-اول هفته یه اهنگ شاد بذار تا اخر هفته شاد باشیم من بلد نیستم برم پوشه ی دیگه

-باشه

واهنگی واسش گذاشتم

---------

ویدا:

"دوست دارم ولی چرا نمیتونم ثابت کنم

لالایی میخونم ولی نمیتونم خوابت کنم

دوس داشتنو منو چرا نمیتونی باور کنی

اتیش این عشقو شاید دوسداری خاکستر کنی"

به اقا عمران نگاه کردم لبخند مزحکی زدمو گفتم:

-زیادی شاد شد ها

خندید وگفت:

-نه خوبه

"دوست دارم ولی چرا نمیتونم ثابت کنم

لالایی میخونم ولی نمیتونم خوابت کنم

دوس داشتنو منو چرا نمیتونی باور کنی

اتیش این عشقو شاید دوسداری خاکستر کنی

شاید میخوایی اینهمه عشق بمونه تو دل خودم

دلت میخواد دیگه بهت نگم که عاشقت شدم

کاش توی چشمام میدیدی کاشکی اینو میفهمیدی

بگو چطور ثابت کنم که تو بهم نفس میدی

یه راهی پیشه روم بذار یکم بهم فرصت بده

برای عاشق تر شدن خودت بهم جرات بده

یه کاری کردی عاشقت هر لحظه بی تابت بشه

من جونمو بهت میدم شاید بهت ثابت بشه

یه راهی پیشه روم بذار یکم بهم فرصت بده

برای عاشق تر شدن خودت بهم جرات بده

یه کاری کردی عاشقت هر لحظه بی تابت بشه

من جونمو بهت میدم شاید بهت ثابت بشه

طاقت بیار اینا همه اش یه خواهشه برای داشتن تو

یکمی طاقت بیار دوست دارم

میدونم میرسه یه روزی تو هم منو بخوای

بیا یه گوشه از دلت واسم یه جایی بذار

یکم طاقت بیار واسه همین یه بار

یه راهی پیشه روم بذار یکم بهم فرصت بده

برای عاشق تر شدن خودت بهم جرات بده

یه کاری کردی عاشقت هر لحظه بی تابت بشه

من جونمو بهت میدم شاید بهت ثابت بشه

یه راهی پیشه روم بذار یکم بهم فرصت بده

برای عاشق تر شدن خودت بهم جرات بده

یه کاری کردی عاشقت هر لحظه بی تابت بشه

من جونمو بهت میدم شاید بهت ثابت بشه"

حس کردم این اهنگه یه جوریه بیخیال ویدا شنبه اول هفته شاد باش اهنگ بعدی پخش شد

"تنهاییامو قسمت نکردم

با هرکی میشد همپای دردم"

اقا عمران خواست عوضش کنه نگذاشتم اهنگی بود که دوسش داشتم

-لطفا عوض نکنید

"با هر کی میخواست همصحبتم شه

گفتم تو هستی صحبت نکردم

بیرون داره برف میاد بارون میاد نیستی کنارم

بعد از تو به این خونه واین زندگی حسی ندارم

تو خونه تنهامو بعده تو من دلشوره دارم

کاشکی نمیگفتم بهت تنهام بذار دوست ندارم

کاشکی نمیگفتم بهت تنهام بذار دوست ندارم

تقدیرم امسال همرنگ غم شد

اینجا نبودی عمرم هدر شد

بازم یه ساله اون توی راهه

بازم تو نیستی روزام سیاهه

بیرون داره برف میاد بارون میاد نیستی کنارم

بعد از تو به این خونه واین زندگی حسی ندارم

تو خونه تنهامو بعده تو من دلشوره دارم

کاشکی نمیگفتم بهت تنهام بذار دوست ندارم

کاشکی نمیگفتم بهت تنهام بذار دوست ندارم"

رسیده بودیم شرکت تغریبا رفتیم داخل پارکینگ لبخند عمیقی زدم من باید شاد میبودم باید زندگی میکردم وزندگی کردن رو میخواستم رفتیم سمت اسانسور نگاهم به اقا عمران خورد همون موقع نگاهم کرد لبخندی زدم بالاخره لبخند زد اروم گفتم:

-دیشب خیلی خوش گذشت ها

-اره

رفتیم سمت سالن شرکت ودفتر هامون همه اش خاطراه دیشب یادم میومد خنده ام میگرفت شرکت اقا مبین یک خیابون باهامون فرق داشت واسه همین میومد اینجا بیشتر اوقات زنگزدم ارش عصبی جواب داد :

-چیه؟؟؟

-چیزی شده ارش؟

-اعصابم خورده ویدا بعدا زنگ میزنم

-اخه چیشده؟؟؟

-خودمم نمیدونم فعلا

وقطع کرد زنگزدم مامان بعد از چهاربوق وصل شد نگران گفتم:

-مامان

-جونم؟؟

-چیشده؟؟؟

-بخدا ما هم خبر نداریم

-به ارش گفتی سارا چیکاره بوده؟؟

-نه هنوز

-پس چی شده؟؟

-راستش ، چجور بگم خانواده اش میگن اون اصلا دختر ما نیست

-چی؟؟؟خب مادر من طبیعیه بعد این مدت میره اینو میگن

-نه عزیزم میگن که سارا ، چجور بگم سارا رو پیدا کردن

-یعنی چی؟؟؟چی میگی اخه؟؟؟

-بخدا نمیدونم

-مادر من درست حرف بزن

همون موقع اقا عمران اومد داخل دستمو به نشونه سکوت رو بینیم گذاشتم

-راستش میگن حدود ده سال پیش تو یه تصادف سارا رو پیدا میکنن سارا حافظه اش رو از دست میده وهمه فکر میکنن اونا خانواده اشن در صورتی که اینجور نبوده و سارا توی تصادف پیدا شده موقعی که دوازده سالش بوده بعد از گذشت پنج سال سارا فرار میکنه با دوست پسرش وخانواده ایی هم که فکر میکرده خانواده اشن کلا قیدشو میزنن وبه همه میگن که اون خانواده اشو پیدا کرده

-الان سارا میدونه؟؟؟

-اره متاسفانه فهمیده

-چی؟؟؟حالش چطوره؟؟؟

-داغونه

-الان میخوایین چکار کنین؟؟؟

-میخواییم تا یک ساعت دیگه بریم طرفای ساری جایی که خانواده ایی ادعا کردند خانواده سارا هستند ورفته بودن مسافرت واون رو پیدا میکنن در صورتی که زخمی بوده

-چی؟؟؟مامان مراقب سارا باش ، الان کجاست؟

-بیمارستان

-دایی فهمیده بعد از فرار سارا اون ، اون دیگه دختر نیست؟

-نه هنوز

-تروخدا یه کاری کن مامان ، کاش باهاتون میومدم

-عزیزم تو هم باشی دردیو دوا نمیکنی ، الان مارال کنار سارا نشسته ودلداریش میده

-باشه ، مراقب همه باش

-چشم ، اوضاع تو چطوره؟؟؟

-خوبم مامان اقا عمران حواسش هست بهم

-ببین ویدا

-جانم؟؟؟

-از اون پسره افعی دوری کن خوشم نمیاد باهاش زیاد دمخور بشی

-وایی مامان تروخدا ببین فکرشو اخه این چه حرفیه

-بعدا نگی نگفتم اون بهت لطمه میزنه

-واای مادر من فکرت خرابه ها برو استراحت کن خدافظی

-خدافظی

به اقا عمران نگاه کردم که گزارش های کارای ماه اینده دستش بود وجلوم ایستاده بود نگران گفت:

-چیزی شده؟

-اره خیلی چیزا

-میخوایی بریم کافی شاپ مثل اینکه حالت خوب نیست؟

-بریم

راه افتادم همراه اقا عمران سمت کافی شاپ روبروی شرکت بارون میزد یا بارون بود یا برف از این دو حالت خارج نشده بود این چند روز نشستیم روی صندلی ها و سفارش کاپو چینو دادیم

-میشنوم

-سارا خانم "..........." اینجور شده بیچاره الان حالش اصلا خوب نیست خیلی نگرانشم

-خیلی ناراحت شدم

-دلم میخواست پیشش میبودم وبهش دلداری میدادم

-خانواده ات کی میان؟؟

-مشخص نیست ، میشه نریم یعنی نرم شرکت؟؟؟

-چطور؟

-حالم یکم به همه

-رنگتون هم پریده

-فکر کنم سرما خوردم

-باشه بریم

-من میرم شما رو اذیت نمیکنم

-نه شمارو اقا ارش دست من سپرده

وتلفنش رو در اورد وزنگزد منشی شرکت وبهش گفت تمام قرار های امروز رو کنسل کنه کاپوچینو هامون رو خوردیم وراه افتادیم سمت خونه تو راه سرفه ام گرفته بود رسیدیم به خونه بعد از طی کردن ترافیک سنگین یه راست رفتم اتاقم وخودم رو پرت کردم رو تخت....

وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود نمیدونم چند ساعته خوابیدم ولی صدام دیگه بالا نمی اومد بالا سرم هم چندتایی قرص بود من کی قرص خوردم؟؟؟

رفتم از تخت پایین ساعتو نگاه کردم ده شب بود متعجب دویدم بیرون اقا عمران تو سالن رو کاناپه نشسته بود وسیگار میکشید

رفتم از پله ها پایین بسته های قرص هم دستم بود دستم که دید اروم وبا اخم گفت:

-حالتون بد شده بود ساعت دو ناله میکردید اوردم خوردید وخوابیدید باز

-ممنونم

ورفتم سمت اشپزخونه ولی دلم چیزی نمیخواست برگشتم باز سمت راه پله اروم گفت:

-یه غذایی چیزی میخوردین

-نه میل ندارم

-اینجور که نمیشه ادم که مریض میشه اگه غذا نخوره ضعیف تر میشه وبیماری طول میکشه تا درمان بشه

-نمیخوام

ورفتم سمت اتاقم موبایلم رو دستم گرفتم وشماره مامان رو گرفتم بعد از دو بوق وصل شد:

-جانم ویدا؟

-خوبی مامان؟

-خوبم تو چی؟

-خوبم ، چه خبر؟

-هیچی اشفته اییم

-چرا؟؟؟

-یه چیزی میگم به اقا عمران نگیا

-چی؟؟؟

-گمان بر این شده که ارتین واقا عمران وسارا باهم خواهر برادر هستند

دادزدم:

-چی؟؟؟

-سیس اقا عمران اگه کنارته اروم باش

-مامان جان من بگو چی شده؟؟

همون موقع در باز شد واقا عمران اومد داخل نگران بود

-دخترم چیزی مشخص نیست به خدا بگذار مشخص بشه همه چیز رو واست تعریف میکنم اقا عمران کنارته؟

-بله

-پس فعلا

-مامان

-حرفشم نزن ارتین به حد کافی کلافه است این پسره رو هم کلافه نکن پاشه نصفه شبی بیاد اینجا

-خیلی خب

-مادر نگی ها

-نه

-خدافظ

-خدافظی

قطع کردم اقا عمران نگران گفت:

-چرا داد زدید اتفاقی افتاده؟

-نه

-نه؟؟؟!!! دروغ؟؟!

-نه ، لطفا من میخوام بخوابم

-تا نگید چیشده نمیرم از اتاق بیرون

-خب نرید

-باشه

ورفت ونشست رو کاناپه کنار پنجره وگفت :

-من اینجا جام خوبه

-ای بابا اقا عمران لطفا

-نوچ

-به درک

وخوابیدم ورو تختی رو روی سرم کشیدم یه ربعی گذشت نگاه کردم رو کاناپه خوابش برده بود ای بابا چقدر این بشر لجبازه بیخیال پوفی کردم وخوابیدم میخواست لجبازی نکنه صبح از خواب بیدار شدم هنوز همونجا بود رفتم سمتش صداش بزنم قبلش خودش نشست بین راه متوقف شدم

-چیزیه؟؟

-نه میخواستم بیدارتون کنم

-تا نگی دیشب چیشد نمیریم شرکت

-شما دوس دارید نیایید ولی من میرم

خواستم برم سمت در پرید وبا یک حرکت در رو قفل کرد وکلیدشو داخل جیب شلوارش گذاشت پوفی کردم ونشستم رو تختم ای بابا تلفنش رو در اورد وشماره گرفت وصل شد:

-سلام

-......

-ممنونم ، من وخانم امیری امروز شرکت نمیاییم تمام قرارای امروزم کنسل کن

-.......

-ممنون

وقطع کرد ویه ابرو بالا انداخت وگفت:

-اینم شرکت حالا راحت بگین ببینم چیشده؟

-هیچی ، سارا خانم

یه دفعه حرفمو خوردم همون موقع موبایلم زنگ خورد سارا بود اقا عمران از دستم کشید وگذاشت رو اسپیکر سارا دادزد:

-خیلی نامردی ویدا ، تو میدونستی؟؟؟میدونستی من وارتین برادریم؟نمیبخشم هیچ کدومشون رو من به خاطر اونا یه بدکاره شدم

اقا عمران مات نگاهم میکرد اروم گفتم:

-تروخدا چیزی نگو

گوشی موبایل از دستش افتاد ودستاش ول شد پلک نمیزد بعد از سه دقیقه هرچی بشکن میزدم به این دنیا برنمیگشت یکم اب ریختم لیوان وپاشیدم به صورتش پلک زد ونشست لبه کاناپه لبه کاناپه رو محکم گرفته بود هرلحظه رنگش بر افروخته تر میشد ورگهاش بیشتر بیرون میزد یکدفعه داد زد:

-عـــــه خدا لعنتت کنه

وکاناپه رو برعکس کرد وایستاد میخواست در رو باز کنه ولی نمیتونست رفتم سمتش وگفتم:

-اقا عمران

محکم زد زیر گوشم ودادزد:

-خفه شو

ایستادم اشک تو چشمم جمع شده بود اروم گفتم:

-درو قفل کردین یادتون رفت؟

در رو باز کرد ورفت سریع بیرون از عمارت بدون توجه به لباسهای توی خونه ام ومانتو وشلوار تو خونه اییم وشال تو خونه اییم پریدم کنار اقا عمران داخل ماشین اونهم با دمپایی بین انگشتی مثل غربتی ها اقا عمران فقط میروند رسید باز به خونه پدریش رفت پایین ودر رو حول داد باز شد من فقط پشت سرش میدویدم رفت داخل عمارت ویکراست از پله ها بالا رفت دویدم کنارش وبا گریه گفتم:

-تروخدا اقا عمران اروم باشید

دادزد:

-ساکت باش

در اتاقی رو با شدت باز کرد رفت واقایی که به اصطلاح پدرش بود وخواب بود وپرید بالا رو گردنش رو با دو دست گرفت واز تخت پرتش کرد پایین پریدم جلو محکم حولم داد به گوشه ایی پرت شدم بیش از حد عصبی بود

مامانش فقط التماس میکرد که خرابکاری نکنه وبلایی سر پدرش نیاره ولی گوش نمیداد محکم به اون اقا مشت میزد اومد مشت بعدی رو بزنه که دستش رو محکم گرفتم قید نامحرمی رو زدم ومحکم یکی زدم زیر گوشش دادزدم:

-به خودت بیا لعنتی

تو چشمام نگاه میکرد بدون اینکه پلک بزنه دادزدم:

-بس کن حالیته؟؟؟

دادزد:

-این عوضی روزگارشون رو سیاه کرده نمیبینی؟؟کوری؟؟؟یا خودتو زدی به نفهمی؟؟؟

دادزدم:

-بس کن مثلا میخوایی چیو عوض کنی هاااا؟؟؟؟؟چیو میخوایی به گذشته برگردونی؟؟؟؟مثلا من تونستم بچه حامی رو برگردونم؟؟؟؟تونستم حامی رو ماله خودم کنم؟؟؟؟تونستم بابامو که بی گناه مرد زنده کنم؟؟؟؟؟آرما تونست راه بره؟؟؟بســـــــــــــــه

ونشستم رو زمین وزار زدم :

-هیچکی هیچ کاری نمیتونه واسه گذشته ایی که تباه شد بکنه چرا میخوایی حال واینده اتم نابود کنی؟؟؟

-یکی این حرفو میزنه که خودش واسش درس عبرت شده باشه ، نه تویی که هنوزم عاشق ارتینی

دادزدم:

-بس کن ارتین ماله من نیست ، نمیفهمی؟؟؟نمیفهمی نامزد خاله مارالم شده؟؟؟من حتی حق نگاه کردنشم ندارم برسه داشتنش دیر یا زود عشقشم از سرم میپره ، ولی شما شمایی که همیشه دم از انسانیت میزنی کو؟؟؟؟یه انسان شریف دست رو پدرش بلند نمیکنه به مادرش توهین نمیکنه

-ویدا خانم حواست هست داری طرف گرگ گله رو میگیری؟؟

ایستادم وگفتم:

-من اگه روزی خانواده ام بدترین بلا رو هم سرم میاوردن این کارو باهاشون نمیکردم

واز کنارش رد شدم وبهش تنه زدم

رفتم ونشستم داخل ماشین یه ربعی گذشت تا اومد بیاد راه افتاد نمیدونم سمت کجا کمی که گذشت زد رو ترمز وبه سمتم برگشت

-معذرت میخوام

چیزی نگفتم حرفی برای گفتن نگذاشته بود دست روم بلند کرد بهم بی احترامی کرد هر کدوم از اعضای خانواده ام بودن دیگه حتی توروشون نگاهم نمیکردم رفتم از ماشین پایین نیومد وحتی گاز داد ورفت یکم منظر موندم تاکسی گرفتم ورفتم سمت عمارت بابا بزرگ کسی نبود پشت در ایستادم از بد شانسی کلید ها هم پیش اقا عمران بود نمیخواستم باهاش حرف بزنم نشستم کنار جدول ها یک ساعت ونیم گذشته بود خیلی سردم شده بود سرما خوردگی هم شدت گرفته بود ومادام سرفه میکردم دو ساعت دیگه هم گذشت طرفای اذان ظهر بود هنوز هم نیومده همسایه ها مشکوک نگاهم میکردند هیچ جایی نداشتم برم پول تاکسی هم به زور از ته جیب مانتو پیدا کردم دادم الان چه غلطی کنم؟؟؟؟؟ساعت چهار عصر شد از سرما تمام پوستم رو به کبودی رفته بود وبدجور سرف میکردم حالم یکبار به هم خورد بالاخره اومد از ماشین پرید پایین از گرسنگی وضعف چشمام سیاهی میرفت به سختی ایستادم اومد بگیرتم دادزدم:

-دستای کثیفتون رو به من نزنید

غرید:

-بس کن

یکدفعه از حال رفتم وهیچ چیزی یادم نموند

****

چشم باز کردم خستگی وسردرد وحالت تهوع داشتم توی بیمارستان بودم فکر کنم نگاه کردم به اطراف کسی نبود نیم خیز شدم دکتر غرید:

-بخواب حالت خوب نشده هنوز

خوابیدم اروم گفتم:

-دکتر سرم گیج میره من کجام؟؟؟اینجا چه خبره؟

-طبیعیه دو روزه خوابیدی اینجا هم بیمارستان بوعلی سینا هستش واقایی شمارو اورد

-اهان ، کجاستش؟؟؟

-تو سالن خوابش برده دوروزه چشماش به هم نرسید شوهرته؟

چیزی نگفتم وچشمام روی هم رفت چشم باز کردم صبح بود خیلی خسته بودم سرفه امونم رو برید پرستار کمکم کرد بشینم روی تخت

بالاخره در باز شد وجمالات اقا عمران رو دیدیم ای مردک پوفیوث من رو پشت در میکاری دارم برات

اومد جلو خیلی شکسته شده بود اروم گفت:

-بهتری؟؟

-.......

پرستار خندید وبیرون رفت حتی نگاهشم نکردم دادزدم:

-دکتر بیا مرخصیمو بنویس حداقل بعضیا رو نبینم

دکتر اومد داخل ونگران گفت:

-چه خبره داد میزنید؟

-میخوام برم دکتر اینجا هواش سم داره

وبه اقا عمران نگاه کردم

دکتر با خنده گفت:

-ساعت یازده میتونی بری ولی یک هفته مرخصی کامل داری

-ممنونم چشم

رفت بیرون لبخندم خشکید اصلا نگاهش میکردم تموم فرمول بدنم به هم میریخت مثل اینکه بهش حساسیت داشته باشم

نشستم لبه تخت واومدم پایین ورفتم سمت سرویس اتاق ولباسم رو عوض کردم واومدم بیرون ولی اصلا حس راه رفتن نداشتم رنگم هم زرد زرد شده بود راه افتادیم بالاخره سمت خونه تلفنم زنگ خورد اقا عمران سمتم گرفت عه دست این چیکار میکنه؟؟؟با اخم گفت:

-بهشون چیزی نگفتم شما هم نگید بهتره گفتم نمیتونید صحبت کنید

از دستش کشیدم ووصل کردم:

-جانم مامان؟

-واای دخترم کجایی؟؟؟نصفه عمرم کردی تو

-خوبم ، تو خوبی مامان؟

-عالیم

-چطور؟؟کبکت خروس میخونه

-اره بالاخره همه چیز رو فهمیدیم حدس هامون درست بود سارا خیلی افسرده اس ولی به مدت تحت درمان باشه خوب میشه جدا از این حرفا نمیدونی ارتین واسش چکار میکنه انقدر هواشو داره که نگو اصلا نمیذاره اب تو دلش تکون بخوره

-خداروشکر کی میایین؟

-انشالله فردا صبح میاییم

-خوبه

-اره اماده باش واسه دوتا عروسی

-دوتا؟

-اره عروسی ارتین وخاله مارالت قبل از عروسی سارا وارش هست

هزار بار این حرف تو سرم زده شد

-من برم

-چیزی شده

-فعلا مامان

-فعلا

گوشی از دستم افتاد واشکام ریخت درست مثل بارونی که میبارید اهنگی هم درحال پخش بود

"بزن بارون ببار اروم

به روی پلکای خسته ام

بزن بارون تو میدونی

هونزم یاد اون هستم"

لبم رو به دندون گرفتم همه اش اشکام میریختن ودلم از ته ته میسوخت

"با اینکه رفتو وپژمرده ام

هزار بار از غمش مردم

ولی بازم دوسش دارم

فکرش تنها نمیذارم

بزن بارون ببار اروم"

وبا گریه سرم رو روی زانوم گذاشتم

"به روی پلکای خسته ام

دارم هرشب امیام از خونه بیرون

هوای خونه سنگینه

من هر شعری که این روزا نوشتم از تو غمگینه

بازم با گریه خوابم برد

بازم خواب تورو دیدم دوباره

چقدر غمگینمو تنهام

چقدر میخوام که باز بارون بباره

بزن بارون ببار اروم

به روی پلکای خسته ام

بزن بارون تو میدونی هنوزم یاد اون هستم"

ایستادن ماشین رو حس کردم صدای اقا عمران اومد:

-تا کی میخوایین خودتون رو اذیت کنین؟

-برو بابا

واز ماشین پیاده شدم وفقط راه میرفتم وگریه میکردم اخر سر هم با زانو رو زمین فرود اومدم

اقا عمران بطری ابی سمتم گرفت:

-بزن به صورتت دوباره حالت بد میشه

دستش رو پس زدم خودش در بطری رو باز کرد وکمیش رو ریخت تو دستش وپاشید به صورتم راست میگفت بهتر شده بودم

-بریم؟

رفتم ونشستم داخل ماشین راه افتاد سمت خونه بی حس رفتم داخل سالن عمارت نشستم رو کاناپه های وسط سالن با اخم مهربونی میکرد واسه همین مهربونیش به دل نمینشست ایستاد وگفت:

-همینجا یکم دراز بکش الان میام

پلکام سنگین شدند با صدای اقا عمران بیدار شدم

-پاشین ویدا خانم

نشستم دیدم کاسه سوپی جلوم روی میز عسلیه اقا عمران جلو کشید وقاشقی داخلش زد وبه طرفم اورد دهنم رو باز کردم با اخمی که رو صورتش بود کاری جز این از دستم بر نمی اومد لبخندی زد وگفت:

-ایشالله که مزه اش خوب شده باشه اخه اولین بارمه سوپ درست میکنم

لبخندی زدم ولی بی جون اروم گفتم:

-خوبه ممنون ولی من اشتی نمیکنم

خندید وگفت:

-باشه

اینبار از ته دل خندید ایستاد وگفت:

-عه لیمو یادم رفته بود الان میام

ورفت سمت اشپزخونه وسریع برگشت لیمو ریخت داخلش وگفت:

-اینجور بهتره با لیموی زیاد زود خوبت میکنه هم سرما خوردگیتو هم حالتو

ولبخندی زد وگفت:

-زود باش خودت بخور من خوشم نمیاد به کسی غذا بدم

ورفت سمت اشپزخونه کاسه رو دستم گرفتم وشروع کردم به خوردن یکم حالم بهتر شده بود اومدم بایستم ظرفا رو ببرم دیدم دستی جلو روم اومد وسریع ظرف هارو توی سینی مخصوص گذاشت وبرد

همونجا دراز کشیدم باز نمیدونم چند ساعت گذشته بود اقا عمران صدام زد:

-ویدا خانم پاشید برید اتاقتون

-باشه

ایستادم ورفتم اتاقم وخودم رو روی تخت پرت کردم خیلی خوابم میومد با سر وصدا بیدار شدم ورفتم پایین همه اومده بودن اقا عمران گوشه ایی ایستاده بود ونظاره گر بقیه بود سارا اومد داخل سالن اقا عمران نگاهش میکرد مثل یه بچه که چیزیو میخواد ونمیتونه جلو بره سارا اومد وروبروش ایستاد بی حرکت بود یکدفعه بغضش ترکید واقا عمران رو ب-غ-ل گرفت اقا عمران هم دست رو سرش میکشید سارا خیلی گریه میکرد دلم واسش خیلی سوخت رفتم جلو اقا عمران اگه باز عصبی میشد باز حماقت میکرد رفتم ودست سارا رو گرفتم وگفتم:

-ابجی جونم

اومد تو ب-غ-لم وگریه میکرد وحرف میزد حرفاش نا مفهوم بود ولی ارومش میکرد همه نگاهمون میکردن اروم دست رو سرش میکشیدم اروم در گوشش گفتم:

-دختره بد مجنون ما رو با اشکات بی قرار نکنا

سرش رو ازم جدا کرد وبه ارش که گوشه ایی کلافه ایستاده بود نگاه کرد چیزی نگفت ولی لبخند خیلی کمرنگی زد دستش رو گرفتم وبا خودم بالا بردم بالاخره یه روزی من مشاوره بالینی خونده بودم اونهم جهشی افتخار فامیل بودم شروع کردم باهاش حرف زدن نیم ساعتی گذشت به حرف اومد وبا گریه شروع کرد به گفتن مطمئنم اگه بیست روزی باهم حرف بزنیم روز بیست ویکم حالش خوبه خوب میشه مجبورش کردم بخوابه کنارم وهم دیگه رو ب-غ-ل کردیم چند ساعتی گذشته بود بالاخره صدای در اتاقم اومد خاله مارال اومد داخل راستش زیاد بعد قضیه ارتین دوسش نداشتم وازش خوشم نمی اومد رفتم بیرون از اتاق وبعد از اون پایین ورو به همه گفتم:

-من از جمعتون مرخص میشم

بابا بزرگ ایستاد وگفت:

-کجا؟؟؟

اروم گفتم:

-جهنم

حتی به ارتین نگاه نمیکردم خیل خیلی سخت بود ولی تحمل کردم کسی چیزی نمیگفت اروم گفتم:

-شرکت بعدشم خونه

اقا عمران ایستاد وگفت:

-من هم همراهتون میام

ارتین به اقا عمران نگاه کرد وچشماشو ریز کرد وگفت:

-گربه محض رضا خدا موش نمیگیره

مامان بزرگ بهش توپید:

-ارتین

ارتین چیزی نگفت عمران میخواست چیزی بگه ولی نگفت وهمراهم اومد اروم گفت:

-اخرش رو اعصابم میره یه بلا سرش میارم

-بیخود

تو چشمام چپ چپ نگاه کرد سوار شدیم

سه هفته میگذشت

تغریبا همه چیز رو بلد شده بودم خونه بابا بزرگ از اون روز نرفتم اقا عمران رو فقط تو شرکت میدیدم کل روز کنارم بود وبهم کمک میکرد تو کارای شرکت جلسه تمام شده بود وبا ارش ومبین واقا عمران کنفرانس گرفته بودیم به قول اقا مبین پشت سر بقیه غیبت کنیم در حال خندیدن بودیم که منشی اومد وگفت:

-خانم امیری نامه های امروزتون

ونامه ها رو روی میزم گذاشت یکی یکی دید میزدم متوقف شدم چقدر قشنگه این کارت دعوت چه خبره؟؟؟ بازش کردم

"ارتین و مارال"

اشک تو چشمم حلقه میزد پلک میزدم میریخت حتی سرم رو بالا نیاوردم ارش از دستم کشید وگفت:

-ببینم عه کارت عروسی ارتینه که

بالاخره پلک زدم واشکای لعنتیم ریخت کیف دستیم رو سریع دستم گرفتم وگفتم:

-من باید برم خرید

وزدم از اتاق بیرون وپریدم داخل اسانسور اشکام پشت سر هم میریخت محکم دکمه پارکینگ رو میزدم ولی در لعنتی بسته نمیشد یکدفعه اقا عمران پرید داخل صورتم رو از اون طرف کردم واشکم رو پاک کردم ولی پشت سر هم میریخت لعنت به اینجا اینه داره اقا عمران با اخم گفت:

-چیزیو پنهون میکنی که نمیتونی؟؟؟

سرم رو به سمتش برگردوندم نگاهش کردمو گفتم:

-تاحالا عاشق نشدین والا درکم میکردین

-بیخیال ویدا خانم شما عاشق حامی هم شدین

حرصم گرفته بود از اینکه همه چیزو به تمسخر میگرفت از اینکه هرچیزیو به شوخی میگرفت و ارزش واسش نمیگذاشت با لگد وکفش پاشنه دارم محکم زدم رو پاش شاید دلم خنک شه دادزد:

-مگه عقلتون رو از دست دادید؟؟؟

-درست مثل شما که همه چیزو به هم ربط میدید

رفتم سمت ماشینم اقا عمران هم کنارم نشست دادزدم:

-شما کجا اومدین اخه؟؟

-سیس فقط برو ببینم کجا میخوایی بری

-به شما چه اخه؟؟

تو چشمام نگاه کرد با اخم چیزی نگفتم وراه افتادم نمیدونستم کجا ولی ناخوداگاه کنار مرکز خرید زدم رو ترمز دیدم اقا عمران میخنده غریدم:

-کجاش خنده داره؟؟

ورفتم پارکینگ وبعد از اون رفتم سمت مرکز خرید فقط نگاه میکردم به ویترین مغازه ها یه دفعه دیدم خاله مارال وارتین هم اونجان پشت ستون پنهون شدم واقا عمران هم به زور دنبال خودم کشیدم اقا عمران غرید:

-قایم باشکه مگه؟؟؟

-به شما چه؟

-پس من رفتم

غریدم:

-بایستاین سر جاتون

-نمیخوام

ارتین وخاله مارال رفته بودن مغازه ایی رفتم ببینم چی میخرن دیدم حلقه میخوان بخرن اخه مغازه طلا فروشی بود اشک تو چشمم جمع شده بود اروم اقا عمران گفت:

-نکنه شما هم حلقه میخوایین؟؟؟

-نه

ازمغازه زدن بیرون مث اینکه مورد پسندشون نبود اقا عمران رفت داخل مغازه ومن هم به ناچار همراهش رفتم فروشنده گفت:

-اقا چی میخوایی؟؟؟

-اممم بذارین ببینم یه هدیه ی خاص

-مثلا چی؟؟؟انگشتر گردنبند؟گوشواره ؟؟؟

-گردنبند چیا دارین؟؟؟

ونزدیک من گفت:

-فوضولی وحسودی عجیبه ، یکیشو انتخاب کنید یه قلمش رو حذف کنیم اون یه قلم هم یه کاریش میکنیم

در حال نگاه کردن بودم ببینم ارتین وخاله مارال کجا میرن اقا عمران با اخم گفت:

-رفتن مغازه کناری واسه سرویس خواب این یه مورد رو باید با همسر اینده اتون برید من فقط طلا فروشی از دستم بر میاد

واخر سر یه تای ابرو بالا انداخت ولبخند کمرنگ ونادری زد حرصم گرفته بود میخواستم گرونترین گردنبند رو انتخاب کنم که نتونه بخره ولی نمیدونستم چی انتخاب کنم خودش یه گردنبند گرفت دستش خیلی بلند بود وپلاکش ستاره دریایی بود

-چطوره ویدا خانم؟

-قشنگه مبارک صاحبش

-همینو میخرم واسم بپیچید

-چشم

پولش رو کارت کشید غریدم :

-پیچیدن واسه چی؟؟؟

-نپیچه؟؟؟

-مگه واسه من نبود میدادین مینداختم گردنم

محکم وبا اخم غلیظی گفت:

-نه

دقیقا برجک العربم رو با پتک له کرد

زدم از مغازه بیرون حس فوضولی وهمه چیم پرید کلا نشستم تو ماشین وگاز دادم سمت خونه نمیخواستم اونجا باشم بهتر که با تاکسی بره به درک رسیدم خونه تا صبح عذاب وجدان داشتم که چجور برگشته خونه ...

*****

با سرعت گاز میدادم فکر اینکه انتقام اون گردنبند رو اینجور گرفتم کیفم رو کوک میکرد خیلی دلم میخواست اون گردنبند هدیه من باشه ولی بیشعو بهم نداد امروز هم جلو سهام دارای شرکت اران یکم خیسش کردم با بطری اب البته به ضررم تموم شد اخه تموم نقشه هام خیس اب شدن ولی خب دلم حال اومد گاز دادم میدونستم کوچکترین فرصتی پیدا کنه داد وبیداد راه میندازه رسیدم داخل حیاط خونه با سرعت رفتم داخل ورفتم داخل اتاقم مامان در رو باز کرد با خنده گفت :

-از کی خودتو پنهون میکنی؟

-از هیچکی

-پس پاشو اماده شو بریم

-کجا؟؟؟

-یادت رفته؟؟؟

-چیو؟

-امشب عروسی خاله ماراله ها پاشو ببینم

تو چشمای مامان مبهوت نگاه کردم چندباری پلک زدم باورم نمیشد به این زودی گذشت حس کردم گلوم خشک خشکه ونمیتونم صحبت کنم یواش گفتم:

-چی؟

مامان با لبخند جلو اومد واز بین لباس هام لباسی که اونروز با حامی خریده بودم رو انتخاب کرد که بپوشم غم دنیا به دلم نشست یعنی چی اخه؟؟؟

-پاشو پاشو ببینم دیشبم یادم رفت ببرمت حنا بندونش

ایستادم وگفتم:

-من بعدا میام

-ولی..

-مامان ولی نداره برو بیرون

وحول دادم مامان رو از اتاق بیرون وپشت در ایستادم اشکام پشت سر هم میریخت یعنی امشب عروسی ارتینه؟

دو ساعتی گذشت که گریه میکردم

-------

عمران:

وقتی ویدا خانم خیسم کرد خیلی دلم میخواست تلافی کنم این بچه بازیشو باید تا اخر اون هفته باز نقشه ها رو میکشیدم بعد از عروسی ارش پرواز داشتیم ای واای امشبم عروسی ارتین داداشمه یکم رابطه ام باهاش بهتر شده یعنی بیش از یکم باهاش کنار میام ولی در حد یه دوست نه برادر دیشب هم نرسیدم حنا بندون برم بخاطر نقشه های ساختمانی که با ویدا خانم تا ساعت یک نیمه شب تنظیم میکردیم وامروز خرابشون کرد هرچی فکرم بهش میافته اعصابم به هم میریزه راه افتادم سمت خونه چاره ایی نیست بعد از عروسی روشون کار میکنم کلیدای خونه ام رو تو دستم چرخی دادم خونه ایی تونسته بودم اجاره کنم تو فرمانیه خونه بزرگ وخوبی بود یعنی اپارتمان بود ولی خیلی خوب بود بهتر از این بود که سر بار بقیه باشم ارمیا رو از ارام گرفتم وراه افتادم سمت خونه ماشین رو پارک کردم و رفتیم داخل سالن ارمیا خوابش برده بود خوابوندمش روی تختش ورفتم اتاقم و لباس هامو در اوردم وانداختم رو تخت داخل حمام رفتم ودوش مختصری گرفتم ولباس های جدیدم رو پوشیدم کت وشلوار ست مشکی رنگم موهامو با سشوار خشک کردم وحالت دادم عطر زدم وحالت دهنده مو تغریبا اماده بودم ارام گفت که ارمیا رو حمام برده صداش زدم بد عنقی کرد به سختی لباس هاشو عوض کردم باز خوابید ساعت شش بود مراسم یک ساعت دیگه شروع میشه دو دل بودم الان برم یا بعدا موبایلم زنگ خورد ناشناس بود جواب ندادم بیخیال ارمیا رو صدا زدم میگفت نمیام وگریه میکرد انداختمش روی شونه ام ورفتم سمت اسانسور ورفتم سمت ماشین گذاشتمش عقب وکمربندش رو بستم خواب بود اخه نمیدونم الان چه وقته خوابیدنه هوا هم سرد بود امشب اواسط بهمن بود یعنی بیست وچهارم بهمن ماه بود راه افتادم نزدیک بودم ساعت هم شش ونیم بود موبایلم باز زنگ خورد نگاه کردم اسم ویدا خانم روشن وخاموش میشد روی صفحه وصل کردم:

-جانم؟

-.....

-الووو؟؟

-......

-ویدا خانم خوبید؟؟

-اقا عمران

-چیزی شده ویدا؟؟؟

صداش خیلی گرفته بود یکدفعه زد زیر گریه نگران زدم کنار خیابون رو ترمز وگفتم:

-چیشده؟

-......

دادزدم:

-لعنتی حرف بزن چیزی شده؟؟

-میشه بیایین خونه ما؟

-خونتون؟؟؟بذار ببینم ساعت نزدیک 7 شبه شما هنوز نرفتید؟

-نه

قطع کردم خیلی عصبی بودم دور برگدون زدم وراه افتادم سمت زعفرانیه جلو در عمارتشون زدم رو ترمز زنگ در رو پشت سر هم میزدم باز شد خواستم برم داخل یاد ارمیا افتادم بیدار بشه ببینه نیستم خودشو میکشه انداختمش کولم بارون هم نم نم میبارید دویدم سمت ساختمان در زدم ویدا خانم باز کرد مات ومتحیر نگاهش کردم چی میدیدم یه ادم داغون؟؟؟

رفتم داخل ولی خیلی ماتم برده بود ارمیا رو ازم گرفت وگذاشت رو کاناپه برگشت سمتم گریه میکرد اروم گفتم:

-ویدا خودتی؟

اشکش رو پاک کرد وگفت:

-داغونم نه؟؟دیگه نمیکشم

-تو...

ووارفتم رو مبل نشست گوشه دیوار وشروع کرد به گریه کردن یه ربعی گذشت به خودم اومدم ایستادم وگفتم:

-پاشو

-چرا؟

-پاشو ببینم

وقید محرمی نامحرمی رو زدم دستشو کشیدم وبردمش سمت اتاقش وحمام اتاقش تعجب کرده بود دوش رو باز کردم وقبل از ایننکه اب بریزه سرم رفتم بیرون ودر حمام رو قفل کردم وگفتم:

-دوش گرفتید بیایید بیرون

دادزد:

-درو باز کنید اقا عمران

-همون کاریو که گفتم رو انجام بده بعد باز میکنم

یه ربعی گذشت چند تقه به در زد در رو باز کردم واز اتاق رفتم بیرون پشت در اتاق ایستادم وبلند گفتم:

-الان لباس تنت کن میام داخل

-پوشیدم

رفتم داخل مانتو شلواری پوشیده بود اول حرفمو مزه مزه کردم بعد زدم:

-ببخشید که این کار رو میکنم ولی خب مجبورم کردین بدونید هیچ نیتی ندارم

ورفتم جلو وبا یک حرکت شالش رو برداشتم وموهاشو باز کردم مجبورش کردم بشینه رو صندلی میز ارایشش غر غر کرد ویکم جیغ جیغ کرد ولی با چشم غره ایی که رفتم ساکت شد

-ما مگه دوستای هم نیستیم؟

-اوهوم

-خب دوستا به هم کمک میکنن منم امشب ارایشت میکنم

متعجب نگاهم کرد ایستاد وگفت:

-شوخیتون گرفته

غریدم:

-بشین عروسی داداشم تموم شد

نشست سشوار رو زدم به برق وموهاشو صاف کردم همیشه ارام میخندید میگفت حرفه ایی خط چشم میکشم

موهای ویدا خانم تا نیمه های کمرش بود و خیلی خوشرنگ سریع خودمو به اون درش زدم من قول داده بودم نگاه بدی نداشته باشم بهش با این کارم صورتش رو گرفتم وقتی نگاهم کرد انگار دنیا از حرکت ایستاد ای بابا چشمای ویدا خانم درشتن چقدر حس کردم سخته نفس کشیدن وقتی بهم نگاه میکنه سریع تو دلم به خودم فوحش دادم وخط چشمی واسش کشیدم....

از جلوی اینه کنار رفتم عالی شده بود ایستاد رفتم سمت کمدش وواسش لباس بلندی که روش کت استین سه ربع داشت اوردم ودادم دستش لبخند مزحکی زدم وگفتم:

-این خوبه

ورفتم از اتاق بیرون از اینه راهرو خودم رو نگاه کردم موهامو مرتب کردم ساعتو نگاه کردم هفت وربع بود پریدم داخل اتاق ویدا خانم کلنجار میرفت با زیپش خیلی خجالت کشیدم خواستم برم بیرون ولی منصرف شدم الانشم خیلی دیرمون شده رفتم سمتش وبا یک حرکت زیپ رو بالا کشیدم ویدا خانم سرش که پایین بود رو بالا نمی اورد من هم خیلی خجالت کشیدم رفت سمت کتش که بپوشه پاش بین دنباله لباسش گیر کرد قبل از اینکه بیافته گرفتمش خیلی سعی کردم نگاه نکنم ولی نشد

به خودم خیلی فوحش ولعنت فرستادم سریع ویدا خانم ایستاد رهاش کردم وزدم از اتاق بیرون کف دستام عرق کرده بود نشستم داخل سالن ارمیا هم بیدار شده بود خندید وگفت:

-باجی چه خوشکل شدی

خندیدم با صدای پاشنه کفش سرم رو بالا اوردم ارمیا ذوق زده ایستاد وگفت:

-وایییییی تو که خعلی خوشکل تره باجی شدی

خندیدم وایستادم حق با ارمیا بود ویدا خانم خیلی خوشگل شده بود ویدا خانم سرش رو زیر انداخته بود واصلا نگاه نمیکرد به من راه افتادیم سمت ماشین وبعد از اون باغ ویلایی که مراسم بود ساعت هفت وسی پنج بود رسیدیم رفتم داخل خداروشکر هنوز ارتین ومارال خانم نیومده بودن ولی همه از حضور من وویدا خانم باهم تعجب کردند حق داشتن رفتیم جلوتر ویدا خانم از من جدا شد وارمیا هم دستمو ول کرد ورفت سمت محوطه بازی پشت باغ ویلا ویدا خانم فقط شالش رو برداشت همین خوب بود اون لباس بی حجابی که رو تختش بود اصلا مناسب نبود صدای دست وکل توجهم رو جلب کرد ارتین ومارال خانم اومدن نشستن جایگاه حتی پاهام پیش نمیرفت به عنوان برادر ارتین جلو برم وبهش تبریک بگم وبهش هدیه اشو بدم ولی جلو رفتم همه کنار کشیدن ارتین ایستاد بهم خیره شده بود بدون هیچ حسی تو صورتش رفتم جلو دستاشو گرفتم ارمیا اومده بود بین ما ایستاده بود لبخندی بهش زدم وگفتم:

-داداش میدونم خیلی چیزا ازت گرفتم ولی قول میدم بقیه عمرم رو تلاش کنم تا بتونی بهترین چیزا رو به دست بیاری امیدوارم همیشه بهترینا واست اتفاق بیافته بهت تبریک میگم

یخ ارتین شکست تو چشمام نگاه میکرد اون قطره اشکی که تو چشمش بود رو حس میکردم ارمیا کنار کشید ارتین من جلو کشید ومحکم ب-غ-لم کرد از خوشحالی حس کردم روی ابرام بهترین اتفاق عمرم افتاده بود همه دست میزدن هدیه اشو بهش دادم وباهاش رو بوسی کردم وکمی عقب کشیدم به هم نگاه میکردیم لبخند میزدیم وبهترین حس همین لبخند بود به هیچ وجه نمیذاشتم این لبخند داداشم از بین بره

یک ساعتی گذشته بود بین جمعیت چشمم دنبال ویدا خانم بود ولی پیداش نمیکردم تلفنم زنگ خورد اسم ویدا خانم رو صفحه روشن خاموش میشد وصل کردم:

-جانم؟

-من ، من نتونستم بمونم

وباز زد زیر گریه اروم وخونسرد وشمرده گفتم:

-کجایی الان؟؟؟

-یک کوچه اونطرف تر از باغ

-بمون میام

-نیایید ترو خدا

-گفتم بمون

-اقا عمران التماستون میکنم نیایین من دارم میرم اگه کسی پرسدی بگین حالش بد شد یا چه میدونم یه چیزی بگین تروخدا

-خفه شو ویدا بمون سر جات اومدم

وقطع کردم ودویدم سمت بیرون باغ دیدم ویدا خانم داره میدوه دویدم بارون هم میزد کوچه خلوت خلوت بود اگه کسی جلوشو بگیره چی؟؟؟شالش هم از سرش افتاده بود رسیدم بهش بارون کتم رو خیس کرده بود پریدم جلوش نفس نفس میزد با گریه نشست کنار دیوار وگفت:

-چرا اومدین

-پاشو بریم

-نمیخوام

-لطفا پاشو

-عروسی داداشتونه تروخدا برگردید

-گفتم پاشو

بالاجبار ایستاد وهمراهم راه افتاد به ارش اس زدم :

"ارمیا پیشت باشه امشب مراقبش باش من رفتم جایی کار دارم "

نشست تو ماشین رفتم سمت خونه ام تو فرمانیه بعد از پارک کردن ماشین رفتیم سمت اسانسور همه اش گریه میکرد رفتیم داخل خونه رفتم سمت یه اتاق ها ودرش رو باز کردم واشاره زدم به ویدا خانم:

-برید داخل این اتاق

-ولی

دادزدم:

-همین الان

رفت داخل غریدم:

-لباس میارم لباس هاتون رو عوض کنید سرما نخورید

رفتم سمت کمدم وتیشرت استین دارمو همراه با یکی از شلوار هام بردم دم در گذاشتم دو تقه زدم ورفتم داخل سالن نشستم

یک ساعتی بود نیومده بود شروع کردم به دود کردن سیگار

نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی هنوز بیرون نیومده بود همونجا توی سالن خوابم برد

--------

ویدا :

وقتی لباسهامو عوض کردم واسه بی کسی وبدبختیم گریه ام افتاد

چرا ارش اونقدر غریبه شده که حرف ارتین پیش میاد میزنه زیر گوشم چرا آرما مثل قدیما باهام گرم نمیگیره چرا هیچ حس خوبی به زندگی ندارم

دراز کشیدم رو تختی که اونجا بود به امشب فکر کردم یعنی ارتین الان کنار خاله مارال تا صبح میگذرونه یعنی الان خیلی خوشه؟

یعنی بعد از ایدا عشقش باز عاشق شد اونم عاشق خاله مارال؟

دلم میخواست میشنیدم ارتین چجور میگه دوست دارم چجور عاشقانه نگاه میکنه ارتین ادمی بود که حرف زدن عادیش ادمو به وجد میاورد چه برسه به اینکه عاشقانه بخواد حرف بزنه صدا زنگ خونه اقا عمران اومد یعنی کی میتونه باشه؟؟؟ رفتم بیرون اقا عمران در رو باز کرده بود وقتی رفتم بیرون خانمی که دیدم اشنا به نظرم اومد همه چیزو انالیز کردم ویاد یک تصویر افتادم مادر اقا عمران واقا ارتین ، گریه میکرد اومد جلو وگفت:

-شماها با همین؟؟

من واقا عمران با چشمای گرد شده به هم نگاه میکردیم وبعد از اون به مادرش سریع حرفش رو خورد وگفت:

-باشه ، باشه نیستید ولی....

وبه من خیره شد ولبخندی زد وگفت:

-ایشالله که اتفاقای خوبی میافته

نگاه کردم به خودم لباس های اقا عمران تنم بود حتما بخاطر هموناس سریع به حرف اومدم نباید سو تفاهم میشد

خندید وقبل از حرف من گفت:

-دیدم وسط عروسی غیبتون زد

اقا عمران غرید:

-مامان

یعنی مادرش رو بخشیده بود؟؟؟؟؟

من ومادر اقا عمران متعجب نگاهش میکردیم دادزد:

-خانم محترم اینجا چیکار میکنید؟

جلو اومد ودوطرف صورت اقا عمران رو گرفت ودر حالی که اشک میریخت گفت:

-تروخدا پسرم یه بار دیگه بگو ترو جان من

اقا عمران دستای مادرش رو از صورتش جدا کرد مادرش به زانو نشست وگفت:

-التماست میکنم من وپدرت رو ببخش تروخدات عمران جان مادرت

اقا عمران دادزد:

-چرا باز اومدی تو زندگی من؟؟؟اومدی باز زندگیمو خراب کنی؟؟؟

ایستاد وگفت:

-من زندگیتو خراب نمیکنم

اقا عمران باز دادزد:

-چرا میکنی

واینبار اقا عمران نشست رو زمین وبه پای مادرش افتاد:

-مامانمی درست التماست میکنم ازم دوررشو ، دورشو میفهمی؟

ومحکم پاهای مادرش رو ب-غ-ل گرفت وشونه هاش لرزید

مادرش نشست ومحکم ب-غ-ل گرفتش ودست رو سرش میکشید وزار میزد یه ربعی گذشت اقا عمران ازش جدا شد وگفت:

-چرا ولم نمیکنی؟؟

-من مادرتم عمران

-دیگه دوست ندارم

-از ته دلت میگی؟

اقا عمران چشماشو بست وسرش رو به اونطرف کرد ایستاد ودادزد:

-نمیخوام ببینمتون

اینطرف اونطرف خونه میرفت وظروف رو میشکست که دم دستش بود اخر سر کم اورد مادرش باز ب-غ-لش کرد وگفت:

-پسرم عزیزم اروم باش

عمران ایستاد گوشه دیوار وباگریه سرش رو به دیوار میزد ومیگفت:

-چجور اروم باشم لعنتی ، تو دنیامو ازم گرفتی شبا من با کابوس صبح میکردم ، حق زندگی ارتین رو هم گرفتی تو

-بخدا واست توضیح میدم ولی در یه صورت

اقا عمران ساکت شد وگفت:

-میشنوم

-الان نه

-پس کی؟؟

-من الان دارم میرم ایتالیا بعد از اینکه تو از هند برگشتی میشینیم مفصل راجع بهش حرف میزنیم فقط باید یه قولی بدی

-چه قولی؟؟

-به پدرت چیزی نگی

-ولی...

-قول بده عمران ، اگه روزی بفهمه تو میدونی تو و منو ارتینو باهم میسوزونه میفهمی که چی میگم تو بهتر از من باباتو میشناسی

-قول میدم

-عمران؟؟

-بله؟

-من رو بی خبر از خودت نگذار

-باشه

-عمران باور کن من خوبت رو میخوام

-مامان راجع به اینا بعدا حرف میزنیم که خوب میخوایی یا بد

-حق باتوئه ، میبینمت

-فعلا

-فعلا

ورفت اخر سر بین در ایستاد وعمران رو نگاه کرد ورفت

بدون هیچ حرفی شروع کردم به جمع کردن خورده شیشه ها اقا عمران هم یک گوشه ایستاده بود وبه یک نقطه خیره شده بود هنوز هم کت وشلوار تنش بود راستی چقدر برازنده اشه رنگ سفید مشکی کت وشلوار یکدفعه نگاهم که به اقا عمران بود سوزشی تو دستم حس کردم دستمو نگاه کردم خون چکه میکرد

-اووووخ

اقا عمران نگاه کرد وسریع دوید سمتم وبا چندتایی دستمال کاغذی محکم انگشتم رو فشار میداد رهاش کرد وگفت:

-محکم فشار بده الان میام

سریع رفت سمت اشپزخونه واومد چسب زخم دو تایی روش زد کارش که تموم شد گفت:

-برو بخواب من خودم اینارو جمع میکنم

-ولی

-ولی نداره برو

اونقدر محکم گفت که رفتم داخل اتاق ودراز کشیدم رو تخت

--------

عمران:

بعد از اینکه خونه رو مرتب کردم نشستم رو صندلی که داخل سالن بود پشت میز تحریرم وشروع کردم به کشیدن نقشه های پایانی مجتمع سروش ساعت سه بود چشمام میسوخت همونجا رو نقشه ها خوابم برد

****

وقتی چشم باز کردم صدای جارو برقی میومد متعجب قد کشیدم وبه دور واطرافم نگاه کردم ویدا خانم جارو میکشید خونه رو من رو که دید لبخند کمرنگی زد وگفت:

-خورده شیشه ها مونده بود گفتم جارو بزنم پاک بشن از خونه اتون

نگاهم خورد به پتویی که روم بود این از کجا پیداش شد؟

-این پتو رو هم ساعت چهار از خواب پریدم تشنه ام بود دیدم چیزی روتون نیست اوردم انداختم روتون

-ممنونم

ایستادم رفتم سمت اتاقم لباس هامو عوض کردم هنوز خسته بودم باز خوابم برد نمیدونم چند ساعت گذشته بود از خواب بیدار شدم ورفتم بیرون ساعت رو نگاه کردم ساعت سه ظهر بود دستمو فرو کردم داخل موهام وکمی به هم ریختمشون مثل اینکه ویدا خانم نیست اومدم صداش کنم دیدم مشغول طراحیه پشت میز تحریر رفتم کنارش ایستادم غرق کار بود درست مثل الگو ها کشیده بود لبخندی زدم پس میخواد گند کاریشو جبران کنه؟؟؟

تغریبا سه چهارم کار حل شده بود مونده بود سه طبقه اخر اونها رو هم تا فردا شب میتونستم تموم کنم ودوشنبه تحویل بدم مدارک رو همه چیز هم اوکی شده بود واسه پنج شنبه ساعت دوازده شب که پرواز داشتیم ومیبایست ساعت ده فرودگاه میرفتیم ویدا خانم متوجه من شد برگشت ونگاهم کرد ولبخندی زد:

-مثل کار شما نشده ولی خوبه مگه نه؟

-اره خوبه

رفتم سمت اشپزخونه صدا زد:

-اقا عمران یکم غذا درست کردم واستون هم اماده کردم بذارید داخل ماکرویو وگرم کنید وبخورید

صداش زدم:

-خیلی ممنونم

اوه اوه ماکارونی ایتالیایی درست کرده بود گذاشتم ماکرویو سالاد فصل هم کنارش درست کرده بود باهم زیاد نمیخوند مزه اش رو هنوز تست نکرده بودم گرم شد اوردم بیرون مزه کردم به به چقدر خوشمزه بود مخصوصا ته دیگ های سیب زمینی که روش گذاشته بود

ساعت شش عصر رسوندمش در خونه اشون وارمیا رو بردم وبه ارام تحویل دادم راه افتادم سمت خونه کلید رو انداختم تو در ورفتم داخل رفتم داخل اتاقی که ویدا خانم بود عه لباسش اینجا جا مونده که نشستم لبه تخت نگاهم خورد به بالشتش ای بابا ایستادم چند بار نفسم رو بیرون فرستادم ورفتم سمت سالن واشپزخونه چندتایی نوشته به در یخچال بود نگاه کردم یکیش شبیه یه ادمک بود یه دهن بود که میخنده وچشمی که چشمک میزنه اون یکی نوشته بود یک هفته فرصت جبران دارم یکی دیگه اش این بود زندگی کن یکی دیگه اش هم شبیه یه موجود ماور الطبیعی بود زیرش نوشته بود اقا عمران وقتی عصبی میشه موهامو سیخ سیخ کشیده بود ودندون هامو تیز از خنده منفجر شدم چسبوندمش سرجاش لبخندم محو شد من چه مرگمه چرا انقدر به ویدا خانم فکر میکنم بیخیال عمران به خودت بیا رو نوشته هاش دست کشیدم ورفتم سمت اتاقی که بود همونجا رو تخت دراز کشیدم چشم باز کردم رفتم بیرون ساعت هفت بود حتما تا الان ویدا خانم راه افتاده واسه شرکت لباس هامو عوض کردم دوش مختصری گرفتم رفتم سمت میز کارم وپرونده هارو جمع کردم وداخل ارشیوم گذاشتم ودرش رو بستم یکدفه صدای ویدا خانم گفت:

-واسه همینه همیشه اینقدر دیر میرسید اقا عمران

برگشتم تو اشپزخونه چیکار میکنه اخه؟؟؟

-شما اینجا؟؟؟

-مگه نوشته ها رو نخوندید؟؟؟

-خب؟

-یک هفته جبرانی

ولبخندی زد وسرش رو کج کرد متعجب ابرو بالا انداختمو گفتم:

-جبرانی چی؟؟؟

-ابی که رو نقشه اتون ریختم اخه میدونید یه جایی حرصمو در اوردید

متعجب تر نگاه کردم پس از قصد این کارو کرده دلم میخواست گردن رو بزنم

-چرا اون کارو کردی؟؟

-هیچی همینجوری

- که همینجوری؟

-اره خب

-باشه

ورفتم اشپزخونه ویکم از صبحونه ایی که اماده کرده بود رو خوردم وگفتم:

-مشکوکه ها

-چی؟

-هیچی

-هیچی؟

-اره جونم هیچی

-بریم دیر شد راستش دیشب که رفتم خونه دیدم دسته کلیدتون افتاده تو کیفم گفتم امروز صبح بیام صبحونه واستون درست کنم که اگه دلخوری پیش اومده رفع بشه

-دسته کلید من؟؟؟چجوری؟؟

-نمیدونم تو کیفم بود

-حتما کار ارمیاست

-حتما

-بریم

-بریم

ورفتیم سمت بیرون صداش زدم:

-ویدا ، ویدا خانم

برگشت وگفت:

-بله؟؟؟

دلم میخواست بگم همیشه بیا صبحونه درست کن پیچوندم وگفتم:

-دست کلیدمو ندادی

-اهان ، الان میدم

ودست کرد داخل کیفش وپیداش کرد وداد دلم نمیخواست بگیرم ازش یا به یه بهونه بندازم داخل کیفش باز رفتیم سمت اسانسور وطبقه پارکینگ رو یا همون پی رو زدم رفتیم سمت ماشین من متعجب نگاهش کردم خندید وگفت:

-رخشمو بردم تعمیرگاه اگه امکانش هست منم برسونید سر راهتون همون دم دمای شرکت پیاده میشم

خنده ام گرفته بود ولی نخندیدم نشستم پشت فرمون وراه افتادیم چرا امروز زود رسیدیم؟؟؟؟

هرکدوم رفتیم سمت اتاق هامون

یک هفته به سرعت برق وباد گذشت والان توی راهم واسه عروسی ارش اینبار ارمیا رو گذاشتم پیش مامان مریم یواشکی بابا باید مامان مریم وارمیا به هم عادت میکردن واسه این سه ماهی که نبودم نزدیکای باغ بودم تلفنم زنگ خورد ویدا خانم بود خندیدم ووصل کردم اخه عروسی ارتین نگذاشت لذت عروسی رو ببرم

-اقا عمران

-بله؟

-چیزه

-چی؟؟؟

-هیچی

-خب بگو

-میایین سر راهتون من رو ببرین؟

-مگه باز کجایین؟

خندید وگفت:

-ارایشگاهم ولی با مامان وفائزه نیستم خودمم نمیتونم بشینم پشت فرمون با این لباس ارش که دستش بنده فقط شما دم دست بودید

-که بیام ببرمتون عجب راننده شخصی پیدا کردین؟؟

نه اینکه من نمیخواستم برم یا از خدام نبود؟ تو دلم به خودم بابت این حرف فوحش دادم اصلا نمیدونم چه مرگم شده بود

-خب نیایین خدافظ

وقطع کرد هرچی زنگ میزدم میگذاشت اشغالی زنگزدم فائزه خانم

-الو؟

-سلام فائزه خانم عمرانم

-سلام خوب هستین اقا عمران

-خوبم شما خوبید؟؟

-ممنونم

-راستش قرض از مزاحمت این بود که میخواستم ببینم ویدا خانم کجا هستند؟

-خب رفته جایی که تموم خانما میرن

وخندید ای بابا

-میدونم میخواست ببینم اگه ادرسش رو دارین بهم بدید

-بله دارم یادداشت کنید

-بفرمایید؟؟

-"انتهای بلوار........."

-متوجه شدم پس نزدیکه

-اهان

-ممنونم

-خواهش میکنم

-فعلا

-فعلا

رفتم دور برگردون ورفتم سمت ارایشگاه الان میرسم ویدا خانم غصه چیو میخوری اخه تو که هربار مشکل داری میگی اقا عمران بیا اینبار هم اومدم

خنده ام گرفته بود از طرز صحبت کردن ویدا خانم ومشکلاتی که هربار دوسداشت با من قسمت کنه یاد اون نوشته های بامزه می افتادم یکدفعه دیدم ماشین مبین جلوی در ارایشگاهه وویدا خانم سوارش شد حس کردم خونم به جوش اومد اخه چرا؟؟؟

سریع دور زدم وتو راه کلی به خودم فوحش دادم واسه کاری که کردم رفتم سمت باغ ویلا حسابی عصبی بودم رفتم سمت میز خانوادگی امیری همه بهم سلام کردن ولی با یک جواب همه رو جواب دادم خیلی عصبی بودم ارتین کنارم ایستاد وگفت:

-مشکلی داری؟

-نمیدونم

-اشفته میبینمت؟

همون موقع تلفن زنگ خورد مامان مریم بود صدای جیغ ارمیا میومد

-الووو اقا؟

-جانم مامان مریم چیزیه؟؟

-ارمیا با من کنار نمیاد الان چندتا گلدون های عمارت رو شکونده اگه اقا بزرگ بفهمه ول کنمون نیستا

-میام الان بیارش دم در

-چشم

قطع کردم ورو کردم سمت ارتین:

-داداش من باید برم زود میام واسه ارمیا مشکلی پیش اومده

-چیزی شده؟

-اگه نرم چیزی میشه من اومدم

-باشه ، من نیام؟؟؟

-نه نیاز نیست زود میام

-باشه برو

بهش نگاه کردم ورفتم چقدر اینکه من رو بخشید واسم لذت بخش بود دویدم سمت در خروجی مبین رو دیدم که همراه ویدا میومدن داخل ویدا بهم نگاه کرد سرم رو ازش برگردوندم حس کردم وقتی با مبین اومد خیلی دلم گرفت از دست کارش ای کاش تنها میومد ولی با یه پسر نمی اومد بیخیال شدم الان ارمیا مهمتره

سریع گاز دادم سمت عمارتمون نیم ساعته رسیدم خداروشکر مامان میرم دم در بود سریع ارمیا رو سوار کردم خیلی گریه میکرد باهام قهر کرده بود وحرف نمیزد

-عزیزم میخوایی بریم عروسی گریه نکن

-من نمیاآم

-ای بابا ، ارمیا لج نکن جان من

-دوست ندالم تو منو تنها میذالی

-قول دیگه تنها نذارم

-ولی تو میخوایی بلی

-اخم نکن دیگه

بهم نگاه نکرد رسیدیم سمت باغ ویلا نمی اومد از ماشین پایین به نگهبان سپردم که مراقبش باشه تا من برم عذر خواهی کنم وبریم خونه ببینم میتونم از دلش در بیارم یا نه رفتم سمت جمع ارتین ایستاد ونگران گفت:

-ارمیا کجاست؟

-نمیاد پایین قهره فهمیده میخوام برم سفر

-ای بابا

-شرمنده من باید برم از قول من به ارش وسارا جان تبریک بگید

وخواستم برم که صدای ویدا خانم اومد:

-اقا عمران صبر کنید

برگشتم سمتش اومد جلووگفت:

-من با ارمیا صحبت میکنم

وشالش رو سرش کرد ورفت سمت ماشین من یه ربعی گذشت که اومد پایین میدونستم ارمیا لجباز تر از این حرفاست یکدفعه درب طرف ارمیا باز شد ویدا کمک کرد کامل بازش کنه وپرید پایین وبا دو اومد سمتم متعجب نگاه میکردم ویدا خانم اومد جلو وگفت:

-ارمیا قول دادیا

-قول ویدا جوونی

وارمیا محکم پاهای من رو ب-غ-ل گرفته بود دست کشیدم رو سرش مشکوک میزنن این دوتا بیخیال ارتین ارمیا رو گرفت وب-غ-لش کرد وچندتا گازش گرفت ارمیا هم کم نیاورد وموهای ارتین رو کند زدم رو دستش ولی گوشش بدهکار نبود ارتین میخندید وول کنش نبود مبین وویدا همه اش کنار هم بودند ومیخندیدند ارش و سارا هم اومدن خواهر کوچولو عروس شده بود

نگاهش کردم چقدر این لباس برازنده اش بود رفتم جلوتر من بعد از یاش داداش بزرگه بودم یکسالی از ارتین بزرگتر بودم تغریبا ، ارش وسارا به من نگاه میکردن دستای سارا رو گرفتم اون هفته داداشم داماد شد واین هفته خواهرم عروس شد سارا گریه میکرد اشکشو پاک کردمو گفتم:

-مراقب خودتو زندگیت باش خواهری ، هرچند من از ارش مطمئنم ولی مردم این دنیا چشم دیدن خوشبختی رو ندارن

واروم پیشونیش رو ب-و-س-ی-دم ورو کردم به ارش وبازو هاشو گرفتم:

-داداشم ، بهترین دوستم مراقب ته تغاریمون باش

ارش لبخندی زد وگفت:

-تا عمر دارم مثل یه جواهر ناب ازش مراقبت میکنم

ودستای سارا رو محکم گرفت رفتند سمت جایگاه نشستم کنار ارتین نگاهم روی ویدا خانم ثابت بود میخندید ولی به کارای مبین سعی کردم بیخیال بشم ولی نمیشد ایستادم ورفتم سمت سرویس بهداشتی تو اینه به خودم نگاه کردم من چی به سرم اومده اخه؟

در باز شد ارتین بین قلاب در نگاهم میکرد از تو اینه دیدمش ارتین یه ادم خاص بود ویدا حق داشت عاشقش بشه از تو اینه که میدیدمش اروم گفت:

-تو عاشق شدی نه؟

برگشتم ومتعجب بهش خیره شدم

-وقتی میخوایی باهاش حرف بزنی صدات میلرزه نمیتونی تظاهر کنی دوسش نداری

رفتم سمت در وگفتم:

-ارتین خل شدی؟

-تو حتی نپرسیدی از کی دارم میگم والان فکرت به همون شخص رسیده اون شخصم کسی نیست جز ویدا

ایستادم نمیتونستم حرفی بزنم لبخندی زد وگفت:

-الان هم ساکت شدی ، تو اخلاقت درست مثل مامانه یعنی من که زیاد نمیشناختمش از چیزایی که از دفتر خاطراتش خوندم وراجع به عشقش نوشته بود به بابام الان دارم تو صورت تو میبینم

-ارتین لطفا

-لطفا چی عمران؟؟؟میخوایی پنهونش کنی؟؟؟من تونستم پنهون کنم؟

-من برم ارمیا صدام میکنه

دستم رو گرفت واومد بیرون وروبروم ایستاد:

-فکر کن مبین خیلی داره نزدیکش میشه اگه زودتر از تو ابراز علاقه کنه نابود میشی پسر

-من ، من دوسش ندارم

-اره دوسش نداری عاشقشی ، بدون ویدا نمیتونی زندگی کنی

-بس کن ارتین ما واسه هم ساخته نشدیم

دست گذاشت رو قلبم وگفت:

-وقتی این یه نظر دیگه داره تو واسش تصمیم نگیر

لبخندی زد وگفت:

-بهت فشار نمیارم تو این مسافرت دلشو بدست بیار سه ماه فرصت داری ارمیا هم که پیش من ومارال میمونه فرصت رو غنیمت بشمار نگذار کسی بهش نزدیک بشه

-سو تفاهم شده واست ارتین

-میبینیم

-میبینم

وبا هم راه افتادیم سمت میز نشستم ویدا لبخند میزد وبه یه گوشه خیره شده بود یعنی همون ویدا خانم چرا من تو ذهنم بهش میگم ویداخانم عه بیخیال من چند چندم با خودم اخه؟

ارتین بهم نگاه کرد وخندید وابرو انداخت یعنی پاشو بشین کنارش تا میتونی اخه مبین رفته بود وسط ومیرقصید همراه با یکی از دخترای فامیل ابرو انداختم بالا که حرفشم نزنه

به اجزا صورت ویدا خیره شدم صورت خوش فرمی داشت درست شبیه اون چیزی تیپ زده بود که من میخواستم شالش رو ازاد سرش انداخته بود ورو لباس مشکی رنگش هم کت تک خز سفید پوشیده بود که استین سه ربع بود ارمیا دستم رو کشید ومن رو از فکر ویدا خانم بیرون اورد

-باچی من کیک موخوام

گذاشتمش روی پاهام ارمیا رو واروم موهای روشنش رو که بلند شده بود پشت گوشش زدم وب-و-س-ی-د-مش وگفتم:

-الان که وقتش نیست

-موخوام

-وقتش رسید سهم من هم واسه تو خوبه؟

-وقت؟

-اوهوم

ومچم رو بالا اوردم وساعت رو نشون دادم وگفتم:

-ببین این عقربه کوچیکه که بره اون بالا واون عقربه بزرگه دورش بچرخه میشه وقتش

تو چشمام نگاه کرد خندیدم وگفتم:

-زود میرسه وقتش

ارتین اومد سمتم ورو به ارمیا گفت:

-عمو جون دوس داری بریم اون سمت که بچه ها هستند رو ببینیم؟

مارال هم همراه ارتین رفت هیچ کسی سر میز نبود به جز من وویدا خانم یکم استرس گرفتم ویدا خانم نگاه کرد وگفت:

-عه همه رفتن که؟

-اره

ساعت رو نگاه کردم نیم ساعت دیگه باید راه میافتادیم سمت خونه ووسیله هامون رو جمع وجور میکردیم

-اماده ایین؟

-برای چی؟

-نیم ساعت دیگه باید بریم

-اهان بله ، چمدونم اماده اس اتفاقا توی ماشینه

-باید بریم سمت خونه من ، وسیله هامو بیارم من نیاوردم

-همیشه بی نظمید

-ای بابا یه بار نیاوردم وسیله هامو ها

-یه بار؟؟؟بیشتر اوقات وقتی میرسید شرکت یادتون میره نقشه ها رو از میزتون بیارید باز میرید سمت خونه بیاریدشون

لبخند زدم حق با ویدا بود بیشتر اوقات وسیله هامو جا میگذاشتم

-دیدین خندیدین یعنی حق با منه

-ای بابا تسلیم ، تسلیم

ویدا خانم خندید وگفت:

-پس تا ارمیا نیست مایلید بریم

-اخه

انگار غم دنیا به دلم نشست سه ماه قرار بود نبینمش لعنت بهت ارام

متوجه شد صندلیش رو جا به جا کرد وکنارم نشست وگفت:

-زود تموم میشه ناراحت نباشید

ولبخندی زد تو چشماش نگاه کردم گیر افتاده بودم مثل اینکه ساعت جلو نمیرفت پلک زد ولبخندی زد وگفت:

-بریم؟

ایستادم وگفتم:

-بریم

به ارتین پیامک زدم ارمیا رو نگه داره همونجا رفتم سمت جایگاه ارش وسارا هردوشون ایستادن دستای سارا رو گرفتم وگفتم:

-مراقب خودت باشی ها من دارم میرم

رو کردم سمت ارش وگفتم:

-مراقب خواهرم وشرکت باش

هردوشون اومدن سمتم وباهم خداحافظی کردیم ویدا خانم خیلی گریه میکرد مادرش هم خیلی بی قراری میکرد رفتم سمت میز که موبایلم جا مونده بود رو بردارم یکدفعه صدای جیغ ارمیا رو شنیدم

-باچی

دوید سمتم وب-غ-لم کرد نباید میدید دارم میرم اروم گفت:

-کجا میلی؟

-عزیزم برو پیش خاله مارال من میرم جاییو میام

-منم ببل

-نه عزیزم زود میام

-نمیایی

-میام خوشگلم

وارمیا رو دادم به مارال وبه ارتین وویدا ومبین گفتم:

-بریم

مبین که گفت نیم ساعت دیگه خودش رو میرسونه فرودگاه ارتین هم قرار بود مارو برسونه وبرگرده رفتم سمت آرما زانو زدم رو زمین کنارش وگفتم:

-داداش میخوام وقتی برگشتم ببینم داری راه میری

آرما لبخند پژمرده ایی زد وگفت:

-چیزای غیر ممکن میخوایی

-میدونی که غیر ممکن نیست

-سعیمو میکنم

ارمیا خیلی جیغ میزد وگریه میکرد میخواست بیاد سمتم هرچی دم دستش بود رو ویرون کرده بود سریع زدم بیرون ولی صدای جیغ ارمیا دلم رو به هم ریخته بود نمیخواستم برم هند نمیخواستم ازش دور بشم صداش توی کل باغ پیچیده بود

-باچی نلو

ویدا خانم کنارم ایستاد وگفت:

-بهتره بریم

حاله ایی از اشک جلو چشمم رو گرفته بود ارتین نشست پشت رل ومن نشستم کنارش وویدا خانم عقب ، سرم رو گرفته بودم هیچ کس چیزی نمیگفت

بالاخره ویدا خانم به حرف اومد

-ای بابا اینهمه غصه نخورین نمیخواییم بریم بمونیم که زود برمیگردیم

رو کردم به ارتین وگفتم:

-خیلی مراقب ارمیا باش

ارتین زد رو ترمز وگفت:

-مثل چشمام ازش مراقبت میکنم داداش

ودستش رو کشید به بازوم وراه افتاد رسیدیم به اپارتمان ترنج ورفتم سمت واحد خودم چمدونم رو پایین اوردم وصندوق عقب کنار چمدون ویدا خانم گذاشتم نشستم ارتین راه افتاد سمت فرودگاه امام رفتیم پارکینگ چمدون هامون رو دستمون گرفتیم همراه با ویزا وپاسپورت هامون ورفتیم سمت پذیرش ساعت دوازده پرواز بود والان ساعت یازده ونیم بود ارتین رو محکم توی ا-غ-و-شم گرفتم وگفتم:

-مراقب همه چی باش

-باشه داداش ، تو هم مراقب خودت وعشقت باش

کلمه اخر رو خیلی اروم گفت جوری که خودمون بفهمیم بازوم رو محکم فشار داد وبه ویدا خانم اشاره زد لبخندی زدم وراه افتادیم سمت پذیرش ویدا خانم اروم اشک میریخت چمدونهامون رو تحویل دادیم ورفتیم سمت سالن چک برای رفتن داخل هواپیما از سالن چک هم رد شدیم ورفتیم سمت باند فرودگاه وهواپیمای بویینگی که اونجا بود سوار شدیم دیدم مبین نشسته رو صندلیش ومیخنده اروم گفت:

-عه بالاخره شما اومدین؟؟؟

کادر تایید شده شرکت ویدا خانم که از بین صد نفر ده نفر انتخاب شده بودن وکادر تایید شده شرکت اران که از سیصد وچهل نفر ، شش نفر تایید شده بودن هم اومده بودن بعد از توضیحات سرخلبان دار و کادر هواپیمایی بالاخره هواپیما بلند شد ویدا خانم کنارم نشسته بود چیزی نمیگفت یک ساعتی گذشته بود سکوت ویدا خانم اذیتم میکرد اینکه با بغض خاصی به خارج شدن از کشورش نگاه میکرد سه ربع دیگه هم گذشت باز هم چیزی نگفت حوصله ام رفته بود به اطراف نگاه کردم همه ساکت بودن نفس رو بیرون دادم ای بابا عمران میخوایی برقصن وسط هواپیما بیخیال لم دادم وخوابم برد با تکون های دستی بیدار شدم مبین تکونم میداد ومیخندید

-بازم میخوایی بخوابی وبرگردی ایران؟؟؟

کمربندم رو باز کردم وایستادم وبا اخم گفتم:

-باز تو دیوونه شدی؟

خندید وهمراهشون رفتم پایین قرار بود این سه ماه توی هتل بمونیم هتلی که نزدیک به اپارتمان های در حال ساخت که پروژه بندی ما بود بودش رفتیم سمت هتل ویدا خانم رو ندیدم رفته بود سمت اتاق خودش، یک طبقه پایین تر از پسرا بودن دخترا کلا هشت نفر دختر ویازده نفر پسر بودیم رنج سنیمون هم از بیست وسه شروع میشد تا چهل وپنج سال که مسئول تدارکاتمون چهل وپنج ساله بود رفتم اتاقم اتاق من ومبین وویدا خانم هر کدام جداگانه بود تو طبقه های خودمون ولی اتاق بقیه سه تخته ودوتخته بود

موبایلم رو روشن کردم وتلگرامم رو باز کردم خبری نبود به جز یه تماس از دست رفته از ارتین داخل واتس اپ زنگش زدم جواب داد

-جانم داداش؟

-رسیدی؟

-اره یه نیم ساعتی هست

-خوبی؟

-خوبم ، ارمیا خوبه؟

-تازه خوابش برده ، خیلی بی قراری میکنه

نفسم رو فوت دادم بیرون کلافه بودم اروم گفتم:

-نمیخوام ارام چیزی بفهمه

-نمیفهمه

تماس پرید وهرکاری کردم دیگه برقرار نشد رفتم سمت حمام ودوش گرفتم زیر دوش فکرم رفته بود سمت ویدا خانم امروز چقدر ساکت بود اومدم بیرون موهامو خشک کردم هند تو این فصل خیلی سرد بود وبارون های موسمی میزد مدام وسیلاب راه میافتاد بهمن ماه بودیم اردیبهشت برمیگردیم ایران حتی سال نو امسال هم خونه نیستیم هیچ وقت نشده بود سال نو خونه نباشم مطمئنم واسه سال نو اینجا دلم خیلی میگیره خودم رو پرت کردم تو تخت وخوابم برد

********

یک ماه بعد

از خواب بیدار شدم ورفتم سمت حمام به دیشب فکر کردم واینکه الان متحمل چه سردرد سختی شدم

هشت ساعت قبل

"-عمران من دارم دیوونه میشم

پیک بعدی رو زدم مبین هم زد اروم گفتم:

-مگه چیشده؟؟؟

-این ویدا کجا بود اخه؟؟؟

-چطور؟؟؟

خیلی حرصم گرفته بود راحت اسم ویدا رو صدا میزد

-من ، من شیفته اخلاقش شدم عمران ، نمیتونم تحمل کنم

-چی؟؟؟

-باورت میشه عمران من عاشقش شدم

خیلی مست بودم متعجب تو چشماش نگاه کردم ایستادم سرم خیلی گیج میرفت دادزد:

-داداش کجا؟؟

-من ، من خسته ، خسته ام

ولنگون لنگون رفتم سمت اسانسور دکمه اشو زدم سرم رو روی دیوار یخ گذاشتم سه روز دیگه عید بود صدایی توجهم رو جلب کرد سرم گیج میرفت:

-اقا ، اقا عمران خوبین؟؟؟

سرم رو اوردم بالا این موقع شب ویدا خانم بیرون چیکار میکرد متعجب باز سوالشو پرسید:

-اقا عمران خوبین؟؟

انگشت اشاره ام رو بالا اوردم خیلی مست بودم با تهدید گفتم:

-این ، این وقت شب این بیرون چه غلطی میکنی؟

سرم خیلی گیج رفت اومدم سکندری بخورم زمین که ویدا خانم خودش رو ستون من کرد در اسانسور باز شد من رو برد داخل اروم گفت:

-چقدر زیاده روی کردین

چشمم بسته میشد نمیتونستم حرف بزنم سرم ول شده بود رو شونه های ویدا خانم رفت سمت طبقه من ومن رو از اسانسور بیرون اورد ورفتیم سمت واحد من با حرص گفت:

-کارتتون کجاست؟؟؟

-.......

-این کارت لعنتی کجاست؟؟

دستش رو کرد داخل جیب کتی که پوشیده بودم چشمم رو باز کردم وبه چشمای خوشرنگش نگاه کردم حرکت نمیکرد چقدر خوب بود که ستونم شده بود تو این یک ماه خیلی کم دیده بودمش دلم خیلی واسش تنگ شده بود اروم وبا بغض گفتم:

-میخوایی زنش بشی؟؟؟خیلی نامردی

سرش رو چندباری تکون داد کارت رو سریع از جیب داخلی کتم در اورد وزد در باز شد رفتیم داخل در رو بست ومن رو سمت تخت برد اومد من رو بندازه رو تخت که با هم پرت شدیم خیلی حالم بد بود وسرم گیج میرفت محکم گرفتمش چیزی نمیگفت یکم گذشت با غصه گفتم:

-خیلی دلبری واسش کردی ، این نامردیه

-اقا عمران حالتون خوب نیست

اومدم بشینم نگذاشت غریدم:

-ولم کن اره بدم ، خیلی بدم ، ولی تو بدتری خیلی بدتر

-من نمیدونم راجع به چی حرف میزنید

دادزدم:

-نمیدونی؟؟؟

-بهتره بخوابین الان حالتون بده نمیدونید چی میگید

-اره بدم لعنتی خیلی بدم

-من ، من برم

دستش رو گرفتم اروم با بغض گفتم:

-نرو ویدا بمون

به چشماش نگاه کردم خیلی ترسیده بود دستش رو میخواست از دستم بکشه ولی نمیتونست ایستادم به سختی وگفتم:

-همیشه بمون نمیخوام بری

سعی داشت دستش رو از دستم در بیاره دستش رو ول کردم ودادزدم:

-انقدر ازم بیزاری که نمیذاری دستاتو بگیرم

با گریه گفت:

-ترو خدا اقا عمران الان حالتون خوب نیست

در رو باز کردم وحولش دادم بیرون جوری که زمین خورد وصدای بدی داد در رو محکم بستم ودادزدم:

-برو بچسب به همون عوضی

افتادم روی تخت وخوابم برد"

تو حمام شروع کردم به دیوار مشت زدن لعنت به من من چیکار کردم اخه؟؟؟

رفتم بیرون ولباس هام رو عوض کردم ورفتم سمت لابی همه بودن به غیر از ویدا رفتم سمت دوستای ویدا وهمونایی که تو شرکت به عنوان دستیار طراح بودن سوالم رو مزه مزه کردم:

-سلام

-سلام اقا عمران

-شما میدونید ویدا خانم کجاست؟

-راستش رفتیم سمت اتاقش گفت دوست نداره بیرون بیاد

-اخه امروز روز اخره که فردا تا چهار روز دیگه تعطیله همزمان با عید ما جشن هولی اینجا شروع میشه ما هم دعوتیم خونه اقای سیندیا یعنی چی که نیومده دلیلی نیاورده؟؟

-نه متاسفانه

-میشه یه نفرتون بره ببینه چرا نمیان؟؟

یکی از دخترا رفت سمت اسانسور یه ربعی گذشته بود بقیه رفته بودن سر ساختمان ومن منتظر جواب بودم دختر جلو اومد وگفت:

-مثل اینکه دوس ندارن جشن هولی بیان خونه اقای سیندیا واینکه امروز هم اصلا نمیان سر کار

یکم بهش نگاه کردم اروم گفت:

-من بمونم اقا؟

-نه توبرو وبه راننده بگو برسونتت سر قرار

-چشم وشما؟

-من نمیام

-باشه

ورفت رفتم سمت اسانسور وطبقه ویدا چند تقه به در زدم اومد در رو باز کرد وقتی من رو دید سریع در رو بست اروم گفتم:

-ویدا تروخدا درو باز کن واست توضیح میدم

-اقا عمران لطفا برید من نمیام جایی

-ویدا ترو جون من بذار توضیح میدم

-توضیحی نمیخوام بشنوم

-ببین بذار حرفامو بگم بعد از اون تصمیم بگیر

-نمیخوام بشنوم

-شنیدم نمیخوایی بیایی سر کار

-اره نمیام

-جشن هولی چی؟؟؟حداقل در رو باز کن وجواب بده بهم

در رو باز کرد وگفت:

-جشن هولی هم نمیام

-میدونی که شب عید نوروز خودمون هم هست دلت میاد تنها بمونی هتل؟؟؟ از یه طرف دیگه اقای سیندیا ناراحت میشه ها

-دوس ندارم بیام

-اصلا تاحالا جشن هولی دیدی؟؟اینقدر جذابه که حیفه از دستش بدی

-دوس ندارم میفهمی؟

-نه ، باید بیایی نمیذارم بخاطر حماقت من عید ، خودت رو توی خونه حبس کنی

-ولی من دوس ندارم جایی باشم که شما هستین الان هم اگه دست خودم بود برمیگشتم ایران ولی شرکتم ضرر میخوره

-باشه من نمیام شما برید لااقل

یکم با چشم غره بهم نگاه کرد وگفت:

-باید فکر کنم

-ساعت یک منتظرتونم بقیه هم میان باهم بریم بهتره

-شما که گفتین نمیایین؟

-ای بابا بدون من میخوایین برین؟باشه برین

چیزی نگفت موهاش رو داخل شالش فرو داد و رفت داخل ودر رو بست

رفتم سمت اتاقم باید میرفتم خرید رفتم سمت فروشگاهی که اون نزدیکی ها بود کارای ساختمانی توی دهلی تموم شده بود والان بمبئی بودیم دوروز بود اومده بودیم اینجا یک ماه دیگه هم اینجا تمام میشه وبعد از اون میریم سمت بنارس مرکز های خرید جالبی بودن لباس هایی واسه خانم ها داشتن به اسم ساری لباس رسمی واسه مراسم هاشون بود ابراز علاقه اشون با ساری رنگ قرمز بود رفتم سمت مغازه ساری فروشی ساری قرمزی انتخاب کردم حدودا سی هزار روپیه میشد حساب کردم وکادو کردم تا به ویدا خانم بدم اینهم هدیه من بابت دلخوری دیشب که پیش اومد رفتم سمت مغازه کت وشلوار فروشی وواسه خودم یک دست کت وشلوار گرفتم ورفتم سمت هتل یک هشتم از دستمزدم توی دهلی رو خرج کرده بودم این مدت باید یاد میگرفتم پس انداز کنم تا تهران بتونم خونه ام رو عوض کنم وجای بهتری خونه بگیرم توی راه بودم پیاده روی توی هند با اینکه خیلی شلوغ بود ولی لذت بخش بود یکدفعه یک نفر به صورتم رنگ زد وفرار کرد توی شهر جشن رنگ شروع شده بود نیمی از لباس ها وصورتم رنگی شده بود تا اومدم برسم هتل ، لابی هتل ایستادم الان اگه اینا رو با این شاخه گل رز به ویدا خانم بدم اصلا قبول نمیکنه دادم به پذیرش وبه زبان انگلیسی گفتم ببره اتاق ویدا خانم واونهم قبول کرد ببره وبه ویدا خانم برسونه تمامش رو دو تا لباس ویه ساری قرمز ویک شاخه گل رز قرمز بود رفتم سمت اتاق خودم ودوش گرفتم لباس هامو عوض کردم ساعت یک بود رفتم سمت لابی مهمونی توی شهر دهلی بود اقای سیندیا دوستمون بود توی دهلی وواسه همین دعوتمون کرده بود رفتیم سمت عمارتشون خیلی خیلی بزرگ بود تغریبا اقای سیندیا زبان فارسی رو بلد بود وچیزایی که بلد نبود رو به انگلیسی میگفت پذیرایی گرمی ازمون کردند وبهمون قانون جشن رنگ یا همون هولی رو گفتن که اینکه باید چه قانونی داشته باشه و از چه سالی جشن هولی شروع شد واز خدای گانش واسمون گفتن ویدا خانم هم بین رنگ ها میدوید اینطرف اونطرف لباس استین دار همراه با شلوار سنتی هندی پوشیده بود وشال حریری رو سرش انداخته بود با دختر اقای سیندیا رابطه خوبی داشت مدام به هم رنگ میزدند جشن ورقص شروع شد مرسوم ترین کارشون توی جشن هولی این بود که میرقصیدن

دوسه باری هم من رو مجبور به رقص کردند ولی مثل اینکه پان"یه نوع مواد انرژی زا هست که انرژی اون تغریبا میشه شبیه ویسکی وتریاک" به مبین داده بودن یواشکی ومبین حسابی اون وسط تخلیه انرژی کرد

سه روز گذشته بود از مراسم هولی وخیلی شاد بود تغریبا کدورت بین من وویدا خانم برطرف شد ولی مبین خیلی بهش نزدیک شده بود نزدیکتر از قبل

اقای سیندیا بهم نوشیندنی خنک تعارف زد خوردم حس کردم یکم داغ شدم وبعد از اون انرژی عجیبی داشتم حس کردم همین الان میتونم داد بزنم ویدا عاشقتم ویدا خانم یه گوشه نشسته بود اهنگ ارومی پخش شد رفتم ودستش رو گرفتم ودعوتش کردم به رقص یکم متعجب نگاه کرد ولی اومد باهام وسط اروم باهاش میرقصیدم نور روی ما بود حس عجیبی داشتم یه عالمه حس عجیب غریب که فقط میخواستم با ویدا درمیون بگذارمشون کم کم اهنگ تند شد هرچی ویدا خانم میخواست بشنه نمیذاشتم بشینه معلوم بود خیلی عصبی شده باز اهنگ اروم شد رقص دونفره اروم دست هامو دور کمر ویدا خانم پیچیدم وشروع کردم به رقصیدن باهاش توی چشماش نگاه کردم حس کردم دارم میسوزم....

--------

ویدا:

اقا عمران باز خیلی عجیب شده بود دیدم داره جلو میاد جلو وجلوتر یکدفعه جلوی اونهمه مهمون من رو ب-و-س-ی-د اونقدر گرم شده بودم که حس کردم درم میسوزم از کارش دست نمیکشید همه دست میزدند چشمامو بسته بود یکدفعه به خودم اومدم متوجه اشتباه اقا عمران شدم اون حق نداشت این کار رو کنه محکم زدم زیر گوشش چراغ ها روشن شد از مراسم زدم بیرون وبه سمت هتل دویدم همون موقع بارون بهاری زد عید نوروز ما رسیده بود روز دوم فروردین بود من بخشیده بودمش ولی با اینکارش گند زد به تمام افکار من هرچی میدویدم خاطرات اقا عمران جلو چشمم میومد حس کردم دیگه اینجا نمیتونم بمونم تو این کشور واین کشور من رو از همه چیز دور کرده حتی از خودم وعقایدم حس کردم چقدر به کشورم احتیاج دارم رفتم سمت هتل خیس از بارون بودم خودم رو پرت کردم رو تخت خیلی دلم گرفته بود همه اش اون ب-و-س-ه-ی لعنتی جلو چشمم میومد وچشمای اقا عمران عه حالم ازش به هم میخوره مردک وقیح حقی نداشت این کار رو کنه تا صبح گریه کردم

*****

سفر توی هندوستان خیلی زود گذشت الان یک ماهه از اقا عمران خبر ندارم با تیم طراحیش رفته بنارس واسه جلو انداختن کار ها همه چیز خیلی عجیب شده واینکه چرا یه دفعه عقب کشید وچرا اون کار رو کرد نمیدونم الان اگه بیاد جلوم چه عکس العملی نشون میدم ولی یه چیزو خوب میدونم اینکه واسه اینکه بهم کمک میکرد خیلی خیلی دلم تنگ شده

حس کردم ته دلم یه چیزی خالی شده رفتم سمت پذیرش ورو به لیدر هتل به انگلیسی گفتم:

-بقیه کجان؟؟؟

-نیستن رفتن اماده بشن واسه رفتن به بنارس

-اهان ، پس من هم برم

-صبر کنید خانم ویدا

برگشتم واروم گفتم:

-جانم؟

دختر از زیر میز پذیرش یه باکس کادو گرفته که یه گل رز قرمز که خشک شده بود رو در اورد وگفت:

-این باید روز جشن هولی بهتون میرسید متاسفانه یادمون رفته بود

-این چیه؟؟؟

کادو رو باز کردم سه تا لباس بود که خیلی خوشگل بودن رو یه کارت پستال هم نوشته بود :

-معذرت میخوام ویدا

-این ، این کجا بوده؟

-این رو یک ماه پیش اقا عمران واستون دادن به ما که بهتون بدیم ولی متاسفانه یادمون رفت

-چی؟؟؟اقا عمران ؟؟؟مطمئنید؟؟؟

-اره

رفتم سمت اسانسور یک ماه پیش؟؟؟

یعنی قبل از رفتنش داده این ها رو؟؟؟یعنی چی اخه؟؟؟

خب ، خب اگه میومد بهم میگفت عذر میخوام که قبول میکردم نیاز به هدیه دادن هم نبود

گذاشتمشون رو تختم من باید زنگ بزنم به اقا عمران ولی اخه چی بگم؟؟؟؟

اخی بیچاره واسم هدیه گرفته

نشستم لبه تخت بهش فکر کردم چقدر کمکم کرد چقدر کنارم بود چقدر حمایتم کرد

ایستاد پشتم مثل یه کوه تا ساده زمین نخورم ولی من لهش کردم من خوردش کردم کاش میشد من هم بهش زنگ بزنم

رفتم سمت اتاق تالیا یکی از بچه های شرکت اران بود دختر خوبی بود باهاش دوست بودم در اتاقش رو زدم باز کرد واومد بیرون لبخندی زد وگفت:

-ویدا خانم شمایید؟؟

-سلام خوبی؟؟؟

-خوبم

-راستش شما ، شما از بچه های اون گروه خبر ندارین؟؟؟

-از کی؟؟

-از بچه هایی که رفتن بنارس؟

-نه ، چرا زنگ نمیزنید اقا عمران؟

-اخه ، چیزه

خندید وگفت:

-میخوایی حرف بزنیم؟؟؟

-میایی؟؟

-اوهوم

-بریم اتاق من

رفتیم سمت اتاقم نشست گفت:

-میشنوم

-اخه چی بگم؟؟؟

رفتم وکادو های عمران را اوردم وگذاشتم جلوی تالیا وگفتم:

-ببین

-وااااییی چقدر خوشگلن وگرون قیمت اینا کجا بوده؟؟؟

-راستش ، اقا عمران واسم هدیه خریده

-چی؟؟؟؟

وچشماش برق زد وگفت:

-وااااای چه رمانتیک خیلی دوست داره ها

-چطور؟

-اخه ببین اون دوستم بود که هندیه ها

-خب؟

-گفته که اینجا توی هند ابراز علاقه با ساری قرمز رنگه حتی وقت ازدواج هم رسمشون اینه رو سر همسرشون شال قرمز میندازن

-چی؟

-اقا عمران عاشقته ویدا

-چی؟؟؟

ووارفتم رو مبل متعجب به بیرون نگاه میکردم اومد از مبلش پایین ونشست کنار پامو گفت:

-واااای پس ب-و-س-یدنتم الکی نبوده ویدا از رو ح-و-س نبوده اون عاشقته چقدر رمانتیکه

-چی داری میگی تو؟

-بخدا راس میگم دیدیش وقتایی که قرار میذاریم بریم بیرون شام چقدر رمانتیک نگاهت میکنه من همه اش با خودم میگفتم شاید یه فکری داره شاید عاشقته ولی روم نمیشد بهت بگم اقا عمران عاشقته ویدا

-شوخی میکنی

-نه جان من ببین بیا امتحانش کنیم

-چی؟؟؟

-امروز میریم بنارس برو پیشش باهاش وقت بگذرون اگه خیلی بهت محل بذاره اگه خیلی بیاد دور وبرت یعنی دیوونه اته اصلا بیا یه نقشه بچینیم اگه نگرانت شد یعنی عاشقته

-برو بابا مگه من بچه ام

-بچه چیه ویدا اقا عمران عاشقته

-خب باشه مثلا عاشق باشه چی میشه؟؟؟

-وااای نگو دلت میاد؟؟؟پسر به این جذابی همه ارزوشو دارن حتی من

با بالشت زدم تو سرش وگفتم:

-تو غلط میکنی

متعجب نگاهم کرد وسه بار پلک زد وگفت:

-ویدا ، ویدا تو هم عاشقشی نه؟؟؟

وشروع کرد جیغ بزنه:

-مرگ من تو هم عاشق عمران شدی

-نه جونم عشق چیه

شکلکم رو در اورد وگفت:

-نه جونم عشق چیه

سرم رو گرفتم وگفتم:

-اگه نقشه ات جواب نده چی؟؟؟