-اخه چی میگین شما؟؟؟مگه من چکار کردم؟؟؟

-کاری نکردی؟؟؟عاملش تویی

-یه سوال بپرسم؟؟؟

-اخرین سوالت باشه وبعد از اون این مسخره بازیو تموم میکنی تا به ضرر همه تموم نشه

-باشه

-قول بده

-قول چی؟؟؟

-به جز این سوال هیچی رو نپرسی

-قول

-میشنوم

-کسی تو زندگی ارتینه؟؟

-اره

این اره محکم وبدون مقدمه اش بدجور دلم رو سوززوند یعنی تموم امید های من در کسری از ثانیه سوخت سعی کردم گریه نکنم ولی دستام میلرزید بهم نگاه کرد جلو اومد وجلو تر وگفت:

-ویدا بس کن ، به خودت بیا تو باز بازنده شدی باز یه نفرو باختی ، چرا از زندگی انتظار فیلم هندی بودن رو داری؟

من باختم؟؟؟

یعنی اقا عمران راست میگه

راست میگه من همیشه یه بازنده ام

-حالا تو یه قول بده ویدا

-.....

تو چشماش نگاه کردم

-قول میدی؟؟؟

-چی؟؟

-قول بده که واسه همیشه ارتینو فراموش کنی

-فراموشش میکنم

-خوبه ، پایین میبنمت الان مراسم خواستگاری دوستته بیا وکنارش باش من هم بیش از این اینجا نباشم بقیه مشکوک بشن میدونی که هیچ خوش ندارم اعضای خانواده ات در موردم بد فکر کنن همینجور مردم پشت سرم صفحه میگذارن بسمه

-پایین نمیام

-باید بیایی

-نمیام

-گفتم باید ، باید با حقیقت روبرو بشی ، در ضمن این ریختی نیا که همه بفهمن وواسه داداشم دردسر درست کنی افتاد؟

ورفت بیرون یه ادم اینقدر سنگدل؟؟؟

"غبار غم گرفته شیشه ی دلم

شکستن عادت همیشه دلم"

لباس هامو انداختم روی تخت وعوض کردم با لباس های قبلم یه عالمه رنگ ولعاب برای پوشندن درد هام زدم به خودم

"دوباره از کنار گریه رد شدم

به جا تو دوباره با خودم بدم

کنارمی غمامو کم نمیکنی"

یکی یکی پله ها رو پایین رفتم هر قدم تو سرم زده میشد من بد شانس ترین ادم این دنیا بودم

"یه لحظه ام نوزاشم نمیکنی

منو به خلوت خودت نمیبری"

همه به سمتم برگشتند باز شدم همون ویدای چند سال قبل که خودشو زیر درداش پنهون میکرد

"یه عمره بی دلیل ازم تو دلخوری

یه عمره من کنار تو قدم نمیزنم

یه عمره میشکنم یه لحظه دم نمیزنم

یه عمره حسرتم یکم محبته

یه عمره دیدنت برای من یه عادته"

روبروش نشسته بود وبهش نگاه میکردم هیچی قرار نبود عوض بشه اون همون سنگدلیه که تو کافی شاپ رفت

"باید بشه دوباره عاشقم شی

باید بشه مثه گذشته ها شی

باید بتونمو دووم بیارم

دوست دارم که چاری ایی ندارم

یه روز تموم خونه غرق خنده بود

نمیشه دلخوشیم تموم شه خیلی زود

باید نگام کنی یه جور خاص

همونجوری که اونروزا دلم میخواست"

نگاه کرد اما به من نه نگاهش هرجایی بود غیر از من دلش هرجایی بود غیر از سمت من

"دلم میخواد دوباره باورم کنی

بفهمی معنی نفس کشیدنی

دلم میخواد ببینی من کنارتم

دلم میخواد بفهمی بی قرارتم"

دلم میخواست بایستم وداد بزنم تو حق نداری اینجور پسم بزنی ولی نمیشد

"یه عمره من کنار تو قدم نمیزنم

یه عمره میشکنم یه لحظه دم نمیزنم

یه عمره حسرتم یکم محبته

یه عمره دیدنت برای من یه عادته"

لبخندای بی معنی واسه نشون دادن اینکه من قوی هستم اینکه منم هستمو هستم

"باید بشه دوباره عاشقم شی

باید بشه مثه گذشته ها شی

باید بتونمو دووم بیارم

دوست دارم که چاری ایی ندارم"

همه چیز خوب پیشرفت وقرار شد فردا که پنج شنبه اس ویدا همراه مامان من وسارا وارش وآرما راه بیافتن واسه کرج وپیدا کردن خانواده سارا مراسم لعنتی تموم شد همه عزم رفتن کردند ارش گفت امشب میخواد اینجا بمونه وغلط کرد همه اش بخاطر سارا بود والا ارش یک ماهی هست رابطه اش واسه اقا عمران با مامان شکرابه رفتم ماشین رو از جلوی راه برداشتم وپارکینگ بردم لحظه اخر اقا عمران اخرین نفر بود نزدیکم ایستاد وگفت:

-خیلی خوب پیش رفتی ، اگه بخوای تو کارای شرکتت کمک میکنم

بهش نگاه کردم با اخم گفت:

-ولی موقتا دوسال ونیم دیگه از ایران میرم با پسرم

-ممنونم ، چرا بهم میخوایین کمک کنید؟؟

-فکر کنید ترحم ودلسوزی ، شب خوش

ورفت اخم کردم حالم از این اخلاقش بهم میخورد رفتم اتاقم ولباس هامو عوض کردم ارایشم رو پاک کردم الان دوباره شدم خودم ویدا در باز شد وارش اومد داخل اخم غلیظی رو پیشونیش بود

-تو نمیخوایی ادم بشی؟؟؟؟

-نه من فرشته ام

لبخند مزحکی زدم گونه ام اتیش گرفت ارش باز روی من دست بلند کرده بود در اتاق رو قفل کرد دادزدم:

-چه غلطی میکنی ارش؟؟؟؟؟

-اینکارا چیه اخه؟؟؟

-کدوم کار؟؟؟؟هوووم؟؟؟بگو بدونم

-چرا به ارتین اون حرفا رو زدی؟؟؟بخدا نمیبخشمت ویدا ، هرگز

-نبخش کی به بخشش تو نیاز داره

بغض گلومو گرفته بود

-ویدا چرا همه اش دنبال ادمای اشتباه میگردی؟؟؟

-ارتین ادم اشتباهی نیست اگه اشتباه بود بابا احمد اون رو نمیخواست به عنوان معاون مدیر قبولش کنه که بخاطرش از شرکت من استعفا بده

دادزد:

-اون وخاله مارال میخوان با هم ازدواج کنن

مبهوت چندباری پلک زدم حس کردم دنیا رو سرم سنگینه اروم گفتم:

-ارش چقدر چرت میگی

-چرت نیست به جان خودت ویدا اونا عاشق هم شدن البته ارتین به من گفت ومن خیلی دیوونه شدم اون سه روز پیش رسما از مارال خواستگاری کرد وبابا احمدم قبول کرد

چندبار پلک زدم ارتین میگفت بعد ایدا عاشق نمیشه اون نفسم رو عمیق بیرون دادم صدای جلق جلق شکستن اروم شیشه بلوری قلبم اومد ضربان قلبم بالا رفت ولی سعی کردم خونسرد باشم لب هام رو به سختی کش اوردم ولبخندی زدم همراه با لبخندم اشکام ریخت

-ارش ممنونم که گفتی ، دیگه مزاحمشون نمیشم حالا میشه تنهام بذاری؟؟؟

-ویدا

-میخوام تنها باشمو راجع به شرکت فکر کنم میدونی که بعد رفتن اقای مهراسا خیلی بهم میریزه باید سریع جایگزین بیارم

-خوبی؟؟؟

-خوبم دایی

ارش رفت بیرون نشستم لبه تخت ومحکم تشک رو فشار دادم واشک ریختم عصبی بودم یک ساعتی گذشته بود همونجور نشسته بودم چراغ های عمارتمون خاموش بود پالتوم رو پوشیدم ولباس هام رو ورفتم اروم بیرون از خونه وتوی کوچه شروع کردم به راه رفتن هوا سرد بود بعد از بارون شدیدی که اومده بود هوا حسابی نم داشت ویخ زده بود دستامو تو جیب پالتوم کردم

"اون وخاله مارال میخوان با هم ازدواج کنن"

هزار بار این کلمه رو مرور کردم تو مغزم رسیده بودم در خونه بابا بزرگ من اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟جلو نرده های ریموت دارشون ایستاده بودم وبه عمارت نگاه میکردم خیلی بی رحمی بابا بزرگ اشکم ریخت اروم پاکش کردم چقدر راه اومدم من وقتی برگشتم نور بالا پرادوی دو دری که جلوم بود سه بار زده شد ماشین اقا عمران بود عه لعنتی حتما الان به ارش زنگ میزنه همه چیو میگه سریع راهمو کج کردم ودویدم نباید بفهمه من بودم نمیخوام باز ارش سرم داد بزنه میخوام خودم به حال قلب خودم بسوزم نمیخوام کسی با دخالتاش خودشو عقل کل فرض کنه جلو روم فقط میدویدم زمین خیلی لیز بود صدای دویدن شخصی پشت سرم میومد حسابی ترسیده بودم من نباید تسلیم اقا عمران بشم اون یه وحشیه سنگدله به تمام معناس حالم از دیدنش به هم میخوره از نفس افتاده بودم دیگه صدا نمی اومد سرعتم رو کم کردم واروم میدویدم وبه پشت سرم نگاه میکردم یکدفعه خوردم به یک نفر عقب عقب رفتم خیلی ترسیدم وقتی دیدم اقا عمرانه ترسم بیشتر شد غرید:

-ساعتو دیدی؟؟؟

-......

دادزد:

-لال شدی؟؟؟

-.......

-باز دادزد:

-اونقدر عقلتو از دست دادی که تو این ساعت اومدی بیرون ولگردی؟؟؟

وکشیده ایی بهم زد باز دادزد:

-میدونی چقدر خانواده ات این یکی دوساعت نگرانت شدن؟؟؟

-........

دادزد:

-اونقدر احمقی وهیچی رو درک نمیکنی که فقط مثل یه گاو سرتو میندازی پایین میایی از خونه بیرون بدون اینکه گوشی ببری؟؟؟

-........

باز دادزد:

-با توام حرف بزن دیگه

چشماش از خشم قرمز شده بودن بغضم ترکید با گریه گفتم:

-تروخدا سرم داد نزنید

وبهش نگاه کردم نمیدونم چی دید که اروم شد اروم گفت:

-باشه

-.....

باز هم گریه میکردم وبهش نگاه میکردم دادزد:

-خیلی خب باشه گریه نکن

-........

-اخه چی داری میبنی از عشق که انقدر واسه هرکی که از راه میرسه میخوایی خودتو خانواده اتون فدا کنی

-میشه بس کنید من عاشق نیستم

-بله مشخصه

دادزدم:

-چی مشخصه هااااان؟؟؟هیچیو نمیدونید لعنت به برادرتون وعشقش که من بخوام عاشقش باشم حالم از هرچی پسره به هم میخوره امثال شماها برن به درک

وسمت مخالفش رفتم از رو پالتو بازوم رو محکم گرفت وکشید دنبال خودشو غرید

-من به دروغ به ارش گفتم اومدین پیش من واسه یه سری حرفا ، الان هم هیچ جایی نمیرید خودم میرسونمتون خونه

وقتی میخواست داد بزنه من واسش میشدم تو ولی وقتی اروم میشد لفظی حرف میزد ادم عجیبی بود وحسابی وحشتناک در ماشین رو باز کرد ومن رو مجبور به نشستن داخل ماشین کرد وخودش هم نشست از سرما وترس میلرزیدم اونهم به بدترین شکل بخاری رو روشن کرد وگفت:

-سردته؟؟؟

بعد از یه ربع وقت هنوز راه نیافتاده بود میخواست حرف بزنه اما نمیتونست فقط صدای بهم خوردن دندونا من میومد رفت پایین ماشین وپالتوش رو در اورد وسوار شد سمتم خیز برداشت ترسیدم وعقب کشیدم اروم پالتو رو دورم پیچید وگفت:

-گرم میشی الان

-......

