پياده شدم و همزمان بامن راننده ي اون ماشينم پباده شد..کمي دقت کردم خودشه همون که عکسشو فرستادن... به سمتش رفتم و مشت محکمي بهش زدم و گفتم_ خواهرم کجاست لعنتي؟

چيزي نگفت يقشو گرفتم و دادزدم_بگو کجاست زودباش!!

گفت_بيا دنبالم

ولش کردم وگفتم_راه بيوفت

جلوتر از من به طرفه خونه اي حرکت کرد... دره خونه باز بود داخل رفتيم به طبقه ي بالا رفتيم دره اتاقي رو زد ولي کسي جواب نداد درو باز کرد کسي نبود!!! قيافش متعجب بود گفت

_شايد به طرفه حياط پشتي رفته باشه

داشتيم ميرفتيم که يهو به طرفه اتاقي رفت اينم ديوونست.. منم دنبالش رفتم... همه ي اتاق بهم ريخته بود اونم اون وسط خشکش زده بود... چشمم به گوشي افتاد..اين که ماله نفسه..فقط ميشه باهاش آهنگ گوش کرد هيچ زنگي نميتونستي باهاش بزني... با ديدن فيلمي که روش بود!! خشکم زد.. کم کم عصباني شدم و گوشي رو زدم به ديوار. . چشمم به تابلوي روي ديوار خورد اين نقاشي رو منم دارم.. سهراب بهم داده بود ولي اين اينجا چيکار ميکنه؟نکه اين رادوين

به طرفش برگشتم و گفتم_تو رادويني؟دوست کودکيم؟.

گفت_آره همون رادوينيم که ماشيناتو ميشکست!!!..

خداي من پيداش کردم به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم_کجا بودي پسر ؟

رادوين_ همين جا زير سقف آسمون

يهو ياد نفس افتادم ازخودم جداش کردم و محکم زدم زير گوشش

_تو نفسو دزديده بودي؟

رادوين_ بعدا همه چي رو واست تعريف ميکنم حالا بايد نفسو پيدا کنيم!

درست ميگه پس گفتم_باشه ولي راحتت نميزارم

شروع کرديم به گشتن ولي نبود هيچ جا پيداش نکرديم اميدوارم اونيکه تو سرمه نباشه!!!

سريع به مرتضي زنگ زدم..

مرتضي_ الو؟

_ ببين مرتضي نفس نيست از اينجا رفته بايد همه جا رو بگردي و پيداش کني!! کوروش هم زير نظر داشته باش ميترسم کار اون باشه متوجه شدي؟

مرتضي_ بله قربان نگران نباشيد به همه ميگم دنبالشون بگردن بهتون اطلاع ميدم.

گوشي رو قطع کردم!!! واي به حالت کوروش اگه بلايي سرش بياري اونموقع من خودم ميکشمت

/کوروش/

تو اتاقم نشسته بودم که در زدن

_بيا تو

غلام اومد داخل و گفتم_ چيشد غلام؟

غلام_ انجام شد اورديمش!!

لبخندي به لبم نشست... از جام بلند شدم و دسته چکي به طرفه غلام گرفتم

_بگيرش کارتو عالي انجام دادي

غلام_وظيفه بود

_بگيرش

پولو ازم گرفتو رفت بيرون نفس عميقي کشيدم..

عالي شد!!!اوني که ميخواستم اومد

?نفس بابا?

/کاوه/

بعداز رفتن رادوين منم به طرف شرکت حرکت کردم خبر داده بودن که از حساب شرکت پول برداشت شده!!!

نزديک پنج ميليون از حساب برداشته شده... به بچه ها سپردم که اطلاعاتي در اين باره پيدا کنن...

گوشيم زنگ خورد رادوين بود

_جونم داداش

رادوين_ کجايي؟

_شرکتم اتفاقي افتاده؟

رادوين_ سريع بيا خونه

قطع کرد دلم گواه بد ميداد صداش گرفته بود..

به سرعت راهي خونه شدم بخاطر سرعتم خيلي سريع رسيدم... وارد خونه شدم توسالن که نبود رفتم طبقه ي بالا... از چيزي که ديدم تعجب کردم دره اتاق ممنوعه باز بود..!!!

وارد اتاق شدم همه چي بهم ريخته بود و رادوين روزمين نشسته بود و به تخت تکيه داده بود...

کنارش نشستم و گفتم_ بالاخره بازش کردي؟

رادوين_نفس باز کرد!!

_واقعا

سرشو به معني آره تکون داد..پس همه چي روفهميد

_ حالش الان چطوره؟

رادوين_ نميدونم..نيستش رفته...

_چي؟

چيزي نگفت باورم نميشه يعني کجا رفته...

/آرسام/

دوروز گذشته و هنوز خبري ازش نيست.. گوشيم زنگ خورد مرتضي بود

_ چيشد؟

مرتضي_حدستون درست بود.. خواهرتون دست کوروش هستن

عصباني شدم بدجور امکان نداره

مرتضي_امروز قراره شيخ بره ديدن کوروش

_هر اتفاقي افتاد بايد خبرم کني

بايد به رادوين خبر بدم زنگ زدم بهش جواب نداد

/رادوين/

تواتاقم بودم که ايميلي برام اومد سريع بازش کردم کوروش بود..

?ممنون از اينکه دخترامو بهم برگردوندي فقط يه نصيحت وقتي کسي رو گروگان ميگيري بايد حواستو جمع کني?

يعني نفس دست کوروشه واي نههه!!!

گوشيم زنگ خورد توجه نکردم.. دوباره زنگ خورد نگاهي بهش انداختم آرسام بود جواب دادم

آرسام_کجايي چرا جواب نميدي فهميدم نفس کجاست؟

باحالت زاري گفتم_منم فهميدم

آرسام_چطوري؟

_الان يه ايميل از طرفه کوروش برام اومد نوشته بود که دخترمو پس گرفتم..

آرسام_ به منم يکي از افرادم خبر داد امروزم شيخ به ديدنش ميره

_ الان چيکار کنيم؟

آرسام_بايد بريم کمکش من اگه بميرم هم نميزارم دست شيخ بهش بخوره

يهو از دهنم پريدو گفتم_ نفس ماله منه

آرسام_ دلت کتک ميخواد

چيزي نگفتم گندت بزن!!!

آرسام_خيلي خب فعلا خداحافظ خبري شد خبرم کن

_باشه خداحافظ

گوشي رو قطع کردم..

/ترنم/

آرسام خيلي کلافست.. چند باري ازش پرسيدم ولي فقط جواب سربالا ميده... چه داداش گند اخلاقي دارم !!!

با سوگل تو خونه بودم آرسام بيرون رفتنو ممنوع کرده حتي اجازه نداد امروز برم دانشگاه والا من براي چي اومدم اينجا!!

حوصلم سر رفته بود حسابي... به سوگل نگاه کرد..چه ريلکسه اين دختر پاشو رواون پاش انداخته و داره فيلم ميبينه..تازه تخمکم ميشکنه...

_سوگل

سوگل_هان؟

_مرگ هان مثل آدم جواب بده

سوگل_ من فرشتم نه آدم

_ اييي هيچکسم نه اونم تووووو

سوگل بالشتي به طرفم پرت کرد و گفت_ آشغال بنال

_حوصلم سر رفته!!.

سوگل_ برو بابا بي معني

. به تخمک شکستنش ادامه داد دختره ي رواني

/نفس/

چشمامو آروم باز کردم..سرم خيلي درد ميکرد

من کجام؟

تويه اتاق بودم..درباز شدو بعد يه مرد اومد داخل?بابا?باديدنش ياد اون اتفاقا افتادم ولي اجازه نميدم شکسته شدن نفسو ببينه...سخته ولي بايد عادي رفتارکنم...

به طرفم اومدو گفت_نفسه بابا قربونت برم

بغلم کرد عاشق نفس بابا گفتناش بودم ولي الان متنفرم!!!

_دلم براتون تنگ شده بود

بابا_منم عزيزم

منو از خودش جداکردو گفت_ آماده شو عزيزم يه مهمون داريم

_ميشه من نيام

بابا_ بايد بياي نفسم

بدون حرفي از اتاق رفت بيرون!!!

بعداز چنددقيقه يه زن اومد داخل و لباسي رو رو تخت گذاشتو رفت...

به طرف حموم رفتم... زير دوش وايسادم چشمامو بستم با بستن چشام اون اتفاقات جلوم اومد و دوباره اشکاي من بود که آب مخلوط ميشد...!!!

ازحموم بيرون اومدم و لباسي رو که بابا فرستاده بودو پوشيدم... يه لباس آبي آسموني بلندبا آستين هاي بلند حريري...اين براي چيه؟

روسري که همراهش بودو سرم کردم و از اتاق اومدم بيرون... جلوي در همون زني که لباسمو اورد وايساده بود...

گفت_همراه من بياين

همراهش رفتم از پله هارفتيم پايين تو سالن بابا و چهارتا مرد ديگه نشسته بودن.. با صداي کفشام همشون بهم نگاه کردن... يه مرد که سن و سال بيشتري داشت و باغرور نشسته بود..با لبخند بهم زل زده بود!!! از نگاهش اصلا خوشم نيومد...باغرور و سرد به همشون نگاه کردم...

مرد از جاش بلند شدو به طرفم اومد...دورم چرخيد وگفت_ بالاخره تونستم گيرت بندازم

از حرفش اخمامو تو هم کشيدم...دستشو اورد جلو که صورتمو لمس کنه باعصبانيت گفتم_ بهم دست نزن!!

خنديدوگفت_ عاشق همين اخلاقتم

نشست سرجاش و روبه باباگفت_ قرداد بسته ميشه امضاش کن..

بابا خوشحال چند برگه رو امضا کرد!!!

شيخ ازجاش بلند شدو به چند نفر اشاره کرد!!به طرفم اومدنو گرفتنم دادزدم_ دارين چه غلطي ميکنين ولم کنين آشغالا

تقلا ميکردم ولم کنن..

_بابااااا

ولي اون بالبخند نگاهم ميکردو درآخر دستي برام تکون داد... از اين همه بيتفاوتيش دلم به درد اومد..

به زور سوار ماشينم کنن...با رفتن ما ماشين ديگه اي وارد خونه شد...چشمم به رانندش خورد رادوين بود...

دادزدم_ رااااااادويييين

سريع يکيشون جلو دهنمو گرفت...ماشين رادوين سريع متوقف شد_زود باش برو

ماشين به سرعت از جا کنده شد..بعداز چند دقيقه جلوي ويلايي ايستادو بوق زد.. درآروم بازشد!!! يه قصر جلوم ظاهر شد عالي بود...ولي براي من ارزشي نداشت...

از ماشين پيادم کردن و وارد خونه شديم...اون مرد که فهميدم بهش ميگن شيخ گفت_ جري ببرش اتاقش...

پسري به طرفم اومد

_ بهم دست نزن آشغال

شيخ _بهتره آروم باشي فهميدي؟

_نه نفهميدم تو و آدمات برام مهم نيستيت واينم خوب تو گوشات فروکن که من اينجا نميمونم ميرم...

سيلي محکمي بهم زد ودادزد_ جري ببرش

پسر به طرفم اومدو بلندم کرد منو به اتاقي برد و آروم گفت_ زياد جلوش نباش آدمه بديه...

باتعجب بهش نگاه کردم..دروبست و رفت.به اتاق نگاه کردم يه اتاق بزرگ يه تخت دونفره وسط اتاق بود ديواراش سرتا سر کمد و آينه بود... اتاقه قشنگي بود ولي همش بخوره تو سرش..!!! حتما اينجا دوربين داره مطمئنم!!!

دلم پر بود... پر بود از نامردي.. از بي مهري...

چشمامو بستم که چهره ي رادوين جلوم نفش بست.!!!

به جاي اينجا دوست داشتم پيش اون و تو دستاي اون اسير باشم...

ولي نه نفس تو نبايد تسليم بشي !

اجازه نميدم کسي نابودم کنه هيچکس حتي تو کوروش!!!

/رادوين/

آرسام_باشه

آرسام گوشي رو قطع کردو به طرفم اومد وگفت_بايد بريم

_چيشده؟

آرسام_شيخ ميخواد نفسو ببره

باشنيدن اين حرف سريع ازجام بلند شدم سوئيچ ماشينمو گرفتم و با آرسام وکاوه سوار ماشين شديم...آرسام آدرسو بهم گفت!!!باسرعت زياد ميروندم!!! خداي نه نذار اتفاقي براش بيوفته..

وقتي رسيديم يه ماشين ديگه از خونه اومد بيرون...

_رااااااادويييين

محکم ترمز کردم

آرسام_ صداي نفس بود

ماشين دورشد سريع پياده شديم و وارد خونه شديم اما کسي نبود...کوروش و ديدم لعنتي

/آرسام/

کسي توخونه نبود کوروش جلو اومد و با خوشحالي گفت_ به آرسام جان چيشده پسرم؟

_نفس کجاست؟

رنگش پريد فکر نميکرد من بدونم که زندست گفت_چي ميگي پسرم نفس که خيلي وقته مرده؟

دادزدم_خفه شووو!! من از همه چي خبر دارم ميدونم نفس زندست زود باش بگو الان کجاست؟هاااا؟

به طرفش رفتم که افرادش دورشو گرفتن!!!

کوروش_ نفسي ديگه نيست!!!

_ميگي کجاست يا بکشمت ؟

پوزخندي زدو گفت_ اگه تونستي بکش..!!

با خشم بهش نگاه کردم!!! به اتاقش رفت به رادوين نگاه کردم دستاشو مشت کرده بود حقم داشت!!!

به طرفش رفتم وگفتم_ نگران نباش پيداش ميکنيم

رادوين_ بايد پيداش کنيم هر طوري که شده!!!

/نفس/

خواب بودم که نفس هاي کسي رو کنارم حس کردم!!!

سريع از جام بلندشدم شيخ بود...

_اينجا چه غلطي ميکني؟

تکيه دادو گفت_ توماله مني عزيزم.

غريدم_خفه شو مرديکه ي عوضي...

ازجاش بلند شد و سيلي محکمي بهم زد...پرتم کرد روتخت و گفت_ امشب کاريت ندارم ولي براي فردا شب ازت نميگذرم

ازاتاق بيرون رفت...امشب به خير گذشت ولي فرداچي؟ رادوين لطفا نجاتم بده!!!

ديشب اصلا نتونستم بخوابم!!! آروم از اتاق اومدم بيرون بالاي پله ها وايسادم از اينجا به خوبي ميتونستم تو سالنو ببينم!!!

ازيه اتاق 5تا دخترو بيرون اوردن و همشون جلوي شيخ صف کشيدن!!! همشون خشکل بودن !!! نميدونم چي ميگفتن...مردي يکي از دخترارو انتخاب کرد دختر به گريه افتاد.. رفتم پايين و دادزدم_دارين چه غلطي ميکنين؟ ولش کن کثافت...

شيخ عصباني به طرفم اومدو موهامو محکم کشيد و رو به جري گفت_ ببرش توانبار

جري به همراه يه نفرديگه به طرفم اومدن وبردنم توانبار.. درو بستن زدم به درو دادزدم_ باز کنين... دروبازکنين.!!

به نفس نفس افتادم لعنت به همتون...

/رادوين/

آدرس خونه ي شيخ رو پيداکرديم ولي رفتن داخل خونه سخت بود!! من آرسام و کاوه... پشت ساختمون خونش بوديم..

آرسام_بريم

از ديوار پريديم توحياط!!! همه جا پراز دوربين بود..آروم به طرفه سه سرباز رفتيم...بعداز کشتن اونا..لباسا و تفنگاشونو برداشتيم!!! باهم به طرفه ساختمون حرکت کرديم...

_وايسين!!!

باصداي يکيشون وايساديم به همديگه نگاه کرديم و سري تکون داديم!!!يک دو سه

شروع کرديم به زدن.. تعدادشون هي زياد ميشد...به نفس نفس افتاده بوديم.. يکيشون باچوب زد تو سرکاوه...وگرفتنش

_ياتسليم ميشين يا ميکشيمش

فعلا تسليم شديم چون حاظرنبوديم يکي ديگه از عزيزانمونو از دست بديم... مارا به خونه پيش شيخ بردن باديدنمون پوزخندي زدوگفت_نميدونستم نفس اينقد خاطرخواه داره..البته حقم دارين دختره نازيه

دادزدم_اون دهنه کثيفتو ببند

آرسام_ بهتره مواظب حرف زدنت باشي!!!

عصباني شدو به افرادش دستور داد مارو به زيرزمين ببرن ولي قبلش گفت_ با بد کسي در افتادين منتظر مهمون بعدي که بهتون ملحق ميشه باشيد!!!

پرتمون کردن تو زيرزمينو درو بستن

آرسام_لعنتي

کاوه_متاسفم به خاطرمن شد...

کنارش نشستيمو گفتم_ توبرامون عزيزي

لبخندي زد...

_يعني مهمون بعدي کيه؟

کاوه_ به احتمال زياد ترنمه...چون اونم قبلا ديده

هممون به يه چيزيا يه نفر فکر ميکرديم ?ترنم?

/ترنم/

_سوگل زودباش

سوگل_اومدم بريم!!!

از خونه اومديم بيرون امروز اولين امتحانم شروع ميشد..سوار ماشين شديم و حرکت کرديم

_ واي خيلي استرس دارم

سوگل_ چلي ديگه استرس واسه چي

_منم اگه مثله تو خر خوني ميکردم الان استرس نداشتم..

چيزي نگفت منم چيزي نگفتم ..يهو ماشيني جلوم پيچيد

سوگل_مواظب باااااش

سريع زدم رو ترمز به شدت ماشين توقف کرد سرم خورد به فرمون...سرمو بلندکردم به جلو نگاه کردم خداروشکر بهش نزده بودم...

سوگل_ترنم حالت خوبه

بهش نگاه کردم وگفتم_خوبم

باعصبانيت از ماشين پياده شديم... باچيزي که ديدم شکه شدم.. دور تا دور ماشين پراز مرداي کله گنده بود...يکيشون اومد به طرفم که سوگل اومد جلوم وشروع کرد به زدنش...

سوگل وسط چند مرد بودو باهاشون درگير بود... نفس کم اورد يکيشون محکم زد پشتش تعادلشو از دست دادو افتاد زمين...واوناهم ازاين فرصت استفاده کردن و شروع کردن به زدنش... به طرفشون رفتمو اونا رو هل دادم

_ولش کنين..

سوگلو بغل کردم_ سوگل عزيزم

حالش بد بود

_راه بيوفت

_من بدون سوگل جايي نميام

اونا هم من و هم سوگل و گرفتن.. سرسوگل روشونم بود معلوم بود درد داره...الهي بميرن

جلوي يه عمارت بزرگ نگه داشتن...

_بياين پايين

به سوگل کمک کردم بياد پايين...مارو به طرف زير زمين بردن و پرتمون کردن داخل تاريک بود...!! ميخواستن درو ببندن که داد زدم_ هي شما کي هستين

_خفه شو

درو بست احمق بيشعور!!!

_ترنم

هيني کشيدم و به عقب برگشتم تاريک بود نميتونستم ببينم با صداي لرزوني گفتم_ تو کي هستي؟

اومد جلوترکه گفتم_ اگه بهم دست بزني به داداشم ميگم اونم حسابته ميرسه اصلا ميدوني داداشم کيه آرسام سبحاني ميکشتت

خنديدو گفت_ ترنم جان من آرسامم

باتعجب گفتم_هان؟

پنجره ي کوچيکي که بالا بود باز شدو نور کمي فضارو روشن کرد و تونستم ببينمش..آرسام رادوين وکاوه

_ اينجا چه خبره؟

آرسام_ نفس اينجاست

_واقعا

خيلي خوشحال شدم خيلي به سوگل نگاه کردم..واي خداي من يادم رفته بود...به طرفش رفتم

_سوگل سوگل خوبي

چشماش بسته بود!!! اشکم در اومده بود

_سوگل

سوگل_ فين فين نکن حالم بد شد

_آشغال

بغلش کردم _خوبي

سرشو به معني آره تکون داد... آرسام کنارم نشست و با دستمالي صورته سوگل و پاک کرد...به همديگه زل زده بودن که گفتم_ وقفه

به خودشون اومدن و آرسام از جاش بلند شد سوگلم سرخ شده بود من عاشقه اينم که ضدحال بزنم.!!!

/نفس/

رو تختي که گوشه ي انبار بود نشسته بودم که در باز شد وبعد شيخ اومد داخل و گفت_ براي ديدن نمايش آماده هستي؟

با تعجب نگاش کردم جري به طرفم اومدوگفت_بريم...

از انباراومديم بيرون به طرف حياط رفتيم... از حياط گذشتيم و آخر باغ يه کلبه بود...منو اونجا بردن... وقتي داخل شدم باديدن...رادوين آرسام کاوه وترنم تعجب کردم.. اينا اينجا چيکار ميکنن يه دختر ديگه هم باهاشون بود

شيخ_ تعجب نکنين...حاظرين

هممون بهش نگاه کرديم به طرفم اومدوگفت_عزيزم ميخوايم يه نمايش عالي ببينيم!!! تازه قصه هم هست

دستشو جلو اورد که بهم دست بزنه خودمو عقب کشيدم!!!

رادوين_ بهش دست نزن لعنتي

شيخ خنديدو گفت_چيه خاطرخواهشي!!!

پوزخندي زد... گفت _ اينا رو بيخيال بريم سراغ کاراي خودمون..بشينيد

هممونو به صندلي بستن... به ترنم نگاه کردم چشماش پراز اشک بود بهش لبخند زدم...

امروز دلم شور ميزنه خيلي

شيخ شروع کردبه حرف زدن...

شيخ_ سال ها پيش بود توي دانشگاه درس ميدادم...!!بابام تاجر بود يه تاجربزرگ وموفق توهمه ي ماموريت هاش باهاش بودم به همه چيز آشنايي داشتم.!!! کوروش يکي از شاگردام بود..يه پسرجذاب ومغرور...ازدواج کرد وخبرش مثل بمب همه جا پيچيد...بخاطر هوشي که داشت تصميم گرفتم که وارد گروهش کنم کم کم بهش نزديک شدم!!! وموفق شدم وارد گروه کنمش... توبيشتر معامله ها شرکت داشت باهاش خيلي مهربون بودم...تااينکه دختري اومد دانشگاه يه دختر ساده و آروم والبته زيبا..باسن زيادي که داشتم دلباختش شدم بهش علاقمند شدم!!! اما اون عاشقه کوروش شدو کوروشم عاشق اون..ازش متنفرشدم خيييلي اون توگروهمون نفوذکرد و بالارفت جوري که واسه خودش يه تاجر حرفه اي بود!!! توجشن تولد نفس وترنم بايد يه معامله انجام ميشد ووقتي که داشت درموردش صحبت ميکرد زن اولش که ميشه مادر آرسام خان همه چي روشنيد وگفت که به پليس ميگه ودر هيچ صورتي ساکت نميشه و...کوروش خان خودش اونو براي هميشه ساکت ميکنه!!!

هممون شک زده بهش نگاه ميکرديم ادامه داد_اون روز مادر آرسامو کشت.!!! اون بخاطره اين کار دست به کاراي خطرناکي زد!!

حتما ميگين چه کاري بوده...خب بگم که ما توکار قاچاق انسانيم!!

خنده ي بلندي کرد مثل ديوونه ها

شيخ_ اون عوضي عشقموازم گرفت ولي من به زنده بودنش هم خوش بودم اما اون همينم ازم گرفت اون ترانه ي منو کشت

باگفتن اين حرفش تکون خفيفي خوردم واولين قطره ي اشکم روي گونم افتاد

شيخ_ترانه هم فهميدکه کوروش چه کاري ميکنه و کوروش اون روهم خفه کرد..اون روز همشو نفس ديده بود همه ي اتفاقاتو از مرگ زن اولش تا ترانه رو هم نفس وهم سهراب ديده بودن.!! سهراب ديوونه شدو نفس سرد شوک بزرگي بهشون وارد شده بود!!!

وميمونه آرين دايي آرسام و پسرعموي کوروش... که تمام اخلاق وزورگويي هاش مثل خوده آرسامه...اون فهميد کوروشو تا پاي مرگ برد ولي بازم زنده موند...نزديک 5معامله رو بهم زد..از کوروش مدارکي بدست اورد که تاحالا پليس هم نتونسته بود بدست بياره ولي روزيکه داشت مدارکو ميبرد ترمز ميبره واون ميوفته تو دره...واون مدارک ميوفته دست خوده کوروش چجوري؟خب معلومه کوروش ماشينو دستکاري کرده بوده اون باعث مرگ هزاران نفرشده

نفسم بالانميومد تموم گريه هايي که نکرده بودم ريخت تمام اشکايي که اين همه سال پشت پلکام بودن بالاخره ريختن!!! يعني اين همه سال رياکاري بود محبتاش...من به چه کسي ميگفتم پدر

کوروش_خب اينم داستان ميمونه نمايش بيارينشون

خودش رفت بيرون چندنفر به طرفمون اومدنو از صندلي بازمون کردن ولي دستو دهنمونو بستن..ازکلبه اومديم بيرون سوار ماشين شديم....

ترنم چشماش سرخ بود...آرسام عصباني بود وآرتام کلافه بود سرشو بلند کردونگام کرد!! قطره اشکي از چشمم روي گونم ريخت..!!! کي گفته اشک نشونه ي ضعيف بودنه.!!.. هنوزم بهم نگاه ميکرد تونگاهش غم موج ميزد!!

سرمو پايين انداختم...دوسش داشتم کسي که منو شکنجه کرد آره من گروگان گيرمو دوست دارم!!

ماشين نگه داشت هممون اومديم پايين يه جاي پرت بود دره...

شيخ_خب ميريم سراغ نمايش

دستو دهن آرسام رادوين کاوه ترنم وسوگل رو باز کردن ولي منو نه!!!

يکي از افرادش به طرفم اومدو منو سوار ماشين کرد!!!

شيخ_ کوروش عشقمو ازم گرفت ومنم ثمره ي عشقشونو ميگيرم!!

به بچه ها نگاه کردم رادوين دادزد_ ولش کنيين

آرسام_چيکار ميخواين بکنين؟

يهو ماشين شروع به حرکت کرد... زدم روترمز واي خدا ترمز بريده بود

/ رادوين/

نفسو سوار ماشين کردن قلبم داشت تند ميزد...يهو ماشين شروع کرد به حرکت...انگار ترمز ماشين بريده بود..نفس داشت گريه ميکرد... خداي من

دادزدم_ ولششششش کنيييين

ماشين به سرعت به طرف دره ميرفت نفس برگشتو باچشماي اشکي نگام کرد... مردي که منو گرفته بودو هلش دادم و به طرف ماشين دويدم_نففففس

جلومو گرفتن تقلا ميکردم ولم کنن...آرسامم بدتر از من مثل ببر زخمي بود..

جلوي چشماي من نفسم رفت... ومن نتونستم کاري کنم..ماشين از دره پرت شد پايين صداي چهارتامون تو دره پيچيد_ننننففففففففسسسسسسسسس

به طرف دره دويديم ماشين پرت شده بود پايين ارتفاعش زياد بود داد زدم_نفففس

آرسام بهشون حمله کردو چنتاشونو کتک زد ولي من همينجور نشسته بودم...بعداز چند دقيقه صداي ماشينا خبر از رفتنه شيخ ميداد لعنت به همتون..

دادزدم_خدااااااااااا

امکان نداره نفس بميره نهههه امکان نداره

صداي آژير پليس سکوت دره رو شکست...همه جا رو گشتن ولي خبري از نفس نبود...اونا گفتن ممکنه جريان آب اونو با خودش برده باشه!!! آرسام عصباني بود ولي من خشکم زده بود نفس نميتونه بميره!!!

/آرسام/

شب شده بود ولي ما هنوز داشتيم دنبالش ميگشتيم ولي پيدا نشد فقط روسريش بود اونم رادوين گرفت!!!

چرا نتونستم جلوشوبگيرم چرا؟

ترنم ساکت به يجا زل زده بود!!!

_آقا باما بياين

باهاشون رفتيم پايين دره يکي از پليسا گفت_اينجا بين دوتا دره يه دره ي بسيار عميق وجود داره و ماشين هم درست همينجا يعني کنار دره برخورد کرده.. و ما اين گردنبندو از اينجا پيدا کرديم!!!

گردنبندو گرفتم خودشه گردنبنده نفس...يعني اين دفعه واقعا از دستش داديم!!!

_______

باعصبانيت به طرف کوروش رفتم يقشو گرفتم ودادزدم_ توبخاطر منافع خودت زندگي مارو نابود کردي مامانمو کشتي...مامان ترانه روکشتي داييمو کشتي...زندگي خيلي هارو نابود کردي ازت نميگذرم خودم ميکشمت...

افرادش به طرفم اومدنو منو از اون جدا کردن دادزدم_ يه روزي ميرسه که مثل سگ پشيمون ميشي مطمئن باش واون روز روزه نابوديته

از خونش اومدم بيرون

/کوروش/

_ميثم برو ببين چه خبر شده

ميثم _چشم آقا.

آرسام خيلي عصباني بود اگهوتنها بودم قطعا منو ميکشت...بعد از چند دقيقه ميثم اومد داخل

_بگو

ميثم_ اقا دخترتون نفس خانوم مرده

با شتاب به طرفش برگشتم وگفتم_ميفهمي داري چي ميگي چطور امکان داره؟

ميثم_ جناب شيخ اونو باماشين از دره پرت کرده پايين

_ماشينو آماده کنين

ميثم رفت بيرون باورم نميشد شيخ قرار نبود اينکارو بکنه....

سوار ماشين شدمو به طرف خونه شيخ حرکت کردم با قدم هاي محکم وارد خونش شدم مثل هميشه روي مبل سلطنتيش نشسته بود

_ چرا نفسو کشتي؟ قراره ما اين نبود!!

شيخ_ما قراري نذاشته بوديم تو اونو به من فروختي ومنم باهات قرارداد بستم همين واگه بخواي مشکلي برام ايجاد کني خودت ميدوني چيکارت ميکنم....

وبدون توجه به من به اتاقش رفت باورم نميشد يعني نفس مرد...نفس عميقي کشيدم و راهي خونه شدم کاريه که شده

/ترنم/

بابام همه ي اونکارا رو کرده.. مامانمو کشته.

بلند زدم زيرگريه دراتاق باز شدو سوگل اومد داخل.. بغلم کرد_آروم باش عزيزم

باگريه گفتم_ ديدي سوگل ديدي آبجيم پر پر شد.. ديدي واقعا از دستش دادم...

بلند بلند گريه ميکردم..آرسام اومد داخل و به سوگل اشاره کرد بره بيرون..بدون هيچ حرفي رفت... اومد کنارم نشست بهش نگاه کردم...و پريدم بغلش.

_داداش اون پدر نيس يه حيوونه..ازش متنفرم اون نابودمون کرد.!! نفسو گرفت..نففففسسس .

فقط گريه ميکردم و آرسام موهامو نوازش ميکرد

/رادوين/

توي اتاق نفس بودم!!! اينجا بوي عطر نفسو ميداد!!

کاوه اومد داخل وگفت_داداش حالت خوبه؟

_ديگه نه.. بدون نفسم نفس کشيدن برام سخت شده

من مطمئنم نفس زندست

کاوه_ اما چطوري؟ پليسا گفتن افتاده تو دره

_حتي اگه کل دنيا بگن که نفس مرده... باورنميکنم چون قلبه من ميگه اون هست داره نفس ميکشه!!!

کاوه_اما...

دادزدم_اون زندست قلبم ميگه اون هست هست هست...

داد ميزدمو ميگفتم هست!!!

کاوه از اتاق بيرون رفت رو زمين نشستم امکان نداره بميره...

آرتام_ نتونستي ازش مراقبت کني؟

سرمو بلند کردم و نگاش کردم آرتام بود... پوزخند زدوگفت_ مواظبش نبودي؟

به سمتش رفتم و محکم زدم تو صورتش

_خفه شوووو

پشت سرهم ميزدم کاوه به زور اونو ازم جدا کردن!!!

مواظبش نبودم؟

نه نبودم.. لعنت به من چرا مواظب عشقم نبودم آخه

چرااااااااااااااااااا؟

توکه بي معرفت نبودي بي خداحافظي بري...

اينوميدونستم که نميخواي توباکسي بري...

پيش خودم ميگفتم ميره غيراز من باکي...

خداباورم نميشه زيريه وجب خاکي...

بگو..بيااا بگو اينجا همچي دروغه...

اينا چي ميگن بگوچرا اينجا شلوغه...

بذار جوني بمونه توتنم واسه ادامه...

يادقيافه ي نازت همش جلوي چشمامه...

آخه کي باورش ميشه که تو اينجوري بري...

کاشکي ميدونستي بارفتنت ميشکوني دلي رو...

که ميخواست تاآخرش به پات وايسه بي هدف...

کاش تو ديدار آخرم سرت دادنميزدم...

الان رفتي وجالب نيست حالم زياد...

آخه نامرد حداقل تو خوابم بيا...

بزاريه بار ديگه ببينم اون چشماي معصوم و...

که ديوونم ميکرد منو وقتي که مست بود...

الان ميخوام باشي حتي اگه بامن نباشي...

حتي بري باغريبه واسه عشقش فداشي...

امانيستي چشمام از هميشه باروني تره...

واسم سواله که خدا چرا خوبارو ميبره...

آخر به آرزوشون رسيدن همه ي حسودا...

ميگن ببين حواسش به عشقش نبودا...

اونا زجرم ميدن با اين زخم زبونا...

کجايي ببيني که به حالم ميخندن اونا...

اونا ميخندن و يکي بايد تورو خاک کنه...

قسم به روحت تو نبودنت واسم عذابه...

ميخونم که همه بدونن حالم خرابه...

اصن آشکاره نيازي به قسمي نيست...

وقتي از خنده رولبم اثري نيست..

نيسسست...

گيتارو رو زمين گذاشتم..و به دريا چشم دوختم....

يه ماه از اون جريانات ميگذره...

.کوروش فقط در حال انجام دادن معاملست...حيف نتونستيم هنوز ازش مدرکي به دست بياريم!!!

گوشيم زنگ خورد آرسام بود

_الو

آرسام_ چته تو؟

_چيزيم نيست!!

آرسام_ از شعر خوندنت پيدابود

باتعجب اطرافو گشتم کسي نبود

آرسام_پشت سرتم...

برگشتم به عقب آرسام اومده بود از جام بلند شدن و به طرفش رفتم مردونه همو بغل کرديم!!!

آرسام_چطوري رفيق؟

_مثل هميشه!!!

آرسام_ بسه غم وغصه بايد دوباره کارارو شروع کنيم...من تا کوروش وشيخ و که باعث مرگ خواهرم شدن رو بالاي چوب دار نبينم آروم نميشم!!!

درست ميگفت با غصه کاري از پيش نميبريم... بايد انتقام همچي رو از کوروش وشيخ بگيرم...

هرچند هنوز دلم گواه ميده نفس من زندست!!

با آرسام به طرف ماشين حرکت کرديم و رفتيم خونه.!!!

توي خونه کاوه ترنم وسوگل بودن...

نشستيم رومبل

ترنم_ ميخواين چيکار کنين؟ شماها نميخواين انتقام خواهره من مادرمو ازشون بگيرين

آرسام_آروم باش ترنم... يه کاري ميکنيم

به سوگل اشاره کرد تا ترنمو ببره بالا!!! هممون يه جا بوديم.!!!

کاوه_ فردا قراره يه معامله ي ديگه انجام بشه

بهش نگاه کردم وگفتم_ چه معامله اي؟

کاوه_ فروش چند دختر به شيخ هاي عرب!!!

آرسام_ معامله ماله کيه؟شيخ يا کوروش؟

کاوه_ ماله کوروشه!!!

فروش چند دختر به شيخ هاي عرب حتما بايد يه جوري وارد گروهشون بشيم به آرسام نگاه کردم...

سرشو تکون داد..

آرسام__ بايد فردا به عنوان خريدار وارد اون مجلس بشم!!!

کاوه_ اونجا نگهباناي زيادي داره وهمچنين همه جا دوربين نصبه!!

_ اين چيزه طبيعيه اگه نبود بايد متعجب ميشديم ..پس به يه خريد نياز داريم!!!

قرارشد من وآرسام به عنوان خريدار بريم اونجا!!!

و کاوه با مرتضي ومحمد و بقيه... از بيرون مواظبمون باشن...

کار خطرناکي بود اگه ميفهميدن کارمون تموم بود!!!

/آرسام/

تو خودم تو آينه نگاه کردم...کت وشلوارمشکي وريش وسيبيل زده بودم و همين تغييرکم باعث شده بود به کل تغيير کنم!!!

از اتاق اومدم بيرون رادوين فقط سيبيل نازک زده بود و لنز مشکي به چشماش زده بود. اونم کت وشلوار مشکي پوشيده بود ...ازخونه زديم بيرون وهر کدوممون با ماشين خودمون قرار بود بريم والبته هيچ شناختي ازهم نداشتيم !!!

راه افتاديم من جلو بودم ورادوين عقب بهش زنگ زدم

رادوين_الو

_ من اول ميرم و تو بعد از پنج دقيقه بيا تو تا شک نکنن

رادوين_باشه نگران نباش

گوشي رو قطع کردم تو راه خطرناکي پا گذاشته بوديم ولي هيچکدوممون حاظر نبوديم کنار بکشيم وتا آخرش ادامه ميديم ..بعد از چنددقيقه رسيديم من جلوتر پارک کردم و رادوين فعلا تو ماشينش بود به اطراف نگاه کردم ماشين هاي زيادي جلوي بار بود...از ماشين پياده شدم و به طرف ساختمون حرکت کردم..جلوي در دو نگهبان بود..که بررسي ميکردن چيزي همراه نداشته باشيم امنيتشون خيلي بالا بود!!!

وارد خونه شدم همه جا رو از نظر گذروندم!!!

افراد سرشناس وپولداري اومده بودن...به طرف مبل ها رفتم و نشستم...

بعد از من رادوين اومد داخل نگاهي بهم انداخت و اون طرف سالن نشست!! بعداز پذيرايي دختري اومد وسط وگفت_ خيلي خوش اومدين اميدوارم از نمايشي که براتون آماده کرديم لذت ببرين...

چراغا خاموش شد و نور فقط راهه يه درو تا وسط سالن رو روشن کرده بود!!!

در باز شد و دختري با لباس آبي کوتاه اومد بيرون و به طرف وسط سالن حرکت کرد پشت سراون سه دختره ديگه هم اومدن...

دختر_ اين چهار دختر...ويژگي تمام دختران و دارن وهر کدومشون خلاقيت خاص خودشونو.... خريداري دارن؟

درعرض دو دقيقه دخترارو فروختن... عجب پست فطرتن!!!

دختر_ برنامه ي امشب به اتمام رسيد و هفته ي بعد با برنامه ي خوبي روي صحنه حاظر ميشيم...

چراغا روشن شد شيخ ها خريداشونو با خودشون بردن.. واون دخترا نميدونستن چه جهنمي در انتظارشونه!!؟

___________

/رادوين/

اومديم خونه..

_ چجوري مدرک به دست بياريم؟

آرسام_ کاره سختيه بايد يه جوري وارد باندشون بشيم..

کاوه_چجوري؟

آرسام_باتغييرچهره

_درسته...اينا جايي دارن که افراد قوي رو وارد گروه ميکنن و ما هر سه بايد وارد گروه بشيم...

کاوه_ از کي بايد شروع کنيم؟

آرسام_ روزاي گزينش افراد دوروز در هفته است.. دوشنبه وپنج شنبه...

_پس بايد دوروز ديگه بريم..

آرسام_ فقط يه مشکليه!

_چي؟

آرسام_ترنم اونا حتما وقتي ببينن ما نيستيم ميرين سراغ ترنم

کاوه_ ترنم ميتونه بره خونه ي ما

_ درسته تواون خونه فقط مادره کاوه زندگي ميکنه زن خوبي هم هست

آرسام_ميدونم اونموقع ها هم خيلي مهربون بود

کاوه_ براي خودمون هم بايد صحنه سازي کنيم که اونا فکر کنن ما انگلستانو ترک کرديم

_ اونم ميشه يه کاريش کرد

آرسام_ هم شکل..

لبخندي به لب هر سه مون نشست...فکره هرسه مون مشغول بود.. هرسه نفرمون به يه چيز فکر ميکرديم نابودي کوروش وشيخ.!!!

من انتقام خانوادمو ميگيرم و انتقامه نفسو!!!

دلم ميگه نفسه من هنوز زندست...من ميخوام انتقام روزاي شادي که ازش گرفتو بگيرم...

انتقام خنده هايي که ازش گرفت...

نگاه گرمشو که سرد سرد کرد...

نفس عميقي کشيدم که پشتش هزاران درد پنهان بود

/کاوه/

_مامااااان مااامان

مامان_اومدم عزيزم

مامانم از پله ها اومد پايين و درآغوشم گرفت...با ديدن ترنم که پشت سرم بود ولم کردو به طرفش رفت

ترنم_سلام خاله جون

مامان_سلام دختر گلم..من تورو جايي ديدم چشمات برام آشناست..

ترنم لبخندي زدوگفت_ترنم هستم خواهر آرسام

مامانم سفت بغلش کردو گفت_ بميرم مادر..ماشالله چه بزرگ و خانوم شدي..

ترنم_ ممنونم

_خيلي خب بسه ديگه مامان من ترنمو اوردم که چند روزي پيشت بمونه...

مامانم حسابي ذوق کردو دست ترنم و گرفت و به طرف مبلا رفت...

به اتاقم رفتم ولباسايي که لازم بودو گرفتم و توي ساک انداختم!!!

خدايا به اميد تو به طرف مامانم رفتم وگفتم _مامان جون من دارم ميرم

مامان_کجا پسرم توکه تازه اومدي؟

_بايد برم چند روزي نيستم نگران نباشين با آرسام و رادوينم

مامان_باشه عزيزم اونا که باشن خيالم راحته برو خدا به امونت..

مامانو بوسيدم و از خونه اومدم...سوار ماشين شدم وبه سمت فرودگاه روندم...

/آرسام/

هممون تو فرودگاه بوديم...بعد از نشون دادن پاسپورتامون توي سالن منتظر مونديم که پروازمون اعلام بشه!!!

به همديگه نگاه کرديم وبه طرف دستشويي رفتيم...

ريش و سيبيل هامونو زديم و لباسامونو همونجا عوض کرديم...

و به بدل هامون نگاه کرديم دقيقا شبيه ما بودن!!

از دستشويي بيرون اومديم و از فرودگاه اومديم بيرون...سوار تاکسي شديم و به طرف جاي گزينش افراد رفتيم

/رادوين/

بعد چند دقيقه جلوي ساختموني نگه داشت..پياده شديمو رفتيم داخل کسي نبود به جز يه دختر که با آرايش زننده و لباساي تنگ روي صندلي پشت ميز نشسته بود..روي تابلوي روي ميزش نوشته بود?منشي?

با ديدنمون گفت_مدارک

مدارکي رو که از قبل آماده کرده بوديم و نشون داديم من وآرسام برادر بوديم وکاوه هم پسرخالمون...

دختر_ منتظر بمونين!!!

رومونو برگردونديم که يکي از پشت زد بهم... برگشتم و از خودم دفاع کردم...ويکي زدم به گردنش که افتاد...به کاوه و آرسام نگاه کردم اونا هم مثله من درگير شده بودن...يهو يکي گفت_به گروه خوش اومدين

يه پسرحدودا 27ساله بود...چشماي آبي و موهاي بور...

به طرفمون اومدو گفت_ خيلي خوب مبارزه کردين.. اگه تاآخرش همينقدر خوب باشين ميتونين جايگاهتونو ببرين بالا.. خب خوش اومدين باهام بياين تا جاي خوابتونو نشون بدم ..

خب اينم اولين قدممون...

از اون ساختمون بيرون اومديم و سوار ماشين شديم وحرکت کرديم...

پسر_خب اسم من آرشه!! شما ها چي؟

_من سهيلم!!

آرسام_سامان که بهم ميگن سامي!!

کاوه_آرتا!!

آرش_خوشوقتم

_همچنين

ديگه تا رسيدن به مقصد چيزي نگفتيم...جلوي يه ساختمون نگه داشت...نماي بيرونش مثل يه شرکت ساده بود...اما وقتي رفتيم داخل با امکانات زيادي روبه رو شديم.!! يه جوري ميخواستن بپيچونن...

با آسانسور به طبقه سوم رفتيم ...آرش جلوتر رفت و دره يه واحدو بازکرد و بهمون اشاره کرد بريم داخل....يه سالن با سه تا اتاق خواب...عالي بود

آرش_چون سه تا بوديد اينجا براتون مناسبه!!!

بيرون جلوي در دوربين نصب شده...توي خونه هيچ دوربيني نيست ميتونين راحت باشين...ساعت 5 هم جلسه اي برگزار ميشه که بايد حظور داشته باشين... لباساتونو هم ميگم براتون بياره...خب اگه کاري داشتين زنگ کنار درو بزنين.

بازدن اين حرف رفت بيرون و درو بست...به همديگه نگاه کرديم به کاوه خيلي نامحسوس اشاره کردم..

کاوه تو پيداکردن دوربين هاي مخفي استعداد زيادي داشت...

کاوه_جاي خوبيه ميتونيم راحت باشم!!

و چشمکي زد... اين يعني توي خونه هم دوربين کار گذاشتن...و حرف آرش فقط کشک بوده...بايد خيلي حواسمونو جمع کنيم..

/آرسام/

بايد خيلي عادي رفتار ميکرديم اونا همه ي حرکاتمونو زير نظر داشتن...ساعت نزديکاي پنج بود که آرش لباسامونو اورد تا حاظر بشيم!!!

لباسا مشکي بودن...بعد از حاظر شدن از اتاقمون اومديم بيرون آرش بيرون منتظرمون بود باهم به سمت آسانسور رفتيم آرش دکمه طبقه ي 7 زد..

آرش_جلسه ها هميشه تو سالن طبقه هفتم تشکيل ميشه!!!

با توقف آسانسور تو طبقه هفتم از اسانسور اومديم بيرون و به سمت دره بزرگ که اونجا بود رفت و درو باز کرد...همه نشسته بودن...ناشناس بودن ودر اين بين شيخ وکوروش هم بودن...

به طرف صندلي هاي خالي رفتيم و نشستيم شيخ شروع به صحبت کرد_ خب تا اينجا همه ي معامله ها به خوبي انجام شدن..و الان يه معامله ي ديگه در پيش داريم...اين معامله با يکي از بزرگترين تاجر دبي هستش .اين معامله براي ما خيلي مهمه پس سعي کنين جنس هاي خوبي پيدا کنين

کوروش_معامله کي انجام ميشه؟

شيخ_هفته ي بعد تا اون موقع همچي بايد آماده بشه ...

از جاش بلند شدو از سالن رفت بيرون...بايد تو اين معامله حظور داشته باشيم

/ساحل/

با حس نوازش دستي از خواب بيدار شدم!!!چشمامو آروم باز کردم وبا چهره ي سپهر روبه رو شدم...لبخند کمي زدم و از جا بلند شدم!!!

_اينجا چيکار ميکني؟

سپهر_اومدم يه دختر خوشکلو ببينم!!

_ديدي حالا برو بيرون!!

اومد طرفمو از پشت بغلم کردوگفت_ميشه سرد نباشي؟

به طرفش برگشتمو دستامو دور گردنش حلقه کردم وگفتم_من کجام سرده؟خيليم خوبم

سپهر_چشمات سرده

لبخندي زدم وهلش دادم عقب وگفتم_ديوونه برو بيرون

سپهر_فردا که يادت نرفته؟

_اصلا

سپهر_پس امشب ميريم خريد باشه؟

_باشه حالا برو

با خنده از اتاق بيرون رفت!!! مگه ميشه فردا شبو يادم بره...خيلي وقته منتظرشم!!!

دست وصورتم و شستم و لباسامو با يه شلوار جين و يه پيراهن سبز عوض کردم!!!

از اتاق بيرون اومدم به طبقه ي پايين رفتم سه مونده بود که برسم...سپهر جلوم ظاهر شد...

کمرمو گرفتو منو به خودش نزديک کرد..چشماشو بستو نفس عميقي کشيد

سپهر_چه بوي خوبي ميدي

از خودم جداش کردم وگفتم_ هزيون نگو عزيزم من گشنمه..

سپهر_ توکه هميشه گشنته!!

به طرفش برگشتم و گفتم_چي گفتي؟منظورت اينه که من پرخورم.

سپهر_نه هيکل به اين خوبي داري

_ ببين ميدوني که بدم مياد پس اينجوري حرف نزن لطفا

لپمو بوسيد گفت_چشم عزيزم

نشستم سرميز و شروع کردم به خوردن...سپهر هم ميخورد هم به من نگاه ميکرد...اين پسر ديوونست...

به سپهر نگاه کردم..خوشکل بود موهاي قهوه اي..چشماي آبي!!! لباي قلوه اي!! دماغ کشيده وبلند که به صورتش ميومد!!

درکل خيلي خوشکل والبته خوشتيپ بود!!!

ولي يه پسر زيرک ومرموز

سپهر_ پسنديدي؟

باتعجب نگاش کردم وگفتم_چيو؟

سپهر_منو ديگه خيلي وقته بهم زل زدي خب پسنديدي؟

قيافمو متفکر کردم وگفتم_چندان مالي هم نيستي ولي خب ميشه يه کاريش کرد...

سرمو به معني تاسف تکون دادم!!!

سپهر با دهن باز نگام ميکردو بعد لبخند خبيسي زد گرفتم نقشش چيه!! آروم ازجام بلند شدم که اونم سريع از جاش بلند شد...جيغي کشيدم و پا به فرار گذاشتم!!!

کل خونه رو متر کرده بوديم..به نفس نفس افتادم...

برگشتم عقبو نگاه کردم که خوردم به مبلو پرت شدن روش!!!

سپهر اومد روم وگفت_ که من مالي نيستم آره

و شروع کرد به قلقلک دادنم منم که قلقلکي نبودم بهش گفتم_ خسته نشي

با تعجب نگام کرد و بلند شدو گفت_ قلقلکي نيستي همه ي دختراکه قلقلکين اگرم نباشن ميخندن...

_منو با اون دوست دختراي ميمونت مقايسه نکن

سپهر_وا کجاشون ميمونن اينقده خوشکل

صورتمو جمع کردم وگفتم_يکي تو خوشکلي يکي اونا..

به اتاقم رفتم!!!درو بستم و پشت در نشستم.!!!

خسته شدم از تظاهر... اميدوارم زود تر بتونم به هدفم برسم...

_____________

سپهر_ساحل بدو

_اووووومدددممم

بدو از پله ها رفتم پايين...سپهر با ديدنم گفت_چه عجب خانوم تشريف اوردن

_حرص نخور پير ميشي ميموني رودستم

سپهر_کمتر زبون بريز يه کم از من بترسي بد نيستا

_نگران نباش

سوار ماشين شديم و به طرف بازار حرکت کرديم

_سپهر؟

سپهر_جونم؟.

_جشن فردا براي چيه؟

سپهر_فردا خودت ميفهمي جشن خوبيه...من ميخوام فردا شب بدرخشي!!

_همچين ميگي بدرخشم انگار ميخواي برام مشتري پيدا بشه!!

سپهر_چه غلطا تو ماله خودمي

رنگش پريد پس فردا شب خبرايي در راهه...

جلوي يه فروشگاه بزرگ نگه داشت پياده شديم و رفتيم داخل.. نيم ساعت بود داشتيم ميگشتيم ولي چيزه مناسبي پيدا نکرديم... تا اينکه چشمم خورد به يه لباس بلند مشکي خورد... پارچش براق بود و روي سينش سنگ کار شده بود و از همين سنگ ها پايين دامنم کار شده بود واييي عاااااااالي بود!!!

_سپهر اونو ميخوام

و به لباس اشاره کردم باهم داخل مغازش شديم وسپهر خواست اون لباسو برام بيارن... رفتم اتاق پرو واي عالي شدم خيلي بهم ميومد و براقي پارچه با سفيدي بدنم جلوه ي خاصي داشت!!!

لباسمو عوض کردم و از اتاق پرو اومدم بيرون سپهر نبود... اين کجا رفته؟.

لباسو گرفتم سپهر قبلا حساب کرده بود...ازمغازه بيرون اومدم اطرافو ديدم نبود!!! چشمم به مردي خورد که پشتش به من بود...آشنا بود به طرفش رفتم!!! دستمو دراز کردم و ميخواستم بزنم به شونش که سپهر صدام کرد...

سپهر_ساحل

برگشتم طرفش_کجا بودي؟

سپهر_همين جا بيا بريم!!!

از مغازه اومديم بيرون و به طرف رستوران رفتيم...

دلم ميخواد فردا هرچه سريعتر بياد...خيلي منتظر موندم خيلي!!!

/رادوين/

آرش_ اين معامله خيلي مهمه...هرسال بين شيخ و تاجردبي معامله صورت ميگيره و ايندفعه بايد امنيت خيلي بالاتر باشه!!!

کاوه_چطور ما مستقيم با رئيس نشستيم؟

آرش خنديدو گفت_اونم جريان خودشو داره که از گفتنش معذورم...

دلم گواهه بدي ميده مطمئنم کاسه اي زير نيم کاسه است...به اتاق برگشتيم وخيلي عادي بعد از عوض کردن لباسامون نشستيم جلوي تلويزيون...

آرسام_سهيل داريم به هدفمون نزديک ميشيم!؟

_ معلومه ماهميشه آرزو داشتيم تو خريد وفروش دخترا حظور داشته باشيم!!!

کاوه_آره خيلي خوبه..

ديگه چيزي نگفتيم!!!

/ساحل/

صبح آرايشگر اومد تا درستم کنه....بعداز اتمام کارش لباسمو پوشيدم جلوي آينه ايستادم خودشه همون که ميخواستم!!!

آرايشگر_واي خانوم عالي شدين!!!

لبخندي زدم وچيزي نگفتم تقه اي به در خورد و بعد صداي سپهر اومد_ساحل آماده اي بايد بريم پايين

_توبرو منم چند دقيقه ديگه ميام

سپهر_باشه فقط سريع

صداي دورشدن قدم هاش ميگفت رفت...دستمزد آرايشگرو دادم که گفت قبلا حساب شده...

به طرف در رفتم و آروم بازش کردم قلبم داشت تند ميزد..بعد اين همه وقت قراره دوباره باهاشون روبه رو بشم!!!نفس عميقي کشيدم و باقدم هاي محکم به طرف پله ها رفتم...آروم از پله ها اومدم پايين همه ي سرها چرخيد طرفم...فضارو صداي کفشاي من پرکرده بود...نگاهي به سالن انداختم ديدمشون با تعجب داشتن نگام ميکردن...سپهر به طرفم اومد و دستشو جلوم دراز کرد دستمو تو دستش گذاشتم و باهاش همراه شدم!!!

از بين جمعيت به طرف مردي رفت که ميخواستم اول از همه باهاش روبه رو بشم?شيخ?

سپهر_ايشون ساحل جان هستن

دستمو دراز کردم وگفتم_خوشبختم

دستمو فشار دادوگفت_ احسنت بسيار زيبا هستي!!!.

لبخندي زدم و دستمو از دستش بيرون اوردم!!!

سپهر ببخشيدي گفت و رفت...

شيخ_بشين

روي مبلي نشسته بود کنارش نشستم گفت_ چهرت برام خيلي آشناس

_شما دختران زيادي رو ديدين احيانا يکيشون چهره ي من رو داشتن

شيخ_نه تا حالا همچين چهره ي زيبايي نديدم!!!

_شما لطف دارين با اجازه ميرم پيش سپهر

ازجام بلند شدم و به طرف سپهر که داشت با يه دختر ميرقصيد رفتم...دختره همچين بهش چسبيده بود که انگار الانه که سپهر فرار کنه!!!

_سپهر

برگشت و نگام کرد از دختره جدا شدو اومد طرفم قيافمو دلخور کردم که گفت_ جونم؟چيشده عروسک من ناراحته؟

_منو با اون شيخ تنها ميزاري و خودت مياي اين ميمونو بغل ميکني...

کمرمو گرفت ومنو به خودش نزديک کردوگفت_نکنه حسوديت ميشه؟

_من به کي بايد حسودي کنم

سپهر_اين دخترا که ميان و منو بغل ميکنن ميترسي

منو ازت بگيرن؟

يه تاي ابرومو بالا دادم و دستامو دور گردنش حلقه کردم وگفتم_ اينا نميتونن همچين کاري کنن

لبخندي زد و چيزي نگفت ازش جدا شدم و به طرف قسمت تاريک خونه رفتم...اينجا خلوت بود راحت بودم...رومبل نشستم و به اطراف نگاه کردم!!!

اووو پس اونم اينجا بوده چرا من نديدمش؟

حالم ازش بهم ميخوره..

بوسه اي به گردنم خورد سريع از جام بلند شدم و به پشت سرم نگاه کردم سپهر...

_ رواني سکته کردم تازه اين چکاري بود

سپهر_باشه منم ميرم اون دخترارو بوس ميکنم..

به جايي که اشاره کرد نگاه کردم يه عالمه دختر عجق وجق... خيلي ريلکس نشستم سرجام!!! سپهر به طرفه اون دخترا رفت و يکيشونو بغل کرد داشتم بهش نگاه ميکردم...ميخواست ببوستش که سرشو برگردوند و منو نگاه کرد..پوفي کشيد و دخترو ولش کرد..لبخندي از اين کارش رو لبم نشست!!!

بعد از چند دقيقه شيخ بلند گفت_ميخوام موضوعي رو مطرح کنم...

همه ساکت بهش چشم دوختيم...

شيخ_ ميخوام ساحل خانومو چند روزي از سپهرجان قرض بگيرم!!!

به سپهر نگاه کردم اخمي رو صورتش نشسته بود

سپهر_ اما...

شيخ پريد وسط حرفش و گفت_فقط يکماه

سپهر سکوت کرده بود ولي بالاخره گفت_باشه ولي سالم ميخوامش

باتعجب بهش نگاه کردم يعني چي؟باخشم کنارش زدم و به طرف پله ها رفتم...سپهرم پشست سرم اومد رفتم تو اتاقم و نشستم روي تخت..سپهر درو بست و کنارم نشست..

سپهر_ ساحل عزيزم من مجبورم فقط يکماه هوم؟

_چي ميگي سپهر من يکماه تمام بايد پيش اونا باشم نميخوام!!

بغلم کردوگفت_ اصلا طاقت دوريتو ندارم ولي مجبورم!!!آماده شو همين امشب ميبرتت

سريع از اتاق بيرون رفت!!!لباسامو جمع کردم و بعدشستن صورتم لباسامو عوض کردم نگاهي به خودم توي آينه کردم ...وکم کم لبخندي رولبم نشست.!!!

همينه..منم ميخواستم شيخ منو باخودش ببره کاري ميکنم اين يکماه به يکسال بکشه!!! تا موقعي که اون مدارکو پيدا نکردم بايد پيشش بمونم...

به طبقه ي پايين رفتم.!!! شيخ منتظرم بود!! پرغرور به سمتش رفتم بالبخند نگام ميکرد هرچي نزديک ترميشدم لبخندش کمرنگ تر ميشد!!!

مقابلش ايستادم به چهرم نگاه کرد وگفت_ مطمئنم يه جايي ديدمت..

آره ديدي..شونه اي بالا انداختم..

شيخ_بريم خانوم

_بريم

به سپهر نگاه کردم خيلي ناراحت بود به طرفش رفتم ولپشو بوسيدم وگفتم_ اميدوارم دوباره ببينمت!!!

سپهر_مواظب خودت باش

لبخندي زدم و همراه شيخ سوارماشين شدم...

شيخ_اونجا ميتوني راحت زندگي کني...

_ شما به من اعتماد دارين که بخواين تو خونتون زندگي کنم

خنديدوگفت_دختر زرنگي هستي..

گوشيش زنگ خورد

شيخ_الو

_.......

شيخ_عاليه من فردا ميام

قطع کرد وروبه من گفت_نمايش دوست داري

_آره خيلي

شيخ_فردا ميبرمت نمايشي ببيني

چيزي نگفتم...

به خونش رسيديم مثل قصر بود!!! پياده شديم و رفتيم داخل..

شيخ_جري..جرييي

يه پسر همون جري سريع اومد

جري_بله؟

شيخ به من اشاره کرد_ببرش تو بهترين اتاق

جري سريع تکون دادو برگشت طرف من نگاهش رنگ تعجب گرفت..زود به خودش اومد وگفت_بفرمايين

باهاش همراه شدم...ازپله ها بالارفتيم.. جري دره يه اتاق بزرگ رو بازکرد...واااي خيلي خوشکل بود ديوارا رنگ طلايي بودن پرده ها هم طلايي..

تختش طلايي و نقره اي کارشده بود و دور تا دورش پرده هاي حرير بود!!!

جري_خوشتون اومد؟

_ بله عاليه ممنون

جري_خواهش ميکنم..هرچي لازم داشتين خبرم کنين!!!

سرمو تکون دادم جري از اتاق رفت بيرون و درو بست!!!

اوووف خسته شدم لباسامو عوض کردم اول دره اتاق رو قفل کردم بعد پريدم روتخت و راحت خوابيدم

/ترنم/

از دانشگاه برگشتم خونه...همون خونه ي کاوه اينا ولي خب مثل خونه خودمه...

_سلااااام صابخونه

ثرياجون[مادرکاوه]_سلام دخترم خوش اومدي

_مرسي ثرياجون

ثرياجون_ برو لباستو عوض کن وبيا ناهار بخوريم

چشمي گفتم و به طرف اتاقي که بهم داده بود رفتم...لباسامو عوض کردم و رفتم پايين

_به به ببين چه کرده ثرياجون

قرمه سبزي درست کرده بود آييي که حسابي گشنم بود...يه قاشق خوردم عالي بود

_ثريا جون عاليه

_نوشه جونت عزيزم

_ديگه بايد شوهرت بدم کت بانويي شدي واسه خودت

خنديد وگفت_تو وکاوه بايد برين خونه ي بخت..

_وا دلت خوشه ها !! کي مياد زن اون پسره سياهت بشه

اخمي کردو گفت_کجا بچم سياهه خيليم سفيد وخوشکله!!!

خنديدم ولي چيزي نگفتم...

يهو گفت_ تو بشو عروسم

غذا پريد تو گلوم...ثرياجونم محکم ميزد به پشتم

_بسه ثرياجون کشتيم که

ثرياجون_چه ميدونستم ذوق ميکني

باچشماي گشاد شده نگاش کردم اومدم يه چيز بگم که تلفن زنگ خورد و ثرياجونم رفت جواب بده...

بيخيال به موضوع غذامو خوردم

/ساحل/

مانتوي مشکي جذبم همراه شلوار جين مشکي پوشيدم!!! شال سفيدي هم سرم کردم و از اتاق اومدم بيرون...به سالن رفتم شيخ باديدنم لبخندي زد وگفت_بريم

_بريم

به طرف ماشين رفتيم و سوار شديم..بعداز نيم ساعت جلوي يه ساختمون نگه داشت!! مثل يه شرکت بود...ولي وقتي رفتيم داخل با وسايل پيشرفته روبه رو شدم....مستقيم به طرف پشت ساختمون رفتيم...ازچيزي که ديدم دهنم بازموند يه حياط بزرگ ساخته بودن...اونم خودشون روش کاملا پوشونده شده بود و از بيرون مثل انبار ميموند..

شيخ_بريم اونجا بشينيم!!!

روي صندلي ها نشستيم چند دقيقه بعد سه مردو اوردن... ما تو ديد نبوديم براي همين نميتونستن مارو ببينن ولي ما همه حرکاتشونو زير نظر داشتيم...

به قيافه هاشون دقيق شدم خيلي آشنا بودن...کمي بيشتر دقت کردم....باورم نميشه اينا اينجا چيکار ميکنن!!!

به شيخ نگاه کردم وگفتم _فکر کنم نمايش هيجان انگيزي باشه

خنديد وگفت_اولم گفتم دخترباهوشي هستي اميدوارم خوشت بياد

_ميشه يه سوال بپرسم

شيخ_بپرس عزيزم

_ميخواين چيکا رشون کنين

شيخ_امتحانشون ميکنم اگه تونستن از پسش بر بيان ميتونن وارد باند بشن

ديگه چيزي نگفتم اينا ميخوان وارد باند بشن اما چرا؟!!!!

اوردنشون وسط محوطه...چند نفر دورشونو گرفتن باصداي تير بهشون حمله کردن..

/رادوين/

چه جايي واسه خودشون ساختن با آرسام و کاوه وسط محوطه وايساده بوديم که يهو دور تادورمون پرشد از نگهبان

_اينجا چه خبره؟

کاوه_انگار ميخوان امتحانمون کنن

آرسام_حق با کاوه ست... بايد تموم تلاشمونو بکنيم تا موفق بشيم

باصداي شليک همشون به طرفمون حمله کردن...سريع دست به کار شديم...تعدادشون زياد بود..ضربه اي به سرم خورد گيج شدم...

آرسام_ سهييييل

حواسمو جمع کردم و شروع کردم به مبارزه...

ميزدم و ميخوردم..!!

ولي کنار نميشينم بايد تو اين امتحانشون موفق بشم...

/آرسام/

حسابي خسته شده بودم با صداي شليک همشون عقب رفتن..معني اين کاراشونو چيه؟

قفسه اي که توش شش تا سگ بود واوردن وسط...

نکنه!!!

دره قفسه باز شد و سگا به طرفمون دويدن...

ازجامون تکون نخورديم!!!چون اگه حرکتي ميکرديم قطعا تيکه تيکمون ميکردن!!!

يکيشون گاز محکمي از پام گرفت...درد بدي پيچيد توبدنم!!! ولي داد نزدم.!!!

صداي سوتي اومد سگا آروم شدن!!!

وبعد آرش اومد پيشمون

آرش_ توامتحان موفق شدين...خوش اوندين به باند اصلي

به چند نفر دستور داد تا بيان کمکمون!!! چشمم به شيخ افتاد که از دور داشت تماشا ميکرد...

يه دخترم کنارش بود!!! رومو برگردوندم....ولي سريع چرخيدم طرفشون اون دختر خودشه!!!

باورم نميشه اون خواهره منه ?نفس?

اون زندست...ولي اينجا پيش شيخ چيکار ميکنه...؟؟

/کاوه/

پام حسابي درد ميکرد ضربه ي بدي خورد بهش... اميدوارم زود خوب بشه .. به اطراف نگاه کردم شيخ با لبخند داشت نگاهمون ميکرد !!!

چشمم به دختري خورد که کنار شيخ بود چه آشناست!!! کجا ديدمش!!!چشمام از تعجب گرد شد..

خدااااي من چطور امکان داره...يعني خودشه؟

درسته ازمون دورن ولي از همينجام پيداست که اون ?نفسه?

يعني اون نمرده..اين همه مدت زنده بوده ولي کجا زندگي ميکرده!!!؟؟؟

پيش شيخ چيکار ميکنه؟؟

ذهنم پر شده بود از چرا و چطور!!!

/رادوين/

لعنتي چه امتحاني گرفته بودن آيي سرم..حسابي درد ميکرد..

شيخ دورتر از ما بود... احمق دلم ميخواد همين الان خفش کنم!!!

به طرف در حرکت کردم که نگام تو نگاه دختري گره خورد!!!

آشنا بود خيلي آشنا...اما اين کيه؟

با تعجب سرمو بلند کردم يعني ممکنه ؟

عشق من...زندگيه من ?نفس?

مطمئن بودم زندست... قلبم ميگفت اون هست نفس ميکشه!!!

ولي اون پيشه شيخ چيکار ميکنه؟

/ساحل/

با رادوين چشم تو چشم شدم.!!! همشون ديدنم..

فک کنم شناختنم فکر نميکردم کسي بتونه بشناستم

لعنتي!!!

شيخ_بريم

_بله بريم

از اونجا اومديم بيرون سوار آسانسور شديم...دکمه ي طبقه 7زد..

_الان کجا ميريم؟

شيخ_اتاق جلسه

از آسانسور پياده شديم شيخ به طرفه يکي از درهاي بزرگي که اونجا بود رفت بازش کرد منم پشت سرش راه افتادم!!!

با وارد شدنش همه ازجا بلند شدن...با غرور به طرف بالاي ميز رفت ونشست..به صندلي کناريش اشاره کرد که بشينم..همه با کنجکاوي نگام ميکردن...

تقه اي به در خورد و رادوين...آرسام و کاوه اومدن داخل!!! بدون حرف نشستن استرس داشتم اميدوارم به روي خودشون نيارن...

شيخ_خب...سهيل..سامان و آرتا به باند اصلي خوش اومدين...

با اسم بدل اومدن عجيبه

شيخ_شما از امتحاني که گرفتم سر بلند بيرون اومدين...قدرتتون عاليه...وفاداريتونم عاليه!!!

خب ايشون ساحل جان هستن و توي تمام جلسه ها ومعامله هام با من هستن!!!

با تعجب نگاش کردم وگفتم_اما چطور به من اعتماد ميکنين؟

شيخ_سپهر برادرزادمه!!! و تو خيلي وقته پيشش بودي و قابل اعتماد اوني..

عاليه!!!

لبخندي زدم وچيزي نگفتم به رادوين نگاه کردم نگاهش به من بود!!! دلم براي اين نگاه تنگ شده بود!!!

شيخ_پس فردا به طرف دبي حرکت ميکنيم و دوروز بعدش با تاجر معروف کامبيز معامله داريم..

از جاش بلند شد منم بلند شدمو همراهش از اتاق جلسه بيرون اومدم...

/رادوين/

به اتاقمون رفتيم نميتونستيم حرفي بزنيم چون ميفهميدن!!!

به اتاق خودم رفتم...حموم رفتم بعد سرمو پانسمان کردم و روي تخت دراز کشيدم!!!

فکرم مشغول بود سپهر کيه که نفس پيشش مونده.!!!

عوض شده لبخند ميزنه ولي از جنس زهر...

رنگ چشماش درسته لنز طوسي گذاشته بود..ولي نميتونست مارو گول بزنه!!!

خوشحال بودم خيلي خوشحال بودم اون زندست از اولم ميگفتم زندست

/آرسام/

زخمي شدنمون يه فايده اي داشت..تونستيم وارد باندشون بشيم...ميدونستم همينجوري بهمون اعتماد نميکنن!!!

چشمامو بستم و قيافه ي نفس جلو چشمم اومد...سريع از جام بلند شدم !!!

اون چطور زنده مونده؟!!

جلوي چشماي خودم از دره پرت شد پايين!!

اصلا چجوري اومده پيشه شيخ؟

چرابهش گفت ساحل؟

يعني شيخ اونو نميشناسه؟

سرمو بين دستم گرفتم يه عالمه چرا تو ذهنم بود...

و فقط نفس جوابشونو ميدونست!!

حتما دليلي براي کارش داره پس نبايد کاري کنيم که به خطر بيوفته

/کاوه/

چرا ساحل؟

چطور زنده موند؟

واي دارم ديوونه ميشم.!!!

بايد وانمود کنيم که نميشناسيمش وگرنه هم براي اون بد ميشه هم خودمون!!

نفس عميقي کشيدم وچشمامو بستم!!! با بستن چشمام چهره ي خندون ترنم جلوم نقش بست!!!.

سريع چشمامو باز کردم!!!

ديوونه شدم چرا قيافه ترنمو ديدم!!

قلبم تند ميزد نکنه...واي..نکنه من عاشق ترنمم خودم خبر ندارم!!!

خودمو روتخت انداختم....واااي نهههه!!! فکرشو بکن من عاشق شدم!! اگه زنده موندم حتما بهش ميگم

/ترنم/

دلم براي سوگل تنگ شده بود...نميدونم آرسام کجا بردش..

الانم که خودشونم نيستن...

ثرياجون_عروس گلم..

_جونم مادرجون

هااااان. کي بود؟ سريع از اتاق اومدم بيرون و رفتم تو سالن يه دختر پشتش به من بود!!!

برگشت و منو که ديد لبخند خجالتي زدوگفت_ سلام من فرشتم

_منم ترنمم

فرشته _خوشبخم

از کنارم رد شدو رفت طرف ثريا جون!!

فرشته کجا بود عزرائيله...

رفتم پيشه ثريا جون نشستم و گفتم _معرفي نميکني؟

لبخندي زدو گفت_ اين فرشتست خواهر زادم...از بچگي کاوه رو دوست داشت.. ميخوام عروسم کنمش..

غلط کرده که کاوه رو دوست داره!!

به عزرائيل نگاه کردم اوخي خجالت کشيده مثلا...

_مبارک باشه... ولي کاوه چطور؟

ثرياجون_ وا دلشم بخواد فرشته از هر نظر عاليه

اميدوارم صد سال سياه دلش نخواد!!!

چيزي نگفتم...اين عزرائيلم تا تونست خودشيريني کرد!! دلم ميخواست خفش کنم!!

/ساحل/

اميدوارم کوروش منو نشناسه چون مطمئنم ايندفعه واقعا ميميرم...

قراربود امروز کوروش بياد خونه ي شيخ...وشيخم ازم خواسته بود حتما حظور داشته باشم!!!

شلوار جين سفيد با بلوز بلند مشکي پوشيدم روسريمم سرم کردم!!از اتاقم اومدم بيرون!!

به طبقه ي پايين رفتم اومده بود... نفس عميقي کشيدم و با قدم هاي محکم به طرفشون رفتم...

کوروش با ديدنم رنگش پريد...نههه خدايا!!!

شيخ با لبخند نگاهم ميکرد..کنارش نشستم

کوروش_ تو کي هستي؟

_ ساحل هستم وشما؟

کوروش_ کوروش سبحاني هستم.. قيافت برام آشناست مثله...

پريدم وسط حرفش و گفتم_ شما با دختراي زيادي روبه رو ميشين حتما چهرم مثله يکي از اوناست...

چيزي نگفت انگار قانع شده بود!! هرچند اين اينقدر مشغول کاراش بود که ما خيلي زود از خاطرش پاک ميشديم

شيخ_ ساحل تکه!!!

_ نظر لطفتونه!!

چيزي نگفت و با کوروش مشغول صحبت شد!!!

دقيق به حرفاشون گوش دادم..

کوروش_دختر سرسختيه

شيخ_ تهديدش کنين

کوروش_ تهديد کرديم که ميکشيمت ولي گوش نميده

شيخ_پس بکشيدش

واي نههه...

_ببخشيد من ميتونم کمکتون کنم البته اگه بهم اعتما د دارين

شيخ_البته عزيزم

_من ميتونم باهاشون حرف بزنم؟

شيخ_باشه پس فردا همراه جري برو

ايووول خودشهههه

/کوروش/

اين دختر خيلي برام آشناست!!!

از خونه ي شيخ اومدم بيرون...

زنگ زدم به ميثم

ميثم_بله آقا

_ درمورد دختري که خونه ي شيخه تحقيق کن ميخوام بدونم کيه

ميثم_چشم آقا

گوشي رو قطع کردم!!! شکله نفسه...اما اون که مرده تازه اين پيشه شيخه!!!بالا خره سر در ميارم

کيه و چيکارست!!

/ساحل/

وارد اتاق شدم !! يه عالمه دختر همشون بهم خيره شدن...قيافمو جدي کردم وگفتم_ من ساحل هستم و از اين به بعد ناظره شما...بهتره به حرفام گوش کنيد...حالا همتون به صف وايسين

بلند شدن و وايسادن..بهشون دقيق نگاه کردم دختراي خوشکلي بودن...

_يکي يکي جلو مياين و ميرقصين

اولي يه دختر حدودا18ساله اومد شروع کرد..عالي ميرقصيد

لبخندي زدم وگفتم_عاليه برو اون گوشه

همشون اومدن و رقصيدن!!!خوب بودن فقط 3نفرشون نميتونستن درست برقصن..بايد بهشون ياد بدم...

نگاهم به دختري خورد که گوشه ي اتاق نشسته بود...چهرش برام آشنا بود!!

جلو رفتم با صداي پام برگشت و نگام کرد..يهو از جاپريد و آروم گفت_نفس

باتعجب نگاش کردم اين کيه؟

سريع گفتم_ ساحل..اسمم ساحله

منظورمو فهميد..

_چرا نيومدي برقصي؟

دختر_ کسي به من دستور نميده!!

_ولي بايد به حرفام گوش بدي!!

چيزي نگفت و اومد وسط اشاره کردم آهنگو بزارن..

باپخش شدن آهنگ شروع به رقص کرد..خيلي ماهر ميرقصيد خوشم اومد..ولي هنوزم ميگم برام آشناست

باتموم شدن آهنگ روبهش گفتم_عاليه ميخوام به بقيه هم ياد بدي

سري تکون داد از اونجا اومدم بيرون...

/رادوين/

با آرش رفتيم طبقه ي پايين ...بردمون توي اتاق وگفت_ ميخوام بهتون چهره هايي که تو اون معامله ميبينين آشنا بشين!!!

به طرف تعدادي عکس که روي ديوار بود رفت وگفت_ اين کامبيزه!! رئيس باند

به چهرش دقيق شدم...پوستي گندمي موهاي مشکي..دماغ بلند وکشيده ولباي قلوه اي. رنگ چشماش هم سبز بود

نفربعد خيلي شبيه کامبيز بود

آرش_اين کامرانه برادر کامبيز

اين دوتا رو فعلا بايد بدوني..اينا خيلي زيرکن..والبته خشن از بين دخترا بهترينشو انتخاب ميکنن..دختري که خاص باشه

با آرسام نگاه کردم!!! متفکر به عکس خيره بود..

/آرسام/

به عکس خيره شدم...آشناست!!!

يادم اومد کامران وکامبيز همسايه ي روبه رو ييمون..

خاطرخواه ترنم و نفس..

واي نفس هم توي اين مهموني هست خداکنه نفهمين اون نفسه...

به رادوين نگاه کردم انگار نشناخته بودشون..

حقم داره منم يادم نبود يهو يادم اومد!!!

کاوه هم خداميدونه کجا سير ميکنه..که لبخند به لب داره سرمو تکون دادم و به آرش گفتم_ اينا هم تو جشن حظور دارن؟

آرش_البته..

راه افتاديم که از اتاق بيايم بيرون که آرش برگشت طرفمون وگفت_راستي بايد حواستون خيلي جمع باشه...سه نفر هستن که شايد از اين مهموني سواستفاده کنن

کاوه_کيا؟

آرش کمي فکر کردوگفت_آهان..رادوين..آرسام وکاوه

شيخ و کوروش خان تاکيدکردن که حواسمون بهشون باشه..

_کجا هستن مگه؟

آرش_ اونجور که مافهميديم رفتن ايران..اونجا افرادمون اطلاعاتشونو بهمون ميدن

نگاهي به همديگه انداختيم ولبخند کمي رولبامون نشست !!

فکر همه جا روکردن!!!

/ترنم/

درو باز کردم و واردخونه شدم...داشتم از خستگي ميمردم!!!

_ من اومدمممم

يهو عزرائيل از آشپزخونه اومد بيرون و گفت_خوش اومدي خسته نباشي

_ممنون کي اومدي؟

عزرائيل_صبح اومدم عزيزم ميخوام همراه مادرجون بريم خريد

باتعجب گفتم_مادرجون!!

خنديدوگفت_ ثرياجونو ميگم

اوووو از الان ميگه مادرجون احمق...

به اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم...جلوآينه وايسادمو به خودم نگاه کردم...

پوست سفيد..چشماي قهوه اي..لبا خوش فرم..قدبلند..!! عاليم

ازاون عزرائيل خيلي سرم..بيخيال شدمو از اتاق اومدم بيرون

به به چه باهم جور اومدن...نشستم سرميز و شروع کردم غذا خوردن و تمام حواسم به اونا بود!!!

عزرائيل_جشن خوبي ميشه..شماهم بايد لباس بخرين

ثرياجون_ نه عزيزم ازمن گذشته

عزرائيل_اين چه حرفيه ماشالله شما خيلي هم جوون هستين.

ثرياجون_فدات بشم عزيزم

عزرائيل_خدانکنه

ايش حالا شروع کردن!!دختره ي خودشيرين..عمرا بزارم به کاوه برسي!!

اصلا چرا من اينقدر حرص ميخورم..نه واقعا چرا؟

خب معلومه کاوه رو دوست دارم.!!چييي؟

غذاپريد تو گلوم!! عزرائيل بلند شدو محکم زد پشتم!! واي خدا مردم گلومو صاف کردم وگفتم_ ببخشيد

ثرياجون_ چيشد دخترم؟

_هيچي ثرياجون غذا پريد توگلوم

عزرائيل_ خب يواش تر بخور عزيزم

چپ چپ نگاش کردم شيطونه ميگه بلند شدم بزنم بکشمش ها

ثرياجون_ ترنم جان پنجشنبه شب يه مهموني داريم ظهر باهم ميريم خريد آماده باش

عزرائيل_ولي مادرجون من وشما ميخواستيم بريم

ثرياجون_ وا مادر نميشه که ترنمو توخونه تنها بزارم

ديگه چيزي نگفت دلم خنک شد حقشه!!!

تودلم براش زبون درازي کردم...کجايي سوگل که ببيني ترنم خل شد رفت!!!

دلم براش تنگ شده نکنه با آرسام فرار کردن؟

نه بابا آرسام از اين کارا بلد نيست!! از بس که خشک و مغروره!! مردم اينقد مغرور ايشش

خدايا خودت حفظم کن الهي آمين!!!

ديوونه نشم خيليه والا!!

/ساحل/

به تک تکشون نگاه کردم...سارا کارشو خوب انجام داده بود...همشون رقصو بهتر از قبل ياد گرفتن!!

پيش دخترا بودم که شيخ اومد..

شيخ_ ساحل جان خودتو خسته نکن

لبخندي زدم وگفتم_ کاره سختي نيست

شيخ_آمادن

_ بله

شيخ_آهنگو پخش کنين

آهنگ پخش شد به دخترا اشاره کردم به نوبت برقصن!! آخرين نفر سارا رقصيد ومثل هميشه عالي

شيخ لبخندي زد و بارضايت گفت_ عاليه تو اسمت چيه؟

به سارا اشاره کرد خيلي جدي گفت_سارا

شيخ_ کارت عالي بود تو براي خودم کار ميکني

حس کردم خوشحال شد..ولي چرا؟

شيخ_کارت خوب بود عزيزم فردا ميخوايم به دبي بريم..ليست اينا رو برام آماده کن

_ حتما نگران نباشين

از اتاق بيرون رفت..اسم همه رو نوشتم به جز سارا که قرار بود براي شيخ کار کنه!!!

به اين سارا مشکوکم بايد بفهمم کيه؟

/کوروش/

ميثم_ چند ماهي ميشه که با سپهر زندگي ميکنه

_سپهر برادر زاده ي شيخ

ميثم_ بله.. و ايشون علاقه ي زيادي به اين دختر دارن و کاملا قابل اعتمادشونه

_قبلا کي بوده

ميثم_ از گذشتش چيزي نيست نه اسم پدر نه مادر فقط فهميدم که پدرش عضو همين باند بوده

سري تکون دادم و به ميثم اشاره کردم بره بيرون..

رفت و درو بست...ساحل!!

فردا به دبي ميرفتيم... براي معامله به کامبيز..

پسراي سهرابم مثل خودش شدن و پسر من ضد من شده!!!

/کاوه/

فردا قراربود به طرف دبي حرکت کنيم!!!

ماهنوز اول راه بوديم!!

بايد به خونه ي شيخ دسترسي پيدا کنيم واين کاره سختيه!! ولي هر طور شده بايد تا آخرش ادامه بديم!!

آرش کارايي که بايد بکنيم و برامون گفت...!!

دلم هواي مادرمو کرده بود..وهمينطور ترنم

واي ترنم يعني اونم منو دوست داره؟

اگه نداشته باشه چي؟

من چيکار کنم؟ عروسي کنم؟

نهههه..کاري ميکنم عاشقم بشه والا...

خداجون خودت کاره مارو راه بنداز چاکرتم!!!

بزار زنده بمونيم لطفا لطفا!

آرسام_چرا با سقف حرف ميزني؟

به خودم اومد ديدم دارم به سقف نگاه ميکنم...سريع صاف نشستم و گفتم_ هيچي داشتم ورزش ميکردم

با تعجب گفت_ ورزش اونم اينطوري؟

_ ورزش گردن ديگه

آرسام_ توهم ديوونه شدي پاشو بيا ناهار بخور

از اتاق رفت بيرون..اوووف خوب شد حرفامو نشنيد وگرنه خودش منو ميکشت بعد ترنم بي ترنم!!

سرمو تکون دادم تا کمتر فکر کنم..!!

ديوونه نشم خيليه!!

/ترنم/

مانتوي سفيد جذبمو با شلوار مشکي جذب پوشيدم..

شال سفيد ومشکي هم سرم کردم و از اتاق اومدم بيرون!!!

حاظر وآماده به سمت ماشين من رفتيمو سوار شديم!!

يه آهنگ شادم گذاشتم و صداشو بلند کردم..

که عزرائيل گفت_ ترنم جان يه آهنگ ملايم بزار

_ چرا شاد که بهتره..

عزرائيل_ ملايم بهتره چون روح و روان آدم رو آروم ميکنه...

ايييي برو بابا... واسه من ادبي حرف ميزنه!!!

از لجش آهنگو عوض نکردم که هيچ بلندترش کردم..از آينه بهش نگاه کردم با خشم داشت نگام ميکرد..منم لبخند بزرگي تحويلش دادم تا بدتر بسوزه...

جلوي فروشگاه نگه داشتم..پياده شديم و رفتيم داخل!!!

ثرياجون بين من و عزرائيل بود!!

يهوعزرائيل شروع کرد به دويدن..با چشماي گشاد شده نگاش ميکردم...!!

جلوي يه مغازه ايستاده بودو با ذوق دست ميزد!!!

آخي عقلشو از دست داد نکه از اولم عقل داشت!!

برامون دست تکون داد تا بريم طرفش..

_ ثرياجون مطمئنين اين دختره سالمه؟

ثرياجون_ نميدونم دخترم يه جوريه!!

با اين حرفش انگار دنيارو بهم دادن..خيلي خوشحال شدم...!!

عزرائيل_ مادرجون اون لباسو ببينيد!!

نگاهم که به مغازه افتاد زدم زير خنده ثريا جونم خندش گرفته بود ولي بخاطر اينکه عزراييل ناراحت نشه نخنديد..

عزرائيل_ وا چرا ميخندي؟

با خنده گفتم_ واسه لباس بچه ذوق کردي؟

عزراييل_ آره ببين چه نازه

ثرياجون_ بيا مادر بيا بريم

باهم راه افتاديم چشمم به يه لباس سبز بلند خورد خيلي خوشکل بود...

_ بريم اون مغازه..

به طرف مغازه رفتيم.. و از فروشندش که يه دختر 24 ساله که يه عالمه آرايش کرده بود خواستم لباسو برام بياره..

با ديدن لباس عزراييل گفت_ اين به سايز من ميخوره تو بايد بزرگترشو بگيري!!!

با خشم بهش نگاه کردم.. به اتاق پرو رفتم و لباسو پوشيدم درست اندازم بود!!!

لباسو در اوردم و اومدم بيرون عزراييل با پوزخند گفت_ حتما اندازت نشد

رو به فروشنده کردم وگفتم_ همينو ميبرم اندازه بود...

حالا عزراييل بود که از خشم سرخ شده بود..هاااا هاااا حقته!!!

/رادوين/

لباس هايي رو که داشتم و توي ساک گذاشتم..

از اتاق اومدم بيرون.. کاوه و آرسام تو سالن نشسته بودن

_ بريم

باهم اومديم بيرون و به طرف آسانسور رفتيم!!!

دکمه ي همکف و زدم

____

از آسانسور اومديم بيرون!!

همه بودن..چند دقيقه بعد سوار ماشين شديم و به طرف فرودگاه حرکت کرديم..

تو فرودگاه شيخ همراه نفس حضور داشتن!!

اخلاق نفس تغيير کرده بود.. مغرور بود ولي چشماش اون سردي قبلو نداشت..لبخند ميزد

به چهره ي الانش درقالب ساحل نگاه کردم..

چشماي به رنگ مشکيش طوسي شده بود..

موهايي که به رنگ شب بود.. قهوه اي روشن شده بود.!! پوست سفيدش برنزه شده بود!!!

همين کاراي کم خيلي تغييرش داده بود...به حرف زدن شيخ حواسمو جمع کردم

شيخ_ کسايي که ميگم با من تو يه ويلا ميمونن..