+ سلام سپيده جون ، مرسي ممنون !
لبخندي زد و گفت :
ـ خوب عزيزم حالت چطوره؟
+ خوبم ، ممنون
ـ خوب طبق آزمايش هاي دوباره اي که گرفتم ازت خيلي خوب بود ، خيلي راضي بودم اگر همينطور ادامه بديم نتيجه خوبي در پيش داريم !
لبخندي سرشار از ذوق زدم :
+ واي جدي ؟ يعني امکان داره ...
ـ اره عزيزم امکان داره يه مامان خوشکل و مهربون بشي
صورتم از ذوق روشن شد لبخندي زدم زدم با ذوق گفتم :
+ واي باورم نميشه ، واي سحر ميشنوي ؟
سحر با خنده و ذوق سر تکون داد و گفت
ـ اره قربونت برم آره
با ذوق دستام رو به هم زدم و گفتم :
+ يعني ميتونم حامله بشم ؟
دکتر تک خنده ايي کرد و گفت :
ـ چقد هولي تو دختر ! اره ولي فعلا معلوم نيست يعني درصدش خيلي کمه چند جلسه ديگه هم بايد بيايي !!
نيش ام خود به خود باز شد و گفتم :
+ واي ممنون مرسي !!
نگاهي به ساعتش کرد و گفت :
ـ خوب وقت امروز تمومه دو هفته ديگه سه شنبه منتظرتم !
لبخندي زدم و گفتم :
+ باشه ممنون ، خدافظ
ـ خدا به همراهت عزيزم
با سحر از مطب زديم بيرون سوار ماشين شديم
سحر تو راه اهنگ شاد گذاشته بود همش ميخنديد با شيطنت گفت :
ـ هوي ، من تو اين هفته جشن تولد ميگيرم
بعد با چشمک ادامه داد :
توهم يکم بمال جشن نيومدي هم نيومدي تو شب ....
جيغ زدم و گفتم :
+ سحر ، زشته ببند
غش غش خنديد گفت :
ـ باشه حالا حرص نخور بهش هم نگو هروقت حامله شدي سوپرايزش کن
ريز خنديدم و گفتم :
+ باجه خاله ژون
بعد از رسوندن من به خونه سحر رفت.
با فکر اين که ويهان خونه است با ذوق و شوق در رو باز کردم اما ، اما نبود !!
نگاهي به ساعت انداخت با تعجب ابرو هام رو بالا دادم يازده شب !!
ويهان هيچ وقت انقدر دير به خونه نميومد ؛ دلگير به جميله سلام گفتم و از پله ها بالا رفتم .
با همون لباس ها خودم رو روي تخت انداختم با کلي فکر و ذکر به خواب رفتم .
نميدونم ساعت چند بود اما با نوازش دستي به سرم از خواب بيدار شدم ، دستم رو روي دستش گذاشتم ، اين دست هاي بزرگ فقط متعلق به ويهان بود وقتي نيم خيز شدم چشمم به لباس هام بود که عوض شده بود و جاش يه لباس خواب تنم بود دستم رو دور گردنش حلقه کردم که اونم دستش رو روي کمرم سفت تر کرد ؛ آروم پرسيدم :
+ کجا بودي تا الان ؟
با صداي بم و گرفته ايي گفت :
ـ شرکت بودم
موهام رو بوييد و روشون بوسه زد ؛ دلگير گفتم :
+ تا الان ؟
ـ سرم شلوغ بود
بغض کردم بي دليل ، نميدونم شايد دليل محکمي داشت و من نميدونستم ، نميخواستم که بدونم !
آروم با بغض گفتم :
+ از من خسته ايي ؟
سفت به خودش چسبوندم و گفت :
ـ تنها چيزي که خستم نميکنه تويي !!
سرم رو روي سينه اش جا به جا کردم و تو چشماش زل زدم ، چشمايي که تموم دنيام بود !
آروم گفتم :
+ بگو دوستم داري !
ـ من دوستت ندارم .
انقدر محکم گفت که جاي شکي نذاشت ، چشمام تا اومد باروني بشه ؛ که ويهان نذاشت و لبخندي عميقي زد و توي گوشم گفت :
ـ ديونه وار عاشقتم ديونه !
خنده ام گرفت به سينه اش مشت آرومي زدم که گفت :
ـ اخ ، واي ، قلب ام ، ايي خدا
انقدر جدي ناله ميکرد که نگران شدم جلو رفتم با دستم صورتش رو گرفتم و گفتم :
+ چيشد ؟ ويهاني ، عزيزم چيشد اخه !؟
يهو پريد روم با تک خنده گفت :
ـ هيچي يه بره کوچولو براي يه گرگ درنده داره عشوه مياد ، گرگ هوس خوردن به سرش زده !!
چشمام از زور تعجب گرد شد و گفتم :
+ واي ، زشته بي ادب !!
هرچي خواستم هولش بدم نشد که نشد . آروم تو گلو خنديد و گفت :
ـ نچ ، فکري به همين راحتي ؟ تا نخورمت دست از سرت بر نميدارم !!
آخرشم به خواسته اش رسيد اون شب انقدر جيغ جيغ کردم که صدام گرفته بود .
صبح با خسته گي به حمام رفتم و بعد اون لباس استين سه رب زرشکي ؛ با شلوار دامني پوشيدم و با کفش پاشنه تخت زرشکي به پايين رفتم .
پشت ميز صبحانه ويهان نشسته بود منم به کنارش رفتم نشستم نگاهي بهم کرد و با شيطنت گفت :
ـ صبح بخير !
خميازه ايي کشيدم و سر تکون دادم و گفتم :
+ صبح شمام بخير !
تک خنده ايي کرد و آروم زير لب گفت :
ـ فسقلي
با تعجب گفتم :
+ با من بودي؟
سري تکون داد که گفتم :
+ کجايي من فسقلي؟
ـ همه جات
پشت چشمي نازک کردم و بي حرف مشغول خوردن چايي ام که با کمي مکث گفت :
ـ امروز سحر زنگ زد براي فردا شب دعوتمون کرد ، انگار تولدشه !!
با تعجب تو دلم گفتم :
+ فردا شب !! سحر گفت هفته ديگه که ؟!!
اما گفتم :
+ اوهوم ، هفته ديگه تولدشه لابد ميخواد زود تر بگيره !!
سري تکون داد و گفت :
ساعت هفت حاضر باش ميام دنبالت بريم لباس بخريم .
سري تکون دادم و بدون حرفي صبحانه ام رو خوردم .
بعد رفتن ويهان بي حوصله تلويزيون رو روشن کردم که با ديدن فيلم کمدي فورا پريدم تو آشپزخونه چيپس و پوفک آوردم ، روي مبل نشستم و مشغول خوردن شدم !
نميدونم چقدر گذشت که با صداي ويهان به خودم اومدم ، با تعجب بهش نگاه کردم و پرسيدم :
+ تو کي اومدي ؟
ـ پنج دقيقه پيش !!
با چشاي گشاد شده گفتم :
+ مگه تازه نرفته بودي؟
اولش تعجب کرد بعد آروم خنديد و گفت :
ـ انقدر محو فيلم بودي گذر زمان رو حس نکردي الانم پاشو بيا بريم نهار که من بعدش بايد برم شرکت !
اخم کردم و گفتم :
+ مگه قرار نبود منو ببري خريد؟
لبخند زد و گفت :
ـ چرا سرتق خان ، ساعت هفت گفتم ميام که
پشت چشمي براش نازک کردم و دست تو دست پشت ميز رفتيم مشغول غذا خوردن شديم . ؛ نميدونم چرا اشتهام باز شده بود کلي خورشت براي خودم ريختم به ويهانم که چشماش درشت شده بود اهميتي ندادم .
بعد خوردن غذا با لودگي دست روي شکمم کشيدم و گفتم :
+ اخيش ، گشنم بودا
ويهان با تعجب گفت :
ـ اون همه چيپس و پوفک ؛ عمه من خورد پس !
با شيطنت گفتم :
+ من کاري به عمت ندارم
بعدشم نيشم رو باز کردم که چشم غره ايي برام رفت
بدون توجه بهش به اتاق رفتم و گرفتم خوابيدم .
ساعت هفت با ويهان رفتيم پاساژ ها رو گشتيم اما من هيچي خوشم نيومد !!
همينطور داشتيم ميچرخيديم که چشمم به يه لباس کوتاه مشکي افتاد که بالا تنش به حالت ضربدري کار شده بود .
دست ويهان رو کشيدم و به سمت مغازه رفتيم
+ سلام ، ببخشيد اون لباس رو لطفا ميديد؟
ـ سلام عزيزم چشم ، شما برو پرو من ميارم الان
سري تکون دادم اتاق پرو رفتم لباسام رو کندم که در زده شد و لباس رو بهم داد ، لباس فيکس تنم بود انقدر بهم ميومد که نيش ام ناخودگاه شل شد !!
يهو در باز شد ويهان با ديدن من چشاش گرد شد ، لبخندي زدم و چرخيدم گفتم :
+ چطوره آقا؟
لبخندي خاص خودش رو زد و گفت :
ـ باز هوس خوردنت داره به سرم ميزنه !!
چشمام گرد شد هلش دادم عقب و گفتم :
ـ برو بيرون ببينم ، هيز بدبخت !
با خنده کوتاهي از پرو بيرون رفت لبخندي روي لبم جا خوش کرده بود به خودم تو آينه نگاه کردم خدا رو شکر کردم .
لباس رو در آوردم و لباس خودم رو پوشيدم و از اتاق خارج شدم رو به فروشنده لبخندي زدم و ساک لباس رو گرفتم ؛ چون پول رو ويهان حساب کرده بود بدون حرفي از مغازه خارج شدم .
دست تو دست ويهان رفتيم براي خريد کفش و کيف .
بعد از خريداي من براي ويهان يه تک کت مشکي خريديم با يه تيشرت مشکي ؛ همين !
براي شام من و به يه ديزي سراي سنتي برد روي تخت نشستم نگاهي به اطراف انداخت ؛ موزيک زنده درحال پخش بود با صداي ويهان نگاهم رو بهش دوختم :
ـ به چي فکر ميکني بانو؟
لبخندي زدم و گفتم :
+ به اين که چقدر دوستت دارم و باهات خوشبختم !
لبخند عميقي زد و من و تو آغوشش فرو کرد دم گوش گفت :
ـ فدايي داري شوما بانو ، ما بيشتر مخلص شوماييم !
لبخندي زدم که گونم رو بوسيد چشام گرد شد سريع اطراف رو نگاه کردم هلش دادم کمي عقب و گفتم :
+ عه ، زشته ويهان ؛ برو عقب ببينم ابرمون رفت !!
ابرو بالا انداخت و گفت :
ـ بالاخره گير من ميوفتي که !!
چشم غره ايي براش رفتم ، که همون لحظه گارسون سيني و مخلفات رو روي تخت گذاشت
گارسون نگاهي به ما انداخت گفت :
ـ چيز ديگه ايي نميخوايد قربان؟
ويهان سري تکون داد و گفت :
ـ خير ، ميتونيد بريد !
گارسون سري تکون داد و تعظيم
کوتاهي کرد و رفت .
ويهان تک خنده اي کرد و گفت :
ـ بخور ، بخور که از لاغر مردني بودن در بيايي !
اخم کردم و قاشق رو به سمت گرفتم و گفتم :
+ تو چي گفتي؟ کي لاغر مردنيه ؟!
ويهان حالت ترس به خودش گرفت و گفت :
ـ تو ، تو
اومدم جيغ بزنم که سريع جلو دهنم رو گرفت و گفت :
ـ هيس جيغ نزنيا !! ابرمون ميره .
بق کرده دست به سينه نشستم به حالت قهر نگاهم رو ازش گرفتم
که خنديد و گفت :
ـ نچ نچ نچ قيافه اش و ؛ واي خدا
بعدم سري تکون داد مشت محکمي به پياز زد که باعث شد چشمام گرد بشه با ديدن چشمام سري تکون داد و گفت :
ـ چيه ؟ نميخوره به ما؟!
سري از تاسف تکون داد باز محلش ندادم که گفت :
ـ قهر کني ، به زور براي اشتي کردنت متوصل ميشما !!
چشم غره ايي براش رفتم و گفتم :
+ تو يکم حياء نداري؟ ناز کشيدن بلد نيستي؟ واقعا که !
تو گلو خنديد و شونه اش رو بالا فرستاد
خلاصه اون شب با کل کلاي من و ويهان به پايان رسيد .
از صبح که بلند شدم به جميله تو تميز کردن خونه کمک کردم بعد رفتم آرايشگاه و لباسم رو پوشيدم و اومدم خونه ؛ ويهان نيم ساعت ديگه ميومد .
لباس خواب قرمزم رو پوشيدم عطر دويست و دوازده مخصوص ام رو زدم منتظرش شدم .
وقتي در رو باز کرد به استقبالش رفتم که چشماش با ديدنم گرد شد :
+ سلام آقا ، خسته نباشي برو دوش بگير که بايد بريم .
اومدم برم که از پشت بغلم کرد و سرش رو تويي گردنم فرو کرد و گفت :
ـ کجا بانو ؟ من الان از خسته گي تشنه تو ام !! نميخواي سيرابم کني ؟
کمي وول خوردم تا از بغلش بيرون بيام اما نشد :
+ ويهان زشته الان منتظرمونن
رو دستش منو بلند کرد همينطور که سمت اتاق خواب ميرفت گفت :
ـ گور باباي همه ، خودم و خودت و عشقه !!
صبح با زنگ گوشيم بلند شدم :
ـ به درسا خانم ، حال شما ؟ خوش گذشت ديشب ؟!
+ کوفت تغصير توه ديگه !!
غش غش پشت تلفن خنديد و گفت :
ايراد نداره براي پس فردا ناهار بيايد اينجا به جبران ديشب !!
خواب آلود گفتم :
+ اوکي فعلا گمشو خوابم مياد
ـ باي عيکبيري
بعد تماس هرچي سعي کردم بخوابم نشد ، فحشي به سحر دادم و به حمام رفتم
سرم گيج ميرفت ولي تحمل کردم و تاپ و دامن کوتاهي پوشيدم و از اتاق بيرون زدم .
جميله با ديدنم لبخندي زد وگفت :
ـ سلام خانم ، صبح بخير !!
+ سلام جميله جان ، صبح شما هم بخير
بعد يهو دلم براي مامان تنگ شد فورا لباس هام رو پوشيدم و با ماشين ام به سمت خونمون رفتم
با ديدن پرده هاي سياه و عکس بابا اشک توي چشمام جمع شد ماشين رو فورا پارک کردم و کليدم رو از توي کيف ام در آوردم ؛ در رو باز کردم .
با شنيدن صداي گريه سريع در رو بستم و وارد خونه شدم .
با ديدن مامان که رخت سياه تنش کرد عکس بابا هم به بغل داره اشکام شروع به ريختن کردن ، خونه ديگه خونه نبود ؛ ماتم کده بود هق هق زدم و مامان با زجه گفت :
ـ ديدي رفت ؟ ديدي مادر ! درسا ، من چه خاکي تو سرم بريزم اي خدا ؛ درسا مامان ديدي بابات رفت ؟ يتيم شدي !
رفتم تو بغلش انقدر گريه کرديم تا آروم شديم مامان دستاش رو بالا آورد و صورتم رو بوسيد و گفت :
مادر به قربونت ، تپل شدي مادر آب زير پوستت رفته !!
نگاهي به مژه هام انداخت و با شک پرسيد :
درسا مادر مژه هات چرا فر شده ؟
تعجب کردم شونه بالا انداختم و گفتم :
+ نميدونم
با شک سر تکون داد و تو فکر رفت !!
نگاهي به ساعت کردم ، دوازده بود ميخواستم برم که مامان گفت:
ـ امشب اينجا بمون مادر ، تنهام
لبخندي زدم و گفتم :
+ باشه عزيز دلم ميمونم برم سوپري خريد کنم بيام
سري تکون داد و گفت :
ـ باشه مادر ، به ويهان هم ميخواي بگو بياد
+ ببينم چي ميشه ، اگه بخواد مياد
با چشمک از جام بلند شدم و از خونه بيرون زدم .
گوشيم رو در آوردم و به ويهان زنگ زدم :
ـ جانم ؟
+ سلام آقا
ـ به همسر جان چه عجب ، جانم بانو ؟
+ ويهان من امشب پيش مامان هستم ، تنهاهست دلم نمياد تنها بزارمش !!
ـ خوب الان اجازه پرسيدي؟
ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم:
+ نچ فقط خبر دادم
آروم خنديد و گفت :
ـ خوب بانو من بي تو خوابم نميبره که !!
مردمک چشمم رو چرخوندم و گفتم :
+ واي از دست تو ، مامان گفت اگر ميخواي توهم بيا !!
ـ نه نميام تنها باشيد ، خوش بگذره خانوم
+ مرسي آقا ، ويهان فردا هم خونه سحر اينا هستيما
ـ ميدونم آرمين گفت
+ باشه پس فعلا عزيزم
ـ فعلا بانو
يک هفته بعد ....
يک هفته از اون شب که پيش مادرم موندم گذشت بعد از اون روز همش حالت تهوع داشتم به کسي هم به جز سحر نگفتم ، امروز وقت گرفتيم بريم پيش دکترم !!
با تک زنگ گوشيم از خونه بيرون اومدم ، با ديدن ماشين سحر فورا سوار ماشين شدم .
+ سلام
ـ سلام ! خوبي؟
+ اره ، فقط راه بيوفت لطفا
سري تکون داد و بدون حرفي راه اوفتاد
حدود چند ساعتي تو ترافيک بوديم اما بلاخره رسيديم .
از اسانسور بالا رفتيم ، از استرس قلب ام تو دهنم ميکوبيد !!
وارد مطب که شديم منشي با ديدنمون گفت :
ـ سلام خوش اومديد ، خانم دکتر منتظرتون هستن !
+ سلام ، باشه ممنون
با سحر وارد اتاق شديم دکتر با ديدنمون لبخند عميقي زد و گفت :
ـ خوش اومدين ، بشينين لطفا
نشستيم و گفت :
ـ خوب ديروز آزمايش دادي ؟
+بله
ـ آوردي الان؟
+ بله
ـ بده
آزمايشات رو روي ميزش گذاشتم ، با جديت مشغول بررسي شد ؛ هر لحظه لبخندش عميق تر ميشد
با استرس پرسيدم :
+چيشد؟
لبخندي زد و گفت :
ـ هيچي ، فقط الان يه کوچولو تو بطنت داري !!
چشمام از تعجب گرد شد لبام قفل هم شد سحر با لکنت گفت :
ـ ب..بله؟ ميشه يه ... يه بار ديگه بگين !!؟
دکتر با آرامش گفت :
ـ دوستتون خوشبختانه حامله اس ، و اين يه معجزه تو اين مدت کم هست !!
چشمام لبالب از اشک شد حالم دست خودم نبود ، قلبم از خوشي ميلرزيد
دکتر با ديدنم گفت :
ـ عه عه عه ، چرا گريه ميکني خانومي؟
با صداي لرزون گفتم :
+ جدي ؟ من ... من حامله ام؟
دکتر با تک خنده ايي گفت :
ـ بله ، و الان ني ني ايت يک هفته و چهار روز داره !!
لبخند زدم بعد اون قهقه عميقي زدم که فکر کنم صدام تا بيرون رفت .
با ذوق رو به سحر گفتم :
+شنيدي!!
بعد رو به آسمون گفتم :
+ واي ، واي خدايا مرسي ؛ مرسي خدايا
لبخند از صورتم پاک نميشد .
خيلي خوشحال بودم خيلي
سحر گفت امروز نگم به ويهان به جاش فردا توي شرکت سوپرايزش کنم ، بد فکري نبود .
با ذوق از سحر خدافطي کردم و وارد خونه شدم ، اما با ديدن خونه تاريک باز غمم گرفت !!
روي کاناپه با همون لباس بيرون نشستم
يک ساعت ، دو ساعت ، سه ساعت !!
اما خبري از ويهان نشد به ساعت موچيم نگاه کردم ساعت يک و سي دقيقه بود !!!
تا اين موقع شب کجا بود يعني !!
نميدونم ساعت چند بود که چشمام خمار خواب شد و ديگه هيچي نفهميدم !!
صبح از تيري که گردنم کشيد چشم باز کردم با ديدن کاناپه و پتوي که روم کشيد شده چشمام رو چند بار باز و بسته کردم ديدم که بهتر شد چشم به اطراف چرخوندم .
کسل ساعت موچيم رو اوردم بالا و ساعت رو نگاه کردم با ديدن ساعت برق از سرم پريد .
ساعت دوازده و بيست دقيقه بود !!
کششي به کمرم دادم و از جام بلند شدم تا جايي که يادم مياد پتو روم نذاشته بودم پس ، پس ويهان اومده بود ديشب !!
آروم خم شدم و گوشيم رو برداشت شمارش رو گرفتم .
اما ، رد تماس !!!
اونم براي من !!!
سرم به شدت درد ميکرد لباس هام رو عوض کردم لباس شيک تري پوشيدم کلي به خودمم رسيدم سويچ رو برداشتم جواب آزمايش هم برداشتم و تو کيفم گرفتم .
از خونه بيرون زدم و طرف شيريني فروشي رفتم ، يه کيک که عکس يه بچه خوشکل روش داشت رو خريدم و به سمت شرکت راه اوفتادم .
بعد يک ساعت رسيدم کيف و کيک رو با يه دستم و پاکت آزمايش رو با اون يکي دستم گرفتم .
به سمت درب ورودي راه اوفتادم نگهبان با ديدنم خواست جلوم رو بگيره که گفتم :
+ همسر جناب تمجيدم !!
نگهبان با ديدنم گل از گلش شکفت و گفت :
ـ سلام خانوم خوش اومديد ، قدمتون سر چشم بزاريد به اقا خبر بدم ...
پريدم وسط حرفش و گفتم :
+ ميخوام سوپرايزش کنم لطفا خبري نديد !!
نگهبان سرتکون داد و گفت :
ـ چشم چشم بفرماييد ، راه رو بلديد؟
+ بله ، با اجازه
ـ خواهش ميکنم ، اجازه ماهم دست شماس خانوم
سري تکون دادم و لبخند زدم و به طرف اسانسور راه اوفتادم طبقه دهم رو فشار دادم ، دلم شور ميزد اين شور زدن از صبح همراهم بود .
دلم گواه بد ميداد ، انگار قرار بود يه اتفاقي بيوفته !!
از اسانسور بيرون اومدم منشي با ديدن سري تکون داد و گفت :
ـ بفرماييد!؟
لبخندي زدم و گفتم :
+ سلام گلم من همسر جناب تمجيد هستم ، درسا تمجيد !!
منشي با شگفتي از جاش بلند شد و گفت :
ـ سلام خانوم تمجيد ، ببخشيد نشناختم
+ خواهش عزيزم ، جناب تمجيد هستن؟
انگار يهو هول کرد با من من گفت :
ـ بله ... بله هستن ، اما ... اما مهمون دارن !!
ابرو هام رو بالا انداختم گفتم :
+ کي هستن؟
منشي مکث کرد و آروم گفت :
ـ يه خانومي !!
سکوت کردم بدون حرف راه اتاق رو پيش گرفتم منشي هم جلوم رو نگرفت فقط با استرس صدام زد !!
در رو باز کردم رفتم تو سرم رو به سمت راست چرخوندم چيزي نبود ، اما ... اما کاش گردنم ميشکست به سمت چپ بر نميگشت !!
نميگشت تا خورد نميشدم ...
نگاهم لرزيد مردمک چشمام گشاد شد !!
نگاهم چيزي رو که ميديد باور نداشت .
خشک شد به اتريسايي که به ديوار تکيه زده و ويهان با بالا تنه ايي برهنه دو تا دستاش رو دو طرف سرش گذاشته !!
نه ؟ اين امکان نداره!!
ويهان من اهل خيانت نيست !!
دستام شل شد کيک و کيف و پاک آزمايشم باهم به زمين برخورد کردن !!
ويهان به سرعت به سمتم برگشت ، باديدنم جا خورد !!
ـ نه درسا ، اونجوري که تو فکر ميکني نيست عزيزم واستا برات توضيح بدم
اشک از چشم چکيد سرم رو تکون دادم بدون حرف با دو از اتاق بيرون زدم
<< ويهان >>
دستم رو جلو آتريسا گرفتم گفتم :
ـ دعا کن اتفاقي براش نيوفته !!
بلوزم رو پوشيدم و اون پاکتي هم که از دستش اوفتاده بود رو برداشتم و به سرعت دنبالش دوييدم !!
از شرکت بيرون زد ميخواست از خيابون رد بشه
داد زدم
ـ درسا !! مواظب باش
اما کار از کار گذشته بود ، موتوري به تن بي جون درسام زد و اون رو به طرف جدول پرت کرد و سرش با جدول برخورد کرد .
فرياد زدم :
ـ نه !!!
اما نشد، مردم به سمتش دوييدن من خشک شدم .
خيسي چيزي از چشمام حس کردم !!
دستم رو محکم به چشمم کشيدم و به سمت درسا پرواز کردم
تن بي جونش رو تو بغل گرفتم و داد زدم :
ـ يکي آمبولانس خبر کنه
ـ داره مياد جوون آروم باش !!
سرش داد زدم و گفتم :
ـ تو حق نداري بري !! حق نداري زود تر از من بري فهميدي؟
محکم بغلش کردم و سر خونيش رو به سينه ام چسبوندم
اروم دم گوشش گفتم :
ـ ترو خدا نرو !! تو يکي تنهام نزار
با صداي آمبولانس نگاهم بالا اومد
چند تا مرد اومدن درسا رو روي برنکارد گذاشتن و به داخل بردن باهاشون سوار شدم به سمت بيمارستان راه اوفتاديم !!
نميدونم چند ساعت گذشت اما با صداي دکتر به خودم اومد :
ـ همراه درسا تمجيد هستين؟
سري تکون دادم و گفتم :
ـ بله ، همسرشونم
نگاهي عميق بهم کرد و گفت :
ـ بايد باهاتون صحبت کنم !!
ـ البته !
ـ همراهم بيايد
همراهش راه اوفتادم ، وارد اتاقي شد به مبلي اشاره کرد و گفت :
ـ بشين پسر جان
روي مبل نشستم و به دهنش زل زدم که گفت :
عمل خوبي بود ، اما همسرتون حامله بودند انگاري ولي چون ضربه به سر وارد شده و مادر در لحظه آخر دستش رو دور شکم حلقه کرده بچه آسيب جدي نديده .
ولي همسرتون فعلا در حالت اغما هستن ، حالت اغما حالتيه که فرد بيمار از ضربه به سر يا افشار خون و ديابت اينا دچارش ميشه ، بيمار چهار هفته مهلت داره که به هوش بياد اما بعد اون به هوش بياد دچاره زندگي نباتي ميشه !!
با کلافگي گفتم :
ـ اين ، زندگي نباتي چي هست؟
ـ حالتي که بيمار به طور واقعي فلج ميشه ، يعني اختيار دفع ادرار و ... نداره !!
با دست سرم رو گرفتم سر تکون دادم
دلم ميخواست اين بغض لعنتي رو بشکونم بدون ترس گريه کنم !
گاهي مرد ها هم ميشکنند ، به تدريج !
آروم زمزمه کردم :
ـ باشه ، ممنون
از اتاق بيرون اومدم به سمت خروجي بيمارستان رفتم ، سوار ماشينم شدم به سمت جايگاه آرامشم رفتم
ماشين رو پارک کردم نگاهم به مردي خورد که گل دستش بود به سمتش رفتم
ـ گل هات چنده؟
ـ پنج تا ده هزار تومن !
سري تکون دادم گفتم :
ـ يه بسته بده
يه ده تومني از کيف پولم در آوردم و بهش دادم ، گل رو تو دستم گرفتم به سمت قبر وانيا راه اوفتادم
بالا سرم مزارش واستام و به اسمش خيره شدم .
ـ واني ، ديدي اونم نامرده؟ ديدي اونم ميخواد ترکم کنه !!
واني شنيدي ؟ دارم بابا ميشما اما بي اون لذت بابا شدن رو نميخوام !!
واني نميدونم چرا چشام ميسوزه ؟
واني اجي کجايي که بغلم کني و با ورجه ورجه گفتنات غم و ازم دور کني ؟
واني تو ميدونستي ، ميدونستي يکي مياد حال خراب بعد تو رو خوب ميکنتم ، واني برو به خدا بگو
بگو ويهان خسته شده ، بگو درموند اس
بگو طاقت از دست دادن يکي ديگه رو نداره
ـ رو به اسمون داد زدم :
ـ خدا ، خستم ميفهمي خسته !! بسمه هرچي کشيدم ؛ بسمهه
يک هفته بعد ...
يک هفته گذشته بود و درساي من تو کما بود .
بچه عزيزي که تو شکمش بود و نفس ميکشيد .
نميدونم ، حال خودم رو درک نميکنم !!
موهام سفيد شده ، حس ميکنم پير شدم .
درسا تمام من بود ! از من يه جسم ديگه تشکيل ميداد ؛ درسا براي من همه چيز بود .!
آروم به سمت بيمارستان روندم ، وقتي مادرش فهميد از حال رفت ؛ سحر بدبخت هم که با اون شکمش يا بيمارستان پيش درسا بود يا پيش ديبا خانم .
عصبي سرم رو به صندلي زدم و پام رو بيشتر روي گاز فشار دادم ؛ خسته بودم ، دلم يه زندگي آروم رو ميخواست ؛ دلم ميخواست از اين شهر بکنم و برم با زن و بچم !!
باز وقتي ياد اتريسا ميوفتم خشم تمام وجودم رو در بر ميگيره !!
مشت محکمي به فرمون ميزنم به اون روز شوم فکر ميکنه .
"يک شنبه
روز حادثه
يک هفته قبل ..."
اون روز اتريسا بهم زنگ زد و گفت که ميخواد از ايران بره و ميخواد باهام خدافظي کنه و قرار شد بياد شرکت .
هرچند تمايلي براي ديدن دوباره اش نداشتم اما خب مجبورم بودم که بگم بياد !!
به منشي سفارش قهوه دادم ، از بس دست و پا چلفتي بود قهوه روي پيرهنم ريخته شد و مجبور شدم پيرهنم رو در بيارم .
که همون لحظه اتريسا اومد تو ؛ عصبي سرش داد زدم :
ـ مگه بي در و پيکر اينجا عين خر سرتو انداختي پايين اومدي تو ؟
اومد سمتم با چشماي اشکي گفت :
ـ ويهان ، ويهان خواهش ميکنم بزار باهات بمونم ؛ لعنتي اون هرزه چي داره که منو بهش ترجيح ميدي؟
چک محکمي بهش زدم و شونه اش رو گرفتم پرتش کردم سمت ديوار دستام رو دو طرف سرش گذاشتم و گفتم :
ـ گ*ه بزرگ تر از دهنت نخور سرتا پاي درسا رو با توي حر*و*م ز*ا*د*ه
عوض نميکنم ، برو امريکا از همونجايد که اومدي به همونجا بر ميگردي اتري ...
با شنيدن صدايي به عقب برگشتم وقتي درسا رو ديدم متوجه شدم که براش سوتفاهم پيش اومده ، اشکش رو که ديدم طاقت نيوردم تا به سمتش رفتم دويد از در زد بيرون ....
"زمان حال"
با تير کشيدن شقيقه ام سرم رو با دستام گرفتم ، ماشين رو يک جا پارک کردم و از صندوق عقب گيتارم و برداشتم و به سمت بيمارستان رفتم ؛ با ديدن دکتر درسا به سمتش دويدم و گفتم :
ـ دکتر ، دکتر
برگشتم سمتم با ديدنم لبخندي زد و گفت :
ـ سلام پسرم ، جانم ؟
ـ ميتونم ببينمش
ـ اره ، ولي خيلي کوتاه حداقل پنج يا ده دقيقه بيشتر نشه
گيتار رو نشونش داد و گفتم :
ـ ميتونم بزنم ؟
لبخندي زد و گفت :
ـ اره جوون ، ايشالله که به هوش بياد
لبخند تلخي زدم گفتم:
ـ اگه دوستم داره ، پس برميگرده
لباس مخصوص رو پوشيدم و گيتار رو به دستم گرفت و وارد اتاق شدم با ديدن جسم بي جونش ، لباي کبودش ؛ بغض به گلوم چنگ زد آروم روي صندلي نشستم گيتار رو روي پام گذاشتم و رو بهش گفتم :
ـ خانومي ؛ درسام ؟ نميخواي بيدار بشي ؟ بسه ديگه ؛ ببين دارم بابا ميشم ، بيدار شو باهام جشن بگيرم عزيزم .
با بغض گفتم :
ـ ببين برات آهنگ آماده کردم ، گوش بده
نوت ها رو تنظيم کردم و آروم شروع به زدن کردم :
ـ عشق تو صدام ، مثه غم توي بارونه
زندگيم شده ، شب و روزاي وارونه
از حال من ، کسي چيزي نميدونه
وقتي نيستي خونه ، خونه ساکت آرومه
شب تو خيالم ، سر تو روي زانومه
برگرد بيا به خونه ، خونه بي تو زندونه
بيا بي بهونه برگرد ، پيش اين ديونه برگرد
حتي يه شب ديگه به اون شب هاي خوبه عاشقونه برگرد
بيا بي بهونه برگرد پيش اين ديونه برگرد
حتي يه شب ديگه به اون شباي خوبه عاشقونه برگرد ، پيش اين ديونه برگرد
از تو چشام همه حرفام رو ميخوني
غير ممکنه بگي هيچي نميدوني
اما چشات ميگه ديگه نميموني
رفتي اما هروقت ، اگه راحت و گم کردي
هرشب تو خوابم ، ميشينم تا تو برگردي
برگرد بيا به خونه ، خونه بي تو زندونه
با شنيدن بوق ممتد دستگاه ؛ دستام که هيچ ، قلب ام هم از کار اوفتاد
فرياد زدم :
ـ دکتر
دکتر و پرستار ها همه هجوم اوردن به داخل اتاق من و بيرون کردن ؛ داد ميزدم ، تهديد ميکردم ؛ سحر گريه ميکرد ، ديبا خانم به سرش ميکوبيد و من ؟
من از بيمارستان بيرون زدم ، بيرون زدم تو حياط بيمارستان مثل ديونه ها داد زدم :
ـ خدااا ، بسه غلط کردم ، خدايا غلط کردم ؛ درسا رو بهم بده ، خداا ميشنوي ؟ درسام رو از تو ميخوام !!
روي دو زانو اوفتادم با صداي سحر فقط با سوزش چشمم و ريختن اشک از چشمام به خودم اومدم
ـ به هوش اومد ، به هوش اومد
لبخندي زدم و آروم گفتم :
ـ نوکرتم اوس کريم !!
دست روي زانوم گذاشتم و از جام بلند شدم با قدماي بلند به سمت دکتر رفتم ، با ديدنم لبخند عميقي زد و گفت :
ـ تبريک ميگم جوون ، هم زنت هم بچه ات سالمن مشکل خواستي نيست به هوش اومده الانم منتقل شده به بخش
لبخندي عريضي زدم و گفتم :
ـ ممنون دکتر ممنون
با انگشت به سقف اشاره داد و گفت :
ـ از اون ممنون باش که زن و بچه ات رو سالم و سلامت بهت تحويل داده
لبخندي زدم و گفتم :
ـ تا عمرم دارم نوکرشم !
ـ برو جوون برو که خانومت وقتي بيدار شد اولين نفر ببينتت برو
لبخندي زدم و تند به سمت بخش رفتم و خدا رو هزار بار شکر کردم از بابت زن و بچه ام
<< درسا >>
" دو سال بعد"
جيغي کشيدم و با داد گفتم :
+ اه کلافه ام کرديد بشنيد حاضرتون کنم الان خاله سحر مياد دنبالتون
آيهان با تخسي اخم کرد و گفت :
ـ اه چقدر جيغ ميزني ممني !؟
به من چه خو ، تغصير درناس
درنا با سرتقي موهاش رو کشيد و گفت :
ـ دلوغ گو دلوغ گو ، ممني بوخودا کال من نوبود
"دروغ گو دوروغ گو ماماني بخدا کار من نبود "
اخم کردم و با جديت گفتم :
+ بسته ديگه اه خسته ام کرديد شما دو قلو ها
چشم غره ايي براشون رفتم و به سمت اتاقم رفتم با ديدن برف مشتاقانه به سمت پنجره رفتم و به زندگي امروزم فکر کردم ، بعد از به هوش اومدنم زندگي روال عاديش رو پيش گرفت
اتريسا با بورسا ازدواج کرد و از ايران رفت .
سحرم ني ني خوشکلش رو به دنيا اورد .
منم که دوتا دقلو حامله بودم ، يه پسر يه دختر به اسم آيهان و درنا
عزيز دل من و ويهان بودن !!
درسته تو اين کره خاکي کسي رو نداشتيم ولي باهم براي هم بوديم ، ساختيم خانواده جديدي رو خانواده اي که با دنيا عوضش نميکنم .
با حلقه شدن دست کسي دور شکمم لبخندي به لبم اومد با شنيدن صداش چشمام بسته شد و سرم رو روي شونه اش گذاشتم :
ـ به چي فکر ميکني بانو ؟
+ به اين سرنوشتي که من و به تو رسوند سرنوشتي که هيچ کس فکرش رو نميکرد اينجوري تموم بشه !!
ـ اره عزيزم سرنوشت ما سرنوشتي در مه بود ، در مثل يه دشت که زيباي هاش پشت مه غايم شده .
مال ما خوشبختي هامون پشت اين مه غايم شده بود !!
اروم خنديدم که گفت :
ـ از خدا براي دوباره دادنت ممنونم
لبخندي زدم و گفتم :
+ دوستت دارم مرد مه آلود من !!
پايان
1396/5/6
مرداد ماه ؛ ساعت : 2:05 دقيقه