چشماش از زور گریه باد کرده بود ....سرمو به معنی اره تکون دادم که بغضش ترکیدو زد زیر گریه

پسرم خیلی دوست داره ...از اون وقتی که تورو دیده بود مدام تو ذهنش اسم السا بود ورد لبش شده بود السا شبا داغون میومد توخونه و میگفت :دوسم نداره اما راضیش میکنم

امروز صبح خیلی داغون بود اومد بهم گفت :اگه امروز جواب مثبت داد که هیچ اما اگع نداد دیگه منو نمیبیبنی

با اشک دستمو گرفتو گفت :تورو به حضرت فاطمه زهرا قسم اگه حاش خوب شد بهش جواب مثبت بده

صورتم خیس اشک بود بلند شدم حالا دقیقا میدونستم چیکار کنم :رفتم به طرف نماز خونه ..وضو گرفتمو رفتم تو یه چادر سرکردمو افتادم به سجده :خدایاااااا میدونم بنده خوبی نبودم ...اما میدونم تو خدای خوبمی بیا بزرگی کن شفاش بده خدیا میدونم اگر نخوای برگ از رو درخت نمیفته ...خدایا میدونم که میدونی عاشقش شدم .....دیگه شبا باحلقه ارین حرف نمیزنم دیگه اسمش میاد بغض نمیکنم دیگه کم کم عاشق شهاب شدم خدایا قوللل میدم اگه شفاش بدی تمام نمازامو بخونم ...خدایا قووول میدم تمام روزه هامو بگیرم خدایا نذار یه شکست دیگه بخورم خداااااااااا

یه ماه میگذره اما هنوز شهاب تو کماست به مامانش گفتم جوابم مثبته ...اونم کلی خوشحال شدو گفت:از این به بعد مادر جون صداش کنم کار مادر جون شده بود قران خوندنو دعا کردن مدام میگفت :توکلم برخداست ....کار منم شده بود نماز خوندن و دعا کردن از خدا کمک میخواستم

توی این یه ماه فقط دوبار رفتم خونه به مامان اینا گفتم دوستم تصادف کرده باید برم پیشش که مامان اینام موافقت کردن

تق تق تق

بله

سلام

سلام دخترم بفرمایید

ببخشید مزاحم شدم میخواستم دربارهی شهاب طراح که تو کماست بپرسم

صورت دکتر گرفته شدو گفت :راستش دخترم حال شوهرت اصلا خوب نیست فقط میتونیم توکل داشته باشیم برخدا و منتظر معجزه باشیم

با صدایی که بغض درونش هویدا بود گفتم :میتونم ببینمش

نه دخترم تو کماست نمیشه

خواهش میکنم فقط 5دقیقه

فکرکنم دلش به حالم سوخت که سرشو تکون دادو گفت باشه اما فقط 5دقیقه

ممنون

خواهش میکنم

بلند شدمو رفتم بیرون یع لباس سبز رنگ که مخصوص بودو پوشیدم ماسک زدمو رفتم تو اتاق شهاب ....وقتی از جلو دیدمش با درد چشمامو چند ثانیه بستم ....دتش که شکسته بودو اروم ب*و*سیدمو گفتم :شهاب الهی قربونت برم ...جون من بهوش بیا اومدم امروز بهت جوابمو بدم ...اگه بهوش نیای هیچی نمیگما ....شهاب با هق هق گفتم :پاشوووو اومدم بهت جواب مثبت بدم جون من پاشوووو....توروخداااااا شهاب جونم پاشو باهم ازدواج کنیم بچه دار بشیم شهااااب ترو خدااااا اگه بیدار نشی میرم با یکی دیگه ها ترو جون من پاشو تروبه خدایی که میپرستی پاشو تروخدااااا

خانم وقتتون تموم شد

بازم اروم دست شهابو ب*و*سیدم دم گوشش اروم گفتم :تروخدا اگه دوسم داری بهوش بیا

رفتم بیرون که مامان جونو دیدم دویدم طرفش خودمو انداختم و بغلشو شروع کردم به گریه کردن که پرستار سریع اومد بیرونو داد زد:دکترررررر....دکتررررررر

با مادرجون دویدیم طرف اتاق که دکتر چند تا پرستار سریع رفت تو اتاق شهاب

مامان چی شده

نمیدونم دخترم

مامان نمیره

هیسسسس از این حرفا نزن توکلت برخدا باشه

بعد از چند دقیقه دکتر اومد بیرون از رو صندلی ها بلند شدمو به طرفش دویدم که نمیدونم چی شد که محکم خوردم زمین ماامانجون داد زد :واااای خدا مرگم بده السا چیشد دخترم

باکمک مامانجونو دکتر بلند شدم بدون توجه به درد سرم گفت :دکتر شهابممم چی شد

دختر داری ازحال میری حال شهابو میپرسی

چیز داغی رو رو پوشینیم حس کردم دستمو کشیدم روپیشونیم که دیدم خونه دکتر بلند شد که کمکم کنه بریم تو اتاق سرمو پانسمان کنیم که رو پوش سفیدشو گرفتمو باصدای تحلیل رفته گفتم :شهاب

اروم باش دخترم بهوش اومده ...معجزه شده بهوش اومده هوشیاریشم بالاست

یه لبخند زدمو اروم تو دلم گفتم :خدایا شکرت

اما مادر جون زد زیر گریه و بلند گفت :خدایا شکرت

سرم گیج رفتو دیگه چیزی نفهمیدم

السا دخترم

چشمامو باز کردمو اروم گفتم :جانم

جانت بی بلا عزیزم خوبی

سرم خیلی درد می کرد اما اروم گفت :بله ....میخوام برم پیش شهاب

صبر کنم سرمت تموم شه باهم میریم ...هردوتون مثل همین اینم همین که بهوش اومد فقط میگه السا

یه لبخند تلخ زدم ....تا سرم تموم شد منم هفت دفعه مردمو زنده شدم ...بالاخره پرستار اومدو سرمو دراورد ..از تخت پریدم پایینو گفتم :بدووومامانی بریم

مامانی خندیدو گفت :نترس دختر نمیدزدنش

منم خندیدمو باهم رفتیم وقتی رسیدیم به اتاقش که مامانی گفت :تو برو دخترم من خسته شدم برم یه لیوان اب بخورمو بیام

معلوم بود داره الکی میگه که منو شهاب تنها باشیم منم یه چشم گفتم رفتم دم اتاق چشمامو بستم قلبم داشت تند تند میزد دوتا نفس عمیق کشیدم قلبم مثل گنجشک میزد دوتا تقه زدمو رفتم تو اتاق ...روتخت خوابیده بودو دستش تو گچ بود ...سرشو به سمتم برگردوند و نگاشو دوخت تو نگام حالا میتونستم فوران عشقو تو نگاش ببینم ....چشمامو بستمو اروم یه قطره اشک ریختم اروم رفتم چلو زل زدم بهش ...ماسکشو برداشتو گفت :السا

دومین اشک :بله

با من ازدواج میکنی ...

باز شیطون شدم اشکامو پاک کردمو گفتم :من که حرفاموبهت زدم گفتم که نه

چشماشو بستو یه قطره اشک از چشمش چکیدو گفت :برو دیگه دنبالت نمیام میرم جایی که دیگه نبینیم فقط برو

متعجب زده به اشکش نگاه کردم لعنت به من که به خاطریه شوخی اشکشو دراوردم ...رفتم جلو اشکشو پاک کردم و گفتم :تو بری دیگه به کی بگم عشقم

چشماش شد اندازه توپ پینگ پ ونگ اروم خندیدمو گفتم :شوخی کردم ...شهاب

زل زدم تو چشماشو گفتم :خیلیییی دوست دارم ...این چندماه فهمیدم که عاشقت شدم ..عشقم

حالا اون بود که با تعجب منو نگاه میکرد اون دستش که سالم بودو گرفتمو گفتم :اقامون بامن ازدواج میکنی

خندیدو گفت :ازخدامه خانمم

واای که از لفظ خانمم غرق لذت شدم ...

