زشته دخترم..‌ گفت بهت بگم بیای کارت داره.

نفسم را حرص وار بیرون فرستادم و دستم را آزاد کردم و آرام زمزمه کردم:

باشه.

سپس به سمت حیاط رفتم که او را خیره به گلها دیدم که مسکوت ایستاده و دستانش داخل جیب هایش پنهان بود.

سرفه ای مصلحتی کردم:

باهام کاری داشتی؟

سرش را آرام سمتم چرخاند و آهی کشید:

آره، آماده ای بریم؟

سری تکان دادم که بی حرف پشت بهم کرد اما، حرفش را به گوش های تیزم رساند:

پس برو چمدونت و بیار باید بریم.

ماتم برد، من آن چمدان سنگین را بیاورم، دیوانه بود!

لبم را گزیدم و با خودخوری دوباره وارد اتاق شدم و پدرومادر ِ طفلکم هردو منتظر بودند که دسته چمدان را کشیدم و شالم را هم درست کردم:

مامان وآقاجون دارم می رم.

پدرم بی حرف نزدیکم شد و سفت مرا در آغوش کشید، حجم دلتنگی از مهربانی و درکش بر دلم چنگ شد و دستانم محکم به دورش قفل گشت و اشک سوزناک از گوشه چشمم چکید.

مادرم کنارمان آمد و دستانم را سفت فشرود:

اونجا رفتی مثل یه زن خوب وخانه دار بهش برس، غذای گرم و خوب، لباساش رو همیشه اتو ومرتب کن، یادت نره زیاد غر نزنی و تابع شوهرت باشی..‌ هروقتم خواستی بیادیدنمون، در خونه ما همیشه به روت بازه...

زمزمه پدرم خشدار بود:

دخترم غریبی نکنیا هروقت دلت تنگ شد یا ناراحت بودی بیا پیش خودمون... خدای نکرده اگه اذیتت هم کرد می تونی بهم بگی، کافیه اون خونه و مغازه بهش پس می دم ولی نمی زارم دخترم زجر بکشه.

قلبم از مهربانی بی دریغش فشروده شد که زیرگوشم افزود:

می دونم دوسش داری پس سعی کن براش بهترین زن زندگی باشی‌.

با هق هق سری تکان دادم و به سمت مادرم نزدیک شدم‌ و نرم بغلش کردم. عطر مادرانه اش را

ا اشتیاق ودلتنگی به ریه هام فرستادم و از هردو بخاطر همه چی تشکر و قدردانی کردم، گرچه دخترخوبی برایشان نبودم.

همین که وارد حیاط شدیم اروند را مقابل در دیدیم که بی حرف چمدانم را از دست پدرم گرفت و با دست دیگری مردانه باپدرم دست داد که پدرم با عشق بهم‌نگاه کرد و چیزهای به اروند بیان کرد.

( فاصله داشتند(

نگاه از قامت خمیده پدرم گرفتم و به مامانم دوختم که زیرلب شرمنده گفت:

فردا به روت نیاره ماجهاز ندادیم؟

لبم را زیر دندان کشیدم:

نگومامان، بعدشم خودش عجله کرد وگرنه جهزیه رو می تونستیم جور کنیم.

_ نه مامان جان، هرچی باشه رسمه و باید تهیه می کردیم، حالا اگه فرصت بشه برات جور می کنیم...

زمزمه وار دم گوشم افزود:

بعدشم من از زمان تولدت بفکر بودم یه خورده جمع کردم با اونا، یکمی هم طلا هست می فروشیم و می تونیم چندتا چرت وپرتت و بخریم.

لبخندملیحی زدم و گونه اش را نرم بوسیدم:

همون پولارو بزار واسه مبادا... یانه باهاش خونه بخرین بدین رهن، هوم؟

چادر قدی اش را جلوتر کشید وبا اخم گفت:

زشته...

_ عسل بریم؟

باصدای اروند و عسل گفتنش قند در دلم آب شد، چه زیبا نامم را بر زبان آورد؟

با لبخندطنازی سرم را تکان داده و به سمتشان می روم و باز با پدرم خداحافظی می کنم.

همین که سوار اتومبیلش می شوم صدای زنگ تلفنش بلند می شود که، بی توجه با سرعت خارج می شویم، من با نگرانی و دلتنگی به عقب خیره شده و دست تکان می دهم که مادرم کتاب مقدس قرآن را بالا می برد وچشمانش را می بندد.

بغضم گرفته بود و در سکوت سربه زیر باگوشه شالم بازی می کردم و او نیز سکوت کرده بود.

بعداز یک ساعت و ربعی بلاخره به مجتمع بزرگ رسیدیم و من بادیدنش دهانم باز ماند.

اروند بی حرف چمدانم را از صندوق در آورد و حتی غر نزد" چقد سنگینه" بی تفاوت از جلوی نگهبانی رد شدیم و دم آسانسور مکثی کرد و بعد فشرود.

دستی در میان خرمن موهای لِختش کشید و همین که، وارد آسانسور شدیم دکمه بیست وهشت را فشرود وعقب تکیه زد.

ساعت مچی اش را چک کرد و زیرلب چیزی گفت، بی حرف سرم را زیر انداختم و صبر کردم...

همین که وارد خانه شدیم با دیدن نمای زیبا و باورنکردنی دهانم از حیرت باز ماند وچشمانم حریصانه و متعجبانه گشت.

آب دهانم را به زور فرو دادم و با اخم خود را جمع وجور کردم که صدای اروند را شنیدم:

عسل بیا اینجا؟

متعجب به سمت آشپزخانه مدرن تمام کابینت ام دی اف با امکانات روز نزدیک شدم.

اروند بی توجه در کابینتی را باز کرد ودرحینی که دنبال چیزی می گشت حرفش را به خوردم داد:

بیا چای ساز و روشن کن برام چای سفید بزار.

متعجب شدم:

چای سفید دیگه چیه؟

بی توجه کتش را در آورد و روی میز سفیدچهارنفره انداخت:

همونی که چینی ها می خورن، واسه انواع مریضی خوبه.

ابروی پراندم:

آهان.

در دل افزودم.

قانع شدم!

سمت چای ساز رفتم ولی، من که بلد نبودم، گوشه لبم بالا رفت و بی توجه کتری متوسط روی اجاق گاز برداشتم و پراز آب کرده و روی گاز قرار دادم و با فندک خود اجاق گاز روشنش کردم.

به سینگ اهرمی شفاف تکیه زدم و دست به سینه پرسیدم:

کی وقت کردی اینجارو مجهز کنی؟

دکمه اول پیراهنش را باز کرد و درحینی که، آستین پیراهنش را تا می زد خیره گفت:

قبل از اینکه بیام سفارش همش رو دادم برام آوردن و تزیین اینجام کار ِ دیزانر ِ خونه است.

سری تکان دادم و بادو قدم نزدیکش شدم:

میشه بگی اتاقم کجاست؟

گوشه لبش بالا رفت و مچ دستم را گرفت و به دنبال خودش آرام کشید.

از راهروی کناری رد شدیم و درب ِ قهوه ای شکلاتی با پادری قلب، آرام باز کرد.

همین که وارد شدم بادیدن تخت ِ دونفره سلطنتی بزرگ با پارچه های حریر و گلدان بزرگ کنارش، پرده زیبای توری عکس بزرگ خودش ایستاده با اخم روی دیوار و ساعت فانتزی، کمد دیواری سفید و میز وآینه بزرگ سفید.

طرح اتاق بی نظیر بود سفید و آرامش بخش.

لبم را زیر دندان اسیر کرده با شوق به گلیم دست بافت زیبای وسط اتاق خیره شدم که بی تفاوت روی تخت نشست و دستش را چندبار روی تخت زد:

اینم اتاقت... در واقع وقتی مهمونی چیزی اومد اتاقمون میشه ولی، تا وقتی کسی نباشه من اتاق بغلی مجاورم.

چشمانم درشت شد و با غضب نفس عمیقی کشیدم و رو به رویش ایستادم:

فکرکنم ما الان دیگه زن وشوهر شدیم؟

اسمون رفته توی شناسنامه ها، درسته؟

مکثی کرد و باپوفی کشیده از جایش بلندشد و بازویم را محکم فشرود:

مگه بهت نگفتم ما هیچ سنخیتی باهم نداریم جز یک اسم؟

ببین عسل بهتره عاقل باشی و سمتم نیای وگرنه...

به چشمانم عمیق خیره شد، نگاهی نافذ وسوزنده به عمق جانم رخنه کرد و باعث شد به خود بلرزم و چند گام عقب بروم.

چرا طرز نگاهش ترس و وحشت را برمن غالب می کرد؟

آب دهانم را به زور بلعیدم که، بی حوصله از اتاق خارج شد.

کنجکاو و تعجب کرده بر روی تخت نشستم و باخود لب زدم:

این دیگه چی بود؟

احساس می کردم در ودیوار این خانه بهم دهن کجی می کردند، نمی دانم اما درونم به وحشت غلتان افتاده بود و حس می کردم راز بزرگی از من پنهان کرده اند.

پلکی روی هم نهادم ولی، با یادآوری چای موردعلاقه اش سریع مانتوام را با بلوز آستین کوتاه عوض کردم و شلوار ورزشی ام را پوشیده سمت آشپزخانه قدم برداشتم.

همین که استکان های خوش دست کریستالی روی میز قرار داده ام ،اروند با شلوار راحتی و تی شرت برتن وارد شد.

آب دهانم رو نامحسوس فرو داده و زیرچشمی به جذابیتش خیره شدم.

_ کجایی؟

با صداش ازجا پریدم:

ها؟

گوشه لبش بالا رفت:

گفتم اون خرماخشک رو از داخل کابینت بالای بیار.

- آهان.

دست ِ راستم‌را بالا برده و دستگیره را کنار زدم و متعجب دنبال جعبه خرما بودم که، نبود، لبم را گزیدم و در ِ دیگری را هم باز کردم که پیدا شد.

لبخندپهنی زدم و باچهره خونسرد برگشتم عقب و بسته خرما روی میز قرار داده و بی حرف به سمت اتاق فعلی ام راه افتادم.

نزدیک به غروب بود و باید فکری هم برای شام می کردیم اما، چون شب اولی بود اینجا آمده بودم، ترجیح دادم دست به چیزی نزنم تا خودش خبرم کند.

چمدانم را باز کرده و کنار کمدزیبا سفید مکثی کردم و سپس چهارزانو نشستم و مشغول تاکردن لباس هایم شدم.

هرکدام از وسایل مخصوص را کناری می چیدم...

- آخش.

دست روی کمر زدم و دراز کشیدم و خیره سفف شدم که، در اتاق بی هوا باز شد و اروند کلافه وارد شد.

بادیدنم ابروی بالا انداخت:

فکرنکنم اونجا جای خواب باشه؟

داشت تکیه می انداخت مردک!

بی حوصله خم شدم با یک حرکت ازجام پریدم‌وبه سمت آینه رفتم تا برس و بقیه لوازم آرایشی ام را بگذارم.

متوجه نگاه های خیره اش براندامم نوسان بود، شدم:

چیزی شده؟

سرفه ای کوتاه کرد و بااخم لب زد:

آماده شو شام بیرون می ریم.

بی حرف سری تکان دادم که، نگاه آخر را حواله ام کرد و خارج شد.

یادم نمی رود که گفت:

" من از زن های آویزون خوشم نمی آد"

منم هرچندعاشقت نیستم ولی، دلم نمی خواد توخاطرخوام بشی سنگ دل.

درخانه خودمان محدودیت داشتم ولی، حالا اختیارم دست ِ خودم بود،بنابراین، تصمیم گرفتم با آن مانتوی جدیدلیموی ام بهترین میکاپ و تیپ را بزنم.

در دل چه خط و نشانی برای اروند نکشیده بودم، برای زورگوبودنش و مجبورکردنم، هرچند با میل خودم بود ولی، اجبار او مرا سوزانده و لای منگنه قرارداد.

پوفی کشیدم و کرم های مخصوص بانوع درصدشفافیت بالا را مالیدم...

مانتوی آستین سه ربع مانتوم را همراه با ساق دست سفید تا بالای مچ تن کردم و شال ِ سفید را هم روی موهای فرشده ام انداختم و پاچه ِ جین مشکی تا ساق پا را کمی صاف کردم.

کفش اسپروتم را برداشتم، ساعت مچی ام را هم بستم، کیف دستی کوچکم را گرفتم و عطرگران قیمتم را به گردن و مچ دستم پخش کردم.

با اعتماد به نفس از اتاق خارج شدم و گوشه سالن سمت کاناپه جلوی تلویزیون نشستم‌ و یک نگاه کوتاه به ساعت فانتزی روی دیوار انداختم:

هشت و ربع.

زمان مناسبی برای صرف شام بود اگر، اروندخان زود رخ نشان دهد، همین که صدای درب اتاقش را شنیدم، هول شده تلفنم را برداشته وخود را مشغول نشان دادم تا مبادا فکرکند برایم اهمیت دارد!

نزدیکم که شدتک سرفه ای کرد و آرام پرسید:

تمومه بریم؟

خونسرد با ناز تلفنم را داخل کیف مشکی ام سراندم و از جایم نرم برخاستم‌و خرمان خرمان به درب ورودی نزدیک شدم، در را آرام باز کرده و خم شدم تا محل پاشنه کفشم را صاف کنم.

_ دخترا چرا کفش هاشون زیر قوزک پاشونه؟

شوکه شدم، باکنجکاوی عقب گرد کردم و تکیه به درگاه سری تکان دادم:

مگه اون ور زن هاشون کفش این مدلی نمی پوشن؟

دستانش داخل جیب هایش فرو رفتند و باچندگام نزدیکم شد:

نه اونجا بیشتر کتونی و پاشنه بلندمی پوشن.

سری کج کردم و به بازوان قطور وعضلانی اش خیره شدم و قدم را ذهنی با قامتش سانت زدم.

در دل غریدم که پاشنه بلند برنداشته ام که قامتم حداقل تا دماغش برسد، به زور به شانه اش می رسیدم و این برایم خوشایند نبود.

_ چیزی شده؟

باصدای بمش آن هم نزدیک صورتم جا خورده و با گرفتن تکیه گاه سری تکان دادم:

هیچی، خب من پاشنه بلندم رو نیاوردم.

نگاهی تیز ونافذ انداخت و از کنارم گذشت ولی، بی نصیبم نگذاشت:

عیبی نداره اینم بهت می آد.

خرکیف شدم و با لبخندپهنی درب را بستم اما، تا به آسانسور رسیدم‌و دیدمش سریع حفظ ظاهر کرده و بی تفاوت گویی که برایم فرقی نمی کند وارد آسانسور شدم.

تمام مدت زیرنگاه سنگینش آب دهان فرو می دادم و ناخن به کف دست می فشرودم، آخر سر طاقت نیاوردم و زبانم نیش دار شد؛

ببخشید چیه برو بر نگاه می کنی؟

شاخ دارم یا دُم که ول کن نیستی؟

سیبک گلویش آرام تکان خورد و دست به جیب لبخندکذایی نثارم کرد:

آخه می دونی برام عجیبه یک دختری که تادیروز یه ذره می مالید الان یک کوه مالیده!

خب یکم هم کنجکاو شدم، الان واسه کی اینطوری خودت و درست کردی؟

ماتم برد!

من به چه چیزی می اندیشم او به چه چیزی!

زهرکلامش حقیقت ِ زندگی ام بود، پس بی تفاوت دست به چانه شدم:

قبلانا چون مسیرورفت آمدم یکطوری نمی شود اینطوری بگردم واسه همین نمی شد، ولی، حالا فرق می کنه اینجا براشون عادیه... بخوای جنیفر باشی یا بازیگر وطنی.

گردنش را کمی خم کرد و زیرکانه پرسید:

شاید واسه بعضی ها فرق کنه، هوم؟

دیوانه ادایم را در می آو رد.

بی ادبانه دست به سینه به مردک چشمان آبی اش خیره شدم:

توفکرکن فرق کنه، مهم منم که برام فرق نمی کنه و مهم نیست.

یک‌تایی ابرویش بالا رفت و دوباره سرفه ای کوتاه کرد و کت ِ مشکی اش را صاف کرد و پای پشت پایش انداخت و به ساعت مچی اش خیره شد.

با ایستادن ِ آسانسور آرام کنار رفت و دستش را به نشانه ِ احترام جلو برد که بالبخندملیحی پلکی زدم و از کنارش گذشتم و حجم عظیمی از عطرناب و دلنشین اش بینی ام را نوازش داد.

دستمالی از لای کیفم برداشتم و کناره بینی ام قرار دادم تا عطسه ام نگیرد، همین که سوار اتومبیلش شدیم و در فضای آزاد قرار گرفتیم شیشه اش را پایین نهادم و هوای تازه را با ولع بلعیدم و همواره دم و بازدم می کردم که، کنجکاو پرسید:

حالت خوبه؟

مکثی کردم‌و تن ِ گُرگرفته ام را صاف کردم و به جلو خیره شدم؛

آره خوبم.

بی حرف سرعتش را افزود و دستش به اسپیکرهایش رفت و موزیک باصدای بلندی پخش شد.

باشنیدن خواننده و نوع موزیک ابروهایم اتوماتیک وار تعجب کردند.

به نیم رخش نیم‌نگاهی انداختم و دستانم درهم قفل شد.

( مجیدخراطها- مگه من مُردم(

خواننده چنان با سوز می خواند که من نیزقلبمبه درد در آمد، چرا همچنین آهنگی را گوش می کرد، مگرعاشق کسی بود که مدام قسمت (دوستت دارم) لبانش تکان می خورد و هم خوانی می کرد؟

چهره ام درهم شد و سرم را سمت شیشه کج کردم و صبوری پیشه کرده و دندان روی جگر نهادم.

متوجه سفت شدن ِ دستانش دور فرمان شدم و هرلحظه سرعت بالا می رفت که تلفنش زنگ‌خورد.

بی حوصله نگاهی انداخت و ریجکت کرد و دوباره همان موزیک را زد و از اول تا آخر هم خوانی می کرد، هرلحظه و هر زمان گمانم به یقین نزدیک می شد که، پای دختری وسط است و این آقا بدجور خاطرخواهش است.

نمی دانم چرا ناراحت و عصبی شدم‌و لبم را زیر دندان می کشیدم و با اخم به چراغ های دلفریب زیبای شهر می نگریستم ولی، درون قلبم آشوبی بود.

شاید خیال باشد و توهم های دخترانه ام بود.

نمی دانم چقد درخود بودم که باصدای خشدار و بمش مورد مخاطبش قرار گرفتم:

رسیدیم.

متعجب اطراف از نظر گذراندم و بی حرف از جایم پیاده شدم و دستی به پشت مانتوام کشیدم تاصاف شود.

اروند در خود بود که، نزدیکش شدم و بالبخندظاهری کنارش ایستادم:

مارو آوردی شام یا اینکه جلوی درش سلفی بگیریم؟

نگاه آکنده از حسی که تنها کلمه" منجمد ویخ" را می توانستم رویش بگذارم خیره ام شد:

برو منم الان می آم.

مغموم سری تکان دادم و با دستی مشت شده از کنارش گذشتم و باحرص از جلوی نگهبانی ردشدم و دنج ترین قسمت را انتخاب کرده و جای گرفتم.

منو را برداشته و گران ترین غذایش را که حتی نمی دانستم را سفارش دادم و بارفتن ِگارسون محکم پاهایم را تکان دادم و مدام ساعت مچی ام چک می کردم که دراین گیرو دار سه تاپسر شیک‌پوش هم از کنارم رد شدند( خنده کنان) دقیقا مقابل میزم نشستن و یکی از آنها کتش را در آورد بادیدنم نیمچه لبخندی زد که، فورا اخم هایم درهم شد و سربه زیر نشستم و در دل نجوا کردم.

" همین مانده اروند بیاید و لبخند آن پسر را می دید وای به حال من می کرد"

نیم ساعت بود که مرا علاف خود کرده بود و مدام نگاهم به ساعت و تلفنم در نوسان بود که، بلاخره سرو کله اش پیدا شد و بادیدن من و میز آن پسرها دستی داخل خرمن موهایش فرستاد و سمتم نزدیکم شد و پشت به آنها روبه رویم صندلی اش را کشید و نرم نشست.

نیم‌نگاهی به صورت خیسش انداختم، خم شدم وجعبه دستمال کاغذی جلویش هُل دادم‌و ریلکس سرجایم صاف پاروی پا انداختم و منتظر شدم.

دم عمیقی از بینی کردم که تلفنم زنگ خورد.

با لبخند به اسم مادرم که روی صحفه ال ای دی ای همراهم چشمک می زد خیره شدم و هدفونم را تنظیم کرده و با لبخندزیبای وصلش کردم:

سلام مامان جان.

_ الحمدالله، سلام خوبی عسل مامان، خوبی؟

پلکی روی هم قرار دادم و طره ای از موهایم را پیچاندم:

آره مامان عالیم، شما خوبین، چخبرا؟

بانبودنم خوشین؟

صدایش بغض دار شد:

آره مادر مام خوبیم... تو خوب باشی مام خوبیم...( مکث) کجای مادر؟

تبسمی کردم و زیرچشمی به اروند که خود را مشغول تلفتش کرده بود ولی واضح بود به مکامات ما.حواسش معطوف است.

لبم را گزیدم.

- اومدیم بیرون، جای شما خالیه؟

صدایش اندوه مخلوطی از شادی شد:

خوش بگذره عزیزم مواظب خودت هستی دیگه؟

نیشخندی زدم و دستم را روی میز قرار دادم:

آره بابا نگران نباشین... بابام چطوره؟

لحنش افسوس مانندگشت:

بعد رفتنتون از اینجا توی خودشه... آخه بی عروسی و چیزی... خب رسم نبوده ونیست... موندیم جواب فامیل وآشناروچی بدیم؟

چشمانم باخیرگی بسته شد:

مهم نیست مامان شما چرا هنوز نرفتین ؟

عجزوار نالید:

بابات که نمیشه باهاش حرف زد، اون لعیا و شوهرش که قهرن ولی زنگ زدند موقع اساس کشی کمک می آن....

تلفنم را قطع کردم و رو به اروند پرسیدم:

فردا چندتا کارگر می فرستی واسه کمک به خانوادم؟

سرش را بالا آورد و به چشمان ِ ملتمسانه نظری انداخت و سری تکان داد:

باشه.

لبخندملیحی قدرشناسانه نثارش کردم:

جبران می کنم.

لبخندجذابی بهم هدیه کرد که چال گونه چپش فرو رفت، دست در دهانم نهادم و با ذوق پرسیدم:

توچال گونه دادی؟

با لبخند دستی به گونه اش زد و سری تکان داد:

تو بچگی وقتی دوچرخه سواری می کردم یکبار افتادم که نمی دونم کجاش رفت توی گونم واینجوری شد.

متعجب شدم و دست به چانه سری کج کردم:

خیلی جالبه؟

دهان باز کردجوابم را بدهد که، گارسون غذاهایمان را آورد.

بادیدن میگو و کرم بروکلی ابروهایم پیوندگرفتند و نگاه منزجری انداختم و نگاهی به بشقاب کباب ِ سنتی اروند کردم.

آب دهانم را بعلیدم و باحسرت خیره شدم که متعجب نگاهم کرد:

چرا نمی خوری؟

لبم را گزیدم‌ و صادقانه جوابش رادادم:

فکر نمی کردم غذای گرونشون میگو باسه وگرنه سفارش نمی دادم.

نگاهی به بشقابم انداخت و بشقابش را با بشقابم تعویض کرد.

بهت زده و ناباور لبانم لغزیدند:

چرا عوضش کردی فوقش می گفتم برام یه چیز دیگه می آوردند.

زیرچشمی به بشقابم اشاره کرد:

نوش جان.

قلبم از این حرکت ِ ساده اما، پراز مهرش تکانی خورد و دیواره های قلبم لرزید و گرمای عجیبی را حس کردم که، تابحال تجربه نکرده بودم، شاید چون تاحالا این کار اروند برایم هیچکس انجام نداده ویا...

_ بخور دیگه؟

لبخندکوچکی زدم و بادست نان سنگک تازه را کَندم و نصفه کباب را درون نان همراه سبزی خوردن تازه را درهم پیچاندم و بی حرف لقمه را جلویش گرفتم که، متعجب نگاهی به لقمه و بعد بهم انداخت، پلکی روی هم نهادم که لقمه را نرم ازم گرفت و با تبسمی جلوی دهانش بُرد و یک‌گاز متوسط زد و مشغول جویدن شد.

ضربان قلبم یک باره بالارفت و باعث عطش ام شد که بی حرف لیوان دوغم را تا نصفه سرکشیدم و با دستی لرزان مشغول شدم.

حسم ناشناخته بود و نمی دانم چرا باهرنگاه نافذ وگیرایی اروند و دست وپایم شل می شد و حرکت خون در تمام سلول های بدنم و گرمایی عجیبی که در عین جیب بودن حس خوشایندی را بهم القا می کرد.

متوجه سنگینی نگاهی شدم و سرم را بالا بردم و اطرافم را پایدم اما، جز میز ما و آن پسر دوخانواده دیگر کسی نبود، نفهمیدم چه کسی مرا زیرنظر می گرفت و باکنجکاوی حواسم پی اروند رفت که ریلکس مشغول غذایش بود.

در دل به خود غر زدم.

" بس کن عسل. چت شده؟

شامت و بخور واینقد فکرای توهمی نزن"

پوفی کشیدم و غذایم را تمام کردم...

همین که داخل اتومبیل نشستیم نامم را صدا زد:

عسل؟

صورتم را سمتش کج کردم که مردد لبانش تکان خورد:

من...

پوفی کشید و با چهره ای خنثی حرفش را عوض کرد:

می گم دوباره کنکور بده منم کمکت می کنم تا قبول بشی... رشتت چیه؟

لبم را از داخل گزیدم:

انسانی.

سری تکان داد و پرسید:

چی مد ِ نظرته؟

سرم را خاراندم:

من مهندسی کشاورزی علاقه دارم ولی، دوست دارم روانشناس بشم.

سری تکان داد و استارت را زد:

پس بهتره به کلاس های تقویتی بری چون کارت یکم سخته.

دستانم رادرهم قفل کردم و کنجکاو زمزمه کردم:

شما چی؟

شنیدم دکترین ولی نمی دونم چی؟

گوشه چشمانش چین افتاد:

من نفهمیدم، توام یا شمام؟

خب من فوق تخصص حراج مغزواعصابم.

ماتم برد و کفم برید!

بهش نمی آمد، مگر چندسالش بود؟

لبم را تر کردم:

بهتون نمی آد.

خنده کوتاهی کرد:

چرا؟

چون تخصص دارم یا جراحم؟

خبیثانه افزودم:

هردوش.

سری تکان داد:

عیبی نداره.

چرا من هرچی می گویم او می گوید عیبی ندارد!؟

تمام معادلات مرا درمقایسه با بقیه مردان زیرسوال بُرده، سنگین در حین حال خوش پوش، متین و آرام گاهی هم شیطنت وار...

گوشه لبم بالا رفت که سرعتش بالارفت و درعرض ِ چهل دقیقه رسیدیم و زودتر وارد واحدمان شدم و سریع سمت توالت رفتم تا از کلیه درد به خود از حال نرفتم...

مانتوام را آویزان کردم‌و دستی به تاپ‌و شلوارک صورتی ام کشیدم که در بی هوا باز شد:

عسل این خمیر دندون من روندید..

بادیدنم حرفش را نصفه رها کرد و بهت زده لب زد:

ببخشید حواسم نبود.

خونسرد نزدیکش شدم و انگشت ِ اشاره ام روی سینه سبرش قرار دادم:

درسته اینجا خونه ی توه ِ ولی حداقل حقوق من رو حفظ کن و بدون در زدن نیا شاید من تو وضعیت بدی بودم... هوم؟

دستی پشت گردنش کشید و پوفی کشید که هرم گرم نفس هایش به صورتم برخورد کرد وچشمانم بسته شد و بعداز چنددقیقه باز کردم اما، هیچکسی داخل اتاق نبود!

متعجب شدم شانه ای بالا انداختم و کلید را زدم که لامپ خاموش شد و باترس تلفنم را روشن کردم و نورش اتاق پر کرد، سریع سمت تخت خیز برداشتپ و شب تاب را روشن کردم و ملافه را تا زیرگردن کشیده و باترس سرم را زیرش بُردم و درخود پیچیدم، مدام غلت می زدم و از این‌پهلو به آن پهلو می شدم و در آخر باحرص از جایم بلندشدم و از اتاق خارج شدم، سمت آشپزخانه راه افتادم و باترس اطرافم را می پایدم ومی ترسیدم چیزی یک دفعه جلویم سبز شود و مراخفه کند یا بکشد!

بادستانی لرزان آب سرد را سرکشیدم درهمان هم چشمانم در گردنش بود.

نفس کشیدم و دوباره باز گشتم و تا خود سحرگاه آنقد غلت و جست زدم تا بلاخره چشمانم گرم شد و پلکی روی هم قرار دادم.

باصدای کوبیده شدن درب غلتی زدم و ناله وار پرسیدم:

کیه؟

_ اگه اون در رو که قفل کردی باز کنی می فهمی.

خمیازه ای کشیده ام و بدون‌نگاه به سمت در رفته وکلیدش را باز کرده و باز به سمت ِ تخت گرمم پناه بردم...

_ فکرکنم حالا حالاها بیدار نمی شی، درسته؟

بی توجه ملافه را محکم پیچاندم و پلکانم را بسته شد، یک دفعه ملافه کنار رفت و چیز سردی روی صورتم برخورد کرد که، ترسیده از جا پریدم و باچشم های گرد و دهانی نیمه باز به اروند خبیث چشم دوختم.

تکه یخ را نشانم داد:

خواستم آب یخ بریزم روت ولی دلم نیومد واسه همین این کوچولو رو برات آوردم.

با اخم غلیظی نگاهش کرد که، لبخندجذابی زد:

فکرکنم امروز قراره جشن نامزدی بگیریم!

شما کاری نداری؟

پوفی کشیده و ازجایم برخاستم‌ و به سمت سرویس بهداشتی قدم نهادم، دوش آب را باز کرده و زیرش ایستادم...

نم ِ موهایم را همراه سشوار خشک کرده و حوله را دور تنم محکم نگه داشته ام و سمت کمد اتاق قدم برداشته و با حوصله ساپورت وبلوز طرح آبی مردانه ام را سرپا به تن کردم و با لذت به رنگ ِ مورد علاقه ام خیره شدم.

کرم و لوسیون مخصوص پوست راهم مالیدم و پس با اعتماد به نفس بدون شال همان طور به سمت ِ آشپزخانه راه افتادم و در بین راه سرکی هم به اتاق های خالی زدم.

از کنار اُپن اروند را زیرنظر گرفتم، تلفنش دستش بود و با آن ور می رفت‌و گاهی هم جرعه ای از کافی میکس می خورد.

لبم را جمع کردم.

" ظاهرن از صبحانه خبری نبود؟"

نگاهی به ساعت انداختم که، عدد نه را نشانم‌می داد.

از کنار کانتر رد شدم و سرفه ای مصلحتی کردم، که بی توجه و نگاه بهم گفت:

آب جوش گذاشتم بقیش باخودت دیگہ۔۔۔

بادیدنم حرفش نیمه تمام ماند، از توجه و سکوتش خوف ِ بدی به جانم افتاد.

نکند خیلی ضایع بودم؟

بی حرف کافی میکسش را روی اُپن گذاشت و از آشپزخانه خارج شد.

* از نگاه و زبان ِ اروند کیان*

همین که داخل اتاق شدم، نفسم را پرصدا بیرون داده و دستی به پشت گردنم رساندم، پیچک تنش کم بود حالا نازهایش همراه زیبای خیره کننده اش قصد نابودی ام را داشت، ولی؛ نمی شد هرگز نه، باید بگذارم عسل به من نزدیک شود و صاحب قلب ِ عاشقم‌ شود.

قلب من فقط متعلق به بیتاست و لعنتی کجارفته بود که ازش خبری نداشتم.

درفکر فرو رفتم، روزهای خوبی که با بیتا داشته ام و چقد همدیگر را می خواستیم حتی تا پای ازدواج رفتیم، حیف؛ حیف با یک خبرلعنتی همه چیز برهم خورد وبیتا برای همیشه رفت.

آمارش را داشتم که، به ایران آمده و همین جا درحال کار در یکی از بیمارستان های متعبرتهران مشغول است.

نفس کلافه ای کشیدم و رو به پنجره اتاق ایستادم وچهره زیبای بیتا را مجسم کردم.

همیشه آرام وصبور بود اما، نمی دانم چرا آن گونه با دلی شکسته از زندگی ام بیرون رفت؟

بارها سوال های درهم وبرهمی از خود می کردم که عامل اصلی خودم بودم و حماقت محض ام.

موهای سرم را عقب راندم و از اتاق خارج شدم، باید سعی خود را می کردم تا عسل چیزی نفهمد و بی خبر بامن راه بی آید وگرنه تمام نقشه هایم نقش برآب می شد.

همین که پشت میز نشستم بادیدن ِ مختلفات صبحانه چشمانم پرحیرت شد:

توچجوری توی نیم ساعت اینقد سریع صبحونه به این مفصلی تدارک دیدی؟

خونسرد بشقاب املت را جلویم قرار داد و به نرمی نشست که، عطرملایم وگرمش در بینی ام پیچید و ناخودآگاه او را با بیتا مقایسه کردم.

بیتا آرام و متین هست اما، عسل پرجنب وجوش.

بیتا طرزلباسش همیشه برازنده وبکر است اما، عسل جلف و زننده!

پوفی کشیدم و نان ِ باگت را برداشته و کمی مربا و کره مالیدم.

_ املت دوست نداری؟

بدون نگاه سرم را تکان دادم:

نه.

صدای ساییدن دندان هایش را حس کردم، این دختر بی شک زیادی همانند سد و کوه است و رام کردنش فقط وفقط از راه خانواده اش بود وگرنه، قبولم نمی کرد.

یاد کار ونقشه ام افتادم، خیلی از دخترها آرزوی عروس خاندان کیان را داشتند منتهی من کسی را می خواستم تا بتوانم بعداز رسیدن به نقشه ام باپول و وعده از زندگیم بیرون برود. در بین تنها گزینه عسل مقابلم قرار گرفت، که هم محتاج بود وهم دختر سرد وقابل ِ تحمل!

باورنمی شد که، بخاطر بیتا ازهمه چی زندگی ام گذشت کرده و از هامبورک به تهران به ناچار آمده ام.

کاش می دانست که تمام ارزش های زندگی ام را فدای او به فنا داده ام:

شهرت...

کار...

زندگی عالی ومدرن‌ وحالا چی؟

با یک دختر اونم بدون هیچ علاقه ای همخونه شده بودم ونمی خواستم از کارهایم سردر بیاورد.

" عسل"

سریع صبحانه ام را تمام کرده و ظرف های کثیف را شسته و تمیز کردم، بدون در نظرگرفتن ِ اروند به سمت اتاق پاتند کرده و کاور لباس مجلسی به همراه بقیه لوازم ضروری کنار در قرار دادم و خود نیز یک مانتوی ساده آبی باشلوار جین همرنگش پوشیده و از اتاق خارج شدم.

همین که، اروند را کنار در ِ اتاقش یافتم بی تفاوت پرسیدم:

توام باهام می آیی سالن بهار؟

متعجب سرش را بالا گرفت:

سالن بهار؟

سری تکان دادم، پلکی روی هم قرارداد:

باشه بریم.

با لبخندمحوی به کنار درگاه اتاق اشاره کردم:

زحمتشون رو می کشی؟

بی حرف خم شد و بسته ها و بقیه را در دست گرفت و راه افتاد، یک‌تایی ابروانم بالا رفت و به دنبالش راه افتادم...

همین که جلوی درب ِ سالن رسیدیم رو به اروند سری کج کردم:

الان می ری کمک ِ بابام اینا؟

خونسرد لبش را تکان داد:

من کار دارم ولی سپردم یکی از بچه ها باچندنفر به کمک آقای پناهی برند و همون جاهم کل وسایل هاشون رو بچینن که مامانت توی زحمت نیفته.

در دل به تفکر و میزان فهم و درکش احسنت گفتم و با لبخند سمتش نزدیک شدم و آرام گونه اش را بو*س*یدم.

شوکه شده به طرفم چرخید که مماس ِ هم شدیم، باچشم های طنازی آرام لب زدم:

فکرنکن خبریه، این واسه تشکر بود آقای مهربون.

بی حرف فقط نگاهم کرد که، باخنده آرامی از اتومبیلش پیاده شدم و درب صندوق عقب را باز کرده و تمام وسایل هارا برداشتم، بدون نگاه از خیابان عبور کردم و مدام سنگینی نگاهش را حس می کردم و در دل قند می سابیدم، با شیطنت برگشتم و دست راستم را بالا بُرده و برایش تکان دادم که، باگوشه بالارفته تک بوقی زد و باسرعت زیادی گذشت.

لبخندم محو شد و باچهره ای خنثی وارد سالن بهار دوست هم دوره ایم شدم.

( بهار و عسل دوست هستند منتهی بهارچون یک سالن زیبایی زده بود، عسل هم به او غبطه می خوردو برای همین زیاد با او جز موارد خاص رفت و آمد نمی کرد)

همین که بهار مرا دیدبا لبخند نزدیکم آمد و هردو عمیق همدیگه را در آغوش گرفتیم.

_ دخترتوکجایی؟

دو روزه بهم گفتی نوبت بزارم واست که بیای، حالا که اومدی بگو ببینم قضیه چیه؟

تبسمی کرده و دم گوشش نجوا کردم:

امشب شب نامزدیمه.

هین کشیدنش باعث خنده ام شد که، عصبی مشت آرامی حواله ام کرد:

کوفت جدی پرسیدم.

چهره ام را جدی کرده و باچشم درشت کردن جوابش را دادم:

فکرمی کنی دارم شوخی می کنم؟

بابا دست مریزاد.

بهار مبهوت سری به طرفین تکان داد:

چه بی خبر؟

دکمه مانتوام را باز می کردم و درهمان حال هم لبانم تکان می خورد:

باخبر وبی خبر که توفیقی نداره گلم، بجنب که تا عصر باید آماده باشم ویلا آقا دوماد پخ پخم می کنه.

بهار: عسل!؟

لبانم را غنچه کردم:

جونم؟

باحرص نگاهم کرد:

خیلی بی شرفی.

خنده کنان دستی زدم:

ما بیشتر.

سری به تاسف برایم‌ تکان داد و نزدیکم شد، بادقت به زاویای صورتم می نگریست و در آخر وسایل مخصوصش را از ویترین ِ شیشه ای در آورد:

دراز بکش.

همان جا طاق باز شدم که زیرلب کنجکاو پرسید:

اپلاسیون هم که کردی!؟

لبم را جویدم:

خودت می دونی من همیشه می رم پیش نیلو برای شمع و اپلاسیون.

سری به تایید تکان داد و کرم را آرام مالید:

خوبه صورتتم مثل همیشه صاف و تمیزه... اوم پسره چیکار است؟

خونسرد بودم ولی، در دل چنان ذوق کردم که، شوهرم دکترمتخصص است.

- فوق تخصص وحراج مغزواعصاب.

دستش خشک شد وناباور بهم چشم دوخت:

جون من!؟

گوشه ی لبم بالا رفت و دست دراز کرده وکارت ِ مطلبش را به او نشان دادم:

من تاحالا دروغی بهت گفتم؟

تحلیل رفته سری بالا انداخت وبعداز چند دقیقه مردد پرسید:

خب از کجاپیداش کردی؟

چشمانم را بستم‌و یادم آمد که، اروند بهم گوشزد کرده بود از خانواده ام و کاروبار نحوه آشنای مان به هیچکس چیزی نگویم، پس با مکثی لبانم را تر کردم:

باهاش توی راه آشنا شدم... داشت می رفت که باهام برخورد کرد و شد زمینه آشنایی و بقیه اش که باید خودت بدونی.

چشمانش را ریز کرد و سری تکان داد، تا آخر میکاپ فقط صدای آهنگ بود وبس، هرمشتری که می آمد به شاگردانش می سپرد و به قدری با صورت و موهایم کلنجار رفت که آخر بعداز پنج ساعت دست از کار کشید و با اعتماد به نفس لبخندمغروری زد:

خودت رو ببینی نمی شناسی.

سنگینی کرم‌و انواع بوه های کرم پودرها بینی ام را نوازش داد و ناخواسته عطسه ام گرفت و با لبخند دست راستم را بالا بردم:

شرمنده.

با ذوق و کنجکاوی نزدیک آینه شدم و در کمال ناباوری دختری را دیدم که، مثل برگ‌گل طراوات و شاداب به نظر می رسید.

بهار به میزش تکیه زد و دست به سینه شد:

کفت بُرید؟

گفتم خودت نمی شناسی... حیف اون موقع ها خودت باهام همکار بودی وگرنه می کردمت مدلم و چه چیزهای روت پیاده می کردم.

چشم از آینه گرفتم و با قدر دانی به او خندیدم:

صبرکن توام عروسی کنی چنان درست کنمت که جبران بشه واست بهارجان.

خنده بلندی سرداد و لباسم را از کاور در آورد:

فعلا بیا لباست رو بپوش ببینم چجوریه؟

سری تکان دادم و لباس را گرفتم و داخل اتاق دیگری شده و لباس را از پایین پوشیدم تا به موها و آرایشم آسیب نزند.

زیب لباس را نتوانستم بالا بکشم بنابراین، درب را باز کردم‌و درحینی که سرم پایین بود راه می رفتم رو به بهار گفتم:

این بسته نمی شه میشہ۔۔۔

_ به به عجب عروس خانمی شده جیگرمن.

باحرف بهار متعجب شدم و رو بهش پشت کردم به زیب اشاره کردم:

فعلا این رو ببند تا فیت بشه.

باشیطنت دستی به کمرم کشید:

اونقد ناز وظریفی که آدم می مونه توکارخدا.

دروغ بود اگر از تمجیدهایش غرق لذت نمی شدم، و با سکوت معناداری منتژر شدم که، جلوی رویم قرار گرفت:

منم دعوتم دیگه؟

لبخندملیحی زدم:

مگه میشه دعوت نباشی تو دوست منی ها؟

بهار دلخور نگاهم کرد:

معلومه از خبر کردنت.

دستانش را گرفتم:

یک دفعه ای شد باورکن.

موشکافانه نگاهم کرد وبعدقهقه بلندی زد که جاخوردم.

- دیوونه.

_ جان جان، فقط این شوهرت چندسالشه؟

لبم را متفکر بالا بردم:

سی وسه ولی بهش اصلا نمی آد.

بهار: اوه!

عسل توفقط هیجده سالته... بابا طرف پونزده سال ازت بزرگتره؟

حرصی زیرلب زمزمه کردم:

یک ماه دیگه نوزده می شم بعدشم سن ملاک نیست مهم شخصیت طرفه که اروند درجه یکه.

متعجب تکرار کرد:

اروند!؟

دست به کمر خم شدم تا تلفنم را بردارم:

آره دیگه اروند کیان.

سکوت ِ عجیبی کرد و درآخر تردیدکنان پرسید:

قبلا آلمان زندگی نکرده؟

کنجکاو ومتعجب صاف ایستادم:

آره چه طورمگه؟

بهار چیزی زیرلب زمزمه کرد که نشنیدم، منتهی؛ بحث را عوض کرد و از لباسم تعریف کرد.

می دانستم یک‌ چیزی شده اما، نمی دانستم ربطش چیست.

بعداز ده دقیقه بعدیعنی راس چهارونیم اروند هم رسید و به تلفنم زنگ‌ زد و تا بیرون بیایم.

بهارهم شوق قبلی را نداشت و بالبخندکوچکی مرا هدایت کرد و با اروندهم احوال وپرسی رسمی کرد که، شوکه شدم.

اصولا بهار دخترخوش مشروبی بودولی واکنشش با اروند برایم سوال برانگیز بود.

طبق خواسته ام که به شدت پافشاری کرده بودم به سمت مزون عکاسی راه افتادیم و بالبخند به تمام ژست ها و استایل ها دقت می کردم وگاهی من میز از خود ژست مخصوصی در می آوردم، اروند کلافه شده بود این را باچک‌کردن مدام ساعتش فهمیدم، باشیطنت سمتش نزدیک شده و دست راستم را با ناز دور گردنش حلقه کردم و دست ِ چپ را روی سینه سپرش گذاشتم، نگاه خیره ای به عمق چشمانش انداختم که صدای عکاس دختر باذوق رسید:

عالیه... بعدی.

بالبخنداغواکننده ای پشت کرده و جفت دستان ِ بزرگ‌و نیرومندش را روی شکمم قرار دادم و دستان خودم را نیز قرار دادم و با سرکج کرده به نیم رخش چشم دوختم.

این بار دخترعکاس نزدیکم آمد و با خنده گفت:

ماشاالله خودت یه پاعکاسی... فعلا چندتاهم با دکورهای مخصوصمون بگیریدتا آلبوم تکمیل بشه.

باشه ای زمزمه کردم‌و بی نگاه به اروند و دستش را گرفته و نزدیک محل دکور راه افتادیم، جالب بود که، هیچ چیزمان شبیه بقیه عروس ودامادها نبود.

نه اروند از من تعریف کرد نه حتی من از او شرم وحیا کردم، هردو کاملا در سکوت باهم همکاری می کردیم، یک قرارداد چشمی که باچشم حرف همدیگه را می فهمیدیم.

تیپ و استایل اروند امشب خیلی خاص و نفس گیر بود وباهربار نزدیک شدنش ضربان قلبم که بالا می رفت و هربار با نگاه خیره اروند دچار گُرگرفتی و آن حس ِ عجیب می شدم و گرماخوشایندی که عجیب در تنم رخنه کرده بود.

دستانم عملا می لرزید و نفسم یکی درمیان شده بود، عرق از کمر و نحوای کف پایم بدنم را مرطوب کرده بود و چشمانم مدام می دزدیدم تا سوال پیچ نشوم.

خدا می داند برسرم آمده که نمی دانم این حال مربوط مریضی است یا جنون؟

باحس گزگز گردنم از فکر بیرون آمده ام و با دیدن سر ِ اروند آن هم دم گردنم ماتم برد!

باصدای لرزان و لحنی مضطرب صدایش زدم:

اروند؟

هوم کشداری گفت و بوسه ای به نبض گردنم نشاند که باز لرزیدم، نفس هایش را یک باره رها ساخت و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند:

چقدشیطونی کردی تو؟

چندبار پلک زدم و لحنی مشهود پرسیدم:

چیزی شده؟

سری تکان داد و بالبخندغمگینی که بهم کرد متحیر شدم:

نه.

عقب کشید و دستی داخل خرمن موهایش کشید و نگاهم کرد:

فقط ازم دور باش.

سپس نگاهش را دزدید، کتش را صاف کرد و بی حرف راه خروجی را پیش گرفت، صدایش طنین انداز بود و نگاهش شرمگین، چرا؟

چرا بهم گفت ازمن دور باش!؟

این سوال همانند خوره به جانم افتاده بود ودرحینی که روپوش لباسم را می پوشیدم خودخوری کرده حرصم باکوبیدن پایم خالی کردم:

شاید من رو لایق خودش نمی دونه...

حتما همینطوره وگرنه چه معنی می ده؟

اون پولداره، دکتره، خوشگله ولی من چی؟

از دار دنیا فقط یک زیبای ساده دارم که زیاد چشم‌گیر نیست!

تا وارد تالار شدیم انبوهی از دختروپسرهای جوان روبه رو ما قرارگرفتند و هرکدام چیزی بلغور می کردند:

تبریگ می گم.

مبارک باشه.

ان شالله به پای هم پیرشین.

به ریخت و قیافه شان نمی خورد اینجا زندگی کنند، بامکثی دم گوش ِ اروند لبانم لغزید:

اینا دیگه کین؟

لبش را جمع کرد:

دوستای منن از آلمان و سوئد اومدند.

سری تکان داده و بالبخندزیبای با همه شان خوش وبش کردیم، همین که سمت جایگاه نزدیک شدیم، مادرم با لبی خندان با سینی اسپند ونقل نزدیکمان شد و بانگاه شفاف دستش را آورد و خرده های اسپند را دورمان چرخاند و سپس همه را درون زغال گداخته ریخت.

_ ان شاء‌ الله همیشه سلامت و خوشبخت باشین.

اروند خم شد و دست مادرم را نرم بوسه زد و بامهربانی گفت:

متشکرم، مادرجان.

پدرم نزدیکمان آمدو آرام در آغوشم گ فت ، لعیا وشوهرش هم بی میل جلو آمدند و همه تبریک می گفتند...

نفس عمیقی ‌کشیده و به ناخن های مانیکور ام خیره شدم که، زمزمه اروند را شنیدم؛

من یک دقیقه می رم پیش بچه ها می آم.

بی حرف سری تکان دادم و غریبانه به رفتنش خیره شدم که، دوتا دختر زیبابا دیدن اروند با ذوق نگاهش کردند، ناخواسته اخم هایم کمی درهم شد و باحرص گوشه لبم را زیر دندان گرفتم.

حالا خوب بود رژام بیست وچهارساعته هستند وگرنه صدبارپاک شده بودند.

سربه زیر شدم شخصی کنارم نشست، متعجب به سرکج کرده ام که، با لبخند زمزمه ام را رساندم:

مامان جان.

مادر اروند لبخند محوی زد و دستانم را گرفت:

تو دخترخوبی هستی و می تونی اروند ردعاشق خودت کنی پس سعیت و بکن.

چشمانم اتوماتیک وار گرد شد، بی توجه نوع نگاهم افزود:

پسرآروم و حرف شنویه اگه باهاش مدارا کنی شک نکن تورو با دنیا عوض نمی کنه.

سری تکان دادم:

چشم.

نگاهش رنگ محبت گرفت واز جایش بلندشد، پلکی روی هم نهادم و لحظه ای چشمانم به وسط پیست افتاد که، اروند با همان دو دختر بگو وبخند می کرد.

خون، خونم را می خورد، اگر عروس نبودم قطعنا تلافی کرده بودم.

سعی ام را کردم تا خونسردی ام را حفظ کنم اما، سخت بود؛ اروند بعدچند دقیقه ای نزدیکم آمد وسرجایش نشست.

فضای خنک‌و ریتم موزیک و اُرک دلنواز و دلنشین بود، یک باره موزیکی پخش شد، که؛ خیلی دلم می خواست با آن موزیک خودنمایی کنم.

لبم را گزیدم و به بهار ونیلو اشاره ای کوتاه کردم که هردو زود فهمیدند، ما چون هرسه در یک آموزشگاه بودیم اکثروقت ها که، حوصله مان سر می رفت باهم تمرین رقص می کردیم.

بهار ونیلو جلو آمدند و نیلو باشیطنت رو به اروند گفت:

با اجازه تون عروستون می بریم.

اروند دستش را به معنی" بفرما" نشان داد که، ازجایم بلند شده و با نیشخندی به نیلو خیره شدم‌که فهمید...

موزیک از نو پخش شد و هرسه هماهنگ شروع کردیم...

باخرسندی به جمعی که برای ما دست و هورا می کردند نگریستم و با اعتماد سرجایم قدم برداشتم، اروند سرش پایین بود و دستش را مدام باز وبسته می کرد، عرق کرده بودم بنابراین کمی دورتر از او نشستم و با لبخندبه حاضرین خیره شدم،

یک دفعه دختری از میان جمع به سمت ما نزدیک شد و باصدای ِ نازک که نام اروندزمزمه کرد، بهتم گرفت:

اروند؟

اروند که سرش پایین بود، باچشم های ناباور سرش بارز بالا آمد:

بیتا!

بیتا لبخندمحزونی زد و بهم خیره شد:

تبریک می گم بهت عروس خانم.

احساس کردم لحنش بی میل و سرد بود، بنابراین با خونسردی ازجایم بلندشدم و دستش گرفته ونرم فشرودم:

ممنون عزیزم.

یک تایی ابروان ِ نازک ِ هلالی اش را بالا بُرد و دوباره به اروند خیره شد:

خانم نازی داری اروندجان.

چه صمیمانه!

اروند خشک شده بود که، نیش کلامم را به جانش رساندم:

عزیزم بیتاجان هم خیلی خوشگله، مگه نه؟

تکان خفیفی خورد وباسرفه ای مصلحتی بهم چشم غره ای رفت و با لبخندفوق جذابی به بیتا چشم دوخت:

انتظار دیدنت رو نداشتم.

بیتا نیشخندی زد:

حرف ها زیاده ولی وقت کمه.

" چرا این دوتا رمزی حرف می زدند"

اروند نگاه عمیقی به او انداخت که در عمق جان من نیز نفوذ کرد، لعنتی بانگاهش چه می گفت به او که، این گونه هردو خیره هم بودند؟

تاب نیاورده و مداخله کردم:

بهتره بنشینین، سرپا یکم توچشم هستین.

اروند سری کوتاه برایم تکان داد و رو به بیتا لب تکاند:

تاکی هستی؟

بیتا تلفن همراهش را نگاه کرد و زیرلب زمزمه کرد:

یازده ودوازده هستم ولی بعدش باید خونه برم.

اروند دست هایش در جیبش فرو برد و با لحن جدی گفت:

پس بمون چون باهات کاردارم.

بیتا با لبخندتلخی سری تکان داد و نگاه ِ عجیبی هم حواله من کرد و از ما دور شد، همین که از دیدم خارج شد آهسته به نیم رخ اروند چشم دوختم:

از آشناها هست؟

سری تکان داد، خم شد و یک لیوان آب برای خود ریخت و سرکشید، نگران دوباره به راه رفته بیتا نگریستم که، زمزمه ی آرام اروند را شنیدم:

ازکجا فهمیده امشب نامزدی منه؟

تعجب کرده به خود اشاره کردم:

بامنی؟

سری به معنی نه تکان داد و دست هایش را درهم پیچاند و به وسط خیره شد و مدام مردک چشم هایش در گردش بود.

به یک بار زیر لب غرید:

لعنت به این شانس.

مات‌و مبهوت رد نگاهش را دنبال کردم که به همان دخترزیبای باغ آن شب رسیدم؛ اسمش چه بود؟

گلنار؟

گلنوش...

_ گیسو بابا.

باصدای اروند آن هم حرصی لبخندپهنی زدم که اخم هایش درهم شد:

ازم بپرس چرا بخودت فشار می آری؟

نفس ِ پرصدایی از خود بروز دادم.

_ سلام اروند جان ِ نامرد.

پوف نیومده شروع کرد، بی تفاوت نشسته بودم که باحرصی آشکار مقابلم قرار گرفت:

تو باید همون دختری باشی که قلب اروند رو دزدیده؟

خیلی لحنش کینه توزانه بود و خدا مارا با این همه رقیب به خیرکند، کاش می توانستم بگویم این اروند، این هم شما... ور دارین و ببرین خلاص.

لبخند کلیدشده ام را نثارش کردم:

عزیزم اروندقلب من رو دزدیده نه من مال اون رو.

اروند: عسل راست می گه گیسو...

("نگاه شیفته ای به عمق چشمانم دوخت"

من بدون عسلم طاقت نمی آرم.

لبخند دندان نمایی زدم و پلکی روی انباشتم که صدای سایش دندان های گیسو را شنیدم:

خوبه خوش باشید، فعلا.

چنان با توپ پُر رفت‌ که گویی مالش را از چنگش در آورده ام.

کنایه ام را ناخواسته زدم:

چندتا چندتا تور کردی که ولکنت نیستن؟

شوکه شد، ولی به روی خود نیاورد و با غیظ نگاهم کرد.

زهرخندی زدم و به پیست رقص نگاه کردم، بعداز چند دقیقه صرف شام می بود و من از همین حالا گرسنه ام شده بود.

با ولع به غذاهای رنگین نظری انداختم و رو به خدمه اشاره کردم:

زرشک‌پلو و کباب ترکی رو برام بریز.

سری تکان داد و از هردو مقدار کمی ریخت و همراه سالاد ودسر نزدیکمان شد.

نگاهی به داماد امشب انداختم که، عجیب توی خودش بود و برای شام هم گفت میل ندارد و من هم بی خیال مشغول شده بودم.

" شکم او بود و لابد می دانست نیاز ندارد، من که نمی توانم به پای او بسوزم"

همین که تنها شدیم همانند مرغ سرکنده به این طرف و آن طرف قوم برداشت، ریلکس دوغم را سرکشیدم و به صندلی ام تکیه زدم:

بیا فعلا شامت بخور بعدا یه فکری می کنیم.

زیرلب غراند:

تویکی حرف نزن.

دهانم باز ماند!

دست به سینه شده بشقاب غذا را پس زده و با اخم سرتاپایش را رصد کردم:

سالمی!

نه فلجی نه علیل، پس چه مرگته؟

یک دفعه از حرکت ایستاد و چنان نگاهم کرد که، رسما خفه خان گرفتم.

به چهره خوب ومقبولش نمی آمد همچین ابهت و جذبه ای!

چی فکرش را برهم زده بود؟

کمی به مغزم فشار آوردم و تنها به گزینه گیسو رسیدم.

بشکنی زدم و ازجایم بلند شدم، باچندگام سمتش قدم برداشتم:

آخه آدم عاقل که بخاطر یه دختر اینقد خودش رو نمی بازه، اروند ناسلامتی تو یک‌پزشک متخصصی و اینطوری خودت رو گم کردی؟

" رخ به رخ، فیس در فیس مقابلش ایستادم"

بابا تو ارزشت خیلی بیشتر از این حرف هاست...

نیشخندی زد ودم گوشم زهرآهنگین نجوا کرد:

لابد ارزش من تویی؟

دلم شکست و هوا برایم کم شد و نفس هم تنگ و یکی درمیان گشت.

که دست ِ سردش پشت کمرم نشست:

نکنه حسودی می کنی به اینکه این همه خاطرخواه دارم؟

اوم ولی بدون من هیچ وقت، هرگز تورو توی قلبم راه نمی دم قسم بہ...

حرفش را خورد و باحرص هلم داد و از کنارم رد شد.

باخیس شدن گونه ام ماتم برد.

دستم را به پوست غرق کرم رساندم و متوجه گرمی اشک شدم.ص

هرگز نشده بود بخاطر چیزی اشک بریزم و امشب درست شبی که ک می قلبم با اروند نرم شده بود باید می شکست تا دنیا تاوان آدم وحوا را از ما بگیرد؟

دیگر حتی حوصله این لباس سنگین زیبا را نداشتم و دمغ یک گوشه کز کرده بودم تا مراسم تمام‌شود، منتهی به اصرار دوستان و خصوصن مادر اروند ناچار بادستمال کاغذی اشک هایم را پاک کردم وهرکس هم می پرسید علت قرمزی چشم هایم را، بامکث ربطش می دادم به دلتنگی پدرومادرم.

تا آخرمراسم فقط لبخندهای تصنعی و ریاکاری ورد ِ میهمانان می دادم و اروند حتی گوشه چشمی هم برایم در نظر نگرفت و تا خود ِ اتمام جشن در خودش بود وزمانی که خواننده اُرک از ما خواستند باهم رقص دونفره داشته باشیم هم قبول نکرد و چقد سنگینی نگاه های معنادار را تحمل کردم و دم نزدم تا به وقتش حالش را بگیرم.

همان موقع موقع خروج از تالارباغ بالحن سرد و بی روحی بهم تاکید کرد:

دیگه پیش دلبری نکن چون حنات برام رنگی نداره.

اروند فکر می کرد من هم همانند بقیه دختران عاشق پیشه اش، عاشق قدوقامت ورخ زیبایش هستم که مدام مورد سخره گرفتنش قرار می گرفتم یا مرا جدن در حد خودش نمی دانست و گزینه ای دیگر پای رقیب عشقی وسط است.

رقیب عشقی که گیسو را اگر می خواست پس چرا مدام پسش می زد یا...

شایدهم یکی از آن دودخترجذاب که از اول با آنها نرم بود ، باشد؟

گیج وگنگ شده بودم و من نیز با بی تفاوت به تمام تهدیدها و تذکرهایش سکوت کرده بودم تا امشب هم بگذرد، و خدا تافردا بزرگ است.

سعی کرده و بی نگاه به او در اتومبیل ِ گل زده اش نشسته ام ولی، یک باره بیتا نزدیک مان شد واروند چنددقیقه ای مشغول گپ شد.

با اشک از خانواده ام مخصوصن پدرم دل کندم و بابغض دستی برایشان تکان دادم، پدرم نگاهش غم را فریاد می زد ومادرم خوشحال بود که من عروس خاندان ِ کیان شده ام.

گوشه ناخن ام از بس زیر دندان مچاله کرده بودم ریش ریش شده بودوجایش می سوخت، دوباره از آینه بغل به انبوه میهمان ها خیره گشتم، مدام نگاهشان باخنده و کنجکاوی به اروند وآن دختر رد وبدل می شد.

اروند با چهره ای سرد ومنقبض پشت رل نشست و یک دفعه پدال گاز را فشار داد واتومبیل از جا کنده شد.

نفس ام از ترس حبس شده بود اما، خونسرد در حال خودبود ودستش به سمت ِ باند رفت و همان آهنگ کذایی را دوباره گذاشت.

خسته شده بودم وراه کاری به ذهنم نمی رسیدتا از این منجلاب رها سازیم.

سرم را باغم به شیشه تکیه زدم به بیرون خیره شده بودم.

صدای موزیک روی اعصابم بود هیچ، همخوانی اروند هم حالم را بد می کرد.

آخ خدا امشب باید بدترین ها در کنار اولین ها تجربه می کردم.

اولین شب نامزدی در کنار اولین مرد زندگی ام که علاقه ای بهم نداشت و تمام کارهایش مرموزانه بود.

همین که به مجتمع رسیدیم درب اتوماتیک باز شد و داخل پارکینگ شدیم، آرام بی حرف پیاده شدم و به دنبالش سمت ِ آسانسور راه افتادیم.

تا پایم به اتاق ِ مشترک رسید تنفس برایم حکم ِ بازیچه را داشت که یکی درمیان از سوراخ های بینی رها می شد.

پوفی کشیده وقفل در را زدم و بادیدن خود در آینه، عمیق میخ چشمانم شده بودم و چیزسنگینی به قلبم هجوم آورد ونم درمیان رگه های قرمز چشمانم حلقه زد.

بادرد روی صندلی ام وار رفتم و دستانم قاب صورت را در برگرفت، هق هق هایم بی صدا وتنها برای کاهش درد ِ قلبم بود و نمی خواستم اروند بفهمد که چه برسرم آورد.

حوله ام را برداشته و پادرون حمام داخل اتاق قرار داده و دوش را میزان( آب متعادل) کرده زیرش ایستادم، چشمم به وان سفید ِ تروتمیز خورد ولی، دیگر دل ودماغش را نداشتم.

چه آرزوها که نداشته بودم اما...

به کاشی حمام تکیه زدم و به خودم خیره شدم، زیرلب زمزمه کردم:

من تاحالا مخ هیچ پسری رو نزدم ولی چطوره تا می تونم اروند رو دیوونه خودم کنم!

دست برچانه شدم:

بایدتلافی تمام حرف هاش رو سرش بیارم ومثل خودش باتمسخر نگاهش کنم، ولی من چیزی برای فخر ندارم؟

همچنان در فکرفرو رفته بودم وجرقه ای در مغزم روشن شد.

" آویزون، گریزون

گریزون، آویزون"

خنده تلخی روی لبانم آمد و تکرار کردم:

می خوام با یه سبک جدید حالت و بگیرم اروندخان.

اول از همه باید روی کنکورم کار می کردم تاقبول بشوم، بنابراین با همان حقوق می توانم خود را ثبت نام کنم، باید بارقیه خانم هم حرف بزنم تاموقع تست وکلاس هایش مرخصی بدهد.

اولین‌گام قبولی در کنکور و بعدش اروند.

با خیال ِ آشفته زیر ملافه خزیده و نرم چشمانم را بستم و به عالم خواب سفر کردم.

- نه نیاجلو..‌ تو... تو... انسان نیستی؟

همه جارو مه گرفته بود و یک چیز سیاه مانند زشت وکریح به دنبالم می آمد و چهره اش قابل رویت نبود.

نفس نفس می زدم و با ترس اطرافم را از نظر گذارندم، هیچ کجا دیده نمی شد و صدای همانند خرناس به گوشم می خورد.

هراس و وحشت تمام تنم را به لرزه کشانده بود و یک دفعه صدایی شبیه صدای گراز نامم را صدا زد:

عسل؟

همین که برگشتم ضربان قلبم ایست کرد وناباور لبانم زمزمه کرد:

اروند!؟

قهقه ترسناک وزهرترکی زد که از جایم پریدم و باچشمانی حدقه زده خیره چشمان قرمزش شدم که، ترسناک گفت:

عسل؟

یک دفعه از ته دل چنان جیغی کشیدم که تا آن زمان نکشیده بودم و بافریاد خودم ازخواب پریدم.

نفس نفس می زدم وقفسه سینه ام به شدت بالاوپایین می شد و عرق ِروی پیشانی و تنم نشسته بود وموهایم از فرط خیسی به صورتم چسبیده بود.

باترس ودستی لرزان دست دراز کرده و چراغ خواب را روشن کرده و آب دهانم را بلعیدم ونفس استرس زایی زدم.

سردی بیش از حدی تنم مرا رساند و از جایم با لرز بلندشده و پابرهنه از اتاق خارج شدم، دست وپاهایم بخاطر خواب ِ جرات نزدیک شدن به اتاق اروند را نداشته و ترجیح دادم به آشپزخانه بروم و برای خود آبی بیاورم.

از کنار یخچال لیوانی برداشته واز آب سردکن یخچال پُرش کرده ویک‌دفعه همه را سرکشیدم و نفسم تازه چاق شد و توانستم دم ِ راحتی بگیرم.

پلکی نهادم و باتصور چهره زشت ِ موجود خواب سریع از آشپزخانه خارج شده و روی کاناپه دراز کشیدم که بماند دائم اطرافم را زیرنظر می گرفتم تاچیزی جلوی رویم پخ نکند.

همین که سرم روی کوسن قرار گرفت، آهی کشیدم‌ و زیرلب زمزمه کردم:

کاش اتاق خودم بودم لااقل الان خواب هفت پادشاه و می دیدم و از ترس باصدای جیغ خودم بلند نمی شدم...

یک دفعه صاف نشستم و تکرار کردم:

باصدای جیغ خودم بلند نمی شدم!

چندبارپلک زدم و زیرلب نالیدم:

اگه من جیغ زدم پس اروند چرا به اتاق نیومد؟

دلهره و نگرانی به تمام ترسم اضافه شد و بامکثی راهی اتاق اروند شدم و درحینی که چشمانم از زور ترس باز بود ومدام سعی می کردم صدایی از خود بروز ندهم.

دستگیره درش را آرام باز کرده و وارد شدم، اتاقش تاریک بود وخوف بدی به دلم چنگ می انداخت.

چندقدم جلو رفته و دقت کردم، صدای نفس های آرام و یک دستش خیالم را راحت کرد اما، کنجکاو شدم که، چگونه با جیغ بلندم بیدار نشده؟

اگر همسایه نمی فهمند که موردی نبودچون واحدما ضدعایق صدا بوده و هیچ‌گونه مزاحمتی برای بقیه پیش نمی آمد.

پوفی کشیده و به چشمان ِ خشک شده ام دستی کشیدم و آرام خارج شدم و باز روی همان کاناپه دونفره لم دادم و بافکری درهم سعی کردم بخوابم.

غلتی زدم که سرم به چیزی خورد:

آخ.

باتعجب ازجایم بلند شدم وهمزمان هم سرم را می مالیدم و به پتویی که رویم بود خیره شدم و یک تایی ابروانم بالارفت:

ساعت چنده؟

سرم را بالاگرفتم که عقربه اش روی ده بود و با گزیدن لبم از جایم بلند شده و پتو را جمع کرده وبه سمت اتاق خود رفتم...

سریع آماده شده و چندلقمه ساده نان وپنیرهم گرفته از خانه خارج شدم.

باید تا دیرنشده یک‌جا برای ثبت نام‌پیدا می کردم و بارقیه خانم هم حرف می زدم...

بالبخند از آموزشگاه خارج شده و با ذوق کارتم را داخل کیف فرو داده و از خیابان به سمت مترو قدم برداشتم.

آموزشگاه صبح می رفتم‌و عصر به بعد هم آرایشگاه، قطعنا رقیه خانم هم قبول می کرد چراکه اکثرن عصربه بعد می آمدند.

_ نه.

مات به دهان رقیه خانم زل زدم:

چرا آخه؟

با اخم نگاهم کرد:

گوش کن عسل اینجا اگه می خوای بیای باید از صبح تا شب باشه، من کارگر ِ نیمه روز نمی خوام... اعتبارم‌ مهمتره، من باید مشتری هام راضی باشند و بیشترکسایی که هم می آن از صبح وقت می گیرند.

با لحن قاطعی پرسیدم:

پس قبول نمی کنی؟

سرش را به معنی نه تکان داد که با نیشخندی کیفم را روی دوشم میزان کردم:

باشه پس من دیگه اینجا کاری ندارم.

عقب گرد کرده و از مغازه بیرون آمدم و گوشه لبم را جویدم.

سرم را روی به آسمان گرفتم:

بیکارهم شدم.

پوفی کشیده و راهی سالن بهار شدم تا شاید بخاطر دوستی قبول کند...

خسته و بهم ریخته وارد خانه شدم و کفشم را پرت کرده و باحرص از میان سالن گذشتم.

_ خسته نباشی؟

از حرکت ایستادم و مبهوت به اروند که جلوی تلویزیون نشسته و برنامه نود را نگاه می کرد خیره شدم.

باز باصدایش از خیرگی دست برداشتم:

کجا تا این موقع بودی؟

دستی به پیشانی ام گرفته و وار رفته به او پشت کردم:

پیش دوستم.

با کلافگی وارد اتاق شده و کیفم را آویزان کرده ومشغول درآوردن مانتوام بودم که اروند عصبی داخل اتاق شد:

از صبح تا حالا پیش دوستت بودی، می خوای باورکنم؟

بی حوصله بدون نگاه لب زدم:

دروغ دارم بگم؟

نفس عصبی اش را شنیدم که یک دفعه محکم مرا کشید و با غیظ نگاهم کرد:

وقتی باهات حرف می زنم سرت رو مثل الاغ ننداز پایین و بری تاق فهمیدی؟

آب دهانم را به زور بلعیدم و سری تکان داده که با اخم سری بالا انداخت:

با ایم واشاره ام حرف نزن، مگه زبون نداری؟

پوفی کشیدم.

- می شه ولم کنی؟

نگاهی به وضعیت خودمان کرد و با اخم تکرار کرد:

مشکلیه؟

خونم به جوش آمد و محکم هلش دادم، چون انتظارش را نداشت عقب رفت:

د ِ ده!

ولم کن دیگه، گیر داده بهم ولکنم نیست، خیلی ازش خوشم می آد هی بهم می چسبه.

صورتم را به سمتش چرخاندم که مات و مبهوت نگاهم کرد، چینی به دماغ ام دادم:

ها؟

چیه ارث بابات رو طلب داری یا ارث نداشته من رو؟

بابا به کی بگم من ازت متنفرم.

یک دفعه اخم هایش شدیدن درهم شد و نگاه برزخی حواله ام کرد:

فکرکردی من عاشقتم‌؟

دستی تو هوا تکان دادم:

مهم نیست، نه تو مهمی نه اون خانواده به اصطلاح دلسوز، نه حتی بقیه ذره ای واسم اهمیت نداره فقط ولم کن، برو و کاری بهم نداشته باش.

عصبی مانتوام را گوشه پرت کرده وعصبی تنه ای به اروند زده و از کنارش گذشتم و به آشپزخانه قدم برداشتم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم.

اروند: یه چیزی درست کن گرسنمه.

پوزخندی زدم و دست به سینه پشت اُپن ایستادم:

حضرت والا من خدمه و حشم ِ شما نیستم دستور می دی، چیزی مد نظرتونه خودت برو بخر و بخور.

پشت به او کردم و با خیال راحت ِ دوتا تخم مرغ برداشته ودر روغن سرخ کردم.

خونسرد روی صندلی نشسته و برای خود لقمه گرفتم که تلفن خانه را برداشت و با شنیدن اشتراک سیصدوهفت فهمیدم با رستوران تماس گرفته است.

آنقد گرسنمه ام بود که تاآخر همه را نوش جان کرده و ظرفش راهم شسته و بی توجه به اروندمسکوت، وارد اتاق شدم و روی تخت طاق باز دراز کشیدم‌.

جمله ی بهار در مغزم سوزاندم.

" من که شاگردام هست و نیاز به آرایشگر ندارم ولی می تونم شمارت رو بدم و به عنوان ِ آرایشگر سیار به خانه های پولدارها بدم وتوا به کارهاشون برس"

کف دستم را گاز گرفتم و باحرص غریدم:

کارنمی دی نده ولی دیگه چرا غرورم رو خرد می کنی، من ِ مدرک تخصص گرفته برم خونه این واون واسه بند واصلاح که چی؟

بی حوصله دمر شده و گونه ام را روی بالشت نهادم:

حالا پول آموزشگاه از کجا بیارم؟

عمیق فرو رفته بودم که دست ِ سردی روی کمرم نشست و پشت بندش صدای آرام اروند:

عسل؟

بی تفاوت هومی زمزمه کردم که کنارم نشست و دستم را گرفت:

بیا شام بخوریم من تنهای اشتها ندارم.

پوزخندی زدم و دوباره طاق باز شدم که کمی خم شد همراه چرخیدنم:

متشکر ولی من سیرم.

نگاه ِ زیبایی بهم کرد:

خب بیا بشین چون من تنهایی نمی تونم.

مستانه قهقه زدم:

چی بهم جاش می دی؟

شوکه شده نگاهم کرد و یک باره شیطنت آمیز لب زد:

لبات چه طعمی داره؟

با این حرفش تنم گُرگرفت و بی حرف با اخم از جایم بلند شدم و باکوبیدن پا از اتاق خارج شدم، مردک شوخی حالیش نمی شد.

همین وارد آشپزخانه شدم دوپرس ظرف غذا روی میز به چشمم خورد و با غم نگاهی به اروند انداختم و در دل اعتراف کردم:

من ریلکس شامم رو خوردم ولی اون برای منم غذا گرفته بود، لعنت بهت عسل.

باشرمی داخل وجودم پشت میز نشسته و به او که آب سرد را می آورد خیره شدم ولبم را گزیدم، پشتش بهم بود وبادیدن عضله های دست و شانه اش لبم به لبخندزیبای جای گرفت.

جلویم که نشست به خود آمده ام و سرفه ای مصلحتی کردم:

چیزه...

نگاهم کرد که افزودم:

من تمام کارای خونه و تو رو انجام می دم ولی باید به جاش خرج آموزشگاه من بدی، قبوله؟

دست به چانه نگاهم کرد:

تونمی گفتی هم بهت ماهیانه می دادم.

باز دوباره مرا خجالت زده کرد و لبخند ِ خجولی زدم:

نه نه خب من دوست ندارم زیر دین ِ کسی باشم‌.

یک قاشق از پلوزعفرانی کبابش خورد:

نیستی.

نگاهم را اتوماتیک وار به او چرخاندم:

لیست غذاهایی که دوست داری برام بنویس با تمام کارهای که انجام بدم مثل لباس هات چجوری باشند... اتو کشیده یا ببرم خوششویی... عادت هات مثلا چه روزایی دوست داری بیرون ببری تا خبرت کنم و اینا دیگه...

متعجب و مبهوت لب زد:

مثل منشی خصوصی؟

چشمانم‌ گشاد شد:

ها؟

لبخندمحوی زد:

منظورم اینه تو طوری حرف می زنی که انگار منشی خصوصی بودی قبلا ... نکنه بودی؟

دستی تو هوا تکان دادم:

نخیر، بنده تخصص میکاپ‌وکانتورینگ صورت دارم.

دست به سینه لقمه اش را بلعید:

آرایشگری زیاد سخت نیست همه می تونن.

حرصم آمد وخم شدم به جلوومیخ چشمانش لب تکاندم:

پزشک بودن هم کار شاقی نیست.

یک تایی ابرویش را بالا برد:

جدا؟

سری تکان دادم‌و تکیه به صندلی ام زدم:

بله حتی حاضر برم روانشناسی بهت نشون بدم.

دستش را بالا برد:

لازم نکرده.

حق به جانب: شرط ببندیم؟

مردد نگاهم کرد: خیلی احمقی بخدا.

باغرور نگاهش کردم:

این احمق باهات شرط می بنده که می تونه یک‌ دکتر بشه حالا فرقی نداره چه دکاری ولی می شه.

گوشه لبش بالارفت:

باشه اگه تونستی منم اون ماشینم رو به نامت می کنم چطوره؟

بهتم گرفت و مات نگاهش کردم:

جدی می گی؟

بی حرف نگاهم کرد وسری تکان داد که باخباثت لبخندی زدم و در دل زمزمه کردم:

خبرنداری من چیزی رو بخوام باتلاش وسختی بدست می آرم آقای مرموز؟ا

طبق حرف هایم صبح زود از جایم بلند می شدم و برای اروند صبحانه شاهانه ای آماده می کردم و بعدش هم پیراهن هایش را اتوکشیده ومرتب تحویلش می دادم.

طوری برنامه ریزی کرده بودم تا بتوانم هم به کارهای خانه برسم هم آموزشگاه وهم کار آرایشگری.

امروز آموزشگاه باید می رفتم دقیقن ساعت نه والان راس هشت بود و اروندهم رفته بود، بماند که چقد از دیدن شاهکارم متعجب شد و برای شب هم سفارش غذا برایم نوشت.

موهایم را تاب داده وبا گیره محکم بسته و شالم را رویش قرار دادم و با گرفتن کارت ِ بانکی اروند و کیفم به سمت آموزشگاه راه افتادم.

همین که وارد کلاس خود شدم با جمعی از دختران روبه رو شدم که، اکثرشان سروگوش شان می جنبید، بی خیال روی صندلی اول نشسته وپای روی پا انداخته و به وایت برد خیره شدم.

با آمدن مدرس جفت ابروهایم بالارفت، یک پسر حدودن بیست وهشت-نه ساله به نظر می رسید، ازجایم بلند شدم که، دیگر دخترها هم باخنده نرم برخاستند.

خونسرد خودکارم را در آورده و منتظر شدم که عینک طبی اش را جابه جا کرد و تک تک مان را از نظر گذارند و باتک سرفه ای گفت:

من سهیل خیرابی هستم مدرس درس ِ ریاضی وفیزیک شما.

دوباره نگاهی به همه انداخت:

خودتون رو معرفی کنید.

نگاهش را بهم دوخت که لبخندمحوی زدم وبدون پاشدن جوابش را دادم؛

عسل ِ پناهی هستم. و از پشت سری ام شروع شد وتا الی آخر که، آقا سهیل سری تکان داد و کتابش را باز کرد:

می خوام از درس سوم دبیرستان شروع کنم که مهمترین نمره ها رو می تونید ازش در کنکور بگیرید و قبول بشید...

از جایم نرم بلندشدم و باگرفتن ِ کوله ام از آموزشگاه خارج شدم و در سمت خیابان دستم را داخل کیفم فرو دادم تا تلفن همراهم را پیداکنم‌ که، کارتی به دستم آمد.

بادقت نگاهش کردم، سپیده قاسمی دیگر که بود؟

کنجکاو شماره اش را دقت کرده و با گشتن دوباره تلفنم را پیدا کرده وباتردید شماره اش را زدم.

بعداز بوق های طولانی تلفنش را برداشت: الو، بله!؟

ّبا کنجکاوی پرسیدم:

سلام خانم قاسمی؟

صدایش تعجب آمیز شد:

بله شما؟

لبم را تر کرده و نگاهی به عرض خیابان انداخته و منتظر تاکسی ماندم:

عسل هستم.

کمی مکث کرد و مردد جوابم داد:

عسل!؟

یک دفعه با شوق لحنش را عوض کرد:

آها عسل، همونی که پیش رقیه خانم کار می کنه سالن زیبای ِ...

لبخند ماتی زدم:

بله خودمم، شما؟

تک خنده ای زد:

نگو نشناختی، بابا منم که رنگ و مش، کوکاهی دیگه؟

سرم را خاراندم وباکمی فکر یادم آمد و دوباره با او خوش وبش از نو کردیم که پرسید: کجایی؟

- بیرونم.

_ پس آدرس می دم بیا خونمون که خدا رسوندتت.

کنجکاو متعجب زمزمه کرد:

چرا؟

خنده ای آرامی کرد:

امشب شب ِ نامزدی پسرخواهرمه منتهی چون خونه ما گرفتند من نمی تونم برم سالن... می تونی بیای؟

لبم را جمع کردم و باکمی مکث دوباره گفت:

هرچی مزدت شد، بخوای می دم.

با لبخندشیرینی قبول کرده و آدرس را گرفته و با دربست سریع به سمت آدرس راه افتادیم.

درحینی که برای اروند پیامک می فرستادم اطرافم را چک می کردم.

" سلام، من عصری دیر می آم نگران نباش"

با خیال راحت تکیه زدم به صندلی و شیشه را پایین آوردم و از هوای تازه بالاشهر که جنب کوه بود لذت برده بودم.

همین که رسیدیم بادیدن عمارت سفیدو شیکشان ماتم برد و با تعجب کرایه را حساب کرده و پیاده شدم.

دستان ِ سردم را بالا برده و زنگ در را فشار دادم.

_ اع اومدی عسل جان؟

مکثی کرده و دستانم را جلوی شکمم صاف نگه داشتم:

اوم زود رسیدم؟

خنده ای کرد:

بیا بالا عزیزم.

درب را زد که باز شد وکنجکاو از حیاط پراز گل و درخت های تزیینی ردشده، بادیدن سپیده خانم یاهمان خانم قاسمی جلوی ور ِ ورودی لبخندعریضی نثارش کرده و اشاره به عمارتشان کردم:

خیلی قشنگ‌و دلنوازه.

دستش را پشتم نهاد:

چشمات قشنگ می بینه عزیزم.

هدایتم کرد داخل و بادیدن آن همه خدمه تعجب کرده و لبم را گزیدگ که آرام گفت:

اینا امشب واسه کمک استخدام کردیم وگرنه دست تنها نمی شه‌.

سری تکان داده و باهم به طبقه بالا راه افتادیم و من در حینی که قدم می زدم زیرچشمی به توستربزرگ الماسی شکل سالن و تابلوهای گران قیمت ابریشمی، گلدان های یک دست معرق کاری سنتی ومبلمان سلطنتی را دید می زدم‌و دهانم باز می ماند.

خاندان کیان هم ثروتمند بودند ولی اینها دیکر آخرش بودند، باصدای سپیده خانم چشم از قالی خیرکننده ومجذوب گرفته ونگاهم را به او دادم:

بله؟

لبش را گزیدتا نخندند:

می گم اشکالی نداره جزمن خواهر و دخترش رو هم درست کنی بلاخره اونام بخاطر مشغله زیاد وقت نکردن از آریشگاه نوبت بگیرند.

در مغزم حساب وکتاب کرده و با کمال میل اما ظاهری بی تفاوت سری تکان داده:

موردی نداره می تونم درست کنم.

ساعت مچی ام را نگاه کردم که روی یک را نشان می داد.

باید برای هرکدامشان دوساعتی وقت بگذارم.

پس همین که رسیدم داخل اتاق اشاره ای به سپیده خانم کردم:

من لوازم آرایشی نیاوردم چون کلاس داشتم می شه لوازم میکاپ اینااگه دارین برام بیارین.

سپیده خانم با لبخندلب زد:

اتفاقا دخترخواهر همونی که می خوای درستش کنی کلی از همونا داره و الانم کیف مخصوص لوازمشان توی اتاق پسرمه، الان می آرمش‌.

خواست برود که تلفنش زنگ خورد و با هول رو بهم گفت:

عسل جان شرمنده الان باید برم آشپزخونه فکرکنم کیک آوردند می شه خودت اتاق پسرم مهرداد بری؟

به ناچار سری تکان داده تند و بی وقفه افزود: در ِ شکلاتی سمت چپ اولین راهرو هستش.

طبق حرف هایش باید بروم راهری بغل، نفس حرصی زده و سریع قدم برداشته و

با دیدن همان در مورد ِ نظر بی توجه در را یک دفعه باز کرده و وارد شدم.

بادیدن کیف مخصوص کرم ها لبخندپهنی زدم که صدای بم و مردانه ای در اتاق پیچید:

توکی هستی؟

یک دفعه خشک‌ شده و ماتم بردونتوانستم حرفی بزنم که باقدم های سنگین از پشتم دور زد و روبه رویم قرار گرفت.

بادیدنم یک تایی ابرویش را بالا داد و متعجب ولی با تن ِ کلفتی پرسید:

اینجا چی می خوای؟

آب دهان خشکیده ام را با ترس بلعیدم و من من کنان گفتم:

من، اومده... ب... بودم که...

دستش بالا آمد و شمرده افزود:

درست حرف بزن.

پلکانم را بسته ونفس عمیقی توام استرسی کشیده و تند لبانم تکان خورد:

سپیده خانم گفت بیام اینجا کیف آرایش رو ببرم تا خودش وخواهرش دخترش رو درست کنم آخه من خیرسرم آرایشگرم... خب خودش نتونست منم ناچاری یعنی مجبورشدم بیام و نمی خواستم مزاحمتون بش...

یک دفعه چیزسردی روی لبانم قرار گرفت و باچشمانی حدقه زده یک دفعه چشمانم گشوده شد و مات به دست ِ بزرگ وپهنش خیره شدم که با اخم تاکید کرد:

سرم خوردی کافیه.

سری تکان داده که دستش را عقب کشید و راهش را به سمت کمدگوشه اتاق کج کرد، تا نگاهم به تن ِ برهنه اش افتاد هینی کشیده و عقب گرد کردم.

پوزخندش را فهمیدم و سریع بی نگاه به او کیف را چنگ زده و توان توان از اتاق خارج شدم.

آنقد ضربان قلبم تند وکوبنده می زد که گویی جنایت دیده یا فیلم اکشنی را دیده ام، دسته راستم را روی قفسه تند سینه ام دقیقن روی قلبم نهادم و نفس آسوده ای کشیدم و چشمانم لحظه ای روی هم قرار داده که باز تن ِ عضله ای و هیکلی اش در ذهنم تداعی شد و با دهانی باز یک‌دفعه بازش کردم و لبم را محکم گزیدم ک زیرلب غر زدم:

چه بی حیا شدی عسل، حالا خوبه حوله اش دور کمرش بود وگرنه چقد توهم می زدی... بدبخت از کجا می دونست یکی مثل تو اومده اتاقش که لباس بپوشه؟

_ دقیقا.

بی اختیار از ترس عقب پریدم که، با اخم نگاهم کرد:

مگه جن دیدی؟

کف دستم را نیشگون گرفته و مات به او خیره شدم:

ببخشید من باید برم.

بی حرف از کنارم رد شد و طعنه اش را زد:

خوردنی نیستی که بترسی بخورمت.

لبم را از شرم گزیدم که ناخواسته عطرتحریک کننده اش بینی ام را نوازش داد و مست عطرش شدم.

صدایش از دور رسید:

می رم به خانم بگم بیاد تا آرایشگرش نپریده.

پوفی کشیده و داخل همان اتاق اولی که با سپیده خانم شده بودم وارد گشتم.

روی میز تمام وسایل ها را آماده کرده بودم.

شانه، ژل و تاف، گیره و شمع و بقیه لوازم ضروری.

همین که سپیده خانم آمد، همان مرد یاپسر هم وارد شد و بادیدنم پوزخندی زد و رو به مادرش گفت:

زیادی بچه نیست واسه آرایشگری؟

نتوانستم تاب بیاورم و با وجود مادرش احساس ِ امنیت کردم و با دوگام نزدیکش شدم و سرم را بالا گرفتم:

مادرتون هم اولین بارهمین نظر داشت منتهی کار من در نوبه خودش تکه.

خیره چشمانم، نافذ نگاهم کرد:

زبونت‌ که تو نوبه خودش تک تره!

تبسمی کرد و زبانش را تحریک آمیز روی لبش کشید:

بزار اول بقیه ازت تعریف کنن خانم ِ تعریفی.

خرصم آمد و با اخم وشماتت بار سرتاپایش را رصد کردم:

شما خوشتون می آد با کوچک تر خودتون بحث کنید جناب؟

گوشه لبش جذاب بالارفت:

نه ولی تو بامزه ای خانم.

هرکول خوشگل مزخرف!

بی توجه کنارم زد و چیزی را روی میز گذاشت:

این رو بده دختر خواهرت و بهش بگو منبعد برام آت وآشغال نفرسته که قیدفامیلی رو می زنم و آبروش رو می برم.

سپیده خانم ناباور لب زد: مهرداد؟

مهرداد بی توجه با پوزخندفخری از کنارم گذشت و بارفتنش عطرلعنتی اش همه فضای اتاق را احاطه کرد.

خیلی کنجکاو شده بودم آن بسته کادو چه بوده که با آمدن یک هوی دخترجوانی نیمه زیبا خود را مشغول نشان دادم اما، پچ‌پچ اش را با سپیده خانم شنیدم:

بازم قبول نکرد؟

سپیده خانم: من از خدامه تو عروسم بشی ولی نمیشه، اون کله خره وگرنه توهیچی کم نداری گلاره جان.

زهرخندگلاره را شنیدم:

یعنی کمم از اون دخترای رنگاوارنگ خیابونی که بعضی شبا می بره خونه مجردیش، خاله نمی دونی چقد دلم می شکنه ولی می گم شاید بامحبت دلش نرم بشه و من بخواد‌.

سپیده خانم آهی کشید:

حریفش نمی شیم متاسفانه شغلش طوریه که اکثرن هم دخترها پیشش می رن واسه درمان ومشاوره.

آنقد کنجکاو شده بودم که حدی نداشت وحدس زده شغلش روانشناس یا روانپزشک باشد، بهرحال پسرجذاب و خیلی باجذبه ای بود.

باصدای سپیده از فکر در آمده و مشغول میکاپ بافکری وسواس گانه شده بودم.

همین که کار هرسه خانم ها تمام شدبا لبخندخسته ای رو به سپیده خانم گفتم:

میشه زنگ بزنید آژانس دیرم شده.

سپیده با رضایت سری تکان داد و از اتاق خارج شد.

مانتوام را که آویزان بود تنم کرده و شالم را آزاد رها ساختم و باگرفتن کیف و وسایل ها از اتاق خارج شدم، منتهی شلوغی عمارت کم ترشده بود واکثر صداها از داخل حیاط می آمد.

به گمانم جشن را در باغشان گرفته بودند، روبه روی آینه ی قدی ایستادم تا صورتم را چک کنم که صدایی توجهم را جلب کرد:

آینه مون ترک خورد.

از خود ِ آینه به چهره جذاب مهرداد خیره شدم، خیلی از اروند سرتر بود ولی، مغرورتر و بدهان تر.

یک تای ابروانش را بالا کشید:

چیه؟

بانیشخندی دست به سینه براندازش کردم:

می بینم ( انگشتم را به حالت کوچولو نشان دادم) کمی تغییر کردی.

به کت ِ براق وکراواتش اشاره کردم که اخم هایش پیوند هم خورد و بایک‌گام نزدیکم شد که ادوکلنش در بینی ام پیچید، دم گوشم زمزمه کرد:

خودت چی؟

دو کیلو دوکیلو می مالی چیزی نیست؟

حرصم در آمد، مردک تا زهرش را نریزد ول کن نیست.

سرم را بالا گرفتم تا بتوانم میخ چشمانش شوم: