باتعجب گفتيم_چي؟

کاوه_خب منم يکي رو دوست دارم

_به به کي هست؟

نيشش باز شدو با دست ترنم رو نشون داد و گفت_عشقم ترنم

لبخندي رولبم نشست واقعا بهم ميومدن..

کاوه_رادوين داداش فقط تو موندي هاااا!!!

رادوين ميخواست حرف بزنه که پويا سريع گفت_از کجا معلوم؟

کاوه_چي ؟

پويا با لحن شيريني گفت_يکي دلشو برده مگه نه بابا؟

رادوين_آره بابايي

با اين حرفش باتعجب نگاهش کردم...

کاوه بلند شدو نشست کنارش...دستشو گذاشت روشونش و گفت_ميدوني چقدر دوست دارم؟

رادوين_آره شکرخدا ميدونم!!!

کاوه_خوبه که ميدوني..حاظرم جونمم بهت بدم..

از حرفاي کاوه تعجب کرده بوديم تاحالا نديدم اينجوري حرف بزنه

رادوين_چي ميخواي؟

کاوه سريع گفت_اسمش چيه؟

رادوين_کي؟

کاوه_اوني دلتو برده

با اين حرفش زديم زيره خنده!!! پس چيزي ميخواسته که محبتش گل کرده بود!!

رادوين_اول بايد خودش بفهمه...

کاوه_تا حالا باهاش حرف نزدي؟

رادوين سرشو به معناي نه تکون داد که يهو کاوه يا دست تو سرش و گفت_خااااک بر اون مخ نداشتت

از اين حرکتش واقعا خندم گرفته بود...

رادوين با تعجب گفت_چي ميگي؟مرض داري ميزني؟

کاوه_ آخه تو با خودت چي فکر کردي که تا حالا چيزي بهش نگفتي...ميدوني اون چقدر خاطرخواه داره!!

با تعجب گفتم_مگه ميدوني کيه؟

کاوه سريع گفت_نه اصلا

_پس از کجا ميدوني دختره خاطرخواه زياد داره؟

کاوه_آها...اونجا رو داشتم ورزش دهن ميکردم

هممون زديم زير خنده...ديوونست اين پسر!!

رادوين_بهش ميگم به همين زوديا!!!

کاوه_سريع تر

___________

بعد از شام همه با اتاق هاشون رفتن!!!

به طرف اتاق رادوين رفتم...با بفرماييدش درو باز کردم و رفتم داخل رادوين رو تخت نشسته بود

_مزاحم شدم؟

رادوين_نه اصلا بيا بشين

کنارش رو تخت نشستم و گفتم_ميخواستي بدوني چطور سپهر رو ميشناسم درسته؟

رادوين_آره

شروع کردم به حرف زدن_اونموقع شيخ ميخواست منو از دره پرت کنه واقعا ترسيده بودم براي اولين بار ترسو با تک تک وجودم حس کردم!!!

وقتي ماشين پرت شد تو دره همون موقع منم از پاشين پرت شدم پايين!!!

ماشين با يه جاي ديگه برخورد کرد و منم کمي اونورتر...همه ي بدنم درد ميکرد...صداي داد و همهمه رو ميشنيدم ولي نميتونستم داد بزنم!!! کم کم از حال رفتم!!!

وقتي به هوش اومدم توي يه اتاق بودم نميدونستم کجاست!!!ولي مطمئن بودم بيمارستان نيستم!!!

در باز شد و پسري اومد داخل تا منو ديد لبخند زد وگفت_چه عجب بيدار شدي

خيلي راحت باهام صحبت ميکرد نميدونم چرا اما حسه خوبي نسبت بهش پيدا کردم!!!

بهم گفت که دوهفته بيهوش بودم!!!به گفته ي خودش منو کنار يه درخت پايين دره پيدا ميکنه

خيلي باهام خوب بود و منم کاملا بهش اطمينان داشتم!!!

باهاش صميمي شدم حتي از يه دوست هم باهم بهتر بوديم...دوستش داشتم مثل يه حامي...مثل برادر!!! يه روز که داشت با گوشي حرف ميزد فهميدم برادرزاده ي شيخه!!! يه لحظه ترسيدم ولي ترسم فقط يه لحظه بود!!!

من بيشتر از خودم بهش اطمينان داشتم...تصميم گرفتم انتقام بگيرم...انتقام مرگ مادرام..خودم...و خيلياي ديگه!!!

دروغ چرا اونروزا خيلي تو فکرت بودم!!! واينو حتي سپهر هم حس ميکرد...يه روز بهم گفت حتما به يه نفر خاص فکر ميکني!!!و من فقط خنديدم

به سپهر نزديکتر شدم...خيلي نزديک تا بتونم اعتمادشو جلب کنم و موفق هم شدم!!!

جشني توي خونش برگزار ميشد و منم مطمئن بودم شيخ حضور داره...اينقدر گفتم تا قبول کرد منم شرکت کنم!!! تو جشن شرکت کردم و شيخ هم ديدم با ديدنش نفرت وجودمو در بر گرفت!!! سعي کردم نگاهمو خالي از نفرت کنم...اونشب شيخ از سپهر خواست که باهاش برم و اونم با اکراه قبول کرد!!! سخت بود ازش جدا بشم ولي مجبور بودم!!!

بقيش هم خودتون ميدونيد!!!

نفس عميقي کشيدم و به رادوين نگاه کردم تو فکر بود...سرشو اورد بالا و نگاهم کرد و پرسيد_تو چطوري تغيير چهره دادي؟سپهر تو رو نجات داده بود!!! پس چهره ي واقعيتم ديده

_آره ديد ولي نه زياد..صورتم زخمي شده بود و همين رو بهونه کردم تا تغيير چهره بدم و اونم قبول کرد

سرشو تکون دادو گفت_نفس؟

_بله؟

رادوين_دوسش داري؟

_به عنوان برادر

خنديدو گفت_نفس؟

_هوم؟

رادوين_منو دوست داري؟

از سوالش جا خوردم و فقط نگاهش کردم...دستمو تو دستش گرفت و گفت_معذرت ميخوام بابت تموم کارايي که درحقت کردم خيلي آزارت دادم شرمنده...نفس خيلي دوستت دارم بي اندازه

نميدونستم چي بگم...دوستش دارم؟ به خودم که نميتونم دروغ بگم آره دوسش دارم

به چشماش نگاه کردم پشيموني...خواهش ...ترس و عشق رو ميشد از چشماش خوند...نا خوداگاه لبخند زدم و گفتم_منم

رادوين_تو چي؟

_هيچي

کلافه گفت_نفس لطفا

خنديدم و گفتم_منم دوست دارم...و اونارم فراموش کن گذشت...

رادوين خنديدوگفت_پس شدي گروگان من!!!

_اوکي آقاي گروگان گير...

هردو خنديديم...کي فکرشو ميکرد من عاشق مردي بشم که روزاي سختي رو برام رقم زد...اما خوشحالم از اين عشق !!!

/آرسام/

توي دادگاه نشسته بوديم و منتظر راي دادگاه بوديم!!!

شيخ محکوم به اعدام شد و کامبيز هم به سي و پنج سال زندان!!!

آرش چند روز پيش توي زندان خودکشي کرد و مرد!!!

والان مونده کامران...

قاضي_ آيا مدرکي دارين که به دادگاه ارائه بدين؟

ماهان_بله

به سربازي که کنار در بود اشاره کرد...که درو باز کنه

با باز شدن در لبخندي روي لبام نشست...

نجمه با رنگي پريده اومد داخل با ديدن نجمه کامران هم به وضوح رنگش پريد!!!

به نفس نگاه کردم...با تعجب زل زده بود به نجمه..بايدم تعجب کنه نجمه دوست صميميش بود!!!

ماهان_خانم نجمه سولتي شما اين آقارو ميشناسين؟

به کامران اشاره کرد نجمه آروم سرشو تکون داد...

ماهان بلند گفت_جواب منو بدين ميشناسين؟

نجمه_ب...بله

ماهان_حتما شما ميدونين که ايشون چه کارهايي انجام ميدادن

نجمه_م...من..چ..چيزي نميدونم

ماهان_بهتره جواب بدين!!!

نجمه سرشو بلند کرد و به کامران نگاه کرد و گفت_اون...موادميفروخت..را..راستش اون دخترا و پسرا رو ميگرفت و محلول هاي جديد رو روشون امتحان ميکرد

ماهان_چه محلولي

نجمه_موادي که تو بيست و چهار ساعت ميتونه جونه آدم رو بگيره...و اگه کسي از اين محلول استفاده کنه براي زنده موندنش بايد...

ساکت شد و چيزي نگفت...

ماهان_بايد چي؟

نجمه_بايد مواد تزريق کنه!!! موادي که شامل خون حيوانه

ماهان_تا حالا روي کسي آزمايش شده؟

نجمه_آ..آره..روي بيش از دويست نفر

ماهان_اينم مدرک جناب قاضي و اين خانوم شريک جرم محسوب ميشه!!!

قاضي چيزي نوشت و بعد از چند دقيقه گفت_با شهادت خانوم نجمه سولتي آقاي کامران به حبس ابد و خانوم نجمه سولتي به عنوان شريک جرم به ده سال زندان محکوم ميشوند..راي دادگاه صادرشد!!!

ازجام بلند شدم نفس عميقي کشيدم...تموم شد

/نفس/

حالم بد شده بود...باورم نميشه دوست من همچين آدمي بوده باشه!!!

بلند شدم و به طرفش رفتم...روبه روش وايسادم...سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام..با نفرت نگاهش کردم

نجمه_نف....

با سيلي که بهش زدم حرفشو خورد!!!

همه با تعجب مارو نگاه ميکرد...

_حالم ازت بهم ميخوره...واسه خودم متاسفم که چند سال باتو دوست بودم!!!

با چشماي اشکي زل زد بهم...پوزخندي زدم و از دادگاه اومدم بيرون...رادوين به طرفم اومد و گفت_حالت خوبه؟

_خوبم

کاوه_بالاخره تموم شد...

ترنم_نجمه چجوري پيداش شد؟

آرسام_قبلا به محمد سپرده بودم دنبالش بگرده و پيداش کنه!!!

سوگل_يعني همه چي تموم شد؟

_نه هنوز!!!

ترنم_چي مونده؟

رو کردم طرف رادوين و گفتم_ مادرت و نميخواي ببخشي؟

چند دقيقه تو چشمام زل زد و گفت_اول بايد باهاش حرف بزنم..

_حرف بزن و بهترين رو انتخاب کن

لبخند زد و چيزي نگفت!!!

سوار ماشين شديم و به طرف خونه حرکت کرديم!!!!!

/ترنم/

از ماشين پياده شديم و رفتيم داخل خونه...

هممون خوشحال بوديم بالاخره به سزاي کاراشون رسيدن....

اما يه چيزي بدجور تو ذهنمه!!!

کاوه_خوبي؟

به خودم اومدم و بهش نگاه کردم...

_يه سوال دارم؟

کاوه_خب بپرس!

توي سالن کسي نبود همه رفته بودن تو اتاقاشون...

نفس عميقي کشيدم و گفتم_قبلا يه جنازه پيدا شد که ميگفتن ماله نفسه و ما عنوان نفس خاک کرديم..

اون کي بود؟

کاوه_واقعا؟

_آره!!يعني از اين موضوع خبري نداري؟

کاوه_نه اصلا...الان ميام

سريع به طبقه ي بالا رفت!!!

چرا همچين کرد؟

/کاوه/

دره اتاق رو باز کردم رادوين روي تخت دراز کشيده بود...چشماشو باز کرد و گفت_چيشده؟

درو بستم...

_تو ميدونستي که قبلا کسي به عنوان نفس خاک شده؟

رادوين_منظورت چيه؟

_ترنم الان بهم گفت که قبلا جنازه اي پيدا کردن که فک کردم نفسه و اونو خاک کردن.

رادوين_کي جنازه رو شناسايي کرده؟

_نميدونم...شايد آرسام

گوشي رو برداشتم و زنگ زدم بهش...

آرسام_چيشده؟

_بيا اتاق رادوين

گوشي رو قطع کردم رادوين نگاهم کرد و گفت_واقعا که ديوونه اي

چيزي نگفتم!!خودش ديوونست بعد به من ميگه!!!

در باز شد و آرسام اومد تو...

آرسام_چيزي شده؟

_تو جنازه اي شناسايي کردي؟

آرسام با تعجب نگاهم کرد و گفت_هان؟؟ منظورت چيه؟

رادوين_قبلا فکر ميکردين نفس مرده و کسي رو به جاش خاک کردين

آرسام کمي فکر کرد و بعد گفت_آره..آره..چهرش خيلي بد بود براي نميشد شناختش...فقط گردنبندي که کوروش تو تولد نفس بهش داده بود تو گردنش بود!!! منم فکر کردم که اون نفسه!!!

_يعني نفس ميدونه اون کيه؟

هر دوتاشون تو فکر بودن!!! يعني کي بوده؟

از اتاق رادوين اومدم بيرون و به طرف اتاق ترنم رفتم...در زدم و رفتم داخل...ترنم رو تخت نشسته بود و داشت کتاب ميخوند!!!

ترنم_چيزي شده؟

امروز همه کليک کردن رو اين کلمه ها...

کنارش نشستم و گفتم_ميشه يه کاري واسم کني؟

ترنم_چه کاري؟

_از نفس بپرس که گردنبندي کوروش بهش داده بود رو چيکار کرده؟

ترنم_چرا؟

_بعد بهت ميگم

ترنم_باشه الان ميرم ميپرسم!!

_مرسي عزيزم.!!

لبخندي زد که دلم ضعف رفت...دختر نکن همچين بامن!!!

داشتم همينجور با لبخند نگاهش ميکردم که خجالت کشيد و سريع از اتاق رفت بيرون!!!

/نفس/

داشتم با پويا بازي ميکردم که در اتاقم باز شدو ترنم خندون اومد داخل

ترنم _اجازه هست؟

_تو که اومدي داخل چرا اجازه ميگيري؟

خنديد و کنار من و پويا نشست...کمي باهامون بازي کرد و پرسيد_راستي؟

_چي؟

ترنم_اون گردنبندي که بابا تو جشن تولدت بهت داده بود وجاست؟

_دادم به يکي!!

باتعجب گفت_به کي؟

نگاهش کردم و گفتم_چرا ميپرسي؟

ترنم_خب....کنجکاو شدم!!

_داشتم از فروشگاه ميومدم بيرون که يه دختر صدام زد وقتي برگشتم گردنبندو تو دستاش ديدم لبخندي زد و گفت_اين از گردنتون افتاد...

ازش گرفتم معلوم بود ازش خوشش اومده!!دختره چهره ي معصوم و خشکلي داشت....منم گردنبندو دادم بهش!!! خيلي خوشحال شد!!!کنجکاويت رفع شد؟

ترنم_اوهوم...من برم ديگه!!!

سريع رفت بيرون...باتعجب به رفتارش فکر کردم ديوونست!!

پويا_اومده بود همين سوالو بپرسه و بره!!

سرمو تکون دادم و گفتم_بريم ادامه ي بازيمون

از بازي کردن با پويا لذت ميبرم!!!

همه ي غمارو ازم دور ميکنه خوشحالم که دارمش!!!

/ترنم/

از اتاق نفس اومدم بيرون و رفتم تو سالن که کاوه و رادوين و آرسام رو مبل نشسته بودن...

نشستم پيشه آرسام و سرمو انداختم پايين...باصداي کاوه سرمو بلند کردم نگاهش کردم

کاوه_چيشد پرسيدي؟

_آره

کاوه_خب چي گفت؟

حرفايي که نفس بهم گفته بود رو بهشون گفتم!!!

رادوين_تصادف کرده بوده يا به قتل رسيده بود؟

آرسام_بهش تجاوز شده بود و بعدش با ماشين از روش رد شده بودن!!!

چه ترسناک!!! حتي فکر کردن بهش هم حالمو بد ميکرد...

کاوه_خب...اينو بعد به ماهان ميگم...رادوين نميخواي با مامانت حرف بزني؟

هممون زل زده بوديم به رادوين...از جاش بلند شد و گفت_ميرم باهاش حرف بزنم

به طرف اتاق خاله آسايش رفت!!!

/رادوين/

در زدم با شنيدن بيا تو....درو باز کردم و رفتم داخل...

تا منو ديد از جاش بلند شدو وايساد و زل زد بهم..

روي تخت نشستم و گفتم_ميخوام باهات حرف بزنم!!!

با ترديد نشست کنارم...تو چشماش نگاه کردم چشماش از اشک برق ميزد!!!

_چرا؟چرا اونکارو کردي؟

سرشو انداخت پايين و گفت_متاسفم...من مجبور بودم

_مجبور بودي زندگي مارو نابود کني؟

اشک صورتشو خيس کرده بود...

با صداي لرزوني گفت_من دختر عموي ترانم

_ترانه؟

مامان_آره ترانه مامانه نفس...باباي ترانه پليس بود و باباي من خلافکار...کاملاتضاد همديگه!!!

يه روز که توي خونه بودم واسه پدربزرگت مهمون اومد...از پشت پنجره نگاه کردم و کوروش رو ديدم اون توي دانشگاه مابود!!!

دزدکي به حرفاشون گوش دادم و متوجه شدم کوروش وارد باند شده...سريع به ديدن عمو رفتم و همه چي رو بهش گفتم...عمو مونده بود که چيکار کنه که منو ترانه پيشقدم شديم...عمو مخالف بود و اجازه نميداد ولي ما لجباز بوديم و آخر موفق شديم راضيش کنيم!!!نقشمون اين بود که ترانه عاشق اون بشه و باهاش ازدواج کنه بعد منم با دوست کوروش ازدواج کردم ولي من دوسش داشتم...اما بخاطر عمو نتونستم چيزي بهش بگم...من کوروش رو مست ميکردم تا بتونم ازش حرف در بيارم اما نشد...به جاش خودم نابود شدم...نميدونستيم که اين بازي زندگيمون رو نابود ميکنه!!!

با تعجب زل زده بودم به روبه روم...اصلا باورم نميشد...باقرار گرفتن دستي روي دستم به خودم اومدم...نگاهم افتاد بهش چقدر شکسته شده!!!

مامان_منو ببخش رادوينم ببخش

ديگه نتونستم تحمل کنم و سفت بغلش کردم...عطر تنشو وارد ريه هام کردم...سفت بغلم کرد و گفت_تو ارزوي بغل کردنت بودم عزيز دلم...

_منو ببخش مامانم

مامان_الهي قربون مامان گفتنت برم...

مامان تو بغلم بود که يهو در باز شدو بچه ها اومدن داخل....لبخند روي لبهاشون بود...

از جامون بلند شديم...و رفتيم بيرون!!!

هممون نشسته بوديم که زنگ در به صدا در اومد...

کاوه بلند شدو درو باز کرد يکي از نگهبانا بود...چند دقيقه بعد کاوه با ماهان و مامان ترانه اومد داخل...

به نفس و مامان نگاه کردم!!!

نفس از جاش بلند شدو مامانشو بغل کرد هر دو گريه ميکردن

نفس_کجا بودي مامان؟

خاله ترانه_چقد خانوم شدي قربونت برم ببخش که نبودم...

مامانم با چشماي اشکي نگاهشون ميکرد...يهو چشم خاله ترانه به مامانم خورد با بهت گفت_آسايش

نفس با تعجب گفت_مامان خاله رو ميشناسي

مامان رفت جلوش وايساد و همديگه رو بغل کردن و گريه ميکردن...کلا همه گريه ميکردن!!!

و نفسم با تعجب زل زده بود بهشون....

/نفس/

با تعجب زل زده بودم بهشون...

يهو يه مرد حدود 55يا 60ساله اومد داخل خاله با ديدنش رفت بغلشو دستاشو بوسيد وگفت_سلام عموجان!!

مرده_سلام گل عمو...

مامانم رفت طرفش و گفت_بابا اين نفس دختر من!!!

مرد به طرفم برگشت و زل زد توچشمام....

يعني اين آقا باباي مامانمه يعني پدر بزرگ من!!!

اومد طرفم و پيشونيم رو بوسيد و گفت_ماشاالله..

_اينجا چه خبره؟

مامان_بيا بشين الان همه چي رو بهت ميگم...

نشستيم رو مبل که مامان شروع کرد به حرف زدن_راستش من و آسايش دختر عمو هستيم و اين آقاهم پدر من و عموي آسايشه

ماهان_والبته جناب سرهنگ هم هستن و مخصوصا دايي بنده

يهو همه گفتيم_چييييي؟

خنديد و رو به من گفت_بله نوه ي دايي جون...چقدر گفتنش سخته

کاوه_نميخواد زحمت بکشي همون نوه صداش بزني کافيه!!!

خنديديم..و من روبه مامان کردم و گفتم_خب بقيش؟

ايندفعه خاله گفت...همچي رو گفت...از نقششون از نابوديشون وقتي حرفاش تموم شد باباي مامان همون بابابزرگ آهي کشيد وگفت_هيچوقت خودم رو نميبخشم شما بخاطر من نابود شدين زندگيتون سياه شد

مامان_بابا اين چه حرفيه؟

خاله_عموجان به جاش بچه هايي داريم که بهشون افتخار ميکنيم!!

بابابزرگ به من و رادوين نگاه کرد و گفت_آره واقعا بايدبهشون افتخار کنم...

مامان با عشق نگاهم ميکرد!!!لبخندي زدم و به بقيه نگاه کردم خوشحال بودن به ترنم نگاه کردم که سرش پايين بود...

رفتم طرفش و کنارش نشستم دستشو گرفتم وگفتم_خوبي؟

سرشو بلند کرد و با چشماي اشکي نگاهم کرد با نگراني گفتم_چيشده؟

ترنم_مامان ترانه منو يادش رفته؟

يهو مامان گفت_من بميرم که بخوام دخترمو فراموش کنم..

ترنم و بغل کرد ترنم سفت بهش چسبيده بود...ترنم نتونست محبت مادري ببينه!!! و الان تشنه محبت مادر بود!!!

پويا_مامان...مامان

مامان و بابابزرگ با تعجب به پويا که داشت ميدويد نگاه کردن...

پويا اومد بغلم و گفت_مبارکه مامان جون

لپشو بوسيدم...ديگه عادت کرده بودم به کارهاش...

رفت طرفه مامان و لپشو بوسيد و گفت_سلام مامان بزرگ

مامان با تعجب گفت_نفس مادرته؟

پويا_بله

مامان_بابات کيه؟

يا خدا....

پويا هم قشنگ گفت_رادوين بابامه...

مامان و بابابزرگ با بهت به منو رادوين نگاه ميکردن...خاله هم که خبر داشت

مامان زد تو صورتش و گفت_نفس تو کي عروسي کردي که بچه داري؟

خاله خنديد و گفت_ازدواج نکردن اين پسر خوشکلم که ميبيني اسمش پوياست...نفس پيداش کرده الانم اين آقا پسر به رادوين ميگه بابا و به نفسم ميگه مامان!!!

مامان_حالا چرا به رادوين ميگه؟

خاله_آرسام جان که برادر نفسه که نميشه!!!

کاوه جانم که کلا نميشه

يهو کاوه گفت_چرا نميشه؟

خاله_چون قبلا دل دادي ديگه

کاوه _آهان از اون لحاظ

خاله خنديد و گفت_خب پس در اين صورت رادوين ميشه باباش و نفس مامانش

و با شيطنت گفت_شايد همين روزا واقعا بشه مامان و باباش

مامانم که گرفت منظور خاله چيه گفت_ايشالله به همم ميان من که از خدامه مگه نه بابا؟

بابابزرگ_البته کي بهتر از پسر آسايش

حالا من سرم پايين بودو واسه اولين بار خجالت کشيدم....ولي رادوين نيشش باز بود چه خوششم مياد!!!

مامان_ترنم دخترم تو که ازدواج نکردي؟

ترنم_نه خاله جون شوهر ميخوام چيکار همش دردسر...

تا ترنم اينو گفت يهو کاوه بلند گفت_حالا من دردسرم!!!

با اين حرکتش ما زديم زير خنده حالا مگه خندمون بند ميومد...

مامان_مگه خبريه؟

آرسام_چطور مامان جان؟

و يه چشمک به مامان زد مامانم فهميد و سريع گفت_يه پسر هست ماشالله آقاست گفتم اگه ترنم جان کسي رو دوست نداره باهم آشنا شون کنم..

کاوه سريع گفت_ نيومدين..نيومدين...حالاهم که اومدين دارين عشقمو ميپرونين

تا ترنم اومد حرف بزنه کاوه گفت_آقا من ترنم و دوست دارم ترنمم منو دوست داره...درضمن ترنم ماله منه خانوممه!!! اون پسرم بيجا کرد با شما

مامانم گفت_چي گفتي؟

کاوه_هيچي

مامان_چرا به من گفتي بيجا کردم؟!!!!

کاوه_نه بابا اون تيکه آخرشو داشتم ورزش دهن ميکردم...

بعدم فکشو با دستش يکم ماساژ داد و گفت_از بس حرف ميزنه...مجبورم ورزش کنم!!!

ما که ولو بوديم از خنده!!!

خدايا اين شادي ها رو ازمون نگير

/ترنم/

از يه طرف خندم گرفته بود و از يه طرف خجالت ميکشيدم...

مامان خنديد و گفت_خيلي خب بسه ديگه...آرسام جان تو چي؟

آرسام_من چي؟

مامان_کسي رو انتخاب کردي؟

آرسام اومد جواب بده که کاوه سريع گفت_ اوووو اين از ما هل تر بود...سريع دست به کار شد

با اين حرفش هممون زديم زير خنده...که همون موقع در باز شد و سوگل اومد داخل...رفته بود دکتر و آرسامم نذاشت باهاش بره گفت خودم ميخوام برم...

با تعجب به ماها که از خنده سرخ شده بوديم نگاه ميکرد...

کاوه گفت_کفتر عاشق اومد البته از نوع مادش...

خاله_کم نمک بريز

کاوه_شما بي نمکي چشم نداري منو ببيني اينقدر بانمکم.

مامان با چشماي گرد بهش نگاه ميکرد ولي خاله زد زير خنده چون با اخلاق کاوه آشنايي داره...

سوگل سلام کرد و کنار نفس نشست و گفت_خيره ايشالله چي شده؟

کاوه_خيره خيره نگران نباش فعلا داريم چونه ميزنيم..

سوگل_باز نقشه کشيدي؟

کاوه_من نه والا من يه بار نقشه کشيدم اونم کلاس سوم بودم...ولي نميدونم کي جا شهر ها رو عوض کرده بود...

و سرشو به معني تاسف تکون داد...

کل خونه از خنده هاي ما پر شده بود...

مامان_ واي بسه ديگه..آرسام جوابم رو نداديا؟

آرسام_ خب مامان جان اين خانوم که ميبينيد سوگله...ومنم الکي انتخابش نکردم ميدونم چه شخصيتي داره و منم دوسش دارم...و ميخوام بقيه ي زندگيم رو اون در کنارم باشه!!!

مامان لبخندي زد و گفت_خوشبخت بشين!!!

سوگل لبخندي زد و حرفي نزد...

کاوه رو کرد به بابابزرگ و گفت_شما چرا حرفي نميزنيد همه ي تصميماتو که ايشون گرفتن

و با دستش مامان رو نشون داد...

بابابزرگ خنديد وگفت_اينا عاقلن و ميدونن چي خوبه و چي بده...

کاوه رفت کنارش نشست و گفت_ببين پدرجون ما مردا اصلا نبايد اجازه بديم که زن ها به جاي ما تصميم بگيرن...اين از قديمم رسم بوده که زن نبايد رو حرف مرد نه بياره!!! حالا ميبينيد اگه بخواي تا دستشويي هم بري داد ميزني و ميگي_ عيال من رفتم دستشويي

حالا اگه اشغالي چيزي نباشه که بده بهت تا بزاري دم در ميگه برو...ولي اگه باشه ميگه نه و فلان...

بابابزرگ هي ميخنديد...

مامان چشم غره اي به کاوه رفت و کاوه گفت_بيا اينم نمونش

خنده هامون بلند شد...

بابابزرگ صداش رو صاف کرد و گفت_ کاوه درست ميگه خودم تصميم ميگيرم...

هممون سکوت کرده بوديم...

بابابزرگ جدي گفت_آرسام با دخترم سوگل ازدواج ميکنه و رادوين و نفس هم باهم..

کمي مکث کرد و گفت_ترنم هم با پسر دوست من ازدواج ميکنه!!!

کاوه با چشماي گرد داشت نگاهش ميکرد...کسي حرفي نميزد...بابابزرگ رو کرد طرف کاوه و لبخند زد و گفت_ تصميم گيريم خوبه؟به نظرت ادامه بدم؟

کاوه يهو از جاش بلند شد و اومد کنار مامان نشست و گفت_ از قديم گفتن رو حرف زن نه نيار که کلام زن پر از گوهره...مادرجون شما تصميم بگير..

با اين حرکتش بابابزرگ زد زير خنده...و ماهم به دنبالش...

بابابزرگ_عجب بچه اي هستي...

مامان_ترنم با کاوه باشي اصلا پير نميشي بس که ميخندونتت

کاوه جدي گفت_دلقک باباته

بابابزرگ_من دلقکم

کاوه با تعجب ساختگي گفت_ واقعا؟پس چرا زودتر نگفتين؟

بابابزرگ کمي تعجب کرد و گفت_چيو نگفتم؟

کاوه_اين که دلقکين

بابا بزرگ خنديد و سرشو تکون دادو گفت_ درست مثل باباتي اونم خيلي شاد بود...

کاوه_خدا رحمتش کنه.!!!

سکوت کرده بوديم که دوباره کاوه گفت_ آقا کاره من چيشد؟

رادوين_کدوم کارت؟

کاوه_خرت از پل رد شد و منو يادت رفت؟

وقتي گفت خرت به نفس اشاره کرد...

نفس هم اخم کرد جدي زل زد تو چشماش که کاوه سريع گفت_منظورم گلت بود!!!

مامان با خنده گفت_ بيا ترنم ماله تو!!! تا آخرش بيخ ريش خودته

کاوه_چه سعادتي...

خنديدم و اخمي بهش کردم که چشمکي بهم زد...سرمو به معناي تاسف تکون دادم و چيزي نگفتم....

/آرسام/

احساس بدي داشتم...من با خاله آسايش رفتار بدي کردم..

_خاله؟

خاله_جانم؟

مکثي کردم و گفتم_من متاسفم بابت رفتاراي قديمم!!!

خاله_عيبي نداره...گذشته ماله گذشتست...هرکس جاي توبود رفتار بدتري باهام داشت...

_اما خاله چرا وقتي ازت سوال کردم يه چيزه ديگه جواب دادي؟

خاله_نميتونستم واقعيت رو بهت بگم...ممکن بود جون ترانه و شماها به خطر بيوفته!!!

سرمو تکون دادم و چيزي نگفتم...به سوگل نگاه کردم ناراحت به نظر ميومد!!!

بقيه ي شبم به خوبي گذشت...بابابزرگ و ماهان رفتن ولي مامان ترانه همينجا موند و شبم رفت پيشه خاله آسايش تا کمي حرف بزنن...

به اتاق سوگل رفتم در زدم و درو باز کردم...رفتم داخل!!!

سوگل روي تخت نشسته بود کنارش نشستم

_چيزي شده؟

سوگل_نه

_سوگل بهم دروغ نگو!!

نگاهم کرد و گفت_تو مطمئني که منو ميخواي

_معلومه

سوگل_اما اگه مثل قبل نشم چي...اگه همينجوري بي مو بمونم چي؟

هق هقش بلند شد بغلش کردم و گفتم_هيس...ديگه در اين باره حرف نزن...من تورو همينجوري هم دوست دارم!!!

/کاوه/

خودمو روي تخت انداختم...

آخيييش چقدر خسته شدما!!!

گوشيم زنگ خورد کيه نصفه شبي!!!

نگاهي به گوشي کردم مامان بود..

_الو

مامان_ الو و کوفت...يه خبر نگيري از مناااا!!!

_سلااااااام مامان گلم خوبي؟

مامان_عليک سلام به لطف شما خوبم

_خداروشکر...چي شده الان زنگ زدين؟

مامان_من بليط گرفتم و با پرواز امشب ميام

_چرا الان بهم ميگي؟

مامان_نکنه ناراحت شدي؟

_نه فداتشم...خب ميگفتي واست گاوي..گوسفندي..خري...مورچه اي قربوني ميکردم

مامان_نه مادر دستت درد نکنه!!!اونا رو بذار واسه زنت...

_چششششششم

مامان_خبريه؟

_خبراي خوب خوب

مامان_وقتي اومدم حسابتو ميرسم الانم برو که کار دارم خداحافظ

_عه مامان

مامان_چيه؟

_پروازت ساعت چنده؟

مامان_ساعت 4 صبح

_باشه ميبينمت خداحافظ

گوشي رو قطع کردم و از اتاق اومدم بيرون...

به طرف اتاق ترنم رفتم تا بهش خبر بدم...

درو بدون در زدن باز کردم که ترنم از جاش پريد...

باتعجب گفت_نميتوني در بزني؟

_نوچ

ترنم_پوووف چيکار داري؟

_مامانم امشب پرواز داره...

ترنم با ذوق گفت_واقعا ثرياجون داره مياد

_اوهوم

ترنم_تنهاست؟

_نميدونم حرفي نزد...ساعت چهار پرواز داره...بايد بريم فرودگاه..مياي؟

ترنم_معلومه که ميام...خب برو

_باشه...

درو بستم و با گوشيم به..نفس..رادوين..آرسام پيام دادم حالشو نداشتم برم دمه اتاقاشون!!!

رفتم اتاق خودم و گرفتم خوابيدم...ساعتم واسه ساعت 4 تنظيم کردم!!!

/ترنم/

خييييلي خوشحال بودم...

هممون توي فرودگاه بوديم و منتظر...

کاوه_اوناهااش

به جايي که کاوه اشاره کرد نگاه کردم واي ثرياجون بود!!!

اما با ديدن کسي که کنارش بود وا رفتم....

آخه چرا اينو اورده باخودش...

کاوه ثرياجون رو محکم بغل کرد ثرياجونم اشک ميريخت!!! و اين عزرائيلم با لبخند کاوه رو نگاه ميکرد...

دلم ميخواست جفت چشماشو از کاسه در بيارم

رفتم و جلو و گفتم_ به ايران خوش اومديد

ثرياجون_کجايي دخترم دلم برات تنگ شده بود

بغلش کردم و گفتم_الهي قربونت برم

ثرياجون_خدانکنه

ثرياجون با بقيه هم سلام و احوال پرسي کرد

عزرائيل_سلام ترنم جون

_سلام عزيزم خوش اومدي

عزرائيل_سلام کاوه جون

کاوه_سلام خوش اومدي

عزرائيل_ممنون

کوفت و ممنون دختره ي بيريخت...

از فرودگاه رفتيم بيرون دوتا ماشين بوديم

آرسام و رادوين و نفس و سوگل باهم

من و کاوه و ثرياجون و عزرائيلم باهم سوار يه ماشين شديم...

ثرياجون عقب نشست...عزرائيل ميخواست جلو بشينه که سريع دره ماشين رو باز کردم و جلو نشستم اصلا به روي خودم نيوردم...

نشستيم و حرکت کرديم!!!

عزرائيل_واي اينجا چقدر قشنگه مگه نه کاوه جون؟

کاوه ميخواست جواب بده و من سريع گفتم_آره عزيزم تازه کجاهاشو ديدي؟اين اولاشه شهرهاي زيباتري هم داره

عزرائيل_واي چه خوب

تا خود ويلا اين هي ميگفت چه قشششششنگ

دختره ي لوس...

وارد خونه شديم...مامان و خاله اومدن دم در استقبال ثرياجون...مونده بودن خونه تا کمي خونه رو تميز کنن!!!

مامان_سلام ثريا

ثرياجون_ترانه خودتي

همديگه رو بغل کردن...بعد از مامان خاله بود که ثرياجون رو بغل کرد...

وقتي فهميدن که ثرياجون داره مياد خيلي خوشحال شدن...هم دانشگاهي بودن!!! و اين دوستي موجب دوست شدن رادوين و کاوه و آرسام شده بود!!!

رفتيم داخل خونه...

خب حالا اينا کجا برن ؟

يه اتاق پايين خالي بود...اونو براي ثرياجون آماده کرده بودن...الان ميمونه اين عزراييل!!!

کاوه_خب فرشته بره پيش تر....

با پام محکم زدم رو پاش که حرفش قطع شد و گفت_آخ

ثرياجون_چيشد؟

کاوه_هيچي

آخرشم اين شد که سوگل بياد اتاق من و عزرائيلم بره اتاق سوگل!!!

ثرياجون و عزرائيل رفتن تا استراحت کنن بقيه هم رفتن اتاقاشون!!!

به طرف اتاق کاوه رفتم و يهو درو باز کردم!!!

کاوه داشت پيراهنشو درميورد که باديدن من سريع پوشيدش

کاوه_دختر اول در بزن ...

_کمال همنشينيه

درو بستم و روبه روش مثل طلبکارا وايسادم...

کاوه_چيه؟

_ببين يه بار ميگم با اين عزرائيل زياد حرف نميزني!!

باتعجب گفت_عزرائيل کيه؟

_همين فرشته..

زد زير خنده و گفت_خيلي باحالي

_ميدونم

خندشو خورد و شيطون گفت_حسوديت ميشه؟

_کي؟من؟نه بابا

کاوه_توکه راست ميگي

_من هميشه راست ميگم!!!

کاوه_برمنکرش لعنت

_لعننننننتتت...

کاوه_بحث رو عوض نکن بگو حسوديت ميشه

_آخه من به چيه اين دختر حسودي کنم هان؟

کاوه_ميکني

_نميکنم

کاوه_ميکني

_نميکنم

کاوه_نميکني

_ديدي نميکنم

کاوه_عجب ميخواستم گولت بزنم!!!

ابروهامو واسش بالا انداختم و خنديدم...

کاوه_خيلي پرويي

_من رفتم اميدوارم به حرفم گوش کني

کاوه_اگه نکنم؟

پاشو لگد کردم و گفتم_اين کار

قبل از اينکه فرصت کاري رو بهش بدم از اتاق اومدم بيرون و خنديدم!!

حقشه!!

/کاوه/

شب هممون دورهم نشسته بوديم...فرشته اومد و کنارم نشست و گفت_خوبي؟

_خوبم..

فرشته_راستي يه چيزايي شنيدم!!!

_چي شنيدي؟

فرشته_اين که عاشق شدي

باتعجب به فرشته نگاه کردم لبخندي زد و گفت_از رفتارتون شک کردم براي همين از سوگل پرسيدم..

_اما ترنم...

فرشته سريع گفت_ميدونم از من زياد خوشش نمياد چون فکر ميکنه من تورودوست دارم...خب راستش دوستت دارم ولي به عنوان برادر

لبخندي بهش زدم که همون موقع ترنم اومد...

و چشمش به منو فرشته خورد که پيش هم نشسته بوديم اخمي کرد و به طرفم اومد...

ترنم_خوش ميگذره؟

فرشته_آره عزيزم

ترنم خودشو انداخت وسط و به زور خودشو جا کرد!!!و لبخندي از روي حرص به فرشته زد...

خندمون گرفته بود..

مامان_چه بهم مياين مادر؟

_کي؟چي؟

مامان_تو و ترنم ديگه

نيشم اتوماتيک باز شد...به ترنم نگاه کردم که سرشو انداخته بود پايين

فرشته_آره مامان جون خيلي بهم ميان...مخصوصا که اخلاقاشونم مثل همن!!!

خاله ترانه_ما اينجا سه تا عروس و داماد داريم؟

مامان_چرا معطل ميکنين؟بهتره تا يه ماه ديگه برن سرخونه زندگيشون

خاله آسايش_منم موافقم...شماها چي ميگين؟

_گل گفتين حقا که خانم ها هميشه راست ميگن!!!!؟؟؟

آرسام و رادوين هم قبول کردن...

مامان_پس بهتره کارهارو شروع کنيم

همه موافق بودن واي که چه خوشحاااااالم!!

/نفس/

باورم نميشه يعني تايه ماه ديگه عروس ميشم!!!

بعد از شام به اتاقم رفتم!!!

پويا خوابيده بود!!!کنارش نشستم!!چقدر من اين پسرو دوست دارم

تقه اي به در خورد و بعد مامان اومد داخل...

مامان_مزاحم که نيستم؟!!!

_اين چه حرفيه شما رحمتي

کنارم نشست و زل زد به پويا و گفت_دوسش داري؟

_خيلي

مامان_رادوين رو چي؟

چيزي نگفتم..مامان دستامو گرفت و گفت_نتونستم بچگياتو ببينم!!حسرتش به دلم موند...ازت يه خواهشي دارم

_چي؟

مامان_بعد ازدواجت پويا مياد پيش من

با نگراني گفتم_اما مامان

پريد وسط حرفم و گفت_ببين نفس بعد ازدواج...زن و شوهر اوقاتي رو ميخوان که باهم راحت باشن باهم برن بيرون...رستوران...مسافرت!!!

اگه پويا بياد پيشتون ممکنه مشکل پيش بياد!!

_مامان مواظبش که هستي اون برام خيلي عزيزه

مامان_معلومه که هستم نگران نباش

سرمو تکون دادم...مامان از جاش بلند شد و گفت_خب من برم ديگه..شب بخير

_شب بخير

مامان_راستي؟

_جانم

مامان خنديد و گفت_جواب سوالمو ندادي

با تعجب بهش نگاه کردم..با شيطنت گفت_آقا دامادودوست داري؟

سرمو انداختم پايين که مامان خنديد و رفت...

چه خجالتي شدم!!!

کاش توي عروسيم بابامم بود...هنوزم واسم قابل باور نيست که اونکارارو کرده!!!

نفس عميقي کشيدم و کنار پويا خوابيدم!!!

/رادوين/

مامان_همين که گفتم اگه زن ميخواين بايد بياين خاستگاري

خاله ترانه_درسته من دخترامو همينجوري نميدم بهتون برين ساعت هشت بياين واسه خاستگاري

و من و کاوه و آرسام رو از خونه انداختن بيرون...

به ساعت نگاه کردم چهار عصر بود..

_بچه ها بهتره بريم خريد

کاوه_روشن کن بريم

سوار ماشين شديم و حرکت کرديم...جلوي فروشگاه نگه داشتم!!!اومديم پايين و رفتيم داخل...

چون زياد وقت نداشتيم زود انتخاب کرديم...

سه تامون کت و شلوار آبي نفتي برداشتيم....

بعد از حساب کردن لباسا...اومديم بيرون و سوارماشين شديم!!!

جلوي گل فروشي نگه داشتم و آرسام رفت و سه دسته گل خريد...

به طرف خونه حرکت کردم....

براي آماده شدن مجبور شديم بريم خونه ي آقا حسين که باغبان بود...ازش اجازه گرفتيم و اونم با خوشرويي قبول کرد....

بعد از اينکه حاضر شديم...به طرف خونه حرکت کرديم...

/کاوه/

در زدم..بعد از چند دقيقه خاله ترانه درو باز کرد و گفت_چه سر وقت...بفرمايين تو

باهم رفتيم داخل و روي مبل نشستيم...

احساس ميکردم براي اولين باره اينارو ميبينم...

مامان و خاله ترانه و خاله آسايش روبه رومون نشسته بودن و زل زده بودن به ما...

چند دقيقه گذشت ولي خبري از دخترا نشد صدامو صاف کردم و گفتم_عروس خانوما تشريف نميارن

مامان_دخترا بياين

نفس چايي اورد و سوگل شيريني و ترنم هم ميوه گذاشتن رو ميز و نشستن...

خاله ترنم_خب ..!!!؟

_غرض از مزاحمت راستش ما يه دل نه صد دل عاشق دختر شما شديم...

اين برادرا هم همينطور راستش اما اومديم اينجا تا دختراتون رو خاستگاري کنيم...آيا مارو به غلامي ميپذيريد؟

همگي به زور جلوي خندشون رو گرفته بودن...

مامان_دخترا پسرهارو راهنمايي کنين!!!

دخترا به طرف در رفتن و ماهم دنبالشون...همگي کمي دور تر ازهم ايستاديم...

رو کردم به ترنم و گفتم_خب شرطي نداري؟

ترنم_نه ديگه شناختمت

_منم همينطور...خيلي خوشحالم که قراره تو بشي خانومه خونم

خنديد و چيزي نگفت...

به بقيه نگاه کردم همه لبخند به لب داشتن پس همچي اوکيه!!!

خب ما که حرفي نداشتيم...پس رفتيم داخل...تا وارد شديم....

مامانا دست زدن و گفتن_مبارکه الهي خوشبخت بشين

مامان يه انگشتر بهم داد تا دست ترنم کنم...

خاله آسايش هم يه انگشتر داد به رادوين ...

و خاله ترانه هم داد به آرسام...

باورم نميشد...بعد از اون ماجراها الان کنار عزيزانم هستم!!!

اونشبم به خوبي گذشت...

/آرسام/

يه ماه مثل ابر و باد گذشت!!!

توي اين ماه سوگل رو پيش دکتر هاي زيادي بردم...والان خيلي بهتره هم از نظر روحي و هم از نظر جسمي!!!

_آقاي داماد کارتون تموم شد...

باصداي آرايشگر به خودم اومدم...خودمو توي آينه نگاه کردم...خوب شده بودم به کاوه و رادوين هم نگاه کردم...يکي از يکي خوشکل تر

کاوه_دخترا از حال نرن يه وقت

رادوين_براي چي!!؟؟

کاوه_بزنم به تخته نگاه چه خوشکل شديم

لبخندي روي لبهام نشست...

ما سه تا دوست امشب به عشقامون ميرسيم!!!

از آرايشگاه اومديم بيرون...

هر کس سوار ماشين خودش شد!!!

به طرف آرايشگاه دخترا حرکت کرديم...هرکس که مارو ميديد با تعجب نگاهمون ميکردن سه تا ماشين عروس يه مدل واقعا نوبره!!!

بعد از چند دقيقه روبه روي آرايشگاه نگه داشتيم..

زنگ زدم به محمد..

محمد_جانم آقاي داماد

_کجايي؟

محمد_دم تالارم

_همه چي خوبه؟

محمد_نگران چيزي نباش همه چي خوبه مشکلي نيست

_ازت ممنونم

محمد_وظيفمه داداش...

_ميبينمت فعلا

محمد_باي

گوشي رو قطع کردم و از ماشين اومدم بيرون!!!

/نفس/

استرس داشتم...و از يه طرف خسته شدم زير دست اين آرايشگر....

ليلاخانوم(آرايشگر)_ماشاالله چه خوشکل شدين...

لباسامو پوشيدم...از پشت پرده اومدم بيرون...

چشمم به ترنم و سوگل خورد...خيلي خوشکل شده بودن

ترنم_واي نفس چه خوشکل شدي

سوگل_عااالي شدي

_خودتونو ديدين خيلي خوشکل شدين

ليلاخانوم_تا عروسايي به زيبايي شماها درست نکرده بودم

خنديديم و تشکر کرديم...

دستيار آرايشگر اومد و گفت_دامادها رسيدن

من و ترنم و سوگل کنارهم وايساديم!!!

رادوين و کاوه و آرسام اومدن داخل...

چه خوشتيپ شدن!!!

کاوه_دست آراشگر درد نکنه چه هلوهايي تحويل داده...اينجاست که ميگن لولو تبديل شد به هلو

همه زدن زير خنده...

چشم غره اي بهشون رفتيم که نيششون بسته شد..

فيلم بردار_خب دسته گل هارو بدين به عروس خانوما...

رادوين دست گل رو به طرفم گرفم..وقتي گل رو ازش گرفتم خم شدو لپمو بوسيد...از خجالت سرمو انداختم پايين

/رادوين/

کمک کردم تا نفس بشينه تو ماشين خودمم نشستم و به طرف آتليه حرکت کردم...

_خيلي خوشکل شدي

نفس_ممنون

_نفس؟

نفس_جانم...چيزه...بله؟

خندم گرفت...

_منو ميبخشي؟

نفس_براي چي؟

_براي کارايي که باهات کردم

نفس_ديگه از گذشته حرف نزن...اون ماله قديم بود...الان مهمه

_راست ميگيا الانو بچسبيم...

زير لب چيزي گفت که نفهميدم پرسيدم_چيزي گفتي؟

_نه

سرمو تکون دادم...

جلوي آتليه نگه داشتم...کاوه و آرسام هم نگه داشتن...اومدم پايين و درو براي نفس باز کردم کمکش کردم که بياد پايين!!!

وارد آتليه شديم...کارکنانش به طرفمون اومدن و تبريک گفتن...ماهم با لبخند جوابشون رو ميداديم!!

/ترنم/

حرصم گرفته بود از دست اين عکاسه...ديوونم کردن!!!

کاوه_حرص نخور خانومم

عکاس_خيلي خب...آقا داماد شما پشت عروس خانوم بايستيد و دستتون رو دور کمرش حلقه کنيد..عروس خانوم شما هم سرتون رو برگردنيد طرف داماد...و با لبخند زل بزنيد تو چشماش...

لب هاتون روبه روي هم قرار بگيره

ژستي که گفته بود رو گرفتيم!!!

کاوه چشمش بين چشمام و لب هام در گردش بود!!!

يه لبخند شيطاني زدم!!!

کاوه هم نامردي نکرد و سريع لب هاشو رو لب هام گذاشت!!!

منم سريع از شک چشمام بسته شد!!!!

با صداي عکاس به خودمون اومديم

عکاس_واااي خيلي خوشکل شد...

سرمو انداختم پايين...پسره ي بيريخت خوشکل

کاوه_خانومم؟

باحرص گفتم_ زهرمار تو خجالت نميکشي!!؟؟

کاوه_مداد ندارم که بکشم

يه چشم غره رفتم که خنديد و گفت_قربون خانومم برم

_خدانکنه

خنديد و چيزي نگفت!!!

بعد از گرفتن چند تا عکس مختلف سوار ماشين شديم و به طرف تالار حرکت کرديم!!!

/سوگل/

آرسام دست هاي يخ زدمو تو دستاش گرفت و گفت_حالت خوبه ؟

_خوبم

آرسام_پس چرا دستات سرده؟

_چيزي نيست

ديگه سوالي نپرسيد...خداروشکر دکترا گفتن به زودي خوب خوب ميشم!!!!

موهام رشد کرده بودن ولي به خاطر کوتاهيش کلاه گيس گذاشتم!!! و لباسمم جوري گرفتم که دستام پيدا نباشه....گردنمم به لطف لوازم آرايش زياد توي ديد نبود...

آرسام_رسيديم!!!

اصلا نفهميدم چجوري رسيديم!!!

آرسام از ماشين اومد پايين و درو برام باز کرد!!!

کمکم کرد تا پياده بشم!!!

دستمو دور بازوش حلقه کردم...

اول منو آرسام رفتيم داخل ..

بعد رادوين و نفس..

بعد کاوه و ترنم...

با ديدن اين همه آدم استرس گرفتم...اگه يکيشون بگه که چرا فاميل هاي من شرکت نکردن چي ميگفتم؟؟!!!

بغض کرده بودم!!! کاش پدر و مادر منم بودن و دخترشون رو توي لباس عروسي ميديدن!!!

توي جايگاهمون نشستيم...

صندلي هامون جدا بودن و کمي از هم فاصله داشتن...

وسط ما بوديم...سمت راست نفس و رادوين و سمت چپ کاوه وترنم!!!

خاله ترانه_عاقد اومده بياين اتاق عقد

از جامون بلند شديم!!! چون آرسام بزرگ بود اول ما رفتيم تو اتاق...

عاقد_ خانوم سوگل رشيدي...آيا بنده وکيلم شما رو با مهريه ي معلوم يک جلد کريم الله مجيد

و 899سکه با يک ويلا در شمال به عقد دائمي آقاي آرسام سبحاني در بياورم آيا بنده وکيلم؟

خاله آسايش_عروس رفته گل بچينه!!!

عاقد_براي بار دوم ميپرسم خانوم سوگل رشيدي آيا بنده وکيلم شما رو با مهريه ي معلوم به عقد دائمي آقاي آرسام در بياورم؟

قبل از اينکه کسي چيزي بگه گفتم_با اجازه ي روح پدر و مادرم و بزرگترا بله...

همه با خنده دست زدن...آرسامم بله رو داد و بعد از امضا کردن از اتاق اومديم بيرون!!!

خاله ترانه_خوبي دخترم؟

_ممنون خاله جون خوبم

خاله ترانه_خاله چيه ديگه؟تو بايد بهم بگي مامان

زل زدم بهش حالمو درک کرد...دستامو گرفت و گفت_درسته که پدر و مادرت جسمشون توي اين جشن نيست ولي مطمئن باش روحشون کنارت ايستادن و با لبخند دارن نگات ميکنن...حالاهم اشکاتو پاک کن اگه کسي ببينه فکر ميکنه هيچي نشده مادرشوهر بازي درميارم!!!

خنديدم و اشکامو پاک کردم!!!آرسام دستامو گرفت بهش نگاه کردم لبخندي زد..جوابشو با لبخند دادم!!!

خيلي خوشحالم از داشتن آرسام و عشقش

/کاوه/

مهمونا يکي يکي ميومدن و بهمون تبريک ميگفتن

کيوان_چطوري داداش؟

_قربونت عاليم

کيوان_خوشبخت بشي

رو کرد طرف ترنم و گفت_زن داداش خدا بهت صبر بده با اين داداش بنده

ترنم خنديد و چيزي نگفت...

بعد از اينکه با همه ي مهمونا سلام و احوال پرسي کرديم نشستيم...

_خيلي خوشحالم

ترنم_منم خوشحالم از اينکه به تو رسيدم و ناراحتم از اينکه بابام نيست...

دستشو تو دستام گرفتم و گفتم_اون خودش اين راهو انتخاب کرد!!!الان ناراحت نباش وگرنه منم ناراحت ميشما...

بالبخند زل زد تو چشمام..آروم زمزمه کردم_دوستت دارم!!

ترنم_منم دوست دارم!!!

ومن کاوه از ته دل خدارو شکر کردم که بهم فرشته اي مثل ترنمو داد...

/رادوين/

بالاخره تموم شد...

با نفس نشستيم سرجامون

نفس_خسته شدم چقدر زياد بودنا...

_ناراحتي؟

نفس_ازچي؟

_از اين که مهمونا زياد بودن !!؟

نفس_تا باشه از اين زيادها...

خنديد!!!

_نفس با خنده خيلي خوشکل تر ميشي!!!

ريز خنديد و سرشو انداخت پايين...ولي با صداي سپهر سريع سرشو اورد بالا

سپهر_چطوري؟

نفس از جاش بلند شد و گفت_کجا بودي؟

سپهر_همين دورو برا..!!!

نفس_ديگه از من سراغ نميگيري!! از بيمارستانم که رفتي آدرسي ازت نداشتم که بهت سر بزنم!!!

سپهر_مجبور شدم برم..

نفس_چرا؟

سپهر_بيخيال...راستي من يه معذرت خواهي بهتون بدهکارم!!

_بابت چي؟

سپهر_عموم بابت کارايي که در حقتون کرد من مع....

نفس پريد وسط حرفش و گفت_تو چرا معذرت خواهي ميکني..اون اشتباه کرده نه تو بيخيال

سپهر لبخندي زد و گفت_خوشبخت بشين!؟

_ممنون

نفس_مرسي

سپهر يه بار ديگه تبريک گفت و رفت!!!

دسته نفس و گرفتم و گفتم_از اين که دارمت خيلي خوشحالم

نفس_منم

_ميدوني چيه؟

نفس_نه نميدونم چيه؟

_اصلا فکرشو نميکردم که روزي عاشق دختري بشم که گروگانم بود...

نفس_منم باور نميکنم عاشق گروگان گيرم شدم...

خنديدم و گفتم_يه سوال بپرسم؟

نفس_بپرس

تو چشماش زل زدم و گفتم_گروگانم ميشي؟

لبخندي زد و گفت_تا آخر عمر گروگانتم...

لبخندي که روي لبهاي هردومون خودنمايي ميکرد يه لبخند از اعماق دلمون بود!!!

/آرسام/

_حالت خوبه؟

سوگل_خوبم..

_سوگل؟

سوگل_جانم!!؟

_هيچ وقت سعي نکن ازم دور بشي به هر دليلي

سوگل_قول ميدم..تو هم قول بده دوستم داشته باشي!!

لبخندي زدم و گفتم_تو تموم زندگيم و سوگلي قلبمي

لبخندي زد که زيباييش رو دوچندان کرد....

من آرسام سبحاني کسي که همه ازش ميترسيدن.

عاشق شده...عاشق دختر معصومي که قبلا نگاهشم نميکرد...

دنيا کاراي عجيبي با انسان ميکنه!!!خيلي عجيب!!.

و من دوست دارم اين حس عجيب رو!!!

_پايان...12اسفندماه 1395_

/ممنون از تمام عزيزاني که تا الان منو همراهي کردن و اين رمان رو خوندن!!!

اميدوارم از اين رمان خوشتون اومده باشه..اگه اين رمان مورد قبول شما باشه فصل دومش رو مينويسم!!! و اين بستگي به نظرات شما داره..

خدا به همراهتون/