به اون کوچه خیابونایی که با هم میرفتیم به اون روزایی که تو وضعت خراب بود و من بودم به روزایی که وضعت بهتر از هفت نسل من شد وبازم بودم به روزی که یهو راه اسمون رو انتخابش کردی

رفتم سمت تکه ملحفه سفیدی که اونجا بود ومثل شال روی سرم انداختم ورفتم بیرون از کلبه بارون میزد

راه میرفتم

نه بارون تموم میشد

نه اشکای من

نه جاده

مثل جونم که هیچ جوره گرفته نمیشد

بازم راه رفتم از اوج بغض یکی از درختای جنگل رو بغلشون کردم وبلند شروع کردم به گریه کردن با هق هق گفتم:

-چرا من؟؟؟...من چقدر تنهام....خدا چرا من؟

" چقدر بد ، دم خدای بزرگی گرم که هیچ وقت تو تنهایی نشنید داد وهوارمو "

خسته فرود اومدم رو زمین حس همون خاکی که به گل نشسته بود توی بارون رو داشتم

حس یه ادم تنهایی که عقده ایی شده از بس نداشتن کشیده

میگن بده زندگیت میگن عصه داری میگن چرا هیچی تهش درست نمیشه بنظرت چجور میتونه خوب باشه؟

دستی رو شونه ام نشست از شدت ترس زبونم بند اومد واز حال رفتم

-------

ارتین:

دیدمش رفت بیرون حتی من رو ندید که نشسته بودم روی کاناپه حالش خیلی بد بود خیلی دلم اتیش میگرفت اونجور میدیدمش از شما چه پنهون شبیه خواهر نداشته ام بود

راه افتادم بی کسیش دل ادمو میسوزوند یکدفعه ایستاد کنار یه درخت محکم گرفتش وشروع کرد به زار زدن

من هم اونطرف ترش اشک میریختم

یاد روزی افتادم که عشقمو دیدم

یاد روزی که اونی که بیش از جونم میخواستم به خاطر ندار بودنم رفت

اره قصه تکراریه

اره دل میزنه

اره شده توی شهر دیگه

ولی غصه اش همونه باور کن

اروم قدم برداشتم ولی منصرف شدم نمیخواستم حالشو خراب کنم شاید گریه کنه حالش کمی بهتر بشه

عفونت شدیدی که دستش داشت هم به کنار که هرکار میکردم نمی اومد بیمارستان زخمش نیاز به پانسمان وبخیه داشت کاملا مشخص بود همه جای خونه وقتی راه میرفت خون های دستش چکه میکرد

رعد وبرق زد ویدا شروع کرد به درد ودل کردن

اشک های منم میریخت

رفتم جلو دستم رو شونه اش نشست

یکدفعه از حال رفت سریع گرفتمش وراه افتادم حالش خوب نبود بردمش سمت کلبه وسارا رو هم صدا زدم هرکاری میکردم بهوش نمی اومد

"در نمیاد صداش

بسته راه گلوشو یه بغض لعنتی

اون نوشته این شعرو

گفته که بخونمش براتو بعد از این

اون گفته نمیتونه دیگه داد بزنه

نمیتونه حتی دیگه صدات بزنه

اون دیوونه بیخیال گل وباغچه شده

ولی هنوز اون گلای خشک تو طاغچه پره

گفته دیگه نمیخواد تو قول بدی بمونی

نمیخواد که قلبشو بسازیو بتونی

تو که نیستی پیشش دیگه به کسی نمیگه

که بمونه با اون خودش دیگه داره میره

شهاب مظفری – اون دیوونه بیخیال گل و باغچه شده"

گرفتمش روی دستام وبه سمت بیرون دویدم بارون تو سر وصورتم میزد فقط دویدن واسم مهم بود اینکه چیزیش نشه ویدا دست من امانت بود یه جورایی حس میکردم رسیدم به یک کیوثک تلفن وگوشی رو دستم گرفتم هیچ ماشینی داخل جاده نبود پونصد تومن سکه داخل جیبم بود که انداختمش داخل محفظه وویدا رو انداختم روی کولم ودستمو داخل جیبم فرو بردم به دنبال کارت اون وکیل شماره اش رو گرفتم حامی ارام بعد از حدود پونزده بوق که ناامیدیمو نشون میداد صدای خسته ایی داخل گوشی پیچید

-جانم؟

-اقای ارام؟؟حامی ارام؟؟

-خودم هستم بفرمایید؟؟

-راستش چجور بگم؟؟

-بفرمایید؟؟

-من ارتین هستم

-ارتین؟؟ به جا نیاوردم

-همون پسری که چند روز پیش باهاش تصادف کردید ، همون پسری که رسوندیدش وسط جنگل

-اهان یادم اومد ، چطوری ارتین جان؟؟

-ببخش این موقع شب مزاحمت شدم

-مراحمی داداش ، مشکلی پیش اومده؟؟

-میتونی کمکم کنی؟؟؟

-چرا که نه

-راستش اممم " نمیدونستم چی بگمو رابطه خودمو ویدا رو چجور توصیف کنم " نامزدم حالش بده

-تو که کسیو نداشتی

-اوووف لو رفت دروغم ببین یه دختریه خب حالش خیلی بده به کمکمون نیاز داره الان بیهوشه من همونجایی که پیاده ام کردی اونروز ایستادم تو خاطرت هست دیگه؟؟

-اره میدونم کجاست

-هیچ ماشینی اینجا نمیره وبیاد

-الان میرسونم خودم رو

-مرسی داداش

-خواهش میکنم

قطع کردم به اسمون نگاه کردم پشت سر هم رعد وبرق میزد ومیبارید شالیزار رو اب برده بود از اونطرف هم جنگل گل شده بود نگرانی سارا هم بود باید این دختر رو میدادم دست حامی ومیرفتم سراغ سارا خوب نبود داخل کلبه تنها بمونه نیم ساعتی گذشته بود نیومد خیلی نگران بودم یکدفعه نور چراغی از دویست متری مشخص شد نبض ویدا خیلی کند میزد...

---------

حامی:

-عزیزم کجا؟؟

-نیوشا جان باید برم جایی

به چشمای خواب الودش نگاه کردم لبخندی زد وگفت:

-خب کجا؟؟؟

-نمیدونم یک نفر به کمکم خیلی احتیاج داره

-باشه عشقم ولی خوب اون یه نفر کیه که این وقت شب شوهر منو میخواد از خونه بکشه بیرون؟؟؟

-خودمم نمیشناسمش

-نگرانم داری میکنیا

-مهم نیست عزیزم همون پسره اس که باهاش تصادف کردم ، اگه دیر شد وزنگت نزدم زنگ بزن پلیس وهمه چیو بگو

-میخوایی منم باهات بیام؟؟

-نه عزیزم

ودست رو شکمش کشیدم بچه ایی از وجود من واون نگاه پر مهرش رو دیدم وادامه دادم:

-تو باید مراقب کوچولومون باشی دکتر که گفته باید استراحت کنی

-باشه عزیزم بی خبرم نگذاریا

-باشه

وراه افتادم سمت بیرون از هتل این دو ماه که واسه کار اومده بودم شمال واین اطراف خیلی اتفاقای عجیبی واسم افتاده بود مهم ترینش که قبل از اینجا اومدنم فهمیدم درست سه ماه پیش بچه دار شدنم بود که الان یه بچه سه ماهه توی شکم نیوشا بود وپیچیده شدن پرونده اقای صفائی یکی از موکل های کله گنده ام که میخواستن سرشو بکنن زیر اب که به سختی نجاتش دادم والان درگیر اموال از دست رفته اشم

سوار شدم ورفتم سمت اونجایی که ارتین رو پیاده کردم رفتم پایین از ماشین یک دختر با لباس های داغون وگل وخونی ب-غ-لش بود تعجب کردم نکنه مرده یا بلایی سرش اورده؟؟؟

-چیشده؟؟؟

-میتونی ببریش بیمارستان؟؟

-اخه

-حالش بده نبضش کند میزنه

-تو چی؟؟

-یه دختر توی کلبه اس اینا مهمونای منن الان حدس میزنم خیلی ترسیده باشه باهاش میام بیمارستان

-من که

-داداش من کاریش نکردم باور کن این دختر افسرده اس چند باری خودکشی کرده باید نجاتش بدم از طرفیم اون مهمونم هم حالش بهتر از ویدا نیست لطفا کمکی بهم کن جبران میکنمش به خدام قسم

سریع در جلوی ماشین رو باز کردم واون دختر رو گذاشتمش روی صندلی ارتین به سمت چپ که جنگل بود دوید ومن سوار شدم ودور زدم یکدفعه زدم روی ترمز

-ویدا....ویدا

چقدر این اسم توی سرم پیچید حس میکنم قبلا یه جایی شنیدمش چقدر اشنا بود واسم سریع گاز دادم وراه افتادم ولی فکر درگیر بود سرم رو سمت اون دختر چرخش دادم صدای خنده تو سرم پیچید از همونایی که لبم رو کش میاورد ومجبور به خندیدن میکرد چقدر اروم چشماشو این دختره بسته بود بیخیال به رانندگیم توجه کردم

نیم ساعتی گذشته بود رسیدم بالاخره در بیمارستان کسی بیرون نبود در طرف اون دختر رو باز کردم کشیدمش سمت خودم وتوی ا-غ-و-ش-م کشیدمش یه لحظه یه خاطره از جلو چشمم رد شد خیلی کوتاه از خنده های یه دختر و ا-غ-و-شش اونقدر کوتاه بود که سریع یادم رفت چی دیدم محکم گرفتمش که چشمهاش یکم باز شد ومن بردمش به سمت مراقبت های ویژه واورژانس....

---------

ویدا:

سنگینی حال وهوامو خوب حس میکردم

ولی یکدفعه یه بوی اشنا توی سرم پیچید مگه ادم با بوی یک عطر میتونه زنده بشه؟؟؟

چشمامو به سختی باز کردم هوا که خودش بود عطرشم که خودش بود وقتی سرم رو اوردم بالا تا بهتر ببینم از حال رفتم

---------

ارتین:

فقط میدویدم تا به کلبه رسیدم سارا کنج دیوار نشسته بود وگریه میکرد من رو که دید سمتم دوید گریه میکرد مثل ابر بهاری با هق هق گفت:

-خوبه؟؟؟ویدا خوبه؟؟؟؟

-ما باید بریم سارا

-کجا؟؟

-فقط بیا

-اخه

-یک نفر ویدا رو برده بیمارستان ولی زیاد بهش اعتمادی نیست

-باشه

یک ساعتی گذشته بود که زیر بارون میدویدیم تازه رسیده بودم سمت شهر ورودی شهر بود که ماشین حامی جلومون ترمز زد سریع رفتم بالا وسارا نشست عقب یکم اخم کردم:

-داداش چرا اومدی؟؟؟خودمون میومدیم ، ویدا رو تنهاش گذاشتی؟؟

-اره ، بردنش اتاق عمل گفتم تا میاد از اتاق عمل بیرون بیام شما رو بیارم

هر سه مون استرس داشتیم

-----------

حامی:

وقتی فهمیدم اون دختر نیاز به عمل داره سریع واسش تشکیل پرونده دادم البته ازش هیچ مشخصاتی نداشتم و نوشتم که نامزدمه تا به مشکل نخوریم وکپی از برگ اول شناسنامه ام رو الصاق به پرونده اش کردم وراه افتادم به سمت همون جنگل باز تا ارتین رو بیارم توی راه به نیوشا زنگ زدم وگفتم ناراحت ونگران نباشه وهمه چیز در امن وامانه ومن تا فردا صبح نمیتونم برم پیشش که قبول کرد وقتی به ارتین رسیدم کمی اشوب بود که چرا ویدا رو تنها گذاشتم هنوز هم اسمش باعث لبخندم میشه شاید یه خاطره شیرین از این اسم دارم که با یاد اوریش لبخند میزنم

رسیدیم در اتاق عمل اون دختر که فکر کنم اسمش سارا بود مدام گریه میکرد ومیگفت:

-اونقدر غصه حامیشو خورد تا بالاخره از پا در اومد

اسم من بود خنده ام گرفت جای سوال بود واسم چیشده رفتم سمت اون خانم وپرسیدم:

-میتونم یه سوال بپرسم؟؟

-بفرمایید؟؟

-این حامی که میگی کیه؟؟

کمی منگ زده نگاهم کرد وگفت:

-راستش دنیای ویدا بوده وهست عشقشه

-اهان ، باز میتونم سوال بپرسم؟؟

-بله؟؟

-راستش لباس عروس تنش بود چیزی شده؟؟و دستش هم که پر از بریدگی بود؟؟

واشاره زدم به ارتین سریع ابرو بالا انداخت وگفت:

-اصلا اقا ارتین کاره ایی نیست ایشون حتی از این ماجرا ها خبر نداشتن ما بی اجازه وارد خونشون شدیم یعنی اولش ویدا وبعدش هم من

ویکدفعه دست رو دهنش گذاشت وگفت:

-هییین من چرا اینارو دارم به شما میگم؟؟؟

وسریع رفت سمت ابسرد کن ته سالن چه قضیه پیچیده ایی شده بود ولی به خودم قول میدم تا ته این ویدا خانم و در نیارم ول کن نباشم

همون موقع دکتر اومد از اتاق عمل بیرون وگفت:

-عملش خوب بود ولی یکم دیر اسیبهای جدی به خودش زده وعفونت های شدیدی داره باید یک ماهی انتی بیوتیک مصرف کنه تا خوب بشه و جای زخم هاشم با عمل زیبایی درست میشه

ورفت سمت راست وگفت:

-نیم ساعت دیگه توی دفترم منتظرتونم باید راجع به این خانم نامزدتون باهاتون صحبت کنم

چشم های ارتین واون دختر گرد شد که چشمکی بهشون زدم وگفتم:

-چشم حتما میام

وقتی دکتر رفت ارتین سمتم اومد وبا اخم گفت:

-این کارا یعنی چی؟؟؟ نامزد چیه؟؟؟ این دختر داره با مرگ دست وپنجه میزنه تو میگی نامزدم نامزدم؟؟؟؟

-سیس صداتو پایین بیار این کار واسه اینکه من وتو دست پلیس نیافتیم لازم بود والا اینو خوب تو کله ات فرو کن نه تنها نامزد بلکه من زندگی شکل گرفته خودمو همراه با بچه ام دارم پس نیازی نمیبینم به دختری که مهمونته چشم داشته باشم فقط خواستم کمک کنم همین

چیزی نگفت ولی معلوم بود حسابی عصبی شده

راه افتادم سمت دفتر دکتر ارتین هم اومد وگفت:

-اگه تو نامزدشی منم برادرشم پس لازمه من هم اونجا باشم

-خیلی خب

بعد از در زدن رفتیم داخل اون دختر سارا هم رفت سمت اتاق ریکاوری تا ویدا بهوش اومد ببرنش بخش دکتر دست هاش رو داخل هم قلاب کرد وگفت:

-میشنوم؟؟؟

-چیو؟؟

-فقط دروغ نگو جناب

-دروغی واسه گفتن نیست

-من میدونم این خانم که تو اتاق ریکاوریه نه نامزد شماست ونه خواهر شما

وبه من وارتین اشاره زد

دیدم دور زدنش درتس نیست ولی حقیقت هم کار رو خراب میکنه

-رو چه حسابی باید با شما صحبت کنیم؟؟

-رو حسابی که من با یک تلفن راحت میتونم بفرستمتون بالا خیلی شانس اوردید بهش دست درازی نشده والا این کار رو میکردم

-چی؟؟؟ثواب کردن حتما کباب شدنم داره مگه نه اقای دکتر؟؟؟من دیگه حرفی ندارم

وخواستم از جام بلند بشم که دکتر کمی صداشو بالا برد وگفت:

-بشین ، این دختر چرا حال وروزش اینجور بود؟؟؟

صدامو کمی بالا بردمو گفتم:

-بازپرس مملکت که نیستی ، یه دکتر ساده ایی پس حق سین جیم کردن ما رو نداری ولی ازاونجا که میخوام سو تفاهم پیش نیاد تا همینجاشو بدون که من کاره ایی نیستم من فقط به ارتین کمک کردم ارتین همون پسریه که دو هفته پیش اینجا اوردمش وشما هم که من رو خوب میشناسید

-اقای ارام سوال کردن من وظیفه ی منه

ارتین دخالت کرد وگفت:

-ویدا بعد از اون روز اومده بود خونه ی من وقتی رفتم داخل کلبه ام دیدم دوتا دختر داخل کلبه نشستنو گریه میکنن اولش خواستم بیرونشون کنم ولی بعدش دلم به حالشون سوخت شما بگید گناه کردم؟؟؟؟وقتی هم داخل خونه رفتم دیدم اون دختر یا ویدا خانم لباس عروس ویک تکه پرده از کلبه من تنش ودورشه ودستاش هم خون چکه میکرد گویا چند باری خودکشی کرده خیلی سعی داشتم بیارمش بیمارستان ولی نیومد میگفت خطر داره واسم وکلا نمیخوام کسی من رو بشناسه جدا از اون هم گویا عشقش رو توی یک تصادف از دست داده که حالش اینجوره کمی از داستانشو که گفته بود واسم از شخصی به اسم حامی صحبت میکرد که خیلی عاشق هم بودند که یکدفعه نمیدونم چیشده که رفته من خیلی چیزا رو نمیدونم ولی چیزا که میدونستم رو هم گفتم بهتون الانم ازتون خواهشمندم در این باره با کسی صحبت نکنید چون نمیخوام یه ادم دهن لق جلوی ویدا باشم میدونم ناراحتش میکنه

دکتر کمی نگاه کرد من هم ماتم برده بود پشت این قضیه چی بود الله اعلم دکتر بالاخره حنجره خشک شده اش رو حرکت داد وگفت:

-نمیدونم چی بگم ، باید با خود ویدا صحبت کنیم

وایستاد وراه افتادیم سمت بخش همه اشون رفتند داخل ولی من مردد بودم که برم یا نه

--------

ویدا:

سارا اومده بود کنارم وهمه اش گریه میکرد ومیگفت نبضم نمیزد ویه اقایی کمکم کرد نشسته بود کنارم واز اون اقاهه میگفت یکدفعه یاد اون عطر افتادم:

-سارا؟؟

-جانم؟

-میگم

-بگو میشنوم

-وقتی بیهوش بودم خواب حامی رو دیدم

لبخندی زد وگفت:

-خب؟؟؟

-عطرش بود ، خود خودش همیشه اون عطر رو میزد

-جدا؟؟

-اره من بوی منت بلنک رو یادم نمیره

واشک از چشمم چکید حالم خیلی خراب بود در اتاق باز شد و ارتین و یک دکتر سفید پوش میانسال اومدند داخل دکتر اومد سمتم ونبضم رو گرفت لبخندی زد وگفت:

-چطوری؟؟؟

در اتاق باز شد لبخند زدمو گفتم:

-خوبـ....

دهنم باز مونده بود انگار که شک عمیقی به عمق یه فاجعه جلوم ایستاده بود فقط اشک هام میریخت خودشه صدا قلبم صدای روح وروانم صدای امیدم ، زندگیم که روی هوا بود چطور میتونستم از یاد ببرمش همه لحظه ها جلو چشمم بودن اون بود منم بودم انگار که زمان ایستاده صدای وحشتناک تصادفی که توی گوشی پیچید نبودن حامی سوخته شدن وپودر شدنش بر اثر سوختن ماشینش بهم خوردن عروسیمون لحظات خوبمون چطور میتونستم اینهمه خاطره رو فراموش کنم حتی اگه الزایمر هم میگرفتم زورش به اون همه خاطره خوب بودنش نمیرسید

اشکم میریخت سر تا پاشو هزار بار انالیز کردم چقدر جذاب تر شده مرد رویاهام

اخه عشقم تو نگفتی بی تو من نمیتونم؟؟

مگه من اکسیژنت نبودم چطور این چند ماه بدون اکسیژن تونستی نفس بکشی؟؟

دکتر با تعجب پرسید:

-چیزیه؟؟

حتی حرف هم نمیتونستم بزنم بدنم میلرزید فقط همون موقع موبایل حامی زنگ خورد لبخند زد ووصلش کرد:

-جانم خانومم؟

-........

خانومش؟؟؟؟؟

چیشد؟؟؟

نگاهم سمت حلقه اش رفت دلم میخواست کور بشمو نبینم اونقدر پتویی که روم بود رو فشار دادم که دستام گز گز میکرد اشکام پشت سر هم میریخت حامی ازدواج کرده

اون حتی من رو نمیشناسه

بوی عطرش که یادم نمیره توی اتاق پیچیده بود رفت بیرون از اتاق ومن بلند هق هق زدم اون چطور تونسته ازدواج کنه؟؟؟؟؟؟سارا دستمو گرفته بود وبا گریه گفت:

-چیشده ابجی خوشگلم؟؟

دکتر:ویدا خانوم حالتون خوبه؟؟

-نه...نـــــه دلم میخواد بمیرم

وبلند گریه میکردم دلم واسه اینهمه غریب بودنم سوخت چطور تونسته ازدواج کنه؟؟؟اصلا اینهمه مدت کجا بوده؟؟؟؟چرا با قلب من این کارو کرده ، مگه من چه گناهی در حقش کرده بودم؟؟؟

ارتین با چشمای قرمز نگاهم کرد انگار که دلش میخواست گریه کنه اروم گفت:

-ویدا جان اروم باش

ورو به دکتر گفت:

-میتونم با ویدا تنهایی صحبت کنم؟؟؟

دکتر که حال خرابم رو دید گفت:

-البته

سریع سارا و دکتر از اتاق بیرون رفتند

رفت سمت پنجره و وقتی برگشت سمتم گونه اش خیسه خیس بود وگفت:

-چند روز پیش رفتم در خونه اشون ، عشقمو میگم دختر مورد علاقه ام اسمش ایداست ، رفتم خونه اشون میخواستم یکم مردونه باشم ومردونه ازش خواستگاری کنم دیدم در خونه اشون چراغونیه بد دلم سوخت ازدواج کرده بود ایدا دوست دخترم بود دوست دختر هم نه دنیام بود خیلی دلم اتیش گرفت میدونی راسته بعضی ادما میان تو زندگیت با دلت یه کار میکنن عاشق شی به دلت اعتماد کنی کلی روزا خوب میسازن میری کافی شاپ اونهم با کلی نخوری که واسش روزا خوب بسازی خاطره سازی کنی بحث این نیست که دل ادم اخرش میسوزه ها یا تنها میمونه ادم تنها میمونه چون دیگه نمیتونه اعتماد کنه دیگه نمیتونه واسه کسی اعتماد جمع کنه و با کلی بدبختی پشت همون میز کافی شاپ دلش رو ببازه دیگه نیمتونه دل ببنده چون میدونه تهش تلخیه

-دارم میسوزم

-منم میسوزم ویدا میدونم چه حالی کشیدی وقتی پشت گوشی گفت خانومم نمیدونم حتی چیشده که تو میگی رفته ، بهت خیانت کرد؟ فوت شد؟ یا هرچی میخواد باشه باشه ویدا ولی میفهمم اون ارزوهات ویه ذره امید ویه ذره عشقت الان رو سرت خراب شد اونقدر دل ادم صدا بد میده وقتی اینجور بخوره زمین که اگه عاشق باشی میفهمی صدا شکستن دل یکی دیگه رو

زدم زیر گریه بد اوردن سهم من بود همیشه چرا باید حامی بره ازدواج کنه اون حق من بود سهمه من

سهم ویداش

من دنیاش بودم نمیتونه در حقم این کارو کنه چجوری تونسته؟؟

مگه من نفسش نبودم چه زود زده تو کار تنفس مصنوعی دستمو جلو چشمم گذاشتم وهق هق زدم :

-اون قول داده بود

ارتین هم همراهم به گریه افتاد تلخ ترین روزی بود که داشتم میگذروندم

-اون ماله من بود

-......

-اون سهم من بود

ارتین اومد جلو واروم صحبت میکرد:

-ویدا جان داغون شدی بسه

دستمو رو چشمام گذاشتم و به سکسکه افتاده بودم

-ولی نمیدونی دارم چقدر میسوزم

وبلند گریه کردم اشکام روی بانداژ های دستم میریخت

خیلی دلم میسوخت به حال روزگارم

-ویدا تروخدا گریه نکن دیگه میگذره

با گریه گفتم:

-عمر من بود که گذشت

محکم سرم رو از دستم کشیدم واومدم از تخت پایین ارتین اومد وجلوم رو گرفت وگفت:

-این چه کاری بود ویدا

خون هایی که از دستم میریخت رو سرامیک رنگ قشنگی رو ساخته بود

تو چشمای ابی رنگ ارتین نگاه کردم راهمو عوض کردم ورفتم سمت پنجره ولبه پنجره ایستادم بازش کردم سوز وسرما به پوستم خورد درست شبیه همین هوا شدم ارتین دادزد:

-ویدا

همون موقع دراتاق باز شد چه بده عشقتو ببینی لحظه اخر جوری که حتی به رو خودشم نیاره تورو میشناسه روزایی بود که وضع مالیش خوب نبود ومن به هر بهونه کلی هدیه واسش میگرفتم به هر بهونه هرچیزیو میخواستم کنسلش میکردم تا اذیت نشه ولی الانشو بببن من رو ببین دخترا رنگا رنگ کنارشن من همون ادم عادیه رو دیگه به خورد نمیگیره

نمیخواد ببینه من همون عشقشم که کلی به خاطرش با همه جنگید بخاطرش کلی حرف شنید نمیخواد بدونه من همونم همون ویداش همونی که دنیاش بود هی دنیا دیگه ارزش جنگیدن نداره شاید واسه همینه عشقم دیگه دوسم نداره

به پایین نگاه کردم یه نگاه به حامی یه نگاه به ارتین که چشماش پر از اشک بود یه نگاه به دکتر که حول کرده بود هرکسی یه چیزی میگفت ولی من هیچ چیزی نمیشنیدم ارتین کمی این پا اون پا کرد وگفت:

-ویدا میشه یه جور دیگه باهاش کنار اومد تروخدا با خودت اون کارو نکن

یه نگاه سرد تو چشماش کردم یه نگاه به ارتفاعی که جلو چشمم بود لبخند زدمو گفتم:

-هه روانشناس دیونه مگه نه؟؟؟

ارتین با چشمای گرد شده نگاهم میکرد اروم تر گفت:

-ببین من هیچ کاره ام این وسط خب ولی بخدا اگه بیایی پایین از لبه پنجره بهتره ها ببین میتونی گریه کنی یا حتی میخوایی از اینجا ببرمت؟؟

-جایی که من قصد رفتنشو دارم جای تو نیست

دادزد:

-لعنتی میخوایی چیو ثابت کنی؟؟؟عاشقی مثلا خو منم عاشقم

ودوزانو فرود اومد رو زمین وبا گریه ادامه داد:

-منم عاشقشم هنوز ولی دیدم شوهر کرده رفته چه غلطی میتونم کنم به همون خدایی که دلت میخواد بری پیششو از دستش دلخوشی ندارم چون منو ندید منم عاشقم منم از این حالا کشیدم و چشیدم میدونم جهنمه الان واست همه جا ، منم دوسش داشتم ولی رفت ، رفت

وسرشو پایین انداخت اشکهاش روی سرامیکها میریخت حامی رو نگاش کردم چشماش گرد شده بود جلو اومد وگفت:

-من هیچی نمیدونم از جریانتون ولی تروخدا یه عمر با لبخند خانواده اتون بازی نکنید

لبخند زدمو گفتم:

-خانواده ام میدونن مرده ام

وقهقه زدم وگریه بعدش ارومتر گفتم:

-خانواده ایی که قرار بود بسازم پاشید یه ذره امیدم پاشید زنده موندن چه سود؟؟؟

ویکی از پاهامو از پنجره بیرون بردم به ارتفاع سی متری نگاه کردم طبقه اخر بودیم

-نیم صدم ثانیه تا مرگ

وپای بعدمم بالا اوردم وبرگشتم چشممو بستمو خواستم بپرم که یکی من رو از پشت محکم کشید ومن بیهوش شدم

-------

ارتین:

دویدم سمت ویدا وقتی حتی ثانیه مردنشم دستش بود نمیتونستم بذارم دستی دستی خودشو بکشه کشیدمش پرت شد رو زمین واز هوش رفت جمعیتی که اونجا بود اول صلوات فرستادن وبعد دست زدن نمیدونم دست زدنشون واسه چی بود دیگه افتاده بود توی ا-غ-و-شم ولی با مرده هیچ فرقی نداشت سریع کنار رفتم وگذاشتمش رو تخت ودکتر ها همه رو بیرون کردند سارا اونطرف ترم ایستاده بود وحامی روبروم زیر چشمی بهش نگاه کردم پسر خیلی خوشتیپی بود و حسابی که ویدا روش باز کرده بود حرفایی که درموردش زده بود واین چیزایی که شنیدم نمیدونستم الان چه حسی بهش دارم دلم میخواد از روی کره زمین محوش کنم یا بهش همه چیو بگم بگم لعنتی دیدی با دلش چیکار کردی؟؟

خودش جلو اومد وگفت:

-میگم تو اتاق چی پیش اومد؟؟؟

-سیس

با چشمای گرد شده تو چشمام خیره شد

-دارم یه چیزاییو تو مغزم مرور میکنم چیزی نگی بهتره

یه تا از ابروش پرید بالا وگفت:

-عجب

-حامی

-بله

-تو ویدا رو میشناسیش؟؟

-نه چطور؟؟؟

چه قشنگ گفت نمیشناسمش مگه میشه؟؟؟؟

ایستادم خونم به جوش اومده بود یکم صدامو بالا بردمو گفتم:

-تو ویدا رو میشناسیش؟؟؟؟؟؟؟

-چرا داد میزنی گفتم که نه ، اومدیم کمک کنیم یه چیز که بدهکار نشدیم که

نشستمو گفتم:

-ولی ویدا...

دکتر اومد بیرون وسمت دکتر هممون دویدیم

-چیشد؟؟؟

-حالش بده ارتین جان خیلی افسرده اس

-میدونم

یکم تو چشمای حامی نگاه کرد فهمیدم میخواد چیکار کنه وچی بگه دکتر هم فهمیده بود سریع دستمو تو دست دکتر گذاشتم ویه فشار محکم دادم بهش وگفتم:

-دکتر

تو چشمام نگاه کرد دور از چشم همه یه ابرو انداختم واسش بالا که نگه وفشار کوچیکی به انگشتای دکتر دادم که دکتر هم فشر داد دستمو

-مرسی که ویدا رو نجات دادی

دکتر لبخندی زد وگفت:

-کار اصلی رو تو کردی

-ویدا دنیای منه

همه اشون با چشمای گرد شده نگاهم میکردن

ارومتر گفتم:

-میخوام باهاش ازدواج کنم

شاید این تنها راه خوب شدن حال ویدا بود یا نمیدونم تنها چیزی که میدیدم بینمون مشترکه درد بود که خیلی یهوی نگاش کردم چشممو زد خیلی یهویی این تصمیم رو گرفتم

حامی: تو که گفتی

انگاز هنوز میخواست ویدا رو تصاحب کنه ولی دیگه با اون شرایطش نمیشد

-اره ولی الان تصمیمم فرق داره حامی ، ویدا چشم دیدن میخواد حس حس کردن که تو نداریش

متعجب گفت:

-من؟؟؟به من چه اخه؟؟من خودم زن وبچه دارم چرا باید چشمم دنبال دختر مردم باشه

-همینجوری

-که اینطور

-بله

کمی ناراحت شده بود نمیدونستم قضیه چیه و خیلی دلم میخواست بدونم چیه

چند ساعتی نشسته بودیم اونجا ویدا ازمایش داشت وخیلی چیزا دیگه وخیلی مراقبت های دیگه که باید ازش میشد حامی رفت سارا نشست کنارم:

-اقا ارتین؟؟

-بله؟؟

وصاف نشستم وبه دختر ساده وجذابی که روبروم بود یا همون سارا خیره شدم

لبخندی زد وگفت:

-شما چرا از ویدا جلو همه خواستگاری کردید؟؟

-واسه خیلی چیزا

-مثلا؟؟

-شاید ویدا ناراحت شه شما بدونید

-پس بیخیال

-قسمتاییش که مربوط به منه اینه که دیدم خیلی تنهاس نمیتونم تنهاش بگذارم راحت

-اهان ، میتونم یه چیزی بگم؟؟

-بفرمایید؟؟

-ویدا تو اتاق بودم یه چیزی گفت

-چی؟؟؟

-میگفت عطری که اون اقاهه حامی زده بوی عطر همون حامی خودشه ، میشه؟؟؟

وبا چشمای متعجب نگاهم کرد لبخندی زدمو گفتم:

-تمام حدس هات درسته

لبخندم به اخم وغم عمیق تبدیل شد پس ویدا قبل فهمیدن اینکه حامی متاهل شده کلی امیدواری به خودش داده

-به نظرتون سر ویدا چی میاد؟؟

-خودمم نمیدونم ولی کاش خوب پیش بره کاش داغون تر از این نشه

-اره کاش

اذان ظهر در حال خونده شدن بود تو دلم خیلی واسه ویدا دعا کردم یک ساعتی گذشت ناهار رو خوردیم حامی اومده بود بیمارستان خصوصی حتما هزینه هاش زیاد میشه باید برم از فردا سر یه کار درست درمون اینجور نمیشه پیش برد مخصوصا الان که فکرم اینه از ویدا رسما خواستگاری کنم شاید بتونم کمی دنیاشو عوض کنم

رفتم نماز خونه نمازمو خوندم اخر سر سر سجاده گریه ام افتاد واسه تمام اتفاقاتی که قرار بود بیافته ومن خبر نداشتم واسه غریب بودنم واینکه واقعا بی کس وکار بودم

رفتم سمت اتاقی که ویدا داخلش بستری بود در اتاق رو که باز کردم از صحنه ایی که دیدم دهنم اندازه تالار باز شد یعنی چی اخه؟؟ مگه حال ویدا رو نمیدونست

دلم واسه ویدا اتیش گرفت یخ زده وپر از اشک بهشون نگاه میکرد ولبخند میزد اون دختر هم حرف میزد

---------

ویدا:

" پنجره با پنجره امیختم

زهر به حلقوم خودم ریختم

بغض تورا از ته دل بی هوا

گوشه ی این حنجره اویختم

درد شدم زجه شدم سوختم

لب به لب اینه ها دوختم

عشق شروع شد که تمامم کنم

از تو همین مسئله اموختم

کوچه ی بی حوصله دیوار شد

خانه ی عشقت سرم اوار شد

هرچه قلم بود شکستم که بعد

چوبه ی بی عاطفه ی دار شد

تو نشنیدیو نگفتم چرا

درد کشیدیو نگفتم چرا

منقرضم کرد سکوت تو در

جنگ تو وسلسله ی ماجرا

من به خودم زخم زدم در جنون

روح شدم نلبعکی ات واژگون

تکیه به بادم تو کجایی بگو

میشکند پیکر من بی ستون

رحم نکن تیشه بزن ریشه را

گند بزن انهمه اندیشه را

اب بکش رخته منو عقل من

سنگ شو این فلسفه ی شیشه را

اینهمه سرگیجه خودم خواستم

کمتر از این بودیو کم خواستم

جرم من این بود هوس کردمو

اندکی این فاصله را کاستم

هرچه دلم خواست فقط دور شد

دست من این بود که مجبور شد

لمس کند دست تورا عشق من

جور نشد بازیوناجور شد

ملعبه ی لوعبت در پیرهن

چشم منو اه هوس ناک من

عشق مرا سمت تنت سوق داد

وای بر این مصرع نا پاک من

وای به من وای به احساس من

شعر بد قافیه نشناس من

قافیه را باختمو باختم

وای به ابرو به تن اس من

خواب ندیدی تو مرا دیده ام

اسم تورا از همه پرسیده ام

یک قدمی بودیو از دوریت

مثل سگ ارمرحله ترسیده ام

وای محیای شکستن شدم

وای به من عاشقه ی من شدم

کهنه درختی تک وتنها به دشت

بر تن خود تیغه ی اهن شدم

اب شدم جاری بر سخره ها

کوه تویی هم تو همان دره ها

علم منی پخش شدی در سرم

گم شده در معجزه ی ذره ها

بین دل وعقل تو حاکم شدی

در دل من سر به درون خودی

میشنوی زیر لبم را بگو

فکر نکن از طرفم بیخودی

تو که تویی من خود من نیستم

من عملم حرف زدن نیستم

زلزله کن زندگی ام را ببین

من لب این حادثه می ایستم

نمیدونم چند ساعت بود ولی با کوفتگی چشم باز کردم خیلی درد داشتم وبدترین دردم درد چیزی بود درون سینه ام به اسم قلب که خیلی وقته مرده خیلی وقته نفس نمیکشه خیلی وقته شکسته اس صدای اذان اومد کمی گذشت در اتاق باز شد قلبم صدا داد مگه میشه ادم عشقشو ببینه وصدا هیاهوی قلبشو نشنوه مگه میشه از هرچی احساس خوب بوده ساده دست بکشه؟؟؟

حداقل میتونستم خوشحال باشم که حامی زنده است وخوشبخت ولی در کنار کسی که خیلی بهتر از منه

خوشگلتره

قد بلند تره

چشمای رنگی داره

خیلی چیزاش از من بهتره حتی روحیه واحساسش حتی لبخند هاش حتی پاکی نگاهش همه چیش از من خیلی بهتره حداقل اونهمه عاشقتر از حامی نبوده واین خیلی واسش بهتره حداقل اون خیلی جاها خیلی چیزا رو نگفته خیلی خاطره ها واسش نساخته ولی خیلی بهتر از منه خیلی خوشبخت تر از منه که حامی رو داره و گویا حتی بچه هم دارن ناز خریدنای حامی رو داره چه سخته گریه کنی ولبخند بزنی وببینی عشقت داره ناز عشقشو میخره جلوت چقدر حواسش بهش بود یه بغض لعنتی گلومو گرفته بود

این گلو صداش در نمی اومد فقط بی صدا اشک میریخت فقط همه اش یه عالمه بغض بود که رو هم تلنبار میشد ومیترکید وهیچ شونه ایی نداشت من حتی خانواده اییم دورم نمونده بود چقدر قشنگ ناز عشقشو میخره جواب سوال هاشون رو با سرم تکون میدادم واشک میریختم دلم نمیخواست خوشبختیشونو خراب کنم دلم نمیخواست این فیلم ملو درام زنده رو از جلو چشمام از دست بدم دلم خیلی چیزا خواست ونشد فقط با یه عالمه حسرت به دست حامی که دور دستاش پیچید نگاه کردم یه روز این دستا سهم من بود یه روز این چشماش دنیای من بود فقط اشکام میریخت ومیریخت خیلی دلم میخواست فریاد بزنم بگم پس من چی؟؟؟

ویدات چی؟؟؟

حتی شده از رو خاطره هم شده دستتو بی انصاف بذار رو دستم حتی از رو فراموشی هم شده بگو دوست دارم عشقم قول میدم لوس نشم قول میدم قلبمو اروم کنم قول میدم خیلی ذوق نکنم حتی شده توی خواب این رو از من دریغ نکن بهم بگو دوست دارم

لبم رو به دندون گرفتم دیگه دلم نمیخواست ببینم دلم نمیخواست بشنوم اروم لب های خشکیده ام رو حرکت دادم ورو به حامی وهمسرش گفتم:

-میشه دکتر رو صدا کنید

حامی لبخندی زد وگفت:

-حتما ویدا جان

ویدا جان

جانمش بودم دیگه بهم میم مالکیت نمیده دیگه ندارمش که دستامو بگیره وبگه هستم دیگه رفته شده مال مردم بابای منم یه چیزو خیلی خوب یادم داده مال مردم خوردن حرومه

ورفت وقتی رفت بلند زدم زیر گریه خانمش اومد وب-غ-لم کرد اروم دست کشید روی سرم

-عزیزم اخه چی به روزت اومده؟؟؟

-دلم داره میسوزه نیوشا

-بمیرم برات بمیرم خوشگلم من خواهر برادری ندارم تنهام میتونم برات یه دوست خوب شم درد دلت رو به من بگو

چی بگم؟؟؟بگم اونی که الان بابای بچه اته میخواست دنیای منو بسازه؟؟؟ اونی که الان بهش میگی عشقم اکسیژن من بود؟؟بگم سه سال موندم واسش واسه رسیدنمون ولی اخرش اومد خواستگاری تو وتورو خوشبخت کرد؟؟؟بگم اون به من قول داده بود

بلند گریه میکردم دیگه غرورم واسم مهم نبود هیچ چیزی مهم نبود

کمی گذشت دکتر اومد

ولی بخوام خدایی بگم ا-غ-وش نیوشا بهترین جای ارام بخشی بود که دیده بودم تو طول عمرم یه دختر خیلی مهربون بود ب-غ-لم کرد حسابی بهم چسبید نیوشا اونطرف تر ایستاد واشکاشو پاک کرد وبا لبخند گفت:

-ببین کوچولومم از اینکه اومدی تو ب-غ-لمون خوشحاله

ودستشو گذاشت رو شکمش حامی کنارش ایستاد ولبخندی بهش زد واروم گفت:

-خانوم باز کار خودتو کردی؟؟

لبخند پر از بغضی زدم قرار بود من بچه حامی رو به دنیا بیارم این لبخندا سهم من بود سرم رو پایین انداختم دیگه حتی حامی هم واسم نبود اقا حامی میشد قولمو خوب یادمه خیلی خیلی خوب

دکتر:چیه ویدا جان صدام کردی؟؟؟

-میشه مرخصیم رو بنویسید؟؟

-هنوز که خوب نشدی خوب بشی بعدا

-نمیتونم بخدا اینجا رو تحمل کنم

-باید بتونی

در باز شد وارتین اومد داخل خشکش زده بود از دیدن نیوشا وحامی کنار هم سرمو باز پایین انداختم حامی با خنده گفت:

-مجنونتم که اومد ویدا جان

با چشمای گرد شده سرم رو بالا اوردم وبه ارتین نگاه کردم بلند گفتم:

-من مجنونی ندارم من لیلی هیچ کس نیستم

حامی ونیوشا با تعجب نگاهم کردند ارتین گفت:

-ویدا راست میگه

حامی بازم تعجب کرد وبا خنده گفت:

-بابا تو که گفتی دوسش داری خب به خودشم بگو

دادزدم:

-هیچ کس دوسم نداشته باشه من نمیخوام کسی دوسم داشته باشه

ارتین :ویدا تو درست میگی اینا چرت میگن

داد زدم:

-کسی دوسم نداشته باشه ، نداشته باشه

بدنم میلرزید از هرچی عشق بود متنفر شده بودم

گریه افتادمو داد زدم:

-نمیخوام کسی دوسم داشته باشه

دادزدم:

-نمیخوام

نیوشا با گریه اومد وب-غ-لم کرد فقط داد میزدم نمیخوام تمام بدنم کبود شده بود نیوشا سرم رو محکم رو شونه اش چسبونده بود وهمراهم گریه میکرد ومن فقط میگفتم نمیخوام وپتو رو چنگ میکردم پاهامو بسته بودن کنار تخت نمیتونستم حرصمو سر جایی خالی کنم

کمی گذشت فقط اشکام میریخت وتو ا-غ-و-ش نیوشا به یک نقطه خیره شده بودم کنج اتاق رو نگاه میکردمو فکرم به خاطرات روزایی که حامی رو دیدم بود حتی دیگه خودشم دلم نمیخواست ببینم فقط خاطراتش لبهای همه اشون تکون میخورد نیوشا رفت گوشه ایی ایستاد ومن به یک نقطه بدون گریه خیره شده بودم چیزی جلو چشمام واسه جلب توجه تکون میخورد ولی حواس من پرت تر از اونی بود بخواد بیاد داخل محیطی که بودم وبه حرفاشون گوش بده

" کاش غصه تموم میشد

کاش گریه نمیکردم

من باعث وبانی شم

دنبال کی میگیردم

تقصیر خودم بوده هرچی سرم اومد

از هرچی که ترسیدم عینا سرم اومد

تو حس منو دیدی احساس خطر کردی

تارازمو فهمیدی دنیا رو خبر کردی

این حادثه ی تلخو از چشم تو میدیم

توروی تو دنیام بود

من پشت تو جنگیدم

توروی دنیام بود

من پشت تو جنگیدم

توروی تو دنیام بود

من پشت تو جنگیدم"

---------

حامی:

ساعت یازده شب بود رفتیم همراه نیوشا سمت خونه داخل ماشین نشسته بودیم ومن رانندگی میکردم نیوشا با غصه گفت:

-بمیرم واسه ویدا چه غریبه

یکدفعه یه چیزی مثل تصادف یه صحنه خش دار اومد جلو چشمم نفهمیدم چی بود زدم رو ترمز کنار خیابون نفسم تند شده بود نیوشا با نگرانی گفت:

-دوباره همون صحنه رو دیدی؟؟؟

-اره

-بمیرم حالت خوبه الان؟؟

-میشه شیشه ابو از داشبورد بدی؟؟

سریع در داشبور رو باز کرد و داد دستم وبا نگرانی گفت:

-رنگت پریده حامی ، چیزی یادت اومد؟؟؟

-نه

تو تصادفی که داشتم ده ماه پیش تا پنج سال قبل حافظه ام رو از دست داده بودم شاید بعد از پنج سال به گفته دکترا همه چیز برگرده به حالت قبل ولی هر از گاهی صحنه های خش دار وغیر واضحی یادم میومد همراه سرگیجه عجیب و غریب

دستش رو روی دستم گذاشت گاهی وقت ها حتی نیوشا رو از یادم میبردم و دلم نمیخواست بهم دست بزنه انگار که تعهدی توی زندگیمه و من ازش خبر ندارم دادزدم:

-دستتو بکش من عاشقشم

نیوشا با تعجب نگاهم کرد وگفت:

-عاشق کی؟؟؟چی میگی حامی؟؟

-من؟؟؟من عاشق توام خوب

-ولی گفتی عاشقشم

وزد زیر گریه همیشه همین میشد وقتایی که اون شین اخر حرف هام میومد نیوشا گریه میکرد حتی مامان وخانواده هم اعصابشون به هم میریخت حس میکنم میخوان چیزیو ازم مخفی کنن بعد از اون عمل های مکرر بعد از شش ماه با نیوشا ازدواج کردم مادرم میگفت من عاشق نیوشا دختر عموم بودم وقبلا هم با اون بودم واسرار زیادی داشتم باهاش ازدواج کنم من هم قبول کردم ازدواج رو ولی نمیدونم چرا وقتی یاد اون صحنه می افتادم تمام دلم یکجا روی زمین فرو میریخت گاهی چشمای منتظر یه ادم یادم میومد امید هایی که داشت ولی نمیدونم از کی بود حتی جنسیت اون فرد توی ذهنم رو نمیدونستم چیه هیچ چیز یادم نمی اومد داد زدم:

-بس کن نیوشا ، میفهمی؟؟؟بس کن

اروم گریه میکرد تا خونه عصبی بودم حس کردم یه تیکه از وجودم کنده شده امشب نمیدونم خودم هم چه مرگم بود وچی به حال وروزم اومده بود که این حس رو داشتم

ولی خوب میدونم که خیلی چیزا یهویی به هم ریخت

-------

ارتین:

همه رفتند رفتم بالا سر ویدا با ارام بخش هم خوابش نبرده بود

لبخند پژمرده ایی زد :

-خوبی؟؟

-خوب؟؟؟خیلی وقته خوب بودنو یادم رفته

-چرا؟؟

-خیلی خوشبخته نه؟؟

-میگذره

-اره ، ولی بعضی وقتا ادم یه جایی گیر میکنه که نمیگذره

-قبول دارم

-میدونی اقا ارتین اگه قرار بود یکی از ارزو هام براورده شه چی میخواستم؟؟

-چی؟؟

-اینکه فردا صبحی که چشم باز میکنم حتی خودم رو هم نشناسم ، واسم مهم نیست قراره چی بشه ولی فراموشی دلم میخواد ، میدونی من قبلش به خدا گفته بودم عشقی که سهم من نباشه رو ازم بگیره ولی نگرفت خیلی دیر گرفت که بهش وابسته شدم حداقل کاش ارزو الانم براورده بشه

واهی کشید وچشمش رو بست

به یک نقطه خیره شدم یکی دو ساعت گذشته بود دیدم که هنوز بالای سر ویدا ایستادم وبهش دارم نگاه میکنمو اون خوابه صندلی همراه رو زدم حالت تخت ودراز کشیدم اونطرف تر از ویدا صبح با صدای پرستار بیدار شدم:

-شما مراقب بیمارید یا مراقب خواب؟؟؟

نشستم واخمی کردم هنوز ویدا بیدار نشده بود دکتر هم اومد بالاخره چشم باز کرد چقدر تعجب داشتم چشمایی که دیروز اونهمه رنگ داشت چقدر یه دفعه مشکی شد خیلی یهویی بود جا خوردم انگار یخ زده اونم کامل کامل ولی سعی کردم خودم رو نبازم لبخند زدمو گفتم:

-ویدا بیدار شدی بالاخره؟؟

دکتر قهقه زد وگفت:

-جوری میگی که انگار خودت خیلی بیدار بودی؟؟

ویدا مبهوت نگاه میکرد انگار که اصلا از این دنیا نیست دکتر رو به ویدا گفت:

-امروز چطوری؟؟؟

ساکت بود

نگران شدم دلم به شور زدن افتاد

دکتر جلو چشم ویدا دست تکون داد وگفت:

-چطوری؟؟

زد زیر گریه:

-من کجام؟؟؟

هنگ کردیم

همون موقع در اتاق باز شد ونیوشا همراه حامی اومدن داخل سارا هم بود همراهشون از راه اورده بودنش

با گریه معصومانه گفت:

-بابام کجاست؟؟؟من کجام؟؟؟

دکتر:

-ببین ویدا جان اروم باش

گریه کرد ودست رو چشمش گذاشت :

-نمیخوام ، نمیخوام

-من دکترتم

رفتم جلو وگفتم:

-ویدا جان عزیزم اروم باش دیگه

با تعجب وچشمای پر از اشک نگاهم کرد وگفت:

-من شما رو نمیشناسم که اقا

-منم ارتین

با تعجب نگاهم میکرد

دکتر دستمو گرفت واز ویدا دورم کرد دکتر سوزنی رو اماده کرد ویدا با جیغ وگریه گفت:

-سوزن نه میترسم

-خوب میشی ویدا جان

-ویدا کیه؟؟؟من سوزن نمیخوام

-چیزی نیست

جیغ زد:

-اقاهه ترو خدا بهش بگو نیاد جلو

دکتر سوزون رو کنار گذاشت وبهم چشمک زد که همراهش برم به سارا ونیوشا هم گفت که کنارش باشن

رفتم بیرون دکتر با نگرانی گفت:

-فکر کنم اتفاقای بدی واسش افتاده

حامی گفت:

-چیشده دکتر؟؟

-از فشار روحی که بهش وارد شده مغزش تحلیل رفته ، اسم دیگه اش فراموشیه

وا رفتم حامی هم تعجب کرده بود نشستم گوشه سالن وسرم رو بین دستام گرفتم ویدای فلک زده انگار که خدا هرچی بدبختی بود رو بسته بندی کرده بود مختص ویدا نیوشا اومد بیرون وبا گریه گرفت:

-حتی بلد نیست دیگه صحبت کنه ورفت سمت حامی وبا هق هق ادامه داد:

-چی به روزش اومده حامی؟؟؟این دختر کیه؟؟چه گناهی کرده اخه این چند روز؟؟لعنت به پسری که با دلش بازی کرده خدا محوش کنه از رو زمین

حامی هم خیلی ناراحت بود

ولی انگار که غمهای دنیا تو دل من نشسته بود حالم خیلی بد بود حتی من رو هم یادش نمیاد حتی عشقشم فراموش کرده رفتیم همه داخل دکتر میخواست ازش ام ار ای وسیتی اسکن بگیره حامی رفت جلو میخندید ویدا ولی دیونه نشده بود انگار که تازه متولد شده باشه صفر صفر بود مغزش حامی با لبخند گفت:

-من رو میشناسی

لبخندی زد وگفت:

-اسمت نه ولی بوعطریادمه

ولی به گفته نیوشا نمیتونست درست صحبت کنه

هممون تعجب کردیم پس هنوز یادشه چیزی؟؟

دکتر گفت:

-حامی جان میشه بری کنار؟؟

خداروشکر نیوشا خانم داخل اتاق نبود ویدا این حرفو زد اون هم با لبخند غلیظ والا اون هم داغون میشد

دکتر رفت سمت ویدا وگفت:

-بیا پایین تا بریم سیتی اسکن بگیریم

متعجب نگاه کرد ، دکتر دستش رو دراز کرد با گریه دست دکتر رو پس زد و دستش رو سمت من دراز کرد چیزی نمیگفت فقط بی صدا اشک میریخت وقتی پاهاشو رو زمین گذاشت خیال کردم میتونه راه بیاد ولی به محض اینکه ایستاد خورد رو زمین البته قبل فرود کاملش من گرفتم کمرش رو کمکش کردم بایسته نمیتونست حتی بایسته راه رفتنم حتی یادش رفته بود ادم سنگ هم باشه یکیو تو این حال ببینه گریه اش میگیره اشکام میریخت دستشو اورد کشید رو صورتم از بین اشکام نگاهش میکردم کاش دنیا باهاش اینجوری تا نمیکرد دکتر اومد جلو گلوشو صاف کرد وگفت:

-ویدا جان ببین باید راه بیایی مثل من

وچند قدمی برداشت ویدا نگاه کرد و خواست راه بره که مدام سکندری میخورد دکتر گفت ویلچر واسش اوردیم نیوشا وسارا مدام گریه میکردند رفتیم سمت اتاق ام ار ای تعویض لباس بود حتی نمیتونست دکمه های بلوز بیمارستانیش رو باز کنه دکتر بیرونمون کرد نیوشا به خواست خودش ایستاد تا کمک کنه حامی کمی غر زد ولی نیوشا قبول نکرد

-------

نیوشا:

رفتم سمتش اشکام میریخت همونجور پشت سر هم همه توانایی هاش رو از دست داده بود اروم دکمه ها بلوزش رو باز کردم ولباس هاش رو با لباس مخصوص ام ار ای عوض کردم وبا کمک پرستار ها گذاشتیمش روی تخت مخصوص ورفت داخل اون سلولک ام ار ای بعد از ده دقیقه بیرون اومد خواست بیاد پایین خودش قبل از دویدن من و پرستار ها سمتش با مغز ولو شد رو زمین خون دماغ شده بود وگریه میکرد با کمک چندتایی از پرستار های دیگه بردیمش داخل اتاق و من کنارش موندم اروم روی موهای خوش حالتش دست کشیدمو گفتم:

-ویدا جانم

-....

فقط توی چشمام نگاه میکرد

-چی یادته؟؟

سرش رو به چپ وراست تکون داد

-من اسمم نیوشاست خوب قول میدم مثل خواهرت تا عمر دارم کنارت باشم از اون قول های واقعی پایبندشم

لبخند زد مثل اینکه انگار هیچ کدوم از حرفام رو هم حتی نمیفهمید دستشو رو دماغش کشید که با پانسمان دکتر بسته بودش

-درد داری؟؟

تو چشمام با گریه نگاه کرد چقدر ساده گریه میکرد انگار از اون دختر دیروزی هیچ چیزی نمونده یه ادم صفر صفر جلومه کسی که هیچ خاطره ایی نداره ، هیچ روز وشبی رو انگار که سپری نکرده ، عاشق نشده ريال بچگی نکرده و....

-------

ارتین:

-چیشد دکتر؟؟

-بریم دفتر کارم بگم چیشده

ام ار ای رو زد به شیشه مخصوص چونکه جوابشو سریع میخواست زد زود اماده بشه

-ام ار ای چیز حادی رو نشون نمیده

نوار مغزش رو باز کرد وگفت:

-بخش خاطرات صفره صفره نمیدونم چی بگم بهتون ولی ویدا خانم کاملا حافظه اش رو از دست داده ومثل نوزاد تازه متولد شده اس هیچ چیزی تو ذهنش نیست حتی خوندن ونوشتن حتی راه رفتن وتکلم بیان وخیلی چیز های دیگه خوشبختانه دیگه خود زنی نمیکنه ولی بدترین اتفاق نادر واسش افتاده واینه که حافظه ایی نداره واین از شک شدیدی هست که بهش وارد شده و پذیرفتن حقایق واسش خیلی سخت بوده و یک نکته دیگه اینه که اگه خوب نشه ونپذیره یه سری چیز ها رو تا اخر عمرش مثل بچه دو ساله مراقبت میخواد ممکنه با وسیله های تیز نتونه کار کنه لباس نتونه بپوشه وعصبی شه خودزنی کنه وخیلی چیزای دیگه که طی یه برنامه کلی باید واستون بگم موقع ترخیصش

من وحامی نگاه به هم میکردیم من نمیدونستم چی بگم حتی نمیتونستم حرف بزنم حامی به حرف اومد:

-هیچ وقت دیگه حافظه اش بر نمیگرده خوب نمیشه؟؟

-قطعی نیست شاید ده درصد

سرم رو بین دستام گرفتم یعنی تا اخر عمر یعنی ممکنه حتی یک غافل شدن ساده اش به ازای از دست دادنش بشه یعنی یه عالمه حرف که نمیدونم چجور بیانش کنم ، یعنی ویدا از ریشه بپای عشقش سوخت؟؟؟

رفتیم بیرون از دفتر دکتر راه میرفتیم نه حامی حرف میزد نه من تصمیم داشتم به حامی همه چیزو بگم یه دفعه با نیشخند گفت:

-میدونی ارتین جان چیش بده؟؟

-اینکه هرچی فکر کنی به هیچ نقطه ایی نمیرسی و من تنها شانسی که اوردم این بود که درسم یادم موند خیلی چیزا یادم موند وخیلی چیزا یادم رفت وهرکای میکنم بر نمیگرده میدونم الان درد ویدا چیه

با تعجب نگاهش کردم

-میدونم الان چه حالی داره وسط یه نقطه سیاه از زندگی گیر کرده بدترین دردیه که یه ادم میتونه داشته باشه

-مگه چی دیدی که این رو میگی؟؟

-درست ده ماه پیش تصادف کردم بعد از شش ماه برگشت وحال خوب شدنم هیچ چیز حتی از یک ثانیه قبل از تصادف یادم نمونده وچیزایی هم که از وکالت یادمه مال پنج سال قبله ودرس هایی که جدیدا دارم میخونم همه چیزم پرید از پنج سال قبل یک سیاهی مطلق افتاد توی زندگیم

متعجب وسط سالن ایستادم

-تو کی ازدواج کردی؟؟؟

لبخندی زد وگفت:

-چهار ماهه یک ماه بعد ازدواج صاحب بچه شدم

-تو؟؟

-من چی؟؟

ومتعجب نگاهم میکرد:

-یعنی ویدا رو یادت نمیاد؟؟؟

-کیو؟؟؟

وبا چشمای گرد شده نگاهم میکرد

-هیچی ، ببخشید به خودم بودم

-نه یه چیزی گفتی بگو دیگه؟؟

-نه نگفتم

واعصابم اشفته شده بود چی میشه اخر غصه این دوتا پس؟؟؟ حامی فراموشی گرفته ویدا هم الان همه چی از یادش رفت اگه خیلی یادش بیاد خانواده اشو بیاد میاره تا این حد که حامی رو بشناسه ازش انتظار نمیره

راه افتادیم سمت اتاق ویدا کلی فکر وسوال توی ذهنم بود کلی شبهه ولی نمیدونستم چه غلطی کنم باید به سارا همه چیزو میگفتم تنهایی نمیتونم اینهمه غصه رو به جون بخریم واز یک طرف دیگه هم باید این مسئله رو هرجور شده حلش کنم

دو ماه بعد

رابطه ام با حامی خیلی خیلی خوب شده فهمیدم چقدر پسر با شخصیتیه ولی هنوز هیچ چیز درمورد ویدا خوب نشده وفقط یاد گرفته چند قدم اهسته راه بره وهمین ویکی چند تا کلمه حرف زدن یاد گرفته خودش رو بعضی اوقات خیس میکنه حتی حمام کردن رو هم بلد نیست وسارا میبرتش حمام امروز تازه از بیمارستان ترخیص میشه بعد از دوماه تمام هزینه هاش رو حامی متقبل شده نیوشا وسارا خیلی کنار ویدا هستند من هم با کمک حامی رفتم سر کار وتونستم پایان نامه ام رو اظهار کنم والان وسط فصل سرده ساله دی ماهه رفتیم سمت کلبه همراه حامی جمعه قبل کلبه رو حسابی تمیز کردیم وکمی وسیله نو گرفتیم وبرای ویدا هم چند دست لباس گرفتیم حامی قرار بود واسه یکی از پرونده هاش دو ماه بره بیرجند وبرای همین نیوشا میخواست بیاد کنار ویدا واینجا داخل کلبه بمونه من هیچ چیزی رو به حامی نگفته بودم چون مطمئن شدم فراموشی داره واگه شک بدی بهش وارد شه ممکنه باز یه سری خاطرات وچیزایی که یادش اومده رو از دست بده وخیلی اتفاقای بدتری واسه رابطه اش با نیوشا پیش بیاد

یک ماه ونیمی از رفتن حامی میگذشت وویدا حالش همچنان خراب بود اواسط بهمن ماه بود یکدفعه درب حیاط کلبه صدا داد ساعت ده شب بود دخترا رفته بودن اتاق ویدا عادت داشتند رو تخت مامان بابای من میخوابیدن سه نفری درب ورودی صدا داد رفتمو باز کردم یک پسر جلوی در ایستاده بود نمیشناختمش با تعجب گفت:

-تو کی هسی؟؟؟

یه تای ابروم پرید بالا وبا تعجب گفتم:

-جان؟؟؟به من میگی کیم؟؟؟خب صاحب این الونک هستم حرفیه؟؟؟

با تعجب گفت:

-پس کو ویدا؟؟؟

چشمام نزدیک بود بزنه بیرون با تعجب گفتم:

-جان؟؟؟ویدا کیه؟؟

دادزد:

-عوضی با خواهرم چیکار کردی؟؟؟

وپرید سمتم ومشتی حواله صورتم کرد درد عمیقی توی پوست وگوشت واستخونم پیچید پریدم سمتش ومشتی بهش زدم همون موقع سارا ونیوشا شروع کردند به جیغ کشیدن

سارا:

-ارتین رو کشتیش

و به زور از هم جدامون کردند اون پسر که نمیدونستم کیه با گریه گفت:

-خواهرم ابجی کوچولوم چیشده؟؟؟ویدای ما کجاست؟؟؟تروخدا بهم بگین

نیوشا اشکشو پاک کرد وگفت:

-داداش ویدا شمایید؟؟؟

سارا پرید جلو گفت:

-اسمتون چیه؟؟؟

-آرما

واین نکته که مرد گریه نمیکنه رو شخصا داغون کرده بود آرما اقا

سارا گفت:

-میشه با من بیایین؟؟

وبا گریه رفت سمت اتاقی که مال ویدا شده بود از وقت حضورش پیش من

در رو باز کرد واشاره زد به ویدا که با خوابیده بود وگفت:

-میشناسیش؟؟

پسر دوید سمتش وتکونش داد:

-خواهری ، ویدا

وبا گریه گفت:

-پاشو بریم بابا رفت

ویدا چشم باز کرد ومتعجب بهمون نگاه میکرد تو چشمای برادرش قفل شد خیلی عمیق نگاه کرد ویکدفعه حول داد آرما رو کنار ودادزد:

-تو کی هسی؟؟

آرما متعجب نگاهش کرد وگفت:

-ویدا

واشکش ریخت

-منم داداشیت ، اجی جون قول میدم دیگه بهت سخت نگیرم پاشو مامان بهت نیاز داره

ویدا پلک زد ومثل دیونه ها لبخندی زد وگفت:

-نمیشناسم

وخوابید آرما با داد اومد سمتم:

-عوضی چیکارش کردی؟؟؟چیکارش کردی؟؟؟خواهر من اینجور نبود اشغال ، تو دیوونه اش کردی ، تو کی هسی؟؟؟شما کی هستین؟؟؟

دادزدم:

-صداتو ببر عوضی اینجا خونه منه حق نداری داد بزنی ما کاری با ویدا نکردیم

دوید سمتم ومن کشیدمش سمت درب خروجی وانداختمش بیرون وگفتم:

-گمشو

دادزد:

-واست شکایت میکنم نابودت میکنم این در لعنتیو بازش کن میفهمی؟؟؟؟

دادزدم:

-هیچ غلطی نمیتونی کنی برو همون گوری که تا الان بودی اگه غیرت داشتی نمیذاشتی کار خواهرت به اینجا برسه بدبخت

با مشت کوبید به در وزجه زد:

-عوضی درو باز کن ویدا همه زندگی منه فقط خواهرم نیست ویدا بخاطر من اشغال خودشو نابود کرد ویدا بخاطر من عوضی تن به ازدواج با داداش دختری که عاشقشم داد چون بیوه بود باز کن این لعنتیو باز کن خواهرم داره نابود میشه بازش کن ترو خدات

وصدای غمگین زجه های مردی اومد که توی صدا کولاک زمستون گم شده بود در رو باز کردم اشکام میریخت اروم گفتم:

-ویدا داغونه آرما بیشتر از اونی که فکرشو کنی

-چرا؟؟

-باید سر فرصت بگم واست شاید هم خودت تا چند روز اینده بفهمی ولی اون هیچ کسیو یادش نمیاد

--------

آرما:

-باید سر فرصت بگم واست شاید هم خودت تا چند روز اینده بفهمی ولی اون هیچ کسیو یادش نمیاد

انگار که اب یخ روی مغز سرم ریخته شده باشه اروم گفتم:

-چی داری میگی؟؟؟

-ویدا همه چیزو یادش رفته

دادزدم:

-بس کن

با هق هق گفتم:

-تروخدا ادامه نده حرفات حال بهم زن وغیر قابل باورن

با گریه جلو اومد وگفت:

-باور کن

-چراا؟؟

وفرود اومدم رو زمین سر خواهر کوچولوم چی اومده بود؟؟؟ اشکهام میریخت روی گونه ام با گریه گفتم:

-چرا اینجور شد؟؟

-نمیدونم

توی چشماش نگاه کردم نگاهم نمیکرد وگریه میکرد انگار که وابستگی شدیدی به ویدا داره از جلو در کنار رفت ودستش رو به سمتم دراز کرد سریع ایستادم ورفتم کمکش داخل یکی از دخترایی که اونجا بود رو حس کردم یه جا قبلا دیدمش ولی بیخیال شدم نشستم رو تک مبل کنار شومینه خیلی داغون بودم بابا ده روزه رفته مامان داغونه خانواده امون پاشیده ویدا هم میخواد بره خارج والان که فهمیدم فراموشی گرفته تازه همه چیز بدتر شد کاش کمکش نمیکردم هیچ وقت به بهانه مردن از همه دور بشه کاش بخاطر من هیچ وقت اون اتفاق واسش نمی افتاد ویدا خیلی فداکارای در حق همه کرد وهیچ کس ندید سرم رو بین دستام گرفتم وواسه بدبختیام زجه زدم هیچ مهم نبود واسم که میبینن کی هستم وچی سرم اومده این مهم بود که من دیگه خواهر کوچولوم رو ندارمش تکیه گاهم تنها امیدم رو هم از دست دادم کاش اینقدر دیر نمیکردم واسه دیدنش کاش همون پونزده روز پیش که بابا کفت دلم واسه ویدا تنگ شده همه چیو میگفتمو همراهش میومدیم میاوردیمش خونه تا خوب بشه کاش بابا از غم ویدا دق نمیکرد وکاش...

سرم رو اوردم بالا خواهر کوچولوم روبرو ایستاده بود با بی تفاوتی کامل از کنارم رد شد ونشست پای تلوزیون وروشنش کرد وشروع کرد به برنامه کودک دیدن نشستم کنارش کنترل دستش بود وانگار استرس داشت مدام پاهاش رو تکون میداد اروم گفتم:

-سلام

یکدفعه با کنترل زد تو صورتمو دادزد:

-ساکت برنامه کودک میبینم

ودستاش هیستریک لرزید وبا گریه گفت:

-مگه نمیفهمی برنامه کودک میبینم؟؟

یکدفعه نگاهش خیره رو صورتم موند با گریه سرم رو پایین انداختم یکدفعه جیغ زد:

-خون میاد ، خـ..ون ، خــــــــ....و..ن میاد

وشروع کرد به خود زنی کردن تمام صورتش رو پنجه میزد ومیگفت:

-من کردم

دستاشو محکم گرفتم وهق هق میزدم محکم به خودم فشار دادمش ولی جیغ میزد وگریه میکرد ومیگفت من کشتمش ، من کردم همراه ارتین بهش ارام بخش دادیم واونقدر تو بغلم نگه داشتمش تا خوابش برد

با گریه بردمش سمت اتاقش خواهرم نابود شده بود سارا ونیوشا هم گریه میکردند رفتم سمت سرویس طبقه بالا بر خلاف ظاهر بیرونی اینجا که کلبه ایی خوف انگیز بود داخلش خیلی لوکس ولی قدیمی بود چند مشتی اب به صورتم زدم تو اینه نگاه کردم ومردونه شونه ام لرزید سر خانواده ام چی اومده همون موقع موبایلم زنگ خورد اتوسا بود شریک زندگیم که خیلی وقته توی چیزی شریکم نیست دیگه

-----------

ارتین:

آرما برادر ویدا حسابی داغون بود وداغون تر از اون من بودم که نمیتونستم چیزیو بگم به هیچ کس بار سنگینی روی دوشم بود همه خواب بودند رفتم سمت پیانو گوشه سالن وشروع کردم به زدن خیلی دلم گرفته بود کمی گذشت سارا کنارم نشست:

-بی خوابی؟؟؟

-.....

-خیلی داغون شدین اقا ارتین

-داغون یه قسمتشه

-شما عاشق ویدا شدین؟؟

-نمیدونم ولی عشق نیست

-شایدم باشه

-نیست عشق یه حس دیگه اس ویدا عاشق حامی ِ عشق ِ من که به دردش نمیخوره

-حالا که چیزیو نمیدونه

-من نمیتونم به ویدا خیانت کنم جدا از اونم ویدا دیگه حتی نمیتونه مثل قبل افسرده باشه وخیلی چیزا وخیلی کارا رو نمیدونه نمیتونم خودخواه باشم پس درموردش حرف نزنیم بهتره

-پس چی بی خوابتون کرده؟؟؟

-خودم هم نمیدونم ولی واسش نگرانم

-درست میشه

-مطمئن باش درست میشه

-من برم بخوابم شب خوش

-شب خوش

ورفتم سمت اتاق خوابم من حتی خودم دنبال هویت خودم وخیلی چیزا دیگه بودم دنبال هزار راه واسه برگشتن به چیزی که نمیخواستم بشه ولی الان شدم درگیر دختری که سه چهار ماهیه اومده تو زندگیم

خوابم نمیبرد رفتم سمت اتاق ویدا آرما بالای سرش بود از بین در نگاهش کردم گریه میکرد بالا سر ویدا ودست ویدا رو محکم گرفته بود

-خواهری ، من رو ببخش که خودخواه بودم

-............

-خواهری بد شکسمتمت میدونم ، میدونم لایق بخشش نیستم

-.........

-هنوز عاشق حامی میدونم هنوزم دوسش داری مگه میشه نداشته باشی

-.........

-خواهریم بمیرم برا دلت که نمیدونی حامی زنده اس وحتی ازدواج کرده ، نمیدونی چه حالی شدم وقتی دیدم داماد شده واونکه کنارشه تو نیستی

-........

-من رو ببخش خواهرم که کاری نکردم واسه برگشتش که با تمام خود خواهیم تورو کشتم من که میدونستم حامی زنده اس نرفتم جلو وهمه چیو بهش بگم بگم تو زنده ایی یا حتی قبل از ازدواجش جلوشو بگیرمو دست تورو تو دستاش بذارم

-...........

-حق داری کسیو نشناسی ما ادمای خوبی نیستیم واسه شناختن خوش به حالت خواهری که فراموشی گرفتی وهیچی یادت نیست

وایستاد سریع از اتاق ویدا دور شدم یعنی آرما میدونسته حامی زنده است وبه ویدا نگفته؟؟؟؟از حامی شنیدم حدود پنج ماهه ازدواج کردند والان نیوشا چهارماهه بارداره حتی جنسیت بچه اشونم مشخص شد وتلفنی به حامی گفت که دختره یعنی وارث بر اسم حامی ، کلا همه چیز رو قاطی کردم باید کم کم به حامی همه چیز رو بگم اون حق داره بدونه ولی دونستنش هم کاری پیش نمیبره

صبح با صدای جیغ وگریه بیدار شدم یعنی بهتره بگم پریدم بالا رفتم سمت اتاق ویدا نمیگذاشت پرده ها رو پس کنن وسرش رو کرده بود زیر پتو ومیگفت :

-برید ، من کشتمش من نمیخوام جایی رو ببینم من باید بمیرم

آرما پتو رو از دست ویدا کشید بیرون نشست کنج دیوار وشروع کرد با مشت به سر وصورتش زدن حسابی خودش رو داغون کرده بود وگریه میکرد آرما هم دستاشو گرفته بود کمی که اروم شد آرما با گریه گفت:

-ببین من خوبم

اشک هاش میریخت دست کشید به زخم دیشب آرما که با کنترل زد به صورتش وگفت:

-تو ، تو خوبی؟؟

ولبخند ژکونده ایی زد

آرما سریع اشکشو پاک کرد وگفت:

-خوبم ، خوبم فدات بشم

ویدا بریده بریده گفت:

-تو...توکی هستی؟؟؟

-من آرمام داداشت

-داداشم؟؟داداشم چیه؟؟

-یعنی مثل تو از خون تو از خانواده ات یعنی بابا مامانمون یکین یعنی تکیه گاهت خواهر کوچولو

عمیق ولی یخ زده تو چشمای آرما نگاه کرد وگفت:

-میشناسمت؟؟

-اره یکم فکر کنی میشناسی

لبخند زد وبعد قهقه وبعد هم گریه وگفت:

-دیشب ، دیشب با کنترل زدم تو صـ...

صورت رو نمیتونست تلفظ کنه با انگشت اشاره اش محکم زد به زخم آرما وبا لکنت گفت:

-اینـ...اینجا

آرما خیلی سعی داشت اشکاشو کنترل کنه ولی نمیتونست

------

ویدا:

چه سخته چیزی یادت نیاد مثل یه خواب خاموش تو یه تاریکی عمیق میری که در نمیایی

"رگ خواب این دل

تو دست تو بوده

ترکهای قلبم

شکست تو بوده

منو با یه لبخند

به ابرو کشوندی

با یک قطره اشکت

به اتیش نشوندی

مدارا نکردی با دلواپسی هام

ندیده گرفته

غم بی کسی هام

با این ارزویی

که بی تو محاله

یه شب خواب راحت

فقط یک خیاله

چقدر حیفه این عشق

همینجا هدر شه

یکی از ما دوتا

همیشه در به در شه

باید سر کنم با همینجای خالی

حالا تو نبودم بگو در چه حالی

مدارا نکردی با دلواپسی هام

ندیده گرفته

غم بی کسی هام

با این ارزویی

که بی تو محاله

یه شب خواب راحت

فقط یک خیاله"

سیاهی مطلق فقط خودتی وخودت هیچ چیزی نیست اونقدر احمق میشی که چیزیو درک نمیکنی گریه های سر سری خنده های زورکی با اینا اخت میگیری نمیدونم اسمت چیه ویادت کجا تو قلبم حک شده ولی یه چیزو خوب میدونم بوی عطرتو خوب یادمه با اینهمه فراموشی نگاش میکنیا ولی هیچی یادت نمیاد صداش میزنی ولی صدات در نمیاد گریه میکنیا ولی بغضت سر جاشه حرف میزنی ولی دل پرت خالی نمیشه میخندی ولی خوشحال نمیشی راه میری ولی روی هوایی غذا میخوری ولی از غذا خوردن چیزی نمیفهمی مریض میشی وتو درونت غوقا میشه ولی حسش نمیکنی سردرد داری ولی سر به دیوار میذاری سکوت میکنی ولی از درون با خودت توی جنگی عقلت کار خودشو کرده ولی دلت هنوز بی قراره میدوه دویدنشو میبینی دنبال اونه وتو دنبال اون چه دنیای تلخیه ...

---------

حامی:

صداش میاد نفس هاش هست همیشه عشقم بوده همیشه هم میمونه

" نباشی کل این دنیا

واسم قد یه تابوته

نبودت مثل کبریتو

دلم انبار باروته

نباشی روز تاریکم

یه اقیانوس اتیشه

تموم غصه دنیا

تو قلبم ته نشین میشه

دنیا رو بی تو نمیخوام یه لحظه

دنیا بی چشمات

یه دروغه محضه

دنیا رو بی تو نمیخوام یه لحظه

دنیا بی چشمات یه دروغه محظه

نباشی

هر شب وهرروز

همه اش ویلون واواره ام

با فکرت زنده میمونم

تا وقتی که نفس دارم

تا وقتی که نبود تو

یه کاری بده دستم

بمون تا ته دنیا

بمونی تا تهش هستم

دنیا رو بی تو نمیخوام یه لحظه

دنیا بی چشمات

یه دروغه محضه

دنیا رو بی تو نمیخوام یه لحظه

دنیا بی چشمات یه دروغه محظه "

پلی رو زدم از اول ولی فکرم درگیر بود درگیر دختری به اسم ویدا که حس میکنم خیلی نزدیکه بهم خیلی خیلی حس اشنایی بهش دارم انگار که یه روز یه سکوی خیلی مهم توی زندگیم داشته انگار که اصلا باعث این شدنم ویدا بوده ، به دختری که الان دیونه شده ودلیلشو نمیدونم چیه ولی یه چیزو خوب میدونم اینم اینه که حرفاش خیلی عمیق من رو به یاد یک نفر میندازه که حتی نمیشناسمش من ویدا رو نتوستم خیلی بشناسمش این مدت ولی به چیزو خوب فهمیدم که انگار شناختم ازش کامله همه اش صحنه هایی که این چند روز دیدمو مرور میکردم یکفعه زدم رو ترمز صحنه خش دار از قهقه های یک دختر یادم اومد ولی تصویری ازش توی ذهنم نبود یعنی کیه این دختر دست کشیدم به بازوم حس جای چیزی بود اون دختر باز مشت کوبید به دستم مدام این صحنه ها تکرار میشد صدای خنده ها میومد توی گوشم چقدر این صدای خنده ها واسم اشناست انگار جایی شنیدمشون همون موقع موبایلم زنگ خورد نیوشا بود بیخیال اینهمه فکر وخیال الکی شدمو تلفن رو وصل کردمو راه افتادم :

-جانم؟؟؟

-سلام عشقم

-سلام خانوم چطوری؟؟

-خوبم

-کوچولومون چطوره

-اونم خوبه فقط یکم اذیت میکنه

-خداروشکر

-چخبر؟؟

-سلامتیت توی راهم

-پشت ماشینی ؟؟؟

-اره

-پس من قطع کنم

-بابا تازه صداتو شنیدما

ویکدفعه یه صحنه یادم افتاد

"-باز گفتی بله؟روانی مگه بهت نگفتم اقات بدش میاد باید بگی جانــــم جانــم حامی

-خیلی خلی

-میدونم

-حامی قطع کن خوب نیست رانندگی میکنی حرف بزنی با تلفن

-دوباره خانم پلیس من شدی؟

-عه خب نگرانتم میفهمی که

-نمیخوام ...این اضرائیل اومده میخوام دم اخری صداتو بشنوم

-بیشعور چرا چرت میگی؟

-دلم میخواد"

سریع سرمو تکون دادمو زدم کنار صدای ترمز بدی داد ماشین صدا جیغ نیوشا رو شنیدم:

-حامی خوبی؟؟؟

-خوبم

-چیشد؟؟؟

-چیز خاصی نیست

-چیزی یادت اومد؟؟؟

انگار که خیلی نگران بود

-نه

-باشه

-میشه من قطع کنم

-اره ولی مراقب خودت باش

-تو هم

-باشه

-فعلا

-فعلا

قطع کردم هرچی خواستم یادم بیارم اون صحنه دیگه یادم نیومد حتی همه دیالوگ ها پریده بود اونقدر یهویی بود که جا خوردم

خیلی دلم میخواست دوباره تکرار بشه مثل یه حس خوب یه انگیزه شیرین بود خیلی دلم میخواست همه چیز برگرده به اون روزای خوبی که واسم بود وهمه اش الان خاطره وحس های شیرینش یادم میاد حس میکنم یه سری اتفاقی عجیبی تو گذشته من افتاده گاهی اوقات حتی خودم رو هم نمیشناختم که کیمو کجای این زندگی قرار گرفتم گاهی وقت ها حتی با مادر خودم هم غریبه تر از غریبه های عالم میشم اهنگ پلی میکردم همه اش وفکرمو درگیر میکردم انگار که هم میترسم چیزیو به یاد بیارم و خیلی هم دوس دارم به یاد بیارم

---------

آرما:

چند ساعتی میگذشت رفتم داخل اتاق ویدا دمپایی راحتی جلو پاش گذاشتم این مدت هرچیزی نیاز داشت رو واسش میخریدم تو چشمام گیج نگاه کرد

-بپوش یکم ببرمت بیرون حال وهوات عوض شه

-بیرون یخه ، من میبینم

-چیو میبینی خواهرم

-میترسم

-پاشو دیگه فداتشم لج نکن

ودستش رو کشیدم واوردمش پایین وکمکش کردم لباس هاش رو بپوشه یعنی بهش پوشوندم ویدا حتی بند کفشش روهم دیگه نمیتونست ببنده خم شدم وبستم دستشو دور بازوم مثل بچه ها پیچیده بود میترسید راه بیاد محکم گرفتمش وراه افتادیم سمت آ او دیم در رو باز کردم ونشوندمش هوا حال عجیبی داشت نزدیکای عید بود هوای شالیزار هم ابر بود ولی بارون نمی اومد خیلی حس جالبی رو واسم تداعی میکرد

رفتم سمت مرکز شهر وپارکی که هنگام ورود به شهر دیده بودم پیاده شدیم وراه افتادیم راه میرفتیم ویدا فقط به زمین نگاه میکرد یکدفعه یک بارون زد یک زوج جون با شوق از کنارمون رد شدن ویدا وفتی دیدشون نشست رو زمین وزد تو سرش وخودزنی میکرد

-اونم میره ، میره ، میره من تنها میمونم ، یکی دیگه رو دوس داره هوام بود

همونجور پشت سر هم گریه میکرد وبا گریه حرف میزد وخودزنی میکرد دستاشو گرفته بودم ولی دیوونه شده بود میدونی بعضی وقتا فکر کردن زیاد از حدم ادمو دیوونه میکنه جایی که نه جنون داری نه صدات در میاد فقط دیوونه میشی

-دستاشو گرفته

-...........

-من دوسش داشتم

گریه میکردم همراه ویدا خوب میدونستم کیو داره میگه حامی رو میگه ولی نمیدونم چی به سرش اومده وچی شده که اینا رو میگه حتما تو فکرش بوده اخه ویدا فکر میکنه حامی فوت شده

-------

حامی:

در عمارت ارتین رو زدم باز شد در خونه ساکت بود از ارتین پرسیدم:

-بقیه کجان؟اتاق ویدا؟

-نه ویدا رو که داداشش برد

-کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-داداشش

-مگه نگفتی کسی رو نداره ، پس داداشش این وسط چیه؟

-اره یه نفر چند روز پیش اومد گفت برادر ویدا آرما هستش وشناسنامه ویدا رو همراه با شناسنامه بابا مامانش وخودش نشون داد گفت پدر ویدا فوت شده ونتونسته بیاد دنبال ویدا الانم با هم دیگه رفتند تا پارک وبرگردند

-اهان ، خانوم من کجاست؟

یه تای ابروی ارتین پرید بالا کمی نگاهم کرد وچیزی نگفت باز سوالمو به یک شکل دیگه پرسیدم:

-ارتین جان نیوشا همسرم کجاست؟

-اهان ، همراه سارا رفتند بالا

رفتم سمت پله ها در اتاق سارا رو زدم ووراد شدم:

-سلام

نیوشا وقتی من رو دید ذوق زده سمتم اومد وگونه ام رو ب-وس-ید وگفت:

-اقایی خوش اومدی

دست کشیدم به جای بوسه وچشم بسته یک خاطره یادم اومد حتما نیوشا بوده دیگه بیخیال پسر خوب

لبخندی زدم ولی فکرم خیلی درگیر بود ، درگیر اولین بوسه وطپش قلبم ولی...

"وقتی که تورو بوسیدمو گفتم عاشقت هستم

گفتی که اگه بری از پیشم دیگه دیونه میشم

دیووونه میشم آآآآه

باتو من انگاری همه ی دنیا رو دارم

بی تو من

مثه ابر بهار میبارم

ابر بهارم آآآآه

از وقتی که تورو دیدم یه لحظه خواب ندارم

نمیدونم که چه حسیه که به تو دارم

اگه بری از پیشم

دیوونه میشم

یک لحظه منو تنها نذار تنها نذار

از وقتی که تورو دیدم یه لحظه خواب ندارم

نمیدونم که چه حسیه که به تو دارم

اگه بری از پیشم

دیوونه میشم

یک لحظه منو تنها نذار تنها نذار

وقتی که تورو بوسیدمو گفتم عاشقت هستم

گفتی که اگه بری از پیشم دیگه دیونه میشم

دیووونه میشم آآآآه

باتو من انگاری همه ی دنیا رو دارم

بی تو من

مثه ابر بهار میبارم

ابر بهارم آآآآه"

سریع زدم از اتاق بیرون انگار که هوا واسم خیلی کم بود جو سنگین شده بود انگار خاطرات مبهم یادم می اومد دو تا دکمه پیراهنمو باز کردم نفسم تند میرفتو میومد سر گیجه داشتم رفتم پایین ارتین حالم رو دید همون موقع صدای زنگ در اومد دلم شور میزد واز طرفی نفس هم نمیتونستم بکشم در باز شد پسری همراه ویدا اومد داخل من هم کنار دیوار ایستادم ویدا پر از گِل بود وصورتش کبود کبود بود یکدفعه اون پسر مثل بمب ساعتی منفجر شد

------

آرما:

سریع ویدا رو گذاشتم داخل ماشین وراه افتادم سمت عمارت رسیدم دم دمای غروب بود وبراون شدیدی میبارید در که باز شد ارتین دوید سمت ویدا ومن ازچیزی که دیدم و تعجب نزدیک بود چند تا شاخ پشت سر هم در بیارم حس کردم داره جونم در میاد از تنم تمام تن صدام رو بالا بردم رفتم سمتش ویقه اش رو گرفتم وچسبوندمش به دیوار وداد زدم:

-کثافت حیوون عوضی تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟

ارتین وبقیه با چشمای گرد شده نگاهم میکردند حامی هم رنگش پریده بود دادزدم:

-چی از جوون خواهرم میخوایی؟؟؟اومدی خوشبختیتو نشونش بدی؟؟؟؟؟ اومدی نشون بدی زنت حامله اس کنار هم زندگی خوبی دارین؟ اومدی دیونه اش کنی؟

ویک مشت محکم حواله صورتش کردم همونجور میزدمو هیچ چیزی واسم مهم نبود خواهرم مرده بود دیگه قلبی براش نمونده بود بخاطر این حیوون توروی همه ایستاد به درک که چیزی یادش نیست به درک که تصادف کرده به درک که زندگیش از هم میپاشه زندگی که رو خرابه ها اوار قلب کسی ساخته شه مگه زندگی میشه؟

میزدم اون هم میزد ولی دلم اروم نمیگرفت

با گریه کشون کشون رفتم سمت دیوار

ویدا عصبی شده بود ومشت به سرش میکوبید ارتین دست سارا ونیوشا رو تو دستای ویدا گذاشت ومجبورشون کرد به بالا برن نگذاشت حتی نیوشا اونجا بمونه

هق هق زدم:

-تو ویدا رو کشتی ، دلت اومد با خواهرم اینجور کنی؟

تو چشماش نگاه کردم واشکم ریخت

گنگ نگاهم میکرد اروم گفت:

-از چی میگی؟

دادزدم:

-از چی میگم؟؟؟از اونی که دنیات بود

وبه سمتش رفتم ویقه اشو گرفتم وچسبوندمش به دیوار رگهای بدنم زده بود بیرون وقرمز شده بودم با داد وگریه تو صورتش انگشت اشاره امو بردمو گفتم:

-از اونی که کلی ابرو وشرفش رو بردی از اون دختر بیچاره ایی که دنیاشو به پات داد و خودشو نابود کرد از همون دختری میگم که رو تعصبا باباش پا گذاشت از همون ویدای بیچاره ایی میگم که مرد از خواهرم میگم از عشقت

ویقه اش رو ول کردم رفتم یه گوشه بدنم به رعشه افتاده بود ارتین کمرم رو ماساژ میداد واروم گفت:

-کاش نمیگفتی

تو چشماش نگاه کردم صورتش خیس از اشک بود پسر احساساتی بود

نگاهمون به حامی خورد به یک نقطه خیره شده بود وگریه میکرد صورتش به کبودی میرفت

----

ویدا:

انگار که داد هاشون اشنا بود حلقه دست اون پسر که حامی بود خیلی تو چشم بود بهش به غم بین اونهمه داد وفریاد نگاه کردم

"ای دل بی یارم

تنها کس وکارم

دیدی ازم دل کند

اونکه دوسش دارم

اونکه یه عمری بود

غصه اشو میخوردم

دیدی چه راحت گفت

من تو دلش مردم

ای دل غم دیده ام

دیدی چه بی رحمه

معنی احساسو

دیدی نمیفهمه

ای دل غم دیده ام

دیدی چه بی رحمه

معنی احساسو دیدی نمیفهــــــــــمه

رفتو شدم تنها

خوب میدونم نیست اون تنها

من دیگه از امشب هرشب

مهمونی دارم با غمهاااا

اخ که چقدر تنهام

سرده چقدر دستام

سر شده صبر من

دست اونو میخوام

ای دل غم دیده ام

دیدی چه بی رحمه

معنی احساسو

دیدی نمیفهمــــه

رفتو شدم تنها

اما خوب میدونم نیست اون تنها

من دیگه از امشب هرشب

مهمونی دارم با غمهااااا

مهدی مقدم – ای دل بی یارم "

دلم نمیخواست بشنوم چیزیو...

--------

حامی:

به زمین خیره شدم چیزی یادم نمی اومد ولی من مصوبب حال خراب اون دختر بودم دلم واسه همه چیز یه لحظه اتیش گرفت دوباره آرما سمتم اومد بازو هامو گرفت ومحکم با گریه تکون داد:

-باز میخوایی خوشبختیتیو مثل یه خوار تو چشم ابجی ویدام فرو کنی؟ نمیدونی چقدر برات از خودش گذشت؟نمیدونی خودشو کشت تا بهت برسه ولی همیشه تو ده قدم ازش جلو میزدی نامرد چقدر التماس مادرت رو کرد تا به وصلتتون راضی شه اونم دور از چشم بابام میدونی چقدر از بابامو من کتک خورد بخاطر توئه عوضی میدونی چه شبا تاصب با گریه التماس خدا رو میکرد؟ میدونی چقدر حسرت کشید وهیچی به روت نیاورد خیلی داغ رو دلش گذاشتی

مشت ارومی به سینه ام کوبید وگفت:

-اگه مرده بودی انقدر داغون نمیشد خواهرم کاش میرفتی

لبخندش دقیقا اومد تو ذهنم اون دختر رویا های هرشبم ویدا بود ولی هیچ چیزی هنوز یادم نبود جز یه لبخند

آرما داد زد وریشه افکار این چند روزی که با ویدا گذشت از روز اول تا انتهاش رو که مرور میکردم رو پاره کرد نگاهش کردم

-توروخدات داری به چی فکر میکنی؟هان؟ مگه فکر کردن داره؟از زندگی خواهرم پاتو بکش بیرون بابام دق کرد مرد ویدا میخواست از ایران فرار کنه میخواست ازدواج اجباری کنه که نتونست بعدش هم که دیوونه شد مادرم حالش بده دیگه چی از جون خانواده امون میخوایی؟ برو به جدت قسم

نگاهش کردم لبهای خشک شده ام باز شد وگفتم:

-من چیزی یادم نیست ، نیست

نیوشا با گریه گفت:

-حامی

ارتین دستشو رو دست آرما گذاشت ورو به من گفت:

-تروخدا دیگه به نیوشا خانم نگید یه زندگی متلاشی میشه نیوشا بارداره

آرما عقب گرد کرد وپاهاشو محکم کوبید به زمین ونیوشا با گریه اومد سمت من

-چیشده؟

-هیچ چیز خاصی نیست عزیزم

-صورتت زخمه چرا آرما تورو زد؟

-نمیدونم سو تفاهم شده بود

ودست کشیدم رو اشکاش ولی دیگه حتی دلم نمیخواست هیچ کسیو ببینم

-نیوشا جان

-جانم عشقم

-مایلی چند روزی بریم خونمون؟

-اخه ...

-اخه نداره عزیزم بریم

ارتین اومد جلو وگفت:

-بری بهتره ابجی نیوشا

-دلم واسه ویدا تنگ میشه اخه

-ما کنارشیم یه هفته ایی که گذشت باز سر بزن

-باشه

منتظر نیوشا موندم آرما برگشت سمتم

-برو با زنت زندگی کن خوشبخت باش دنیارو به پاش بریز ولی دیگه طرف خواهرم نیا لطفا

-من چیزی نمیدونم از چیزا که گفتی و اون موقع چیزی نگفتم داشتم مسائل رو تحلیل میکردم شاید اشتباهی پیش اومده واونی که فکر میکنی نیستم چون از گفته های مادرم وخانواده ام ونیوشا من سه ساله نامزد نیوشا بودم وپیش نمی اومده ازدواج کنم حتما خواهرتون هم از یه جای دیگه حالش بد شده

صورت آرما کبود شد وخواست چیزی بگه که نیوشا اومد ورفتیم سمت ماشین واقعا نمیدونم چرا امروز به آرما همون پسره هیچ چیزی نگفتم اونهمه دست روم بلند کرد وداد زد

---------

ارتین:

دلم از همه بیشتر به حال ویدا سوخت چه غریب تو اتاقش نشسته بود وباز گریه میکرد رفتم داخل:

-چیشده ویدا؟

-نمیدونم

-چرا گریه میکنی؟

-نمیدونم خب

وبه گوی جلوش که پر از اکلیل شده بود خیره شده بود

-ویدا؟

تو چشمم نگاه کرد:

-تو حامی رو میشناسی؟

-نوچ

-آرما رو؟

-نوچ

-من رو

-من خودمو نمیشناسم ، اقای...

-ارتین

-من رو فردا پارک میبری؟

-میبرم

-ولی نمیخوام دیگه ببینم

-چیو

-اونارو

-چیو

-نمیدونم

ودراز کشید رو تخت وخوابش برد حضور یک نفر رو که گریه میکرد کنار رو حس کردم

-چیشد که فهمید؟

-اخه

-اخه نداره ارتین همه چیو واسم بگو از اولش

-میشه بریم بیرون خواهرت خوابه

-البته

رفتیم سمت سالن غذا خوری ونشستیم پشت میز ولی آرما خیلی داغون بود وسرش رو گرفته بود اروم گفت:

-میشنوم

-قبل از فهمیدن حضور خواهرت توی خونه ام تصادف کردم میدونی زندگیم غمگین تر از اونه که فکرشو کنی

-چرا؟

-تاحالا جلو ماشین عروس عشقت با دسته گل رفتی واسه خواستگاری اما دیر بشه؟