توفکرکن عادتمه، حرفیه؟
نوچی کردو بینی اش را نزدیکم آورد و دم عمیقی کشید که مور مورم شد و بادو گام عقب رفتم که پوزخندی زد:
خواستم ببینم چقد کرم مالیدی تا صورت ِ پراز جوش و کلکت برطرف بشه که الحمدالله فهمیدم...
دستش را نشانم داد:
ففط بوی کرم وتاف می دی.
لب برچیده باچهره ای عصبانی از او دور شدم و در ِ ورودی را باز کرده و دوان دوان راه افتادم.
صدای سپیده خانم را شنیدم: عسل؟
عسل...
به احترام سپیده خانم ایستادم که نزدیکم رسید و متعجب پرسید:
چی شده؟
لبم را گزیدم تا چندتا درشت بار پسر بی ادبش نکنم و باخونسردی ظاهری گفتم:
دیرم شده باید برم.
سری هاج واج برایم تکان داد:
باشه حالا... زنگ زدم آژانس پنج دقیقه دیگه می رسه...
کیفش را باز کرد و مردد نگاهم کردو نگاهش را قاپید و یک باره باصدایش پریدم: مهرداد..
چرا او را صدا می زد!
مهرداد خونسرد با استایل دخترکش نزدیکمان آمد و خیره مادرش شد: جانم؟
سپیده خانم با لبخندی ازم جداشد و به مهرداد اشاره کرد به دنبالش برود.
پوفی کشیده و تلفنم را در آوردم که ساعتش روی هشت شب بود، نفسم را عصبی بیرون دادم که مهرداد با لبخندکذایی نزدیکم شد:
دستمزت چقد بود؟
چشمایم را برایش باریک کردم که نیشخندی زد و کیف پول چرمی اش را از شلوارش بیرون کشید و چند اسکناس درشت صاف جلویم گرفت، بی میل دست دراز کرده و گرفتم و جلوی چشمانش شمردم.
صدتومان اضافه داده بود که جدا کرده و جلویش گرفتم:
همین کافیه.
نیشخندی زد و دستانش درجیبش فرو رفت: بردار مزدته.
لبخندحرص دراری زدم و جلوتر رفته و صدتومان را آرام بی برخورد با تنش در جیب کتش گذاشته و آرام زمزمه کردم:
من پول زحمتم رو می گیرم نه بیشتر نه کمتر.
عمیق و نافذ نگاهم کرد که باصدای پسری که می گفت کسی با آژانس کار داره از او فاصله گرفته و بی حرف از آن عمارت شلوغ و پلوغ خارج شدم.
تا داخل تاکسی نشستم نفس عمیقی کشیده و آدرس را دادم و خود نیز سربه شیشه نهادم و چهره ِ مرموز مهرداد جلوی چشمانم تداعی شد.
تلفنم زنگ خورد " اروند بود"
وصلش کردم:
الو؟
_ سلام، خوبی کجایی؟
لبم را تر کردم و بادیدن تابلوها سرم کج شد: نزدیک خیابون شاکری.
_ خوب باشه، زنگ زدم بگم مامانت زنگ زد بهم گفت خیلی باهات تماس گرفته گویا در دسترس نبودی، شام دعوتمون کرده.
با خوشحالی قبول کردم:
خب بیا بریم، توام راه بیفت منم یکربع دیگه اونجام.
_ باشه فقط چی واسشون بگیریم؟
متعجب شدم:
مگه باید چیزی بگیری؟
خندید و با لحنی بامزه ای لب زد:
بلاخره داریم می ریم خونه مادرزن جان.
تاحالا بامن این گونه با ملایمت سخن نگفته بود، بی جنبه شده بودم یا عطش مهربانی داشتم؟
آرام تر نجوا کردم؛
هرچی خودت بگیری من قبول می کنم.
باشه ای زمزمه کرد و تلفن قطع شد، تلفنم را داخل کیف سُراندم و خود دست به سینه کنکاوش به دنبال وجه اشتراک اروند وخود بودم.
هنوز لیست چیزهای مورد علاقه اش را نداده بود و نمی دانستم به چه چیزی علاقه دارد و یا از چه چیزی بدش می آید.
نفس عمیقی کشیدم و در دل شاکر خدا بودم که حقوق یک ماهم را یک روزه بدست آوردم و اگر بتوانم مشتری های این گونه پیدا کنم خیلی برایم خوب می شد وپولش را می توانستم ذخیره کنم برای دانشگاه و بقیه چیزهای ضروری در آینده، شوق وهیجان زیادی داشتم تا خانه جدید مادروپدرم را ببینم و از کار وکاسبی سه روزه پدرم هم بپرسم.
"منزل جدید پدر"
_ دیگه خوبین؟
مادرم لبخند رضایت بخشی زد و بشقاب سیب پوست کنده شده را جلویم قرار داد وهمزمان هم گفت:
شکر، می گذره.
سری تکان داده و تکه ای سیب در دهان با کارد گذاشتم و درحینی که آرام آرام می جویدم نگاهی هم به خانه شیک نقلی سفید می کردم، پدرم در حال کباب کردن بود و اروند پیشش رفته بود تا کمکش کند، باحرف مادرم سرفه ام گرفت، باچشم های حدقه زده نگاهش کردم:
چی می گی مامان؟
الان تازه ازدواج کردیم، بچه به چه کارمون می آد.
اخم ملایمی کرد:
یه پسر بیاری جایگاهت محکم می شه، عسل شوهرت ماشالله پولداره و چشم زنانی حریص بهشه، نگرانم برو رو هم که داره خوب تو باید جاپای خودت رومحکمکنی یانه؟
مادرساده من خبرنداشت ماهمانند دیگر مزدوج ها نیستیم، بی حرف خود را با میوه ها سرگرم کردم و درحینی که زیرچشمی به چهره مادرم خیره بودم لب باز کردم:
از لعیا چه خبر؟
تبسمی کرد و نگاهش را بهم دوخت:
والا بعدتو زیاد رفت و آمد ندارند... چند وقت دیگم لعیا زایمان می کنه باید برم پیشش دست تنهاست.
گوشه لبم بالا رفت و از جایم بلند شدم و کت ِ اروند را برداشتم، ناخواسته کتش را جلوی بینی ام نگه داشتم عمیق استشمام کردم.
" نه، ادکلنش گرم وملایم هست ولی به پای مهرداد نمی رسید، اون لعنتی حتی نگاهش وسوسه کننده بود."
سعی کردم بی توجه باشم و به اتاق خواب بروم تا درست شدن شام کمی بخوابم.
کت را آویزان کرده و از میان گلدان بزرگی که اروند برای پدرم خریده بود، رد شدم و تا پایم درون اتاق رسید سریع بالشت و پتویی از کمد دیواری سمت رخت ها در آورده و روی فرش دراز کشیدم.
چشمانم بسته شداما، تمام فکروذکرم شده بود دوچشم مرموز، غلتی زدم و روبه شکم خوابیدم وهمزمان پای روی آن یکی انداختم.
چشمانم گرم شده بود، که درب بی صدا باز شد و سردی هوا به پای برهنه ام رخنه کرد.
همین که کنارم نشست از بوی عطر ودود زغال فهمیدم اروند هست، چشمانم را آرام بستمتاشک نکند، دستش نرم داخل خرمن موهایم نشست و زمزمه ام را شنیدم:
اولین بار دیدمت بنظرم آشنا اومدی، آره تویکم شبیه شی ولی...
آهی کشید و گونه ام را آرام بو* سید:
خودت رو به خواب نزن... کسی که خواب باشه چشماش اینقدمحکم نمی بنده.
شوکه شدم و پشتم را به او کردم:
خستم.
نوچی کرد و کنارم دراز کشید و بایک حرکت مرا در آغوش گرمش اسیر کرد:
عسل؟
لعنتی جانم را می خواهی از من بگیری!
پیشکت فقط مرا به حال خود رها ساز.
هوم کشداری کشیدم که قسمت فوقانی پیشانی ام را نرم با انگشت سبابه اش نوازش کرد:
مامانت شام کشیده، زشته دیگه بریم.
لب برچیده غلتی زدم و رو به رویش بی توجه لب زدم:
ادکلنت رو عوض کن... ( با فکر) یک چیزتند وگرم بزن.
ابروانش بالا رفت و فقط نگاهم کرد که آب دهانم را نامحسوس فرو دادم و نگاهم روی چشم هایش رسوخ کرد:
باهام همیشه خوب باش.
پلکی روی هم نهاد و نرم از زانویش گرفت و بلندشد:
رمانتیک نشو بیا بریم.
به دستش که سمتم دراز شده بود خیره شدم و با یک جهش از جایم برخاستم و به سمت در راه افتادم.
_ عسل؟
بی حرف عقب گرد کردم که دستش فرو موهایش شد: من باید یه هفته دیگه برم آلمان ولی زود می آم.
مبهوت فقط نگاهش کردم که، پوفی کشید: در نبود من خانوادت هست و هیچ نگرانی نداری.
حال ِ خوبم پر کشید و با ماتم سری تکان داده و ناراحت از اتاق خارج شدم، درست بودهیچ علاقه ای بین ما نبود ولی من بدون اروند در آن خانه بزرگ تنهایی چه می کردم؟
اروند دو روزه که به آلمان رفته بود و تک وتنها توی اون واحد بودم و هر روز آموزشگاه و عصرش هم آرایشگری سیار که، در روزنامه ای با درج شماره و شهر سرم شلوغ بود وهمیشه محتاط بودمو برای این که طرفم جدی خانم باشه همیشه داخل کیفم اسپره فلفل حمل می کردم.
تا به خونه رسیدم تمام برق ها را روشن کرده و با حسرت نگاهی انداختم و زیرلب ناراحت زمزمه کردم:
من چجوری طاقت بیارم؟
آهی کشیده و به سمت اتاقم راه افتادم و مانتو وشلوارم رو درآورده ودامن راحتی با تاپ سفید پوشیدم، جلوی میزآرایش با دستمال مرطوب آرایش را پاک کرده و از اتاق خارج شدم.
مابین راه هم برای خودم آواز می خوندم و سعی می کردم دل گنده باشم و به تنهای و نبودن اروند فکر نکنم اما، نمی شد وقتی تنها بودم.
از یخچال دوتا تخم مرغ در آورده با فلفل وگوجه فرنگی، بعداز شستن مشغول ریز ریز کردنش بودم و با وسواس شامم را تهیه کرده و روی میز ناهاری قرار دادم و از یخچال آب سرد و ماست برداشتم.
نان لواش تکه تکه کردم و با هرلقمه ای که، برای خود می گرفتم اشکم در می آمد، بابغض قورتش می دادم.
زیرلب ناله کردم:
خدایا من، عسل از کجا به کجا رسیدم، قبلن حسرت یه همچین خونه ای داشتم( نگاهم را دورتا دور خانه چرخاندم) ولی حالا اون خونه پرمهرنقلی بابام رو می خوام، این جا همه چی هست ولی انگار هیچی نیست.
آهی کشیده و تابه ِ نصفه ونیمه تخم مرغ را خالی کردم در سطل زباله ودرون سینک قرار دادم و آب داغ رویش ریختم.
از کابینت تخمه آفتابگردان را یافتم و بابشقاب جلوی تلویزیون نشستم، کنترل را برداشته و شبکه ها را زیر ورو کردم که، به یک فیلم رمانتیک زبان اصلی رسیدم، کنجکاو به کاناپه شیری تکیه زدم و تخمه هم می شکستم، صدای بلند تلویزیون حس خوبی بهم می داد و با هیجان زیادی نگاهش می کردم...
تق، تق؟
صورتم را بیشتر فشار دادم که، باز همان صدای تق تق آمد، غلتی زدم که یک دفعه درب محکم کوبیده شد، از ترس پریدم و بهت زده اطرافم را از نظر گذارندم و کنترل را برداشته و تلویزیون خش وسیاه وسفید تصویرش بود را خاموش کردم و متعجب از جایم بلند شده و زمزمه کردم:
یعنی من تمام شب روی کاناپه بودم؟
باز در زده شد که، عصبی و سمت در ورودی رفتم: کیه؟
صدای مردی رسید: مدیر ساختمون هستم.
بی حوصله از کمدکنار در ورودی چادر ِ قدی سفیدم را در آورده و روی سرم انداختم و درب را باز کرده و باچشمانی پف کرده پرسیدم: بفرماید.
مرد که مرد ِ نیمه مسنی می آمد، نیشخندی زد و سرش را پایین انداخت:
غرض از مزاحمت واسه شارژ ساختمون مزاحم شدم.
گوشه لبم بالارفت، ماکه دوهفته هم نشده بود آمده بودیم.
- بله چقده؟
سرفه ای کرد، فکرکنم از صدای خشدارم فهمید که، مرا زابراه کرده، که؛ با لحن ِ شرمگینی لب زد: صد وده
شوکه شده ماتم برد، با اخم دهان باز کردم: چخبره؟
نگاهش را به سمت چشمانم سوق داد: جناب دکتر مشکلی نداشتند وتمام واحدها همین قیمت رو می دن.
دهانم بسته شد و با اخم بیشتری افزودم:
هنوز سر برج نشده؟
بی مهابا گفت: اصلا خودشون هستند باهاشون حرف بزنم؟
حرصم در آمد و باغلیظ درب رابسته و تند وسریع از کیفم یک تراول صدی همراه ده هزارب برداشته و باز گشتم و گوشه چادرم را سفت چسبیده و با اخم دستم را پیش بردم:
اینم شارژ ماهیانه، از این به بعد هم لطفا سربرج تشریف بیارید نگهبانی اونجا تقدیم می کنم، روز خوش.
درب را آرام کوبیدم و چادر را گوشه ای انداختم و نفس عمیقی کشیدم و از میان سالن به سمت توالت راه افتادم...
با حوله دست وصورتم را شستم و با دیدن ساعت برق از سرم پرید و با عجله آماده شدم و باگرفتن مقدار پول از کشو، مقعنه ام را صاف کرده و از اتاق خارج شدم و پشت درب کلید را برداشته و از خانه خارج شدم.
سمت آسانسور ایستادم وبا پام روی سرامیک ها ضربه می زدم و دائم ساعتم را چک می کردم، لعنتی دیرم شده بود.
همین که آسانسور رسید، باعجله بدون توجه و نگاه داخل، دکمه همکف را زده و کوله ام را روی شانه ام جابه جا کرده و پایم را برحسب استرس می کوبیدم که صدای آشنا و بمی گفت: چندتا نفس عمیق بکش خوب می شی.
کنجکاو ومتعجب سرم را بالا آورده به او که خونسرد تکیه زده و دستاتش داخل جیب شلوارش بود خیره شدم: شما!؟
لبخندعاری از هرحسی زد و نگاه نافذش را بهم دوخت:
کجاش تعجب داره؟
آب دهانم را فرو دادم:
آخه شما... خب سپیده خانم...
توی حرفم بی مقدمه پرید:
دیدن یکی از دوستام اومدم.
بی تفاوت سری کج کردم:
مگه من پرسیدم شما برای چی اومدی که پرسیدی؟
اخم هایش عجیب درهم تنید و موشکافانه نگاهم کرد:
خودت چی؟
بی خیال شانه ای بالا انداختم:
خونم اینجاست.
یک تایی ابرویش بالا انداخت:
دست مزدت مگه چقدره که همچنین جای خونه داری؟
نیشخندی زدم و تا آسانسور ایستاد، سریع پیاده شدم و با شیطنت دستی تو هوا برایش تکان دادم:
عزیزم مگه تو مُفکشی؟
تا آمد جوابم را بدهد درب بسته شد و من با دلی خنک شده از آخرین دیدارمان از نگهبانی گذر کرده و به قدم هایم سرعت افزودم و دوان دوان به سرخیابان رسیدم.
هرتاکسیزرد رنگی رد می شد داخلش پر آدم بود و از شانس بد هم با اتومبیل های شخصی هم سوار بشو نبودم اما، مدام برایم بوق می زدند.
بی اعتنا چند قدم عقب تر راه افتادم و باحرص گردنم را بالا می بردم تا تاکسی های عمومی را پیدا کنم که باز صدای بوقی به گوشم رسید، باز بی اعتنا بودم که صدای بم باز توجهم را جلب کرد:
اگه نمی خوای دیرت بشه بهتره سوار بشی.
عقب گرد کرده و با دیدن ِ مهرداد با آن عینک دودی اش نفس کلافه ای کشیدم و باچشمانی ریز به سمتش قدم برداشتم:
جدی می گی؟
لبش جمع شد و خیره به جلو لب زد:
هر طور میلته، من فکر می کردم عجله داری ولے۔۔۔
فوری دستم را بالا بردم و ملتمسانه سری کج کردم:
مزاحم نیستم.
بی تفاوت سری تکاند که، سریع سوار بر اتومبیلش شدم و بی تعارف جلو نشستم که، گازش را گرفت و بدون نگاه پرسید:
آدرس؟
لبم را گزیدم و دستانم را درهم قفل کردم:
خیابون...
سری تکان داد و پنجره سمت خودش را کمی بالا داد و آرنجش را به آن تکیه زد، سرم را سمت پنجره شیشه ای برده و به انواع واقسام اتومبیل ها خیره شدم.
_ پس من مفکشم؟
باسوالش لبم را باحرص گاز گرفته وباشرم نگاهش کردم:
منظوری نداشتم.
لبخندمحوی زد:
جالبی.
یک دفعه سرش را برگرداند و نگاهم را شکار کرد:
خب، بگو؟
دستم را کنار پایم چفت کردم و بانفس عمیقی دروغی سروهم کردم:
با داداشم زندگی می کنم و برای همین...
_ پدر ومادرت کجان؟
آب دهانم به زور فرو دادم:
خارج شهرهستندو ما بخاطر کار و درس مجبور شدیم بیایم.
سری تکان داد وباز اخم هایش درهم شد:
از این نظر پرسیدم که اکثرافراد اون مجتمع برای مجردهاست و متاهل خیلی کم هست...
لبش را گزید و بانیشخندی گفت:
آخه آخرهفته ها اونجا پارتی گرفته می شه.
جاخوردم و باحساب سرانگشتی یادم آمد ما پنج شنبه منزل مادر وپدرم میهمان بودیم که، یک دفعه نگاهم کرد:
اگه آخرهفته ها نمی ری خونه بابات اینا، درارو محکم قفل کن و از خونت هم بیرون نیاد.
ترس برم داشت و من من کنان پرسیدم:
مگه قراره دزدی کنند؟
پوزخندی زد و یک طوری زل زد که یعنی " خودتی"
چندبار پلک زدم:
خب اگه واسه دزدی نیست پس چیه؟
آها مگه نگهبان نداره؟
نیشخندش همانند زهر بود:
نگهبان رو که می شه با پول آروم کرد ولی، خب چندتا مرد ِ مست وپاپتیل داخل راهروها هست، غیراینه؟
نگاه دقیقی بهم کرد و متوجه لرزش دستایم شد، که؛ آرام تر ادامه داد:
بنظرم اون موقع اصلن خونه نباش، این طوری توام از ترس زهرترک نمی شی.
سکوت کرده بودم و اونیز چیزی نگفت و وقتی رسیدیم، موقع پیاده شدن صدایم زد:
خانم ِ سلمونی؟
چشمانم متعجب گرد شد: بامنی؟
گوشه چشمانش چین خورد و کارتی سمتم گرفت:
چون دخترخوبی بودی، هرکاری داشتی بهم بگو.
نگاه نافذ وجدی انداخت: درست نیست اونجا باشین، برو با داداشت هم حرف بزن واز اونجا در بیاین.
مات سری تکان داده و کارتش راگرفتم که، با تیک آف ازم دور شد و من ماندم و کارتی که او داده بود.
" دکتر ومشاوره برای تمام سنین درتمام مراحل زندگی:
کنکور
ازدواج
فرزند..."
لبم را گزیدم و بافکری درهم وارد ِ آموزشگاه شدم.
تمام نکته های استاد ِ عربی را دانه دانه روی جزوه هایم می نوشتم و حواسم سخت مشغول بود، بلاخره تایم مورد نظر تمام شد و توانستم یک نفس عمیق بکشم و اکثر دختران به دنبال استاد عربی که پسرشیک وپیکی بود رفتند، خم شده بودم و خودکار و کتاب هایم را جمع می کردم.
_ شما چرا نرفتین؟
باصدای مردانه ای جفت ابروهایم بالا پرید و باتعجب سرم را بالا گرفتم:
اع، سلام استاد خیرابی.
نگاه مغروری بهم کرد و بالبخند روبه رویم روی میزش نشست و کافه اش راهم جرعه جرعه می نوشید: نگفتی؟
نفس عمیقی کشیدم و به وسایل هایم اشاره زدم:
فکرکنم اونا از قبل آماده بودن.
سری تکان داد و با چشمان ریزشده لب زد:
ساعت بعد بامن درس داری؟
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم:
بله و برای همون همین جا منتظر می شم.
نوچی کرد: باید اون اتاق بغلی برید.
سرم را بی حرف تکان دادم که، دوباره موشکافانه پرسید:
چه رشته ای می خوای قبول بشی؟
با سوالش کمی مکث کرده و به پنجره بیرون خیره شدم.
" من عاشق رشته مهندسی کشاورزی هستم ولی نمی تونم برم، باید پوز اروند به خاک بمالم، پس همون روانشناسی بهتره."
مصمم لبانم لغزید:
روانشناسی.
یک تایی ابروانش بالا رفت: خوبه.
بی حرف از اتاق خارج شد و کنار شوفاژ اتاق نشستم و از لای کیفم یک کیک و شیرکاکائو در آورده و مشغول شدم.
صبحانه ام حاضری بود، باز حسرت چنگ زدبه قلبم و بابغض می جویدم.
چه روزهای که نداشتم...
بالبخندعریضی وارد سوپرمارکت پدرم شدم: سلام.
پدرم که با تلویزیون قدیمی اش در مغازه سرگرم بود، سرش را ناباور بالا آورد: عسل بابا؟
لبخندنمکینی به رویش پاشیدم:
آره بابای خودمم.
به گرمی در آغوشش پذیرفت و با دلتنگی عطرپدرانه اش را بلعیدم وباهر نفس اوج بی قراری هایم افزوده می شد و چشمان تمنای باریدن و غوغایی داشت و دل آرزوی همان خانه ساده پدری، افسوس قدر داشته هایم را ندانستم.
دستانم دور کمرش حلقه بود وکمی بعداز آغوش مهربانش فاصله گرفتم:
خوبین بابا جون؟
پلکی روی هم نهاد:
شکر باباجون، خودت خوبی، سرحالی؟
لبخندتصنعی هدیه اش کردم:
منم خوبم.
دستش را بع معنی نشستن کنارش روی صندلی دیگر نشانم داد، درحینی که می نشستم سوالم را پرسیدم:
مامان چطوره؟
زیرلب آرام لب زد:
خوبه رفته خونه لعیا واسه آخرای ماهش.
لبخندپهنی زدم:
پس لعیا هم کم کم بچه اش می آد، اوم بابا شام چی دوست داری برات بپزم؟
خیره نگاهم کرد:
اگه شوهرت می آد هرچی دوست داری براش درست کن.
چانه ام لرزید اما، به ظاهر پلک زدم:
اون که شیفت بیمارستانه، حالا که تنهایم؛ می خوام واسه خودم و خودت یک فسنجون مشت بزارم.
لبخندمهربانی نثارم کرد:
اتفاقن وسایل هاش رو چند وقت پیش خریدم.
رب انار و گردوی تازه.
با لبخند دستی زدم و از جایم بلندشدم: پس من می رم.
پدرم هم از جایش بلند شد:
پس بزار باهات بیام.
دستانم را سد راهش کردم و با خنده سری تکان دادم:
غریبه نیستم ناسلامتی، درضمن شما طبق هرشبی که مغازه ات رو می بندی بیا خونه... منم با یه شام توپ منتظرتم.
_ باشه باباجان.
کلید را سمتم گرفت: پس این کلیدا دستت باشه.
سری تکان داده و از مغازه نقلی اش بیرون آمده و پشت درب کرمی رنگ مکث کردم و کلید را انداختم...
پیشانی ام را با دستمال پاک کرده و با لبخند به فسنجون قل قل کرده خیره می شوم، گردواش جا افتاده و رنگش بسیار دیدنی بود، پلو هم دم گذاشته بودم و بنابراین، در آشپزخانه کاری نداشتم و به سمت ِ بالکن راه افتادم.
باحیرت به گلخانه کوچک تراس خیره شدم: یعنی بابا همشون رو کاشته؟
متعجب دستی به هرکدامشان زدم و روی صندلی که آن جا بود نشستم و به نمای ساختمان های بزرگ و نیمه بزرگ خیره شدم و از فضای غروب لذت می بردم.
این فضا نیاز به سلفی هم داشت، با ذوق تلفنم را برداشتم و طوری ایستادم که، غروب، گلدان ها و خودم دیده شویم، باچندجهت عکسم را گرفتم و با لبخند همه را ذخیره کردم.
عادت نداشتم عکس شخصی را داخل دنیای مجازی بگذارم و به جایش آنها را چاپ می کردم و داخل آلبوم قرار می دادم.
نگاهی به تاریکی هوا انداختم، چه زود شب شد، آهی کشیده و لب زدم:
اگه خونه خودم بودم الان حالا حالاها شب نمی شد و شبشم روز نمی شد.( حکایت دلتنگی و بی قراری)
کتری را برداشته وزیر شیرآلات ِ فنری قرار داده تا پراز آب شود.
فضای آشپزخانه کابینت های ام دی اف ساده بدون اُپن که به جایش میزناهاری بود وفضا را شیک کرده بود.
زیراجاق گاز را روشن کرده وکتری را قرار دادم تا پدرم آمد یک چای دبش برایش بریزم.
نفس عمیقی کشیده و نگاهم روی تلفنم ماند و زیرلب حسرت وار لب زدم:
یک هفته ای می شه رفته اما زنگ نزده نامرد، درسته من زن واقعیش نیستم ولی، حداقل یه زنگ می تونست بزنه و من رو از دلتنگی نجات بده؟
لبم را گزیدم و بی حوصله از یخچال وسایل خیار وماست را درآورده وبامقداری گردو دسری هم تهیه کنم...
داخل قوری چای مقداری هل ریخته و به تعداد خودمان دو استکان پایه بلند برداشته، قندان را بههمراه پولک های دستی مامان هم روی سینی قرار داده و منتظرشدم که، صدای زنگ واحد بلند شد.
به خیال اینکه، پدرم است بدون روسری باهمان تاپ و شلوار گل گلی جلوی درب رفتم و با لبخند گفتم:
ددی خیلی دیر کردی بابا چه خبره مگہ۔۔۔
بادیدن زن ِ روبه رویم ماتم برد!
با لبخند نگاهم کرد: شما باید عسل جان باشی درسته؟
لبخندِ کذایی زدم:
سلام خوبین، شما؟
خنده ریزی کرد:
من خدیجه ام همسایه بالایتون، مامانت قبل رفتن بهم گوشزد کرد هوای باباتون رو داشته باشم، اینم ناقابله.
بادیدن کاسه آش آن هم با کشک فراوان وپیاز داغ چشمانم باولع ثابت ماند و باسرفه ای تشکری کردم:
خیلی متشکر زحمت کشیدین.
با لبخندمحوی دور شد وازپله ها بالارفت:
عزیزم کاری نکردم.
پدرمم نیز از پله هابه سمت بالا می آمد که مرا دید: باباجان اینجا چرا وایستادی؟
با اخم ملایمی به لباسم اشاره زد:
زشته یه وقت نامحرم می بینه برو تو.
بی حرف سری تکان داده و داخل شدم.
کاسه آش روی میز قرار داده و برای پدرم دوچای ریختم و روی میز قرار دادم، یک بشقاب تمیز و با یک پیاله متوسط برداشته تانصفه پلو و فسنجان رویشان ریختم وبا لبخند رو به بابا گفتم:
ببرم؟
نگاهی بالبخندعمیقی کرد:
هرطور خودت راحتی عزیزجان.
سری تکان داده وچادر قدی مادرم را پوشیدم و در واحد را نیمه باز گذاشته وباگرفتن سینی شام از پله ها بالا رفته و جلوی درب مکث کردم و بانفس عمیق زنگ واحد را فشرودم.
در باز شد همان خانم خوش رو مقابلم ظاهر شد و بادیدنم لبخندعریضی زد: عسل جان.
سینی را جلو بردم:
سلام مجدد بفرماید امیدوارم خوشتون بیاد.
دستش را آرام روی گونه اش زد: عزیزم این چکاریه؟
دستت دردنکنه، اتفاقن پسرم خیلی فسنجون دوست داره.
لبخندمحوی زدم:
نوش جان.
خداحافظی کردیم و من دوان دوان وارد خانه شدم، ضربان قلبم بخاطر دویدنم تند می زدو همین که، وارد آشپزخانه شدم با دوبشقاب و لیوان، قاشق وچنگال ودوغ روی میز روبه رو شدم:
بابا شما کی وقت کردی میز بچینی؟
هورتی بی صدا چایش را نوشید و با گرفتن حبه قند لبانش از هم باز شد:
همه کارو تو کردی باباجان، این که چیزی نیست.
سرم را محجوب تکان داده و از داخل قابلمه ها برای خودمان کشیدم و با ولع هردو شروع کردیم، بهترین شب بی دغدغه وهراسم بود که شام می خوردم.
تصمیم گرفتم همه آخرهفته ها خانه ی پدرم بیایم و ازجمع صمیمانه شان دور نشوم، گرچه با نبودن اروند خیلی سخت می شد اما، چاره ای نبود.
یک ماه بعد...
بی حوصله کیفم را برداشته و بدون انگیزه از پیاده رو گذر کرده و با گرفتن ِ جزوه های تاپیی از کتاب فروشی نزدیک آموزشگاه به سمت خانه ام راه افتادم و باچهره ای بی روح سوار برمترو در فکر فرو رفته بودم.
یک و یک هفته ودو روز شده بود اروند رفته بود وحتی تماسی هم ازم نگرفته بودتا از احوال مثلن زنش باخبر شود، درپی نگرانی حتی تا دم منزل ِ پدر ومادرش رفتم اما، دلم راضی نبود و نمی دانستم او به خانواده اش چه گفته و نمی خواستم بعد از برگشتن اوقاتش بامن تلخ شود، اگر تلاش خودم نبود و مدام کار پشت کار قبول نمی کردم قطعنا از پس مخارج زندگی آن هم یک تنه برنمی آمدم.
_ ایستگاه دولت شاه...
باصدای خانمی از فکر در آمده و ازجایم برخاستم و از واگن خارج شدم، همین که وارد هوای آزاد شدم؛ آهی کشیدم و کوله ام را محکم نگه داشته و زیرلب زمزمه کردم:
از بس تنها و غریب شدم که باورم نمی شه.
از ترس بابا ومامان هم نتونستم بهشون بگم چه اتفاقی افتاده، من چقد تنهام.
کنار خیابان به سمت ایستگاه اتوبوس ها قدم برداشتم که تلفنم زنگ خورد.
بادیدن عکس دختر بیست روزه لعیا لبخندمحوی زدم ووصلش کردم:
الو، آبجی؟
_ سلام عسل جان خوبی، کجایی؟
- سلام عزیزم، شکرخودت چطوری؛ اوم بیرونم، تازه از آموزشگاه اومدم.
صدای گریه دخترش مه گل به گوشم رسید وپشت تلفن قربان صدقه اش رفتم:
جونمخاله چشه گریه می کنه؟
صدای خسته لعیا پیچید:
آره بابا از شب تاصبح بیداره و روزهام فقط شیر می خوره، خواب نداره!
آها عسل تا یادم نرفته آخراین هفته مراسمی واسه سلامتی مه گل گذاشتیم با شوهرت بیاد، درضمن نمی تونه و شیفته و کار داره ایناهم نداریم.
وا رفته مانده بودم چه بگویم که تند و سرسری خداحافظی کرد و قطع شد، نفس کلافه ای کشیده و اشکم را پشت پلکانم محو کرده و زیرلب بغض کردم:
دیگه نمی شه دروغ گفت، به همه می گم رفته و ازش خبرندارم، بالاتر از سیاهی رنگی نیست و فوقش طلاق می گیرم.
وقتی نمی خواد یعنی نمی خواد.
همین دستم را داخل برده تا تلفنم را فرو دهم، یک دفعه یادم آمد بروم پیش روانشناس.
بافکری درهم دنبال کارتش می گشتم و مدام لبم را می جویدم و به خود لعنت می کردم که شلخته ام.
همین که زیب کوچک کیفم را باز کردم بادیدن کارت و اسم مهرداد قاسمی نفس راحتی کشیده و شماره دفترش را گرفتم.
بعداز دو بوق صدای عشوه مانند دختری گوشم را پر کرد:
الو، مطب جناب دکترمهرداد قاسمی...
سرفه ای کردم:
سلام وقت می خواستم.
صدایش نازک تر کرد:
عزیزم وقتمون پُره و واسه دو هفته می تونم یه وقت بدم.
حرصم در آمد و با پرو روی لب زدم:
خانمی من از آشناهای مهرداد جان هستم و کارم اوژانسیه.
مکثی کرد:
اوه پس اوژانسیه!
اوم فکرکنم آخروقت بتونن ویزیتون کنن.
یک دفعه قطع کرد که ماتم برد!
تلفنم را رو به رویم نگه داشتم:
ختره احمق.
حالا که این طوره همین الان می رم ببینم کی می خواد جلوم رو بگیره.
همین که واحد رسید، راهم را کج کردم و دوباره وارد مترو شده و به سمت شوش راه افتادم...
بادیدن تابلو دکتر مهرداد قاسمی نفس عمیقی کشیدم و با استرسی مشهود از پله ها بالا رفته و به طبقه شش رسیدم و نفس نفس ایستادم تا نفسی تازه کنم و بعد وارد بشوم.
آینه ام را درآورده وبه چهره آرایش کمم خیره شدم و ناراحت از این که امروز خیلی ساده بودم و آمده بودم برای مشاوره پیش همان پسر مرموز.
تقی به در زده و وارد شدم، دو، سه تایی دکتر شیک و سانتی مانتال نشسته بودند و سرشان داخل تلفن بود.
جلوی منشی دماغ عملی با آن لب های پروتز شده اش رسیدم و با اخم های درهم گفتم:
سلام وقت می خواستم.
سرش را متعجب بالا آورد و با پوزخند گفت:
عزیزم باید قبلن وقت می گرفتی، الانم نمی شه چون سرشون شلوغه.
بهم ناجور برخورد و با غیظ صدایم بالا رفت:
بفهم داری چی می گی، من حالم خیلی حاده و نیاز به دکتر دارم... یک هو دیدی قاطی کردم و بزنم با دیوار یکی شی.
بهت زده نگاهم کرد و از جایش با حرص بلندشد که نگاهم به کوتاهی بیش از مانتویش و چاک لباسش افتاد و لبانم کج شد.
روبه رویم دست به سینه ایستاد:
هیچ معلوم است چی می گی؟
خانم زبون حالیته می گم وقت ندارند واین همہ۔۔۔
درب یکی از اتاق ها باز شد و چهره فوق جذاب مهرداد با آن روپوش سفید در آستانه ظاهرشد و با اخم نزدیکمان شد:
این جا چخبره؟
منشی با حرص سریع جواب داد:
این خانم اومدند و ایجاد مزاحمت کردند و...
- همه جاروهم بهم ریختند و کفرهمه رو درآوردند و منم از دستش کلافه ام، درسته؟
حق به جانب به منشی خیره شدم که مهرداد نگاه بدی نثارم کرد:
نمی تونستی منتظرم بمونی و الم شگنه به پا نکنی.
منشی: اع دکتر آشنا هستند؟
با لبخندپیروزی به منشی خیره شدم که، صدای مردانه و بم مهرداد آرام طنین انداخت:
بله، شما بفرماید سرکارتون... ( رویش را سمتم کرد) توام بیا اتاقم.
کیفم را با لبخند دندان نمایی جابه جا کرده و وارد دفتر کارش شدیم که دختر زیبای از جایش بلند شد و نزدیک مهرداد آمد و گونه اش را بو* سید:
ممنون مهرداد جون خیلی عالی بود، سعی می کنم شبا دیگه قرص نخورم و با بیژن هم پرخاش نکنم.
مهرداد لبخندجذابی زد:
دخترخوبی باش و زندگیتم بهم نریز، بخاطر این و اون ؛ و سفت بچسب به زندگیت آفرین.
دختر که با لبخندزیبای از دفتر خارج شد و من هنوز مست عطر زنانه اش بودم باصدای مهرداد حواسم جمع شد:
خب چی شده که محل کارم اومدی؟
آب دهانم را فرو دادم و کیفم را پایین آورده و در دستانم سفت چسبیدم:
مشاوره می خواستم.
چند دقیقه نگاهم کرد و پلکی زد:
بمون کار اون دوتا بیمار رو راه بندازم باشه، بعدش در خدمتم.
سری تکان دادم که اشاره ای به اتاق در بسته کرد:
برو اون جا تلفنتم خاموش کن و چند دقیقه ای استراحت کن، خستگی و کلافگی از صورتت می باره.
مردد نگاهی به او و اتاق انداختم که سرش را پایین انداخت و روی کاغذ چیزی نوشت:
می تونی در و ازپشت هم قفل کنی.
لبم را گزیدم و با دو دلی وارد اتاق شده و در را آرام بستم و قفلش را زدم.
نفس راحتی کشیده و عقب گرد کردم، بادیدن تخت یک نفره سفید و سنگ روشویی و یک یخچال تعبیرشده لبخند محوی زدم و کیفم را کنار صندلی چرخ دار قرار داده و خود را روی تخت آرام پرت کرده و دستانم کنارم باز شد و چشمانم با خستگی بسته شد، تخت سفت و سردی بود وباعث شد دمر بشوم و زیرلب زمزمه کنم:
شبا از بس ترس نخوابیدم چشمام گود افتاده و مهرداد به راحتی فهمید و درکم کرد.
آهی کشیده و پلکانم بسته شد.
#پارت_بیست_هشت
یکدفعه از جا پریدم، با هراس به اطرافم خیره شدم که باز در کوبیده شد و باگنگی به سمت در رفته و قفلش را باز کردم.
در را یک دفعه باز کردم، بادیدن چهره پراخم مهرداد لب گزیدمو شرمنده سرم را پایین انداختم، که نگاهم به دست ِ مشت شده اش افتاد وصدای بمش ولحن نگرانش کمی متعجبم کرد:
فکر کردم مُردی!
سرش را پایین آورد و نافذ نگاهم کرد:
مگه خواب چی بود که یک ساعته در می زدم بیدار نشدی؟
پوف دخترجون می خواستم در بشکنم که اومدی.
شرمگین با انگشت هایم بازی می کردم و لبانم کمی باز شد:
خیلی خسته بودم و چندشبه درست نخوابیدم.
نمی دانم چقدسکوت کرده بود که، آرام بازویم را گرفت و مرا روی صندلی راحتی دفترش بُرد و به زور نشاند، بادیدن تاریکی هوا جفت ابروهایم پریدند و متعجب به مهرداد که، کنار آب سردکن بود خیره شدم:
شب شده، مگه چقد خوابیدم؟
رو به رویم نشست و با آب ِ در دستش برایم قرصی از پوشش کند و زمزمه کرد:
آرامش بخش، نگران نباش دوزش پایینه.
تردیدکنان به قرص زل زده بودم که، بی حرف خودش همان را بالا انداخت و با مقدار کمی آب قورتش داد، دوباره قرصی در آورد و همان لیوان دهنی اش را سمتم گرفت.
اخم هایم درهم شد و باچندش لیوان برداشته و سمت آب سردکن رفتم و همه را خالی کرده و تمیزآب کشیده و از نو پر کردم و همان جا قرص و آب را باهم بلعیدم.
صدای قورت دادن آب بلند بود و شرمی کمی رنگم به قرمزی زد، از جایش بلندشد و پشت میزش خم شد و از کشو دسته کلید وکیف پولش را برداشت و باگرفتن کت اسپروت ِ تک پوش مشکی وکیف چرم براق سیاه نزدیکم شد:
من بخاطر تو نرفتم خونه، حالاهم شبه... بهتره رستوران بریم و همون جاهم حرفات رو بزن.
سری تکان داده و تازه فهمیده بودم چقد گرسنه و بی حال هستم و سمت روشویی رفته و آب سردی روی صورتم پاشیدم و با دستمال کاغذی خش کردم.
رو به مهرداد سری کج کردم:
من آماده ام بریم؟
نگاهش زوم بود وبادوگام نزدیکم شد و دستش جلو آمد که طبق غریزه سرم را عقب کشیدم وگنگ ومتعجب خیره شدم، با اخم دستش نزدیکم شد و چیزی از گونه ام برداشت، با گزیدن لب چشمانم روی کاغذ دستمال ثابت ماند.
_ بریم.
خودش سمت خروجی راه افتاد و در آستانه در منتظرم ماند، نفس عمیقی کشیده و از فضای سرد و بی روح خارج شدیم.
وارد آسانسور شدیم، گوشه اش ایستادم و دسته کیفم را دائم می فشرودم، با لحن اطمینان بخشی پرسید:
یه دکتر کارش درمان روح وروانه نه صدمه زدن، بهتره بهم اعتماد کنی، از چیزی ناراحتی؟
چشمانم لرزید و آب دهانم بابغض فرو دادم و سری تکان دادم، بی خیال دستانش داخل جیب هایش سُراند و سری تکان داد:
چی؟
لبم را کج کردم و درحالی که سرم پایین بود تا آمدم دهات باز کنم آسانسور ایستاد و در را باز کرد و دستش را کنار گرفت:
بفرماید.
لبخندمحوی زده و از کنارش رد شدم که، باز ادکلن نابش مشامم را نوازش داد و حس ِ قوی و خوبی تجربه کردم.
باصدایش به سمت ِ پارکینگ رفته و سمت شاگرد رانند ایستادم که قفل سمتم را زد و آرام در را باز کرده و نرم نشستم.
استرس گرفته بودم ولی، مهرداد خونسرد استارت زد و از ساختمان خارج شدیم، گوشه لبم را جویدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه زدم:
اسمش ارونده... اروند ِ کیان.
سکوت کرده بود وهمینم برای اطمینان و درکش برایم کافی بود، آب دهانم خشک شده بود و کف دستانم عرق ِ از جانب دلهره و اضطراب پیچیده بود که سرمای دل نشینی فضای اتومبیل لوکسش را پر کرد و از این بابت در دل احسنت گفتم که حالم را فهمید و کولر اتومبیلش را روشن کرد.
پلکانم بسته بود و با یادآوری چهره اروند لبخند ماتی زدم:
زیبا وجذاب اما برام این چیزا مهم نبود... من برای این که توی دانشگاه تهران قبول بشم و یه خواستگار سمج وکَنه هم داشتم و مجبور شدم... یعنی خب اروند من رو توی منگه گذاشت و باهم ازدواج کردیم...
سکوت بیش از حد مهرداد برایم عجیب بود ولی ادامه دادم:
طبق توافق کلامی هیچی بین ما نبود ونیست، نمی دونم چرا باهام ازدواج کرد ولی از اول بهم گفت هیچی علاقه ای بهم نداره و صرفا واسه مشکلات شخصی مجبوره با یکی حالا هرکسی عقد کنه، قرار شد بعد یه مدت باهم بریم آلمان... آخه اروند پزشک متخصص وجراحه و ازقضا هم آلمان از بچگی تا فوق تخصصش رو همون جا گرفته... بعد از یه هفته عقد کردیم تنها با گفتن من باید برم آلمان من رو تنها گذاشت...
تکیه ام را از صندلی گرفته و میخ نیم رخ مهرداد شدم و با بغض لبانم لرزیدند:
یک ماه... یک ماه ِ رفته و من تنها توی اون خونه ی درندشت سرد دارم زندگی می کنم، حتی بابا ومامانم خبر ندارند... به همشون دروغ گفتم و دائم بهونه می آوردم که شیفته، کار داره و فلان، اما خسته شدم... از تنهایی، از بی کسی، بی خوابی، تنها غذا خوردن... هه ( تمسخر) یه زمانی خونه بابام همه محبت و آزادی داشتم ولی حسرت زندگی پولدار رو می خوردم اما همون خونه وزندگی پولدار رو دارم اما شاد نیستم، دائم کلافه ام و فقط نفسی می آد و می ره...
نفس عمیقی از پره های بینی کشیدم و افزودم:
امروز آبجیم باهام تماس گرفت برای دخترچند روزش خواست با اروند برم خونشون و تاکید کرد بهونه هم نیاریم و یک شب هزار شب نمی شه.
سکوت پیشه کرده و دستانم را درهم قلاب کردم که آرام پرسید:
خرجتم از آرایشگری در می آری؟
اوهمی زمزمه کردم، دستی داخل موهایش کشید:
تاحالا از این موردا نداشتم، عجیبه اون پسره و چطور تونسته توی یه خونه زیرسقف باهات زندگی کنه ولی کشش نداشته باشه؟
یکم گنگ و عجیبه...
سرش را سمتم گرفت و نیمه نگاهی حواله ام کرد:
تا بوده اینه که هیچ پسری نتونسته جلوی خودش رو بگیره، بین اکثر مراجعه ها ت*جاوز و عمل وحشیانه شنیدم که بی رغبت ومیل بوده ولی نشنیدم پسری...
عصبی از این لحنش آرام سمتش چرخیدم:
درسته من زیاد خوشگل و لوند هزار کوفت دیگه نیستم و مثل اون دخترایی که پیشش می آد اهل مخ زدن اینا... ولی می دونم اون حق نداره من رو یک ماه ول کنه و هیچ خبری ازم نگیره، نه زنگ نه شماره...
چشمانم ناخوادآگاه تر شد و بارانی شدنم او را منقبض و کلافه کرد:
ببین ...
نگاهی بهم انداخت: اسمت چیه؟
زهرخندی زدم:
عسل... عسل پناهی.
دست راستش را بالا برد و جعبه دستمال را به سمتم گرفت:
ببین عسل حرفم اینه، اون بنظرم مشکوکه، مگه نمی گی کلی دختره پیششه و به قول خودت مخ می زنن و لوندن ولی اون بی توجه؟
دستمال را سمت بینی ام گرفتم:
خوب که چی؟
نگاه اجمالی نثارم کرد و لبانش کج کرد:
این بابا یچیزش هست و داره از همه پنهون می کنه.
یکه خوردم.
ناباور سرم سمتش کج شد:
چی مثلن؟
دستش روی چانه ای فُرم گرفته اش گذاشت:
نمی دونم ولی بیاد و ببینمش می فهمم.
تاخواستم بپرسم اگه بیاد آره، ترمز کرد و رو بهم آرام تر از همیشه لبخند زد:
پیاده شو.
مات لبخندجذابش بود و باهمان گنگی از اتومبیلش پیاده شدم و کنارش به سمت رستوران مجلل قدم برداشتم.
نگاهم به مقنعه و مانتوی کرمم بود و چهره بی آرایش و بی روحم، لبم را گزیدم و کیفم را سفت چسبیدم و تا جای دنج پیدا کردیم، روبه مهرداد سری کج کردم:
من چند دقیقه دیگه می آم.
سری تکان داد و همان جا نشست پا روی پا انداخت که، سریع به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم.
هیچکس داخل زنانه نبود و با خیال راحت شال ِ چروک یشمم را از کیفم در آورده و کرم پودر و رژ لب صورتی هم در آورده و موهایم را بالا بسته و طرح پف مانند و شروع کردم....
با رضایت عطر کوچکم را زدم و با اعتماد به نفس همه را داخل کیفم انداخته و دستانم را تمیز شستم از سرویس خارج شدم.
بین راه متوجه شدم این همان رستورانی بودکه با اروند آماده بودم، عجیب موقع آمدن متوجه نشده بودم، کنجکاو به سمت مهرداد ِ اپل به دست نزدیک شدمو همچنان سرش پایین و نگاهش زوم تلفنش بودم، سرفه ای کردم:
این جا زیاد می آی؟
سرش را بالا آورد و بادیدنم یک تایی ابروانش را بالا فرستاد:
نه!
تو اومدنی ساده تر بودی ولی الان...؟
چشمانش را ریز کرد:
رفتی جلا بدی یا دستات رو بشوری؟
لبم را گزیدم و منو را برداشتم:
هر دوش.
تکیه به صندلی نگاهم کرد:
حالا خوبه صاف و رو راست می گی و قایم نمی کنی.
بی توجه به نگاه سنگینش نگاهم را به انواع غذاها و پیش غذاها سوق دادم و گوشه لبم را اسیر کرده فکر می کردم که بادستش منو را گرفت و باسری کج عمیق گفت:
من جات انتخاب کردم.
متعجب شدم:
چرا؟
لبخندمرموزی زد:
تجربه ثابت کرده تو توی انتخاب غذا دقت نمی کنی.
ماتم برد، از چه حرف می زد و اصلن از کجا می دانست.
نگاه گیج و گنگم را دید لبخند ِ کوچکی تحویلم داد:
زیاد فکرنکن خسته می شی.
مهرداد خیلی راحت برخورد می کرد، گویی که مرا می شناخت و من درتعجب سفارش بودم که برخلاف خودش برایم کباب ِ کوبیده سفارش داده بود و خود برای خود ماهی قزل آلا، باشرم مشغول بودم و گاهی زیرچشمی نگاهش می کردم، خیلی شیک غذایش را می جوید، سنگین درحین حال جذاب.
بعداز اتمام شام که، خیلی چسبیده بودسفارش قهوه داد و عمیق نگاهم کرد:
خب بریم سر وقت مشاوره...
انگشت کشیده اش را بالا آورد:
یک، نباید از خانوادت پنهون می کردی
دو، یک هفته از رفتن اروند باید به همه می گفتی و حتی منزل پدر ومادرش می رفتی.
سه، زندگی کردن توی اون خونه با اون شرایط و سنو سال تو وشرایط ویژه تو خیلی خطرناکه.
چهار اینکه تمام این حرف هایی که بهمگفتی باید به والدینت بگی و ازشون کمک بخوای، حتی اگه توبیخت کردند چون دخترشونی و دل سوز تراز پدرومادر هیچ کس تو دنیا نیست...
اسمت چی بود؟
حرصم گرفت:
عسل.
سری تکان داد و به صندلی اش تکیه زد:
کارت مثل آتیش توی انبار باروت بود، اومدیم و اروند تا آخر باهات جور نمی شد... تو می تونستی همین جوری سردیش رو تحمل کنی؟
مرموز تر افزود:
بهرحال دختری و خیلی از فرصت های خوب اولیه رو از دست دادی، حتی اگه اتفاقی بین شما نباشه بهرحال اون اسمش داخل شناسنامته و دیگه نمی تونی اون طوری بخوای باشی و بعداز طلاق بخوای نخوای یه مطلقه بیوه ای از نظرجامعه و مردم.
بغضم گرفت و سرم پایین افتاده بود و چشمانم نم گرفته بود که، لحنش گرم شد:
اینا حقیقته عسل، باید بهشون فکر می کردی، اگه اروند تا آخر باهات اینطوری باشه توخیلی ضرر می کنی...
ممکنه فرصت مادرشدن و چیزهای دیگه رو از دست بدی.
غم تمام عالم به درونم سرازیر شد و لبم محکم را گزیدم تا بتوانم کمی از التهاب درون ِ مذابم کم کنم.
گارسون قهوه را آورد و او بی حرف جلویم قرار داد و خودش هم به نقطه ای خیره شده بود و بعداز چند دقیقه آرام نجوا کرد:
قهوه ات رو بخور.
بی حرف دستانم دور فنجان گرم و لذت بخش پیچید و بوی شیرین و ملایم از گرمای قهوه در بینی ام پیچید و بدون نگاه پرسیدم:
پس چکارکنم؟
نفس عمیقی کشید:
بهم نگاه کن.
متعجب سرم را بالا کشیدم و تابی به گردنم دادم تا موهای پخش شده جلوی صورتم کنار برود و بی اختیار با نگاه ِ خیره اش دستانم طره موهایم را لمس کرد و به نرمی پشت گوشم فرستادم و منتظر نگاهش کردم.
کمی قهوه اش را مزه کرد وپلکانش بسته شد:
عاشقش کن.
یکه وشوکه شدم و ناباور تکرار کردم:
عاشقش کنم!؟
سری تکان داد و پرصلابت افزود:
وقتی اومد ببین به چی ها علاقه داره و همون طوری باش.
بیشتر سعی کن جلوش دلبری کنی مثل بقیه دخترها.
تعجب کردم و با دهانی نیمه باز پلک زدم:
خیلی سخته!
گوشه لبش بالارفت:
سخت نیست کمی باید مهارتت رو ببری بالا و همیشه جلوش آراسته وشیک باش، اگه اهل شکم و خورد وخوراکه بهش برس اگه از تفریح اینا خوشش می آد همسفرشو، یا دوست داشت یک طوری دیگه ای رفتار کن.
کنجکاو سرم را جلو کشیدم:
چجوری؟
نیم نگاه ِ جدی و معناداری حواله ام کرد:
اول با خانوادت حرف بزن تا بگم.
از جایش برخاست و کتش را روی آرنجش انداخت:
حاضری بریم؟
نیمچه نگاهی به قهوه نیم خورده ام انداختم و کیفم را برداشتم و همپای او از رستوران خارج شدیم.
تا جلوی اتومبیلش شدیم محض تعارف سری کج کردم:
مزاحم نمی شم دیگه از رستوران آژانس می گیرم و می رم.
اخمی کرد و لبش را جوید:
لازم نیست می رسونمت.
باتعجب باشه ای زمزمه کردم و هر دو سوار شدیم...
کلید وارد کردم و درب که باز شد کلید بغل دست را فشار داده و نرم داخل شدم و کیفم را کنار کمد کفش و آویز انداختم و شال و مانتویم را همان جا در آوردم و راهم را به سمت سرویس ادامه می دادم.
_ شبا چقد دیر خونه می آیی؟
باترس هینی ناخواسته کشیدم و دست لرزانم روی قلبم نشست و بانفس ِ حبس شده عقب گرد کردم و بادیدن اروند روی کاناپه آن هم دراز شده و دست برچشم هایش مات و مبهوت شدم.
ناباور چندقدم جلو رفتم:
اروند!؟
هوم کوتاه زمزمه کرد که، در میان اشکو حرص مانده بودم که دستانش کنار رفت و خیره ام ماند.
چندبار پلک زدم تا جلویش اشک نریزم و به زور کلمات از دهانم خارج شد:
تویی!؟
بعداز یک ماه ویه هست...
سری کج کرد و دستش پشت گردنش نشست:
کارم طول کشید حالا مگه چی شده؟
عصبی شدم و پرخاش کردم:
نامرد نمی تونستی بهم یه زنگ بزنی ببینی زنده ام یا مُرده؟
خدایا!
می دونی چی کشیدم، برای این که خانوادم نفهمن شوهرقلابیم نامرد از آب در اومده دائم باید دروغ و دغل بگم که چی؟
آقا شیفته یا کنفراس شهری داره!
باخیرگی نگاهم کرد:
تا این وقت شب کجا بودی؟
از حرص زیاد پره های بینیم نفس های تند می آمد و می رفت، با اخم شکاری نگاهش کردم که بادو گام بلند نزدیکم شد و یک باره تنم اسیر بازوان قطور و عضله ایش شد.
آب دهانم خشک شده و تمنای هوای آزاد داشتم که، عمیق دم گوشم نجوا کرد:
خستم.
نفس عمیقی کشید که هرم نفس های داغَ ش لاله غضروفی گوشم را سوزاند:
یک کلام بگو وخلاص.
دستم روی سینه سبر و ملتهبش نشست و هُلش دادم اما یک اینچ هم تکان نخوردوبا سماجت میخم شد:
بگو؟
من...
لبانم از نزدیکی لب های سوزننده اش نیمه ماند، مماس لبم لب زد:
تو؟
تنم می لرزید و با صدای مشهود لرزانی زمزمه کردم:
دکتر بودم.
خونسرد پیشانی اش را روی گردنم سُراند:
چرا؟
تقلای فرار داشتم و تمنای نفس، باچشمانی گرد و دلی آشوب نجوا زدم:
حالم خوب نبود، من من چون تنها بودم افسرده شدم و...
انگشتش روی لبام کشیده شد:
هیش.
ماتمبرد و سرش را جلو آورد و بوسه آرامی روی لبان چفت شده ام کاشت و یکدفعه محکم مرا به سینه اش فشرود و یک باره رها کرد و با نگاهی تیره تراز همیشه نگاهم کرد:
برو بخواب.
خودش زودتر سمت راهرو رفت و بدون دیدنم ایستاد:
شب بخیر.
وارد اتاقش شد و در را آرام بست، هنوز باورش نمی کردم و بانفس عمیقی حجم زیادی از بوی او وارد بینی ام شد و بامغزی جرقه زده لبانم کش رفت:
یک دفعه ای!
چقد مرموز و عجیب شده بود.
سرم را خاراندم و باچهره ای درهم کیف و وسایل هام را برداشته و وارد اتاق شدم و به این فکر کردم از دفعه قبل لاغر تر شده بود و رنگ و رویش کمی فرق کرده بود.
تمام شب را به التهاب ِ درون وفکرهای دخترانه ام سپری شد و تا خود سحرگاه مدام این سو وآن سو غلت می زدم و ناله ام بر هوا بود.
صبح خواب بودم که دست ِ شخصی موهای ابریشمیم کشیده شد و نجوای نرم وخواستنی اش دلم را رباید:
عسل از آموزشگاه زنگ زدند، امروز نمی ری؟
هومی بی حواس کشیده و سرم را روی بالشت میزان کردم، هرم نفس های داغش آن هم کنارنبض ِ گردنم آتش را هدیه جانم کرد، وقتی بی تفاوت بودم صدای نوچ آرامش و جای گرفتنش کنارم و چفت درآغوش گرفتنم برق چند واتی به بدنم رسوخ کرد.
گرمی تنش و نفس های منظم و ملتهبش رقص دل می خواست و سری داغ، پلکانم سفت چسبیده بود که، دستش روی شکمم خزید و نرم لاله گوشم را گاز گرفت.
- آخ!
خنده ریزی کرد و باشیطنت دمید:
وقتی بلند نمی شی باید با یه روش دیگه بیدارت کنم.
دل کندن از کنارت،
دشوار تر از جنگ با دیو است عزیزجان.
دستانم آرام روی دستانش نشست، او بود خود را کمی جابه جا کرد که سرم روی نوای قلبش جاگرفت و با آرامش آرام گرفتم، زمزمه اش طنین انداخت:
عسل یه هفته دیگه می خوام جشن بگیرم و فقط دوستام و بچه ها رو دعوت کنم.
سری تکان دادم:
می خوای این جا بگیری؟
هوم کشداری گفت و لبانش زیر گردنم نشست و نجوا کرد:
ببخشید بابت این یه ماه... نشد باهات تماس بگیرم و بهت خبر بدم... سرم خیلی شلوغ بود.
تبسمی کردم و با دو دلی لب زدم:
میشه از اینجا بریم؟
_ چرا؟
لبانم لغزید:
اینجا آخرهفته ها همیشه پارتی این چیزل داره... خب خطرناکه... بعدشم اکثر اینجا مجردا زندگی می کنند.
عجیب مهربان شده بود:
باشه می پرسم پیدا کنند، دیگه؟
کمی به دل پرواز دادم و تکانی خوردم و با لبخندمحوی رو به روی اروند قرار گرفتم و باشیطنت دستانم دور گردنش حلقه شد:
عجیب شدی؟
یک تای ابروانش بامزه بالارفت:
چرا؟
نگاهم میخ ِ چشمان آبیش بود:
قبلنا یادته می گفتی نزدیکم نشو، دلبری نکن... همش پاچه می گرفتی... راستش رو بگو چی می خوای؟
سنگین نگاهم کرد و درآخر کمی سرش را جلو آورد و جوابش تنم را سوزاند:
می خوامت...
بانفس نفس از جا پریدم و به دور برم خیره شدم، دستی به پیشانی عرق کرده ام کشیدم و با لب های آویزان دستم را برجای خالی کشیدم.
سرد بودو بی روح.
آهی کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:
نمی دونم چرا خوابش رو دیدم...
دست به چانه شدم:
اصلن شاید اروند هنوز نیومده!
سریع از جایم برخاستم و به ساعت که روی نه بود خیره شدم، یک ساعت وقت داشتم.
تند وسریع به سمت اتاق اروند رسیدم و درش را آرام گشودم و سرم را از لای در تو دادم.
خواب بود.
با لب های برچیده وارد اتاقش شدم و آرام و بی صدا کنار ِ تختش رسیدم و بادیدن چهره مظلومش نگاهم رنگ غم گرفت:
همیشه توخواب و اوهام منی.
خم شدمکه طره ای از موهایم ریخت، بادست کنارگرفتم و بو*سه آرامی کنج ِ لبانش هدیه زدم.
ضربان قلبم سودای بی قراری می کرد و همین که با تنی گداخته عقب کشیدم، چشمانش یک دفعه بازشد و مرا شکار کرد.
ماتم برد...
یکدفعه بازوم را کشید که ناخواسته روی شکمش افتادم و آخ هر دویمان بالارفت و با بهت به او که عجیب نگاهم می کرد، خیره شدم.
لبانش را تر کرد:
تو اتاقم چیکار می کنی؟
_ فدای صدای خشدارت جانان من.
لبخندمحوی زدم و با پلک زدن آرام جوابش را دادم:
هیچی، می خوام برم آموزشگاه وبرم برات صبحونه درست کنم؟
سری کج کرد و چتری هایم را کنار زد و باخیرگی گفت:
دیرت نمی شه؟
سری به معنی نه تکان دادم و با لبخند سرم را بالا کشیدم:
فوقش امروز نمی رم وباهات صبحونه می خورم.
پلکی زد و آرنجم را بالا کشید و نرم کنارش افتادم که نجوا زد:
پس کنارم باش.
قلبم لرزید و ضربان تند وبی قراریش رسوایم می کرد و باگزیدن لب به چشمان ّ بسته اش خیره شدم.
_ زنگبزن یکسر خونه بابات بریم.
باسوالش از هپروت نگاهش بیرون آمدم و نیمه خیزشدم:
چرا؟
_ خیلی وقته ندیدمشون و بلاخره باید برم و چه بهتر باهم بریم.
باریشه اطراف ناخنم بازی می کردم:
ولی ما آخرهفته دعوتیم... خونه آبجیم لعیا، اگرم نریم ناراحت می شن.
یک باره پلکانش بازشد و عمیق چشم دوخت:
می رم فقط بخاطرتو وگرنه خوشم نمی آد.
درونم ازحس ِ دلگرمیش گرم شد و نرم صورتم را جلو بردم تا بوسش کنم که، باخنده عقب کشید:
ولم کن.
متعجب به او خیره شدم که، ازجایش برخاست و به سمت سرویس اتاقش قدم برداشت.
بی حوصله جایش دراز کشیدم ونگاهم به سقف بود واما، تمام فکرم پیش حرف های مهرداد و سیاست کلامیش.
گفته بود باید نرم باشم و دلبری کنم تا اروند عاشقم شود.
ولی
کاش...
می دانستم...
او...
یک...
نفس های عمیقم باعث شد حجم مخلوطی از ادوکلن و عطرتن ِ اروند وارد بینی ام شود و باچشم های گیرا به او خیره شوم، از داخل آینه میزش نگاه کجی حواله ام کرد و حوله اش را سمتم انداخت:
تو کار نداری، برو سر درس و مشقت دخترجون.
بی خیال دکمه اول پیراهنم را باشیطنت باز کردم و تابی باطنازی به گردنم دادم، نگاهش زوم ِ حرکاتم بود، ازقصد کمی جابه جاشدم، چیزی ازصورتش معلوم نبود، همینم گیجم می کرد.
دستم را داخل خرمن موهایم سُراندم و با ناز تارهایش را می کشیدم، بی تفاوت باچند قدم کوتاه نزدیکم شد و یک پایش روی تخت و یای دیگرش روی موکت بود، درحینی که سمتم خم شده بود باخونسردی عجیبی طره ای موهایم را کنارگوشم قرار داد و بم لب زد:
خیلی بچه ای که فکرمی کنی با چندعشوه و لوندی می تونی خامم کنی.
یکه خورده و یک باره تنم یخ بست و آب دهانم خشک شد، دهانم همانند ماهی بلز وبسته می شد، لبش را گزید و پلکی زد:
تو شاید ظاهرت واسه همه غلط انداز باشه ولی، زیادی کوته فکری.
اخم هام بخاطر لحنش بیشتر درهم شد و باحرص از روی تخت جست زدم:
خواب دیدی خیر باشه، من و عشوه لوندی!
گرمم بود.
ایش فکر کرده کیه؟
دستی پشت گردنش کشید و نگاهم کرد:
توکه راست می گی اما...
یک دفعه از زمین بلندشدم و باجیغ به او که مرا همچو پرکاه روی شانه اش انداخته بودفریاد زدم:
بذار زمین، بیعشور می افتما؟
لعنتی مگه مرض داری؟
بی تفاوت در ِ اتاقش را باز کرد و به سمت اتاق من راه افتاد، پوفی کشیده و دست به چانه شدم و لبم را می جویدم.
یک دفعه روی تخت پرت شدم و او با نیشخندی دست به سینه روبه رویم ایستاد:
خب؟
درحالی که پشتم را می مالیدم ابرو بالا انداختم:
خوب!
کلافه نیشخندی زد:
زود بگو نقشت چیه؟
ماتم برد!
من من کنان پرسیدم:
نقشه چی؟
عصبی پلک زد:
می گی یابرم سراغ خانوادت؟
نزدیکم شد و بایک دست جفت دستانم اسیرش شد:
می خوام بدونم در نبود من این حرف های جدید از کجا اومده؟
ناباور لب زدم:
اروند؟
نفس تندی کشید و سرش را لای گردنم گذاشت: هوم؟
قبض روح شدن شاخ ودُم نداشت!
لبانم را لرزان، تر کردم:
چت شده؟
هیسی زمزمه کرد و گاز محکمی گرفت که جیغ ام همراه ریزش اشک بلندشد، با لبخندکذایی ازجایش برخاست و دستی داخل موهایم کشید:
من باید برم جایی شاید شبم دیربیام.
حرصم گرفت اما چیزی بروز ندادم و با ترش رویی به سمت کمد رفته تا آماده شوم تا به آموزشگاه برسم.
ساعت ده شب...
با ولع بوی غذا را استشمام کردم؛
- کوفته وچلوماهیچه.
غذای مورد علاقه اروند، قطعنا دوست خواهد داشت.
تمیز شیکی هم آماده کرده بودم، بالذت به شمع کریستالی قلب و گل، گل های طبیعی رز سرخ خیره شدم، دستانم را بهم کوباندم و با ذوق وهیجان به سمت اتاق پاتند کردم.
لباس ماکسی قرمز جیغم را تن کرده و موهای فرشده ام را آرام می بافتم و هرازگاهی هم "آهنگ دل من تنگه" زمزمه می کردم.
عطرخنک و مدهوش کننده را زدم، کفش های ده سانتی پاشنه زدم و ریلکس جلوی تلویزیون نشستم.
یک ساعت بعد...
باخستگی شانه ام را ماساژ می دادم و باز به عقربه ها خیره شدم، هنوز نیامده بود.
گرسنه ام بود و نگران اروند هم بودم، تاب نیاورده وشماره ِ ثابتش را گرفتم، بوق می خورد ولی کسی جواب نمی داد، خوابیده روی کاناپه لبم را می جویدم، باصدای بازشدن در یک هو از جا پریدم و به اروندی که ژولیده وبهم ریخته بود خیره شدم.
از کاناپه گرفته و بلندشدم و به سمتش نزدیک شدم:
سلام.
نگاه ای به سرتاپام انداخت و سلام سردی و شلی داد، از کنارم ردشد وکلید وسویچ را روی کانترگذاشت که، باتردید کنارش ایستادم:
دیر اومدی؟
بی حرف دکمه های پیراهنش را باز می کرد که بامرددی افزودم:
شام حاضره، بکشم؟
_ نه.
بی حرف به سمت اتاقش راه افتاد و راه رفتنش همانند شکست خوردها بود وشل و وا رفته!
حالش بد بود این را شک نداشتم، اما چرا؟
از روی کانتر به میز زیبا و رمانتیک امشب خیره شدم و با حسرت کلید آشپزخانه را زدم که لامپ ها خاموش شد.
ناراحت وغمگین وارد اتاقم شدم و در را بسته وقفل کردم، بادیدن خودم باغیظ لباس را درآورده وبا دستمال به جان صورتم افتادم تا پاککنم و درهمان حال برای بخت سیاهم، بی صدا گریه وزاری می کردم و در ودیوار اتاق سرد و ترسناک بود گویی مرا به سخره گرفتن بودند که، بخاطر چه وکه اینگونه بی تاب و صبورم و دم نمی زنم.
مردی که مال من نیست؟
یا سرد وبی توجه است.
علاقه ای ندارد.
حتی لایقت نمی داند!
شکاف عمیقی مابین ما بود وهیچ رغمه کوتاه نمی آمد، چیزی همانند خوره به جانم افتاده بود وتقلاهای قلبم هم بخاطر واکنش ِ سرد و بی تفاوت اروند بود.
آهی کشیده و لبم را گزیدم باید با مهرداد حرف می زدم تا آرام شوم، تصمیم گرفتم همانند دیگر مراجعه کنندها وقت بگیرم.
بی صبرانه منتظر طلوع خورشید بودم و خارج شدنم از این خانه کذایی مدفون کننده رویاهام.
ساعت هشت وده دقیقه صبح.
نم موهایم را با حوله خشک کردم و با پیراهن ِ چهارخانه کوتاه وساپورت نازک وارد آشپزخانه شدم.
کتری را روشن کرده و همزمان هم دوتا تخم مرغ آبپز گذاشتم و خود را سرد نشان می دهم تا بفهمد از دستش ناراحت و عصبی هستم.
بی معطلی همه را همراه چای دم کرده روی میز چیده و برای خود لقمه متوسط گرفتم، نگاهی به شیر ،آب پرتقال وکره ومرباتخم آبپز انداختم وباگزیدن لب شکرپاش ونمکدان را روی میز قرار دادم.
سریع وارد اتاقم شدم و مانتوی سبزلجنی به همراه شال همرنگش و شلوارجین تنگم را تن کرده و یک میکاپ ساده روی خود نشاندم و با گرفتن کیف پول و کوله ام از واحد خارج شدم.
اگر می توانستم برایش بل می گرفتم اما، من اهل چانه زنی و ریختن آبرو نبودم، اروند کوتاهی می کند درست اما، مرا ازچنگال ِ مردک زن مُرده نجات دادوگرنه له له ِ بچه هایش می شدم.
لبم را گزیدم و بافکری مغشوش وارد واگن های مترو شده و کیفم را سفت چسبیدم و یک گوشه اش نشستم.
آوای ریل ها و حجم تردد ِ سریع باعث بستن چشمانم گشت.
چهره زیبا و فیسی بکر، چشمانی تیز ونافذ همانند عقاب، عطرش مست کننده و لحنش دلنشین است، بم، گیرا وخواستنی!
نمی دانم چرا هربار چشمانم بسته می شد مهرداد به ذهنمخطور می کرد و دائم اورا با اروند مقایسه می کردم، هرطوری که فکرمی کنم نمی توانم بینشان تشبیه یا تضاد، در بیاورم.
تلفنم را از لای کوچک کوله ام برداشته و شماره دفترش را گرفتم...
به آرامی روی صندلی های نرم وچرم مشکی نشستم و دستانم درهم تنیده شد.
لحنش بم و دلنواز بود:
خب پس طرف اومده؟
سری تکان دادم و سربه زیرتر لبم را تکان دادم:
درسته همین دوشب پیش اومد ولی...
یک طوری شده، دائم ازم فاصله می گیره یا یک دفعه بغلم می کنه...
به اینجایش رسیدم، نمی دانم چرا به او خیره شدم تا واکنشش را زیرنظر بگیرم.
سرفه ای کرده وافزودم:
یک بار باهام خوبه یک بار سرد، تعادل درست نداره و نمی دونه باخودش چند چنده!
و این که من... خب من بهترین لباسم رو براش پوشیدم و به قولی کلی سنگ تموم گذاشتم...
دستانم را جلویش نگه داشتم وبا شمردن ِانگشت ادامه دادم:
غذای مورد علاقش رو درست کردم...
موزیک لایت و دلنواز... بهترین لباس بهترین پذیرایی... مست کلُم این بابا کلن باخودش مشکل داره.
لبخندمحوی زد و دستانش روی میز قرار گرفت و عمیق نگاهم کرد:
حالا چرا آخرش رو لاتی گفتی، می زنی ادبیات رو خراب می کنی؟
لبم را گزیدم و با فشرودن ناخن به کف دست جوابش را دادم:
حرصم گرفته.
مهرداد سری بالا گرفت:
دوسش داری؟
یکه خوردم، خشک شدم، آب دهانم را به زور بلعیدم:
نمی دونم.
یکتایی ابروانش بالارفت:
چرا؟
باپشت ِ دست روی پیشانیم کشیدم:
آخه نمی دونم، کاری نکرده که بخوام ازش خوش بیاد.
اون باید یه حرکتی انجام بده تا دل منم باهاش راه بیاد یانه؟
لبش را عقب کشید و سری چرخاند:
جالبه، عجب استدلالی!
لب برچیده به صندلیم تکیه زدم:
من باید چکارکنم؟
دستی به چانه اش کشید:
گفتی از صبح تا شب دیروقت بیرونه؟
بی حرف سرتکان دادم که، باچشمانی ریزشده پرسید:
تاحالا مطبش رفتی؟
ماتم برد، نه نرفته بودم.
- نرفتم.
سری به تاسف تکان داد:
خوبه زنشی و هنوز محل کار شوهرت رو ندیدی.
خجالت کشیده، سرم تا چانه پایین انداختم.
_ عسل؟
وای خدای من، چرا نامم را اینقد زیبا صدا زد، جانمی نبود برایش فدا کنم چرا که او فقط دکتر بود وبس.
لبم را تر کردم:
بله؟
خیره نگاهم کرد:
بنظرم هرجا رفت مثلن مهمونی یاجشن چیزی توام همراهش برو و تنهاش نزار... من فکرمی کنم پای یکی وسطه.
مرا گویی از پرتگاهی هل داده بودند که توان پرسیدن و تکاندن نداشتم.
چشمانم گرد و درشت شده بود:
یعنی یک دختر؟
ولی کی!
منظورمه اینه اگه کسی رو دوست داره چرا اومده من رو گرفت... می تونست خیلی راحت باهاش ازدواج کنه...
دستش بالارفت:
عجله نکن عسل، این فقط یک تردید وشکه، برای اطمینان( انگشتش را سمتم گرفت) تو باید بفهمی که پای کسی وسطه یانه... که در اون صورت ماجرا خیلی جدی تراز این حرفا می شه و باید خانواده ها درجریان قرار بگیرند.
ناراحت و گرفته سرم را پایین گرفته و دستم روی سرم گذاشتم و توی فکر فرو رفتم که، بشکنی برایم زد:
البته زیاد فکر نکن، تواگه زرنگ باشی میدون رو برای رقیب خالی نمی کنی و کاری می کنی اونا باخودشون در برن.
زیبا حرف می زد اما، برایم فرقی نداشت وقتی مرا دوست نداشت جنگیدن برای چه چیزی می کردم ولی قلبش از آن یکی دیگر بود و...
آهی کشیدم و از جایم برخاستم، غمگین و مغموم خداحافظی کردم و راهی پارک شدم.
راهی پارک ِ محل شده و بی تفاوت به همه باخود درحال قدم زدن بودم و به گذشته فکر می کردم.
اگر به عقب برمی گشتیم دوباره اورا انتخاب می کردم؟
دستی به شالم کشیده و روی نیمکت زیرسایه درخت چنار نشسته و پای روی پا انداختمو خیره آبنمای وسط پارک شدم.
چه زیبا خودنمایی می کرد، دفترچه روزانه ام را برداشته و احوالاتم را ثبت می کردم، خودنویس مشکی ام را برداشته و باتوجه به گفته های مهرداد تمام ِ رفتارهای اخیر اروند را یاد داشت می کردم.
از جداکردن مسواک و دستگاه ریش تراشش تا حوله و شانه وغیره...
نگاهم گاهی منتظر به دفتر خیره می شد و با جویدن نوک ِ خودنویس باز می نوشتم و می نوشتم.
دختری با موهای ژولیده وچهره ای خسته نزدیکم شد و باگرفتن بسته ای روبه رویم سرش ملتمسانه کج کرد:
خاله فال می خری؟
اهل دل شکستن نبودم و با لبخندمحوی بی حرف دستم را دراز کرده و یک فال در آوردم.
بادست دیگر دوتومانی کف دستش نهادم و او با ذوق دور شد و من باچشمانی بسته آرام نیت کرده و لبش را گشودم و با صدای آرام خواندمش.
صدجوی آب بسته ام از دیده برکنار
بربوی تخم مهر که در دل بکارمست
می گریم ومرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمست.
حافظ
لبخندکوچکی برلبانم جاری شد و با عزمی راسخ به راه افتادم تا به خانه بروم و تلاشم را انجام دهم، این بار کوتاه نمی آیم حتی اگر جوابم تنها نه سرد و یخش باشد و محبت می کنم تا ببینم باز بهانه ای دارد، باید روی رفتار خود کارکنم و چیزی های ناراحت کننده اش را از خود دور کنم.
باید تابع ِ نظر او باشم تا بتوانم زندگی ام را حفظ کنم.
افکارم در هم پیچیده بوداما، بهرحالی بود خود را به واحدمان رساندم و تا در را گشودم متوجه کفش های ورنی براق ِ اروند شدم و بانفس عمیقی باچهره خونسرد از آستانه درگذشتم و با لبخندکوچکی سلام ِ بلندوالایی دادم و به روی نیاوردم که دیشب همانند غریبه ها برخورد کرده.
باچهره ناخوانا تنها سری تکان داد و مشغول ِ ور رفتن کانال های تلویزیون شد، آهی کشیده وخریده های اندک برای شام را روی کانتر گذاشتم وخود وارد اتاق ِ بی روحم شدم.
این زندگی خیلی چیزها کم داشت و تنها چاره اش گرما بخشیدن به این زندگی مات بود وهست، مانتو شال را درآورده وبا بلوز وشلوارراحتی مشکیم باز وارد آشپزخانه شدم؛ پنیرپیتزا را درون یخچال قرار دادم و داخل کتری آب پر کرده و روی اجاق گاز قرار دادم و زیرش را ت کشیده و قارچ را با اسفنج نرم پاک کرده وشستم وهمزمان هم ورقه ای خردش می کردم، نیم نگاهی به داخل سالن سمت کاناپه اروند انداختم، نگاهش به شبکه ها بوداما، ازنگاه توخالی وخیره اش معلوم بود اونیز فکرش مشغول و درگیر است.
کاش شهامت داشت و درباره آن نفر یاهرکس برایم حرف می زد و مرا همدم و مرهم رازش می دانست، افسوس ازصدپشت غریبه؛ غریبه تر بودیم و هردو می دانستیم شکاف عمیق و بلندی بین مان وجود داشت.
ورقه های لازانیا را درون آبجوش قرار داده و منتظر ماندم تا ده دقیقه وبعد زیرآب سرد نگه اش داشتم و مایه لازانیا( گوشت چرخ کرده، قارچ ومرغ به دلخواه همه راسرخ کرده و باهم مخلوط کرد) که از قبل سرخ کرده بودم را هم لایه لایه به اضافه پنیر پیتزا اضافه می کردم و درآخر فلفل دلمه های نگینی را رویش تزیین کرده و درون فر قرار دادم.
از آبجوش کمی برای قهوه نگه داشته بودم و دانه های خوش عطر ومطبوع قهوه را درون قهوه جوش ریخته و صبرکردم کمی رنگ دهد، سرکی به داخل سالن انداختم که باز اورا در فکر دیدم.
سری به تاسف تکان دادم و زیرلب نجوا کردم:
چرا من رو لایق نمی دونی بهم بگی دردت چیه جانان دل؟
تکه کیک ِ پای سیب را روی بشقاب نهادم و باگرفتن سینی به سمتش نزدیک شدم و سینی معرق کاری روی میز قرار دادم که، به خودش آمد و تشکری کرد.
دستانم را درهم قلاب کرده و نگاهم را به سرتاسر سالن ِ تروتمیز شیک چرخاندم، همه چی هست ولی انگار هیچی نیست و تمام اینا ظاهری ِ، ظاهر و باطن ما فرق داشت و اروند از خانواده اشراف و من... من ِ عسل پناهی از طبقه فقیر جامعه و حتی ازخود تنها زندگی داشتیم و بس.
خدایمان را شکر می کردیم نون حلال در می آوریم و زندگی مان چرخ روزگار داشت، باصدای اروند نگاهم آرام به چشمان نافذش سُراندم:
هوم؟
پلکی زد: خوبی؟
نفس عمیقی کشیده تاحواسم جمع شود و با کرختی لبانم لرزید:
نمی دونم.
هورتی بی صدا از قهوه اش کشید و بدون نگاه بهم نجوا کرد:
درست می شه.
چانه ام لرزید و بغضم گرفت:
اینقد غریبه ام که بهم نمی گی چرا یک ماه رفتی اونم بدون حتی تماس و خبردادن... بعداز ماه هم اومدی همش توخودتی، حالت بده لاغر شدی، فاصله گرفتی و رو برمی گردونی.
نزدیک تر به او چسبیدم:
درسته ازدواجمون از روی بچگی و ناپختگی مون بوده ولی بخوایم و نخوایم دیگه اسممون رفته توی سه جلد هم و چاره دیگه ای نداریم.
سرد نگاهم کرد:
شناسنامه رو می شه عوض کرد یا المثنی گرفت.
حرصم گرفت و ناخواسته حرفی زدم که نباید می زدم.
- روح من چی اونم می شه المنثی گرفت یا قلبم رو... یانه آینده و سرنوشت من رو...
شاید برای تو ساده به نظر بیاد ولی من ضرر کردم می دونی چرا؟
جلوش ایستادم و با تن ِ کمی بلند افزودم:
چون من مغلوب شدم، جلوی تو و رفتارهای سخت وسرد تو... هیچ می دونی توی این یک ماه چی بهم گذشت...
دست به سینه سرم را گرفتم:
شب و روزم شده بود ترس وهراس، اشتها نداشتم... هیچ دوست وآشنایی نبودکه باهاش بیرون برم و نبودنت رو فراموش کنم.
غریبانه سری کج کردم:
این چه زندگیه اروند؟
اروند کلافه نگاهم و نفس صدا داری کشید:
سختش نکن... درست می شه؟
با بغض ناله کردم:
پس کی؟
نگاه پرحرفی حواله ام کرد:
می خوای باهم یک سفر خارج از ایران بریم؟
جاخوردم.
من چی می گفتم اون چی می گفت.
وقتی نگاه ماتم را دید نزدیکم شد و...
" از زبان و نگاه اروند"
نرم دستانش را لمس کردم و دم گوشش لب زدم:
این طوری توام تفریح می کنی وفشار های این ماهم ازت کاسته می شه.
ساکت ایستاده بود و گاهی دماغش را بالا می کشید و از ضربان تند قلبش می فهمیدم، فشار روحی زیادی تحمل کرده و سردی من هم برایش سنگین تمام شده.
صدای گوش نوازش در فضا پیچید: باید برم توالت...
کمی هلم داد و به سرعت به سمت سرویس دوید، پوفی کردم ودستی به گردنم کشیدم، نگاهم به رد قدم هایش بود و بافکری درهم به دنبالش سرازیر شدم و پشت سرویس در را آرام زدم:
عسل خوبی؟
سرفه اش را می شنیدم وصدای شیرآب هم گویی تا حد باز کرده بود.
دوبار در را کوباندم:
عسل جواب بده، خوبی؟
صدای خشدارش زنگ گوشم شد:
آره.
کلافه به ستون تکیه زدم و منتظرش بودم و زیرلب خودم و بیتا را لعنت فرستادم.
اگر بیتا آن شب عروسی پیدایش نمی شد و با سخت گیری هایش در پی ِ عسل نبود و من ناچار نبودم همراه او به آلمان بروم و عسل را تنها بگذارم، الان همه چی بهتر بود و می توانستم عسل را طلاق دهم.
موهایم را کشیدم که، درب توالت باز شد وچهره رنگ پریده و زرد رنگ عسل در درگاه ظاهرشد، چشمانش آب جمع شده بود و به راحتی متوجه بی حالیش شدم.
بی حرف دستش را گرفتم و به سمت کاناپه سه نفره کشیدم و با اشاره دست به او فهماندم روی کاناپه دراز بکشد.
دست به پیشانیش گذاشتم، چشمانش رابست و نفس عمیقی کشید.
تب نداشت، ازجایم بلندشدم و به سمت اتاق راه افتادم و کیف ِ لوازمم را برداشتم و باز کنار عسل آمدم.
گوشی ِ را در آورده و روی قفسه سینه اش قرار دادم و به او نرم گفتم:
چندنفس عمیق بکش.
نرمال بود، دهانش راهم چک کردم عفونت چیزی نداشت، کنارش نشستم و دستش را از نو گرفتم:
ظهر چیزی خوردی؟
مسموم شدی احتمالن.
خشدار جوابم را داد:
ناهار چیزی نخوردم.
عصبی شدم و با اخم ملایمی نرم پرسیدم:
چرا؟
پلکی زد:
اشتها نداشتم.
پوفی کشیدم و از جام بلندشدم:
پس می رم شام بگیرم.
سریع نیمه خیز شد ومچ ام را گرفت و التماس گونه نگاهم کرد:
نمی خواد شام پختم... لازانیا که دوس داری.
عمیق به او خیره شدم که سربه زیر دستش را پس کشید:
تازه کلی هم غذا داخل یخچال مونده از دیشب که نخوردیم.
اخم هام بیشتر گره خورد و به دیوار زل زدم.
دیشب خیلی ناراحت وعصبی بودم، بیتا مطبم آمده بود و اصرار پشت اصرار که باید عسل را ببیند.
می دانستم می خواهد همه چیز را به او عنوان کند اما، فعلن وقتش نرسیده بود و من از بعد تاییدیه همه چیز را بازگو می کردم تا خود عسل تصمیمبگیرد و توافقی جدا شویم.
بیتا.
باورم نمی شد بخاطر یک اشتباه مرا را دور بزند و عشق آتشین مان را نادید بگیرد، البته حقم دارد اگر من هم جای او بودم می فهمیدم کہ۔۔۔
_ اروند کجایی؟
باصدای عسل از فکر بیرون آمدم و تیز نگاهش کردم: هوم؟
من منی کرد: هیچی، گفتم اگه گرسنه ای شام رو بکشم.
پلکی زدم و آهم را در نطفه خفه کردم و بی حرف وارد آشپزخانه شده و وسایل شام را آماده کردم.
عسل متعجب نگاهم می کرد و باآن چشمان ِ گیرایش عجیب به دل می نشست اما، بیتا چیز دیگری بود و قابل مقایسه با عسل نمی بود.
مانده بودم مهمانی دوهفته بعد را چگونه به او بگویم و آماده اش کنم تا در مقابل بیتا و دیگر دخترها کنجکاو نشود.
کاش بیتا نبود و راحت تر می توانستم برخورد کنم اما، مگر می شود او جایی باشد و چشمان من دنبالش نباشد. چشم من برای او دریای محبت وعشق می شود.
کاش جای عسل بیتا کنارم بود و اینگونه آب نمی شدم، هرچند درآلمان کنارم همانندغریبه ها بود اما همین اندک هایش هم غنیمت برای من ِ عاشق بود، وقتی برای درمان کلی انرژی از دست می دادم او با کلماتش جادو می کرد.
با نگاه سنگین عسل باز فکر گذشته در آمدم وبی حرف مشغول شدم و باهرلقمه چهره عسل را می کاویدم، به او نمی آمد آشپزی بداند و از آشپزی سر رشته داشته باشد.
همیشه به او لقب ِ دخترهزار رنگ را می دادم و چراکه تمام وقتش صرف چهره اش بود و همانند دخترای دیگر به زرق وبرق اهمیت می داد، برعکسش بیتا همیشه مهربان و به دیگران اهمیت می دهد و تنها سیرت زیبایش او را در نظرم بی همتا نشان می داد.
" زبان عسل"
تمام مدت اروند زیر نظر گرفته بودم و دائم در فکر فرو می رفت یا نگاه می دزدید!
بهش مشکوک شده بودم و باید سراز کارهایش در می آوردم وگرنه معلوم نبود بعدش چی می شد.
بعداز شام ظرف هارو درون سینک می شستم اروند خستگی رو بهانه کرد و به اتاقش رفت، آهی کشیدم و بعداز شستن ِ ظرف ها باحوله دستام را خشک کرده و گلیسیرین را روی دستام می مالیدم.
جزوه های درسیم را برداشته داخل اتاق تا نزدیکی دوشب می خوندم...
باخمیازه ای جزوه را کنار گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم وملافه دورم پیچاندم و تلفنم را کوک کرده و نرم پلکانم بسته شد.
ساعت سه ظهر...
با دیدن ِ تابلو با اسم اروندکیان پلکی زدم و با اعتماد به نفس از پله هاش بالا می رفتم، از آسانسور استفاده نکردم چون حوصله نداشتم.
بعداز امتحانای امروز سریع به منزل رفته و با یک تیپ شیک حاضر شدم و با دربست به محل کار اروند آمده بودم.
همین که پشت درب رسیدم، نفس عمیقی کشیده و باچند تق وارد مطبش شدم.
بادیدن انبوهی از آدم های جور واجور ماتم برد و به سختی آب دهانم را قورت دادم که سیبک گلویم سنگین بالاوپایین شد، باقدم های سنگین به سمت منشی که دختری با تیپ ساده و باچهره ای معمولی پشتش نشسته بود.
ناخوادآگاه او را با منشی مهرداد مقایسه کردم که، زمین تا آسمان فرقش بود.
_ سلام بفرماید؟
باصدای منشی لبخند ماتی زدم:
سلام... با آقای کیان کار داشتم.
کمی نگاهم کرد:
خب عزیزم همه اینا آدما واسه کار و مراجعه پیش آقای دکتر اومدند.
من منی کردم و دست روی پیشانی ام کشیدم.
اروند گفته بود مراقب رفتارم باشم اما، من بخواد چه نخواد همسرقانونی اش بودم.
سرفه مصلحتی کرده وکیفم را روی شانه جابه جا کردم:
بنده همسر ِ اروند کیان هستم.
جاخورد و باچشمانی گردشده به زور سعی می کرد لبخند بزند و باتعارف آبکی گفت:
سلا.. سلام ببخشید به جا نیاوردم... بفرماید یک لحظه مراجعه اشون بیان.. چشم می فرسمتون.
با آرامش ظاهری روی صندلی گوشه نشسته و خونسرد با تلفنم ور می رفتم، سرم پایین بودولی سنگینی نگاه منشی رو می تونستم حس کنم.
باصدای بازشدن درب کمی توی جام صاف شدم و تلفنم داخل کیف انداختم و شالم را کمی کشیدم جلو تا موهای بیرون زده ام داخلش برود.
با گزیدن لبم در را کمی کنار زدمو وارد دفترش شدم، سرش پایین بود وچیزهای می نوشت.
باگام های آرام به سمتش نزدیک شد که بدون نگاه گفت:
خانم مشکلتون چیه؟
با لحن دلبرانه ای لب زدم:
تو.
سرش را ناباور بالا آورد و بادیدنم شوکه شد، دهانش نیمه باز شد و با اخم ملایمی سری تکان داد:
سلام، تو اینجا؟
ریلکس کیفم را روی صندلی های اداری مشکی انداختم و دست به سینه دور اتاقش چرخی زدم:
اومدم بهت سر بزنم... چه باکلاس.
به صندلیش تکیه زد و عینکش را ول کرد( عینک طبی وصل ِ به نخ دور گردنش) کمی به جلو خم شد:
خب؟
بهتره بری سراصل قضیه، چیزی شده؟