وااااای این همون استاد ماست دیگه

ایناز بود که این حرفوزد ستاره یکی دیگه از بچه های کلاس یکی زد روشونشو گفت :شک نکن که همونه فقط چرا انقدر خوشگل ششدههههه

ایناز :بچه ها من اینو امشب تورش میکنم حالا هر جور شده

حیف که جاش نبود وگرنه یکی میخوابوندم تو گوشش ارین با علیو ساناز دست دادو رفت پیش یه نفر دیگه ...همهدخترا داشتن با چشمشون میخودنش ...منم اینجا داشتم مثل چی حرص میخوردم ...یعنس واسه اون دختره اینحور تیپ زده .....کم کم دخترا رفتن پیششون اما نمیدونم چرا من دوست نداشتم برم ...شاید به خاطر اینکه نمیخواستم نازو عشوه هاشونو برا ارین ببینم دوتا دیگه از استادای دانشگاهمون اودنو بعد تبریک رفتن پیش ارین و اون یکی وایسادن به بگوبخند حالا شده بودن 4نفرو دخترا هم که از سرو کلشون میرفتن بالا ایماز بعد از چند دقیقه اومد پیش من

چرا اومدی میگه نمیخواستی تورش کنی

بره گمشه ...انگار نه انگار که من دارم این همه نازو عشوه براش میریزم یخ نگاهم به من نمیکنه

اومدم جوابشو بدم که برقا خاموش شدو ر*ق*ص نور ها روشن شدو یه موزیک اروم پخش شد سانازو علی باهم اومدن وسط و اون دوتا استاد و اون یکی پسره که پیش ارین وایساده بودنم یه پارتنر پیدا کردنو اومدن وسط.... پس چرا ارین نیومد...بیشتر دخترا پیش ارین بودن و منتظر بودن که بهشون پیشنهاد ر*ق*ص بده اما دست به سینه بایه لیوان اب میوه فقط داشت به ر*ق*صنده ها نگاه میکرد ...همینطور نگاش میکردم که فکر کنم سنگینیه نگاهمو حس کرد و نگام کرد فقط یه لحظه بعد دوباره به ر*ق*صنده ها نگاه کرد...یخ دفعه نگاش سریع اومدو رومن قفل شد انگار باور نداشت که من اومده سریع نگامو دزدیدمو به ر*ق*صنده ها نگاه میکردم اما فقط زیر چشمی حواسم به ارین بود ... ابمیوه ای که داشت میخورد گیر کرد تو گلوش ...که قربونش برم ده تا دختر زد پشتش دستشو به معنی بسه اورد بالا اما نگاهش فقط زوم من بود....بیخال نشستم روصندلی که اینازم نشست اما همین که نشست یه پسر بهش پیشنهاد ر*ق*ص دادو اونم رفت وسط منم پای راستمو انداختم رو پای چپمو چشم دوختم بهشون ...یه مستخدم سینیه ابمیوه رو گرفت جلوم که یه لیوان اب پرتقال برداشم بازم سنگینی نگاه ارینو حس میکردم ...با ناز موهای طلاییمو ریختم رو شونه راستمو ...دستمو گذاشتم رو رون پام داشتم به ر*ق*صنده ها نگاه میکردمو ابمیمه مو میخوردم که یه دستی جلوم دراز شد نگاه کردم که یه جوون 28-29سالرو دیدم یه تیشرت سبز پوشیده بود با یه شلوار لی ابی و کفش های اسپرت تیپش کلا اسپرت بود موهاشم فشن بود

بانو افتخار ر*ق*صو به این بنده حقیر میدیدن

این بهترین فرصت بود اگه ارین حسی به من داشته باشه الان باید غیرتی بشه اروم دستموبردم جلو گذاشتم تودستش و رفتم وسط زیر چشمی نگاش کردم که دیدم اخماش رفته توهم واای که از خوشی داشتم غش میکردم زیر چشمی دیدم که ارین از دخترا به سرعت دور شدو رفت بیرون ....واااا چش شد پسسسس ....تو اوج ر*ق*ص بودم که نوبت جابه جایی شد سریع یه دستی پیچید دورمو منو کشید تو بغلش...وااای این دیگه کیه تقلا کردم خودمو از تو بقلش در بیارم که دستمو کشیدو بردم بیرون ....بیرون تالار درخت های بید مجنون بود که ریسه بهشون وصل کرده بودن که خوشکل میدر خشیدن....هییی خاک توسرم این کیه که داره منو میبره پشت درختا...تقلا کردم دستو از دستش بکشم بیرون ....وایسا ببینم این که مثل لباسا ارین تنشه ....نکنه خود ارینه منو برد و چسبوندم به یه درختو خودشم دستاشو گذاشت دوطرف سرمو سر شو انداخت پایین ...وااای عطرش چه خوش بوهه یه نفس عمیق کشیدم ....فکر کنم مثل خوم دوش میگیره با عطر .....یه دفعه سرشو اورد بالا و منم که هول شده بودم سریع گفتم:سلام

به چه حقی داشتی باهاش میر*ق*صیدی

اوه اوه انگار خیلی عصبانی بود از لای دندونای بهم چسبیدش داشت حرف میزد

متوجه منظورتون نمیشم

میگم به چه حقی داشتی تو بغل اون پسرهی جلف میر*ق*صیدی

به حق اینکه بهم پیشنهاد ر*ق*ص داد منم قبول کردم

تو خیلی بیجا کردیییی

چییی این داشت به من توهین میکرد ....دوسش دارم که دارم اما اجازه نمیدم بهم تو هیین کنه

به چه حقی با من اینطوری حرف میزنی دوس داشتم برم باهاش بر*ق*صم

معلومه از حرفی که زده پشیمونه :ببین السا عزیزم من دوست ندارم باهاش بر*ق*صی

وااای الان موقع اعتراف بود باید از زیر زبونش بکشم حرف :با یه لحن اروووم گفتم :اریننننن ...چرا دوست نداری

دستشو کشید رو بازم که ضربان قلبم رفت رو هزار و گفت :برای اینکه دوست دارم ....دوست ندارم عشقم بایکی دیگه بر*ق*صه

واااای ....واااااای ....اعتراف کرد....وااای خداجون عاشقتم ...وااش که اگه جاش بود همینجا دوتا قر میدادم .....قلبمم که دیگه هیچی داره میزنه بیرون

السا اون دختری که اون روز تو ماشین بهت میگفتم خود تو بودی از همون روز اول پا گذاشتی تو دلم کم کم همه قلبمو تصاحب کردی

وااای که از گرمای دستش رو بازوی برهنم داشتم اتیش میگرفتم ...خیره تو چشمای نافذش بودم اصلا شکه شده بودم هیچی نمیگفتم

السا چه حسی نسبت به من داری

تو چشماش نگاه کردم لبمو بازبونم تر کردمو گفتم :ببخشید ارین اما من اصلا دوست ندارم

چیییییییی(چنان با داد گفت که گوشم کر شد)

تا اومد دوباره داد بزنه گفتم :عاشقتم ....دیوونتم ...خیلییییی دوست دارم

با تعجب نگام میکرد انگار حرفمو باور نداشت

.دستمو دورش حلقه کردمو بیشتر به خودم فشارش دادم باورم نمیشد که اعتراف کرده ...بعد از چنددقیقه ازم جدا شد ...سرمو انداختم پایین که با انگشت اشاره و شصت ارم سرمو اورد بالا ...روی چشمامو ب*و*سیدو گفت:هیچ وقت نگاتو ازم دریغ نکن

نمیدونم چرا اما دلم شور میزد ....یه لبخند زدم که گفت :دیگه از این لبخندات نزن که کار دستمون میده

بازم سرمو انداختم پایین که بلند خندید اروم کشیدم تو بغلش سرشو اورد کنار گوشمو گفت :امروز خیلی خوشکل شدی

یه لبخند زدمو گفتم توهم همینطور

خب دیگه بریم

بریم

دستمو گرفتو باهم دیگه رفتیم تا رسیدیم تو تالار نگاه همه دخترا به دستامون قفل شد ....تو نگاه بعضی هاشون حسادت و نفرت موج میزد اما تو نگاه بعضیاشونم خوشحالی موج میزد رفتیم وایسادیم پیش هم که دستمو کشیدو رفت وسط یه اهنگ اروم شروع کرد به خوندن دستشو دور کمرم حلقه کردو با اون یکی دستش سرمو گذاشت رو سینش منم یه دستمو دور کمرش حلقه کردمو اون یکی دستمم گذاشتم تو دستشو اروم شروع کردیم به ر*ق*صیدن ...دوست داشتم همین وسط داد بزنم خدایااااااااااا شکررررت

مهمونی ساعت 1تموم شد تا اون موقع پیش ارین تکون نخوردم ..هرچیزی که میخواستم فقط کافی بود بگم سریع از جا بلند میشدو برام میاورد

سرمو انداختم پایینو بدون در زدن رفتم تو اتاق النا

وااای النا باورت نمیشههههه

النا که سرش تو گوشیش بود با صدای من 12متر از جاش پریدو گفت :اییییییی زهرررر ماررررر مگه تویلست سرتو میندازی میای تو

دستمو زذم زیر جونمو با حالت تفکر گفتم راستش چیزی از طویله کم تر نیست

یه چشم غره رفتو گفت :چی میخوای

من که تازه یادم افتاده بود پریدم بغلشو گفتم :واااااای الی باورت نمیشه.... اعترف کرد...بالاخره گفتتت

کی گفت ...چی گفت

خنگ ارین دیگه ...بالاخره اعتراف کرد دوسم داره

النا اول چیزی نگفت بعد چند لحظه یه جیغ خفیف کشیدو گفت :وااااای جووون من بالاخره گفت ...چی شد ...کی گفت

دیشب گفت

و تمام اتفاقات دیشبو براش بعد از اتمام حرفام پرید بغلم کردو کلیا تبریک گفت

وااای اخجون امروز با ارین کلاس داریم ساعت 6از خواب بیدار شدم اول رفتم حموم یه دوش نیم ساعته

گرفتمو اومدم بیرون... موهامو سریع با سشوار خشک کردمو سشوار کردمو با کلیپس بالای سرم بستم ....جلو شو چتری زدمو ریختم تو صورتم ...یه مانتوی سورمه ای کوتاه تا دووجب بالای زانو که فقط دو خط طلائی از بالا تاپایین مانتو داشت دوتا سمت راست دوتا سمت چپ که شیکش میکرد با مقنعه سورمه ای و شلوار جین سفید و کفشای سفید اسپرتمم پوشیدمو ...رفتم پایین

سلام مامانی صبح بخیر

سلام عزیزم صبح توهم بخیر بیا صبحونتو بخور

انقدر خوشحال بودم امروز ارینو میبینم اصلا میل نداشتم

میل ندارم مامانی

بیا بخور ضعف میکنی

نه مامانجونم گشنم بود یه چیزی میخورم

گونه مامانو ب*و*سیدمو دیگه اجازه ندادم چیزی بگه و رفتم سوار ماشین شدم اهنگ ای جونم گذاشتمو دبرو که رفتیم

