و ادامه دادم:

-من همين امروز از اينجا مي رم. لطفا ديگه دنبالم نگرد. تو راست مي گفتي. اين که ما با هم زندگي نمي کرديم برام خيلي بهتر بود. سعي کن بدون من زندگي کني. مثل اين شيش سالي که به بهونه ي آرامش خودم، يه سر بهم نزدي! اگه يه درصد دوستم داري فراموشم کن.

منتظر يک تلنگر بودم. اگر مثل اين فيلم ها منقلب مي شد و مي گفت "‌تورو خدا نرو من ديگه اذيتت نمي کنم" يا اگر کمي بيشتر روي ماندنم پافشاري مي کرد، نمي رفتم.

با اين حال، او چيزي نگفت. فقط به صورتم خيره شد و گفت:

-خيلي خب. برو. راه بازه. ولي الان نه. امروز هوا ابريه. بارون مياد روت. خيس مي شي.سرما مي خوري.

اين ها را گفت و از اتاق بيرون رفت.

خداي من!!! با رفتنم موافقت کرد!

به همين سادگي!

اين که مي خواست خيس نشوم نشان از يک محبت مادرانه داشت.

اما من بايد مي رفتم. اين رابطه ي مادر و دختري زجر آور بايد يک جايي تمام مي شد.

هرچه زودتر...بهتر!

*قسمت بيست و هفتم*

غروب آرامي بود. محله ي ناآشناي "مامان اينا" به طرز عجيبي خلوت بود. هيچکس در خيابان نبود.

ساعت پنج بعد از ظهر بود، و مامان حتي به خودش زحمت اينکه ببيند من کجا مي روم يا هنوز هم قصد رفتن دارم يا نه، نداده بود.

نمي دانم...شايد آن آتش سوزي واقعا روح و روانش را به هم ريخته بود!!!

به طرف سر کوچه رفتم. آنجا يک سوپرمارکت بود که فروشنده اش مرد ميانسال ريشويي بود که سرش را در تلفن همراهش فرو برده بود!

مودبانه گفتم:

-ببخشيد...

سرش را بلند کرد.

-من مي خوام با تلفنتون يه تماس کوچيک بگيرم. اجازه هست؟

سعي کردم مظلوم به نظر برسم. سر تکان داد و گفت:

-ته مغازه، دست راست يه در هست. اونجا همه چي هست. تلفن هم اونجاست.

سرم را به علامت فهميدن تکان دادم و به طرف در رفتم و آن را باز کردم. پشت در يک اتاق با يک ميز در وسطش بود. روي ميز همه چيز بود. هدبند، دفتر، خودکار،کارت هاي تبليغاتي، بسته ي نيم خورده ي بيسکوييت و...!

يک تلفن بي سيم هم بود که من آن را برداشتم و با شماره تلفني که ديروز حفظ کرده بودم تماس گرفتم.

با بوق دوم، برديا گوشي را برداشت:

-الو؟

از پشت تلفن صداي خنده هاي بلند و سرخوشانه مي آمد. برديا داد زد:

-خفه شين توله سگا!

و آن افراد هم ساکت شدند!!!

برديا دوباره گفت:

-الو؟

گفتم:

-برديا!

-سلام عليکم. حال؟ احوال؟

-سر ضبط آلبومي؟

-تقريبا. مي شه گفت سر مسخره بازياي قبل از ضبط آلبومم! اگه بهم احتياج داري مي تونم بيام دنبالت.

-آره. دارم. بيا.

-کجايي؟

-سوپري سر کوچه ي مامانمو يادته؟

-آره

-جلوي اون منتظرت مي مونم

-باشه.پس فعلا

-فعلا

از مرد مغازه دار تشکر کردم و از مغازه اش خارج شدم.

جلوي در مغازه، آنقدر اين پا و آن پا کردم تا بالاخره دويست و شش مشکي رنگي که مال برديا بود، روبه رويم ظاهر شد.

سوار شدم و گفتم:

-منو ببر خونتون. با ايمان کار دارم.

-باشه. راستي...نمي خواي بگي چي شده؟

-چيزي نشده. فقط زندگي با مامانم يه کم سخت تر از زندگي با اميد بود. منم حوصله ي اينکه دوباره خودکشي کنم نداشتم.

با تعجب گفت:

-واقعا سخت تر بود؟

-آره.

تا وقتي که به خانه شان برسيم، ديگر حرفي بينمان رد و بدل نشد.

وقتي رسيديم، هردو از ماشين پياده شديم و به داخل خانه رفيم. همانطور که حدس مي زدم، اولين کسي که متوجه ما شد محراب بود که توي هال مشغول منچ بازي کردن با هلن بود!

با ديدن من چشم هايش را باز کرد و تقريبا داد زد:

-آذرخش!؟

نيشخند زدم:

-سلام!

لحظاتي بعد، ايمان و حسام و نيکان هم از اتاق هايشان بيرون آمدند و با ديدن من ابراز تعجب کردند!

و بعد، هلن خودش را به من چسباند و زد زير گريه!

با تعجب گفتم:

- چرا گريه مي کني؟

هلن وسط هق هقش گفت:

-محراب مي گفت تو مادرتو پيدا کردي و ديگه به اينجا باز نمي گردي!

صورتم را کج و کوله کردم:

-محراب يه چيزي واسه خودش گفته! من هر وقت بتونم ميام پيش شماها!

و به سمت ايمان گام برداشتم:

-ايمان...

-هوم؟

-يه کاري ازت بخوام برام انجام مي دي؟

-چي؟

-با شواليه يه جا قرار بذار.

-تو که نمي خواي...

پريدم وسط حرفش:

-چرا. مي خوام.

-اما تو انتخاب هاي بهتري داري. مثلا مي توني تا آخر تابستون پيش ما بموني و بعدش برگردي بهزيستي!

-راه سختيه. اول بايد کلي دليل بيارم، حرف بزنم، چهره نگاري کنم، ماجرا رو تعريف کنم و غيره! تازه بعدشم اگه ثابت نشه که مامان از لحاظ رواني مشکل پيدا کرده، ممکنه مجبورم کنن پيشش زندگي کنم.

حسام-منطقيه!

-خلاصه که من انتخابمو کردم. اينجوري شواليه هم به هدفي که بخاطرش اين نمايش رو راه انداخت، مي رسه. ايمان... اين کارو برام مي کني؟

ايمان دستش را بين موهايش فرو برد:

-خيلي خب ولي...اميدوارم پشيمون نشي!

نيشخند زدم:

-نمي شم!

***

جايي که ايمان با شواليه قرار گذاشته بود، کافي شاپ بزرگ و دلبازي بود با دکور شيکي که ترکيبي از رنگ هاي آبي و قهوه يي بود.

تقريبا تمام ميز ها پر بودند.من و ايمان، پشت ميزي نشسته بوديم و در حالي که منتظر بوديم، به در چشم دوخته يوديم.

موسيقي آرام و زيبايي در فضا مي پيچيد و همه چيز را يک جورهايي رمانتيک مي کرد!

پيشخدمت جواني با يک دفترچه يادداشت به سمتمان آمد:

-چي بيارم؟

من گفتم:

-همون هميشگي!

پيشخدمت با تعجب گفت:

-ولي شما اولين باره که پاتونو اينجا مي ذاريد!

پوفي کردم:

-مي دونم! مي خواستم يه بارم که شده حس اينايي که ميان کافي شاپ مي گن همون هميشگي رو درک کنم!

پيشخدمت سعي کرد نخندد. ايمان گفت:

-ما فعلا چيزي نمي خوريم. متتظر کسي هستيم. پنج دقيقه ي ديگه بيايد سفارش بگيريد!

پيشخدمت "چشم"ي گفت و رفت.

دست هايم را پشت گردنم گذاشتم:

-پس اين شواليه کِي مياد؟

ايمان نگاهي به ساعت مچي اش انداخت:

-ده دقيقه دير کرده. فکر کنم تصميم گرفته نياد!

فکر کردم:" تصميم گرفته نياد... مي خواد منو ضايع کنه... مي خواد غرورمو بشکنه، من اومدم دنبالش و اون سر قرار نيومد..."

آرام گفتم:

-اگه نيومد به هيچکس نگو خب؟ نمي خوام برادرات بفهمن شواليه سر کارم گذاشته!

ايمان با لحني عصبي گفت:

-بهت گفتم اين کارو نکن!

سرم را پايين انداختم:

-آره. گفتي.

و وقتي سرم را بلند کردم،نگاهم با يک جفت چشم آبي برخورد کرد. شواليه!!!

يک بوليز آستين بلند سياه و ساده و چسبان پوشيده بود و روي آن، يک جليقه ي بي آستين مشکي که جيب هاي زيادي داشت. شلوارش هم يک شلوار سياه ساده بود. سرجمع، خيلي امروزه اي تر از هميشه اش، اما باز هم خوش تيپ بود!

سر ميز نشست و به چشم هاي من زل زد:

-سلام. فکر مي کردم نااميد مي شي و مي ري!

با نا راحتي گفتم:

-مي خواستم نااميد بشم و برم! چرا انقد دير کردي؟!

نيشخند زد:

-مي خواستم اگه قراره به اين زودي پا پس بکشي‌، همين الان بري!

و ادامه داد:

-خب، قرار بود يه چيزايي بهم بگي!

-مي خواستم بگم من مي خوام عضو باندت بشم. مي دونم با اين کارم يه جورايي حرف، حرف تو مي شه و مي ذارم به هدفت برسي ولي عيبي نداره.

لبخند قشنگي زد:

-من يه فکر بهتري دارم.

به دهانش چشم دوختم:

-چي؟

در همان موقع پيشخدمت آمد و پرسيد که چه چيزي برايمان بياورد. شواليه سه تا قهوه سفارش داد.

گفتم:

-چه پيشنهادي داري؟

به چشم هايم زل زد:

-دختر من بشي!

براي چند لحظه خشک شدم. هيچ چيزي نتوانستم بگويم. ايمان با لحن عصبي يي گفت:

-منظورت چيه؟

شواليه سرش را به آرامي به سمت ايمان برد و گفت:

-ايمان،اين تصميم گيري آذرخشه، نه تو! پس لطفا دخالت نکن!

ايمان با صداي ضعيفي گفت:

-بهم بر خورد!

شواليه بي توجه به ايمان گفت:

-خب...نظرت؟

با چشم هاي گرد شده گفتم:

-اين امکان نداره!

-چرا امکان نداره؟

-نمي شه ديگه! اصلا چرا مي خواي چنين لطفي در حقم بکني؟

-هوم...سوال خوبيه! ببين آذرخش، من ارزش واقعي تو رو درک کردم. همين!

-منظورت چيه؟

-من فقط از روي رفتارات قضاوتت کردم! بالا رفتن از در، توي اولين ملاقاتمون يعني "آمادگي بدني بالا". اينکه رگ دستتو زدي تا اميد نتونه به هدفش برسه يعني "غرور"، و يعني "بي کلّه بودن" که من عاشق اين خصوصيتم! علاوه بر اون، کار خيلي خلاقانه اي بود پس "هوش و خلاقيت" رو هم بهش اضافه مي کنم. تازه، تو تونستي خودتو با اون پنج تا برادر هماهنگ کني پس مهارت "تطابق با محيط" رو هم داري! و خيلي چيزاي ديگه که حوصله ندارم تعريف کنم!

متعجب به صورتش زل زدم. ادامه داد:

-دختري که همه ي اين خصوصيتا رو داره نبايد آواره ي کوچه خيابونا بشه! به نظر من تو لياقت امکانات خيلي بيشتري رو داري. خيلي بيشتر!

*قسمت بيست و هشتم*

پرسيدم:

-و به همين دليل مي خواي من دخترت باشم؟

-اوهوم

-اما... نمي شه که! اگه مامان بره همه چي رو به پليس بگه؟ اگه يه جوري لو بريم؟ من نمي خوام تا آخر عمرم تو ترس از لو رفتن زندگي کنم!

-منو دست کم گرفتي؟ من يه عمر از دست کل پليساي جهان فرار کردم و راحت، زندگيمو کردم!

-مي خواي چيکار کني؟

-هويت تو به طور کامل عوض مي شه!

-اما من اسمم رو دوست دارم

-منم اسمتو دوست دارم! اسمت تنها چيزيه که تغيير نمي کنه. وگرنه فاميلي و همه چيزت عوض مي شه! حتي پرونده هاي تحصيليت هم اصلاح مي شه!

-چرا مي خواي اين لطفو در حقم بکني؟

-چون تو ارزششو داري، و اينکه تو قراره تو يه سري موارد کمکم کني!

-چي؟

-زياد مهم نيست.

-مي خواي چيکار کني؟

-به اسم خودم برات شناسنامه مي گيرم!

با پرخاشگري گفتم:

-مگه تو اسم هم داري؟!

بي اينکه ناراحت شود گفت:

-بله، اسمم اريکه. اريک اولريک!

فکر کردم: "چه اسم و فاميلي خوش آهنگي" و با تمسخر گفتم:

-فکر نمي کني "آذرخش، فرزند اريک" يه کم مسخره باشه؟

-نه! من با يه دختر ايراني به اسم گلرخ ازدواج کردم و بعدش با يه بچه به اسم آذرخش گذاشتمش و رفتم. گلرخ دخترمو تا چند سال بزرگ کرد و بعدش در اثر سرطان از دنيا رفت. و منم برگشتم ايران تا دخترمو ببرم. اما اون به ايران علاقمند شده بود واسه همين نمي خواست برگرديم. از طرفي اينجا يه کار خوب هم پيدا کرده بودم واسه همين تو ايران مونديم!

آنقدر جدي و خونسرد اين حرف ها را زد که خودم هم باورم شد!

نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم و زدم زير خنده:

-واااي شواليه تو خيلي فيلمي!

به آرامي گفت:

-تازه کجاشو ديدي!

و سيني قهوه ها را از پيشخدمت تحويل گرفت. در حالي که سيني را روي ميز مي گذاشت گفت:

-فقط بايد يه شناسنامه ي اونور آبي برات بسازيم و يه اينور آبي جديد. همين!

-‌مطمئني شک نمي کنن؟!

-شک نکن!

آرام گفتم:

-اميدوارم کلکي تو کارت نباشه!

چيزي نگفت و سرگرم خوردن قهوه اش شد. من هم خواستم قهوه ام را بخورم. اما نمي شد، مزه ي زهر مار مي داد!

به جاي خوردن قهوه ام گفتم:

-قرار نيست محدودم کني نه؟ من که قرار نيست مثل يه مجرم فراري تو سايه ها زندگي کنم؟

با تعجب گفت:

-مگه من خودم مثل مجرم فراري زندگي مي کنم؟ نمي بيني اومدم تو يکي از شلوغ ترين کافي شاپ هاي شهر؟

-پس من هرجا بخوام مي تونم برم؟

-از يه سري جاها بايد دوري کني. مثل اداره ي پليس! ولي اگه منظورت خونه ي ايمان و برادراش يا پارک بانوانه، به نظرم منع کردنت احمقانه ست!

و بعد، يک قُلُپ ديگر از قهوه اش نوشيد.

***

کوله پشتي پر از کتاب را روي کولم انداختم و به برديا گفتم:

-واقعا همه ي کتاباتو مي دي به من؟

سر تکان داد:

-آره ديگه! بهت که گفتم، تو دست تو جاشون امن تره!

-ازت خيلي ممنونم برديا. بخاطر تمام حمايت هايي گه ازم کردي، بخاطر همه ي کارايي که برام کردي!

-خواهش مي شه!

و ادامه داد:

-شمارمو حفظي ديگه؟!

گفتم:

-اوهوم

-پس هر چند وقت يه بار بهم زنگ بزن. دلم واست تنگ مي شه.

-منم همينطور!

بعد از برديا، نوبت نيکان بود که با من خداحافظي کند. او با نيش هميشه بازش گفت:

-اگه بازم خواستي خودکشي کني ديگه رگ دستتو نزن! خيلي چندشه!

خنديدم:

-باشه!

-دلم برات تنگ مي شه!

-منم همينطور

و رفتم سراغ نفر بعدي که محراب بود. محراب گفت:

-اميدوارم هيچوقت يادت نره کي بهت آشپزي ياد داد!

خودم را زدم به آن راه:

-کي؟؟؟

محراب اداي آدم هاي عصباني را در آورد:

-عمه ي من!

-پس بايد بگم دلم براي عمت تنگ مي شه!

-دل عمه ي من هم برات تنگ مي شه! راستي، بازم بهمون سر بزن باشه؟

-اگه زنده موندم، حتما اين کارو انجام مي دم!

و سراغ نفر بعدي رفتم:

-خدافظ حسام!

-خدافظ!

همين. ابراز دلتنگي هم نکرديم! مگر حسام چه کار کرده بود که دلم برايش تنگ شود؟!

نفر آخر هلن بود. خودش را در آغوشم پرت کرد و گفت:

-تو دوباره داري مي ري... قول مي دي اين دفعه بهمان سر بزني؟

گفتم:

-معلومه!

با چشم هاي آبيش به من خيره شد:

-حالا جدي جدي مي خواي بري پيش شواليه؟

-آره

-پس ممکنه ديگه نبينمت؟!

تمام صورتش پر از اشک بود. زانو زدم و بغلش کردم:

-ببين، شواليه بهم قول داده اجازه بده بازم بهتون سر بزنم. هر هفته ميام ديدنت. خوبه؟

با ترديد گفت:

-قول؟

به او اطمينان دادم:

-قول!

بعد، از جايم برخاستم و رو به ايمان گفتم:

-بريم!

با حالتي عصبي تکاني خورد و گفت:

-بريم!

و بعد، من و ايمان آنجا را ترک کرديم.

در سمند ايمان نشستم و کوله پشتي ام را در دستم گرفتم. ايمان شروع به رانندگي کرد و من هم به بيرون خيره شدم.

در دلم گفتم:

-خدايا...بسمه! من ديگه طاقت مصيبت ندارم. نمي دونم تصميمي که گرفتم خوبه يا بد، ولي اگه بازم قراره بلايي سرم بياد، اگه قراره زندگيم بازم سخت باشه، منو همين الان ببر پيش خودت!

و فکر کردم که چه قدر جالب مي شود اگر من و ايمان همين الان تصادف کنيم، و من دچار مرگ مغزي شوم. دلم مي خواهد ايمان هم حس برديا را تجربه کند. دلم مي خواهد يک بار هم برديا باشد که نتواند ايمان را ببخشد، او باشد که گرمي ببيند و سرد برخورد کند!!!

سرم را براي خلاص شدن از شر اين افکار آزار دهنده تکان دادم و به خانه هاي پشت شيشه خيره شدم. نمي دانم چند دقيقه گذشت، اما بالاخره ايمان ترمز کرد.

روبه رويم همان خانه يي بود که چند وقت قبل، با اميد آمده بودم.

با يادآوري اينکه اميد مرده بود، احساس خوبي سراسر وجودم را گرفت.

ايمان گفت:

-رسيديم!

لحنش خسته و آزرده بود. گفتم:

-ايمان...

-هوم؟

-بابت همه چيز ممنونم!

-خواهش مي کنم. اميدوارم رابطه ي ما همينجا تموم نشه.

-تموم نمي شه. قول مي دم.

بعد، پياده شدم و گفتم:

-خداحافط!

-خدافظ!

براي آخرين بار به ايمان و سمند سفيدش نگاه کردم و برايش دست تکان دادم.

بعد، دستم را به طرف زنگ بردم و آن را به صدا در آوردم.

چند ثانيه طول کشيد تا در باز شود. و بعد... من در آستانه ي يک خانه ي جديد، و يک زندگي جديد بودم!

*قسمت بيست و نهم*

خميازه اي کشيدم و از روي تختم بلند شدم. نگاهي به ساعت ديواري اتاقم کردم و با ديدن عدد ده، نفس راحتي کشيدم. اصلا دلم نمي خواست تا لنگ ظهر بخوابم!

موهايم را با کش مو، بالاي بالا بستم و در حالي که موهاي جلويم را مرتب مي کردم، متوجه شدم که ديگر تا روي دماغم رسيده اند! قيچي روي ميز را برداشتم و موهايم را تا کمي بالا تر از چشم هايم کوتاه کردم. بد نشد!

هيچوقت علاقه يي به آرايشگاه رفتن نداشتم. وقتي خودت مي تواني موهايت را با قيچي کوتاه کني، دليلي ندارد زحمت بکشي و تا آرايشگاه بروي!!!

در اتاق را باز کردم و از پله ها پايين رفتم. پاهايم به پله ها برخورد مي کرد و گرومپ گرومپ صدا مي کرد.

وارد سالن طبقه ي پايين شدم و بلند گفتم:

-سلاااام!

وقتي جوابي نيامد، حدس زدم شواليه بيرون از خانه باشد. با اين حال دوباره داد زدم:

-هِــــــــــــي...تــــــــو کــــــــجـــــــــايي؟

به نبودن هايش عادت داشتم. او هيچوقت من را در جريان کار هايش قرار نمي داد. خواستم به دستشويي بروم اما چيزي روي مبل توجهم را جلب کرد. نزديک تر شدم و آن را برداشتم. يک چاقوي قشنگ و تيز با دسته ي طلايي رنگي که رويش نقش هاي هنرمندانه اي حکاکي شده بود. يک شاخه گل سرخ که رنگ خيلي تند و قشنگي داشت، با چسب به چاقو چسبيده بود و يک کارت کوچک هم به با نخ به انتهاي چاقو بسته شده بود: "تولدت مبارک"

دهانم از تعجب و خوشحالي باز ماند. باورم نمي شد شواليه روز تولدم را بداند!

خيلي ذوق زده شدم، اما نمي خواستم اين را ابراز کنم. فکر کردم: "بعدا ازش تشکر مي کنم"

و بعد، به دستشويي رفتم.

من و شواليه، خيلي هماهنگ تر و نزديک تر از يک پدر و دختر معمولي بوديم. خيلي کم پيش مي آمد که با هم دعوا کنيم يا سر چيزي اختلاف داشته باشيم. سليقه هايمان بيش از چيزي که تصور مي کرديم، به هم شباهت داشت.

با سر و صورت خيس از دستشويي بيرون آمدم و يکراست به آشپزخانه رفتم تا صبحانه بخورم. خانه ي شواليه بزرگترين خانه يي بود که يک نفر مي تواند داشته باشد، اما هيچ خدمتکاري نداشت. شواليه معتقد بود در طول تاريخ، بسياري از مجرمان توسط خدمتکارهايشان لو رفته اند و داشتن خدمتکار، يک ريسک بي دليل است!

صبحانه ام را خوردم و به اتاقم برگشتم. اينکه يک اتاق براي خودم داشتم هميشه برايم لذت بخش بود.

چاقو و شاخه گل را روي ميز گذاشتم و گوشي ام را برداشتم. يک پيام از محراب داشتم، يکي از برديا و يکي از ايمان.

ايمان تولدم را تبريک گفته بود و از من خواسته بود به خانه شان بروم. محراب هم بعد از کلي لودگي گفته بود که اگر به "کلبه ي حقيرانه"شان نروم، برديا را گاز مي گيرد، و برديا فقط يک جمله گفته بود: "ساعت چهار بعد از ظهر ميام دنبالت"

همين که گوشي را روي ميز گذاشتم، صداي زنگش بلند شد. جواب دادم:

-الو؟

صداي نگين-دوستم- از پشت خط آمد:

-سلام آذي چه طوري؟

-خوبم

-مي دوني امروز چه روزيه؟

دلم خواست سر به سرش بگذارم:

-سه شنبه؟

-نــــه! منظورم اين نبود!

-خب...چهارشنبه!

پوفي کرد:

-منظورم اينه که امروز چه مناسبتيه؟

-روز ملي شدن صنعت نفت؟

-آذرخـــــــش!

-روز جهاني دانشمندان هسته يي!

-اي واااي! منظورم اينه که امروز تولد کيه؟

-امام خميني رحمت الله عليه؟

-نه!

-امام خامنه اي؟

-امــــروز تولــــــد خودتـــــه احمــــق!

بعد از چند لحظه سکوت گفتم:

-اِ؟!

با حرص گفت:

-بعــــــله!

***

با شنيدن صداي بوق از خانه بيرون دويدم و براي صاحب MVM x33 يي که جلوي در بود، دست تکان دادم. برديا هم متقابلا برايم دست تکان داد.

در ماشين را باز کردم و خودم را داخل ماشين پرتاب کردم.

-سلااام!

جواب داد:

-سلاااام

و شروع به رانندگي کرد. گفتم:

-چه طوري چه خبر؟

-خوبم. تو خوبي؟

-آره!

و گوشيم را از جيبم بيرون آوردم و شماره ي شواليه را گرفتم. طبق معمول خاموش بود. هميشه وقتي جلسه ي مهمي داشت گوشي اش را خاموش مي کرد. تصميم گرفتم پيامک بدهم:

"من رفتم خونه ي برديا اينا. گوشيم روشنه اگه کاري داشتي تماس بگير"

در همان موقع، برديا ترمز کرد. گوشي را در جيبم انداختم و از ماشين پياده شدم. برديا هم پياده شد و بعد، هردو وارد خانه شديم.

وسط هال يک ميز بزرگ گذاشته بودند و روي ميز پر از کادو بود. دورتا دور ميز همه بودند. ايمان، حسام، محراب، سوسن(زن محراب)، نيکان و هليا(نامزد حسام)

سلام بلندي کردم و به طرف جمعيت رفتم.

يک سال. نه... يک سال و سه-چهار ماه بود که من اين افراد را مي شناختم. در اين مدت خيلي چيز ها تغيير کرده بود، مثل متاهل شدن دوتا از اين برادر ها، يا سپردن هلن به بهزيستي و بعد، انتقال به کشور خودش. خيلي چيز ها عوض شده بود اما هنوز هم به اندازه ي روز اول دوستشان داشتم. آن ها خانواده ي من بودند. خانواده که فقط نسبت خوني نيست. هست؟!

در تمام آن شب، چه زماني که داشتم کادو ها را باز مي کردم، چه زماني که داشتيم عکس مي گرفتيم و چه زماني که سوسن از من دعوت کرد که کمي رقص هم به جشن اضافه کنيم(و من صادقانه اعتراف کردم که بلد نيستم) به گذشته ام فکر کردم.

به اتفاقات عجيب و غريبي که برايم افتاده بود. و حالا، بالاخره داشتم مفهوم "زندگي کردن" را در کنار کسي تجربه مي کردم که يک مجرم فراري بود!

کسي که نسبت خوني خاصي با من نداشت اما دوستم داشت. کسي که مي توانست درکم کند. او درک مي کرد که من دوست دارم به جاي کاشتن ناخن و فر کردن مو با سشوار، باز کردن قفل بدون کليد و کار با اسلحه را ياد بگيرم. به همين دليل، در همين يک سال کلي چيز جالب که فقط مي شد از يک مجرم فراري ياد گرفت، از او ياد گرفته بودم.

-آذرخش زنده يي؟

صداي نيکان بود. گفتم:

-اوهوم!

-بيا شمعا رو فوت کن ديگه!

پشت ميز نشستم و روي کيک دولا شدم. خواستم شمع ها را فوت کنم که سوسن جيغ زد:

-وايســـــا!

از جا پريدم و با تعجب نگاهش کردم. گفت:

-اول بايد آرزو کني!

شانه هايم را بالا انداختم:

-من آرزوي خاصي ندارم!

راست مي گفتم. من واقعا به تمام آرزوهايم رسيده بودم. يک خانه که در آن زندگي کنم، يک خانواده که دوستم داشته باشند، و آنقدر پول که هروقت دلم خواست کتاب بخرم!

سوسن اصرار کرد:

-باااايد آرزو کني!

چشم هايم را بستم اما نمي دانستم چه آرزويي کنم. چشمم را باز کردم و به کنارم نگاه کردم. تنها کسي که کنارم بود، ايمان بود. يک جور خاصي نگاهم مي کرد. يک جوري که معنيش را نمي فهميدم.

آهسته گفتم:

-ايمان...

مودبانه گفت:

-بله؟

-من نمي دونم چي آرزو کنم! تو ايده يي نداري؟

خنديد:

-چرا. دارم. من و برديا هردومون مي خوايم يه چيزي رو به دست بياريم. آرزو کن اوني که به دستش مياره من باشم!

با کنجکاوي پرسيدم:

-چــــي رو؟

-تو کاريت نباشه! آرزوتو بکن!

نگاهي به ايمان و حالت عجيب نگاهش، و برديا که داشت کادو هاي روي ميز را مي چيد انداختم. بعد، شمع هايي که عدد18 را نشان مي دادند، فوت کردم و زير لب گفتم:

-آرزو مي کنم اون چيزي که ايمان مي خواد نصيب برديا بشه!

*kuro*

Tel:@kuro_Horror

96/4/2