مغرورم...دختري ازجنس نازوغرور
من مغرورم...پسري ازجنس خشم وغرور
بيتاب ميکنم بانازم دل هاي مردان را...
مي لرزانم باخشمم دل هاي مردمان را...
غرورم اعتبار من است...
غرورم يار من است...
اسير ميشوم درچنگال مردي از خشم...
اسير ميکنم دختري ازناز را..
ودراين ميان....
( گروگان)
هرگزتمامت را براي کسي رو نکن
بگذارکمي دست نيافتني باشي
آدمها تمامت که کنند رهايت ميکنند...
/نفس / به چهره ام درونه آيينه نگاه ميکنم.چهره ي سردو پر ازغرور.چشماي مشکي وسرد پرغرور لبهايم به سرخي گلبرگ هاي سرخي است که چشم هر بيننده اي رو به خود جذب ميکند.
موهاي بلندم که به رنگ مشکي است دورم را فرا گرفته اند .لباس قرمز بلندم سفيدي بدنم را به نمايش گذاشته..درهمين موقع در بازشدو ترنم اومد داخل چشم از آينه برداشتم و به ترنم خيره شدم سوتي زد باخنده گفت: جووون نفسي چه خوشکل شدي..
پوزخندي زدم و گفتم:زياد حرف نزن وقتم هدر ميره
از حرفم دلخور شد ولي اهميتي برام نداره..
آهسته با ناز از پله ها پايين ميام بازهم نگاه همه رو روخودم حس ميکنم ولي بيتوجه به سوي بابام حرکت ميکنم.دليل اين همه جشن برام مبهمه..
کنار بابام سه مرد ميانسال نشسته بودند. وقتي منو ديد گفت : بيادخترم ..
رفتم کنارش بابام روبه سوي اون سه نفر کرد و گفت -اين دخترم نفسه از زن دومم ترانه
نفس جان ايشون آقاي مرادي.ايشون آقاي صالحي وايشون آقاي کمالي هستن..
لبخند ملايمي زدمو گفتم-خوشبختم
به طرف گوشه اي ازسالن رفتم وروي مبلي نشستم چشم چرخوندم وآرسام راکه کناري ايستاده بود وبا نفرت آشکاري به بابا نگاه ميکرد و ديدم...
آرسام نه تنها ازبابا بلکه ازمنم خيلي متنفر بود .چون منو مادرمو عامل مرگ مادرش ميدونست درست روز تولدمن مادرش مرد...
ترنم باهم خوبه اما من سعي ميکنم ازش دورباشم اما خيلي دوسش دارم ولي ظاهر سردم غير ازاين نشون ميده..بيخيال اين حرفا ميشمو به سمت ميز غذاخوري حرکت ميکنم.
آرسام/
بازم مثل هميشه جشن متنفرم هم از خودش هم ازاين جشن هاي پي درپي.
ازپله ها بالا ميرم که صداشو ميشنوم_آرسام
پوفي ميکشم و به طرفش برگشتم با تمسخر ميگم_به به آقاي سبحاني حال شما چيشده ياد ما افتادي؟
_امشب...
نميزارم ادامه حرفشو بزنه و ميگم_خودم ميدونم واصلا ميل ندارم که شرکت کنم.
_اما بايد باشي
پوزخندي ميزنم و ميگم انگار خيلي از تنها شدت ما خوشحالي که هي جشن ميگيري.
بدون حرفه ديگه اي به سمته اتاقم ميرم خودمو روي تخت پرت کردمو به گذشته فک کردم به خنده ها..شادي ها..و به يک خانواده
نميدونم چقد فک کردم که خوابم برد
_____________
باصداي در چشامو بازکردم _آقا آرسام
بلندشدمو به طرف در رفتم و بازش کردم _چيشده گلي؟
گلي_همه ي مهمونا اومدن آقا خواستن شما هم تشريف بيارين.
باشه اي گفتم و درو بستم يه دوش گرفتمو کت وشلوار مشکي پوشيدم و بعد از رسيدن به موهام به طرف سالن رفتم..
همه بودن و همه هم پولدار...ازکنار هرکس که ميگذشتم فقط سرمو تکون ميدادم..به گوشه اي از سالن رفتم و چشم دوختم به بقيه نگام رو پله ها ثابت موند..کوه غرور نفس..سرد وخشک..خواهر ناتني من...ومن بيزارم از اين دختر بيزار
گوشيم زنگ خورد باديدن شماره لبخندي رولبم نشست..
آرسام_الو
_......
آرسام_خوبه..نه تايه هفته صبرکنيد خودم خبرتون ميکنم..
تلفنو قطع ميکنم آره خودشه...
/رادوين/
باسيلي که بهش زدم پرت شد روي زمين خم شدم روصورتش گوشه لبش پاره شده بود و خون جاري..
جاي بندبند انگشتام روي صورتش مونده بود
زل زدم توچشاش که از زورگريه متورم شده پوزخندي زدمو دستمو روي گونش کشيدم سرشو عقب برد و پوزخندمن عميق ترشد..چونشو به دستم گرفتمو غريدم_چيشد کوچولوقبول ميکني يا نه؟
_اما اون دوستمه من...
_خفه شو وحرفاي تکراري تحويل من نده قبول کردي که خوب ولي اگه نکردي خلاصي...
ازحرفم تکون خفيفي خورد ترسوتوچشماش ميخوندم..باصداي لرزوني گفت_باشه ا ..انجام ميدم
ولش کردمو بلند شدم _آفرين عزيزم...
باخشم و ناراحتي و ترس بهم خيره ميشه بي توجه بهش از اونجا ميام بيرون و کاوه رو صدا ميکنم...
سريع به طرفم مياد و ميگه_بله چيشد؟
_قبول کرد بقيش باتو
کاوه_باشه نگران نباش ولي بايد دوسه روز صبرکنيم که زخماش خوب بشه...
نگاهي بهش ميندازم که تا تهشو ميخونه سريع گف_من کارمو بلدم نگران نباش...
_خوبع من ميرم خونه خداحافظ
کاوه_خداحافظ
به طرف ماشين حرکت ميکنم وازاونجا دور به خونه که ميرسم ميرم اتاق کارم يه نگاه جزئي بهش ميندازمو به طرف اتاق خوابم ميرم بعد از عوض کردن لباسام روتخت دراز ميکشم و فکر ميکنم به گذشته من رادوين مهرپرور پسر سروش مهرپرور تاجربزرگ مردبا ايمان الان دست به اين کارا ميزنم
ولي من تا آخر هدفمو ميرم
/ نفس/
?ديروز اومده بود ديدنم....
بايک شاخه گل...
وهمون لبخندي که هميشه آرزوشو داشتم...
گريه کردوگفت دلش برام تنگ شده...
ولي من فقط نگاش کردم...
وقتي رفت سنگ قبرم ازاشکاش خيس شده بود...!!!?
چه چيزا! اصلا به عشق و عاشقي اعتقادي ندارم ازاين مزخرفاتم خوشم نمياد..عشق چي داره آخه که همه دچارش ميشن بعدم مجنون...
اميدوارم من يکي نشم که مطمئنم نميشم...گوشيم زنگ خورد نگاهي به گوشي انداختم نجمه اس دوست صميميم تنها کسي که جلوش مغرورو سرد نيستم..
_الو
نجمه_سلام نفسي خوبي؟
_خوبم عزيزم توچطوري؟بابا خبري ازت نيس کجايي؟
نجمه_اوووه آروم بابا واي نفسي نميدوني چيشده؟
_بگو تا بدونم...
نجمه_پشت گوشي نميشه بايد ببينمت
_اينجور که بوش مياد موضوع جالبيه باشه کي بيام؟کجا بيام؟
نجمه_ساعت 3 جاي هميشگي
خداحافظي کردم گوشي قطع کردم نگاهي به ساعت انداختم 2بايد آماده ميشدم مانتوي سفيدمو که کمربند طلايي ميخورد و برداشتم که تو تنم خيلي قشنگ بود شلوارمشکي ليمو پوشيدم..آرايش ملايمي انجام دادم و بعد از سرکردن شاله نقره ايم و کفشم از اتاق اومدم بيرون ...که همون لحظه آرسامم از پله ها اومد بالا با ديدن من پوزخندي زد وگفت_به به نفس خانوم احوال شما؟
بيتفاوت نگاهش کردم و گفتم_تا چند دقيقه پيش حالم خوب بود اما الان اصلا خوب نيستم...
آرسام_نميدونم چرا هروقت تورو ميبينم احساس حالت تهوع بهم دست ميده...
پوزخندي زدو ادامه داد_هرچند آدم وقتي چيز حال بهم زني ببينه حالش بدميشه...
منم پوزخندي زدم و گفتم_درست ميگي آخه خونه پر از آيينه ست وقتي از جلوشون رد ميشي قيافه حال بهم زني ميبيني...
قيافش از خشم سرخ شده بود به طرف پله ها حرکت کردم که....
عکس کاور نفس
بازوم کشيده شد آرسام باخشم گفت_حواستو جمع کن وگرنه بد تاوان ميدي..
به سمت اتاقش رفت..مثله هميشه شدم سرد و خالي ازاحساس..ازپله ها اومدم پايين و از خونه خارج شدم سوار ماشينه قرمز رنگم شدم و به سرعت حرکت کردم..بعدازده دقيقه جلو کافيشاپ پارک کردم...اومدم پايين و به سمت کافيشاپ قدم برداشتم
_ببخشيدخانوم!
به طرفه صدا برگشتم که دستمالي روي بينيم قرار گرفت کم کم چشمام بسته شدو پا به دنياي سياه رنگي گذاشتم...
/رادوين/
به دختري که رو تخت خوابيده نگاه ميکنم..پوزخندم عميق ميشه نفس سبحاني..دختر کوروش سبحاني بزرگ..ازخيلي وقت پيش منتظرت بودم..تکوني خورد و چشماشو بازکردبا گيجي به اطراف نگاه ميکرد که چشمش به من افتاد سريع بلندشدو گفت_توکي هستي؟اينجا کجاس؟چر.....
بادادي که زدم ساکت شد
_خفه شو اينجا نيوردمت که بهت جواب پس بدم
روش خم ميشم و به چشماش که خالي از هراحساسيه خيره ميشم
_چند روزي اينجا مهمون ما هستي خانوم نفس سبحاني..
اخماش تو هم ميره و ميگه_توکي هستي که بخواي منو اينجا نگه داري؟
از روتخت بلندشد و به طرف در رفت خونسرد بهش زل زدم هرچي تقلا کرد در باز نشد که نشد..
_الکي زور نزن درقفله
نفس_چي ازم ميخواي؟
_خودتو دسته بالا نگير برام خيلي منفعت داري..
نفس_تومنو نميشناسي هرکاري از دستم برمياد
_ميدونم همه ي ترفنداتو بلدم پس همشو خنثي شده بدون...
چشاش از خشم قرمز شده اگه کس ديگه اي بود الان حسابي گريه و زاري ميکرد ولي اين حتي ترسي تو نگاهش نيست
نفس_از من چيزي نصيبت نميشه
_نه خانوم از تو خيلي چيزا نصيبم ميشه
نفس_تو يه آشغال...
با سيلي که بهش زدم حرف تو دهنش موند و رو زمين افتاد باخشم موهاشو تو دستم ميگيرم و به شدت ميکشم صورتش از درد جمع شد ولي دريغ از يه قطره اشک..
_ببين بهتره مواظب حرف زدنات و رفتارت باشه وگرنه خودم زبونتو از حلقومت ميکشم بيرون شيرفهم شد؟
موهاشو ول مکردم و کاوه رو صدا زدم.
کاوه_بله؟
_مواظبش باش
سري به معناي باشه تکون داد بهش نگاه کردم وگفتم
_حواست باشه کاري انجام ندي چون در هر شرايطي تحت نظر مني..
باخشم نگام ميکنه بدون توجه بهش ازاتاق ميام بيرون بايد خيلي حواسمو جمع کنم اين دختره سرد نفسه کوروش سبحانيه..
(عکس کاور رادوين)
/نفس/
به پسري که جلوم نشسته نگاه ميکنم بي پروا زل زده زده بهم عصباني شدم و دادزدم_چته؟احيانا تا حالا دختري نديدي؟
پوزخندي زدوگفت_اتفاقاهر روز باهاشون هم کلام ميشم...
پسره ي پرو از جاش بلندشدو دستمالي به طرفم گرفت وگفت_بيا لبت داره خون مياد..
_به کمک ادمه بي ارزشي مثل تو نياز ندارم
کاوه_اووو ببخشيد خانوم با ارزش
جوابشوندادم لياقت نداره...تاالان بايدپدرم متوجه غيبتم شده باشه
_هوي
کاوه_توکلات
_چرا منوگرفتين؟
کاوه_آخه خيلي باارزشي
_اون که صددرصد
درهمين موقع دربازشدو پسر اولي اومد داخل وروبه کاوه گفت_بيارش..
کاوه_اي به چشم
کاوه به طرفم اومدو گفت_پاشو بريم
_کجا؟
کاوه_يه جاي خيلي خوب...
پسره_چشماشم ببند
باچشماي گردشده نگاشون کردم اين کارا چه معني ميده؟
کاوه_ميگم رادوين لازمه چشماشو ببنديم؟
رادوين_اره سريع
دستمالي به کاوه داد...کاوه به طرفم اومدعقب رفتم و دادزدم_اين مسخره بازيا چيه؟چي ازجونم ميخواين؟
کاوه_هيس آروم باش دختر
_چجوري ميخواين آروم باشم اين کارا چه معني ميده؟هااا؟
رادوين_بهتره دهنت وببندي وزيادصحبت نکني...
باخشم نگاش کردم کاوه اومدطرفم و چشمامو بست..
کشون کشون منو بردن بيرون چند باري نزديک بود بيوفتم که کاوه گرفتم...خدايا آخه ايناکين؟چيکارکنم؟اي خداااا
?عکس کاور کاوه?
رادوين_سوارش کن..
چي سوارم کنه؟يعني چي سوالمو بلند پرسيدم که گفت_سواره ماشين...
چي سوارماشين؟شروع کردم به دادزدن _ولم کنين چي ازجونم ميخواين آشغالااااا
يهو يه طرفه صورتم داغ شد دادزدم_به چه حقي م....
که با چسبوندن چسب به دهنم ساکت شدم...تقلا کردم ولم کنن به زور سوارماشينم کردن وراه افتادن...دادميزدم ولي کلمات نامفهومي از دهنم خارج ميشد..
من نفس سبحاني تابحال تو بدترين شرايط اشکي نريختم اين که چيزي نيس..اشک براي من نيس
/آرسام/
سبحاني_آرسام آرسام
اين ديگه چي ميخواد بلندشدمو از اتاق اومدم بيرون رفتم پائين سبحاني به شدت نگران و کلافه بود
_چيزي شده؟
سبحاني_نفس نيس
_يعني چي؟
سبحاني_ساعت 12شبه نيومده خيلي نگرانم
_آزادي زياد بهش نميدادي آقا من ميرم دنبالش
...رفتم سوئيچ ماشينمو برداشتم و به سرعت توخيابونا دنبالش ميگشتم خداميدونه کجا پلاسه....
همه جا رو گشتم..ولي بيفايده بود به طرفه خونه حرکت کردم...
وقتي وارد خونه شدم ترنم و آقاي سبحاني منتظر بودن...ترنم وقتي منو ديد به طرفم اومد وگفت_چي شد داداش آبجي نفسو پيداکردي؟
_نه گلم همه خيابونا رو گشتم ولي پيداش نکردم فردا يه سري به بيمارستان ها و اداره پليس ميزنم..
توهم برو بخواب
بدون حرفه ديگه اي به سمت اتاقم رفتم...خودمو روي تخت انداختم..درسته ازش بيزارم ولي الان نگرانشم....بعد چند دقيقه به خواب رفتم خوابي تلخ تراز زهر و تاريک تر از شب!!!!
/عکس کاور آرسام/
/رادوين/
از آينه نگاهي به عقب انداختم ازبس تقلاکرد خوابش برد...
کاوه_ميخواي چيکارش کني؟
اشاره اي به نفس کرد.
_خيلي کاراباهاش دارم بايد به هدفم برسم
کاوه_مطمئني؟ريسکش بالاس..
_نگران نباش هراتفاقي بيوفته بايد به چيزي که ميخوام برسم..
سري تکون دادو چيزي نگفت بعداز پنج ساعت بالاخره رسيديم...ماشينو بردم داخلو کليدارو دادم به کاوه تا درو باز کنه...
به طرفه نفس رفتمو اول دستاشو باز کردم چسبو ازدهنش کندمو چشماشو باز کردم...
به صورتش نگاه کردم يه طرفه صورتش کبودشده بود...
اين هنوز اولاشه...آروم بغلش کردم و رفتم داخل خونه...در يکي از اتاقاي طبقه بالارو بازکردم و بردمش روتخت خوابوندمش...متاسفم ولي توميتوني منو به هدفم برسوني...اميدوارم طاقت داشته باشي چون چيزاي خوبي درانتظارت نيس..خانوم نفس سبحاني..پوزخندي ازجنس زهر زدمو ازاتاق اومدم بيرون...
_کاوه خيلي مواظبش باش برام خيلي مهمه...
_نگران نباش داداش مواظبم
_حرفايي که بهت زدمو فراموش که نکردي ؟
لبخندي زد وگفت_همش يادمه
_خوبه!!!!
بدون حرفه ديگه اي به سمت اتاقم رفتمو بعداز عوض کردن لباسام با فکري خالي از هر مسئله اي به خواب رفتم....
/عکس کاوررادوين/
/نفس/
چشمامو آروم بازکردم گيج بودم يهوتموم اتفاقات يادم اومد سريع از جام پريدم وبه طرف دررفتم خداروشکر درقفل نبود...به طرف درخروجي دويدم اماقفل بود هرچي دستگيره رو بالا وپائين کردم فايده اي نداشت...
کاوه_زحمت نکش...
جيغ خفه اي کشيدم وبه عقب برگشتم کاوه بود..باچشماي گرد بهم نگاه ميکردپوفي کشيدم وگفتم_چته؟
کاوه_خودتو توآينه ديدي؟
متعجب بهش زل زدم به کنار دراشاره کرد..يه آينه بود به طرفش رفتم و ازديدن خودم واقعا تعجب کردم صورتم کبود کبودشده بود دستي روگونم کشيدم که صورتم ازدرد جمع شد...تلافي همه ي اينارو ازت ميگيرم آقا رادوين
رادوين_آخي هنوز که چيزي نشده!!
باخشم بهش نگاه کردم که گفت_بيا بشين
_لازم نکرده بهم دستوربدي جناب..
بيتوجه بهش بسمت پله ها رفتم که دستم به شدت کشيده شد...
رادوين_ببين جوجه بهتره روحرف من حرف نزني حالاهم بروبشين...
منورومبل پرت کردو خودشم روبه روم نشست..
چنددقيقه گذشت که حرفي نزد باعصبانيت بهش گفتم_اين مسخره بازي هاچيه؟چرا من اينجام؟
رادوين_براي انتقام
گيج بهش نگاه کردم که ادامه داد_تو گروگان مني
_گروگان براي چي ؟پول؟
پوزخندي زدوگفت_من به پول شما سبحانيا نيازندارم..
_پس...
رادوين_گرفتن حق..مرگ دربرابرمرگ
گيج شده بودم نميفهميدم چي ميگفت...
رادوين_بهتره پاتو ازگليمت درازتر نکني وگرنه کارمو زودتر انجام ميدم و نابودت ميکنم....
بعداز اين حرف به سمت اتاقش رفت سوالاي زيادي توذهنم بود اما نميخواستم از ازش چيزي بپرسم...غرورمو به هرچيزي ترجيح ميدم...
کاوه_هوي!!!
جوابشو ندادم و ازجام بلندشدم..که صداش بلندشد
کاوه_چرا اينقد مغروري دختر؟
برگشتم و باچشماي سرد بهش نگاه کردم وگفتم_ امسال شماها هيچ ارزشي واسم ندارن. که بخوام جوابتونو بدم !!!
بعدازجلوي چشماي متعجب کاوه به اتاق قبلي رفتم...
/عکس کاور نفس/
/آرسام/
خسته وبا اعصاب داغون سوارماشينم شدم...به خيلي ازبيمارستان ها سرزدم ولي انگاردآب شده رفته زير زمين اثري ازش نبود...به سمت رستوران حرکت کردم...بعدازچند دقيقه روبه روي رستوران موردنظرنگه داشتم...وارد رستوران شدم..نگاهي به اطراف انداختم وبالاخره پيداش کردم..
به سمتش قدم برداشتم و روبه روش نشستم نگاهي بهم انداختو سلامي کرد آروم جوابشو دادم و گفتم_اورديش؟
سري تکون دادو بسته اي به سمتم گرفت...بسته رو بازکردم وباديدن عکس ها لبخندي روي لبم جا خوش کرد روبهش کردم وگفتم_ همه ي کارهايي که بهتون گفتمو موبه مو انجامش بدين...
_نگران نباشيد کاربه بهترين نحو انجام ميشه..
سري تکون دادم و باگرفتن بسته ازجا بلندشدم وگفتم_مواظبش باشين
بدون حرفه ديگه اي به سمت ماشينم حرکت کردم..سوارماشين شدمو بسته رو روي داشبورد گذاشتم...بالاخره گيرت ميندازم..
/نفس/
_کسي که ميدونه اشتباه کردي وبازم ازت دفاع ميکنه قدرشوبدون اون يا*عاشقته*يا*مادرته*
برگشتم وبه کاوه نگاه کردم_خوب بود
کاوه_خوب بود...عالي بود
چيزي نگفتم ودوباره به حياط خيره شدم الان دوهفته ميشه که اينجام...ولي هنوز نميدونم چرا..توهمين لحظه صداي دراومدو بعد رادوين همراهه يه دختر اومد داخل...اين کيه؟
به کاوه نگاه کردم عادي بود پس کاوه هم ميشناستش...تاچشم دختره بهم افتاد به طرفم اومدو سيلي محکمي بهم زد...ولي بازم من اخمي ابرو نيوردم..
دختره_تو الان بايد مرده باشي بعداز اون...
رادوين_شادي بسه...
شادي باخشم بهم نگاه کردو به طرفه رادوين رفت
_صبرکن!!!
ايستادوبرگشت طرفم به سمتش رفتم و گفتم_حتي تورو لايق اين نميدونم که بخوام سيلي که بهم زدي رو جبران کنم...
صورتش ازخشم قرمز شده بود به طرفه اتاقم قدم برداشتم که.....
/عکس کاور آرسام/
بازوم توسط رادوين کشيده شد...کم مونده دستمو بشکنه...دادزد_صد باربهت گفتم مثل آدم صحبت کن حالاهم ازش معذرت بخواه سريع...
باچشماي سردبهش خيره شدم و گفتم_اصلا همچين کاري نميکنم چون اشتباهي انجام ندادم...
فشاري به بازوهام دادوگفت_يالا زودباش معذرت خواهي کن..
_عمرا
سيلي محکمي بهم زد که پرت شدم روزمين...
رادوين_معذرت خواهي ميکني يانه؟
_نه...نه...بازم نه!!!
باخشم به طرفم اومدو موهامو دور دستش پيچيدو به شدت کشيد درد بدي تو سرم پيچيد اما به هيچ عنوان حاظر نيستم غرورمو کنار بزارم...
رادوين_خيلي گستاخي خودم آدمت ميکنم...
موهامو ول کردو به کاوه اشاره کردوگفت_سريع اين دختر رو ازجلو چشام دورش کن..
کاوه به طرفم اومدوخواست بلندم کنه که دستشو پس زدم وخودم بلندشدم و به طرفه اتاقم حرکت کردم بازوم وسرم وهمچنين پام که بخاطر افتادنم روزمين ضرب ديده بود به شدت درد ميکردن ولي بازم آخ نميگفتم...
وارد اتاقم شدمو درو بستم...آخرش همه ي اينارو تلافي ميکنم...خودمو روي مبل انداختم و کمي بعد چشمام بسته شد...
/رادوين/
شادي_چرا اين هنوز زندس چرا رادوين؟
_چون بايد زجر بکشه!!!هرلحظه،هرثانيه
نشستم رومبل و چشماموبستم...
شادي_رادوين؟
_بله
شادي_بدجور عذابش بده
نگاهي بهش انداختم چشماش سرخ شده بود...
_جوري عذابش ميدم که هرثانيه آرزوي مرگ کنه!!
چيزي نگفت وفقط سرشو تکون داد...
/عکس کاور نفس/
/کاوه/
به طرفه اتاق نفس رفتم در زدم اما جوابي نيومد آروم دره اتاق روباز کردم...چشم چرخوندم و روي مبل ديدمش خوابش برده بود به سمتش رفتم تا بيدارش کنم...درغيراين صورت رادوين يه کتک ديگه نثارش ميکنه...روبه روش ايستادم به صورتش خيره شدم جاي زخما بدجور خودنمايي ميکرد...صداش زدم ولي جواب نداد تکونش دادم اما نه بيدارنميشه...به صورتش دست زدم که واي خدا سرده...سريع رفتم بيرون_رادويييين راااااديووون!!
رادوين_چيشده کاوه
_دختره بدنش سرده بدوو
طرفه اتاق دويديم و وارد شديم...رادوين به طرفش رفت نبضشو گرفت _کندميزنه...سريع به کيوان زنگ بزن...
_باشه الان...
رفتم تا به کاوه زنگ بزنم...
/رادوين/
نه الان نه...نميتونم اجازه برم بميره اونم اينقدر راحت امکان نداره بايد با درد بميره...بايد تا وقتي که به هدفم برسم زنده بمونه
/آرسام/
_ترنم خواهرمن بس کن
ترنم_چطوري بس کنم اگه خودش باشه چي؟
چيزي نگفتم ديشب از پليس خبر دادن که بيرون ازشهرجنازه اي پيدا کردن. بايد براي شناسايي بريم...
ترنمم اتفاقي حرفاموشنيد..الانم داره باهام مياد پزشک قانوني..ولي صداي گريش بدجور رواعصابمه..ماشينو پارک کردم و به همراه ترنم وارد پزشک قانوني شديم...با واردشدنم سرگردمحمدي به سمتم اومدوگفت_وضعش اصلا خوب نيس براي همين بهتره خوده شما بياين براي شناسايي..
سري تکون دادم و روبه ترنم گفتم_ توهمينجا بمون
با سرگرد به طرفه سرخونه حرکت کرديم...وقتي داخل شديم به طرفه جنازه اي که وسط اتاق بود رفت و پارچه رو از صورتش کنار زد باديدن صورتش سريع چشماموبستم...صورتش واقعا بد شده بود
سرگردمحمدي_بفرمايين اينا مدارکين که باهاش پيدا کرديم..
مدارکو گرفتم و باديدن گردنبند خشکم زد<نفس>
/رادوين/
روبه روي پنجره ايستاده بودم و به بيرون خيره شده بودم...
کاوه_الان ميخواي چيکارکني؟
_هدفمو دنبال ميکنم...
کاوه_اما...تواين وضعيت
به طرفش برگشتم وگفتم_هر اتفاقي هم که بيوفته نميزارم جلوي هدفمو بگيره
کاوه ديگه چيزي نگفت چون خوب ميدونست کاري که بخوامو حتما انجام ميدم...و اين کار،کاره کوچيکي نيست...اين کار نابوديه..مرگه..انتقامه..حقه!!!
ومن نميگذرم ازاون...
کاوه_رومن حساب کن داداش تا آخرش باهاتم.
لبخندي از حرفش روي لبم نقش بست..کاوه بهترين يار ورفيقم درتمام لحظه ي زندگيم بود..روشونش زدموگفتم_ميدونم رفيق بهت اعتماد دارم..
لبخندي زدو چيزي نگفت..به سمت پنجره برگشتم...فکرم به گذشته ها پر کشيد..به روزاي شادو بي غم..خانوادم..لبخند مادرم...
نميگذرم ازت به هيچ عنوان!!!
/ترنم/
به سنگ قبره رو به روم خيره ميشم باديدن اسمش قلبم فشرده ميشه و اشکام دوباره سربازميکنن...روزمين ميشينمو دادميزنم_آبجي نفس..پاشو ميدونم دردکشيدي ميدونم باهات بد بوديم ولي تروخدا پاشو..من بدون تو چيکارکنم به کي پناه ببرم..
دادميزدمو گريه ميکردم...آرسام به طرفم اومدو زيربازومو گرفت از زمين بلندم کرد...
آرسام _اروم باش بيا بريم
دادزدم_نه نفس تنها ميشه...هميشه تنها بود نميخوام ميخوام پيشش باشم
ارسام سعي ميکرد ارومم کنه ولي سخت بود خيلي سخت من ميدونم چه دردايي کشيد درحال نبودنش هميشه پيشم بود..حاميم بود...
آرسام بالاخره موفق شدو منو سوار ماشين کرد...از زور گريه چشمام روهم افتادو خوابم برد...
/عکس کاورترنم/
/آرسام/
ترنمو به اتاقش بردم تا استراحت کنه...به سمت اتاقم رفتم و روي مبل گوشه اتاقم نشستم...اصلا فکرش هم نميکردم که نفس اينجوري بميره وضعش خيلي خيلي بدبود...گوشيم زنگ خورد باديدن شماره يه تاي ابروم پريدبالا جواب دادم_الو
_........
_مگه بهتون نگفتم حواستونو جمع کنيد
_........
_اشتباه همين،ميدونيد بخاطر همين اشتباه ممکنه خيلي چيزارو ازدست بديم..
_......
_بهتره هرچه سريع تر کارا رو درست کنيد وگرنه همتونو از دم ميکشم..
باعصبانيت تلفنو قطع کردم..سرمو تو دستام گرفتم من براي اين کار خيلي تلاش کردم و الان اجازه نميدم يه دختر همه ي نقشه هامو خراب کنه....
بعد از عوض کردن لباسام به سمت اتاق ترنم رفتم تا ببينم درچه حاليه...در زدم اما جوابي نيومد درو باز کردم و واردشدم اما ترنم تو اتاقش نبود...
حدس زدم که بايد تو اتاق نفس باشه...ميخواستم درو باز کنم که صداهايي شنيدم...گوشمو به در چسبوندم که بفهمم چي ميگه
ترنم_آبجي نفس...آبجي گلم ميدونم داداش آرسام باهات بدبود ولي نبايد به خاطر اون منو ول ميکردي من به کنار چرا بابا رو تنها گذاشتي نميبيني چه حالي داره آخه چرا رفتي....
صداي گريش بلند شد درو بازکردم و رفتم داخل ترنم وقتي منو ديد...سريع اومد بغلم
_آروم باش خواهر گلم
ترنم با هق هق_ ما...خيلي..باه..هاش بد..کرديم!!
کمي باهاش حرف زدم که روي تخت نفس خوابش برد پتو رو روش کشيدم و از اتاق بيرون اومدم...
صداي زنگ گوشيم بلندشد...جواب دادم_الو
_......
_الان ميام
بعد از قطع کردن تلفن به سمت سالن حرکت کردم دروباز کردم که آقاي سبحاني هم رسيد...نگاهي بهش انداختم...شکسته شده..پوزخندي روي لبم جا خوش کرد
نگاهي بهم انداخت و رفت داخل خونه.. منم به طرفه ماشينم رفتم و سوارشدم....به سرعت به طرفه مکان مورد نظر راه افتادم...
/عکس کاور آرسام/
/نفس/
آروم چشمامو باز کردم...همه جا تاريک بود ازجام بلند شدم و به طرف در رفتم و درو باز کردم...صداي صحبت کردن از طبقه پايين ميومد...دوسه تا پله پايين تر رفتم تا صداها روبهتر بشنوم..
کاوه_يعني وقتش شده؟
رادوين_نه هنوز باهاش کار دارم...الان خيلي زوده هنوز زجر نکشيده..
کاوه_از اون خبري داري؟
رادوين_از دور تحت نظرمه
معني حرفاشونو نميفهميدم...بيخيال حرفاشون شدم و بقيه پله ها رو هم اومدم پايين کاوه تا منو ديد ازجاش بلندشد وگفت_حالت خوبه؟
باسردي گفتم_خوبم
رادوين_بهتره ديگه مريض وبدحال نشي وگرنه ديگه مداوات نميکنم...
با چشماي سرد ولحن بي تفاوتي گفتم_از اولم کمکي ازت نخواسته بودم...
پوزخندي زد وگفت _ اگه کمکت نميکردم الان اينجا نبودي سينه ي قبرستون بودي
_پس چرا نجاتم دادي؟
رادوين ازجاش بلندشدو روبه روم ايستادوگفت_فک کردي به همين راحتيا ميزارم بميري..توبايد بادرد بميري..فهميدي؟
/رادوين/
ازسردي چشماي اين دختر تنه همه ميلرزه...باگستاخي بهم زل زد وبعد بيتفاوت به سمت مبل ها رفت ونشست...
فعلا بيخيال دختره شدم و گوشيمو از روميز برداشتم و زنگ زدم به..........
بعد از دوبوق جواب داد
_......
_ميخوام ببينمت
_.......
_جاي هميشکي تا يه ساعت ديگه
_.......
_باشه چيزايي که خواستمو هم بيار
گوشي رو قطع کردم وروبه کاوه گفتم_من جايي کاردارم...مواظب باش....
سري تکون دادو گفت_خيالت تخت داداش!!!
سوئيچ ماشينو گرفتم و از خونه خارج شدم به سمت ماشين رفتم و بعد سوارشدنم به سرعت به طرف مکان مورد نظرم حرکت کردم....
/کاوه/
به نفس نگاه کردم بدون هيچ حرفي به جلو خيره شده بود...مثله سنگ ميمونه خالي از هر احساسي...
فقط يه چيزي واسم عجيبه من که پسرم بعضي مواقع نميتونم جلو گريمو بگيرم ولي تا حالا اشک اين دخترو نديدم ...عجبيه...
نفس_ چشماتو ببند وگرنه ديگه نميتوني چشمتو باز کني...
_تهديدميکني؟
نفس_تهديدکردن ماله آدماي ترسوئه...
ازحرفش خوشم اومد دختره مغروريه اونم چجورم!!!
بلندشدموگفتم_چايي ميخوري؟
نگاهي بهم انداخت وگفت_قهوه!!!
سري تکون دادمو به طرفه آشپزخونه رفتم و بعد ازچند دقيقه با يه ليوان چايي ويه ليوان قهوه از آشپزخونه اومدم بيرون...سيني رو روي ميزگذاشتم و بعداز برداشتن ليوان چاييم روي مبل روبه روي نفس نشستم..
بدون هيچ حرفي قهوه رو برداشت و کمي ازش خورد...يه مرسي،ممنونم،دستت دردنکنه نميگه
_دستم دردنکنه!!!
نگاهي بهم انداخت و گفت_ دستت دردبکنه يا نه به من ربطي نداره!!!
اوووه..بابدکسي طرفم...ديگه چيزي نگفتمو بقيه چاييمو نوشيدم
/آرسام/
جلوي خونه نگه داشتمو ازماشين پياده شدم...نگاه سطحي بهش انداختمووارد شدم...باواردشدنم همه جلوم صف کشيدن باعصبانيت روبه همشون گفتم_باوجود شماها چطور اون اتفاق افتاد؟
يکيشون سربلندکردو گفت_ همش دادميزد که دلش دردميکنه شماهم گفته بودين بايدزنده بمونه...براي همين دروکه بازکرديم..حمله کردطرفمون
باعصبانيت دادزدم_شماها بااين قدوهيکلتون ازبس يه دختر برنميايد!!!
کسي حرفي نزد روبه قاسم کردم_کجاست؟
قاسم_زيرزمين..
به طرفه زيرزمين رفتم و درشو آروم باز کردم...باوجود پنجره ي کوچولويي که توزيرزمين وجود داشت نور کمي فضاشو روشن کرده بود...
چشم چرخوندمو گوشه ي زيرزمين ديدمش...توخودش جمع شده بود درو بستمو به طرفش رفتم...باصداي کفشام سرشو بلند کردو بهم نگاه کرد باديدنم ازجاش بلندشد قيافش خيلي مظلوم ميزد اما خصلتش يه حيله گره....
_ميخواستي فرارکني_
_بالا خره فرارميکنم...
سيلي محکمي بهش زدم ودادزدم_از دست من نميتوني فرارکني!اينو خودت بهتراز هرکسي ميدوني...
باخشم بهم نگاه کرد...
_ببين بهتره دختره خوبي باشي وگرنه چنان کاري باهات ميکنم که به ذهنتم خطور نکرده باشه...
بعدازجلوي چشماي پر ترسش گذشتم از زيرزمين بيرون اومدمو رو با قاسم گفتم_اگه يک بار ديگه ازاين اتفاقا بيوفته اول تو رو نابود ميکنم..
قاسم_بله آقا ديگه نميزارم مشکلي پيش بياد..
_اميدوارم
بعداز تذکراتي به بقيه از اون خونه بيرون اومدمو به طرفه خونه حرکت کردم....
/رادوين/
وارد رستوران شدم...چشم چرخوندمو گوشه اي از رستوران ديدمشون به طرفشون رفتم باديدنم از جاشون بلند شدن...سري تکون دادم و نشستم اوناهم روبه روم نشستن...
_چيشد؟
_ما مثل سايه دنبالشيم وازش غفلت نميکنيم ايناهم دوسه تا فيلمن که مطمئنن براتون مهمه
بسته اي به طرفم گرفت...بسته گرفتم وازجام بلندشدم...وگفتم_تا الان عالي پيش رفتين ميخوام همينجوري ادامه بدين
دوتاشون باهم گفتن_حتما
از رستوران خارج شدم وسوارماشينم شدم قبل از راه افتادنم زنگ زدم به کاوه
کاوه_جونم داداش
_همه چي روبه راهه؟
کاوه_آره داداش همچي خوبه فقط
_فقط چي؟
کاوه_چجوري بگم خب...راستش
کمي نگران شدمو گفتم_کاوه بگو چيشده؟
کاوه_من گشنمه!!!
باتعجب گفتم_گشنته؟خب برو يه چيز بخور
کاوه_داداش دلت خوشه ها يخچال خاليه خاليه...
لبخندي زدموگفتم _باشه يه کاريش ميکنم خداحافظ
کاوه_خدافظ
گوشي رو قطع کردمو حرکت کردم... جلوي سوپرمارکت نگه داشتم تا موادغذايي بخرم...
/نفس/
به کاوه نگاه کردم که هي بلند ميشد وهي مينشست...
_چته؟
کاوه_گشنمه!!
چنان لحنش بامزه بود که براي اولين خنديدم اونم ازته دل...وبلند
چشمم به کاوه افتاد که باچشماي گرد شده بهم نگاه ميکرد...خندمو خوردم وشدم همون نفس سرد بهش گفتم_بجاي اين کارا برو يه چيزي بخور
کاوه_چيزي نداريم...
همين موقع صداي در اومدو بعد رادوين با يه عالمه موادغذايي اومد داخل کاوه رفت تا کمکش کنه ولي من از جام تکوني نخوردم...بعداز چند دقيقه بشقاب غذايي جلوم گذاشته شد...
کاوه_بخور ميدونم گرسنه اي
بعد به آشپزخونه رفت...واقعا گرسنم بود پس بدون حرفي غذارو خوردم...
?من ميخوام رمان پر رمز و راز وپيچيده باشه....ولي بعد...کم کم همه چي مشخص ميشه وميفهميد چه کسي چه نقشي توي اين رمان داره...
اگه مشکلي توي رمان وجودداره لطفا راهنمايي کنيد ممنون از همتون?
/ترنم/
غروباميون هفته برسرقبريه عاشق...
يه جوون مياد ميزاره گلاي سرخ شقايق...
بيصدا ميشکنه بغضش روي سنگ قبردلدار...
اشک ميريزه ازدوچشمش مثل بارون وقت ديدار...
زيرلب باگريه ميگه:مهربونم بي وفايي!!!
رفتي ونيستي ببيني چه جگرسوزه جدايي...
آخه من تورو ميخواستم اون نجيب وپاک و.....
اون صداي مهربون نه سکوت سرد....
تويي که نگاه پاکت مرهم زخم دلم بود...
ديدنت حتي يه لحظه راه حل مشکلم بود...
توکه ريه کردي بامن توي خاک بي قراري...
توکه گفتي باجدايي هيچ ميونه اي نداري...
پس چرا تنهام گذاشتي توي اين فصل سياهي...
توعزيزتريني امايه رفيق نيمه راهي...
داغ رفتنت عزيزم خط کشيد روبودن من...
رفتي وديگه چه فايده ناله وضجه وشيون...
توسفرکردي به خورشيد رفتي او ور دقايق...
منوجاگذاشتي اينجا بادلي خسته وعاشق...
نميخوام بي توبمونم بي توزندگي حرومه...
توکه پيش من نباشي همه چي برام تمومه...
عاشق خسته و تنها سرگذاشت روخاک نمناک...
گفت جگرگوشه ي عشقودادمش دست تواي خاک...
نزاري تنهابمونه،همدم چشم سياش باش...
شونه کن موهاشو آروم شبا قصه گو براش باش...
وغروب با اون غرورش نتونست دووم بياره...
پاکشيد ازآسمون و جاشو دادبه يک ستاره...
اون جوون داغ ديده بادلي شکسته ازغم...
بوسه زدروخاک يارو و دورشد آهسته کم کم...
ولي چندقدم که دورشددوباره گريه روسرداد...
روشو برگردوند وداد زد:
به خدااا نميري از ياد...
________
آره آبجي نميري ازياد...دلم هواي اون چشاي سردتو کرده...دلم تنگ شده واسه غرورت...دلتنگم براي حرفات...کاش بودي...کاش بودي نفس بابا...کاش بودي حاميه خواهرت...آخ دلتنگتم..
چشمام از زورگريه بازنميشه...ولي قانعم به همين...
بابا_ترنم جان پاشو بريم بابا
_بابا؟
_جونم بابا
_آبجي خيلي تنها بود هيچکدوممون درکش نميکرديم...حتي شما
ازجام بلند شدم وهمراه بابا به طرفه خونه حرکت کرديم...
با رسيدن ما ماشين آرسامم اومد تو حياط...ازماشين پياده شدمو به سمتش رفتم...اونم پياده شدبهش گفتم_داداش چرا نيومدي باهامون سرخاک نفس
بي تفاوت گفت_ برام مهم نيست که بخوام برم سره قبرش..
_اما داداش..
نذاشت حرف بزنمو از کنارم رد شدو رفت داخله خونه...آخه اينقدر تنفر چطور امکان داره!!!!
/رادوين/
باتشنگي از خواب بيدارشدم...ليوان کنار تختمو گرفتم اما خالي بود..
بلندشدم و از اتاق اومدم بيرون به سمت آشپزخونه رفتم و بعد از خوردن يه ليوان آب...از آشپزخونه اومدم بيرون ميخواستم برم اتاقم که با ديدن سايه اي پشت پنجره ايستادم...!!!
به طرف مبل رفتمو پشتش پنهان شدم...هرکسي هس توکارش وارده...اما ازخونه ي من چيزي نصيبش نميشه...بالاخره موفق شد دره خونه رو بازکنه...آروم اومد داخل و آروم آروم به سمت پله ها رفت....
تو سالنم اشيا گرون زياد هس پس چرا؟؟
يهو جرقه اي تو ذهنم زده شد...بهش نگاه کردم که رفت به طبقه ي بالا آروم..طوري که هيچ صدايي ايجاد نشه به دنبالش رفتم....به طرفه اتاق نفس رفت...پس حدسم درست بود!!!!
آروم درو بازکردو رفت داخل...منم به دنبالش چون تاريک بود منو نميتونست ببينه...رفت بالاسر نفس...سرشو سمت صورت نفس خم کرد که همون موقع...نفس بامشت زد تو بينيش...مرد از زور درد کمي عقب رفت ميخواست دوباره بهش حمله کنه که نفس محکم زد به پاش...اينبار واقعا دردش اومده بود...دوباره سعي کرد به طرفش بره که رفتم جلو و يه مشت زدم تو صورتش!!!!
/نفس/
خواب بودم که احساس کردم در آروم بازشد...من خوابم خيلي سبکه خيلي...!!!
وبعداز چنددقيقه حرم نفس هاي کسي رو روصورتم حس کردم...دستمو مشت کردم و به سرعت زدم تو دماغش...کمي عقب رفت اما دوباره به سمتم اومد که اينبار با پام محکم زدم به زانوش که واقعا دردآور بود... ميخواست حمله کنه که مشتي بهش خوردو پخش زمين شد...کي بود؟ چند دقيقه بعد اتاق روشن شد...و کاوه سراسيمه اومد
کاوه_چي شده؟
پس کاره رادوين بوده...
رادوين_دزد گير اورديم!!!
کاوه_دزد؟
رادوين_اره دزد!!!دستو پاشو ببند
کاوه رفت بيرونو بعد از دو دقيقه با يه طناب بلند اومد داخل و به طرفه مرده رفتو دستو پاشو بست..مرده براثر مشتي که بهش خورده بود بيهوش شده بود...اصلا نميشه بهش گفت مرد...يکم تحمل نداره...کاوه و رادوين بردنش بيرون...به ساعت نگاه کردم?سه شب?
بعد از کمي فکر کردن چشمام با بيخيالي روي هم افتاد...ولي فکرم مشغول يه چيز بود(من چه نقشي دراين جريانات دارم)
/ کاوه /
با صداي زمين خوردن کسي از خواب بلند شدم...از اتاق اومدم بيرون...صدا از اتاق نفس ميومد سريع چراغا رو روشن کردمو به طرفه اتاق نفس دويدم...درباز بود رفتم داخل نفس روي تخت نشسته بود و داداش رادوينم بود...و مردي هم روي زمين افتاده بود اين کيه ديگه؟
_چي شده؟
رادوين_دزد گير اورديم!!!
با تعجب گفتم_دزد؟
رادوين_آره دزد!!دستو پاشو ببند
سريع از اتاق اومدم بيرونو به طرفه اتاقم رفتم و از زير تختم يه طناب بلند بيرون اوردم(هميشه طنابارو اونجا ميزارم تا در دسترس باشه)
به سرعت به اتاق نفس برگشتمو دستو پاي مرده رو بستم واقعا که بايه مشت داداش رادوين بيهوش شده ولي خب داداش خيلي محکم ميزنه....به نفس نگاه کردم مثله هميشه بي تفاوت اگه يکي ديگه به جاش بود سکته رو زده بود!!!
با کمک داداش مرده رو تو انباري زندوني کرديم تا فردا به خدمتش برسيم رو به داداش رادوين کردمو گفتم_چجوري متوجه دزده شدي؟
رادوين_ رفتم آب خوردم بعد که ميخواستم برم اتاقم متوجه ي سايه اي پشت پنجره شدم...
_خوب شد متوجه شدي وگرنه حتما بلايي سره دختره ميورد
رادوين_قبل از اينکه من مرده رو بزنم خوده نفس به خدمتش رسيد!!!
با تعجب گفتم_واقعا!!!؟؟؟
سري تکون دادو بي هيچ حرفي به اتاقش رفت...شخصيت اين دختر خيلي عجيب و پيچيدس...به طرفه اتاقم رفتمو خودمو روي تخت انداختمو بعد از چند دقيقه به خواب رفتم....
______
/رادوين/
_خب خب حالا بگو از طرفه کي هستي؟
_ هيچکس
ازجام بلندشدمو گفتم_پس نميخواي حرفي بزني؟باشه با روش خودم ازت حرف ميکشم...
به کاوه اشاره کردم سري تکون دادو وسايلو به دستم داد مرد با ديدن انبردست با لکنت گفت_م...ميخواي...چ...چيک..کار..ک..کني؟
پوزخندي زدمو گفتم_الان بهت نشون ميدم!!!
به طرفش رفتم و انبردستو روي ناخنش کشيدم وگفتم_حرف ميزني يا ميخواي ناخناتو بکشم...
رنگش پريد ولي چيزي نگفت...انگشتشو تودستم گرفتم و ناخنشو زير انبردست گرفتمو کشيدم...ازدرد فرياد ميزد...بيشتر کشيدم که گفت_ميگم...آاااااااي
ولش کردمو گفتم_حالا شد!!خب ميشنوم از طرفه کي اومدي و براي چي؟
مرد_ من براي کشتن اون دختر نيومده بودم
_پس براي چي اومده بودي؟
مرد_اومده بودم باخودم ببرمش!!!
يه تاي ابرومو دادم بالا وگفتم_ پيشه کي؟
مرد_پيشه........................
_پس اون دستور داد؟
مرد_بله
_اگه نتونستي ببريش نگفت چيکارکني؟
مرد_گفت بکشمش
ميدونستم....اون مرد از همه پست تره....اشاره اي به کاوه کردم و از انبار اومدم بيرون...بقيه ي کارارو کاوه خوب بلده...
/کاوه/
خب ميرسيم به بخش مورد علاقه ي من...نقاشي
_خب الان ميخوام کمي نقاشيت کنم
باتعجب بهم زل زده بود..چاقو روبرداشتمو حسابي تيزش کردم...با ديدن چاقو چنان رنگش پريد که باديوار همرنگ شد...به طرفش رفتمو چاقو رو روصورتش کشيدم جوري که خراش برداره....
فرياداش همه جا رو پر کرده بود......
/آرسام/
تو اتاقم بودم و داشتم برگه هايي رو چک ميکردم که صداي در بلندشد...
_بيا تو!!!
درآروم باز شد و ترنم اومد داخل و روي تخت نشست...بهش نگاه کردم سرش پايين بود...
ازجام بلندشدمو رفتم کنارش رو مبل نشستم وگفتم_چيشده؟
ترنم_خب...راستش داداش ميخواستم چيزي بهتون بگم!!!
با مهربوني گفتم_بگو خواهرگلم
ترنم نگاهي بهم انداخت و گفت_ميخوام برم دانشگاه
_ اين که خيلي خوبه
ترنم_ولي نميخوام اينجا درس بخونم!!
_ ميخواي بري خارج؟
سرشو تکون داد لبخندي رو لبم اومد من طاقت ندارم ببينم ترنم ناراحت باشه
_ کدوم کشور
باخوشحالي گفت_ انگلستان
_ باشه
باخوشحالي پريد بغلمو لپمو بوسيد وگفت_ واي داداشي مرسي..مرسي
خنديدم وگفتم_ کاراتو خيلي زود انجام ميدم
ترنم_ واي داداش خيلي دوست دارم
_ منم همينطور وروجک حالا هم برو که ميخوام به کارام برسم!!!
ترنم_ اي به چشم!!!
ازاتاق بيرون رفت...براش خوبه که فعلا از اينجا دور باشه
___________
/نفس/
تواتاقم نشسته بودم که صداي داد اومد...حس کنجکاويم منو به طرفه بيرون از اتاق هل داد...
از پله ها اومدم پايين کسي تو سالن نبود...به درسمت ورودي رفتم وبرعکس روزاي قبل درقفل نبود ميخواستم درو باز کنم که
/رادوين/
درو باز کردم که نفسو روبه روي خودم ديدم
_اينجا چه غلطي ميکني
نفس_ صداي داد اومد
_هر اتفاقي هم اينجا بيوفته به تو ربطي نداره حالا هم برگرد به اتاقت سريع!!!
با بيخيالي به طرفه مبلا رفتو روش نشست...همش داره برعکس گفته هاي منو انجام ميده..ميخواستم حرفي بهش بزنم که کاوه اومد داخل وگفت_ کارانجام شد...
_ چيکارش کردي؟
کاوه_خيالت تخت جاش امنه..
روبه نفس کردو گفت_ نفس خانوم يه چايي بهم ميدي؟
نفس نگاه بي تفاوتي بهش انداخت گفت_ مگه کلفت گير اوردي؟
کاوه_ اختيار داري اين چه حرفيه!!
نفس از جاش بلند شد کاوه فکر کرد که ميره براش چايي بياره اما به طرفه پله ها رفت و رفت طرفه اتاقش...
کاوه_ اين ديگه کيه؟
_ تاتوباشي که بهش نگي بره کاري واست انجام بده...
حسابي خسته بودم پس به طرفه اتاقم رفتمو بعد از عوض کردنه لباسام روي تخت دراز کشيدم...به سقف زل زدم..آخره اين ماجرا به کجا ميرسه؟
چشمامو بستم و خوابيدم!!!!
________________
باصداي زنگ گوشيم از خواب بيدار شدم نگاهي به گوشي انداختم با ديدن شماره جواب دادم_الو
_..........
_کارا رو هر چه زودتر انجام بده
گوشي رو قطع کردم و ازجام بلند شدم...نگاهي به ساعت انداختم 6
به طرفه حموم رفتم تا دوش بگيرم...بعداز ده دقيقه ازحموم اومدم بيرون لباسامو پوشيدمو از اتاق اومدم بيرون...کاوه داشت با گوشيش بازي ميکردو نفسم به روبه رو خيره شده بود...رفتمو روي مبلي نشستم و رو به کاوه گفتم_ کارا داره آماده ميشه بهتره شماهم آماده بشيد!!
کاوه با خوشحالي گفت_آخ جون بالاخره يه سفري نصيبمون شد
رو به نفس کردو گفت_از برکته توئه ها!!
ونفس فقط با سردي نگاش کرد و چيزي نگفت..روبهش کردمو گفتم_بهتره تا فردا آماده باشي کاوه برات يه دست لباس آماده ميکنه...
نفس_براي چي؟
کاوه_ميريم مسافرت
نفس_کجا؟
کاوه با خوشحالي گفت_انگلستان
نفس با تعجب گفت_انگلستان؟!!!
کاوه_اره باره اولته ميري آره؟
نفس نگاه سردي بهش انداختو گفت_نه!!دانشگاهمم اونجا رفتم
کاوه_واقعا
نفس چيزي نگفت...
_بهتره تا دوروز ديگه آماده باشيد!!!!
ازجام بلند شدمو با گرفتن سوئيچ ماشين از خونه زدم بيرون.....
________________
?اگه رمان مشکلي داره يا نظري دارين لطفا بگين ممنون از همتون?
/ترنم/
داشتم باگوشيم بازي ميکردم که در اتاقم به صدادر اومد و بعدش آرسام اومد تو روتخت نشستم ارسام يه بسته گرفت طرفم...باتعجب بسته رو از دستش گرفتم باديدن بليط هواپيما براي انگلستان...جيغي زدمو پريدم بغلش...
_مرسي داداش مرسي
منو از خودش جدا کردو گفت_اونجا اينقد جيغ جيغ نکن وگرنه به عقلت شک ميکنن
چپ چپ نگاش کردم که خنديد و گفت_باشه حالا نزن!و يه چيز ديگه
_چي؟
آرسام_ اونجا برات يه خونه گرفتم!!يه باديگاردم داري
با چشماي گردشده گفتم_باديگارد براچي؟
ارسام_ تو اين چيزارو نميتوني درک کني!!فقط به حرفم گوش کن تازه باديگاردتت دختره و توکارش ماهره
_باشه قبول
ارسام_خيلي خب آماده شو فردا صبح پرواز داري!!!
چيزي نگفتمو فقط سرموتکون دادم ارسام رفت بيرون...چمدونموباز کردم و يکي يکي وسايل مورد نظرمو گذاشتم توش وقتي کارم تموم شد..تقريبا دوتا چمدون شده بود...بعداز دوش گرفتن آماده شدم تا قبل از رفتنم برم سرقبر نفس....
_________________
_ابجي دارم ميرم خارج همون دانشگاهي که تو رفته بودي ميخوام راه تورو ادامه بدم...برام دعاکن ابجي.خيلي دوست دارم..
ازسرقبر بلند شدم و به طرفه ماشينم حرکت کردم اشکام همينجور ميريخت...برگشتمو به قبرش نگاه کردم_دليل مرگتو ميفهمم آبجي بالاخره ميفهمم چرا با اون حالت ازدنيا رفتي!!!به خونه برگشتمو رفتم اتاق نفس تا وسيله اي براي يادگاري بردارم!!!کمدشو باز کردم...ولي چيزي نبود ميخواستم در کمدو ببندم که چشمم خورد به يه لباس......خداي من اين همون لباسه...همون لباس که تن نفس بود مطمئنم نفس فقط يه مانتو شبيه اين داشت...صبرکن..اونروز نفس مانتوي مشکي پوشيده بودنه قرمز..پس يعني اون نفس نبوده...ازاتاق نفس بيرون اومدم و به طرفه اتاق آرسام رفتم ولي...بهتره الان چيزي بهش نگم همين موقع دره اتاقش بازشدو اومد بيرون وقتي منو ديد گفت_چيزي شده؟
_نه اصلا
و بدو رفتم تواتاقم...يني نفس زندس واي خدا..............
/نفس/
رادوين با بليط هواپيما برگشت...الان يکماهه که دست اينا اسيرم...يعني بابام نتونست پيدام کنه...اونم بااون همه امکانات...چند دست لباس که توي اين يکماه کاوه برام اورده بود و جمع کردم و گذاشتم تو يه چمدون....به ساعت نگاه کردم 12شب صبح ساعت6 پرواز داريم به طرفه تختم رفتمو خوابيدم....باصداي در از خواب بلند شدم درو باز کردم کاوه بودم..
کاوه_زود باش دختر الان راه ميوفتيم
باشه اي گفتمو درو بستم بعد از آماده شدن چمدونمو برداشتمو رفتم پايين...يه حسه خاصي دارم.انگار ميخوام بعد سال ها آشنايي رو ببينم..
?ممنون از راهنمايياتون...بعد همه اينارو براتون مشخص ميکنم...از اين به بعد زياد پيچيدش نميکنم?
/ترنم/
داشتم باگوشيم بازي ميکردم که در اتاقم به صدادر اومد و بعدش آرسام اومد تو روتخت نشستم ارسام يه بسته گرفت طرفم...باتعجب بسته رو از دستش گرفتم باديدن بليط هواپيما براي انگلستان...جيغي زدمو پريدم بغلش...
_مرسي داداش مرسي
منو از خودش جدا کردو گفت_اونجا اينقد جيغ جيغ نکن وگرنه به عقلت شک ميکنن
چپ چپ نگاش کردم که خنديد و گفت_باشه حالا نزن!و يه چيز ديگه
_چي؟
آرسام_ اونجا برات يه خونه گرفتم!!يه باديگاردم داري
با چشماي گردشده گفتم_باديگارد براچي؟
ارسام_ تو اين چيزارو نميتوني درک کني!!فقط به حرفم گوش کن تازه باديگاردتت دختره و توکارش ماهره
_باشه قبول
ارسام_خيلي خب آماده شو فردا صبح پرواز داري!!!
چيزي نگفتمو فقط سرموتکون دادم ارسام رفت بيرون...چمدونموباز کردم و يکي يکي وسايل مورد نظرمو گذاشتم توش وقتي کارم تموم شد..تقريبا دوتا چمدون شده بود...بعداز دوش گرفتن آماده شدم تا قبل از رفتنم برم سرقبر نفس....
_________________
_ابجي دارم ميرم خارج همون دانشگاهي که تو رفته بودي ميخوام راه تورو ادامه بدم...برام دعاکن ابجي.خيلي دوست دارم..
ازسرقبر بلند شدم و به طرفه ماشينم حرکت کردم اشکام همينجور ميريخت...برگشتمو به قبرش نگاه کردم_دليل مرگتو ميفهمم آبجي بالاخره ميفهمم چرا با اون حالت ازدنيا رفتي!!!به خونه برگشتمو رفتم اتاق نفس تا وسيله اي براي يادگاري بردارم!!!کمدشو باز کردم...ولي چيزي نبود ميخواستم در کمدو ببندم که چشمم خورد به يه لباس......خداي من اين همون لباسه...همون لباس که تن نفس بود مطمئنم نفس فقط يه مانتو شبيه اين داشت...صبرکن..اونروز نفس مانتوي مشکي پوشيده بودنه قرمز..پس يعني اون نفس نبوده...ازاتاق نفس بيرون اومدم و به طرفه اتاق آرسام رفتم ولي...بهتره الان چيزي بهش نگم همين موقع دره اتاقش بازشدو اومد بيرون وقتي منو ديد گفت_چيزي شده؟
_نه اصلا
و بدو رفتم تواتاقم...يني نفس زندس واي خدا..............
/نفس/
رادوين با بليط هواپيما برگشت...الان يکماهه که دست اينا اسيرم...يعني بابام نتونست پيدام کنه...اونم بااون همه امکانات...چند دست لباس که توي اين يکماه کاوه برام اورده بود و جمع کردم و گذاشتم تو يه چمدون....به ساعت نگاه کردم 12شب صبح ساعت6 پرواز داريم به طرفه تختم رفتمو خوابيدم....باصداي در از خواب بلند شدم درو باز کردم کاوه بودم..
کاوه_زود باش دختر الان راه ميوفتيم
باشه اي گفتمو درو بستم بعد از آماده شدن چمدونمو برداشتمو رفتم پايين...يه حسه خاصي دارم.انگار ميخوام بعد سال ها آشنايي رو ببينم..
?ممنون از راهنمايياتون...بعد همه اينارو براتون مشخص ميکنم...از اين به بعد زياد پيچيدش نميکنم?
وقتي رفتم پايين رادوين و کاوه و يه دختر رو مبلا نشسته بودن...رادوين باديدن من گفت_براي گيريمت با خانم حسيني برو تو اتاق!!!
وبه اتاقي اشاره کرد خانم حسيني ازجاش بلند شدو به طرفه اتاق رفت منم راه افتادم طرفه اتاق...خانم حسيني زني نسبتا چاق و سنش به 40يا42 ميخورد....وارد اتاق شديم
خانم حسيني_بشين روصندلي و شالتو دربيار
کاري که گفت و انجام دادم...بعد از چند دقيقه کارشو شروع کرد
___________
خانم حسيني_تموم شد
خودمو تو آينه ديدم واقعا تغيير کرده بودم...پوست صورتم تيره تر شده بود لنز آبي،لبامم باريک تر شده بود و کلاگيسي به رنگ قهوه اي روشن رو سرم گذاشته بود....بدون حرفي شالمو سرم کردمو از اتاق اومدم بيرون...کاوه وقتي منو ديد گفت_ايول بابا چقد عوض شدي!!!!
چيزي نگفتم رادوين دست مزد خانم حسيني رو داد و اونم رفت
رادوين_بهتره راه بيوفتيم...
همگي به طرف در رفتيمو از خونه خارج شديم...عقب ماشين نشستم چند دقيقه بعد کاوه ورادوينم اومدن و راه افتاديم!!!!
/ترنم/
بابا رو بوسيدم و سوار ماشين آرسام شدم...بعداز اين که فهميدم ترنم هنوز زندس خيلي خوشحالم
آرسام_حواستو خوب جمع کن باشه ؟
_داداش تا حالا صد بار گفتي منم گفتم چشم..
آرسام_تکرار ميکنم چون ميدونم سربه هوايي
خنديدم و چيزي نگفتم بعد از نيم ساعت به فرودگاه رسيديم...ازماشين پياده شديم به طرف سالن حرکت کرديم ارسام رفت طرفه يه دختر که منم دنبالش رفتم...دختره قدبلندي داشت..خوش هيلکل چشم آبي و لبا قلوه اي..دختره نازي بود..
ارسام_اين سوگله باديگارد تو!!!
باتعجب گفتم_اين بلده چطور از من دفاع کنه؟
آرسام_ تو کارش ماهره
چيزي نگفتم و با دختره آشنا شدم...خودمو سرگرم تماشا کردن مردم کردم تا وقت پرواز برسه داشتم بقيه رو ديد ميزدم که چشمم خورد به يه دختر قيافش خيلي آشنابود..حس ميکردم سال هاست ميشناسمش نگاه دختره تو نگام گره خورد...چشاش برق زد ميخواستم برم طرفش که پروازمو اعلام کردن از آرسام خداحافظي کردم و همراه سوگل حرکت کرديم...
/رادوين/
سوار هواپيما شديم خودم و نفس روي صندلي نشستيم...کاوه هم پشت سرمون!!!
چند دقيقه بعد هواپيما بلند شد چشمامو بستم تا هر چه سريع تر زمان بگذره
/نفس/
خدايا اصلا باورم نميشه که ترنم و ديدم...يعني براي چي اومده بود فرودگاه...
حس خوبي ندارم حسم غريبه...خيلي وقته که نرفتم سره قبرمادرم..والانم دارم کيلومترها ازش دور ميشم..ولي اشکي نميريزم حتي چشمام نم دار نميشه..
بعد از يکي دوساعت اعلام کردن که کمربندهامون و ببنديم
_____
از هواپيما اومديم پايين و از فرودگاه اومديم بيرون رادوين به طرفه ماشيني رفت ماهم دنبالشيم ازاول همه چيزو آماده کرده بود سوار ماشين شديمو حرکت کرديم!!
/آرسام/
بعد خداحافظي با ترنم سوار ماشين شدم و حرکت کردم...
ماشينو بردم تو حياط ويلا قاسم اومد طرفم
قاسم_خوش اومدين آقا
سري تکون دادم وگفتم_کجاست؟
قاسم_زير زمين آقا
به طرفه زيرزمين حرکت کرديم قاسم درو باز کرد رفتم داخل و درو بستم گوشه اي نشسته بود منو که ديد از جاش بلند شد خيلي لاغر و شکسته شده بود رفتم جلو و روي صندلي که از قبل اورده بودن نشستم اونم روبه روم رو تخت نشست
_ تعريف کن!
با تعجب گفت_چيو تعريف کنم؟
_خودتو به اون راه نزن بگو چرا زندگي ما رو نابود کردي؟
پوزخندي زدو شروع کرد به حرف زدن_ من اون موقع بيست سالم بود خوشگل بودم...خوشگليم زبون زده همه بود خاستگاراي زيادي داشتم همشون و رد ميکردم مغرور بودم به هيچکس محل نميدادم تا اينکه تو دانشگاه پخش شد دانشجوي جديدي اومده مثل هميشه بيتفاوت بودم اما تا وارد کلاس شد براي اولين بار دلم لرزيد سعي کردم ماله خودم بکنمش اما مغرور بود اصلا به من توجه نميکردبه زيباييم اهميت نميداد و براي من که هميشه مورد توجه ديگران بودم غير قابل تحمل بود....روز به روز بيشتر بهش علاقمند ميشدم تا اينکه خبر عروسيش رسيد اون روزو خوب به ياد دارم ديوونه شدم همه چي رو ميشکستم من ميخواستمش ديوونه وار....شروع کردم به تحقيق کردن درمورد زنش..دختر عموش بود ولي هيچ علاقه اي به هم نداشتن..يه سال از نامزديش نميگذشت که کارت دعوت به عروسيش به دستم رسيد با وجود دردي که تو قلبم حس ميکردم تصميم گرفتم برم رفتم اونم به بهترين شکل...بهترين لباسم وپوشيدم بهترين جواهراتمو انداختم و ازهر وقت ديگه اي زيباتر شده بودم...هيچ کس نميتونست چشم ازم برداره ولي باز هم اوني که ميخواستم بهم توجه نکرد....
تصميم گرفتم زندگيشو از هم بپاشم يه دخترو وارد زندگيشون کردم...دختره خوشکلي بود خيلي خوشکل بود ولي در برابر من نه!!!!
مهربون و معصوم بود ولي وضع مالي خوبي نداشتند بهش پيشنهاد دادم که در برابر اين کار بهش پوله خوبي ميدم قبول نکرد گفت گناهه
ولي شانس با هام ياربود چون يه هفته بعد مادرش بايد عمل ميشد پدرم نداشت دربه در دنبال پول بود که دوباره بهش پيشنهاد دادم اول نميخواست قبول کنه اما با يادآوري وضع مادرش قبول کرد تا وارد ماجرا بشه__اون تونست کاري رو انجام بده که من نتونستم...اونو عاشق خودش کرد ولي خوده ترانه هم عاشق شد
باتعجب گفتم_ترانه؟
بانفرت آشکاري گفت_ آره ترانه عاشق کوروش شد عاشقه عشق من...بعد از مخالفت هاي زياد باهم ازدواج کردن قبل از ازدواج هزار بار ترانه رو تهديد کردم گفتم ميکشمش گفتم ميرم به کوروش ميگم براي چي بهش نزديک شدي...گوش نکرد منم رفتمو به کوروش گفتم اما اون گفت که پست تر از تاحالا نديده...
آره ترانه بهش گفته بود گفته بود که من ازش خواسته بودم که بهش نزديک بشه و اونم به خاطر پولي که براي عمل مادرش ميخواسته قبول کرده و در آخر مادرش نتونست زنده بمونه...ولي من دست بردار نبودم تصميم گرفتم از يه راه ديگه وارد بشم!!!!!!!!
/رادوين/
به خونه ويلايي که ازقبل آماده کرده بودم رسيديم...اتاقاي همه رو نشون دادم و به طرفه اتاق خودم که طبقه بالا بود رفتم چهارتا اتاق تو طبقه بالا بود که يکيش ماله من بود يکيش هم نفس گرفت و يکيش هم کاوه اما دري که رنگش باهمه فرق ميکرد سال ها ست درش قفله....وفقط من کليدشو دارم ولي جرئت ندارم پامو تو اون اتاق بزارم به طرفه اتاق خودم رفتم بعد از گرفتن دوش روي تخت دراز کشيدم و به گذشته فکر کردم
مادرم به خاطر يه مرد آشغال زندگيمونو نابود کرد...هنوز يادم مياد که پدرم چطور شکست...همين لحظه پيامي به گوشيم اومد سريع بازش کردم از طرف محمد بود نوشته بود_ همين الان ايميلي برات فرستادم حتما بازش کن و خبرشو بهم بده
سريع لب تاپمو باز کردمو رفتم سره ايميلام ايميلو باز کردم يه ويديو بود باز کردم،،ماله معامله جنس ها بود زنگ زدم به محمد!!!!
محمد_الو؟
_ نبايد بزارين اين معامله اينجام بشه لغوش کن
محمد_اما قرارداد چي؟
_ تو قرارداد ذکر شده که نبايد هيچگونه کلکي در کار باشه بهتره خودت يه بار ديگه فيلمي که فرستاده بوديو ببني...
محمد_ درسته ديدم بيشتر جنسا تقلبين
_پس کارارو انجام بده
محمد_نگران نباش کاري نداري؟
_نه خداحافظ
محمد_خداحافظ
گوشي رو قطع کردم و دوباره روي تخت دراز کشيدم طولي نکشيد که چشمام گرم شد
__________
/ترنم/
آخيش رسيدم خودمو رو تخت انداختم. واقعا هواپيما خيلي خسته کنندست..
سوگل_اول لباساتو عوض کن
سريع رو تخت نشستم و گفتم_سوگلي تو چجوري زرمي کاري ياد گرفتي؟
خنديدو نشست کنارم_ من از بچگي آموزش ديدم باباي خودم باديگارد بودو به منم ياد داد
_کار سختيه؟
سوگل_ اگه باديگارد کسي بشي بايد از جونت مايه بزاري!!
خودمو دوباره روتخت انداختم وگفتم_من نميدونم چرا داداش آرسام واسه من باديگارد گذاشته انگار کسي منو ميخواد گروگان بگيره!!
سوگل_ آخه دزد زياد شده!!!
خنديدم و چيزي نگفتم و خوابيدم..
/نفس/
با احساس تشنگي از خواب بيدارشدم ساعت 8شب بود اوووه چقد خوابيدم
بعداز شستن دست و صورتم از اتاق اومدم بيرون و رفتم... دوپله رفتم پايين که باشنيدن حرفي خشکم زد
کاوه_ميخواي با نفس چيکار کني؟
رادوين_ اون هنوز زجر نکشيده
کاوه_به نظر من اصلا اين کاره خوبي نيست
رادوين_ براي چي؟
کاوه_ تونبايد بخاطر گناه پدرش اونو مجازات کني!!
رادوين با عصبانيت_ پدره همون دختر زندگي مارا نابود کرد پدرمو شکست مگه اون مرد به فکر ما بود که الان من به فکر دخترش باشم...
کاوه_باشه داداش آروم باش
ديگه چيزي نگفتن به اتاقم برگشتم..معني حرفاشون چيه؟باباي من باعث نابودي خانواده رادوين شده..اما چطوري؟اصلا رادوين اينارو از کجا ميشناخته؟
/آرسام/
حرفاش واقعا برام سنگين بود...براي بار دهم حرفاش تو سرم پيچيد
_تصميم گرفتم با دوست صميميش دوست بشم سروش مهرپرور...پسر جذابي بود اون منو دوست داشت عاشقم بود...ولي من نه!!!
باهاش ازدواج کردم زندگيمون درظاهر عالي بود جوري که همه حسرت ميخوردن ولي فقط خودمون ميدونستيم چه جهنمي داريم...
ناخواسته حامله شدم نميخواستم اصلا سعي کردم بندازمش اما سروش مانعم شد
بچه به دنيا امد يه پسر يه پسر خيلي خوشکل..دوسش داشتم خودمو باهاش سرگرم ميکردم تا اينکه دوباره کوروش و ديدم
کوروش از زن اولش يه پسر داشت تازه دوسالش شده بود...ما همسايه بوديم...وهمين باعث شد دوباره عشقم بهش اوج بگيره پسرامون همبازي بودن...آرسام ورادوين
آرسام پسره کوروش
رادوين پسره من? آسايش?
آسايش_ چندسال گذشت رادوين شد پنج ساله و آرسام هفت ساله خيلي باهم خوب بودن...اونموقع ترانه و سحر هردو حامله بودند ترانه ماهه آخر بارداريش و سحر اولش بود...اون دوتا خيلي باهم خوب بودند مثل تو تا دوست...هر دوشون دختر دارشدند
ترانه اسم دخترشو گذاشت نفس!!!
سحر گذاشت ترنم!!!
روز تولد يکسالگي نفس براي هردوشون جشن گرفتند ولي تواون جشن سحرمرد...پليس گفت قتله!!!شش سال بعد ترانه بر اثر بيماري مرد
نفس دختر سردي بود مغرور بود ولي دل مهربوني داشت هردو خشکل بودند..
کوروش افسرده شد ومن از اين مسئله سواستفاده کردم...باهاش خوب بودم تا اونو به سمت خودم جذب کنم...بالاخره موفق شدم مستش کردم جوري که هيچي نميفهميد...بهش نزديک شدم!!!داشتيم همو ميبوسيديم که سروش سر رسيد يقه کوروش و گرفت گفت من که دوستت بودم چرا بهم خيانت کردي؟
ولي چون کوروش مست بود فقط ميخنديد اون روز سروش حسابي کوروش و زد ولي دوستيشو بهم نزد چند روز گذشت و من دوباره و دوباره کارمو تکرار کردم وهر دفعه اونو مست ميکردم چون اگه هوشيار ميبود هيچ وقت اون کارو نميکرد ضربه به سروش اونموقع بود که مارو تو اتاق باهم ديد رادوين بزرگ شده بود و همه چي رو ديد و شنيد از اون روز به بعد دوستيشون به پايان رسيد و منم اعتراف کردم از عشقم نسبت به کوروش گفتم..گفتم چرا باهاش ازدواج کردم...بعد از حرفام از خونه زدم بيرون ولي هرچند يه بار ميومدم و رادوين و ميدم ولي سروش از اونجا رفت و من تا الان نميدونم بچم کجاست!!!
_________
يعني يه زن ميتونه تا اين حد پست باشه...اين عشق نيست جنونه جنون!!!
براي طمع و هوس خودش زندگي خيلي هارو نابود کرد...من..رادوين...سروش...کوروش...مادرم و مادر نفس..وهمچنين ترنم و نفس
/کاوه/
امروز براي خريد از خونه زدم بيرون سوار ماشين شدم و راه افتادم ميخواستم وارد خيابون بشم که ماشيني از کوچه بقلي اومد...زدم رو ترمز واي خدا رحم کرد...راننده که يه دختر بود سري از ماشين پياده شد و اومد طرفم...زد به شيشه از ماشين پياده شدم و گفتم_چيه؟
دختره_ چه پرويي هستين آقا نزديک بود بزنين بهم الان ميگين چيه؟
_عجب آدمي هستين خانم شما از يهو پيچيديت جلو من حالا طلبکارم هستين؟
دختره_ شما مثل جن جلوم ظاهر شدين من بوق زدم مگه کر بودين که نشنيدين؟
عجب دختريه...يه دختره ديگه هم از ماشين پياده شد گفت_ حالا که خداروشکر اتفاقي نيوفتاده
روبه دختره گفت_بهتره بريم وگرنه دير ميشه!!
دختره يه چشم غره بهم رفت و سوار ماشين شدند و حرکت کردند...منم سوارشدم و به طرف بازار رفتم
/ترنم/
عجب آدمي بود نزديک بود بزنه به ماشين خوشکلم بعد پيگه چيه احمق زشت بيريخت خوشکل...
رسيديم به دانشگاه همراه سوگل رفتيم داخل سوگل رفت تا ببينه کلاسامون کجاست!داداشم بخاطر من سوگلم تو دانشگاه ثبت نام کرده
سوگل_کلاس 108
به طرفه کلاس راه افتاديم وارد کلاس که شديم همه سرا برگشت طرفمون خب حق داشتند ما با شال ومانتو شلوار..اونا راحت راحت واي خب تعجبشون زياد طول نکشيد و عادي شدند همراه سوگل تو رديف سوم نشستيم....استاد اومد يه مرد مسن تقريبا 46سال زياد پير نبود...بعد از معرفي خودش.. ازما خواست تا خودمونو معرفي کنيم و رتبه هامونو بگيم..نوبت به من که رسيد بلند شدم وگفتم_ترنم سبحاني هستم...از ايران اومدم و رتبه 20کشوري
همه تعجب کردند استاد خوشحال سري تکون داد..
نوبت به سوگل رسيد خيلي دوست داشتم بدونم چندم شده اخه ازش نپرسيدم قيافش که ميخوره درس خون بوده
سوگل_ سوگل رشيدي هستم...رتبه
نگاهي به کلاس انداخت وگفت_رتبه 4کشوري
تا گفت رتبه 4 همه رفتيم توکما..واي خدايا اين يه پا دانشمنده واس خودش..سوگل نشست که با حرف استاد همه به خودمون اومديم
استاد_واقعا براي دانشگاه ما باعث افتخاره که دانشجوهايي چون خانوم رشيدي و خانوم سبحاني وهمچنين آقاي سعيدي و آقاي جيمز و خيلي هاي ديگه رو داره....
شروع کرد به درس دادن بعد از سوگل ميپرسم چطور درس خونده...حالا همه ي حواسمو دادم به درس!!!!!!
/عکس کاور سوگل/
/نفس/
توسالن رومبل نشسته بودم که کاوه با يه عالمه پلاستيک اومد داخل خودشو رومبل پرت کرد وگفت_واي که چقد خستم
بيتوجه بهش به خوندن کتابي که روميز بود ادامه دادم که يهو کتاب از دستم کشيده شد وبعد پاره جلو پام افتاد بلند شدم و به رادوين نگاه کردم باعصبانيت گفت_ ببين دختر تو روباخودم نيوردم که اينقد راحت باشي فهميدي؟
چيزي نگفتم و فقط بهش نگاه کرم که سيلي محکمي بهم زد شدت ضربه طوري بود که پرت شدم رو زمين ومچ
پام خورد به ميز درده بدي پيچيد توپام...
رادوين_ وقتي باهات حرف ميزنم بايد جوابمو بدي فهميدي؟
با سردي گفتم_ لياقت نداري که بخوام جوابتو بدم.
ازحرفم عصباني شدو موهاموگرفت و از زمين بلندم کرد وغريد_چي گفتي؟
_همون...که...شنيدي
پرتم کرد که سرم خورد به ديوار نزديک بود بيوفتم که تعادلمو حفظ کردم...
نفس دختري نيست که با اين کتکا از بين بره وبشکنه!!!!
رادوين با مشت ولگد افتاد به جونم ولي من فقط يه پوزخند رولبم بود!!!کاوه به سمتش اومدو اونو از من دور کرد..بعد به طرفه من اومد و ميخواست بلندم کنه که اجازه ندادم وگفتم_ به کمک ادمايي مثل شما نياز ندارم
به زور خودمو به اتاقم رسوندم و خودمو روتخت انداختم...بلندشدمو به طرفه حموم رفتم...تمام بدنم درد ميکرد ولي چشمام خالي از اشک بود..من ياد گرفتم که اشک نريزم.يادگرفتم محکم باشم و اجازه ندم کسي بشکنتم و غرورمو زير پاهاش له کنه من از هرچيزي بگذرم محاله از غرورم بگذرم...
بعد از حموم پيشونيمو که زخم شده بودو تميز کردم و روتخت دراز کشيدم...درد پام تازه شروع شده بود ولي بيتوجه بهش خوابيدم..
/رادوين/
اگه کاوه جلومو نميگرفت حتما نفسو کشته بودم واقعا امروز کنترلم و از دست داده بودم امروز سالگرد ازدواج پدرم با اون زنيکه بود و توهمين روز خيانتش روشد....!!!!
سخت بود دخترکسي که زندگيتونابود کرده روبه روت باشه!!!
وتو هيچ کاري نکني...ولي من نميگذرم من آدمي نيستم که ازحقم بگذرم
به هيچ عنوان..من زندگي رو براي اين دختر زهرميکنم
کاوه_ داداش اين رسمش نيست ها
_ ميگي چيکار کنم سخته برادرمن سخته
کاوه_ميدونم داداش
_نه نميدوني نميدوني
/کاوه/
باناراحتي به رادوين زل زدم من تو تمام لحظات زندگيش کنارش بودم..ميدونم چقد سختي کشيد
ما فکر ميکرديم خانواده ي خوشبختي هستن ولي بعد از کار خاله آسايش وحرفاش فهميديم چه جهنمي داشتند..
گوشيم زنگ خوردکيوان بود...کيوان برادرم بود که پنج سال ازم بزرگتره و يه پسر داره که 6سالشه خودشم دکتره..
_الو؟
کيوان_ کجايي پسر خبري ازت نيس فک کنم خيلي داره بهت خوش ميگذره؟
خنديدم وگفتم_ اره داداش چه جورم
کمي باهاش حرف زدمو قطع کردم روبه رادوين گفتم_بهتره بري بالا کمي استراحت کني تا حالت جا بياد
باشه اي گفتو از جاش بلند شدو به سمت اتاقش رفت..
منم رفتم اتاق خودم تا کمي بخوابم____
/نفس/
درد پام ازقبلم بيشتر شده بود...ازجام بلندشدم تا برم يه مسکن بخورم
لنگ لنگان به طرف دررفتم و آروم بازش کردم...همه چراغا خاموش بود...به زور از پله ها پايين رفتم
به طرف آشپزخونه رفتمو از يخچال يه بطري آب و يه قرص مسکن گرفتم قرصو خوردم ميخواستم برم بيرون که حس کردم کسي جلو در آشپزخونه وايساده .درسته يه کم ترسيدم ولي به رو خودم نيوردم و اومدم برم که پام ليز خوردو افتادم تو بغلش و اونم تعادلشو از دست دادو افتاد زمين
موهام دورم ريخته بود سرمو بلند کردم که ببينم کيه که چشم توچشم رادوين شدم..
به خودم اومدمو از جام بلند شدم رادوينم از جاش بلند شد بدون کلمه اي حرف از آشپزخونه اومدم بيرون
/رادوين/
رومبل دراز کشيده بودم که ديدم نفس لنگ لنگان از پله ها اومد پايين و رفت تو آشپزخونه ازجام بلند شدمو دم آشپزخونه وايسادم.......
يه قرص مسکن گرفت و خورد وقتي برگشت منو ديد ولي به رو خودش نياورد...شخصيتش خيلي عجيبه...اومد بره که پاش ليز خوردو افتاد تو بغلم تعادلمو از دست دادم و افتادم زمين نفسم روم....سرشو اورد بالا که باديدن چشماش قلبم لرزيد...از روم بلند شد منم بلند شدم...نفس بدون حرف به طرفه پله هارفت
رفتم رومبل نشستم سرمو تو دستام گرفتم نه امکان نداره...من نبايد بهش علاقمند بشم به هيچ عنوان....!!!!!!
/ترنم/
يه ماهه که اومدم انگلستان...دانشگاهشم عاليه وهمينطورسوگل...
امروز قراربود باسوگل بريم بازار خريد کنيم...
سوار ماشين شديمو د بروکه رفتيم...
کنار يه فروشگاه بزرگ نگه داشتم اومديم پايين به طرفه فروشگاه راه افتاديم همه چيزي پيدا ميشد
_واي سوگل اونجارو
سوگل رد نگاهمو ديد وزد زير خنده
_چراميخندي؟
سوگل_آخه مگه بچه اي عروسک ميخواي
دوتايي خنديديم...راه افتاديم داشتم داخل ويترينارو نگاه ميکردم که خوردم به يکي
_ واي ببخشيد
مرده_خواهش...
که تا منو ديد ساکت شد دوتايي باهم گفتيم_توووو!!!
پسره_ ببينيد بازم زديد به من
_ تو زدي نه من
داشتيم باهم کل کل ميکرديم که يهو سوگل داد زد
_ترررررنممم!!!
و خودشو انداخت روم افتادم رو زمين بعد اون صداي تير اومد...خيلي ترسيده بودم سوگل دستمو گرفت وگفت_ آروم باش تا گفتم سه شروع کن به دويدن
سرمو تکون دادم
سوگل_1.....2.....3بريم
دوتايي شروع کرديم به دويدن صداي تير ميومد...پام پيچ خورد جيغي زدمو افتادم زمين...پام دردميکرد...يکي بغلم کردو شروع کرد له دويدن سوگلم پشت سرم داشت تيراندازي ميکرد فوري سوار ماشين شديمو حرکت...کرديم
رو به همون پسره کردمو گفتم_ ممنون آقا....
پسره_کاوه هستم
_ممنون آقا کاوه
کاوه_وظيفه بود
چيزي نگفتم راه افتاديم که کاوه پرسيد_ کيابودن؟
_نميدونم
سوگل_بايد به آقا آرسام خبر بدم
/کاوه/
باشنيدن اسم آرسام زدم رو ترمز که با ترس بهم نگاه کردن ببخشيدي گفتمو دوباره راه افتادم پرسيدم_ گفتين آرسام
سوگل_بله چطور
حالا چي بگم گفتم_آخه يکي از دوستام اسمش آرسامه خيلي وقته نديدمش فک کردم همونه ميشه فاميلشونه بگين
دختره که فهميدم اسمش ترنمه گفت_سبحاني
گفتم_نسبتي باهاش دارين؟
ترنم_ خواهرشم شناختينش
_ بله دوسته قديميمه...يه آشنا!!!
يعني ترنم خواهر نفسه...وخواهر آرسام !!!
باورنکردنيه
ترنم و سوگل رو در خونشون پياده کردم و به سرعت به طرفه خونه روندم...وقتي رسيدم سريع از ماشين اومدم پايين دره خونه رو باز کردم رفتم بالا بدون درزدن دره اتاق رادوين و بازکردم....باترس بهم نگاه کرد درو بستم و رو تخت نشستم
رادوين_چيشده؟
_بيا بشين تا بهت بگم!!
اومدو کنارم روتخت نشستم...
_ امروز يه دخترو ديدم
رادوين_خب؟
_خواهر نفسه...
باتعجب بهم زل زدو گفت_چي مطمئني؟از کجا فهميدي؟
همه چيزو واسش تعريف کردم...متفکر به روبه رو زل زده بود
رادوين_ بهتره تحت نظر داشته باشيمش
_چرا؟
رادوين_شايد به دردمون خورد!!!
بهم نگاه کردو گفت_نقشه عوض ميشه
ولبخند شيطاني زد!!!
/نفس/
اصلا حسه خوبي ندارم...از اتاق اومدم بيرون که خوردم به کاوه...بازوشو گرفت و گفت_واي دختر معلومه خيلي سنگيني..ببينم چند کيلويي؟
_هر چي باشم از توي غول بهترم!!
نگاهي به خودش انداخت و گفت_ من کجام غوله!!من به اين خوش هيکلي چشم نداري ببيني!!!
_ببند بابا يکي تو خوشکلي يکي خواجه حافظ شيرازي...
از پله ها اومدم پايين و نشستم رومبل واقعا حوصلم سر رفته
کاوه_ نفس خانم...نفس
جواب ندادم که گفت_هوي ...پيشته
_اوووف چقد اين مگسه وز وز ميکنه
باتعجب گفت_ها؟
زيرلب گفتم_مرض
کاوه_ شنيدم باورکن شنيدم...د باورکن شنيدم..ب
پريدم وسط حرفشو گفتم_ گفتم که بشنوي!حالام ساکت شو حوصله ندارم
کاوه_ميخواي بريم بيرون
باشک نگاش کردم دروغ چرا دلم ميخواست برم...سريع اومد طرفمو دستمو گرفتو بلندم کرد..دستمو از دستش کشيدمو گفتم_بار آخرت باشه بهم دست ميزني وگرنه کاري ميکنم که ديگه نتوني دست هيچ دختريو بگيري افتاد؟
کاوه بادهن باز داشت بهم نگاه ميکرد بعد گفت_آره افتاد شکست...بيا بريم
باهم از خونه زديم بيرون حياط ويلا واقعا خيلي خوب بود...داشت ميرفت پشت ساختمون
_کجا ميري؟
کاوه_يه جا خوب
پشت سرش ميرفتم ولي اصلا حسه خوبي نداشتم...
کاوه_برو جلو!!
باترديد جلوتر رفتم همين جور جلو ميرفتم که صداي پارس اومد..سرجام ايستادم برگشتم به کاوه نگاه کردم ولي نبود..
_کاوه..کاوه
هيچ صدايي نميومد حس کردم صدايي از پشت سرم مياد آروم برگشتم و پشت سرمو نگاه کردن باديدن دوتا سگ بزرگ روبه روم چشمام از تعجب گردشد...من ازسگ نميترسيدم ولي اينا خيلي بزرگ و وحشي بودن....
باورم نميشه که اينقد پست باشن
/رادوين/
کاوه اومد داخل وگفت_رادوين گناه داره دختر بيچاره
_اين هنوز اولشه
به نفس نگاه کردم...از تراس اتاقم ميتونستم ببينمش چون تراسم روبه روي حياط پشتي بود...اين دوتا سگ واقعا وحشين
کاوه_رادوين من ازاين دوتا ميترسم...چه برسه به نفس که يه دختره.!!
برگشتم طرفشو گفتم_تقصير خودشه نگفت توچرا اينقد عوض شدي و باهاش خوب رفتار ميکني؟
کاوه_ دختر خوبيه...نبايد اينکارا بکنيم ولي پشتتم
کاوه پسر مهربوني بود ولي بعضي وقتا چنان بد ميشه که اصلا با اين کاوه قابل مقايسه نيست...
به نفس نگاه کردم که دنبال کاوه ميگشت
/کاوه/
رادوين ازم خواست که نفسو يه جوري ببرمش به حياط پشتي و تنها ولش کنم...ميدونستم که ميخواد. الکس و رکس و به جونش بندازه اين دوتا سگاي وحشي هستند و تعداد کمي هستن که ميتونن اونا رو رام کنن...با نفس خوب حرف زدمو آخرش موفق شدم ببرمش حياط پشتي رو بهش گفتم_برو جلو
با ترديد از من جلو زد دوقدم باهاش رفتمو بعد سرجام ايستادم حواسش به من نبود..آروم برگشتم عقب.. مواظب باش نفس...
واقعا دوست نداشتم بلايي سرش بياد چون ميدونستم که نفس گناهي نداره ولي خب حاظر نبودم بخاطرش دوستم برادرمو ناراحت کنم پس نفسو تنها اونجا ولش کردمو برگشتم....
_________
/نفس/
بدون حرکت سرجام خشکم زده بود و اون دوتا سگم روبه روم آماده ي حمله...
يه دفعه صداي سوتي اومدو بعد سگا به طرفم حمله کردن!!!!
با تمام توانم دويدم به پشت سرم نگاه کردم که پام به شاخه اي گير کردو افتادم...سريع برگشتم سگا بهم رسيده بودند!!!
دستامووبه حالت ضربدري جلوي صورتم گرفتم که به صورتم آسيبي نرسه!!!!
يکيشون مانتومو به دندون گرفت که پاره شد...
دردبدي توپهلوم پيچيد...!!!
خدايا چيکارکنم!!!بيجون شده بودم ولي داد نزدم وکمکي نخواستم!!!
نه نفس توميتوني نبايد شکست بخوري!!بايد به اونا نشون بدم نفس سبحاني کيه!!!
يکي از سگ ها که روم بودو داشت دستمو گاز ميگرفت..باتمام تواني که برام مونده بود پرتش کردم اونور...چشمم خورد به يه چوب بلند سريع گرفتمش چنتا تيکه چوبم گرفتم...
ميخواستم از جام بلند بشم که..يکي از سگ ها پامو به دندون گرفت...
داشتم از دردش ميمردم لبمو به دندون گرفتم که دادنزنم...باچوب زدمش که ولم کرد!!!
باهمون چوب از خودم دفاع ميکردم..سرم داشت گيج ميرفت وچشمام تار ميديدولي نه!!!بايد طاقت بيارم بايد به اون رادوين نشون بدم نميتونه به هدفش برسه!!!
به نفس نفس افتاده بودم!!! عرق کرده بودم
ديگه جوني برام نمونده بود ولي بازم از خودم دفاع ميکردم من هيچ وقت شکست وقبول نميکنم...
با صداي سوت آروم شدن و نشستن!!!
نزديک بود بيوفتم که به کمک چوب تعادلمو حفظ کردم!!!
/رادوين/
با سوت من سگا بهش حمله کردن و اونم پا به فرار گذاشت..بااينکارش پوزخندي رولبام نشست مقاومتش شکست...
داشت ميدويد که پاش به شاخه اي گر کردو افتاد..
الکس و رکس هم بهش رسيدند...دستاشو محافظ صورتش کرد.!!!
داشتن تيکه تيکش مي کردن!!!
نميدونم چرا ولي ناراحت شدم طاقت نياوردم وخواستم سوت بزنم که تمومش کنن...
ولي نفس رکس وپرت کرد اونورو يه چوب بلند گرفت!!انگار ميخواست بلند بشه که الکس پاشو گاز گرفت.!!