ای جونم

قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو

گرمیه خونم شو ببین پرشونه دلمبیا ارومم کن

ای جونم میخوام عطر تنت بپیچه توخونم

تو که نیستی یه سر گردون دیوونم

ای جونم بیا که داغونم

ای جونم عمرم نفسم عشقم

تویی همه کسم ای که تورو دارم چه خوشحالم

ای جونمممم

ای جونم دلیل بونم عشقت مثل خون تو تنم ای که چه خوشحالم تورو دارممممم

ای جونم ای جونم خزونم بی تو ابر پر بارونم

ای جونم بیا که قدر بودنت رو میدونم

میدونی اگه بگی که میمونی منو به هر چه میخوام میرسونی

توکه جونب بیا بگو که میمونی

ای جونم عمرم نفسم عشقم

تویی همه کسم ای که تورو دارم چه خوشحالم

ای جونمممم

ای جونم دلیل بونم عشقت مثل خون تو تنم ای که چه خوشحالم تورو دارممممم

ای جووونم من این حس قشنگو به تو مدیونم میدونم تا دنیا باشه عاشق تو میمونم میدونم

ای جونم عمرم نفسم عشقم

تویی همه کسم ای که تورو دارم چه خوشحالم

ای جونمممم

ای جونم دلیل بونم عشقت مثل خون تو تنم ای که چه خوشحالم تورو دارممممم

رسیدم به پارکینگ پارک کردم اهنگو خاموش کردمو پیاده شدم رفتم توکلاس که سانازو دیدم

سلام عروس خانم خوبی

سلااام مرسی تو خوبی

بیست بیستم

معلومه ...ارینو تور کردی میخوای بیست بیستم نباشی

خندیدمو نشستم داشتیم باهم حرف میزدیم که ارین اومد ....وااای الهی دورت بگردم نگاه چه خوش تیپه کتو شلوار ابی نفتی پوشیده بود با پیراهن سفیدو کفشای مجلسیه سفید الهییی فدات بشم که انقدر خوشگلی توووووو ...تو کل کلاس نگاه کرد منو که دید یه لبخند ز منم که نیازی نبود جواب بدم ازا ول که دیدمش تا حالا نیشم بازه ارم طوری که کسی نفهمه براش یه ب*و*س فرستادم اونم نا محسوس یه چشمک زد و شروع کرد به درس دادن "خسته نباشید.....میتونید برید " .....وااا هنوز که 45دقیقه از کلاس مونده

همه به جز خانم مشرقی میتونید برید

السا در گوشم گفت :خوش بگذره ....

یه نیشکون ازش گرفتمو و گفتم ببند عزیزم

یکی از دخترا یه چشم غره بهم رفتو مثلا به دوستش اما خطاب به من گفت :معلوم نیست چطوری خودشو در اختیارش گذاشته که اینطوری دوسش داره

خیلی خونسرد از رو صندلی بلند شدمو رفتم روبه روشو گفتم :عزیزم تو اصلا به مخت زحمت ندا که من چطوری خودمو دراختیارش گذاشتم چون عمرا به مخ نمیرسه ....دفعه اخرتم باشه که برامن زرو پر میکنی فکر میکنی همه مثل تو ان

دختره یه چشم غره رفتو چیزی نگفت دست دوستشو کشیدو رفتن بیرون اخرین نفرا بودن ...همین که رفتن ارین گفت:چی میگفتن

بیخیال ...حرف مفد میزدن ....چیکارم داری

هیچی دلم برا نامزدم تنگ شده ....اشکالی داره

رفتم روبه روشو دستمو دورش حلقه کردم ...خیالم راحت بود چون یه پنجره بیشتر نداشت کلاسمون که اونم پردش کشیده بود ....در کلاسم بسته بود ...سرمو گذاشتم روسینشو گفتم :بله که اشکال داره ...مگه خودت خواهرو مادر نداری

دستش که دورم حلقه شده بودو رها کرد گذاشت زیر چونمو سرمو اروم سرمو اورد بالا و سر خودشو اورد جلو گفت :خواهر و مادرو زنگیه من فقط یه نفره ...اونم تویی

از این حرفش غرق لذت شدمو چشمامو بستم..... اما نمیدونم چرا تو چشماش که نگاه میکردم انگار بدون هیچ حسی این حرفارو میزد..... چشمامو باز کردمو نگاش کردم

خوب و بریم سر موضوع اصلی

چه موضوعی

اینه کلاسو 45 دقیقه زود تر تعطیل کردم واسه چی

بعد از این حرف دستشو کرد تو جیبشو یه جعبه مخمل مشکی در اورد و گرفت جلوووم

این چیه

با یه لحن بازه گفت :من که از این جا نگاه میکنم فکر کنم یه جعبست

خندیدمو گفتم :بیمزه ....یعنی مال منه

اونم خندیدو گفت :نه مال مامان جونمه خریدم بهش بدم که خدارحمت کنه رفتگان شماروهم مرد

خندیمو جعبه رو گرفتم درشو باز کردم که یه حلقه خوشکل دیدم ....وااای خیلی خوشکل بود...یه حلقه که روش نگین های ریز ریز داشت خیلی شیک بود ...از خوشی یه ((هییییی))گفت دم دهنمو گرفتم....از دستم گرفتو حلقه رو دراورد و کرد تو انگشتم اروم پشت دستمو ب*و*سیدو گفت :هیچ وقت درش نیار میخوام فقط یه نفر حلقه تو دستت کرده باشه اونم من باشم ...میخوام فقط من گرمی دستاتو لمس کرده باشم

از خوشی نمیدونستم چیکار کنم فقط با تمام وجودم محکم بغلش کردم بد تر از اون

دو ماه از دوستیه منو ارین میگذره تو این دوماه هررو ز همدیگرو میبینم حالا یا پارک یا کافی شاپ یا سینما ...اما نمیدونم چرا هروقت بحث خواستگاری رو پیش میکشم هول میشه و میگه حالا وقت هست ......بعدم بحثو عوض میکنه

وااای

وااای بار سوم که این گوشی من زنگ میزنه این شماره هم ناشناسه موندم جاب بدم یه نه...طی یه تصمیم انی گوشیرو بررداشتمو لمسشو کشیدمو گفتم :بله

خانم مشرقی (صدای یه دختر بود)

خودم هستم

نامزد ارین

شما

گفتم نامزد ارین

به شما چه مربوط

امروز ساعت 3 بیا به این ادرسی که برات اس میکنم

شما کی هستین

بیا خودت میفهمی

و گوشیو قطع کرد ....با چشمهای گرد شده به گوشیم نگاه میکردم...این کی بود ...ارینو از کجا میشناخت ....یعنی برم یا نرم

تنها برم ...نه ریسک نمیکنم باید با النا برم

سریع رفتم همه چیزو به النا گفتم اونم گفت میاد ...ادرسو برام اس کرده بود ...دلم خیلیییی شور میزد.... استرس داشت از پا درم میاورد ....فکر میکردم یه اتفاق بد میخواد بیفته ...یهمانتو لی با شلوار لیو شال سفید پوشیدم حوصله ارایش نداشتم فقط موهامو درست کردم و ریختم تو صورتم ...رفتم دم اتاق النا و در زدم ...

الان میام

من رفتم تو ماشین زود بیا

باشه

رفتم کفشای اسپرت سفیدم پوشیدمو رفتم تو ماشین ...بعد از چند دقیقه النا هم اومد یه مانتو مشکی پوشیده بود تا پایین زانو باشلوار لیه کثیف و شال مشکی و کفشای اسپرت مشکی ارایششم فقط یه ریمل و رژبود موهاشم ریخته بود بیرون ...سوار شدو حرکت کردیم خیلی استرس.... داشتم قلبم داشت سینمو سوراخ میکرد اما سعی میکردم اصلا نشون ندم که استرس دارم ...رفتیم به همون ادرس... یه خونه بود که درش سفید بود معلوم بود خونش ویلایی ...بالاشهرم بود پیاده شدیمو زنگو زدیم بدون اینکه بگن کیه درو باز کردن و رفتیم تو یه نگاه به خونه انداختم حیاطش بهش میخورد 300متری باشه که درختان زیادی داشت و خونشم از بیرون مدل ویلایی بود ...یه ذره که رفتیم جلو با دیدن صحنه روبروم خشک شدم ...ارین بود که داشت لبا یه دختری رو با ولع م میب*و*سید با دیدن این صحنه سرم گیج رفت که اگر النا به موقع نگرفته بودم فرش زمین میشدم ...چیییییی رادسین اینجا چیکار میکرد ...النا با دیدن ارینو اون دختره تو اون موقعیت یه (هیننننن)بلند گفت....تازه نگاه ارین به من افتاد ...انگار تازه فهمیدکه ما اومدیم یه پوزخند به من زدو دستشو دور کمره اون دختره حلقه کرد ...ارین یه تیپ اسپرت مشکی زده بود اون دختره هم یه مانتو قرمز خیلی کوتاه و تنگ پوشیده بود با شلوار دم پا سفیدو شال سفید چشمای درشت عسلی با مژهای بلندو فردماغ کوچیکو عروسکی با لبای قلو ه ای....اونم با پوز خند نگامون میکرد ...النا هنوزم دستمو گرفته بود که دستمو کشیدمو گفتم :ارین تو اینجا چیکار میکنی

رادسین اومد جلو گفت :وایسین من تو ضیح بدم

بهش نگاه کردم یه شلوار جین مشکی با یه تیشرت سفید و کفشای اسپرت سفید تیپ اینم اسپرت بود

این اقا که میبینی (به ارین اشاره کرد )رفیق شفیق من اقا ارینه

این خانمم که میبینی (به دختره کنار ارین اشاره کرد )سیما خانوم نامزدشونه

همین که اسم نامزدو اورد چشمام سیاهی رفت و اومدم بیفتم که النا دوباره به دادم رسیدو زیر بازو مو گرفت... اونم مثل من تعجب کرده بود و هیچی نمیگفت فقط نگاه میکرد

داشتم میگفتم یاداته بهم بهم میگفتی دوسم نداری ...ازم متنفری..(با لحن عصبانی گفت )هرچی بهت میگفتم تو فقط غرورمو میشکستی و حرف های درپیت میگفتی (انقدر شک زده بودم که اصلا نتونستم جوابشو بدم )اومد دور منو النا یه چرخ زدو گفت :خلاصه ادم یه صبری داره دیگه توهم فقط رو اعصاب من بودی ...من برای رسیدن به تو همه کاری کردم خوبم یا دته که جوابت چی بود و دست کشید رو گونش زدی تو صورتمو بازم غرورمو خورد کردی منم دیگه دورو برت نپریدمو اقا ارینو فرستادم جلو که خوب وارد بودو از پس کارا بر اومد ...توی احمق عاشقش شدی و حالا داری میبینی که نامزد داره (به ارین و سیما اشاره کرد )حالا غرور توهم خورد شده حالا شدیم مثل هم ...اما اینو بگم که من عقده نداشتم که غرورتو بشکنم فقط دیگه ازت متنفر شدمو این کارم کردم به تمامیه همه بی حرمتاهی هایی که بهم کردی و حرفای مفتی که میزدی انقدر خودتو بالا گرفته بودی که فکر میکردی همه بردتن اما اشتباه فکر میکردی خانم میبینی نامزد داره عاشق نامزدشه وحتی تورو کفاش در خونشونم حساب نکرده رفت تکیه داد به یکی ا اون درختا و با تفریح به من نگاه کردو اونم شروع کرد به پوزخند زدن ...دیگه اصلا هیچی برام مهم نبود فقط میدونم که یه ذره هم از غرورم نموند اروم بازومو از دست النا در اوردمو با قدمهای سست رفتم پیش ارین به لبه تیشرتش چنگ زدمو با صدای خش دارم گفتم :بگو که دروغ میگه .....(با دست به رادسین اشاره کرمو گفتم :ترو خدا بگو که دروغ میگه)داد زدمو گفتم بگووووووو بغضم ترکیدو زدم زیر گریه ...بعد از 3سال گریه نکردن زدم زیر گریه هق هق میکردم با دستم به سینش میکوبیدمو میگفتم :بگو که دروغ میگه ترو خدا بگوووووو ....بگووووو دستاشو اورد بالاو دستامو از پیراهنش چنگ زدو گفت :نه اتفاقا راست میگه فکر میکنین چرا استاد یزدانی رفت چون انقدر رادسین پول داد که اخراجشن کردن فکر میکنی چرا جلسه اول از کلاس کردمت بیرون چون شما دخترای احمق عاشق پسرایی هستین که سراسر غرورن .....فکر میکنی چرا یه دفعه اومدمو گفتم دوست دارم چون فهمیدم که عاشقم شدی خانم محترم فکرکردی من خرم که از اون همه نازو عشوه و لوندی تو نفهمم که میخوای منو عاشقت کنی ....اون روز که ساناز عقد کرد من بعد از چند دقیقه که اومدم خودت فهمیدی که محو تو شدم چون فهمیدم که زیر چشمی نگام میکردی فکر میکنی نفهمیدم که با ناز موهاتو ریختی رو شونه راستت دیدم بدجور عاشقم شدی اونجا بود بهت گفتم (با لحن مسخرگی )دوستت دارم تو فکر میکنی من عاشق پیشتم واما اون حلقه اونو برا این دادم که بیشتر عاشقت کنم ودر نتیجه (بازم پوزخند)بیشتر خرد شدنتو ببینم ....و اما حالا نامزد اصلیه من سیما جون چشماتو باز کنو ببین که حالا واقعا عاشق شدم .....و با چشمهایی که حالا میتونستم فوران عشقو توش ببینم....حالا میتونستم بفهمم که چرا دلم شور میزد که چرا احساس میکردم چشماش هیچ حسی نداره ....انقدر گریه و هق هق کرده بودم که سرم درد گرفته بودو چشمام شدید میسوخت اما بیشتر از سوختن قلبم نبود داشت اتیش میگرفت ....با هق هق افتادم رو زمین پای ارینو گرفتمو گفتم :ارین تو رو خدا دروغ نگو من دوست دارم بی رحم به پات افتادم بگو که دروغ میگی (داد زدمو گفتم )ترو خدا بگو که دروغ میگی ارین با بیرحمی پاشو کشید دست سیما رو کشیدو گفت: بریم عشقم و از خونه زدن بیرون ...رادسین هنوزم با پوزخند نگام میکرد سرمو گرفتم بالا و با نعره داد زدم :خدااااااااااااااااااااااا .......خداااااااااااااااااااااا .....نهههههههه ...نهههههه....خداااااااااااا

یکی زیر بازومو گرفتو بلندم کرد نگاه کردم که دیدم الناست صورتش غرق اشک بوددد ....بغلم کردو زدیم زیر گریه ....حتی دیگه صدامم بلند نمیشد ...النا دستمو ول کرد که روزانو افتادم زمین زانوم میسوخت اما مهم نبود ...دلم بود که داشت اتیش میگرفت قلبم بود که داشت میسوخت تمام صحنه های بودن با ارین از جلو چشمم گذشت (وقتی خورد زمین –وقتی سوزن ته گرد گذاشتم زیر صندلیش –وقتی تو عقد النا دیدمش پس بگو چرا وقتی دیدمش پیش رادسین وایساده هول کرد –وقتی که اون همه لوندی و نازو عشوه براش ریختم –وقتی تو عقد ساناز بهم گفت دوسم دا ره) با صدای کشیده ای صورتمو برگردوندم النا زده بود تو صورت رادسین بدون اینکه چیزی بگه یکی دیگه هم خوابوند تو صورتشو داد زد :فقط بدووون که خدا تقاص اجیمو ازت میگیره (و به من اشاره کرد و گفت )همونطور که حالا خوردش کردی خدا تقاصشو ازت میگیره ...هیچ وقت نمیبخشیمت فقط بدون که اگه السا خورد شد تو خاکستر میشی چون (اشاره کرد به اسمون)یکی اون بالا هست که هممونو میبینه

اومد زیر بازو مو گرفت و سعی کرد بلندم کنه اما من چشمام سیاهی رفتو دیگه چیزی نفهمیدم

السا عزیزم

السا ...اجی قربونت بره نمیخوای چشماتو باز کنی

چرا صدای النا انقدر بغض داشت ...میخواستم چشمامو باز کنم اما انگاز وزنه صد تونی رو چمام بود...باز حمت یه ذره باز کردم اما سریع بستم ....دوباره باز کردم اما این دفعه دیر تر بستم ...دورو اطرا فمو نگاه کردم تو بیمارستان بودم یه سرمم تودستم بود فجیع سرم درد میکرد

السا الهی قربونت برم خوبی فدات شم

جواب النا رو ندادم در عوض یاده ارین افتادم همه چیز یادم افتاداروم یه قطره اشک از گوشه چشمم افتاد

النا

جونم

ارین

همین کلمه کافی بود که دوتامون بزنیم زیر گریه النا بغلم کردو هق هق کنون گفت :رفت .....رفت با اون دختره ایکبیری المان

از بس هق هق کرده بودم صدام بالا نمیومد اروم گفتم

النا

جونم عزیزم

چرا با من این کارو کرد ....میدونست عاشقش بودم...میدونست نفسم به نفسش بسته بود ....النا مگه من چیکارش کرده بودم ...النا من ...من خیلی دوسش داشتم ....النا یه بار تو عمرم عاشق شدم چرا اینطوری شد ....اخه چرا من .....دیگه هق هق نذاشت بقیه گلای هامو بکنم .....النا هیچی نمیگفت فقط گریه میکرد

از بیمارستان خارج شدیمو سوار ماشن شدیم النا پشت فرمون بودو من سرمو تکیه دادم به شیشه ماشینو بیرو نو نگاه میکردم ...النا میخواست منواز این حال و روز خارج کنه ظبط و روشن کرد اما با اون اهنگ اتیش افتاد به جونم

بیچاره من که بعد تو اواره میشم

باورم نمیشه که رفتی از پیشممممم

رو زمین روزمین زشتمو بس

اما به سختی اومدم به دیدنت اما تو رفتی

چاره درد منمرگم رسیده

اینجا حتی قبله هم صبرم نمیده

اومدم نذارم عشقتو به بازیییی

اما این رسمش نبود مهمون نوازی

اره این رسمش نبود مهمون نوازی

میمیرررررررم اگه ازتو نشونی نمونه عزیزم

میسوزم تا نیای چشمامو به در میدوزم

میمیرررررم نگو رفتنه من برت فرقی نداره

من میرم اما گریه نکن دیگه فایده ندارهههه

میرم میرم میرم بدون ودا

میرم میرم میرم به خاطره ها

میرم میرم خداحافظظظظ

میرم میرم میرم بدون ودا

میرم میرم میرم به خاطره ها

میرم میرم خداحافظظظظ

بیچاره ام خستم چشم انتظارممم توی این پس کوچه ها تنها نذارم

نیستی از تاریکی شبها میترسم

بی وفا دارم توسرما میلرزم

میترسم از غصه ها دووم نیارم

اخه هیچ نشونه ای ازتو ندارم اروم اروم دارم از غصه میمیرم تو بگو نشونتو از کی بگیرم تو بگو نشونتو از کی بگیرم

النا دیگه نذاشت بخونه و ضبط و خاموش ....داشتم اتیش میگرفتم نمیدونم چرا نفسم بالا نمیومد با یه دستم گلومو چنگ زدمو با او یکی دستمم مانتوی النا رو النا همین که برگشت منو دید داد زد :یا خداااااا السا چت شد یا حضرت عباسسس

سریع پنجره ارو باز کرد در ماشینو باز کرد و دوید اومد سمت من درو باز کرو گفت :یاعلییی السا چته

نمیتونستم چیزی بگم از زور بی اکسیژنی داشتم میمردم فقط دست النارو چنگ زدم

النا دستشو جدا کرد از دستم دستشو برد بالا و خوابوند تو گوشم همین که زد تو گوشم بغضم شکستو زدم زیر گریه تازه تونستم نفس بکشم النا بغلم کردو اونم زد زیر گریه هرماشینی که رد میشد با تعجب نگا مون میکرد اما دیگه برام مهم نبود فقط ارینو میخواستم مانتوی النا رو چنگ میزدمو فقط میگفتم :ارینننن ....ارینننن ...اخخخخخ ارین کجاایی قربونت برم ...ارینننن

النا فقط گریه میکرد ...نمیدونم چقدر گریه میکردم اما کم کم اروم شدم از بغل النا اومدم بیرونو بیجون رو صندلی نشستم ....النا سریع رفت یه بطری اب خریدو اومد دست و صورتمو شستمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم ...النا هم رفت نشستو ماشینو روشن کرد وقتی رسدیم خونه از شانس خوبم مامانوبابا خونه نبودن ...با قدمای سست رفتم تو اتاقم ....النا چقدر خوب میفهمید که الان به تنهایی نیاز دارم ...با همون لباس ها افتادم رو تختم دوباره هق هق و از سر گرفتم فقط یه کلمه تو ذهنم اکو میشد اونم ارین بود ...نمیدونم چقدر گریه کردم که خوابم برد ....... صبح با نوازشای دستی از خواب بیدار شدم مامان بود صورتموب*و*سیدو گفت :تنبل خانم نمیخوای پاشی

به سختی یه لبخند زدم وگفتم :الان بلند میشم قربونت برم

چرا صدات گرفته مامان ....چشماتم سرخه

چیزی نیست مامانم سرم خیلی درد میکنه برا همونه

پس چرا صدات گرفته

صدام .....اوممممم ....اهان دیروز با النا اب بازی کردیم فکرکنم سرما خوردم

مجبور شدم دروغ بگم چون اصلا دوست نداشتم مامان اینا چیزی بفهمن

اخه شما دوتا بچه این (یه چشم غره رفت و گفت )حالا چرا با این لباسا خوابیدی

دیروز با الی رفتم بیرون دیگه از بس خسته بودم با همینا خوابم برد

امان از دست شما دوتا بیا صبحونتو بخور

میل ندارم شما بخورین

یه چشم غره رفتو گفت :سرت درد میکنه سرما هم خوردی پاشو بیا صبحونتوبخور تا حالت بدترنشده

دیگه نمیتونستم اصرار کنم

چشم

بی بلا

مامان از اتاق رفت بیرون بلند شدمو لباسمو با یه تا پو شلوارک لیمویی عوض کردمو رفتم تو دستشو دست و صورتمو شستمو اومدم بیرون.... جلوی ایینه وایسادمو خودمو نگاه کردم ...یه پوزخند به قیافم زدم ...چشمای باد کرده قرمز ...رنگ پریده ....اما دیگه قیافم مهم نبود ...مهم عشقم بود که رفت ....یه قطره اشک از چشمم چکید که سریع پاکش کردم ....نه اون لیاقت منو نداشت نباید اشک بریزم باید قوی باشم .....نگاه کردم به حلقه ای که ارین بهم داده بود صداش تو گوشم اکو میشد (هیچ وقت درش نیار میخوام فقط یه نفر حلقه تو دستت کرده باشه اونم من باشم ...میخوام فقط من گرمی دستاتو لمس کرده باشم)

اشکم ریخت ....پس کجایی که گرمی دستامو لمس کنی ....کجایی که دستمو دور کمرت حلقه کنم خودمو لوس کنم بگم اقامون ....کجاییی به هق هق افتادم داد زدم :کجایییییی .....کجاییییی همه کسم .....بهونه نفس کشیدنم

قلبم تیر کشید ...پاهام سست شدو رو دوزانو افتادم .....افتادم و هق هق کردم

در اتاق محکم باز شدو مامان و النا اومدن تو ...مامان زد رو گونشو گفت :خاک بر سرم چی شدی السااااا ...قربونت برم دخترم چته

هیچی نمیگفتم فقط گریه میکردم ..النا اومد روبه روم سرمو گرفت تو بغلشو گفت :چیزی نیست مامان تو برو من ارومش میکنمم

چی چیرو چیزی نیست ...این برا هیچی اینطور گریه میکنه ....الان 3ساله که این دختر گریه نکرده حالا چی شده که هق هق میکنه ...دختر من مغرور بود ...کسی تا حالا شکستشو ندیده بود حالا چش شده

مامان چیزی نشده ...تو برو منم الان میارمش ...دیروز یه اتفاق بد افتاد اینطوری شده

چه اتفاقی افتاده

این دفعه من با هق هق گفتم :چیزی نیست مامان من زیادی احساسی شدم تو برو الان میایم

مامان که دید دیگه دوست نداریم حرف بزنیم رفت....النا باز سرمو بغل کرد و به لباسش چنگ زدمو با هق هق گفتم :ا.....ال....النا

جونم ....جونم عزیزم

الان کجاست ....سالمه ...عشقم چیزیش نشده باشه

اروم باش السا .....الهی قربونت برم بهش فکر نکن اون لیاقتتو نداشت فدات بشم

النا چرا رادسین با من اینکارو کرد مگه من چیکارش کردم

النا دیگه طاقت نیاورد و زد زیر گریه هیچی نمیگفت فقط گریه میکرد

حلقمو نشونش دادمو گفتم :النا ببین اینو اون داد بهم میگفت فقط خودم میخوام حلقه دستت کنم .....گفت فقط میخوام گرمیه دستاتو خودم لمس کنم ...النا پس حالا کجاست که ببینه دستام سده کجاست که بیاد بغلم کنه و دستامو گرم کنه

النا چیزی نگفتو بلند شد سریع از اتاق زد بیرون

3سال از اون ماجرا میگذره اما هنوز ارینو فراموش نکردم حلقش هنوز دستمه ..هرشب نگاش میکردمو با حلقه حرف میزدم فکر میکردم ارین کنارمه حس خوبی میگرفتم ..مسخواستم دیگه نرم دانشگاه ....اما مامانو السا نذاشتن لیسانسمو گرفتم و برای تغیر روحییه اودم سر کار الان یک ساله که تو یه شرکت کار میکنم ....النا هم عروسی کرد میخواست عقدش و با رادوین به خاطر من بهم بزنه اما مخالفت کردم ...میدونستم که عاشقانه رادوینو دوست داره

روز عروسیشم تا میدونستم خودمو شاد نشون دادم سر به سر همه گذاشتم اما همین که رادسینو دیدم نتونستم تحمل کنم رفتم یه جای خلوتو زدم زیر گریه تا تونستم گریه کردم یه ذره که سبک شدم بلند شدمو رفتم پیش بقیه .....بماند که مامان فهمید گریه کردم اما اصلا به روم نیاورد ....

السااااا ...السااا مامان

جانم مامانی

پاشو برو سر کارت تا دیرت نشده

باشه مامانی

بلند شدمو رفتم تودسشو صورتو دستامو شستم حسش نبود دوش بگیرم ....یه مانتوی ابی کار بنی با شلوار و شال سفید پوشیدم ....ارایشم فقط یه مداد تو چشمام کشیدم که از اون حالت بی رو حی در بیاد با یه رژقرمز ....موهامم حالت فشنی دادمو رفتم پایین

مامان من رفتم

صبحانه

نمیخورم میل ندارم

ضعف میکنی دختر

گشنم شد همونجا یه چیزی میخورم

دیگه محلت ندادم مامانم چیزی بگه ...کفش های پاشنه 5سانتی سفیدمم پوشیدمو رفتم سوار ماشین شدم ...ظبط و روشن کردمو سوار شدم

هوای گریه دارم امشب دلم گرفته

انقده هقهق زدم ببین صدام گرفته

این روزا به جای تو باخودم حرف میزنم

با مرور خاطراتت به خودم زخممیزنم

این روزا با کی میخندیییییی

وقتی تو گریه میسوزممم

حتی با وجود این درد به فکرتم هنوزم

پلکای خسته وبی خواب

خبر از حاله بدم داشت

تنها عکستو کنارم که منو تنها نمیذاشت

تو خیابونا چقدر تنهایی قدم زدم

تو خیالم تورو بخشیدمو باز بهم زدم

باورم نمیشه که انقدر ازم دور شدی

نگو قسمت این بود نگو مجبور شدی

این روزا باکی میخندییی وقتی تو گریه میسوزممم

حتی با وجود این درد من به فکرتم هنوزمممم

پلکای خسته وبی خواب

خبر از حاله بدم داشت

تنها عکستو کنارم که منو تنها نمیذاشت

رسیدم ضبطو خاموش کردمو پیاده شدم یه دستی به صورتم کشیدم ....اهههههه من کی گریه کردم اشکامو پاک کردمو رفتم تو شده بودم حسابدار شرکت ...توحال و هوای خودم بودم اومدم برم سمت اسانسور که محکم خوردم به یه شئ سخت ..اخخخ دماغمممم ...داشتم میفتادم که دستش دور کمرم حلقه سد منم ازترسم به لبه کتش چنگ زدم ...وقتی دیدم نیافتادم چشمامو باز کردم که دوتا چشم عسلی رو به رو چشمام دیدم ازترسم یه (هییییی)گفتم خودمو کشیدم عقب سریع لبه کتش و ول کردمو اونم دستشو از دور کمرم باز کرد ..سریع انا لیزش کردم :یه جوون که بهش 31-32میخورد با موهای بور و چشمای عسلی خمار دماغ متوسط لبای قلوه ای قدش 180-میخورد183..هیکلش که صددرصد معلومه ورزشکاره یه دست کتو شلوار مشکیه براق با پیراهن سفیدو کروات سفید مشکی که خیلی بهش میومد با کفش های ال استار ابی بوی ادکلنشم تمام شرکتو برداشته بود درکل خوشگل و جذاب بود اما نه برای من که فقط ارین تو ذهنم بود ......تا حالا تو این شرکت ندیده بودمش....

سریع براق شدمو گفتم:چه خبرته منو نمیبینی...زدی دماغمو داغون کردی

یه پوزخند زدو گفت :خانم محترم مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم ...شما خوردی به من

میدونستم تقصیر کارم اما نمیخواستم کم بیارم :چی چیرو من خوردم به تو جلو چشمتو ندیدی من دارم میام خوب از بغل من برو

خانم من یه قرار مهم دارم الانم حوصله ی جرو بحث ندارم بیا برو

اوهووووو چه خودتو بالا گرفتی تو کی باشی که حوصله ی جروبحث بامنو نداشته باشی حیف که الان دیرم شده وگرنه نشونت میدادم

بدون اینکه دیگه نگاش کنم رفتم سوار اسانسور شدم اونم سریع اومد و سوار اسانسور شد یه چشم غره بهش رفتم و انگار نه انگار که اون تو اسانسوره به در اسانسوخیره شدم

...اسانسور که ایستاد سریع پیاده شدم و رفتم تو شرکت با دید منشی که یه دختر 23ساله بود با منم خیلی خوب بود و اسمشم نازنین بود بلند شدو گفت :سلام اقای رئیس

زدم زیر خنده خواستم بگم بابا چشمات دودو میبینه من السام که صدایی از پشت سرم گفت :سلام

برگشتم دیدم همون پسرست که بایه پوزخند به من خیره شده...مگه ما خودمون رئیس ندارم پس این یارو چی میگه

بدون اینکه به پوزخندش محل بدم رفتم جلو گفتم :سلام نازنین جون خوبی

سلام عزیزم مرسی تو خوبی

مرسی گلم خوبم

اون پسره چیزی نگفتو رفت تو اتاق رئیس منم سریع گفتم :نازنین این چکارست ...چرا بهش میگی رئیس

مگه نمیدونی...

چیرو

اقای رئیس شرکتو به اقای طراح

پریدم وسط حرفشو گفتم: طراح کیه

همین که الان تو باهاش اومدی

اهان ....خوب

تمام شرکتو به اقای طراح فروخته خودشم میخواد به خارج کشور...حالاهم این رئیس ماست

وااای نازی چرا زودتر نگفتی

وااااا چرا .....مگه چیشده

قضیه امروز و گفتم که اونم خونسر گفت :بیخیال فوقش اخراجت میکنه ...بعدشم برو تو یه شرکت دیگه

منم دیگه چیزی نگفتم و رفتم تو اتاقم

تق تق تق

بله

السا سرشو اورد تو

الی پاشو بیا رئیس کارمون داره

یه لبخند تلخ زدمو گفتم :الان میام

یاد ساناز افتادم که هروقت بهم میگفت الی چقدر حرص میخوردم ....اونم با علی ازدواج کردنو رفتم سر زندگیشون الان یه ساله فقط از طریق تلفن باهاش در ارتباطم ....بیپ

چاره وقتی همه چیزو درباره ارین بهش گفتم 1ساعت پشت گوشی گریه میکرد بعدشم کلی دلداریم داد

بلند شدمو رفتم تو اتاق ریئس نشستم پیش نازنین همه ساکت بودن تا اومد اول خودشو معرفی کرد اسمش :.شهاب طراح بود ....یه ذره برامون حرف زدو از طریقه کارش صحبت کرد و بعدم گفت میتونیم برگردیم سرکارمون ...تو طول جلسه چند بار نگاش افتاد به منو مغرور نگام کرد منم گستاخ زل زدم تو چماش که اخر اون از رو رفتو نگاشو گرفت

اخه پدر من چرا نه ....شما چه مشکلی دارین

همین که گفتم السا ...نه

بلند شدمو کلافه رفتم تو اتاقم امروز اقای طراح گفت که باید برای یه سفر کاری بریم شمال ...فقط یه هفته اما این بابای ما اجازه نمیده ...ای خدااا حالا چیکار کنم .....نشستم رو تختو به این فکر کردم که چجوری بابا رو راضی کنم که سریع یه جرقه تو ذهنم زد همینه ...النا بابا حرف النارو زمین نمیندازه ....سریع گوشیمو برداشتموزنگ زم به النا همه چیزی و براش گفتم اونم گفت :بسپرش به من راضیش میکنم

با خیال راحت گرفتم خوابیدم چون میدونستم النا مخ بابا رو میذاره تو فرغون تاراضی شه

امروز قرار حرکت کنیم به دستور اقای طراح هم سه نفر ماشین میارن که از شانس خوشگل من نباید ماشین ببرم ...صبح زود بیدار شدم ....دیشب همینطور که داشتم با حلقم حرف میزدم خوابم برد رو زمین ....اخخخ تمام بدنم درد میکرد ساعت 6بیدارشدم اول رفتم حموم یه دوش نیم ساعته گرفتم و اومدم بیرون همونجور که داشتم باحوله خودمو خشک میکردم یه مانتو لی که روی سینش مونجوق کاری های قشنگی داشت و انداممو به خوبی نشون میدادو تا زانوم بود پوشیدم با شلوار لی ابی پاچه قیفی... موهامو خشک کردمو همه رو زدم بالا بقیه موهامم دم اسبی بستمو شالمو سرم کردم نشستم پشت میز توالتم یه ذره کرم زدم به صورتم یه خط چشم محو با سایه ابی و سفید کلی ریمل با رژگونه طلائی و رژ صورتی مات وتمام....تو ایینه خودمو نگاه کردم واقعا که عالی شده بودم مخصوصا سایه چشمم خیلی تو چشم بود ...رفتم پایین صبحونمو خوردم که ضعف نکنم ... موقع خداحافظی مامان از زیر قران ردم کرد منم کفشای پاشنه 10سانتیه ابیمو پوشیدمو خداحافظی کردم ...خوب ماشین که نباید ببرم ...بابام که سر کاره .....تاکسی هم که عمرا ...پس نتیجه میگیریم پای پیاده باید برم ...به ساعتم نگاه کردم 7بود باید ساعت 8اونجا باشم این یه ساعتم توراهم ...اخه شرکتمون خیلی دیره ...یه بسمه الله گفتم و حرکت کردم

وااای که تا رسیدم هفت دفعه عمه بابام اومد جلو چشمم .ااای که این ساکم چقدر سنگین بود ...همه جلوی شرکت بودن..... باهمه سلامو احوال پرسی کردم که نگام خورد به طراح .... پرستیژت تو حلقم ...یه تیشرت سبز جذب بدنش با یه شلوار جین مشکی و کفشای اسپرت مشکی ...موهاشو خیلی خوشکل داده بود بالا و عینک دودیه مارک دارشم زده بود روموهاشو تکیه داده بود به ماشین خوشگل فراریش و داشت با چند نفر از همکارای مرد صحبت میکرد ... بعضی از دختر هاهم که قرار بود نیان سفر رفته بودن پیششونو داشتن با چشماشون این بدبختو میخوردن ....واای اینا حال دارنا من از خدام بود بگه نیا حالا تو تخت خوشکلم خواب هفت پادشاه میدیدم نمیدونم چی میگفت که همه غش کرده بودن از خنده ...توی این یک ماهی که اومده سر کار جدیه اما بعضی مواقع انقدر شوخ میشه و همه رو میخندونه که کسی همه روده بر میشن ....دیگه بهش نگاه نکردم و با نازنین مشغول صحبت شدم....داشتیم صحبت میکردیم که سنگینیه نگاهی رو حس میکردم سرمو چرخوندم که نگام تو نگاه طراح قفل شد ....وااااا این چرا اینجوری منو نگاه میکنه ....یه نگاه به سر تاپام کردم ...مشکلی هم نداشتم ...بی توجه مشغول صحبت با نا زنین شدم اما بدجور سنگینیه نگاهشو احساس میکردم دیگه کلافه شده بودم که خداروشکر اخرین نفر هم اومد... شروع کردن به تقسم کردن نفرات ...که از شانس زیبایم افتادم پیش طراح منو نازنینو بهارو خانم صدرایی افتادیم با ماشین طراح... واای که این بهار چه کرده بود دقیقا فقط یه لباس دکلته کم داشت ...ارایشش فوق العاده زننده حتی مژه مصنوعی و لنز هم گذاشته بود انگار اومده بود عروسی ....مانتوش خیلی کوتاه ینع تا زیر ب ا س ن بود رنگشم قرمز اتشین با یه شال قرمز اتشینو شلوار سفید ...چشمش بد جور دنبال طراح بود فکر کنم این دفعه تورش کنه ....تا اومد مابشیینیم سریع رفت در سمت کمک راننده رو باز کردو نشست ..منم نشستم پیش شیشه نازنینم کنار من و خانم صدرایی هم کنار نازنین....کم کم بقه هم رفتن سوار ماشینا شدنو طراح هم اومد یه نگاه با پوزخند به بهار که همینجور به شالش بانازو عشوه ور میرفت انداخت (یه لبخند فوق العاده غمگین زدم یاد خودم افتادم که چقدر برا ارین نازو عشوه میریختم ) ...یه نگاه هم به من انداخت اما پوز خند نداشت مثل اینکه ناراحت بود ...اما ناراحت برای چی...

سوار شدو راه افتادیم ...خانم صدرایی و نازنین باهم مشغول صحبت شدن ...بهارم که شهاب جون ..شهاب جون از دهنش نمی افتاد از کاراش خندم گرفته بود ....همینجور پشت سرهم سوال میپرسید که طراح هم با لبخند جوابای شوخ بهش میداد ...منم دیدم بیکارم هندزفریمو از تو جیبم در اوردمو تو گوشم کردم یه اهنگ پلی کردمو چشمامو بستم ....داشتم اهنگ گوش میدادم که احساس کردم حالت تهو و گرفتم اول محل ندادم اما حالم خیلی بد شد

نازنین

نازنین که تا اون موقع داشت حرف میزد صورتشو برگردوندو گفت :جونم

بهش بگو ماشینو بزنه کنار ...حالم بده

نازنین بانگرانی و صدای بلند گفت :واای ....چت شده ...خیلی حالت بده

بهارکه مخ طراح رو گذاشته بود تو فرقون با صدای نازنین خفه شدو برگشت منو نگاه کرد ....طراح هم با نگرانی گفت :خانم مشرقی چیزی شده

نازنین :حالش بد شه میشه بزنین کنار

دیگه داشتم بالا میووردم دستمو گرفتم جلوی دهنم که طراح سریع ماشینو زد رو ترمز یعنی جوری زد رو ترمز که بهر بیچاره اگه کمربند نبسته بود صددرصد حالا کلش تو شیشه بود ....در ماشینو باز کردمو سریع رفتم کنار درختا و شروع کردم بالا اوردن... واقعا حالم بد بود ...همونجا نشستم روزمین که یه بطری ابو روبه روم دیدم ...سرمو اوردم بالا و چهرهی نگران طراح رو دیدم

یه اب به صورتتون بزنید حالتون بهتر میشه

با یه لبخند کمرنگ تشکر کردم و بطری رو گرفتم ...انتظار داشتم بره اما همونجا کنارم زانو زدو گفت :چرا حالتون بد شد

نمیدونم ....فکر کنم بد ماشین شدم

میخواین بریم بیمارستان ..

نه مرسی یه ذره اب بخورم خوب میشم

صورتمو نشستم چون تمام ارایشم بهم میریخت ...اما دهانمو شستم و یه ذره اب خوردم ...خواستم بلند شم که سرم بدجور گیج رفت و دوباره نشستم ...چشمامو بازو بسته کردمو اومدم دوباره بلند بشم که دستی جلوم دراز شد ...

بذارین کمکتون کنم

ممنون خودم میتونم ....

اما اون بی توجه به من دستموگرفتو بلندم کرد ...چقدر دستاش گرمه در مقابل دستای من که انگار یه تیکه یخه ...همیشه همینطور بودم یه ذره که حالم بد میشد اول تنم سردمیشد ...سرم خیلی گیج میرفت ...

دستاتون خیلی سرده میخواین بریم بیمارستان

این از کجا فهمید ...خوب احمق جون دستات تو دسته شه هاا ...یه لبخند کمرنگ زدمو گفتم

نه احتیاجی نیست الان خوب میشم

با لحن شکاکی گفت :مطمئنی ...اخه رنگتم پریده

یه ذره بگذره خوب میشم

رسیدیم به ماشین اونم دیگه چیزی نگفت ...وااای که قیافه بهار دیدن داشت ...با دیدن دستای منو طراح که توهم بود ...اول باتعجب و چشمای گرد به دستامون نگاه کرد ....بعد چند ثانیه صورتش شد رنگ لبو و با عصبانیت رفتو سوار ماشین شد خانم صدرای و نازنین اومدن جلو..... دستمو میخواستم از دست طراح در بیارم که حس کردم یه فشار خفیف داد بعد رها کرد ....نازنین اومد جلود دستامو با خانم صدرای گرفتن رفتیم تو ماشین نشستیمو طراح حرکت کرد ..نازنین یه شکلات داد بهم و گفت :بخور طعم دهنت عوض شه

مرسی

بازم چشمامو بستم که سنگینیه نگاهی رو احساس کردم چشمامو باز کردم که دیدم طراح از ایینه ماشین داره نگام میکنه ..وقتی دید دارم نگاش میکنم یه لبخند زد که منم یه لبخند کمرنگ زدم ....

رسیدم به ویلای طراح همون اولم بهمون گفته بود که میریم تو ویلای خودش ...همه پیاده شدن منم دیگه حالم بهتر بود پیاده شدمو یه نفس عمیق کشیدم ویلاش خیلییییی بزرگ بود فکر کنم فقط 700یا800متری حیاطش بود ....تو حیاطش درختی کاج و بید مجنون بود و یع طرف حیاطم گلهای رزو شیپوری و لاله ....خونشم ویلایی بود از بیرون خوبیه ویلاش این بود که نزدیک دریا بود .....ساکمو از پشت ماشن در اوردمو رفتم داخل ....وااای خونشو نگاه اول که میرفتی یه سالن خیلییییی بزرگ که وسطش پله های مار پیچ داشت که به طبقه بالا ختم میشد ...پایینش 6تا اتاق داشت کف سالنش پارکت بود که مبلای سلطنتیه سفید داشت ...یه ال سی دی کنار دیوار بود ....اونور پله هاهم بازم مبلای سلطنتیه طلائی ....7تا پنجره داشت خونش که پره های طلائی داشتن ...کلا دکو راسیون خونش سفید طلائی بود ...رفتم جلو که یه خدمه اومد چمدنم گرفت ....وااای الهی از خدا هرچی میخوای بهت بده دستم داشت میکند...میکند رفتم که بشینم رو مبلا پیش بقیه که یه جای خالی فقط پیش طراح بود .....رفتمو همونجا نشستم ...مبل بقلیشم بهار نشسته بود که بازوی طراح رو چسبیده بود من موندم این شرم و حیا نداشت ....کلا 15نفر بودیم که 5تامون زن بود 10تاهم مرد .....همه داشتن حرف میزدن منم با خان رضایی یکی از همکارا مشغول صحبت بودم که خدمه همه رو برای شام صدا زد ...رفتیم شاممونو خوردیم و دیگه از بس هممون خسته بودیم رفتیم که بخوابیم اتاقای پایین مال اقایون بود ما خانماهم رفتیم بالا .....دقیقا 5تا اتاقم بالا بود که با سرویس دستشویی و حمامم از پایین جدا بود ...هر کدوم رفتیم تو یه اتاق چمدونمونم خدمه ها برامون اوردن...اتاق من یه تخت قرمز مشکی داشت با پتوی قرمز مشکی ...یدونه پنجره داشت که بازش کردم باز میشدکه پنجرش قرمز مشکی بود ...کلا ست این اتاق قرمز مشکی بود....پنجرش تو حیاط بازمیشدو میشد دریا رو هم دید ...لباسامو با یه تاپ مشکیه تنگ که روش عکس خرس داشت و دوتا بند نازکم رو شونه هام میخورد و ازپشت هم کتفا مو به یه کوچولو از کمرم میذاشت به نمایش و شرتک خیلی کوتاه مشکی عوض کردم موها مم که حالا تا پایین ب ا س ن م بود رو باز گذاشتم ارایشم پاک کردمو رفتم خوابیدم

ارین بود جلوم وایساده بود با لبخند نگاش کردم لبخند زدم دستاشو برام باز کرد ....دویدم که خودمو تو اغوشش غرق کنم که یه دفعه یه دختره دیگه رفت تو بغلش همونجن وایسادم رفتم جلو که ارین منو دید دستشو بلند ردو زد تو گوشم ....یه دفعه از خواب پریدم ....عرق کرده بودم.....صورتم غرق اشک بود ...بعد از سه سال این چه خوابی بود ...خواستم دوباره بخوابم اما هرکاری کردم نشد ...اگه یه ذره میرفتم تو حیاط شاید حالم بهتر میشد .....بلند شدم کفشاو پوشیمو اروم رفتم پایین خداروشکر کسی بیدار نبود ....درو باز کردمو رفتم تو حیاط ...اروم اروم رفتم جلو تکیه مو دادم به درختو به یه نقطه نامعلوم خیره شدم ...به ارین فکر میکردم ...یعنی حالا کجاست ..چیکار میکنه .....بغض تو گلوم کرده خورد

اینجا چیکار میکنی

یه جیغ خفیف زدمو سریع برگشتم که دوتا چشم عسلی دیدم ...سریع گفت:منم ...منم نترس

بدون فوت وقت گفتم :نترسیدم

چماش شیطون شدو گفت :پس من بودم که جیغ کشیدم

باقیافه حق بجانب گفتم :شما خودتون بیاین یه جا تنها وایسین بعد یکی از پشت سر بگه اینجا چیکار میکنی جانمیخوری...

معلومه که نه

مطمئنی

حالا اون بود که باقیافه حق به جانب گفت :صددرصد

بغضم از بین رفته بود ....بحثو عوض کردمو گفتم :چرا نخوابیدی

خوابم نمیبرد تو چرا نخوابیدی

منم خوابم نمیبرد

بهش نگاه کردم یه شلوار ورزشیه مشکی که سه تا خط سفید داشت پوشیده بود با یه رکابیه جذب مشکی ....یه لحظه نگام رفت سمت عظله هاش که سریع نگاموگرفتم انقدر هول شده بودم که سریع گفتم :ب....ببخش...ببخشید من برم بخوابم

و اصلا فرصت صحبت کردنو بهش ندادمو رفتم تو ...واااای یکی زدم پس کلمو گفتم :اخه دختره خنگ با این لباس میرن بیرون .....هوووف یه شونه بالا انداخنمو برای اینکه خجالت نکشم اروم گفتم خوب حواسم نبود تازه اونم با رکابی اودم بود یه شونه بالا انداختم و رفتم تو اتاق ...یه ذره با حلقم صحبت کردمو خوابیدم

تق تق تق

بلهههه

نازنین سرشو اورد تو اتقو گفت :پاشو بابا دختر همه منتظر تو ان بیا صبحونتو بخور

مگه ساهت چنده

9

هییییی من چقدر خوابیدم ...خب شما بخورین منم میام

د ن د اگه میشد که میخوردیم ...شهاب نشسته سر میز هیچ کسو نمیذاره بخوره

وااااا چرا

میگه صبر کنیم توهم بیای همه باهم بخوریم

تندی از جام بلند شدمو پتورو کنار زدم که نازنین گفت :جوووووون بخورمت جیگر

....کفشم که کنار تختم بود برداشتم پرت کردم طرفش که جاخالی داد خورد به درو گفتم :زهرمار ....

این دفعه اون لنگه کفشمو پرت کردم که دقیقا خورد به کتفشو گفتم :برو گمشو تابیام

ای که الهی بترشی بیفتی رو دستم کسی نیاد بگیرتت......

داشت میرفت ...دروبست اما دوباره سرشو اورد تو و گفت :حالا به پیشنهادم فکرکن

بعد از گفتن این حرف سریع درو بست و رفت یه لبخند زدمورفتم بیرون ..اول سرک کشدم کسی نباشه بعد سریع رفتم تو دسشویی و بعد از شستن دستو صورتم تومدم بیرون .....بازم سرک کشیدم کسی نبود و سریع رفتم تو اتاق یه بلوز سبز کمرنگ پوشیدم با شلوار جین مشکی موهامم دم اسبی بستم یه مدادم تو چشمام کشیدم ...کفشامو پوشیدمو رفتم پایین .....بازم هرو کر همه به پا بود ....رفتم جلو به همه سلام کردم

سلام

شهاب :سلام بانو افتخار دادین میخواستین حالا یه ده دقیقه دیگه بیاین

خندیدمو گفتم :ببخشید دیشب بد خواب شده بودم دیر خوابیدم

رفتم پیش نازنین نشستم ...وسط صبحانه بود که شهاب گفت :از فردا کارامونو شروع میکنیم ...امروز کیا پایه تم والیبال بزنیم

همه دستا رفت بالا و موافقت کردیم ....واقعا باورم نمیشد این اون طراح سر کار باشه موقع کار خیلی خشکو جدی بود اما الان شوخ طبع ...

بعد از صبحانه همه رفتیم تو حیاط برای اینکه یه ذره بخندیدم زنونه مردونش کردیم 5تا از مردا اومدن بازی 5تا شونم با هرگروهی بردن بازی میکنن تو مردا طراح.اقای رضایی.مردانی.اریایی.ارمانی ....همشون به جز طراح بالای 37سال و زن دار اما طراح 34ساله و زن نداره

طراح باقیافه جالبی گفت:"اخه این انصافه شما همتون زن داشته باشین به جز من ........منم زن میخواااام

از این لحن بچگونش هممون زدیم زیر خنده و بازی رو شروع کردیم

وااای والیبال طراح و یزدانی عالی بود اوناهم بد نبودن اما اینا عالی بودن ...ماهم منو خانم صدرایی عالی بودیم ....مردها 22ماهم 19بودیم طراح هم راه به راه میگفت :بچه ها داریم سوسکشون میکنیم –اگه این زنا رو بردیم براهمتون اضافه حقوق رد میکنم ...ماهم حرص میخوردیم نوبت اونا بود که بزنن توپم دست طراح یه دفعه شیطنتم گل کرد و باناز گفتم :شهااااااب جووووون

توپو که میخواست محکم برنه اروم زدوبا تعجب گفت :بامنی

رفتم زیر توپو خوابوندمش تو زمینشونو گفتم :دقیقا باتو بودم

وااای که همه زدن زیر خنده ....مردها هم اعتراض کردن به شهاب اما شهاب همونجور میخ من بود.....از نگاش معذب شدمو سرمو انداختم پایین

بازی ناجوانمردانه نداشتیما

معلومه که نداریم ....شما حواستو جمع خودتون کنین از ما ضعیفه ها ببرین

شهاب خندیدو چیزی نگفت

بچه ها یه لحظه بیاین

هممون جمع شدیم و گفتم :ببین اینا از ما خیلی قوی ترن برا اینکه ازشون ببریم من نقشه ریختم ...نقشه هامو گفتمو همه موافقت کردن حالا بودیم 20-22به نفع اونا

توپو دادیم دست بهار اومد بزنه که نازنین خودشو پخش زمین کرد ...منم بلند با اظطراب گفتم :وااااای نازنییییین چیشد

همه نگاها اومد سمت ما که بهار توپو خوابوند تو زمینشون نازنینم اروم بلند شدو گفت :هیچی یه ذره خسته بودم ..

بازم همه زدیم زیر خنده منم گفتم :اوه اوه میبینم که بدجور دارین سوسک میشین

حالا بودیم :22-21 این دفعه توپ دست من بود ...توپودادم دست نازنینو یه چشمک زدم رفتم جلو گفتم :شهاب یه لحظه میای .....نگاه شیطونش و انداخت تو چشمام یه ابرو شو انداخت بالا و گفت :نوچ نمیام تو معلوم نیست باز چه نقشه شیطانی تو سرته

نه بابا کارت دارم تو بیا

بچه ها شما حواستون باشه ...اصلابه ما نگاه نکنین

اهههه نقشم بهم ریخت میخواستم دم گوشش یه چرتی بگم که حواسه همه به ما پرت بشه اما حالا نمیشه ....سریع نقشه مو عوض کردم اومد جلو دست به کمر گفت :فرمایش

بدون اینکه چیزی بگم دستامو بردم بالا و صورتشو قاب گرفتم که چماش گرد شد ...قدش ازم خیلی بالاتر بود به طوری که من تاسینش بودم اونم با کفش پاشنه 10سانتیم رو پنجه پاهام وایساده بودم و همه فکر میکردن میخوایم کارا خاک برسری بکنیم ....شهابم که چشماش قد تخم مرغ با صدای ارومی گفت :چی کار میکنی

سرمو بردم جلوووو که یه دفعه فریاد 22-22بلند شد ....با یه لبخند شیطون دستامو رها کردمو گفتم :میخواستم ببینم چشمات چه رنگیه

طراح هنوزم متعجب وایساده بود و منونگاه میکرد ریز خندیدمو رفتم پیش بقیه... میدونستم انقدرجنبش بالاس که فکرو خیال الکی نکنه

تا 23میخواستیم بازی کنیم اینم اخرین بودو نهایی دیگه فکری به ذهنم نمیرسید مونده بودم چیکار کنیم که نازنین توپوزد ....شهاب رفت زیرش اومد طرف من که رفتم زیرشو زدم اما نمیدونم پام به چی گیر کرد که محکم خوردم زمینو مزه شوری خونو تو دهنم حس کردم صدای جیغ نازنینو بهار بلند شد اومدم بلند شمو بگم چیزی نیست که.یه دستی دور کمرم حلقه شدو منو کشید تو بغلش همه دورم جمع شده بودن که صدای طراح بلند شد :السا حالت خوبه چرا چشماتو بستی ....السا عزیزم چشماتو باز کن ...

اروم چشمامو باز کردم که نگام تو نگاه طراح گره خورد

بانگرانی گفت :خوبی چیشدی

چیزی نیست

چی چیرو چیزی نیست لبت داره خون میاد

الان میرم میشورم

از تو بغلش بلند شدمو رفتم لبمو شستم زیاد خون نیومده بود رفتم بیرون که شهاپ پرید جلومو گفت: خوبی میخوای بریم بیمارستان

برا اینکه خیالشونو راحت کنم خندیدمو گفتم :اره بابا ...شمشیر که نخوردم یه زخمه کوچیکه ...راستی بالاخره کی برد

نازنین :ما توکه خوردی زمین اقاشهاپ پرید اومد پیش تو اونام زدن منم خوابوندم تو پو تو زمینشون

ایوللللل

طراح هنوز روبه روم بودو زل زده بود بهم ارم گفتم :چیزی شده

سرشو به معنی نه به چپو راست تکون داد و رفتیم نشستیم حس کردم کلافست اخرم زودتر ازهمه بلند شدو شب بخیر گفتو رفت که بخوابه ماهم کم کم هممون بلند شدیمورفتیم بخوابیم

رفتم تو اتاقم لباسلمو با یه تاپو شلوارک قرمز عوض کردمو خوابیدم

ارین بود با من دست تودست هم داشتیم راه میرفتیم تو پارک از صدای جیغم خودم از خواب پریدم ....نشستم روتخت قلبم تند تند میزد در باز شدو نازنین و بهار باکله اومدن تو اتاق .....باصدای بلند هق هق میکردم نازنین اومد سرمو تو بغلش گرفتو گفت :هیسسسسس چیزی نیست عزیزم خواب دیدی گلم

اما من هق هق میکردم و اروم ارینو صدا میکردم

السا گلم اروم باش فدات بشم چیزی نشده

یه ذره که اروم شدم خودمو از بغل نازنین کشیدم بیرونو گفتم :ببخشید خواب بدی دیدم شما رو هم بد خواب کردم

بکپ بابا برام هندونه قاش میکنه ...ماهم بریم بکپیم ...السا میخوای پیشت بمونم

نه تروخدا ببخشد...برین بخوابین

از اتاق رفتن بیرون ساعت 4:30دقیقه بود دوباره دراز کشیدم اما همین که چشمامو میبستم صحنه ارین که میگفت ازت سواستفاده کردم جلو چشمام رژه میرفت ....نیم ساعت غلت زدم اما هرکاری کردم خوابم نبرد اخرم پاشدم مانتو شلوارمو پوشیدم موهامو بستم یه شالم سرم کردمو زدم از ویلا بیرون میخواستم برم لب دریا حس میکردم اونجا میتونم اروم بشم

ساعتو روگوشیم نگاه کردم 5بود ..اروم اروم رفتم تارسیدم به دریا همونجا روماسه ها نشستمو یه اهنگ از تو گوشیم پلی کردمو زل زدم به دریا

نذار امشبم با یه بغض سر بشه

بزن زیر گریه چشات تر بشه

بذار چشماتو خیلی اروم روهم

بزن زیر گریه سبک شی یکم

یه امشب غرورو بذارش کنار

اگه ابری هستی بالذت ببار

هنوزم اگه عاشقش هستی که

نریز غصه هاتو توقلب دیگه

غرورت نذار دیگه خستت کنه

اگه نیست باید دل شکستت کنه

نمیتونی پنهون کنی داغونی

نمیتونی یادش نباشیییی به این اسونی

هنوز عاشقیه دوسش داری تو

نشونش بده اشکای جاریتو

نمیتونی پنهون کنی داغونی

نمیتونی یادش نباشیییی به این اسونی

چشماموبستمو گذاشتم اشکام بریزه بلند شدمو از ته دل جیغ کشیدم :چراااااااااااااااااا چراااااااااااا چرااااااا رفتیییییی نامررررررررردچرااااتنهام گذاشتیییییی خداااااااااااااااا چیکاررررررکنم توبگو چرا دل بستمممممم چرااا گذاشتم بیاد قلبمو احاطه کنه چرا بعد سه سال هنوز فرا موشش نکردم چرااااااااااااا چراااااااااااااا خدااااااااااااااااا چرااااااا رفت من دوسش داشتممممم..براششش میمردممممم عشقم بود خداااااا کمکم کن فراموشششش کنم دیگه نمیتونم خداااااا

افتادم رو زانوهام سرمو گرفتم پایینو هق هق کردممم دیگه خسته شده بودم بلند دم داد زدم خداحافظ ارینم و دویدم تو اب شنا بلد نبودم میخواستم خودمو خلاص کنم ...اب تا گردنم میومد رفتم زیر اب نفسم داشت بند میومد نمیتونستم نفسس بکشم دستاو پاهامو مدام تکون میدادم چشمامو بستم .اروم گفتم :اشهدان لا اله الله واشهد ان محمد ......

که یه دفعه یه دستی کشیدم بالا نمیتونستم نفس بکشم فقط فهمیدم افتادم روشن ها و یه دستی که محکم خورد بین کتفمو اب ازگلوم اومد بالا و تازه تونستم نفس بکشم چمامو باز کردم که شهابو دیدم حیرون داره نگام میکنه تا ومدم حرفی بزنم دستشو برد بالاو یه طرف گونم سوخت ....

نا باور نگاش کردم که داد زد :دختره احمقققق چیکار میخواستی بکنی

خواست حرف بزنم اما بجاش بغضم شکستو زدم زیر گره دستمو گرفتو کشیدم تو بغلش هق هق میکردمو اونم دستشو میکشید رو کمرم یه ذره که اروم شدم از بغلش اودم بیرون اروم گفت :السا

صداش خیلی تن قشنگی داشت .....منم باصدای لرزون گفتم بله

بلند شد و سریع رفت دوید به طرف ویلا و با یه پتو اومد انداختش رو شونه هامو گفت :چرا تو اینجوری ...معلومه دختر شیطونی هستی اینو اونروز که والیبال بازی کردیم فهمیدم ....اما روحیت خیلی غمگینه اکثر اوقات دیدم که تو خودتی چرا چه اتفاقی برات افتاده

نمیدونم چرا اما بهش اعتماد کردمو تمام جریانو براش گفتم ....گفتم و اون فقط گوش میداد

تموم شد اخرشم با دختره رفت خارج کشور

با تمام شدن حرفام بلند شد ....اومد روبه روم نشست و زل زد تو چشمام ....اروم گفت :هنوزم دوسش داری

اروم سرمو به نشونه مثبت تکون دادم

چیزی نگفت ....فقط بلند شدو گفت :بهتره بریم

یه هفته است داریم کارا رو انجام میدیم توی این یه هفته شهاب خیلی تو خودشه به طوری که صدای همه رو دراورده بود ....هرکی یه چیزی میگفت :

شهاب چته

چرا اینطوری شدی

شهاب مشکلی داری

شهاب چرا انقدر گوشه گیر شدی

و.....

اما شهاب فقط اروم میگفت چیزی نیست ...دیگه این اخریا اعصباش خوردشدو بلندگفت :میگمممم چیزی نیستتت چراهمطون گیردادین به من کاراتونو بکنین دفعه ی دیگه هم در این باره حرف بزنین اخراج فهمیدیننن

یعنی همه خشکشون زده بود... اما بعد از چنددقیقه از اتاقش اومد بیرونو از همه عذر خواهی کرد و گفت که حالش زیاد خوب نیس

فرداحرکت میکنیم به سمت تهران ....شهاب اخلاقش خوب شده بودو بازم میگفت و میخندید اما چشماش غم داشت اینو هرکسی میفهمید ....ساعت 5صبح حرکت میکنیم به خاطر همین ساعت 9 همه رفتن که بخوابن .....اما نمیدونم چرا دلم نمیخواست بخوابم رفتم کنار پنجره بازش کردمو به دریا نگاه کردم ....یعنی چی باعث شده که شهاب اینطوری بشه ....چرا نگاهش غم داره ....چراهروقت به من نگاه میکنه فقط زل میزنه و حتی پلکم نمیزنه ....چره هروقت نگام میکنه لبخند میزنه ....به خودم اومدم چرا من دارم به شهاب فکر میکنم ...چرا کاراش واسم مهم شده بیخیال السا دیوونه شدی باز ......مانتو شلوار قرمزرنگمو پوشیدم ....یه نگاه به حلقم کردم برخلاف روزای دیگه باهاش حرف نزدم ...شال مشکیمو سرم کردمو کفشامم پوشیدمو رفتم بیرون میخواستم برم لب دریا .....اروم از ویلا اومدم بیرونو به سمت دریا حرکت کردم......داشتم میرسیدم که یه نفر و دیدم زل زده به دریا و پشتش به منه ...جلوتر رفتم که دیدم شهابه تعجب کردم انجا چیکار میکرد .....شیطنتم یه دفعه گل کرد رفتم جلو ترو دقیقا پشت سرش وایسادم ...معلوم بود اصلا حواسش نیست ....صدامو صاف کردم بلند گفتم :اینجااا چیکار میکنی

یعنی بدبخت نیم متر پرید بالا ..... هرکاری کردم نخندم نشدو غش کردم ازخنده رو دلم خم شده بودو میخندیدم ...سرمو بردم بالاکه دیدم داره با یه لبخند جذاب نگام میکنه ....خندم رو لبام ماسیدو زل زدم بهش دمای بدنم رفت روهزار .....نگاشو دزدیدو گفت :نمیتونی ..یه صدایی درکنی که ادم بفهمه اومدی

یه لبخند زدمو نشستم بغلش که یه نگاه بهم کردو گفتم :تا اونجایی که یادم میاد گفتی اگر

شما خودتون بیاین یه جا تنها وایسین بعد یکی از پشت سر بگه اینجا چیکار میکنی جانمیخوری...

معلومه که نه

مطمئنی

صددرصد

خندیدو گفت :اووووو هنوز یادته

معلومه که اره

دوتامون خندیدیم ...اروم گفتم :چرا نخوابیدی

خوابم نمیبرد اومدم لب دریا ...توچرا نخوابیدی

دوست نداشتم روز اخری بخوابم اومدم لب دریا

السا

بله

اسم من چیه

با تعجب نگاش کردمو گفتم :خوب اقای طراح

زا زد تو چشمامو گفت :نگفتم فامیلم چیه گفتم اسمم چیه

چیزی نگفتمو خیره شدم تو چشماش ...لباشو تر کردو گفت :چرا اسممو صدا نمیکنی ...همهی اونایی که اینجاهستن منو به اسم کوچیک صدا میزنن به جز تو که بهم میگی :اقای طراح

لبمو با زبونم تر کردمو گفتم :خوب ...خوب من راحت ترم بگم اقای طراح

اما من ناراحتم ...بهم بگو شهاب

چشم اقا شهاب

اقا شهاب نه شهاب خالی

یاد ارین افتادم که بهم گفت :اقا ارین نه و ارین

تو چشمام اشک جمع شد اما سریع پلک زدمو گفتم :چشم شهاب

یه لبخند زدو گفت :حالا شد

بعد از چند دقیقه گفت :السا

بله

تو ....خوب امممم ....تو

شهاب چی میخوای بگی

تو دیگه قصد از دواج نداری

با تعجب نگاش کردم و گفتم :چرا میپرسی

برام جالب شده

نمیدونم شاید یه روز ارین فراموش کردمو ازدواج کردم

نمیدونم اما احساس کردم چشماش برق زد :خودشو کشید جلوتر که دقیقا چسبید بهمو گفت :اگه یه نفر الان ازت خواستگاری کنه جوابت چیه

کلافه شده بودم ....با لحن عصبی گفتم :شهاب منظورت از این سوال و جوابا چیه

یه ذره هول کردو گفت :منظوری نداشتم ...محض کنجکاوی

میشه این بحثو تموم کنیم

نه

چرا

چون میخوام اعتراف کنم

به چی

یادته السا اولین بار که دیدمت خوردی بهم و خواستی بخوری زمین که گرفتمت از اون روز مهرت به دلم نشست یا بهتره بگم یه جرقه تو دلم بهم خورد روز جلسه که چند بار بهت زل زدمو توهم گستاخ بهم زل زدی به خودم قول دادم حالتو بگیرم اما نشد چون تو خیلی تو خودت بودی غمیگین بودی ...برام جاب شد بدونم تو چته برا همین این سفر شمالو ترتیب دادم اونروز که داشتیم والیبال بازی میکردیم ..باورت نمیشه السا وقتی گفتی شهاب جون چه حسی بهم دست داد اما وقتی فهمیدم برا بازی گفتی یه حس بدی اومد سراغم اون موقع که رو پنجه ی پا وایسا دی قلبم داشت مثل کونجشک میزد وقتی دستاتو گذاشتی دو طرف صورتم تعجب کردم با خودم گفتم این دختر چیکار میخواد کنه ....اونروز که میخواستی خودتو تودریا غرق کنی همین که پاتو ازویلا گذاشتی بیرون اومدم دنبالت داشتی غرق میشدی که احساس کردم قلبم از دهنم دراومد اصلا نفهمیدم چیکار میکنم فقط با سرعت نور دویدمو نجاتت دادم خیلیییی خیلییی عصبانی بودم اونروز فهمیدم که عاشقت شدم که حتی نمیتونم ناراحتیتو ببینم وقتی بغلت کردم حس خیلی خوبی داشتم اینکه دوباره دارمت ...وقتی همه چیزو برام گفتی و اینکه گفتی هنوز عاشقشی شکستم اما الان که گفتی فراموشش میکنی اومید وار شدم حالا دارم میگم .....السامن دوستت دارم دیوونه وار عاشقتم بامن ازدواج میکنی

فقط نگاش میکردم زبونم قفل شده بود حتی پلکم نمیزد ...اصلا موندم چی جواب بدم ...دستشو اورد بالاو خواست بذاره رو بازوم که سریع عکس العمل نشون دادم دستشو پس زدمو بلند شدمو به طرف ویلا دویدم حتی پشت سرمونگاه نکردم ببینم چیکار میکنه فقط میدویدم اصلا پشت سرمو نگاه نکردم ببینم چیکار کرد فقط دویدم رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم تو تختم نفس نفس میزدم .....یه غلت زدم که اولین قطره اشکم ریخت لعنت به تو ارین لعنت به تو چرا تنهام گذاشتی چرا نمیتونم طعم عشقو بچشم به ثانیه نکشید صورتم غرق در اشک شد ...بع ساعت نگاه کردم 4:30بود حرفاش مدام تو سرم اکو میشد نمیدونستم چیکار کنم فقط مطمئن بودم که نمیخوامش بلند شدم حولمو برداشتمو رفتم تو حموم با همون لباسا زیر دوش وایسادم اصلا نمیفهمیدم چی درسته چی غلط ....10دقیقه زیر دوش بودم لباسامو دراوردم خودمو شستمو اومدم بیرون دیگه وقت برا خوابیدن نبود ....مانتو قهوه ایمو باشلوارو شال مشکی پوشیدم یه مدادم تو چشمم کشیدم که زیاد پف چشمام معلوم نباشه ساعت 4:50دقیقه بود لباسامو جمع کردم اتاقو مرتب کردم ساعت 5:10بود که همه بیدار بودن چمدونم برداشتمو رفتم پایین سرمیز صبحونه اصلا سرمو بلند نکردم که ببینمش بعدشم سوار ماشین شدیم مثل قبل همین که سوار شدیم

خوابیدم اصلا دوست نداشتم باهاش چشم تو چشم بشم

السا

السا عزیزم

چشمامو اروم باز کردم که دیدم شهاب از تو ایینه زل زده به من از نگاه خیرش داغ کردم ... سرم چرخوندم که دیدم هیچ کس به جز من تو ماشین نیست

بقه کجان

اونا رو رسوندم ادرس خونتونو بگو برسونمت

مرسی همینجا نگه دار خودم میرم

ادرستو بگو اینطوری سختته

دیگه تعارف نکردمو ادرسو دادم چند دقیقه بعد دم خونمون نگه داشت .چمدونمو برداشتمو رفتم پایین ....دیدم زشته ازش تشکر نکنم به خاطر همین اروم گفتم

مرسی...خداحافظ

السا

بله

میدونم برات سخته اما به پیشنهادم فکر کن

راستش شهاب من فکرامو کردم ..نمیخوام بیخودی امیدوارت کنم ما به درد هم نمیخورریم

به وضوح جا خوردنشو دیدم ...ارم گفت:چرا

نمیگم تو بدی نه تو ارزشت بیشتر از ایناست ...اما من لیاقتتو ندارم ببخش نمیتونم دوست داشته باشم

میخواست حرفی بزنه که نذاشتم ادامه بده و زنگ خونه رو زدم

کیه

منم مامان باز کن

الهی مامان قربونت بره بیا تو دخترم

در باصدای تیک باز شد درلحظه اخر که دیدمش همینطور زل زده بود به من ..دیگه صبر نکردمو درو بستم و تکیه دادم به در ..در خونمون باز شدنو مامان دوید بیرون ....رفتم طرفشو تو اغوشش غرق شدم

سلام مامان جونم خوبی

سلام الهی قربونت برم اره عزیزم توخوبی

بله بد نیستم

از اغوشش اومدم بیرونو رفتیم توخونه نییم ساعت گذشت که درو زدن

کیه مامان

نمیدونم عزیزم

قرار بود کسی بیاد

نه

درو باز کرد که دیدیم الناست .....اخ که چقدر ذوق کرد دید من اومدم تا 12شب پیششون بودمو شب بخیر گفتمو رفتم خوابیدم

تق تق تق

بله

نازنین :السا اقای رئیس کارت داره

باشه

بلند شدمو رفتم به در اتاقش که رسیدم دوتا تقه زدم که با صدای بفرماییدش رفتم تو

بامن کاری داشتین

اره بیا بشین

رفتم نشستم رو صندلی که گفت :اونجا نه

به صندلیه بغلش اشاره کردو گفت :اینجا ....

اروم بلند شدمو رفتم کنارش نشستم

ببین السا نمیخوام مجبورت کنم ..اما باور کن عاشقانه دوست دارم .. هرکاری بگی میکنم اما دوست دارم باور کن عاشقتم نمیتونم فراموشت کنم .......

دستامو گرفت بین دستای گرمشو گفت :بهم اعتماد کن ....تو نمیتونی همش به فکر اون باشی اون رفته ...تو الان 25سالته مگه میتونی دیگه تا اخر عمرت ازدواج نکنی

من همون اول حرفمو زدم نمیخوامت

داد زد :اما من میخوامت دیگه چیکاررر کنم که بفهمی

اروم باش ....ببین شهاب اگه یه درصد احتمال داشت دوست داشته باشم خودم بله میگفتم ..اما من هیچ گونه حسی بهت ندارم

بلند شدمو رفتم بیرون

1ماه از اون ماجرا میگذره اما این اقا منو ولم نکرده هرروز یه تو اتاقش باهام صحبت میکنه یا میاد دم خونمن روانیم کرده

امروز نرفتم سرکار حوصلمم فجیع سررفته ...لباسامو پوشیدم یه سر برم بیرون

مامان من رفتم بیرون

باشه عزیزم

داشتم میرفتم که گوشیم زنگ خورد نازنین بود ...تعجب کردم چیکارم داشت این موقع

الو

السا ...السا خودتی

صداش خیلی نگران بود ....

سلام اره خودمم چیزی شده

سلام (یه دفعه زد زیر گریه و گفت )السا بیا

نازنین چی شده

شهاب تصادف کرده

چییییییی

السا بیا تو کماست

همین که اسم کما رو اورد گوشی از دستم افتاد...اما دستم همونجور به جواب دادن گوشی مونده بوددد.....چیییی کم ...کما

چند دقیقه گذشت که به خودم اومدم گوشیمو برداشتمو سریع زدم از خونه بیرون ماشینو روشن کردمو باسرعت زیاد جوری که صدای جیغ لاستیک های ماشینم بلند شد .....اههه لعنتی ادرسو ندارم ...گوشیمو برداشتم که از السا بپرسم که دیدم ادرسو اس کرده ...اصلا نفهمیدم چطوری رسیدم سریع رفتم تو بیمارستان نازنینو دیدم که پیش یه زنو مرد وایساده بود ...باقدمهای لرزون رفتم جلو نازنین که منو دید باصورت خیس از اشکش دوید طرفم خودشو انداخت تو بغلمو زد زیر گریه ......

نازنین ....چی شده

امروز که تو نیومدی اصلا حوصله نداشت وسایلشو جمع کرد و به من گفت :این دفعه اخره اگه جواب مثبت داد که هیچ اگه نداد میرم دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم

نیم ساعت بعد زنگ زدن گفتن به طرز فجیعی تصادف کرده ...احتمال زنده موندش 30درصده .....

الان کجاست

با دست به یه اتاق اشاره کرد

یه قدم برداشتم جلو که اولین قطره اشکم ریخت ....دومین قدم ......دومین اشک ....سومین قدم صورتم خیس اشک شد قدم بعدی رو برداشتم که چشمام سیاهی رفتو دیگه چیزی نفهمیدم

السا ...السا

اروم چشمامو باز کردمو گفتم :نازنین

جانم

شهاب

بیهوشه

اومدم بلند شم که نازنین خوابوندمو گفت :سرم تو دستته

سرمو ازدستم کشیدمو گفتم :باید ببینمش

از تخت بلند شدم دستم که سرمو کشیده بودم خون میومد اما توجهی نکردمو رفتم بیرون رفتم جلو اتاقش که دیدمش زیر انباری از دستگاه ها بود صورتش کبود بود یه دستشم تو گچ بود ....اروم صداش زدم

شهاب

ایندفعه بلند تر گفتم :شهاب

جیغ زدمو گفتم :شهاب جونننن من پاشووو شهاب غلط کردم پاشو شهاااب

چند تاپرستار اومدن به زور نشوندنم روصندلی ها سعی داشتن ارومم کنن اما نمیشد

ولم کنین ...شهاب تو نباید بری شهااااااب

گریه میکردمو صداش میکردم یه خانم چادری که بهش میومد41-42سالش باشه اومد نشست پیشم دستشو گذاشت رو شونمو با صدایی بغض الود گفت :تو السایی