-همه دارن نگاه میکنن اروم تر باش لطفا

دادزدم:

-از ابروت میترسی؟؟؟کی گفتی واستی اینجا؟؟؟هـــری

-ارتین معلومه چته تو؟؟؟تهران سادیسم داره از وقتی اومدیم اینجا مثل دیوونه ها شدی؟؟؟

-اره سادیسم داره ، از تهران ومردمش وشهرشو هواشو خودشو خاکش حالم بهم میخوره مخصوصا از تو که بچه تهرونی

سرشو اورد بالا وگفت:

-چه پدر کشتگی داری اخه با ما تهرانیا؟؟؟؟

-شما ها بلای جونید

دادزد:

-بس کن دیگه هرچی هیچیت نمیگم ، معلوم نیست چشه ، اخه این شهر چه بدی به تو کرده؟؟؟

-مسافری که ازش بیرون فرستادمو سالم پس نداد میفهمی؟؟؟من رو با نفرت از خودش دور کرد من رو مثل یه اشغال دور انداخت بازم بگم؟؟؟

مبهم نگاهم میکرد با بغض گفتم:

-این شهر وادماش خیلی نامردن مخصوصا اون عیسی که رفت ورفت ورفت

-......

-این شهر صدامو نشنید وقتی ازش کمک خواستم ، این شهر همه رو با هم غریبه میکنه میفهمی که؟

-به نظر من مشکلات شخصیت به شهرما ربط نداره که میبندیش به تهران

-اره حق با توئه ، تو درست میگی کاش هیچ وقت برنمیگشتم تهران

-ارتین اروم باش

ورفت واز دکه ایی که نزدیکمون بود اب معدنی گرفت وداد دستم

-بخور اروم بشی بعدا سر فرصت میگی چیشده

-نمیخوام

-لطفا

ودر بطری رو باز کرد نم نم بارون هنوز میبارید دستم داد یکمش رو خوردم ارومترم کرده بود ویدا لبخندی زد وگفت:

-من گرسنه ام شده حوالی غروبه یه ساندویچ فروشی میشناسم کمی باید راه بریم ولی می ارزه

-....

دنبالش راه افتادم یکدفعه یادم اومد همه چیز رو رفتم روبروش وگفتم:

-برگرد بیمارستان

-نه

-ویدا برگرد حال داداشت هیچ خوب نیست

-آرما خوب میشه ، من باید به تو هم توجه کنم حال تو هم خوب نیست

-من خوبم لطفا برو بگذار تنها باشم

-این همه مدت تنها بودی وتنها رفتی شهرتون وبه من نشون ندادی شهرتون رو حالا من نمیذارم تنها باشی میخوام تهرونو نشونت بدم

-لطفا لج نکن وبرو

-هرگز

بهش نگاه کردم موهاشو از یه طرف ریخته بود توی چشم وصورتش درسته خوب وخوشگل شده بود وبهش میومد ولی بدم اومد

-پس اون موهاتو بفرست تو لطفا

سریع موهاشو داخل فرستاد

-شالت رو هم محکمتر کن

شالش رو هم محکمتر بست وکنارم شروع کرد به راه اومدن اروم گفت:

-ارتین فکر کنم ابروت شکسته ها تو هم که نمیذاری پانسمان کنم بهش توجهی هم نمیکنی

-مهم نیست

-ولی مردم نگاه میکنن بریم درمانگاه؟؟

-....

-بریم دیگه من یه درمانگاه میشناسم صد متر قبل تر از اون ساندویچ فروشیه

پووفی کردم وکنارش راه افتادم رسیدیم داخل درمانگاه وبعد از اینکه نوبتمون شد رفتم برای پانسمان حدس ویدا درست بود ابروم شکسته بود ولی بخیه نخورد یک پانسمان کوچیک زد روش دکتر وکمی زخم هامو تمیز کرد توی اون مدت دیدم ویدا با تلفن صحبت میکنه کار دکتر تمام شد ایستادم وراه افتادیم وقتی که به بیرون رسیدیم ماشین ویدا دوبار بوق زد شیشه که پایین اومد فهمیدم سارا نشسته پشت فرمان ماشین به اجبار ویدا رفتم داخل وراه افتادیم واسه خونه یادم افتاد که ویدا میخواست بره سانویچ بخوره به سارا گفتم:

-اون ساندویچ فروشی که ویدا میگه نگه دار

ویدا لبخندی زد وگفت:

-بیخیال یه روز دیگه میاییم میخوریم الان بریم خونه تو یکم استراحت کن حالت خوب بشه

-ولی

-ولی نداره همین که گفتم ، سارا جان برو الهیه

سارا رفت سمت خونه ویدا وقتی رسیدیم ریموت رو زد ودر باز شد رفتیم داخل خونه بزرگی بود یا بهتره بگم عمارت بزرگی بود اذان مغرب شده بود ویدا اول پیاده شد وبعد از اون من وسارا رفتم سمت صندوق وچمدون رو بیرون کشیدم وراه افتادیم سمت داخل ویدا صدا زد:

-سلیمه خانم ، سلیمه

خانمی اومد جلوی پله های ورودی ولبخند پهنی زد وویدا رو ب-غ-ل گرفت وگفت:

-از ارش شنیدم اومدی یعنی زنـ...

ابرو بالا انداختم وپریدم وسط حرفش:

-اره دیگه سلیمه خانم

متوجه شد که نزدیک بوده گاف بده سریع خودش رو جمع کرد وگفت:

-خیلی دلم واست تنگ شده بود ویدا جان

وسریع ویدا رو در ا-غ-و-ش گرفت بعد از خوش وبش رفتیم داخل ، خونه خوب ومجللی بود پس ویدا خانم یه بچه پولدار بود وماخبر نداشتیم پوفی کردم وراه افتادم پشت سرشون رو به سلیمه کردم وگفتم:

-من اتاق مهمان میمونم

نزدیک بود از تعجب چشماش بزنه بیرون از پس کله اش ویدا لبخندی زد وگفت:

-سلیمه جان اتاق مهمان رو واسه اقا ارتین اماده کن

سلیمه لال نگاه میکرد قضیه چیه الله اعلم؟

سلیمه از شک اومد بیرون وگفت:

-چشم ، چشم

وسریع رفت سارا با ابرو پرسید قضیه چیه شونه بالا انداختم یعنی خودم هم خبر ندارم میخواستم برم سمت اتاقم که در ووردی عمارت باز شد وارش اومد داخل با تلفن صحبت میکرد:

-اره ، خودشه

-.....

-ببین باید...

من رو که دید حرف تو دهنش خشک شد وگفت:

-بعدا زنگ میزنم محمد جان ، فعلا

با اخم بهم نگاه کرد ویدا رفت سمتش وگفت:

-ارش جون تو هم اومدی؟؟؟

ارش اخم کرد وویدا رو پس زد ورفت سمت طبقه بالا ویدا صداش زد:

-ارش ، ارش تو چت شده اخه؟؟؟

رو به سارا گفتم:

-از وجودمون ناراحته گویا

سارا:

-چرت نگو ارتین

-من دارم میرم تو می مونی؟؟؟

-اره می مونم تو هم بمون ویدا ناراحت میشه ها

-مهم نیست

-یعنی چی مهم نیست ارتین تو...

نگذاشتم ادامه بده وچمدونم رو کشیدم سمت در خروجی قبل از اومدن ویدا ورفتنش روی مخم از خونه زدم بیرون

-------

ویدا:

دویدم طبقه بالا این کاری که ارش کرده بود چه معنی داشت اخه؟؟؟

رفتم سمت اتاقی که داخلش رفته بود ، ارش مگه اینجا با مامان اینا زندگی میکنه؟؟؟؟ بیخیال این سوال شدم وگفتم:

-چرا اون کار رو کردی جلوی ارتین؟؟؟

-چیکار کردم مثلا؟؟؟

-دایی تو چته اخه؟؟

-تو چته ویدا؟؟؟ها؟؟؟

-چی میگی اخه؟؟

-تو چی میگی؟؟؟دیگه خوش ندارم دور وبر اون پسره ارتین باشی

-چی؟؟؟اون پسره چیه اون شوهرمه

دادزد:

-برو بیرون ویدا

-نمیرم دایی

-بس کن وروی اعصاب من نرو

-تو داری رو اعصاب میری

-من؟؟؟به من چه؟؟؟هیچ حالیته آرما تو چه وضعیه اونموقع تو اومدی ومنت این پسره کودن رو میکشی؟؟؟

-من نمیدونم سر چی دعواتون شده ولی یه چیزو خوب میدونم اینکه الان ناراحتی این حرفا رو میزنی

-چه ناراحت باشم چه نباشم من دیگه هیچ کار ورابطه ایی با ارتین ندارم ، اصلا کی بهت گفت بیاریش اینجا؟؟؟

باچشمای گرد نگاهش کردم ارش چقدر دیوونه شده بود

-اوردمش که اوردمش به توچه اصلا

-به من چه؟؟؟پس هر غلطی که میخوایی بکنی بکن

-خوب کردم کم کردم بیشتر هم میکنم

سریع از کنارم رد شد وبهم تنه زد ورفت

دادزدم:

-ارش ، صبر کن ، دایـــــــی

رفتم پایین پله ها که پام پیچ خورد واخرین پله رو افتادم زمین با صدای افتادنم ارش به سمتم دوید وگفت:

-ویـــــدا

سلیمه وسارا هم اومدند پاهام ورم کرده بود اشکم در اومد ارش ب-غ-لم کرد وگفت:

-خوبی عزیزم؟؟؟ببخشید بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم

با مشت زدم بهش :

-خیلی عوضی شدی ارش یکی طلبت

-ببخشید

-پام درد میکنه ببخشمت؟؟؟جزغاله شی تو جهنم

چپ چپ نگاهم کرد وبا اخم گفت:

-بریم بیمارستان؟؟؟

-نه برو ارتین رو صدا بزن دیگه از تو خوشم نمیاد به اون بگو بیاد

-ویدا

-ویدا ودرد تو کردی همه اش تقصیر توئه

دستش رو کشید به اشکم وگفت:

-احمق جوونم من هرکاری میکنم واسه صلاح خودته

-میشه با ارتین اشتی کنی؟؟؟

-ویدا

-لطفا

سارا با ناراحتی گفت:

-ارتین که رفت

نشستم لبه پله ودرد پام رو فراموش کردمو گفتم:

-چی رفت؟؟؟کجا؟؟؟مگه میتونه بره؟؟؟؟

-نمیدونم کجا ولی رفت

اومدم بایستام دیدم که نمیتونم با گریه وجیغ بلندی نشستم رو زمین وجیغ زدم:

-ارش تو کردی ارتین رو ناراحتش کردی

ارش متعجب گفت:

-من؟؟؟

-پس من؟؟؟با اون رفتاری که داشتی هرکس دیگه ایی بود میرفت

-ویدا اروم باش اون که جایی از تهران رو نمیدونه

-احمق ، ارش احمق تو یه احمقی اخه کسی با دامادشون اونجور برخورد میکنه جدا از اون حرف ها اون مهمونت بود تو چکار کردی اخه ارش؟؟؟

ارش نشست وواقعا ناراحت بود اروم گفت:

-حق با توئه ویدا من یه احمقم که نه میتونم این روزا شرف وغیرتم رو حفظ کنم ونه دوستیم رو

-حالا چه غلطی کنیم

-نمیدونم

دادزدم:

-سلیمه بده اون موبایلم رو

سلیمه کیفم رو دستم داد تمام خرت وپرت هاشو وارونه کردم ارش خنده اش گرفته بود اروم گفت:

-چجور اینارو داخل این کیف جا دادی؟

-به تو چه؟؟؟

وشماره ارتین رو گرفتم جواب نمیداد رو به ارش با ناراحتی گفتم:

-جواب نمیده که

ارش هم با موبایل خودش گرفت ولی جواب نمیداد ارش ایستاد وروبه سارا گفت:

-شما مراقب ویدا باش من میرم وارتین رو برمیگردونم

اشکم در اومد یعنی کجا میتونه رفته باشه؟؟؟اخه چطور بدون من رفته؟؟؟

-منم ببر ارش

-هرگز

-ارش تروخدا

-حرفشم نزن ، بگذار تا دیر نشده برم ببینم چه غلطی میتونم بکنم

ارش رفت ومن شروع کردم به گریه کردن من بدون ارتین چکار کنم؟؟؟حس کردم یه حس خیلی بد تهی شدن بهم دست داده حس بی ارزش بودن گریه ام شدت گرفت حتی راه هم نمیتونستم برم سلیمه زنگزد دکتر خانوادگیمون اومد وبه زور من رو با سارا برد درمانگاه وپامو گچ گرفت ساعت حوالی دو نیمه شب بود رسیدیم خونه خبری از ارش نبود یعنی کجاست؟؟؟ شماره اش رو گرفتم بعد از دوبوق وصل شد:

-دایی

وگریه ام گرفت

-عه گریه چرا ویدا؟؟؟؟؟

-دایی ارتین رفت؟؟؟

-احمق شدی؟؟؟

-نه ، پیداش کردی؟؟

-نه

خیلی ناراحت بود با گریه قطع کردم وخودمو پرت کردم رو تخت اونقدر گریه کردم تا خوابم برد

-------

ارش:

نشسته بودم پشت رل بارون بدی میومد چهار پنج ساعته خیابون های تهرون رو زیر ورو کردم ولی ارتین رو پیدا نکردم رفتم سمت ترمینال اونجا هم نبود هر جایی که به ذهنم میرسید رو زیر ورو کردم اخرین مقصدم فرودگاه امام بود رفتم داخل وسمت پذیرش دیدم که ارتین ایستاده جلوی کابین پذیرش دویدم وبلیط رو از دستش کشیدم بیرون وپس دادم دادزد:

-چیکار میکنی؟؟؟

-ارتین بس کن

-من بس کنم؟؟؟بلیطم رو پس بده من توی بازیتون هیچ نقشی ندارم میفهمی؟؟؟؟

-تو چه بخوایی چه نخوایی نقش داری

-میفهمی چی میگی؟؟؟زورکی که نمیشه

-تو بفهم ویدا داغونه ، خواهشا درک کن وبرگرد

-چیزی شده؟؟

-پاش شکسته

-چی؟؟؟چرا داری دروغ میگی؟؟؟؟من برنمیگردم

-میخوایی باور کن میخوایی بارو نکن

-من پیله تنهاییم رو دوس دارم ارش میخوام همونجا برگردم بهش

-چرا سخت میگیری؟؟

-سخت میگذره

-سخت نگیر تا سخت نگذره

-نمیشه

-واسه رفتار عصرم معذرت میخوام نفرت دارم کسی بهم اون حرف هارو بزنه ، ولی خب ادمی هم نیستم که بخوام سخت گیر باشم ویدا عقل وشعور داره خودش میفهمه چی خوبه چی بده

-چی داری میگی؟؟؟اون ...

پرسنل پذیرش فرودگاه جلو اومد وگفت:

-چیشد بالاخره؟؟؟؟؟بلیط رو میخوایین یا نه؟؟

من دخالت کردم وگفتم:

-نه

پول ارتین رو پس دادند وراه افتادیم سمت ماشین ارتین نشست ومحکم در رو بست وقتی نشستم با ناراحتی گفت:

-تو نگذاشتی برگردم عواقبش پای خودت

-دیوانه شدی ارتین؟؟؟مگه قراره چی بشه؟؟؟

-چیزی نمیشه ، ولی میدونم دفعه بعد واسه برگشتنم ...

-برگشتنت چی؟؟

-هیچی ، من یه جوری به ویدا قضیه رو میگم

-مگه نمیدونی واسش مثل سمه که بفهمه همه چیو یکدفعه ایی

-میدونم

-پس چی؟؟؟؟ما حتی مرگ پدرشم بهش نگفتیم

-ببین تو مغز من نمیره کسی که یه شک باعث فراموشیش شده واسش این چیزا خطر ناک باشه مگه میشه؟؟؟دکتر زیادی بزرگش نکرده؟؟؟

-نه ارتین جان ، تو خیلی چیزا رو نمیدونی

-چی رو؟؟

-ویدا بعد از اشنایی با حامی "..."

مبهوت نگاهم میکرد

-حالا قول بده بگذاری به موقعش همه چی رو بفهمه

-باشه

ودیگه چیزی نگفت تا خونه پیاده شدیم ساعت حوالی سه ونیم صبح بود ارتین رفت سمت اتاقش یا همون اتاق مهمان وچمدونش رو گوشه ایی گذاشت ایستادم کنار در وگفتم:

-ارتین؟؟

-جانم؟؟

-خوش اومدی ، اینجا خونه ی خودته راحت باش وهرچیزی خواستی بگو

-چشم

-نبینم ناراحت باشی ها خواهربدش میاد مهمونش ناراحت باشه

-چشم

نشست لبه تخت وگفت:

-کلافه ام ارش

-چی کلافه ات کرده؟؟؟

-خودمم نمیدونم

ولی من میدونستم ارتین گذشته اش کلافه اش کرده بود نشستم کنارش وگفتم:

-عیسی از کی غیبش زد؟؟؟

-از دو ماه بعد از اون اتفاق کامل غیبش زد هر از گاهی نامه میومد ازش تا اینکه بی خبر شدیم از هم

-از کجا مطمئنی پدر ومادرت فوت شدند؟؟

-نمیدونم ، هیچی رو نمیدونم ونمیفهمم

-عیسی زن داشت؟؟

-زن داشت بچه ام داشت یه پسر یکسال از من بزرگتر به اسم یاش

-یاش؟؟؟

-اره اسمش یاش بود همبازی من بود تغریبا ولی من ازش خوشم نمی اومد زیاد

-هییی چی بگم؟؟ولی ازت یه اجازه میخوام؟؟

-چه اجازه ایی؟؟؟

-اینکه بگذاری گذشته ات رو کشف کنیم

-اخه

-فکرشو کن ارتین یه درصد اون عیسی بهت دروغ گفته باشه حتی یک درصد اگه خانواده ات زنده باشن چی؟؟؟

لبخندی زد وگفت:

-مگه اینکه توی خواب

-من واست همه چی رو روشن میکنم شاید یک روز کلافگی هات تموم بشن

-خوبه

-راستی؟

-جانم؟؟

-میدونی ویدا روی تو چه حسابی داره؟؟؟

لبخند مزحکی زد وگفت:

-یه شوهر پولدار

-اره ، میتونی یه کاری کنی؟؟؟

-چکار؟؟؟

-میگی لیسانس داری پس من ازت میخوام شرکتهای پدر ویدا رو اداره کنی تا خوب شدن آرما

-چی؟؟؟؟؟؟هرگر

-هرگز چیه بابا؟؟؟فکر کن استخدام شدی حقوق هم داری خوبه؟؟؟؟

-ولی این غیر منصفانه اس

-غیر منصفانه خانواده فائزه ان که قصد در اوردن اموال ویدا وآرما رو از دستشون دارند

-چی؟؟

-اره داداشم من نمیخوام ویدا ساده ورشکست بشه دست تنها هم نمیتونم بند شرکت های خواهرم رو از بند شرکت های سپهری در بیارم

-ولی من...

-ولی و اما هم نداریم فردا که جمعه اس از شنبه کارت رو شروع میکنی بخدا آرما وویدا هم خیلی خوشحال میشن مخصوصا زهرا خواهرم

-باشه

از اتاق ارتین بیرون اومدم اینکه راضیش کردم واسه کشف حقیقت گذشته اش عالیه بلکه یکم ارامش واسش پیدا کنم

------

ارتین:

به سقف خیره شده بودم یعنی چی میشه اخر این قصه؟؟؟؟

چشمامو بستم وفکرم رو ازاد کردم

"-بابا جان؟؟

-جانم

-ارتین بابا ، نمیخوام خودت رو درگیرشون کنی

-چی میگی بابا؟

-اصلا خوشم نمیاد بهشون نزدیک بشی

-اخه چرا؟؟

-میدونم که ناراحتت میکنن

-مگه میتونن؟؟؟

-بابا نکن این کارو با خودت

-ولی بابا میدونی چقدر بی قرارم

-میفهممت پسرم ولی گاهی وقتا نباید بعضی چیزا رو کشف کرد

-بابا منم خسته شدم از همه چیز میفهمی که

-من باید برم ارتین قول بده خودت رو اذیت نکنی

-بابا من قول نمیدم

-دیگه به خوابت نمیام ها

-بابا اذیت نکن اخه من نمیفهمم از چی میگی؟؟

-قول بده به کسی نگی؟؟؟

-قول

-تو...."

یکدفعه از خواب پریدم هرچقدر سعی کردم بخوابم وباز خواب ببینم نمیشد از همه جا بدم میومد حتی خودم من باید باز بابا رو خواب میدیدم صبح شده بود چشمم به ساعت روی عسلی خورد ساعت ده رو نشون میداد یکدفعه در اتاقم باز شد وویدا اومد لنگون لنگون داخل پس ارش راست میگفت پای ویدا شکسته با لبخند گفت:

-میدونستم نمیری

-تو چیکار کردی؟؟؟

وبه پاش اشاره زدم

-چیز خاصی نیست ، خوب میشه

ورفت بیرون از اتاق از تخت اومدم پایین لباسهامو عوض کردم ورفتم بیرون از اتاق ارش اومد وروبروم ایستاد وگفت:

-بیدار شدی؟؟

-بله

-خوب بود دیشب؟؟؟راحت بودی؟؟

-بله ، دستتون درد نکنه

-خواهش میکنم ، سلیمه میز صبحانه رو چیده صبحانه ات رو بخور واگه دوسداشتی همراه ما بیا بیمارستان میخواییم بریم دیدن آرما

-چشم

رفتم سمت میز ناهار خوری دوزاده نفره وصندلی رو کشیدم ونشست میز پر پر پیمونی بود پوووفی کردم وحواسم به گذشته هایی که سریع گذشتند پرت شد میز بیست وچهار نفره مون وصندلی هاش وطرح های خاصش خونه اشرافیمون هه خان زاده بودن بیخیال ارتین اولین لقمه رو که دهنم گذاشتم یاد مامان افتادم همیشه واسم لقمه میگرفت ودهنم میگذاشت چندباری سرم رو تکون دادم ولقمه رو فرو دادم وایستادم ورفتم سمت سالن نشینمن ارش وسارا وویدا مشغول صحبت کردن بودند همه اشون لباس پوشیده بودند رفتم داخل اتاقم وپالتوم رو تنم کردم وراه افتادم سمت بیرون به لطف ویدا لباس های مارکدار تنم بود یکروز باید همه اشون رو جبران کنم راه طولانی بیمارستان رو طی کردیم چشمم به برج خورد دیروز اصلا حواسم بهش نبود توی الودگی تهرون گم شده بود برج هم چه برسه ادم هاش ارش پشت رل نشسته بود شاید من از اول هم واسه پولدار بودن ساخته نشده بودم حتی ژست راه رفتن ارش وویدا طرز حرف زدنشون با من از زمین تا اسمون بود بیخیال شدم درسته پول یه عالمه عشقو خوشبختی میسازه ولی بیخیال همینجوریشم شکر

رفتیم داخل وپشت پنجره مراقبت های ویژه

-----------

حامی:

به شکم بزرگ نیوشا نگاه کردم

به خودم نگاه کردم توی اینه که چقدر سعی کردم این چند روز تداعی خاطرات کنمو نشد به حرف های عمران بعد از مهمونی ورفتنش وبه خیلی چیزای دیگه به عمه که عمران رو خیلی لوسش کرده بود واز خودش جدا کرده بودش به هرچیزی که به ذهنم میرسید

به اون ویدا نامی که دیگه تو زندگیم نیست وهنوز فکرش وذکرش هست نیوشا صدام زد:

-حامی جان؟؟

-جانم؟؟

برگشتم سمتش لبخندی زدم بهش اروم گفت:

-امروز میایی؟؟؟

-واسه معاینه؟؟؟

-اره میخوام برم بیمارستان فردوسی

-امروز که جمعه اس

-اره دکترم اومده وفردا مریض داره باید برم تا سرش خلوته دوشنبه هم میره سوئیس

-باشه عزیزم

-نمیایی خونه مادرت؟؟؟

-نه

-چیزی شده؟؟؟هنوز ازش ناراحتی؟؟؟

-نه

-پس چرا نمیایی؟؟

-بیخیال تو برو خوش بگذره

-پس من رفتم

ودستش رو توی هوا تکون داد ورفت نشستم روی تخت چندباری نفسم رو بیرون دادم ورفتم سراغ لپ تابم چندتایی ایمیل داشتم خوندمشون وبعد از اون سراغ کتابهام رفتم وجزوه ها هرچی بیشتر ترفند یاد میگرفتم راحت تر کمک میکرد بهم واسه بردن دادگاه هام باید سر فرصت میرفتم وعمران رو میدیدم خیلی از سوال ها بود که باید ازش میپرسیدم اون قول داده بود باور مرگ ویدا رو به من بده پس چیشد؟؟؟ از نیوشا شنیده بودم که این ماه عمران اینا بر میگردن تهران وعمران هم واسه چند روز قراره برگرده فکر کنم امروز برگشته شماره اش رو گرفتم بعد از چهاربوق جواب داد پس ایرانه:

-جانم؟

-سلام عمران خوبی؟؟

-سلام داداش تو خوبی؟

-شکر

-چه خبرا؟؟؟سراغی از ما گرفتی؟؟

-سلامتیت ، ایرانی؟

-اره چطور؟؟

-میتونی بیایی خونه ام؟؟؟

-چطور؟؟

-راستش

-هنوز نمیخوایی بیخیال بشی؟؟؟

-نه ، بیا دیگه

-باشه من نیم ساعت دیگه اونجام اماده باش میخواییم یه جایی بریم

-فقط باید تا دوساعت دیگه برگردیم ها ساعت یازده ونیم نیوشا وقت دکتر داره

-اشکال نداره ، ولی اگه تو کنار بیایی زود برمیگردیم

-تو میدونی چی میخوام ازت؟؟

-نا سلامتی دوست بچگیم هستی ها

-من منتظرتم

-الان راه میافتم بیا دم در خونه اتون

-باشه

-فعلا

-فعلا

سریع لباسهام رو عوض کردم یکم استرس داشتم قرار بود بفهمم چی به سرم اومده این مدت ساعت رو نگاه کردم دقیقا نه ونیم بود رفتم پایین نه ونیم جمعه حوالی عید وهوای بارونی تهران چه هوای عجیبی بود واقعا پالتوم رو تنم کردم ورفتم پایین همون موقع بی ام دبلیوی عمران جلوی پام ترمز زد سوار شدم وبهش دست دادم تیپ مشکی زده بود

-چه خبرا؟؟

-تو چه خبر؟؟

-من سلامتی

-منم سلامتی

-حامی؟

-جانم؟

-قولت که یادت نرفته

-نه ولی باید واسم توضیح بدی

زد رو ترمز وگفت:

-مگه نگفتم ازم توضیح نخواه همینجوری زن دایی طلبکارمه نمیخوام بیشتر طلبکارم بشه میدونی که

-عمران جان پسر عمه ی عزیزم لطفا

-تو لطفا ، میفهمی مادرت از من خوشش نمیاد وبعد از اینکه بفهمه چی میدونی تو چی به روزم میاره؟؟؟

-بیخیال سخت نگیر

-تو داری اذیت میکنی وسخت بهم میگیری

-عمران

-چیو میخوایی بدونی؟؟؟

-حداقل علت مرگ ویدا اینکه چیشده؟؟؟جریان چیه؟؟

-بگذار میگم واست فقط هم علت مرگش رو میگم نه چیز دیگه ایی

-اووف باشه

-حامی کش نده این موضوع رو به نفع هیچ کس نیست کش دادنش

-باشه

-قول دادیا یادت باشه

-باشه

رفت سمت بهشت زهرا با تعجب گفتم:

-بهشت زهرا چرا؟؟

-خودت میفهمی

رفتیم سمت قطعه 10 عمران یک دسته گل دستش بود رفتم جلوتر پاهام انگار پیش نمی اومدن ایستاد بالای سر قبری جلو رفتم وجلوتر "ویدا امیری" جوان ناکام

عمران زانو زد کنار قبرش وگل ها رو روی قبرش گذاشت نم نم بارون میزد انگاز پاهام سست شدند کنارش زانو زدم وگفتم:

-این قبر کیه؟؟

سرش رو بالا اورد:

-یه روز این دختر دنیات بود

ونفسش رو فوت داد بیرون

-بود؟؟؟

واشکم چکید

-چی میگی عمران؟؟؟ویدا زنده اس که

-نیست داداشم ، نیست

-اخه چرا؟؟؟

-میدونی چقدر مهربونی داشت؟؟؟چقدر دوست داشت؟؟؟

انگار که از عالم وادم زده شده بود عمران دیوانه شده بود با گریه گفت:

-اون مثل خواهر من بود عشق توئه بی مرام بود همیشه تو هر شرایطی هوای تو ومن ویاش رو داشت من ویاش رو مثل برادر هاش میدونست ولی تو خیلی نامردی کردی حامی خیلی

بهت زده بهش نگاه کردم که گفت:

-تو حق نداشتی راحت عشقت رو فراموشش کنی

-میگی چیشده یا نه؟؟

-بهت گفتم فقط مرگش رو میگم وایستاد واشکش رو پاک کرد وگلوش رو صاف کرد وگفت:

-ویدا بعد از مرگ ساختگی تو...

وبهم خیره شد خیلی عصبی بود:

-بعد از مرگت داغون شد پدرش میخواست به زور به برادر فائزه سپهری عروس خانواده اشون شوهرش بده چرا؟؟؟؟؟چون دخترش ، ویدا ، تو ویدا همه جا باهم بودید وتو شوهرش بودی تغریبا نامزدش شریک راهش تا اینکه خودش رو ته دره پرت کرد با ماشین وتمام بدنش پودر وخاکستر شد ویدا بخاطر مرگ دروغین تو ونبودت ومرد نبودنت خودش رو اتیش زد ته دره حالا باز هم میخوایی بدونی؟؟؟باز هم میخوایی ادامه اش بدی؟؟؟بخدا به چیزی نمیرسی حامی ویدا دیگه نیست ویدا بیشتر از یکساله که مرده دیگه نیست میبینی که دختر خودتم دو ماه دیگه به دنیا میاد بس کن حامی زندگیت رو با نیوشا ادامه بده واین بازی رو بیخیال بشو

-عمران

-جانم؟؟؟

-من چیکار کردم؟؟؟

وسرم رو گرفتم وعقب عقب رفتم من مصوب اون همه بلا بودم که سر ویدا اومد؟؟؟

-اروم باش حامی

-میشه یکم بیشتر در مورد ویدا توضیح بدی من فقط صدای خنده یادمه دلم میخواد ببینمش عکسی ازش نداری؟؟؟

-گفتم که حامی جان بخاطر خودته که نمیخوام چیزیو به یاد بیاری

-اخه چرا؟؟

-ویدا اونقدر مهربون واسمونی بود که اگه ازش بدونی مطمئنا نمیتونی دیگه زندگی ارام بخشی با نیوشا داشته باشی

-ولی

-ولی نداره پسر ، مگه ما کورد نیستیم؟؟؟یکم غیرت داشته باش اونروز عشقت رو ساده از دستت در اوردن اینبار نگذار خانواده ات سقفش خراب بشه روی سرت

-باش ، باش

وعقب عقب رفتم واز قبرستون دور شدم اعصابم داغون داغون بود نشستم داخل ماشین یکم گذشت عمران نشست کنارم بریم خونه؟؟؟

-خونه نه

راه افتاد رسید به بالا پل شهر از ماشین رفتم پایین وبه نیمه های شهر چشم دوختم هوا بارونی بود دلم خیلی گرفته بود حس کردم یه تکه از قلبم کنده شده عمران کنارم ایستاد به شهر خیره شده بود به نیم رخش نگاه کردم پسر خوشتیپی بود درست شبیه مادرش راستش مادرش عمه واقعیم نبود عمه مهری فوت شده بود نه سال پیش و بعدا متوجه شدیم که شوهر عمه قبلا رابطه ایی داشته با مادر عمران وحاصلش هم عمران هستش خیلی پیچیده تر از اونی بود که فکرش رو بشه کرد ولی عمران پسر فوق العاده ایی بود هیچ کس توی خانواده، مادرش رو وعمران رو نمیخواستند مثل یک موجود اضافه همیشه باهاشون برخورد میشد ولی شوهر عمه عاشقشون بود رابطه بین ما وخانواده شوهر عمه رو یاش محکم کرده بود

بیخیال شدم وبه ویدا فکر کردم به کسی که هیچ خاطره ایی ازش داخل ذهنم نیست

---------

ارتین:

یک ماه گذشته بود وباز ما ایستاده بودیم پشت پنجره وبه آرمای که به هوش نمی اومد نگاه میکردیم یکدفعه دستش تکون خورد دکتر ها سمت اتاقش دویدند بهوش اومد؟؟؟هممون شکه شده بودیم هنوز وقت هم صحبتی با مادر ویدا رو نداشتم ولی بهش میومد خانم خیلی مهربونی باشه ارش کنارم ایستاد دکتر آرما اومد بیرون دکتر اصلیش نبود ولی لبخندی زد وگفت:

-اقای امیری بهوش اومدند بهتون تبریک میگم فقط باید دوره های نقاحتش طی بشه وبعدا میتونید مرخصش کنید

خیلی خوشحال بودم ومهم تر از اون خوشحالی ویدا وارش بود که خیلی خوشحالم کرده بود آرما میومد وهمه چیز رو مرتب میکرد واقعا من تنهایی نمیتونستم از پس همه چیز بر بیام شرکتش اوضاع خوبی داشت ولی من اصلا از هیچ چیزی سر در نمی اوردم

سرم رو زیر انداختم دکتر آرما اومد بیرون از اتاق ، خانم محرابی چقدر فامیلش به نظرم اشنا میومد سرم رو اوردم بالا لبخندم خشک شده بود کاملا ، مگه میشه؟؟؟؟؟؟

حس کردم نفسم بالا نمیاد ودارم کبود میشم به سختی نفس میکشیدم یک عمر خاطره از جلوی چشمام عبور کرد ویدا با لبخند ب-غ-لش کرد دکتر محرابی ژیلا محرابی مامان من؟؟؟؟؟؟؟

مادر من؟؟؟؟

گنگ نگاهش میکردم واون هم به من خیره شده بود ارش متوجه خشک شدن دکتر محرابی ومن شد اروم در گوشم گفت:

-داداش حالت خوبه؟؟

ویدا حالت تهوع بهش دست داد واز اونجا رفت همون موقع پرستار اومد کنارش وگفت:

-خانم دکتر اقا عمران اومدن دیدنتون

برگشتم به پسری که میومد به سمتش خیره شدم تغریبا لال شده بودم مگه چشمای ادم اشتباه میکنه؟؟؟؟

اومد جلو وگفت:

-مامان من باید برم ، امشب پرواز دارم

-....

-مامان خوبی؟؟؟

-.....

سریع از کنارشون رد شدم دلم نمیخواست حتی این فضای لعنتی رو حتی خودم رو تحمل کنم چه برسه به ویدا صدای ارش پشت سرم اومد

-داداش ، ارتین؟؟؟

-.....

عصبی بودم وهیچ چیزی نمیگفتم فقط میخواستم برم ارش دستم رو گرفت:

-خوبی ارتین؟؟؟

دستم رو کشیدم وداد زدم:

-ولم کن

-اون کی بود؟؟؟؟اون خانم؟؟؟

-ارش ولم کن ، میفهمی؟؟؟ولم کن

همشون جلو اومدند خانم دکتر ههه مادر هم اومد جلو واروم گفت:

-ارتین خودتی؟؟؟؟

یه تای ابروم پرید بالا پوزخندی زدمو گفتم:

-اشتباه گرفتی خانم

اشکش ریخت وگفت:

-میخوایی واست توضیح بدم؟؟؟

اون پسر گفت:

-مامان چه خبره اینجا؟؟؟

دادزدم:

-سیس هیچ خبری نیست چرا شلوغش میکنید اقا؟؟؟من فقط به دوستم نگاه میکردم

دکتر محرابی یا همون مادر به اصطلاح محترممون لبش رو به دندون گرفت وگفت:

-ببین...

دستمو از دست ارش کشیدم بیرون وگفتم:

-ارش آرما بهوش اومد دیگه پس لطفا هیچ جوره روی من حساب باز نکن میفهمی که

سارا پرید وسط وگفت:

-چیشده ارتین؟؟؟خوبی؟؟؟

خانم با گریه گفت:

-ازدواج کردی ارتین؟؟؟

سریع از بیمارستان زدم بیرون اصلا دلم نمیخواست اونجا باشم وجلوی همه چیزی که دوس ندارمو بشنوم رفتم بیرون وداخل محوطه شروع کردم به سیگار کشیدن اون دکتر مزحک جلوم ایستاد:

-ارتین

پسرش هم کنارش ایستاد ارش وسارا خواستند جلو بیان که دستمو به نشونه استپ بالا بردم نیومدند اروم رفتم تو صورت زن وگفتم:

-ببین خانم مادر من مرده

پسر دست مادرش رو کشید وگفت:

-مامان اینجا چه خبره؟؟

دادزد:

-بس کنید ، بس کنید

وبا گریه زانو زد رو زمین وگفت:

-هیچ وقت دلم نمیخواست اینجور بشه وهق هقش بیشتر شد

دادزدم:

-ساکت باش

پسر مشت محکمی زد به صورتم یکی هم من زدم خانم بینمون ایستاد وگفت:

-شماها باهم برادرید حق ندارید روی هم دست بلند کنید

دنیا روی سرم اوار شد چی برادر؟؟؟من که برادر نداشتم اون پسر مبهوت نگاهم میکرد دادزدم:

-چی میگی تو؟؟؟؟؟؟هانننن؟؟؟؟من...

با گریه گفت:

-بخدا نمیخواستم اونجورشه من وبابای عمران...

بهت زده چندباری پلک زدم داد زدم:

-خفه شو

اون پسر پرید جلو وگفت:

-حرف دهنت رو بفهم

مشت محکمی بهش زدم خانم جیغ زد:

-مادر جان ارتین نکن حلالت نمیکنم

سارا پرید جلو ارش هم کمی اونطرف تر بود جلو اومد مادر ویدا هم بود اون هم جلو اومد دادزدم:

-من مادری ندارم ، خانم اشتباه گرفتید مادر من ده سال پیش فوت شده

خانم اشکش ریخت حتی دلم نمی اومد دیگه اسم مادر رو روش بگذارم از غریبه هم واسم بدتر بود مادر من یه بدنام بود یه ادم کثیف که به من وپدرم خیانت کرده جلو اومد وگفت:

-ولی....

ارش دخالت کرد وگفت:

-خانم محترم حتما اشتباهی شده بس کنید لطفا تا اتفاق بدتری نیافتاده ، آرما خواهر زاده ام بهوش اومد وما به گردنتون حق داریم درسته ولی وقتی ارتین میگه شما مادرشون نیستید لابد درست میگه

جیغ زد:

-چی میگی تو ؟؟؟؟

سریع رفتم سوار ماشین ارش شدم ورفتم از بیمارستان بیرون خیلی اعصابم بهم ریخته بود هرچی سعی کردم همه چی رو فراموش کنم ولی باز یادم اومد اون....

اون زن خیانتکار نمیتونه مادر من باشه

زدم زیر گریه بلند گریه میکردم وسط خیابون زدم روی ترمز وسرم رو به فرمان ماشین میکوبیدم عصبی شده بودم

-خدا ، خــــــــدا این چه بلایی بود؟؟؟

هرچی یادش می افتادم دیونه تر میشدم در ماشین باز شد وارش دستم رو کشید واز ماشین اوردم بیرون رفتم داخل ا-غ-و-ش مردونه وبرادرانه اش وشروع کردم به زجه زدن

-اون دروغ گفت ، اون نمیتونه مادر من باشه ، تو این کارو کردی؟؟؟تو پیداش کردی؟؟؟

-سیس اروم باش داداش

دلم اروم نمیگرفت اشوب بودم این چه بلایی بود سر زندگیم اومده بود یک نفر نشست پشت فرمان وماشین رو زد کنار تا ترافیک رفع بشه ومن روی جدول های کنار خیابون کنار ارش نشسته بودم ارش محکم من رو ب-غ-ل گرفته بود سرم رو روی سرش گذاشته بودم وهمراه بارون اشک میریختم

-اون عوضی به بابای من خیانت کرده ، خیانت کرده ، اون که فوت شده بود

ارش محکمتر ب-غ-لم کرد وگفت:

-اروم باش مرد ، ببین اشتباهی پیش اومده

-اشتباه؟؟

وبا چشمای تار به ارش خیره شدم دورمون شلوغ شده بود ارش دادزد:

-چه خبره؟؟؟برید پی کارتون ، الکی شلوغش کردید

کمی خلوت شد دورمون

اروم گفت:

-داداشم خودتو ناراحت نکن بخدا اشتباه بود این اصلا ممکن نیست تو دیدی که پسره تغریبا یکسال ازتو بزرگتره

دستمو کردم داخل جیبم وکیف پولم رو در اوردم با گریه بازش کردم وگفتم:

-این اشتباه نبوده که ارش

وعکس رو سریع از کیفم در اوردم ومچاله کردم انداختم زمین وایستادم وارش رو پس زدم وپیاده راه افتادم زیر بارون ارش دوید دنبالم دادزدم...

---------

ارش:

وقتی عکس رو انداخت وسریع دور شد ازم عکس رو دستم گرفتم وقتی نگاهش کردم مغزم چندبار ریستارت کرد زبونم لال شده بود رفتم دنبال ارتین تا حماقتی نکنه ولی پسم زد ودادزد:

-دنبالم نیا ، دیگه هیچ کسی دنبالم نیاد ، نمیخوامتون هیچ کدومتون رو

راه میرفت ولی کاملا شکسته شده کسی که همه جوره پایبند اصول دین واسلام بود وقتی اونجور شکسته شد و متوجه خیانت مادرش به پدرش شد بدجور کمرش خم شد

عکس توی دستم بود حتی ارتین نمیگذاشت یک قدم کنارش قدم بردارم دادمیزد وفوحش میداد به زمین وزمان نمیدونستم چجور ارومش کنم با ماشین پشت سرش راه افتادم هرچی بوق میزدم سوار نمیشد اخر سر به کوچه ایی رسید وکنار کوچه افتاد روی زمین سریع رفتم پایین وگرفتمش گذاشتمش داخل ماشین از حال رفته بود حدودا ده کیلومتری رو فکر کنم پیاده اومده بود ساعت حوالی یازده شب بود بخاری ماشین رو روشن کردم بدنش کبود شده بود از سرما زنگزدم واسه ویدا سریع وصل کرد:

-دایی خوبی؟؟؟

-خوبم ، آرما خوبه؟؟؟

-خوبه فقط یکم درد داره

-ببین ویدا

-جانم دایی؟؟؟

-اماده شو ما برمیگردیم ساری

-چرا؟؟؟

-ببین چراشو نپرس حال ارتین اصلا خوب نیست

-ولی دایی جون چیشده مگه؟؟؟

-الان از حال رفته ، بچه اینقدر من رو سوال وجواب نکن ها ، ارتین اینجا باشه اون دست از سرش بر نمیداره وارتین هم هیچ امادگی پذیرفتن حقیقت ها رو نداره ممکنه مصوب قتل بشه تو که نمیخوایی بره زندان؟؟؟

-دیوونه شدی؟؟؟معلومه که نه ، ولی من نمیدونم چه خبره

-پس اماده شو میریم ساری واسه یه مدت

-تو هم میایی؟؟؟

-فعلا میام وشما رو میرسونم بعد از اون همراه زهرا وآرما وفائزه میام وقتی آرما بهتر شد

-ولی....

-ولی نداره ویدا ، این مدت ارتین کنارت بود الان اون به تو احتیاج داره نباید ترکش کنی

-باشه ارش

-من تا یک ساعت دیگه اونجام اماده باش

-امشب میریم مگه؟؟؟

-نمیدونم

-بیا تا باهم صحبت کنیم ببینم چیشده

عکس مادر ارتین رو انداختم داخل داشبورد بدنش هیستریک میلرزید ویدا روانشناسی خونده باید هرجور شده تخصصش رو به یادش بیارم تا بتونه حال ارتین رو بهتر کنه ....

------

عمران:

سریع بعد از رفتن اون از بیمارستان زدم بیرون با سرعت رانندگی میکردم دلم میخواست بمیرم مادر من یه ادم بد وپست نبود وسط اتوبان زدم رو ترمز واز ماشین پیاده شدم واسم ماشین وهرچیزی که بهم تعلق داشت مهم نبود موبایلم پشت سر هم زنگ میخورد اشکام میریختند حرفای اون پسر مادام تو مغزم میومد وشکم رو بدتر میکرد بارون میزد ومن راه میرفتم وپشت سر هم مامان زنگ میزد عصبی شده بودم گریه امونم رو برید وکنار زیر گذر وا رفتم روی زمین اتوبان همت بودم دوباره ودوباره موبایلم زنگ خورد دستم گرفتم به اسم حامی خیره شدم وصل کردم وهیچ حرفی نزدم:

-عمران کجایی داداشم؟؟؟

-......

-ترو خدات جواب بده پسر مردم از نگرانی

-.......

-عمران مادرت بیهوش شده تروخدا حرف بزن

-......

-داداشم جان حامی ، ترو خاک ویدا مگه نمیگفتی مثل خواهرت بوده ، تورو جان من

-چی بگم؟

-داداشم خودتی؟؟؟داداش کجایی؟؟

-جهنم

-داداشم اینجور نگو بگو کجایی صدای ماشین میاد کدوم اتوبانی؟؟؟؟

-همت

وقطع کردم وایستادم وراه افتادم ساعت حدودا ده شب بود موهام خیس خیس شده بود از بارون ماشینی یکم جلوترم نگه داشت حامی رو دیدم که به سمتم میدوه محکم بازوهام رو چسبید ومن رو به داخل ماشینش برد نشست داخل وراه افتاد اروم گفت:

-ساعت دو بود مادرت اومد خونه ام گفت که چی شده واقعا ناراحت شدم گفت جرات نکرده به پدرت بگه وخیلی نگرانته بعد از اون از حال رفت نیوشا زنگزد دکتر اومد معاینه اش کرد یکم بهتر شده بود که گفت زنگت بزنم جواب نمیدادی ، ساعت هشت بود که از اگاهی زنگ زدند گفتند که ماشینت بدون سرنشین وسط اتوبان بوده اومدم اونجا ولی پیدات نکردم توهم که جواب نمیدادی

-......

-عمران خوبی؟؟؟

ودستش رو روی دستم گذاشت دستمو پس کشیدمو گفتم:

-اون دروغ گفته بهم

-نمیخواسته

-حامی اصلا حوصله ندارم من رو برسون فرودگاه

-هرگز

صاف نشستم ودادزدم:

-من رو برسون فرودگاه والا یه بلایی سر خودم وخودت میارم

زد کنار وتو چشمام نگاه کرد

-عمران حالت خوب نیست تصمیم بیهوده نگیر

دادزدم:

-بیهوده چیه؟؟؟؟؟؟میدونی این یکی دوسالی که رفتم امریکا فقط به خاطر اون برمیگشتم تهران ، فقط عشق اون بود که به من امید میداد هرچی وهرکی بهم میگفت حروم زاده ساکت میشدم ونگاه میکردم میگفتند مادرت وپدرت عوضی بودند چیزی نمیگفتم وحتی بعضی اوقات دعوا راه می افتاد ، میدونی حتی اونم بخاطر این حرفا رفت ، اون یه ادم پسته که همزمان تونسته با دو نفر باشه حتی نمیخوام بهش فکر کنم میفهمی؟؟؟؟؟من فکر میکردم مردم راجع به مادرم اشتباه فکر میکنن همیشه میخواستم با خوب بودنم و خوبی کردن این فکر تلخ واشتباه رو از ذهنشون پاک کنم ولی نمیدونستم مادر من یه بدنام تشریف داره وخبر نداشتم حالا هم بگذار برگردم به همون خراب شده و زندگیم رو بکنم من بدون مادر هم میتونم زنده باشم من بدون اون ادمای کثیفم میتونم زندگی کنم اون ها حتی به زندگی من هم رحم نکردند ومن الان مستحقم که اوار زندگیم رو بچشم

-چی داری میگی اون مادرته

-من مادری ندارم میفهمی؟؟؟مادرم فوت شده

-داداش

-لطفا حامی ، لطفا

-هرکاری میخوایی بکنی بکن ولی من نمیبرمت فرودگاه

با التماس بهش خیره شدم ولی فایده نداشت اروم گفت:

-میریم سنندج شهرمون ، اروم که شدی برمیگردیم

با هق هق پامو کوبیدم به کفپوش ماشین وبا التماس گفتم:

-چجور روم میشه بیام اون شهر؟؟؟چجور تو روی ادمای شهرمون نگاه کنم؟؟؟؟با مادر بدکاره ام چجور این زندگی رو تحمل کنم؟؟؟؟

-سیس کسی که نمیدونه

-غیرت خودم چی میدونه

وبا هق هق گفتم:

-من خودمو میکشم حامی

-تو غلط میکنی ، قوی باش مرد

-اون مرد قوی وبا غیرت مرد ، غیرت وشرف من رفت زیر سوال اون گفت به زور با پدر اون ازدواج کرده در صورتی که با بابای من رابطه داشته چی میگه اصلا این زن؟

-بخدا نمیدونم چی بگم حالا کجا بریم؟؟

-جهنم

-عمران نمیخوام دیوانه بشی ولی یه چیزی بگم؟؟

به چشماش نگاه کردم اروم گفت:

-از داداشت بگو؟؟؟مادرت عکسشو نشونم داد راستشو بگم مغزم ریست کرد

-چی بگم؟؟؟؟

وعصبی تر شدم اروم گفت:

-سیس گفتم دیوونه نشو ، راستش فک کنم داداشت رو بشناسم

با تعجب به چشماش نگاه کردم

----------

حامی:

با تعجب نگاهم کرد اروم گفتم:

-اسمش ارتینه؟؟؟

"ده ساعت پیش

-خاله جان این پسر که میگی برادر عمران ویاش هستش اسمش چیه؟؟؟عکسی ازش داری؟؟؟چطور متوجه شدی خودشه؟؟؟

با گریه وغصه گفت:

-مگه میشه روز اخر رو یادم بره؟؟؟؟همه چیز قبل از تصادف ساختگی رو خوب یادمه

-میدونی کارت غیر قانونیه وچند سال واست حبس میبرن؟؟؟

-مهم نیست ، مهم عمران و ارتین هستند

-ارتین؟؟

-اره اسمش ارتینه ، عیسی برای اینکه من رو دلزده کنه از ارتین و سارا گفت که دوتاییشون فوت شدند ولی الان متوجه شدم که ارتین زنده اس وقتی من رفتم بیمارستان مریضم رو چکاب کنم که بعد از کما سنگین بهوش اومده بود متوجهه ارتین شدم وقتی فهمیدم چه خبره و خودم رو دریافت کردم دیدم عمران کنارمونه وهمه چی رو فهمیده همزمان دوتا پسرم فهمیدند چیشده سر زندگیشون بخدا نمیخواستم اینجور پیش بره حتی نمیخواستم یه روز ارتین رو یا عمران رو ناراحت ببینم

-ارتین چند سالشه؟؟

-یکسالی از تو بزرگتره

لبخند غمزده ایی زد وادامه داد:

-پسرم مردی شده واسه خودش چشماش درست شبیه من ابی رنگه، موهای مشکی رنگش همه چیزش شبیه منه

-چرا خاله این کار رو کردی؟؟؟

سرش رو زیر انداخت وچیزی نگفت خیلی دلم میخواست دلیلش رو بدونم ولی چیزی نمیگفت اروم گفتم:

-عکسی از ارتین داری؟؟؟

رفت سمت کیفش نیوشا قهوه ها رو اورد وبهمون داد اروم در گوشش گفتم:

-نیوشا جان تو که از اخلاقای مادر خبر داری از خاله خوشش نمیاد خوش ندارم بفهمه چیشده وخاله پسرش رو پیدا کرده وارتین پسرش فوت نشده

نیوشا لبخندی زد وگفت:

-مطمئن باش

خاله عکس رو دستمون داد وقتی نگاه کردیم از تعجب نزدیک بود دیوونه بشیم نیوشا هینی کرد وگفت:

-اینکه ارتین خودمونه ، ارتین وویدا وسارا

خاله با تعجب نگاه کرد وگفت:

-شما ارتین من رو میشناسید؟؟؟

دستای خاله رو یا همون عمه ناتنی که من بهش میگم خاله رو گرفتمو گفتم:

-خاله جون قول بده اروم باشی ، این ارتین شما "...."

وتمام جریانات رو گفتم اون هم به طور خلاصه

هق هق خاله کل خونه رو پر کرده بود با گریه گفت:

-بمیرم اون کنار خاطراتش بوده این ده سال

-.....

-اونجا عمارت من وپدرش بود جایی که همیشه پدرش من رو میبرد ومیخواست عشقش رو بهم ثابت کنه هرچیزی که دوسداشتم رو اونجا واسم فراهم میکرد

-اخه چرا خاله جان؟؟؟چرا خانواده ات رو خراب کردی؟؟

-......

یکدفعه از حال رفت"

عمران بهم نگاه کرد چند باری پلک زد وگفت:

-یعنی ارتین همونیه که تو ونیوشا میشناسینش؟؟؟

-عکساشون که کاملا شبیه هم بود ولی باز نمیدونم کامل وقطعی بگم بهت اخه خاله عکس هفده سالگی ارتین رو به ما نشون داد درست یک روز قبل از همه اتفاقایی که نگفت بهم چیشده ولی افتاده وارتین الان بیست هفت یا بیست هشت سالشه

یکم ارومتر شده بود با ترس گفتم:

-نه سنندج میریم ونه امریکا

عمران باز متعجب نگاهم کرد

-عمران دیوانگی در نیار واماده باش یه مدت بریم یه جایی که بتونیم همه چیز رو ساده حل کنیم با یک نفر هم میخوام اشنات کنم البته اگه هنوز اونجا باشه

-با کی؟؟

-دیگه دیگه ، اونموقع میفهمی من دروغ نگفتم

-چیو؟؟

-خب دیگه

-پس نیوشا؟؟؟

-بهش گفتم ، لباس هم واسه دوتاییمون اماده کردم نیوشا اولش گفت من هم میام ولی بعدش متقاعدش کردم ما خیلی از راز هاست که باید بفهمیممشون اماده ایی؟؟

-حامی بخدا حوصله ایی برای پلیس بازی ندارم

-تو همه چی رو بسپر دست من قول میدم بهمون بد نگذره

-باشه

حدودا هفت ساعت بود رانندکی میکردم کمی خوابم گرفته بود ولی اخرای راه بودیم

----------

ویدا:

دایی همراه ارتین اومدند خونه سریع چمدون رو اماده کردم وگذاشتم داخل ماشین دایی گفت همین امشب حرکت میکنیم تا ارتین از همه چیز دور باشه یک سری کتاب هم اورد همراهمون ارتین هیچ حرفی نمیزد کاملا لال شده بود دایی گفت که امکانش هست خانواده ارتین به عمارت بیان وما اون رو میبریم داخل ویلای خانوادگیمون وفعلا کارهای شرکت ها رو به صورت ایمیل رسیدگی میکنیم ونامه

راه افتادیم ساعت هشت ونه صبح بود رسیدیم طول راه من رانندگی کردم خیلی خسته شدم ارتین هم بی حال بود وکلا حرفی نمیزد خیلی عصبی به نظر میرسید از اون چهره شادش هیچ چیزی نمونده بود رفتیم داخل ویلا وارتین رفت سریع سمت یکی از اتاق ها

سه ماه بعد

-ارتین بیا برای شام

رو به مامان کردمو گفتم:

-هرروز عجیبتر میشه هرچی هم از ارش میپرسم چیزی نمیگه بهم من نمیدونم اونروز چیشده

مامان دستم رو گرفت وفشرد وگفت:

-اروم باش ، اگه تو کنارش باشی خوب میشه

-مامان من

وقتی دیدم از پله ها میاد پایین لام تا کام هیچ چیزی نگفتم ارتین یک مرد با جذبه شده بود که با هیچ کسی حرف نمیزد وفقط کار وکار وکار واسش مهم بود انگار که روحش کلا مرده ویک جسم سخت ساخته شده برای کار کردن خداییش هم بگم توی این مدت شرکت بابا رو گسترش داد آرما نمیتونه هنوز راه بره و فائزه سه ماه دیگه فارغ میشه ولی هیچ چیزی سر جاش نیست

ارتین واقعا کارش رو بلده ارش کمکم کرده تا تخصصم رو یادم بیارم میگفت قبلا دفتر کار داشتم تا حالا یکمش به ذهنم اومده ولی خیلی نه کتابها رو میخونم چیزی توی مغزم نمیگنجه وهمه چیز رو برای یک ساعت فقط توی خاطرم میتونم نگه دارم سرم رو زیر انداختم ارتین شده بود یک ادم جدی وخشن حتی جرات نمیکردم بهش نگاه کنم چه برسه به اینکه بخوام مثل زن وشوهرای دیگه ذوق زده شم وازش پذیرایی کنم یه جورایی صلابت خونه شده بود با هیچ کسی شوخی نمیکرد وهر حرفش رک وبی منطق بود واخر سر حرفش رو به کرسی مینشوند آرما صندلی چرخ دارش رو به سمت میز ناهار خوری حرکت داد

ویلا شده بود خونمون دیگه ، ارتین نشست پشت میز بعد از خوردن کمی از غذا تلفنش زنگخورد خیلی بهش زنگ میزدند ومدام در حال چک کردن پرونده ها بود تلفن رو جواب داد وایستاده گفت:

-من امشب میرم

ارش:کجا؟؟؟

-واسه یه مدت انگلیس برای اخذ قرار داد

دلم بدجور گرفت پس من چی؟؟؟اصلا من رو میدید؟؟؟

-پس من؟؟؟

رو کرد سمت من جوری چشم غره رفت که خفه خون گرفتم اروم گفت:

-کنار خانواده اتون میمونید

ورفت طبقه بالا واتاقش کفرم در اومده بود با همه اعضای خانواده بازم خوب برخورد میکرد به جز من یکی نمیدونم چه هیزم تری بهش فروخته بودم من بیچاره حتی صمیمی هم باهام حرف نمیزد به مامان نگاه کردم دستم رو فشرد واروم گفت:

-اروم باش

دیدیم که با چمدونش پایین اومد یکدفعه دلم بدجور گرفت رو به ارش با غر غر گفتم:

-دایی یه چیزی بگو

اروم گفت:

-چی بگم؟؟؟نمیدونی حالش روبه راه نیست

-به من چه اون گذشته اش بد گذشته ومادرش....

نگذاشت ادامه بدم ومحکم مشتش رو کوبید به میز ودادزد:

-گذشته من به تو هیچ ربطی نداره خانم امیری پس بهتره تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی

خیلی پشیمون شدم از حرفم چشماش قرمز قرمز شده بود شال روسریم رو جلو کشیدم وموهامو کردم داخل وتا جایی که امکان داشت سرمو پایین انداختم اگه محبت مادری میدید دیوانه میشد اگه شوخی وخنده میدید دیوانه میشد اگه من به مامانم میگفتم مامان دیوانه میشد وفقط یک کلمه از گذشته اش میشنید همه جا رو بهم میریخت اصلا تعادل روحی نداشت حتی هیچ کسی جلوش حق نداشت بی حجاب باشه واز اون روز به بعد ته ریش میگذاشت

میگفت تا اخر سال میخواد شرکت هارو تبدیل کنه به چهار شرکت مجزا الان دوتا شرکت بود واون میخواست دوبرابرشون کنه ، واین که حتی تونسته بود سهم پدر فائژه وبرادرش رو بخره یه معجزه بود ناگفته نماند که ارش هم خیلی کمکش میدادبه رفتنش خیره شدم سارا اروم در گوشم گفت:

-باز که دیوونه اش کردی

-داداش توئه ها

-نمیری باهاش؟؟

-راستش دلم میخواد برم ولی...

خندید ورفتند بدرقه ارتین من حتی نرفتم بدرقه اش مامان خیلی دوسش داشت وسعی داشت همه اش بهش محبت کنه ولی سریع از کوره در میرفت وخودش رو جیم میکرد وبعد از دو روز پیداش میشد

--------

عمران:

سه ماهی بود اومده بودیم ساری داخل عمارتی عجیب وغریب نمیدونم کلید این عمارت رو از کجا داشت حامی ولی نمیگذاشت داخل اتاقهای طبقه بالا برم حالم یکم بهتر شده بود صبح روز پنج شنبه 25 خرداد بود رفتم بالا حامی خواب بود در اتاق ها رو یکی یکی باز کردم اخرین در اتاق که اخر راهرو بود ودر بزرگی بود ودوقلو بود رو باز کردم چقدر اینجا خوشگل بودش قدیمی وجدید رفتم داخل وبا دیدن تابلوی بزرگ روبروم خشکم زد

همینجوری پلک میزدم پشت سر هم مامان کنار مردی با چشمای سبز توسی بود ودختر وپسری کنارشون بودند صد در صد پسر ارتین بود چشمای ابی رنگش که درست شبیه مامان بود رفتم جلو وبه صورتش دست کشیدم از خودم بدم اومد پایین تر از اون عکس عکس دیگه ایی از ارتین بود دورتا دور اتاق پر از عکس بود وروی میز مطالعه زیر نور چراغ مطالعه البوم عکسی افتاده بود که درش باز بود رفتم جلو عکس مامان واون اقا رو افتاده بود وزیرش چند قطعه عکس دیگه بود عکس های بچگی ارتین من این پسر رو یه جایی دیدم

اهان بین عکس های بچگی یاش

همبازی بچگی یاش بوده

از اینکه من کی هستم یکدفعه حالم بد شد چطور مامان این کار رو کرد با ما؟؟؟؟از خودم متنفر بودم هرجایی رو میدیدم خاطرات اون پسر بود پس اینجا عمارت ارتینه؟؟؟

صدای حامی پشت سرم اومد:

-بالاخره کار خودت رو کردی؟؟؟

-اینجا عمارت ارتینه؟؟؟

-اره

-چرا من رو اوردی اینجا؟؟؟

-که ارامش بگیری

-که چی بشه؟؟مگه میشه رو خرابه های ارزو های دیگران ارامش گرفت؟؟؟

-عمران بس کن

-تو بس کن حامی چرا درک نمیکنی هویت من رو؟؟؟من هیچ کسم این بین یه حاصل از خیانت دو نفر به خانواده اشون میفهمی؟؟؟

-عمران تروخدا

-تو تروخدا حامی بخدا از خودم حالم بهم میخوره وقتی بیشتر از خودم میفهمم

-نمیدونم چی بگم

-خودمم نمیدونم

-یه اجازه میدی؟؟؟

-اجازه چی رو؟؟

-کشف گذشته ات؟؟؟اینکه چرا تو اینی که هستی شدی؟؟

-بخدا حامی کشش ندارم اگه بفهمم بدتر از اینایی که هست بوده دووم نمیارم

نشستم لبه تخت ارتین وسرم رو زیر انداختم

-اینجا حق ارتینه من رو اوردی اینجا که این حق رو هم ازش بگیریم؟؟

-دوسداری ببینیش؟؟؟

-حامی کش نده این موضوع رو اون بدتر از من داغونه ومن بدتر از اون الان هم رو ببینیم فکر نکنم اتفاق جالبی از تهش بتونی در بیاری

-باشه

ورفت از اتاق بیرون چشمم خورد به دفترچه ایی که از زیر تخت زده بود بیرون درش اوردم وشروع کردم به خوندن

"وایی امروز دیدمش اومده بودند تهران چقدر خوشتیپ شده بود دفعه قبل که گفت میخواد با خانواده اش صحبت کنه قلبم فروریخت یعنی این کار رو میکنه؟؟؟توی جمع که نشسته بودیم همه اش بهم نگاه میکرد دلم میخواست هرچه زودتر صحبت کنه با خانواده اش ولی خب تک فرزنده ممکنه خانواده اش قبول نکنن ولی خب کی از من خوشگل تر؟؟خیلی به خودم مطمئن ام ها بیخیالش بشم فعلا که خیلی خوابم میاد فردا باید برم دانشگاه"

رفتم صفحه بعد مال یک هفته بعدش بود

"دلم ازش گرفته دلم میخواد سر به تنش نباشه امروز تولدمه ولی هیچ خبری ازش نشده مگه میشه؟؟؟بیخیال غصه نخور عزیزم مامان بابا حتما امشب واست جشن میگیرن ولی خب نگیرن هم مشکل نداره چونکه من پرنسس بابام بابا خیلی من رو دوس داره بالاخره هرچی نباشه من بچه اشونم وغیر از من که دیگه بچه ایی ندارن مامان داره صدام میزنه حتما خیاطمون اومده برم ببینم لباس واسم چی اورده "

رفتم صفحه بعد

"امشب من خوشبخت ترین دختر دنیا شدم ولی خب مامان بابا قبول نکردند سام میگه که هرجور شده راضیشون میکنم ولی خب یکم هم زشت شد اخه بیست سال که بیشتر نداره امشب جلو اونهمه مهمون ازم خواستگاری کرد من که خیلی ذوق کردم ولی خب بابا خودش وپدر سالار بنده یکم گوش مالی بهش دادن دلم واسش خیلی سوخت عشق بیچاره من"

وباز صفحه بعد

"امروز سر وکله اش پیدا شده خیلی نگرانم نکنه مشکلی پیش بیاد وبه سام بگه چی بینمون بوده راستش الان که میفهمم چجور ادمیه وبه من دروغ گفته ونامزد داشته خیلی ازش بدم میاد من با سام حتما میتونم خوشبخت بشم ولی اون ول کنم نیست راستش رو بخوایی هنوز قلبم واسش میزنه یه روز سرم بره نمیگذارم این نوشته ها رو سام بخونه کاش هیچ وقت هم کسی نخونتشون "

صفحه بعد

"وقتی من رو بوسید باز قلبم فرو ریخت چطور میتونم دوسش نداشته باشم؟؟؟ولی الان سام با تمام مخالفت ها کنار اومده واخرهفته عروسیمونه نمیدونم چی بگم وچکار کنم اصلا گیج شدم مادر صدام میزنه فک کنم خیاطم لباس عروسم رو اورده بعدا میام باز مینویسم"

"واااااییییییییی پوشیدمش به قول بابا پرنسس شدم رفت خیلی بهم میومد رنگ سفیدش رو خیلی دوس داشتم الان گذاشتمش روبروم ودارم مینویسم هرچی نگاه میکنم بهش ذوق میکنم به اندازه هزار سال ذوق دارم خب سام هم ادم خوبیه من اون رو فراموش میکنم فراموش کردنش کاری نداره بیخیال ژیلا"

"امروز شش روز مونده به عروس شدنم ، قراره عروس خانواده مهراسا بشم بابا ومامان خیلی خوشحالن خداروشکر ازش خبری نیست سام واسم ست طلا خریده خیلی دوس داشتنیه چشمای طوسی رنگش قد وجذبه اش مرد بودنش ومردونگیش دیوانه ام میکنه دیروز از لباس واسش گفتم بهم گفته باید قبل از عروسی حتما واسش بپوشم"

"امروز یواشکی همراه سام رفتیم بیرون بابا اگه میفهمید کله ام رو میکند خوب شد که نفهمیدش واییی بهترین جاش اونجایی بود که سام زیر بارون شروع کرد به خوندن فکرشو نمیکردم صدای خوبی هم داشته باشه همه چیزش به دل مینشست البته بگم من واسش کلاس میگذاشتم وزیاد بهش محل نمیدادم ولی کی میدونست تو دلم چه غوقایی بود "

"وقتی دستاشو گذاشت روی دستام قلبم نزدیک بود از جا کنده بشه سام دیوانه ومجنون بود ومن هم عاشق وشیداش بودم تاحالا دست هامو نگرفته بود نگاهش که کردم قلبم محکم میزد این چه حسیه دیگه تاحالا این حس رو عمیق حس نکرده بودم جلو اومد وجلوتر وکار خودش رو کرد من دیوانه چکار میکردم؟؟؟"

"رفتم پایین دیدمش دوروز دیگه عروس میشدم از خجالت سرم رو زیر انداختم هیچ کس به ما توجهی نمیکرد همه اومده بودند برای فردا شب وپس فردا شب صحبت کنند وجهیزیه من رو کامل تحویل بگیرند سام ایستاد واروم جلو اومد وگفت:

بالاخره داری واسه خودم میشی یادته چیشد؟؟؟روزامون رو یادته ژیلای من؟؟؟خیلی سخت بدستت اوردم راحت از دستت نمیدم

خندیدم وگفتم:

اره دیوونه یادته یه شب واسم گل اورده بودی سگمون دنبالت کرد وبابا فهمید اومدی فرداش رفت وبه پدرت گفت؟؟؟

خندید وگفت:

یادته روز اولی که دیدیم هم دیگه رو؟؟اصلا بهم نگاه نمیکردی موش کوچولوی من

با غر غر گفتم:

خودت موشی سامی

اخم ساختگی کرد وگفت:

خانومم سامی چیه؟؟؟

اخم کردم وروم رو ازش برگردوندم وگفتم:

اگه من موش کوچولوی توام تو هم سامی منی افتاد اقای شوهر؟؟

یه دور دورم زد وخندید وگفت:

افتاد خانم زن

خندیدم یکدفعه لپم رو گاز گرفت جیغ زدم دورمون رو نگاه کردم کسی نبود محکم دستاشو دورم پیچید واروم گفت :

بالاخره زندگی من شدی باورت میشه ژیلا؟؟؟

خندیدم وبا مشت زدم به شکمش وفرار کردم ورفتم داخل نزدیک ترین اتاق وپشت در ایستادم وخندیدم با مشت زد به در ویواشکی گفت:

موش کوچولو بالاخره ما هم رو میبینیم دیگه؟؟؟

حالا تا ببینیم هم رو 48 ساعت دیگه مونده اقای شوهر سامی

صدای قهقه اش اومد وگفت:

نامرد بگذار حداقل نگاهت کنم بی انصافیه فردا شب تا اخر شب نمیتونم ببینمت

خندیدم وگفتم:

هرگز اقای شوهر

با غر غر گفت:

بالاخره ما به هم میرسیم دیگه خانم زن "

عصبی دفتر رو بستم وپرت کردم گوشه ایی ژیلا مادر منه چطور میتونه؟؟؟؟لعنت بهش ازش متنفرم متنفر

به عمارت نگاه کردم من حتی حق اینجا بودن هم ازش گرفتم لعنت به من با گریه رفتم پایین هق هقم کل عمارت رو پر کرده بود رفتم بیرون از عمارت وشروع کردم به رفتن خیلی رفته بودم هر از گاهی سوز شرجی تو صورتم زده میشد راه میرفتم وحالم حسابی به هم ریخته بود رفتم جلو فکر کنم ده بیست کیلو متری رفته بودم به ساعتم که نکاه کردم یازده شب رو نشون میداد خیلی خسته شدم بودم رفتم کنار خیابون وکنار خیابون در حال قدم زدن بودم...

--------

ارتین:

سوار ماشین شدم وراه افتادم واسه فرودگاه باید میرفتم تهران ولی خداروشکر پرواز ساری وتهران وتهران انگلیس دقیقا مطابق هم بود ومن نیم ساعت بیشتر دخل فرودگاه تهران نبودم پامو روی گاز گذاشتم از همه چیز متنفر بودم دلم میخواست فرار کنم از همه چیز دلم میخواست آرما خوب میشد وتمام دارایی هاش رو بهش میدادم وبرمیگشتم به عمارت خودم همون جای متروکی که سال تا ماه شاید یک یا دوتا ماشین ازش گذر میکرد دلم میخواد برگردم به همون غار تنهاییم از این لباس ها از این ماشین از این بودنم بیزارم از پولدار بودن بیزارم دلم میخواست قبل از سفر برم یکبار عمارت ویک سری چیزا رو مرور کنم و به فرودگاه برم رفتم سمت عمارت

دستم رو به پیشونیم گذاشتم وبه جاده خیره شدم یکدفعه موبایلم زنگ خورد هرچی دست کشیدم نبود سریع رفتم پایین اوردمش بالا یکدفعه به جلو خیره شدم فرمان پیچید ومن با تمام توان زدم روی ترمز انگار که به کسی زدم سریع پریدم پایین من که ترمز گرفتم بهش نزنم بوی لاستیک توی هوا پیچیده بود دویدم سمتش هیچ نوری نبود اونجا دستش رو گرفتم

-پاشو داداش

دستمو گرفت وگفت:

-فکر کنم پاهام شکسته

-بیا بریم داخل ماشین ببرمت درمانگاه

-نیاز نیست داداش

-من میگم نیازه

ودستش رو گرفتم ونزدیک ماشین بردمش در ماشین رو باز کردم وکمکش کردم بشینه رو صندلی کنارم وقتی سرم رو بالا اوردم زبونم بند اومد جفتمون خیره به هم شده بودیم تمام حرفاش توی سرم زده شد این پسر همونیه که اونروز کنارش بود عقب عقب رفتم واون هم متعجب با چشمای قرمز متورم وگرد شده نگاهم کرد یه عکس دستش بود از خانواده به اصطلاح خوشبخت ما عقب عقب رفتم حس کردم نفسم بالا نمیاد یکم راه رو اهسته اهسته پیاده رفتم اشکام میریخت این چه سرنوشتیه دیگه بین راه متوقف شدم به عقب نگاه کردم وبرگشتم سمت ماشین خواست بره پایین محکم گفتم:

-بشین

نشست اخم کردم خودم رو سمت در وبستم درب سمتش رو وسریع دور زدم خیلی تند رانندگی میکردم نه اون حرفی میزد ونه من حرفی میزدم نگاه به ساعتم کردم خیلی عصبی بودم سه ربع ساعت دیگه پرواز داشتم حتی دلم نمیخواست نگاه کنم به اون پسر

اون

اون حاصل خیانت مادرم بود مادر هه چه واژه غریبی از عالیواک زدم بیرون وبعد از اون جاده فرح اباد رو رد کردم و رفتم داخل خیابان مدرس جلوی بیمارستان امیر مازندرانی محکم زدم رو ترمز کمی پرت شدیم جلو رفتم پایین اومد پایین سریع ویلچری اوردم ومجبورش کردم بنشینه روی ویلچر بهم خیره شد نگاهش کردم صورتش شبیه اون بود و چشماش هم حتما شبیه اون پدرِ ....

سریع حولش دادم عصبی بودم اشک اومده بود جلوی دیدم وهمه رو تار میدیدم رفتیم سمت اورژانس ورفتم سمت پرستار:

-ببینید اون اقا با من تصادف کرده هر خرجی باشه من میدم فقط من باید برم

پرستار اخمی کرد وگفت:

-کجا اقا؟؟؟؟باید صبر کنید واستون پرونده تشکیل بشه

-ولی من پرواز دارم تا سه ربع دیگه

-هرگز ، تا روال قانونیش طی نشه نمیتونید جایی برید

داد زدم:

-خراب شه این مملکت وقانونش که واسه من فقط قانون داره

پرستار دادزد:

-صداتو بیار پایین اقای محترم این چه طرز حرف زدنه

همون موقع مامور های پاسبانی اومدند وخواستند بهم دستبند بزنن که اون پسر دادزد:

-بگذارید بره من شکایتی ندارم

رفتم جلو وچشمامو ریز کردمو وگفتم:

-مثلا میخوایی بگی قهرمانی؟؟؟من میمونم خانم پرستار

اخمی کرد وگفت:

-میتونی بری من هیچ شکایتی ندارم

-اهان ، پس بیام یک عمر خودمو زیر دین تو ببرم

ودستمو به سر تا پاش اشاره زدم عصبی شد وگفت:

-بس کن ارتین

-تو بس کن وجلو دار من نباش و سرت رو از زندگیم بکش بیرون میفهمی؟؟؟

پلیس اومد ومن رو سمت بازداشتگاه بردند اولین بار بود توی عمرم به بازداشتگاه میرفتم پلیس گوشیم رو گرفت داخل بازداشتگاه نشسته بودم ومدام با پاهام به زمین میکوبیدم عصبی بودم فکر اون پسر وعکسی که دستش بود ، حتما رفته داخل عمارت عصبی بودم دلم میخواست دنیا رو روی سرم اوار کنم در بازداشتگاه باز شد ورفتم اتاق باز پرسی ارش وویدا ومادر ویدا خاله زهرا اونجا بودند ویدا جلو اومد گریه میکرد خیلی روی اعصابم بود

-ارتین چکار کردی تو؟؟

-....

لبم رو به دندون گرفتم فوحشش ندم وسرم رو کج کردم که یعنی نمیخوام جوابت رو بدم ارش اومد جلو وگفت:

-حتما باید امشب اینجا باشی نتونستم کاری کنم

به ساعتم نگاه کردم به پروازم پونزده دقیقه مونده بود

-من تا پونزده دقیقه دیگه باید برم میفهمی؟؟؟؟

رو کرد به باز پرس وگفت:

-لطفا خواهش میکنم مگه نمیگید اون اقا هم گفتند شکایتی ندارند؟؟؟

-باید بمونن اینجا

-خواهش میکنم یه کارش کنید ایشون قرار داد مهمی دارند باید تا فردا ساعت دوازده ظهر انگلیس باشن

-نمیشه

-یه کاریش کنید تروخدا سند پنج میلیاردی میگذارم

-اخه...

وارش بالاخره باز پرس رو راضی کرد که من برم وارش ازم امضا گرفت که دادگاه های من رو اگه نیازی بود بره سریع رفتم سمت فرودگاه دو دقیقه به پرواز بود رسیدم کاش نرفته باشه هواپیما سریع دویدم سمت بازرسی وچمدونم رو تحویل دادم وبعد از اون پذیرش رفتم وبلیطم رو دادم ورفتم سمت سالن بازرسی بدنی وبعد از اون بالاخره سوار هواپیما شدم نشستم رو صندلی که شماره اش داخل بلیطم ثبت شده بود یک ریعی گذشت وهواپیما پرواز کرد بی حوصله تر از اونی بودم که بخوام به چیزی فکر کنم پروازم نشست رفتم وچمدونم رو تحویل گرفتم این نیم ساعتی که واسم مونده رو رفتم سمت کافی شاپ و هات چاکلت خوردم وبعد از اون رفتم سمت چمدونم قبل از تحویل دادن ولباسم رو عوض کردم داخل دستشویی ورختکن فرودگاه نشستم روی صندلی ومنتظر موندم تا شماره پروازم خونده بشه همون موقع موبایلم زنگ خورد ویدا بود ریجکت کردم باز زنگ خورد:

-بله؟

-ارتین

-....؟

-کجایی؟؟

-فرودگاه

-داری میری؟؟؟

-....

-من هم دوس دارم همراهت بیام

-ولی من دوس ندارم

-اخه

-شماره پروازم خونده شد خدافظ

-خدافظ

تلفنم رو خاموش کردم ورفتم سمت پذیرش وچمدونم رو تحویل دادم بعد از بازرسی بدنی سوار شدم وچشمام رو روی هم گذاشتم تاحالا دوبار سوار هواپیما شده بودم ولی خارج نرفته بودم دفعه اولم بود هواپیما پرواز کرد خوابم گرفته بود خوابیدم نمیدونم چقدری گذشته بود از خواب پریدم به اطرافم نگاه کردم وبعد از اون به ساعتم خیره شدم ساعت دو نیمه شب بود صاف نشستم یک نفر کنارم بود اروم گفت:

-شش ساعت دیگه میرسیم

بهش نگاه کردم وپلک زدم دلم نمیخواست به هیچ چیزی فکر کنم وفکرم رو مشغول کنم باز چشمامو روی هم گذاشتم وهدفونم رو گذاشتم تا اهنگ بخونه واسم همیشه اهنگ گوش کردن عادتم بود حتی توی این شرایط که باید کمی محترمانه تر به عنوان مدیر عامل موقت شرکت های آرما رفتار میکردم

نمیخواستم به چیزی فکر کنم هدفونم رو گذاشتم وپلی کردم اهنگ رو

"دستمو گرفته برده دلم نرفته باش نه

بیا فرض کن تمام زندگی یه دست داشتم

من با یکی بودم که بودنش عذابم بود

اما تصویر تو هرشب توی خوابم بود

نگو تقصیر منه که رفتن اتفاقم بود

چند دفعه گرفتمت اما بازم قطع کردم

نمیدونی چند دفعه امروزم رو لعنت کردم

نمیدونی تولدت چه حالی رو رد کردم

به خودم بد کردم

حواسم از خیال تو پرت نمیشود چرا؟

چرا همیشه پیش رومی

متنفرم به هرکی جز تو دل بسپارم

ولی خوب شد این بده که هنوز بهت حس دارم

متنفرم که هر گوشه ی ذهنم از تو ادرس دارم

با دلی که فقط تو میشناسی کم طاقت بود

مدیونی فکر کنی که خیلی برام راحت بود

میدونم همیشه بهتر از منش واست بود واست بود

چند دفعه گرفتمت اما بازم قطع کردم

نمیدونی چند دفعه امروزم رو لعنت کردم

نمیدونی تولدت چه حالی رو رد کردم

به خودم بد کردم

حواسم از خیال تو پرت نمیشود چرا؟

چرا همیشه پیش رومی

ببین که بی تو بی منم

من از تو دل نمیکنم

مگر خودت به من بگوئی

سعید اتانی و علیرضا تلیسچی – به خودم بد کردم "

به گذشته تلخم فکر کردم به خانواده ایی که عکس های قدیمیشون دلخوشیم بود به مادری که فکرش ارومم میکرد به اون کسی که راحت ترکم کرد

به زندگی که شد چرخ وفلک وصد وهشتاد درجه چرخ خورد ومتوقف شد

به خیلی چیزایی مه داشتمو از دست دادم

به خیلی چیزایی که جدیدا بدست اوردم

گاهی وقتا باید خودت باشیو خودت تا بتونی دست رو زانو هات بگذاری وپاشی ودوباره بدوی

بدوی تا شاید یه روز به هدفات برسی

خیلی فکرا توی سرم قوطه میخوره میخوام حسابی سنگ تمام واسه شرکتهای آرما وویدا بگذارم شاید اینطور بتونم محبتشون وکارایی که در حقم کردند رو جبران کنم وبعد از خوب شدن آرما همه چیز رو دست خودش بسپرم وراحت برم وای کاش بتونم قبلش واسه ویدا امیری توضیح بدم هیچ چیزی بین ما نبوده ونیست ونخواهد بود هرچی نباشه ویدا امیری یک دختر پولداره یک پرنسس که تو اون خونه وزندگی رشت کرده وبه اینجا رسیده حالا چه از رو ناچاری بوده یا هرچیزی میدونم اگر واقعیت رو بفهمه یک صدم ثانیه حاضر نمیشه عمرش رو بپای پسری که یه تراشکار ساده اس بگذرونه

من مثل ویدا وآرما خوشبخت نبودم

ویدا هرچقدر هم خرد بشه باز هم حمایت های مادرش اون رو به زندگی بر میگردونه

من هیچ وقت ادم خوش شانسی نبودم

---------

ویدا:

غمزده به ساعت نگاه کردم چهار نیمه شب یعنی الان کجاست ارتین؟؟؟؟

چطور تونست بدون من بره؟؟؟چرا این کارو با جفتمون کرد حس کردم ته قلبم خیلی خالیه ، حس پوچی داشتم

صدای در اتاق اومد اروم گفتم:

-بیا داخل

ارش بود طبق عادت شالم رو سرم انداختم ارش دید لبخندی زد وگفت:

-هیتلرت رفته راحت باش

-کاش نمیرفت

-دوسش داری ویدا؟؟؟

-دایی دیوانه شدی؟؟؟ارتین همسرمه چرا دوسش نداشته باشم؟؟؟

تو چشمام نگاه کرد وپلک زد واروم گفت:

-شاید

-اون حتی به سارا خواهرشم رحم نکرد

شونه بالا انداخت وچیزی نگفت بغضم ترکید ارش سریع ب-غ-لم کرد واروم دست میکشید رو سرم اروم گفتم:

-ارش حس پوچی دارم

-فکرشو نکن

-دارم دیوونه میشم دایی

-تو عادت کردی چند روزی که نباشه فراموشش میکنی

-راست میگی؟؟

-به جان ارش

-دایی دلم میسوزه ، حس بدی دارم

-چه حسی؟؟؟

-حس اینکه خیلی اتفاقا قراره بیافته

-بهش فکر نکن تا وقتی که من رو داری هیچ اتفاق بدی واست نمیافته

-قول بده کنارم باشی

-قوله ، قول

-حالا هم بخواب فردا قراره بریم ملاقات اونی که ارتین باهاش تصادف کرده وبعد از اون هم میریم تهران واسه مدتی که ارتین نیست

-باشه

ولبخندی زدم وخوابیدم صبح با تکون های دستی بیدار شدم مامان تکونم میداد

-جانم مامان؟؟

-پاشو دخترم

-نه

-پاشو دیگه

اروم چشم باز کردم ورفتم از تخت پایین وبعد از شستن دست وصورتم لباس عوض کردم ویکم ارایش کردم یکدفعه یاد این افتادم که ارتین از ارایش کردن دخترا بدش میاد همه اشو پاک کردم وراه افتادیم واسه بیمارستان امیر مازندرانی جلوی پارکینگ ارش نگه داشت من رو به ارش گفتم ماشین رو پارک میکنم ومیام داخل بعد از پارک کردن ماشین رفتم سمت راهرو محکم خوردم به یک نفر وپرونده دستش افتاد زمین نشستم وکمکش کردم جمع کنه پرونده اش رو وقتی نگاهش کردم حس کردم یخ زدم وحس عجیبی بهم دست داد انگار که من میشناسمش انگار که با هم نسبتی داریم به هم خیره شده بودیم زبونم بند اومده بود وانگار که زمان متوقف شده بود اروم گفت:

-خودتی؟؟؟؟

پلک زدم متوجه منظورش نمیشدم پس اون هم من رو میشناسه؟؟ولی حس کردم دنیا رو قبلا زیر ورو کردم واسه دیدن فردی به این شکل والان که دیدم حس خالی بودن از هر حسی رو دارم انگار که انتهای همه چیز واسم مشخص شده به خودم اومدم و ایستادیم اروم گفت:

-تو؟؟؟؟؟

یکدفعه گفتم:

-من باید برم

واز کنارش سریع رد شدم حس کردم اگه بیشتر میموندم بیشتر فکرم درگیر میشد سرم خیلی درد میکرد رفتم سمت پذیرش وبعد از اون اورژانس اونجا ارش رو دیدم رفتم جلو ولی هنوز تو فکر اونی بودم که بهش خوردم داخل سالن ارش اروم گفت:

-خوبی تو؟؟؟

-.....

-ویدا؟؟؟

-هااا؟؟؟ّبله؟؟

-میگم خوبی؟؟؟

-خوبم

-رنگت پریده

-هیچی

-چیزی شده؟؟؟

-نه ، نه

-ویدا مطمئنی خوبی؟؟؟

-خوبم دایی

-بهتره بریم دیگه زشت نشه

-باشه

هممون رفتیم داخل اتاق واخر سر من رفتم سرم رو برگردوندم سمت اونی که ارتین باهاش تصادف کرده من باید حتما بهش بگم هیچ شکایتی واسه ارتین نکنه که واسش مشکلی پیش بیاد وهرچقدر پول خواست بهش بدم

---------

عمران:

وقتی اون خانواده رو داخل اتاقم دیدم دهنم اندازه غار باز شد ولی اینجا چکار میکنن؟؟؟؟

امکان نداره

فکر دیشب ودیدن خانواده ویدا امروز فکرم رو بد به هم ریخت یکدفعه دختری جلو اومد نه این امکان نداره سریع نشستم روی تخت یکی از پاهام شکسته بود ولی حاد نبود باز با این حال درد گرفت متعجب به چشم های ویدا نگاه کردم مطمئنم هیچ کدومشون من رو به یاد نمیارن

اون ها من رو فقط شب نامزدی دیدند وبعد از اون ویدا ومن وحامی و ارام ....

لال شده بودم کلا

اروم گفتم:

-ویدا؟؟؟تو اینجا؟؟؟تو ، تو زنده ایی؟؟؟

ارش متعجب گفت:

-تووو ، تو عمرانی؟؟؟؟

-اره

-تو وارتین؟؟

اون هم زبونش بند اومده بود تا جایی که یادمه خودشه ارش دایی آرما وویدا ولی من رو نمیشناخت مطمئنم از رابطه من وارتین سوال میکرد ولی اون ها ارتین رو از کجا میشناسن؟؟؟

هممون متعجب به هم نگاه میکردیم کلافه گفتم:

-ویدا تو ، تو چجور اخه؟؟؟؟

ویدا متعجب گفت:

-ببخشید اقا؟؟؟من باید شمارو بشناسم؟؟؟؟

-من؟؟؟ویدا من رو نمیشناسی؟؟؟

ویدا متعجب شونه بالا انداخت وگفت:

-معلومه که نه من اولین باره شمارو میبینم

-ولی ، بگذار ببینم تو حامی رو دیدی؟؟؟

ارش از پشت سر ویدا دستش رو روی بینیش گذاشت وشروع کرد به شکلک التماس در اوردن مادر ویدا هم مادام ابرو بالا می انداخت اینجا چه خبره دیگه؟؟؟

ویدا متعجب گفت:

-حامی کیه؟؟؟

-حامی؟؟؟؟هیچی ، بیخیال مهم نیست

ویدا لبخند زد وگفت:

-من رو از کجا میشناسید؟؟؟

-تو؟؟

-اره من رو

-هیچی دیگه

-هیچی که حرف نیست اقای محترم شما ادعا کردید من رو میشناسید

-نمیدونم لابد اونروز با ارتین دیدمت

لبخندی زد و بعد از اون غمزده گفت:

-شاید

-مشکلی پیش اومده؟؟؟

ویدا همیشه مثل یک دوست با من درد ودل میکرد واز حامی شکایت میکرد ومن هم راجع به ارام باهاش صحبت میکردم

ویدا سرش رو زیر انداخت وگفت:

-نمیدونم

ارش دخالت کرد وگفت:

-کی مرخص میشی عمران؟؟؟

واومد جلو ودستم رو گرفت وفشار کوچیکی داد وبه چشم هام خیره شد دستش رو اروم فشردمو گفتم:

-ساعت دو ، برمیگردم تهران

-اره خوبه

ارش خیلی میترسید که چیزی بگم اشفتگی های من هر ثانیه بیشتر میشد باید یک جور متوجه نصبت ارتین وویدا میشدم داداش من چه نصبتی با ویدا داشت؟؟؟

اروم گفتم:

-ارش نیاز دارم باهات حرف بزنم

اروم گفت:

-الان نه فقط ، هرموقع خواستی چشم

لبخندی زدم ویدا ، ارتین ، حامی چه مسئله پیچیده ایی شده بود این موضوع

لبخندم تلخ بود درست مثل اعصاب خرابم دیگه دلم نمیخواست گریه کنم وضعیف باشم دلم نمیخواست اینی که هستم باشم من اینی که بودم رو دوست نداشتم حاصل خیانت

رنگ نگاه ارش

رنگ نگاه ارتین

کاری که مادرم باهام کرد کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم خیلی عصبی بودم کاش دیشب ارتین محکمتر بهم میزد ومن رو واسه همیشه از این دنیا حذف میکرد همون موقع در باز شد وحامی اومد داخل زبون ارش ومادرش نزدیک بود بند بیاد اونها نمیدونستند که حامی فراموشی گرفته ولی الان دنبال کشف واقعیت های دورشه ارش دستاش به وضوح میلرزید حامی جلو اومد وگفت:

-سلام

واومد جلوی ویدا وگفت:

-تو سالن ازم عذر خواهی نکردی؟؟؟

ویدا اخمی کرد وگفت:

-دلیلی نمیبینم از شما عذر خواهی کنم

حامی اخم ساختگی کرد وگفت:

-که اینطور

وبعد خیره به من شد وچشمکی زد واروم گفت:

-دیدی؟؟؟

ومن منظورش رو خوب میفهمیدم اینکه ویدایی که میگفتی زنده اس

واینکه اگه حامی میفهمید عشق گذشته اش زنده اس عمرا میتونست زندگی خوبی رو با نیوشا بسازه

از همه چیز متنفر بودم همه چیز رو پایه دروغ ساخته شده بود دلم میخواست داد بزنم وحقیقت رو توی سر همه اشون بکوبم حقیقتی که نه حامی میدونست نه ویدا ونه خانواده اش

بیزار بودم از اینکه حقایق تلخ رو اولین نفر من بودم که متوجه میشدم

بیزار بودم از عمران بودن

دلم میخواست یکبار هم جای یاش بیخیال زندگی میکردم

دلم میخواست ارامش دورم حفظ شه

دلم میخواست فرار کنم از چیزایی که میدونستم واز اتفاقای تلخی که افتاد ومن رو از ایران دور کرد از کشورم دورم کرد از همه چیز دورم کرد بیزار بودم از اینی که بود اروم گفتم:

-حامی؟

-بله؟؟؟

-میشه برگردیم تهران

-البته

-همین الان

-الان؟؟؟

-اره ، میخوام برگردم امریکا

-امکان نداره

-چیو امکان نداره من نمیتونم اینجا بمونم خودت که خبر داری؟؟؟

-عمران قرارمون کم اوردن نبود ما تا تهش رو کشف میکنیم تازه قصه جالب شد

ارش هم کاملا به هم ریخته بود وبدتر از ارش من بودم نمیتونستم این اتمسفر رو درک کنم حامی رو کرد به دختری که اونجا بود وگفت:

-ارتین کجاست؟؟؟

-انگلیس

دخالت کردم حتما این دختر باید همسر ارتین باشه

-شما همسر ارتین هستی؟؟؟

ویدا گفت:

-من همسرشم

این حرفش هزار بار مثل مته توی سرم زده شد

یعنی چی؟؟؟؟

حامی متعجب تر از من نگاه میکرد ارش به من وحامی خیره شده بود حس کردم نفسم واقعا بالا نمیاد واقعا سر زندگی من وارتین وویدا وحامی چی اومده بود؟؟؟؟؟

اخه چطور ممکنه؟؟؟؟؟؟

مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زبونم به لکنت افتاده بود بلند گفتم:

-ویدا کمتر چرند بگو

ویدا اخم کرد وبلندتر از من گفت:

-مثلا میخوایی بگی عیبش چیه من زن ارتین باشم؟؟؟

همه لال شده بودن حتی حامی که متعجب نگاهم میکرد وچیز زیادی از اتفاقا نمیدونست

از تخت به سختی رفتم پایین وداد زدم:

-لباسای من کجاست؟؟؟

کسی جواب نمیداد باز داد زدم:

-لباسای لعنتی من کجاست؟؟؟

رفتم سمت کمد خداروشکر پای چپم شکسته بود سریع سویشترم رو تنم کردم وکلید حامی که دستش بود وهاج وواج نگاه میکرد رو سریع کشیدم از دستش بیرون وراه فتادم سمت ماشین جلوی در ورودی حامی دستم رو گرفت وبا حالت ملتمسانه ایی گفت:

-داداش داری چکار میکنی؟؟؟

-برو کنار

-داداش بیخیال

دادزدم:

-دستمو ول کن حامی

دستمو ول کرد ورفتم داخل ماشین خواستم راه بیافتم که ویدا پرید جلو ماشین یکم نگاه کرد بغض عجیبی داشت ونگاهش پر از اشک بود اومد سمت پنجره من ودو تقه زد هیچ وقت عادت نداشتم دل ویدا رو بشکنم شیشه رو پایین دادم اروم گفت:

-تو داداش ارتینی؟؟؟ارتین داداش داره؟؟؟خانواده داره؟؟؟

واشکاش چکید پشت سر هم اشک میریخت

-اره اقا؟؟؟تو داداششی؟؟؟واسه اینکه باهاتون روبرو نشه رفت انگلیس؟؟؟

-من باید برم ویدا لطفا برو کنار

-تا وقتی من نخوام هیچ جایی نمیرید باید همه چیز رو به من بگید

وانگشت اشاره اش رو با تحدید سمتم گرفت وگفت همه چیز بدنش وحشتناک میلرزید ارش دوید سمتش وسعی داشت ارومش کنه ولی ارامشش خیلی وقت بود رفته بود داستانی که حامی اونروزا قصد سر هم کردنش رو داشت وتبدیل به واقعیت شد عشقی که از اول نبود وبرای سرگرمی بود وبعدا دوطرفه شد زندگی که از من ، عمران رفت روی هوا

سریع پامو روی گاز فشار دادم ولی قبلش ارش نشسته بود داخل ماشین سریع رانندگی میکردم چون ماشین بدون کلاج بود پای چپم که شکسته بود ضربه به رانندگی کردن یا بد رانندگی کردنم نمیزد کنار اتوبان زدم رو ترمز به روبرو خیره شده بودم ارش گفت:

-چند ماه قبل ارتین بهم زنگ زد گفت برادر ویدا آرما تصادف کرده وکما رفته رفتم اونجا قبش بهم گفته بود ویدا وقتی با حامی روبرو میشه حافظه اش رو یک هفته بعد از دست میده چون متوجه میشه حامی ونیوشا ازدواج کردند وبچه دار هم شدند حتی ویدا تا فراموشیش خیلی درد میکشه وبعد از اون دوره فراموشیش شروع میشه دوره فراموشی اون داخل عمارت یا همون کلبه ارتین میگذره حتی الان هم چیزی یادش نمیاد از پنج سال قبل ویدا حتی راه رفتن هم یادش میره ولی با کمک آرما برمیگرده ارتین هم تو همه شرایط کنارشون بوده تا اینکه آرما میخواد همراه خودش ویدا رو ببره تهران برای گفتن حقیقت هاش یا همون فوت پدرش وبرای تصلا شدن زخم دل مادرش تا اینکه آرما تصادف میکنه وبه کما میره ارتین متوجه میشه وبه ویدا نمیگه تا شک دیگه ایی بهش وارد نشه یک هفته که میگذره سارا خانم یکی از دوستای مشترک ویدا وارتین تعریف میکرد که شب خوابید وصبح وقتی از خواب بیدار شد شروع کرد به فریاد زدن که من اینجا چکار میکنم وحافظه مربوط به پنج سال قبلش برمیگرده ولی دکترش میگه پنج سال اخیر رو نمیتونه برگردونه مگر در شرایط خاص ودارو های خاص که صدمه جدی به ویدا نزنه اگر یکدفعه شکی به ویدا وارد بشه ویدا برای همیشه فلج مغزی میشه وباید با ویلچر راه بره بعد از اون سارا خانم نمیدونسته چکار کنه به دروغ میگه ویدا همسر ارتین هستش وجریانات حامی رو با ارتین ادغام میکنه واز اونها قصه جدیدی تحویل ویدا میده وویدا هم بعد از کمی میپذیره حقیقت هارو ، این بود جریانش عمران جان واقعا نمیدونم چه گره کوری بین خانواده ها خورده که باز نمیشه اگه راه چاره ایی بود همه چیز رو از اول مینوشتم اگر خودخواهی های ابراهیم امیری نبود کار به اینجا نمیکشید هیچ وقت به عنوان چیزی که خودش رو معرفی میکرد قبولش ندارم الان هم که گوشش به خاکه قبولش ندارم