اگه يه مرد بود الان هزار دفعه کمک ميخواست ولي اين حتي دادم نزد!!!
باچوب الکس و زد که پاشو ول کرد!! ازجاش بلند شدو از خودش دفاع کرد!!!
خيلي مقاومه خيلي!!!
سوتي زدم که ولش کردن ونشستن!!!
با کاوه به طرفه حياط پشتي رفتيم
همه جاش زخم بود ولي داشت با سردي و يه پوزخند بهمون نگاه ميکرد
_ميبينم که از پسشون بر اومدي ولي..
ونگاهي به سرتا پاش کردم...با پوزخند و سردي ونفرتي که توکلامش بود گفت_اين سگا حداقل کمي مرام دارن ولي بعضيا قده يه سگم ارزش ندارن!!
صورتم از خشم سرخ شده بود ميخواستم به طرفش برم که کاوه گفت_رادوين فعلا بس کن!!
چنان محکم گفت که چيزي نگفتم به طرفه نفس رفتمو گفتم_ بيا بريم کمکت ميکنم
نفس_ اونموقع ازت کمک نخواستم الان که ديگه سهله..
چند قدم رفت که ازحال رفت...نذاشتم بيوفته و سريع گرفتمش بي جون شده بود!!!
به طرفه خونه رفتم و به کاوه گفتم زنگ بزنه به آرتام تا بياد..
آرتام يکي از دوستامه و البته اونم تمام ماجرا روميدونه ودکترم هست...
نفسو روتخت خوابوندمش..
کاوه_ خيلي مغروره
سري تکون دادم و چيزي نگفتم چند دقيقه بعد زنگ خونه به صدا اومد کاوه رفت تا درو باز کنه
آرتام اومدوگفت_ چيکار کردي رادوين؟
به نفس اشاره کردم باديدنش گفت_چه بلايي سرش اوردي؟
_الکس ورکس کمي مزه مزه اش کردن
آرتام_ ديوونه اي رادوين
چيزي نگفتم و آرتامم زخماي نفسو پانسمان کردو آمپولي بهش زد...
آرتام_ بايد خيلي مواظب باشي رادوين اين کارا چيه ميکني؟
_انتقام
آرتام_ اينجوري...کاره اون مرد که با کتک کاري نبود که بخواي اين شکلي انتقام بگيري
نگاهي بهش انداختم و رو به آرتام گفتم_ميخواي همون کارو انجام بدم!!
کمي بهم نگاه کرد و سرشو تکون دادوگفت_درهر حال وضعيت روحيشم خوب نيست
نسخه اي نوشت و به کاوه داد ازش خداحافظي کردم و ارتام به همراه کاوه از خونه زدن بيرون!!
به اتاق خودم رفتم و فيلمي که از نفس گرفته بودمو فرستادم براي پدره گرامش!!!
ببينم حالا چه حالي ميشه کوروش خان!!!
/کوروش/
بعد از معامله که به خوبي تموم شد به خونه برگشتم آهي کشيدم دلم براي نفس خيلي تنگ شده ترنمم که رفت واقعا تنها شدم!!
به اتاقم رفتم و سري به ايميلم زدم يه ايميل داشتم ناشناس بود بازش کردم با ديدن نفس تو اون فيلم قلبم وايساد...
سگ ها داشتن نفسه منو تيکه تيکه ميکردن!!!
يعني نفس من زنده ست...دسته عده اي اسيره اماکي؟!!!
من تو اين کار که اومدم دشمناي زيادي دارم يعني کدومشون نفس من و گرفته...
به فيلم خيره شدم اشکم در اومد!!!اما!!!
پوزخندي رو لبم نشست هر کسي که هست ميخواد از طريق نفس به هدفش برسه ولي کور خونده...من کارمو به نفس ترجيح ميدم
با پوزخند لب تاپ و خاموش کردمو بعد از عوض کردن لباسام خوابيدم....
/آرسام/
اون گفت مادرم به قتل رسيده اما چرا نميدونم!!!
تا نفهمم آروم نميشينم!!
بايد بفهمم چرا و به چه دليل مادرم به قتل رسيده!!
به خونه رسيدم دو تا ماشين تو حياط بود يکيش ماله کوروش خان بود ولي اون يکي ماله کيه؟
وارد خونه شدم قهقهه اش خونه رک پرکرده بود حيف اسم پدر رو اين دخترش تو گور خوابيده اين خوش وخرمه!!!
بدون حرفي به طرفه اتاقم رفتم!!
دلم براي ترنم تنگ شده گوشي رو برداشتمو بهش زنگ زدم..بعد از دو بوق جواب داد!!
_سلام داداش
_سلام گله داداش خوبي؟
ترنم_خوبم شما خوبين باباچطوره خوبه ناراحت نيس؟
پوزخندي رولبم نقش بست اين ازهمه شادتره
_خوبم اونم خوبه نگران نباش اونجا که خوبه ديگه که اتفاقي نيوفتاد؟
ترنم_ همه چي عاليه داداش نگران من نباش
_ مواظب خودت باش کاري نداري؟
ترنم_ نه داداش مواظب خودت و بابا باش خداحافظ
_خداحافظ
گوشي روقطع کردم اين نگرانش نيست بعد ترنم نگرانه...
اين به فکر همه چي هست به غير از بچه هاش
لباسامو عوض کردمو خودم و سرگرم فيلم ديدن کردم!!!
/ترنم/
گوشي و قطع کردمو کتابمو بستم..امروز حسابي دلم هواي نفسو کرده
توخونه تنها بودم سوگل رفته بود مغازه...
صداي زنگ در بلند شد از جام بلند شدم...فک کردم سوگله براي همين بدون نگاه کردن درو باز کردمو اومدم تو وداد زدم_چي خريدي؟
_ يه چيز خوشگل
با صداي مردي سريع به عقب برگشتم يه مرد هيکلي..باچشماي مشکي
خيلي ترسيده بودم گفتم_توکي هستي؟
مرد_به زودي ميفهمي
به طرفم اومد که دويدم تو اتاق ميخواستم درو قفل کنم که هلش داد و منم پرت شدم رو زمين
به طرفم اومدو پوهامو گرفت_بهتره آروم باشي و باهام بيايي
سوگل_ولش کن
با صداي سوگل منو ول کردو به سوگل نگاه کرد خنده اي کرد و گفت_ به به چه سعادتي من باتوکاري ندارم پس بهتره دخالت نکني!!
اومد طرفم ميخواست بگيرتم که سوگل دستشو پيچوند...از درد دادي زد
سوگل با پاش محکم زد به پاش
ولش کردو سريع اومد طرفه من_بدو بايد فرار کنيم
باهام از اتاق اومديم بيرون
که اونم دنبالمون راه افتاد سوگل گلدوني رو به طرفش پرت کرد که خورد به سرش سريع از خونه زديم بيرون و شروع کرديم به دويدن
چشمم به ويلايي خورد به سوگل اشاره کردم که بيريم اونجا اونم قبول کرد به طرفه ويلا رفتيم تند تند در ميزدم که در با شتاب باز شد...
از ديدن فرد مقابلم تعجب کردم
/کاوه/
خوابيده بودم که در به صدا در اومد يکي تند تند در ميزد ترسيدم و درو سريع باز کردم با ديدن ترنم خواهر نفس خشکم زد واي اين اينجا چيکار ميکنه
_ چيزي شده شما اينجا چيکار ميکنين؟
ترنم_ دزد اومده بود خونمون ماهم فرار کرديم نميدونستيم اينجا خونه ي شماست ولي بهتر..ميشه کمکمون کنين؟
حالا من چيکار کنم با مکث گفتم بيان داخل وارد خونه شدن!!!
منم ببخشيدي گفتم و به طبقه ي بالا رفتم در اتاق رادوين و زدم و داخل شدم وگفتم_بيا که بدبخت شديم
رادوين_چيشده؟
همه چيزو بهش گفتم...که گفت_ خيلي خري
چيزي نگفتم به طرفه اتاق نفس رفت و در زد بعد داخل شد از اين کارش چشام زد بيرون از رادوين بعيده در بزنه ها....
/نفس/
تو اتاقم بودم که در زدن و بعد رادوين اومد داخل با پرسش نگاه کردم که گفت_چنتا مهمون دارم حق نداري بياي طبقه پايين فهميدي؟
سرمو به معناي باشه تکون دادم بدون حرفه ديگه اي رفت بيرون
حالم بهتر شده بود ولي زخمام هنوز رو دستام و گردنم خودنمايي ميکرد!!!
دروغ چرا خيلي کنجکاو شدم بدونم مهمونش کيه حتما يکي هس مثله خودش
آروم دره اتاق و باز کردم و به بيرون سرک کشيدم کسي نبود...بدون اينکه صدايي ايجاد کنم به کنار پله ها رفتم دو پله رفتم پايين تا به سالن ديد داشته باشم سرمو خم کردم دوتا دختر بودند!!!
کمي دقت کردم...دختري که مانتوي مشکي داشت سرشو بلند کرد با ديدن چهرش چشمام از تعجب گرد شد...
باورم نميشد اين اينجا چيکار ميکرد؟ يني فهميده من دسته اينا اسيرم نه امکان نداره؟
زير لب گفتم?ترنم?
?ممنون از نظراتتون?
/رادوين/
به طبقه پايين رفتم...دو تا دختر بودند با ديدن من يکيشون گفت_ واقعا ببخشيد مزاحمتون شديم!!!
_اين چه حرفيه مراحم هستين
دختر_ممنون لطف دارين!!
به کاوه نگاه کردم معني حرفمو فهميد و بدون اينکه تابلو باشه به دختري که مانتوي مشکي پوشيده بود اشاره کرد...پس ترنم اينه خواهر نفس!!
شباهت کمي بهش داره!!!
درسته خيلي وقته آرسام و نديدم ولي مطمئنم به آرسام شباهت زيادي داره!!!
نگاهمو ازش گرفتم!!!
به طرفه پله ها نگاه کردم که نفسو ديدم که خشک شده به ترنم نگاه ميکرد از جام بلند شدم و رو بهشون گفتم_شما راحت باشيد
و سريع به طرفه پله ها رفتم نفس همينجور به خواهرش نگاه ميکرد بازوشو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش...پرتش کردم تو اتاق ميدونستم صدا پايين نميره پس دادزدم_به چه حقي از اتاقت اومدي بيرون؟
نفس_ ترنم اينجا چيکار ميکنه؟
_ به تو مربوط نيست!!
دادزد_ مربوطه اون خواهره منه...!! چيکارش داري؟؟؟
پوزخندي زدم وگفتم_کاراي خوب خوب!!!
يهو سيلي محکمي بهم زد...
/نفس/
با حرفي که زد کنترلم و از دست دادم و سيلي محکمي بهش زدم با بهت بهم نگاه ميکرد
ولي بعد براق شد طرفمو با سيلي که زد گوشه ي لبم پاره شد!!!
رادوين_اين کارتو بدون تلافي نميزارم
بعد از اتاق بيرون رفت و درو محکم بست...ميدونستم حتما تلافي ميکنه ولي ترسي نداشتم...نگراني من بابت ترنم بود!!!
تا ساعت 8شب تو اتاقم بودم...ولي بعد آروم درو باز کردم کسي تو خونه نبود!!!از پله ها رفتم پايين همه چراغا خاموش بود...
ميخواستم به اتاقم برم که صداي بهم خوردن پنجره اومد...
اين چجوري باز شد؟ رفتم و پنجره رو بستم!!!داشتم از پله ها ميرفتم پايين که صدايي شنيدم!!
سريع به عقب برگشتم کسي نبود داد زدم _کي اينجاست؟
صداي بهم خوردن در از طبقه بالا اومد...
واقعا ترسيده بودم...اونم خيلي
داد زدم_ کاوه رادوين...
اما هيچ صدايي نيومد!!! صداي نفس هاي کسي رو پشت سرم حس کردم...آب دهنمو قورت کردم!!!به پشت سرم نگاه کردم ولي هيچ کسي نبود...که با باز شدن در و تکون خوردن پرده ها جيغي کشيده
که يهو چيزي افتاد روم....
با ترس پرتش کردم اونور با ديدن يه جنازه!!!
اونم وسط خونه براي اولين بار از ته دل جيغ زدم
که يه دفعه چراغا روشن شدن و بعد رادوين و کاوه و يه پسر ديگه از آشپز خونه اومدن بيرون...
رادوين لبخند به لب داشت و نگام ميکرد!!!
يعني همش نقشه بود پس اون جنازه!!سريع برگشتم نگاش کردم عروسک بود!!! يه عروسک بزرگ که سر صورتشو رنگ کرده بودن.!!!
رادوين_ اينم تلافي
به طرفش برگشتم و گفتم_ پست تر از شماها تو عمرم نديدم
به طرفه اتاقم رفتم واقعا خيلي ترسيده بودم
/کاوه/
_داداش خطرناکه
رادوين_ خطري نداره نگران نباشين
منو آرتام نگاهي به هم کرديم رادوين ميخواست
نفسو بترسونه!!!
رفتيم تو آشپز خونه و قايم شديم آرتام رفت بيرون تا بعد در و پنجره رو باز کنه!!!
همه ي چراغا رو خاموش کرده بوديم..نفس اومد پايين ميخواست بره تو اتاقش..يه تک به آرتام دادم که پنجره رو با شتاب باز کرد...نفس بستش
از خودمون صداهايي در اورديم...دره اتاق بالا که اتوماتيک بودو باز کردم و بستم
آروم رفتم پشت نفس ...نفس هام و حس کرد سريع پشت مبل قايم شدم...اصلا راضي نبودم بترسونمش ولي مجبورم..
ودر آخر آرتام درو باز کرد و بعد رادوين عروسکي که مثل جنازه بودو پرت کرد رو نفس.!!!
نفسم جيغ بلندي کشيد که رادوين چراغا رو روشن کرد...!!!
با تعجب نگاش کردم چون الان قرار نبود چراغا روشن بشه...ولي خوب شد!!!!
نفس با بهت بهمون نگاه ميکرد..
رادوين_اينم تلافي
نفس _ پست تر از شماها تو عمرم نديدم!!!
و بدون حرفه ديگه اي به اتاقش رفت
يه چيز برام عجيب بود چرا اين دختر اشک نميريزه ؟!!!!
به رادوين نگاه کردم و گفتم_ چيشد چراغا رو روشن کردي؟
رادوين_نميدونم طاقت نيوردم!!!
با تعجب بهش نگاه کردم که آرتام گفت_ نکنه بهش حسي داري؟
رادوين با عصبانيت گفت_ اصلا حرفشو هم نزن
و به اتاقش رفت آرتام رو بهم گفت_ ممطمئنم بهش داره علاقمند ميشه!!!
_ آره واقعا
چيزي نگفتيم آرتام خداحافظي کردو رفت منم به اون عروسکو جمع کردم و به اتاقم رفتم....!!!!
خدا صبر بده بهش
/آرسام/
باعصبانيت وارد خونش شدم رو مبل نشسته بود با ديدنم گفت_ منتظرت بودم آرسام جان
_ معني کارات چيه هااااا؟
_آروم باش بشين
_براي نشستن نيومدم...
خنده اي کرد و از رو مبل بلند شد اومد طرفم و گفت_ قبلا بهت گفته بودم اگه کاري که خواستمو انجام ندي عاقبت بدي در انتظارته...
_تو بامن مشکل داري نه خواهرم
_خواهرت خيلي زرنگه که تونست دو دفعه از دستم فرارکنه!!!
با عصبانيت يقه شو گرفتمو دادزدم_ به خواهرم کار نداشته باش!!!
با دادم چنتا از محافظاش اومدن طرفم که بهشون اشاره کرد که نياد...
خيلي ريلکس گفت_ پس کاري که گفتمو انجام بده تا سه روز وقت داري اوکي؟
بعد يقشو از دستم جدا کرد و به طرفه اون ور سالن رفت!!!
با عصبانيت و کلافه از خونه اومدم بيرون.!!!
بايد چيکار کنم !!!
با سرعت ميروندم!!!!
به خونه رسيدم از ماشين پياده شدمو وارد خونه شدم به طرفه اتاقم رفتم که...
صدايي متوقفم کرد صدا از اتاق کوروش ميومد
به سمت اتاقش رفتم داشت با کسي صحبت ميکرد
_اين معامله براي من سود زيادي داره و من به هيچ عنوان حاظر نيستم بخاطر اون دختر اين معامله رو از دست بدم
معامله چه معامله اي؟ اون دختر کيه که براي اين مرد قده پشه هم ارزش نداره؟ بالاخره سر در ميارم!!!
/ترنم/
با سوگل وارد دانشگاه شديم!!!
داشتيم به طرفه کلاسمون ميرفتيم که يکي صدام زد به عقب نگاه کردم که کاوه رو ديدم!!!
اومد جلو وگفت_ سلام ميبخشيد مزاحمتون شدم
_ سلام نه اين چه حرفيه!!!
کاوه_ اين ماله شماست؟
اوه کيفم بود...
_ بله فک کردم گمش کردم خيلي دنبالش گشتم
کاوه_ خونه ي ما جاگذاشته بودين!!!
کيفو از دستش گرفتم و تشکر کردم بعد يه خداحافظي رفت که سوگل گفت_عجيبه!!!
باتعجب گفتم_چي عجيبه؟
سوگل_ اين چجوري فهميد ما اين دانشگاهيم؟
_ راس ميگيا!!!
سوگل_پس از کجا فهميده؟
_نميدونم
سوگل_نکنه تعقيبمون کرده؟
_ وا ديوونه ايا براي چي بياد دنبالمون؟
سوگل_ نميدونم نکنه ميخواد بکشتمون؟
چپ چپ نگاش کردم_ زياد کار کردي ديوونه شدي!!!بيا بريم
باهم به طرفه کلاس حرکت کرديم با وارد شدنمون يکي از پسرا گفت_ به به خانوم هاي درسخون
و با دوستاش زدن زير خنده اسکل ها....
با اومدن استاد دهنشون بسته شد منم فقط به درس گوش دادم!!!!
/رادوين/
فکرم حسابي مشغول بود تا حالا بايد کوروش خان کاري ميکرد ولي هيچ خبري ازش نيست...
براش ايميل کردم_ جنازه دخترتو نفس خانومو کجا تحويل ميگيري کوروش خان!؟؟
منتظر شدم تا خبري ازش بشه اما خبري نشد!!
بي حوصله از اتاقم اومدم بيرون...
چشمام به طرفه همون اتاق شوم رفت!!!
لعنتي!!
به آشپزخونه رفتم و يه ليوان آب خوردم...
کاوه هم که نيست... نفسم که جلو چشمم نباشه بهتره ولي کجاست؟
آروم به طرفه اتاقش رفتم در زدم ولي جوابي نداد
درو باز کردم رفتم داخل خوابيده بود...
ميخواستم برم که چشمم خورد به صورتش
جاي زخم رو صورتش بود خيلي معصوم شده بود!!!
کمي بهش نگاه کردم قلبم تند ميزد سريع از اتاق اومدم بيرون من چم شده؟؟
سرمو تکون دادم و به طرفه اتاق خودم رفتم
/کوروش/
قرداد خوبي بستم..
خيلي منتظرش بودم اين قرارداد سود خيلي خوبي برام داره....
به خونه برگشتم امروز خيلي خوشحال بودم وکسي هم نميتونست خوشيمو بهم بزنه..!!!
به اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم سري به ايميلم زدم يه ايميل داشتم از همون که فيلم نفس و برام فرستاد!!!
بازش کردم نوشته بود_ جنازه دخترتو نفس خانومو کجا تحويل ميگيري کوروش خان؟
يعني نفسه منو کشتن!!!نفسه بابارو کشتن!!!
براش نوشتم_ بسوزنش يا هر کاري دوست داري بکن مهم نيست
چون اگه يه موقع منو بگيرن چي؟ پس نبايد ريکس کنم!!!
بيخيال به کاراي ديگم رسيدم!!!
/رادوين/
بالاخره يه تکوني به خودش دادو پيغام داد...
اما با خوندن پيامش تعجب کردم اين ديگه چجور پدريه!!!
همين موقع گوشيم زنگ خورد محمد بود
_الو؟
محمد_ سلام خبري واست دارم!
_ميشنوم
محمد_ امروز بين شرکت پارس و شرکت سبحاني قردادي بسته شد..
_ چه قراردادي؟
محمد_هنوز نفهميديم ولي خيلي مشکوکن
_ هرچه سريع تر بفهمين چيکار دارن ميکنن!
محمد_چشم
گوشي رو قطع کردم.!!!
دره اتاقم به صدا دراومد وبعد کاوه اومد داخل...
کاوه_ چيشد پيغامي داد يانه؟
_ داد
کاوه با هيجان رفت تا پيامشو بخونه بعد با صداي بلند گفت_نهههههههههه!
بهش نگاه کردم حقم داشت تعجب کنه
کاوه_ اينو باش چه راحت در موردش حرف ميزنه انگار يه عروسکه حالا ميخواي چيکار کني؟
_ نميدونم!!!!
هر دو ساکت شديم شايد داشتيم هر دو به يک نفر فکرد ميکرديم ?آرسام?
/آرسام/
خيلي نگران ترنمم...
تصميم گرفتم برم پيشش!!!سه روزم داشت تموم ميشد!!!ولي من هنوز تصميم نگرفته بودم!!!
بايد با دخترش شميم نامزد ميکردم و اگه اين کارو ميکردم يعني وارد گروهشون شدم و اين کارو حاظر نبودم انجام بدم...
تو سالن رومبل نشسته بودم که کوروش حاظر و شيک از اتاقش اومد بيرون منو که ديد اومد روبه روم رو مبل نشست و گفت_ فرداشب جشن داريم
با اين حرفش عصباني شدم و گفتم_به چه دليل؟
_ براي موفقيت قراردادم
از جام بلند شدم و داد زدم_ دخترت سه ماه نشده که مرده بعد تو ميخواي جشن بگيري؟
اونم از جاش بلند شد وگفت_ صداتو بيار پايين...ميدونم مرده و خيليم ناراحتم ولي کاريه که شده مرگ حقه...تازه تو که از نفس بدت ميومد الان چرا اينقد ناراحتي؟
_ اون خواهرمه... درسته باهاش خوب نبودم ولي بازم خواهرمه درسته از مادرم نيست ولي بازم خواهرمه...
انگشتمو تهديدوار جلوش تکون دادم و گفتم_ اگه فردا اينجا جشني گرفته باشه!!! و حرمت خواهرم شکسته بشه...خودت و با تموم مهموناتو يکجا به آتيش ميکشم...
از خونه زدم بيرون !!!به سرعت ميروندم من از نفس متنفر نبودم...نه نبودم
به خودم که اومدم سر قبر نفس بودم!!!
هوا رو به تاريکي بود برگشتم خونه...
_گلي گلي
سراسيمه اومد و گفت_ بله آقا؟
_ کوروش خان کجاست؟
گلي_ خونه نيستن بيرون رفتن.
سري تکون دادم و راه اتاقمو در پيش گرفتم ولي چشمم خورد به اتاقش...
راهمو به طرفه اتاقش کج کردم وارد اتاقش شدم چراغو روشن کردم...
به طرفه لب تاپش رفتم خوشبختانه رمز نداشت
به سراغ ايميلا رفتم همش به اين شکل بود
?معامله انجام شد?
?جنسا رو فرستاديم?
?همه ي جنسا فروخته شدن?
?يکيشون خيلي لج بازه چيکار کنيم-?
همه ي پياما مفهومي بودن چشمم خورد به يه پيام ناشناس...
يه ويديو بود بازش کردم....
خداي من نفس اون زندست....تاريخ ارسالش دوروز پيش بوده پس ديدتش ولي چرا کاري نکرده
يه پيامم ديروز واسش اومده بود
?جنازه دخترتو نفس خانومو کجا تحويل ميگيري?
دقتي جوابي که کوروش براش فرستاده بودو خوندم حالم ازش بهم خورد...
از اتاقش بيرون اومدم!!!
برام يه ايميل اومده بود بازش کردم عکسي از نفس با صورت خوني!!!
زنگ زدم به بچه ها و خواستم برام پيدا کنن که از کجا اين ايميل برام فرستاده شده...
آرسام ميخواي کمکش کني!!!
آره اون خواهرمه بايد کمکش کنم!!!
ولي تو از اون متنفري!!!!
نه نيستم!!!
شب جشن اون مادرت مرد!!!
اون شب جشنه ترنمم بود!!
اصلا به تو چه بزار پدرش نجاتش بده
سرمو تکون دادم تا اين چيزاي مزخرف رو از ذهنم پاک کنم
/کوروش/
تو شرکت بودم که منشي زنگ زد و گفت که آقاي خليلي اومده...
منتظرش شدم تا بياد داخل در زد و اومد داخل...
به مبل اشاره کردم و خودم روبه روش نشستم!!!
خليلي_ کارا چطور پيش ميره؟
_ عاليه!!
بسته اي به دستم داد بازش کردم قرداد
خليلي _ اين قرارداد لغو ميشه
با عصبانيت گفتم_ اين امکان نداره من براي اين خيلي تلاش کردم
خليلي_ ولي به قولي که دادي عمل نکردي
_من بخاطر اين قرارداد زنمو کشتم!!!مادرآرسامو
خليلي_ اون بايد کشته ميشد وگرنه همه چيزو به پليس ميگفت!!! اگه يکي از دختراتو به اون شيخ ندي اين قراردادو لغو ميکنه
از جاش بلند شدو گفت_ تازه اون عکسه دختراتو ديده و گفته بهتره که دختر بزرگترت باشه
از اتاق رفت بيرون کلافه بودم...من سال ها پيش وقتي تو اتاق داشتم با تلفن حرف ميزد سحر حرفامو شنيد و گفت که حتما به پليس اطلاع ميده!!!!منم مجبور شدم براي هميشه خفش کنم والان براي اجراي معاملم به نفس احتياج دارم ترنم نميشه چون آرسام درجا منو ميکشه پس ميمونه نفس که الان دست چندنفر اسيره
سريع به همون که بهم پيام داده بود پيغامي گذاشتم...بايد نفسو از دستشون در مياوردم !!!!!!!تا بتونم اونو به شيخ بفروشم...
?ممنون از همتون...نظر يادتون نره!!!
و تا دلتون ميخواد به کوروش فحش بدين?
/نفس/
نميدونم چرا امروز دلم گرفته!!!
دلم ميخواد فقط يه بار صداي بابارو بشنوم..
يعني دلش برام تنگ شده...هواموکرده.!!!
حوصلم حسابي سر رفته از اتاقم بيرون اومد وبه طرفه حياط رفتم..روتاب نشستم و فکرم پر کشيد به گذشته.اون موقع مامان ترانه بود!!! مامان سحر بود آرسام من ترنم...شاد شاد بي غم ولي بامرگ مامان سحر زندگيمون از هم پاشيد!!!
اون روز ترنم و آرسام خيلي گريه کردن ولي من قطره اشکي نريختم و براي همين از دست آرسام حسابي کتک خوردم ميگفت سنگدلم!!!
با ياد آوري اون روزا لبخند تلخي رو لبم نشست..
کاوه_ به کي فکر ميکني که لبخند مهمون لب هات شده...
به کاوه نگاه کردم پسر خوبي بود!!!
_ به غمام
با تعجب گفت_ تو چقدر عجيبي دختر الان بايد گريه کني نه بخندي!
_ من بلد نيستم گريه کنم...تا هيچوقت گريه نکردم حتي وقتي مادرمو از دست دادم
کاوه_مگه ميشه؟
_ آره انگار اصلا اشکي تو بدنم ندارم ...
چيزي نگفت بعد از چند دقيقه گفت_ مياي بريم خريد؟
با شک بهش نگاه کردم وگفتم_ اينبار ميخواي سرمو زير آب کني؟
کاوه_ نه اصلا!!حوصله توهم که سر رفته ميريم زودم برميگرديم!!
_ رادوين چي؟
کاوه_ اون رفته بيرون بيا بريم ديگه
ازجام بلندشدم و گفتم_ برم لباس....
نذاشت ادامه بدم و گفت_ نميخواد لباست خوبه
نگاهي به خودم کردم...شلوار مشکي... يه مانتوي سبز رنگ پوشيده بودم شاله مشکي هم سرم بود خوب بود...سوار ماشين شديم و به طرفه بازار حرکت کردم...واي که دلم باز شد!!!
بعد از چند دقيقه جلوي يه فروشگاه بزرگ نگه داشت پياده شديم!!! رفتيم داخل
کاوه برا خودش چنتا پيراهن گرفت و به انتخاب من يه کت و شلوار پسته اي رنگ گرفت که خيلي بهش ميومد!!! من چيزي نگرفتم
کاوه_ اونجا رو ببين
به جايي که گفت نگاه کردم يه لباس مجلسي به رنگ مشکي که بالاتنش از سنگ هاي ريز کارشده بود...
بلند بود خيلي ناز بود به دلم نشست کاوه رفت داخل مغازه و منم دنبالش!!!
لباسو به دستم داد تا برم بپوشم...!!!
توتنم عالي بود درش اوردم و از اتاق پرو اومدم بيرون...
کاوه_چطور بود؟
_ خوب بود
بهش گفتم نميخواد ولي کاره خودشو کرد و لباسو واسم خريد...آخه کسي نيست بگه من که گروگانم
نبايد جشني برم که اينو واسم خريدي!!!
_سوگل
سرجام موندم صداي ترنم بود... جرئت نداشتم به عقب برگردم کاوه فهميدو به پشت سرم نگاه کرد فکر کنم ترنمو ديد چون با استرس دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند... لحظه آخر سرمو برگردوندم که نگاهم تو نگاه ترنم گره خورد....
کاوه_ سوارشو زود باش!!!
سوارشدم خودشم سوارشد..به طرفه فروشگاه نگاه کردم ترنم داشت اطرافشو ميگشت!!! که باز هم همون اتفاق باز هم نگام به نگاهش خورد...
به طرف ماشين دويد که کاوه ماشينو از جا کند و به سرعت حرکت کرد!!!
کاوه_ لعنتي ديدت...
آره ديدم منم ديدمش!!!
/ترنم/
با سوگل رفته بوديم خريد تا هوايي بخوريم...تو فروشگاه بوديم سوگلو صدا زدم...که دختر وپسري شروع به دويدن کردن وا خل شدن داشتم دختره رونگاه ميکردم که برگشت و نگام کرد باديدنش نفسم بند اومد!!! نفس دنبالش دويدم از فروشگاه اومدم بيرون ولي نبود...اطروفمو نگاه کردم که چشمم به يه ماشين خورد!!!!!؟؟
ديدمش...نفسو ديدم
به طرفه ماشين دويدم ولي رفت...
_ نفففففسسسسسس
سوگل هراسون به طرفم اومد و گفت_ چيشده؟ ترنم عزيزم
_ ديدمش نفسو ديدم
سوگل_ نفس کيه؟
_ خواهرم...
سوگل بلندم کردو سوار ماشين شديم و به طرفه خونه رفتيم!!!!
نفس اينجا چيکار ميکرد؟
چجوري اومده اينجا ؟
/آرسام/
گوشيم زنگ خورد جواب دادم
_الو؟
فرد_ قربان تونستيم بفهميم ازکجا پيغام فرستاده
_ ازکجا؟
فرد_ انگلستان
گوشي رو قطع کردم پس نفسو بردن انگلستان..!!!
از کجا معلوم برده باشنش شايد همينجا باشه و....
نبايد الکي کاري انجام بدم!!!
يعني با اين بلاها که سرش اومده اشکي ريخته!!!
يادمه هميشه بهش ميگفتم سنگدل چون اصلا گريه نميکرد.....ااالان فکر اين حرفاست آخه؟!!!.
در هرصورت مطمئنم آخم نگفته نفس قوي تر از اين حرفاست!!!تو اتاقم بودم که صداي چند ماشين اومد که وارد حياط شدن!!! پرده رو کنار کشيدم.. شيش تا ماشين!!!! پس کاره خودشو کرد و ميخواد جشن بگيره آرسام نيستم اگه اين جشنو خراب نکنم!!!.اما به چه دليل اون موقع بخاطر نفس بود ولي الان؟!!.
الانم بخاطر نفسه اون اسيره اين خوشه!!!
تفنگمو تو جيبم گذاشتم و از اتاق بيرون رفتم تو پله ها بودم که با شنيدن حرفاشون سرجام موندم
_ کوروش خان دخترات کجا هستن
_راست ميگه تو اين جشن شرکت نميکنن
کوروش_ نه ترنم رفته خارج
_ اون دخترارو چيکار کردي شيخ ميخره ديگه
کوروش_معلومه جنساي خوبي هستن
وباهم زدن زير خنده!!!
?دختر... شيخ....جنس?
چشمام از تعجب گرد شد!!! يعني کوروش تو اين کاره!!!
_قاچاق انسان_
?شرمنده نتونستم ديشب ادامشو بزارم...مرسي از نظراتتون?
_____________
به طرفشون رفتم و گفتم_اينجا چه خبره؟
کوروش کمي دستپاچه شد ولي به روي خودش نياوردو گفت_ خبرخوش آرسام جان...
_بهتره همين الان از اينجا برين..
باچشماي گشاد شده نگاهم ميکردن بهرام يکي از دوستان کوروش گفت_ چي ميگي پسرم؟
کوروش_ آرسام جان بهتر......
باعصبانيت گفتم_مگه من بهت نگفتم حقه جشن گرفتن اونم توي اين خونه رو ندارين...
روبه اونا کردم و گفتم_خوش اومدين
ديدم انگار بايد بايه زبون ديگه باهاشون حرف بزنم تفنگمو در اوردم و گفتم_ خودتون ميرين يا جنازتونو بگم بيان ببرن
همشون خوب ميدونستن آرسام اگه بخواد کاري کنه حتما انجام ميده!!!
بدون حرفي از جاشون بلند شدن و رفتن کوروش باعصبانيت گفت_ اين چه کاري بود کردي؟آبروم رفت..حالا اگه باهام قرارداد نبندن چي هاااااا؟
_ بهتره صداتو براي من بلند نکني!!
کوروش بادادگفت_ اين چه طرز حرف زدن با پدرته؟
پوزخندي زدم و گفتم_ پدر...تو اسم خودتو ميزاري پدر!!!
با داد ادامه دادم_ دخترت تو گور خوابيده تو جشن گرفتي بعد ميگي پدر...کدوم پدري وقتي دخترش ميميره به جاي شرکت تو مراسمش ميره دبي تا يه وقت معاملش بهم نخوره....
ببين کوروش خان من خوب خبر دارم که شب بعد از مرگ نفس رفته بودي مهموني...بعد اسم پدر رو خودت ميزاري!!!
انگشتمو تهديد وار جلوش تکون دادم و گفتم_ فقط کافيه يه بار ديگه از اين اتفاقا بيوفته اون موقع راحتت نميزارم!!!
به طرفه اتاقم رفتم!!!!؟؟؟
/رادوين/
اومدم خونه ولي انگار کسي نبود!!!به اتاق نفس رفتم نبود کجارفته؟
همين لحظه صداي ماشين کاوه اومد بعد اومدن داخل...قيافشون پکر بود
_چيشده؟
کاوه _ هيچي داداش رفته بوديم بازار
چيزي نگفتم چون به کاوه اعتماد داشتم به اناقم رفتم و سري به ايميلام زدم
به به ببين از کي پيام دارم کوروش!!!بازش کردم نوشته بود_ با دخترم کاري نداشته باشين هرچي مول خواستين بهتون ميدم!!!
تعجب کردم نه به ديروز نه به امروز عجيبه!!!
ميخواستم برم که ايميلي برام اومد...ناشناس بود
? تا چند دقيقه ديگه برات هديه ي عالي ميفرستم اميدوارم خوشت بياد?
همون لحظه پيغامي فرستاد بازش کردم و با چيزي که ديدم!!!
همه ي اتفاقات جلوي چشمم جون گرفتن...
لعتتي..لعنت به همتون!!
اون کيه که داره دوباره اون اتفاقاتو زنده ميکنه!!!بامشت زدم به آينه که آينه باصداي بدي شکست...دستم غرق خون بود درسريع بازشدو کاوه و نفس اومدن داخل با ديدن نفس کنترلمو از دست دادم و به طرفش هجوم بردم...چنان سيلي بهش زدم که دسته خودمم درد گرفت چه برسه به اون!!!
دادزدم_ لعنت به تو...لعنت به اون پدرت!!!شماها خانوادمو ازم گرفتين!!!
نفس از جاش بلندشدو گفت_ تو حق نداري به بابام توهين کني؟
_خفه شووووو!!! اون باباي بي همه چيزت زندگي منو نابود کرد و اين وسط تو هم نقش داري توهم با اون کارت زندگي مارو بهم زدي تووووووو!!
بلايي به سرت ميارم که هرشب آرزوي مرگ کني!
/نفس/
ازحرفش تعجب کردم من با اون کارم!!چه کاري؟
_چي داري ميگي من اصلا تو رو نميشناسم که کي هستي بعد تو منو عامل نابودي زندگيت ميدوني.. حتما خودت به گندي زدي که زندگيت خراب شده!!
ميخواست به طرفم بياد که کاوه جلوشو گرفت و داد زد_ بسه ديگه.. نفس برو بيرون سريع
از اتاق اومدم بيرون بايد سر در بيارم که چه اتفاقي افتاده...
چشمم به دره مشکي رنگ خورد رنگش به همه فرق داشت!!!
کاوه گفته بود حقه نزديک شدن به اين اتاق رو ندارم... مطمئنم رازي پشتش مخفيه ومن بايد بفهمم
/کاوه/
_ آروم باش رادوين بگو چيشده؟
رادوين_ برو ايميلمو ببين
با تعجب به سمت لب تاپش رفتم يه ايميل از يه ناشناس بازش کردم باديدن عکس ها... خشکم زد
_ اين کيه؟
رادوين_ نميدونم کيه که ميخواد باهام بازي کنه!!
_ چيزي نگفت؟
سرشو به معني نه تکون داد پس بخاطر همين به نفس حمله کرد چون با ديدنش داغ دلش تازه شد!!
نگاهش کردم کلافه و عصبي بود!!!
بايد کاري کنيم وگرنه خداميدونه چي پيش مياد!!!
_____
/کوروش/
کلافه بودم فقط يه هفته وقت داشتم...بايد تا يه هفته نفس يا ترنم و به شيخ بدم در غير اين صورت همه چيزمو از دست ميدم!!!
در هر صورت دور ترنمو بايد خط بکشم چون آرسام زمين و زمان ويکي ميکنه!!!
پس فقط ميمونه نفس حتما بايد پيداش کنم!!!
/ترنم/
اووووف که خسته شدم...واي خدا مردم از خستگي
تازه اومده بودم خونه داشتم از خستگي جون ميدادم!!!
گوشيم زنگ خورد پريدم روش عادتمه ديگه آرسام بود
_ سلام داداش گلم
آرسام_ عليک سلام خواهر بيمعرفت
_ بخدا از بس درس دارم وقت نميکنم باورکن
آرسام_باشه باور کردم...خب يه خبر واست دارم
_چي؟
آرسام_ دارم ميام پيشت
از خوشحالي چنان جيغي زدم که سوگل که خواب بود پريد و گاردگرفت و گفت_ نزديکش بشين ميکشمتون ولش کنين
هاج و واج بهش زل زدم بعد از خنده پخش شدم واي خدا قيافش آخره خنده بود اصلا حواسم به آرسام نبود يهو پريدم و گوشي رو گرفتم
_چيزه داداش...خب
آرسام باخنده گفت_ خيلي خب فهميدم برو استراحت کن
سريع گفتم_ کي مياي؟
آرسام_ دوروز ديگه بهت خبر ميدم!!!
باشه اي گفتم و بعد خداحافظي گوشي رو قطع کردم خيلي خوشحال بودم که آرسام مياد تصميم داشتم بهش درمورد نفس بگم
/نفس/
اخلاق رادوين بد شده بود خيلي بد...
حوصلم سر رفته بود براي همين رفتم تو حياط کمي قدم بزنم...همينجور داشتم زير لب برا خودم شعرميخوندم
بگو سرگرم چي بودي!؟؟
که اينقد ساکت و سرد بودي؟!!
خودت آرامشم بودي!!!
خودت دلواپسم بودي!!!
ته قلبت هنوزبايد يه احساسي به من باشه!!
به من بگوچقد بايدبمونم تايکي مثل توپيداشه!!!
توروز و روزگارمن بي توروزاي شادي نيست!!!
تو دنياي مني اما به دنيا اعتمادي نيست!!
درسته به عشق اعتقادي ندارم ولي شعر عاشقانه رو دوست داشتم!!!
رفتم به قسمتي که برگ ها ريخته بود خيلي دوست داشتم رو برگ راه برم... نميدونم چيشد که افتادم تو گودال....
جيغ زدم از جام بلند شدم ارتفاع زياد بود... حالا چيکار کنم اگه پيدام نکنن چي
/رادوين/
تو اتاقم بودم که صداي جيغ اومد از جام بلند شدمو سريع به حياط رفتم...خبري از نفس نبود!!!
ولي خودم ديدم که تو حياطه!!!
به طرفه باغ نگاه کردم و پوزخندي زدم_نقشه انجام شد....
انداختمت جاااي سياه همونجور زندگي مارو خانوادگي سياه کردين...
ميخواستم برم توخونه اما پاهام ياريم نميکرد...قلبم تند ميزد...خدايا چم شده؟ چرا اينقد بيقرارم؟
داشتم از تصميمم منصرف ميشدم که همه ي اون جريانات جلو چشمم جون گرفتن سريع به اتاقم رفتم تا منصرف نشدم
/نفس/
خيلي سردم شده بود... شب شده بود ولي کسي نيومده نجاتم بده.!!! نکنه دنبالم نگشتن..
يهو حرفاي رادوين يادم اومد گفته بود کاري ميکنه که هر روز آرزوي مرگ کنم!!!
پس اين کاره رادوينه...ميخواد کاري کنه که کمک بخوام ولي کور خوندي رادوين خان....
نميدونم ساعت چندبود ولي حسابي يخ کرده بودم...!!!
يهو از بالاي سرم صداي گفت و گو اومد...بعدش طنابي به پايين انداختن!!! صداي کاوه اومد که گفت_ بگيرش
طنابو گرفتم و اونم منو کشيد بالا دستم به شاخه هايي که از خاک بيرون اومدن خورد دستام زخم شدن..از اونجا بيرون اومدمو نفس عميقي کشيدم...
کاوه_ حالت خوبه.؟
_خوبم
بهش نگاه کردم و گفتم_ممنون
چشماش از تعجب گردشد حقم داشت نفس هيچوقت تشکر نميکرد..ولي دلم خواست ازش تشکر کنم...به خونه رفتيم رادوين رو مبل نشسته بود و نگام ميکرد پوزخندي زدم وگفتم_ هر کاري هم که بکني نميتوني اشکه منو در بياري!!
به طرفه اتاقم راه افتادم که گفت_ خواهيم ديد
بدون توجه بهش به اتاقم رفتم همه جام پراز خاک شده بود به حموم رفتم و بعد از يه دوش روي تخت دراز کشيدم و خوابيدم....شايد زيادي راحت با مشکلات روبه رو ميشدم ولي هميشه اين شکلي نيست!!!
شايد اتفاقي بيوفته که تو رو واقعا نابود کنه
/آرسام/
همه ي کارامو براي رفتن انجام داده بودم فقط يه کاري مونده بود .. آسايش..
به زيرزمين رفتم با وارد شدنم نگاهي بهم انداخت!!!
جلوش وايسادم و گفتم_ هنوز تحت نظرمني ولي!!
نگاهم کرد ادامه دادم_ از اين زير زمين مياي بيرون و طبقه ي بالا زندگي ميکني.. هرچي دوست داشتي ميخوري فقط حق بيرون رفتن نداري
خوشحال بود لبخندي روي لبش نشست و از جاش بلند شد
آسايش_ مرسي
چيزي نگفتم و از زير زمين بيرون اومدم به قاسم سپردم که براش لباس تهيه کنه!!!
ساعت9شب بود و من ساعت6 پرواز داشتم به خونه برگشتم.!!!داشتم از جلوي اتاق کوروش رد ميشدم که صداي گفت وگو از اتاق اومد جلوتر رفتم تا دقيق بفهمم
کوروش_ اما اگه آرسام بفهمه همه چي تمومه خودت که ميدوني اون کپي آرينه..
فردمقابل_ ميدونم بايد حواستو جمع کني تا نفهمه يا نفس يا ترنم
کوروش_ تو يکم از شيخ وقت بگير تامن نفسو پيدا کنم بعد خودم تو دستي تحوليش ميدم
فردمقابل_ باشه تا يه هفته ديگه واست وقت ميگيرم ولي بدون اگه يکي از دختراتو بهش ندي همه چي تمومه!!!
ازخشم سرخ شده بودم سريع به اتاقم رفتم يعني اين مرد ميخواد دختره خودشو بفروشه!!!
کور خوندي کوروش خان تا آرسام زندس هيچکس حق نداره به خواهراي من دست بزنه
/رادوين/
تو آشپزخونه رفتم تا يه ليوان آب بخورم ولي ليوان از دستم افتادو شکست! اه گندت بزنن از آشپزخونه اومدم بيرون تا جارو بيارم و تميزش کنم!!
يهو صداي نفس اومد که گفت_ الهي بميرين
وارد آشپزخونه شدم با ديدنش سريع نشوندمش رو صندلي و جعبه کمک هاي اوليه رو اوردم..گفتم_حواست کجاست که اين شيشه ها رو نديدي ببين چه عميق بريده!!
پاشو پانسمان کردم و نفس راحتي کشيدم بهش نگاه کردم با ديدن چشماش دلم ريخت يهو به خودم اومدم من چه غلطي دارم ميکنم؟ من نبايد عاشق کسي بشم که......
سرمو تکون دادم و به سرعت از اونجا بيرون اومدم و به طرف در رفتمو زدم بيرون..
تاساعت 10شب همينجور تو خيابونا ميگشتم....خداچم شده؟
به خونه برگشتم و بدون هيج حرفي به اتاقم رفتم کاوه باتعجب نگام ميکردونفسم مثل هميشه بيتفاوت و سرد..
گوشيم زنگ خورد محمد بود
_الو
محمد_ سلام ميخواستم خبري بهت بدم
_بگو
محمد_ آرسام امروز به انگلستان رفت
_واقعا؟
محمد_ بله!! و کوروش هم ميخواد معامله اي با شيخ يکي از بزرگترين تاجر دبي ببنده ولي هنوز موفق نشده
_چرا؟
محمد_ شيخ شرطي گذاشته که فعلا ما از اون شرط بي خبريم
_ باشه ممنون از اطلاعاتتون...
گوشي رو قطع کردم پس آرسام اومده.!!!
/ترنم/
تو فرودگاه منتظر آرسام بوديم دل او دلم نبود هم اينکه ميخواستم بهش بگم درمورد نفس هم اينکه بعد ماها ميبينمش
_ وااااااي ديدمش
بدو به طرفش رفتم و خودمو پرت کردم تو بغلش خشکش زده بود...خب حق داره يهو پريدم حتي فرصت نکرد صورتمو ببينه با حرفي که زد خندم گرفت...تصميم گرفتم کمي اذيتش کنم
آرسام_ خانوم ولم کنين اشتباه گرفتين
_ عشقم بالاخره اومدي نميدوني چقد منو بچهات منتظرت بوديم
آرسام_ ب....بچه هام بابا ول کن جان هرکي دوست داري ميگم اشتباه گرفتي خانوم محترم
سفتتر بغلش کردم وگفتم_ نه عشقم چرا اينجوري حرف ميزني
باشدت منو از خودش جداکرد اومد حرفي بزنه که قيافه خندون منو ديد
آرسام_ تويي ترنم دختره ي ديوونه سکتم دادي که
_ آخه خيلي باحال گفتي ولم کنين خانوم ميخواستم سربه سرت بزارم که کمي يخت باز بشه
خنديديمو به طرف سوگل رفتيم و بعد از احوال پرسي به طرف خونه حرکت کرديم
بايد بهش بگم اونم امشب!!!
/رادوين/
بازم از کوروش ايميل اومد که نفسو ميخواد !!! اونم به هر قيمتي !!!.
از فروشگاه اومدم بيرون به سمت ماشينم رفتم ميخواستم سوار بشم که برگه اي توجهمو جلب کرد روي در ماشين با چسب زده بودند... برگه رو گرفتم و بدون خوندن به طرف خونه حرکت کردم....
که گوشيم زنگ خورد محمد!!!
_الو
محمد_ سلام اميدوارم بد موقع زنگ نزده باشم!
_ نه اين چه حرفيه
محمد_ برا اين زنگ زدم که بگم امشب جشن بزرگي تو بزرگترين تالار....برگزار ميشه و در اين جشن مهمترين و افراد سرشناس دعوت شدن شماهم دعوت شدين!!
_ بسيار خوب ولي فکر نکنم برم
محمد_ بايد بريد اين بهترين موقعيت براي شناختن تاجرا...
_ باشه ميرم
بعداز خداحافظي گوشي روقطع کردم!!! و به طرف خونه رفتم...
نفس روتاب نشسته بود...
_ خوب واسه خودت خوشي
نگاهم کرد نگاهي ازجنس سرد...
بيتفاوت به کارش ادامه داد به طرفه اتاقم رفتم پس امشب ميبينمت کوروش خان...!
/کوروش/
ساکم و بستم و به طرفه فرودگاه حرکت کردم.!!!
امشب يکي از بزرگترين جشن ها تو انگلستان گرفته ميشه!!!ومنم جزوي از اين مهمانان ويژه هستم!!!
به فرودگاه رسيدم از ماشين پياده شدم و به طرفه سالن قدم برداشتم!!!
تو فرودگاه دوتا از باديگاردام منتظرم بودن!!!بارسيدنم کنارم ايستادن بعد از کمي انتظار بالاخره پروازمون اعلام شد!!!!
سوار هواپيما شديم با آرامش چشمامو بستم تا به مقصد برسم...!!!
________
به خونه اي که از قبل به زيردستام گفته بودم درست کنن نگاه کردم به بهترين شکل آماده شده بود!!!.
ساعت 4بود و تا سه ساعت بعد بايد در جشن حظور پيدا ميکرديم!!!
/آرسام/
براي امشب به جشني بزرگ دعوت شدم...
هيچوقت علاقه اي به جشن رفتن ندارم ولي امشب بايد برم شايد تونستم چيزي به دست بيارم.
_ترنم من ميرم جايي
ترنم_کجا داداش؟
_مهموني دعوتم
ترنم_ آهان خوش بگذره
روبه سوگل کردم و گفتم_ مواظب باش هم ترنم هم خودت....من کليد دارم پس درو براي کسي باز نکنيد
سوگل_ نگران نباشيد آرسام خان
_خوبه!!!
به طرف اتاقم رفتم تا آماده بشم بعد از حمام
کت و شلوار آبي نفتي پوشيدم و موهامو به طرف بالا شونه کردم...يکي از بهترين عطرمو زدم!!!
و راهي جشن شدم..
توي بهترين جا جشن گرفتن واقعا که!!!
انگار خيلي ها اومده بودن...به طرفه سالن رفتم با وارد شدنم سرها به طرفم چرخيد همون موقع!!! حظور کسي رو کنارم حس کردم سرمو برگردندم و با دوچشم آشنا روبه رد شدم...خيلي آشنا...
/رادوين/
کت و شلوار مشکي براقمو پوشيدم...بعداز رسيدن به خودم و زدن عطر از اتاقم بيرون رفتم و همزمان بامن نفس هم از اتاق بيرون اومد...بهم چشم دوخت
بازهم نگاهش سرد بود ولي اين سردي با سردي هاي قبل فرق داشت انگار گرمايي داشت نگاهشو ازم گرفت و ميخواست بره که پاش پيچ خورد سريع به طرفش رفتم و نزاشتم بيوفته به جاش افتاد تو بغلم چشماشو بسته بود آروم چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد بعداز چند دقيقه به خودش اومدو هلم داد عقب...
نفس_ بهم دست نزن فهميدي؟
و از پله ها پايين رفت...منم از خونه زدم بيرون و سوار ماشينم شدم بعد از نيم ساعت به مقصد رسيدم يه عالمه ماشين گرون پس حسابي شلوغه
به طرف سالن حرکت کردم يکي جلوتر از من بود کنارش ايستادم و به جمعيت خيره شدم به فرد کناريم نگاه کردم که با دوچشم آشنا روبه رو شدم.....!!!!
/نفس/
با کاوه تو خونه بودم...که گوشي کاوه زنگ خورد
کاوه _الو
کاوه_باشه باشه الان ميام!!
گوشي روقطع کرد چهرش نگران بود رو کرد بهم و گفت_ من بايد برم کاره مهمي واسم پيش اومده مواظب خودت باش سريع برميگردم
سري تکون دادم و کاوه از خونه زد بيرون...اين دوتاهم خدا ميدونه چيکار ميکنن؟
کمي فيلم ديدم به ساعت نگاه کردم 11شب..از جام بلند شدم تا برم تواتاقم که يه چيزي محکم خورد به در!!!
چندبار تکرار شد و درآخر در شکست...و يه مردو مقابل خودم ديدم نکنه اينم يکي از نقشه هاي رادوينه؟
مرد_ به به مشتاق ديدار..عجب کسي هم گروگان گرفته رادوين خان
با اخم بهش نگاه کردم به طرفم اومد با قدم اولش ترسي تمام بدنم و گرفت...ترس از بي عفتي.!!
الان چيکار کنم...داشت ميومد جلو به سرعت به طرف پله هارفتم که از پشت محکم موهامو گرفت و پرتم کرد روزمين...به دوروبرم نگاه کردم چشمم به گلدوني افتادم بهش نگاه کردم با نگاهم به طرفم اومد که سريع به طرفه گلدون رفتم و پرت کردم طرفش محکم خورد توسرش دادي زد و سرشو گرفت_ دختره ي آشغال خودم ميکشمت
به طرفم يورش اورد...شروع کردم به دويدن...اونم دنبالم بودم خدايا الان چيکار کنم؟
چشمم خورد به چاقوي روي ميز
/رادوين/
توي اين مهموني خيلي ها رو ديدم...سبحاني بزرگ که از هميشه شادتر بود!!!
واون مرد آشنا که هنوزم شخصيتش برام مجهوله..!!
گوشيم زنگ خورد کاوه بود
_الو؟
کاوه_ داداش بچه ها يکي رو گرفتن بهتره الان بياي
_باشه
گوشي روقطع کردم.امروز روزمنه...
بعداز خداحافظي از تعدادي به طرفه ماشين حرکت کردم!!! وقتي سوارشدم چشمم به برگه اي رو داشبورد خورد...همون برگه ديروزي بازش کردم
?امشب بايد از گروگانت خداحافظي کني?
اخمام توهم رفت اول بهش توجه نکردم ولي بعد نفس الان توخونه تنهاست..!!!
به سرعت به طرفه خونه روندم خدايا نزار اتفاقي براش بيفته!!!
/نفس/
چاقو رو برداشتم وداد زدم_نيا جلو وگرنه خودم ميکشمت!!
خنده اي کردوگفت_ توي کوچولو ميخواي منو بکشي؟
و بلند خنديد..به طرفم اومد ميخواست دستمو بگيره که باچاقو زدم تو پهلوش دادي زد و هلم داد که محکم سرم خورد به ميز..گرمي چيزي رو روي پيشونيم حس کردم دستي بهش کشيدم خون..
به مرد نگاه کردم از درد داشت به خودش ميپيچيد!!!
ولي به زور از جاش بلند شد و به طرفم اومد چشمام تار ميديد...داشت چشمام بسته ميشد و اون مردم بهم نزديکتر ميشد...
ميخواست بگيرتم که يکي محکم مچه دستشو گرفت!!! ?رادوين?
/رادوين/
سريع از ماشين پياده شدم و به طرفه خونه دويدم !!
در باز بود رفتم تو چشم چرخوندم نفس رو زمين افتاده بود از سرشم خون ميومد!!
مرد ميخواست بگيرتش که بع طرفش رفتم و مچه دستشو گرفتم...دستش چاقوي خوني بود و پهلوشم زخمي بود...پس نفس زدتش!!! با مشت زدم تو صورتش که پرت شد رو زمين!! با مشت و لگد افتادم به جونش بيحال شده بود دادزدم_کثافت آشغال چطور جرئت کردي بهش دست بزني هااااا؟
محکم زدم به پهلوش که دادش رفت هوا...
به کاوه زنگ زدم که سريع بياد...
به نفس نگاه کردم خداي من بيهوش بود...به سرعت به طرفش رفتم و بغلش کردم
_طاقت بيار عزيزم
سوار ماشين شدم و به سرعت به طرف بيمارستان حرکت کردم
سرعت ماشين خيلي زياد بودچند بار تا مرز تصادف رفتم ولي به خير گذشت جلوي بيمارستان نگه داشتم و نفسو بغل کردم و به طرف ساختمون حرکت کردم....
دکتر با ديدن نفس سريع بقيه رو خبر کرد..نفسو بردن تو اتاق...خيلي ترسيده بودم!!! خدايا خودت کمکش کن
بعداز نيم ساعت دکتر ار اتاق اومد بيرون سريع به طرفش رفتم_چيشد آقاي دکتر؟
دکتر_بيمار باشما چه نسبتي دارن؟
سريع گفتم_ همسرم هستن
دکتر_بسيار خب يه ضربه به سرشون خورده خطري فعلا تهديدشون نميکنه ولي براي اطمينان کافي از وضعيتشون بايد از سرشون عکس گرفته بشه...و فشارشونم پايين بوده و موجب شده بيهوش بشن
نفس راحتي کشيدم و پرسيدم_ ميتونم برم تو
دکتر_البته
آروم دره اتاقو باز کردم و رفتم داخل نفس چشماشو بسته بود و سرشم باندپيچي شده بود...!!
سرمي هم به دستش وصل بود...روصندلي کنار تخت نشستم و چشم دوختم به دختر روبه روم
دختر مردي که باعث نابودي من و خانوادم شد.!!
دختري که برادرمو ازم گرفت...به دختري که قلب رادوين مهرپرور رو ماله خودش کرد..
آره من نفسو دوست دارم
/کاوه/
وقتي رادوين زنگ زد و جريانو بهم گفت به بچه ها سپردم که مواظب گروگان جديدمون باشن..
با آرتام به طرفه خونه رفتيم با وارد شدنمون به خونه چشمم به مردي افتاد که وسط سالن خوابيده بود!!
_آرتام برو ببن زندست يا نه!
آرتام به طرفش رفت و نبضشو گرفت و گفت_ کند ميزنه... بايد زنده نگهش داريم کمکم کن ببريمش
با کمک آرتام بلندش کرديم و به انباري برديم...
آرتام زخمشو پانسمان کرد...احيانا تا دوروز ديگه خوب ميشه..
آرتام_ اين چرا دنبال نفس اومده بوده؟
_ حتما از طرف منصوريه!
آرتام_ بدبخت نفس دلم براش ميسوزه
_ آره ولي دلو جرئت زيادي داره چاقو رو نفس زده به پهلوش!!
آرتام با تعجب بهم نگاه کرد حق داره هرکس ديگه اي هم که بود تعجب ميکرد
/آرسام/
توي اون جشن بازم چشمم خورد به کوروش خيلي دلم ميخواد نابوديشو ببينم...
به خونه برگشتم ذهنم درگير حرفايي که شنيده بودم بود!!! دوباره توذهنم مرورشون کردم
کريمي_ چيشد موفق شدي يانه؟
کوروش_ دارم ميشم
کريمي_ يعني پيداش کردي؟
کوروش_ به زودي
چيو پيداکرده؟نکنه نفسو امکان نداره!!
در اتاقم زده شدو بعد ترنم اومد داخل گفت_ ميخواستم باهات حرف بزنم
_ بيا عزيزم
اومدو روبه روم روتخت نشست و شروع کرد به حرف زدن_ روزي که قراربود بيام اينجا رفتم سر قبر نفس باهاش حرف زدم بعد برگشتم خونه براي گرفتن چيزي که بتونم باخودم بيارمش به اتاقش رفتم توکمدشو گشتم که چشمم خورد به مانتوي قرمز رنگ همون مانتويي که تنه اون جنازه بود مطمئن بودم که نفس فقط يه دونه از اون مانتوها داره بعد يادم اومد که اون روز نفس مانتوي مشکي پوشيده بود ميخواستم بهت بگم ولي نتونستم بعدم اومدم اينجا و چند روز پيش نفسو اينجا ديدم ولي يکي اونو خيلي زود بردش
ساکت شد يعني ترنم ميدونسته نفس زندست يعني نفس اينجاست؟با شنيدن اين حرفا باعصبانيت دادزدم_ چرا بهم نگفتي هاان؟ ميدوني الان نفس چه زجري داره ميکشه؟خداميدونه...
خواهر آرسام الان دست عده اي اسيره..
ترنم فقط گريه ميکرد من طاقت گريه هاي خواهرمو ندارم محکم بغلش کردم!!!
ترنم_ ببخشيد داداش نميدونستم
_هيس آروم باش
ترنم ازم جدا شدو گفت_ داداش نفسو پيدا کن از دسته اونا نجاتش بده لطفا
اشکاشو پاک کردم و گفتم_ تا وقتي من هستم نگران هيچي نباش من حتما پيداش ميکنم اين قوله يه برادر به خواهرشه...من آرسام حتما خواهرم نفسو پيدا ميکنم ..
اره پيدا ميکنم اونم خيلي زود
/کوروش/
موش داره تو تله ميوفته!!!
من حتما اين معامله رو انجام ميدم دارم بهت نزديک ميشم..!!
خيلي خوشحال بودم خيلي...باشيخ صحبت کردم و ترنم و بهش پيشنهاد کردم عکساشم نشونش دادم خيلي خوشش اومد ولي گفت نفس بهتره ومشتري زياد داره!!!...ولي گفت اينم خوبه يعني خيلي خوبه
خنده ي بلندي کردم اينبار آرسامم نميتونه جلومو بگيره چون اون فکر ميکنه که خواهرش نفس مرده
ليواني از شراب پرکردم و به افتخار رسيدن به هدفم خوردم
? خواهران و برادران عزيز مرسي از تشويقاتون..اميدوارم تا آخر تشويقم کنين يه وقت فحشم نديد
/رادوين/
خواب بودم که ناله اي شنيدم سريع چشمامو باز کردم و به نفس نگاه کردم چشمش بسته بود ولي اخمي رو پيشونيش افتاده بود شايد درد داره!!!
لباش تکون ميخورد انگار ميخواست جلوتر رفتم و بهش نزديک تر شدم
نفس_ با...بابا
اخمي کردم و به طرف در رفتم
_ببخشيد پرستار
پرستار_بله؟
_همسرم بهوش اومدن ولي فکر کنم درد دارن
همراه پرستار دوباره به اتاق برگشتم!!! بعد از وصل کردن سرمي گفت که بايد تا آماده شدن جواب آزمايش نفس اونجا بمونه.!!!
کا جواب تا ده دقيقه حاظره!!!
گوشيمو برداشتمو به کاوه زنگ زدم
کاوه_ جونم داداش
_ چيشد؟ زندس؟
کاوه_ آره زندس تازه بهوش اومد آرتامم هست نگران نباش نفس چطوره؟
_ بد نيست ازش عکس گرفتن تا آماده شدنش بايد بستري باشه
کاوه_ نگران نباش خوب ميشه کي مياي ملاقات؟
_ فردا
_ باشه
بعد ازخداحافظي گوشي رو قطع کردم نفس عميقي کشيدم آخر اين ماجرا چي ميشه؟
بعد از 15دقيقه دکتر اومد بالا سرش نفس بهوش اومده بود....
دکتر_ خداروشکر مشکلي ندارن ولي
_ولي چي آقاي دکتر؟
دکتر_ خيلي بايد مواظبش باشين اگه ضربه ي ديگه اي به سرش بخوره ممکنه حافظشو از دست بوده!!.
خداروشکر که حالش خوبه!!از اين به بعد اذيتش نميکنم ولي بايد عادي رفتار کنم باهاش
/ترنم/
واي دارم جون ميدم..حالم اصلا خوب نبود تب داشتم و تا الان سه بار حالم بد شد!!!
ديگه جون نداشتم ...
سوگل _ ترنم پاشو بريم دکتر
سرمو به حالت منفي تکون دادم از بيمارستان اصلا خوشم نميومد!!
آرسام_ پاشو ترنم
بهش نگاه کردم آماده و شيک
_داداش من دوست ندارم دکترو
اخمي کردو به طرفم و اومدو بغلم کرد
آرسام_ حرف نباشه الان ميريم دکتر
به طرف ماشين رفت و سوارم شديم سوگلم اومد باهامون...جلوي بيمارستان نگه داشت دوباره حالم بد شد...واي خدا واي جونم بالا اومد...آرسام و سوگل کمکم کردن و بردنم داخل پرستاري با ديدنم دکتري رو خبر کرد...به طرف اتاقي منو بردن..
بله مسموميت غذايي
/آرسام/
روي صندلي نشسته بودم!!! تا دکتر بياد بيرون با بازشدن در منم چشمامو باز کردم دکتر بود از جام بلند شدم_ چيشد دکتر حالش خوبه؟
دکتر_ يه مسموميت غذايي بود شکرخدا مشکلي ندارن وقتي سرمشون تموم شد ميتونين ببرينش ولي بايد مراقبش باشين
_ ممنون
رفتم داخل اتاق ترنم رو تخت خوابيده بود...کنارش رفتم و آروم صورتشو نوازش کردم...هيجوقت طاقت نداشتم ببينم ترنم گريه کنه و نفس هيچوقت گريه نميکرد و لقبش سنگ دلي بود...
از اتاق بيرون اومدم تا داروهاشو بگيرم!!!!
بعد از گرفتن دارو ها به سمت اتاق ترنم رفتم درو باز کردم اما کسي نبود...يهو يکي از پشت سر گفت
_اشتباه اومدين آقا آرسام
سوگل بود..راست ميگفت اصلا حواسم نبود ...ميخواستم از اتاق برم بيرون که متوجه چيز براقي روي زمين شدم جلو تر رفتم و از رو زمين برش داشتم گردنبند...!!
ميخواستم بزارمش رو تخت که چشمم به نوشته ي روش افتاد...نفس و ترنم!!.
اين گردن ترنمم هست و يکي مثل همين تو گردن نفس بود يعني نفس اينجا بوده.!!
به سرعت از اتاق اومدم بيرون و به طرف در دويدم.. چشم چرخوندم ولي نبودن. کلافه شده بودم بايد پيداش کنم قبل از کوروش...
چشمم به دختري افتاد داشت سوار ماشين ميشد..
کمي دقت کردم خودشه ?نفس?
/نفس/
از بيمارستان مرخص شدم!!! سوار ماشين شدم هنوز درونبسته بودم که يکي صدام زد ميخواستم ببينم کيه که رادوين سريع درو بست و به سرعت حرکت کرد اين چشه؟ اون کي بود؟ کي اين بازي تموم ميشه؟
سرم دردميکرد و منم بخاطر دردش اخمي کرده بودم!!! هميشه همينجور بودم به جاي ناله و آه و گريه اخم ميکردم!!!
رادوين_ پياده شو
کي رسيديم؟ بيخيال از ماشين پياده شدم کاوه و آرتام جلوي در بودن با ديدنم کاوه گفت_خدابدنده چيشد؟
آرتام_ حالت خوبه؟
_ممنون خوبم
کاوه_ آفرين دختر خوب از پسه ديگران بر مياي
نگاهي بهش انداختم تعجبشو ميشد حس کرد چون نگاهم خالي از هراحساسي بود با لحن سردي گفتم_ کاش ميتونستم از دست شماها خلاص بشم و روزي اينکارو ميکنم
ميخواستم برم تو اتاقم که بازوم کشيده شد رادوين بود!!
رادوين_ ببين کوچولو از مريضيت استفاده نکن چون ميدوني که الکي اينجا نيستي...
بعد ولم کرد و جواب منم بهش پوزخندي از جنس تمسخر بود به اتاقم رفتم تا بخوابم
/رادوين/
اه بازم حرف بيخود زدم رو به کاوه گفتم_ بريم
باهم به طرف انباري راه افتاديم!!! کاوه درو باز کردو رفتيم داخل...روي صندلي با طناب بسته شده بود...سرشو بلند کردو نگاهم کرد!!!
_براي چي خودتو انداختي تو دردسر ؟
مرد_ تو از من نگين و گرفتي و منم ميخواستم اون دختر که به عنوان گروگان گرفتي و بگيرم...
با گفتن اين که ميخواست نفس و بگيره بامشت زدم تو دهنش و دادزدم_ تو خيلي بيجاکردي که بخواي اونو بگيري... و يادت باشه من چند بار بهت درمورد نگين گفتم تو خودت باور نکردي و گناهشو به پاي من نوشتي!!! اون دختر هرزه بود يه آشغال که باتو مثل يه آشغال رفتار ميکرد
رو صورتش که الان از خشم سرخ شده بود خم شدم و گفتم_ درضمن چيزي که ماله منه هيچکس حق فکر کردن بهش هم نداره چه برسه که بخواد اونو ازم بگيره...اونموقع خودم تک تک انگشتاشو قطع ميکنم!!
به کاوه اشاره کردم بقيش ماله اون!!!
از انبار بيرون اومدم و کاوه وآرتام اونجا موندن!!!!
به اتاقم رفتم و بعد از دوش گرفتن رو تخت دراز کشيدم اون پسر که تومهموني ديدمش امروز تو بيمارستان...نفسو صدازد اون ازکجا نفسو ميشناسه يهو جرقه اي تو ذهنم زده شد نکنه اون آرسامه
/آرسام/
ترنم از بيمارستان مرخص شد.. بهش گفتم استراحت کنه!!!
پس نفس اينجاست يه جايي نزديک به اينجا حس ميکنم خيلي بهش نزديکم..
گوشيم زنگ خورد نگاهي بهش انداختم کوروش بود..
_الو
کوروش_ کجايي آرسام جان؟
_ يه جاي خوب دور ازشما
کوروش_ ترنم حالش خوبه؟
_ خوبه...و اگه از تو دورباشه بهتر ميشه
کوروش_ بس کن آرسام امشب ميخوام قراردادي ببندم بايد باشي
_ نميام
کوروش _بايد بياي فهميدي؟
_نخير نفهميدم منو تواون کارات شريک نکن چون هم از خودت بدم مياد هم از کارايي که معلوم نيست چيه
بدون حرفه ديگه اي گوشي روقطع کردم...سريع شماره يکي از بچه ها رو گرفتم..?مرتضي?
مرتضي_ بله قربان
_ امشب کوروش ميخواد قراردادي ببنده و فکر کنم واسش مهمه بايد خوب حواستونو جمع کنين
مرتضي_ نگران نباشيد همه چي انجام ميشه
_بسيار خب موفق باشين
گوشي رو قطع کردم کوروش خان من نابودت ميکنم آرسام سبحاني
/کوروش/
پسره ي احمق گوشي رو رومن قطع کرد..اما نه آرسام نه هيچکس ديگه اي نميتونه اين معامله رو بهم بزنه گوشيم زنگ خورد جواب دادم
_ خيلي خوبه بايد تا دوروز ديگه يعني پس فردا بياريش..
گوشي رو قطع کردم!!!
خودشه...امشب با شيخ قرار دارم و مطمئنم اين معامله انجام ميشه!!! لبخندي روي لبم نشست بازهم من پيروزم
/ترنم/
خسته شدم از صبح دارم دنبال اون کتاب تحقيق ميگردم پيدا نميشه يا اگه ميشه جديده..
من کتاب تاريخ کهنو ميخوام اونم ماله قديم!!!
چشمم به کتاب فروشي بزرگي افتاد ماشينو پارک کردم و به طرف کتابخونه رفتم..
_ سلام آقا
فروشنده_ سلام دخترم چه کتابي ميخواي؟
_ راستش کتاب تاريخ کهن و ميخوام چاپ قديميش
فروشنده_ اون کتاب جديدش اومده ديگه کسي قديميشو نميخونه!!!
_ اما من لازم دارم!!
فروشنده_ صبر کن من بعضي از کتاب هارو چاپ قديمشو نگه ميدارم وايسا برم انباري!!
به طرف انباري رفت خدايا لطفا داشته باشه لطفا..
بعد از چند دقيقه با يه کتاب اومد بيرون وگفت_بيا دخترم اينم کتاب!!.
واي خودشه!
_چقدر ميشه؟
فروشنده_ نميخواد دخترم اون پشت خاک خورده بود
حالا از من اصرار و از اون انکار...بالاخره موفق شدم پولشو حساب کنم اما نصفشو...خوش وخرم از کتابخونه بيرون اومدم به طرف ماشين رفتم و سوار شدم...اين چرا روشن نميشه اه تو روحت!!! اصلا حواسم نبود که پام رو گازه و تا ماشين روشن شد!!!محکم زدم به ماشين روبه رويي.!! بدبخت شدم
از ماشين پياده شدم و به طرف اون ماشين رفتم وقتي درش بازشدم...سريع سرمو پايين انداختم و تندگفتم_ واقعا ببخشيد ماشين روشن نميشد منم حواسم نبود که پام رو گازه بعد وقتي روشن شد محکم خورد به ماشين شما شرمنده ببخشيد شرمنده معذرت ميخوام!!!
_آروم خفه ميشين!!.
اوا خاک برسر سرمو آروم اوردم بالا و باديدن کاوه دروغ چرا خوشحال شدم و گفتم_ واي شمايين خداروشکر
کاوه خنديدو گفت_ خوشحالي که زدي ماشينمو داغون کردي؟
نگاهي به ماشينش انداختم يه چراغش شکسته بودو صندق عقبش واي واي بد رفته داخل.. با خونسردي گفتم_ چيزي نشده که يه کم فرورفتگي پيداکرده همين
چشماش از تعجب گرد شده بود به طرفه ماشينم رفتم و سوارشدم بوقي واسش زدم و حرکت کردم..من پروام؟ نه بابا
/کاوه/
عجب دختر پرويي...نفس پرونيست ولي مغروره اونم خيلي زياد!!
نيگا نيگا ماشينمو زد داغون کرد بعد گفت چيزي نشده يکم فرورفته!!!
سوارشدم حرکت کردم!!چند تا کتاب رمان خريدم تا نفس بخونه کمتر حوصلش سر بره.. البته دستوره آقا رادوينه عاشقه!!کي فکرشو ميکرد اون پسر تخس و مغرور گند اخلاق عاشق بشه...
به خونه رسيدم کتابارو گرفتم و پياده شدم...
نفس رو مبل نشسته بودکتابارو بردمو جلوش رو ميز گذاشتم_ بفرمايين بخونين!!
نگاهي بهشون انداخت و گفت _رمانن؟
_هم رمان هم شعر
نفس_ ممنون
_خواهش ميکنم رادوين کجاست؟
نفس_ تو اتاقش
از پله ها بالا رفتم رادوين روبه روي درسفيد رنگ ايستاده بود
_ بازش ميکني؟
رادوين_ نه دلم نميخواد دوباره اون تصاوير جلو چشمم بياد
_ تاکي آخرش نفس از همه چي باخبر ميشه.و از اون ماجرايي که چرا تو اونو مقصر ميدوني
رادوين_ نميشه نبايد بشه!!به هيچ عنوان
با اين نميشه حرف زد که ولي دلم ميگه آخرش ميفهمه
/کوروش/
آماده و شيک از هتل بيرون اومدم سوار ماشين شدم و به راننده گفتم حرکت کنه...امشب توي رستوران قرار داريم!!!
شيخم هست مهمترين نفر براي من.!!!
جلوي رستوران نگه داشت از ماشين پياده شدمو با قدم هاي محکم به به داخل رستوران رفتم!!!
همه نشسته بودن با اومدن من همه به جز شيخ بلند شدن!!!
به همه سلامي کردم و نشستم بعد از چند دقيقه شيخ شروع به صحبت کرد!!
شيخ_همتون در مورد معامله هايي که ميخوايم بکنيم ميدونين!! نياز به توضيح زياد نيست وفقط اينو درنظر داشته باشين که ميخوام جنسا واقعا زيبا باشن... هرچه زيباتر گرون تر!!
روکرد طرفع من و گفت_خب کوروش خان جنسه من چيشد؟
_نگران نباشيد تا دوروز ديگه تحويلتون ميدم
شيخ_ ميدوني که اگه تا دوروز ديگه چيزي که ميخوام روبه روم نباشه... هم معامله رو بهم ميزنم و هم اينکه اجازه نميدم با هيچکس ديگه اي قراردادببندي...ساده بگم اونموقع نابودي
_ ميدونم هر اتفاقي هم بيوفته من تا دوروز ديگه چيزي که ميخواين کنارتونه...
لبخندي زد و سرشو تکون داد!!!
متاسفم نفسه بابا...من بخاطر اين کارم خيلي کارا کردم پس نميتونم به خاطر تو ازش بگذرم
/آرسام/
_چيشد مرتضي؟
مرتضي_ الان رسيد
_دوربين و روشن کن
مرتضي دوربين رو روشن کرد...رو به ميثم گفتم_صداشو بلند کن
صداشو بلند کرد..مرتضي به طور مخفيانه وارد گروهشون شده اونم به عنوان يکي از تاجراي بزرگ...الان همه ي بچها دورهم جمع شديم تا ببينيم معامله درمورد چيه
شيخ_ خودتون همه ي اطلاعات و درمورد اين معامله ميدونيد پس نياز به توضيح نيست
فقط بايد جنسا زيبا باشن..هرچه زيباتر گرون تر......
کوروش خان جنسه من چيشد؟
کوروش_نگران نباشيد تا دوروز ديگه تحويلتون ميدم!!
شيخ_ بهتره تا دو روز ديگه چيزي رو ميخوام روبه روم باشع درغير اين صورت معامله رو بهم ميزنم و هيچکس هم نميتونه باهات قرارداد ببنده...
کوروش_تا دوروز ديگه چيزيو که ميخواين کنارتونه
جنس؟ اون چه جنسيه که درموردش حرف ميزنن !!
_مرتضي بفهم جنسي که کوروش وشيخ ميگن چيه ؟
بعد از چنددقيقه صداي مرتضي بلندشد که گفت_ اين چه جنسي هست که ما نميتونيم بهتون بديم؟
شيخ خنديدو گفت_ يه دختر زيبا ومغرور..خيلي زيباست و جنسه لطيفيه...
کوروش_ دختراي من تکن
مرتضي_ البته
ترنم و نفس!!! مطمئنم منظورش از جنس نفسه...چون فکر ميکنه که من ميگم اون مرده..و به ترنم نميتوته نزديک بشه چون من اونو ميکشم!!!
ولي دست اون شيخ به نفس نميرسه
/نفس/
حالم خيلي بهتر شده ولي هنوزم بايد داروهامو بخودم.!!! دوش گرفتم و بعد از پوشيدن شلوار جينم با يه لباس سبز آستيناش بلند بود و قده دامنم تا زانوم ميرسيد موهامو جمع کردم و بستم شالي سرم کردمو از اتاقم بيرون اومدم ميخواستم از پله ها بالا برم که چشمام به اون در خورد!!حسي بهم ميگه راز اينکه چرا رادوين منو گروگان گرفته پشت اون دره...
به طرفه در رفتم و لمسش کردم..کليدش حتما دست رادوينه اونم تواتاقش... ولي الان تواتاقشه بايد صبر کنم که بره بيرون.!!!
از پله ها پايين رفتم!! دختري رومبل پشت به من نشسته بود کاوه هم روبه روش ..دختر از جاش بلند شدو برگشت به طرفم ?شادي?
همين موقع رادوين اومد پايين و کنارم ايستاد..
شادي روکرد به رادوينو گفت_هنوز نميدونه نه؟
رادوين_نه نميدونه وتوهم نميگي
شادي داد زد_چرانگم ميدوني اين ....
رادوين_آروم باش
اينا چي ميگن؟ بايد همين امشب برم به اون اتاق .
بايد دليل اين نفرتو بفهمم دليل اينکه من چه نقشي تو اين ماجراها دارم وجواب سوالان تو اون اتاقه!!!
/رادوين/
شادي رو به اتاقم بردم و بهش گفتم_الان نميخوام چيزي بفهمه
شادي _چرا؟
نميتونستم بهش بگم چون نفسو دوست دارم براي همين گفتم_بايد بازم دردبکشه مثل من که 16سال زجر کشيدم
چيزي نگفت...شادي هم درتمام زندگيم کنارم بود...دخترخالم و دوست کودکيم!!!درسته خيلي وقته ميشناسمش ولي بخاطر غرورم بهش بگم نفسو دوست دارم...اونم دختري که.... بيخيال
روگوشيم يه پيام اومد بازش کردم_ايميلتو چک کن و لذت ببر
شمارش ناشناسه...سريع سر ايميلام بازهم ناشناس
?زياد به مغزت فشار نيار چون هيچوقت پيدام نميکني?
يه ويديو برام فرستاده بود بازش کردم همون...
همون صحنه ي خودکشي تو اتاق...
اين لعنتي کيه؟ خدا لعنتت کنه کوروش زندگيمونو بهم زدي!!
بلند دادزدم_ لعنتيييييييي
از اتاق بيرون رفتم... از پله ها پايين و باديدن نفس بازم 1 طبق معمول به طرفه نفس هجوم بردم...
همه تعجب کرده بودند ولي نگاه خودش بيتفاوت بود انگار ميدونست که ميزنمش!!
دستمو بلند کردم که بزنم تو صورتش که نتونستم.!! چشماي رنگه شبش معصوم شده بود معصوم و يخي!!! دستمو رو هوا مشت کردم و اوردم پايين..نتونستم بزنم تو صورتش دلم اجازه نداد...عصباني از خونه زدم بيرون و سوار ماشين شدم...
سرعتم زياد بود فقط ميروندم به کجا نميدونم
/نفس/
دستشو بلند کرد که بزنه تو صورتم اما نزد و کلافه از خونه زدبيرون!!! شادي هم رفت..
الان وقتش بود!! به کاوه نگاه کردم سرشو تکون دادو به اتاقش رفت و بعد ازچند دقيقه باسوئيچ ماشينش اومد بيرون و بي توجه به من از خونه زد بيرون...
به طرف اتاق رادوين رفتم و آروم درشو باز کردم..
به دور تادور اتاق نگاه کردم حالا از کجا شروع کنم؟
به طرف کشوها رفتم.. همشو گشتم ولي نبود...
کمده لباساشم براي اطمينان گشتم اه نيست!!!
يه صندوقچه روي ميز بود به طرفش رفتم و گرفتمش...قفل نبود بازش کردم..ساعت مچي!! ساعت مچي..انگشتر.. اينا چيه ديگه چهارتا ساعت مچي...باعصبانيت گذاشتم سرجاش برگشتم که برم که يهو دستم خورد به قاب عکسي که روميز بود... از روي ميز افتاد و و شکست..عکس خوده رادوين بود اوووف اينم يه شر ديگه.. نشستم رو زمين تا جمعش کنم.. عکسو از رو زمين برداشتم و گذاشتم رو ميز...يهو چشمم به يه کليد افتاد...حتما کليد اون دره...به سرعت ازجام بلند شدم و به طرف اون اتاق رفتم اميدوارم خودش باشه!!!
کليدو تو قفل چرخوندم که!!! ايول باز شد..نميدونم چرا استرس داشتم!! يه کم هم ميترسيدم
آروم درو باز کردم...
يه اتاق سياه و سفيد!!! يه تخت دونفره خوشکل وسط اتاق بود.. يه کمد ديواري بزرگ هم بود...
گرد و خاک روي همه ي وسايلا بود...!!!
اينجا ترسي رو به دلم انداخت يه جاي مرموز..
به طرف کمد رفتمو درشو باز کردم!!! چقده خااااک يعني چند وقته کسي نيومده اين تو؟!!
لباسارو نگاه کردم لباس پسرونه بود کت و شلوار که رنگشون رفته بود...
روي ديوار تابلوي بزرگي بود ولي روش با پارچه ي سفيد پوشونده شده بود...
پارچه رو کنار زدم!!! اينجا چقدر برام آشناست..
نقاشي يه ويلا بود که قسمتي از اونجا دوتا دختر و سه تا پسر بازي ميکردن ..چهره هاشون برام آشنابود
ولي عجيبه روش چنتا لکه ي قرمز بود مثل خون..
به طرف کشو رفتم يه دفتر نقاشي و يه آلبوم عکس بود... درش اوردم و اول دفتر نقاشي رو باز کردم..چه نقاشي هاي عجيبي...
چندتا نقاشي از چهره ي يه دختربچه...باغ..ويلا..
خداي من اينا چيه.؟
يه نقاشي از يه مرد و زن که داشتن همو ميبوسيدن..
آلبوم عکسو باز کردم عکساي خانوادگي..باز هم از اون چند تا بچه!!!
داشتم ورق ميزدم که چشمم به يه عکس دسته جمعي افتاد...
بابا و مامان خودم...اينام حتما آرسام و ترنم و اين خودمم..اون چهره ي دختره من بودم؟ پس چرا چيزي يادم نبود...
اينا کين؟ رادوين کيه؟
آلبوم و انداختم و به طرف کمد رفتم همه چيزو انداختم بيرون چيزي نيست!
يه کتو انداختم که صداي چيزي اومد..
کتو برداشتمو جيباشو گشتم
تويه جيبش يه انگشتر بود...خيلي خوشکل بود؟
گيج شده بودم روزمين نشستم خدايا اينجا چه خبره؟
يهو چيزي به ذهنم رسيد چرا تختو نگردم؟
سريع ازجام بلندشدم.. تشکو انداختم اونور چيزي نبود اه.!!زير تخت و نگاه کردم يه پلاستيک مشکي..
اوردمش بيرون رو پلاستيکو باز کردم اه چه بوي بدي ميده... خاليش کردم چنتا کاغذ بود و چنتا کاکائو که گنديده بود...!! برگه هارو باز کردم نقاشي بود تصوير دختري که فهميدم خودمم و يه پسر..
برگه بعدي دوباره همون زن و اون مرد ميخواستم بندازمش که.. چهره مردجلوم سبز شد بابا...ولي اون زن که مامان نيست!!!
برگه بعدي بابا يه زنو داشت خفه ميکرد...
برگه بعدي مامان... اينجا بابا داشت مامان و ميزد...
برگه ي بعدي مرگه مامان!!!
با ديدن برگه ي بعدي شکه شدم... بابا بالاي سر مامان داشت ميخنديد و برگه ي بعدي نوشته شده بود!!!?قتل?
بابا قاتله يه خيانتکاره... نفسم بالا نميومد..يه مموري بود... انداختمش رو گوشيم فقط يه فايل روش بود يه ويديو با ترس دکمه پخش و زدم!!!
باديدن فيلم اشکايي که 18سال نريخته بود ريخت...!! نفس دختري که حتي وقتي مادرش مرد گريه نکرد الان اشکاش ريخت!!!
از اتاق بيرون اومدم حالم خوب نبود اصلا خوب نبود... از خونه زدم بيرون!!بارون داشت ميباريد تند و به صورتم شلاق ميزد.. آسمون اشکاشو ريخت تا کسي اشکاي منو نبينه... نبينه که اين دختر شکست..
يهو تصاويري از جلو چشمم رد شد.!!
مامان..بابا...دعوا و درآخر مرگه مامان
سريع چشمامو باز کردم من اونجا بودم اون لحظه توي محل قتل بود...
يهو ماشيني جلوم پيچيد و چند مرد به طرفم اومدنو گرفتنم
_ولم کنين
تقلا ميکردم ولي بي فايده بود!!! اونا قوي بودن بالاخره موفق شدن و منو سوار ماشين کردن دادزدم_ولم کنين آشغالا
دستمالي جلو دهنم قرارگرفت که منو به دنياي تاريک تر برد!!!دنياي بي خبري اما تازه اول راه بود. اول شکسته شدن..اول نابودي..اول عشق
و اول داستان تلخ گروگان و انتقام
/رادوين/
ماشينو پارک کردم و پياده شدم ميخواستم به طرفه خونه برم که مشته محکمي به صورتم خوردوبعد از اون صداي آرسام توگوشم پيچيد_ خواهرم کجاست لعنتي؟
پس فهميد..اومد جلو و يقمو گرفت و دادزد_ بگو کجاست زود باش!
_دنبالم بيا
هلم داد و گفت_راه بيوفت
به طرفه خونه رفتم درباز بود.. رفتيم داخل انگار کاوه خونه نبود!!! به طبقه ي بالا رفتيم.. رفتم سمت اتاق نفس در زدم ولي جواب نداد.. دروباز کردم نبود
آرسام_ پس کجاست؟اينجا که کسي نيست
از اتاق اومدم بيرون کجا رفته؟
_حتما رفته حياط پشتي
ميخواستم از پله ها برم پايين که چشمم به دره اتاق افتاد... چرا اين اتاق باز شده نکنه نفس...
به سرعت به طرفه اون اتاق رفتم خداي من همه چي بهم ريخته بود يعني همه چيرو فهميد
آرسام_ اينجا چه خبره؟
خشکم زده بود آرسام جلوتر رفت و گوشي نفس که وسط اتاق افتاده بودو برش داشت نميدونم چي ديد که گوشي رو کوبوند به ديوار..
چشمش افتاد به تابلوي روي ديوار همون تابلويي که هممون توش بوديم...اين نقاشي رو سهراب کشيده بود استعداد خاصي داشت...
آرسام به طرفم برگشتو گفت_ تو رادويني... همون دوست کودکيم
_ آره همون رادوينيم که ماشيناتو ميشکست
به طرفم اومدو محکم و مردونه بغلم کرد!!.
آرسام_ کجا بودي پسر؟
_ يه جايي زير اين آسمون
يهو ازم جداشدو سيلي محکمي بهم زد و گفت_ تونفسو دزديده بودي؟
شرمنده بودم.. ولي الان نفس کجاست؟
_ ببين من بعدا برات همه چي رو ميگم ولي فعلا بايد نفسو پيدا کنيم
آرسام_ باشه ولي بدون راحتت نميزارم
همه جارو گشتيم ولي هيچ خبري ازش نبود.
کجاست؟
/آرسام/
مرتضي_ آقا ما تونستيم جاي خواهرتونو پيدا کنيم
_کجاست؟
مرتضي آدرسو داد و گفت عکس کسي رو که نفسو دزده رو برام ميفرسته...
لباسامو پوشيدم و از اتاق اومدم بيرون
ترنم_ کجا داداش؟
_کاري برام پيش اومده سوگل؟
سوگل_بله؟
_حواستو جمع کن نه خودت جايي ميري نه نفس درو هم قفل کنين
از خونه زدم بيرون و سوار ماشين شدم همين موقع پيامي برام اومد از طرف مرتضي بود بازش کردم عکس بود...باديدن چهره ي مرد تعجب کردم قيافه ي اين برام خيلي آشناست ؟.
بيخيال اين حرفاشدم وسريع به آدرسي که داده بود رفتم... جاي دوري نبود فقط يه خيابون بالاتر بود.. نگه داشتم که پشت سرم يه ماشين ديگه نگه داشت...