-میده ، مرگ تالیا جواب میده
-ببینیم
-ببینیم
رفتم سمت چمدونم واماده شدم واسه پرواز به بنارس یک ساعتی گذشت رسیدیم بنارس رفتم سمت تالیا وگفتم:
-یعنی الان میاد استقبال؟؟؟
-فکر نکنم با اون حالی که تو ازش گرفتی بیاد استقبالت
-اخه چرا؟؟؟
-وقتی ماچت کرد سکه یه پولش کردی حالا میخوایی استقبالتم بیاد اوهک
-ای بابا خب نیاد
-یعنی واست مهم نیست؟؟؟
غریدم :
-مهمه
با غصه ادامه دادم:
-ولی نیومده
رفتیم سمت ماشین ورفتیم سمت هتلمون تو بنارس رفتم سمت پذیرش دور از چشم تالیا اروم گفتم:
-اتاق عمران مهراسا کدوم واحده؟؟؟
-شما؟؟؟
-من ، چیزه من همسرشم
-واحد 412
-ممنونم
خیلی دلم میخواست ببینمش ولی نشد دو هفته الان داره میگذره از اومدنمون من وتالیا نقشه امون راکد مونده اخه حتی یه بارم اقا عمران رو ندیدیم رفتم در اتاقمو واسه تالیا باز کردم اومد داخل وگفت:
-بابا سنگم بود با اینهمه اتفاقی که مثلا واسه تو به گوشش رسیده بود واکنش شیمیایی میداد وپودر میشد
-تالیا میگم مطمئنی عمران عاشقمه؟
-بخدا اونجور که نگاه میکرد چشم بسته میگفتم عاشقته ولی خب الان هرچی خبر بد واتفاق بد واست افتاده انگار نه انگار ککشم نگزیده چه برسه بخواد نگرانت بشه
-میگی چه غلطی کنیم؟؟؟
-من میگم خودکشی کن شاید اعتراف کرد دوست داره
وشروع کرد به خندیدن زدم تو سرش وگفتم:
-ای خاک تو سرت یه فکر بهتر نداری؟؟
-نه بخدا فکرم نمیاد
-وااای اخه چکار کنم الان؟؟؟
-اممممم ببین من یه نفرو میخرم بهت بزنه یعنی با ماشین ولی خیلی محکم نه همون موقع هم عمران رو میارمش تو خیابون وقتی اومد تو بپر جلو ماشین کارت نباشه چی میشه قول میدم زیاد جدی نشه فوقش سرت بشکنه اگه فیلم هندی شد یعنی عاشقته اگه نشد که باید فاتحه اون دلت رو بخونی عزیز دلم
-جواب میده؟؟؟
-غیر ممکنه جواب نده
-ببینیم چی میشه
***
-من میترسم تالیا
-نترس اوکیه
تالیا رفت سمت اتاق عمران ومن رفتم سمت خیابون دیدم عمران اومد بیرون وقتی دیدمش قلبم که هیچ انگار زمانم ایستاد قلبم محکم میزد وااای چقدر این پسر جذاب بودو من نمیدیدیم هرچی تالیا نشونه میداد من میخ عمران شده بودم با نشونه اخر تالیا اومدم جلو صدای جیغ لاستیک همانا وجیغ زدن من همانا افتادم زمین ولی حس کردم سالمم خودمو زدم به موش مردگی دیدم انگار نه انگار دورم شلوغ شده بود چشمامو باز کردم همه بودن الا اونی که باید باشه یکدفعه اقا مبین گفت:
-ویدا خوبی؟؟؟؟چیزیت شده؟؟؟
متعجب بهش نگاه کردم رنگش پریده بود ایستادمو گفتم:
-خوبم
اومد دستمو بگیره گفتم:
-راحتم
پام یکم درد میکرد لنگ لنگون رفتم سمت هتل واتاقم
****
اشکام پشت سر هم میریخت زار زدم:
-دیدی جلو نیومد دوسم نداره نداره
-ای بابا ، بهتره ویدا بیخیال بشیم مثل اینکه حق با توئه من برم یه جایی کار دارم
رفتم سمت پنجره اشکام میریخت اخه چرا دوسم نداره دیدم عمران در رو واسه یه دختر داره باز میکنه دلم میخواست خفه اش کنم نشست تو ماشین وعمران هم اونطرفش نشست لعنت بهش کجا دارن میرن این موقع اخه؟؟؟
نشستم لبه تخت الان چه غلطی کنم؟؟؟
بیخیال ویدا محکم باش
نمیتونم
واشکام میریخت دراز کشیدم رو تخت خیلی دلم گرفته بود این از ارتین این هم از عمران چقدر من بد شانسم رفتم سمت پروفایلش تو تلگرام عکاسشو میدیم وزار میزدم چقدر دلم میسوخت که سهم من نشد شایدم من این مدت اشتباه برداشت کردم
****
هفته اخر رسید پروژه تموم شد وجشن بزرگی گرفته بودن همه به افتخارش رفتن سمت باغی که جشن بود همه بودند دیدم اقا عمران کنار دوتا دختر ایستاده ومیخندن لعنت بهتون سعی کردم نگاهش نکنم وخودم رو به اون کوچه بزنم ولی نمیشد تالیا کنارم ایستاد اروم گفت:
-اقا چه خوش خیال داره میخنده اصن عین خیالشم نیست دل تو شکسته ها
-بره به درک
جشن شروع شد اصلا حوصله نداشتم نوبت به رقص دونفره رسید اقا مبین بهم درخواست داد ولی ردش کردم ساعت دوازده شب بود فردا صبح پرواز داشتیم واسه ایران این سه ماه خیلی زود گذشت و از فردا شاید اقا عمران نخواد دیگه تو شرکت من کار کنه اینجور که بوش میاد ایستادم که برم سمت ماشین وراننده ایی که دم در بود که یکدفعه چراغا خاموش شد ونور افتاد روی من بیچاره یک نفر بلند گفت:
-صبر کن ویدا
برگشتم دیدم اقا مبین یه نور رو صورتشه وجلو میاد زانو زد روبروم وگفت:
-از وقتی که دیدمت خیلی بی قرارتم راستش نمیدونم چجور تایمم بی تو الکی داره هدر میشه ، نمیتونم تحملم طاق شده طاقت دوریت اشکات وناراحتیتو ندارم میخوام اگه من رو قابل میدونی اگه دوسداری من رو به عنوان شریک زندگیت قبول کنی
وحلقه ایی از جیبش در اورد وگفت:
-با من ازدواج میکنی ویدا امیری؟؟؟
متعجب ومبهوت رو صورت اقا مبین زوم شده بودم چی خواستم چیشد دلم میخواست سرم رو تو دیوار بکوبم نگاهم بین جمعیت متهیر تاب میخورد رسید به چشمای روشن اشنا چشمایی که جذابیت ازشون میبارید تو چشماش همه چیز دیده میشد از ب بیخیالی گرفته تا الف استرس ولی من رو رد کرد نخواست نگرانم نشد جلو نیومد من هم یه دختر بیست شش سال بیست وهفت ساله شدم بیش از این خودم رو نمیخوام منتظر عشقی بذارم که نصیبم نمیشه هیچ وقت اروم گفتم:
-بله
-----------
عمران:
با بله ایی که ویدا گفت حس کردم حتی یه ثانیه هم نمیتونم اونجا رو تحمل کنم از بین جمعیت زدم بیرون بارون شروع کرد به باریدن دستامو مشت کرده بودم وراه میرفتم اون به چه حقی من رو پس زد؟؟؟
مگه میتونه؟؟؟
لعنت بهت ویدا ازت متنفرم
متنفر
همه اش بله ویدا توی سرم زده میشد این بله حق من بود نه اون مبین عوضی
رسیدم به هتل رفتم سمت سرویس مشتم محکم به اینکه کوبیدم خون دستم همه جا میریخت رفتم از بیرون کمی باند دور دستم پیچیدم ونشستم وشروع کردم به مشروب خوردن وسیگار کشیدن حالم خیلی خراب بود اون چجور تونست من رو پس بزنه ؟؟؟؟
چجور تونست این کار رو با من بکنه؟؟؟؟
*****
"مقدم مسافرین عزیز رو به کشورمون ایران تبریک میگم"
رسیدیم بالاخره بعد از چند ماه رسیدیم ویدا خیلی سعی داشت بپرسه دستت چیشده ولی نمیتونست ندونه هم بهتره
رفتیم سمت چمدون هامون وتحویل گرفتیم همه اومده بودن استقبال ارتین محکم ب-غ-لم کرد واروم گفت:
-تونستی
-نه
ازم جدا شد دستم رو دید متعجب پرسید:
-چیشده داداش؟
-مهم نیست من رو از اینجا میبری؟؟؟
ویدا جلو اومد وبه ارتین سلام کرد چشم ارتین رو حلقه ویدا ثابت موند متعجب شده بود اومد حرفی بزنه که گفتم:
-ارتین من خسته ام من رو میبری؟
ارتین رو کرد به مارال وگفت:
-عزیزم من وعمران میریم خونه امون بعدا اگه شد میام خونه بابا احمد
-اگه شد نه
واومد وروبروی من ایستاد وگفت:
-عه داداش عمران اینهمه موفقیت کسب کردی میخوایی تنها تنها جشن بگیری؟؟؟
چیزی واسه گفتن نداشتم ترجیح دادم سکوت کنم ارتین چمدونم رو کشید یکدفعه صدای ارش اومد دادزد:
-بی مرام بدون اینکه به ما دوتا توجه کنی میخوایی در بری؟؟؟
برگشتم باور نکردنی بود آرما روی پاهاش ایستاده بود رفتم جلو ومحکم ب-غ-لش کردم میخندید شکه شده بودم بعد از اون هم نوبت به ارش شد خیلی تغییر کرده بود مرد تر شده بود آرما وارش هم همراهمون اومدن نشستیم تو ماشین رو کردم به ارتین وگفتم:
-اگه میشه برو سمت خونه خودم
-چرا نشه داداش
لبخندی زد ارش بین خنده گفت:
-راسی عمران دستت چیشده؟؟
-مهم نیست
ارتین غرید:
-به منم که گفتی مهم نیست
-خب مهم نیست
-چیشده ارتین؟
-ویدا نامزد کرد
ارتین زد رو ترمز وگفت:
-چی با کی؟
-مبین
ارش دادزد:
-بیخود کرده
متعجب برگشتم سمت ارش ابرو بالا انداخت وگفت:
-چیزه یعنی ارتین بهمون گفت تو عاشق ویدا شدی
-چی؟؟؟؟
این مدت که زنگ میزدم از ارتین راهنمایی میگرفتم بهش گفته بودم عاشق ویدا شدم ولی اون رفته بود به دایی وبرادر ویدا گفته بود؟؟؟ای بابا
-چیزه خب چیز خاصی که نیست ما هم یکم داغ کردیم بعدش گفتیم کی بهتر از عمران که میشناسیمش
رو کردم به ارتین وگفتم:
-راز دار نیسی ها ، برو سمت خونه
-داداش شرمنده
-برو تا ببینم چی میشه
خندید وگفت:
-نکنه بخاطر زن داداش این کارو کردی؟؟؟
-چی زن داداش؟؟؟
رسیدیم خونه نشستیم تو سالن نشینمن ارش به حرف اومد
-کار به بابا احمد هم کشید یعنی ارتین از طرف تو ویدا رو خواستگاری کرد بابا احمدم خواهرم رو راضی کرد که قبولت کنه این مدت چند روزش جنگ اعصاب بود خواهر میگفت نه بابا احمد میگفت اره
-ولی ویدا خانم پیشنهاد مبین رو قبول کرده؟؟؟
-تو غصه اون رو نخور امشب مراسم خواستگاری داریم
-هرگز
-چیو هرگز
-مبین ازش خواستگاری کرد اون هم قبول کرد ویدا از من متنفره میفهمی؟؟؟؟
ارتین گفت:
-ولی اخه
ایستادم وگفتم:
-ولی نداره ، من امشب جایی نمیرم چه برسه بخوام برم خواستگاری
ورفتم سمت حمام دوش گرفتم باند رو که باز کردم دستم باز خونریزی کرد رفتم بیرون هیچ کس نبود حتما رفتن همه اشون یه نامه رو میز عسلی بود دستم گرفتم:
-داداش ما داریم میریم یکم استراحت کن وبه خودت بیا میخوایی تا کی فرار کنی؟؟؟میخوایی تا کی بذاری چیزایی که دوسداری از دستت بره؟؟
نشستم لبه تختم
وبه همه چی فکر کردم ولی نمیشد من وویدا هیچ وقت ما نمیشدیم
به روزایی که کنارم بود فکر کردم رفتم سمت اشپزخونه قهوه ایی درست کردم میخواستم بخورم که چشمم خورد به در یخچال واون نوشته ها کندمشون وانداختم توی سطل زباله ویدا سهم من نبود ونمیشد
******
دو هفته گذشته بود همه ناراحت بودن از انتخاب ویدا ولی اینجور که من میدیدم خودش خوشحال بود شاید هم تظاهر میکرد خوشحاله اخر اونهفته جشن عقد وعروسیش بود بیخیال من که از اولشم ادم خوش شانسی نبودم تو حس خودم بودم وقهوه میخوردم در واحدم پشت سر هم زده میشد ویکی دستش رو گذاشته بود رو زنگ رفتم باز کردم مامان بود اومد داخل ودر رو بست نفس نفس میزد وگریه میکرد متعجب گفتم :
-چیشده؟؟؟
-عمران نجاتم بده
-بهم میگی چیشده؟؟؟
-تروخدا من رو از اینجا ببر
-اخه کجا مادر من؟؟؟
-نمیدونم یه جایی که سراغ داری دور از تهران دور از اینجا واین شهر
-میگی چیشده؟؟؟
-بابات میخواد من رو بکشه
-مگه الکیه مادر من؟؟؟
-من رو ببر بهت التماس میکنم
-باشه ، خیلی خب میبرمت
ورفتیم سمت پارکینگ مادر همه اش خودشو پنهون میکرد نشست سریع گاز دادم زدم از شهر بیرون رو کردم بهش گفتم:
-کجا برم؟؟؟
-کلبه ایی که ارتین بود رو میدونی کجاست؟؟؟
-اره
-یه جاده که بری سمت چپ میرسی به یه جاده جنگلی اونجا یه کلبه مخفی دارم من رو ببر اونجا
-مادر من اخه تا نگی چیشده من کجا ببرمت؟؟؟
-من رو ببر عمران من خیلی میترسم
-از چی؟؟
-از بابات
-از بابا؟؟؟مگه چیکار کرده؟؟؟
-دیگه وقتشه بدونی
-چیو؟؟؟
-بهت میگم ولی الان نه اول برو یه جای امن
-ای بابا مادر من قانون کشورمون که کشک نیست بریم شکایت کنیم ازش؟؟؟
-نه هرگز
-باشه ، باشه باز لجبازی کن ببینم به کجا میرسی
پنج ساعتی گذشت رسیدیم به همونجایی که مامان میخواست دم دمای غروب بود غروب جمعه اوایل خرداد ماه در رو باز کردم ورفتیم داخل مامان نشست رو کاناپه گریه میکرد ومیلرزید نشستم کنارش وگفتم:
-چیه مامانم؟؟؟چیه خوشگلم؟؟؟
ومحکم ب-غ-لش کردم
-من من نمیخواستم
-چیو؟؟؟
-هیچ وقت عیسی رو نمیخواستم اون با من زوری ازدواج کرد
-چی؟؟!!
-سام اومده بود خواستگاریم پدر ارتین وخواهرت سارا وپدر تو
این کلمه هزار بار تو سرم زده شد یعنی چی؟؟؟؟ ادامه داد:
- خیلی دوسش داشتم خیلی واسم عزیز بود خیلی عاشقش شده بودم عیسی دوست صمیمی سام بود من وسام از اولشم با هم بودیم از اولشم عاشق هم بودیم تو ، تو پسر سامی برادر خونی ارتین وسارا داداش اولشون وقتی که من وسامی نامزد کردیم عروسیمون هر بار به یک بهونه به تعویق می افتاد تا اینکه پدر مادر من رفتن نگلیس یکسال وهمون اوایل صاحب فرزند شدم از پدرتون تورو به دنیا اوردم به سام که گفتم سام گفت بهتره تورو پنهونت کنیم وبفرستیمت انگلیس یه مدت اونجا با دایه مریمت بودی و عیسی هم هواتو داشت ، عیسی خودخواه بود همیشه با خود خواهیش حرفشو پیش میبرد
-این امکان نداره من ، من چجور با ارتین برادر خونی هستم؟؟؟
شناسنامه ایی در اورد عمران مهراسا تاریخ تولد وهمه چی فرق داشت ادامه داد
-ببین شناسنامه واقعیت رو تو پسر سامی تو اولین ثمره از عشق منی خلاصه تو از من دور شدی بعد از اون هرچه میخواستیم اوضاعو درست کنیم اشفته میشد یکسال بعد از تو من وپدرت بالاخره عروسی کردیم وارتین به دنیا اومد ما میخواستیم تورو برگردونیم ولی عیسی جای دایه مریم وتورو به ما نمیگفت شما رو از ما پنهون کرده بود خیلی سال گذشته بود ومن حتی نمیتونستم ببینمت بالاخره شرط گذاشتن هاش شروع شد اون ازدواج کرده بود همون سالی که من تورو به دنیا اوردم اون یاش رو داشت ولی باز چشمش دنبال یه چیزی بود به دست اوردن قلب من هیچ وقتم نمیتونست این کار رو کنه من عاشق سام بودم هیچ وقت دلم با اون نبود یه روز من رو دعوت کرد رستوران گفت جاتو میدونه ولی باید من قول بدم هر شرطی گذاشت برای زنده موندن تو قبول کنم بعد از اون گفت که من باید از سام جدا بشم من مخالفت کردم گفت یا مرگ سام یا جدایی از سام اون میگفت حتی باید مرگ دخترتم انتخاب کنی یا پسرت من گفتم مرگ دخترم نمیتونستم ببینم وحتی ببینم یه مو از سر ارتین کم بشه اون نقشه کشید وکاری کرد که سام تصادف کنه وبهم گفت من اصلا نباید تو صحنه تصادف باشم وخودم رو از همه چیز با بهانه دیدن ارتین واوردنش به ساری دور کنم ولی قبل از رسیدنش به صحنه تصادف من کاری کردم که سام بزنه به یه درخت سارا بیهوش شد گذاشتمش کنار خیابون ومنتظر موندم یه خانواده پیداش کردن وبردنش همراه با نامه ایی که همراه سارا بود که هویت سارا رو واسه زنده موندنش فاش نکنن بعد از اون رفتم سراغ سام اون بیهوش بود به سختی از ماشین پیاده اش کردم عیسی نمیدونست من چقدر عاشق سام هستم من اون رو به درمانگاه رسوندم وبه تهران برگشتم هر از گاهی میومدم سرش ولی سام بیهوش بود اون به کما رفته وهنوز بعد از ده سال بهوش نیومده اون عیسی یه عوضیه اون من رو مجبور به ازدواج کرد با خودش والان فهمیده همه چیزو فهمیده میدونه که من اصلا این زندگی خفت بار رو باهاش نمیخوام ومن رو تهدید کرده به مرگم اگه بیمارستانی که سام داخلش هست رو لو ندم من رو میکشه اون تمام دارایی سام رو بالا کشید ارتین رو داغون کرد تورو از من روند ولی نمیگذارم باز کار خودش رو بکنه اون یه ادم حریصه ولی اونا دوست بودن ولی عیسی دوستی بود که نمک خورد ونمکدون شکت اون یه عوضیه پسرم مراقب خودت خیلی باش ، پدرتون هم تو بیمارستان امام علی هرمزگان بستری شده "
-چرا هرمزگان؟؟
-خودم هم نمیدونم ولی اینو میدونم که نباید عیسی بدونه اون کجاست دکترا به بیدار شدن سام امیدوار هستن ما باید مراقبش باشیم
-مامان غصه چیزیو نخور
-نمیتونم پسرم
-اینا رو به پلیس گفتی؟؟؟
-نه اون من رو میکشه
-سیس ، غلط کرده مامان ما باید همه چیو به پلیس بگیم
-نه
-از چیزایی که گفتی مدرک داری؟؟؟
-دارم ولی به پلیس نباید چیزی بگیم
-مامان اگه باهام همکاری نکنی هیچ وقت نمیبخشمت ومطمئن باش خودم با دستای خودم میکشمش
-ولی
-سیس مامان همین که گفتم الان چیزی همراهت داری؟؟؟
یه فلش از کیفش در اورد وگفت:
-هرچیزی بخوایی این تو هست
-ممنونم همینجا بمون من میرم
-باشه
رفتم سمت اداره پلیس وفلش رو روی میز گذاشتم وتمام اتفاقا رو گفتم خیلی هضمش واسه خودم مشکل بود ولی من از اولش هم به کسی که خودش رو پدرم خطاب میکرد حس خوبی نداشتم
پلیس زد به سیستمش وبعد از مشاهده اونها اقدام به دستگیری عیسی مهراز کرد اون یه عوضی به تمام معناست
*******
همراه پلیس رفتم تهران واسه دستگیری اون عوضی که خانواده ام رو از هم گسسته کرد امروز درست روز عقد کنون ویدا بود من چقدر از ویدا هم غافل شدم ارتین وبقیه چیزی از قضایا نمیدونستن کاش میتونستم کاری کنم که ویدا ازدواج نکنه یکدفعه موبایلم زنگ خورد وصل کردم:
-جانم؟؟؟
-کجایی الان؟؟
-شما؟؟؟
-نشناختی توله سگ پدرتم
-عه تویی ح-ر-و-م-زا-ده تو غلط کردی که بابای منی
-خفه شو عوضی
-خفه شدنتو میبینم
-حالا که تو باید خفه شی یا به اون پلیسای احمق میگی دست از این کاراشون بردارن وبذارن از مرز رد بشم یا اینکه ویدا جونت رو دیگه نمیبینی
دادزدم:
-باویدا چیکار داری تو اخه؟؟؟
-اخی نازی ، تو هم مثل اون مادر احمقت میخوایی رمانتیک بازی در بیاری؟؟؟
-ببین عوضی یه مو از سر ویدا کم بشه نابودت میکنم
-ای جان پسر انقدر حرص نخور اخه یه دختر ارزشش رو داره؟؟؟
-خفه شو
-راسی این ویدا خانمت زیاد از حد جذاب نیست؟؟؟
-دهن کثیفت رو میبندی یا خودم ببندمش؟؟؟؟میکشمت عوضی
-میبینیم
-کجایی؟؟؟؟اشغال بگو کجایی؟؟؟
-ببین پسره احمق به اون مادرت میگی کار از کار گذشته دیگه بیخودی تلاش نکن به زودی اون سامش میمیره و تو هم تا عمر داری یه داغ رو دلت میمونه یه اسم ویدا ومرگ ویدا
-ببین نکن ، بهت التماس میکنم کاریش نداشته باش
-کاری میکنم روزی ده بار ارزوی مرگ کنی
-ترو جان یاش نکن تروخدا اینجور نکن با زندگیم
-خدافظ پسره احمق
وقطع کرد موبایلم رو محکم زدم به در ماشین رفتم سمت اداره اگاهی ورد تماسش رو گرفتم از نزدیکای یزد بود تماسش جی پی اسش روشن بود راه افتادم سمتش با گارد پلیس چهار پنج ساعتی بود میرفتیم بین مرز کرمان ویزد جی پی اس متوقف شده بود یک ساعت رفتیم همونجا نزدیک کارگاه متروکه ایی بود در کارگاهو باز کردم صدای تیر اندازی اومد دادزد:
-فقط عمران بیاد داخل
خودش بود
دادزد:
-فقط عمران هر کس دیگه ایی بیاد خونش رو میریزم
یکی از مامورای اگهی اومد بالفور تیری بهش خورد ودرجا تمام کرد رفتم جلوتر ویدا به یک صندلی بسته شده بود با لباس عروس بود عه خدا لعنتت کنه صورتش خیس از اشک بود اومدم جلو برم که صدایی از پشت سرم توجهم رو جلب کرد اسلحه ایی رو شقیقه ام گذاشته شد برگشتم خندید وگفت:
-میدونستم انقدر احمقی اندازه مامورایی که اینجا هستن من هم محافظ دارم این رو میدونستی؟؟؟
تف کردم تو صورتش با ته کلت زد تو صورتم افتادم زمین با پاش رو گونه ام گذاشت ومحکم فشار داد:
-خیلی عوضی شدی؟؟از مادر ه-ر-ز-ه ات یاد گرفتی؟
پاشو گرفتم ومحکم با دستم زدم تو ساق پاش افتاد زمین واسلحه از دستش افتاد دویدم سمت اسلحه دستم گرفتم وسمتش گرفتم ویه شلیک به پاش کردم از درد به خودش نالید دویدم سمت ویدا ودهنش رو باز کردم اسلحه رو گذاشتم وشروع کردم به باز کردن دستاش دستام میلرزیدن مبادا چیزیش بشه ویدا که دق میکنم خیلی گریه میکرد وترسیده بود محکم ب-غ-لش کردم واروم گفتم:
-ببین عزیزم چیزی نیست من هستم
کتم رو در اوردم ودور ویدا گرفتم کسی نباید ویدا رو اینجور میدید وتوری که اونجا افتاده بود رو کشیدم رو سرش ودوطرف بازوش رو گرفتم یه دست سریع اسلحه رو از کنارم کشید وصدای تیر اومد همونجور که بازو های ویدا رو گرفته بودم دست ها وپاهام لرزید حس کردم ته استخون کتفم وقلبم داره اتیش میگیره ویدا جیغ زد:
-عمران
صدای چندتا تیر دیگه اومد دستام خیلی میلرزیدن واز دور بازو ویدا تکون نمیخوردم باز سوزش رو توی پام حس کردم مثل سپر جلو ویدا ایستاده بودم صداها تموم شد با ویدا فرود اومدم زمین ویدا باز جیغ زد:
-عمران
اومدن واون عوضی رو بردن از اونجا خودم رو کشیدم کنار ستون ویدا همونجور گریه میکرد خنده ام گرفته بود احمق کوچولوی دوس داشتنی من دید دارم میخندم اخم کرد وبا گریه گفت:
-اخه چرا اینکار رو کردی؟؟
-عاشقا مگه از عشقشون حمایت نمیکنن؟؟؟
با مشت زد به بازوم وگفت:
-عوضی
دکمه ها بلوزم رو باز کردم بلوزم سرمه ایی بود اخه دختره خنگ تا وقتی خون ندیدی چرا گریه میکنی؟؟؟ اشاره زدم به جلیغه ضد گلوله ایی که پوشیده بودم خندید وگفت:
-فکر کردم مردی
-ای بابا میخوایی بمیرم؟؟؟
-نه
فقط یکم تیر پامو زخمی کرده بود اونهم از کنار پام گذشته بود وترکشش بهم خورده بود چیز خاصی نبود ایستادم وخندیدم:
-هی ویدا واسه کی انقدر خوشگل کرده بودی اخه؟؟؟
-به تو چه؟
-اخه همه اش که حیف شد
وخندیدم رفتیم سمت ماشین من با اخم گفت:
-باید از فردا برگردی شرکت
-به یه شرط بر میگردم
-چه شرطی؟؟؟
-تو هم از فردا صبح بیایی وواسم صبحونه درست کنی
-چه حرفا، بیخود لوس نشو
-عه تازه یه شرط دیگه ام هست
-گفتی یه شرط
-حالا پشیمون شدم
-چه شرطی؟؟؟
-اینکه از راه بریم محضر وتا عمر داری قول بدی فقط به خودم بله بگی
خندید وگفت:
-من دوس دارم به تو بگم نخیر
-تو خیلی بیجا میکنی بگی نخیر
-رو حرف من حرف نباشه
-تو هم رو حرف من حرف نزن بی ادب نمیگیرمت بترشی ها
-هه هه هه
ودستش رو برد سمت پلیر واهنگ گذاشت وتا ته زیاد کرد
--------
ویدا:
"لحظه لحظه روبرومی
روبه راهم زندگیمی ارزومی
تورو میبینمو دیگه نمیدونم چی میگم
ای وای چقدر اروم تر از روزای دیگه ام
نگم برات چکاری کرده با دلم نگات
نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات
نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات
خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات
نگم برات چکاری کرده با دلم نگات
نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات
نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات
خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات
نگم برات چکاری کرده با دلم نگات
نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات
نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات
خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات
حسم بهت عمیقه و بدجور واست میمونه
اخه دیوونه نمیشه بیخیال بشم تو اخرین شانس منی دیوونه
یعنی فقط میخوام بگم
نگم برات چکاری کرده با دلم نگات"
به چشمای شاد عمران نگاه کردم بعد اینهمه مدت اخم نداشت تو دلم قربون صدقه اش رفتم من کی وقت کردم اینقدر عاشق عمران بشم؟
"نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات
نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات
خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات
نگم برات چکاری کرده با دلم نگات
نگم برات چقدر قشنگه دیوونگیات
نگم برات از صدات از علاقه ام به چشات
خودت از چشام بخون خلاصه نگم برات
علی رهبری و ارین بهاری (پازل بند ) –نگم برات"
خندید وباز پلی زداز اول اروم گفت:
-ویدا جونم
-جونم عزیزم؟
-وقتی این اهنگو میذارم خیلی خوشگل نگام میکنی بیشتر عاشقت میشم
-ای جانم پس هی بذار منم هی نگات کنم
-عیسی عوضی نکشتم تو میخوایی به کشتنمون بدی؟
وخندید خیلی اعصابش به هم ریخته بود ولی میخندید عاشقش بودم که کنارم انقدر راحت بود اروم گفت:
-ویدا تو که لباس عروس پوشیدی بریم محضر عقد کنیم
محکم زدم به بازوش :
-چه غلطا باید بیایی خواستگاری ببینم میتونی از پس مهرم بر بیایی بعدا تصمیم میگیرم
-میرم زن میگیرم بترشی ها
-عه بیخود همه اش تهدید میکنی من که نزدکیترم میرم میشینم سر سفره عقد مبین ها
-تو بشین سر سفره عقد مبین ببین چیکارت میکنم اونموقع کاری که نباید رو سرت میارما
-غلط میکنی
-راسی ویدا
-جانم؟
-میگم به ارمیا چی گفتی اونشب؟؟؟
-گفتم که قول میدم مامانش بشم اخه یه بار ازم خواسته بود مامانش بشم واسه همین برگشت
-اهان
وریز خندید وگفت:
-الانم که داری میشی
-پررو
خندید وسریع گاز داد رسیدیم وقتی رفتم پایین همه دویدن سمتم این چند ساعت همه مرده بودن از نگرانی رفتم جلوی مبین ایستادم وگفتم:
-مبین جان شرمنده من هیچ وقت تورو به عنوان عشقم نمیدیدیم راستش من دیگه نمیتونم تظاهر کنم دوست دارم من عاشق عمران شدم
وحلقه رو گذاشتم کف دستش
یک ماهی گذشته بود ومن عمران فردا عروسیمون بود ارتین مادرش رو بخشیده بود وعمو سامی هم بهوش اومده بود ولی هنوز تحت مراقبت بود دختر حامی رو چندباری دیده بودم خیلی خوشگل بود وبامزه با نیوشا باز دوستای خوبی شده بودیم ولی خب حامی هنوز باهام حرف نمیزد الان که فکر میکنم به چیزی که خدا میخواد وبنده خدا میخواد میبینم چقدر فرقشه شاید صلاح ما این بود که من اونروز فرار کنم از سر سفره عقد داداش فائزه وبه اینجا برسم چه داستان عجیبی هم من داشتم عمران هنوز نتونسته فیلتر قرمز رو ترک کنه باید یادش بدم ترک کنه ولی نمیتونه یکسال ونیم دیگه هم حضانت ارمیا به من وعمران میرسه من به عمران قول دادم مادر خیلی خوبی واسش باشم
-خانم امیری برای بار سوم میگویم بنا به مهریه معلومه ایا وکیلم شمارا به عقد دائمی
-با اجازه خدا وخانواده ام بله
-مبارک باشه
-------------
عمران:
شاهدای عقدم بهترین ادمای دنیا بودن مامان وبابام بالاخره بعد از ده سال پیش هم بودنو من اصلا بابامو نمیشناختم ولی حس خوبی داشت حفایی که میزد ارامش خاص خودشو داشت ارتین ومارال سارا خواهرم وارش ارما وفائزه همه خوشحال بودن خوشحالیشون خوشحالم میکرد
صدای بله تو شیرین ترین بله دنیاست
همیشه بهم بله بگو باش
کنارم بمون شیرینی رویای تو تلخی فیلتر قرمز سیگارم رو هم از بین میبره
عشق گاهی وقتا بین یه دنیایی گیر میکنه که خودشم خودش رو نمیشناسه
" پنجره با پنجره امیختم
زهر به حلقوم خودم ریختم
بغض تورا از ته دل بی هوا
گوشه ی این حنجره اویختم
درد شدم زجه شدم سوختم
لب به لب اینه ها دوختم
عشق شروع شد که تمامم کنم
از تو همین مسئله اموختم
کوچه ی بی حوصله دیوار شد
خانه ی عشقت سرم اوار شد
هرچه قلم بود شکستم که بعد
چوبه ی بی عاطفه ی دار شد
تو نشنیدیو نگفتم چرا
درد کشیدیو نگفتم چرا
منقرضم کرد سکوت تو در
جنگ من وسلسله ی ماجرا
من به خودم زخم زدم در جنون
روح شدم نلبعکی ات واژگون
تکیه به بادم تو کجایی بگو؟
میشکند پیکر من بی ستون
رحم نکن تیشه بزن ریشه را
گند بزن انهمه اندیشه را
اب بکش رخته منو عقل من
سنگ شو این فلسفه ی شیشه را
اینهمه سرگیجه خودم خواستم
کمتر از این بودیو کم خواستم
جرم من این بود هوس کردمو
اندکی این فاصله را کاستم
هرچه دلم خواست فقط دور شد
دست من این بود که مجبور شد
لمس کند دست تورا عشق من
جور نشد بازیوناجور شد
ملعبه ی لوعبت در پیرهن
چشم منو اه هوس ناک من
عشق مرا سمت تنت سوق داد
وای بر این مصرع نا پاک من
وای به من وای به احساس من
شعر بد قافیه نشناس من
قافیه را باختمو باختم
وای به ابرو به تن اس من
خواب ندیدی تو مرا دیده ام
اسم تورا از همه پرسیده ام
یک قدمی بودی واز دوریت
مثل سگ ارمرحله ترسیده ام
وای محیای شکستن شدم
وای به من عاشقه ی من شدم
کهنه درختی تک وتنها به دشت
بر تن خود تیغه ی اهن شدم
اب شدم جاری بر سخره ها
کوه تویی هم تو همان دره ها
علم منی پخش شدی در سرم
گم شده در معجزه ی ذره ها
بین دل وعقل تو حاکم شدی
در دل من سر به درون خودی
میشنوی زیر لبم را بگو
فکر نکن از طرفم بیخودی
تو که تویی من خود من نیستم
من عملم حرف زدن نیستم
زلزله کن زندگی ام را ببین
من لب این حادثه می ایستم"
امضاV . RAHIMI1
تاریخ 22/10/1396
ساعت : 15:30
اتمام ویرایش در 06/12/1396
ساعت : 19:19
هی نت به نت گیتار را اواز کردن
اغوش را بر پیکرش اغاز کردن
من تابلو هایی پر از تصویر دارم
کلی کتاب خوب بی تاثیر دارم
کلی سخنرانی که میدانیم چرت است
کلی شعار مثبت بی حس یکدست
حسی نمانده بعد تو توضیح کافیست
اینجا منم تنها
همین مـــن هم اضـــــافیستـــــــــــــــــ
اینجا منم تنها همین من هم اضافیستـ
من خدارا دارم
سلام
من که فداتون میشم که اینهمه خوبین و ارادت به من دارید ای جانم من فدا همتون میشم که عشقا ، انقدر دوستون دارم که خودتون خبر ندارین من عاشق کامنتاتونم چه خوب چه بد خیلی کمکم میکنه بازم میگم انتقاد پذیرم ودوسدارم نظرات تک تکتون رو بدونم تا این حد الان دسترسی دارم نه پیج دارم ونه تلگرام واز این حرفا ایمیلم ثابته همیشگیه بهم میل بزنید میخونم ورپلایتون میکنم مطئن باشید فقط بگین چکار کنیم بهتره من شما هستم وشما من اگه شما ها نباشید من نیستم من فقط واس خاطر شماهاست که مینویسم وموندم راسی شش سالگی نوشتنم هم رسیده انشالله شصت سالگیشو کنار هم جشن بگیریم
راسی یه چیزی دوستای گلم ، نمیدونم گفتن این حرفا چیزیو عوض میکنه یا نه ولی واقا از اینکه کفشای من رو تا به تا پوشیدین وخواستین جام راه برین وشخصیتمو زمین زدین واقعا ناراحتم کردین راستش چیزی از کسی کم نمیشه منم خیلی کارا میتونستم بکنم ولی نکردم راجع به کامنتهاتون میگم راجع به رمان سورنا ...
چند تا نقطه هم نمیتونه ناراحتیمو وصف کنه درسته ادم نباید همیشه انتظار بهبه و چهچه داشته باشه ولی خیلی بی انصافین ها من خانواده ندارم؟؟؟من مفهموم خانواده رو بلد نیستم؟؟؟راستش اونقدر بد بود که ترجیح دادم سکوت کنم وچیزی نگم اینجام گله نمیکنم شایدم من بدم وشما راست میگین شایدم من حق کلمه رو عدا نکردمو واقعا به یه سری از اقشار جامعه ناخواسته توهین شده همینجا دستبوسشونم هستم بنده و عذر خواهی میکنم ولی لطفتونو شکر من دستور بلاکتون رو نمیدم یا بخوام پاکتون کنم تا فقط اسم ورسم خوب از بنده جا بمونه ولی مرسی ، یه عده خیلی قشنگ شخصیت کاوی کردن بنده رو وبه این هدف رسیدن که بنده یه ادم از خدا بی خبر که دنبال شهرته و اصلا خانه وخانواده ایی بالا سرش نیست داره رمان تحویل اجتماع میده ولی بذارین واستون یه چیزیو بگم من با خانواده ام با اطرافیانم با کسایی که میشناسن من رو بهترین رابطه ها رو دارم لطفا وقتی میخوایین من رو قضاوتم کنید یکم از شخصیت خصوصی بنده بدونید وبعد از اون نقد های تیزی بذارین که لحن توهین امیزی داره من هر نقدی رو راجع به رمانم میپذیرم ولی لطفا توهین نکنید همونقدری که خانواده هاتون واستون عزیز هستن من هم خانواده ام عزیزن به خودم کار داشته باشین ولی وارد جزئیات خانواده بنده نشین لطفا ، من ضعیفم ضعیف مینویسم حق قلم رو عدا نمیکنم قبول ولی یه چیزی دارم به اسم تعصب شدید رو کلمه ایی به اسم خانواده که تشکل دهنده اش اعضای خونه مونه دوس ندارم کسی بهشون بگه بالا چشمتون ابروئه دوس ندارم واسه مادر بنده پیغام بزنید زیر سایتهای رمانیم که بچه ایی که تربیت کردی اوضاع تربیتیش صفره اگه کوتاهی بوده از مادر من نیست از منه من بدم ، پس یکم مراعات کنید عشقا ، همه اتون تو قلب من هستین چه خوب چه بد دوستون دارم تا ابد رابطه من وعشقا تموم نشدنیه یه چیزم بگم بین اینهمه کامنت کامنتهای خوشگلم دارما بازم ممنونم بابت نقد هاتون مرســــــــــی یه دنیا
Vrahimi1234@gmail.com
نظر دادن راجع به این رمان رو میگذارم به عهده خواننده محترم من فدای همتون هستم
چاکریم دوستون دارم
تا وقتی که نبض تپنده زمین میزنه عاشقتونم
اهدایی به انجمن اهدای عضو ایران
امضا v.rahimi1
1396/10/22