نگاهم به روبرو دوخته شده بود سعی کردم تصویر حرفای ارش رو توی ذهنم بکشم اصلا ویدا چرا به ساری رفته؟؟سوالم رو پرسیدم

-ویدا چرا ساری رفت تا با ارتین روبرو شد؟؟؟

-شرمنده عمران جان اینجای داستان رو نمیتونم واست بگم مگر اینکه آرما یا خواهرم اجازه اشو بهم بدن

-ولی ، باشه ...

-حس میکنم ارومتر شدی اینطور نیست؟؟

-نیست ارش ، از درون داغونم ولی با ظاهر اروم

-تو بگو؟؟؟اینهمه تو عصبی شدی ولی حامی ، نکنه واقعا با ویدای ما بازی میکرد؟؟؟نکنه اصلا دوسش نداشت؟؟

-نمیدونم چی بگم ، نگفتنی بمونه شیکتره

-چرا؟؟؟این حق ما نیست بدونیم؟؟

-حامی حتی خودش هم نمیدونه با خودش چکار کنه

-ولی اون ویدای ما رو امیدوار کرد ، درستش نبود تنهاش بگذاره

-حامی مجبور شد میفهمی که؟؟؟همونجور که من وتو مجبوریم ساکت باشیم تا اسیبی به حامی وویدا نرسه اون هم مجبور شد

-مجبور به چه کاری؟؟؟

از ماشین رفتم پایین میدونستم وکیل خبره اییه و اصلا دلم نمیخواست توی یک فضای بسته راجع به حامی باهاش حرف بزنم چون میدونستم اخرش هر رازی هست رو از زبون من بیرون میکشه از ماشین دور شدم ارش بهم رسید اروم گفت:

-تفره میری از جواب دادن

لبخند یخی زدم وگفتم:

-تو هم سو استفاده میکنی از لنگ بودن من ومیخوایی ازم حرف بکشی

-نمیگی که

-کش دادن این مسئله فقط به ضرر همه تموم میشه ارش خودتم خوب اینو میدونی که اخرش تلخیه برای همه پس بیخیالش شو مگه من یا خودت عاشق نشدیم؟؟؟مگه هزار بلا به سرمون نیومد واسه ترک عشق؟؟؟پس نمیخواد اتفاقای گذشته رو تازه کنی خیلی زخما هستند که با هزار مشکل خونریزیشون بند اومده باز نکنیم ونمکشون نزنیم قشنگتره

-هرجور مایلی

ولبخند ژکونده ایی زد

نم نم بارون وهوای سرد تنم رو میلرزوند روی زمین هم پر از برف بود نفسم رو محکم بیرون دادم وگفتم:

-کاش حامی بر میگشت تهران

-چه اسراریه؟

-حامی متعهد شده ، اون الان صاحب زن شده باید هرچقدر هم گرون واسش تموم بشه برگرده نباید ادامه بده این قصه رو

-عمران سرده برگردیم خونه؟؟؟

-میرم عمارت ارتین

-بیا بریم خونه ی ما

-نمیشه ممکنه حامی بیاد و با ویدا روبرو بشه اصلا نمیخوام این اتفاق بیافته

-جلوی سرنوشت رو نمیشه گرفت

-ولی من نمیخوام همدستش باشم تهران یه دختر یه همسر منتظره اومدن بچه اشه بچه مشترکش با حامی

-دلم میگیره این حرفو نزن ویدا حتی یادشم بیاد زندگی خراب کن نیست

-ولی حامی مرد خراب کردن زندگی بقیه اس

وزدم رو شونه ارش که هاج وواج نگاهم میکرد حامی پسر خوبی بود ولی بعضی وقتا بخاطر خودخواهیش جا خالی میداد وسط رابطه اش

ارش اروم گفت:

-چی میگی عمران؟؟

-شاید اگه از اول جا خالی نمیداد وسط رابطه اش با ویدا ویدا وخودش ته قصه اشون اینجور نمیشد حامی مرد عاشقی کردن ومجنون شدن نیست

-چرا از اول به ویدا نگفتی

-گفتم

-اگه گفته بودی اسرار نمیکرد

-بخاطر شخصیت دوگانه حامی اسرار کرد ، حامی وارام دقیقا شبیه هم بودن ومن وویدا همیشه زجر میکشیدیم واسرار بیهوده به درست کردنشون رو داشتیم ، درست کردن ادمای بی رحمی که دورمون بودن

-ارام؟؟؟

نگاه کردم به ته خیابون وگفتم:

-بریم سردمه

-ولی تو

-ارش امشبو بیخیال

نشستم طرف راننده وگذاشتم ارش قضاوت کنه بعد از شنیدن داستانها کجا بره ومن رو ببره همونجایی که میره ، رفت سمت عمارت ارتین

توی راه بودیم فکر ارام واهنگی که پخش میشد دلم رو زیر ورو کرده بود

"ای دل بی یارم

تنها کس وکارم

دیدی ازم دل کند

اونکه دوسش دارم

اونکه یه عمری بود

غصه اشو میخوردم

دیدی چه راحت گفت

من تو دلش مردم"

چشمم رو بستم وبه لبخند هاش فکر کردم خیلی اشکام بی قراری میکردن درست مثل بارونی که به شیشه میزد

"ای دل غم دیده ام

دیدی چه بی رحمه

معنی احساسو

دیدی نمیفهمه

ای دل غم دیده ام

دیدی چه بی رحمه

معنی احساسو دیدی نمیفهــــــــــمه"

واقعا نمیفهید ارام هیچ بویی از احساس وعشق نبرده بود

"رفتو شدم تنها

اما خوب میدونم نیست اون تنها

من دیگه از امشب هرشب

مهمونی دارم با غمهــــــــــــــــــــــــاااا"

خیلی ساده رهام کرد خیلی تنهام کرد خیلی ها دورم هستند ولی هیچکی اون نمیشه

"اخ که چقدر تنهام

سرده چقدر دستام

سر شده صبر من

دست اونو میخوام

ای دل غم دیده ام

دیدی چه بی رحمه

معنی احساســــــــو

دیدی نمیفهمــــه

رفتو شدم تنها

اما خوب میدونم نیست اون تنها

من دیگه از امشب هرشب

مهمونی دارم با غمهــــــــــااااا

مهدی مقدم – بی رحم "

چشمم رو باز کردم ولعنت فرستادم به خاطراتی که مرور شد هنوز نرسیده بودیم از فرح اباد زدیم بیرون بارون و بخاری که به شیشه گرفته شده بود سردی هوا همه چیز دست به دست هم داده بود که امشب واینجا دلم اشوب بشه قصه مادری که من رو با حاصل خیانتش به دنیا اورده قصه اونی که دوسش داشتمو دوسم نداشت قصه برادری که نیست وقصه اون خواهر کوچولویی که همدردم بود ولی از دردای زیاد حتی یادش نمیاد کیه به همشون فکر کردم من حتی دیگه نمیتونستم فکر کنم چه برسه به اداره شرکت های بابا هه بابا یا خیانت کار بهتره شرکت هاشم نابود بشن به من چه ارش جلوی عمارت ترمز گرفت رفتیم داخل حامی نشسته بود رو تک مبل کنار شومینه وقهوه میخورد صدای پاهامون رو که شنید سرش رو بالا اورد ودقیق نگاه کرد وگفت:

-بالاخره اومدی؟؟؟

-اره

-عمران؟

-جانم؟

-چرا ویدا من رو نمیشناسه؟؟

-....

ایستاد وفنجونش رو انداخت زمین وداد زد:

-چرا گذاشتی من ونیوشا با هم ازدواج کنیم؟؟؟؟؟؟چرا من الان باید بچه هم از کسی که دوسش ندارم باید داشته باشم؟؟؟؟؟چرا این کارو با من کردی؟؟؟

سرم رو زیر انداختم من حتی هنر جواب دادن به سوال های خودم رو هم نداشتم چه برسه به حامی اعصابم به حد کافی به هم ریخته بود باز داد زد:

-چرا با من اینکارو کردی؟؟؟

ویقه ام رو گرفت وچسبوندم به دیوار واز زیر دندون غرید:

-مگه من داداشت نبودم؟؟؟مگه تو ویدا رو مثل خواهرت نمیدونستی ؟؟؟

دستش رو اروم رها کرد وفرود اومد رو زمین وگفت:

-چرا گذاشتی من دروغ هاشون رو باور کنم؟؟؟

ارش هاج وواج نگاهمون میکرد اومد جلو وگفت:

-حامی یعنی تو میگی...

حامی نگاه غمزده ایی به ارش کرد وگفت:

-بخدا نمیخواستم اینجور شه ارش جان ، ویدا دنیای من بود

ارش پوزخندی زد وگفت:

-بود ، پس بهتره دیگه حرفشو نزنیم و اگه کشش بدی حامی جان میدونی که مغزم هنگ میکنه وبلا ملایی سرت میارم اوکی؟

حامی ایستاد وگفت:

-جوری حرف نزن که انگار عامل اینجا بودن ویدا منم به تو که بد نگذشته که یا خواهر زاده ات الان شوهر داره خونه داره زندگی داره

حامی مشت محکمی به دهن ارش کوبید دادزدم:

-حامی چه غلطی کردی؟؟؟

وحامی رو چسبوندم به دیوار وچند تایی مشت به شکمش زدم ارش جدامون کرد حامی پالتوش رو دستش گرفت وگفت:

-نمیدونستم طرف اونی عمران ، بایدم باشی هرچی نباشه الان نصبت فامیلی دارین درسته ، بالاخره تو هم پسر همون مادری

خیلی عصبیم کرد دادزدم:

-تو خونه برادر من هیچ حقی نداری رو مهمونش دست بلند کنی وبی حرمتی کنی یادت باشه

ورفتم جلو تر وروبروش ایستادم وتو صورتش گفتم:

-اشتباهات گذشته اتم گردن کسی ننداز ، الان اگه ویدا رو نداری از کارای خودته که نداریش پس ببین چکار کردی که اینجایی و یه چیز دیگه هیچ ربطی نداره به تو مادر من کیه وچه کاره اس وبار اخرت باشه که راجع به مادرم حرف میزنی والا طرز درست برخورد کردن رو درست حسابی یادت میدم

حامی عصبی شد وزد از عمارت بیرون ودر رو محکم کوبید صدای جیغ ماشینش در اومد ارش جلو اومد وگفت:

-عمران چرا این کارو کردی؟؟؟

-که به خودش بیاد ، الان اگه لیلی به لالاش بگذاری نیوشا واین یکی دو سال زندگی رو بیخیال میشه منم نمیخوام این اتفاق بیافته مخصوصا حالا که فهمیدم ویدا کوچکترین چیزی که بهش شک وارد کنه نابودش میکنه

ارش یکدفعه گفت:

-عمران ویدا

-ویدا چی؟؟؟

-حامی چیزی نمیدونه از بیماری ویدا نره بهش حقیقت رو بگه؟؟

-بیا بریم

دویدیم سمت بیرون یکدفعه یادم افتاد از تهران که اومدم با ماشین حامی اومدم الان ارش ماشینش رو نیاورده چون پرید داخل ماشین حامی وما ماشین نداریم وبارون هم به شدت میبارید ارش با نگرانی گفت:

-الان چه غلطی کنیم؟؟؟

رفتیم داخل سانت به سانت خونه رو متر میکردیم یکدفعه ارش موبایلش رو در اورد وگفت:

-الان درست میشه

بعد از کمی مکالمه اش رو شنیدم:

-سلام آرما جان

-.....

-چطوری؟؟؟

-.....

-ببین الان ویدا ومادرت وسارا خانم وفائزه رو بیار عمارت ارتین همین الان

-.......

-ممکنه حامی ادرس ویلا رو داشته باشه وندونسته بیاد وبه ویدا همه چیز رو بگه خودت که خبر داری چی میشه اینجا که باشه من وعمران نمیگذاریم اتفاقی بیافته

-.......

-بیدارش کن ، همین حالا

-.......

-آرما بهانه نیار

-........

-باشه میبینمت

-......

-فعلا

موبایل رو دستش گرفت وگفت:

-حداقل اینجا جاش امن تره من وتو حواسمون هست

نگاهش کردم حالا میفهمم ویدا به کی رفته زیباییش به ارش رفته اجزای صورت ویدا نزدیک تر به ارش بود تا آرما به ارش نگاهم رو ازش گرفتم وبه پارکت های سالن دوختم یه عالمه سوال مونده بود توی ذهنم موبایلم زنگ خورد اسم ارمیا وشماره خونه امون از تهران وطبقه اتاقش رو صفحه ام خاموش روشن میشد به عکسش نگاه کردم یه روز تمام دنیام بود ولی بعد از رفتن مادرش شد تمام عقده هام تمام نفرتم ولی اون هنوز کماکان مثل سابق دوسم داشت وصل کردم

-سلام باباچی

-...

-سلام باباچی عمران کچایی؟؟

-سلام

-باباچی جونم؟

-بله پسرکم؟

-کچایی قربونت بشم؟

-خدا نکنه فداتشم ، من الان یه جای دورم

-چلا همه اش میری یه جای دول ومن لو نمیبلی؟؟؟هااا؟؟

-به وقتش میبرمت

-اصلا باهات قهلم

-خب قهر نکن دیگه بابایی

-به یه شلطی

-چه شرطی؟؟؟

-ژودی بیایی مامان الامم با خودت بیالی

اخمام رو کشیدم توی هم انگار از شنیدن اسم ارام تک تک سلول هام سوخت دادزدم:

-هرگز ، اون هیچ وقت اجازه نداره بیاد ومن نمیارمش

-اوخه...

-اخه و ولی نداریم همین که گفتم

وسریع قطع کردم بعد از رفتن ارام اونم یک سال ونیم پیش درست بعد از مردن ساختگی حامی که به ضرر همه تمام شد وکاری که باهام کرد خیلی رابطه خوبی با اطرافم نداشتم وقتی رفت ارمیا یک سال ونه ماهش بود والان سه سال وسه ماهشه رفته داخل چهارسال دیگه بزرگ شده پسرم

پسرم

میم مالکیتی که بود همیشه و به زندگیم با ارام دادم تو اوج خوشی رفت رفت تا خودش رو بسازه وخودش باشه شاید از اولم من رو واسه همین میخواست ونمیگفت بیخیال پوفی کردم وبه ارش نگاه کردم از اون موقع تاحالا متوجه نگاه خیره اش نشده بودم اروم گفت:

-عمران تو بچه ام داری؟؟؟؟

-متاسفانه اره

-چرا متاسفانه؟؟؟

ولبخند پررنگی زد وجلو اومد دستاشو دو طرف بازوم گذاشت وگفت:

-پسر اصلا بهت نمیاد بابا باشی

لبخند مزحکی زدم واروم گفتم:

-کاش نمیشدم

-چرا اخه؟؟؟

-بابا شدن یه حماقت محض بود

-بیخیال عمران چرا به دید منفی قصه نگاه میکنی؟؟

-من منفی نگر نیستم بد میگذره

-بد نمیگذره ، واقعا دلت میاد راجع به بچه ات اینجور صحبت کنی؟؟؟

-میدونی ارش الان که فکر میکنم میبینم اگر شاید روزی ویدا وحامی باهم میموندن شاید تهش مثل من میشد

-چطور؟؟

-من خسته ام

ولنگ لنگون رفتم طبقه بالا اتاق ارتین نمیدونم وقتی بیاد وبفهمه چه فکری باخودش میکنه درازم کشیدم روی تخت چشمام رو بستم وسعی کردم به چیزای خوب فکر کنم به چیزایی که از دست دادم ولی الان باید فکر کنم که دارمشون من چیزی رو نباختم والا خودم رو میبازم اهنگ موبایلم رو پلی کردم باز همون همیشگی درست مثل وقتی که میومدم شمال واون ادم نبودم یه ادم خوشحال نبودم خودم نبودم

"دستمو گرفته برده دلم نرفته باش نه

بیا فرض کن تمام زندگی یه دست داشتم

من با یکی بودم که بودنش عذابم بود

اما تصویر تو هرشب توی خوابم بود

نگو تقصیر منه که رفتن اتفاقم بود

چند دفعه گرفتمت اما بازم قطع کردم

نمیدونی چند دفعه امروزم رو لعنت کردم

نمیدونی تولدت چه حالی رو رد کردم

به خودم بد کردم

حواسم از خیال تو پرت نمیشود چرا؟

چرا همیشه پیش رومی

متنفرم به هرکی جز تو دل بسپارم

ولی خوب شد این بده که هنوز بهت حس دارم

متنفرم که هر گوشه ی ذهنم از تو ادرس دارم

با دلی که فقط تو میشناسی کم طاقت بود

مدیونی فکر کنی که خیلی برام راحت بود

میدونم همیشه بهتر از منش واست بود واست بود

چند دفعه گرفتمت اما بازم قطع کردم

نمیدونی چند دفعه امروزم رو لعنت کردم

نمیدونی تولدت چه حالی رو رد کردم

به خودم بد کردم

حواسم از خیال تو پرت نمیشود چرا؟

چرا همیشه پیش رومی

ببین که بی تو بی منم

من از تو دل نمیکنم

مگر خودت به من بگوئی

سعید اتانی و علیرضا تلیسچی – به خودم بد کردم "

حالا با خودم میگم واقعا خوش به حالت ارتین که تو این وضع بودی درسته زندگیت روبه راه نبوده وبه سختی پول نون شبت رو در میاوردی ولی خوشا غیرتت که زندگی کردی تو این چند سال اونم تنها بعید میدونم دختری بتونه تورو ببینه وعاشقت نباشه مطمئنم یه روز میرسه ویدا هم عاشق میشه عاشق خودت وبودنت خیلی وقتا داشتن خیلی چیزایی که ارزوی خیلیاست و ما داریم اصلا دوس داشتنی نیستن کاش بجای اونهمه سرخوشی وراحتی الان ارام کنار من زندگی میکرد اونهم ساده اونهم در بدترین وضعیت مالی ولی بود وخونه زندگیمون رو سرمون خراب نمیشد با رفتنش سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمیبرد من کجا بودم جایی که از ارتین گرفتم جایی که نباید باشم هیچکدوم از این چیزا حق من نیست من ده ساله اینا رو دارم در صورتی که اصلا نباید داشته باشمشون من نباید مالک این چیزا باشم حتی مالک خودم من اصلا نباید وجود داشته باشم من یه پسر از حاصل خیانت دو نفر به خانواده هاشونم هیچ یادم نمیره که مادر حامی روزی که متوجه من شد چی بهم گفت یا روزی که وارد خانواده ایمانی شدم خانواده شوهر عمه حامی هیچ کدومشون از خاطرم نمیره تک تک توی ذهنم حک شدن ونمیرن از یادم چشم هام رو محکم روی هم فشار دادم ولی حجم غمی که داشتم از اونا جلو زده بود نشستم لبه تخت باز همون عکس خانواده چهار نفره ایی که نابود شده بود

سرم رو بین دستام حائل کردم وتا تونستم فشار دادم ودوباره دراز کشیدم روی تخت ...

-------

ویدا:

-آرما من حوصله ندارم بیام

-نه باید بیایی پاشو دیگه

-اخه

-اخه نداره پاشو

-ولی اگه ارتین برگرده ایران چی؟؟؟

نگاه عاقل اندر سیفیانه ایی بهم کردم وگفت:

-مطمئنی عقلت سالمه ابجی؟؟؟ارتین بیاد ایران نمیاد اینجا وتورو ببینه که همین الانشم از دست تو بیزاره

کمی مکث کرد وادامه داد:

-تو که هنوز من رو نگاه میکنی ببین با این حالت اومدم اینجا هنوز ناز میکنی؟؟؟

وبه ویلچرش اشاره زد خداروشکر طبقه بالای ویلا اسانسور داشت ونیاز نبود بیاد از پله بالا واصلا نمیتونست راه بره چه برسه به اینکه از پله پایین بالا بره کمی سرم رو خاروندم وایستادم با غر غر چمدونم رو بستم ورفتم پایین همه اماده بودند فئزه با شکم بزرگش که نزدیکای اومدن بچه اشون بود سارا مامان همراهشون رفتیم حیاط وسوار شدیم من نشستم پشت رل وراه افتادم بارون میزد ساعت حوالی یازده شب بود اهنگ رو پلی کردم هرکسی توی حس خودش غرق بود

"چشامو میبندم میخوام هرچی غصه اس بمیره

که تو خواب یکی ازتنم عطرتو پس بگیره

نمیشه نمیشه

عزیزم نمیدونی عشقت چقدر سینه سوزه

چه سخته ادم چشم به تاریکی شب بدوزه

همیشه همیشه

شبا بیدارو روزا خیره به عکست این شده کارم دیگه طاقت ندارم

دلم میخواد یه جایی اونور دنیا خودمو جا بذارم

اخه عادت ندارم تو که نباشی خوابم نمیره خیلی دلم میگیره

فراموشم نمیشه خاطره هامون واسه من خیلی دیره

یه ادم چقدر طاقت غصه داره

چجوری میشه خنده روی لبام پا بذاره

دوباره دوباره

به جایی رسیدم که با هیچکی حرفی ندارم

نباشی من هیچ حسی به روز برفی ندارم

نمیخوام بباره

شبا بیدارو روزا خیره به عکست این شده کارم دیگه طاقت ندارم

دلم میخواد یه جایی اونور دنیا خودمو جا بذارم

اخه عادت ندارم تو که نباشی خوابم نمیره خیلی دلم میگیره

فراموشم نمیشه خاطره هامون واسه من خیلی دیره

مرتضی پاشایی و محمد رضا گلزار – روز برفی "

دستمو به پیشونیم تکیه دادم یه ربعی تا اونجا هنوز راه بود خیلی دلم گرفته بود با این اهنگ اهنگ بعدی شروع شد

"گریه کن تا میتونی پیش اون نمیمونی

اون دیگه رفته بسه تمومش کن

گریه کن ته خطه عشق تو دیگه رفته

تو دل یکی دیگه نشسته تمومش کن

چشم به راه نشین اینجا

میمونی دیگه تنها

گریه نکن دیگه اون نمیاد خونه

دست بکش دیگه از اون طفلکی

دل داغون اون دیگه خوشه فکر نکن حالتو میدونه

تنها میمونی اخه اینو میدونی مثه اون پیدا نمیشه

اشکات میریزه اخه اون واست عزیزه توی قلبته همیشه

یادش میافتی دلت اتیش میگیره

میگی کاش برگرده پیشت

راهی نداری تو باید طاقت بیاری

اخه میدونی نمیشه

گریه کن تا میتونی پیش اون نمیمونی

اون دیگه رفته بسه تمومش کن

گریه کن ته خطه عشق تو دیگه رفته

تو دل یکی دیگه نشسته تمومش کن

چشم به راه نشین اینجا میمونی دیگه تنها

گریه نکن دیگه اون نمیاد خونه

دست بکش دیگه از اون طفلکی

دل داغون اون دیگه خوشه فکر نکن حالتو میدونه

تنها میمونی اخه اینو میدونی مثه اون پیدا نمیشه

اشکات میریزه اخه اون واست عزیزه توی قلبته همیشه

گریه کن تا میتونی پیش اون نمیمونی

اون دیگه رفته بسه تمومش کن

گریه کن ته خطه عشق تو دیگه رفته

تو دل یکی دیگه نشسته تمومش کن

گریه کن – مرتضی پاشایی"

اشکام میریختن نمیدونم چرا ولی همپای بارون اشک میریختم خیل دلم گرفته بود جلوی خونه ارتین ترمز گرفتم آرما متعجب بهم چشم دوخته بود زنگزد ارش ارش در رو باز کرد چمدونم رو کشیدم ورفتم داخل سریع رفتم سمت اتاق خودم که دوتایی اونطرف تر از اتاق ارتین بود در اتاق رو بستم وپشت در فرود اومدم رو زمین وشروع کردم به گریه کردن خیلی دلم گرفته بود چرا ارتین رفت اخه؟؟؟

دو تقه به در خورد ولی باز نکردم صدای ارش بود اروم گفت:

-ویدا خوبی؟؟؟

صدامو صاف کردمو گفتم:

-خوبم دایی

-میتونم بیام داخل؟؟؟

-نه میخوام تنها باشم

-چیزی شده؟؟

-نه فقط میخوام تنها باشم لطفا ارش

-باشه

وصدای دور شدن قدم هاش رو شنیدم به گوشه ایی خیره شده بودم ارتین خیلی نامردی کرد ما روزای خوبی تو این خونه با هم داشتیم یکی دو ساعتی گذشته بود حدس زدم همه چراغ ها باید خاموش باشه وهمه باید خواب باشن ولی بوی سیگار میومد یکم داخل فضا رفتم سمت اتاق ارتین بو بیشتر وبیشتر میشد یاد ارتین افتادم همیشه سیگار دستش بود حتما اومده ذوق زده در اتاقش رو باز کردم شخصی که روی تک صندلی رو به پنجره سیگار میکشید برگشت ذوق زده بودم چقدر شبیه ارتینه از پشت وقتی دیدمش خشکم زد رفتم داخل وهینی کردم این که برادر ارتین بود عمران یکم نه خیلی ازش میترسیدم چشماش شبیه گرگ بود تلفیقی از همه رنگ ها موهای پرپشتشم شبیه گرگ بود موهای خرمایی رنگ دستم رو دهنم بود وحسابی ترسیده بودم تعجب زده ایستاد وگفت:

-ویدا تو اینجا چکار میکنی؟؟؟

ونزدیک اومد داد زدم:

-جلو نیاین

ایستاد واروم گفت:

-چیزی شده؟؟؟

غریدم :

-یه قدم جلو بیایی اون یکی پاتون رو هم من میشکنم پس نیایین خب؟؟

اخم هاش رو توی هم کشید وگفت:

-اونوقت به خاطر چی؟؟

-بخاطر اینکه دارین از حدتون میگذرین اقا عمران

-من؟؟؟

ومتعجب بهم خیره شده بود ارومتر گفت:

-تو اشتباه میکنی ویدا

دادزدم:

-با من اینجور حرف نزنید

عیب در های این اتاق واین خونه این بود که باید با قفل باز وبسته اشون میکردی کلید رو میچرخوندم ولی باز نمیشد با ترس به عقب نگاه کردم که اقا عمران جلو میومد خیلی ترسیده بودم ازش رعد وبرق زد وجیغ بنفشی کشیدم اقا عمران هم خیلی ترسید من خودم بیشتر ترسیدم اومد جلوتر ده سانت باهام فاصله داشت چشمامو بستم واشهدم رو خوندم اون گرگ حتما میخواست مثل خون اشام ها من رو بکشه وخون هام رو بخوره دیدم صدای تیکی اومد حدس زدم زرد شده باشه رنگم زیر چشمم رو اروم باز کردم دیدم رفته اونطرفتر از در ودر رو باز کرده وبا اخم اشاره میزنه به بیرون با صدای تغریبا بلند گفت:

-رفتار امشبت رو ندیده میگیرم در نزده وارد اتاق شدی تازه اون پسوند هایی که کنار اسمم میگذاری هیچ پرروگی هم در میاری؟؟؟واقعا ازت بعیده ویدا چقدر عوض شدی

-من عوض شدم؟؟؟شما چیزیتون شده اقا عمران من...

نگذاشت ادامه بدم دادزد:

-بیرون

اخمش اونقدر شدید بود که سریع رفتم بیرون مثل یه گرگ وحشی بود سریع دویدم سمت اتاق ای بسوزه پدر عشق که توهمیم هم کرده قبل از اینکه بقیه بیدار بشن واز گندی که زدم با خبر بشن رفتم اتاقم اشکی برام نمونده بود دیگه خودم رو پرت کردم روی تختم به قیافه وحشتناک عمان فکر کردم لرز به بدنم افتاد خودم رو پیچیدم زیر رو تختی یکم ترسیده بودم چشم هام رو روی هم فشار دادم تا خوابم ببره کمی گذشت تا خوابم برد

یک هفته ایی گذشته بود از اومدن ما به خونه ارتین واقا عمران گچ پاشو باز کرده بود

صبح با صدای بارونی که به شیشه میزد از خواب پریدم رفتم سمت اینه لباس هام رو عوض کردم چند ماهی ارتین نمیگذاشت بی حجاب باشم الان هم باید بخاطر اقاعمران خودم رو بقچه پیچ کنم پوفی کردم وشالم رو سرم کردم ورفتم بیرون توی راهرو بودم که در اتاق ارتین باز شد واقا عمران درحالی که ساعتش رو میبست در حال بیرون اومدن بود ساعتش رو بست تا اومد سرش رو بالا بگیره من ترسیدم وسریع از اونجا دور شدم که حتی بهش سلامم ندم رفتم داخل اشپزخونه خیلی میترسیدم ازش سارا داخل اشپزخونه بود همراه مامان من رو که دیدن خندیدن یعنی اینقدر شبیه دلقک ها شدم؟؟؟سارا بین خنده هاش گفت:

-از کی فرار کردی؟؟؟

خودم رو صاف گرفتم وگفتم:

-من ؟؟؟ ترس؟؟؟

مامان خندید وجلو اومد وب-غ-لم کرد وگفت:

-ویدا باز کی رو اذیت کردی داری از دستش فرار میکنی؟؟؟

-بخدا من کسی رو اذیت نکردم

وسرم رو کج کردم سارا ومامان باز خندیدن مامان همیشه کلوچه های خوشمزه ایی درست میکرد رفتم سمت فر ودوتا از کلوچه هاش رو خوردم داد زد:

-بچه الان؟؟؟بگذار همه بیدار بشن بعدا بخور

غر غر کردم:

-هرگز حرفشم نزن

وسه تایی دیگه دستم گرفتم وفرار کردم سمت پله ها اخرین پله راه پله رسیدم خوشحال بودم که فرار کردم اومدم برم سمت راهرو که دو جفت کفش واکس خورده جلوم نمایان شد اومدم بالا وبالا تر عطرش تلخ وتند بود عطسه ام گرفته بود به بالا که رسیدم ترسیدم وکلوچه هام از دستم افتاد خودشه نمیدونستم فرار کنم یا عزا دار کلوچه هام باشم وقتی چشمم به کلوچه ها که تکه تکه شد خورد دادم هوا رفت:

-یعنی چی اخه؟؟؟؟

ونشستم وماتم زده نگاهشون کردم اشک توی چشمام جمع شده بود بمیرم براتون خوشمزه های من اخه جاتون اینجاست؟؟؟واییی ویدا قربون تکه تکه اتون بره داشت اشکم در میومد که صدایی توجهم رو جلب کرد:

-اخه انقدر ناراحت شدن داره؟؟؟

صاف ایستادم وبه چشماش نگاه کردم البته با چاشنی زیادی از ترس ووحشت

-اقا عمران همه اش تقصیر شماست ، کلوچه های من بخاطر شما حیف ومیل شد اگه شما اینجور نمیکردید اینجور نمیشد؟؟

اخم هاش رو توی هم کشید ازاونشب بعد اون اتفاق خیلی جدی وخشک تر از قبل شده بود

-مثلا چجور کردم که چجور شد؟؟؟

وقتی به چشماش نگاه کردم از ترس لال شدم تمام جسارتم از بین رفت بیخیال بحث شدم وگفتم:

-من ... من باید برم

وسریع از کنارش رد شدم رفتم داخل اتاق نزدیک بود سکته کنم اخه ادم انقدر وحشتناک؟؟؟

بخشکه این شانس که باید صبح اول صبح تو چشمای این چشممون باز بشه ، البته بگم من به اقا عمران کاری نداشتما فقط خیلی ازش میترسیدم همین

رفتم سراغ چمدونم وبعد از یک هفته بالاخره داخل کمد چیدمش وبعد از اون شال وکلاه کردم رفتم بیرون مامان داخل سالن نشینمن عمارت بود من رو که دید گفت:

-کجا کجا؟؟؟

-مامان بیخیال حوصله ام رفته چند روزه

-اصلا حرفشم نزن ما بخاطر تو اینجاییم؟؟؟

تعجب کردم وگفتم:

-بخاطر من؟؟؟

حول کرد وبحث رو عوض کرد:

-هوا سرده نمیخواد بیرون بری

رفتم سمتش وبوسیدمش وگفتم:

-میدونی که میرم

صدایی اومد چند متر اونطرف تر:

-بیخود

برگشتم واای خدا مار هرچی از پونه بدش میاد جلوش سبز میشه سعی کردم اصلا بهش نگاه نکنم درسته برادر شوهرمه ولی دیگه حق اینقدر دخالت تو زندگیم نداره راه افتادم سمت در عمارت وقتی خواستم بازش کنم محکم اومد سمتم ودر رو حول داد ودر با صدای بدی بسته شد تو چشماش نگاه کردم اشک تو چشمم جمع شده بود داشتم میترکیدم از حرص خوردن اخه چقدر فوضولی میخواست بکنه تو کارای من؟؟؟؟اشکم ریخت ورو به مامان گفتم:

-ارش که رفته نمایندگی شرکت همراه آرما سارا هم که سر کاره شما وفائزه هم که فقط تو اشپزخونه ایید یا میخوایین ببینیدعمه عفت چکار کرد نینا چکار کرد خاله چکار کرد یا تلوزیون ببینید من خسته شدم از بس تو خونه موندم اینهمه مدت حداقل وقتایی که ارتین بود اجازه میداد برم گردش واسه خودم ولی الان شما همون رو هم میخوایین ازم بگیرین؟؟؟

مامان اومد جلو وخواست دستمو بگیره که دستشو پس زدم ودویدم سمت راه پله واتاقم ودر رو محکم به هم زدم که صداش داخل عمارت پیچید به جهنم که خراب بشه این عمرات به جهنم که من بمیرم شروع کردم به جیغ زدن :

-اصلا به درک که من از تنهایی دق کنم

-......

-اصلا به درک که من اینجا تو این خونه تنهایی پوسیدم

-.....

-به درک که افسردگی بگیرمو خل وچل بشم برم چلخونه

-.....

-عــــــــــــه

وسرم رو محکم کردم داخل بالشت وجیغ زدم دلم میخواست همه جارو بهم بزنم ولی فقط زورم به پنج شش تایی بالشت دورم رسید همون موقع در باز شد فائزه اومد داخل خیلی مهربون بود کنارم نشست اشکام میریخت بین حاله ایی از اشک نگاهش کردم لبخندی زد وگفت:

-دلت میخواد بری بیرون؟؟؟

سرم رو به نشونه مثبت چپ وراست کردم غرور از اولشم نداشتم ولی همون ته مونده هم دیگه واسم مهم نبود دلم میخواست هرچی داشتمو نداشتم بدم فقط نیم ساعت برم بیرون لبخند پررنگی زد و دست کشید به اشکم واروم ب-غ-لم کرد وگفت:

-همه خیر وصلاحت رو میخوان عزیزم؟؟

-بیخیال میخوایی نصیحت کنی؟؟

وازش سریع جدا شدم سریع گفت:

-وای ویدا نه نه اینجور فکر نکن ، من وتو این مدت دوستای خوبی شدیم اینطور نیست؟؟؟

-چرا همینجوره؟؟

-خب حالا دوس داری با دوستت بری بیرون؟؟؟

ذوق زده نگاهش کردم لبخند زد وگفت:

-معطل چی هستی؟؟؟ بپوش بریم دیگه

سریع لباس هامو که از حرصم در اورده بودم رو پوشیدم وکرم زدم ویکم ارایش کردم خیلی کم همیشه ارتین از ارایش کردن جلف وزیاد بدش میومد ورفتم بیرون فائزه هم حاضر شده بود لبخند غلیظی زدم ورفتیم بیرون از عمارت سمت حیاط کلید ماشینم رو توی دستم چرخ دادم که فائزه خندید وگفت:

-از کدوم سمت میری؟؟

-با ماشین من دیگه

دستمو کشید وگفت:

-اشتباه میری دنبال من بیا

ومن رو برد سمت ماشین ارش متعجب گفتم:

-فائزه دیونه شدی ارش که نیست

درب جلو رو باز کرد وحولم داد داخل نشستم وکمربند رو بستم فائزه نشست عقب وقتی به سمت راننده نگاه کردم قلبم ده بار ریست کرد از ترس جیغ خیلی کمی کشیدم اقا عمران با چشمای گرد نگاه میکرد دستم رو اروم از جلو دهنم برداشتم وسعی کردم عادی باشم ونترسم ای خدا خفه ات کنه فائزه اگه میدونستم این میاد عمرا میومدم واای از گردش رفتن سیر شدم اصلا بارون هم شروع به بارش کرد ولی خیلی نم نم فائزه رو از اینه دیدم لبخندی زد وگفت:

-وقتی بهم ریختی اقا عمران گفتند میتونن باهامون بیان وبریم گردش

سریع توپیدم بهش وبا اخم گفتم:

-اصلا نیازی به وجود اقا عمران نبودا

اقا عمران اخم غلیظی تحویلم داد وگفت:

-به وقتش لازمه

فائزه سر شونه ام رو فشار کوچیکی داد وگفت:

-به لطف تو من هم گردش میرم چند ماهیه نرفتم بیرون بریم یکم خرید واسه برادر زاده ات مایلی؟؟؟

فکر فندقیمون دلم رو برد وهرچی فکر منفی داشتم از سرم پرید به اون پسرکورد یواشکی نگاه کردم واقعا خیلی قیافه خشک وخشنی داره ها از ارش فهمیدم اهل سنندج هستند جالب بود واسم

یعنی ارتین من هم یه کورد به حساب میاد؟؟؟

پس اینجا چکار میکنه؟؟؟؟اونکه قبلا گفته بود ومن شنیده بودم جدشون اهل ساری هستند مشکوکه قضیه باید کشفش کنم

عمران خیلی سریع رانندگی میکرد مثل من که عشق سرعتم ولی فائزه خیلی میترسید اغلب اوقات با راننده اینطرف اونطرف میرفته به گفته خودش رفتیم سمت مرکز شهر اقا عمران جلوی مجتمع بزرگی نگه داشت رفتیم داخل پارکینگ وبعد از اون راه افتادیم داخل پاساژ ها کاش میگذاشت با فائزه برم خرید تا راحت بتونم خرید کنم واسه خودم وفائزه هم راحت باشه ولی هرجایی که میرفتیم پشت سرمون چسبیده بود رفتیم سمت مغازه ایی که لباس ووسایل نوزاد میفروخت دست کم یک هفته دیگه پسر آرما به دنیا میومد که سر اسمشم هنوز به تفاهم نرسیده بودیم من وقتی اونهمه لباس خوشگل رو دیدم ضعف کرده بودم سمت هرکدومشون میدویدم ومیگرفتموشن ب-غ-لم وبوسشون میکردم یکیشون خیلی خوشگل بود فکر کردم پشت سرم فائزه ایستاده برگشتم وبا لبخند غلیظ گفتم :

-محشره نه؟؟؟

دیدم این غولتشن جلومه زبونم لال شد کلا اخم هاش هر لحظه غلیظ تر میشد ویکدفعه زد از مغازه بیرون

--------

عمران:

وقتی با اون لبخند که خیلی شبیه ارام بود برگشت وگفت محشره نه؟ چند بار مغزم ریست کرد در حال انفجار بودم سریع زدم بیرون از مغازه دلم میخواست ناراحتیمو سر یه چیزی خالی کنم همون موقع موبایلم زنگ خورد ارام بود این هفته ارمیا کنارش بود واخر هفته باید کنار من میبود یک هفته کنار من یک هفته کنار اون البته با توافق اینکار رو کردیم قانونیش این بود که ارمیا باید فقط پنج شنبه جمعه کنار من میبود تا هفت سالگی وهفت سالگی کاملا برای من میشد ومن با وجود حامی وخطاهای ارام تونستم همه چیز رو تغییر بدم به راحتی وصل کردم موبایل رو :

-هیچ معلومه مادرت کجاست؟؟؟

دادزدم:

-با من وخانواده ام درست حرف بزن

-اهان اگه درست حرف نزنم چی میشه؟؟؟

-همین یک هفته رو هم ازت میگیرم

-بگیر به درک ، اصلا خودت وبچه ات برین با هم به درک

-که اینطور پس منتظر باش ارام خانم وقتی که اومدم تهران همه چیز رو درست میکنم

از پشت تلفن صدای جیغ ارمیا اومد:

-باباچی تولو خدا بیا من نمیخوام اینجا بمونم من اصلا مامانو دوس ندالم ندالم

صدای بدی اومد وجیغ ارام:

-بس کن تو غلط میکنی بری پیش بابات

دادزدم:

-ارام تو به چه حقی دست رو به بچه ام بلند کردی؟؟؟

صدای بوق ممتد پیچید عوضی موبایل رو روی من قطع کرده به چه حقی این کار رو کرد؟؟؟؟شماره اش رو گرفتم وقتی وصل شد دادزدم:

-به چه حقی موبایلت رو روی من قطع کردی؟؟؟؟

-درست حرف بزن عمران

-من یا تو؟؟؟

اونقدر داد میزدم که کل مجتمع تجاری توجهشون به من جلب شده بود

-بهت یه بار دیگه هشدار میدم عمران باهام درست حرف بزن

دادزدم:

-موبایل رو بده ارمیا

-هه عمرا

-بهت گفتم موبایل رو بده پسرم

-الان یادت اومده پسر داری؟؟؟؟

-خفه شو وموبایل رو بده به ارمیا

هنوز صدای جیغ وگریه اش میومد که من رو صدا میزد:

-بابا ، بابا

دویدم سمت بیرون پاساژ وپارکینگ وبعد از اون سمت ماشین وبا سرعت رانندگی کردم سمت تهران من این قضیه رو همین امشب تموم میکنمش موبایلم رو کلا خاموش کردم عصبی ترین حالت ممکن بهم دست داده بود

"کاش بدونی چجوری من رو به زندگی باختی تو روزهامو خراب کردی واز من یه ویرونه ساختی باور کن خیلی وقته دیگه خودم نیستم ، دیگه نیستم تو که میگفتی ولت نمیکنم یادته؟؟؟بخند بابا بیخیال عالی تر شدی "

----------

ویدا:

همراه فائزه پریدیم بیرون وبه داد هایی که اقا عمران میزد گوش دادیم ولی اون اصلا بهمون توجهی نکرد وبعد از اون دوید سمت پارکینگ ورفت ما دویدیم ولی بهش نرسیدیم به فائزه نگاه کردم رفتیم سمت خیابون ماشینی محکم جلومون زد روی ترمز سرم رو بالا اوردم دلم گواهی های خیلی بدی میداد مثل اینکه حسابی ترسیده باشم پسری از ماشین اومد بیرون اومد سمتم سرم رو بالا اوردم اقا حامی بود رنگ فائزه پریده بود ودستم رو محکم فشار میداد اقا حامی جلو اومد وگفت:

-عشقم چیزی شده؟؟؟

متعجب دورم رو نگاه کردم نیوشا خانم که اینجا نبود پس به کی میگه عشقم؟؟؟

اومد روبروم دستم رو گرفت خیلی ترسیدم دستم رو کشیدم وکشیده محکمی بهش زدم وداد زدم:

-این کار چیه اخه اقا حامی؟؟؟

کمی تو چشمام نگاه کرد وگفت:

-ویدا عزیزم چی میگی اخه؟؟؟ببین من همه چیزو درست میکنم مطمئن باش

دادزدم:

-چی میگین؟؟؟

اومد دستامو بگیره باز دادزدم:

-به من لطفا دست نزنید شوهرم بفهمه ناراحت میشه توروخدا

دادزد:

-این اراجیف چیه ویدا؟؟؟شوهرت چیه؟؟؟تو فقط سهم منی وسهم من هم میمونی ، تو شوهر نداری

فائزه دادزد:

-بسه توروقران بهش چیزی نگید اقا حامی

رو کردم سمت فائزه وگفتم:

-چیو چیزی نگه؟؟؟

وانگار یکی محکم پشت سر هم با چکش میزد به سرم وتصویر های ماتی جلو چشمم میومد

حامی شمرده شمرده گفت:

-ببین فائزه خانم تا الان هرکسی بین من وویدا دخالت کرده بسمونه بگذارید خودمون تصمیم بگیریم چکار کنیم

گنگ گفتم:

-تصمیم راجع به چی؟؟؟

جلو تر اومد وانگشتری از جیبش در اورد وجلوم زانو زد وگفت:

-تصمیم برای این

بعد از کمی مکث گفت:

-باهام ازدواج کن ویدا

حرفش هزار بار توی سرم زده شد اشکم پشت سر هم میریخت من این کلمه رو یه بار شنیده بودم اون هم از همین شخص تصویرای مبهم وبعد از اون واضح تر من ، من کجای این دنیام اخه؟

من...

خرید ها از دستم افتاد هیچ صدای نمیشنیدم همه چیز گنگ بود فقط خنده ها توی سرم زده میشد شروع کردم به راه رفتن واز بین مردم رد شدن یه نفر جلو صورتم التماس میکرد صداشو نداشتم ولی فکر کنم فائزه بود ومن فقط راه میرفتم دستامو گرفت با نفرت پس زدم وراه رفتم انگار که زبونم کلا لال شده بود حالا فهمیدم کی هستم وکجام برگشتم به عقب نگاه کردم پسری که بهم خیره شده بود واشک گونه اش رو پر کرده بود خودشه

یه روزی دنیام بود

ولی الان از غریبه هم غریبه تره

اون همون اشناییه که غریبه شد

یه روز خیلی دلش میخواست بهش نگم غریبه ولی الان غریبه اس یه غریبه که دیگه دوسش ندارم

راه میرفتم ادامه راهم رو نمیدونم به کجا قراره ختم بشه ولی فقط دلم نمیخواست به حامی برسم حامی نامزد من بود که خیلی وقته مرده

هی غریبه یه روز دنیام بودیا

ولی خودت خرابش کردی

غریبه ازت متنفرم دیگه نه دنیایی واسم گذاشتی نه اعتمادی که به غریبه ها بخوام داشته باشم

فائزه جلوم زانو زد ودستم رو گرفت وبه نزدیک ترین تاکسی من رو برد ولی من هیچ چیزی نمیفهمیدم حتی اینکه بخوام بدونم کیم

اینهمه داستان یکجا هرچی فکر میکنم مرور خاطرات شیرینیه که طعمش بدتر از زهر تلخه

فائزه دستامو گرفته بود حرف میزد ولی چیزی نمیشنیدم

رسیدیم خونه ولی حسی برام نمونده بود تو چشمای همشون نگاه کردم ناراحتی واشک بیخیال دست کشیده بودم محکم به اشکام که نریزه موفق هم شده بودم مگه مهمه من چقدر داغونم بیخیال اصلا حامی کی بود؟؟؟

فقط کاش اینهمه دروغ نمیگفتن

فقط کاش اینقدر سرم درد نمیکرد

فقط کاش اروم میمیردم

بسمه خب اینهمه دروغ رو تحمل کردم

یکی یکی از کنار همه اشون رد شدم صدا خورد شدنم رو مینشنیدن

سه روز گذشته بود رفتم سمت اشپزخونه لبخند تلخی زدم مامان در حال غذا پختن بود دیگه نمیگذاشتن حامی رو ببینم درستش هم همین بود از ارش شنیدم که به آرما یواشکی میگفت دیشب بچه اش به دنیا اومده ورفته تهران دلم میخواست برم تهران وبعد از اون ببینم ارتین کجاست معذرت خواهی های زیادی بهش بدهکار بودم وهمچنین به اقا عمران اون پسر یخی که نمیدونم سرگذشتش چی گذشت الان باید کنار ارام میبود ولی نیست پسری که ارام درستش کرده بود یخ های دلش رو اب کرده بود وارتین برادرش پسری که تمام حجم اندوه این زندگی از سهم همه رو متحمل شد والان نمیدونم کجاست نشستم روی صندلی مامان قربون صدقه ام رفت اروم گفتم:

-مامان

اومد وب-غ-لم کرد وب-و-س-یدم وگفت:

-جوونم دخترکم؟؟؟

-میشه برگردیم تهران؟؟؟

-البته چرا که نه خوشگل مامان دخترم خوب شده هرچی بخواد واسش فراهم میشه

لبخند تلخ ومزحکی زدم چقدر خانواده ام انتظار واسترس خوب شدنم رو داشتن ومن...

من همونم وخودم میمیونم وباقی خواهم موند من رو هیچ کس نمیتونه عوض کنه شاید الان خیلی کمرم خم شده باشه ولی خب من....

منم دل داشتم بیخیال بگذریم

یه روز بود من هم خودم بودم دنیای خودم رو داشتم خیلی خوشحال بودم ولی الان نیستم یعنی سعی میکنم تظاهر کنم تا کسی غمم رو نفهمه

یادمه چقدر بی ارزش میشدم جلوی خانواده ام بخاطر عشقی که ساده گذشت از عاشقی

خیلی خوب یادمه چقدر خورد میشدم و به روش نمی اوردم چقدر نفسم میگرفت فکر میکردم به غیر من کسی تو سرنوشتش باشه وقتی فکر میکردم اونشب تو بیمارستان چی به سرم اومد وقتی حامی ونیوشا رو دست تو دست دیدم

باورم نمیشه ولی انگار که خواب بود اون که عاشقش بودم دیگه فکرش از سرم پریده و باهاش غریبه شدم خیلی بد جواب خوبیام رو داد خیلی بد من رو تنها کرد من فکر میکردم مرده من خودم رو نمیبخشیدم ولی اون زنده بود وخوشبخت شده بود هه

اون ادم عشقم بود واسش چه کار ها که نکردم کاش یه ته مونده از احساس برای خودم نگه داشته بودم الان به هرچی ادمه بی حس شدم حتی ارتین که هرچی حس باشه یه حس احترام مونده وهیچ

به همه دیگه بی اعتمادم

هی چقدر دلم از ریشه داره میسوزه وخودم رو به اون کوچه معروفه زدم چقدر دونفره باید ببینم تا اخر عمرم وحسرت بخورم وبگم یه روزم قرار بود من وعشقم دو نفره بشیم چه راحت عشقم هوایی شد این حقم نبود این حقم نبود این حقم نبود

ولی دیگه اونی که یه عمر همه دنیام بود کاملا باهاش غریبه ام یه غریبه به تمام معنا من دیگه هیچ نسبتی باهاش ندارم هیچ نسبتی ندارم

خیلی حرف تو دلم انبار شده نگاه کردم به مادرم وفائزه که دورم میتابیدن قرار بود بریم تهران ولی من مخالفت میکردم تا اینکه موافقتم رو اعلام کردم

به دوروز پیش فکر کردم که اب صافی وپاکی رو روی دست حامی ریختم وگفتم اون هیچ جای زندگی من نیست ونخواهد بود ورفت درستشم همین بود درسته شب رو تا صبح گریه کردم ولی خب می ارزید من ادم نامردی نبودم که زندگی دو نفر دیگه رو خراب کنم از اولشم حامی اومده بود که بره و داغش به دل من بمونه

فقط حسرت اینکه حرفای بابا رو گوش ندادم تا اخر عمر به دلم میمونه حسرت اینکه بابام الان با من قهر کرده ورفته خارج زندگی کنه وحتی با خانواده اش قهر کرده من هیچ وقت خودم رو نمیبخشم بخاطر اینکه کلا زاده شدم تا با هرچیزی که خانواده ام نمیخوان موافقت کنم وهرچی اونا بخوان مخالفت

اصلا کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم به دنیا نمی اومدم تا اینهمه اتفاق شوم رو متحمل نمیشدن خانواده ام بخاطر من چمدونم رو کشیدم وداخل ماشین ارش گذاشتم

نشستیم داخل ماشین وبه سمت تهران راه افتادیم کلید عمارت اتین هم پیش من موند عذر خواهی های زیادی بهش بدهکارم

سرم رو به شیشه تکیه دادم پاییز 95 هوای سرد تا مغز استخونم نفوذ کرده بود خیلی از اون جریان گذشته یکسال وده ماه وسه روز از نبودن حامی داخل زندگیم و هشت ماه ویک روز از وجودم داخل زندگی ارتین و گذشت اینهمه اتفاق ولی همه چیز داره تموم میشه فکر کنم شاید من هم دارم تموم میشم عشقم که کبریت زیرش گرفته شد ونابود شد خودم هم که اصلا دل و حوصله ایی واسم نمونده دست کشیدم روی شیشه بخار گرفته وشکل های عجیب غریبی کشیدم به هیچ نقطه پایانی نمیرسیدم سارا دستش رو روی پام قرار داد مامان همراه آرما وفائزه اومده بود ومن ودایی وسارا داخل این ماشین یعنی ماشین آرما بودیم

-ساکتی ویدا؟؟

-.....

-درست میشه همه چیز مطمئن باش

-شاید

-انقدر ناامید نباش بدتر از من نیستی که خانواده ام تردم کردن ودیگه راهی واسه برگشت ندارم اونهم بخاطر عشق اشتباهی ، ببین تو خانواده ات رو داری الان عشقشون رو داری پس غصه نداره

-من غصه نمیخورم

با لبخندی جوابم رو داد ادامه دادم:

-اصلا بهتر که حامی ازدواج کرده از اولشم انگار که من و حامی برای هم ساخته نشده بودیم

این حرف رو با بغض زدم بغضم رو فرو دادم وادامه دادم:

-انگار که از همون اولشم قرار نبود سقف ما یکی بشه پس بهتر که نشد

اروم ب-غ-لم کرد سریع اشکم رو پاک کردم تا کسی نفهمه سارا همیشه کنارم بود دوست خیلی خوبی بود

ازش جدا شدم وخوابم برد با تکونهای دستی بیدار شدم به چشمای ارش نگاه کردم میخواست ب-غ-ل بگیرتم صاف نشستم مامان خندید وگفت:

-همیشه همینجور بودی وقتی داخل ماشین خوابت میبرد میخواستیم ب-غ-لت کنیم از خواب میپریدی

دایی ارش لبخندی زد وگفت:

-اخ قربونت ابجی من رو نجات دادی میدونم جدیدا اضافه وزن گرفته ویدا خداروشکر که بیدار شد والا پدرم در میومد اینهمه پله رو ببرمش بالا

نشستم لبخند کمرنگی زدم ومحکم زدم به بازو ارش وگفتم:

-من اضافه وزن دارم؟؟؟؟؟خیلی پررویی ها

ارش دستش رو اورد بالا وگفت:

-تسلیم ، تسلیم چرا میزنی؟؟؟؟بچه زدن نداره

-تو بچه ایی؟؟؟واااییی اگه تو بچه ایی بچه ها کجا برن؟؟؟

دماغم رو محکم کشید همیشه از این کارش متنفر بودم دویدم دنبالش رفتیم سمت در ورودی خونه امون هوا هم نم بارون به خود گرفته بود

ارش پشت مامان قایم شد ومامان خندید وگفت:

-خب حالا ببخشش

ارش از پشت مامان واسم شکلک در میاورد وبیشتر عصبیم میکرد یه لحظه فکر حامی واونروزایی که باهم خوش بودیم جلوی چشمم اومد وبه یک نقطه خیره شدم که با حرکتی که ارش کرد فکر حامی که هیچ فکر ایستادنم از سرم رفت وگرومپ اومدم رو زمین با زانوش دقیقا زد پشت پام طرف زانو هام وقهقه شیطانی زد ای تک تک دندونای ارتودنسی شده ات بریزه تو حلقت ارش دادزدم:

-بدقواره میمون چرا اینجوری میکنی؟؟؟مگه مریضی؟؟؟

زبونش رو در اورد وگفت:

-دکتری

پریدم سمتش وموهاش رو کشیدم تا جایی که تونستم کشیدم دلم حال اومد با جیغ فائزه به سمتش برگشتیم دستش رو زیر شکمش گذاشت وجیغ زد فکر کنم موقع زایمانش شده بود آرما نگران نگاهش میکرد وداد میزد واسمش رو صدا میزد ولی کاری نمیتونست کنه خیلی دلم سوخت واسه مظلومیت آرما همیشه مظلومیت خاصی داخل چهره اش نهفته بود دویدیم سمت فائزه مامان وارش بردنش درمانگاه و من وآرما وسارا خونه موندیم تک تک دیوارای خونه من رو یاد خاطرات گذشته از بچگی تا وقتی که حامی اومده بود خواستگاریم انداخت خیلی دلم گرفته بود صدای آرما توجهم رو جلب کرد:

-ویدا

برگشتم سمتش اشک روی گونه اش بود ودستش رو محکم مشت کرده بود وروی پاهاش گذاشته بود:

-من رو ببخش

به سمتش برگشتم رفتم سریع سمتش وجلوش زانو زدم اشک هام میریخت واروم گفتم:

-داداشی تو مقصر نیستی

-مقصرم ، همه اش تقصیر من بود

-نیست ، نیست

-هست

-الان جای این حرفا نیست

-تو نمیخوایی بدونی اون قسمت از گذشته ات که هیچ وقت متوجهشون نشدی چیشد؟؟؟

-نه

متعجب بهم نگاه کرد ادامه دادم:

-هرچیزی که به حامی مربوط بشه رو نمیخوام بدونم لطفا

پلکی زد وگفت:

-ولی....

-وقتی کنجکاو شدم ازت میپرسم وتو هم قول میدی بهم تحت هر شرایطی که بودی جواب بدی

-باشه ابجی جون

اشک آرما رو پاک کردم ودستش رو بوسیدم وگفتم:

-من اینجا دلم میگیره بریم ببینیم کوچولوت به دنیا اومد یا نه؟؟؟؟

لبخند پررنگی زد وگفت:

-مگه میبریم؟؟؟

-البته ، بزن بریم

وچرخش رو حول دادم سمت در خروجی صدام زد ودستم رو گرفت واورد من رو جلوش وگفت:

-ابجی خوشگلم اگه بیمارستان باهاش روبرو بشی چی؟؟؟؟

-مهم نیست

-ولی...

دستمو رو دهنش گذاشتم وگفتم:

-ولی نداریم تو خواهرت رو نمیشناسی؟؟؟؟

-میشناسم خوب هم میشناسم ، یه ادم فوق العاده خوشگل وقوی

دستم رو ب-و-س-ید انرژیم چند برابر شد هرجوری بود دلم نمیخواست به حامی ورفتنش فکر کنم حامی فردی بود که از دستش داده بودم نمیخواستم دیگه غصه اشو بخورم سریع ویلچر رو حول دادم وباغبون رو صدا زدم وبا کمک باغبونمون ونگهبان خونمون اقا حمزه آرما رو داخل ماشین گذاشتم ورفتم سمت بیمارستان قبلش از ارش پرسیدم کدوم بیمارستان رفتند ورفتم سمت بیمارستان خصوصی اریا مهر رفتم سمت پارکینگ وبا کمک چند نفری که اونجا بودند آرما رو روی ویلچر نشوندم وراه افتادیم سمت بخش مراقبت های ویژه رسیدیم به مامان وارش سریع مامان رو ب-غ-ل کردم وپرسیدم:

-چیشد؟

لبخند عمیقی زد ورو به سقف کرد وگفت:

-خداروشکر زایمان کرد ، یه پسر تپل وخوشگل درست شبیه آرما

آرما خودش اومد جلو ودر حالی که اشکش رو پاک میکرد گفت:

-هردوشون خوبن؟؟؟

مامان لبخند زد وزانو زد جلوی آرما ودستش رو ب-و-س-ید وگفت:

-خوبن پسرم ، خوبن

آرما سریع مامان رو در ا-غ-و-ش کشید وگریه اشون شدت گرفت خیلی خوشحال بودم دویدم سمت اتاق بچه ها واز پرستار پرسیدم:

-پسر آرما امیری کدومه؟؟؟

لباس مخصوص بهم داد ومن رو به داخل اتاق بچه ها برد وبالا سر پسر آرما ایستاد با اجازه ب-غ-ل گرفتمش حس خیلی خوبی داشتم لبخند پررنگی زدم وگفتم:

-فدای گل پسر بره عمه اش ، الهی قربونت برم من

صدای ارش من رو از حسم بیرون اورد

-میذاری این توله سگ رو من ببینم یا میخوای عمه عمه بازی در بیاری واسش؟؟؟

زبون واسش در اوردم وصورتم وبچه رو اونطرفش کردم اومد ودر گوشم گفت:

-فوحش خور اینده اخه چرا میچسبونیش به جیگرت؟؟قراره کلی فوحش واست درست کنه

برگشتم سمتش وبا چشمای گرد شده بهش نگاه کردم وگفتم:

-فوحش خور؟؟؟

وبچه رو دست پرستار دادم وبا مشت محکم زدم به بازوش وغر غر کردم:

-فوحش های دنیا رو تو باید بخوری مردک پررو

زبونش رو در اورد وبچه رو از پرستار گرفت وگفت:

-بعدا میبینیم کی فوحش عمه میخوره

وقهقه ایی زد وبه پسر آرما خیره شد رفتم جلو وسر بچه رو نوازش کردم وگفتم:

-ارش؟؟؟

-هوووم؟؟؟

-بنظرت اسمش رو چی بگذاریم؟؟؟

-مگه من وتو بابا ننه اش هسیم؟؟؟

-بابا ننه چه صیغه اییه دیگه ؟؟؟اقای به اصطلاح وکیل مملکت

-فوضول بردن جهنم گفت اب داغ نمیخوام گدازه ریختن تو حلقومش

-ارش خیلی عوضی شدیا

-فوضول کی بودی تو؟؟؟

-انتر خان کی بودی تو؟؟؟

پرستار از خنده قرمز شده بود ارش در گوشم گفت:

-نترکه یه موقع؟؟؟

سرم رو کج کردم وگفتم:

-حالا بگو ببینم فوضول کی بودی تو؟؟؟

ارش خندید وبچه رو دست پرستار داد ودستم رو گرفت وکشیدم بیرون وخندید وگفت:

-هی فوضول فوضول در اورده دختره احمق مگه نمیبینی دارم رو مخ پرستاره کار میکنم؟؟؟؟

-تو که ماشالله رو مخ همه میخوایی کار کنی

-به تو چه انتر خانم

اومدم یه فوحش ابدار بدم بهش که موبایلش زنگ خورد وصل کرد:

-جانم عمران؟؟؟

-......

-سلامتیت

-.......

-فداتم تو چطوری؟؟؟

-......

-بیمارستانم داداش

-.......

-پسر آرما به دنیا اومد

-.......

-تهرانم

-......

-اره

-......

-تازه میشه

-......

-سلامت باشی

-......

-چشم حتما

-......

-جانم بگو؟؟؟

-..................

-اهان

-............

-اره

-........

-الان مشکل شده واست؟؟؟

-........

-میفهمم

-...........

-داداش غصه نخور

-............

-از من کاری بر میاد؟؟؟؟

-.........

سرم رو بردم جلو ببینم چیزی میشنوم سنسور هام فعال شده بود شدید ارش سرم رو حول میداد عقب ومن بیشتر میچسبیدم بهش یه لحظه گفت:

-ببخشید

وپایین گوشی رو گرفت وگفت:

-ای بر پدر ومادر فوضولی لعنت یه لحظه امون بده دختره فوضول بهت میگم

وموبایل رو به گوشش گذاشت وبهم چشم غره رفت گوشه ایی ایستادم وبه مکالمه یک طرفه اش مظلوم وارانه گوش دادم

-ببخش داداش دخترمون فوضولیش گل کرده بود

-.......

هرچی چشم وابرو پروندم فایده نداشت عوضی ارش تموم موهاتو میکنم نابودت میکنم الهیی بری زیر تریلی هیجده چرخ

-اره خودشه

-......

بلند میخندید ای خنده اخرت باشه الهی رو اب بخندی دو سه تا فوحش ابدار به خودم دادم دختر این چه حرفایی به ارش میزنی خداییش دنیا یه طرف ارش وآرما هم یه طرف میمردم یه مو ازشون کم بشه با خنده گفت:

-عمران جان من یه پیشنهاد دارم

-......

-ببین اگه دوسداشته باشی من وکالتت رو قبول میکنم و کارهایی که ارام میکنه رو تو یه مدرک به دادگاه نشون میدیم خوبه؟؟؟

-...........

-اره

-..........

-پس تا فردا میبینمت

-.......

-قربونت کاری نکردم فدات

-.......

-فداتم که

-.......

-فعلا داداش

-.......

-چشم حتما سلامت باشی

-........

-قربونت نه ، تو کاری نداری؟؟؟

-.....

-فعلا

-.....

قطع شد پریدم جلو وگفتم:

-چیشده؟؟؟

-به تو مربوط نیست دختر جون الان هم بگذار برم

ورفت دادزدم:

-مگه از رو ناش من رد بشی

ودویدم جلوش وگفتم:

-چیشده قضیه ارام چیه؟؟؟

-به تو چه؟؟؟

-به من چه؟؟؟خیلی هم به من مربوطه

-تا جایی که یادمه عمران به خونت تشنه اس

-اخه چرا؟؟؟

-برا همون یه را ، برو دختر جون منم کار دارم

واز کنار رد شد یه فوحش ابدار بهش دادم برگشت وگفت:

-آینه

وفرار کرد ای عوضی دستم بهت برسه به دو نیم کره نا مساوی تقسیم میکنمت چند باری پاهامو محکم به زمین زده من باید از این قضیه سر در میاوردم باید میفهمیدم چیشده اونها اسم ارام ودادگاه رو اوردند یه خبراییه هرچی فکر کردم شماره ارام یادم نیومد رفتم سمت بخش مراقبت های ویژه فائزه رو میخواستن ببرن بخش عادی همراه تختش راه افتادیم رفتیم داخل اتاق وفائزه به سختی رفت روی تختش کمی گذشت بچه رو اوردن بهشون نگاه میکردم به لبخندای پررنگ آرما خداروشکر اگه زندگی من خراب شد آرما خوشخت شد

من که زندگیم قشنگ نبود حتی اگه میموندم حتی هرکاری میکردم اون یک طرفش مرگ بود یکی دو ساعتی گذشته بود فائزه شالش رو سرش انداخت امکان داشت یه موقع ارش برسه دو تقه به در خورد بگذار بیاد یه دوتا فوحش ابدار میخوره به چه حقی از زیر سوال من در رفت در باز شد اومدم بپرم سمت در که اقا عمران داخل اومد روی هوا صاف خودمو نگه داشتم که نپرم روی سرش مامان وآرما وفائزه هم با لبخندی که چاشنیش اخم بود نگاهم میکردند یکدفعه همه اشون خندیدن ولی اقا عمران اخم غلیظی تحویلم داد خیلی ازش میترسیدم این مدت انگار که کلا غریبه شده ومن نمیشناسمش واون هم من رو نمیشناسه سریع لبم رو جمع کردم من هم مثل خودش اخم کردم اب دهنم رو غورت دادم خیلی بد نگاه میکرد اومد با همون اخمش جلو ودست گل رو روی میز گذاشت ورو به فائزه وآرما تبریک گفت بین گلها یک سکه کامل بود ابرو بالا انداختم ایول اقا عمران اونروز که من میشناختمش باباش داخل شرکت راهش نمیداد بهش میگفت یه ادم خنگ به درد اداره شرکت نمیخوره ولی انگار وضعیت مالیش الان عالی شده لباس هاش تیپایی که میزنن و خیلی چیزای دیگه ولی هنوز باورم نمیشه من وقتی با حامی بودم چطور با این بشر کنار میومدم؟؟؟؟اصلا نمیشه نگاهش کرد چه برسه به اینکه باهاش حرف زد وصمیمی شد بیخیال ویدا همون موقع که توی فکر بودم در باز شد وارش اومد داخل یه خرس بزرگ دستش بود کمی صدا از خودش در اورد و خرس رو گذاشت روی میز فائزه خیلی خوشحال شده بود از هدیه اش کمی همه اشون خوش وبش کردن من گوشه ایی ترین گوشه اتاق ایستاده بودم خیلی توی فکر بودم چرا اینهمه اتفاق به سرم اومد وپشت سر هم اه میکشیدم صدای مامان توجه همه رو جلب کرد وبعد از اون توجه من رو جلب کرد نگاهش کردم

-ویدا مادر چیزی شده؟؟

اروم گفتم:

-نه ، چیزی نیست

اومد ودستامو گرفت وگفت:

-چرا این گوشه ایستادیوتو فکری؟؟؟

-چیزی نیست؟؟؟

وبه پایین خیره شدم خیلی دلم گرفته بود از سرنوشتم نمیشد عوضش کنم که ، نمیشد هم پسش بزنم باید میپذیرفتمش ارش اومد جلو وگفت:

-ابجی این خانم کوچولوت به فوضولیش نرسیده پکر شده

اخم غلیظی بهش کردم وگریه افتادم پشت سر هم میگفتم:

-نریز ، نریز لعنتی ، من که گریه نمیکنم

ودستمو روی اشکم کشیدم وصاف ایستادم وبین حاله ایی از اشک به جمع خیره شدم یهو چشمم خورد به این اسب ابی زخمی اصلا گریه یادم رفت وچشمامو ریز کردم وبهش خیره شدم لبخند تمسخر امیزی زد وا چرا این اقا عمران انقد مثه میمونا شده داره رو مخ من میره؟؟؟ارش خندید وگفت:

-نمردیمو گریه ویدا رو هم دیدیم

جیغ زدم:

-من گریه نکردم

ارش لباشو اویزون کرد وگفت:

-پس عمه من بود ؟؟

رفتم تو صورتش وبا تهدید گفتم:

-من گریه نکردم میفهمی؟؟؟یا یه جور دیگه بفهمونمت

-اخه غوزمیت وحشتناک کی بودی تو؟؟؟

چند باری با دو دستم زدم به شکمش وهولش دادم اونطرف وگفتم:

-غوزمیت تویی عوضی

یکدفعه اقا عمران خشک اعصاب گفت:

-من با اجازه مرخص بشم

مامان:

-اِ وا پسرم اخه کجا؟؟؟؟

-برم خونه

-بیخود باید بمونی

هممون خندیدم اخه کجا میخواست از اقا عمران پذیرایی کنه؟؟؟اینم مادره من دارم؟؟

خندید وزود خودش رو جمع کرد وگفت:

-پس قول بده فردا بیایی خونمون مهمونمون باشی

اون خشکیه اصلا نخندید

وااییی چه اسم خوبی بین خودمون بهش میگیم خشکیه مثل نون خشکیه بود چند سال پیش میومد کوچه ها داد میزد آیییی نون خشکیه اینم باید داد بزنه آییی اعصاب خشکیه ، میدونم خنده دار نبود بخند ابروم نره ولی یه ذره خنده دار بودا

بیخیال ارش رفت بیرون حتما الان میخوان بابت ظهر حرف بزنن رفتم اروم پشت سر ارش رفت سمت اسانسور اقا عمران ولی ارش قبلش صداش زد:

-عمران ، داداش

برگشت سمتش وگفت:

-بله؟

-ببین من رو، تو بیا خونه ما بمون بخدا ابجیم خوشحالم میشه

-نه ، نمیخوام بیش از این زحمت بشم واستون

-زحمت چیه عزیزی تو داداش

-فدات ولی نمیام یه خونه میگیرم تا دو سه روز دیگه

-مگه نمیگی دیگه کار نمیری چجور میخوایی بگیری؟؟؟بیخیال پسرت رو میخوایی اواره کنی جدا از این حرفا من نمیرسم به کارای شرکت ویدا برسم خودت میدونی که اوضاعو خودشم نمیتونه بیاد پس نه نیار هم یه کمکی باش واسمون هم اینکه پسرت تو طول روز خونه اس کنار مامان وویدا وفائزه وسارا خانم

-ولی...

در اسانسور باز شد جمعیتم یکم زیاد بود ستونی که پشتش ایستاده بودم خیلی دور بود فاصله اش با ارش جا به جا شدم تو فکر حرفاشون رفتم

پسر؟؟؟

اقا عمران پسر هم داره؟؟؟

بیخیال ویدا حتما اشتباه شنیدی توی فکر بودم که یه دفعه صدای یک نفر گفت:

-اونجا مارمولک داره

جیغ زدم وپریدم اونطرف ستون دادزدم:

-کجاس ؟؟؟کجاس؟؟؟؟

ارش اومد ودقیقا نزدیک گوشم گفت :

-همینجاس

جیغ زدم وبا تمام توانم دستمو به گوشمو روسریم میکشیدم ارش با قهقه گفت:

-چرا میزنیش؟؟؟

تو چشماش نگاه کردم خیلی میترسیدم اروم گفتم:

-کیو؟؟؟

قهقه ایی زد وگفت:

-واااییی ویدا چقدر تو خنگی؟؟؟خودتو

اخم غلیظی کردم ولبا هامو به هم فشردم وچشمامو ریز کردم وبا مشت محکم زدم به بازوش ودادزدم:

-خودت مارمولکی عوضی

یه دفعه صاف ایستاد خیلی سعی داشت نخنده چشماشو ریز کرد وگفت:

-ویدا فوضولی رو دیگه از کی یاد گرفتی؟؟؟

-به توچه ، من فوضولی نکردم

-پس میخوایی بگی گربه عمه پوری بود پشت ستون قایم شده بود؟؟؟

-ولی من...

اومدم بلبل زبونی کنم چشمم به عمران خشکیه خورد ای بابا کلا لال شدم رفت

-تو چی؟؟؟یکم فوضولی کردی

وچشماشو ریز کرد وبا انگشتش اندازه یک سانت نشون داد گفت:

-فقط اینقدر

وبلند قهقه زد خیلی خجالت کشیدم جلو اقا عمران دلم میخواست نابودش کنم سریع از اونجا دور شدم وااای تمام آبروم یکجا از دستم رفت حتی دلم نمیخواست برم داخل سریع رفتم داخل وگفتم:

-من برم خونه دیگه ، سارا خونه اس ممکنه تنهایی بترسه

مامان:رسیدی زنگ بزن

-باشه

ساعت حوالی ده ونیم بود رفتم بیرون نم نم برف میبارید خیلی دلم میخواست بقیه داستان سارا وارتین رو میفهمیدم ولی دیگه اون شومینه نبود که به حرفمون بیاره زیر برف قدم میزدم به روزایی که خوش بودم فکر کردم چقدر زیر برف انگیزه میگرفتم واسه خوشحالی کردن چقدر خوشی داشتم وخوش بودم ولی انگار الان برف هم غم میاره با خودش از اسمون بیخیال الان که کسی نیست راحت میتونم گریه کنم زیر برف فقط خودمم وخودم

"حامی: ما روزای خوبی خواهیم داشت ویدا

-همینطور هم میشه مطمئن باش

-با بچه هامون با اینده امون با شادی هامون با غم هامون با ناراحتیامون کنار همیم"

ولی الان فقط منم کنار خاطرات اشکام رو گونه ام میریخت از اینکه ساده کنار زده شدم خیلی دلم گرفته بود شاید اگه اینهمه بابا مخالفت نمیکرد کارمون به اینجا نمیرسید وهمراه حامی خیلی خوشبخت بودیم ولی الان خوشبختی فقط واسم اسمه فقط یه لفظ که ازش خیلی دورم شال بافتم رو محکمتر کردم انگار امسال برفش خیلی بیشتر به مغز استخونمون نفوذ میکنه ها

برف میریخت از اسمون ومن هم بارون میریختم از چشمام دستمو کشیدم به اشکام واروم گفتم:

-هی دختر تو هنوز میتونی عاشق بشی بیخیال

-......

-ویدا اروم باش

-.......

-بسه دیگه دنیا که به اخر نرسید

یکدفعه هق هق امونم رو برید نشستم لبه جدول کنار خیابون در چشمامو گرفتم برف روی پالتوم نشسته بود ومن گریه میکردم حس کردم یک نفر کنار نشسته سرم رو اهسته بالا اوردم بین حاله ایی از اشک قیافه اش رو دیدم بی تفاوت وسرد بطری ابی رو سمتم گرفته بود وبا فاصله نشسته بود ایستادم وگفتم:

-نیازی به محبت نیست

-.....

راه افتادم صدام زد:

-خانم ویدا امیری تا کی؟

برگشتم پس دوستی گذشته امون چی بود بیخیال ویدا این اقا عمران خیلی فرق کرده چه انتظارایی داری ها دختر دیوونه بیخیال حوصله جواب دادن بهش رو ندارم اومد وروبروم ایستاد :

-سوار شو میرسونمت

-لازم نیست

-گفتم سوار شو

وخیلی بد بهم نگاه کرد نتونستم حتی یک کلمه بگم وقتی رفتم سمت ماشین ارش هم بود با اخم بهم نگاه میکرد غرید:

-رفتی خونه یا کنار خیابون بشینی گریه کنی؟؟؟

نمیتونستم چیزی به اقا عمران بگم ولی ارش حقی نداشت بهم توهین کنه تو پیدم بهش

-من کاری رو کردم که دلم خواست

-ویدا درست حرف بزن وسوار شو

- عمرا

وراه افتادم سمت مخالفشون وسوار تاکسی شدم وادرس دادم یکم رفته بودیم که تاکسی محکم زد روی ترمز درب طرف من باز شد وارش با یک حرکت دستم رو کشید وبیرونم اورد وبی برو برگرد کشیده ایی بهم زد که توی مغزم صداش پیچید دستم رو روی گونه ام گذاشتم دادزد:

-چرا اینکارو میکنی؟؟؟

تو چشماش نگاه کردم هیچی نگفتم مگه چی میتونستم بگم؟؟؟

هیچ وقت هم نمیتونستم چیزی بگم به هر طرف که هرکی دلش خواست من رو حولم میداد من هیچ وقت نمیتونستم واسه خودم نظر بدم حتی وقتی که حامی کنارم بود دستم رو کشید ودرب عقب ماشین عمران رو باز کرد وپرتم کرد داخل ودر رو محکم بست تو خودم جمع شدم غرورم وهمه چی رو شکونده بود هیچ چیزی واسم نگذاشته بود اشکم اروم میریخت واهنگی که درحال پخش بود رو گوش دادم اقا عمران هم از اینه ماشین نگاهم میکرد معلوم بود حسابی اعصابش خورده اخم غلیظی روی پیشونیش بود خواننده شروع کرد به خوندن

" خیلی وقته نفساتو کم دارم

واسه من اخر مثل تو کی میشه

اخه کی مثل تو پاک ومهربون

واسه من مثل فرشته ها میشه

تو یه احساس عجیبی که برام

معنی سادگی ونجابتی

تو یه احساس قشنگی که برام

تو برام یه عشق با شرافتی

نذار بمونم تو کما به قلب من نفس بده

زندگیمو فقط چشات به من میتونه پس بده

نذار تو سایه های شب بدون تو تموم بشم

بیا وتو دستمو بگیر هرچی بخوایی همون میشم

خیلی وقته نفساتو کم دارم

واسه من اخر مثل تو کی میشه

اخه کی مثل تو پاک ومهربون

واسه من مثل فرشته ها میشه

تو یه احساس عجیبی که برام

معنی سادگی ونجابتی

تو یه احساس قشنگی که برام

تو برام یه عشق با شرافتی

نذار بمونم تو کما به قلب من نفس بده

زندگیمو فقط چشات به من میتونه پس بده

نذار تو سایه های شب بدون تو تموم بشم

بیا وتو دستمو بگیر هرچی بخوایی همون میشم

حمید عسکری – نذار بمونم تو کما "

ارش سرش رو گرفته بود ومدام با پاهاش روی کفپوش ماشین ضرب گرفته بود اقا عمران هم معلوم بود حسابی بی اعصابه به بیرون وبرف خیره شدم اهنگ بعدی پلی شد

"دستمو گرفته برده دلم نرفته باش نه

بیا فرض کن تمام زندگی یه دست داشتم

من با یکی بودم که بودنش عذابم بود

اما تصویر تو هرشب توی خوابم بود

نگو تقصیر منه که رفتن اتفاقم بود

چند دفعه گرفتمت اما بازم قطع کردم

نمیدونی چند دفعه امروزم رو لعنت کردم

نمیدونی تولدت چه حالی رو رد کردم

به خودم بد کردم

حواسم از خیال تو پرت نمیشود چرا؟

چرا همیشه پیش رومی

متنفرم به هرکی جز تو دل بسپارم

ولی خوب شد این بده که هنوز بهت حس دارم

متنفرم که هر گوشه ی ذهنم از تو ادرس دارم

با دلی که فقط تو میشناسی کم طاقت بود

مدیونی فکر کنی که خیلی برام راحت بود

میدونم همیشه بهتر از منش واست بود واست بود

چند دفعه گرفتمت اما بازم قطع کردم

نمیدونی چند دفعه امروزم رو لعنت کردم

نمیدونی تولدت چه حالی رو رد کردم

به خودم بد کردم

حواسم از خیال تو پرت نمیشود چرا؟

چرا همیشه پیش رومی

ببین که بی تو بی منم

من از تو دل نمیکنم

مگر خودت به من بگوئی

سعید اتانی و علیرضا تلیسچی – به خودم بد کردم "

اشکام با این اهنگ بیشتر ریخت از عمق قلبم دلم میسوخت بطری ابی که اقا عمران بهم داده بود دستم بود از داخل کیفم مسکنی پیدا کردم نیم ساعتی دیگه راه بود با وجود این ترافیک سنگین در اوردمش وهمراه اب خوردم دستام خیلی میلرزید دوباره اون اهنگ پلی شد وسه باره نزدیکای خونه بودیم نوت به نوت اون اهنگ رو حفظ شده بودم فکر کنم بیش از ده باری گوشش دادیم یکدفعه ارش پلیر رو خاموش کرد وخندید وگفت:

-پسر مگه غیر از این اهنگ چیزدیگه ایی نداری؟؟؟

عمران با اخم غلیظی فقط ارش رو نگاه کرد ارش دستاشو اورد بالا وگفت:

-تسلیم ده بار دیگه هم بذار، بالاخره تو یکی که فک کنم حفظ شدی

عمران کلا پلیرش رو خاموش کرد ارش گفت:

-ای بابا ناراحت شدی؟؟؟

عمران بدون هیچ حسی بدون هیچ انگیزه ایی گفت:

-نه

اونقدر سرد حرف میزد که گریه یادم رفت در خونه نگه داشت ارش ریموت رو زد ودر باز شد ورفتیم داخل مگه قراره عمران با ما زندگی کنه؟؟؟

ارش رو به عمران گفت:

-ارمیا رو نیاوردی که

-راننده میارتش

-اهان ادرس رو داره؟؟

-الان واسش میفرستم

-باشه

رفتیم از ماشین پایین بدون اینکه منتظرشون بشم رفتم داخل سالن عمارت واتاق خودم هنوز هم کار ارش رو یادم نرفته بود دیگه باهاش حرف نمیزنم همه فقط میخواستن به من زور بگن و حرصشون رو سر من خالی کنن یادشون رفته منم ادمم منم دل دارم منم احساس دارم هندزفریمو داخل گوشم گذاشتم واهنگ رو پلی کردم خیلی دلم گرفته بود فقط اهنگام میتونستن ارومم کنن

"کاش از اول میدونستم تو مال دیگرونی

کاش از اول میفهمیدم تو با من نمیمونی

کاش از اول میدونستم تو سهم من نمیشی

کاش میفهمیدم که تو از عشق من گریزونی

از فکر وقلبم تو نمیری که به همین زودی

تو اون فرشته ی پاکی که من فکر میکردم نبودی

میدونم هرجا که هستی با هرکسی که نشستی

به راحتی فراموشم میکنی تو به زودی

اینهمه عاشق بودم تو نفهمیدی

با تو صادق بودم تو نفهمیدی

من که عاشق بودم تو نفهمیدی

باتو صادق بودم تو نفهمیدی

کاش از اول میفهمیدم تو مغروری

کاش میدونستم از دنیای من دوری

کاش اروم اروم از قلب من میرفتی

چه دروغای شیرینی به من میگفتی

اینهمه عاشق بودم تو نفهمیدی

باتو صادق بودم تو نفهمیدی

منکه عاشق بودم تو نفهمیدی

با تو صادق بودم تو نفهمیدی

منکه عاشق بودم تو نفهمیدی

با تو صادق بودم تو نفهمیدی

منکه عاشق بودم تو نفهمیدی

با تو صادق بودم تو نفهمیدی

سیامک عباسی – فرشته ی پاک"

هندزفری رو در اوردم وگوشه ایی پرت کردم همه جا رو حسابی به هم ریختم خیلی کلافه بودم اشک امونم رو بریده بود لعنت به این زندگی الان یعنی حامی صاحب بچه هم شده؟؟

کنار تخت رو زمین سرم رو به عسلی کنار تخت تکیه دادم وخوابم برد صبح با صدای جیغ بچگونه ایی بیدار شدم

-بابا اصلا من نمخوام

-ارمیا این رفتار ها چیه؟؟؟

-من مخوام بلم داخل

-میدونستی کارت زشته؟؟

-ولی عمو الش اجازه داده من مخوام با اسباب بازی هاش بازی کنم

-اون که اسباب بازی نداره

-که چی؟؟؟خیلی دلوغ میگی ها ، یادم نمیله دلوغگو شدی

-ببین ارمیا جان لجبازی نکن ممکنه ناراحت بشه ویدا خانم

-نمیشه مطمئنم

ایستادم باید میدیدم کی هست این صدا وبا من واتاقم چکار داره

حتی داخل اینه به خودم نگاه نکردم فقط یکم شالم رو صاف کردم خرامان خرامان سمت در رفتم خمیازه ایی کشیدم ودر رو باز کردم پسر بچه ایی که خیلی خوشگل بود با چشمای گرد طوسی رنگ که رگه های سبز داشت بهم خیره شد موهای خرمایی رنگش هراز گاهی رگه های طلایی داشت وپوستش بیش از حد سفید بود دستای کوچولوش رو روی دهنش گذاشت وگفت:

-هینن باباچی هیولاهه خانم ویدا لو خولده

اقا عمران دستای اون پسر رو گرفت وگفت:

-من که گفتم اصلا این ویدا خانم زیاد ادم جالبی نیست واسه بازی کردن اسرار نکن ، حالا هم بیا بریم دیگه وقتمو نگیر

-ولی باچی

یکدفعه سرش دادزد:

-ارمیا به حد کافی امروز رو مخم رفتی بیش از این رو نمیپذیرم تا اون روی سگم رو بالا نیاوردی برو اتاقت همین الان

-ولی اوخه

ودوید سمت یکی از اتاق ها در حالی که گریه میکرد امپرم رفت روی هزار ودویست این چه طرز برخورد با یه بچه اس؟؟؟ صدامو تا جایی که میتونستم بالا بردم:

-این چه طرز برخورد با یه بچه اس؟؟؟

با چشمای گرد نگاهم کرد وبعد از اون اخم غلیظی تحویلم داد وگفت:

-ویدا خانم فکر نکن دعوت مادر وداییتون رو قبول کردم میتونید توی تربیت پسرم دخالت کنید یا توی زندگیم و از این به بعد هم شاخکاتون رو از زندگی شخصی من بکشید بیرون

خواست بره رفتم جلوش وگفتم:

-چی گفتین؟؟؟

با صدای بلند ادامه داد:

-از جلوی راه من برو کنار

سریع رفتم کنار واای خدا این چه طرز حرف زدنه؟؟؟مگه اروم نمیتونه حرف بزنه؟؟؟

برگشتم داخل اتاقم این چه نوع هیولایی شده دیگه نوبره به خدا بیخیال ویدا خودت رو ناراحت نکن درست میشه اصلا به من چه دراز کشیدم روی تختم وبازم خوابیدم نمیدونم ساعت چند بود ولی با صدای زنگ تلفن بیدار شدم بدون اینکه ببینم کیه وصل کردم:

-ویدا چرا تلفن رو جواب نمیدی؟؟

از زیر یکی از چشمام به مخاطب نگاه کردم آرما بود باز گوشی رو نزدیک گوشم بردم وگفتم:

-جانم داداش؟؟

-ما تا سه ربع دیگه خونه اییم انشالله همه چی مرتبه دیگه؟؟؟

-خونه؟؟؟

نشستم روتخت وبه اتاق خودم که حسابی افتضاح بود نگاه کردم حتما بیرون هم حسابی به هم ریخته اس دویدم سمت راه پله واز بالا به همه اشفته بازاری که ارش ساخته بود نگاه کردم کنار تلوزیون پر از اشغال پوسته تخمه وپاپکرن بود چندتایی لباس اون وسط ریخته بود یکی محکم زدم تو سرم

-ویدا چرا جواب نمیدی؟؟؟همه جا مرتبه؟؟؟

-اره...اره

اره ارواح عمه ام

-عزیزم اگه زحمتی نیست ناهار هم سوپی چیزی درست کن یا غذایی که نیاز به سرخ کردن نداشته باشه میتونی از رستوران سفارش بدی ولی من به دست پختت مطمئنم اگه زحمتی نیست

حرفش رو قطع کردم:

-زحمت چیه؟ میپزم ، کاری نداری؟؟؟

-یه زحمت کوچولوی دیگه هم هست

-جانم داداش؟؟؟

وااااای خدا خفه ات کنه ویدا میمردی زودتر گوشی رو جواب میدادی الان اینهمه کار رو کی کنه؟؟؟

-میدونم از صبح تاحالا خسته شدی ولی بی زحمت یکم اتاق بچه رو هم مرتب کن وسیله های جدید واسباب بازی گرفتم فکر کنم اقا اسماعیل راننده ام گذاشته داخل اتاق بچینشون

-چشم داداش

-زیاد هم خودت رو خسته نکن

-چشم

-فعلا ابجی جونم

-فعلا داداشی

وای خدای من دستمو روی دهنم گذاشتم

-خدای من الان چه غلطی کنم من اخه؟؟؟

یک نفر پشت سرم گفت:

-چیزی گفتید؟؟

برگشتم اقا عمران بود بهش خیره شدم کاش میشد بهش بگم یکم کمکم کنه ولی خب روم نمیشه یهو هم میگه به من چه ومن مهمونم واز این حرفا اووووففف اصلا چرا این اقا عمران سر کار نمیره؟؟؟؟دوتا بشکنی جلو چشمم زد از فکر در اومدم گفت:

-چیزیه؟؟؟

-نه

ودویدم سمت اتاق ارش اوووف اون باید منت کشی میکرد ولی خب مجبورم چند باری در زدم دادزدم:

-ارش باز کنم؟؟؟؟بیام داخل؟؟؟بد عنقی نمیکنی ها

رفتم داخل هیچکسی نبود تا تونستم شروع کردم به فوحش دادن بهش یکدفعه برگشتم دیدم دم در اقا عمران ایستاده جیغ بدی کشیدم قلبم محکم میزد با اخم گفت:

-چه خبره؟؟؟

یه لحظه به خودم اومدم یعنی چی ارش نیست؟؟؟؟؟

یعنی من واقا عمران الان اینجا تنهاییم؟؟؟؟وایی استغفرالله همیشه مامان میگفت وقتی یه پسر ویه دختر تو یه فضای در بسته باشن نفر سوم شیطونه

ای توف تو روح شیطون وای الان چه غلطی کنم؟؟؟

رسما زرد کردم ای وای من چرا به در تکیه زده؟؟؟نمیشه برم بیرون

-چر رنگتون پریده ویدا خانم؟؟؟مشکلی پیش اومده؟؟؟

-میشه برین کنار؟؟؟

با تعجب بهم نگاه کرد خیلی ازش میترسیدم وحشت کل وجودم رو گرفته بود مردک یه جوری ادم خوف میکنه دادزدم:

-برین کنار دیگه

متعجب رفت بیرون ومن هم دویدم ورفتم داخل اتاقم ودر رو بستم چشماش یه جوری بودن یعنی همیشه یه جورین من میترسم از این اقا عمران

یه ربعی گذشته بود الان چجور برم بیرون؟؟؟؟

کاش رفته باشه

یواشکی رفتم بیرون هیچ کسی نبود رفتم پایین اخیش کسی نبود داخل حیاط رو نگاه کردم باغبونمون از ته حیاط معلوم بود داشت درختا رو حرص میکرد ماهی یکبار حرص میکنه درختا رو ومرتبشون میکنه نفس اسوده ایی کشیدم رفتم سمت پارکینگ ماشینش نبود خداروشکر پس یعنی رفته رفتم داخل وسریع دست به کار شدم بیست دقیقه گذشته بود ومن فقط تونسته بودم سوپ رو درست کنم وحلیم برای ناهار ویکم از سالن رو تمیزکرده بودم ، زنگزدم ببینم آرما کی میرسه همون موقع صدای زنگ در اومد نکنه رسیدن ای وای من

--------

عمران:

وقتی دیدم ویدا خانم چجور رفتار کرد سریع همراه ارمیا زدیم از خونه بیرون دوست نداشتم با دختری که باهاش محرم نیستم زیر یه سقف باشم هرچند از خودم مطمئن بودم ولی به هرحال تصویر خوبی برای اعضای خانواده اش نبود وقتی میرسیدند من وپسرم رو کنار دخترشون میدیدند رفتم سمت دکه روزنامه فروشی من باید کار پیدا کنم دستم گرفتم روزنامه رو وبعد از اون سمت خونه یی که قبلا مشترک با ارام بود وبعد از اون شده بود پاتوق تنهاییام وبعد از اتفاقای شومی که افتاد دیگه داخلش نرفتم وتصمیم داشتم کلیدش رو به ژیلا محرابی تحویل بدم رفتم داخل ارمیا دم در داخل ماشین بود حتی این ماشین هم حق من نبود باید بعد از اینکه این وسیله ها رو داخل خونه ویدا خانم میگذارم ماشین رو هم ببرم تحویل بدم

نشستم داخل ماشین وسیله هام جمع شده بودن داخل دوتا چمدون بزرگ ویک کارتن ولپ تابم ووسیله های ارمیا هم شده بودند دوتا چمدون وکمی از اسباب بازی هاش

ارمیا خوابش برده بود عقب ماشین کاش هیچ وقت این حماقت رو نمیکردم تا بخوام بچه ایی از ارام داشته باشم پلی رو روشن کردم

"همین که یک نفر از دور لباسش رنگ تو باشه

همین که تو مسیر من یه گل فروشی پیدا شه

بازم یاد تو میافتم"

به ترافیک رسیدم بارون میزد نگاه کردم گلفروشی کنار خیابون همیشه از این گلفروشی واسش هدیه میگرفتم

"همین که عصر یه جمعه ادم تو خونه تنها شه

همین که یکنفر اسمش شبیه اسم تو باشه

بازم یاد تو میافتم

با اهنگی که دوسداشتی تموم کافه ها بازن

تموم شهر همدستن منو یاد تو بندازن

تو نیستی سرد ویخ بندون تموم فصلا پاییزه

گذشتن از تو واسه من گذشتن از همه چیزه"

چشمم رو روی هم فشردم هوای سرد وفصل پاییزوزمستون همین ماه بود همین ماه بود من متوجه عشقی شدم که نباید میشدم

" همین که عکس تنهایی کنار دریا میگیرم

بدون شب بخیر تو به خواب گریه ها میرم

بازم یاد تو میافتم"

یاد خاطراتمون دیوونه ام میکرد وقتی یاد روز اول مسافرتی که باهم رفتیم لب دریا بود میافتم دیوونه تر میشدم از خودم متنفر بودم که چرا یه روز تموم احساسم رو خرج یه ادم بی احساس کردم

"با هر بارون با هر برفی که میشینه رو این کاجا

میرم هرجایی تو این شهرمیرم هرجای دنیا

بازم یاد تو میافتم

یه وقتایی همه چی هست ولی اونی که باید نیست

دوبار درکم کن مردن به این اسونی اهنگ نیست

تو نیستی سرد ویخ بندون تموم فصلا پاییزه

گذشتن از تو واسه من گذشتن از همه چیزه

حمید عسکری – با اهنگی که دوسداشتی "

از ترافیک زدیم بیرون کمی که رانندگی کردم زدم کنار خیابون ورفتم پایین خیلی شلوغ بود شهر ولی سیگار دود کردن بهم ارامش خاصی میداد سه نخی سیگار کشیدم یکدفعه دیدم یه نفر دستمو گرفت برگشتم ارمیا بود

-باچی چیکال میکنی؟

-بریم ارمیا

وسیگارم رو انداختم ولهش کردم ارمیا ایستاده بود ونمی اومد بهش نگاه کردم واخم کردم

-بیا بریم

-نه

-نه؟؟؟؟

-اون چیه؟؟

وبا انگشتش به سیگار اشاره کرد هیچ وقت جلو چشمش سیگار نمیکشیدم

-چیزی نیست

وبا یک حرکت انداختمش روی دوشم وگذاشتمش داخل ماشین کل راه حرفی نزد من دارم با خودم واین بچه چکار میکنم؟؟؟

-ارمیا

-.....

-بابایی

-.....

-بریم بستنی بخوریم؟؟؟

-واییی مخوام

خیلی خوشحال شدم حتی واسه یک ثانیه که تونستم لبخند رو روی لبهاش بیارم جلوی بستنی فروشی نگه داشتم واسش بستنی گرفتم ولی واسه خودم نگرفتم لعنت به هرچی بستنیه رفتم داخل ماشین وبه ارمیا دادم خورد همونجور که میخورد از دست من گرفت هنوز بچه بود ونمیتونست باید کمکش میکردم فقط بلبل زبونی وراه رفتن رو خوب یادگرفته بود از دستم کشید بیرون دادزدم:

-ارمیا این چه کاریه؟؟

یکدفعه بستنی رو به دهنم گذاشت گنگ شده بودم درست شبیه ارام بود به چشماش نگاه کردم لال شده بودم غم دنیا به دلم هجوم اورده بود

-باچی بخور

یکدفعه به خودم اومدم ودستش رو پس زدم ومحکم پامو روی گاز گذاشتم خیلی جیغ میزد وگریه میکرد میگفت بستنیم افتاده ولی اصلا نگاهش نکردم ازت متنفرم ارام ازت متنفرم با من چکار کردی اخه....

-----------

ویدا:

رفتم ودر رو باز کردم واز جلوی در کنار رفتم اقا عمران با همون پسر بچه خوشگل اومد تو پسر بچه جیغ میزد وگریه میکرد محکم گذاشتش وسط سالن عمارتمون ورفت ودر رو محکم کوبید به هم منکه ماتم برده بود اون پسر بچه دوید سمت در ورودی عمارت وشروع کرد با مشت زدن بهش وجیغ میزد

-باچی نلووووو....تولوخدا بهت بستنی نمیدم تولوخدا

وهمونجور اشک میریخت وااااییی اقا عمران با این بچه چرا اینجور کرد؟؟؟

مگه بچه چه تقصیری داره اخه؟؟؟

رفتم سمتش خواستم ب-غ-لش کنم جیغ زد وپسم زد ورو به دیوار دستاشو جلوی چشمش گذاشت واهسته گریه کرد ای خدای من کاملا معلومه بچه یه بچه افسرده اس از همونایی که بچه طلاقه ولی این ممکن نیست که اقای عمران عمرا از همسرش طلاق گرفته باشه جدا از این حرفا اون یه پسر خیلی خوش اخلاقه غیر ممکنه این رفتار ها ازش سر بزنه خب الان بهترین تصمیم اینه که من با این کوچولو حرف بزنم هرچی نباشه من میدونم باید چکار کنم اهسته جلو رفتم وگفتم: