اينجا خبري از عشق و کلکل و اين چيزا نيست! چون دختر داستانمون وقتي واسه اين کارا نداره. فعلا بايد خودشو از دست هيولاهايي نجات بده که توي پوست انسان، مثل لاشخور دورش مي گردن و منتظرن که از پا بيفته تا بيان سراغش...!
دختر قصه ي ما خيلي کم سن و ساله، حتي هيفده سالش هم نشده! اما ياد گرفته قوي باشه. ياد گرفته از اينکه لقب "بچه يتيم" و "بي کس و کار"و با خودش يدک مي کشه، خجالت نکشه.
شايد بشه گفت اون يه دختر معمولي نيست،يه "صاعقه" ست. يه صاعقه ي قدرتمند که خودشم از قدرت واقعيش بي خبره!
***بهتون پيشنهاد مي کنم اين رمانو بخونيد. نه به عنوان نويسنده ي رمان، به عنوان يه دوست. چون معتقدم خوندن داستان پر ازهيجان و غير قابل پيش بيني زندگي يه دختر "کاملا تنها"، خالي از لطف نيست. دختري که هيچ کس، هيچ چيز و هيچ جا رو نداره، اما يه چيزي داره که بر همه ي نداشته هاش غلبه مي کنه: دل و جرئت!***
?الهي به اميد تو?
«اينها چشمهايي هستند که نمي توانند مرا ببينند
اينها دست هايي هستند که اعتمادت را از تو مي گيرند
اينها پوتين هايي هستن که از طرفين به تو لگد مي زنند
اين زباني است که با تو از درون سخن مي گويد
اينها گوش هايي هستن که از نفرت زنگ مي زنند
اين چهره اي است که هيچگاه تغيير نخواهد کرد
اين مشتي است که تو را خرد ميکند و بر زمين مي کوبد
اين صداي سکوتي است که ديگر شنيده نمي شود…
اينها پاهايي در چرخه ي دويدن هستند
اين ضربه هايي است که هيچ گاه نخواهي شناخت
اينها لبهايي هستند که تاکنون طعم آزادي را نچشيده اند
اين حسي است که مطمئن نيست
اين چهره اي است که هيچگاه نمي تواني تغيير دهي
ما انسانها!
آيا ما انسانيم؟
ما انسانها!
آيا ما انسانيم؟
(يا) گونه اي از هيولاها؟
گونه اي از هيولاها
گونه اي از هيولاها
هيولاهاي زنده و جاندار»
»Some kind of monster/Metallica«
?پاره ي اول: بيچاره?
(Helpless (
*قسمت يکم*
بي توجه به صدايي که احتمالا سعي داشت مرا بيدار کند، اين پهلو و آن پهلو شدم.
صدا همچنان ادامه داشت:
-آذييي...آذر...آذرخـــششش...رعد و برق...صاعقه...بلاي آسماني...پاشو!
نفس عميقي کشيدم و چشمانم را گشودم.
چهره ي شبنم، با لبخند احمقانه و بي دليلي روي لبش، اولين چيزي بود که ديدم.
-چي مي خواي تو سر صبحي؟
-من چيزي نمي خوام ولي فکر کنم تو مي خواي باهام خداحافظي کني!
چشمانم را گشاد کردم:
-امروز...پنجم تيره؟
چشم هاي مشکي اش پر از اشک شدند:
-آره
با سرعت از جايم بلند شدم. انگار برق هزار ولت به بدنم وصل کرده باشند.
امروز...شبنم...
سعي کردم لبخند بزنم. گوشه هاي لبم را بالا بردم و تمام تلاشم را کردم تا لبخند بزنم اما چيزي که حاصل شد، شباهت چنداني به لبخند نداشت.
شبنم خنديد:
-آخرشم ياد نگرفتي لبخند بزني!
راست مي گفت. من لبخند زدن بلد نبودم. فقط خنديدن بلد بودم و جدي بودن. براي همين وقتي مي خواستم لبخند بزنم، نيشم را تا بناگوش باز مي کردم!
مانتوي تابستاني سفيد رنگم را به تن کردم و پشت سر شبنم، با قدم هاي آهسته، از خوابگاه بيرون رفتم.
ساعت هشت صبح بود،و تمام هم اتاقي هايمان خواب بودند. خوش به حالشان! کاش من هم مي توانستم بي اينکه نگران بهترين دوستم باشم، بي اينکه نگران آينده اش باشم، بخوابم.
من و شبنم بي هيچ حرفي به دفتر مديريت رفتيم. طبق معمول، خانم حکيمي با چهره ي جدي اش پشت ميز نشسته بود و رو به رويش، زن و مردي روي صندلي هاي کرمي رنگ چرک نشسته بودند.
زن، قدبلند بود و مانتوي قهوه يي و بلندي پوشيده بود. مقنعه ي مشکي رنگي روي سرش بود و چشمان سياه رنگش از پشت عينک، همه چيز را ريزبينانه زير نظر داشت.
روي صندلي ديگر، مرد جواني نشسته بود که چهره اش شبيه اين دانشمند هايي بود که کاري به جز دنبال علم و دانش دويدن بلد نيستند!
او هم مثل همسرش عينکي بود، اما چشم هايش کلي نگر و کنجکاو بودند.
هر چند لحظه يکبار به ساعت مچي اش نگاه مي کرد. انگار قرار مهمي داشت يا شايد هم داشت اداي آدم هايي را در مي آورد که يک قرار مهم دارند!!!
من و شبنم وارد اتاق کوچک مديريت شديم.
خانم حکيمي با چشم و ابرو اشاره کرد که از اتاق بيرون بروم. اما من از جايم تکان نخوردم.
زن جوان از جاش بلند شد و با لبخند گفت:
-شبنم جان، ساکِتو آماده کردي؟!
شبنم لبخند محجوبانه اي زد:
-بله
زن نگاهي به چهره ي سرد و بي احساس من انداخت:
-اين کيه شبنم جان؟
از لفظ "اين" اصلا خوشم نيامد. از اينکه من را با يک شيء اشتباه گرفته بود.
قبل از آنکه شبنم بخواهد جوابي بدهد گفتم:
-بهترين و صميمي ترين دوستِ دختر تازه تون!
زن در اعضاي صورتم دقيق شد و پرسيد:
-چرا اون روز که اومده بودم اينجا نديدمت؟
-چون خوشم نمياد کسي مثل يه کالا بهم زل بزنه و اگه ازم خوشش اومد منو برداره ببره. من يه انسانم...شخصيت دارم! واسه همين وقتي پدر و مادر هاي قلابي ميان، آفتابي نمي شم.
لبخندي به پهناي صورت، چهره ي زن را در بر گرفته بود. با ترديد به من و شبنم نگاهي انداخت. انگار شک داشت من را انتخاب کند يا شبنم را!
شبنم هم اين را حس کرده بود چون با وحشت به من نگاه مي کرد.
نگاه هاي شبنم را مي شناختم. اين نوع نگاه يعني "تو رو خدا يه کاري بکن آذي!"
آرام گفتم:
-لطفا به من فکر هم نکنيد. شما تحمل اخلاقاي منو نداريد!و اينکه... مي دونين...من خيلي خوب بلدم يه آدم بزرگو حرص بدم!
اين بخش را عمدا همراه با يک نيشخند موذيانه گفتم!
خانم حکيمي تهديد آميز گفت:
-بس کن!
و لبخند زد:
-ببخشيد که معطل شديد خانم کرامت
زن-نه عيبي نداره.
و خطاب به من گفت:
-مگه الکيه؟ يه سال دنبال گرفتن حضانت شبنم دوييدم، يه سال هم براي تو بدوم؟ من به تو فکر نمي کنم دختر جون! چون من انتخاب خودمو کردم. من نجابت و خانوميِ شبنم رو خيلي بيشتر از خشم و بي ادبي تو مي پسندم عزيزم! اما نمي شه منکرش شد که دختر زيبايي هستي!
تا آن روز به اين که زيبا هستم يا نه فکر نکرده بودم. در حقيقت، برايم هم مهم نبود. قيافه چيزي نبود که براي من اهميت داشته باشد.
اما آن لحظه دلم خواست يک آينه بردارم و خودم را ببينم تا بفهمم از ته دل اين حرف را زد يا نوعي کنايه بود!؟
چيزي نگفتم. لبخند پر از آرامشي که روي صورت شبنم بود را به خوبي مي ديدم. از اينکه اين زن گفته بود شبنم را بيشتر از من مي پسندد آرام شده بود.
چرا شبنم امروز انقدر عوض شده بود؟ يعني واقعا انقدر حسرت داشتن دوتا "آقا بالاسر" که نامشان پدر و مادر بود را مي خورد؟
زن دستش را روي شانه ام گذاشت:
-اسمت چيه عزيزم؟
خودم را با انزجار عقب کشيدم و چيزي نگفتم.
شبنم گفت:
-اسمش آذرخشه.
زن با تعجب نگاهي به من کرد و ناگهان، زد زير خنده.
در دلم گفتم:کــــووووفت
از اينکه کسي اسمم را مسخره کند متنفر بودم.
زن قاه قاه مي خنديد و مي گفت:
-آذرخش...ههه...واااي چه اسمي...آذرخش...!
با خونسردي گفتم:
-اسم شما چيه؟ کلثوم؟
زن ساکت شد. با خونسردي ادامه دادم:
-شايدم...صغري؟ يا کبري؟
نگاه خشمگين زن را روي صورتم احساس کردم و بعد، نفس عميقش را:
-اگه کتک زدن تو باعث نمي شد بهزيستي نسبت به اخلاق من بي اطمينان بشه و شبنم جــــانمـــو(اين قسمت را عمدا کشيده تر گفت!) بهم نده، همينجا نشونت مي دادم!
طبق معمول، کسي که با من حرف مي زد بدون هيچ دليلي عصبي مي شد. اولين باري نبود که اين اتفاق مي افتاد!
با خونسردي گفتم:
-چي رو نشون مي دادين؟ اينکه اسمتون صغري ست رو؟
خانم حکيمي فرياد زد:
-آذرخــــــــش!
و از جايش برخاست.
شانه هايم را بالا انداختم:
-مگه من چي گفتم؟
درست همان موقع مردي که تا چند دقيقه ي ديگر مي شد پدر شبنم، با ناراحتي گفت:
-زود باشيد ديگه! ديرم شد!
زن دست شبنم را در دستش گرفت و گفت:
-بريم!
شبنم دستش را از دست زن بيرون کشيد و به سمت من آمد. مرا در آغوش کشيد و آرام گفت:
-دلم واسه اين پررو بازيات تنگ مي شه آذي!
چيزي نگفتم.شايد چون نمي دانستم چه بگويم!
شبنم مثل ابر بهار اشک مي ريخت.
به عنوان يک دوست وظيفه داشتم شادش کنم. شايد آخرين وظيفه اي بود که در قبال شبنم داشتم! براي اين که حالش را عوض کنم، با شاد ترين حالت ممکن گفتم:
-ببين يه سري توصيه بهت مي کنم حتما بهشون عمل کن باشه؟
اشک هايش را پاک کرد:
-باشه
-شب تو تشکت جيش نکنيا! قبل از خواب هندونه و چايي و اين چيزا هم نخور! دست به چرخ گوشت هم نزن. شيريني هم نخور جوش مي زني. ديگه...آها. زيادم از غم فراغ من گريه نکن کور مي شي.
من و شبنم قاه قاه مي خنديديم. از گوشه ي چشمم چهره ي در هم رفته ي زن را ديدم. با لحن کنايه آميزي گفتم:
-اگه هم کسي اذيتت کرد، يه دونه بادمجون بکار پاي چشمش!
زن با غيض گفت:
-خيلي خب رعد و برق خانوم. اگه توصيه هاي علمي تون تموم شد من دخترمو ببرم!
شبنم لبخندي زد که دلم خواست همانجا بکشمش.
خونسرد گفتم:
-بله توصيه هام تموم شد اما يه جوري دخترم دخترم مي کنيد انگار يه عمره دخترتونه!
و آن موقع بود که دست خانم حکيمي روي گونه ام فرود آمد. دستم را روي صورت دردناکم گذاشتم و با تعجب به خانم حکيمي نگاه کردم.
او هميشه زن مهرباني بود.جدي، ولي مهربان. با اين حال، در مقابل من هميشه عصباني و بر افروخته بود. گمان نمي کنم مسئله ي فرق گذاشتن بين بچه ها به ميان باشد. مشکل "من" بودم. من که با رفتارهايم، همه را عصباني مي کردم!
...توقع داشتم شبنم مثل بارهاي قبلي که از خانم حکيمي سيلي خورده بودم-از آنجايي که دختر واقعا بي آزار و نمونه اي بودم(!!!) تعدادشان کم نبود- بيايد و مرا در آغوش بگيرد. يا لااقل نگاه خشمگينش را به خانم حکيمي بدوزد.
اما شبنم براي چند لحظه هيچ حرکتي نکرد.
بعد، بدون اينکه نگاهي به من بيندازد، به همراه پدر جديدش از در بيرون رفت.
حالا فقط آن زن مانده بود.
لحظه ي آخر، زن نگاهي به من انداخت و با تمسخر گفت:
-خدافظ رعد و برق خانوم! اميدوارم صورتت خيلي درد نداشته باشه!
و از در بيرون رفت.
نمي دانستم بهزيستي چرا به زني که با دختري حداقل بيست سال کوچکتر از خودش اينگونه لج بازي مي کند، اجازه داده يکي از بچه هاي پرورشگاه را با خودش ببرد؟!
نفس عميقي کشيدم و خواستم از اتاق بيرون بروم که خانم حکيمي از پشت سر صدايم زد.
به طرفش برگشتم.
با صداي خشن و خشداري گفت:
-امروز تو شستن ظرفا به زينت خانوم کمک مي کني! باشه؟
هيچ حرکتي نکردم. مثل يک مجسمه با صورتي آرام و بدون ذره اي خشم، همانجا ايستادم.
فرياد زد:
-خب؟
سرم را تکان دادم و از اتاق بيرون رفتم.
طبق معمول، من بدون اينکه دليلي براي تنبيه شدنم بينم، تنبيه مي شدم.
*قسمت دوم*
تا ساعت چهار بعد از ظهر، ظرف شستم و غر زدم. مطمئنم اگر زينت خانم اجازه داشت از شر من و غرغر هايم خلاص شود، حتما من را داخل يکي از ديگ ها پرت مي کرد و به عنوان شام مي پخت!!!
خودم هم نمي دانستم به جان چه کسي غر بزنم!
شبنم؟ شبنمي که هميشه علي رغم شيطون بودنش، دست و پا چلفتي بود و خيلي زود هم دست و پايش را گم مي کرد؟ دختري که در اين چند سال بارها و بارها از تنبيه و از خطرهاي مختلف نجاتش داده بودم اما لحظه ي آخر حتي يک نگاه به من نينداخت؟!
يا خانم حکيمي؟ زني که با سيلي اش من را جلوي مادر قلابي شبنم تحقير کرد. زني که مي دانست من از شستن ظرف و کارهاي مربوط به آشپزخانه متنفرم، اما هربار منتظر بهانه اي بود که من را به اين کارها وادار کند.
انقدر که من سر تنبيه هايم ظرف شسته بودم، مرحوم کوزت در خانه ي خانواده ي تنارديه نشسته بود!!!
شايد هم بايد به خدا غر مي زدم که جلوي مرگ پدر و مادرم را نگرفت. که در مقابل معصوميت آن ها معجزه نکرد. که گذاشت من چيز هاي دردناکي را تجربه کنم که هيچ دختر ده ساله ي ديگري تجربه نکرده بود!
در هر صورت، از آنجا که به هيچ نتيجه يي نرسيدم، زير لب به همه چيز بد و بيراه گفتم.
بالاخره ظرف ها تمام شد و در حالي که حس يک پرنده ي از قفس آزاد شده را داشتم، از آشپزخانه بيرون رفتم.
آخيـــــش! هواي آزاد!
به ساعت مچي ام نگاه کردم. چهار و بيست دقيقه.
به طرف خوابگاه رفتم و در را به آرامي گشودم.
با ديدن بچه ها که کف زمين، دور هم نشسته بودند و تميز ترين و قشنگترين لباس هايي که داشتند را پوشيده بودند، تصميم گرفتم جيم شوم و به کتابخانه بروم!
آن روز تولد کمند بود. من هم برايش کادو نخريده بودم و حوصله ي جشن تولد هم نداشتم!
خواستم بروم که صداي مريم را شنيدم:
-وايسا ببينم ابولهول!
بي اختيار به طرفش برگشتم.
من را مي گفت. مگر ما چند تا ابولهول توي خوابگاه داشتيم؟!
طلبکارانه گفتم:
-چيه؟
-بيا تو ببينم! خانم حکيمي گفته قراره از بيرون برا کمند کيک هم سفارش بدن!
مي خواستم بگويم "حوصله ندارم" اما وقتي نگاهم با چشمان مشتاق و ذوق زده ي کمند گره خورد، چيزي نگفتم و وارد شدم.
مانتويم را در آوردم و روي تختم پرتاب کردم. بعد، بچه ها جا باز کردند و من هم بينشان نشستم.
همانطور که حدس مي زدم، کسي ياد شبنم هم نبود.
ما آدم ها مي توانيم خيلي زود همديگر را فراموش کنيم.آنقدر زود که بعضي وقت ها اين حجم از فراموشکاري، آزار دهنده مي شود!
کمند با خوشحالي گفت:
-لباسم خوشگله؟ بهم مياد؟
از آنجا که من تعارف نداشتم و واقعيت ها را بدون هيچ رودربايستي به طرف مقابل مي گفتم، همه سعي مي کردند درباره ي ظاهرشان نظر من را بپرسند!!!
به پيراهن سبز لجني يي که با وجود بدرنگ بودن، خوش دوخت بود نگاه کردم و گفتم:
-بد نيست...ولي رنگشو دوست ندارم.
-واااي خداييش خوشگـــــله. فريبا بهم کادو داده.
نيشم را باز کردم:
-مبارکت باشه!
و به بچه ها چشم دوختم. دخترهايي که موهايشان را با تنها سشوار اتاقمان سشوار کرده بودند و از تنها لوازم آرايشي يي که خانم حکيمي به بچه ها اجازه مي داد داشته باشند-رژ لب و کرم پودر-براي آراستن صورتشان استفاده کرده بودند.
و من با تي شرت و شلوار خانگي، با موهاي بلند و لَخت خرمايي که بالاي سرم، دم اسبي بسته شده بودند، با اعتماد به نفس کامل بينشان نشسته بودم!
نمي دانستم چرا،اما از ادا اطوار هاي دخترانه، از مو سشوار کردن، ناز کردن، عشوه آمدن و آرايش کردن متنفر بودم.
سارا-بچه ها موافق رقص هستين؟
همه-البته به جز من- ابراز موافقت کردند.
سارا ضبط صوت بزرگ و رنگ و رو رفته يي را که معلوم نبود از کجا کش رفته بود(!!!) به برق زد. ضبط صوت، شروع به پخش کردن يک آهنگ کوچه بازاري کرد و بچه ها همه با هم، شروع به بالا و پايين پريدن کردند.
طبق معمول، من تنها کسي بودم که براي اينکه زير دست و پايشان له نشوم، به طرف تختم خيز برداشتم و روي آن دراز کشيدم.
هيچوقت رقص بلد نبودم، و سعي هم نکردم ياد بگيرم. به نظرم رقصيدن هم از آن اطوارهاي دخترانه بود.
روي تختم ولو شدم و چشم هايم را بستم.
طولي نکشيد که مراسم رقص تمام شد و خانم حکيمي با يک کيک بزرگ وارد خوابگاه شد. چشم هايم را باز نکردم ولي از لاي پلک هاي نيمه بازم ديدم که خانم محمدي که مسئول امور تربيتي و البته، معلم گلدوزي ما(!) بود،همراهِ خانم حکيمي آمده بود و با دوربينش از بچه ها و کيک تولدشان عکس مي گرفت.
حوصله ي عکس گرفتن نداشتم. در نتيجه چشم هايم را بستم و تظاهر کردم که خوابم.
وقتي خانم حکيمي و خانم محمدي رفتند، از جايم بلند شدم و به طرف بچه ها رفتم:
-آهاااي! فکر اينکه بذارم بدون من کيک بخورينو از سرتون بيرون کنين!
سارا زير لب گفت:
-ايششش
هيچوقت درک نکردم سارا چه مشکلي با من دارد! البته، مهم هم نبود!
کمند که کيک را تقسيم مي کرد،برش بزرگي از کيک به دستم داد.
پيش دستي را از دستش گرفتم و با خنده گفتم:
-اونجاي همه تون بسووزه به من از همه بيشتر داد!
تقريبا همه خنديدند.
خب... شايد شلوغ و پر سر و صدا نبودم، اما منزويِ بدبخت هم نبودم! در نتيجه بچه ها به تکه پراني هاي گاه و بي گاه من عادت داشتند.
***
بعد از خوردن کيک، به پناهگاه هميشگي ام-کتابخانه-رفتم.
آنجا جاي بزرگي بود با کتاب هايي که سال ها قدمت داشتند.
جايي که کمتر کسي به جز من، پايش به آنجا باز مي شد.
در را باز کردم و به آقاي کريمي که پشت ميز نشسته بود و با دقت روزنامه مي خواند، سلام کردم.
لبخند زد:
-سلام آذرخش
لبخند زدم يا...حداقل "سعي کردم" لبخند بزنم:
-سلام
آقاي کريمي مردي کوتاه قد و شصت و چند ساله با عينک ته استکاني بود.
او مسئول کتابخانه بود، و البته تنها کسي که در دنيا داشتم.
او به من به چشم يک بچه يتيم نگاه نمي کرد. به نظرش من دختر سرد و بي احساسي نبودم.
او کسي بود که ساعت ها روبه رويم مي نشست و به حرف هايم گوش مي داد. با هم کتاب هاي نويسنده هاي مختلف را نقد مي کرديم. تنها کسي بود که نوشته هاي من را مي خواند و هميشه مي گفت که قلم فوق العاده يي دارم. راستش...خيلي وقت ها از ته دل مي خواستم که او پدرم باشد.
انصاف نبود که دخترش فيروزه، ازدواج کرده بود و سال تا سال از او سراغي نمي گرفت. مگر چند تا از اين پدر ها در دنيا پيدا مي شد که او قدر مال خودش را نمي دانست؟
آقاي کريمي-قهوه مي خوري؟
-چيزي نمي خوام
-پس قهوه مي خوري!
و به طرف آشپزخانه ي کوچکي که گوشه ي کتابخانه بود، رفت.
به کتاب هاي اطرافم خيره شدم.تقريبا تمام کتاب هاي کتابخانه را خوانده بودم.
آقاي کريمي با دوتا ماگ قهوه آمد و کنارم نشست.
-خب، چه خبرا؟
خيلي کوتاه و تلگرافي گفتم:
-امروز شبنم رفت.
-ناراحتي که رفت؟
نيشخند زدم:
-معلومه که ناراحتم. ولي مهم نيست!
آقاي کريمي هم خنديد:
-از روحيه ات خيلي خوشم مياد. از اينکه تحت هيچ شرايطي خودتو نمي بازي.
با لحن لاتي گفتم:
-مخلص شوما!
و هردو شروع به خنديدن کرديم.
-قهوت سرد شد. بخور
"چشم"ي گفتم و سرگرم خوردن قهوه ام شدم.
ديگر از رفتن شبنم، از ظرف شستن ظهر، از بي کس و کار بودن، و از هيچ چيز ديگر ناراحت نبودم. مي شود گفت که احساس خوشبختي هم مي کردم. و چه قدر احمق بودم که فکر مي کردم اين احساس خوشبختي دوام دارد...!!!
بعد از خوردن قهوه ام، از آقاي کريمي خداحافظي کردم و خواستم به اتاقم بروم که متوجه شدم بچه ها در حياط صف کشيده اند.
با اين که تمام حرف هايي که خانم حکيمي قرار بود بزند موبه مو بلد بودم، اما خودم را بين بچه ها چپاندم.
اول از همه، شروع تابستان را به ما تبريک گفت و بعد، کمي درباره ي نظافت خوابگاه ها، ساعت خاموشي و... صحبت کرد و در آخر، رفت سر اصل مطلب.
اينکه امسال هم مثل سال پيش، کلاس گلدوزي،خياطي، زبان انگليسي و تکواندو داشتند و هر کسي که دوست داشت مي توانست يکي از کلاس ها را انتخاب کند تا در اين تابستان بي کار نمانَد.
مثل پارسال،بين زبان و تکواندو ماندم و از آنجايي که پارسال تکواندو را انتخاب کرده بودم، امسال زبان را انتخاب کردم.
نمي دانستم در پرورشگاه هاي ديگر هم مثل اينجا، از برنامه هاي تابستاني خبري هست يا نه؟!
اما در هر صورت،يکي از خوبي هاي يتيم بودن اين است که مي تواني به کلاس هاي فوق برنامه بروي، بدون اينکه هيچ فشاري به خانواده ي نداشته ات وارد شود!!!
*قسمت سوم*
طبق معمول، با نزديک شدن روز کذايي يازده تير، خواب هاي من رفته رفته تبديل به کابوس شد. کابوس يک اتاق کوچک با دري که قفل شده بود، و سه نفر در آن زنداني بودند. فرش کف اتاق که با نفت آبياري شده بود(!!)،توسط کبريت شعله ور شده بود و آتش لحظه به لحظه بيشتر و بيشتر مي شد.
صداي جيغ هاي خودم را مي شنيدم. جيغ ها و ضجه هاي خودم را. مشت هاي کوچکم را با تمام قدرتم به در مي کوبيدم اما کسي در را باز نمي کرد.
يک بار ديگر به چهره ي با صلابت پدر و مادرم نگاه کردم.
نمي ترسيدند. گريه نمي کردند. داد نمي زدند.
تنها ايستاده بودند و با نگاه آرامش بخشي به من خيره شده بودند.
من چه طور مي توانستم دختر اين آدم ها باشم و مثل دختر هاي لوس گريه کنم؟
چه طور مي توانستم دختر کساني باشم که از زنده زنده کباب شدن نترسيدند، اما در برابر سرنوشتم مقاوم نباشم؟!
دود باعث سرفه ام مي شد. داشتم مرگ را جلوي چشمم مي ديدم.
سرانجام، در باز شد و يکي از مرد هايي که صورتش را پوشانده بود، جلوي در ظاهر شد.
در چند ثانيه دست من را کشيد و از اتاق خارجم کرد. رفقايش دوباره در اتاق را بستند و قفل کردند.
مي گويند قهرمان زندگي هر بچه، پدر و مادرش هستند.
اما فکر نمي کنم دختري که قهرمان هاي زندگيش زنده زنده مقابل چشمش کباب شوند، ديگر آن آدم سابق بشود...!!
***
چشم هايم را باز کردم و با سرعت بلند شدم و روي تختم نشستم.
نفسم بند آمده بود. حال خوشي نداشتم.
کمند يک ليوان آب به لبم نزديک کرد. ليوان را از دستش گرفتم و شروع به آب خوردن کردم.
حالم کمي بهتر شد اما قلبم هنوز تند مي زد.
سارا زير لب ابراز نارضايتي کرد. احتمالا بخاطر اينکه آرامشش را به هم زده بودم يا يک همچين چيزي.
نگاه تمام بچه هاي خوابگاه روي من زوم بود.
عصباني شدم اما نيشخند زدم:
-خب ديگه، فيلم سينمايي"کابوس يک رواني" به کارگرداني مهندس آذرخش عليزاده تموم شد. لطفا سينما را ترک کرده، کپه ي مرگتان را بگذاريد!
و ليوان آب را به کمند دادم.
سرسري شال و مانتو به تن کردم و از اتاق خارج شدم.
کمند-کجا مي ري؟
-سر قبر عمه م.
خنديد:
-پس واسه منم چنتا خرما بيار!
چيزي نگفتم و از اتاق خارج شدم.
روي يکي از نيمکت هاي توي حياط نشستم و به ساختمان خوابگاه ها خيره شدم.
پارسال کشف کرده بودم راه حل خلاص شدن از شر اين کابوس هاي لعنتي که نمي دانم از کجا مي فهميدند کِي يازده تير مي شود تا دوباره به من حمله کنند، اين است که شب دهم و يازدهم تير نخوابم. همين!
آن شب هم بيدار بودم اما يک دفعه خوابم برده بود.
سعي کردم بي خيال کابوس و اين حرف ها شوم. به اطرافم نگاه کردم. يک حياط بزرگ، که ما خيلي وقت ها تويش فوتبال -و چند سال قبل ،گرگم به هوا -بازي مي کرديم.
دور تا دور حياط اتاق هاي مختلفي بود.
اتاق ما. يک خوابگاه نسبتا بزرگ براي شانزده نوجوان ?? تا?? ساله. البته...پانزده تا. شبنم دو روز پيش رفته بود.
آن طرف تر، اتاق بچه ها ي بين ? تا?? سال. و اتاق بچه هاي بين ?تا? سال.
ساختمان کتابخانه. آشپزخانه ي بزرگ خوابگاه. دفتر مديريت، و اتاق هاي مخصوص معلم ها.
بايد قبول کنم آنجا جاي بي نظيري بود.
مشغول ديد زدن اطراف بودم که باز خوابم برد.
***
با سر و صداي خانم حکيمي بيدار شدم. بالاي سرم ايستاده بود و داشت برايم خط و نشان مي کشيد. مي گفت حق ندارم شب از خوابگاه بيرون بروم و به چه حقي شب را در حياط گذراندم و چيز هايي شبيه به اين!
چشم هايم را باز کردم و از ته دل، عطسه کردم.
خانم حکيمي يک لحظه ساکت شد و وقتي که فکر کردم حرف هايش تمام شده، دوباره شروع به نصيحت کردن من بيچاره کرد.
با بي حوصلگي گفتم:
-فرمايش شما متينه. بله بله. من اشتباه کردم.
و سريع از جايم بلند شدم و به خوابگاه رفتم.
وسط راه، دوباره عطسه کردم و داخل خوابگاه رفتم.
حوصله ي هيچ کاري را نداشتم. در نتيجه سر و وضعم را کمي مرتب کردم و به کتابخانه رفتم.
اين بار، آقاي کريمي پشت ميز نبود. با تعجب به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
-آقاي کريمي؟....آقاي کريمي؟
صداي دخترانه اي را شنيدم:
-سلام.
به صاحب صدا نگاه کردم. دختري قد بلند با کفش هاي پاشنه بلند مشکي و مانتوي مشکي تنگ، و يک شال آبي روي سرش که کمتر از يک پنجم موهايش را پوشانده بود.
صورتش آرايش غليظ و ماهرانه اي داشت و حالت زيبا و مليحي به چهره ي دختر جوان داده بود.
با سردي جوابش را دادم:
-سلام.
و ادامه دادم:
-آقاي کريمي رو نديدين؟
با عشوه گفت:
-بابا حالش بد بود، رفت بيمارستان.
بابا...
پس يعني اين...
لب زدم:
-فيروزه
سر تکان داد و گفت:
-تو هم بايد آذي باشي!
سر تکان دادم و با نگراني گفتم:
-حال آقاي کريمي...خوبه؟...
-ديگه خوب و بدشو نمي دونم. قلبش گرفت بردمش بيمارستان. همين.
متعجب گفتم:
-پيشش نموندي؟
-وااا مگه بچه ست؟ به بيمارستان و اين حرفا عادت داره. تو نمي خواد نگرانش باشي!
اين بي احساسي اش داشت حرصم را در مي آورد. دست هايم را مشت کردم و سعي کردم آرام باشم.
درست همان موقع، کسي وارد کتابخانه شد.
کيانا بود، يکي از بچه هاي خوابگاه.
-آذرخش خانم حکيمي گفت بهت بگم بياي پايين.
-يــــا خدا! باز چي شده؟
-يه نفر اومده اينجا. گل و شيريني آورده و مي گه مي خواد از بچه هاي يتيم خونه ديدن کنه.
-حالا چرا من بايد باشم؟
-چون روزنامه نگاره. مي خواد مصاحبه کنه. فقط هم با نوجوونا مصاحبه مي کنه. تو هم که هزارماشالا اگه بخواي زبونت از همه بيشتر کار مي کنه. اينه که لازمه تو هم باشي.
خنديدم:
-خيلي خب پس بريم
به عقب برگشتم و نگاه تهديدآميزي به فيروزه انداختم. بعد، به همراه کيانا از پله ها پايين رفتم.
وقتي وارد اتاق شديم، بچه ها را ديدم که داشتند با خوشحالي به سر و وضعشان مي رسيدند. زير لب گفتم:
-آدم نديده هاي بدبخت!
کيانا غش غش خنديد و گفت:
-تو نمي خواي يه دستي به سر و روت بکشي؟ هرچند...منم اگه شکل تو بودم زياد به ظاهرم اهميت نمي دادم!
جلوي آينه رفتم و نگاهي به خودم انداختم.
در آينه يک جفت چشم درشت به رنگ قهوه يي روشن به من زل زده بود. نگاهم سُر خورد و روي پوست سفيد و موهاي خرمايي ام چرخيد.
لباسم را انتخاب کردم: شال سرخابي و مانتوي مشکي، با ساق شلواري سرخابي، از تيپ هاي عجيب و غريبم خوشم مي آمد!
صداي در زدن آمد و بعد، خانم حکيمي به همراه مردي وارد اتاق شد.
مردي که سر و لباس شيکي داشت، اما اگر در چهره اش دقيق مي شدي، حس مي کردي که بفهمي نفهمي شبيه معتاد هاست!!!
يک ضبط صوت جيبي در دستش بود و يک تخته شاسي و خوکار در دست ديگرش.
وارد شد و سلام بلندي کرد.
بچه ها جواب سلامش را دادند.
نگاهش براي چند لحظه روي من ثابت ماند.
و من مطمئن شدم که او را قبلا ديده ام. او هم قبلا من را ديده، اين را مي شد از جنس نگاهش فهميد.
اما خيلي زود خودش را جمع و جور کرد و شروع به احوالپرسي و بحث درباره ي محيط يتيم خانه و امکاناتش و... کرد.
حرف هاي بچه ها را با ضبط صوت کوچکش ضبط مي کرد تا بعدا به دفتر نشريه شان بدهد. بچه ها با اشتياق به سوالات او جواب مي دادند و به نگاه هاي گاه و بي گاه او به من توجهي نداشتند.
من هم خودم را کنار کشيده بودم و با فاصله ي کمي از بچه ها، بي هيچ حرفي ايستاده بودم.
وجود آن مرد حس بدي به من مي داد.
حس کردم بهتر است هرچه زودتر از اتاق خارج شوم.
همين کار را هم کردم. خواستم به طرف در خروجي بروم اما درست همان لحظه اي که از کنار مرد رد مي شدم، صدايش را شنيدم که با لحن آرام و ترسناکي که مقدار زيادي بدجنسي هم در پس آن نهفته بود، گفت:
-آذرخش!....درست نمي گم؟
*قسمت چهارم*
مهره ي قرمز رنگ من روي صفحه ي منچ افتاد و صداي خوشحال ساحل، من را از افکارم بيرون آورد:
-اين يکي رم از دست دادي آذيييي!
با کلافگي دستم را ميان موهايم فرو بردم و گفتم:
-خب...
چشمم به صفحه ي بازي افتاد. حالا ديگر هيچ مهره يي داخل بازي نداشتم.
کيانا با نگراني گفت:
-آذرخش حالت خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
-بازيتونو بکنين. منم شيش ميارم ميام تو بازي ديگه!
بچه ها دوباره شروع به بازي کردند.
نمي دانستم از ديروز تاحالا چه اتفاقي برايم افتاده بود، اما حس ششمم مي گفت که اتفاقات بدي در راه است. آن مردي که به آنجا آمده بود به طرز عجيبي آشنا بود، و البته من را هم مي شناخت. اما وقتي از او پرسيدم که چرا اسمم را مي داند، لبخند زد و گفت "از روي چشمات شناختمت"
چشم هايم؟...
بعد از آن، مدتي را جلوي آينه به بررسي چشم هايم پرداختم اما به نتيجه ي قابل توجهي نرسيدم! چشم هايم فقط چشم بودند. نه طرح محو يک ستاره ي شش پر در زمينه ي آن ها بود، نه رنگ غير عادي يي داشتند و نه هيچ چيز ديگر!
تنها دليلي که ممکن بود يک نفر من را از روي چشم هايم بشناسد، اين بود که قبلا من را زياد ديده باشد.
آن مرد-هرکس که بود-مربوط به گذشته ي من بود. يعني ممکن بود پليس باشد؟
نه...شايد دزد؟ قاچاقچي؟!
سعي کردم درباره اش فکر نکنم. در هر صورت، او فقط براي مصاحبه آمده بود، نه کار ديگر. اصلا شايد ملاقات من و او هم اتفاقي بود!
از جايم بلند شدم و گفتم:
-شرمنده، حال ندارم بازيو ادامه بدم.
زهرا با بدجنسي گفت:
-آذي مشکوک مي زنيا!
نيشخند زدم و بعد، صدا زدم:
-کمــــنـــد؟
کمند که مشغول خوردن چيپس بود گفت:
-چيه؟
-مياي به جاي من منچ بازي کني؟
-اوهوم.
با لحن بدجنسانه اي گفتم:
-بي زحمت چنتا از مهره هاي کيانا رم بزن. انتقاممو ازش بگير.
کمند خنديد:
-به روي چشــــم!
و به طرف بچه ها رفت.
من هم حوله ام را از زير تختم در آوردم و به طرف حمام رفتم.
طاهره ياد آوري کرد:
-آب سرده ها!
شانه هايم را بالا انداختم:
-عيب نداره! من عادت دارم!
***
فکر نکنم هيچکس به اندازه ي من از حمام کردن با آب يخ لذت ببرد.
بعضي ها آب يخ را دوست دارند، اما من از اينکه خودم را با سرماي آب شکنجه بدهم خوشم مي آيد!
وقتي شير آب سرد را باز مي کنم و زير آب مي روم، تمام وجودم شروع به لرزيدن مي کند و نفسم بند مي آيد. و وقتي آب را قطع مي کنم، نفس راحتي مي کشم و احساس خوبي تمام وجودم را فرا مي گيرد.
نمي دانم...شايد يک بيماري روحي يا چنين چيزي دارم و خودم خبر ندارم!
آب يخ يک خوبي ديگر هم دارد: اينکه فکر و خيال ها را از سر آدم بيرون مي برد.
استرس ها، نگراني ها، خشم و...!
سرم را زير آب سرد گرفته بودم و مشغول شستن صورتم بودم که مشتي به در کوبيده شد:
-آذي بيا بيرون!
با بد عنقي گفتم:
-بـــــاز چه خبــــره؟
طاهره که پشت در بود گفت:
-يه زن و شوهر ديگه اومدن که مي خوان يکيمونو به سرپرستي قبول کنن.
-پس من قطعـــا نميام بيرون!
-يعني چي؟ خانم حکيمي بفهمه...
پريدم وسط حرفش:
-اگه شما نگيد نمي فهمه! منم بي سر صدا همينجا مي مونم، بيان يه نگا به شماها بندازن برن ديگه!
-باشه، ولي خانم حکيمي اين دفعه صد درصد مي کشه ات!
-مرسي از هشدارت دوست من.
و بعد، ديگر صدايي نشنيدم.
هولهولکي خودم را شستم و بعد، روي صندلي نشستم و منتظر اتفاقات بعدي ماندم.
تا چند لحظه هيچ اتفاقي نيفتاد و بعد، صداي باز شدن در آمد.
پس بالاخره آمدند!!!
همه چيز خوب پيش رفت. صداي زنانه اي با بچه ها حرف مي زد. درباره ي عقايد بچه ها، سليقه هايشان، سن و سالشان، روياهايشان براي آينده و... حرف زدند و بعد، ناگهان صداي خانم حکيمي آمد که با سوء ظن گفت:
-آذرخش کجاست؟
اي واي! بدتر از اين نمي شود!
براي چند لحظه همه ي اتاق در سکوت مطلق فرو رفت.
خانم حکيمي داد زد:
-آذرخــــــش کــــــدوم گـــــــوريــــــه؟
باز هم سکوت...!
خدايا بابت اين هم اتاقي هاي با معرفتي که به من دادي شکرت!!!
ناگهان صداي خانم حکيمي آمد:
-کمند! اگه تا پنج ثانيه ي ديگه نگي دختره کدوم گوريه، منتظر تنبيه هاي خيــــلي بدي باش!
خونم به جوش آمد. کسي حق نداشت بخاطر من، کمند را تحت فشار بگذارد.
از داخل حمام فرياد زدم:
-من اينجام!
خانم حکيمي فرياد زد:
-همين الان بيا بيرون!
حوله ي حمام قرمز رنگم را پوشيدم، بندش را دور کمرم بستم و کلاهش را روي سرم گذاشتم.
بعد، از حمام بيرون آمدم:
-بله خانوم؟
خانم حکيمي با حالت حمله به طرفم دويد. يک لحظه چشمم به زوج ميانسال افتاد که با لذت و هيجان به آن صحنه نگاه مي کردند.
نبايد مي گذاشتم دوباره جلوي يک جفت پدر و مادر قلابي ديگر ضايع شوم.
به آرامي گفتم:
-با اجازه!
و چادر ليلا را که کنار تختش آويزان بود، برداشتم و روي سرم انداختم. بعد، شروع به دويدن کردم.
وقتي داشتم از اتاق خارج مي شدم، صداي خنده ي ريز سارا را شنيدم و سنگيني نگاه هاي وحشتزده ي بچه ها و نگاه خشمگين خانم حکيمي را روي خودم حس کردم.
و همزمان، به تنبيهي فکر مي کردم که قرار بود به زودي به سراغم بيايد.
احتمالا، نه..."حتما" بدترين تنبيه تمام زندگي ام مي شد!
***
نمي دانم چند ساعت در راهرويي که به کتابخانه منتهي مي شد راه رفتم و زير لب شعر خواندم. در تمام آن مدت، نيشم تا بناگوش باز بود و منتظر بودم که ببينم چه اتفاقي مي افتد!
-آذرخـــــــــــش!
با صداي فرياد خانم حکيمي که در اثر فرياد بلندش، دورگه شده بود، فهميدم که انتظار به سر آمده!
از جايم بلند شدم و در حالي که چادر ليلا را روي سرم صاف مي کردم گفتم:
-سلام.
با ديدن چشم هاي قرمز و دست هاي مشت شده ي خانم حکيمي، دلم برايش سوخت که مجبور است کسي مثل من را در کنارش تحمل کند.
و باور کنيد، اين که بداني چه قدر غير قابل تحملي اصلا حس خوبي نيست!
آرام گفتم:
-ببخشيــد.
اما گاهي وقت ها معذرت خواهي به جاي اينکه طرف مقابل را آرام کند، او را عصبي تر مي کند.
براي همين، خيلي عجيب نيست که خانم حکيمي فرياد زد:
-خفــــه شــــو! ديگــــه رحــــم کافيـــه!
و به سمتم آمد و دستم را محکم گرفت.
بعد، شروع کرد به پايين رفتن از پله ها و من را هم کشان کشان دنبال خودش برد.
بي هيچ حرفي دنبالش مي رفتم و با سکوتم به او اجازه مي دادم که هرچه مي خواهد به من بد و بيراه بگويد.
سرانجام، به اتاقي رسيديم که قبلا شيرخوارگاه بود، اما حالا فقط اتاقي شصت متري بود با يک عالمه تخت هاي بچه، عروسک هاي رنگارنگ،ديوارهايي با رنگ اميزي هاي شاد و چند صندلي سبز رنگ. و البته يک پنکه سقفي و چند مهتابي بزرگ روي سقفش.
خانم حکيمي من را داخل اتاق هل داد و گفت:
-اميدوارم مراحل قانوني حضانتت خيلي زود طي بشه!
و بعد، در را بست و قفل کرد.
جمله اي که گفت،کمي بودار به نظر مي رسيد اما آن لحظه نمي توانستم به هيچ چيز فکر کنم.
من بودم، همان آذرخشي که گرچه سنش بالا رفته بود، اما هنوز مثل بچگي هايش بود. يکدنده، لجباز، سمج و پررو.
حالا دوباره من بودم و يک اتاق که پنجره نداشت و درش را قفل کرده بودند. حالا دوباره توسط کسي که من را دوست نداشت در يک اتاق زنداني شده بودم.
حسي شبيه به حس خفگي تمام وجودم را گرفت. به طرف در رفتم و خودم را به در کوبيدم. دلم نمي خواست التماس کنم. فقط فرياد مي زدم.
مشت هايم را به در مي کوبيدم. حس مي کردم دستي گلويم را گرفته و فشار مي دهد.
به سختي نفس مي کشيدم. گلويم خس خس مي کرد.
خودم را به در مي کوبيدم و وسط نفس هاي بريده بريده ام مي گفتم:
-منو...منو...بيارين...بيرون...کمک...
اما همانطور که حدس مي زدم، هيچکس در را باز نکرد.
حالا واقعا نفس کشيدن برايم غير ممکن شده بود. با ناخن هايم-که البته همه شان کوتاه بودند!- به در پنجه مي کشيدم.
بالاخره، احساس کردم پاهايم سست شدند.
به طرز بدي زمين خوردم. آنقدر انرژي نداشتم که بلند شوم. براي آخرين بار، از لاي پلک هاي نيمه بازم نگاهي به اطرافم انداختم و بعد، چشم هايم را بستم.
*قسمت پنجم*
با شنيدن صداي نفس هاي تند و نامنظم کسي از خواب بيدار شدم. يک نفر در نزديکي من با حالت خيلي بدي نفس مي کشيد، انگار داشت خفه مي شد.
مي خواستم دهانم را باز کنم و از او بخواهم مثل آدميزاد نفس بکشد، اما متوجه شدم که در واقع، از صداي نفس هاي خودم بيدار شده ام!!!
چشمانم را باز کردم.
بالاي سرم پنکه سقفي بود و چند مهتابي خاموش.
تمام تنم از عرق خيس بود، اما سردم بود و داشتم از شدت سرما مي لرزيدم. گوش هايم به دليل نامعلومي سوت مي کشيد و سرم درد مي کرد، انگار با مته سوراخش کرده بودند.
سعي کردم از جايم بلند شوم، اما احساس ضعف مي کردم.
خيلي گرسنه و خيلي هم تشنه بودم، و تمام صورتم از اشکي که نمي دانستم کِي و چرا ريخته بودم، خيس بود.
کمي فکر کردم تا متوجه شدم که کجا هستم، در شيرخوارگاه!!!
دوباره حسي شبيه به تنگ شدن نفس به من دست داد.
اما اين بار، خيلي سريعتر از آنکه بتوانم براي نجات تلاش کنم، از هوش رفتم!!!
***
بوي عطر تند و زنانه اي بيني ام را قلقلک مي داد. بوي عطر به طرز عجيبي آشنا بود اما نمي دانستم کي و کجا آن را استشمام کرده ام.
از اين وضعيت خودم که هي بي هوش مي شدم و هي به هوش مي آمدم حالم به هم مي خورد!!!
اين بار حالم بهتر بود. سرم درد نمي کرد، گوش هايم سوت نمي کشيد و ديگر نمي لرزيدم.
سعي کردم از جايم بلند شوم که متوجه حصار دستاني شدم که دور من را گرفته بودند.
کمي جابه جا شدم و تازه فهميدم در آغوش خانم حکيمي هستم!!!
خانم حکيمي در حالي که صورتش از اشک خيس خيس بود و چشم هايش را بسته بود، من را بغل کرده بود و زير لب و با گريه ناله مي کرد:
-خدايا من با اين بچه چيکار کردم...خدايا من چه بلايي سر اين دختر آوردم...خدايا...
برايم خيلي عجيب بود که خانم حکيمي اين حرف ها را مي زد. با اين حال دلم نمي خواست از اين بيشتر ناراحت بماند.آن هم حالا که من حالم خيلي بهتر بود.
از آغوشش بيرون آمدم و آرام گفتم:
-من...خوبم...
خانم حکيمي چشم هايش را گشود و ناگهان، من را بغل کرد و محکم به خودش چسباند.
در حالي که آشکارا گريه مي کرد گفت:
-بميرم برات آذرخـش! بميرم برات!
و هق هقش نگذاشت بيشتر ادامه بدهد.
با تعجب گفتم:
-چيزي شده؟
گريه کنان گفت:
-باور کن من نمي خواستم شکنجت بدم! من نمي خواستم روح و روانتو به هم بريزم! من..اصلا نمي دونستم همين کارم چقد واسه تو عذاب آوره...من فقط عصباني بودم. همين.
آرام گفتم:
-مهم نيست.
-چند ساعت بعد از اينکه اينجا زندانيت کردم، آقاي کريمي که از بيمارستان مرخص شده بود اومد پيشم و ازم پرسيد کجايي. وقتي بهش گفتم چرا سراغتو از من مي گيره، گفت به محض مرخص شدنش فيروزه گفته بوده که تو اومدي سراغش و اونم رفته خوابگاه سراغت که از نگراني درت بياره و بگه که حالت خوبه.اما بچه ها گفتن که تو فرار کردي و خبري ازت نيست.
با کنجکاوي به صورت غمگينش زل زدم و منتظر ماندم تا ادامه دهد.
پس از مکث کوتاهي حرفش را ادامه داد:
-اول مي خواستم بهش نگم کجايي چون مي دونستم طرف تو رو مي گيره و منو بخاطر اينکه زندانيت کرده بودم ملامت مي کنه. اما بعدش به خودم گفتم اون رييس من نيست پس نمي تونه منو از تصميمم منصرف کنه براي همين همه چي رو براش گفتم.وقتي حرفام تموم شد با وحشت گفت: "اي واي! اي واي! تو چيکار کردي؟ خدايا...فقط چيزيش نشده باشه!" و بعد، برام از گذشته ي تو گفت.اون گفت و من گريه کردم. اون گفت و من ضجه زدم.بعد از تموم شدن حرفاش، دوييدم و اومدم اينجا. وقتي رسيدم حالت خيلي بد بود آذرخش. فکر کردم ديگه کار از کار گذشته.
و دستش را ميان موهايم فرو برد:
-منو مي بخشي؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. يک خصلت لعنتي در من وجود دارد که باعث مي شود خيلي راحت همه را ببخشم. اما يک خصلت لعنتي تر هم وجود دارد که نمي گذارد چيزي را که بخشيده ام، فراموش کنم.
خانم حکيمي با مهرباني پيشانيم را بوسيد و گفت:
-حالت بهتره عزيزم؟
مهربانيش داشت حالم را به هم مي زد. گفتم:
-خوبم. فقط...مي شه لطفا انقد مهربون نباشين؟ من عادت ندارم کسي باهام مهربون باشه. اگه مي شه، من همون آذرخش سابقم و شما هم خانم حکيمي سابق. اتفاق امروز رو هم فراموش مي کنم.
خانم حکيمي سر تکان داد و ناگهان داد زد:
-زود بــاش برو تو خوابگاه دختره ي پررو!
و بعد، هردو خنديديم.
***
وقتي به خوابگاه رفتم، ساعت شش بعد از ظهر بود. بچه ها با نگراني به من نگاه مي کردند. بالاخره ساحل سکوت را شکست:
-تو هنوز زنده يي؟
خنديدم:
-اِي، مي شه گفت!
و چادر تا شده ي ليلا را به دستش دادم:
-بابت چادر مرسي!
ليلا چادر را از من گرفت و با کنجکاوي گفت:
-زود تند سريع بگو چه اتفاقايي افتاده!
با لودگي گفتم:
-هيچي ديگه، خانم حکيمي کله مو از تنم جدا کرد. بعد يهو ديديم يه آقايي که رداي سياه تنشه و يه داس هم تو دستشه و اسمش هم عزراييله، داره کله ي منو بخيه مي کنه! خانم حکيمي ازش پرسيد داري چيکار مي کني، اونم گفت اين بنده ي خدا هنوز زمان مرگش نرسيده نبايد بميره! هيچي ديگه، خانم حکيمي هم کمکش کرد، با هم سر و ته منو به هم دوختن، بعدم پرتم کردن تو خوابگاه!
ديگر کسي چيزي نپرسيد. همه مي دانستند که وقتي اين جوري حرف مي زنم، يعني نمي خواهم حقيقت را به زبان بياورم.
مانتو و شلوار لي پوشيدم و از خوابگاه بيرون رفتم. بايد به آقاي کريمي سر مي زدم. هم چون تازه از بيمارستان مرخص شده بود، و هم چون يک جورهايي براي جانم به او مديون بودم.
از پله ها بالا رفتم و يکراست، وارد کتابخانه شدم.
آقاي کريمي پشت ميزش نشسته بود و با بي قراري به اطراف نگاه مي کرد. انگار منتظر بود.
منتظر چه کسي؟
شايد منتظر من...!!؟
ظاهرش مثل هميشه بود، انگار نه انگار که تا چند ساعت پيش در بيمارستان به سر مي برده. اما من گول ظاهرش را نخوردم. چون مسلما از ظاهر من هم معلوم نبود که همين چند ساعت پيش با مرگ دست و پنجه نرم کرده باشم!!!
با آمدنم، در حالي که لبخند بر لب داشت، از جايش بلند شد و يکراست به طرفم آمد.
-سلام...
لبخندش پررنگ شد:
-سلام آذرخش، خوبي؟
اميدوار بودم به ماجراي زنداني شدنم اشاره نکند. چون نمي خواستم او هم با ترحم به من نگاه کند.
نفسم را فوت کردم:
-خوبم!
يک کتاب کادوپيچ شده که روي ميزش بود برداشت و به من داد:
-اينو ديروز که داشتم از بيمارستان ميومدم برات خريدم. خوراک خودته.
يک هديه.يک هديه از طرف کسي که واقعا من را دوست دارد!حس آن لحظه ام غير قابل توصيف بود!
با اين حال، عادت کرده بودم احساساتم را پنهان کنم. براي همين با لحن معمولي يي پرسيدم:
-به چه مناسبت؟
-مگه هديه حتما بايد مناسبت داشته باشه؟
شانه هايم را بالا انداختم:
-چه مي دونم!
و پرسيدم:
-راستي حالتون خوبه؟ يعني...قلبتون...
پريد وسط حرفم:
-من کاملا خوبم.
و با نيشخند گفت:
-معلوم نيست؟
-چرا چرا. خيلي معلومه. کلا پرسيدم!
و کتاب را از دستش گرفتم.
در حالي که به طرف درِ کتابخانه مي رفتم گفتم:
-بابت کتاب هم ممنون. و بابت اينکه...جونمو نجات دادين!
-صبر کن ببينم! چرا در مي ري؟ بمون باهات حرف دارم!
برگشتم و روي يکي از صندلي ها نشستم. او هم کنارم نشست و گفت:
-خب...بگو ببينم نظرت درباره ي يه خانواده ي تازه چيه؟
نگاهش کردم. اول با تعجب، بعد با خشم.
-منظورتون چيه؟
-آروم باش. فقط مي خوام بدونم!
-من اصــــلا از يه خانواده ي قلابي خوشم نمياد!
-اما تو نمي توني تا ابد اينجا بموني. بايد دير يا زود از پرورشگاه بري. يا با ازدواج، يا بخاطر ادامه تحصيل، و يا با يه راه ساده تر "خانواده ي جديد"!
-اما...
-دوست نداري واسه خودت يه اتاق داشته باشي؟ يه پدر و مادري که فقط به تو توجه کنن؟ يه تخت درست و حسابي، گوشي، لپ تاپ، دوستاي جديد، رابطه ي وسيع تر با جامعه...
او مي گفت و من مي شنيدم. يک جورهايي، حس مي کردم دليل ذوق و شوق شبنم براي زندگي با پدر و مادر جديدش را فهميده بودم.
پريدم وسط حرف هاي آقاي کريمي:
-ببخشيد، ولي من واقعا خسته ام. حالم خوب نيست سرم درد مي کنه.
از جايم بلند شدم و با قدم هاي بزرگ و تند، کتابخانه را ترک کردم.
*قسمت ششم*
تا جايي که من مي دانم، گرفتن حضانت يک بچه(آن هم دختر!) از بهزيستي کار خيلي سختي ست و نياز به حدود يک سال... خيلي خيلي خوشبينانه نگاه کني چند ماه زمان دارد.
اما درست يک هفته بعد از آن روزي که خانم حکيمي نزديک بود من را سکته بدهد، يکي از بچه هاي نه-ده ساله ي پرورشگاه به اتاقمان آمد و گفت:
-اِم...خانم حکيمي گفته که..آذرخش بره دفتر مديريت.
از جايم بلند شدم و به دنبال دخترک، به دفتر مديريت رفتم. آنجا خانم حکيمي پشت ميزش نشسته بود و مشغول مطالعه ي يک چيزي شبيه به پرونده بود.
با آمدن ما، سرش را بلند کرد و گفت:
-تو ديگه مي توني بري بهاره!
دختر بچه "چشم"ي گفت و از اتاق خارج شد.
خانم حکيمي چشم هايش را به من دوخت:
-صدات کردم که بگم وسايلتو جمع کني!
با تعجب به صورت جدي اش نگاه کردم. اثري از آن خانم حکيمي که چند روز پيش من را در آغوش گرفته و گريسته بود، در صورتش نيافتم.
با ترديد گفتم:
-من؟...وسايلمو...جمع کنم؟!
-بله! فردا صبح براي هميشه از اينجا مي ري!
اين را با لحني گفت که انگار مي خواست تهش اضافه کند "و منم از شرت خلاص مي شم!"
-اما...گرفتن سرپرستي حداقل چند ماه...آخه...نمي شه که...
خنديد:
-خانم و آقاي آزمند انقدر مورد اعتماد و خوش سابقه بودن که هيچ مورد خاصي تو طول تحقيقات ديده نشد، واسه همين تحقيقات يه کم زود تموم شد.
يک چيزي اين وسط ايراد داشت. لازم نبود باهوش باشي تا بفهمي!
خنديدم:
-شايدم خيلي پولدار بودن! رشوه و...اين حرفا! مي دونين که!
خانم حکيمي داد زد:
-دهنتو ببند دختره ي بي شخصيت! دوتا آدم حسابي پيدا شدن که حاضرن تو رو تحمل کنن، بعد تو تحمت رشوه و اين حرفا رو هم بهشون مي زني؟
نيشخند زدم:
-به نظر خودم چيز بدي نگفتم. فقط يکي از احتمالاتو گفتم. راستي فاميليشون چي بود؟ آزمند؟
خانم حکيمي با سر تاييد کرد و با خوشحالي گفت:
-آذرخش آزمند...چه اسم و فاميلي شيکي مي شه!
با ناراحتي گفتم:
-ولي تا جايي که من مي دونم، کلمه ي آزمند يعني طمعکار. اميدوارم لااقل مجبورم نکنن اين فاميلي رو با اين معني درخشانش تحمل کنم.
و خواستم از اتاق خارج شوم که خانم حکيمي بازويم را گرفت:
-ببيــــن دختر جون، تا شب وقت داري وسايلتو جمع کني. اگه شب بيام و بببينم داري به اين لجبازي بچگانت ادامه مي دي، اون وقت...خب، اميدوارم اين کارو نکني.
و از اتاقش هلم داد بيرون.
اين اتفاق خيلي نااميد کننده بود، ولي من نااميد نشدم و تصميم گرفتم اولين و آخرين شانسم را هم امتحان کنم:آقاي کريمي!
از پله ها بالا رفتم و خودم را به کتابخانه رساندم.
آقاي کريمي پشت ميزش نشسته بود و داشت با يک راديوي قديمي ور مي رفت.
آرام گفتم:
-سلام
جوابم را با لبخند داد:
-سلام به روي ماهت.
چيزي گفتم. با تعجب پرسيد:
-چيزي شده؟
زير لب گفتم:
-خبر دارين که مي خوان منو بدن به يه خانواده يي؟
لبخند تلخي زد و سر تکان داد.
براي يک لحظه چيزي نگفتم و بعد، با ناراحتي شروع به حرف زدن کردم:
-تو رو خدا نذارين منو ببرن. من به اينجا تعلق دارم. مي دونم اينجا اضافيم. مي دونم خانم حکيمي دوست داره من برم ولي...من نمي خوام يه پدر مادر قلابي داشته باشم. من...نمي خوام مال کسي باشم...کسي حق نداره منو تصاحب کنه.
آقاي کريمي با مهرباني به چشم هايم زل زد:
-کي مي خواد تو رو تصاحب کنه؟ يه سوال ازت دارم! وقتي يه رعد و برق تو آسمون مي زنه، کسي مي گه اون رعد مال منه؟ اصلا کسي مي تونه بگه؟ رعد و برقا صاحب ندارن آذرخش! تو هم مثل اسمتي.هيچکس نمي تونه بگه که تو مال اوني. اگه بگه دقيقا به اندازه ي کسي که مي گه "اين صاعقه مال منه" مسخره ست. اگه کسي هم مي خواد تو پيشش بموني واسه اينه که بهت احتياج داره. يه زوج که آرزو دارن دختري مثل تو داشته باشن. تو مي توني به يه خونواده آرامش بدي. مي توني زندگيشونو گرم کني و از گرماي زندگيشون، خودتم گرم بشي. اين عالي نيست؟
نمي دانستم چه بگويم. آقاي کريمي ادامه داد:
-باور کن منم خيلي ناراحتم که داري از اينجا مي ري. من تو رو...
سرش را پايين انداخت. انگار داشت به يک خطاي بزرگ اعتراف مي کرد:
-من تو رو حتي از دختر خودم بيشتر دوست دارم!
بعد، سرش را بلند کرد:
-اما تو نمي توني تا ابد اينجا بموني. رفتن از اينجا قسمتي از سرنوشت توئه!
با درماندگي گفتم:
-يعني حتي شما هم کمکم نمي کنين؟ حتي شما هم دوست دارين من برم؟
سرش را تکان داد:
-دلم برات تنگ مي شه ولي نمي تونم بگم بمون!
سرم را پايين انداختم و گفتم:
-پس من مي رم وسايلمو جمع کنم.
و از پله ها پايين رفتم.
***
جمع کردن وسايلي که روي هم، نصف يک چمدان هم نمي شوند، کار خيلي سختي نيست. اما اگر بداني قرار است جايي بروي که فقط خدا مي داند کجاست...آن وقت حس مي کني سختي اش درست به اندازه ي کوه کندن است!
با اين حال، هر طور که بود، وسايلم را جمع کردم. گاه گداري با بچه ها حرف مي زدم و سعي مي کردم با خنديدن به آنها ثابت کنم که ناراحت نيستم. که نگران نيستم. که آنها هم نگران من نباشند.
***
فرداي آن روز، موقع صبحانه گفتم:
-بچه ها يه چيزي بگم نمي خندين؟
ساحل-اگه خنده دار نباشه نه!
-من دلم مي خواد براي آخرين بار همه باهم اسم فاميل بازي کنيم!
مريم-ايده ي خوبيه!
و خطاب به بچه ها گفت:
-زود باشين غذاتونو کوفتتون کنين بريم اسم فاميل! نمي خوام ابولهولمون آرزو به دل از اينجا بره!
بچه ها هم قبول کردند. خيلي زود، همه مان از سر ميز بلند شديم و به اتاقمان رفتيم.
ليلا از دفترش پانزده تا کاغذ کند و همه با هم، مشغول اسم فاميل بازي کردن شديم.
داشتم به مغزم فشار مي آوردم تا يک ميوه که نامش با "غ" شروع شود پيدا کنم(!!!) که ناگهان از دفتر خانم حکيمي، پيجم کردند.
از جايم برخاستم و گفتم:
-وقتشه!
بقيه هم همزمان با من بلند شدند.
يکي يکي تک تکشان را بغل کردم. وقتي به سارا رسيدم، خودش را با انزجار عقب کشيد. با اين حال، بغلش کردم و در گوشش گفتم:
-نمي دونم چرا، اما مي دونم از من متنفري. خواستم اين دم آخري بهت بگم متنفر باش و از اين تنفـر بميــــر!
و در مقابل صورت متعجب سارا، سراغ نفر بعدي رفتم!
صداي خانم حکيمي که اين بار با شدت بيشتري نامم را پشت بلندگو صدا زد، باعث شد چمدانم را به دست بگيرم و از اتاق خارج شوم.
کمند-مي خواي تا دفتر باهات بيام؟
مريم-منم ميام
باز هم سعي کردم لبخند بزنم. نمي دانم توانستم يا نه.
-نه بچه ها. نمي خواد بياين.خداحافظ.
و به طرف دفتر رفتم.
آنجا زوج ميانسالي که هردو تيپ ساده اي داشتند و هفته ي پيش با حوله ي حمام از دستشان در رفته بودم(!!)، روبه روي خانم حکيمي ايستاده بودند.
خانم حکيمي در حالي که سعي مي کرد خشمش را پنهان کند گفت:
-چه قدر دير کردي آذرخش جان!
چمدانم را روي زمين گذاشتم و بي توجه به حرفش گفتم:
-من بايد با يه نفر ديگه هم خداحافظي کنم. الان ميام
و از دفتر خارج شدم و يکراست به کتابخانه رفتم.
صداي بگومگوي آقاي کريمي و دخترش فيروزه به گوشم خورد.
بـــه! اين هم از شانس من!
دقيقا همين الان اين دو نفر بايد دعوا کنند!
صداي خشمگين فيروزه آمد:
-من نه برده ام، نه اسيرم، نه زندانيم. پس خودم ساعت ورود و خروجم به خونه رو تشخيص مي دم نه شما!
آقاي کريمي که انگار به سختي نفس مي کشيد با لحن عاصي يي گفت:
-ولي ساعت يازده شب خونه اومدن يه دختر نيـــست!
فيروزه با غيض گفت:
-چيه؟ بهم شک داري؟ آره؟ نگران چي يي؟ هااان؟
قبل از آنکه آقاي کريمي بتواند جوابي بدهد، کتابخانه را ترک کردم.
اما همين که پايم را روي اولين پله ي راهپله گذاشتم، صداي خسته و دردناک آقاي کريمي را شنيدم:
-آذرخش! نرو!
به صورتش نگاه کردم که قرمز شده بود و دستش که يقه ي لباسش را چنگ مي زد.. فهميدن اينکه قلبش درد مي کند کار سختي نبود.
با قدم هاي بزرگ ، خودم را به او رساندم و گفتم:
-حالتون خوب نيست؟ مي خواين زنگ بزنم اورژانس؟
آرام گفت:
-نه، خوبم.
و با مهرباني خاص خودش به صورتم نگاه کرد:
-دلم برات تنگ مي شه آذرخش. دلم خيلي برات تنگ مي شه.
به سختي در برابر گريه کردن مقاومت کردم:
-منم...دلم براتون تنگ مي شه. خيلي خيلي تنگ مي شه.
-دلم مي خواد اين لحظه هاي آخر يه چيزي رو بهت يادآوري کنم. تو يه صاعقه ي خيلي قدرتمندي. خيلي توانايي ها داري که خودت ازشون بي خبري. هرچقدر هم که بهت سخت گذشت، هيچوقت نااميد نشو و هميشه از موضع قدرت به زندگي نگاه کن. باشه؟
از حرف هايش چيز زيادي نفهميدم. اما محکم و قاطع گفتم:
-باشــه
-اما...اگه خدايي نکرده اوضاع خيلي خوب پيش نرفت و حس کردي نياز به حمايت يه آدم بزرگ داري، من ازت حمايت مي کنم. فقط کافيه خودتو برسوني پيش من. من با تمام توانم ازت حمايت مي کنم.
سرم را تکان دادم و لبم را براي مبارزه با اشک هاي احتمالي گاز گرفتم.
دست هاي آقاي کريمي، موهاي جلوي چشمم را کنار زد و با صداي دردمندي گفت:
-نمي دونم آرزوي خوبيه يا نه...ولي...کاش تو دختر من بودي!
ديگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. چشم هايم پر از اشک شده بودند و اگر کمي بيشتر آنجا مي ماندم، مي زدم زير گريه!
سرم را پايين انداختم و به سرعت گفتم:
-خداحافظ.
و از پله ها پايين رفتم.
پايينِ پله ها، زوج ساده پوشي که به اصطلاح "آدم حسابي" بودند، ايستاده بودند.
مرد با بي قراري گفت:
-بريم ديگه.
آهي کشيدم،گذاشتم زن دست من را بگيرد و به همراه زن و شوهر، شروع به راه رفتن کردم.
چشمم به خانم حکيمي افتاد که داشت با رضايت به من و خانواده ي جديدم(هه!) نگاه مي کرد.
نگاهم را از او گرفتم و زير لب گفتم:
-ازت متنفرم...متنفرم...متنفرم...
*قسمت هفتم*
به محض سوار شدنم به دويست و شش طلايي براقي که مال پدر جديدم بود، او شروع به رانندگي کرد. انگار عجله داشت.
زن و مرد جلو نشسته بودند و من، عقب بودم.
سرم را به شيشه ي ماشين تکيه دادم و به بيرون نگاه کردم. با اينکه تابستان بود، باران مي باريد و هوا هم تا حدي سرد بود.
به منظره ي خيس رو به رويم نگاه مي کردم. حوصله ي حرف زدن با کسي را نداشتم. به نظر هم نمي رسيد که آن زن و مرد، تمايلي به حرف زدن با من داشته باشند.
زن به مرد گفت:
-زنگ نزد؟
مرد جوابش را داد:
-نه.
زن با عصبانيت گفت:
-چون اوني که بايد زنگ بزنه تويي نه اون! احمــــق!
مرد تلفن همراهش را از جيبش در آورد و روي ران پاي زن انداخت:
-بيا. خودت زنگ بزن.
زن با تمسخر گفت:
-آخيييي انقد به قوانين راهنمايي رانندگي احترام مي ذاري که نمي خواي پشت فرمون تلفن نکني؟
و مرد با تندي گفت:
-خفه! حال ندارم زنگ بزنم.
نيشخند زدم. خانم حکيمي مي گفت "آدم حسابي" اين ها را مي گفت؟
اصلا اين زوج خوشبخت(!) من را براي چه مي خواستند؟ به نظر نمي رسيد خيلي حسرت بچه داشته باشند!
زن با تلفن تماس گرفت:
-الو...پرهام دسش بند بود من زنگ زدم...آره همينجاست!...باشه...مياريمش همونجا
و با لحن لاتي اضافه کرد "زت زياد"!
بعد، تماس را قطع کرد و گوشي را داخل داشبورد گذاشت.
احساس خطر مي کردم، اما نمي ترسيدم. يک جورهايي مطمئن بودم که مي توانم از پس اين زن و شوهر بر بيايم!
از آنجا که حوصله ام سر رفته بود، با بي حوصلگي سرم را به طرف زن و مرد خم کردم و گفتم:
-دقت کردين من حتي اسم شما دوتا رم نمي دونم؟!
مرد با بي حالي گفت:
-فکر نکنم نيازي باشه بدوني. ولي خيلي خب. من پرهامم. اينم سميراست.
و همان لحظه، ترمز کرد.
نگاهي به اطرافم انداختم. يک خانه ي کوچک، در يکي از نقطه هاي پايين شهر.
امکان نداشت بهزيستي اجازه بدهد کسي که در چنين جايي زندگي مي کند، سرپرستي يکي از بچه ها را قبول کند!
زن و مرد پياده شدند و من هم به همراهشان پياده شدم.
مرد، زنگ در قرمز رنگ خانه اي را که از شدت قديمي بودن هر لحظه احتمال داشت بريزد به صدا در آورد.
صداي مردانه ي آشنايي از پشت آيفون قديمي به گوش رسيد:
-کيـــــه؟
و مرد گفت:
-منم!
در باز شد و زن، در حالي که دست من را گرفته بود من را به داخل خانه برد.
نمي خواهم بگويم حس ششم خيلي قوي يي دارم، اما واقعا فکر نمي کردم چيز خوبي در انتظارم باشد.
از حياط کوچک و کثيف خانه رد شديم و وارد جايي شديم که احتمالا خانه ي جديد من بود!
يک هال مستطيل شکل که روي زمينش را موکت قهوه يي رنگي پوشانده بود. يک تلوزيون قديمي و يک دستگاه پخش سي دي که روي يک ميز چوبي قرار گرفته بودند، يک بالش و يک پتو، تنها چيزهايي بود که در آن هال ديده مي شد.
چند در هم آنجا ديده مي شد که احتمالا يکيشان آشپزخانه ، يکي دستشويي، يکي حمام و آن دوتاي باقي مانده هم اتاق بود!
وسط هال، همان مردي که آن روز براي مصاحبه به خوابگاه ما آمده بود دراز کشيده بود و مشغول ديدن فيلم سياه و سفيدي با تلوزيون بود.
از آن خانه و شخصي که آنجا بود، اصلا خوشم نيامد.
يک قدم به سمت عقب برداشتم که زن، من را به جلو هل داد و با صورت روي موکت قهوه يي رنگ فرود آمدم.
با سرعت از جايم برخاستم و با آرامش به زن نگاه کردم:
-کارت اصلا قشنگ نبود!
از خونسردي من تعجب کرد. خيلي وقت بود که ياد گرفته بودم ديگران را به جاي خشم، با خونسردي از پا در بياورم.
مرد، تلوزيون را خاموش کرد و از جايش بلند شد.
رو به روي ما ايستاد و گفت:
-خـــب؟
زن خنديد:
-حکيمي يه چيزايي دربارش گفت که بهتره بدوني! مثلا گفت از فضاهاي بسته ي کوچيک تا حد مرگ مي ترسه.
نه...خداي من نه!
نبايد نقطه ضعف من را به اين مرد مي گفت!!!
مرد خنديد:
-فکر کنم بدونم چرا!
با تعجب به زن و مرد گفتم:
-يعنـــي چي؟ مگه شما دوتا سرپرستي منو نگرفتين؟
شوهر زن خنديد:
-چرا ديگه! ولي خب فعلا تو رو مي سپريم دست عمو اميد!
و از خانه خارج شد.
پشت سرش دويدم و فرياد زدم:
-هوووي وايسا!
اما او نايستاد. خواستم دنبالش بروم اما دستي محکم من را از پشت گرفت.
به طرف صاحب دست برگشتم. همان مرد صاحبخانه بود.
زن هم از خانه بيرون رفت و در را بست. حالا فقط من مانده بودم و او.
شروع به خنديدن کرد:
-منو يادت مياد آذرخش؟
نگاهي به دندان هاي به هم ريخته و زردش، موهاي فرفري اش و هيکل لاغرش انداختم. گفتند اسمش اميد است. اميد... چرا او را نشناختم؟
اميد آزمند،قاچاقچي مواد مخدر...شش سال پيش ديده بودمش. سردسته ي همان کساني که ما را گير انداختند و پدر و مادرم را آتش زدند.
نيشخند زد:
-از ظاهرت معلومه که يادت اومده!
و اولين جمله اي که به او گفتم اين بود:
-ازت متـــــنفــــرم، مـــــرتيـــکـــه ي لـــجــــن
با حداکثر سرعت به طرف در خروجي رفتم اما وسط راه مچ دستم را گرفت و با صدايي پر از شوق و ذوق گفت:
-کجا آذرخش؟ تازه اومدي!
از اينکه چنين قاتل کثيفي دستم را گرفته بود حالت تحوع گرفتم. سعي کردم دستم را از دستش بيرون بکشم اما موفق نشدم.
-بذار خونه ي جديدتو نشونت بدم!
واقعيتش اين بود که از او مي ترسيدم. او کسي بود که کباب کردن آدم ها برايش کار پيش پا افتاده اي بود. او يک قاچاقچي و يک قاتل خطرناک بود. و الان بايد در زندان مي بود!
با ترسم مقابله کردم و آرام گفتم:
-اين خوکدوني خونه ي من نيست!
خنديد:
-زبون تند و تيزي داري.مواظب باش زبونت سرتو به باد نده!
و يکي از در ها را باز کرد:
-اينجا آشپزخونه ست. سعي کن بهش عادت کني چون بايد برام غذا بپزي.
مـــــــن؟
من بايد براي کسي که پدر و مادرم را کشته، غذا درست کنم؟
نه...من بايد در اولين فرصت، اين موجود پليد آدمکش را به پليس تحويل بدهم.پس بايد هرچه سريعتر فرار کنم.
شانه هايم را بالا انداختم:
-يادم نمياد براي کلفتي درخواست داده باشم.
باز هم خنديد:
-عيب نداره. عادت مي کني!
و من در کمال جديت گفتم:
-من کلفت کسي نيستم.
به من نگاه کرد و با لذت به من زل زد:
-از حالا تو مال مني. و من هررررکاري عشقم بکشه مي کنم و تو هم حرفمو گوش مي دي!
-صاعقه ها قابل تصاحب کردن نيستن!
-صاعقه ها! تو صاعقه نيستي، يه دختر بدبخت بي کس و کاري که...
نگذاشتم حرفش را تمام کند. با دست آزادم به صورتش سيلي زدم:
-من نه بدبختم نه بي کس و کار،و نه حاضرم براي تو کلفتي کنم. همين که ريخت تحوع آورتو تحمل مي کنم خودش خيليه!
با خوشحالي گفت:
-عاشق دختراي رام نشدني ام. دقيقا مثل تو!
در اکثر رمان هاي آبکي وقتي يک کاراکتر اين جمله را مي گويد، بعدش شروع به زجر دادن دختر نقش اول مي کند و در آخر، آن کاراکتر و آن دختر بدون هيچ دليل منطقي عاشق يکديگر مي شوند.
از تصور اينکه من(دقت کنيد هيچ کس هم نه، مــن!!!) عاشق مردي بشوم که خانواده ام را کشته و سي و چند سال هم ازمن بزرگتر است، حالت تحوع گرفتم!
اميد در بعدي را باز کرد:
-اينجا دستشويي و حمومه.
و در بعدي:
-اينجا هم اتاق منه.
اتاقش بر خلاف بقيه ي جاهاي خانه، فرش داشت و يک تخت چوبي گرانقيمت و يک ويترين و دراور چوبي که با تخت ست بودند.
و آخرين در!
اتاقي با يک تخت و يک کمد ديواري که کف آن موکت شده بود:
-اينجا هم اتاق توئه.
-مدت زيادي اتاق من نمي مونه!
با تعجب گفت:
-يعني خودت هم زنداني شدن انباري رو ترجيح مي دي؟
چيزي نگفتم و دستم را از توي دستش بيرون کشيدم.
به طرف در رفت و در ورودي خانه را قفل کرد.
بعد، کليد را در جيبش گذاشت و گفت:
-فعلا اينجا خونه ي ماست، و تو هم دختر منـــي!
خدايا...ننگ بالاتر از اينکه مجبور باشي با قاتل پدر و مادرت زندگي کني هم هست؟
خودم را روي تخت جديدم مچاله کردم و چشم هايم را بستم. بايد منتظر يک فرصت مناسب براي فرار مي ماندم.
-لباساتو عوض نمي کني؟
صداي آن مرتيکه بود. بدون اينکه چشم هايم را باز کنم گفتم:
-ديگه اينکه لباسمو عوض مي کنم يا نه به خودم مربوطه! و اينکه...فکرشم نکن من جلو چشماي هيز تو لباس راحتي بپوشم!
براي بار صدم شروع به خنديدن کرد:
-لحظه به لحظه داره بيشتر ازت خوشم مياد! در هر صورت، تو حالا حالاها مهمون مني. پس سعي کن کنارم راحت باشي.
چند تا بد و بي راه آماده کرده بودم که تحويلش بدهم. اما فقط دستم را مشت کردم و چيزي نگفتم.
*قسمت هشتم*
-هووووي پاشو ببينم دختر جون!
چشم هايم را با شنيدن اين جمله ي گهربار و محبت آميز باز کردم.
اميد بالاي سرم ايستاده بود و با غيض به صورتم نگاه مي کرد. با صداي خوابالود گفتم:
-متاسفم ولي فکر نمي کنم خوابيدن يا بيدار شدن من به کسي ربط داشته باشه!
و پتو را روي صورتم کشيدم. مي خواستم دوباره بخوابم که دست اميد با خشونت پتو را از جلوي صورتم کنار زد و داد زد:
-گفتم پاشــو! نياوردمت اينجا که بخوري و بخوابي!
نيشخند زدم:
-آره! منو آوردي که صبحا با داد و بيداد بيدارم کني دلت باز شه!
و خواستم پتو را دوباره روي سرم بکشم که داد زد:
-هميــــن الان پا مي شي! زووود!
چشم هايم را ريز کردم:
-اين رفتارت شبيه کساييه که عقده ي اطاعت شدن دارن! ولي خب... اگه پا شدن من کمکي به درمان عقده ات مي کنه پا مي شم.
و از جايم بلند شدم. چشم هاي خون گرفته اش را به صورتم دوخت:
-خيلي دور برداشتي!
و ادامه داد:
-اول از همه برو برام چايي بيار!
-گفتم که من خدمتکار نيستم.
-کمرنگ باشه!
از جايم تکان نخوردم. صدايش جدي و ترسناک شد:
-نشنيدي چي گفتم؟ از حالا هم بگم به فکر ناهار باش. ناهارمون بايد خوشمزه باشه!
چيري نگفتم و بي هيچ حرفي، شروع به بستن موهايم کردم. موهايم در حالت عادي تا پايينِ کمرم بود اما از آنجايي که اگر دور و برم مي ريختند کلافه مي شدم، هميشه آن ها را با کش مو به بالاترين حد ممکن مي بستم.
آرام گفت:
-تقصير خودمه. تو يه آشغالي. با آشغال بايد مثه آشغال برخورد کرد.
و دستش را دراز کرد و با يک حرکت، دم موهايم را گرفت.
در حالي که موهايم را با حالت تهديدآميزي در دستش نگه داشته بود گفت:
-ببين، تو اومدي اينجا که يه چيزايي رو جبران کني. تا وقتي کاري که کردي جبران نشه، بايد هر کاري من مي خوام انجام بدي!
بدون اينکه بترسم گفتم:
-موهامو ول کن ببينم! تيريپ فيلم اکشن برداشته برا من!
و با يک حرکت سريع، موهايم را از بين دست هايش بيرون کشيدم. بعد، گفتم:
-تا جايي که من مي دونم تو زدي پدر و مادر منو کشتي. تازه خودمم تا دم مرگ بردي. بعد تازه شاکي هم هستي؟! روتو برم!
نيشخند زد:
-تو ما رو معطل کردي! يادته شيش سال پيش چي شد؟...از اون اتاق آورديمت بيرون. تو داشتي جيغ مي زدي و گريه مي کردي. ما مي خواستيم وسايلمونو جمع کنيم و بريم. ولي تو يه دفعه مثل ديوونه ها افتادي به جون همه مون. يه ذره بچه بودي ولي انقد تند تند اينور و اونور مي شدي و جيغ و داد مي کردي که تا بهت برسيم و خفه ات کنيم دير شد. تو ما رو ده دقيقه معطل کردي. ده دقيقـــه! اگه اين کارو نمي کردي پليسا نمي رسيدن. ما هيچوقت دستگير نمي شديم. من مجبور نمي شدم پنج سال و نيم تو زندان بمونم!
خنديدم. پس واقعا من موثر بودم!
مامان به من گفته برد که ما فقط بايد اين "آدم هاي بد" را معطل کنيم. گفته بود پليس ها در راهند. گفته بود همين لحظه هاست که برسند.
فقط ده دقيقه بعد از اينکه کار از کار گذشت رسيدند. و اين ده دقيقه زمان را من خريده بودم! به خودم افتخار مي کنم!
نيشخند زدم:
-خوب کردم! کار من در برابر کار تو خيلي ناچيز بود. هنوز بهم بدهکاري!
-در هر صورت، تو اون روز زنده موندي. بايد تاوان زنده موندنتو بدي! راستش پشيمونم که زنده گذاشتمت.
-جدي؟ پس باشه. منو بکش. راحتم کن!
خنديد:
-دختره ي جوع گير!
خودم هم از ديالوگ هايي که گفته بودم خنده ام گرفت. اما اينکه واقعا هدفي نداشتم و مرگ برايم آنقدر ها هم بد نبود، يک حقيقت بود.
اميد آرام گفت:
-تو فکر ناهار باش!
و از کنارم رد شد. با آرامش شروع به ديدن دوباره ي خانه کردم. پنجره ها ميله داشت. در هم قفل بود. هيچ راهي براي خروج يا فرار نبود.
فقط يک راه بود.کشتن خودم...و يا کشتن اميد!
صداي زنگ تلفن همراهش را شنيدم. يک گوشي سامسونگ گران قيمت از جيبش بيرون آورد و شروع به حرف زدن کرد.
طرف مقابل، هر کس که بود، انگليسي زبان بود. اميد چند دقيقه اي با او حرف زد و خنديد، و سرانجام تماس را قطع کرد.
-پاشو بريم بيرون!
-کجا؟
با نفرت به صورتم نگاه کرد:
-نه که عاشق ريختتم، مي خوام ببرمت دور دور!
و براي اولين بار متوجه شدم که شايد اين نفرت من يک طرفه نيست!!!
با بي خيالي به صورتش نگاه کردم:
-باعث افتخاره که از من خوشت نمياد!
-خيلي خب خانم مفتخر! پاشو يه لباس درست حسابي بپوش بايد بريم بيرون!
-چرا مي خواي منم ببري؟
-همکارم خيلي دوست داره ببينتت!
پوفففي کشيدم و به اتاقم رفتم. بهتر بود همراهش مي رفتم. از ماندن در اين دخمه ي بوگندو بهتر بود. و در ضمن، احتمالا مي توانستم شانسم را براي فرار امتحان کنم.
مانتوي سرمه اي ام را که از ديروز تا حالا به تنم چسبيده بود، با يک مانتوي مشکي خيلي ساده عوض کردم و با شال آبي و شوار لي تکميلش کردم.
کلا سه تا مانتو داشتم. مشکي،سرمه اي و سفيد!
از اتاق بيرون رفتم و به اميد خيره شدم که سر و وضع مرتبش نشان مي داد قرار است به جاي خيلي مهمي برود!
نگاهي به تيپم انداخت:
-تو چرا انقد...
-ساده ام؟
-اوهوم. مانتوي بهتر نداري؟
-نه ديگه، شرمنده! مانتوهام در حد دخمه ي شما نيستن!
پوففي کشيد:
-بريم!
و از دخمه بيرون رفتيم. در تمام آن مدت، او مچ دستم را سفت گرفته بود و با هر حرکتي که به دستم مي دادم، فشار دستش را بيشتر مي کرد.طوري شده بود که استخوان مچم در شُرُف شکستن بود!
اميد زنگ خانه ي رو به رويي را زد.
-کيه؟
-اومدم ماشينمو ببرم!
در باز شد و ما وارد حياط خانه شديم. يک حياط کثيف و زشت، حتي بدتر از مال اميد.
مانده ام اين پايين شهري ها که پول ندارند، سليقه هم ندارند؟ چرا خانه هايشان انقدر کثيف است؟
خب...شايد هم دل و دماغ ندارند!
وسط آن حياط بد شکل، يک ماشين شاسي بلند خارجي پارک شده بود. اميد در ماشين-رو را باز کرد. بعد هم سوار ماشين شد و به من هم اشاره کرد که سوار شوم.
سوار ماشين شدم و با ناباوري گفتم:
-اين ماشين توئه؟
خنديد:
-به من نمياد ماشين داشته باشم؟
-نه. بهت مياد يه فقير بدبخت باشي!
-گاهي وقتا دلم مي خواد زبونتو از حلقت بکشم بيرون!
-اتفاقا من هميشه دلم مي خواد اين کارو بکنم!
اميد چيزي نگفت و به رانندگي اش ادامه داد. فکر کنم کم آورده بود!
به درِ ماشين نگاه کردم. قفل بود. به آرامي قفل را باز کردم و بعد، لاي در را باز کردم. حالا فقط بايد در را باز تر مي کردم و مي پريدم. و بعدش...اگر شانس مي آوردم مي توانستم با سر و صورت خوني فرار کنم!
-جايي مي خواي بري آذرخش؟
و ناگهان ترمز کرد:
-اگه مي خواي بري بگو با هم بريم!
آهي کشيدم و سکوت کردم. اميد دوباره شروع به راندن کرد.
خيلي زود به خيابان هاي بالاشهر رسيد. کمي در خيابان ها گشت تا اينکه جلوي يک خانه ي بزرگ سفيد پارک کرد.
تلفنش را از جيبش در آورد و به زبان دوست خارجي اش گفت "ما اينجاييم."
در ماشين-رو با ريموت باز شد و اميد ماشين را برد داخل و همانجا پارک کرد.
حياط اين خانه بزرگ و زيبا بود. آنقدر تميز بود که انگار همين سي ثانيه پيش آنجا را تي کشيده بودند.
هردو از ماشين پياده شديم و در حياط ايستاديم. کمي بعد، مردي قدبلند و خوش قيافه با موهاي زرد و چشم هاي آبي آسماني و تيپي شبيه به پادشاهان قديم(!!!) که حدودا چهل ساله به نظر مي رسيد، به حياط آمد. لباس هايش شامل شنل آبي آسماني و يک بلوز مشکي در زير شنل، يک شلوار مشکي ساده و يک عصا جنتلمني(!!) مي شد.
با ديدن ما به سمتمان آمد. اول با خوشرويي با اميد سلام عليک کرد و بعد سراغ من آمد.
-AZERAKSH?
اصلاح کردم:
-AZARAKHSH
سر تکان داد:
-ok. Nice to meet you
و تعارف کرد که به داخل خانه برويم.
داخل خانه، شبيه يک قصر واقعي بود. مرد ما را به يک تالار بزرگ و قشنگ دعوت کرد. ما هم روي مبل هاي بزرگ و سلطنتي آنجا نشستيم. تالار، به راهروي طبقه ي بالا مشرف بود و من مي توانستم نرده هاي راهروي بالا، و مجسمه هاي گران قيمت روي در و ديوارش را ببينم.اميد و آن مرد، همچنان با هم حرف مي زدند و من هم با بي حوصلگي به اطراف زل زده بودم که ناگهان، چشمم به دختري هشت-نه ساله افتاد که در راهروي بالا ايستاده بود. دختري با چشم هاي آبي يخي و موهاي طلايي فرفري. يک دامن کوتاه قرمز و يک بوليز قرمز همرنگ دامنش پوشيده بود. موهايش را با يک گيره ي سرخ رنگ قشنگ جمع کرده بود.
يک چهره و تيپ کاملا غربي،يک نگاه غمگين و پر از حرف...چهره اي که مطمئنم تا آخر عمرم فراموشش نمي کنم!
*قسمت نهم*
به زبان انگليسي از صاحبخانه سوال کردم که مي توانم به راهروي بالا بروم يا نه. او سرش را به علامت مثبت تکان داد و به حرف زدنش با اميد ادامه داد. خيلي دوست داشتم بدانم اين دو نفر چه مي گويند که انقدر مهم است، ولي هيچ چيز از حرف هايشان نمي فهميدم!
از پله ها بالا رفتم و خودم را به راهروي طبقه ي بالا رساندم. اما خبري از دختر مو فرفري نبود. با صداي مهربان و آرامي گفتم:
-هِي...آهاي...
و ناگهان، دستي پشت مانتويم را کشيد. با سرعت به طرف صاحب دست برگشتم. همان دختر هفت-هشت ساله بود. با آن چشم هاي آبي غمگين، و کمي هم ترسيده.
به اتاقي که نزديکمان بود اشاره کرد و رفت داخل اتاق. من هم دنبالش رفتم.
اتاق خيلي ساده اي بود با يک تخت و يک کمد. دختر بچه روي تختش نشست و با حالت نامطمئني به من خيره شد.
دستم را جلو بردم و گفتم:
-من آذرخشم.
با ترس و ترديد دستم را گرفت:
-هلن.
نيشم را باز کردم:
-خوشبختم هلن.
لبخند مصنوعي يي زد و گفت:
-تو هم به زور آمدي اينجا؟
-اوهوم! منم به زور اومدم!
-من هم...اينطور
و با ديدن صورت من که معلوم بود حرفش را نفهميده ام اصلاح کرد:
-من هم همينطور
روي تختش نشستم و گفتم:
-معلومه خيلي فارسي بلد نيستي. از کجا فارسي ياد گرفتي؟
با بغض گفت:
-پدرم...خيلي فارسي را دوست مي داشت. به من هم يه چيز هايي ياد داده بود.