خندیدو گفت :به جان خودم تو حسرتش مونده بودم بدجور

خندیدمو پیشونیشو ب*و*سیدم ....

دیگه هیچ وقت تنهام نذار

چشماش. بست فکرکنم خیلی براش حرفم لذت بخش بود چشماشو باز کردو گفت :بروی چشم

شهاب یه هفتست که مرخص شده روزی که مرخص شد نماز خوندمو خدارو هزار مرتبه شکر کردم ..امروز قراره بیاند خواستگاری از صبح تا حالا اصلا نمیدونستم چیکار میکنم فقط هی میرفتم تو اتاقم تو اشپزخونه مامانو الناهم بهم میخندیدم ...منم چشم غره میرفتم واونا انگار نه انگار

رفتم حموم یه نیم ساعت تو وان بودم بعدم خودمو شستمو اومدم بیرون یه دست کتو دامن مشکی براق با یه شال طلائی پوشیدم موهامم یه ور ریختم بیرون ...نشستم پشت میز توالت یه کم کرم زدم باسایه چشم خاکستری و یه خط چشم محو کشیدم تو چشمام وکلیا ریمل و یه رژقرمز و خیلی کم رژگونه به طوری که اصلا معلوم نبود فقط به حائل معلوم بود رژقرمزم با سیاهیه چشمام تضاد خیلییی قشنگی شده بود به انگشت خالی از حلقم نگاه کردم همون موقع که شهاب مرخص شد درش اوردن انداختم دور .... درو زدن که سریع از رو صندلی بلند شدم نمیدونم چرا انقدر استرس داشتم دستام یخ کرده بود صندلای مشکیمم پوشیدمو رفتم پایین پیشه بقیه وایسادم که النا دم گوشم گفنت :اولالا

یه نیشگون ازش گرفتم که مثل ادم وایساد اول باباش اومد یه مرد 45ساله باموهای جوگندمی و چشمای درشت عسلی وریشو سیبیل ..معلوم بود شهاب چشماش به باباش رفته بعدش مامانش که چادری بود و اومد تو با باباش دست دادم اما مادرش مادرانه کشیدم تو بغلشو صورتمو ب*و*سید منم اروم دستشو ب*و*سیدم بعدشم شهاب ...واااای که عجب تیپی زده بود ....یه تیشرت مشکی با کت اسپرت مشکی و کروات طلانی و شلوار مشکی و کفشای مجلسی وااااای جوووون میگن دل به دل راه داره نگاه باهم سد کردیم یه گل خیلی بزرگ تو دستش بود ال با مامان دستداد بعد بابا با روب*و*سی کردو با النا دست داد به من که رسید مامانو بابا رفتن که ما تنها باشیم اما االنا گفت :نوچ نوچ نوچ خجالتم خوب چیزیه بذار لاقل نامزد کنین بعد اینجور سد کنین

سه تامون خندیدیم و الناهم رفت گو به سمتم گرفت که اروم تشکر کردم هنوز خیره نگام میکرد

چقدر خوشگل شدی

یه پشت چشم نازک کردمو گفتم :بودم

اون که بله صد البته خوشگل تر شدی

مرسی...توهم خیلی خوشتیپ شدی

یه پشت چشم مثل من نازک کردو گفت :بودم

خندیدمو گفتم :اون که بلههه

باهم رفتیمو نشستیم بحث از ابو هوا گرفته شد تا رسید به ما :

خوب از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است ما اومدیم واسه این دختر خوشگل شما واسه پسرمون خواستگاری ...مهریه به عهده شما هرچی بگین قبوله

بابام :مهریه رو کی داده کی گرفته

اختیار دارید بفرمایید

راستش هرچی دخترم بگه

همه نگاه ها برگشت سمت من منم گفتم راستش من مهریم میخوام :اب باشه مهریه حضرت فاطمه و 1سکه به نیت یگانگی خدا چون شهابو از خدا دارم

دیگه همه تصادف شهابو فهمیده بودن بماند که مامان چقدر دعوام کرد که بهش دروغ گفتم ...همه موافقت کردن به جز بابای شهاب که گفت :کمه دخترم تو ارزشت بیشتر از ایناست یه ویلا هم تو شمال میندازم پشت قبالت

