با عصبانيت به طرفم برگشت و داد زد_ داري چه غلطي ميکني؟

_ ولش کن

ترنم و ول کرد وگفت_ تو داري به من دستور ميدي؟

_ نه

شيخ_اصلا اين به تو چه ربطي داره؟

حالا چي بگم آهان

_ اين مگه دختر کوروش خان نيست...اين کار اشتباهه که اينو بخواين بکشين

شيخ_ درست ميگي!!

به طرف مبل رفت و روش نشست...

شيخ_ ببرينش و به کوروش خبر بدين بياد ببرتش!!

آرش_چشم

به ترنم نگاه کردم ترسيده بود به طرفش رفتم و گفتم_ بريم..

باهام هم قدم شد...از اتاق اومديم بيرون

آرش_ آرتا؟

_بله

زد رو شونم و گفت_ کاره خوبي کردي...من ميرم به کوروش خان خبر بدم

رو کردم طرفه ترنم و گفتم_خوبي؟

ترنم_ معلومه که خوبم

ديگه چيزي نگفتيم!!!

نيم ساعت بعد کوروش رسيد سريع به طرف ترنم اومد..

کوروش_ دخترم

آغوشش رو باز کرد تا ترنم و بغل کنه ولي ترنم يه قدم به عقب برگشت

کوروش_ چيشده نميخواي بياي بغل بابا؟

ترنم_ تو خيلي بدي

کوروش با تعجب بهش نگاه ميکرد...آرسام بهش علامت داد تا بره بغلش...

ترنم_ حتي يه بارم سراغمو نگرفتي...

و خودشو تو بغل کوروش انداخت و شروع کرد گريه کردن...يه گريه ي واقعي از سر دلتنگي!!!

کوروش_ همه جا مراقبت بودم دخترم.الان ديگه نميزارم ازم دور بشي...

ترنم_ بابا منو از اينجا ببر

کوروش_ باشه بريم

رو کرد طرفه ما و گفت_ امشب به شيخ بگيد ميخوام ببينمش...بياد خونم

آرسام_ بهش ميگم

کوروش_بريم

و همراه ترنم به طرف دره خروجي رفتن....

ترنم وايساد و برگشت طرفم و گفت_ به دخترا بگو مواظب خودشون باشن و اصلا نگران نباشن

_ باشه ميگم

لبخندي زد و همراه کوروش رفت...

آرسام_ من ميرم به شيخ بگم تو هم برو به سهيل بگو

_باشه

به طرف اتاق کنترل رفتم و بعد در زدن رفتم داخل..

آرش و سهيل پشت ميزاشون بودن

آرش_ رفتن؟

_ آره رفتن کوروش خان ميخواد امشب شيخ رو ببينه

آرش_کجا؟

_خونش

آرش_ حتما چيزه مهميه..

سرمو تکون دادم

آرش_ اين دخترش ترنمه؟

_ آره انگاري..

آرش_ خوشکل بود

و خنديد...دستمو مشت کردم شيطونه ميگه يکي بزنم تو صورتش ها...

/ساحل/

تو اتاقم نشسته بودم و به ديشب فکر ميکردم...

فهميدم همه ي مدارکاش رو تو گاوصندوقش نگه ميداره...بايد توي يه فرصت خوب برم به اتاقش براي همين بايد باهاش به خوبي رفتار کنم...

آخرشم از سر مستي بيهوش شد و منم از اتاقش اومدم بيرون...

تقي به در خورد و بعد صداي سارا اومد_ ميشه بيام داخل

_ بيا تو

اومد داخل هنوزم برام آشنا بود بهش اشاره کردم بشينه...نشست رو مبل توي اتاقم و گفت_ ميخوام يه چيزي بهت بگم

_ميشنوم

سارا_ حتما من برات آشنام... من سوگلم

_سوگل؟

سارا_ بله باديگارد ترنم

اوه يادم اومد اون روز اينم با هاشون بود

_ اينجا چيکار ميکني؟

سارا_ اينم جزئي از نقشمون بود

_ باشه فهميدم الان برو بيرون اگه زياد تو اين اتاق بموني حتما شک ميکنن

از جاش بلند شد و گفت_ مراقب خودتون باشيد

لبخندي زدم وگفتم_ توهم مراقب باش

از اتاق رفت بيرون کاره من اينجوري راحت تر شد ميتونم رو کمکش حساب کنم!!!

پويا هم رفته بود تو حياط بازي کنه... اين پسر بعضي وقتا منو ميترسونه!!

/رادوين/

به خونه کوروش رسيديم...

پشت سر شيخ وارد خونه شديم!!!

نفس و کامبيزم بودن واين يعني چيزه مهمي ميخواد بگه!!

کوروش_ خوش اومدين

شيخ_ چيزي شده؟

کوروش_ بنشينيد بهتون ميگم...

هممون نشستيم

شيخ_ چطوري ساحل جان؟

نفس_خوبم ممنون.. سپهر نيومده؟

شيخ_ سپهر رفته ايران

نفس سرشو تکون داد... اين سپهر براي ترنم چيه که همش به فکر اونه؟

ساحل_ خب آقا کوروش نميخواين بگين چرا ما همه اينجاييم؟

کوروش_ البته که ميگم...خب راستش ميخواستم موضوعي رو بهمتون بگم..من هفته ي بعد برميگردم

ايران

شيخ_ چرا خواستي ما بيايم؟

کوروش_ بيارش

در باز شد و نگهبان مرد و زني رو اورد داخل...قيافه ي زن آشنا بود ولي مرد نه!!

کاوه_ اينا کين؟

کوروش_ ترانه و مسعود

روکرد به شيخ و گفت_مسعود رو يادت مياد..اونکه يهو ناپديد شد و بعد خبر مرگش اومد

شيخ_ مسعود سعيدي

کوروش_ درسته اون پليس بوده

شيخ با تعجب و عصبانيت از جاش بلند شد و گفت_ پليس يعني تو اين همه سال داشتي منو فريب ميدادي

مسعود_ من کاريو که فکر ميکردم درسته انجام دادم ...

آرسام_ ولي اون زن کيه ؟

کوروش_ همسر من مادر نفس ترانه

چييي؟ به نفس نگاه کردم بهتش زده بود

/ساحل/

دستام داشت ميلرزيد... اين مادر منه مادري که سال ها از آغوشش محروم شدم....

مادري که فکر ميکردم زير خروارها خاک خوابيده...

ميخواستم برم پيشش...ميخواستم بغلش کنم...ميخواستم بپرسم چرا؟

ميخواستم از جام بلند بشم که کامبيز دستمو گرفت و گفت_ کجا ميري؟

نتونستم جوابشو بدم... حتي نگاهشم نکردم نگاهم فقط روي يه نفر بود...مادرم!!

/آرسام/

باورم نميشه مادر نفس زندست...

به نفس نگاه کردم...به مادرش خيره شده بود ميخواست از جاش بلند بشه که کامبيز دستشو گرفت..حتي برنگشت نگاهش کنه!!

اگه اينجوري پيش بره ميفهمن و تموم زحماتش به باد ميره!!!

کوروش_ ببرينش

شيخ_ بعد خودم به حسابتون ميرسم!!

خوده شيخم حاله خوبي نداشت...معلومه هنوز ترانه رو فراموش نکرده براي همينه که ازدواج نکرده...

پسربچه اي به طرف نفس رفت و بغلش کرد نميدونم زيره گوشش چي گفت که نفس صورتش پر از تعجب شد!!!

اين بچه کيه ديگه؟

اون از سپهر!!!

اينم از اين بچه!!

خدا بعدشو به خير کنه!!!

/رادوين/

به خونه کوروش رسيديم...

پشت سر شيخ وارد خونه شديم!!!

نفس و کامبيزم بودن واين يعني چيزه مهمي ميخواد بگه!!

کوروش_ خوش اومدين

شيخ_ چيزي شده؟

کوروش_ بنشينيد بهتون ميگم...

هممون نشستيم

شيخ_ چطوري ساحل جان؟

نفس_خوبم ممنون.. سپهر نيومده؟

شيخ_ سپهر رفته ايران

نفس سرشو تکون داد... اين سپهر براي ترنم چيه که همش به فکر اونه؟

ساحل_ خب آقا کوروش نميخواين بگين چرا ما همه اينجاييم؟

کوروش_ البته که ميگم...خب راستش ميخواستم موضوعي رو بهمتون بگم..من هفته ي بعد برميگردم

ايران

شيخ_ چرا خواستي ما بيايم؟

کوروش_ بيارش

در باز شد و نگهبان مرد و زني رو اورد داخل...قيافه ي زن آشنا بود ولي مرد نه!!

کاوه_ اينا کين؟

کوروش_ ترانه و مسعود

روکرد به شيخ و گفت_مسعود رو يادت مياد..اونکه يهو ناپديد شد و بعد خبر مرگش اومد

شيخ_ مسعود سعيدي

کوروش_ درسته اون پليس بوده

شيخ با تعجب و عصبانيت از جاش بلند شد و گفت_ پليس يعني تو اين همه سال داشتي منو فريب ميدادي

مسعود_ من کاريو که فکر ميکردم درسته انجام دادم ...

آرسام_ ولي اون زن کيه ؟

کوروش_ همسر من مادر نفس ترانه

چييي؟ به نفس نگاه کردم بهتش زده بود

/ساحل/

دستام داشت ميلرزيد... اين مادر منه مادري که سال ها از آغوشش محروم شدم....

مادري که فکر ميکردم زير خروارها خاک خوابيده...

ميخواستم برم پيشش...ميخواستم بغلش کنم...ميخواستم بپرسم چرا؟

ميخواستم از جام بلند بشم که کامبيز دستمو گرفت و گفت_ کجا ميري؟

نتونستم جوابشو بدم... حتي نگاهشم نکردم نگاهم فقط روي يه نفر بود...مادرم!!

/آرسام/

باورم نميشه مادر نفس زندست...

به نفس نگاه کردم...به مادرش خيره شده بود ميخواست از جاش بلند بشه که کامبيز دستشو گرفت..حتي برنگشت نگاهش کنه!!

اگه اينجوري پيش بره ميفهمن و تموم زحماتش به باد ميره!!!

کوروش_ ببرينش

شيخ_ بعد خودم به حسابتون ميرسم!!

خوده شيخم حاله خوبي نداشت...معلومه هنوز ترانه رو فراموش نکرده براي همينه که ازدواج نکرده...

پسربچه اي به طرف نفس رفت و بغلش کرد نميدونم زيره گوشش چي گفت که نفس صورتش پر از تعجب شد!!!

اين بچه کيه ديگه؟

اون از سپهر!!!

اينم از اين بچه!!

خدا بعدشو به خير کنه!!!

/ترنم/

بابا ازم خواسته بود...ساعت 8 برم پايين!!

انگاري بقيه اومدن چرا منو اينقدر دير گفت بيام

از اتاق اومدم بيرون و رفتم تو سالن

همه بودن!!!

آرسام..کاوه...رادوين...شيخ...آرش...بابا...يه پسر و يه دختر ديگه که پشتشون به من بود

_ سلام به همگي

همشون به طرفم برگشتن و جواب سلاممو دادن

کوروش_ بيا بشين دخترم

رفتم و رومبل خالي که کنار کاوه بود نشستم...والا يه جا ديگم خالي بودا ولي چه ميشه کرد دله ديگه

ميخواد بشينه کنار کاوه!!

پسربچه ي نازي کنار اون دختر نشسته بود و زل زده بود به من واي عزيزم

رو بهش گفتم_ بيا اينجا عزيزم

بدون تعارف اومد پيشم و نشست کنارم

_ اسمت چيه گل پسر؟

_پويا

_ چه اسم خوشکلي داري تو منم ترنم هستم...ببينم اون مادرته؟

به اون دختره اشاره کردم

پويا_ نه اون ساحله آبجيم

_ مثل خودت خوشکله ها

پويا_ به خواهرم رفتم

با اين حرفش خندم گرفت عجب شيرين زبونه...

پويا_ ميشه يه چيزي دره گوشت بگم

_ آره بيا بگو

به دور و برش نگاه کرد و اومد نزديک و زير گوشم گفت_ ظاهرو نبين...حقيقت يه چيزه ديگست

با خنده گفتم_ چي؟

پويا با لحن خيلي جدي که از يه پسر بچه بعيده گفت_ به زودي حقيقتو ميفهمي تو بايد از اون مرد دور باشي...

و به کوروش اشاره کرد...اين چي ميگفت؟

بابا که ديد پويا بهش اشاره کرد خنديد و گفت_ چيشده پويا خان؟

پويا با لحن خودش گفت_ داشتم شما رو به خاله نشون ميدادم

بعد به عکسي که روش پارچه سفيد کشيده شده بود اشاره کرد وگفت_ اون عکسه کيه؟

بابا_ نقاشي يه منظرست!!

پويا_ نفس

همه ساکت شديم و به پويا نگاه کرديم...

پويا لبخندي زد و گفت_ يه تصوير از طبيعتي که ميشه توش نفس کشيد...

همه خنديدن...ولي براي من عجيب بود!!

/ساحل/

اين پويا امشب چش شده؟

ممکنه اينا به خاطر هوشش ازش استفاده کنن...به ترنم نگاه کردم خيلي وقت بود نديده بودمش...

ازجام بلند شدم و به سمتش رفتم

_ ميشه بشينم کنارت؟

بهم نگاه کرد و لبخندي زد_ البته بفرمايين

نشستم و گفتم_ دانشگاه ميري؟

ترنم_ بله اين هفته امتحاناتمون تموم ميشه

_ توهم با کوروش خان ميري ايران؟

ترنم_ بله

_ خواهري برادري هم داري؟

ترنم_ يه برادر دارم آرسام

آروم گفتم_خواهر

با لحن غمگيني گفت_ داشتم..اما در حقش نامردي کردند...عذابش دادند!!!

آه غمگيني کشيد که سراپا سوختم!!!

دلم ميخواست همين الان بغلش کنم

ترنم_ بيخيال..شما چي خواهر و برادر دارين؟

_ اوهوم يه خواهر دارم به برادر هردوشونو خيلي خيلي دوست دارم ولي ازشون دورم

ترنم_ اميدوارم زودتر برين کنارشون

_ممنون عزيزم

منم اميدوارم هرچه زودتر بيام کنارتون!!!

بعد از شام با کامبيز برگشتم خونه...

کامبيز_ سارا..سارا

سوگل سريع اومد و گفت_ بله

کامبيز_ به ليوان قهوه بيار اتاقم... لباساي خدمتکاريتم عوض کن...امشب خدمتکار نيستي

سارا_ چشم

با تعجب به سارا نگاه کردم اين ديوونست...

ميخواد بره پيشه کامبيز...خدايا خودت به خير کن!!

با پويا به اتاقم رفتم...بعد عوض کردن لباس پويا و خودم رو تخت دراز کشيديم

اصلا خوابم نميبرد...نگران سارا بودم

ازجام بلندشدم و روتخت نشستم!!

اين دختر ديوونست...

پويا_ بخواب چيزي نميشه

برگشتم و بهش نگاه کردم و گفتم_ چي؟

پويا بالحن قشنگي گفت_ خاله سارا چيزيش نميشه کارشو بلده

خنديدمو لپشو کشيدم..

_ اين چيزارو از کجا ميدوني؟

پويا_ بمااااااند

با اين حرفش خندم گرفت عجب بچه اي بود...

پويا_ بخواب آبجي مثل روح شدي!!

با تعجب نگاش کردم وگفتم_ من مثله روحم؟

پويا_ آره ولي از اون روح خشکلا...

لپشو بوسيدم وگفتم_ بخواب که زيادي داري شيرين زبوني ميکني

با فکر زياد به خواب رفتم!!

/آرسام/

برگشتيم به خونمون...

حالاکه کوروش ميخواد به ايران بره...

اميدوارم شيخ هم بره..چون کاره اصليه ما اونجا شروع ميشه اينجا به غير از اون معامله که فيلم گرفتيم..چيزي به دست نيورديم!!

اما توي ايران تمام مدارک که داييم تونسته بود به دست بياره توي خونه ي کوروش بود...يعني خونه ي خودمون...

توي اين کار حتما بايد ترنم کمکمون کنه چون در حال حاظر فقط اون توي خونه راحته...

لباسامو عوض کردم و روي تخت دراز کشيدم...

امشب کمي نگران سوگلم اميدوارم اتفاقي براش نيوفتاده باشه...ازش خواسته بودم به نفس بگه که سوگله براي هر دوشون خوب بود...بالاخره خواب به چشمام اومد و پاکام روي هم افتاد...

/کاوه/

نوچ نوچ نوچ....

طفلکي نفس توي چه موقعيتي مادرشو ديد و فهميد زندست...

هي خداا کرمتو شکر...

مادر کجايي؟ الهي کاوه فدات بشه...الان که ترنم هم نيست حتما خيلي تنهاست!!

يهو يه چيزي يادم اومد... مامان که نميدونه ترنم کجاست واي خدايا حتما خيلي نگران شده...

سريع گوشيمو گرفتم و به ترنم پيام دادم...خطم جديد بود آرش بهم داده بود!!! ميخواستم پيامو بفرستم که جرقه اي تو ذهنم پديدار شد اگه اين خطو آرش داده باشه بهم پس حتما داره خطو کنترل ميکنه... اون آرش بدجنس تر از اينحرفاست ولي خب کاوه يه چيز ديگست...

گوشي رو گذاشتم سرجاش کاش به ذهن خودش برسه که به مامانم خبر بده...

پوفي کشيدم و چشمامو بستم...

/رادوين/

بعد عوض کردن لباسام روي مبلي که توي اتاقم بود نشستم...

چشمامو بستم...نگاه غمگين و چشمايي که از اشک پرشده بود...جلوي چشمم جون گرفتن...

آهي کشيدم و چشمامو باز کردم...

نگرانشم...هم براي اينکه وارد اين بازي شده... هم براي اينکه پيشه کامبيزه وهم براي اينکه امشب با راز بزرگي روبه رو شد زنده بودن مادرش...

من همون رادوينم...سرد و خشن و مغرور ولي با يه تفاوت بزرگ دلي عاشق...

دلم ميخواست نفس هنوزگروگان من بود...

به سمت تختم رفتم و روش دراز کشيدم ...

اما نه نفس هنوزم گروگان منه... تا ابد گروگان منه..

چشمامو بستم و با فکر نفس به خواب رفتم...

/کوروش/

روبه روش نشستم و گفتم_ بد کردي!!

بهم خيره شد و گفت_ بايد ميرفتم تو شده بودي يه آدم بيرحم و سنگدل...

_ من بخاطر شما اونکارا رو انجام ميدادم...

ترانه_ هه..بخاطر من نه بخاطر طمع خودت بود...

از جام بلند شدم و گفتم_ آره درست ميگي..و من الان راحتم

بهم نگاه کرد و سريع از افسوس برام تکون داد...اخمامو تو هم کشيدم و گفتم_ دوباره ميام...

من تورو راحت نميزارم...

از اتاق خارج شدم!!!

بايد از زير زبونش بکشم که با کمک کي فرار کرده!!!

به اتاق خودم رفتم و بعد عوض کردن لباسام روي تخت نشستم...

عکسي که روي ميزم بودو گرفتم دستم...نفس

دلم براش تنگ شده!!!

عکسو سر جاش گذاشتم!!

اگه ميدونستين همه ي اينکارا رو براي چي انجام ميدم ديگه ازم متنفر نميشدين....

اما خودم ميدونستم با اينکار تمام خانوادمو از دست ميدم!!!

آهي کشيدم و خوابيدم...

/ساحل/

با حس چيزي روي صورتم چشمامو باز کردم...

با باز کردن چشمام چاقوي تيزي رو روبه روم ديدم

سرمو برگردوندم نگام به صورته کامبيز خورد

خنديد و نوک چاقورو روي گونم کشيد و گفت_ ميخواستي منو گول بزني نفس خانوم...

چشمام از حرفي که زد از تعجب گرد شد اين...اين ازکجا فهميد من نفسم!!!

_ تو از کجا فهميدي؟

سرشو کجا کرد و به پشت سرم اشاره کرد...

برگشتم و با چهره ي خونيه سارا روبه رو شدم!!!

عرق سردي رو پشتم حس کردم...خدايا

کامبيز_ کاره بدي کردي نفس...توفکر کردي ميتوني منو گول بزني؟ بايد بميري...

چاقورو به طرف گردنم برد و کشيد از درد جيغ بلندي کشيدم....

________

با ترس از خواب پريدم..به دوروبرم نگاه کردم خبرب از کامبيز و چهره ي خوني سارا نبود..

نفس راحتي کشيدم..

به پويا نگاه کردم خواب بود...عجيبه!!!

به ساعت نگاه کردم 8صبح بود...

از جام بلند شدم و به طرف دستشويي رفتم...

به خودم تو آينه نگاه کردم رنگم پريده بود...من اين نفسو نميخواستم دوست داشتم دوباره بشم همون نفس قبلي....

بعد از شستن دست و صورتم اومدم بيرون...

پويا خواب بود...لباسامو عوض کردم و رفتم پايين..

با سارا روبه رو شدم خوشحال بود انگار چيزي به دست اورده!!!

سارا_ سلام خانوم صبح بخير

_ صبح تو هم بخير...

سري تکون داد و با گفتن با اجازه به آشپزخونه رفت..چه ريلکس انگار هيچ اتفاقي نيوفتاده...

همينجور به آشپزخونه زل زده بودم که دستي دور کمرم حلقه شد...و صداي کامبيز کنار گوشم بلندشد_صبح بخير خانوم خانوما...

زهرمار صبح بخير...اسکول

_ ممنون صبح توهم بخير

از بغلش اومدم بيرون و بهش خيره شدم...

کامبيز_ يه خبر خوب

با شک بهش نگاه کردم که گفت_ ميخوايم بريم ايران...

_ واقعا؟ چرا تصميم گرفتي بري ايران؟

کامبيز_ يه معامله اونجا جور شده و منفعت زيادي برامون داره...

_ خوبه راستي؟

کامبيز_ جانم؟

_من کي ميرم

کامبيز_ امروز ميبرمت پيشه شيخ چون اون ميخواد فردا راه بيوفته به سمت ايران...من دوروز ديگه ميام اينجا کارايي دارم

امروز؟..ولي من هنوز اون مدارکارو نگرفتم...چشمم به سارا افتاد که پشت کامبيز بود آروم بهم سرتکون داد و چندتا برگه نشون داد بعد آروم به طرفه اتاقش رفت...

يعني اون تونسته مدارکارو گير بياره عاليه!!! خدايا خودت توي اين راه بايد کمکمون کني!!!

کامبيز_بهتره آماده بشي

سري تکون دادم و به اتاقم برگشتم وضعيت مارو نيگا تورو خدا هي از اين خونه به اون خونه ميرم..

تا درو باز کردم يه صورت خوني جلو چشمم ظاهر شد از ترس جيغ بلندي کشيدم...

پويا_ نترس آبجي منم

قلبم تند تند ميزد...گلوم خشک شده بود..

اين بچه واقعا ديوونست مردم از ترس

_ اين کارا يعني چي ترسونديم؟

پويا_ ببخشيد اينا رنگه..

_بدو صورتتو بشور ميخوايم بريم

سري تکون داد و به طرف دستشويي رفت!!!

به طرف کمد رفتم و هرچي داشتم و توي چمدوني که اورده بودم گذاشتم...

يه دست لباسم براي پويا گذاشتم تا بپوشه...

از دستشويي اومد بيرون صورتش تميز تميز بود

_ بيرو لباساتو بپوش...

____

لباس پوشيده روبه روم بود منم لباسامو پوشيده بودم

_ پويا عزيزم ديگه از اين کارا نکن حسابي ترسيدم

پويا_ بايد با اين صورتا کنار بياي مخصوصا توي اين چند روز

_منظورت چيه؟

پويا_ قراره از اين به بعد صورت هاي خوني زيادي ببيني!!!

با تعجب بهش نگاه ميکردم!! پويا هيچ حرفي رو الکي نميزد...تقه اي به در خورد و پشت بندش صداي سارا اومد که گفت_ کامبيز خان بيرون منتظرن

درو باز کردم و بهش گفتم_ توهم مياي؟

منظورمو فهميد و لبخندي زد و گفت_ بله..بزاريد چمدونتونو بيارم

و چشمکي بهم زد کنار رفتم تا بياد داخل...

از جيبش يه پاکت بيرون اورد و گذاشت تو ساکم..

نگاهي بهم انداخت و سري تکون داد...

لبخندي زدم چمدونمو گرفت و رفت پايين....

دست پويا رو گرفتم وگفتم_ بريم

با پويا اومدم پايين و از خونه زدم بيرون...کامبيز کنار ماشينش منتظر بود با ديدنم لبخندي زد و درو برامون باز کرد...پويا عقب و من جلو نشستيم...

کامبيز به طرفه خونه ي شيخ حرکت کرد!!!

________

از ماشين پياده شديم...هواي اينجا يه جوري بود...خيلي خوفناک و گرفته!!!

کامبيز_ بريم داخل؟

_ اوهوم بريم..

سه تايي به طرف خونه رفتيم نگهبانا با ديدنمون بهم ديگه نگاه کردن و اومدن جلومون و گفتن_ آقا قعلا کار دارن

کامبيز_ در جريان هستن که امروز قراربود بيام برو کنار!!

چنان اخم کرده بود که نگهبان بدون هيچ حرفي رفت داخل...

کامبيز رفت داخل پشت سرش رفتم داخل...

پشته کامبيز بودم و کامبيز خشکش زده بود!!!

چرا نميره اونور!!!

از پشت سرش اومدم بيرون...

با چيزي که ديدم تو جام خشکم زد...قلبم شروع کرد به تند تند زدن!!!

اينجا چه خبره ؟

با چشماي گشاد شده به اون وضعيت نگاه ميکردم...به اون صورتاي خوني و جسدهاشون...

کامبيز به خودش اومد و گفت_ برو تو اتاقت

ولي پاهاي من قادر به تکون خوردن نبودن...

همون لحظه شيخ رسيد و اومد طرف ما

شيخ _ فکر نميکردم الان بياين !!

کامبيز_منم فکر نميکردم کار داشته باشين...

و به اون جسدها اشاره کرد!!!

شيخ خنديد...خنديد؟ واقعا يه آدم تا چه حدي ميتونه بي رحم و آشغال باشه...حتي حيوون ها هم رحم دارن ولي اينا نه!!!!

حالم داشت بهم ميخورد...

سريع دست پويا رو گرفتم و به اتاقم رفتم....

دلم ميخواست هر چه زود تر از اينجا برم.!!!

/آرسام/

با صداي smsگوشيم سرمو از پرونده ها بيرون اوردم...چشمام درد گرفته بود بس که به اين کاغذا نگاه کردم بلکه چيزي گيرم بياد...

گوشيو گرفتم و با ديدن شماره ي سوگل سريع پيامو باز کرد?تونستم مدارکارو گير بيارم ميدمش دست نفس لطفا ازش بگير هر چه زود تر?

باورم نميشه...يعني سوگل تونسته مدرک گير بياره!!!

لبخندي روي لبم نقش بست اين دختر عاليه!!!

و خبر خوشه ديگه اين بود که قرار بود همراه کوروش و شيخ بريم ايران...واين يعني داريم به هدفمون نزديک ميشيم !!!

/ترنم/

من واقعا چقدر بي فکرم! اصلا حواسم نبود که بايد به ثريا جون خبر بدم که حالم خوبه...

به طرف کمدم رفتم و مانتوي کرمي و شلوار مشکي جينم و برداشتم و پوشيدم...کمي هم به صورتم رسيدم و از اتاق اومدم بيرون...

به سالن رفتم...بابا روي مبل نشسته بود با ديدن من گفت_کجا؟

_ جايي کار دارم

بابا_ هرجا ميري سريع برگرد....و با ساميار برو

با تعجب گفتم_ ساميار کيه؟؟

بابا_ باديگاردت عزيزم

_ ولي بابا مگه فيلم اکشنه که واسه من باديگارد گرفتين؟

بابا_ تو اين چيزا رو نميتوني درک کني دخترم!!!

وبعد سميار رو صدا زد...

در ورودي باز شد و نگاه منم کشيده شد اونور...

يه پسر قد بلند و هيکل ورزيده خوشکل و خوشتيپ...ايول بابا کي ميره اين همه راهو...

ساميار_ بله کوروش خان

بابا_ اين دخترم ترنمه...

بهم نگاه کردوگفت_ خوشبختم

_ همچنين

بابا_ ميخواد بره جايي باهاش برو

ساميار_ چشم

رو کردم طرفه بابا و گفتم_ بابا لازم نيست اين کارا..

بابا_ حرف نباشه برو

نفسمو با حرص بيرون دادم و از خونه زدم بيرون.. ساميار به طرف ماشين رفت و نشست جا راننده...

حالا ميمرد درو باز کنه!!!

نشستم جلو و ساميار راه افتاد...

زير چشمي نگاهش کردم اخم کرده بود...واااا حالا چزا اخم ميکنه خو منم بلدم اخم کنه...

والا اين هرچي هم باشه به پا کاوه جونه خودم نميرسه!!!

ساميار_ کجا بايد برم؟

آدرسه خونه ثرياجونو بهش دادم...بي حرف به همون سمت رفت

______

زنگ درو فشار دادم....صداي عزرائيل پيچيد

_ کيه؟

_ترنمم

در باز شد و اول من و بعد ساميار رفتيم داخل...

هنوز به دره ورودي نرسيده بوديم که در يهو باز شد و ثرياجون دوان دوان خودشو به من رسوند و محکم بغلم کرد و شروع کرد گريه کردن

ثرياجون_ کجا رفتي دخترم؟ دق کردم از نگراني!!

دستاشو بوسيدم وگفتم_ شرمندم ثريا جون نگران نباشيد حالم خوبه!!

صداي عزرائيل بلند شد و گفت_ خيلي نگرانت بودم ترنم جان!!

ميخوام نباشي..والاااا!!

_ شرمنده تورو هم نگران کردم متاسفم

والا از اينکه اين نگران شده متاسف نيستم...حالا چرا من با اين بدم؟ واقعا چرا؟... خوب معلومه رقيبمه رقيببب...

با صداي ثريا جون به خودم اومدم..

ثرياجون_ مادر عروسي کردي؟

گيج بهش نگاه کردم که زد توصورتش و گفت_ خاک بر سرم نکنه با اين پسره فرار کرده بودي!!

عزرائيل_واي ترنم جان اصلا بهت نميادا...

وبه ساميار نگاه کرد تازه دوهزاريم افتاد...با فکرشون زدم زير خنده...باتعجب نگام ميکردن

_ نه بابا ايشون ساميار هستن...ودرضمن باديگاردمن نه شوهرم...

اين بار بيشتر تعجب کردن و گفتن_چرا باريگارد؟

خنديدم وگفتم_ثرياجون ميخواي مارو تا فردا صبح اينجا نگه داري؟

زد روصورتش وگفت_ خدامرگم بده...پاک يادم رفت بفرمايين داخل..

_خدانکنه ثرياجون

لبخندي زد وچيزي نگفت...رفتيم داخل...

عزرائيل برامون چايي اورد و نشست..

ثرياجون_ خب بگو عزيزم کجا بودي توي اين چند وقت؟ اصلا چرا يهو رفتي؟

_ آروم باشين الان همه چي رو براتون تعريف ميکنم

وتمام ماجراهارو براش گفتم به جز قسمت ديدن کاوه وساميار و رادوين!!!

دوساعتي ميشد اومده بودم...

_خب ما بريم ديگه

ثرياجون_ وا مادر کجا الان شام بمونين

_ممنون ثرياجون ولي فردا پرواز داريم گفتم که

ثرياجون_هي مادر خوش به حالت کاش خدا نصيب ماهم بکنه!!

بغلش کردم وگفتم_ دلم براتون خيلي تنگ ميشه...مواظب خودتون باشين

ثرياجون_من بيشتر دلتنگت ميشم مادر...هميشه هرجا که هستي سلامت باشي...

گونشو بوسيدم و از بغلش اومدم بيرون...عزرائيلم بغل کردم و بوسيدمش...دروغ چرا دلم براش تنگ ميشد....بايه خداحافظي از خونه اومديم بيرون سوار ماشين شديم وساميار به طرفه خونه حرکت

کرد!!!

/کوروش/

به ميثم سپرده بودم تمام کارارو انجام بده...

توي ايرانم يه معامله ي ديگه داشتيم...از طرفي شايد ميشد آخرين معامله...

از آرسام و دوستاش خبري نبود و همينم منو نگران ميکرد!!!

صداي ماشين که وارد حياط شد منو به خودم اورد نگاهم کشيده شد به طرف در...

دربازشد و ترنم همراه ساميار اومدن داخل

ترنم_ سلام بابا

_ سلام عزيزم

نشست رو مبل و گفت_ کي راه ميوفتيم

به ساعت نگاه کردم 5عصر بود ساعت 8پرواز داشتيم

_سه ساعت ديگه

ترنم_ فقط مائيم...کسه ديگه اي نيست؟

_ شيخ و افرادش هم هستن

ترنم به ساميار اشاره کرد و گفت_ اينم مياد

_ اين نه و ساميار

پوفي کشيد و گفت_ باشه خب!!!

ميدونستم حرف زدن با اين فايده اي نداره

_ آره مياد

از جاش بلند شد وگفت_ من ميرم لباسامو جمع کنم

و بدون حرفه ديگه اي رفت...

روکردم طرف ساميار و بهش اشاره کردم بشينه..

روبه روم نشست

_ خب کجا رفتين؟

ساميار_ همونجايي که تمام اين مدت ترنم خانم اونجا زندگي ميکردن!!!

_ براي چي رفته بود اونجا؟

ساميار_ توي اون خونه پيرزن و دختر جووني زندگي ميکردن..به ديدن اونها رفته بود و ازشون خداحافظي کرد

_ نفهميدي کي بودن؟

سرشو تکون داد وگفت_ عکس اون پسري که بهم نشون داده بودين اونجا بود

_کدومش؟

کمي فکر کردوگفت_ کاوه

تعجب کردم خونه ي کاوه...پس حتما اونجا خونه ي مادر کاوست...

پس حتما ترنم ميدونه اونا کجان!!!

/کاوه/

ساک هامون رو بسته بوديم و گذاشته بوديم تو سالن...

خوشحال بودم..

يکي اينکه اين بازي داره به پايانش نزديک ميشه

دوم اينکه توي اين سفر با ترنم همسفرم...واي که چه ذوقي دارم...

رادوين_ ببند دهنتو...چته دهنتو مثل گاراج باز کردي؟

خاک عالم تو فرق سر آرش...دهنم از ذوق باز مونده بودو منم بيخيال...

الکي خميازه کشيدم و کمي فکمو جابه جا کردم!!!

وگفتم_ داشتم خميازه ميکشيدم

رادوين_ آره جونه شکمت...خميازه يه ثانيم نميشه بعد تو....

سريع گفتم_ داشتم ورزش دهن ميکردم

با تعجب نگام کرد و گفت_ باور کن تو يه ديوونه ي واقعي هستي!!!

آروم گفتم_ کمال همنشيني با توئه ديگه

رادوين_ چيزي گفتي؟

دهنمو تکون دادم و گفتم_ نه داشتم ورزش دهن ميکردم...

سرشو به نشونه ي تاسف برام تکون داد...آخرش اين عشق کار دستم ميده!!!

/رادوين/

نميدونم کاوه چش شده...اين روزا هي ميره تو رويا و لبخند ميزنه....

نميدونم چرا دلم يکم شور ميزنه!!!

شايد به خاطر اين ماجراها باشه...

زنگ در به صدا دراومد آرسام رفت درو باز کرد و با آرش اومدن داخل...

آرش_ جمع کنين که بايد بريم

از جامون بلند شديم و بعد از گرفتن ساک هامون به طبقه ي پايين رفتيم...

تو سالن بوديم که شيخ اومد و گفت_ خوب حواستون رو جمع کنين..شماها

به من و آرسام و آرش اشاره کرد و گفت_ شماها بعد از رسيدن به تهران سريع به طرف بندر حرکت ميکنين..براي تحويل بارهامون بايد کاملا حواستون جمع باشه که اون محلول ها به دست پليس نيوفته اونا خيلي مهمن متوجه شدين؟

باهم گفتيم_ بله

سري تکون دادو گفت_ خوبه بايد راه بيوفتيم..

خودش زودتر از ما حرکت کرد...

پس چرا خبري از نفس نبود...

يعني اون نمياد!!

آرسام_ راه بيوفت!!

از فکر اومدم بيرون و با بچه ها همقدم شدم..

يجورايي نگران بودم...اما با ديدن نفس که همراه پويا تو ماشين شيخ نشسته بود خيالم راحت شد و آسوده سوار ماشين شدم...

/ساحل/

پويا_ ميخوايم بريم مسافرت ؟

بغلش کردم و گفتم_ اوهوم داريم ميريم به کشور من خونه ي من

پويا_ مراقب باش

نگاهش کردم وگفتم_ چرا؟

پويا_ همينجوري فقط بهتره با ديدن اونجا موقعيتت رو يادت نره

اين بچه بيشتر من ميدونست...

با صداي کلثوم يکي از خدمتکارا از جا بلند شدم...وقت رفتن بود...

ساکمو دادم که کلثوم برام بياره..

دست پويا رو گرفتم و رفتيم بيرون!!!

سوار ماشين شديم...بعد چند لحظه شيخ اومد و گفت_ به طرف شرکت برو...

ميدونستم شرکت همون جاي مخفيشون بود و براي رد گم کني اسم شرکت روش گذاشته بودن...

هيچ حرفي توي ماشين ردو بدل نشد!!

ماشين دم شرکت نگه داشت و شيخ رفت پايين...

براي چي اومده اينجا؟

بعد از ده دقيقه اومد بيرون و سوار شد پشت سرش بچه ها اومدن با ديدن آرسام يادم اومد که اون مدارکو هنوز بهش ندادم بايد توي اولين فرصت مدارکو به دستشون برسونم...

نگاهم رفت طرف رادوين...يه لبخند رولبش بود و به من نگاه ميکرد...رومو برگردوندم تا لبخندمو نبينه...

بچه ها سوار شدن و به طرف فرودگاه حرکت کرديم!!!

/آرسام/

اين بهترين فرصت براي گير انداختنشونه بايد به بچه ها خبر بدم که آماده باشن!!

کاوه و رادوين فهميدن که ميخوام چيکار کنم!!

سوار ماشين شديم..

نفس عميقي کشيدم...يهو ياد چيزي افتادم الان نزديک به يکساله و من هيچ خبري از ستايش نداشتم...

با يادآوري ستايش نگاهم کشيده شد به طرف رادوين سرش پايين بود...

آخرش بايد بهش بگم که مادرش زندست!!!

اما چطوري؟

/ترنم/

توي فرودگاه بوديم و طبق معمول منتظر آقاي شيخ...

بعداز نيم ساعت انتظار بالاخره تشريف فرما شدن...

ساحلم بود...توي ديدار اول مهرش به دلم نشست حس ميکردم خيلي برام آشناست..

لبخندش درست مثل لبخند نفس بود هي آبجي گلم پر پر شد...

باصداي ساحل به خودم اومدم

ساحل_ سلام ترنم جان خوبي؟

لبخندي زدم و گفتم_ خوبم عزيزم تو و پويا جون چطورين؟

ساحل_ ماهم خوبيم!!

کاوه_سلام

باصداي کاوه به پشت سرم نگاه کردم الهي دلم واسش تنگ شده بودا..

_سلام خوبين ک...منظورم آرتام خان

خاک تو ملاجم الان همه چي رو لوميدادم

کاوه_ ممنون خوبم شما خوب هستين..

_ بله ممنون

شماره پروازمون اعلام شد...

همه راه افتاديم بريم که کسي صدام زد

مايکل_ ترنم...ترنم خانم

مايکل بود!!!

برگشتم طرفش

مايکل_ دارين ميرين؟

_ بله ديگه ميرم

مايکل_ اما شما جواب منو ندادين

اوه پاک يادم رفته بود...نگاهم به کاوه افتاد چه عصباني

/کاوه/

با حرص داشتم به اين پسر نگاه ميکردم...

چي به ترنم گفته؟

ترنم بايد جواب چيو بده؟

زل زده بودم به دوتاشون...

ترنم_ متاسفم..مشکلاتي برام پيش اومد پاک فراموش کردم!!!

مايکل_عيبي نداره...اين شماره منه!!! بعد جواب بدين...

چيييي شماره.!! دلم ميخواد بزنم خوردش کنم...

ترنم نگاهم کرد...

ترنم_اما..خب...

مونده بود چي بگه...که پسره لبخند زد!!! مردشور لبخندتت رو ببرم..

مايکل_ فهميدم مشکلي نيست اما ميشه که دو دوست باشيم...

تو خيلي بيجا ميکني مطمئنم ترنم قبول نميکنه...

ولي با حرفي که ترنم زد پنچر شدم

ترنم_البته تو دوست خوبي هستي

شماره رو گرفت...ديگه خون خونمو ميخورد!!!

ترنم_خب ما بايد بريم خداحافظ

مايکل_ سفر بخير خداحافظ

همه راه افتادن منم يه نگاه خشن به پسره کردم و راه افتادم..

________

تو هواپيما نشسته بوديم...

ديدي پسره احمق..زير لب داشتم به پسره بدوبيراه ميگفتم که رادوين گفت_ عادي رفتار کن

_چي؟

رادوين_ تابلوئه که ترنم و دوسش داري ولي بهتره عادي رفتار کني!!

عه فهميد

_ مگه نديدي پسره بهش شماره داد

بعد اداشو در اوردم وگفتم_ دو دوست باشيم!!!

رادوين خنديد و سرشو تکون داد...

اوووف...چشمم به آرسام خورد تو فکر بود و اين يعني کم کم داريم به چيزي که ميخوايم ميرسيم!!!

/ساحل/

چشمامو بستم و تکيه دادم به صندلي....

باديدن کوروش دلم دوباره گرفت!!!

صداي نفس بابا گفتناش توي سرم ميپيچيد...

مامان...

سريع چشمامو باز کردم مامانم کجاست؟

پويا_ حالش خوبه

ديگه به حرفاش و حرکاتش عادت کرده بودم!!!

شيخ_ ساحل جان؟

شيخ پشت سرم نشسته بود برگشتم و نگاهش کردم

_بله؟

شيخ_ وقتي رسيديم با آرتا برو

_باشه

چشمامو بستم تا زودتر اين پرواز تموم بشه!!!

/کوروش/

فکرم پيشه ترانه بود...

ترانه رو همراه ميثم زودتر فرستادم...

و اون مرديکه هم داره زجر ميکشه!!!

برام عجيبه که تازگيا هيچ خبري از آرسام نيست انگار آب شدن رفتن زير زمين!!!

اما آرسامي که من ميشناسم عقب نميشينه...

يه حسي بهم ميگه اون درست نزديکمه...

آخر هفته يه معامله ي ديگه داشتم...که سوده زيادي توش بود...

اونا مقدار زيادي مواد ميخواستن!!! که به دست اوردنش براي من آسونه...

بعد از اين کار و محموله اي که در پيش داريم بايد تا يکسال صبر کنيم تا آبا از آسياب بيوفته وبعد دوباده کارمونو راه بندازيم...

/آرسام/

قبل از اينکه سوار هواپيما بشيم به بچه ها خبر دادم قراره يه محموله تو بندر برسه...

بايد تموم حواسمونو جمع کنيم ...

اينطور که شنيدم اين محموله خيلي مهمه وبعد از اين تا يکسال هيچ معامله اي صورت نميگيره!!!

پس نبايد از دستش بديم...

هنوز مدارکي که سوگل گير اورده رو از نفس نگرفتم...

بعد از يه پرواز خسته کننده بالاخره اعلام کردن که کمربند هامون رو ببنديم....

_________

يکي يکي از هواپيما پياده شديم نفس عميقي کشيدم هيچ جا وطن خوده آدم نميشه....

به سالن فرودگاه رفتيم شيخ رو به من و رادوين و آرش گفت_ خب اين محموله براي ما واقعا مهمه...

حواستون رو جمع کنين...ماشين بيرون منتظرتونه

نفس عميقي کشيدم نرسيده بايد دوباره حرکت کنيم!!!

اومديم بيرون يه ماشين مشکي بيرون پارک بود...

سوار شديم ..من جلو نشستم و آرش و رادوين عقب..

کاوه و رادوين فهميده بودن که ميخوام به اين بازي پايان بدم!!!

اميدوارم پايانش خوب بشه!!!

/ترنم /

سوار ماشين شديم و به طرف خونه حرکت کرديم..

دلم واسه اينجا خيلي تنگ شده بود..

بعد از نيم ساعت بالاخره رسيديم!!!

ماشينو تو حياط پارک کرد...سريع از ماشين پياده شدم

ميخواستم درو باز کنم که در باز شدو چهره ي ساميار نمايان شد...

چشمام از تعجب گرد شد اين کي اومده؟

ساميار_ خوش اومدين

اخم کردم و گفتم_ خونه ي خودمه معلومه که خوش اومدم حالا هم برو کنار

اونم اخم کرد و رفت کنار پسره ي چلغوز نه که خيليم ازش خوشم مياد تحفه!!!

به طرف اتاقم رفتم ولي نگاهم کشيده شد طرف اتاق نفس...

راهمو کج کردم و به اتاق نفس رفتم...

درو آروم باز کردم با باز شدن در اشک هايي که پشت پلکم جا خوش کرده بودن روي گونم ريختن..

چقدر دلتنگشم!!!

اتاقش تميز بود انگار سميه خانم هميشه اينجا رو تميز ميکنه...

آهي از دل کشيدم و به اتاق خودم رفتم!!!

بعد از عوض کردن لباسام ميخواستم بخوابم که گوشيم به صدا در اومد...شماره ناشناس

_ الو؟

ناشناس_ الو ترنم منم آرسام

با ذوق گفتم_ خوبي داداشي؟

آرسام_ خوبم ببين خوب گوش کن ميخوام موضوعي رو بهت بگم

_بگو داداش

آرسام_ برو اتاق کوروش بگرد و اون مدارکي که شيخ گفته بود رو پيدا کن

_اما...

آرسام_ ببين ترنم تو بايد بتوني فقط تا شب وقت داريم بعد از برداشتن مدارک از خونه بيا بيرون برو پيشه يکي از دوستات فقط مواظب باش کسي تعقيبت نکنه ... نا اميدم نکن ترنم

صداي بوق که حاصل از قطع کردن آرسام بود تو گوشم پيچيد...

گوشي رو انداختم رو تخت آخه من چجوري ميتونم اون مدارکو پيدا کنم!!!

اونم الان که هم بابا خونست هم اون ساميار...

واقعا گيج شده بودم...

صداي ماشين از حياط اومد به طرف پنجره رفتم...

بابا رفت...ايووول

سريع از اتاق رفتم بيرون...

نگاهي به سالن انداختم خبري از ساميار نبود...

به طرف اتاق بابا رفتم آروم درو باز کردم و رفتم داخل...درو پشت سرم بستم

خب از کجا بايد شروع کنم!!!

ميخواستم به طرف کمد برم که سردي چيزي رو پشت کمرم حس کردم و بعد صداي ساميار

ساميار_ تکون نخور

سرجام خشکم زده بود اين اينجا چيکار ميکنه!!!

/ساحل/

با کاوه سوار ماشين شديم...

نميدونم داشتيم کجا ميرفتيم رو کردم طرف کاوه و گفتم_ کجا داريم ميريم ؟

کاوه_ شيخ آدرسه يه خونه اي رو داده ميريم اونجا

سري تکون دادم...سپهر با ذوق داشت به اطراف نگاه ميکرد...

يهو سرشو گرفت ترسيدم و فوري گفتم_ چيشد؟

پويا_ تو اتفاق در حال جنگن

_منظورت چيه؟

پويا_ يه اتفاق خوب قراره بيوفته ولي در کنارش اتفاقاي بدي هم در حال وقوعه...

واقعا مونده بودم چي بگم...

فکرم پر کشيد طرف آرسام نکنه اينا ميخوان بازي رو تموم کنن...

اما ماکه مدرکي نداريم!!!

فکرم واقعا درگير بود...بعد از يک ساعت ماشين جلوي خونه اي نگه داشت...

اين ديگه کجاست؟

به خونه ي متروکه!!!

/آرسام/

يه جورايي ميترسيدم دوتا خواهرم و دوستم پيشه اونان و من ميخوام پايان بدم به اين بازي کثيف...

اميدوارم ترنم بتونه کارشو خوب انجام بده!!!

به کاوه هم سپردم که مواظب نفس باشه!!!

آرش_ به چي فکر ميکنين شما دوتا؟

رادوين_ هيچي خسته ايم خب!!

منم حرف رادوين رو تاييد کردم..

آرش_ بهتون حق ميدم ولي خب دستوره ديگه...راستي شما گرسنه نيستيد...

_ من که حسابي گرسنم..

رادوين_منم همينطور!!!

جلوي يه کافه نگه داشت...

پياده شديم و رفتيم داخل يه رستوران کوچيک و جمع و جور...خيلي خوشکل و جاي باصفايي بود..

بعد از خوردن غذا دوباره راه افتاديم...

آرش_ اميدوارم به خير بگذره...

رادوين_ تا حالا شده اين معامله لو بره؟

آرش_ آره يه بار اين اتفاق افتاد برادر زن کوروش خان لو داده بود...

پس دايي اين محموله رو لو داده بوده...

رادوين_ بعد چيشد؟

آرش_ ميخواست تموم فيلما و مدارکي رو که از رئيس باند يعني شيخ و کوروش خان به دست اورده بود رو ببره پيشه پليس اما توي راه کشته ميشه...

حقه دايي من اين نبود...

خودم کاره نيمه تمومشو تموم ميکنم قول ميدم...

/کاوه/

رو کردم سمت راننده و گفتم_ مطمئني درست اومدي؟

راننده_ بله همين آدرسه...

از ماشين پياده شدم و از نفس هم خواستم پياده بشه!!!

واقعا برام عجيب بود چرا اينجا...

وارد خونه شديم!!! درختاي باغ خشکيده بودن و يه فضاي ترسناکو ايجاد کرده بودن!!!

من جلو ميرفتم و نفس و پويا هم پشت سرم ميومدن...

درو باز کردم و رفتم داخل بعد از اون يه دره ديگه رو باز کردم!!!

يه سالن بزرگ جلوي روم ظاهر شد...

ساحل_ اينجا کجاست ديگه؟

_ نگران نباش بيا...

يهو صداي بهم خوردن محکم در اومد...

واقعا ترسناک بود

ساحل_ کاوه

_ بيا زود باش....

به طرفه يه اتاق رفتم و درشو باز کردم... ساحلم پشت سرم اومد...

يه کمد توي اتاق بود به سمتش رفتم و هلش دادم...

پشتش يه در بود...با کليد بازش کردم رو کردم طرف نفس و گفتم_ برو

ترديدو تو چشماش ميتونستم بخونم

_ برو ديگه منم پشت سرتم...

با کمي تعلل رفت داخل پويا رو هم فرستادم و..

پشت در ايستادم و کمدو به زور اوردم جلوي در...درو قفل کردم و همراه نفس رفتم ..

نفس_ کاوه ديوونه اي اينجا چه خبره؟

_ميفهمي نگران نباش

پويا_ نگران نباش آبجي همه چي امنه!!!

اين پسر چي ميگه؟

بيخيال اون شدم...رسيديم به يه در ديگه بازش کردم و اومدم بيرون...

آخيش رسيديم!!!

_ بياين بيرون ديگه!!!

اومدن بيرون درو بستم و نگاهشون کردم...تعجب کرده بودن البته بيشتر نفس!!!

نفس_چه باحال

_آره عاليه

يه حياط پر از گلاي رنگارنگ و يه خونه ي ويلايي با نماي عالي!!!

اينجا محله امنه ماست!!!

آرسام گفته بود نفسو بيارم اينجا و بعد ترنمو...

لبخندي روي لبم نشست...اين يعني به پايان بازي نزديکيم منتظر نابودي باشيد شيخ و کوروش خان!!!!

/ترنم/

آب دهنمو قورت دادم و برگشتم طرفش...

اسلحه دستش بود واقعا داشتم از ترس ميمردم...

ساميار_ اينجا چيکار ميکني؟

واي حالا چي بگم..

وايساببينم اينجا که اتاق باباي منه اين اينجا چيکار ميکنه...

_خودت اينجا چيکار داري؟

ساميار_ ساک...

يهو صداي ماشين از بيرون اومد واي بابا برگشت ولي چرا اينقدر زود برگشته...

مونده بودم چيکار کنم که دستم توسط ساميار کشيده شد!!!

پشت کمد قايم شديم حالا من موندم اين با اين هيکل چجوري جا شد اينجا؟؟؟!!

تو فکر بودم که با بازشدن در به خودم اومدم!!!

نميتونستم ببينم داره چيکار ميکنه...ولي از صداهايي که ميومد معلوم بود رفته سراغ گاوصندوق...

آروم سرمو بردم بيرون پشتش به من بودو داشت رمز گاوصندوق رو ميزد...

بادقت نگاه کردم تا حفظ بشم!!!

روشو کرد اينور که من سريع صاف شدم خدا کنه نفهميده باشه!!!

نگاهي به هرکول کردم چشماشو بسته بود..واااااا

اين خوابه الان؟

به حق چيزاي نديده والا!!!

با بسته شدن در از جا پريدم...رفت؟

نفس راحتي کشيدم و از پشت کمد اومدم بيرون!!!

ميخواستم برم طرف گاوصندوق که دستم کشيده شد!!!

برگشتم و سيلي محکمي بهش زدم!!!

با تعجب نگاهم ميکرد و اين تعجب کم کم به عصبانيت تبديل شد!!!

نميدونم چرا بهش سيلي زدم ولي خب حقش بود!!!

چشماش قرمز شده بود

غريد_ چه غلطي کردي؟

_ ببين به دستو پاي من نپيچ من کاره مهمي دارم!!

به طرف گاوصندوق رفتم و رمزشو وارد کردم...باز شد ايولللللل....رمز تاريخ تولد مامان ترانه بود!!!

بازش کردم يه عالمه کاغذ کجاست آخه!!؟..

همه برگه ها رو ديدم ولي همش ماله خونه و زمين بود...داشتم نا اميد ميشدم که چشمم خورد به يه پوشه ي قرمز!!!

بازش کردم چندتا عکس از بندر که بار کشتي رو داشتن خالي ميکردن خودشه!!!

بقيه چيزارو گذاشتم سرجاش...

بايد برم هرچه سريع تر!!! با حرفايي که آرسام زد مطمئنم اگه نرم ميميرم!!

بعد از گذاشتن برگه ها و برداشتن پوشه ي قرمز گاوصندوق رو بستم...

برگشتم و به ساميار نگاه کردم زل زده بود به من!!

پسره ي رواني هرکول چلغوز...

به طرف در رفتم!!!

دستم و به دستگيره گرفتم و خواستم درو باز کنم که يهو چيزه محکمي به سرم خورد!!!

درد بدي پيچيد تو سرم...

زانوهام سست شد و رو زمين زانو زدم...

چشمام تار ميديد کم کم همه چي از جلوي چشمم محو شد!!!

/کوروش/

از خونه زدم بيرون و سوار ماشين شدم...

هنوز از خونه دور نشده بوديم که يادم اومد مدارک مربوط به زمين رو نيوردم...

_ برگرد خونه چيزي رو جا گذاشتم

بدون حرف دور زد!!!

بعد از رسيدن از ماشين پياده شدم و به طرف اتاقم رفتم!!!

درو باز کردم و مستقيم به طرف گاوصندوق رفتم

رمزش تاريخ تولد ترانه بود...

هيچوقت دلم نيومد عوضش کنم...

بيخيال اين فکرا شدم و پرونده و مدارکو برداشتم و از اتاق زدم بيرون...

امروز ميخوام زميني رو که تو شمال رو دارم بفروشم!!!

زنگي به ميثم زدم

ميثم_ بله رئيس

_ چيشد کجايين؟

ميثم_ نگران نباشيد همون جايي هستيم که گفته بودين!!

_خوبه مواظب همه چي باش شب ميام اونجا

ميثم_ چشم رئيس نگران نباشيد!!!

تلفن و قطع کردم خيالم از بابت ترانه راحت بود...

بدون فکر و دغدغه اي سوار ماشين شدم و رفتم تا به کارام برسم!!!

/ساحل/

به زني که روبه روم نشسته بود خيره ميشم!!!

اين زن مادر رادوينه....

اون زني که من چهرشو به ياد دارم با اين خيلي فرق ميکنه!!!

اون زنه زيبا کجا اين پير و شکسته کجا!!!

پويا_ آجي نفس

با تعجب برميگردم طرفش ..من تاحالا بهش نگفته بودم که اسمه اصليم نفسه

پويا_ اينجوري نگام نکن ميدونم اسمت نفسه

_ خب از کجا ميدوني؟

خيلي بامزه صداشو کلفت کرد و گفت_ ما اينيم ديگه...

با خنده موهاشو بهم زدم...

مامان رادوين_ پسرته؟

_ نه...داداش گلمه!!!

لبخندي زد و گفت_ منو ياده پسره خودم ميندازه!!

آهي کشيد و ادامه داد_ الان نزديک ب15يا 16ساله که نديدمش...

کاوه کنارم نشست و گفت_ آسايش خانوم حالتون خوبه؟.

آسايش_ خوبم پسرم...

رو کردم به کاوه و گفتم _ منو چرا اوردي اينجا؟.

کاوه_ ميخوايم به اين بازي خاتمه بديم

_ چي؟ الان؟

کاوه_ اوهوم مدرک خوبي ازشون داريم...

وااي خدايا پاک يادم رفته بود...

به سمت چمدونم رفتم و زيپ مخفيشو باز کردم خداروشکر هنوز سرجاش بود!!!

به طرف کاوه برگشتم و گفتم_ اينم مدرک

ذوق زده از جاش بلند شد و به سمتم اومد...

کاوه_ ايول بده ببينم...

پوشه رو به دستش دادم

روي مبل نشست و شروع کرد به باز کردن پوشه...

سي دي بود توش...

کاوه رفت و با به لب تاپ برگشت...

سي دي رو گذاشت...

کاوه روي ويديو کليک کرد و فيلم پخش شد!!!

چشم دوخته بودم به صحفه ي روبه روم...

چيزي رو که ميديدم و نميتونستم باور کنم!!!

باورش سخت بود...باوره اينکه کسي که سالها قهرمان زندگيت بوده اينکارارو کرده!!!

چشمامو بستم...

بستم تا نبينم چجوري زندگي جونا رو ازشون ميگيرن...

بستم تا نبينم که براي پول چه ميکنن با بدنهاشون!!!

بستم تا نبينم قهرمان بچگيام...شده يه آدم طمعکار...

/کاوه/

خدايا ببين چه بلايي سر بندگانت ميارن!!!

از تمام صحنه هاي کشتن افراد تا خارج کردن اعضاي بدنشون براي فروش رو فيلم برداري شده بود!!!.

به نفس نگاه کردم چشماشو بسته بود....

اين دختر خيلي دل و جرئت داره که وارد اين بازي شده!!!

اين واقعا مدرک خوبي براي نابوديشونه...ولي جلوي واردشدن اين محموله رو هم بايد گرفت!!

لب تاپ و خاموش کردم...سي دي رو تو پوشه گذاشتم!!!

ميخواستم به اتاقم برم که نفس صدام زد برگشتم طرفش و گفتم_ بله؟

نفس_ اين مدارکو سوگل داد بهم...الان اون دسته کامبيزه يادتون که نرفته اون ميتونه اونو بکشه...

به فکر فرو رفتم درست ميگه...

بايد به آرسام خبر بدم سريع به اتاقم رفتم و شماره آرسام و گرفتم!!!

ديگه خطه خودمو وصل کرده بودم...

ديگه داشتم نا اميد ميشدم که صداش تو گوشي پيچيد

آرسام_ الو؟

_ کاوم

آرسام_چيزي شده؟

_آرسام تو سوگل رو که فراموش نکردي...اون پيشه کامبيزه اگه محمولشون بهم بخوره قطعا ما همه لو ميريم حتي سوگل...

بعد از چند لحظه سکوت گفت_ نگران نباش بهش خبر دادم که امشب از اونجا بره

نفس راحتي کشيدم...که

_ راستي ترنم چي؟

آرسام_ بهش گفتم مدارکو برداره و بره خونه يکي از دوستاش نميدونم چرا بهم خبري نداده!!

_ چرا بهم نگفتي...مياوردمش اينجا!!

آرسام_ کاوه يه کاري کن

_چه کاري؟

آرسام_ نگران ترنمم برو خونه کوروش ببين چه خبره!! اما يادت باشه با احتياط

_باشه الان ميرم خداحافظ

آرسام_ خبرم کن خداحافظ

گوشي رو قطع کردم...

بايد ميرفتم اونم الان...

سريع حاظر شدم و رفتم بيرون

_ مواظب خودتون باشيد از خونه بيرون نريد بچه ها بيرون مواظب هستن..

سريع از جلوي چشماي متعجب نفس دور شدم...

به افراد سپردم که کاملا حواسشون رو جمع کنن..

سوار ماشين شدم و به طرف خونه ي کوروش حرکت کردم..اونم با سرعت بالا!!!

با سرعتي که من داشتم نيم ساعته رسيدم!!!

ماشين رو دور از خونه پارک کردم...

پياده شدم و آروم به طرف خونه رفتم...

شب بود و به دليل لباس مشکي که تنم بود توي ديد نبودم ..

نگاهي به اطراف کردم...دوربين بود!!!

ولي خب چاره اي نداشتم...

با پارچه اي که داشتم صورتمو پوشوندم تا چهرم توي دوربين معلوم نباشه!!!

ميخواستم از روي ديوار بپرم توي حياط...

که ماشيني به سرعت از خونه بيرون اومد!!!

يه لحظه احساس کردم ترنم داخل ماشين بود!!!

دودل شدم برم يا نه!!!

بيخيال ماشينه شدم و بدون سر و صدا وارد خونه شدم!!!

آروم حرکت ميکردم تا صدايي ايجاد نشه!!!

به اطراف نگاه کردم...

چشمام از تعجب گرد شد..

اينجا چه خبر بوده؟

همه ي نگهبانا روي زمين افتاده بودن...

رفتم بالا سر يکيشون هيچ ردي زخم روي صورتش نبود...

پس هيچ دعوايي صورت نگرفته بلکه اينارو بيهوش کردن اما کي ؟

نگران شدم...ترنم...

به سرعت وارد خونه شدم...چراغا روشن بود ولي انگار هيچکس اينجا نبود...

دره يکي از اتاقا باز بود به طرف همون اتاق رفتم...

نگاهي به کله اتاق کردم کسي نبود!!.

چشمم به کمد افتاد که باز بود...

جلو رفتم و با يه گاوصندوق روبه روشدم...

خالي بود!!!اون مدارک قطعا بايد اينجا باشه...

از عکس ها و دکراسيونش فهميدم اينجا اتاقه کوروشه!!!

ميخواستم از اتاق برم بيرون که چشمم به قطره هاي خونه روي زمين افتاد!!!

و يه گردنبند!!!

خون تازه بود...

و گردنبند ماله ترنم بود چند باري توي گردنش ديده بود...

اين يعني اينکه اين خون ماله ترنمه و اون کسي که من تو ماشين ديدم خوده ترنم بوده!!!

..لعنتييي..

از خونه زدم بيرون سوار ماشين شدم همون موقع گوشيم زنگ خورد آرسام بود...چي بگم بهش

_الو؟

آرسام_ چيشد کاوه ترنم پيشته؟

_ خب راستش...

آرسام_ گوشيش چرا خاموشه حرف بزن وقت ندارم

بايد بهش بگم...

_ آرسام...من اومدم خونتون ولي هيچکس تو خونه نيست...همه ي نگهبانا بيهوش شدن...

آرسام با نگراني گفت_ خداي من حالا چيکار کنيم؟

يعني ترنم نيست؟

_ نگران نباش پيداش ميکنم تو رو کارت تمرکز کن نبايد اين فرصت رو از دست بديم...

سوگل چيشد؟

آرسام_ اون حالش خوبه

_ باشه برو تا آرش شک نکرده

آرسام_ کاوه ترنمو پيدا کن منتظر خبرتم خداحافظ

_خداحافظ

گوشي رو قطع کردم.....

نفس عميقي کشيدم...گوشيم دوباره زنگ خورد با ديدن شماره سريع جواب دادم

_چيشد؟

ناشناس_ لطفا بياين به اين آدرس.......

گوشي رو قطع کردم و روي داشبورد گذاشتم...

ماشينو روشن کردم و به اون آدرسي که بهم داده بود حرکت کردم!!

/ترنم/

چشمامو با بي حالي باز کردم سرم درد ميکرد!!!

ميخواستم به سرم دست بکشم که متوجه شدم دستام با طناب بستست...

کمي که دقت کردم فهميدم به صندلي بستنم...

اما چرا؟.

اصلا من کجام براي چي اينجام؟

يهو همه چي يادم اومد...

ساميار...مدارکا...اون ضربه...و تاريکي!!!

نگاهي به اطراف انداختم...

يه انباري بود...يا شايدم زير زمين!!!

با باز شدن در...نور به داخل تابيد و چشمامو اذيت کرد...چشمامو بستم!!!

صداي بسته شدن در که اومد آروم چشمامو باز کردم

و ساميار رو روبه روي خودم ديدم!!!.

بايه پوزخند زل زده بود به من...

اين پوزخندش بد جور رو اعصابم بود

ساميار_ چطورين ترنم خانوم؟

_چي از جونم ميخواي؟ اصلا تو کي هستي؟

خنده ي بلندي کرد و گفت_آروم آروم کوچولو بالاخره ميفهمي!!!

بهم نزديک تر شد...روي صندليم خم شدو چشم تو چشمم گفت_ يه آشناي غريبه ام...خانوم کوچولو

از حرفي که زد گيج شدم...يه آشناي قديمي...خانوم کوچولو!!!

اين جملش توي سرم ميپيچيد..

خدايا اين کيه؟

چرا داره اين اتفاقا ميوفته؟

چراااا؟

ساميار_ تو کارمو آسون تر کردي ولي خب دردسرم شدي واسم!!! ما خيلي وقته که دنبال اين مدرکا هستيم...

يعني ساميار دارودسته داره؟

_ توکي هستي؟

ميخواست جوابمو بده که يهو يکي به سرعت درو باز کرد با چشماي گرد شده از تعجب به فرد مقابلم نگاه کردم..?کاوه?

اينجا چيکار ميکنه؟

واي خدايا من چرا امروز هي متعجب ميشم؟

ولي خدايا دمت گرم شکرت!!!

کاوه با خشم به طرف ساميار رفت و ....

چشمامو بستم تا دعواشونو نبينم...

پس چرا صداي دادو بيداد نمياد؟

آروم يکي از چشمامو باز کردم...

با ديدن چيزي که ميديدم دوتا چشمام باز باز شدن...!!!

من سکته نکنم خيليه!!!

اين اتفاق ديگه غير قابل باوره...

/ساحل/

روي تخت دراز کشيدم...

پويا رو خوابونده بودم...هيچوقت از خودم جداش نکرده بودم...نفس عميقي کشيدم...

حتما تا حالا شيخ فهميده که نيستم!!!

سوگل کجاست؟

ترنم کجاست؟

موفق ميشيم يا نه؟

کاوه کجا رفت؟

يه عالمه سوال تو ذهنم بود که جواب هيچکدومشونو نميدونستم...

دلشوره داشتم!!!

نفس عميقي کشيدم و ازجام بلند شدم به طرف پنجره رفتم و بازش کردم!!!

نسيمي که وزيد حس خوبي رو بهم داد...

با صداي پويا به طرفش برگشتم خواب بود...

ولي داشت حرف ميزد انگار داشت خواب ميديد!!

به طرفش رفتم و جلوش پايين تخت نشستم...نزديک تر رفتم تا بفهمم چي ميگه!!.

پويا_ تموم شد... همه چي تموم شد.. روشنايي نزديکه...تاريکي ميره....تموم ميشه...خون...

چيزي از حرفاش نفهميدم...

آروم صداش زدم_ پويا جان...عزيزم...پويا بيدارشو..

چشماي خوشگلشو باز کردو نگاهم کرد لبخندي زدم و گفتم_ داشتي خواب ميديدي!! بيا اين آبو بخور!!.

آبو خورد و دراز کشيد...

پنجره رو بستم و کنارش دراز کشيدم

پويا_ آبجي؟

_جونم؟

پويا_ ميشه بغلم کني؟

لبخندي زدم و آغوشمو براش باز کردم!!!

آروم اومد بغلم...

با لبخند به لب به خواب رفتم...

فارغ از فردا...

فردا چي ميشه؟.

روشنايي مي آيد؟ يا ابر سياه بر سر زندگي هايمان ميبارد؟

هيچ چيز معلوم نيست!!!

/کوروش/

روبه روي ترانه نشسته بودم و زل زده بودم تو چشماي ترسيدش

_ خب تعريف کن!!

ترانه_چيو؟

_ چجوري و با کمک کي فرار کردي؟

چيزي نگفت.

دادزدم_ زودباش بگو..

آب دهنشو قورت داد و گفت_ اون روز که ميخواستي بکشيم...زهره اونجا بوده...

تو بعد از اينکه منو از طناب آويزون کردي رفتي...چيزي نمونده بود که بميرم...ولي همونموقع يکي طنابو بريد...نفس نفس ميزدم ميخواستم بدونم کي نجاتم داده سرمو که بلند کردم زهره رو ديدم...کمکم کرد از خونه بريم..تو هم بعد اونجارو آتيش زدي

_اون جنازه سوخته چي؟

ترانه_ اون جنازه ماله يکي از خدمتکارا بود نه من..

_چطور رفتي انگلستان؟

ترانه_ يهو نرفتم بعد از چندسال رفتم... تازه

پوزخندي زدو گفت_ تو درمورد من هيچي نميدوني!!

_منظورت چيه؟

ترانه_ يه روزي ميفهمي يه روزي!!!

نفس عميقي کشيدم و از جام بلند شدم! راست ميگفت من ترانه رو نميشناختم...

روبه ميثم گفتم_ حواست جمع باشه

ميثم_ چشم رئيس

از اونجا اومدم بيرون و سوار ماشين شدم رو به راننده گفتم_ برو طرف خونه

بدون حرف راه افتاد...فکرم مشغول حرف هاي ترانه بود من چطور نفهميدم که اون جنازه ماله ترانه نيست...زهره دختري زيرک و باهوش..اون برامون کار ميکرد اونم باديگارد بود...

بعداز يه ربع رسيديم خونه!!

وارد حياط که شديم از چيزي که ميديدم شکه شدم!!!

سريع از ماشين پياده شدم همه ي افرادم روي زمين افتاده بودن...

به داخل خونه رفتم...

_ترنم...تررررنم...ساميااااار

نبودن هيچکدومشون نبودن...

به طرف اتاقم رفتم...

چشمم به لکه هاي خون روي زمين افتاد و کمد که درش باز بود...

نه امکان نداره!!!

رفتم جلوتر گاوصندوق درش باز بود و خالي بود...

واااااي بدبخت شدم...

سريع شماره ي شيخ رو گرفتم

شيخ_ الو

_ همه چي رو بردن هيچي نيست

شيخ_چيشده کوروش؟

_ همه ي افرادم بيهوشن...ترنم نيست گاوصندوقم خاليه!!

شيخ_ الان ميام اونجا

گوشي رو قطع کردم...اينا کاره کيه؟

/ترنم/

با دهن باز زل زده بودم به کاوه و آرسام که...

همديگه رو تو آغوش گرفته بودن!!!

چشمام چيزي رو که ميديد رو باور نميکرد...

الان کاوه بايد اينو بگيره بزنه ولي به جاش همديگه رو بغل کردن...

کاوه_ دمت گرم داداش...

ساميار_ فدات کاري نکردم که

کاوه_ کارت عالي بود...

خاک برسرت کاوه کارش عالي بود...دلم ميخواست بگيرم جفتشونو له کنما...

_ اينجا چه خبره؟

برگشتن طرفم کاوه با ديدنم اومد پيشم و گفت_خوبي؟

_ چه عجب مارو هم ديدي وا کن اينارو دستم درد گرفت...

سريع طنابارو باز کرد...آخيش آزاااادي...

برگشتم طرف کاوه وگفتم_ اينجا چه خبره؟ اين کيه؟ توچطوري منو پيدا کردي؟چرا اينو بغل کردي؟چرا....

کاوه_ هيس دختر نفس بکش چه خبرته؟!!!.

راست ميگفتا يه سره دارم سوال ميپرسم...

منتظر چشم دوختم بهش تا جواب سوالامه بده!!!

/کاوه/

با جديت زل زده بود بهم...

_ خب ماهان يکي از دوستامه

ترنم_ به من چه!! که ماهان چه خريه من درمورد ساميار ازت پرسيدم

خندم گرفته بود حسابي

_ ساميار اسم اصليش ماهانه...

ترنم با چشماي گرد شده نگاهم کرد و بعد گفت_ عه چه جالب خب؟

_ ماهان سالهاست که براي نابودي اين باند تلاش ميکنه...من بهش گفته بودم که ميخوايم چيکار کنيم...واونم وارد بازي شد و شد باديگارد تو

وبه کمک تو تونست مدارکي رو که دنبالشيم رو پيدا کنه!!!

ترنم_اين...کا...کارش چيه؟

_پليس

خشکش زد حتي پلکم نميزد...

يهو نميدونم چيشد که از حال رفت و افتاد زمين!!!

با ترس به طرفش رفتم

_ ترنم...ترنم عزيزم ..پاشو گلم...چيشد آخه؟

ماهان_ بيارش بيرون

بغلش کردم و همراه ماهان از زيرزمين اومديم بيرون...به طرف خونه حرکت کرديم سريع به طرف يه اتاقي رفتم و بازش کردم...

ترنمو گذاشتم رو تخت...نبضشو گرفتم يکم ضعيف بود...ولي جاي نگراني نبود

زل زدم بهش...به تک تک اجزاي صورتش...کي شدي همه ي وجودم؟!!

ماهان_ اهم...اهم...

به خودم اومدمو از جام بلند شدم...ماهان خنديدوگفت_ پس دل دادي ديگه

خنديدم و چيزي نگفتم...زنگ زدم به آرسام ولي جواب نداد به رادوين زنگ زدم بعد از دوسه تا بوق جواب داد

رادوين_الو

_ کجايين چرا آرسام جواب نميده

رادوين صداشو پايين اورد و گفت_ بندريم...تا چند دقيقه ديگه بارها ميرسه...ببينم جاي امني هستين؟

_آره نگران نباشيد

رادوين_ خوبه بايد برم فعلا

_خداخافظ

گوشي رو قطع کردم

ماهان_ نزديکه؟

سري تکون دادم گوشيشو برداشت و زنگ زد

ماهان_ سروان حواستونو جمع کنين نميخوام مشکلي پيش بياد...همتون آماده باشيد

_.........

ماهان_ خوبه

گوشي رو قطع کرد رو کردم بهش و گفتم_ اميدوارم به خوشي تموم بشه!!!

ماهان_ نگران نباش همه چي عالي پيش ميره!!!

منم همينو ميخواستم...

ميخواستم زودتر اين بازي لعنتي تموم بشه...

ميخواستم اونا به سزاي عملشون برسن...

تا ماهم بتونيم به زندگيمون به عشقمون برسيم...

/رادوين/

آرش_ رسيديم

از ماشين پياده شديم...هواکمي سرد بود!!!

آرش به طرف مردي رفت و شروع کرد به صحبت کردن باهاش...

به آرسام نگاه کردم...چشماشو بازو بسته کرد يعني همه چي تحت کنترله!!!

نفس عميقي کشيدم...

ببين کارمون به کجاها کشيده شده...

آرش به طرفمون اومد وگفت_ بارها تا نيم ساعت ديگه ميرسن...

آرسام_ بعد گرفتن بارها اونارو کجا ميبريم؟.

آرش به ماشين هاي بزرگي که اونجا بود اشاره کرد وگفت_ ميزاريمشون داخل اون ماشينا و شيخ اينجا يه ويلا داره که کسي ازش خبر نداره...

بارهارو ميبريم اونجا...

ديگه کسي حرف نزد...کم کم وقتش بود...

گوشيم زنگ خورد کاوه بود جواب دادم...صداش نگران بود...کمي باهاش حرف زدم و گوشي رو قطع کردم...

آرسام_ کي بود؟

_ کاوه بود ترنمو پيدا کرده مدارکا هم دست ترنم بوده

لبخندي روي لبهاش نقش بست و گفت_ اين عاليه!!!

آره واقعا عالي بود...

ديگه وقتش رسيده بود که شيخ و کوروش رو از عرش به قعر چاه بندازيم...

کم کم از دور کشتي که بارها توش بود نمايان شد

و لبخندي روي لبهاي هممون نشست...

اما لبخند هاي متفاوت...

/آرسام/

کشتي رسيد به بندر....

آرش به طرف مردي رفت و باهاش صحبت کرد

نگاهي به اطراف انداختم...افراده زيادي بودن

آرش_ بياين

باصداي آرش بهش چشم دوختم...

تعدادي از بچه ها به طرفش رفتن

آرش_ همه ي بارها رو بيارين بيرون

رفتن داخل کشتي و بارهارو يکي يکي اوردن بيرون آرش بالبخند نگاه ميکرد رفتم جلوتر و گفتم_اينارو به کي ميفروشيم؟

آرش_ اون جشني که قراره برگزار بشه براي همينه!!

حرفي نزدم...

همه ي بارها رو اوردن بيرون..

آرش_ خب همه چي تموم شد...اينارو بزارين تو ماشين ها سريع!!!

لبخندي رولبم جاخوش کرده بود که بيشتر شبيه پوزخند بود!!!

الان وقتشه....وقته گرفتن حق

به رادوين نگاه کردم و سرمو تکون دادم تا آماده باشه....

الان بايد بچه ها رو خبر ميکردم..

کسي حواسش به من نبود گوشي رو از جيبم در اوردم و شماره ي يکو فشار دادم...

تماس برقرار شد...قطع کردم!!!

سه...دو....يک

صداي تير بلند شد.