"بِسمِ اللهِ اَلرٌحمن ِ اَلرٌحیم"
"اَلَم اَعهَد اِلَیکُم یا بَنی ادَمَ اَن لا تَعبُدُوا الشٌـَیطانَ اِنٌـَهُ لَکُم عَدُوٌ مُبینٌ "
آیا عهدی نفرستادم به سوی شما ای بنی ادم که نپرستید شیطان را بدرستیکه او بر شماست دشمنی اشکار "یس – 61
من خدا را دارم
فیلتر قرمز
بـِه قـَلـَم ِ: v.rahimi1……………
خلاصه:
داستان من وتو از اونجایی شروع شد که اخر زمستون خواستی دلم رو گرم کنی تو خواستی ما بشیمو من نخواستم اسرار کردی به یکی شدن ومن نخواستم زمستونم رو با تو تموم کردم وخواستم حسم رو جدید کنم با اسرار های تو، من ادم عاشقی کردن نبودم ولی تو خواستی تو خواستی من وتو ما بشیم ولی اخرش تلخیه به جون خودت ، الان جفتمون بعد از اینهمه دویدن برای حسمون نرسیدیم چقدر تلخ از زانو اویز شدیم وبه زمین خیره شدیم واشک ریختیم اونهم تنهایی ، کاش از اولشم من تنهایی تو هم تنهایی هر کدوم راه جدا وتنهایی میرفتیم یکی شدن رسم من وتو نبود اخرشم رسم قصه من وتو این نبود تو تنهایی من تنهایی هدیه نصفه شبامون از خواب پریدنای یواشکی واشک ریختن باشه ولی بازم بیخیال پس بازم من تنهایی تو هم تنهایی به راحت ادامه بده ، بیخیالش منم الان تنهایی گریه میکنم تنهایی قدم میزنم تنهایی دستامو تو زمستون جدیدم گرم میکنم داخل جیب پالتوی مشکیم ، مشکی خیلی وقته رنگ لباسم شده ها راستی فصل جدید سردی هام رسیده مراقب دلت باش عزیزم
من نویسنده هستم
به من میگویند غمگین مینویسی
انها نمیدانند من غمگین نمینویسم
تقصیر من نیست غمگین نوشتنم
من شاد مینویسم
غمگین خوانده میشود
غمگین مینویسم
مانند مته ایی میشود بر جگر خواننده
عمق وجودش را به اتش میکشد
دریای غمش را متلاطم میکند
ساده بنویسم غمگین میشود
راستش را بخواهی زندگی ام غمگین ساخته شده
راستش را بخواهی ساده برایت بگویم اگر بغض هایم را به بیرون نریزم دیوانه ام میکنند
راستش را بخواهی غمگین نوشتنم غم های ساده ام را میزند
راستش را بخواهی من غمگین نمینویسم
فقط قلم جوهر خشکم بی قرار میشود
فقط قلم بی قرار میشود
بی قراری میکند
میخواهد بغضش را فریاد بزند
من غمگین نمینویسم
فقط خیلی وقت است خنده مثل مترسک چوبی کنار شالیزار بر لبانم دوخته شده
مقدمه:
تاحالا شده تو زندگیت دلت واسه خودت تنگ بشه؟؟؟ من خیلی وقته دلتنگ خودمم میدونی که
سلامعلکم خوب هستین؟خب خب بازم من ، همون دیوونه ایی که رمانهاشو میخونید ، میدونسید عاشــــــــق همتونم که
من خدا رو دارم
همون خدایی که دستاشو محکم گذاشته پشتم که زمین نخورم اگر هم حواسش پرت شه وبیافتم بعد از کلی گریه زاری دستمو میگیره بازم میگم تنهایی شیک تره درست مثل معنی اسمم
خودم خواستمو خودم
جاتون تو قلبم محفوظه تا همیشه دوستون دارم تاابد
"من خدا را دارم "
از طرف عشقتون به عشقاش v.rahimi1
1396/01/02
" سیگار فیلتر قرمز تنهای بد بو
و یک اتاق خسته ی بی اب وجارو
یک لامپ صد از سقف اویزان به پایین
یک اه پشت اب بعدش کام سنگین
خودکار بیکی که سرش را من جویدم
خیلی به شب سوزن زدم خیلی بریدم
گرد وقبار روی میز سخت چوبی اشک منو
افتادن ان عطر خوبی که کودکی های مرا سر گرم میکرد
کودک که بودم گونه های شرم میکرد
از بوسه های پنهانی همسایه گاهی
گاهی سلامی مختصر گاهی نگاهی
به عابران بیخیال اشتباهی
به بوی نعش تنگ در اطراف ماهی
به خط خطی های پر از اسم تو تکرار
به جاهای مشت من کنار چشم دیوار
انسوترم کنسرو های نیمه خورده
وتقدیر از عطر جنونی که نمرده
یک زیر سیگاری پر از ته مانده دود
اینجا زمانی خانه ی هر جفتمان بود
روی زمین فرش است از اشعار پاره
هر شعر روی صورتم زخمی دوباره
ایینه ایی متروک در نزدیکی در
من مبتلای گریه از من مبتلا تر
هی راه رفتم در اتاقم رو به بن بست
هی مشت کوبیدم به افکاری که نشکست
هی دم کشیدم توی داروی گیاهی
اعدام کردم عشق را با بی گناهی
هی شعر گفتم هی خودم خواندم دوباره
هی ضل زدم به گوش توی گوشواره
درز تمام خنده ها را گل گرفتم
انقدر بودم که هردو اخر سل گرفتم
هی سرفه پشت سرفه پشت سرفه کردم
هی فکر های چرکی ورگهای گردن
هی نت به نت گیتار را اواز کردن
اغوش را بر پیکرش اغاز کردن
من تابلو هایی پر از تصویر دارم
کلی کتاب خوب بی تاثیر دارم
کلی سخنرانی که میدانیم چرت است
کلی شعار مثبت بی حس یکدست
حسی نمانده بعد تو توضیح کافیست
اینجا منم تنها
همین مـــن هم اضـــــافیستـــ
مهرزاد امیر خانی – فیلتر قرمز "
ویدا:
در نمیاد صداش بسته راه گلوشو یه بغض لعنتی
اون نوشته این شعرو گفته که بخونمش براتو بعد از این
اون گفته نمیتونه دیگه داد بزنه
نمیتونه حتی دیگه صدات بزنه
اون دیوونه بیخیال گل وباغچه شده
ولی هنوز اون گلای خشک تو طاقچه پره
گفته دیگه نمیخواد تو قول بدی بمونی
نمیخواد که قلبشو بسازیو بتونی
تو که نیستی پیشش دیگه به کسی نمیگه
که بمونه با اون خودش دیگه داره میره
به پنجره وهوای ابری نگاه کردم من چرا اینجام ؟میشه یه روزی برم از این دنیای لعنتی؟ من دیگه خاطره ایی واسم نمونده کاش میومد روزی که میدیدم دیگه افسرده نیستم چقدر از درون داغونم ...
هی من دیگه افسرده نیستم به لباس عروسم نگاه کردم کاش دیگه هیچ وقت زندگی اونجور که نباید بهم خودشو نشون نمیداد کاش هیچ وقت نمیمردم کاش کاش وکاش
منمو یه زندگی که باختمش منمو یه قلبه برگشتی که رو دستمه منمو یه عالمه نوشته ایی که مینویسم منمو این اتاق تاریک اتاقی که مثه شهر ارواحه منمو یه زندگی توی این شهر که هیچ کسو هیچ چیزو نمیشناسم منمو شانس واقبالی که هیچ وقت در خونمو نزد منمو یه دل که توی برزخ بین مرگش مونده اونقدر مینویسم که صدای دادم به گوش خدا برسه منمو باغبونی گل های بالشتم
اره من باغبون خوبیم همه که مثه من دلسوز نیستن واسه گلهای بالشتم همه که مثه من تنهاییاشونو با بالشتشون قسمت نمیکنن همه که مثه من نیستن که مخش رد داده منی که روز عروسیم به عذای خودم تبدیل شد اونم ...
دارم از ریشه میسوزمو نمیتونم کاری کنم منمو یه دریایی که از افکارمه
دریایی که داره از ریشه من رو میسوزونه وغرقم میکنه منمو دنیایی که رو به خاموشی میره یعنی منم میتونم باز زنده باشم؟
ایستادم
عمق خاطرات داره من رو میسوزونه ها
بارون به صورت رگبار به شیشه ها میزنه صدای پیانو ایی که از عمارت سنگی وخاک خورده ایی که اومدم وداخلش پنهون شدم به گوش میرسه
توهمی بیش نیست
از ته دلم گریه میکنم چشماش وخنده هاش
کی میگه من دل نداشتم؟
کی میگه من بی منطق بودم؟
کی میگه اصلا من راضی به این زندگی بودم؟
هوای غمزده
نیشخندی اروم میزنم به دیوونه شدنم
امروز زیاد حالم خوش نیست فقط خسته ام
یعنی خیلی وقته خسته ام
ولی فقط خسته ام
خسته از زندگی ودروغگوهایی که دورم جمع شدن
خسته ام از سردردی که ول کنم نیست
خسته ام از دلی که فقط میشکنه وتقاصشو پس میده
اخه مگه میشه؟
مگه میشه هرچی میدوم به هدفام نرسم؟
مگه میشه اینجور من بمیرم؟
مگه میشه یه ادم یهو اینقدر حالش بد بشه؟
مگه یه ادم چقد زنده میمونه که نصف عمرشو باید بخاطر چیزی که تقصیر خودش نیست یا بره زندان یا اینکه تقدیر اجباریشو قبول کنه؟
رفته بود سرما ها فقط دل من بود که اروم یخ زده
اصلا چرا اومدی که بری؟
اصلا من چرا حالم اینه؟نه نه من چیزیم نیست
به شیشه دست میکشم صدای خنده تو گوشم میپیچه خودشه داره میخنده نگاهش میکنم دستامو محکم مشت میکنمو به شیشه میکوبم صدای خورد شدنمو شهر فهمیده اینبار صدای شکستنم تو کل عمارت پیچید جیغ میکشیدم وداد میزدم گریه بود اما واسه دردام نه واسه ...
واسه خودم بود واسه کسی که تموم عمرشو تلخ نوشته
بنوش از تلخی های روزگارم شاید کمی جایش شیرینی بیایید
فصل عوض میشود ادم ها نیز عوض میشوند
جای عشق را مرگ جای خیانت را مرگ جای رفتنت را مرگ
محکم تر مشت بعد رو میزنم لباس عروس ویه عروس مرده کسی که این بازیو تلخ باخته گناه من مرگ دلم بود ومرگ قصه ایی که مجبور به قبول باختش شدم
هـــــــی روزگار واسه هممون برنامه داره ها پس خودتو نزن به اون راه با گریه کنار دیوار فرود میام
بارون زد
گوش کن مثه اینکه یکم شادتر بود صدای بارون قبلا مگه نه؟
صدای رعد وبرق تو سرم میپیچه هیستریک میخندمو سرمو به دیوار میکوبم
در اتاق متروک عمارت که گرد وغبار زیادی روش نشسته بود با صدای وحشتناکی باز شد یعنی یه جورایی ویلا بود تا عمارت نزدیک دریای خزر بین شالیزار تنها خونه ایی بود که دیدم وبهش پناه اوردم سریع خودمو زیر تخت پنهون کردم دوجفت کفش اومده بود روبرو تخت خیلی میترسیدم خون دستم به شدت میریخت رو زمین ودستمو رو دهنم گذاشته بودم اروم اشکهام میریخت قدم هاش دور شد ورفت کفشهاش معلوم بود خیلی کهنه اس راه رفتنش به جوون ها میخورد اما طرز راه رفتنش مثل یه ادمی بود که از کمر خم شده ودیگه هیچ جوره خوب نمیشه هرچی باشه من روانشناس خوبی بودمو حسابی دیوونه شدم اره من از بیخ مغزم دیگه کار نمیده
دیگه نه حسی تو دلم مونده ونه شوق بچگی نه هیچ حسی نیست نه دیگه اصلا ویدا ادم نیست شده یه دیوونه شبگرد شده یه عروس مرده یه بازی بود بچه بودیم به اسم الک دولک خب به دلم یاد داده بود بی کلک کمک کنم دلم همیشه یه سنگ واسه محافظه کاریم دستش بود اونم بشکن نبود که دل بشکنه
اره من خودمم نه هیچ کسی میتونه جلوم نقش بازی کنه نه دیگه به چیزی میخوام فکر کنم دیگه بارون نمیخوام چتر وخیابون نمیخوام دیگه دلم چیزیو نمیخواد حس کنه دیگه شدم دیوونه ایی که از بارون حالش بهم میخوره نه دیگه بارون نمیخوام چتر وخیابون نمیخوام
من همون روانشناس دیوونه صابقم منی که دیوونگیم تهرانو پر کرده بود من که هرروز صدا خنده هام شهرو پر میکرد
رفته اون دوتا پا ولی من هنوز به یه گوشه خیره موندم اخه مگه میشد قبول کنم؟
من عاشق بودم وواسه ازدواجم یه پیرپسر 40 ساله انتخاب شد و اونی که دوسش داشتم مرد کاش منم یخ میزدم کاش منم از ریشه میسوختم وکاش هیچ وقت پامو تو اون بازی لعنتی نمیگذاشتم وای کاش ای کاش هام درجا میسوختش دیگه
خب مگه یه ادم چقدر تحمل داره از همه جا حرف بشنوه ؟
خب مگه یه ادم چقدر تحمل داره زجر کش بشه؟ کاش این شاهرگ زدنا کارساز بود کاش این غم ها یه روز استارت شادی های بی وقفه ام میشد ...
کاش من نبودم
-----
ارتین:
کنج دیوار ایستادم بیخیال تو کلبه توهم زده بودم هی نگاشون کن چقدر قشنگ باهم میرن گردش هی خدا اینکه به من میگفت میخواد به زندگیش برسه نمیخواد به پسرا فکر کنه این بود؟ نگاه کن چقدر قشنگ نازشو میخره مگه من ناز کشت نبودم نامرد؟
اخه تو چه مرگته ارتین؟فکر میکنی دیگه با این ریختت ببینتت بهت دل میبنده احمق؟ فکر میکنی اصلا دیگه تو دلش جا داری؟ اصلا تو چی داری واسه گفتن ارتین؟
اصلا تو مردونگی نشون دادی بری جلو؟ اصلا خودتو دم خور دختری میدونی که خاک در خونه اشونم نمیشی اصلا میدونی چی از خدا میخوایی بدبخت؟
اصلا چیشده که حالت اینه هان ؟
تویی که یه عمره هیچی وهیشکی رو نمیشناسی فقط دیپلم داری وهیچی تویی که فقط از اشغال ها غذاتو جور میکنی فکر میکنی دختر خوشگله زنت میشه برو رد کارت چی فکر کردی اخه؟
اخه چشاش قشنگه موهاش دورنگه مشکل نداره فقط چشاش قشنگه منمو خیالش منمو درد قلبم منمو فکری که دیگه رد داده منمو این دختر خوشگله که حتی دیگه اسمشم نمیدونم فقط میدونم من رو سگ در خونه اشونم نمیدونه اشک تو چشمم میاد سریع خودمو صاف ومحکم میگیرم جلو میرم من احمقم اما نه تا این حد جلو نرو ارتین جلو نرو روانی تو نمیتونی تو فقط داری حرف میزنی اصلا به جاده نگاه نمیکردم ولی من نباید برم جلو نمیشه من نمیتونم حقیقتو بگم...
نمیتونم بگم دیوونه میخوامت نمیتونم بگم من هرشب با فکرت میخوابم نمیتونم بگم که چند ساله بهت فکر میکنم نمیتونم بگم من از دنیا فقط یه قلب دارم اونم درگیر شده اون هم درگیر عشق صابقم دیوونه نمیتونم بگم من هیچی ندارم جز اسمون خدا وزمینش ولی عاشقم باش نمیتونم بگم من هستم کنارت ولی اس وپاسم نمیتونم بهش بگم من اون چیزی که ارزو هر دختریه نیستم ولی به پات تا عمرم میگه هستم من و من....
-------
ویدا:
اهسته از زیر تخت بیرون اومدم خسته رفتم پایین همه جا خاک داشت غیر از پیانو ایی که وسط سالن بود وعجیبتر اینکه اون صدا قشنگه اونموقع فکر کنم از همین پیانو بودش اهسته از انگشتایی که ازشون خون سرازیر شده بود نیرو گرفتم تا به سمت کلید های پیانو حرکت بدم دینگ صدای قشنگی داشت بیخیال شدم هوا اونقدر سرد بود که لرزش بدنمو بگیره از پرده هایی که مال حدود سی سال پیش بود یک تکه کندم واسه دور دستام که زخم بود ویک تکه هم برای پوشیدن به شکل شنل ویک تکه هم به صورت شال هنوز لباس عروس کثیف تنم بود ازش متنفر بودم ولی حتی یک هزار تومنی هم تو جیبم نبود که بخوام خرج کنم ولباس بخرم فقط یکم پول بود اون هم واسه غذا بود یکی دوماه قرار بود اینجا بمونم وبعد از اون آرما داداشم واسم لباس وپول واسه فرار از کشور میاورد ولی فعلا باید صبر میکرد تا اب از اسیاب بیافته وراحت برم گاهی فکر میکنم وقتی دیگه حامی نیست چرا من هم زنده بمونم ورفتن من هیچ چیزی رو بر نمیگردونه حتی حامی رو که از وقتی حامی رفت من بدبخت شدم
از وقتی حامی رفت مجبور شدم از سر سفره عقد اون مرد فرار کنم از وقتی حامی رفت پیش خداش مجبور شدم هرچیزیو که داشتمو نداشتم ببازم
از وقتی حامی رفت مجبور شدم بمیرم و هرچیزیو به خفت قبول کنم
از وقتی حامی خونه ایی که قرار بود باهم توش زندگی کنیمو به یه مشت خاک ویک متر گور خسته ترجیع داد من مردم
از وقتی حامی من رو سیاه پوش کرد من نیستم
----
ارتین:
دو هفته میگذره گاهی صدای جیغ وگریه از داخل کلبه میاد همش توهمه منم که شدم یه مرده متحرک منم که هرروز میرمو از دور عشق افسانه اییمو میبینمو اه میکشم دوسه روزه دلم شورشو میزنه دم در خونه اشون خیلی شلوغه ها امروز هم دارم میرم ببینمش یکم اب زدم به صورتم اگه خدا بخواد میرم جلو و همه چیو میگم میگم ایدا منم خودمم همون که یکدفعه غیبش زد منم عزیزم خودمم خودمم اونی که یه عمره داره بخاطرت نفس میکشه اونی که دانشکده رو فقط بخاطر اینکه تورو ببینه پذیرفت اونی که خودشو کشت تا تورو ببینه وبهت خودشو نشون بده منم همون پسری که خیلی باخته ومونده تو همین شهر مونده همینجا ودیگه خونه نرفته وهمه فکر میکنن اون مرده منم همون پسری که عشقت دیوونه اش کرده منم همونی که هرنفسی که میکشه به یادته منم همونی که زندگیشو جوونیشو حاضره بریزه به پات فداتشم
رسیدم به کوچه اشون بوی اسپند همه جا پیچیده فصل اسفند وبوی اسپند فصل عاشقی فصل من
فصلی که میخوام رومو کنار بذارمو به ایدا بگم دستشو دیگه نگیر چون فقط مال خودمی دستشو نگیر اون یه دروغگوی کثیفه اروم زدم به گوشه پالتو کهنه ورنگ ورو رفته ام که پاره بود کمیش تا خاکش بره چرا در خونه اشون چراغونیه؟
اینجا چه خبره؟
ماشین عروسشون رو نگاه کن چه خبره؟جلو میرم عروس پیاده شد عه اینکه خودشه
" نیمه های شب
پرسه های بی مقصدم
باز توی این جاده های شهردیگه دوریم از هم
بعد ازرفتن تو این کوچه ها شد سهمشون سکوت
دوست داشتم بدون مرزی بدون حد وحدود
هیچ وقت نبودش اسمم عزیزم بین ارزو هات
بلند شبهای من به بلندی تار موهات
سیگار من روشن بازم کنار پنجره رو به کوچه
لعنت به دیشب به امشب کنارش چی میپوشه
نفرین به این تقدیر من
نفرین به اون چشمای تو
نیمه های شب روی دستش
سنگینی پلکای تو
یاد شبی که اشتباهی اسمش چرخید رو زبونت
مثل خورشید میتابیدم اون شد سایه بونت
این منم – علی ولی پور "
اره خودشه خود خودشه فقط اونکه داره کنارش راه میره من نیستم
هه من هنوز همون ادمم ولی ایدا دیگه نیست دیگه بارون نمیخوام چتر وخیابون نمیخوام دیگه عاشق نمیشم وقتی نباشی دیگه بیرون نمیام برگشتم دویدم یکدفعه صدای وحشتناک همانا وحس غریبی که در وجودم میتپه به اسم مرگ همانا خودشه مثل اینکه اسمون داره لبخند میزنه یکدفعه همه چیز سنگین میشه مثل یک کوه خسته پلکم باز میشه خون هایی که رو زمین ریخته خودشه این روانی داره دیگه میره...
-----
ویدا:
دستم عفونت کرده ولی بیخیال بیخیال زندگی که تاریک شده وموهام که سفید داره میشه منی که دیگه حسی تو دلم نمونده وتو بیست وپنج سالگی داره موهام سفید میشه دل اسمون باز گرفته چقدر همه چیز غریبه یک ماهه از مردن دروغیم میگذره ومن هنوز همونجام خودشه غمهام هموناس دردام هموناست فقط هرروز عذابش بیشتر میشه وسیله ها رو کمی جا به جا کردم باید یه دستی به سر وروی خونه بکشم خودشه اینجا بیش از حد خاک داره همه جا رو به هم ریختم البومی توجهم رو جلب کرد که دورش پر از تار عنکبوت بود خیلی چندشم میشد از تار عنکبوت با دستمال زدم کمیش رفت در البوم رو اروم بازش کردم تو عکس که همشون خانوادگی بود وخیلی قدیمی خیلی جمع قشنگی بودن خوشی زیاد بود همه چیز بود انگار که اینجا ده ساله بهش رسیده نشده باشه اروم البوم رو ورق میزدم وای چه عکسای قشنگی یه پسر بچه با عکس رنگی توجهم رو جلب کرد حدودا هفت سالش بود موهای مشکی وچشمای ابی رنگ خیلی خوشگل بود نگاه گیرایی داشت در البوم عکس رو بستم وشروع کردم به تمیزکاری بعد از اون هم حیاط رو کمی تمیز کردم یه گربه خیلی خوشگل تو حیاط بود کمی نازش کردم لوس شد ولی چندشم میشد از گربه کمی گذشت گذاشتمش پایین ورفتم داخل غروب شده بود پولهایی که تو جیبم بود این چند روز کفاف میداد واسم راه افتادم پیاده سمت فروشگاه کوچیکی که اونجا بود کمی سوسیس گرفتم ونون وگوجه خیارشور نگاه های عاقل اندر سیفیانه بخاطر لباس ها یا همون پرده های پاره شده ایی که دورم گرفته بودم از جانب مغازه دار بماند ولی این چندروز هم با همین ها سر میکنم رسیدم به کلبه کلبه بیش از حد متروک بود برای همین ترسناک به نظر میومد رفتم سمت اشپزخونه وشروع کردم به غذا درست کردن اونقدر گرسنه ام شده بود که نمیدونستم چجور غذا بخورم مثل اینکه توی این خونه با الادین وشمع خودشون رو سرگرم میکردن چیزی به اسم تلوزیون نبود داخل خونه اصلا نمیشه گفت خونه بود شمع ها یی رو روشن کردم وبه دور واطرافم نگاه کردم اشکم در اومد واسه تنها بودنم ولی خب مجبور بودم چند تکه چوب از بیرون اوردم وداخل شومینه گذاشتم نشستم وبه چند ماه قبل فکر کردم:
6ماه قبل
-الو حامی کجایی؟
-نزدیکم عزیزم کم مونده باورت میشه خانومم؟
ریز خندیدم:
-دیوونه
-فکرشو کن ویدا دو هفته دیگه میریم سر خونه زندگیمون
-واییی
-عشقمی فدای وای گفتنات خانوم
-حامـــی؟
-جونم ویدا خانمی بفرما؟
-عاشقتم
-عه عه خانم ما هم از این حرفا بلده؟
-پس چی فکر کردی فداتشم؟فکر کردی خودت بلدی؟
-خودتو لوس نکنا
-حالا که من لوسم اصن قطع کن تلفنو که مریض دارم
-عجبا میگم خانم مشاور من رو جلسه چند میگیری درمان کنی؟
-تو که دوره درمانت تموم شده اقایی
-غلط کردی تو خخخ
-نه دیگه جر نزن تموم شده البته از این به بعد رایگان میافته واست
-ای جانم خانم دست ودلبازم
-دیگه دیگه
-ویدا؟
-بله؟
-باز گفتی بله؟روانی مگه بهت نگفتم اقات بدش میاد باید بگی جانــــم جانــم حامی
-خیلی خلی
-میدونم
-حامی قطع کن خوب نیست رانندگی میکنی حرف بزنی با تلفن
-دوباره خانم پلیس من شدی؟
-عه خب نگرانتم میفهمی که
-نمیخوام ...این اضرائیل اومده میخوام دم اخری صداتو بشنوم
-بیشعور چرا چرت میگی؟
-دلم میخواد
وصدای قهقه شیرینش اومد یکدفعه صدای برخورد چیزی وصدای داد وفریادش وصداهای وحشتناک مثل یک تصادف شدید تا تونستم جیغ کشیدم
-حامــــــــی
اشکهام میریخت
زمان حال :
دستمو بالا اوردم و به اشکام کشیدم صدایی پیشم گفت:
-مگه من مردم خانمم گریه کنه؟
برگشتم کسی نبود اروم صداش زدم:
-حامی
از اونطرف گوشم صداش اومد:
-فدای اشکهات بشم اخه نمیگی دلم خون میشه میریزی این بی صاحابارو؟
با هق هق به اون سمتم نگاه کردم نبود
"دلی رو زیر پا گذاشتی که قبل تو شکستگی داشت
حال من عاشق به کی به جز تو بستگی داشت
تهش واسه من وتو چی داشت
یه گوشه از تمام دنیا تو قلب تو برای من بود
کفره ولی میگم چشای تو خدای من بود
شروعت انتهای من بود
عشقم این روزا هوای تو هوامو بد کرده
یکی برات دوباره تب کرده
باور کن
عشقم باور کن که باورم نمیشه تنهایی
میبینمت هنوزم اینجایی باور کن
دلتنگی بعنی تو
دلشوره یعنی تو
تو بی من میمیری
میمیرم من بی تو
عشقم این روزا هوای تو هوامو بد کرده
یکی برات دوباره تب کرده
باور کن
عشقم باورکن که باورم نمیشه تنهایی
میبینمت هنوزم اینجایی باور کن
محمد علیزاده – عشقم این روزا "
هی دلم گرفته مثل یه غروب جمعه مثل یه غروبی که ادم دلش بخاطر تمام اتفاقایی که الکی سرش اومدن میگیره
دلم واسه اون خاطه هایی که مدام تو ذهنمه میگیره دلم واسه خودم وخودت میگیره که هرچیم بخواییم نمیشه دلم واسه اونی گرفته که دلش از همه جا گرفته دلم واسه اسمونی گرفته که هوای ابرش سهم ماست دلم واسه هوایی گرفته که خیلی وقته حالش گرفته ، دلم واسه خودت گرفته که اونقدر هوادارتم که هوادارم نیسی دلم واسه اونی گرفته که داره جون میکنه وبه جایی نمیرسه دلم واسه خودم گرفته که دیگه دارم به جون کندنا اخرشم میرسم میگن بخند ولی وقتی من بهش فکر میکنم دیگه عقلم اصلا کار نمیده ، دلم واسه همه چیز بی بهونه میگیره دلم واسه چیزایی که ندارم میگیره اونقدر قلبم میسوزه که از حس کردن یه صدمش میمیری دلم واسه همه چی گرفته واسه تنهایی که شدم مهمون خونه اش دلم واسه غروب جمعه واشکام میگیره دلم واسه خودش میگیره که عاشقشم دلم واسه صدای بارونی که دیروز شادتر بود میگیره دلم واسه یه عالمه چیزی که دیگه ندارم میگیره دلم واسه همه چیزایی که سوخت میگیره دلم واسه چیزایی که از دست دادم اونم تو بدترین شرایط میگیره دلم واسه خنده ها وقرصای اجباری میگیره دلم واسه تو میگیره که نیسی وکم دارمت دلم واسه خود خودت میگیره تویی که نبودی ولی بودیا اونروزام نبودی ولی این روزام هسی میخوایی باشی ونمیتونی واسه خودم که میخوام باشیو نمیشه دلم واسه صفحه کلید وکامپیوترم میگیره که همش شدن همدردم وبدون صدا وحرف به حرفام گوش میدن میدونی بعضی وقتا گریه ها اینا رو هم میبینم دلم واسه خودم میگیره که خیلی وقته خسته ام...فقط خسته ام خسته خیلی هم حالم خوش نیست دلم واسه اون خنده هایی گرفته که یهو بین خوشیا از چشمم درمیاد فقط دلم گرفته واسه خودم که میبینم همه چیو نفس کشیدنشون ومردن خودمو میبینیم سخته ولی من حسود نیستم جز این یه مورد خیلی دلم میسوزه شدم اون نفرین بچگی که میگفت اوفففف دلت بسوزه ...اوففف مامان دلم خیلی میسوزه مامان دیگه پدر دلم در اومد اونم خیلی یادمه بچه بودیم همیشه واسه داشتن یه چیزی که دوستمون یا همبازیمون نداشت میگفتیم اوففف دلت بسوزه من دارما میدونی از کجاش دلم میسوزه از اینکه یه زندگی هه یه دنیا داره بهم میگه اوفففف دلت بسوزه بهت نمیدما چیزایی که میخواییو باشه قبول اووووفففف دلم سوخت دلم سوخت....
دیگه چیشو میسوزونی روزگار دیگه منکه سوختم دلمم سوخت از چشمم همه چی در اومد خب دیگه بیخیال من یکی شو دیگه میدونی دلم میخواد مثه یه پرنده ها برم تو اسمونش اخه میگن خیلی مشتیه بی منت بغلت میکنه ها از همون بغلایی که مزه اش لا دندونت تا عمر داری میمونه از همونایی که کیف میکنی ودلت نمیخواد بیرون بیایی دلم میخواد مثل یه پرنده برمو همه مشکلامو از بالا نگاشون کنم همونقدر کوچیک همونقدر غیر غابل باور من دلم میخواد پر بکشم دلم میخواد تموم نداشته هامو تو سر دنیا بزنمو همه چیو ول کنم دیگه خسته شدم از حرفای قشنگ وفانتزی خسته ام فقط خسته خسته از اون ادمی که باختناشم بدترین مدلش بود اصل اصل...افتادم یه گوشه قفس ومیبینم خیلی حرفه هروقت اومدی وخواستی نظر بدی راجع به من بیا خواستی جا من باش کفشامو بپوش سختیامو به جون بخر یه دو قدم راه اومدی بعدا باهم حرف میزنیم چطوره؟
اصلا یه چیزی بیا به صدا دلم گوش کن صدا قلبمو میگم میبینی صداش در نمیاد خیلی وقته مرده
نزن تو گوشی بهش نزن بیدارش نکن که میسوزه فقط ، میدونی بعضی وقتا میگم چرا؟ ولی به این کلمه میرسم من خودم خواستم وخودم اصلا بیخیال نوت به نوت دلتنگیام میشم که زندگی داره برام میزنه ومنم به هر ساز میزنه بالاجبار دارم میرقصم...
خیلی خسته ام خیلی...
با گریه سرمو و دستام گرفتم خیلی دلم گرفته بود یکدفعه چند تقه به در خورد رفتمو در رو باز کردم یه دختر حدودا 20 ساله بود سر ووضعش داغون بود با گریه گفت:
-خانوم ترو جون عزیزت من رو راه بده
-چیشده عزیزم؟
-اونا میخوان من رو اذیت کنن
-کی؟
-پیچوندمشون تروخدا تا ندیدنم من رو راه بده داخل
از کنار در کنار رفتم ودختر پرید داخل بیرون بارون شروع به بارش کرده بود دختر با هق هق به من نگاه میکرد من خودم حالم ازش بدتر بود حوصله سوال پرسیدن هم نداشتم نشستم رو تک مبل کنار شومینه اومد وکنار شومینه ایستاد بهش چپ چپ نگاه کردم ایستادم اروم غریدم:
-بیا اون مبل رو بگیریم بیا بشین
-باشه
رفتیم سمت تک مبلی که گوشه سالن بود واوردیمش سمت شومینه به مبل اشاره زدم:
-بشین
نشست ولبخند کم جونی زد اروم گفت:
-خیلی ممنونتم
-میشنوم؟
سرش رو زیر انداخت با انگشتاش بازی کرد اروم گفت:
-از باند دستت داره خون میره
اروم گفتم:
-مهم نیست
تو چشمام با غم نگاه کرد زد زیر گریه:
-حالت خوبه؟
-نه خوب نیستم
واشک تو چشمم جمع شد
-منم خوب نیستم
واومد سمتم وبغلم کرد بغضم ترکید وبلند باهم شروع به گریه کردیم اروم رو سرش دست میکشیدم اروم ازش جدا شدم رو اشکاش دست کشیدم:
-بسه دیگه گریه نکن عزیزم
-باشه...راسی اسمت چیه؟
-ویدا
-من هم سارا هستم
-خوشبختم
وباز هم رو ب-غ-ل کردیم
اروم گفت:
-ویدا دستت خیلی خون میاد
-میدونم ولی بیخیال
-چرا؟
-نگفتی چیشده؟
-نمیدونم چرا سر از اینجا در اوردم به زور میخواستن باهام باشن من هم نتونستمو فرار کردم
-کی؟مگه مملکت شهر هرت شده؟
-نه نیست ولی وقتی مجبور بودم باید میبودم ولی نبودم
اروم خندیدم وگفتم:
-چیشد؟
-من از خونه امون فرار کردم اومدم بخاطر عشقم اینجا ولی وقتی اومدم دیدم سر کارم دیگه هم نشد برگردم جایی نداشتم با خانمی اشنا شدم واون بهم گفت یک کاری انجام بدی هم جا و هم اینکه کلی توجه جلب میکنی به خودت ، من رو وارد کار کثیفی کرد یک ماه بود میخواستم فرار کنم دوروزه فرار کردم هیچ چیزی هم نخوردم واینکه دیگه نمیخوام برگردم به اون جهنم
-چی؟نفهمیدم تو خود فروشی میکردی؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد دست رو دهنم گذاشتم
-هیـــن
اشکاش ریخت اشکهای منم ریخت اروم گفتم:
-چرا؟
اروم تر گفت: دوسش داشتم دوسم نداشت
بدنم میلرزید از سرما از هرچیزی بود نمیدونم یا اینکه از اینکه یکی پیدا شده که داستانش مثل منه با این تفاوت که من خودفروشی نکردم واینکه دوسش داشتم دوسم داشت خدا دوستمون نداشت
زد زیر گریه:
-ویدا من خیلی بیچاره وبدبختم من خیلی احمقم خیلی خانواده ام هرچی داشتمو نداشتمو از دست دادم ولی اون نبود دروغ گفته بود زن داشت بچه داشت عشق داشت نفس داشت ، من خیلی بیچاره ام خیلی من دوسال با هرکی بگی بودم من دوساله دارم میمیرم من دوساله که خراب شده دنیام وخودم بدتر از دنیام ویدا من هرچی خواستمو باختم
دستمو زیر چونه اش گذاشتم میلرزید وبا گریه حرفاشو میگفت یه دفعه سمت خودم کشیدمش وباهاش گریه کردم
-عزیزم تو خوبی غصه نخور عزیزم تو مثل خواهر نداشته من میمونی سارا جونم انقدر خودتو اذیت نکن
وازش جدا شدم ودست کشیدم رو اشکاش محکم
-سیس گریه نکن خب
-باشه عزیزم
-حالا هم پاشو بریم
-کجا؟
-یه چیزی بگم من گرسنه ام شد بریم غذا بخوریم
لبخندی زد ایستاد وگفت:
-بریم
رفتیم سمت میز سلطنتی که اونجا بود و من رفتم سمت اشپزخونه وغذا کشیدم واوردم اون هم مثل من خیلی گرسنه بود من دومین بارم بود میخوردم ولی خیلی گرسنه ام بود بعد از اینکه غذا خوردیم رفتیم سمت شومینه چندتایی چوب داخلش انداختم سردم شده بود همراه سارا نشستیم کنار شومینه
سارا با انگشتاش بازی میکرد حدس زدم میخواد چیزی بگه:
-چیزی میخوایی بگی؟
-من تا کی میتونم پیشت بمونم ویدا؟
-تا هروقت که بخوایی عزیزم
-اینجا کسی نیست غیر تو؟
-نه تنهام
-جدا میتونم بمونم؟
-اره فقط من دو سه ماه دیگه میرم خارج
-جدی؟
ویکدفعه غم چشماشو گرفت
-تا اون موقع خدا بزرگه
وجلو کشیدم خودمو ودستای سردمو روی دستای گرمش گذاشتم
-ویدا؟
-بله؟
-تو چرا اینجایی؟دستات چیشدن؟
-هی
اهی از ته دلم کشیدم
-دوس نداشتی نگو
یکم بهش نگاه کردم
-من میگم به شرط اینکه تو هم مو به مو بگی واسم از همه چیز
-باشه
-سه سال پیش بودش
سه سال قبل
خسته شدم از زندگی که هرچیزیش به اون یکی چیزش نمیخوره دانشجو رشته روانشناسی بودم تو دانشگاه تهران اخرین روز از چهارمین ترمم رفتم دانشگاه خیلی شیطنت داشتم ولی دلم از همه چیز وهمه کس گرفته بود اونروز تعصب های شدید بابا همه چیز رو دلم وقلبم فشار بدی وارد میکرد گیر های الکی که میداد خلاصه دانشگاهمون خیلی بزرگ بود از همه رشته ها داخلش بودن یکی از روز ها که با بابا سر موضوعی حرفم شده بود رفتم توی محوطه نشستم کمی گذشت پسری کنارم نشست من گریه میکردم اصلا بهش توجهی نداشتم:
-ببخشید خانم ناراحت که نیستید بشینم؟
-....
زیر لب گفت:الحمدالله زبونم که ندارن پوووف
فین فینم در اومده بود موبایلم زنگ خورد آرما بود ریجکتش کردم ده باری بود زنگ زده بود واهنگ مسخره انشرلی رو میخوند دیگه دلم میخواست موبایلمو از وسط نصفش کنم پسره اروم گفت:
-بیا حوصله موبایلشم نداره
وبلند گفت:
-خانم بیچاره تلف شد جوابشو بده
-میخوام ندم باید کیو ببینم
-من رو
ولبخند عمیقی زد
حرصم گرفت خندید وگفت:
-میشه اسمت رو بدونم؟
-ویدا ولی اسمم به توچه؟
-حالــــا...منم حامی هستم خوشبختم
-من هم
-ویدا خانم یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
-بپرسید؟
-چرا داری گیه میکنی؟
-هیچی یکم با پدرم حرفم شد
-اونموقع سر چی اخه؟بیخیال گریه نکن دنیا دوروزه ها حالا بخند
-بیخیال
ولبخند کمرنگی زدم اروم خندید وگفت:
-حالا شد
به ساعتم نگاه کردم اروم گفت:
-قرار داری؟
من هم اروم گفتم:
-نه
-خوبه چرا به ساعتت نگاه میکنی؟
-کلاس دارم
-چه رشته ایی؟
-روانپزشکی
-اوه اوه پس متخصص خل وچلایی؟خخخ
اخم ساختگی کردم ادامه داد:
-من وکیل مملکتم
خندیدم وگفتم:
-پس شمام متخصص خلافکارا مملکتی
-چکار کنیم چاره ایی نیست خخ
-با اجازه اتون مرخص بشم
-اخه
-اخه؟
-هیچی
-پس من برم خوشحال شدم
-اخرش نگفتی چرا دلت گرفته بود خانم روانشناس؟
-بیخیال دل همه میگیره پدر مادرتو که نمیتونی عوض کنی
-درست میگی
ایستادم اون هم ایستاد
-کلاس شماره چند هستی؟
-920
-من930 هستم تو یک طبقه اییم مایلی باهم بریم؟
کمی بهش نگاه کردم وباهم راه افتادیم
قدش بلند بود مثل همه که میگن خوشتیپه نه حامی خوشتیپ بود ولی خاص قیافه اش خوب بود ولی خاص بود خاص خودش یه دونه بود انگار موهای خرمایی تیه تیره پوستشم روشن وچشمای قهوه ایی کنارم راه میرفت جذبه خودش رو داشت بیخیال دید زدنش شدم ورفتم سمت کلاسم یکدفعه صدام زد:
-ویدا خانم ، ویدا
برگشتم سمت صداش
-بله؟
-اولا فامیلیتون چیه اینجور درستش نیست جلو همه صداتون کنم
-امیری
-اهان ویه چشمک زد وادامه داد:
-البته هربار خواستم میگم ویدا ها گفته باشم بعضی وقتام میگم متخصص خل وچلا خخخ چطوره؟
خندیدم واروم گفتم:
-خوبه
-حالا دوما رو بگم برو سر کلاست اینکه ساعت دو کلاست تموم شد نزدیک راه پله منتظرتم
-چرا؟
-برا همون یه را ، بیا باشه
رفتم تو کلاس ونکته برداری ها رو نوشتم کلاس تموم شد اصلا یادم نبود که حامی منتظرمه استاد رفت اخرین نفر بودم کتابهامو تو کیفم گذاشتمو اروم رفتم بیرون هنوز دعوای صبح یادم بودکه بابا چقدر سرم داد زد یکدفعه دیدم تکیه زده به دیوار زدم به صورتم:
-هیــن یادم رفت
ورفتم سمتش خندید وگفت:
-اون صورت بیچاره ات سرخ شد ها
اخم مصلحتی کردم:
-خب یادم رفت شرمنده
-دشمنت ، همیشه دیر میکنی؟
-همیشه که نه ولی خب یادم رفت
-بریم
-بریم
همراهش راه افتادم سمت راه پله وبعد از اون محوطه اروم حرفشو مزه کرد:
-اینجا یکم هوا سرده مایلی بریم کافی شاپ؟
-کافی شاپ؟؟؟؟هرگز
-چرا؟
-برا همون یه را من برم دیگه اقای
-ارام هستم
-اقای ارام
-عه خب چرا دیگه؟ بیا بریم چیزی که نمیشه
-خیلی هم میشه من برم
-پس حداقل شماره اتو بده
-بله؟
-بلا ، این یه مورد رو نه نگو چونکه من روز اخرم بوده میام دانشگاه لطفا
-چرا باید شماره امو بدم؟
-تو بده کارت نباشه به چرا
-عجب
-رجب
بهش چشم غره رفتم موبایلش دستش بود
-بگو دیگه
-من برم
زمان حال:
دیدم که هوا تاریک شده رو به سارا کردم همه اش خمیازه میکشید اروم گفتم:
-سارا میخوایی بریم بخوابیم؟
چشماش کمی درشت شد ومن ادامه دادم:
-بیا اتاق کنار اتاق من بخواب
-باشه
باهم از پله های خونه متروکه بالا رفتیم ورسیدیم به اتاقها اون با چهره ایی سفید شده که دلیلش رو نمیدونستم رفت سمت یکی از اتاقها که کنار من بود وسمت راست من بود من هم رفتم داخل اتاقم رفتم سمت تخت واروم خزیدم روی تخت دونفره وبالشت رو بغل کردم واروم گازش گرفتم واشکام ریخت هق هقم شدت گرفت دلم میخواست بمیرم برم پیش حامی "به تو فکر کردم باز
پره حس پرواز کو بالم؟
تو خودم گم میشم
حرف مردم میشم بد حالم
پر اشک چشمام
چه غریب وتنهام این روزا
بیخیال فردا بدون تو دنیا
بـــــی دنیا
دلتنگتـــم حالا که بارونه
رو گونه هام اشکام میرقصونه
تو نباشی زندگیم زندونه
دلتنگتم جوری که هیشکی نیست
کاش برگردی دلتنگی شوخی نیست
تو نباشی دنیام زمستونه
گوش بده حرفامو
فقط اونروزامومیخوامو
نمیگم بی رحمی
توفقط میفهمی دردامو
با یه لبخند سرد
دیدی اخر این درد بی رحمه
همه خوبن باهام اما خیلی تنهام
زود برگرد
دلتنگــــتم حالا که بارونه
رو گونه هام اشکام میقصونه
تو نباشی زندگیم زندونه
دلتنگتم جوری که هیشکی نیست
کاشکی برگردی دلتنگی شوخی نیست
تو نباشی دنیام زمستونه
" امین رستمی – دلتنگــــــــــتم"
بیشتر غمم این بود که حتی من ندیدمش حتی واسه اخرین بار نگذاشتن چشمای خوشرنگشو ببینم حتی نگذاشتن من حسش کنم واسه اخرین بار همونجوری خاکش کردن پشیمونم از روزایی که بهش میگفتم خاک تو سرت اروم لبم رو به دندون گرفتم هیچ جوره نمیشه زندگی کردش این زندگی رو
صبح خسته چشم باز کردم هیچ چیزی رنگ دیگه نداشت
هیچ تابستونی قشنگ نمیشه هیچ عیدی بهار نمیاد هیچ قلبی عاشق نمیشه دیگه عطر گل عاشقم نمیکنه دیگه یه قاب عکس میشم اروم وساکت خیره به یک گوشه دیگه اون با احساس دیوونه نمیشم دیگه خل بازی در نمیارم دیگه من خودم نیستم روزهام میگذره ومن فقط تن لش خسته زندگی رو جا به جا میکنم بدون خنده انگار دیگه هیچ پیکاسو ایی از عشق نمیکشه فریادهاشو انگار دیگه شاعری نیست تا خوانندگی کنه انگار تموم برگای درختا فقط میخوان زرد نارنجی باشن انگار دیگه بو بارونم فقط بو غمه انگار دیگه زمین هم از نفس کشیدن خسته شده مگه نه؟
انگار دیگه نبضی نمیزنه صدایی نمیاد قلبی نمیکوبه حرفام تکراریه حرفام دیگه زنده نیست چشمام یخ میزنه خودم سردتر به زخمی که چرک کرده وخشک شده دستم نگاه میکنم دیگه قرصای مختلف ویکدفه ایی واسه مرگم کفاف نمیدن انگار من مردم؟
دارم به این فکر میکنم از پنجره این اتاق تا حیاطش حدودا چند متر ارتفاعه؟ بدردم میخوره؟ کارسازه؟ یا باید برم پشت بوم در اتاق باز شد صدای پای سارا بود این مدت حال هردومون خراب بود نه اون چیزی میگفت بعد اون شب ونه من حرفی میزدم انگار جفتمون توی دوتا دنیای خاموش گم شدیم اروم با صدای خش دار گفت:
-ویدا؟
برگشتم سمتش اونم مرده بود خیلی قشنگ میشد حسش کرد یخ بودنش رو مگه مرده ها یخ نمیزنن مگه؟
حالا میفهمم چرا اونی که جنون گرفته حرفای ما مشاوره ها رو مسخره میکنه حالا میفهمم اون مریضایی که توی این یکی دوسال اومدن سرم چی به روزشون اومده بود حالا معنی واقعی حرف حامی رو میفهمم که بهم مگفت دیوونه خودمی اره دیوونه اشم دلتنگشم دلتنگی که حد ومرز نمیشناسه اروم میاد در خونه دلت ودر میزنه اونوقته که میفهمی همه هستنا اما هیشکی نیست حالا میفهمم اسمش چیه این مریضی حالا میفهمم دیوونه بودن یعنی چی نگاه سردم رو به سارا دوختم دو هفته میگذره که دیگه چیز خاصی به هم نگفتیم یعنی بعد از اونشب که گذشت نه من ونه سارا حرفامون خشک شده بود دیگه انگار هیچ چیزی توی دلمون نمونده بود اومد وکنار تخت ایستاد کمی که گذشت نشست کنارم چشماش پف داشت مشخص بود گریه کرده دیشب اروم گفت:
-ویدا
-جانم؟
-....
زد زیر گریه کمی نگاهش کردم بغض داشتم ولی نمیشد گریه کرد چون خیلی افسرده شده بودم نمیدونستم چی درسته یا چی اشتباهه اغوشم رو به روش باز کردم اروم خودش رو داخل اغوشم جا داد دست کشیدم روی موهاش وخواهرانه کنارش موندم کمی که گذشت ازم جدا شد وگفت:
-ببخشید
لبخند ژکونده ایی تحویلش دادم وگفتم:
-بیخیال
اروم خندید وگفت:
-بقیه داستان رو دوست نداری واسم بگی؟
-الان؟؟؟؟دیوونه شدی
وخندیدم خنده های مسخره وزورکی خندید وگفت:
-خب دیگه باید بگی
-پاشو بریم پایین صبحانه بخوریم بعدا میگم
-باشه
رفتیم پایین هوا حسابی ابر وبارون بود مثل اینکه خود خدا هم حسابی دلش گرفته یک وماه نیمه از مرگ دروغینم میگذره ومن هنوز نشدم اونی که باید بشم صبحانه رو سارا سریع اماده کرد صبحانه همون تکه نون دوروز پیش بود که مونده بود ویکم پنیر لبخند ژکونده زدم منی که صبحانه های مختلف واسه صبح جلوم چیده میشد ونمیخوردم به کجا رسیدم دستمو فرو کردم داخل موهای کرک وپر از کثیفیم وکمی مرتبشون کردم سارا هم دست کمی از من نداشت چونکه اصلا حمام اینجا تمیز نبود وهیچکدوم حوصله نداشتیم نرفته بودیم من هم یک ماه پیش رفتم دریا ودیگه بعد از اون نرفتم دریا رفتنم باعث شده بود که زخم رگهام که زده بودم چرک کنه سارا همش میگفت باید دکتر برم ومن خودم اصلا به چیزی فکر نمیکردم صبحانه رو خوردیم شاید الان وزنم به زور شده باشه 43 کیلو خیلی لاغر شدم دیگه فقط استخون ازم مونده نشستم رو کاناپه رنگ ورو رفته وسارا هم نشست روبروم شروع کردم به گفتن ادامه داستان
سه سال قبل:
شماره امو گفتم زد موبایلش ورفتم ازش دور شدم یکبار برگشتمو بهش نگاه کردم با لبخند نگاهم میکرد
سرم رو زیر انداختم وراهمو رفتم آرما جلوی در دانشگاه منتظر بود دو بوق زد سوار شدم
-سلام
-سلام خوبی؟
-خوبم
دیگه هیچ چیزی نگفتیم
-ویدا
-بله؟
-چیشده دیشب که من خونه نبودم؟
-باز گیر داده میگه دانشگاه نرو
-بیخیال ابجی غصه نخور خودم هوادارتم
لبخندی زدم ودستمو رو دستاش گذاشتم:
-خیلی مرسی داداشی
-امروز چطور بود؟
-هیچی خوب بود
یاد وکیله افتادم اسمش چی بود حامی رسیدیم خونه بابا نبود جیم شدم اتاقم وتا شب بیرون نرفتم وقتی که حدس زدم رفته خوابیده ، رفتمو غذامو خوردم آرما هم همون موقع اومد
با تعجب گفت:
-تاحالا کجا بودی که غذا نخوردی؟
-نیومدم پایین
-ویداااا
-حرص نخور داداشی قندت میره بالا سکته میکنی ها
-مرگ وخنده
-عه دلت میاد؟
-قلوه امم میاد چه برسه دلم
-خب حالا کوفت میکنی غذا؟
-واسم اماده کن برم لباس عوض کنم بیام کوفت کنم
-باشه
براش غذا رو اماده کردم ورفتم اتاقم از صبح تاحالا سراغ موبایلم نرفته بودم رفتمو از کیفم بین خرت وپرتام درش اوردم سه تا پیام ودوتا میس کال اومده بود واسم بازشون کردم
-سلام خوبی؟
-حامی هستم
-خوبی؟
رفتم تلگرام انلاین بود واسش زدم:
-سلام ببخشید سراغ موبایلم نرفته بودم
یه شکلک لبخند داد وگفت:
-میدونم
کمی بعدش پیام داد:
-خوبی؟
-خوبم ، شما خوبی؟
-خوبم ممنونم
-چه خبرا؟
-سلامتی
-خدا روشکر ، دیگه گریه نمیکنی؟
-نه
-خوبه ، دوسداشتی بگو صبح از چی دلت گرفته بود؟
-با بابام حرفم شده بود پدر مادرو که نمیشه عوض کرد بابام یه ادم متعصبه بهم میگه دانشگاه نرو
-عه اخه چرا؟
-خب دیگه هرکسی دلیل های خودشو داره
-اینم حرفیه
-من برم؟
-کجا؟
-خواب
-خب حالا بمون
-باشه
-مرسی ، نمیخوایی از من بدونی؟
-مثلا؟
-هیچی بیخیالش ، مثل اینکه امروز دلت واقعا گرفته
-اره دلم خیلی گرفته از همه زندگیم
-غصه نخور میگذره
-چجور؟چیزی عوض نمیشه هیچ وقت
-چرا عوض میشه چرا که نشه؟چرا منفی بافی؟
-اخه
-اخه که نداره
-خب مثلا چی میشه که عوض بشه بابا میذاره کارمو انجام بدم میذاره دانشگاه برم میذاره کار کنم نمیذاره دیگه
-خب ، خب ازدواج کن
هنگ کردم چند بار پلک زدم سریع نوشتم:
-دیوونه شدی؟اخه با کی ازدواج کنم؟
-نمیدونم همینجوری گفتم اخه با ازدواج شاید همه چی بهتر بشه اینطور نیست؟
-نمیدونم ، ولی خب اگه شوهرمم مثل بابام بود چی؟
-نمیدونم به اون یک مورد فکر نکرده بودم
-بیخیال دیگه ساعت دو شد من هم برم شما هم برید وخوب بخوابید
-باشه
-شبتون درگیر ارامش وزیبا خدانگهدار
-شب تو هم زیبا ودوست داشتنی ویدا جان
-خدانگهدار خوب بخوابین
-تو هم خوب بخوابی خدانگهدارت
گوشیمو رو دراور گذاشتم به اینهمه تعصب بابام فکر کردم منم یه ادم واقع گرا هستم دیگه نمیشه کارش کرد تا صبح چندباری غلط زدم تا بالاخره خوابم برد صبح که شد سریع پریدم بیرون از خونه وبه سمت دانشگاه رفتم یکدفعه جلوی در ورودی دانشگاه...
---------
ارتین:
تیک تیک داره میزنه ها
با غم بهش نگاه کردم چی میشد اخه اینجا یه خط کش ویه خط کشی صاف خدا تو تقویم زندگیم میگذاشت دکتر لبخند عمیقی زد:
-خب بیدار شدی مرده متحرک؟
-متاسفانه اره بیدار شدم
-دستاتو تکون بده ببینم
تکون دادم
-حالا پاهاتو تکون بده
وبا چیزی زد به پام اروم غریدم:
-دکتر چرا میزنی؟
-حقته که اون جوون رو بدبخت نکنی با حواس پرتیت
-کیو؟
با دستش اشاره زد به پسری که به دیوار تکیه زده بود حدودا بیست وهفت هشت ساله که موهای خرمایی وچشم های قهوه ایی رنگ داشت
-ببینش بیچاره رو دو هفته اس اواره شده اینجا
-ببخشید
پسره اروم اومد جلوم مثل اینکه خیلی افسرده بود
-خدا ببخشه
اروم گفتم:
-من ازت شکایتی ندارم میتونی بری
لبخند ژکونده ایی زد:
-مقصر تو بودی داداش
دکتر قهقه بلندی سر داد اروم گفت:
-امان از تو
ورفت بیرون از اتاق پسره جلوتر اومد:
-امروز مرخص میشی تو این مدت فهمیدم خانواده ایی نداری اینجا درست میگم؟ حتی هیچ ادرسی ازت نداشتم که بهشون خبر بدم
غمزده نگاهش کردم:
-من خانواده ندارم
پلکی زد وگفت:
-باشه
نشستم رو تخت واومدم پایین رفتم سراغ کمدی که داخل اتاق بود ودرش رو باز کردم لباس های قبلمو پوشیدم دست کردم داخل جیبم از زباله هایی که جمع کرده بودم وداخلش ضایعات بود سیصد هزار داشتم درشون اوردم وبهشون نگاه کردم اون پسره که حتی نمیشناختمش گفت:
-من حساب کردم بذار باشه
تو چشماش نگاه کردم ارومتر گفت:
-مگه نمیگم بذار داخل جیبت؟
-باشه ، خیلی ممنون داداش ایشالله هرچی از خدا میخوایی بهت بده
اروم چیزی زیر لب گفت:
-نداد
رفتم سمت در ورفتم از بیمارستان بیرون شروع کردم به راه رفتن توی خیابون به این فکر کردم که امروز چند روز از تصادف میگذره؟شونه بالا انداختم بارون اروم رو سر وصورتم میریخت بانداژی دور سرم پیچیده شده بود یکدفعه یک ماشین مدل بالا که حتی اسمش رو نمیدونستم جلو پام نگه داشت تعجب کردم شیشه که پایین اومد دیدم همون پسره داخل بیمارستانه خواستم برم که صدام زد:
-بیا بالا میرسونمت
-نیازی نیست داداش خودم میرم
-بیا دیگه چرا کلاس میذاری؟
پووفی کردم ورفتم بالا نگاهش کردم اروم گفت:
-کدوم طرف میری؟ من بچه اینجا نیستم بهم راهنمایی کن میبرمت
-باشه
ادرس رو گفتم واسش واون راه افتاد رسید به منطقه ایی که ماشین نمیشه بره داخل اون منطقه بهش گفتم:
-نگه دار داداش دیگه بیش از این نمیشه جلو بری
-چرا؟
-ماشینت بزرگه از جاده اش رد نمیشه
-اهان خونه ات کجاست؟
بهش محوطه جنگلی که روبرومون بود رو نشون دادم وگفتم:
-یه جایی بین همین درختا نزدیک دریا
ورفتم از ماشین پایین رو بهش گفتم:
-ازت خیلی ممنونم
لبخندی زد وگفت:
-دعوتم نمیدی ؟؟؟
-جای شیکی واسه دعوت کردنت نیست شرمنده
-باشه هرجور میدونی بهم نیاز داشتی این کارتمه زنگ بزن
وکارتش رو بهم داد نگاهش کردم هم اسمش وهم شغلش روی کارت حک شده بود دنده عقب گرفت ورفت بیخیال کارت رو گذاشتم داخل جیبم وراه افتادم سمت ویلا قدم میزدم بارون میزد عجب هوای مزخرفی بود توی حس خودم بودم بدتر از این مگه میشه اشک صورتمو پر کده بود ایدا ازدواج کرده دیگه سهم من نیست دیگه مال من نیست در ویلا رو باز کردم...
---------
ویدا:
-سارا جان تا همینجاش دیگه کافیه
یکدفعه در ویلا باز شد من و سارا شروع کردیم به جیغ کشیدن وهم رو ب-غ-ل کردیم از اونطرف هم کسی که در رو باز کرده بود جیغ میکشید وقتی از سارا با ترس جدا شدم واون مردک رو با سارا دیدیم جیغ کشیدم یکدفعه اون مرد با جذبه داد زد:
-شما کی هستین؟
زبون من وسارا قفل کرده بود مرد جلو اومد ودر رو بست که من وسارا بیشتر جیغ زدیم ودویدیم سمت راه پله ها واتاق من خیلی ترسیده بودیم سر مرد خونی بود ویک بانداژ دورش پیچیده بود چشمای ابی رنگش خیلی وحشتناکترش کرده بود واون ریش وسبیلی که داشت خیلی میترسیدیم وجیغ میکشیدیم محکم تکیه زده بودیم به در اتاق وجیغ میکشیدیم کمی گذشت سارا با گریه گفت:
-اون کی بود؟
با ترس گفتم:
-نمیدونم ، نمیدونم
من رو محکم ب-غ-ل گرفت وگفت:
-ویدا من خیلی میترسم
من محکمتر گرفتمش وبا بغض گفتم:
-من هم
یکدفعه مشتی که کوبیده شد به در باعث شد من وسارا باز جیغ بکشیم وهم رو ب-غ-ل کنیم اشک های من هم همونجور روونه صورتم شده بود واون مرد داد میزد:
-شما کی هستین؟ اینجا چیکار میکنید؟
من وسارا فقط جیغ میکشیدیم وگریه میکردیم داد محکمی زد:
-همین الان این در لعنتی رو باز کنید والا میدونم باهاتون چکار کنم
رو به سارا کردم:
-چیکار کنیم باز کنیم؟
سارا با ترس:
-تروخدا ویدا بازش نکن
یکدفعه مشت محکمی به در کوبید من وسارا باز هم رو ب-غ-ل کردیم وجیغ کشیدیم سارا با هق هق گفت:
-ترو خدا اقا غلط کردیم اصلا میریم با ماهم کاری نداشته باش
مرد باز داد زد:
-میگم این لعنتیو باز کنید
سارا با گریه:
-تروخدا اقا برید از اینجا این خونه ماله من وویداس تروخدا اذیت نکن
مردک کمی سکوت کرد وبعد از اون با فریاد گفت:
-تو غلط کردی که این خونه از توئه اومدی تو خونه من ومیخوایی من رو از خونه ام بیرون کنی
در رو سریع باز کردم ورفتم با تهدید تو صورت مرد انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم:
-ببین مشتی من نه خداش رو میفهمم نه پیغمبرش اگه تو داد میزنی ووحشی من وحشی ترم پس اون زبونت رو ببر
هیچی نمیگفت ومن هم هیچی نمیگفتم سارا از پشت دستم رو گرفته بود یه تای ابرو مرد پرید بالا
-این خونه ارث پدریمه میخوایی من رو از اینجا بیرون کنی وحشی خانوم؟اون روی سگم رو بالا نیار ها
-اون رو سگت بالا میاد چی میشه مثلا؟؟؟؟هیچ غلطی نمیتونی بکنی افتاد؟
دستم رو گرفت وکشید سمت حیاط ومن رو از ویلا پرت کرد بیرون بعد از اون سارا رو یکدفعه رعد وبرق زد وصدای پارس سگ اومد من وسارا شروع به جیغ زدن کردیم هوا جنگل وشالیزار خیلی خوفناکترش کرده بود با گریه سارا رو ب-غ-ل گرفتم بارون خیسمون کرده بود کمی گذشت در باز شد واروم گفت:
-بیایین داخل
-.....
من وسارا از ترس به سکسکه افتاده بودیم دادزد:
-میگم بیایین داخل
به زور همراه سارا رفتیم داخل از سرما گوشه ویلا ایستاده بودیم ومیلرزیدیم غرید:
-بیایین کنار شومینه
با سارا وترس فراوان رفتیم سمت اون هیولا نشسته بود رو تک مبلی که من این چند روز روش مینشستم من وسارا هم کنار شومینه ایستادیم تازه فهمیدم هیچ کدوم ما حجاب نداریم جلو این پسره خیلی دیر شده بود وهیچ کاریشم نمیشد کرد به سارا نگاه کردم خیلی ترسیده بود هیولا ارومتر از اولش شده بود وگفت:
-چند روزه اینجایین؟
-.....
دادزد:
-دوسدارین همش من داد بزنم؟چند روزه اینجایین؟ خانواده هاتون کدوم گورین؟
-.......
-الحمدالله زبونم که ندارین ماشالله
-.....
-برین اتاقاتون حالا که حرفی نمیزنید
اروم گفتم:
-من یک ماه ونیمه اینجام
چشماشو ریز کرد ویکدفعه ایستاد وگفت:
-چی؟؟؟؟؟ یک ماه ونیمه اینجایی؟؟؟؟نکنه اون جیغ هایی که شبها از اتاق زیر شیروونی میومد از تو بود؟یا خونهای رو زمین و...
ویکدفعه دستمو گرفت وبه زخمم نگاه کرد داد زد:
-شیشه رو تو شکوندی؟ اون خونها مال تو بود؟؟؟؟؟
-.....
داد زد:
-درست میگم؟
اشک از چشمم ریخت وسرمو به نشونه مثبت تکون دادم دادزد:
-چرا اخه؟مگه عقلت رو از دست دادی؟
سارا دخالت کرد:
-میشه ببرینش دکتر؟ دستاش عفونت داره
سریع دستمو از دست مردک بیرون کشیدم وگفتم:
-هیچ چیزی نیاز نیست
ودویدم سمت راه پله واتاقی که داخلش بودم در رو محکم بستم وقفل کردم وشروع کردم به گریه کردن چی میخواستمو چیشد به خودم وزمین وزمان فوحش میدادم ومشت تو در ودیوار میکوبیدم تا یک ساعتی گذشت کمی اروم شدم وکنار دیوار فرود اومدم خسته شده بودم از همه چیز از زندگیم از بودن اینجوری از چیزایی که فقط ارزوش رو دلم مونده از اینکه هرچی میدوم به چیزی که میخوام نمیرسم از اینکه تنهامو تنهامو تنهام از اینکه زندگی هر بلایی دلش خواست سرم اورد وحالا دست بردار نیست تا تن لشم رو بردارمو برم یه دنیای دیگه از اینکه منمو منمو من از اینکه فقط خسته ام از اینکه خیلی وقته دارم کنج قفسی که دورم کشیدم جون میکنمو کسی خبر دار نیست از اینکه بغض دارم از اینکه نمیتونم فریاد بزنم از خودم اره از خودم خیلی خسته ترم از اونی که فقط باخته ویه مرده متحرک ازش باقی مونده از خودم خسته ترم
" حوس کردم بازم امشب زیر بارون تو خیابون
به یادت اشک بریزم طبق معمول همیشه
اخه وقتی بارون میاد رو صورت یه عاشق مثل من
حتی فرق اشکو وبارون دیگه معلوم نمیشه
امشب چشای من مثل ابرای بهاره
نخند به حال من که حالم گریه داره
چرا گریه ام نمیتونه رو تو تاثیری بذاره
اره بخند بخند که حالم خنده داره
اره بخند بخند که حالم خنده داره
بخند بخند که حالم خنده داره
این عشق یکطرفه من رو کشونده تو خیابونا
نمیخوام توی این خلوت کسی دور وبرم باشه
نه پلکام روی هم میرن نه دست میکشم از گریه
نه میخوام بند بیاد بارون نه چتری رو سرم باشه
امشب چشای من مثل ابرای بهاره
نخند به حال من که حالم گریه داره
چرا گریه ام نمیتونه رو تو تاثیری بذاره
اره بخند بخند که حالم خنده داره
اره بخند بخند که حالم خنده داره
بخند بخند که حالم خنده داره
نه پلکام روی هم میرن نه دست میکشم از گریه
نه میخوام بند بیاد بارون نه چتری رو سرم باشه
امشب چشای من مثل ابرای بهاره
نخند به حال من که حالم گریه داره
چرا گریه ام نمیتونه رو تو تاثیری بذاره
اره بخند بخند که حالم خنده داره
اره بخند بخند که حالم خنده داره
بخند بخند که حالم خنده داره
بخند – محسن یگانه"
یه دل شکسته یه پنجره ساکت یه اسمون ، راستی اسمونم چه دلش گرفته ها پلک میزنم اشکام میریزه رو گونه ام نگاهم میرسه به زخم دستم که اول حرف اسم حامی به انگلیسی رو کشیدم وچند خط دور تا دورش به لباسای تنم به خودم به اتاق متروک این ویلا به دیوونگیم به نبودن حامی به خیلی چیزا که دلم رو از ریشه میسوزوندش به اینکه چرا اینجوری شد ومن چرا اینجام چند تقه به در اتاق خورد ویک نفر وارد شد حوصله نگاه کردنم حتی نداشتم ولی برای اینکه بدونم اون مردک هست یا سارا نگاه کردم هردوشون بودند سارا با گریه گفت:
-معذرت میخوام ویدا
ونشست رو زمین کنار وبا گریه ب-غ-لم کرد اون مردک به دیوار تکیه زد ونگاهمون کرد سارا با هق هق گفت:
-بخدا من منظور بدی نداشتم تو ، تو چرا انقدر خودتو اذیت میکنی
داد زدم وبا گریه گفتم:
-حامی مرده حامی نیست حامی رفته سارا
واز ته دلم جیغ زدم اون جیغهایی که نزدم واسه ختمش الان اومده بود سراغم بلند گریه میکردم سارا اولش تعجب کرده بود وبعد لرزی به بدنش افتاد ومحکمتر ب-غ-لم کرد اروم زمزمه کردم:
-ندارمش ، نیست
کمی گذشت مردک جلو اومد وگفت:
-متاسفم ویدا جان نمیخواستم ناراحتت کنم
واشکهاش ریخت رو دستم سرش رو خیلی پایین انداخته بود کمی گذشت مردک حرفش رو مزه کرد وگفت:
-سارا جان ویدا رو بگیرش ببریمش دکتر حالش خوب نیست
اروم غریدم:
-نیاز نیست
تو چشمام کمی نگاه کرد تمام جذبه اش وابهتش رفته بود یه ادم شکست خورده جلوم بود یه پسر 27 ساله چشم ابی که ته چشماش هیچی نبود به جز یه ادم شکست خورده سارا گفت:
-اقا ارتین شما تو خونه اتون وسایل پانسمان دارید؟
-بله اتاق خودم دارم
اون رفت بیرون ومن وسارا رفتیم بیرون سارا اروم در گوشم گفت:
-خیلی مرد خوبیه وقتی بهش گفتم من ویدا جایی نداریم گفت میتونید بمونید اینجا وجاتون امنه
کمی تو چشمای ساده وخوشرنگ سارا چشم دوختم وپلکی زدم ورفتم همراهش پایین کمی گذشت اون مرد که اسمش ارتین بود اومد از پله ها پایین ورسید به ما حس کردم چقدر با ابهت راه میره وشکسته شده خودشه انگار که از درون داغون شده خیلی کنجکاو شدم علت داغون بودنش رو بپرسم زانو زد جلوی من وگفت :
-ببینم دستتو
ازش خجالت میکشیدم گفتم:
-میشه وسیله ها رو بدید خودم انجام میدم
وسیله ها رو داد دست سارا وایستاد ورفت سمت پنجره قدی سالن سارا کمی اب سابلن رو ریخت رو دستم سوزش بدی داشت جیغ کشیدم اون مردک برگشت ونگاه کرد کلا خفه شدم تو نطفه هنوز هم اون لباس عروس مسخره تنم بود چون فقط از پرده ها اونجا تونسته بودم شنل وروسری درست کنم که اوناهم گلی وکثیف شده بود سارا شروع کرد به بستن بانداژ ها دور دستم کارش تموم شد ورفت سمت اشپزخونه ویلا اون مرد یا همون ارتین وقتی متوجه شد سارا رفته اومد وروصندلی روبروییم نشست وگفت:
-حامی کیه؟
-.....
سارا اومد روبه سارا گفت :
-صبر کن واست صندلی یا مبل بیارم
-لازم نیست اقا ارتین
اخم مصلحتی کرد ورفت سمت تک مبل گوشه سالن واوردش سمت شومینه واونطرف تر از من گذاشت وخودش روبرو من وسارا نشست هوا رو به تاریکی میرفت کم کم اروم حرفش رو مزه کرد وگفت:
-خب اینجا باید داستانهاتون رو بگید که چرا اینجایید نه اسمش فوضولیه ونه دخالت کردن تو زندگی هم ولی ما باید بدونیم چونکه نه من از اینجا میتونم برم ومثل اینکه شما هم حالا حالا موندگارید درست میگم؟
اروم گفتم:
-همینطوره
سارا لبخندی زد خاص صورت خودش وگفت:
-ویدا داستانش رو نیمه کاره گفته واسه من یعنی ما باید از اول توضیح بدیم؟
لبخندی زد حالا فهمیدم این کیه وچرا حس میکردم میشناسمش این همون پسر کوچولو تو قاب عکسه خودشه
اروم گفت:
-همه اشو نه یه خلاصه بگید تا متوجه بشم وبقیه اشو ادامه بدید
سارا خندید وگفت:
-اینجور جر زنی میشه فقط ویدا بگه؟
خندید وگفت:
-خب شما هم بگید
سارا اخمهاش توهم رفت وگفت:
-اخه از من جالب نیست زندگیم
پسر باز لبخندی زد وگفت:
-دیگه شرطو باید قبول کنید
سارا لبخندی زد وگفت:
-به این شرط که شما هم بگید
ارتین:چشم قبول
ورو به من ادامه داد:
-ویدا خیلی ساکتی؟
-چی بگم؟
-خلاصه داستانتو بعد هم بقیه اش رو
-هیچی از عشق نمیدونستم فقط عشقم دانشگاه بود یه روز از روزای ترم های اخرم بود با پسری تصادفا اشنا شدم اخرین ترم واخرین کلاس وکالتش بود که تموم بشه اصلا نمیشناختمش اصلا تو زندگیم نبود یهویی همه چیز عوض شد من بودمو من وتعصبهای بابام که اینجور شد که درگیر حامی بشم
وقتی اسمش رو گفتم قفل کردم واشکام ریخت
ارتین سرش رو بین دستاش گرفته بود وبه زمین خیره شده بود هیچ کس چیزی نمیگفت
سارا لبخند تلخی رو لبش نشست وگفت:
-خلاصه رو گفتی ویدا حالا برو از اونجایی که جلو دانشگاهت اومده بود
لبخند تلخی زدم وگفتم:
-باشه
سه سال قبل:
صبح ساعت نه بود رسیدم دانشگاه مگه با ترافیک شهر تهران میشه زود رسید وقتی از ماشین آرما که امروز قرض گرفته بودمش پایین اومدم با ناباوری حامی رو دیدم جلوی درب ورودی دانشگاه ایستاده رفتم جلو ولبخندی زدم:
-عه شما ، شما که گفته بودین ...
-اره من گفته بودم دیروز روز اخرمه درست هم گفتم اومدم پایان نامه امو تحویل دادم امروز که از شر اینجا راحت بشم گفتم یکم منتظر بمونم ببینم میایی یا نه
لبخندی زدم به ساعتم نگاه کردم اروم خندید وگفت:
-کلاست دیر شد؟
وسرش رو اورد نزدیک وبه ساعتم نگاه کرد وگفت:
-اوه اوه نه وربع شده
-من برم پس
خواستم برم یه حس خیلی معذبی داشتم جلوش یکدفعه پرید جلوم:
-حالا میموندی مشاور خل وچلا
وقهقه بلندی زد که کل دانشگاه بهمون نگاه کردند اخم ساختگی کردم وگفتم:
-دیوونه ارومتر
بلندتر خندید چقدر خندیدن بهش میومد با چشمای گرد شده وخنده ایی که کم کم داشت رو لبهای من پا میگذاشت بهش چشم دوختم اروم گفت:
-دیوونه شدی؟
باز با چشمای گرد نگاهش کردم اروم خندید وگفت:
-الان چشمات میزنن بیرون ها
حرصی شده بودم خیلی سر به سرم میذاشت قهقه زد وگفت:
-وایی الان بنفش هم میشی
-بکش کنار پررو کلاسم دیر شد
با غم نگاهم کرد:
-خب یه امروز رو کلاس نرو میبینم ماشین داداشتم پیچوندی
وچشمکی زد
متعجب گفتم:
-از کجا میدونی مال داداشمه؟
-از اونجا که حلقه دستت نیست دیروزم پریدی تو ماشین مثل عشقت که نبود رفتارت باهاش بعدشم خیلی شبیه همین بعد از اون هم اگه نامزد یا عشق داشتی اصلا با من حرف نمیزدی بازم بگم؟
خندیدم وگفتم:
-نه
-افرین افرین اینجور بهتره
متعجب نگاهش کردم اروم گفت:
-خنده بیشتر بهت میاد تا گریه
لبخندی زدم شیطون گفت:
-حالا که ماشین داداشتو پیچوندی من رو کافی شاپ دعوت نمیکنی؟
-پررو شدین ها من کلاس دارم
ورفتم سمت ساختمان دانشگاه که اومد سمتم وبا نفس نفس گفت:
-ویدا ، ویدا خانم
برگشتم:
-بله؟
خندید وگفت:
-با اجازه پدر ومادر یادت رفت چش سفید؟؟؟؟دخترم دخترا قدیم وقتی میخواستن بله بگن میگفتن با اجازه پدر ومادرم بله
خندیدم وگفتم:
-خیلی دیوونه ایی
-مشاورم میدی به راه راست وعاقل شدن؟؟؟؟
-نوچ
-چرا؟؟؟ بخدا پول خوب میدما هرچی بگی میدم
-خب دیگه ما وقتمون پره
-بدجنس نشو دیگه
خندیدم وگفتم:
-میذاری برم کلاس یا نه؟
-دم در ورودی منتظرتم باید من رو امروز کافی شاپ ببری والا تا دم در خونه اتون میام
خندیدم وگفتم:
-غلط میکنی
ورفتم سمت کلاس بلند با خنده گفت:
-بخند ویدا خانم بخند روز رستاخیز همدیگه رو میبینیم
رفتم سمت کلاس هنوز رنگ خنده رو لبهام بود بدون در زدن رفتم داخل کلاس استاد حرف تو دهنش خشکید به حق کارای نکرده تازه جلو جمع با خودم میخندیدم حالا همه اشون فکر میکنن خل شدم اروم خودم رو مثل گربه باریک کردم رفتم نشستم صندلی اخر کلاس درس دادنش تموم شد گفت جلسه بعدی امتحان میگیره وای من که چیزی نفهمیدم امروز بیخیال شونه بالا انداختم وراه افتادم وقتی فتم بیرون حامی به ماشین آرما تکیه زده بود ومیخندید لبخندی زدم ورفتم سمتش همه دانشگاه بهم نگاه میکردن منی که اصلا به پسرا رو نمیدادم الان این پسره به ماشین داداشم تکیه زده اروم خندید وگفت:
-چیه دختر خوب قورتمون دادی؟
-پررو
دزدگیر رو زدم خواستم بزنمش کنار وسوار بشم کلید رو از دستم کشید ونشست پشت رل با غر غر رفتم اونطرفش نشستم ریز ریز میخندید رو بهش گفتم:
-مردم خیلی پررو شدن بخدا
-اره من هم در جریان هستم
وبلند خندید
-کوفت
-تو چشمات
-تو حلقت
-تو موهات
-تو تک تک سلولهات
-تو تمام اندامهات از سر تا نوک پات
دیگه واقعا کم اوردم با جیغ جیغ گفتم:
-نه خیرم خیلی جر زنی وقتی من میگم تو تک تک سلولات یعنی همون که تو گفتی
-نه خیرم جر نیا حرف خودم بود
-میزنمتااا
-نمیتونی
وخندید رسما در حال منفجر شدن بودم دلم میخواست گردنشو بشکونم تا کفشمو در اوردم ومحکم زدم تو مخچه اش وخندیدم اون هم کم نیاورد ودر یک حرکت غافلگیرانه بازوم رو کشید جلو وگاز گرفت اونقدر محکم گاز گرفت که جز جزش تا مغز استخونم رفت داد زدم:
-هاپو مگه من استخونم
خندید وگفت:
-اگه من هاپو ام تو هم باید استخون باشی خخخ
سرمو به نشونه قهر باهاش بگردوندم توی خیابونها میچرخید یهو یادم افتاد به آرما قول دادم تا دوازده خونه باشم حالا چجور بهش بگم برو؟ جلوی در خونه ایی نگه داشت واروم خندید وگفت:
-میدونم امروز قول دادی زود بری ولی فردا بهونه میاری کلاس اضافه دارم باهم میریم بیرون
دادزدم:
-تو غلط میکنی فردا بیایی
رفت سمت در خونه نسبتا بزرگی که تو محله غرب تهران بود ودر رو زد وبرگشت ودستش رو روی هوا تکون داد واشاره زد برم طرف راننده وبرم ومیخندید حرصی شدم سریع رفتم اونطرف بدون اینکه پیاده بشم وتا جا داشت گاز دادم جیغ لاستیکهای ماشین بلند شد رفتم داخل اتوبان وبه طرف محله امون که نزدیکا ستارخان بود یکدفعه دینگ صدای پیامک اومد
-وحشی شدی ویدا اون چه طرز گاز دادن به ماشینه؟ خخخ
جوابشو ندادم کمی گذشت دینگ باز پیام اومد:
-کم اوردی خخخ
براش نوشتم:
-بذار برسم خونه
-وای خدا مردم از خنده
بعد از کمی زنگ خورد تلفنم وبا خنده گفت:
-اخه تو برسی خونه اتون که از من دورتر میشی دستت کوتاه میشه اخه یه چیز بکو بشه الاغ جونم
ومیخندید
-مرگ
وقطع کردم خودم هم خنده ام گرفته بود رسیدم به خونه ورفتم داخل ریموت رو زدم در بسته شد رفتم سمت اتاقم کسی خونه نبود لباس هامو عوض کردم کمی که گذشت صدای مامان اومد که صدام میزد واسه ناهار از حامی بوزینه هم خبری نبود با اون رفتارش رفتم پایین آرما وبابا هم اومدن کمک مامان کردم غذا رو بیاره سر میز آرما ایستاد کنارمو گفت:
-ویدا
-بله داداشی؟
-بعدا بیا اتاقم کارت دارم
-باشه
یکم ترسیدم نکنه فهمیده باشه با ماشینش امروز با حامی بیرون بودم؟
نشستم وغذا رو خوردم کمک مامان میز رو جمع کردیم ورفتم سمت اتاق آرما در زدمو رفتم داخل با اخم نشسته بود پشت لپ تابش ودر حال کشیدن نقشه های ساختمانی بود رفتم کنارش وگفتم:
-داداش خوشتیپم چیه اخم کردی؟
لپ تابشو نیمه بسته گذاشت وایستاد ودر اتاق رو بست وگفت:
-ویدا امروز کجا بودی؟
-دانشگاه دیوونه شدی؟
-بعد دانشگاه؟
-چیزه...
به دستم وبازوم که حامی گاز گرفته بود اشاره زد:
-این چیه؟
-این؟؟؟
وبهش اشاره زدم وسعی داشتم دستمو بذارم روش وبپوشونمش کمی اخم کرد وگفت:
-چرا میخوایی پنهونش کنی؟ تو امروز با ماشین من غرب تهران چیکار داشتی؟
-من؟؟؟
-ویدا من رو روانی نکن اون پسره کنارت کی بود؟
-کی؟
صداشو برد بالا وگفت:
-احمق نذار داد بزنم بابا بفهمه که نمیذاره پاتو دم در دانشگاه بذاری دیگه
-خب چیزه اون..
-اون چی؟این جای چیه رو دستت ویدا؟
-چیز خاصی نیست
-که چیز خاصی نیست
-داداش
-بسه ویدا ببند دهنتو دیگه دانشگاه خودم میارم میبرمت با اون پسره بری بیرون من میدونمو تو
-داد...
-سیس همین که گفتم
واز اتاقش رفت بیرون سرمو پایین انداختم غصه ها به دلم هجوم اوردند اشکم ریخت سریع از اتاقش رفتم بیرون ورفتم اتاق خودم خودمو روی تخت پرت کردم هق هقم شدت گرفت نمیدونم چرا یهو اینجور شدم بی اراده نگاهم رفت سمت بازوم که کبود شده بود بین گریه لبخندی روی لبم اومد وباز گریه همون موقع تلفنم زنگ خورد حامی بود ریجکتش کردم باز زنگ خورد وصل کردم حرفی نمیزدم اروم گفت:
-ویدا؟
-.....
-ویدا جان؟
یکدفعه زدم زیر گریه وموبایل رو از خودم دور کردم هق هقم کل اتاق رو گرفته بود اروم گوشی رو به گوشم نزدیک کردم
-عزیزم چی شده؟؟چرا داری گریه میکنی
با بغض گفتم:
-بسه من عزیز کسی نیستم
هیچ حرفی نمیزد باز گریه کردم اروم گفت:
-باشه عزیزم نیستی ولی گریه نکن حیف اشکاته که بریزه
-.....
-ویدا هستی؟
-اوهوم
-گریه نکن باشه ببین اروم واسم توضیح بده ببینم چیشده؟باز ناراحتت کردن؟
-بسه حامی
-چی بسه؟
-....
-ویدا جان چیشده؟
-داداشم فهمید
اروم گفت:
-چیو؟
-اینکه ظهر باهم بیرون بودیم
-ما که بیرون نبودیم تو فقط من رو رسوندی خونه همین
-سرم کلی داد زد
-بمیرم غصه نخور
عصبی ترم کرد مگه میشد غصه نخورد؟
اعصابم حسابی بهم ریخته بود با گریه گفتم:
-دیگه شاید نذاره دانشگاه برم همه چیز خراب شد
-چرا نذاره مگه عهد قجره؟
-چی میگی؟
-ویدا من قصدم جدیه با مادرمم الان صحبت میکنم من از وقتی که دیدمت حس خوبی بهت دارم
-.....
-ویدا جان من هیچی ندارم از دنیا ولی میخوام بیام خواستگاریت البته اگه قبول کنی ودلت بخواد ادامه زندگیتو بامن تجربه کنی؟بشی خانوم خونه ام بشی مادر بچه هام بشی تنها کسی که تو دنیا دارم بشی نفسم ، میشی ویدا؟خانومم میشی؟
هنگ کردم چیشد یکدفعه؟
-......
-جواب نمیدی؟
اشکهام سر میخورد پشت سر هم نمیدونستم چی بگم چیکار کنم فقط دلم میخواست موبایل رو بگذارم زمین برم تو خیابون بارون هم باشه وفقط راه برم وبگذارم صحبت کردن رو واسه یه وقت دیگه یه جورایی دلم میخواد زندگی رو یک لحظه استپ کنم
-.......
-ویدا؟
-بله؟
-جوابمو ندادیا ، خوبی؟
-خوبم
-جواب نمیدی؟
-حامی
-جوونم ؟
-.....
-ویدا
-.....
-خانومی جواب نمیدی؟
-جوابم مثبته
-چــــی؟
-.....
-جدی میگی عزیزم؟
-.....
-وااای خدایا شکرت ویدا دیوونتم
-"خندیدم اونهم بین گریه مثل بارش ناگهانی بارون وبیرون اومدن خورشید به طور ناگهانی"
-الهی قربون خنده هات بشم خانومم
-خدانکنه
-من امشب با مادرم حرف میزنم اماده باش که میخوایی مال خودم بشی
-باشه
-الهی قربون باشه گفتنات
-وویی حامی
-جوونم عزیزم؟
-هیچی
قهقه بلندی زد از پشت موبایل تصور کردم قیافه اشو موقع خندیدن قلبم یهو تند زد دستام عرق کرد حس خجالت وشرم که وجودمو گرفته بود وااای من عاشق شدم
-خانومم
-جانم؟
-ووووااااییی قلبم
باز خندیدم خنده ایی از سر خوشی بیش از اندازه خنده ایی از ته دل من خوشبخت ترید ادم دنیا میشم کنارت مطمئن باش
" امشب میخوایی بری بدونه من
خیسه چشای نیمه جون من
حرفام نمیشه باورت چیکار کنم خدایا؟
راحت داری میری که بشکنم عشقم
بذار نگات کنم یکم شایـــــــد
با هم بمونه دستای ما
به جوون تو دیگه نفس نمونده واسه ی من
نرو تو هم دیگه دلم رو نشکن
دلم جلو چشات داره میمیره
نگام نکن بذار دلم بمونه روی پاهاش
فقط یه ذره اخه مهربون باش
خدا ببین چجوری داره میره
اره تو راست میگی که بد شدم
اروم میگی که جون به لب شدم
امشب بمون اگه بری چیزی درست نمیشه
ساده نمیشه بی خبر بری
عشقم بگو نمیشه بگذری ازمن
بگو کنارمی همیشه
ترو خدا ببین چه حالیم نگو که میری
دلم میخواد که دستمو بگیری
نرو بدون تو شکنجه میشم
پیشم بمون دیگه چیزی نمیگم اخریشه
کسی واسم شبیه تو نمیشه
بمون الهی من واست بمیرم
مرتضی پاشایی – بدون من"
-ماله خودمی تا ابد
-باشه
واروم لبخند زدم
-دیوونتم
-من برم؟
-کجا؟
-بخوابم خسته ام
-زود نیست؟؟
-نه
-زوده ها تازه داشتیم حرف میزدیم
-میدونم ولی باید برم
-حداقل بیا تلگرام پیام بدیم
-چشم
-ای جانم قربون چشم گفتنات
-دیوونه
-عشق یعنی دیوونه شدن
-حامی من میترسم
-از چی؟
-از عاشق شدن میگم بیخیالش بشیم؟
-هرگز دیگه این حرفو نزن
-باشه
-پس خدافظ تا تلگرام
-حامی
-جانم ؟؟
-خدافظ نه لطفا
-چرا؟
-خدافظ بوی مرگ میده لطفا خدافظ نه
-چشم هرچی تو بگی
-مرسی فعلاااا
-فعلا عزیزم
نمیدونستم چی بود ولی اولش خوشم نیومد از این تغییر یه حس خیلی عجیب غریب بود بین داشتن ونداشتن فقط فرق ما یه چیز بود حس کردنت درست میگم؟اخرش چی میشه؟ میمونی ؟ یا میری؟ یا من رو مجبور به رفتن میکنی؟
زمان حال:
دست کشیدم رو اشکام
همه رو تار میدیدم منظورم از همه سارا وارتین بود ایستادم وبی هیچ حرفی رفتم داخل اتاقم کنار پنجره اشکام شروع کرد به ریختن
"یادته میگفتی عشقمون رو با هم بزرگ میکنیم؟ چرا من الان دارم تنها بزرگش میکنم؟ چرا من موندم تو نموندی؟ من که گفته بودم عاشقتم حتی بعد مرگم تو چرا رفتی؟ مگه میتونستی؟ مگه عاشق یه ادم بودن متعهد به یه زندگی بودن چقدر سخته که نخواسی باشی؟"
هق هقم کل فضا رو پر کرده بود از همونایی که دلتو میسوزونه ها از همونایی که مثه مته بی جون تیشه به ریشه ات میزنه از همونایی که تا مغز استخونت نفوذ پیدا میکنه
به دوسال وخنده هامون فکر کردم به سه سال که میگذره از وجود گرمای قلبم