آرش...سهيل...سامان...آرتا...سارا...نگين...
ساحلم که هميشه با خودمه..
آرش_کوروش خان نميان
شيخ_ اون فردا مياد!!!
با اعلام پروازمون هممون حرکت کرديم...
______
من و آرسام پيشه هم نشستيم کاوه و آرش هم کنار هم...
چشمم به دختري که سارا بود خورد..نگاهم کردو لبخند محوي زد!!
آروم سرمو تکون دادم..و نشستم
/ساحل/
بعد از رسيدن به دبي به ويلا رفتيم...ويلاي بزرگي بود...
خيلي خوشکل بود هر طرفش وسايل قديمي و سنتي گذاشته بودن...
شيخ اتاق خصوصي داشت که طبقه ي پايين بود..
سه اتاق پايين بود سه تا بالا..
شيخ_ ساحل جان طبقه ي بالا اتاقي برات آماده کردم برو اونجا دره سفيد!!
سري تکون دادم و چون خسته و بي حال بودم به طبقه ي بالا رفتم!!
مستقيم به همون اتاقي که گفته بود رفتم... اتاق خوبي بود حوصله ي برانداز کردن اتاق و نداشتم...
امروز خيلي بي حوصله بودم سرم درد ميکرد!!!
لباسمو عوض کردم..بايد تا پس فردا سرحال بشم...
کاراي مهمي دارم که بايد انجام بدم
رو تخت دراز کشيدم حالا که آرسام و رادوين و کاوه اينجان کمتر احساس بي امنيتي ميکنم... کم کم پلکام روي هم رفت و به دنياي بي خبري پا گذاشتم
/آرسام/
حالا ما مونده بوديم که بايد به کدوم اتاق بريم که خوده شيخ گفت _ هر کدومتون هر اتاقي خواستيد برداريد...نگين و سارا بايد تو اتاق خدمتکار بخوابين !!
و البته شما اينجا به عنوان خدمتکار کار ميکنين..سکينه همه ي قوانين اين خونه رو بهتون توضيح ميده..
سکينه يه زن 43 ساله بود..به طرف نگين وسارا رفت و گفت دنبالش برن!!
منم و رادوين به طبقه ي بالا رفتيم از قصد بالا رو انتخاب کرديم بخاطر اينکه به نفس نزديک باشيم...
رادوين آروم گفت_ اينجا هم دوربين هست چيکار کنيم؟
_ اينجا نميشه کاري کرد تو مهموني بايد دوربين داشته باشيم..
رادوين_ چطوري؟
_بعد بهت ميگم
سه تا اتاق بود يکي سفيد که ماله نفسه و دوتاش قهوه اي!!
هر کدوم به اتاق هاي خودمون رفتيم...
بايد هر جورشده از اين معامله فيلم بگيريم!!
ولي کار سختيه!! بايد تمام تلاشمو بکنم..
/کاوه/
خب حالا من کجا برم؟
آرش يه اتاق که سمت چپ بود رفت...خب منم ميرم راست!!
ساکمو برداشتم و به اتاق سمت راستي رفتم.!!
تا درو باز کردم سکته کردم...
يه عالمه جونور!! همشون تو شيشه!! مار...مارمولک..
خرچنگ...و..
سريع درو بستم...خدايا اينم شانسه آخه..
مجبورم برم اتاق سمت چپي...
آروم درو باز کردم تا ضدحال نخورم..
نه خداروشکر اين يکي ديگه اتاق بود!! رفتم داخل و درو بستم خودمو انداختم رو تخت آخيش
/کوروش/
مشخصات..اون دو تا?آرتا...سامان...سهيل? رو چک کردم!!
تا حالا چهار تا قتل...دوتا بانک بزرگ رو زدن..!!
خوبه کم چيزي نيست..مشکلي نبود
زنگ زدم به ميثم
ميثم_بله کوروش خان
_ از آرسام خبر داري؟
ميثم_ بچه ها اطلاع دادن که به ترکيه رفتن همراه دوتا دوستاش
_ ترنم چي؟
ميثم_ ميرن دانشگاه و برميگردن خونه!!
_ خوبه حواستونو جمع کنين نميخوام مشکلي پيش بياد
ميثم_ خيالتون راحت حواسمون هست
_ خوبه مشکلي پيش اومد خبرم کن
ميثم_چشم
گوشي رو قطع کردم... عجيبه که آرسام تا حالا کاري نکرده...از اون بعيده!!!
مطمئنم ساکت يه جا نميشينه بايد حواسم بهش باشه هم اون هم اون دوتا!!!
/ساحل/
خواب بودم که نوازش دستي بيدارم کرد فکر کردم سپهره...ولي من که پيشه سپهر نيستم...
سريع چشمامو باز کردم و با رادوين رو به رو شدم
از جام بلند شدم وگفتم_ شما اينجا چيکار ميکنين؟
رادوين_ خوبي نفس؟
_ساحل هستم
رادوين_ من که ميدونم نفسي
_ باشه ولي الان ساحلم چرا اومدي اينجا
رادوين_ شيخ گفت بيام براي شام صدات کنم
_باشه برو منم ميام..
از اتاق رفت بيرون سريع لباسامو عوض کردم و رفتم پايين...
همه سر ميز نشسته بودن شيخ با ديدنم لبخندي زد و گفت_خوب خوابيدي عزيزم
_ بله ببخشيد فکر کنم زياد خوابيدم!!!
دستشو رو دستم گذاشت و گفت_ نه عزيزم خسته بودي
لبخندي زدم و دستمو از دستش بيرون اوردم
به رادوين نگاه کردم سرش پايين بود..
شروع کردم به خوردن غذام...بعد از غذا هممون دور هم نشسته بوديم که شيخ گفت_ فردا کوروش ميرسه!!!
توي مهموني ميخوام دخترا برقصن ولي رقص ويژه رو سارا بايد انجام بده!!
رو کردم بهش وگفتم_ سپهرم مياد؟
نگاهي بهم کردو گفت_ دوست داري باشه؟
_ معلومه دلم براش تنگ شده
شيخ_نگران نباش هست..اگه بخواي دوباره ميفرستمت پيشش
واي نههه من بايد اينجا بمونم
_ ميخوام فعلا پيش شما باشم
لبخندي زدو گفت_ باشه براي من که خوبه...تو مهموني بايد بدرخشي...گفتم برات لباسي آماده کنن و آرايشگرم خبرکردم
_ممنون
چيزي نگفت...خدايا به اميد تو پا به اين راه خطرناک گذاشتم...
/رادوين/
رقص ويژه رو بايد سارا انجام بده...خداميدونه چه رقصيه اميدوارم از پسش بربياد.!!!
شيخ_ شما سه تا...
به من و آرسام و کاوه اشاره کرد و ادامه _ به ساحل کمک ميکنين تا دخترارو آماده کنه !!
خيلي خوشحال شدم..
شايد بتونيم نقشمونو بهم بگيم..
آرسام_ نگران نباشيد
ساحل_ دخترا رو کجا بايد آماده کنيم اونا که اينجا نيستن
شيخ_ فردا صبح به اينجا ميان!! تمام لباس و آرايش هم تهيه شده
ساحل_ آرايشگرم هست
شيخ_ آرايشگر مخصوص هست که بهت کمک ميکنه
سري تکون دادو چيزي نگفت شيخ از جاش بلند شدو رفت تا بخوابه ما هم بلند شديم و به طرف اتاق هاي خودمون رفتيم!!!
دره اتاقو باز کردم ميخواستم برم داخل که نگاهم به ساحل..همون نفسم خورد!!!.
قيافش کلافه بود حتما سرش درد ميکنه!!!..
يادمه وقتي هر وقت سر درد ميشد بيحال و کلافه بود...
لبخندي رو لبم نشست...درو بستم و بعد عوض کردن لباسم خوابيدم
/کوروش/
از فرودگاه اومدم بيرون!
سوار ماشين شدم و به طرف ويلاي شيخ حرکت کردم!!!
فردا معامله انجام ميشد بايد بهش ميگفتم که هنوز قولشو انجام نداده..
_____
رو کردم بهش وگفتم_ يادت که نرفته به خاطر اين کار من چه کارايي که نکردم
شيخ_نه يادم نرفته همش يادمه
_پس اوني که خواستمو بهم بده
شيخ_ بايد صبرکني
_تا کي؟
شيخ_ همون شب...بعد مهموني
_ خوبه
از خونه ي شيخ اومدم بيرون و به طرف خونه ي خودم رفتم...
فرداشب..شبه منه!!!
/آرسام/
دخترا رو اورده بودن...نگاهم به دختري خورد!!!
به طرفش رفتم و جلوش ايستادم نگاهم کرد پرسيدم_ اسمت چيه؟
دختر باترس گفت_نازگل
_چند سالته؟
نازگل_ 16
باتعجب نگاهش کردم گفتم_تو الان بايد سره درست باشي نه اينجا
صورتش از اشک خيس شد!!
دلم به حالش سوخت..
ساحل_ اينجا چه خبره؟
به طرفش برگشت با قيافه ي جدي نگاهمون کرد و رو به نازگل گفت_ برو تو اتاق بايد آماده بشي...اشکاتم پاک کن
نازگل سريع رفت...
ساحل_ همه گوش کنين به نوبت مياين توي اون اتاق
بعد از حرفش خودش با قدم محکم ازمون دور شد..
خواهر من بزرگ شده!!باورش برام سخته...
نفسي کشيدم به دنبال بقيه ي کارها رفتم..
بايد بررسي ميکردم که مشروب ها عالي باشه.!!
/ساحل/
لباسايي رو که اورده بودن دادم دستشون تا بپوشن...براي سارا لباس عربي انتخاب کردم...
به طرف اتاق رفتم تا آماده بشم..
آرايشگر اومد و شروع به کار کرد!!!
من نفس کسي که دوست نداشت زياد آرايش کنه و تو چشم باشه الان بايد جوري خودشو درست کنه که دله تمام مردها رو ببره و اونا رو به زانو بکشونه...
آرايشگر_ بي نظير شدين!!!
ميخواستم خودمو تو آينه ببينم که نذاشت...تقه اي به در خورد
_بيا تو
دختر 24ساله اومد داخلو بسته ي بزرگي رو روي ميز گذاشت وگفت_ اين لباستونه
و از داخل بستش بيرون اورد...عالي بود
لباسو پوشيدم و جلوي آينه ايستادم...
لباس به رنگ طلايي براق بود...با سنگ هاي براق تزئين شده بود..پشت لباس دنباله داشت!!!
و قسمت راستش چاک داشت که تا روي زانوم بود و وقتي راه ميرفتم پاهاي خوش فرمم نمايان ميشد!!
لباس قشنگي بود ولي زيادي باز بود..چاره اي نداشتم بايد با همين لباس ميرفتم...
سکينه_ خانوم مهمونا اومدن آقا گفتن بياين پايين
نفس عميقي کشيدم!! و از اتاق بيرون اومدم
به طرفه پله ها رفتم!! يهو چراغ ها خاموش شد و نور کمي روي من افتاد...لعنتي
آروم پله ها رو طي ميکردم..کسي حرفي نميزد..توي اين تاريکي لباسم نور خاصي ميداد..
پس شيخ ميخواست منو به ديگران نشون بده!!!
لعنت بهش
/رادوين/
وقتي از کارها مطمئن شدم...به اتاقم رفتم تا آماده بشم...
کت و شلوار آبي نفتي پوشيدم..موهامو به طرف بالا شونه کردم!!
ساعت مچيمو دستم کردم..توي ساعت دوربين کار گذاشته بودم تا از معامله فيلم بگيرم!!
از اتاق بيرون اومدم و رفتم پايين...تعداد کمي از مهمونا اومده بودن!!.
چند دقيقه بعد...کامبيز و کامران هم اومدن
کاوه و آرسام هر کدوم يه جا بودن هممون تو ساعت هامون دوربين گذاشته بوديم!!!
يهو چراغا خاموش شد و نور روي پله ها افتاد ..
با ديدن نفس..نفسم بند اومد!!! خيلي خوشکل شده بود..لباسش برق ميزد
از پله ها اومد پايين...
اخمام تو هم رفت و دستام مشت شد..لباسش باز بود و چشماي اين مردا هم روي بدنش بودن..
به نفس نگاه کردم...همون نفس شده بود چشمايي به سردي يخ..و چهره اي مغرور
اين شيخ ميخواد با اين کارش چيو ثابت کنه..؟
به آرسام نگاه کردم از عصبانيت سرخ شده بود حقم داشت!
خواهرش جلوي اين همه مرد اومده بود اونم با اين لباس که دسته کمي از ملکه ها نداشت..
خدايا خودت کمکم کن تا تحمل کنم..اميدم به خودته !!
/کوروش/
باقدم هاي محکم و پر غرور...وارد شدم
هرکي که منو ميديد سلام ميکرد!!!
و جوابشون فقط تکون دادن سر من بود...
به طرف شيخ رفتم
شيخ_ دير اومدي!
_کاري برام پيش اومد..
سري تکون داد چراغا خاموش شدو ساحل با ناز و غرور از پله ها اومد پايين...
به طرف شيخ اومد و در تمام لحظه نور فقط روي ساحل بود که ميدرخشيد!!!
با رسيدن پيش شيخ چراغا روشن شد...لبخندي رضايت بخش صورت شيخ رو پر کرده بود.!!!
پس براي همين ميخواست معامله تو خونه ي خودش انجام بشه تا بتونه نشون بده که ميتونه بهترينا رو داشته باشه...
/ساحل/
به دور و بر نگاهي انداختم...يهو دستي رو شونم قرار گرفت بهش نگاه کردم سپهربود!!
_واي سپهر
سپهر_ جون سپهر
بغلش کردم خيلي دلم براش تنگ شده...نفس عميقي کشيد وگفت_ دلم برات خيلي تنگ بود..يادي نکردي ازم
ازش جداشدم وگفتم_ تو خيلي بدي نميتونستي بياي ديدنم
سپهر_ اومده بودم دبي
_چرا؟
زد رو نوک بينيم وگفت_ فضولي نکن...
ميخواستم جوابشو بدم که صداي رادوين مانعم شد
رادوين_ببخشيد ساحل خانوم
نگاهش کردم چشماش سرخ شده بود گفتم_بله؟
رادوين_ بايد برنامه رو اجرا کنيم
_باشه الان ميام
روکردم طرف سپهر وگفتم_ بايد برم کار دارم...بعد ميبينمت
سپهر_برو عزيزم
لبخندي بهش زدم و با رادوين همراه شدم...
رادوين_اون کي بود؟
_سپهر مگه نميشناسي
رادوين_چيکارته؟
_دوستمه..
رادوين_ديگه باهاش اينقدر گرم نگير
_چيکارمي که بهم ميگي چيکار کنم چيکار نکنم؟
رادوين_من هر چيزي که گفتم بايد انجام بدي..
ايستادم و برگشتم طرفش زل زدم تو چشماش و گفتم_من ديگه گروگان تو نيستم..
بي توجه بهش به اتاقي که دخترا توش بودن رفتم!!!!
/رادوين/
برگشت طرفم و گفت_ من ديگه گروگان تو نيستم
با تعجب نگاهش کردم...
وقتي ديدم داره به اون پسره سپهر حرف ميزنه و بعد بغلش کرد داشتم از عصبانيت ميمردم...
کلافه بودم...گارسوني به طرفم اومد و گفت_شيخ کارتون داره!!
خدا به داد برسه...به طرف شيخ که همراه کوروش بود رفتم
_کارم داشتين؟
شيخ_با آرتا و آرش و سکينه به ويلاي پشتي برين چند تا بسته اونجاست برام بيارين
_بله..
با هم از ويلا اومديم بيرون و به طرف ويلاي پشتي رفتيم!!!
نور کمي فضا رو روشن کرده بود...سکينه درو باز کردو چراغ رو روشن کرد..
اين ويلا از اون يکي کوچيک تر بود ولي خوشکل بود!!!
به اتاقي که آرش گفت رفتيم...بوي بدي ميومد
_ اين چه بوييه؟
آرش_ماله جنساس!!
آرتا_مگه جنسا چيه!!
آرش نگاهي بهمون انداخت و يه بسته رو باز کرد...
بهمون اشاره کرد که بريم جلو
نگاهي به کاوه انداختم...سري تکون دادم و باهم رفتيم جلو
آرش_اينم جنسايي که فروخته ميشه
به داخل جعبه نگاه کردم..باديدن محتواي داخلش باتعجب به آرش نگاه کردم..حالم بدشد...
اينا ديگه چه جور آدمايي هستن!!! انسان اينقدر بي رحم امکان نداره!!
اينا علاوه به فروش دخترا....?کليه و قلب انسان? هم قاچاق ميکردن...
توي همه ي جعبه ها...کليه و قلب انسان بسته بندي شده بود.!!!
باساعتم از همشون فيلم گرفتم!!!
/ترنم/
با احساس گرمي از خواب بلند شدم توان اينکه چشمامو باز کنم و نداشتم گلوم درد ميکرد دستي به سرم کشيدم داغ بود حسابي عرق کرده بودم ...انگار قراره بميرم واي خدايا من الان جوونم تمام بدنم درد ميکرد...حالم بهم ميخورد...
اصلا جون نداشتم از جام بلند بشم!!! ولي به هر زحمتي که بود...از جام بلند شدم
خودمو به در رسوندم ساعت 4صبح بود!!!
درو باز کردم نزديک بود بخورم زمين ولي تعادلمو حفظ کردم!!
به طرف پله ها رفتم 23 پله ..
پاموروي دومين پله گذاشتم که سرم گيج رفتو از پله ها افتادم!!!
درد بدي پيچيد تو سرم!!!
آيي...مامان..چشمام رو هم رفت و
ديگه چيزي نفهميدم و پا به درون تاريکي گذاشتم...
/ساحل/
دخترارو يکي يکي فرستادم!!! همشون عالي بودن..
و آخرين برنامه يعني رقص..رو کردم طرف سارا و گفتم_ ازپسش برمياي!!
سري تکون داد آهنگ پخش شد و سارا با ريتم آهنگ آروم خودشو تکون ميداد!!!
رقصش عالي بود!!
به شيخ نگاه کردم لبخند کجي رو صورتش بود...
حضور کسي رو کنارم حس کردم!! برگشتم و نگاهش کردم...که گفت_کامبيزم
_ ساحل
کامبيز_شيخ واقعا خوش شانسه
_ اونوقت چرا؟
کامبيز_ چون الماسي مثل تو رو پيدا کرده!!
نگاهش کردم وگفتم_ اولا تو نه وشما..دوما من گم نشده بودم که بخوام پيدا بشم..
از کنارش گذشتم...!!
احمق!!!
رقص سارا تموم شدو شيخ رفت وسط و گفت_ خب اينم از نمايش الان بهتره بريم سراغ کارامون
همشون دور يه ميز نشستن...کاوه و رادوين وآرش بسته هايي اوردن و گذاشتن روميز
شيخ_ اينم چيزي که ميخواستين جناب کامبيز
کامبيز به پسري که کنارش بود اشاره کرد و ازش خواست دره جعبه رو باز کنه...
باز کرد و دوباره بست...نميدونم چي دره گوش کامبيز گفت که لبخند رضايت بخشي زد!!
کامبيز_ عاليه من سه تا از اون دخترارو ميخوام
شيخ_البته
شيخ رو کرد به آرش و ازش خواست دخترارو بياره...
چند دقيقه بعد همه ي دخترا جلوي کامبيز بودن
شيخ_انتخاب کن..
به همشون نگاه کرد و به سارا اشاره کرد...نفر دوم...سوگل بود...و نفر سوم.!!
نگاهي به من انداخت و گفت_ساحل
با بهت بهش خيره شدم
شيخ_ ساحل جزو اون دخترا نيست..
کامبيز_ ولي من ميخوامش
سپهر_امکان نداره.. قراربود از بين اين دخترا انتخاب کني
کامبيز_شما که ميدونين من بهترينارو انتخاب ميکنم وساحل از بهترين هم بهترينه
_ ببخشيد؟
همه بهم چشم دوختن..با تحکم گفتم_ من نه جنسم نه فروشي...بهتره يکي ديگه رو براي خودتون انتخاب کنين
ميخواستم برم ولي رو کردم بهشون و گفتم_ و اميدوارم ديگه نبينمتون..
لبخندي زد و تمام بدنم از اين لبخند لرزيد...
به اتاقم برگشتم...
اگه منو به اون بدن...همه ي نقشه هام نابود ميشه..
خدايا خودت کمکم کن!!!
رفتم حموم و خودمو حسابي شستم...
اوووف بايد تا کي ادامه بدم؟
از حموم اومدم بيرون .. موهامو شونه کردن لباسامو عوض کردم ...
اول مطمئن شدم که در قفله...بعد خودمو انداختم رو تخت..
استرس داشتم...دلم گواه بد ميداد!!! نگران ترنم بودم..خدايا خودت مواظبش باش
اينقدر فک کردم که آخر چشمام بسته شد و بخواب رفتم.!!! خوابي پر از درد و کابوس.!!
/آرسام/
اينا ديگه دارن زياده روي ميکنن!!
عصباني بودم ولي کاري از دستم بر نميومد...
از يه طرفم خوشحال بودم چون سارا تونست وارد خونه ي کامبيز بشه...بقيشو خودش خوب ميدونه که بايد چيکار کنه!!!
اميدوارم از پسش بر بياد...خيلي نگرانشم..
نگاهش کردم ...نگاهم کرد...تو چشماش نگراني موج ميزد...آروم چشمامو به نشونه ي آروم باش باز و بسته کردم...لبخند ملايمي زد و به زمين خيره شد...نفس عميقي کشيدم..
بعد از کمي بحث کامبيز دخترارو برداشت و با خودش برد...کوروش رو کرد به شيخ و بهش گفت..
کوروش_ خب حالا ميرسيم به قوله تو
شيخ_ باهام بيا..
اينا داشتن درمورد چي حرف ميزدن...
باهم به اتاق شيخ رفتن...لعنتي بايد سر در بيارم!!
اما چطوري؟
/رادوين/
به اتاقم برگشتم...سارا تونست وارد خونه ي کامبيز بشه!!! اميدوارم بتونه تا آخرش بمونه...
اوف..دليل کاراي نفسو نميفهمم...ساعتو در اوردم و گذاشتمش رو ميز ...لباسامو عوض کردم روتخت دراز کشيدم...
فکرم مشغول بود...يهو ياد گوشيم افتادم سريع به طرف کيفم رفتم و از زير ساکم درش اوردم...
روشنش کردم...
سريع سراغ ايميلام رفتم!!
?همه چي بهم ريخته...توي حساباي شرکت اختلاف به وجود اومده?
?تا الان کسي شک نکرده?
? منتظر نابودي باش ?
با ديدن اين ايميل گوشي از دستم افتاد..اين کيه که ميخواد بازم منو نابود کنه کيه؟
سرمو بين دستام گرفتم لعنتي...
/ترنم/
به سختي چشمامو باز کردم...همه جا سفيد بود...
واي خدا نکنه مردم اومدم بهشت...آخه من که هنوز جوون بودم...ولي دمت گرم خدايا حداقل اورديم توبهشتت...
ثريا جون_بيدار شدي مادر ؟
با تعجب نگاهش کردم وگفتم_ ثريا جون شما هم مردي؟
ثريا جون_ وا دختر مردن کجا بود!!
_ خب من که مردم پس شما هم مردي ديگه..
ثرياجون خنديد وگفت_از دست تو دختر!! نه تو مردي نه من
_يعني من زندم؟
ثرياجون_ آره عزيزم
پرستاري اومد و با ديدنم گفت_ چه عجب بيدار شدي...خيلي مادرتو نگران کردي!!.
مادرم...دلم گرفت از بي مادري...ولي لبخند زدم و گفتم_ساعت چنده؟
پرستار_9صبح
_يعني من 5ساعت بيهوش بودم
پرستار_ تو دوروزه اينجايي عزيزم
با تعجب گفتم_دوروز؟
ثرياجون_ آره مادر...حالت خيلي بد بود سرتم ضربه ديده بود خدارو هزار مرتبه شکر که خوبي
_ممنون ثريا جون
لبخندي زد...لبخندي از جنس مادر!!!
/رادوين/
گيتارمو برداشتم و شروع کردم به خوندن_
اومدم يه جوري قلب تو رو بشکنم
تيکه تيکه اونو بردارم
بچسبونم به روي پيرهنم
پيرهنم داره آتيش مي گيره رو تنم
منم از حرارت عشق تو
دارم دنيا رو آتيش مي زنم
عشق داغ من عشق ماه من
اشتباه من اتفاق من
يه علاقه تو يه علاقه من
عشق داغ من
قلبمو بشکن که بي حساب شيم
دستمو رو کن که بي نقاب شيم
يه آرزو کن با هم خراب شيم
آتيش بگيريم با هم مُذاب شيم
اين صندلي که روش نشستي
اين پنجره که اون و بستي
اين فنجون که حواست نبود
غمگين بودي و اون و شکستي ..
جراتم مي ره رو به بالا حرارتم
وقتي رو به روت و هم صحبتم
مثل يه ديوونه ديوونتم
مهلتم همين الانه پي فرصتم
بيشتر از خود تو بي طاقتم
عاشق لحظه به لحظه به لحظه تم
/آرسام/
بعد رادوين نوبت من بود پس شروع کردم به خوندن_
يه خونه که اندازه دستامونه
که گوشه کنارش پر از حرفامونه
يه خونه که حالا ديگه اونجا نيستي
تو ديگه لب پنجره ش واي نمي ستي
آي نسيم
آهاي نسيم
نگو که ديگه به هم
نمي رسيم ..
هم خونه غم خونمو گرفت
هم شونه غم شونمو گرفت
غم اومد نشونه مو گرفت
يه خونه که قد يه دنيا برامون
پر از خاطراته پر از ماجرامون
يه خونه که ما توش تولد که نيستي
دوباره بگيريم چه حيف شد که نيستي
آي نسيم
آهاي نسيم
نگو که ديگه به هم
نمي رسيم ..
همراهم غم راهمو بست
هم دلم غم دلمو شکست
دردت اومد به دلم نشست
/کاوه/
بعد آرسام من شروع کردم...چشمامو بستم و به ياد ترنم خوندم
تموم اين شهر مي دونن
که بد جوري دوست دارم
که بد جوري گرفتارم
الهي قربونت برم
من هنوزم منتظرم
تو رو بدستت بيارم
تو شانس بزرگ همه همر من اون که تويي
تو برگ برنده گل من اون که همون که تويي
فقط شبيه خودتي
بياي توي فال خودم
فقط بشي مال خودم
تا که حسودي بکنم
خودم به اين حال خودم
/ساحل/
سه روزه که برگشتيم انگلستان...
اتفاق خاصي نيوفتاده..و من بيصبرانه منتظر اينم که برگرديم ايران..
دره اتاقم به صدا دراومد
_ بيا تو..
سکينه_ آقا کارتون دارن..
_باشه الان ميام
از اتاق اومدم بيرون و رفتم پايين...
رومبل نشسته بود با ديدن من بلند شد
شيخ_ باهام بيا ميخوام چيزي رو نشونت بدم...
به طرف در ورودي رفت...منم دنبالش رفتم...
هر چقدر جلو ميرفتيم ترس من بيشتر ميشد
جلوي انباري ايستاد و با کليد درو باز کرد
شيخ_ بيا تو
خودش اول رفت...با استرس و دودلي...رفتم داخل .
با چيزي که ديدم...متعجب به شيخ نگاه کردم...
/کوروش/
تمام پول هايي که شيخ داده بودو توي بانک گذاشتم...امسالم رو به پايانه...بايد با ترنم برگردم ايران...!!
سوار ماشين شدم و راننده حرکت کرد...داشتم اطرافمو نگاه ميکردم..که توجهم به زني جلب شد !!
ميخواست از خيابون رد بشه!!
ميخواستم سرمو برگردونم که با ديدن صورتش خشکم زد...
امکان نداره..نه!!
اين نميتونه اون باشه..
سريع از ماشين پياده شدم و به سمتش رفتم اما اون سوار ماشين شد و رفت..سرجام موندم اون خودش بود.!!! ?ترانه?
/آرسام/
خيلي وقت بود که از آسايش خبر نداشتم!!!
حتي به رادوين هم نگفتم که مادرش زندست و پيشه منه!!!
امروز جلسه داشتيم...
از اتاق اومدم بيرون و با کاوه و رادوين به اتاق جلسه رفتيم...
_______
شيخ_ اين معامله خوب بود... و الان معامله ي بعدي ما در ايرانه..
خوشحال شدم چيزي که ما ميخواستيم...به ساحل نگاه کردم...رنگش پريده بود و معلوم بود حواسش اينجا نيست...يعني اتفاقي افتاده؟
/کاوه/
حس ميکنم داريم کم کم به هدفمون نزديک ميشيم....
و منم آرزومه زود تر اين ماجرا به نفع ما تموم بشه..
ساحلم حالش خوب نيست و اين از چهره ي گرفتش به خوبي نمايانه!!!
آرش_ کيا بايد توي اين معامله حظور داشته باشن
شيخ_ همونايي که توي دبي بودن...به خوبي از پس همه چي براومدن!!
معلومه که برميايم...اين پير چي فک کرده پيش خودش...
/رادوين/
نگران نفسم...خيلي تو خودشه
نکنه شيخ فهميده که اون ساحل نيست نفسه...
نه امکان نداره اگه فهميده بود که ماهم صد در صد لو ميرفتيم..
ولي ايول به بدلامون کارشونو خوب بلدن...
اتمام جلسه
از اتاق جلسه بيرون اومديم و به طرف آسانسور رفتيم....
آرش_ شب بيايد تا اطلاعات معامله رو بهتون بگم .
سري تکون داديم و باشه اي گفتيم....
/ساحل/
شيخ_خب ساحل جان کاري که گفتم و انجام ميدي
خدايا خودت ببخش..مجبورم
نفس عميقي کشيدم وگفتم_ انجام ميدم!!
لبخندي از سر رضايت زد...
به اتاقم رفتم درو بستم و پشتش نشستم...با بستن چشمام قطره اشکي روي گونم افتاد...
من دارم چيکار ميکنم؟
آروم باش نفس اين بخاطر نجات جون هزاران دختره بايد انجامش بدم آره من ميتونم...ميتونم
نميتونستم جلوي ريزش اشکام و بگيرم!
به طرف حموم رفتم و با همون لباسام زير دوش وايسادم..
بايد هرچه زودتر کارمو تموم کنم...
/ترنم/
ديگه درسم داره تموم ميشه و ميخوام برگردم ايران..
از کلاس اومدم بيرون و به طرف پارکينگ حرکت کردم..
_ترنم...ترنم
برگشتم به عقب و مايکل و ديدم...مايکل يه پسر خوشگل و البته خيلي معصوم بود..
_چيشده؟
مايکل_ميخوام باهات حرف بزنم
_باشه بگو..
مايکل_ اينجا نه اگه ميشه بريم به اون کافه اونور خيابون!!!
_باشه بريم
باهم راه افتاديم...
______
مايکل_ از روز اول که ديدمت..کنجکاو شدم بدونم چطور دختري هستي...هميشه دنبالت بودم و نميفهميدي!!!
از شخصيتت خوشم اومد به هيچ پسري اجازه نميدادي پا فراتر از يه همکلاسي بزارن..
مايکل همينطور ادامه ميداد!!
_خب..
مايکل_ دوست دارم
همينجور بهش نگاه ميکردم نميدونم چيشد که بلند شد وگفت_من ميرم
و سريع رفت وااا چرا همي اطرافيان من مرموزن؟ واضح بگم ديوونن ..
اون از سوگل خدا ميدونه کجاست..اون از آرسام که بازم نميدونم با اون دوتا دوستاش رادوين و اون کاوه کجا رفتن!!
همشون يه پا احمقن..
از کافيشاپ اومدم بيرون و به طرف ماشينم حرکت کردم..
چشمم به دختري افتاد که سوار ماشين شد..خيلي قيافش آشنابود کي بود؟
کمي فکر کردم..آهاااان يادم اومد..اون دوست نفسه اسمش چي بود...اه يادم نمياد ولي دوست صميميش بود ولي اينجا چيکار ميکنه؟
/کوروش/
بعد از ديدن اون زن که شباهت زيادي به ترانه داشت...فکرم حسابي مشغول شده بود!!!
اون نميتونه ترانه باشه من اونو کشتم پس چجوري زنده مونده...
يعني امکان داره که نمرده باشه چون خوب يادمه سريع از خونه زدم بيرون...ميثم اومد داخل
_چيشد؟
ميثم_ همونجور که خواستيت..محل زندگيشو پيدا کرديم
_خب؟
ميثم_ پايين شهر زندگي ميکنه...متاسفانه هنوز نميدونيم محله کارش کجاست و با چه کسي زندگي ميکنه!!
_ هرچه سريع تر اطلاعات کاملشو به دست بيار
ميثم_چشم
رفت بيرون...بايد دوباره ببينمش!!!
/ساحل/
به تيپم نگاه کردم...همش مشکي بود!!
از اتاق اومدم بيرون..و به سالن رفتم
شيخ_ حاظري؟
_بله
سرشو تکون داد و از جاش بلندشد باهم به طرف انبار رفتيم درشو باز کرد و بهم اشاره کرد که برم داخل..
شيخ_برو کارت که تموم شد بيا بيرون
سرمو به معني باشه تکون دادم..نفس عميقي کشيدم و رفتم داخل و در پشت سرم بسته شد...
به دختر و پسرايي که اونجا بودن چشم دوختن...!!!!
به طرف چاقويي که اونجا بود رفتمو گرفتمش...!!
اونقدر تيز بود که بتونه سره يکي ببره!!
به طرف پسري که شيخ نشونم داده بود رفتم...خيلي بچه ميزد چهره ي معصومي داشت!!! چشماش خيلي شيطون بودن..
با ديدنم لبخند زد و گفت_ تو ميخواي منو بکشي؟
_ آره ...اسمت چيه؟
باهمون لبخند گفت_پويا..بيا من حاظرم
جلوش نشستم و زل زدم به چشماش...چشمامو بستم و با يه حرکت با چاقو سرشو زدم!!!
چشماشو باز کردم با تعجب به من نگاه ميکرد..
پويا_ چرا اونو کشتي؟
_ تو نبايد بميري!!
از جام بلند شدم جرئت نداشتم به اون مرد نگاه کنم..بين اينا فقط پويا بچه تر بود...و سالم!!
درو باز کردم و بيرون رفتم چاقو رو پرت کردم...شيخ گفت_ چيکار کردي؟
_ميتونم باهات حرف بزنم
شيخ_البته برو دست و صورتتو بشور بيا اتاقم
به طرف اتاق خودم رفتم...سريع به حموم رفتم!!
جلوي آينه ايستادم و به خودم نگاه کردم...با ديدن خودم وحشت کردم صورتم پر از خون بود..آب و باز کردم و زير دوش ايستادم!!!
ميخواستم پاک بشم...يهو به خودم اومدم نفس اين اوليش بود...خيلياي ديگه موندن!!
سريع خودمو شستم و اومدم بيرون لباسامو عوض کردم و به اتاق شيخ رفتم
______
شيخ_چرا همچين چيزي ميخواي؟
_ اون 12سالشه..و منم ازش خوشم اومده لطفا بزارين بامن زندگي کنه و پيشم باشه
شيخ_اما اونم بايد بميره
_من بقيه کارارو انجام ميدم فقط همين يکي رو لطفا
شيخ_ باشه يه کاري ميکنم..تو ميتوني از بين اينا يه دختر و يه پسرانتخاب کني پسره رو انتخاب کردي ميمونه دختر...نظرت چيه خوبه؟
لبخندي زدم و به طرفش رفتم گونشو بوسيدم و گفتم_عاليه ممنون..
چشماش برق ميزد لبخندي زد وگفت_بهشون ميگم اون پسرو بيارن پيشت
با خوشحالي از اتاق اومدم بيرون...خدايا شکرت!!
بقيشم خودت بخير کن!!!
/ترنم/
اسمش چي بود...چرا يادم نمياد
ثريا جون_ترنم جااااان
_اوووومدم
از اتاق اومدم بيرون و به طرف آشپزخونه رفتم...
سرميز نشستم..فکرم مشغول بود
ثرياجون_چيزي شده دخترم؟
آييي خدا اسمش چي بود چرا يادم نمياد...صبرکن اسمش اولش ن بود آره ن بود...نرگس...نه!!
نرينا..هااين چه اسميه آخه نه!!!
ن..ن..ن
_نجمهههههه
ثرياجون_چته دختر ترسونديم.!!
با خوشحالي پريدم بالا و گفتم_واااي فهميدم اسمش نجمه بود خودش بود...
اما اينجا چيکار ميکرد؟
ثرياجون_ ديوونه شدي ببرمت بيمارستان.؟
_وا ثريا جون دستت درد نکنه من کجام ديوونست
ثرياجون_ سرتاپات
_قربونه صراحت کلامت..
نشستم و غذامو خوردم!!!
/کاوه/
پشت ميز نشسته بودم و ليست افرادو حاظر ميکردم...!!
يه نفر اضافه بود..تعداد دخترا 10تاست ولي توي ليست 11نفر...اسمشم/نجمه/
اين اسم برام آشناس...
ازجام بلند شدم و به اتاق آرش رفتم...
آرش_بياتو
دروباز کردم و رفتم داخل آرش پشت ميز نشسته بود و ليستي رو وارد لب تاپ ميکرد!!!
آرش_چيزي شده؟
_ميشه ليستو بررسي کني..
دست از کار برداشت وگفت_ البته
رفتم جلو و ليستو جلوش گذاشتموگفتم_ تعداد دخترا 10نفره ولي توي ليست 11نفر ثبت شده...و اسم کسي که توي ليست هست ولي بين دخترا نيست?نجمه?
آرش_ يادم نبود اين اسمو از ليست پاک کنم
_اما اين دختر کجاست؟
آرش_ بخاطر کاري که برامون انجام داد ولش کرديم..اسمو پاکش کن و بقيه رو وارد کن
_باشه
از اتاق اومدم بيرون..و پشت ميز نشستم
من اين اسمو يه جا شنيده بودم اما کجا ؟
بقيه اسامي رو رد کردم ..
به سراغ عکس هاي دخترا رفتم..
اسم و مشخصات همشون ثبت شده بود ...
نجمه قيافشم آشناست...کمي فکر کردم!!!
يادم اومد..نجمه دوست نفس همون که ازش خواستيم نفسو بياره به اون کافه تا ما بتونيم بدزديمش..ولي اون چه ربطي به اين باند داره؟
واقعا گيج شدم بايد سردربيارم!!
/ساحل/
_پويا؟
پويا از جاش بلندشد و گفت_بله
_با من بيا
از انبار اومدم بيرون پوياهم دنبالم اومد...
به طرف ساختمون حرکت کردم و داخل شدم...پويا بيرون وايساده بود
_بيا ديگه
با ترديد اومد داخل...خودم جلوترحرکت کردم و ازپله ها رفتم بالا تو اتاق خودم...پوياهم با ترس دنبالم ميومد...
پويا_ بامن ميخواين چيکار کنين
_تو از اين به بعد بامن زندگي ميکني
با تعجب گفت_چي؟
_نفهميدي؟ بامن زندگي ميکني
پويا_اما چرا؟
به طرفش رفتم و موهاشو کنار زدم وگفتم_ نگران نباش ميخوام ازت محافظت کنم...الان برو حموم من برات لباس ميارم باشه؟
پويا_باشه!!
فرستادمش حموم...ازبين لباسايي که از قبل چيده بودم...يه شلوار راحتي با يه پيراهن آبي جدا کردم!!
/رادوين/
_منظورت چيه؟
کاوه_ نجمه که يادت هست؟
_دوست نفس؟
کاوه_آره همون...ما ازش خواسته بوديم کاري کنه که ما بتونيم نفسو بدزديم...هيچکس خبر نداشت که اين کاره ماست به غير از اون دختر...و الانم اسمش توي ليست هست ولي خودش نيست!! به گفته ي آرش اون کاري براشون انجام داده واينا ولش کردن..
پس اون با اينا همدست بوده
_ميخواي چيو ثابت کني؟
کاوه_ خوب فکر کن جايي که کسي بلد نبود چجوري يهو لو رفت...و اين مشکوکه
کاوه درست ميگه!!
براي خودمم عجيب بود که چطوري جامون لو رفت..!!
حتما کسي بهشون اطلاع داده و اون نجمه بوده...
کاوه_اما نجمه چطور جامون رو ميدونست
_اون روزو يادته که داشتيم زخماشو ميپوشونديم.؟.
کاوه_آره يادمه خب؟
_اون روز محمد بهم زنگ زد و آدرس خونه جديد رو داد.. و من جلوي اون آدرسو يادداشت کردم
کاوه_اما فکر نکنم تونسته باشه اونو حفظ کنه
_اما ميتونست اون کاغذو بدزده..
کاوه_ يعني..
_آره من اون برگه رو تو ماشين گذاشته بودم حتما يادداشتش کرده..
کاوه_دختر زرنگيه..نبايد دست کم ميگرفتيمش
_ حواستو بيشتر جمع کن!!
سرشو تکون داد...
?اززبان نويسنده?
چهار نفر..درجاهاش مختلف به دنبال به دست آوردن مدرکي بودند که بتونن اون باند را به کل نابود کنن..
اما توي اين راه رازهاي زيادي وجود داره که تک تکشون برملا ميشن...
واونا از حقايق زيادي باخبر ميشن!!!
/ساحل/
_پويا؟
پويا از جاش بلندشد و گفت_بله
_با من بيا
از انبار اومدم بيرون پوياهم دنبالم اومد...
به طرف ساختمون حرکت کردم و داخل شدم...پويا بيرون وايساده بود
_بيا ديگه
با ترديد اومد داخل...خودم جلوترحرکت کردم و ازپله ها رفتم بالا تو اتاق خودم...پوياهم با ترس دنبالم ميومد...
پويا_ بامن ميخواين چيکار کنين
_تو از اين به بعد بامن زندگي ميکني
با تعجب گفت_چي؟
_نفهميدي؟ بامن زندگي ميکني
پويا_اما چرا؟
به طرفش رفتم و موهاشو کنار زدم وگفتم_ نگران نباش ميخوام ازت محافظت کنم...الان برو حموم من برات لباس ميارم باشه؟
پويا_باشه!!
فرستادمش حموم...ازبين لباسايي که از قبل چيده بودم...يه شلوار راحتي با يه پيراهن آبي جدا کردم!!
/رادوين/
_منظورت چيه؟
کاوه_ نجمه که يادت هست؟
_دوست نفس؟
کاوه_آره همون...ما ازش خواسته بوديم کاري کنه که ما بتونيم نفسو بدزديم...هيچکس خبر نداشت که اين کاره ماست به غير از اون دختر...و الانم اسمش توي ليست هست ولي خودش نيست!! به گفته ي آرش اون کاري براشون انجام داده واينا ولش کردن..
پس اون با اينا همدست بوده
_ميخواي چيو ثابت کني؟
کاوه_ خوب فکر کن جايي که کسي بلد نبود چجوري يهو لو رفت...و اين مشکوکه
کاوه درست ميگه!!
براي خودمم عجيب بود که چطوري جامون لو رفت..!!
حتما کسي بهشون اطلاع داده و اون نجمه بوده...
کاوه_اما نجمه چطور جامون رو ميدونست
_اون روزو يادته که داشتيم زخماشو ميپوشونديم.؟.
کاوه_آره يادمه خب؟
_اون روز محمد بهم زنگ زد و آدرس خونه جديد رو داد.. و من جلوي اون آدرسو يادداشت کردم
کاوه_اما فکر نکنم تونسته باشه اونو حفظ کنه
_اما ميتونست اون کاغذو بدزده..
کاوه_ يعني..
_آره من اون برگه رو تو ماشين گذاشته بودم حتما يادداشتش کرده..
کاوه_دختر زرنگيه..نبايد دست کم ميگرفتيمش
_ حواستو بيشتر جمع کن!!
سرشو تکون داد...
?اززبان نويسنده?
چهار نفر..درجاهاش مختلف به دنبال به دست آوردن مدرکي بودند که بتونن اون باند را به کل نابود کنن..
اما توي اين راه رازهاي زيادي وجود داره که تک تکشون برملا ميشن...
واونا از حقايق زيادي باخبر ميشن!!!
/کوروش/
جلوي خونه اي که ميثم گفته بود ايستاده بودم...منتظربودم همون زن رو دوباره ببينم...
بعد از ده دقيقه در باز شد و ترانه با چادري به سر اومد بيرون!!!
بعداز اون مرد حدودا 38ساله اومد بيرون...اين کيه؟
ازماشين اومدم بيرون ترانه هنوز منو نديده بود
_ترانه
باصدام برگشت طرفم با ديدنم جاخورد..به وضوح ميشد ترس رو تو چشماش خوند..
همون مردي که باهاش بود وگفت_ شما؟
_اينو من بايد بپرسم
مرد_ شما مزاحم شدين آقا!!!
ترانه_ بيا بريم مسعود
_صبرکن تراته
ترانه_چي ميخواين آقا.
_باهات حرف دارم
ترانه_من هيچ حرفي باهات ندارم...بريم مسعود
حرفي نزدم اول بايد ميفهميدم اين مسعود کيه و با ترانه چه نسبتي داره؟
/ترنم/
تو ماشين نشسته بودم و منتظر بودم امروزم نجمه رو ببينم...
به ساعت نگاه کردم 9صبح بود...اووووف چرا نمياد؟
چشمم به دختري افتاد که داشت سوار ماشين ميشد خودشه...ماشين و روشن کردم و دنبالش رفتم.!!
کجا ميره؟ جلوي يه خونه ي ويلايي وايساد...اومدپايين..و به طرف خونه رفت!!
رفت داخل و بعد از چند دقيقه با بسته اي بيرون اومد...سوارماشين شد و حرکت کرد منم خيلي آروم به دنبالش راه افتادم...
جلوي خونه اي ايستاد..مردي بيرون اومد و بسته رو ازش گرفت و دسته پولي بهش داد!!!
توي اون بسته چي بود؟
بعد از رفتن به دو جاي ديگه به طرف خونه خودش رفت...
ميخواست بره داخل که سريع از ماشين پياده شدم
وصداش زدم_ خانوم
برگشت طرفم و گفت_بله؟
_ شناختين نجمه خانوم؟
کمي نگام کرد و حالت نگاهش از تعجب تبديل به ناباوري و ترس شد!!
با ترديدگفت_ ترنم
_درسته ترنمم خواهر نفس دوست شما
معني ترسش برام مبهم بود.
/آرسام/
نگران سارا بودم خبري ازش نبود...توي اتاقم بودم که گوشي که تازه گرفته بودم زنگ خورد..
_الو؟
صداي آروم دختري اومد_ آقا آرسام سوگلم
_ کجايي دختر حالت خوبه؟
سوگل_من خوبم ميخواستم بگم امشب کامبيز به ديدن شيخ ميره
_ براي چي؟
سوگل_ خبري ندارم...فقط امشب به اونجا ميرن..
_ ممنون مواظب خودت باش
سوگل_ شماهم مواظب خودتون باشيد من بايد برم خداحافظ
_خداحافظ
نفس عميقي کشيدم نگرانيم برطرف شده بود...کامبيز چرا ميخواد شيخ رو ببينه بايد بهونه اي جورکنم که امشب به خونه ي شيخ برم!!!
/ساحل/
_منظورت چيه؟
پويا_ اينا خيلي ترسناکن... بدنامون رو ميفروشن!!!
_ به اين چيزا فکر نکن باشه عزيزم؟
پويا_چشم آبجي!!!
لبخندي از آبجي گفتنش رولبم نقش داشت...مهرش خيلي به دلم نشسته بود...
تقه اي به در خورد و سکينه اومد داخل
سکينه_ آقا کارتون دارن
_باشه تو برو منم ميام..
به پويا گفتم_اينجا بشين من کار دارم زودي ميام
ازجام بلند شدم و به سالن رفتم!!!
روبه روي شيخ نشستم وگفتم_چيزي شده؟
شيخ_ميخواستم خبري بهت بدم!!
_ ميشنوم..
شيخ_امشب يه مهمون دارم و ميخوام تو هم باشي
باترديد گفتم_کي؟
شيخ_ وقتي اومد ميفهمي الانم برو آماده شو...
ازجام بلندشدم که گفت_راستي؟
_بله؟
شيخ_امشب سپهرم هست
باشنيدن اين حرف لبخندي رولبم اومد...خيلي خوشحال شدم که سپهرو ببينم...
به اتاقم برگشتم و شروع کردم به حاظر شدن...يه شلوار سفيد با بلوز آبي که بلنديش تا سرزانوهام ميرسيد پوشيدم...موهامو دم اسبي بالا سرم بستم..کمي آرايش کردم و عطر زدم...خوب شد!!
به پويا نگاه کردم که زل زده بود بهم
_چيشده خوشکل نديدي؟
پويا_ به خوشکلي خودت نديدم...مواظب باش آبجي
کنارش نشستم وگفتم_چرا گلم؟
پويا با لحني ناآشنا گفت_ امشب سرنوشت تغيير ميکنه.!!
به صورتش نگاه کردم به يه جا خيره شده بود آروم گفتم_ منظورت چيه؟
پويا با همون لحن گفت_ کسي که امشب به عنوان مهمون مياد...سرنوشت تو روتغيير ميده
براي نابودي اين باند بايد به اون خونه بري!!!
ازحرفاش سردرنميوردم!! يه جورايي ترسيده بودم..
برگشت ونگام کرد با ديدن حالت چشماش جا خوردم...
پويا_ دخالت نکن
ميخواستم چيزي بگم که تقه اي به در خورد و سکينه گفت_ آقا منتظرن
ازجام بلند شدم و به طرف در رفتم...به پويا نگاه کردم..داشت بازي ميکرد عادي بود نفس عميقي کشيدم و به طرف سالن رفتم...
سپهر باديدنم به طرفم اومد و بغلم کرد
سپهر_خوبي گلم؟
_خوبم
چشمم به مهموني که ميگفت افتاد ?کامبيز?
با لبخند داشت بهم نگاه ميکرد....
از سپهر جداشدم و رو به کامبيز گفتم_سلام
کامبيز_ سلام ساحل خانوم خوبين؟
_ممنون خوبم
کامبيز_منم خوبم
_ بله کاملا مشخصه!!!
لبخندي زد کنار سپهر نشستم...
فکرم مشغول رفتار پويا بود...
رفتاره امروزش منو ترسوند!!! سرمو تکون دادم تا اين فکرا از ذهنم پاک بشه..
سپهر_چيزي شده؟
_نه خوبم
سپهر_مطمئني؟
لبخندي زدم و گفتم_خوبم نگران نباش
درجوابم لبخندي زد!!!
/عکس کاور سپهر/
/آرسام/
مونده بودم با چه بهونه اي برم خونه شيخ!!! خيلي وقت بود نفسو نديده بودم!!
رادوين_سامي
_بله
رادوين_ بيا بايد بريم خونه شيخ
_چرا؟
رادوين_ بايد دوتا بسته رو ببريم
_باشه
خداياشکرت!!
سوارماشين شديم و حرکت کرديم...براي اطمينان توي ماشين حرفي بينمون ردوبدل نشد!!!
حتي ازش نپرسيدم که چه بسته اي براي شيخ ميبره!!
بعداز نيم ساعت به خونه شيخ رسيديم باهم ازماشين پياده شديم رادوين بسته رو گرفت...به طرف خونه حرکت کرديم
رادوين_ بسته اي براي شيخ اوردم
نگهبان_ بده من بهش ميدن
_ نه بايد به خودشون تحويل بديم
نگهبان_ منتظرباشين تا بهشون بگم
سري تکون داديم ...و نگهبان رفت تا به شيخ اطلاع بده...انگار کامبيز اومده بود چون دوتا ماشين توي حياط پارک بود
/ساحل/
توي سالن نشسته بوديم که يکي ازنگهبانا اومد وروبه شيخ گفت_ آقا دونفر بسته هارو اوردن ولي ميگن به خوده شما تحويل ميدن
شيخ_بزار بيان داخل
_چشم
چند دقيقه بعد رادوين و آرسام اومدن داخل!!!
شيخ_ اوردين؟
رادوين_ بله
بسته اي روي ميز گذاشت شيخ رو به کامبيز کرد وگفت_ اينم چيزي که ميخواستي
وکامبيز ساکي جلوي شيخ گذاشت...
کامبيز_ اينم همون مقدار که گفتي...اما من امشب براي يه چيز ديگه هم اومدم
شيخ_ چي؟
کامبيز به من نگاه کرد وگفت_ ميخوام اگه ميشه براي يه هفته ساحل جان رو با خودم ببرم
سپهر_امکان نداره
_ فکر نميکنيد من قبلا جوابتونو دادم
کامبيز_ اون ماله قبل بود فقط يه هفته
شيخ_ سالم تحويل ميدي؟
کامبيز_ البته نگران نباشيد!!!
ميخواستم چيزي بگم که يکي تو گوشم گفت_دخالت نکن!!!
باترس دورو برم و نگاه کردم خبري نبود...ياد پويا افتادم
_ به يه شرط
سپهر سريع گفت_ساحل
_آروم باش
کامبيز_چه شرطي
_من تنها باتو نميام
با شک بهم نگاه کرد وگفت_ پس...
_ پويا اونم باهام مياد
کامبيز_پويا کيه؟
شيخ_ يه پسربچه که ساحل ازش مراقبت ميکنه..
کامبيز_ موردي نداره.
سپهر_ اما عمو من اومده بودم ساحل رو با خودم ببرم!!
شيخ_ يه هفته ديگه هم صبر کن
سپهر_ اما...
شيخ_ همين که گفتم
سپهر ديگه چيزي نگفت...چشمم به رادوين و آرسام افتاد معلومه به رگ غيرتشون برخورده اما من مجبورم...هردو نگاهم کردن به نشونه ي نگران نباشيد چشمامو آروم باز وبسته کردم...
اوناهم سرشون رو تکون دادن...
ازجام بلند شدم وگفتم_ من ميرم اتاقم
کامبيز_پس من فردا ميام دنبالت
سري تکون دادم و روبه سپهر گفتم_ خوشحال شدم ديدمت...
سپهر_ مواظب خودت باش
لبخندي زدم و به طرف اتاقم رفتم!!!
درو آروم باز کردم چشمامو بستم و نفس عميقي کشيدم!! چشمامو که باز کردم دوتا چشم جلو خودم ديدم هييين بلندي گفتم
پويا_ منم آبجي
نفس راحتي کشيدم وگفتم_ ترسونديم که
پويا_ ببخشيد
روي تخت کنارش نشستم وگفتم_ فردا ميريم يه جاي ديگه
خنديد وگفت_ کاره خوبي کردي
_چه کاري؟
پويا_ دخالت نکردي و قبول کردي...
لبخنداز لبم پاک شد
پويا_ توي اين هفته ميتوني مدرک گير بياري
_پويا؟
بهم نگاه کرد و لبخندي زد...سرمو تکون دادم و لبخندي زدم وگفتم_ بخواب ديگه
دراز کشيد پتو رو روش کشيدم و باهمون لباسا کنارش دراز کشيدم...چشماش شيطنت زيادي داشت!!!
معصوم بود ولي امروز نميدونم چرا اين حرفا رو ميزد!!!
اينقدر فکر کردم که نميدونم کي خوابم برد.
/ترنم/
ثرياجون_ چيزي شده دخترم؟
_ نه خوبم
ثرياجون_مطمئني؟
_ بله
ثرياجون_ از ديشب حواسم بهت هست!! گرفته اي
لبخندي زدم و گفتم_ نگران نباشيد خوبم فقط کمي خستم
لبخندي زد و چيزي نگفت
به روبه روم خيره شدم....حرفاي نجمه مدام تو سرم ميپيچيد!!!
به ساعت نگاه کردم 9 يه ساعت ديگه قراربود به ديدن نجمه برم...ازجام بلند شدم و به اتاقم رفتم تا آماده بشم!!!
_ثرياجون
ثرباجون_ جونم عزيزم
_ من ميرم بيرون
ثرياجون_مگه خسته نبودي؟
_ ميرم کمي هوابخورم
ثرياجون_ باشه دخترم برو ولي زود برگرد منتظرم
_چشم
بوسيدمش و ازش خداحافظي کردم...
________
جلوي درخونش بودم از ماشين پياده شدم و به طرف خونش رفتم...وارد کوچه شدم!!!!
يهو درد بدي پيچيد تو سرم!!! رو زمين افتادم و از اطرافم غافل شدم...
_______
با پاشيدن آب روي صورتم از جا پريدم!!! نميدونستم کجام!!
به اطراف نگاه کردم يه اتاق قديمي!!!
نجمه_ اينم يه دختر خوشکل
با شنيدن صداي نجمه بهش خيره شدم يادم اومد من داشتم به ديدن نجمه ميرفتم که يه چيزي خورد تو سرم....
يعني همش کاره نجمه بوده؟
اماچرا؟
دختر_ عاليه خيلي خوشکله حتما رئيس خوشش مياد
نگاهم به دختره افتاد يه دختر لاغر و قد بلند با آرايش زياد و لبخند نه چندان دوستانه
_ازمن چي ميخواين؟
نجمه_آروم باش عزيزم بعد ميفهمي
و همراه اون دختر خنديدن
_ آشغال کثا.....
با سيلي که نجمه بهم زد حرف تو دهنم موند
نجمه_ خفه شو...وگرنه بد ميبيني
_مثلا ميخواي چه غلطي بکني؟
ميخواست به طرفم بياد که اون دختر گفت_ ولش کن نجمه...ميدوني که بايد صورتش بدون هيچ خراشي باشه
نجمه کنار رفت و گفت_ کي مياد اينو ببينه؟
دختر_ الان ميرم به بچه ها خبر ميدم !!!
ودادزد_ فيرووووزه
دختري سريع درو باز کرد و گفت_ بله
دختر_ سريع برو به آرش و آرتا بگو بيان
فيروزه_ چشم
درو بست و رفت بيرون...
هردو دختر با پوزخند نگام ميکردن جوابشونو با پوزخند دادم...
چند دقيقه بعد در باز شد و پسري اومد داخل...پشت سر اون پسر ديگه اي اومد داخل
پسراول_ چيشده؟
نجمه_اين دختره جديده
نگاهي به من انداخت و لبخندي گوشه ي لبش جا خوش کرد...نگاه بدي بهش انداختم و به پسر دومي نگاه کردم...مات من شده بود!!!
پسره ي هيز!!! عصبي نگاهش کردم...کم کم حالت نگاهم عوض شد اين خودشه
?کاوه?
اينجا چيکار ميکنه ؟
نکنه با اينا همدسته؟
آروم بهم اشاره کرد که ساکت باشم وچيزي نگم
پسراولي_ آرتا
کاوه_بله
پسراولي_ ببرش پيش بقيه ي دخترها تو اتاق...
کاوه_ آرش؟
آرش(همون پسراولي)_بله
کاوه_ پيش کدوم دخترا؟
آرش خنديدوگفت_ به نظرت کدوم؟
با اين حرفش کاوه نگاهم کرد و خنديد...
يعني چي الام مثلا بايد غيرتي بشه ولي الان ...اي خدااااااا....چه اتفاقي داره ميوفته
/ترنم/
ثرياجون_ چيزي شده دخترم؟
_ نه خوبم
ثرياجون_مطمئني؟
_ بله
ثرياجون_ از ديشب حواسم بهت هست!! گرفته اي
لبخندي زدم و گفتم_ نگران نباشيد خوبم فقط کمي خستم
لبخندي زد و چيزي نگفت
به روبه روم خيره شدم....حرفاي نجمه مدام تو سرم ميپيچيد!!!
به ساعت نگاه کردم 9 يه ساعت ديگه قراربود به ديدن نجمه برم...ازجام بلند شدم و به اتاقم رفتم تا آماده بشم!!!
_ثرياجون
ثرباجون_ جونم عزيزم
_ من ميرم بيرون
ثرياجون_مگه خسته نبودي؟
_ ميرم کمي هوابخورم
ثرياجون_ باشه دخترم برو ولي زود برگرد منتظرم
_چشم
بوسيدمش و ازش خداحافظي کردم...
________
جلوي درخونش بودم از ماشين پياده شدم و به طرف خونش رفتم...وارد کوچه شدم!!!!
يهو درد بدي پيچيد تو سرم!!! رو زمين افتادم و از اطرافم غافل شدم...
_______
با پاشيدن آب روي صورتم از جا پريدم!!! نميدونستم کجام!!
به اطراف نگاه کردم يه اتاق قديمي!!!
نجمه_ اينم يه دختر خوشکل
با شنيدن صداي نجمه بهش خيره شدم يادم اومد من داشتم به ديدن نجمه ميرفتم که يه چيزي خورد تو سرم....
يعني همش کاره نجمه بوده؟
اماچرا؟
دختر_ عاليه خيلي خوشکله حتما رئيس خوشش مياد
نگاهم به دختره افتاد يه دختر لاغر و قد بلند با آرايش زياد و لبخند نه چندان دوستانه
_ازمن چي ميخواين؟
نجمه_آروم باش عزيزم بعد ميفهمي
و همراه اون دختر خنديدن
_ آشغال کثا.....
با سيلي که نجمه بهم زد حرف تو دهنم موند
نجمه_ خفه شو...وگرنه بد ميبيني
_مثلا ميخواي چه غلطي بکني؟
ميخواست به طرفم بياد که اون دختر گفت_ ولش کن نجمه...ميدوني که بايد صورتش بدون هيچ خراشي باشه
نجمه کنار رفت و گفت_ کي مياد اينو ببينه؟
دختر_ الان ميرم به بچه ها خبر ميدم !!!
ودادزد_ فيرووووزه
دختري سريع درو باز کرد و گفت_ بله
دختر_ سريع برو به آرش و آرتا بگو بيان
فيروزه_ چشم
درو بست و رفت بيرون...
هردو دختر با پوزخند نگام ميکردن جوابشونو با پوزخند دادم...
چند دقيقه بعد در باز شد و پسري اومد داخل...پشت سر اون پسر ديگه اي اومد داخل
پسراول_ چيشده؟
نجمه_اين دختره جديده
نگاهي به من انداخت و لبخندي گوشه ي لبش جا خوش کرد...نگاه بدي بهش انداختم و به پسر دومي نگاه کردم...مات من شده بود!!!
پسره ي هيز!!! عصبي نگاهش کردم...کم کم حالت نگاهم عوض شد اين خودشه
?کاوه?
اينجا چيکار ميکنه ؟
نکنه با اينا همدسته؟
آروم بهم اشاره کرد که ساکت باشم وچيزي نگم
پسراولي_ آرتا
کاوه_بله
پسراولي_ ببرش پيش بقيه ي دخترها تو اتاق...
کاوه_ آرش؟
آرش(همون پسراولي)_بله
کاوه_ پيش کدوم دخترا؟
آرش خنديدوگفت_ به نظرت کدوم؟
با اين حرفش کاوه نگاهم کرد و خنديد...
يعني چي الام مثلا بايد غيرتي بشه ولي الان ...اي خدااااااا....چه اتفاقي داره ميوفته
/کاوه/
اصلا باورم نميشه ترنم اينجاست اونم فقط بخاطر يه نفر...نجمه..
پس حدسم درست بود نجمه با اينا همدسته!!!
به گفته آرش بايد ترنم پيش دخترا ميبردم...اونم دختراي خاص!!
_ راه بيوفت
چنان نگام کرد که از حالتش خندم گرفت..سميه که يکي از کارکناي اونجا بود به طرفش اومد و دستاشو گرفت که ترنم گفت_ خودم ميتونم بيام ول کن...
_ولش کن موردي نيست
سميه_ اوکي ولي حواست باشه
با ترنم از انبار اومديم بيرون...
ترنم_ ببخشيد ميتونم يه سوال بپرسم؟
_ بپرس!!
خيلي آروم گفت_ اسمت چيه؟
خندم گرفت..
_ آرتا
ترنم_ فقط شما اينجا هستين؟
منظورشو فهميدم
_ خير بقيه هم هستن
سرشو تکون دادو چيزي نگفت..به طبقه دوم رفتيم..
با کليد درو باز کردم و از ترنم خواستم بره داخل
پشت سرش خودم رفتم و درو بستم..
سه تا دختر که توي اون اتاق بودن جلوم ايستادن
_ اين دختر از اين به بعد باشما توي اين اتاق ميمونه..!! همه چي رو بهش بگيد
دخترا_ باشه
روکردم طرفه ترنم وگفتم_ اينجا ميموني..هيچ دعوا و بحثي نميکني...
و آروم گفتم_ نگران نباش
از اتاق اومدم بيرون....
/آرسام/
داشتم دوربين هارو چک ميکردم که دختري ديدم...
_ اين تصويرو بزرگترش کن
با بزرگ شدن تصوير تونستم صورتشو ببينم
ترنم...
از اتاق کنترل اومدم بيرون همون موقع کاوه اومد و گفت_ سامي پرونده هايي که تو اتاقت هست رو ميخوام
فهميدم ميخواد باهام حرف بزنه
_باشه بيا تا بهت بدم
به طرف اتاق خودمون رفتيم...
وقتي به اتاق من رفتيم گفتم_ کاوه ترنم
کاوه_ آروم باش امروز اوردنش
_اما چطوري؟
کاوه_ نجمه اوردتش اينجا
سرمو با دستام گرفتم وگفتم_ حالا چيکار کنيم ؟
کاوه_ نگران نباش ترنم تنها نيست من تو و رادوين اينجاييم و يه چيز ديگه اون خواهر تو و نفسه حتما از پسش بر مياد....
درسته ترنم دختر زرنگ و قويه...ولي شکنندست...
واين نگرانم ميکنه!!!
/رادوين/
اوضاع داره پيچيده ميشه!! دلم ميخواد هرچه سريعتر اين بازي تموم بشه..
آرش_ سامي و آرتا کجان؟
_ آرتا رفت پرونده ها رو از سامي بگيره
آرش_ باشه!! بيا بايد چند جا بسته ببريم
_ باشه بريم!!
باهم به طرف پارکينک رفتيم..
_ بسته ها کجان ؟
آرش_ تو صندوق عقب
سوار شديم و آرش راه افتاد...
_ کجا ميريم؟
آرش_ يه بسته رو بايد ببريم براي کوروش خان
يکي هم براي کامران !!!
_ چي هستن؟
آرش_مواد
با تعجب گفتم_ مواد؟
آرش_ آره يه جور داروئه که تزريق ميشه
_ به کيا؟
آرش_ به افراد معتاد
ديگه چيزي نگفتم....اين باند فراتر از اون چيزي که تصور ميکرديم!!!
/ساحل/
کامبيز_ اميدوارم از اتاقت راضي باشي
_ البته ممنون
کامبيز_ قابلي نداشت...امشب ميخوام سوپرايزت کنم
_ براي چي؟
کامبيز_ چيزه بدي نيست اميدوارم قبول کني
ميخواستم بگم نه که صداي کسي تو گوشم پيچيد
ميخواست قبول کنم بي اختيار گفتم_ باشه
کامبيز ازجاش بلندشد و گفت_ عاليه پس براي امشب آماده شو لباسم برات ميارم
فقط سرمو تکون دادم...کامبيز رفت!!!
گيج بودم!!!
از جام بلند شدم و به اتاقي که اينجا داشتم رفتم
درو باز کردم پويا پشت به من روي تخت دراز کشيده بود...
خسته بودم روي تخت دراز کشيدم...
به طرف پويا برگشتم که چشم تو چشم پويا شدم از ترس جيغي کشيدم!!!
اصلا نفهميدم کي برگشت طرفم...
تقي به در خورد و بنفشه خدمتکار اينجا گفت_ خانوم چيزي شده؟
_نه خوبم
ديگه چيزي نگفت...
به پويا نگاه کردم و گفتم_ تو آخرش منو سکته ميدي از ترس
پويا_ مواظب باش
_ چرا؟
پويا_ امشب دقيق باش
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم_ منظورت چيه؟
پويا_ ميتوني امشب از کامبيز مدرک گير بياري که ميتونه مهم باشه ولي بايد دقيق باشي بايد بفهمي معني هر حرفش چيه
_ مگه تو ميدونستي امشب....
پويا_ ميدونم برات سوپرايز داره ولي سوپرايزه واقعي رو تو بايد بهش بدي
اين بچه خيلي عجيبه واقعا عجيبه...
_________
لباس مشکي براق رو که کامبيز برام اورده بود رو پوشيدم....
از اتاق اومدم بيرون و به طرف سالن رفتم...
چراغا خاموش بود...يهو نور همه جا رو روشن کرد...
کامبيز وسط يه عالمه گل رز قرمز و سفيد ايستاده بود موزيک ملايمي فضارو پرکرد...
کامبيز به طرفم اومد و گفت_ زيبا شدي بيشتر از هميشه
فقط نگاهش کردم دستشو جلوم دراز کرد وگفت_ افتخار يه دور رقصو بهم ميدي ؟
به دستش نگاه کردم هرچند خوشم نميومد ولي مجبور بودم...
دستم تو دستش گذاشتم لبخندي زد و دست ديگشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشيد تو بغلش...
و شروع کرد به رقصيدن....
نميدونم چرا ولي يهو تصوير چشماي دلخور رادوين جلوم نقش بست!!!
..متاسفم...
کامبيز_ تومنو ياد يکي ميندازي؟
_کي؟
کامبيز_ يه دختر بود تو بچگيام..همسايه ي ديوار به ديوارمون!!! بزرگ بزرگ تر ميشد و زيباييش دوچندان...توهم مثل اوني خيلي خوشکل ولي يه حقيقتي هست
_چي؟
کامبيز_ اون خوشکل تر بود
_ چه شکلي بود؟اسمش؟
کامبيز_نفس!! چشماش مشکي مشکي بود..موهاشم مشکي بود...پوست سفيدي داشت و بيشتر از همه غرورش زياد بود...وهمين جذابيتشو دو چندان ميکرد...اون نفسه زندگي من بود...
واقعا اين منو دوست داشته برعکس من که ازش متنفر بودم...
_ مرده؟
وايساد...کمرمو محکم فشار داد و با چشماي قرمز نگاهم کرد از چشماش ترسيدم.!!!
کامبيز_ اون زندست و حتما برادرش آرسام ميدونه کجاست براي همين دنبال آرسامم....و ديگه نگو اون مرده...فهميدي؟
کمرم داشت ميشکست سرمو به معني باشه تکون دادم!!! هنوزم مثل گذشته گريه نميکردم!!!
ولم کرد و گفت_ متاسفم
مهربون شد....از اين مرد بايد ترسيد...ولي امشب براي ترسيدن اينجا نيومدم براي گيراوردن مدرک اينجام!!!
بهش نگاه کردم تو فکر بود
_ چيزي شده؟
کامبيز_ نه فقط دارم فکر ميکنم کي به اينجا رسيدم ...
چيزي نگفتم مست بود...
کامبيز_ بخاطر کوروش شد...اون منو اورد توي اين کار همونجور که شيخ اونو وارد اين بازيا کرد...
ولي ميدوني چيه؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم...بلند شروع کرد به خنديدن و گفت_ من اصلا به اينا اعتماد ندارم براي همين از همه ي معامله هايي که انجام داديم فيلم گرفتم اونم به طور مخفي!!!
اين عاليه!!! اما کجا قايم کرده...با حلقه شدن دستش دور کمرم به خودم اومدم...حالم داشت بد ميشد زيادي خورده بود!!!
کامبيز_ بامن بيا عزيزم
منو به اتاقش برد!!! نگاهي به کل اتاق انداختم چشمم به گاوصندوق افتاد...امشب وقتشه!!
/ترنم/
بهشون نگاه کردم ميترا...مانيا...معصوم...
سه تا دختر خوشکل...
ميترا_ توچرا فرار کردي؟
_من فرار نکردم
مانيا_ پس چرا اينجايي؟
_ خودمم نميدونم...دزديدنم
معصوم_ چرا؟
ميترا_ خب معلومه بخاطر خوشکليش
مانيا_ کاش هيچوقت از خونه نميزدم بيرون
ميترا_ فقط توپشيمون نيستي ماهم پشيمونيم...
_ چرا فرار کردين؟
مانيا_ چون احمق بوديم دنبال خوشگذروني بوديم و چون خانواده هامون اجازه نميداد فرار کرديم
_همتون؟
معصوم_ منو ميخواستن به زور شوهر بدن براي همين فرارکردم ولي هيچوقت دلم نميخواست دست اينجور آدما بيوفتم...
اشکاش ريخت دلم به حالش سوخت...
بغلش کردم وگفتم_ غصه نخور همه چي درست ميشه
ميترا_ از کجا مطمئني؟
_ يه راهي پيدا ميکنيم...
ميترا_ فکر کردي راحته
ميخواستم جوابشو بدم که در باز شد و آرش و کاوه و آرسام اومدن...
دلم براي آرسام يه ذره شده بود ولي اينا اينجا چيکار ميکنن...
آرش_ شيخ ميخواد ببينتت
به آرسام اشاره کرد...آرسام اومد طرفمو بازومو گرفت و بلندم کرد
آرسام_راه بيوفت
و منو دنبال خودش کشوند
_ ولم کن غوله وحشي دستم درد گرفت..
آرسام_ چقدر تکون ميخوري درست بياديگه..
_ ولم کن تا بيام
ولم کرد..چشم غره اي بهشون و دنبال آرش راه افتادم...
جلوي اتاقي ايستادو در زد و بعد درو باز کرد و گفت_ بيا
رفتم داخل کاوه وآرسامم پشت سرم اومدن...
شيخ همون که نفسو کشته بود جلوم نشسته بود و زل زده بود به من...دلم ميخواست با دستاخودم خفش کنم!!!
شيخ_ به به ترنم خانوم خوشحالم ميبينمتون
_ ولي من خيلي ناراحتم
خنديد و اومد جلوم وايساد و گفت_ برادر و عشقه خودت و خواهرت کجان؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم_ از چي حرف ميزني؟
شيخ_ برادرت واون دوتا کجان؟
_ نميدونم
شيخ_ميدوني البته که ميدوني پس بهتره بگي
_ گفتم که نميدونم کجان
سيلي محکمي بهم زد وگفت_توهم مثل خواهرت کله شقي...کاري نکن توهم مثله خواهرت از بين ببرم
_ تو يه آدم کثيفي
شروع کرد مثله ديوونه ها خنديدن و گفت_ خودت خواستي...
انگار توحاله خودش نبود سوزني رو از ماده اي پر کرد وگفت_ ميدوني اين چيکارت ميکنه؟
همينجور بهش زل زدم
ادامه داد_ فلجت ميکنه
چشمام از ترس گشاد شد به آرسام و کاوه نگاه کردم گيج بودن...خدايا خودت کمکم کن...
آروم آروم به طرفم ميومد و منم عقب ميرفتم!! اونقدر رفتم که خوردم به ديوار... جلوم ايستادو سوزن و برد بالا چشمامو بستم و جيغ خفه اي کشيدم..
خدايااا!!!
/کاوه/
اين ديوونه داشت چيکار ميکرد...کنترلمو از دست دادم و به طرفش رفتم قبل از اينکه دارو رو بهش بزنه دستشو گرفتم