-پدرت، فوت شده؟

با تعجب به من نگاه کرد. گفتم:

-منظورم اينه که...مُرده؟

-بله. شواليه پدرم را کشت.

از اينکه يکي در ميان، عامي و کتابي حرف مي زد، خنده ام گرفته بود(هلن تا پايان داستان، به صورت ترکيبي از جملات ادبي و زباني حرف مي زند پس اگر در ميان ديالوگ هاي هلن به چيز عجيبي برخورديد، آن را اشکال نگارشي تلقي نکنيد!)

گفتم:

-شواليه؟

-همين که با او زندگي مي کنم.

-آهان. پس لقبش شواليه ست.

و ناگهان با تعجب گفتم:

-اِه ه ه...يعني تو هم با قاتل پدر و مادرت زندگي مي کني؟

سرش را تکان داد و اشک هايش را پاک کرد. دستم را روي شانه اش گذاشتم:

-پس همديگه رو درک مي کنيم!

به چند تار مويي که طبق معمول توي چشم هايم ريخته بود نگاه کرد:

-موهات تو چشمته اذيت نمي شي؟

-نه عادت دارم.

و پرسيدم:

-شواليه اذيتت مي کنه؟

-نه. کاري بهم نداره. ولي تو اين خانه...يک جورايي حبس شدم

و ادامه داد:

-مي تونم پشت موهات را ببينم؟

در حالي که شالم را در مي آوردم گفتم:

-چرا سعي نکردي فرار کني؟

در حالي که با موهايم ور مي رفت جواب داد:

-من اينجا هيشکي را نمي شناسم. مي ترسم وضعيتم بدتر بشه!

-ببين هلن، "را" براي کتابي حرف زدنه. تو داري عاميانه حرف مي زني پس بگو "رو"!

متعجب گفت:

-what???

فکر کنم کلا به تنظيمات کارخانه برگشت!!!

گفتم:

-مثلا مي گي "اينجا را". بگو "اينجا رو". اين "را" گفتنت خيلي رو مخمه!

با چشم هايي که از تعجب گرد شده بودند گفت:

-روي...مُخِته؟

پوفي کشيدم:

-اصلا هرجور خواستي حرف بزن!

و گفتم:

-من مي خوام فرار کنم هلن. راهي بلدي؟

کمي فکر کرد:

-اگر بتوني از درِ خروجي بالا بروي، مي توني فرار بکني.چون آن طرف ها کسي نيست.

سرم را تکان دادم:

-اوکي. پس من زودتر برم. برام دعا کن، و اميدوارم که بازم ببينمت.

سر تکان داد و لبخند زد.

لعنتي! حتي اين بچه هم بلد است لبخند بزند و من بلد نيستم!

خواستم از پله ها پايين بروم که صدايش را شنيدم:

-آزي رَش...

احتمالا منظورش آذرخش بود!

به طرفش برگشتم:

-هوم؟

-تو...خيلي زيبايي. گفتم شايد ديگه نبينمت که اين را به تو بگم.

لبخند زدم:

-تو از من خوشگلتري!

و قبل از آنکه جوابي بدهد، اتاقش را ترک کردم.

آرام آرام از پله ها پايين رفتم و خودم را به در خروجي رساندم.

اميد و شواليه نبودند. نمي دانستم کجا بودند، مهم هم نبود!

بعد از بررسي شرايط و اطمينان از اينکه کسي آن اطراف نيست، خودم را به در ورودي رساندم و از در بالا رفتم.

تقريبا به بالاي در رسيده بودم و داشتم براي آزادي آماده مي شدم که دستي من را از بالاي در پايين کشيد. دست شواليه بود.

با لبخند به من نگاه کرد و گفت:

-sorry, honey

خواستم فرار کنم که دستم را گرفت. نتوانستم دستم را آزاد کنم چون با قدرت زيادي دستم را گرفته بود. مجبور شدم از يک راه حل ديگر استفاده کنم: اول مظلومانه به صورتش نگاه کردم و بعد، بي هوا با لگد به شکمش زدم.

چون انتظار اين حرکت را از من نداشت، دستش شل شد و توانستم از دستش در بروم. دوباره به سمت در رفتم که اين بار، اميد من را از پشت گرفت و گفت:

-تازگيا غلطاي زيادي مي کني!

و در ماشين را با سوييچ باز کرد و من را داخل ماشين هل داد. خداحافظي سرسري اي با شواليه که با لبخند معني دار و محبت آميزي به من زل زده بود، کرد و بعد، سوار ماشين شد.

***

در تمام مدتي که به خانه بر مي گشتيم، هيچ حرفي در ماشين رد و بدل نشد.

من سرم را به شيشه تکيه داده بودم و به بيرون نگاه مي کردم. اميد هم با عصبانيت کاملا مشهودي ماشين را مي راند.

خب، بايد اعتراف کنم از عصبانيتش لذت مي بردم!

بالاخره به خانه ي کلنگي اميد رسيديم. او ماشين را جلوي در پارک کرد و در حالي که دست من را سفت گرفته بود، وارد خانه شد.

بي هيچ حرفي دستم را از دستش بيرون کشيدم و به اتاقم رفتم.

مي خواستم لباس هايم را عوض کنم که در باز شد و اميد وارد اتاق شد. با چشم هاي خون گرفته و ترسناکي به من نگاه کرد:

-مي خواستي فرار کني!

شانه هايم را بالا انداختم:

-يادم نمياد به کسي قول داده باشم فرار نکنم!

-و يه شواليه رو زدي!

-يه صاعقه حق داره به هرکسي بزنه.چه درخت، چه شواليه!

فرياد زد:

-هي صاعقه صاعقه نکن! يه بار بهت بگفتم تو هيچي به جز يه دختربچه ي بيچاره نيستي!

و قبل از آنکه چيزي بگويم، زانوي اميد با شدت در شکمم فرود آمد و من نقش زمين شدم.

تازه با درد ناشي از ضربه اش کنار آمده بودم که با مشت به جانم افتاد و در حالي که با ضربه هايش، خشمش را روي من تخليه مي کرد، چيزهايي مثل اينکه من هم مثل پدر و مادرم عوضي هستم، به زبان مي آورد.

هرچه فکر مي کردم، دليلي براي کتک خوردن-آن هم به اين شدت!- نمي ديدم. با اين حال، به تنبيه شدن هايي که به نظر بقيه حقم بود و به نظر خودم بي دليل بود، عادت داشتم.

هيچ چيز نگفتم و اجازه دادم اميد تمام ناراحتي هايش را روي من خالي کند.فقط لبم را گاز گرفتم تا جيغ نزنم.

سرانجام، صداي زنگ تلفنش او را از کشتن من(جدي مي گويم، اگر تلفنش زنگ نمي زد احتمالا مرده بودم) باز داشت. تلفن را جواب داد:

-الو...سلام...مخلص شما...چه خبرا کريـــم؟...

شروع به حرف زدن و خنديدن کرد و از اتاق بيرون رفت.

خشم شديدي در درونم احساس مي کردم.من نبايد منتظر مي ماندم تا پليس را خبر کنم و اين مرد دستگير شود.

من...خودم...بايد او را مي کشتم!

سعي کردم از جايم برخيزم. بايد يک چاقو پيدا مي کردم و با آن شکمش را سفره مي کردم!

يا با يک ماهيتابه به گيجگاهش مي زدم يا...

درد جسمم اجازه نداد بيشتر از اين روحم را پرواز بدهم.

نمي دانم از درد زياد بي هوش شدم يا از خستگي خوابم برد،اما در هر صورت نتوانستم بيشتر از آن فکر کنم.

***

چشم هايم را باز کردم. هيچ صدايي در اطرافم شنيده نمي شد. سردم بود. عضلات دست و پايم خشک شده بود و تمام تنم درد مي کرد، انگار يک تريلي از رويم رد شده بود.

به سختي از جايم برخاستم و براي ديدن ظاهرم، خودم را به دستشويي رساندم.

با ديدن چهره اي که در آينه ي دستشويي به من لبخند مي زد يا دست کم "سعي مي کرد" لبخند بزند، پقي زدم زير خنده.

دراکولايي که در آينه بود-اگر توهين به جناب کنت دراکولا نشود!- شباهتي به من نداشت!!!

بعد از آنکه صورت خونينم را شستم و کلي به کبودي هاي صورتم خنديدم(!!!)، و کلي فحش هم به کسي که اين بلا را سر قيافه ي من آورده بود دادم، از دستشويي بيرون رفتم.

حضور اميد را حس نمي کردم. انگار در خانه نبود.

دل دردم باعث شد به اين فکر بيفتم که از آخرين باري که غذا خورده ام، زمان زيادي مي گذرد!

به آشپزخانه رفتم و در يخچال را باز کردم. چيز زيادي آنجا نبود،فقط چندتا سيب و خيار!

سراغ کابينت ها رفتم و در يکي از کابينت ها، يک بسته چيپس خلال پيدا کردم.

چيز عجيبي در رابطه به اميد وجود داشت. او در خانه ي کلنگي و حقيري مثل اينجا زندگي مي کرد اما يک ماشين آخرين سيستم و يک تلفن همراه آخرين مدل داشت و يخچال آشپزخانه اش هم سايد باي سايد بود!

البته...به درک! فکر نکنم مسائل او به من ارتباطي داشته باشد!

تمام بسته ي چيپس خلال را خوردم و آشغالش را هم کف آشپزخانه انداختم.

ناگهان، فکري به ذهنم رسيد.

الان بهترين موقعيت بود. بهترين موقعيت براي اينکه يک چاقوي آشپزخانه بردارم و يک جايي، منتظر اميد کمين کنم!!!

داخل کشو هاي آشپزخانه، دنبال يک چاقوي درست و حسابي گشتم.

و بالاخره، آن چاقو را يافتم. يک چاقوي بزرگ، براي بريدن گوشت.

صداي چرخيدن کليد در قفل را شنيدم.

چاقو را در دستم فشار دادم.

اين تنها فرصت من بود...اولين و آخرين فرصت!

*قسمت دهم*

چاقو به دست از آشپزخانه بيرون رفتم و روبه روي اميد ايستادم:

-دستاتو ببر...بالا!

نمي دانم لحنم به اندازه ي کافي تهديدآميز بود يا نه. اما در هر صورت او را تحت تاثير قرار نداد.

اميد زد زير خنده و وسط خنده هايش گفت:

-واااي آذرخش! تو معرکه ترين دختري هستي که تا حالا ديدم! فوق العاده يي!

جيغ زدم:

-خفه شو! کليد در خروجي رم رد کن بياد!

فاصله ي من از اميد حدود ده قدم بود. يک قدم جلو آمد و دستش را در جيبش فرو برد.

قدمي ديگر جلو آمد، و قدمي ديگر...

چاقو را با حالت تهديزآميزي به سمت صورتش گرفتم:

-برو عقب! ممکنه بکشمت!

خنديد و بعد از اينکه يک قدم ديگر نزديک شد، چيزي از جيبش بيرون آورد.

يک...اسلحه!؟

خنديد:

-من واقعا از اين کارت تحت تاثير قرار گرفتم. ولي دستاتو ببر بالا و اون چاقو رم بذار زمين.

هيچ حرکتي نکردم. با سلحه اش به لامپ شليک کرد.

لامپ بزرگي که روي سقف بود، با صداي بدي شکست و خرده هايش روي زمين ريخت.

اسلحه را به سمتم نشانه گرفت. غريدم:

-تو بيشتر از چيزي که فکر مي کردم عوضـــــي هستي!

-اوهوم، من عوضي تر از اونيم که تو فکر مي کني. خب، حالا اون چاقو رو بذار زمين اگه دلت نمي خواد يه عوضي بهت آسيب برسونه!

بايد چاقو را زمين مي گذاشتم، اما نمي خواستم. من نبايد شکست را قبول مي کردم. نه حالا که علاوه بر پدر و مادرم، يک کتک حسابي هم از او طلب داشتم!

چاقو را زمين نگذاشتم و با سرعت به طرفش قدم برداشتم. اميد با نگاه متعجبي از اولين حمله ي من جاخالي داد و بعد...خودش را روي من پرت کرد و هردو روي زمين افتاديم.

بخاطر غير قابل پيش بيني بودن اين اتفاق، دستم که دور چاقو بود شل شد و او خيلي راحت چاقو را از دستم کشيد. در حالي که چاقو را در آشپزخانه مي گذاشت ،گفت:

-خب، مي دوني...من در موردت اشتباه مي کردم.مي خواستم بخاطر اينکه دختر دوتا پليس بودي با تحقير کردن شکنجت بدم ولي حالا مي بينم تو با ارزش تر از اين حرفايي!تو بايد يکي از ما بشي!

هيچ حرکتي نکردم و چيزي هم نگفتم.

- مهارتي که در بالا رفتن از درِ خونه ي شواليه نشون دادي، ضربه اي که ديشب به شواليه زدي، چاقو کشيِ امروزت، اينکه ديشب اونهمه کتک خوردي ولي الان بدون هيچ مشکلي سرپايي، اعتماد به نفس بالات، اينکه هيچوقت دست و پاتو گم نمي کني و زبون تند و تيزت مي تونه باعث بشه تو يکي از موفق ترين دختراي خلافکار جهان بشي!

بي درنگ گفتم:

-نــــــه!

-به اين زودي جواب نده! بيشتر فکر کن!

اين را با لحني گفت که انگار مي خواست بگويد "آنقدر فکر کن تا جوابت مثبت شود!"

اميد به اتاقش رفت. من هم به اتاقم رفتم. منطقي بود که جوابم نه باشد. آنها همان باندي بودند که پدر و مادرم را کشته بودند.آنها آدم هاي بدي بودند. من نبايد بين آن آدم هاي بد مي رفتم.

اما آنها تنها کساني بودند که از اين رفتار هاي پسرانه ي من بدشان نمي آمد. شواليه اولين کسي بود که از من لگد خورده بود اما با لبخند نگاهم کرده بود. اميد اولين کسي بود که از چاقو کشيدن من خوشش آمده بود. از اينکه بالاخره کساني پيدا شده بودند که رفتارهايم را به عنوان نوعي "استعداد" مي ديدند، خوشم آمده بود. اينکه بتوانم يک شغل درست و حسابي و پر از هيجان داشته باشم هم برايم مثل آرزو بود.

با اين حال، من نمي توانستم همکار کسي باشم که پدر و مادرم را کشته بود.

فعلا بي خيالِ اين پيشنهاد شدم. چند روزي بود که حمام نرفته بودم و کلافه بودم.

حوله ي حمامم را از ساکم بيرون آوردم و به طرف حمام-دستشويي راه افتادم.

اميد توي هال، پاي تلوزيون نشسته بود و مشغول ديدن يک فيلم کمدي بود.

خودم را در حمام-دستشويي انداختم. جاي کثيفي بود و آدم واقعا رغبت نمي کرد آنجا حمام کند!

با اين حال، چاره يي جز تحمل آنجا نداشتم. حوله ام را پشت در آويزان کردم و شروع کردم به شستن خودم زير دوش.

از آنجايي که حمام خيلي کثيفي بود، با بيشترين سرعت ممکن خودم را شستم و از حمام بيرون آمدم. نگاهي به صورت اميد انداختم و با لحن تحقيرآميزي گفتم:

-حمومتم مثل ذاتت مي مونه! همونقدر متعفن و غير قابل تحمل!

خنديد:

-تو که هيچيت به دخترا نرفته چرا انقد وسواسي يي؟

با آرامش گفتم:

-وسواسي بودن با تميز بودن فرق داره. و هردوي اينا با دختر بودن فرق دارن! در ضمن، من فقط با تعريف جامعه از "دختر" فرق دارم،وگرنه دختراي مثل من تو دنيا زيادن!

چيزي نگفت و به فيلم ديدنش ادامه داد. حالا که دوش آب يخ سرحال ترم کرده بود، مي دانستم که نبايد عضو باند آنها شوم. در حالي که به سمت اتاقم مي رفتم پرسيد:

-تصميمتو گرفتي؟

-اوهوم. جواب من منفيه.

و وارد اتاق شدم. لباس هايم را به سرعت عوض کردم و اين بار به جاي مانتو، يک بوليز آستين بلند پوشيدم و روي تختم نشستم. کتابي را که آقاي کريمي برايم خريده بود، از چمدانم بيرون آوردم و مشغول خواندن شدم.

داشتم از کتاب لذت مي بردم که در اتاق با شدت باز شد.

-جوابت منفيه؟

با بي حوصلگي گفتم:

-در زدن يادت ندادن؟

-پرسيدم جوابت منفيه؟

-اوهوم. در زدن يادت ندادن؟

دندان هايش را روي يکديگر ساييد:

-حرف آخرته؟

-حرف اولم هم بوده! در زدن يعني احترام به حقوق طرف مقابل!

خنده اش گرفت. اما زود خودش را کنترل کرد و خيلي جدي و عصبي گفت:

-منظورم پيوستن به باند بود!

-نظر من بازم منفيه!

با حالت تهديد آميز به سمتم قدم برداشت:

-امــا بايد مثبت باشه! کاملا زوريه!

اگر يک درصد به حضور در آن باند فکر مي کردم، با اين حرف اميد مطمئن شدم که هرگز نبايد پيشنهادش را قبول کنم!

با نيشخند گفتم:

-متاسفم ولي من از اون دخترايي که نيستم که تو بتوني بهشون زور بگي.

با يک حرکت سريع، گردنم را با دستش گرفت و شروع به فشار دادن(و البته خفه کردن من!!!) کرد. احساس خفه شدن واقعا احساس خوبي نيست. سعي مي کردم نفس بکشم ولي غيرممکن بود. ديگر داشتم با زندگي خداحافظي مي کردم که دستش را برداشت.

با ولع هوا را بلعيدم و همانجا روي زمين، وا رفتم!

لگدي به کمرم زد که حدس زدم ستون فقراتم را از دست دادم!

-متاسفانه بايد بگم، از حالا رفتارم خيلي بدتر از اين مي شه. تاحالا تو عمرم هيچــــکس جرعت اينکه پيشنهاد منو رد کنه نداشته! بعد.... تــــــو پيشنهاد منو رد مي کـــني!

درد نمي گذاشت نفس بکشم. به سختي گفتم:

-تو پيشنهاد دادي منم گفتم نه! ديگه اين کارا چيه؟!

چيزي نگفت و از اتاق بيرون رفت.

بايد يک جوري او را تحويل قانون مي دادم. بايد پدرش را در مي آوردم!

اما واقعا هيچ راهي براي اين کار به ذهنم نمي رسيد!

***

بعد از ظهر بود که صداي زنگ در آمد و وقتي اميد در را باز کرد،شواليه و دومرد قدبلند به همراه هلن وارد خانه شدند. حوصله ي رو در رو شدن با قاچاقچي هاي جديد و البته، شواليه را نداشتم. در نتيجه در اتاق نشستم و سرم را با خواندن کتابي که آقاي کريمي برايم خريده بود گرم کردم.

با صداي ضربه هاي آرام و مؤدبانه اي که به در نواخته مي شد، با بي ادبانه ترين لحن ممکن گفتم:

-کيــــــه؟

صداي هلن آمد:

-منم!

يک جورهايي از هلن خوشم آمده بود. دختر با نمکي بود. دوست داشتم به من اعتماد کند. براي همين سعي کردم لحنم مهربان باشد:

-بيا تو!

هلن در را باز کرد و وارد اتاق شد.

-درو ببند.

سري تکان داد و در را بست. بعد، نگاهش را در اتاق گرداند:

-اينجا چه قد...

و سکوت کرد. انگار نمي دانست چه کلمه اي به کار ببرد. جمله اش را تکميل کردم:

-ساده ست؟

سرش را تکان داد و گفت:

-تو اينجا زندگي مي کني؟

سرم را تکان دادم:

-نه براي مدت زيادي. همين روزا فرار مي کنم و از اينجا مي رم.

-اون دفعه نتوانستي فرار بکني؟

-نه نتونستم. عيب نداره. من قوي تر از اونم که با يه بار شکست نااميد بشم.

جلو آمد و دستش را روي صورتم کشيد:

-صورتت کبود شده. اميد زده؟

از خودم بدم آمد که با تمام ادعاهايم، باز هم انقدر ضعيف بودم که اين بچه برايم دل بسوزاند. نفس عميقي کشيدم و سعي کردم عادي برخورد کنم:

-آره. ديشب يه کم دعوامون شد!

با تعجب گفت:

-دعواتون شد؟ يعني تو هم زديش؟

دلم نمي خواست بيش از آن در چشمش حقير ديده شوم.با لحن بي تفاوتي گفتم:

-آره منم زدم. ولي من مثل اون نامرد نيستم که بزنم تو صورتش!

خنديد و به چشم هايم زل زد.

-هلن، شواليه دقيقا کيه؟

-او يکي از کسايي هست که در اروپا...اممم...ماوا؟ ماواد؟...کلمه اش را بلد نيستم. ولي چيزاي بد توليد مي کنه و به ايران مي ده.

-چيزاي بد؟ مواد مخدر؟

-آره آره همون!

-معروفه؟

-تمام آدم بد هاي دنيا او را ميشِناسنش.

(جمله بندي هايش واقعا عالي بود!!!)

گفتم:

-و تو چه نسبتي باهاش داري؟

-پدرم برادرش بود.

-اوووه پس عموي توئه!

-فکر مي کنم همينطوره!

بعد از آن، تصميم گرفتم کاري کنم که به مهمان کم سن و سالم خوش بگذرد. من و هلن با هم مسابقه ي نگه داشتن نفس و باز نگه داشتن چشم داديم، بيست سوالي و نون بيار کباب ببر بازي کرديم و بعد، هردو روي تخت من دراز کشيديم.

-آزي رَش...

-آذرخش هستم!

-اسمت خيلي سخته!

-حالا عيب نداره. من عادت دارم هرکي هرچي دلش مي خواد صدام کنه!

خنديد و بعد، آرام گفت:

-مي خواستم بگم...

اما درست همان موقع در اتاق باز شد و يکي از همراهان شواليه وارد اتاق شد. به زبان انگليسي از هلن خواست که همراهش برود.

-هلن...يه چيزي مي خواستي بگي

-نه چيز مهمي نبود. مي خواستم بگم خيلي دوستت دارم.

بعد، بي آنکه منتظر جوابم بشود دستي برايم تکان داد و از اتاق خارج شد.

شواليه و همراهانش با اميد خداحافظي کردند و رفتند.

و باز هم من ماندم و کسي که پدر و مادرم را کشته بود، و البته، احتمالا خودم را هم مي کشت!

البته، در آن لحظات اصلا به اين موضوع فکر نمي کردم. بيشتر به فکر هلن بودم.

هلن من را دوست داشت. و اين يعني بعد از سال ها، دوباره کسي پيدا شده بود که من را دوست داشته باشد!

*قسمت يازدهم*

سومين، و آخرين صبحي که در خانه ي نفرت انگيز ترين مرد جهان گذراندم، با صداي داد و بيداد زن و شوهري که در خانه ي بغلي زندگي مي کردند، و فحش هاي آنچناني شان به يکديگر شروع شد. خميازه اي کشيدم و بدون مرتب کردن تخت، از اتاق بيرون رفتم. سر و صداهايي از داخل آشپزخانه مي آمد که نشان مي داد اميد آنجاست.

علاقه يي به رودر رو شدن با او نداشتم. به طرف اتاقم برگشتم اما همان لحظه صداي سرد و بي احساسش من را ميخکوب کرد:

-امروز اولين روز کاري توئه.

به طرفش برگشتم و بي هيچ حالتي نگاهش کردم. با همان سردي ادامه داد:

-من يکي از اعضاي باند شواليه رو تصادفي کشتم. حالا هم مي خوام تو رو بهش بدم تا اين کينه و کدورت براي هميشه از بين بره. هرچند شواليه هيچوقت به روم نمياره، اما به هر حال رابطه ي صميمي قبل رو نداريم.

آرام گفتم:

-من وسيله ي جبران اشتباهات تو نيستم!

-دوباره شروع نکن آذرخش. حوصله ي زدن يه دختر ضعيف بيچاره رو ندارم!

از شدت خشم تمام وجودم شروع به لرزش کرد. دست هايم را مشت کردم و چشم هايم را بستم. نبايد عصباني مي شدم. من دقيقا همان چيزي بودم که او مي گفت. ضعيف...و بيچاره!

بي هيچ حرفي به آشپزخانه رفتم. يک نقشه ي خيلي ساده، بچگانه و البته با ريسک بالا به ذهنم رسيده بود. احتمال زنده ماندنم با اين نقشه، چيزي در حدود سي درصد بود، و احتمال اينکه بتوانم زنده بمانم و فرار کنم، پانزده درصد.

اما نمي خواستم آنجا بمانم. حتي اگر مي مردم(احتمالش حدود هفتاد درصد بود)، باز هم بهتر از اين بود که "ضعيف" و "بيچاره" باشم.

يک ليوان چاي براي خودم ريختم و از يخچال، يک تکه کيک-که هنوز هم نمي دانم آنجا چه کار مي کرد!-برداشتم. بعد، روي کابينت بغل سينک نشستم و مشغول خوردن شدم.(خب، ميز نداشتند! مي گوييد چه کار کنم؟!!!)

داشتم دولپي کيک و چاي مي خوردم که اميد وارد آشپزخانه شد و گفت:

-زود بخور. بايد بريم جايي

-کجا؟

-مي خوام ببرمت و شناسايي چند مدل از مواد مخدرو بهت آموزش بدم.

شانه بالا انداختم:

-زحمت نکش. من قرار نيست عضو هيچ باندي بشم.

-يه بار بهت گفتم که تو مــــــجـــــبــــــوري!

لبخند زدم:

-من مجبور نيستم!

و براي اينکه خشمش را بيدار کنم گفتم:

-صـــاعقـــه ها هيچـــوقت مجبور نمي شــــن!

حدسم درست بود. عصبي شد. نمي دانم چرا با تشبيه شدن من به صاعقه عصباني مي شد اما در هر صورت، حقه ام کار کرد. تهديدآميز به سمتم قدم برداشت و آن وقت بود که کارم را شروع کردم. ليوان را از بالاي کابينت پايين انداختم و خودم هم، يک ثانيه بعد پايين پريدم.

با اين که در محاسباتم به خرده شيشه ها فکر نکرده بودم و نصفشان در پايم فرو رفتند(!!!) کاري ندارم؛ در هر صورت من خودم را به تکه هاي شيشه رساندم و يک تکه ي درشت و تيز برداشتم و روي رگ دستم گذاشتم:

-اگه جلو بياي خودمو مي کشم!

تمام اين کارها را ظرف دو يا سه ثانيه انجام دادم. اميد با تعجب و نگراني نگاهم کرد و بريده بريده گفت:

-تو...اين کارو...نمي کني!

خنديدم:

-چرا. اين کارو مي کنم. و اگه قول ندي که قضيه ي باند رو بي خيال بشي، همينجا خودمو مي کشم!

به آرامي گفت:

-خيلي خب، خيلي خب... درموردش صحبت مي کنيم. اول اون شيشه رو بده به من...

و خواست قدمي به سمتم بردارد که داد زدم:

-جلو نيا!

و نيشم را باز کردم. حالت چهره ي اميد کم کم از وحشتزده به عصباني تغيير شکل يافت. و ناگهان، وقتي که صورتش به شکل کاملا عصباني در آمده بود، فرياد زد:

-اين مسخره بازيا يعني چي؟ سيرک راه انداختي واسه من؟ فکر کردي مي توني اينجوري منو...

وسط حرفش پريدم:

-هيشششش...بذار دم آخري ازت خاطره ي بد نداشته باشم!

و شيشه را روي رگ دستم کشيدم.

اين کار احتمالا براي هر کسي به جز من خيلي سخت است. اما اگر شما هم مثل من وقتي فقط چهار کلاس درس خوانده بوديد، تا دم مرگ مي رفتيد، اگر شما هم به اندازه ي من به زندگي بي علاقه و بي انگيزه بوديد و اگر شما هم به اندازه ي من ديوانه بوديد، حتما اين کار را مي کرديد.

در هر صورت، اميدوار بودم اميد من را به موقع به بيمارستان برساند. آنوقت در بيمارستان در امان بودم. بيمارستان مي توانست تنها پناهگاه من باشد!

اما اگر من را به موقع به بيمارستان نمي رساند، من باز هم چيزي را از دست نمي دادم. اميد هيچوقت صحنه ي مرگ من را فراموش نمي کرد. مگر چندتا دختر در طول زندگي آدم، با يک تکه شيشه رگ دستشان را مي زنند؟!

حتي ممکن بود بخاطر اينکه جلوي خودکشي من را نگرفته بود و گذاشته بود به همين راحتي از دستش بروم خودش را نبخشد...

جريان خوني که از دستم به راه افتاده بود تمام آشپزخانه را پر کرد. دستم درد داشت، آنقدر که دلم مي خواست گريه کنم! اما سعي کردم حالت پيروزمندانه ي صورتم را حفظ کنم.

اميد با وحشت به سمتم آمد و گفت:

-آ...آذرخش...آذرخش؟

لبخند نصفه و نيمه اي زدم. همه جا را تار مي ديدم. دستم به طرز غيرقابل تحملي درد مي کرد.

***

شواليه لگدي به گودال زد و به زبان فارسي گفت:

-خيلي بد شد که دختره مُرد. به نظر با استعداد مي اومد. مي خواستمش.

نمي دانم چرا، اما اصلا از اينکه فارسي حرف مي زد تعجب نکردم!

اميد سرش را پايين انداخت:

-تقصير من نبود. خودش اين کارو کرد. خيلي احمق بود.

شواليه از گودال فاصله گرفت:

-کاش مي دونستم انقد خطرناکه. مي اومدم باهاش حرف مي زدم. من متخصص راضي کردن اين و اونم!

اميد نيشخند زد:

-در اون که شکي نيســـت!

و به ماشينش اشاره کرد:

-بريم؟

شواليه سرش را تکان داد.

نمي فهميدم. يعني من...مرده بودم؟!

-آذرخش!!!

به طرف صاحب صدا برگشتم. بابا بود. با لباس هاي پليسي اش.

سعي کردم ذوقم را پنهان کنم. آرام گفتم:

-سلام!

خنديد:

-حتي يه درصد هم فکر نمي کردم دخترم انقد ديوونه بشه!

و ضربه ي دوستانه اي به شانه ام زد:

-مثه خودم شدي!

خنديدم:

-تازه کجاشو ديديييي!

و پرسيدم:

-مامان کجاست؟

-مامان پيش من نيست. دلم واسش تنگ شده. ولي مامانت اينجا نيست!

-منظورت چيه بابا؟

موهاي جلوي چشمم را با دستش کنار زد:

-مي دونم با اين موها چه قد دلبري مي کني! ولي محض رضاي خدا بزنشون کنار! کور مي شيا!

با تعجب گفتم:

-مــــن؟ من دلبري مي کنم؟

شروع به خنديدن کرد:

-شوخي کردم! هرکي تو رو نشناسه من که دختر خودمو مي شناسم!

با هم خنديديم و من نفهميدم که چه قدر ماهرانه بحث مامان را عوض کرد!

-دلم واست تنگ شده بود دخترم

-من بيشتر

-نه من بيشتر

-اِهههه رو حرف من حرف نزنيــن من بيشتر!

-خيلي خب حالا نمي خواد اداي بچه ها رو در بياري!

و درست همان موقع، صداي در مانده و غمگيني را شنيدم:

-آزي رَش...!!

بابا متعجب نگاهي به من کرد و گفت:

-با اون چارتا دونه استخون و يه ذره پوست، چه مقاومتي هم داشتي!

-منظورتون چيه؟

-بدنت با اينکه يه ليتر خون از دست داده بود، زنده مونده.

و دستش را روي سرم کشيد:

-دختر قوي خودمي!

پس...يعني من مرده بودم و زنده شده بودم؟

جالب بود که تا آن لحظه اصلا اين را نفهميده بودم!!!

صداي درمانده دوباره تکرار کرد:

-آزي رش

اين بار کم مانده بود بزند زير گريه. آرام گفتم:

-هلن!

و کمتر از يک ثانيه بعد، همه جا سياه شد. حتي وقت نکردم با پدرم خداحافظي کنم!

*قسمت دوازدهم*

درد وحشتناک و غيرقابل تحملي در دست چپم احساس مي کردم. انگار کسي شاهرگم را گرفته بود و فشار مي داد.

سعي کردم چشم هايم را باز کنم. اما دهانم زودتر از چشمم کار کرد و آوايي دردناک از دهانم خارج شد:

-آااااع

هواي اطرافم بوي الکل صنعتي و دارو مي داد،و نگاه کسي را روي خودم حس مي کردم اما هنوز نتوانسته بودم چشم هايم را باز کنم!!!

صداي زنانه ي جيغ مانندي آمد:

-دکتــــر! به هوش اومـــد!

و لحظه يي بعد، صداي قدم هايي که به من نزديک مي شدند را شنيدم.

صدتي جيغ مانند پرستار گفت:

-باورم نمي شه هنوز زنده ست!

و صداي مرد ميانسالي که احتمالا دکتر بود جوابش را داد:

-اما من کاملا باور مي کنم!

صداي پرستار با کنجکاوي پرسيد:

-چه طور دکتر؟

-يه نگا به صورتش بنداز!

چند لحظه سکوت شد. و بعد، پرستار با لحن رنجيده اي گفت:

-خب،دختر خوشگليه. که چي؟

-نه منظورم اين نبود! به مدل قيافش نگا کن. شبيه زناي جنگوئه!

-فکر مي کنم دارين شلوغش مي کنين. شما فقط تحت تاثير ميزان مقاومت بدنش قرار گرفتين و دارين اين حرفو مي زنين!

-شايد. اما صورتش اصلا شبيه آدماي ضعيف نيست.

پرستار با لحن گستاخانه اي گفت:

-من به کسي که براي فرار از اين دنيا رگشو مي زنه مي گم ضعيف!

نمي دانم آن انرژي را از کجا آوردم، اما بدون اينکه خودم بفهمم چه کار مي کنم گفتم:

-به شما ياد ندادن مريضا رو قضاوت نکني؟

صداي قهقهه ي دکتر را شنيدم و حتي با چشم هاي بسته هم مي توانستم خشم پرستار را حس کنم.

با اين حس که من حتي وقتي نيمه بيهوش هم باشم مي توانم حرص يک آدم سالم را در بياورم، انرژي گرفتم و چشمانم را باز کردم. در يکي از اتاق هاي بيمارستان بودم و پزشک پنجاه و چند ساله اي به من زل زده بود. هلن هم روي يک صندلي در همان اتاق خوابش برده بود.

دکتر لبخند زد:

-اسمت چيه؟

-آذرخش

لبخندش عميق تر شد:

-عاليه! چون اگه اسمت نازگل يا فرشته يا بهاره يا همچين چيزي بود، نااميد مي شدم.

با گيجي به او زل زدم.ادامه داد:

-اسم روي شخصيت تاثير مستقيم داره.

