بانعره اش شوکه شدم، دستپاچه چندگام عقب رفتم.
– بگو چرا لعنتی؟
چی کم داشتم، هوم؟
چی که قیدم زدی.
یک دفعه شهامتم را بدست آوردم و جلویش قد علم کردم:
من شوهر داشتم... می فهمی یانه؟
می دونستی رابطه ساده ام باتو حکم خیانت به عروف داره و این بین من بودم که بد عالم و ورد زبون ها می شدم نه تو...
نفس نفس می زدم و وحشی زل زدم:
بعدشم مادرت تورو برای دختر خواهرش می خواد و محاله غیراون کسی عروسش بشه که اگه بشه... تو از خانوادت طرد می شی دقیقا مثل من که بخاطر یه اشتباه اونم توی خامی وناپختگی کردم و تاوانش هم شد چندسال خون دل خوردن و تنهایی.
دستانم متحیر بالا می رود
برای دعای، تمنای و التماسی
تا باهیچ دعای ادعای عاشقی کردی و...
موقع رفتن بازهرخندی گفتی
"دخیل شده ی زیارتگاه هستم"
کاش بودی و می دیدی
زمان ِ رفتنت
چه ها بر من شوراندی.
وتو
غرق در خوشی و مستی.
گلی
* مهرداد*
دستی پشت گردنم کشیدم و با اخم غلیظی به عسل که مثل ابربهار گریه می کرد، خیره شدم:
الان باید این حرفا رو بزنی؟
عــســل!
بینی اش را مظلومانه بالاکشید و ماتم زده سری بالا انداخت:
چکار می کردم وقتی از هرطرف تحت فشار بودم و از اون بدتر اینه که اسم مطلقه رومه، می فهمی که صلاح نیست.
عصبی و خشمگین دندان روی هم ساییدم:
برام مهم نیست... من و تو خوب می دونیم تو هنوز... پوف منظورم اینه من تو رو می خوام نه هیچکس دیگه.
لبخندمحوی زد و باچشم های آبی ش بهم زل زد:
حرفات خوبه ولی محاله مادر تو و پدر من قبول کنن، پس بیا و بگذر.
لبم را محکم، جویدم:
حرف آخرته؟
سکوت کرد. از سکوتش متنفر بودم، بنابراین موهام رو به عقب کشاندم و سرد شدم، تلخ:
باشه، اگه تو این جوری می خوای حرفی نمی مونه، فقط...
کنجکاو سرش را بالا گرفت، پوزخندی زدم و ریلکس روی صندلیم نشستم:
بیا محرم من شو.
خشکش زد و دست راستش روی لب هایش نشست و باچشم های حدقه زده، زمزمه کرد:
هیچ معلومه چی می گی؟
سرتکاندم:
آره، هردو هم رو دوست داریم و دربین خانواده مون ناراضین، پس می مونه محرمیت و این که هردو از نظر به اجازه والدین نیاز نداریم.
با اخم بهم چشم دوخت:
خیلی وقیحی مهرداد... من دخترم نه زن بیوه که بخوای سرش طاق بزنی!
عصبی بادستانی لرزان دسته کیفش را مشت کرد و از اتاق خارج شد، پوفی کشیدم و کیف و سویچ و دسته کلید مطلب را برداشتم و درب ها را قفل کردم و تند و سریع به دنبالش راه افتادم.
همین که از عرض خیابان رد شدم متوجه عسل بودم که سرش پایین بود و وا رفته وشل قدم می زد.
پلکی عصبی روی هم انباشتم و اتومبیل جلوی پاش متوقف کردم و خودمم پیاده شدم.
بی حرف از کیف اش کشیدم و جلو نشاندم. ساکت و صامت وبغ کرده توی خودش جمع شد و دائم فین فین می کرد.
می فهمیدم حالش رو به راه نیست و با دیدن عقربه ساعت روی شش عصر تصمیم گرفتم، ببرمش جای که هواش تغییر کنه، سپس به سمت شهربازی تهران راه افتادم.
جعبه دستمال کاغذی روی پاش گذاشتم و بی حرف می راندم.
– کجا می ریم؟
نیمه نگاهی حواله اش کردم و دنده را تغییر دادم و سرعتم را بیشتر کردم.
وحشت زده اطراف را می پاید و لبش راهم مدام گاز می گرفت.
دستی به پیشانیم کشیدم و بی حوصله خم شدم و ضبط روشن کردم تا هوای خفقان کم تر شود.
متوجه زیرچشمی نگاه کردن عسل بودم و به روی خودم نمی آوردم و شاید نباید اون پیشنهاد می دادم که مثل صاعقه فقط بباره و آتش بزنه.
وقتی رسیدیم جلوی باجه نگهبانی هزینه ورود را حساب کردم و وارد پارگینگ سمت خلوتش راندم.
عسل با حیرت زمزمه کرد:
اومدیم شهربازی؟
لبخندکمرنگی زدم وخیلی زود هم رفع شد و با پلک بستن ترمز کردم و پیاده شدم.
منتظر عسل بودم که بلاخره پیدا شد و با چشمانی پرسوق به اطرافش نگریست:
وای من تاحالا نیومده بودم.
دستم مشت شد و با حرص سرم را بالا گرفتم وپوفی کشیدم.
چرا نیومده بود!؟
– مهرداد... چیزه...
نگاهم را به او شرمگین بود، نظری انداختم:
جـ.... چیزی می خوای؟
رنگش قرمز شده بود و بعد با خنده گفت:
پیراهنت لک شده!
متعجب رد انگشتش را دنبال کردم و به لک قهوه ای رنگ رسیدم، با اخم کمی دقت کردم که...
– لعنتی!
باید عوضش می کردم.
سمت صندوق عقب رفته و ساک ورزشی ام را در آوردم، همیشه یک دست پیراهن وشلوار کتان همراهم بود برای باشگاه.
پیراهنم را از داخل ساکم بیرون کشیدم و بی تفاوت داخل اتومبیل شدم و پیراهنم را عوض کردم.
وقتی پیاده شدم، عسل به زور جلوی خودش را می گرفت تا زیر خنده نزند.
دست به سینه خم شدم:
اگه می خوای بخندی، بخند من ناراحت نمی شم.
یک دفعه ترکید!
چنان ریسه می رفت که لبخندمحوی روی لبانم جا خوش کرد اما به محض زل زدنش، لبخندم را با اخم تغییر دادم و شصتم را روی لبم کشیدم:
دیگه بهتره بریم.
راه افتادم که صدای قدم های تند عسل به سمتم، باعث شد کمی آرام تر قدم هایم را بردارم تا او اذیت نشود.
شانه به شانه ام همپا شد و از میان دریاچه کوچک رد شدیم و او با ذوق نگاه می کرد و گاهی هم لبش را می گزید.
توی فکر رفتم وقتی مادرم فهمید من و عسل همدیگه را می خواهیم داغ کرد و هزار حرف ناجور بارش کرد; هر بار کوتاه می آمدم اما، این یکی فرق داشت و اونم این بود، من جدی عسل را دوست داشتم و دارم ولی; توی کتش نرفت که نرفت.
دائم می گفت:
زنی که به شوهرش خیانت می کنه و همش پیش تویه و باتو می گرده، پس می تونه توی زندگی توهم بهت نارو بزنه.
مادرم خبرنداشت من هیچ رابطه ای با عسل نداشتم و او فکر می کرد عسل هم مثل بقیه دخترای که وارد زندگیم شدند و رفتند، هست و همینم عصبی ام می کرد.
سخت بود ولی به خاطر عسل چندسالی هست که تنها زندگی می کنم و حتی دیگر سمت دختربازی نرفتم.
دوست داشتم عسل برای خودم شود و حالا که اروندی نبود، می توانستم منتهی لعنتی قبول نمی کرد.
با صدای جیغ و وای خدا وای مامان یکی چند لحظه کپ کردم ولی با دیدن دختری که بالای سوار ترن هوایی بود ومدام وای خدا وای مامان می کرد، باعث تعجبم شد.
چندلحظه توی فکر رفتم و با یک جرقه که به ذهنم خطور کرد، تا عسل را ببرم و ببینم او از ترسش چه می گوید.
با نیشخندی به سمت باجه ترن هوایی رفته و دو بلیط تهیه کردم، متوجه استرس عسل بودم که مدام نگاهش باترس به ترن هوایی ها در نوسان بود و با پایش به زمین ضربه می زد.
از سر آستین مانتواش گرفتم و به سمت ورودی دستگاه راه افتادم، عسل از ترس و نگرانی حتی حرف هم نمی زد و این باعث شده بود کمی دل نگران بشم.
همین که نشستیم عسل مصرانه لب زد:
من می رم.
خواست پیاده شود که مچ اش را گرفتم و دم گوشش آرام نجوا زدم:
من کنارتم، نترس.
می لرزید.
من این لرزشش را دوست داشتم و می دانستم هنوز هم بکر و دست نیافتنی است و این لرزش از وحشت و هراس نبود بلکه از نزدیکی زیادم با او بود.
همین که دستگاه راه افتاد، عسل بازویم را چنگ زد و باچشم های حدقه زده چند بارنفس عمیق کشید و من خونسرد وریلکس تکیه زدم که یک باره اوج گرفت و جیغ و خنده بعضی ها بلند شد،نگران به سمت عسل برگشتم و بادیدن حالتش مانده بودم بخندم یا نگران شوم.
دهانش باز و چشم هایش حدقه زده شده بود و از ترس خشکش زده و نمی توانست حتی جیغ بکشد.
دستش را آرام گرفتم و شروع کردم به نوازش کردم و هرچه لحظه دستگاه پچ می خورد یا بالا می رفت و گاهی هم پایین، پلکی روی هم نهادم و دستش را نزدیک لبم بردم و آرام بوس*ه ای زدم که یک باره نامم را کشدار زمزمه کرد:
مــهــرداد!
عمیق و گیرا مماس گوشش لب زدم:
جانم؟
تنش علنا می لرزید و جای برای در آغوش کشیدن نبود تا قدری شیدای کنم.
* عــســل*
همین که دستم داغ شد، بادیدن مهرداد خونسرد که با دستم بازی می کرد، خون به جریان و غلتک افتاد و گرمی قابل وصفی به تنم رسوخ کرد و لذتی شیرین به اعماق وجودم رخنه کرد.
لبم را گزیدم و آرام صدایش زدم:
مــهــرداد؟
لبش را روی دستم کشید:
جانم؟
سوزنده بود و از جانم گفتنش تمام ترس و وحشت از دلم پرواز کرد و جایش را به گرمای لذت بخش خواستن داد.
_ میـ... می شه...
— خانم و آقا لطفا کمربنداتون رو باز کنید و پیاده بشید.
با صدای مسئول هر دو مغلوب شدیم و از جایمان بلند شدیم، تا پایم زمین را حس کرد انبوهی از شادی به دلم ترزیق شد و آن بالا میان زمین و آسمان خوف بدی بهم وارد شده بود منتهی با دلنوازی مهرداد همه چی فراموشم شد.
یک دفعه جلوی صورتم آب معدنی قرار گرفت و بادیدن مهرداد میخ شده روی صورتم، شرمم شد و به آرامی بطری را گرفتم و کمی ازش سرکشیدم تا التهابم کم شود.
بم زمزمه اش را رساند:
اگه حالت بده، می خوای بریم؟
سری به معنی نفی تکان دادم و با هیجان زیرپوستی دستانم را کوباندم:
این جا قایق رانی هم داره؟
لبخندکجی زد:
آره.
آب دهانم را فرو دادم:
می شه بریم؟
سر تکان داد و از دستم گرفت که، حجوم شیار خون و دلتنگی به تمام بدنم منتقل شد و گرمی صورت و داغ شدن پشت گردن و لاله گوشم گواه بی قراری هایم بود.
به اطرافم که چشمگیر و زیبا بود، با هیجان و ذق زدگی خیره می شدم و یک دفعه صدای حرف زدن از بالای سرمان رسید و با کنجکاوی ایستادم و سرم را بالاگرفتم که به تله کابین های در حال گذر رسیدم و شوکه شدم.
نظرم عوض شد و رو به مهردادی که دستانش داخل جیب هایش بود و بهم زل زده بود، سری کج کردم:
بریم از اونا؟
رد دستم را گرفت و به تله کابین رسید:
باشه ولی تا برسیم کمی طول می کشه.
نگاهم به کالکسه چی افتاد و زیرکانه اشاره زدم:
این چطوره؟
دستی به چانه اش کشید:
حله.
سپس دستم را کشید و رو به مرد که افسار اسب را در دست گرفته بود، چیزی گفت و اسکناسی در آورد و به او داد.
– بیا.
کنارش نشستم اما بافاصله که پوفی کشید و مرا محکم به خود چسباند و بی خیال سرش را با انگشت هایم گرم کرد و در بین من مانده بودم از دیدن مناظره و یورتمه کشیدن اسب لذت ببرم یا نوازش های آرام مهرداد.
دوستش دارم و به او اعتماد کامل داشتم وبنابراین بی هیچ اعتراضی به شانه اش تکیه زدم و با لبخند به درختان سربه فلک کشیده و پرندگان و مردمانی که از دیدم رد می شدند زل می زدم.
وقتی رسیدیم، پیاده شدیم و به سمت باجه بلیط رفت و دوباره به سمت تله کابین هایی که از کنارهم رد می شدند، نزدیک شدیم.
مسئول نکات موقع سوار شدن را تاکید کرد:
وقتی اومد شما سریع داخلش بشینید.
کمی ترسم برم داشت اما، کنجکاو بودم و بنابراین سمت راست ایستادم و مهرداد هم سمت چپ، وقتی مسئول گفت:
حالا...
هردو سوار شدیم و بماند که خنده ام گرفت و مهرداد دستم را گرفت تا نیافتم و محافظ را جلوی پایم چفت کرد وقتی اوج گرفت قلبم به دهانم رسید و ضربان قلبم تندشد و با بیم خودرا به مهرداد چسباندم و بازویش را ول نمی کردم.
نگاهم وقتی به پایین می دادم، همه چیز کوچک ک ریز دیده می شد و زمانی که از کنار درختان بریده شده و به سمت دریاچه نزدیک شدیم، پاهایم را پشت هم قلاب کردم و لبم را می گزیدم.
نمی دانستم از ارتفاع هراس دارم وگرنه سوار نمی شدمو یاد ترن هوایی افتادم که از ترس میخکوب شده بودم و حتی جیغم در نمی آمد.
– آروم باش، ببین اون دختربچه چقد راحت نشسته و داره با باباش سلفی می گیره؟
سرم را از شانه اش کج کردم و با دیدن دخترشش یا هفت ساله ای که مدام می خندید و پدرش از خودشان عکس می گرفت و او غش غش می خندید.
خجالت کشیدم و کمی فاصله گرفتم که دستش را پشتم انداخت و مرا به خود فشرود.
قلبم به اوج بی قراریش رسیده بود که یک دفعه تله کابین ایستاد و دو نفری که مقابلمان بودند، همزمان گفتند:
اه !
رو به مهرداد منگ پرسیدم:
چیشده؟
مکثی کرد:
هیچی، الان راه می افته... تو نگران نباش.
چشمانم مات ماند و با دیدن زیرپایم و دریاچه که مابین خشکی و دریاچه مانده بودیم، سنگکوب شدم:
مهرداد من شنا بلدنیستم، الان می افتیم!
به شوخی گفت:
عوضش من بلدم و تورو نمی زارم غرق بشی.
مشتی محکم به بازوش زدم:
بدجنس نشو.
دوباره دستگاه راه افتاد و با تعجب به چیزی که وصل بود خیره شدم:
این سیمه یا آهن که بهش وصلیم، یه وقت پاره نشه!
لبخندکمرنگی زد:
سیم بکسره و مقاوم... ریلکس باش.
سری تکان دادم و نگاه از سیم کندم و دوباره به درختانی که از نظرم رد می شد، خیره شدم.
#پست_شصت_دو
با اصرارم مهرداد قانع شد تا مرا به منزل پدرم برساند، چراکه دیر شده بود و ممکن بود نگرانم شوند.
زمانی که بین راه برایم پشمک هم گرفت دیگر روی پا بند نبودم و از این که مهرداد بهم توجه نشان می داد و برایم ارزش قائل می شد، خیلی شیرین و لذت بخش بود و مشتاقانه به حرف هایش که برای کمک به پایان نامه ام بود، گوش می دادم وگاهی هم سوال های مختلفی می پرسیدم تا اشتباهاتم را بفهمم.
مهرداد تمام سوال هایم را با خونسردی و با آرامش جواب می داد و از دید او افق نگاهم نسبت به نوع بیماری و پروژه ام باید گسترش یابد و کتاب های گوناگونی را نام برد و خواست آنها را هم مطالعه کنم و خودش هم قول داد برایم چندکتاب در این بین قرض دهد تا بتوانم تحقیقم را کامل تر ارائه دهم.
آهی عمیقی کشیدم و پلکی زدم:
خیلی خسته شدم.
آرام پرسید:
بخاطر من یا دعوای قبل اومدن به شهربازی؟
خوب شد خودش یادآوری کرد و حق به جانب جلویش گارد گرفتم:
خیلی بی جنبه ای... بزار دوساعت بگذره بعد بیا یقه ام رو بگیر!
گوشه لبش بالارفت:
کی یقه گرفتم، خودم خبرندارم؟
دست به سینه شدم:
حالا... ببین خوشم نمی آد، باهام بدخلقی کنی و یورش بیاری.
لبش را داخل دهانش کشید:
هر وقت ازت سوالی پرسیدم جواب ندی، عواقبش پای خودته!
دستانم را درهم قاب گرفتم:
خیلی خودخواه و بدجنس وموذی و...
– آی آی چخبره...!؟
به بازوی قطور و عضلانی اش چشم دوختم:
از قبلانا خیلی هیکلی تر شدی و تقریبا لباست توی تنت دارن می ترکن.
یک دفعه چنان نگاهم کرد که جفت ابروهایم بالارفت و عقب کشیدم:
چـــیــه؟
اخمی کرد:
یادآوریش حالم بد می کنه.
جانبش کمی خم شدم:
چرا؟
فکش منقبض و پوزخندی زد:
وقتی یکی بخوای ولی طرف آدم حسابت نکنه و بدون هیچ رد و نشونی بزار بره، تو چه حالی می شی؟
غمگین سرم را پایین انداختم و با انگشت هایم همزمان بازی می کردم، جوابش را هم دادم:
منم چشیدم منتهی نمی خواستم ولی مجبور بودم.
از کوره در رفت:
چرا مجبور شدی؟
کی روت اجبار گذاشته بود که بری اونم طوری که حس کنم یه آدم لاشی ام که ازم فرار کرده!
خشن نگاهم کرد:
لـامـصـب بـگـو خـلـاصـم کـن.
طاقت از کف داده و دستانم دور بازویش حصار شد:
قول می دی داغ نکنی؟
مستقیم زوم چشمانم شد و سری تکان داد، که نفس عمیقی کشیدم و درحالی که خطوط فرضی روی بازویش می کشیدم، دهانم باز شد:
مامانت اومد پیشم.
یک دفعه زد روی ترمز و اتومبیل صدای بدی داد و او با تعجب و حرص وخشمگین وناراحت نافذ چشم دوخت:
چــرا؟
آب دهانم را به زور بلعیدم و دستی به داخل شالم فرستادم:
نمی دونم چرا فکر می کرد که منم.. منم...
عصبی روی فرمان محکم کوبید و بانفس نفس درحالی که رگ گردنش برجسته و متورم شده بود، غراند:
صدبار بهش گفتم قضیه تو با بقیه فرق می کنه و این بار جدی ام ولی گوش نکرد و کار خودش کرد...
جدی میخ نگاهم شد:
چیز بدی که بهت نگفت؟
پلکی زدم و با یادآوری ناسزاهای که بهم کرده بود ومرا فرصت طلب و گدا خواند که می خواهد پسرش را از راه به در کنم.
صدایم خشدار و دو رگه طنین انداخت:
نه، فقط گفت دیگه مطب تو و پیش تو نیام.
بی تاب مشتش را روی فرمان گذاشت و سرش را هم رویش قرار داد و سکوت پیشه کرد.
حناق همانند ریشه بر درونم چنبره زده بود و مدام حرف های تلخ و گزنده مادرش خانم قاسمی در ذهنم فریاد می کشید و نمی دانستم شیطان چرا یک لحظه دست از تلاش برنمی دارد و نمی گذارد کمی فکر کنم، سخت در تلاش بود تا مرا در طمع حسد و خشم اسیر کند و کاری کنم آتش دورزخ احاطه شده در اطرافم را به جان مهرداد بی افکنم!
در این برهوت ناعادلانه نام خدا را در ذهن فریاد کشیدم و از او مدد خواستم تا مرا از شر وسوسه های رانده شده نجات دهد.
صلواتی فرستادم و خم شدم و دستم را پشت کمر مهرداد قرار دادم و نرم صدایش زدم:
مهرداد؟
سر تکان داد که، آهی کشیدم:
می خوای من جات بشینم؟
بی حرف کمربندش را باز کرد و پیاده شد، بی رمق و مسکوت تا کنارم آمد، پیاده شدم و او جایم نشست و من نیز پشت رل!
کمی اضطراب داشتم و گمان می کردم فراموش کرده ام اما، با کمی ویراژ توانستم و در بین مهرداد حتی غر نمی زد که آرام برو یا مراقب باش.
اعتماد داشته بود که اتومبیل چندصدمیلیونی اش را زیرپایم قرار داده بود و من با دیدن آن همه دکمه گیج شده بودم و گاهی از خودش کمک می گرفتم.
قیافه ام موقع دو دست چسبیدن به فرمان و دهان نیمه بازم و چشمانی که تا آخرین حد خودش باز بود تا بهتر ببینم، دیدنی بود.
بلاخره بعد از کلی استرس و گوشت تن آب کردن رسیدیم و زمانی که آپارتمان سه طبقه و منزل پدرم را دید، نیشخندی زد و من منباب تعارف او را صدا زدم که رد کرد و بی حرف از کنارم با سرعت گذشت.
آخرین بشقاب راهم آب کشیدم و دستانم را با حوله دستی آبی خشک کردم و استکان به تعداد قرار دادم همراه پولک های دستی و نبات شاخه ای روی سینی گذاشتم.
نیم گاهی به لعیا که سرگرم حرف شدم و شوهرش که با پدرم درحال دیدن فوتبال تیم ملی بودند، آهی کشیدم و چای خوش رنگ دم کشیده را درون استکان ها ریختم و باگرفتن سینی شالمم را درست کردم و از آشپزخانه خارج شدم و وسط میز قرار دادم و یکی یکی مقابل افراد بدون نگاه گذاشتم و چای خود را برداشتم و روی مبل تک نفره نشستم و چای ام را مزه مزه می کردم که، لعیا لبخند کمرنگی زد:
چرا قند برنداشتی؟
هورتی بی صدا از نوشیدنی ام کشیدم:
تلخ دوست دارم.
با ابروی بالارفته سری تکان داد و دختر لعیا نزدیکم شد:
خاله؟
لبخند دندان نمایی زدم:
جونم.
دستانش را درهم قلاب و تنش را گهواره وار به چپ وراست تکان داد:
گوشیت می دی؟
در سکوت بهش زل زدم و درنهایت بغلش کردم و محکم پهوهایش را قلقلک می کردم و همزمان هم باخنده می گفتم:
گوشی تعطیله واسه بچه کوچیکا... بزرگ بشی برات می خرم.
لبانش آویزان شد:
نمی خوام.
بوسه محکمی از لپ های برجسته اش گرفتم و تلفنم را در آوردم و به دستش دادم:
فقط نزنی به در ودیوارا... آها آب هم روش نریزی.
تند تند سرتکان می داد و با چشم های برق زده تلفنم را قاپید و به دور ترین گوشه هال رفته و چهار زانو نشست.
مشغول گپ وگفت بودیم و لعیا مدام در مورد درس و دانشگاهم سوال می پرسید، از وقتی فهمیده من در مقطع لیسانس موفق بودم و دوره هایش را گذراندم یک نوع حسرت پشت چشم هایش پینه بسته بود و سوال هایش جنبه کنجکاوی داشت، بنابراین; با کمی حرف و صحبت قرار شد به جای خونه نشستن به کار مورد علاقه اش یعنی خیاطی روی بیاورد و همینم خوشحالم کرد، که توانستم رویش تاثیر بگذارم.
یک دفعه صدای دخترلعیا به گوشه ام رسید:
وای خاله داره زنگ می خوره...
تا خواستم نزدیک بشوم، لعیا سریع گفت:
بیا اینجا مامان.
دخترش فرز سمتش دوید و تلفنم را به او داد که رنگم پرید و که لعیا با تعجب لب زد:
مهـرداد جــان!؟
یک دفعه چشم های مشکوک و کنجکاوش را بهم دوخت:
این مهرداد جان کیه؟
لپم را از داخل گزیدم و با خونسردی ظاهری پا روی پا انداختم:
دکتر و همکار منه.
یک تایی ابروان نازک هاشور شده اش را بالابرد:
واقعا!
با طعنه تابی به گردنم دادم:
به فرض هم طرف دوستم باشه، به تو که ربطی نداره... ( سرم را جلو بردم و موذیانه زمزمه کردم) نکنه مربوطه؟
کمی ناراحت شد منتهی تلفنم را جلوم گرفت:
راست می گی بمن چه ربطی داره... واسه خودت دکتری شدی و حالا دیگه خدارو خدایی نیست وقتی هیچکس رو در حد خودت نمی دونی.
کپ کردم، چقد دلش پر بود و حرفم را با لبخند زدم و بهش برخورده بود، با چهره ای سخت شده دست دخترش را گرفت و مشغول ناز کردن موهایش شد.
مهرداد ریجکت کردم و بهش پیام دادم.
" سلام، کار دارم و بعدا خودم باهات تماس می گیرم"
سند وفرستادم و پوفی کشیده و از جایم برخاستم و نزدیک لعیا شدم و شانه اش را چفت کردم:
قهرنکن دیگه.
دو رگه لب زد:
من قهرنیستم.
لبخندپهنی زدم که مادرم پلکی روی انداخت و ازجایش بلندشد:
مادرجان من خسته ام برم بخوابم، شبتون خوش.
- چیزی نمی خوای مامان؟
دستی برام تکان داد که با مصلحت کمی سکوت کردم ودر آخر آرام زمزمه کردم:
مهرداد همکارمه ولی قصد جفتمون ازدواجه.
متعجب و شوکه لبانش تکان خورد:
وا!
خنده ریزی کردم:
چته؟
ما تقریبا پنج ساله همه رو می شناسیم و هم می خوایم.
دهانش چندبار باز وبسته شد و در نهایت با اخم پرسید:
یعنی تو وقتی زن اروندخان بودی...
دستانش را جلوی دهانش گرفت:
عـــســل!
چجوری همچین کاری کردی؟
می فهمی تو اون موقع زن اروند بودی و دلت با یکی دیگه بود!
حرصم گرفت که یک طرفه به قاضی رفته بود، دستی جلوش تکاندم:
صبر کن، با ما باش... بین ما هیچی نبود ونیست، ما فقط همدیگه رو می خوایم ولی تاحالا نشده که...
اخم هایش درهم قلاب کرد:
عسل حرف نزن... تو هیچ می فهمی داری چی می گی؟
وای باورم نمی شه که تو هنوزم مثل اون موقع هاتی و هیچ عوض نشدی.
بحث فایده ای نداشت و از جایم بلندشدم و بی حرف و بی توجه به نگاه حدقه زده و سوالی اش به سمت اتاق راه افتادم و درش راهم بستم و هدفونم را زدم و شماره مهرداد رو گرفتم...
جوابم را داد و شرمگین پرسیدم:
_ الان بهتری؟
بم زمزمه کرد:
آره.
با شیطنت فوتی کردم:
الان داری چکار می کنی؟
مکثی کرد و نجوایش در حد پچ پج شد:
دارم خودم خشک می کنم.
متعجب آمیخته به کنجکاوی:
مگه حموم بودی؟
– با اجازت.
لبم را گزیدم و هدفون ام را روی شانه قرار دادم و همزمان سوهان ناخن روی ناخن انگشت هایم می کشیدم: آخه زنگ زدی، فکر کردم کارم داری.
ولوم صدایش تنم را به تکاپو انداخت:
می خواستم حرف بزنیم منتهی جواب ندادی، رفتم حموم.
آهانی گفتم ولبم را تر کردم:
شام خوردی؟
تاملی کرد:
نه.
لب برچیده تلفن را جلوی لبم گرفتم:
چرا؟
من که تا رسیدم خونه، سفره انداختیم و شام خوردیم جات خالی عدس پلو مامان پز... خواهرم لعیا اومده بودند.
مکثی کرد:
نوش جان، الان هستند یا رفتند؟
هدفون ام را کمی دور کردم تا بلکه صدایی بشنوم ولی، صدایی نمی آمد و سکوت بود.
– نمی دونم، هروقت بیان اگه دیروقت باشه نمی رن و خوبی اینجا اینه دوخوابه است و احتمالا لعیا و شوهرش هال جا انداختند.
– عـسـل؟
تنم گر گرفت و مدهوش زمزمه کردم:
جان؟
چند دقیقه سکوت شد که فکر کردم، قطع کرده منتهی جواب داد:
کاش پیشم بودی.
تمام تنم کوره آتش پزی شد و حجوم خون و گرما را حس کردم و پر ملتهب نجوایم را رساندم:
شب بخیر.
آهی کشید که جگرم سوخت:
باشه، مواظب خودت باش وخوب بخوابی، شب بخیر.
قطع کرد که هدفون را برداشتم و سریع پارچ را برداشته و داخل لیوان ریخته و همه را با عطش فراوان نوشیدم.
دستم را روی پوست تب کرده و گرمم قرار دادم و از روی رختخواب بلندشدم و جلوی آب ایستادم وچراغ تلفنم را روشن کردم و به چهره گلگون و سرخم خیره شدم و دستم روی قلبم نشست:
چته آروم باش.
چند نفس عمیق کشیدم که تلفنم صدایی داد و فهمیدم پیام رسیده.
همین که بازش کردم با دیدن نام مهردادجان; لبخند محوی زدم.
" صبح است و ساقیا قد می پرشراب کن
زدر درآ شبستان ما منور کن
کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن
بالا بلند عشوه گر نقش باز من"
لب زیرینم را با لبخند گزیدم و کتاب شعرم را باز کردم و برایش نوشتم.
" خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود"
فرستادم و گوشه تلفن را زیر دندان گرفتم و به نقطه کوری خیره شدم که چند دقیقه بعد دوباره پیامی فرستاد.
" ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
سپیده دم که صبا بوی لطف جان گیرد"
شیار خون را به خوبی در رگ هایم حس می کردم و پلکی با شفق بستم و زیر لب شعرش را زمزمه کردم که باز پیامی فرستاد، فوری بازش کردم.
" الا ای آهوی وحشی کجایی
بیا ساقی آن می که حال آورد"
با منظور از کتاب شعر برایش نوشتم.
" باز آی و دل تنگ مرا، مونس جان باش
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش"
فرستادم و متنظر ماندم اما، جوابی نداد وبا خنده زمزمه کردم:
کم آوردی عزیزم؟
خنده کنان روی تشک نرم دراز کشیدم و با لبخندمحوی به سقف زل زدم و تمام امروز جلوی چشمانم زنده شد و همانند سناریو برایم خوانده و تداعی گشت و آن لحظه که مرا در آغوشش چفت کرده بود و می فشرود، به دلم شیرین آمد و با رویاهای دخترانه ام پلک هایم را بستم و زیرلب اسمش را کشدار نجوا کردم.
مــهرداد.
صبح زود بخاطر خواب عمیق ام و کافی بیدار شدم و هشدار را نیز خاموش کرده و رختخواب را جمع کرده و داخل کمد قرار دادم و به سمت آشپزخانه راه افتادم و حدسم درست بود که لعیا و شوهرش گوشه ای از هال جا انداخته بودند و احتمالا مادر برایشان جا انداخت.
کتری را پر کردم و روی اجاق گاز قرار دادم و همزمان هم چند تا تخم مرغ شسته و همراه روی شعله گذاشتم تا آبپز شود.
– بیدار شدی؟
با صدای پدرم، لبخندی زدم وشالم را مرتب کردم:
آره...
بایدن نان سنگک گرم با ولع تکه ای ازش کندم و نایلون دستش را گرفتم:
به به چه بویی، چی هست؟
نگاه اجمالی حواله لعیا و همسرش انداخت:
حلیم... مه گل کجاست؟
متعجب سری به اطراف چرخاندم:
نمی دونم خواب بود که...؟
یک،دفعه صدای نازش رسید، درحالی که چشمانش را می مالیدو رو به پدرم گفت:
بابای رفتم دستشویی.
خم شدم و گونه اش را آرام کشیدم:
ای جونم، مگه خودت می تونی بری؟
سری بالا وپایین کرد و خمیازه ای کشید:
گشنمه.
محکم بغلش کردم و جلوی سینک صورتش را با آب ولرم شستم و سپس روی صندلی قرار دادم و برایش یک پیاله حلیم ریختم و با قاشق کوچک جلویش نشستم:
آ آ
دهانش را باز کرد که تمام قاشق را چلاندم و که جیغش در آمد:
مــــامـــان؟
با خنده دستمال را کشیدم و روی صورتش را پاک کردم:
آی آی شکایت می کنی!
حالا بگو آ آ
عبوس دستانش را درهم قلاب کرد و سری به طرفین تکاند:
نه.
لبانم جمع شد:
چرا؟
اخم کرد:
تو دهنم زخم کردی.
لپش را کشیدم:
بلبل زبون کی بودی تو؟
یک دفعه ریسه رفت:
مامانم می گه تو مثل خالتی.
متعجب دست به چانه زل زدم:
یعنی چجوری؟
صادقانه گفت:
چون زیاد جلوی آینه می رم، بهم می گه کپی عسلی، قر... ( دست به لب بافکر) قــر...
_ منظورت قرتی ه؟
خنده شیرینی کرد: آره.
توی دلم پوزخندی زدم.
" حالا اگه این بچه این رو به کس دیگه ای بگه، بقیه چی فکرمی کنن؟"
صدای دو رگه لعیا رو شنیدم:
مه گل مامان کجایی؟
مه گل از پشت اپن بلند گفت:
من اینجام، من اینجام.
بی تفاوت بلندشدم و در قوری چای همراه هل و کمی گلاب ریخته و آب جوش را رویش ریختم و سپس روی بخار آب گذاشتم تا دم شود.
تخم مرغ های آبپز شده را درون آب سرد قرار دادم و یکی یکی در سکوت مشغول پوست کردنش شدم.
خوشبختانه امروز جمعه بود و می توانستم با خیال راحت کنار پدر ومادرم صبحانه میل کنم.
سفره را برداشته و روی اپن گذاشتم و رو به لعیا که تشک ها را جمع می کرد و حمیدی که موهایش را با پنجه شانه می زد، خیره شدم:
لعیا تو مه گل مهد می فرستی؟
لعیا بی حوصله جواب داد:
نه.
می دانستم از دیشب ازم دلخور و ناراحت است منتهی پافشاری کردم:
چرا؟
بفرستی که بهتره... زود یاد می گیره و...
حمیدبه جای لعیا جواب داد:
زود یاد بگیره که چی؟
همونا توی دبستان یاد می گیره دیگه.
حرصم گرفت و دست به کمر دستی توی هوا تکاندم:
درسته ولی شما می فهمین مه گل توی چی استعداد داره و همون رو پرورش می دین... تازشم مه گل شما خیلی باهوشه و اگه مهارت ها روهم یاد بگیره و زیر نظر مربی خوب می تونه کلی پیشرفت کنه.
حمید پوزخندی زد:
واسش زوده وقت واسه فهمیدن به قول تو اسـتـعـداد زیاده.
خون خونم را می خورد و با اخم از میان دندان های کلیدشده ام، بحث را فیصله دادم:
باشه، بچه شماس و به من هیچ ربطی نداره... خداکنه داوینچی بشه یا یه خونه دار ساده....
نگاه معنادارم را به لعیا ساکت حواله دادم و بی توجه به اخم های درهم حمید وارد آشپزخانه شدم و زیرلب با خود زمزمه کردم:
یکیم از سر دلسوزی حرف بزنه، طرف می خواد قورتش بده!
سری به تاسف تکان دادم و سفره را چیدم و بشقاب و حلیم و تمام استکان و قاشق و تخم مرغ هارا همراه نمک وشکر وسط قرار دادم و خودمم نشستم و با لذت مشغول شدم و مه گل هم پای به پای با همان قاشق کوچکش می خورد...
– عصری همسایه می آد.
با صدای مادرم چای ام به گلویم زد و هاج و واج لبانم را پاک کردم:
چرا؟
اخم ملایمی کرد:
نگو یادت رفته؟
کمی به ذهنم فشار آوردم و غیظ کردم:
وا مامان چخبره اینقد؟
صبرمی کردی یه خورده بگذره بعد.
دستش را آرام به پشت دستش زد:
تاکی مادر؟
پسره، پسر خوب و متینی...
عصبی شدم:
می ترسی سنم بالا بره و دیگه سراغم نیاد؟
شوکه شد و من منی کرد: نه این چه حرفیه؟
خونسرد قاشقم را پرکردم داخل دهانم قرار دادم:
پس چی؟
نکنه سربارتونم؟
غمگین شد:
این چه حرفیه مامان جان؟
پوفی کشیدم:
پس چی؟
سه انگشتم را بالا بردم:
باید سه ماه عده نگه دارم تا دین اون مرحوم ازسرم بگذره.
لبش را گزید:
من که نگفتم باهم فوری عقد کنین... می گم یه مدت باهم بگردین و اخلاق هم دستتون بیاد، ( روبه حمید ولعیا افزود) بد می گم آقا حمید؟
حمید لقمه ای از تخم مرغ گرفت و همزمان هم گفت:
نه فرمایش شما کاملا متینه منتهی عسل جان سرش باد داره.
تیز نگاهش کردم:
باد که داره ولی بهتره از اینه که گچ توش باشه.
هعی مادرم و اخم های حمید و لعیا وگزیدن لبش و نگاه شماتت بار پدرم هم نتوانست از خنک شدن دلم کم کند و خونسرد لقمه می گرفتم و بی توجه به نگاه های معنادار و رد وبدل کردن چشم و ابرو صبحانه ام را خوردم و از جایم بلندشدم و به سمت اتاق راه افتادم تا حاضر شوم و به آرایشگاه بروم.
همین که حاضر و آماده از اتاق خارج شدم و به سمت درب راف افتادم، صدای پدرم مانع ام شد:
کجا؟
لبم را حرصی زیر دندان کشیدم:
می رم سرکارم، آرایشگاه.
لحنش دستوری بود:
نمی خواد، بمون عصری مهمون داریم.
فشار انگشتانم روی دسته کیفم بیشتر شد و با ظاهری ریلکس عقب گرد کردم:
می رم ولی عصر می آم.
پدرم در سکوت خیره ام شد و سکوت خفقان را مادرم شکست:
برو گلم ولی سرموقع بیا و آبرومون پیششون نره.
سری بی تفاوت تکان دادم و خم شدم کفش های پاشنه تختم را در آوردم که این بار لعیا تکیه ای پراند:
اگه سرشون گرم نباشه می تونه زود برسه.
چشم هایم محکم روی هم فشرودم و عقب گرد کردم و چند قدم جلو رفتم تا حرف بدی نثارش کنم اما، بادیدن چهره مه گل پیشمان شدم و پوف حرصی کشیدم و سریع ازآن خانه خارج شدم و کفش ها را فرز پوشیدم و تندتند از پله ها پایین رفتم و درب را باز کرده و بستم و از عرض کوچه رد شده و دستانم را داخل جیب مانتوام فرو دادم و قدم می زدم و فکرهم مشغول بود و زیرلب مغموم زمزمه کردم:
انگار نه انگار من چندسال تنها زندگی کردم و الان همه شدند آقا بالاسر... اینا همش بخاطر مطلقه بودنه که همه رو حساس کرده.
بوقی از پشت سرم شنیدم که بی توجه به راهم ادامه دادم که کنارم ترمز کرد و تا آمدم فحش رکیک بارش کنم بادیدن مهرداد با آن پلیور آبی و عینک آفتابی اش دلم غنچ رفت و با لبخند دندان نمایی ابرو پراندم:
احیانا شوفر شدین شما؟
سری به سوارشو اشاره زد که با لبخند اتومبیل را دور زدم و اولین درب را باز کردم و سوار شدم و سلامی دادم و خنده کنان به خودم داخل آینه نگاه کردم که نگاهم به چشم های خشمگین پدرم گره خورد که به سمت ما نگاه می کرد، نمی دانستم چرا سنگکوب شدم و من من کنان رو به مهرداد که بی خیال رانندگی می کرد، سری کج کردم:
بابام بود.
متعجب پرسید:
چی؟
شوک زده تکرار کردم:
بابام دید سوار ماشینت شدم... وای مهرداد حالا چی فکر می کنه راجبم...
ضربان قلبم از حدخودش فراتر رفته بود که دستم را نرم گرفت و آرام زمزمه کرد:
عیبی نداره، نگران نباش شب می آم راجبت باهاشون حرف می زنم و...
سری به نفی تکان دادم:
امکان نداره قبول کنه وقتی امروز قراره خواستـ...
محکم روی دهانم کوبیدم و با تعجب وترس وناراحتی به مهرداد که اخم هایش درهم بود با شک و تردید زیرنظرم گرفته بود، زل زدم.
– امروز قراره چی بشه؟
آب دهانم را با دل نگرانی فرو دادم که صدایش بیش از حد بلنرشد:
گفتم امروز چی؟
نسیه حرف نزن، جواب من بده بگو امروز قرار بود چی بشه؟
فاتحه دلم را خواندم و دستانم را روی زانوانم مشت کردم:
خواستگار بیاد.
سکوت عجیبی در فضای نفس گیر و تنگ اتومبیل احاطه شد و چشمانم در حدقه چرخاندم:
بخدا من راضی نیستم و اصرار اوناست.
روی فرمان کوبید:
گفتم بیا محرم شیم اون وقت توی عمل انجام شده قرار می گرفتند و مجبور می شدند قبول کنند.
کپ کردم و با غیظ لبانم را گزیدم:
فقط به فکر خودتی نه.... نمی بینی دارم از ترس پدرم دق می کنم؟
اصلا چرا باید قبول نکنه؟
تو بیا خواستگاری منم پشتم و بابام قبول می کنه...
نگاهی برزخی هاله ای از سرخی نثارم کرد:
قبول نمی کنن چون مادرم و بابا حاضر نیستند بیان خواستگاری... به خیالت برای من راحته؟
نه جوونم من ناراحتم من حالم بده و دیشب وقتی رفتم پیش مامانم و ازش راجب تو سوال کردم و وقتی دید چاره ای جز اعتراف نداره بهم گفت که قسمت داده... به منم گفته اگه با تو ازدواج کنم شیرش رو حروم می کنه...
لعنتی تو فکر می کنی من بی دغدغه و مشکل دارم کیف می کنم... دارم می سوزم... می سوزم که توی تب خواستنت همه سنگ انداختن جلوم و اگه تنها بیام خواستگاری به خانوادت برمی خوره چون شخصیت بابات می شناسم و می دونم عزت نفسشون بالاتراز هرچیزیه... عسل واقعا تو که درس خونده ای درتعجبم که چقد زود می بری و می دوزی.
ماتم برده بود و مدام نگاهم به چشم های شکاری و رگ متورم و کبودی صورتش در نوسان بود و آهی کشیدم و سرم را به پشت صندلی تکیه زدم:
معذرت می خوام.
جلوی ساختمان آرایشگاه ایستاد اما بسته بودن مغازه لبخند کجی زدم:
هنوز نیومده.
دستی به چانه اش زد:
خب بنده خدا حق داره تازه ساعت نه شده.
هومی زمزمه کردم و با تعجب پرسیدم:
تو از کی جلوی خونه بابام بودی؟
اخمی بخاطر دقتش کرد:
هفت.
شوکه شده تکرار کردم:
هــــفــــت!؟
چخبره؟
درضمن مگه امروز جمعه نبود؟
پس باید الان لالا می بودی نه این که...
دستی داخل موهایش کشید:
یادم نبود وقتی گوشیم هشدار خورد منم سریع آماده شدم که بیام دنبالت، ببرمت دانشگاه.
دست به سینه نشستم:
حالا چیکارکنم؟
پلکی زد:
موافقی بریم صبحونه بخوریم؟
لب زیرینم را گزیدم:
نکنه از دیشب تاحالا هیچی نخوردی؟
مکثی کرد:
چرا صبح یک لیوان آب پرتقال خوردم.
باشرم بازویش را در آغوش گرفتم:
بمیرم برات.
لبخندیک طرفه ای زد:
لوس نشو.
لب برچیده دم گوشش نجوا کردم:
من لوسم؟
آهی کشید:
کاش دست وپا بسته نبود تا نشونت می دادم.
ناراحت عقب کشیدم:
شوخی کردم، حالا مهرداد جدی جدی با بابام چکار کنم؟
اصلا من چجوری توی روش نگاه کنم؟
وای حتی یادم می آد تنم یخ می زنه... حالا راجبم چه فکری می کنه؟
دلگرم کننده استارت زد:
بهت گفتم فکرنکن یعنی نکن... بابا ناسلامتی بیست و...
یک دفعه سرش را برگرداند:
تو الان بیست و چند می شی؟
با غم زدم زیرخنده و درحالی که اشک هایم را پاک می کردم:
تورو خدا من نخندون، حالم بده بخاطر بابام.
– جدی پرسیدما.
میخ اش، کج نشستم:
بیست و سه.
لبش را جوید:
یعنی من شش سال ازت بزرگترم.
با حساب سرانگشتی، تعجب کردم:
یعنی تو بیست و نه ساله ای؟
سر تکان داد که متحیر با خود زمزمه کردم:
اصلا بهت نمی آد.
– چند می خوره؟
با شیطنت سری بالا انداختم:
سی وپنج.
نیشخندی زد: خوبه.
می دانستم جنبه اش بالاتر از این حرف هاست، منتهی کمی ناز آوردم:
شوخی کردم نهایتا بخوری بیست وشش باشی نه بیشتر.
ریلکس دستم را گرفت و بوس*ه ای ریزی رویش زد و روی فرمان قرار داد:
می دونم عزیزم.
دلم از وجودش گرم شد و سرم را روی شانه ای فراخش گذاشتم که بوی نابش شامه ام را نوازش داد و با ولع پلیورش را استشمام می کردم و گاهی نوک بینی ام را به شانه اش می مالیدم و او بی حرف رانندگی اش را می کرد.
آهی ناخواسته کشیدم و بازویش را چنگ زدم تا بلاخره نطقش بازشد:
عسل به فکر دل منم باش.
دلربا خنده ای کردم:
مراقب دلتم هستم.
سیبک گلویش تکان خورد:
عسل داری خطرناک می شی.
قیافه ام دیدنی بود وقتی این را شنیدم و با غیظ رو برگرداندم:
بی جنبه و بدجنس و...
– طومار دریف نکن، باشه من تسلیم.
دلم سرد شد و تا خواستم عقب بشینم محکم مچ ام را گرفت و نیم نگاهی میهمانم کرد:
عزیزدلم چه نازی هم داره...
شوخی کردم... عسل؟
عــســل!؟
بی حرف سمتش چرخیدم که لبخندعمیقی زد و خم شد و گونه ام را برای اولین بار بو*سید!
تمام حس های خوب عالم به بدنم رسوخ کرد و ولوله ای خواستن و دوست داشتن شعله ور شد و شرم دخترانه ام بال در آورد و رقص در میان گونه هایم طنازی کرد و پرواز قاصدک های درونم رنگ گرفت و خیره چشمان نافذش شدم.
نیم ساعت دیگر....
وارد کافه دوست مهرداد شدیم که، مردی حدود سی ودو ساله نزدیکمان شد و با دیدن مهرداد باخوش رویی او را در آغوش گرفت و مشغول احوال پرسی می کردند و من نیز با لبخند محوی نظارگر آنها بودم.
مهرداد بادیدنم سرفه ای کرد و رو به همان مرد گفت:
عسل خانم که یادت هست؟
متعجب به آن مرد خیره شدم و با کمی دقت یافتم که او همان کامرانی است که چندسال قبل با خانومش شهربازی آمده بود.
– به به عسل خانوم... خیلی خوش اومدین به مولا...
با لبخند سری تکان دادم:
سلام، ممنونم و تشکر.
خنده ای کرد و به آرامی پشت مهرداد زد:
بریم یه جای خوب بدم بهتون.
همدم آنها شدم و گاهی هم ساعت مچی ام را چک می کردم تا دیرم نشود و با سمیه خانم تماس گرفته بودم و او نیز گفت ساعت یازده می آد و من یک ساعت ونیم وقت داشتم.
همین که نشستیم، کامران برایمان قهوه گرم فوری آورد و همزمان هم رو به همان گفت:
تا شما مزه کنید منم با یه صبحونه لاکچری می آم.
خنده ریزی کردم و فنجان گرم قهوه را دور دستانم نگه داشتم و عمیق به بخارهای رویش زل زده بودم که مهرداد بم نجوا کرد:
بخور سرد بشه، مزه اش می ره.
باچشم تائید کردم و کمی سر کشیدم و طمع مطبوع و بوی خوشایندش لبخند را به لبانم بخشید و شیرین کام خندیدم:
عالیه.
مهرداد دست به سینه خم شد:
اگه اسپرسوهاش و بخوری، چی می گی.
نیشخندی زدم و بقیه قهوه ام را نوشیدم و تا فنجان از کنار صورتم کنار رفت، متوجه خیرگی مهرداد شدم:
هوم؟
– موندم چه کار خوبی کردم که خدا تورو سر راهم گذاشت!؟
گر گرفتم و با سری افتاده، لبم را با شرم گزیدم:
من باید تا آخر عمر شاکر خدا باشم که توی بی کسی و تنهای هام توروبهم هدیه کرده.
با مهربانی نگاهم کرد:
آشنایی ما عجیب ودر حین حال غیرباوره.
دست به چانه شدم:
چرا؟
چون تو یک طوری باهام برخورد کردی که فکرکنم هیچی نیستم!
انگشت سبابه اش را روی لب زیری اش کشید:
نه.
خم شد:
شاید چون رفتارت روم تاثیر گذاشت.
متعجب سربه شانه خم کردم:
چی؟
شانه ای بی قید بالا انداخت:
تو اول گفتی با داداشت اون خونه زندکی می کنی، بعد گفتی طرف شوهرته البته سوری!
قبلشم که مزدت رو دادم تو بیشترش رو پس دادی، این درحالی که اگه هرکس جای تو می بود اصلا به روی خودش نمی آورد.
دستمالی از جعبه کندم و کنار لبم کشیدم تا آثار قهوه رویش نباشد:
اروند مرحوم گفته بود به کسی نگم من زنشم و...
دستش بالارفت:
چرا؟
لبانم جمع شد:
نمی دونم، هیچ وقت نگفت.
دستی به چانه اش کشید و متفکر گفت:
شاید به خاطر اون دختره باشه.
جاخوردم.
سریع پرسیدم:
کدوم دختر؟
منظورت کدومشونه؟
لبش را جوید:
بیتا.
- بـیـتا!؟
سر تکان داد و تا آمد جوابم را بدهد، کامران با سینی معرق کاری زیبا نزدیکمان شد و با دیدن تخم مرغ عسلی ، نان تست و آب پرتقال، کره ومربا و دوفنجان اسپرسو دهانم باز ماند و با خنده چشمکی رو به مهرداد زد:
نوش جوون.
سپس رویش را سمتم کرد:
شما هم نسبت به چند سال خیلی زیباتر شدین.
شوکه شدم و تصورش را هم نمی کردم از من تعریف کند آن هم جلوی مهرداد!
متعجب به مهرداد که خونسرد در حال لقمه بود، زل زدم و در همان تحلیل رفته زمزمه کردم:
متشکرم، لطف دارین.
با خنده مخلصیمی بروز داد و از کنار ما دور شد و با تپه پته از مهرداد پرسیدم:
ناراحت نشدی ازم تعریف کرد؟
نوچی کرد:
می دونم اخلاقش چطوریه، البته توی دلش هیچی نیستا و کلا دل و زبونش یکیه.
موذیانه دستی به بینی ام کشیدم:
کاش بعضی ها یاد می گرفتند و همش تعریف و تمجید کنند.
سرش پایین بود:
من خوشم نمی آد و با عملم به طرفم نشون بدم نه زبونم.
خنده نمکینی کردم و با ناز لبانم بازشد:
ولی عزیزم بعضی وقت ها باید ناز بکشی نه عمل نشون بدی!
همین که سرش را بالا آورد و نگاه برق زده ام را شکار کرد، کپ کردم و با تعجب به حرفی که زدم دقت کردم و نمی دانم چرا خجالت کشیدم و دستانم را درهم قلاب کردم و من من کنان اصلاحش کردم:
چیزه... منظورم اینه... کـ...
_ بیخیال.
لقمه ای جلویم گرفت و سری بالا انداخت:
من بلدم با زبون نرم کنم ولی عمل رو بیشتر می پسندم... ناسلامتی دکترم و می دونم باید چکارکنم که طرفم بهم اعتماد کنه.
با حظ وافری لقمه را گرفته و گاز متوسطی زدم:
احسنت.
لبخند دندان نمایی زدم: عملت بهتر از زبونته ها... ببین چه لقمه خوشمزه ای واسم گرفته.
لبخندجذابی زد که دلم برایش ضعف وغش رفت...
شــلـــق!
ناباور دستم روی گونه ام نشست و متعجب و ترسیده به پدرم که نفس نفس می زد، چشم دوختم.
— تو دختر حیا نداری که با پسرغریبه سوار ماشینش می شی و می ری... لا اله الا الله... دختر تو به کی رفتی؟
مامانت زن باخدا و مومنی و منم حلال وحروم رو قاطی نمی کنم و سفره ام همیشه خدا حلال بوده و پس تو چرا...
اشک هایم بی صدا روی گونه ام می غلتیدند و عمق نگاهم حرف ها داشت اما، زبانم به کامم چسبیده بود و قدرت تلکم نداشتم، منتظر بودم تا فروکش شود.
ناعادلانه بود و نبودم را یکی کرد:
گفتم این چند سال سرت به سنگ خورده و آدم شدی و رفتی دانشگاه و واسه خودت شدی خانم دکتر!
ولی حالا ببین چی شده خانوم...
دختر دسته گلت صبح به صبح می ره کجا؟
معلوم نیست چه سر وسری باهم دارند وماها نمی دونیم.
خشک شده همان جا ایستاده بودم و از جایم تکان نخورده بودم که، مادرم آرام با دستانی لرزان مورد مخاطب قرار دادم:
عسل چیشده، مامان؟
پلکی زدم و آهی کشیدم:
چه فایده ای داره وقتی شما تمام شخصیت من رو زیرسوال بردین؟
پدرم عصبی دستی در هوا تکان داد:
درست حرف بزن... اگه حرفی باقی مونده باشه و خانم بخواد از عشق وعاشقیش برامون بگه...
یک دفعه نزدیکم شد و دستانش را جلوم آورد:
من می رم جون می کنم تا شماها خوش باشین... ببین دستام، پینه بسته بخاطر اینکه از نوجونی کار کردم و نون کارگری و حلال آوردم خونه... چرا باید دخترمن این طوری بدون اجازه و یواشکی با یک پسر غریبه بیرون بره و...
عسل بگو ما برات چی کم گذاشتیم؟
دستم را روی قلبم نهادم و اسم خدا را زمزمه کردم تا تسلی قلبم شود و شهامت گفتن حقیقت را بدهد...
تا دهانم باز شد، زنگ واحد خورده شد و مادرم دستی به گونه اش زد:
خاک به سرم، مهمون ها هم اومدند.
ناراحت سمت اتاق راه افتادم و باز جای شکرش باقی بود که حمید خان نبود که مرا طعنه و تمسخر ریشخند کند و لعیا ناراحت و کمی خنک شده مرا می نگریست و حتی زحمت به خودش نداد که نزدیکم شود و دلداریم دهد.
چشمانم می سوخت و از فشار و درد سیلی روی گونه ام سرم به شدت درد می کرد و درحال ترکیدن بود، به ناچار مسکن درد را خوردم و لباسم را سریع عوص کردم تا برای خواستگاری مضحک شرکت کنم و نمی دانم چرا دلشوره داشتم و نگران بودم، گویی که اتفاق بدی قرار بود رخ دهد.
همین که از اتاق خارج شدم و بادیدن همسایه وهمسر و پسرش که سربه زیر بود، لبم را کج کردم و با نفس عمیقی نزدیکشان شدم:
سـلام...
سینی چای جلوی تک تک مهمان ها گرفته بودم منتهی پسرک سرش پایین بود و حتی نیم نگاهی خرجم نمی کرد.
طفلک خانم همسایه که مدام عروس گلم، عروس گلم برای خودش می گفت.
چهره پسر سبزه مانند بابینی عقابی و لب های متوسط وچشم های ریز قهوه ای وموهای که رو به بالا همراه حالت دهنده ها بالا فرستاده بود.
آهی کشیدم ومتوجه بی توجهی پدرم شدم که حتی نگاهم نمی کرد و ناجور از دستم دلخور بود.
اگر بتوانم پایان نامه ام را عالی پاس کنم و تحصیلاتم را اتمام دهم، می توانم بورسیه را راحت تر بگیرم و چه بهتر که سریع تر با مهرداد روی پایان نانه کار کنیم و....
– سهیل جان بلندشو همراه عسل خانوم برین بالکن.
باصدای زن همسایه بی میل از جایم برخاستم و از راه آشپزخانه به سمت تراس راه افتادم و همزمان هم انگشت هایم را می شکستم، صدایش برای اعصابم خوب می بود.
همین که داخل شد، عقب گرد کردم تا به کل نا امیدش کنم که بادیدن آقای سهیل خیرابی همان مدرس تقویت کنکورمان جا خوردم و با دیدنش انگار آب سردی روی تنم ریخته باشند و مات شده بودم.
سرفه ای کرد و دستی لای موهایش کشید:
نمی دونستم قراره خواستگاری شاگردم برم، اونم زمانی که دارم واسه همیشه خارج می رم.
لبم را از ذق گزیدم:
جدی!
منم.
کمی اخم هایش درهم کرد:
مامانم متاسفانه می خواد پای من رو اینجا با ازدواج بند کنه ولی من آدم ازدواجی نیستم.
در دل چقد به اشتراک بین مان خندیدم ولی، با چهره ای بی تفاوت سری تکان دادم:
اتفاقا برای منم همین طوره و نمی دونم می دونین که من قبلا ازدواج کردم یا نه؟
دستی به گوشه لبش کشید:
خبرش دارم و بدبختانه منم یک نامزدی یک ساله داشتم که بهم خورد.
دست به سینه شدم:
اینطور که معلومه من و شما نظرهای مشترکی داریم ولی هر کدوم به نوعی از ازدواج در می ریم... به نظرم به خانواده بگیم که( انگشت سبابه ام را به سمت خود و او اشاره زدم) بین من و شما هیچ تفاهمی نداریم، هوم؟
پوفی کشید: قبول نمی کنن مثل این که از قبل مادرها خبر داشتند و این خاله زنک بازی هارو اجرا کنند.
تبسمی کردم:
ولی من مستقل هستم و اگه زیاد اصرار کنند برای همیشه می رم... یه بار از روی اجبار عقد کردم ولی دیگه نمی تونم همون خبط رو انجام بدم.
پوزخندی زد:
متاسفانه من نمی تونم روی حرف مادرم حرفی بزنم از بس دوسش دارم و می دونم صلاح م رو می خواد.
با اخم به ستون تکیه زدم:
شاید... من یکی دیگه رو دوست دارم و محاله قبول کنم...
یک ساعت بعد...
_ نه نه من اون پسر رو نمی خوام.
پدرم اخم هایش میرغضب درهم رفت:
تو بی جا می کنی از کی تاحالا خیرسر شدی و خودت می بری و می دوزی؟
انگشت اشاره اش را به تهدید جلوی رویم تکان داد:
یا این پسره رو قبول می کنی و می ری سرخونه زندگیت، یا که.... ( سرد و محکم) واسه همیشه من و مادرت فراموش می کنی و منم دیگه دختری به اسم عسل ندارم.
سنگکوب و یخ بسته همان کنار اپن خشک شدم و دهانم چندبار باز وبسته شد، منتهی حرفی برای گفتن نداشتم.
پدرم از جایش بلندشد و تیرخلاص را هم زد:
وقتی با یه پسرغریبه می گردی و معلوم نیست تاحالا چه غلطی می کردی... اگه قبول نکنی دیگه دختر این خونه نیستی و باید قید مارو بزنی... سهیل پسر خوب و آرومیه و کار به کسی نداره و آسته می آد و آسته می ره... بهتر از اون پسر گیرت نمی آد.
نمی دانم چه شد و چرا مغزم فرمان داد و من مقابل پدرم ایستادم و با مظلوم ترین لحن ممکن لبانم تکان خورد:
ولی من عاشق مهردادم.
جا خورد و یک باره دستش را روی قلبش گذاشت و چهره اش رو به کبودی رفت.
رعب و وحشت به دلم چنگ شد و سریع شماره اوژانس را گرفتم و همزمان که آدرس می دادم و به توصیه های پرستار گوش می دادم، قلبش را ماساژ می داد و صورت پدرم غرق عرق شده بود و تندوتند نفس می کشید و در بین صدای جیغ و گریه مادرم و خواهر هم وحشتم را بیشتر می کرد، بطوری که تمام حافظه ام از کار افتاده بود وچیزی برای دانسته های که طی دوران دانشجویی یاد گرفته بودم را فراموش کرده بودم...
مقابل شیشه بخش مراقبت های ویژه ایستاده بودم و حمید ولعیا گوشه ای کز کرده بودند و مادر هم تسبیح به دست ذکر می گفت و نمی دانم دلم گواه بدی می داد و دائم خدا را به بزرگی اش قسم می دادم تا پدرم را همانند روز اول سالم تحویلم دهد.
سرم را به شیشه سرد چسباندم و نامم پدرم را صدا زدم:
بابا جان.
یک باره بازویم کشیده شد و لعیا با چشم های خون به نشسته بهم توپید:
بــابــا!؟
تو اصلا معنی بابا و احترام بهش می فهمی؟
اگه الان اینجاست... اگه زیر یه عالمه دستگاه همش بخاطر لجبازی و یکدندگی توی.
بخدا به اون بزرگیش قسم، عسل; اگه بابا خدای نکرده، طوریش بشه... هرگز نمی بخشمت... چون تو بابا رو همش دق دادی و الان بخاطر تو افتاده گوشه تخت و داره با مرگ دست وپنجه نرم می کنه.
.
تشر مادرم همراه توبیخ به لعیا بلندشد:
بـس کـن لـعـیا.
نمی بینین باباتون مریض حال افتاده گوشه مریض خونه و افتادین به جون هم که چی؟
به جای این کارا برین از اینجا تا حالش بدتر نشده.
آب دهانم را همراه بغض ام قورت دادم و کیفم را در دست مچاله کردم و نگاه آخر را کردم و بی حرف از راهرو سرد خارج شدم و درحالی که سعی می کردم جلوی اشک هایم را بگیرم دستم روی قلبم نشست و چندبار بهش کوبیدم و به سمت سرویس رفتم تا آبی به صورتم بپاشم.
خود را درون آینه که دیدم تعجب نکردم، چراکه هروقت ناراحت و یا عصبی می شدم چشمانم خون بار می شد و سرم هم نبض تندی می زد و پشت گردنم داغ می شد.
آستین هایم را بالا کشاندم و برای اولین بار بعداز چندسال وضو گرفتم تا برای پدرم نماز حاجات بخوانم و حاجت خوب شدنش را از خود پروردگارم بگیرم.
قامت بستم و همراه با غم نمازم را تمام کردم و وقتی چهار زانو نشسته بودم و تسبیح حضرت زهرا( ع) در دستانم ذکرش را می گفتم، التماس گونه خدا را ضجه زدم و خواستم تا حالش را خوب کند، سرم را روی مهر گذاشتم و از ته دل زار زدم تا خالی شوم.
شانه ای نبود تا آرام گیرم، کسی نبود تا درکم کند، حمایتی نبود، همدمی هم...
تنها و غریب بی قراری می کردم و خدا را به بزرگی اش قسم می دادم.
- یا قوی یا قائم...
هوالحافظ والکافی وحده...
سر از مهر برداشتم وکمی حالم بهتر شده بود و در دل روزنه ای از امید درخشان شده بود.
چادرنماز را تا کردم و کنار درب آویزان کردم و کفش هایم از جاکفش در آورده و خم شدم تا بپوشم و بروم.
از راهرو که رد شدم، با دیدن لبخند بر لب مادرم و دستانی که برای دعا بالارفته بود، دلم را شاد کرد و بی جان نزدیکشان شدم.
لعیا در سکوت نگاهم کرده بود و مادرم با لبخند دستم را کشاند و همزمان هم که در آغوشم می گرفت، زمزمه اش را به گوش هایم رساند:
عسل مامان، حالا که بابات خداروشکر خوب شده، دیگه باهاش لجبازی نکن و دلش نشکن.
تسلیم خدا. تسلیم دنیا. تسلیم تنهایی.
آهای دنیا فاتحه ام را بخوان که به زودی به خاک می روم و مدفون شب های سردت می شوم.
خدایا من خدا زده توام، در دنیا تنها خوشی من مهرداد بود ولی حالا باید قید آن راهم بزنم ...
لعنت بهت دنیا که چشم یک ذره خندیدن مرا هم نداشتی.
با ی انگشت اشک هایم را پس زدم و با صدای دو رگه ام سری خم کردم:
بهوش اومده؟
صدایش شادی انداز طنین شد:
آره مادر، من برم به نذرم برسم... آخه نذر نمک برای خوب شدن باباتون کرده بودم و سفره حضرت عباس(ع) که خودشون شفادهنده است.
بی حرف سرتکان دادم و با رساندن کف دستم به مانتوام و چلاندش به پارچه نرمش، وارد اتاق شدم با قدم های بی رمق و خسته; همین که رو به رویش قرار گرفتم، لبانم لرزان بازشد:
قبوله.
هرچی شما بگین، همون رو انجام می دم حتی ازدواج با پسرهمسایه... فقط شما دیگه ناراحت نشین و به خودتون فشار نیارین.
لبخندکمرنگی زد و دستانش را برایم باز کرد و من غریبانه و با لبخند تلخ و زهری در آغوش پدرم غریبانه و بی صدا هق زدم، باید عشقم را قربانی کنم و فراموش... تمام شد و باید با خنده و شادی خداحافظی کنم.
کاش جان نداشتم و دلی برای زندگی...
کاش می دانستم دنیا نامروت است و عهدشکن
کاش دلی نبود که بشکند و مرا بسوزاند
و ای کاش قبل از عاشقی کردن
" عـاشـقـی را مـی آمــوخــتم" گلی
همین که از بیمارستان خارج شدم، دربستی گرفتم و به خانه خودم راه افتادم...
همین که جلوی پادری خانه ام رسیدم با دیدن دسته گل های خشکیده و پلاسیده متعجب شدم و با تعجب و گیجی آنها را برداشتم.
اطرافش را نگاه کردم و با ندیدن حتی کارتی باز سه تای آنها را برداشتم و از آپارتمان خارج شدم و همه را درون سلطل مکانیزه زباله انداختم و دستانم را هم بهم کوباندم.
یک دفعه صدای تلفنم بلندشد و متعجب کیفم را از شانه ام پایین کشیدم و داخلش را گشتم که بلاخره پیدا شد، همین که جواب دادم، صدای گرم و گیرای مهرداد دلنواز شد:
سلام عزیزم، خوبی؟
لبخندتلخی زدم و سربه زیر از خیابان رد شدم:
سلام... مرسی توچطوری؟
مکثی کرد:
چقد آروم راه می ری، عسل؟
یک دفعه همان جا خشک شدم و با تعجبی که در صدایم مشهود سری به اطراف چرخاندم تا بلکه او را ببینم:
توکجای؟
خنده کوتاهی کرد:
نزدیک و دور.
اخم هایم قفل شد:
بازیت گرفته؟
می گم کجایی؟
_ توی آسمون.
عصبی شدم:
مـــهــرداد!
سکوت پیشه شد و در آخر بم و نجواکنان گفت:
جانم.
حواسم پرت شد و حرفی را که می خواستم بازگو کنم را از یادم رفت.
_ عـسـلـی؟
چندبار پلک زدم تا جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم و ناخواسته خشدار زمزمه کردم:
کجای، باید ببینمت.
لحن و صدایش تغییر کرد:
عـــسـل!؟
تو گریه می کنی؟
بغضم را همراه هوا بلعیدم و تاکید وار لب زدم:
توروخدا بگو کجایی؟
_ سرت بیار بالا من و می بینی.
اتوماتیک وار نگاهم بالارفت ووبادیدن مهردادی که تلفن در دستش بود و جدی نگاهم می کرد، ماتم برد.
از داخل تلفن همراهم گفت:
بیا در باز می کنم.
نمی دانستم چرا مهرداد همسایه من شده آن هم درست بالای واحدم!
دستان لرزانم را درهم قلاب کرده و با قدم های آرام راه افتادم و تمام فکرم مشغول بود که نکند دسته گل ها کار مهرداد بوده باشد.
همین که کنار آستانه دربش رسیدم، بی مهابا تنم را کشید و در خانه اش را درهم کوباند.
شوکه شده چشمانم درشت شد که با اخم آلود، دست برچانه ام گذاشت:
چیشده؟
همین کافی بود تا ریزش کنم و باران ببارم...
آب سرد را جلویم گذاشت و خود شلوارش را کمی بالا کشاند و سپس نشست و خم شده ودستانش را هم قلاب کرد:
پس قول و قرارمون چی می شه؟
نگاهی تهی از حرف نثارش کردم و پلکی زدم:
من یه بار فدا شدم، بازم می تونم فداکاری کنم.
پنجه در موهایش کشید:
ولی این منصفانه نیست، ما هم می خوایم... من باید با پدرت حرف بزنم.
سریع واکنش نشان دادم:
نه مهرداد... بابام تازه خطر سکته رو رد کرده، اگه تو بری ممکنه بازم شوک زده بشه و خدای نکرده...
سرم را مایوسانه به طرفین تکان دادم:
مهرداد من نمی تونم خودم ببخشم.
عصبی مشتش را روی میز کوباند:
لعنتی هیچ می فهمی داری چی می گی!
داری درمورد یه عمر زندگی حرف می زنی و هیچ به عاقبتش فکر کردی که... عسل عجله نکن و بشین مفصل با بابات حرف بزن، بابات یه پدره و یه پدر خوشبختی بچه اش رو می خواد غیر اینه؟
آهی کشیدم:
وقتی دید سوار ماشین تو شدم کلا دیدش نسبت بهم عوض شد و بلاخره اونا فکرمی کنن من بیوه ام و لابد فکر کردن که من و تو...
نتوانستم ادامه دهم و لبم را با شرم گزیدم و سرم را لای دستانم گرفتم و نا امید زمزمه کردم:
هرکاری کردم نشد، بهشون گفتم من عاشق مهردادم ولی هیچ کس درک نکرد و بهم گفتند تو هنوز خام و بی تجربه ای...
– پس می مونه یک راه؟
سریع سرم را بالا گرفتم و متعجب چشم درشت کردم:
چه راهی؟
جدی همراه اخم گفت:
این که صیغه نودو نه ساله ام بشی.
ماتم برد و یک دفعه زدم زیر خنده...
خنده عصبی و هیستریک که تلخی اش را فقط خودم می فهمیدم.
مهرداد ناجور اخم هایش درهم شد و هرلحظه می ترسیدم ابروان زیبایش از ترس جفت بودنشان فرار کنند ولی، او مهرداد بود.
مهردادی که کارش با روح و روان آدم ها سروکار داشت.
– تموم شد؟
با انگشت اشک تر شده گوشه چشمم را خشک کردم و بعداز چند دقیقه از جایم مصمم بلندشدم و کیفم را روی شانه ام انداختم و تلخ شدم:
من آدم بزدلی نیستم که بخوام خانواده ام رو توی عمل انجام شده قرار بدم، یا می شه یا نمی شه...
مهم اینه که من به پدرم قول دادم و بخاطر همون قول نمی تونم زیرش بزنم و باهات بیام.
یک دفعه صدایش بالارفت:
پس بگو من چکارکنم؟
ها!
تو بگو من وقتی عاشق توام و توام عاشق منی، باید چیکار کنیم؟
دارم کم می آرم عسل... بخدا بسمه... لعنت به هرچی اجبار و جبره توی دنیا!
آهی ازته دل کشیدم و پشت به او، وداع کردم:
خداحافظ برای همیشه عشق اول و آخر زندگیم.
مایوسانه صدایم زد:
عـــســل!؟
بی حرف و توجه سریع از پله ها پایین می رفتم و همزمان هم هق می زدم و حالت تهوع بدی سراغم آمده بود و توی سرم گرومپ گرومپ می شد و مغزم هشدار می داد.
" بس است زندگی، کمتر مرا بچزان که دلشکسته عالمم در این روزگار"
هرکسی از کنارم رد می شد با ناراحتی و کنجکاوی و تعجب آمیخته با سوال دیدم می زدند و دوخانم هم سعی کردند چرا این حالم را بفهمند اما، مگر مهم بود وقتی کاری از دست کسی برنمی آمد، مگر معجزه خدا باشد و تمام.
پارکی پیدا کردم و همان جا صورتم را شستم و با خوردن آب سرد حالم بهتر شده بود و دلم از گرسنگی مالش می رفت و حجم غصه ها آنقدر زیاد بود که، به کل خودم را فراموش کرده بودم و حالت تهوع ام هم بخاطر گرسنگی ام بود.
وقتی منزل پدرم رسیدم ساعت روی یازده شب بود و احتمالا همگی خواب بودند.
خداروشکر لعیا نبود که مدام تکیه بارم کند وزخم شود بر روی تنم.
وارد اتاق شدم، تمام لباس هایم را کندم و برهنه زیر دوش آب سرد ایستادم، آب سرد بی رحمانه روی تنم می بارید و اشکی نمانده بود تا باز برای سرنوشت جداشده ام ببارم.
نمی دانم چقدزیر دوش ایستاده بودم که درب حمام زده شد و پشت بندش صدای خواب آلود مادرم را شنیدم:
عسل توی مادر؟
کی اومدی که نفهمیدم!
بابات امشب موند مریض خونه، حال مه گل هم خوب نبود و لعیا هم رفت خونه خودشون، حمیدآقا مونده بالای سربابات تا چیزی خواست انجام بده و بلاخره مرده و زور دار...
عسل مامان، چرا جواب نمی دی؟
شیرآب را بستم و حوله را دور خودم بستم و درب را باز کردم:
چرا نخوابیدی؟
بادیدنم دستی به گونه ای چروکش زد:
عــســل... مامان چت شده؟
چرا چشات قرمزه؟
پوزخندی زدم:
شامپو رفته توی چشمام.
نفس راحتی کشید:
خب مامان مراقب باش دیگه...
آها راستی فردا جایی نرو می خوایم بابات رو مرخص کنیم و توام باید باشی.
سری به باشه تکان دادم و جلوی آینه ایستادم:
می خوام لباس عوض کنم.
ذکری زیرلب گفت و باتوصیه های مادرنه اش" موهات خشک کن و لباس گرم بپوش" اتاق را ترک کرد.
کرم را برداشتم و آرام آرام سپس محکم روی پوست صورتم می مالیدم از حرص ازخشم از ناراحتی و حسرت تا آخر عمردیدن تنها شخص کلیدشده قلبم.
فصل سه
طبق قرار خانواده ها، آخر هفته جشن کوچکی برای نامزدی بین من و سهیل انجام می شد; نامزدی که هیچ علاقه ای بین مان نبود و تنها برای خوشایندی پدر ومادرها بود.
هم سهیل وهم من می دانستیم این نامزدی به دلخواه نیست و گرچه می توانستم زیرش بزنم اما، نفرین پدرم پشتش می بود و سهیل هم به اجبار مادرش تن به خواسته اش داده بود.
سه روز بعد از این که پدرم را مرخص کردیم، خانواده سهیل هم برای عیادت آمدند و همان جا هم حلقه ای برای نشان به دستم انداختند.
به خنده های و لبخندهای از ته دل خانواده ها که می نگریستم، حتی ذره ای لبخند هم کنج لبم نمی نشست و سهیل هم همانند من تا آخر مهمانی ساکت و گوشه نشسته بود، با هیچکس هم سخن نمی گفت مگربه ضرورت.
فردای همان روز همراه مادرم ولعیا ومادرسهیل وخود سهیل عازم خرید جشن رفتیم و هردو بافاصله کنارهم قدم می زدیم و دل ودماغ نداشتیم و این بین لعیا و مادر سهیل مرا همانند کش دنبال خود می کشاند و من به اصرار مادرسهیل لباس مجلسی دکلته انتخاب کردم وچون مجلس جداگانه بود، بنابراین بی توجه یکی از بازترین مجلسی هارا انتخاب کردم که مادر سهیل کمی تعجب کرد، منتهی چیزی نگفتند و موقع خرید حلقه سرعقد ساده ترینش را انتخاب کردم و حتی نظر سهیل را هم نپرسیدم و بی توجه به نگاه لعیا که وپچ پچش داخل گوشم که سرویس سنگین بردارم، برخلافش یکی از ظریف ترین و سبک ترین سرویس را برداشتم و الحق رنگ سفیدش زیبا و درخشش خاصی داشت.
سهیل بدون نظر بقیه کت وشلوارش را انتخاب کرد و همراه کاور سمت اتومبیلش رفت و بعداز چند دقیقه با اخم نزدیکمان شد و تا وقتی دسته گل و لوازم ضروری جشن را تهیه کردیم، همگی غر می زدند که چقد خسته اند و من بین کلافه بودم و حتی دوست نداشتم گله وشکایتی کنم.
زمانی که جلوی لوازم آرایشی رد می شدیم، بی توجه به بقیه وارد مݝازه شدم و با دیدن دختری به شدت فشن و آرایش کرده، لبانم جمع شد منتهی سفارش چند دست کرم برای گریم دادم و خود عابرم از کیف در آوردم که صدای پشت سرم حواسم را پرت کرد:
نمی دونستم لازم داری وگرنه زودتر می اومدیم.
سهیل نگاهی به اطراف مݝازه کرد و همزمان هم دم گوشم لب زد: خوشم اومد تو از اون دست زنای نیستی که ساز مخالف بزنی و غرکنی و بگی من همین و می خوام و خلاص.
پوزخندی زدم و چشم از او گرفتم:
اتفاقا من خیلی غر می زنم و خیلی هم بدهن هستم و خیلی هم خشنم و خیلی هم...
دستانش را جلو آورد و کیفم را همراه عابرم گرفت و کارت عابر خودش را به فروشند هیز که سهیل را قورت می داد، داد وهمزمان هم سری برایم کج کرد:
مهم اینه من از زن هایی که به خودشون اهمیت می دن، خوشم می آد.
دست به سینه سمتمش خم شدم:
من از مردهای پرابهت و محکم و جدی خوشم می آد.
اخم هایش درهم شد و کیسه خریدها را در دست گرفت و زیرکانه پرسید:
این یعنی چی؟
لبم را گزیدم و شانه ای بالا انداختم:
آخه یک بار جنابعالی رو با یه دخترناجور دیدم... نمی گم کجا... ولی...
عصبی پنجه لای موهایش کشید و دست به فکش، سری بالا انداخت:
تمومش کن، گفته بودم قبلا نامزد داشتم و خب طبیعی که بخوام باهاش راحت باشم.
نیشخندی زدم: لابد!
یک باره بازویم را محکم کشید و با اخم پرسید: چرا رک و موست کنده نمی گی و داری بازی می کنی؟
حرفت بزن و تمومش کن.
چشم هایم را باریک کردم و ریزبین لبانم بازشد: خوشم نمی آد دیگه زور بگی... این نامزدی صرفا برای شناخته...
حق نداری بهم زور بگی و هی امر ونهی کنی، یادت باشه من از اون دسته دخترا نیستم.
گوشه لبش را دست کشید: باشه ولی کارهای منم به خودم مربوطه...
پشت به او خارج شدم: منم اهل دخالت نیستم آقای خیرابی.
همین که کنار اتومبیل سهیل رسیدیم، وقتی خواستم عقب کنار لعیا بشینم، مادرسهیل مانع شد وباچرب زبونی مرا جلو نشاند و بماند که بادیدن مهردادی که مات و متحریر جلوی مجتمع داخل اتومبیلش نشسته بود و بادیدنم اخم هایش چنان درهم شد که قسم می خوردم اگر دستش به سهیل می رسید، او را تکه تکه می کرد.
سرم را پایین انداخته بودم تا شاهد زجرکشیدنش نباشم، گرچه چشم در چشم او دیدن; کار دل بود منتهی دندان لق را باید کند!
مهرداد برایم حکم اولین مرد زندگی را داشت.
اولین بار وقتی او رادیدم قلبم لرزید، اولین بار وقتی در آغوشم کشید آرامش ابدی را یافتم.
و برای اولین بار حمایت شانه ای را برای خود حس کردم و این ها همه عاشقی کردن را برایم زنده کرد و همه وهمه برایم لذت بخش و نادر بود و هست.
غیرتش موقع دفاع از من بدون جنجال درست کردن...
حمایت همیشه همانند کوه ماندش برای داخل زندگی...
مهربانی و درک بالایش، خشمی کنترل شده موقع های حساس...
آهی کشیدم و دستمال کاغذی را جلوی بینی ام گرفتم و آب ریزش حاصل از اشک ها و بغض را پاک کردم و خودکار را برداشته و به فرانسه اسم مهرداد نوشتم با بوسه ای روی نام زیبایش، دفترم را بستم و همانند همیشه درون کشو قرار دادم و درش راهم قفل کردم.
فردا شب جشن نامزدی ام بود و من امشب با تمام خاطرات مهرداد زندگی کردم و با تمام لحظات خوب و بدش خندیدم و بغض کردم.
خسته و بی رمق جلوی آینه به چهره رنگ پریده و خسته ام خیره شدم.
چند وقتی بود حتی دل و دماغ شانه کردن موهایم را نداشتم.
( محسن ابراهیم زاده_ شبگردی)
موزیک رو پلی کردم و برس را برداشتم و نرم نرم روی خرمن موهایم می کشیدم و احساس می کردم قلبم مچاله شده است و بی قراری می کند.
آهی کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:
تنهای مال منه...
صدای زنگار مغز سرم، هشداری برای من بود.
بیخ گلویم را لمس کردم و با چشم های خیس لبانم ترشد:
می سوزه... خیلی درد می کنه...
پلکانم بسته شد و یک باره باز کردم که چهره جدی مهرداد داخل آینه نمایان شد.
با خوشحالی عقب برگشتم:
مــهــرداد؟
نبودن مهرداد وخالی بودنش، اتاق و در ودیوارش بهم طعنه می زدند; چشم هایم با غم عجیبی بسته شد و سرم را داخل دستانم در آغوش گرفتم و نجوایم شک و تردید بود:
دارم دیوونه می شم!
کلافه از جایم بلندشدم و پشت پنجره ایستادم و پرده را کنار زدم و به تاریکی آسمان خیره شدم و همراه آهی تقدیرم را لعنت فرستادم.
عشق است دیگر...
یک طرفش تلخ است ...
طرف دیگرش شیرین.
اما نمی دانم چرا تمام تلخی هایش از آن ماشد!؟
گلی
بغ کرده پرده را کنار زدم و اتاق را متر می کردم و زمان از دستم در رفته بود و نمی دانم چرا شب به این زودی صبح شد و آغازی تلخی در پیشه رو داشتم و خود پاهایم بی جان و تنم غم زده حالم بود.
عقربه بزرگ ساعت روی هفت صبح بود و تا الان بیدار بودم و خواب از چشمانم فراری بود.
دلم نیش می زد به حالم و کاش خدا برایم خدای می کرد، کاش.
همگی صبح منزل پدرم جمع شده بودند و قرار بود مراسم را در ویلای خانواده خیرابی بگیرند ومن هیچ برایم فرقی نمی کرد.
صبح زود دوش سرپایی گرفته بودم و موهایم را خونسرد سشوار می کشیدم و اصلا به " تندباش و عجله کن" لعیا اهمیت نمی دادم.
تاپ فیروزه ای همراه شلوار کتان مشکی پوشیدم و مانتوی قرمزم را رویش، خیلی وقت بود رنگ های تند استفاده نکرده بودم و وقتی نگاه پرحرف مادرم را دیدم، نادرم وپشیمان مانتوی جلوباز قدمز را با مانتوی سورمه ای ساده ام عوض کردم.
این بار لعیا اخم هایش درهم شد و دست مرا کشاند و همراه خود وارد اتاقم کرد و با غر غر مشغول گشتن در میان کمد مانتوها بود.
برخلاف خواسته ام مانتوی سفید و زرق و برق داری که مادر سهیل انتخاب کرده بود را پوشیدم و بادیدن صورت بی آلایش و بی روحم پوزخندی زدم و شال قرمزی روی سرم انداختم.
همین که وارد هال شدم، سهیل سرسنگین بدون دیدنم جلوی درگاه مقابل مادرم ایستاد که مادرم چیزی به او گفت و سهیل با لبخند کمرنگی سری تکان داد.
آب دهانم سنگین فرو دادم و سرد و صامت از میان خنده های لعیا و مادر سهیل گذشتم و قرار شد در همان آرایشگاه بانو که خودم کار می کردم، برویم.
همین که سوار اتومبیل سهیل شدم و کمربندم را بستم، آدرس راهم آرام به گوشش رساندم.
بی حرف تا رسیدن به مقصد از شیشه اتومبیل به نمای بیرونی خیابان و مغازه ها می نگریستم و دلم گرفت که حتی موزیکی برای این فضای خفقان پخش نمی شد.
همین که رسیدیم، تشکری آرام کردم و درب را باز کردم که صدایم زد:
عسل خانوم؟
مکثی کردم و سرم را پایبن گرفتم:
بله؟
دستی داخل خرمن موهایش کشید:
درسته این ازدواج با میل من و شما نیست... پس امیدوارم از وقتی اسم ما داخل شناسنامه به عنوان زن وشوهر رفت دیگه امیدوارم تعهد داشته باشین و دیگه به او شخصی که...
دستم کنار پایم مشت شد و لرزان و خشدار زمزمه کردم:
فراموشش می کنم، معنی نمی ده وقتی زن یکی دیگه بشم بهش فکر کنم.
نمی دانستم می توانستم فراموش کنم یا بلوف زده بودم.
پوفی کشید:
گفتنش راحته خانم پناهی.
سپس بی توجه به چهره غمبادگرفته من گازش را گرفت و از دیدم خارج شد.
همین که نزدیک درب آرایشگاه شدم، اتومبیلی با سرعت جلویم ترمز کرد که با وحشت چند متر عقب پریدم و جا درجا خشک شدم و دهانم باز ماند.
بادیدن چهره ژولیده وپکر مهرداد دلم به حالش ریش شد و با چشم های بنفشه زده به او که حریصانه به اجزای صورتم می نگریست و لبش را می جوید، زل زده بودم.
– چرا لجبازی می کنی؟
عسل ببین من ؟
چجوری راضی به مردنم می شی؟
تو همین می خوای، آره; مرگ من و رفتن بدنم زیر خروار، خروار خاک که بپوسم؟
دستم می لرزید وچشم هایم مدام صورتش را می کاوید و تمنای عاشقی کردن داشت.
زبانم روی لبم کشیدم تا از خشکی در بیاد: