آرش دادزد_ لعنتي

همه پشت ماشينا قايم شده بودن و شليک ميکردن...

رادوين_ الان چيکار کنيم؟

زنگ زدم به محمد...

محمد_ الو؟

_ همه جا رو کنترل کنين!

محمد_ نگران نباشيد...تحت کنترله

قطع کردم و به رادوين گفتم_ بايد بريم جلو..

سرب تکون داد و چيزي نگفت...

هنوز درگير بودن...آرش با ديدنم از پشت ماشين آروم اومد طرفم...

آرش_ بايد فرارکنيم...وقتي گفتم سه سوار ماشين بشين فهميدين!؟

_ فهميديم!!!

آرش نگاهي به دورو برش کرد و گفت_ يک....دو...سه...حالا

اسلحه رو روي سرش گرفتم که شوکه شد و باتعجب گفت_ چيکار ميکني؟

_هييييس ساکت باش

از پشت ماشين اومديم بيرون آرش حسابي ترسيده بود....

رادوين_ همه اسلحه هاتون رو بندازين و از پشت ماشينا بياين بيرون...

کسي حرکتي نکرد...

اسلحه رو روي سرش فشار دادم و دمه گوشش گفتم_ بهتره بهشون بگي کاريو که گفت رو انجام بدن....

آرش بلند گفت_هر کاري که ميگن انجام بدين!!!

/رادوين/

با حرف آرش همشون يکي يکي اومدن بيرون و اسلحه هاشون رو انداختن زمين...

سوت زدم و با اين کار تمام بچه ها اومدن...

بعضياشون پشت ديوار بودن و بعضياشون پشت ماشين...

کنارمون ايستادن...

آرسام آرش و هل داد جلو...

آرش برگشت طرفمون و گفت_ اين چه کاريه که انجام ميدين ؟ اين خيانته!!!

آرسام_ نبايد سريع به هرکسي اعتماد کنين!!

آرش_ منظورت چيه شماها کي هستين؟

_ به زودي ميفهمي...

رو کردم به بچه ها و گفتم_ جعبه هارو بزارين تو ماشين...

سريع شروع کردن...دويست تا جعبه بودن!!!

خيلي زود همه رو گذاشتن تو ماشينا...

آرش با عصبانيت زل زده بود به ما...

آرسام_ ديگه کارتون تمومه!!!

آرش مرموز نگاهمون کرد...و گفت_ زياد مطمئن نباشيد...

باشک نگاهش کرديم که خنديد و گفت_ بهتر نيست نگاهي به اطرافتون بندازين!!!

نگاهمون چرخيد به اطراف....لعنتي ها...

دور تا دورمون پر از افراد مسلح بود!!! خيلي بي سروصدا اومدن!!!

خب اين محموله ها چيزه الکي نيست که بشه راحت به دستشون اورد...

ولي خب ماهم زرنگ تر از اين حرفاييم!!!

/آرسام/

اينا زرنگ تر از اوني بودن که فکرشو ميکرديم...

آرش با يه پوزخند داشت نگامون ميکرد...

آرش_بارهارو ببريد...

ميخواستن به طرف ماشين ها برن که صداي شليک درجا متوقفشون کرد...

صداي محمد تو بلندگو پيچيد

محمد_ هيچکس از جاش تکون نخوره...

همشون گيج شده بودن...اسلحه هاشون رو به طرف ما گرفته بودن...

آرش_ اينجا چه خبره؟

پوزخندي زدم و گفتم_ درسته که تو زرنگي اما ما بيشتر از اونچه که فکرشو بکني زرنگيم...

از نگاهش..عصبانيت..تعجب..وسردرگمي ميباريد..

آرش_منظورت چيه؟

رادوين_بهتره يه نگاه به بالا سرت بکني!!!

آرش سريع بالا رو نگاه کرد...چون تاريک بود چيزي معلوم نبود و اين گيجترشون ميکرد...

يهو نور افکنا همه جا رو روشن کردن...

نور زياد بود و باعث شد براي چند دقيقه چشمامونو ببنديم!!!

آرش با صداي متعجبي گفت_ امکان نداره!!

بهش خيره شدم و گفتم_ چرا امکان داره!!

بالارو نگاه کردم...محمد و بيشتر از افرادمون...

بالاي کشتي ها بودن...

کاملا مجهز....

پوزخندي رو لبم نشست و زل زدم به آرش...آرشي که الان صورتش از خشم قرمز شده بود

آرش داد زد_ بکشينشون...

با اين حرفش ميخواستن شليک کنن...که بچه ها زودتر اقدام کردن و به چند تاشون شليک کردن...

_ بهتره خودت تسليم بشي!!

آرش_ امکان نداره

_پس بايد بشيني و نابوديتو ببيني...

به محمد اشاره کردم..

محمد_ بهتره اسلحه هاتون رو بندازين زمين...و خودتون تسليم بشين بدون هيچ دعوايي!!

همشون مونده بودن چيکار کنن... بهم ديگه نگاه کردن و بعد...

همشون اسلحه هاشون رو انداختن زمين...با لبخند به اين صحنه نگاه ميکردم...

رادوين_خب حالا چي ميگي؟

آرش_ ازتون متنفرم..

رادوين_ حسامون مثل همه!!!

نفس عميقي کشيدم و رو به محمد گفتم_ بگيرشون خودت که ميدوني بايد چيکار کني؟

محمد_ بله...خيالتون جمع!!!

آرش و افرادشو سوار ماشينا کرديم و به طرف اداره ي پليس حرکت کرديم...

خيلي دلم ميخواد قيافه شيخ و کوروش رو موقع شنيدن اين خبر ببينم!!

/کاوه/

_ترنم؟

زل زد بهم ولي حرفي نزد...

از موقعي که به هوش اومده لام تا کام باهام حرف نزده...

_قهري؟

ترنم_ خاک توسرت با اين دوستت!!

با تعجب گفتم_چرا؟

ترنم_خب مثل آدم مياوردم...زد سرمو ناکار کرد که...اگه ميمردم چي؟

لبخندي زدم و گفتم_ببخشيد گلم...خودم بعد حسابشو ميرسم باشه؟

باشک نگاهم کرد و گفت_واقعا؟

_ واقعا واقعا!!!

خنديد و چيزي نگفت...

گوشيم زنگ خورد آرسام بود سريع جواب دادم

_الو؟

آرسام_ به خوبي تموم شد

نفسي از سر آسودگي زدم...

_حالتون خوبه؟

آرسام_ خوبيم نگران نباش فقط آفتابي نشين..بهتره همتون پيش هم باشين..

_ باشه مواظب خودتون باشين!!

گوشي رو قطع کردم واقعا خوشحال بودم!!!

ترنم_چيشده؟کي بود؟

_آرسام بود...پاشو بايد بريم!!

ترنم_کجا؟

از جام بلند ميشم بايد ترنمو ببرم پيشه ساحل...اونجا از هر لحاظ امن تره...

ساکي که مدارکا توشه رو برميدارم..ترنم همينجور با تعجب زل زده بهم...به طرفش ميرم و دستشو ميگيرم و دنبال خودم ميکشونمش..

ترنم_ هي ديوونه کجا ميريم؟

_آروم باش ميخوام ببرمت يه جاي امن..

ديگه حرفي نميزنه ولي از پچ پچ هايي که باخودش ميکنه مطمئنم که داره بهم فحش ميده...

ماهان با ديدنم به طرفم مياد و ميگه_ چي شده ؟

_ کار به خوبي انجام شده...الانم بايد ترنمو ببرم...

ماهان_ باشه..برو ما با بچه ها مواظبتون هستيم تا به سلامتي برسين

سري تکون ميدم و دره ماشين رو باز ميکنم

_بشين!!!

ترنم با اخم سوار ميشه...درو ميبندم و خودمم سوار ميشم...

از خونه ميام بيرون و به طرف خونه ي امن حرکت ميکنم!!!

بعد از چند ثانيه ترنم صدام ميکنه و ميگه_ کاوه؟

_ بله؟

ترنم_ اون ماشين خيلي وقته پشت سرمونن..

از آينه ي بغل ماشين به پشت سر نگاه ميکنم...

لعنتي ها...

به ماهان زنگ ميزنم...بعد از دوسه بوق جواب ميده فوري ميگم_ ماهان دنبالمونن..سرگرمشون کن تا نتونن جامون رو پيدا کنن..

ماهان_ باشه...فقط با سرعت از اونجا دور شو بعد توي چهاراه ميپيچيم جلشون..

گوشي رو قطع ميکنم و رو به ترنم ميگم_ سفت بشين!!!

سرعت ماشين رو زياد ميکنم...هنوز دنبالمون بودن...

يهو شليک ميکنن...ترنم جيغي ميکشه...سرشو ميارم پايين تا آسيبي بهش نرسه...

با سرعت زياد از ماشين ها جلو ميرم...

معلومه تو کارشون حرفه اين...

به همون چهاراهي که ماهان گفته بود ميرسيم....

سرعته ماشين رو بيشتر ميکنم جوري که انگار داره پرواز ميکنه!!!

از چهارراه رد ميشم...با رد شدن من...بچه ها ميپيچن جلوشون و باعث ميشه ديگه نتونن بيان دنبالمون...

/ترنم/

از ترس سنکوب کرده بودم...

از يه طرف اونا...

از يه طرف سرعت زياد کاوه..

سرم پايين بود و اشکام روي گونم ميريخت...

کاوه_ ترنم خوبي ؟

چيزي نگفتم...سرعت ماشين کم شده بود...

کاوه سرمو بلند کرد و زل زد بهم و گفت_ دختر خوب چرا گريه ميکني؟

دلم ميخواست بگيرم خفش کنم انگار نميدونست...

چپ چپ نگاهش کردم که خنديدو گفت_ باشه عزيزم ببخشيد...حالا تموم شد ماهان اينا بهشون رسيدگي ميکنن....حالاهم بايد زودتر برسيم به اونجا...

کمي سرعته ماشين رو زياد کرد...

بعد از يه ربع جلوي يه خونه نگه داشت با تعجب به دورو برم نگاه ميکردم...

در باز شد و کاوه ماشينو برد داخل...

اوووو عجب جايه باحالي بود...همه جا سرسبز و پر از گل بود...يه تابه بزرگ هم وسط گل ها بود که راه سنگي داشت تا بدون آسيب به گل ها سوار تاب بشي...

_ چه خوشکله!!

کاوه_بريم داخل

از ماشين اومديم بيرون...ديگه داشت صبح ميشد...واقعا که نذاشتن بخوابم...

حالا که فکرشو ميکنم واقعا خوابم ميومد...

کاوه فهميد و گفت_ بريم داخل بعد برو استراحت کن..

سرمو تکون دادم و همراهش رفتم داخل...

زياد به اطراف دقت نکردم...کاوه دره يه اتاق رو باز کرد و گفت_ اينجا بخواب...شب بخير

_شب بخير

رفتم تو اتاق و درو بستم...

باهمون لباسا خودمو انداختم رو تخت...طولي نکشيد که خوابم برد

/ساحل/

کش و قوسي به بدنم دادم و از جام بلند شدم...

پويا نبود حتما زودتر از من بيدار شده!!!

بعد از شستن دست و صورتم...از اتاق اومدم بيرون..

مستقيم به آشپزخونه رفتم...

ميزه صبحونه آماده بود و کاوه و پويا و ستايش خانم پشت ميز نشسته بودن!!!

_ سلام صبحتون بخير

ستايش خانم_صبحت بخير عزيزم

کاوه_ صبح بخير

پويا_ صبح عالي متعالي

خنديدم و گفتم_ پويا از کي ياد گرفتي اينجوري حرف بزني؟

پويا_ از بغل دستيم...

چايي پريد تو گلوي کاوه که باعث خنده ي ما شد...

کاوه کناره پويا نشسته بود...

کاوه_ چي ميگي کوچولو؟

پويا_ راست ميگم من بهت گفتم صبح بخير بعدش گفتي به به صبح عالي متعالي!!!

خوده کاوه هم خندش گرفته بود...موهاي پويا رو بهم ريخت و گفت_ عجب بچه ي فوضولي!!

پويا_ به اين ميگن زرنگي نه فوضولي!!!

کاوه با تعجب بهش نگاه کرد و بعد زد زير خنده...

لبخندي روي لبام نشسته بود که خيال پاک شدن نداشت...

بدون حرفه ديگه اي مشغول خوردن شديم!!!

بعداز تموم شدن صبحونه به کمک ستايش خانم ميزو جمع کرديم...

ستايش_ اينجا خدمتکار نداره گلم...

_اشکال نداره خودمون همه ي کار هارو انجام ميديم...

لبخندي زدو چيزي نگفت...

گوشيم زنگ خورد...فراموش کرده بودم خاموشش کنم...

گوشي رو از جيبه شلوارم در اوردم...همونموقع کاوه اومدو گوشي رو از دستم گرفت...خاموشش کرد و باعصبانيت بهم گفت_چرا گوشيتو خاموش نکردي؟ ميدوني چقدر........

_ ساکت شووو...

با داده من حرفشو خورد و زل زد بهم...

بهش نزديک شدم و گفتم_ ببين من همون نفسم...درسته ظاهرم تغيير کرده اما هنوزم نفسه گذشتم...کسي حق نداره سره من داد بزنه يا بهم دستور بده...اينو خودت خوب ميدوني...من فراموش کردم گوشيرو خاموش کنم...همين

انگشتمو تهديدوار جلوش گرفتم و گفتم_ يادت باشه ديگه صداتو واسه ي من بلند نکني...

با تعجب زل زده بود بهم...گوشي رو از دستش گرفتم و از آشپز خونه اومدم بيرون...

بايد دوباره بشم همون نفس!!!

داشتم به طرف اتاقم ميرفتم که يهو با يکي برخورد کردم...بهش نگاه کردم...ترنم..

اينجا چيکار ميکرد؟

ترنم_ اوه سلام شماهم اينجايين؟

_آره تو کي اومدي؟

ترنم_ ديشب اومدم ببخشيد مزاحم شدم...

بي اختيار بغلش کردم و گفتم_ خوب کاري کردي که اومدي!!! بيا صبحونه بخور...

دنبال خودم اوردمش تو آشپز خونه...کاوه هنوز اونجا بود با ديدن ترنم اومد طرفش و گفت_ خوبي؟

ترنم_ آره خوبم...کاوه؟

کاوه_جانم؟

با اين حرفش مشکوک بهش نگاه کردم...نگاهي بهم انداخت و گفت_ يعني بله؟

ترنم_آرسام کجاست؟

کاوه_ اون جاش خوبه...تا دوسه روز ديگه مياد

ترنم_ اون مدارکارو...

کاوه_پيشه خودمه...

_بشين عزيزم...

نشست رو صندلي و بدون هيچ حرفي مشغول خوردن شد...

دلم واسش تنگ شده بود!!!

به کاوه اشاره کردم که دنبالم بياد...

به طرف اتاقم رفتم و درو باز گذاشتم تا کاوه بياد داخل...

کاوه_ کاري داري؟

_ ازآرسام و رادوين خبري داري؟

کاوه_ آرش و افرادش رو گرفتن...محموله هم دسته پليسه...اون مدارکي که دست کوروش بود هم ترنم و ماهان اوردن...

_ماهان کيه؟ همون پليسه؟

کاوه_آره خودشه...

سرمو تکون دادم کاوه رفت بيرون...

واقعا خوشحال بودم...

پس همه چي داره تموم ميشه...

کوروش خان بازي تمومه!!!

/کوروش/

نگرانم..استرس مثله يه خوره افتاده به جونم نميدونم چرا آرش تا حالا خبري نداده...

گوشي هيچکدوم از بچه ها در دسترس نيست...

نگران توي سالن قدم ميزدم که ميثم با حالي آشفته اومد داخل...

نگران پرسيدم_چيشده؟ از بچه ها خبري رسيد؟

ميثم_ دستگيرشدن آقا...

بابهت بهش خيره شدم...

_چجوري؟

ميثم_موقع حمل کردن بارها به طرف ويلا گرفتنشون...انگار از قبل ميدونستن!!!

_لعنتيييييييي

از زور عصبانيت به نفس نفس افتاده بودم....

ميثم_آقا عصبانيت واستون خوب نيست...

دادزدم_ چطور امکان داره با وجود اون همه امنيت و امکانات محموله لو بره....

دوباره همون اتفاق...ولي ايندفعه فرق داره چون اون کسي که اين کارو کرده معلوم نيست چه کسيه!!!

_ماشينو آماده کن

ميثم_چشم

حتما شيخ موضوع رو فهميده!!!

الان بايد برم پيشه ترانه....

از خونه اومدم بيرون و سوار ماشين شدم رو به ميثم گفتم_برو انبار

بدون حرف ماشين رو به حرکت دراورد...

فکرم درگير بود...درگيراتفاقاي اخير...ناپديد شدن ترنم و ساميار...ناپديدشدن مدارکا...والان لو رفتن محموله...

خيلي وقته از آرسام و دوستاش خبري نيست!!!

يهو ذهنم جرقه زد...

آرسام کجاست؟

_ميثم؟

ميثم_ جانم رئيس؟

_از آرسام و کاوه و رادوين خبري گير اوردي؟

ميثم_نه متاسفانه...با تحقيقاتي که انجام داديم...

از کشور خارج نشدن...و خيلي وقته سري به شرکت هاشون نزدن

يعني اين ممکنه که کار اونا باشه؟؟؟

___________

روبه روي ترانه نشسته بودم و زل زده بودم بهش...

سرشو انداخته بود پايين...

کم کم سرشو اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد...

هنوز هم اين چشما قدرت فکر کردن و ازم ميگيرن..

نفس عميقي کشيدم و گفتم_ آرسام رو ديدي؟

ترانه_ نه

_باور کنم که راست ميگي؟

ترانه_من چند ساله که بچه هامو نديدم...چندساله که توي يه کشور غريب زندگي ميکنم...

_و بايه مرد غريبه....

پوزخندي زد و گفت_ گفتم که تو هيچي از من نميدوني!!!

باشک پرسيدم_منظورت چيه؟

ترانه_شايد به زودي بفهمي!!!

ميخواستم حرفي بزنم که ميثم سريع اومد پيشم و گفت_ شيخ پشت خطن!!

گوشي رو از دستش گرفتم

_الو؟

شيخ باصداي محکمي گفت_ کجايي؟

_انبار

شيخ_موضوع رو فهميدي نه؟

_آره...فهميدم و خيلي برام مبهمه که چجوري اين اتفاق افتاد!!!

شيخ_ اينجا ديگه امن نيست...يه ساعت ديگه پرواز داريم...بهتره بياي

_حتما

گوشي رو قطع کردم...بايد ميرفتيم تا اونا دهن باز نکردن....

روبه ميثم گفتم_ بيارينش

خودم جلوتر از انبار اومدم بيرون....

نميتونم ترانه رو بزارم و برم...

سوار ماشين شدم و ترانه هم سوار شد...

_برو فرودگاه...

ميثم بدون حرف حرکت کرد...

وقت نداشتم برم خونه!!!

به ترنم نگاه کردم با يه پوزخند به بيرون نگاه ميکرد...

وارد خيابون اصلي شديم که يهو صداي آژير پليس بلند شد

_چيشده؟

ميثم_ پليسا دورمون رو گرفتن

با عصبانيت داد زدم_ تند تر برون

ميثم با سرعت ميروند...پليس همچنان پشت سرمون بودن....

لعنتي ها...امکان نداره اونا دستشون به من نميرسه

هيچوقت!!!

_ميثم سريعتر برو

ميثم_چشم

هنوز دنبالمون بودن...اه اينا از کجا فهميدن که قراره برم فرودگاه...با استرس هي پشت سرم رو نگاه ميکردم!!!

ترانه_ديگه آخره خطه...

بادادگفتم_دهنتو ببند ترانه

پوزخند تمسخرآميزي زد....

يهو ماشين با صداي بدي ترمز کرد!!! بابهت به جلو خيره شدم...

ماشيني پيچيده بود جلومون!!!

دره ماشين باز شد و ساميار جلو روم اومد...

ساميار_پياده بشين لطفا بايد با ما بياين...

طرز حرف زدنش عوض شده بود....

از ماشين اومدم پايين...ترانه و ميثمم اومدن پايين...

ساميار_مرتضي...

پسري که لباس پليس به تن داشت اومد و گفت_بله سرگرد

ساميار_ بياريندشون

يعني ساميار پليسه...منو بازي داد؟ لعنتي

چند پليس به طرفمون اومدن و مارو سوار ماشيناشون کردن و حرکت کردن!!!

/کاوه/

داخل سالن فرودگاه شدم...

چشم چرخوندم و شيخ رو پيدا کردم...

بالبخند به طرفش رفتم و گفتم_به کجا چنين شتابان...

شيخ به طرفم برگشت و با تعجب گفت_آرتا؟

خنديدم و گفتم_ نه..نه...من کاوه هستم نه آرتا

با شک بهم نگاه کرد و گفت_ کاوه؟

سرمو تکون دادم...بعد از چند لحظه قيافش متعجب شد بعد از خشم قرمز شد...

شيخ_ کاره شما بود اره؟

_ اينو درست گفتي!!!

با بچه ها اشاره کردم...اومدن جلو و شيخ و افرادي که باهاش بودن رو گرفتن...

شيخ_ولم کنين...ميدونيد من کيم؟

_ تموم شد جناب شيخ...الان بايد نتيجه ي کارهاتون رو ببينيد...بهتره بدون هيچ مخالفتي با ما بياين!!!

روبه بچه ها کردم و گفتم_ ببريدشون...

سوار ماشين شدن...گوشيم زنگ خورد ماهان بود

_الو؟

ماهان_کوروشو گير انداختيم..شيخ چيشد؟

خنديدم و گفتم_ گرفتيمش.الان داريم ميايم...

ماهان_منتظرم

و گوشي رو قطع کرد..چه جدي!!!

من پليسام عالمي دارنا...خوبه پليس نشدم ولي خب دسته کمي از اونا ندارم.!!!

سوار ماشين شدم و به طرف اداره ماهان راه افتاديم!!!

/آرسام/

ديروز آرش اينارو اورديم...تهران

بارهارو هم انتقال داديم به همينجا!!!

اونا رو بردن بازداشتگاه....

توي اداره منتظر بودم تا شيخ و کوروش رو بيارن!!!

رادوين هم رفته بود ويلا...پيشه نفس و ترنم!!!

خودم گفتم بره تا مادرش رو ببينه!!!

از عکس العملش ميترسم!!!

توي راهرو قدم ميزدم که کاوه و ماهان رو ديدم و بعد از اون شيخ و کوروش...لبخندي روي لبهام نشست...

نرفتم جلو ميخواستم روز دادگاه با چهره ي واقعيم ديده بشم!!!

الان فقط ميخواستم ببينم کسايي که زندگي خيلي ها رو نابود کردن خودشون دارن به سمت نابودي ميرن!!!

کاوه باديدنم به طرفم اومد و گفت_خسته نباشي

_ممنون همچنين

کاوه_رادوين کجاست؟

_ رفت ويلا بهتره ماهم بريم ميدوني که؟

کاوه_ آره..آره بريم!!!

باهم از اومديم بيرون و سوار ماشين من شديم!!!

سرعتمو زياد کردم تا زودتر به خونه برسم!!!

الان فقط يه نفر ميمونه که اونم کامبيزه

/رادوين/

خسته بودم...ولي انرژي که از دستگيريه کوروش و شيخ شد به خستگيم غلبه ميکنه...

جلوي ويلايي که آدرسشو از آرسام گرفته بودم ترمز ميکنم....بوقي ميزنم تا درو باز کنن بعد از چند دقيقه در باز شد و منم وارد حياط شدم!!!

اوووو عجب جايي گير اورده بود...

از ماشين پياده شدم اينجا به آدم حسه مثبتي ميده!!!

به طرف دره ورودي قدم برداشتم!!!

صداي خنده از توي سالن ميومد!!!

تک سرفه اي کردم که نگاهشون کشيده شد طرفم...

لبخندي روي لبام نشسته بود...

خانمي روي مبل نشسته بود و پشتش به من بود...

ترنم_ چطوري داداش رادوين؟

_خوبم ممنون

نفس_ چيشد؟

_ همشونو گرفتن...

نفس_کي دادگاهشونه؟

_ماهان خبرمون ميکنه به همين زودي ها...

سرشو تکون داد...

ترنم رو کرد طرف نفس و گفت_ راستي تو چرا اينجايي مگه نبايد پيشه شوهرت باشي؟

نفس با تعجب گفت_شوهرم؟

ترنم_آره همون که بار اول باهات ديدمش...

نفس_ آها...خب دليل شخصي دارم...

ترنم سرشو تکون دادو گفت_اين يعني رسما فضولي موقوف...

نفس خنديد و چيزي نگفت...پس ترنم هنوز نميدونه که ساحل همون نفسه!!!

نفس_چرا وايسادي بيا بشين

به طرف مبلي که نزديکم بود رفتم...

هتوز چهره ي اون زنو نديده بودم!!!

مبلي که روش نشستم روبه روي اون زن بود!!!

بل تعجب بهش نگاه کردم دستاشو مشت کرده بود و سرش پايين بود...

_ ببخشيد خانم حالتون خوبه؟

سرشو آروم آروم اورد بالا!!!

با چشماي اشکي زل زد تو چشمام...چرا اين چهره آشناست برام؟

با گيجي زل زده بودم بهش!!!

يهو صحنه هايي از يک زن تو جلوي چشمام جون گرفت...خنده هاش...پسرم پسرم گفتناش...خيانتش

با عصبانيت از جام بلند شدم هنوز نگاهم خيره بهش بود...امکان نداره اين مادر من باشه...مادري که سالهاست رفته...الان اينجا روبه روي من نه نميتونم باور کنم نميتونم!!!

با گريه گفت_رادوينم!!! پسر گلم!!!

دادزدم_ هيس..هيچي نگو هيچي

ادامه داد_ ببينمت عزيزه دله مادر...اميد مادر

باهر کلمه اي که ميگفت دستامو بيشتر مشت ميکردم...جوري که بند بند انگشتام سفيد شده بودن...

گلدوني که کنارم بود رو گرفتم و پرت کردم خورد به ديوار و باصداي بدي شکست....

يهو در باز شد و کاوه و آرسام سراسيمه اومدن داخل...

آرسام_رادوين؟

دادزدم_اين اينجا چيکار ميکنه آرسام؟ اونم بعد از اين همه سال بعد از هجده سال...

آرسام_رادوين آروم باش توضيح ميدم!!

_توميدونستي زندست...

باشک نگاهش کردم کردم و آروم گفتم_پيشه تو بود؟

آرسام_رادوين

دادزدم_ پيشه تو بود لعنتي؟

آرسام_آره

خنديدم...بلند خنديدم..خنده اي که شبيه گريه بود..گريه اي که پشت خنده هام پنهون شده...

همه با نگراني نگاهم ميکردن

_آسايش خانوم خوش گذشت اين همه سال...

نابوديه ما برات لذت بخش بود...

آسايش_ رادوين پسرم...منو ببخش پشيمونم...

دادزدم_لطفا نزار بهت بي احترامي کنم...

کاوه_آرسام آروم باش داداش...

ديگه نميتونستم طاقت بيارم...اين فضا برام دلگير بود....

از خونه زدم بيرون و رفتم تو حياط...

چشمم به تابي خورد به طرفش رفتم و نشستم روش!!!

سخته بعد از چند سال مادرتو ببيني...

مادري که زندگيتو نابود کرد...

اما الانم نميتونم داد بزنم سرش....

چون هنوز مادرمه...

ناخوداگاه قطره اشکي روي گونم چکيد...اشکي که راه بقيه ي اشکامم باز کرد!!!

/نفس/

آسايش خانم آروم آروم اشک ميريخت...

هيچکس حاله درستي نداشت....

رفتم بيرون...رادوين روي تاب نشسته بود و سرش پايين بود...

به طرفش رفتم و گفتم_حالت خوبه؟

سرشو اورد بالا...خداي من چشماش قرمز بودن...

رادوين مغرور الان گريه کرده...

کنارش روي تاب نشستم و گفتم_بهت نمياد؟

رادوين_چي؟

_گريه کني؟

اخمي کرد و گفت_ من گريه نکردم!!!

_کاملا پيداست!!

نگاهم کردو گفت_من گريه نکردم!!

_باشه هنوزم مغروري...

آهي کشيد و روشو برگردوند...

_ ببخشش

رادوين_ چجوري؟اون زندگي منو بابارو نابود کرد...بابامو ازم گرفت..

_تاوانشم پس داد و الانم داره ميده

رادوين_منظورت چيه؟

_اون مريضه حالش زياد خوب نيست...اين همه ساله دنبالت ميگشته...اون تورو واقعا دوست داره بهتره ببخشيش!!!

رادوين_درموردش فکر ميکنم...

از جام بلند شدم و تا برم تو..هواسرد بود...

رو کردم طرفش و گفتم_ خوب فکر کن توهم اشتباه کردي...اگه کسي که اشتباه کرده ديگه حقه بخشيده شدن نداره پس منم نبايد تورو ببخشم...

با تعجب زل زده بود بهم...

بدون هيچ حرفه ديگه اي به طرف خونه رفتم!!!

_پويا؟

پويا_جونم آبجي؟

_بيا بريم بايد بخوابي...

پويا آروم دنبال اومد تو اتاق...

پويا_همه چي درست ميشه مطمئنم

خنديدم و گفتم_ميدونم عزيزم بگير بخواب زود...

پويا رو خوابوندم و از اتاق اومدم بيرون...

همه تو سالن نشسته بودن حتي رادوين...

روي مبل نشستم سکوت بدي تو سالن بود...

گوشي کاوه سکوت رو شکست...

کاوه_ جانم داداش؟

فرد_........

کاوه _واقعا؟

فرد_.......

کاوه_چرا اينقدر زود؟

فرد_.........

کاوه_درهر حال هرچه زودتر بهتر!!

فرد_......

کاوه_نگران نباش هممون ميايم...

فرد_......

کاوه_خداحافظ

گوشي رو قطع کرد هممون منتظر بوديم تا حرف بزنه!!!

/کاوه/

گوشي رو قطع کردم وقتي سرمو اوردم بالا...

همه چشم دوخته بودن بهم!!!.

والا همچين نگاه ميکنن که آدم فکر ميکنه نکنه اشتباهي کرده

آرسام_کي بود؟

_ماهان

ترنم_خب خب!!

با تعجب بهش نگاه کردم اين چرا خوشحال شد...

آرسام_چي گفت؟

_دوروز ديگه دادگاهيه شيخ و کوروشه

نفس_چرا اينقدر زود؟

_بخاطر محموله ها و ميترسن که در نرن

رادوين_بهتر

_آره خيلي خوب شد...

آرسام_خيلي از چيزا رو ميشه!!!

ترنم_با اين قيافه ميرين؟

_نه ميشيم خودمون!!!

آرسام رو به نفس کرد و گفت_تو چي؟ باهمون شکل مياي؟

نفس_نه ميخوام قيافه ي اونا رو وقتي منو ميبينم رو ببينم!!! ميشم خودم

ترنم_مگه الان خودت نيستي؟

نفس لبخندي زد و گفت_نه خواهر کوچولو فردا ميفهمي!!!

ترنم با شنيدن کلمه ي خواهر کوچولو چشماش پر اشک شد و گفت_ نفسم بهم ميگفت خواهر کوچولو...اما وقتي که باهام خوب بود!!!دلم براش تنگ شده...

دلم ميخواد برم بغلش کنم ولي ميدونم دست از پا خطا کنم ميزنن لهم ميکنن...

بي اراده گفتم_ قربون اون چشماي خشکلت برم گريه نکن دلم ميگيره!!!

بهش چشم دوختم که يهو يادم اومد چي گفتم هين بلندي گفتم چشمام از تعجب گرد شده بود...

به بقيه نگاه کردم همشون تماما با دهن باز داشتن نگاهم ميکردن...

البته آرسام به کمي اخم!!!.

لبخندي زدم و از جام بلند شدم و گفتم_ چيزه...خب...راستش داشتم ورزش دهن ميکردم!!!.

با زدن اين حرف سريع جيم شدم رفتم تو اتاق....

صدايي نميومد... بعد يه ثانيه صداي خنده بلند شد...

نميشه جلوي اين دهن رو گرفت...آخر برباد ميرم!!!

الان تا نيمه ي راهو رفتم!!!

/ترنم/

از حرف کاوه گر گرفتم...از يه طرفم خندم گرفته بود شديد...

شب بخيري به بقيه گفتم و رفتم تو اتاق...

بگيرم بخوابم يکم...

نکه اصلا نميخوابم واسه همينه...

________

بي حوصله از جام بلند شدم...ساعت 9 صبح بود...

دست و صورتمو شستم و از اتاق اومدم بيرون...

يه راست رفتم تو آشپز خونه آرسام پشتش به من بود

_صبح بخير داداش

برگشت طرفم عههههه قيافش عوض شده بود...

_ايول شدي آرسام

خنديدو گفت_آره ديگه

با شيطنت گفتم_ داداش سوگل کجاست؟

خونسرد گفت_پيشه بچه هاست شب ميادش...

_واي عالي

آروم گفت_آره عاليه

_چيزي گفتي داداش؟

آرسام با تعجب گفت_هان؟ نه چيزي نگفتم...

خنديدم...بايد واسش آستين بالا بزنم

چند دقيقه بعد رادوين و کاوه هم اومدن...شده بودن خودشون...

_والا قيافه هاي خودتون خشکل ترن

رادوين_يعني اونموقع زشت بوديم؟

_نه خوشکل بودين ولي الان خوشکلتر و جذاب ترين...

آرسام_ هممون ديگه؟

_آره ديگه چطور؟

آرسام مرموز خنديد و گفت_ هيچي فکر کردم منظورت فقط به يه نفره!!!

و به کاوه نگاه کرد...

چايي که داشتم ميخوردم پريد تو گلوم...خاک برسرم شد...

آرسام زد پشتم و گفت_آروم بابا

کمي بهترشدم...

يهو چشمم به پله ها خورد...جايي که نشسته بودم قشنگ ديد داشت...

چيزي رو که ميدم رو باور نميکنم...

از جام بلند شدم...دستام ميلرزيد اين خواهر منه؟

نفس من؟

اشکام روي گونم ريخت...نميتونستم رو پاهام وايسم....

_نفس...نففففسسس

گريه امونم نميداد...پاهام سست شد و با زانو افتادم زمين...

با افتادنم همه اومدن طرفم....

دختري که چهره ي نفس رو داشت روبه روم نشست و با نگراني گفت_ چيشد ترنم؟ خوبي خواهري؟

با گريه بازوهاشو گرفتم و گفتم_ نفس..تو آبجيه مني؟خواهرمن؟ نفس من؟

با لبخند و اشک گفت_آره عزيزم

خودمو انداختم توي بغلش و زدم زير گريه...باگريه گفتم_کجا بودي؟ ميدوني چقدر دلتنگت بودم ؟ميدوني چقدر گريه کردم...

موهامو نوازش کرد و گفت_ منم دلتنگت بودم ولي بايد ازت دور ميموندم...

ازش جدا شدم و اشکانو پاک کردم خنديدم وگفتم_ مهم اينه که الان اينجايي!!!

همه داشتن با لبخند نگاهمون ميکردن...

_ولي بايد بهم بگي کجا بوديااا؟!!!

نفس_ باشه ميگم بهت...

_امروز واقعا يکي از بهترين روزاي زندگيمه...تو اينجايي بعد اين همه وقت...سوگلم که شب مياد عاليه!!!

نفس رو کرد طرف آرسام و گفت_ راست ميگه؟

آرسام_ آره...

نفس_پس کامبيز؟

آرسام_ وقتي ميخواست سوگل رو به يه کشور ديگه ببره توي فرودگاه شناساييش ميکنن و دستگيرش ميکنن...

نفس..نفس عميقي کشيد و گفت_ خداروشکر..الان فقط ميخوام زودتر مرگشون رو ببينم...

_خب بريم صبحونه

با حرفم همه خنديدن...خب گشنمه ديگه!!!

/آرسام/

ساعت 8شب بود...ديگه محمد بايد سوگل رو ميورد...

هممون توي سالن نشسته بوديم...نگاهم به رادوين افتاد که با اخم به روبه رو نگاه ميکرد...دليل اخمش آسايش خانم بود...هروقت ميديدش اخم ميکرد و رو برميگردوند...اون بيچارم ميرفت تو اتاق تا رادوين اذيت نشه...

باصداي زنگ خونه به خودم اومدم...

نگهبانا محمد رو ميشناختن...و خودمم اطلاع داده بودم بهشون!!!

از جام بلند شدم و به طرف در رفتم...

بازش کردم محمد و سوگل بودن...به سوگل زل زدم...

يه حسي بهم ميگفت ناراحته...

_بياين تو..

از جلو در کنار رفتم...

اومدن داخل...ترنم با ديدن سوگل پريد بغلش و گفت_کجا بودي دختر؟دلم برات يه ذره شده بود...

سوگل_قربونت برم دلم منم برات تنگ شده بود کوچولو...

ترنم_کوچولو خودتي!!!

سوگل خنديد و گفت_معلومه

نفس_ماهم هستيم

سوگل ترنم رو از خودش جدا کرد وگفت_مگه اين ميزاره...

نفسو در آغوش گرفت...و سلامي هم با بقيه کرد..

محمد کنارم نشست و گف_آرسام؟

_بله؟

محمد_بايد يه چيزه مهمي رو بهت بگم!!!

نگاهش کردم

_درموردچيه؟

محمد_سوگل

نميدونم چرا نگران شدم

_خب؟

محمد_کامبيز ميفهمه که سوگل مدارکارو برداشته براي همين به شدت شکنجش ميده...

_چه شکنجه اي؟

محمد_موهاشو ميزنه و آبجوش هم ميريزه رو بدنش..

قدرت نفس کشيدنم نداشتم...نگاهم به طرف سوگل رفت کلاه سرش بود...

تقصير من بود...

محمد_ ولي جاي نگراني نيست...موهاش که داره رشد ميکنه..سوخنگيه بدنشم دکتر معاينه کرده جاي نگراني نيست خوب ميشه...

نفسمو پر صدا دادم بيرون...

کاوه_ خوبي سوگل؟

سوگل_خوبم ممنون...اما

هممون نگاهش کرديم...

سوگل_کامران چي؟

رادوين_ انگار آب شده رفته تو زمين

نفس_ حالا چي ميشه؟

رادوين_پليسا دنبالشن ولي ردي پيدا نکردن بايد مراقب باشيم...اون برادر کامبيزه و حتما براي انتقام مياد!!!

_حق با آرسامه اون تعادل رواني نداره...

ترنم_ديوونست؟

کاوه_يه جورايي..

ديگه کسي حرفي نزد...همه تو فکر بوديم...

چي ميشه آخرش؟!!

محمد_خب من ديگه ميرم!!

از جاش بلند شد...

_کارا خوبه؟

محمد_آره نگران نباش..فردا دادگاهه؟

_آره

سري تکون دادو از همه خداحافظي کرد و رفت...

کم کم همه رفتن که بخوابن...

ترنم_سوگل بريم اتاق من...

سوگل لبخندي زدو باهاش همراه شد...

بايد باهاش حرف ميزدم!!

خيلي کلافه بودم!!

/ نفس/

استرس دارم...از روبه رو شدن با کوروش که روزي عزيزترين کسم بود ميترسم...

ميترسم از نابوديش...

ازماشين پياده شديم جلوي دادگاه بوديم...

به بقيه نگاه کردم...رادوين،آرسام،کاوه،سوگل

شاهدهاي اصليه اين ماجراييم...

نگراني تو چشماي هممون هست...

نگاهم به طرف ترنم ميره....

بيخياله؟ کمي..

آرسام_بريم

رفتيم داخل...باوارد شدنمون پسري به طرفمون اومد و گفت_ بردنشون داخل... بياين بريم

جلوتر از ما رفت داخل...پشت در منتظر بوديم...

رادوين_ نفس حالت خوبه؟

آروم گفتم_خوبم...

بعد چند ثانيه در باز شد و همون پسر بهمون گفت بريم داخل...

نفس عميقي کشيدم تا از استرسم کم بشه!!!

شدم همون نفس...سرد و مغرور

اول سوگل رفت داخل بعد ترنم...

آرسام_برو تو نفس

قدم برداشتم و رفتم داخل...

پشت سرم بقيم اومدن....

نگاهم دور اتاق چرخيد و روي کوروش ثابت موند!!!

سرش پايين بود...سنگينيه نگاهمو حس کرد و سرشو بلند کرد....به وضوح فهميدم که جا خورد...

با بهت زل زده بود تو چشمام...

نگاه ازش گرفتم و به شيخ نگاه کردم!!!

ناباور بهم زل زده بود...کم کم پوزخندي روي لبم نشست!!!

به طرف صندلي هاي حاضرين رفتم و کنار ترنم نشستم!!!

بعد چند دقيه قاضي اومد با وارد شدنش از جامون بلند شديم

روي صندليش نشست و از ما خواست که بشينيم...

قاضي_ متهم به جايگاه بياد

اول کوروش از جاش بلند شدو تو جايگاه ايستاد...

مامور پرونده که همون ماهان بود شروع به صحبت کرد_جناب قاضي اجازه هست؟

قاضي سري تکون داد و ازش خواست شروع کنه

ماهان_ آقاي کوروش سبحاني يکي از پولدارترين هاي کشور...دست راست رئيس باند بزرگ قاچاق انسان و مواد!!!

آيا درسته که شما دخترتون رو به رئيستون فروختين؟

کوروش نگاهم کرد و چيزي نگفت

ماهان_ جواب منو بدين درسته؟

کوروش_بله

ماهان_جناب قاضي ايشون نه تنها دختر خودشون رو فروختن بلکه زن اول خودشون رو به قتل رسوندن...ميخواستن زن دومشون رو هم بکشن که موفق به اين کار نميشن!!!

جناب قاضي دختر ايشون که فروخته شده بودن هم اينجا حضور دارن!!! يکي از شاهد ها...

آيا اجازه هست چند سوالي از ايشون بپرسم؟

قاضي_اجازه هست!!

ماهان_ نفس خانوم لطفا به جايگاه تشريف بيارين!!

دلم آشوب بود ولي روي صورتم نشونه اي از ترس نبود...

رادوين_ آروم باش

سري تکون دادم و به طرف جايگاه رفتم!!!

به کوروش نگاه نکردم ولي نگاه اونو روي خودم حس ميکردم

ماهان_ نفس خانم آيا شما شاهد مرتکب جرمي از آقاي سبحاني بوديد؟

_بله..بيشتر از چند بار

ماهان_ ميشه يکي از اين جرم ها رو بگين؟

_ جشن تولد بود...جشن براي من و خواهرم ترنم...

همه چي خوب بود تا اينکه يکي از خدمه ها دادزد که خانم مرده!!!.

همه به طبقه ي بالا رفتن!! مامان سحر مرده بود...همه ميگفتن خودکشيه اما دليلي نبود که اون خودکشي کنه!!!

تقريبا شيش ماه از مرگ مامان سحر گذشت...داشتم توي حياط بازي ميکردم اونموقع آرسام و ترنم نبودن...حس کردم صداي داد اومد.. به طرف خونه حرکت کردم در نيمه باز بود!!!

از لاي در نگاه کردم ديدم بابام مامانمو داره ميزنه...مامانم بي جون افتاده بود رو زمين!! بعد روش نفس ريخت دور تا دور خونه تفت ريخت...

وقتي داشت ميومد طرف در فرار کردم...با همه ي توانم ميدويدم!!!ميترسيدم گيرم بندازه...افتادم زمين و ديگه چيزي يادم نيومد

ماهان _ چرا با ديدن اون صحنه جيغ نکشيدين؟

_ اونقدر شکه شده بودم که نميتونستم حرف بزنم و داد بزنم!!! حتي قطره اي اشکم از چشمم نريخت

ماهان_يعني بعد از بهوش اومدنتون چيزي يادتون نيومد؟

_نه هيچي از بچگيام يادم نميومد...مثل سنگ شدم و همه رو از خودم دور ميکردم

ماهان_ آقاي سبحاني کاري انجام ميداد که بهش شک کنين؟

_نه...فقط خيلي مهموني ميگرفت که دليلش برامون مبهم بود

ماهان_ شما چند روزي غيبتون ميزنه اونم بيخبر ميشه بگيد کجا بودين؟

انتظار اين سوال رو نداشتم...الان بايد چي ميگفتم؟

ميگفتم رادوين منو دزديد؟

نگاهم به رادوين افتاد که با چشماي نگران زل زده بود بهم!!!

ماهان_جواب منو بدين لطفا!!!

چي بگم؟ کاوه هم نگران بود!!!نفس عميقي کشيدم تا جوابمو بگم!!

/رادوين/

با سوال ماهان شک زده و نگران زل زدم به نفس...

اگه ميگفت من دزديدمش برام بد ميشد خيلي بد...

نگاه نفس قفل شد تو چشمام..

نفس_رفته بودم انگلستان

ماهان_ چرا بيخبر؟

نفس_يهويي شد..

ماهان_دليلتون چي بود؟

از حالت نفس ميشد فهميد کلافه شده

نفس_براي دانشگاهم...

چون ماهان دوست نزديکمون بود...و تازه از همه چيز هم با خبر بود...

ديگه سوالي در اين مورد نپرسيد

ماهان_ممنون ميتونيد بشينيد!!!

نفس سري تکون داد و اومد نشست کنار ترنم...

بعد از نفس از آرسام در مورد کوروش سوال پرسيدن...

آرسامم به همشون خونسرد جواب داد...

ماهان_ممنون بفرمايين!!!

آرسام اومد و کنارم نشست...واقعا سخت بود که بر عليه پدر خودت شهادت بدي

ماهان_ از قاضي تقاضا دارم که اجازه بدن از جناب شيخ سوالاتي بپرسم..

قاضي_اجازه هست!!!

کوروش نشست و شيخ به جايگاه اومد...

هنوزم خشک و مغرور ايستاده بود ولي بهت تو نگاهش بود...انگار باور نداشت چطور رو دست خورده....

ماهان_ آقاي مهران مهرآرا معروف به شيخ...

قاچاق انسان...فروختن اجزاي بعدن انسان...خريدوفروش مواد مخدر...و بيش از هزارتا قتل پي در پي...

پروردتون واقعا پره...

رو کرد به قاضي و گفت_ مدارکي موجوده که نشون ميده دختر هاي زيادي رو فروختن...

و فيلم ها رو تحويل قاضي داد...

يهو صداي بلندي ايجاد شد..

با تعجب و گيج به شيخ که رو زمين افتاده بود نگاه کرديم...

فوري آمبولانس خبر کردن و با محافظ هاي زيادي بردنش بيمارستان...

انگار حجم اين اتفاقات براش زياد بوده...

همهمه بين همه افتاده بود...قاضي همه رو ساکت کرد و گفت_ دادگاهه آقاي مهرآرا به يه هفته بعد موکول ميشه...

ولي با مدارکي که ارائه داده شده وهمچنين شهادت و سخنان خانم نفس سبحاني و برادرشون آرسام سبحاني دادگاه آقاي کوروش سبحاني رو به پنجاه سال زندان محکوم ميکنه!!! راي دادگاه صادر شد اتمام جلسه!!!

حکم که صادر شد نفس عميقي کشيدم و چشمامو بستم!!! پنجاه سال کم نبود يعني اون بايد تا آخر هنونجا بمونه!!!

آرسام_بريم؟

چشمامو باز کردم و خيره شدم به آرسام توچشماش دوحس متفاوت رو ميشد ديد...خوشحالي و غم!!!

سري تکون دادم و بلند شدم از اتاق اومديم بيرون...

ترنم آروم اشک ميريخت نفسم اخماش تو هم بود!!!

هممون از سالن خارج شديم...

ميخواستيم سوار ماشين بشيم که يهو صداي داد اومد که گفت_سااااااااااحللللللل...

و بعد صداي شليک اومد!!!

با بهت و تعجب به صحنه ي روبه روم خيره شده بودم!!!

يهو به خودم اومدم و داد زدم_نففففسسس....

/رادوين/

با سوال ماهان شک زده و نگران زل زدم به نفس...

اگه ميگفت من دزديدمش برام بد ميشد خيلي بد...

نگاه نفس قفل شد تو چشمام..

نفس_رفته بودم انگلستان

ماهان_ چرا بيخبر؟

نفس_يهويي شد..

ماهان_دليلتون چي بود؟

از حالت نفس ميشد فهميد کلافه شده

نفس_براي دانشگاهم...

چون ماهان دوست نزديکمون بود...و تازه از همه چيز هم با خبر بود...

ديگه سوالي در اين مورد نپرسيد

ماهان_ممنون ميتونيد بشينيد!!!

نفس سري تکون داد و اومد نشست کنار ترنم...

بعد از نفس از آرسام در مورد کوروش سوال پرسيدن...

آرسامم به همشون خونسرد جواب داد...

ماهان_ممنون بفرمايين!!!

آرسام اومد و کنارم نشست...واقعا سخت بود که بر عليه پدر خودت شهادت بدي

ماهان_ از قاضي تقاضا دارم که اجازه بدن از جناب شيخ سوالاتي بپرسم..

قاضي_اجازه هست!!!

کوروش نشست و شيخ به جايگاه اومد...

هنوزم خشک و مغرور ايستاده بود ولي بهت تو نگاهش بود...انگار باور نداشت چطور رو دست خورده....

ماهان_ آقاي مهران مهرآرا معروف به شيخ...

قاچاق انسان...فروختن اجزاي بعدن انسان...خريدوفروش مواد مخدر...و بيش از هزارتا قتل پي در پي...

پروردتون واقعا پره...

رو کرد به قاضي و گفت_ مدارکي موجوده که نشون ميده دختر هاي زيادي رو فروختن...

و فيلم ها رو تحويل قاضي داد...

يهو صداي بلندي ايجاد شد..

با تعجب و گيج به شيخ که رو زمين افتاده بود نگاه کرديم...

فوري آمبولانس خبر کردن و با محافظ هاي زيادي بردنش بيمارستان...

انگار حجم اين اتفاقات براش زياد بوده...

همهمه بين همه افتاده بود...قاضي همه رو ساکت کرد و گفت_ دادگاهه آقاي مهرآرا به يه هفته بعد موکول ميشه...

ولي با مدارکي که ارائه داده شده وهمچنين شهادت و سخنان خانم نفس سبحاني و برادرشون آرسام سبحاني دادگاه آقاي کوروش سبحاني رو به پنجاه سال زندان محکوم ميکنه!!! راي دادگاه صادر شد اتمام جلسه!!!

حکم که صادر شد نفس عميقي کشيدم و چشمامو بستم!!! پنجاه سال کم نبود يعني اون بايد تا آخر هنونجا بمونه!!!

آرسام_بريم؟

چشمامو باز کردم و خيره شدم به آرسام توچشماش دوحس متفاوت رو ميشد ديد...خوشحالي و غم!!!

سري تکون دادم و بلند شدم از اتاق اومديم بيرون...

ترنم آروم اشک ميريخت نفسم اخماش تو هم بود!!!

هممون از سالن خارج شديم...

ميخواستيم سوار ماشين بشيم که يهو صداي داد اومد که گفت_سااااااااااحللللللل...

و بعد صداي شليک اومد!!!

با بهت و تعجب به صحنه ي روبه روم خيره شده بودم!!!

يهو به خودم اومدم و داد زدم_نففففسسس....

/نفس/

از دادگاه اومديم بيرون به طرف ماشين رفتيم که يهو يکي صدام زد_ساااااااااحححححللل

برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم که چشمم تو چشم کامران گره خورد...شک زده بهش خيره شدم قادر به هيچ کاري نبودم....

يهو صداي شليک اومد...چشمامو بستم!!!

قلبم تند تند ميزد...نفسم به شماره افتاده بود...

يهو صداي رادوين اومد_نففسسسس ..

چشمامو باز کردم...

از صحنه اي که جلوم بود...پاهام سست شد...

دوزانو نشستم رو زمين و با بهت گفتم_سپهر...

لبخندي زد که صورتش جمع شد...

سرشو رو پاهام گذاشتم...

همه دورم جمع شده بودن....

آرسام_نفس خوبي؟

_خوبم...داداش سپهر خوب نيست

ارسام_نگران نباش آمبولانس الان مياد...

دلم برا اين پسر تنگ شده بود...ناجي من!!!

هميشه کمک حالمه....

صداي آنبولانس رشته ي افکارمو پاره کرد...

سپهر آروم گفت_متاسفم...

سوار برانکاردش کردن و سوار آمبولانس کردنش...

به طرف آرسام برگشتم و گفتم_من بايد برم بيمارستان...

آرسام_ من اينجا کمي کار دارم با رادوين برو...

به طرف کاوه برگشت و بهش گفت_توهم ترنم و سوگل رو ببر خونه

کاوه_باشه...

به رادوين نگاه کردم با اخم زل زده بود به من!!!

_بريم زودباش

خودم زودتر سوار ماشين رادوين شدم...

بعد از چند دقيقه اومد و سوار شد...

بدون حرف شروع به حرکت کرد...خيلي آروم ميروند و منم نگران سپهر بودم بهش خيره شدم...اخم کرده بود و رانندگي ميکرد...نفسم به حرص دادم بيرون و گفتم_ ميشه يکم تند تر بري؟

پوزخندي زد وگفت_ انگار خيلي نگرانشي؟

با عصبانيت گفتم_بيشتر از اون چيزي که فکرشو بکني نگرانم....

با حرفم اخمش غليظ تر شد و سرعت ماشين رو زياد کرد...اگه بگم نترسيدم دروغ گفتم...

روانيه اين پسر....

يهو ماشين با صداي بدي متوقف شد...

جوري که اگه کمربندو نبسته بودم الان تو شيشه بودم...

با صداي عصبي و پر حرص رادوين به خودم اومدم

رادوين_ بفرمايين برين که خداي نکرده سپهرتون چيزيش نشده باشه...

خندم گرفته بود...

تشکر زير لبي کردم و فوري از ماشين پياده شدم...

به طرف پذيرش رفتم و به خانمي که پشت ميز نشسته بود گفتم_ببخشيد خانم الان مردي رو اوردن که تير خورده بود

خانم_اسمشون؟

_سپهر مهرآرا...

سري تکون داد و گفت_سمت چپ آخر راه رو...اتاق عمل

واي خدا اتاق عمل..

گيج تشکري کردم و ميخواستم برم که صداي رادوين اومد_احيانا اونور راست نيست...

خاک برسره حواس پرتم کنن با حرص بهش نگاه کردم و بي توجه بهش راهمو کج کردم...

صداي قدم هاشو ميشنيدم که پشت سرم مياد...

جلوي اتاق عمل روي صندلي نشستم...رادوينم روبه روم نشست...

معلوم بود کلافست....خودمم نگران بودم و استرس داشتم...

رادوين_ دوسش داري؟

با تعجب سرم و بلند کردم و نگاهش کردم...ميخواستم جوابش رو بدم که دکتر اومد بيرون...به طرفش رفتم و گفتم_ببخشيد حالش چطوره؟خوبه؟مشکلي نداره؟

دکتر لبخندي زد و گفت_آروم باش دخترم..با مريض چه نسبتي داري؟

به رادوين نگاه کردم که مثل هميشه با اخم نگاهم ميکرد...روبه دکتر گفتم_برادرمه...

قشنگ فهميدم رادوين جا خورد...

دکتر_حالش خوبه...خداروشکر که تير به قلبش نخورده بود...ولي بايد دوروز بستري بشه...

لبخندي زدم و ازش تشکر کردم...

خدايا شکرت...

رادوين_نفس؟

بهش نگاه کردم فهميدم چي ميخواد بپرسه لبخندي زدم و گفتم_خودم بهت توضيح ميدم

رادوين_کي؟

_هر وقت شد

با لجبازي گفت_کي؟

زهرمار و کي...با حرص و عصبانيت نگاهش کردم و گفتم_شب

سري تکون دادو چيزي نگفت!!!

کلا روانپريشه!!!

بايد از سپهر بپرسم چطور جلوي دادگاه پيداش شد...

مگه پاي خودشم گير نيست؟

پس...يعني چي؟

/آرسام/

بعد از رفتن رادوين و نفس...به طرف ماهان قدم برداشتم...

_ماهان؟

با شنيدن صدام به طرفم برگشت و گفت_چيشد حالش خوبه؟

_آره خوبه...گرفتينش؟

ماهان_آره باهام بيا...

باهم به طرف اتاق بازجويي رفتيم...

با باز شدن در و ورودمون...چشمم به پسري خورد که سرش پايين بود...

روي صندلي نشستيم با نشستنمون سرش رو بلند کرد...

با نفرت و خشم زل زده بود به صورتم...

چشماي منم از خشم سرخ شده بود!!!

ماهان_خب کامران خان دنبالت بوديم که خودت اومدي!!! ميدوني که توهم همدست برادرتي...

کامران ساکت بودو حرفي نميزد..

_چرا ميخواستي خواهرمو بکشي؟هااااان؟

زل زد تو چشمامو با حرصي که تو کلامش بود گفت_اون دختر هممون رو گول زد...تک تکمون رو ميدوني چيه؟

خنديد و گفت_ با اين بهونه خوب با پسرا...

با مشتي که به دهنش زدم...خفه شد عصباني دادزدم_خفههه شوووو!!! اگه فقط يه کلمه ي ديگه از خواهرم بدبگي خودم ميکشمت...هيچکسيم نميتونه جلوم رو بگيره فهميدي؟

از شدت مشتم لبش پاره شده بود...دستي به لبش کشيد و پوزخندي زد و گفت_ آفرين..آفرين

بعد با عصبانبت ادامه داد_اونموقع که خواهرت تو بغل اين و اون بود کجابودي که الان غيرتي شدي...

کنترلمو از دست دادم و به طرفش حمله کردم...

يقشو گرفتم و از رو صندلي بلندش کردم...

کوبوندمش به ديوار و دادزدم_بهت گفتم بامن بازي نکن...

مشتي به صورتش زدم...

ماهان_بس کن آرسام!!!

مگه ميشد...اگه من عصباني بشم کنترلمو از دست ميدم!!!کامران با پوزخند نگاهم ميکرد و اين پوزخندش عصباني ترم ميکرد...

با زانو زدم زير دلش...که از درد خم شد...ماهان به طرفم اومد و گرفتم..

ماهان_آروم باش پسر..آروم

بعد دادزد_مظفري..مظفري

در باز شد يه پسر 25يا 26ساله اومد داخل...

احترام گذاشت و گفت_ بله جناب سرگرد

ماهان_ببريدش بازداشتگاه

پسر_چشم

به طرف کاوه رفت و بلندش کرد و بردش بيرون!!!

ماهان به طرفم اومد وگفت_اين چکاري بود که کردي؟

_مگه نديدي چي داشت ميگفت؟

ماهان_اون قصدش اين بود که تورو عصباني کنه...

ميدوني ما حق نداريم الکي دست رو کسي بلند کنيم حالا ما هيچ...تو که شغلت پليسي نيست و اگه اون بخواد ميتونه ازت شکايت کنه!!!

_ ميتونه؟

ماهان_نگران نباش از کارش بر عليه خودش استفاده ميکنيم

_يعني چي؟

ماهان_نفس خواهر توئه و اون قصد جونشو داشته..پس ميتونيم براي کتک خوردنش توسط تو دليل بياريم...خيلي خوب پاشو بريم..

باهم از اتاق بازجويي اومديم بيرون!!!

ماهان_اون پسر که نفسو نجات داد کي بود؟ميشناسيش؟

_ چيزه زيادي ازش نميدونم..اسمش سپهره و نفس چند روزي پيشه اون بوده قبل از اينکه ما بفهميم زندست!!!

ماهان_ بايد ازش بازجويي کنم..تو کجا ميري؟

_ميرم خونه!!

ماهان_باشه منم ميرم بيمارستان

_ميبينمت خداحافظ

ماهان_به سلامت

به طرف ماشين رفتم و سوار شدم!!!

گوشيم رو برداشتم و زنگ زدم به محمد!!!

محمد_بله؟

_سلام چيشد؟

محمد_سلام.. به اون شرکت سر زديم به غير از چند نگهبان کسه ديگه اي اونجا نبود...

_اون دخترا چيشدن؟

محمد_يه آدرس ازشون پيدا کرديم...ميريم اونجا

_باشه منتظر خبرت هستم خداحافظ

محمد_حداحافظ

گوشي رو قطع کردم و با اعصاب داغون به طرف ويلا حرکت کردم!!!

/ترنم/

واي خدا قلبم اومد تو دهنم...

از ماشين پياده شدم و با قدم هاي سست به طرف خونه قدم برداشتم...

ترسيدم...از دوباره از دست دادنش ترسيدم...

ديگه توان اينکه نبينمش رو نداشتم...

چشمام تار ميديد و سرم به شدت درد ميکرد...

تعادلم رو از دست دادم نزديک بود بيوفتم که کاوه سريع بغلم کرد و گفت_خوبي؟

سرمو به معناي آره تکون دادم...

با کمک کاوه به خونه رفتم...خاله آسايش به ديدنم زد رو صورتش و گفت_خدامرگم بده چيشده؟

کاوه_چيزي نيست نگران نباشيد..فقط بيزحمت يه ليوان آب قند بيارين..

خاله_ باشه عزيزم

سريع به آشپز خونه رفت...

روي مبل نشستم و چشمامو بستم...

کاوه_خوبي؟

_کاوه؟

کاوه_جانم؟

لبخندي روي لبم نقش بست که فوري جمعش کردم...

_نفس حالش خوبه؟

کاوه_آره خوبه نگران نباش

چشمامو باز کردم و زل زدم بهش

_اون که ميخواست نفس رو....

بقيش رو نگفتم حتي از به زبون اوردنش هم وحشت دارم...

کاوه_کامران بود...

_همون که دنبالش بودين

کاوه_آره الان دستگيرش کردن...

نفسي از سر آسودگي کشيدم...خداياشکرت

خاله_بيا قربونت برم

آب قندو بهم داد...

_مرسي خاله جون!!!

خاله لبخندي زد و چيزي نگفت...

آب قند رو خوردم شيرينش حالم رو بهتر کرد!!!

از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم...

لباس هامو عوض کردم و رو تخت دراز کشيدم...

بازهم خداروشکر کردم که اتفاقي نيوفتاد...

باهمين فکرا چشمام گرم شد و خوابم برد...

/کاوه/

ترنم به اتاقش رفت...

سوگل دست و صورتش رو شست و اومد به سالن رنگش پريده بود..

_خوبي؟

سوگل_خوبم ممنون

نگاهم کشيده شد سمت سرش...کلاه مشکي سرش بود

_سوگل؟

سوگل_بله

_چرا کلاه سرت ميکني؟

چشماش غمگين شد...سرش رو زير انداخت و باصداي گرفته گفت_موهامو زد...

باتعجب گفتم_کي؟

سوگل_کامبيز...وقتي که فهميد مدارکو دزديدم اين بلا رو سرم اورد...

ازجاش بلند شد و به اتاق رفت...

منم بهت زده به حرفاش فکر ميکردم...

چي کشيده اين دختر!!!

/نفس/

_دکتر حالش چطوره؟

دکتر_عمل به خوبي تموم شد...خطرهم رفع شده جاي نگراني نيست

_ممنون

دکترسري تکون دادو رفت نفسي از سره آسودگي کشيدم...

چشمم خورد به رادوين که اخمه غليظي رو پيشونيش بود...

سپهر رو به بخش منتقل کردن...

بيهوش بود..بالاي سرش بودم که پلکاش لرزيد...

آروم چشماشو باز کرد با ديدن چشماي بازش لبخند روي لبام جاخوش کرد

_خوبي؟

بدون حرف زل زد بهم آروم گفت_ساحل؟

رفتم نزديکش و دستاشو گرفتم

_جانم؟

سپهر_حا...حالت...خو...خوبه؟

_خوبم نگران نباش الان استراحت کن بعد حرف ميزنيم باشه؟

آروم سرتکون داد و چشماشو بست!!!

دره اتاق بازشد و رادوين اومد داخل

رادوين_ باشو بريم

_کجا؟

رادوين_خونه

_من نميام

رادوين_ميشه بپرسم چرا؟

به سپهر اشاره کردم و گفتم_مگه نميبيني؟

رادوين_نکنه خيال داري امشب اينجا بموني؟

سري به معناي آره تکون دادم...

رادوين با حرص و عصبانيت رو مبل نشست

_مگه نميري؟

رادوين_نخير

چيزي نگفتم...دوساعتي ميشد که سپهر خواب بود...

و رادوينم چشماشو بسته بود...

سپهر_سا..ساحل

سري رفتم کنارش و گفتم_جانم چيزي شده؟

سپهر_آب

کمي آب بهش دادم...حالش بهتر شده بود

سپهر_خوبي؟

_خوبم

سپهر_خيلي ترسيدم

_من بيشتر داشتم سکته ميکردم نميخواستم از دستت بدم

لبخندي زد...چشمش به رادوين خورد و گفت_اون کيه؟

_رادوين همون سهيل

يهو جرقه اي تو ذهنم زده شد...سپهر منو از کجا ميشناسه

_سپهر؟

سپهر_جونم؟

_تو چطوري منو شناختي من که قيافم تغيير کرده

ميخواست جوابم رو بده که در بي هوا باز شد و يه دختر اومد داخل و با ديدن سپهر زد زير گريه و سپهر رو بغل کرد

دختر_الهي بميرم چيشدي؟جاييت که نشکسته؟قطع نخاع که نشدي؟

و با دقت به سپهر زل زد...سپهر خنديد و گفت_سمانه چي ميگي حالم خوبه خوبه!!!

سمانه_آره ماشالله از منم سالم تري حيف اشکام

سپهر_خيلي پرويي

يهو يه خانم تقريبا 43يا45 ساله اومد داخل و با چشماي اشکي گفت_بميرم برات مادر چيشد؟الهي اون عموي از خدا بيخبر چه به روزت اورده

سپهر_مامان جان آروم باش

سمانه به طرف اون خانم رفت و گفت_مامان گلم آروم باش ببين اين داداش خله من کاملا سالمه

منو رادوين گيج داشتيم بهشون نگاه ميکرديم...خب رادوين که زياد تعجب نکرد...

سمانه چشمش بهم خورد و گفت_عههه سلام ببخشيد متوجه نشدم

_عيبي نداره

باهاشون سلام و احوال پرسي کرديم...به سپهر نگاه کردم معني نگاهم رو فهميد و گفت_ بعد بهت همه چي رو توضيح ميدم

_باشه

همه چي بهم گره خورده...کلا گيج شدم!!!

ديوونه نشم خيليه!!!

/نفس/

_دکتر حالش چطوره؟

دکتر_عمل به خوبي تموم شد...خطرهم رفع شده جاي نگراني نيست

_ممنون

دکترسري تکون دادو رفت نفسي از سره آسودگي کشيدم...

چشمم خورد به رادوين که اخمه غليظي رو پيشونيش بود...

سپهر رو به بخش منتقل کردن...

بيهوش بود..بالاي سرش بودم که پلکاش لرزيد...

آروم چشماشو باز کرد با ديدن چشماي بازش لبخند روي لبام جاخوش کرد

_خوبي؟

بدون حرف زل زد بهم آروم گفت_ساحل؟

رفتم نزديکش و دستاشو گرفتم

_جانم؟

سپهر_حا...حالت...خو...خوبه؟

_خوبم نگران نباش الان استراحت کن بعد حرف ميزنيم باشه؟

آروم سرتکون داد و چشماشو بست!!!

دره اتاق بازشد و رادوين اومد داخل

رادوين_ باشو بريم

_کجا؟

رادوين_خونه

_من نميام

رادوين_ميشه بپرسم چرا؟

به سپهر اشاره کردم و گفتم_مگه نميبيني؟

رادوين_نکنه خيال داري امشب اينجا بموني؟

سري به معناي آره تکون دادم...

رادوين با حرص و عصبانيت رو مبل نشست

_مگه نميري؟

رادوين_نخير

چيزي نگفتم...دوساعتي ميشد که سپهر خواب بود...

و رادوينم چشماشو بسته بود...

سپهر_سا..ساحل

سري رفتم کنارش و گفتم_جانم چيزي شده؟

سپهر_آب

کمي آب بهش دادم...حالش بهتر شده بود

سپهر_خوبي؟

_خوبم

سپهر_خيلي ترسيدم

_من بيشتر داشتم سکته ميکردم نميخواستم از دستت بدم

لبخندي زد...چشمش به رادوين خورد و گفت_اون کيه؟

_رادوين همون سهيل

يهو جرقه اي تو ذهنم زده شد...سپهر منو از کجا ميشناسه

_سپهر؟

سپهر_جونم؟

_تو چطوري منو شناختي من که قيافم تغيير کرده

ميخواست جوابم رو بده که در بي هوا باز شد و يه دختر اومد داخل و با ديدن سپهر زد زير گريه و سپهر رو بغل کرد

دختر_الهي بميرم چيشدي؟جاييت که نشکسته؟قطع نخاع که نشدي؟

و با دقت به سپهر زل زد...سپهر خنديد و گفت_سمانه چي ميگي حالم خوبه خوبه!!!

سمانه_آره ماشالله از منم سالم تري حيف اشکام

سپهر_خيلي پرويي

يهو يه خانم تقريبا 43يا45 ساله اومد داخل و با چشماي اشکي گفت_بميرم برات مادر چيشد؟الهي اون عموي از خدا بيخبر چه به روزت اورده

سپهر_مامان جان آروم باش

سمانه به طرف اون خانم رفت و گفت_مامان گلم آروم باش ببين اين داداش خله من کاملا سالمه

منو رادوين گيج داشتيم بهشون نگاه ميکرديم...خب رادوين که زياد تعجب نکرد...

سمانه چشمش بهم خورد و گفت_عههه سلام ببخشيد متوجه نشدم

_عيبي نداره

باهاشون سلام و احوال پرسي کرديم...به سپهر نگاه کردم معني نگاهم رو فهميد و گفت_ بعد بهت همه چي رو توضيح ميدم

_باشه

همه چي بهم گره خورده...کلا گيج شدم!!!

ديوونه نشم خيليه!!!

/آرسام/

از ماشين پياده شدم به طرف خونه حرکت کردم...

توي سالن فقط کاوه بود که متفکر به جلو خيره شده بود

_کاوه سوگل کجاست؟

کاوه_رفت اتاق بالا..چيز...

نموندم تا ادامه ي حرفشو بشنوم از پله ها بالارفتم..

ميدونستم رفته پيشه پويا !!!

دره اتاق رو باز کردم...سوگل و پويا رو تخت نشسته بودن و نقاشي ميکشيدن..

سوگل باتعجب گفت_چيزي شده؟

_ميخوام باهات حرف بزنم...پويا جان ميري پيشه عمو کاوه

پوياهم ماشالله زرنگ..از تخت اومد پايين و به طرف در رفت...

برگشت و بهم گفت_دايي جون موفق باشي

لبخندي زدم پويا درو بست و رفت...

سوگل_اتفاقي افتاده؟نفس خوبه؟

_نگران نباش خوبه...

سوگل_پس...

پريدم وسط حرفش و سريع گفتم_دوستت دارم

سوگل با بهت نگاهم ميکرد...

چشماش ازحالت بهت به حالت ناراحتي در اومد غم تو چشماش بيداد ميکرد!!!

سوگل_ولي من دوستت ندارم من....

انگشتمو رو لبش گذاشتم و گفتم_هييييس.!! اگه بخاطره مشکلت ميگي مهم نيست

سوگل لبخند تلخي زد و کلاهشو از سرش دراورد...باديدن سرش دلم گرفت...پوست سرش سوخته بوده...

صورتش از اشک خيس شده بود نگاهم کرد و گفت_ ديدي الان چي ميگي؟

گردنشو نشون دادو گفت_ميبيني سوخته!!!چطور ميتوني تحمل کني

بغلش کردم و سرشو رو سينم فشار دادم!!! هق هق ميکرد!!!سرشو نوازش کردم و گفتم_هر چي که باشي بازم ميخوامت.!!! اينم نگراني نداره پيش بهترين دکترا ميبرمت باشه!!!

سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام...

اشکاشو پاک کردم و گفتم_خانومم ميشي؟

لبخندي زد و سرشو تکون داد!!!

لبخندعميقي زدم و خداروشکر کردم!!!

/کاوه/

به اتاق ترنم رفتم!!! درزدم جواب نداد...

آروم دره اتاق رو باز کردم خواب بود!!!رفتم داخل و درو بستم!!!

به طرف تخت رفتم و روش نشستم...به چهره ي ترنم زل زدم...چه ناز خوابيده!!!

دستم و رو گونش کشيدم که يهو چشماش باز شد!!!

هول شدم اومدم دستم و از رو گونش بردارم که محکم خورد به دماغش!!!

ترنم_آييي دماغم!!!

_چيزه....ب...ببخشيد

بلند شدم ميخواستم برم که پام به ملافه گير کرد و نتونستم خودمو کنترل کنم و خوردم زمين!!!

قهقهه ي ترنم بلند شد...دلشو گرفته بود و ميخنديد!!!

بلندشدم و گفتم_خب...راستش

ترنم با خنده گفت_ديوونتم ديوونه

با اين حرفش نيشم باز شد...ترنم تازه فهميد چي گفته!!

سريع گفت_منظورم يه چيز ديگه بود

_ميدونم

اخم کردو چيزي نگفت!!!تصميم گرفتم حرف دلمو بهش بزنم خدايا به اميد خودت!!!

کنارش نشستم و گفتم_ترنم؟

ترنم_بله؟

زل زدم به چشماشو با تموم حسم گفتم_دوستت دارم

/ترنم/

مسخ شده فقط نگاهش ميکردم!!!

چي گفت دوستم داره!!

وااااي واقعا بهم ابراز علاقه کرد!!!

نيشم بازشدو گفتم_واقعا؟

_واقعا واقعا!!!

نفس عميقي کشيدم و گفتم_خب حالا برو

باتعجب گفت_برم کجا؟

_ معلومه بيرون ميخوام بخوابم!!!

با ناراحتي از جاش بلند شدو به طرف در رفت!!!

درو باز کردو رفت بيرون!!!

سريع درو باز کردم و گفتم_کاوه؟

به طرفم برگشت و نگاهم کرد!!!

لبخندي زدم و گفتم_عاشقتم!!!

سريع درو بستم بعد چند ثانيه صداي خنده ي کاوه بلند شد!!!

آخيش راحت شدما.. رو تخت دراز کشيدم و خوابيدم!!!

/رادوين/

شب رو تو بيمارستان مونديم!!!

خسته شدم از بس به نفس گفتم بريم خونه اما کو گوش شنوا...

سپهرم که حالش ازمنم بهتره...امروز عصر مرخصش ميکردن البته به اصرار خودش...

در زدم و رفتم داخل...نفس کنار سپهر نشسته بود و ميخنديد خواهر و مادرش هم اونجا بودن!!!

اخمام توهم رفت رو به نفس کردم و گفتم_ديگه بايد بريم...

سپهر_آره ساحل يعني نفس برو خسته شدي

نفس_نه خسته نشدم

مامان سپهر_آره مادر دستت درد نکنه برو فداتشم

نفس_خدانکنه چشم ميرم

ازجاش بلند شدو از همه خداخافظي کرد...منم خداحافظي کردم و زودتر از بيمارستان خارج شدم سوار ماشين شدم و منتظر نفس موندم!!!

بعد چند دقيقه اومد به طرف خونه حرکت کردم!!!

تو ماشين سکوت بدي بود

_نفس؟

نفس_بله؟

_ميشه بگي چجوري با سپهر آشناشدي؟

نفس_شب ميگم بهت

ديگه چيزي نگفتم!!!

ماشينو بردم تو حياط و پارکش کردم....ازماشين پياده شديم و رفتيم داخل!!!

ويلا سوت و کور بود انگار کسي خونه نبود!!!

به طرف اتاقم رفتم و مستقيم رفتم تو حموم...از محيط بيمارستان بدم ميومد ولي بخاطر نفس موندم!!!

بعداز يه دوش نيم ساعته اومدم بيرون ساعت 1بعدازظهر بود....

لباسامو پوشيدم و از اتاق اومدم بيرون...

آرسام رو مبل نشسته بود...

_کجابودين؟

آرسام_عه کي اومدي؟نفسم اومد؟

_نيم ساعت پيش اومديم!!!

آرسام_خوبه ميخوام خبري بهتون بدم!!!

همون موقع کاوه خندون اومد داخل

کاوه_بهههههههه دوستان گرام حال شما!!!

_چيشده شادي؟

اومي جوابم رو بده که گوشيش زنگ خورد

کاوه_الو

_.....

کاوه_جدي؟

_.......

کاوه_باشه فردا ميايم

گوشي رو قطع کرد منتظر نگاهش کرديم...

کاوه_ماهان بود ميگفت فردا دادگاه بقيشونه و آخرين دادگاه...ولي يه مشکلي هست

_چه مشکلي

کاوه_ما برعليه همشون مدرک داريم به غير از کامران

آرسام_موقع کشتن نفس دستگيرشد اينم فوقش دوسال زندوني داره

_پس فقط يه نفره که به عنوان مدرک محسوب ميشه...

کاوه_نجمه دوست نفس

نجمه دختريه که بيشتر وقتشو باکامران ميگذروند و ازهمه ي کاراش باخبر بود ولي اون دختر الان کجاست؟

/نفس/

چشمامو باز کردم..ازخستگي زياد خوابم برده بود!!!

ازجام بلند شدم هوا تاريک شده بود...

دست و صورتم و رو شستم و از اتاق رفتم بيرون...صداي بچه ها از سالن ميومد

سلام بلندي کردم که توجهه همشون بهم جلو شد...پويا با ديدنم اومد بغلم و گفت_مامان دلم برات تنگ شده بود

براي اولين بار بود که بهم ميگفت مامان بغلش کردم و گفتم_قربونت بره مامان

بوسش کردم و کنار خودم رو مبل نشوندمش!!!

آرسام_خوبي نفس؟

_خوبم نگران نباش...

خاله_خيلي نگران شدم وقتي شنيدم خداروهزارمرتبه شکر که خوبي!!!

لبخندي زدم و تشکر کردم!!!

داشتم با سوگل و ترنم حرف ميزدم که با حرف پويا با تعجب نگاهش کردم..

پويا_بابا

_پويا بابا کيه؟

پويا_بابا رادوين

نگاهم به رادوين خورد که لبخندي رو لبش بود...چه خوششم اومده...دلم يه جوري شد خودمو جمع جورکردم وگفتم_مگه رادوين باباته؟

پويا_وقتي تو مامانمي پس رادوينم بابامه

از دست اين بچه اومدم يه حرفي بزنم که رادوين گفت_چيکارش داري بيا بغله بابا!!!

پوياهم رفت کنارش نشست باتعجب داشتم نگاهشون ميکردم!!! چه پدرشدن بهش مياد!!!

رادوين نگاهم کرد و چشمک زد منم اخم کردم بچه پرو!!!

آرسام_خب ميخواستم يه موضوعي رو بهتون بگم

هممون منتظربوديم تا حرفش روبزنه

آرسام_راستش من سوگل رو دوست دارم وتايه ماه ديگه ازدواج ميکنيم!!!

خيلي خوشحال شدم...سوگل رو بغل کردم و تبريک گفتم...به طرف آرسام رفتم يه جورايي مردد بودم که بغلش کنم يانه چون اجازه نداشتم...

آرسام خنديدو آغوششو برام باز کرد...بغلش کردم و گفتم_الهي خوشبخت بشين

سرمو بوسيد همه تبريک گفتن!!! ميخواستيم بشينيم که يهو کاوه گفت_قبول نيست