پلکی آرام زده و دست به چانه نزدیک میزش شدم:
چرا فکر می کنی چیزی شده؟
بازم جاخورد وبا اخم غیظ کرد:
پس چی، واسه هیچی پاشدی اومدی... اگه کاری نداری پس الکی این همه راه اومدی؟
لبخندکجی زدم و تابی به گردنم دادم:
عزیزم من زنتم و نباید محل کارت رو ببینم... اصلن ببینم چرا ناراحت شدی از اومدنم، هوم؟
عصبی از جاش بلندشد و میزش را دور زد و روبه روم خم شد که، از پشت دستانم را تکیه میزش کردم تا خم نشوم.
شمرده و پرصلابت لب زد:
تویه چیزیت هست، وگرنه چرا تازه دیدن محل شوهرت( باتسمخر) شده مسئله؟
نیشخندی زدم و پر رو سری کج کرده و دم گوشش پرالتهاب نفس زدم:
آخه خیلی وقته ندیدمت و می ترسم بازم بری یک ماه گم بشی واسه همون... باید جواب پس بدم بابت اومدنم؟
نگو که حق نداری، که فلان و حق وحقوق که خنده ام می گیره.
یک دفعه عصبی از شانه هایم گرفت تکانم داد:
چی ته دلت بریز بیرون و خلاص.
با اخم دستاش را پس زدم و هلش دادم و خم شدم وکیفم را برداشتم و بدون نگاه بهش تلخ شدم:
من رو بگو گفتم بهش سربزنم به جای این که خوشحال بشه واسم اخم وتخم می کنه... مارو باش درضمن...
عقب گرد کردم و مقابلش دستی تو هوا تکان دادم:
اومدم بگم فردا شب خونه لعیا دعوتیم وبهت بگم که مثل این چند شبه دیر نکنی وبقیه شک کنن.
پوزخندی زدم و راهم را کشیدم و بدون توجه به نگاه ِ کنجکاو منشی وبقیه از مطبش خارج شدم و تند وتند از پله ها پایین می رفتم.
اشک هام یکی پس از دیگری ریزش می کرد و نم درون چشمانم دیدم را تار می کرد، کلافه و عصبی بودم.
احساس تُهی از هرچیزی می کردم و خسته بودم و نیاز به کسی داشتم، تلفنم را در آوردم و نمی دانم چرا شماره مهرداد گرفتم...
جدی و باچشمانی نافذ نگاهم کرد:
چرا با طلب کاری باهاش برخورد کردی؟
بغضم گرفت و سرم داخل دستانم گرفتم:
می خواستی چکارکنم؟
نتونستم بدون نیش وکنایه باهاش حرف بزنم وقتی هرکاری می کنم باهام خوب نمی شه.
تبسمی کرد و با اقتدار از جاش بلندشد:
عسل؟
سرم را بی صدا تکان دادم، خم شد و کیفم را در دست چپش گرفت و بازوم را نرم کشید:
بلندشو یکجای دیگه بریم.
با ناراحتی از جایم برخاستم و همراهش راه افتادم.
هزینه ِ کافی شاب را حساب کرد که، شرمنده لبم را گزیدم و وقتی نزدیکم شد لبانم باز شد:
می ذاشتی حساب می کردم.
اخم هایش بدجور درهم رفت:
لازم نیست توفقط آروم باش وگریه نکن خودش خیلی ِ .
لبخندبی رمقی تحویلش دادم و هردو سوار اتومبیلش شدیم و درحالی که کمربند را می بستم؛ پرسیدم:
کجا می ریم؟
نیمچه نگاهی کردو خیره به جلو لب زد:
یک جای خوب.
سرم را به پشتی صندلی تکیه زدم و باخستگی چشمانم بسته شد، حضور حمایت گر مهرداد برام ارزش مند و مفید بود که درعالم تنهای یکی هست حواسش بهت هست.
موزیک ملایمی پخش شد و با کنجکاوی گوشش می کردم، به روحیه اش نمی خورد موزیک های عاشقانه گوش کند.
( مهدی احمدوند- شهامت)
زیبا و دوست داشتنی صدای خوانند در فضای اتومبیل اکو می شد، کمی جابه جا شدم و به نیم رخ جذاب مهرداد زل زدم.
لب خوانی آرام و بی کلامش هم به فیسش می آمد و جذابیتش را دوبرابر می کرد.
درحینی که مردانه برخورد می کرد وپرابهت و سنگین اما، چشم های مجذوب کننده اش دل هردختری را می برد.
یک دفعه برگشت و نگاهم را شکار کرد که، از حرکت ِ یک دفعه ایش عرق سردی حس کرده و سربه زیر شدم و با گوشه شالم شروع به بازی کردم و دلم می خواست فضای سنگین و مسکوت را بشکنم اما نمی دانستم چه بگویم تا کمی از سکوت سنگین کاسته شود.
با رد کردن موزیک بعدی این بار راحت سرم را سمت شیشه چرخاندم، موزیک هایش همه بر دلم می نشست و با آنکه نشنیده بودم اما، دلم با آنها عجیب گونه آرام می شد.
تلفنش زنگ خورد که، وصلش کرد و از نوع حرف زدنش معلوم بود شخص پشت تلفن مرد است.
به لبخندش چشم دوخته بودم، که با تن بامزه ای گفت:
مزه نریز پرویز وگرنه...
خنده ریزی کرد و هدفون تلفنش را وصل کرد وراحت مشغول شد.
باحسرت نگاهش می کردم ودر دل زمزمه کردم.
" کاش منم یه دوست داشتم"
با لب های لرزان و بغض لبانم را سفت گزیدم و با دستمال کف دستم گوشه چشمم را پاک کرده و با نفس عمیقی خود را آرام کردم.
بعداز اتمام صحبت هایش لبخندمحوی زد: دوستم به خونه اش دعوتمون کرد.
متعجب به جمع بستنش زل زدن که، باسرفه ای کوتاه حرفش را اصلاح کرد:
یعنی دعوتم کرد واگه کار نداری باهم یک سر بریم.
آب دهانم را بلعیدم:
نمی گن این دختره کیه که دنبالت راه افتاده؟
لبش جمع شد:
منطقی خیلی خب بهش می گم بیاد جایی که باهم می ریم.
کنجکاو سری کج کردم:
حالا می شه بهم بگی کجا داری می ری؟
نگاه ِ اجمالی بهم انداخت و دنده رو عوض کرد:
تو ساده ای و به همه اعتماد می کنی ولی من با یه نظر می فهمم طرفم چند مرده علاجه.
عقب چسبیدم و تپه پته کنان پرسیدم:
چی می گی؟
نافذ و گیرا بهم چشم دوخت:
تو بدون این که من رو بشناسی و برحسب ِ یه دیدار ساده اومدی محل کارم ومن شدم دکترت و الانم دارم می گم عسل هرکسی قابل اعتماد نیست... هرکسی جای من بود شاید ازت سواستفاده می کرد اما، به اندازه تارموهات دختر دیدم و... بگذریم می خوام بگم اینقد می شناسمت و بهت ایمان دارم که بهت می گم بریم خونه دوستم... اما توفکرهای بدی راجبم کردی و...
دستم را جلو کشیدم: نه این طور نیست.
پوزخندی زد:
پس واسه عمه ام بوده تا گفتم بریم جاخوردی و رنگت پریده؟
حق با اون بود و حرفی نداشتم و سربه زیر شرمنده ببخشید آرامی زمزمه کردم.
بی حرف می راند و حتی نگاهی هم خرجم نمی کرد، از خود و واکنشم شرمگین وخشمگین شدم که نفهمیدم او روانشناس است و تمام کارهایم زیرذربینش است.
همین که به محل مورد نظر مهرداد رسیدیم، دهانم از شگفتی باز ماند.
دریاچه به همراه پارک جنگلی چیتگر!
باورم نمی شد، من تنها یک بار آمده بودم آن هم به وسیله مدرسه واعضای معلمان و دانش آموزان، نفس گرفتم و با لبخند به نقطه شگرفت دریایی خیره شدم.
صدایش بم بود:
بیا بریم.
.به او که دستانش داخل جیب هایش مخفی بود و اخم هم مابین ابروانش گره کرده خیره شدم و با لبخندمحوی باچندگام نزدکیش شدم:
من تاحالا از نزدیک دریا ندیده بودم.
کمی مکث کرد:
مصنوعی ِ ولی بازم خوبه.
تاکید کردم که، اشاره ای به قایق های کنار اسکله زد:
باید بریم اونجا و یه چرخی داخلش بزنیم.
ذوق زده بودم و با هیجان به قدم هایم سرعت بخشیدم، صدایش کمی برای صدا زدنم بلندشد:
آروم تر برو زمین نخوری.
از توجه اش غرق لذت شده بودم و بی توجه تا کنار ِ گیشه بلیط قایق رانی تقریبن دویده بودم.
زمانی که به فرد بلیط فروش رسیدم هزینه کرایه قایق دونفری راحساب کرده و منتظر مهرداد شدم.
از دور آرام و پرصلاب قدم می برداشت و با آن عینک آفتابی اش مغرور و همانند خان زاده به نظر می رسید.
بالبخندمحوی سری دستم را سایه کردم تا آفتاب چشمانم را اذیت نکند، همین که، نزدیکم شد با خونسردی لب زد:
بدنیست کمی سنگین باشی و مثل دختربچه ها این ور واون ور نپری.
خنده آرامی کرده و از بازویش گرفتم:
بی خیال دکترجوون بریم قایق سواری.
تبسمی کرد اول به من و بعد به بازویش خیره شد:
بهتره مقعر باشی.
لب برچیده باشه ای نجوا کرده و شانه به شانه وارد اسکله شدیم که، یک باره پلکی زد:
بلیط یادم رفت، الان می آم.
خواست برود که یک دفعه ای دستش را گرفتم و با لبخندگفتم:
من گرفتم.
عقب برگشت و با اخم نگاهم کرد:
تو!
برای چی؟
ماتم برد و من من کنان لبانم ازهم بازشد:
خب پول کافی شاب تودادی منم فکر کردم کہ۔۔۔
_ چه قد شد؟
اخم هام درهم شد و دست به کمر سری بالا انداختم:
چیه؟
به تیریب ِ جمالت برخورده که هی سوسه می آیی، بابا من خوشم نمی آد بی فایده باشم... بعدشم اگه این طوری کنی دیگه هیچ جا باهات نمی آم گفته باشم!
رو ترش کرده به او پشت کردم که صدای پوف کلافه اش را شنیدم و بعداز اندکی از پشت سر دم گوشم لب زد:
غَدوتخص یک دنده.
با لبخند عقب برگشتم و دست به سینه جلوش خم شدم:
توام اخم آلود و یک تکیه سنگی و دائم پاچه می گیری.
یک تایی ابرویش را بالافرستاد:
چقد زود دخترخاله شد!
چهره ام درهم رفت:
ایی دخترخاله!
سری به تاسف تکان داد و اشاره زد سوار قایق ها بشیم.
با کمک ِ مهرداد جلیقه نجات را پوشیدم و با ذوق وهیجان کنار دریاچه ایستادم، اول مهرداد سوار شد و سپس دستش را به سمتم دراز کرد.
خیره دستش بدون توجه با لبخند آرام جستی زده وپریدم که قایق تکانی خورد و مهرداد محکم مرا گرفت تشرش به جانم نشست:
کم شیطون بازی دربیار زشته.
لبخندمحجوبی زدم و سری تکان دادم، همین که نشستیم او شروع کرد به پدال زدن و همزمان هم نصحیتش را آغاز کرد:
جلوی غریبه ها شیطنت نکن...
ندیدی دیگه یارو چجوری نگات می کرد.
در دل به صفاتش اضافه کردم.
" غیرتی و نصیحت گر"
بی رط سوالی پرسیدم:
واسه همه مراجعه کنندهات وقت می ذاری و گردش می بریشون؟
لبش را گاز گرفت واخم هایش درهم شد وغیظ کرد:
تو چی فکر می کنی؟
شانه ای بالا انداختم:
راستش رو بخوای کنجکاوم.
تاملی کرده و لب زد:
زیاد نه دو وسه بار با بچه ها اومدم که اونم چون شلوغ بود زیاد خوش نگذشت.
نگاهی بهم کرد: جلیقت رو سفت بستی کمی شل کن خفه نشی.
شالم را کمی بالا دادم که دستانش نزدیکم شد و گره جلیقه را باز کرد و بل تکان دادن سر افزود:
این طوری بهترشد.
از نزدیکی مابین مان به سطوح آمدم و نفس عمیق اما تندی کشیدم که حجم عطرخنکش در شام پیچید و مدهوش شدم.
کمی به چشمانم خیره شد و سپس عقب کشید، دستی داخل خرمن موهایش کشاند و سکوت کرد.
چشم به روی علاقه نوظوهر بین مهرداد بسته و لبم رامحکم گزیدم، طمع شور خون و با مزه ژرم ادغام شده بود.
کمی خم شده و از کیفم دستمالی برداشته و روی لبم گذاشتم، می سوخت چون خشک شده بود بدتر جایش ذُق ذُق می کرد.
اخم هایم درهم شد که، آرام نجوا زد:
لبت چی شده؟
آب دهانم سنگین بلعیدم:
هیچی خشک شده و خون زده بیرون.
ابروی بالا انداخت:
مرطوب کننده نداری؟
با لبخند وشیطنت اشاره زدم:
تو از کجا می دونی؟
خونسرد نفسی گرفت:
من زمستانا ترک می خوره ومجبورم نرم کننده بزنم واسه همون گفتم.
آهانی کرده و تلفنم را در آوردم و جلوی خودم گرفتم.
نیمه نگاهی به مهرداد کرده و تردید کنان پرسیدم:
عکس بگیریم؟
بی حرف دستش را دراز کرد:
بگیریم.
با لبخند سمتش متمایل شدم و سر به شانه اش نزدیک کردم باصدای فلش فاصله گرفتم که تلفنم را پس داد و عینکش را بالای موهایش سُراند:
هوا خنکه...
تلفنش را برداشت و چیزی نوشت و دوباره داخل کتش قرار داد:
تو راهن.
دوستانش را می گفت.
همین که تایمان یعنی نیم ساعت تمام شد هردو از قایق خارج شدیم و این بار خانمانه و محجوب با کمک مهرداد بیرون آمده و راهی شهربازیش شدیم.
بین راه بهم اشاره زد و وقتی نزدیکش شدم بادیدن دو لیوان ذرت مکزیکی با لبخند از او گرفته و روی نیمکت کنار گل ها وبه روی دریاچه نشستیم.
کتش را آرام در آورد و روی آرنجش انداخت.
- کتت رو بهم بده.
بی حرف کت ِ سرمه ایش را داد که کنار خودم انداختم و مشغول ذرت شدم.
با اشتیاق و ولع می جویدم و لذت می بردم چراکه، تا امروز هرگز بهم خوش نگذشته بودو همین این ها بخاطر وجود مهرداد بود.
اروند روزهای تعطیلی خانه نبود و من نیز مدام سرم با جزوه و کار گرم و این تفریح از افسردگیم کاسته بود و جرقه های در دلم رخ داده و کم کم علاقه ای ریشه دوانید و شاخه و برگ گرفت.
دوستان ِ مهرداد نزدیکی هفت شب آمدند وخانم هایشان خونگرم ومهربان بودند وبامن خیلی خودمانی و راحت برخورد می کردندتاجایی که، حتی شماره یمان راباهم رد وبدل کردیم.
موقع شام سرمیز همه باهمدیگه می خندیدم و در بین مهرداد سنگین وبامتانت گاهی لبخندمحو می زد وزیاد اهل پرچانگی نبود.
شیدا ونگین دو خانم متاهل که همسرشان با مهرداد رفیق بودند وگاهی تفریح می کردند وآنها متذکر شدند که از دیدنم کنارمهرداد تعجب زده و حیرت کردند.
خنده دار بوداما، از توجه مهرداد خیلی شاد ومسرور بودم وگاهی زیرچشمی نگاهش می کردم.
مهرداد ازجایش بلندشد و دست به جیب لب زد: عسل بلندشو باید بریم.
کامران شوهر شیوا با خنده گفت:
کجا تازه می خوایم شهربازی بریم.
ذوق زده شدم و وقتی نگاه ِ مهرداد به چشمان ِ چراغانیم افتاد سری تکان داد:
باشه فقط ماباید بعدش بریم.
کمی بعدجلوی یکی از بازی های پرحجم وشلوغی ایستادیم، کامران وسعید بانیشخندی به سمت گیشه بلیط رفتند، بانگاه به بلندی آن دستگاه انداختم.
نزدیک مهرداد شدم وآرام پرسیدم:
اون چیه؟
مهرداد بی تفاوت زمزمه کرد: سقوط آزاد.
نمی دانم چرا رنگم پرید و ترس به دلم چنگ انداخت.
بعداز مدتی کامران وسعید آمدند و دست شیوا ونگین را گرفتند و رو به ماهم چشمکی زدند: پایه این؟
تا خواستم لب باز کنم مهرداد پیش دستی کرد:
من هستم ولی عسل حالش بد می شه.
نگاهی دوباره به دستگاه انداختم و آب دهانم را باترس بلعیدم، خداروشکرمهرداد مرا نجات داد وگرنه ازترس وارتفاعش غش می کردم.
کمی به نوک پاهایم فشار آوردم تا دهانم به گوش مهرداد برسد، اوکه تقلایم را دیدسرش را جلو آورد و گوشش را کجکرد.
- مهرداد من تازه شام خوردم الان نمی تونم بعدها اگه شد می آم سوار می شم.
سکوتش حکم تاءید را داشت و از نزدیکی زیاد با آن عطرخنکش دلم مالش می رفت و غبغب دل نوازی می کرد.
نجوایش آرام طنین انداز شد:
باشه کت وموبایلم رو می گیری؟
لبخندکوچکی زدم وسری تکان دادم، بعداز اندکی فاصله گرفت و کتش را به علاوه سویچ وتلفن همراهش را به دستانم سپرد و خود با آن بازوان ِ برهنه ورزشکاری داخل دستگاه شد و همگی روی صندلی هایشان جا گرفتند و کمربندشان را بستند.
قلبم به جانم رسیده بود و با ترس مهرداد را برانداز می کردم، نگاهش ناخوانا بود و زوم ِ چشمان پرفروغم شد، بانگاهش تنم را به ولوله انداخته بود وگُر گرفتیم بازتاب قلبم را بی نوا کرده وعمق ِ چشمانش چیزی بود که برایش هیچ مضنونی نمی شد.
تقابل ِ چشم ها که تمام شد دستگاه شروع به بالارفتن کردو شیوا ونگین برایم دست تکان می دادند و کامران وسعیدهم با صدای بلند می خندیدند.
همین که دستگاه رها شد جیغ جمع بلندشدو من باترس فقط نگاهم سمت مهرداد خونسرد بود، برایم مهم شده بود وخود نمی دانستم که این گونه بی تابش شده بودم.
همین که مهرداد نزدیکم شد با نگرانی روبه رویش ایستادم و کلمات ردیف شدند با نگرانی مشهود:
حالت خوبه، طوریت نشد که؟
ریلکس نوچی کرد و ساعتش را دستش کرد و تلفنش را داخل جیب شلوارش، کتش را ندادم:
بزار بمونه.
بی حرف سری تکان داد و به سعید وکامران که نشسته بودند و نگین وشیوا از ترس وهیجان مردمک چشمانشان گرد شده بود و نفس های عمیق می کشیدند.
سعید باهیجان گفت: حالا بریم کلبه وحشت.
چهره نگین جمع شد: اه بس کن سعید با این پیشنهادت.
کامران دست به سینه شد: پس پایه این بریم ترن هوایی؟
مهرداد بی خیال سرش را کج کرد:
دوست داری باهم کالکسه سواری بریم؟
باذوق سری تکان دادم:
آره بنظرم بهتره از بازی های هیجانی ِ
سری تکان داد وبه راه افتاد...
بعداز کلی پیاده روی بلاءخره رسیدیم و هردو داخل کالکسه شدیم، مهرداد فاصله را رعایت می کرد و چفت من نمی نشست و همینم باعث لبخندمحو من می شد و باآهی در دل زمزمه کردم.
" چی می شد جای اروند توباهم زندگی می کردی"
سکوت خفقان آوری بین مان حکم فرما بود که سکوتش با صدای تلفنم شکست، بادیدن ِ شماره اروند لبم را گزیدم و وصلش کردم.
صدای خسته و کلافه اش پیچید:
الو، کجایی عسل؟
تبسمی کردم: بیرونم.
صدای قدم زدنش را می شنیدم و بعد صدای عصبی اش:
ساعت نه شب ِ تو کجایی؟
آب دهانم را با نگرانی بلعیدم:
شهربازی.
چند دقیقه سکوت کرد و مردد پرسید:
اونجا چکار می کردی؟
از داخل لپم را گاز گرفتم:
بازی می کردم.
صدایش تحلیل رفت:
خب می گفتی باهم می رفتیم.
طعنه آمیز لبانم بازشد:
توسرت خیلی شلوغه اروند... امروز اومده بودم محل کارت رو ببینم تو من رو بازخواست کردی... ما مثل بقیه زن وشوهرا نیستیم... یعنی هیچی مون شبیه شون نیست... نه علاقه ای هست نه توجه ای، پس بیا علاقانه برخورد کنیم.
مشکوک و تردید کنان پرسید:
منظورت چیه؟
پلکی روی هم نهادم:
نمی دونم می آم خونه باهم حرف بزنیم.
قطع کردم و دست به سینه نشستم، مهرداد سکوت کرده بود وحتی حرفی هم نمی زد.
طاقت نیاورده ولب زدم:
مهرداد ... توچرا چیزی نمی گی؟
دستی به چانه زاویه دارش کشید:
زندگی خودته من دخالتی نمی کنم، خودت باید حلش کنی.
لب برچیده صاف نشستم کهکالکسه چی ایستاد و هردو پیاده شدیم، هزینه را مهرداد حساب کرد و تلفنش را درآورد با دوستانش تماس گرفت...
با لبخند بستنی قیفی را از فروشنده گرفتم و دوان دوان نزدیک مهرداد تلفن به دست شدم.
- بفرماید.
یک تای ابروانش را بالا بُرد:
زحمت کشیدی.
با لبخند خواهشی بلغور کردم و با شوق بستنی ام را می خوردم.
مهرداد با لبخندمحوی نزدیکم شد و آرام به نوک دماغم ضربه زد:
شکمو.
تعجب کردم تاحالا مهرداد با من زیاد شوخی نمی کرد، بی خیال شانه ای انداختم و مشغول شدم.
آخرین گاز را به نانش زدم و با لبخنددستانم را کوبیدم.
مهرداد متوجه ام شد و با اخم ملایمی خم شد و دستش نزدیک لبم شد، برحسب ِ اتفاق عقب کشیدم که سریع دستش روی لبم نشست و با انگشت شصت رویش را محکم کشیدو زمزمه کرد:
کمی سفید شده بود.
گُر گرفته با آوای تند وبی قرار قلبم چه می کردم که سودای رسوایی در سر می پروراند.
ناگهان نگاه مان باهم تلاقی کرد و هردو در سکوت به یک دیگر زل زده بودیم و عمیق به چشمان هم می نگریستیم.
باسرفه ای هردو پلکی زدیم و باتعجب سرم را سمت دخترخانمی که روی به رویمان بود معطوف شد:
عزیزم اگه لاو می خوای برو مکانش اینجا زشته.
چشمانم از حیرت وتعجب گرد و درشت شد" او از چی حرف می زد"
مهرداد خونسرد پا روی پایش انداخت:
مکان هست ولی توبیا یه شب مهمونم شو.
دخترک ایشی زمزمه کرد و از ما دور شد، جاخورده بودم.
- منظورش چی بود؟
مهرداد از نیمکت بلندشد و قامت راست کرد:
هیچی مهم نیست دیگه باید بریم.
نگاهی به دخترک انداختم که از دیدمان غیب شده بود.
سری تکان دادم و از جایم برخاستم پابه پایش به سمت اتومبیل پارک شده اش گام برداشتم.
همین که سوار شدم با سرعت به طرف خیابان اصلی می راند و من از ترس به صندلی چسبیده بود و وروکش صندلی را با ناخن چنگ می زدم.
نمی دانم چرا این طوری می کرد، بعداز سکوت طولانی ناچار فریاد زدم:
آروم تر مهرداد.
سرعتش رفته رفته کم شد و یک باره یک گوشه نگه داشت و سرش را روی فرمان قرار داد، چند نفس عمیق کشید وبلعیدن آب دهانش را همراه بالا وپایین شدن سیبک گلویش بی قرار شنیدم.
خم شده و از داشتبرد آب معدنیم را که موقع سوار شدن گذاشته بودم در آورده و با نگرانی جلویش گرفتم:
مهرداد کمی آب بخور.
چیزی نگفت و سر از فرمان گرفت و بدون نگاه تخت گاز دوباره راند، ترس وحشت به جانم رخنه کرده بود.
همین که جلوی مجتمع ترمز کرد با قلبی کوبنده و چشمانی درشت از جایم برخاستم و پیاده شدم، تنها زمزمه ام را رساندم:
دستت دردنکنه.
بی حرف با سرعت از کنار پایم رفت و دود حاصل از اگزوزش هم در هوا معلق بود.
نگران به راهش که دیگر ناپدید شده بود خیره شدم و باسری افکنده از میان نگهبانی ردشدم و دکمه آسانسور را زدم.
بعداز دو دقیقه رسید و داخلش شدم ودستی به شالم کشیدم و موهایم را عقب سُراندم وداخل فرو رفت.
چروک پشت مانتوام را هم صاف کرده و با خونسردی از آسانسور پیاده شده و کلید را انداختم و وارد شدم.
نگاهم سمت جای همیشگی اش یعنی جلوی تلویزیون رفت اما، نبود.
دسته کلیدم را داخل کیفم انداخته و کفش هایم را درآوردم و راهی اتاقم شدم.
همین که کلید اتاق خواب را روشن کردم اروند را دیدم که طاق باز روی تختم دراز کشیده بود.
پوفی کشیده و بی توجه به او سمت کمد راه افتادم و یک دست لباس خواب تروتمیز در آورده و داخل حمام عوض کردم...
با خستگی دست به سینه اروند را صدا زدم:
اروند بلندشو برو سرجات.
نگاه شاکی حواله ام کرد:
تا این وقت شب کجا بودی؟
لبم را از حرص گزیدم:
گفتم که شهربازی.
نیمه خیز شد:
باکی؟
دست به سینه سمتش خم شدم:
بهتره بگی با کیا بودم.
اخم هایش درهم شد وغیظ کرد: خب؟
پوزخندی زدم:
دوستام بودند با شوهرهاشون.
بدتر نگاهم کرد: تو اونجا چکار می کردی؟
سری کج کردم:
خودت چی فکر می کنی؟
پوفی کشید و یک دفعه مچ ام را کشید که ناخواسته پرت شدم روی تخت و او با نیشخندی رویم خیمه زد و با حالت عجیبی لبش را جوید:
خب که دوست پیدا کردی و واسه خاطر اونا اینقد به خودت رسیدی و عطرت از ده فرسخی می پیچه؟
با حرص به سینه سبرش کوباندم:
برو اون ور حوصلتم رو ندارم.
بی توجه خشن شالم را کشید و با پاهایش جفت پایم را چفت کرد وسرش را داخل خرمن موهایم بُرد ونفس های یکی درمیانش را با هراس حس می کردم
زمزمه آرامش نجوا گونه دم گوشمپیچید:
تومگه زن من نیستی خب بزار راحت باشیم... می خوام به همه ثابت بشه من می تونم...
گاز محکمی از گردنم گرفت که اشکانم بی صدا ریخت و هق هق هایم از سربی چارگیم بود وتقلاهایم از سر ِ بی میلی.
دیگر به اروند تمایلی نداشتم و حال تنها حسم به او فقط سردی بود و بس.
دستانش خشن و به زور بند لباس خوابم را درید و نگاهش همچو گرگی تشنه با ولع وحریص سرتاپایم را نکاوش می کرد...
تمام زورم را در میان دستانم جمع کرده ومحکم هلش دادم، باحیرت نگاهم کرد:
تومگه نیومدی مطبم تا زن بودن خودت رو بهم ثابت کنی؟
پس چه مرگته؟
چشمانم ازحرص پرید و باغیظ جیغ کشیدم:
گمـشـو کنـار... تـو یـه آدم روانـی هـسـتی.
یک دفعه یک طرف صورتم سوخت!
باتعجب و گنگی به او که ازخشم نفس نفس می زد خیره شدم، نگاه برزخی همواره پره های بینی اش تندتند بازوبسته می شد:
هـیچـی بـهت نـگفـتـم پـرو شـدی، دختـره گسـتاخ
دهانم از این همه وقاحت باز مانده بود وباتمام حرص پسش زدم و خود غیظ کرده از اتاق خارج شدم و باقدم های شتاب زده وارد آشپزخانه شدم و شیشه آب را از یخچال درآوردم و یک نفس تا نصفه نوشیدم.
تنم ازخشم زیاد کوره آتش بود و اوهم به جای رفعش هیزم رویش می انداخت.
صندلی راعقب زده و رویش نشستم، نفس عمیقی کشیدم و انگشتانم را درهم پیچاندم، حتی دیگر حالم از این خانه وآشپزخانه مدرن بهم می خورد.
گوش هایم راتیز کردم اما، از اروند خبری نبود. پوفی کشیدم و از جایم برخاستم دیگرحاضرنبودم با او زیر یک سقف باشم بهتربود برای همیشه به خانه پدرم بروم و همان جاهم درخواست طلاق دهم.
تا پا داخل اتاقم نهادم بادیدن تخت خالی وبهم ریخته، سریع درب را قفل کرده و به سمت کمدم راه افتادم لباس ها ومانتوهایی که تازه با مزد خود خریده بودم را در یک ساک دستی کوچک قرار دادم، تمام چیزهای ضروری خودم را به همراه سرویس طلا وسکه های موقع عقد را برداشته وداخل کوله خود انداختم.
تاصبح خودخوری می کردم وخوابم نمی برد ودائم برایش خط ونشان می کشیدم، تا هوا روشن شد طول وعرض اتاق را طی کردم وگوشه ناخنم داخل دهانم بود وبا استرس قدم برمی داشتم.
منتظربودم تا اروند خارج شود تا بتوانم با خیال راحت به منزل پدرم بروم.
آهی جگرسوز کشیدم باخود پوزخند زدم:
ازکجا به کجا رسیدی عسل پناهی؟
همین صدای درب را شنیدم با عجله از اتاق خارج شدم، اروند به محل کارش رفته بود؟
یک دفعه یادم آمد امروز پنج شنبه است و من واروند هم دعوت شده ایم، به بی حواسی ام لعنت فرستادم وبا حرص داخل اتاق شدم و با آژانس تماس گرفتم...
بانفس عمیقی زنگ منزل پدرم رافشرودم بعد از چند دقیقه صدای سرحال پدرم پیچید: بله؟
سریع جواب دادم: عسلم باباجوون.
صدای متعجبش رسید:
عسـل تـویـی؟
سری تکان دادم:
آره باباجوون درو باز می کنی؟
باشه باشه ای ردیف کرد ودرب رانیز باز کرده و با ساک وکوله ام از میان پله ها بالارفتم.
پدرم جلوی در ورودی منتظرم بود وبادیدنم لبخندعریضی رو به رویم پاشید و مهربان در آغوشم گرفت و به آرامی لب زد:
خوبی دختربابا؟
بغضم را درنطفه بلعیدم و با صدای خشداری زمزمه کردم:
اوهوم.
دستم را کشید وهمزمان درب را می بست تعارفم زد:
بشین باباجان مامانت امروز واسه دخترلعیا رفته کمک و معلوم نیست کی می آد.
* از زبان اروندکیان*
آخرین بیمار راهم چک کرده و راهی کردم، روپوش ام را در آورده وباقدم های بلندی کیف دستی ام را به همراه دسته کلیدها برداشته و عینکم را داخل کشو گذاشتم ودرش راهم قفل بستم.
باقدم های سنگین از مطب خارج شدم و وارد پارکینگ ساختمان شده و سوار اتومبیل ال نود شدم.
با سرعت مجاز راه افتادم، بین راه چشمم به مغازه گل فروشی خورد با توقف کنارش پیاده شدم و کیف پولم را برداشتم.
هوا رو به گرمی می رفت واین برایم خوشایند بود، بادیدن گل های رنگا و رنگ گوشه لبم را جویدم و باقدم های پرصلابت نزدیک فروشنده شدم:
ببخشید یه دسته گل زیبا می خواستم.
فروشنده که مرد امروزی دیده می شد با لبخندگفت:
سلام خیلی خدش اومدین... چی گلی مد نظرتونه؟
کمی فکر کردم ودر آخر دستی پشت گردنم کشیدم: نمی دونم سلیقه دخترهای اینجا چیه.
لبخندپهنی زد: پس شما تازه از خارج اومدین؟
سری تکان دادم که باچشمانی شفاف گفت:
من الان یه دسته گل زیبا درست می کنم فقط به چه مناسبت؟
اخم هام درهم شد، این قرتی بازی ها بود؟
فروشنده نگاهی با خنده انداخت: سوتفاهم نشه منظورم اینه اگه واسه خواستگاری می خواین یا منباب آشنایی؟
بی حوصله زمزمه کردم: منباب نازخریدن.
یک دفعه ماتش برد و بعدبا لبخندضایعی از کنارم گذشت و از هرسبد گل هایی در می آورد.
نگاهم به گل لیلیوم و نرگس افتاد، گل مورد علاقه بیتا، آخ بیتا...
فردا تعطیل بود وباید یک سر به او می زدم تا ببینم آدرس منزلم را پیدا کرده یانه؟
باصدای فروشنده نگاهم را از گل ها گرفته و سری چرخاندم، بادیدن دسته گل زیبا و قرمز لبانم جمع شد و باسرفه ای به او اشاره زدم:
جعبه ست باکس ندارین داخلش بزارم؟
سری تکان داد و گل هارا داخل ست باکس قرار داد و مبلغ هنگفتی هم ازم گرفت و با خونسردی راهی مجتمع شدم تا از دل عسل در بیاورم، هرچند او زیادی سروگوشش می جنبید و نمی دانم چرا همانند بیتا پیله کرده بود.
همین که درب پارکینگ باز شد و تاخواستم وارد شوم از آینه بغل قامت بیتا با آن اتومبیل دویست وشش اش جاخوردم وباحرص نگاهی به طرف آسمان انداختم.
سریع اتومبیل را داخلپارکینگ جابه جا کردم و باقدم های سریع وسنگین به سمت بیتا روانه شدم.
بادیدنم عینک دودی اش را بالا فرستاد و دست به سینه شد:
چرا هرچی زنگ می زنم خانمت جواب نمی ده؟
شوکه شدم و با اخم بی ربط پرسیدم:
چرا این جا اومدی؟
تابی به گردنش داد، او می دانست چگونه دلبری کند و مرا شیفته خود.
– اومدم دیدن زنت مشکلی داری؟
دست هایم را برطبق عادت داخل جیب شلوارم فرو دادم و مشکافانه براندازش کردم:
که بیایی گند بزنی به همه چیم و زندگیم رو دوباره خراب کنی؟
بیتا با حرصم نگاهم کرد:
مقصر خودت بودی و اشتهای زیادت که کار دست داد، اون دختر باید بفهمه که تـو...
_ کـافـیـه!
دستانش را بالا برد: چرا باید بگم که تو مریضی و بیماریتم از نوع حادشه.
با غیظ غریدم:
گـفـتـم کـافـیـه بــیــتا.
ماتش برد و شاید باورش نمی شد که این من بودم که با دوست داشتن بر سرش پرخاش کنم، چشمانش کمی نمدار شد و با نگاه غمگینی نگاهم کرد، می دانستم الان می خواهد از من دور شود اما، با یک حرکت محکم کشیدمش در آغوشم و سرش را روی سینه ام قرار دادم.
بیتا زندگی من بود و بدبختانه یک آزمایش همه چی را نابود کرد و حال هردو با تمام عشق نمی توانیم کنارهم باشیم، افسوس که مقصر من بودم و چاره ای نبود.
نفس های عمیقی که می کشید تنم را می سوزاند و اورا محکم تر در آغوشم فشرودم و زمزمه ام همراه بوسیدن روی پیشانیش رها شد:
بیتا نمی شه از نوشروع کنیم؟
مشت آرامی به قفسه سینه ام کوباند و خشدار نجوا زد:
فکر می کنی من عذاب نمی کشم وقتی تو با یکی دیگه داری زندگی می کنی اونم زیر یک سقف، چرا بهم اهمیت نمی دی؟
نفس پرصدایی کشیدم و دستم نرم روی شالش نشست:
عزیزم تقدیر بوده وتقصیـ...
یک دفعه از آغوشم پر کشید و با هق هق درحالی که دستانش مشت شده بود ناباورتوپید:
باورم نمی شه تو اسم خریتت رو تقدیر بزاری؟
باورم نمی شه تو با وجود بیماری به این خطرناکی اینقد خودخواه بودی و اون دختر ازش بی اطلاعـ
پوفی کشیدم و دستی داخل موهایم کشیدم و چنگ زدم وبا غم نگاهش کردم، جفت دستاتش روی لب هایش بود و با چشم های گشاد ودرشت بهم خیره شده بود.
خسته پلکی روی هم انباشتم:
این جا داخل کوچه صلاح نیست بیا بریم خونه اون جا باهم حرف بزنیم.
می دانستم اگربیتا زنگ واحد ما را زده و عسل باز نکرده پس این امکان را داشت مثل همیشه بیرون بود وبه این زودی نیاید.
بیتا مردد نگاهم کرد که پوزخندتلخی زدم:
اون طوری نگام نکن اونقد عاشقت هستم که بهت کاری نداشته باشم.
تلخ خندید، یک خنده گس و بی رمق که خوب حالش را می فهمیدم اما کاری از من برنمی آمد.
هردو خشکیده و بی تملق گویی وارد واحد شدیم، بیتا با غم سرش زیر انداخته و سکوت کرده بود، آهی کشیدم و زمانی که از آسانسور خارج شدیم با کلید درب را گشودم و کفش هایم را با دمپایی راحتی عوض کردم.
بیتا با تردید کفش هایش را گوشه ای گذاشت و کنجکاو اطراف را رصد کرد، تعارفش زدم:
بشین برم شربت بیارم.
بی حرف کنار کاناپه ال نشست و دستاتش را درهم قلاب کرد، باقدم های آرام وارد آشپزخانه شدم و پارچ کریستالی و تکه های یخ را برداشته و شربت آلبالو را باهم مخلوط کرده و با دوتا لیوان بلند درون سینی معرق کاری گذاشتم و راهی شدم قاشق کوچک بشربت داخلش قرار دادم و جلوی بیتا نهادم.
به زور کلمات ورد زبانش شد:
خونه قشنگی دارید مبارک تون باشه.
خونسرد به کوسن تکیه زدم:
حالا چرا جمع می بندی ما تنهایم.
رنگ از رخش پرید و دسته کیفش را ریسمان کشید.
پوزخندی زدم و خم شدم ولیوانم را برداشتم و یک نفس همه را سرکشیدم، عطش زیادی داشتم و خنکی و شیرینی شربت جان تازه ای به سلول های تنم می بخشید و کمی از بی حالیم کم کرد.
بیتا من منی کرد و درنهایت راسخ به چشمانم خیره شد:
اروند می خوای با عسل چیکار کنی؟
ریلکس کنترل را برداشته و روی شبکه نود گذاشتم و همزمان هم جوابش را رک و راست دادم:
زندگی.
یکه خورده با شوک پرسید:
یعنی چی؟
باید بیتا را تحریک به حسادت می کردم تا ببینم چقد مرا می خواهد و می تواند خوی سرکشش را دفع کند یا نه.
گوشه لبم را بالافرستادم:
خب مثل بقیه زن وشوهرا بچه می آریم وباهمـ
– ارونـــد!؟
دلم از اروند گفتنش غنج رفت و می خواستم جانمی هدیه کنم اما لو می رفتم، بنابراین بی تفاوت نگاهش کردم:
- هوم؟
باحرصم نگاهم کرد:
شوخی نمی کنی که؟
با اشتیاق وخیرکننده نگاهم را دزدیدم و سربه زیر لبانم بازشد:
چطور؟
یعنی من حق ندارم بابا بشم مثل همه مردا؟
پوفی کشید و با توپ وتشر نزدیکم شد:
د آخه همه مردا مثل تو نیستن اونا عادی و هیچ بیماری ندارند... تو ناسلامتی خودت پزشکی اونم از نوع جراحش اون وقت داری به زنت دروغ می گے...
یک دفعه لبانش از حرکت ایستاد و بهت زده ومتعجب بهم چشم دوخت:
نگو که باهاش... که باهاش...
قهقه بی خیالی زدم و مستانه به چهره رنگ پریده و قبض روحش زل زدم و با یک حرکت
ریلکس مچ دستش را کشیدم و دم گوشش وسوسه انگیز نجوا کردم:
رابطه دارم؟
هوم؟
تنش می لرزید و من این دختر نازم را بهتراز خودش می شناختم و می دانستم درونش الان غوغاست و خیلی تحمل کرده بود تا نزدیکم نشود اما کنجکاوی بیش ازحدش وعلاقه مابینمان فاصله هارا شکست.
تند و بی وقفه نفس می کشید با التهاب زمزمه کرد:
انکارنکن که باهاش نبودی؟
با لذت وافری لبم را روی گردن کشیده و زیبایش سراندم و بانفس عمیقی نجوایم پر رسوخ به جانش آرمید:
تا عاشق توام به اون چه نیازی دارم؟
داغ کرده با طمانینه بزاق دهانش را فرو داد:
ارونـد؟
لبانم روی نبض گردنش کشیده شد:
جونم؟
بریده بریده لب زد: من... منـ
یک دفعه صدای گرفته و ناباور آشنایی را از پشت سرم شنیدم:
ارونـــد؟
سیاهی شب در سیاهی چشمانم نیش زد وقتی بهت زده در تکاپوی چرا وچگونه اش بودم و سرم ناباور به گردش افتاد و چرخید بادیدن قامت خمیده و وا رفته با اشک های پشت سرهم ودهانی باز مانده وچشمانی حدقه زده ما را در پیچ وتاب آغوش هم در وضع بدی دیده بود و هیچ توضیحی نبود که انگار به خودش آمد و با تاسف سری برایمان تکان داد و کادوی بسته بندی شده کف دستش را مچاله کرد و باغیظ پرتش کرد به ستمان وخودش با هق هق از خانه شتابانه گریخت.
لبانم از حرص وخشم گاز گرفتم: عسل!
از زبان عسل
قلبم به دهنم آمده بود وقتی اروند را چفت یک دختر دیگر دیده بودم و با نفس نفس از پله ها پایین می دویدم و به خودم لعنت می فرستادم به خاطر ساوه لوحی ام و بدشانسی ام.
اگر نصیحت های پدرم نبود هرگز برای دلجویی به این جا نمی آمدم آن هم با کادو، عرق از سروکله ام می بارید و خشم ونفرت از اروند در جای جای سلول هایم زبانه می کشید و کاش نمی آمدم کاش.
دستم را روی گونه ام کشیدم این اشک ها چه می گفت این وسط؟
از ته دل جیغ کشیدم: لعنتی نریز... به خاطر اون خیانت کار نریز که لیاقت نداره، تو بدبختی .... یـه بـدبـخـت تـمـام
هق هق هایم مهار نمی شد و در حال جان کندن بودم.
نفسم در نمی آمد و تمام کوچه هایی که ازشان گذر می کردم بدجور دهن کجی می کردند و ریشخندهایشان تلخ و گس بود ومزه حماقتم را بهم نشان می دادند.
افسوس که چشم بسته قبول کرده بودم غیرخود هیچ کس دیگری قصور ندارد و تنها من با نادانی و بی فکری خود ما درون خانه ای نهادم که از اولش سرابی بیش نبود و خانه ای از توخالی که فرقش با همه در... داشتـه هایـشان اسـت اما پـوچـی نداشـتـه هایـش افـزون تـر بـود...
سرخیابان ایستادم و منتظر تاکسی بودم و هرخری رد می شد برایم بوق می زد وگاهی قیمت می دادند، نمی دانم چرا مردها رحم نمی کنند به دلشکسته ها و آنها را فقط برای سوار کردن و بردن در خانه خالی می دیدند؟
چرا مردها باید تمام وفکر وذکرشان رفع نیازشان باشد درصورتی که می توانند به جای وراجی های قیمتی و طعنه هایشان کمکمی خیرخواه کنند نه این که تیشه به ریشه دختران بزنند و چوب آبرو بر اکثریت در ناجوانمردی جفاکنند.
دلم از دست دنیا و آدم هایش عجیب گرفته و نمی دانم چرا اروند آن دختر را به منزل آورده بود، یعنی نتوانست حداقل بگذارد دو روز از رفتنم بگذرد بعد؟
یعنی ممکن است اروند هم همانند این ها دختر سوار کرده، کاش چهره دختر را می دیدم اما حیف صورتش در سینه اروند پنهان شده بود.
دستم روی قلبم نشست، آرام ترشده بود اما تن سردم با دست های مثل یخم عجیب مرا می ترساند، جان دوست بودم اما برایم فقط آخر عاقبت مهم است.
بلاخره بعداز کلی بوق وناسزا و چانه زنی های دیگر مزاحم ها یک تاکسی زرد رنگ عمومی به پستم خورد و با سلام آرامی سوار شدم.
با گوشه شالم اشک هایم را پاک کردم و چندنفس عمیق کشیدم اما چیز سنگینی در حلقوم گلویم گیر کرده و راه نفسم را بند آورده بود.
دستم روی گلویم نشست و باچشم های حدقه زده سعی می کردم نفس بکشم چند بار دست به راننده تکان دادم تا ببیند، صدایم در نمی آمد و رنگ از رخ پریده بود و چشمانم از کمبود اکسیژن دو دو می زد.
باصدای یا فاطمه زهرای راننده پلکی روی هم نهادم و خود را تسلیم حماقتم کردم و چشمانم تر بسته شد.
از زبان مهرداد...
- خب بهتره دیگه سمتش نری، هوم؟
کیانا سرش را پایین انداخته بود وباصدای ضعیف وگرفته گفت:
دکتر من نمی تونم بهش عادت کردم، سخته وقتی ناراحتم سمتش نرم.
خودکارلای انگشت هام چرخ دادم و همزمان هم جوابش را باسوال دادم:
عوارض سیگار خیلی بیشتراز آروم کردنت موقع ناراحتیه، می خوای برات بگم؟
کیانا بغ کرده سرش را خم کرد و آب جلوی خودش را کمی نوشید که، انگشتانم را نشانش دادم:
یک زود پیر می شی
دو به دود و نوع خماریش بدعادت می شی
مشکل هورمونی پیدا می کنی
و اینکـ...
با زنگ تلفنم حرفم قطع شد و با حرص به پیشانیم ضربه ای زدم و زیرلب زمزمه کردم: بازم یادم رفت روی سایلنت بزارم.
پوفی کشیدم و تلفنم را قطع کردم و دوباره خواستم ادامه بدم که این بار لرزش تلفن مانع شد، کیانا بی تفاوت نگاهم کرد:
دکتر جواب بدین ممکنه واجب باشه.
گوشه لبم بالارفت و خونسرد وصلش کردم: الو؟
...
بانگرانی از جایم برخاستم و روبه کیانا هم تاکید وار انگشت تکان دادم:
دیگه سیگارنکش و جاش هم برو پارک یا ورزش کن تا از سرت بپره... یه وقت دیگه هم از منشی بگیر.
عبوس وعصبی کیفم را برداشته و تند وسریع از مطب خارج شدم و درحالی که شماره مادرم را می گرفتم همزمان هم سویچ را از لای خرت وپرت های داخل کیفم در می آوردم.
– بله؟
سریع جوابش را دادم:
سلام مامان می تونی یک سر بیای به آدرسی که می دم؟
مادرم متعجب وگنگ پرسید:
چت شده؟
نفس پرصدایی کشیدم:
نپرس فقط بیا به این آدرسی که برات مسیج می کنم، فعلا.
قطع کردم و سراسیمه سوار اتومبیلم شدم و تخت گاز تا خود بیمارستان راندم، نگرانش بودم و هرلحظه چهره پرشیطنتش جلوی چشمانم تداعی می شد.
بدعنق یک ذره قد داشت و مدام دنبال دردسر می گشت، بی حوصله دستی لای موهایم کشیده وپوفی کردم.
نوای قلب هم بامن قرار داد نیمه بندی بسته بود که مدام دم وبازدمش با کیلومتر فرقی نداشت وجانم را به لب می رساند.
مغز سرم سوت می کشید وبیخود وبی جهت به خود می پیچیدم، از کی این دختر برایم مهم شده بود را نمی دانم اما، این را خوب می فهمیدم که وصله هم نبودیم و نخواهیم بود.
با افکاری برهم جلوی بیمارستان رسیدم و اتومبیل را گوشه ای پارک کرده وسریع کیفم را گرفته و به سمت پذیرش راه افتادم.
دیدن بیمارهای مختلف دردم را تازه می کرد اما، من سالهاست به خودتلقین کرده بودم که جلوی هیچ چیزی کم نیاورم حتی اگر...
جلوی دوتا مرد باروپوش سفید ایستادم و بی درنگ پرسیدم:
عسل پناهی رو آوردند اینجا، شماره اتاقش کجاست؟
یکی از مردها که ریش پرفسوری داشت عینکش را بالازد و همزمان هم بهم گفت:
اتاق پنجاه ودو فقط یک چیزی...
سرتاپا گوش شده بودم برای فقط یک چیزش که با تردید نگاهم کرد:
شما چه نسبتی باهاشون داری؟
نگرانیم را پشت نقابم مخفی کردم و در کسری ازثانیه لبانم بازشد:
دکترش هستم و از آشناها هم هستند.
پزشکش سری تکان داد وبا خونسردی ادامه داد:
پس جای امیدواری که شما می تونین درک کنید... واقعیتش این دختر بهشون شوک وارد شده و نتونستند طاقت بیاروند ودچار کمبود تنفس می شوند ودرنهایت منجر به بیهوشی می شن، بهتره خیلی مراقبشون باشین من همین الان از اتاقش بیرون اومدم و تمام احوالاتش رو در گزارش نوشتم.
نفسم را با دلهره رها ساختم ودستانم داخل جیب شلوارم فرو رفت:
ممنون از شما جناب دکتر.
سری تکان داد و از کنارم گذشت، بی تفاوت به سمت اتاق عسل راه افتادم و همین که وارد شدم از دیدن دو بیمار کنار عسل جاخوردم و با اخم سرم را زیر انداختم و سمت عسل که کنارپنجره بود راه افتادم.
چشمانش باز بود ومسکوت به بیرون خیره می بود، سرفه ای کردم و آرام خم شدم و دم گوشش زمزمه کردم:
عسل؟
یک دفعه نفس بلندوعمیقی کشید وپلکان مشکی اش روی هم قرارگرفت و قطره اشکی از گوشه سمت چپش سرازیرشد، با نوک انگشت اشکش را پس زدم و صندلی کناری را برداشته و رویش نشستم و با آرامش صدایم را به گوشش رساندم:
عسل ما چرا گریه می کنه؟
پره های بینی اش از بغض آرام باز وبسته می شد و مژه هایش تکان می خورد ولبانش می لرزید.
با نگرانی دستش را از روی تخت کنار پایش مشت شده بود را برداستم و باشصت روی دستش را نرم نوازش می دادم:
عزیزم بهم بگو هرچی شده رو بهم بگو... اصلا فحش بده خودت رو خالی کن... ببین من اومدم تا تو باهام حرف بزنی از دغدغه هات از تنهای هات از همه چی توفقطـ
_ بهم خیانت کرد.
خشک شدم و تنم یخ زد از صدای گرفته و بی تاب وسردش.
چندبار پلک زدم تا به مسلط شوم:
کی بهت خیانت کرد عسل جان؟
لبش را گزید و پلکانش را محکم روی هم فشرود:
اون اروند نامرد.
جانخوردم بی جوه، توقعش را داشتم کسی که این گونه رفتار می کرد یک جای کارش می لنگید.
نفس عمیقی کشیدم و صندلی ام را جلوار کشیدم و دست چپم را روی گونه ای خیسش کشیدم:
خودت دیدی؟
آهی کشید و ملافه را به ریسمانش کشید: لعنتی دیشب می خواستــ می خواستــ...
- کافیه فهمیدم.
حرصم را زیر آرامش قبل از طولانم مخفی کردم:
خب چرا امروز این طوری شدی؟
یک باره چشمانش را گشود و با غم عجیبی و نگرانی مشهود چانه اش لرزید:
امروز قهرکردم رفتم خونه بابام... اونـ... اونجا بابام کلی نصیحتم کرد که اول زندگی... با توپ وتشر اسم طلاق رو نیارم... ( آب دهانش را همواره قورت می داد) بابام فکر می کرد من با سربه هوایم... اون رو اذیت کردم که اون نامرد هم... گفته گمشو ولی... خبر نداره که... کـهـ منـ... من... من...
با لبخندمحوی جمله اش را تکمیل کردم:
که تو بی گناهی و هرکاری کردی تا زندگیت رو حفظ کنی اما نمی دونستی اروند سرش یه جای دیگه گرمه.
سرش را غریبانه تکان داد و نجوا زد: دیگه اسمش رو پیشم نیار می شه؟
پلکی روی هم نهادم و از جایم برخاستم: آره چرا نشه...
زیرلب باخود زمزمه کردم:
حتما می شه.
تا خواستم از او کمی فاصله بگیرم و آب بیاورم فوری دستم را ملتمسانه کشید وبا چشم های گرد ودرشتش مخاطبم قرار داد:
می شه از پیشم نری من... من می ترسم.
مسالمت آمیز سری تکان دادم و ضربه آرامی به نوک بینی اش زدم:
توکه ترسو نبودی عسل خانم؟
بینی اش همانند کودکان بالاکشید و لب برچید:
از همه چی می ترسم، می ترسم همه به هم دروغ بگن یا ترکم کنند و اصلا دوسم نداشته باشند و...
باوحشت نگاهم کرد و به بازوم چنگ زد:
توروخدا مهرداد تو تنهام نزار... من الان بیشتر از موقع های دیگه بهت نیاز دارم... به، به بابام زنگ بزن اون بیاد من طاقت بیمارستان رو ندارم.
سکوت کرده بودم و باخشم از اروند سیبک گلویم بالاوپایین می شد اما، باید جلوی عسل خود دار باشم.
سری جنباندم و به عقب خیره شدم:
دستم رو ول کن برم به خانوادت اطلاع بدم.
لبانش لرزید و چانه اش هم... بادیدن حال وروزش سری به تاسف تکان دادم او را توجیه کردم:
ببین هیچ اتفاقی نیافته و تو فقط باید استراحت کنی عسل... خوب می شی بهت قول می دم، باشه؟
مظلوم شده بود و بی صدا فقط سر تکان داد که دستی پشت گردنم کشیدم:
شماره بابات رو بگو؟
صدایش ضعیف و تو دار شد: ۰۹...
روی تلفنم ذخیره کردم و شماره پدرش را گرفتم...
رایحه دلچسب پیراهن کتان و عطرشنل مجذوب کننده مهرداد هم نتوانست درد تنهایم را به باد فراموشی دهد و گاهی میان همهمه تردید وشک وخواستن مردد می شدم و نمی دانستم که اروند همیشه محتاط چگونه در غید من همینچین کاری کرده بود؟
لحظه ها باهم درجدال بودند و باصدای نگرانی که از راهر شنیدم، لحظه ای لرزیدم از آبرویم از غرور به یغما رفته ام که چطور سر بالای سر بیاورم و به چشمان پدرم خیره شوم.
راضی نبود وچشم بست روی خیلی چیزها واسه خاطر تنها دخترش و خوشبختی در انتظارش، کاش شهامتش را داشتم و از همه فرار می کردم و خود را در بیابان مدفون می کردم.
– خانم پرستار دخترم؟
دخترم آوردند اینجا کجاست؟
بمیرم برای دلی که با بغض نگرانی مرا خاطب کردی عزیزجانم، پدر بودی و دل نگران تنها دخترت.
حضورش باعث تندشدن ضربان قلبم شد ومهرداد هم عجیب سکوت کرده بود، سکوتی که پشتش انبوهی از گفته ها بود، از امتداد تا آمدنش صدای قدم های لرزان و سنگین جزو جزو پدرم را می شمردم و آهی جگرسوز از فقدان خارج می کردم.
صدایش تحلیل رفته به گوشم رسید:
عسل!؟
آخ آرامشی که به من بی منت داده ای را بلید می پرسیدم اما، چه کنم دختر ناخلفی بودم و نکردم آن کارهای که باید به عنوان افتخار انجام می کردم، پدریت برگردنم حق را برگردنم اتمام کرده بود و من هنوز به وظیفه دختربودنم عمل نکرده بودم.
– باباجان چی شده؟
پلکانم بسته بود و لبم را لرزان زیر دندان هایم بی رحمانه می کشیدم و اشک هایم... نم نم بارانش دست من نبود وسمج وار به باریدنش ادامه می داد.
دستم اسیر دستان گرم و پنیه بسته اش شد و لحنش جگر که هیچ جانم را آتش زد:
جان بابا چرا افتادی روی تخت مریض خونه؟
آهم در گلو خفه شد و بی تاب و شرمگین پلک روی هم فشرودم: بابا.
صدای ناراحت و غمگینش به ضعف شنیدم:
جان بابا، کی این بلارو سرت آورده؟
" حماقتم، بابا حماقتم کار دستم داد نه هیچ کس دیگه "
نفس پردردی کشیدم که صدای گرم و آرامش بخش مهرداد پدرم را دعوت کرد:
آقای پناهی من دکتر خانم پناهی هستم و بهتره باهاتون چندلحظه صحبت کنم، امکانش هست؟
نگاهی با تردید بهم انداخت و رو به مهرداد سرتکان داد: اشکالی نداره.
مهرداد دستش را کمی مایل به خروجی اشاره کرد وهمزمان هم به مادر غرق اشک و خشکیده ام گفت:
شماحواستون باشه.
مادرم تکان خورد و بادیدنم چنگ به گونه فرو رفته اش زد و شیون کرد:
خاک به سرم عسل دخترم، چت شده این چه بلای سرخودت آوردی؟
غریبانه جنین وار خود را جمع کردم و اشک هایم کمتر شده بود و باسر آستین گونه هایم را پاک کردم.
جای آنژیوکت کمی می سوخت اما سوختن قلبم چه بسا بیشتر به رویم نیش می زد و شلاق دنیا درست روی قلبم آوار شد و دیگر برای ترمیم دیر شده بود.
– با توام دختر چرا جواب نمی دی؟
با لحن گزنده مادرم پلکی خسته روی هم نهادم و پارچه را روی سرم کشیدم و غرولند ادامه دادم:
خسته ام.
تند غر زد:
باید جواب بدی اینجا چکار می کنی اون پسره کیه؟
وای عسل اگه با شوهرت دعوا کردی وباهاشـ
پارچه را با خشم کنار زدم و غیردوستانه توپیدم:
چیکارمی کنی ها؟
من ناسلامتی دخترتم دخترت... اگه من رو مجبور نمی کروی بین بد وبدتر یکی رو انتخاب کنم الان حال وروزم این نبود که کاسه چه کنم چه کنم دست بگیرم و فتوای من بمیرم اون بمیره بزنم فرق سرم تا بیاد وخلاصم کنه.
دهانش باز مانده بود و به شدت سرخ شده و رنگش هم ترس را فریاد می زد، سمتم هجوم آورد و با حالت بازجویانه ای پرسید:
خیرندیده چه واسم تومار ردیف می کنه، یه کلوم بگو چی شده؟
چشم هایم با بغض ترشد:
چی می خوای بشه همیشه هوای اون دخترت رو داشتی و منم که دختره خیرسر بودم، هیچ وقت هوام رو نداشتی و همیشه باهام تند بودی، شده یه بار فقط یه بار پیشم بشینی و بگی دردت چیه مامان، ها؟
بگی دخترم چرا ناراحتی یا از اون تجربه هات بهم می گفتی... مامانم فقط هوای لعیا رو داشتی و هیچ وقت ندیدی من چه کارها می کردم تا یه ذره بهم توجه کنی فقط یه ذره.
هق هق می کردم ازخشم وحسرت به خودم می لرزیدم چشمانش از حدقه در آمده بود و چندبار دهان باز وبسته کرد اما حرفی نزد که نزد!
سکوت عجیبی بینمان ساطح شده بود که با او با دلخوری نگاهم کرد:
تو من رو مادر بی خیال دیدی که بین تو ولعیا فرق گذاشته؟
سکوت معناداری کرده بودم که آهی کشید و با سری افتاده روی صندلی پلاستیکی بیمارستان نشست:
لعیا بزرگته قبول ولی اون نسبت به تو خیلی ضعیف تره... اون شکنده است درصورتی که تو محکم و ثابت بودی، لعیا بخاطر توجه زیاد ما از بچگی ترسو وگوشه گیر شده بود و من نمی خواستم توام مثل اون بشی ضعیف و ترسو وتنها، همه کاری کردیم تا از پس خودت بربیای ( آهی از عمق سینه کشید و اشکش را با ی انگشت پس زد) من فکرمی کردم چون تو درس خونده ای ولعیا فقط تا سیکل خونده بتونی درک کنی که ما همیشه به فکر جفتتون بودیم و هستیم ولی انگار زیاد موفق نبودیم.
شرمنده بودم و با سرافکندگی سرم را زیر انداختم و نگاه درنده ام را دزدیدم، دست راستم میان دست پراز مهر وعطوفش نشست و قدری نوازش کرد، رخوت آرامش مادرانه اش به جانم نشست و یک باره باریدم...
زدم زیرگریه و هماننده ابرها که غرش می کردند و بیم سیل می دهند طغیان کردم و نفس نفس می زدم و شرمگین و ناراحت سرم روی سینه مادرش نشست و هردو بی قرار شانه هایمان می لرزید و من بخاطر خیانت و غریبگی خودم همه را بی رحمانه بر سر مادرم کوباندم و با زبان نیش دارم او را آزردم.
صدای ناراحت اما دلگرم کننده پدرم را درست پشت سر مادرم شنیدم:
بس کنید چیزی نشده که دریاچه بارون راه انداختین.
بینی ام را بالا کشیدم، بدجور کیب شده بود و راه نفسم را بند می کرد، سرم را بلند کردم تا به چیزی بگویم که نگاهم در نگاه غمگین مهرداد تلاقی کرد.
او چرا ناراحت و غمگین بود، لبخندتلخی زد و چشمی بست و لبانش زمزمه شد: مراقب خودت باش.
ترس را با تمام وجود حس کردم که تن اش را تکانی داد و رو به پدرم پچ پچی کرد و با نگاه آخر بدرقه ام کرد.
مات مانده بودم و سوالی ومنتظر به چشمان پدرم خیره شدم که با اخم های درهمش پلکی زد:
من گفتم بره، اگه نیاز به دکتر روح چه بدونم روان این چیزا داری خودم می گردم و یه زن رو واست پیدا می کنم.
نفسم حبس شد، ندیدن مهرداد دیگر خیلی دشوار می شد، می دانستم خانواده ام سنتی هستند و قبول ندارند رابطه دوستانه مهرداد به پزشک درمانی ام اما این دیگر آخرش بود.
بی حرف ترخیص شدم و همراه مادر وپدرم با تاکسی به خانه پدری ام نزدیک شدیم و در راه لام تا کام حرفی نزده بودیم و من می دانستم سکوت پدرم خطرناک است خیلی خطرناک...
ساعت نه شب بود که زنگ خانه به صدا در آمد و من با هراس از داخل اتاقم بیرون آمدم، پدر بادیدنم اخم کرد:
چیه جن نیست لابد همسایه هست.
درونم بیم می داد و آشوب ودلشوره امانم را بریده بود.
اف اف را برداشت و با مکثی گفت: بله؟
نمی دانم شخص پشت آیفون که بود که بی حرف دکمه را زد و با همان اخم تشر زد:
این جا واینستا برو لباس درست وحسابی بپوش... خانم چای بزار مهمون داریم.
ضربان قلبم همچو گنجشک می تیپد و عرق از وحشت چیزی که فکر می کردم روی پیشانیم نشسته بود.
با صدای احوال پرسی شکم به یقین افتاد که خود بی وجودش است.
ارونـد!
ناخن به دندان طول وعرض اتاق را طی می کردم و مردمک چشمانم گشاد وکوچک می شد و نمی دانستم دیگر آمدنش برای چه بود.
صدای حرف زدنشان را می شنیدم که یک دفعه صدای بلند پدرم مرا صدا زد و به خود آمدم:
عـسـل بـیـا زود.
اضطراب و استرس آشوب قلبم را دوبرابر کرده بود و دهانم مزه ترش می داد و طمع گس ریز بزاق هم چاشنی بی حالی ام بود، زمانی که با تردید و دلهره وخشم از اتاق قفل کرده ام خارح شدم و با دستانی لرزان و پاهای ناتوان نزدیک پدرم و اروند شدم.
سرش پایین بود یا شاید رویش نمی شد نگاهم کند و جواب خیانتش را با پاشیدن آب دهانم و به صلابه کشیدنش دهم اما، همه این ها توهمات خیالم بود و اروند نگاهی عاری از حس تنها با خونسردی فقط نگاهم کرد.
یک دفعه پدرم مداخله کرد و باسرفه ای جمع را در دست گرفت...
ناباور به چشم های پدرم زل زدم:
چی می گی بابا؟
اخم هایش درهم شد و رو ترش کرد:
همین که گفتم، وسایلات رو جمع می کنی ومی ری سرخونه زندگیت، بزار جوهر سه جلدتون خشک بشه بعد اسم طلاق بیارین اول جوونی... از این اتفاقا واسه همه پیش می آد و اروند هم قول می ده دیگه خطا نکنه، مگه اروند خان؟
اروند سرفه ای کرد و سری تکان داد و زیرچشمی نگاهم کرد:
درسته ولی آقاے...
پدرم دستش را بالا برد و حرفش را بهم زد:
دیگه ولی واما نداره زن گرفتی باید تا آخرش باشی، من نه آبروم رو از سر راه آوردم نه دخترم رو که بعداز سه ماه بیاد بگه طلاق وخلاص... پاشین برین که خلقم تنگه.
هرگز پدرم را این گونه ندیده بودم، مرا جلوی اروند خرد کرده بود و باچشم های اشکبار از جایم برخاستم و باهق هق لبانم لرزیدند:
درسته بابا ولی من نه خونه اون می رم نه شما می مونم، اصلا می رم و خودم رو گم وگور می کنم تا راحت بشین.
یک دفعه اخم هایش درهم شد و با غیظ گفت:
تو بیخود می کنی که جز خونه شوهرت جا دیگه ای بری... بخدا عسل اگه به جز خونه اروند بری حلالت نمی کنم و آهم می گیرتت... وقتی اون موقع ها می گفتم دخترم عزیزم خوب فکرات رک کردی این پسر وصله ما نیست تفاوتمون از زمین تا آسمونه...
اون شاهانه زندگی می کنه و تو در فقر وبدبختی، اون توی پرقو بزرگ شده تو توی ناف سختی... ولی تو چی گفتی هان؟
برگشتی با غرور گفتی:
این چیزا ملاک نیست بابا اروند تحصیل کرده است، اروند فلانه اروند بسانه... حالا گوشت رو می گیری و بی سروصدا می ری خونه شوهرت و دیگه هم حرف طلاق نمی آری،
دختر بزرگ نکردم که توی نوزده سالگیش بگه طلاق می خوام و خودش رو بیوه کنه کہ... بسلامت.
مرا در شوک زدگی رها کرد و وارد اتاقش شد و درب را محکم کوباند، این یعنی تمام.
پرونده از نظر او به آخر رسیده و حکمش هم زندگی اجباری بی عشق وعلاقه بود.
اروند سرد و یخ گفت:
پایین منتظرتم.
اونیز رفت و من ماندم و مادری که به پنهای صورت اشک ریخته بود وگوشه روسری اش را مدام مچاله می کرد ونگاهش دردم را فریاد می زد، پوزخندی زدم و باسری پایین افتاده راهم سمت اتاق کج شد و باگرفتن کوله ام وساک دستی مانتوی دم ودستی ام را پوشیدم و بی خیال شال را رها کردم و بی تفاوت خارج شدم و مابین راه مادرم جلویم سدشد: عـسـل!؟
نفس عمیقی کشیدم و تلخ زمزمه کردم:
به بابا بگو بدجور تنبیه ام کرد، واسه یه اشتباه بدجور تاون دادم اونم جلوی مردی که امشب واسه طلاق دادنم اومده بود وغروری که دیگه پیشش ندارم، چون حمایت پدرم روی شونه ام نیست.
نگاهم باولع روی مادرم کاوید:
حلالم کن وخداحافظ
– عسل مامان چرا این طوری حرف می زنی؟
پوزخندم بد جلوه در نظرم آمد:
چون تردد شدم از پیشتون و بابای همیشه مهربونم.
آرام از کنارش ردشدم اما صدای افتادنش با زانوی روی فرش نه متری ماشینی از نگاهم دور نماند و تلخ نگاهش کردم وتلخ نگاهم کرد.
هردو بی شمار حرف داشتیم، درد ودل وحرف های دخترومادری اما وقت تنگ بود و وقت رفتن به خانه ای یخ زده که در آن روحم به یغما کشاند.
زیرلب پدرم را صدا زدم و با پلکی خیس او را در پناه خدا قرار دادم و با سرعت از پله ها خارج شدم تاصدای هق هق ام دل مادرم را آب نکند که دخترش دلشکسته رفت وپر کشید به سوی بدبختی.
همین که سوار اتومبیل اروند شدم او نیز در سکوت راه افتاد، رانندگی آرامش روی مخم بود والان دوست داشتم جای اروند مهرداد بود تا گاز بدهد و من از ترس به روکش صندلی اش چنگ بزنم او به حالم لبخندجذابی بزند.
" مهرداد، مـهرداد، مـــهرداد"
آخ مهرداد همدم روزهایم کجایی؟
صدای موزیک پخش شد و من با کمی توجه فهمیدم همان من مردم مجید خراطها است که با لحن جگرسوزش، سوز صدای خواننده را می رساند و دلی که شکسته است.
ناراحت کمی کج کردم و به درب اتومبیل چسبیدم و از بیرون به شهرچراغانی خیره شدم، نگاهم پراز حرص و خشم زبانه می کشید و نفس هایم تند وتند از پره های بینی ام دمیده می شد.
هردو بعداز مسیر پر سکوت بلاخره به همان خانه کذایی رسیدیم و بی حرف ساکم را در دست گرفتم و راه افتادم.
اروند جلوی آسانسور منتظرم بود ولی، من بی توجه به او سرد و صامت از کنارش رد شدم و از پله ها راه افتادم.
فکرم سمت مهرداد و حرف هایی که پدرم به او گفته بود و سوتفاهمی پیش آمده بود، کاش پدرم دخالت نمی کرد و مرا بچه نمی دید و کارها را به خودم وا می ذاشت، مهرداد کسی که در کنارش آرامش داشتم و لحظه های اندک اما خوبی را گذرانده بودم.
یک ماه گذشت، سی روزی که تمامش با بدخلقی اروند و سکوت من طی شد، سکوتی که از سراجبار بود و اروند با اخم وتخم باهام برخورد می کرد و شبها تادیروقت حتی به خانه اش نمی آمد و حتی زحمت خرج منزل را نمی کشید و من به سختی پسنداز می کردم و فقط برای خود خرید می کردم.
مهرداد خیلی وقت بود از ذهنم خالی شده بود تا امروز، تا امروز که او را در حالی که ته ریش زیبایش خودنمایی می کرد وچشمان مجذوب کننده اش تیره ترشده بود دیدم.
شاید یک نگاه گناه نباشد که تمام عشقم را با نگاه به سرتاپایش هدیه دادم و زندگی نباتی ام یک بار دیگه بادیدن مهرداد جان تازه ای گرفت.
توبرهای دستم را کنار پارچه شلوارم کشیدم و چهار زانو کنار تختخوابم نشسته و دستانم به همراه صورتم روی خشخواب تخت قرار گرفت و ناله ای کردم از درد و فقدان:
بی تو من بمیرم در ابدیت، حتی گه مرهمی جز تو ندارم من.
قطره اشک لجوجی از چشمانم سرازیرشد که با یاد تحمل هایم وصبوری ها ناخوادآگاه بغض ام ریشه دواند و سودای نبض رها ساخت و رها کرد.
#چهل–هفت
با سوزش چشمانم و کیب شدن بینی ام آهی کشیدم و با گرفتن حوله راهی حمام شدم و درش را قفل کردم.
خیلی وقت بود همیشه شبها همین که وارد اتاقم می شوم در اتاق خوابم را هم قفل می کنم وهم پشتش صندلی را روی دستگیره اش قرار می دهم.
با برخوردن آب معمولی روی سر وصورتم دستانم را بغل کرده و شل شدم و لبانم سفت شد، کاش راهی بود برای این سیاهچاله زندگی معلق در هوایم کاش.
آهی کشیدم و شیر دوش را بستم و حوله را از آویز برداشتم و دور خودم پیچاندم و پابرهنه وارد اتاقم شدم.
سریع یک دست لباس تمیز برداشتم که صدای تقی به درب اتاق خورد.
شوکه شدم و با اخم زمزمه کردم:
بعداز سی روز تازه اومده بگه چند منه؟
شانه ای بالا انداختم و بلوزم را فر پوشیده و شلوارم را تند پا کردم، یک دفعه درب محکم کوبیده شد که باترس از جا پریدم و با اخم دویده و سنگر گرفتم:
چیه؟ چی می خوای؟
صدای عصبی اروند را با حرص شنیدم:
وا کن اون در بی صاحب رو.
پوزخندی زدم و با لجاجت پرسیدم:
گفتم حرفت چیه؟ چیه که این موقع شب ولکن نیستی؟
پوف کلافه اش همراه با سرفه خشک شنیدم:
اومدم بگم فردا شب مهمونی یکی از آشناهاست و باید بیای وگرنه همه شک می کنن ( صدایش آرام تر به گوش رسید) نمی خوام بفهمنن اختلافی بینمون هست.
پوزخندتلخی زدم و فریاد کشیدم:
نـمـی آم و بـرامم فـرقـی نداره کـه بـقـیـه چـی فـکرمـی کـنـن!
لعنتی گفتنش ذره ای دلم را گرم نکرد و این بار از در مسالمت آمیزی وارد شد:
من درسته این چندوقته بهت توحه نکردم ولی حواسم بهت بود و نمی دونم چرا غد و لجبازی تو؟
وقتی جوابی از من نگرفت محکم در را کوباند و با غر وناسزا دور شد و صدایش هرلحظه کمتر می شد.
بی خیال روی تختم نشستم و کمی فکرم مشغول شد و با ناراحای شانه ای بالا انداختم و حوله کوچکم را برداشته و مشغول تمیز کردن شدم.
یک بار دیگر تصمیم گرفتم به روی خود نیاورم و همانند او از جنس سنگ باشم و تا خود صبح چون قبلش دوش گرفته بودم راحت خوابیدم بدون هیچ غلت زدن و پهلو شدن و آه کشیدن.
صبح ساعت هشت...
حاضر و آماده از اتاق خارج شدم تا مثل همیشه به آموزشگاه هم بروم که با دیدن اروند آن هم کنار کانتر جاخوردم و با اخم رو برگرداندم تا سریع تر بروم که یک دفعه سد راهم شد و موشکافانه نگاهم کرد:
هیچ معلوم هست داری چیکارمی کنی؟
بی توجه آرام به سینه اش ضربه زدم و هلش دادم که از جایش تکان نخورد و بلعکس مچ دو دستم را در یک دستش فشرود و با غضب به سرتاپایم زل زد:
وقتی دارم باهات حرف می زنم مثل الاغ راه نیفت و سرت رو ننداز پایین و در رو.
نفس عمیقی کشید و من نیز بی حرکت بودم نه از تقلا خبری بود نه از اشک و گریه، صامت همانند سنگ بی احساس ایستاده بودم که سرش را نزدیکم آورد.
تکان نخوردم و حتی برایم فرقی نمی کرد که دستش روی شکمم قرار گرفته و نگاهش هم روی لب های صورتی رنگم است.
بم زمزمه کرد:
تو خیلی همسر بی رحمی هستی که نه به خونش می رسه نه به شوهرش اهمیت می ده.
پوزخندی زدم و منتظر ماندم که پلکی محکم فشرود و مچ دستانم را رها کرد و به کانتر تکیه زد:
دیشب اومدم تا بهت بگم شام خریدم و برات یه دست گل زیبا هم گرفتم تا باهم مصالحه کنیم اما تو حتی در رو، روم باز نکردی!
آب دهانم بی تفاوت فرو دادم و کیفم را روی شانه ام قرار دادم که نگاهش به دستان ظریفم خطور کرد و با چشمان آبی رنگش که کمی شفاف بود خیره ام شد و من ریلکس از کنارش رد شدم.
صدایش این بار جدی به گوش هایم رساند:
عسل امشب اگه زود اومدی و آماده شدی که هیچ.... وگرنه دیگه حق نداری بری آموزشگاه و هرکوفت زهرمار دیگه ای دارم بهت هشدار می دم و بعدن نگی نگفتی.
بی حوصله از واحد خارج شدم و دکمه آسانسور را زدم و کلافه و بی رمق پایم را پشت ساق پایم قرار دادم و به ساعت مچی ام خیره شدم که درب بازشد و همین که سرم را بالا گرفتم با دیدن مهرداد ماتم برد.
نگاه او نیز همین روایت را داشت با این تفاوت که کمی کنار کشید تا جا برایم بیشتر باز شود، آرام سلام کردم و دسته کیفم را در دست چلاندم و به گوشه ای پناه بردم.
سرم پایین بود ودانهیل نابش به همراه بوی پیراهن کتانش و عرق مردانه اش زیر بینی ام پیچید و فضای آرامم را به تلاطم بدی دعوت کرده بود.
هردو سکوت کرده بودیم شاید او از قول و قرارش با پدرم ومن از شرم و علاقه ای که از وجود او به جانم از یک ماه ونیم پیش به جانم رسوخ کرده بود و با نزدیکی آن هم به اندازه دو قدم ضربان قلبم نوای تپیدن کرد و آهسته آهسته از وجودش بهره می بردم و ادوکلنش را با جان ودل ذخیره روزهای مبادایم می کردم، هردو سکوت معناداری پیشه کردیم.
عرق پشت گردنم نشسته بود و پشت لاله گوش هایم داغ و نبض دار شده بود و نمی دانم فلسفه این بهم ریختگی و آشوبم چه بود که نزدیک مهرداد قرارگرفتنم مرا به این حال وروز می کشاند.
– بهترشدی؟
او بود که سکوت خفقان را شکست و من سر در گریبان ضعیف جوابش را دادم و دعا دعا می کردم متوجه لرزش صدایم نشود:
بله خداروشکر.
اونقدمست از وجودش بودم که تمام تنم به لرزش افتاده بودم که او این بار شهامت داد و کلمه ای غیرعرف پرسید:
با اروند چکار می کنی هنوزم باهاش... یعنی...
پوزخندم دست خودم نبود و نیمه نگاهی حواله اش کردم:
ناسلامتی اسمش تو شناسنامه و ما بخوایم چه نخوایم زن وشوهریم.
از تکا و تو افتاد و با اخم های درهم دکمه اول پیراهنش را باز کرد و دستانش را داخل جیب شلوارش فرو داد.
همین که آسانسور ایستاد بی توجه به او سریع خارج شدم و با قدم های شتاب زده اما سنگین به کوچه قدم برداشتم وهمین که هوای تازه به سر وصورتم خورد نفس عمیق پی درپی کشیدم تا از التهاب درونم و گرمایی وجودم کم کند.
سرم را بالا کشیدم و گله آمیز زمزمه کردم:
حقم نبود به خودت قسم حقم نبود.
زیرلب آرام تر نجوایم را افزودم:
در تب وتاب عشقی ممنوعه بسوزم و حتی نتونم بهش بگم که چقد می خوامش اما حیف.
همین که باد درمیام شال و موهایم در گردش بود و رقص را در میان،موهایم شروع کرد، ومقنعه ام را کمی جلو کشیدم و راه افتادم.
با قدم های وا رفته به سمت ایستگاه واحد قدم می برداشتم و باخود زمزمه کردم:
مهرداد هم شنل می زنه هم انهیل ولی اروند فقط کاپیتان بلک می زنه که اونم بوش خوبه ولی مال مهرداد وسوسه کننده است.
با حساب سرانگشتی می توانستم ادوکلن مهرداد را بخرم و بویش را با ولع و بی ترس استشمام کنم و همواره به یادش باشم.
وارد اتوبوس های واحد شدم و گوشه ای نشستم و تا فکرم در مورد امشب متمرکز کنم، با تهدیدش در واقع مرا در تنگا قرار داد و اگر قبول نمی کردم قطعنا تهدیدش را عملی می کرد و نمی گذاشت دیگر همین دلخوشی را داشته باشم، پس جهنم و ضرر می روم و زود هم برمی گشتم..
ساعت پنج عصر آرایشگاه بانو...
با حوصله کار مانیکور را انجام دادم و با لبخندی نزدیک سمیه خانم شدم:
خسته نباشی.
با لبخند جوابم را داد:
عزیزم توهم.
من منی کردم که با همان لبخند کنج لبش گفت:
قبوله
متعجب دستانم را بالا بردم:
چی قبوله؟
سرش را خم کرد و درحینی که رنگ را روی سر مشتری می گذاشت لب زد:
مرخصی می خوای دیگه؟
پلکی زدم:
از کجا فهمیدین؟
شانه ای بالا انداخت:
سخت نبود و چون ما از اولش طی کرده بودیم مانعی نداره منتهی روزهای تعطیل باید بیای.
خم شدم و دم گوشش زمزمه کردم:
قربونت که اینقد با معرفتی چشم می آم.
به سمت رختکن رفته و روپوشم را با مانتوام عوض کردم و با تکان دست به سمت سمیه خانم از آن جا خارج شدم و بانفس عمیقی به سمت خیابان راه افتادم.
سیمه خانم در واقع یکی از مشتری های قبلیم معرفی کرد و گفت که دنبال آرایشگر خوب هست و منم با نگرانی به محلش رفتم و وقتی شرایطم را برایش گفتم او بی چک وچونه قبول کرد و به صرف این که جمعه ها به جایش جبران کنم.
برایم فرقی نمی کرد جمعه باشم یانه وقتی دیگر جایی قرار نبود بروم و حتی از خانه پدرم هم رانده شده بودم.
همین که تاکسی جلوی پایم ترمز کرد سوار شدم و آدرس را دادم و خود سر به پشتی صندلی تکیه زدم.
همین به سرکوچه رسیدم کرایه را حساب کردم و پیاده شدم و راه افتادم...
کلید را در مغزی در انداختم و در را هل دادم که بازشد و تا وارد شدم متوجه کفش براق مشکی اروند شدم و بی توجه به سمت اتاقم راه افتادم.
تاچشمم به تختم خوردجاخوردم و با ابروهای بالارفته به لباس مجلسی وسرویس طلای رویش خیره شدم، صدای از پشت گفت:
خوشت می آد؟
خوشم می آمد ولی برای حرص در آوردنش بی تفاوت سمت کمدم رفتم و لبانم روی هم لغزیدند:
مزخرفه این خیلی زشت و بی کلاسه.
صدایش شاد وشنگول رسید:
پس خیلی خوشت اومده و پسندیدی.
متعجب دست به کمر شدم:
من گفتم بدم اومده و تو می گی پسند کردم!؟
جالبه.
سری کج کرد و درگاه را رها کرد ونزدیکم شد:
وقتی توبگی زشت و مزخرف یعنی ناز وقشنگ و وقتی بگی قشنگ و ناز یعنی مزخرف وزشت!
گوشه پیشانیم را خاراندم:
این چه نوع تعبیره؟
نگاه عمیقی به چشمانم انداخت و خم شد و بی توجه به چشم های حدقه زده ام گوشه لبم را بو* سید و زمزمه کرد:
چیزی که برام عجیب نیست تنها واقعیت زندگیمه تویی!
ماتم برد و مات ومبهوت نگاهم میخ چشمان آبی رنگش شد که با سرفه ای ازم جدا شد و انگشت سبابه اش را در هوا تکان داد و درحالی که از اتاق خارج می شد جوابم را داد:
درضمن ازت ممنونم که به حرفم گوش کردی و اومدی حالا هم یه دوش بگیر و به خودت بپرس که زمان کمه ک باید ساعت هشت اون جا باشیم.
دستم روی همان نقطه قرارگرفت و ناباور به رفتنش زل زدم اما، با تشر به خودم که او دلش با دیگری است لباس هایم را در آوردم و درب اتاق را قفل کردم و رلهی حمام شدم.
خودخوری کرده گوشه لبم را جویدم و با حرص مشغول شدم.
با یک تصمیم آنی برخلاف و عقاید اروند تصمیم گرفتم حالا که مرا به مهمانی آشنایشان دعوت کرده بهترین باشم همانند ماتم زدها ژولیده و نامیزان نباشم پس...
هایلایت چشم را طلایی با قلم مخصوص کشیدم و آرام مژه مصنوعی بلندم را چسب زده روی چشمانم میزان کردم و کمی تامل کرده تا خشک شود و سپس رویش با استفاده از دو خط خشم ضدآب مشکی طلایی رویش کشیدم و رژگونه و براق کننده گونه هم اریب کشیده و در نهایت روی لب هایم برق لب بخاطر لطافت لب ها مالیده و رژ جیغ سرخ را هم کشیدم.
سرم را عقب کشیدم و با رضایت به خودم نگریستم و با مهارت تمام موهایم را با چسب مو و بابلیس نرم حالت دادم و با کمک چندتا سنجاق یک شنیون ساده اما شیک دیزان کردم.
زیرلب با غرور زمزمه کردم:
امشب دیگه نمی تونی منکر خیلی چیزا بشی.
پوزخندی زدم و خم شدم و لباس دکلته زرشکی براق را برانداز کردم، از کنارش زیب می خورد و جلویش سنگ دوزی شده بود و دامن بلندی داشت که با کفش پاشنه بلندش ست می شد.
آهی کشیدم و زیرلب به ناخن های لاک زده ام، خیره شدم:
یک روزی آرزوم بود این طوری زندگی داشته باشم ولی، دیگه نه حسش رو دارم نه حتی حوصله اش رو.
پوفی کشیدم و افکارم را پس زدم و زیب لباس را تا انتها باز کردم و آرام تنم کردم، لباس سنگینی بود و موجب ناراحتی ام می شد اما، بی انگیزه روی تختم نشستم و کفش هایش راهم پا کردم.
چندقدم با آن پاشنه بلندش راه رفتم منتهی بیم داشتم وسط مهمانی دامنش زیر پاشنه ام گیر کند و ناگهان بیفتم و همه مرا ریشخند کنند.
با اخم جلوی آینه نزدیک شدم و چرخی آرام زدم،تا از مناسب بودن پشتم مطمئن شوم که خب صاف و مرتب بود.
با ناز و کرشمه دست به کمر گرفتم و به خودم خیره شدم:
اگه می رفتم مدل می شدم که به صرف تر بود!
پوزخندی زدم و با اکراه خلخال پایم را بندهای ستاره سفید به همراه گلریزها دور مچ پایم بستم و سرویس طلا را هم به آرامی بستم.
سرویس سفید براق ظریف وناز در گردنم برق می زد و دستبد فوق ظریف و نازش هم جلوه زیبای به پوست دستانم می داد.
زیرلب زمزمه کردم:
سلیقش توی انتخاب لباس و سرویس به این نازی معرکه است!
ادوکلن گران قیمتم را زیرنبض گردنم و مچ دستانم پاشیدم و با حس خوبی چشمانم بسته شد و زمزمه ام آرام شد:
خیلی حس خوبیه.
لبخندمحوی زدم و به سمت کشو مانتوها نزدیک شدم و با گشتن مانتوی زرشکی ام را پیدا کردم و به همراه شال حریر قرمز که به رنگ لب هایم می آمد و دل سنگ را هم آب می کرد و امیدوار بودم بهترین شده باشم.
از اتاق که خارج شدم با دیدن اروند با آن کت وشلوار براق سرمه ای نفس گیر و مدل موهایش جاخوردم، لبم را از حرص گزیدم که کراواتش همرنگ لباسم نبود و با تلفنش مشغول بود.
" لابد الان داره با اون دختره مزخرف حرف می زنه وباهم دل وقوه می دن!"
بی حوصله سرفه ای کردم که سرش را بی خیال بالا آورد و با دیدنم لبانش را جمع کرد وچشمانش ریز و مشکافانه سرتاپایم را کاوید و با دوگام نزدیکم شد.
از خود مطمئن همان جا ایستادم و تکان نخوردم که رو به رویم قرار گرفت و درحالی که نگاهش روی لب های وسوسه انگیز در نوسان بود، زبانش را روی لب هایش کشید وزمزمه کرد:
خوشگل کردی؟
گوشه لبم بالارفت:
خوشگل بودم.
یک تایی ابروان هلالی وپرپشتش بالارفت:
پس اینطور.
" حناق و پس اینطور!"
یک دفعه یک دستش را دور کمرم انداخت و مرا سفت به سینه سبرش چسباند:
خیلی جیگر شدی اما...
خم شد و دم گوش چپم ملتهب درحالی که نفسش را روی لاله گوشم رها می ساخت نجوا کرد:
هیچ تاثیری روی من نداره.
فشار بند انگشت هایش روی پهلوهایم زیاد شد و سپس رها کرد که چندقدم عقب رفتم، توبیخ گر براندازش کردم و در دل غریدم.
" اگه امشب حالت رو نگیرم عسل نیستم"
بی تفاوت انگار که نه انگار اتفاقی افتاده و سرد و یخ، میخ چشمانش شدم:
مهم نیست من صرفا واسه خودم جیگر کردم، عزیزم.
اخم هایش پیوند خوردند و تلخ شد:
خیلی خب بریم دیگه چقد لفتش دادی؟
بی توجه راهم را به سمت درب خروجی کج کردم و دسته کیف کوچکم که رژسرخ داخلش بود به همراه تلفن همراهم وکمی پول واسه اطمینان راه افتادم.
همین که درب را باز کردم صدای عصبی اروند را درست پشت سرم شنیدم:
نمی تونی مثل آدم رفتار کنی؟
حوصله کل کل نداشتم و باز سکوت کردم وگرنه می توانستم به او بگویم.
" آدمـی نـمـی بـیـنـم کـه مـثـل آدم رفـتـارکـنـم."
آی که می سوخت، آی می سوخت من خنک می شدم ولی، بحث و جدال وقتی داشت و امشب قرار بود خونسرد به کارم برسم به کاری که اروند را به مرز سکته یا شاید جنون برساند.
نقشه ها داشتم برایش و می خواستم چنان کاری با او که مدام تحقیرم می کرد و این سی روز را به کامم تلخ و گس کرده بود را همه را امشب جبران کنم و عجیب این سکوت من منشاء تمام دردهایم بود برای اروند خام.
باطعنه لبانم باز شد:
این جا که بیشتر شبیه پارتی تا مهمونی!
بی حرف دستم را گرفت و مرا دنبال خود کشاندو درهمان حال هم نجوا کرد:
عسل شاید تاحالا نیومده باشی و برات کمی عجیب باشه اما، امیدوارم درکم کنی که چی می گم و کاری نکنی که ازت نا امید بشم.
چینی به دماغم دادم و درحالی که اطراف را می پایدم و از عظمت وبزرگی ویلایی لواسون هنگ بودم، حوابش سرد دادم:
خیلی نگران بودی نمی آوردی که بخوای تذکر بدی.
یک دفعه ایستاد و روبه رویم قرار گرفت و بانگاهی شفاف پلکی زد:
عـسـل؟
تابی به گردنم دادم:
هوم؟
نفس ولی تندی کشید:
من رو مایوس نکن باشه؟
نه قلبم تکان خورد نه حتی دلم برایش سوخت، گرچه او زمانی که محتاج بود آدم مهربان و باعطوفتی می شد.
بی حرف فقط سرتکان دادم که، نفسی گرفت و دوباره دستم را گرفت و این بار باشصتش نوازش کوتاهی داد:
می دونم در حقت خیلی بد کردم اما تو ببخش وقتی همه چیز رو بفهمی شاید درکم کنی.
یک تایی ابروان نازکم بالارفت، چرا دولا پهلو حرف می زد و مستقیم اصل مطلب را بروز نمی کرد.
بی سخن دستم را کشید و شانه به شانه تا نزدیکی ورودی راه افتادم، صدای ناهنجار موزیک و نوع نور افشانی هایش کمی برایم گنگ و واهمه آور بود.
همین که جلوی درب رسیدیم آرنجش را نزدیکم آورد که با یک نگاه دستم دورش پیچیده شد و هردو وارد سالن شدیم و در وهله اول از گرمایی که به سروصورتم برخورد کرد ماتم برد و با اخم و تپش قلب دستم کنار پایم مشت شد.
دم گوش اروند تند لب زدم:
این جا دیگه چه جنهمیے؟
گوشه لبش را جوید:
ما باید بریم طبقه بالا... اینجا واسه پسر ودخترشه که امشب بخاطر برگشتنشون پارتی گرفتند.
سری در پاسخش تکان دادم و هردو از سالن پراز جوان های پرجنبش رد شدیم و ناخواسته چشمانم میخ یکی از آنها شد و درکمال تعجب یکی از استادهای آموزشگاه بود که باچند دختروپسر درحال خندیدن بودند.
بهتر بود خود را نشانشان ندهم تا برایم دست نگریدند.
همین که از پله های بزرگ وطلایی بالارفتیم با دیدن آدم های هوشیار در کنار هم یک تایی ابروانم بالارفت.
یک دفعه یکی از آنها از جایش بلند شد و با لبخندپهنی نزدیکمان شد و اروند را در آغوش کشید وهردو مشغول خوش وبش شدند.
سرم را با در ودیوارهای سلطنتی مانند زیبا و فرح بخش گرم می کردم که اروند دستش را دور کمرم حلقه کرد و با لبخندمحوی رو به همه گفت:
عسل جان همسرم... همونی که مشتاق دیدنش بودین.
سه تا دختر کمی ازمن بزرگتر نزدیکم شدند و یکی یکی خود را معرفی کردند و همزمان هم باهم دست می دادیم.
رکسانا: خیلی خوش اومدی عزیزم.
سحر: الهی چقد ماهی.
هنگامه: خوشبختم از دیدنتون عسل جان.
جواب تک تک را می دادم و با لبخندجذابی لبخند تقدیمشان می کردم.