طراحی و صفحه آرایی: رمان های عاشقانه
آدرس سایت wWw.Romankade.com :
کانال تلگرام @ROMANHAYEASHEGHANE :
تمامی حقوق این کتاب نزد رمان های عاشقانه محفوظ است
بسم الله الرحمن الرحیم.
ژانر: عاشقانه، مرموز
خلاصه:
عسل دومین دخترخانواده معمولی است و باکلی دغدغه و فکر.
پدرش سریدار باغ خاندان کیان هست و پسر خانواده کیان، اروَند کیان وقتی از هامبورک آلمان به ایران بازمی گردد، مشکلات عسل شروع می شود، چراکه اروَند برای خلاص شدن از برخی مشکلات شخصی برای عسل که خود گرفتار است، یک پیشنهاد عجیب می دهد...
پیشنهادی وسوسه انگیز و درحین حال خطرناک.
هرسو قدم می گذارم. او را در کنارم حس می کنم
گرچه آمدنش بی میل بود و رفتنش...
اجبار.
ماهردو مجبوری دل بستیم و در آخر...
*عسل*
کتابم همراه با حرص گوشه از رخت خوابم پرت کرده و موهایم را چنگ زدم و:
آخ. مامان چرا من؟
دورم را از نظر گذارندم و همچنان افزودم:
من درس دارم، کلی هم کار... آخه به کی بگم من کار دارم؟
مادرم زیرچشمی نگاهم کرد و با اخم رویش را برگرداند و از درگاه در کنار رفت:
من نمی دونم عسل، بابات گفته آقای کیان به همراه خوانوادش واسه تعطیلات عید اینجا می آن. منم کمر و زانوم درد می کنه وگرنه خودم می رفتم واسه تمیزکاری اونجا.
ناخواسته اخم هایم درهم شد و پوفی کشیده از جایم برخاستم و درحینی که قدم هایم شتاب می دادم نطقم را بازکردم:
باشه می رم ولی، بدون اگه امتحانم رو خراب کنم واسه خودم بده!
یه ساله دارم تلاش می کنم واسه کنکور که حداقل بتونم توی رشته مورد علاقم قبول شم.
مادرم پوفی کشید و سرش را همزمان که به سمت آشپزخانه کوچکمان باطرح ساده کابینت های سفیدفلزی به همراه آبچکان قدیمی می رفت جوابم سرتاپا ایستاده داد:
عسل، خودت می دونی بابات راضی نیست تو درس بخونی ولی، بازم توکار خودت و می کنی؟
دردت چیه تو دختر؟
لبم هایم با حرص از داخل لپم گزیدم:
د دردم اینه که شماها درکم نمی کنین؟
بابا من دوست دارم مهندس کشاورزی بشم، کجاش بده؟
همچنان که قدری برنج را در داخل تشت خیس می کرد، شانه ای بالا انداخت. پوفی کشیده به آشپزخانه تمیز خانه نقلی مان خیره گشتم. یک یخچال ساده سفیدو اجاق گاز طرح فرسفید که کنار پنجره حیاط پشت راه دارد. سیب زمینی و پیازهای تازه که امروز خریده است راهم دیدم و زیرلب غریدم:
فقط دختر بزرگش و داخل آدم حساب می کنه!
_ عسل!؟
لب هایم جمع شد و با ترش رویی چندتکیه پارچه وسلطل و دستکش را برداشته و از هال عبور کردم و بادیدن جارو برقی اخمم به شدت پیوند خورد و غرولند وارد حیاط شدم و نفس عمیقی کشیدم. نگاهم به شمس العماره خاندان کیان افتاد.
ته دلم حسرت جانسوزی بود که، من با این درس خوانی ام باید آن عمارت سفید حجیم را تمیز و گرد گیری کنم آن وقت خواهرم لعیا با آن شوهری سوسولش راحت خود را یک شب در میان اینجا لنگربندازد و...
_ صبح بخیر بابا جان؟
از فکر و نگاه خیره به آن عمارت در آمدم و چشمانم به لباس و کلاه باغبانی گره خورد و باتبسم لب زدم:
سلام! چندبار بگم با این سنت بالای چهارپایه و نردبون نشو خدای نکرده بی افتی؟
جوابت رو می ده، هان؟
لبخند پرمحبتی بر رویم پاشید و بیل چه دستش را نشانم داد:
خاک گلدونا رو عوض می کردم تا بهتر رشد کنن دخترم.
سری تکان داده و راهم از میان سنگ فرش زیرپایم و انبوهی از گل های داودی ، بنفشه و مرواریدی گرفتم و درب شمس العماره رو با کلید کف دستم گشودم و همین پا درونش نهادم اخم هایم درهم شد و سرفه های خشک به سراغم آمد.
کف دست را به دیوار خاک گرفته سُراندم و پژمرده به سالن بزرگ خیره شدم و زیرلبی غریدم:
اه. لعنتی امروزم از آرایشگاه انداختنم. جواب رقیه خانم و چی بگم؟
آهی کشیده و به قدم هایم سرعت داده ام و سلطل آب را از داخل توالت سالن پراز آب کردم وبا تشت متوسط هم مواد ضدباکتری و تمیز کننده ریختم. جوهر نمک و جرم گیر راهم داخل توالت قرار دادم و با روسری ام محکم موهایم و جلوی دهانم را بستم و دست کش ها را هم در دست کرده و بسم الله گویان شروع کردم...
نفس عمیقی کشیدم و تلفن همراهم را در آورده و روی موزیک ها پلی کردم و آهنگ مورد نظر را گذاشتم و سخت مشغول گرد گیری شدم و گاهی هم همخوانی می کردم با خواننده و از ته دل افسوس می خوردم.
زمانی به خود آمده ام که، خسته و کوفته روی تنها کاناپه اتاق خواب از گرسنگی وتشنگی لم داده بودم.
بادیدن ساعت دهانم باز ماند و متعجب از جایم بلندشدم که صدای ترق ترق استخوانم هم درحینی که دست به کمر بودم شنیدم و چهره ام جمع شد.
پوف کلافه ای کشیده و خمیده راهم را به سمت خانه که روشنای اش دیده می شد، قدری دلم برای خود سوخت.
آهی کشیدم و به قدم های بی جانم سرعت بخشیدم و یکی یکی کلیدهای لامپ را روشن می کردم، تاریکی باغ خوف برانگیز بود و دلهره آور.
همین که سطل و بقیه چیزها را بر زمین نهادم، عطر خوش ِ قیمه پلوی مامان باعث دل ضعف ِ و عطش من شد. کمر راست کرده و پرده توری را کنار زدم:
سلام من اومدم.
_ خسته نباشی باباجان.
بادیدن پدرم که به پشت تکیه زده بود و ناصر شوهر لعیا هم آنجا بودجفت ابروهایم بالا پریدند:
سلام آقا وحید، خوش اومدی.
وحیدخان تکه ای از سیب پوست کنده اش را از وسط قاچ کرد و بانگاه سرسری رو بهم گفت:
علیک سلام عسل جان. خوبی؟
بی تفاوت از لحن سرد و بدون گرمایش راهم رو به سمت آشپزخانه کج کرده و همزمان جوابش را دادم:
اوغور بخیر. شما خوب باشی ماهم خوبیم.
امیدوارم کنایه ام را گرفته باشد و هرموقع که دلش خواست اینجا لنگر نیندازد و پدر طفلکم رو به زحمت و مشقت تنش نلرزاند.
بادیدن لعیا نشسته پشت میزناهارخوری و مادر سرپا ایستاده اخم هایم درهم شد و بی حوصله رو به مادر سری خاراندم:
مامان شامت آماده است؟
می دونی از صبح چیزی نخوردم و حتی واسه ناهار هم خبرم نکردی؟
مامان فاطمه با کفگیر برگشت و بادیدنم روی گونه اش آرام زد:
وای من!
شرمنده مامان جان اصلا یادم نبود کہ۔۔۔
بی خیال پوزخندی زدم:
که یه دختری از صبح گشنه و تشنه داره توی اون عمارت جون می کنه و تمیزکاری می کنه و یادم نبود واسه ناهار حتی خبرش کنم، درسته؟
یا می خواستی چیز دیگه ای هم اضافه کنی؟
_ هوی با مامان درست حرف بزنا؟
احترام کوچیک و بزرگتری رو که قورت دادی و نه یه سلامی نه علیکی ناسلامتی هیجده سالته!
وقت شوهرکردنه...
دست به کمر چندقدم با اخم روبه رویش رفتم و خم شدم روی صورت مبهوتش:
ببینم تو سرپیازی ته پیاز؟
مردک چشمانم را دایره وار روی صورتش چرخاندم:
تو شوهر کردی چه خیری کردی که کنم؟
هوم؟
همیشه خداهم که اینجاین و اینجا شده کاروانسرا؟
لعیا با اخم و نگاه حرصی براندازم کرد:
هیچی بهت نگفتم دُم درآوردی؟
مامان و بابا تورو خودسر کردند وگرنه تو الان زبونت قد ِ یه دسته بیل نبود؟
ابرویی پراندم و فوتی به کنارهای موهایش کردم و همزمان لب هایم کش آمد:
اوه مامانم اینا!
نه اینکه تورو با کمربند و پتک فرستادن خونه شوهر که سربه راه شدی؟
یک دفعه صاف ایستادم و لحنم تهدیدآمیزشد:
یک باردیگه بهم گیر بدی حالت و می گیرم خواهر بزرگه.
عزت زیاد.
کنارش زدم و به سمت اتاقم راه افتادم که، صدایش حرصی ولی، مخلوطی از بغض الکی به گوشم رسید:
مامان چرا بهش چیزی نگفتی؟
ببین جلوی بزرگ ترش چجوری بلند می شه؟
تقصیرشماست کہ...
بقیه حرف هایش با بستن در ِ اتاقم دیگر شنیده نشد و پراز افسوس خم شدم که مخلوطی از عرق ناشی از کار طاقت فرسا و خیسی پشت کمرم هم چهره ام را جمع کرد و به ناچار سمت تنها کمد دیواری رفته و خم شدم و کشو بلوز و شلوارهایم را در آوردم.
باگرفتن حوله از اتاق شش متری خارج شدم و میان راهرو پیچیده و وارد حمام شدم و رخت لباس هایم را روی تنها سبد صاف قرار داده و کیف و صابون معطرم را برداشتم و سمت دوش آهنی ساده رفتم و آب را باز کردم که حرصم گرفت.
سرد بود!
فضای حمام هم طوری بود که صدایم اکو می شد و اول شیرآب داغ را باز کرده تا آب ولرم شود و بتوانم دوشم را بگیرم...
نفس راحتی کشیدم و حوله را محکم دور موهای بلند لِختم پیچیدم و با دمپای آب کشیده سمت اتاقم راه افتادم.
لرزم گرفته بود و نوک دماغم هنوز بخاطر سردی هوای بهار یخ زده بود و نفس هایم را می توانستم ببینم.
همین که وارد اتاقم شدم، صدای مادرم را شنیدم:
عسل مامان بیا شام... یخ کرد مامان جان.
تند و سریع نم موهایم را گرفتم و روسری بزرگی روی سرم انداختم و کرم مخصوصم را به صورت و دستانم مالیده و نرم ماساژش می دادم.
دوباره صدای مادرم بلندشد و پشت بندش دستگیر در ِ اتاق هم تکان خورد و صدای مادرم به وضوح شنیدم:
عسل جان... سربه سرلعیا نذار مامان گناه داره... اونکه به جزما کسی رو نداره... دخترخوبی باش و روی من و زمین ننداز.
در رو یک دفعه گشودم که مادرم ترسیده عقب رفت و سری به معنی تاسف برایم تکان داد:
بزرگ شدی مثلا آره؟
پوفی کشیدم و به خودم اشاره کردم:
بزرگ شدم که دائم بهم نیش و کنایه می زنه دخترتون؟
با اخم نگاهم کرد:
عسل اون خواهربزرگته؟
بی توجه راهم را کج کردم:
احترام هرکی دست خودشه... درضمن...
برگشتم که بانگاه منتظرش مواجه شدم و دست به سینه به دیوار تکیه زدم:
جلوی من هی شوهر شوهر نکنه که قاطی می کنم... بعدشم اون داداش احمق وحید، آق حمید چه مالیه که لعیا واسش سوسو می کنه؟
ناسلامتی منم خواهرشم درسته ولی، همش طرف غریبه هارو می گیره نامرد!
مادرم باچشم غره دستش را جلوی بینی اش گذاشت:
هیس می شنوه!
زشته بخدا خوبیت نداره که دوتا خواهر به جوون هم افتادن.
پشت بهش کرده و راهم را ادامه دادم اما، از حرفم کوتاه نیامدم:
اون بزرگه باید اون و نصیحت کنی نه من مادرجان.
بدون پیش بند و پس بند حرف اضافه جلوی سفره کنار پدرم نشستم ونگاهم میخ پلوزعفرانی شد و لبم را محکم گزیدم و مشت هایم درهم گره خورد.
_ بخور باباجان؟
به بشقاب پُری که تا انتهای بشقاب برنج بود خیره شدم و بی حرف از گوشه اش شروع کردم به ریختن قیمه های معروف مامان فاطمه که خواهان زیادی داشت.
سالاد شیرازی راهم کنارم کم کم می جویدم و در آخر که بشقابم خالی شد، لیوان دوغم را سرکشیدم و با لبخندخاصی رو به مادرم که آرام مشغول غذایش بود لب زدم:
عالی مثل همیشه.
لبخندمحوی زد و به گوشه لبش اشاره کرد:
نوش جان.
متعجب دستم را روی لبم کشیدم که، کمی دوغ مانده بود. بی خیال عقب کشیدم و ظرفم را برداشتم و از کنار لعیا رد شدم که زمزمه آرامش به جانم نشست:
عین فیل می خوره!
حرصم در آمد و با اخم عقب برگشتم:
جنابعالی هم اگه از صبح شکمت خالی بود لابد جای غذا من و می خوردی، مگه نه؟
مبهوت شده با چشم های گرد به سمتم برگشت:
وا!
من کی همچنین حرفی زدم؟
پوزخند تلخی زدم و سری به تاسف تکان داده و به سمت آشپزخانه قدم برداشتم.
صدای تعارف ادامه دادن شام مامان راشنیدم و شصتم خبردارشد که از دستم عصبی شده و بعداز گرفتن دخترناز پرورده اش جنجال داریم.
خونسرد سمت سینگ ِ ظرفشویی رفته و یکی یکی ظرف ها را از هال شانزده متری مان به سمت آشپزخانه هدایت می کردم و دائم خمیازه های کشداری می کشیدم و فردایی که عصرش امتحان تست داشتم و یک سر سرزدن به آرایشگاه رقیه خانم و شنیدن غرغرهایش
نفس عمیقی کشیده و وارد آرایشگاه رقیه خانم شدم و زیرچشمی حواسم رو به اندک مشتری ها دادم، رقیه خانم با دیدنم اخمی کرده و باترش رویی بهم اشاره کرد:
بیا؟
آب دهانم را بلعیدم و بدون هراس نزدیکش شدم:
سلام رقیه خانم.
دستش را بندکمرش زد:
سلام و... دخترکجایی؟
نمی گی من دست تنهام؟
بجنب بجنب که کلی مشتری اینجا ِ وامشبم عروس داریم.
پوفی کشیدم و به چشم های غرق آرایشش خیره شدم:
اوکی.
بی حرف چندقدم سمت رختکن رفتم، همان جا هم لباسم را با روپوش تعویض کرده و موهایم را بالای سرم نیمه سفت بستم و صندل ِ سفیدم را پا کردم و به سمت مشتری منتظر راه افتادم.
همین که جلویش قرار گرفتم بالبخند سری کج کردم:
شما چی دارین؟
نگاه ِ اجمالی به سرتاپایم انداخت ومردد گفت:
مش.
ولی...
دست به سینه شدم:
ولی چی؟
نگاه کوتاهی به رقیه خانم انداخت و سپس روبهم لب زد:
آخه تو شاگردشی... خب می ترسم خراب کنی.
نمی دانست من مدرک تخصص میکاپ و کاتورینگ دارم ، مدرکی که، حتی رقیه خانم هم نداشت و فقط مدرک دیپلم آرایشگری را گرفته بود. آن هم بخاطر مشغله زیاد
من فقط برای سرگرمی و کمی هم پول اینجا کار می کردم.
لبم را گزیدم تا بیشتر در افکارم غرق نشوم. کمی صاف تر ایستادم و صدایم بالا رفت:
رقیه خانم یه لحظه لطفا؟
نگاهی به من و نگاهی هم به مشتری انداخت و کنجکاو پرسید:
چی شده؟
بی حوصله گوشم را خاراندم:
نمی دونم، می گه من نمی تونم رنگش رو در بیارم.
متعجب به مشتری چندلحظه خیره شد و بعد با لبخند لب زد:
عسل جان توکارش تکه، شما چون بار اولتونه اینطوری تصور کردین منتهی اکثرمشتری های قدیمی واسه عسل می آن که کارش بی نقصه.
جفت ابروهایم بالا پریدند و مات به دیوار خیره شدم!
عجیب بود که، رقیه خانم دفاع محکمی ازم کرد و دهان ِ همان اندک ها کوتاه شد.
_ خب بیا ببینم واقعا تعریفی هستی؟
با صدای همان زن بی تفاوت سری تکان داده و سمت قسمت رنگ و پودرها رفتم و همزمان که گیره و ظرف مخصوص و شانه وبراش رنگ را آماده می کردم به همراه کلاهک مخصوص مِش، لبم را تر کرده و نرم صدایش زدم:
حالا چه رنگی و چه مدلی؟
تبسمی کرد و با شنیدن حرفش لبخندپهنی زدم.
سخت ترین رنگ را درخواست داده بود. ظاهرا به او خیلی برخورده که این گونه با موهایش بر جنگ نهاده.
بی حرف رنگ و لوسیون درصدمتوسط را برداشته وبه همراه پودر دکلره، زن روسریش را در آورد.
لبم را جمع کردم و به کابینت شیشه ای تکیه زدم:
می خواین اول موهاتون رو کوتاه کنم تا حجم بهتری بگیره؟
چهره زن ناخوانا بود ولی، پوست سفیدش و چشمان عسلیش برایم تازه بود.
_ باشه.
پیش بند رو دور گردنش بستم و شانه و آب پاش رو گرفتم و به سمتش کج شدم، اول نرم موهایش رو برس کشیدم و با قیچی انتهایش رو کوتاه می کردم...
دستکش ها رو در آورده و پیش بند دور گردن ِ مُلوک خانم بستم که با لبخندهمیشگیش لب زد:
ابروهام و کمی باریک بردار.
بی حرف سری تکان دادم که صدایی از پشت سرم شنیدم:
فکرنمی کردم کارت اینقد خوب باشه؟
از لحن و کلامش فهمیدم همان زن چشم عسلی هست، برحسب احترام عقب گرد کرده و همزمان نخ اصلاح راهم دور گردنم گره زدم:
همیشه از رو ظاهر قضاوت نکنید. خوشحالم از کارم راضی بودین.
لبخندمحوی زد و دستش رو جلو آورد:
من سپیده قاسمی هستم... خوشحال می شم بعضی وقتها خودت بیای خونم برای مراسم ها آمادم کنی.
لبم رو گزیدم و دستش بی تردید لمس کردم:
ممنون اما، من اصلا خونه کسی اسه میکاپ شنیون اینا نمی رم.
گوشه لبش بالا رفت:
مطمئن باش ضرر نمی کنی... هرقیمتی که اینجا درست می کنی همون رو دوبرابر می دم، هوم؟
می خوام آرایشگر مخصوص بشی.
رقیه خانم زیرچشمی ما رو می پاید، بنابراین بی حرف به تکان دادن سر اکتفا نمودم که، کارتی به دستم داد و با لبخند از سالن خارج شد.
نگاه به کارت انداختم.
" خانم قاسمی طراح لباس مجلسی و ..."
بی خیال کارت رو داخل جیب شلوارجینم چپاندم و به کارم مشغول شدم و دائم نکته ها رو در ذهنم مرور می کردم.
ناسلامتی امروز امتحان هم داشتم و ریلکس مشغول بند انداختن بودم؟
باید یک ساعت زودتر بروم و قدری تست بزنم تا مغزم قاطی و پاطی نکند.
کار اصلاح که تمام شد دست هایم را شستم و به سمت رقیه خانم که سرگرم کوتاهی بود نزدیک شدم:
باید برم... امتحان دارم.
رقیه بدون نگاه جواب داد:
فعلا مشتری نیست ولی، دم غروب شلوغ می شه دوباره بیا.
لبم را از تو گزیدم و بی حرف سمت رختکن رفتم و مدام در دل غر می زدم:
اگه بابام پول داشت واسه خودم مغازه می زدم.
از صبح سرکارم نه دستت دردنکنه ای نه چیزی..
آه خدا کی خلاص می شم از همین بدبختی.
عصبی لباس هایم را تن کرده و کیف سرمه ای بنددارم رو اُریب انداختم و از سالن خارج شدم.
بی حوصله تا ایستگاه واحدها قدم زدم و متاثر روی آن نشستم تا واحد سربرسد.
خمیازه ای آرام کشیدم و پایم رو تکان می دهم که شکرخدا در هوای سرد بهاری واحد هم از راه رسید...
همین که از جلسه امتحان.
بیرون می آیم نفس آسوده ای می کشم و باز راه می افتم سمت " آرایشگاه زیبایی تک"
ناچار بودم حتی اگر خسته و خواب آلود می بودم باید می رفتم تا بتوانم خرج کلاس های تقویتی کنکور را پاس بدارم.
" ساعت هشت شب..."
پوفی کشیدم و غُلنچ کمرم را گرفتم و با پاهای بی جان به سمت رختکن رفتم تا مانتوام را برتن کنم.
نگاه سرسری به چروکیده ای مانتو ساده ام انداختم و بی حوصله آن را تن کرده و از داخل کیفم شیشه ادکلنم را در و روی گردن و شالم پاشیدم.
نفس عمیقی کشیدم و با بوی گرم و ملایمش لبخندملیحی زدم و با سرعت بیشتری حاضر شدم.
تا خانه راه زیادی نبود فقط یک پیاده روی داشت که آن را هم به سوار شدن و کرایه دادن می ارزید.
به قدم هایم سرعت داده و به سمت خانه شتافتم.
همین که کلید را انداختم، در خود به خود باز شد و یک دفعه نور قوی به چشمانم خورد و باعث شد با آرنج جلوی چشمانم را بگیرم و باحرص غر بزنم.
- اه این دیگه از کجا اومد؟
لعنتی.
صدای حرکت اتومبیلی را که غرش کنان از کنارم گذشت بند دلم را بُرد و متعجب دستم را کنار زدم ولی، درحینی که اتومبیل از کنارم رد می شد چهره سرد باچشمانی نافذ وگیرای اخم نگاهی به سرتاپایم انداخت و پوزخندکنان از کنارم به سرعت گذشت.
مشتم را روی قلبم نهادم که بی قرار و ترسیده می تپید. به دیوار تکیه زدم تا نفسم در بیاید که صدای قدم زدن شخصی رو شنیدم و پشت بندش صدای نازک دختری رو:
اروَند وایسا؟
یک پایش را محکم بر زمین کوبید و بعداز اندکی با سری افتاده وارد حیاط شد. همین که خواست در را ببند یک پایم را لای در نهادم:
اع صبرکن منم اینجا زندگی می کنم.
دخترک باچهره ای متعجب و رنگ و رویی پریده لبانش تکان خورد:
تو!؟
از سوراخ های بینی ام نفس کشیدم:
بله دختر رحمان آقا.
در راکنار زد و بی تفاوت پشت بهم به طرف شمس العماره گام برداشت.
پوفی کشیده درب را بستم و پشت به در تکیه زدم:
عجبا همه مشکل روانی دارند!
تکیه ام از در گرفته و به سرعت از تاریکی خوف انگیز حیاط درندشت برداشته و وارد خانه نقلی شدم و نفس نفس زنان عرق روی پیشانیم را پاک نمودم.
- مامان؟
مامان فرز از آشپزخانه به سمتم آمد و بادیدنم گفت:
چندبار بگم دخترخوب زشته خوبیت نداره این وقت شب بیای خونه؟
کیفم رو همراه شالم در می آوردم و درهمال حال هم جوابش رو دادم:
می گی چیکارکنم؟
وقتی رقیه خانم می گه مشتری زیاده از اون ور عروس داشت باید روی موهاش کار می کردم و ناخن و هزار کوفت دیگه من باید جواب بدم؟
نگاه نگرانی بهم انداخت:
امروزکه رفتی سرامتحانت نه؟
درحینی که دکمه های مانتوام را باز می کردم سری تکان دادم:
آره رفتم خداروشکر این یکی خراب نشد.
چیزی زیرلب زمزمه کرد و باتشر آرامی لب زد:
دست و صورتت رو بشور بیا شام.
دستانم را بالا بردم و باچهره ای گرفته جوابش را دادم.
- دست وصورت چیه؟
تنم همش بوی عرق می ده باید برم حموم... یک ربع دیگه بکش اومدم.
مامان بی حرف وارد آشپزخانه شد.
این حرکت یعنی:
کارت و انجام بده.
دلخوره...
نگرانه...
باید از دلش دربیارم.
سریع حوله به دست وارد حمام شدم و...
همین که آش رشته را دیدم چشمانم برق زد و با اشتها شروع کردم به تناول و همزمان هم بادهنی پُر حرف می زدم:
دستت دردنکنه. عجب آشی شده دست مریزاد.
انگشتم را بالا گرفتم و باخنده چشمک ریزی زدم:
نامبروانی.
تشرش با اخم همراه شد:
زشته دختر بزرگ شدی مثلانا... بادهن پر هم حرف نزن.
تندتند سری تکان داده و بی حرف مشغول شدم ولی، یک دفعه پرسیدم؛
بابا کوش؟
دستانش را زیرچانه زد:
کجا می خوای باشه؟
خانواده کیان امروز صبح رسیدند و الانم مهمون دارند باباتم رفته کمک دست مستخدما.
سری تکان داده و کنجکاو پرسیدم:
پس اون پسری که رفت بیرون هم پسر همیناست که دائم می گفتن..
بچم تنهاست...
بچم غریبه...
بچم فلانه...
اینکه خیلی هرکوله که؟
مادرم دستش را جلوی دماغش گرفت:
هیس!
زبون به دهن بگیر... زشته یه وقت می فهمنن شر می شه... بابات بازم بیکار می شه ها؟
عسل یادت نره این کارهم به بدبختی من و پدرت پیدا کردیم؟
دستم رو روی میزناهار گذاشتم وازجایم بلندشدم و ظرف غذایم را هم برداشتم:
چشم چشم نزن من و مامان.
کلاسه آشم را تمیز شستم و سمت اتاقم پناه بردم.
صبح زود ازرخت خوابم دل کندم و به سمت آشپزخانه گام برداشتم تا بتوانم صبحانه ای هرچند ساده برای پدر ومادرم آماده کنم.
کتری رو زیر شیرآب ساده گرفتم تا نصفه پر شود. زیراجاق گاز هم بافندک روشن کرده و کتری رویش قرار دادم.
داخل یخچال را دید زدم که، تقریبا خالی بود. لب هایم را گزیدم و سریع یک مانتوی ساده دم دستی پوشیدم و باگرفتن کیف پولم از حیاط گذشتم.
درحینی که کنجکاو به نما و پنجره ها زل می زدم بادیدن اتومبیل خیلی زیبا دهانم باز ماند.
" عجب چیزی!
جون می ده واسه دور دور"
آب دهانم را با بهت فرو بردم و بانگاه آخر درب اصلی را باز کردم و راه افتادم به سمت نانوایی که دوکوچه بالاتر بود.
به قدم هایم سرعت بخشیدم و بی توجه به دخترهای مدرسه ای و خودرهای درحال عبور از گذرگاه عبور کرده و به سمت چپ پیچیدم و سربه زیر کیفم را در دست سفت چسبیدم اما، بوهای مختلفی به مشام می خورد و باعث می شد چهره ام جمع تر شود.
همین که از جوی آب پریدم رو به روی نانوایی قرار گرفتم و بادیدن تعداد کم نفس آسوده ای کشیده و در صف نوبت ایستادم...
نان تازه گرم وخوش بو را عمیق استشمام کردم و با ذوق تکه ای کَندم و در بین راه می جویدم. سرکوچه مان یک فروشگاه بزرگی بود که همیشه از آن خرید می کردیم.
بی توجه به اتومبیل بالای سردرد برای تجمع مردم و خرید از فروشگاه هشان در قرعه کشی ماهانه شان که برنده اش همین اتومبیل خاک گرفته را می بُرد، گذشتم و پا درون نهادم که حجم از خنکی ناشی از کولرگازی ها به صورتم برخورد کرد و گوشه شالم را تکان داد.
آرام به سمت یخچال های صبحانه اش رفته و پنیر و کره، شیر و خرما برداشتم و روی قسمت ارزیابی گذاشتم و همه را فاکتور گرفت و آن را به سمت صندوق بردم و قیمت را پرداخت کردم.
نایلون را برداشته و از آنجا خارج شدم و به سمت خانه مان راه افتادم که ده دقیقه ای راه بود.
لبم را جمع کردم و تمام وسایل هایم را در یک دستم گرفتم و با دست دیگری خم شده تا از جعبه خرما، یک دانه تازه و آبدارش را بردارم و بین راه نوش جان کنم.
" ناخونک زدن دوست دارم"
با موفقیت خرما را در دهان گذاشته و با لذت طمع شیرینش را فرو می بردم و گاهی هم نیم گاهی به درختان سربه فلک کشیده این محل می انداختم.
کوچه ما خیلی خلوت و آرام بود چون، این قسمت محل قشر مرفه جامعه بود و آنها هم اکثرن سرکار می بودند و بچه ای هم نبود تا در کوچه ها بازی کند.
صدای آواز گنجشک ها و هواپیمایی داخل آسمان توجه ام رو جلب کرد و سربه بالا درب را باز کردم و وارد شدم به چیز محکمی اثابت کردم.
- آخ سرم.
کلید از دستم افتاد و بادست راستم سرم را می مالیدم و زیرلب غر می زدم:
معلوم نیست این چی بود؟
_ آدم!
متعجب خم شده سرم را بالا گرفتم که بادیدن چشم های نافذ و گیرا بهتم بیشتر گشت و ناخواسته لب زدم:
چرا هرجا می رم تو اونجایی؟
اخم هایش پیوند خورد و جذابیت خاصی به پهنای صورتش بخشید و دست به سینه خم شد:
من یا شما؟
نگاه از چشمان افسونگرش گرفتم و زانو زدم و کلیدم را برداشتم ولی، ناخودآگاه نگاهم به کفش شیک سفید و شلوار ورزشی اش خورد.
لبم را گزیدم و یک دفعه صاف ایستادم که یک تایی ابروان ِ پرپشتش بالا رفت و لبش مماس هم شد.
دسته کلیدم را نشانش دادم:
ببخشید نمی شد گذاشت فعلا...
راهم را می خواستم ادامه دهم که صدایش مخاطبم قرار داد:
ببخشید؟
بی حوصله عقب برگشتم و سوالی نگاهش کردم که با دو قدم نزدیکم آمد و با لبخند یک تکه کوچک از نان سنگکم را کَند:
بوش معرکه است.
خونسرد سری تکان می دهم و چشم از تی شرت جذب سیاه تنش می گیرم و آهسته قدم می زنم و از میان گل های شاداب و زیبا می گذرم ولی، عطر خوش بوی آنها را با دل وجان می بلعم.
همین که وارد آشپزخانه می شوم بادیدن مادرم آن هم در حال چیدن استکان و بشقاب نان و خریدهایم را می گذارم و همزمان هم مانتوم را در می آورم.
همیشه راحت بودم و حتی جلوی وحیدهم با بلوز وشلوار می گشتم. گرچه مامان فاطمه بارها مرا مواخذه کرده بود ولی، کار خودم رو می کردم.
- بابا کجاست؟
همزمان که خریدها را از نایلون در می آورد جوابم را داد:
رفته آب بده به گلا.
سری تکان داده و بی حرف خارج می شوم که تشرش را می شنوم:
حداقل اون پارچه روی سرت بنداز عسل زشته.
کفری خم شدم و شالم را چنگ زدم و آزاد روی سرم رها کرده و به سمت گلخانه قدم برداشتم و از میان هم تکه ای از برگ گل سوسن را کَندم و عطرش رو بو کشیدم.
همین که قامت پدرم رو دیدم صدایم را انداختم:
باباجون بیا صبحونه که باید زود برم عروسک بازی...
خودم غش غش می خندیدم و پدرم به کار آریشگاهم همیشه می گفت عروسک بازی، دلیلش را نمی دانستم ولی، برایم جالب بود.
همین که نزدیکش رسیدم دست روی شانه پهن و خمیده اش آرام زدم:
می خوای یکی از همین عروسکای ناز رو واست بیارم بشه همدمت؟
زیرلب آرام گفت:
عسل جان زشتہ۔۔۔
_ به به با این سنت عروسک بازی هم می کنی؟
ی که از پشت سرم شنیدم هینی ترسیده کشیده و دستم روی قلبم نشست و باچشم های درست به اویی که با موذی گری بهم خیره بود نگریستم.
پوفی کشیدم و با اخم دست به کمر شدم:
قبض روح شدم آقا!
خیرکننده پرصلابت نگاهم کرد و رو به پدرم لب زد:
شما بفرماین بعدا درموردش حرف می زنیم.
پدر با سری کج شده کمر صاف کرد و از کنارم گذشت، همین که نیم رخم را برگرداندم با لبخندمختص خودش چشمک جذابی بهم فرستاد و قهقه کنان از کنارم به سمت راه خروجی گام برداشت.
تنم گُرگرفت و دستان ِ عرق کرده ام رو به شلوار پارچه ای مشکی سُراندم و زیرلب غریدم:
درد و هلاله!
مردک موذی بی چشم رو.
بی توجه با چندقدم به سمت خانه گوشه حیاط درندشت نزدیک شدم وهمین که مادرم را دیدم، سریع با دستانی قاب گرفته وارد آشپزخانه شده و اجمالی صبحانه ای سرسری بلعیدم و به سمت اتاقم پناه بردم.
امروز از امتحان خبری نبود پس می توانستم قدری طنازی کنم و از وسایل لوازم آرایشم که با زحمت پس انداز کرده بودم تا آنها را بخرم استفاده کنم.
کرم پودر را سریع بامهارت مالیدم و رژگونه هم طی گونه تا انتهای گوش را کشیدم ....
رژلب صورتی مات رو مالیدم و با رضایت عقب گرد کردم و کمد دیواری را گشودم و مانتوی کرمی سه ربع را در آوردم که جلویش فقط بندپارچه ای می خورد.
شلوار لی لوله راهم پوشیدم و با انداختن شال ِ سیاهم کیف دستی ام برداشتم و ادکلن مخصوصم رو زدم و ساعت چرمی رو بستم.
حاضر و آماده از اتاق خارج شدم . هال هیچ کس نبود، بنابراین کفش پاشنه بلندم را محکم در دست گرفتم و به سمت در ِ روی نوک پا راه رفتم و همین که زانو زدم تا کفشم را بپوشم صدای مادرم را با لحن همیشگی شنیدم:
باز با یه خرمن آرایش داری می ری؟
عسل صدبار گفتم زشته یه وقت در وهمسایه می ببینن فکر می کنن چه خبره؟
عصبی با ناراحتی کفش هایم را پوشیدم و بندش را محکم بستم و با گرفتن تیرک درگاه صاف ایستادم و پرده توری رو کنار زدم:
مامان من، ما هرکاری هم کنیم حرف هست، پس بیخیال جون عسل.
بادیدنم به تاسف سری تکان داده و روی برمی گرداند:
نمی دونم صورت بی نقص خودت چشه که رو کردی به اون آت وآشغالا؟
پوزخندم دست خودم نبود، کیفم روی شانه ام کیب کردم:
والا همه اینطورین... عادت کن مادرمن... من دوست دارم این طوری باشم.
بی حرف دیگه ای از میان حیاط گذر می کردم و با عشوه های مخصوص خرمان خرمان خودم را رساندم و همین که درب را چفت کردم، بی تعلل سمت ایستگاه اتوبوس ها راه افتادم و هدفون زده موزیک ها را یکی پس دیگری رد می کردم تا به موزیک مورد نظر برسم و سرم پایین بود.
گوشه ایستگاه نشستم و لب هایم همزمان با خواننده محبوبم تکان می خورد و زیرلب تکرارش می کردم...
_ عسل اون حوله رو بده بهم؟
باصدای رقیه خانم چشم از دختردماغ عملی رو به رویم گرفتم و حوله رو از داخل کشو برداشته و سمتش گام برداشتم و به دستش دادم.
_ مرسی.
از آبسردکن قدری رفع عطش کردم و گرمایی داخل سالن هم تنم را کوره آتش کرده بود.
نگاهی به کولر انداختم و رقیه خانم رو مخاطب قرار دادم:
این کولر درسته رقیه خانم؟
نگاهش رو به کولر بادی انداخت و شانه ای بالا فرستاد:
می گم فردا صبح مشت رحیم بیاد درست کنه.
سری تکان داده و به سمت دخترک گام برداشتم و همزمان آدامس داخل دهانم را باد می کردم.
دخترهم که مشغول تلفنش بود که سر رسیدم:
خب دستت و بده چه دیزانی می خوای؟
بدون نگاه بهم، دست ظریف برنزه اش رو دراز کرد و باصدای تودماغیش لب زد:
طرح ساحلی.
- اوکی.
خم شدم و وسایل مورد نیاز طراحی رو برداشتم ومشغول شدم و گاهی بخاطر عطر تند و تهوع آورش سرفه های خشک می کردم و چهره ام از حرص جمع شده بود.
" اگه مغازه خودم بود قطعنا کارش رو راه نمی نداختم"
از فکر بیرون آمدم و سریع کار رو تمام کرده و ازجایم برخاستم و کش وقوسی به تنم دادم و سپس به سمت کوتاهی مو رفتم.
کلافه وار دور حیاط می چرخیدم و بامکث سرم را بالا فرستادم وزیرلب نجوایم بلندشد:
خدایا حالا چجوری به مامانم بگم من کنکور رد شدم؟
اگه بفهمه که ناراحت می شه، من تمام تلاشم و کردم ولی، خب تقصیر من چیه دانشگاهم افتاده جنوب کشور...
پوفی کشیدم و یک جای دنج زیر سایه درخت سنوبر پیدا کردم و جای گرفتم.
پاهایم را دراز کرده و شالم کشیدم و تکیه به دستانم افزودم:
برام مهم نیست یه سال دیگه هم درس می خونم و تلاش می کنم بازم کنکور می دم منتهی مامانم مخالف درس خونده... می گه:
(ادا آوردن)
دختر تا ترگله باید بره خونه شوهر... وا مادر!
دختر که، به بیست رسید به حالش باید گریست!
دست به کمر با اخم انگشت اشاره ام را تکان دادم:
نشنوم باز از این لوس بازی هاتا... خوبه خوبه این ( عسل) اومده من یاد بده!
_ نمونه بارز یک دختر توهمی و شیزوفرنی.
خشک شده مردک نگاهم به سمت اروند کشیده شد.
با لبخندخاص یک طرفه اش به اجزای صورتم خیره شد، تکان خفیفی از سنگینی نگاهش خوردم و از جایم بلندشدم و بی حرف از کنارش گذشتم که:
من می تونم کمکت کنم.
متعجب شدم ولی، بدون حرف به سمت کلبه مان راه افتادم که، صدایش باز آمد:
من به تو کمک می کنم تو بمن. این طوری یر به یر می شیم.
در دل به گستاخی اش خندیدم و بافکرهای دخترانه ام راهی اتاقم شدم تا شام مفصلی تدارک ببینم و جریان را به مادر وپدرم بگویم
همین که در قابلمه رویش گذاشتم صدای مادرم متعجب رسید:
خبریه عسل؟
نوچی کردم و ظرف های چرب و چیلی را درون سینگ ریخته و مشغول کف زدنشان شدم.
- من تاحالا براتون شام نذاشتم که تعجب کردی مامانم؟
مامان بی توجه به حرف پرمعنایم به سمت یخچال رفت، خیاروگوجه فرنگی را در آورد و نزدیکم شد:
چه بدونم والا... بزار اون کاسه بزرگ رو بردارم یکمی سالاد درست کنم که با این لوبیا پلوت می چسبه.
کنار کشیدم که، ظرف متوسط را برداشت و بی درنگ روی میزناهار خوری جا گرفت و مشغول شد.
لبم را جویدم و آخرین بشقاب را آب کشیده و درون آبچکان قرار دادم و دستانم را با حوله روی دیوار پاک نمودم.
نگاهم دورتا دور آشپزخانه نقلی چرخاندم و بی حرف از اتاق به سمت اتاقم راه افتادم.
یک دوش ملایم قطعنا حالم را بهتر می کرد...
نم موهایم را با حوله آرام گرفتم و بلوز آبی آستینکوتاهم باشلوار پارچه ای گل گلی ام پوشیدم، نفس عمیقی از عطر کرم ِ صورتم کشیدم و لبخندپهنی روی لبانم جاری شد و با اشتیاق به هال رفتم که پدرم را دیدم.
برنامه خبر را بادقت نگاه می کرد، سمتش رفتم و باخنده پرسیدم:
خیلی هیجانی ِ نه؟
همین که، برگشت سمتم باخنده کنارش نشستم:
باباجون؟
دستی محبت آمیز بر سرم کشید:
جانم بابا؟
با گوشه لباسش ور رفتم و درحینی که نگاهم صورتش را می کاوید لب زدم:
من کنکور رد شدم...
سرم را پایین انداختم وقتی، سکوت پدرم را شنیدم، فهمیدم منتظر بقیه ماجراست.
لبم را تر کردم و دستانم شرم وار درهم قلاب کردم:
راستش جنوب کشور یعنی سیستان قبول شدم.
تبسم کرد و در آخر مردد پرسید:
توکه نمی خوای بری اونجا؟
آب دهانم را به زور بلعیدم و سری به معنی نه تکان دادم که زیرلب چیزی زمزمه کرد و ازجایش بلندشد:
عیبی نداره یک سال دیگه بخون بلزم کنکور بده.
چهره ام بی رنگ ولبانم بغض آلود چفت شد:
ولی مامان چی؟
دست چپش بالا رفت:
فعلا بهش چیزی نگو تا سرفرصت باهاش حرف بزنم.
سری تکان داده و به دنبالش وارد آشپزخانه شدم و سریع بشقاب ها را چیدم تا دیس پلو هم برسد.
آب و سالاد از یخچال در آوردم و مشغول ریختن شدم که، مخاطب پدرم قرار گرفتم:
عسل جان واسه پسرمهندس هم بریز براش ببرم.
متعجب سرم را بالا آوردم:
مگه اون با خانوادش نرفتن مهمونی؟
باچشم های ریزشده مادرم مواجه شدم که، سرفه کوتاهی کردم و درحینی که سالادشیرازی می ریختم حرفم را اصلاح کردم:
خب، عصری بابا گفت همه شون رفتند واسه اون پرسیدم.
در دل اعتراف کردم.
" البته نزدیک غروب هم کنار حیاط فالگوش من بود"
پدرم بشقاب خودش را روی سینی به همراه پیاله سالاد قرار داد وبه همراه سبزی خوردن که خودش تازه خریده بود.
سینی را برداشت و از آشپزخانه خارج شد.
نفس عمیقی کشیدم و صبرکردم پدرم از راه برسد تا باهم شام تناول کنیم.
تلفن همراهم زنگ خورد و بی حرف به سمت هال رفتم و تلفنم را از شارژر کشیدم و صفحه اش روشن شد.
نیکو بود. دوست صمیمی ام.
پیامک اش را گشودم.
" سلام عسل. فردا قراره بریم کوه نوردی توام می آیی؟"
لبم را جمع کردم و باچشم های تیز اطراف اُپن را چک کردم تا مادرم نباشد.
برایش نوشتم.
" نمی دونم باید از بابام اجازه بگیرم."
فرستادم و با ظاهری خونسرد دوباره برگشتم و سرجایم نشستم و کمی آب خنک چشیدم تا عطشم رفع شود.
همین که پدرم رسید و سرجایش جای گرفت همه مشغول شدیم و با نگاه ِ زیرچشمی مادرم تمام مدت خونسرد بودم.
نگاهم شرمگین سُرخورد روی نقش ونگار فرش و بابغض چشمانم بسته شد:
ولی مامان من بازم تلاشم رو می کنم، چه اشکالی داره بازم تست می زنم... بازم می رم کتابخانه و بکوب می خونم و...
باصدای تشربلند مادرم خفه خان گرفتم و در خود جمع شدم وپاهایم را درهم قفل کردم و نگاهم شمات بار به لعیا خونسرد بود که، جمله بعدی مادرم نفس ام را بُرید:
باید با حمید ازدواج کنی.
اتوماتیک وار سرم بالارفت و بهت زده صدایش زدم:
مامان!؟
دستش را روی کاسه زانوان ِ خسته اش زد و بی حرف بامن رو به لعیا کرد:
بهش می گی اگه من دوست داره باید باحمید ازدواج کنه... الحمدالله از مال ومنان چیزی کم نداره... تنش سالمه و می تونه یک لقمه نون بهش بده و محتاج این و اون نشه.
راهش را کشید و بی نگاه به من ِ گریسته و خدا زده به سمت اتاق کوچک خودشان رفت و من ماندم و خواهری که، ازخواهری دلش بامن یکی نبود ونیست.
لعیا نگاه آکنده از غم تصنعی بهم انداخت و به سمتم نزدیک شد و دستم را نرم گرفت:
عسل جان. مامان که بد تورو نمی خواد... مگه حمید چشه؟
کار داره، پول داره، دستش به دهنش می رسه... ( وسوسه انگیز ادامه داد) اصلا خدارو چه دیدی شاید بزاره توام درست رو بخونی وهم واست یه مغازه نقلی برات اجاره کنه که خانم خودت باشی...
دستش را نمادین بالا برد و ادای هواپیما را نشانم داد:
می ری اون بالاها... همه حسرت زندگیت و می خورنا... هرچی دلت خواست می خری؟
آهی کشید وحسرت بار افزود:
هرچی خواستی واست مهیاست.
بابا طرف خاطرت خیلی می خواد. تنور گرمه توام نونت رو بزن روش تمام.
بی حوصله ازجایم بلندشدم و گریه کنان با التماس پشت در ِ اتاق مادرم مکث کردم و با زجه ناله کردم:
مامان جان. به کی قسم بخورم من نمی خوامش.
بابا پولش فدای سرم وقتی بوی گند گوسفند می ده( به هیچ کسی برنخوره ها)
چهره ام درهم شد و باترش رویی لبانم لغزیدند:
من بدبخت باید شب به شب بوی گند عرق وگوسفند رو به خاطره پولداریش تحمل کنم؟
ابدا.
دست به سینه شدم که در ِ اتاق یک باره باز شد و چهره خشمگین مادرم در درگاه نمایان شد:
نه!
پس خوشت می آد شوهرت هرشب بوی دود و مواد بده؟
یانه دوست داری هرشب تنت و سیاه وکبود کنه واسه خماری کوفت وزهرمار؟
دستش بالا رفت و بلندتر داد کشید:
د احمق شانس زده به در خونت!
دخترعاقلی بودی پسش نمی زدی.
حرصم گرفت و با نفس عمیقی حرفم را زدم:
من باهاش ازدواج نمی کنم این حرف منه.
دست به کمر شد و زیرکانه گفت:
فرداشب می آد خواستگاریت. اگه قبولش نکنی منم دیگه اجازه نمی دم دخترم برم اون خراب شده که معلوم نیست چندتا آدم بی دین و ایمون می آن. تمام.
درب را آرام بست و مرا بادنیای از تردید ،خشم وفکر رها کرد
دستان ِ عرق کرده ام را محکم درهم قلاب کردم و زیرچشمی به لبخندمادرم خیره شدمو ناخواسته آهی کشیدم که، مخاطب جمع گرم خانواده ای هرچند زورگو شدم:
عسل خانم بهترنیست باهم برید حیاط و با حمیدجان حرف بزنید؟
کلمه به کلمه وحید خونم را به غلتان می انداخت و شیار عرق روی تیرک کمرم سوز وگدار سرازیرمی شد.
مغموم به پدرم نگاه کردم که نامحسوس سری جنباند و به ناچار ازجایم بی حرف بلندشدم و باگرفتن چادرسفید قدی که به زور مادرم سرکرده بودم رو شل دور خودم پیچاندم و سربه زیر بدون نگاه به بقیه و چهره ای بشابشان از هال خارج شدم و دمپایی صورتی پاشنه تختم را پاکردم.
آهسته به سمت تاب دونفره رفتم و بی هوا چادرم رو کشیدم عقب و پا روی پا انداختم و بی پروا به حمید زل زدم.
ازحالتم جاخورده بود و دکمه اول پیراهنش را باز کرد و دستی به پیشانی اش کشید که، با لحن لاتی ها خم شدم:
اوه مشتی چخبر؟
اخم هایش درهم شد و با فاصله کنارم نشست که، باشیطنت نزدیکش شدم و فوتی به صورتش کردم:
اوهو آقارو... چه خجالتی!
صدایش عصبی و لرزان رسید:
شما مثل اینکه حالتون خوب نیست؟
بی خیال عقب تر نشستم و باپایم تاب را هل دادم و همزمان هم نطقم باز شد:
خب توفکرکن مریضم... مگه عیبی داره؟
زیرلب استغفرالله ای گفت و باجدیت نگاهم کرد:
قبلانا خانم تر بودین؟
مستانه زدم زیرخنده، در واقع داشتم روی اعصابش سورتمه می رفتم.
بادلی شاد ابروی پراندم:
قبلانا هم شما موجه تر بودین...
نذاشت حرفم کامل شود و یک باره سمتم چرخید و خیره ام شد:
چرا؟
بی هراس چشم درچشم لب زدم:
نمی دونم فازت چیه، ولی توقبلا زن داشتی و حالا بازم می خوای زن بگیری؟
لبش را باتبسم گزید و خیره به جلو درحینی که دستانش را درهم می تنید جوابم را داد:
بعداز اون خدابیامروز که نمی تونم تنها باشم، می تونم؟
بی تعارف سری تکان دادم:
می تونی ولی برو دنبال مطلقه ها نه من دخترکه فقط هیجده سالمه و هیچی از زندگی نمی فهمم.
سکوت پیشه کرد و بعداز دقایقی به سمتم برگشت:
توهرچی بخوای به نامت می زنم... فقط باهام راه بیا.
گوشه لبم بالا رفت و ازجایم بلندشدم:
مگه دردت تنهایی نیست، خب برو دنبال یکی دیگه... والا من رو بگیری واست زن زندگی نمی شم.
چشمانش درشت شد و اخم هایش درهم ولی، مداراکنان لب لرزاند:
چرا مگه من چی کم دارم؟
نگاهی به صورت ِ نیمه ریشش ،پیراهن ِ ساده آبی وشلوار پارچه مشکی اش انداختم و کلافه لبانم لغزید:
با چیزی که من فکر می کنم زمین تا آسمون فرق داری.
شوکه شد، لابد فکرش راهم نمی کرد این همه صراحت کلام داشته باشم و با او مدارا کنم.
دستانش روی کاسه زانو قفل شد و با اخم ازجایش بلندشد و بی توجه به من راهش به سمت خانه مان کج کرد.
پوفی کشیدم و سرم را باعجز بالا بردم تا ناله کنم که پرده اتاق شمس العماره کنار رفت و من وحشت زده خوف برانگیز دویدم.
نفس نفس زنان پشت سرم را دید می زدم تا چیزی سُم مانند یا امثال آن در پی ام نباشد.
( مالیخولیا)
چشمانم گرد و حدقه زده بود و لب هایم لرزان روی هم چفت شده بود، حالاتم دست خودم نبود و تمام فکر وذکرم پرده اتاق بود که چرا کنار رفت؟
همین که نفسی چاق کردم دمپای ها را پرت کرده و وارد هال شدم که حجم مبارک باد به گوشم رسید و شاخک هایم تیز وفعال شد.
متعجب جلو رفتم که مادرم به همراه لعیا با جعبه شیرینی به سمتم نزدیک شد و درکمال ناباوری مرا درآغوش گرفت و زمزمه هایش اخمم را تشدید کرد و نگاهم شکاری به سمت حمیدخان که همانند خان زاده نشسته و پیروز مرا می نگریست، خیره شدم.
دلم هوای باران و گریه را طلب می کرد ولی، اینجا جلوی جمع جایش نبود.
نمی دانستم چگونه جلوی این ازدواج مسخره را بگیرم و به خانواده ام بگویم.
" بابا این یارو قبلا زن داشته بابا.. من چه به این هرکول!"
لبم را گزیدم و بی حرف شیرینی که بادست مادرم به سمت دهانم می آمد را گرفتم و باظاهری سخت و منقبض لب زدم:
بعدا می خورم. من برم بخوابم فردا عروس دارم.
زیرلب خندید و بادعای مادرنه اش گونه ام را بوسید:
الهی رخت عروسی خودت با اون سرخاب وسفیدابت.
پوزخندی تلخی زدم و بی حرف از جمع متظاهر فاصله گرفتم و وارد اتاق امن خود شدم و باحرص عروسک های رنگاو وارنگم را از روی کمدپرت کرده و با هق هق کنج اتاق زانو زدم و دست بر دهان شدم تا صدایم را نشنوند.
پدرم چرا قبول کرد؟
اگر با او سخن بگویم شاید توفیقی کند، مگرنه اینکه پدر بود و دل رحم؟
با فکری آغشته باغم ودرد سربه بالشت نهادم و چشمانم بسته شد
همین که بندکفش هایم را گره زدم اروند هم از شمس العماره خارج شد و به سمت اتومبیل زیبایش رفت.
بافکری به مغزم خطور کرد. قد راست کردم باچندقدم بلند به سمتش گام برداشتم:
آقا کیان؟
از حرکت ایستاد و به سمتم چرخید و متعجب عینک آفتابی اش را بالای موهای ِتاف زده اش سُراند:
بله؟
آب دهانم را به زور بلعیدم و من من کنان لب هایم تکان خورد:
بهم گفتی.. یعنی گفتین که... که یه پیشنهاد...
دستانش بالا آمد و علامت سکوت را نشانم داد:
سوارشو.
متعجب چشمانم درشت شد که، بی قید درب را گشود و خود نشست و با یک حرکت سریع با اتومبیلش به پهلویم رسید وپنجره اش بازشد و بی نگاه بهم لب زد:
سوار شو.
نفس عمیق اما تندی کشیدم و بی فکر سوار اتومبیل گران قیمتش شدم و با نشستن در جای نرم و گرم، بوی خوب و مطبوعی که بینی ام را قلقلک می داد مسرور شدم و باکنجکاوی به دم و دستگاه دکمه ها خیره شدم.
دنده اتوماتیک شنیده بودم اما، تاحالا ندیده بودم که اینگونه است و اروند بامهارت مشغول بود.
باصدایش دست از کنجکاوی برداشته و میخ نیم رخ جذابش شدم:
پیشنهاد من یه پیشنهاد معمولی نیست...
تبسمی کرد و انگار می خواست چم مرا پیدا کند که با آن دو دوتا و چهارتا کند.
زرنگ بود ولی، من هم مارگزیده بودم و سکوت معناداری کردم تا ادامه دهد.
نفس تندی کشید و فرمان را سفت چسبید و نیمنگاهی حواله من کرد:
پارتنر من شو.
نفسم در وهله اول بُرید و در وهله دوم شلعه کشید و کوره آتش سوزی بنا کرد و با جیغ و داد ناخن های بلندم را در بازویش فرو دادم و همزمان فریادم بلندشد:
کثافت بیعشور راجب من چی فکر کردی؟
مگه من عروسکم که این و می گی؟
نگاهش متعجب و گنگ شد و لب هایش با اخمش در تضاد بود:
چته رم کردی؟
بابا یه پیشنهاد بود... بعدشم تا دلت بخواد دختر ریخته که بتونم باهرکدومش علنی باشم منتهی بحث این حرفا نیست دنبال یه آدم مطمئنم واسه پروژه هام و بععضی از دلایل شخصیم.
کمی نرم تر شدم اما، هنوز از دستش عصبانی بودم و دست به سینه شدم:
نگه دار.
سریع بی رودروایسی کنار جوی آب نگه داشت و باچشمانی حدقه زده پیاده شدم که، جمله اش مرا وا داشت.
_ پارتنر من می شی منتهی جلوی بقیه شرکا و ...( مکث) پول خوبی هم بهت می دم بعداز جریان بعدش هرکی می ره سی ِ خودش.
آخرین نگاه پرمعنایش را حواله ام کرد و پاروی گاز گذاشته و سریع از من ِ شوکه دور شد.
سرم را اطراف چرخاندم و بادیدن ایستگاه اتوبوس ها به سمتش وا رفته قدم برداشتم منتهی تمام فکر وذکرم حول ِ حرف های وسوسه انگیز اروند بود.
شاید بتوانم با او معامله کنم. دستش در کار بود و قطعنا می توانست کارهایی هرچند کوچک برایم انجام دهد.
( در زمان نوجوانی فکرهای زیادی در سر می چرخند که اگر به آن برو بال دهیم مخصمه بزرگیست و جبرانش سخت)
همین که وارد خانه شدم باحجم عظیمی از گرما وبوهای مختلف غذا شامم را نوازش کرد و متعجب منشاء بو را دنبال کردم که، به آشپزخانه مان رسیدم.
با ابروی بالا رفته به اُپن تکیه زدم:
خبریه؟
مادرم باصدایم سریع سمتم برگشت و سرسری گفته هایش را بیان کرد:
عسل جان امشب مهندس اینا مهمون دارند خانمش هم بهم گفته شامشون رو بزارم... بیا توام یه کمکی بهم کن مامان جان.
لبم را با زبان تر کردم و شال و مانتوام را دانه دانه باز کردم:
اوکی.
انگار نه انگار که باهام سر ِ قضیه حمید ناراحت بود. خیالش راحت شد که بله دادم!
حمیدخان در خواب ببیند. با تامل درکابینت را باز کرده وبسته لازانیا درآوردم که، مورد صدایم زد:
عسل؟
همین که بلندشدم سرم به بالای کابینت خورد: آخ!
متعجب پرسید:
چی شد؟
لبم را گزیدم و با اخم درحینی که سرم را می مالیدم بسته لازانیا را روی میز قرار دادم:
سرم به کابینت خورد!
سری به تاسف تکان داد:
یکم حواست و جمع کن.
بی توجه بسته گوشت چرخ کرده به همراه قارچ خرد شده را از فریز درآوردم.
پنیرپیتزا درون یخچال قرار داده و گوجه فرنگی وفلفل دلمه چندتایی درشت برداشتم و درکاسه شیشه ای همه را خیساندم و مشغول خردکردنش هم شدم.
به همراهش گاهی به کوکوسبزی مامان هم ناخنک می زدم، گوشت چرخ کرده را به همراه گوجه رنده شده تفت دادم و سبزی معطر( گشنیز و پیازچه) را هم به محتویات اضافه کردم.
لازانیا نیمه آماده را درون آب معمولی پنج دقیقه قرار دادم، بعد به نوبت یکی یکی درون ظرف شیشه ای پهن کردم( البته قبلش باید چرب باشه تا به کف ظرف نچسبه) مواد سُس را مخلوط ریختم و رویش هم پنیرپیتزا و فلفل دلمه تزیین کرده و منتظر آماده شدنش شدم.
متعجب به قابلمه کناری زل زدم و کنجکاو سرش را برداشتم که، خورشت فسنجان با رنگ و لعاب وسوسه انگیز بهم چشمک زد.
بانیشخند یک قاشق برداشته و کمی ازش چشیدم.
مزه ملس وجاافتاده ای بود.
_ عسل صدبار نگفتم خوشم نمی آد ناخونک بزنی به غذاها؟
لبم را جمع کردم و طره ای موهایم را پشت گوشم زدم:
خب گشنم بود.
لحن دلخورش به لبخند مبدل شد:
حالا یه ذره عیبی نداره ولی تکرار نشه... تو چی درست کردی؟
لبخندپهنی به روزش پاشیدم:
لازانیای عسل پز.
سری به افسوس تکان داد:
توآدم نمی شی نه؟
سرم را خاراندم.
- خب من فعلا بچم.
تشرش ملایم بود.
_ حرف نباشه هم قد تو الان بچه دارن شوهر وزندگی دارن.
عصبی از این بحث ها رو ترش کردم:
چه نفعی داره خونه شوهر؟
یعنی دختر فقط باید ازدواج کنه و بچه بیاره تا بشه آدم؟
بابا به کلمه ازدواج آلرژی گرفتم از بس چپ و راست شما و لعیا بهم گفتین... من می خوام درس بخونم وخودم شوهرآیندم روپیداکنم، نمی خوام چشم بسته برم توی چاه و مثل شما دائم حسرت داشته باشم ک...
با کوبیده شدن طرف سمت چپ ِ گونه ام مات و متحیر ماندم.
تا الان یک بار هم مرا نزده بود وحال؟
نفس نفس زدنش از حرص بود یا ناراحتی کوبیدن من؟
دستم خشکیده روی گونه ام نشست و دهان نیمه بازم بی حرف بسته شد و بی نگاه به سمت اتاقم روانه شدم.
آمدم حرف بزنم چک نثارم شد!
پوف عجب روزگاری.
می دانستم مادرم متعصب است اما، نه اینقد!
حساس و زودرنج شده بود. همین که در ِ اتاق آرام کوبیدم بی مهابا چشمانم تمنای باریدن کرد و دلکم هم آغوش غم و غصه.
من اسیرم.
اسیرخاک، اسیره دل
در بند رسومات غلط زنجیر و در غلتانم
دختربودنم ضعفیست بدیعی
خیالم در کجا پرواز کند و من، در کنج اتاقم.
رهایم کن از این زندگی پوشالی و نکبتی.
جنین وار در خود پیچیدم و حتی برای شام هم بیرون نرفتم، حالاکه اولین سیلی زندگیم را خوردم پایش می مانم حتی اگر حماقت باشد.
شب قبل از خواب وقتی تمام لامپ ها خاموش شد، بی حال و خسته صورتم که، جای اشک هایم خشک شده بود و جایش می سوخت را شستم و با حرصی پنهان از هال پابرهنه خارج شدم و با نور تلفن همراهم اتاق اروند را پس از نیم ساعت یافتم.
تکه سنگ ریزی برداشتم و آرام به پنجره شیشه ای پرتاب کردم و:
تق!
لبم را جویدم و باز خم شد تا سنگی بردارم که صدای متعجبش آمد:
تو!؟
لبم را جمع کردم و کمی صدایم را بالا بردم تا بشنود.
- اومدم باهات حرف بزنم.
بی حوصله سرش را خاراند:
می ذاشتی فردا، خب؟
حرصم در آمد و بی حرف به او پشت کردم که، لحنش راسخ شد:
صبرکن.
بی حرکت ایستادم، بعداز چند دقیقه پیدایش شد و زمانی نزدیکم شد که من نگاهم خیره ماه بود.
باصدای قدم هایش نگاهم معطوف رخ نفس گیر وجذابش کردم و چشمم به سوشرتی که برتن کرده بود و کلاهش را روی موهایش انداخته بود خیره گشت.
دستم رفت سمت طره ای موهای افشونم و با نگاه ِ خالی از هرحسی لب هایم تکان خورد:
قبوله...
چشمانم را سرد می گشایم و زیرلب نجوا می کنم:
فقط قبلش باید تعهد بدی که کاری با جسم و بدن من نداری؟
اروَند خونسرد همراه با ابرویی بالا رفته نگاهی به سرتاپایم انداخت و سری تکان داد:
اوکی، ولی تو قراره پارتنر من بشی نه اینکه...
دستانم با اندوه بالارفت و روی لب هایم نشست:
درسته ولی ظاهری نه کہ۔۔۔
یک دفعه کمر باریکم را در پنجه های نیرومندش فشرود و مرا در آغوش چفت کرد و دم گوشم هرم نفس های داغش نشست:
سخته وقتی کنارمی بی تفاوت باشم.
گنگ و گیج به چشمان ِ ناخوانایش خیره شدم که نفسم در سینه محبوس شد و چنگی به سوشرتش زدم و او را که گونه ام را گاز گرفته بود هل دادمو باغضب نگاهش کردم:
روانی کندیش!؟
با لبخندخاصی دستی به لبش کشید و با سری بالا داده نگاهم کرد:
مگه قبول نکردی پس پاش بمون. پارتنر بودن به همین راحتی هانیست.
بی ملاحظه راهم را از کنج دیوار شمس العماره کج کردم که سریع جلو رویم سبز شد و راهم را سد کرد:
کجا؟
بادستان ظریفم سعی در عقب راندش بودم که مچ هر دو دستم را با یک دست گرفت و مشکافانه لب زد:
چته؟
نم باران را پشت پلکانم پنهان کردم و با سری توداده لحنم عاجزانه شد:
بابام بدون عقد این چیزا قبول نمی کنه باهات برگردم... خب خب مامانم که بشنوه من و می کشه.
نگاهم ملتمس به نگاه نافذش گره خورد:
حماقت کردم تو ببخش. خریت بود دیگه حرفش هم نمی زنم. ولم کن.
سرش را جلو آورد و دم گوش چپم نجوا کرد:
قبول کردی پاش وایسا... باپدرت هم حرف می زنم.
ازجانبش متحیر شدم و ناخواسته سرم کج شد ولی، دقیقا لبم روی نبض گردن ملتهبش خورد و خودم لرزیدم.
هردو در حالت بدی بودیم و بوی عطر دلنشین و گرمش مدهوشم کرده بود و چشمانم ناخواسته خمارگشت که بازویم را کمی کشید و جدی بهم خیره شد:
وقتی اومدی خونم باید یه سری چیزها رو بگم...
خیره لبانم تاکید وار افزود:
دیگه حق نداری بهم نزدیک بشی من به شدت از دخترای آویزون بدم می آد و این کارشون کلافم می کنن فهمیدی؟
جوابش را ندادم که آمرانه شمرده شمرده غُراند:
فهمیدی یانه؟
باجسارت به او خیره شدم:
من هرگز بهت نزدیک نمیشم.
نگاهش رنگ بهت و تعجب گرفت و بعد با سرفه ای بی حرف بهم پشت کرد که سریع جستی زدم و مقابلش ایستادم:
من شرطم رو نگفتم؟
با اخم بهم خیره شد:
زود بگو خوابم می آد.
ناخنم را زیر دندان گرفتم:
اوم باید کاری کنی توی دانشگاه تهران قبول بشم.
چهره اش خونسرد شد و فکش سفت:
محاله. من هرگز پارتی بازی نمی کنم تو باید با زحمت خود به جایی برسی.