با اين حرفش کمي در فکر فرو رفتم. يعني اگر اسمم به جاي آذرخش باران بود، باز هم همين چيزي که الان هستم مي شدم؟!!! فکر نمي کنم!

حرف دکتر را با سر تاييد کردم.

-چيزي کم و کسر نداري؟

-نه. ممنون

دکتر از اتاق بيرون رفت و چند لحظه بعد،پرستار وارد شد.

آرام گفتم:

-کي منو رسوند اينجا؟

-يه آقاي خارجي بود. مي گفت عموي توئه. البته، من باور نمي کنم. براي اينکه عموي تو باشه زيادي خوش تيپ بود!

شواليه...!

نيشخند زدم:

-شما به بزرگي خودتون ببخشين

و باز پرسيدم:

-خب، بعدش چيکار کرد؟

-هيچي. آوردت اينجا و اين بچه رم(به هلن اشاره کرد) گذاشت پيشت. هرچقدر بهش گفتيم نمي شه اين بچه ي کوچيکو بذاري اينجا و مسئوليت داره و اينا، گوش نکرد. رفت. هرچقد هم از اين بچه اسمتو پرسيديم گفت "آزي رش"! ما هم همينو نوشتيم به عنوان نام بيمار بالاي تختت. حالا اين چيزا به کنار، عموت وقتي داشت از دستمون فرار مي کرد گفت شب مياد اينجا پيشت بمونه

-پس يعني من تا شب مرخص نمي شم؟

-نه. بايد چند روز تحت نظر بموني.

و ناگهان بحث را عوض کرد:

-ولي هنوز درک نمي کنم چرا بايد خودتو بکشي!

-من اهل خودکشي نيستم! اگه بودم بايد شيش هفت سال پيش اين کارو مي کردم. اين رگ زدنم هم يه جور مکانيسم دفاعي بود، نه خودکشي!

-تو واقعا عجيبي! يا خيلي احمقي، يا ديوونه اي!

-يا اينکه چيزي براي از دست دادن نداري!...گزينه ي صحيح همينه!

-مثل بيست و چند ساله هاي سرد و گرم چشيده حرف مي زني، ولي بهت نمياد سنت بالاي هيفده سال باشه!

-شونزده سالمه. سه ماه ديگه شونزده سالم تموم مي شه مي رم تو هيفده سال! اما خب، سرد و گرم چشيدن نيازي به سن نداره!

پوفي کرد:

-تحمل حرف باهاتو ندارم مادربزرگ

-پس برو نوه ي گلم. منم يه کم بخوابم!

پرستار که از اتاق بيرون رفت،وقت کردم نگاهي به خودم بيندازم.دور دستم باند پيچي شده بود و يک سرم پر از خون به دست ديگرم وصل بود. وجود هلن داشت ديوانه ام مي کرد. او اينجا چه کار مي کرد؟ چرا شواليه من را به بيمارستان رسانده بود، نه اميد؟

صداي جيغ هلن باعث شد شوک زده شوم:

-آزيييي رششش تو زنده ماندي!

نيشم را باز کردم:

-سلام!

-سلاااام.

و به طرفم دويد کنار تختم ايستاد.

-فکر نمي کردم ديگه ببينمت!

-الان خوشحالي يا ناراحت؟

-خوشحال. خيـــلي خوشحال!

-ببينم، شواليه منو رسوند بيمارستان؟

-بله

-چرا اميد نرسوند؟

-اميد و شواليه با همديگر قرار داشتن که تو را ببرن يه جايي. شواليه جلوي در خونه تان منتظر بود که اميد تو را بياره. من هم توي ماشينش بودم. يه دفعه ديديم اميد تو را بغل کرده و داره مي آد.صحنه ي بدي بود. تو خيلي زخمي بودي...

آرام گفتم:

-اون يه نقشه براي فرار بود....راستي شواليه گفت شب مياد اينجا سراغم؟ پس بايد تا شب فرار کنم.

-آره بايد فرار کني. من را هم بايد ببري!

-باشه تو رم مي برم. ولي اول بايد راهشو پيدا کنم!

-راه نمي خواد. فقط کافيه دستم را بگيري و با هم بدوييم. همين!

-مسئله اينجاست که مطمئن نيستم بتونم بدوم!

هلن چيزي نگفت. اما نااميدي در چشم هاي آبيش به خوبي آشکار بود.

-ما تا شب فرار مي کنيم. بهت قول مي دم.

با ترديد نگاهم کرد:

-قول؟

-اوهوم. قول!

و چشم هايم را بستم. بايد انرژي ذخيره مي کردم تا قبل از رسيدن شب بتوانم فرار کنم!

پلک هايم را روي هم فشار دادم و خيلي زود خوابم برد.

***

يادم نمي آيد چه کابوسي ديدم. اما هرچه که بود، باعث شد با وحشت ازجايم بلند شوم.

نگاهي به ساعت روي ديوار انداختم. پنج و چهل و پنج دقيقه!

هلن با ديدن چشم هاي باز من به سمتم آمد و با کسالت گفت:

-حوصلم سررفته. پس کِي فرار مي کـ...

ميان حرفش پريدم:

-مي خواي بلندتر داد بزني بقيه هم بشنون؟

لبش را گزيد:

-ببخشيد.

-ساعت چند وقتِ ملاقات تموم مي شه؟

-شيش و نيم

-پس بهتره زودتر فرار کنيم. اگه وقت ملاقات تموم بشه بيمارستان خلوت تر مي شه و فرار سخت تر.

حالم بد بود. تنم داشت مي لرزيد. با اين حال، اين تنها راه فرار بود.

از جايم برخاستم و لباس بيمارستانم را با لباس هاي خودم عوض کردم.

مانتويم غرق خون بود، اما اگر جوري تنظيم مي کرديم که هلن جلوي من راه برود هيچ چيز معلوم نمي شد. براي اولين بار خدا را بخاطر قدّم شکر کردم. اگر فاصله ي قد من و هلن بيشتر بود، مجبور بودم براي پوشاندن خون روي لباسم راه حل بهتري پيدا کنم.

آستينم را تا روي دست باندپيچي شده ام پايين کشيدم و با شادترين لحني که بلد بودم گفتم:

-خب...بريم!

سرم گيج مي رفت اما فعلا وقت نگراني براي وضع جسمي ام نبود. حتي وقت نگراني براي اينکه آن بيرون، توي خيابان ها، چه چيزي انتظار يک دختر نيمه جان و يک دختر بي تجربه و پاستوريزه ي خارجي را مي کشيد هم نبود!

از اتاق بيرون رفتيم. هر قدمي که بر مي داشتم، از خدا خواهش مي کردم کمکم کند تا از اين دردسر-براي هميشه-خلاص شوم.

نمي دانم...هنوز هم نمي دانم چه شد که توانستم بدون هيچ مشکلي از طبقه ي اول بگذرم. هيچکس متوجه فرار کردن دختري که در اتاق پنجاه و نه بستري بود نشد!

نزديک در که رسيدم، کمي استرس گرفتم. اما بعد، نفس عميقي کشيدم و به طرف در خروجي رفتم. نگهبان جلوي در به من خيره شد. اما چيزي نگفت.

در حالي که هنوز از فرار آسان و بي دردسرم خوشحال بودم، به هلن چشمکي زدم و شروع به راه رفتن در پياده رو کرديم.

انرژي ام لحظه به لحظه کم تر و کم تر مي شد. حالم خوب نبود. بدنم هنوز ضعيف بود.

هلن که متوجه وضع من نبود گفت:

-خب...حالا کجا مي ريم؟

-نمي دونم. ولي من يه قِرون پول هم ندارم!

-پس يعني بايد دزدي بکنيم؟

-نمي دونم. فک کنم مجبور باشيم همين کارو کنيم!

و ناگهان، سردرد و سرگيجه ام به حدي رسيد که نزديک بود زمين بخورم.

هلن با نگراني پرسيد:

-خوبي آزي رش؟

-آره...خوبم...

درست همان موقع، يکي از عابران پياده رو تصادفا به من تنه زد و من، نقش زمين شدم.

عابر که پسري هفده-هجده ساله بود کنارم روي زمين زانو زد و با لحن متعجبي گفت:

-حالتون خوبه؟

وقتي چيزي نگفتم،مچ دستم را گرفت و خواست کمکم کند که بلند شوم. اما او دست آسيب ديده ام را گرفته بود!

وقتي دستم را کشيد، از ته دل ناله کردم.

پسر جوان که حسابي تعجب کرده بود گفت:

-چي شــــد؟

بريده بريده گفتم:

-آخ...هيچي...فقط...دستم يه کم آسيب ديده بود...واسه همين...درد گرفت.

-متاسفم

-اشکال نداره

و به سختي از جايم بلند شدم.

پسر جوان با حالت آزرده اي پرسيد:

-من مي تونم برم؟

-من ازتون نخواسته بودم بمونين!

لبخند زد و راهش را کشيد و رفت.

حالم خيلي بد بود و هر لحظه احتمال داشت غش کنم. با اين حال، وقتي هلن پرسيد "حالت خوبه؟؟؟"، به چهره ي نگرانش لبخند زدم و گفتم:

-آره. خوبم!

پاهايم طاقت جابه جا کردن وزنم را نداشتند. با چشم هايم در اطراف به دنبال يک جاي نشستن گشتم و خيلي زود، آن را يافتم. يک نيمکت خالي در پارکي که کمتر از پنجاه قدم باما فاصله داشت. روي چمن هاي بغل نيمکت، پنج پسر بيست و چندساله نشسته بودند و با شوخي و خنده، ساندويچ مي خوردند.

به خودم گفتم:

-فقط چند قدم ديگه...فقط تا اون نيمکت!

و شروع به راه رفتن کردم. همه چيز خوب بود، تا اينکه ناگهان، وقتي فقط ده قدم مانده بود تا به پارک برسم، با صورت زمين خوردم و دست زخميم هم به طرز بدي پيچ خورد.

حتي توان ناله کردن يا جيغ زدن نداشتم. بي حرکت روي زمين افتادم. نه بي هوش بودم و نه به هوش...چيزي ميان اين دو. مرز بين بيهوش بودن و بيهوش نبودن!

صداهاي اطرافم را به خوبي مي شنيدم اما خودم نمي توانستم هيچ حرکتي بکنم!

صدايي گفت:

-هي...حالت خوبه...؟

و دستي من را از روي زمين بلند کرد:

-بايد برسونمت بيمارستان. طاقت بيار بيمارستان همين بغله!

اي واي!!! يعني دوباره به بيمارستان بر مي گشتم؟ اينهمه تلاش براي هيچ و پوچ بود؟!

صداي هلن، با همان طرز حرف زدن عجيب و غريبش آمد:

-نه...نه...تو را خدا نبرينش بيمارستان. آنجا احتمال مرگش بيشتره!

-منظورت چيه؟

هلن با گريه گفت:

-بعدا توضيح مي دم. الان فقط...کمکش کنيد. من او را خيلي دوست دارم. نذاريد بميره!

صداي بي حوصله اي گفت:

-ببرش بيمارستان، خودتو خلاص کن!

و صداي اول گفت:

-نه...مي بريمش خونه!

صداي بي حوصله فرياد زد:

-خونـــــه؟ تو مي خواي يه دخترو بياري خونــــه؟

صداي اول جواب داد:

-البته!

صداي قشنگ و بدون خشي که شبيه صداي دوبلورها بود گفت:

-کمک به همنوع!...بايد جالب باشه!

و صداي ديگري گفت:

-خيلي شبيه نيکي ـه. منم با بردنش حرفي ندارم

يک صداي ديگر هم گفت:

-نمي دونم کار درستيه يا نه. ولي بهتره زودتر يه کاري براش بکنيم. بچه ست حيفه به اين زودي از دست بره!

و صداي اول با سرخوشي خنديد:

-چهار به يک، حسام. مي بريمش خونه!

?پاره ي دوم: عروسک گردان?

(Master of puppets)

*قسمت سيزدهم*

-ايماااان... من نگرانم!

-نگران چي؟

-اگه اين دختره بميره، بايد چيکار کنيم؟

کسي که اسمش ايمان بود با جديت گفت:

-يه بيل بر مي داريم تو همين باغچه خاکش مي کنيم!

و ناگهان زد زير خنده:

-آخه تو به چه چيزايي فکر مي کني محراب! نترس نمي ميره. خطر رفع شده، ديگه بايد به هوش بياد!

نمي دانستم کجا هستم ، اما يقين داشتم کساني که صدايشان را مي شنوم، درباره ي من صحبت مي کنند.

دستم خيلي درد مي کرد. تنها چيزي که در موردش مطمئن بودم، همين بود.

پلک هايم را به آرامي باز کردم.

-ايييول زنده شد!

اين، صداي کسي بود که اسمش محراب بود.

نگاهي به دو پسر جواني که بالاي سرم بودند انداختم و همان سوال کليشه اي يي که همه بعد از به هوش آمدن مي پرسند را پرسيدم:

-من...کجام؟

ايمان پاسخ داد:

-تو وسط پارک بيهوش شدي. دوستت گفت نبايد ببريمت بيمارستان. ما هم آورديمت خونه.

سر تکان دادم. کم کم داشتم اتفاقي که افتاده بود را به خاطر مي آوردم.

سعي کردم از جايم بلند شوم. من روي يک کاناپه خوابيده بودم و يک پتوي سبز رنگ روي پاهايم بود. نگاهي به دستم انداختم و متوجه شدم که باند دور دستم عوض شده، و درد خفيف رگ دست ديگرم باعث شد متوجه شوم که وقتي بي هوش بودم، به دستم سرم وصل شده. پس احتمالا آنقدر بيهوش مانده بودم که سرم تمام شده بود!!!

ايمان-حالت خوبه؟

سر تکان دادم و مشغول آناليز کردن محيط اطرافم شدم. من روي يک کاناپه در يک هال نسبتا بزرگ دراز کشيده بودم. تلوزيون خيلي بزرگي روبه رويم بود و يک ميز هم وسط هال بود.

وسايل هال زياد نبودند، اما فرشي که روي زمين بود نقش و نگار زيبايي داشت.

-خب، بيا تا دوباره بيهوش نشدي خودمونو معرفي کنيم. من محرابم!

به محراب نگاه کردم. قدبلند و نسبتا خوش قيافه، با تي شرتي سفيد رنگ.

سعي کردم لحنم در عين دوستانه بودن، زياد هم صميمي نباشد:

-خوشبختم. منم آذرخشم

-منم خوشبختم!

ايمان متفکرانه گفت:

-آذرخش...اسم زيبا و کم يابيه!

به او نگاه کردم. لاغر تر از محراب بود، و البته قدکوتاه تر و خوش قيافه تر. لباس هايش هم شامل يک بلوز آستين بلند سفيد و يک شلوار مشکي مي شد. گرچه تيپ خيلي ساده اي داشت، اما شيک بود!

-راستي، منم ايمانم. پسر چهارم خانواده.

متعجب گفتم:

-چهارم؟ خدا رحم کنه چنتايين؟

در همان موقع، پسر جوان ديگري با تيپ خيـــلي عجيب، آمد و روي يک کاناپه، روبه رويم نشست.

بلافاصله بعد از او، هلن هم آمد و با ذوق گفت:

-آزييي رشششش

به سمتم آمد و با يک حرکت سريع، من را در آغوش گرفت.من هم بغلش کردم و گفتم:

-چه خبرا هلن؟

-واااي اينجا خيلي خوبه. من اينجا را خيييلي دوست دارم

- مثل اينکه حسابي بهت خوش گذشته

-آره. تااازه برديا به من اجازه داد به گيتارش دست بزنم.

و از آغوش من بيرون آمد و کنارم، روي کاناپه نشست. به پسر عجيب و غريب چشم دوختم. موهاي بلند و فرفري اي به رنگ مشکي داشت که آنها را روي شانه هايش ريخته بود. صورتي کاملا معمولي داشت با چشم هاي دقيق و مشکي رنگ. يک گردنبند صليب دور گردنش خودنمايي مي کرد و تي شرتي مشکي با طرح اسکلت به تن داشت.

ايمان-نيــــکاااان بيا پايين

و صداي دويدن کسي در راهپله آمد:

-چيـــه؟

بعد، پسر ديگري آمد و کنار پسر عجيب و غريب، نشست.

ايمان-خب، حالا مي خوام خودمونو معرفي کنم. ما پسران خانواده ي جلالي هستيم

محراب-واااي انقد کتابي حرف نزن ايمان! خب، اول بگم که ما پنج قلوييم.

نگاهي گذرا به هرچها تايشان انداختم. عجيب بود، اما به جز اينکه همه شان چشم و ابرو مشکي بودند، هيچ شباهتي به هم نداشتند!

محراب ادامه داد:

-باباي ما آدم خيلي باحاليه. واسه همين ما رو به ترتيب از بزرگ به کوچيک نام گذاري کرد! بزرگترين برادر که حدود يک دقيقه از من بزرگتره، اسمش حسامه.

نيکان وسط حرفش پريد:

-فوق العاده گند دماغ، و با يه مَن عسل هم نمي شه خوردش!

گفتم:

- من که با اين قضيه مشکلي ندارم. چون قرار نيست داداشتونو بخورم.

همه شان خنديدند.

ايمان- حسام بعد از مرگ خواهر و مادرمون، از تمام دختراي دنيا متنفر شده!

آرام گفتم:

-خدا بيامرزه!

محراب-راستي بگم که حسام پزشکه. خب، حسام با "م" تموم مي شه واسه همين من که برادر دومم اسمم با "م" شروع مي شه! منم محرابم!

اين بار پسر عجيب و غريب وسط حرفش پريد:

-ليسانس ادبيات فارسي داره و الانم داره در به در دنبال کار مي گرده!

محراب-مرسي از توصيفت! خب، محراب با "ب" تموم مي شه و برادر بعدي هم برديا ست.

و به پسر عجيب و غريب اشاره کرد:

-ليسانس معماري داره.در ضمن گيتاريست هم هست. يه کم هم خل و چله!

برديا نيشش را باز کرد:

-فقط يه کم؟

محراب-خب، خيلي خل و چله.

ايمان-همونطور که مي دوني، برديا با "الف" تموم مي شه پس نفر بعدي منم. منم پزشک عموميم

نيکان-و راستش، خيلي هم مظلومه! نفر آخر هم منم. نيکان جلالي، يه روانشناس رواني!

به نيکان نگاه کردم که ريزه ميزه بود. انگار دو-سه سال از برادرانش کوچک تر بود اما در حقيقت همسن آنها بود!

اگر مي خواستم بر اساس قيافه طبقه بندي شان کنم، اول از همه نيکان بود، بعد ايمان، بعد هم محراب و برديا.

جالب بود که از اين پنج برادر، دونفر به رشته ي علوم تجربي رفته بودند، دونفر به علوم انساني،و يک نفر به هنرستان! گفتم:

-شماها چند سالتونه؟

برديا-نزديکاي بيست و شيش.

-خب، پس مي شه گفت ده سال ازتون کوچيکترم!

نيکان-خب، تو نمي خواي خودتو معرفي کني؟

-آهان. چرا! من آذرخشم.

نيکان-آذرخش! واااو چه اسم خفني!

برديا-اسمت قشنگه.

نيشخند زدم:

-قابل نداره

محراب-جــون من داستان اسم گذاريتو بگو!

-من تو يه شب باروني به دنيا اومدم.مي گن دقيقا همون لحظه يي که من به دنيا اومدم، يه دفعه رعد و برق زده و بعدشم برقاي بيمارستان به دليل نامعلومي رفته! وقتي پرستار اينو برا مامان و بابام تعريف کرد، هردوشون کلي خنديدن و اونوقت بايام پيشنهاد کرد اسممو بذارن آذرخش! مامانم مخالف بودو مي خواست اسممو بذارن باران. کلي سر اسم من کشمکش داشتن و بالاخره قرار شد يه مسابقه ي شطرنج بدن و هرکي برنده شد، اون اسم بچه رو تعيين کنه! مامانم شطرنجش خيلي بهتر از بابام بود ولي اون روز بابام برنده شد، و اينم شد اسم من!

هرچهار برادر خنديدند.

همان موقع صداي خشمگيني گفت:

-نيکــــان! تو فلش منو برداشتي؟

به صاحب صدا نگاه کردم. پسري با ظاهر کاملا آراسته و شيک، و چهره اي بي نقص، شبيه به کساني که مدل لباس آقايان مي شوند!

نيکان-نه والا! من غلط بکنم به فلش تو دست بزنم.

در همان موقع چشم پسر به من افتاد. نگاهش را به سرعت از من گرفت. انگار او را ياد چيز بدي مي انداختم.

با خونسردي گفتم:

-سلام

سلام آرامي کرد و از پله ها بالا رفت.

با تعجب گفتم:

-اين داداشتون چرا اينجوريه؟

ايمان با حالت عصبي لبخند زد:

-اون...مدلشه...عادت مي کني

و پرسيد:

-امروز ناهار نوبت کيه؟

محراب با بي ميلي دستش را بالا برد.

من-خيلي دلم مي حواست بگم من امروز براتون غذا درست مي کنمااا، ولي خب بلد نيستم!

ايمان-دختري که غذا درست کردن بلد نيست؟ عجيبه!

شانه هايم را بالا انداختم:

-هيچوقت دوست نداشتم آشپزي ياد بگيرم. البته در حد املت و نيمرو بلدم.

محراب-پس بيا بريم تو آشپزخونه. هم حرف بزنيم، هم من غذا درست کنم تو ياد بگير!

-ايده ي خوبيه!

*فصل چهاردهم*

روي کاناپه ي جلوي تلوزيون نشسته بودم و کانال ها را بي حوصله عوض مي کردم.

-آذرخش!

به طرف صاحب صدا برگشتم. محراب بود.

-مرسي محراب

-واسه چي؟

-که بهم ياد دادي کتلت درست کنم!

نيشخند زد:

-عيب نداره. دفعه ي بعد که خواستم کتلت درست کنم جبران مي کني!

با تعجب گفتم:

-يعني قراره دفعه ي بعد هم اينجا باشم؟

-اوهوم. هلن يه چيزايي رو برامون تعريف کرده. تو فعلا بايد همينجا بموني.

-چرا؟

صداي ايمان را شنيدم:

-چون اگه بري پيش پليس، وارد جريان يه پرونده ي مهم مي شي. هي بايد بري چهره نگاري، بايد تمام اتفاقايي که افتاده رو صد بار موبه مو براي صد نفر تعريف کني، تازه بعدشم مي برنت بهزيستي!

-اما بالاخره بايد اين کارو بکنم!

محراب-خودتم مي گي بالاخره! يعني فعلا بايد استراحت کني! بعدشم...حضور تو يه جورايي ما رو ياد...

و دهانش را بست. آرام گفتم:

-ياد خواهر مُرده تون؟

ايمان گفت:

-آره. يه مدت پيشمون بمون. فقط يه مدت. بذار احساس کنيم خدا نيکي رو يه هفته بهمون برگردونده. خواهش مي کنم آذرخش. بعدش خودم کمکت مي کنم مراحل قانوني پرونده رو با هم بريم. خوبه؟

مگر مي توانستم با کسي که جانم را نجات داده بود، مخالفت کنم؟ آن هم من، که جايي براي ماندن و غذايي براي خوردن نداشتم!

با لحن دوستانه يي گفتم:

-باشه!

-اينو از ته دل گفتي؟

-اوهوم!

صداي حسام را شنيدم:

-انگار خيلي مشتاقي که بموني آذرخش!

اين را با لحن تحقيرآميزي گفت. خداي من! باز هم تحقير!؟

با خونسردي گفتم:

-مشتاق نيستم.

-پس بي احتياطي!

-نه. شما هنوز منو نشناختي. من خوب بلدم از خودم مراقبت کنم!

به لباس غرق خونم اشاره کرد و پوزخند زد:

-مشخصه!

بي توجه به حرفش گفتم:

-تازه،من به چهارتا برادراي شما اعتماد کامل دارم. اگه مي خواستن بلايي سرم بيارن، وقتي داشتم مي مردم مياوردن.

چيزي نگفت و روي کاناپه اي در آن نزديکي نشست.

براي چند لحظه در سکوت مطلق فرو رفتيم. براي از بين بردن جو سنگين اطرافم، کانال تلوزيون را عوض کردم.

مجري داشت با يک مرد چهل و چند ساله مصاحبه مي کرد. وقتي مرد گفت بيست و نه سال دارد، مشتاق شدم بدانم چه اتفاقي برايش افتاده که ظاهرش به آن روز افتاده!

مجري و مرد کمي صحبت کردند. و مرد از نوجواني اش گفت و از دعواهاي خانوادگي اش.و بعد، از اينکه در سيزده سالگي پدر و مادرش از هم جدا شدند و او آنقدر ضربه ي روحي خورد که مي خواست خودش را بکشد!

به اينجا که رسيد قهقهه زدم.

ايمان با تعجب گفت:

-چي شد؟

وسط خنده هايم گفتم:

-آخه اين خير سرش پسر بوده...سيزده سالش بوده... بعد من...ده سالم بود ننه بابامو جلو چشمم کباب کردن، نه خودمو کشتم نه چيزي!

محراب و ايمان با هم گفتند:

-چــــــي؟

فقط نيشخند زدم و گفتم:

-با اجازه من کانالو عوض کنم!

و کانال تلوزيون را عوض کردم.

حسام-مشتاق شدم داستان زندگيتو بدونم. بايد جالب باشه!

-اوهوم. خيلي جالبه. بعدا يه بار دور هم جمع بشيد،براتون مي گم.

درست همان موقع هلن در حالي که يک تلفن همراه(که مال يکي از پسر ها بود)در دستش بود، با ذوق به طرفم آمد و روي پايم نشست:

-مي خواي اتاق برديا را ببيني؟

-نمي دونم...قشنگه؟

-عالـــــي! بيا

و از جايش بلند شد و دستم را کشيد. محراب آرام گفت:

-هميشه فکر مي کردم بچه ها بايد از برديا بدشون بياد!

هلن من را کشان کشان به اتاق برديا برد و در اتاق را با يک حرکت باز کرد. بعد، هردو وارد اتاق شديم.

پرده ي ضخيم سرمه يي، تخت و کمد سرمه يي ساده،رو تختي مشکي با بالش خاکستري و پتوي مشکي، و يک ميز کامپيوتر مشکي.

فرش کوچک و سرمه يي ساده اي روي زمين پهن بود و روي ديوار ها پر از نقاشي بود.

اتاق خيلي قشنگي بود. همه چيز ساده بود، اما ترکيب سرمه اي و مشکي، احساس خاصي به آدم مي داد. يک آرامش، از نوع منفي! نمي دانم چه طور بايد بگويم...!!

برديا روي صندلي ميز کامپيوترش نشسته بود و با هندزفري، آهنگ گوش مي داد.

روي تختش، يک گيتار بود. گيتاري که قسمت پاييني اش دوشاخه بود. نمي دانستم اسم گيتارش چيست، اما اين گيتار يک کلمه را در ذهن من تداعي مي کرد:آهنگ هاي راک!

هلن روي تخت برديا نشست و سرگرم بازي با گوشي يي که در دستش بود، شد.

من هم با کنجکاوي به طرف نقاشي ها قدم برداشتم و يکي يکي نگاهشان کردم.

نقاشي هاي هنرمندانه اي با رنگ هاي سياه و سفيد بودند. گهگاهي بينشان از رنگ قرمز هم استفاده شده بود.

-خوشت اومد؟

با خوشحالي گفتم:

-اتاقت معرکـــه ست!

چانه اش را خاراند:

-تو اولين دختري هستي که اين حرفو مي زنه!

-نچ نچ!مگه تاحالا چنتا دختر اومدن تو اتاقت؟

خنديد:

-تو دومي يي!

نمي خواستم بپرسم اولي کيست. مي توانستم حدس بزنم که اولي نيکي بود. گفتم:

-تو با اون موهات که دور تا دورت ريخته گرمت نمي شه؟ کلافه نمي شي؟

-تو که موهات همش تو چشمته کور نمي شي؟ کلافه نمي شي؟

-نه من عادت دارم

-خب منم عادت دارم!

حاضر جوابي خيلي جالبي بود!

به گيتارش اشاره کردم:

-اين چيه؟

-بهش مي گن گيتار!

-مي دونم. ولي چرا...يه جوريه؟

-خب ببين گيتارا خودشون به چندين دسته ي مختلف تقسيم مي شن. اون گيتاري که تو تاحالا ديدي گيتار کلاسيکه. اين گيتار الکتريکه. تو فارسي بهش مي گن گيتار برقي.

-اوووه! خب حالا به چه دردي مي خوره؟

-خب، باهاش آهنگ مي زنن ديگه!

خنديدم:

-منظورم اينه که چرا اين گيتارو انتخاب کردي؟

-صداشو دوست دارم. بعدم، اين گيتار خيلي به دردم مي خوره.

-چرا؟

لبخند زد:

-بعدا برات توضيح مي دم.

و به عقربه هاي سفيد رنگ ساعت مشکي اتاقش نگاه کرد:

-اوه اوه داره دير مي شه!

در حالي که موهايش را با کش مو مي بست گفت:

-من بايد برم بيرون. سر راه برا تو هم مانتو مي خرم. فقط بگو چه رنگي؟

دلم مي خواست غرورم را حفظ کنم. اما حقيقت اين بود که پيشنهاد فوق العاده يي بود. به هرحال نمي توانستم يک هفته با آن مانتوي پر از خون سر کنم. با اين حال گفتم:

-بين...من اهل تعارف نيستم. حقيقتش اينه که پول ندارم باهات حساب کنم و مديونت مي شم!

با جديت به چشم هايم خيره شد:

-ما مگه دوست نيستيم؟

مطمئن نبودم باشيم. با اين حال، سرم را به علامت مثبت تکان دادم.

-پس بحث پول الان مطرح نيست! بعدم، نگران نباش. انقد پول دارم که گشنه نمونم! فقط بگو چه رنگي!

-آخه تو که سايز منو نمي دوني!

-سايز نمي خواد که! چارتا پاره استخونم مگه سايز داره؟

و زد زير خنده. با عصبانيت ساختگي گفتم:

-مرض! خودتو مسخره کن!

-اونم به موقعش. فعلا موقع مسخره کردن توئه!

و سوئيچش را از روي ميز کامپيوترش برداشت:

-مثل اينکه رنگ خاصي مدّ نظرت نيست. خودم مي رم به سليقه ي خودم برات چنتا لباس مي گيرم.

و از اتاق بيرون رفت.

روي تختش جابه جا شدم و به هلن گفتم:

-اين گوشي کيه دستت؟

با خوشحالي گفت:

-نيکان

***

بعد از خوردن شام، نيکان گفت:

-فکر کنم نوبت منه ظرفا رو بشورم.

هلن-تو ظرف شستن را دوست داري؟

-نه. ولي مجبـــــورم مجبــــــور!

هلن نيشخند زد:

-ظرف ها را که شستي، بعدش گوشيتو بهم مي دي بازي کنم؟

نيکان خنديد:

-باشـــه. به شرطي که باطريشو تموم نکني!

هلن با ذوق گفت:

-قول مي دمممم

نيکان مشغول جمع کردن ميز شد.

ايمان-بچه ها من يه فکري دارم!

محراب- واااي خدا خودش به خير بگذرونه! حالا چه فکري؟

-بريم تو سالن پذيرايي بشينيم دور هم حرف بزنيم. خيلي دوست دارم درباره ي گذشته ي هلن و آذرخش بيشتر بدونم

نيکان در حالي که داشت ظرف ها را با اسکاچ کفي مي کرد گفت:

-فوضول که مي گن توييا!

گفتم:

-خب به هر حال شماها حق دارين درباره ي کسايي که تو خونه تونن بيشتر بدونين. منم دوست دارم خيلي چيزا رو بدونم. ولي برديا که هنوز نيومده!

ايمان به ساعت ديواري نگاه کرد:

-ده و ربع...ديگه کم کم پيداش مي شه!

و دقيقا همان موقع،صداي باز شدن در آمد.

ايمان-ديدي اومد؟

محراب-خوشحال نباش شايد اجنّه باشه!

نيکان-تو حرف نزني خيلي سنگين تري!

در همان موقع، برديا با دوتا ساک در دست هايش وارد آشپزخانه شد.

حسام بي درنگ گفت:

-باز کدوم گوري بودي؟

برديا با لحن بي تفاوتي گفت:

-رفته بودم سر قبر عمم.

و به من گفت:

-هر وقت کار نداشتي يه سر بيا اتاق من!

و خواست از آشپزخانه خارج شود که محراب پشت سرش گفت:

-هوييييي شام مي خوري؟

-نچ. بيرون با بچه ها يه چيزايي خورديم.

و از آشپزخانه بيرون رفت.

من-خب اگه کاري ندارين من برم ببينم برديا چيکارم داره!

نيکان-وايسا!

سر جايم ايستادم:

-هوم؟

-مي خواستم بگم...مواظب خودت باش!

ابروهايم را بالا انداختم:

-هان؟

محراب آرام گفت:

-خب...برديا...آدم خطرناکيه. سعي کن زياد دور و برش نباشي!

متعجب گفتم:

-منظورتون چيه؟

ايمان لبش را گاز گرفت:

-خب، ببين...چه جوري بگم. قابل اعتماد نيست! هرکاري ازش بر مياد! يه جورايي...

سر تکون دادم:

-منظورتونو فهميدم. باشه. مواظبم.

و از آشپزخانه خارج شدم.

دلم براي برديا سوخت. چرا سه برادر بايد شخصيت برادر خودشان را جلوي چشم يک غريبه خرد کنند؟ چرا بايد به اين راحتي برچسب "غير قابل اعتماد" به برادرشان بزنند؟

يعني برديا چه کار کرده؟

شانه بالا انداختم. مهم نبود. اصلا مهم نبود! تا وقتي چيزي نمي دانستم حق نداشتم قضاوتش کنم.

*قسمت پانزدهم*

به طرف اتاق هنرمندانه و عجيب برديا رفتم و با دستم به در ضربه يي زدم.

صداي بي خش و قشنگ برديا را شنيدم:

-بيا تو!

در را باز کردم و وارد اتاق شدم. برديا ساک هاي خريد را کنار پايش، روي تخت گذاشته بود و خودش هم روي تخت نشسته بود.

-درو ببند.

سري تکان دادم و در را بستم.

بعضي وقت ها ترسيدن يعني عاقل بودن و بعضي وقت ها، يعني ترسو بودن.

در اينجا،ترسيدن از برديا شامل دسته ي دوم مي شد.

در را بستم و روي صندلي ميز کامپيوترش نشستم:

-خب؟

دستش را داخل يکي از ساک ها فرو برد و يک مانتوي تا شده بيرون آورد و به دستم داد:

-نظرت چيه؟

مانتو را در دست هايم گرفتم و خريدارانه نگاهش کردم.

يک مانتوي بلند مشکي با دکمه هاي بزرگ سياه، يک گل خاکستري زيبا گوشه ي سمت چپش، و زنجيري براي دور کمرش.

دهانم باز ماند:

-فوق العاده ست!

نيشند زد و دستش را داخل ساک فرو برد. لحظاتي بعد، دو شال مشکي و سرمه اي ساده، يک شال گردن مشکي، يک شلوار دمپاگشاد مشکي، يک شلوار شبيه آن اما سرمه يي، يک پيراهن بادمجاني و دو پيراهن سفيد و مشکي با همان طرح بيرون آورد و روي تخت گذاشت.

خنديدم:

-فکر کنم بدجور تو خرج انداختمت!

-مشکلي نيست! خوشت اومد؟

-حقيقتش اينه که من اصلا از اون دخترايي که عاشق مانتو و لباس و پاساژ گردي اند نيستم. ولي نمي تونم اعتراف نکنم که از ديدن اين لباسا ذوق زده شدم. واقعا خوش سليقه يي

-خب، همه ش هم سليقه ي خودم نبود.

-عجــــب!

-خب، کل يه پاساژو گشتم که يه مانتوي درست حسابي پيدا کنم ولي به هيچ نتيجه يي نرسيدم. ديگه نااميد شده بودم که يهو يه دختره رو ديدم که يه مانتو شبيه همين که خريدم تنش بود. ازش پرسيدم مانتوشو از کجا خريده، اونم گفت از فلان جا. البته لال بود، با نوشتن روي کاغذ بهم حالي کرد. بعد، خودشم باهام اومد تا اون مغازه و کمکم کرد شال و شلوارا و اينا رو انتخاب کنم.

و بعد، چشم هايش برق زدند. مي توانستم حدس بزنم حرف هايش ادامه دارند، و ادامه شان را هم حدس مي زدم!

گفتم:

-خُب؟

-بعدش يهو متوجهِ آهنگي که داشت گوش مي کرد شدم. اون آهنگو قبلا شنيده بودم. شروع کرديم و کلي درباره ي اون آهنگ حرف زديم. سليقه ي موسيقيايي مون خيــــلي شبيه همديگه ست.

-پس بادا بادا مبارک بادا؟

چشم هايش را درشت کرد:

-نه بابا! چي مي گي تو؟ فقط يه کم ازت بزرگتر بود! نوزده سالش بود.

و ناگهان، انگار که چيزي يادش آمده باشد گفت:

-يه چيز ديگه هم هست...

دستش را در ساک ديگر کرد و يک جعبه بيرون آورد:

-اين يکي رو بدون کمک گرفتم.

جعبه را گرفتم و با کنجکاوي درش را باز کردم. داخل جعبه يک دستبند تيغ تيغي بود با تيغ هاي طلايي قشنگ!

با خوشحالي دستبند را دستم کردم و گفتم:

-واي اين عاليه! پس تو اينهمه مدت رفته بودي برا من خريد کني؟

باورم نمي شد انقدر به فکرم بوده باشد.دلم مي خواست محکم بغلش کنم ولي به علت حفظ شئونات اسلامي و...، اين کار را نکردم.

لبخند زد:

-عيب نداره. به نظرم لياقتشو داري!

اخم هايم را در هم کردم:

-معلومه که دارم!

خنديد:

-پررو!

-خب، منکر اينکه پررو اَم نمي شم!

***

به اتاق پذيرايي بزرگ و قشنگشان رفتم. انگار وارد يک فيلم شده بودم. ديوارها با تابلوفرش هاي دستباف گرانقيمت تزيين شده بودند و همه جا پر از گلدان هاي تزيين شده و مجسمه هاي چيني بود. مبل هاي سفيد رنگ سلطنتي و ميز هاي چوبي خوش تراش، زيبايي اتاق پذيرايي را کامل مي کردند!

نگاهي به حاضران انداختم. هلن در حالي که موبايلي در دستش بود، خودش را به محراب چسبانده بود. از اينکه هلن هر چند ساعت يکبار جبهه اش را عوض مي کرد و به يک نفر نزديک مي شد خنده ام گرفت. موبايل نيکان را قبلا در دست هلن ديده بردم و مي دانستم که اين موبايل، مال او نيست.

محراب کنار هلن نشسته بود و آن طرفش هم ايمان. نيکان روي يک مبلِ تک نفره در کنار ايمان نشسته بود، حسام روي يک مبل تکي ديگر، و برديا هم تنهايي روي يک مبل دونفره نشسته بود!

حالت نشستنشان "در ظاهر" چيزي را مشخص نمي کرد، همينطور رفتارشان. اما اگر کمي دقت مي کردي مي توانستي بفهمي که بين آنها يک شکاف نامرعي بود. شکافي که باعث شده بود حس کنم آنها در عين ظاهر متحدشان، سه جبهه ي متفاوت هستند. محراب، ايمان و نيکان با هم، و برديا و حسام تنها!

روي کاناپه ي کنار برديا نشستم و گفتم:

-خب؟

نيکان-قراره براي اين آقايون فوضول از گذشته ت بگي!

و ادامه داد:

-راستي...لباساتم خيلي بهت مياد.

شلوار سرمه يي را پوشيده بودم با پيراهن مشکي، شال سرمه اي و شال گردن مشکي!

نهايت تلاشم را براي زدن يک لبخند مغرورانه به کار بردم:

-زحمت برادر خودتونه!

حسام پوزخند زد:

-مثل اينکه لبخند زدن هم بلد نيستي! انگار خيلي کارا بلد نيستي! لبخند زدن...آشپزي کردن... و دوري از خطرات!

نيکان با عصبانيت گفت:

-حســـــام!

بدون اينکه عصباني شوم گفتم:

-عوضش خيلي کارا بلدم. از جمله حرص دادن بعضي آدما!

ايمان اخم کرد:

-کافيه ديگه! خب...آذرخش...اول تو شروع مي کني به تعريف کردن يا هلن؟

هلن-هيچ کدام! خودت!

ايمان-من؟ من چي بايد بگم؟

-ماجراي مرگ خانوادت را. خودت گفتي يک بار براي من و آذي رش مي گي!

نيکان-چرا بايد اين ماجراي تلخو بازگو کنيم؟ وقتي سنگاتو با گذشته وا بِکَني، اون بايد يه جاي دور دفن بشه.

آرام گفتم:

-فکر نکنم گذشتون از مال من تلخ تر باشه ها!

ايمان-خيلي خب، مي گم...

و گلويش را صاف کرد:

-همه چي از تصادف خواهرم نيکي شروع شد. قبل از اون، ما پنج تا برادر خوشبخت بوديم با يه خواهر شيطون و مهربون که خيلي دوستش داشتيم.اونم خيلي ما رو دوست داشت.

برديا با شيطنت پرسيد:

-همه مونو؟

ايمان آهي کشيد:

-خب، اين علاقه ي متقابل شامل برديا نمي شد!...داشتم مي گفتم، رابطه ي ما و نيکي خيلي خوب بود تا اينکه چند سال پيش، وقتي ما بيست سالمون بود و نيکي پونزده سالش، يه دفعه که نيکي توي يه ماشين بود، اون ماشين تصادف کرد. نيکي خيلي آسيب ديد و دچار مرگ مغزي شد. دکترا مي گفتن کار از کار گذشته. مي گفتن اون ديگه بر نمي گرده. ولي مامان و بابا حرفشونو باور نکردن. مامان خيلي گريه کرد، بابا خيلي به خدا التماس کرد، ما هم خيلي غصه خورديم. اما...بالاخره رفتن نيکي رو پذيرفتيم. بعد از نيکي، خونه ي ما تبديل به يه جاي سوت و کور شد. هيشکي ناي خنديدن نداشت. چند ماه بعدشم مامان از غصه...(صدايش لرزيد) دق کرد و مُرد.

محراب دستش را روي شانه ي ايمان گذاشت:

-من بقيشو مي گم.

نگاهي به محراب انداختم. از شادي يي که صبح در چهره اش ديده مي شد، خبري نبود.

-بعد از مرگ مادرمون...پدرمون خيلي شکسته شد. همه مون ناراحت شديم. همه مون غصه خورديم و...بالاخره پدر هم ما رو ترک کرد. در حالي که بيست و دو سالمون بود، ما مونديم و اين خونه و يه عالمه ارث از پدرمون. تا حدود يه سال همه مون مصيبت زده بوديم. اما بعدش سعي کرديم خودمونو پيدا کنيم. سعي کرديم دوباره مثل سابق شاد باشيم...و موفق هم شديم!

نيکان ادامه ي حرفش را گفت:

-حالا، بعد از چهار سال، يهو يه دخترو ديديم که از لحاظ قد، اندام و قيافه کاملا شبيه نيکيه.

با لحن بي خيالي گفتم:

-پس احتمالا يه معذرت خواهي بابت يادآوري خاطرات بد گذشته بهتون بدهکارم!

محراب آهسته گفت:

-مي دوني، ما خيلي خوشحال شديم که يه دختري که شبيه نيکيه پيدا کرديم.يه جورايي حس مي کرديم حضورت آروممون مي کنه!

پوزخند زدم:

-اما از نظر من کار درستي نکردين. بابت لباسا ممنونم برديا، اما من بايد خيلي زود از اينجا برم. حضورم باعث مي شه شما دوباره توي گذشته فرو بريد و ضربه ي بدتري بهتون بخوره.

و از جايم بلند شدم. صداي محراب را شنيدم:

-وايسا آذرخـــش!

ايستادم:

-هوم؟

-ببين، اين حس فقط مال زماني بود که جلوي پامون بي هوش شدي. الان حسمون فرق مي کنه! تو هـــــيـــچ شباهتي به نيکي نداري، اينو تو همين يه روز فهميديم.تو آذرخشي، دختري که با همه ي دخترايي که تا حالا ديديم فرق مي کنه. حضور تو و هلن...يه جورايي بيشتر از برگشتن نيکي باعث شادي و آرامشمون شده!

حرف هايش برايم مثل آبي روي آتش بود.

زدم زير خنده:

-باورم نمي شه! وجود من يه جا باعث شادي و آرامش شده! مي گن ظهور نزديکه راست مي گنا!

حسام-خب،همه چي رو شنيدي. حالا تو تعريف کن.

ديگر از حسام بدم نمي آمد. خب،شايد او حق داشت بعد از اين همه مصيبت پي در پي اينطوري باشد. تازه داشتم مي فهميدم که پسر ها خيلي بيشتر از دختر ها در برابر مصيبت ها ضعيفند! شايد چون غصه هايشان را پنهان مي کنند و گريه نمي کنند...که فکر نمي کنم دليلش اين باشد. من هم يادم نمي آيد تا حالا در آغوش کسي گريه کرده باشم!

پوفي کردم:

-خيلي خب، منم مي گم!

*قسمت شانزدهم*

-پدر و مادرم پليس بودن. سر يه پرونده ي خيلي پيچيده با هم آشنا شدن. هيچوقت نفهميدم اون پرونده چي بود، هيچوقت هم درجه ي اون موقع شونو نفهميدم!

محراب خنديد:

-خسته نباشي!

-خلاصه، با هم ازدواج کردن و بعدشم من به دنيا اومدم. مامانم خيلي کـــم از خاطرات دوراني که من تو شکمش بودم تعريف مي کرد. اما هروقت اين کارو مي کرد، مي گفت که اون هيچ شباهتي به يه خانم باردار نداشته! با وجود من مي دوييده، ورزش مي کرده، سر کار مي رفته و خلاصه، هيچ تغييري توي شيوه ي زندگيش به وجود نيومده!

محراب-فکر کنم فهميدم به کي رفتي!

-اوهوم! در هر صورت، من به دنيا اومدم. قبلا براتون گفتم که چه جوري اسممو انتخاب کردن! خب...مامان و بابام عاشق همديگه، و البته عاشق کارشون بودن. اونا هميشه غرق در پرونده هاي مختلفي که همه شونم يه ربطي به مواد مخدر داشت بودن. ده سال اول عمرمو در حالي گذروندم که عاشق پدر و مادرم بودم اما اونا... درسته، دوستم داشتن ولي کارشونو خيلي بيشتر!

نيکان-اين مشکل خيلي از بچه هاي نسل جديده!

-خب، نمي گم برام وقت نمي ذاشتن. ما خانواده ي خوشبختي بوديم. با هم پارک مي رفتيم،رستوران مي رفتيم، عکس مي گرفتيم... اما خب، پدر و مادرم پر مشغله تر از پدر و مادراي عادي بودن.منم از اون دخترايي نبودم که خودمو به پدر و مادرم بچسبونم و براشون ناز کنم، واسه همين نمي تونستن احساساتمو بفهمن! با اين حال، من عاشقشون بودم. يه بار پدرم در جريان يه عملياتي تير خورد و من فکر مي کردم ممکنه بميره. يه شبانه روز چيزي نخوردم و حرفي هم نزدم.فقط به ديوار زل زدم و دعا کردم. تا اينکه مامان منو برد ملاقات بابا و بابا بهم قول داد که زود خوب بشه!

سرفه اي کردم و گفتم:

-ده سالم بود که يه روز وقتي من و بابا داشتيم با هم مي رفتيم سر کوچه يه چيزي بخريم، چند نفر اومدن سراغمون و پرتمون کردن تو يه ماشين و بردنمون. من فکر مي کردم بابا از پسشون بر مياد ولي اونا پنج شيش نفر بودن، مسلح هم بودن! ما رو با خودشون بردن و پرتمون کردن تو يه جايي مثه انباري. مامان هم اونجا بود. من خيلي ترسيدم ولي بابا و مامان گفتن نترسم. بابا گفت که پليسا حدس مي زدن اين اتفاق بيفته و اونا رو زير نظر گرفتن. گفت اونا بالاخره بابا رو با رديابي که همراهشه پيدا مي کنن و ما رو نجات مي دن. من خيلي نفهميدم چي شد. فقط فهميدم اونا از مامان و بابا مي خواستن يه سري مدارکو نابود کنن و يه چيزايي رو هم براي اونا بيارن. هيچوقت چهره ي با صلابت پدر و مادرمو موقعي که با اون کار مخالفت مي کردن فراموش نمي کنم. اول خواستن با کشتن من تهديدشون کنن ولي اونا...خب، اونا امنيت ملي رو به من ترجيح مي دادن! واسه همين وقتي اسلحه ي يکيشون روي پيشوني من قرار گرفت اونا بازم گفتن نه! شايد بايد ازشون متنفر بشم ولي من هنوزم عاشقانه دوستشون دارم! خلاصه که آخرش نااميد شدن، روي زمين نفت ريختن و يه کبريت انداختن اونجا. بعدم درو بستن. ما مونديم و آتيشي که از هر طرف زبونه مي کشيد. مامان و بابا ناراحت نبودن. ولي من خودمو به در و ديوار مي کوبيدم و تقلا مي کردم از اونجا بيام بيرون. بالاخره يکيشون درو باز کرد و منو آورد بيرون! ده دقيقه بعدش پليس اومد ولي هيچ فايده يي نداشت. چون اونا ديگه سوخته بودن!...

***

نفسم را بيرون دادم:

-هوففف! تموم شد! همين بود!

نگاهم را بين برادراني که با قيافه هاي متاثر به من خيره شده بودند، چرخاندم.

محراب اولين کسي بود که به حرف آمد:

-‌واااي! زندگيت مثه اين فيلما مي مونه! بعدا بده از روش يه فيلم بسازن!

نيشخند زدم:

-باشه. کارگردانا هم الان نشستن منتظرن من بهشون ايده بدم فيلم بسازن!

-خب، يه چيزي تو همين مايه ها!

ايمان-آذرخش...يه چيزي توجه منو جلب کرد!

-چي؟

-اينکه امکان نداره تو يه هفته بشه حضانت يه بچه رو گرفت. مگر اينکه...اونا اصلا به اسم تو شناسنامه نگرفته باشن! يعني به طور غير قانوني تو رو از اونا گرفته باشن. مثلا با رشوه! کار خطرناک و سختيه ولي خب، چون طرف مقابل اميد بوده بعيد نيست!

-نمي دونم والا! احتمالا همينطوره!

نيکان وسط حرفمان پريد:

-خب، حالا که همه زندگيشونو ريختن رو دايره، نوبت هلنه!

هلن سيخ نشست:

-من و پدر و مادرم توي کانادا زندگي مي کرديم. پدرم ايران را خيلي دوست داشت و خيلي وقتا به اينجا مي اومد. تا اينکه يک دفعه، با عموم دعواشون شد. عموم يه تاجرِ...اِم...(کمي فکر کرد) مواد منفجره بود

حسام-چــــــــــييي؟

من-منظورش مواد مخدره!

هلن-بله همون!..خلاصه که آنها دعواشون شد و پدرم گفت که اگر دست از اين کارهاش برنداره، او را به پليس لو مي ده. اين حرفش فقط يه تهديد بود اما عموم چن روز بعد او را کشت! من که مادر هم نداشتم تنها بودم. عموم من را به سرپرستي گرفت و با هم به ايران اومديم، براي مدتي. چون عمو مي خواست يه چيزهايي را با ايراني ها تجارت بکنه! من از او متنفر بودم و دوست داشتم از دسش فرار بکنم، ولي مي ترسيدم شرايطم بدتر بشه. براي همين هم، همونجا موندم. تا اينکه با آزي رش آشنا شدم. بعد از "خيلي مدت ها"(اين از جمله بندي هاي مخصوص هلن بود!!!)، اولين دختري بود که مي ديدم.وقتي ديدم مي تونه فرار بکنه کلي خوشحال شدم. بهش گفتم من را هم با خودش ببره و اوهم قبول کرد. بقيه اش رو هم که مي دانيد!

حسام-خب خوبه. دوتا داستان جديد شنيديم. حالا ديگه وقت خوابه!

و از جايش برخاست. دلم مي خواست يک چاقو بر مي داشتم و در فضاي خالي ميان دو ابروي حسام فرو مي کردم. اما به دو دليل اين کار را نکردم: اول اينکه دوست نداشتم اعدام شوم، و دوم اينکه چاقويي دم دستم نبود!

براي همين، ترجيح دادم دستم را مشت کنم و چيزي نگويم.

ايمان-اگه بخواين امشب تختمو مي دم بهتون.

-نه بابا! من رو کاناپه راحتم.

هلن-منم دوست ندارم تختت را به زور ازت بدزدم ايمان!

-باشه. از اونجايي که شماها تعارفي نيستين و خودمم از تعارف بدم مياد، اصرار نمي کنم. مي رم براتون پتو و بالش بيارم!

من و هلن به هال رفتيم و روي يکي از کاناپه ها نشستيم. کمي بعد، ايمان با دو بالش و دو پتو از پله ها پايين آمد و آن ها را روي کاناپه گذاشت:

-خب ديگه، من برم بخوابم. شب به خير!

و به طرف اتاقش رفت. نيکان، برديا و محراب هم خداحافظي کردند و به اتاق هايشان رفتند.

من هم بالش و پتويي را برداشتم و روي يک کاناپه دراز کشيدم.

-آزي رش...

به هلن که چشم هاي آبيش در تاريکي شب، مثل دوتا تيله مي درخشيد نگاه کردم:

-چيه؟

-مي شه امشب پيش تو بخوابم؟

-خب پيش مني ديگه!

-نه، منظورم اينه که بغلم کني!

چشم هايم را تا ته باز کردم:

-جل الخالق!

از حالتم خنده اش گرفت:

-جلل چي چي؟

-ببين، متاسفانه نمي شه. من تو خواب تمام فنون رزمي کشف شده و کشف نشده ي جهانو اجرا مي کنم! پيشنهاد مي کنم اين کارو نکني چون پدرت در مياد!

-عيب نداره!

و خودش را در آغوشم فرو برد.

به زماني که همسن هلن بودم فکر کردم. من عاشق مادرم بودم، حتي بيشتر از خودم دوستش داشتم! گاهي وقت ها دلم مي خواست به همين شيوه خودم را در آغوشش جا کنم، ولي يک غرور عجيب و غريب در من وجود داشت که مانعم مي شد. با اين حال، احساس هلن را درک مي کردم. براي اولين بار در زندگيم احساس يک دختر را درک مي کردم! هلن من را دوست داشت، و من نمي توانستم به اندازه ي علاقه اش به او محبت کنم!

من غرق چيزي که حواسم را از هلن پرت کند نبودم. من... فقط...فقط بلد نبودم چه طور بايد با يک دختر بچه رفتار کرد!

هميشه در زندگي، با من مثل يک آدم بزرگ رفتار شده بود، حتي وقتي که خيلي کوچک بودم!

با اين حال، سعي کردم کاري را بکنم که مادر خودم ممکن بود انجام دهد:

هلن را در آغوش گرفتم و با مهربانترين لحن ممکن گفتم:

-مي خواي برات قصه بگم؟

*قسمت هفدهم*

روي کاناپه اين پهلو و آن پهلو شدم. دلم مي خواست به خوابم ادامه بدهم اما با آن گلوي خشک امکان نداشت!!!

بالاخره از جايم بلند شدم. چشمم به هلن افتاد که روي کاناپه ي ديگري مچاله شده بود. بي اختيار نيشخند زدم. احتمالا ديشب آنقدر از من لگد خورده بود که از دستم فرار کرده بود! خب، حقش بود! من که به او هشدار داده بودم!!!

به طرف آشپزخانه رفتم اما با شنيدن سر و صدايي از آشپزخانه، سر جايم ميخکوب شدم.

صداي ايمان را شنيدم که با حرص گفت:

-اگه زودتر بهتون مي گفتم راضي نمي شدين! حالا هم که چيزي نشده! فقط بايد يه کم صبر کنيم، همين!

نيکان-بالاخره چي ايمان؟ تو نه طرف حقي نه طرف باطل! اينجوري که نمي شه!

درست همان موقع، صداي حسام که از خشم دورگه شده بود را شنيدم:

-بـــــايــــد بـــــهــــم مــــي گفتـــــي چــــه آشـــغالي هســــتي ايــمان!

و بعد، صداي شکستن ظرفي به گوش رسيد.

تصميم گرفتم بروم و به ادامه ي خوابم برسم! از شنيدن صداي دعواهاي اين پنج برادر خيلي بهتر بود!

نمي گويم کنجکاو نبودم که از قضيه سر در بياورم، اما دوست نداشتم چيز زيادي بدانم.

بعضي وقت ها بهتر است حقيقت را نفهمي و دنبالش هم نروي! اينطوري خيلي راحت تر زندگي مي کني!

خواستم به همان جايي که بودم برگردم اما صداي برديا را از پشت سرم شنيدم:

-سلام آذرخش!

از شنيدن ناگهاني صدايش غافلگير شده بودم. اما با خونسردترين حالت ممکن به طرفش برگشتم:

-سلام!

خنديد:

-سر و صداشون بيدارت کرد؟

-نه بيدار بودم. اومده بودم آب بخورم!

ابروهايش را بالا انداخت:

-آها!

و ادامه داد:

-اگه مي توني بعدا آب بخور! فعلا بيا زودتر از اينجا بريم. اگه ببيننت فکر مي کنن فالگوش وايستادي!

از اينکه به همين راحتي قبول کرد که قصد من فقط آب خوردن بوده، تعجب کردم.

هردو به طرف هال رفتيم.

-تو که فک نمي کني من فالگوش وايساده بودم؟

با بي تفاوتي گفت:

-نه. خودت گفتي اومده بودي آب بخوري

-آره راست گفتم. ولي تو هم خيلي زود باور مي کني!

-زندگي يادم داده هيچوقت کاراي کسي رو قضاوت نکنم.

به هال رسيديم. هردو روي کاناپه نشستيم.

-زندگي دقيقا چه جوري يادت داد؟