-من واسه خودت میگم بخدا ، همه نگرانتن نذارباز بشه همون جریان قبل فرارت

-.......

-ارتین امشب قرار عقد وعروسی رو گذاشت قراره دو هفته دیگه عروسی کنن راستش ارش بهم گفت بهت گفته

-........

-باید محکم باشی

-میرم

-کجا؟؟؟

-خارج

-هیچ جایی نمیری میمونی مراسم شرکت میکنی تو خوشیاشون شرکت میکنی قلبتم بسوزه یاد میگیری فراموشش کنی

-.....

-باشه؟

-نمیتونم

-میتونی من یادت میدم چجوری یاد بگیری ادما رو فراموش کنی ، یادت میدم سنگدل باشی ، از فردا هم من میام شرکتت میدونم اشفته ایی وچیزی از شرکتت نمیدونی

-ممنون

-چه عجب یه تشکر کردین از من

-......

-الان رفتیم خونه به ارش بگو کنار من بودی شام نخورده بودی وبا اسرار من رفتیم رستوران وبعدش هم شبگردی واز این حرفا میدونی که ارش چجور اخلاقی داره

-هرچی باشه بهتر از شماست

-شاید

-.......

راه افتاد سمت خونه ی ما تو ترافیک بودیم دستش رو برد سمت پلیر

"ای داد داره میره ومیره دل از دستم

ای وای مثه کهنه شرابه ومن مستم

ای وای شروع غم وگریه وشب مسه

ای وای دیگه با من خسته نمیرقصه

مثل ابرم مثل اشوب بارونم

ببار بارون که من دیوونه ی اونم

حالا که بی بهارم گیج وداغونم

چه فرقی داره پاییز وزمستونم

مثل ابرم مثل اشوب بارونم

ببار بارون که من دیوونه ی اونم

حالا که بی بهارم گیج وداغونم

چه فرقی داره پاییز وزمستونم

ای داد به جنون رسیده عاشق لیلا

ای داد داره جون میده میمیره واویلا

ای عشق تو خودت شدی باعث هر مستی

ای عشق من همونیم که بهش دل بستی

مثل ابرم مثل اشوب بارونم

ببار بارون که من دیوونه ی اونم

حالا که بی بهارم گیج وداغونم

چه فرقی داره پاییز وزمستونم

مثل ابرم مثل اشوب بارونم

ببار بارون که من دیوونه ی اونم

حالا که بی بهارم گیج وداغونم

چه فرقی داره پاییز وزمستونم"

چشمم رو بسته بودم وسعی داشتم به چیزی فکر نکنم هنوز هم حسابی سردم بود اروم گفت:

-گرمتر شدی مگه نه؟

-یکم بهتر شد

"هی پرسه میزنم تو این خیابونا

هی زجه میزنم میخوامت از خدا

عجب هوائیه بارون داره میاد

نیستی ندارمت دلم تورو میخواد

نیستی کنار من ببندی چترتو

دوتایی خیس بشیم بپیچه عطر تو

نیستی حالم بده لعنت به این هوا من بی تو ناخوشم

بارون میخوام چیکار؟

بارون میخوام چیکار؟

ای نبودنت امونم دیگه رو برید"

اشکم اروم چکید صورتم رو به اونطرف کردم نمیخواستم اقا عمران ببینه هنوزم دلم داره میسوزه

"ای یکاری کن جونم دیگه به لب رسید

ای زخم دلم مرهم دستاتو میخواد

ای نبودنت زندگیمو داده به باد

آآآآآآآیییییی نبودنت امونمو دیگه برید

آآآییییی یکاری کن جونم دیگه به لب رسید

آآآآیییی زخم دلم مرهم دستاتو میخواد

آآآییییی نبودنت زندگیمو داده به باد

بارون میخوام چیکار؟

نیستی حالم بده لعنت به این هوا

نمیدونم چمه اخه چه مرگمه

سخته نفس برام اینجا هوا کمه

تو تب میسوزمو بازم صدات میاد

کابوس رفتن بازم دلم تورو میخواد

نمیدونم چمه درد نبودنت

رحمی کن وبیا

من بی تو سردمه

هی گریه میکنم

هی غصه میخورم

من دل نمیکنم از تو نمیبرم

سخته بدون تو سخته برام گلم

بد تا نکن باهام من کم تحملم

ای نبودنت امونم دیگه رو برید

ای یکاری کن جونم دیگه به لب رسید

ای زخم دلم مرهم دستاتو میخواد

ای نبودنت زندگیمو داده به باد

آآآآآآآیییییی نبودنت امونمو دیگه برید

آآآآآآییی یکاری کن جونم دیگه به لب رسید

آآآآییی زخم دلم مرهم دستاتو میخواد

آآآآیییی نبودنت زندگیمو داده به باد"

فین فینم در اومد اقا عمران سعی کرد بهم نگاه کنه ولی سرم رو به سمتش نچرخوندم میدونستم ببینه ابروم میره من هنوزم عاشق ارتین داداشش بودم فکر کردم رسیدیم شیشه ها دودی بود واصلا توجهی به دور وبر نکردم در رو باز کردم اقا عمران گفت:

-کجا؟؟

-برم خونه

-اینجا؟؟؟حالت خوبه؟؟

نگاه کردم کنار بلوار زده بود رو ترمز اروم گفت:

-درو ببند

بستم ارومتر گفت:

-ببینمت

حتی برنگشتم

-ویدا خانم داری گریه میکنی؟؟؟

-نه

-دروغ میگی

-نه

-پس بهم نگاه کن

برگشتم سمتش دادزد:

-نه؟؟؟که دروغ نمیگی؟؟؟تا کی میخوایی ادامه بدی یادبگیر قوی باشی ، میفهمی؟؟؟تو اون مغز اندازه فندقت فرو کن تو وارتین هیچ اینده ایی ندارین

-باشه

-نشد ، نشد

دادزد:

-میفهمی چی میگم ؟؟؟؟؟نمیشه ، اینجور نمیشه

اروم گفتم:

-سرم داد نزنید

-خیلی خب

وراه افتاد وبه سرعت رفت سمت خونه ومحکم زد رو ترمز انقدر ترسیده بودم از فریادهاش که سریع پریدم پایین ورفتم خونه خدارو شکر هیچ اثری از اشک تو صورتم نبود در سالن رو که باز کردم اروم رفتم سمت پله ها یکدفعه از طرف نشینمن صدا ارش اومد

-کجا بودی؟؟؟

-با اقا عمران بیرون بودیم

-دروغ میگی؟؟؟

-نه زنگ بزن از خودش بپرس

-اون که یکی دو ساعت پیش گفت ازت خبر نداره

-بابا زنگ بزن

موبایلم رواز جیبش در اورد وزنگزد وگذاشت رو اسپیکر بعد از دو بوق وصل شد

-جانم ویدا؟؟؟مشکلی پیش اومده؟؟گفتم بذار بیام توضیح بدم

ارش اورد سمت من واشاره زد که صحبت کنم

-نه مشکلی نیست

-زنگ زدی؟؟؟

-اره پالتوت پیشم جا مونده

ارش نگاهش به پالتو عمران خورد خودم هم ذوق زده شده بودم که یه مدرک درست درمون داشتم

-اشکال نداره بعدا ازت میگیرم

-شب بخیر

-شب تو هم بخیر

یه تای ابروم پرید بالا اقا عمران واینهمه مهربونی؟؟؟

صد در صد فهمیده صداش اسپیکره قطع کردم ارش موبایلم رو دادرفتم سمت راه پله صدام زد:

-ویدا

ایستادم ولی برنگشتم

-ویدا عمران باتو چیکار داره؟؟؟پالتوش پیشت چیکار داره اخه؟؟؟

برگشتم سمتش نگاهمو ازش دزدیدم واروم گفتم

-سردم شده بود بهم قرض داد

-اهان ، من که نمیفهمم عمران این وسط چکاره است ولی میفهمم مطمئن باش

-خوابم میاد

-شب خوش

رفتم سمت اتاقم ونشستم لبه تختم این پالتو چرا پیش من جا موند؟؟؟

چه عطر تلخی داشت از دوشم برداشتم به طرز عجیبی باز سردم شد به خودم گرفتم واروم تو خودم جمع شدم رو تختم

چشم باز کردم شاید به یه داستان جدید هنوز اتفاقی دیشب تو سرم زده میشه وباعث بغضم میشه هنوز پالتو اقا عمران دورم بود گذاشتمش داخل کمدم باید سر فرصت بهش پس بدم بیچاره دیشب پالتوش رو بهم قرض داد حتی کلی نصیحتم کرد ولی الان که صبح شده باز دلتنگی امونم رو بریده رفتم سمت سرویس اتاقم وبعد از اون لباس هامو عوض کردم ساعت شش صبح بود باید راه بیافتم سمت شرکت باید اوضاعو جمع وجور کنم تغییرات شرکت رو هم باید ثبت کنم باید اداره ثبت واداره مالیات هم یه سر برم ولی من از هیچ کدومش خبر ندارم ای خدا الان چه غلطی کنم؟

قبل از اینکه بقیه بیدار بشن راه افتادم سمت شرکت امروز پنج شنبه اس و نیمه وقت کار میکنیم البته بیشتر جاها تعطیل هستند ولی شرکت ما استثناست از این قانون رسیدم در وردی پارکینگ شرکت ساعت هفت وده دقیقه بود ماشین رو پارک کردم از ماشین اومدم پایین وکیف مدارکم رو دستم گرفتم همون موقع ماشین اقا عمران اونطرف تر از من پارک شد واومد پایین هوا حسابی سرد شده بود اخم غلیظی رو پیشونیش بود اومد سمتم وگفت:

-خوبه اماده میبینمتون

-سلام صبح بنده هم بخیر

سعی کرد نخنده ولی اخمای پیشونیش از هم باز شد وگفت:

-علیک ممنونم

-بریم

راه افتادیم سمت اسانسور ای بابا من الان با اقا عمران باید برم؟؟؟زشت نمیشه؟؟بیخیال زشت چیه دختر خوب دیشب نشسته بودی کنارش وزار میزدیا در اسانسور باز شد واقا عمران رفت داخل با اخم گفت:

-نمیایین داخل؟؟؟

قبل از اینکه در اسانسور بسته بشه پریدم داخل بسته شد اقا عمران طبقه 17 رو زد

صدای موزیک پخش شد توی فضا نگاهم به کف اسانسور بود بوتز ها پاشنه دار خودم و کفش های چرم اقا عمران چقدر تمیزه ها همونجور به در ودیوار اسانسور ضل زده بودم بالاخره رسیدیم رفتم بیرون اقا عمران هم اومد بیرون همراه هم وارد قسمت اداری شرکت شدیم امروز جدی تر از دیروز بود من نمیبازم نباید ببازم اقا عمران اروم سمت گوشم گفت:

-چرا ماتت برده؟؟؟

همه ایستاده بودند رفتیم سمت اتاق ارتین منشی ارتین گفت:

-ببخشید خانم شما اجازه ورود ندارید؟؟؟

صدای ارش پشت سرمون اومد:

-صاحب شرکت اجازه ورود نداره؟؟؟جدا از اونم خانم بینقی اقای مهراسا استعفا دادند وبه جای اقای مهراسا برادرشون اقای عمران مهراسا اومدند

منشی سرتاپای اقا عمران رو ده بار انالیز کرد رفتم داخل اتاق ارتین دیشب یادم اومد حتما قربون صدقه خاله مارال میرفته خاطرات جلو چشمم اومده بود اروم اشکم چکید اقا عمران صداش اومد اونهم خیلی اروم نزدیک گوشم :

-الان ارش میفهمه باز بهتون بد وبیراه میگه

رفتم جلو وکیفم رو روی میز گذاشتم اصلا کی استعفا داد؟؟؟؟قانون کار این نیست کی بهش گفت اینجور بره؟؟؟

رفتم سمت سرویس اتاقم به خودم تو اینه نگاه کردم صورتم پشت نقاب ارایش بود خط چشم رژ لب کرم مداد ابرو موهای یکطرف زده بیرون وحالت دار لباس های مارک ولی این من نبودم من دنبال همون سادگی بودم دنبال نگاه ارتین بودم سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم ورفتم بیرون نشستم پشت میز وگفتم:

-من میرم همون اتاق کناری اقا عمران شما اینجا باشید

اقا عمران یک تای ابروش پرید بالا وگفت:

-هرگز ، شما همینجا میمونید اتاق کناری واسه منه ، من میرم

-ولی من که چیزی نمیدونم

-برنامه ات وکارایی که باید انجام بدی رو تا نیم ساعت دیگه واست میارم

-ممنونم

-در ضمن اینجا من اقا مهراسا هستم وشما خانم امیری مدیر بنده بهتره به فامیل همدیگه رو صدا کنیم وجهه کاری خراب نشه

-باشه

رفت بیرون به وسایل اتاق نگاه کردم باید اینجا تغییری اساسی میداشت پشتیبانی شرکت رو صدا زدم کمک کردند جابه جایی انجام بدیم یک سری مبلمان اداری هم سفارش دادم چیزی از ارتین نباید اینجا میبود ست قهوه ایی سفارش دادم لپ تابمو روشن کردم وکمی وب گردی کردم اینجا یک شرکت طراحی داخلی ومهندسی بازرگانی بود اقا عمران اومد داخل وتبلتش رو جلوم گذاشت وگفت:

-خانم امیری اینا رو بفرستید لپ تابتون ومطالعه کنید بیست صفحه اس وتمام قوانین شرکت وتمام چیزایی که باید بدونید واسه اداره شرکتتون هست

-اهان ممنونم

با بلوتوث فرستادیم اقا عمران ایستاد وگفت:

-امروز ساعت نه از شرکت نیک پردازان میان اینجا قرار داد دارید ببندید ساعت ده ونیم هم باید برید واسه اداره ثبت که اگه بشه همراهتون ارش میاد ساعت دوازده هم با طراح هاتون جلسه دارید که بعدا باهاشون اشنا میشید ساعت یک هم با شرکت اران قرار ناهار دارید واسه اشنایی بعد از اون هم ساعت چهار باید برید شرکت نورایران برای بستن قرار داد وساعت شش هم باید به حساب های اخر ماه رسیدگی کنید

نفسم رو محکم به بیرون فوت دادم من اینهمه کار رو باید انجام بدم امروز؟؟؟؟؟؟من حتی با شرکت هم اشنایی ندارم با اخم ادامه داد

-شنبه هم با هم میریم واسه اشنایی یک سری قسمت های شرکت

-ولی من

-ولی واما اگر نداریم خانم امیری زودتر این اسناد رو مطالعه کنید تا اقا نیازی از شرکت نیک پردازان نیومدن یه چیزایی بدونید

-شما نمیایین مگه؟

-من ، چرا میام ولی خودتون باید قرار داد رو ببندید وجوانب کار رو بسنجید در ضمن من پیشنهاد میدم که اول جوانب رو ببینید وبا رغیبتون سر میز مذاکره ننشینید

-چی رغیب؟؟؟

-بله اقای نیازی رغیب سرسختتونه مطمئن باشید بدون نقشه جلو نیومده واینکه تو رزومه کاری پدرتون هم اگه مشاهده فرمایید یکبار شرکتتون رو تا مرز ورشکستگی برده

-اهان ، ممنونم بابت راهنماییتون

-مرخص میشم از حضورتون

-صبر کنید

ایستادم دودل بودم سوالم رو بپرسم یا نه با اخم نگاه میکرد حرفمو مزه مزه کردم

-چیزه ، اقا ارتین کی استعفا داد اصلا استعفا داده؟؟؟

برگه ایی از پوشه ایی که دستش بود در اورد وجلوم رو میز گذاشت بهش نگاه کردم اشک تو چشمم جمع شده بود حتی نمیتونستم نگاه کنم به اقا عمران اروم گفت:

-دیشب داده به مارال خانم مارال خانم هم داد به من

-چی؟

اشکم چکید

-ببینید اون رابطه خوبی با من مسلما نداره من هم زیاد از دردای دلش خبر ندارم فقط اینو میدونم که مارال خانم خیلی سعی دارن رابطه بین مارو خوب کنن ولی باز یه مشکلی پیش میاد

-.....

-من مرخص میشم از حضورتون فعلا ، کاری بود در خدمتم

وبه دیوار شیشه ایی که بین من که پرده های کر کره بینش پوشیده بود اشاره زد اروم رفت به اون سمت وکر کره رو کشید وگفت:

-اونطرف هستم

اونطرف دفترم هم یه دیوار شیشه ایی بود اون رو هم کشید وگفت:

-اینجا هم اتاق ارش هستش بیشتر اتاق های این شرکت با شیشه ایی بینشون پوشیده شدن

-ممنونم

رفت بیرون نشستم پشت میزم وبرگه استعفای ارتین رو تو دستم فشردم سرم رو به تکیه گاه صندلی گذاشتم ارش یکدفعه اومد داخل وگفت:

-داری چیکار میکنی؟؟؟

صاف ایستادم وگفتم:

-از کی تاحالا قانون این شرکت اینه که بدون در زدن بیایی داخل؟؟؟

کمی بهم نگاه کرد دادزدم سرش شاید تمام حرصم رو سرش خالی کردم:

-بیرون

وبا دستم به سمت در اشاره زدم لبخندش خشکید وگفت:

-مثه اینکه تو هم مثل پدرتی ، چشم خانم امیری

دادزدم:

-به پدر بنده توهین نکنید

در باز شد واقا عمران اومد داخل ومتعجب نگاه میکرد باز دادزدم:

-شما اخراجید

ارش یکم بهم نگاه کرد وگفت:

-عه ، که اینطور ممنونم

اقا عمران دخالت کرد:

-خانم امیری

وغیظی رفت

ارش سریع گفت:

-عمران جان من برم بهتره

نشستم رو صندلی وبا گریه گفتم:

-ارش

ارش دوید سمتم وشونه هام رو گرفت وگفت:

-ویدا چیشده؟؟؟

اقا عمران هم متعجب جلو اومداروم با بغض گفتم:

-میشه منو ببری بیرون؟

-اره عزیزم ، حتما میبرمت

دستمو گرفت وکمکم کرد برم سمت اسانسور رفتیم کافی شاپ روبروی شرکت ارش به اجبار واسم کاپوچینو سفارش داد اروم گفت:

-میشنوم

-ارش

-جونم ویدا؟

-من نمیتونم

-چیو؟؟؟

-اداره شرکت از دستم ساخته نیست

-چرا اینو میگی؟؟؟

-اصلا نمیتونم

-میتونی ویدا به من وعمران اعتماد نداری؟؟؟ما کنارتیم

-الان ، الان قرار داد داریم

-اره با نیازی

وسرش رو زیر انداخت اروم گفتم:

-نیازی کیه؟؟؟

-نیازی همونیه که چشم دیدن ما رو توی اوج نداره ، همونی که باعث شد ما یه مدت به خاک بشینیم

-چیکار کنم ارش؟؟؟

خودم میدونستم الان اگه ارتین بود اوضاعو دستش میگرفت اقا عمران رو اوردم که کمکم باشه ولی اقا عمران هم جا زد گفت مدیر عامل نمیشه ارش اروم گفت:

-حلش میکنیم

-چجور؟؟

-ویدا باهاش قرار داد نبند سنگ جلو پاش بنداز تو یه مشاور بالینی حرفه ایی بودی از حرفه ات توی اداره شرکت استفاده کن

-ولی من چیزی از شرکت نمیدونم

-رزمه شرکتو بخونی واساسنامه اشو واست کافیه

-بریم؟

-بهتری؟؟؟

-بهترم

به ساعت نگاه کردم هشت وربع بود سه ربع وقت داشتم واسه اماده شدن رفتیم داخل شرکت ونشستم پشت میزم ارش رفت اتاقش البته پرده های کرکره اتاق ارش پایین بودن ولی از اقا عمران بالا بود بهش نگاه کردم دیدم نگاهم میکنه از لحاظ ساختار صورت یکم شبیه ارتین بود صورتش خیلی حالت خاصی داشت درست شبیه ارتین ولی خب رنگ چشماهاشون یکم متفاوت بود البته خیلی کم ورنگ موهاشون ارتین کاملا مشکی بود موهاش وچشمای ابی خاکستری ولی اقا عمران قهوه ایی رنگ بود مدل بینی اقا ارتین خیلی کوچیک بود ولی اقا عمران صورتش مردونه تر بود بیخیال شدم نگاه کردم به ساعتم پنج دقیقه اس دارم صورت اقا عمران رو بدون هیچ پلک زدنی انالیز میکنم رفتم سراغ سیستمم شروع کردم به خوندن اساسنامه وچیزایی که اقا عمران واسم اماده کرده بود اصلا انگار اینجا نبودم همه چی فراموشم شده بود یکی یکی ساختار های شرکتمو درک کرده بودم ماده ها رو حفظ شده بودم یکدفعه دو تقه به در خورد منشیم بود لبخند زد وگفت:

-خانم امیری اقای نیازی از شرکت نیک پردازان اومدن

گنگ نگاه کردم لال شده بودم ودستام میلرزید الان چه غلطی کنم حس کردم رنگم پریده به اقا عمران نگاه کردم وبا چشمام بهش التماس کردم که بیاد سریع ایستاد وزد از اتاقش بیرون وبه کسری از ثانیه نرسید که اومد داخل اتاق ویکم بعدش ارش اومد واقا عمران رو به منشی گفت:

-بگید بیان داخل

نشستم پشت میز کنفرانس اقا عمران سمت راستم وارش سمت چپم نشسته بودند در باز شد واومدند داخل ایستادم اقا نیازی بزرگ واقای نیازی کوچک بودند نیازی کوچک که اومد دهنم اندازه غار باز شد یکی از خواستگارای من بود که نامزدیم باهاشو به خاطر حامی به هم زدم خاطرات تو ذهنم پیچید موقع بهم زدن نامزدی دل نیازی منظورم دانیار نیازی بود شکست چقدر بعدش میخواست قضیه ادامه پیدا کنه ونشد این ادما ادمای بدی نبودن فقط زخم خورده بودن لال شده بودم دانیار ایستاد جلوم وگفت:

-سلام چطوری؟چقدر تغییر کردی

اقا عمران مشکوک نگاه میکرد وهمچنین ارش ، ارش اونموقع ها ایران نبود لبخند مزحکی زدم وگفتم:

-علیک سلام خوبم

رسول نیازی پدرش گفت:

-به به ویدا خانم ، داداشت کجاست؟؟؟نمیبینمش اینجا؟

-خونه اس

-اره شنیدم خونه نشین شده خیلی ناراحت شدم

ارش دخالت کرد:

-تو؟؟؟تو ناراحت بشی نیازی؟؟؟شوخی میکنی؟؟؟

نیازی بزرگ لبخند مزحکی زد وگفت:

-بهم نمیاد؟

دانیار دخالت کرد وگفت:

-خیلی وقت بود ندیده بودمت

ارش دخالت کرد:

-میشناسین شما هم رو؟؟؟

دانیار لبخندی زد وگفت:

-نامزد سابقم بودند ایشون واروم اروم تنهام گذاشتن

لبخندش اروم خشکید وبه یه ادم یخ تبدیل شد ورو به من گفت:

-مگه نه ویدا؟

سرم رو زیر انداختم دانیار ادامه داد:

-اونهم بخاطر عشق ، عشقی که عشق نشد واسش درسته؟

-.......