از این استدلال متنفر بودم، باچشمانی گربه ای و دلفریب تابی به گردنم دادم:
خب به جاش شرطای تورو قبول می کنما؟
دست به چانه نگاهی انداخت و با یک حرکت مرا به کناری هل داد و راهش را به سمت ورودی شمس العماره کج کرد.
نفسم را پرصدا رها ساختم و با علم به تاریکی و ترس سریع نور تلفنم را منعکس کرده و به سمت اتاقم دواندم.
درونم پراز حس های متفاوت و هیجان انگیز بود و یک حس قوی هم مدام بهم گوشزد می کرد وا جوانب احتیاط با اروند را بسنجم منتهی فکرم خلاص شدن از دست حمید بود و ...
نگران به واکنش پدرومادرم شب خیلی دیرتر به خانه رسیدم، البته بخاطر فصل بهار عروسی ها زیادشده بودند و همینم مشتری های ما را زیاد کرده بود.
پشت درب که، رسیدم بانفس عمیقی کلید را چرخاندم و با یک دوحرکت هلش دادم و خود نیز کنجکاو داخل شدم.
همه چی آرام بود!
آب دهانم را بلعیدم و نور تلفن همراهم جلوی پایم انداختم تا جلوپایم را ببینم، همزمان هم سرم را به اطراف می جنباندم تا چیزی نزدیکم نشود.
نمی دانم این ترس از کجا نشات گرفته اما، می دانم پدر مرا در آورده بود.
همین که نور هال را می نگرم نفس راحتی می کشم و به قدم هایم شتاب می دهم و سریع کفش های پاشنه بلندم را در می آورم.
پرده را کنار می زنم و با لبخند سلام می کنم که، باچهره های غمگین و مات زده خانواده ام مواجه می شوم.
کف دستم را به کناره پایم می مالم و زیرلب آهسته لب می زنم:
چیشده؟
پدرم تبسمی می کند اما، مادرم با یک خیز سمتم می آید و فیس در فیس بازجویانه سری خم می کند:
راستش بگو این پسره چرا اومده پیش بابات؟
پلکی محکم روی هم می فشارم:
نمی فهمم. در مورد کدوم پسر حرف می زنید؟
تیز نگاهم کرد و تاکید وار گفت:
همین پسرمهندس، اسمش چی بود...
سکوت کرده بودم، اگر می گفتم اروند قطعنا مرا می کشت.
پدرم مداخله کرد:
بشین زن. چکارش داری بچه رو؟
همین که مامان کمی عقب نشینی کرد، نفس عمیقی توام عصبی کشیدم و حق به جانب پرسیدم:
میشه بگین جریان چیه؟
پدرم تبسمی کوتاه کرد و روبهم زیرکانه پرسید:
تو امروز پسرمهندس و دیدی نه؟
نامحسوس آب دهان خشک شده ام را فرو دادم وسری تکان دادم.
دستان چروکیده و پنیه بسته اش درهم چفت کرد:
حرفی بهت نزد؟
سرم را خاراندم و شانه ای بالا فرستادم:
نه. چی باید بهم می گفت؟
سرش را تکان داد و بانفس عمیقی رو به مادرم گفت:
نگران نباش من باخود مهندس حرف می زنم تا پسرش دیگه حرف نزنه.
ابروهایم بالا پریدند و باسری زیرافتاده به سمت اتاقم پناه بردم ولی، زمزمه هایشان را می شنیدم.
باحرص مانتو و شلوارم را در آوردم و به حمام رفتم تا فکرهای درهم از ذهنم فرار کند ولی، عجیب؛ پیله کرده بودند و قصدتخریب کامل مرا داشتند.
سرمیز همه در سکوت مشغول بودیم و فقط صدای برخورد قاشق به بشقاب ها و هرم نفس هایمان بود. گویی همه می دانستیم این اتفاق به این راحتی ها نبود و امکان به خطرافتادن شغل چندین ساله پدرم هم همه مان را به وحشت انداخته بود.
خریت کرده بودم و آن پیشنهاد کذایی را قبول کردم لیکن، چاره ای نبود و باید تاآخرش می رفتم. وقتی خانواده ام حرف مرا نمی پذیرفتند باید چه می کردم؟
بعداز اتمام ظرف های چرب و روغنی شده را درون سینک شست وشو کردم و دستانم را آب کشیدم و باحوله خشکیدم.
بی حرف چای دم شده را درون استکان های چهارضلعی خوش دست ریخته و به همراه خرماخشک به سمت ِ هال قدم برداشتم.
پدرم نگاهش به اخبار بود ولی، حواسش جای دیگری بود از پلک نزدنش معلوم است خیلی فکرش مشغول و بهم ریخته است.
بی حرف سینی سمت مادرم که مشغول بافتنی روی وسایل تزیینی بود، قرار دادم و بی حرف به سمت اتاقم آهسته قدم برداشته و در را آرام بستم و نفس حبس شده ام را رها ساختم.
کلافه درون اتاق چندبار قدم زدم و درآخر تصمیم گرفتم تا اروند تا متقاعد کنم از حرفش برگردد.
به خیال خود رختم را پهن کردم و آرام جای گرفتم.
اتاقم در واقع انباری بود که خود باذوق با استفاده از گونی و کاغذ رنگی جلوه بخشیدم و بعًی جاهای که خراب و نم گرفته بود را پدرم با گچ و موزایک برایم درست کرد.
نگاهم به سقف ِ شیروانی شکل اتاق بود که هلالی همانند ماه داشت و لامپش با سیم از بیرون وصل می شد.
نفس عمیقی کشیدم و چشم از اتاق کوچکم گرفتم و پاهایم را در پهلو جمع کردم و دستم را زیرگوش چپم قرار دادم.
* صبح کافه دریا...*
انگشت کوچکم را ناخنش زیر دندان گرفتم و با استرس مشغول کندنش بودم و گاهی هم به اطراف نظری می انداختمو همزمان پایم تکان می خورد.
همین که خانواده ام مرا اینجا آن هم با پسرمهندشان ببیند غوغایی به پاکنند و مرا به یک ثانیه نکشیده برسفره عقد حمیدخان می نشاند.
تلفن همراهم را در آوردم و بی قرار به ساعتش خیره شدم که، نیم ساعت دیر کرده بود.
دلواپس شده بودم که، در ِ کلافه تکان خورد و اروند با آن تیپ معرکه اش داخل شد و عینک آفتابی اش را طبق عادت بالای موهایش قرار داد و بانگاه به اطراف متوجه ام شد و باچندقدم آرام سمتم نزدیک شد و بی حرف صندلی عقب زد و رویش نشست.
حجم بوی ادکلن خاص اش با پیراهن کتان ِ شکلاتی و بوی افترشیو بار دگر مست و بی قرار شده و دائم خودداری می کردم.
_ چیزی سفارش دادی؟
باصدایش سرم بالا رفت و لبم را با زبان تر کردم:
واسه خودم قهوه سفارش دادم منتهی نمی دونم شما چی میل دارین؟
یک تایی ابرویش بالارفت و با انگشت اشاره اش به گارسون اشاره زد و نیم نگاه حواله من ِ سربه زیرشد:
یک قهوه تُرک لطفا.
سرش را بعداز سفارش سمتم کج کرد:
چیز دیگه ای می خوری؟
لبم را کجکردم:
کافه گلاسه.
بدون تعجب یا چیزی سری تکان داد و سفارش ها عنوان کرد و بعداز رفتن گارسون، سمتم صاف نشست و پرسید:
خب؟
به صندلی دست به سینه تکیه زدم:
خب، خانوادم مخالفن و به شدت حساس شدند.
خیره و عمیق نگاهم کرد که دستم را بالا بردم و آرام تر لب زدم
جدی می گم.
لبم را گزیدم و سرم را پایین انداختم:
می خوان با پدرتون حرف بزنن که از خواستون کوتاه بیاین.
تلفن همراهش روی میز قرار داد و همزمان که با تلفنش بازی می کرد جوابم را داد:
خب بقیش؟
حق به جانب خودم را جلو کشیدم که صندلی ام صدای خفیفی داد وبی توجه حرصی لب زدم:
همه ناراحتن و منم نمی تونم جلوشون حرف بزنم... پس لطفا بی خیال اشتباه من بشین.
سرش را بالا داد و بی توجه با تلفنش ور می رفت و این حالتش عصبی ام می کرد و به ناچار سکوت کردم و سرم را زیر انداختم که سفارش هام رسید.
جرعه ای مزه کرد و بی تفاوت گفت:
مجبوره قبول کنه چون من تاحالا نشده چیزی بخوام و بهش نرسم.
ماتم برد.
چه گفت؟
تهدیم کرد یا توجیح؟
لبانم لرزان لغزیدند:
منظورت چیه؟
تامل معناداری کرد:
پدرت بی کار می شه.
شد آن چه نباید می شد، ترسی همه ما از آن داشتیم.
بی توجه حرف هایش همانند پتک برسرم کوبیده شد:
تو چه بخوای چه نخوای مجبوری چون قبول کردی و اینکه پدرمم از خواسته ام خبر داره و مخالف هم نیست ولی، اگه پدرت قبول کنه براش یک سویت مجزا تک توی هرمنطقه ای که خواست به نامش می زنم و با یک مغازه... چطوره؟
رنگم پریده بود که بادیدنم جاخورد و ازجایش بلندشد و از میز دور شد.
دستانم را قفل سرم کرده و خم شدم روی میز و عصبی لبم را جویدم.
کلافه بودم از خودم از خریت محض ام، کاری که کرده بودم جز خریت چیزی نبود.
بهای زندگی و آینده ام یک آپارتمان و مغازه بود!؟
خدایا بادستان خود سرنوشتم را خراب کردم.
چه اصراری به این ازدواج داشت، از نگاهش عشق و علاقه نمی بارید که بگویم مرا می خواهد پافشاری برای آن است، پس چه چیزی هست که نمی دانم؟
دست شخصی پشت کمرم نشست و بعدصدای آرامش را همراه لیوان آبی جلوی رویم شنیدم:
بخورش حتمافشارت افتاده.
بی حوصله لیوان را از دستش رفتم و یکجا سرکشیدم، شیرینی زیادش توی ذوق می زد و چشمانم لحظه ای بستم که نجوایش دم گوشم، مور مورم کرد:
بهتری؟
کمی عقب کشیدم و سری تکان دادم و که، با خونسردی سرجایش نشست و قهوه اش را مزه کرد و چهره اش درهم شد و فنجانش را هل داد و از جایش بلندشد:
من دیگه می رم چون دیرم شده، فعلا.
مات و مبهوت ماندم.
نمی خواست مرا برساند؟
اخم هایم کج شدند و بی حرف به اکتفا کردن سرم بسنده کردم و خود را مشغول کافه گلاسه ام کردم که دوتا اسکناس درشت سبز گذاشت و بی نگاه و حرف به سمت خروجی رفت.
نفسم کلافه بیرون دادم و به فکر فرو رفتم که، چگونه اخلاق ِ یخ اش را تحمل کنم.
گفته بود از دخترهای آویزان بدش می آید. مگر دختری هم آویزانش شده که...
بشکنی زدم و باخنده خبیثی لب زدم:
آفرین حالا حالت وجا میارم بچه پرو.
بالبخندفاتحی قاشقم را پرکرده و بالذت آن را بلعیدم.
به نرمی اتورو روی مانتوم می کشیدم و همزمان با موزیک لب خونی می کردم که چهره عصبی مادرم جلوی درگاه اتاق ظاهرشد و بادست به گوش هایش اشاره زد.
کنجکاو هدفون ها را در آوردم که سراسیمه لبانش لرزیدند:
عسل بدبخت شدی؟
کنجکاو سرم را تکان دادم:
چرا، مگه چیشده؟
لبش را گزید و با تامل داخل شد و در اتاق را بست و بهش تکیه زد:
مهندس گفته اگه قبول نکنین بابات باید از اینجا بره... البته ماهرچی اصرار کردیم که دخترمون نامزد داره از این حرفها... قبول نکرد و جدی به بابات گفت که فکرهاش و بکنه.
در دل ناسزای بار اروند و پدرش دادم که، تن و بدن پدرومادرم را آب کردند.
مانده بودم تا حقیقت را بر زبان بیاورم یا نه که، چهره ِ پدرم باناراحتی جلوی چشمانم تداعی شد و تا خواستم زبان باز کنم کلام مادرم مرا به فکر فرو برُد:
می گم عسل اروند پسر خوبیِ فقط هم کُفر ما نیست.
تبسمی کرد و با افسوس زمزمه اش را شنیدم:
باز با باز... کبوتر با کبوتر.
بی حوصله اتو را صاف کردم و مانتو ام را در چوب لباسی کمد قرار دادم و همزمان جوابش را دادم:
می گین من چکارکنم؟
چشمانش دو دو می زد و تردید کنان لب زد:
خودت باهاش حرف بزن بگو یه نفر دیگه رو دوست داری یا چه می دونم بگو نامزد مه از این حرفا دیگه؟
مادر ساده من!
لبانم آهسته باز شد:
من این پسر مهندس به اون حمید زن مُرده ترجیح می دم.
دستانش محکم برگونه اش کوباند و ناباور لب زد:
عسل!؟
پشت به او خم شدم و شلوار جینم را از کشو درآورده و مشغول اتوشدم.
بی حرف نگاهم کرد و درآخر با آهی حسرت وار از اتاق خارج شد و من با فکری مغشوش ماندم که دستم یک دفعه سوخت و لبم را گزیدم و محکم انگشتم را داخل دهانم فرو دادم و بامکثی شماره رقیه خانم را گرفتم تا اطلاع دهم فردا جمعه کمی کار دارم.
موقع شام پدرم خیلی کمتر از روزهای عادی شامش را خورد و بی حرف به سمت رخت خوابش رفت.
طاقت سنگینی نگاه مادرم و سکوت پرمعنای ِ پدرم را نداشتم، باید کاری می کردم اما چه کاری؟
هیچ کاری از من برنمی آمد، ظرف ها را که شستم باگرفتن مسواک و خمیردندان وارد سرویس شدم و طبق عادت شروع کردم.
کرم دست وصورتم را زدم که صدایی توجهم را جلب کرد، شب بود و تقریبا مامان و بابایم بخاطر خستگی خوابیده بودند.
کنجکاو تلفنم را سفت چسبیدم با گرفتن مانتوم هول شده دمپای هایم را پوشیدم و از پنجره آشپزخانه به سمت صدا خیره شدم ولی، چیزی دیده نمی شدبنابراین طی یکحرکت بالا پریدم و به سمت سرمنشا صدا قدم برداشتم.
هرچی بیشتر نزدیک می شدم صداها واضح تر می شد.
_ خواهش می کنم بابا لعنتی من الان چندساله منتظرم توبیای تا باهم ازدواج کنیم حالا انصافه که تو تو...
هق هق ادامه حرفش را باز داشت، کنجکاویی چنان برمن غلبه کرده بود که، ترس را فراموش کرده بودم، باصدای شخص بهتم افزایش گشت و دست بر دهان آرام نزدیکشان شدم.
_ گیسو باید فراموشم کنی من و تو بدرد هم نمی خوریم.
صدای ظریف دختر همراه عجز شد و ضجه هایش سوزناک.
_ اروند به کی قسم بخورم که خیلی می خوامت... لعنتی داری نامردی می کنی... اون کیه؟
کیه که تونسته تو ِ مغرور رو رام خودش کنه؟
یکدفعه صدایش بالاشد و لحنش خشدار:
ازمن بهتره؟
می دونه چیا دوست داری؟
یانه خبرداره عادتا رو؟
ببین من آماده ام، چه تو من بخوای چه پسم بزنی من فقط متعلق به یک نفرم اونم توی اروند.
لبانم جمع شد که صدای کلافه اروند را شنیدم:
داری اذیتم می کنی گیسو.
سکوتی فرار گرفت و بعد در کمال ناباوری نگاهم به دخترک زیبای افتاد که زیرنور مهتاب طنازی می کرد، چهره سفیدش همانند قرص ماه بود ونگاه شفافش درخشش عجیبی داشت.
جلوی اروند ایستاده بود و یک باره خود را آغوش اروند افکند و صدایش مملوس از خواستن و عشق شد:
چی می شه عاشقم باشی حتی قد یه سوزن، هوم؟
اروند عصبی دست چپش داخل موهایش سُراند:
کلافم کردی گیسو... دردت چیه؟
گیسو مایوسانه لب زد:
دردم تویی!
تویی که بعد ِ ده سال اومدی و به همه می گی نامزد داری ولی کو، کجاس؟
کجاس اون دختری که نذاشتی کسی ببینه؟
لابد اونقد دست نیافتنی برات بوده که تاحالا مخفیش کردی... راستش و بگو با دختری نامزد کردی یا...
پوف کلافه اروند حواسم را پرت کرد اما؛
آره این جمعه قراره جشن کوچیکی بگیریم تا همه ببینن نامزدم رو.
گیسو مات شده از آغوش سرد اروند فاصله گرفت و به چشمانش خیره شد و نمی دانم درعمق چشمانش چه دید که بی مهابا با گریه و ضجه از باغ خارج شد.
نفس عمیق اما حرصی کشیدم که، یک دفعه دستم کشیده شد و ترسیده خواستم جیغ بکشم ولی، دست پهن و نیرومندش روی لبانم چفت شد و زمزمه آرام اروند دم گوشم نجوا شد:
منم.
چشمانم را بستم وآرام گرفتم که دستش را برداشت و زیرکانه باچشمانی ریز پرسید:
می دونم شنیدی فقط بگو چرا فَضولی کردی؟
آب دهانم را بی صدا فرو دادم و دست به سینه شدم:
صداتون نذاشت بخوابم.
عمیق پرنفود نگاهم کرد که پوفی کشیدم و بی حرف پشت به او کردم اما به شدت کشیده شدم و درج ای گرم وسفتی فرو رفتم.
کوبش قلبش همراه با نوای تندنفس هایش سمفونی جالبی داشت که دستش آرام پشت کمرم نشست که، در خود لرزیدم و تنم لرزش پیدا کرد.
مکثی کرد و انگشتانش ماهرانه از نو نوازش وار بر روی کمرم حرکت داد:
هیس آروم باش... چیزی نیست، کاریت ندارم فقط آروم باش.
نمی دانم چرا در آغوش غریبانه اش آرام گرفتم
هردو بی حرف در آغوش هم بودیم که، تکان خفیفی خورد و بادست کمی مرا عقب کشید و به چشمانم خیره شد:
برو بخواب.
لبانم جمع شد و سری تکان دادم و بی حرف راه آمده را دوباره برگشتم.
این پسر بسیار عجیب و مرموز بود، چراکه دختری به زیبای گیسو را پس می زد؟
نکند در آن کشور غریب زن وبچه دارد که، از همه پنهان کرده؟
یا رویش نمی شود بگوید گندبالا آورده؟
محکم یک دانه بر سرم کوبیدم و زیرلب به خود تشر زدم:
پشت سرمردم حرف نزن... توکه نمی دونی جریان چیه؟
باافکاری درهم شانه ای بالا انداختم و وارد اتاقم شدم و همین که روی رخت خوابم افتادم، چهره جذاب و زیبایی اروند مقابل چشمانم زنده شد و با لبخندخاصی نگاهم می کرد، از شوق پتو را تا بالای گردن بُرده و پاهایم را چفت هم کردم ولی، عطرش را چه کنم که روی بلوزم دلبری می کرد.
بویش را با ولع بلعیدم رو با حس ناب چشمانم بستم و بالشت دیگری را محکم در آغوش گرفتم.
" شب قبل از جشن، پنج شنبه"
با ناز خندیدمو لباس مجلسی ساده اما شیکی که، برایم خریده بود را باز پُورو کردم و با خنده دور خودم چرخی زدم.
همانند فرشته ها یا نه دختران کارتون های شاهزاده ها شده بودم.
مادرم بالبانش می خندید ولی، نگاهش غمگین و نگران بود، پدرم سکوت کرده و مدام در خود توفکر بود.
در این بین لعیا هم قهر کرده و چند روزی نیامد، جمع سردی داشتیم و هیچکس دل ودماغ نداشت جز من.
فردا شب جشن نامزدی مان بود.
چند دقیقه پیش رسما زن ِ اروند شدم و اسم هایمان داخل شناسنامه وارد شد.
دامن لباسم را گرفتم ودرحینی که، راه می رفتم بقیه لوازم را برداشتم و به سمت اتاقم گام برداشتم.
نفس نفس زنان درب را بستم و باخنده تلخی تکیه زدم و به فکر فرو رفتم.
موقع خطبه عقد همه ساکت بودند و حتی خود اروند هم درغیظ بود و فقط زمان بله گفتنش توانستم صدایش را هرچند آهسته بشنوم، گویی که مجبور بود و این عقد وازدواج از جبرو زور می بود.
نفسم را کلافه رها ساختم و لباس مجلسی را در آوردم و آرام تا کردم در کاورش گذاشتم.
چمدان نو وتازه را هم آوردم و تمام وسایل خرید:
سرویس طلا، لباس های مختلف، کفش و کیف... همه را در چمدان جا دادم.
دیگر همه چی تمام شده بود و من از امشب در خانه اروند زندگی ام را شروع می کردم.
اروند طبق گفته هایش یک سویت مناسب و همراه مغازه سوپرمارکت برای پدرم دست وپا کرد و این ویلا راهم فقط مواقع مهمانی و غیره مبدل ساخت.
خانواده اروند بعد از جشن ما دوباره به آلمان باز می گشتند و بعد ِ یک هفته هم دوبار ما یک سفرتفریحی به آنجا می رفتیم.
چنان خوشحال بودم که در پوست خود نمی گنجیدم، تمام وسایل هام اعم از کتاب های تست، لوازم آرایشی مخصوص کارم برداشتم و چمدان را محکم کردم.
مانتوام را پوشیدم و در اتاق منتظر اروند شدم باز در دنیای هپروت سفر کردم...
تق تق..
_ عسل مامان؟
در و باز کن آقا دکتر صدات کردند.
با صدای مادرم سرم را از روی بالشت برداشتم و متعجب نیمه خیز شدم.
در را آرام باز کردم که، مامان فاطمه بادیدنم دستانم را گرفت و لب زد:
برو دکتر منتظرته؟
متعجب شدم:
نیومد تو؟
لبش را گزید و سری تکان داد، عصبی اخم درهم کردم و با حرص از اتاق خارج شدم که بازویم را محکم چسبید: