم واسه چي گريه مامان ؟ چي شده دختر قشنگم به من بگو ؟
+مامان
ـ جان جانم مامان
+ من خيلي بدم خيلي بدم که تو اين اوضاع زندگي کمک دستت نشدم شدم يکي لنگه بابامم ، منو ببخش مامانم من تو اين چند مدت کلي دنبال کار گشتم ولي نشد نتونستم کاري پيدا کنم و هق زدم مامان پشتم رو ماليد و گفت
ـ هيش نبينم گريت رو مامانم ، گريه نکن دختر قشنگم من که از اولم مخالف بودم تو خودت اصرار داشتي.
اشکام رو پاک کردم دوست نداشتم مامانم رو بيشتر از اين ناراحت کنم برايي همين گفتم
+ درسته حق با توه مامانم ببخش ناراحتت کردم
ـ قربون تو دخترم برم من اين چه حرفيه عزيزم
لبخندي به صورت مهربونش زدم سعي کردم خودم رو شاد نشون بدم اين تنها کاري بود که فعلا ميتونستم انجام بدم
ساعت نزديک چهار بود که حاضر شدم که برم دارو هايي مامان رو بگيرم چند مدت بود بابا خيلي بي حال بود حتي گاهي سرو صورتش کبود بود ولي خب حرفي نميزد يه راس ميرفت تو اتاق مامان نگرانش بود ولي خب به روي خودش نمي اورد گوشيو کيفم رو برداشتم بعد از خدافطي با مامان از خونه بيرون اومدم پياده تا ايسگاه رفتم چن دقيقه بعد اوتوبوس اومد سوارش شدم انقدر شلوغ بود ادم خفه ميشد بالاخره از اتوبوس پياده شدم يه نفس کشيدم به سمت دارو خونه رفتم نسخه دکتر رو بهش دادم بعد از حساب کردن پول دارو ها اومدم سوار تاکسي بشم که ماشين سحر رو ديدم اونم انگاري منو ديد چون فورا راهنما زد اومد کنار پام شيشه سمتومنو داد پايين با خنده گفت
- سلام برتو اي بانوي پاکدامن
+ سلام سحر خوبي !!؟ اينورا چه ميکني ؟
- هوچي بابا کار داشتم بيا بالا
اومدم تعارف کنم که گفت
- بيا بالا زودتر تا فحشمون ندادن
يه چشم غره براش رفتم که خنديد در رو باز کردم نشستم تا درو بستم پاشو رو گاز گذاشت صدايي اهنگ رو تا ته زياد کرد يهو نميدونم چي يادش اومد اهنگ رو با سرعت قطع کرد با ذوق گفت
- ووي درسا يه خبر توپ
+ هوم !؟
- خواستگار برام اومده
باتعجب نگاش کردم گفتم
+ خاک تو سرت اينم خوشحالي داره اخه؟
- وا همه مثل شما نيستن که از در رو ديوار براشون خواستگار بياد بعدشم خواستگار معمولي نيس که ارمينه
+ جدي !؟ پس اقا بالاخره کارش و کرد
- اره ، اقامون اومد خواستگاريم
+ حالا کي هس
- فردا شب
+ چه هول
با مشت زد به شونم گفت
- برو گمشو بدبخت ترشيده حسود
خنده کردم سري تکون دادم واسش اين دختر هنوز بزرگ نشده بود
سحر با خوشي بشکن ميزد همراه اهنگ زمزمه ميکرد منم با خنده نگاش ميکردم زير لب کلمه ديونه رو ميگفتم ک باعث خنديدنش ميشد بعد از رسوندنم تشکر کردم بهش تبريک گفتم که اونم با خنده ميگفتم - ايشالله نوبت تو منم همراهش ميخنديدم وقتي وارد خونه شدم صدايي داد بابا و جيغ مامان ميومد از سرو صدا که معلوم بود باز داره اسباب اثاثيه رو ميشکونه با بي حالي وارد خونه شدم با ته مونده صدام بلند داد زدم
+ بسه ؛ بسه تمومش کنيد خستم کرديد بخدا خسته ، يه روز خوش من تو زندگيم از دست شماها نديدم اخه منم ادمم من جونم دلم ميخواد کمي شادي کنم ولي عمرم داره پاي شما تلف ميشه ابروم رو که برديد تمام در و همسايه هم که پشت سرمون حرف ميزنن ده بابا تموم کنيد ديگ اه
بعد با قدم ها نا منظم به اتاقم رفتم در رو محکم بستم ديگه خارج از توانم بود خسته شده بودم اگه خودکشي گناه نبود صدبار تا الان کرده بودم ولي حيف حيف که نميشه درسته نماز خون نيستم ولي خب يه چيزايي که سرم ميشه با بغض سرم رو به ديوار تکيه بازهم مشغول درد و دل با خدا شدم انقدر که نفهميدم کي مامان اومد منو محکم تو بغلش فشار داد و پا به پايي من اشک ريخت معذرت خواست شايدم تقصير من بود کسي چه ميدونه
3 روز بعد ...
تو اين چن روز هيچ اتفاق شگفت اوري نيوفتاد فقط بدبختي من زياد تر شد اونم اينکه حال بابا بد شده اگه مواد بهش نرسه امکان اور دوز هست مامان کمي بي تابي ميکنه حال اونم بهتر از من نيست ولي خب چي کنم اون يه ذره پس اندازمم خرج دارو هايي مامان شد ، خواستگاري سحرم به خوبي برگذارشد؛ اخر اين هفته عقد و عروسيشون باهمه ، چقدر سر اين موضوع و هول بودنشون مسخرش کردم اونم قرمز ميشد باصدايي مامان از فکرو ذکر کردنم بيرون اومدم نگاهش کردم
- مامانم حالت خوبه عزيزم !؟
+ اره مامانيم حالم خوبه
- درساجان مادر ميگم من يکم پس انداز ....
+ هيس مامان حرف نباشه اون پول براي خودته نه بابا حيف زحماتت نيس که خرج ترياک بشه !؟
- اماا..
+ بفرما برو عزيزم بيا برو خودم يه کاريش ميکنم
- اما تو ديگه پول نداري مادر
+ مامان جان يه کاريش ميکنم شما برو استراحت کن فکر اين جور چيزام نکن
سري تکون داد راهي اتاق شد ، اومدم بلندشم برم اشپزخونه ک تلفن زنگ زد
.+ بله ؟
- سلام بر دري جون خودم
+ عليک سلام چيه کبکت خروس ميخونه عروس خانوم !؟
- چه کنم ديگع دارم عروس ميشم
+ اره از ترشيدگي راحت
- الاغ ، منو دري جونم ساعت چهار و نيم حاضر باش ميام بريم خريد قربانت اودافظ
با تعجب به تلفن تو دستم نگاه کردم اخه من به اين دختر چي بگم من که پول خريد ندارم اي خدا به ساعت نگاه کردم چهار بود بايد ميرفتم حاضر ميشدم با کلي غم و فحش به سحر راهي اتاق شدم سعي کردم کمي از غم پول نداشتن دوري کنم
بعد از حاضر شدم اومدم از مامان خدافظي کنم که صدام کرد
- درسا
+ جانم مامان
- دخترم ميدونم پول نداري الانم ميخوايي بري خريد بيا اين پول رو بگير واسع خودت خرج کن
+ اما ...
- اما نداره مادر زود برو دختره منتظره
لبخندي بهش زدم صورتش رو بوسيدم از خونه بيرون زدم با ديدن ماشين سحر زودي رفتم سوار شدم که سحر با صدايي بلندي گفت
- واي سلام عشقم چيطوري !؟
+ سلام خوبم تو چطوري !؟
- واي خيلي خوشحالم دارم ميميرم از ذوق زده گي
+ اره از قيافه ب...ت معلومه
- اه توهم خو چي کنم
+ هيچي
خيلي خوشحال بودم براي سحر ارمين همسايشون بود سحر خيلي دوستش داشت الانم که بهش رسيد. با واستادن ماشين به خودم اومدم پياده شدم با سحر وارد پاساژ شديم لباساش خيلي شيک بود خوشم اومد انقدر گشتيم تا خانوم يه چند دست لباس خريد خودمم يه لباس ارزون خوشم اومد به رنگ قرمز بلند دکلته که البته يه يه کت گيپور قرمزم ميخورد در کل قشنگ بود سحرم که لباس مجلسيش رو فردا با ارمين ميومد ميخريد بعد از کلي خريد البته سحر واسه خودش رفتيم تو يه کافي شاپ نشستيم که سحر گفت
- درسا جونم
+ هوم
- ببين من که بهت گيتار زدن رو ياد دادم الان حرفه ايي تر از مني گيتارم که من دارم صداتم که فوق العاده اس ميايي واسه عروسيم يه اهنگ بزني !!؟
+ اصلا حرفشم نزن
- عه چرا ؟
+ نميشه
- ميشه خوبم ميشه ديگم حرف اضافه نشونم خودت رو تا سه روز ديگه حاضر کن که خوب بخوني
اومدم حرفي بزنم ک گارسون اومد
- سلام چي ميل داريد خانوما!؟
سحر با مکث گفت
- اب پرتغال
+ بستني شکلاتي
مرده سري تکون داد رفت سحر گفت - لباست خيلي قشنگ خودتم که يه پا پلنگ به نظرت من به چشم ميام !؟
+ سحر خيلي بي ادب شديا پلنگ خودتي پرو
- خو بابا توهم انگار چي گفتم بهش + ديگ چي نبود بگي
حرفي نزد جاش چشم غره رفت ريز خنديدم حرص خوردنش خيلي بامزه بود اخه ، امروز خيلي خوشحال بودم از اين که تونستم پيش دوستم شرمنده نشم برايي خودم چيزي بگيرم خوشحال بودم واسه ادم هايي تو سطح من اين اوج خوشحالي بود اوج خوشحالي !!
بعد از گرفتن لباس ها به سمت خونه راه اوفتاديم تو راه سحر همش از عروسيش ميگفت اينکه باور نداره چند روز ديگه اس خوشحال بودم براش چون به ارزوش رسيده بود من که خوشبخت نشدم تو زندگيم اميدوارم حداقل اون خوشبخت بشه با حرفي که سحر زد برگشتم نگاش کردم
- هوي پيشته
+ جان !?
- کجايي که !؟
+ هيجا
- اره معلومه ، پياده شو رسيديم
- اوکي خدافظ تا پس فردا
- باش ، فقط تو زود تر بيا ها
+ خيلي خوب خدافظ
- خدافظ مولانا
وارد خونه شدم مامان رو زمين خوابيده بود داشت تلويزيون ميديد + سلام بر مامان خودم
برگشت نگام کرد لبخندي زد گفت
- سلام مادر ، لباس خريدي !؟
+ اره عزيزم ، خيليم خوشکله
- مبارک باشه مادر ببينم لباست رو
+ چشم لباسام رو عوض کنم
سري تکون داد رفتم تو اتاق لباسام رو عوض کردم ساک لباس رو برداشتم رفتم تو هال لباس رو در اوردم رو به مامان گفتم
+ چطوره !؟
- عالي عزيزم مبارکت باشه
+ مرسي مامانم ، تو نميايي عروسي !؟
- نه مادر من کجا بيام اخه ، همين که تو بري بهت خوش بگذره براي من کافيه
نگاهي بهش کردم هميشه همين طور بود هميشه اول براي من ميخواست بعد براي خودش نميدونم شايد همه مامانا اينطورين ، يا فقط مامانه من که انقدر صبوره و از سهمش ميگذره
روز عروسي ...
امروز از صبح سحر منو کشت از بس زنگ زد که زود خودمو برسونم مجبور شدم سربسته بهش بگم که پول ارايشگاه رو ندارم بدم اونم کلي اصرار کرد خودش حساب کنه اما خب در ديزي بازه حياء گربه کجاس !؟
تشکر کردم خودم خودم رو ارايش ميکنم الانم تازه از حموم اومدم لباسام رو عوض کردم مشغول خشک کردن موهام شدم بعدم با اتو دستي موهام رو صاف کردم که نزديک نيم ساعت طول کشيد بعدم لوازم ارايشيم رو اوردم مشغول شدم، نميدونم چقدر طول کشيد تا با يه آه بلند کارم تموم شد .
نگاهي به خودم انداختم خوب شده بودم مليح قشنگ بود ارايشم سري تکون دادم بلند شدم تا لباسم رو از تو کاور در بيارم مامان رو صدا زدم تا بياد کمکم کنه
- جانم مادر؟ کمک ميخواي !؟
+ اره مامان لطف کن اين زيپ پشتش رو ببند
- باشه عزيزم الان بعد از بستن زيپ نگاه دوباره به خودم انداختم فوق العاده شده بودم تن سفيدم تو اين لباس سرخ در جدال بود مامان با ديدنم چشماش برقي زد گفت
- چشمم کف پات مادر چقد قشنگ شدي دخترکم ماشاالله ماشااالله تبارک الله احسن الخالقين برم اسفند دود کنم برات عزيزم
+ اوو مامان !! همچي تغييرم نکردم که کمي پرنگ تر شدم
- نه مادر خيلي قشنگ شدي
خنده بلندي کردم گفتم
+ باشه عزيز دلم هر کاري ميخواي بکن
لبخندي زد زود از اتاق رفت يه مانتو بلند مشکي پوشيدم با يه شال مشکي کفش و کيف مشکمم تو دستم گرفتم از اتاق اومدم بيرون که مامان مشغول اسفند دود کردن شد سري براش تکون دادم زود رفتم بيرون تا بوي اسفند نگيرم کفشم رو پوشيدم با اژانسي که از قبل مامان زنگ زده بود سر تکون دادم سوار شدم با دست از مامان خدافظي کردم لبخندي زدم شايد امشب ميشد کمي شاد بودن رو تجربه کنم مثل اون مرفه هايي بي درد
حدود نيم ساعت تو راه بوديم البته اگه ترافيک ها رو در نظر نگيريم بعد از رسيدنم پول رو حساب کردم پياده شدم به سمت ورودي تالار راه اوفتادم نسبتا شلوغ بود بيشتر مهمونا اومده بودن ولي ماشين عروس هنوز نبود پس يعني نيومدن وقتي وارد تالار شدم زيبايي خيره کنندش چشامم رو ، رو خودش خيره نگهداشت.!
خيلي زيبا بود ترکيبي از طلايي و سفيد که به زيبايي چشمم هر بيننده اي رو خيره ميکرد لبخندي از سليقه خوبشون رو لبم اومد و با ديدن مامان سحر به سمتش رفتم با لبخند گفتم
+ خاله !!
- سلام عزيزم خوش اومدي گلم
و در اغوشم کشيد
+ ممنون خاله ، اين دختر ترشيدتم رفت قاطي مرغاها
ريز خنديد سر تکون داد گفت
- اره خاله شوهرش داديم رفت
بعد هردومون باصدا خنديديم من و به ميزي که نزديک به جايگاه عروس داماد بود دعوت کرد وقتي نشستم براي اطمينان کيفم رو چک کردم کادويي که براي سحر نگرفته بودم پنجاه تومن پول اونم از مامان گرفتم و ميخواستم بهش بدم با صدايي کل کشيدن و صدايي دست و سوت نگاهم به سمت ورودي کشيده شد زود بلند شدم به سمت در رفتم با ديدن سحر اونم تو اون تاج و لباس عروس و ارايش قشنگش مات موندم
هيچ وقت فکر نميکردم خواهريم انقدر زود از پيشم بره نم اشک رو تو چشمام حس کردم سحر با ديدنم لبخنده بزرگي رو لبش اومد دستاش رو از هم باز کرد و من باز هم در اغوش خواهرانه اش غرق شدم تو بغلش گفتم
+ خرس گنده مثلا عروسي يکم مليح تر کن اون لبخند صاحب مردت و
- هوي عيکبيري بعدا حالت رو ميگيرما الانم گمشو اقامون منتظرمه
چشم غره بهش رفتم با رامين سلام احوال پرسي کردم بهش تبريک گفتم و بعد پشت سرشون راه اوفتادم واقعا برازنده هم بودن و به هم ميومدن ، سرجام نشستم مشغول ديد زدن رقصنده ها شدم که با کشيد شدن دستم چشام گشاد شد با تعجب به سحر که بانيش باز نگام ميکرد کردم که با خنده گفت
ـ باو بيا بريم قر بديم خشکيد اين لامصب از بس نشستم
خنده ي کردم دنبالش راه اوفتادم ارکست با هيجان گفت
ـ به افتخار عروس خانم کف مرتب
شروع کرديم به قر دادن حالا مگه تموم ميکرد اخر سر با چشم غره مادرش تموم کرد رفت نشست سرجاش که با ديدن پرستو ( دختر عمويي سحر)
لبخندي به لبم اومد اونم بدو بدو اومد سمتم جيغ زد
ـ درسا
بعدم دستمو کشيد رفتيم وسط اوف
باصدايي سحر از پشت ميکروفن سر جامون واستاديم نگاهم رو به سمتش سوق دادم
ـ سلام دستتون درد نکنه اومدين به عروسيم و با اومدنتون اينجا رو نوراني کرديد ولي امشب يه سوپرايز بزرگ از طرف دوست که نه خواهر عزيزم درسا جان داريم و الان وقت اجراشه
همه نگاهشون به سمت من اومد لبخندي زدم با چشم براي سحر خط نشون کشيدم لبخنده گنده اي زد از دعوت کرد تا رو سن برم گيتارش رو از ساکش در اورد بهم داد رو صندلي نشستم بهش خيره شدم
+ چي بخونم ؟
ـ همون هميشگي
لبخندي زدم سرمو تکون دادم مهمونا به افتخارم دست و سوت زدن دستم و رو تار به حرکت در اوردم و همه رو به سکوت دعوت کردم
+ دلي رو زير پا گذاشتي ، که قبل تو شکستگي داشت
حال من عاشق به کي به جز تو بستگي داشت
تهش واسه منو تو چي داشت ، يه گوش از تمام دنيا تو قلب تو براي من بود
کفره ولي ميگم چشايي تو خدايي من بود شروعت انتهايي من بود
+ عشقم اين روزا هواي تو هوام رو بد کرده ، يکي برات دوباره تب کرده ، باور کن
عشقم باور کن ؛ که باور نميشه تنهايي ميبينمت هنوزم اينجايي ، باور کن
دلتنگي يعني تو ؛ دلشوره يعني تو ؛ تو بي من ميميري ؛ ميميرم من بي تو
عشقم اين روزا ؛ هواي تو هوام رو بد کرده ، يکي برات دوباره تب کرده ، باورکن ، عشقم باور کن ، که باور نميشه تنهايي ، ميبينمت هنوزم اينجايي ، باور کن ...
(محمد عليزاده ـ عشقم اين روزا )
با صدايي جيغ دست و سوت فوق العاده مردم لبخندي رو لبم اومد سرمو با افتخار بالا گرفتم بلند شدم سحر چشماش اشکي بود پريد بغلم کرد سفت به خودم چسبوندمش من بدون اين ورجک نميتونستم ، تنها تر ميشدم ، مطمئنم
سحر سعي کرد با خنده جو بين خودمو خودش رو عوض کنه از جدا شد با خنده گفت
ـ جمع کن بابا همه ي اب دماغت رو بهم ماليدي ايش
تموم مهمونا زدن زير خنده لبخندي بهش زدم گفتم
+ دلتم بخواد
بعدم شروع کردم به خنديدن چشم غره رفت و دست ارمين و گرفت رفت وسط مشغول رقصيدن شدن ...
خيلي خوب بود عروسي فقط تنها بديش اين بود که اين جشن ، جشن اغاز تنهاييم بود ، خيلي امشب دلم گرفته بود شروع کردم به گريه کردن کاش حداقل منم يه شانس ازدواج داشتم منم ميتونستم با کسي عاشقشم ازدواج کنم اما ، اما کي به دختره که نه خانواده درست حسابي داره نه سطح مناسبي هست شوهر ميده؟
کاش يکم بهتر بود وضع و اوضاع زندگيمون کاش.
صبح با صدايي مامان بيدار شدم سر سفره مشغول خوردن صبحونه بودم که مامان باذوق پرسيد
ـ مادر سحر خوب شده بود ؟ خوشحال بود !؟
لبخندي بهش زدم گفتم
+ اره مامانم عين فرشته ها شده بود ، مگه ميشه خوشحال نباشه ديشب برق شادي رو ميشد تو چشم هردوشون ديد خيلي خوشحالم براش مامان خيلي
، لبخندي زد گفت
ـ الهي که خوشبخت بشه مادر اونم مثل دختر خودم از جون دل واسم عزيزه کاش ...
بعد نم اشک رو با دست از چشماش گرفت ازجام بلندش شدم سمتش رفتم محکم بغلش کردم گفتم
+ هيس ، مامانم عزيزم قربون شکل ماهت گريه نکن فدات شم گريه نکن حل ميشه
اما خودم ميدونستم که اين چيزا حل شدني نيست بيخ گوشمون هست تا عمر داريم ، يعني ميشه منم طعم خوشبختي رو بچشم؟!
از صبح که بلند شده بودم يه حس خيلي بدي داشتم ولي خوب زدم به در بيخيالي تصميم گرفتم با سحر تماس بگيرم تا حواسم پرت بشه سر دومين بوق گوشي رو برداشت
ـ بلي!؟
+ سلام سحر
ـ عه سلوم عخشم خوبي ؟
+مرسي عزيزم رو گوشي خوابيده بودي نه !؟
ـ نه باو داشتم با شويم اس مس بازي ميکردم
+ اها خوب چه خبر چه ميکني ، شب عروسي خوب بود !!؟
صدايي جيغش با خنده من قاطي شد هي از اونور خط فحش ميداد من ميخنديدم ميتونستم قيافه سرخش رو با اون اخم غليظش تصور کنم
ـ هوي عيکبيري مردي يا زنده اي !! + به کور چشم توام که شده زندم
ـ ايش
باصداي کوبيده شدن محکم در جا خوردم با تعجب گفتم
+ سحر بعدا بهت زنگ ميزنم
و تلفن رو قطع کردم فوري از اتاق بيرون رفتم با ديدن بابا با اون حال چن حس باهم اومد
ـ ترس ـ تعجب ـ دلشوره طوري که مامان با ديدنش جيغ کشيد گفت
- احمد اقا
بعدم دويد زير بغل بابا رو گرفت با بهت زمزمه کردم
+ بابا !!؟
موهاش همه بهم ريخته بود سر صورتش کبود بود و خون ميومد لباساش همه پاره پوره دويدم سمتشون گفتم
+ چيشده بابا، بابا حرف بزن چيشده چرا اينجوري شدي تو !؟
زمزمه کرد
+ برو از اينجا ، از اينجا برو اونا دارن ميان بعد هم سرفه کرد ک خون بالا اورد
+ ک..کيا ، چيشده !؟
ـ يکم استراحت .. کن.م ...ميگم
هي سرفه ميکرد فورا با مامان برديمش تو اتاق درازش کرديم مامانم مشغول پانسمان زخمش شد به ديوار تکيه دادم مغزم توانايي هيچ کاري رو نداشت يعني چي شده !؟ کيا دارن ميان !!
چند دقيقه بود که بابا سرفه هايي شديدي ميکرد و مارو مجبور کرد که ببريمش بيمارستان و وضيعتش رو چک کنن
پرستار با کلافه گي گفت :
ـ خانم من به مادرتونم گفتم پدرتون خون ريزي داخلي کردن و بايد چند روز تحت نظر باشن تا مشکلي پيش نياد
+ اها بله ممنونم
ـ الان فعلا چند دقيقه بريد داخل اتاق پدرتون کارتون داره
+ چشم ، ممنونم
فورا رفتم داخل اتاق اشکام رو پاک کردم هرچي باشه پدرمه نيمي از وجودمه رفتم بالا سرش دستي به موهايي جو گندمي اش کشيدم با درد زمزمه کردم
+ بابا
اروم پلکاش رو باز کرد باصدايي از ته چاه گفت :
- جان بابا
بعدشم يه سرفه کرد اروم شروع کرد به حرف زدن
- دخترم ... ميدونم بهت بد کردم و پدر خوبي برات نبودم اما.. اما هميشه دوستت داشتم، دارم، خواهم داشت ... دخترم تو براي من همه چيز هستي ولي مجبور شدم باباجان عقلم کار نميکرد مجبورشدم
تا اومدم حرف بزنم گفت
- هيس بزار حرفم رو بزنم ، من اون رو يه قمار کردم سر هيچ و پوچ همه چيزم رو از دست دادم باباجان من ... من تورو واسه خريد مواد فروختم.
مغزم توان بررسي نداشت حجم اين کلمش براي گنجايش من خيلي سنگين بود خيلي
مامان اومد تو اتاق با ديدنم تو اون حال زد تو صورتش تقريبا داد زد
-يا خانوم فاطمه زهرا(ص) درسا!؟
فقط با اوفتادنم و خوردن سرم به جايي و تاريک شدن چشمم فهميدم بيهوش شدم ...
اروم لاي پلکم رو باز کردم سرم انقدر درد ميکرد که فورا بستم که دوباره خوابيدم ...
دوباره چشمام رو باز کردم سفيدي زياد سقف باعث شد چشمام رو ببندم و تو عالم بيخبري برم ...
بار سوم از صدايي حرف زدن يه پرستار با يه مرد بيدار شدم چشمام خودکار رو اون مرد قفل شد قد بلندي داشت و هيکل ورزشکاري روفرم انگار سنگيني نگام رو حس کرد چون با يه اخم فوق العاده غليظ زل زد تو چشم چشماش ، چشماش رنگ خاصي داشت بين سه رنگ ـ طوسي ـ ابي ـ عسلي بود که نميشد تشخيص داد کدوم رنگه موهايي قهوه ايي روشن صورت مردونه ايي داشت حدود ??،?? ميزد با صداش به خودم اومدم
- وسايلت رو رفتي خونه جمع ميکني تا دو روز ديگه يکي رو ميفرستم دنبالت
با تعجب نگاش کردم انگار فهميد متوجه حرفش نشدم که گفت
- من ويهان تمجيد صاحب تمال و کمال تو هستم بهتره خنگ بازي رو بزاري کنار که اصلا حوصله ندارم بعدا هم تکليفت رو مشخص ميکنم
و با قدم هايي محکم از اتاق رفت بيرون منو تو بهت گذاشت اين چي بلقور کرد !؟ صاحب من !؟ و همه اتفاقات و حرف هايي بابا مثل فيلم از جلو چشمم رد شدن تازه به عمق ماجرا پي بردم
شروع کردم به جيغ زدن دست خودم نبود حالت هيستيرکي داشتم ، اشکامم تند تند ميومدن باجيغ به سر و صورتم ميکوبيدم + خدا ، خدا هيچي ازت نخواستم ، هيچي ولي اين امتحان بدي اينو نميتونم رد ميشم خدا تموم کن خدا بستمه ديگه هرچي کشيدم بستمه ديگه هر چي تحقير شدم اخه تاکي ؛ تا کي بايد جور بدبختي اينو اون و من بکشم !!!؟ اي خدا
بعدم شروع کردم به زجه زدن طوري که دل سنگ رو هم اب ميکرد پرستارا بدوبدو اومدن چندتا امپول تو سرمم زدن که باعث شد چشمام سنگين بشه و دوباره تو عالم بخبيري برم
<ويهـان>
از پشت پنجره بهش نگاه ميکردم چهره جذابي داشت ولي حيف که خودم عاشق کسي ديگم و اين دختر باعث بهم ريختن تمام تصميماتم شد.
اين دختر ، اين دختر يه چيزش خاصه ولي نميدونم اون چيه که منو به خودش مجذوب کرده و باعث خريدنش شده. با صدايي پرستار به خودم اومدم
ـ جناب تمجيد بهشون ارام بخش زديم فعلا تا چند ساعت بيهوش هستند .
+ ميتونيد بريد
کمي تعلل کرد و رفت با اخم بهش خيره شدم من اين دختر رو ادمش ميکنم گربه وحشي !!!
<درسـا>
با اخم به سقف زل زده بودم به حرف هايي سحر گوش ميدادم
ـ ببين درسا ميدونم سختته بري زن کسي بشي که نه دوستش داري نه ميشناستيش ولي عزيز دلم اين قسمتته بايد باهاش رو به رو ميشدي حالا چه الان چه چندسال ديگه بعدشم تو ميتوني باهاش توافق کني که اون بهت نه دست بزنه نه تو ، تو کارهايي اون دخالت کني خودت ميگي نامزد هم که داره پس مشکلت کجاس؟؟؟
+ سحر جاي من نيستي بفهمي چي ميگم !؟ انقدر بي ارزش واسه پدرم بوزم که منو فروخت به اين پسره حتي کمي برام ارزش هم قائل نشد
ـ حالا تموم کن اين بحث ها رو ببين من برات چي اوردم تا ديگ تنها نباشي
چشمم رو از سقف گرفتم به گيتار سفيد تو دستش خيره شدم لبخندي رو لبم شکل گرفت لبخندي که شايد تمام درد هام رو کمي مرهم ميشد اما فقط کمي
همونطور که نگام به گيتار بود با صدايي سحر به خودم اومدم نگاهش کردم کمي ناراحت بود دلخور بود ، حالت گريه داشت ولي خودش رو محکم نشون ميداد درست مثل من که چند روز ستون محکم بودنم شکسته
ـ خوشت نيومد درسا ؟!
+ چرا ممنونم ازت سحر
ـ خوشحالم که خوشت اومد نگران اين بودم که خوشت نياد
+ مگه ميشه تو چيزي بخري من خوشم نياد
لبخندي زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد گفت
ـ راستي درسا دکترا ميگن حال بابات بده امکان اور دوز هست
+ هه تاوان کار هايي که با من و مامان کرده اس
ـ درسا گناه داره پدرته ها
+ مهم نيس ، مرگشم مهم نيست مگه اون منو ميفروخت به فکر گناه داشتن يا نداشتن من بود سحر بس کن اين حرف هايي کليشه اي رو خستم از همه و اين مردک قلدر
ـ مردک قلدر کيه !؟
+ همين يارو ويهان ديگه
ـ اها ، ولي عجب تيکه ايي ها اگه ارمين نبود مخش رو ميزدم تو سه سوت
+ اه مزخرف نگو لطفا مردک احمق کجاش تيکه اس
ـ دلتم بخواد ، لياقت نداري که
+ گمشوها
ـ باشه من برم به مامانت بگم بياد
+ باشه.
ـ دخترم دختر ناز و قشنگم يکي يدونم من چطور تورو به اون مرد بدم مادر ؟؟ چطور از گوشت و خون خودم بگذرم بذارم ببرننت الهي مادرت بميره نبينه اين غم تو چشات و دورت بگردم
+ بسه مامان ممنون ، ميدونم به فکرمي ولي الان کار از کار گذشته دو روز ديگم ميرم سر زندگي و بدبختي جديدم
ـ نگو عزيزم نگو کم کاري من بود ببخش عزيزم ببخش مامانم حلالم کن
+ بس مامان اذيت نکن خودتو مهم نيست باز بهت سرم ميزنم عزيز دل
ـ فدات بشم من بهتر استراحت کني منم ميرم
سري تکون دادم و چشام رو بستم.
<< ويهـان >>
از صبح خيلي اعصابم خورد بود اين ماجراي قرار داد هم برام قوز بالا قوز شده بود و فقط يه نفر ميتونست حال بدم رو خوب کنه
+ آتريسا
ـ سلام عزيزم ، جون دلم
+ حالم بده
ـ اوه ، چرا بيبي !!؟
+ بيا پيشم امشب
ـ باش نفس تو برو خونه حاضر شو عشقت مياد خستگي رو از تنت دراره
لبخند محو رو لبم نشست و بدون حرف اضافه ايي تماس رو قطع کردم امشب ميخوام فقط عشق و حال کنم و در فکر اين نباشم که يه گربه وحشي تا دوروز ديگه همخونم ميشه ، هه همخونه
از صبح که بيدار شدم سرم به شدت درد ميکرد با کمک سحر بلند شدم و لباس هامو عوض کردم چون امروز مرخص ميشدم ولي بابا رو فکر نکنم بعد از پوشيدن لباسا سحر مامان رو قانع کرد که خودش منو برسونه تو راه سعي ميکرد جو رو عوض کنه ولي خوب نميشد يعني بازم سرد بودن حس ميشد
ـ عزيز دلم چرا اينجوري ميکني با خودت اينجوري چيزي عوض ميشه !!؟
+ نه ولي ميخوام بيشتر به زندگي نکبتيم فکر کنم که کجا اشتباه کردم کجا گناه کردم که اين شد تاوانم
ـ اوف از دست تو چه ربطي داره ، اين سرنوشتت بود نميشه سرنوشت رو از سر نوشت که بهتر توهم تموم کني به زندگي جديد فکر کني حسود خانم !
با تعجب نگاش کردم که گفت
ـ راست ميگم ديگه تا ديدي من عروس شدم فورا زن يه جيگر شدي رفتي قاطي مرغا
+ سحر!!! تو که ميدوني ازش خوشم نمياد ، بعدشم ما هنوز عقد نکرديم
ـ امروز مياد که ببرتت عقد کنيد از اونورم ميريد خونش يا خونتون
+ امروز!! مگه تا فردا مهلت نداشتم !؟
ـ چرا ولي انگار فردا يه مسافرت داره وقت نداره برا همون امرو ميري
+ سحر من بدون تو چي کنم ؟
ـ ديونه من نميرم بميرم که ميام بت سر ميزنم حالي به هولي شي
+ خودشيفته بدبخت
ـ هوي بدبخت عمته ها به شوهر جونم ميگم با کمربندش بياد بزنتت ها
+ غلط کردم فقط دهنت رو ببند تو
ـ بي تربيت
+ تو با تربيت
ـ بله پس خيال کردي
+ اره حق با توه ببخشيد
ـ اورين ديگ تکرار نشه ها
+ خيلي خوب توهم
بعد از رسيدنمون به خونه باهم رفتيم تو اتاقم
ـ خوب برو دوش بگير بوي گندت خفه ام کرد
با جيغ گفتم
+ سحر!
ـ دردو مرض ايش بدوو ببينم
سري تکون دادم وارد حموم شدم لباسام رو تو رخت چرک انداختم اب رو باز کردم گرمي اب بهم حس زندگي داد حس ارامش کاش ميشد ارامشش ابدي باشه کاش !!
بعد از يه دوش نيم ساعته اومدم بيرون مشغول پوشيدن لباسام شدم که در باز شد و سحر با نيش باز به من زل زد
+ سحر حوصله ندارما برو بيرون بزار لباس بپوشم
ـ جوون خو بپوش ، من به تو چيکار دارم
+ سحر ؟؟؟؟
ـ درد باشه بابا ايش
بعدم درو محکم بست لبخند محوي به ديونه بازياش زدم ميدونم اونم ناراحته ولي ميخوهد تظاهر کنه که چيزي نشده
موهامو خشک کردم با کش شل بستم از اتاق خارج شدم نگاهي به سحر کردم که داشت تو اشپز خونه کار ميکرد رفتم پيشش
+ برو بشين من خودم انجام ميدم
ـ تو کار من فضولي نکن الانم گمشو اونور تا نزدم نترکوندمت
+ بي ادب باش تو کارا رو انجام بده منم يکم استراحت ميکنم
ـ چي چي رو استراحت ميکنم يارو تا دوساعت ديگه مياد
+ فداي سرم مجبورش نکردم که ميخواست فردا بياد .
سحر سري تکون داد گفت
ـ کله شق
بعدم مشغول کار خودش شد رفتم تو اتاق کمي به اينده و حال بابا فکر کردم که خوابم برد ....
< ويهـان >
از شرکت زدم بيرون به سمت خونه روندم مستقيم به حمام رفتم بعد يه دوش درست حسابي مشغول لباس پوشيدن شدم از تو کمد يه کت و شلوار اسپرت به رنگ قهوه اي برداشتم همراه پيرهن کرم ...
جلو اينه به خودم نگاه کردم چشمايي سرد و مغرورم تن هر شخصي رو به لرزه مينداخت من ويهان تمجيد از امروز با خودم يه همخونه دارم ، يه همخونه ؟؟
سوار فراري مشکيم شدم به سرعت به سمت خونه گربه وحشي راه اوفتادم ...
<درسا>
با صداي حرصي سحر چشامو باز کردم
ـ هوي خرس گنده بلند شو اين يارو اومده دنبالت بلند شو ديگ اه درسـا
+هـوم؟؟
ـ درد مرض تن لشت رو بلند کن ديگه
+ اه خيلي خوب
با اخم بلند شدم بدون نگاه کردن به سحر موهامو شونه کردم لباسامم عوض کردم بدون گذاشتن شال از اتاق بيرون رفتم آن چنان روي مبل نشسته بودم که هرکي ندونه فکر ميکرد صدر اعظم امريکاس درحالي که سيگار "کاپتان بلک "رو ميکشيد با اخم نظاره گرم بود ، که سکوت رو شکستم
+ من بايد با خانوادم در ارتباط باشم نگاهي بهش کردم هنوزم پرستيژ خودشو داشت و سکوت اختيار کرده بود
+ اتاق هامونم بايد جدا باشه
صداي پوزخندش رو شنيدم ولي باز حرفي از سوي اون زده نشد
+ ما مثل همه زن و شوهر هاي ديگه نميتونيم باشيم ميفهمين که ؟؟ ـ ...
+ نميخواين حرف بزنيد ؟
ـ وسايلت رو جمع کن بيرون منتظرم + جوابتون ؟
ـ راجبعه ؟
+ شرط هام
ـ من شرطي نشنيدم ولي شايد بتونم درخواست هات رو انجام بدم
ـ زود بيا بيرون از منتظر موندن
متنفرم
و بعد با گام هاي بلند و محکم خارج شد
همنجور مات و مهبوت به در نگاه ميکردم مرديکه بيشعور نفهم چشم غره ايي به در بسته رفتم که سحر با تعجب و چشمايي اندازه نلبعکي به من خيره شده بود بلند شدم به سمتش رفتم
+ هوي با مني ، يا در يمني ؟؟
ـ زهر انار چه مرگته ؟
+ والا از تو بايد پرسيد
ـ من ؟ مگه من چيمه ؟؟
+ الله اعلم
ـ درد
چشم غره براش رفتم به سمت کمد رفتم يه مانتو فيروزه ايي با يه ساپورت مشکي؛ شال مشکي پوشيدم ارايش خيلي خيلي کمي کردم عطرمم زدم اومدم بيرون
سحر با لبخند نگام ميکرد اونم حاضر بود چون بايد براي عقد شاهد مي اورديم مامانم تو دفتر خونه منتظرمون بود با چشمايي به اشک نشسته بغلش کردم که گفت
ـ هيش تموم ميشه فقط بايد قوي باشي ، همـه اينا تموم ميشه مطمئن باش به اميد اون روز
+ به اميد اون روز
و باهم به سمت ماشين حرکت کرديم من جلو و سحر پشت ويهان عينک دوديش رو از موهاش به روي چشمش اورد و بدون حرف اضافه اي ماشين رو روشن کرد تو راه سکوت بود کسي حرف نميزد منم فقط داشتم عين اين مسخ شده ها به دورو برم نگا ميکردم تا شايد مجعزه ايي بشه ولي ....
رويايي خام اين روزايي من ...
وقتي رسيديم مامان محکم بغلم کرد صورتم بوسيد لبخند محوي زدم از اقوام ويهان کسي نيومده بود فقط يکي از دوستاش اومده بود با خانومش سري به معناي سلام بهش تکون دادم که لبخند زد جوابم رو داد صداي سحر نگاهم رو به خودش کشوند سحر با چشماش به صندلي هاي که بغل هم چفت شده اشاره کرد سري تکون دادم و روي صندلي نشستم ويهانم با اکراه اومد بغلم طوري رفتار ميکنه انگار من مجبورش کردم که با من ازدواج کنه نه اون با صداي عاقد حواسم جمع شد
ـ دوشيزه مکرمه سرکار خانم درسا مهرپور ايا به بنده اجازه ميدهيد با مهريه 1? سکه
+پوزخندي به لبم اومد
ـ شما رو به عقد دائم اقاي ويهان تمجيد در بياورم بنده وکيلم ؟
سحر با خنده گفت :
ـ عروس رفته شهرداري گلا رو درو کنه
ـ دوشيزه مکرمه سرکار خانم درسا مهرپور ايا به بنده وکالت ميدهيد شما رو به عقد دائم ويهان تمجيد دربياورم ؟ بنده وکيلم ؟
ـ عروس رفته گلاب کاشون بياره
اشک از چشم ريخت چه خيال هايي براي اين موقع داشتم
ـ براي بار سوم عرض ميکنم سرکار خانوم درسا مهرپور ايا به بنده وکالت ميدهيد با مهريه معلومه شما رو به عقد ويهان تمجيد دربياورم بنده وکيلم ؟؟؟
ـ عروس زير لفظي ميخواد
ويهان با مکث دست کرد تو جيبش يه جعبه در اورد و از داخلش يه دستبند ظريف اورد دور دستم بست اروم طوري فقط خودم بشنوم گفت ـ دوستت باورش شده که ما عروس دوماد واقعي هستيم نه ؟
با بغض گفتم :
+ با اجازه مادرم .... بله
صداي کل سحر اتاق رو برداشت مامانم اشکش رو پاک کرد به سمتم اومد گردنبدي که تويي گردنش بود رو در اورد و دور گردن من بست با لبخند گفت
ـ خوشبخت عالم شي مادر ، مادر خوبي برات نبود اما حلالم کن
+ دوستت دارم مامان
و محکم بغلش کردم عطر تنش رو استشمام کردم و به ريه هام هديه دادم شايد نتونم دوباره طعم اين اغوش رو بچشم چرا که فعلا اسير بازي روزگارم
با گريه ازش جدا شدم که محکم تو بغل خواهرانه سحر فرو رفتم با بغض زمزمه کرد
ـ نجات پيدا ميکني اجي نجات پيدا ميکني مطمئن باش
لبخند تلخي زدم گفتم
+ عادت دارم به اين سختي هاي بي پايان نگران من نباش
لبخند زد و سري تکون داد صداي نحس ويهان از بغل گوشم بلند شد
ـ بهتره اين خاله بازي هاي عاشقانتون رو بزاريد براي وقت ديگه من يک ساعت ديگه جلسه مهم دارم
چشم غره بهش رفتمو دوباره سحر و مامان رو بغل کردم ازشون خدافظي کردم با ويهان سوار ماشين گرون قيمتش که فکر کنم فراري بود سوار شديم اهنگ ملايمي که از گيتار بود پخش شد ، هه چه هاي کلاس پوزخندي زدم که از چشمش دور نموند عينک ريندبل اش رو روي چشمش گذاشت دنده رو عوض کرد راه اوفتاد بعد از يک ساعت جلو يه ويلا بزرگ نگه داشت نمايي خونه سفيد و طلايي کاملا مجلل و زيبا با حيرت داشتم تک به تک جز به جز خونه رو وارسي ميکردم که ويهان با صدايي که توش تمسخر معلوم بود گفت
ـ ميخواي پياده شو بهتر ببيني پوزخندي زدم گفتم
+ خونتم مثل خودت همچين مالي نيس که بخاطرش خودم و به زحمت بندازم پياده شم
کمي قرمز شد با حرص گفت
ـ بهتره حرف دهنت رو بفهمي گربه کوچولو وگرنه قول نميدم دهنت رو نشکنم
بعدم اجازه حرفي بهم نداد ازماشين پياده شد وارد خونه که شديم
نمايي داخلي خونش قشنگ تر از بيرونش بود سمت راست پذيرايي بود که حدود صد و خورده ايي بود سمت چپ ام نشيمن که هم اندازه پذيرايي بود که با چند تا پله به حال وصل ميشد تو بعضي از قسمت هاشم ستون هايي به رنگ طلايي و سفيد ديده ميشد مبلمان سفيد طلايي در پذيرايي مبلمان فيروزه ايي در نشيمن مبلمان سفيد اسپرت تو حال که به صورت نيم دايره جلو يه تلويزيون گذاشته بودن از ديدن خونه لبخند خيلي خيلي محو رو لبم اومد صداي داد ويهان منو از جا پروند
ـ جميله ، جميله ...
ـ بله اقا ؟
ـ خانم رو به اتاقشون راهنمايي کن
ـ مبارک باشه اقا ؛ چشم ، چشم
رو به من با لبخند گفت
ـ بفرما دخترم دنبالم بيا
لبخندي زدم و دنبالش راه اوفتادم از پله ها بالا رفتيم جلو در يه اتاق واستاد با لبخند گفت
ـ خانم اين اتاق شما هست روبه روي اين اتاقم اتاق اقاس ، منم جميلم مستخدم اين خونه شوهرمم احمد اقا باغبون اين خون اس
سري تکون دادم گفتم
+ ممنون جميله خانم منم درسا هستم
لبخندي زد گفت
ـ ميدونم خانم جان ميدونم
سري تکون دادم با کمک جميله چمدون هام رو وارد اتاق کردم اتاقم به رنگ قرمز و سفيد بود رو به رويي تخت ميز توالت بود که صندليش مشکي بود
از اتاق خوشم اومد
عالي بود ، تند تند لباسام رو تو کمد گذاشتم لباسام رو با يه شلوار دامني ابي و با يه بلوز نيمه گشاد سفيد عوض کردم به ساعت نگا کردم نه بود انقدر خسته بودم که سر نذاشته رو بالش خوابم برد
صبح با صدايي که از بيرون اتاق ميومد بيدار شدم کمي گوشام رو تيز کردم تا بهتر بشنوم
ـ ويهانم عزيزم خواهش پيليز
ـ بس کن اتريسا
ـ امم چه بوي خوبي ميدوني ک*ث*ا*ف*ت
ـ اتريسا الان وقتش نيس
ـ نه من الان ميخوام ويهان ديشبم که نيومدي
ـ ديشب کار داشتم
ـ اوه چه کاري نکنه کارت همون دخترس !!؟
با شنيدن اسمم داغ کردم دست و صورتم رو شستم فورا کمي ارايش کردم موهام باز گذاشتم از اتاق بيرون رفتم داخل اتاق ويهان بودن ولي چون در باز بود صداشون ميومد وارد اتاق شدم ويهان با بالاتنه لخت رو تخت داراز کشيده بود و اتريسا يا همون دختره با لباس خواب روي شکمش نشسته بود و دستاش رو روي سينه ويهان گذاشته بود با گهاش حرف ميزد نگاه ويهان فورا بهم خورد ولي حالت اش عوض نشد ؛ اتريسا نگاه ويهان رو دنبال کرد که رسيد به من پوزخندي ويهان مخاطب داد
ـ ايشون کارت بود !!!!!؟ شبيه کولي هاي داهاتمون هست که
پوزخندي زدم گفتم
ـ کولي شرف داره به زير خواب اينو اون
از خشم کبود شد با اعصبانيت برگشت سمت ويهان گفت
ـ نميخواي چيزي بگي ؟
ـ حرف زدي جوابشم گرفتي به منم ربطي نداره
بعد پايان حرفش بلند شد که اتريسا به اونور تخت اوفتاد ويهانم بدون توجه به من از کنارم گذشت به حمام رفت با رفتن اش صداي اتريسا بلند شد
ـ هي دختره عوضي خوب گوشات رو باز کن نميزارم تويي تازه به دوران رسيده ويهانم رو از بگيري ويهان مال منه خودشم ميدونه ما هم و دوست داريم پس بهتره بدوني تو تو اين زندگي حکم يه اضافي داري
سري تکون دادم گفتم
+ اگه ميدوني دوست داره پس چرا حرص ميخوري عزيزم؟
حرفي نداشت بگه چشم غره ايي برام رفت و بعدم بدون اينکه به من توجه کنه لباس خوابش رو کند با لباس زير رفت حموم
هه مثلا ميخواست حرص منو در بياره دختره اشغال ه*ر*ز*ه بعدم با کمي اعصبانيت از اتاق بيرون زدم
اعصابم خيلي خورد بود ، اه اينم از اول صبح ما راهي اشپزخونه شدم با ديدن جميله درحال پخت و پز سلام کردم که با لحن شادي جواب رو داد بعدم با مهربوني گفت
ـ خانوم جان بشينيد براتون صبحانه بيارم سري تکون دادم و تشکر کردم تند تند مشغول چيدن ميز شد بعد از چيدن ميز گفت
ـ چيزي نميخواين خانوم جان !!؟
+ نه مرسي
بعدم مشغول خوردن شدم ميخوام امروز رو بدون فکر کردن به زندگيم ، بدبختيم ، ايندم فکرکنم براي همين بي خيال خوردم که اخراش بود ويهان و اتريسا اومد بدون تغيير حالتم ويهان رو مخاطب قرار دادم گفتم
ـ ميخوام امروز برم بيرون
ـ کجا ؟
+ پيش سحر
ـ مهم نيس ، فقط قبل
?? خونه بايد باشي
+ باشه
و بخاطر اينکه باهاشون هم سفره نشم از جام بلند شدم به سمت حال رفتم تا کمي تلويزيون ببينم
بي حوصله کانال هارو بالا پايين کردم هيچ چيز نداشت چشام رو به حالت دوران توي کاسه چشمم چرخوندم نگاهم رو به ساعت رسوندم ساعت نزديک يک بود که همون لحظه صداي جميله بلند شد بلند شدم و به اشپزخونه رفتم مشغول خوردن شدم که ويهان اتريسا اومدن ويهان کنار من اتريسا رو به روش زود غذام رو خوردم از جميله تشکر کردم و به اتاقم رفتم
تو اتاق نشسته بودم بيکار ترک هايي ديوار رو ميشماردم با اينکه به ويهان گفتم ميخوام برم بيرون ولي نميدونم چرا دست و دلم براي بيرون رفتن نميرفت بالاخره بعد از کلي کش مکش با خودم بلند شدم از تو کمد يه شلوار دامني کرم رنگ با يه مانتو بلند جلو باز قهوه ايي با يه شال کرم قهوه ايي برداشتم از تو ميز توالتم يه تاپ کرمم براي زير لباسم برداشتم پوشيدم شروع کردم به ارايش کردن کرم پودر برنزم رو به صورتم زدم با رژ لب قهوه ايي روشن کمي ريمل در اخر مداد داخل چشمام کشيدم که ابي چشمام به طور فوق العاده ايي خود نمايي ميکرد بعد از پوشيدن مانتو و شلوارم کفش کرمم رو به همراه کيف ستش که هردو به رنگ کرم بودن رو برداشتم پوشيدم از اتاق بيرون رفتم همون لحظه ويهان از اتاقش بيرون اومد نيم نگاهي بهم انداخت گفت
ـ سويچ رو ميز عسلي بغل تخته بردار برو
سري تکون دادم به اتاقش رفتم سعي کردم تمام تلاشم رو کردم که نگاهم به سمت تختش نره ولي نشد نيم نگاهي به تخت کردم اتريسا با ملحفه اي که دورش پيچيده بود خوابيده بود سري از تاسف تکون دادم سويچ رو برداشتم فورا از اتاق بيرون اومدم از پله ها به سرعت پايين رفتم که نگاهم به ويهان که مشغول ديدن تلويزيون بود خورد نگاهم رو ازش گرفتم يه خدافظي کوتاهم بهش گفتم از خونه خارج شدم سويچ رو زدم نگاهم به روشن شدن چراغ پورشه قرمز رنگي اوفتاد اوف با ذوق البته پنهان به سمتش رفتم در رو باز کردم و سوارش شدم ميترسيدم من زياد با اين ماشينا کار نکرده بودم بالاخره ماشين رو روشن کردم و راه اوفتادم به ساعت نگا کردم شيش نيم بود خوبه گوشيم رو از کيفم در اوردم و شماره سحر رو گرفتم
ـ جانم عزيزم!?
+ سلام سحري خوبي؟
ـ ممنونم درسا تو خوبي؟
صداش نگران بود
+مگه ميشه بد باشم
ـ نگرانت بودم کاري باهات نکرد که!؟ + نه بابا راستش سحر زنگ زدم که بيايي بريم بيرون دور دور
ـ پياده؟
+ نه بابا ويهان سويچ ماشينش رو بهم داد امروز
ـ عه من فکر کردم اونجا ميخواد زجر کشت کنه نگو داره به خانوم خوش ميگذره
+ چرت نگو لطفا بعدشم مگه ديونه است که زجر کشم کنه ؟ ثانيا ميايي يا ن؟؟
ـ چرا نيام ميام ميام بيا دنبالم
+باشه پس من نيم ساعت ديگه اونجام
و بعد گوشي رو قطع کردم با ضبط رو روشن کردم که اهنگ احمد سعيدي اومد با تعجب بلند کردم مشغول گوش کردنش شدم :
بي تو هر روز يه ساله
خنديدن واسم محاله
به تو عشقم اصلا طبيعي نيست
ديونتم دست خودم نيست
دست خودم نيس فکرت نباشم
واسم خيلي سخته از تو جدا شم
چند وقته که پيشم نميشيني