که همه موافقت کردیم و قرار شد عقد و عروسی روهم باهم بگیریم و تمام

واااااای اخجووون امروز عقدمه ساعت 7تو ارایشگاه وقت دارم سریع بلند شدم مانتو شلوار قرمزمو باشال سفید پوشیدم و باالنا رفتیم ارایشگاه .....وااای که از وقتی افتادم زیر دست این ارایشگره پدرم دراومد

تموم شد عزیزم بلند شو لباستو بپوش

لباسم یه پیراهن عروس فوق العاده پوف دار دکلته رنگ شیری بود که تاکمر تنگ بودو از کمر به پایین فوقالعاده پف دار میشد پوشیدمش و کفشای پاشه دار 12سانتیه سفیدمم پوشیدم و تور روموهامم ارایشگره برام وصل کرد ...سریع رفتم جلو ایینه که خودمو ببینم .....وااااای نگاه چی شدددددم ....ارایشم فوق العاده بهم میومد ....کلیا کرم و پنکک زده بودن که شده بودم سفید برفی ابروهامو داده بود بالا و سایه چشم سفید زده بود با خط چشم پهن که دنباله داده بودو کنار چشمام یه گل دراورده بود رژگونه اجری با رژطلائی موهامم ابشاری درست کرده بومدو موهایی جلومم یه ور ریخته بود تو صورتم واقعا که عالی شده بودم از اتاق رفتم بیرون که همه نگاها برگشت سمت من النا اومد کنارمو یخ نگاه عادی انداختو گفت :ببخشد بعد شما کی نشست

وااا النا حالت خوبه

النا چشماشو گرد کردو گفت :السا خودتی

پ ن پ عمه خدابیامرزمه

وااااای السا باورم نمیشههه چقدر خوشکل شدی بغلم کردو محکم فشارم داد

اوخ اوخ الی له شدم

خیلی ناز شدی السا خوبه حالا عقدو عروسیت

پامو بلند کردمو شیک کوبوندم رو پاش که یه اخ گفت

وحشی

خندیدم ..النا هم یه لباس دکلته قرمز اتشین پوشیده بود با ارایش ساده موهاشم بابیلیس کرده بود

زنگ ارایشگاه و زدن که دستیارشون گفت :خانم مشرقی اقا داماد اومد شتلتونو بپوشین

شنلمو به کمک النا پوشیدم الناهم مانتو شالشو پوشیدو رفتیم بیرون فیلمبردار هم اومده بود

النا :وااای خوشبخت بشین ....شهاب نگاه چپ به اجیم بکنی بامن طرفی

شهاب خندیدو گفت :مگه من جرئت دارم با اجیه شما نگاه چب بکنه

معلومه که نداریم

هر سه تامون خندیدیم که النا رفت شهاب اروم دستاش اورد جلو یه ذره کلاه شنلو داد عقب که تونستم ببینمش اوماااای گاااد ببین اقامون چی شده یه کتو شلوار براق مشکی باپیراهن سفیدو کروات سفید مشکی با کفشای مجلسی لامصب شیش تیغ کرده بود اروم اومد جلو پیشونیمو ب*و*سید

خوشگل شدم

خوشگل کمه محشر شدی

ریز خندیدم دستمو گرفتو بر به سمت ماشین کمکم کرد نشستم تو ماشینو درو بست چشمامو بستمو اروم زمزمه کردم :خداوندا شکرت میدونم که تنهام نمیذاری التماست میکنم خوشبختم کن قربونت برم صد هزار مرتبه شکرت خدا جونم

شهاب در ماشینو باز کردو نشست دستمو گرفت اروم ب*و*سید و مشینو روشن کرد.....رفتی اتلیه عکسامونو گرفتیمو رفتیم تو باغی که قراربود عقدو عروسی رو بگیریم ...با وردمون همه دست و سوت زدن مامانی با اسفند اومد جلومون که شهاب دوتا سپرچک پنجای گذاشت تو سینیش دست تو دست جلو میرفتیمو همه بهمون تبریک میگفتم ماهم جواباشونومیدادیم رفتیمو تو چایگاه مخصوصمون نشستیم همه ریخته بودن وسطو داشتن میر*ق*صیدن ....کمی گذشت که عاقد اومدو خطبه عقد و خوند النا قند میسابید ساناز یه ور تورو گرفته بودو نازنینم یه ور دیگه تو منم قران تو دستمو داشتم میخوندم ....بار اول یه عاقد خطبه رو خوند النا گفت :عروس رفته گل بچینه

بار دوم نازنین گفت :عروس رفته گلاب بیاره

بار سوم ساناز دیوونه گفت :عروس از خوشیه اینکه شوهر کرده بیهوش شده

با این حرفش همه ریختن به خنده حتی عاقدم میخندید

بار پنجم قرانو بستمو اروم ب*و*سیدمو گفتم :با اجازه خداوند و اقا امام زمانو همه بزرگتر ها بله

صدای دستو سوت کر کننده بود برای شهابم خوند که همون اول با صدای مردونش بله رو گفت النا حلقه هارو گرفت جلومون که شهاب حلقه را برداشت دستمو ب*و*سیدو حلقه رو کرد دستم منم حلقشو برداشتمو با بسم الله کردم دستش

کمی گذشت که موزیک عوض شدو یه موزیک لایت شروع کرد به پخش شدن شهاب دستموگرفتو باهم رفتیم سط بقه زوج هاهم اومدن یه نور کمرنگ افتاد رومنو شهاب ... شروع کردیم به ر*ق*صیدن اهنگ که تموم شد شهاب دوباره پیشونیمو ب*و*سید که همه شروع کردن به دست زدن ساناز اومد ب*و*سیدمشو تبریک گفت بعدشم گفت :ولی خدایی عجب جیگرایی افتادین به تورهما

سه تامون خندیدیمو سانازم رفت ساعت2عقدو عروسی تموم شدو عروس کشونم کردین و رفتیم خونمون که شهاب خریده بود دقیقا مثل خونه خودمون بود فقط حالت ویلاش فرق داشت جهازمو خیلی خوشکل چیده بودن ...وقتی اومدیم دیگه کسی نیومد خونه و همه رفتن وسط خونمون ایساده بودم که دستای شهاب از پشت دورم حلقه شد اروم نار گوشم گفت:چطوره

چی

من

خیلی بدی

خندیدو گفت شیطون خونرو میگم :خندیدمو گفتم :عالی

شهاب باقیافه شیطون گفت :عالی تر از اینم میشه

********

السا عزیز دلم اماده شدی

اره اومدم

در رژقرمزمو بستمو رفتم بیرون ...امروز قرار بود پسرخاله شهاب از خارج بیاد ...اینطور که شهاب میگفت از دوتا برادرم بهم نزدیک تر بودن حالاهم مبخوایم بریم فرودگاه پیشواز

من امادم بریم

شهاب یه نگاه بهم انداخت ......یه مانتوی مشکی تا زانو پوشیده بودم باشال مشکی و شلوار ابی یخی .....ارایشمم فقط یه رژبودو ریمل ...شهابم کتو شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن نوک مدادی ...اومد جلو اروم گونمو ب*و*سید و دستشو انداخت دور کمرمو گفت :بریم

سوار ماشین شدیمورفتیم فرودگاه توراه شهاب کلی سربه سرم گذاشتو خندیدیم سراهم یه گل بزرگ به سلیقه من خریدیمو رفتیم ...رسیدیم به فرودگاه پیاده شدیمو رفتیم تو فرودگاه ...وااای که چقدرشلوغ بود مادرجونو پدرجونو دیدم رفتیم سمتشون دستو روب*و*سی کردیم از قبل مادر پدر پسر خاله شهابو دیده بودم الانم اومده بودم پدر یه مرد 44ساله موهای جوگندمی ...صورت سبزه چشمای ریز قهوهای دماغ و لب معمولی مادرشم یه زن چادری 38ساله صورت سفید چشمای درشت مشکی دماغ متوسط و لب های قلوای باشهاب رفتیم پیششون دستو روب*و*سی کردیمو منتظر موندیم

شهاب

جونم عزیزم

اسم پسر خالت چیه ...

ارین

چییییییییییی

واای السا گوشم کر شد چرا داد میزنی

سریع گفتم :هیچی هیچی یه ذره شکه شدم

با قیافه ای کنجکاو پرسید :برا چی شکه شدی

واااای حالا اینو چیکار کنم :اخه تا حالا اسم پسر خالت و نگفته بودی

مگه حالا طوری شده

شهاب گیر دادی ها همینطوری شکه شدم دیگه

چیزی نگفت اما معلوم بود باورم نکره ...دلم شور میزد استرسم گرفته بود ....شهاب دستمو گرفت متعجب نگام کردو گفت :چرا دستات انقدر سرده

نمیدونم ....یه دفعهای استرس گرفتم

شهاب دستمو گذاشت میون دستاشو دستشو تند تند کشید رو دستم که گرم شد .....یه ذره به پشت سرم نگاه کردو سریع بلند شد

پاشو السا اومد

پاشدم و برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ....شهاب سریع دوید طرفش همین که برگشتم دوتا سکته صددرصد رد کردم ..به چشمام اعتماد نداشتم چند بار پلک زدم بلکه اشتباهی دیده باشم ..اما نه خود خودش بود .....ارین

چشمام سیهای رفتو خواستم بیافتدم که دستمو گرفتم به ستون کسی حواسش به من نبود مامان جون و بابا جون با مامانو بابای ارینم رفته بودن پیشوازش پاهام شل شد و دستام سر تنم کرخت شد فقط لحظه اخر دیدم شهاب داره نگران میدوه به سمت من که چشمام بسته شدو تویه جای گرم فرود اومدم

با سر درد شدید چشمامو باز کردم تار میدیدم چند بارپلک زدم تاتونستم دورو برمو ببینم ...بازم بیمارستان بازم سرم تو دستم ...در باز شد و شهاب باقیافه ای نگران اومد تو همین که دید چشمام بازه پرواز کرد به سمتم صورتمو غرق ب*و*سه کرد خندیدمو گفتم :شهاب عزیزم خوبم

پیشونیمو ب*و*سیدو نفس زنون گفت :لعنتی داشتم نگرانی میمردم اخه یه دفعه چت شد

چشمامو بستم اصلا دوست نداشتم بهش دروغ بگم اما مجبور بودم :فکر کنم فشارم افتاد

چشمامو باز کردمو خیره شدم تو چشمای نگرانش دستمو اوردم بالا و کشیدم رو گونش که چشماش بسته شد دستمو اروم گرفتو کف دستمو ب*و*سید

شهاب

جانم

خیلی دوستت دارم

چاکرتم به مولا

نمیدونم چرا این حرفاروزدم :قول بده هیچ وقت تنهام نذاری ...هیچ وقت نرو با یکی دیگه

اشکام ریختو گفتم :قول بده

متعجب نگام کردو گفت :السا حالت خوبه ...الهی قربونت برم اخه من به جز تو کی رو دارم که تنهات بذارم ....قووول میدم تااخر عمرم فقط یه اسم تو قلبم باشه اونم تویی

یه لبخند محو زدمو گفتم :بقیه کجان

دیدن حالتو بد شد خواستن بیان بیمارستان که من نذاشتم .....السا تو قبلا ارینو میشناختی

نه چطور

هیچی اخه وقتی تورو تو بغل من دید ...چشماش گرد شدو فقط زل زده بود به تو

نمیدونستم چی بگم برا همین گفتم :خوب دیگه پاشو بریم زشته تنهاشون بذاریم

اونم دیگه چیزی نگفت ....باهم رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ..

شهاب کجا میری...

خونه خاله سارا(مامان ارین )

چرا اونجا

همه اونجان خاله زنگ زد مارم دعوت کرد

اهان

چیزی نگفت چون اگر مخالفت میکردم صددرصد شک میکرد

رسیدیم ماشینو پارک کردو پیاده شدیم برخلاف قبل اصلا استرس نداشتم زنگو که زد بدون این که بگن کیه باز کردن یه بسم الله گفتم رفتم داخل خونشون بزرگ بود تو حیاطشون سراسر درختو گل لاله ....وارد خونشون که شدیم اولین چیزی که دیدم ارین بود اونم زل زده بود به من خیلی خونسد نگامو گرفتمو دستمو بردم جلو دست شهابو گرفتم و رفتیم جلو به همه سلام کردیم تا رسید به ارین :خیلی خونسرد گفتم :سلام اقا ارین رسیدن به خیر

اما اون هنوزم خیره نگام میکرد اروم گفت :سلام مرسی

با شهابو مردونه دست دادو همو بغل کردن که شهاب یه پس گردنی بهش زدو گفت :نامرد براعروسیم چرا نیومدی

اونم خندیدو گفت :جان شهاب گرفتار بودم

جان خودت مگه جون من مفتیه

همه خندیدن ماهم رفتیم رو یه مبل دو نفره نشستیم که شهابم دستشو انداخت دور کمرم...

مامانی :عزیزم حالت خوبه چرا تو فرودگاه حالت بدشد اب دهنمو قورت دادمو گفتم :خوبم مامانی فکر کنم فشارم افتاد

نگاه خیرهی ارین رو حس میکردم اما محلش نمیدادم شهابم با بابای ارین گرم صحبت بودن ....دیگه داشتم از طرز نگاهش نگران میشدم اگه شهاب میدید حتما میفهمید بلندشدم که شهاب سریع گفت :کجا

میرم اب بخورم

بشین من برات میارم

نیمخیز شده بود که دستمو گذاشتم رو شونشو گفتم :عزیزم ت. داری صحبت میکنی تو بشین من خودم میرم

دیگه چیزی نگفتو نشست منم رفتم تو اشپزخونه .....پشت میزی که تو اشپزخونه بود نشستم و سرمو گرفتم بین دستام خوبیش این بود که سالنش به اپزخونه دید نداشت ..

خدایااااا چرا حالا ...چرا حالا باید بیاد ......چرا حالا که فراموشش کردم

یکی تو وجودم داد زد ....احمق هنوزم فراموشش کردی تو سه کاری نکن خوشبختیتو حفظ کن

اروم سرمو بلند کردمو گفتم :خدایا کمکم کن نذار شهابو از دست بدم

بلند شدم یه لیوان اب خوردمو اومدم برگردم که خوردم به یکی به خیال این که شهابه...اما سرمو که بلند کردم دوتا چشم مشکی دیدم ...دیگه چشماش هیچ گونه جذابیتی برام نداشت ...تیپ مشکی زده بود...تیشرت مشکی و شلوار جین مشکی دیگه تیپش به نظرم نفس گیر نبود تو این چند سال اصلا تغییر نکرده بود ...دستمو سریع از دور کمرش باز کردمو گفتم :ببخشید ...فکر کردم شهابه

سریع از کنارش رد شدم که بازومو گرفت و گفت :به این زودی فراموشم کردی

از این حرفش گوله اتیش شدم اما اصلا نشون ندادم بازومو با تمام توان از دستش کشیدمو گفتم :مالی نبودی که فراموشت نکنم

چرا

چی چرا ...

چرا با شهاب ازدواج کردی

متعجب نگاش کردمو گفتم :فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه

دیگه نا ایستادم حرفی بزنه و رفتم پیش بقیه .....این دختر عمه شهابم مثل کنه چسبیده بود به شهاب ..بیشعور انگار نمیدونه شهاب زن داره ..از همون اولم چشمش دنبال شهاب بود ....اما شهاب اصلا مهلش نمیداد و داشت با پدر ارین حرف میزد .....عصبی بودم وقتی دیدم این چسبیده به شهاپ امپر ترکوندم ...رفتم جلو گفتم :عزیزم از جا من پاشو

یه نگاه بهم کردو گفت :وااای السایی خیلی وقته شهابو ندیدم دلم براش تنگ شده تو برو سر جامن بشین

چه پرررررروه ....

گلکم شهاب زن و زندگی داره ...دلشم واسه ادمایی مثل تو تنگ نشده ...توهم دلت تنگ شده بده خیاط گشادش کنن حالاهم پاشو از سر جا من

در کثری از ثانیه صورتش قرمز شدو با یه ایشششش از جاش بلند شد منم اروم گفت :جیش داری برو دستشویی انقدرم به شهاب نچسب دفعه ای دیگه ببینم امپر میچسبونم قید همه چیزو میزنمو با خاک یکیت میکنم

بدن توجه به قیافش نشستمو دستمو گذاشتم رورن پاش

شهابم برگشت وقتی دید منم دستشو انداخت دور گردنمو منو کشید سمت خودش اروم گفت ":چقدر دیر اومدی

وااا دیر نیومدم

چرا واسه من صد سال گذشت

خندیدو دیگه چیزی نگفت ....فکرم مشغول بود پس سیما کجاست چرا این تنها اومده

از فکرو خیال دراومدم به بحث بقیه گوش دادم.....شب شده بود همه دیگه بلند شدن برن ..ماهم بلند شدیم که مامان ارین گفت :شهاب جان شما کجا داداشت اومده توهم میخوای بری

مرسی خاله فردا بازم مزاحمتون میشیم

نههه خاله بمون ..بخدا ناراحت میشم بری

از ما اسرار و از خاله انکار اخرشم موافقت کردیم که بمونیم رفتیم اتاق بالا که بخوابیم ...مانتومو دراوردم

...هر کاری میکردم خوابم نمیبرد اما از صدای نفس های منظم شهاب معلوم بود که خوابیده اروم دستاشو از دور کمرم باز کردمو پتورو کشیدم روش

رفتم دم پنجره که دیدم بارون میاد مانتو شالمو براشتو پوشیدم و رفتم تو حیاط داشتم تو بارونو تماشا میکردم که یه پتو مسافرتی افتاد رو شونم ...پشتمو نگاه کردم ارین بود با یه لبخند محو ....بی توجه بهش اومدم از کنارش رد شم که دستمو گرفت و اروم گفت :منو میبخشی

دستمو ول کن

نمیخوای بدونی چرا برگشتم

برام مهم نیست

خواهش میکنم گوش کن

بهت میگم دستمو ول کن جیغ میزنما

باشه باشه ....خواهش میکنم تو گوش کن

لحنش سراسر التماس بود براهمین گفتم :سریع

اون روزی که باسیما از اون خونه اومدیم بیرون صدای دادو شنیدم که گفتی :خدااااااااااااا

عذاب وجدان داشتم امابرام مهم نبود سیما اصلا نامزد من نبود پولشو حساب کردمو همونجا رفت دنبال زندگیش ..اما من رفتم خارج کشور هرشب که میخوابیدم خواب تورو میدیدم ...همه جا تورو میدیدم تازه فهمیدم که عاشقت شده بودم الان برگشتم که پیدات کنم اما تورو دیدم که زن شهابی ...نمیتونم به داداشم خیانت کنم براهمین عشقتو تو دلم از بین میبرم فقط یه چیز میخوام :منو میبخشی

بهش نگاه کردمو اروم سرمو به معنی مثبت تکون دادم و گفتم

میبخشم چون شهابو از تو دارم

و سریع رفتم بالا رفتم پیش شهاب اروم گونشو ب*و*سیدم که دستاشو دورم حلقه کردو گفت:گفت همه چیزو

متعجب گفتم :کی

ارین

شهاب ...من

هیسسسس خانمم اون همه چیزو همین امروز که بردمت بیمارستان برام گفت اونم با ما اومد بیمارستان میخواست که ببخشمت منم گفتم من کاره ای نیستم همه چیز با خانممه....خوشگل من حالا بخشیدیش

معلومه که بخشیدم چون ترو از اون دارم

اروم گونمو ب*و*سیدو گفت :اما من ترو از خدادارم

با لبخند اروم زمزمه کردم زمزمه کردم :خدایا خیلی دوست دارم

پااااااایاااااااااااان