از جايش بلند شد:

-من بايد برم بيرون. تو هم بگير بخواب. ساعت تازه هفت صبحه!

***

به حرف برديا گوش دادم و خوابيدم. اين بار وقتي از خواب بيدار شدم که ساعت يازده ظهر بود و هلن هم نبود!!!

از دير بيدار شدن متنفر بودم. به تندي از جايم برخاستم و به طرف دستشويي رفتم. صورتم را شستم و بيرون آمدم.

-به به! ظهر به خير خانوم!

صداي محراب بود. فقط گفتم:

-سلام.

-سلام. بيا بريم صبحونه بخوريم.

و به آشپزخانه اشاره کرد. دنبالش رفتم.

-چي برات بيارم؟

-چيزي نمي خوام. يه چايي مي خوام که اونم خودم مي ريزم.

به طرف کتري رفتم و براي خودم چاي ريختم.

-بقيه کجان؟

محراب با گيجي نگاهم کرد:

-بقيه؟

-داداشاتو مي گم!

-خب، يه پديده يي هست که بهش مي گن "کار کردن"!

روي صندلي نشستم و گفتم:

-عجــــب! حالا چي هســت مي شه يه کم توضيح بدي؟

روي صندلي روبرويم نشست:

-خب، ما اونقدر که به نظر مياد پولدار نيستيم! کل ارثي که پدرمون برامون گذاشته اين خونه ست و يه مقدار زمين که بعد از مرگش فروختيم و پول طلبکاراشو داديم! خلاصه که ما هم مثل همه ي آدماي ديگه، واسه خرج خورد و خوراک و لباس و وسايلمون بايد کار کنيم!

فقط نگاهش کردم. ادامه داد:

-حسام دکتره. مطب داره. کم و بيش زندگي رو اون مي چرخونه! منم...خب من بي کارم! يه سال معلم ادبيات دبيرستان بودم ولي سال بعدش خيلي محترمانه شوتم کردن بيرون! برديا مربي گيتاره. و البته يه بَند زيرزميني موزيک هم دارن که اون در آمدي نداره!...ديگه، ايمان هم دکتره و تو يه بيمارستان کار مي کنه. و نيکان هم مشاور يه مدرسه ست که با شروع تابستون استراحتش شروع شده!

سري تکان دادم:

-جالبه!

-البته الان فقط ايمان و حسام سر کارن! نيکان هم رفته ديدن يکي از استاداش! برديا هم ماشينشو برده کارواش!

-آهان

ديگر حرفي بين ما رد و بدل نشد. چايم را خوردم و از آشپزخانه بيرون رفتم. با ديدن هلن که مشغول بازي با گوشي محراب بود گفتم:

-انقد با اين گوشيا بازي نکن کور مي شيا!

نيشخند زد:

-تا کور شَوَد هرآنکه نَتْوانَد ديد!

چشم هايم را تا ته باز کردم:

-بلــــــــــه؟

با مظلوميت گفت:

-محراب بهم ياد داد. گفت اگه کسي به بازي کردنت گير داد اين را بهش بگو!

زدم زير خنده:

-دستش درد نکنه!

و به طرف محراب برگشتم:

-محراب...

-بعله؟

-من حوصلم سررفته. مي شه برم بقيه ي جاهاي خونه رو آناليز کنم؟

-آره. راحت باش خونه ي خودته.

چيزي نگفتم و از پله ها بالا رفتم. دلم مي خواست اول از همه اتاق حسام را ببينم. وارد راهروي طبقه ي بالا شدم. با ديدن عکسي که روي ديوار بود، سر جايم ايستادم و با دقت عکس را آناليز کردم.

يک خانواده ي خوشبخت و پر جمعيت در عکس بودند!

مردي بلندقد با کت و شلوار مشکي شيکي سمت چپ عکس ايستاده بود و زني باريک و بلندبالا با يک مانتوي سفيد، سمت راست عکس.

شش تا فرزند خانواده هم بين پدر و مادرشان ايستاده بودند.

کنار پدر، ايمان و نيکان با نيشخند ايستاده بودند. کنار مادر هم برديا و محراب ايستاده بودند. محراب لبخند زده بود اما برديا بي احساس به دوربين زل زده بود. انگار برايش فرقي نمي کرد دوربين عکس بگيرد يا نه!

به دو فرزندي که وسط بودند نگاه کردم. يک دختر و يک پسر! همانطور که حدس زديد پسر حسام بود. اما حسام لبخند بر لب داشت و دستش را روي شانه ي دختر گذاشته بود. حتي از توي عکس هم مي شد ميزان محبتش را به دختر فهميد.

با کنجکاوي به دختر نگاه کردم. با اينکه مي دانستم نيکي فقط پانزده سال عمر کرده، اما در آن عکس کمي بزرگتر از من به نظر مي رسيد...حدودا هجده ساله!

او من را ياد خودم مي انداخت.قدش، هيکلش، مژه هاي بلندش، و حتي موهاي جلويش که فقط چند ميلي متر با چشم هايش فاصله داشتند و مي دانستم اگر مدت بيشتري صبر کند، حتما روي چشم هايش مي ريرند! تنها تفاوتمان رنگ موها و چشم هايمان بود!

مي توانم بگويم او ورژن چشم و ابرو مشکي من بود. شبيه من بود اما با يک زيبايي خيره کننده.

بخاطر رنگ چشم ها و موهايش يک نوع ملاحت شرقي در چهره اش وجود داشت که در من نبود.به همين دليل من "زيبا" بودم و او "ملکه ي زيبايي"!!!

به طرف اتاق ها رفتم و همه شان را آناليز کردم. بالاخره وقتي فوضولي ام تمام شد(!!!) از پله ها پايين رفتم.

هيچکس توي هال و آشپزخانه نبود!

شروع کردم به گشتن.در ها را يکي يکي باز مي کردم و همه جا را نگاه مي کردم. اما انگار هردويشان آب شده بودند و در زمين فرو رفته بودند.

بالاخره وقتي از پيدا کردنشان نااميد شدم، تصميم گرفتم دوباره از پله ها بالا بروم و اتاق ها را ببينم!

اما همين که پايم را روي اولين پله گذاشتم، دستي جلوي دهانم را گرفت و صداي اميد را شنيدم که گفت:

-دلم برات تنگ شده بود!

*قسمت هجدهم*

اولين واکنش من بعد از اين اتفاق، تقلا کردن براي فرار بود. اميد دست باندپيچي شده ام را که ايمان ديشب باندش را عوض کرده بود، در دستش گرفت و فشار کوچکي به رگم وارد کرد.

منظورش را فهميدم. مي خواست بگويد در برابر من خيلي قدرتمند است و مي تواند با کمي فشار بيشتر به رگم، من را به راحتي بکشد!

دلم نمي خواست جيغ بزنم يا هيچ حرکت ديگري بکنم. به نظرم آن کار ها باعث مي شدند اميد خيلي از دستگير کردن من لذت ببرد! براي همين، صاف و بي حرکت ايستادم و اجازه دادم که از بي خياليم تعجب کند.

اميد با لحن خوشحالي گفت:

-تو هميشه آدمو شگفت زده مي کني! هميشه برخلاف تصورات آدم پيش مي ري! توقع داشتم زور بزني که فرار کني ولي اين کارو نکردي!

و در حالي که همچنان جلوي دهانم را گرفته بود، من را به طرف در خروجي هدايت کرد.

چه قدر احمق بودم که فکر مي کردم مي توانم از دست اميد خلاص شوم!

يک روز و چند ساعت زندگي بين پنج برادر با زندگي هاي عادي، باعث شده بود خيال کنم من هم يک دختر معمولي هستم و مي توانم چند روز هم که شده، معمولي زندگي کنم!

در همان حال که اميد من را مي برد، چشمم به ايمان افتاد که جلوي در ايستاده بود و با بي خيالي به ديوار نگاه مي کرد.

از بي خياليش تعجب کردم. با چشم و ابرو از او خواستم کمکم کند، اما ايمان نگاهم نکرد. کاملا معلوم بود که به صورت عمدي سعي داشت من را ناديده بگيرد.

اميد گفت:

-مرسي ايمان. يه کم دير شد، ولي به هر حال، کاري که بايد مي کردي رو انجام دادي!

ايمان سري تکان داد و بعد، سرش را پايين انداخت.

اينکه از من خواسته بود يک هفته پيششان بمانم...يعني نقشه بود؟

ايمان...همان پسر مظلومي که برادرانش هم مظلوميتش را قبول داشتند... چرا او؟ چرا اين کار را کرد؟!

«ما انسان ها!

آيا ما انسانيم؟»

چرا من حس مي کردم همه دور و بر من هيولا هستند؟

چرا حس مي کردم خودم هم هيولا هستم؟

***

اميد ماشينش را پارک کرد و از ماشين بيرون رفت. لحظه يي بعد، او و پسر جواني وارد ماشين شدند و با کمک هم، من را که دست و پا و دهانم بسته بود، از ماشين بيرون بردند.

مي توانستم ببينم که در يک محله ي پايين شهر ديگر بوديم. با اينکه ظهر بود، اما هوا تاريک بود. يعني خانه ها آنقدر به هم نزديک بودند که حس مي کردي خورشيد وجود ندارد!!!

من را به جايي شبيه به يک سلول از زندان بردند. آنجا يک سلول کوچک بود که فرش يا هيچ چيز ديگري نداشت. فقط يک اتاق خالي و سرد، با يک در آهني!

اميد گفت:

-موقع باز کردن دست و پاش مواظب باش داريوش. خيلي وحشيه!

دلم مي خواست فحش را به جانش بکشم. به هر حال، کسي که وحشي بود من نبودم! با اين حال، چون نمي توانستم کاري کنم، فقط نگاهش کردم.

پسر جوان گفت:

-حواسم هست

و دست و پاهايم را باز کرد. بر خلاف تصورش، من نه جيغ زدم و نه داد زدم، فقط روي زمين نشستم و زانوهايم را بغل کردم.

اميد با تعجب گفت:

-خيلي عوض شدي!

و به پسر جوان گفت:

-بريم!

هردو از اتاق خارج شدند و در را بستند و قفل کردند.

قفل...کردند!

در را...قفل کردند!!!

به سرعت از جايم پريدم و خودم را به در رساندم. دلم مي خواست جيغ بزنم، خودم را به در بکوبم و از آنها بخواهم در را باز کنند. اما اگر اين کار را مي کردم غرورم خرد مي شد. بايد تحمل مي کردم. بايد يک جوري آن اتاق بدون پنجره ي دربسته را تحمل مي کردم...!

روي زمين زانو زدم و به در تکيه دادم. دست هايم را دو طرف سرم گذاشتم و سعي کردم ريتم نفس هايم را آرام کنم. سعي کردم آرام باشم. اما نمي شد! دست هايم به شدت مي لرزيدند. نه فقط دست هايم، تمام وجودم داشت مي لرزيد!

با اين حال، جيغ نزدم. بي هوش نشدم. فقط در همان حالت ماندم. همين هم پيشرفت خوبي بود!!!

نمي دانم چه قدر در آن حالت ماندم. نيم ساعت؟ يک ساعت؟ دو ساعت؟

اما بالاخره،صداي در زدن مودبانه ي کسي آمد و بعد، صداي چرخيدن کليد در قفل.

با خوشحالي از جايم بلند شدم و روبه روي در ايستادم. اميدوار بودم کسي که به اتاق مي آيد، آدم بدي نباشد!

در باز شد، و من شواليه را ديدم. اين بار هم لباس هاي عجيبي پوشيده بود. يک کت بلند مشکي، پيراهن آبي، شلوار آبي، و يک پاپيون آبي دور گردنش.اين بار هم لباس هايش شبيه اشراف زاده هاي خارجي بود!

با ديدنش يک قدم عقب رفتم. وارد اتاق شد و در را بست. قدم ديگري به طرف عقب برداشتم و اين بار، پشتم به ديوار برخورد کرد.

شواليه لبخند زد و گفت:

-don't worry

فقط نگاهش کردم. دستش را به طرفم آورد:

-trust me

لحنش آرام بخش و مهربان بود. اما سعي کردم تحت تاثير قرار نگيرم.

کمي جلوتر آمد و من را در آغوش گرفت. اين بار به زبان فارسي گفت:

-از من نترس. من کاري باهات ندارم. نمي خوام اذيتت کنم. تو لياقت زندگي کردنو داري.

با لحجه ي غليظ خارجي ، اما روان حرف مي زد.

نمي دانم چرا، اما اينکه بغلم کرده بود اصلا حس بدي به من نمي داد!

شواليه ادامه داد:

-من نمي خوام بيارمت توي باندم. من کسي رو مجبور به کاري نمي کنم. بايد اميدو ببخشي اگه اذيتت کرد!

و با مهرباني پدرانه اي اضافه کرد:

-حالا هم آزادت مي کنم. زندگي خوبي داشته باشي!

از آغوشش بيرون آمدم و با تعجب گفتم:

-نمي ترسي لوت بدم؟

خنديد:

-تو صد در صد مي ري و منو لو مي دي. اما من همينجوريشم از سوي صدها کشور تحت تعقيبم، از جمله ايران! اينه که گفتن يا نگفتن تو چيزي رو تغيير نمي ده!

از حرف هايش خوشم آمد. از اين که هيچ چيزي نگرانش نمي کرد. دقيقا مثل يک خلافکار حرفه يي، اما از نوع رمانتيکش!

پرسيدم:

-اما اميد چي؟ اون ناراحت نمي شه که منو ول کردي؟

-فکر نمي کنم اون ديگه بتونه ناراحت بشه!

-منظورت چيه؟

-ايمان کشتش!

چشم هايم را تا ته باز کردم:

-کدوم ايمان؟!!!!!

لبخندش پر رنگ شد:

- فقط يه دونه ايمان هست که من و تو هردومون با هم بشناسيمش!

قضيه خيلي پيچيده شده بود. يعني ايمان من را دو دستي تقديم اميد نکرده بود؟ پس...

ناليدم:

-اينجا چه خبره؟

-همش بخاطر ندانم کاري منه. من واقعا گيج شده بودم!

اين صداي ايمان بود.

لحظه يي بعد، وارد سلول شد. و شواليه را محکم بغل کرد:

-ممنونم جناب شواليه. شما واقعا لطف بزرگي در حقم کردي!

شواليه با لحن آرامي گفت:

-هِي، من هيچ کاري نکردم!

-چرا. مي تونستي طرف اميد باشي، اما طرف مني!

شواليه از آغوش ايمان بيرون آمد:

-من کاري نکردم. فقط دور وايستادم و نمايشي که شما اجرا کرديدو ديدم. من واقعا از تماشاي کشت و کشتار لذت مي برم.

و از سلول بيرون رفت:

-زود باشيد، تا نظرم عوض نشده از اينجا بريد!

به محضي که شواليه پايش را از سلول بيرون گذاشت، ايمان گفت:

-هوففف، از اين مرتيکه حالم به هم مي خوره!

گفتم:

-چرا؟ من کم کم داره از شواليه خوشم مياد. آدم باحاليه!

چيزي نگفت. من هم ديگر چيزي نگفتم.

هردو از سلول خارج شديم.

جلوي در، چشمم به جنازه ي اميد افتاد که روي زمين بود.

اميد مرده بود؟

چه قدر راحت... چه قدر بي صدا...

از مردنش هم خوشحال شدم و هم ناراحت. خوشحال چون قاتل پدر و مادرم مرده بود، و ناراحت چون نتوانسته بودم خودم بکشمش!

فکر مي کردم ايمان بايد از اينکه اميد را کشته ناراحت باشد يا عذاب وجدان داشته باشد، اما ايمان جوري رفتار مي کرد که انگار قبل از اميد هم صد نفر ديگر را کشته بود!

به حفره اي که روي پيشاني اميد بود و از آن خون مي ريخت نگاه کردم و گفتم:

-جدي جدي تو کشتيش؟

ايمان بادي به غبغب انداخت:

-معلومه که من کشتمش!

-مردم اينجا از صداي تير ناراحت نمي شن؟

-نه. خب، راستش...عادت دارن!

*قسمت نوزدهم*

به محضي که پايم به سمند سفيد ايمان رسيد، به او زل زدم:

-خب؟

در حالي که کمربند ايمني اش را مي بست، با دست ديگرش ضبط ماشين را روشن کرد.

"سلام آخر" از خواجه اميري.

آن آهنگ را دوست داشتم، با اين حال، فعلا دوست داشتم چيزهاي ديگري را بشنوم. چيزهايي مهم تر از يک آهنگ!

براي همين ضبط را خاموش کردم و دوباره گفتم:

-خب؟

ايمان نفس عميقي کشيد و بريده بريده گفت:

-راستش...راستش برخورد اون روز ما تو پارک...اتفاقي نبود!

پوزخند زدم:

-حدس مي زدم!

با حالت معذبي روي صندليش جا به جا شد و همانطور که رانندگي مي کرد گفت:

-قضيه از دو سال پيش شروع شد. اون موقع نه من و نه حسام هنوز مجوز مطب زدن نداشتيم. نيکان هم کار پيدا نمي کرد. کل هزينه ها با پول بخور و نميري که محراب از معلمي به دست مياورد و پولي که برديا از آموزش گيتار به تنها شاگردش در مي آورد، پرداخته مي شد. از طرفي هم ما تازه تونسته بوديم زميناي شمال پدرمونو بفروشيم و پول طلبکاراشو بديم. همين که بابا سرشو گذاشت زمين، کلي طلبکار که نمي دونم از کجا پيداشون شد ريختن سرمون! خلاصه، وضعيت بدي داشتيم! از اونور...من...من دوست داشتم ماشين داشته باشم. تو همين گير و دار با شواليه آشنا شدم. يه جنتلمن واقعي. خوش قيافه، خوش اندام، خوش تيپ، و خوش اخلاق! من تحت تاثير شخصيت شواليه قرار گرفتم و خيلي زود حاضر شدم براش کار کنم. مي دوني، فرق شواليه و اميد همينه. اميد از زور استفاده مي کنه اما شواليه آدمو با اخلاقاش جذب مي کنه! خلاصه که يه مدت عاشق و شيفته ي شواليه بودم و کارايي که مي خواستو بي چون و چرا انجام مي دادم. پول خوبي هم مي داد. اين ماشينو با پولاي اون خريدم! ولي کم کم متوجه رفتاراي ضد و نقيضش شدم. اون با همه با ادب و احترام رفتار مي کنه ولي اگه کسي از اعضاي باندش بميره ناراحت نمي شه. اون هيچوقت به جسم کسي آسيب نمي رسونه اما اگه مجبور بشه مثه مور و ملخ آدم مي کشه! خب...من از اون ترسيدم. از اونور بالاخره تونستم پروانه ي کسب بگيرم. شواليه يه اخلاق خوبي داره، اونم اينه که کاملا منطقيه. رفتم پيشش و بهش گفتم که من يه کار ديگه پيدا کنم و ديگه نمي خوام با اون کار کنم. اونم خيلي راحت قبول کرد.

و با لحن توهين آميزي گفت:

-به نظرم اون يه احمقه که کسايي که از باندش مي رنو زير نظر نمي گيره و نمي کشه شون!

به چشم هايش زل زدم:

-نه، احمق نيست. شواليه از خودش کاملا مطمئنه. واسه همين به ندرت نگران مي شه. از اين اخلاقش خوشم مياد

-پوفففف...داشتم مي گفتم! در هر صورت، من از باندش رفتم. تا اينکه چند روز پيش بهم زنگ زد و گفت به کمک من احتياج داره. نمي دونم چرا ولي هنوزم نمي تونستم بهش بگم نه. قبول کردم و باهاش رفتم سر قرار. اونجا عکس اميدو نشونم داد و گفت اين يکي از همکارامه که تازه از زندان آزاد شده و بايد يه کم تنبيه بشه. نفهميدم چرا بايد تنبيه مي شد،ولي شواليه بهم گفت که تو توي فلان بيمارستان بستري يي و به زودي از اونجا فرار خواهي کرد. و گفت که وقتي فرار مي کني حال خوبي نداري پس مي تونم به عنوان دکتر ببرمت خونه. بايد يه هفته پيش خودم نگهت مي داشتم تا اميد در به در دنبالت بگرده. اين مجازاتي بود که شواليه براش تعيين کرده بود! بعد از يه هفته، بايد مي بردمت و کت بسته تحويل اميد مي دادمت. شواليه آخر حرفاش گفت: «اون دختر خيلي باارزشه. اگه ارزش واقعيشو فهميدي و خواستي ازش محافظت کني، اين کارو بکن. منم کمکت مي کنم». اون موقع منظورشو نفهميدم. و وقتي شباهت بيش از حد تو رو به نيکي ديدم، فکر کردم منظورشو فهميدم. با اين حال...الان تازه مي فهمم منظور شواليه چي بود! تو واقعا يه جورايي...خاصي...با بقيه متفاوتي. به خاطر همين بود که وقتي به اميد تحويلت دادم... نتونستم طاقت بيارم. اومدم که نجاتت بدم

شايد اگر فکرم مشغول چيز ديگري نبود،سعي مي کردم به ايمان لبخند بزنم و بابت تعريف هاي دست و پا شکسته اش از خودم، تشکر کنم. اما در آن لحظات به چيزهاي ديگري فکر مي کردم.

تمام زندگي من...يک بازي بود؟!

شواليه به پرستارها گفته بود شب به ملاقاتم مي آيد، تا من قبل از رسيدن شب فرار کنم. هلن را بي هيچ دليلي در بيمارستان گذاشته بود، چون مي دانست هلن من را به فرار تحريک مي کند. پس شواليه مي دانست که هلن مي خواهد فرار کند! ايمان را اجير کرد تا من را يک هفته از مهلکه دور کند، چون مي دانست من شبيه خواهرش هستم و از من محافظت مي کند. ياد حرفش افتادم. چند دقيقه پيش به ايمان گفته بود "من کاري نکردم فقط نمايشتونو ديدم و لذت بردم"

همه چيز يک نمايش بود. نمايشي که او ترتيبش داده بود. شواليه عروسک گردان بود و ايمان، نخ هايي که عروسک را به عروسک گردان پيوند مي زد.

همه من را بازي داده بودند. احتمالا محراب و بقيه هم در اين بازي به ايمان کمک کرده بودند!

دلم يک نفر را مي خواست. کسي که واقعا دوستم داشته باشد. کسي که بازيم ندهد. کسي که بتوانم کنارش احساس امنيت کنم...

و من اين کس را داشتم!

چرا فراموشش کرده بودم؟

ياد حرف آقاي کريمي افتادم. وقتي داشتم از پرورشگاه مي رفتم، گفته بود مي توانم هر وقت به حمايت يک آدم بزرگ احتياج داشتم روي کمکش حساب کنم. حالا به کمک احتياج داشتم. به يک کمک پدرانه...!

به ايمان گفتم:

-داريم کجا مي ريم؟

-خونه

-قبلش بايد بريم پرورشگاه.

-اما...

محکم و قاطع جواب دادم:

-گفتم پرورشگاه!

***

وقتي سمند سفيد جلوي جايي که شش سال از عمرم را آنجا گذرانده بودم ترمز کرد،من و ايمان هردو پياده شديم و به طرف در رفتيم.

زنگ زديم. نگهبان که من را مي شناخت لبخندزنان ما را به داخل دعوت کرد. يکراست به طرف دفتر خانم حکيمي رفتم، حوصله ي بچه ها را نداشتم!

در را باز کرديم و وارد اتاق مديريت شديم. خانم حکيمي پشت ميزش مشغول خوردن نسکافه بود.با سر و صدا گلويم را صاف کردم.

سرش را بلند کرد و به من خيره شد.

چند لحظه با تعجب نگاهم کرد و بعد، با خوشحالي گفت:

-آذرخــــش!!!

به طرفم آمد و خواست بغلم کند. اما من خودم را با انزجار عقب گشيدم و با لحن بي احساسي گفتم:

-اگه مي خواستي از شرّم خلاص شي لازم نبود منو بدي دست دشمنم. مي تونستي تو خيابون ولم کني!

خانم حکيمي با ناراحتي گفت:

-من...فقط...فکر کردم...بهتره يه کم زودتر از تاييد صلاحيت اونا، تو رو بفرستم پيششون...اونا به نظرم خوب بودن...

بي توجه به حرف هايش گفتم:

-آقاي کريمي کجاست؟

خانم حکيمي چيزي نگفت. گفتم:

-من اومدم اونو ببينم. کجاست؟

اين بار سعي کرد چيزي بگويد. لب هايش لرزيد و با ترديد و بغض گفت:

-ديروز صبح...ديروز صبح...

و نتوانست جمله اش را ادامه بدهد. فهميدن اينکه چه مي خواست بگويد، اصلا سخت نبود.

آرام گفتم:

-مُرد نه؟

با بغض سرش را تکان داد. به صورتش زل زدم و چيزي نگفتم. چيزي نداشتم که بگويم.

فقط نگاهش کردم. بعضي احساس ها مثل اين مي مانند که کل دنيا روي سرت خراب شده. وقتي کل دنيا روي سرت خراب مي شود نمي تواني گريه کني! باور کن نمي تواني!

خانم حکيمي همزمان با اشک ريختن ادامه داد:

-از حدود يه هفته قبل از رفتن تو...دخترش که...تازه از شوهرش جدا شده بود...اومده بود پيشش... اونم حالش بد بود، ولي دخترشم...با سرخودبازياش...حالشو بدتر کرد...تو هم رفته بودي... حالش واقعا بد بود. يه مدت بيمارستان بود تا اينکه...ديروز صبح دخترش زنگ زد و...

جمله اش را ناتمام گذاشت. لزومي هم نداشت کاملش کند. آن جمله، يکي از جمله هايي بود که بهتر بود تا ابد ناتمام بمانند!

*قسمت بيستم*

در تمام مدتي که ايمان به طرف خانه اش حرکت مي کرد، روي صندلي نشسته بودم و به بيرون نگاه مي کردم.

دلم مي خواست يک اسلحه بردارم و هر کس که مي بينم را سوراخ سوراخ کنم!

ايمان، خانم حکيمي، شواليه، خودم، همـــه...!

چه قدر خوب مي شد اگر مي توانستم همه را بکشم! آخرش هم خودم را!

بالاخره به خانه ي شيک و بزرگ ايمان و برادرانش رسيديم.

ايمان در حالي که ماشين را پارک مي کرد گفت:

-مي دوني، تو يه جوري هستي که آدم دلش برات نمي سوزه، تحت تاثيرت قرار مي گيره!

با تندي گفتم:

-تحت تاثير چيم؟ بدبختيام؟

-نه. تحت تاثير رفتارت با بدبختيات.تو واقعا جنگجويي.

به جاي اينکه جوابش را بدهم از ماشين پياده شدم. در ماشين را قفل کرد و گفت:

-مي خوام بدوني بقيه هيچ تاثيري تو اين اتفاقات نداشتن. اونا تا همين امروز صبح هيچي نمي دونستن.

ياد دعواي صبحشان افتادم. باور پذير بود اما...اگر اين هم مثل همه چيز يک بازي بود چه؟! اگر عمدا سر و صدا کرده بودند تا بشنوم...؟!

با بي حالي گفتم:

-آره. فقط نمي دونم چرا محراب يهو غيب شد. هلنو هم با خودش برد...دقيقا وقتي اميد اومد. خيلي جالبه!

-موضوع اين بوده که من...مي خواستم يه هفته پيش خودم نگهت دارم اما يه جورايي داشتم بهت وابسته مي شدم. واسه همين تصميم گرفتم زودتر به اميد خبر بدم که تو اينجايي تا ببرتت! من و اميد منتظر مونديم تا تو، تو خونه تنها بشي. و اين فرصتو وقتي محراب و هلن رفتن بستني بخرن پيدا کرديم.

با تمسخر گفتم:

-تو واقعا پسر قابل اعتمادي هستي!

ايمان نگاهي به دستم کرد:

-باندش بايد عوض بشه.

ديگر هيچ حرفي بين ما رد و بدل نشد.اميدوار بودم حرف هايي که ايمان درباره ي وابسته شدن به من و خاص بودنم زد فقط براي دلجويي باشد. حوصله ي عشق و علاقه و اين لوس بازي ها را نداشتم.

وقتي هردو وارد خانه شديم، کسي توي هال انتظارمان را نمي کشيد. کسي نگران نبود. انگار هيچکس نمي دانست چه اتفاقي افتاده، يا اينکه برايش مهم نبود!

خودم را روي کاناپه انداختم و بي دليل به در و ديوار زل زدم.

-آزييي رششش!

صداي هلن بود. با نگراني نگاهم کرد و گفت:

-يک دفه ناپديد شدي. هرچه هم دنبالت گشتيم نتونستيم پيدات کنيم.

نيشخند زدم:

-يه روح بي سر اومد منو برد تو يه دخمه ي پر از خون که تيکه تيکم کنه، بعدشم ايمان اومد مثه يه جنتلمن نجاتم داد!

هلن با حالت بي احساسي گفت:

-آره، تازه همبرگر ها هم پرواز مي کنند!

زدم زير خنده:

-اينو از کجا ياد گرفتي؟

باز هم خودش را به مظلوميت زد:

-اينم محراب يادم داده!

با خنده گفتم:

-از خدا براي هردوتون شفاي عاجِل مي خوام!

-شفاي چي چي؟

با بدجنسي گفتم:

-مي توني از محراب بپرســي!

در همان موقع، ايمان با يک باند جديد آمد و شروع به عوض کردن باند دور دستم کرد.

همزمان با عوض کردن باند پرسيد:

-حالا چي کار مي کني؟ مي موني؟ مي ري؟

تنها جوابم اين بود:

-نمي دونم.

واقعا هم نمي دانستم. در وضعيتي بودم که فقط دلم مي خواست روي يک مبل بنشينم و به ديوار زل بزنم، بي اينکه هيچ کاري بکنم.

ايمان چيزي نگفت و بعد از تمام کردن کار باندپيچي،بلند شد و رفت.

همانطور بي حرکت روي کاناپه نشستم و چشم هايم را بستم. باورم نمي شد آقاي کريمي مرده باشد. به همين زودي...!

در اين مدت آنقدر بلا به سرم آمده بود که نتوانسته بودم به او سر بزنم. حتي نتوانسته بودم به او فکر کنم!

چه قدر زود از بين ما رفت، چه قدر زود دير شد!

با اين فکر که کسي آن اطراف نيست، به قطره اشکي اجازه دادم از چشم بسته ام سُر بخورد و پايين بيايد.

خودم هم نمي دانستم براي چه گريه مي کردم. براي مرگ تنها کسي که دوستش داشتم؟ براي تنهايي و بدبختي خودم؟ براي اينکه تمام اين مدت يک عروسک گردان داشت از تلاش هاي من براي زنده ماندن لذت مي برد؟

اشک ديگري از چشمم پايين چکيد.

آخرين باري که گريه کرده بودم کِي بود؟؟؟؟

-نمي دونستم گريه هم بلدي بکني!

با صداي برديا از جا پريدم. کنارم روي کاناپه نشسته بود. آنقدر بي سر و صدا آمده بود که متوجه آمدنش نشده بودم...شايد هم من زيادي در حال خودم بودم!!!

با تندي گفتم:

-چي کارم داري؟

-کاريت ندارم. آروم باش. من عين بقيه عوضي نيستم.

يک لحظه غم و غصه را فراموش کردم و ابروهايم را بالا دادم:

-مگه بقيه عوضين؟

لبخند زد:

-چشات که پر از اشک مي شه برق مي زنه. انگار توشون چراغ روشن کردن...نمي دونستم گريه هم بلدي بکني!

با حرص گفتم:

-من بي چاره يه بار تو زندگيم گريه کردمااا! هي بکوب تو سرم!

نيم لبخندي زد و گفت:

-مي تونم يه چيزي ازت بخوام؟

با تعجب گفتم:

-چــي؟

-گريه نکن. لااقل الان که ممکنه بقيه ببينن نه. آدماي قوي محکومن به اينکه گريه نکنن.وگرنه ديگه قوي به حساب نميان!

با اخم گفتم:

-اگه دقت کني مي بيني ديگه گريه نمي کنم!

-اوهوم.دقت کردم.

و ادامه داد:

-مي شه بريم تو اتاقم؟ عادت ندارم زياد تو هال باشم.

سرم را به علامت موافقت تکان دادم. وقتش بود از او درباره ي گذشته اش بپرسم. درباره ي رابطه ي سردش با برادرانش.

هردو به اتاق برديا رفتيم.

روي تختش نشست و گفت:

-ديشب رفته بودم انباري. يه کارتن کتاب توجهمو جلب کرد. کتابايي بود که تو نوجووني مي خوندم. با اينکه ديگه نمي خوندمشون، اما يه جورايي دوسشون داشتم. هميشه دلم مي خواست بدمشون تا يه نفر ديگه هم بخونه. خب، ديروز حس کردم اون "يه نفر ديگه" رو پيدا کردم.

و به کارتن پر از کتابي که گوشه ي اتاق بود اشاره کرد.

اين کارش چه معني يي مي داد؟

صدقه دادن؟

يامثل قديم ها، يک ترحم هميشگي که همه به يک دختر يتيم داشتند؟

شايد هم مي خواست حواسم را از ناراحتي ام پرت کند.

بي احساس نگاهش کردم و گفتم:

-دستت درد نکنه. بعدا نگاهشون مي کنم.

آرام گفت:

-يعني خوشت نيومد؟

-پسر دست و دلبازي هستي. اما راستش من هيچوقت از گرفتن صدقه خوشم نيومده.

درست نبود اين حرف را به او بزنم. نبايد ناراحتش مي کردم. اما اين حرف بي آنکه خودم بخواهم از دهانم بيرون پريده بود.

بي آنکه نگاهم کند گفت:

-من فقط فکر کردم کتاباي ترسناک دوست داري

و بي هيچ حرفي از اتاق بيرون رفت و در راهم به هم کوبيد.

به حالتش نمي آمد بيست و شش سال داشته باشد. شبيه پسر هاي شانزده-هفده ساله يي بود که از طلاق والدينشان ناراحتند، يا يک چنين چيزي!

در اتاق را باز کردم و داد زدم:

-برديـــــاااا

او که در حال بالا رفتن از پله ها بود، بي حرکت ايستاد.دوباره صدايش زدم:

-برديـا

اين بار گفت:

-هوم؟

-مي شه بياي اون کتابا رو نشونم بدي؟ خيلي وقته کتاب نخوندم.

از پله ها پايين آمد و وارد اتاق شد. کارتن پر از کتاب را از گوشه ي اتاق برداشت و وسط اتاق گذاشت.

حوصله ي هيچ کاري را نداشتم، اما براي دلجويي از برديا هم که شده بايد خودم را مشتاق نشان مي دادم.

به طرف کتاب ها رفتم و سرگرم بررسيشان شدم.

با ديدن اولين کتاب، نيشخند زدم اما چيزي نگفتم.

کتاب دوم را که ديدم، حس کردم واقعا تمام بدبختي هايم را فراموش کردم. و با ديدن کتاب سوم، بي اختيار دهانم را باز کردم:

-کوياسان؟ مال دارن شانه!؟

-اوهوم

-قصه هاي سرزمين اشباحو خوندي؟

-آره. خيلي وقت پيش. باحال بودن.

-کتاباي دارِن معرکه ن!

-شک نکن!

کتاب ديگري را برداشتم:

-اميلي رودا؟!

-اوهوووم

-من مجموعه ي "روون" رو خوندم. "روون پسري از رين" "روون و نگهبان کريستال" و بقيه ش.

-نخوندم. احتمالا اون موقع هنوز چاپ نشده بود!

-شايد!

و با اشتياق بين کتاب ها گشتم. باورم نمي شد، او تمام کتاب هايي که من آرزوي داشتنشان را داشتم، در يک جعبه جمع کرده بود.

مجموعه ي ماجراهاي سرزمين اشباحي که در کتابخانه ي پرورشگاه بود نصفه و نيمه بود، بعضي از صفحه هاي کتاب هايش هم پاره بود. اما برديا، همه ي آن مجموعه را داشت. آن هم تميز و مرتب!!!

يک کتاب پر از داستان هاي کوتاه آنتوني هوروويتس هم داشت. هميشه دلم مي خواست از او چندتا داستان بخوانم.هميشه تعريفش را شنيده بودم اما فقط شنيده بودم!

با خودم گفتم که چه قدر احمق بودم اگر کتاب هاي برديا را قبول نمي کردم!

در حالي که مثل يک دختر بچه ي هفت هشت ساله ذوق مي کردم و بالا و پايين مي پريدم(!!!)، به برديا نگاه کردم و گفتم:

-تووو واااقعا فوووق العاده يييي!

?پاره ي سوم:نابخشوده?

(The unforgiven)

*قسمت بيست و يکم*

بعد از آنکه يک حمام حسابي رفتم و با آب يخ از خودم پذيرايي کردم، روي کاناپه اي که تقريبا تخت خوابم شده بود(!) نشستم و خودم را با کتاب هاي برديا خفه کرد‌م!!!

وقتي مي گويم "خفه کردم" يعني روي کاناپه نشستم و کل کتاب "کوياسان" را بدون حتي يک لحظه استراحت، خواندم.

شبيه تشنه اي شده بودم که بعد از مدت ها، بالاخره به آب رسيده باشد.

نمي گويم براي آقاي کريمي ناراحت نبودم.به هرحال، منکر اينکه بي احساسم نمي شوم اما ديگر سنگدل هم نيستم!

ولي بايد اعتراف کنم که آن کتاب ها واقعا تمام ذهنم را اشغال کرده بودند و ذوق به دست آوردنشان، تمام وجودم را گرفته بود.

وقتي کتاب کوياسان را تمام کردم، خواستم يکي از کتاب هاي آر.ال استاين به نام "هيولا" را شروع کنم اما صداي هلن مانعم شد:

-حسابي سرت گرمه!

سرسري گفتم:

-آره

-بيا شام بخور

کتاب از دستم افتاد:

-به همين زودي وقت شام شد؟

-اوهوم. شام خوشمزه ي خوشمزه ي خوشمزه!

بعضي وقت ها حس مي کنم هلن به جاي هشت سال، پنج سال دارد!

از جايم برخاستم و با هم به طرف ميز غذاخوري رفتيم. اين بار ميز پر از پيتزا بود و همه به جز ما دور ميز نشسته بودند.

حسام موبايلش را در دستش گرفته بود و با آن ور مي رفت، اما بقيه داشتند به من نگاه مي کردند.

هلن روي صندليش نشست و مثل پيتزا نديده هايي که از آفريقا فرار کرده اند جيغ زد:

-آخ جووون پيتــــزا

و به پيتزايش حمله کرد.

ما هم شروع به خوردن کرديم. اعتراف مي کنم که وضع غذا خوردن من اگر از هلن بدتر نبود، بهتر هم نبود! آنقدر گرسنه بودم که پيتزا هايم را در دهانم مي چپاندم و با لذت و ولع، مي خوردم.

نيکان يک ليوان نوشابه برايم ريخت و به دستم داد:

-خفه نشي!

ليوان را از دستش گرفتم:

-نترس حواسم هست!

محراب-اين ايمان هم امشب آتيش زده به مالش! خيلي وقت بود کسي تو اين خونه پيتزا و نوشابه نخريده بود!

نيکان-البته، دليل اين کارش در هاله اي از ابهامه!

نگاهي به ايمان انداختم. چشمکي به من زد و گفت:

-دليل نداره. همينجوري گرفتم دور هم خوش باشيم.

برديا به آرامي گفت:

-خودتي!

ايمان با غضب نگاهش کرد:

-چــــــي خودمم؟

برديا با بي خيالي تکه اي از پيتزايش برداشت:

-خوشمزه ست. ولي قارچش کمه.

چشمم به حسام افتاد که سعي مي کرد نخندد، اما چشم هايش داشت مي خنديد.

آنجا چه خبر بود؟!

ايمان نفسش را فوت کرد و مشغول پيتزا خوردن شد.

از اين اخلاق برديا که هر حرفي دلش مي خواست مي زد و بعد، خودش را به آن راه مي زد خوشم مي آمد.

بعد از آن حرفش، سکوت آزاردهنده اي بر جوع حاکم شد.

اما من خيلي زود پيتزايم را خوردم و از آن سکوت آزار دهنده فرار کردم.

دوباره به کاناپه پناه بردم و شروع به خواندن رمان کردم.

با لذت و بي وقفه رمان مي خواندم که صدايي از بالاي سرم گفت:

-وقتي کتاب مي بيني مثل دختربچه هاي دوازده ساله مي شي!

صداي حسام بود. از اينکه بالاخره تصميم گرفته بود با من حرف بزند تعجب کردم.

با بيحالي گفتم:

-به نظر من دوازده ساله بودن بد نيست.

برخلاف تصورم خنديد:

-مثل برديا مي موني!

و از پله ها بالا رفت و خودش را به اتاقش که طبقه ي بالا بود، رساند.

کمي بعد، ايمان و نيکان درحالي که داشتند درباره ي تلفظ صحيح نام نوعي بيماري با هم بحث مي کردند، از آشپزخانه بيرون رفتند و بعد، برديا با يک بي خيالي منحصر به فرد(!) که از سر و رويش مي باريد، از آشپزخانه بيرون آمد.

اگر چهار روز پيش يک پسر قدبلند با موهاي مشکي يي که دور و برش ريخته و گردنبند صليب نقره يي در گردنش مي ديدم، تعجب مي کردم. اما به نظرم اخلاقش باعث شده بود غيرعادي بودن ظاهرش چندان به چشم نيايد.

نگاهي به من و کتاب ها کرد و لبخند زد.

از جايم بلند شدم و به طرفش رفتم:

-بازم ممنونم.

ايستاد و بي حوصله پرسيد:

-بابتِ؟

-کتابا

-يه بار تشکر کردي!

و در اتاقش را باز کرد و رفت داخل. من هم دنبالش رفتم.

نمي دانستم الان بايد چه کار کنم؟ از او دليل بي حوصلگيش را بپرسم؟ يا بروم؟

نمي دانستم...من هيچ چيز از او نمي دانستم.

با اين حال، وقتي خودش گفت "بشين"، بي اختيار روي صندلي ميزکامپيوتر نشستم.

آرام گفت:

-من بازم متاسفم. من فقط فراموشم شده بود تو دختري! عادت دارم بخاطر دوستاي ديگم هرکاري بکنم. خب... بهت حق مي دم. شايد نسبت به برديايي که يه عمره بقيه ديدن، يه ذره زيادي مهربون بودم.واسه همين بهت حق مي دم فکر بد کني!

متعجب گفتم:

-هوووي انقد تند نرو داداش! وايسا منم بيام! کي گفته من فکر بد کردم؟ من فقط فکر کردم مثل بقيه داري يتيم نوازي مي کني و صدقه مي دي!

و بعد، با کنجکاوي گفتم:

-و اينکه...مگه برديايي که يه عمره بقيه ديدن چه جوريه؟

شانه بالا انداخت:

-يه چيزي تو مايه هاي ايني که جلوت نشسته.

در ظاهرش دقيق شدم:

-يعني...عجيب و غريب؟

-شايد. ولي بيشتر يعني بي احساس، بي عاطفه، و عوضي!

زدم زير خنده:

-حالا چرا عوضي؟

خودش هم خنده اش گرفت:

-چون واقعا هستم. تازه...اگه از بقيه بپرسي احتمالا "قاتل و جاني" رم اضافه مي کنن.

-پس من بايد برم يه چاقو محض احتياط بردارم!

خنديد:

-نترس. نمي کشمت!

-"نمي توني" بکشي. چون اگه بخواي منو بکشي خودم زودتر اين کارو مي کنم.

و به دست باندپيچي شده ام اشاره کردم.

-بعلـــه، مي بينم که سابقه هم داري!

خيلي بي ربط، سوالي که خيلي وقت بود دلم مي خواست از او بپرسم را به زبان آوردم:

-مي تونم يه کم بيشتر دربارت بدونم؟

از سوالم جاخورد:

-منظورت چيه؟

-مي خوام بدونم چرا فکر مي کني عوضي يي، چرا رابطه ي تو و داداشات انقد...

و با اينکه کلمه يي که مي خواستم به کار ببرم را دوست نداشتم ، اما گفتم:

-...آبَکي يه؟

-چرا بايد براي تو توضيح بدم؟

خونسردي...خونسرديِ همراه با قلدري...اين اخلاقش من را ياد خودم انداخت. چرا برديا تاحالا اين رويَش را نشانم نداده بود؟!

به چشم هايش زل زدم:

-چون بايـــد توضيح بدي!

چند لحظه به همديگر نگاه کرديم. اول تهديدآميز، بعد متعجب، و بعد، بي دليل زديم زير خنده.

با لحن دوستانه اي که تا همين نيم ساعت پيش با من حرف مي زد گفت:

-خب...چي مي خواي بشنوي؟

-همه چي!

-يعني بشينم بيست و شيش سال زندگي رو برات توضيح بدم؟

-اوهوم. يه چيزايي از گذشتت بگو. گذشته ي هر آدمي باعث ساخته شدن شخصيتي که الان داره مي شه.

-اينو قبول دارم.

و گلويش را صاف کرد:

-خب،الان که دارم فکر مي کنم مي بينم من از همون بچگي با بقيه فرق داشتم. کودکي و نوجووني من تو رماناي ترسناک و فيلماي ترسناک خلاصه شده بود. هميشه من يه جورايي جدا از بقيه حساب مي شدم. يه جورايي اونا فکر مي کردن من سرد و بي احساسم درحالي که اين خودشون بودن که باهام سرد رفتار کرده بودن!

-تا اينجا مي تونم بگم شبيه من بودي!

-هيچوقت نفهميدم چرا ديگرانو عصباني مي کنم، ولي هرکي مقابلم قرار مي گرفت عصبي مي شد!

-شباهت بعديمون!

-خلاصه که وقتي شونزده ساله بودم، به خودم اومدم و فهميدم تو خونواده مون يه جورايي تک و تنهام. برادرام و نيکي يه جبهه بودن، منم يه جبهه. خب، مي تونم بگم موثرترين نقش توي اين قضيه رو نيکي داشت. وقتي تک دختر يه خانواده با اينهمه پسر باشي، مي شي عزيز دل مامان و بابا و برادرات.حرفات و رفتاراتم واسه همه مهم مي شه!

-اوهوم

-نيکي از من بدش مي اومد. واسه اينکه من مثل بقيه نازشو نمي کشيدم. دست خودم نبود. خيلي دوستش نداشتم. اون فقط برام مثل يکي ديگه از برادرام بود. به نظر من کار جالبي نيست که صرفا چون دختر بود، لوسش مي کردن.

و ساکت شد. انگار داشت فکر مي کرد.

-زير لفظي مي خواي؟ بقيشو بگو ديگه!

-خب، دليل ديگش اين بود که اون از رمانايي که مي خوندم و بازيايي که مي کردم و فيلمايي که مي ديدم...خلاصه از دنياي ماورا خوشش نميومد.

-چه بي ذوق!

و به اين فکر کردم که شايد نفرت سارا هم که تمام شش سالي که در پرورشگاه بودم از من متنفر بود، بخاطر تنفرش از دنياي ماورا بوده باشد!

برديا ادامه داد:

-خب مي دوني، وقتي يه نفر مي ميره بقيه فقط به خوبياش فکر مي کنن نه بدياش. اين خاصيت انسان هاست! واسه همينم خيلي عجيب نيست که کسي از اين خصوصيت نيکي که اگه از چيزي خوشش نمي اومد، موذيانه زيرآبشو پيش همه مي زد حرفي نمي زنه. اون با مظلوم نمايي جوري رفتار مي کرد که انگار نگران منه و مي ترسه چيزاي ترسناک به روحيم ضربه بزنه و اينا...بقيه هم مي گفتن چه خواهر مهربونيه و به من زخم زبون مي زدن که چرا قدرشو نمي دونم

چشمم به دست هاي مشت شده اش افتاد و تازه فهميدم که خودم هم دست هايم را مشت کرده ام!

-خلاصه، از شونزده سالگي پي بردم که اين خانواده به صورت کاملا زيرپوستي منو طرد کردن و همش تقصير اون هيولاي يازده ساله بود! منم در مقابل، زندگيمو ازشون جدا کردم.

-چه جوري؟

-باهاشون مهموني نمي رفتم. حتي خريد هم نمي رفتم. همش درس مي خوندم و رمان ترسناک و بازي کامپيوتري، و بقيه ي وقتمم با دوستام مي رفتم بيرون. هفده سال و خورده ييم بود که با يه پسر متالهد به اسم دانيال آشنا شدم.

-چي چي هد؟

-متال-هد. طرفدار موسيقي متال.

-متال چيه؟

حس کردم دوست دارد چنگ بيندازد و موهايش را از ريشه در بياورد. با اين حال گفت:

-تو يه چيزي تو مايه هاي راک حسابش کن.

-آهان. باشه.

-خب، دوستي من و دانيال که بيشتر شد، من عاشق گيتار زدن شدم و تصميم گرفتم برم کلاس گيتار. بعدش ديگه زمانم کامل پر شده بود. مدرسه، کلاس گيتار، بيرون رفتن با دوستا، کتاب، درس، و زمان هايي هم که مي موند، ثرش متال.

دوست داشتم درباره ي "ثرش" هم چيزي بپرسم اما ديدم همين الان هم به اندازه ي کافي حرص مي خورد!

ادامه داد:

-خب، همه چي درست شده بود. يا لااقل من فکر مي کردم که درست شده. اما يه قانون نانوشته هست که مي گه: هر وقت فکر مي کني همه چي درست شده، همه چيز بدون هيـچ دليلي، خراب مي شه.

*قسمت بيست و دوم*

به بخش هيجان انگيز ماجرا رسيده بود.

سرم را جلو بردم و گفتم:

-خب؟

اما همان موقع در باز شد و هلن وارد اتاق شد:

-مي شه من هم بيام؟

با بي حوصلگي گفتم:

-محراب درباره ي "خرمگس معرکه" چيزي بهت نگفته؟

با جديت گفت:

-نه.

و با نگاه حسرت باري به گيتار برديا گفت:

-حوصلم سررفته!

برديا-خب برو گوشي نيکانو بگير

-خوابه.

-محراب چي؟

-داره فوتبال نگاه مي کنه.

-ايمان؟

-داره ماشينش را مي شورد.(از جمله بندي هاي جذاب هلن!!!)

برايم عجيب بود که کسي آن ساعت شب، ماشينش را بشويد! اما از اين برادران عجيب و غريب، هيچ چيز بعيد نبود!

گفتم:

-خب برو پيشش. کمکش کن، يه کاري هم ياد مي گيري!

يک لحظه فکر کرد:

-اوهوم. موافقم

و از اتاق بيرون رفت. رو به برديا گفتم:

-خب؟

-کجا بوديم؟...آهان! من هيجده سال و خورده ييم بود و نيکي سيزده سال و خورده ييش. اون موقع ها يه دختر همسايه داشتيم، اسمش فرزانه بود. فرزانه و نيکي با هم خيلي دوست بودن. فرزانه خيلي وقتا مي اومد خونه ي ما. يه روز من تو هال، خيلي دورتر از درِ تراس نشسته بودم و هندزفري تو گوشم بود. فرزانه و نيکي هم روي تراس بودن. اون موقع ما يه سگ داشتيم که رو تراس نگهش مي داشتيم. درست نمي دونم چي شد، ولي انگار سگه يهو بهشون حمله کرد و اونا هم سعي کردن بيان تو ولي درِ تراس بعضي وقتا گير مي کرد. اون روز هم در تراس گير کرده بود. نيکي سعي مي کرد درو باز کنه و تو همين گير و دار، فرزانه يهو از اون بالا پرت شد پايين. از صداي جيغش فهميدم يه خبراييه. گوشيمو پرت کردم رو مبل و رفتم سمتشون. ولي دير شده بود. فرزانه افتاده بود.

بعد از اون، نيکي به همه گفت من عمدا بهشون کمک نکردم و گذاشتم فرزانه بميره. نمي دونم، شايدم واقعا فکر مي کرد عمدي کمکش نکردم!‌

در هر صورت، تنفر خانوادم از من يه کم بيشتر شد. ولي عيبي نداشت!...نيکي حدود يه سال از من دوري مي کرد. اما کم کم به اين نتيجه رسيد که شايد من مقصر نباشم! حدود دو سال بعد از اون اتفاق، رابطمون داشت کم کم بهتر مي شد. خب، داشتم به اين نتيجه مي رسيدم که اون دختر بدي نيست! يه روز ماشين بابا رو گرفتم تا نيکي رو برسونم تولد دوستش. خونه ي دوستش خيلي دور بود. نيکي هي گفت تند برو، از چي مي ترسي، تند برووو من نمي خوام دير برسم، تند بروو... و من احمق هم با اين فکر که تو اين خيابون هيچ ماشيني نيست پامو گذاشتم رو گاز و...بعدش، صداي شکستن شيشه و جيغ نيکي با هم قاطي شد.

باز هم سکوت کرد. گفتم:

-خب خب؟

-وقتي چشمامو باز کردم تو بيمارستان بودم. يه پام زخم عميقي داشت و يه سرُم توي دستم بود. يه کم شيشه خورده هم تو دست ديگم رفته بود که درشون آورده بودن. همين. من زنده بودم. اما نيکي... اونا مي گفتن رفته تو کما. من خيلي زود از رو تخت بيمارستان پا شدم و رفتم تا کسي که باهاش تصادف کردمو ببينم. يه پيرمرد بود که فقط داغون شده بود. خوشبختانه زنده بود. و اونوقت...فهميديم که اين تصادف فقط يه قرباني داره: نيکي!

نفس عميقي کشيد:

-بعد از اينکه معلوم شد نيکي دچار مرگ مغزي شده،بابا براي اولين بار کتکم زد. مامان آقّم کرد. حسام تف پرت کرد رو کفشم. ايمان که هميشه مظلوم و بي سر و زبون بود فحشم داد.محراب با نيش و کنايه منو چزوند. خلاصه، فقط نيکان بود که کاري نکرده بود، که اونم با يه "ازت متنفرم" جانانه، ابراز تنفر کرد!

-خب!!؟

-بابا بهم گفت ديگه پسري به اسم برديا نداره، و ديگه خرج خورد و خوراکمم نمي ده! تصميم گرفتم کار کنم و مستقل بشم. خب...من استعداد چشمگيري تو گيتار زدن داشتم. هميشه تو آموزشگاه موسيقي مون حرف من بود! واسه همين، وقتي گفتم من مي خوام اينجا کار کنم، با وجود سن و تجربه ي کمم، قبول کردن اگه يه شاگرد ديگه که خواست گيتار الکتريک ياد بگيره پيدا کردن، بِدنش به من! اون شاگرد خيلي زود پيدا شد! هنوز يادمه، اسمش علي بود. قرار شد من يه مدت کوتاه بهش مجاني آموزش بدم تا اگه خوشش اومد با من ادامه بده و اگه نه، استادم بهش درس بده. تو اون مدت، من تو يه پاساژ به عنوان صندوقدار کار مي کردم. بعد از اون، شاگردم گفت حسابي از من خوشش اومده. کلي هم ازم تعريف کرد! و بعد از اون من يه استاد گيتار و يه صندوقدار پاساژ بودم! کم کم يه مقدار پول درآوردم و گذاشتم بانک. باورت نمي شه آذرخش...يه ماه نشده بود که از بانک زنگ زدن و گفتن ماشين برنده شدي! يه 206صندوق دار! منم با شوق و ذوق ماشينمو ازشون گرفتم. بمانَد که اومدن دم در خونمون و بابام باهاشون چه رفتار بي ادبانه يي کرد. البته...من زياد نتونستم بابت ماشينم ذوق کنم. چون چند روز بعد از گرفتن ماشينم، مامان سکته کرد و مُرد!!!

متعجب به صورتش خيره شدم.

-خب، يه مدت بعد هم بابامون. بعد از مرگ مامان و بابا، طلبکاراي بابا ريختن سرمون. ديگه وقتي واسه سرد رفتار کردن و دشمني نداشتيم. تو اون دوران شديم عين پنج تا برادر واقعي! زمينامونو فروختيم و خودمونو چِلونديم تا اينکه تونستيم پول تمام طلبکارا رو بديم. بعدش يه کم فقير و بدبخت شديم! من با ماشينم مسافرکشي مي کردم و به شاگردمم درس مي دادم.حسام هم تازه مطب زده بود و يه مقدار پول اومد تو دست و بالمون. به خاطر کمکايي که تو اون روزاي سخت بهشون کردم، رفتارشون يه کم باهام بهتر شد. البته کي به رفتار اينا اهميت مي ده؟

خنديدم:

-هيشکي!

-خب...بعدشم با تو آشنا شدم. مي دوني آذرخش، تو حيرت انگيزترين چيزي هستي که تاحالا ديدم! ظاهرت شبيه نيکيه، و اخلاقات شبيه من! واقعا عجيب و غريبي!

-يه نگاه به قيافه ي خودت انداختي که به من مي گي عجيب و غريب؟

و خنديدم. او هم خنديد.

آرام گفتم:

-از يه خصوصيتت خيلي خوشم اومد.

-چي؟

-اينکه مثه خودم پوست کُلُفتي!

نيشخند زدم:

-اتفاقا منم از همين خصوصيتت خوشم اومده!

***

وقتي سرم را روي بالش گذاشتم و خواستم بخوابم، تازه فهميدم در چه شرايط بحراني يي قرار گرفته ام!

آقاي کريمي مُرده بود. باورم نمي شد. اما اين اتفاق واقعا افتاده بود.

يک اتفاق ناراحت کننده...اما واقعي!

کمي هم به حرف هاي برديا فکر مي کردم. شايد براي هرکس ديگري به جز من عجيب بود که برديا چنين زندگي سختي داشته، اما به نظر من کاملا عادي و طبيعي بود.

البته، هنوز نتوانسته بودم تشخيص بدهم زندگي من سخت تر بوده با برديا!؟

اين پهلو و آن پهلو شدم. حالا که هيچکس دور و برم نبود، مي توانستم تا دلم مي خواهد سوگواري کنم.

صداي آقاي کريمي در سرم پيچيد:

"سلااام آذرخــش،چرا باز اخمات تو همه؟"

"هاهاهاااا يه رمان ترسناک ديگه ته کتابخونه پيدا کردم. بايد قشنگ باشه، بشين بخونش!"

"هعييي...خدايا شکرت اگه اقلا دختر خودم آبش باهام تو يه جوب نمي ره، تو رو دارم!"

"به نظر من تمام سختي ها و مشکلات تموم مي شن. فقط بايد مقاومت کني"

"تو يه صاعقه اي. هيچکس نمي تونه يه صاعقه رو تصاحب کنه."

و صداي دردمند آن روزش:

"آذرخش...نرو"

"نمي دونم آرزوي خوبيه يا نه، ولي کاش تو دخترم بودي"

تمام بالش از اشک هاي بي صداي من خيس شده بود.

دلم مي خواست تا خود صبح گريه کنم. حالا که کسي دور و برم نبود، به خودم اجازه دادم تا مي توانم احساس بي پناهي و بدبختي کنم!

و سرانجام، وقتي گريه هايم تمام شد، اشک هايم را پاک کردم و زير لب به خودم گفتم:

-خب ديگه، بســه دختره ي خل و چل! شبيه دختراي لوس شدي!

*قسمت بيست و سوم*

فرداي آن روز، و روز بعدش، به کتاب خواندن و گفتن و خنديدن گذشت.

کم کم داشتم طعم خوشبختي را مي چشيدم. چه دختر خوشبختي بود اين نيکي...!

درست نيست که آدم به يک مرده حسادت کند، اما من کمي به او حسودي مي کردم که در چنين خانواده اي بزرگ شده بود.

يک برادر شر و پر سر و صدا مثل محراب، يک برادر هميشه خندان مثل نيکان، يک برادر مهربان و خوش قلب مثل ايمان، و برادري مثل برديا...يک هم صحبت فوق العاده و يک دوست قابل اعتماد! اين ها چيزهايي بودند که او هميشه در زندگيش داشت!

در آن دو روز محراب مجبورم کرد پختن کيک و درست کردن قورمه سبزي را ياد بگيرم، و يک بار هم برايشان کتلت درست کنم. توجيهش هم اين بود که "تو دختري. اين کارا به هر حال لازمت مي شه!"

من هم گرچه نزديک بود آشپزخانه را آتش بزنم(!!!) اما بالاخره اين کار ها را ياد گرفتم. محراب معلم فوق العاده ايست.ولي وقتي به او گفتم که مي تواند برود و معلم آشپزي خانم هاي خانه دار بشود، نيکان تا حد مرگ خنديد. اما محراب فقط چشم غره رفت!

ايمان باند دستم را به طور کامل باز کرده بود. ديگر نيازي به باندپيچي نبود.

دستم خوب شده يود اما روي رگم يک خط سفيد باقي مانده بود که به قول برديا "يادگاري" بود. يادگارِ فرارِ هنرمندانه ي من!!!

ايمان مي گفت اين يادگاري باعث مي شود من تا آخر عمرم آنها را فراموش نکنم. راست مي گفت. مسلما هرکسي که مي شدم و هرجا مي رفتم، هيچوقت آن ها را فراموش نمي کردم.

رفتار حسام کمي عوض شده بود. نمي دانستم چرا، اما ديگر مثل قبل از دستم فرار نمي کرد! گاهي وقت ها سلام و عليک مي کرديم و حتي جملاتي مثل "کنترل تلوزيونو بده" و "چه روز گرميه" بينمان رد و بدل مي شد.

هلن در تمام مدتي که آنجا بوديم، به محراب چسبيده بود.ديگر زياد دور و بر من نمي آمد. حتي شب ها هم پيش محراب مي خوابيد و اورا مجبور مي کرد برايش قصه بگويد!

همه چيز خوب پيش مي رفت به جز يک چيز: فکري که من را آزار مي داد.

اين فکر هميشه در ذهن من بود: اين که من به آنجا تعلق ندارم!

من...

من به هيچ جا تعلق نداشتم. قبلا فکر مي کردم به بهزيستي تعلق دارم اما حالا اين فکر را نمي کردم.

آدم افسرده يي نبودم اما گاهي وقت ها فکر مي کردم قبر تنها جاييست که مي توانم خودم را متعلق به آن بدانم!

اما...فکر ديگري هم مي کردم: پيوستن به شواليه!

مي دانستم که اگر اين کار را انجام بدهم، پرده ي آخر نمايش را اجرا کرده ام و گذاشته ام تمام نمايشي که شواليه مي خواست، اجرا شود.

حتي ممکن بود براي خرد کردن غرورم و "بيشتر لذت بردن" از نمايشش، طردم کند و بگويد براي آمدن خيلي دير شده!

اما به هرحال، پيوستن به شواليه هم راه حل خوبي بود!

***

روز جمعه بود و همه ي ما در خانه نشسته بوديم و سرخودمان را گرم مي کرديم.

من و نيکان روي دو کاناپه نشسته بوديم و کتاب مي خوانديم(البته موضوع کتاب هايي که مي خوانديم کمي با هم متفاوت بود!!!)، و هلن و محراب کنار پنجره نشسته بودند و سعي مي کردند با يک ذره بين طلايي کوچک، يک برگ را بسوزانند.

ايمان و حسام و برديا هم در اتاق هايشان بودند.

خميازه اي کشيدم و جمله ي بعديِ "درس پيانو مي تواند تو را بکشد" را خواندم.

نيکان سرش را از توي کتاب "کليدهاي رسيدن به موفقيت" بيرون آورد و با کلافگي گفت:

-واااي! پوسيديم تو اين خونه! پايه ايد بريم بيرون؟

محراب اولين کسي بود که عکس العمل نشان داد:

-حتمــــا!

و نفر بعدي هلن بود:

-به شرطي که بستني هم بخريم!

در همين چند روز، فارسي اش به طرز چشمگيري پيشرفت کرده بود.

من گفتم:

-بستگي داره کجا بخوايم بريم!

ايمان در حالي که از پله ها پايين مي آمد گفت:

-پارک. همون پارک هميشگيمون.

نيکان-من موافقم

محراب-منم همينطور!

در همان موقع، برديا از اتاقش بيرون آمد.

کيف مخصوص حمل گيتارش را روي کولش انداخته بود و تي شرت مشکي رنگي با نوشته هاي ناواضح انگليسي، با يک شلوار سياه جذب پوشيده بود. صليب دورگردنش و ساعت مچي صفحه بزرگش هم باعث جالبتر شدن تيپش مي شدند.

از جايم بلند شدم:

-کجا به سلامتي؟

-بهت نگفته بودم ما يه بَند زيرزميني داريم؟ من گيتاريست و خواننده ام. يه دِرامر و يه بِيسيست هم داريم که شاعرمون هم هست. الان اونا منتظر منن! بايد بريم رو آلبوم جديدمون کار کنيم.

از کل حرفش فقط فهميدم که چندنفر ديگر منتظرش هستند.

با اين حال سرم را جوري که انگار از حرف هايش سردر آورده ام تکان دادم:

-يعني نمياي پارک؟

"نچ"غليظي کشيد و از خانه بيرون رفت.

روي صندلي ولو شدم و گفتم:

-خب...کِي بريم؟

هلن با خوشحالي گفت:

-همين الانننن!

ايمان لبخند زد:

-باشه. لباس بپوشيد بريم.

و هرکس به اتاق خودش رفت.

من هم که اتاقي نداشتم، پشت کاناپه سنگر گرفتم و شروع به عوض کردم لباسم کردم. همزمان با لباس پوشيدن، با چشم هايم اطراف را اسکن مي کردم تا اگر کسي تصادفا از آنجا رد شد با گلداني که روي ميز عسلي بود نفله اش کنم!!!

اما خوشبختانه کسي از آنجا رد نشد و من با تيپ عجيب و غريبم از پشت کاناپه بيرون آمدم. اگر کسي من را مي ديد و بعد برديا را، احتمالا از روي لباس هايمان مي فهميد که ما يک ربطي به هم داريم!!!

جلوي کاناپه ايستادم و منتظر بقيه ماندم.

وقتي همه آمدند، به طرف در خروجي رفتيم.

هر کس مشغول پوشيدن کفش هايش شد.من آرام گفتم:

-يه مشکل خيلي کوچولو وجود داره...

محراب پرسيد:

-چي؟

با مظلوميت گفتم:

-من کفش ندارم که بپوشم! فقط يه جفت دمپايي مخصوص بيمارستان دارم!

و بعد، خودم از لحن مظلومم زدم زير خنده. محراب و نيکان هم خنديدند.

حسام آرام گفت:

-مي دونم چي کار کنم. همينجا وايسا!

و از پله ها بالا رفت.

ايمان-فکر کنم رفت زنگ بزنه به پليس که بيان ببرنت!

نيشخند زدم:

-بعيد نيست!

و درست همان لحظه، حسام با يک جعبه ي کفش از پله ها پايين آمد.

جعبه را به طرفم گرفت:

-بيا!

در جعبه را باز کردم. يک جفت کفش لژدار زرشکي با بندهايي که با نخ مشکي گلدوزي شده بودند.

نيشم را باز کردم:

-ممنون حسام!

و کفش ها را بيرون آوردم و سرگرم پوشيدنشان شدم.

ايمان زير لب گفت:

-باور نکردنيه!

نيکان تاييدش کرد:

-آره...منم حس مي کنم يه کم عجيبه!

من پرسيدم:

-چي عجيبه؟

محراب آهسته گفت:

-اين حسام نمي ذاشت دست هيچ کدوم ما از ده متري اتاق نيکي رد بشه، مي گفت اتاق و وسايلش بايد همونطور که بوده باقي بمونه... بعد کفشاشو داده به تو!؟

ياد چيزي افتادم: روزي که داشتم طبقه ي بالا را آناليز مي کردم، متوجه اتاقي شدم که درش قفل بود. احتمالا اتاق نيکي بود.

خيلي دوست داشتم بدانم اتاقش چه شکلي بوده!

کفش ها را از دست حسام گرفتم و به او که با لبخند جذابي نگاهم مي کرد زل زدم. با لحن خاصي گفت:

-خب...شايد لازم باشه يه تغييراتي تو رفتارم بدم!

*قسمت بيست و چهارم*

وقتي ايمان سمندش را جلوي يک پارک بزرگ پارک کرد، ما که در سمند چپيده بوديم، يکي يکي پياده شديم.

اول از همه هلن که روي پاي من بود پياده شد و بعد من، بعد هم بقيه.

روبه رويمان پارک بزرگ و شلوغي بود که واقعا طبيعت خيره کننده و حيرت انگيزي داشت.

هلن با ديدن تاب و سرسره و وسايل بازي،ذوق زده گفت:

-من مي رم آنجااا!

محراب حرفش را اصلاح کرد:

-اونجا!

هلن سر تکان داد:

-آره. همون!

و چند لحظه بعد، هلن در ميان بچه هايي بود که سعي مي کردند از سرسره بالا بروند يا همديگر را تاب بدهند.

رو به رويمان يک کافي شاپ خيلي شيک با دکور بنفش و مشکي بود.

ايمان نگاهي به ما انداخت:

-بريم بچه ها؟

محراب گفت:

-آر...

اما من وسط حرفش پريدم:

-به نظر من نه. الان که حال نمي ده! قبلش بايد بازي کنيم حسابي گرممون بشه، بعد بيايم اينجا يه چيزي بخوريم!

نيکان خنديد:

-دختر خيلي منطقي يي هستي!

محراب-حالا چي بازي کنيم؟

با نيش باز گفتم:

-گرگم به هوا!

هر چهارتايشان هاج و واج نگاهم کردند. بالاخره حسام گفت:

-داره سي سالمون مي شه! بعد بيايم گرگم به هوا بازي کنيم؟

لحنش دوباره سرد و بي اعصاب شده بود. گفتم:

-اولا شماها تا سي ساله شدن کلي جا دارين! دوما مگه چيه؟ خب نهايتش مردم مي خندن ديگه!

ايمان گفت:

-من پايه ام!

محراب خنديد:

-منم هستم. از آخرين باري که تو کوچه خيابون مردمو خندوندم کلي گذشته!

نيکان گفت:

-منم هستم!

و بالاخره حسام با لحن رنجيده اي گفت:

-مثل اينکه بايد منم بيام.

گفتم:

-خب حالا هرکي تک بياره کنيم!

و همين کار را کرديم. کسي که تک آورد ايمان بود. همه مان فرار کرديم.

ايمان اول از همه به سراغ حسام رفت که با بي حالي راه مي رفت. اما حسام با ديدن ايمان که نزديکش مي شد، شروع به دويدن کرد.

بازي مهيجي بود! دور پارک مي دويديم و سعي مي کرديم از ايمان فرار کنيم. همزمان، حرف هم مي زديم و غش غش مي خنديديم.

اولين کسي که ايمان بعد از بيست دقيقه تلاش توانست بگيرد، محراب بود. بعد، حسام و بعد هم نيکان. فقط من باقي مانده بودم.

حالا ايمان دنبال من مي دويد و من هم فرار مي کردم. اگر از مسير مستقيم مي رفتم او مي توانست من را بگيرد، چون سرعت دويدنمان برابري مي کرد!

براي همين وسط راه مرتب اين طرف و آن طرف مي رفتم، تغيير جهت مي دادم، تغيير مسير مي دادم، و خلاصه ايمان بيچاره را از پا در آوردم!

روي يکي از نيمکت هاي پارک نشست و گفت:

-تو رو نمي شه گرفت! پدرمو در آوردي!

خنديدم:

-مي توني از يکي ديگه از برادرات کمک بگيري!

ايمان با بدجنسي خاصي گفت:

-حتما!

و داد زد:

-نيکاااان! نيکااان!

نيکان که همان نزديکي ها بود به طرفمان آمد.

ايمان با خباثت گفت:

-بايد کمکم کني اينو بگيريم.

نيکان با تعجب گفت:

-دو به يک؟ سخت نيست؟

نيشخند زدم:

-پيشنهاد خودم بود!

نيکان-خب پس... يک...دو...سه...

ايمان از جايش بلند شد و هردو دنبال من دويدند. نيکان تازه نفس تر بود و حتما مي توانست من را بگيرد!

از وسط زمين چمن به طرف ديگر پارک رفتم و دورتا دور زمين بازي بچه ها از دست دو برادر فرار کردم.

بازي آنقدر جدي بود که اگر صداي غش غش خنده هايمان نبود، حتما مردم فکر مي کردند آن دوتا مي خواهند من را بگيرند و بکشند!

فرار کردم و به طرف وسايل بازي رفتم. از يکي شان بالا رفتم و بعد، از يکي روي ديگري پريدم. ايمان و نيکان که نمي توانستند من را بگيرند، فقط به کرم ريختن(!!!) از همان پايين بسنده مي کردند!

نيکان-تو ژيمناستيک کار کردي؟

نيشخند زدم:

-نه. يه استعداد ذاتيه!

و از آخرين دستگاه ورزشي پايين پريدم. بعد، شروع به دويدن کردم اما صدايي من را متوقف کرد:

-آذرخش...!؟

اين صدا را شنيده بودم. زياد هم شنيده بودم. اما نمي دانستم صاحب صدا کيست.

به طرف صاحب صدا برگشتم و با ديدن مرد ميانسالي که روي نيمکتي نشسته بود ايستادم. حدود دو ثانيه طول کشيد تا اسمش را به ياد بياورم:

-سرهنگ عابدي!

لبخند زد:

-حدس مي زدم خودت باشي. آخه کدوم دختري تو پارک از اين حرکتا در مياره!

و بعد، حالت صورتش عوض شد و با نارضايتي گفت:

-راستي تو مگه پرورشگاه نبودي؟

-خب، داستانش مفصله!

-يعني الان سرپرست خاصي نداري؟

-مي شه گفت نه!

-پس...وقتشه يه چيزايي رو بهت بگم!

***

«ماسکمو زدم روي صورتم و دستکشامو دستم کردم. ببين چه بساطي داريم! واسه سبزي خريدن هم مجبورم مثه آفتاب پرست استتار کنم!!!

دکمه هاي مانتوي سياهمو بستم و ماسکو تا زير چشمام بالا کشيدم. کفشامو پوشيدم و از خونه رفتم بيرون.

مردم تو خيابون يه جوري نگام مي کردن انگار جن ديدن! هه!

خودمو به سبزي فروشي رسوندم و يه کيلو سبزي خريدم. بعد، رفتم سمت خونه و درو با کليد باز کردم.

رفتم داخل و سبزيا رو گذاشتم روي پيشخوان آشپزخونه.

با شنيدن زنگ در، احساس ترس کردم. آخه خيلي وقت بود که کسي نيومده بود ديدن من! دو سه سالي مي شد که کسي زنگ خونه ي منو نزده بود. حالا اين کي بود؟

با اين فکر که مامور گاز يا برق يا همچين چيزاييه رفتم سمت در و بازش کردم. پشت در سرهنگ بود با...

به دختري که کنارش بود زل زدم.

مگه مي شد نشناسمش؟

اون چشما رو مگه مي شد فراموش کرد؟

مگه مي شد نفهمم کيه؟

بهش نگاه کردم که بي احساس بهم زل زده بود. لبخند مي زد، ولي مي شناختمش...مي دونستم لبخندش بيخوديه و الان هيچ احساس خاصي نداره!

دستشو گرفتم و به سمت خودم کشيدمش. يه جورايي پرتش کردم تو بغلم!

در حالي که با دستام به خودم فشارش مي دادم، زار مي زدم.

با لحني که سعي داشت مهربون باشه گفت:

-مامان؟

خودشو از آغوشم بيروم کشيد و زل زد بهم.

سرسري از سرهنگ تشکر کردم و در رو بستم. بعد، دست آذرخشو گرفتم و بردمش تو خونه.

دوباره بغلش کردم و گفتم:

-خيلي...خيلي دلم واست تنگ شده بود...

پوزخند زد:

-مي دونم!

تلخي رو تو حرفاش حس مي کردم. حق داشت؟...حق داشت!

رفتم دورتر و آناليزش کردم:

-چه قد خوشگل شدي صاعقه کوچولوي من! چه قد خانوم شدي!

خنديد:

-"خانوم"؟ بعيد مي دونم!

منظورشو نفهميدم. احتمالا منظورش اين بود که هنوزم رفتارش مثل پسرا مي مونه.

صورتش نسبت به ده سالگيش خيلي عوض شده بود. آدم بايد تو سن بلوغ زشت بشه ولي آذرخش خيلي خوشگل شده بود! با اين حال، تنها چيزيش که عوض نشده بود چشماش بود. چشماش هنوز همون شکلي بود!

مي ترسيدم دوباره از دستش بدم. با اين حال، رفتم براش چايي بيارم. فکر کردم:

من و دخترم... بشينيم...با هم چايي بخوريم!

حتي فکرشم نمي کردم اين اتفاق يه روز بيفته!»

*قسمت بيست و پنجم*

فکر مي کردم همه چيز مثل داستان ها خوب پيش مي رود. فکر مي کردم سرهنگ که قبلا يکي از دوستان پدر بوده، من را به مادرم مي رساند. بعد، من و مادرم به خوبي و خوشي با هم زندگي مي کنيم و همه چيز تمام مي شود.

ولي هيچ چيز طبق تصورات من پيش نرفت. وقتي در خانه باز شد، زني را ديدم که شباهتي به مادرم نداشت.

مادر من زني قد بلند با اندام ظريف و چهره اي جدي و جذاب بود. اما اين زن...

قدش خميده بود. انگار يکي-دو سانت کوتاه تر شده بود. چاق شده بود، دست کم ده کيلو اضافه وزن داشت. و در چشم هايش که تنها بخش صورتش بودند که از پشت ماسک ديده مي شدند، اثري از جديت سابق نبود.

با ديدن من، بغلم کرد و زد زير گريه. مادر من هيچوقت گريه نمي کرد. وقتي همدست اميد اسلحه اش را روي پيشاني من گذاشت و به کشتنم تهديدش کرد، گريه نکرده بود. اما حالا، داشت با سر و صدا گريه مي کرد.

يک جور حس غريبگي نسبت به او داشتم. همين باعث شد زياد خودم را به او نچسبانم و خودم را از آغوشش بيرون بکشم.

وقتي به خانه رفتيم، مامان به آشپزخانه رفت و برايم چاي آورد.

از دستش عصباني بودم. خيلي هم عصباني بودم. من در تمام اين سال ها حس کرده بودم هيچکس را ندارم و او زنده بود!

فکر کنيد!!! در تمام طول اين رمان او زنده بود!

مامان با سيني چاي برگشت. حالا که ماسک و دستکشش را در آورده بود، مي ديدم که صورت و دست هايش به طرز دردناکي سوخته اند و فقط چشم هايش سالم مانده اند.

روبه رويم نشست و گفت:

-برام از زندگيت نمي گي صاعقه ي مامان؟

چه قدر اين کلمه را دوست داشتم. چه حس خوبي بود که صاعقه ي کسي باشي! کم کم داشتم اين حس را فراموش مي کردم!

با اين حال، با سردي گفتم:

-مهمه؟

بغض کرد:

-منو ببخش دخترم. من ازت دوري کردم چون... خب... چون فکر مي کردم تو بهزيستي زندگي بهتري داري. من...بعد از مرگ پدرت و سوختن صورتم داغون شدم آذرخش... ديگه دست و دلم به هيچ کاري نرفت... از نيروي انتظامي هم استعفا دادم... نمي خواستم منو با اين حال و روز ببيني... هنوزم نمي خوام... ولي سرهنگ معتقد بود بايد بيارمت پيش خودم...

استدلالش را مي پذيرفتم. حق داشت! با اين حال گفتم:

-شما نظر منو پرسيدي؟ نه! نپرسيدي دوست دارم بي پدر و مادر باشم؟ دوست دارم تمام عمرمو با اين فکر که هيچکسو ندارم بگذرونم؟

اشک هايش را پاک کرد:

-سعي کن منو ببخشي. نمي گم منو ببخش چون حق داري که نبخشي. فقط ازت مي خوام سعي کني!

چيزي نگفتم.

-چاييتو بخور عزيز دلم

ليوان چاي را برداشتم و نوشيدم. روي آن مبل هاي راحتي و در کنار مادرم، احساس غريبگي مي کردم، احساسي که در خانه ي آن پنج برادر نداشتم!

با اين حال، به خودم گفتم که بايد صبور باشم و سعي کنم خودم را با شرايط وفق دهم.

مامان نزديکم شد و براي بار هزارم بغلم کرد.

از بغل کردن و بوسيدن متنفر بودم. خودم هم نمي دانستم چه مي خواهم. هميشه در حسرت محبت مادرم بودم اما حالا از محبت هايش حس خوبي نداشتم!

مامان يکي از اتاق هاي خانه ي دوخوابه اش را به من داد. بايد بگويم که آن اتاق در واقع انباري بود.

در ميان وسايل کهنه و رنگ و رو رفته اي که آنجا بودند، کمي جا براي نشستنم پيدا کرد و گفت که شب، از کمد برايم تشک تميز مي آوَرَد.

البته او اصلا نگذاشت من يک لحظه هم توي آن اتاق بمانم. من را به هال برد و در حالي که بغلم کرده بود، مجبورم کرد تمام اتفاقاتي که در اين مدت برايم افتاده را تعريف کنم.

براي اينکه عذاب وجدان نگيرد، همه چيز را با لودگي، بي اهميت نشان دادم.

اما بعضي چيزها بودند که نمي شد با لودگي از کنارشان گذشت.

***

بالاخره نفسم را با فوت بيرون دادم:

-همين ديگه، تموم شد!

مامان با چشم هاي خيسش به من چشم دوخت و گفت:

-تو...واقعا...اين همه بلا سرت اومده؟

سر تکان دادم:

-اوهوم

و از دهانم پريد:

-تازه، خيلي بيشتر از اينا!

با بغض گفت:

-باور کن... من... نمي دونستم که...

دستم را بالا بردم:

-نيازي به توجيه نيست.

و باتلاش براي لبخند زدن ادامه دادم:

-من بخشيدمت مامان

گونه ام را بوسيد و گفت:

-پس، از حالا به بعد مي خواي همينجا بموني؟

اين را که گفت، حس بدي سراسر وجودم را گرفت. من... مي خواستم پيش مامان بمانم؟ پيش قهرماني که جلوي چشم هايم فرو ريخته بود؟!

با ترديد گفتم:

-مـ...من هنوز...نمي دونم...

تقريبا جيغ زد:

-لابد مي خواي بري با اون پنج تا نره خر زندگي کني؟!

-نه... نمي دونم...

صدايش را بلندتر کرد:

-مثل اينکه پيششون خيلي بهت خوش گذشته!

چيزي نگفتم و خودم را با خشونت از آغوشش بيرون کشيدم و به طرف در خروجي رفتم. با تعجب گفت:

-کجا داري مي ري؟

-مي رم يه سري به اين اطراف بزنم. مي خوام ببينم اين محله چه جور جاييه.

اخم هايش را در هم کشيد:

-لازم نکرده. بعد از ظهر با هم مي ريم!

با سادگي خنديدم:

-من انقد اتفاق بد ديدم که خودم يه پا گرگ شدم! لازم نيست نگرانم باشي!

اخم هايش عميق تر شد:

-اتفاقا چون گرگ شدي مي ترسم!

چيزي نگفتم و همانجا ايستادم.

اين يعني "بي اعتمادي". يعني مامان به من بي اعتماد است. يعني درباره ي من فکر هاي خوبي نمي کند. يعني...

دست هايم را چنان مشت کردم که جاي بريدگي روي رگم تير کشيد و مجبور شدم مشتم را کمي شل کنم.

آهسته گفتم:

-من...خوابم مياد. مي خوام استراحت کنم.

-پس برم تشک بيارم؟

-نه. روي کاناپه مي خوابم. قبلا اين کارو کردم. مشکلي برام پيش نمياد.

***

خوابم نمي آمد. فقط روي کاناپه دراز کشيده بودم و به نقطه اي مبهم خيره شده بودم. يکي از بدترين حس هاي زندگيم را داشتم، تقريبا همان حسي که بعد از مرگ آقاي کريمي داشتم.

هــــه! مگر چند روز از مرگ آقاي کريمي گذشته بود؟ کمتر از يک هفته!

چشم هايم را بستم. دلم يک خواب مي خواست. يک خواب ابدي!

خدايا... بس نيست؟ فکر مي کنم کافي باشد! من هنوز هفده سالم هم نشده! اين همه مصيبت... اين همه حس بد... اين همه بدبختي... بس نيست؟

کاش سرهنگ به من نمي گفت مادرم زنده است. آن وقت زوال يک قهرمان زندگيم را از نزديک نمي ديدم.شايد اگر فکر مي کردم مرده بود، حس بهتري داشتم. تا آخر عمرم از مادرم يک چهره ي مصمم و جدي در ذهنم داشت اما حالا... زني که قوي نبود و نتوانسته بود مواظب خودش باشد. نابود شده بود!

از من ضعيف تر بود؟ من فقط ده سالم بود اما دوام آوردم. نگذاشتم آن اتفاق زندگيم را خراب کند! اگر او داغ شوهرش را ديده بود من داغ پدر و مادرم را ديده بودم!

با اين حال، بخشي از حس بدم بخاطر بي اعتمادي اش بود. يعني چه که فرياد زد و گفت "مثل اينکه پيششون خيلي بهت خوش گذشته". مسلم بود که خيلي خوش گذشته بود! اما...آن اخم و آن لحن...!؟

تصميم گرفتم بي خيال باشم. چشم هايم را بستم و به يکي از رمان هايي که تازگي ها خوانده بودم فکر کردم. کم کم چشم هايم را بستم و به خواب رفتم.

با صداي مامان از خواب بيدار شدم:

-بيا غذا بخور صاعقه کوچولوي من!

از جايم بلند شدم و به طرف سفره يي که مامان چيده بود رفتم. اما وقتي شروع به خوردن غذا کردم مامان با ناراحتي گفت:

-مگه از قحطي برگشتي؟ اين چه طرز غذا خوردنه؟

من هم با ناراحتي گفتم:

-دهنمو که مي بندم ملچ ملوچ هم نمي کنم. موقع غذا حرف هم نمي زنم. پس الان مشکل کجاست؟

-خيلي تند تند مي خوري!

چنگالم را توي بشقاب ول کردم:

-فکر کنم بهتره من برم دوباره بخوابم. شما که غذاتونو نوش جان کردين من ميام يه چيزايي کوفتم مي کنم.

و از جايم بلند شدم.

-قديما انقد زود ناراحت نمي شدي!

شانه بالا انداختم:

-ناراحت نشدم. فقط حس کردم داره به شخصيتم توهين مي شه.

-يعني ناراحت شدي!

-آره. ناراحت شدم!

و به طرف کاناپه رفتم. آن روز، بدترين روزي بود که يک مادر و دختر مي توانند با هم بگذرانند!

*قسمت بيست و ششم*

اگر بخواهم سه روز از بدترين روزهاي زندگيم را برايتان بگويم، نه روزهايي که پيش اميد بودم را مي گويم و نه شب هايي که کابوس مي ديدم و صبحش مجبور بودم چرت و پرت هاي بچه ها را درباره ي توي خواب حرف زدنم تحمل کنم...من سه روزي را مي گويم که پيش مامان بودم!

در آن سه روز مامان هر چند ساعت يک بار، بي دليل بغلم مي کرد و فشارم مي داد. اما نمي دانم چرا حس خوبي پيدا نمي کردم!

او به همه چيز من گير مي داد. اينکه صبح دير بيدار مي شدم، اينکه تند تند غذا مي خوردم، اينکه به جاي اين که از راه درست وارد آشپزخانه شوم، از روي ميز اپن مي پريدم و وارد آشپزخانه مي شدم، موهايم که آنها را توي صورتم مي ريختم و...!

او از همه چيز من انتقاد مي کرد. همــــه چــــيـز!

هيچ چيز سرگرم کننده يي توي خانه اش نبود. نه کتاب، و نه هيچ چيز ديگر. فقط يک تلوزيون بود که حوصله ي آن را هم نداشتم. هيچوقت در زندگيم رابطه ي خوبي با تلوزيون نداشتم اما مجبور شدم کل آن سه روز را پاي تلوزيون بگذرانم!

مامان علاوه بر اينکه از همه چيزم انتقاد مي کردم، مدام چهار چشمي مراظبم بود. انگار منتظر بود کار خلافي بکنم يا فرار کنم!

بدتر از همه چيز، اين بود که دلم براي هلن و آن پنج تا برادر تنگ شده بود، اما هيچ راه ارتباطي يي با آنها نداشتم. نه آدرسي، نه شماره تلفني...

حس مي کردم ديگر آنها را نمي بينم، و به همين دليل از اينکه با برديا و هلن خداحافظي نکرده بودم احساس بدي داشتم.

خلاصه که آن سه روز اسفناک را گذراندم. به نظر مي رسيد مامان علاوه بر از دست دادن ظاهرش، از لحاظ دروني هم مشکلاتي پيدا کرده بود. يک بيماري رواني...شايد نوعي وسواس!

بالاخره بعد از آن سه روز ملال آور، يک روز بعد از ظهر صداي ضرباتي که به در مي خوردند، ما را غافلگير کرد.

مامان با وحشت بي دليل و غير منطقي يي به من نگاه مي کرد. انگار با نگاهش از من مي خواست فرار کنم و جانم را نجات بدهم!

با اين حال، من با بي خيالي به طرف در رفتم:

-مي رم ببينم چه خبره!

و قبل از آنکه مامان بتواند متوقفم کند، با سرعت از حياط کوچک و کثيف خانه گذشتم و در را باز کردم.

با ديدن کسي که پشت در بود دلم خواست جيغ بزنم. دلم خواست به طرفش بروم و بغلش کنم. دلم مي خواست ازش بخواهم من را از دست مادر خودم که حالا از زمين تا آسمان با شش سال پيشش فرق کرده بود نجات بدهد. اما تنها کاري که توانستم بکنم، نگاه کردن به صليب دور گردنش بود و يک کلمه که در کمال خونسردي بيان کردم:

-سلام

برديا با نيشخند گفت:

-سلام عليکم. اومدم خواستگاري.

با آن دسته گل و شيريني که در دستش بود، احتمالا داشت راست مي گفت!!!

ژاکت و شلوار جين مشکي پوشيده بود و زير ژاکتش بوليزي ساده به رنگ سرمه يي. به طرز عجيبي خوش تيپ بود!

خنديدم:

-اگه براي خواستگاري اومدي فکر کنم خونه رو عوضي اومدي!

-نه درست اومدم!

-پس اومدي خواستگاري مامان!

با اينکه ته دلم علاقه يي به مادرم نداشتم اما گفتم:

-من مامانمو به نره غولي مثل تو نمي دم!

نيشخند زد:

-کي مامانتو خواست! اومدم خواستگاري خودت!

با اداي دختر هاي لوس چند بار پلک زدم و با لوس ترين لحني که بلد بودم گفتم:

-ولي من قصد ادامه تحصيل دارم!

و هردو زديم زير خنده.

صداي فرياد مامان را شنيدم:

-آهااااي با کي داري هر و کر مي کني!

برديا لبش را گزيد:

-يا حسين!

و بلند گفت:

-يا الله! اگه اجازه بدين چند لحظه بيام داخل!

باورم نمي شد برديا "ياالله" گفتن هم بلد باشد!

وارد حياط شد و در را هم پشت سرش بست.

-اينجا رو چه جوري پيدا کردي؟

-کلي به جناب سرهنگ التماس کردم تا آدرس اينجا رو بهم داد!ولي بايد مي ديدمت. باهات خداحافظي نکرده بودم.

و هردو وارد خانه شديم.

مامان با ماسک و دستکش(!) به طرفمان آمد و با سردي گفت:

-ايشون بايد پوريا باشه!

مي دانستم که مامان در زمينه ي حفظ اسم ها استعداد فوق العاده يي دارد و اين را عمدا گفت که به برديا ثابت کند اسمش براي مامان چه قدر بي اهميت هست.

به هر حال، مامان گرچه کاملا تغيير کرده بود، اما بعضي از اخلاق هايش -فقط بعضـــي از آنها-مثل قبل بود.

برديا بدون اينکه خم به ابرو بياورد گفت:

-خوشبختم، برديا هستم.

و به من نگاه کرد:

-اومده بودم براي آخرين بار خداحافظي کنيم.

بعد، کاغذي از داخل جيبش در آورد:

-اينم بگير.لازمت مي شه.

و کاغذ را به دستم داد و بعد،آرام گفت:

-خدافظ.

در حالي که سعي مي کردم بغض نکنم گفتم:

-خدافظ!

برديا دستي براي مادرم تکان داد، لبخند مکُش مرگ مايي زد و از خانه خارج شد.

مامان با سوءظن گفت:

-تو اون کاغذ چي بود؟!

ديگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. هرچقدر در اين سه روز خودم را کنترل کرده بودم بس بود.

با خونسردي همراه با قلدري گفتم:

-ربطي داره؟

و اجازه دادم با چشم هاي حيرت زده اش به من زل بزند.

به حياط رفتم و کاغذ تا شده را باز کردم. روي کاغذ با رنگ مشکي يک شماره موبايل نوشته شده بود. همين!

شماره تلفن را در دستم گرفتم و فکر کردم که شايد بهتر باشد جاي مناسبي پنهانش کنم.

نه...بهتر است حفظش کنم.

شماره تلفن را خواندم و هي در ذهنم تکرارش کردم. ظرف يک دقيقه، عددهاي توي شماره تلفن را براي خودم به شکل شعر در آوردم و حفظ کردم.

-آااااذرخشششش اون کاغذه چيههه؟

از لحن مامان ياد زامبي ها افتادم!

با خشم به سمتم آمد. عقب عقب رفتم و کاغذ را در دست مشت شده ام فشار دادم. بايد نقش يک دختر ترسيده و نگران را بازي مي کردم تا او به اينکه حفظش کرده ام شک نکند. اگر شک مي کرد، کارم زار بود!

به طرفم آمد و ناگهان، سيلي يي توي صورتم زد. چشم هايم را تا ته باز کردم و به صورت سوخته و ترسناکش زل زدم. بعد، آهسته کاغذ را به طرفش گرفتم و گفتم:

-تا حالا منو نزده بودي!

و با لحن بي احساس ادامه دادم:

-فقط يه شماره تلفنه. همين. اگه مي خواي منو بزني لطفا دليل بهتري پيدا کن!

و به داخل خانه رفتم. وسط خرت و پرت هاي انباري که اتاقم بود، نشستم و زانوهايم را بغل کردم. طولي نکشيد که صداي مامان را شنيدم:

-آذرخش... صاعقه ي مامان...

اخلاق هاي مامان واقعا غير قابل تحمل شده بود. يکسره اذيتم مي کرد و وقتي که از دستش کلافه مي شدم به من محبت مي کرد!

با صدايي که از خشم دورگه شده بود گفتم:

-راحتم بذار!

-ببخشيد ولي... دلم مي خواد مثل يه دختري که تو خانواده بزرگ شده باشي، نه يه دخترِ...

وسط حرفش پريدم:

-نه يه دختر خيابوني بي شرف بي آبرو. نه؟

و از جايم بلند شدم:

-من همين روزا براي هميشه از اينجا مي رم.

مامان دستم را گرفت و با ترکيبي از بغض و خشم گفت:

-نمي خوام اين دفعه هم از دستت بدم!

پوزخند زدم:

-همين الانشم از دستم دادي! تو قهرمان زندگي من بودي. اما خودت تصوير خودتو تو ذهنم کردي. من پر از درداي روحي بودم و فکر مي کردم کنار تو خوب مي شم. ولي توي همين سه روز زخماي روحمو تازه کردي. مستقيم و غير مستقيم بهم گفتي خيابونيم... تو خونواده بزرگ نشدم... پر از نقصم... تو همين سه روز ثابت کردي به اندازه ي يه نخود بهم اعتماد نداري!