یک لحظه مغزم ریستارت کرد اگه ویدا مرد پس اونی که من دیدم کیه؟ اونی که باعث یاد اوری خاطراتم شد کیه؟اونی که داره تلنگر میزنه به گذشته ام کیه؟اگه ویدا نامی قبلا تو زندگی من بوده من مطمئنم که اون زنده اس ونفس میکشه صداش زدم:
-عمران ویدا زنده اس
برگشت سمتم وگفت:
-از بچگی همیشه انقدر احمق بودی
-میگم زنده اس باور کن
-به یک شرط بهت باور اینکه دیگه ویدا نیست رو میدم
-به چه شرطی؟
-به اینده ات با نیوشا ودخترت فکر کنی
چشمم رو بستمو گفتم:
-ویدا زنده اس
-قول میدی به شرطتت عمل کنی؟
-قول میدم ولی...
-ولی نداره حامی نیوشا هست ونیستش تویی تو نباید ناامیدش کنی درست مثل ویدا
-میشه از ویدا بگی؟
-اصلا حرفش رو نزن هیچ وقت تحت هیچ شرایطی چه از من چه از هرکس دیگه ایی نخواه از ویدا واست بگه هیچ وقت
-اخه چرا؟
-چرا نداره حامی هیچ وقت نخواه هیچ وقته هیچ وقت چون سقف ارامش خونه ات خراب میشه وخیلی چیزای دیگه
-خیلی خب ، خیلی خب
وناراحت نشستم رو صندلی وگفتم:
-کاش هیچ وقت اینجایی که هستم قسمت من نبود
-ادما هیچ وقت قسمتشون رو انتخاب نمیکنن اونو میسازن
-ولی تو هم نتونستی بسازی
سریع رفت از اتاق بیرون و موضوعی که واسم عجیب بود این بود که عمران خیلی رک وبی اعصاب شده قبلا همه چیز رو یه جور دیگه تعریف میکرد ولی الان یه ادم متفاوت شده شاید هم بخاطر اونهمه اتفاق شومی هست که سرش اوار شده
--------
ویدا:
یک هفته گذشته بود وهر لحظه رفتار ارتین عجیب تر از قبلش میشد انگار که اصلا من وجود نداشتم یا مثل خواهرش بودم خیلی از عشق شنیده بودم پس این عشق چیه؟؟؟
هیچ چیزیو درک نمیکردم ودلم نمیخواست بشنومو ببینم همراه سارا نشسته بودیم سارا وارتین خیلی درمورد خانواده ام ازم میپرسیدن ارتین نشست پیشم وگفت:
-ویدا جان
-بله؟
-یه چیزی بگم؟؟
سارا به چشماش نگاه کرد پلک زد سمت سارا ورو به من گفت:
-ویدا جان قول بده خونسرد باشی؟
-خونسردم فقط بگو ببینم چی شده؟
-چیز خاصی نیست فقط ما باید بریم تهران
حس کردم یه اتفاق خیلی بدی افتاده که من باید تحملش کنم نگران گفتم:
-چرا تهران؟
-دوس نداری بری پیش مادرت؟
-خیلی دوس دارم ولی خب حس میکنم دلم نمیخواد برم
-اخه چرا؟
-ارتین میگی چیشده؟
-جواب سوالمو ندادیا
-دلم شور میزنه میگی چیشده یا نه؟
-راستش خب چجور بگم؟
-بگو دیگه
-میشه لباس هات رو بپوشی بریم
-کجا؟؟؟
-بریم یه جایی
-باشه الان اماده میشم
رفتم سمت اتاقمون ولباس هامو عوض کردم ورفتم پایین
-------
ارتین:
این مدت که آرما کنارمون بود بیش از حد پول واسم خرج کرده بود حتی از صدقه سر ویدا ماشین هم داشتم قبلا خیلی دلم میخواست ماشین داشته باشم ولی پول هام حتی به خرج ودخل روزانه ومعیشتم هم نمیرسید چه برسه به اینکه بخوام ماشین بخرم اون هم ماشین مدل بالا وقتی که ویدا رفت بالا به سارا نگاه کردم وگفتم:
-سارا جان
-بله
-من چجور بهش بگم؟؟؟
-میخوایی من هم بیام؟؟؟
-اره بیایی بهتره چون من وویدا نامحرمیم حالش بد شه ممکنه به کسی نیاز داشته باشه که توی ا-غ-و-شش گریه کنه میدونی که من هم چجور ادمیم این چند روز به سختی تحمل کردم که جلو روم باشه
سارا شالش رو صاف کرد هیچ وقت حجابش رو جلو روم از دست نمیداد حتی ویدا هم قبل از اون اتفاق حجابش کامل بود وبعد از اون هم آرما نمیگذاشت من زیاد جلوی روی ویدا باشم وبیشتر اوقات کلاهی سر ویدا میگذاشت ادم مقیدی بودم با اینکه جوون بودم هیچ وقت پامو از گلیمم دراز نمیکردم نماز وقران نمیخوندم واهل مسجد ومنبر نبودم ولی خدا وپیغمبر ومحرمی نامحرمی حالیم بود حتی وقت هایی که با ایدا بودم . ویدا اومد پایین وراه افتادیم همراه هم سمت بیمارستان ویدا نگران گفت:
-چرا جلو بیمارستان نگه داشتی؟
-توضیح میدم
-چیو؟
-ببین ویدا جان ما باید بریم یکی رو ببینیم
-کیو؟
-به وقتش متوجه میشی
-باشه
داخل پارکینگ رفتم وماشین رو پارک کردم وراه افتادیم سمت مراقبت های ویژه ویدا وسارا دست توی دست بودند وکنار من راه میومدند خیلی سخت بود گفتن اینکه داداشش روی تخت مراقبت های ویژه خوابیده وهرلحظه ممکنه واسه همیشه دیگه نفس نکشه ایستادیم پشت در مراقبت های ویژه وپشت شیشه وبه آرما خیره شدم ویدا اشکش ریخت وبا گریه گفت:
-ارتین اونی که روی تخت خوابیده کیه؟
-......
-ارتین با توام
اشکم ریخت وسرم رو پایین انداختم سارا هم گریه میکرد
محکم تکونم داد وشروع کرد به مشت زدن بهم
-با توام اون کیه اونجا خوابیده؟
با گریه سرم رو سمت چپ حائل کردم جیغ زد:
-ارتین با توام
پرستار ها وافرادی دورمون جمع شده بودند
دستم رو کشیدم به اشکم وگفتم:
-ویدا متاسفم ، راستش ، اونی که اونجا خوابیده ، اون ، اون آرماهستش
وراه افتادم سمت در خروجی حالم خیلی بد شده بود صدای جیغ ویدا رو شنیدم
-نــــــــــــــه ، نـــــــه اون داداش من نیست
حتی پشت سرم رو هم نگاه نکردم
----------
ویدا:
-ویدا متاسفم ، راستش ، اونی که اونجا خوابیده ، اون ، اون آرما هستش
نمیتونستم باور کنم فرود اومدم رو زمین وشروع به جیغ کشیدن کردم همه سعی داشتند ارومم کنن ولی آرما نمیتونست بخوابه رو اون تخت لعنتی ایستادم وشروع کردم به مشت زدن به شیشه های مراقبت های ویژه
-بیدار شووووو
-.....
-آرما
-......
یکدفعه از حال رفتم
چشم باز کردم رو تخت بیمارستان خوابیده بودم وارتین گوشه پنجره ایستاده بود وسیگار میکشید وسارا هم اونطرف تر گریه میکرد نشستم رو تخت ورفتم پایین سارا پرید سمتم
-ویدا کجا؟
ارتین برگشت سمتم رفتم بدون حرفی سمت بیرون سارا دنبالم میدوید
-کجا میخوایی بری ویدا؟؟
ودستم رو گرفت
-میخوام برم کنار آرما باشم
واشکام میریخت
-داداشم به من احتیاج داره
-ترو خدا ویدا تو حالت خوب نیست
-خوبم من باید آرمارو ببینم
-ویدا
ایستادم وخشمگین به چشمای سارا چشم دوختم ومحکم دستمو کشیدم دستمو رها نمیکرد سارا به ارتین نگاه کرد ارتین پلکی زد که سارا دستم رو رها کرد راه افتادم وبقیه راه رو تنها طی کردم رسیدم به مراقبت های ویژه پرستار نمیگذاشت برم داخل نشستم رو زمین وشروع به التماس کردن کردم
-تروخدا داداشم به غیر از من هیچ خواهر برادری نداره
-خانم نمیشه
-التماست میکنم ترو به جون بچه ات قسم
-نمیشه خانم انقدر التماس نکن واسه من دردسر میشه
-ترو قران دردسر نمیشه با هرکی لازم باشه صحبت میکنم با هرکی
-خانم...
ارتین اومد جلو وگفت:
-خانم عمادی فر لطفا بگذارید بره داداشش رو ببینه
-اخه
تو چشمای پرستار نگاه کردم وایستادم ودستاشو گرفتمو گفتم:
-تروخدا مگه خودت داداش نداری؟
-باشه فقط پنج دقیقه
رفتم سمت رختکن ولباس مخصوص پوشیدم ورفتم داخل بهم گفت که اصلا به هیچ وجه دستم نباید بهش بخوره ولی مگه میشد گفته بود واسش خیلی خطرناکه نشستم رو صندلی کنار تخت ودستم رو بردم نزدیکش وهمونجا فرود اومد تمام بدنش ورم داشت وکبود شده بود سرش فقط یک بانداژ بود که کمی لکه خون بهش بود بغضم ترکید وشروع کردم به گریه کردن
-داداشی
-.....
-داداشی پاشو دیگه
-.....
-قربونت برم من فدا اون قد وبالات بشم من هنوز دامادیتو ندیدما
-.....
-داداشی من هنوز کلی واست ارزو دارم بیدار شو
-......
-دادایی این نامردا میگن ممکنه هرلحظه واسه همیشه بخوابی
-.......
-داداشی
وهق هق زدم
پرستار هم اونطرف تر گریه میکرد خواستم دستمو بکشم به صورتش که نگذاشت دور تخت راه میرفتم وهق هق میزدم دلم میخواست ب-غ-ل کنم داداشمو پرستار هربار مانعم میشد اخر سر با گریه فرود اومدم کنار تخت پرستار سارا رو صدا زد وبا کمک سارا رفتم بیرون حالم خیلی بد بود دویدم سمت سرویس بهداشتی وهرچی خورده بودم رو برگردوندم با کمک سارا به همون اتاق برگشتم وباز بهم سرم زدند خوابم برد یکدفعه از خواب پریدم من باید یه کاری میکردم نباید آرما ساده میرفت دویدن بیرون هیچ کسی داخل اتاق نبود سارا وارتین بیرون بودند رفتم سمت ارتین
-ارتین
-بله؟
-ما باید آرما رو ببریم تهران
-نمیشه
دادزدم:
-میشه میشه ، اینجا به داداشم نمیرسن ، داداشم باید بهترین دکترا بالای سرش باشن ممکنه خوب بشه من نمیذارم دستی دستی از دستم بره
-ویدا تو نمیتونی کاری کنی باور کن
دادزدم:
-تو هیچی نمیدونی هیچی ، من تهران دستم بازه بهترین دکتر ها رو بالا سر داداشم بیارم
دادزد:
-چرا نمیخوایی بفهمی تکون خوردنش حتی به اندازه یک سانتی متر واسش خطر داره
ناامید به دیوار تکیه زدم هرچی نباشه خودم خوب میدونستم تکون خوردن بیماری که مرگ مغزی شده واسش خطرناکه هرچی نباشه رشته روانشناسی رو میخوندم اشکم ریخت یکدفعه یاد بابا ومامان افتادم من باید میرفتم تهران رو کردم به ارتین:
-تلفنت رو میدی؟
تلفنش رو داد شماره داییم که وکیل خانوادگیمون بود ودوست خوب آرما ومن بود رو گرفتم بعد از دوبوق جواب داد:
-الو بله؟
-دایی جان سلام
-سلام شما؟
-منم ویدا
هیچ چیزی نمیگفت انگار که لال مادر زادی شده صدا زدم:
-دایی ارش منم ویدا
-خانم چرا شوخی میکنی؟
-شوخی چیه منم ویدا
-ویدا که خیلی وقته مرده
-مرده؟؟؟؟؟دایی چرا چرت وپرت تحویل من میدی؟؟
ارتین گوشی رو کشید از دستم هرچی هم جیغ زدم نداد بهم وسارا نگذاشت تکون بخورم ارتین دور شد از اونجا
-------
ارتین:
دیدم که داره گند کاری که ویدا وآرما قرار بوده با هم بکنند در میاد از اون چیزایی که قبلا ویدا واسم گفته بود فهمیده بودم ویدا وآرما قرارشون مرگ دروغی وفرار از کشور بوده تلفن رو از دست ویدا کشیدم وبه جیغ هاش توجه نکردم وباز همون شماره رو گرفتم بعد از دو بوق جواب داد
-بله؟
-سلام
-سلام بفرمایید؟
-راستش من ارتین هستم
-بفرما ارتین جان؟
-چند دقیقه پیش خواهر زاده اتون باهاتون صحبت کرد
-چی؟من فکر کردم خیالاتی شدم پس....
-اره اون زنده اس
-مگه میشه؟؟
-اقا ارش ببینید ویدا از یه سری چیزا خبر نداره اون.....
وتمام اتفاقای افتاده رو توضیح دادم حدود ده دقیقه ایی میشد که حرف میزدم پشت تلفن ومتکلم وحده بودم وهیچ حرفی اقا ارش یا همون دایی ویدا نمیگفت سکوت کردم وباعث شد ارش به حرف بیاد
-الان یعنی ویدا فکر میکنه تو شوهرشی؟
-البته
-یعنی هیچ چیزی از حامی واتفاق های افتاده واینکه حامی نمرده وبعد از اینکه فراموشی گرفته ازدواج کرده نمیدونه؟؟؟؟
-اره
-پوووف ، الان چرا ویدا به من زنگ زد؟؟؟
-راستش شما میتونید بیایید ساری؟
-البته فقط چرا باید بیام؟؟؟
-خیلی سریع بیایید اینجا
-خب بگو من چرا باید بیام
-آرما
-خب؟؟
-نمیدونم چجور بگم اینجور که فهمیدم شما وویدا وآرما صمیمیت زیادی با هم دارید
-اره ، میگی چیشده ارتین جان؟
-متاسفانه آرما پونزده روز پیش تصادف بدی داشت والان رفته کما وممکنه هر ان جونش رو از دست بده
-.....
-دایی جان؟؟اقا ارش
-.....
-حالتون خوبه؟؟؟
-کدوم بیمارستان؟؟؟
-بیمارستان"...."
-تا عصر سعی کن ویدا رو اروم کنی من هم میام
-ببینید لطفا خودتون تنهایی راه نیافتید که اتفاق بدتری بیافته
قطع کرد
عذاب وجدان بدی گرفتم یادم رفت به دایی ویدا بگم ویدا از مرگ پدرش چیزی نمیدونه وهرچه هم زنگ زدم جواب نداد دیگه عصبی شده بودم واز طرفی ویدا اصلا باهام حرف نمیزد
-------
ویدا:
چند ساعتی بود ارتین نمیگذاشت از جام تکون بخورم وبه زور ابمیوه های مختلف رو به خوردم میداد حتی نگذاشت به دایی بگم بیاد اینجا وکنار من وآرما باشه یا حداقل بلیط رزرو کنه واسم یا اینکه بهترین دکترای کشور رو ببینه فکر کردن بهش فایده نداره من باید بلیط بگیرم وبرم تهران وبا کمک بابا بهترین دکتر ها رو پیدا کنم آرما نمیتونه دستی دستی از دستمون بره
ساعت حوالی شش عصر بود زنگ زدم اژانس هوایی وبرای فردا صبح ساعت هشت بلیط گرفتم یک ساعتی نگذشته بود ومن کلافه تر از قبل بودم ارتین هم اسرار داشت من رو ببره خونه نشستم رو صندلی وشروع کردم به گریه کردن حالم بد بود آرما چجور میتونه بره؟
مگه نمیدونه من غیر از اون هیچ کسیو ندارم؟
سرم رو بالا اوردم یکدفعه دیدم دایی از ته سالن پیدا شد چقدر قیافه اش تغییر کرده دویدم سمتش وشروع کردم به گریه کردن اون هم گریه میکرد با هق هق گفتم:
-دایی جون دیدی چه به سرم اومد؟؟؟؟دیدی چیشد ؟؟
-دایی فدات بشه گریه نکن قند عسلم گریه نکن عزیز دلم
-ارش دارم میمیرم آرما نمیتونه بره
-نه جایی نمیره ویدا جایی نمیره
ودو طرف صورتم رو گرفت وگفت:
-منو نگاه کن من نمیگذارم چیزیش بشه خب
-دایی من دارم دق میکنم
-آرما چیزیش نمیشه اون محکمه اون جایی نمیره اون میخواد کنار بچه اش بمونه وواسش پدری کنه
-بچه؟؟؟
ومبهوت بین حاله ایی از اشک به ارش خیره شدم همیشه به دایی ارش میگفتم ارش مثل یه برادر بود بیشتر تا دایی
ارش پلک زد واشکهاش شروع به ریختن کرد
-تو این مدت هایی که همه چیز یادت رفته حتی عروسی آرما وازدواجش با فائزه عشقش هم جزئی از اون قسمت ها بودن آرما یکسالی هست که ازدواج کرده وفائزه ازش بچه داره تازه بچه دار شدن
-چی؟؟؟
وگریه ام بیشتر شد واسه اینکه داداشم خیلی زوده واسش رفتن ارش محکم ب-غ-لم کرد وارومم کرد بودنش از هر مسکن ارام بخشی بهتر بود بزرگترین حمایت کننده من وآرما ارش بود چهار سال از ما بزرگتره با کمکش نشستم رو صندلی کمی که گذشت جلو روی یک قهوه گرفته شد ارتین بود با حاله ایی از اشک نگاهش کردم واز دستش قهوه رو گرفتم واسه همه گرفته بود ولی هیچ چیزی نمیگفت بهش خیره شدم پس خودش به دایی گفته بیاد اینجا توی این دو هفته که ارتین پیشم بود قلبم قلقلک میشد وقتایی که کنار میبود ولی چیزی درونم جوش نمی اومد گرمم نمیشد فقط کمی قلبم قلقلک میشد
ده روزی گذشته ارش بهترین دکتر ها رو اورد ولی فایده ایی نداشت همه اشون میگفتند تا آرما بهوش نیاد چیزی ثابت نمیشه که جابه جایی انجام بشه وممکنه الان جابه جا بشه هیچ وقت بیدار نشه
به اجبار با ارتین راه افتادم سمت خونه سارا گفت میمونه بیمارستان وبعد از اونجا میره سر کار داخل شرکتی منشی شده بود با کمک آرما به گفته خودش ، توی راه نه من چیزی گفتم نه ارتین اهنگ هم صداش کم بود ومن اصلا بهش گوش نمیدادم حدود بیست وپنج روزه که آرما خوابیده وبیدار نمیشه هوشیاریش روی پنج حدوده پنج روز پیش به سه رسید که دکتر ها قطع امید کردند ولی یکدفعه بالارفت وبه هشت رسید والان هم به پنج هیچ چیزی مشخص نیست وبه گفته ارش الان فائزه سه ماهه بارداره وخیلی نیاز داره که آرما کنارش باشه هربار که زنگ میزنه دست به سرش میکنیم ارش میگفت آرما این اواخر رابطه اش با فائزه خراب شده وفائزه رفته خونه اشون اون هم حدود دوماه ونیم پیش ارتین جلوی عمارت متروکه اش نگه داشت خیلی زیبا بود اینجا ولی بیش از حد متروک بود دور تا دور عمارت جنگل وشالیزار بود ومزرعه اسب داری ارتین میگفت حتی صاحب های مزرعه ها رو نمیشناسه رفتم پایین اواخر اسفند ماه بود چند روز دیگه عید بود اینجا خیلی برف اومده بود رفتم داخل خونه ، ارتین هم پشت سرم اومد رفتم بالا داخل اتاقمون شبها ارتین میومد خونه ولی من نمی اومدم یکبار اونهم به الاجبار ارش اومدم خونه امون نشستم لبه تخت ارتین ایستاد کنار پنجره وشروع کرد به سیگار کشیدن نمیدونم چرا همیشه سرد نگاه میکردواصلا نگاه به من نمیکرد وتلخ سیگار میکشید رابطه امون شده بود در حد یک سلام وخدافظ شالم رو ازاد کردم از دور گردنم برگشت سمتم ورفت از اتاق بیرون خیلی عجیب غریب رفتار میکرد انگار که از بی حجاب شدن من فرار میکرد وهیچ وقت هم وقتایی که روسری سرم بود نگاهم نمیکرد رفتم داخل حمام وبعد از حمام مفصلی اومدم بیرون خیلی خسته بودم لباس هامو عوض کردم ومانتو وشالم رو سرم کردم ورفتم پایین که همراه ارتین بریم بیمارستان ولی ارتین نبود باز برگشتم اتاقمون یکبار اتاق رو کامل از نظر گذروندم به عکس روبروی تخت خیره شدم تاحالا بهش دقت نکرده بودم یه خانم حدودا سی وپنج ساله ویک اقای حدودا چهل ساله خانم چشم های ابی رنگی داشت واقا چشم هاش سبزطوسی رنگ بود خانم موهای مشکی داشت ومرد موهای خرمایی رنگ پسر بچه ایی حدودا ده ساله طرف خانم بود که دقیقا شبیه خانم بود ودختر سه چهار ساله ایی طرف اقا بود که دقیقا شبیه اقا بود چشم های ابی پسر ومادرش من رو به یک نفر رسوند ارتین که چشم هاش بیش از حد ابی بود اونطرف ترش عکس همون خانم وارتین که حدودا شونزده ساله بود بودش ولی اون عکس که خیلی بزرگ بود وخانواده کاملش رو نشون میداد خیلی توی چشم میزد نشستم لبه تخت ویکی یکی دراور ها رو باز کردم دفترچه ایی شبیه سر رسید داخل اخرین کشوی دراور کنار تخت بود درش اوردم زیرش یک عکس خانوادگی بود وکمی دست نوشته باز هم زیرش سر رسید بود بیننشون نگاه کردم تا برسم به اولین سررسید از تاریخ ها باز کردم وشروع کردم به خوندن
"وایی امروز دیدمش اومده بودند تهران چقدر خوشتیپ شده بود دفعه قبل که گفت میخواد با خانواده اش صحبت کنه قلبم فروریخت یعنی این کار رو میکنه؟؟؟توی جمع که نشسته بودیم همه اش بهم نگاه میکرد دلم میخواست هرچه زودتر صحبت کنه با خانواده اش ولی خب تک فرزنده ممکنه خانواده اش قبول نکنن ولی خب کی از من خوشگل تر؟؟خیلی به خودم مطمئن ام ها بیخیالش بشم فعلا که خیلی خوابم میاد فردا باید برم دانشگاه"
رفتم صفحه بعد مال یک هفته بعدش بود
"دلم ازش گرفته دلم میخواد سر به تنش نباشه امروز تولدمه ولی هیچ خبری ازش نشده مگه میشه؟؟؟بیخیال غصه نخور عزیزم مامان بابا حتما امشب واست جشن میگیرن ولی خب نگیرن هم مشکل نداره چونکه من پرنسس بابام بابا خیلی من رو دوس داره بالاخره هرچی نباشه من بچه اشونم وغیر از من که دیگه بچه ایی ندارن مامان داره صدام میزنه حتما خیاطمون اومده برم ببینم لباس واسم چی اورده "
باز هم صفحه بعد
خوندنشون لذت بخش بود دراز کشیدم رو تخت وهمه سر رسید ها رو دور تا دورم ریختم
"امشب من خوشبخت ترین دختر دنیا شدم ولی خب مامان بابا قبول نکردند سام میگه که هرجور شده راضیشون میکنم ولی خب یکم هم زشت شد اخه بیست سال که بیشتر نداره امشب جلو اونهمه مهمون ازم خواستگاری کرد من که خیلی ذوق کردم ولی خب بابا خودش وپدر سالار بنده یکم گوش مالی بهش دادن دلم واسش خیلی سوخت عشق بیچاره ی من"
خمیازه کشیدم وخوابم برد حس میکردم عمیق ترین خواب عمرم رو رفتم چشم باز کردم هوا تاریک تاریک بود رفتم سمت لامپ تا فردا کسی من رو بیمارستان نمیبرد دلم میخواست بازم بخونم اون نوشته ها رو چشم انداختم نبود یعنی کجاست؟؟؟همه جا رو به هم ریختم ولی پیداشون نکردم خیلی عصبی بودم یعنی چی به روزشون اومده؟؟؟؟
زیر تخت یا هرجایی که به عقل جن نمیرسه رو هم دیدم نبود که نبود انگار اصلا وجود نداشت
-------
ارتین:
دو ساعتی بود توی خیابون قدم میزدم از دور ایدا رو دیدم باز دلم خیلی سوخت سوار ماشین شد وراه افتادند تاکسی گرفتم وپشت سرشون راه افتادم رفتند سمت سینما دست تو دست بودند بلیط سینما گرفتم وهمراهشون رفتم داخل انگار که خدا واسه هم ساخته بودتشون اواسط فیلم بود موبایلم زنگ خورد ارش بود رفتم بیرون از سینما وبهش زنگ زدم
-جانم ارش؟
-کجایین؟؟
-من اومدم بیرون وویدا هم فکر کنم حمامه
-اهان چرا کنارش نیستی اخه؟؟؟ممکنه کار احمقانه ایی کنه
-نمیکنه
-چجور اینقدر مطمئنی؟؟؟
-بهش نمیخورد امروز دلش بخواد از این کارا کنه
-دیشب خیلی ناامید شد
-میدونم
-ارتین خونسردیت عصبیم میکنه
لبخندی زدمو گفتم:
-همه رو عصبی میکنه
خندید وگفت:
-امان از تو
-چه خبر از آرما
-خبرا که خوبن
-بهوش اومد؟؟؟
-نه متاسفانه
-پس چی؟
-هوشیاریش به ده رسیده
-جدا؟؟؟؟
-اره اگه تا 14 برسه تا اخر اونهفته بهوش میاد
-خداروشکر
-واقعا هم خداروشکر من قطع کنم دیگه
-فعلا
-فعلا
راه افتادم سمت ماشینم وسمت عمارت خیلی دلم گرفته بود بارون هم میبارید به صورت رگبار وبیشتر دلم میگرفت کاش یه روز عیسی برمیگشت اینجا وحداقل بهم میگفت بابا مامان کجا خاکن خیلی دلم میخواست برم سر خاکشون ولی بدترین جاش اینجا بود که تهران به خاک سپرده شده اند ومن هیچ جای تهران رو یادم نیست واز رفتن به تهران خیلی میترسم
وقتی رسیدم خونه سریع رفتم بالا ببینم ویدا خوبه یانه از چیزی که دیدم چشمام زد بیرون اخه به چه حقی خاطرات مامانو دستش گرفته میخونه اینا تنها یادگاری من از مامانه این سه تا سررسید تنها چیزاییه که من از مامانم دارم خیلی عصبی شدم ولی خواب بود چیزی نگفتم تمامشون رو دستم گرفتم وبردم اتاق زیر شیروونی وپنهانشون کردم نباید دیگه ویدا این هارو بخونه اخه این کارا چیه که میکنه رفتم پایین ورو مبل های سالن خوابم برد کمی گذشته بود صدای جیغی رو بالای سرم حس کردم چشمامو تاجایی که امکانش بود باز کردم ویدا ایستاده بود بالای سرم
-کجا گذاشتیشون؟؟؟
یه تای ابرو هام پرید بالا نشستم رو مبل وگفتم:
-فوضولی کردی دو غورت ونیمت هم باقیه؟؟؟
-گفتم بده من اون سررسید ها رو
-اگه ندم
-اونا ماله منن من پیداشون کردم
-اهان تنهایی پیداشون کردی یا از بقیه هم کمک گرفتی؟
اخم غلیظی کرد وگفت:
-بهت میگم اون سررسید ها رو بده اونا مال منن
خندیدمو گفتم:
-چرا انقدر جفنگ میگی اخه؟؟؟اونا سررسید های مادرمه به چه دردت میخوره؟؟؟
-بهت میگم بده به من ارتین اون ها رو؟؟؟
-اخه میخوایی چکارشون کنی؟؟؟
سرش رو زیر انداخت وبا انگشتای دستش مشغول شد وگفت:
-نمیخورم که میخوام بخونمشون
-نیازی نیست بخونیشون خوندنت بدتر از خوردنشونه فوضول خانم
-توکه چیزی راجع به خانواده ات نگفتی پس من هم خودم میخوام کشف کنم خانواده ات رو
-نیاز به کشف کردن نیست انقدر تو کارای مردم فوضولی نکن فوضولی خوب نیست
-مردم چیه شوهرمی یالا بده ببینم اون سررسید ها رو
قهقه ایی زدمو گفتم:
-عمرا بدم بهت اونارو
-عوضی
ورفت سمت اتاقم ودر رو محکم کوبید با اینکه فاصله سالن تا اتاقم زیاد بود صدای کوبونده شدن در تا تهران هم میرسید چه برسه به پایین قهقه ایی شیطانی زدم با اینکه اصلا حوصله زندگی رو نداشتم ولی انگیزه ایی که توی اذیت کردن دخترا ده برابر میشد واسم جالب بود وقلقلکم میداد که حسابی اذیتشون کنم
با یاد اوردی خاطرات ایدا واذیت هایی که از روی شوخی میکردم بهش لبخند روی لبهام خشک شد پووفی کردم سالن رو چند بار از نظر گذروندم عصبی بودم ودلم میخواست حرصم رو سر چیزی خالی کنم
-------
ویدا:
رفتم بالا وخودمو پرت کردم رو تخت اول چندتا فوحش ابدار به ارتین دادم وبعدش گریه ام افتاد از بی توجهی هاش از اینکه آرما حالش بد بود از خیلی چیزا دلم گرفته بود وبلند گریه میکردم نیم ساعتی گذشته بود صدایی اومد
واو چقدر قشنگه غلطی زدم رو تخت واشکمو پاک کردم هرچند اهنگش اونقدر غمگین بود که حاضر بودم باهاش های های گریه کنم ولی لذتش بیش از اشک ریختن بود پلک هامو روی هم گذاشتم اخ که چقدر ارام بخشه این صدا یکدفعه انگار برق سه فاز بهم وصل شد این صدا از کجا میاد؟؟؟؟
دویدم سمت راه پله ها صدا خیلی بیشتر شده بود رسیدم به اخرین پله پیانویی که دیده بودم ضلع غربی عمارت بود رفتم همون سمت لباس کسی که نشسته بود پشت پیانو از پشت شبیه ارتین بود یعنی خودشه؟؟؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم فوق العاده میزد خیلی لجم گرفته بود ازش باید اون کاری که با سررسید ها کرد رو تلافی کنم ممکنه دنبالم کنه شالم رو محکم بستم واروم رفتم جلو چشماشو بسته بود نیم رخش رو نگاه کردم موهای قهوه ایی سوخته بینی متوسط وخوش فرمی داشت نه کوچیک بود ونه نیاز به عمل داشت گونه های برجشته ومژه های بلندی داشت وپوستش سفید بود یکم تپل بود صورتش وهیکل خودش هم درشت بود شکم نداشت ولی تپل بود از انالیز کردن صورتش دست کشیدم من این ارتین رو هرروز میدیدم ولی تا امروز اینقدر دقت روی صورتش نکرده بودم اروم دستم رفت سمت محافظ کلید های پیانو ومثل برنامه تام وجری محکم زدم رو دستش وقهقه ایی زدم فکر کنم انگشت هاش نابود شدند چشماشو در حد ممکن باز کرد وداد بلندی کشید
-آییییییییییییییییی
سریع در اورد انگشت هاشو وااای دلم کباب شد چه زود قرمز شدند وورم کردند توی چشمام خیره شد خیلی ترسیدم چشمای ابیش وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد در دهنم رو گرفتم که نخندم یکدفعه صورتش از رنگ قرمز به بنفش رسید ودادزد:
-تو رو من میکشمت به چه حقی این کارو کردی؟؟؟مگه احمقی گاگول؟؟؟کودن
-من؟؟؟
-پس من؟؟؟
قیافه ام رو عاقل اندر سیفیانه کردم وگفتم:
-آی گفتی گفتم چقدر قیافه اش یه جوریه ها به همون گاگول ها میخوری
وریز ریز خندیدم یکدفعه ایستاد نزدیک بود سکته کنم اومد بزنه در گوشم که دستش رو مشت کرد واورد پایین وسریع از کنارم رفت وقتی رفت نفسی از سر اسودگی کشیدم
کمی گذشت رفتم ببینم کجا رفته دیدم کنار پنجره ایستاده وسیگار میکشه خیلی از این کار بدم میومد ولی چیزی نگفتم امروز بیش از حد رو مخش رفته بودم اگه چیزی میگفتم کتکه رو شاخم بود رفتم پشت سرش واروم گفتم:
-ارتین
دیدم که از شیشه نگاه میکنه یکبار دیگه گلوم رو صاف کردم:
-ارتین جان
-هووم؟؟؟
-هووم وکوفت
اخم غلیظی کرد اروم گفتم:
-تو من رو دوست نداری؟؟؟
برگشت سمتم وبا چشمای درشت نگاهم کرد کمی که گذشت به خودش اومد وگفت:
-چطور؟؟؟
-اخه حس میکنم من رو دوست نداری
-حس نکن
-خب چرا باهام اینجوری رفتار میکنی؟؟
-چجوری؟؟؟
-نمیدونم یجوری
-چجوری؟؟
-خب نمیدونم تو دوسم نداری حس میکنم جای کس دیگه ایی تو قلبته اصلا من رو نمیبینی
-چرا؟؟؟
-چی چرا؟؟؟
-این حس رو داری
-خب ناسلامتی شوهرمی ها اصلا کلمات خوشگل بهم نمیگی
-مثلا باید چی بگم؟؟؟
وهرلحظه اخمش بیشتر میشد ترسیدم بیشتر ادامه بدم چرا ارتین اینقدر جدیه؟؟سارا مطمئنه این مرد عاشق من بوده؟؟؟
-هیچی بیخیال
-بگو؟؟
اونقدر محکم گفت که چشمم رو بستم وشروع کردم به فک زدن
-نمیدونم کلمه هایی مثل عزیزم قربونت برم دوست دارم زن وشوهرا چی به هم میگن؟؟؟تو حتی من رو ب-غ-ل هم نکردی حتی اون روز بارونی مجبورم کردی راه بیام که پاهام پیچ خورده بود تو اصلا منو دوسم نداری تو حتی حاضر نیستی با من تو یک اتاق بخوابی تو...
نفسم برید وبا گریه نشستم رو زمین سرد ارتین اونطرف تر از من به دیوار تکیه زده نشست وگفت:
-تو هم خیلی چیزا رو نمیدونی ویدا
-------
ارتین:
تصمیم گرفتم جریان ایدا رو به ویدا بگم البته به یک نوع دیگه
-مثلا چیا رو ارتین؟؟؟
-من قبل از اینکه تو توی زندگیم بیایی با دختری به اسم ایدا اشنا شدم خیلی دوسش داشتم وهنوز هم دارم راستش خب چجور واست بگم جدیدا فهمیدم ازدواج کرده خیلی داغونم ویدا سعی کن درکم کنی
نشسته نشسته عقب عقب رفت وجیغ زد:
-تو یه حیوونی ارتین تو....تو چطور تونستی به من بگی عاشقتم باهام ازدواج کنی در حالی که فکرت دلت کنار کس دیگه اییه؟؟؟
-من...ویدا من
جیغ زد:
-تو چی هااا؟؟؟؟تو چی؟؟؟ازت متنفرم ارتین متنـــــــفرم من ، من احمق فکر کردم کوتاهی از منه کوتاهی از منه که همسر خوبی واست نیستم با اینکه اینهمه ارش وسارا از عشق افسانه اییت میگن واقعا تو ادمی واقعا تو دوسم داری دوسم داری که جلوی بابا با اونهمه قوانینش ایستادی ، ارتین حالم ازت بهم میخوره چطور تونستی این موضوع رو از من پنهان کنی؟؟؟
ایستادمو دادزدم:
-حد خودت رو بدون ویدا من از اولشم چیزیو ازت پنهان نکردم که الان بخوام دغل بازی در بیارم افتاد؟؟؟
ایستاد ودادزد:
-سر من داد نزن ، سر من داد نزن
وبا گریه روی زمین فرود اومد هیچی نمیگفت فقط هق هق میزد کلافه از خونه زدم بیرون اصلا حوصله هیچ کسی رو نداشتم برف میبارید اروم اروم ومن راه میرفتم روی برف فکر ایدا وخنده هاش وویدا وگریه هاش همه اش عذاب شده بود نشستم رو زمین ودادزدم:
-بسه بســـــــــــه
ودستام فرود اومد توی برف موهام وصورتم اویزون شد حس کردم خیلی داغونم ایدا چطور تونست بره؟؟؟
ویدا چطور تونست اینقدر خودش رو به من نزدیک کنه؟
بارون زد ایستادم وراه رفتم
بارون وبرف تگرگ مثل اینکه هوا هم تکلیفش با خودش معلوم نبود
"حوس کردم بازم امشب زیر بارون به یادت اشک بریزم طبق معمول همیشه
اخه وقتی بارون بارون میاد رو صورت یه عاشق مثل من
حتی فرق اشک وبارون دیگه معلوم نمیشه
امشب چشای من مثه ابرای بهاره
نخند به حال من که حالم گریه داره
چرا گریه ام نمیتونه روتو تاثیری بذاره
اره بخند
بخند که حالم خنده داره
بخند بخند که حالم خنده داره
این عشق یکطرفه من رو
کشونده تو خیابونا
نمیخوام توی این خلوت کسی دور وبرم باشه
نه پلکام روی هم میرن
نه دست میکشم از گریه
نه میخوام بند بیاد بارون
نه چتری رو سرم باشه"
تنهاییم
نبود پدر ومادر وخواهری بالای سرم
اتفاقای شوم گذشته همه دست به دست هم داده بودند تا من رو از ریشه نابود کنند با تمام توانم رو به اسمون دادزدم:
-چـــــــــــرا مـــــــــن؟
خاطره های ایدا ویاد اوریشون مثل باز کردن زخم عمیق قلبم وپاشیدن یک مشت نمک روی اونها بود بدجور وجودم رو میسوزوند
"با اینکه زندگی
باهام خوب تا نکرد
نبودن تورو از من جدا نکرد
ویلون کوچه هام دنبال کی برم
چون بعد تو فقط فکر مقصرم
از لابه لای لحظه های تلخ وغمگینم تو روز روشن اینهمه تاریکی میبینم
این بد بیاریا تقصیر من نبــــــود
اینکه توهم بری تقدیــــــــــــر من نبود"
------
ویدا:
روی زمین نشسته بودم گریه هام خشک شده بودند وبه یک نقطه خیره ماتم برده بود چطور ارتین تونست با من اینکارو کنه؟؟؟
در باز شد وارش اومد داخل پریدم سمتش وتا تونستم گریه کردم از روی شال دست کشید رو سرم واروم گفت:
-چیشده ویدا؟؟؟
-دایی...
وبلند گریه کردم
-جانم؟؟؟چیشده؟؟؟تو که من رو دق مرگم کردی
-دایی ارتین رفت
-چــی؟؟؟
-من سرش داد زدم من کردم ، اون هم همه چیو گفتو رفت
-چی میگی ویدا؟؟؟
-ارش رفته ارتین ، ارتین دیگه نمیاد
-چرا چرت میگی اینجا خونه اشه چرا نیاد؟
-تقصیر من بود
دستم رو گرفت وبه نزدیک ترین مبل سه نفره رسید ومن رو نشوند روی مبل وخودش نشست کنارم ودستم رو گرفت محکم وگفت:
-چرا اینقدر یخ زدی؟؟؟چقدر میگذره که رو زمین نشستی؟؟؟چیشده؟؟
بینیم رو بالا کشیدم واشکمو پاک کردمو گفتم:
-ارش اون عاشق یه خانم به اسم ایداست ، هنوزم دوسش داره
ارش بی تفاوت نگاهم کرد ولی یکدفعه متعجب گفت:
-چی گفتی ویدا؟؟
-اون من رو دوست نداره
-از کجا به این موضوع رسیدی؟؟ارتین بهت گفت؟
-نه
-خب پس چی؟؟
-ولی گفت جای یکنفر دیگه تو قلبشه
-مطمئنی؟؟
-ارتین بهم گفت " من قبل از اینکه تو توی زندگیم بیایی با دختری به اسم ایدا اشنا شدم خیلی دوسش داشتم وهنوز هم دارم راستش خب چجور واست بگم جدیدا فهمیدم ازدواج کرده خیلی داغونم ویدا سعی کن درکم کنی"
-چی؟؟؟اونموقع چرا این حرف رو بهت زد ، نکنه اذیتش کردی؟؟
تیز بینی ارش همیشه کار دست من وآرما میداد اینکه فهمید من پا روی دم ارتین گذاشتم که این حرف رو زد خودش یه بحث جداس ولی واقعا تیز بینه
-راستش خب
چند بار دست توی موهاش کرد وگفت:
-تو چی ازش خواستی؟؟؟
اخم ساختگی کردم وسرم رو زیر انداختمو گفتم:
-چیزی که همه خانما از شوهراشون میخوان من چی بخوام خو؟
-ویدا ، ویدا ، ویدا
دقیقا بنفش شده بود ادامه داد:
-هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی؟؟؟
-مگه چیز بدی خواستم؟؟مگه ارتین همسرم نیست؟؟
خونسردیش رو حفظ کرد سریع وگفت:
-اره ، اره هست ولی...
-ولی چی ارش؟
-هیچی بیخیال من با ارتین صحبت میکنم
-باشه
-لطفا زیاد به هم گیر ندید حداقل تا خوب شدن آرما
ذوق زده گفتم:
-مگه بهوش اومد؟؟؟
-تا دوسه روز دیگه باید برگرده نمیتونه بره
ودست هامو محکم فشرد وگفت:
-اون مارو تنها نمیگذاره
لبخندی زدم وگفتم:
-آرما برمیگرده من دلم روشنه
لبخند غلیظی زد وگفت:
-ناسلامتی بعد چند شب اومدم اینجا مهمونتم چیزی درست نکردی بخوریم؟؟
-ای واای اصلا حواسم نبود الان میرمو غذا درست میکنم
ورفتم سمت اشپزخونه عمارت که دایی هم دنبالم اومد وگفت:
-چی میخوایی درست کنی؟؟
-چی دوس داری؟؟؟
-زرشک پلو ومرغ درست کن
-چشم
-من هم میام کمک
-هرگز
-چرا؟؟
-با این دستای چرک وکثیفت؟؟
-دستای من از تو تمیز تره
حولش دادم سمت سرویس ومجبورش کردم دستاشو بشوره اومد کنارم وبرنج رو قبول کرد درست کنه ومن هم مرغ رو ،در حال درست کردن غذا بودیم که گفت:
-ویدایی؟
-هووم؟
-هووم ودرد کسی به داییش میگه هووم؟
-من به ارشیم گفتم هووم
-چی یادت میاد؟
-راستش نمیدونم خیلی وقت قبل که تو خونه امون بودی وتولدت بود خیلی پیر شدی ها
-پیر عمه اته
-خخخ اونکه به پیر گفته تو چقدر جوونی وخوشگل
-راستش تو یادت رفته همه چیز رو ، حق با توئه من خیلی پیر شدم الان سی ودو تمام شده رفته، سی وسه رسیده ها
-زن نداری؟؟
-خل شدی؟؟؟زن چی هست اصلا؟؟
-موجودی زیبا و با فضیلت که زندگی مرد را زیبا تر میسازد
-غلط کردی تو ، اگه خرابتر نکنه زیباتر نیز نمیسازه
-غلط رو تو کردی واون عمه محترمت
-محترم؟؟؟؟نمیشناسم ، ای کلک نکنه بابا بزرگ من رو مچش رو گرفتی که عمه محترم بهمون میچسبونی؟؟
-من؟؟؟اگه فسیل بوده باشم مچ بابا بزرگ تورو بگیرم
یکدفعه دیدم برنجش داره میره جیغ زدم:
-ارش برنجت
برنج رو صاف کرد وکمک من کرد وگفت:
-ویدا اومدی خونه ارتین جیغ جیغو شدی ها هرچی این بشر ارومه تو جیغ جیغویی
-جیغ جیغو...
نگذاشت ادامه بدم وگفت:
-یه بار دیگه بگی عمه با کفگیر سیات میکنم
جفتمون میخندیدم ومشغول بودیم
بالاخره بعد از یک ساعت تمام شد رفتیم سمت سالن همون موقع در باز شد رفتم سمت در که اگه ارتین پشت دره ازش عذر خواهی کنم وقتی دیدم سارا ایستاده تمام امیدم به فنا رفت سارا اومد جلو وگفت:
-خوبی ویدا؟؟
-اره
-حس کردم ناراحتی؟؟؟
-ارتین رو طرفای شالیزار ندیدی؟؟؟هرشب میومد دنبالت که اتفاقی نیافته امشب نیومد؟؟
-نه ، من هم میخواستم از تو بپرسم
نگران رفتم داخل وبه سارا اجازه دادم بیاد داخل سارا نشست رو یکی از مبلهای تک نفره دور از ارش خیلی ازش خجالت میکشید یکم که گذشت نگاه به ساعت کردم حوالی نه ونیم شب بود رو به ارش که با موبایلش مشغول بود وهراز گاهی به تلوزیون ال ای دی که مشغول پخش فوتبال بود نگاه میکرد کردم وگفتم:
-ارش؟
نگاهم کرد فکر کنم نگرانیمو از نگاهم خوند سریع گفت:
-چیزیه؟؟؟
-ارتین نیست نگرانشم
-تماس باهاش گرفتی؟؟
-موبایلت رو میدی؟؟
موبایلش رو گرفتم وداخل تماس ها به دنبال ارتین میگشتم موبایلش زنگ خورد واسم زهرا روی موبایلش روشن وخاموش شد متعجب پرسیدم:
-دایی زهرا کیه؟؟
لبخندی زد وسریع گوشی رو از دستم کشید وگفت:
-فوضولی؟؟؟
-خبریه شیطون؟؟؟
وقهقه زدم نگاهم به سارا خورد سرش رو با اخم زیر انداخته بود ارش خندید وگفت:
-خبر چیه جاست فرندمه
تعجب کردم چرا سارا ناراحت شده بیخیال شونه بالا انداختمو گفتم:
-خب صمیمی تر بشو باهاش یا به مامان بزرگ بگو استین بالا بزنه واست بالاخره
-چرت وپرت نگو ویدا من اصلا از دونفره شدن زندگیم خوشم نمیاد خودتم خوب میدونی من هرروز یه جایی هستم فرصت دیدن زهرا رو هم ندارم که دوستمه دیگه فکرشو کن خانمم بشه وهرروز من رو پا بست خودش کنه اصلا نمیتونم
-اخه
-اخه هم نداره ، یادت رفت میخواستی چکار کنی؟؟
-خو دیوونه تو گرفتی گوشیو
خندید وگفت:
-خیلی فوضولی دیگه نمیدمش
-------
ارتین:
رفته بودم سمت شهر دوساعتی گذشته بود که برگشتم سمت عمارت رانندگی خسته ام کرده بود رفتم داخل صدای خنده ارش وویدا میومد پس ارش برگشته من باید قضیه دادی که ویدا زد رو جدی بگیرم وکاری کنم که خودش از زندگی من بره تا اینجور کمتر اسیب ببینه با صدای قدم هام همه اشون به سمتم برگشتند ویدا ایستاد ولبخند محوی زد وگفت:
-میخواستم زنگت بزنم کجا بودی؟؟
-من خسته ام شب خوش همگی
ورفتم سمت پله که ویدا صدام زد:
-ارتین شام درست کردم نمیایی بخوری؟؟
-میل ندارم گفتم که خسته ام
وخواستم اولین قدم رو بردارم که ویدا باز صدام زد:
-ارتین؟؟؟
برگشتم سمتش وگفتم:
-هووم؟؟
-من درست کردما
-میل ندارم
-ارتین؟
-بله؟
-خب معذرت میخوام نمیخواستم داد بزنم
-....
-ارتین با توام ها
ارش دخالت کرد وگفت:
-میز رو با کمک سارا بچین ویدا ما هم میاییم
ویدا وسارا رفتند سمت اشپزخونه وسالن غذا خوری که متصل به سالن نشینمن بود رفتم سمت پله ها ارش هم همراهم اومد به اتاقم چند دقیقه خیره شدوگفت:
-ارتین؟
-جانم؟
-من چیزی ازت نمیدونم ، خونه مجللی داری ولی به گفته خودت ماشینی که الان سواری رو از آرما داری وشغلت هم که تراشکار ساده اس با ماهانه یک میلیون ودویست تومن پس قضیه چیه؟؟تو از زیر خط فقرم حقوقت پایین زده ولی این خونه...
-از کجا میخوایی بدونی؟؟از من؟؟؟
-اره ، البته اگه دوسداری؟
-زندگی من چیز جالبی نداره فقط یک مشت خاطرات سر در گم که خودمم نمیدونم باهاشون باید چکار کنم
-چرا؟؟
وبه تابلو خانوادگیمون خیره شد وگفت:
-خانواده اتن؟؟
-اره
-کجان؟؟؟چقدر پدرت شبیه این ادمای دیپلمات ودرست وحسابیه ها یه جور شبیه کنتزاده های اسپانیایی ودرست حسابی
-نه بابا اصالتا اینجاییه اصیل زاده اس ولی ایرانی
-منظورم همون بود
ولبخند غلیظی زد وادامه داد:
-نگفتی کجان؟
-نیستند
-خب کدوم کشور اقامت دارند تو که نرفتی؟؟چرا نرفتی؟؟
-خدا نخواست ، راستش فکر کنم حوالی بهشت برزخی یه خونه دارن
-چی؟؟
-فوت شدند
مات نگاهم میکرد یکدفعه گفت:
-چه بد همه اشون؟؟
-همه اشون
-اونموقع تو چی؟
-من الان از بد شانسی زنده ام
-چطور؟؟؟
-بابا شرکت وکارخونه های زیادی داشت مفصله قصه اش راستش رو بخوایی الان خیلی خسته ام شام هم حاضره تو برو بخور تا از دهن نیافتاده
-تو چی؟؟؟نمیایی؟؟
-نه
-راستش میخواستم راجع به ویدا هم باهات صحبت کنم
-مایلی فردا شش صبح بعد از اذان بریم دفتر کار بابام وصحبت کنیم؟؟که ویدا هم متوجه نشه
-اره خیلی خوبه پس من مزاحم نباشم
-مراحمی
-فعلا شب خوش داداش راستی خانواده اتم خدا رحمت کنه
-خدا رفتگان تورو هم رحمت کنه شب خوشت داداش
رفت از اتاق بیرون ومن خودم رو پرت کردم رو تختم وبا لباس خوابم برد
-----------
ویدا:
وقتی ارش اومد سر میز وارتین نیومد نشستم وهای های گریه کردم سر میز ، هرچقدر ارش وسارا دلداریم میدادند فایده نداشت دلم خیلی گرفته بود کمی غذا بالاجبار ارش خوردم وراه افتادم سمت اتاق مشترکم با ارتین در اتاق رو اهسته باز کردم خیلی کلافه بودم یعنی هنوز دلخوره؟؟؟
خوابیده بود روی تخت دقیقا وسط تخت خوابیده بود پس من کجا بخوابم؟؟
رفتم سمت تخت اومدم شالم رو بردارم از سرم که پام لیز خورد وافتادم زمین ارتین از خواب پرید توی تاریکی وحشت زده بهم خیره شده بود سریع از تخت اومد پایین ومن ایستادم با وجود دردی که به پام وارد شده بود ، سریع چراغ رو ارتین روشن کرد چشماش قرمز شده بودند معلوم بود خوابه اروم گفت:
-خوبی؟؟
لبخندی زدمو گفتم:
-خوبم
وخواستم شالم رو از سرم بردارم که سرش رو زیر انداخت وگفت:
-نه دست نزن
-چی؟؟؟
-گفتم برندار شالت رو ویدا
-چرا؟؟
-هیچی بیخیال
ورفت سمت کمد لباسش ودو سه دست لباس گرفت دستش وخواست بره با غصه گفتم:
-کجا؟؟؟
-اتاق کناری
-چرا اتاق کناری؟؟؟ناراحتی من میرم
-نه من برم بهتره ، تو همینجا بمون
-ارتین
-بله؟؟؟
-چرا این کارو داری باهامون میکنی؟؟؟
-بهتره همه چیز یادت بیاد ویدا من اینجور نمیخوام باهام زندگی کنی
-منظورت چیه؟؟؟
-منظورم اینه که ویدا من هرروز نمیخوام فکر کنی که تو زندگیم جایی نداری میخوام خودت حس کنی که کی هستی تو زندگی من بعد اگه خواستی بمون تا اتاقهامون یکی شه
-ارتین چرا چرت میگی؟؟؟من همین الانم چشم بسته میگم دوست دارم
اومد جلو چشمای ابیش چه برقی میزد اروم گفت:
-چشم بسته هیچ وقت چیزیو نگو که بهش ایمان نداری
صدامو بالا بردمو گفتم:
-چرا جفنگ میبافی ارتین چرا ایمان نداشته باشم تو شوهرمی
-شب خوش ویدا
به رفتنش خیره شدم بغضم باز سر باز کرد وخودمو پرت کردم روی قسمتی از تخت که ارتین میخوابید وشروع کردم به مشت زدن بهش وفوحشش بدم اونقدر گریه کردم که خوابم برد
سه روزی میگذشت رابطه من وارتین در حد همون سلام خداحافظ هم نبود چون یکبار اونهم دیشب وقتی که میخواستم بخوابم دیدمش ، همراه ارش وارتین راه افتادیم سمت بیمارستان میگفتند که آرما بهوش اومده اونهم ساعت پنج صبح بهترین خبری بود که توی عمرم شنیدم سریع رفتیم سمت بخش ساعت حوالی نه صبح بود وخیلی سرد بود اولین نفری که وارد اتاق شد ارش بود وبعد از اون من وبعد از اون ارتین با گریه دویدم سمت آرما وب-غ-لش کردم ولی سریع پرستار سرم داد کشید آرما تمام وجودش شکسته بود ووقتی بهوش اومده بود از درد زیاد از حال رفته بود با هق هق گفتم:
-داداشی پاشو ، پاشو قربونت برم
همون موقع دکترا ما رو بیرون کردند وگفتند که آرما رفته کما سبک کمایی که امکان برگشتش هست واز درد وخونریزی زیاد اتفاق میافته این نوع کما ولی مشخص نیست کی بهوش بیاد ولی بهوش اومدنش حتمیه میخواستند ازمون رضایت بگیرند برای اتاق عمل که رضایت ندادیم وبا هلکوپتر امداد نجات انتقال دادیمش تهران وارش همراهش رفت وقرار شد من وسارا وارتین هم با ماشین راه بیافتیم خیلی خوشحال بودم که آرما برمیگرده ولی بدترین خبر این بود که ممکنه نتونه راه بره نشسته بودم کنار ارتین وسارا عقب نشسته بود ارتین یک دستش به فرمان بود ویک دستش رو جوری تکیه داده بود به شیشه که به پیشونیش برسه وپیشونیش رو گرفته بود ورانندگی میکرد یکم بهش فکر کردم چقدر میتونه دوست داشتنی باشه واسم؟؟؟
به صدای قلبم گوش کردم اصلا بی قرارش هست؟؟؟
پسر کاملا خوش چهره وجذابی بود ارزوی هر دختری بود که با ارتین بگذرونه روزهاشو صورت خوش فرم وهیکل درشت وقد بلندش جذابیت خاصی داده بود بهش ولی من حتی نمیدونستم کارش چیه فقط میدونستم شرکت داره فقط یک سوال واسم پیش اومده بود اگه شرکت داره چرا بعضی مواقع که میاد خونه روی لباس هاش چربی های تیره روغن وگریس هست بیخیال شونه بالا انداختم یک روز بالاخره خودش توضیح میده
------
ارتین:
توی راه بودیم ومن بیش از حد معمول استرس داشتم بعد از گذشت چیزی حدود ده پونزده سال برگشت به شهری که ازش رونده شدم ویاد اوری خاطرات بدجور از ریشه من رو میسوزوند انگار که توی کوره اتیش بودم از طرفی از ایدا دوس نداشتم دور بشم همون از دور دیدنشم تسلی بخش قلبم بود استرس زبونم رو بند اورده بود خیلی پشیمون بودم از اینکه رفتن به تهران رو به اسرار ارش قبول کردم ارش هیچی نمیدونست به جز بخشی از اوایل قصه ی من ونمیدونست هر سانتی که این خیابون میگذره طپش قلب من بیشتر میشه واعصابم داغون تر از قبل حتی نمیتونستم رانندگی کنم
حس کردم راه رو گم کردم من اصلا راه رو بلد نبودم یعنی اونقدر همه جا دستخوش تغییر شده بود که هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید مخصوصا بعد از اون شکی که بهم وارد شد حس کردم هرچی بوده از راه رو فراموش کردم موبایلم رو دستم گرفتم وجی پی اس رو روشن کردم راهی که ارش روی جی پی اس واسم مشخص کرده بود رو اوردم درست طبق همون راه پیش میرفتم اونقدر استرس داشتم که میترسیدم حتی به ویدا نگاه کنم یعنی در واقع ویدا این چند روز واسم غریبه شده بود واصلا نمیدیدمش وبهترین اتفاق همین بود که دور بشیم از هم
پلی رو زدم واسه خودش اهنگ فرانسوی میخوند که هیچ چیزی متوجه نمیشدم ولی کمک میکرد استرسم کمتر بشه ویدا اهمی کرد وگفت:
-ارتین
-هووم؟؟
-از چی میترسی؟؟؟
-ترس؟؟؟؟؟؟؟؟
-اره ، حس میکنم از یه چیزی داری میترسی
-نه نمیترسم
-چرا ساکتی؟
-دلیلی نمیبینم الکی صحبت کنم
-ولی باز میگم ترس واسترس رو باهم داری
-ویدا بس کن
اونقدر محکم وجدی وخشک گفتم که دیگه هیچ چیزی نگفت حس کردم خیلی ناراحت شد سرش رو به شیشه تکیه داده بود وبه بیرون خیره شده بود هوای برفی مانع این میشد که تند تر حرکت کنم
حدودا شش ساعتی بود رانندگی میکردم اخرای جاده چالوس بودم نزدیک تهران رستورانی توجهم رو جلب کرد نگه داشتم وهمراه سارا و ویدا رفتیم داخل سفارش کباب دادم وبقیه هم به تبعیت از من سفارش رو قبول کردند یک لحظه همه چیز یادم رفت یاد روزایی می افتام که با فوورد فوکوس بابا که مدلش واسه سال 1980بود این راه رو طی میکردیم روزایی که خانواده داشتم همه چیز بود همه چیز ولی الان با حسرت هام دارم این راه رو میرم الان با کلی غم وغصه دارم برمیگردم تهران توی دلم گفتم:
-"بالاخره برگشتم ولی اینجوری درستش نبود خدا جون"
عیسی واینکه کیه؟؟؟کجاست وچیکار میکنه؟؟؟؟؟خانواده پدریم ومادریم کجان؟؟؟من هیچ چیزی نمیدونستم
بیخیال ارتین دونستنش هم چیزی رو عوض نمیکنه چونکه مامان بزرگ بابا بزرگا حتما فوت شدند وجدا از این ها هم من رو اصلا نمیشناسند اخه قرار بود اونشب من هم باهاشون برم وبه همه گفته بودند من رو میبرند ولی من موندم خونه وبه این حبس محکوم شدم
با تکون های دست سارا جلوی چشمم به خودم اومدم
-ارتین خوبی؟؟؟
-خوبم
-بیش از یک ربع ساعته دارم صدات میکنم ولی مثل اینکه توی دنیای دیگه ایی هستی
-....
راه افتادیم سمت ماشین سارا سوییچ رو از دستم گرفت وگفت:
-تو حالت خوب نیست من تا تهران میرم
لبخندی زدم از خدا خواسته عقب نشستم واقعا حالم خوب نبود برای رانندگی سارا راه افتاد فکرش رو نمیکردم رانندگی بلد باشه لبخندی زد واز اینه نگاه کرد وگفت:
-چیه داداش؟؟؟تعجب کردی؟؟
ویدا متعجب نگاه میکرد یک لحظه تعجب کردم بهم گفت داداش ولی بعد که فضا رو درک کردم فهمیدم چرا گفته داداش سارا خندید وگفت:
-بله دیگه تعجبم داره تهران که بودم یاد گرفتم
ویدا گفت:
-چی تعجب داره؟؟
سارا لبخند زد وروبه ویدا گفت:
-ارتین ومن هیچ وقت کنار هم نبودیم ارتین یعنی پدرمون زاده ساری هستش ومادرمون زاده تهران ارتین بیشتر اوقات ساری بود داخل عمارتش ولی من تهران بودم
ویدا لبخندی زد وگفت:
-پس باید من رو با خانواده ات روبرو کنی حتما از من خیلی چیزا یادشون کلی سوال هم دارم که میخوام از مادرت بپرسم
سارا لبخند احمقانه ایی زد وگفت:
-هووم حتما
هیچ کسی حرفی نمیزد ومن تمام خاطرات گذشته ام رو مرور میکردم که خوابم برد
"وسط جنگل بودم جنگلی سرسبز ولی هوا کم کم تاریک میشد دادزدم:
-کسی نیست؟؟؟
-.....
-کسی صدامو نمیشنوه؟؟؟
-ارتین؟؟؟
-اهای کجایی؟؟؟
-ارتین کجایی تو؟؟
یکدفعه اقایی از بین درختا اومد بیرون رفتم جلوتر جلوتر حس کردم چقدر اشناست اروم گفتم:
-بابا؟؟؟
-خودتی ارتین؟؟؟
-خودمم
-چقدر دیر کردی پسر خیلی منتظرت بودم
ومحکم همدیگه رو بغل کردیم بلند گریه میکردم ا-غ-و-ش پدرم شیرین ترین مهبت الهی بود
-بابا چیشد ؟؟؟ُسرت چی اومد؟؟
-ارتین حالا که اومدی باید خیلی مراقب باشی
-مراقب چی؟؟؟
-مراقب خیلی چیزا
-مثلا
-خیلی چیزا پسر جان سوال پیچم نکن
-....
-ارتین
-بله؟؟
-باید بیایی امانتی هاتو پس بگیری
-امانتی؟؟
-اره امانتی های تو فقط مال خودتن
-از چی صحبت میکنی بابا؟؟"
یکدفعه از خواب پریدم ویدا ویک بطری اب بالا سرم ایستاده بود وگریه میکرد صاف نشستم رو صندلی وگفتم:
-چیزی شده؟؟؟
سارا :
-تو بگو چی شده ارتین؟؟؟چرا داد میزدی توی خواب؟؟
-داد؟؟؟
-اره خیلی ترسوندیمون که
-من؟؟
فکر کردم هیچ چیزی یادم نمی اومد
-یادم نمیاد از چی میگی؟
-خواب بودی ارتین و همه اش داد میزدی بابا کمک
-اها
باز فکر کردم ولی چیزی یادم نمی اومد حس کردم مغزم داره میسوزه بطری اب رو از دست ویدا کشیدم ویک نفس سر کشیدم سارا وویدا متعجب نگاهم میکردند
-سارا خودت ادامه راه رو میری؟؟؟
-البته
وسارا نشست پشت فرمون وراه افتاد توی راه فکر کردم به خوابی که دیده بودم به اینکه میگفتم بابا یعنی چه خوابی بوده؟؟؟
هرچه فکر کردم به نتیجه نرسید بیخیال شدم نگاه به تابلو کنار جاده برفی کردم
"تهران 5 کیلومتر"
حس کردم قلبم محکم خودش رو به در ودیوار میزنه وادرنالین خونم حسابی بالا رفته یکدفعه دادزدم:
-نگه دار
سارا سریع زد کنار خیابون روی ترمز وویدا وسارا سرشون رو همزمان به عقب برگردوندن عرق از صورتم میریخت ونفسم به سختی میرفت ومیومد گرمم بود دکمه های پالتوم رو باز کردم ودرش اوردم بازم گرم بود پلیور بافتم رو هم در اوردم همراه شال گردنم ودو دکمه پیراهنم رو باز کردم ورفتم بیرون روی برف راه میرفتم حس کردم هنوزم گرمه وقلبم محکم میزنه چندتایی دیگه از دکمه هامم باز کردم وفرود اومدم توی برف چهارزانو رو زمین صدای قدم هایی رو نزدیکم حس کردم اشکهام میریختند وحس کردم صورتم برافروخته شد ویدا جیغ زد:
-ارتین
بی تفاوت بهش نگاه کردم وبعد از اون به جاده که ماشین ها میرفتند سارا وویدا گریه میکردند اب به صورتم میپاشیدند ولی خوب نمیشدم درد من از درون بود ویدا با گریه پالتوم رو روی شونه ام انداخت وگفت:
-الان سرما میخوری ارتین تروخدا پاشو
-......
-ارتین
حس کردم پتو مسافرتی روم انداخته شد کار سارا بود با التماس بهم گفت بلند بشم از رو زمین ولی انگار فقط حرف میشنیدم اروم لبهام به حرکت در اومد
-5 کیلومتر مونده ، 5 تای دیگه تا همه چیز
ویدا مبهم گفت:
-چی میگی ارتین؟؟؟
اشکم ریخت وگفتم:
-کی میدونه؟؟؟شاید همینجا بوده
ویدا با گریه گفت:
-چی همینجا بوده ارتین؟؟؟عزیزم چیشده؟؟؟
-راسی ویدا داشتن داداش چه حسیه؟؟؟
سارا ابرو بالا مینداخت ویدا مبهم نگاهم کرد وگفت:
-خب حس خیلی خوبیه ، دیوونه شدی ارتین؟؟؟
-نه
سارا دخالت کرد وگفت:
-داداشی قربونت برم پاشو الان سرما میخوری پاشو دیگه
اونقدر مهربون این حرف رو زد که روم نشد حرفش رو زمین بگذارم کمی حالم بهتر شده بود ایستادم وراه افتادم سمت ماشین ویدا گفت رانندگی میکنه وسارا اومد عقب کنار من واروم گفت:
-ارتین میدونم سختته ولی دیوونه شدی؟؟؟حداقل به خاطر ویدا این کارا رو نکن بفهمه داغون میشه باز
-......
-ارتین رنگت خیلی پریده ها ، مسکن بدم بهت بخوری؟؟؟
ومسکنی از کیفش در اورد وجلوم گرفت همراه بطری ابش وگفت:
-لطفا بخور نه هم نیار
از دستش گرفتم وخوردم سریع خوابم برد اینبار هیچ چیزی نبود خوابی عمیق ...
"کم کم عروس اماده شد خودشه واای قرار بود سهم من باشه کنارش ایستاده وراه میرن دارن میان پایین در ماشین رو واسش باز کرد ونشست داخل واون هم کنارش به دیوار تکیه زدم چه ماشینی چه سرووضعی چقدر خوشحاله سوار موتور شدم امشب عروسی عشقمه مگه میشه واسش کم بذارم؟؟؟
امشب عشقم باید خوشحال ترین ادم دنیا باشه رسیدند به خونشون ومن پشت سرشون بوق میزدم ودلم اتیش گرفته بود نگاه های من بین اونهایی که اونجا بودند ولی من بجای داماد نبودم برگشتنم وصدای وحشتناک تصادف ومرگ"
از خواب پریدم باز سارا تو حال خودش بود دستم کشیدم به عرق روی پیشونیم وبه پنجره ماشین سرم رو چسبوندم وبه بیرون خیره شدم وهندزفری رو توی گوشم گذاشتم
-خیلی وقته که تو تنهاییام حسرت میخورم
نمیدونم چم شده چرا دس دس میکنم
هنوز باورم نمیشه که تو بایکی دیگه ایی
از وقتی رفتی سرتا پای زندگیم پر از استرسه
اما توبرعکس منی
حتی توی البوم دیگه نیستی تو عکس علی
هی چه روزگار بدی چقدر روز اخر بهم نیش وکنایه میزدی
من که میدونستم میخوایی یه روز قالم بذاری
میدونستم میخوایی پا روی دل ساده ام بذاری
درست وقتی رفتی که بهت نیاز داشتم
گفتی ادمایی مثل تورو زیاد داشتم دوروبرم
میدونم داری بد میگی پشت سرم
اما مهم نیستش
مهم اینه که منم دیگه قیــــــــــــدتو خوشـــــگل زدم
من که میدونستم میخوایی قالم بذاری
میدونستم میخوایی ا رو دل ساده ام بذاری
درست وقتی رفتی که بهت نیاز داشتم
اشکامو ببین بی لیاقت دلت بسوزه
شادی های تو بخدا واسه امروزه
یه روز میرسه که تو هم شکست میخوری
یه روز میبینم که تو هم شکسته شدی
چیه نکنه فک میکنی پشیمونم؟
فک میکنی عوض شدم نه همونم
این تو بودی که منو به غریبه فروختی
منو باش فک میکردم تو وجودت غرور نی
اما برعکس یه دفعه رنگ پس دادی
ما هم خوشیای زندگی رو از دست دادیم
به خاطر کی؟یه ه-ر-ز-ه دل پست
که بجای من جای یکی دیگه تو دلش هست
اما عیب نداره اصلا منم خدایی رو دارم
رفتی ودوس کردی جدایی رو بامن
حالا با خیال راحت ادامه بده
اخه من دیگه اخرای راهم
اره تو فقط بودی تو این داستان تا قسمتی با من
حالا هرکی بپرسه بگم با تو چه نسبتی دارم؟
اره ایدا بگم واقعا باهات چه نسبتی دارم؟؟؟خیلی راحته رفتن ولی به اون طرف غصه وسوختن مهره مقابلت هم باید فکر میکردی نامردی من فقط لورد این ماجرا نبودم اونم مقابلت من لورد بودمو تو هم کوئین من بودی کاش این لورد وکوئین ها رو کنار میذاشتیم کاش دلمون رو صاف میکردیم وصادقانه جلو میرفتیم کاش همه اش حسرت یه عشق پوشالی رو نمیخوردیم کاش هیچ وقت با دلهامون بازی نمیکرد از اولش تا ما هم عاشق بازی کردن نمیشدیم
همه مون همون بچه های دیروزیم که مامانامون با دلسوزی واسمون عروسک میخریدنو ادم اهنی که بازی کنیم ولی منتهی یکم زیاده روی کردند وما رو عاشق بازی دادن کردند ونمیدونستند به ما یاد بدن قلب ادما ادم اهنی بچگی نیست که بعد از شکستنش جاشو یه ادم اهنی دیگه بگیره قلب ادما بشکنه ساده میشکنه بی صدا میشکنه ومثل اولش نمیشه
واونقدر ماها رو نامرد تربیت کردند که یاد نگرفتیم تشنه قلبهای شکسته باشیم هرچی قلب شکسته تر بازی دادنش راحت تر ....
بگذریم...
با انگشتم روی بخار شیشه خطهای نامربوط میکشیدم اخر سرش شد همون ادمک بغ کرده ایی که بخار شیشه اشکش رو در میاره فقط نگاه میکردم
عشقی که جاشو یه دیوار سنگی پر کرد
اون نامردی که از پشت خنجر زد وولم کرد
اون پدر ومادری که ساده رفتند
اون همه محبتی که عقده شد نداشتنش کاش مرگ رو میتونست خرید اونموقع از هر مغازه ایی که سراغ داشتم میخریدم تا راحت بشم از این زندگی لعنتی کاش میشد اینهمه شرمندگی نداشت وراحت مرد
صدای سارا اومد:
-ارتین؟؟
-هووم؟؟
-چی میکشی با دستت؟؟
-هیچی
سیگارم رو در اوردم وشروع به کشیدن کردم به سرفه های سارا هم توجهی نکردم پنج تایی کشیده بودم وپنجره رو پایین داده بودم تا هوای سرد به صورتم بخوره
بالاخره رسیدیم
کی فکرش رو میکرد یه روز ندیدن ونبودن توی این شهر ارزوم باشه؟؟؟
کی فکرش رو میکرد یه روز از اینهمه خاطره نفرت داشته باشم
هندزفری رو گذاشتم داخل گوشم وپلی کردم اهنگ رو:
"یکی هست تو قلبم
که هرشب واسه اون مینویسمو اون خوابه
نمیخوام بدونه که واسه اونه که قلب من اینهمه بی تابه
یه کاغذ
یه خودکار
دوباره شده همدم این دله دیوونه
یه نامه که خیسه
پر از اشکه وکسی بازم اونو نمیخونه
یه روز همین جا توی اتاقم یه دفعه رفت
اره میره
چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه میکردم درو که میبست میدونستم که میمیرم
اون عزیزم بود نمیتونستم جلوی راشو بگیرم
میترسم یه روزه که برسه اونو نبینم بمیرم تنها
خدایا کمک کن نمیخوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
سکوت اتاقو داره میشکنه تیک تاک ساعت روی دیوار
نمیخوام باورم شه که دیگه نمیاد انگار
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه رفت اره میره
چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه میکردم درو که میبست میدونستم که میمیرم
اون عزیزم بود نمیتونستم جلوی راشو بگیرم
یکی هست تو قلبم
که هرشب واسه اون مینویسمو اون خوابه
نمیخوام بدونه که واسه اونه که قلب من اینهمه بی تابه
یه کاغذ
یه خودکار
دوباره شده همدم این دله دیوونه
یه نامه که خیسه
پر از اشکه وکسی بازم اونو نمیخونه "
با ایستادن ماشین جلوی در خونه ایی که خیلی مجلل وتشریفاتی بود یه تای ابروم پرید بالا ویدا از اینه نگاهمون کرد وگفت:
-به پای عمارت شماها نمیرسه ولی خوش اومدین
سارا با لبخند گفت:
-خونتون اینجاست؟؟؟؟
ویدا با لبخند جواب داد وگفت:
-اره عزیزم بریم که دلم واسه بابا ومامان وغر غراشون تنگه
یه دفعه یاد مرگ پدر ویدا افتادم با دادگفتم:
-نه
ویدا ترسید ودستش رو روی قلبش گذاشت وگفت:
-ارتین دیوونه شدی؟؟؟
-ببین چیزه
سریع موبایلم رو در اوردم وبه ارش زنگ زدم بعد از دو بوق وصل شد سریع گفتم:
-کجایی؟؟؟
-چیو کجام؟؟؟تو کجایی؟؟؟
-گفتم کجایی؟
-من بیمارستان کنار آرما
-اون میدونه؟؟
-کی؟؟
-ما الان روبرو در خونشونیم
نگاه های متعجب ویدا رو از اینه دیدم وداد ارش توی گوشم پیچید
-چی؟؟؟مگه نگفتم 5 کیلومتری تهران بهم پیامک بزن؟؟؟
-لطفا
-ببین خونسرد باش الان شما کلید ندارید منم به خواهر میگم که ویدا اومده واماده اش میکنم ما نباید بهش بگیم پدرش فوت شده تو هم بیارش بیمارستان حله؟؟
-اره
-مطمئن؟؟؟
-اره داداش
-فعلا
-فعلا
ویدا رفته بود پایین ودر رو میزد سریع واسه سارا گفتم چیشده ووقتی ویدا نشست داخل دیگه هیچ چیزی نگفتیم
ویدا:کسی خونه نیست
رفتم وجلو نشستم وگفتم:
-لابد بیمارستان هستند
-تو با کی حرف میزدی پشت تلفن؟؟
-یکی از دوستام بود
ویدا یک تای ابروش بالا پرید وگفت:
-مطمئنی؟؟
-اره ویدا ، چرا واستادی راه بیافت دیگه
-خیلی خب
وراه افتاد ولی هر از گاهی متعجب نگاهم میکرد زیاد رابطه خوبی با دروغ گفتن نداشتم غیر ممکن بود ادم دروغ نگه وبگه خوشم نمیاد میدونم همه اش شعاره ، من هم دروغ میگم واز گفتنشم لذت میبرم ولی بعدش پشیمون میشم
ویدا گفت:
-میشه زنگ بزنی ارش بگی کدوم بیمارستان هستند؟؟
-البته
زنگزدم باز به ارش و نگاه تیز ویدا رو دیدم لبخند شیطنت امیزی زد وگفت:
-پس دوستت ارش بوده؟؟؟
-چطور؟؟؟
-خیلی سریع رفتی تماس های گرفته شده واولین تماس رو زدی
-نه اونموقع دستم اشتباه خورد
-باشه تو راست میگی
چپ نگاهش کردم وبه صدای بوق ممتدی که داخل تلفن پیچید گوش دادم وباز زنگ زدم ارش وصل کرد وگفت:
-جانم؟؟
نفس نفس میزد
-چیزی شده؟؟
-نمیدونم
-چی شده داداش؟؟
-بهش گفتم بهم ریخت ، کاری داشتی؟؟؟
-همه اشو
-ارتین چرا نسیه حرف میزنی؟؟؟
-اهم اووم اره دیگه
-اهان متوجه شدم ، بگو چکار داری بهت اس میدم سوالت رو
-کدوم بیمارستان هستید؟؟؟
-بیمارستان فردوسی
-اوکی فعلا
-فعلا
قطع کردم ورو به ویدا گفتم:
-فردوسی
ویدا لبخندی زد وگفت:
-مشکوک میزنی ارتین
چپ بهش نگاه کردم تو نطفه که خفه نشد هیچ نیشش هم تا بنا گوش باز شد صدای اس ام اس اومد سریع بازش کردم
"ارتین جان من به خواهرم گفتم ویدا زنده اس وچیشده وزهرا هم شکه شد ویکدفعه از حال رفت الان هم میخوام برم کنارش خداروشکر اتفاق بدی نیافتاده یکم طول بده اومدنتون رو تا من بتونم به زهرا بفهمونم که دونستن مرگ پدرش ممکنه جونش رو به خطر بندازه ممنون فعلا"
اس زدم
"میخوایی کم کم به ویدا بگیم؟؟؟اخرش که میفهمه"
اس اومد
"هرگز این کار رو نکن من با دکتر ویدا صحبت کردم میگفت هر شکی که بهش وارد بشه ممکنه باعث سکته مغزی بشه واسش ، الان من فقط میتونم شکی که به زهرا وارد شده رو حل کنم "
اس زدم
"باشه نمیگم بهش ولی تا کی بیارمشون؟؟"
اس اومد
"بخدا هیچی نمیفهمم از اینهمه قضیه پیچیده شده به هم ولی تا میتونی طولش بده ، زهرا دیوونه شده داره جیغ میزنه "
اس زدم
"مزاحم نمیشم حواسم به همه چیز هست"
اس اومد
"مرسی داداش که کنارمی جبران میکنم "
اس زدم
"کاری نکردم داداش"
به ویدا نگاه کردم رانندگی میکرد واخم کرده بود مثل اینکه ناراحته به سمت سارا نگاه کردم شونه ایی بالا انداخت رسیدیم در بیمارستان محکم زد رو ترمز یکم پریدم جلو ولی سریع خودم رو کنترل کردم که سوتی ندم صاف نشستم وبه صفحه گوشیم نگاه کردم رفتم تلگرام دیدم ایدا انلاینه چقدر دلم واسش تنگ شده بود به هوای ابری تهران چشم دوختم پا گذاشتن توی این شهر ونفس کشیدن تو هواش با تمام توان دلم میخواست از تهران فرار کنم وبرم به همون غار خودم وتنهایی واسه خودم زندگی کنم چقدر زندگیم توی این چند ماهی که ویدا واردش شده بود تغییر کرده بود خیلی کلافه بودم از ماشین رفتم پایین یاد حرف ارش افتادم سارا اومد پایین ولی ویدا نیومد به یک نقطه خیره شده بود رفتم سمتش بارون میزد دو تقه به شیشه زدم شیشه رو پایین داد:
-نمیایی پس ویدا؟؟
-نه
-چیزی شده؟؟
-....
-ویدا با توام ها
-....
رفتم رو به سارا وگفتم:
-میخوایی بری داخل ببینم چیشده؟؟
سارا لبخندی زد وگفت:
-البته ، فقط طبقه چنده؟؟؟
به ساختمان ده طبقه بیمارستان خصوصی نگاه کردم سریع شماره ارش رو گرفتم اشغال بود رو به سارا گفتم:
-ببین شماره ارش اینه ....09121 زنگش بزن وازش بپرس
سریع وارد موبایلش کرد وگفت:
-برو داخل ماشین خیس شدی من هم رفتم
-برو
-داخل میبینمت
لبخندی زدم بهش ورفت
نشستم داخل ماشین ورو به ویدا گفتم:
-میشنوم
بهترین بهانه طول دادن بحث بود تا ارش بتونه خودش رو حفظ کنه وبه مادر ویدا همه چیز رو بتونه توضیح بده پس هدر دادن وقت بهترین راه حل ممکنه بود
ویدا با اخم گفت:
-چیزی نیست برای شنیدن
-میگی مشکل چیه؟؟
-مشکل توئی وتو
-من؟؟؟به من چه
-به تو چه؟؟؟؟؟؟؟
یکم صدامو بالا بردم:
-اره به من چه؟؟؟بدهکارم شدیم؟؟؟
-چیه ارتین؟؟؟اون از وضعت که معلوم نیست چته این از چند دقیقه پیشت
-مشکل چند دقیقه ی پیشم چیه؟؟
-.....
-ویدا بگو ببینم مشکلم چیه؟؟؟
-من برم
دادزدم:
-بشین
نشست ولبش رو به دندون گرفت واشکش ریخت کمی ارومتر گفتم:
-بسه گریه نکن
-....
دادزدم:
-بســه
چیزی نمیگفت ارومتر ادامه دادم:
-در اصل بخوایی بدونی ویدا خانم تویی که مشکل داری
-پشیمونی ؟؟
-از چی؟؟
-ازدواجت با من؟؟؟
-چرت نگو ویدا بحث ما این نیست
-ولی الان هست
-نیست ومن هم دوس ندارم ادامه اش بدم پس اون دهنت رو ببند
-درست حرف بزن
-ببین عامل بد حرف زدن من کیه بعد بگو درست حرف بزن
-خودتو خودت
-ویدا چیزی شده؟؟
-با کی اس میزدی؟؟
یه تای ابروم پرید بالا اخه به اون چه؟؟؟عجب خونسرد گفتم:
-با دوستم
با گریه گفت:
-دوستت کیه دیگه؟؟؟
اصلا درکش نمیکردم رفتم از ماشین پایین وقبل از بستن در گفتم:
-بهتره بهش فکر نکنی
وخواستم برم که سریع از ماشین اومد پایین راه افتادم سمت در ورودی وبه ارش اس زدم:
"طبقه چندمی؟؟"
اس اومد
"هفتم ، اومدی؟؟"
اس زدم
"اره"
ویدا کنارم راه میومد رسیدیم به اسانسور دستمو تو جیب پالتوم کردم ومنتظر موندم اسانسور برسه دختری هم همراه من وویدا وارد اسانسور شد ویدا سریع کنارم ایستاد وبا لبخند به اون دختر که خیره به من شده بود نگاه گذرایی کرد وبعد از اون به من خیره شد وگفت:
-عزیزم ارش گفت طبقه چنده؟؟
-هفت
خیلی سرد گفتم هفت خودمم جا خوردم شاید تهران بود که من رو تا این حد سرد کرده بود دختری که روبرومون بود چشمکی زد وبا سر پرسید چیزیه؟؟
که ترجیع دادم به زمین وکفش هام نگاه کنم وبهش محلی ندم بیخیال حوصله ایی نمونده موبایلم شروع به زنگزدن کرد شماره ناشناس بود ریجکت کردم اومدم موبایل رو بگذارم داخل جیبم به عکس ایدا که رو صفحه قفل بود خیره شدم زندگیم شده بود زندگی که واسه خودش زندگی میکنه وقید من نیست یکدفعه حس کردم کف اسانسور قطره ابی چکید همون موقع در باز شد وهمراه ویدا رفتیم بیرون ویدا کنارم میومد اروم اشکش رو پاک کرد وگفت:
-خیلی دوسش داری مگه؟؟
-کیو؟؟؟
وبهش نگاه کردم اوه چه خبره؟؟؟؟صورتش از گریه قرمز شده بود
-ویدا مگه کسی مرده که اینجور اشک میریزی؟؟؟
سرش رو زیرا نداخت وگفت:
-جوابمو ندادیا
-جواب چیو؟؟
-عه تو چقدر خنگی
واز کنارم رفت واروم گفت:
-هرچند خودم میدونم جوابمو
بیخیال شونه ایی بالا انداختم
رفتم سمت مراقبت های ویژه ارش رو دیدم همراه سارا جلوی درب شیشه ایی ایستاده بودند وبهش خیره شده بودند ویدا رفت سمت ارش ومحکم ب-غ-لش کرد وگریه کرد ارش با سر پرسید چیه که من شونه بالا انداختم وچشمکی زدم به نشونه اینکه بعدا یه چیزایی میگم یکدفعه خانمی با چادر مشکی دوید سمت ویدا و محکم ب-غ-لش کرد وگریه میکرد
-عزیز دلم خوبی؟؟؟
-.....
-دردت به جونم مادر بمیرم که هر کدوم از بچه هام حالشون خوب نیست
-مامان
-جونه مامان؟؟دردت به جونم
-خدانکنه
ومحکم تر مادرش رو ب-غ-ل کرد
هردو بلند گریه میکردند به گوشه ایی تکیه دادم چشمای ارش قرمز شده بود سارا هم گریه میکرد کاش منم مادر داشتم تا شاید میتونستم یکم دردامو باهاش تقسیم کنم
کنار دیوار بدجور توی فکر فرو رفته بودم وبه مادر نداشته ام فکر میکردم کسی که خیلی زود از دستش دادم به کسی که خیلی دلم واسه ا-غو-شش تنگ شده بود
"تو رفتیو شب تاریک وخاموش
تب بغضی منو گرفت در اغ-وش
تو رفتیو تموم لحظه هارو
به یاد عشق تو کردم فراموش"
به دیوار تکیه زدم از بین حاله اشکم به محبت بینشون خیره شدم کاش منم مادر داشتم
"تو نیستی لحظه ها را غم گرفته
تن ثانیه رو ماتم گرفته
تو نیستیو تموم خنده هامو
شب گریون غم ازم گرفته
خدا میبینه اشک ادمارو
خودش داره حساب لحظه هارو
خدا میدونه بی تو چی کشیدم
خدا میشنوه بغض بیصدارو"
کاش من هم از مادر محروم نمیشدم توی اون سن کاش یه بچه یه ادم فقیر بودم کاش هیچ وقت خانواده ام پولدار نبودند تا بلکه اون تصادف رخ نمیداد کاش خیلی چیزا نبود ونمیشد
"تو رفتیو شب تاریک وخاموش
تب بغضی منو گرفت در اغ-وش
تو رفتیو تموم لحظه هارو
به یاد عشق تو کردم فراموش"
لبم رو به دندون گرفتم من هم دلم مادر میخواست کسی که بتونم شب که میشه سرم رو روی شونه هاش بگذارم ودردامو بهش بگم
"تو نیستی لحظه ها را غم گرفته
تن ثانیه رو ماتم گرفته
تو نیستیو تموم خنده هامو
شب گریون غم ازم گرفته
خدا میبینه اشک ادمارو
خودش داره حساب لحظه هارو
خدا میدونه بی تو چی کشیدم
خدا میشنوه بغض بیصدارو"
از اونجا سریع دور شدم یکدفعه به یک نفر خوردم صاف ایستادم فقط فهمیدم یک خانم هستش سریع عذر خواهی کردم وراه افتادم سمت در خروجی توی هوای ازاد نفس کشیدن رو لازم داشتم
حیاط بیمارستان تجملات دورش فواره های خاموش وبارونی که به صورتم میزد رفتم زیر درخت هایی که اونجا بود وسیگارم رو روشن کردم وشروع به کشیدن کردم نشستم روی صندلی وبه بارون که میزد خیره شدم کمی گذشت ارش کنارم نشست
-چطوری؟
-....
یک پک عمیق به سیگار زدم
-مثل اینکه خیلی داغونی؟؟؟چیزی شده؟؟
-نه
-خاطراتت اذیتت میکنه؟؟
همه چیز رو دوروز قبل از اومدن به تهران به ارش گفتم از عیسی گرفته تا تصادف بابا ومامانم وخواهرم وعمارتی که داخل ساری دارم وشغل واو به واو زندگیم حتی ایدا
-یکم
-میفهمم چی داری میکشی ، بگذار حال آرما خوب بشه کمکت میکنم
-کمک؟؟
-برای حل کردن معماهای زندگیت
-معمایی نمونده ارش که حل بشه یک کلمه اس همه اش بدبختی
-فقط خودت رو میخوایی محدود کنی به بدبختی وبیخیال بشی؟؟
-چیزی تهش نیست داداش الان نه سرمایه ایی از خانواده ام مونده نه خودشون هستند نه من کسیو دارم ونه کاری دارم ونه میخوام دنباله گیر همه چیز بشم همه هم میدونن که من ارتین دیگه وجود نداره پس بهتره بذاریم با همین فکر سر کنن
-ولی...
-ولی نداره ارش خوشم نمیاد چیزی که خرابه رو خرابترش کنم
-اخه ایدا
-ایدا چی؟؟؟؟اون دیگه ازدواج کرده
-فکرشو کن تو اگه یه پسر پولدار بودی یا همون موقعیت چند سال پیشت رو داشتی امسال ایدا بهت نه نمیگفتن باور کن
-منم نمیخوام باورش کنم
-چیو؟
-اینکه کسی من رو عشق رو بپای موقعیت اجتماعی من ببینه من اینیم که هستم درسته الان اگه خانواده ام بودند خیلی چیزا فرق داشت ولی حالا که نیستند ، من هم به سختی دارم این حال وهوا رو تحمل میکنم پس بیخیالش شو وزندگیمو از این خرابترش نکن
-هرجور میلته
ودستی داخل موهاش فرو کرد وادامه داد:
-راستش هنوز هم خیلی از اتفاقای زندگیت رو درک نمیکنم وبهشون عادت نکردم
-بیخیال
-بنظرت ویدا به کجا میرسه؟؟
-نمیدونم ولی اینم بدون ارش من از جایی که هستم اصلا رضایت ندارم به هیچ وجه
-چرا؟؟
-من وویدا نامحرمیم اون حرفایی میزنه که اگه میدونست من باهاش نامحرمم صد سال نمیزد وخیلی چیزای دیگه من دلم نمیخواد خیلی چیزا اتفاق بیافته ارش نمیخوام اینجور کشدار بشه قضیه میدونی چه عذابی میکشم بدجور عذاب وجدان میگیرم وقتایی که ویدا میخواد جلوی من راحت باشه ونمیگذارم بدجور عذاب میکشم که اون فکر میکنه همسرشم وفرد دیگه ایی توی زندگیمونه وواسه همینه که من نمیخوام باهاش باشم بدجور عذاب میکشم که ویدا الان با وجود همه چیز دلش یه عشق دونفره میخواد ولی من نمیخوامو نمیتونم بدجوری دارم اذیت میشم که دارم عقایدمو زیر پا میگذارم تو حواست هست ما مسلمونیم؟؟؟محرم نامحرمی هست؟؟نباید دستامون به هم بخوره نباید من ویدا رو بی حجاب ببینم؟؟بخدا من خیلی حواسم هست ولی توهم حواست باشه داداش بیش از این نمیتونم باید هرچه زودتر ویدا رو واسه پذیرش حقیقت اماده کنی
-بخدا من هم نمیتونم اینجور ببینم هرچی نباشه ته مونده غیرت دارم خیلی اذیت میشم ولی وقتی دکترش اونجور گفت مجبور شدم سکوت کنم ، تو میگی چکار کنم؟؟
-یاد اوری گذشته اش
-گذشته دردناکش؟؟؟ترک وترد شدنش؟؟؟فرارش وبهم خوردن ازدواجش؟؟؟اون اتفاقای شوم؟؟؟
-من چیزی نمیدونم از اینایی که میگی دوس ندارم خودمو هم دخالت بدم داخلش ولی یه چیز رو خوب فهمیدم ارش خان
-چیو؟؟؟
-دنیای شما با دنیای من خیلی فرق داره اینو میدونستی؟؟
سرش رو زیر انداخت ادامه دادم:
-راستش نمیخوام بگم ادم مذهبی هستم ولی اگر یک روز خواهر یا خواهر زاده ایی داشتم نمیگذاشتم به فردی که اصلا نمیشناسمش بگه همسرم یا اجازه بدم با هم هم اتاقی بشن متوجهی که
ایستاد عصبی شده بود کمی صداشو بالا برد وگفت:
-یعنی تو به خودتم اعتماد نداری؟؟
-این روزا ادم به چشمای خودشم نمیتونه اعتماد کنه
-راستشو بخوایی واقعا ناراحتم کردی از حرفت
-چرا؟؟؟؟حقیقت یکمی درد داره ولی پذیرشش راحته ، یکم کمتر هوای خواهر زاده ات رو داشته باش
مشتی به دهنم زد که گوشه ایی پرت شدم یکی اون میزد ویکی من دلم از همه چیز گرفته بود وواقعا نمیدونستم چرا اینقدر به هم ریخته بودم که اون چرت وپرت ها رو بی پرده میگفتم به ارش با صدای جیغ ویدا جدا شدیم از هم
-بسه ، بسه ارش کشتیش
هردومون نشستیم لبه صندلی لباسهامون اب گلی وسر وصورتمون خونی بود خون دهنم رو بیرون ریختم ویدا با گریه دستمال از جیبش در اورد وخواست بذار رو لبم که ایستادم وبا صدای بلند گفتم:
-لازم نیست
راه افتادم ویدا دادزد:
-کجا؟؟؟
-جهنم
-منم میام
-جهنم جای تو نیس
سریع راه میرفتم دلم میخواست هرچه زودتر برگردم شمال وساری شهرم دلم این شهر لعنتی رو نمیخواست ویدا هم کنارم راه میومد با غر غر گفت:
-ترو خدا یواش تر
ایستادم وبا تمام توانم داد زدم:
-تو کجا میایی؟؟؟
-هرجا که تو بری
چندباری سرم رو تکون دادم دلم میخواست سرمو بکوبم دیوار این چه بلایی بود سرم نازل شد دیگه؟؟؟
-من میرم جهنم میرم به درک
-ارتین
-ارتینو درد ،عـــــــــــــــــــه
همه نگاهمون میکردند ویدا بغض کرده بود اروم گفت:
-حداقل بشین یه جا زخمتو تمیز کنم
چند باری دستمو محکم فرو کردم داخل موهام ونوچ نوچ کردم:
-استغفرالله ربی و اتوب الیه
صدامو تا حد ممکن بالا بردمو ادامه دادم:
-چرا مثه کنه چسبیدی به من؟؟؟برو پیش خانواده ات
ویدا سرش رو اورد توی گردنش وزیر انداخت وگفت: