اروند نگاهی اجمالی به جمع پسرها انداخت:

این بچه ها که که قبلن آشنا کردم جشن عروسی اومده بودند ولی برای اطمینان معرفی می کنم.

دستش را سمت پسری ساده اما شیک پوش که عینک طبی به همراه موهای سربه بالا کشیده و صورتی کشیده و پوستی گندمی:

ایشون دکتر کیارش زند متخصص رادیولوژی دوست بنده و هم دانشگاهیم داخل آلمان هستند و برای تعطیلات اومدند.

سری منباب آشنایی تکان دادم اوهم همین کار را کرد.

اروند سرفه ای کرد و دستش به سمت پسری برنزه و هیکلی با آن چشمان جنگلی سبزش و تیپ فشنش مرا یاد بازیگران هالیود می انداخت:

این آقا پسر هم نیمای گل ماست و آچارفرانسه ما دکتر نیما صادق پور متخصص بیهوشی.

همه زدند زیرخنده حتی خود نیما، تنها کیارش بی تفاوت لیوان دستش را کمی نوشید و من با کمی دقت متوجه شدم شربت نیست و از رنگ و لعاب وسوسه کننده اش معلوم بود.

این رکساند که هرسه شان دوست دخترای این پسرا بودند نزدیکم آمد و با لبخند به همراه چشمکی به آن پسر بور چشم مشکی اشاره زد:

ایشونم عشق بنده ارسلان جان دکترمتخصص حراجی زیبایی.

لبخندی به لحن پرنازش زدم و سری تکان دادم:

خوشبختم.

خوشبختانه هیچ کدام تمایل نداشتند باهام دست بدند و من نیز راغب نبودم، نه این که آدم مذهبی باشم بیشتر جنبه غریبگی داشت تا نامحرم بودن.

کنارشان نشستم البته کنار دست اروند قرار گرفتم و که سحر باشیطنت گفت:

مانتو درنمی آری، عزیزم؟

با نیشخندی از جایم برخاستم و به همراه خدمتکار وارد اتاقی شدم و رژم را کمی مالیدم و مانتوام را که فقط یک بند جلویش بسته می شد را باز کردم و به همراه شال بالای رخت آویزان کردم و از اتاق با کفش های مشکل خرمان خرمان نزدیک بقیه شدم که نگاه همشان میخم شد کمی تنم گر گرفت که این گونه خیره شدند اما، با خنده اروند همه خود را مشغول نوشیدنی و میوه دادند.

خدمتکاری نزدیکم شد که اروند زودتر گفت:

برای همسرم لطفا شربت آلبالو بیارین.

نیما خم شد و جلویم کیکی قرار داد: نوش جوون.

تبسمی کردم و با ریزبینی یک چنگال کوچک برداشتم و کمی چشیدم... مزه گردو و خامه را به خوبی حس کردم.

بی خیال جلوی اروند قرار دادم و رو به نیما سری کج کردم:

ممنون اما خامه داره و نمی تونم بخورم.

لبخند زورکی زد و دکمه اول پیراهنش را گشود، کیارش دائم به کسی زنگ می زد و زیرلب با خود نجوا می کرد.

یک دفعه صدای هیجان زده رکسانا بلندشد:

وای بچه ها بیتا هم اومد.

کنجکاو بودم اما، از جایم تکان نخوردم و متوجه شدم اروند کمی رنگش پرید و عرق روی پیشانی اش قرار گرفت.

یک عطر خاص زنانه گرم به شامه ام رسید و مجذوب نوع بکرش بودم که صدای دلنشین و گرمی به گوشم رسید:

شرمنده که دیر رسیدم.

آب دهانم را فرو دادم و هرچه تعلل می کردند کنجکاوی بیشتر بهم غلبه می کرد تا این که دختری به شدت ناز و ظریف رو به رویم قرار گرفت و دستش را جلویم دراز کرد.

به ناچار از جایم برخاستم و دستش را نرم در دستم فشرودم و با کمی دقت فهمیدم همان دختری بود که شب عقدمان آمد و اروند با او سرد برخورد کرد.

– عزیزم خوشحالم می بینمت.

صاف ایستادم و با لبخند طنازی سعی کردم از او کم نباشم:

ممنون همچنین.

لبخند شیرینی به روم پاشید و رو به اروند سری تکان داد:

شما چطورین؟

اروند از جایش برخاست و پلکی زد:

مرسی نمی دونستم توام می آیی؟

بیتا مرموز لب زد:

دوستان باشن و من نباشم!

با تعارف بچه ها همگی نشستیم و اروند دستش را پشت گردنم قرار داد و دم گوشم زمزمه کرد:

چیزی خواستی بگو.

کمی جابه جا شدم تا دستش را بردارد که دوباره دم گوشم فوت کرد:

آروم باش.

لبم را گزیدم و با ناخن هایم به جان لباسم افتادم و سرم پایین بود و که اروند کمی فاصله گرفت اما هنوز کاملا چفتش بودم و او نیز با لبخند نوشیدنی اش را جرعه جرعه سر می کشید.

نگاه سنگین بیتا رویمان بابت رضایتم نبود و هرلحظه دلم می خواست از آن جمع مرموز دور شوم.

کیارش با لبخند از جایش برخاست و از پله ها پایین رفت.

با تعجب زمزمه کردم:

همه یک طوریشون می شه ها.

خم شدم و موز و سیبی برداشتم و مشغول پوست کردن وخردکردنشان شدم.

یک دفعه صدا و لحنی فوق مردانه بم در میان جمع پیچید:

سلام

با ناباوری سرم را بالا کشاندم و به اویی که با همه مشغول خوش وبش بود خیره شدم.

مثل همیشه موی آراسته و عطری تند ونفس گیر زده بود.

برایم جالب بود او چرا همیشه بوی تحریک کننده ای می دهد و مرا تا این حدشیفته خود کرده بود.

تا سرش چرخید بادیدنم کمی شوکه شد اما، سریع به خود آمد و نزدیکمان شد و سپس دستانش به سمت اروند دراز شد:

شما باید اروند کیان باشین، درسته؟

اروند با لبخند سری در سوالش تکاند:

نمی دونستم کیارش ازم براتون گفته؟

مهرداد زیرچشمی براندازم کرد و باسرفه ای گفت: از یه دوست وصفت رو شنیدم.

اروند لبش را جمع کرد و مهرداد روبه رویم قرار گرفت و دستش دراز شد.

‌‌ضربان قلبم به اوج خودش رسیده بود وقتی با دستی لرزان دستش را لمس کردم او با انگشت آخری کمی قلقلکم داد و با خنده دستش را عقب کشید.

داغ شده بودم و پشت گردنم عرق نشسته بود و مردمک چشمانم دائم به طرف مهرداد معطوف می شد و باحرص از داخل لپم را گاز می گرفتم و گرمایی زیادی موجب بی قراریم شده بود و به شدت تشنه شده بودم.

لیوان جلویم را برداشتم کمی سرکشیدم که حلقم ناجوز سوخت و با اخم به محتویای لیوان خیره شدم و باحرص روی میز قرار دادم و لیوان خود را برداشتم در میان راه دستم خشک شد وقتی مهرداد کنار بیتای زیبا نشسته بود و با او می خندید و آن هم از نوع خنده دلبرایش!

حرص وخشم و حسادت همگی دست به دست هم دادند و تا لیوانم پایین برود و باز همان لیوان قبلی را برداشتم و بی نگاه به مهرداد و بقیه جرعه جرعه سرمی کشیدم.

صدای توبیخ گر اروند دم گوشم نشست:

عسل نخور حالت بد می شه؟

پوزخندی زدم و پا روی پا انداختم و سرم را روی شانه پهنش قرار دادم و ملتهب زمزمه کردم:

بی خیال بزار امشب حداقل جنگ نشو روی اعصابم اروند.

چیزی زیرلب گفت که بی حوصله چشمانم بسته شد و دستانم دور بازویش گره خورد و عطرخنک اروند وارد شامم شد.

غیظ کردم و در دل غر زدم.

" چرا تو نباید عطر تند وگرم بزنی آخه"

نفس هایم یکی در میان شده بود و حرارت تنم به افزایش بود و چشمانم خمار و مخمور گشته بود.

نمی دانم چرا حتی شیار خون را در رگ هایم هم حس می کردم، نگاه سنگینی را روی خودم حس کردم و پلکی زدم چشمانم کمی بازشد.

با رخوت به مهردادی که عجیب نگاهم می کرد و به سرتاپایم چشم دوخته بود ویک دفعه لب تکانی زد:

بیا

با لبخند از جایش برخاست و به سمت راهروی پیچید، بیتا هم از جایش نرم بلندشد و سمت مخالف مهرداد به طبقه پایین راه افتاد.

پوفی کشیدم و از جایم نامتعادل بلندشدم که اروند با اخم گفت:

کجا می ری؟

سکسکه ام می آمد و سرم سنگین شده بود و چشمانم از زور خماری باز نمی شد.

دستی به سرم کشیدم و سعی کردم درست راه بروم:

می رم توالت، توام می آیی؟

لبش را گزید و سری تکان داد که، خرمان خرمان به سمت راهرو راه افتادم و در میان تاریکی و درب های اتاق ها هنگ ومنگ چرخی زدم که یک دفعه دستم به شدت کشیده شد و بی اختیار جیغی از ترس کشیدم:

وایــــی!

یک دفعه دستی پهن روی لبانم قرار گرفت و چشمانم تا آخرین حد باز شد.و بادیدن مهرداد نفس عمیق و راحتی کشیدم و با اخم وچشم و ابرو به دستش اشاره کردم.

– چیشد عسل؟

صدایی مهرداد بود از پشت درب که با نگرانی جوابش را دادم:

هیچی، پام به لبه فرش اتاق گیر کرد.

آهانی کرد:

مگه توقرار نبود بری توالت؟

من منی کردم که مهرداد سریع تلفنش را نشانم داد و دم گوشم زمزمه کرد:

بگو اومدی تلفنت رو چک کنی؟

همان حرف را به گوش اروند رساندم که اوهم گفت که زیاد دیر نکنم و سریع کارم را انجام دهم.

همین که رفت، با توپ وتشر رو به مهرداد سربالا انداختم:

تو چته؟ چرا مثل دزدا آدم رو نصفه جوون می کنی؟

ترسیدما.

مهرداد بی خیال با خیرگی زل زده بود و که بخاطر هیجان و ترس تند تند نفس نفس می زدم و قفسه سینه ام بالاوپایین می شد.

مرا از پشت در به سمت دیوار کاغذی کشاند و گوشه اش گیر انداخت مابین خودش و دیوار.

از نزدیکی زیاد و لای منگنه گذاشتنم تمام تنم آتش شد و پشت گوش هایم داغ و سوزان گشت.

سرش را نزدیکم آورد و نزدیک گردنم عمیق استشمام کرد و لبانش با ملایمت کشیده شد:

بوی خوبی می دی.

تمام بدنم در آغوشش می لرزید و ازهیجان و ترس ونگرانی و خواستن.

بو*سه ریزی به نبضش نشاند که لبم را گزیدم و دستانم روی شانه هایش نشست.

لبانش همچو شهد از گردنم به سمت لاله گوشم کشیده شد و با نفس های عمیق وسوزانش مرا درجدال بین خواستن و نخواستن قرار داده بود.

– خیلی خوشگل شدی... نازکشیدنتم عالیه... هوم باید می دونستم تو...

سرم را چرخاندم تا در تیر رس نگاهش قرار بگیرم اما، محکم نگهم داشت و محزون کلمات را سنجاق کرد:

چی می شد نمی دیدمت؟

قلبم از حزون صدایش گرفت و سردرگریبان حرف ها نقل شدند:

من همیشه مال تو می مونم حتی اگه دیگه نباشم.

زهرکلامش را در جانم سوق داد:

وقتی مال دیگه ای و اون همیشه کنارته من چجوری می تونم...

نیمه وناقص کلماتش رهاشد و یک باره محکم مرا به خود فشار داد و دم گوشم کلمه ای گفت که چشمانم از حدقه بیرون زد.

" می خوامت"

چانه ام لرزید و او مجال نداد و بو*سه فوقانی نشاند و مرا همچو پیچک دور خودش چلاند و عامدانه اسمم را صدا زد:

عـسـل؟

آه ای ناخواسته از لب هایم پیچید و او با چشم های پراز نیاز وخواستن بهم خیره شد و بم و گیرا مماس لبم زمزمه کرد:

عشق می کنم وقتی باتوام و تو واسه منی نه هیچ کس دیگه...

بی قرار در حالی که اشک هایم روی هم می غلتیدند و دستانم روی شانه های فراخ اش نشست و ناخن در پیراهنش رسوخ کرد او نیز بی تاب شد و هردو ضربان قلبمان تند و پرالتهاب از هم در رقابت بودند و...

فصل دو

هرم سوزنده نفس هایش و گرمی وجودش چشمانم ناخوادآگاه بسته شد ولی، با شنیدن نامم هراسان پلک چشمانم بسته شد و متعجب به مهرداد که بدجور اخم هایش درهم پیچیده وکلاف بود، گره خورد.

ناباور هلم داد که کمرم، محکم به دیوار اثابت کرد و آخ آرامی از لبانم لغزید و او با گنگی دست راستش را پشت گردنش کشاند و با حرص آن را چنگ زد و با برزخ نگاهی به اطراف کرد و نفسش را پرصدا و پر درد بیرون فرستاد.

ترسیده قدمی نزدیکش شدم که نعره اش با خشم بلندشد:

همون جا باش، نزدیک نیا.

ماتم برد و از زور حرفش خشک شدم، تنم یخ زد که، سرش را بالا گرفت و با آن چشم های مشکی که هاله ای از رگ های قرمزی و نم نشسته بود بهم چشم دوخت:

تو شوهر داری!

شوکه شده و سکته کردم وبا ناباوری چندگام وا رفته عقب گام برداشتم و پلکانش بست و با دو انگشت سبابه و شصت گوشه هلالی چشمانش را مالش داد و لبخندتلخی زد:

خدایا کارم به کجا رسیده!؟

کراوات قهوه ای زیبایش را شل کرد و با قدم بلند خود را دو قدمیم رساند و غیظ کرد:

توکه جنبه اش رو نداری، چرا می خوری؟

برخلاف تصورم اشک هایم یکی یکی سرازیر شد و با غم نگاهی بی حرف به چشمان برزخی اش انداختم که، دندان روی هم سایید و دستش مشت شد و محکم کنار صورتم کوباند.

مغلوب و تسلیم سرم را با نگرانی به سمت دستش که باریکی از خون از لای انگشت هایش می بارید، چرخاندم.

ضعف کرده و بابغض نالان کردم:

مـهـرداد؟

انگشتش درحالی چشمانش میخم بود و در آن کوره سرخ بپزی نگاهش سوختم:

نباید می ذاشتی نزدیکت بشم.

تا آمدم جوابش را بدهم بازهم صدای دختری که اسمم را می زد و پچ پچش با کسی می رسید‌، حواسم را پرت کرد و مهرداد پوف عصبی کشید و درب را قفل کرد و سرش را به درگاه کوبید و گله آمیز تکرار کرد:

داشتم چه غلطی می کردم، من بی ناموس!

دستانم روی دهانم نشست تا صدای هق هق هایم را خفه کنم و او بی توجه به حال خرابم خودش را به صلابه کشید:

لعنتی... چم شده بود که نتونستم... لعنتی لعنتی...

در حینی که دست سالمش را آرام روی دیوار سرد می کوبید و به خود ناسزا می گفت و تمامش را غرق نفرت می کرد، طاقت نیاورده وغمگین خم شدم وشال آبی روی موکت را برداشته و به سمتش نزدیک شدم.

– بهت گفتم نزدیکم نیا.

بی توجه به صدای خشدار و لحن عصبی اش جلوی پایش زانو زدم و با غم مچ دست زخمی اش را آرام کشیدم که با لجبازی عقب کشاند ولبانش ازحرص چفت شد:

برو تا آتیشم دامنت رو نگرفته.

پلکی زدم و اشکم بی مهابا چکید و بغض و گرفته لبانم لرزید:

غلاف کن وبزار ببندم وگرنه خدای نکرده عفونت می کنه.

فرط خشم وحرص وناراحتی از چشم هایش می بارید و با خستگی جلوی زانوانم نشست و سرش را به دیوار تکیه زد و پای راستش جمع کردو پای چپش را دراز کرد و با نفس های پی در پی زمزمه کرد:

فقط سریع.

ملتهب دستش را بادقت بررسی کردم و لبم را گزیدم تا جلوی حرفی نزنم تا او دوباره داغ کند، به طرز دهشتناکی از واکنش تندش وحشت می کردم و برایم ناراحتی مهرداد خیلی خیلی مهم بود.

از جایم برخاستم و تند به سمت سرویس اتاق قدم برداشتم و درحینی که دستم کمی از خون مهرداد مانده بود را محکم روی قلبم قرار دادم و زمزمه می کردم.

" آروم باش، اون خوبه"

نفس عمیقی کشیدم و کمی اطراف حمامش را چک کردم اما جز بتادین چیز دیگری نبود.

نه باندی نه مواد ضدعفونی کننده!

بی رمق وارد اتاق شدم اورا در حالی که چشمانش بسته بود و نفس می کشید دیدم و لبخندتلخی کنج لبانم جا خوش کرد.

خون به دلم کرد با یک اشتباه وقتی حتی هیچ اتفاقی بینمان نیافتاده بود و او خود را تا کجاها به خود ناسزا گفت.

جلویش روی زانوانم نشستم و دستش را کشیدم و خونابه اش را با دستمال کاغذی پاک کردم و با چشم های نگران بتادین را برداشتم و آرام آرام می پاشیدم و گاهی هم خم می شدم و رویش را فوت می دادم تا سوزشش کم تر شود.

دل خود بدتر ریش شد بادیدن دردش، اما; او آرام بود وحتی صدایی ازش نشنیدم.

همین که کار پانسمان با پارچه تمام شد، نفس عمیق و دلهره آوری کشیدم و سرم را بالاگرفتم که با نگاه خیره و عمیقش تلاقی کرد.

سوزاند.

آب دهانم به زور بلعیدم و از جایم برخاستم و سمت رخت آویز رفته و مانتو و شالم را برداشتم، صدایش خشدار وبم بود وآرام:

کجا شال وکلاه می کنی؟

تلخ شدم همانند او.

– جایی می رم تا وجودم آزارت نده.

پشت به او مانتوام را پوشیده و مشغول بستن دکمه ها بودم که به شدت از پهلو به چیز سختی برخوردم.

با کمی تقلا فهمیدم به جناغ سینه اش کوبانده و دستش دورم حلقه شد و سرش روی شانه ام نشست و رخوت انگیز نجوا کرد:

تو دیگه نمک نشو روی زخم هام عسل.

سردرد سرسام آوری در مغز سرم پیچید وعبوس همراه ضعف تار دیدمش:

برو کنار، حیا نمی کنی؟

پوزخندی زد و بی وقفه مرا عقب چرخاند و حالا رخ به رخ هم بودیم، غیظ کرده دندان فشرود:

چـرت نـگـو.

به سرتاپای تنومندش خیره شدم و کمی جابه جا شدم که پهلوهایم را ول کرد و از بازوهایم گرفت:

عـسـل؟ چته!

خنده پر دردی کردم با ی انگشت اشک هایم را پس زدم:

زورت بهم می چربه که دائم بهم نشون می دی؟

ناباور زمزمه کرد: عـسـل!؟

سرفه ام گرفت و از فرط سرفه خشک قرمز شده بودم و سرم بدجور تیر می کشید و با غم اما طعنه لبانم بازشد:

ما را در خوبان جای نیست.

محکم تکانم داد و حرصی زیرلب ناسزا گفت و شماتت بار نامم را صدا زد که، بی حوصله وشل وبی رغبت اعتراض کردم:

دلم گرفته... دیگه سراغم نیا... بغض دارم لعنتی...

دستم روی قفسه سینم دقیقا روی قلبم نشست و درحالی که چانه ام از بغض می لرزید،باریدم:

تو فکرهیچی رو نکن من تا آخرش حسرت و غم تورو می خورم مهرداد جان... می سوزم وقتی تو رو با دختر دیگه ای چند صباح دیگه ببنیم درحالی که دستش توی دستات باشه و باهم خوشحال باشین.... بمیرم بهتره از زندگی نباتی و مزخرفه...

شل ازش فاصله گرفتم و درحینی که سرم به طرفین تکان می دادم، افزودم:

در عشق تو شهدشیرینی را چشیدم همراه زهر آخرش

تلخی اش هم گورای وجودم

همه اش فدای تو و فدای تار مویت

عزیزم، من جای تو و توجای من

تا آخر عمر، عزادار تو وخود می مانم.

گلی

سری خم کردم و برای آخرین بار او را با ولع و التماس گونه سرتاپایش را برانداز کردم که با چند قدم جلو آمد که سریع درب را باز کردم و به تندی همراه کیفم خارج شدم و با کفش های پاشنه بلند دویدن مشکل و دشوار بود اما، برایم دور شدن از مهرداد امکان بود.

همین که از پله ها پایین رسیدم و بادیدن جمعیت انبوه اخم هایم درهم شد و با غیظ کیفم را سفت چسبیدم وشتاب زده از کنار ستون ها تند رد می شدم و یک دفعه صدایی فوق آشنا میخکوبم کرد.

به گوش هایم اعتماد نداشتم و تنم یخ زد وشقیقه ام گرومپ گرومپ می کرد و وتنم سنگین شده بود وقتی با هپروت عقب چرخیده و اروند را دیدم.

چشمانم گرد شد و فشارم پایین افتاد و به ستون کناری چنگ زدم تا سرتاپا باشم.

باورم نمی شد که بیتا و اروند...

بیتا با حرص چیزی را به اروند می گفت اما اروند خشن بازویش را می کشید و چیزی را تکرار می کرد.

مخموری به کل از سرم پرید وقتی لب خوانی کردم و کلمه ای که آتش را به جانم افکند.

" عشقم"

سراپای بدنم نبض گرفت و به فک زاویه دار اروند خیره شدم که بی رحمانه روی گونه و صورت بیتا کشیده می شد و بیتا بود با خشم او را هل می داد و چیزی می گفت.

پلک زدم و دوقدم جلو رفتم اما میان راه تبسم کردم و با خود زمزمه کردم.

" اون من رو دوست نداره، چرا برم دنبال یه خیانت کار؟"

سرم به امرواقف تلخی که شنیده بودم عقب چرخید و تهی از هرحسی ازمیان جوان های مست و بی تعادل می گذشتم و می دانستم الان انبار باروتم و اگر کسی به پستم بخورد او را به خاک وخون می کشانم.

دستان لرزانم را کنار پایم فشار دادم و بلاخره از محیط کذایی خارج شدم و خشکیده حیاط پراز دار ودرخت را گذارندم و تا بین کوچه خود را دیدم، یک دفعه زدم زیر گریه...

کیفم از شانه ام افتاد و درحالی که سرم پایین بود و کیفم روی زمین دنبالم کشیده می شد، صحنه بو*سه بارانی اروند روی بیتا برایم تداعی می شد.

شوک ناگهانی بود و با تلنگر یادم آمد چرا اروند زمانی که بیتا شب عقدکنان برای تبریک آمد او چرا سرد برخورد کرد و تا یک هفته سرد ویخ بود و چشمانم می سوخت اما، یاد تقلای بیتا و اصرار خشن اروند دردم را می افزود، وقتی مهرداد حتی کاری هم نکرد خود را مسموم بی غیرتی سوق داد و مدام تهوعش را با یاد لحظه ای که هرگز اتفاق نیفتاد; قی می کرد.

دستم مشت شد و آهی کشیدم که یک اتومبیل مدل بالا جلوی پاهایم وسط کوچه میان خلوت وتاریکی شب که پرنده پر نمی زد ترمز زد و جوانی مست کشیده و خمار خندید:

بپر بالا خانومی.

جوشیدم و با خشم از کنار اتومبیلش دور زدم و به راهم ادامه دادم، صدای باز شدن درب و سپس کشیده شدن کفش هایش به گوشم خورد و ضربان قلبم تند وبی قرار تپید.

– ناز می کنی خوشگلم؟ اوخی نازتم خریدارما، فقط تو جووون بخواه؟

جسارت پیدا کرده و جستی زدم:

هری عوضی تا خونت رو هلال نکردم؟

بی تفاوت قهقه مستانه ای زد و این بار با چشم های براق نزدیکم شد:

گلم چقد خشن؟ اصلا ببین هرچقدر بخوای بهت می دم، اوکی؟

عق ام آمد از لحن کثیف و تهوع آورش درحینی که دسته کیفم را محکم در مشتم می چلاندم و آماده حمله بودم یک باره جوانک روی زمین فرو آمد و آخی کرد و روی آسفالت پهن شد.

بادیدن مهرداد آن هم عصبی وخشمگین درست همانند ببر که به شکارش خیره می شدوآماده دریدن بود، خوف کردم

مردانه دندان روی هم باغیظ سایید و چفت کرد:

می مردی خودم برسونمت؟

پوزخندی زدم و بی توجه به او به راهم ادامه دادم که این بار فرز رو به رویم قرار گرفت و نیش دار لب زد:

چه مرگته باز؟

نگاهی از تهی حواله اش کردم:

هیچ مرگم نیست و راتم بکش برو آقای غریبه.

متحیر سری جنباند:

قاطی کردی؟

افسوس واژه ها از ذهنم خالی شده بودند جز صحنه اروند وبیتا هیچی دیگری داخلش چرخ نمی زد.

لبم را گزیدم و کنارش زدم که مچ دستم را گرفت و خسته تراز همیشه نالید:

عسل خواهش می کنم.

قلبم از درماندگی اش و التماس لحنش سوخت و پلکی زدم و صاف ایستاد.

نفس هایش تندوگرم ولرزان بود ومراهم در جنون عاشقی سودا می داد.

م و سرد جوابش را دادم:

که چیکارکنم؟

انگشت روی شقیقه سمت فوقانی اش گذاشت و مالش داد:

بیا بریم از این خراب شده.

چشم محکم کردم و به سمت اتومبیل مشکی اش راه افتادم و او نیز پشت به من سایه به سایه ام می آمد.

همین که سوار اتومبیلش شدم و او نیز بی حرف پشت رل نشست و این بار با ترمز حداکثر سرعت اتومبیل از جا کنده شد و این بار نه نفسم گرفت نه وحشت وجودم را فرا گرفت.

مرگ هم برایم شیرین تر از عسل می شد وقتی امشب حقیقت ماجرا را با چشم خویش دیدم و برای بار دوم شکستم وخرد شدم وهیچ کس ندید ویرانه های قلبم که زیر پایم ریز ریز شد و بی رحمانه از رویش گذشتم.

امشب هردو یاغی شده بودیم وبی پروا!

جلوی مجتمع که نگه داشت وا رفته و صامت پیاده شدم و حتی زحمت بستن درب اتومبیلش را به خود ندادم و باقدم های شل و بی جان مسیر آسانسور را طی می کردم و متوجه حضور و عطرنابش بودم اما، حتی آن هم دلم را گرم نمی کرد.

سرخورده به دیوار تکیه زدم و دکمه پ را زدم که بعداز چند دقیقه درب آهنی آسانسور ایستاد و تکیه ام از دیوار کندم و وارد قوطی حلبی سرد شدم که دست تنومند او زودتر شما واحدمان را زد.

سرم به سردی اتاقک چسباندم و غرق خیال و وهم شدم...

کیفم را بالا کشیدم تا کلید را پیدا کنم ولی، دستانم از زور غم می لرزید و کیفم با تمام متحویات جلوی پادری ریخته شد و تمام لوازم آرایش و خرت وپرت هایم پخش سرامیک ها شد.

کلافگی لز سروصورتم می بارید و بی حوصله روی زمین زانو زدم و با همان دستان لرزان وسایل ها را کنار زدم و بادیدن دسته کلیدم به همراه کلیدبندعروسکی ام صورتم مچاله شد و سر عروسک پارچه ای در دستانم فشروده شد و که مهرداد هم خم شد و کیفم را جلو کشید و با حوصله وخونسرد همه را یکی یکی تمیز می کرد و بعد داخل کیفم می انداخت.

دسته کلیدم را کشید و به همراه دسته کیفم در دستش، بازویم را هم گرفت و درب را باز کرد. پلکی زدم و سنگین وارد شدم.

سردی و بی روح بودن خانه ناجور بود و یادآور بی مهری های اروند بر دلم را تداعی می کرد، آهی کشیدم و روی کاناپه ال نشستم و دستانم سرم را قاب گرفت و پاهایم چفت هم وسنگین به کف پارکت ثابت ماند.

– عـسـل؟

حتی صدای بم و طنین انداز مهرداد که نامم را بی نهایت زیبا گفته بود را نادیده گرفتم و زیر لب بی توجه به او زمزمه کردم:

دیدمش همراه بیتا... همون خانم دکتره!

– عـــســـل!؟

پلکی سنگین و خسته روی هم انباشتم و پربغض ادامه دادم:

دا.... داشـت... مـــی... مــی بـوسـیدش!

ناباور لب زد:

کــــی؟

ارونـــــد!؟

خط وخش روی افکارم افتاد با شنیدن نام کذایی اش و اعصابم تحریک شد و با حرص غراندم:

اسـمـش رو پـیـشـم نـیـار دیـگـه.

دستی به گوشه لبش کشید و با شصت نرمی لبش را مالید:

چرا باید این کار رو کنه وقتی تو...؟

یک باره سکوت کرد و متعجب و شوکه زمزمه کرد:

گفتی می بوسیدش؟

یعنی بیتاهم اون رو... ( سرفه) منظورم اینه اونم همکاری می کرد؟

اسمش هم حناق می شد بر تمام روح و روانم، چه می خواست که از شب عقد کنه شد روی زندگیم و هربار می دیدمش متوجه ظاهر فریبنده و نقاب دلفریبش نمی شدم که مار خوش وخط وخالی پشت نقاب پنهان بود و وای خدای من!

از ته جایم برخاستم و ناباور دور خودم چرخیدم و دستانم روی سرم چسب بود و مدام تکرار می کردم.

« باورم نمی شه، که اون... که اون بهم خیانت کرده باشه؟»

یک دفعه رو به مهرداد اخم آلود که بهم زل زده بود، سیخ ایستادم و گنگ ومنگ از ته چاله نالان کردم:

نکنه اونا همدیگه رو ازقبل می خواستن و من شدم سد بین اون دوتا؟

نگاهم را از چشمای بهت زده مهرداد گرفتم و به پارکت ها خیره شدم:

ی... یعنی من....! خدا نه، من نمی تونم... اگه... اگه به خاطر وجود من بیتا کنار رفت و...

یک دفعه توی آغوش گرمی فرو رفتم و با هق هق ناباور دیوانه ادامه می دادم:

اون رو می خواست... می خواستش... من دیدم... ( آب دهانش را مدام به زور می بلعید) دیدم که چجوری... لعنتی اروندی که محل سگم هم نمی ده... داشت... داشت خودش رو می کشت که... ازش... ازش...

صدای گرم و آرامبخش مهرداد دم گوشم طنین انداز شد:

آروم عزیزم، خودت رو می کشی عسل... ولشون کن برن به جهنم، اصلا به درک که بیتای عوضی رو می خواد... لیاقتت رو نداره قربونت برم... عسل با این خودخوری کردن خودت رو نابود می کنی عزیزدلم.

دستانم پیراهن کتانش را در دست چنگ زد وفشرود و سرم را محکم به سینه فراخش فشار می دادم و زمزمه ام دل سنگ را آب می کرد.

- من رو نمی خواد... بخدا نمی خواد!

بای... باید می فهمیدم که از اولش چرا اینقد سرد و یخ بود و وجودم کنارش منجمد می شد... آخ خدا... آخ خـدا.... خــــــدا...

یک دفعه دنیا دور سرم سیاه شد و غرق سیاهی شدم.

* از زبان مهرداد*

جسم بی هوش عسل را، روی دستانم بلند کردم و درب اولین اتاق را باز کردم و عسل را روی تختش قرار دادم.

نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالاگرفتم که نگاهم روی عکس متوسطش گره خورد.

لباس مجلسی یاسی رنگی تنش بود و لبخندنازی هم کنج لبانش بود و چشمانش برق می زد، با لبخندتلخی نگاهم را به چهره بیهوشش انداختم و گره کراواتم را شل کردم و از اتاق خارج شدم.

آب سرد از یخچال برداشتم و داخل لیوان ریخته و همه را یک نفس سرکشیدم، لعنتی صورت دلنشینش موقع خواب از نظرم کنار نمی رفت وقتی لب های سرخ وسوسه انگیزش نیمه باز بود و باهر دم و بازدم سینه اش بالاوپایین می شد و زیبایی اش همانند فرشته ها بود.

دستم کنار کابینت مشت شد و زیرلب به خود تشر زدم:

مـهـرداد!

مهرداد از کی تاحالا اینقد بی ناموس شدی که به زن شوهر دار چشم داری؟

بی غیرت خودت خواهر داری خوبه که ..

با تصورش هم اخم هایم درهم شد که یکی وقتی جز من عسل را درهمان حال می دید چه می کرد وقتی او بیهوش بود و توانایی مقابله و دفاع نداشت.

نفس تندی از سرخشم کشیدم و سریع آب قندی درست کردم و البته با شربت شیرین تا قندش موقع افت فشار برگردد.

همین که پشت دراتاقش رسیدم، چندبار نفس عمیق کشیدم تا بتوانم به خود و افکار شیطانی و وسوسه هایش خلاص شوم.

با اخم غلیظ وارد اتاق شدم و بادیدن رنگ پریدگی عسل و ناله های که توی بیهوشی می کرد، سریع سمتش راه افتادم و بشقاب لیوان را روی میز کناری قرار دادم و دستم را روی پیشانی داغ وتب کرده عسل قرار دادم.

– لعنتی!

الان چه وقت کابوس و تب کردنه آخه؟

- مـــهــرداد! نه نه نرو... من نزار.... می ترسم... مــهــرداد اون... اون... سگ... سگ...

غمگین و عصبی وخشمگین وناراحت سرش را کمی بلند کردم و به زور خیلی آرام شربت داخل دهانش می ریختم و حواسم بود خفه اش نکنم.

نگاهم مدام روی لبهای گوشتی و سرخ چرخ می زد و هربار خود را ملامت می کردم.

" مهرداد آدم باش، اون دختر امانته الان"

چیزی درونم را قلقلک می داد و سرم به دوران افتاده بود.

پشت دست محکم به زانویم زدم و زیرلب غریدم:

لعنت به شیطان.

چیزی در گلویم سنگینی می کرد و قلبم هزارن بار بیشتر موقع های عادی می تپید و دلم به تکاپو افتاده بود و دریغ از نفس، امان از نفس!

کلافه از دست خودم از جایم برخاستم و خواستم برم و خود را جایی خالی کنم اما صدای عسل موقع خواب که ترسیده صدایم زد، مانع ام شد.

چیزی در وجودم تکان خورد و با چشم های دردمند عقب گرد کردم و دستی داخل خرمن موهایم کشیده وچنگ زدم و دست به چانه و به او که مدام نامم را صدا می زد، خیره شدم.

زیرلب پوفی کشیدم: الان اون اروند بی همه چیز پیداش می شه و اون وقت من رو این جا ببینه...

یک دفعه یادم آمد خانه مجردی دوستم سپهر داخل همین مجتمع است و تلفنم را برداشتم و شماره اش را گرفتم که صدای خواب آلودش پیچید و جریان را به او طوری گفتم که به مکان نیاز دارم و خونه مجردی خودم مادرم تحت نظر گرفته و سپهر هم که خراب رفاقت بود و تاکید کرد کلید یدک واسه لزوم و فراموشی پشت یکی از جاکفشی هایش پنهان کرده و سریع خداحافظی کردم و دنبال کلید راه افتادم...

بی تاب سر عسل را روی بالشت جابه جا کردم و به فضای سرد اتاق چشم دوختم و با دیدن شومینه دیواری با لبخندکمرنگی نزدیکش شدم و چک کردم و با دقت روشنش کردم و پوفی کشیدم و کتم را بی خیال روی راحتی جلوی شومینه انداختم و باز به سمت تختخواب نزدیک شدم و به دیوارش تکیه زدم و به دقت اجزای صورت عسل را کنکاش می کردم و لبم را هم می گزیدم.

بهتر بود تا کاری دست خود ندادم وارد اتاق کناری بشم و سعی کنم بخوابم گرچه می دانم امشب سخت ترین شب زندگی ام باشد و این دختر غریبانه پناه آورده بود و من نباید او را مایوس کنم.

بدخلق از اتاق خارج شدم و وارد اتاق ورزشی سپهر شدم و بادیدن تردمیل و بقیه وسایل ها پوزخندی زدم و دکمه پیراهنم را باز کرده و سرم را چرخاندم و نرمش می کردم تا گرم بشوم تا ملتهب وحرارت اون دختر را فراموش کنم، و چندگام روی تردمیل رفتم و سرعتش را بالابردم و شروع به دویدن می کردم و هرلحظه چهره غمگین و ناراحت عسل موقعی که دستم را پانسمان می کرد جلوی چشمانم زنده و همانند فیلم رد می شد و مرا واقف به مهربانی و عشقش می کرد و من ناخواسته می خواستم به او صدمه بزنم اما، پاکی و لحن درمندش وملتسمانه اش هوشیارم کرد.

حاشا می کنم به عشق تو

آشا به زیبای و یکه بودن تو

اعتراف می کنم عشقم را

جاده بی تو ی طرفه است

عیش می شوم در وجودت

تو باش برایم نوش، من باشم برایت عیش.

عسلم باش در زندگی وبشو تنهاترین شاه دخت زمینم

ماه شویی برایت زمین می شوم

آب شوی، رود می شوم در کنارت

عزیزدلم تو که همیشه نوش منی

مرا به عیش زندگیت بپذیر و

عشقم را هدیه بگیر

" یگانه ترین دختر زندگیم"

گلی

*عسل*

صدای مبهمی به گوشم می رسید ولی، توان تکان خوردن نداشتم. کرخت و رخوت غلتی زدم که باز صدا هواسم را پرت کرد و آب دهانم را بی حوصله بلعیدم و زیرلب ناله کردم:

اوف بابا.

صورتم را به بالشت فشار دادم که بی فایده بود و بنابراین نیمه خیز شدم و با آهی نشستم و همزمان هم پشت گردنم را می خاراندم.

ناگهان با دیدن فضای غریبه و ناآشنایی اتاق برق ازسرم پرید و با تعجب وترس ونگرانی از تخت به سمت در ورودی اتاق دویده و درحینی که صدایم کل منزل را برداشته بود، حیران و وحشت زده درخواست کمک می کردم:

کـــــــمــــک.... یــکــی کــــمـــک کـــنه.

یک دفعه صدای بم مهرداد از پشت کانتر شنیدم:

عــســل؟

در این لحظه چندحس خوب وبد باهم داشتم و با غم به عقب برگشتم و باچشم های پرسوال به او خیره شدم.

لبخندکمرنگی زد و دستش را جلو آورد:

بیا اینجا، یه چیزی بخور... ضعف کردی احتمالا.

نگاهم به روی میز ناهاری خوری بود که پراز آب میوه های دست ساز مهرداد بهم چشمک می زد و هراز کدام دو لیوان گذاشته بود و با لبخند محوی خیره ام بود.

متعجب و شوکه به او که مهربان شده بود زل زدم و اما، بی جهت دستم روی پیشانی ام نشست:

سرم خیلی درد می کنه.

اخم هایش پیوند زیبایی خورد و پلکی زد:

شاید بخاطر اون مشروب لعنتی.

جاخوردم و با منگی به خودم اشاره کردم:

مــــن!؟

لبش را جمع کرد و دست به سینه سری بالا انداخت:

یعنی هیچی از دیشب یادت نمی آد؟

لب برچیده و به سختی به مغزم فشار آوردم اما، چیزی از دیشب یادم نبود و همین هم مرا منگ و پریشان کرده بود.

من من کنان باصورتی سرخ و شرمگین گوشه ناخنم را به بازی گرفتم:

مـ... من دیشب... چیزه... ( پوفی کشیده) من دیشب کار بدی انجام دادم؟

خشکش زد و بی وقفه سمتم نزدیک شد و مچ ام را گرفت:

عـــســـل؟

یعنی تو حتی نمی دونی اروند دیشب باهات نیومد خونه و من بودم آوردمت چون حالت خراب بود و حال ندار و توی تب داشتی می سوختی؟

دستی به صورتم کشیدم و آه غمگینی کشیدم:

نه متاسفانه، هیچی یادم نمی آد ولـ...

چند بارپلک زدم تا بتوانم مسلط بشوم و سرم را بالا گرفتم و خیره به چشمان نافذ و گیرایش سری کج کردم:

ولی تو چرا من رو آوردی و الانم اینجا کجاست که اومدیم.... اروند بفهمه عصبی می شه.

مهرداد تمام اجزای صورتش درهم شد و فکی منقبض و لبانی چفت شده و گره کور ابروان پرپشتش، همه برای چند دقیقه نفسم را برید و مات چند گام عقب رفتم و ناباور زمزمه کردم:

نکنہ...

یک باره سمتم خیز برداشت و محکم بازوهایم را گرفت و فشار سطحی بهش وارد کرد:

نه نه هیچ وقت... هیچ وقت راجب من اشتباه نکن... من دیشب فقط ازت مراقبت کردم... ( غمگین و ناراحت) تو حالت بد بود و نمی تونستم ولت کنم توی اون خونه ای مزخرف... برای همین آوردمت دوتا طبقه بالا خونه دوستم و تا حالت رو به راه بشه... تو دیشب مدام اسمم رو صدا می زدی و توخوابت هزیون می گفتی.

انگار آب سردی روی تنم ریخته باشند که با هر کلمه مهرداد تنم یخ می بست و که اگر اروند می فهمید و یا خدای نکرده باد به گوشش می رساند که همسرش، همسرقانونی اش با یک پسر مجرد آن هم در خانه جداگانه شب را صبح کرده، چه می کرد؟

عصبی و خون به دل عزم رفتن کردم و بی حوصله به اویی که اسمم را صدا می زد، راهم سمت خروجی کج کردم.

– عسل چت شد؟ بابا به اون خدا من بهت کاری نداشتم... لعنتی چه مرگته؟

تنم سنگین بود و انگار وزنه چند تنی روی بدنم گیر کرده بود و مرا از پای در آورده بود.

شل و بی رمق کنار درگاه دستگیره را لمس کردم، که با حرف آخر مهرداد تاملی کردم.

– اگه حرف هام رو باور نمی کنی، باکی نیست ولی بدون من همیشه پشتتم و هروقت پیشم بیایی بهت کمک می کنم.

پلکی سخت روی هم فشرودم و درب دا باز کردم و از پله ها خارج شدم.

نفسم بریده بریده شده بود تا به واحد رسیدم و داخل کیفم را گشتم و در آخر دسته کلیدم را برداشتم و بانگرانی و ترس وارد شدم و بدون کوچک ترین صدایی اطرافم را کاویدم.

اگر اروند بخاطر دیشب مرا مواخذه کند چه جوابی بدهم تا باور کند من هیچ گونه تقصیری ندارم.

همین که وارد اتاق خواب اروند شدم با ندیدنش آهی کشیدم و محض احتیاط درب حمام را هم باز کردم ولی بازهم نبود.

به سمت اتاقم راه افتادم که زنگ واحد به صدا آمد و باحرص زیرلب غراندم:

مــــهــرداد!

سپس عصبی به سمت راه افتادم و یک باره درب را گشودم و همزمان هم نطقم باز شد:

چندبار بگم دیگہ...

با دیدن دختری زیبا اما ژولیده ماتم برد و با تعجب زمزمه کردم:

شما؟

لبخند خسته ای زد: بیتام یادت نمی آد؟

چرا امروز همه بهم یادآوری می کردند فراموشی ام را!

لبخند کمرنگی کنج لبانش جا خوش کرد:

نمی خوای تعارفم کنی؟

دستپاچه از جلوی در کنار رفتم و همزمان هم با لبخندماتی تحویلش دادم:

بفرماید، شرمنده اصلا حواسم نبود.

از کنارم که رد می شود و عطرگرم و ملایمش بی اندازه به زیبایی اش می آمد شامه ام را نوازش می داد.

– تنهایی؟

با سوالش درب را بستم:

بله.

بیتعارف روی کاناپه می نشیند و همزمان هم دستانش را هم می پیچاند و مدام پای چپش تکان می خورد.

مهرداد می گفت علایم پریشانی به اجزای بدنم مرتبط است و حال می فهمیدم.

سریع به سمت آشپزخانه راه افتادم و از شربت موجود یخچال با آب سرد و چند تکه یخ شربتی داخل پارچ درست کردم و با دو قاشق داخلش به سمتش نزدیک شدم و جلویش قرار دادم.

بادیدن شربت لبخندمحوی زد و لیوانش را برداشت که منم همزمان که برمی داشتم زمزمه کردم:

شربت مورد علاقه اروند.

نمی دانم شنید یانه که رنگش پرید و چند جرعه کم نوشید و سپس من من کنان به چشمانم خیره شد:

عسل؟

سری کج کردم: بله؟

ڀلکی محکم فشرود و بی مقدمه لبانش ازهم بازشد:

اروند بیماره.

ماتم برده بود و خشک شده بودم، ناباور به او که با چشمانی ملتسم به چشمان حدقه زده ام خیره بود، نگریست.

آهی کشید و دستانش قلاب روی میز نشست:

هپاتیت داره.

رنگ از رخم پرید و چند بار پلک زدم تا همه اش توهم باشد اما، افسون نبود.

بیتا کمی خیره ام بود و همچنان ادامه داد:

دیشبم عصبی شد و مشروب خورد و الانم توی بیمارستان خودمونه که همه آشنان و خبرش جایی درز نکنه.

عضلات صورتم منقبض وسخت فشروده شد و دهانم باز و چشمانم تا آخرین حدش باز وگرد شده بود.

یک باره به خود آمدم:

چرا حالش بد شد؟

سرش را پایین انداخت و شرمگین زمزمه کردم:

باهاش دعوام شد... خب... خب...

یک باره چیز نامفهومی از نظرم گذر کرد، هاله ای از تاریکی و نورهای که مدام خاموش و روشن می شد و شخصی که به زور سعی می کرد دختری را ببوسد!

آب دهانم را با ترس فرو دادم و نگاه ناباور وماتم را به بیتا سپردم:

گفتی اروند هپاتیت داره؟ ولی چجوری اون که خودش دکتره و پزشک متخصص، مگه می شه کهـ...

بیتا لبخند تلخی زد: موقع جراحی حواسش نبوده و ناخواسته دستش به خون بینی اون شخص خورد و اروند هم مبتلا شد.

دستانم روی دهانم نشست و تن خشکیده ام را عقب کشاندم.

- یعنی اون... اون...

– بهت نگفته بود که بیماره و برای همین ازت همیشه فاصله می گرفته که نمی خواسته تو هم مبتلا بشی... امامن به عنوان پزشک وظیفه داشتم همه چی رو بهت بگم تا خودت انتخاب کنی... این حق توی که بخوای باهاش بمونی یا...

از جایش برخاست و کاغذی روی میز قرار داد:

بهرحال من وظیفه ام رو انجام دادم و اینم آدرس بیمارستان... به خانوادش خبر دادم و اونا هم توی راهن... توام خودت بهتر می دونی که...

از کنارم گذشت و پشت بهم لحن غمگینش به گوشم رسید:

اون حالش وخیمه و زیاد زنده نمی مونه که برات جبران کنه اما ازت می خوام حلالش کنی بخاطر چند ماهی که باهات همخونه بوده و...

بی حرف ازم فاصله گرفت و درب را باز گذاشت.

نفسم تنگ شده بود و هوا به شدت برایم کمی می کرد و دنیا در سرم وارونه می چرخید، قفسه سینه ام تند تند می تپید و برای یک ذره اکسیژن تقلا می کردم و چشمان حدقه زده ام فقط مات چهره اروند بود.

دو دستم روی گلویم نشست و روی دو زانوی روی پارکت ها فرو آمدم و به خودم فشار می آوردم تا راه نفسم باز شود و تمام دنیا برایم قد نفس بود و مات همان هم تقلا می کردم...

چهار سال بعد....

– خانم دکتر پناهی؟

دکــتـرپـنـاهـی؟

آهی کشیدم و سرد و صامت همانند همیشه ایستادم تا یکی از دکترهای رزیزنت بخش قلب نزدیکم شد و با نفس نفس اخم هایش درهم شد و گلویی صاف کرد:

عسل خانومـ...

_ آقای پرور لطفا مراعات کنید.

سرفه ای از نو کرده و نگاه عسلی شفافش را به چشمان آبی ام دوخت:

من می خواستم بازم ازتون درخواست کنم که برای امرخواستگاری به منزل تون بیایم... اگه ممکنه؟

پوزخند تلخی زدم:

گوش کنید آقای پرور... من هرگز ازدواج نمی کنم نه با کسی که اختیارش دست مادرشونه...

دستش بالا آمد:

عذر می خوام دکتر ولی منکه ازتون بابت بی احترامی مادرم عذر خواهی کردم!؟

نفس تندی کشیدم و پشت به او تلخ و سرد جواب دادم:

درسته ولی من خیلی مستقل زندگی می کنم و اختیارم دست خودمه، نه خانوادم که مادرتون با کمال گستاخی بهم می گن... ( عصبی و ناراحت) دیگه دنبالم نیاین.

کیفم روی شانه ام انداختم و عینکم را جابه جای روی تیغه بینی ام صاف کردم و از بیمارستان خارج شدم.

اگر به خاطر دوره پایان نامه و اخذ مدرکم نبود، به هیچ عنوان پا به این بیمارستان نمی گذاشتم.

کلافه تا ایستگاه بی آرتی قدم زنان راه می رفتم و هدفون هم داخل گوش هایم کلمات فرانسه ای را مدام تکرار می کردم و با دقت به حافظه ام می سپردم.

استاد پایان نامه ام شرط بسته بود اگر در مورد بیماران های حاد روانی پروژه خوبی ارائه کنم خودش کارهای بورسیه ام را انجام می دهد و من هم با کمال میل و تلاش در حال تحقیق و پژوهش بودم.

کارت مخصوص روی دستگاه اسکن قرار دادم و از کنار مامورهای ایستاه رد شدم و با چشمانی ریز وارد بخش بانوان شدم و روی صندلی تک سمت پنجره نشستم.

لبخند تلخی زدم و کتابچه لغاتم را در آورده و بعضی ها را یاد داشت می کردم و گاهی هم مدام تکرار وباز تکرار می کردم....

همین که وارد واحد کوچک ونقلی خودم شدم نفس راحتی کشیدم و همان جا کنار کمد ورخت آویز ایستادم و مانتویم را در آوردم و آویزان کردم و مقنعه و کیفم را هم روی پاتختی اش گذاشتم و سوت زنان به سمت آشپزخانه کوچکم که شامل یک پنجره سه درچهار کوچک و یخچال متوسط امرسان، کابینت های ام دی اف ساده و اجاق گاز طرح فر، لباسشویی سامسونگ اتوماتیک و چند دست ظروف برای پخت و پز و بشقاب های آرکوپال دیگر چیزی نداشتم.

کنار یخچال خم شدم و خیاری برداشتم و کنار شیرآلات ساده قفلی ایستادم و با بازشدن آب انبوهی از آب های کلر دار بیرون پاشید، چهره ام درهم شد و زیرلب غر زدم:

دستم پول برسه اول ازهمه تصفیه آب می خرم.

خیارم را شستم و گازی بزرگ گرفتم و مشغول جوییدنش شدم و همزمان هم آب برای پاستا روی اجاق قرار می دادم تا شام ساده ای مهیا کنم.

پشت اوپن به هال نقلی خیره شدم که فقط یک فرش نه متری وسطش پهن بود و یک تلویزیون بیست وچهار اینچ و سه تا تابلوی خوش نویسی و آیت الکرسی، یک کاناپه سه نفری ال و دوتا صندلی با میز وسطش که موقع مطالعه سمتش می روم چیزی زیادی نبود که جلوه بخش شود اما، همین ها هم غنیمت بودند.

نگاهم به ساعت خورد و خمیازه ای کشیدم و دوباره سمت آشپزخانه رفته و چند مشت آب خنک به صورتم پاشیدم.

– چقد خسته ام.

بی حوصله موزیک را پلی کردم و حرکات کششی و نرمشی را انجام دادم تا کمی بیشتر خسته شوم و راحت بتوانم بخوابم.

پاستا را داخل آب جوش قرار دادم به همراه آبلیمو و کمی نمک صبر کردم تا کمی نرم شود و سپس آبکشش کردم و با کمی روغن و رب گوجه فرنگی تفتش دادم و در آخر نمک و فلفل های دو رنگ را اضافه کردم و دم کنی هم رویش قرار دادم.

سپس به سمت اتاق خواب شش متری راه افتادم تا دوشی بگیرم، حوله و لباس راحتی سفیدم را برداشتم و وارد حمام شدم...

جزوه ها را ورق می زدم و نکته به نکته همه را لب خوانی و گاهی هم زیرلب تکرارش می کردم تا ملکه ذهنم شود.

همین که سرم روی بالشت نرمم نشست، بی حوصله آن را با متکای سفت عوض کردم و ناخوادآگاه عکس را زیر سرم بیرون کشیدم و با حسرت به چهره اش خیره شدم.

چهره ای که هرگز فراموشم نشد و هر روز یادآوریم می شد تا بدانم روزگار عجیب سرجنگ بامن غریب ومحزون داشت که تنها دلخوشی ام بخاطر یک قسم مادرانه گرفته شد و چهارسال تمام در حزن اش سوختم و چشم هایم مدام عکسش را ستایش می کرد و شبها نامش قبل از خواب بر زبانم جاری می بود.

کاش می دانستم دلبستگیم این گونه در آتش خشم خانواده ام می سوزاند و انگ خراب بودن به پیشانی ام خورده شد.

کاش به پنج سال قبل برمی گشتم و جلوی خیلی از تصمیم های عجولانه ام را می گرفتم، کاش... کاش.

پلکانم همراه اشک روی هم فشروده شد و عکس را با تمام وجود روی لب هایم چسباندم و طبق عادت همیشگی بوسه عمیق و پرعشق نثار عکس کردم و زیرلب زمزمه کردم.

" عشق اول و آخرم تویی، عزیزم... مـــهــرداد"

با هشدار تلفنم غلتی زدم و با خمیازه ای از جایم برخاستم و دستانم را تا آخر کش دادم و به سمت سرویس راه افتادم...

لقمه سرپایی پنیر وگردو لای نان پیچیده و گازی زدم و جلوی آینه قدی مقنعه ام را مرتب کردم و با گرفتن کیف و انداختنش به شکل اریب از خانه خارج شدم که باز سبد دسته گل آلاله قرمز جلوی درب خودنمایی می کرد.

لبانم جمع شد و زیرلب غرولند کردم:

معلوم نیست اون طرف کیه، که، هرازگاهی برام گل می آره!؟

شانه ای بالا انداختم و باکنجکاوی خم شدم و سبد را برداشتم و به دقت بررسی اش کردم اما، هیج کارت یا نوشته ای نبود تا منظورش نوشته شده باشد.

پوفی کشیدم و همراه سبد از پله ها عبور کردم و همین که وارد کوچه خلوت شدم به سمت زباله مکانیزه بزرگ شهرداری نزدیک شدم و سبد را داخلش پرت کردم و راسخ به راهم ادامه می دهم و هدفون آموزش زبان فرانسه ام را در گوشم می گذارم و صدایش متوسط می گذارم و به سمت نزدیک ترین ایستگاه قدم می گذارم.

کلاسم با استاد رجبی گذشت و با مشورت ترم بالاترها برای گذراندن فوق باید واحدهای سبک تری بر می داشتم تا به کارمم صدمه وارد نشود.

هنوز هم پیش سمیه خانم کار می کردم و حقوق هم کفاف زندگی ام را می داد.

آهی کشیدم و جزوه و تمام برگه های روی میزم را برداشتم و داخل کلاسورم قرار دادم و از دانشکده خارج شدم...

خسته و بی رمق پشت درب ایستادم و چندنفس عمیق کشیده و در را گشودم که چیزی از لای اش افتاد و کنجکاو و متعجب نگاهی به بسته و بعد به اطرافم انداختم تا ببینم کسی مرا زیرنظر دارد، یانه.

ابروانم بالارفته بود که خم شدم و با احتیاط بسته را وارسی کردم ولی، نه آدرسی نه حتی شماره ای رویش درج شده بود.

تلقین کرده بودم چیزی نیست و با شک وارد خانه ام شدم و درب را دوقفله کردم و پشت درب تکیه زدم، کیفم را روی پاتختی قرار دادم و کنجکاو یک طرف بسته را گشودم که یک نامه همراه عکسی توجه ام را جلب کرد.

بادیدن عکس نفس در سینه ام حبس شد و غمگین و مغموم نگاه از چهره زرد رنگ و ڀژمرده وژولیده اش گرفتم و لای نامه را مصمم باز کردم.

" به نام او که جانم در دست اوست.

سلام.

امیدوارم حالت خوب باشه و سالم و سلامت باشی و البته شاد!

اگر این نامه به دستت رسید که حتما تا حالا رسیده، من دیگر نیستم و...

( محزون و غم موجود با حسرت)

در زندگیم اشتباه زیادی کردم و جبران هم تا جایی که در توانم بود، انجام دادم اما، بزرگ ترین گناه و صد البته بدی، در حق تو کردم که... بهت نگفتم که من... خب سخت بود و نگران بودم قبولم نکنی و تنها شرایط و گزینه خوب برام فقط تو بودی.

می دونم... می دونم خودخواهانه بود و حتی این حق، بهت ندادم که خودت انتخاب کنی و همه چی خیلی سریع تر از اون چه که فکر می کردیم پیش رفت و حتی زمانش نرسید تمام جزیات رو تمام وکمال بهت بگم...

عسل جان، تو دختر بی نهایت خوب و دلسوزی بودی و اعتراف می کنم اگه... اگه قبل از تو عاشق شخص دیگه ای نبودم... خب مطمئن باش تو گزینه اول و آخرم بودی اما، چه کنم که قلب این حرفا حالیش نبود...

حاشیه نرم... عــسـل عـزیـزم...

ازت می خوام من ببخشی و از اشتباه و خطام چشم کوشی کنی و بزار روحم در آرامش باشه. به حرمت مدتی که مثل دوست بودیم. هرچند دوست خوبی برات نبودم و بهترین دوران زندگیت کنارم حروم شد.

نمی تونم برات کاری کنم اما، یک خونه به علاوه تمام حساب بانکی به اسمت زدم و تمام مدارکش هم دست وکیل هست و تو خوب می شناسیش، بقیه املاک و سرمایه هم وقف کودکان بدسرپرست و یتیمه که قبلا کارهای قانونیش طی شده و ازت می خوام گاه گداری به اون مرکز سر بزنی و به بچه های طفل معصوم رسیدگی کنی، چون می دونم دلت دریاست عزیزم.

درپناه حق باشی و حلالم کن عسل.

از طرف اروند کیان

به تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۷ "

اشک هام با نوک انگشتم پس زدم و به کاغذ دیگری که شماره تلفن و اسم مرکز را نوشته و همین طور شماره تماس وکیل قید کرده بود.

غمگین و ناراحت سرم را روی زانوانم قرار دادم و از ته دل زار زدم برای خودم و اروندی که دیگر نبود و این چهارسال را با اسم او در شناسنامه ام زندگی می کردم.

خاطرات چهارسال برایم تداعی شد وقتی درب خانه ام باز بود و همسایه مرا می بیند و با اورژانس تماس می گیرد و حالم وخیم بود که با رسیدنم به بیمارستان و بهتر شدنم و خبرشدن خانواده و اطلاع تمام خانواده دو طرف از موضوع مان، پدرم برای همیشه طردم کرد و مادرم گاهی برایم مادری می کرد و مهرش را با فرستادن غذا به خانه مستاجری ام می فرستاد و من با مشقت و سختی تمام طلاها را فروختم و با کمک سمیه خانم نزدیک آرایشگاه خانه ای خریده بودم تا از حرف وحدیث های فامیل و آشنا خلاص شوم.

چهارسالی بود به خانواده و حتی خواهرم لعیا سر نزده بودم و می دانستم دخترش الان بزرگ شده و باید چهارونیم سالش شده باشد.

با بغض سری کج کردم و شماره وکیلش را گرفتم تا بدانم اروند کجا دفن شده تا بر سرمزارش بروم و برایش طلب آمرزش کنم،

هرچند اجل مهلت روبه روشدن را به او نداد و هر دو در گوشه ای در حال خودمان بودیم و من هرگز به اسمش به عنوان همسرش خیانت نکردم و حتی اگر علاقه ای بینمان نبود.

گلاب روی سنگ مرمری مشکی ریختم و زیرلب فاتحه ای برایش فرستادم.

نگاهم مدام روی اسمش چرخ می خورد و صورت زیبایش با همان لبخند کنج لبش که فقط وفقط مختص خودش بود.

تعهد بینمان باعث شده بود به خصوصیات اروند آشنا بشم و تقارن درستی بین روابطمان ایجاد شود.

آهی کشیدم و جعبه خرما را باز کرده و بالای سنگ قبرش گذاشتم و زیرلب به تاریخ وفاتش خیره شدم:

یعنی درست یک ماه پیش!

لبخندتلخی زدم وزیرلب زمزمه کردم:

اروند تو خوب بودی... هیچ وقت باهام بد تا نکردی و اگه الان درس خوندم و به جایی رسیدم واسه کاری که تو واسم انجام دادی و من رو به سمت آینده هل دادی...

خم شدم و دستم روی قبرش کشیدم و همزمان گلاب را همه جای نوشته پخش می کردم و پلکی روی هم نهادم و از ته دل لبانم باز شد:

حلالت کردم پسرخوب!

سبک شده از جایم برخاستم و باز نجوا کردم:

برات دعا می کنم.

شانه هایم خالی شده بود و سبک پرواز به سراغ آمده بود وقتی دیگر اسمی رویم نبود تاعذاب وجدان داشته باشم.

آهسته از قطعه بهشت زهرا عبور می کردم و عینک دودی ام را جابه جا می کردم و به سمت ایستگاه مترو چند صدمتری راه افتادم و دستانم درهم بغل کرده بودم و عجیب فکرم سمت وکیل اروند رفت وقتی شناسنامه و عقدنامه را نشان اش دادم تا آدرس محل دفنش را بدهد و او تحویلم گرفت و تاکید کرد که خیلی وقت است دنبالم است و حتی پیش خانواده ام رفته اند اما، آنها اظهار بی اطلاعی کردند و او نیز صبوری می کرد و باز به دنبال ردی از محل زندگیم بود.

ازمن انکار از او اصرار که باید به وصیت اروند عمل کند، دلم رضا نبود وقتی اروند همانند دوست کنارم بود نه همسر که دینی برگردنش باشد و که بخواهد جبران کند.

وقتی ملایمت و اصرار وکیلش را دیدم، کمی نرمش نشان دادم و فقط خانه را قبول کردم و حساب بانکی را برای همان مرکز مورد نظر اروند گذاشتم تا ثوابش برای او برسد.

همین که سقفی برای خودم باشد، خدایم را شکر می کنم هرچند خانه خودم داخلش راحت بودم اما، می توانستم آن ملک اروند را کرایه بدهم و ماهیانه اش به زخم زندگیم می رسید وکفاف خرج تحصیل فوق را می توانستم بدون دلواپسی و نگرانی تهیه کنم.

طی فرصتی تمام کارها انجامید و با مشورت مبنی بر این که منزل را کرایه دهم و ماهیانه اش هرماه به عابرم ریخته شود برایم کافی بود و کارها پیش رفت.

با کار در آرایشگاه بانو هم خرج زندگی ام جور می شدو گرچه اگر بورسیه می شدم دیگر نیاز به کار کردن نبود و آن جا می توانستم به تحصیلم ادامه دهم.

وقتی به ایستگاه مترو رسیدم بی توجه به شلوغی بیش از حدش وارد واگن مترو شدم و هدفون را در آوردم و با دقت گوش می کردم که ناخواسته نگاهم به دختربچه شیرینی که موهایش خرگوشی بسته بود و دائم به بازوهای مادرش چنگ می زد و نق ونوقی می کرد.

لبخندکمرنگی زدم و از داخل زیپ کیفم یک آدامس موزی ساده برداشته و دستم را جلویش گرفتم، متعجب با چشمانی درشت مشکی و لب های صورتی زیبایش بهم خیره شد که پلکی آرام باز وبسته کردم که رو به مادرش گفت:

بردارم؟

مادرش نگاهی با لبخندمحوی کرد و سری تکان داد که دختربچه آدامس را از دستم قاپید و با ذق پوشش را باز کرد که مادرش اخمی کرد:

تشکر نکردی؟

لب هایش آویزان شد و رو به رویم سری کج کرد: مرسی.

آخ که دلم می خواست گونه های برجسته و سفیدش را گاز بگیرم اما، سنگین و با متانت خم شدم و دستی روی موهایش کشیدم:

عزیزم.

دوباره سرجایم قرار گرفتم و کلمات را زیرلب تکرار می کردم و پلکی روی هم بستم تا به ایستگاه طالقانی برسیم و از آن جاهم مسیرم را با واحدها به خانه برسانم...

همین که وارد خونه ام شدم، تلفنم زنگ خورد و با دیدن اسم مادرم لبخند کمرنگی زدم و تلفن را جواب دادم:

الو، سلام مامان... خوبین؟

به جای مادرم صدای گرفته پدرم طنین انداز شد و بعداز چند دقیقه یافاطمه زهرایم بلند شد و سریع راه آمده را برگشته و از پله ها سراسیمه دویدم و چند باری بخاطر شتاب زدگیم کم مانده بود با پله ها کله پا شوم و سر وصورتم با دیوار یکی شود.

بی قرار سر خیابان دربست گرفته و آدرس بیمارستان را باز گو کردم و مدام دست پشت دست می زدم و یا ناخن در دهان می چرخاندم و خوب می دانستم این عادت بد از بچگی برایم بود و ترک کردن عادت موجب مرض بود!

ترافیک سرسام آور تهران هم قوز بالای قوز و استرس را تشدید می کردو گاهی با نفس های تند وعمیق سعی می کردم، گرمی بیش از حد هوا و بوی دودها و حجم تردد سنگین را نادید بگیرم اما، مگر می شود در شلوغ ترین شهر زندگی کنی و دچار امراض قلبی و تنفسی و غیره نشویی.

مکافات و بد بیاری پشت بد بیاری و انگاری روز خوش برما حرام بود که بی دغدغه روزمان را شب کنیم و زمین خدا به عرشش می رسید و لحظه لحظه آرامش در پستوهای چم وخم زندگی.

وقتی به بیمارستان دولتی رسیدم، اخم هایم در حالی که بالای چشم هایم خودنمایی می کرد وارد بخش پذیرش شدم و اسم مادرم را به پرستار عنوان کردم و او چند دقیقه ای مهلت خواست وسپس لبانش باز شد و بازگو کرد به بخش های ویژه بروم.

ماتم برده بود ولی به هر بدبختی و زوری بود، خود را به راهری که به بخش ویژه وصل می شد; رساندم.

با دیدن کمر خمیده پدرم و موهای سپید و دستان لرزان و چروکش غم عالم به دلم رخنه کرد و بی توجه به دلخوری اش قدم پیش گذاشتم و دستش را نرم گرفتم تا لبانم روی پشت دستش بشیند که مانع ام شد و لحنش محزون به گوشم رسید:

اومدی دخترم؟

دخترم!؟

خیلی وقت بود کسی مرا دخترش خطاب نکرده بود و حال از زبان پدرم می شنیدم و دنیا برایم گلستان شد. بی قرار اسم مادرم بر زبانم جاری شد و او چشم بست و زیرلب غمگین زمزمه کرد:

حالش بده، داشتیم حرف می زدیم که یه دفعه دستش روی قلبش گذاشت و رنگش کبود شد و مدام لب باز می کرد ولی نمی تونست حرف بزنه و منم از ترسم همسایه بالایی رو صدا زدم که، بنده خدا حاج آقا با ماشینش، مامانت رو آوردیم مریض خونه.

بی تاب و نگران دستش را گرفتم و روی صندلی کناری نشستیم و خیره به چهره شکسته و چروکش اما مهربانش شدم:

چیشد که این جوری شد؟

یعنی مامان قبلنا که مشکل قلبی نداشت، داشت؟

دست روی دست نهاد:

نمی دونم والا، این آخری ها از بس حرص وجوش تو رو می خورد و به سرمنم غر می زد که الان دخترم تنهاست و به ما نیز داره ولی خب...

با لبخند تلخی خم شدم و شانه ای خمیده اش را بوسیدم:

غصه نخور باباجوون... ان شاء الله خوب می شه و دوباره سرپا می شه.

دستانش را بالا گرفت و ان شاء الله زمزمه کرد و دستی به صورتش کشید و خیره نگاهم کرد:

تو چیکار می کنی، عسل بابا؟

لبم را چسباندم و داخل دهان کشاندم:

درس و کار و زندگی می کنم.

تبسمی کرد و با استرس گفت:

یعنی حالش خوب می شه؟

مادرم را می گفت و می دانستم چقد خاطر مادرم را می خواهد که این گونه پریشان و مضطرب بود.

- به امید خدا.

سرم را به سنگ سرد دیوار تکیه زدم و گوش به تربیون که مدام اسم دکترهای مختلفی را می گفت و لحظه ای شیون و ضجه ای هواسم را پرت کرد و با دیدن زنی که دست روی گونه اش می کوباند و چنگ می زد، متعجب شدم و ناخواسته از جایم برخاستم کیفم را کنار پدرم قرار داده و نزدیک آن زن شدم.

– سایه سرم رفت... آخ خدا نون آور خونم بود و حالا من چجوری خرج دو جین بچه رو بدم؟

خدایا از کجا بیارم؟

دستانش را گرفتم تا خودزنی نکند و او بادیدنم هق هقش بیشتر شد و با چشم های قرمز و باران زده برایم درد ودل کرد و از افتادن شوهرش از سر داربست و یتیمی فرزندانش و بیمه نبودن کار شوهرش...

حالم آنقد بد و گرفته و غمگین بود که حد نداشت و پلکانم مدام برای تر نشدن گونه ام بیشتر باز می کردم تا نرمک نرمک نریزد و طغیان نکنم.

شماره ای نداشت واز او آدرس زندگی اش را خواستم تا برایش کاری کنم و می دانستم کار کردن آن هم در این جامعه برای زن بیوه با دوتا بچه قد ونیم قد چقد سخت ودشوار بود.

باید به همان مرکزی که اروند سرپرستش می بود، سری بزنم تا شاید کاری برای این زن تنها انجام دهم.

پدرم صدایم زد و من از کنارش با وعده سر زدن به او از جایم بلند شدم و او بود که برایم دعاعاقبت بخیری زمزمه کرد و من با قدم های سنگین و وا رفته نزدیک پدرم شدم که با چشم های شبنم نشسته لبخندی زد:

بخیر گذشت و دکترش گفت الان خوبه منتهی بخاطر داروهای بیهوشی هنوز خوابه.

از ته دل لبخندعمیقی زدم و خدارا با وجود حس کردم و تمام جانم برایش شکرگذاری می کرد و اشک هایم از سر شوق و خوشحالی بود که می توانستم دوباره چشم های مهربان و دلسوزش را ببینم و سر به سینه پرمهرش بگذارم و از ته دل برایش دختری کنم.

از پشت شیشه به چهره مادرم که زیر دستگاه اکسیژن و نبض قلب بود، خیره شدم و با تسبیح بر دستم صلوات بود که برای سلامتی اش نذر کرده بودم و با دلی پر امید این پروردگار دست رد به قلب شکسته ام نداده و برایم خدایی را به کمال رساند و دیگر چه می خواستم جز سلامتی خانواده ام.

همین که بهوش آمد با خوشحالی وارد اتاقش شدم و دختر پرستاری که مدام گوشزد می کرد که او را به حرف نیارم و آرامشش را بهم نزنم و من مدام چشم چشم نثارش می کردم تا برود تابتوانم مادرم را یک دل سیر نگاه کنم حتی بدون کلام.

صورتش را همانند دیوانه ها می بوسیدم و دائم قربان صدقه اش می رفتم و او بود که اشک هایش جاری بود و عسل عسل از بازنش نمی افتاد و مرا تا عرش خدا می کشاند تا هر مهربانی و کلمه دخترم گفتنش.

لعیا و حمید خان شوهر هم آمده بودند بادیدن دختر کوچولویشان لبخندغمگینی زدم و لعیا یک باره مرا در آغوش کشید وغریبانه توی آغوشم بی قراری می کرد و دیگر همانند مجردی ها پاچه هم را نمی گرفتیم و هردو مشتاق و خوشحال هم را فشروردیم و تنها حمیدخان کمی سر وسنگین برخورد کرد که برایم ذره ای فرق نداشت.

پدرم مرا گوشه ای کشاند و ازمن خواست که به خانه برگردم و باز کنارشان زندگی کنم، سخت بود تنهایی اما باید مستقل زندگی می کردم تا اگر بورسیه جور شد دوری برای آنها سخت و دشوار نباشد.

قرار براین شد تا زمانی که حال مادرم بهود یابد با آنها باشم و از مادرم مراقبت کنم، گرچه کارهایم دوبرابر می شد اما می ارزید به بودن کنارشان و حس کردن زندگی گرم و مسرت بخش وجودشان در کنارم و بودنشان هم حالم را خیلی خوب می کرد.

درب قابلمه رویش قرار دادم و زیرش را هم کم کردم تا نرم نرم جا بیافتد و از آشپزخانه خارج شدم و همزمان خم می شدم تا کیف و جزوه هایم را بردارم، رو به مادرم سری کج کردم:

سوپ سبزیجات رو گذاشتم، زیرشم کمه منتهی یک ساعت ونیم دیگه خاموشش کن و کمی که خنک شد بخوری باشه، مامان جان؟

لبخند کمرنگی زدکه، خم شدم و گونه اش نرم بوسیدم و با لبخند دندان دنمایی زدم:

مواظب خودت باشی ها تا بیام و آها قرصاتم بخور و اگه تونستی بخواب تا من بیام.

تسبیح دور دستش را شمرد و ذکری گفت:

باشه مامان جان، ولی خودت چی؟

گشنه و تشنه نمونی؟

پلکی زدم و همزمان که کفش هایم را از داخل کمد در می آوردم، جوابش را دادم:

نگران نباش یه چیزی می خورم.

– از این آت وآشغال بیرون نخوری ها، مسموم می شی.

چشمی گفتم و درب را باز کرده و خارج شدم و کیفم را اریب انداختم و از پله ها پایین می رفتم و مدام ساعت مچی ام را چک می کردم.

لب گزیدم: خداکنه سرموقع برسم.

تا به سر کوچه رسیدم، بی خیال پول و خرجی شدم و دربست گرفتم تا به کلاس استادم برسم...

– اسـتاد!؟

عینکش را جابه جا کرد و سرش را به برگه ها دوخت:

پایان نامه ات کمی ایراد داره خانم پناهی... برای همین اگه درست نکنی نمره بی نمره!

نفسم را کلافه بیرون فرستادم و زیرچشمی نگاهش کردم:

خب شما بگین من چیکار کنم؟

بخدا هرچی بگین همون رو انجام می دم تا نمره قبولی تون رو بگیرم.

تاملی کرد و نگاه تیره اش را نثارم کرد:

باید بری پیش دانشجوی قبلی ارشدم که الان خودش دکتر معروفی شده... باهاش صحبت کنم بری پیشش و تا بهت یه کوچولو کمک کنه؟

گوشه پیشانیم را خاراندم و سری تکان دادم:

چشم هرچی شما بگین.

لبخند محوی زد:

می دونستم دخترعاقلی هستی و موقعیت به خوبی رو از دست نمی دی.

چند بار پلک زدم:

فقط؟

سرش را بالا گرفت، که من منی کردم:

چیزه... فقط.. اوف، منظورم اینه می شه بگین کجای پایان نامه ام نقص داره؟

تبسمی کرد و خودکار را روی میزش قرار داد:

بشین.

با سری پایین روبه رویش نشستم که، دستانش را درهم قلاب کرد:

پناهی کارت خیلی خوبه ولی یه جاهایی رو ضعف داری که اونم بخاطر پیچیدگی نوع بیماریه... پیش دکترقاسمی برین درست می شه و ایشون بخاطر تجربه اشون خیلی می تونه کمکت کنه و در آخر خودت وقتی کارت تموم بشه می فهمی چی می گم.

لب برچیده سری تکان دادم که کارتی در آورد و پشتش چیزی نوشت و سپس جلویم گرفت، بی حوصله از دستش گرفتم و بدون نگاه داخل کیفم سراندم و با تشکر از جایم بلند شدم و از دفترش خارج شدم.

– پناهی؟

مکثی کردم و عقب گرد کردم و کنار درگاه ایستادم که، تلفنش را نشانم داد:

بهش زنگ می زنم و می گم یکی از دانشجوهام قراره بیاد پیشش، پس هرچه سریع تر تحقیقت رو شروع کن و کـامـل شده رو برام بیار.

لبخند کجی زدم: چشم.

از دفترش خارج شدم و نفسم را کلافه بیرون دادم و با حرصی آشکار از دانشکده خارج شدم و به سمت آرایشگاه سمیه خانم راه افتادم تا حداقل سه ساعتی کمک دستش باشم ک سر ساعت هفت خانه باشم تا مادرم دلواپسم نشود.

همین وارد سالن آرایشگاه شدم و سلامی کردم، سمیه خانم وشاگرد جدیدش با لبخند جوابم را دادند، به سمت رختکن رفتم و روپوشم را پوشیده و مقنعه و کفش هایم را در آوردم و به سمت سمیه خانم رفتم.

- خب الان چکارکنم؟

خسته زمزمه کرد:

از صبح ازبس بند و رنگ داشتم دستم شکست... برو کار اون بنده خدارو راه بنداز.

رد اشاره اش را گرفتم و به خانم توپری رسیدم و با لبی جمع شده نزدیکش شدم و زمزمه کردم:

بفرماین، کارتون چیه؟

نگاهی به سرتاپایم انداخت:

اپلاسیون و اصلاح صورت.

سری تکان دادم و اشاره به صندلی کردم:

لطفا اینجا بشینین.

بلند شد و روی صندلی راحتی نشست که، راحتیش را کمی پایین دادم و نخ را دور گردنم گره زدم و هدبند را دور پیشانی اش قرار دادم و شروع کردم...

آخرین پد را هم کشیدم که، کمی ناله کرد و از جایش برخاست و با چشم های اشکی زمزمه کرد:

ممنون.

لبخندی به لحن مظلومش پاشیدم:

بزار برات نرم کننده بزنم تا جوش نزنه.

سری تکان داد که از کشو کرم مخصوص بعداز اپلاسیون را روی پایش کشیدم و همزمان هم با دستکش می مالیدم و انگار التهابش کم شده بود که چشمانش را بسته بود و روی زانویش را ماساژ می داد.

خم شدم موزیک مورد علاقه ام را گذاشتم و همخوانی می کردم و به سمت نفر بعدی رفتم که دختر جوانی بود و مدام با تلفنش ور می رفت، زل زدم:

شما کارتون چیه؟

تابی به گردنش داد و عشوه آمد!

– من امشب جشنه می خوام خوشگلم کنی.

سری تکان دادم و رو به صندلی پایه بلند اشاره زدم:

لطفا اینجا...

آدامسش را باد کرد و ترکاند که چندشم شد و با غیظ رو برگرداندم و وسایل گریم را روی میز چیدم، که; لحن لوسش را به گوشم رساند:

عسیسم می شه موهام لایت کنی؟

پوفی کشیدم و سری تکان دادم:

چه رنگی می خوای؟

باز آدامسش را ترکاند:

قرمز آتیشی.

لبانم متفکر جمع شد و اسپره رنگ آرایشگری را در آورده و شروع کردم....

خسته و کلافه وحرصی رو به دخترک لوس پرسیدم:

حالا چی؟

بهتر نشده؟

لبش را برچید:

عسیسم با قرمزی موهام سایه ش هم باید همرنگش باشه.

دلم می خواست پوست سرش را از بیخ بتراشم که دائم نق می زد، بی توجه به او سایه طلایی را برداشته با مخلوطی آکوای مشکی، چشم های توسی اش را با مهارت کشیدم و عرق پشت گردنم و پشت مژگانم نشسته بود، ازبس مرا علاف کرده بود.

در آخر رژ گونه براق قهوه ای طلایی را برجسته روی گونه های لاغرش کشیدم و رژ سرخ جیغ را با استفاده برق لب و حجم دهنده لب جلا دادم و با رضایت عقب کشیدم و باغرور ابروی بالا انداختم:

حالا ببین می تونی بازم ایراد بگیری؟

دخترک ایشی گفت و سرش را به سمت آینه کج کرد و چند لحظه سکوت کرد و در آخر با اخم گفت:

خیلی بد درست کردی!

سری به تاسف تکان دادم و بی حوصله سمیه خانم را صدا زدم و او کنجکاو ومتعجب نزدیکمان آمد و وقتی حرف های ما را شنید، سری تکان داد و رو به دخترک گفت:

چی مد نظرتونه؟

دخترپشت چشمی برایم نازک کرد و باز همان ترکیب زشت را باز گو کرد که جفت ابروهای سمیه خانم بالارفت اما، به احترام مشتری بودنش سکوت پیشه کرد و بهم اشارا زد که بروم به کار مشتری دیگر برسم من هم با کمال میل از آنها فاصله گرفتم و خوشبختانه خانمه مش داشت و این یکی راحت تر از بقیه بود!

تا سرم را بالا آوردم، نگاهم میخ عقربه ساعت که روی هشت بود; افتاد ماتم برد!

بادیدن سمیه خانم سریع نزدیکش شدم، جریان را می دانست و برای همین راحت اجازه داد.

البته مواقع تنهایی بخاطر هزینه های دانشگاه و خرج مجبور می بودم تا ساعت نه باشم و روزهای تعطیلی هم نداشتم برای جبران نبودن هایم موقع دست تنهایی سمیه خانم.

خسته و درمانده زنگ خانه را فشرودم که درب باز شد و چهره نگران پدرم در پشت درب قاب گرفت:

اومدی باباجان؟

فکرمی کردم الان توبیخم می کند اما، انگاری پرچم سفید بود. شرمنده لبانم باز شد وهمزمان هم وارد شدم:

سلام... شرمنده سلمونی شلوغ بود و واحد هم دیر اومد وگرنه زود می رسیدم.

با دیدن ساعت روی نه ونیم لبم را گزیدم شرمگین به سمت آشپزخانه راه افتادم که بوی لوبیاپلوی معروف مامان درفضای کوچک آشپزخانه پیچیده بود.

غمگین و ناراحت سری کج کردم و از روی اپن به مادرم که روی صندلی راحتی اش درحال بافتن بافتی برای دخترلعیا بود، نگریستم:

مامان می ذاشتی خودم یه چیزی درست می کردم، شما ناسلامتی مریضین و نباید دست به سیاه وسفید بزنی، آخه من قربونت برم.

لبخندشیرینی زد:

خسته می رسی خونه نای کاری رو نداری و فکر می کنی نمی فهمم داری به اندازه دو آدم بالغ کار می کنی و ککتم نمی گزه; که چی؟

من ناخوشم.

من تا جون توی تنمه باید کارهای خونم رو خودم انجام بدم وگرنه دق می کنم.

سری به نه تکان دادم:

بزار خوب و سرحال بشی بعد هرچی دوست داری بپز و بساب مادرمن.

پدرم سرفه ای کرد رو به مادرم گفت:

ما گشنمونه خانوم.

دستی به پیشانیم زدم:

اوا خاک برسرم، چشم الان شام می کشم.

سریع بشقاب از آبچکان بیرون کشیدم و قاشق و چنگال ولیوان روی میز چیده و از یخچال ماست و پارچ آب در آوردم و برای سه نفرمون ماست کم چرب توی پیاله ریخته و با نعنا تزیین کردم و روی سفره قرار دادم و بشقاب هارو از پلوی خوش عطر مادرم کشیدم و جلویشان قرار دادم.

همین که اولین قاشق را داخل دهانم قرار دادم، طعم آشنای دستپخت مادرم با همان مقدار دارچین و فلفل قرمز وادویه پلویی برایم تداعی شد و ناخواسته چشمانم نم دار شد و سریع لیوان آب سرد را سرکشیدم و بغضم را با بلعیدن آب فرو دادم و دلم کمی شیدایی کردن می خواست برای مزه مزه لحظه لحظه های بودنشان وقتی قدر ندانستم و تنهایی را بر تن خود آب کردم و از آن دختر شاد و بازیگوش فقط دختری محزون و تود دار مانده و دلی که شکسته و قلبی که هنوز به یاد مهرداد نامی بود و او که...

– عسل جان چرا شامت رو نمی خوری؟

نکنه دوست نداری؟

پلکی زدم و دستم روی دهانم نشست و عمیق نگاهش کردم:

نه مگه می شه طعم خوش پلوتون دوست نداشته باشم؟

چشمانش صورتم را می کاوید:

پس چرا نمی خوری؟

تاملی کردم و دوباره قاشق را پر کرده و بلعیدمش و همزمان هم با دهانی پر پلک زدم:

می خورم.

لبخند محوی زد: نوش جان.

مادرم فرق کرده بود و اگر آن زمان بود، می توپید که چرا با دهان پر حرف می زنی اما، چیزی نگفت و مشغول شد.

خدای من این تنهایی چه برسر ماها آورده بود که هرکداممان تواضع و نرمی را یاد گرفته بودیم و دیگر از آن گلایه و شکلایت و تشرخبری نبود.

شاید این چندسال تنهایی همه مان را به خودمان آورد که باید قدر زندگی کردن را بدانیم و پخته تر شویم، اما; به چه قیمتی؟

*

گاهی عمق فاجعه را زمان ِ رفتنت می فهم.

می فهمم که تو رفتی بی خداحافظی...

می فهمم که تو سرد و بی نگاه رفتی و

مرا در منجلاب ِ ابدیت حبس کردی

که چی؟

تنم بوی عطرت را می دهد.

شبها در آغوش ِ خیالت سر می نهادم.

صبحها باصدای توهمت بیدار می شوم و...

فقط نفس می کشم...

زندگی پر

عشق پر

مهر پر

دل پر

اگر جسمم را می خواهی

پس بیا...

بیا و جانم را بگیر.

" درد و عشق همه مال من...خوشی و سرمستی هم هم مال تو"

گلی

*

ظرف ها را آب کشیده و داخل آبچکان قرار دادم و رو به مادرم:

امروز چکارا کردی؟

خودش را با پاک کردن میز سرگرم کرد:

هیچی همسایه اومد.

سری بالا وپایین کردم:

خوبه دیگه تنها نیستی.

از کنار کابینت رد شدم و قرص هایش را از سبد برداشتم و با آب جوش سرد شده جلوی دستش قرار دادم:

بخور عزیزم.

کپسول را برداشت و آن را همراه آب بلعید و با نگاهی معنادار دستم را گرفت و مرا پیش خودش نشاند:

عسل جان؟

_ جونم؟

مکثی کرد و انگار مردد بود که دستم را روی دست چروکیده و نرمش گذاشتم:

حرفت بزن.

آهی کشید:

زن همسایه که دیدی؟

چینی به چشمانم دادم و بایادآوری همان زن، سری تکان دادم:

همونی که یک بار اومدم آش آورد؟

سری به تایید پراند:

آره خودشه... تورو دیده و ازم پرسید و منم گفتم اومدی و اینا که اونم تورو برای پسرش پسند کرد و ازما خواسته قراری آخرهفته بزاریم و اونا بیان.

دستم کنار پایم مشت شد و تمام عضلات صورتم مچاله شد و زیرلب آرام کلمات ردیف شدند:

د آخه من چی بگم مامان... اون خدابیامروز چهلمش تموم نشده و اون وقت برای...

لبم را گزیدم و باحرص افزودم:

من قصد ازدواج ندارم... بعدش من دارم برای فوق می خونم و حوصله شوهردادی و خونه داری هم ندارم... بهشون بگو دخترم کمتر از خودش اصلا قبول نمی کنه.

مادرم تعجب کرد:

عـسـل؟

پلکی محکم روی هم فشرودم:

مامان شما بهش بگو تمام حرفام، اونا می فهمنن که نبایدخواستگاری دختر پرادعای مثل من بیان.

– ولی عسل یه نظر پسره رو ببین، من دیدم خیلی سنگین و خوش برخورده تازه اونم معلمه و کارمند آموزش وپرورش... خوب فکر کن بعد جواب بده.

نفس حرصی کشیده و چشمی کشدار زمزمه کردم و از آشپزخانه خارج شدم و به سمت اتاق راه افتادم، الان فقط یک دوش خنک می چسبید تا داغی سرم را کاهش دهد.

حوله به دست به همراه خمیردندان ومسواکم وارد سرویس شدم...

کارت را لای انگشت هایم قرار دادم و بدون نگاه به تابلوهای دکترهای مختلف به سمت آسانسور ساختمان پزشکان شدم، وار شدم وطره ای از موهایم را داخل شالم نهادم و با چهره ای خونسرد تا ده شمردم، تا استرسم رفع شود.

آدامس نعنایی ام را زرورقش را کندم و داخل دهانم پیچاندم و از آسانسور خارج شدم و با کنجکاوی داخل دفتر شدم و رو به روی منشی که سرش را با تلفن گرم بود، ایستادم تا حرف زدنش پایان یابد.

بعداز چند دقیقه تلفن را کنار گذاشت و لبخندی زد:

جانم؟

جدی لبانم روی هم لغزیدند:

با دکتر قاسمی کار دارم.

چهره ام را از نظر گذارند:

وقت گرفتین؟

لبانم متحیر بالارفت:

نه یادم رفت.

لبخندکجی زد:

عیبی نداره ولی صبرکن ببینم کسی که وقت گرفته می آد یا نه... اگه نیاد تورو می فرستم.

سری تکان دادم و نمی دانستم استاد با قاسمی صحبت کرده یانه؟

اگر بدون وقت و بی ملاحظه وارد شوم ممکنه دلخور شود و بهم کمک نکند.

بادیدن ده نفر مراجعه کننده پوفی کشیدم و

هدفونم را زدم و چشمانم بسته شد و به عشق دانشگاه فرانسه مصمم جمله ها را مدام تکرار می کردم.

آنقد غرق کارم بودم که متوجه صدا زدنم را نشنیدم و یک باره شامه ام بهم هشدار زد.

دانهیل!

خشک شدم و ناباور لای چشم هایم را باز کردم و نگاهم روی کفش های ورنی مشکی براق کشیده شد وشلوار اتوشده وتمیز مشکی بالاکشیدم و پیراهن چهارخانه آبی رسیدم و صورتی شش تیغه و بینی صاف کشیده...

با دیدن همان چشم ها تمام تنم یخ بست و با ناباوری در ذهنم تجزیه و تحلیل کردم.

استاد گفت دکتر قاسمی!؟

یعنی دکتر قاسمی همان مهرداد بود و من حتی زحمت فکر کردن و یادآوری به خود نداده ام.

– خانم صولتی شما می تونین تشریف ببرین.

مهرداد بود که رو به منشی اش گفت و با نگاه جدی و سرد رو بهم لب زد:

بیا تو.

دستم می لرزید و به این حواس پرتی مزخرفم لعنت فرستادم و با چلاندن کف دست به کناره مانتوی مشکی ساده ام، پشت درب اتاقش مکث کردم و چند نفس عمیق کشیدم و مصمم وارد شدم.

بادیدن فضا ودکور سفیدش دلم گرفت و با توجه به نگاه خیره و سنگین اش مدام آب دهان فرو می دادم و با پاهای لرزان نزدیک میزش شدم و سربه زیر ایستادم.

– بشین.

چه دستوری هم می داد!

آرام روی راحتی نشستم و پا روی پا انداختم و سعی کردم خیلی خونسرد باشم.

تمام حرکاتم را زیرنظر داشت و هنوز همان طور نافذ بود و گیرا!

– فکر نمی کردم استادصالحی تورو پیشم بفرسته واسه کمک به پایان نامه اش!؟

نامحسوس سیبک گلویم تکان خورد و دستانم را درهم چلاندم:

ایشون شما رو معرفی کردند و...

– از کی تا حالا برات شدم شما؟ اوم بزار داره یه چیزهایی یادم می آد...

دستی بر روی میزش کوباند:

از وقتی که بهم جواب منفی دادی و رفتی که رفتی، شدم شما، آره؟

عجیب شمشیر را از رو گرفته بود و غلاف هم نمی کرد.

مکثی کردم و در ذهن دنبال جوابی قانع کننده بودم اما، حیف تمام واژه ها پر در آورده بودند و تهی بودم و این حرص آور بود.

پوزخندی زد:

چیشد جواب نداری، که بهم بدی؟

زهر به طرفم پرتاب می کرد و من چگونه آن را دفع کنم وقتی با توپ پر آمده بود و ازمن جواب قاطع می خواست.

دهانم تلخ شده بود و مدام بزاق فرو می دادم تا این که ملتسمانه چشم دوختم:

می شه یه لیوان آب بهم بدی؟

خیره ام بود که محابا صندلی اش صدایی دادو او بود که بلند شد و صندلی چرخ دارش را هل داده و سپس از اتاق خارج شد.

به دیزاین اتاقش خیره شدم که چندتا صندلی راحتی ومیز شیشه ای طرح مدرن داشت و پارکت های قهوه ای سوخته و میز بزرگ او و انبوهی از کتاب های مختلف با عرض پهن و درختچه سیکاس کوچک و پرده کرکره ای و کتابخانه کوچک اتاقش چیزی نبود.

سرم را پایین انداختم و در فکر فرو رفته بودم که صدای قدم های که نزدیکم می شد به گوشم رسید.

همین که جلویم قرار گرفت بادیدن بطر شیشه ای پاک و لیوان شرمگین دستانم جلو رفت و او بود که بی توجه به دستان درازم کمی آب داخل لیوان شیشه ای ریخت و جلویم گرفت:

بگیر.

به سختی مانع افتادنم می بودم تا جلویش پهن زمین نشوم، چرا این گونه سرد و یخ بود؟

لیوان را گرفته و جرعه جرعه سر می کشیدم و خنکی آب عطش وگرمای درونم را کم می کرد و مقدار کمی از استرسم را رفع کرد.

چشم هایم باز شد که با نگاه خیره وعمیق مهرداد تلاقی کرد و ناخواسته هل شدم و دستم به سمت شالم رفت تا اگه مویی مانده، آن را داخل هدایت کنم.

لیوان را از دستانم کشید و درونش آب ریخت و باهمان لیوان واز جایی که نوشیده بودم، سرکشید!

بی توجه به دهان نیمه بازم و چشمان حدقه زده ام خودش را روی راحتی انداخت و اشاره زد که بشینم.

مقابلش نشستم که فیس تو فیس لب زد: خب؟

می دانم منتظر جوابی ازمن است منتهی الان حوصله تجدید خاطرات نداشتم و کارم دیر شده بود.

– شما بلاخره می خواین قبول کنین که بهم کمک می کنین یا خیر؟

یک تایی ابروان پرپشت کمانی اش بالا رفت:

بلاخره نمی خوای جواب بدی یانه؟

پوفی کشیدم و کیفم را چنگ زدم و به سمت درب خروجی راه افتادم که یک باره جلوی درب ایستاد و بانفس نفس جلوی راهم را سد کرد.

– تا جواب سوالم ندی، نمی زارم بری.

از واکنشش ماتم برد و چند گام عقب محتاط عقب کشیدم و زمزمه کنان خیره چشمان برزخی اش شدم:

چی از جونم می خوای؟

پوزخندی زد و موهایش را چنگ زد:

لعنتی تو مثل خوره افتادی توی فکر وذهنم... حالا تو طلبکاری؟

برق از سرم پرید و تردید به جانم افتاد:

برای چی؟

گوشه لبش بالارفت:

این توباید بگی.

افتضاح شده بود و کاملا از کنترل خارج شده بودیم و نمی دانستم چه بلغور کنم که نرم شود.

آهی کشیدم:

چی می خوای بدونی؟

دست به سینه اخم کرد:

چرا یک هو صد وهشتاد درجه عوض شدی و خطت.. لعنتی حتی خونت رو تغییر دادی; که چی؟

" قول داده بودم مهرداد جان"

افکارم را یک طرف قرار دادم و سرد جواب دادم:

چون نمی خواستمت.

یک باره چهره اش برزخی و غضبناک شد: دروغ نگو... من تورو بهتراز خودت می شناسم... راستش بگو؟

چرا ولم کردی؟

باز کردن کتابچه ای که باقسم رویش را مهرخاموشی زده بودم، چه فایده ای داشت وقتی او هیکلی تر و خشن تر از قبل شده بود و می ترسیدم مرا هم باخود در آتش بسوزاند.