مــهـرداد!

انگشت اشاره اش را جلوی بینی و لبش گرفت:

هـیـس!

امروز فقط من حرف می زنم عسل.

کوچه خلوت بود اما، اگر کسی می دید. چه؟

سری به التماس کج کردم:

مهرداد تورو خدا برو، یه وقت کسی ببینه چی می گہ...

خنده عصبی کرد و گوشه چشمش را با انگشت سبابه اش پاک کرد:

من تاحالا برای چه هیچ دختری گریه نکرده بودم...

ولی تا امروز دقیقا چهار روز و هشت ساعته دارم برای تو خون دل می خورم و شب و روزم یکی شده، آخ خدا من دردم به کی بگم... به کی بگم دارق دق می کنم و نمی دونم چرا باید این همه خون به جگر بشم وقتی یکی رو می خواپ ولی نمی ذارند... لعـنـتـی هـا نـمی ذارنــــد.

دوران قلب با جملاتش، شیرین چسبید و من لب فرو بستم تا حرفی نزنم تا مقاومتش بشکند و هردو مورد نفرین قرار بگیریم.

نمناک او را که در خود پیچیده بود و دائم دست پشت گردنش می چلاند و خودخوری می کرد، به سرتاپایش چشم دوخته بودم که سرش را بالا آورد و نگاهمان باهم تلاقی کرد.

عاشقانه چشم ها باهم حرف می زدند و هردو بی قرار و دل نگران باهم جدال تمنایی داشتند.

چشم ها در آغوش هم زهی عشق را پرواز می دادند و رقص در بند دلها همانند برده ای برای عشق آن سو پای کوبی می کردند.

باران دلم برابر با نم نم چشمانم تقابل دلدادگی می داشتند که سکوت آرامش بخش بینمان را سمیه خانم با لحن پرسوالی شکست:

عـسـل جـان!؟

دستانش کنار پهلویش مشت شد و چشم هایش به خون نشسته بود، سری کج کردم و از مقابل مهرداد سری کج کردم تا سمیه خانم که پشت مهرداد قرار گرفته بود را ببینم.

- بـ... بله سمیه خانم؟

کنجکاو نگاهی به قد وبالای مهرداد انداخت:

آقا دوماد هستند؟

بدون این که مهلت دهد نزدیک مهرداد شد و شروع به تبریک و مبارک گفتن کرد و ندید شکستن مرا و سوختن مهردادی که عجیب لبانش چفت هم شده بود و نگاهش میخ من بود و لام تا کام حرفی نمی زد و سمیه با خوش رویی از کمالات من تعریف می کرد و نمی دانست دارد هیزم روی دلش می پاشد و با گفتن " ان شاء الله به پای هم پیر بشید" کبریت را به انبار باروت کشید و جرقه بزرگی به نوع نگاه مهرداد پراند.

بعداز رفتن سمیه خانم، همین که از کنارش رد شدم، مچ ام اسیر دستانش شد و دم گوشم جدی ترین لحن حدش را نجوا کرد:

قسم می خورم یا امشب تو مال من می شی یا برای همیشه از دنیای کوفتی می رم و دیدن تو رو کنار یکی دیگه، به گور می برم.

خط وخطش روی تیرک های ذهنم افتاده بود و نمی دانستم آخر این عاقبت به کجا می رسد و چه ها پیش می آید....

زیر دست سمیه خانم حتی صدایم در نمی آمد، از بس فکرم حول وهوش مهرداد وقسمی که دم گوشم خورده بود، می بود و هیچ چیزی نفهمیده بودم.

لعیا و مادرم و دو خواهر بزرگ سهیل هم آمده بودند و سمیه خانم با تمام مهارت برایم وقت گذاشته بود و با لبخند پاک نشدنی لباس مجلسی دکلته ام را تنم کرد و با ماشالله و هزار الله اکبر مشت، مشت اسپند روی زغال های درحال سوختن می پاشید و مادرم دائم قربان صدقه ام می رفت و چند هزار تومانی دور سرم گرداند و به دست شاگرد سمیه خانم سپرد که به صدقه صدقات منتقل کند.

همه شاد و خوشحال بودند و حتی لبخندهای مصنوعی من هم دردم را کم نمی کرد وقتی زنگ را زدند که داماد آمده و سمیه خانم از وجنات سهیل می گفت و نمی دانست شخصی که صبح دیده مهرداد بود نه سهیل!

زمانی که سهیل با آن کت وشلوار براق مشکی اتوکشیده و موهای حالت داده رو به بالا را دید، کپ کرد و متعجب نگاه پرحرفش را نثارم کرد که چشم بستم و باز کردم.

خودش فهمید که بعدها برایش همه چیز را تعریف می کنم و سمیه خانم دیگر حتی لبخند نداشت و ساکت در کنار مادرم ایستاده بود و مرا با نگاهش بدرقه می کرد.

شنل را با کمک خواهرسهیل سیما و خواهرم لعیا پوشیدم و هنگامی خواستم راه بروم، صدای سرحال سیما مانع شد و تاکید کرد باید چند عکس یادگاری از من و سهیل در کنارهم بگیرد.

کنارم ایستاد و سرش را پایین گرفت که اخم های سیما و سهیلا در آمد و سهیلا با همان اخم جلو آمد و تن سهیل را به شانه ام چسباند و با لبخند به لب رضایتش را اعلام کرد و عکس ها گرفته شدند و مدام گوشزد می کردند:

لبخند بزنید...

چتونه بابا...

ای داداش...

عجبا...

بابا لبخند...

اصلا بگو هندونه...

لبخندم به ظاهر بود منتهی سهیل انگاری دل ودماغ نداشت که آخر سر تشر ملایمی رو به خواهرهایش زد و همگی از سالن آرایشگاه خارج شدیم...

همین که داخل اتومبیل گل کاری شده سهیل نشستم، دلم به شور افتاده بود و چهره ام درهم گشت و مدام ناخن لای دندان هایم می فرستادم و خود می دانستم این یعنی اوج استرس و مضطرب بودنم.

تمام راه را همانند صبح در سکوت سپری شد وقتی جلوی ویلای در منطقه سعادت آباد رسیدیم، بی تفاوت دامن لباسم را گرفتم وپیاده شدم.

کنار سهیل از میان شلوغی وازدحام رد می شدیم و نقل و سکه بود که روی سر وصورتمان ریخته می شد و دستم را گرفت و آرام زمزمه کرد:

صبرکن بزار بچه ها برند بعد...

متعجب به سهیل که این حرف را زد، چشم دوختم که متوجه آمدن یک دسته از پسرانی شدم و رقصیدن به شکل سنتی و شاباش های که همه به آنها می دادند و دست و هلهله کشیدن زن ها برایم کمی عجیب بود.

سرم را پایین انداخته بودم و وقتی رقص هایشان تمام شد از کنارشان سربه زیر رد شدیم و تا به سمت قسمت زنانه برسیم جانم در آمد با کفش های پاشنه بلند!

نرم روی صندلی نشستم، گرم شده بود و از این طرف نگرانی و اضطرابم و از طرفی شلوغی و آرایش سنگین روی صورتم اعصابم را خرده کرده بود و نفس های عمیقی می کشیدم تا آرام شوم اما لعنت...

لعنت به عطری که هیچ شبیه عطر تن او نبود و همینم آزارم می داد.

وقتی تقاضای آب خنک رو به لعیا کردم، او با خنده به دختر دیگری گفت و همچنان کنارم ایستاد.

وسط شلوغ بود و اکثر دخترهای جوان جلوی ما هنرنمایی می کردند و باگرفتن شاباش ها دست و جیغ می کشیدند.

چه دنیای داشتند; کاش هنوز بچه بودم و غرق دنیای بزرگترها نمی شدم تا حسرت روزهای گذشته را تداعی کنم.

#پست_هفتاد_چهار

گاهی عمق فاجعه را زمان ِ رفتنت می فهم.

می فهمم که تو رفتی بی خداحافظی...

می فهمم که تو سرد و بی نگاه رفتی و

مرا در منجلاب ِ ابدیت حبس کردی

که چی؟

تنم بوی عطرت را می دهد.

شبها در آغوش ِ خیالت سر به بالین می دهم

صبحها باصدای توهمت بیدار می شوم و...

فقط نفس می کشم...

زندگی پر

عشق پر

مهر پر

دل پر

اگر جسمم را می خواهی

پس بیا...

بیا و جانم را بگیر.

" درد و عشق همه مال من..."

گلی

هنوز عاقد نیامده بود که متوجه رفتارهای مشکوک پدرم و حمیدخان شدم، پدرم رنگش پریده بود وحمیدخان کنج لبش بالارفته بودو نمی دانم چه اتفاقی رخ داده که اینگونه آنها را پریشان کرده بودند.

لبم را جمع کرده بودم و دنبال مادرم می گشتم، ولی حتی خبری از او هم نبود!

سرسختانه سرم را به سمت چپ و راست می چرخاندم تا بلکه گوشه وکناری آنهارا بیابم که صدای سوال برانگیز سهیل جنب گوشم هوشیارم کرد:

اتفاقی افتاده؟

آب دهانم را درحینی که مضطرب بودم، فرو دادم و همزمان هم لبانم باز شد:

نمی دونم، بابا و دامادمون یه طورین و مامانم هم غیبش زده...

یک باره قامت صاف کرد و ایستاد و همزمان هم که ازم دور می شد، جوابم را داد:

می رم ببینم چه خبره.

دل آشوب بودم و نگاهم ترس و استرس و نگرانی را فریاد می زد و با خودخوری نگاهم را به درب ورودی سالن ثابت نگه داشته بودم تا بلکه خبری شود.

نمی دانم چقد ‌طول کشیده بود، که; مادرم درحالی که چادرش را دور خودش چفت و بس می کرد و با لبخندهای ظاهری رو به همه خوشامد می گفت، نزدیکم شد و با صدایی که لرزش و نگرانی درونش موج می زد، مخاطب قرارم داد:

عـسـل... بیا این پسره رو ردش کن تا آبرومون بیشتر از این به باد نرفته...

کپ کرده سری به شانه خم کردم تا بهتر ببینمش:

چی می گی مامان؟

کدوم پسره؟

لبش را گزید و با اخم های ملایم چشم و ابرو آمد:

زشته، عسل جلوی این همه آدم ما آبرو داریم.

حیران و سرگشته سرتکان دادم و از جایم نرم بلندشدم و شنل را هم دور خودم انداختم و آرام آرام همراه مادرم از میان مهمان ها رد می شدیم و بماند همه باتعجب و بعضی ها با اخم نگاهمون می کردند و دم گوش هم پچ پچ هایش را از نو شروع.

پلک راستم بخاطر استرس پرید و با آهی لب زیرینم را زیر دندان کشیدم و سعی کردم به خود مسلط بشوم و که، مادرم دستم را گرفت و به سمت پشت ساختمان راه افتاد.

فضا تاریک و خوف برانگیز بود و جاخورده صدایش زدم:

مـامـان... داری کجا می بری؟

تشرش آرام بود:

هـیـس، می خوای همه بفهمن!

می فهمی و یکم تندتر بیا عسل دیگه.

با این پاشنه های بلند و پاهای ورم کرده من، مگر می شود تند هم راه بروم؟

شک و تردید همانند خوره به جانم افتاده بود که، چه اتفاقی افتاده است؟

همین که جلوی درب آهنی کوچکی رسیدم، کمی هنگ کردم منتهی چیزی بروز ندادم تا آخرش را بفهمم.

همین که مادرم درب را هل داد، سنگکوب ک مغلوب شدم.

تمام تنم یخ بسته بود و آب دهانم خشک شده و بزاقی برای قورت دادن نداشتم که فرو دهم.

ناباور در میان بهت زدگی به سرتاپای بهم ریخته و ژولیده اش خیره شدم و لب هایم از هم سبقت گرفتند:

مـــهـــرداد!؟

سرش را با منگ بالا گرفت و می شد نگین های درشت براق را در میان کاسه چشمانش دید.

پوزخندی زد:

اومدی؟

دستانم می لرزید و شتاب زده به سمتش نزدیک شدم که بخاطر پاشنه بلند و رفتن دامن زیر پایم، ناخواسته روی برگها افتادم و کاسه زانوی به چیزی خورد و آخ ام در آمد و مهرداد نگران و با عجله نزدیکم شد و از بازوهایم گرفت و کنارم نشست.

جلوی زانوم، لباسم خراشیده بود و رد خون رویش بهم دهن کجی می کرد.

سوزش بدی داشت و چشمانم از نم پرشده بود که، زمزمه دلگرم کننده مهرداد گوشم را نوزاش داد:

درد می کنه؟

عسلم، عزیزم بریم بیمارستان؟

درمیان اشک و آه و بغض لبخند تلخی زدم و سری به معنی نه تکان دادم.

یک دفعه بازویم به شدت کشیده شد و این پدرم بود که مرا به زور کنار کشید تا از مهرداد دور بمانم.

خشمگین رو به مهرداد گفت:

اینم عسل!

حالا راتو بکش و برو.

مهرداد خونسرد روی دو زانو ایستاد و دستی به پیراهنش کشید تا خاک فرضی اش پاک شود:

من که گفتم... عسل مال منه و نمی ذارم زن این یارو بشه.

سهیل دستانش را درجیب هایش فرو داده بود و در حینی که لبش را متفکر فشار می داد، لب زد:

خب وقتی تو می خواستی پس چرا نیومدی خواستگاری...

مهرداد لبخند کمرنگی زد:

چون می دونستم پدرش آقای پناهی قبول نمی کنه...

سپس رو به پدرم چشم نگه داشت:

آقای پناهی دختر شما تمام زندگی منه و من حاضرم برای بدست آوردنش از جونمم بگذرم.

اشک روی گونه ام غلتید و چشمانم روی صورت ته ریش کم مهرداد در نوسان بود که، او بی مهابا لبخندجذابی زد:

عسل تنها دختری که عاشقانه دوسش دارم و می پرستمش.

چانه ام لرزید و صدایم نبض عاشقی هدیه شد به او.

– مــهرداد.

تک تک اجزای صورتم را با ولع می کاوید و با خنده قدمی پیش گذاشت، پدرم با تن صدای بلند مانع شد:

پسرجان اگه نری زنگ می زنم به پلیس تا بیان و ببرنتا...

تند و گلایه داد زد:

زنگ بزن، به هرکی دوست دارین بگین بیان ولی من از دخترتون دست نمی کشم...

خمیده با درماندگی دستم را روی شکمم قرار دادم و با عجز نگاهش کردم، که رو به سهیل عاجزانه خندید:

واسه تو دختر کم نیست... ولی این دختر( اشاره با انگشت) تمام زندگی منه و اگه عسل قید من رو بزنه و بگه من نمی خواد... بخدا قسم منم واسه همیشه می رم و پشت سرمم نگاه نمی کنم.

حال تمام نگاه ها سمت من بود و من به سختی بزاق دهانم را فرو دادم، گرچه گلویم به شدت خشک شده بود و تمنای یک قطره آب را برای تسکینم نیاز دارم.

له له می زدم برای گفتن منم عاشقتم عزیزجانم...

مادرم نزدیکم شد و مچ دستم را نرم فشرود:

بگو مادر... بگو که خانوادت مهمتر از یک پسر غریبه است که بخوای بخاطرش مارو جلوی آشنا وفامیل سنگ روی یخ کنی؟

بگو من دست از پدرومادرم نمی کشم چون اونا برام خیلی زحمت کشیدند و خون دل خوردند و...

صدای پدرم همانند رعشه به تنم نشست:

خانم ولش کن، امشب عسل باید بین من و این پسر( مهرداد) یکی رو انتخاب کنه.

جونم را بگیر و مرا از تردید روزگار خلاص کن، ای زندگی

نگاه لعیا سرزنش گر بود، نگاه و پوزخندحمیدخان تمسخر را نشان می داد و نگاه خانواده ام تردید و ملامت را برایم روشن می کرد تنها این وسط سهیل و مهرداد خیلی خونسرد بودند و این برایم عجیب و غریب بود.

طمانینه قدمی به جلو قرار دادم و جانم را در کف دست نگه داشتم و با شهامتی که نمی دانم از کجا بود، دو دلی صورت مهرداد را کنکاش می کردم و مژه هایم خیس بهم چسبیده بودند و خیرگی ام که طولانی شد، این بار مهرداد قدمی جلو نهاد:

عــســل.

مهلت ندادم و چشمانم را بستم وبا نفس عمیقی بی پروا و یکه سوار مایل او شدم.

– احـترام شـمـا پـدر و مـادرعـزیـزم جـای خـود ولـی...

خیره چشمان مهرداد شدم:

مـن عـاشـق مـهـردادم.

هعی که لعیا کشید و حمیدخانی که خاک برسری نثارم کرد و پدری که بهت و تعجب در چشمانش موج می زد.

با غم به چهره به پدر و مادرم خیره شدم:

ما خیلی ساله هم رو می خوایم ولی تاحالا خطا نرفتیم... به اون خدا به اون قبله قسم تاحالا گناه نکردیم و هردو چندسال مثل غریبه ها بودیم...

پدرم دستش را روی قلبش گذاشت و غیظ کرد:

دیگه دختری به اسم عسل ندارم...

ناباور قدمی به سمتش برداشتم:

بــــابـــــا!؟

دستی توی هوا تکاند:

دیگه نه تو دخترمنی نه من پدر تو... حالا هم از جلوی چشمام گمشو...

هق هق هایم دل سنگ را آب می کرد و پدرم به روی چشم بست و پشت بهم قدمی برداشت.

مهرداد محکم مرا گرفت تا روی زمین آوار نشوم، تکرار می کردم ناباور و هزیان گویان:

بابام رفت... مهرداد بابام ولم کرد... اون بابامه... بـــــابـــــا؟

نـــرو تــوروخــــــدا... بـــــابـــا تـــورو خـــــدا...

مهردا با حرص مرا روی زمین نشاند و خودش سریع نزدیک پدرم شد و جلویش با ناراحتی ایستاد:

چرا؟

اون دخترتونه و تا آخر زیرقولش موند ولی دل که این حرف ها نمی فهمه...

حمیدخان پوزخندزنان درحالی که دندان می سابید، به تخت سینه ستبر مهرداد زد:

بزن به چاک مرتیکه سوسول...

مهرداد برخلاف چهره جدی اش، مسالمت آمیز رو به پدرم کرد:

ببین آقای پناهے...

— مگه بهت نگفتم بزن به چاک... مثل اینکه نشنوفتی نه...

حمیدخان جلوی مهردا قد علم کرد و رجز می خواند که مهرداد یک دفعه مچی که روی جناع سینه اش بود را گرفت و پیچاند و با نفس نفس جستی زد:

من دارم با آقای پناهی حرف می زنم، تو چرا به چیزی بهت ربط نداره دخالت می کنی؟

لعیا نزدیکشان شد و با کیف دستی اش به بازوی مهرداد کوبید و همزمان ناسزا می گفت، درحالی که مهرداد حتی تشری نثار لعیا نکرده بود و همزمان هر دو ( حمید ومهرداد) همانند دو دشمن خونی به یک دیگر خیره شده بودند و خط و نشان نثارهم می کردند.

بهت زده و مغلوب درحالی که سرم را به دو طرف تکان می دادم و ناباورانه هق می زدم، یک باره پشت به آنها دوان دوان به سمت خیابان راه افتادم و درحالی که نفسم بند آمده بود و حجم هوای درونم تنگ و به شمارش رفته بود، بدون نگاه کردن فقط می دویدم تا از کابوس لعنتی رها شوم...

نعره ای از عمق خواستن و نگرانی تنم را لرزاند:

عـــســل!؟

قلب وا مانده ام فرمان ایست می داد و عقلم نهیب می زد، از این جنگ و جدال بین مهرداد و خانواده ام بگریزم و زنجیر ها پاره کنم...

پاهایم به گز گز افتاده بود و تمام تنم را عرق و گرما احاطه کرده بود و دستانم جلوی دامانم بود تا جلوی پایم گیر نکندو باز مهیمان آسفالت شوم و تمام خراشیده شود.

این بار صدایش عجز و ناتوانی را فریاد زد:

عــــســـل تـــورو جـــوونـــ مـــن.

سرم تیر کشید و با قسم جانش ایستادم و با نفس نفس درحالی که مدام آب دهانم را که خشکیده بود، را می بلعیدم به دور دست خیره شدم.

چشمانم دو دو می زد و سرم نبض گرفته بود و امان پاهایم بریده بود و به طرز وحشتناکی قفسه سینه ام بالا وپایین می شد و تاریکی همه جارا احاطه کرده بود; چشم ، چشم را نمی دید.

دست راستم درحالی که از ترس ونگرانی و خشم می لرزید، روی پیشانی عرق کرده ام کشیدم و زمزمه ام را به گوش خدا رساندم:

خدایا آرامش بده...

بارالها کمکمون کن...

خسته و بی جان و بی رمق دستانم روی زانوانم نشست و خم شدم تا نفسی بگیرم که چهره مضطرب و وحشت زده مهرداد جلوی دیدم قرار گرفت و با نگرانی به صدمتری ام ایستاد و ناباور نفسی گرفت:

عـــســل!

لبخندتلخی زدم و تا آمدم قدمی به سمتش بردارم، یک باره میان زمین و آسمان پرواز کردم و تنها صدا، صدای وای خدای مهرداد بود و سپس بستن چشمانم درحالی که تشنه دیدن روی مهرداد بود و دهانی که نیمه باز ماند.

از زبان مهرداد...

دستانم روی سرم نشست و ناباور روی دو زانو افتادم، عسلم، دخترزندگیم غرق خون درحالی که پلکان خیسش را می بست، بهم چشم دوخته بود و می توانستم اوج نگرانی را درون چشمان باران زده اش ببینم.

صدای مرد که یا خدا می کرد و از داخل اتومبیل پیاده شد، مرا به خود آورد و با دیدن چشم های بسته عسل، تمام تنم از ترس ونگرانی و وحشت جانی گرفت و با شتاب تن بی جان عسل را در آغوش گرفتم و رو به همان مرد عربده کشیدم:

زود بـاش بــیا بــبرمــون بـیمـارسـتان...

طرف که خشکش زده بودبه خودش آمد و سریع با دستپاچگی پشت رل نشست که با فریاد زدم:

د بــرو دیــگه.

سر تکان داد: باشه باشه... هولم نکن...

نفس های عصبی و خشمگینی کشیدم و تا او بخواهد راه بیافتد عسل دیگر زنده نخواهد بود.

باتصور نبودن عسل، رعشه بدی به تنم سرازیر شد و بی وقفه مردک را هل دادم روی صندلی کناری و خود پشت فرمان نشستم و با سرعت بالایی شروع به رانندگی می کردم و مدام نگاهم بین جسم عسل و جاده در نوسان بود و خون خونم را می خورد و فشار زیادی روی پدال گاز می دادم تا سرعت بیشتری بگیرد.

مرد ترسیده کناری ام چنان با وحشت کمربندش را بست و خود را محکم به صندلی چسبانده بود که اگر می خواهد مرگ را جلوی چشمانش ببیند!

از میان اتومبیل های بین جاده ویراژ می دادم و بلاخره به نزدیک ترین بیمارستان رسیدم و هنوز نرسیده درب را گشودم و تند و با عجله جسم نیمه جان عسل را در آغوش گرفتم و فریاد بلندی کشیدم:

یــــکــی بـــیــاد کـــمــک!

آهـــایـــــ

یک باره پرستاری تشر گویان صدایش را بالا انداخت:

آقای محترم این جا بیمارستـــ

بادیدن صورت غرق خون عسل ماتش برد و سریع بقیه پرستارها را خبر کرد و همگی عسل را روی برانکارد قرار دادیم و سریع او را به اتاق عمل منتقل کرده بودند.

دستپاچه درحالی که از شدت نگرانی جانم به لبم رسیده بود، پنجه پشت گردن و زیرگلویم چنگ می زدم وهمزمان جلوی درب اتاق عمل طول و عرض راهرو طی می کردم و مدام به خود و عملم ناسزا و لعنت می فرستادم.

نمی دانم چقد طول کشید که افسری نزدیکم شد و علت حال بدخیم عسل را جویا شد و من نیز با آن که حال مساعدی نداشتم نصفه ونیمه جریان امشب را تعریف کردم و افسر همه را یاد داشت کرد و مردی که به عسل زده بود را هم دستگیر کرد، شماره تماس خانواده عسل را هم گرفت و مرا به حال خرابم گذاشت...

پنجه لای موهایم کشیدم که، صدای شیون و بی قراری وضجه ای سوزناک باعث شد، متعجب عقب گرد کنم و بادیدن مادر وپدر عسل کنار ایستادم.

صورت مادر عسل ازبس چنگ زده بود، خراشیده و کبود شده بود و خواهرعسل هم هق هق آرامی می کرد و پدرش مسکوت سربه دیوار تکیه زد و چشم به درب عمل دوخت.

سرم سرسام آور درد می کرد و تمام تنم کرخت و بی رمق شده بود.

تمام درب را وجب می کردم تا باز شد سریع حال عسل را بپرسم.

بی قرار وخودخوری با کوفتگی کنار دیوار سرخورده و نگران سیبک گلویم نامتعادل بالا وپایین می شد...

– نــــه!

این امکان نداره، عسل من قوی تر از این حرف هاست و نمی تونه رفته باشه... نه نه شماها دارین دروغ می گین...

عقب عقب می رفتم و به دکتری که خبر مرگ عسل را برایم آورده بود، ناسزا بارش می کردم و با چشمانی که خیس شده بود، پنجه پشت گردنم کشیدم:

عسل قویه... اون زنده است... عسل من نمرده... اون نـــمــرده... نـــــه!

_ جوون بلندشو، ای بابا... حمیدخان نگهش دار...

یک باره با صدای فریادم از جا پریدم که با دیدن حمید کنارم هنگ کردم، بادیدن فضای بیمارستان و جلوی درب اتاق عمل نفس راحتی کشیدم که کابوسی بیش نبود; نفس نفس می زدم و قفسه سینه ام تند و بی وقفه می تپید ونفسی چاق کردم وبا اخم کنارش زدم و دستم روی زانوام نشست و با آهی نیمه خیز شدم و دستی لای موهای ژولیده و شلخته ام کشیدم و نگران چشم به در دوختم.

همین که درب باز شد و دکتر درحالی که پیش بند جلوی دهانش را باز می کرد، بیرون آمد; با دیدن ما کمی مکث کرد و سپس ناراحت سرش را پایین انداخت.

مایوسانه خود را عقب کشاندم و ناباور به دیوار تکیه زدم و لبانم همراه بغض باز شد:

رفت!؟

عسل... چقد... بی معرفت... بودی... نامرد... من ... ( تنفس غیرارادی و شوک زده) مـــ ...

— آقای محترم حال مریضتون خوبه فقط...

کورس امیدی به جانم نشست و حمیدخان را کنار زدم و جلوی دکتر ملتسمانه چشم دوختم:

حالش خوبه!؟

وای خدا.... عسل من زنده است.... خدایا شکرت... خدایا شکرت...

دکتر دست راستش روی شانه ام گذاشت:

بله حالشون خداروشکر خوبه... بیشتر شبیه معجزه بود زنده موندش... فقط...

نفس نفس می زدم و چشمانم از اشک خوشحالی بنفشه نشسته بود:

دکتر کشتی مارو... فقط چی...

جان عزیزت بگو وخلاصم کن.

لبخندتلخی زد:

فقط تا آخر عمر مجبوره لنگ بزنه، چون مجبور شدیم داخل پاش پلاتین کار بذاریم... متاسفم.

ناباور دستی به صورتم کشیدم:

فقط سالم با‌‌شه و نفس بکشه برام کافیه... کافیه شنیدن نفس هاش برام حکم تنفس و هوایه توی دنیا...

نامتعادل با قدم های نامیزان و ناهماهنگ روی صندلی کز کردم و لبخندهای بهت زده ای می زدم و دائم تکرار می کردم:

زنده موند... خدایا ممنونم... عسل نامرد و بی معرفت نبود... اون جنگید... اون با تیغه های جراحی جنگید و شکست شون داد.

شانه هایم می لرزیدند از شادی زنده بودن عسل...

— پسرجان آروم باش، سکته می کنیا... می بینی که حال عسل هم خوبه دیگه چرا خودخوری می کنی؟

با صدای پدر عسل سرم را زیر انداختم و لبخندتلخی زدم:

دیدمش... توی خوابم اومد و گفتند اون مرده... ا... انگاری واقعیت بود... عسل من صـ... صورتش سرد و مثل گچ بود...

سرم را بالا گرفتم و دستان لرزان و چروک پدرعسل رو سفت فشرودم:

بخدا اگه یه طوریش می شد مـ... من می مردم... زندگی بدون عسل واسم زهره...

پدر عسل لبخندکمرنگی زد:

من فکر می کردم صلاح دخترم ازدواج با اون پسره ولی تو با این دیوونه بازی هات ثابت کردی عاشق تر از تو برای دخترم نیست، حلالم کن پسرم...

در آغوش پدرانه اش قرار گرفتم و با لبخنداز ته دلی خدا را در دل شکر کردم.

* یک ماه بعد....*

لبخندعمیقی زدم و گونه برجسته اش را نرم بو* سیدم:

تا آخر عمر غلامتم...

لبخنداغواکننده ای زد:

غلام نمی خوام فقط خودت باش مهردادجان.

لبخندمحوی زدم و سری تکاندم و زیرلب نجوا کردم.

– توفقط باش... من هرچی تو بگی می شم.

خنده کوتاهی کرد و دستانش لای موهایم نوازش شد که، عمیق و با حس خوب و آرامش بخشی سرم را بیشتر سمتش مایل کردم و همزمان هم لبانم روی دستان ظریفش گرم نشست:

وقتی توی اتاق عمل بودی انگار جونم رو گرفته بودن از بس ترسیده بودم که خدای نکرده تو.... تــ

لبخندغمگینی زد و بوسه ای روی موهایم هدیه کرد:

می دونم عزیزم، خدا خیلی رحم کرد بهم وگرنه حسرت تو رو واسه همیشہ...

انگشت سبابه ام را روی لبان سرخش قرار دادم:

هرگز حرف رفتن نزن عسلم...

آهی کشید و از جایش برخاست با همان پای لنگ زده به سمت شناسنامه اش رفت:

هنوز باورم نمی شه بعداز اون همه بدبختی و کشمکش بهم رسیدیم.

– منم باورم نمی شه که بخاطرت تمام شهر رو بهم بریزم و دکتر بودنم رو زیر سوال ببرم.

خندیدو چشمکی زد: عاشقی کردن رو باید از تو یاد گرفت، باورم نمی شه که اون شب شوم اومدی و جلوی همه داد زدی من عسل رو می خوام و عشقمه... خدایی انگار دنیا رو بهم دادند مهرداد جان.

نگاه غم زده ام را از پای پلاتین شده اش گرفتم و از روی تخت بلندشدم و از پشت جسم ظریف و لاغر عسل را در آغوش کشیدم و سرم روی شانه اش قرار گرفت:

من با چشم خویشتن دیدم که جانم دارد می رود...

به پایان رسید حکایت این زندگی، ولی همچنان حکایت ها باقی یست و زندگی فراز ونشیب های دارد و ما از بهرآن ناآگاهیم و خود در بند گذشته وفردایم.

نویسنده: ک. حسینی ( گلی)

تاریخ۱۳۹۷/۲/۲۷

زمان پایان ۱۴:۴۵

این رمان رمان اختصاصی سایت و انجمن رمان های عاشقانه میباشد و تمامی حقوق این اثر برای رمانهای عاشقانه محفوظ میباشد .

برای دریافت رمانهای بیشتر به سایت رمان های عاشقانه مراجعه کنین .

www.romankade.com