طراحی و صفحه آرایی: رمان های عاشقانه
آدرس سایت wWw.Romankade.com :
کانال تلگرام @ROMANHAYEASHEGHANE :
تمامی حقوق این کتاب نزد رمان های عاشقانه محفوظ است
نام رمان :تنهام نزار
ژانر : تراژدی و عاشقانه
نویسنده : غزاله مؤمنی
دل شکسته امروز من،باعث شد بنویسم،
نه از شکستنش،از رویایی که تومور رویاهام شده و ول کنم نیست،
امروز دلم شکست ازت....
به خودت هزار بار گفتم ولی....
خدایا...امروز دعا میکنم،الهی اونی که دلمو شکست،گوشه شکستش دست کسیو که اونو شکست رو نبــــــّره
سلام خواننده های گرامی ، دومین رمان منه ،امیدوارم خوشتون بیاد ، این رمان ترکیبی واقعی و تخیلی میباشد ، بر اساس داستان های زندگی برخی از مردم جامعه که دور و برتون مشاهده میکنید نوشتم و فکر کنم بعضی از قسمت هاش واقعی باشه و شما هم دیده باشید .
خلاصه من سعی کردم یعنی تمام تلاشمو کردم یه ژانری ارائه بدم که خواننده خسته نشه،تحقیقات کافی هم انجام دادم اگر اشتباهی توی ویرایش بود بنده را عفو بفرمایید،بریم سراغ داستان.
مقدمه
رمان ما در مورد دختریست که در سن 16سالگی ازدواج میکنه،تصادف میکنه و حافظشو از دست میده،فرشته نجات زندگیش پیدا میشه همون نیمه گمشده ای که از بچگی داشتید و دراینده بدستش میارین.
همشو که خلاصه بگم نمیشه،امیدوارم خوشتون بیاد.
یاعلی
سامان پویان
من از اینکه تو خوشبختی نه ارومم نه دلگیرم
یه جوری زخم خوردم که نه میمونم نه میمیرم
تمام ارزوم این بود یه رویایی که شد دردم
یه بارم نوبت ما شد ببین چی ارزو کردم
یه عمره با خودم میگم خدا رو شکر خوشبخته
خدارو شکر خوشبختی چقدر این گفتنش سخته
نه اینکه تو نمیدونی ولی این درد بی رحمه
یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مرد میفهمه
تمام روز میخندم تمام شب یکی دیگه ام
من از حالم به این مردم دروغای بدی میگم
یه عمره با خودم میگم خدا رو شکر خوشبخته
خدارو شکر خوشبختی چقدر این گفتنش سخته
امروز خیلی کسل تر از همیشه بودم،تا میره فراموشش کنم لعنتی باز میاد جلو چشمام....
خیلی شبیهشه...
چشما همون چشما،نگاهاش،صداش...
غیر ممکنه اشتباه کنم،باید برم به بهانه اینکه بچه رضا رو ویزیت کنم اسمشو رو کادر بالا سرش بخونم .
اگر اون باشه...
خب باشه اون که مال من نیست،دیگه نیست.
اون مال فرزینه....
السا
بنام خالق روزای سخت،فدات بشم خدا که بعد هر سختی یه خوشی برامون میزاری...
قلم بر دست گرفتم تا بنویسم از سرنوشتی که تو برام نوشتی خدا جونم بازم شکرت،مینویسم به امید اول خودت دوم مولا علی
یــــــاعلـــــے
فصل اول
باورم نمیشه هنوز مسخ شدم و دارم به در بیمارستان نگاه میکنم،حتی نزاشتن من بچمو شیر بدم،فقط به چه حقی این کارو کردن،قانونا باید بچه من تادو سالگی پیشم باشه.
(فرزند پسر تا دوسالگی فرزند دختر تا هفت سالگی،دقیق نمیدونم چند تا قانون مطالعه کردم بیشترش همین صدق میکرد)
در باز میشه فرزین میاد تو دستامو گرفت و با ناراحتی مشقی گفت:
السا بخدا مجبورم،منو تو هیچ وجه مشترکی نداشتیم،اگر همون موقع که رفتیم دادگاه برگه عدم بارداری میخواستن میرفتیم پیش مشفق میگرفتیم الان اینجا مثل میت نمیشنستی رو تخت بیمارستان،بهت گفتم من رو تصمیمم هستم،نگفته بودم؟؟؟؟(با صدای بلند تری داد زد)اینجوری به من نگاه نکن السا گفتم یا نه؟؟؟؟بهت گفتم برو بچه رو سقط کن .
من میخوام با لورا از ایران برم هیچوقتم بر نمیگردم،....(با حرص اومد یه دونه زد زیر گوشم که برق از چشمام پرید ویه مشت تو دماغم زد که خون سرازیر شد.... سرم و انداختم پایین و هیچی نگفتم و رفت بیرون)
من امروز سزارین شدم هنوز دست و پام سر هست و نمیتونم تکونشون بدم،بچه رو ازم گرفتن،اون فرشته بی همه چیز اومد بچمو دزدید و برد،چیکار میکردم؟؟؟؟؟جیغ میزدم؟؟؟؟داد و قال؟؟!!!!بلاخره باید میرفتم....راهی رو که خودم رفتمو تموم میکردم .
کاش گوشمم سر بود بد زد البته انقدر کتک خوردم پوستم کلفت شده.
دارم میترکم،کاش میشد بمیرم ای خدا دلم میخواد بمیرم.
بچمو ازم گرفتن خدا جونم....
خدایا...
بچم...
یه دفه در باز شد دکتر اطفال اومد تا بچه تخت بغلی رو ویزیت کنه،چون بچه نمیتونست راحت نفس بکشه.
-مشکلی نیست خانم شریعت زاده،دخترتون نفخ داره وقتی شیر میخوره حتما آروقش رو بگیرین .
خر خرش بندمیاد.
نگاهی به من کردو از صورت قرمز و بینی خونیم نگران شد و گفت،خانم والا بچه شما کو پس؟
(دستمال رو طرفم گرفت و زیر لبی تشکر کردم)
.......
اشکم سرازیر شد و بازم سکوت...د لعنتی حرفتو بزن،بگو نزاشتن بچمو شیر بدم ....بگو اومدم تا بچم و دنیا بیارم حالا باید دست از پا درازتر برم خونه...
کدوم خونه ؟من که خونه ای ندارم،پدر مادری ندارم که کجا برم.؟؟؟؟
...........
دکتر؛خانم والا حالتون بهتر شد به پرستار بگید من بیام باتون صحبت کنم .
-چشم
رو به خانم شریعت زاده کرد و گفت دکتر زنان شما رو ویزیت کرد؟؟؟
-بله.
مرخصین از نظر منم نه شما نه بچه موردی نداره.
بدون حرفی رفت بیرون.
بارون شدیدی میزد،یه لحظه تموم خاطرات مثل نوار از ذهنم رد شد.
بعد تصادف لعنتی،پدر مادرم و از دست دادم،،،حافظمم از دست دادم،شونزده سالم بود که تصادف کردم،فرزین میگفت با مامان بابام از طهران می اومدیم شمال که ماشینشون ترمز برید و تصادف کردیم.
من دوسال حامله نشدم.....پای لورا باز شد تو خونمون به عنوان نماینده شرکت فلان تو پاریس......یه روز از سرکار اومدم خونه.....
رو تختیم به هم ریخته بود.....فرزین نبود....صداش زدم فرزین ....فرزین.....
خیلی وقیح بود....
دیدم روی کاناپه توی تراس اتاقم تو بغل هم دارن دل میدن و قلوه میگیرن.
حس خار بودن کردم،بعد دوسال زندگی....اخ نابودم کردی فرزین....
رفتم جلو تر....
حالم بد شد،....تو همین بیمارستان بستری بودم چندروز....
مرخص شدم...
.دکتر میگفت فشار رومه..
.میگفت باید ارامش داشته باشم....
میگفت مادرت بیاد ازت مواظبت کنه...
.کدوم مادر ؟؟؟؟اونا که زیر گل رفتن.....دیگه بیرون نمیان.....
مگه چند سالم بود؟؟؟فقط ۱۸سالم بود عشقمو همسرمو تو بغل یکی دیگه دیدم....
بعد ده روز برگشتم تو خونه ای که روی همه بهم باز شده بود،با بدترین وضع لورا تو خونمون بود و منم حمالی میکردم....جایی نداشتم برم....
رفتم جلوتر...دیدم لورا شامشو میخوره،میره حموم میاد بیرون موهای سیاه مثل شبش رو سشوار میکنه،یه پیراهن دکلته قرمز جیغ پوشید تا بالای رونش،انقدر ارایش کرده بود که من اصلا به چشم نمی اومدم،قد بلند و کمر باریک....منم یه خانم 18ساله
.........
فرزین میادخونه و میپره بغلش و میگه...
ilove you my love,farzin dear????
فرزینم میگه ....عشقم فدات شم بگو جان؟؟؟
the flowers will die but you and yor name,stay for a long time in my heart....
فرزینم جلو چشمام زد زیر پاشو با هم رفتن بالا من حکم دیوارو داشتم تو اون خونه.
..........اومد بطری مشروب و از تو یخچالش برداشت....رف بالا،منم بی هیچ حرفی رفتم تو اتاقم ،نمازمو که خوندم رفتم پشت لپتابم و رمان میخوندم،جای گریه دار رمان بود رمان همسر اجباری(مه گل)اون لحظه که انا تیر خورد و اریا داشت میمرد....
دوست داشتم زنی به خانمی انا باشم،صبور باشم مثل اون،به نظرم زن کاملی بود تو این داستان....
شوهرمم...هه دلم اریا رو میخواست کاش فرزین صدمی دلسوزی اریا رو داشت ....
دیگه ساعت دو نیمه شبه اونام صداشون خفه شده....
فصل دوم
اونام دیگه خسته شده بودن از ــــــــــ زدن،یدفه دیدم برق اتاق خاموش من روشن شد و نور شدیدی زد تو چشمام که ریزشون کردم تا بیام بخودم دیدم مرتیکه اومد سر من بدبخت،چنان موهامو کشید مرتیکه سادیسمی که سرم داش منفجر میشد،همش میزد تو گوشم،منم مقاومت ......خدا جوابتو بده فرزین .....رفتم جلو تر.....حامله بودم....دادگاه رفتیم....برگه اخرو رو کردم شاید پدر بشه دست از سرم برداره....نهایت با بچم میرم از زتدگیش.....نه بچه رو نمیندازم.....مگه خـــــــــــرم.)(یه وقت به خر ها برنخوره)
منت.......التماس....بچه رو بنداز.....هههه
عمرا....
الانم بعد هزاران ارزو....بچمو ....اراد منو بردن....
اراد پسر سفید پوستم ....
با چشمای یشمیش که ترکیب منو فرزین بود،چشمای کشیده،،،،......
فداش شم.....
گریه ...گریه ...گریه....
تقریبا چشمامو باز کردم و نور افتاب چشامو میزد،چنان دردی دارم که نمیتونم حرکت کنم .
دکتر اومد تو و درو پشتش بست،سلام ..
،سلام
منم نگاهش کردم و از شدت درد چشمام بسته بود و دورو برمو نمیتونستم واضح ببینم،دکتر صندلی گزاشت و کنار تخت نشستش.
ادامه دادم.
-علیک سلام (دستپاچه خودمو جمع و جور کردم)
-منو شناختین؟
-(گنگ نگاهش کردم )نه بجا نمیارم.
-خانم والا بچتون کجاست؟
-بردنش!
-چرا نزاشتن بچتو شیر بدی؟
-نمیخواستن بچه بوی منو بگیره یا به هم عادت کنیم،این مشکل و چند ساله داریم
میخواستم ازش جدا بشم،اما متاسفانه یا خوشبختانه باردار شدم،دیگه بقیشم که دیدید و شنیدین... منم که نمیدونم تو این شرایط سخت چکار کنم باید وکیل بگیرم ،چون سکوت های بیش از حدم کار دستم داد.
-بله متاسفم
-من شما رو میشناسم؟یا شما منو؟
-خانم والا من و شما یه اشنای خیلی قدیمی هستیم نزدیک به چند ساله ندیدیم همو،شما مگه طهران زندگی نمیکردین؟
-(عه این امار منو از کجا داره)بله فرزین بهم گفته بود قبل ازدواجمون طهران زندگی میکردیم.
-شما هم حافظتون رو بعد تصادف از دست دادین؟!درسته
-بله من شکا رو یادم نمیاد حتی اسمتونم از ده فرسخی ذهنم رد نشده ، متاسفم دکتر امیدوارم شرایطمو درک کنید.
-من میخوام کمکتون کنم .
-چطوری؟؟!!
یه دوست دارم وکیل خبره ای هست،اقا رضا اسدی زبانزد خاص و عام،پرونده ای نبوده که نتونه از پسش بر بیاد،این خانوم تخت بغلی بود از بستگان ماست و این اقای وکیل همسر این خانم بود که مرخص شدن،داشت میرفت بهم کارت رضا رو داد و گفت که خانواده همسرتون چقدر شما رو عڌاب دادن،همه چی تعریف کردو حاضرن پرونده شما رو بعهده بگیرن،من مدد کار بیمارستان هم هستم اگر تصمیمتونو گرفتید این کارت منه دوشنبه ها مطب هستم میتونید بام تماس بگیرید و من شما رو ملاقات کنم و با هم بریم پیش اسدی .
-دکتر پویان ممنون از کمکتون فقط بگید من کی مرخص میشم؟
-شما امروز ساعت دو مرخص میشید،منم شیفتم اون موقع پایانشه.
(بدون حرفی رفت بیرون و درم بست)
ساعتو نگاه کردم یک بود،پرستار اومد و گف خانم کار ترخیصو انجام بدین و بسلامت.
من که تکون نمیتونستم بخورم.
-خانم پرستار
-جانم ؟
-میشه به اقای دکتر پویان بگید بیان؟
-چشم.
موبایلشو دراورد و گفت؛
سلام سامان ،ههههه دیوونه بیا بالا نرو یه لحظه ....
خانم والا بات کار داره.......عه سامی بخدا بریم خونه لهت میکنم.
الان میاد گلم.
منم خندیدم و گفتم خانم پرستار رو پیرهنتون نوشته ماهرخ پویان شما خواهر برادرین؟
-عزیزم اره اما سامان با ما زندگی نمیکنه،خونه مجردی داره.
-عه مرسی ببخش فضولی کردما
-نه گلم راحت باش،اسمت چیه؟اهان دیدم السا جون.
-حالا که خواهرشی عزیزدلم یچیز بگم ناراحت نمیشی؟
-بگو عزیز
-من یه مشکلی برام پیشومده کسی همراه ندارم کارای ترخیصم بکنه،اگر کار ندارین میشه کمکم کنید ازروتخت پاشم و برم کاراشو بکنم؟
-نه نه نه....تکون نخور خودم میرم جلدی برمیگردم.
تو عمل کردی دختر خوب،باید استراحت کنی.
(رفت)
گریم گرفت گوشیمو برداشتمو اهنگ مهدی جهانی و علیشمس رو پلی کردم و همراهش با صدای قشنگم خوندم و گریه کردم
فکر می کردم اون یه ذره آدمه ، رفت و تنها شد دلم یه عالمه
البته تا اونجای یکه یادمه ، هر چی خوردم از این دل سادمه
من خسته شدم از آدما و طعنه هاشون ، خسته شدم از اومدن و رفتناشون
خستم از خیابون و پیاده روهاش ، ازت که خواسته بودم مراقبم باش
چقدر تنهام تنهام تنهام ، چقدر سرده بی تو دستام
تورو می خوام میخوام میخوام ، پر از شک سرده چشمام
چقدر تنهام تنهام تنهام ، چقدر سرده بی تو دستام
تورو می خوام میخوام میخوام ، پر از شک سرده چشمام
♫♫♫♫♫♫
♫♫♫♫♫♫
هنزفری تو گوشمه یه کوله ام روی دوشمه
یه پیرهن سیام تنم همون که همیشه می پوشم
نمیدونم کجای شهرم تو کوچه ها سرگردونم
به امید اینکه تورو ببینم سرمو برگردونم ، ولی تو حیف اینجا نیستی
مگه تو همونی نبودی که میگفتی پام وا میستی
♫♫♫♫♫♫
منم و جای خالی با یه مشت یادگاری
که از همدیگه دو سه سالی داریم
حالا تکلیف چیه فراموش کنیم
نه این کارا کار ما نی
با اینکه همش دنبال فانیم
ولی بی خیالی تو مرام ما نی
یادمه می گفتی حتی اگه از آسمون سنگ بارید
بازم قول بده که دوسم داری
نمی خوام ببینم غم داری
ولی حیف که این روزا یه حس دیگه رو من داری
خسته شدم از این همه کشیدن ، نصفه شب از خواب پریدن
تو بی خیالی ولی من ، عاشقتم هنوز شدیدن
بارون و تهران هدفون و آهنگ ، چرا تو بی من نمی شی دلتنگ
نگام هر شب به آسمونه ، بی تو کلافم پر از بهونه
چقدر تنهام تنهام تنهام ، چقدر سرده بی تو دستام
تورو می خوام میخوام میخوام ، پر از شک سرده چشمام.....
نا خودآگاه زار میزدم...من چقدر ضربه خوردم،چقدر تنهام تنهام تنهـــــــا
اون موقع حامله بودم برای سرگرمی که ویارم تلقین نشه بافتنی میبافتم لباس بچگونه و عروسک و لیف و همرو یکجا فروختم به یه فروشنده که سر پاساژ رسالت بود.
بجز اونم بخاطر نقاشی های زیبایی که میکشیدم و تو نمایشگاه میفروختم
تو کارتم حدود بیست ملیون با پس اندازو اینا هست،پس میتونم واس خودم چنروز پرستار بگیرم ازم مواظبت کنه ....
اخ مشکل اینجاس که کجا برم ...باید برم هتل...اره میرم یجا پیدا میکنم بارون که کمتر شد میگردم دنبال خونه.
سر برگردوندم دیدم دکتر پویان داره نگام میکنه و میخنده.
(حرصم گرفت)
-خانم والا امکانش هست بگید چیکارم داشتید من شیفتم تموم شده دارم میرم منزل.
-اقا دکتر من میخواستم ازتون کمک بگیرم کارای ترخیص منو انجام بدید چون اصلا تو شرایطی نیستم که تنهایی بتونم راه برم،اما خواهرتون ماشالله یپا مرده زحمتم افتاد رودوششون.
فقط اگر میشه زحمتی نیست یه پرستار اختیار میخوام تا چنروز منزل ازم مواظبت کنه،حقوقش هرچی باشه میدم.
(یجوری نگام کرد رف تو فکر که از خجالت اب شدم )
دکتر - شما فکر این چیزا نباشید،الان میگم پرستار بیاد و کمکت کنه لباساتونو عوض کنین منم شیفتم تموم شده(بین حرفش ماهرخ اومد تو)
-عزیزم بیا لباستو عوض کنیم باهم.
-ماهرخ اجی پرستار مطمئن سراغ داری تا از خانم والا چنروز تو منزلشون مواظبت کنه؟
-اره سراغ دارم خودم هستم،چنروز مرخصی گرفتم کی بهتر از السا جون
...
نــــــه خانم پویان زحمت میشه
منظورم پرستار پزشکی نبود.
-اهان عزیزم میسپرمش به سامی،اون سراغ داره
سامان -ماهرخ اجی بیرون منتظرم.
-تو برو من باید برم یه سر پیش یلدا برمیگردم خودم ماشین دارم.
لباسامو عوض کردمو به کمک ماهرخ اومدم بیرون تو راه همه چیو واسش تعریف کردم و زیر بارون بودیم شمارمو گرفت و خدافظی کرد و رفت،.....
یه لامبورگینی مشکی داشت دنده عقب اومد،چشمم به ماشین ماهرخ بود ۲۰۶ مشکی رنگ،رفـــت
خودمو فحش دادم ای السا مغرور برو بمیر دختره ناراحت شد یه تعارفم نزد.
دیدم داره بوق میزنه تقریبا بگم تمام لباسام خیس بود و مجبور شدم سوار شم دیدم سامانه.
-میرسونمتون منزل
-ممنون میرم هتل من دیگه جام تو اون خونه نیست
-حالا که خیس اب شدین،بیایین بالا میرسونمتون یجای مطمئن .
رفتم عقب و بی تعارف دراز کشیدم حالم اصلا خوب نبود.
دارم از درد میمیرم عضلات بدنم انقدر منقبض شده که لحظه امکان داره بترکم،از سردردشدید بگیر تا.....دیگه جایی رو ندیدم.
یه لحظه چشم باز کردم دیدم تو بغل سامان هستم و منوداشت تکون میداد و تو گوشم میزد ....
سعی کردم چشمامو بازتر کنم
-بهوش اومدی؟؟؟اوفـــــــ خدا شکرـ
-داری چکار میکنی؟اینجا کجاس؟
-من ازراعیل هستم الان نمیبرمت چون وسط کمربندی هستیم و امکان داره ازراعیل بعدی دوتامونو باهم ببره.
(خندم گرف؛فکر نمیکردم انقدر شوخ باشه،از بغلش اومدم بیرون،داشتم دیوانه میشدم،.)
خب خانم والا کجا برسونمت؟
اگر میشه کمکم کنید برم هتل.
-هتل برای چی؟دوست و اشنا ندارین؟
-نه خودتون که درجریان هستید،نوچ،اقا دکتر بیس سوالی نپرسید ببرین منو هتل حالم خوب نیست .
.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.
منو برد سمت یه جاده ای که خاکی بود و بعدش یه شهرک مانند،یه ساختمون ابی رنگ بود با سقف زرد پنجره های شیک قدی که خیلی باحال بود.
ـــــــ
خانم والا من اطمینان ندارم که ببرمتون با این وضع یجای دیگه،اینجا ویلای منه و منم چون پدر مادرم فرانسه هستن و ماهرخ تنهاست میرم خونه مادریم،شما میتونین تا سرو سامون گرفتنتون اینجا باشید و بعدش باهم میریم پیش وکیل.
-اقا دکتر اخه من...دلیلی نداره انقدر مسعولیت منو بعده بگیرین من خودم از پس همه چی برمیام.
کلید انداخت و و رف تو خونه و دیدم با یه پتو برگشت و با یه حرکت منو از رو صندلی بلند کرد و با پتو برد تو خونه و انداختش رو کاناپه،یه خانوم ۲۵ ساله اومد پیشم،بعد به دکتر گف:((
سامان چیشده این خانوم کیه.؟))
-ماهور این خانوم یکی از دوستای صمیمی من هستن و مشکلی براشون پیشومده و تا چنروز قراره اینجا باشه، اگر دوست داری هنوزم اینجا بمونی باش ؛ منم میام بهتون سر میزنم،بیا بیرون کارت دارم.
(رفتن دم درو پچ پچ میکردن،ماهور خیلی حرصی شده بود ،نمیدونم دکتر چی بهش گف که عصبانی شد، خدافظی....)
سامان : خانومی ،کاری داشتی به ملی خانوم بگو،الان رفته برا خونه خرید کنه،خدمتکار اینجاس،در اصل همون پرستاری که میخوای.
منم میرم تا راحت باشی،شمارم تو اون دفتر نارنجیه نوشته کار داشتی بم بزنگ.
(خون زیادی ازم رفته بود و سرگیجه داشتم،دلم شور میزد چرا یهو همچی بهم ریخت،یساعتی گڌشت و نه ماهور اومد نه ملی خانم،تق صدای در اومد،دیدم یه خانم تقریبا ۵۵ساله اومد تو ...)
-سلام دخترم ،دکتر همچی رو واسم تعریف کرد،بیا بریم اون اتاق که واس مهمانه.
منو برد تو اتاق
-ملی خانوم؟؟؟؟
-جانم دخترم؟
-میشه کمکم کنید برم دوش بگیرم؟
-اره عزیزم چرا که نه.
خلاصه رفتم دوش گرفتمو اومدم لباس هیچی نداشتم بپوشم،فقط تو ساک یه دس لباس زیر بود و یه پیراهن بارداری بلند دکلته،پوشیدم و روی پیراهن سیاهم یه شال طلایی انداختم.
اومدم رو تخت ولو شدم نفهمیدم کی خوابم برد،ساعت ۸شب بود که با صدای ملی جون بیدار شدم،اسرار کرد که یکم از کباب بخورم ،منم گشنم بود
کبابا رو خوردم.
داشتم میترکیدم دیگه.
ملی جون : الهی من فدات شم تو مگه چنسالته که...
من-خدا نکنه،دیگه خدا خواسته سرنوشتم اینطوری باشه.
-دختر گلم درسته خدا سرنوشتتو نوشته،اما بنده خدا میتونه پاکنویس کنه و قشنگ تر بنویسه.
(متوجه منظورش نشدم)
-نه،خدا هیچ کاری رو بدون حکمتش انجام نمیده،حکمتم این بود که دکتر و پیدا کنم امشب که خداناکرده اگر ایشون نبود تو چنگال گرگای خیابون اسیر نمیشدم.
- اشکالی نداره گلم،خدا بزرگه،تو فقط ایمانتو از دست نده.
-دارم....ایمان دارم،،،فقط نمیتونم مشکلاتم سنگینه و تنهایی به دوش بکشم،(با بغض)دلم یه شونه میخواد،یه همسر دلسوز که کنارم باشه،پشتم باشه،دلم قلب میخواد نه سنگ،با هزار امید بچمو بزرگ کردم که ازم جدا بکنن بچمو زندگیمو،نمیدونم نفرین کنم،،،چیکار کنم.
ملی-نه عزیزجانم،نفرین نکن، فقط واگزار کن،بعدشم برو حقتو بگیر،اونی که بار دوشتو سنگین میکنه،شونتو تقویت میکنه...
فصل سوم
الان سه روزه خونه دکتر اویزونم به عبارتی.
دکتر خونه مادرشه ،منم باش حساب میکنم این چند شبی که اینجا بودم.
با سامان صحبت کردم که با وکیل صحبت کنه من حوصله ندارم دیگه توضیح بدم واس همه.
وسایلمو جمع کردم امروز به لطف ماهرخ و سامان خیلی خوبم،بهترم،باید برم....برم پی سرنوشتم....برم حقمو بگیرم....برم پسرمو بگیرم برا خودم.....یه زندگی دونفره...
منو آراد.....
خب دیگه رفتم طرف در و ملی جون داشت درختارو تو حیاط اب میداد،ساعت ده صبح،باید برم....
ملی خانوم -کجا میری دختر؟اقا گفتن باید استراحت کنین،چی میخواین من برم براتون بخرم.
-خونه میخوام میخری؟(گریه کردم و با هق هق ادامه دادم)
بچمو میخوام میتونی واســــم بخریش؟؟؟؟میخوام بمیرم میتونی مرگ بخری؟؟؟؟؟
(انقدر فرزین بهم ضربه زده بود که...هنوز اسمم تو شناسنامشه،اون نمیتونه بره...نمیتونه بچمو بگیره)
ماشین گرفتم دربست تا خونه جهنمی ....ماشین فرزین از خونه اومد بیرون و رفت .
مطمنم نفر سومی بجز پسرم نیست تو خونه.
نقشمو عملی کردم.
روبروی در وایستادم،کلید داشتم رفتم تو خونه و ماشینم هنوز تو حیاط بود،لورا تو حیاط رو تاب نشسته بود و داشت به اراد من شیر میداد.
منم رفتم جلو.....با حقارت تمام.....بچه رو ازش گرفتم....
تف انداختم تو صورتش.
زنیکه احمق،،،،شوهرم ارزونیت....اما نمیزارم منو پسرمو از هم جدا کنی لجن....
سوییچ ماشینمو برداشتم و لورا داشت با بهت بهم نگاه میکرد،گازو گرفتم در حیاطم نبستم،باید هرجور شده برم.....پامو گزاشتم رو گاز....از خوشحالی اشک میریختم....الان فرزین بفهمه لورا رو زنده نمیزاره....هه حالا میتونی پیدام کن.
گوشیم زنگ خورد،زدم بغل ...شماره ناشناس بود،،،نگاه به اراد کردم خوابیده بود....
- الو؟
-زهر مار پیدات کنم زندت نمیزارم،تالا کدوم گوری بودی؟بچمو بردی کدوم ـــــ خونه ای؟؟؟به ولای علی میکشمت،اگر تا یکساعت دیگه بچمو ندی
-اما بچه منم هست
(خوبیش اینه که گوشیم مجهز به ضبط صدا و مکالمات به طور خودکار بود)
هه....پیدام کردی باشه زندم نزار....
-پلاک ماشینتو دادم پلیس،هرجا باشی دیر و زود گیرت میندازن.
قطع کرد...
اخ اخ راس میگفت.
تلفنم زنگ خورد دوباره شماره سامان بود.
-الو؟
-کجایین؟
-اقا دکتر دستم به ریسمونت فلانجام
-گفتم کجایید؟با اون حالتون کجا رفتی؟زود برگردید خونه
-اقا دکتر جان بهتون نیاز دارم سریع خودتونو برسونید به این ادرسی که اس میکنم.
-باشه الان میام.
ضعف ۲دقیقه دیدم داره بوق میزنه سریع رفتم تو ماشینش،ماشینمو همونجا ولش کردم.
بچه رو بغل کردم بارون بارید دوباره،شالمو پیچیدم دورش.
هوا سوز عجیب پاییزی داشت،...
برو دکتر برو....
-خانم معلومه چیکار کردی؟؟؟؟بچه رو چرا...اخ دختر رفتی
....وای چرا صبر نکردی ....الســـــــا....
گازو گرفت و رفت،به سمت دفتر وکالت رضا اسدی
-وایستین کنار مرکز خرید میخوام برم خرید...
-خانمی الان وقتش نیست باید تا گیر نیفتادی بریم پیش رضا اسدی.
-اقای دکتر این بچه چهار روزشه،نگاه کنین....داره از سرما میلرزه،یه دست لباس نازک تنشه....من به درک فقط یه پتو و چند دست لباس گرم میخوام.
-من الان زنگ میزنم به ماهرخ بره واست خرید(دستشو برد طرف بخاری و روشنش کرد)بیا...
-اقاسامان؟
-بله؟
-چرا شما دارین انقدر کمکم میکنین؟
-بعدا میفهمی.،میشه بام راحت حرف بزنی؟
-پیگیر کار همه مریضاتون میشین اینجوری؟؟؟؟
-السا....بام راحت حرف بزن من میدونم تو خیلی مودبی.
فکر کن جای برادر نداشتت پشتتم.
اول بریم دفتر ،خونه رفتیم با هم صحبت میکنیم. فقط منو تو باهم یه اشنایی داریم ،بزودی همه چی روشن میشه.
(رسیدیم رفتم طبقه ششم،واحد ۳۴ بچه رو تو ماشین سامان پتو مسافرتی مخصوص خودش بود برداشتم و رفتیم تو)ـ
یه دفتر شیک بود نمای ست اتاقش کاملا قهوه ای بود،از در رفتیم تو سمت چپ میز منشی بود،یه خانمی حدودا ۱۹ساله بود،لباسهاش ست قرمز مشکی بود که با پوست سفیدش هارمونی خاصی داشت،از درب رفتیم تو بلند شد و به ما خوشامد گفت.
-سلام خیلی خوش امدین
-ممنون
-خب امری داشتین؟
سامان-بله اقای اسدی تشریف دارن؟
-چند لحظه تشریف داشته باشید ، الان میرسن خدمتتون
(همون لحظه اقای وکیل از در ورودی اومد داخل،یه اقای بلند قد تقریبا چاق بود،موهای کم پشت و بور،چشمای ریزی داشت،حدود سی و پنج سالش میشد،کت و شلوار خوش دوخت ابی نفتی به تن داشت ،کاملا خوش مشرب بود ظاهرا،باسامی دست داد،به سمت من اومد)
-سلام خانم والا درسته/؟
-بله خوبین شما؟(لبخند پت و پهن)
-متشکرم،بفرمایید توی اتاق ببخشید معتل شدید ،میدونید که شهر شلوغ شده.
-بله،نه اختیار دارید من زیاد معطل نشدم پیش پای شما اومدیم.
رفتیم تو نشستیم،کل قضیه رو براش تعریف کردم ،سامانم تایید میکرد.
جوابشون به من. ⬇⬇⬇⬇
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسدی : خانم والا میخواستم مطلبی رو خدمتتون عرض کنم که اولا شما نباید بچه رو میگرفتید،ثانیا باید میرفتین باز تو همون خونه اگر بچتون مهم بود و کارا رو واگزار میکردید به من تا روز دادگاه بچه رو ازش میگرفتیم،بعدشم شما که جرمی مرتکب نشدید که اون پلیس خبر کنه ، چون بچه حق شماست حتی میتونستید قانونی حضانت بچه رو بگیرید به مدت دوسال.
باید مدرک جمع میکریم و از راه قانونیش اقدام میکردیم بهتر بود.
(به چهره اراد نگاه کردم و دلم کباب شد و باز این اشکای لعنتی سرازیر شدن.)
دفتر چه خاطراتم تو کیفم بود گزاشتم رومیز تا بخونه شاید کمکی بشه.
اقای اسدی نگاهی کرد و دفترو ورق میزد
پاهاش روی هم بود رو جابجا کرد و گفت :
-یه راه دیگه هست ما باید حتما شاهد یا مدرک جور کنیم تا حضانت فرزندتون رو بگیریم
-؟؟چطوری خب؟؟؟سرمو تکون دادم.
-اینکه برگردین تو خونه و از هوشتون استفاده کنید و فرزین روراضی کنید و پیشش بمونید تا یک ماه،اینجوری ممکنه تمکین بگیره و اذیتتون کنه.
فقط چند شرایط میتونه شما رو به پسرتون نزدیک کنه و ما حکم عدم صلاحیت رو از دادگاه بگیریم و حضانت فرزندتون بعهده شما باشه.
البته باید مدرک و شاهد موجه داشته باشیم.
-خب چیه؟
اسدی-
مصادیقی که در قانون از موارد عدم مواظبت و یا انحطاط اخلاقی هر یك از والدین است:
۱) اعتیاد زیان آور به الكل، مواد مخدر و قمار.
۲) اشتهار به فساد اخلاقی و فحشا.
۳) ابتلا به بیماری های روانی با تشخیص پزشكی قانونی.
۴) سوءاستفاده از طفل یا اجبار او به ورود در مشاغل ضداخلاقی مانند فساد و فحشا، تكدی گری و قاچاق.
۵) تكرار ضرب و جرح خارج از حد متعارف
اما همه اینا باید با مدرک ثابت بشه.
اقا فرزین کدوم شرایط و داره؟
-الکل و مشروب میخوره کار هر شبشه،حتی یک بار سال گذشته توراه جنگل بود تو ماشینش مشروبات الکلی بود و خودشم مست بود دستگیر شد،تو دادگاه پرونده داره شش ماه حدودا حبس بود.
با لورا محرم نیست و رابطه نامشروع داره جلو چشم من،که من میتونم عکس بگیرم یواشکی ازشون
حتی تو بیمارستان جلو همه منو زد،ک بینیم شکست و خون اومد.
امروزم بهم فحش داد و تهدید به مرگم کرد،صداشو ضبط شده دارم فقط همینه مدارکم.
-شما اگر ممکنه باید برید تو خونش چون هنوز شرعا و عرفا همسرقانونیش هستید و حقی نداره که شما رو بیرون کنه .
بعدشم میتونید یجوری مدارا کنید تا روز دادگاه به شرطی طلاق توافقی باشه که حضانت فرزندتون و بگیرید.
-اون بچمو میخواد از من دور کنه
-اون نمیتونه شمارو به زور طلاق بده
- منم نمیتونم به زور باش زندگی کنم.
-شما پزشک قانونی رفتید؟
-بله دیروز به لطف اقا سامان رفتم.
-من پیگیر میشم تا روز دادگاه ،باید شکایتنامه تنظیم کنم ،
پس بلحاظ مصرف مشروبات الكلي كه داريد پرونده حبس هست و ضرب جرح هم محكوم میشه با رو کردن برگه پزشک قانونی و شاهد، بنده مدارک رو به دادگاه ارايه ميكنم داير بر محكوميت داشتن، طلاق شما رو با حضانت فرزند از دادگاه ميگيرم.
-وای چه عالی
-مطمین هستید بهتون اسیبی نمیرسه برید تو اون خونه؟
-نه ،ولی فدای سر پسرم.
جفتشون نگاه نگران داشتن،خودمم حسی داشتم که مثل سگ میترسیدم بخاطر غرور لعنتیم بازم سکوت....
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
از دفتر اومدیم بیرون به سامان گفتم بره خونش منم میرم خونم،
اونم که زیاد راضی نبود میترسید که بلایی سرم بیاد،چه میدونم یجوری بزور راضیش کردم بره.
اژانس گرفتم رفتم جایی که ماشینمو پارک کردم،برداشتمو رفتم به سمت خونه.
فصل چهارم
اومدم تو خونه لورا سرشو بین دستاش گرفته بود و بادیدنم به طرفم اومد
-السا میدونی چیکار کردی؟
بچه رو بده ازینجا برو،فرزین دنبالته بلا سرت میاره
-هیچ غلطی نمیکنه.
گوشیمو گرفتم و رو ضبط صدا گزاشتم و توی جیبم گزاشتم.
درو باز کرد با خشم اومد طرفم دستشو بلند کرد که لورا اومد جلو.
-فرزین ....
فرزین-السا بهت گفتم زندت نمیزارم گوه خوردی بچمو بردی،،،میدونی که من اعصابم خورد باشه فقط مست میکنم،اونموقع هم هیچی حالیم نیست،الانم خون جلو چشمامو گرفته گورتو گم کن از خونم بیرون.
-اینجا خونه منه تو سختته برو بیرون،هنوز شرعا زنت هستم تو حقی نداری منو بیرون کنی.
-کثافــــــــــت عوضی
محکم خوابوند تو دهنم که خون اومد
(منم قیافمو مظلوم کردم)
فرزین...اخه کجا برم؟کجارو دارم برم؟
تورو خدا بیا توافق کنیم از هم جدا بشیم طلاق که بگیریم حضانت اراد و بده به من بعد تو و لورا برید خارج
فرزین-هه فکر کردی زنده میزارمت و میرم؟میفرستمت ور دل ننه بابات زیر گل....دیگه کی وقت میکنی بچه منو بزرگ کنی.
تو کی هستی که من بخوام با توی هرزه نجس توافق کنم.
خنده های عصبی و مستانه فرزین داشت حالمو بهم میزد،برای خودم بدون توجهش هات چاکلت درست کردم و رو کاناپه لم دادم ومشغول شدم،اونم بغل دستم نشست و کار همیشگیشو با لورا جلو چشمام انجام میداد،منم فیلم میگرفتم تند تند دکمه میزدم عکس میگرفتم،انقدر غرق عشق بازی بودن که متوجه نشدن من از گوشه دسته فنجون لنز گوشیمو گزاشتم و عکس میگرفتم صدای گریه اراد درومد سریع رفتم تو اتاق بغلش کردم،خودمم بغض داشتم...
براش شیر درست کردم و دادم با ولع میخورد،بعدم اروقشو گرفتم جاشو تمیز کردم و گزاشتمش تو گهواره کنار تختم و تکون تکونش دادم و لالایی خوندم.
لالا لالا میگم پسر بخوابه
عزیزک دل مادر بخوابه
لالا لالا میگم عشقم لالایی
همه خوابن چرا عشقم بیداری
لالا لالالالاکســـــــی نداااارم
که باشه همدمم تو راه سختی
لالا لالا بخواب غصه نخور تو
خدا داریم خدا پشت و پناهت
لالا لالامیگم دلم گرفته
ازینکه بی تو شم قلبم گرفته
انقدر اشک ریختم بلاخره خوابید.
تا صبح بیدار بودم ،همش فکر فرار میزد به سرم....اخ نــــــه من باید به اسدی اطمینان کنم،اما این دکتره....یارو سامان....چرا انقدر هوامو داره؟!خب چه اشنایی با من داره کهاینکور کمکم میکنه دمش گرم هرچی هست.
گوشیمو برداشتم دیدم حلالزاده اس داده.
-بیداری؟خوبی ؟
من-چی ازجونم میخوای؟چرا انقدر هوامو داری؟مشکلات من به تو چه/؟
-باز جن زده شدی؟فکر کن جبرانه.
-اقا دکتر توروخدا فکرمو مشغول نکن اصلا مخم جا نداره برای این حرفا....
-انقدر نگو اقا دکتر...من سامانم ســـــــــامان،دوست دوران بچگی که یادت نمیاد.
-بقول تو یادم نمیاد پس بسلامت....
-هعی خانم لجباز چیشد فرزین چکار کرد؟چک خوردی؟خخخ
-اره لبم پاره شدـ
-صبح برو پزشکی قانونی حتما.
-اره میرم
-میخوای من ببرمت؟؟؟!
-نه بابا نمیخوام دستش عاتو بدم.
-پس چنتا عکسم از لبت بگیر توگوشیت باشه ضرر نداره.
-خیلی زشت شدم 😭😪😰
-مهم شوهرته که دوستت داره 😁
-😒مسخره کن تو هم.
-باشه چرا بیداری بگیر بخواب
-به همون دلیلی که تو بیداری ،خب دارم رمان میخونم این افکار خبیث ازم دور شه دیگه
-رمان چی میخونی؟تا جایی که یادمه فقط شعرای فروغ رو میخوندی.
(تعجب کردم این از کجا میدونست اخه من عاشق شعرای فروغم؟)
-تو از کجا میدونی؟ببین بخدا اسمتو میخوام ریست کنم از دوباره تو گوشیم سیو کنم عذاب الهی
-منم تاجایی که یادمه عذابت ندادم،فقط کمکت کردم،برو به اون شوشوی خیر ندیدت بگو عذاب الهی که بزنه دماغ که نداری لبتم که ترکید بزنه چشاتو دراره خخخ
-خیلی مسخره بود،درضمن رمان تنهام نزار رو دارم میخونم.
-عه چه اسم قشنگی
-میدونی منم میخوام سرگذشتمو تو قالب رمان بنویسم که بقیه بخونن؟
-فکر خوبیه همه میترکن از خنده
-عه نه،منم اسمشو میزارم *مشکلاتم شکلات شد خوردمش*
-واقعا امیدوارم اینطور باشه،اما توهم بزار دیگه تنهام نزار.
-کاری نداری؟
-مواظب پسرگلیم باش
-باشه فردا با رضا اسدی هماهنگ کن برم پیشش .خدافظ.
-هماهنگه واس تو همیشه وقت داره برو. خوب بخوابی خواب تفنگ هشت لول ببینی که داری فرزینو باش ترور میکنی.
خندم گرفت،جوابشو ندادم ،میدونم داره کمکم میکنه که مشکلاتم و یادم بره و غصه نخورم..
فصل پنجم.
امروز یک ماه شده و دادگاهی داشتیم طبق مدارک و شاهدا
به علت ضرب و جرح ،رضا اسدی مدارک و شاهد برد و ازش شکایت کردیم فرزین افتاد زندان،بهم فحاشی کرد ،رابطه نا مشروعم داشت و سابقه پارسال که تو ماشینش ویسکی اعلا گرفتن،بالای شش ماه حبس بریدن براش .
فرزین حالا شد یه مهره سوخته.
لورا هم به جرم کلاهبرداری دستگیر شد.
حکم طلاق صادر شد وصیغه طلاقم خوندن،ازهم جدا شدیم،بچمو تو اغوشم گرفتم،الحق که دست پنجت درد نکنه رضا اسدی.
سامان - السا خانم شما دیگه رسما حضانت فرزندت رو داری تبریک میگم،حالا اجازه هست یه پیشنهاد بدم؟
(قرمز شدم نکنه بگه بیا زنم شو)
خودش خندش گرفت ،همه بودن پایین محضر منتظر ما.
اقا اسدی و زن و بچه...
سامان و ماهرخ....
ماهور و ملی جون....
همه بهم تبریک گفتن،واقعا نمیدونین چی کشیدم تو این یک ماه،حتی حس ندارم بنویسم یا حتی مرور کنم اون یکماه رو دیگه داغون میشم پس بیخی.
همه رفتن من موندم و سامان و اراد.
سامان تو چشمام نگاه کرد و گفت:
السا ، من دوست دارم شما تو مطب من کار کنی،عممممم منشی بشی نیمه وقت چطوره؟چون اقااسدی تو دادگاه گفتن شما حقوق بالایی دارین مطب من کار میکنی و جدا ازونم نقاشی میکشی و سابقه های فروشتون چون بالا بوده دادگاه پذیرفت.
-من خودم دوست دارم حداقل اینجوری از شرمندگیتون دربیام اما (نیم نگاهی به اراد کردم)ایشونو چی؟
-برا ایشونم فکر کردم،صبح تا ظهر ملی جون هست مواظبش،چون شیر خودتو نمیدی که.
-(لبخند)بله میام چرا که نه.
-اما قبلش چطوره بریم ناهارو با هم بخوریم؟
-بریم.
تو ماشین نشستیم و سکوت بود ضبط و روشنش کرد وسکوت خسته کننده رو شکست.
اهنگ نگران منی مرتضی پاشایی.
تو بجای منم داری زجر میکشی
یکی عاشقته که تو عاشقشی
تو بجای منم پر غصه شدی
نزار خسته بشم نگو خسته شدی
نگران منی که نگیره دلم
واس دیدن تو داره میره دلم
نگران منی مثله بچگی ها
تو خودت میدونی من ازت چی میخوام
⚡⚡⚡⚡
مگه میشه باشی و تنها بمونم
محاله بزاری محاله بتونم
دلم دیگه دلتنگیاش بی شماره
هنوزم بجز تو کسی رو نداره
عوض میکنی زندگیمو
تو یادم دادی عاشقی رو
تورو تا ته خاطراتم کشیدم
به زیبایی تو کسی رو ندیدم
نگو دیگه اب از سر من گذشته
مگه جز تو کی سرنوشتو نوشته
تحمل نداره نباشی،،،،دلی که تو تنها خداشی....
ـــــــــــــــــــــــــــ
به اینجای اهنگ رسید دستمو بردم طرف پخش و خاموشش کردم.
-دلت برا فرزین تنگ شد؟السا اصلا دوستش داری؟
-من هیچی یادم نمیاد سامان
(خودم خجالت کشیدم که انقدر صمیمی حرف زدم ام تو این یک ماه که با سامان اشنا شدم بهم گفته بود باهاش راحت باشم)
اقا سامان ،من یبار تصادف کردم فقط بهم گفتن که پدرو مادرم فوت شدن،من هیچی یادم نمیاد و حافظمو از دست داده بودم،نمیدونم کی ام هویتم کجاست....
حتی همه چی بهم تلقین کردن،تلقین که شوهرم فرزین هست،پدر مادرم تصادف کردن زیر گل رفتن،چرا و چجوریشو نمیدونم،چشم باز کردم به اندازه صدسال کمرم شکست،سخته با کسی که بهش علاقه نداشتم زندگی کنم،خیلی واسم سخت بود مردی رو که قبل تصادف نامزد کردیم نمیدونم به قول خودش عاشقش بودم الان هیچ حسی بش ندارم،فرزین میگفت خیلی عاشقش بودم،میگفت من بهش پیشنهاد ازدواج دادم اما اون علاقه ای به من نداشت،مشکلاتمون ازینجا شروع شد.
(تو جاده نا مشخص داشت رانندگی میکرد و با سر حرفامو تایید میکرد.
منم حرف میزدم انگاری مثل توپ داشتم باد خالی میکردم)
هنوز عذاب وجدان دارم که من چقدر قبل تصادف ظالم بودم بخاطر یه پسر احمق از پدرمادرم جدا شدم و باعث مرگشون شدم،من چقدر وقیح بودم که اینطوری با دست خودم خر خره سرنوشتو ایندم رو جویدم،نابود کردم ...خودمو...عشقمو....
زندگی بچمو...
سامان:
ببین دختر خوب تو نباید عذاب بکشی و خودتو تحقیر کنی،حالا که همه چی تموم شده و این بچه هم خداروشکر یه مامان داره مثه شیر بالاسرشه،به فکرش باش و زندگی کن،به این به بعدت فکر کن،تو میتونی دوباره ازدواج کنی،یه پدر درست و حسابی برای اراد....
من-با این شرایطی که من دارم کی راضی میشه بیاد با من ازدواج کنه اخه...؟؟؟!!!
-ببین خودتو دست کم نگیر،تو قلب مهربونی داری که هیچکس نداره
حالا نمیگم فورا تصمیم بگیری،بشین فکر کن،یادت نره تو سخت ترین شرایطت کوتاهی نکن که اون بخواد حضانتت رو باطل کنه.
مثل گذشته خانوم باش و پاک زندگیتو ادامه بده،حالام من هواتو دارم،اجاره هونمو از حقوقت کسر میکنم،تو هم مرتب میایی سر کار،ملی خانومم پرستار تو بچته،حقوق اونم خودم میدم.
فقط دیگه این به بعد به اینده خودت فکر کن که میخوای چجوری بسازیش.
فصل ششم
گریم گرفت ،با گریه ادامه دادم.
از بيم و اميد عشق رنجورم
آرامش جاودانه مي خواهم
بر حسرت دل دگر نيفزايم
آسايش بيكرانه مي خواهم
پا بر سر دل نهاده مي گويم
بگذاشتن از آن ستيزه جو خوشتر
يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشين خوشتر
پنداشت اگر شبي به سرمستي
در بستر عشق او سحر كردم
شبهاي دگر كه رفته از عمرم
در دامن ديگران به سر كردم
ديگر نكنم ز روي ناداني
قرباني عشق او غرورم را
شايد كه چو بگذرم از او يابم
آن گمشده شادي و سرورم را
آنكس كه مرا نشاط و مستي داد
آنكس كه مرا اميد و شادي بود
هر جا كه نشست بي تامل گفت
او يك +زن ساده لوح عادي بود
مي سوزم از اين دو رويي و نيرنگ
يكرنگي كودكانه مي خواهم
اي مرگ از آن لبان خاموشت
يك بوسه جاودانه مي خواهم
رو پيش زني ببر غرورت را
كو عشق ترا به هيچ نشمارد
آن پيكر داغ و دردمندت را
با مهر به روي سينه نفشارد
عشقي كه ترا نثار ره كردم
در سينه ديگري نخواهي يافت
زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذري نخواهي يافت
در جستجوي تو و نگاه تو
ديگر ندود نگاه بي تابم
انديشه آن دو چشم رويايي
هرگز نبرد ز ديدگان خوابم
ديگر به هواي لحظه اي ديدار
دنبال تو در بدر نميگردم
دنبال تو اي اميد بي حاصل
ديوانه و بي خبر نمي گردم
در ظلمت آن اطاقك خاموش
بيچاره و منتظر نمي مانم
هر لحظه نظر به در نمي دوزم
وان آه نهان به لب نميرانم
اي زن كه دلي پر از صفا داري
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معني عشق را نمي داند
راز دل خود به او مگو هرگز
-پس چرا داری به من میگی.
خیله خب بیابریم پایین گریم درومد یچی بخوریم.
- واقعا جای برادر نداشتم داری کمکم میکنی و خیلی دوستت دارم.
(سامان یکم عصبی بود و دیگه نمیشد کنترل کنه خودشو
رفتیم پایین و تو رستوران شیکی بودیم که چشم باز کردم دیدم نوشته اکبرجوجه شعبه لاریجان...
وای چقدر از شهرمون دور شدیم)
سامان کجا داریم میریم اینجا کجاست؟
-خانم منشی شما از امروز کارتون شروع شد من هفته ای یکبار میام اینجا و تو روستای داخل کوه بچه های مدرسه رو معاینه میکنم ترجیح دادم تو این شرایط تنهات نزارم،گشنمه نمیایی تو؟
-چرا برم یه ابی به دست و روم بزنم میام،شما گفتی قبلش بریم یه ناهار بخوریم،ساعت یازده راه افتادیم الان ساعت یک و نیمه.....
خب منم خسته میشم دیگه ...بی زحمت اراد رو ببر داخل تا من بیام.
فصل هفتم
سامان
پس چرا نیمد،ای خدا ببین این فرزین بی همه چیز چی براش برقول کرده به خوردش داده،من چی دیدم و این چی میگه....
دارم اماده میشم که همه چی رو برای السا تعریف کنم،اخ اخ ببین دیگه چیشد،،،سر اراد رو دستمه دستم خیس شد چقدر این بچه داغ شده،،،تبم که داره بهتره برم تو ماشین بهش قطره بدم بخوره.
راه افتادم سمت ماشین و براش شیر درست کردم و خورد قطره رو دادم زیر زبونش،بیچاره لپهاش قرمز شده ،تقصیر این زنست انقدر لباس پوشونده برای بچه بیچاره،یکم راه بردمش خوابید،لباساشو کمتر کردم و رفتیم تو،السا هم مثل قدیم بیخیال نشسته بود غذا میخورد و مارو دید با غر غر اومد سمتمون.
عه چرا کاپشن اراد رو دراوردی اخه؟!
سامان:خب بچه تب داره ،تو واقعا نفهمیدی که بچه تو بغلت خیس عرق شده و داغه صورتش،؟
-اقا سامان اذیت نکن ،بچه سرما میخوره
-من دکتر هستم و میدونم بچه کی سرما میخوره و چجوری حالشو خوب کنم.
(همچین مثل بچگیاش مظلوم شد که انگاری با شمشیر زخمیش کردم)
السا باید الان به فکر یه جا واس خوابیدن باشیم،امشب هوا سرده،تو راه بوران هست و نمیتونیم برگردیم و باز صبح اول وقت باید اینجا باشیم،من بعد از ظهر باید برم روستای پایین کوه نوزادای مهد کودک رو معاینه کنم ممکنه تا شب طول بکشه،تو هم باید باشی و چیزایی که من میگم و با لپتابم تایپ کنی بریزی رو فلش بدی دست مدیر مهد.
السا-باشه اقادکتر سامان
-راحت باش بگو همون سامان فکر نمیکنم تو این یک ماه و خورده ای که بات اشنا شدم هنوز بام صمیمی نباشی،رو من حساب کن.
السا-سامان جدی هنوز برام سواله که تو واس همه مریضات اینجور وقت میزاری؟
-نه بخدا فقط انگار خدا منو رسوند که بهت کمک کنم،میدونی السا،احساس میکنم تو یه دوستی واسم هستی که هیچوقت تاحالا نداشتمش و به بودنت نیاز دارم،میدونی کمکت کردم که کمکم کنی،توسخت ترین شرایط کنارت بودم که کنارم باشی.
(خنده ای که روی لب السا بود داشت منو از خودم میروند،نمیدونم باز باید ولش کنم و ازش فرار کنم یا بایدکنارش باشم و واس بدست اوردن دوبارش تلاش کنم،کاش قبول کنه از پیشم نره،کاش تا ابد پیشم بمونه و نزاره باز گذشته برگرده.)
السا نیم نگاهی به من کردو یکم نوشابه واس خودش ریخت توی لیوان که گازش خیلی زیاد بود لیوانو ازش گرفتم و نزاشتم بخوره.
-السا خانوم نوشابه گازدار نباید بخوری چون بچه رفلاکس داره.
-اقا سامان من که بچه شیر نمیدم که رو رفلاکسش اثر بزاره.
(فکم افتاد رو میز تازه فهمیدم چه گندی زدم،نمیخوام بفهمه نگرانشم)
-من جوابمو نگرفتم سامان.
سامان-السا من ...من تورو میشناسم میدونی تو....
(انقدر صبور و خونسرد نگاهم میکرد که از خودم بیخود میشدم)ببین السا تو قبل تصادفت تهران زندگی میکردی و بچگیات همسایه ما بودی،به این نشون که پدرت چهارشونه بود و قد بلند موهاشم تا روی گردنش میومد،به موسیقی علاقه داشتی،همش میومدی خونمون تا بهت پیانو یاد بدم اما من حوصلتو نداشتم گیر درس و مشق بودم تو هم از مدرسه تعطیل میشدی بدو بدو میومدی خونه ما....گیتارم خودم بهت یاد دادم
-هیچی یادم نیست،اما پیانو میزنم بلدم،فرزین میگف با من ازدواج کرد کلاس فرستاد منو.
قیافه پدرم یادم نیست،فرزین هیچ عکسی ازونا نشون من نداد.
-اما من یه عکس دسته جمعی از خانوادمو پدرمادرت دارم،همیشه تو کیفمه بیابریم توراه نشونت میدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیش خودم همش دارم فکر میکنم که اگر سامان و اسدی نبودن چی به سرمن و بچم میومد،نگاه کن پسره احمق منو اورده اینجا،ولی تمام کارهاش واسم نزدیکه،انگار برادرم بوده باشه،،،نکنه من برادر داشتم و اون فرزین
به من نگفته؟!!!!
اومدم تو دیدم سامان و بچه نیستن،بیخیال غذامو سفارش دادم هرجا باشن زودی پیداشون میشه.
فصل هشتم
انقدر گنگ و دستپاچه شده بودم که نگو،السا با ناباوری چشماشو میمالید و عکس و نگاه میکرد.
-داره یچیزایی یادم میاد....توروخدا از گذشته بگو میخوام بیشتر بشنوم ...کمکم کن یادم بیاد...حرفات با حرفای اون نامرد زمین تا اسمون فرق داره.
-کمکت میکنم،صبر داشته باش.
دیگه رسیدیم اول میریم کار میکنیم شب باز حرف میزنیم.
السا
وای فکرم مشغوله نگاهی به اراد میکنم عاشق پسرمم،خیلی دوسش دارم دیگه جدی جدی مال من شد...
مال خود خودم،شماره رضا رو گرفتم.
-سلام
سلام اقای اسدی.
-حال شما خانم والا
خوبم ،یعنی عالی...فقط اقای اسدی من سرکارم برای هفته اینده میتونید ترتیب بدین من فرزین و ببینم؟
-چطور؟مشکلی پیشومده؟
-بله چنتا سوال دارم
-چشم حتما،هرموقع خواستید باهم میریم.
ممنون روز خوش
-خدافظ
وارد یه ساختمون شدیم تقریبا دوواحده که سه تا پله میخوره میریم تو،خانم عینکی و تپل قدکوتاه اومد استقبالمون زیر عینکی نگاهی به من کرد و گفت؛
سلام خوشوقتم،مدیر موسسه هستم.
منم دستمو بردم جلو و بهش دست دادم،
-منم همینطور یعنی خوشوقتم.
نگاهی به اراد کردو گفت؛
واس ثبت نام اومدین؟
منم لبخند همیشگی رو لبم بود.
-نه خانوم مدیر،با اقای دکتر پویان اومدیم تا بچه ها رو ویزیت کنن منم منشی هستم،.
-عه خوشبختم بله چشم بچه رو بدید به من تا مربی مهد ازش مواظبت کنه شما بفرمایید تو دفتر تا دکتر بیان.
-ممنونم
تو دفتر نشستم تقریبا میشه گفت همه چی عروسکی بود،از درو دیوار بادکنک اویزون بود و پوستر نوشته هایی که راجع به تربیت نوزاد بود به دیوار چسبانده بودند،بوی بخاری نفتی داشت سرم رو درد میاورد،یه لحظه سرم گیج رف چشام ییاهی رفت و دیگه هیچجا رو ندیدم.
سامان
ماشین و پارک کردم و شیر برای اراد درست کردم و وارد مهد شدم،با خانم روزبه سلام علیک کردم که گفت السا درون دفتر نشسته،منم رفتم تا با السابریم کارو شروع کنیم،تقه ای به در زدم هیچکس نبود رفتم تو دیدم السا تکیه داده به صندلی و چشماش بسته،شلوار شیری و پالتوی سفید چرمش احساس سرما رو تو من بیشتر میکرد،کلاه و شالگردن سر کردنشم مثه بچه ها موهای وز وزی سیاه رنگش هم از بغل کلاه زده بیرون،عه این چرا خوابید؟؟؟؟من چقدر حرف میزنم.
-السا پاشو دیره بعدا بخواب زشته.
السا؟؟؟؟الی؟؟؟هوی؟؟؟
عه رفتم جلو تکونش دادم بیدار نشد،نبضشو گرفتم خیلی ضعیف میزنه،فشارش خیلی پایین بود،فورا بغلش کردم و بردمش تو ماشین ،براش ابجوش نبات درست کردم و صداش زدم پا نشد،درازش کردم صندلی عقب،کلاهشو از سرش گرفتم،یه مشت برف مالیدم رو صورتش که چشماش نم نم باز شد.
السا-سرم ایی سامان قرص بده سرم داره میترکه
-السا از هوش رفتی خوبی؟
-اره بوی نفت حالمو بد کرد.
س-بیا فشارت افتاده یه لیوان ابجوش نباتو بخور .
السا- اصلا نرمال نیستم من تو ماشین میشینم تو کارت تموم شد بیا
-باشه عزیزدلم تو فقط حالت خوب باشه من .....)
تازه فهمیدم چه گندی زدم،من چی؟میخواستم اعتراف کنم که من دنیامو به پات میریزم...دنیارو واس دوباره از دست ندادنت به هم میریزمـ
ای خدا کی این فاصله تموم میشه بعد از چندسال دوباره دیدمش،من حتی یک ثانیم از یاد السا غافل نشدم اما اون هیچی یادش نیست...
.......ـــــــــــــــــــــــــــ.....
السا
در اتاق کوچکم پا مینهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر ایینه میماند به جا
تار مویی نقش دستی شانه ای
میرهم از خویش و میمانم ز خویش
هرچه بر جا مانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود.
دیگه اراد هم کمکم خوابید،عادتش داده بودم که باشعر های فروغ بخوابه،،،
ساعت الان حدود هشت شبه و سامان هنوز نیومده و خودمم کمکم چشمام گرم شد و خوابم برد.
سامان
اومدم تو ماشین و دیدم دوتاشون تو بغل هم خوابن،باید هر طور شده امشب یه ویلا پیدا کنم برف شدید شده نمیتونیم برگردیم،چیزی تا طهران نمونده...
الان ارسان زنگید که باید بریم برای شرکت بابام مشکل پیشومده و قراردادها رو با سمیعی فسخ کنیم،همه کارا پیچیده شده،کاش السا رو نمیاوردم،با یه بچه ببین چطوری دارم دنبالخودم میکشمش هر جا میرم،علتشو نمیدونم....
چشماشو مالید به هم،بیدار شد.
-چرا داری منو بر بر نگاه میکنی راه بیفت خسته شدیم.
بهش لبخندی زدم و اونم با مهربونی و لبخند دلبرش که دل همه رو میبرد تو چشام زل زد،برای لحظه ای خواستم اعتراف کنم،اما میترسم بگه سو استفاده میکنم و اگر دوباره بره چی؟! من دق میکنم.
رفتیم خونه ماهگل خانم قبلا خونه ما کارگر بود و الان دیگه ازدواج کرد و اومد لاریجان،ویلاشونو در اختیار ما گزاشتن و خودشون رفتنخونه دخترش.
-سامان اینطوری زشته بیا بریم یکم خرید کنیم ب وسایل یخچال دست نزنیم.
-چشم بریم
السا
رفتیم خونه،ویلایی حدودا صد متری میشد با یه حال نسبتا بزرگ و دوتا اتاق خواب که یکیش یه تخت دو نفره داشت و یه میز ارایش دکور پرده و ست روتختی کلا قرمز بود و تو اون سوز و سرما حس گرمای خوبی بهمون میداد،توی اتاق خواب یه شومینه کوچولو داشت،از توی جا رختخوابی یه دست تشک و پتو و بالشت گرفتم و اراد و که بغلم خواب بود رو گزاشتمش روش که بیدار شد و گریه کرد فهمیدم گشنشه
فلاکس ابجوش که تو رستوران پر کردیم و بخار ازش میزد بیرون الان تقریبا ولرم شده و به قول معروف اماده نوشیدن برای پسر گلی مامانشه....
سامان رف خرید کنه و بیاد.
شیر اراد رو درست کردم کنارش دراز کشیدم خورد ...
رفتم کنار شومینه و اراد و بغل کردم خودمم چشمام سنگین شد کمکم....
سامان
اومدم تو اتاق هر چی صدا زدم السا نیمد،ای خدا انقدر میخوابه.
ساعت ده شده گشنمونم هست رفتم خریدا رو جابجا کردم و تصمیم گرفتم شام درست کنم،دستو صورتمو تمیز شستم اخه السا خیلی حساسه،سیبزمینی ها رو شستم و رنده کردم،پیازم همینطور،گوشت چرخ کرده رو قاطیش کردم داشتم چنگ میزدم که اوه اوه با صداش ده متر پریدم.
-داری چیکار میکنی سامی؟
با بهت نگاش کردم
-دارم شام درست میکنم
-پس چرا با حرص و تمام زورت داری چنگ میزنی اون موادو ؟؟؟!!!!
-خب میخوام خوب ورز بدم دیگه.
یه کم اخم کرد و گفت:
-برو دستاتو بشور و استراحت کن من خودم میدونم چیکار کنم،اخه این چنگال چه کاربردی تو زندگی داره که تو داری با چنگ....وای من لب نمیزنم به این غذا.
ـــــــــــ
همینطور غر میزد منم خندم گرفت و گفتم: خانومی بخدا من دستامو تمیز شستم...ببخشید.
اومدم بیرون تا بیشتر عصبی نشده.
فصل نهم
امشب خسته تر از همه شب تک و تنها به سرنوشتی فکر کردم که از نو برام داری مینویسی....
دلخوشیم فقط اراد بودو با دستای کوچولوش انگشتمو میگرفت....
برام دنیا می ارزید...
در کمال ارامش شامم درست شد و سامانم داره با اراد بازی میکنه،میزو چیدم و صداش زدم.
سامی بیا شام بچم بزار تلویزیون میبینه.
صداش از ته چاه اومد
-الان میام.
اومد رو میز نشسته و با اشتها میخورد،
نگام کرد و گفت؛تو نمیخوری؟؟؟؟!!!!
-سیرم
-بخدا دستام شستم اجی
-نمیخورم داداش
احساس کردم حرصش درومد.
-بخاطر بچت بخور.
-باشه
در کمال ارامش شاممونو خوردیم ظرفارم شستم و رفتم بیرون دیدم اراد بغل سامان سرش روشونشه باهم رو مبل خوابیدن.
خندم گرفت ،...
سامانو صدا زدم که بره اتاقش بخوابهـ
-من تنها بخوابم؟
-خب اره دیگه منو اراد تو این اتاق میخوابیم تو برو رو تخت اون اتاق بخواب.
-باشه
سامان رفت رو تخت و تاق باز خوابید درم نبست،منم رفتم توی اون یکی اتاق جای اراد رو گزاشتم و پیشش دراز کشیدم ،برف شدید تر میشد و هوا هم سرد تر،رفتم سمت پنجره اتاقمون و بیرون رو دید زدم،
سفیدی برف که از اسمون سیاه شب میبارید تضاد جالبی بود که یه ارامش عجیبی تو وجودم رخنه کرد،،،ای روزگار....
امشب برای پسرم شعر نخوندم.
بیدار شد و با چشای خوشگلش زل زد به چشمای قهوه ای من....
کلیپس سرم رو دراوردم و موهامو که تا روی شونه هام میرسید رو باز کزاشتم و اراد رو بغل کردم و راه بردم...
نگــــــــاه کن !!!
تــــــــمام هســـــتی ام خراب میشود،،،
شـــــراره ای مرا بـــــــــه کـــام میکشـــد،،،
مـــــــرا به اوج میــــــبرد
مـــــــرا به دام مـــــــیکشد
نگــــــــــاه کن....
من از ســـــــتاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چـــــــو مـــــــاهیان سرخ رنگ ساده دل
ســـــــتاره چین برکه های شب شـــــدم....
چشماش و بست و اروم گزاشتمش رو دشک و خوابش سنگین شد،،،
هوا خیلی سوز عجیبی داشت و این اتاق هم بخاری کوچیکی داشت که اصلا گرم نمیکرد خونه رو...
رفتم کنار پنجره و واس خودم اهنگ خوندم.
عزیزم میدونم هرگز
منو تنـــــــــــــها نمیزاری
نه هوای کینه داااااااااری
نه خیال غصه داااااااااااری
عزیزم میدونم تو منو هیچوقت تنهام نمیزاری
اخه تــــــــــو واس مـــــــــن همیشه پر از عشق و پر و بالمی
تویی تو نفسم ....تویی تو همه امید و ارزو های من ....تویی تو ...تویی تو ...تویی تو....
افشین اذری و نسیم
باصدای سامی دست از خوندن کشیدم.
-صدات مثل همیشه گیراست
لبخند ژکوندی زدم و دوباره به بیرون نگاه کردم
-دلت گرفته؟؟؟
من-اره ...خیلی
-میخوای باهم حرف بزنیم؟؟؟!!!
-تو جواب سوالامو ندادی.
-السا اگر جواب سوالاتو بدم میترسم دوباره بری و تنهام بزاری...
این چی گف دقیقا؟؟؟!!نکنه قبل فرزین نامزدش بودم ای خدا گذشتم انقدر کمرنگ و تاره که اصلا یادم نمیاد همچین ادمی رو به عمرم دیده باشم،نکنه از وقتی فهمید تصادف کرده بودم و حافظم از دست دادم داره سواستفاده میکنه؟!
-پیش خودت تو دلت هرچی میخوای فکر کن،اما دیگه نمیزارم تنهام بزاری....
(امد طرفمو دستامو تو دستاش گرفت،حرفاش و رفتارش بوی صداقت میداد،حالم یجوری شد ،انگاری واقعا به گرمای دستاش و تنش احتیاج داشتم)
سامان جان من نمیفهمم درمورد چی داری حرف میزنی...
(دستامو فشار محکمی دادو منو بغلم کرد که ازین حرکتش جا خوردم اما انقدر این حس و اغوش برام اشنا بودکه مقاومت نکردم،بوی بابامو میداد)
**الکی مثلا من فلانم خخخ**
-السا من تو رو.....من....یعنی...
ببین تو منو میخوای تنها بزاری...السا من...
-سامان منو تو دو تا دوست خوبیم،بخوامم تنهات بزارم نمیتونم،برای چی بغض کردی مرد گنده،،،اخه تو خیلی کمکم کردی،تو یه مردی هستی که حکم برادر نداشتمو داری برام،قول میدم تنهات نزارم.
(دستاشو کرد تو موهامو محکم تر بغل کرد ،منم با اعصاب داغون بیشتر اروم میشدم )
-حالا برو بخواب خسته ایم جفتمون.
سامان-اینجا خیلی سرده بیا بریم تو اتاق من بخوابیم.
-نه مرســــ.....
نزاشت حرفم تموم شه با یه حرکت منو بلند کرد و برد توی اتاقش رو تخت خوابوندم.
بعدم رفت بساط اراد و اورد و گزاشت رو تخت کنارم ،جای خودشم پایین انداخت...
من که اصولا عادت نداشتم رو تخت بخوابم یدفه دیدی که میفتم...
باصدای سکوت زیبای شب ساعت سه و نیم..خوابیدیم،صب ساعت شش اراد گریه کرد و فهمیدم شیر میخواد .
عه منو ببین اومدم جای سامان خوابیدم اونم رفته کنار شومینه.
( ومن پاشدم رفتم شیر درست کردم و خورد و خودمم رفتم تو اشپزخونه و به دیشب فکر میکردم.)
-سلاممم بر لیلی من...
خندیدمو سلام دادم.
-دیشب بدنگذشت تا صب نه؟؟؟"!!
-چطور؟
-خب من که کپیده بودم تو مثه غول پاف افتادی زمین بغل من ، منم رفتم کنار شومینه ...
-ای بدجنس ببخش بخدا من عادت ندارم همیشه رو تخت میرم میفتم پایین...
-باشه بابا صبحونه حاضره بخورم؟گشنمه...
-نخیر جناب مغز منو نخور شما الان حاضر میکنم...
پاشدم برم طرف اشپزخونه که سرم گیج رفت و پاف افتادم با گلای فرش یکی شدم...
با سرعت نور اومد طرفم و کمکم کرد پاشم...
السا جون چیشد خانومم؟؟!!!
-سرم
-الان میرم قرص بیارم....
نمیدونم چرا جدیدا انقدر حالم بد میشه و سرگیجه میگیرم ،تو بارداریمم کم خونی داشتم فکر کنم واس اونه. -
سامان -امروز میریم طهران میبرمت دکتر خوب ببینن چته؟!
-سامان جان چیزی نیس داداش
سامان
انقدر بهم میگفت داداش حرصم میگرفت که نگو.
دختره خنگ کدوم داداش با اجیش اینجوری میکنه که من بکنم؟!
(قابل توجه خوانندگان عزیزجانم....
من برادر ندارم،دوروبرم کسی و ندارم جز همسرم،برا همین رابطه زناشویی بیشتر واردم تا برادری و اینا..... اگر بی تجربه مینویسم عذر خواهی میکنم به خاطر روی ماه نشستتون ببخشید)
خلاصه کجا بودیم؟؟؟!!!اهان....
-امروز میریم طهران خونه ارسان باید به شرکت سر بزنم،،،،...
-ارسان کیه؟
-دوست صمیمیم،چنسال پیش یه بابایی ورشکست شد سهامشو خریدم بعد دادمش به پدرم،اونم که رفته خارج و همه چیو سپرده دست من،الانم مشکل افتادیم که بایستی رفع بشه.
-اره باید حتما برم دکتر .
(نگاهم کرد)
منم بی مقدمه بهش زل زدم و سوالی که نمیدونم از کدوم درز شکافته کله بدون مخم بیرون اومد پرسیدم که زندگی منو مثل کاکاعو قهوه ای کردومتحول تر از قبل که انتظار نداشتم اما شد دیگه.
-سامان ببخشید فضولی میکنم ،اما تاحالا عاشق شدی؟
(سامان خیلی دستپاچه شد و موند تو حرفم.)
سامان-اره عاشقم ...عاشق شدم برای اولین و اخرین بار،عاشق شدم عشقمو ازم دور کردن،عاشق شدم و زندگیمو ازم گرفتن....
عشق من خواننده خوبی بود اما رفت واس عشقش بخونه....
عشق من بد کرد با من...
(رفتم دوتاچایی واس خودمون ریختم و اوردم،ارادمو بغل کردم و خودمو سرگرم کردم که باش بازی کنم این سامان رو مخم بود حرفاش)
-ایــــــــــــش بسه دیگه مثل این فیلم هندی ها اشکمو دراوردی.
اون همش از عشقش میگه،من کی انقدر بد شدم؟
*غریبه ای از راه رسید،،،
نمیدونم یه اشنا...
میگه بهم که ظالمم...
نمیدونه داشتم یه راه...
هاها رمان نویس خوبی نیستم اما خوب شعر میگم مگه نهع؟؟؟؟!!!!*
چرا اون داره از عشقش میگه من حسودی میکنم؟
من خیلی کمبود محبت دارم،فرزین خیلی تو زندگیمون کم گزاشت،معنی همه چی رو با این سن کمم فهمیدم اما معنی این رو نفهمیدم که محبت کردن یعنی چی؟
معنی اینو ندونستم که زندگی با عشق چه مزه ایه؟!
فقط یادمه از بیمارستان مرخص شدم،فرزین دستمو گرفت و گفت من شوهرتم،زمان برد تا بخوام بهش علاقمند بشم،اما خب چه کشکی چه عشقی...
وقتی خسته بودم از زندگی،وقتی زندگیم طوری بود که همش تلقین بود،فکر کنم تو قبر میرفتم انقدر تلقین نمیکردنم تا این که فرزین بهم ...
نارو زد،تازیانه هایی که خوردم،زخم زبون خانوادش که میگفتن ما خانواده فقیری بودیم و پدرم قمار بازی بیش نبود،نون شب نداشتیم و قمارش بجا بود...
بهم تلقین کردن که خانوادم منو میخواستن بزور شوهر بدن،با کسی که قصد جون منو داشت،بهم تلقین کردن که مادرم قدیسه بود...
بهم گفتن منم مثل اونم،خودمو به خانوادشون تحمیل کردم،خیلی سخته خانوادم و بکوبن توی سرم که خوردم کنن،خیلی سخته نجابت منو نادیده گرفتن،در قبال توهیناشون سکوتم رو نشنیده گرفتن،یه عمر باختم،همه عمر دیر رسیدم،چقدر سخت بود کسی که قبلا عاشقش بودم بعد تصادف تا به الان هیچ حسی بهش نداشته باشم،من کوتاهی کردم،کوتاه اومدم از زندگی عاشقانم با فرزین،زن نبودم اگر بودم زندگیمو میساختم،...
جفتمون مسخ بخار چای شدیم که دیگه درون فنجون نفس نمیکشید.
سامان - میگم زیاد به خودت فشار نیار که گذشتتو مرور کنی،شیرین یا تلخ گذشت،به اینده خودت فکر کن که این به بعدتو چطوری میسازی،دیگه خودت عقل داری و حق انتخاب داری ،هیچکسم نیست که بهت زور بگه.
-اره راست میگی،اما تو همه چی رو به من نگفتی.
-الان وقتش نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از وقتی از طهران اومدیم،سامان سعی میکنه کمتر بیاد پیشم یا بعبارتی کمتر سر به سرم بزاره تا خوودمو پیدا کنم...
فصل دهم
چند ماهه دوره عده منم تموم شده.
چند ماه گذشت و رابطم روز به روز با سامان بهتر میشد،انقدر بهش وابسته شدم که اگر یروز نبینمش خونه میشینم گریه میکنم،اون اصلا خبر نداره،خلاصه از وقتی یادم میاد توهینای فرزین و خیانت هاش دامنگیرم بود اما این چند ماهی سامان انقدر بهم عشق داد انقدر پشتم بود که نزاشت من تو دلم ذره ای احساس بدبخت بودن کنم...
الان خونم هستم،نزدیک یک ماهه سامان نمیزاره برم مطب صب میره نصف شب میاد،منو میبینه بعد میره خونه پدر مادرش،فکر کنم تا هفته دیگه پدر مادرش برگردن ایران.
ماهرخ هم خیلی بام صمیمی نشد نمیدونم چرا میخواد ازم فاصله بگیره
اهنگ نسیم رو گزاشتم تو پخش و همراهش خوندم
همیشه واس سامان میخوندمش
اونم عاشق صدای من بود،کلا شب میاد خونه منو ببینه بره بهم میگه یه اهنگ بخون خستگیم درره.
این اهنگو خیلی دوس داشت میگه حسودیم میشه خیلی قشنگه اهنگش.
مــــــن مال تــــــــو
تـــــو مالـــــــه من
مگه میشــــه.....تـــو بـــی من؟؟؟!!!
مگـه میـــشـــــــــــه؟ما بی هم؟!
قسمت میدم به روح پاک عاشق خدایی
تا نفس داری منو پیش خودم تنهــــا نزاری....
قسمت میدم به لحظه های خوب اشنایی
تا نفس داریم نزاریم باشه حرف جـــــــــــدایی....
یادم افتاد تو لاریجان داشتیم میرفتیم طهران،زیر برف اهنگو خاموش کرد میگفت قول میدی تنهام نزاری؟
-دیوونه شد پسره
-اره دیوانم کردی
-سامان خودت مادرزاد خلوچل دنیا اومدی خب
-عه بابا جان من ده سال ازت بزرگترم،حالا بزار ب سن من برسی ببینیم کی خلو چل تره هههه
میگم السا بیا تا نفس داریم نزاریم باشه حرف جدایی
-مگه دوست پسر دوس دختریم خوبmmmm
صدای زنگ میاد.
ملی جونی؟؟؟؟ملــــــــــی؟کجایی گوگولو؟؟؟
-گوگولو عمته،چیه؟
خندیدم و به چهره خندونش خیره شدم گفتم :
در میزنن بیا بچه بگیر ببینم کیه؟
رفتم دم در که ماهرخ رو دیدم،با یه دختر شیک و پیک که ارایشش انقدر غلیظ بود که کاردک میزدی رو صورتش دو کیلو کرم پودر میفتاد رو زمین.
-سلام ماهرخ گلم ازین ورا.
ماهرخ-سلام به روی ماهت،اومدم بهت سربزنم،بابا ما که بیکار نیستیم مثه تو بخوریم بخوابیم حاضر اماده همه چی در اختیارمون باشه،شب و روز شیفتم واس یک قرون پول ...
(انقدر ازین حرفش بدم اومد که بغضمو قورت دادم تعارفش کردم بیاد تو،راس میگفت من خیلی سربار شدم...)
-معرفی نمیکنی؟
ماهرخ- ایشون ماهور هستن،نامزد سابق سامان
من-مگه سامی نامزد داره؟عه ماهورو که دیده بودم،نشناختم چقدر عوض شدین؟!
ماهور- بله عزیزم منو سامی باهم میخواستیم ازدواج کنیم که پاییز بود زد زیر همه چی،بهانه اورد و گف نمیخوادم...همون روز که تو اومدی تو خونمون ، منو بیرون کرد،با یه کارت عابر بانک خرم کرد که منو از سرش وا کنه...
الان این بچه تو شکمم پدر میخواد.
-خب چرا؟من میتونم راضیش کنم که... چی؟بچه؟
(بگم مغزم سوتید مرگ من )
وا،چطور ممکنه؟
ماهرخ پرید وسط حرفم:
نه نه....از وقتی تورو دید اینجوری شده،عوض شده،اومدم بهت ثابت کنم نگی دروغ میگم،السا پاتو از زندگی سامان بکش بیرون تو بچه داری،قبلا ازدواج کردی،با این کارت بین این دوتام ریختی به هم،السا جان تو میتونی دوباره ازدواج کنی،ببین ماهورو،الان اومدیم خواستگاری.
ماهور؛اگر نامزدمو بهم برگردونی یکی بیرون منتظرته.
من-من متوجه حرفاتون نمیشم،اگر تو خونه سامان دارم زندگی میکنم منم دارم کار میکنم ،تو مطب یسره همه کارشم،ابدارچی،نظافتچی،منشی،همه چی،اینم میره پای اجاره خونه که بهش میدم،خرج ارادم که از حقوق فرزین داره میره خب چرا انقدر تیکه بارم میکنین؟؟!!!
(با گریه ادامه دادم)
من همین میرم ازینجا خیالتون تخت....
-من بخاطر خودت میگم ازدواج کن که خیال سامان راحت شه بیاد این ماهور ترشیده رو بگیره.
(اینا منو به تمسخر گرفتن)
ماهور: غیر از اینا ما اومدیم بگم ارسان اومده اینجا،جواب ازمایشاتتم اورد،ارسان حاضره باهات ازدواج کنه میدونی چیه؟!
این که تا تو شرت رو ازین خونه کم نکنی خدا تا چند وقت دیگه شرت رو کم میکنه،(دستاشو تو هوا تکون داد )
اونوقت بچت باید بره گوشه خیابونا گل بفروشه غروبشم اگر چیزی موند سر قبرت پر پر کنه...اما نمیدونم چطوری دل داداش ارسانم رو بردی که از وقتی جواب ازمایشتو دیده دل تو دلش نیست.
من-چی؟؟؟!!!!حرف دهنتو بفهم.
ماهرخ-خانم والای عزیز تو دیگه فرصتی نداری بیا اینم ازمایشت برو به هرکی دلت میخواد نشونشون بده همه بهت همینو میگن،تو سرطان خون داری،،،خانم قدیسه...
(گوشام سوت کشید ناخوداگاه رفتم طرف اتاقم،انگاری سنگ شدم نه اشکم میاد نه بغضمو میتونم قورتش بدم
رفتم وسایل هام رو جمع کردم و صدای در اومد نشون دهنده رفتنشون بود؛)
به من میگن قدیسه،به من گفتن
.....
ارادم منو صدام کرد.
مام مام مام؛
الان دیگه هفت ماهشه و حالیشه،رفتم لباساشو پوشوندم ،یه چمدون بزرگ وسایل و لباسامونو برداشتم و ارادم و گزاشتم تو اغوش و حاضر شدیم و ازون خونه درحال رفتن بودیم که ملی اومد.
کجا خانوم؟ولش کن اینا چرت میگن،بخاطر همین اخلاق گند ماهرخه که اقا خونه جدا گرفته بودن.
من-ملی جون من میرم،تو هم دراین مورد چیزی نگو به سامی،براش نامه میزارم بگو بخونه.
رفتم دم در انقدر داغون بودم که ارسان تا منو دید اومد پیشم و سریع گفت:
واستا....السا بهت توضیح میدم...
(بدون توجه به حرفش به راهم ادامه دادم که دستمو از پشت کشید)
-بهت میگم صبر کن،تو درمان میشی،السا من ازوقتی که از طهران اومدم دارم کلنجار میرم باخودم که چطوری بهت بگم،برا همین ماهورو اوردم اون بهت بگه جواب ازمایش خونت مشکوکه.
میتونی شیمی درمانی کنی برا خیلی ها جواب داده...
(منم با تن خسته فقط زل زدم بهش،راه گلوم بسته بود چون یه بغض مثل سنگ تو گلوم بود که نه میشه قورتش بدم نه میشه بریزم بیرون)
اومدم بیرون ازون خونه کذایی
با خاطراته تو میرم بیرون
تو خیابون زیره بارون
میریزه آروم اشکه من از چشمام میلرزه دستام
تو نیستیو دوباره چقد تنهام
تو نیستیو شده پره غم دنیام
بیشتر از همیشه تو رو میخوام
تو رو از دست دادم اما بازم من دوست دارم
دوست داشتن شده هر شب کارم , من دوست دارم
تو رو از دست دادم اما بازم من دوست دارم
دوست داشتن شده هر شب کارم
من دوست دارم دوست دارم
آهنگ نیلوفر صالحی به نام تورو از دست دادم
درست حدث زدی الکی جنگیدیم
ماله هم نبودیم چه دیر فهمیدیم
چه دیر فهمیدم فیکه همه چی
چجوری میشه اینقده راحت زده شی
چجوری میتونم از عشقت رها شم
کجا برم که من با تو نرفته باشم
مزخرف میشه این شبام سپری
تو با من بودی اونو از یاد ببری
چمدونه لباسات اینجا ولوه
حتی نتونستم دست بش بزنم
نه حسشو دارم که برگردی دوباره
نه میتونم خاطراتو خطش بزنم
روزام غم انگیزه فکرم مریضه
مخ ردیه تعطیل یه بی انگیزه
نگرانه حرفایه مردم نیستم
تنها نگرانیم بارونه پاییزه
قدم بزنم پیشم نباشی
بری با یکی دیگه که تنها نباشی
خاطراتی که داشتیم تکرار شه با اون
اون بیچاره هم بشه مثه منه داغون