-ویدا خیلی کنجکاو شدم از اونموقع تاحلا که دیدمت حلقه که دستت نیست تنهاییت و از دست دادن خیلی از چیزیی که داشتی تو کل شهر منفجر شد وخبرای خیلی بد مثه مرگت تو کجا اینجا کجا؟؟؟هنوزم سرپایی؟؟؟هنوزم به خودت میرسی؟؟؟

-........

دقیقا اعصابم رو پیدا کرده بود وروی نقطه حساسش ویبره میرفت ادامه داد:

-محکمی ، باریک الله ماشالله نوبری بخدا

-اقا نیازی فکر نمیکنید دارید تند میرید؟؟؟؟

رسول نیازی دخالت کرد ودست پسرش رو گرفت وگفت:

-دانیار ما نیومدیم دعوا کنیم اومدیم قرار داد ببندیم درسته خانم امیری؟

-کاملا

نشستیم اقا عمران با اخم غلیظی نگاهم میکرد یکی یکی اغلام مورد نیاز شرکتمون رو بهمون یاد اوری کردند ونوع قرار دادهایی که میتونیم ببندیم خوب فکر کردم با ما خیلی جور میشد ولی معامله با نیازی یعنی امضای ورشکستگی شرکت حالا میفهمم چرا بابا هیچ وقت با ازدواج من وحامی رضایت نمیداد وبالاخره من نامزدیمو با دانیار با لجبازی بهم زدمو بابا تردم کرد وبعد از اون تا مرز ورشکستگی رفت ایستادم وگفتم:

-فکر نکنم من بتونم باهاتون قرار داد ببندم

نیازی بزرگ ایستاد وگفت:

-چی میگی؟؟؟؟؟

-اقای نیازی من نمیتونم ، با یه ادم متقلب کنار نمیام

-به من میگی متقلب؟؟؟

ودادزد:

-تو کی هستی که به من میگی متقلب؟؟؟؟ببین دختر جاتو حفظ کن اگه اینجور پیش بری دو روزه شرکت بابات رو تو بد وضعیتی میبنی

دست به سینه ایستادم وگفتم:

-این وضعیته ما هستش که قراره خراب بشه نه وضعیت شما درست اونموقع رو الان یادم اومد که به جای اغلام درجه یک درجه سه واز رده خارج تحویل بابای ساده ی من دادید واون هم بهتون اعتماد کرد وتمام سازه هاش فرو ریخت وکیفیت کارش یکدفعه افت کرد الان هم فکر قرار داد با شرکت ای . ام . اس رو از سرتون بیرون کنید

ورفتم سمت میزم ونشستم رو صندلی وخودم رو مشغول کردم سریع اسنادشون رو جمع کردند و موقع رفتن دانیار جلو اومد وگفت:

-یه روز از کارت پشیمون میشی

-تا اون روز برسه ببینیم چی میشه

-میبینیم

-میبینیم

ورفت از اتاق بیرون ارش نشست رو صندلی جلو میزم واقا عمران هم نشست رو اون یکی صندلی ارش با ذوق گفت:

-ایول ویدا خیلی خوب بود کارت روز اولی

لبخندی زدم وگفتم:

-این گربه نره دست بردار نیست

اقا عمران صاف نشست وگفت:

-با دعا گربه نره هیچ وقت بارون نمیباره رو سرمون

ارش یکدفعه جدی شد وگفت:

-از نامزدیت بهم نگفته بودی؟؟؟

-یک ماه بیشتر طول نکشید قبل از خواستگاری حامی ازم اومده بودن وبابا مجبورم کرد باهاش نامزد کنم که بعدش حامی خیلی شیک وسط مراسم اصلی وبزرگ نامزدی همه چیو یه ساعت قبلش به هم زد یکم ابرو ریزی کرد ولی خب نجاتمون داد

اقا عمران اخمی کرد وگفت:

-شما بیش از حد عجیب هستید

ارش ایستاد وگفت:

-من برم شیرینی بگیرم بیام ویدا تا الان کارش بیست بوده از ده

ورفت بیرون اقا عمران صاف نشست وگفت:

-ارتین دقیقا چندمین نفره؟؟

-چی؟؟

-چندمین نفره که میگی دوسش داری؟؟؟

-متوجه نشدم

-هیچ وقت هم نمیشید

-به هرحال از متلک هاتون چیزی دستگیرتون نمیشه تلاش نکنید

ایستاد که بره ایستادم وگفتم:

-بابت اسناد ممنونم خیلی کمک کرد

برگشت وگفت:

-خوبه ، داری یاد میگری به خودت بیایی ،راسی ارش اومد باهاش برو ثبت اسناد باید بری تاییدیه خیلی از اسناد رو بگیری

-حتما

نیم ساعتی گذشت ارش اومد هرچی فکر میکردم اخرش میرسیدم به داغ ارتین که رو دلم موند ارش اومد داخل اتاق یه بشقاب که دوتا کاپ کیک شکلاتی داخلش بود رو اورد داخل ونشست لبه میزم وگفت:

-فندقی امروز ترکوندی ، واقعا ازت انتظار نداشتم

لبخند مزحکی زدم یه تکه شیرینی قاچ زد وچنگال رو داخلش فرو داد واورد سمت دهنم دهنم و اندازه غار باز کردم اومد بذاره دهنم چشمم خورد به اقا عمران که نگاه میکرد یکدفعه متوجه قهقه ارش شدم

-بابا دهنتو ببند پس

سریع چنگال رو از دستش گرفتمو گفتم:

-عوضی بده خودم میخورم

وبشقاب شیرینی رو دستم گرفتم وفرار کردم من بدو ارش بدو من بدو ارش بدو ایستادم کنج دیوار پشت به ارش وکاپ کیک رو دستم گرفتم اومدم بذارم دهنم ارش سرش رو مثل گربه از بین دستم رد کرد وهمزمان با کیک انگشتای منم گاز گرفت جیغ زدم وبا دستای شکلاتیم زدم تو سرش جیغ زد:

-ای نامرد موهام شکلاتی شدن

-به من چه میخواستی کیکمو نخوری

اومدم کیک ارش رو بخورم که سریع یه گاز ازش گرفت وگذاشتش داخل بشقابم از لجم دستم گرفتم وکشیدم به کتش وخندیدم خندید وگفت:

-خیلی سوختیا

خندیدم وگفتم:

-نه تو بمیری

ارش دستاشو بالا اورد وگفت:

-تسلیم ، الان چجور بریم دفتر اسناد رسمی وثبت؟؟؟؟

-ای بابا ، حواسم نبود

-خودت باید تنهایی بری

-هرگز

-من که این ریختی نمیتونم بیام

-چرا میایی؟؟؟

-الان من بیرون هم برم همه میخندن بهم چه برسه باهات بیام دفتر اسناد رسمی جدا از اون هم من ساعت ده ونیم دادگاه دارم باید برم با عمران برو

-ولی..

تلفنم رو دستش گرفت وزنگزد اقا عمران همونجور نگاه میکردم ببینم اقا عمران چه عکس العملی نشون میده از پشت شیشه اکواریومی که بینمون بود

-عمران جان بیا اینطرف

-.......

دیدم اقا عمران میخنده

-اره دیگه ، بیا این فندقی من رو نابود کرد

-......

دیدم خندید وایستاد ویکم گذشت اومد داخل اتاقم ارش رو کرد بهش وگفت:

-همراه ویدا برید دفتر اسناد رسمیو بعد از اون هم دفتر روزنامه ودفتر اگهی ثبت

اقا عمران چشمی گفت ارش رفت رو به من کرد وگفت:

-شما برید دست هاتون رو بشورید وبیایید تا من هم پالتوم رو از اتاقم بیارم

-باشه

رفتم سمت سرویس اتاقم ودستامو شستم واومدم وبا دستمال کاغذی خشک کردم و اسناد شرکت رو گذاشتم ورفتم بیرون همون موقع اقا عمران از اتاق بیرون اومد همراه هم رفتیم سمت اسانسور طبقه پارکینگ رو زد نگاهش کردم برخلاف روزای دیگه خندید یکدفعه متعجب با چشمای گشاد نگاهش کردم دستمالی از جیبش در اورد وگفت:

-گوشه لبتون شکلاتیه

متعجب داخل اینه های اسانسور یکدفعه برگشتم ونگاه کردم چشمام گشاد شد سعی کرد نخنده دستمال رو سریع کشیدم بهش اوه رژ لبم پاک شد داخل کیفهم رو نگاه کردم نبود چه زشت شد رسیدیم به پارکینگ رفتیم سمت ماشین هامون دویدم سمت ماشینم ورژ لبم رو از داشبورد در اوردم ورو به اینه ماشینم کردم وچندبار کشیدم از تو اینه ماشین دیدم اقا عمران ایستاده ونگاه میکنه صاف ایستادم انگار که خلاف کردم رژ لب رو پشت سرم پنهون کردم خندید وگفت:

-چرا پنهونش میکنید؟؟؟مگه خلاف کوکائین کردین؟؟؟

وقهقه زد سریع در ماشین رو باز کردم وپرت کردم داخلش اومد جلو وگفت:

-ولی خب نمیزدین بهتر بود

-جان؟

-با ماشین من بریم

-بریم

رفتم سمت ماشین وقتی که دزدگیر رو زد پریدم بالا راه افتاد سمت مرکز شهر تو ترافیک گیر کردیم غر غر کردم

-عه دوباره ترافیک

-حل میشه

-واااییی قرار داریم با طراح ها

-میرسیم تا ساعت دوازده

-ساعت یک شما میایین؟؟

-بله میام

-خوبه

تلفنم زنگ خورد خاله مارال بود اصلا دلم نمیخواست جوابشو بدم ریجکت کردم باز زنگ زد ودوباره ودوباره

-چرا جواب نمیدید؟

-خاله ماراله؟؟؟

-باید با حقیقت کنار بیایین

-میام ولی نه اینجور ، یه اهنگ گوش بدیم

یعنی هیچی نمیخوام بشنوم دستمو قبل از دست اقا عمران بردم سمت پلیر اون هم دستش رو اورد جلو به هم نگاه کردیم سریع دستش رو پس کشیدم وگفت:

-پلی کنید

زدم پلی رو

"بیا واسه تو غصه بگم

از این دل شکسته بگم

بذار بدونی چی کشیدم

بذار بگم از اون غریبه ایی که باتو دیدم

بذار بدونی حاله منو"

یواشکی به اقا عمران نگاه کردم اونهم بهم نگاه کرد سرم رو زیر انداختم

"نباشی بیخیال منو

بذار بدونی خیسه چشام

بذار بگم از اینهمه دیوونگی چی میخوام

چی میخوام

نه دلیلی داشتی نه حرفی نه اشکی

منو داغون کردی رفتی دنبال کی؟

میخوام امشب با این غصه یادم باشی

یه نفر از دنیا سیره تو دنیاشی

مثل تمومه روزای خوب

منو تو توی تنگ غروب

خیال میکردم عاشقمی"

حس کردم پشیمونم از اینکه با اقا عمران اومدم بیرون وبرم دفتر ثبت اسناد کاش خودم میرفتم

"تو بودی تو دلم نه دیگه غصه ایی نه غمی

ولی تو مثه من نبودی

تو که عاشق من نبودی

مثه یه خواب خوب اومدی"

-عوض کنم؟

-نه

"ولی یه جوری رفتی که بگم چه خواب بدی

نه دلیلی داشتی نه حرفی نه اشکی

منو داغون کردی رفتی دنبال کی؟"

عوض کرد نصفه کاره اهنگ بعدی پخش شد

"همینجوریش یه شهر بام بده

تو سمت من باش عذابم نده

بی تو کاش این ساعت نره

که کل سال باتو واسم کمه

همینجوریش یه شهر بام بده

تو سمت من باش عذابم نده

چشم به راه طاقت کمه

اون بی تو ترسیدو باخت از همه

نمیبینی وابستته دیوونه ی ماتم زده

نمیبینی حالم بده منو به تنهایی باز عادت نده

چرا گذشته اب از سرت

دلم تنگه صدا خنده اته

نمیبینی وابستته این دیوونه ی ماتم زده

نمیبینی حالم بده منو به تنهایی باز عادت نده

چرا گذشته اب از سرت

دلم تنگه صدا خنده اته

مگه واقعا بدم نه؟

این دیوونه هنوزم وابستته بد

منو به اینجا عادت ندادن

ارزو میکنم واست منه بد

باز از ته قلب که

زندگیت راحت تر بگذره

بگو حرف راست توروم

هنوز صدا خنده هات تو گوشمه

دنبال رد پات توروز

من حتی خورشید هست که باز طلوع کرد

خواستم همیشه خوبتو

هیچی نیس علی بدونه تو

میشه یعنی یه روز من و تو بشیم از غریبه دور؟

هیشکی نشه حریفمون

نمیبینی وابستته دیوونه ی ماتم زده

نمیبینی حالم بده منو به تنهایی باز عادت نده

چرا گذشته اب از سرت

دلم تنگه صدا خنده اته

اگه بد چند وقت بهم زنگم زدی

بازم بهت میگم برگرد عزیزم

خواستیم هم دیگه رو از دست ندیم

شاید الان واست هرچند غریبه ام

خط کشیدی دور منو اروم نکشیدنش ازتو بهترون

شدم یه خل روانی که تو تاریکی یه شعله برامی

همینجوریش یه شهر بام بده

تو سمت من باش عذابم نده

بی تو کاش این ساعت نره

که کل سال باتو واسم کمه

همینجوریش یه شهر بام بده

تو سمت من باش عذابم نده

چشم به راه طاقت کمه

اون بی تو ترسیدو باخت از همه

علیشمس و میلاد کیانی – عذابم نده "

واهنگ بعدی پخش شد ومن واقا عمران هیچ چیزی نمیگفتیم

"لحظه لحظه روبرومی

روبه راهم زندگیمی ارزومی

تورو میبینمو دیگه نمیدونم چی میگم

ای وای چقدر اروم تر از روزای دیگه ام"

این اهنگی بود که اونروز که فهمیدم ارش وسارا عاشق همن گوش دادیم اروم به اقا عمران نگاه کردم وااای حس کردم حالم یه جور شد

"نگم برات چکاری کرده با دلم نگات

نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات

نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات

خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات

نگم برات چکاری کرده با دلم نگات

نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات

نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات"

چرا این اهنگ قطع نمیشه؟؟؟

"خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات

نگم برات چکاری کرده با دلم نگات

نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات"

وااااای کاش قطعش کنه

"نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات

خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات

حسم بهت عمیقه و بدجور واست میمونه

اخه دیوونه نمیشه بیخیال بشم تو اخرین شانس منی دیوونه

یعنی فقط میخوام بگم

نگم برات چکاری کرده با دلم نگات"

رسیدیم ولی من حتی نمیتونستم نفس بکشم وبه اقا عمران نگاه کنم

"نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات

نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات

خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات

نگم برات چکاری کرده با دلم نگات

نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات

نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات

خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات

علی رهبری و ارین بهاری (پازل بند ) –نگم برات"

سریع پریدم پایین ونفس عمیقی کشیدم اصلا نمیتونم با اقا عمران تو یه ماشین بشینم باهاش کنار نمیام

راه افتادیم سمت دفتر اسناد رسمی امضا زدم اسنادم رو اقایی که اونجا بود وگویا دوست اقا عمران بود رو کرد به من وگفت:

-مبارکه

متعجب من واقا عمران نگاهش کردیم خندید وگفت:

-عمران خیلی نامردی ازدواج میکنی خبر نمیدی؟؟؟به هر حال خیلی به هم میایین

چشمام در حد ممکن باز شد اقا عمران سرفه اش گرفت ولی سریع خونسرد گفت:

-عزیزم من تو اولیشم موندم برم بعد طلاق دومی بگیرم مگه عقلمو از دست دادم؟؟؟

لبخند دوستش جمع شد صاف نشست وگفت:

-عه فکر کردم باهم ازدواج کردید

-فکرت اشتباهه داداش

وامضا اخر رو زدم ورفتیم از اون دفتر خونه لعنتی بیرون نشستیم داخل ماشین اقا عمران غر غر کرد:

-انگار عقلشم کم شده خل مشنگه چی میگه ها

نشستم چیزی نمیگفتم راه افتاد اقا عمران رسیدیم به دفتر روزنامه رسمی واونجا هم امضا دادیم و همه چیز درست شد حوالی دوزاده بود رسیدیم شرکت اقا عمران بعد از حرف دوستش دیگه چیزی نگفت بهم به جز یه کلمه خانم امیری بیا این برگه رو هم امضا کن بریم ای بابا بیخیال رفتم سمت اسانسور قبل از اینکه برسه وطبقه 17 رو زدم یکم اعصابم به هم ریخته بود دلم میخواست حرصمو سر چیزی خالی کنم در اسانسور اومد بسته بشه که اقا عمران مانع شد واومد داخل وگفت:

-صبر میکردید خب یکم

چیزی نگفتم متعجب نگاه کرد وبه اخم کردنش ادامه داد مثه اینکه غیر از اخم کردن کار دیگه ایی بلد نبود عنق خان رفتم داخل اتاقم وبه منشی گفتم طراح ها رو صدا کنه طراح ها واقا عمران اومدند داخل حرف میزدند ومن از اونهمه خط چیزی متوجه نمیشدم اخر سر اقا عمران دخالت کرد وتاییدیه رنگ رو اون داد ساعت دوازده وپنجاه دقیقه بود اقا عمران اومد داخل اتاقم وگفت:

-قرارتون که یادتون نرفته؟

-نه بریم؟؟؟

-بریم

راه افتادیم سمت رستوران روبروی شرکت یه ربعش گذشته بود وکسی نیومده بود یکدفعه اقا عمران ایستاد ومن هم ایستادم وبرگشتم دیدم پسری قد بلند با موهای مشکی ودماغ ودهن خوش فرم با لبخند سمتمون اومد چشمای عسلی رنگی هم داشت وپوستی سفید تر از من حتی بهمون رسید لبخند زد وگفت:

-فکر کنم یکم دیر کردم؟؟

اقا عمران لبخندی نادر وناپیدا که من ندیده بودم زد وگفت:

-ای جان تویی داداش؟؟

وهم دیگه رو –ب-غ-ل کردند اون اقا گفت:

-خودتی عمران؟؟؟

-خودمم چقدر تغییر کردی؟؟

-اره بزرگ شدیم به قول خاله سمیه ، راسی خاله خوبه؟؟

-خوبه سلام داره

وبه سمت من برگشت وگفت:

-ایشون ؟؟؟

وچشماشو ریز کرد وخندید وگفت:

-نکنه....

عمران سریع گفت:

-نه ، نه ایشون خانم امیری هستند مدیر عامل شرکت ای ام سی

-اهان ، خوشبختم بانو

ویکم سرش رو به نشونه ادب خم کرد

لبخندی زدم چه مودب بود

-منم خوشبختم ، وشما؟

لبخندی زد وگفت:

-من مبین ابراهیمی هستم مدیر عامل شرکت اران ، شرکت نور پردازان هم که عصر باهاش قرار دارید شرکت برادرم مهدی هستش مهدی ابراهیمی

-اهان

ولبخندی پهن زدم لبخند زد وگفت:

-آرما کجاست؟؟هنوز حالش خوب نشده؟؟؟

-نه ، شما آرما رو میشناسید؟؟؟

-البته ، من وآرما سه سال متوالی باعث قرار داد های دوتا شرکت ما و شرکت شما هستیم البته اگه امسال بشه میشه سه سال

-البته

نشستم شروع کرد به حرف زدن یکم که گذشت غذا سفارش دادند وواسه من هم سفارش دادند اون هم ماهی وااااییی حالا من چجور بگم از غذا دریایی متنفرم؟؟؟؟قبل از اوردن غذا اقا مبین نظرم رو پرسید:

-خانم امیری نظرتون چیه؟؟؟

-راستش رفتن به هندوستان ، خب من ، نمیدونم بتونم بیام یا نه

-بابا همه اش شش ماهه

چشمم رو بستم وهمه جوانب رو از نظر گذروندم شش ماهه و شرکتو از همه خطرای احتمالی دور میکنه من وتیم طراحیم وتیم طراحی اقا مبین وخودشون به مدت شش ماه باید سه مجتمع بیست طبقه و هر کدوم هزار واحد هستند رو کاملا طراحی وباز ساخت کنیم با عقل اصلا جور در نمیاد البته از شش ماه تا یکسال گفتن که طول میکشه وبعد از پایان طراحی ما بر میگردیم ایران وپروژه به مدت پنج سال اتمامش طول میکشه که تمام پیمانکارایی که جذب میکنیم موظف به انجامش هستند چشم باز کردم وگفتم:

-قبوله

اقا عمران واقا مبین لبخندی زدند اقا مبین گفت:

-پس چند روز دیگه که ویزای کارمندای من اومد پروزداریم قبل از اون هم باید به همه جا ثابت کنیم ما کنار هم توی این پروژه سنگین میمونیم

لبخندی زدم غذا اومد واااای دلم میخواست فرار کنم

اقا عمران واقا مبین با کارد وچنگال به جون این فلک زده ها افتادن دلم میخواست عق بزنم اقا عمران سرش رو اورد بالا وبا چشم اشاره زد که بخورم سرم رو سریع چپ وراست کردم وابرو هامو بالا انداختم چشم غره رفت دلم میخواست گریه کنم حالم داشت به هم میخورد یکم خودش رو سمتم خم کرد وگفت:

-چرا نمیخوری ناراحت میشه مبین

-نمیتونم

-چرا؟؟؟بخور بابا نمیخوایی کوه بکنی که غذاس

-منم میدونم غذاس

صاف نشست وباز اشاره زد که بخورم خدایا یه منجی بده مبین یکم تو چشمام نگاه کرد دلم میخواست گریه کنم بغض گلومو گرفته بود مبین خندید وگفت:

-چرا نمیخورین خانم امیری؟؟؟

-نمیتونم

-چرا؟؟؟

ایستادم ودویدم سمت سرویس رستوران وهرچی کاپ کیکم خورده بودم برگشت عه خدا لعنتت کنه اقا عمران وقتی یاد چشمای اون ماهی ها میافتادم حالم بدتر میشد دلم میخواست فریاد بزنم وبرم یه جایی که اصلا ماهی نباشه

دو تقه به در سرویس بهداشتی خورد ولی هنوز حالم بد بود باز عق زدم عه خدا لعنتت کنه اقا عمران

-حالت خوبه ویدا خانم؟؟؟

-نه

در باز شد واقا عمران اومد داخل صاف ایستادم وبهش نگاه کردم اومد جلو ماتش برده بود پسش زدم ورفتم سمت میز غذا خوری وکیفم رو دستم گرفتم وراه افتادم سمت اونطرف شرکت ورفتم اتاقم ودر رو به هم زدم ووووییی حالم از ماهی به هم میخوره بدجورم به هم میخوره رفتم سمت سرویس یکم اب به صورتم زدم بهتر شدم زنگزدم منشی وبهش گفتم واسم چایی نبات بیاره نشستم پشت میز وسرم رو تکیه دادم به صندلیو به سقف خیره شدم در باز شد بدونه اینکه نگاه کنم کیه گفتم:

-بذار رو میزم

گذاشت ولی یکدفعه صدای اقا عمران اومد:

-ماهی رو ما میخوریم تو سردیت میشه ویدا خانم؟؟؟؟

دیدم پشت سرش اقا مبین اومد داخل مبین قهقه میزد اومد ونشست رو صندلی جلو میزم وگفت:

-نمیدونستم انقدر از ماهی متنفرید ویدا خانم

یکم متعجب نگاهشون کردم دیدم ارش هم اومد داخل با خنده وگفت:

-تعجب نکن من بهشون گفتم

-دایی

-جانم

صورتم رو اونطرف کردم بهشون دلم میخواست با پاشنه کفشم صورت هاشون رو صاف کنم دیدم جلوم یه چیزی گذاشته شد ارش بود خندید وگفت:

-این یه مورد رو که میپرستی

نگاه کردم پیتزا بود ولی بهش اخم کردم حق نداشت راز منو به کسی بگه اقا مبین ایستاد وگفت:

-با اجازه

ودر جعبه پیتزا رو باز کرد وتکه ایی برداشت وخورد

-منم پشیمون شدم ماهی خوردم

وخندید وگفت:

-قرار بعدی پیتزا فروشی

اخمی کردم ارش هم اومد برداره زدم رو دستش

-مگه واسه من نبود؟؟؟

-خیلی بی رحمی ویدا فقط یه لقمه

-دس نزن

ارش خندید وگفت:

-میدونم دلت نمیاد تنها بخوری

-اینم میدونی که بی رحم تر از این حرفام

-پس مبین برده ، گذاشتی شریکت بشه

مبین قهقه زد ولی اخمای من تو هم رفت وووی خودشیفته ولی ارش راس میگفت من هیچ وقت نه میتونستم بیشتر از سه لقمه پیتزا بخورم ونه اینکه تنها میخوردم در پیتزا رو باز کردم وگذاشتم وسط میزکوچیکی که جلوی میز کاریم بود وخودم هم نشستم رو یکی از صندلی ها ویه لقمه خوردم اقا عمران اخم کرده بود ونمیخورد ارش رو کرد بهش وگفت:

-چرا نمیخوری؟؟؟

-به سلامتیم اهمیت میدم

ارش خندید وگفت:

-یعنی ما کمتر عمر میکنیم؟؟؟

اقا عمران چیزی نگفت وفقط نگاه کرد من وارش واقا مبین دخلش رو توی سه سوت اوردیم حالم بهتر شده بود ارش خندید وگفت:

-چای نباتتم یخ زد

وتلفنم رو برداشت وبه منشی گفت به ابدارچی بگه واسمون چایی نبات بیاره واسمون اورد ومشغول شدیم به خوردن ساعتو نگاه کردم سه ونیم بود اخ چقدر دلم میخواست بخوابم ولی وقتی میز رو جمع کردیم منشی خبر داد داداش اقا مبین اومده قرار داد بعدی هم بسته شد واسه تدارکاتی که قرار بود داخل هندوستان انجام بشه به مدت شش ماه توی شهر بنارس وبنبعی ودهلی ساعت پنج بود همه رفته بودند وفقط من واقا عمران داخل شرکت بودیم ارش هم رفتنش به کرج رو کنسل کرده بود وهمه اش امروز فردا میکرد ولی قرار بود جمعه با مامان بره یعنی فردا الان هم رفته بود اماده بشه اقا عمران مشغول کار بود ومن هم مشغول حساب کردن حقوق های اخر ماه ودستمزد های بقیه کارگرا و حسابهای شرکت خیلی سخت بود تا ساعت هشت ونیم شب فقط حقوق ومزایای کارمندا حساب شده بود در اتاقم باز شد اقا عمران با یک فنجون قهوه اومد داخل وگفت:

-به کجا رسیدین؟؟

-فقط حقوق ومزایای کارمندا

-ای بابا

ولپ تابم رو دستش گرفت وگذاشت رو میز کنفرانس وتمام برگه های حسابداری رو اورد که از حسابدار تحویل گرفتم ساعت 6 بودنشستیم حساب کنیم

***

سه ساعت بعد گردنم مثل چوب بستنی شده بود

اقا عمران هم خستگی از صورتش میبارید بالاخره تمام شد رفتیم پایین اصلا نمیتونستم رانندگی کنم ساعت یک نیمه شب بود خمیازه ایی مثل خرس کشیدم وگفتم:

-الان چجور برم خونه؟؟؟

-میرسونمتون

-ممنونم ولی شما هم خسته ایین

-اشکال نداره

نشست پشت فرمون ماشینش ومن نشستم کنارش راه افتادیم سمت خونه اما پلکم سنگین شد وخوابم برد

------------

عمران:

گردنم صداهای وحشتناکی میداد خیلی خسته شده بودم ویدا خانم چیزا زیادی از اداره شرکت نمیدونست رسیدم در خونه اشون دیدم خوابه ای بابا الان برم زنگ بزنم خانواده اش نگران میشن ومیترسن نمیشه بد خواب کنم همه روچه غلطی کنم الان؟؟؟

خودم هم دیگه نمیتونستم اصلا راه برم چه برسه رانندگی دست بردم صندلیشو خوابوندم برف هم میومد سیستم بخاری رو هم رو اخرین درجه تنظیم کردم وخودم هم صندلیم زدم تا ته وخوابیدم

وقتی چشم باز کردم دیدم هنوز خوابه ولی خیلی بهتر شده بود اوضاعم اصلا دیشب نمیتونستم راه برم صاف نشستم وااااااای ارمیا دیشب خونه عمو احمد بوده حتما عذابشون داده تا صبح تلفنم هم خاموش شده بود وشارژ نداشت ساعتو نگاه کردم نه ونیم صبح بود الان چیکار کنم؟؟؟ویدا خانم رو باید صدا کنم ولی نمیشه

خودش نشست ومتعجب گفت:

-من؟؟؟شما؟؟؟؟اینجا؟؟؟اینجا کجاست؟؟؟

نزدیک بود گریه کنه اروم گفتم:

-اروم باش ویدا خانم اینجا ماشین منه

-من ، من دیشب کجا بودم؟؟؟

-همینجایی که نشستی

-چی؟؟؟

-خوابتون برده بود بیدارتون نکردم تا خانواده اتون نگران نشن ساعت یک یک ونیم بود رسیدیم همینجا صندلی رو زدم بخوابید

-اهان

ونفسی کشید بازم یه جوری نگاه میکرد ای بابا چقدر میترسیه این دختر پنج دقیقه ایی گذشت هنوز ماتش برده بود رفت در رو زد کسی باز نکرد کلید هم همراهش نداشت برگشت سمت ماشینم

-کسی نیست اقا عمران

-یه زنگ بزن به مادرت

-الان

موبایلش رو دستش گرفت یه دفعه نگاهم کرد وگفت:

-خاموشه که

-از مال منم خاموشه شارژر ماشینم رو نیاوردم همراهم

-ای بابا الان چیکار کنم من؟

-بیایین بالا

-ولی

-نمیشه که همینجا وسط کوچه بایستید

-باشه

اومد بالا رفتم سمته خونه عمو احمد تو حس خودم بودم یه دفعه گفت:

-اقا عمران نرو

نگران زدم کنار اتوبان رو ترمز وگفتم:

-چرا؟

-نمیخوام

-چی؟؟

-من نمیتونم

ورفت پایین ماشین نم نم برف هم میبارید رفتم پایین وگفتم:

-چیشده پس؟؟؟

دیدم داره گریه میکنه حالا فهمیدم چه خبره نمیخواست با خاله مارالش وداداش من روبرو بشه غریدم:

-بیا بالا

-من

دادزدم:

-تو چی؟جرات روبرو شدن با حقیقتو نداری؟اونقدر ترسویی که نمیخوایی ببینی واقعیت دورت رو؟

-نه من نمیترسم

-پس اشکت رو پاک کن وسریع بیا بالا

اومد ونشست داخل ماشین ولی ساکت تر از هر بار راه افتادم جلو در خونه عمو احمد زدم رو ترمز رفتم پایین زنگ در رو زدم پنج دقیقه گذشت ولی فایده نداشت ای بابا چه خبره اینجا؟؟؟؟هیچکسی نیست من الان چه غلطی کنم شارژرم همراهم نیست شرکت هم که بسته اس رفتم سمت موبایلی ویدا پرسید چرا نرفتیم داخل ولی چیزی نگفتم رفتم پایین وشارژر مخصوص ماشین خریدم وموبایلم رو وصل کردم وروشن کردم یکم که گذشت پیام های ارش وتماس های از دست رفته ارتین وآرما وارش رو صفحه افتاد پیام ها رو باز کردم:

-پسر کجایین؟؟؟ویدا موبایلش خاموشه از تو هم خاموشه

پیام بعدی:

-ای بابا چرا جواب نمیدین؟؟الوووووو

پیام ارتین رو باز کردم:

-موبایلت خاموشه موبایل ویدا هم خاموشه چه خبره؟پسرت داره بی قراری میکنه داری عصبیم میکنی از مسئولیت هایی که داری وبهشون توجه نمیکنی صبرم سر بیاد دنیاتو جهنم میکنم

پیام بعدی از آرما بود:

-عمران ما داریم میریم کرج واسه دوروز نیستیم حواست به ویدا باشه در ضمن پسرت هم مادرت اومد برد وجمجال درست کرد واسه ارامش ارتین اون رو هم همراهمون بردیم همراه با بابا بزرگ وبقیه کسی توی خونه ها نیست کلید عمارت بابا بزرگ هم دست مادرته گفت به دستت میرسونه

پیام بعدی از ارش بود:

-پیام آرما نمیدونم به دستت رسید یا نه ما داریم میریم حواست به ویدا باشه دو روزی نیستیم کلیدای عمارت بابا بزرگو بگیر از مادرت وویدا رو برسون خونه ولی حواست باشه ها مثه خواهرت ازش مراقبت کنی نه چیز دیگه در ضمن میدونم الان ویدا کنارته نگهبان گفت باهم اومدید از شرکت بیرون هرموقع پیاممو خوندی زنگ بزن

همون موقع زنگ زدم ارش بعد از دو بوق وصل شد

-معلومه کجایی چرا خاموشی؟؟

-من...

-تو چی؟؟؟ویدا کنارته؟؟؟شما کجا بودین؟

-اره کنارمه

-حالش خوبه؟؟

-خوبه

-تلفن رو بده دستش

رو کردم سمت ویدا تلفن رو سریع از دستم گرفت وگفت:

-دایی

همین که گفت دایی بغضش ترکید ای بابا چشه این دختره؟؟؟

-نه ، نه اقا عمران خوبه کاری نکرده

-......

-ای بابا نه دایی جونم چیزی که فکر میکنی نیست

-......

-اره مطمئن

-.....

-کجایین؟؟؟

-.................

-من چی؟؟؟

ودوباره اشک ریخت

-..........

-من رو قابل ندونستی؟؟

-.........

-نامرد نمیخوام صداتو بشنوم

وقطع کرد متعجب نگاهش کردم رو کرده بود به بیرون ونگاهم نمیکرد حتی حرفم نمیزد ای بابا من دوروز این دخترو کجا بذارم اخه؟؟؟؟وبدتر از اون چجور برم خونه اون عوضی ارمیا وکلیدا رو بگیرم؟؟؟اخه اون چجور محکم با مشت زدم به فرمون ماشینم

-عه عه خدا لعنتت کنه

محکم پشت سر هم میکوبیدم عصبی بودم نمیخواستم ببینمش

-نمیخوام

-چیو؟؟

به ویدا خانم نگاه کردم:

-هیچی

-از چیزی ناراحتید؟؟؟

دادزدم:

-اره

سریع گاز دادم ماشین از جا کنده شد رفتم سمت غرب زعفرانیه وعمارتمون محکم زدم رو ترمز ورفتم از ماشین پایین ویدا هم اومد دادزدم:

-توبرو تو ماشین بمون

دادزد:

-نمیخوام

عصبی نفسمو بیرون دادم

-میخوایی بیایی عزای منو بگیری اخه؟

-من میام

-به درک

مسمم شد حتما بیاد داخل رفتم سمت نرده های فلزی در ورودی باغ عمارت وباز کردم نگهبان گفت:

-عه خوش امدین اقا واای برم به خانم بزرگ خبر بدم اومدین خدایا شکرت

عصبی رفتم داخل ویدا هم پشت سرم میومد رو کردم بهش ودادزدم:

-باز که داری میایی؟؟؟؟

-میام

-خب بیا اونقدر بیا که نتونی بیایی

حالم از ادم لجباز به هم میخورد با لگد زدم به در ورودی ودادزدم:

-باز کن این لعنتیو

خدمتکار بعد از یکی دو دقیقه در رو باز کرد رفتم داخل متعجب گفت:

-اقا عمران؟؟؟

وذوق زده شد هیچکس بیشتر از من به خدمه این عمارت خوبی نمیکرد هیچکس بیشتر از من هوادارشون نبود همه خاطرات از بچگی تا الانم تو سرم زده شد یه مدت بچگی تنهایی هایی که کشیدم بی پدری وبی مادری با دایه ایی که بزرگم کرد وشیرم داد مامان مریم یکدفعه در اتاق باز شد ومامان مریم پرید بیرون واومد سمتم م-ی-ب-و-س-ی-دم ومحکم من رو گرفته بود نمیدونست از خوشحالی چیکار کنه گریه میکرد دلم خیلی میسوخت ولی خودم رو صاف ومحکم نگه داشتم اون هم به من دروغ گفته بود حتی بهش سلامم نکردم یکدفعه با ناراحتی گفت:

-عمرانم منم مامان مریمت

سرم رو ازش برگردوندم وخودم رو پس کشیدم دستمو گرفت وگفت:

-پسرم با منم قهری؟؟

دادزدم:

-ولم کن میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟

غصه دار یه گوشه ایستاد بالاخره بانوی این خونه اومد از پله ها پایین از عصبانیت در حال انفجار بودم شروع کردم به کف زدن:

-باریک الله خانم خیانتکار ، حالا میخوایی بچه منو طرف خودت بکشی شاید من ببخشمت؟؟؟هرگز

اومد پایین با گریه نگاهم میکرد ولی مثل همیشه محکم وقوی بود اروم گفت:

-عمران مادر

دادزدم:

-خفه شو

-من مادرتم

-اونموقع که خیانت میکردی چی؟؟؟اونموقعم گفتی من مادر یه بچه میشم که عقده هاش رو دلش بعدا سنگینی میکنه؟؟؟

-من

دادزدم:

-پسرم کجاست؟؟؟

یاش از پله ها پایین اومد وگفت:

-براوو داداش براوو داداش کوچیکه دیگه چیا؟؟؟؟چقدر میخوایی تحقیر کنی مادرتو؟؟؟

دادزدم:

-تو یکی خفه شو

بابا هم از یک سمت سالن اومد وگفت:

-عمران اروم باش چه خبرته؟؟؟

عصبانی انگشت تحدیدم رو سمت همه اشون گرفتم ودادزدم:

-پسرم کجاست؟؟؟بگین والا تک تکتون رو نابود میکنم

ارمیا یکدفعه دوید سمتم وب-غ-لم کرد :

-باچی

-عزیزم ، چرا اومدی اینجا؟؟؟

-ولی مانی خوبه بهم شکلات داد خعلی دوسم داله

-اون دوست نداره

-ولی

-ولی نداره بریم ارمیا

مامان پرید جلوم وگفت:

-تروخدا نرو مگه اینکه از رو نعش من رد بشی

-رد...

اومدم حرفمو کامل کنم ویدا خانم دادزد:

-اقا عمران بسه

وچشماشو بست وسعی کرد مسلط باشه دادزد:

-هرچی توهین کردی به خانواده ات وشنیدم بسه وچیزی نگفتم

رفتم سمتش وگفتم:

-تو کی باشی که سرم داد بزنی؟؟

-وقتی قلبت افتاده ته سیاه چال وقلب نداری واسه نجاتت باید داد زد شاید وجدانت به درد اومد ، اینایی که بهشون میگی خیانتکار خانواده اتن دوست دارن دیگه چی واست محیا کنن؟؟؟یه عمر تحصیل بردنت بهترین تاجر ساختن ازت اونموقع تو

وبه سر تا پام اشاره زد:

-توئه دوزاری میایی وسکه یه پولشون میکنی؟؟؟عمران فکر کردی خودت کی هستی؟؟؟یا اصلا فکر کردی که همین ارمیا چند ساله دیگه بلایی که تو سر خانواده ات اوردی رو سرت نیاره

-میدونی ویدا خانم تو خیلی چیزا رو نمیدونی پس بهتره قضاوت نکنی شاید ارمیا یه روز مثله من بشه ولی یه فرق داره با من دروغ نشنیده ببین چقدر فرقشه ادم دروغگو رو نمیشه بخشید

-حتی اگه خانواده ات باشن؟؟؟

رسما لالم کرد هیچ کسی چیزی نمیگفت رفتم بیرون از عمارت ویدا موند داخل دادزدم:

-ویدا خانم زود بیایین والا خودم میرم

-شما برید داخل ماشین من الان میام

رفتم بیرون

---------

ویدا:

وقتی اقا عمران رفت رفتم سمت مادرش ودستاشو گرفتم اومد ب-غ-لم وگریه کرد:

-عمران رو متقاعدش کن دخترم تو میتونی

-ولی من....

-میتونی

ازش جداشدم اشکاشو پاک کردم تمام اعضای خانواده عمران دورم جمع شده بودن حالا میفهمم اقا ارتین به کی رفته ومخصوصا اقا عمران به مادرشون رفتن مادرش لبخندی زد وگفت:

-بذار ببینم من تورو میشناسم؟؟

بابای عمران جلو اومد وگفت:

-تو نامزد سابق حامی نبودی؟؟

سرم رو زیر انداختم وگفتم:

-درست حدس زدید

یاش برادر ارتین وعمران جلو اومد وگفت:

-وهمون دختری که ارام ادعا داره عمران عاشقشه؟؟؟

متعجب نگاه کردم

-نه...

مامان اصلی اقا عمران کلیدای خونه بابا بزرگو دستم داد ومامان مریم عمران که فکر کنم دایه عمران بوده جلو اومد وگفت:

-من با چیزی که دیدم میگم ارام درست میگه

سریع گفتم:

-نه ، نه شمااشتباه میکنید اقا عمران سایه منو با تیر میزنه عاشقم نیست منم عاشقش نیستم من از خدمتون مرخص بشم خواستم بیام بیرون که بابای عمران صدام زد اومد جلو وگفت:

-از ارتین چه خبر؟

متعجب بودم نمیفهمیدم چرا از ارتین پرسید:

-خوبه

مامان عمران متعجب واشفته به شوهرش نگاه کرد ای بابا چه خانواده عجیب غریبی هستند سریع زدم بیرون ورفتم سمت حیاط یکم ترسیدم از عمارتشون دویدم سمت در خروجی که گرومپ خوردم به یه نفر صاف ایستادم گذری نگاهش کردم فقط تا این حد میدونم که پسر قد بلند وبور چشم رنگی بود سوار ماشین اقا عمران شدم نفس نفس میزدم اقا عمران متعجب گفت:

-چیزی شده؟؟؟

-نه ، بریم

رفتیم سمت عمارت بابا بزرگ اقا عمران هم اومد داخل ای بابا یعنی من واقا عمران باید دوروز تو این عمارت تنها باشیم؟؟؟؟

رفتیم داخل ارمیا دوید سمت بالا واتاقی که بابا احمد واسش درست کرده بود اومدم برم از پله ها بالا اقا عمران پالتوش دستش بود انداخت رو مبل واومد جلوم ایستاد واستین هاشو تا زد وگفت:

-کجا؟؟

خیلی ترسیدم عقب عقب رفتم واروم گفتم:

-لطفا

اخم غلیظی رو پیشونیش نشسته بود اروم گفت:

-مگه نگفتم نیا؟؟؟

اونقدر رفتم عقب که افتادم رو کاناپه وروسریم از سرم افتاد اقا عمران سرش رو اونطرف کرد وبعد از اون رفت بالا نفس عمیقی کشیدم ای بابا چقدر من فکرم منحرفه ها نشستم رو کاناپه وروسریم رو درست کردمو رفتم سراغ تلگرام یکم چت کردم هوا برفی بود جون میداد بری برف بازی اون هم تو حیاط بابا بزرگ اینا دویدم سمت حیاط برفای استخر رو میریختم رو سرم وااای چقدر خوشگلن

همونجور برفا رو توی هوا میریختم نم نم برف هم میومد هوا عالی بود

----------

عمران:

رفتم بالا سمت اتاقی که عمو احمد بهم داده بود کلافه بودم این چه حماقتی بود که من کردم؟؟؟؟

ایستادم پشت پنجره وسیگارم رو دود کردم بعدی وبعدی دیدم که ویدا خانم زیر برف مشت مشت برف میریخت هوا وچرخ میخورد روی برف ای بابا الان که سرما میخوره رفتم پایین ودادزدم:

-برو داخل

یکم تو چشمام نگاه کرد وگفت:

-نمیخوام

-غلط میکنی

-خودت غلط میکنی بیشعور اصلا تو مفتشی؟؟؟خونه بابا بزرگمه میخوام زیر برف بازی کنم

-احمقین دیگه الان سرما میخورین

-به درک مهم نیست

-به درک که به درک

ورفتم داخل ودر عمارت رو بستم نیم ساعت بود هنوز نیومده رفتم سمت پنجره دیدم یکدفعه از لبه استخر خالی افتاد وسط برفای استخر دویدم سمت حیاط واستخر داخل برف فرو رفته بود گریه میکرد ومیگفت:

-نمیتونم بایستم

-دستتو بده من

دستشو دراز کرد سمتم میشد بگیرمش یکدفه دست من رو هم کشید من هم پرت شدم اونطرف ترش دست کم استخر 4 متر عمق داشت از سرما تمام وجودم یخ زد به سختی برفو پس زدمو گرفتمش ب-غ-لم پسم زد وگفت:

-ولم کن وبه سختی ایستاد وسیلی محکمی بهم زد دستمو رو گونه ام گذاشتم برفا رو پس میزد ولی نمیشد گیر افتادیم وسط این استخر لعنتی از سرما وجود دوتاییمون میلرزید به سختی برفا رو پس زدم تا رسیدم به نردبون متصل شده به استخر وبا سرمای شدید رفتم بالا ویدا خانم هم پشت سرم اومد وقتی رفتم بالا بدون اینکه نگاهش کنم رفتم داخل اون حق نداشت بهم با اون سیلی توهین کنه مگه من چکارش کردم؟

نشستم رو تک مبلی که کنار شومینه بود خیلی سردم شده بود ومدام عطسه میکردم ارمیا اومد پایین وگفت:

-باچی لفتی بلف بازی؟

-نه ،نه

ویدا هم اومد داخل لنگ میزد ارمیا دوید سمتش وگفت:

-خوله ویدا توهم با باچی لفته بودی بلف بازی؟؟

-من؟؟

-اوله لفته بودی منم میخوام

وقهر کرد رفت بالا که چرا نبردیمش برف بازی ویدا سریع رفت سمت پله ها یکم صبر کردم بعد رفتم بالا دیدم ارمیا خوابیده رو تختش ویدا هم دست رو سرش میکشه

-ببین عزیزم من رفتم برف بازی پام درد گرفت تو هم میخوایی مثل من بشی؟؟؟

ارمیا سرش رو به نشونه نه چپ وراست کرد

-خب ،بذار افتاب که شد با هم میریم بازی

-باچی هم باشه

ویدا اروم گفت:

-با اون بداخلاق؟؟

وبلند گفت:

-باشه

-ویداجونی

-جونم؟؟

-مامانم میشی؟؟

ویدا رنگش پرید وشروع کرد به سرفه کردن ایستاد وگفت:

-نمیشه عزیزم

-اخه چلا؟

-بعدا میگم الان بخواب یکم دیگه صدات میکنم واسه ناهار

-باچه

ودست کشید رو سر ارمیا تا خوابش برد رفتم داخل ارمیا خواب بود ویدا خواست از کنارم رد بشه صندلی رو کشیدم وگفتم:

-بشین

مردد بود ولی نشست نشستم روبروش وپاشو دیدم اروم گفتم:

-درد داری؟

-......

-زبون نداری نکنه؟؟

-خوبشم دارم

-درد داری؟

-به تو چه؟

عصبیم کرد ورفت بیرون از اتاق به جهنم عه به من چه خب رفتم سمت اتاقم یک ساعتی گذشته بود گرسنه ام بود رفتم پایین دیدم بوی غذا میاد خیلی خیلی گرسنه ام شد ولی از لج ویدا خانم غذا سفارش دادم واسه خودم وارمیا کباب سفارش دادم یه ربعه رسید رفتم گرفتم از دم در ورفتم اشپزخونه وبدون اینکه به ویدا خانم نگاه کنم شروع کردم به خوردن یکم گذشت بوی غذا ویدا خانم بیش از حد بود بوی سوپ وقیمه توی فضا پیچیده بود یکم واسه ارمیا کشید ورفت بالا رفتم سمت قابلمه غذا وواسه خودم یکمش رو ریختم یه قاشق مزه کردم واو مزه اش عالی بود یکم دیگه خوردم وقبل از اینکه ویدا خانم بیاد ظرفشو شستم تا نبینه

یه لیوان هم از اب هویجی که گرفته بود خوردم ویدا با هرکسی زندگی کنه پیر نمیشه ها طرفش خوش به حالشه واقعا

رفتم سمت اتاقم ویک ساعتی دراز کشیدم

با صدای موسیقی شاد از خواب بیدار شدم رفتم پایین اوه اوه ویدا وارمیا اهنگ گذاشته بودند ومیرقصیدن البته من رو که ویدا خانم دید از حرکت ایستاد ارمیا اسرار داشت بازم برقصه ولی نرقصید ورفت اتاقش حوالی ساعت هفت شب بود ارام زنگ زد:

-بله؟؟؟

-کجایی؟؟ ؟

-خونه عمو احمد

-ارمیا رو نمیاری؟

-چرا الان راه میافتم

وقطع کردم رو کردم به ارمیا:

-ارمیا باید بریم

-نمیام

-نمیشه که

-نمیام میخوام با ویدا بازی چنم

ودوید اتاقش ویدا خانم هم داخل اتاقش بود رفتم سمت اتاق ویدا خانم ودو تقه به در زدم:

-ویدا خانم

-بله؟؟

-میایی بیرون؟؟

-الان؟؟؟

-بله ، پس کی؟؟؟

-اخه

-اخه نداره

اومد بیرون چادر سرش کرده بود متعجب نگاهش کردم گفت:

-بفرمایید؟

-لطفا بیایین ارمیا رو متقاعد کنید برگرده پیش مادرش میدونید اگه برنگرده مشکل پیش میاد واسم

-الان میام

انتظار داشتم همراه راه بیافته ولی برگشت داخل اتاق اومد بیرون مانتو شلوار پوشیده بود اومد سمت اتاق ارمیا چند تقه زد به در ورفت داخل پنج دقیقه ایی گذشت همراه ارمیا اومدند بیرون رو کردم سمت ویدا خانم

-شما نمیایین؟؟

-چرا؟؟؟

-یه موقع تنهایی ترسیدید

-ترس؟؟؟ترس که نه

-اماده بشید وبیایید پایین

خوب میدونستم تنهایی ترس داره واسه یه دختر تو یه عمارت بزرگ پنج دقیقه نکشید پایین بود رفتیم همراه هم سمت خونه ارام سمت شهرک غرب رفتم همراه ارمیا پایین وزنگ در رو زدم ارام اومد بیرون یکم نگاهم کرد ویکم هم به ماشین نگاه کرد لبخند طعنه داری زد وگفت:

-امشب مهمون داری مثل اینکه

ارمیا سریع گفت:

-خوله ویدا خعلی مهربونه

دست ارمیا رو کشید وگفت:

-بریم خونه

رفتم سمت ماشین ارام محکم در رو به هم کوبید صدای زنگ تلفنم در اومد مبین بود وصل کردم وسوار شدم:

-کجایی پسر؟

-در خونه ارام

-ای بابا هنوز قضیه اتون ادامه داره؟؟

-تا سه سال دیگه هم به همین شکله

-پروژه رو میخوایی چیکار کنی؟؟؟

ماتم برد وماتم دنیامو گرفت من نمیتونستم یکسال از ارمیا دور بشم الان چه غلطی کنم صدای مبین اومد

-پسر خوبی؟؟؟

-.......

-عمران

-به این قضیه فکر نکرده بودم

-میگی چیکار کنیم؟؟؟تو هم که نمیتونی بزنی زیرش پسر

-اره ، ویدا خانم مجبوره تنها بیاد

-شوخی میکنی؟؟؟؟؟به گفته خودت اون از اداره تیم خبر نداره دست کم تا ده روز دیگه باید بریم جلو افتاد همه چیز

-چی؟؟؟شوخی میکنی؟؟؟

-نه ساعت هشت هم منتظر تو ویداخانم هستیم همگی

-همگی؟

-تیم طراحی دوتا شرکت ویه سری عکاس وبقیه بچه ها

-چه خبره؟؟

-مهمونی نگو که نمیایی؟

-نه میام ولی ارمیا رو چکار کنم مبین؟

-نمیدونم برو اجازه از قاضی بگیر

-عمرا اجازه بده

-یکساله پسر بعدش برمیگردی

-اگه تا اونموقع مخ ارمیا رو شست وشو بده چی؟؟

-یه کار دیگه هم میتونی بکنی

-چی؟

-اومدی اینجا میگم

-اوکی فعلا

-فعلا

رفتم سمت خونه رو به ویدا خانم گفتم:

-رفتیم خونه اماده شو واسه مهمونی شرکت

-ولی....

-ولی نداریم

-باشه

رفتیم سمت خونه ویدا خانم رفت سمت اتاقش ومن هم سمت اتاقم

لباس هامو رو تخت ریختم از بینشون پیرهن سرمه ایی رنگم رو همراه با کت دودی رنگم کنار گذاشتم وشلوار مخمل سرمه ایی وپالتو مخمل سرمه ایی رنگم دوش مختصری گرفتم سرفه امونم رو بریده بود امان از این ویدا خانم سرما خوردگی گرفتم فکر کنم

رفتم پایین ویدا خانم هم اماده شده بود اومد از پله ها پایین پالتو بلند مشکی پوشیده بود وشال سفید رنگ حریری رو سرش بود وبوتز های پاشنه دار مخمل مشکی وکیف دستی سفید رنگ رفتیم سمت ماشین وراه افتادیم سمت خونه مبین سه تا محله پایین تر بود رسیدیم رفتیم داخل خیلی شلوغ بود حیاط پر از ماشین های مختلف بود رفتیم داخل سالن همه ایستادند متعجب شدم فقط ویدا خانم حجاب داشت مثل اینکه ودوسه نفر دیگه نیمه های مراسم بود موزیک هم پخش شده بود مبین نشست کنار من وویدا وگفت:

-چه خبر؟

ویدا لبخندی زد وچیزی نگفت ایستادم وبه مبین گفتم:

-بیا

رفتیم همراه هم داخل اتاقش گفت:

-جونم؟

-گفتی راه حل داری؟

-اینکه مامان مریم بره هر پنج شنبه ارمیا رو بگیره ولو ندیم تو هم توی این شرکت هستی ومیری خارج که ارام نفهمه تو نیستی وبخواد اقدامی کنه واسه گرفتن ارمیا ازت

-غلط میکنه

-به هر حال عمران جان این راهشه

-به نظرم خوبه ولی باید نظر ارش رو بپرسم ببینم بعدا مشکلی پیش نمیاد اگه قضیه به هر دلیلی لو بره

-حالا که دیدم مشکل دارین شما وویدا خانم موندن تو هر شهری رو به یک ماه تغییر دادم یعنی نهایتا سه ماه ولی عمران از این کمتر نمیشه باید پروژه ها رو تکمیل کنید وبرگردید

-میدونم

-ایشالله که مشکلی پیش نمیاد همه اش سه ماهه

-ایشالله

همراه مبین رفتیم پایین ساعت دوازده شب بود رفتیم سمت عمارت عمو احمد خیلی خوابم گرفته بود ویدا خانم میخندید اخر سر یکی از دخترا واسه اون یکی پایی انداخت واون یکی با سر رفت تو کیکی که مبین واسه مراسم سفارش داده بود گویا یکی از اونها معشوقه مبین بوده واون یکی هم شیفته اش خیلی ویدا خانم میخندید نشستم رو کاناپه از قهقه های ویدا خانم من هم خنده ام میگرفت وقتی میخندید قرمز میشد و ضعف میرفت

-اخه دیدین اقا عمران وااای مردم

وخندید ورفت سمت اتاقش خندیدم وبه رفتنش نگاه کردم تی وی رو روشن کردم نیم ساعتی حیات وحش دیدم ای بابا من و چه به حیات وحش؟

خندیدم ورفتم سمت اتاقم وخوابیدم

صبح با صدای ویدا خانم بیدار شدم

-اقا عمران بیدار بشید دیرمون شد

-شما برید من میام

با اخم گفت:

-مثلا من ماشین دارم برم؟

نشستم وکلافه گفتم:

-خوابم میاد

-لطفا اقا عمران دیر میشه ها باید کارای شرکتو جلو بندازیم ویه معاون بجوریم واسه سه ماهی که نیستیم

-ای بابا باشه الان اماده میشم

وایستادم هر طرف اتاق میرفتم ویداخانم پشت سرم میومد رفتم سمت حمام برگشتم وبهش نگاه کردم:

-نکنه میخوایی حمام هم بیایی؟

خجالت کشید ورفت از اتاق بیرون خندیدم وگفتم دختره خنگ

ای بابا بیخیال عمران

حس کردم همین الان میگه خنگ خودتی از بس که حاضر به جوابه

بعد از دوشی که گرفتم رفتم واماده شدم بالاخره با غر غرای ویدا خانم یه فنجون قهوه خوردم وراه افتادیم

نشستم پشت رل وویدا خانم هم نشست کنارم دستش رو برد سمت پلیر وگفت: