سرش رو زیر انداخت وگفت:
-اگه من خود خواه نمیبودم خواهرم الان کنار حامی بود مطمئنم
-تو چرا؟
-حرف وگفته زیاده ارتین جان نمیدونم از کجای بدی هام در حق ویدا بگم هیچ وقت برادری در حقش نکردم میشه ادامه اشو بگی؟
-با حامی تصادف کردم بعد از چند روز که بهوش اومدم وترخیص شدم حامی من رو رسوند تا نزدیکای جاده خاکی هست یک کیلومتر پایین تر از اینجا
-اره
-تا اونجا اوردم وکارتش رو داد گذاشتم جیبم وقتی اومدم خونه ام دو تا دختر در حال گریه کردن بودند اون هم تو وضعیت روحی وجسمی خراب یکیشون خواهرت بود واون یکی هم سارا خانم
-خب؟
-اولش از خونه انداختمشون بیرون خواهرت خیلی یاغی بود
لبخند زد وگفت:
-میدونم
-بعد دلم سوخت اوردمشون داخل قرار شد همه داستان هاشون رو بگن ویدا وسارا جایی واسه موندن نداشتن ازم خواهش کردن کنارم بمونن ویدا خیلی افسرده بود مدام رگ میزد شیشه میشکوند ودیونگی میکرد قبلترش که تصادف نکرده بودم هم مدام صدای شیشه شکستن وجیغ های دخترونجه وزجه میشنیدم منتهی کسی رو تو خونه نمیدیدم وقتایی که از حامی حرف میزد گریه میکرد ومیگفت رفته ونیست وفوت شده داستان عشقشون رو تا جایی که شما فهمیدید وحامی ازش خواستگاری عاشقانه پشت تلفن کرده رو گفت واسمون تا اینکه چند ماه پیش رفته بود وسط جنگل خیلی دستش هم خونریزی وعفونت داشت رفتم سراغش من رو دید از حال رفت هر کار کردم بهوش نیومد اوردمش خونه فایده نداشت بردمش نزدیک خاکریز واز کیوسک زنگ زدم به حامی اومد بردیمش بیمارستان حالش چند روزی بد بود وقتی بهوش اومده بود کنار سارا همه اش از عطری شبیه عطر حامی میگفته تا اینکه حامی ونیوشا خانم همراه ما وقتی بهوش اومد اومدند داخل اتاق دیوونه شده بود اول جیغ زد وگریه بعد از اون هم همه اش از مرگ حرف میزد ودر اخر میخواست خودش رو از طبقه دهم بیمارستان "..." پرت کنه پایین که نگذاشتیم ومنصرفش کردیم شبش جوری با حسرت در مورد حامی حرف میزد که انگار دنیاش به اخر رسیده تا عاشق نباشی حال ویدا رو درک نمیکنی نمیدونی چه دردی میکشه قلبت وقتی اونهمه اتفاق رو با هم بفهمی وجدا از اون خوشبختی عشقتو ببینی ببینی داره صاحب بچه هم میشه تازه جوری غمزده ات میکنه که فقط درد میکشی فردا صبحش بیدار شد خالی بود چیزی یادش نمی اومد نمیخندید گریه نمیکرد انگار خشکش زده بود حتی راه هم نمیتونست بره تمام اون یکی دو ماه شایدم سه ماه شده باشه الان حامی ونیوشا کنارش بودن دید شنیدشون حسشون کرد بعضی وقتا میگم خوش به حال ویدا که شب خوابید وصبح مثل یه ادم تازه متولد شده شد هیی دنیای خیلی تلخیه تنهاییتو داری منتهی عشقتم با عشقش جلوت پز میده
سرم رو بالا اوردم آرما گریه میکرد پاشد ورفت بیرون زیر بارون خوب حالش رو میفهمیدم خواهرش بود دنیاش بود این بلاها درد کمی نبوده سرش اومده راستش ویدا در عین دختر بودنش مرد محکمیه
وقتی به حقایق فکر میکنم میبینم داغون شدن سهم همه اس دستمو کردم داخل جیبم وعکس ایدا رو در اوردم تمام خاطرات یادم اومد کاش منم جرات خودکشی داشتم
"خبری ازت نبودو
خیلی بی تاب تو بودم
اومدم سراغت اما
پر گریه شد وجودم
خیلی دلتنگه تو بودم
گل مهربون ونازم
نمیدونم چرا اینجام
یا اصلا چم شده بازم
اونهمه قول وقرار
اومدم یادت بیارم
اما انگار دیگه راهی
واسه برگشتن
ندارم
اینجا گل بارونه امشب
چقدر این فضا عجیبه
چرا من هیچی نمیگم
چرا میخندم عجیبه
اخه مجبورم بخندم
کسی اشکامو نبینه
حالا کو تا باورم شه
سرنوشت من همینه
به نظر میاد که امشب از قلم افتاده باشم
ارزوم بود که من امشب
پیش تو وایساده باشم
چه لباسای قشنگی
بت میاد چقدر عزیزم
تو میخندیو من از دور
واست اشکامو میریزم
خوش سلیغه ام که بودی
اره بهتر از من اونه
سرتره ازم میدونم
اونکه میخواستی همونه
تازه فهمیدم حسودم
دست تو تودست اونه
ای خدا انگاری اونم
نقطه ضعفمو میدونه
حالا تو دست تو حلقه است
دست اون حلقه تو دستات
یا من اشتباه میبینم
یا دروغ بود همه حرفات
بله رو بگو گل من تو ازم خیری ندیدی
ارزوم بود ببینم
که تو رختای سفیدی
حالا هردو حلقه داریم
تو تو دست من تو چشمام
تو زدی من اما موندم
زیر قولت روی حرفام
برو خوشبخت شی عزیزم
تو ازم خیری ندیدی
ارزوم بود که ببینم
تو تورختای سفیدی
بله رو بگو گل من
بگوو شرشو بکن
من وزندگیه بی تو باورم نمیشه اصلا
داره سردم میشه کم کم
خیسه از اشکام لباسم
همه گریه هامو کردم
اشکی هم نمونده واسم
میزنم بیرون از اینجا
بله رو میگی نباشم
میرم اون بیرون یه گوشه
دست به دامن خداشم
دست به دامن خداشم
بله رو گفتی تموم شد
این دیگه اخر کاره
هی میخوام بگم مبارک
ولی بغضم نمیذاره
هق هقم تبریک من بود
من واسه تو گریه کردم
قطره قطره های اشکو به تو هدیه کردم
امشب تو جشنت عزیزم نمیدونی چی کشیدم
کاشکی اشکام نبودن تورو واضح تر میدیدم
دیگه چشمام نمیبینه
دستمم نمینویسه
دلخوشیم همین یه نامه اس
گرچه اینم خیسه خیسه
اخرین جمله نامه ام
اینه از ته وجودم
برو خوشبخت شی عزیزم خیلی عاشق تو بودم"
با بغضی که داشت خفه ام میکرد رفتم سمت پنجره قدی سالن مثل همیشه یه فنجون تی بگ تلخ دستم بود حتی دلم چایی دم کرده ورنگ ورودار نمیخواست
------
حامی:
توراه بارون عجیبی میزد همه حرفای آرما تو سرم زده میشد
-عوضی ویدا عاشقت بود دوست داشت
نگاهم به خیابون بود ودلم هزار جای دیگه بدتر از اون تو نگاه معصوم دختری که نمیشناختمش ولی معصومیتش دلم رو زیر ورو میکرد همون دختری که سمش ویداست نیوشا صحبت میکرد ولی چیزی نمیشنیدم
دستمو تکون داد:
-حامی
-جانم
-نمیپرسی جنس کوچولومون چیه؟
بی تفاوت نگاهش کردم
-چیه؟
اخم کرد بعدشم بغض
-هیچی
-هیچی؟باشه
-دختره
-دختر؟خوبه
-خوشحال نشدی؟
"-ویدا من دلم پسر میخواد باشه بچه اولم
-به من چه جنس پسرت ، عجب"
محکم زدم رو ترمز نیوشا سرش به شیشه خورد و ای بدی گفت ولی نگاهش نکردم هوایی داخل ماشین نبود رفتم پایین واشکام ریخت این چی بود تو ذهنم اومد؟
این چه دنیای جهنمیه که من دارم؟
قهقه های دختری تو ذهنم اومد
رفتم سمت محوطه شالیزار بارون توی صورتم محکم میکوبید ومن گریه میکردم دلم میخواست بمیرم چرا من نابود شدم؟این حرفا چی بود این پسره امشب بهم گفت؟
این ویدا کی بوده توی زندگی من؟
حتما مامان خبر داره تلفنم رو در اوردم وزنگش زدم بعد از چهاربوق وصل شد:
-سلام پسر کم پیدای مامان
-سلام
-چیزی شده حامی؟
-مامان
-خوبی حامی؟
وصداش نگران بود
-مامان ویدا کیه؟
-......
باز پرسیدم اون هم با بغض :
-مامان ویدا کیه؟
-نیوشا خوبه؟
-چرا میپیچونی مادر من؟ گفتم ویدا کیه؟
-من چه میدونم کیه؟
ولی نگرانی تو صداش مشخص بود کمی تن صدامو بالا بردم
-مادر من چه میدونم نشد حرف ، ویدا کیه؟
-نمیشناسمش
-میشناسی
دادزدم:
-میشناسیو چیزی نمیگی؟
-نه
-مامان دروغ بهم نگو
-چی میگی حامی؟ دیوونه شدی؟
-ویدا خاطره گذشته منه؟ درست میگم؟ ویدا همونیه که نیوشا رو بهش وصله میزنی؟
-چرت کمتر بگو حامی
-من فردا میام تهران
-بیا اتفاقا خوشحالم میشم ببینمت کمتر از این فکرای چرت وپرتم کن
وجودم به هم ریخته بود رفتم سمتش ماشین ونشستمو بی صدا راه افتادم نیوشا صحبت میکرد ولی چیزی نمیشنیدم اهنگی که پخش شده بود من رو به فکر برده بود ویدا کیه؟
" تو عوض شدی نگو
عزیزم بگو که چت شد
تو نخواستیو دل من اشتباهی عاشقت شد
دلتو به قلب تنهام
نسپردی وسپردم
حالا میفهمم اصلا من به درد تو نخوردم
چرا باید کسی جز من توی قلب تو بسینه
تو سرت یه جایی گرمه
فرق من باتو همینه
وقتی میگم جز جدایی واسه ما فرقی نداره
دلم میخواد به جای دستات ایندفعه اشکات نذاره
چی میشه وقتی که تنهام
توی اوج گوشه گیری تو بیایی اروم کنارم دستای منو بگیری
چی میشه وقتی که نیستم بری گوشه ی اتاقت از رو دلتنگی مثل من
گریه ها بیاد سراغت
گریه ها بیاد سراغت
گریه ها بیاد سراغت
چی میشه بشنوم از تو
کسی غیر من نداری
خیلی دوس دارم به جز من
به کسی محل نذاری
خیلی دوس دارم تو این عشق
حس کنم پای تو گیره
تا بهت میگم خدافظ
دوس دارم گریه ات بگیره
دوس دارم گریه ات بگیره
تو عوض شدی نگو
نیستی اون ادم صابق
تو سردیو بی عشق ولی من عاشق عاشق
فکر میکردم میمونی تا ته قصه کنارم
کاش میدونستی که بی تو من چقدر بی کس وکارم
گفته بودی که دل تو تا تهش همیشه با ماست
ولی خب نگفته بودی اخر غصه همینجاست
به جز من نمونده واسم یه امید واهی
کاش میدونستم از اول تو رفیق نیمه راهی
چی میشه واسه یه بارم
چشم به راه من بشینی
یا شبا وقتی که خوابی خوابای منو ببینی
خیلی حرفا توی قلبم
هست هنوزم که هنوزه
نمیخوام اصلا بدونی
که دلت واسم بسوزه
که دلت واسم بسوزه
دوس دارم بعد یه چند وقت
که منو ندیده باشی
وقتی که میایی سراغم
به خودت رسیده باشی
دیگه من حرفی ندارم
ای خدا به من نظر کن
حرفای مونده تو قلبم
روی احساسش اثر کن
هرجوری دلت میخواد باش
ولی خب بمون کنارم
کاش بدونی که جز تو
هیچکسی رو دوست ندارم
هیچکسی رو دوست ندارم
هیچکسی رو دوست ندارم"
----------
آرما:
ساعت حوالی دو نیمه شب بود از خواب پریدم خواب بابا رو دیدم خیلی ناراحت بود رفتم بالا سر ویدا خوابیده بود انگار که صد ساله نخوابیده درست مثل بچه معصومی که میخوابه اون هم خیلی اروم وچیزی که اذیتم میکرد بغض توی صورتش بود من امشب باز ویدا رو اذیت کردم ونمیتونم منکرش بشم اروم از اتاق رفتم بیرون ودر رو بستم همون موقع موبایلم زنگ خورد فائزه بود کسی که بخاطرش خیلی جنگیدم واخرش ...
وصل کردم اون هم بی حوصله تر از همیشه:
-جانم؟
-سلام مرد مهربونم
-سلام
-کجایی؟؟
-...
-راستش خوابت رو دیدم از خواب پریدم گفتم زنگت بزنم ببینم کجایی ؟
-من الان خوابم میاد فائزه
-اخه...
-شبت بخیر عزیزم
-ولی آرما
-فعلا
وقطع کردم اگه باهام میومد هیچ وقت این اتفاقا واسه خانواده ام نمی افتاد نشست ونابود شدن خانواده ام رو دید درسته همسرمه ولی عشقش واسه من نه بابا میشه نه خواهر از دست رفته ام نشستم لبه تخت وبه اطراف نگاه کردم اینجا اتاق ارتین بود خیلی مهمون نواز بود عکس بزرگی ازش گوشه اتاق بود همراه با یک خانم واقای خوش پوش رفتم سمتشون درست چشماش رنگ خانم بود فکر کنم مادرشه عکس از هفت هشت سال قبل بود صدای مسیج اومد گوشیم رو در اوردم عکس دونفره ام با فائزه رو صفحه حواسم رو پرت کرد دست کشیدم روی چشماش ولی این چشما دنیامو سیاه کرد دلم لرزید فرود اومدم رو زمین خیلی بی کس بودم خیلی تنها بودم وتنها تر شده بودم من فقط گناهم عشق بود از این زندگی ، از زندگی که همه رو نابود کردم تا به خواسته ام برسم تا صبح کلی درد ودل با دیوارای اون کلبه کردم انگار که خاصیتشون این بود بهترین همدرد ادم میشدن حالا میفهمم چرا هوای اینجا ویدا رو به جنون کشید ، خاصیتش اینه هوای شمال ادم دیوونه رو دیوونه تر میکنه عاشقو عاشق تر وامان از اون روزی که یه ادم تنها بیافته به این حال وهوا گذرش دماری از دل اون ادم تنها در میاره که دنیا حض کنه ، ادم تنها رو هم تنهاتر میکنه
------------
ویدا:
صداشو بشنو خود خودشه
لبخندشو ببین
دنیات بودا
ولی نکاه کن به غریبه کنارش
اونکه تو نیستی ، یادت رفته بابا با تموم اخماش در حقت میگفت مال مردم خوردن حرومه عیبه پس نگاهتو بدزد وسرت رو بنداز پایین
اون غریبه دیگه سهم تو نیست
اون غریبه اشناترین حس قلبت بود که الان فرسنگ ها دلش از دلت دور شده پس نگاهت رو بدزد غریبه دزدی پسند جامعه ات نیست نگذار انگ ف-ا-ح-شه بودن رو به دلت بزنن اونا چه میدونن عشق چیه پس نگاهت رو بدزد
"قسم به چشمات
کسی مثل تو نبود
نشد تنهام بعد تو
قسم به چشمات
کسی مثل من
نسوخت نساخت
پای عشق تو
دارم میسوزم واسه دیدنت
واسه دل بستن به چشم تو
دارم میپوسم کنج این قفس
میخوام باز بیام تو بهشت تو
الهی قلبت بمیره مثل دل من
بعده تو بی وفاییات شد حاصل من
ببین که روزگار با من ناسازگاره
گریه نکن به حال من که گریه داره
قسم به چشمات
کسی مثل تو نبود
نشد تنهام بعد تو
قسم به چشمات
کسی مثل من
نسوخت نساخت
پای عشق تو
دارم میسوزم واسه دیدنت
واسه دل بستن به چشم تو
دارم میپوسم کنج این قفس
میخوام باز بیام تو بهشت تو
الهی قلبت بمیره مثل دل من
بعده تو بی وفاییات شد حاصل من
ببین که روزگار با من ناسازگاره
گریه نکن به حال من که گریه داره"
--------
حامی:
نیوشا رو رسوندم خونه بهش گفتم چمدون رو اماده کنه رنگ نگاهش فرق داشت راه افتادم بیرون زیر بارونی که میبارید انگار که چیزی تو قلبم گیر کرده باشه
یه بغضی بیخ بیخ گلوت که با هیچ تی بگ تلخی پایین نمیره
یه صدایی که به گوش کسی نمیرسه
راه میرم نه شهر تموم میشه نه بغض من نه صدای من به گوش کر اسمون میرسه
این چه سرنوشتیه که من دارم این زندگی حق من نیست خدا جونم
خسته ام از شهر وتموم ادماش
از نفس کشیدن تو هوایی که هوام نیست
یه جوری دلم گرفته بود که هیچ جوره راضی نمیشد دلم به امید های الکی هیچ خاطره ایی تو ذهنم نیومد فقط من بودمو بارون که میبارید هندزفری هامو تو گوشم گذاشتم:
"امشب میخوایی بری بدون من
خیسه چشای نیمه جون من
حرفام نمیشه باروت چیکار کنم خدایا
راحت داری میری ک بشکنم
عشقم بذار یکم نگات کنم
شاید با هم بمونه دستای ما
به جون تو دیگه نفس نمونده واسه ی من
دیگه نرو تو هم دلم رو نشکن
دلم جلو چشات داره میمیره
نگام نکن بذار دلم بمونه روی پاهاش
فقط یه ذره اخه مهربون باش
خدا ببین چجوری داره میره
اره تو راست میگی که بد شدم
اروم میگی که جون به لبم
امشب بمون اگه بری چیزی درست نمیشه
ساده نمیشه بی خبر بری
عشقم بگو نمیشه بگذری از من
بگو کنارمی همیشه
تروخدا ببین چه حالیم نگو که میری
دلم میخواد که دستمو بگیری
نرو بدون تو شکنجه میشم
پیشم بمون دیگه چیزی نمیگم اخریشه
کسی واسم شبیه تو نمیشه
بمون الهی من واست بمیرم"
تاحالا حرفا دلت رو اهنگ زده حس کردم داره تموم حرفامو میزنه حس میکنم قراره از این به بعد واسه چیزایی که اتفاق افتاده خیلی خیلی پشیمون بشم ولی اینا همه اش یه حسه بیخیال شونه بالا انداختم انگار که تمام بی حسی یکجا به دلم برگشته بود هیچ حسی واسه بیانش نداشتم رفتم سمت خونه وتوی اتاق خواب مشترکم با نیوشا اروم خوابیده بود رفتم کنارش دراز کشیدم وسمت خودم کشیدمش لبخندی زد وچشماشو محکم بست وگونه ام رو ب-و-س-ید وخوابید
----------
آرما:
صبح وقتی چشم باز کردم رو زمین کنار شومینه خوابم برده بود ارتین با غرغر اومد بالای سرم
-داداش کی وقت کردی بیایی پایین؟؟
-نمیدونم
متعجب تو چشمام نگاه کرد
-دیشب از خواب پریدم فکر کنم تشنه ام شده باشه اومدم پایین
-اهان
سارا دست ویدا رو گرفته بود وکمکش کرد از پله ها پایین بیاد رفتم سمتش ودستشو گرفتم با داد پسم زد:
-تو کی هستی به من دست نزن
با چشمای گرد شده نگاهش کردم
-منم ویدا داداشت آرما
ارتین دستم رو اروم کشید خیلی دلم گرفته بود که حتی من رو به یاد نداره که کیم اروم در گوشم گفت:
-آرما جان این رفتارش طبیعیه بعضی روزا حتی دوباره مثل روز اول میشه دکتر گفته باید عادت کنیم
سرم رو زیر انداختم هیچ حرفی واسه بیانش نداشتم
--------
حامی:
-زود باش نیوشا جان بریم
-اخه چه اصراری به رفتن بود حالا؟
-پاشو عزیزم باید بریم یه سری کار دارم
-چه کاری؟
-شاید بریم واسه همیشه تهران بمونیم غر نزن فداتشم
-خیلی خب
از زیر پتو بیرون اومدم ومرتبش کردم نیوشا رفته بود سمت سرویس اتاق تا اومد بیرون بیاد مرتب کردم همه جا رو شکمش بزرگ شده بود ونمیتونست زیاد تکون بخوره یعنی من نمیگذاشتم که تکون بخوره چمدون ها رو داخل ماشین گذاشتم وراه افتادیم توی راه نیوشا سریع خوابش برد همیشه همین بود موقع مسافرت کردن خوابش میبرد
اهنگ برای خودش میخوند ومن توی یک دنیای دیگه سیر میکردم انگار که اصلا اینجا نبودم
-----------
ویدا:
چیزی یادش نمیاد
{انگار که باور کرده دنیا واسش تموم شده ، خیلی حرفه بنویسی تلخیه دنیارو ولی شاد باشی ولی میدونی چی بدتر از اونه بنویسی تلخه ، تلخه و تلخم باشی
بعضی وقتها ادم وصیت دلشو میخونه بعضی وقتام فاتحه اشو
نشستم تولدم کلا بی حس کاش به دنیا نمی اومدم که الان به اینجا برسم هی بیخیال
"شب تولد منه
ببین کنارمن همه
انگار بازم نگاه تو
اینجا کنار من کمه
نیستی ولی همه ازم
حال تورو میپرسیدن
به روم نیارودن ولی از اون نگام میفهمیدن
شب تولد منه یه بغضی حبسه تو گلوم
تو ارزوی من بودی
کی بود رسید به ارزوم؟
دلم گرفته از همه
از این شلوغیو صدا
لحظه ی رفتن یادته
فقط میپرسیدم چرا؟
چقدر خوبه اینجا
همه چی سر جاشه
بهترین صدا که شنیدم صدای خنده هاشه
همه چی خوبه کنارمی دست تو دست
در گوشم میگه یعنی بهتر از تو هست
همه خوشحالیم با هم از تنهایی نمیگیم دل خوش داریم باهم
چقدر قهقه میزنی به نظرم مستی
اینارو گفتم الکی مثلا هستی
الکی مثلا هنوز دستاتو دارم
شب تولدمه ها هنوز عکساتو دارم
چقدر خوب بود همه چی
مگه غمم داشتیم هان مگه چیزی کمم داشتیم؟
راستی مثل اون قدیما هنوز درارو میشکنی
همه جا رنگیه سر وصدا رو میشنوی
زیاد حرف نمیزنم
یه افسرده مریض
دیگه حس خوندنم نیست هنوز صدامو میشنوی؟
شمعا رو فوت کنم الان به عشق کی بود؟
اونکه کنار من به فکر یه عشق دیگه بود
همه شادن دورمو نگا چه شلوغه
عکسای سلفیمو نبین این خنده ها دروغه
الان چه حالی داری تو کجا وباکی نشستی؟
یا تو بغلشی یا مثل همیشه مستی
چی دارم میگم تو که کنارمی هنوز
چقدر خوشحالم
الکی مثلا هستی
شب تولد منه
ببین کنارمن همه
انگار بازم نگاه تو
اینجا کنار من کمه
نیستی ولی همه ازم
حال تورو میپرسیدن
به روم نیارودن ولی از اون نگام میفهمیدن
شب تولد منه یه بغضی حبسه تو گلوم
تو ارزوی من بودی
کی بود رسید به ارزوم؟
دلم گرفته از همه
از این شلوغیو صدا
لحظه ی رفتن یادته
فقط میپرسیدم چرا؟
حس کسیو ندارم
همه اش درگیر میشم
با خاطرات بدت چیو تبریک میگن؟
اصلا چند سالم شده؟
برام فرق نمیکنه
یه نگاهتو به همه چی ترجیع میدم
چشام خشک شد به درا اخه معرفتت کجاس؟
راسی الان یکی دیگه همه کس شماس؟
الان پیش اونی دم به ساعت چکت میکنه؟
دلت گیر کرده پیشش الان اونه نفس شماس؟
تو که خوبه حالت ایندفعه من خورد شدم
مثه خودتم دیگه مغرور شدم
مثه خودتم از این به بعد راحت میخوابم
تو بالاهایی من پایین شهر خورد شدم
صدامو میشنوی دیگه همرنگت نیستم
دیگه بازیچه اون دل سنگت نیستم
دیگه بهت فک نمیکنم حتی شب تولدم
الکی مثلا دیگه دلتنگت نیستم"
بیخیالش رسمش همینه کسی که چیزی یادش نمیاد کسی که طوریش نشده فقط یه ادم یه دختر از بیخیالیش فراموشی گرفته فقط دیگه اونقدر دیده که نمیخواد ببینه من که میدونستم اخرش چیه فقط نمیدونم چرا الکی دلخوش بودم اما مهم نیست مهم اینه که با فراموشی منم قیدشو خوشگل زدم بعضی وقتا ندونستن خیلی چیزا خیلی خوبه بخوابی خاطره یادت نیاد
غصه نخوری
غصه نخوری
غصه نخوری
کلمه همونه ها ولی تکرار شده چون خوردنش دردناک ترین خوراکی دنیاس دستی دستی میاد همون غریبه رو میگما بذار یه جور دیگه واست بیانش کنم
"خوش اومدی همون غریبه نگاه میکنه انگار اونم هیچی یادش نمیاد
هی غریبه دیدی ارزوهام چطوری رو سرم اوار شد؟
غریبه تو کی اومدی اخه؟
خوش گذشت دور زدی؟
پیدا کردی بهتر از من؟
غریبه تو دنیام بودی ، هه اکسیژن جان بودی زندگی بودی نفس بودی من نزدم تو کار نفس مصنوعی من همیشه استرس اینو داشتم دلتو ببرن غریبه اخرم دلتو بردنو من دلتو زدم حالا میبینی چقدر تنهام؟
غریبه تو دنیای من بودی غریبه تو برام غریبه نبودی لعنتی
غریبه تو عشق بودی
امید بودی
رفتی
دیگه هم نیا
منم میرم یه سری تسویه حسابا با خودش دارم خدارو میگما همون خدا که ...
بگذریم
چقدر بد همه چی تموم شد بهش فک کن به روز اول به یاد لبخندی که دنیام شد
به یاد همون شوخیایی که الان خاطره اش اشک شده
به یاد خیلی چیزا که کشیدمو چشیدم ورفتی
به حرمت خیلی چیزا که جمع میشه تو یه کلمه به اسم عشق
به خودش قسم میرم پیشش دنیاش که واسه ما همیشه لنگ میزنه میرم پیشش تو چشماش نگاه میکنم خیلی چیزا رو داره واسم توضیح بده خیلی چیزا تو مخم نمیره خیلی چیزا دارم بگم خیلی چیزاس که کلا فراموش کردم"}
--------
ارتین:
اتیش میزنم فندکمو زیر اخرین باقی مونده این ارتشی که سوخت امشب
امشب بازم بیدارم نه حالم خوبه خیلی بهتر از قبل دم تنهایی گرم دوباره برگشته کنارم با سیگارام فال گرفتم میاد میره میمونه حالا نمیدونم فقط جوابش چیه ؟اینبار هم نه اومده
"-ارتین ارزومه به تو برسم
-منم ایدا جانم خانومم"
تیک تیک صدای ساعت رو مخمه
سیس یه روزایی گذشت به کسی نگو که چه جهنمی رو گذروندم گفتی نباشی میمیرم الان نکنه مردی که خبری ازت نیست؟
بیچاره اون بعدی که به پستت خورد عجب ادمی گیرش افتاده
بارون زد دلم گرفته بارون از ادمای شهرمون ولی ایدا خانم با ارزو خوشبختیت اگه دلت شکست تقاص دادی مطمئن باش
بیخیال پسر اروم باش ارتین چیزی نشده
چیزی نشده فقط چند ماهه دیگه مال من نیست
یعنی شباش چجور میگذرن؟
یعنی دوسش داره؟
ته مونده اخریشم له کردم به زیر سیگاری سنگی کنار دستم ، حضور کسی رو کنارم حس کردم آرما بود
-ارتین چیکار میکنی با خودت رفیق؟
-میگذرونم
-چیو؟؟
-شاید به مرگ رسیدم
-اخه...
-بعضی وقتا میگم خوش به حال ویدا چیزی یادش نمیاد واقعا
سرش رو زیر انداخت
-پسر جدیده اومد ، میدونی دنیا همینه جدید وخوب تر از تو هم هست همیشه ، هه عاشق شد رفت
-.....
-خانوم خونه اش شد خیلی خوشگلتر شده دل منم خیلی بد سوخت ولی دستم به جایی بند نشد راستشو بگم دیروز عصر یه سر رفتم بیرون دیدم باهاش بیرون بود اومده بودن خرید خیلی خوشحال بود از اولشم ادم رفتن بود هیچ وقت دوسم نداشت
-.....
-ولی نمیدونم یه چیزو
-چیو؟
-هنوزم به یاد جای خالی من گریه میکنه؟
اشکام ریخت
-همیشه میگفت اگه بری دق میکنم
-....
-میتونه مثل عاشقا به اونی که کنارشه بگه منم دوست دارم عزیزم؟
-....
-هنوزم گریه میکنه یه ثانیه ازم دور باشه؟
-......
-به اونم میگه خل وچل خودمی؟
-.....
با هق هق گفتم:
-هنوزم ارزوش رسیدن به منه؟
-داداش
وشونه هام رو گرفت وگفت:
-تو چرا این چند روز همه اشو تو خودت ریختیو سیگار کشیدی ونگفتی؟
اشکمو پاک کردمو خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت وگفت:
-منم دلم میسوزه
-تو که عشقت نرفته دستای یکی دیگه رو بگیره بیاره جلوت وبگه اقا ارتین معرفی میکنم نامزدم
-میشه بریم اتاقت حرف بزنیم؟
-البته
راه افتادیم
-----------
آرما:
خواب بود دیدن خیلی چیزا خواب بود
داشتنشون رویا تر از هر خوابی که فکرشو کنی ولی خدا وکیلی صبر ایوب میخواست چیزایی که به سرم اومد نشستم لبه تخت ارتین هم نشست اونطرف اون زودتر شروع کرد به گفتن:
-فکر کنم واست تاحالا گفته باشم از اومدن ورفتنش اومد وساده رفت قرار بود خیلی چیزا اتفاق بیافته خیلی چیزا قرار بود سهم من بشه ولی خوب همیشه بهترم هست مگه نه؟
-ارتین جان واسم گفتی چیشده ولی اینجور خودتو داغون میکنی چرا اینقدر سیگار میکشی؟
-ارومم میکنه
-واست ضرر داره
-میدونم
-میدونی ومیکشی؟
-چون میدونم ضرر داره میکشم میخوام هرچه زودتر خلاص بشم
-تو هنوز جوونی
-بیخیال
-چرا انقدر میگی بیخیال میدونی من خودم چقدر داغونم؟
-میدونم واسه همینه نمیخوام غصه هام رو با کسی سهیم بشم ترجیح میدم شریکش بشه دود سیگارم
-نمیدونم چه جمله ایی واسه وصف حالت بگم
-چیزی نگو الان با خودت میگی این نشد یکی دیگه ولی عزیزم اینجا
وزد رو قلبش
-کاروانسرا نیست من هم حوصله عشق وعاشقی ودل بستن دوباره رو ندارم
-میشی
-بیخیال من از عشق دیگه توبه کردم مزخرف ترین حس دنیا عشقه دیگه دلم نمیخواد بچشم چون همه اش دروغ بود
-چی بگم خودت میدونی
ورفتم از اتاقش بیرون
-----------
ارتین:
سررسیدیو که خریده بودم باز کردم
به حرفای آرما فکر کردم رفتم سراغ جیب پالتوم وپاکت جدید سیگار رو در اوردم وگوشیمو روبروم گذاشتم وویس اخری که ازش داشتم یک ماه جلو عقدش بود زدم رو دکمه پلی
-سلام ارتین این اخرین پیامیه که بهت میدم من دارم ازدواج میکنم خیلی دوسش دارم شرمنده انشالله خوشبخت بشی دیگه هیچی خدافظ
چند باری گوش دادم انلاین بود این اخلاقشم دوس دارم که حتی خطشم عوض نکرده بود عکس جدید گذاشته بود از خودش وعشقش ای جانم چه به هم میاان ای خدا دستاشون چه توی هم دیگه قفله
سیگار بعدی رو هم اتیش زدم صدای جیغ وگریه اومد انداختمش توی زیر سیگاری دویدم سمت اتاق ویدا توی خواب گریه میکرد ب-غ-لش کردم محکم فشارش دادم به خودم میلرزید چند لحظه گذشت حس کردم خیس شدم آرما حولم داد کنار ویدا رو ب-غ-ل گرفت ویدا با گریه خودش رو میزد از اینکه خودش رو خیس کرده بود ناراحت بود واقعا هیچ اختیاری از خودش نداشت همراه سارا اتاق رو تمیز کردیم وآرما ویدا رو اروم کرد ولباس تمیز بهش پوشوند بعد از حمامش هرروز ضعیف تر میشد حتی با گریه لباسهاشو پوشید وبا کمک آرما خوابید آرما یک هفته پیش به سارا گفت ببرتش ارایشگاه وموهای بلند ویدا رو کوتاه کوتاه کردند هردو مدل بهش زیبایی خاصی میداد ولی موهای کوتاه خاص ترش کرده بود آرما دست روی موهاش میکشید ویدا اروم گفت:
-آرما؟
-جانم خواهرم؟
-من خیلی بدم
-نه نیستی
-من بدم
-نه عزیزم هرکسی گفته خودش ادم بدیه
-کسی نگفته ولی من بدم
وگریه میکرد خداروشکر گفتار درمانی جواب داده بود ومیتونست صحبت کنه ولی هنوز خیلی چیزا رو بلد نبود هنوز نمیتونست دکمه های مانتوش رو ببنده وخیلی چیزای دیگه بعضی وقتها موقع راه رفتن زمین میخورد
آرما شروع به نوازش کردنش کرد وبا گریه گفت:
-خواهرم تو بد نیستی ، بد نیستی فدات بشم
ویدا با چشمای درشتش که پر از اشک بود به چشمای آرما خیره شد واروم چشماشو بست وخوابید وقتی که کاملا خوابید همگی با هم رفتیم بیرون آرما من و سارا که عزم رفتن کرده بودیم رو صدا زد:
-سارا ارتین صبر کنید
برگشتیم من زودتر گفتم:
-جانم داداش؟
-راستش چجور بگم
-چیو؟
-این مدت که کنار ویدا بودید خیلی حمایتش کردید راستش من الان...
-تو چی آرما؟
مکث بلندی کرد وبا لبخندی گفت:
-همسرم یه خبر بهم داده باید برگردم تهران
-چیزی شده؟
-بهترین اتفاق زندگیم که میتونست به شکل دیگه ایی بیافته افتاده دارم پدر میشم
لبخندی زدم بهش خیلی خوشحال بود واز یک طرف ناراحت
-مبارک باشه
-سلامت باشی
یکدفعه سارا با بغض گفت:
-ویدا چی؟
همون لحظه حس کردم قراره هزار برابر تنهاتر بشم قلبم کلا فرو ریخت انگار که وابستگی عمیقی قرار بود به جدایی ختم بشه آرما سرش رو زیر انداخت وگفت:
-میبرمش
سریع گفتم:
-نه ، من نمیذارم
آرما وسارا با چشمای گرد شده نگاهم کردند فقط حرف میزدم
-نمیذارم یعنی حق نداری ببریش آرما ما بهش عادت کردیم دوسش داریم نمیشه
یه لحظه به خودم اومدم آرما لبخندی زد وگفت:
-خب شما هم تشریف بیارید تهران جدای از اون فهمیدم خودت هم اصلیتت از تهرانه پس مشکلی نیست
سارا سرش رو زیر انداختو گفت:
-ولی من نمیتونم بیام
آرما سوال من رو پرسید:
-چرا؟
-خب دیگه
وشروع کرد به بازی با انگشتاش
یاد این افتادم که گذشته سارا چیه وشاید دوس نداره به آرما بگه لبخندی زدم وگفتم:
-ما نمیذاریم ویدا بره
آرما با چشمای گرد شده نگاهم کرد
دستاشو گرفتمو گفتم:
-داداش شرف تو شرف منه خواهرتم مثل خواهر نداشته خودم میمونه تا وقتی که بتونی برگردی وبه مادرت قضیه رو بگی پیش من بمونه بهتره الان برگشتش به تهران همه چیزو خرابتر میکنه بهتره حقایق رو درک کنه ویه سری چیزا یادش بیاد وبعد از اون برگرده تهران
-ولی
-ولی واما واخه هم نداریم
لبخندی زد وگفت:
-اخه من چجور دلم تاب بیاره خواهرم رو اینجا رها کنمو برم تنها
-خواهرت تنها نیست سارا کنارشه پس غمت نباشه
سرش رو زیر انداخت یکم که گذشت گفت:
-واقعا ممنون دارتم داداش
-خواهش میکنم فدات
-فقط یه چیزی میگم نه نگو من کارت اعتباری میگذارم اینجا هزینه های درمانی خواهرم وما یحتاجش رو واسش تهیه کن
اخمی کردم وگفتم:
-خجالت نمیکشی؟؟؟اینکار یعنی چی اخه؟؟
-گفتم نه نگو والا ویدا رو میبرمش
-داداش اخه اینجوری زشته
-هیچ زشت نیست ، زشت اینه که خواهر من اینجا باشه وخرجش رو نده مطمئن باش اگه ویدا الان فراموشی نداشت بیش از اینا خرج میکرد واسه بودنش اینجا چون همیشه ادم پر خرجی بود
سرش رو زیر انداخت وگفت:
-مخصوصا واسه حامی هر اتفاقی می افتاد میدونست وضع مالیش روبه راه نیست واسش هدیه میخرید و اخر سر هم میگفت هدیه رو رد نمیکنن نمیدونست حامی عشقش یه روز میشه دلیل نابودیش همون پسری که کفششم بعد از دانشگاه از ویدا داشت اون هم به زور راحت ویدا رو دور میندازه ومیره پی نفر بعدی
راه افتاد سمت اتاقش واخر سر گفت:
-من برم وسایلمو اماده کنم تا دیر نشده
-باشه
------------
آرما:
موقع خدافظی رفتم اتاق ویدا خواب بود بوسیدمش وراه افتادم ارتین همه اش غر غر میکرد که دیر وقته ونرم بهتره ساعت حوالی هشت ونه شب بود واسه این یکم طول کشید که بیمارستان رفتم وجویای حال ویدا شدم دکتر گفت شاید بهبود پیدا کنه ولی قسمتی از حافظه که مربوط به پنج سال قبل تا الانش هست رو کاملا فراموش کرده وامیدی به برگشتش نیست مگر در موارد خاص که به ندرت اتفاق میافته یعنی دیگه کسی به اسم حامی به عنوان عشق اولش رو نمیشناسه
وقتی یاد اون دیونگی هاش میافتم نمیدونم چیکار کنم ویدا واسه کسی سوخت ومرد که واسش حتی یه تب ساده هم نکرد وقتی یادم میاد واسه حامی چکار ها که نکرد اتیش میگیرم حامی رو از ته دلش میخواست ولی حامی هیچ وقت اونجور نبود حتی وقتهایی که باهم بودند حتی وقتایی که ویدا جلوی جمع وخانواده اش قربون صدقه اش میرفت حامی نبود برای ویدا هیچ وقت عشق خوبی نبود ولی ویدا نخواست باور کنه نخواست باورش رو از عشق خراب کنه شاید اگه یه جایی حامی رو میدید یا با یک برخورد ساده از کنارش رد میشد روز اشنایشون اینقدر عاشق نمیشد ، ویدا بد سوخت ومرد
نیمه های راه بودم خیلی چرت میزدم خوابم گرفته بود حق با ارتین بود نباید راه میافتادم زدم کنار وبطری اب رو از داشبورد در اوردم در رو باز کردم وپامو گذاشتم بیرون کامل اومدم بیرون ویک لحظه به اندازه یک عمر خاطره از جلوی چشمم گذشت وصداهای وحشتناک توی گوشم پیچ خورد انگار که رسیدم اخرش
همونجایی که حتی خود خدا هم کاری ازش بر نمیاد
همونجایی که میگی ای وای من چقدر جوونم ها خدا یه رحمی کن ولی کار گذشته از هرچیزی که فکرشو کنی یه لحظه سبکی ورفتن رو حس میکنی ویک لحظه بر میگردی
با سرفه چشم باز کردم سرم درد داشت انگار اصلا سر بر بدنم نبود نمیتونستم تکون بدمش نگاه کردم پاهایی به سمت میومدند
ویدا ولبخندش ، بچه نداشته ام ، بابا با اون همه پدر سالاریش وجذبه اش ، مادرم با کوه غصه اشو مهربونیاش
-یا حسین داره میمیره ، تلف شد
-.....
-یکی امبولانس خبر کنه
یه اقایی دوید سمتم سرفه کردم وتمام خونی که داخل دهنم بود رو بیرون دادم اروم گفتم:
-اب
یه لحظه حس کردم تو ب-غ-ل بابام و بابا داره گریه میکنه گریه های بابا رو هیچ وقت ندیده بودم ارومتر گفتم:
-بابا اب
حس کردم لبهام خیلی خشک شده بدنم به رعشه افتاده بود لبهام خیس شد وچشمهام بسته انگار همه جا سیاه بود درست مثل عزا داری شب دیگه نه صدایی میومد نه کسی داد میزد ونه دردی به بدنم بود ایستادم راه افتادم ولی یکدفعه برگشتم دیدمش خوابیده بود خودم بودم ودورم شلوغ بود به دستام نگاه کردم سالم بودن بابا نگاهم کرد وراه افتاد دویدم سمتش هرچی میدویدم انگار روی تردمیل میدویدم بهش نمیرسیدم صداش زدم ولی رفت از حرکت ایستادم وبه عقب نگاه کردم هیچ چیزی نبود یک لحظه انگار بدنم به عقب کشیده شد محکم به جایی پرت شدم خیلی درد داشت پرت شدنم وباز حالت راحتی چشمم رو باز کردم چشمم خورد به دو چشم عسلی که بهم چشم دوخته بود نشستم روی تخت امبولانس با ناباوری بدنم از بدنش رد شد خیلی ترسیدم به عقب برگشتم ونشستم کنار اون اقا که روبروش دونفر از همون پرستار ها بودند یه لحظه خنده ام گرفت اخه پسر پرستار خوشتیپ بود میگن ادم فرشته مرگش زیبا ظاهر میشه ها رو کردم بهش وگفتم:
-داداش
دست زدم بهش
-اهم اخوی
انگار منگ بود وچیزی رو حس نمیکرد مشتی بهش زدم
-هویی یارو خوابی؟من خوب میشم؟
یه لحظه از حرف خودم خنده ام گرفت اخه من که خوب نمیشم نگاه به خودم کردم سرم پر از خون بود ودست وپاهام حسابی زخمی بودنو ورم کرده یکی از اون ها رو به اون یکی گفت:
-حسین داداش مثل اینکه ضربه مغزی شده ها
-نمیدونم چی بگم
وزد به حالت تور مانند امبولانس که بین راننده وتجهیزات رو جدا میکرد وگفت:
-داداش یکم سریع تر برو
----------
ارتین:
خوابیده بودم روی تخت وبه همه چیز فکر میکردم به ویدا که باید این تنهایی رو واسش قابل تحمل کنم البته اونکه چیزی نمیدونه گوشی موبایلی که از لطف ویدا وآرما واسم خریده شده بود باز رو دستم گرفتم یاد اون موقعی افتادم که وقتی اومدم واینجا رو ترجیح دادم چیشد وسه روز بعد از فهمیدن اینکه ایدا ترکم کرده همه چیزای خوبی که دورم بود رو دور ریختم حدودا ده ماه پیش قشنگ جز به جزئش یادمه ، صدای تلفن در اومد ساعت دقیقا یک بامداد روز پنج شنبه اواخر اذر ماه بود بیست وهفتم هوا خیلی بهم ریخته بود اینجا از مرداد هوا به هم میریزه تا اردیبهشت واسه همینه که خیی دوسدارم اینجا باشم واینجا رو به تهران ترجیح میدم یکدفعه اسم آرما روی صفحه خاموش وروشن شد ومن وصل کردم ونشستم روی تخت
-جانم؟
دلم به شور افتاده بود
-سلام
-سلام شما؟
-ببینید اقای ارتین ما شماره شمارو روی موبایلی که اینجاست ودستمونه پیدا کردیم راستش
دادزدم:
-آرما کجاست؟
مثل اینکه از سرشب همه اش منتظر این تلفن لعنتی بودم وخبر بد
-اروم باشید اقای امیری ....
دادزدم:
-اقای امیری چی؟
-راستش شما میتونید بیایید بیمارستان "..."
-الان میام
قطع کردم وسریع لباس هام رو عوض کردم وزدم بیرون وشروع کردم به دویدن
"تورفتیو شب تاریک وخاموش
تب بغضی منو گرفت در اغوش
تو رفتیو وتموم لحظه هامو
به یاد عشق تو کردم فراموش"
تمام خاطرات جلو چشمم بود این چند ماهی که آرما اینجا بود وحضورش اشک هام میریخت مثل برادر نداشته ام بود
"تو نیستی لحظه ها رو غم گرفته
تن ثانیه رو ماتم گرفته
تونیستیو تموم خنده هامو شب گریون غم از من گرفته"
فقط میدویدم دلم میخواست فقط برسم رسیدم به جاده ایی که اونجا بود نزدیک عمارت جلوی ماشینی که اومد دست بلند کردم واون هم ایستاد ومن رفتم بالا سریع رفتیم سمت بیمارستان چالوس یک ساعتی گذشت که رسیدیم
رفتم بالا سر آرما بخش مراقبت های ویژه بود فقط سرش باند پیچی بود ودستاش وپاهاش بسته شده بود
"خدا میبینه اشک ادما رو
خودش داره حساب لحظه ها رو
خدا میدونه بی تو چی کشیدم
خدا میشنوه بغض بیصدا رو"
اروم صداش زدم:
-آرما من که گفتم نرو
وهق هق زدم:
-داداش چرا رفتی؟
-......
-من که گفتم بمون لعنتی
-.........
کنار تختش فرود اومدم
-بیدار شو داداش بیدار شو
با مشت توی سرم میزدم خیلی دلم درد گرفته بود نمیخواستم چیزیش بشه مثل خانواده ام واسم عزیز بودن خانواده ایی که بعد از اون اتفاق از دست دادمشون با هق هق گفتم:
-من دو بار نمیخوام با کسی خدافظی کنم یکبار واسم کافی بود تا نابودم کنه لطفا پاشو
ایستادم اشکمو پاک کردم ورو به پرستار گفتم:
-خانم این داداش من چیزیش نیست درسته؟؟؟؟
پرستار سرش رو پایین انداخت ورفت
ده سال قبل تهران:
هفده سالگی وصداهای جذابی که به گوشم شنیده میشد یه پسر که بالا شهر تهران خونه اشونه وهمه چیز واسش فراهم میشه اصلیتم واسه بندر انزلی بود یعنی پدرم اهل انزلی بود ومادرم تهران عشق کارشون رو کشونده بود به اینجایی که بودند پدرم تجارت تن ماهی رو داشت و کلا تاجر معروفی بود اونروز موندم خونه سارا و مامان وبابا رفته بودند عمارت بابا بزرگ وقرار بود من امروز برم پیششون چونکه امتحان داشتم باهاشون نرفته بودم همراه با عیسی راننده امون راه افتادیم نیمه های راه بودیم که تلفن عیسی زنگ خورد ورنگش مدام تغییر میکرد اعصابش به هم ریخته بود وهیچ چیزی نمیگفت چند ساعتی گذشت رسیدیم ساری هوای شرجی عاشق این هوا وادمای این شهر بودم چون حس میکردم از خودمه از صدای منه از جنس منه عیسی نرفت سمت عمارت رو بهش کردمو گفتم:
-اقا عیسی چرا نمیرید عمارت؟
-.....
-اقا عیسی
-.....
عقب نشسته بودم تکونی بهش دادم چیزی نگفت جلوی در بیمارستان نگه داشت املاک ودارایی های بابا بزرگ خیلی زیاد بود بابا هم اینجا تاکستان و چند هزار متری شالیزار داشت رفت پایین پشت سرش راه افتادم گفتم:
-چرا بیمارستان اقا عیسی؟
-....
-اقا عیسی
برگشت سمتم توی چشمام نگاه کرد واشک از چشمش ریخت:
-بابا مامانت وسارا فوت شدند
دادزدم:
-چی؟؟؟
سرش رو پایین انداخت دادزدم:
-چی گفتی؟
با گریه گفت:
-تسلیت میگم اقا
دویدم سمت ماشین وپام رو روی گاز فشار دادم سریع رانندگی میکردم اشکهام میریخت فکر نبودن خواهر یازده ساله ام وپدر ومادرم دیوونه ام میکرد یکدفعه تعادلم رو از دست دادم ورفتم داخل شالیزار وبعد از چند معلق پرت شدم پایین چشمام بسته شدند وبعد از اون انفجار عظیمی رخ داد
چشم باز کردم عیسی بالای سرم ایستاده بود لبخند ژکونده ایی زد:
-بیدار شدی؟
-.....
-ارتین
-بله؟
-بهتری؟
-خوبم
-به دکتر بگم بیاد ترخیصت کنه بریم
-من جایی نمیام
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد وگفت:
-چی؟
با بغض گفتم:
-تروخدا تنها جایی که میخوام برم عمارت قدیمیه من رو ببر اونجا هیچ جای دیگه نمیخوام برم فعلا
سرش رو زیر انداخت وگفت:
-اخه
-اخه نداره عیسی لطفا
دلم نمیخواست حقیقت رو قبول کنم میخواستم برم کلبه ومنتظر بابا ومامان وسارا بمونم
در کلبه باز شد چقدر اینجا خاک داره مگه چند وقته که کسی اینجا نبوده؟
بغضم ترکید وبا گریه گفتم:
-عیسی...عیسی چند روزه ....
نمیتونستم حتی بیانش کنم عیسی ب-غ-لم کرد وگفت:
-یکسال ونیم
تو چشماش نگاه کردم
-یکسال ونیمه تو خوابی وپدر ومادر وخواهرت نیستند ومتاسفانه پدر بزرگت هم زنده نیست
-چی؟
واز اغوشش بیرون اومدم وگفتم:
-چی گفتی؟بابا بزرگ؟
-اره متاسفانه یکسال پیش بر اثر سکته قلبی عمرش رو داد به شما
کلا لال شده بودم عقب گرد کردم ورفتم داخل اتاقم ده روز میگذشت در رو قفل کرده بودم روی خودم گاهی میرفتم بیرون وکمی اب میخوردم ویک تکه نون تا زنده بمونم یعنی یکساله ونیمه هیچ کسی دورم نیست به عنوان خانواده با انگشتام روی خاکهای پارکتهای کف اتاقم اشکال مختلف میکشیدم خبری از عیسی نبود بیخیال مهم نیست
دو ماهی گذشته حتی حمام هم نرفتم
رفتم پایین همه جا با پارچه های سفید پوشیده شده بود روی میز عسلی کنار کاناپه های سلطنتی نامه ایی توجهم رو جلب کرد بازش کردم اندازه یک میلیون نه سال پیش داخلش بود ویک دفترچه حساب ویک نامه بازش کردم
"پسرم من بیش از این نمیتونم اینجا بمونم باید برم به کارهای شرکت بابات برسم میدونی که پدر ومادرت تک فرزند بودند وهیچ کسی نیست تا دارایی هاشون رو اداره کنه ونیاز به کسی دارند که اداره اموال رو تا بزرگتر شدن تو به دست بگیره این پول که داخل پاکت هست رو پیش خودت نگه دار یک مقدار هم ریختم داخل حسابت من تا چند سالی بر نمیگردم مایحتاجت رو بخر وحسابی ازخودت مراقبت کن قول میدم واسه سال نو بیام سرت بزنم باز میگم بهت خیلی خیلی مراقب خودت باش اخه تو یادگاری اربابی "
چندباری پلک زدم حتی عیسی هم رفته بود اخرین بار که دیدمش یک ماه قبل بود یعنی من یک ماهه متوجه این نامه نشدم راه افتادم پاهای خسته ام استخون خالی شده بودم
راه میرفتم رسیدم به شهر داخل کوچه پس کوچه های شهر شروع کردم به راه رفتن همیشه بابا سیگار میکشید یه جعبه از این ارتش هایی که قرار بود بشن همدردم رو خریدم وزیر اولین سرباز رو اتش زدم دودش گلوم رو سوزوند ولی کشیدم وراه رفتم الان نوزده ساله بودم
راه میرفتم وبارون میزد بارونی که نشون دهنده اومدن فصل پاییز به چمخاله بود
اشکهام میریخت رفتم سمت حمام وبعد از دوش مختصری راه افتادم مرکز شهر خیلی دور شده بودم از عمارت به لباسهای تو ویترین های مغازه ها نگاه کردم دختری اونطرف تر به مانتویی خیره شده بود اندام زیبایی داشت وخودش هم فوق العاده زیبا بود رفتم داخل مغازه وسفارش دادم همون مانتو رو
-سایز چند اقا؟
-سایز اون خانمی که اونجاست
وبا دستم دختر رو نشون دادم خانم فروشنده لبخندی زد ووواسم اورد
-میشه کادو بگیرید؟
-البته
با روزنامه های انگلیسی کادو گرفت وربان قرمزی دورش پیچید پولش رو حساب کردم ورفتم سمت درب خروجی وگفتم:
-میشه خودتون بهش بدید؟ اونم وقتی که من رفتم؟
فروشنده متعجب به چشم هام خیره شد لبخند ژکونده ایی زدم وانعامی هم واسش گذاشتم وبیرون اومدم اون دختر میخواست بیاد داخل وتنه اش به من خورد عطر خوبی زده بود ولی زیاد سر ووضعش انچنانی نبود عذر خواهی ساده ایی کردیم وراه افتادم قدم میزدم وسیگار میکشیدم یکدفعه یه نفر پرید جلوم وگفت:
-این چیه؟
ومانتو رو نشونم داد وبا داد گفت:
-تو کی هستی؟
-یه بنده خدا
باز دادزد:
-کی هستی؟
-گفتم که یه بنده خدا
-این کارت یعنی چی؟
-خودمم نمیدونم دیدم خیلی قشنگ نگاهش میکنی گفتم بخرم بهت هدیه بدم
پرت کرد سمتم وگفت:
-لازم نکرده
-هدیه رو پس نمیدن اینطور نیست؟
دادزد:
-خفه شو
-چشم
با گریه ولرزش دست گفت:
-اخه این کارا یعنی چی؟
-خودمم نمیدونم
-چیو؟
-که چرا این کارو کردم
سرش رو زیر انداخت وهیچ چیزی نگفت اروم گفتم:
-به خوشی بپوشی
-دستتون درد نکنه
-درد نمیکنه
سرش رو بالا اورد وخندید خنده اشم به دل مینشست اروم گفتم:
-میتونم اسمتون رو بپرسم؟
-نه
وراه افتاد دنبالش پیاده راه افتادم قدم میزدیم واون حرف میزد ومن میپرسیدم ایدا یه دختر 15-16 ساله بود که دلم رو از همون اولش برده بود رسید به جایی ایستاد وبهم خیره شد وگفت:
-میشه دیگه نیایین؟
-چرا ایدا؟
-لطفا خواهش میکنم
-چشم
رفت ومن هم رفتم ورفتم سمت عمارتمون چند سالی گذشت عید هایی که من سرکار میگذروندم وخبری از عیسی نشد ونشد خبر از هیچ کس رفته بودم سرکار تمام پس اندازهام ازبین رفته بودند چند سالی طول کشید مدرک لیسانسم رو گرفتم معمولا سرکار استخدامم نمیکردند یا وقتی استخدام میشدم یک ماهه اخراج میشدم ...
زمان حال بیمارستان:
دویدم سمت پرستار ودکترا وبهشون التماس کردم نباید آرما میمرد تنها حامی ویدا آرما بود تنها کسی که ویدا توی این دنیا داشت دلم نمیخواست ویدا هم مثل من بی کسی میکشید بدترین درد از دست دادن خانواده اته دکتر ها گفتند تمام تلاششون رو میکنند ولی امیدواری بهم ندادند یک هفته گذشت وبالاخره من رفتم خونه آرما وضعش ثابت بود وهیچ کسی غیر از من خبر نداشت که چی به روز آرما اومده درب عمارت رو باز کردم بوی غذا میومد همه جا هم تمیز بود رفتم سمت اشپزخونه ویدا وسارا در حال اشپزی بودند ویدا حالش خیلی بهتر شده بود ولی هیچ چیزی رو به یاد نمی اورد حتی خانواده اش ولی دکتر میگفت به یاد میاره کم کم همه چیو به غیر از پنج سال قبلش که میتونیم هرجور که به صلاحشه واسش جریان رو تعریف کنیم وهر شک ممکنه واسش خطر داشته باشه لبخندی زد واومد جلو وگفت:
-سلام من شمارو میشناسم؟
-سلام ویدا منم ارتین دیگه؟
-اهان خوبی عزیزم؟
یه تای ابروم بالا پرید
سارا لبخندی زد وگفت:
-داداش من به ویدا جون خانومت گفتم چیزی نمیخواد درست کنه
متعجب نگاه کردم سارا از پشت سر ویدا دست رو بینیش گذاشت ویدا لبخند زد وگفت:
-میشه دستات رو بشوری وبیایی؟
-البته
رفتم سمت سرویس یعنی چی شده؟؟؟یکدفعه یاد آرما افتادم اخه من چجور به ویدا بگم که داداشش داره میمیره ، یعنی این مدت که نبودم چیشده ویدا خیلی عجیب غریب شده یعنی همه چیز یادش اومده؟ ای خدا خیلی کلافه بودم رفتم بیرون سفره قشنگی چیده بود وقلیه ماهی درست کرده بود ای جان این از کجا میدونه من چی دوس دارم اخه؟
نشستم پشت میز ویدا وسارا هم نشستند قاشق اول رو خوردم ویدا گفت:
-آرما هم قلیه خیلی دوس داره کاش تهران بودیم بهش میگفتم بیاد
غذا پرید داخل گلوم شروع کردم به سرفه کردن آرما ، اینکه ویدا یادش اومده یه سری چیزا رو لبخندای ویدا وسارا واشک چشمای من همه چیز تو سرم زده شد بغضم رو با اب غورت دادم وایستادم ویدا پرید جلوم:
-خوب نبود ارتین جان؟
-نه ، نه خوب بود
سرش رو زیر انداخت وگفت:
-چرا نخوردی خب؟
خیلی غصه اش شده بود نخورده بودم غذاشو اروم زیر لب سمت سارا سرش رو چرخوند وگفت:
-حتما دوس نداره سارا ، من بهت گفتم دوس نداره تو گفتی درست کن
سارا متعجب نگاه کرد سعی کردم لبخندی بزنم هرچند مزحک گفتم:
-دوسدارم فقط خسته ام
سرش رو اورد بالا وبا لبخند گفت:
-چه خبر از شرکتت؟
باز یه تای ابروم پرید بالا وگفتم:
-شرکتم؟
سارا ایستاد وکمی سرش رو خاروند وگفت:
-اره دیگه ارتین جان شرکتت که اوضاعش به هم ریخته بود ومجبور شدی این سه روز نیایی خونه
-اهان اره ، بهتر شده
دلم میخواست فرار کنم از همه چیز خواب رو بهانه کردم باید وقتی ویدا خوابش برد همه چیز رو از سارا میپرسیدم ببینم جریان چیه اخه عصبی به چشمای سبز رنگ سارا چشم دوختم یعنی دارم واست معلوم نیست چی بهش گفته کاش به من خبر داده بود اخه شماره ایی هم از من نداشت که خبر بده پوفی داخل دلم کردم وگفتم:
-من خسته ام برم استراحت کنم بعدا صحبت میکنیم
-------
ویدا:
سه روز قبل:
از خواب پریدم مثل یک پرتگاه بلند به اطراف نگاه کردم اینجا کجاست؟؟؟؟من کجام؟؟؟؟؟
جیغ زدم با تمام توانم یکدفعه دختری با چشمهای سبز ابی پرید داخل اتاق وب-غ- لم کرد وشروع به نوازش کردنم کرد
-سیس اروم باش ویدا جان چیزی نشده فدات بشم
-تو کی هستی؟من رو از کجا میشناسی؟اینجا کجاست؟
-ویدا تو؟؟؟؟؟
ومتعجب به چشمام چشم دوخت
-خودتی ویدا؟
-پس میخواستی کپی من باشه؟
وخندیدم
-آرما وبابا ومامانم کجان؟اینجا کجاست؟
-آرما؟آرما!
-اره آرما نکنه تو زن آرمای ؟ ای بابا من که میدونم آرما ازدواج نکرده
-نه من زن آرما نیستم آرما رفت تهران چهار روز پیش
-چی؟؟؟مگه اینجا کجاست؟
-قول بده اروم باشی تا همه چیزو واست بگم
-زود بگو ببینم جون به سرم کردی الان کلاس دارم
-کلاس چی؟
-دیونه شدی؟ خب دانشگاه
-اهان نه تو کلاس نداری
-چرا؟
وبهت زده نگاهش کردم این چی میگفت؟
رفتم از تخت پایین که دستام رو گرفت:
-بشین یه لحظه
-باشه
ونشستم لبه تخت
-راستش ویدا جان تو درست تموم شده سه سال پیش با پسری به اسم ارتین اشنا شدی خیلی عاشق هم بودید داخل دانشگاه عاشقش شدی بابات وخانواده ات مخالف ازدواج با اون بودند ولی جفتتون پا فشاری کردید ارتین بالاخره همه رو راضی کرد تا اینکه شش ماه بعد از عروسیتون تصادف کردی وحافظه ات رو از دست دادی از پنج سال قبل هیچ چیزی یادت نمیاد ارتین خیلی سعی کرد همه چیو به یادت بیاره ولی فایده ایی نداشت
-چی؟
این چی میگفت؟
نمیدونم چرا دلم نمیخواست حرفاشو باور کنم نمیدونم چرا دلم بهم میگفت دروغ میگه صدامو در حد ممکنه بالا اوردمو وگفتم:
-چی میگی تو؟ارتین کیه دیگه؟ احمق شدی دختر جون؟
-بخدا راست میگم
وسرش رو پایین انداخت باز دادزدم:
-داری مثل سگ دروغ میگی
-نه به جان خودم
-قسم نخور
عصبی بودم دلم نمیخواست چیزی بشنوم همه جا رو بهم ریختم واخر سر هم دست دختر رو گرفتم واز اتاق پرتش کردم بیرون به درک که میخواد هرچی بشه اصلا اون کی بود دیگه؟
---------
حامی:
چند روزی بود به تهران رسیده بودیم ومشغله ها نمیگذاشت بپرسم از مامان همه چیز رو خیلی نگران بودم یعنی چی شده؟ ویدا کیه تو زندگی من؟یعنی چی دوسم داشته یعنی چی اون حرف ها؟؟؟؟راه افتادم سمت خونه مادریم نیوشا هم همراهم اومده بود زنگ رو زدم نیوشا دسته گل دستش رو جابه جا کرد رفتیم داخل اولین چیزی که دلم میخواست بپرسم این بود که ویدا کیه؟رفتم داخل حیاط یه سری قهقه ها توی ذهنم اومد
"-عه نکن حامی
-تو عشقمی تورو ب-و-س نکنم دختر همسایه رو ب-و-س کنم؟"
چشمام رو محکم روی هم گذاشتم وراه رفتم با هر قدم صدای قهقه میپیچید توی مغزم یعنی چی به سر گذشته ام اومده؟رسیدیم رفتم داخل مامان محکم ب-غ-لم کرد ومن رو م-ی-ب-و-س-ید
-پسر عزیزم بالاخره اومدی؟
-.....
-قربونت بشم مادر خوبی؟
-خوبم تو خوبی؟
صورتش رو از صورتم جدا کرد وبه چشمام خیره شد وباز محکم ب-غ-لم کرد کمی گذشت که دلکند ازم دلم میخواست های های گریه کنم سرم درد میکرد ویه عالمه صدا توی مغزم پیچیده بود نیوشا دسته گل رو داد به مامان بعد از مامان بابا ازمون استقبال کرد نشستیم روی مبل های داخل سالن من فکرم هزار جا بود وبابا طبق معمول اخبار میدید ونیوشا ومادر هم گرم صحبت بودند باید هرچه زودتر سر صحبت رو باز میکردم
-اهم
همه اشون ساکت شدند بابا هم تلوزیون رو خاموش کرد
-میشه یه سوالی بپرسم؟
حتی توی چشماشون دلم نمیخواست نگاه کنم اروم گفتم:
-ویدا کیه؟
مامان:
-ویدا؟
انگار که حول کرده بود سرم رو بالا اوردم نیوشا لبخندی زد رو به جمع وگفت:
-عزیزم خب ویدا همون دختریه که من پیشش بودم اینهمه مدت
-نیوشا جان از شما که نپرسیدم
بابا:خب میخواستی کی باشه؟
مامان پرید وسط حرف بابا وگفت:
-ویدا دوست نیوشاست دیگه اسم شناسنامه ایی نیوشا خودمون هم ویداست مگه نمیدونی؟ حالا میپرسی کیه؟ پسرم حالت خوب نیستا
ایستادم کلافه بودم یکم صدامو بالا بردمو گفتم:
-نه خوب نیستم ، خوب نیستم چون میدونم داری یه چیزو ازم پنهون میکنی مامان ولی بخدا اگه روزی بفهمم بهم دروغ گفتی دیگه حتی نگاهتم نمیکنم به خودت قسم
مامان رنگش پرید بابا ایستاد وصداشو بالا برد وگفت:
-اولا کره خر یاد بگیر تورو پدر ومادرت صداتو بالا نبری دوما ویدا هرکی هم باشه چه تو گذشته چه تو اینده ات چه اسم همسرت چه اسم دخترت باید اینو یاد بگیری که توی زمان حال زندگی کنی واین اراجیف رو هم دیگه تحویل ما ندی که عاقت میکنم اگه یکبار دیگه تورو مادرت صداتو بالا ببری ودلش رو بشکنی
رسما توی نطفه خفه شدم گریه یک نفر تو ذهنم اومد
"-حامی پس کی؟ مگه نمیدونی چقدر خواستگار دارم؟
-بخدا خانواده ام نمیذارن"
نشستم ولی فکرای زیادی تو مغزم موج میخورد نیوشا همراه مامان سفره انداخت ومن وبابا بهم خیره شده بودیم وهردو هم توی دنیای خودمون غرق بودیم ، باز به جواب سوالم نرسیدم ولی تصمیم گرفتم بیخیال همه این فکر وخیالها بشم وباید به دکتر مراجعه کنم تا اعصابم یکم اروم بشه بلکه ، چند روزه خیلی داغونم خیلی خیلی داغون دلم میخواست از همه جا دل بکنمو برم
-------
ارتین:
رفتم سمت اتاقم ودراز کشیدم رو تخت کمی غلط زدم خوابم نمیبرد یعنی سر آرما چی میاد؟ ای خدا یعنی ویدا بفهمه شکه میشه؟ سوالهای زیادی توی مغزم بود جواب هاش رو میدادم واخر سر هم به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم یکدفعه در باز شد وویدا اومد داخل وروی تختنشست نشستم رو تخت وکمی سرم رو خاروندم این اینجا چیکار میکرد؟
سرش رو زیر انداخت وگفت:
-ابجی سارا بهم گفت من تصادف کردم وچی به سرت اوردم وچیشدی من هیچی یادم نمیاد بهم گفت ما باهم ازدواج کردیم الان من اگه زنت باشم باید پیشت باشم دیگه؟
با چشم های گشاد داخل چشم هاش نگاه کردم چی میگفت؟ میخواست کنار من بخوابه مگه میشه؟ مگه داریم اصلا؟ اونکه محرمم نیست اگه ، اگه اتفاقی بینمون بیافته چی اگه من نتونم تو دلم استغفرالله گفتم ورفتم از تخت پایین و سعی کردم صدامو بالا نبرم گفتم:
-ویدا جان ببین تو هیچی یادت نمیاد دیگه خب الانم پیش من نخواب تا یادت بیاد
ورفتم سمت در اتاق وباز کردم وگفتم:
-حالا هم برو اتاقت
یکدفعه حس کردم صدا فین فینش میاد سرش حسابی پایین بود وگفت:
-معذرت میخوام خب تو شوهرمی نمیخواستم ناراحتت کنم بخدا نمیخواستم بگم چیزی یادم نمیاد تا اوضاعمون رو خراب کنم اخه ، نمیشه از پیشت برم نمیتونم تنهات بذارم که ...
پشت سر هم حرف میزد دستمو گذاشتم رو دهنم به علامت سکوت:
-سیس چیزی نگو
نمیدونم اونهمه اشک رو از کجاش میاورد اخه
-باشه بمون ویدا
سرش رو بالا اورد با اون موهای کوتاه که از شالش داده بود بیرون شبیه بچه گربه شرک شده بود
-گریه نکن
واسه عوض شدن جو سریع گفتم:
-من خسته ام خوابم میاد
ورفتم سمت تخت ویدا صدام زد:
-ارتین؟
-بله؟
برگشتم سمتش
-با لباس های بیرونت میخوایی بخوابی؟
یه تای ابروم پرید بالا اخه من چجور جلو ویدا لباس عوض کنم ویدا خندید وگفت:
-من میرم بیرون تو عوض کن تا یادم نیاد همه چی رو بهتره یکم مراعاتمو کنی
ورفت بیرون یکدفعه یاد ایدا افتادم من نباید حتی ویدا رو تو اتاقم راه بدم من هنوز عاشق ایدام هنوز دلم واسه اون میزنه هنوز هم بی قرار اونم رفتم بیرون از اتاق وراه افتادم توی خیابونی که بارون میزد صداهای ویدا رو گوش نمیدادم
اهنگ وهندزفری وبارون وپاییز چه سمفونی قشنگی ، راه میرفتمو ومیخوند ودلم من بیشتر میگرفت
"زیر بارون تو خیابونا
منم بازنده وداغون
منم دلزده از این شهر
منم حیرون وسر گردون
یه وقت اگه منو دیدی اگه چشمت به من افتاد
ببین حال خرابم رو جوونیمو دادم بر باد
صدای برگای خشک که له میشه زیر پام
جلو میرم بدونه اینکه خودم بخوام
بی توجه به ادمای دورم
به ادمایی که ضل زدن به اشک توی چشمام
تو خودمم از همه چی بریدم
قدم به قدم هرچی دوویدم
تو که جای خود داری هه حتی به ارزوهای کودکیمم نرسیدم
موهای کوتاه
لباسای خاکی
هوا چه سرده تو کجایی وباکی؟
میگذرم از کوچه خیابونایی که خاطرتش از تو بیشترن
اومدم بالاخره نمیایی استقبالم
چیه نکنه یه چیزی بدهکارم
دوسال گذشت
دوسال به گوشی خاموش پیام فرستادم
من باختم ببین من زمین خوردم
دارم دیوونه میشم دستاشو نگیر محکم
منم برو بیا داشتم واسه خودم یه روزی
فکر وخیال تو منو انداخت به همچین روزی
اون شبا که با رفیقات دورهمی بودین ما رو برجک تو کف مرخصی بودیم
چون حساس بودم روت تعصب داشتم میخندی بهم میگی تریپ قدیم بودی
تو نمیدونی حس دلتنگی چیه
همه امیدم بود به اخر هفته دیگه من میومدم اما تورو نمیدیدم
بازم هفته وهفته وهفته دیگه
بخدا دیگه جای سالم نموند رو بدنم
شبا بغض تو گلوم عکس تو ب-غ-لم
بیخوابیو از یه طرف سردرد شدیدی
فقط منتظر که بیاد از تو یه خبر جدید
قرار نبود اینجوری تموم شه اخرش
منو به چی فروختی به مدل اهنش
هه نگو قسمت بودش
بهونه ات چی بود فلانی خدمت بودش
گذشتم ازت تا نسوزی تو به پام
جلو میرم بدون اینکه خودم بخوام
میگذرم از کوچه خیابونایی که خاطراتش از تو بیشترن
واست کادو دادم عشقو تو زیر پا لهش کردی
چه ساده با یه کیش ومات همه زندگیمو بردی
بهت ندارم هیچ حسی دیگه حتی سر سوزن
تموم خاطراتمون همین امشب اینجا میسوزن
میرم به وادی غربت
میرمو بر نمیگردم
همه اش تقصیر تو بوده نگی چرا ولت کردم
دیگه تو زندگی ِ تو ندارم هیچ نقشی
منی که باختم این قلب رو الهی که تو خوشبخت شی"
دستی جلوی صورتم تکون داده شد و هندزفری هامو در اورد وبا داد گفت:
-اوفف چقدر تند راه میری این ها رو هم گذاشتی گوشت الحمدالله کر شدی کسی صداتو نشنوه
-......
-اویی باتوام نکنه هنوز کری
-چیه ویدا؟
وبه چشماش چشم دوختم لال شده بود کلا نه به اون جیغ جیغش ونه به لال شدنش خنده ام گرفته بود به خودش اومد وگفت:
-پسره خنگ
-من؟
-نه ، نه
-پس کی خنگه؟لابد خودت
وخندیدم بارون توی صورت جفتمون میزد دوباره لال شده بود
-ویدا بیا بریم خونه الان سرما میخوری
-نوچ
-نــــــــــــوچ؟
-اره
وشونه اشو بالا انداخت چقدر روسری رنگ بنفش بهش میومد
-کوفت واره ، اره واجر پاره
-تخته سینه ات پاره پاره
خندید وزبونش رو در اورد وفرار کرد داد زدم:
-اون زبونت رو از حلقت میکشم بیرون بیا بریم خونه
دویدم دنبالش رفت سمت جنگل وقهقه میزد احمق شده بود ساعت یک نیمه شب جنگل خطرناک بود با خنده دادزدم:
-چرا میری سمت جنگل احمق جون
برگشت سمتم که یه دفعه پاهاش لیز خورد وپیچید حیغ بدی زد نگران سمتش دویدم
-ویدا، ویدا
چند باری دستمو توی موهام فرو بردم که ریخته بود تو صورتم بارون هم شدت گرفته بود نشستم پیشش گریه میکرد اشکهاش با بارون یکی شده بود وروسریش هم افتاده بود رو زمین نشستم پیشش با چراغ قوه موبایلم انداختم روی پاهاش خیلی ورم کرده بود دستشو روشون کشید وجیغ زد
-آییییی
روسریش رو انداختم رو سرش همیشه بدم میومد حجاب یک زن از دست بره گریه اش شدت گرفت نگران گفتم:
-خیلی درد داری؟
-خیلی میسوزه
ولبهاش چند دوری پیچید وبغض کرد وبعد زد زیر گریه دادزدم:
-اخه الاغ من که بهت گفتم اینجا نیا مگه نگفتم هان؟مگه نگفتم
وبهش نگاه کردم وصدامو بالاتر بردمو گفتم:
-مگه نگفتم جنگل خطرناکه
-اینو نگفتی
وزد زیر گریه دوباره وگفت:
-ارتین میسوزه ، میسوزه
دست کشیدم داخل موهام اگه همونجا میموندیم سرما هم میخوردیم
-پاشو باید بریم خونه
-باشه
ایستاد وقتی ایستاد چنان جیغی زد که اگه ببر مازندران هم اونجا بود از ترس فرار میکرد دیگه بقیه جونورا که پیش کشش
-آییییی
-وایی سیس هیچی نگو الان جونورا جنگلو بیدار میکنی میان میخورنت
تو چشمام با ترس نگاه کرد وگفت:
-چی میگی؟
واروم اشکاش ریخت بدون اینکه جیغ بزنه
یه دفعه با بغض گفت:
-من میترسم ارتین
-هرچه زودتر راه بیا تا نگذاشتمت همینجا جونورا بریزن به جونت
با گریه گفت:
-تو غلط میکنی
سریع راه افتادم ولبخند خبیثی زدم یه دفعه جیغ بدی زد وگرومپ صدا اومد گریه اش شدت گرفت وگفت:
-من نمیتونم راه بیام
-به من چه
-کمکم کن
خندیدم وبا یک حرکت کشیدم دستشو دقیقا روبروم بود چیزی نمیگفت خندیدم وگفتم:
-پررو نشو کمکه تو مثل خواهرمی
یکدفه یادم اومد چه گافی دادم ویدا لبخندش خشکید
-خواهرت؟
-نه ، نه منظورم این نبود پررو خانوم ، میندازمت همینجا زبون بریزی ها
وراه افتادم اروم وبیصدا اشک میریخت اخرای راه بودیم کفرم در اومد لابد خیلی درد داره دختره خنگ
-دیگه اینقدر گریه نکن رسیدیم
-ارتین
-هووم؟
-من میخوام برم پیش بابامو آرما دلم واسشون تنگ شده
با داد گفتم:
-تو غلط میکنی بری پیششون البته پیش بابات ، آرما که...
-ها؟؟؟؟
ومتعجب تو چشمام نگاه کرد وای من چی میگفتم بیشتر گریه کرد وگفت:
-چرا نرم؟اونا خانواده ی منن سارا بهم گفت چقدر سخت گرفتن بهمون ولی من دوسشون دارم
-پووف باشه میبرمت پیششون ولی فعلا نه
-مرسی عزیزم
رفتیم بالا ونشست لبه تخت پاشو اورد بالا اوه چقدر ورم کرده بود دختره احمق ببین چه کاری دست خودش داد سارا که خواب بود رفتم واز پایین تخم مرغ وخرما اوردم یادمه همیشه مامان بزرگ وقتی هفت هشت سالم بود واسم از این مرحم ها درست میکرد واسه در رفتگی خیلی خوب بود بعد از اینکه جا میرفت تز های قدیمی بیشتر اثر میداد روی من ، داخل اشپزخونه رفتم ویک کاسه گذاشتم وخرما وتخم مرغ اوردم ومخلوط کردم ورفتم بالا جالب بود اتاق مامان بابا شده بود اتاق من وویدا بیخیال شدم به فکر کردن بهش ویدا با تعجب گفت:
-اون چیه؟
-میخوام صبحونه درست کنم
واخم غلیظی کردمو گفتم:
-واسه پات خوبه
-نه ، من عمرا بذارم از اینا به پام بزنی
-تو بیجا میکنی بشین ببینم
شروع کردم به زدن مرحم به پاهاش وماساژ دادنش گریه میکرد ونگرانم کرده بود که نکنه پاهاش شکسته باشن لباسهای جفتمونم خیس خیس بود از بارون بعد از اینکه زدم به پاهاش اون مرحم رو باند کشی رو محکم به پاهاش بستم کمی جیغ زد ولی ساکت شد اخر سر کارم تمام شده بود از این کار ها بیذار بودم ولی انجام دادم همیشه استعداد پزشکی رو داشتم ولی بخاطر حالم وتنفری که از باند وبتادین والکل داشتم نمیتونستم رشته پزشکی رو انتخابش کنم رفتم سرویس اتاقم ودست هامو شستم وظرف وجعبه کمک های اولیه رو پایین بردم وقتی برگشتم ویدا لباسش رو عوض کرده بود وای خدای من کی وقت کرد لباس خواب بپوشه؟ البته لباس خوابش زیاد جلف نبود وشلوار وبلوز گشاد بود وشال هم سرش کرده بود تعجب کردم خنده امم گرفته بود این رو اخه از کجا پیدا کرد؟بی توجه بهش مجبور شدم داخل رختکن حمام اتاق لباسم رو عوض کنم
رفتم بیرون خوابیده بودروی تخت گوشه ایی ترین گوشه ی تخت رو انتخاب کردمو خوابیدم
--------
حامی:
کلافگی اعصابمو بهم ریخته بود هرچه میخواستم بیخیال بشم نمیشد که نمیشد همراه نیوشا راه افتادیم سمت خونمون اون رفت سمت اتاق خواب ومن هم نشستم روی کاناپه جلوی تلوزیون وروشنش کردم بی هدف از این شبکه به اون شبکه میپریدم باید من خودم موضوع رو کشف کنم هیچ حرفی هم به هیچ کسی نباید بزنم تا قضیه مشخص بشه واسم
یک هفته بعد
به هر دری زدم نشد سه بار دادگاه داشتم ودوتا از دادگاه هام موکل هام بازنده شدند ومجبور به حبس خیلی واسم بد شده بود هیچ مغزم کار نمیداد حس کردم نیاز دارم به تنها بودن به نبودن توی این جمع های شلوغ نیوشا وکار هایی که میکرد بیش از حد روی اعصابم بود لباس های دخترونه ایی که میخرید وواسه جلب توجه من جلو چشمم میگذاشت توجه های زیاد از حدش مهربونی بیش از اندازه اش همه اش داشت دیوونه ام میکرد مامانم با اسرار های بیش از حدش برای رفتن به خونه ومهمونی های مختلف وهمه وهمه شده بود سمبل عذاب من راستش نمیدونستم با خودم چجور کنار بیام واز اینکه هیچ چیزی یادم نمی اومد عذاب وجدان شدیدی گرفته بودم اینکه حس کنی اینده ات قراره به شکل افتضاحی خراب بشه یه درد عمیقی به جونت میندازه که فقط خودت حسش میکنی ساعت حوالی نه شب پنج شنبه بود راه افتادم سمت خونه حوصله واعصاب هیچ چیز رو نداشتم هوا برفی بود وامشب هم بیست ویک بهمن ماه رفتم داخل پارکینگ وبعد از اون سمت اسانسور طبقه ده رو زدم ووطبقه دهم ایستاد اسانسور رفتم سمت واحد خونمون یعنی 1002 خونه ام غرب تهران وچهار خیابان از خونه پدریم بالاتر بود کلید رو انداختم داخل قفل ودر رو باز کردم چراغ ها خاموش بود حتما باز نیوشا رفته خونه اشون کنار مادرش یکدفعه چراغ ها روشن شد
-تولد ، تولد ، تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی
هرکسی که بگی اونجا بود لبخند ژکونده ایی زدم نیوشا وبابا ومامان جلو اومدن ونیوشا با لبخند گفت:
-عشقه زندگیم شب تولدت مبارکت باشه
-تا جایی که یادمه تولد من بیست ودومه ها
-مهم اینه که امشب شبشه
واروم نوک پنجه پا ایستاد وگونه ام رو ب-و-س-ید لبخندی زدم همه دست زدنو وجیغ میکشیدن هیچ حس خوشحال کننده ایی خوشحالم نکرد دستامو دو طرف بازوش گذاشتم وگفتم:
-عزیزم من لباس عوض کنمو بیام
-باشه
وارد اتاق شدم یک لحظه یاد اوری یک خاطره
"-عشق جانم من واست لباس خریدم به انتخاب خودم رو تختته بپوش وبیا
-چشم عزیزم مرسی بابت اینهمه حمایتت"
فقط اون صدای زنونه بود ودیگر هیچ چشم هامو محکم روی هم فشردم وباز کردم هرچی خواستم تصویری توی ذهنم بیارم یا باز همون کلمات رو اصلا نشد بیخیال رفتم سمت حمام ودوش مختصری گرفتم وبعد از تعویض لباس رفتم سمت سشوار باز همون قهقه توی گوشم پیچید
"-دوس داری خودم واست سشوار بزنم؟
-چرا که نه ! بیا بیا
-برو گمشووو لوس"
سشوار رو انداختم زمین صدای بدی داد وهزار تکه شد توی اینه به خودم خیره شدم زیر چشمام کبود شده بود و لاغر شده بودم اصلا من کیم؟؟؟چرا نمیتونم خودم رو بشناسم چرا حس میکنم با خودم غریبه ام
در پشت سرم باز شد ونیوشا با چهره نگران اومد داخل
-چیشده حامی؟
-هیچی....از دستم افتاد
-فدای سرت ، نگرانت شدما
-نباش عزیزم
-من برم تو هم زود بیا
-باشه
اتو مو رو در اوردم وموهامو با اتو خشک کردم کارم تمام شده بود
"-واااای الهی من قربون عشق جذابم برم که انقد ماه شده
-خدا نکنه خانومم"
سرم رو چند بار تکون دادم واز اتاق رفتم بیرون همه باز دست زدند عِـمران دوستم اومد جلو تا یادمه دوست بچگیم بوده وجدا از اون پسر عمه ی خوبم بوده
-تبریک میگم داداش
قیافه اش نگران به نظر اومد ولی لبخندی زد که شکم رو کنار زد
-ممنون داداش
بعد از فوت کردن شمع عدد 29 کیک رو هم قسمت بندی کردم همه خوشحال بودند به غیر از خودم دروغ نمیشه گفت خوشحالی همراه با نگرانی امیخته شده بود عمران گوشه ایی نشسته بود نشستم کنارش توی فکر بود وکنار جمع نبود
-چیه ساکتی؟
-جان؟ساکت
-اره ساکتی؟
مامان اومد جلو وبا نگاه به چشمای عمران گفت:
-عزیزم نمیخوایی کادو هاتو باز کنی؟
-مامان اولا که زوده الان تازه کیک رو قسمت بندی کردم ودادیم دوما مگه من بچه ام که واسه باز کردن کادو هیجان داشته باشم؟
عمران اروم چیزی گفت که نشنیدم سمتش برگشتم وگفتم:
-چیزی گفتی داداش؟
تو چشمای من ومامان نگاه کرد وگفت :
-یه روزی تولدت بود که انقدر هیجان داشتی که شبیه بچه های دوساله شده بودی از اونهمه ...
مامان پرید وسط حرفش وگفت:
-قدیما رو میگه عمران همون موقع ها که هجده سالت بود وواست تولد گرفتم منتهی الان فکر نکنم چیزی یادت بیاد درسته عمران؟
وبه چشم های عمران خیره شد عمران نفسش رو بیرون داد وگفت:
-درسته ولی بالاخره چی؟
حرف هاش رو نمیفهمیدم کمی تعجب کردم انگار که نمیتونست جلوی مامان حرف بزنه حتما اون از همه چیز خبر داره
مامان لبخندی زد وگفت:
-راستی مادرت صدات میزد عمران
-باشه
وایستاد وبه چشمام نگاهی کرد ورفت رو به مامان گفتم:
-قضیه چیه؟
کمی حول کرد وگفت:
-چی؟قضیه چی؟
-قضیه نگاه های عمران کم حرفیش وخیلی چیزای دیگه
-اهان اون هیچی ، اگه دوسداشته باشه خودش واست میگه خودت که میشناسیش از وقتی زندگیش بهم ریخته داغونه
-البته
وایستادم ورفتم اون سمت سالن با چشم هام دنبال عمران بودم باید همین امشب واسم یه سری چیز ها رو توضیح میداد اخه قرار بود از فردا بره سنندج وبعد از اون هم یه مدت قراربود بره لندن برای کارش عمران وخانواده اش از وضع مالی خیلی خوبی بهره مند بودند پدرش صاحب شرکت تجاری وبازرگانی "..." بود وبیشتر قرار داد هاش عمران باعثشون بود البته اونهم بعد از اون اتفاقی که افتاد یه ادم درست وحسابی وتابع حرف بقیه شد واسه همین تصمیمم رو گرفتم هرجور شده عمران رو پیدا کنم معلوم نبود دیگه کی ببینمش دیدم گوشه سالن ایستاده وبا پدر نیوشا یا همون شوهر خاله صحبت میکنه رفتم جلو وگفتم:
-عمران جان میشه یه لحظه بیایی؟
اومد جلو ولبخند ژکونده ایی زد وگفت:
-جانم؟
-میشه باهام بیایی اتاقم
راه افتادیم همراه هم سمت اتاق کار وکتابخونه ام در رو قفل کردم عمران خندید وگفت:
-قضیه چیه؟نکنه میخوایی کاری کنی باهام که در رو قفل کردی؟
لبخندی زدمو گفتم:
-نه ولی یه سری حرفاست که دوس دارم بشنوم میدونم بهم راستش رو میگی
سرش رو زیر انداخت وگفت:
-بهتره گذر زمان بهت بفهمونه تا من حامی جان
کمی ناراحت شدم اروم گفتم:
-تو وزانیار ویاش چیزیتون شده با من؟
-نه چطور؟
-خیلی سنگین رفتار میکنید
-نه داداشم ولی خب ما نباشیم دورت بهتره من رو که میشناسی من واسه دنیای خودمم یه ادم اضافه ام
-چی داری میگی؟
-حامی جان خلاصه بگم گذشته تو یه گذشته خاص بود خیلی اتفاقای خاص داشت که تو به یاد نمیاریشون یا دلت نمیخواد بپذیری یا دوس نداری به یاد بیاریشون اونقدری که من وزانیارو یاش کنارت بودیم اونقدری که کمکت کردیم واخر سر با اون اتفاق همه چیز عوض شد وسر خورده شدیم از سمت خانواده ات تصمیم گرفتیم نباشیم شاید ما نباشیم دایی جان خیلی راحت تره و بتونه با تو کنار بیاد
-چرا مبهم حرف میزنی؟
-متاسفم حامی جان من چیزی نمیتونم بهت بگم خودت هم دیدی
وخواست بره سمت قفل ودر رو باز کنه که با بغض گفتم:
-همه چیز مربوط به ویداست؟
توقف کرد حس کردم دستاش دارن میلرزن چشمم رو بستم وشروع کردم به گفتن چیزی که واسم مبهم بود شاید به نتیجه برسم
-همه چیز مربوط به عشق اونه درسته؟قبلا دختری به اسم ویدا توی زندگی من بوده اره؟دختری که دیوونه من بوده ومن دیوونه اش؟درسته؟
برگشت سمتم صداشو یکم صاف کرد وگفت:
-ویدا یا هرکسی که باشه تو اینده رو انتخاب کردی حامی پس خرابش نکن
صدامو بالا بردم وگفتم:
-درسته عمران؟ عشق من از اولشم دختریی به اسم نیوشا نبوده عشق من ویدا بوده؟
صداش رو بالا برد وگفت:
-هیچ وقت نمیخواستی چیزی که روبروته رو درک کنی اون از نیوشایی که داری میسوزونیش واون از...
حرفش رو خورد دادزدم:
-اون از چی؟
در دهنم رو گرفت وگفت:
-داد نزن هیچ حالیته؟ داد نزن من نمیخوام یه مملکت به جونم بیافتن وبگن تو کردی؟من همینجوریشم مشکل دارم سعی کن درک کنی
ودستش رو از دهنم برداشت ورفت سمت میز کارم وعکس من ونیوشا رو اورد داد دستمو گفت:
-میبنی گذشته واینده وفردا وامروز وحال وهرچیزی که داری باید این دختر یعنی نیوشا باشه اون خواسته یا ناخواسته وارد زندگیت شده تو هیچ حقی به خراب کردن سقف ارزوهای نیوشا نداری اون تورو مرد خودش میدونه کسی که باهاش کلی ارزوی خوب ساخته تو ذهنش ، بهت التماس میکنم بیخیال گذشته ات شو دیگه حامی گذشته ات رو خودت از دست دادی خودت خرابش کردی الانم دنباله اشو نگیر اگه از اولش اونهمه بی رحم نمیبودی الان شاید قضیه فرق داشت ولی حالا داری میبنی وانتخاب کردی تنها حق انتخابت دخترت وهمسرت هستند نه ویدا ویدا دیگه تمام شده میفهمی؟ویدا تو زندگیت بوده ولی نیست دیگه ویدا برای همیشه خوابیده وهیچ وقت هم بیدار نمیشه اسم دیگه اش میشه مردن ویدا مرده حامی اون هم روز عروسیش بخاطر تو خودکشی کرد الان هم دیگه نمیخواد قضیه رو باز کنی وداغ دل خانواده ویدا رو باز کنی وخانواده خودت رو ناراحت من دیگه حرفی ندارم