یک لامپ صد از سقف اویزان به پایین
یک اه پشت اب بعدش کام سنگین
خودکار بیکی که سرش را من جویدم
خیلی به شب سوزن زدم خیلی بریدم
گرد وقبار روی میز سخت چوبی اشک منو
افتادن ان عطر خوبی که کودکی های مرا سر گرم میکرد
کودک که بودم گونه های شرم میکرد
از بوسه های پنهانی همسایه گاهی
گاهی سلامی مختصر گاهی نگاهی
به عابران بیخیال اشتباهی
به بوی نعش تنگ در اطراف ماهی
به خط خطی های پر از اسم تو تکرار
به جاهای مشت من کنار چشم دیوار
انسوترم کنسرو های نیمه خورده
وتقدیر از عطر جنونی که نمرده
یک زیر سیگاری پر از ته مانده دود
اینجا زمانی خانه ی هر جفتمان بود
روی زمین فرش است از اشعار پاره
هر شعر روی صورتم زخمی دوباره
ایینه ایی متروک در نزدیکی در
من مبتلای گریه از من مبتلا تر
هی راه رفتم در اتاقم رو به بن بست
هی مشت کوبیدم به افکاری که نشکست
هی دم کشیدم توی داروی گیاهی
اعدام کردم عشق را با بی گناهی
هی شعر گفتم هی خودم خواندم دوباره
هی ضل زدم به گوش توی گوشواره
درز تمام خنده ها را گل گرفتم
انقدر بودم که هردو اخر سل گرفتم
هی سرفه پشت سرفه پشت سرفه کردم
هی فکر های چرکی ورگهای گردن
هی نت به نت گیتار را اواز کردن
اغوش را بر پیکرش اغاز کردن
من تابلو هایی پر از تصویـــــــر دارم
کلی کتاب خوب بی تاثیر دارم
کلی سخنرانی که میدانیم چرت است
کلی شعار مثبت بی حس یکدست
حسی نمانده بعد تو توضیح کافیست
اینجا منم تنها
همین مـــن هم اضـــــافیستـــ"
همین من هم اضافیستـ
دود دورم رو پر کرده بود صدای خنده هاش تو گوشم میپیچید یعنی فردا مراسم خواستگار کردنشه در باز شد خواهر اومد داخل نگران گفت:
-خوبی ارش؟؟؟داداش
ونشست کنارم شونه هامو گرفت اروم ماساژ داد وگفت:
-چه خبره چیزی شده؟؟؟اینا چین میکشی؟؟؟
-گاهی وقتا واسه گفتن دیر میشه
-ارش
-هیچ وقت زندگی جالب نبود واسمون
-داداشی چیزی شده قربونت برم؟؟نگرانم کردیا
-چیزی نیست
-هست تو خوب نیستی
-خوبم فقط میگذره
-یعنی چی چی میگذره؟؟؟
-میشه تنها بمونم؟
-نه تا نگی چیشده نمیرم
سیگارمو داخل زیر سیگاری له کردم به چشماش نگاه کردمو گفتم:
-تو هم با اونی که میخواستی ازدواج نکردی تو هم نتونستی من بتونم؟
واز اتاق زدم بیرون دوید روبروم ودستم رو گرفت وگفت:
-ارش عاشق شدی؟؟؟
-دستمو ول کن ، خسته ام
-ارش من رو نگاه کن
حتی بهش نگاه هم نکردم اروم دستمو رو دستش گذاشتم ودستمو ازش جدا کردم ورفتم سمت راه پله روبروم سارا خانم بود که یک فنجون جوشونده دستش بود متعجب گفت:
-اقا ارش مشکلی پیش اومده؟
بیصدا از کنارش رفتم بیرون هم انگار هوا حالش خوب نبود
انگار که کلا هیچکی حالش خوب نبود
یا شاید هم حال من خوب نبود
شاید هم هوا خوب نبود
ولی کلا خوب نبود
نشستم پشت رل وراه افتادم شهر هم خوب نبود
****
فکرشو نمیکردم به این سرعت بین خواستگاری اصلا یک روز گذشته بود ؟؟؟
به عمران نگاه کردم خیلی عصبی بود به سارا خانم نگاه کردم ایستاد وهمراهش رفت حرف بزنه ایستادم وعذر خواهی کردم واز خونه زدم بیرون مثل دیشب مثل شب قبلش که داغون بودم باز راه افتادم داخل خیابونا
"بیا واسه تو قصه بگم
از این دل شکسته بگم
بار بدونی چی کشیدم
بذار بگم از اون غریبه ایی که باتو دیدم
بذار بدونی حال منو
نباشی بیخیال منو
بذار بدونی خیسه چشام
بذار بگم از اینهمه دیوونگی چی میخوام
چی میخوام
نه دلیلی داشتی نه حرفی نه اشکی
منو داغون کردی رفتی دنبال کی
میخوام امشب با این قصه یادم باشی
یه نفر از دنیا سیره تو دنیاشی"
زدم کنار خیابون وسرم رو به تکیه گاه تکیه دادم بارون به شدت میبارید
"مثل طعم روزای خوب
منو تو توی تنگ غروب
خیال میکردم عاشقمی
تو بودی تو دلم دیگه نه غصه ایی نه غمی
ولی تو مثه من نبودی
تو که عاشق من نبودی
مثل یه خواب خوب اومدی
ولی یه جوری رفتی که بگم چه خواب بدی"
زدم از ماشین پایین خیلی دلم گرفته بود در ماشین باز بود سرم رو زیر بارون گرفتم واجازه دادم بارون خیسم کنه
"چه خواب بدی
نه دلیلی داشتی نه حرفی نه اشکی
منو داغون کردی رفتی دنبال کی
میخوام امشب با این قصه یادم باشی
یه نفر از دنیا سیره تو دنیاشی
نه دلیلی داشتی نه حرفی نه اشکی
منو داغون کردی رفتی دنبال کی
میخوام امشب با این قصه یادم باشی
یه نفر از دنیا سیره تو دنیاشی
مرتضی پاشایی –یادم باشی"
عمران کنارم ایستاد وگفت:
-تا کی؟؟؟
یهش نگاه کردمو گفتم:
-چرا اومدی؟؟
-جوابمو ندادی؟
-شاید خوشبختیش با اون باشه شاید ته قصه من هم مثل تو شد
-همه که مثل هم نیستند
-شاید باشن
-به هر حال سارا خانم باهاش ازدواج نمیکنه
-چی؟؟؟؟
--------
عمران:
-ببین ارش...
یک ساعت وچهل دقیقه قبل
وقتی ارش از مهمونی زد بیرون فهمیدم نمیتونه تحمل کنه ایستادم وگفتم:
-سارا خواهر منه
خودم میدونستم احمقانه ترین دروغ عمرم بود ولی خب مثل خواهرم که بود
مادر علی پسری که میخواست با سارا خانم ازدواج کنه متعجب گفت:
-چی؟؟؟ولی شما که گفتید خانواده ایی نداره کنارش؟
-الان که داره ومن هم راضی به این ازدواج نیستم
سارا خانم واون پسر هم بین راه رفتن برای صحبت کردن ایستادند سارا خانم جلوتر اومد وکنار من متعجب گفت:
-این دیوونگی چیه اقا عمران؟؟؟
اروم گفتم:
-بعد از این مراسم کوفتی بهت میگم ولی الان با من همکاری کن
-چرا؟؟؟
-بخاطر یه نفر
-بخاطر کی؟
-لطفا
-باشه
ورو به من بلند گفت:
-یعنی چی اخه داداش؟؟؟
ویدا خانم متعجب ایستاد وگفت:
-اخه این کارا چیه؟؟؟
چشم غره بهش رفتم که تو نطفه خفه شد بیچاره خاله هم چیزی نمیگفت فکر کنم فهمیده ارش عاشق سارا خانم شده علی گفت:
-مشکلی هست اقا عمران؟؟
-هست
-میشه بگید ما هم بدونیم؟؟
-سارا خودش خبر نداره ولی خیلی وقت پیش پدر مادرمون قبل از مرگ اون رو واسه عمو زاده امون نامزد کردن والان من تازه فهمیدم والا زودتر از این حرفا با این ازدواج مخالفت میکردم
علی یه تای ابروش رو بالا انداخت وگفت:
-عجب حالا این عمو زاده به اصطلاح محترمتون کی هست؟؟؟چرا زودتر جلو نیومد؟؟؟
-دلایل شخصی
جلو اومد وگفت:
-کیو سیاه میکنی داداش؟من سارا رو دوس دارم
سیلی محکمی شاید از رو غیرت بهش زدم بدم میومد پسری تو جمع که بزرگتر هست عشقش رو به زبون بیاره اونموقع اون عشق نیست یه اسم مزحک داره که جای گفتنش نیست
علی صورتش رو گرفت پدرش دادزد:
-پسره اشغال چرا دست رو پسر من بلند میکنی؟؟؟
واومد ومشت محکمی بهم زد به احترامش دست روش بلند نکردم سریع از خونه زدند بیرون سارا خانم با گریه گفت:
-چرا این کارو کردید؟؟؟؟چرا با خوشبختیم بازی کردید؟؟؟من حتی کارمم از دست دادم
دادزدم:
-به درک ، میخوایی با این خانواده زندگی کنی؟؟؟مگه اینکه از رو ناش من یکی رد بشی میفهمی؟؟؟
غیرتم مثل یه داداش فوران کرده بود دلم میخواست زمین و اسمون رو بهم بزنم
سارا هیچی نگفت دادزدم:
-تو با کسی که من تاییدش کنم ازدواج میکنی
آرما خندید وبا صندلی چرخ دارش جلو اومد وگفت:
-هرکی ندونه فکر میکنه داداش سارا خانمی ها
اخم غلیظی تحویل جمع دادم من باید میرفتم ببینم ارش کجاست خیابون ها رو دید میزدم تلگرام رفتم نبود ولی خدارو شکر پلیس ش روشن بود وبا جی پی اس به راحتی پیداش کردم از ماشین پیاده شدم رفتم نزدیکش و....
ارش بهم خیره شده بود چندباری پلک زد وگفت:
-یعنی الان چی میشه؟؟؟توکه نگفتی من میخوام باهاش ازدواج کنم؟؟
-نه دیوونه شدی؟؟؟میخوایی سارا خانم برگرده شهرش؟؟؟
-چی میشه حالا؟؟؟
-نمیدونم
همون موقع موبایلم زنگ خورد اسم ویدا خانم رو صفجه روشن خاموش شد ارش رفت سمت ماشین ورفت مطمئن شدم حماقت نمیکنه جوابد ادم
-بله؟
-کجایین؟
-ولیعصر
-بمونید الان میام
-باشه
رفتم داخل وبخاری رو زدم واهنگ رو پلی کردم وشروع کشیدم به کشیدن سیگار
"یه سکوت تلخ یه اتاق سرد
یه هوای عجیب یه قلب پر درد
دود سیگار چشامو قرمز کرد
هزارتا خاطره اس هرجا میاد اسم تو
حتی تو رویاهام دیگه نمیبینم مثل تو
دیگه وقتشه بیرون بریزم فکرتو
دیدی چه زود یادم رفت تازه شدم مثل تو
سیگار دستم مخم خالی
درا بستن عجب حالی
یه گوشه ولو چشام خیس
هیشکی تا تش باهام نیس
هیشکی مثه خدام نیست
اینا همه رفیق نمان هیشکی مثه خدام نیست
هیشکی تا تش باهام نیست
هیشکی مثه خدام نیست
باشه تو خوبی اصلا من بدم
تو اتاقم تنهاییام با عکست حرف زدم
به هرچی لب زدم فکرت بپره از سرم
نشد وباز با یادت هی قدم زدم
همه غنچه های باغ عشقمون خشکیدن
نشد که باهم باشیمو دشمنا چه بد پیلن
جا رفیق در اومدن وتورومون خندیدن
از عقب خنجر زدن و به ریشمون خندیدن
یه عمر زندگیم شده خلاصه تو درام
تنهایی قهوه گیتارو این صدام
اره میبینمت از دور هر وقت که بخوام
میخنده میگیرم سه کام لا شعرام
جسم روی تخت روحم توی فعلام
یه اینه یه چرا توی نگام
نه حال خونه دارم نه پیاده تو تهران
جا سیگاری پر میشه روزام سپری
با پول نمیتونی این روزامو بخری
قفل نمیزنم دو ساعته خوابیدم
خسته نبودم ولی ساعتها خوابیدم
همه دور وبریام از دستم نالیدن
چشام خشکن از درون باریدم
باشه تو خوبی اصلا من بدم
تو اتاقم تنهاییام با عکست حرف زدم
به هرچی لب زدم فکرت بپره از سرم
نشد وباز با یادت هی قدم زدم
همه غنچه های باغ عشقمون خشکیدن
نشد که باهم باشیمو دشمنا چه بد پیلن
جا رفیق در اومدن وتورومون خندیدن
از عقب خنجر زدن و به ریشمون خندیدن
مدزد ، علی بولحسنی ، سالی – رد شدم"
همون موقع دو تقه به شیشه خورد تعجب کردم به این سرعت ویدا خانم رسید اینجا؟؟؟؟
----------
ویدا:
وقتی اقا عمران هم زد از خونه بیرون من هم رفتم ببینم چه خبره دل از دستم رفت وزنگ زدم به اقا عمران باید میفهمیدم چه خبره گفت ولیعصره سریع رفتم سمت ولیعصر ماشینش رو کنار جاده دیدم رفتم پایین از ماشینم ورفتم سمت ماشینش بارون میبارید دو تقه به شیشه زدم نگاهم کرد داشتم خیس میشدم پریدم داخل ماشین وکنار دستش نشستم
راه افتاد متعجب پرسیدم:
-کجا؟؟؟
-......
نیمه های راه بودیم اروم گفتم:
-میگید ارش چش شده؟؟؟
اهنگ میخوند
"لحظه لحظه روبرومی
روبه راهم زندگیمی ارزومی
تورو میبینمو دیگه نمیدونم چی میگم
ای وای چقدر اروم تر از روزای دیگه ام"
-اون عاشق سارا خانم شده
دادزدم:چـــــــــــی؟
محکم کنار خیابون زد رو ترمز پرت شدم سمت شیشه وبرگشتم عقب نگران گفت:
-ویدا خانم
به چشمای سبز طوسی ابیش خیره شدم ای بابا چرا اقا عمران اینجوره؟
"نگم برات چکاری کرده با دلم نگات
نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات
نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات
خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات
نگم برات چکاری کرده با دلم نگات
نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات
نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات"
چرا این اهنگ لعنتی قطع نمیشه؟؟؟
"خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات
نگم برات چکاری کرده با دلم نگات
نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات"
چشمام در حد ممکن باز شده بود وبهش خیره شده بودم خیلی تعجب کرده بودم سمتم خیز برداشته بود انگار که زمان ایستاده بود حتی نمیتونستم پلک بزنم
"نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات
خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات
حسم بهت عمیقه و بدجور واست میمونه
اخه دیوونه نمیشه بیخیال بشم تو اخرین شانس منی دیوونه
یعنی فقط میخوام بگم
نگم برات چکاری کرده با دلم نگات"
صاف نشست چندباری پلک زد واروم گفت:
-خوبید؟؟؟
اروم گفتم:
-خوبم
وتو خودم جمع شدم حتی یادم رفته بود واسه چی اومدم اینجا
"نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات
نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات
خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات
نگم برات چکاری کرده با دلم نگات
نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات
نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات
خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات
علی رهبری و ارین بهاری (پازل بند ) –نگم برات"
بعد از اون اهنگ اهنگ ترکی شروع کرد به خوندن از ایلا چلیک اهنگ بغدات بود چیزی نمیگفتم اقا عمران هم حرفی نمیزد رفت سمت خونه اروم گفتم:
-اقا عمران
زد رو ترمز وکنار خیابون نگه داشت وبهم نگاه کرد:
-میشه من رو ببرید ولیعصر
-چرا؟
-ماشینم
-اهان ، البته
ودور زد سمت ولیعصر یادم اومد واسه چی اومده بودم اینجا اروم گفتم:
-اقا عمران
اروم گفت:
-بله
-میگم که شما چی میدونید؟؟؟
-از چی؟؟
-عشق دایی ارش؟؟؟
-خیلی چیزا
-میشه به منم بگید؟؟؟
-نه
-ولی چرا؟؟؟
-شنیدن نداره
-شاید بتونم کمک کنم
-کمکی ازتون ساخته نیست
-شما از کجا میدونید نمیتونم کمک کنم؟؟؟
-دخترا هنر هیچ کاری رو ندارن
دادزدم:
-اخه یعنی چی؟؟؟دایی منه من حق دونستنش رو دارم
-تا وقتی که خود ارش نخواد نه
-ولی...
-ولی هم نداریم
-اخه سارا که میخواست با علی ازدواج کنه
-یعنی چی؟؟؟
دست به سینه نشستم وگفتم:
-منم نمیتونم بهتون بگم
اخم غلیظی رو پیشونیش نشست وگفت:
-نگید
وسریع گاز داد ورسید به ولیعصر رفتم پایین وواسه تلافی در ماشین رو محکم کوبیدم به هم دلم خنک شد رفتم سمت ماشینم عه لعنتی کی پنچر شدی تو؟؟؟؟الان چجور برم؟؟؟من که بلد نیستم پنچری بگیرم کامل پنچر شده بود حتی تا خونه هم نمیتونستم برم لباس هامم زیاد مناسب نبودن رو لباس های راحتی خونه ام یه بافت پوشیده بودم ویه شال بافت قدیمی هم سرم بود وصندل هامم پام بود این چه وضعشه دیگه ویدا نوبری بخدا نشستم وبه تایر پنچرم خیره شدم ای بابا الان چیکارت کنم من؟؟؟اقا عمران هم رفت رفتم سمت صندوق وبا ریموت زدم باز شد اومدم تایر رو در بیارم ولی بیش از حد سنگین بود دستم درد گرفته بود وبین راه هم مونده بود نه میتونستم بگیرم بیارمش بیرون ونه اینکه بگذارمش سر جا حالا چه غلطی کنم؟؟؟انگشت هام از جا در اومده بودن لعنت بهت اقا عمران شروع کردم فوحش دادن
-مردک قزمیت اصلا وای نستاد ببینه چه غلطی دارم میکنم ومیتونم برم خونه یا نه ، عه مردشورشو ببرن احمق ِ ....
یه دست اومد جلوم وتایر رو محکم کشید بالا برگشتم اقا عمران بود تایر رو گرفت وگفت:
-احمق ِ چی؟؟؟
لال شده بودم لال مادر زاد
-هیچی بخدا
-بخدا هم قسم میخورید ویدا خانم؟؟دستتون درد نکنه
-ولی منکه چیزی نگفتم
-ولی منم واسه فوضولی نیومده بودم بیرون ها
-دستتون درد نکنه
-خواهش میکنم
ومحکم گفت:
-برید بشینید تو ماشین من
سریع کاری که گفت رو کردم از اینه یواشکی نگاهش کردم پالتو کوتاهشو در اورده بود ومشغول باز کرده چرخ بود در حالی که جک زیرش بود بازش کرد وتایر جدید رو گذاشت ومحکم بست وتایر خراب رو گذاشت عقب ماشینم اومد سمتم در رو باز کرد وگفت:
-شما جلو تر برید من پشت سرتون میام
رفتم پایین یعنی رسما بهم گفت گمشو پایین رفتم نشستم پشت فرمون ماشین خودم ورفتم سریع گاز دادم اخیش تا تو باشی من رو ضایعم نکنی گاز دادم وزدم جلو کمی که رفتم جلو حس کردم ماشین میلغزه مثل اینکه از هم در میره یکدفعه از یک طرف نشست رو زمین وصدای وحشتناکی داد وایربگ ها تو صورتم باز شدن حس کردم داغون شد صدای بوق میشنیدم وتمام
------
عمران:
لجباز بود چقدر این ویدا خانم با شرعت گاز داد کاش اینکار رو نمیکرد دلم به شور افتاده بود گاز دادم بهش برسم قبل از رسیدن دیدم که یکدفعه تایر ماشین در اومد وصدای وحشتناکی خیابون رو پر کرد من که محکم کرده بودم پیچ ها رو از ماشین پریدم پایین ودویدم سمت ماشین ویدا خانم ماشین داغون شده بود وایر بگ ها هم باز شده بود در رو باز کردم دورم شلوغ شده بود یکی دستامو گرفت وگفت:
-دست نزن اقا اگه چیزیش شده باشه بدتر میکنی اوضاعو
دادزدم:
-میفهمی تقصیر من بود؟؟؟
اشکم رسما در اومده بود اگه ویدا خانم چیزی میشد خودم رو نمیبخشیدم کاش این کار رو نمیرکدم کاش نمیگذاشتم بشینه پشت فرمون نذاشتن دیگه نزدیک ماشین برم صدای امبولانس اومد من الان چه غلطی کنم؟؟؟
مونده بودم بین زمین وهوا دویدم سمت امبولانس ورفتم بالا به گریه از پرستار امبولانس پرسیدم
-چیشده؟؟؟ چیزیشه؟؟؟
پسم زد وگفت:
-یکم اروم باشید لطفا به بیمار هم نزدیک نشید
-ولی من چجور اروم باشم
-همسرشی؟؟؟
وبهم مهربون نگاه کرد سرم رو زیر انداختم وگفتم:
-نه دوست صمیمیمه مثل خواهرمه
دستش رو به بازوم کشید وگفت:
-خوب میشه غصه نخور
-ولی تقصیر من بود
-چرا؟؟؟
-تایر ماشینش پنچر شده بود اومدم عوض کنم پیچ هاشو محکم نبستم بعدش اون ، اون تصادف کرد
-چی؟؟؟
-تقصیر منه
اخم غلیظی کرد واروم در گوشم گفت:
-مگه پلیس رو نمیبینی ساکت باش
-ولی
-سیس
پلیس دخالت کرد وگفت:
-میشه بیشتر بدونم؟؟
دکتر به پرستار کنارش گفت بقیه کارای ویدا خانم رو انجام بده و رو به پلیس گفت:
-جناب سروان هوشیار بهتره بیمارستان صحبت کنید
جناب سروان هوشیار اخمی کرد وگفت:
-دکتر دور زدن قانون؟؟
دکتر دستش رو گرفت واز امبولانس پایین بردش وگفت:
-دور زدن قانون چیه
هوشیار عصبی شد وگفت:
-از کجا میدونی عمدا این کارو نکرده؟؟؟
-هوشیار ، توهم میدونی اینکارو عمدی نکرده
هوشیار با غر غر سوار ماشین گشت پلیس شد دکتر اومد بالا وگفت:
-احمق شدی پسر؟؟؟میخوایی دستی دستی خودتو بکنی زندان؟؟؟
بهش نگاه کردم اروم گفت:
-از جونت سیر شدی جلو هوشیار اینجور میگی؟
چیزی نگفتم دکتر هم بالا سر ویداخانم رفت نگران نگاهشون کردم ویداخانم بهوش نمی اومد ولی قلبش منظم میزد دکتر گفت:
-شکه شده از تصادف ، هیچ نظری نمیتونم بدم تا عکس برداری نشه
یه ربعی گذشته بود رفتیم بیمارستان ویدا خانم رو بردند واسه عکس برداری ولی هنوز به هوش نیومده بود یکدفعه صدای جیغ خانمی اومد برگشتم خاله بود نزدیکم اومد وسیلی محکمی بهم زد
-چجور اینکارو باهاش کردی؟؟؟
-من....
واز بیمارستان زدم بیرون هیچ چیزیو نمیتونستم توضیح بدم خواستم برگردم داخل که ارش دستم رو گرفت:
-نری بهتره از دکتر پرسیدم گفت که حال ویدا بهتره
-......
-بریم خونه
-بریم
راه افتادیم سمت خونه ارش اروم گفت:
-چیشد؟؟؟
-خودم هم نمیدونم
در خونه رو با ریموت باز کردیم ورفتیم داخل ورفتیم سمت سالن در رو ارش با کلید باز کرد رفتیم داخل سالن اصلی چمدونی وسط سالن بود وپسری پشتش به ما بود سارا خانم هم باهاش صحبت میکرد وگریه میکرد واز ویدا میگفت با دیدن ما سارا خانم ساکت شد برگشت
------
ارتین:
پروازم نشست دلتنگی خفه ام کرده بود اینکه ویدا فکر میکرد من همسرشم واون دیوونه بازی هاش خیلی دلتنگ بودم ببینم چیشده این مدت فهمیدم حافظه اش رو به دست اورده خیلی خوشحال بودم حتی بهم زنگ هم نزده بود نشستم داخل تاکسی راننده گفت:
-کجا اقا؟؟
-زعفرانیه ، کوچه 109
-چشم
راه افتاد بعد از مدرس رفت پل پارک وی وسمت زعفرانیه رسیدم عمارت امیری رفتم از تاکسی پایین وکرابه رو حساب کردم تاکسی رفت زنگ در رو زدم کسی جواب نداد دوباره زدم یکدفعه دیدم یک نفر صدام زد:
-بفرمایید اقا؟؟
برگشتم سارا بود ذوق زده گفت:
-وااای ارتین اومدی؟؟؟
وسریع در رو باز کرد گونه اش پر از اشک بود ولی سریع پاک کرد وگفت
بده ببینم چمدونت رو نکنه همه اش واسه منه؟؟؟هدیه چقدر اوردی واسمون؟؟؟
-ای بابا نیومده هدیه میخوایی؟؟؟میذاری بیام داخل؟؟؟
-البته
وچمدونم رو کشید ورفتیم داخل هرچی اومدم از دستش بگیرم نگذاشت خیلی ذوق زده شده بود رفتیم داخل سالن گریه اش متعجبم کرده بود یکدفعه صداش زدم:
-سارا
برگشت:
-بله؟؟؟
-چرا گریه میکردی؟؟؟
-گریه ؟؟
یکدفعه قیافه اش توی هم رفت واشکاش شروع به ریختن کرد واروم گفت:
-ویدا
-ویدا چی؟؟؟چیزیش شده؟؟؟
از نگرانی نزدیک بود دق کنم اروم گفت:
-تصادف کرده حالش بده مثه اینکه
-چی؟؟؟
وارفتم رسما اروم گفتم:
-یعنی چی؟؟؟
-یک ساعت پیش بلوار ولیعصر پنچر میشه اقا عمران برادرتون ...
نگذاشتم ادامه بده غریدم:
-اون داداش من نیست
-ولی...
-ولی نداره ، ادامه بده
-اقا عمران کمکشون میکنن تا تایرو جابه جا کنن ولی مثه اینکه محکم پیچ هاشو نمیبندند و تایر از ماشین موقع رانندگی در میره و...
رسما لال شد اومدم بپرسم بقیه اش که رد نگاهش که به پشت سرم بود رو گرفتم
برگشتم
لعنتی این اینجا چکار میکنه؟؟؟
دویدم سمتش ویقه اشو گرفتم ومشت محکمی بهش زدم
-لعنت بهت با ویدا چیکار کردی؟؟؟
چیزی نمیگفت بعدی رو زدم که ارش جدامون کرد ودادزد:
-ارتین به خودت بیا
دادزدم:
-نمیام با ویدا چیکار کردی تو لعنتی؟؟؟؟یکی یکی داری هرکسی که بهم نزدیکه رو میگیری من نابودت میکنم
ارش داد زد:
-لعنتی به خودت بیا اون کاری نکرده
تلفن ارش زنگ خورد ایستاد بینمون وگفت:
-تروخدا بحث نکنید خواهرمه
وصل کرد اروم گفت:
-جانم؟؟؟ویدا خوبه؟؟؟
-..........
-خداروشکر
-..........
-باشه الان میام
-............
-باشه عزیزم ، قربونت برم گریه نکن خدا رو شکر کن که خوبه
-...........
-اومدم
-...........
-فعلا
رو به جفتمون کرد وگفت:
-ویدا خوبه ، سالمه سالمه فقط بیهوش شده نمیخوام دیگه ببینم بحث میکنید من الان میرم ومیارمش خواهرم زنگ زد گفت بیا
دخالت کردمو گفتم:
-کدوم بیمارستانن؟؟
-امیر المومنین
-من میرم
-باشه هرجور راحتی
راه افتادم سمت بیمارستان با ماشین ارش رفتم داخل وبه اتاق ویدا رفتم البته شماره اتاق رو از ارش پرسیده بودم به در تکیه زدم چشماشو بسته بود وبا یه دستش سرش رو گرفته بود به سرش چی اومده خواهر کوچیکه لبخندی زدم لاغر شده بود چشم باز کرد متعجب وذوق زده جیغ زد:
-ارتین
لبخند زدم وجلو رفتم
-دخترخوب چرا مواظب خودت نیستی؟؟؟
سرش رو زیر انداخت وبا انگشتاش بازی کرد وگفت:
-فکر کنید لجبازی با اقا عمران
-ای بابا ، لجبازی چرا؟؟؟
-خودمم نمیدونم
ولبخندی زد وگفت:
-زود اومدین؟
-اره اومدم اینجا یه سری کار داشتم
-دوباره میخوایید برید؟؟؟
-شاید
-چرا شاید؟؟؟
-نمیدونم ، شاید هم برگردم ساری
چیزی نگفت وسرش رو زیر انداخت یکدفعه یه نفر پشت سرم گفت:
-ارتین؟؟؟پسرم؟؟؟
برگشتم با ذوق گفتم:
-خاله
اومد جلو اشک تو چشماش جمع شده بود وگفت:
-خاله جونم اومدی عزیزم؟؟؟
-بله خاله جون
-خدارو شکر که اومدی ، خداروشکر که بچه هام کنارم هستن
لبخندی زدم وگفتم:
-دلتون نمیخواد برید خونه؟؟؟
-چرا ، چرا
ویدا خانم اخم ساختگی کرد وگفت:
-واسه من لباس نیاوردید؟؟
-نه
ایستاد وگفت:
-اشکالی نداره بریم
ورفتیم سمت حسابداری وتسویه حساب کردیم ورفتیم سمت خونه ویدا نشسته بود عقب از اینه نگاهش کردم خیلی خجالتی تر از قبل شده بود خندیدم وگفتم:
-خانم کوچولو خجالتی تر از قبل شدی؟؟؟
خندید وچیزی نگفت خاله خندید وگفت:
-زلزله شده ارتین
-بریم خونه از این مدت واسم صحبت کنید
رسیدیم عمارت ورفتیم داخل عمران نبود بهتر که نیست حتی دلم نمیخواست ریختش رو ببینم باید ازآرما میپرسیدم قضیه چیه آرما هم هنوز رو صندلی چرخ دار بود فکر کنم باید خودم وارد عمل بشم وراه بندازمش باید از فردا بهش برسم باید راه بره باز نشسته بودیم رو مبل های سلطنتی خاله اروم رو به ارش گفت:
-اقا عمران کجاست؟؟
-نمیدونم رفت بیرون ، خواهر خیلی تند رفتی میدونی؟؟؟
-تو هم اینو بدون من حس خوبی بهش ندارم
-خواهر نمیشناسیش
-خوبم میشناسمش با اون پیشنهاد های مسخره اش ، بهتر که ارتین اومد
ورو به من لبخند زد وگفت:
-خیلی خوشحالم اومدی ، تو خیلی هوای خانواده من رو داری این لطفتو جبران میکنم اگه بشه
-ممنونم خاله جون
ویدا رو نمیدیدم بیخیال حتما رفته استراحت کنه خاله خندید وگفت:
-الان که همه چی درست شده ایشالله واست استین بالا میزنیم زنت میدیم زندگی بسازی واسه خودت
چایی پرید گلوم وگفتم:
-چی؟؟؟
-زنت میدیم ، یه دختر خوب واست پیدا میکنم
-ولی...
-ولی واما واگر هم نداریم
درسالن عمارت باز شد وعمران همراه با پسری که ب-غ-لش بود داخل اومد چقدر پسر بچه شیرین وخوشگلی بود گذاشتش زمین پسر بچه دوید سمت خاله وگفت:
-خاله جونی
وخاله محکم ب-غ-لش کرد خاله خیلی دوسش داشت واصلا رهاش نمیکرد متعجب بودم این بچه کیه؟؟؟
عمران جلو اومد وبدون اینکه بهم نگاه کنه اروم گفت:
-ارش جان الان ارتین هم اومد وضعیت شرکت رو بهش رسیدگی میکنه خیلی چیزا بهتر شده ببخشید این مدت اسباب زحمت شدم ولی فردا از اینجا میرم
ارش ایستاد وگفت:
-دیوونه شدی؟؟؟کجا اخه؟؟؟
-یه جا رو پیدا میکنم
ولبخندی زد وبا دستش با بازو ارش کشید وگفت:
-این مدت خیلی اذیتتون کردم با مشکلاتم
ارش لبخندی زد وگفت:
-میدونی که نمیذارم بری
-ولی باید برم ارش جان نمیشه بمونم
-اخه
-اخه نداره اگه میشد همین امشب میرفتم ولی خب ارمیا اسرار کرد امشب رو با ویدا خانم میخواد صبح کنه ویدا خانم واسش قصه بگه
خاله ایستاد وگفت:
-میدونی که سر دخترم چی اومده؟؟؟انتظار داری قصه هم واسه پسرت بگه؟؟؟
ارش دخالت کرد وغرید:
-خواهر
خاله غرید:
-ارش دخالت نکن
دنیا تو سرم زده شد چی؟؟؟؟؟
عمران بچه هم داره مگه؟؟؟؟؟؟!!
اخه چجور؟؟؟؟؟!!!
پس همسرش کجاست؟؟؟
-شرمنده خاله جون اسباب زحمت شدم
ورفت سمت طبقه بالا وچمدونش رو اورد پایین وگفت:
-ارمیا بابا بیا بریم
ارمیا با بغض گفت:
-اخه خوله ویدا چی؟؟
-هیچی عزیزم خودم واست میگم قصه نیاز به کسی نداری
وارمیا رو گرفت وسوییچ ماشینی رو روی میز گذاشت وگفت:
-این هم کلید ماشینتون ممنونم
ارش دخالت کرد وگفت:
-پسر هوا داغونه میخوایی کجا بری بدون ماشین؟؟؟؟بعدا که یکی خریدی بیار واسمون
-نه
ارش رو کرد به خاله وگفت:
-ممنونم بابت مهمون نوازیت ولی من دارم میرم
خاله ناراحت گفت:
-کجا اخه؟؟؟
-برم ، میترسم منم اسباب زحمت بشم یه روز
-ارش بشین سر جات تو که غریبه نیستی
ارش کف زد وگفت:
-باریک الله ، یعنی عمران غریبه اس؟؟؟؟
-اون کم دردسر درست نکرده واسمون یادت نرفته که؟؟؟
عمران چشماشو بست وسرش رو کج کرد از این مدت که اخلاقشو شناخته بودم میدونستم زیر بار حرف نمیره سریع گفت:
-خدافظ
ورفت از عمارت بیرون ای بابا مگه سر این خانواده چی اورده که کسی نمیخواست بمونه غیر ارش؟؟؟واز نظر ویدا هم خبر نداشتم
ارش هم رفت واخر سر گفت:
-بهتره منم برم عمارت پدری تحمل کردن پدر ومادر پیرم از اخلاق گند تو بهتره ابجی جون شرمنده که این حرفو میزنم ولی تو آبروی خان داداش هم بردی ، اون هر جور ادمی بود ادم مهمون نوازی بود
راستش ته ته اعماق قلبم گرفت هرچقدر غریبه هرچقدر نامرد هرچقدر دورو اون برادر من بود ومن بیصدا به خورد شدنش نگاه کردم پووووفف بیخیال ارتین مگه اونا وقتی تو هر ثانیه له میشدی چیکار کردن؟؟؟
خیانت بوده یادت نره
-------
عمران:
بارون به شدت میبارید دلم گرفته بود از اینهمه بی انصافی که در حقم شد بیخیال خدا بزرگه یه مقدار پس انداز توی کارتم داشتم امشب هتل میرم وفردا میرم خونه ایی شرق تهران کرایه میکنم یه مدت هم باید با اتوبوس اینطرف اونطرف برم تا اوضاعم درست بشه پالتوم رو در اوردم وانداختم رو سر ارمیا اگه چیزیش بشه ارام دست میگیره واسم وبه دادگاه گزارش میده جدا از اون دلم نمیاد ببینم یه تار موش کم بشه بارون خیسم کرده بود رفتم سر خیابون وتاکسی گرفتم تا هتل ازادی موبایلم زنگ میخورد ریجکتش کردم رفتم سمت هتل رفتم داخل همه بهم یه جور دیگه نگاه میکردن بابا من همونم که یه روز کل تهرون منو میشناخت ای بابا یه بار خیس بارون شدم کسی من رو نمیشناسه؟؟بیخیال رفتم جلو میز پذیرش ایستادم وگفتم:
-یه اتاق یه تخته دونفره میخواستم واسه یه شب
-قیمت هر شب میشه نهصدهزار مشکلی نیست؟؟؟
-نیست
-اتاق شماره 904 واینکه همین الان باید هزینه اش رو پرداخت کنید
غریدم:
-من در نمیرم
-قربان وظیفه امونه
-کارت اتاقو بده
-اول پول
دادزدم:
-مدیر اینجا کجاست؟؟؟؟
مسئول پذیرش داد زد:
-اقا اروم باش
دادزدم:
-نمیشم
یه نفر دستش رو شونه ام نشست
-بخاطر من چی؟؟؟
برگشتم ارش بود لبخندی زد وگفت:
-خونه ما رایگان مهمون خانواده ما باش
-چی میگی تو ارش؟؟؟
-حقیقت
-برو پسر چرا اومدی دنبال من؟؟؟
-میخواستم اولش حس پدرانه ات رو ببینم وباورت کنم ، الان فهمیدم زدن از عمارت امیری به بیرون بهترین تصمیمم بوده
-تو چیکار کردی؟؟؟
-اونش مهم نیست ، بریم دیگه ارمیا سرما خورد
-ولی
-ولی نداره
وارش نزدیک پذیرش شد مسئول پذیرش گفت:
-اقا ارش شرمنده نمیدونستم از فامیل هاتون هستند
-شرمندگی واسه وقتیه که این فرد رو بشناسیش ، شرمندگیت چیزیو عوض نمیکنه یاد بگیر ادما ارزش دارن به ارزشاشون احترام بذاری
-منم اینجا مامورم ومعذور
-ماموریتت هویتت رو عوض نمیکنه داداش
وارمیا رو از دست من گرفت ارمیا خوابش برده بود ورفتیم سمت بیرون وپارکینگ وسوار ماشینش شدم خیلی از خودم خجالت میکشیدم ارش فکرمو خوند وگفت:
-راحت باش داداش ، حداقل تو خونه پدری من هیچی رو حس نمیکنی این رو تضمین میکنم خودتو وبچه ات در ارامش هستین تا هر مدتی که بخوایین
-اخه تا کی ارش؟؟؟مهمون بودن هم حدی داره
-ناراحتم میکنیا تو مهمون نیستی تو صاحب خونه ایی
-ای بابا این حرفا چیه اخه؟؟؟
-به یکی بگو که تورو وظایفت رو سمت های قبلت رو شخصیتت رو نشناسه اقای عمران مهراسا
-بیخیال فامیل فقط یه اسمه یه شخصیت
-مهم اینه هویت تو درسته داداشم ، مهم اینه مردی مردونگی داری
-بیخیال
جلوی در عمارتی تو الهیه نگه داشت وریموت رو زد ورفت داخل وبعد از اون زنگ در اصلی رو زد در باز شد ویه عمارت شیک بهمون خوش امد گفت ارش لبخندی زد وگفت:
-به خونه ات خوش اومدی
یه پیر مرد با لباس خواب اومد تو سالن وخواب الود گفت:
-تو ادم نمیشی ارش این چه وقت خونه اومدنه؟؟؟
یکدفعه من رو دید صاف ایستاد وگفت:
-من شما رو میشناسم ولبخند عمیقی زد
ارش جلو رفت وگفت:
-باباجون معرفی میکنم عمران مهراسا بهترین دوستمه
اقا ، ارمیا رو از دست ارش گرفت وانداخت رو دوشش وگفت:
-این بچه بچه توئه ارش؟؟؟اینقدر ندیدمت که الان باید بچه چهار پنج ساله ات رو ببینم؟؟؟
ارش خندید وگفت:
-نه بابا ، این بچه عمران هستش
محکم ارمیا رو گرفته بود ارمیا هم خوابیده بود خیلی خواب سنگین بود خندید وگفت:
-به هر حال نوه منه
ورفت سمت راه پله های بزرگی که اونجا بودن وبلند گفت:
-حنانه خانم یکی از اتاقای بالا رو به پسرم عمران بده
ورو به ما کرد مکث کرد وگفت:
-شب بخیر پسرا ، این کوچولو هم پیش منه
اومدم برم سمت ارمیا که ارش دستمو گرفت وگفت:
-عاشق بچه های کوچیکه ، خیلی خوب ازشون مراقبت میکنه ابجی بزرگه مامان ویدا رو میگم هیچ وقت نمیذاشت ویدا وآرما اینجا بیان با بابا ابش تو یه جوب نمیره بابا هم ویدا رو خیلی دوسش داره ولی منتهی ویدا خیلی وقته بابا رو ندیده از اون طرف خواهر کوچیکه رفته سوئد، بیست وپنج سالشه و تا الان شاید ده بار اومده باشه ایران ومن هم که مجردم با اینکه سی ویک سی ودو سالمه بچه ندارم وحسابی هم ازمامان بابا دوری کردم ، ولی نمیدونستم به خودم بد کردم نمیدونستم خواهرم اینقدر بی انصاف میشه در مورد قضاوت کردن بقیه همون خواهری که تکیه گاهم میخوندمش
رو به من کرد اشکش رو پاک کرد وگفت:
-بسه امشب خیلی حرف زدما
یکدفعه سگی دوید سمت ارش ارش نشست رو زمین وسرش رو گرفت وتکون تکونش داد وگفت:
-انجلا چطوری؟؟؟
سگ بزرگ وپشمالویی بود قهوه ایی بود و سفید سگ به ارش نگاه میکرد وگفت:
-چند روزی بود ندیده بودمتا بزرگ شدی دختر
وایستاد وگفت:
-پنج سال هست دارمش ، دوست خوبیه
وخندید انجلا رفت سمت در وپارس کرد خانم خدمتکار در رو باز کرد ورفت انجلا بیرون خندید وگفت:
-مامانم از سگ متنفره یه ادم معتقده البته من هم همینجورم ولی به حد اون نه واسه همین دوس نداره انجلا بیاد داخل عمارت واسش داخل باغ پشتی یه خونه درست کردیم میره اونجا کلا ازاده توی خونه وبه کسی کاری نداره
-ارمیا از سگ وگربه خیلی میترسه
-اهان ، با انجلا اشنا بشه نمیترسه
لبخند زدم ارش گفت:
-بیا اتاق کنار من رو بگیر به هم دسترسی داشته باشیم
-باشه
-راسی یادم رفت اسم بابا رو بگم بابا احمد تاجره ، یه تاجر که شرکت واردات صادرات داره بیشتر اوقات با خارج کار میکنه واردات صادرات ماشین و لوازم خانگی داره
-شغل خوبیه
-اره خوبه
-تو چرا شرکتش نمیری؟؟
-راستش با من نمیسازه بهم میگه جوونی بی تجربه ایی خامی ، شرکت هامو نابود میکنی هر موقع تجربه کسب کردی بیا
-خوبه ، پس دستی دستی نمیخواد همه چی رو به باد بدی
خندید وگفت:
-حق با توئه
-بریم بخوابیم ساعت از دوازده هم گذشته
رفتیم طبقه بالا ویکی از اتاق ها رو به من داد دکور قشنگی داشت مثل اتاقم خونه پدریم که همه چی اوکی بود تجملات ، همه چیز بهترین شکلش بود خوابیدم رو تخت همون موقع موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود وصل کردم سارا خانم بود
-سلام اقا عمران
-سلام سارا خانم
-ببخشید بد موقع مزاحم شدم
-بفرمایید؟؟؟
-راستش میخواستم باهاتون صحبت کنم
-در چه مورد؟؟؟
-خواستگاری که اینهمه حاشیه داشتو شما مراسم من رو به هم زدید تا من بهش برسمو اخرش نگفتید کی هست؟
-به وقتش میفهمید
-وقتش کی هست؟؟؟
-خودم هم نمیدونم ، من خسته ام
-شب خوش
-شب خوش
قطع کردم به اتفاقای امروز فکر کردم خیلی پیچیده بود خیلی عجیب بود واسم اونهمه اتفاق عجیب تو یک روز بیافته بیخیال پلکام سنگین شد
وقتی بیدار شدم ساعت هفت صبح جمعه بود امروز تا ساعت هفت عصر ارمیا پیش من بود رفتم از اتاق بیرون همون موقع در اتاق ارش هم باز شد لبخندی زد ست ورزشی پوشیده بود
-سلام صبح بخیر
-سلام صبح تو هم بخیر
-دیشب راحت بودی؟؟؟
-همه چیز خوب بود خیلی ممنونم ، چرا راحت نباشم؟؟؟
-نمیدونم
-میری ورزش؟؟
-اوهوم میایی؟؟؟
ویکدفعه دقیق شد وگفت :
-پسر هنوز لباس های دیشبت رو در نیاوردی
سرفه کردم وگفتم:
-یادم رفت
فکر کنم سرما خورده بود ته گلوم میسوخت حولم داد تو اتاقم وگفت:
-این اتاق با توجه به سلیغه من لباس داره داخل کمد هاش زود باش عوض کن ببینم
سرفه کردم غرید وگفت:
-اول برو حموم ، اخه چرا دیشب لباس هاتو عوض نکردی ، فکر کنم سرما خوردی
وحولم داد سمت سرویس بهداشتی اتاق رفتم زیر دوش اب گرم وبعد از دوش مفصلی که گرفتم رفتم بیرون ارش نبود لباس هامو پوشیدم از چمدونم سشوارم رو در اوردم با اینکه اونجا به حد کافی وسیله بود واسه یه زندگی راحت ولی باید وسیله های خودم رو استفاده میکردم ست ورزشیم رو تنم کردم همراه با یک گرمکن ورفتم پایین ارش نشسته بود رو مبل های سلتنطی سالن نشینمن من رو دید ایستاد وگفت:
-بریم
-بریم
راه افتادیم پیاده هوا مه داشت بعد از یک روز بارونی خیلی هوای تمیزی بود شروع کردیم به دویدن رسیدیم به پارک گلستان خیلی دویده بودیم نزدیکای زعفرانیه بودیم ارش خندید وگفت:
-چقدر دویدیم که به اینجا رسیدیم حالا چجور برگردیم؟؟؟
-فکر کنم باید تاکسی بگیریم
وخندیدم ارش غرید وگفت:
-تنبل بیا مسابقه بدیم
-تو که میبازی با اون شکمت
-اره تو بمیری
وشروع کرد به دویدن من هم دویدم نباید کم میاوردم توی راه کمی از بطری ابم رو خوردم خیلی راه مونده بود عضلاتم گرفته بودن ولی به سختی اخرش رسیدیم به عمارت ارش به هن هن افتاده بود خندیدم هیکل خوبی داشت ولی خیلی شکمو بود با این حال شکم نداشت میخواستی حرصشو در بیاری بهش میکفتی شکمت زده بیرون امپرش میچسبید زنگ در رو زدیم وحنانه خانم در رو باز کرد ساعت هشت ونیم بود عمو احمد اومد وروبرومون ایستاد وگفت:
-این رنگ ورو چیه؟؟؟ارش تو ادم نمیشی؟؟؟نمیخوایی بزرگ بشی؟؟؟
ارش متعجب گفت:
-مگه چیکار کردیم؟؟؟
-چیکار نکردید اخه ببین چی به سرش اوردیا ، لباس هاتون رو عوض کنید وبیایید صبحانه
خندیدم وگفتم:
-چشم
رفتیم سمت پله ها رو به ارش گفتم:
-بابات نوستالژیه ها
-بابای تو چجور ادمیه؟؟؟
اخمام توی هم رفت
-یه نامرد ِ خشک ِ خشن ، یه خیانت کار
ارش ناراحت گفت:
-اینجور نگو ، شاید مجبور بوده
-مجبور بوده خیانت کنه به همسرش و مادرم رو هم مجبور به خیانت کنه؟؟؟
-چرا یه طرفه قاضی میری وقتی قضیه رو نمیدونی
-بیخیال ارش
ورفتم سمت اتاقم لباس هامو عوض کردم ورفتم پایین خانم مهربونی پشت میز نشسته بود ایستاد وگفت:
-عمران درسته؟؟؟
لبخندی زدم وگفتم:
-بله خاله جون
-بشین پسرم
عمو احمد هم رو صندلی سر میزی نشسته بود میز مفصلی چیده بودن حنانه خانم اومد واسم صبحانه بذاره که خاله ایستاد وگفت:
-واسه مهمون هامون خودم صبحونه میکشم
وبا لبخند واسم از هر لقمه اماده ایی دوتا گذاشت وگفت :
-باید بخوری همه اشو پسرم
-چشم خاله جون دستتون درد نکنه نیاز به زحمت نبود اخه
-زحمت نیست پسرم
ارمیا هم دخل نوتلایی که سر میز بود رو اورده بود بهش اخم کردم وگفت:
-ارمیا جان بابا نوتلا زیاد نخور واسه ات خوب نیست
عمو احمد لبخندی زد وگفت:
-بچه امو چیکارش داری؟؟بخور بابا
ارمیا لبخند پررنگی زد وبعد از تموم شدن صبحانه اش دوید سمت پله ها فکر کنم رفت خونه رو به هم بزنه ایستادم ولبخند مزحکی زدم وگفتم:
-الان همه جا رو به هم میریزه
عمو خندید وگفت:
-بذار به هم بریزه بیست ساله عقده اینکه بچه خونمون رو به هم بریزه رو دلمون مونده
لبخندی زدمو گفتم:
-نفرمایید عمو جون ارمیا به هم نمیریزه ویرون میکنه
ایستاد ودستم رو گرفت وگفت:
-بیا بریم صحبت کنیم
خاله وارش وعمو ومن رفتیم سمت سالن نشینمن ونشستیم رو کاناپه هایی که اونجا بود جلوی ال ای دی 62 اینچشون عمو گفت:
-ارمیا صبح بهم یه چیزایی گفت یعنی من ازش پرسیدم
-چی؟؟؟
-ارام مادرش ، چرا میخوایین از هم جدا بشین؟؟؟
سرم رو زیر انداختم کاش ارمیا چیزی نمیگفت خاله دخالت کرد وگفت:
-پسر ما هم مثل خانواده ات میمونیم بهمون اعتماد کن
اروم گفتم:
-از کجا بگم؟؟؟
عمو اروم گفت:
-هرجایی که دوسداری ، البته اگه دوسداری بگی بگو اجباری نیست
-راستش عاشق ارام بودم زندگیم بود ، همه امیدم وقتی باهاش ازدواج کردم هرروز فرق میکرد بدتر از قبلش شده بود ومن هم کارهام تو شرکت سنگین تر میشد وزیاد نمیتونستم واسش وقت بگذارم بچه دار شد توهین های حقیقت انگیزش بیشتر شد بیشتر وبیشتر نمیتونستم تحملش کنم شب ها دیر وقت میرفتم خونه کم کم متوجه شخصی شدم بینمون به هم ریختگی ایجاد کرد وارام رو با پسری که الان وکیلشه اشنا شد کم کم بدتر شد اوضاع یک روز از حدش گذشت وواقعیتی که نمیدونستم رو توی سرم زد ومن هم دست روش بلند کردم کاری که نباید میکردم رفت ، رفت کنار تکیه گاه جدیدش باهاش زندگی ساخت ودرخواست طلاق داد جدا شدیم وارمیا بین کشمکش های ما له شد افسرده شد تنها شد وتنهایی کشید تنهایی هاش از سمت من بیشتر بود خیلی بیشتر بعضی اوقات شش ماه من رو نمیدید میرفتم واسه اخذ قرار داد به کشورای دیگه ونمی اومدم شش ماه زندگیم رفت روی هوا
خاله سرش رو زیر انداخت وگفت:
-بمیرم
عمو احمد اروم گفت:
-اون واقعیت چی بود؟؟
سعی کردم صدام نلرزه سعی کردم اروم باشمو خونسرد با ارامش گفتم:
-خیانت مادر وپدرم به همسر های صابقشون
خاله هینی کرد عمو احمد بهم نگاه کرد اروم گفتم:
-خیانتی که نمیدونستم وبه تازگی متوجهش شدم ، خیانتی که سه خانواده رو نابود کرد وچیزی این وسط نموند
ایستادم وزدم از عمارت بیرون خیلی عصبی بودم اومدم در حیاط رو باز کنم وبرم یکدفعه ارتین جلو روم ایستاده بود متعجب نگاهش کردم چندبار پلک زدم اروم گفتم:
-سلام
-سلام خوبی؟؟؟
-خوبم تو خوبی؟؟؟
-راستش ، دیشب ، دیشب ناراحت شدم
-بابت؟؟؟
-هیچی بیخیال
خواست بره داخل بازوش رو گرفتم وگفتم:
-ارتین بگو؟
-بابت اینکه خاله اونجور باهات حرف زد
-چرا؟؟؟
-خودمم نمیدونم
رفتم وروبروش ایستادم وگفتم:
-چرا میدونی ارتین
-نمیدونم که میدونم یا نه
-چون برادرمی ، برادرتم
ارتین دستش رو کشید وگفت:
-بیخیال
صدای ارش توجهمون رو جلب کرد متعجب گفت:
-عه ارتین؟؟؟تو کی اومدی؟؟؟چجور اینجا رو پیدا کردی؟؟؟
-زیاد سخت نبود
ویدا خانم از ماشین اومد پایین وداخل عمارت اومد وگفت:
-اقا ارتین بهتره ماشین رو بیارید داخل
ارتین رفت وماشین رو اورد داخل همراهشون رفتم داخل نشستم نگاه های ویدا خانم رو ارتین خیلی عمیق بود اینجا چه خبره؟؟؟لبخندی تو دلم زدم ویدا خانم عاشق ارتین شده؟؟؟؟
خاله مینا مادر ارش متعجب گفت:
-ارش پسرم ایشون؟؟
ارش لبخندی زد وگفت:
-برادر عمران ، همونی که عمران راجع بهش یکم گفت یکم پیش
خاله یه تای ابروش پرید بالا ولبخندی زد وگفت:
-عمران پسرم رابطه ات با داداشت خداروشکر خوبه دیگه؟؟؟
نمیدونستم چی بگم ارتین گفت:
-خوبه ، خوبه
وبه من نگاه کرد وپلکی زد پلکی زدم ونفسم رو بیرون دادم عمو احمد یکم با لکنت زبون حرفش رو مزه کرد وگفت:
-چیزه عمران نمیخوام ناراحتت کنم پسرم ولی یه سوالی دارم؟؟؟
-بفرمایید؟؟
------
ارتین:
ده ساعت قبل
وقتی ارتین رفته بود حس کردم خیلی بد شد که رفت تا صبح خوابم نمیبرد یعنی با اون بچه کجا رفته؟؟؟
چقدر پسرش با مزه بود یعنی من عموی اون کوچولو هستم؟؟؟
رفتم سمت اتاق مشترک آرما وفائزه خانم دو تقه به در زدم کمی گذشت صدای آرما اومد
-بله؟؟؟
-آرما من هستم ، میشه ، میشه وقتتو بگیرم؟
یکم گذشت در باز شد وآرما با صندلی چرخدارش بیرون اومد وگفت:
-جانم داداش مشکلی پیش اومده؟؟؟
-راستش ، عمران
لبخندی زد وچشماش برق زد وگفت:
-نگرانش شدی؟؟؟
سرم رو زیر انداختم شماره ارش رو گرفت بعد از دوبوق وصل شد زد رو اسپیکر
-سلام ارش خوبی دایی جون؟؟
-سلام آرما ، کاری داری؟؟
-چه عصبانی چه خبره دایی؟؟
-خبری نیست بگو ببینم چیه؟؟
-راستش عمران کنارته؟؟؟
-چطور؟؟؟
-یه نفر ، یه نفر اینجا سراغشو میگیره
-به اون یه نفر بگو باید از داداشت دفاع میکردی
سرم رو زیر انداختم هرچی بود هر خصومتی نمیتونستم اینو پنهون کنم یه رابطه خونی عمیق بین من وعمرانه واز همه مهم تر من حس وابستگی زیادی بهش دارم
تلفن رو آرما سمتم گرفت از دستش گرفتم وگفتم:
-ارش خیلی با خودم درگیرم چند ماهه بخدا نمیتونم هیچ کسیو ببخشم
-هیچ کس یعنی چی؟؟؟عمران بیچاره چه تقصیری داره؟؟؟؟هوووم؟؟؟اون ناخواسته وارد این رابطه مثلثی شده البته باید بگم مستطیل
-.......
-عمران کنار منه تو خونه مون حالشم خوبه
-ممنونم
-کاری داری؟؟؟
-نه ، ممنونم
-خدافظی
وقطع کرد به موبایل نگاه کردم به آرما دادمش ورفتم اتاقم ارش خیلی از دستم دلخور بود حقم داشت عمران همه جا این مدت حتی تو بهم نگفت ولی من خیلی بهش غریدم با اینکه کاملا معلومه یه ادم عصبیه ولی واسه من خونسرده پوووفی کردم ورفتم داخل اتاقم
بیدار شدم صبحانه رو کنار خانواده امیری خوردم ویدا میخواست از سر میز پا بشه صداش زدم:
-ویدا ، ویدا خانم
ایستاد وبرگشت سمتم وگفت:
-جان ، یعنی بله؟؟
-میشه من رو ببرید خونه پدر بزرگتون؟؟
-البته
نشستم پشت رل وراه افتادیم ساعتی حوالی ده یازده صبح بود رسیدیم رفتم پایین ویدا لبخندی زد وگفت:
-داداشت رو بخشیدی؟؟
پلکم رو به هم زدم وزنگ رو فشردم ویدا نشست داخل ماشین همون موقع در باز شد و عمران اومد بیرون و....
یکدفعه عمو احمد مطرح کرد
-شماها الان پسرای کدوم خانواده ها هستید؟؟؟
عمران خیلی عصبی به نظر میرسید اروم گفتم:
-من پدرم اهل ساری بوده که اومدند تهران یه تاجره که خیلی وقت پیش فوت شده وعمران هم حاصل مادر من و پدرش هست و گویا یه خانواده دیگه که من حتی نمیشناسمشون هم هستند که حامی نامزد سابق ویدا خانم میشن پسر داییشون که البته عمه اقا حامی فوت شده تا جایی که من میدونم به این صورته وآرما واسم تعریف کرده
عمو احمد اهمی کرد وگفت:
-چقدر پیچیده اس
دستامو توی هم قلاب کردم عمو احمد رو کرد به ویدا وگفت:
-خیلی وقته اینجا نیومدی مادرت میدونه؟
ویدا اروم گفت:
-نه
-بهتر
وبه مینا خانم خیره شد مثل اینکه بینشون هزارتا حرف رد وبدل شد خیلی ناراحت بود عمو احمد ویدا ایستاد وگفت:
-من باید برم
عمو احمد غرید:
-بشین
ویدا نشست عمو احمد بهش توپید:
-همیشه خودسر بودی ، اینبار خودسر نباش دختر سرتق
ویدا به عمو احمد خیره شد مثل بچه های لجباز وگفت:
-بابا بزرگ
-اون حامی پدر سوخته که رفت انقدر سنگشو به سینه زدی بذار ببینم اینبار با لجبازیت میخوایی باز کیو انتخاب کنی؟؟؟
-بابا بزرگ
-سیس یاد نگرفتی تو حرف زدن بزرگترت نپری؟؟؟
-بابا...
-گفتم نپر ، اینبار با شخصی که من بگم باید ازدواج کنی اون دختر گوشه گیرمم که یه سالیه ندیدمش رو مجبور میکنی بیاد اینجا
رسما چشمام گرد شد این ادم به این مهربونی انقدر جذبه واسه نوه خودش داشت؟؟؟
اروم ویدا گفت:
-چشم
عمو احمد لبخندی زد وگفت:
-افرین حالا شد
ظهر به اسرار عمو احمد اونجا موندیم واسه ناهار جوجه کباب گذاشته بود وکباب من وارش رفتیم سمت منقل بلند کنار استخر که درست کنیم و عمران هم ارمیا رو برد اتاقش که باهاش بازی کنه وقتی فهمیدم از همسرش جدا شده خیلی ناراحت شدم ولی هنوزبه عنوان برادرم قبولش نداشتم به همه میتونستم دروغ بگم ولی به خودم نه ولی پسرش رو خیلی دوس داشتم مثل چشمام بود ارش رفت داخل دستاشو بشوره وبیاد یکدفعه حضور یه نفر رو کنارم حس کردم:
-بخدا کار خیلی خوبی کردین اقا عمران رو قبول کردین
نگاهش کردم خندید وگفتم:
-اخه خانم کوچولو تو چی از خوب وبد میدونی؟؟؟
خندید وگفت:
-میدونم خب
یکدفعه دستم سوخت کشیدم عقب قرمز شده بود ویدا با نگرانی گفت:
-چیکار کردین با خودتون اخه؟؟؟
وسریع دوید داخل واومد یه خمیر دندون دستش بود اروم زد بهش وگفت:
-یکم بمونه خوب میشه ، خیلی مراقب باشید
-چشم
خندید وسریع رفت داخل این دخترم عجیبه ها خاطرات گذشته یادم افتاد بیخیال ارتین گذشته ها گذشته یکدفعه در حیاط باز شد یه چمدون با صدای قیژ روی زمین کشیده شد ودختر که دستش چمدون بود میدوید یکدفعه رهاش کرد وگفت:
-عمارتم سوپرایز من اومدم خونه ی من
وچرخ میخورد توی هوا اصلا هم متوجه من نبود نزدیک بود بیافته تو استخر بازوش رو از روی پالتوش گرفتم صدای نفس زدنش از ترس میومد اروم دستم رو رها کردم خیلی نزدیک بهش بودم فاصله رو سریع رعایت کردم ولبخندی زدمو گفتم:
-نجاتت دادما
عینک افتابیشو برداشت وگفت:
-تو کی هستی؟؟؟
لبخند عمیقی زدم وگفتم:
-ارتین هستم ارتین مهراسا
دختر خیلی زیبایی بود چندبار پلک زد وگفت:
-واو اینجا چیکار میکنی؟؟؟از دوستای بابایی؟؟؟اوووف من چرا چرت میگم بابا اخه دوست به این جیگری ، اخ یعنی چیزه خوشتیپی نداره که وااای بیخیال من ، من خیلی دارم چرت میگم
خندیدم وگفتم:
-خوشبختم وشما؟؟؟
-مارال هستم ، دختر کوچیکه این خونه
خندیدم وگفتم:
-دختر کوچیکه؟؟؟
-بله
خندیدم یکدفعه گفت:
-اون جوجه کباب هاتون که تلف شدن تفلی ها
وبهشون اشاره زد داشتن میسوختن دویدم سمتشون وزیر ورو کردمشون کامل درست شدن گذاشتمشون زیر نون وداخل سینی ودستم گرفتم ببرم داخل یکدفعه مارال دست اورد سمتش محکم زدم رو دستش
-دست نزنیا
اخم کرد وگفت:
-عجب رویی داری چرا؟؟؟
-اولا که دستاتون کثیفه دوما که...
نگذاشت ادامه بدم وگفت:
-تون جمع مکسر واز این حرفا نداریم تو ومن اوکی؟؟؟
-اوکی
-خب حالا دوما وسوما رو بگو
وخندید خیلی با مزه میشد وقتی میخندید
-دوما اینکه باید با بقیه غذا بخوریم سوما ، سوما نداره
-اره رفته خونشون
-کی؟؟؟
-سوما دیگه ، چقدر تو خنگی ها
قهقه ایی زدم ودر عمارت رو مارال خانم باز کرد رفتیم داخل یکدفعه جمعی که سر میز منتظر بودند به سمت ما برگشتند همه تعجب کرده بودند ویدا ایستاد وجیغ کشید:
-خاله مارال
هردوشون سمت هم دویدن وهم رو ب-غ-ل کردند
مثل اینکه شادیشون تکمیل شده بود بعد از ناهار رفتیم نشینمن ودخترا هم رفتند سمت اتاق های بالا فکر کنم ، اینجور میگم چون اصلا به نقشه این خونه اگاهی ندام
---------
ویدا:
سه هفته میگذشت از حضور خاله مارال تو ایران مامان رفت وامدش رو با بابا بزرگ علنی کرده بود ارتین هم رفته بود کنار عمران خونه بابا بزرگ خیلی دلم واسشون تنگ شده بود ومخصوصا واسه ارتین هر موقع میدیدمش قلبم بی قرار میشد حس میکردم روی ابرام خاله هم میگفت از وقتی اومده ایران یه حسایی داره ویه اتفاقایی داره میافته ولی خیلی تو دار بود وچیزیو لو نمیداد فهمیده بودم ارش عاشق سارا شده ولی خب خانواده سارا هم بودند ارش باید پیداشون میکرد وازشون اجازه میگرفت ویک موضوع دیگه هم بود ارش نمیدونست سارا قبلا شغلش چی بوده وممکن بود زندگیشون خراب بشه سارا خیلی نگران بود ازم کمک خواسته بود ولی به نتیجه نرسیده بودم یکبار دو هفته پیش دایی ارش از سارا خواستگاری کرد ولی جواب رد شنید به این دلیل که باید از خانواده سارا اون رو خواستگاری کنه قرار بود این هفته بریم کرج وخانواده سارا رو پیدا کنیم وازشون خواستگاری کنیم سارا خیلی اسرار داشت بقیه داستان حامی رو بدونه ولی من نگفتم رابطه ایی که تموم شده بود رو نمیشد کش داد بچه اشون الان بزرگ شده وخیلی خوشگله نمیخوام خودم رو به چیزای پوچ دلخوش کنم چند باری حامی جلومو گرفته که من زندگی خوبی ندارم ولی خب مهم چیزیه که تو قلبمه مهم یه نفر دیگه اس که وقتی ازم تعریف میکنه وبهم میگه خانم کوچولو میرم تو ابرا ....
****
من نشسته بودم تو ماشین ارتین وهیچ کسی هم همراهمون نیومده بود ارتین مدیر عامل شرکت من بود وعمران مدیر بخش صادرات بازرگانی بابا بزرگ باید امروز میگفتم به ارتین خیلی خجالت میکشیدم ولی باید میدونست
-راستش اقا ارتین امروز ازتون خواستم بریم بیرون تا یه موضوعی رو بهتون بگم
ارتین لبخندی زد وگفت:
-میشنوم خانم کوچولو
-بریم کافی شاپ بعدا میگم
-باشه
رفتیم سمت کافی شاپ به سارا هم موضوع رو گفته بودم اون هم خیلی نگران بود ولی از طرفی رفتار خوب ارتین رو با من دیده بود وبهم گفت که بهش همه چیو بگم نشستیم روی صندلی ها رو کردم به ارتین ولی به چشماش نگاه نکردم با انگشتام بازی کردم وگفتم:
-اقا ارتین راستش چیزه نمیدونم از کجا شروع کنم ، من راستش یا دتونه وقتی حافظه امو از دست داده بودم چه روزای خوبی با هم داشتیم؟ راستش تو خونه اتون ، شما خیلی نگرانم بودید و من...
نگذاشت ادامه بدم با خونسردی گفت:
-میشه لطفا ادامه ندی ویدا خانم؟؟
سرم رو بالا اوردم وگفتم:
-شما حتی نمیدونید من چی میخوام بگم
-میدونم ویداخانم ، لطفا دیگه ادامه ندین اخه چرا به این فکر رسیدین که من وشما میتونیم باهم ، ببین من حتی نمیتونم بگم وحق کلمه رو عدا کنم من شما رو مثل خواهر کوچیکه خودم میدونم این درستش نیست
وایستاد رفتم جلوش ایستادم حس کردم قلبم خورد خورد شده ولی بازم میخواستم حرفم رو بزنم
-اخه چرا نه؟؟؟چرا نمیشه؟؟؟من شمارو دوس دارم
سرش رو کج کرد سعی کرد خونسرد باشه غرید
-نه ، نه نمیشه
-بگین چرا؟؟؟
-نمیشه لطفا
-ولی شما هیچ دلیلی ندارین شما رفتارتون با من خوب بوده همیشه چرا اینجور دارین میگین؟؟من عاشقتون شدم ، من دوباره حس عشقو چشیدم
-ویدا تو هیچیو نمیدونی پس قضاوت نکن
-چیو نمیدونم
-اخه نمیشه
-میشه بهم یه دلیل محکم بدید اونموقع بیخیال عشقتون میشم اونموقع قبول میکنم ما واسه هم ساخته نشدیم
واشکم چکید همون موقع موبایلش زنگ خورد ومعذرت خواهی کرد ومن رو اونجا تنها گذاشت ورفت برف میبارید خیلی دلم گرفته بود ولی حتما موقع خوبی بیان نکردم ، باید وقتش باشه جاش باشه همه چیز خوب باشه ، من بیخیال نمیشم نمیشم با گریه سمت خونه راه افتادم ولی اصلا حس خونه رفتن رو نداشتم زنگزدم سارا شرکت من جدیدا به عنوان دستیار مدیر عامل استخدام شده بود
-جانم ویدا گفتی همه چیو؟؟؟
-.......
-به سلامتی کی عقده؟؟؟
با بغض گفتم:
-کدوم عقد ، ردم کرد
دادزد:
-چی؟؟؟مگه اصلا از تو خوشگلترم هست؟؟؟
-سارا داغونم
-کجایی تو؟؟؟
-کنار در ورودی شرکت
-من یه کار کوچیک دارم بعدش میام
به دیوار در پارکینگ تکیه داده بودم یکدفعه ماشینی کنار پام ترمز زد گریه میکردم چشمام خوب نمیدید از طرفی هم هوا خیلی سرد بود وبرف میومد رفتم اونطرف تر اومد جلوتر و چندباری چراغ زد رفتم کنار پیاده رو اومد جلوترمیخواستم دیگه فوحشش بدم عوضی رو شیشه رو داد پایین چشمم رو بستم ودادزدم:
-مردک پوفیوث مگه خودت خواهر مادر نداری ، کوری نمیبینی نمیخوام بیام بالا؟؟؟
چشمامو باز کردم دیدم داره میخنده یکدفعه فهمیدم اقا عمرانه اشکم رو سریع پاک کردم وگفتم:
-عه اقا عمران؟؟؟
-دیگه چه فوحشایی بلدی؟؟؟
-ای بابا حالا به دل نگیرین
-میخوایین به دل نگیرم بیایین بالا برسونمتون
-هرگز
یه تای ابروش پرید بالا وگفت :
-چرا؟؟؟
یاد حرف ارتین افتادم "ویدا تو مثل خواهر کوچیکه منی"
اشکام شروع کرد به ریختن یعنی من خواهرشم؟؟؟صورتم خیس اشک شده بود زیر لب غریدم:
-غلط کردی که خواهرتم
اقا عمران اومد پایین وگفت:
-چیشده ویدا خانم؟؟؟کسی بهتون چیزی گفته؟؟؟
نگاهش کردم بغضم گلوم رو گرفته بود حتی نمیتونستم حرف بزنم دلم میخواست عقده هامو سر چیزی خالی کنم
-ویدا خانم خوبید؟؟؟
-خوبم
-چیشده؟؟؟
-چیزی نیست
وراه مخالف رو گرفتم اول تند راه رفتم وبعدش دویدم میدویدم وبلند گریه میکردم دلم از همه چیز گرفته بود چندباری زمین خوردم یکدفعه پام لیز خورد ومحکم افتادم زمین اقا عمران کنارم نشست رو زمین وگفت:
-خوبی چیزیت شده؟؟؟
من فقط گریه میکردم
-ویدا خانم با شما هستمااا؟؟
-دارم میسوزم
-چرا؟؟؟کسی چیزیش شده؟؟
سرم رو به نشونه منفی چپ وراست کردم
ایستاد وگفت:
-اگه میخوایی دستت رو بده من وپاشو
دستمو رو زمین گذاشتم درد بدی پیچید تو ساق پام ولی ایستادم همه نگاهمون میکردن اروم گفت:
-میتونی راه بیایی؟؟؟
-نمیدونم
-منتظر بایست همینجا الان ماشینو میارم ، جایی بری من میدونم وتو ها
-باشه
ایستادم اشکام بند نمی اومد تک تک کلمه هاش تو سرم زده میشد ماشینی روبروم ایستاد از اقا عمران بود رفتم بالا بخاری رو تا ته زیاد کرد وگفت:
-الان گرم میشی
-ممنون
اروم اشکام میریخت اروم گفت:
-نمیخوایی چیزی بگی؟؟؟
سرم رو به نشونه نه چپ وراست کردم
-حداقل بگو کسی بهت دست درازی کرده چیزی شده؟؟؟
-به قلبم دست درازی شده
زد رو ترمز کنار خیابون وگفت:
-چی؟؟؟
-قلبمو یکی گرفت وبرد دیگه ندارم ، دارم میمیرم ، میشه راه بیافتید؟
راه افتاد دلم خیلی شکسته بود اروم اشک میریختم
صدای خواننده هم دلشکسته ترم میکرد
"امشب میخوایی بری بدون من
خیسه چشای نیمه جون من
حرفام نمیشه باروت چیکار کنم خدایا؟
راحت داری میری که بشکنم
عشقم بذار نگات کنم یکم شاید باهم بمونه دستای ما
به جون تو دیگه نفس نمونده واسه ی من
نرو تو هم دیگه دلم رو نشکن
دلم جلو چشات داره میمیره
نگام نکن بذار دلم بمونه روی پاهاش
فقط یه ذره اخه مهربون باش
خدا ببین چجوری داره میره
اره تو راست میگی که بد شدم
اروم میگی که جون به لب شدم
امشب بمون اگه بری چیزی درست نمیشه
ساده نمیشه بی خبر بری
عشقم بگو نمیشه بگذری از من بگو کنارمی همیشه
تروخدا ببین چه حالیم نگو که میری
دلم میخواد که دستمو بگیری
نرو بدون تو شکنجه میشم
پیشم بمون دیگه چیزی نمیگم اخریشه
کسی واسم شبیه تو نمیشه
بمون الهی من واست بمیرم"
به بیرون خیره شده بودم پشت ترافیک برفی تهران دلم از همیشه بیشتر میگرفت وقتی ته دلم از نداشته هام خالی میشد
صدای اقا عمران اومد:
-درستش نیست
از بین حاله اشکام نگاهش کردم اروم گفت:
-درستش نیست بذاری هرکسی که از راه میرسه بیاد تو قلبت واینجور خوردت کنه ، تو چرا یکم محکم نیستی دختر؟؟؟چرا انقدر احساساتی زندگی میکنی؟؟؟مگه کم از این احساساتت ضربه خوردی؟؟؟راستش وقتی فهمیدم شکست عشقی خوردی تو عشق حامی گفتم به این سادگیا عاشق نمیشی
دادزدم:
-من ساده عاشق نشدم
-شدی ویدا ، البته یه عذر خواهی کنم که جمع نمیبندم اسمت رو ناراحت نشیا من میخوام دوستانه نصیحتت کنم ببین این عشقی که چند ساله داری میری پیش تا بدستش بیاری به جان خودت همه اش کشکه ، عشق رو نمیشه به زور ساخت ویدا ، یادبگیر عشق زورکی نمیشه عشق اجباری نمیشه عشق از سر تنهایی نمیشه عشق باید دلداده ات کنه باز هم من میگم به درد نخوره واقعا ببین حال منو ببین کجام ببین چیشد دنیام الان سزاوار این شدم که از عشق ، پسری که مادر بالا سرش نیست رو بزرگ کنم ، توهم میخوایی مثل من بشی؟؟؟میخوایی ارتین بره وترکت کنه با یه بچه؟؟؟
-شما میدونید من....؟؟؟
چی؟؟؟اقا عمران چجور میدونست؟؟؟مگه میشه؟؟؟؟
-ویدا من از همون روزی که ارتین برگشت ایران فهمیدم تو خودت نیستی ، ولی ارتین رویا سازت نیست ویدا چیزی که میخوایی فکر نکنم از تهش در بیاد
دادزدم:
-بسه اون ادم خوبیه ارزو هر دختریه چجور میتونه رویا ساز من نباشه؟؟؟
-ویدا تو یه روانشناسی ولی نمیدونم چرا همیشه خودتو به دیوونگی میزنی
دادزدم:
-لطفا منو برسونید خونه
حرفی بینمون رد وبدل نشد حالا میفهمم که واقعا به گفته های مامان باید گوش داد اقا عمران واقعا ادم حال به هم زن ووقیحیه یه پسر که شبیه پدرشه به قول مامان گرگ زاده عاقبت گرگه وقتی رسیدیم در خونه سیع رفتم پایین ورفتم داخل خونه اصلا نمیخواستم دیگه تحملش کنم دویدم سمت اتاقم وخودم رو پرت کردم رو تختم واز ته دل زار زدم من اینبار ارتین رو از دست نمیدم به هر قیمتی شده ارتین واسه من میشه به هر قیمتی نمیخوام دوباره درد عشق بکشم
****
دوروز گذشته بود
صدای زنگ تلفن من رو از خواب بیدار کرد وقتشه دیگه تنبلی بسه وقتشه که خودمو نشون بدم
راه افتادم رسیدم تا به حالا شاید پنج بار اومده باشم اینجا نه کسی منو میشناسه ونه من کسیو میشناسم رفتم طبقه 17 خودشه رفتم داخل سالن داخلی چند نفری اونجا در حال برنامه ریزی وطراحی بودند من رو که دیدند تعجب کردند رفتم سمت میز منشی :
-سلام صبح بخیر
-سلام بفرمایید خانم؟؟؟
-اتاق مدیر عامل کدومه؟؟؟
-وقت قبلی دارید؟؟؟
-گفتم اتاق مدیر عامل کدومه؟؟؟
-خانم گفتم چیه؟؟؟میگم وقت قبلی داری؟؟؟
-نخیر
-پس قبلش باید زنگ بزنی هماهنگ کنی
دادزدم:
-چی میگی تو؟؟؟یه نفر اینجا نیست اتاق مدیر عامل رو نشونم بده؟؟
ایستاد وگفت:
-خانم ادبت رو رعایت کن مدیر عامل الان جلسه دارن با طراح ها
غریدم:
-بامن
یکدفعه در یکی از اتاق ها باز شد وارش وارتین اومدند بیرون ارش اومد سمتم
-ویدا تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
لبخندی زدمو گفتم:
-نیام؟؟؟
-چرا ، چرا کار خوبی کردی؟؟؟
-میشه واسم یه اتاق اماده کنید؟؟؟
ارش متعجب پرسید:
-اونوقت چرا؟؟؟
-شاید دلم خواست بیام شرکتم حق ندارم؟؟؟
ارش متعجب با لکنت گفت:
-چرا ، چرا
ارتین لبخندی زد وگفت:
-خانم احمدی واسشون یه اتاق اماده کنید ایشون سهام دار این شرکت هستند
منشی با تعجب رفت سمت یکی از اتاق ها من ارتین رو عاشق خودم میکنم به هر قیمتی که شده باشه رفتم سمت اتاقی که بهم نشون داده شد حوصله ام رفته بود الکی رو کاغذ های دورم رو خط خطی میکردم ونت ولگردی میکردم من حتی نمیدونستم این شرکت چه کاری انجام میده کمی گذشت به ساعت نگاه کردم عه چه زود ساعت 5 عصر شده بود من حتی واسه ناهار هم بیرون نرفته بودم وبا بیسکوئیت هایی که تو کمدم بود خودم رو سرگرم کرده بودم بیخیال خوبی این اتاق اینه که دور تا دورش از شیشه اس ومیشه بیرون رو دید به قول ارش اکواریومه نگاه کردم به کسایی که اتاق ارتین میرفتند تاحالا که مورد مشکوکی ندیده بودم یه ادم اخمو کشیدم رو یکی از کاغذ ها چقدر شبیه اقا عمران بود چماله اش کردم وانداختمش سطل زباله اذان شد همه رفته بودند خونه هاشون هنوز ارتین از اتاقش بیرون نیومده بود یعنی چیکار میکنه؟؟؟ارش هم که ساعت دو ظهر رفت خونه قرار بود واسه پیدا کردن مادر پدر سارا اقدام کنه نمیدونم چرا هنوز اقدام نکرده وسارا رو خواستگاری کنه در اتاقم باز شد سارا اومد داخل از تصمیماتم میدونست لبخندی زد وگفت:
-موفق باشی
چشمکی بهش زدم رفت بیرون ورفت از شرکت بیرون اخرین نفر سارا بود رفتم سمت در اتاق ارتین که نیمه باز بود صدای خنده اش شرکتو گرفته بود
-چشم؟؟؟
-.........
-باشه بابا الان میام
-.......
-ای بابا ببین چی میگی ها
-........
-خیلی خوب
-.........
-پررو نشو عزیزم
-..........
-چشم خانومم
-.........
-بیخیال
وقهقه بلندی زد
-ببین میتونی خنده امو زهر کنی اخم نکن خوشگلم
-...........
-ای جانم ارتین قربونت بره
-...........
-باشه قطع کن کارام مونده میام
-.........
-چشم
-.......
-خدافظی تمام زندگیم
-.....
قطع کرد بدون اینکه من رو ببینه
دست رو دهنم گذاشتم ارتین کسی تو زندگیشه رفتم پشت دیوار پنهون شدم ارتین سند ها رو جمع وجور کرد ورفت بیرون اشکام میریختن رفتم سمت اسانسور یعنی واقعا کسی تو زندگی ارتینه؟؟؟ با ماشین تعقیبش کردم بدون اینکه متوجه بشه ، رفت سمت گل فروشی نزدیک پارک وی وبعد از اون رفت سمت الهیه بارون میزد واشکای من میریخت قربون صدقه هایی که میرفت خوشحالیش چقدر عمیق بود با ذوق رفته بود سمت گل فروشی وگل انتخاب میکرد پلیر رو روشن کردم
"تو این شهر به هرکی شبیه توئه
بهش بی اراده نگاه میکنم
میدونم که نزدیک من نیستی
میدونم دارم اشتباه میکنم
تو نیستیو ومن مثل دیوونه ها
دارم زیر بارون قدم میزنم
تورو اونقدر از خدا خواستم
زمین وزمان رو بهم میزنم
مثل یه دیوونه ام دلتنگ وبارونی
اشکام سر میره تو هر خیابونی
قلبم ترک خورده حال بدی دارم
هیچ وقت نفهمیدی چقدر دوست دارم
مثل یه دیوونه ام دلتنگ وبارونی
اشکام سر میره تو هر خیابونی
قلبم ترک خورده حال بدی دارم
هیچ وقت نفهمیدی من دوست دارم
هر بار باریدم هم بغض بارونو
دستاتو کم دارم تو این خیابونو
هر گوشه ی این شهر تو هر پیاده رو
هربار حس کردم این جای خالی رو
مثل یه دیوونه ام دلتنگ وبارونی
اشکام سر میره تو هر خیابونی
قلبم ترک خورده حال بدی دارم
هیچ وقت نفهمیدی چقدر دوست دارم
مثل یه دیوونه ام دلتنگ وبارونی
اشکام سر میره تو هر خیابونی
قلبم ترک خورده حال بدی دارم
هیچ وقت نفهمیدی من دوست دارم
رضا صادقی – من دوست دارم "
بارون به شیشه ها میزد ومن گریه میکردم یعنی اون گل ها رو واسه کی گرفته؟؟؟؟رفتم سمت بام تهران خسته بودم خسته تر از همیشه ماشین رو پارک کرده بودم وتوی بارون داخل ماشین با یه اهنگ غمگین به تهران نگاه میکردم از اینهمه جمعیت زیر سقف این اسمون من فقط یکیو میخواستم ولی اونم سهم من نشد باشه من ادم احساساتی ام باشه دوباره عاشق شدم که نباید میشدم ولی چرا؟؟؟؟
نیم ساعتی گذشته بود اشکمو پاک کردم سرم درد میکرد راه افتادم سمت خونه حتمی من اشتباه شنیدم اخه غیر ممکنه که ارتین عاشق کسی شده باشه اون حق نداره عاشق غیر از من بشه رفتم سمت خونه تو پارکینگ خونه نرفتم ماشینو همونجا وسط حیاط گذاشتم ورفتم داخل چشمام داشت میزد بیرون خیلی داغون بودم شونه هام خم شده بود حتما الان همه خواب هستند راحت میرم اتاقم واستراحت میکنم در رو اروم با کلید باز کردم ورفتم داخل وقتی برگشتم چشمم خورد به سالن نشینمن اینجا چه خبره؟؟؟مامان متعجب ایستاد وگفت:
-ویدا خودتی؟؟؟
سرم رو زیر انداختم نگران اومد جلو همه ایستادند اروم گفت:
-خوبی عزیز مامان؟؟؟
اینجا چه خبره؟؟؟بابا بزرگ وبقیه اینجا چیکار دارن؟؟؟اصلا حوصله هیچکسیو نداشتم چشمای خسته ام از بین حاله اشک بینشون چرخ میخورد روی یک نفر موند که گنگ ومبهوتانه نگاهم میکرد بیخیال ویدا قوی باش میخوایی ارتین هم مثل حامی از عذاب وجدانش بیاد خواستگاریت بیخیال دختر تو تنهایی هم میتونی تنهایی زندگی کنی مامان دو طرف بازوم رو گرفت وگفت:
-ببینمت ویدا؟؟؟گریه کردی؟؟
اروم با صدای خش دار گفتم:
-خوبم ، فقط خسته ام
لبخندی زد وگفت:
-دروغ به مادرت؟؟
-مامانم خوبم
-شرکت خسته ات کرده؟؟؟از فردا نرو ، ارتین که هست ارش وسارا هم هستند من که گفتم خسته ات میکنن
ارش با خنده گفت:
-ببین ابجی من خسته اش نکردم هرچی بوده تقصیر ارتینه باید گوشای ارتینو کشید
امروز اصلا چندم ماه بود؟؟چند شنبه بود؟؟/اینجا چه خبره؟؟؟هیچیو نمیدونستم
مامان خندید وقتی به قیافه عبوسم نگاه کرد اروم گفت:
-نه تو خوب نیسی ویدا
-مامان سرم درد میکنه شرمنده باید برم بخوابم
رفتم سمت راه پله واتاقم در رو بستم وپشت در رو زمین سر خوردم تو خودم جمع شدم واروم اشک ریختم بدترین درد یه دختر عشقیه که از قلب فلجش کنه نیم ساعتی گذشته بود نشسته بودم کنج دیوار وتو تاریکی اشک میریختم فردا با شرکت چیکار کنم؟؟؟من اصلا توان اداره کردن شرکتو ندارم اصلا نمیدونم چی به چیه اصلا از این چیزا سر در نمیارم عه اصلا به درک هرچی میخواد بشه بشه دو تقه به در خورد یک نفر گت:
-یا الله ، ویدا خانم منم اقا عمران
صاف ایستادم وااای خودمو بزنم به خواب ، چیکار کنم؟؟؟؟
دویدم سمت تخت ولی میدونه بیدارم دارم مثل شتر اینطرف اونطرف میدوم وکلی سر وصدا ایجاد کردم به ناچار مقنعه ام رو مرتب کردمو گفتم :
-بفرمایید؟؟؟
-میشه بیام داخل؟؟؟
-......
الان چی بگم؟؟؟؟
-یا الله من اومدم شرمنده
ودر باز شد وسط اتاق ایستاده بودم مطمئنم صورتم از گریه ورم کرده ودماغمو چشمام پف کردن وقرمز شدن سرم رو به اونطرف سریع چرخش دادم نمیخواستم ببینه من گریه میکنم
-چیزیه؟؟؟
واومد وبعد از اینکه در اتاقو بست روبروم ایستاد وگفت:
-گریه میکردین؟؟؟
سرش رو کمی خم کرد وگفت:
-اوووه ارزششو داره؟؟؟
لبم رو به دندون گرفتم واروم گفتم:
-میشه تنهام بمونم؟؟؟
اشکای لعنتیم ریختن چیزی نمیگفت وفقط نگاه میکرد مثل اینکه لال شده بود نشستم لب تخت شروع کرد به متر کردن زمین یکدفعه به حرف اومد:
-ارتین به دردت نمیخوره
-چرا؟؟؟
-هی میگی چرا؟؟؟؟اصلا میفهمی بهت اهمیتی نمیده؟؟؟این کار هارو کرده از اون روز تاحالا فقط واسه دلسوزی فقط واسه اینکه دلش سوخته میفهمی؟؟؟
چقدر رک حرف میزد ادامه داد:
-دلش واسه یه دختری که حافظه اشو از دست داده سوخته گناه کرده؟؟؟چرا بیخیال نمیشی؟؟؟؟چرا نمیذاری زندگی کنه؟؟
ایستادم وگفتم:
-من نمیذارم زندگی کنه؟؟؟
-اره از وقتی اومدی تو بیچاره همه اش تو فکره میدونی چقدر با ارش درد ودل میکنه ارش هم از گند کاریت خبر داره ارتین بیچاره نمیدونم دیگه چیکار کنه تا تو نظرت عوض بشه شنیدم امروز هم عصبیش کردی البته اینم بگم ما با هم رابطه خوبی نداریم دروغ چرا ارتین هنوز از من متنفره واگه تحملم میکنه بخاطر بابا بزرگته وارمیا ، ببین ارتین تو زندگیش همه چیو از دست داده نذار این بارهم از دست بده همه چیو نذار باز بشکنه