چقدر وابستگی خوبه،همینکه دل به تو دادم
همین که هرجایی میرم،با حس بودنت شاااادم
چقدر شیرین این روز،همین لحظه همین ساعت
نمیره هرگز از یادم،دلی که من به تو دااادم
تو با این خاطرات تو،منو دلبستگیهامو
به تو مدیونم این حسو،تو بردی خستگیهامو
یه جوری عاشقم کردی،که خیلی رو تو حساسم
حسودی میکنم گاهی،زیاد روتو وسواسم
زیاده روتو وسواااسم
☆☆☆
حسادت میکنم گاهی،به اون شال روی شونت
به اون وقتی که من هر بار،میشم عاشق و دیوونت
به اون آیینه که هر شب،چشمات میوفته تو چشماش
نسیمی که میخواد رد شه،موهات میریزه رو دستااااش
تو با این خاطراتتو،منو دلبستگیهامو
به تو مدیونم این حسو،تو بردی خستگیهامو
یه جوری عاشقم کردی،که خیلی رو تو حساسم
حسودی میکنم گاهی،زیاد روتو وسواسم
زیاده روتو وسواااسم
(وابستگی♡مرتضی عبدالمالکی)
به نامش،به یادش و در پناهش میکنیم آغاز
خلاصه:همه چیز از یه کینه قدیمیه...کینه ای که به اشتباه توی قلب یه آدم نزدیک که مثل برادر میشه براش جا خوش کرده...داستان ۴تا دختر و ۵تا پسر.دخترای شیطونی که با ورود اتفاقی ۴تا آدم،حسابی همه چیز عوض میشه...
ژانر:انتقام،عاشقانه،دانشجویی،کمی طنز
شخصیتها:فرناز پاکزاد،آروین امینی،الناز لطفی،سامان سلیمانی،مروارید صادق پور،سامیار سلیمانی،طناز راد،رادین امینی.
نویسنده:Bita.hdz
#فرناز
به لباسام نگاه کردم.مانتو مشکی.شلوار مشکی جین.مقنعه مشکی.کیف لیم.باشنیدن صدای بوق ماشین الناز خدافظی کردم و پریدم پایین.-سلام،خوبی؟خوبم،بدو که دیرمون شده.الناز:سلام صبح تو هم بخیر.گاز داد.به دانشگاه نگاه کردم.پریدیم پایین.-طناز و مروارید کجان؟الناز محکم مچمو گرفت و کشید:با هم میان،اونا خونه هاشون به هم نزدیک ترن.کلاس رو پیدا کردیم و رفتیم نشستم بغلم الناز نشسته بود و اون سمتم جا برای اون دوتا گرفته بودیم.نگران مروارید و طناز بودم.نکنه خوابشون برده.دلم طاقت نیاورد به مروارید زنگ زدم.مُری(مخفف مروارید):بله؟-بله و بلا،کدوم گوری هستی؟مری:اگه این بندری(مخفف اسم طناز) پای لامذهبشو روی اون پدال گاز بزاره تا ۲یا۳ مین دیگه اونجاییم.-اوکی زود باشید ما براتون جا گرفتیم.مری:خب.-خب.قطع کردم.مروارید بی عصاب ترین دوستم بین این ستاس.طنازم که کلا بیخیاله.الناز یکم شوخه.خودمم که آروم و کمی شوخم.داشتم از استرس میمردم این اولین جلسم بود و حسابی استرس داشتم که گند نزنم.ردیف پشتمون همه پسر بودن و حسابی هرهر کرکر میکردن.خیلی تعجب کرده بودم از این که هیچ کس هم دیگه رو نمیشناسه ولی بازم خوب با هم گرم گرفتن.مروارید یهو درو باز کردو بندری رو هل داد تو.کنارمون نشستن.-چه عجب میزاشتید عصر میومدید.مری:بابا این بندری گاز نمیده تازه وایساده کتابی که برای گواهینامش خونده رو داره برای من توضیح میده.الی(مخفف الناز):خوبه دیگه تو که هیچی حالیت نمیشه مگه اینکه بندری یه چیزی یادت بده.مری قیافشو مچاله کرد و با صورتش گفت:بشین بینیم بابا.الی:نشستم بشین تا جاتو نگرفتن.مری:کشتیمون،فری(مخفف اسم خودم)کی میاد این باقالی؟خندیدم و گفتم:تاخیرم داشته.
اوووف چرا این باقالی نمیاد بیا دیگه نمیخوای باقالی بکاری که میخوای چند تازر زر کنی.مری بلند گفت:اوووف خاک تو سر چ...همون موقع استاد مسنی درو باز کرد.ما هم به احترامش بلند شدیم.با اجازه خودشم نشستیم بندری یدونه زر پس کله مری و زبونی دراز کرد.کلاس رسمن شروع شده بود و استاد داشت قوانین رو میگفت این کلاسمون حدودا ۲ساعت و ۲۰دقیقه طول میکشید.ساعت ۹:۳۰بود که چهارتامون پریدیم بیرون.الی:اییی خدا عجب استاد مزخرفی اینم استاد بود انداختی تو دامن ما؟یه استاد جوون بنداز مخش کنیم چندتا ۲۰توی کارنامممون باشه.-آها ببخشید استاد شما چطوری میخوای از این استاد جوونه نمره بگیرید.الی یکم فکر کرد.نگاهش به سلف برخورد:فعلا که شکم مقام اول رو اورده فری جونم.دستشو انداخت رو شونم و با خنده رفتیم طرف سلف و روی میز ۴نفره نشستیم.بیشتر میزا جمع پسرونه بود.البته این طبیعی بود چون فقط ما چهارتا دیوونه میایم اینجا ریاضی بخونیم بابام روی این موضوع خیلی تاکید داشت و نگرانم بود ولی وقتی فهمید محمدسام(پسر عموم)هم توی این دانشگاست خیالش راحت شد و اجازه داد برم کنکور بدم برای ریاضی.خبرمرگش معلوم نیس کدوم گوریه.ای خدا بابای من چه سادس که منو سپرده دست این باقالی.سفارشا رو دادیم مثل همیشه قهوه تلخ.چند دقیقه بعد سفارشات رو اوردن.طبق ساعتی که دستم بود فقط ۱۰ دقیقهی دیگه وقت داشتیم.وسط بحث مسخرشون پریدم و گفتم:انقدر حرف نزنید زود باشید بخوریم که فقط ۱۰ دقیقه وقت داریم.الی:گور بابای استاد.خندیدم و گفتم:حتی اگه استاده جوون باشه و بتونی ازش نمره بگیره.زیر لب گفت جووووون و بلند شد.مری و بندری ریسه رفته بودن.کلی خندیدیم و راضیش کردیم بشینه زود بخوره بریم.مری سرش با آیسپک شکلاتیش گرم بود.الی هم زل زده بود به در سلف.بندری هم قهوه و کیکش و خورده بود و سرش و با گوشیش گرم کرده بود.زدم روی شونه الی:چیه چرا زل زدی به در؟الی:منتظر شاهزاده سوار بر اسب قهوه ایم.انقدر بلند گفت پسرای دورو برمون ریسه رفتن از خنده خودمونم که پخش شده بودیم.از جام بلند شدم.الی هم با ذوق پرید بالا.الی:بریم؟با خنده گفتم بریم و هرچهارتامون راهی کلاس شدیم.کلاسو پیدا کردیم و به دلیل کمبود جا باید جدا میشستیم.الی رفت گوشه گوشه کلاس کنار یه دختره که کلش توی دفترش بود دوتا صندلی خالی بود که وسطش یه پسر نشسته بود دست مری رو گرفتم و رفتیم سمتش-آقا میشه بشینید اینطرف من میخوام کنار دوستم باشم.سرشو بالا اورد.جا خوردم.-محمدسام...مری:اِ!!!ایین.وسط تعجبم به این لحنش خندیدم.با محمدسام سلام و احوال پرسی و روبوسی کردیم.محمدسام جاشو سریع عوض کرد و من کنار محمدسام و مری هم کناره یه پسر دیگه.محمدسام:هرچی گشتم پیدات نکردم.-توی سلف بودیم.محمدسام:آهااا اره راس میگه یادم رفت اونجا رو بگردم.لبخند زدم که ادامه داد:خب چطوریا میگذره؟-فعلا که داره میگذره چ...بندری یهو از جاش که بغل یه پسره بود بلند شد و داد زد:مردک چغندر درست صحبت کن،ننت همینا رو بهت یاد داده؟فکر کردی من از اونام که بهت مثل چسب دوقلو میچسبن؟سخت در اشتباهی... دستشو برد بالا که بزنه ولی دستشو انداخت پایین.تفشو انداخت توی صورت پسره.به سمت طناز دویدم دستشو گرفتم و
از کلاس بردمش بیرون.سعی در آروم کردنش داشتم ولی نمیشد.سرمو کردم داخل کلاس:مری بطری آب.به دقیقه نکشید مری و الی و بطری آب کنارم بودن.ابو دادم به طناز.یکم ازش خورد نفسش بالا اومد و نفس نفس زنان گفت:من...میکشم...این...ب..برگ چغن...درو.یهو در کلاس باز شد و محمدسام وپسره اومدن.طناز سریع از جاش بلند شد.پسره:خانوم من واقعا معذرت میخوام من این کارا رو با دوستام شرط بسته بودم اصلا انتظار این رفتار شما رو نداشتم،خب منم هیچ کسو اینجا نمیشناسم اگه شمارم میشناختم هیچ وقت اینکارو با شما نمیکردم به هر حال من از شما معذرت میخوام.طناز که حسابی جوش اورده بود دهنشو باز کرد:تو اصلا غل...منو مری که بغل بندری وایساده بودیم دوتایی با آرنج زدیم توی پهلوی بندری.بندری یکم صورتشو مچاله کرد و اوووفی کشید.بندری:خیلِخب اشکال نداره این شد درس عبرتی برای خودت ودوستات و بچه های کلاس منم از شما معذرت میخوام که اون همه حرف ب...پسره:خواهش میکنم خانوم این حرفو دیگه نزنید اگه این دوستای دیوونه من این شرطو نمیزاشتن این اتفاق هیچ وقت نمیافتاد.در کلاس باز شد و سهتا پسره دیگم اومدن تو.یکیشون گفت:رادین،حل نشدن.اون یکی گفت:بابا خانوم شما ببخشید این غلط کرد.اولیه حرف دوستشو ادامه داد:شکر خورد.سومیم گفت:گ*و*ه خورد.مری:چه با ادب.هممون خندیدیم.پسره دستشو جلوی بندری دراز کرد:من رادین هستم خوشبختم از اشناییتون.بندری بدون اینکه دستشو بگیره گفت:منم طناز هستم همچنین.رادین شروع کرد معرفی کردن.اون اولیه اسمش آروین بود برادرش،دومیم که حرف زد سامیار بود سومیم برادر سامیار سامان بود.بندری:مری،فری،الی،محمدسام.پسرا خندیدن.
سامیار:مخفف های قشنگی دارید؟مری دست به سینه شد و گفت:میدونیم هه هه هه.دیگه فکشونو بستن.محمد سام:بهتره بریم توی کلاس استاد داره میاد.درو برای دخترا باز کرد اول مری بعد بندری بعدم من و بعدم الی.در پشت سرم بسته شد.وا اینا چرا نمیاد.بندری:گاگولا.ادایی برای در دراورد که یهو باز شد و استاد اومد تو.هول کردیم و تند رفتیم سر جاهامون.به استاد نگاهی کردم ۳۹-۴۰بهش میومد به دستش نگاه کردم اوووخی چه حلقه خوشگلی به الی نگاه کردم اونم مثل من برگشت طرفم و ادای گریه دراورد.لبمو گاز گرفتم که نخندم.سرمم انداختم پایین.استاد هنوز کلاسو شروع نکرده بود که محمد سام و اون باقالیا اومدن.محمد سام جاشو با بندری عوض کرد و کلاس شروع شد.این کلاسم عمومی بودبیشتر بچه ها بودن.بخاطر همینم محمدسام پیشمون بود.امسال سال آخری بود که محمدسام برای فوق لیسانسش میخوند.راستش مدرک و دانشگاه برای خانواده ما خیلی مهم بود و همه توش رقابت داشتن منم به بابام قول دادم که تا دکترا بخونم.کلاس بعد از ۳ ساعت تموم شد.حسابی خسته و کلافه و گرسنه شده بودیم.از کلاس با ذوق زدیم بیرون و به طرف سلف برای ناهار حرکت کردیم.روی میز چهار نفرمون نشستیم.برای گرفتن سفارش گارسون اومد یه نگاه گذرا به در کردم که دیدم اوووه این پسرا دارن میان اینجا.به مرده گفتم فعلا برامون قهوه و کیک بیارع.مرده رفت.بندری سرشو اورد نزدیک و گفت:عوضی من گرسنمع تو قهوه و کیک سفارش میدی؟؟؟خیلی نامحسوس به در اشاره کردم:یه گونی باقالی داره میاد طرف سلف.همشون سرشونو برگردوندن و دیدن اوه اوه اوضاع خرابه.بندری حرصی خورد و بلند شد مری دستشو گرفت و نشوندش روی صندلی.از توی کیفش گوشیش و دراورد و گفت همه سرا توی گوشی.هممون سرمونو کردیم توی گوشی.من که داشتم با فرزانه (خواهر بزرگترم)صحبت میکردم اون از محمدسام و دانشگاهم میپرسید منم از دلارام خاله و معینخان(همسر فرزانه).سایه ای رو روی میز دیدم سرمو بلند کردم که با صورت اون یارو آروین روبرو شدم اون سمتم هم محمدسام بود.بچه ها سراشون توی گوشی بود و سعی میکردن به روی خودشون نیارن که فهمیدن اینا اینجان.-بچهها قلاف کنید.هممون گوشیامونو گذاشتیم توی کیفمون.مری:آقایون کاری دارن؟؟آروین:بله.به رادین داداشش علامت داد:خانوما میخواستم بابت معذرت خواهی شما رو به یه ناهار خوب دعوت کنم.یهو هممون سرامونو کردیم توی ساعتامون.با هم گفتیم:ما فقط ۳۰ دقیقه وقت داریم بعدش کلاس داریم.حسابی جا خورده بودن.سامان:مشکلی نیس،بگید چی میخواید سفارش بدیم به حساب آقا رادین.هممون سفارش دادیم ماشالا جمعمون.زیاد بود تصمیم گرفتیم آقایون روی میز بغلمون بشینن.سریع بلند شدم به سمت سلف رفتم و به اون مرده گفتم که قهوه و کیک ما چهارتا رو کنسل کنه.ناهارو که آوردن به ساعتامون نگاه کردیم.۱۰ دقیقه گذشته بود و ما ۲۰ دقیقه برای همه کارامون وقت داشتیم.غذا رو خوردیم و دودقیقه هم وقت اضافه اوردیم اونم به تارف و تشکر گذشت.وارد کلاس شدیم و این کلاسم گذشت.روز خسته کننده ای بود.الی منو رسوند و خودشم ۴تا کوچه پایینتر خونه خودشون پیاده شد.وارد خونه شدم و مامانم و شالپ شلپ بوس کردم کلیم قربون صدقش رفتم و بعدم بابام،بابامم همینطور.کنار بابا نشستم و از دانشگاهم براش گفتم الب
ته بجز گندکاریا و ناهار امروز.با شربتی که مامانم بهم داد جون گرفتم.رفتم بالا لباسمو عوض کردم ساعت ۶:۳۲بعدازظهرم کلاس دوچرخه دارم ینی حدودا یک ساعت دیگه،فرصت خوبی بود برای استراحت و خواب.رفتم توی اتاقم و خوابیدم.من کیستم؟؟؟منم فرناز پاکزاد هستم فرزند مهدی پاکزاد و شهرزاد سارایی ۲۳ساله ترم دوم دانشگاه.برای فوق لیسانس میخونیم.یه خواهر دارم به نام فرزانه که ۵ساله ازدواج کرده و یه دختر ۲ساله به نام دلارام هم داره که به من میگه مانی(مخفف مامان دوم)اسم دامادمونم معین هست.متولد ۱۴ تیر.گواهی نامه هم دارم ولی بابام هیچوقت اجازه نمیده ماشینشو ببرم میگه خودت کار کن پولاتو جمع کن یه ماشین بخر ولی خب این اتفاق تا چندسال دیگم اتفاق نمیافته.بخاطر همینم الی و بندری با پولایی که جمع کردن و یکم از باباشون گرفتن ماشین خریدن ماشین الی ۲۰۶ بود و ماشین بندری یه زانتیا.هرچند خیلی مدل پایین بود ولی اینکه با پولای خودشون خریدن خیلی خوب بوده.وقتی بیدار شدم ساعت ۷:۱۳ دقیقه بود سریع آماده شدم و کیفم رو برداشتم.رفتم پایین و کلید خونه رو برداشتم به ساعت نگاه کردم۷:۱۹ حیاط دویدم به ۲۰۶ رسیدم سریع حرکت کردیم و به غرغرای الی گوش نکردم ۷:۳۳رسیدیم دوچرخم و سوار شدم و شروع کردیم.کلاس که تموم شد استاد همرو جمع کرد دور خودش.استاد:خب بچهها اول از همه خسته نباشید دوم اینکه،،یه موضوع مهم میخوام بگم یه مسابقه داریم که من برترهای کلاس رو انتخاب کردم دوست دارم بدرخشید.شروع کرد خوندن اسما.خوشبختانه یا بدبختانه منو الی هم توش بودیم و بعد از گرفتن اطلاعات اومدیم بیرون.ساعت ۹:۲۴ دقیقه بود که رسیدم خونه.شام و خوردم و خوابیدم.
به هر سختی بود این یه هفته با تمرینات سخت و دانشگاه گذشت و اینکه ما و اون پسرا رابطمونم بهتر شد هم به کنار.
صبح با هزار مکافات بیدار شدم یه شلوار یخی و مانتو مشکی و مقنعه مشکی پوشیدم،کرم پودر و برق لبم و یه خط چشم نازک کشیدم وسایلامو جمع کردم یه نگاه به خودم کردم:حراست نگیرم صلوات.بعد از خدافظی با مامان بابا پریدم بیرون و سوار ماشین الی شدم.با آرامش کامل رانندگی میکرد خیلی ساکت بود مشکوک شدم بهش.-الی چته؟الی:هچ.-دروغ نگو به من.الی:نمیدونم،از دیشب تا حالا همش دلشوره دارم.-چرا؟الی:نمیدونم ولی هرچی که هست قطعا باید خبر خیلی بدی باشه،دیشب تپش قلب گرفته بودم.-وا،خدایا.الی:امیدوارم حسم غلط باشه با این حرفایی که الناز زد منم دلم ریخت،میترسیدم.خدایا مامانم مامانش،بابام باباش،خواهرم داداشش.-خدا نکشتت مردم.الی :تو که انقدر ترسو نبودی!-حالا هستم...که چی!!!!
الی:هچ،نزدیکیما.-خب.
از جلوی در حراست گذشتیم.اووووفیییش قلبم.-خانوم پاکزاد.برگشتم به چهره بندری نگاه کردم-نمکدون.بغلشون کردم.راه افتادیم سمت کلاسا.اون روز انتخاب واحد هممون با هم توی یه کلاس افتادیم ینی خودمون اینکارو کردیم.ولی متاسفانه این کلاس منو بندری با هم بودیم و اون دوتام جدا از هم.با هم وارد کلاس شدیم.حدودا وسط کلاس کنار هم نشستیم.استاد اومد و این کلاسم گذشت.
از کلاس با خستگی اومدیم بیرون.نگاهم به زمین بود و داشتم ای و اوی میکردم پام خواب بود و گرسنمم بود.یهو یجفت کتونی جلوی چشمم ظاهر شد.اومدم بالا و رسیدم به محمدسام.نفس نفس میزد که انگار عجله داشت.
محمدسام:فری..یه کار مهمه..باهات دارم...توی سلف من..منتظرتم زود باش.و خودش دوید.وای دیوونه.یهو یاد دلشوره الی افتادم.دوباره اروم اروم کنار دیوار با کمک بندری رفتیم پایین.رسیدیم به سلف.محمدسام و الی و مری دور هم روی میز ۵نفره نشسته بودیم.منو بندریم نشستیم.-چیه؟چیزی شده.همینطوری زل زده بودن بهم.محمدسام:یکی دنبالته.-هاااااا؟؟؟کی؟چرا؟من میشناسمش؟ادم بدیه؟ترسناکه؟دختره؟پسره؟محمدسام:آروم باش،تا جایی که من میدونم خیلی بد نیس،دختره،توهم نمیشناسیش.-دارم میمیرم،منو میکشه؟چیکارم داره.محمدسام:نمیدونم ولی از دوستاش شنیدم که میخواد فقط حرف بزنه باهاش.-آخه چرا مگه چیکار کردم،بابا من کسیو نمیشناسم که بخوام اذیتش کنم من یه ترم اولیم،سرمم تو لاک خودمه کادی با کسی ندارم.محمدسام:نمیدونم خودت میفهمی شاید امروز شاید فردا شایدم یکماه دیگه.-خب من که نمیتونم اینطوری میمیرم.-چیزی میل دارید؟-آقا ببخشید یه بطری آب بیارید.مری:با ۵ لیوان آبقند.مرد حسابی تعجب کرد و رفت.
دستمو گذاشتم روی میز و سرمم گذاشتم روش.محمدسام اومد دلداریم بده دستشو گذاشت روی شونه هام و گفت:ببین فرناز من مطمئنم اگه پا رو دمش نزاری کاریت نداره من میشناسمش خودم یه زمانی عاشقش بودم.چهارتایی یهو گفتیم:چی؟؟؟؟چشمامون از تعجب شده بود اندازه یه قابلمه.ینی چی؟محمدسام عاشق شده بود!اونم عاشقه یه هیولا؟من میگم دیوونس شما بگید نهع.محمدسام:چیه خب دوسش داشتم.دوباره چهارتایی گفتیم:داشتی؟؟؟محمدسام:اه بترکید،خب دوسش داشتم بهشم پیشنهاد ازدواج دادم ولی قبول نکرد.-یا خود خدا،چرا به من نگفتی؟دیوونه میدونی اگه زنعمو بفهمه همینجا به ۱۰۰۰قسمت نا مساوی تقسیمت میکنه.خندید و گفت:مامانم خودش میدونس گفت اینطوری براتون خاطره هم میشه.
عجب
اب قندا رو خوردیم و زدیم بیرون از سلف ۱۰ دقیقه تا کلاسمون مونده بود.روی صندلی نشسته بودیم این کلاسم عمومی بود و با اون پسرا و محمدسام بودیم.کلافه شده بودم از اینکه این دختره دمش چیه؟کیه؟کی میاد؟دلشوره داشتم.-محمد.محمدسام:بله؟-من دلشوره دارم،این کیه؟ادمه؟فضاییه؟دمش کیه؟چیه؟کی میاد؟داره کلافم میکنه.دستمو که دو طرف صورتم گذاشته بودم رو پایین اورد و دستمو گرفت.محمدسام:نگران نباش،۳تا دختریم یه پسر،مثل کوه پشتتیم،هواتو داریم،بعدشم اون فقط میاد باهات حرف میزنه.از کلافگی دفترمو که دستم بود و گذاشتمش روی سرم.-دارم دیوونه میشم،ذلیلشی بیا دیگه دق کردم.دستم هنوز توی دستش بود از کلافگی دستاشو فشار میدادم.مری:پاشید گمشیم پیش این استاد گور به گوری.راه افتادیم سمت کلاس.داشتیم از پله ها میرفتیم بالا همینطور هم زیپ کیفمو باز کرده بودم و داشتم دفتری که دستم بود رو توش میزاشتم که یهو یکی با سرعت اومد خورد بهم و کیفم از دستم افتاد و همشو ریختن بیرون.اصلا نفهمیدم دختر بود یا پسر سریع دوید و رفت.مری فوشش میداد بچه هام کمکم میکردن جمعش کنیم.بندری:ف...ف...فری.نگاهش کردم یه برگه دستش بود خودکارمم توی کیفم ریختم و رفتم سمت بندری.-چته؟به برگه نگاه کردم.نوشته:ساعت ۵ توی کافه.... وای به حالت با کسی بیای.ادرس کافه هم نوشته بود.الان ساعت ۴:۳۰ بود ما غرب بودیم و اون شرق.-الی سوئچ و بده.الی:منم باید بیام.داد زدم:سوئچ.انداختش توی دستم.الی:حداقل ماشینمو سالم بیار.باشه ای گفتم و به سمت ماشین پرواز کردم.توی حیاط داشتم میدوییدم یهو یه صدایی به گوشم خورد:بدو بدو دنبال شوهرت نَدُزدَنش.صدای خنده توی گوشم پیچید.اعصاب نداشتم میخواست روی این خالیش کنم،غریبه هم بود حال میداد.ترمز کردم و برگشتم سمتش.-اولا مامانت بهت یاد نداده چطوری حرف بزنی؟دوما اصلا به شما چه که من چیکار میکنم،سوما یاد بگیر چطوری حرف بزنی با یه خانوم محترم.پسره برام اشنا بود و یاد هفته پیش افتادم این آروینه.آروین:اولا شما هم یاد بگیر که نباید به ناموس مردم توهین کنید دوما اینو گفتم انرژی بگیری از یه پسر جذاب بعد بپری بهش سوما من که خانوم محترمی نمیبینم.حرصم گرفت:اولا شما اگه ناموس شناس بودید اونجوری به برادرتون فوش نمیدادید(اینو دروغ گفتم برای اینکه کم نیارم)،دوما توی این جمع شما که همتون اندازه زرافه قد کشیدید قیافتونم که اصلا هیچی نگم بهتره،سوماعلاوه بر اینکه قدت اندازه زرافس قیافتم که هیچی هیکلتم که قناسه کورم هستی،خ
دافظ اقای زرافه بدترکیب قناسه کور.قرمز شده بود منم باهاش بای بای کردم و دوییدم...از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در کافه.درو که باز کردم همه برگشتن نگاهم کردم رفتم سمت دختری که بهم اشاره کرد بشینم روبه روش.کلاه کپش رو تا روی صورتش کشیده بود پایین تنها چیزی که میدیدم قرمزی رژلبش بود.نشستم.زل زدم به دختره اصلا صورتش معلوم نبود فقط فقط لبش و اون رژ قرمز جیگری خوشگلش.-حرفی داشتید با من؟دختره:کامی دو ق.همین چه خلاصه لابد چربی سوزی میکنه حرف میزنه خب میمیری کامل بگه الان مثلا مخفیه و هیچ کس نفهمید این گفت دولیوان قهوه بیار.بین منو اون دختره تا وقتی که قهوه ها رو بیارن سکوت بود ولی بقیه مردم پچ پچ میکردن و با هم حرف میزدن.یکم از قهوشو خورد.یارو:دختر خوشگلی هستی.-ممنون میدونم.لبخند زد.دوباره قهوشو خورد.همون:اسمم یاسمنِ.-منم فرنازم.اون:میشناسمت.-از کجا؟دستشو گذاشت روی میز و اومد جلو:از اونجایی که داری سعی میکنی خودتو تو دل عشقم جا کنی.دختره خیلی سرد صحبت میکرد مسخره انگار. به زور بهش گفتن توروخدا بیا با فری بحرف!گمشو مسخره مزخرف.یکم از قهومو خوردم:حالا این عشق توفت کی هست.داشتم یه قلوپ قهوه میخوردم که با حرفی که زد تمامش از دهنم پرت شد روی زمین.
دختره:آروین.عععععععع چه گندی زدم.بدرک وللش بمیره.
-ببین همین الان تمام حرصایی که از تو داشتم و خالی کردم روش بهت بگم که فکر نکنی من خیلی ازش خوشم میاد،همون به توی ایکبیری میاد.دختره:کاملا مشخصه مادرت چطوری بزرگت کرده،برو بچه تو به آروین من نمیخوری.بلند شدم و یقه دختره رو گرفتم.یهو یه صدایی اومد در کافه شیش قفل شد کِرکِرش پایین اومد و تمام افراد توی کافه برگشتن سمتم و روم اسلحه کشیدن.خیلی ترسیدم.دستم ناخداگاه خودش افتاد پایین.دختره:فهمیدی دور و برت چخبره؟حالا بتمرگ سرجات.از ترس سرجام نشستم.یکم از قهومو خوردم.به مرز مردن رفتم و برگشتم.سه تا بشکن زد دوتا خانوم اومدن دو طرفم.
یاسمن:مواظب خودت باش.زیر بغلمو گرفتن و خیلی محترمانه پرتم کردن بیرون.از ترس داشتم سکته میکردم.۱۰ دقیقه ای میشد اون دوتا دخترا جلوی در منتظر بودن برم.یهو یکیشون دستشو گذاشت روی گوشش و بعدش اومد طرف سپر ماشین از توی کیفش یه چیزی که اسمشم نمیدونم بیرون اورد اومد بزنه پریدم پایین.-نزن نزن الان میرم.سریع سوار شدم و گاز دادم.پس همش تقصیره این مردکه.اخ که من اگه پدرتو رو درنیارم فری نیستم.رسیدم ماشینو بردم توی پارکینگ دانشگاه.اومدم پایین.ساعت شیش بود پس چند دقیقه دیگه میان بیرون جلوی در کلاس منتظر بودم.بچه ها بیرون اومدن وارد کلاس شدم.اینا چرا ولو شدن؟اووووه این دراز بدترکیبم که اینجاست.یه نگاه به محمدسام انداختم.اخمی کردم و رفتم سمت آروین.روی صندلیش نشسته بود و گوشیش دستش بود.داد زدم-یاسمن کدوم خریه؟نگاهم کرد گوشیش رو خاموش کرد و انداختش توی کیفش.آروین:دلیلی نمیبینم به تو بگم.بلندتر داد زدم:مردک بیشعور،من مگه با تو کاری دارم که به اون نکبت زر اضافه میزنی نزدیک بود بکشنم.محمد سام اومد طرفم شونم و گرفت و سعی داشت ارومم کنه و از اون جمع بریم بیرون.دوباره داد زدم:ولم کن.رومو کردم طرف آروین:علاوه بر اونایی که چند ساعت پیش بهت گفتم خیلی لوس و بچه ای که بخاطر اینکه جوابتو دادم و کم اوردی زنتو اوردی که رو من اسلحه بکشه.یهو بلند شد.تمام کسایی که توی کلاس بودن داشتن با تعجب نگاهمون میکردن حتی بعضیام از لای در داشتن نگاهمون میکردن.محمدسام:
اسلحه؟بغض دار گفتم-بله اسلحه،اونم نه خودش ۲۰ نفر دیگه بعدشم خیلی محترمانه پرتم کردن بیرون بعدشم نزدیک بود چراغ ماشین اینو(با دستم به الی اشاره کردم)بشکونن.اشکم درومده بود خیلی ترسیده بودم از ترس شونههام میلرزیدن.آروین با ترس گفت:ت...تو...خوبی الان؟داد زدن:ببین آقای امینی یکبار دیگه از ۱۰۰قدمی من رد بشی خودمو توی یکی از این کلاسا دار میزنم.آروین حسابی کلافه شده بود دستشو میکرد توی موهاش و سرشو میخواروند.دستاشو به نشونه تسلیم گرفت بالا:باشه،باشه قبول،هرچی شما بگید،من اصلا خبر نداشتم یاسمن بیاد سمتت،من...من ازت معذرت میخوام تورو قاطی مسائل خودمون کردم.-تو...تو...تو غلط کردی بیشعور خوبه فقط اتفاقی یه ناهار دادید اگه جای دیگه میرفتیم که فکر کنم الان دوقلو حامله هم بودم ازت.مری و بندری زدن زیر خنده البته دوستای خودشم خیلی جلوی خودشونو گرفتن.داد زدم:زهرمار.با این حرفم همه ساکت شدن و زدن بیرون از کلاس.آروین:من واقعا معذرت میخوام امیدوارم دیگه این اتفاق نیوفته.کلاس خالی خالی شده بود حتی محمد هم نبود.آروین داشت میرفت بیرون که چشمام سیاهی رفت و افتادم.نمیدونم چقدر گذشت که بیدار شدم و خودمو توی اتاقم دیدم.کنارمم یه پسر روی صندلی خوابش برده بود سرش پایین بود ولی من از موهاش شناختمش.تختمو درست کردم و محمدسامو بیدار کردم تا بخوابه.اصلا تو حال خودش نبود شیرجه زد روی تختم.رفتم بیرون همجا تاریک بود.برق راهرو طبقه بالا رو
روشن کردم.به ساعت نگاه کردم۵:۴۸دقیقه.ینی اوج خواب.پس چرا الان بیدار شدم.اصلا حالم خوب نبود سرگیجه و سردرد عذابم میداد رفتم پایین توی آشپزخونه.چندتا قرص خوردم و لباسامو عوض کردم.روی یکی از کاناپهها درازکشیدم،زنگم و کوک کردم که اگرم خوابم برد دوباره بیدارشم.توی ذهنم پر بود از سوال؟؟؟یاسمن کیه آروینه؟آروین زن داره؟بچه چی؟اینکه سنی نداره بخواد زنم داشته باشه؟کارش چیه؟وقتی توی کلاس بودم چی شد؟کی منو اورد خونه؟؟؟هزارتا علامت سوال توی سرم بود که زنگ گوشیم به صدا دراومد.مامانم بعد از چند دقیقه بیدار شد.نمیدونم چرا هرموقع مامانمو میبینم دهنم لق میشه و همچیو تعریف میکنم.منو مامانم مادر و دختر نیستیم که دوستیم همچیو میگیم.خلاصه همچیو به مامانم گفتم.مامان:خاک توسر بدبختت کنم چقدر بهت گفتم بیا برو کلاس دفاع شخصی،رزمی،کوفت زهرمار هیچ کدوم از این ورزشا رو نرفتی رفتی دوچرخه بعد الانم میری برای مسابقه.خوب شد مامان گفت مسابقه،توی همین هفته بود تمرینامو کرده بودم فکر کنم یه ۲روز دیگه مسابقس.
مامان:فری،بخدا،به جون بابات،به جون فرزانه،به جون دلارام(چند ثانیه ساکت شد)الاهی من قربون اون خنده های خوشگلت برم دلارام مامان،الاهی من پیش مرگت بشم...هیچچی حرفشو یادش رفت،من نمیدونم چرا هرموقع اسم دلارام میاد مامان بحثو عوض میکنه و کلی قربون صدقش میره.سرمو گذاشتم روی میز و به بقیه قربون صدقه های مامانم گوش دادم.تموم بشو هم نیس.حوصلم سر رفت رفتم سمت اتاقم که محمدسام رو بیدار کنم و به تمام علامت سوالام جواب بده.چندبار صداش کردم و بیدار شد:سلام،صبح بخیر.لبخند مهربونی زدم:صبح تو هم بخیر.
-بیدارت کردم به دو دلیل اول اینکه جواب سوالامو بدی دوم اینکه صبحونه بخوریم و بریم دانشگاه.محمدسام:باشه فقط صبر کن من برم اصتغفارات.با تعجب نگاهش کردم:ها؟دوید سمت دستشویی اتاقم.کلی بهش خندیدم.بعدشم اومد جلوم نشست:حالا بفرمایید.-برام تمام اتفاقاتی که بیدار نبودم و تعریف کن.محمدسام:اون موقع که داد زدی همون رفتیم بیرون از ترس.چند دقیقه بعدش آروین اومد درو باز کرد بعد یهو صدای افتادن صندلیا اومد و آروین از جلوی در غیب شد.سرتو گرفته بود و نبضت رو میگرفت و داداشش و صدا میزد.رادین که رفت تو ماهم فوضول شدیم تورو که دیدیم افتادی حمله کردیم.اروین بغلت کرد و سوار ماشین خودش کردت.چندبار خواستم خودم بگیرمت ولی خیلی عصبی سرم داد کشید.تو و بندری و رادین و آروین سوار شدید و رفتید.منو الی و مری با اون پسرا سامان و سامیار خیلی دنبال ماشین گشتیم تا اخرش مری توی پارکینگ پیداش کرد.با چه بدبختی خودم بدون کلید روشنش کردم،انقدرم بی حواسی که یادت رفته بود ماشینو قفل کنی.سوار شدیم و دنبال آروین رفتیم درمانگاه.سُرُم رو بهت زدن و گفتن وقتی بیدار شد نیتونید برید بیدار شدی ولی فقط اسم منو و الی و آروین و داد میزدی پرستاره یه آرامبخش قوی بهت زد و آوردیمت خونه.
-منو بگو گفتم اون دراز به حرفم گوش میده و دیگه بهم کاری نداره تو هم که مثل داداشمی بایه داد تسلیم شدی.ببینم مامانم اون پسرا رو دید؟محمدسام:فکر نکنم.
تق تق تق
وارد کلاس شدم.۵ دقیقه ای از کلاسمون گذشته بودهر ۵ تامون دیر رسیده بودیم.محمدسام و که رسوندیم کلاسش خودمونم رفتیم کلاس خودمون.استاد رامون داد و اون کلاسم گذشت.از ترس اینکه دوباره سر و کله یاسمن پیدا بشه سریع خودمو به محمدسام رسوندم.مطمئن شده بودم که یاسمن اینجا چشم و گوش داره،به چند نفر شک کرده بودم که خیلی بد نگاهم میکردن انگار داشتن بهم هشدار میدادن.در کلاس محمدسام باز شد و منم که گیج قشنگ پشت دروایساده بودم.درکلاس باز شد و تق...خوردتوی بینیم.برگشتم طرفو ببینم:هوی یارو حواست کجاست قول بیابونی.با چشمای تار فقط اخمشو دیدم،شناختمش یکی از پسرا بود که بهش شک کرده بودم چشم و گوش یاسمن باشه.یهو شل شدم.اخم غلیظی روی پیشونیش بود و تا وقتی که به راهرو رسید نگاهم میکرد و من زیرنگاهش ذوب شدم.دستای یکی جلوی چشمام پیادروی کرد.-ععععععع.دستشو کنار زدم و با چهره متعجب محمدسام و آروین نگاه کردم.به الی و مری و بندری نگاه کردم زل زده بودن به پسرا.بترکید که انقدر بی چشم و رویید.درویش کنید باوو،پسرای مردم و خوردید.محکم زدم به مری که بغلم بود مری هم خورد به الی،الی هم به بندری.یهو ستایی گفتن:هووووی.آروم جوری که فقط
مری که کنارمه بشنوه گفتم:خوردید پسرای مردمو ندید پدیدا.مری به بچه ها انتقال داد و تک تک سراشون افتاد پایین.ینی بهتر و هماهنگتر از گروه خودمون ندیدم.محمدسام:اینجا چیکار میکنید.-بیاید توی سلف تا بهتون بگم اینجا چشم زیاد رومونه.باهم رفتیم پایین سر میز سلف نشستیم.باز هم چشمو گوش یاسمن رو دیدم.به میز نزدیک تر شدم و صدامو آروم تر کردم.-من به چند نفر شک دارم.رو به آروین گفتم:آقای امینی،شما آدمای یاسمن رو میشناسید؟آروین:نه متاسفانه،خیلی زیادن من فقط دست راستشو میشناسم.
-از اون روز تاحالا ۱۰ تا ۲۰ نفر خیلی بد نگاهم میکنن حسم میگه اونا چشم و گوش یاسمنن.آروین:یاسمن ادم زیاد داره،ولی اونا کارشون خیلی خوبه اصلا زایع بازی درنمیارن که آدم بفهمه.-نخیر دیوونه اینطوری داره بهم میفهمونه که حواسم بهت هست.الی:خب بهتره که دیگه هم دیگه رو نبینین.مری:چی میگی تو؟دور بشیم از هم که یه فرصت خوب بشه برای اونا بگیرنمون سرمونو بکنن توی یه گونی بندازنمون توی یه ون بزرگ مشکی؟من میگم اگه با هم باشیم حواسمون به هم هست و مواظب هم هستیم و اگرم بگیرنمون فکرامونو میریزیم رو هم و فرار میکنیم.حرف مری هم از طرفی درست بود.-اگه دوباره برام نامه بنویسه تنها بیام پیشش توی همون خرابشده چی؟جون هممون توی خطر میوفته،یبار رفتم پیشش اسلحه کشید دفعه دوم فکر کنم باید بیاید سنگ قبرمو بشورید.الی یه پس گردنی بهم زد:لالی شی فری با این حرف زدنت.هممون توی فکر بودیم و توی فکر چاره.آروین:شاید بتونم با زبون آرومش کنم.سامیار:نمیخواد باوو یبار اومدی ارومش کنی عصبی شدی این گندو بالا آوردی.پوزخندی بهش زدم و با دستم گفتم خاکتوسرت.سری تکون داد و انداخت پایین.مرده اومد بالای میزمون.چند دقیقه با اخم نگاهمون کرد سفت محمدسامو که بغلم بود و چسبیدم.بی صاحاب شی.چرا فقط منو نگاه میکنی؟ذلیل مرده،مردشور ببرنت.بازوی محمدسامو سفت گرفته بودم.خیلی خودمونی گفت:چی بیارم بخورید؟آروم زیر لب جوری که فقط من و محمدسام که نزدیکش بودم بشنویم گفت:کوفت میکنید.آروین که از نگاهاش شناخته بودش گفت:فعلا هیچی برو رد کارت.مرده رفت.دیگه تحمل نداشتم.خدایا این چه مصیبتی بود که من صاف افتادم وسطش؟آدم دیگهای پیدا نکردی؟ینی واقعا دیگه وقتش بود بمیرم؟نت
ونستم جلوی اشکامو بگیرم و شروع کردم گریه کردن.توی بغل محمدسام فرو رفتم و زار زدم الی که کنارم بود هم شروع کرد گریه کردن.بندری و مری هم بترتیب شروع کردن به گریه.نزدیک ۲۰ دقیقه صدای گریمون توی سلف پیچیده بود.سرمو بیرون اوردم اشکامو با دستمالی که آروین داده بود پاک کردم:ما چه کنار هم باشیم چه نباشیم تهش مرگه،این فکرا هم هیچ فایده ای ندارن.مری:خفهشو احمق بجای اینکه بگه زنده میمونی میگه میمیریم.سامیار:فری خانوم راست میگه احتمال مرگمون بالاس.مری:تو هم خفهشو.شروع کرد با انگشتش به تک تکمون گفت:تو هم خفه شو،و از سلف زد بیرون.سامیار داد زد:آروین ببین توروخدا تمام این آتیشا از گور تو بلند میشه،به خداوندی خدا اگه یک تاره مو از تمام این ادمای جمع کم بشه من میدونم و تو،وای به حالت اگه بخوان یکی از جمعمونو بکشن اون موقعس که خودم کفنت میکنم.دنبال مری راه افتاد.الی:ای خدا من هنوز آرزو دارم.سامان:مثلا؟الی داد زد:مثلا اینکه دهن تو رو گِل بگیرم.سامان:عجب.الی بلند شد و روی سامان خم شد دستشو برد بالا داد زد:لال میشی یا لال مادرزادیت کنم.کل سلف خالی شده بود.سامان:بشین سرجات بابا بچه،اگه بلندشم دستت به گردنمم نمیخوره.الی:گ*و*ه نخور باوو بلندشو ببینم چه ع*ن*ی هستی.سامان بلند شد واقعا قدش بلند بود.مغز الناز کار کرد،رفت روی صندلی و بعدشم رفت روی میز دستشو زد به کمرش و گفت:دیگه چی میگی؟سامان که کم اورده بود نشست الناز با نوک کفشش زد به چونه سامان:اوخی کوچول.سامان عصبی شد کف پای الناز و گرفت و با قدرت تمام پرتش کرد پایین.فکر نمیکرد الناز بیوفته وقتی دید داره میوفته سریع پرید سمت پشت میز که بگیرتش.یکم اندازه گیریش عقب بود و النازو یکم عقبتر گرفتش.سامان:حالا دیدی کی کوچوله؟دیگه با بزرگترت لجبازی نکن.النازو سرپا کرد و الناز با سرگیجه ای که کاملا مشخص بود از راه رفتنش نشست سرجاش.به آروین نگاه کردم دوباره یاد یاسمن افتادم.زدم زیر گریه بین گریم گفت:خدا از روی زمین ورت داره یاسمن.یهو همون یارو اومد جلو.پشت صندلیم وایساد صندلیمو با یه حرکت چرخوند نزدیکم شد خیلی نزدیک.اروین:هوووی بکش کنار ببینم.مرده یقمو گرفت و بلندم کرد از ترس تمام بدنم میلرزد.همینطور که یقمو گرفته بود و سرپام کرده بود گِردی تفنگو روی شکمم حس کردم.مرده:بزنم؟محمدسام بلند شده بود و با ترس نگاه میکرد:بی پدرمادر ولش کن.دخترا هنوز نشسته بودن.الی و بندری اومدن سمتمون.الی هینی گفت و دستشو روی دهنش گذاشت.بندری فقط هین هین میکرد.مرده:بهت رحم میکنم وگرنه میتونم همینجا بکشمتو چالتم کنم.سامان:مگه مملکت شهر هرته؟نگاهشو ازم گرفت و روبه سامان گفت:شما خوابی یا خبر نداری،همچیز با پول درست میشه.دوباره زل زد توی چشمام دیگه چشمام داشت بسته میشد.یقمو ول کردو اسلحش و جمع کرد و دوید سمت در اون لباس مخصوص هم دراورد و همونجا انداخت و رفت بیرون.آروین سرمو گرفت توی بغلش.
هرلحظه همجا تیره و تیره تر میشد.دست محمدسامو که پشت آروین نشسته بود و سفت گرفتم،چشمام بسته شد. ولی صداها رو میشنیدم صدای گریه الناز و صدای جیغ طناز.آروین:سامان یه لیوان آب بیار.بعد از چند دقیقه قطره های اب رو توی صورتم حس کردم.آروین ظربانم رو گرفت و یهو احساس کردم توی هوام.روی پای الی توی ماشین آروین.با سختی چشمامو باز کردم یهو الی جیغ زد و همه پرت شدیم جلوی.حسابی ترسیده بودم.یهو بلند شدم و نشستم.اروین نگاهم کرد و لبخند مهربونی زد.به سامان نگاهی کردم که سری تکون داد.آروین تلفنش رو گرفت دستش.
-الو ممد...-اره یهو خودش بلند شد...-اوکی بای.آروین خب الی خانوم ادرس خونتونو بدید برسونمتون.الی برگشت سمتم:خوبی تو فری؟دستمو که توی دستش بود رو فشار دادم و لبخند مهربون و بیجونی زدم.الی آدرس رو به آروین داد.الی رو رسوندیم بعدشم منو رسوندن و رفتن.فردا منو الی مسابقه داشتیم و حسابی استرس داشتیم بعد از اینکه حالم خوب شد شامم رو خوردم و به الی زنگ زدم تمام حرکتا رو مرور کردیم.فردا صبح من الی چند ساعتی رو نمیتونستیم بریم دانشگاه.مدیر دانشگاه دوست بابامه و بابام تونست فردا که مسابقه دارم رو برام مرخصی بگیره.خیلی سعی کردم به مامان هیچی نگم.برای اینکه نگرانش نکنم یه جمله کوچیک گفتم:امروز اصلا ندیدمش.
استادمون گفته بود که باید ساعت ۹اونجا باشیم منم الان دقیقا نیمساعتی هست منتظر الیم.خیلی نگرانش شده بودم ولی بالاخره اومد ساعت ۸:۳۰بود که از ماشین پیاده شدیم.به اتوبوسا نگاه کردم.این مسابقه استانی بود و اینم اتوبوساشون بود.داشتیم از پله ها میرفتیم بالا که صدای کشیده شدن چرخای ماشینی توجعم و جمع خودش کرد.برگشتم نگاه ماشین کردم چقدر شبیه ماشین آروینه.دقیقا انگار فتوکپی خودش بود.یه z4 مشکی که شیشههاشم دودیه.ماشین رو به الی نشونش دادم.دونفر با عینک دودی پیاده شدن.دیگه نگاهشو نکردم و دست الی رو گرفتم و با استرس دستمو بردم سمت در که بازش کنم...
-فرناز.برگشتم نگاه کنم ببینم کی
بود که صدام کرد که آروین رو پشتسرم دیدم.الی:ععع سلام،شما اینجا چیکار میکنید؟سامان:علیک سلام دقیقا این سوال ما هم هست.-ما مسابقه داریم.آروین:خب ما هم مسابقه داریم.چند دقیقه سکوت شد.الی:خب دیگه ما باید بریم خدافظ.-خدافظ.رفتیم تو و با هزار بدبختی مربیمونو پیدا کردیم.دوچرخه هامونو داده بودیم که یه سرویس کامل بشن که مشکلی نداشته باشن.خلاصه مسابقه شروع شد الی جلوتر از من بود و من ۳نفر دیگه هم باید رد میکردم تا برسم به الی.دو دور دیگه مسابقه تموم میشد و من باید تمام تلاشمو میکردم که حداقل سوم بشم.یه دختره اومد کنارم یه نگاه بد بهم انداخت و با چرخ عقبش زد به چرخ جلوم و رفت.عوضی پس همجا چشم و گوش داره.نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم ولی یه نفس عمیق کشیدم و به اول شدنم فکر کردم.این دور اخر بود هرچی انرژی داشتم رو توی پاهام ذخیره کردم و پازدم و تمام....
الی اول شد و من دوم.مربیمون که خیلی ازمون تعریف کرد و گفت که حدس خودشم همین بوده.از بلندگو اعلام کردن که سریعتر جایگاه ها رو خالی کنیم که پسرا هم بیان برای مسابقه.پس آروین و سامان الان مسابقه دارن.سریع لباسامونو عوض کردیم و زدیم بیرون.اروین رو جلوی مغازه دیدم.لباس مخصوص رو پوشیده بود.رفتم سمتش.موضوع چشم و گوش یاسمن رو حتی اینجا رو به الی گفته بودم و باید به اروینم میگفتم.رفتم سمتشون.-سلام.اروین و سامان باهم برگشتن سمتمون و سلام کردن.موضوع رو به آروین و سامان گفتم.آروین:چاره ای نیست فکر کنم باید به حرف مروارید خانوم گوش کنیم،من بازم تا فردا فکر میکنم فردا بهتون میگم.رو به سامان گفت:بنظرم فردا توی دانشگاه بعد از کلاس اولمون توی سلف سر همون میز باشیم.-باشه.سامان رو به الی به مسخره گفت:چه شده چرا انقدر ناراحتید؟باختید؟اوخی اشکال نداره ولی منو آروین میریم برای اول شدن.الی چشماش قرمز شد و گفت:کجایی باقالی تو خبر نداری چه بلایی میخواد سرت بیاد،سوم هم بشی از سرت زیاده.-بعدشم محض اطلاعتون الی اول شده و من دوم.الی:مواظب خودتون باشید چپ نکنید و اینکه(شیطون زل زد توی چشمای سامان)مواظب باشید شَست پاتون نره تو چشتون.-خدافظ.سوار ماشین شدیم الی پاش درد میکرد ولی من یکم جون داشتم سوئچ رو داد به من و خودش روی صندلی شاگرد نشست.ساعت ۵ ظهر بود که به خونه رسیدم.گلی که بهم داده بودن رو به مامانم که درو برام باز کرده بود تقدیم کردم و مدال نقرهای که بهم داده بودن رو به بابام دادم.خیلی خوشحال شده بودن.سفت و محکم بغلشو کرده بودم.بابا:به افتخار دخترم امشب همه جمع میشیم دور هم.خیلی تشکر کردم از بابام و به فرزانه زنگ زدم.-الو سلام فری جونم.فرزانه:سلام عشق فری،خوبی؟مامان خوبه؟بابا چطوره؟-فدات بشم فری جونم همه خوبیم،دلی خاله خوبه؟آقا معین خوبه؟خودت چطول مطولی؟فرزانه:قربونت خوبیم همه دلیم خوبه داره بازی میکنه،چخبرا یادی از ما کردی؟-فداتشم خواهر خوشگلم،من که همیشه یاد شما هستم فقط وقت نمیکنم زنگ بزنم.فرزانه:قربون وقتت که با کتابا سر میکنی.لبخند تلخی زدم.فرزانه:نگفتی خبریه زنگ زدی؟خوشحال گفتم:سوپرایزه امشب خونه ما شام دعوتید منتظریما،دلی خاله رو خوشگل کن که خاله داره میمیره براش.فرزانه:باشه عزیزم حتما میایم،خب حالا یه تقلب برسون دیگه مردم از فضولی.از پشت تلفن نچ نچی بهش کردم.خندید و بعد از اینکه کمی تارف بازی کردیم تلفن رو قطع کردم.ساعت ۶ بود و که به مامانم گفتم من یکم میخوابم پاهام درد میکنه.تا ساعت ۷ خوابیدم.بیدار که شدم پاهام کمی جون گرفته بود رفتم که به مامان کمک کنم دیدم نشسته پای تلفن.بابامم خونه نبود رفتم و جلوش دراز کشیدم.-باشه ناهید خانوم خیلی لطف کردی زنگ زدی،فرناز بیدار شده من برم یکم بهش برسم خدافظ عزیزم.چند ثانیه بعد قطع کرد.-مامان کی بود؟مامان:ناهید خانوم بود زنگ زده بود تبریک بگه.-اون از کجا فهمیده؟مامان:نمیدونم والا من فقط به سارا خانوم گفتم لابد اون به همه گفته الانم همه فامیل و همسایه زنگ میزنن تبریک بگن.-ای خدا.مامان:پاشو پاشو فرناز الان فرزانه میاد.-بابا کجاست؟مامان:رفته بنر بگیره برات غذا هم سفارش بده بیارن.-بهبه امشب چه شبیست شب مراد است امشب.مامانم خندید بعدشم من بزور مامانم بلند شدم رفتم لباس بپوشم.یه تونیک استین سهربع و یه شلوار مشکی و شال صورتیم.یه برق لبم زدم یکمم کرم زدم.اومدم پایین پیش مامانم نشستم که تلفن. دوباره زنگ خورد.مامان داشت تلفن صحبت میکرد منم حوصلم سر رفته بود.رفتم بالا به مری زنگ زدم.
#مروارید
چند روزی هست که همش توی ذهنم به مرگ فکر میکنم ولی خب چیکار کنم.انقدر که اشک ریختم دیگه چشمام حتی تر هم نمیشه.سامیار خیلی سعی کرد آرومم کنه ولی نمیشد.من عاشق زندگیم بودم نمیتونستم به این سادگی ازش دل بکنم.از کل دنیا فقط مامان و بابامو دارم.نه عمویی نه خاله ای نه دایی نه عمه ای.همشون یا خارج از کشور بودن یا اصلا نمیشه باهاشون حرف زد.الان ۲۳ساله که تموم غمامو فقط و فقط میتونم به طناز بگ
م هیچ کسو ندارم.
الی که همچیو به مسخرم میگیره و میخنده،فری هم که بدتر از خودمه.امروز که با سامیار توی کافه نشسته بودم همش میترسیدم اتفاقی که برای فری افتاد برای منم بیوفته.سفت سامیارو چسبیده بودم یهو چشمم خورد به کسی که پشت دخل بود انقدر بد نگاهم کرد که از ترس خودمو خیس کردم.سامیار یک دقیقه آرومم میکرد ۱۰ دقیقه به این کارام میخندید.بترکی پسر.به زور آبقند تونستم تا خونه برسم.از سامیار تشکر کردم و وارد خونه شدم.مرده بودم از خستگی خوابیدم و صبح با هزار بدبختی خودمو رسوندم دانشگاه.سر کلاس چند نفری که بپامون بودن حسابی ترسونده بودنمون.کلاس تموم شد سریع پریدیم سمت در کلاس پسرا.امروز الی و فری مسابقه داشتن و من خیلی نگرانشون بودم که خدایه نکرده بلایی سرشون بیاد.رفتیم سر کلاس محمدسام و چند دقیقه منتظر شدیم.توی سلف نشسته بودیم و توی سکوت با ترس قهوه میخوردیم.کلا سکوت سکوت بودیم بعدشم که رفتیم سر کلاس دوم.وسط کلاس بودیم که یهو در باز شد و رادین سرشو کرد توی کلاس.به چشمای الی نگاه کرد:شما دوتا(به منو بندری اشاره کرد)زود بیاید پایین.روبه استاد:استاد ببخشید با اجازه.تند وسایلا رو ریختیم توی کیف و رفتیم بیرون.رادین دست بندری رو گرفت و بندری هم دست منو و شروع کردن به دویدن سمت سلف.روی همون میز نشسته بودیم سامیار و محمدسام روی تلفن خیمه زده بودن با دیدن ما جا رو برای نشستنمون باز کردن.آروین:بچه ها مراقب هم باشید،منو سامان خوبیم،الناز و فرنازم برنده شدن الی اول و فری هم دوم،فردا بعد از کلاس اول توی سلف سر همون میز منتظر همتون هستیم اتفاق مهمی افتاده و فردا نتیجه گیری میکنیم.سامیار گوشیش رو خاموش کرد و گذاشتش توی جیبش بعدش گفت:این ویسی بود که آروین برام فرستاده بود.-خیل خب حالا خیلی هم مهم نبود که اونجوری ما رو از سر کلاس بلند کردید،بندری پاشو.
سامیار:یادتون نره.-شماها مارو قال نزارید،کلمونو نکنید توی آب،ما رو به کشتن ندیدی،اگه عمری بود نکشتنمون باشه.وارد کلاس شدیم و به بقیقه درس گوش دادیم سامیار دوباره منو رسوند منم ازش تشکر کردم و گفتم که دیگه لازم نیس منو بیاره خونمون اما اون قبول نکرد و گفت که نگرانمه و باید حواسش بهم باشه.منم دیگه هیچی نگفتم خدافظی کردم و وارد خونه شدم لباسمو عوض کردم اومدم بپرم روی تختم که صدای تلفنم اومد.ترسیدم ولی وقتی عکس فری رو دیدم سریع جواب دادم.خیلی پر انرژی گفت:سلام دوست بی معرفت،عوضی یه زنگ نزنی یه خبر بگیری شاید من مرده باشم.-بترکی فری اولش خیلی ترسیدم ولی بعدش که عکس تو رو دیدم تموم فوشایی که از وقتی دوست شدیم و بهم گفتی اومد توی ذهنم.خندید منم خندیدم.فری:خب نمیخوای بپرسی چی شد مسابقه کیو دیدم چخبر بود چندم شدم؟-خودم همه چیزو میدونم که آروین و سامان رو دیدی تو دوم شدی و الی اول فردا هم باید بعد از کلاس اولمون توی سلف جمع بشیم سر همون میز بزرگه که نتیجهگیری کنیم.چند ثانیه سکوت شد.فری:از کجا میدونی؟-وسط کلاس آخرمون رادین صدامون زد رفتیم توی سلف آروین برای سامیار یه ویس فرستاده بود همه اینا رو توش گفته بود وگرنه اگه نمیفهمیدم چندم شدید از فضولی میمردم تا الان.فری:خیل خب پس فعلا تا فردا بای.-بای.شام رو خوردم و خوابیدم البته چه خوابی!!!!!
تا صبح کابوس دیدیم،کابوس مرگ خودم.این قضیه خیلی روم تاثیر گذشته بود و خیلی هم ضعیف شدم.حالا یکم از خودم بگم:من مروارید صادق پور فرزند هاشم صادق پور و نرگس اکبری.۲۳ ساله.دارای فوق لیسانس ترم دوم.تک فرزندم.متولد ۱۷ مرداد.گواهی نامم دارم بعضی وقتا هم ماشین بابامو برمیدارم.خلاصه که همین.
صبح با صدای مزخرف تلفنم بیدار شدم.رفتم دستشویی و بعدشم صبحونه و آماده شدم برم دانشگاه.تصمیم گرفتم امروز یکم حالم بهتر باشه. تا کابوسای دیشبمو فراموش کنم.یه شلوار مشکی،مانتوی لی،مقنعه مشکی،شال لی مانندم هم دور مقنعم پیچیدم.کرم زدم و یه خط چشم دنباله دار و برقلب زدم.کیفمو برداشتم هندزفری و گوشی و کلیدم و برداشتم و پریدم توی ماشین بندری.-سلام بندری جونم.گونشو بوسیدم.بندری:چته؟-هیچی تصمیم گرفتم امروز یکم بهتر باشم.بندری:آها،،،موفق باشی گلم.آهنگ رو زیاد کرد و راه افتاد.آهنگ سوگند بود.همراه باهاش مثل دیوونهها ساعت ۷ جیغ میزدیم و میخوندیم.خیلی حال داد بهمون.پریدیم پایین دستامونو بهم گره کردیم و وارد دانشگاه شدیم.روی نیمکتی که فری و الی روش نشسته بودن رفتیم.پر انرژی دست دادیم و سلام کردیم.-چه مرگتونه؟فری:وای مری تا صبح ۳بار کابوس مرگ دیدم.الی:منم ۲ بار.-خودمم ۲ یا ۳ بار دیدم.فری رو به بندری گفت:تو چی؟بندری:نبابا.فری:آره عزیزم من تو رو میشناسم تو مثل خرس قطبی افتادی رو تخت و تختگاز خوابیدی.خندیدیم.-پس چی؟مثل شما اسکلا میشینه به مرگ فکر کنه؟الی رو به من:اسکل تویی.فری:نه الی جووون به مروارید خانوم نگید اسکل!آقا سامیار میاد غیرتی میشه ها.هممون ریسه رفتیم از خنده.یه پس گردنی به فری زدم.
نکبت منو مسخره میکنه.-اره بخند فری خانوم،بخند،اون و
وقت که میخواستی ازدواج کنی توی اتاقتون دوربین میزارم.دوباره ریسه رفتیم.فری:تو غلط میکنی شوهرجون منو از دوربین نگاه میکنی،الاهی فری فدای اون هیکل و تیپت و قیافت بره.الی:نبابا.رو به من گفت:مری فک کنم باید دوربینو بزاریم.فری:غلط میکنید.بندری:خبریه فری؟به بندری نگاه کردم به یجایی نگاه میکرد خط نگاهشو گرفتم و خوردم به ۵تا پسری که داشتن به سمتمون میومدن.-فری فک کنم یکی از اینا شوهر خوشگلته.فری نگاهی بهشون کرد عصبی گفت:گِل بگیر بابا جان.بلند شدو روبه روی اونا وایساد.الی پشت فری وایساد و خیلی آروم گفت:جووووون شوهرتو بخوردم.هممون ریسه رفته بودیم بندری پهن صندلی شده بود منم داشتم اشکامو پاک میکردم.فری هم دست رو شکمش گذاشته بود.الی هنوز داشت به اونا نگاه میکرد یهو به فری نگاه کرد:چیشد فری؟چقدر زود حامله شدی.دیگه مرده بودیم.فقط میخندیدیم.الی:چه سرعتی باریکلا آق آری.انقدر خندیده بودیم دیگه داشتیم مرگو رد میکردیم.پسرا بهمون رسیده بودن.محمدسام:چیه؟چتونه؟
خندمونو کنترل کردیم و لابهلای خنده هامون گفتیم:هیچی.
دیگه خندههامون تموم شد.صدامونو صاف کردیم.
فری:آقایون کاری داشتن.محمدسام که الان توی گروه اونا بود گفت:هیچی فقط اومدیم که با هم بریم سرکلاس.الی:اونوقت اگه ما این زنگو نخوایم بریم سر کلاس چی؟سامان:آرپیچی.الی:ال پی جی.سامان:سی ان جی.الی:دوگانه سوز.سامان:گازوئیل.الناز:بنزین.سامان:
نفت.الناز:گاز.سامان دیگه کم آورده بود.هیچی نگفت و الناز زبون درازی کرد.سامان حرصش گرفت سمت الناز خیز برداشت.اما الناز اندازه یه نقطه هم عقب نرفت.الناز:شاید زورت از من بیشتر باشه ولی زور عقلانی و زبون من بیشتر از توعه.سامیار از پشت یقه داداشش رو گرفت و عقب کشید.الناز پوزخندی زد و به طرف دیگه نگاه کرد:فقط هیکل گنده کرده.سامان:بببین اگه بخوام بزنمت جوری میزنمت که اون موقع حتی یادتم نیاد اسمت چیه دیگه بعدش که هیچی.الناز:بشین سرجات باوو بچه جون.کیفشو از روی نیمکتی که روش نشسته بودیم برداشت و به سمت کلاس رفت.-واقعا فقط هیکل گنده کردید.دوییدم و چسبیدم به الی و رفتیم داخل ساختمون دانشگاه.
#بندری
به محمدسام نگاه کردم و گفتم:یادتو نره قرارمون.رادین:شماها یادتو نره ما حواسمون هست.-شماها اگه میتونستید حواستونو به زبونتون میدادید.به سامان نگا کردم.دست فری رو گرفتم و دنبال مری و الی راه افتادیم.کلاس تموم شد.نفسی بیرون دادم.الی:ینی من اگه جای این استاد بودم الان روی زبونم درخت سبز میشد چقدر زر زدی استاد(معذرت از تمام استادان و معلمان عزیزی که خوندن،ببخشید این الی یکم بی ادبه.)با بیحالی وارد سلف شدیم و روی میز نشستیم.چرا نمیان اینا ۴دقیقه گذشته که ما اینجاییم.دیگه نگاهای چشم و گوش یاسمن خیلی رو مخم نیس ولی ترس دارم ازشون.هنوز اون روز که لوله تفنگ رو روی شکم فری گذاشت رو یادم نرفته.خب حالا تا اینا بیان من خودمو معرفی کنم:من طناز راد فرزند علی راد و ساناز موسوی.۲۳ ساله.متولد ۱۶ فروردین.یه خواهر کوچیک تر داشتم که مرد.چون تصادف کرد و ضربه مغزی شد.دوقلو بودیم.خواهر بیچارم فقط ۷سالش بود و تازه اولین دندونش افتاده بود.ولی خب الان حدود ۱۰ سالی میشه که لیلا مرده.ترم دوم دانشگاه و هممونم داریم برای فوق لیسانس میخونیم رشته ریاضی.
#فری
آروین:تنها نتیجه ای که من گرفتم این بود که حرف مروارید خانوم درست بوده،با هم بهتر از تک بودنه اینطوری حواسمونم به هم هست،اگرم به هر کدومتون گفت که تکی بیاید با هم گروهیتون میرید.الی:زحمت کشیدی.چه نتیجه گیری خوبی!ما همجا با همیم اگر
م اون دفعه گذاشتیم تنها بره برای اینکه اصلا فکر نمیکردیم یاسمن همچین آدمی باشه.آروین:خانومه الناز خانوم...الی:ها؟آروین:میشه اجازه بدی منم حرف بزنم.الی:نهع،آخه چرت میگی،ببین تو و دوستات اگه پشت هم نیستید،،اینو از گروه ما بشنو ما پشتمون به هم گرمه.آروین:بس کن دیگه من منظورم از هم گروهی گروه خودتون نیس،من گروه بندیتون کردم اصلا هم حق ندارید عوضش کنید هم گروهیتونو.مری:بخون ببینیم.
آروین یه برگه کوچیک مچاله شده رو از توی جیبش بیرون اورد و دادش دستم.کاغذو باز کردم.اسمموپیدا کردم.نهع امکان نداره.-ینی چی؟من؟با تو؟؟؟؟اصلا نمیشه نمیتونیم کنار بیایم.چرا فکر میکنی خودت سرپرست گروهی.آروین:چون من بزرگ تر از توعم یه ترمم بالا ترم.-ینی چی چون بزرگ تری باید تو قانون و بزاری؟اگه اونجوریه منم سرپرست گروه خودمونم،از همه بچههای گروهمم بزرگ ترم.(دقیقا برعکس گفتم من کوچیک ترین بودم و طناز بزرگ ترینمون.)آروین:وای خدای من چرا نمیفهمی دختر پسر با هم باشن نقشه قشنگ تر پیش میره،ادای عاشقا رو درمیارن و اینطوری یاسمن حرصش در میاد.-خب بعدش این حرصش دربیاد ما رو اذیت نمیکنه؟آروین:ببین یاسمن توی عمرش یه دوستم نداشته و از بودن کنار همه چندتا هم جنس کنار هم زجر میکشه و هیچ کاری نمیکنه.-مگه میشه کاری نکنه؟آروین:خب امتحان میکنیم.۵روز طبق نقشه من ۵روز طبق نقشه تو.-باشه قبول.رادین:برو بابا سرباز گیر آوردید؟آروین:رادین داداش،به نفعه هممونه.رادین:خب شاید ما هم یه نقشه ای داشته باشیم.مری:مگه شماها آقای آروین رو به عنوان سرگروه،گروهتون قبول ندارید؟همشون تک تک گفتن نهع.انقدر خندیده بودیم که داشتیم میترکیدیم.بندری:پس کی سرگروهتونه؟
آروین نگاه بدی به همشون انداخت.همشون با هم گفتم آروین.دیگه مرده بودیم از خنده.در حد مرگ.منو آروین با هم توی یه گروه بودیم.گروه بعدی بندری و رادین بودن که بدون هیچ مخالفتی قبول کردن عجیب بود.بعدی مری و سامیار بودم.اونا هم انگار راضی بودن.عجب.گروه آخرم سامان و الی.الناز شروع کرد داد زدن:تو غلط کردی اسم منو کنار این دِیلاغ نوشتی؟آخه تو مگه کوری من عصاب ندارم منو با این ننداز.دیوونه میشم.-آروم باش الناز،فقط پنج روزه بعدش جدا میشید بعدشم اگه عمری بود یه فکر دیگه میکنیم.الی:لال شو فری،من نمیخوام با این توی یه گروه باشم،نمیتونم ریخت نحسشو تحمل کنم،تو که میشناسیم فقط خدانکنه عصبی بشم خودت میدونی که چیکار میکنم.-بله میدونم عزیزم تو سابقه داری.بندری خندید الی محکم گفت:زهرمار.ساکت شدن.-خیل خب،جای تو رو با خودم عوض میکنم.آروین:نهع،خوبه اولش گفتم اصلا عوض نمیکنید.الی:اصلا محمدسام کجاس؟من میخوام با اون باشم.راس میگه اصلا محمدسامو یادم رفته بود.سامان:ینی چی؟من نمیزارم.الی:آآآهااا ببخشید ولی من شما رو بجا نمیارم،بعدشم تو نمیتونی برای من تعین تکلیف کنی.سامان:من نکنم آروین میکنه.-محمدسام کجاس؟آروین:گفتم دختری نیست که بخواد با اون باشه که نقشمون لو نره،اونم گفتش که اشکال نداره و از گروهمون خدافظی کرد.-تو غلط کردی.کیفمو زدم توی صورتش و از سلف زدم بیرون.تلفنمو بیرون اوردم و زنگ زدم به محمدسام.محمدسام:جانم؟-جانم و... عجبا!!!کجایی پسر چرا از پیشمون رفتی؟محمدسام:مگه آروین بهت نگفت؟-آروین گ*و*ه خورد داداش منو بیرون کرد،بگو ببینم کجایی؟محمدسام:توی کلاسم،استادم هنوز نیومده.-من الان میام پیشت.محمدسام:نبابا نمیخواد تا ۲دقیقه دیگه استادم میاد.-مطمئنی؟حالت خوبه؟از دستم عصبی نیستی؟محمدسام:نه ناراحت چرا؟حالمم خوبه بد نیس.-تو از نقشه آروین خبر داشتی؟محمدسام:اره کلاس که تموم شد خلاصشو بهم گفت میدونم تو از اینکه با اروین توی یه گروهید ناراحتی.اشکم سرازیر شد-خدا ازش نگذره،ببین...ببین توروخدا صاف افتادم توی این بازی مسخره.شروع کردم گریه کردن رویه نیمکت نشستم.محمد:داری گریه میکنی فرناز؟بیرون از سلفی؟بگو میخوام بیام پیشت.-روی همون نیمکتی که...صبح روش نشسته بودم با بچهها اونجام.محمد:اومدم اومدم.قطع کردم.همینطور داشتم گریه میکردم.زار میزدم،آخه خداجونم مگه چیکار کردم که این جرمشه؟آروین الاهی تیکه تیکه شی.آخه تو با عشقت دعوات میشه به من چه مربوطه؟چرا منو کشیدی پای این ماجرا.این همه دختر دورتن چرا اسم منو گفتی چرا از اونا نام نبردی؟محمدسامو از دور دیدم دستی براش تکون دادم.اشکامو پاک کردم و لبخند مصنوعی زدم کنارم نشست:چرا گریه میکنی فری؟باگریه که چیزی درست نمیشه.-جون هممون توی خطره،اخه چرا اون ابله باید اسم منو بیاره این همه دختر دور و برش میپلکن اونا که از خداشونه با آروین باشن،چرا اونا رو نگفت چرا منه بدبخت؟محمد:فعلا که گفته هیچ کاری هم نمیشه کرد.-خب زنگ بزنه به اون ع*ن خانومش بگه فرناز مرد دیگه فرنازی وجود نداره یه چند روزم پیش اون باشه منم قول شرف میدم که محل سگ که سهله نگاهمم بهش نیوفته.محمد لبخندی زد:آخه عزیز من مگه خودت نمیگی چشم و گوش زیاد داره؟اونا بهش خبر میدن که شماه
ا مثلا همو دیدید.-خب دهنشونو میبندم.محمد:با پول؟-آره دیگه پس چی لابد با دستمال؟محمد خندید:اگه برن این کارتم به یاسی بگن چی؟یکم فکر کردم:هیچی من که میدونم آخرش مرگه،حالا یکم زودتر اتفاق میوفته.محمد:توعم با این حرف زدنت.چند لحظه سکوت شد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم گریه کردن.اونقدر توی بغل محمد گریه کردم که تیشرت آبی روشنش خیس خیس شده بود.بعد از چند دقیقه محمد زد به شونم:فری بچهها اومدن.بلند شدم و اشکامو پاک کردم.لبخند بی جون و مصنوعی زدم.الی تا منو دید دویید سمتم و پریدتوی بغلم.لپمو بوس کرد.اشکمو پاک کرد و لبخندی بهم زد.الی با تموم غما و درداش و با تموم نا رضایتیش خیلی پر انرژیه و خودشو خیلی شاد نشون میده.آروین:تصمیم گرفته شد،الناز خانوم هم با تموم شرطیایی که گذاشتن بین خودشون موافقت کردن،از امروز نقشمونو اجرا میکنیم تا ۵ روز دیگه،اگر موافق باشید من شما همتونو امشب شام دعوت میکنم.الی:من که نمیام.آروین:نمیشه که،چرا آخه؟الی:چون توی شرطایی که گذاشتیم این نبود پس من نمیام.آروین:ما فقط قرار نیس اینجا دیده بشیم اینا همجا با ما هستن،پس باید بیای.سامان پوزخندی زد و دستشو کرد توی جیبش:اشکال نداره من خودم آدم دارم.الی:آخیش نمیشد زودتر بگی؟پس دیگه با من کاری نداشته باش برو با همون.رو به ما:خوش بگذره بچه ها.سامان بیخیال شونه ای بالا انداخت.الناز راه افتاد سمت کلاس.آروین:لابد درسا رو میگی؟سامان سرش رو به معنی تایید تکون داد.آروین داد زد:سامان چرا نمیفهمی؟اون تو رو بخاطر بابات میخواد،میفهمی احمق؟؟؟راه افتاد دنبال الی جلوش رو گرفت و یه چیزایی به الناز گفت.الناز پشتش بهمون بود و ما عکسالعملشو ندیدیم ولی از جلوی آروین کنار رفت و دوباره راه افتاد.آروین کلافه دستی توی موهای مشکی و براقش کشید.برگشت سمت سامان:خوب شد؟؟؟؟میگه اگه میخواد کنار هم باشیم خودش بیاد خواهش کنه.سامان چرا نمیفهمی؟؟انقدر سخته؟؟درسا تو رو نمیخواد پول باباتو میخواد مطمئن باش تا الانم خیلی چیزا ازت کش رفته و تو خبر نداری.یهو سامان با چشمای قرمز به آروین حمله کرد و کمرشو زد به دیوار.سامان:گوش کن آروین،تا الان هرچی دوس داشتی به درسای من گفتی،ولی مواظب اون دهنت باش.یکبار دیگه درباره درسا اینطوری حرف بزنی منم میدونم درباره خواهرت چطوری حرف بزنم.یهو آروین یقه سامان رو گرفت پیشونیش و محکم زد به بینی سامان و با زانو زد....محمدسام رفت سمتشو و آروین رو گرفت.سامیار و رادین هم با کمک هم سامان رو از روی زمین جمع کردن.سامان روی صندلی با کمک سامیار و رادین نشست.مری یه دستمال گرفت سمت سامان.سامان گرفتش و بینیش که ازش خون جاری بود پاک کرد.رادین همش داشت سامانو فوش میداد.محمد دیگه نمیتونست جلوشو بگیره.رفتم سمتش.-چیه؟آروم باشید دیگه،یع دقیقه نمیتونید به هم نپرید؟مثلا دوستید.آروین خودشو از محاصره محمد بیرون اورد.سامان که حالش خوب شد رفتیم توی کلاسمون.الی کنارم نشسته بودوکلافه شده بود نمیدونم چون براش همچیو تعریف کردم یا از چیز دیگس!.-چته؟چرا کلافه ای؟الی:نمیدونم دوس دارم یکیو بزنم از دست این سامان چلغوز.خندیدم:چرا اون که چیزی نگفت تازه باید از خداتم باشه الان دیگه بجای تو درسا میاد و تو دیگه عذاب نمیکشی.الی:کثافت زل زده توی چشمای من میگه به تو نیازی نیس انگار من به زور بهش گفتم بیا نقش بازی کنیم،یادش رفته چقدر شرطایی گذاشتم براش.-حالا چه شرطایی گذاشتی؟همرو برام ردیف کرد کلا همه چیو براش ممنوع کرده بود بجز اینکه زل بزنه توی چشماش اونم یه زمان محدود داره ۱۰ثانیه فقط.اگرم شرطشو انجام نده باید یک روز در خدمت خانوم باشه هرکاری میگه بکنه.-بمیرم برات سامان.الی:تو دلت برای خودت بسوزه.چند ثانیه سکوت شد.الی:اصلا درک نمیکنم،شماها چطوری اجازه دادید که اونا ۵روز هرچی میگن شماها انجام بدید.-نگران نباش سامان سریع میاد ازت معذرت خواهی میکنه.الی:چطور؟خودش گفت؟-نبابا دیوونه تو و سامان با هم دیده شدید،بعدشم اون که جون عشقشو به خطر نمیندازه میگه حالا که این میخواد خودشو حل.... یهو لال شدم.با دیدن حلقه اشک الناز لال شدم.محکم زدم روی پیشونیم.خدای من.چی گفتم...خاک بر سرت کنن فرناز.کلی فوش خودم دادم.استاد اومد و کلاس شروع شد الناز بی صدا اشک میریخت و هرموقع اشکش میومد سرشو مینداخت پایین و نامحسوس پاکش میکرد و دوباره میومد بالا تا اخر کلاس همش کارش همین بود.کلاس تموم شد و رفتیم توی حیاط.سامان دستش توی جیب شلوارش بود و با پاهاش روز زمین ضرب گرفته بود.رفتیم نزدیک تر آروین کلافه روی یکی از نیمکتای حیاط نشسته بود و محمد هم کنارش رادین راه میرفت و عصبی بود.سامیار هم ندیدم.الی:چی شده؟همشون برگشتن نگاهمون کردن.محمد و آروین هم بلند شدن روبه رومون وایسادن.رادین:یاسمن از سامیار خواسته که ببینتش گفته تنها بره ولی داداش میگه مروارید هم باید باهاش بره.الی:ینی چی؟خوبه خودش گفته تنها،نخیرشم من نمیزارم مروارید بره.سامان:تو
چی میگی؟مروارید باید بره.الی اومد حرفی بزنه که مری ناراحت گفت:خیل خب،مشکلی نیست،من میرم.الی:بشین سرجات بابا،اصلا ینی چی چرا ما داریم خودمونو سپر بلای اینا میکنیم؟گروه چیه؟ولمون کنید بابا،شماها که خودتون میدونید و یاسی خانومتون ولی من خودم میرم با این زنک حرف میزنم ببینم چی میخواد هرچی بخواد بهش میدم فقط دست از سر منو دوستام برداره،بهشم میگم که ما دیگه ریخت شماهارم نمیبینیم.سامان:خیلی خودخواهی این نقشه ای که آروین کشیده جون هممونو نجات میده.الی معلوم بود رسیده بود به نقطه جوشش:ولم کن بابا گور بابای آروین و شما ۳تا،من که ترسی از مردن ندارم من که میخوام ۵۰سال دیگه برم الان برم که بهتره عذاب کمتری میکشم.رادین:ببین الناز اگه فکر میکنی با فرار کردن همچی درست میشه سخت در اشتباهی،تو نه تنها خودت عذاب میکشی از دست یاسمن بلکه بچهات و نوهات و... همه و همه عذاب میکشن.-زر نزن باوو اون خیلی سگ جون باشه بتونه بچهامو اذیت کنه نوهامو چیکار داره.آروین:ینی اون ازدواج نمیکنه این قضیه رو به بچهاش نمیگه که انتقام مادرتونو بگیرید؟الی:کی میاد اونو بگیره؟
سامان:همون کسی که میاد تو رو بگیره.الی:نه عزیزم همون کسی که میره درسا جونو بگیره.سامان پوفی کشید.الی:سامیار کجاست من باهاش میرم.آروین:الناز ازت خواهش میکنم نقشه رو خراب نکن.بندری:ولم کن بابا هرچی میکشیم از دست توعه،مگه یاسی تورو نمیخواد خب برو پیشش دیگه.آروین:اونوقت اگه من اونو نخوام چی؟الی:خاک برسر بی عرزت،یه ده روز باهاش بودی بعدم میکشتیش دیگه.آروین:اون ۱۰تا بادیگارد داره من حتی نمیتونم جلوش دست دراز کنم.بندری دیگه هیچی نگفت.مرواردید:سامیار کجاست؟رادین:توی ماشینش جلوی در دانشگاه منتظرتونه مواظب هم باشید.آروین:آدرس رو برای سامیار میفرستم شب حتما بیاید خوشحال میشم.مری:اگه زنده بودم باشه.لبخند تلخی زد و رفت.الناز به رفتن مری نگاه میکرد و اشک میریخت بندری هم همینطور خودمم همین بودم.الی:آروین بخدا که اگه بلایی سر مروارید بیاد من میدونم و تو خودم میزارمت توی قبر.بندری:راست میگه منم کمکش میکنم.الی نشست رو نیمکت و اشک ریخت.ستامون کنار هم نشسته بودیم و گریه میکردیم.آروین:بس کنید توروخدا.الی:نمیشد لال میشدی اسمی از ما به اون یاسی نمیگفتی؟محمد:توروخدا انقدر گریه نکنید،فری پاشو صورتتو بشور بریم بیرون.-کدوم بیرون؟من تا مری رو سالم نبینم حالم خوب نمیشه.محمد دستمو کشید و بلندم کرد:برید صورتتونو بشورید بریم بیرون.-ولم کن توروخدا دوتا کلاس دیگه دارم.محمد:نیس تو خیلی اگه بری سر اون کلاسا خیلی گوش میدی؟الی پشت دستشو نشون داد:محمد جان عزیزم میخوای هیس کنی؟دیگه هیچ کس هیچی نگفت.ستایی نشسته بودیم کنار هم و اشک میریختیم.دیگه خسته شده بودم دوست داشتم آروینو بکشم یا شایدم خودمو!-آروین،چرا نمیری پیش این؟آروین:پیش کی؟-پیش دیوار،یاسی دیگه.آروین:وقتی منو یاسمن با هم آشنا شدیم ۳ سالمون بود،مادر و پدرمون به دلیل کار زیادی که داشتن مارو گذاشتن مهد کودک.منو یاسی هیچ دوستی نداشتیم یروز تنها روی یه صندلی نشسته بودم که اومد کنارم نشست.یکم از تنهایش برام تعریف کرد یه نامادری بد داشت و پدرشم اصلا خونه نبود و اون نامادری شم همش کتکش میزده.منم چاک دهنم باز شد و همچیو برای یاسمن تعریف کردم.از اون موقع دوست شدیم.با یاسمن تا ۱۳سالگی رفت و آمد داشتم ولی یهو تا ۲۰سالگی غیبش زد بعدش اومد پیشم و گفت که یه گروه مواد مخدر میدزدنش و باباشم چون ورشکست شده پولی که اونا میخواستن رو نمیتونه بده بخواطر همینم باباش به پلیس خبر میده و اونا هم میفهمن و یاسمن رو نگه میدارن میفرستنش خارج از کشور و چندسالی بدون هیچ مشکلی درسشو خوند و دیپلم گرفت بعدشم اونا ازش استفاده کردن اولش که پخش میکرده بعدم خودش درست میکرده بعدم پسر رییسش ازش خوشش میاد و ازدواج میکنن رییس میمیره و شوهر یاسمن رییس اون باند بزرگ میشه وقتی به فکر اون همه قدرت و پول میوفته شوهرشو میکشه و خودش رییس میشه.حالا یه ۸ماهی هست باهم ارتباط داریم و من بهش گفتم که نمیخوام ازدواج کنم باهاش ولی اون برای سرپرستی گروهش به من نیاز داره.بندری:عجب آدمیه.-اصلا به فیسش نمیخوره.الی:عجب بابایی داشته من بودم از تمام عالم پول قرض میکردم.-خب چرا باهاش ازدواج نمیکنی؟دیوونه به محض ازدواجت میدونی چقدر ملک و املاک بنامت میشه؟تازه به قیافتم میخوره.آروین:چی چرت و پرت میگی اونا دنبال یه آدم هالون که تمام گند کاریاشونو بندازن گردن اون.الی:خب تو هم هالویی دیگه،میخواستی چاک دهنتو باز نکنی و باهاش دوست نشی.بندری:الناز چطور میتونی انقدر سنگ دل باشی این کف دستشو بو کرده که این اتفاق میوفته و آخرش این میشه؟الناز:من اصلا نمیفهمم شماها چرا انقدر گیجید؟بابا دیوونه ها دوست تونو دودستی تقدیم یاسمن کردید یاسمنی که هرچیزی بخواد میتونه بدست بیاره.-خب تو میگی الان چیکار کنیم حالا که افتادیم توی این مصیبت چه گِلی به سر بگیریم؟الی:
صبی بشه.همین.اصلا نمیفهمم یاسی دقیقا از ما چی میخواد؟وقتی ما ۴تارو اونطوری میبینی حسودی میکنه و حرص میخوره وقتی هم که با اینا هم گروه شدیم میگه اینکارو نکنیم.صدای مری رو گذاشته بودم و دوتایی داشتیم با هم گوش میکردیم.آروین:اینطوری نمیشه ما به نقشه خودمون عمل میکنیم،شک ندارم دفعه بعد تورو دعوت میکنه.-وای نه،تورو خدا اینطوری نگو.آروین:نترس تنها نمیری خودمم باهات میام.خب بهتر بیا تا باهم بمیریم.چند دقیقه بعد رسیدیم و پیاده شدیم.وارد رستوران شدیم و رو میز دونفره نشستیم.الی و سامان.بندری و رادین.مری و سامیار.منو آروین و محمد.آروین چند دقیقهای سرش توی گوشیش بود بعدش که اومد بالا سر همه پسرا رفت توی گوشیاشون.وا،اینا چه مرگشونه؟چند دقیقه بعد اومدن بالا و گارسون تک به تک سرمیزامون اومد و سفارشا رو گرفت.گارسون سر میز ما بود که گوشی محمد زنگ خورد.محمد:آقا چند دقیقه صبر کنید!محمد:بله مامان؟.....-خوبم....-چرا؟.....-کی؟-اوووهههه ای بابا مامان ترسوندیم،ماکه با اونا رفت و آمدی نداشتیم!....-الان من بیام خونه چیکار میتونم برای اون بیچاره بکنم؟....-خیل خب،باشه،تسلیم تا نیمساعت دیگه خونم....-چی میگی مامان؟من درس دارم!...-آخه من برم اونجا سر قبر اون بیچاره چیکار کنم؟.....-مادر من امتحام دارم....-خیل خب باشه غلط کردم،اومدم اومدم.خدافظی کرد و قط کرد.-چی شده محمد؟محمد:هیچی دایی مامانم چند ماهی هست توی کما بود،بعد الان از شهرستان زنگ زدن میگن مرده.فردا هم مراسم دارن ماهم باید اونجا باشیم،مامانم که میگفت یه ۳روزی باید اونجا باشیم،دو روزم تو راه رفت و برگشتیم،میشه ۵روز،اگه زنده بمونم برای نقشه گروه شما میرسم.آروین:خدا رحمتش کنه،ایشالا میبینیمت.با آروین دست داد و روبوسی کرد.بلند شدم بغلش کردم و بوسشم کردم.شاید این اخرین باری بود که داداشمو میدیدم،شاید دفعه بعدی باید برم سنگ قبرشو بشورم.وای نه.با این حرفا اشک توی چشمام حلقه شد و سفت دوباره بغلش کرد.-داداشم توروخدا حواست به خودت و عمواینا باشه،دلم کلی برات تنگ میشه.محمدسام رو سفت بغل کرده بودم میترسیدم از دست بدمش.خیلی بهم لطف کرده از بچگی تا الان.همیشه مواظبم بود،همجا.هیچ وقت لطفایی که درحقم انجام داده رو یادم نمیره.اونقدر اشک ریخته بودم که لباسش خیس شده بود.محمد:ای خدا،اخه ابجی خوشگل من،مگه میخوام برم بمیرم؟-بخدا...یک بار دیگه اینطوری حرف بزنی...خودت میدونی.محمد خندید و منو سفت بغل کرد.بعد از چند دقیقه اجازه دادم بره.از همه خدافظی کرد و رفت.تحمل دوری از داداشمو نداشتم،فرزانه اون موقع اصلا ازم خوشش نمیومد و همش خونمون دعوا بود و کتک کاری.توی خونه محمد هم همین بود داداشش رضا خیلی کتکش میزد.همیشه منو محمد کنار هم میشستیم و از کتکایی که خورده بودیم و داد و دعواهایی که شنیده بودیم گریه میکردیم،هرموقع هم که کتک میخوردیم میرفتیم توی کوچه بغلیمون پیش بچهای اون کوچه فوتبالشونو نگاه میکریم.از اون موقع محمد شد داداش نداشته من و منم شدم خواهر نداشته اون.غذاهایی که سفارش داده بودیم رو آورده بودن ومن هنوز داشتم اروم و کمی بی صدا گریه میکردم.از وقتی غذا رو آوردن اروین شروع کرده بود به خودن.آروین:چرا نمیخوری؟-ولم کن بابا،تو هم اگه رادین ۵روز پیشت نباشه بازم به کارت ادامه میدی؟آروین:آره،وقتی میخواد بره بزار بره دیگه،انقدر گریه نداره که.-اگه...به برگشتنش...امیدی نباشه چی؟آروین:ببین،مرگ دست خداست،تریلی از روتم رد بشه اگه خدا بخواد زنده میمونی.به غذام نگاه کردم.حیفم اومد اینو نخورم.منم شروع کردم غذا خوردن.جاتون خالی عجب باقالی پلویی بود.همشو خوردم.غذام تموم شده بود ولی آروین هنوز داشت سالادشو میخورد.یاد مسابقه افتادم.-شماها توی مسابقتون چندم شدید؟آروین:من اول شدم سامیار هم دوم.
سری تکون دادم به ساعتم نگاه کردم۹:۲۷ بود.تا برسیم خونه هم نیمساعت گذشته.
گفتم که ما دخترا میرفتیم اونجا و بهش میگفتیم که اصلا دیگه با اینا روبه رو نمیشیم،شماها خودتونو اسیر اینا کردید.رادین:آها شما اینو میگید یاسمنم میگی افرین عزیزانم بیاید یه برچسب ۱۰۰آفرین بزنم روی پیشونیتون.الی:مسخره میکنی؟راس میگم دیگه.سامان:باشه راه بازه جاده هم درازه میتونی بری ولی اگه برنگشتی به ما ربطی نداره،خدافظ.الی:ینی چی؟منظور؟آروین:ینی اونا نمیزارن سالم برگردی فکر میکنه مسخرش کردی و سرکارش گذاشتی.الی:غلط کرده بیاد ۱۰ روز زل بزنه توی چشمای من اگه من چشام به سمت هر آدمی رفت منو بزنه.آروین:خودت میدونی،میتونم ببرمت.
الی به ما نگاه کرد.با ترس بهش نگاه کردیم و بهش گفتیم که نره.پاهاشو محکم کوبید روی زمین.اای:اه،خب چیکار کنیم همینطوری دست روی دست بزاریم منتظر باشیم ببینیم خانوم میخواد چه بلایی سرمون بیاره؟محمد:خب آروین که نقشه رو کشید اجرا کنید دیگه؟
-وا!ینی هم گروهی آروین چیکار کنه؟آروین:اونو شب میگم که باید چه نقشی بازی کنید.بندری:اسیر شماها شدیما.سکوت شده بود و هممون زل زده بودیم به در.سامان:ای بابا.خسته شده بود از بس سرپا بود همون جاییکه وایساده بود نشست و پاهاشو بغل کرد.محمد و آروینم که انقدر راه رفته بودم خسته شده بودن.محمد بهم نگاهی انداخت و اومد سمتم پایین جلوی پام نشست و کمرشو به زانوم تکیه داد.آروینم بغل سامان نشست.ولی رادین همچنان مضطرب بود و راه میرفت و پاهاشو میکوبید.بندری:بشین دیگه تو هم همش جلو چشمای من راه میری.رادین نگاهی به بندری کرد و دوباره به کارش ادامه داد.آروین:رادین عادت داره وقتی استرس داره همش با باید راه بره یا پاهاشو به زمین بکوبونه.بندری:نگران نباش بالاخره خدا یه روز وقت میکنه و توهم شفا میده.سامان:چقدر حرف میزنی.الی:تو میتونی گوشتو بگیری تا هم به خودت فشار نیاد نه به درسا جونت.سامان:نمیفهمم تو به درسا چیکار داری؟الی به مسخره گفت:آخه منم عاشق درساجونت شدم.سامان:چون منم عاشقشم؟الی:نه چون توی بدسلیقه بودن تو شک ندارم.الان حدود ۱ساعتی هست که بعد از اون حرف الناز هممون ساکت شدیم.گوشیم زنگ خورد استرس گرفتم وای خدا ینی چه اتفاقی افتاده؟کی به من زنگ زده؟همه نگاها رو به من بود.گوشیمو بیرون اوردم با دیدن اسم مامان جونم نفسی کشیم.-جانم مامان.صدای نفس بچهها اومد منم بلند شدم و رفتم دور تر و با مامان صحبت کردم و گفتم که امشب شام مهمون الی هستیم به مناسب اول شدنش،مامانم قبول کرد و گفت تا ۱۰ خونه باشم.قطع کردم و دوباره سرجام رفتم.آروین سرشو از توی گوشی بیرون اورد:ادرس رو برای سامیار فرستادم.بندری:خوش به سعادتت.چند دقیقه دیگه صدای اساماس اومد.هممون به گوشی اروین نگاه کردیم.اروین سریع اساماسش رو خوند و خوشحال گفت:خبر خوب،بچهها خوبن و تا ۵دقیقه دیگه توی دانشگاهن.خوشحال شدیم و هممون ایولی روکه نشونه خودمون بود رو با هم رفتیم.گذشت و مروارید سامیار رو کنار هم دیدم که دارن میان سمت ما.سریع دوییدم و مروارید و بغل کرد.-خوبی مری جونم؟مری:مگه میشه تورو ببینم و خوب نباشم عزیزدلم.هممون توی بغل مری بودیم.خودم اومدم بیرون و رفتم سمت محمد لبخند میزد و خوشحال بود.کنارش وایسادم و گفت:توروخدا خودشیرینا رو ببین.محمد خندید:نیس تا الان خودتم بینشون نبودی.خندیدم.کنار هم نشستیم-خب مری چخبر بود؟مری:بلندشید توروخدا من خیلی گرسنمه ساعت ۸ باید تا ۱۰ خونه باشم گوشیتونو چک کنید میفهمید چخبر بوده،حالا پاشید که من دارم میمیرم.چند روزی بود که پسرا صبح میومدن دنبالمونو شبم میرسوندنمون بخاطر همینم دیگه ماشین نمیاوردیم،،هممون سوار ماشین هم گروهیمون شدیم و راهی رستوران شدیم.توی ماشین آروین نشسته بودیم و فقط آهنگ گوش میدادیم.گوشی آروین زنگ خورد.ظبط کم کرد.-بله؟....-خوبم مامان....-اونم خوبه....-من تا ۱۰ خونم....-کی اونجاس؟چخبره؟چقدر شلوغه....-اوه اوه،من نمیام خونهها من میرم خونه خودم....-مامان خودت میدونی من نمیتونم اونا رو تحمل کنم،میدونی که نمیتونم کنایههای عمه رو نشنیده بگیرم،مثل اینکه یادت رفته چطوری آوا رو از دست اون.....-مامان مطمئن باش من عمرا ۲۰کیلومتری خونه پیدام نمیشه....-رادین هم اگه بفهمه اونا اونجا هستن نمیاد....-مادر من دخترت کنارته شوهرتم که از رگ گردنت بهت نزدیک تره منو رادین رو میخوای چیکار؟....-من چمیدونم بگو مردن....-بگو نمیخوان ریخت نحس تو و اون پسر هیزتو ببینن....-چه زشتی؟مگه حقیقت جز اینه؟.....-مادر من بگو آروین توی شرکت کار داره،اصلا بگو شیفت شبه.....-ای بابا،اصلا گناهش با من....-وای مامان که تو منو کشتی،بگو مردن،توروخدا مواظب آوا باش....-خدافظ قربونت برم.قط کرد و صدای ظبط رو زیاد کرد.صدای مری رو گذاشتم گوش کردم.اولش که باهم آشنا شدن بعدشم سامیار رو دعوا کرده که چرا تنها نیومده،بعدشم درباره همین اسلحه کشیا صحبت کردن و تحدید کرده که اگه دوباره دنبال راه حل این مشکل باشیم باید بمیریم گفتش که هیچ کاری نکنیم که یاسی ع
بلند شدم و کیفم رو براشتم:خدافظ.اومدم برم سرمیز بچها که یاد یه چیزی افتادم.برگشتم پیش آروین:یه چیزی رو یادم رفت ازت بپرسم،باید چه نقشی بازی کنیم؟آروین:شما که میخواستی بری.-از خدامه که برم و حتی یک لحظه خودم و دوستام رو از دست شماها نجات بدم.آروین:باشه،بشین تا بگم بهت.چقدر مهربونه،اصلا اهل کلکل نیس و خیلی صمیمی و مهربون برخورد میکنه.-خب،بگو.آروین:من یاسمن رو میشناسم وقتی حسودیش بشه میره دنبال یکی مثل خودش و من میخوام اون حس حسودیش اتفاق بیوفته.بچهها میتونن با هم صمیمی باشن ولی منو شما باید بیشتر صمیمی باشیم.-ینی چی بیشتر صمیمی باشیم؟آروین:ینی اینکه ادای عاشقا رو دربیاریم.
چییییییی مننننننن!!!!!با توووووو!!!!انقدر حرصی شده بودم داد زدم:اصلا میفهمی چی میگی؟ینی چی؟اگر تا الان تحملت کردم برای اینه که نمیخوام بلایی سر خودم و دوستام بیاد همین و بس،بعد تو داری به من میگی نقش عاشقارو بازی کنیم!!!!!!آروین:ببین فرناز چاره دیگه ای نداریم!اگر میخوای خودت و دوستات تا اخر عمرتون همه نسلای بعدتون عذاب بکشن میتونی بری.ولی اینو بدون که با انجام دادن این نقشه خبر ازدواج یاسمن و با یکی مثل خودش میشنوی.همونطوری با داد گفتم:تو اصلا میفهمی چی میگی؟اون برای اینکه روی منو کم کنه هر طوری شده تو رو بدست میاره،تو دوست قدیمیشی،عشقشی،اون حاضر بخواطر تو جون خودشم بزاره کف دستش.آروین هم مثل من داد زد:اولا داد نزن صدای من از تو بلندتره دوما من میشناسمش یا تو؟سوما این نقشه منه و شما هم موظفید انجامش بدید.بلند شدم و جیغ مانند گفتم:اولا از این صدا بلند تره؟دوما اونم مثل من یه خانومه و این حس توی همه خانوما هست،سوما هیچ بایدی برای منو دوستام وجود نداره،بهت گفتم که بخاطر جون اوناست که دارم تحملت میکنم.آخیش بالاخره هر کسی یه نقطه جوشی داره و این نقطه جوش منم دیگه رد کرده بود.آروین با تعجب نگاهم میکرد.میدونستم الان اونقدر چشمام قرمز شده که نگو.این عادتم بود هرموقع جوش میاوردم چشمامم کم کم قرمز میشد و هیچ کس نمیتونست جلومو بگیره حتی مامانم.به گارسون که بایه لیوان آب میومد به سمت میزم نگاه کردم.داد زدم:مگه من بهت گفتم آب بیاری برام؟گارسون همونجا سیخ شد و نگاهی به آروین کرد.آروین آروم گفت:من گفتم.-تو غلط کردی با هفتصد جد و آبادت.آروین:آقا میشه آبو بدید به من.آبو تا تهش خورد همشو یه نفس داد بالا.آروین:حالا میشه بشینی؟-سوئچ ماشینو بده به من.سویچ رو گذاشت روی میز،برش داشتم:فردا برات میارمش.رو به بچهها:مری،الی،بندری،زود.
سوار ماشین شدم و بچهها رو رسوندم.تو راه هیچ کس جرات حرف زدن نداشت میدونستن وقتی برسه نقطه جوشم هیچی نمیفهمم.ماشین رو یه کوچه اون طرفتر پارک کردم و راهی خونه شدم.یه دوش گرفتم.موهامو خشک کردم و خوابیدم.امروز ساعت ۱۰ کلاس دارم ولی نمیدونم چرا از ساعت ۸ بیدار شدم.یک ساعت که برای صبحونه و کارای شخصیم گذشت یک ساعت دیگه وقت داشتم.داشتم فقط به حرف آروین فکر میکردم.اگه اخلاق یاسمن اینطوری باشه خیلی زود نمیشه گذاشتش کنار این نقشه حداقل یکماهی باید ادامه داشته باشه تا باورش بشه واقعیه،با ۵ روز درست نمیشه،بعدشم من میخوام یه نقشه دیگه بکشم.باید بچهها رو خونمون دعوت میکردم و نقشمونو بکشیم.تنها نقشم اینه که بریم پیش پلیس اینطوری هم باندشونو میگیرن هم من از دست یاسمن راحت میشم.شاید بچهها نقشههای بهتری داشته باشن!!!!تصمیم گرفتم نقشه آروین رو عملی کنم.البته با چند تا شرط:۱یجوری نباشه که همه بفهمن و یجوری نگاهمون کنن.۲هیچ ارتباطی با هم نداشته باشیم.۳خیلی بهم نچسبه.۴خیلی توی کارام فضولی نکنه.۵همش نگاهم نکنه.همینا بسه.وجی:میخای کنسلش کنی؟-چرا؟وجی:همه راها رو برای این آروین بدبخت بستی،میشه بگی چه کارایی مجازه؟-هیچی.وجی:ممنونتم.بلند شدم حاضرشم.یه شلوار مشکی یه مانتو زرشکی و مقنعه مشکی.شال قرمزم هم دور مقنعم پیچیدم.کرمم زدم یه برق لب و خط چشم کشیدم و کلید ماشین آروین رو برداشتم،کلید خونه و گوشیم هم برداشتم و پریدم پایین.از مامان خدافظی کردم و رفتم سمت ماشین آروین.ماشینش خیلی خوشگل بود و من هیچ وقت فکر نمیکردم ماشینی که کاملا مشکی باشه آدم رو بعد از۲روز جذب خودش بکنه.سوار شدم و راه افتادم سمت دانشگاه.بچهها رو دیدم و رفتم سمتشون بغلشون کردم و بوسشون کردم.رفتم سمت بندری،در گوشم گفت:کثافت چهخبره؟خوشگل کردی؟نکنه چون قرار نقشه اجرا کنیم؟خندیدم و مثل خودش گفت:چرند نگو،عشقم خوشگل بودم الان هلو شدم.بندری:فک کنم اشتباه گرفتی عشقت هنوز نیومده.محکم زد توی کمرم و بهش خندیدم.از بغل هم بیرون اومدیم.الی:ناموسا دیشب خیلی بد داد میزدی!کل رستوران میلرزید.-ما اینیم دیگه.روی همون نیمکت مخصوصمون نشستیم.-شماهم میدونید که باید چطوری نقشه رو اجرا کنیم؟همشون با سر بهم گفتن که آره.
کلاسمون شروع شده بود و من هنوز منتظر آروین که بیاد و سویچش رو بدم بهش.کم کم داشتم نگرانش میشدم.۱۰ دقیقه ای بود
که کلاس شروع شده بود و من نگرانشون شده بودم.مری:من خیلی نگرانشونم.بندری:دیوونه ای دیگه!نگران چی؟نگران کی؟-دیوونه میدونی اگه اتفاقی برای اونا بیوفته نفر بعدی که گرفتار این موضوع میشه منم!نگران بودم و همینطور داشتم توی حیاط راه میرفتم.الی:رادینه.نگاه در کردم.هیچ کس نبود.اومدم یه چیزی به الی بگم دیدم نگاهش به تلفنه.-خب جواب بده!-الو سلام....-خوبم مرسی،شماها خوبید؟کجایید؟............-آها باشه مرسی خبر دادی،ما میریم سر کلاسمون ساعت ۲ کلاسمون تموم میشه.....-باشه ۲ توی سلف روی همون میز.....-باشه خدافظ.قط کرد.الی:رادین و دوستاش تصادف کردن البته با ماشین سامان،گفتن منتظر پلیسن که بیاد،گفتش که ما بریم سر کلاسمون اونا هم خودشونو میرسونن.قرارمونم شد ساعت ۲ توی سلف.این کلاسمون با آروین و دوستاش بود و یکی از دلایل صبر کردنمونم این بود.بعدش سریع رفتیم توی کلاس و استاد با هزار مصیبت قبول کرد که بیایم توی کلاس.تقریبا اخرای کلاس بود که گوشیم توی دستم لرزید نگاهش کرد.شماره ناشناس بود.منم قط کردم.چند بار دیگه هم زنگ زد ولی دوباره قط کردم.تا اینکه اساماس داد منم آروین.منم در جوابش نوشتم:شماره منو از کجا اوردی؟آروین بعد از چند دقیقه جواب داد:فعلا وقت این حرفا نیس کلاس که تموم شد سریع بیاد سر میز سلف.باشه ای براش نوشتم.یک ربع دیگه به کلاس مونده بود و استاد همچنان درحال حرف زدن بود.آخیش بالاخره تموم شد،مخم ترکید.به ساعتم نگاه کردم دقیق ۲بود سریع با الی و مری و بندری پریدیم توی سلف روی صندلی کنار هم گروهیامون.-خب!چیشده؟چخبره؟آروین:هیچی کسی که زد یکی از آدمای یاسمن بود،ماشین سامان هم جلوش کاملا خورد شده.مقصرم اون بود ولی یه نگاهی بهمون انداخت که گفتیم این فقط بره وگرنه خبر مرگمون میرسه دانشگاه.یاد سویچ افتادم.از توی کیفم دراوردمش و گذاشتمش روی میز و گفتم:اینم ماشینت،سالم سالم،در ضمن من یه معذرت خواهی هم به تو بدهکارم،بابت اینکه دیشب خیلی عصابمو خورد شده بود و هیچی نمیفهمیدم،،،در کل معذرت میخوام.دستم رو که روی میز بود رو نگاه کرد و دستشو گذاشت روی دستم.آروین:خب منم مقصرم خیلی بد بهت گفتم ولی اصلا فکر نمیکردم همچین چیزایی بهم بگی.-آره خب،،،متاسفانه هرموقع عصبی بشم هیچی نمیفهمم.لبخند مهربونی زد و دستشو برداشت.روبه جمع گفت:خب نقشه رو که میدونید چطوری اجرا کنید؟همه با سر گفت اره.نگاهی بهم انداخت و سفارشا رو داد.برعکس چهرش که خشونت ازش میبارید خیلی مهربون بود،شایدم با من اینطوری رفتار میکنه؟؟؟خدا می دونه بعدش که خودمونی بشه چه کارایی بکنه.
#الی
آخ که دست این یاسی جون درد نکنه،حقته حالا خودت برو پول بده درستش کن تا جانت دربیاد با اون درسا جونت.نکبت فک کرده میرم آویزونش میشم میگم:سامی جونم عمرم توروخدا بیا با من نقش بازی کن...گمشو گمشو کثافت.حالم ازت به هم میخوره.من چقدر بد شانسم که باید با تو توی یه گروه باشم.به بچهها نگاه کرد.بندری که اصلا از چشماش کاملا ضایع بود که یه چیزایی بینشون با رادین هست.بعدا باید از زیر زبونش بکشم چه غلطایی داره با این رادین میکنه؟نکنه عروسی دعوتیم!!!!وجی:گمشو،بندری با این رادی دراز،،،اه اه چشماشو ببین،چرا این طوری نگاه میکنه؟چشات دراد نگا نداره که!بندری رو ببین!!آماده یه فوته که بیوفته توی بغل رادین.خاکبرسرت.خاک برسر من که اون روز اون حرفا رو زدم که بعدش مجبور شدیم برای معذرت خواهی بریم ناهار بخوریم باهاشون.به فری و آری نگاه کردم.آروم داشتن پچ پچ میکردن.فری تو هم!!!رو تخته بشورنت خاک برسر.مری رو ببین خاک بر سر سرشو گذاشته روی شونه سامیار و داره بی صدا اشک میریزه.سامیارم همش در گوشش پچپچ میکنه......ای بابا بترکید،همش پچپچ میکنید و دل و قلوه رد و بدل میکنید.به سامان از زیر چشمام نگاه کرد(استاد،نمیتونه بگه زیر چشمی سامانو نگاه میکردم)داشت با درسا جونش صحبت میکرد.همشم فداش میشد.یهو شیطون شدم.با سرعت سرمو بردم طرف گوشی تلفن و گفتم:سلام برسون به درسا بهش بگو من مواظب شوهر دست بیلت هستم.یهو صدای جیغ اومد.نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم انقدر خندیده بودم که بچهها با تعجب نگاهم میکردن.سامان با عصابی داغون رفت بیرون....
حدود نیم ساعت گذشته بود و سامان هنوز داشت زر میزد با دری جونش.هر موقع هم نگاهش میکردم با حرص چشمای عسلیشو بهم میدوخت.ها!!!چته؟؟؟چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟پز چشاتو میدی؟اگه ماله تو عسلیه برای من آبیه چشات دراد.دستاشو مشت کرده بودو منم هرهر یا میخندیدم یا نگاهش میکردم.شروع کردم به خوردن کیکم.بهبه خیلی عالی بود.به سفارشای سامان نگاه کردم یه کیک شکلاتی با قهوه تلخ.اومدم خم شم کیکش رو بخورم که خودش اومد تو.اه.گند بزنن این شانس منو.با حرص داشتم نگاهش میکردم اومد و کنارم نشست.-چی شد دری جونتون کوتا اومد؟اومد حرفی بزنه که گوشیم زنگ خورد.همه سرا برگشت سمتم.ای خدا من که گناهی نکردم این موهای لامصبم خودش میاد بیرون،غلط کردم م
ن نمیخوام بمیرم که بعدش بخاطر این موها برم جهنم.گوشیمو دراوردم و به صفحش نگاه کردم.نفس راحتی کشیدم.به عکس طاها نگاه کردم.جواب دادم:سلام طاها جونی.بچهها نفس راحتی کشیدن.باید میرفتم بیرون صحبت کنم.ولی نمیدونم چرا صندلیم عقب نمیرفت برگشتم نگاهش کردم دیدم سامان صندلیمو گرفته.شونه ای بالا انداختم و بی خیال به میز زل زدم.طاها:سلام خواهر بی معرفت من،یه خبر از من نگیریا.-دست کم گرفتی منو!از دور هواتو دارم.خندید:آره جون خودت،خبر داری!پس خبر جدید رو بگو ببینم؟-خبریه طاها؟چیشده؟ببین من آمادگی هرنوع خبر بدی رو دارما!جون خودت و عمت زشتت بگو.سامان هماز فرصت استفاده کرد صورتشو نزدیک تلفن کرد و گفت:راس میگه من هستم اگه قش کرد مستقیم میفرستمش قبرستون!طاها:کی بود این.-هیچی...هیچی بابا این فری خلس،صداشو اینجوری کرد.طاها:اآها.دخترا همه زدن زیر خنده.زهر مار.-طاها تورو خدا بگو دیگه کشتیم.طاها:اووووه،خواهر شوهر به این هولی ندیده بودم.-گمشو بابا،حر...بلند داد زدم:چی میگی طاها،،خواهر شوهر!طاها:بده داداشت ازدواج کنه؟نمیدونم چرا چشمام پر اشک شد.با بغض گفتم:طاها تورو خدا اذیتم نکن راس میگی؟طاها:ببین الناز به جون خودم و اون عمه نداشتم اگه گریه کنی پامیشم میام ایران و میزنمت.-خب نامرد اینطوری خبر رو میدن؟طاها خندید و گفت:خیلیم خوب گفتم بهت هیجان زده شدی.اشکام بی اختیار شروع کرد ریختن.-حالا...کی...هس؟طاها:ایرانیه توی بیمارستان باهاش آشنا شدیم اون برای یه دانشگاه دیگس ولی اومده این بیمارستان.دختر خوبیه هم رشته هم هستیم.-کی...میای ایران؟طاها:بلیطمو امروز گرفتم برای ۳روز دیگس.-طاها...به جون اون عمه نداشته زشتم با اون توله های نداشته و شوهر عمه کپکم،اگه دروغ گفته باشی...دیگه خودت میدونی چیکار میکنم...نزار بگم.خندید-دلم برای خندهات تنگ شده!طاها:برای گریههام چی.خندیدم:من که گریتو ندیدم.چند ثانیه سکوت شد.طاها:کاری نداری الناز جونم من باید برم دارن صدام میکنن.-چرا چندتا سوال دارم ازت!طاها:زود بپرس.-به مامان اینا گفتی یا خودم بگم.طاها:خودم که بیام میگم!-آها باشه پس اومدی یه عکسم از اون دختر خوشگله بیار ببینیمش این خوشگل خانومو.طاها:چشم به رو چشمام،فعلا خدافظ مواظب خودت باش.-تو هم همینطور عزیز دلم،خدافظ.قط کردم.گوشیمو پرت کردم روی میز و بی اختیار اشک ریختم.طاها همه کسم بود،همه چیو با هم شریک بودیم،غم،شادی،درد و...دوری از طاها سخت ترین کار ممکن بودهمین که گذاشتم بره آلمان و درسشو ادامه بده خیله.دست یکی دور شونم بود.بلند شدم و طرف رو دیدم سامان بود.برای چند دقیقه کل کل و دعوامونو گذاشتم کنار و بغلش کردم.انگار طاها بود.اروم همش اسم طاها رو زمزمه میکردم که یه وقت فک نکنه عاشق چشموابروشم که بغلش کردم.یه دستش دور کمرم بود و دست دیگش روی سرم.دقیقا مثل طاها بغلم میکرد.فری:چیه الناز بگو ببینم!طاها چیزیش شده؟از بغل سامان بیرون اومدم اشکامو پاک کردم و گفتم:طاها میخواد ازدواج کنه.رادین:خب این که خوبه!-تو خودت دوس داری که یکی بیاد داداشتو ببره!همین که گذاشتم بره آلمان خیلیه.معلوم نیس رفته درس بخونه یا رفته به دختر بازیش برسه!مری:خوشبخت بشن.همشون شروع کردن تبریک گفتن و با هر تبریک منم اشکام جاری میشد.آروین:بریم بیرون؟به فری نگاه کرد فری لبخندی زد.آروین:نظرات شما را میشنوم.همشون شروع کردن تز دادن تا اخرش قرار شد شب ساعت ۷ بریم شهربازی.بترکی بندری هنوز بزرگ نشدی اشکامو پاک کردم و لبخند تلخی زدم و با بندری و مری و فری راه افتادیم سمت کلاس.کلاس تموم شد و با سامان راه افتادیم و منو رسوند خونه و قرار شد ساعت ۶:۴۵ جلوی در باشم.حالا یکم از خودم بگم:من الناز لطفی فرزند شاهرخ لطفی و نازنین لطفی(پسر عمو دختر عمو هستن مامانم اینا).۲۳ ساله.ههمون داریم برای فوق لیساس میخونیم ترم ۲.متولد ۲۷ اسفند.گواهی نامه هم دارم.یه برادر دارم ۲۸سالشه برای ادامه تحصیلشم رفته آلمان.
#سامان
به فرموده طناز قرار شد که امشب بریم شهربازی.خبرش قدی دراز کرده.خجالت نمیشه مثل میخواد بره چی سوار بشه؟ترن!ماشین!!ها؟؟؟اخه کدومش تورو راه میدن.بلند شدیم رفتیم سر کلاسامون.به لباسم نگاه کردم یکم از قطرههای اشک الناز روی لباسم بود.مونده بودم چیکارش کنم.بیخیال شدم چون هیچ راهی نبود.به الناز نگاهی انداختم.لبخند تلخی که زده بود یجورایی داشت روی مخم پیاده روی میکرد.اصلا طاها کی بود که این به خاطرش اینطوری گریه میکرد!چرا اجازه خارج رفتنشم دست اینه؟چرا ناراحت شد براش که میخواد ازدواج کنه؟برادرشه؟فامیله؟دوس پسرشه؟عجب گیری کردما.بیخیال درسا رو بچسب.جدیدا حتی دیگه ازم حساب هم نمیبره.قبلا تا عصبی میشدم میترسید و هیچی نمیگفت ولی الان تو روم وایمیسه و فوشمم میده.هنوزهم موفق نشدم درسا رو رازی کنم که طناز یکی از آدمای معمولی دانشگاس،و چون پشتم بود این حرفو شنید.عجب دروغگویی هستم!!!دست دست دست بزنید برام.خب حالا از خودم میگم:من سامان
سلیمانی فرزند محمدرضا سلیمانی و مریم مرادی.۲۴ساله ترم سوم برای فوق لیسانس میخونم.با داداشم سامیار دوقلوییم ولی کلی فرق داریم با هم.من شبیه مامانم و سامیار شبیه بابام.متولد ۲۵ بهمن.کلاس تموم شد و با الناز سوار ماشین شدیم سکوت بینمون بود خیلی دوست داشتم سوالامو بپرسم ولی از صورتش میبارید که حوصله هیچی رو نداره.پس منم سکوت کردم و به اهنگم گوش دادم.آدرس خونشونو یاد گرفته بودم،رسوندمش و باهاش ساعت ۶:۴۵ قرار گذاشتم.راهی خونه شدم.بابا برای تولد ۱۹سالگیمون یه ماشین هدیه داد و برای اینکه توی دانشگاه قبول شدیم هم یه ماشین دیگه هدیه داد البته این یکی از طرف جفتشون بود.سامیار ماشینی که کادو تولد گرفتیم رو برداشت و منم این ماشین خوشگلم.یه فوراری سفید.سامیار هم بوگاتی مشکی رو برداشت.الان تازه ساعت ۴ بود و من تازه رسیده بودم خونه.یه دوش گرفتم و موهامو خشک کردم.رفتم سمت آشپزخونه قهوه تلخم رو ریختم توی لیوان و رفتم کنار سامیار که روبهروی تلویزیون نشسته بود و حوله کوچیکش روی دوشش بود و سرش رو به مبل تکیه داده بود.چشماشم بسته بود کنارش نشستم و به فیلم ترکی که درحال پخش بود نگاه کردم.سامیار:چرا انقدر با هم کلکل میکنید.برگشتم نگاهش کردم.-فک کردم خوابیدی.سامیار:جواب منو بده.پوفی کشیدم-با کی؟سامیار:انقدر گیج بازی در نیار اصغر معلومه دیگه با الناز.-آها،،،،،،هیچی،نمیتونم وقتی حرفی میزنه خودمو کنترل کنم و چیزی نگم.سامیار:درسا چی؟-منظورت چیه؟درسا هیچی!سامیار:باشه داداش کوچولو،نمیخوای بگی نگو ولی من این چشمای مهربونو وقتی هم که به درسا نگاه میکردی یادمه،انگار دوباره داری از اون نگاها میکنی.-حالا برای دودقیقه خودشو داداش بزرگتر حساب میکنه،بعدشم حرف الکی نزن هیچی بین منو الناز نیس،،فک نکن نمیبینم خودتو مروارید همش به هم میچسبیدا،دیروزم لبات رژی شده بود.سامیار بلند شد و شروع کرد دنبالم دوییدن.میخندیدم و میدوییدم.به شما هم میخندم چون مسخرتون کردم،الکی گفتم لباش رژی شده بود.انقدر خندیده بودم نفسم بالا نمیومد.سامیار از پشت گرفته بودم و غرغر میکرد.با اومدن صدای پاشنه کفش مامان همچی به حالت اولش برگشت و منو سامیار پریدیم و شپلق نشستیم روی همون مبل و زل زدیم به فیلم.مامان:کی اومدید پسر کوچولوهای مامان.برگشتیم و نگاهش کردیم.پریدم بغلش و گوشه لبشو بوسیدم.گردنشو بوسیدم و گفتم:مامان میپرستمت.مامان:الاهی فدات شه مادرت سامان جانم.سامیار:خاک برسر من،که بچه اولم.مامان خندید و دستشو برای سامیار باز کرد سامیار پرید بغل مامان و لپشو بوسیدش.مامان صدا زد:رضا جان بیا بچهها اومدن.بابا هم پرید پایین رفتیم بغلش و بوسیدیمش باباهم پیشونیمونو بوسید و لبخند مهربونی زد.هممون رفتیم سمت کاناپه و مشغول دیدن فیلم ترکی شدیم.فیلم تقریبا آخراش بود و ساعت ۶:۳۰ بود.خونه الناز تقریبا نزدیک ما بود و ۵ دقیقه طول میکشید.بلند شدم:سامیار پاشو حاضرشو که مری جون منتظره.مامان:مری کیه؟کاملا سوتی داده بودم.سامیار:امممم ام،سامان اومدم.دویید و جلوتر از من پرید توی اتاقم.برگشتم و به مامان نگاهی انداختم:نگران نباش مامان جون منظورم مرتضی بود یکی از دوستای دانشگاهمونه،امشب دعوتمون کرده شهربازی.مامان:خوش بگذره عزیزای دلم.بابا:خوش بگذره.لبخندی زدم و رفتم طرف اتاقم درو باز کردم به محض اینکه بسته شد چهره سرخ شده سامیار رو دیدم یقمو گرفته بود و چسبونده بودم به در.-داداش آروم ب...
سامیار:احمق میفهمی چی میگی؟حواست به قلب مامان هست؟پشمک اگه مامان بفهمه میدونی که دوباره سرگردون بیمارستانا میشیم؟جواب بابا رو کی میدع؟-عععع یدقیقه وایسا!حواسم نبود گفتم بعدشم خودم درستش کردم گفتم که مرتضی دوست جدیدمون شهربازی دعوتمون کرده.سامیار لپم و بوسید و یقمو ول کرد و زد بیرون از اتاق.اییی خدا اینم عاشق شد!رادینم که اگه با طناز تویه اتاق تنهاشون بزاری ۵ نفری میان بیرون.آروینم که اصلا توی باغ نیس،فری هم جدیدا با آروین مهربون شده.منو الناز هم که از همون اول بینمون جنگ بوده.برای تیپ زدن ۵ دقیقه وقت داشتم سریع یه شلوار کتان تنگ مشکی و تیشرت طوسیمو پوشیدم و موهامم یه حالت دادم و کلید و گوشی و ساعتم و کیف پولمو برداشتم و زدم بیرون از مامان و بابا خدافظی کردم و همینطور که به طرف ماشین میرفتم ساعتمو بستم و با سرعت رفتم سمت خونه الناز.همیشه بدم میومد از اینکه حتی یک دقیقه هم دیر کنم.ولی امروز همین بود و از شانس خوبم الناز هنوز نیومده بود براش اساماس دادم جلوی درم.به ۲ دقیقه نکشید پرید پایین و سوار شد.ووووویییی این چرا مثل من پوشیده بود.یه شلوار مشکی و مانتو طوسی و شال مشکی.طناز:اینا چیه پوشیدی؟-دقیقا این سوال منم هست!چرا هم رنگ من پوشیدی؟طناز:برو بابا من ازت بدم میاد بعد بیام با تو رنگ لباس ست کنم،صبر کن برم عوضش کنم بیام.اومدم حرف بزنم دیدم جلوی در خونشونه.چند دقیقه بعد برگشت.فقط مانتوشو عوض کرده بود و یه مانتو صورتی جلوباز و یه
تیشرت مشکی هم زیر مانتوش بود کیفشم عوض کرده بود و از مشکی به صورتی تبدیل شده بود.به صورتش نگاه کردن یه سایه صورتی محو و خط چشم باریک و یه رژ صورتی براق.ووویییی چه تیپی زده.چشماشو ببین.خیلی خوشگل شده بود عالی!حرف نداشت.به تمام صورتش نگاه کردم به براقی رژش و چشمای آبی خوشگلش وای که تو چه مح...
الناز:میخوای بریم یا میخوای بخوریم!میدونم خوشگلم اینو هزارتا بهترو خوشگل تر از تو بهم گفتن،تکراریه اگه میخوای چیزی بگی یه چیز جدید بگو.پوفی کشیدم و راه افتادم.دقیقا ساعت ۷ جلوی در شهربازی بودم چند دقیقه هم طول کشید تا بچهها رو پیدا کنیم.به بچهها رسیدیم.بهبه همه چه خوشتیپ کردن.آروین یه تیشرت آبی آسمونی و شلوار لی و موهای خوش حالت لختش.فرناز هم شلوار لی و مانتو لی با یه شال آبی آسمونی و کیف لی کوچیکش یه سایه آبی کمرنگ و خط چشم و ریمل و یه برق لب.رادین هم یه شلوار سبز یشمی تیره و تیشرت مشکی که روش به اینگلیسی یه چیزایی نوشته بود موهاشم خوشگل داده بود بالا.طناز هم یه شلوار مشکی و مانتو یشمی تیره و شال مشکی و کیف مشکیش یه برق لب و خط چشم و ریمل.سامیار هم یه تیشرت سرمهای و شلوار مشکی و موهای خوشگل حالت دارش.مروارید هم یه شلوار مشکی و مانتو جلو بازسرمهای که زیرش یه تیشرت سفید بود و شال سرمهایش و کیف سرمهای یه سایه سرمهای براق و خط چشم و ریمل.این وسط فقط منو الناز بودیم که باهم ست نکرده بودیم.البته بودا ولی الناز عوضش کرد.راه افتادیم.همه دستای همو گرفته بودن و پچ پچ میکردن بعد این،همگروهی من همش پسرا رو دید میزد و حواسش پرت بود.منو الناز دقیقه وسط طناز و رادین که پشتمون بودن و سامیار و مروارید هم جلو بودن و آروین و فرناز هم پشت رادین و طناز بودن.دور کمر الناز رو گرفتم و چسبوندم به خودم.آروم گفتم:حالا یه شب خوشگل شدی این همه دل نبر دیگه اینا که با اخلاق گندت آشنا نیستن،من میدونم تو چه مارمولکی هستی.چشماشو برام ریز کرد.بلند زدم زیر خنده.دست آزادم رو کشیدم روی استخون بینیش و بلند بهش خندیدم.الناز:فک کنم آروین بهت گفت که فقط خودش و فرناز میتونن خیلی صمیمی باشه نه منو تو پس الانم دستت و بردار و بزار تو حال خودم باشم.تازه الان دقیق به چشماش نگاه کردم پر اشک بود و منتظر بود تا حرفی بشنوه و شروع کنه اشک ریختن.-الناز خواهش میکنم گریه نکن،یه پسر انقدر ازرش نداره که تو گریه کنی و اشک بریزی و آرایشت بهم بخوره.الناز:کلا هرجور شده توی هر وضعیتی باید زهرتو بریزی اره؟ولم کن حوصلتوندارم سامان.اومد از دستم در بره که سفت تر بغلش کردم.-بخاطر این حالت تا اخر امشب هم که شده ازت جدا نمیشم.زل زدم به چشمای خوشگلش.توی آبی چشماش غرق بودم که با حرف آروین انگار از اون چشما نجات یافتم.آروین:بچهها بریم؟بهش نگاه کردم.به تونل وحشت نگاه هیجانی انداخت.به الناز نگاه کردم:بریم؟با چشماش جوابمو داد.-ما که هستیم.بچهها زل زدن به ما.آروین نگاهش شیطون شده بود سامیار داشت از خنده منفجر میشد و رادین هم با تعجب به دستم زل زده بود.فرناز شیطون گفت:جات خوبه الی جونم؟الی!!با کی بود؟به الناز نگاه کردم.سرشو کرد تو گوشیش و برای فرناز نوشت:اوووووووف چه جورم جات خالی.ارسال کرد.فرناز غیر قابل کنترل بود و هیچ کس نمیتونست جلوی خندشو بگیره.سامیار هم که دید فرناز داره میخنده نتونست تحمل کنه و اونم منفجرشد.تک تکشون شروع کردن خندیدا.الناز با خجالت نگاهم میکرد.کم کم بچهها خندشون تموم شد و به سمت تونل وحشت حرکت کردیم.-حالا برید انقدر اینجا جیغ بزنید که یادتون بره خندیدا چطوری بود.فرناز نگاه الناز کرد و پقی دوباره زد زیر خنده.یهو خندش قط شد برگشتم نگاهش کردم ببینم چیشد دیدم نگاهش خیره مونده دور کمرش که حالا دست آروین روش جا خوش کرده بود.حالا نوبت من بود شروع کردم خندیدا بچهها هم همینطور جز آروین و فرناز.یهو صدای دونفر دیگه هم قط شد.برگشتم سمت سامیار و مروارید.مروارید زل زده بودبه سامیار ولی سامیار سرش توی گوشیش بود.منو الناز انقدر خندیده بودیم که فکمون درد گرفته بود.بعد از سامیار و مروارید نوبت رسید به رادین و طناز.اونا هم همینطور با صدا زدن شمارمون دیگه نگاه هیچکس نکردیم و سوار شدیم.هنوز حرکت نکرده بود که الناز صدام کرد:بله؟الناز:من میترسم سامان.-خب هرموقع ترسیدی جیغ بزن.الناز:گوشات اذیت نمیشن؟-نه.شروع کرد حرکت کردن.یهو یکم گاز داد و بعدش ترمز شد و عقب عقب رفتیم اولش اصلا احساس نکردم داریم عقب میریم نمیدونم چرا!شاید چون ته ته نشسته بودیم.یهو الناز گفت:سا...سامان...بخدا که داره عقبکی میکشونمون،بخدا داریم عقب میریم.-نترس بابا من اینجام سفتم گرفتمت نمیتونن ببرنت.تازه شروع شد عقب عقب رفتن اروم اروم سرعتش زیاد شد و صدای جیغی پیچید.الناز انگار بهش برق وصل کردن پرید بالا.یهو ترمز شد و شروع شد با سرعت به سمت جلو رفتن.صدای جیغ میومد و خون به درو دیوار میپاچید.احساس کردم چیزی پشتمه.برگشتم و با یه آدم
که لباس اسکلت که تیکههای گوشت به بعضی از جاهای استخوناش چسبیده بودن کردم نمیدونم چیشد که پریدم بالا.الناز سریع برگشت و نگاهی به مرده کرد.جیغ بلندی زد و پرید توی بغلم.صدای جیغش حتی توی بغلم هم میومد.دست آزادم رو روی سرش گذاشتم و اون دستمم هنوز دورش بود.اروم که شد اومد بیرون.به دست و پاهای کنده شده که گوشه افتاده بود نگاهی کردیم و یهو یه طناب دار از سقف آویزون شد.الناز هینی گفت و دستش که توی دستم بود شروع کرد آروم لرزیدن.صدای جیغ و خندهای وحشتناک زیاد شده بود.بدون هیچ ترسی فقط نگاه میکردم.الناز:وایییی مامانم.
نمیدونستم بخندم؟چیکار کنم الان،نگاهش کردم.-چیه؟میترسی؟الناز به مسخره گفت:نههه بابا دیدم وضعیت عالیه آهنگ بندری هم که برام گذاشتن یکم بندری برقصم.خندیدم بهش.تو یه حرکت سریع سرشو گرفتم و روی سینم گذاشتم و پاهاشو بغل کردم.با تعجب نگاهم میکرد.-تا وقتی که بندریت تموم نشه ولت نمیکنم.الناز:زشته بچهها میبینن،دیدی که چطوری مسخرمون کردن.-دیگه باید عادت کنی من اینم.به مسخره گفت:با دری جونتم اینجوری رفتار میکنی؟دوباره گفت درسا.توی این چند وقت انقدر دری جونت گفت که دیگه مخم سوت کشیده بود.-آره...با درسا هم همینم.الناز:پس عادت داری!دیگه داشت روی مخم اسکی میرفت.خم شدم روش طوری که فاصلمون ۱سانت هم نمیشد.-اینجا هم دست از کلکل و لجبازی برنمیداری!کی میخوای آدم بشی؟الناز فقط زل زده بود توی چشمام.دوباره برگشتم به حالت اولم و به اون صحنهها نگاه کردم.از اون قطار پیاده شدیم.فرناز سرگیجه داشت و همش به این و اون میخورد.الناز بغلم وایساده بود و به بندری که کنار رادین وایساده بود نگاه میکرد.میخواست راهش رو کج کنه و به سمت بندری بره ولی کمرشو گرفتم:مزاحمشون نشو.الناز:وا،ینی من مزاحمم!-منظورم این بود که کاری به کارشون نداشته باش!الناز:وا،ینی من فضولم؟اومدم بگم آره چه جورم.که با چهره قرمزش مواجه شدم.لبخند زدم و پیشونیشو بوسیدم.لبخندی زد و به سمت بستنی فروشی رفتیم.هرکی یه چیزی سفارش داد.منو الناز هم با هم دوتا آیسپک شکلات تلخ سفارش دادیم.فری(چه خودمونی شد!)هم همش لق میخورد با این که کنار طناز و الناز نشسته بود ولی بازم نزدیک بود بیوفته.اصلا تو حال خودش نبود گیج بود و حواس پرت.آروین کلافه شده بود و اون موهای خوش حالتش و خراب کرده بود.با خوردن اونا یکم جون گرفت و پر انرژی تر شد.یکم راه رفتیم و دوباره سوار یه ترن شدیم.همینطور تک به تک همرو سوار شدیم و بالاخره ساعت نزدیک ۱۱ بود که سوار ماشین شدیم.چند دقیقه ای بود توی ترافیک گیر کرده بودیم.الناز یهو برگشت سمتم:یه سوالی از صب تا الان داره روی مخم اسکیت بازی میکنه.لبخندی زدم و به چشماش نگاه کردم:خب بپرس.الناز:شماره منو از کجا آوردی!-اااممم به رادین گفتم که از بندری شمارتو بگیره.الناز با چشمای درشت شدش گفت:بندری؟؟؟؟خندیدم و گفتم:از بس بهش گفتید بندری منم دیگه همرو مخفف صدا میکنم،البته بجز تو.الناز:بابا،
پسرخاله.خندیدم و به خیابون چشم دوختم ماشینا تنگا تنگ وایساده بودن و به آرومی حرکت میکردن.الناز:ای بابا،پیاده میرفتم الان رسیده بودم،الان میری اون جلو میبینی هیچ خبری نیس یه ماشین تصادف کرده و همه گوشی بدست دارن فیلم میگیرن ای خدا ل...-وای الناز چقدر غر میزنی!الناز:خب راس میگم دیگه.گوشیش رو بیرون آورد.الناز:الوو بابا...الناز:اره خوبم...الناز:جاتون خالی خوش گذشت...الناز:بابا جونم اینجا خیلی شلوغه من شاید تا ۱۲ هم نرسم شماها بخوابید منتظر من نمونید...الناز:چشم مواظبیم...الناز:چشم،مواظب مامانم باشا بابا...خندید و گفت:الناز فدای خندت بشه،شب خوش،خدافظ.بعدشم قط کرد.با لبخند زل زده بود به خیابون.حالا نوبت من بود-الناز!
برگشت سمتم:بله؟-راستش منم یه سوال دارم از صبح تا حالا.الناز:باشه بپرس.-طاها کیه؟چرا تو براش گریه میکردی؟الناز:این که دوتا شد!-حالا نمیشع دوتاشو جواب بدی.الناز:باشع...طاها داداشمه،۵سالی هست که رفته آلمان و ازش دوریم،مثلا رفتع اونجا درس بخونه ولی من اون مارمولکو میشناسم،الان اگه بری اونجا توی یکی از پارتیا کنار ۵تا دختر وایساده و داره مشروب کوفت میکنه،بعد امروز زنگ زده میگه میخوام ازدواج کنم آخه تورو چه به ازدواج!خوبیش اینه که ۳روز دیگه میبینمش.آخ جووونم.مامان اگه بفهمه جشن میگیره...سامان!-بله؟الناز:اگه جشن بگیریم تو میای؟یکم فکر کردم-بستگی داره چه روزی باشه،ولی خب اگه تعطیل باشم حتما!ولی یه سوال!بخوای معرفیم کنی چی میگی؟الناز:میگم اصغر آقا سبزی فروش سرکوچمون،معلومه دیگه سامان هم دانشگاهیم.خندیدم:ینی میخوای منو با خانوادت روبهرو کنی؟الناز کلافه دستی به موهایی که ریخته بودن بیرون کردن و همرو داد تو.الناز:بالاخره یه روز باید بفهمن،هرچی زودتر بهتر.یکم سکوت شد:حالا چی میخوای بپوشی؟الناز:ووویییی نگو،،باید بریم لباس بخریم.با تعجب گفتم:با من!!!!الناز:نخیر،با بندری و مری و فری.دوباره سکوت شد جلوی خونه نگه
داشتم.لبخند مهربونی زدم:مواظب خودت باش.الناز:تو هم همینطور،خدافظ.-راستی!!!الناز برگشت سمتم:چیه؟-چی اسممو سیو کردی؟الناز:دری جون.خندید:نبابا شوخی کردم،فعلا هیچی!اشکالی نداره سامی صدات کنم؟-نه اصلا.الناز:ممنون،خیلی خوش گذشت،شب خوش.وارد خونه شد و منم راهی خونه.سامیار توی اتاقش بود و مامان داشت تلویزیون نگاه میکرد.مامان:سامان!برگشتم سمتش:جانم؟مامان لبخند مهربونی بهم زد:فردا کتایون میاد خونه رو مرتب کنه اگه اتاقت کار داره بهم بگو که بیاد جمعش کنه!دلم سوخت.پیرزن بیچاره،دستش تنگ بود و ازوقتی که کوچیک بودم یادمه یک روز درمیون میومد خونمون و خونه رو مرتب میکرد.-نه مامان جان خودم یکم جمعش میکنم!اون بیچاره گناهی نکرده که بیاد وسایل منو جمع کنه.مامان و بابا با تعجب نگاهم میکردن.بابا:چی شده سامان؟از کی تا حالا انقدر مهربون شدی؟خبریه؟باید از فرصت استفاده میکردم و همچیو میگفتم.-شاید تا ۳یا۴ روز دیگه جایی دعوت باشیم.مامان:کیه؟آروین اینا؟-نه یکی از بچههای دانشگاه.مامان:آخه نمیشه که بریم خونهی غریبه!بیا بشین کامل تعریف کن ببینم.رفتم نشستم روی مبل دونفره،روبه روی مامان و بابا.کامل کامل همرو گفتم.مامان با ترس به بابام نگاه کرد.بابام:الان باید بگی؟داد زد:سامیاااار.سامیار پرید پایین و با ترس به طرفمون اومد.کنارم نشست:جانم بابا؟بابا:من باید از سامان بشنوم که دارین چه غلطی میکنید؟برگشت طرف من:سامان...چرا نمیتونی جلوی دهنتو بگیری؟-مطمئن باش اگه جای من بودی بازم به مامان میگفتی.سامیار:چخبره مگه؟-داداش الناز داره میاد ایران میخوان مهمونی بگیرن ما هم دعوتیم باید به مامان اینا میگفتم یا نه؟مامان:پس اسمش الناز!!!با سر تایید کردم.مامان:پس مری هم دروغ بود آره؟سامیار:مروارید...مامان:عجب،رضا،قرصای منو میدی؟سامیار:مامان واقعن قلبت درد میکنه؟مامان چشم غرهای بهمون رفت و با کمک بابا به سمت اتاقش رفت همینطور که داشت از پلهها بالا میرفت گفت:به الناز بگو میایم،منم فردا میرم یه لباس بخرم.-چشم مامان جونم.نمیدونم چرا ولی با شادی پریدم توی اتاقم.مامان راس میگفت مثل آروین مهربون شده بودم،خودمم دلیلشو نمیدونستم.به الناز پیام دادم:به مامانم اینا گفتم،گفتن مزاحمتون میشن.بعد از ۱۰ دقیقه جواب داد:منم گفتم چه بلایی قراره سرمون بیاد،اونام گفتن میخوان شماها رو ببینن،احتمالا ۴روز دیگس.منم نوشتم:خیل خب،کی بریم لباس بخریم؟الناز:با تو!نوشتم:ما دیگه الان یه گروهیم باید با هم دیده بشیم.الناز دوباره فاز کلکل گرفته بودش:خدا نجاتم بده،من میخوام با دوستام برم!!نوشتم:چرا؟الناز:اصلا بتوچه شاید من بخوام یه چیز دخترونه بگیرم تو این وسط چی میگی؟ منم شیطون شدم و براش نوشتم:بخورم من اون دخترونههاتو!خودم میخرم برات.به یک دقیقه نکشید که جواب داد:خیلی بی چشم و رویی سامان،گمشو دیگه نمیخوام ریختو ببینم.بعدشم کلی فوش می نوشت و انگار اصلا معذرت خواهی هامو نمیخوند و فقط فوشم میداد و منم توی خونمون کلی بهش میخندیدم.
#آروین
فرناز دائما میخواد لجبازی کنه و از دستم در بره خودمم چراشو نمیدونم ولی من فقط بخاطر زنده موندن خودشون میگم وگرنه به حال من که فرقی نداره اینم مثل اون دوست دخترام میکشه.ولی نمیدونم چرا همش مواظبشم و حواسم بهش هست.بعد از اینکه شامم رو خوردم و یکم از کارای شرکت بابامو انجام دادم خوابیدم.حالا یکم از خودم بگم:من آروین امینی فرزند داریوش امینی و شقایق خالقی.۲۴ساله متولد ۱ اردیبهشت.یه برادر دوقلو دارم بهنام رادین که ۶دقیقه ازش بزرگترم و یه خواهر ۱۶ساله به اسم آوا.ترم سوم برای فوق لیسانس میخونم رشته ریاضی.شباهت منو داداشمم فقط رنگ چشمامونه که به مامانم رفته همین.
صبح زود بلند شدم و صبحونمو خوردم لباسمو پوشیدم و از مامان اینا خدافظی کردم.سوار ماشینم شدم و به فرناز زنگ زدم.گوشیشو جواب داد گفت:آروین اومدم اومدم تا ۱۰ بشماری جلوی درم.بعدشم قط کرد.خندم گرفت.خودمو سریع به خونشون رسوندم.دیدم دستشو زده به سینشو به درخونشون تکیه داده و اخم میکنه.شیشمو دادم پایین:بفرما.محکم درو بست و پوفی کشید.سوار ماشین شد و شروع کرد غرغر کردن.فرناز:مگه من مسخره توام منو ۱۰ دقیقس جلوی در نگه داشتی!مسخرم کرده؟بزنم دهنتو پر خون کنم؟حالا که اینطوریاس خبر مهممو نمیگم تا جونت دراد.فقط میخندیدم بهش.-آخه تو مگه به من اجازه دادی حرفی بزنم؟فرناز:آره خب...اینم حرفیه.خندیدم و هیچی نگفتم.به لباساش نگاهی انداختم یه مانتو زرشکی با شلوار مشکی و مقنعه مشکی و آدیداس قرمز.وارد پارکینگ دانشگاه شدم و پارک کردم.رفتیم سمت نیمکت همیشگیمون.سامیار راه میرفت و بقیه نشسته بودن.با دیدن من یهو اومد سمتم.یقمو گرفت یکم با حرص نگاهم کرد بعد سامان اومد جدامون کرد.-چی شده سامیار؟سامیار دستی به موهای آشفتش کشید:چی میخواستی بشهها؟مروارید رو بردن،خبری ازش نیس.تعجب کردم چرا اخه؟فرناز برگشت سمتم:آروین،مگه نگفتی کمتر کاری باهامون داره؟مگه نگفتی
تنها خوبیش این بود که همشون منو میشناختن و تا از سرکوچه وارد میشم خبرشو به یاسمن میدن.ماشینو نزدیک در پارک کردم و باهم پیاده شدیم.پوریا ما رو به اتاق یاسمن برد و خودش رفت.نگاهی به فرناز انداختم.-ترسیدی؟فرناز:نه از خوشحالی دارم بال درمیارم،دیوونه میفهمی منو کجا آوردی؟الان خوبه تا اومد تو یه گلوله بزنه تو کلم؟-تو چرا انقدر نگرانی؟اون اگه بخواد کاری کنه از قبل از ورودمون انجام میداد.بعد از چند دقیقه یاسمن اومد.فرناز از ترسش یهو عینه فنر پرید بالا ولی من فقط نگاهش کردم.مثل همیشه کلاه کپش روی سرش و رژ قرمزشم همینطور،یه شلوار مشکی با یه تونیک لی یه بوت مشکی پاشنه دار هم پوشیده بود.روی صندلیش لم داد.یاسمن:خوشحال شدم که با عشق جدیدت اومدی!شما نمیخوای بشینی؟فرناز با تعجب نگاهش میکرد و در اخر نشست.درو زدن و یاسمن اجازه ورود داد.امید دست راست یاسمن وارد شد و بغل یاسمن وایساد.امید:خوش اومدید.
۵ دقیقهای بود که سکوت شده بود بینمون.دست فرناز توی دستم بود یخ یخ با لرزش.یاسمن سکوت رو شکوند:آروین،فکر میکردم خوش سلیقهتر باشی،امیدوارم فهمیده باشی که خانومت از ترس یخ کرده و میلرزه؟چی شده که اومدی اینجا؟-اولا متاسفانه توی انتخاب دوست بد سلیقم وگرنه توی انتخاب خانومم کم نزاشتم تا بهترینشو پیدا کنم،دوما اگه یکم با دقت بیشتر نگاه کنی میبینی که فهمیدم و دستشو گرفتم،سوماحالا شد بریم سر اصل مطلب.
آب دهنمو قورت دادم و نفسی کشیدم.-اومدم اینجا ببینم چرا دست از سرمون برنمیداری؟چرا مروارید رو گرفتی؟چرا انقدر زجرمون میدی؟یاسمن لیوان قهوشو به امید داد و امید هم روی میز گذاشت.یاسمن:بخاطر اینکه من تو رو دوست دارم و بهت اعتماد دارم،حالا هم دوست دارم تو سرپرست گروهم باشی،مروارید هم حالش خوبه،بعدشم من که کاریتون ندارم شماها پا رو دم من میزارید.فرناز:مگه ما چیکار کردیم؟ازت خواهش میکنم مرواریدو آزاد کن ما هم قول میدیم دیگه کاری باهات نداشته باشیم.یاسمن:خودتونو سریع توی جمعشون جا کردید حالا میخوای سریع هم بری؟انگشت انگشتریش رو دوبار خم کرد و امید بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با مروارید برگشت.فرناز تا مروارید رو دید پرید بغلش و ماچش کرد.کنار هم نشستن.مروارید:آخه من که بهتون گفتم،مگه شما آروین رو نمیخواید؟ما آروین رو به شما میدیم فقط به ماها دیگه کاری نداشته باشید!به کبودی زیر چشم مروارید نگاهی کردم و پوفی کشیدم.یاسمن:پس باید دوستای آروین رو هم فراموش کنید!
مروارید یهو پرید بالا:نهع ینی چی؟مگه تو آروینو نیاز نداری ما میدیمش بهت فقط کاری به ما نداشته باش.عجبا خدایا یکم حق انتخاب!!!!یاسمن:آروین که بیاد به چند تا دستیار نیاز داره بنظر من سامان و سامیار و رادین بهترین دستیاراش میشن.مروارید:حتی سامیار؟یاسمن:اگه بیاد دست راستش میشه.با بغض خودشو پرت کرد روی مبل.پوزخندی به مروارید زدم و نگاه اخمالویی بهش انداختم.برگشتم سمت یاسمن.یاسمن:مروارید رو گرفتم چون میخواستم ببینمت.فرناز با تمسخر گفت:الان مثلا دیدیش؟پوزخندی روی لبش بود.یاسمن:بیرون.امید مارو به بیرون هدایت کرد و ماهم سوار ماشین شدیم و رفتیم دانشگاه.کلاس اولمونو که نرسیدیم ولی اولای کلاس دوم بود که وارد کلاس شدیم.دخترا رفتن سر کلاس خودشون منم پریدم توی کلاسم.با هزار زبوت ریختن راهم داد.سامیار مشخص بود هنوز نمیدونست که مروارید رو آوردیم چون عصبی بود و با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود.کنار سامیار نشسته بودم و داشتم درسو گوش میدادم که آروم گفت:مروارید رو آوردی؟منم شیطون شدم و گفتم:نه،برات تعریف میکنم.نفس عمیق و پر حرصی کشید و به درس گوش داد.کلاس که تموم شد به فرناز زنگ زدم و گفتم که بریم همه توی سلف سر همون میزمون.سامیار همش داشت غر میزد که بگو چرا نیاوردیش ولی من گفتم بریم توی سلف برای همه تعریف میکنم.همش غرغر میکرد و حرص میخورد.در سلفو باز کردیم و سامیار وارد شد.تا چشمش به مروارید افتاد چشماش برق زد.یهو پرید بغل مروارید و سفت بغلش کرد.الناز لبخند قشنگی زده بود و بهم نگاه میکرد،سامان هم ریز میخندید و سرش پایین بود.بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن و روی صندلی روبهروی هم نشستیم.سامیار با ذوق توی چشمام نگاه کرد ویشگونی از بازوم گرفت و گفت:عوضی.لبخند مهربونی زدم و بهش نگاه کردم.یهو گفت:اییی کورشی با این چشات نزدیک بود تا چند دقیقه دیگه بجای مروارید بیام تو بغلتو.فرناز خندید و بهم نگاهی انداخت.
سامیار:خداییش چطوری زل میزنید تو چشمای هم؟فرناز:به سادگی.چند دقیقه ای گذشته بود و بیکار نشسته بودیم و از درو دیوار ایراد میگرفتیم.رادین:اههه حوصلم ترکید،بیاید یه بازی کنیم.سامان:چه بازی؟رادین:زل بزنیم توی چشمای هم هرکی زودتر خندید اون باخته و باید شام مهمون اون باشیم.همه بچهها قبول کردن.اول از همه نوبت رادین و طناز بود.تا ۴دقیقه تونستن ولی بعدش طناز زد زیر خنده.
حالا نوبت مروارید و سامیار بود.نزدیک ۹دقیقه نگاه کردن ولی بعدش سامیار خن
دید.حالا نوبت الناز و سامان بود.حدود ۲۷دقیقه زل زده بودن توی چشمای هم تا اخرش با میمون بازی رادین برای سامان خندش گرفت و باخت.و آخریشم منو فرناز.حدود ۶دقیقه تونستم تحمل کنم ولی باختم.اخرشم تصمیم گرفتیم چون پسرا بیشترشون باخت شام با اونا باشه.کلاس آخر هم تموم شد فرناز رو رسوندم و باهاش ساعت ۸:۳۰ قرار گذاشتم رفتم خونه.
#رادین
هیچ وقت حرفایی که به طناز برای بار اول زدم یادم نمیره واقعا خیلی بیشعوورانه بود.درخواست دوستی و پارتی.اصلا فکرشو نمیکردم این شرطو از سامان ببازم.
حالا برام مهم الانه که با طنازم.واقعا دختر خوشگلی بود ولی دلیل این عصبی شدن زیادشو نمیفهمم،ولی وقتی که آرومه واقعا یه دختر رویایی میشه.ولی هیچ وقت فکرشو نمیکردم که اون شرط بندی و یه ناهار باهاشون بتونه انقدر دقیق توی مغز آروین حک بشه و توی اون زمان که از همیشه عصبیتر بود بگه.پسر خوش گذرونی نیستم ولی خب خیلی خوب به این حال کردنام میرسم.وقتی فهمیدم باید با طناز توی یه گروه باشم با خودم گفتم اینم مثل بقیه دخترا.ولی نمیدونم چرا هرموقع نزدیکش میشم انگار یکی هلم میده عقب و از این کارام که عادت شده بود برام منصرفم میکنه.اصلا حال خودمو نمی فهمم،اون چشما و اون تیپ و هیکل و فاکتور گرفتن اخلاق بدش که نمیشه تحملش کرد واقعا یه کارایی با عقل و قلبم کرده.امروز روز سختی بود واقعا زل زدن به اون چشمای مشکی براق کار خیلی سختیه.ولی تونستم برنده بشم.تویه چشمام شیطنت و نمک ریختم تا خندش بگیره.و گرفت و من بردم.با آروین قرار گذاشتیم امشب به مامان و بابا جریان فرناز و طناز رو بگیم.توی راه برگشتن به خونمون بودم اصلا نمیدونم چطوری بهشون بگیم.فقط امیدوارم بابام برخورد بدی با من نکنه،راستش بابام میدونه چه پسر خوش گذرونی داره چون توی مهمونی دیدم و اون شب بدترین شب زندگیم بود.به گفته خودش اونجا اومده بود برای بستن قرار دادی که کسی نباید میفهمید.ماشینو توی حیاط گذاشتم و پریدم پایین.آروین هنوز نیومده بود.منم رفتم یه دوش کوچولو گرفتم و اومدم بیرون و آروین رو دیدم که روی تختش دراز کشیده بود و داشت چت میکرد باکی رو نمیدونم ولی من از حرکت انگشتش فهمیدم.آروین:چه زود اومدی.-وقتشو نداریم.گوشیش رو خاموش کرد و انداختش زیر بالشت و حولشو برداشت وارد حموم شد منم لباسامو پوشیدم و موهامو خشک کردم.همینطوری ژولیده و ریخت بهم رفتم پایین.مامان توی آشپز خونه بود و داشت با دستگاه آبمیوه گیری دعوا میکرد.رفتم پیشش گونشو بوسیدم:چیکار میکنی؟لیوان آب پرتقالمو برداشتم و کمی ازش خوردم.شروع کرد فوش دادن به آبمیوه گیری.دیگه نفس کم آورده بود...-تموم نشد.مامان:آی نفسم.یهو لیوانی که توی دستم بود رو گرفت و کمی ازش خورد.لیوانو گذاشت توی دستم و دوباره شروع کرد فوش دادن.میخندیدم به آبمیوه گیریه میگفت:ایشالا یه آبمیوه گیری جدید میخرم میزارم کنارت بشه حَوت.آروین هم اومد پایین و لیوانشو برداشت.وسط فوشای مامان پرید و گفت:مامان جان کی فوشای به این بدبخت تموم میشه؟مامان:چطور کارم داری؟-میخوای یه موضوع مهم و بگیم.مامان:داریووووش.بابام آروم اومد پایین و لیوان آب پرتغالشو برداشت.بابا:چیزی شده خانومم؟مامان:بریم بشینیم اونجا بچهها میخوان حرف بزنن برامون.بابا:چشم.یه دستشو انداخت روی شونه من و اون یکی دستشم دور شونه آروین روی مبل سه نفری شیری رنگمون نشستیم.مامان هم مشت آخرشو محکم زد تو سر آبمیوه گیری و اومد روی یه صندلی تکی بغل خودم نشست.بابا:خب،،،بگید.با سر به آروین اشاره کردم که اول اون تعریف کنه....