همچیو تعریف کردیم.مامان:میخوام زودتر ببینم این خانومای ناز رو.آروین لبخند مهربونی زد.همونطور که بابا دستش دور گردنم بود کشیدم نزدیک خودش در گوشم گفت:اینم مثل اوناس که دور خودت جمع میکنی؟-بابا این فرق میکنه اصلا نمیتونم حتی ناراحتش کنم،تحمل گریه و ناراحتیشو ندارم.بابا:امیدوارم پسرم،همیشه آرزو میکردم یه روز تغیر کنی و آدم بشی.لبخندی زدم و لپشو بوسیدم.مامان:خب حالا آخر نقشتون چی میشه؟آروین:این احتمالی که من دادم اینه که یاسمن از حسودس دنبال یکی میگرد مثل خودش.بعدشم که با یکی مثل خودش باشه دیگه نیازی به ما نداره.مامان:پس اون دخترا چی میشن؟آروین کمی فکر کرد:به اونجاش فکر نکردم.مامان اروم زمزمه کرد:ببینم میتونم دامادتون کنم.نتونستم جلوی خندمو بگیرم از تصور خودم توی لباس دامادی خندم گرفت،منی که هر روز با یکی بودم بیام این طناز غرغرو رو بگیرم که مخمو آسفالت کنه.نه!نه!رادین این اشتباهِ تو الان حتی نمیتونی بهش نزدیک بشی بعدش میخوای مثل بقیه باهاش رفتار کنی؟اصلا خودمو نمیفهمم،گیج بودم،نمیدونستم رفتار درست با طناز چیه؟مثل همون دخترا یا...وجدان:یا نداره!اینم مثل اوناس.-بابا تو غلط اضافه نکن اگه مثل اوناس چرا اونجوری نمیگرده چرا ۳۰۰تا اسم پسر توی گوشیش سیو نیس!چرا مثل اونا ناز و عشوه‌های خرکی نمیار؟پس چرا اگه مثل اوناس چرا شب تنها توی اتاقشه!دیدی!طناز

یه چیز دیگس!تقصیر خودمه که دورمو با اینا پر کردم و نسبت به همه دخترا بد بینم.بیخیال اگه بخوام فکر کنم بهش داغون میشم.مامان حسابی رومون کلید کرده بود که:عملیه؟چشم رنگیه؟سبزس؟فامیلیش چیه؟باباش کیه؟مامانش کیه؟؟؟؟؟خلاصه که مخمونو حریف تمرینی خودش قرار داد و حسابی کلافمون کرد.

حالا میخوام خودمو معرفی کنم:من رادین امینی فرزند داریوش امینی و شقایق خالقی.۲۴ساله.متولد ۱۴ اردیبهشت.برای فوق لیسانس ریاضی میخونیم.یه برادر که ۶دقیقه ازم بزرگ تره دارم و یه خواهر ۱۶ساله به اسم آوا.ساعت نزدیک ۸:۲۰ بود بلند شدم و حاضرشدم.یه تیشرت مشکی با شلوار طوسی،ساعت مشکیم و کتونی طوسیم با کلاه کپ مشکیم که روز ماه تولدم ینی اردیبهشت رو نوشته بود.سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه طناز.یه تک زنگ روی موبایلش انداختم چند دقیقه بعد اومد جلوی در خونه.تیپشو نگا کردم.مانتو زرشکی و شلوار مشکی با شال قرمز با کفش مشکی هم پاش بود با کیف مشکی.یه رژگونه قرمز کمرنگ و رژ جیگری یه خط چشم دنباله دارم کشیده بود.نشست توی ماشین:سلام.جوابشو دادم و راه افتادم.پشت چراغ قرمز وایساده بودم نگاهش کردم.سرشو به شیشه تکیه داده بود و چشماشو بسته بود.از قیافش معلوم بود یه چیزی رو مخشه.

صداش کردم.برگشت و نگاهم کرد.-چیزی شده؟طناز:میترسم.-از چی؟طناز:از اینکه وقتی مامان و بابام بفهمن چه برخورد بدی باهام میکنن؟-اصلا چرا باید بهشون بگی؟طناز:خب مامان و بابامن،الانم یه چیزایی فهمیدن!همش میپرسن:چرا دیگه ماشین نمیبری؟اون کیه با اون ماشین خوشگلش میاد دنبالت و میرید بیرون؟چرا شبا همش میرید؟تا همینجاشم خیلی بهم شک کردن،الانم به زور اومدم.-خب میخوای بهشون چیزی نگو تا خودم یه روز بیام بگم.مظلوم زل زد توی چشمام:میای واقعا؟-اره میام ولی خب تو هم باید بیا و تورو به مامانم نشون بدم.با تعجب گفت:مگه تو بهش گفتی؟چراغ سبز شد و راه افتادم و با سر گفتم اره.محکم زد روی پیشونیش.-چیه؟مگه کار بدی کردم؟

طناز:نمیدونم،میترسم بابام بلایی سرت بیاره.شیطون گفتم:اصلا میخوای با خانواده خدمت برسیم؟اروم زد روی شونم و گفت:مسخره.خندیدم و از ماشین پیاده شدم به مزدا خوشگل قرمزم نگاهی کردم.هیچ وقت تلاشایی که براش کردم رو یادم نمیره!بخاطرش ۱۲سال ساعت ۶ صبح بلند شدم رفتم مدرسه نمونه غیر دولتی.پدرم درومد.کف دستمو بوسیدم و گذاشتمش روی کاپوت ماشینم.الناز و سامان رسیده بودن و نشسته بودن.ما هم به جمعشون ملحق شدیم الناز و طناز رفتن بغل هم و شروع کردن پچ‌پچ کردن.سامان سرش توی گوشیش بود و اخماش توی هم.زدم روی شونش:چیه؟چته؟تا کمر رفتی توی گوشی و اخم کردی.سامان اومد بالا و گفت:درسا میخواد بره،میگه مثل قبل نیستیم و تاریخ انقضای دوستیمون تموم شده!-خب چه بهتر راحت میشی،بعدشم تو که دیگه الان به درسا نیازی نداری تا کس دیگه ای هست(به الناز که چطریاش توی صورتش ریخته بود و سرش توی گوشیش بود اشاره کردم)نیازی به درسا نیس که!سامان:میفهمی چی میگی. دیوونه من درسا رو دوس دارم بعد تو میگی اصغر آقا بغال سر کوچه.-این اصغر آقا بغال کوچس؟؟؟سامان:اصغر اقا نباشه دیوانه تیمارستانیه!بعدشم تو که اینطوری انقدر راحت به من پیشنهاد میدی چرا خودت یه حرکت نمیزنی؟به طناز نگاهی کردم که پخش صندلی شده بود و با الناز داشتن میترکیدن از خنده.-بابا این اصلا اهل این حرفا نیس فک کنم یه دوس پسرم نداشته؟سامان:حالا تو شانستو امتحان کن یه خودی نشون بده.-به بابام که این موضوع رو گفتم گفتش این که مثل بقیه نیس،،مامانمم خیلی پلیسی گفت ببینم میتونم‌ دامادتون کنم.سامان که دیگه غیر قابل کنترل بود خودمم روی میز پخش شده بودم.چند دقیقه گذشت که مروارید و سامیار هم اومدن.موضوع رو به سامیار گفتم شکمشو گرفته بود و اشک چشماشو جمع میکرد.در آخر هم فرناز و آروین رسیدن.غذا رو سفارش دادیم،مشغول خندیدا بودیم که چندتا پسری انگار مست بودن اومدن سمت میز ما.دخترا همه روبه‌روی ما بودن و پشتشون به اون پسرا و ما پسرا هم فقط اینارو نگاه میکردیم.۷تا پسر مست که لباسای خیلی عالی و مارک داری پوشیده بودن.طناز سرش توی گوشیه الناز که کنارش بود،کرده بود که یهو از خنده گردنشو برد عقب و دید این پسرا دارن نزدیکشون میشن.خندش قط شد و روی لبش ماسید.همینطوری زل زده بود بهشون.ترسیده بود.ما هم تعجب کرده بودیم.همه دخترا متوجهشون شده بودن،الناز که اصلابه روی خودشم نیاورد،فرناز هم یه نگاه بهشون انداخت بعدشم به آروین نگاه کرد و دوباره مشغول حرف زدن با مروارید شد،اما مروارید ترسیده بود بهشو زل زده بود و تکون نمیخورد،طناز از ترس هینطور سرپا وایساده بود و نگاهشون میکرد.یهو طناز جیغ زد رد نگاهشو گرفتیم و رسیدیم به الناز.یکی از این دیوونه‌ها گردن الناز رو سفت گرفته بود و الناز سعی در آزادی خودش از دستای کثیف اون بود.سامان با دیدن این صحنه پرید هوا و از روی میز ملقی زد و پرید پشت پسره.دستشو از دور گردن الناز دراورد و به سمت خودش به عقب

کشید.یه پیچ‌به پسره داد و زد وسط زانوش که پسره خم شد و روی زمین افتاد،پسره سرشو اورده بود سمت زمین و دستشو گرفته بود،سامان هم با پاش زد روی سر پسره و اونم پخش زمین شد.الناز بلندشده بود و با ترس به سامان نگاه میکرد،دستش روی گردنش بود و تند تند نفس میکشید.سامان که دیگه حالا کارش با اون تموم شده بود به سمت الناز رفت و سرشو روی سینش گذاشت.به گونه‌ها و چشمای قرمز سامان نگاهی انداختم.طناز هنوز گوشه ای ایستاده بود و دستش روی قلبش بود.گارسون از اشپزخونه وارد سالن شد و همشونو جمع کرد و ریختشون بیرون.کلی هم ازمون معذرت خواهی کرد.سامان و الناز کنار هم نشستند و طناز هم اومد سمت من نشست.به صورتش نگاهی انداختم زرد شده بود.-خوبی طناز؟طناز:او..او..اونا!اافرررراد...یا...یاسمن بودن.-نترس بابا چیزی نیس،یاسمن که انقدرا بیکار نیس همش مارو اذیت نکنه!طناز:م...من مطمئنم.دستش که هنوز روی قلبش بود رو برداشتم و دستاشو سفت گرفتم.-از چی میترسی؟دیدی که سامان حسابشونو رسید.طناز:ینی میخواد بلایی سر مون بیاره؟-شاید!طناز:نه...نه...بگو که از این کارا نمیکنه بگو الکیع،بگو همچی روبه‌راه،بگو هیچ مشکلی نیس،بگو بگو همچی امنه امنه...به روبه رو خیره شده بود و از همین حرفا میزد و خودش خودشو آروم میکرد.ترسیده بود حسابی،وقتی این همه ترسشو دیدم خودمم همراهش جملات مثبت رو میگفتم تا اینکه شامو اوردن.من که آروم و بیخیال بودم ولی طناز که ترسیده بود فقط داشت با غذاش بازی میکرد،مروارید هم همینطور،فرناز از این دوتا بهتر بود ولی الناز هنوز توی بغل سامان بود،،،سفید شده بود با اون اشکایی هم که ریخته بود ریملش پایین اومده بود و گوشه ای از رژی که زده بود به پایین کشیده شده بود و چشمای آبیش وحشی تر و ترسناک‌تر نشونش میداد.حتی انرژی برداشتن قاشق هم نداشت بخاطر همینم سامان از ۱۰تا قاشقی که سمت دهن الناز میبرد ۳تاشو میخورد و حسابی انرژی رو ازش گرفته بود.آخرای غذامون بود که یه آقای خیلی خوشتیپ و میان‌سالی وارد شد و مستقیم به سمت آشپزخانه رفت دودقیقه بعد هم اومد سمت میز ما.الناز وقتی صدای پاشنه کفش اون آقا رو شنید برگشت نگاهش کرد و با ترس دستشو دور بازوی سامان سفت حلقه کرد.مرده:سلام خوش اومدید.سامیار:سلام بفرمایید!مرده:من عقیلی هستم صاحب رستوران!خیلی خیلی خوش اومدید!امیدوارم که از غذای ما لذت برده باشید!آروین:خوشبختیم آقای عقیلی!ممنون مرسی!امرتونو بفرمایید؟آقای عقیلی:راستش من از شما بابت اون اتفاق ناخوشایندی که برای خانوم جوانی که فکر میکنم برای شما اتفاق افتاده باشه(اشاره به الناز)،واقعا عذر خواهی میکنم،به همین دلیل هم این شام رو مهمون من باشید،امیدوارم دیگه همیچین اتفاقی برای هیچکس نیوفته.همه لبخندی زدن و به همدیگه نگاهی می‌انداختن.

آقای عقیلی:امممم...فقط ببخشید یه سوال ذهنمو درگیر کرده اگر دوست ندارید میتونید جواب ندید،اینکههههه...چه نسبتی با هم دارید؟؟؟اوووووف خداااااا.آخه یکی نیس بگه به شما ربطی نداره.یه نگاهی به هممون انداخت و روی الناز و سامان قفل کرد.سامان:نامزدم هستن.هممون فقط نگاهش کردیم.تا ۳۰ثانیه هیچکس چیزی نگفت.عقیلی(انگار مدرسس):آهاا...امیدوارم خوشبخت بشید و بپای هم پیرشید.الناز هم برای اینکه غلط بودن حرف سامان رو تکذیب کنه گفت:خیلی ممنون شما لطف دارید.و با لبخند به سامان نگاهی انداخت.عقیلی:بقیه چی؟آروین:هممون همینطور!به طناز نگاهی انداختم،مظلوم نگاهم کرد و هممون از آقای عقیلی تشکر کردیم.از آقای عقیلی خدافظی کردیم و به سمت ماشین‌هامون رفتیم.سوار شدیم و طناز رو رسوندم و خودمم رفتم خونه.

#فرناز

چند روز بعد

امروز،روز آخر بود و فردا باید همه طبق برنامه ما عمل کنن.امروز دخترا رو خونه دعوت کردم بعد از کلی دلقک بازی و شوخی و خنده نشستیم به نقشه کشیدن.دور هم نشسته بودیم یه برگه و خودکار هم وسط جمعمون بود.مروارید:بچه‌ها من میگم همینطوری ادامه بدیم.طناز:مثل اینکه به خانوم ساخته.کلی خندیدیم بهش.طناز:ولی من میگم به پلیس تحویلشون بدیم هم مواد مخدر میفروشن هم مارو اذیت میکنن.الناز:نه...ینی...منظورم اینه که...خب...گناه دارن.هممون یه سمت ولو شده بودیم.-خانوما مثل اینکه خوشتون اومده؟الناز:نه اینکه خودت خیلی بدت اومده!-بدم نیومده ولی خوشمم نیومده.طناز:ای بابا شماها چرا نمیفهمید این پسره از اوناس که هر روز با ۳۰تا دختره،من میترسم از این،نکنه بلایی سرم بیاره!همش یجوری نگاهم میکنه،خستم کرده بعضی موقع‌ها دیگه کلافه میشم خودمو یه گوشه گم‌وگور میکنم.الناز:چی میگی تو!میدونی وقتی پیششونی چه امنیتی داری!اون روز توی رستوران یادت رفتع؟اگه همونا که رو عصابت راه میرن نبودن میدونی چه بلایی سرت می‌اومد؟مروارید:بنظر منم همینطوری ادامه بدیم. الناز:نظرت فری؟-چی بگم!از طرفی یجورایی رو مخمن از طرف دیگم امنیت داریم و این خیلی خوبه.طناز:ای بابا،اگه شب وقتی برمیگردیم از توی پنچره بپرن عین مداد بندازنمون زیر ب

غلشون و ببرنمون پیش یاسی چی؟خداییش اینم حرفی بود.مروارید:فیلم و رمان پلیسی زیاد میبینی؟؟؟طناز با دستش برو بابایی نشون داد:بخدا این بهترین کاره هم خودمون راحت میشیم هم اونا.روبه من برگشت تا مُهر تایید رو زیر این نقشش بزنم.-بنظرم طناز باید باهاش فعلا بسازی!چون بنظر من این بهترین راه،فقط امیدوارم این حس حسودی یاسمن تحریک بشه تا بره دنبال هم بازی خودش.طناز:برو بابا شاید همبازی‌شو پیدا کرده ما خبر نداریم.-نبابا اگه اینطوری بود حتما خبرش میومد.الناز بلند شد و خودشو روی صندلی میز تحریرم پرت کرد و پاشم انداخت روی میز گوشیش هم گرفت دستشو تا کمر رفت توی گوشیش.هرکدوممون گوشه اتاق پخش شدیم و کلمونو کردیم توی گوشی.به آروین گفتم که همون نقشه اونو عملی میکنیم.کلی خوشحال شد و قرار شد فردا که ۵شنبس بریم کوه.به بچه‌ها گفتم و گفتن که اونا نمیان و فقط منو آروین قراره بریم.ناراحت شدم دوس داشتم با بچها برم که بهم خوش بگذره.اما خبر نداشتم که......☆☆☆

به آروین زنگ زدم و گفتم که به دوستاش بگه من الی و بندری و مری رو میارم اونا هم اگه میخوان بیان.همشون قبول کردن که فردا ۶:۳۰جلوی در خونه باشیم.لباسای کوهو آماده کردیم و روی تخت دراز کشیدیم.به مری که جلوی میز آرایشم نشسته بود نگاهی انداختم:چیکار میکنی مری؟مری:خااااک بر سرت فرناز،یه رژ نداری که به لباسات بیاد.راست میگفت اصلا یاد آرایش نبودم.پریدم روی میز آرایشم.آهااا پیدات کردم.بلند داد زدم:یافتمت خوشمل من.طناز:مطمئنی میاد؟-آره بابا،میخوای بپوشم ببینید؟همشون گفتن اره.لباسارو پوشیدم.اخییش چقدر دلم برای این کاپشن پشمی نانازم تنگ شده بود.یه شلوار پشمی مشکی.کاپشن بادمجونی و کلاه و شال بادمجونی.رژ بادمجونی و خط چشم و یه سایه محو بنفشم زدم.اااااااووووووفففففف خداا،چه خوشگل شدم با این تیپم باید برم مهمونی الناز اینا.از اتاق پریدم بیرون همشون چه خوشگل شدی و این چیزای تکراری گفتن والا.آها راستی یه مهمونی که از طرف الناز دعوت شدیم به دلیل برگشت برادرش.لباسامونو دیروز با پسرا رفتیم و خریدیم.من یه ماکسی طلایی براق،،،طناز یه نیم‌تنه و دامن کوتاه پولکدار که برق میزد خرید،،،الناز یه دکلته که تا بالای زانوش بود و مشکی که دور کمرش با ربان لیمویی پاپیون شده بود خیلی بهش میومد،،،مروارید هم یه لباس کوتاه که مدلش از گردن بود اونم به رنگ قرمز براق.خداییش لباسامون حرف نداشت.برای آروین هم یه پیرهن لیمویی که به رنگ لباسم بیاد خریدیم اونم قرار با کت و شلوار بپوشه،،،برای رادین هم یه پیراهن سفید که جای دکمش همه نگین بود و کلی برق میزد،،،سامان هم یه پیرهن مشکی هم مدل رادین خرید،،،سامیار هم یه پیرهن قرمز با کروات مشکی که برق میزد و تمام اکلیل بود خرید.لباسامو عوض کردم دخترا رفتن خونشون و منم از خستگی تخت خوابیدم.

ساعت حدود ۵:۳۵بود که بلند شدم.یه دوش گرفتم و صبحانمو خوردم و موهامو خشک کردم.آماده شدم همچی مثل دیروز.ساعت ۶:۲۳بود.روی کاناپه نشسته بودم.چشمام همینطور آروم اروم داشت گرم میشد که گوشیم که روی سینم سمت قلبم بود شروع کرد لرزیدن ۶۰تا سکته رد کردم.اگه زیرم فنر بود هم اونقدر نمیپریدم.تماسو وصل کردم و هرچی دلم خواست گفتم.بعدشم قط کردم اصلا نفهمیدم کیه.بدرک آروین که نبود چون‌هنوز ساعت ۶:۳۰ نشده محمد هم که این موقع کاری با من نداره اون عوضیا هم فک کنم تازه بلند شدن از خواب.دوباره ولوشدم.چند دقیقه آرامش گرفتم که توی دستم لرزید به اسم نگاهی انداختم.آروین...-بله؟آروین:چرا فوش میدی مگه چشم نداری خب اسمو بخون دیگه.-ععع تو بودی!آروین:میخوای تو به خوابت ادامه بدی؟منم از خدا خواسته:وای آره خیلی خوبه خوش بگذره بای.قط کردم و به خوابم ادامه دادم.یهو زنگ اف اف خورد.وللش مامان جواب میده!چییییییی ماماااااااان!!!!!!پریدم بغل اف اف.چهره آروین جلوی در نمیان شد.سریع جواب دادم الان میام.گوشی رو گذاشتم و شکلکی برای دراوردم.مامان:کی بود؟با استرس برگشتم سمت مامان.-اااامممم...طاها بود.مامان:چه بزرگ شده!-اره دیگه...خب حالا فرداشب دقیق تر می‌بینیش،فعلا ما رفتیم.وسایلمو برداشتم و کفشمو پوشیدم و سوار شدم.هنوز به مامان نگفته بودم با آروین در ارتباطم،خودش بفهمه بهتره!-سلام.آروین:علیک سلام خانوم،صبحتون بخیر،میبینم که خیلی خوشمزه بود استرسی که بهت دادم.خوابم میومد به همین دلیلم عصاب نداشتم:بمیری الاهی،مردم و زنده شدم تو مگه نمیدونی من هنوز به هیچ کس نگفتم با تو میرم اینور اونور!؟آروین:خیل خب بابا تسلیم غلط کردم،اجازه رفتن میدید؟-اره،درست بریا خوابم میاد یکم بخوابم.آروین:من موندم صبح هاچطوری بیدار میشی!!-به راحتی.راه افتاد و منم صندلی رو خوابوندم.پاهام اون پایین راحت نبود منم گذاشتمش روی داشبرد.بعدش خوابیدم.با نوازش دستی روی گونم و بعدش پلکام چشمامو باز کردم.به اروین که در ماشینو باز کرده بود و صدام میکرد نگاهی انداختم.فرناز آخرشو با ترس گفت منم ترسیدم یهو پرید

م:ها؟چیه؟کی مرد؟بگو بگو تروخدا من آمادگیشو دارم؟!آروین خنده‌ای کرد و گفت:هیچی نیس بابا.تازه رسیدیم بچه‌ها ۱۰ تا۱۵ دقیقه دیگه میرسن.-آها باش.آبمیوه ای رو از کیسه بغلش. بیرون آورد و داد دستم.گرفتم و تمومش کردم.آخراش بود که فهمیدم این که آبمیوه نیس.انرژی‌زا بود.به خنگی خودم خندیدم و از ماشین پیاده شدم.نفسمو بیرون دادم و به بخاری که ایجاد شد نگاهی انداختم.کاپشنمو درست کردم و دستی به ابروهام کشیدم.به ماشین تکیه دادم و به کوه نگاهی انداختم.عده کمی درحال برگشت بودن و بیشترشون بالا میرفتن.اروین کنارم ایستاد.دستشو دور کمرم حلقه کرد و دستشو وارد جیبم کرد.لبخندی زدم.آروین:تاحالا به آینده‌ی با هم بودنمون فکر کردی؟-فکر کردن نمیخواد دو راهه یا پلیس و نجات یا یاسمن و مرگ.آروین:نه منظورم بعد اون بود.-اگه مردم که میرم بهشت اگرم زنده بمونم،،،از این کشور دور میشم.آروین کپ کرد.آروین:پس من چی؟-ینی چی؟تو چی؟آروین سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.سکوت رو شکستم:خیلی نگران فردام،از برخورد مامان و بابام میتریم.آروین:منم از نبودنت میترسم.با تعجب از بغل بیرون اومدم و پریدم جلوش:آروین...نگاهشو از کوه گرفت و به چشمام نگاه کرد.

چند دقیقه هینطور هم دیگه رو نگاه میکردیم تا اینکه زبون باز کردم:آرویین،،،یادت باشه که این کارا موقتیه!به موندن هیچ کدوممون اعتمادی نیس،منم اینجا نمیمونم،،،،پس...برای خودتم بهتره که تا جدی‌تر نشده فراموشش کنی!!!آروین:دیره...الان خیلی دیره فرناز.به چشمای براق و مشکیش نگاه کردم.صدای کشیده شدن لاستیک روی اسفالت توجهمو به خودش جلب کرد.رادین و طناز با مزدای قرمز.پیاده شدن.طناز پرید بغلم و شالاپ‌شالاپ بوسم کرد.بالاخره خودشو کنترل کرد و دست از بوس کردن برداشت.الناز و سامان هم رسیدن و منتظر سامیار مروارید بودیم که رادین گفت:چرا این دوتا انقدر دیر میان؟آروین به شوخی گفت:شاید کارشون طول داره؟سامان:نبابا داداش بیچارم من داشتم میومدم بیرون بیدار شد!آروین شیطون‌گفت:اونوقت چرا شب دیر خوابیدن که الان دیر بلندشن؟الناز هینی گفت و روشو برگردوند.رادین:من حتی به مروارید خانوم هم مشکوکم!چرا دیگه مثل قبل بد اخلاقی نمیکنه؟چرا پاچه نمیگیره؟اینا مشکوکن،،آروین کا...

ماشین بابای مروارید بغل ماشین اروین پارک شد.یا امام هشتم،باباش اینجا چیکار میکنه!با دیدن ماشین بابای مروارید برگشتم طناز و الناز و نگاه کردم.دستای همو گرفتیم و بدوووووووود....

تا بوفه کوه رو میدویدیم،یکم جلوتر یه چیز تپه مانند بود رفتم روش از اونجا نگاهی بهشون انداختم.ای بترکی مری،الاهی خودتو خراب کنی!الاهی عروسیت ۳روز عقب بیوفته و...

یکی نیست بگه بیماری با ماشین بابات میای؟اروین سرشو کرد توی گوشیش و بعد گوشی رو روی گوشش گذاشت.گوشیم که توی جیب کاپشنم بود لرزید.-الو!اروین:الو،چی شد کجا رفتید؟-فکر کردیم بابای مرواریده،اومده ارشادمون کنه ما هم فرار کردیم.زد زیر خنده.یامان،درد۲۱ساعته.آروین:خیل خب برگردید مروارید و سامیار هم اومدن!-خب شماها بیاید پیش ما.

آروین:باشه،،،چیزی جا نزاشتید؟به بچه‌ها که گفتم گفتن که کیف دوشی شونو بیارن.منم این حرفو به اروین گفتم و اروین هم به سامان و رادین انتقال داد.بعد از چند دقیقه رسیدن بهمون.مروارید سه تا پس گردنی زیبا و خوش صدا خورد که سامیار رو حسابی عصبی کرد.راه افتادیم و همینطور بالا میرفتیم.بچه‌ها حرف میزدن ولی من حوصله گوش دادن نداشتم.از توی کیفم هندزفریمو بیرون کشیدم.گِرَشو باز کردم و به گوشیم وصل کردم آهنگ اول اومد:

حتی اگه بمیرمم فکرت نمیره از سرم

زبونت میگه برو،چشمت بهم میگه من نرم

من فقط میخوام روی قلبت بشینه اثرم

بهم نگو برو که میدونی بیزار از رفتنم

بهم میگی برو ولی میخوای بمونم پیش تو

نگاهت میسوزونه منو تنده آتیشه تو

تاریکه تاریکه شبو میخوام تا میشه

دل ندم به سرنوشت و هرچی که بازیشه

....

....

اصا ولم کن چقدر بگم نیستم تهشو دیدی ولم کن

باید برم چون میرم خیره میشی از دور هر روز به من تو

میرم حتی اگه نشستی به دلم تو

گفتم عشق ما یه اشتباه نکن

گفتم بهت یه چاه انتهاشو نرو

کشتم مثل که راه ارتباط به همو

تو هم انتخابت اختلافِ از صبح

اگه عشقی بوده دیگه از ریشه شده تکه پاره

قولایی که بهم میدیم نمونده اعتبارش

از دیدم گیر و تو از دیدت فقط یه سواله

برا سر و کله نه نیستش اصلا حس و حالش

نیستش اصلا حس و حالش

نیستش اصلا حس و حالش

نه نیستش اصلا حس و حالش

نیستش اصلا حس و حالش

عاشق این آهنگ بودم هم ریتمش هم خوانندش همچیش...

توی حس آهنگ بودم که یه پس گردنی خوردم.سرمو اوردم بالا و به طرف که الناز بود نگاهی کردم.گوش سمت چپمو آزاد کرد:چیه؟الناز:مردیم از بس صدات کردیم،بریم یه چیزی بخوریم؟-نه من نمیخورم گرسنم نیس!من میرم بالا یه گوشه منتظر شماها میمونم.هندزفریمو گذاشتم و به راهم ادامه دادم.آهنگ‌ها همینطور میرفت و میگذشت و من لذت میبردم.راه زیادی نرفته بودم ولی خسته شدم و کمی گرسنه.راه

مو کج کردم.به دستشویی رسیدم وارد شدم.دوتا از در هاش بسته بود و سومی یعنی وسطی خالی بود.یهو در دستشویی بسته شد باز شد و دوتا هیکل گنده مشکی پوش ازش اومدن بیرون.یکیشون چاقو رو زیر گلوم گذاشت و دومی دستمال خیسی روی بینیم گذاشت.سعی میکردم نفس نکشم ولی ترسیده بودم و نمیتونستم نفس نکشم و چشمام سنگین شد...

#سامیار

امروز با هزار بدبختی خودمونو به برناممون رسوندیم.صبح که دیر بیدار شدم،بعدشم ماشینم روشن نشد و مروارید با ماشین باباش اومد دنبالم و رسیدیم به کوه.چند دقیقه‌ای هست توی کلبه بزرگ چوبی قشنگی کنار مروارید نشستم و دارم قهومو میخورم.آروین کلافست و حوصله نداره.فرناز:بی حوصلست و حرفی نمیزنه که آدم بفهمه چشه.الناز حسابی سردشه و چسبیده به بخاری.سامان مثل کوه از الناز مراقبت میکنه و همجا کنارشه.طناز سرش روی شونه رادینه و چشماشو بسته.رادین هم سرشو روبه سر طناز متمایل کرده بود و اطراف رو نگاه میکرد.دو روز گذشته اتفاقات خوبی افتاد.بهش گفتم که دوستش دارم،اونم گفتش که منو دوست داره و منتظر من بوده تا بگم بهش.بعدشم اون روز کلا از بچه‌ها دور شدیم و به هدیه و گل دادنمون رسیدیم.اول که یه دسته گل رز آبی که دوست داره بهش دادم بعدم یه انگشتر با نگین آبی براش خریدم.اونم گفتش که یه سوپرایز برام داره.حالا میخوام خودمو معرفی کنم:سامیار سلیمانی فرزند محمدرضا سلیمانی و مریم مرادی.۲۴ساله ترم سوم برای فوق لیسانس میخونم.با داداشم سامان دوقلوییم ولی کلی فرق داریم با هم.من شبیه بابامم و سامان شبیه مامانم.متولد ۲۵ بهمن.

آروین گوشیش دستش بود و دائما زنگ میزد.رادین:کیه؟آروین:فرناز جواب نمیده،نگرانم.-خب میخوای بریم جلوتر شاید پیداش کردیم.آروین:آره...آره پاشید بریم.راه افتادیم.دخترا رو یه سمت فرستادیم خودمونم یه سمت رفتیم.به سمت بالا میرفتیم یه تیکه پرتگاه مانند دیدم رفتم سمتش تا شاید از اون بالا ببینمشون.سمت دخترا رو نگاه کردم.وارد دستشویی زنونه شدن که در بسته شد.به سمت عقب کشیده شدم و دستمال و چاقویی جلوی چشمام اومدن.چشمام بسته شد و...

#آروین

اصلا نمیفهمم!من اگه این حرفا رو به هر کس دیگه‌ای میزدم از خوشحالی خودکشی میکرد.واقعا فرناز آدم عجیبیه.امروز هم اون از اول صبحش که خواب بود و بعدشم که بیدار شد و فهمید.داغون شد و رفت تو خودش.الانم که غیب شده و جواب تلفن نمیده.سامیار و دخترا غیب شدن و جواب تلفنشونم نمیدن.رادین هم رفت سمت ماشینش تا گوشیش رو به پاوربانکی که توی ماشین بود بزنه و بیاد پیش ما.سامان هم همش از اینجا به اون گوشه و از اونجا به گوشه دیگه‌ای میرفت،تا اینکه اخرین بار سمت تپه‌ای رفت که بعدش دیگه ندیدمش.داشتم دیوونه میشد.هیچ کدومشون نبودن و غیب شده بودن.خیلی عصبی بودم،همشون غیبشون زده بود و اونا فقط منو نبردن تا عصبی بشم.داشت میرفتم سمت ماشینم که دیدم در ماشین رادین بازه و رادین افتاده بود.اومدم دستشو بندازم دور گردنم که هلم دادن و سرم خورد به گوشه در و افتادم...

#فرناز

چشمامو آروم باز کردم که نور لامپ اذیتم کرد بستم و دوباره چشمامو آروم آروم باز کردم.نگاهی به اطراف کردم روی یه تخت تک نفره افتاده بودم.بلند شدم که با دیدن آروین هینی گفتم و عقب رفتم.اول نشناختم ولی بعد که دقیق تر نگاه کردم شناختمش.به سمتش دویدم.داخل ابروش پاره شده بود و خون روش خشک شده بود.چند بار صداش کردم تا هومی گفت.به اتاق نگاهی انداختم.یه اتاق با دکور قرمز و مشکی.همش همین بود به سمت در رفتم و چند بار دستمو کوبیدم بهش.ولی باز نمیکردن.انقدر آروین رو صدا کردم تا بلند شد و منو حسابی خسته کرد.آروین:وای خدا!چی شده؟چخبره؟اینجا کجاست؟به من نگاهی انداخت و گفت:آیییی سرم.دستشو گذاشت روی پیشونیش.-ابروت شکسته.آروین:آها پس بخاطر اونه.تو فکر مهمونی طناز بودم ساعت چنده؟چند وقت گذشته؟کجاییم؟اینا کین؟چخبره؟وایی مامان اینا نگران نشده باشن؟بلند شدم و مداوم به در میکوبیدم و صدا میکرد.گوشمو روی در گذاشتم تا صدایی رو بشنوم و بفهمم چخبره!یه صدای خیلی ظعیفی داد میزد:درو باز کنید.فک کنم الناز بود.یهو درمون باز شد و منو پرت کرد عقب که از پشت افتادم توی بغل آروین.یه آقای هیکلی سیا سوخته داد زد:بسه دیگه خفشید!چند دقیقه دیگه صبر کنید تا بفهمید همه چیزو.رفت و در با صدای بدی بسته شد.اداشو دراوردم و فوشش دادم.آروین خندید و حلقه دور کمرمو محکم‌تر کرد.لبخندی زدم و دستمو روی دستش گذاشتم.سرشو نزدیک گوشم کرد:نگران نباش،هیچ اتفاقی نمیوفته.-ابروهات چی؟آروین:ابروم!!!هیچی!-نگران مامانمم که نگران نشه.آروین:تو که خوب بلدی بپیچونی!-توی این یه مورد ضعف دارم.آروین:مطمئنم میتونی تا فردا که همه چیز براشون روشن بشه بپیچونیشون.لبخندی زدم و باگفتن امیدوارم بحثو خاتمه دادم و از محاطره دستای آروین خودمو آزاد کردم و روی تخت نشستم.فک کنم نیم ساعت طول کشید تا صدامون کرد.الان ۸نفره کنار هم وایسادیم.یه حال تاریک تاریک.یاسمن و یه مردی که

فقط کت و شلوارش مشخص بود اومد بیرون.صورت جفتشونو نمیدیدم چون توی تاریکی غیب شده بودن.یاسمن:خوش اومدید!امیدوارم از ما ناراحت نشده باشید،این نقشه منو عشق جانم(عععععععققققققق)بود.معرفی میکنم شاهین عزیزم،ینی همسر آیندم.خیلی خوشحال شدم یجورایی ینی دیگه کاری با ما نداره،احساس خوشحالی که الان شعله‌ور شده بود رو خاموش کردم.آروین:مبارک باشه،حالا اجازه بدید منو دوستام بریم.یه صدای بم مردونه و قشنگی گفت:خودتونو آماده کنید.-به چه دلیل؟شاهین:برای عروسیمون،قراره چند نفر کشته بشن،یه جورایی میخوایم خودمونو از دست یه عده آدم بی خاصیت آزاد کنیم.

احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه.بدنم شل شد و افتادم روی زمین.یاسمن:ترسیدی عزیزم؟فقط به تاریکی نگاه میکردم.نفس‌های عمیق میکشیدم تا شاید قلبم راه بیوفته.دستی دور بازوم حلقه شد و منو توی بغل خودش جا داد.سرم درد میکرد،احساس میکردم یکی حَلقَمو گرفته،سرگیجه داشتم.شاهین:دوست دارم اسم قربانی‌ها و حسودای ازدواج ما رو بدونید که تا چند ماه دیگه کشته میشن.به امید اشاره ای کرد.امید زل زد توی چشمام بعدم به چشمای آروین:آروین امینی...(توی چشمای مروارید و سامیار که بغل ما بودن نگاه کرد)سامیار سلیمانی و مروارید صادق پور(به الناز و سامان که کنار هم وایساده بودن نگاهی انداخت)سامان سلیمانی(به رادین و طناز هم نگاه کوتاهی انداخت و سرشو انداخت پایین)رادین امینی و طناز راد.اسم منو الناز نبود...مگه میشه.الناز:پس من چی؟یاسمن:با شما دوتا کار دارم.

الناز:یعنی چی!من یا با سامان میمیرم یا هیچ کاری برای تو نمیکنم و خودمو میکشم.یاسمن:پس میزارمتون برای پخش.آروین:چی میگی یاسمن؟شاهین:میخوای من اینگلیسیشو بهت بگم؟دستای مشت و عضلانیشو به آروین نشون داد.آروین یک قدم به جلو گذاشت که دستمو روی سینش گذاشتم و مانع این دعوا شدم.آروم گفتم:هدفتون از اذیت کردن ما چیه؟چرا ولمون نمیکنید؟مگه ما چیکار کردیم.شاهین:مطمئنی میخوای الان بدونی؟؟؟-آره همین الان الان.آروین با ترس نگاهم کرد.به دستش فشار ارومی دادم و لبخندی زدم.شاهین:پس خوب نگا کن.به ۵ ثانیه نکشید با یه چیز سفت زدن توی سرمون.شل که بودم بدتر شدم و از بغل آروین سر خوردم.

چند دقیقه‌ای هست که چشمامو باز کردم.بازم توی همون اتاقم اما اینبار تنهام و صدای جیغ و داد و فریاد میاد.صداها رو شناختم.صدای جیغ الناز و مروارید و التماس‌های طناز.صدای فریاد های بلند سامان و سامیار که التماس و خواهش میکردن و صدای آروین و رادین که همراه سامان و سامیار داشتن التماس میکردن.دیگه تحمل نداشتم.مداوم داشتم مشت به در میزدم. دستم کبود شد تا یه هیکل گنده درو باز کرد.مرده:بچه بشین سرجات تا خانوم و اقا دستور بدم انقدرم به در نکوب.رفت و منم رفتم روی تخت نشستم.قسمت گیجاهم تیر میکشید و کل سرم درد میکرد.گوشامو سفت گرفته بودم.چشمام بسته بود.با تکون دادن فردی ۵متر پریدم هوا و جیغ زدم.ای تو روحت.-آقا گفت ببرمت پیشش.بلند شدم و همراه اون دراکولا وارد اتاقی شدم که ۳۰۰بار به خودم لعنت فرستادم.اتاقی که جاری از خون بود.۵تا صندلی که ۵نفر بی جون و غرق خون روش نشستن.صورت‌های داغون و خونی،لباس هایی که غرق خون و پاره بودن.آروم گفتم:آروین... سرشو انداخت پایین.به طرف طناز رفتم:م...مروارید و...شروع کرد گریه کردن.با سر به گوشه اتاق اشاره کرد و سرشو انداخت پایین.به دوتا دختری که بی جون و برهنه گوشه اتاق گلوله شده بودن نگاه کردم.قدم ۳رو داشتم برمیداشتم که به مروارید الناز برسم که دستی دور کمرم حلقه شد...

:کجا خانوم کوچولو.باورم نمیشد غیر قابل باور بود.از دیدنش دهنم باز موند.اینجا چیکار میکرد؟نکنه...نکنه کاره...؟؟؟نه نه فرناز کار این نیست.

آره...خودشه...محمدسام...همونی که بغل یاسمن بود.-ت...تو اینجا چیکار میکنی؟محمد سام:عزیزم من همه‌جا هستم.-چی میگی؟حالت خوبه؟تو نامزد یاسمنی؟نکنه تو...محمد داد زد:ببند دهنتو.پرتم کرد گوشه دیوار.کمرم خرد شد.داد زدم:چیه؟چته؟هار شدی؟با تو دهنی محمد دهنم بسته شد.تلخی خونو احساس کردم.از درد چشمامو بستم.محمد داد زد:یادمه خودت ازم خواستی هدفمونو بدونی،باشه میگم،کامل هم میگم،بلند میگم طوری که پدر و مادراتون بفهمن و از دیدن دختر و پسراشون توی این حال کِیف کنن.سیگارشو بیرون کشید و با فندک روشنش کرد.

محمد:یه روز پدر مادر من با هم ازدواج میکنن.سال بعد رضا بدنیا میاد.دوسال بعد مهسا بدنیا میاد که میدونی چطور کشته شد.البته به ظاهر اینطوری کشته شده.درواقع پدرت خواهرمو کشته.-چرا حرف مفت میزنی بابای من چرا باید مهسا رو بکشه؟شماها هم گفته بودید مهسا تصادف کرده.داد زد:لال میشی یا یه طوری زبونتو ببرم.یه چاقو از جیب پشتش بیرون کشید.ساکت شدم ادامه داد:۲ماه بعد بعد ازدواج مامان و بابام مامان و بابای تو ازدواج میکنن.بعد یکسال فرزانه بدنیا میاد بعدشم فرشته.میدونم الان میگی ما فرشته نداشتیم.ولی خبر نداری مامان و بابات بهت نگفت.فرشته تصادف میکنه.وقتی پدرم برای ختمش میاد میفهمه دوستش اتفاقی فرشته رو کشته.ولی پدرت باور نمیکنه و بعد از یکسال انتظار مهسا بدنیا میاد و پدرت مهسایه یکسالمونو میکشه.همونطور که فرشته مرد.ولی جنازه فرشته زخمای کوچیک روش بود ولی بدن خواهر منو نابود کردن.فرشته ضربه مغزی میشه و میمیره ولی مهسا چی!!بابام میگه بعد از اینکه زدن به مهسا،مهسا شروع میکنه به گریه کردن ولی اون بی وجدان از روی بدن خواهرم رد میشه.بعد از یکسال خدا به ما و شما یه بچه میده اول من بعد تو.حالا نوبت ماست که از روت ردشیم.موهای بدنم سیخ شدن.بابام!بابای من؟چطور تونسته؟چرا به من نگفتن؟بدنم به لرز افتاد و یخ کردم.محمد:دلم میخواست باباتم اینجا بود تا نَوَش و دخترشو ببینه.دلارام...نه نه.جیغ کشیدم و جلوی امید رو گرفتم و تا پای دلارام به اینجا کشیده نشه.اشک میریختم و التماسش میکردم.ولی با جمله محمد شل شدم و افتادم زمین که امید از فرصت استفاده کرد و رفت تا دلارامو بیاره.حرفش توی مغزم تکرار شد:تک تک بلاهایی که سرخودمو خانوادم آوردی رو سر جفتون میارم،میخوام جلوی چشمای بابات نوه و دخترشو آتیش بزنم.اصلا توی حال خودم نبودم.به شعله آتیش فندکش نگاه میکردم ولی گوشام میشنید که بچه‌ها صدام میکردن.سرمو به در تکیه دادم که صدای گریه دلارامو شنیدم.با صدای گریش پریدم.بلند شدم و درو باز کردم به طرف صدا رفتم.با دیدن امید که دست دلارامو گرفته بود و داشت میومد نگاهی انداختم پریدم و دلارامو بغل کردم.گریه میکرد و خاله خاله‌ه

گرفتم.به ون مشکی رسیدیم.منو فرناز رفتیم ته ون پیش دلارام.جلومون رادین و طناز و جلوشون سامیار و مروارید اون جلوی جلو هم الناز و سامان.مروارید و الناز حتی یه زخم هم نداشتن فقط میخواستن این دوتا داداش هم اذیت کنن.فرناز دایما اشک بی صدا میریخت و منم از اینکه هیچ کاری نمیتونم براش بکنم ناراحت بودم.کمرشو گرفته بودم و سرش روی شونم بود.دلارام خوابش میومد و مداوم غر مامان و باباشو میزد.رادین و طناز که دلشون برای دلارام سوخته بود دلارامو توی بغلشون گرفتن و خوابوندنش.امید:از جاده جنگلی بیرون اومدیم توی اتوبانیم،پرده‌ها رو بکشید که نبیننتون.پرده‌ها رو کشیدیم.چند ساعتی گذشته،همه خوابن جز منو سامان.توی افکارم غرق بودم:چطور یه آدم میتونه این همه مدت خودشو جا زده باشه،بخاطر انتقامش سال‌های سال صبر کنه و محبت الکی بکنه!یاسمن چطور تونسته محمد رو پیدا کنه و این نقشه رو ادامه بده؟هزارتا فکر توی ذهنم بود.امید:آقا،الان تهرانیم،کجا ببرمتون؟به سامان نگاهی انداختم:برو خونه خودم.آدرسو بهش دادم.یه خونه ویلایی که وقتی ۱۹سالم شد به نامم شد.الان تنها فکری که منو مشغول خودش کرده لباس برای دختراس.امید رو صدا کردم.امید:جانم آقا.-ببین برو چند دست لباس از مغازم بیار.امید:زنونه؟-اره،زود میاری دکتر عرفانی هم بیارش.وقتی وارد محل شدیم پسرا رو بیدار کردم تا دخترا رو بیدار کنن.فرناز رو بیدار کردم و بغلش کردم.آخرین نفر پریدم بیرون.کیفمو که دست امید بود گرفتم و کلید رو دادم بهش درو باز کرد و همه وارد شدن.فرنازو توی اتاقی که طبقه پایین بود روی تخت گذاشتم.بچه‌ها همه یه اتاق انتخاب کردن و خوابیدن منم روی کاناپه دراز کشیدم و منتظر امید بودم که بعد از یک ساعت اومد.دکتر رو بردم توی اتاق فرناز بیدار بود.کمرشو معاینه کرد.دکتر عرفانی:آروین جان نگران نباش مو برداشته،با استراحت خوب میشه.دستشو روی شونم گذاشت.پشتشو به فرناز کرد و به بیرون اشاره کرد.لبخندی زدم.دکتر بیرون رفت.رفتم سمت تخت گوشش نشستم.-دیدی حالت خوبه؟فرناز:من که دیدم دکتر بهت گفت بیای بیرون.-گفتش که برم نسخه رو بگیرم.فرناز:آروین میکشمت اگه حرفای دکتر رو موبه‌مو بهم نگی.خندیدم.-خیلی خوشحالم که سعادت کشته شدنم از طرف شما رو دارم.خندید.لپشو بوسه کوچکی گذاشتم و بیرون رفتم.پیچوندنش واقعا سخت بود چون خودش استاده پیچوندنه.به طرف دکتر رفتم.-جانم دکتر؟دکتر:آروین جان این خانوم کیه؟آقای دکتر عرفانی دکتر خانوادگیمونه که حتی پدرشم دکتر خانوادمون بوده.-ایشالا به زودی میفهمید.دکتر:آها پس خبریه!لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین.دکتر:حالا نمیخواد از من خجالت بکشی،ببین یه سری مراقب‌های خاص داره که من پیشنهاد میکنم توی بیمارستان خودمون باشه،ولی اگه نمیخواید میتونه همینجا باشه ولی باید همیشه مراقبش باشی،اول اینکه این داروهارو برو بگیر بعدم اینکه کیسه آب گرم خیلی خوبه اگرم دردش شدید باشه این قرصی که مینویسم خیلی قویه و سریع هم خواب میکنه ادمو،هم دردو ساکت میکنه...

دیگه کم کم داشت نظرم عوض میشد.آخه اگه من نباشم که فرناز تلف میشه.این دوستاشم که یکی از یکی مشنگ تر و گیج تر.ولی خب بهتره همینجا بمونه.فوقش یه پرستار میگیرم براش.اره فکر خوبیه.میخوام این ۵روز که مهمون منن یکی رو بیارم که بتونه هم از فرناز مراقبت کنه هم اینکه غذا رو درست کنه همین.دکتر رفت خونشون منم رفتم داروهای فرنازو بگیرم.وقتی اومدم برای همه دخترا ۳دست لباس گذاشتم و بردم دادم بهشون.لباس فرنازو روی میز گذاشتم و وارد حمام شدم.بعد از یه دوش اساسی لباسهای تمیزمو پوشیدم.یه تیشرت یخی و شلوار لیم.سشوار رو از کشو بیرون کشیدم که فرناز برگشت سمتم.-بیدارت کردم؟فرناز:خواب نبودم.سشوار رو به برق زدم و شروع کردم خشک کردن که دستای فرناز رو روی شونم حس کردم.از توی آینه بهش نگاهی انداختم بوسه کوچکی روی دستش کاشتم.لبخندی زد و سشوارو ازم گرفت با دقت شروع کرد به خشک کردن موهام.عالی شده بود هم حالت دار بود هم خشک شده بود.ازش تشکر کردم:چه طوری بلند شدی؟فرناز:کمرم درد میکنه ولی نه در حدی که نتونم تکون بخورم،الانم که استراحت کردم حالم بهتر شد.رفت و دراز کشید.منم گوشه تخت نشستم:دلارام بچه توعه؟با تعجب نگاهم کرد و گفت:معلومه که نه،اصلا به من میاد مامان دلارام باشم؟چه شباهتی ما داریم که میگی من مامانشم؟دلارام خواهر زادمه...عصبی شده بود.تند تند نفس میکشید:کجاست؟-پیش طناز و رادین.فرناز:میشه بیاریش؟با سر تایید کردم دلارام رو به زور از اتاق طناز و رادین بیرون کشیدم و بردمش پیش فرناز.فرناز روی تخت نشسته بود که با دیدن دلارام پرید بغلش کرد و چند تا بوس آب دار ازش گرفت.فرناز:بگو ببینم دلارام خاله،مامانت کیه؟دلارام:طنازو دلنازو مُلبالید و تو.چشماش اندازه قابلمه اومد بیرون.فرناز:بگو ببینم مانی،بابات کیه؟دلارام:لادین و سامی و سامیال و این.با اون انگشتای کوچولوش منو نشون داد.خندیدم.این حرفارو اون دوتا شیطون یادش

دادن.ببین چقدر خوب یادش دادن که اسم مامان و بابای اصلیشو یادش نیس.فرناز:دلی جونم،پس مامان فرزانه و بابا معین چی؟دلارام:ععع...لاس میدی اونام مامان و بابامن.شروع کردیم خندیدن.‌بغلش کرد و در گوشش گفتم:وروجک اینارو کی بهت گفته؟دلارام:بابا لادین.ای خدااا.بترکی رادینننن.

#فرناز

*۲۰روز بعد*

۵روز بعد از اون اتفاق با مراقبت های آروین و پریسا(پرستارم)خوب شدم و به خونه برگشتم.همون روز با اروین رفتیم خونه ما و همه چیز برای مامان و بابام روشن شد.دو روز بعد هم دعوتمون کردن با خانواده.شام دعوتمون کرده بودن تا هم ببیننمون هم آشنا بشن با خانوادمون هرچند پدر من کاملا مخالف بود ولی قبول کرد که بریم.اون شب کلی خوش گذشت و قرار شد اول برای من دو روز بعد بیان خواستگاری و فرداش هم برای رادین.خواستگاری گذشت و تموم شد و خیلی عالی برگذار شد.منم بهشون مثبت دادم.طناز هم همینطور اونم مثبت داده بود و خیلی خوشحال شدم.مامان آروین دائما حواسش بهمون هست و هر روز بهمون زنگ میزنه و کلی قربون صدقمون میره.چند روز بعدشم قرار گذاشتن که بیان و تکلیفمونو روشن کنن. نتیجش هم این بود که:عروسی و عقد رو با هم آخر این ماه بگیریم و بریم سرخونه خودمون.تقریبا همه چیز آمادس.توی خانواده آروین رسمه که دختر فقط خودش باید بیاد و لباساش و یه سری خورده ریز لازمه.هرچند اون خونه ای که من دیدم خومو میکشتم هم نمیتونستم پُرش کنم چون که از چیزای کوچیک خوشم میاد و همیشه ریز ترینا رو میخرم.خلاصه وقت آرایشگاه رو گرفتیم،تالار هم رزرو کردیم،لباسم هم دوروز دیگه به دستم میرسه،لباس آروین هم خریدیم،وقت آتلیه هم گرفتیم،لباسایی هم که لازم دارم آمادس.تا اینجا که همه چیز آمادس.

#الناز

خبببببب بالاخره منم میخوام برم قاطی مرغا.به قول مروارید ما هم از ترشیدگی بیرون اومدیم.هووووراااااا.خیلی خوشحال بودم.۵ روز بعد از اون اتفاق رفتیم خونه ما و سامان با خانوادم آشنا شد.چند روز بعدم ما و مروارید اینا رو برای شام دعوت کردن تا هم ما رو ببینن هم خانوادرو.همون شب قرار خواستگاری هم گذاشتیم.فردا برای مروارید و پس‌فردا برای من.روز خواستگاری به خوبی گذشت و منو مروارید جواب مثبت دادیم.چند روز بعدم قرار شد بیان خونمون تا قرار عقد و عروسی رو بزاریم.جهاز که لازم نبود چون خونمون همه چیز داشت.قرار شد عقد و عروسی رو با هم بگیریم.تقریبا همه چیز آمادس.لباس منو و سامان آمادس،وقت آرایشگاه و آتلیه هم گرفتیم،تالار هم آمادس.عاقد هم میاد تالار.خلاصه همه چیز حله.لباسمو از همه لباسام بیشتر دوست دارم.دکلته بود و ناز.از سینه تا کمرم سنگ‌های براق و خوشگل و از پایین به بعد پف پفی و پر از اکلیل و کفش ساده سفید،لباس منو مروارید ست بود و از این بابت خیلی خوشحالم.لباس سامان هم یه دست کت و شلوار سرمه‌ای با کربات خط دار طلایی و یه کفش مشکی.حالا یه چیز مهم...این مادرشوهر عزیز خیلی دست و دل بازن تا الان ۵تا سرویس طلا بهم داده.یکی از یکی خوشگل‌تر.اصلا نمیدونم کدومو بردارم و تصمیمی که برای طلاها گرفتیم اینه که...همشونو بفروشیم و یه سرویس سنگین خوشگل بخریم و قرار بود فردا بریم برای خرید طلا و حلقه البته هممون با هم.عروسی هممون هم توی یه روزه.

/دانای کل\

این مدت مثل برق و باد برای همشون گذشت.لباس خوشگل فرناز تازه به دستش رسیده و حسابی خوشحاله.طناز هم لباس خوشگلی داره و خوشحاله.الناز از خوشحالی نمیدونه چیکار کنه.مروارید هم خیلی خوشحاله که از دوستاش دور نیست و میتونه هر روز ببینشون.آروین ذوق داره و بی صبرانه منتظر اون صحنه قشنگه بله گفتن فرناز.رادین که حالا داشت با خط قدیمیش خدافظی میکرد و خوشحاله،به گفته خودش:حاضرم بخاطر طناز قید همه چیزمو بزنم و فقط پول داشته باشم تا بتونم خوشبختش کنم.سامان از خوشحالی در حال پروازه و تمام کارهاش غیر قابل تحمله.سامیار که به گفته خودش از همون روز عاشق مروارید شده و الان خیلی خوشحاله که میتونه کسی رو که دوست داره رو سال های سال کنار خودش نگه داره خوشحاله.

امروز...روز عشق...روزی که بعد از سختی‌های زیادی حالا همه چیز درست شده و وقتشه...وقت گرفتن جایزه‌ای که براش زحمت زیادی کشیدن...درد زیادی کشیدن...

از اول صبح همه در تکاپو هستن الناز دائما میچرخه و بی اختیار به چپ و راست میره.طناز با آرامش کامل درحال خوردن صبحونه.فرناز درحال خشک کردن موهای بلند مش شدش.مروارید هم با آرامش نشسته تا مادرش موهاشو خشک کنه و خودش هم آروم اروم صبحونه میخوره.

ساعت ۷:۴۵دقیقس و آروین و آوا منتظر عروس.فرناز سوار میشه و به همراه آوا که سنی نداره ولی میشه روش حساب‌هایی باز کرد اومده.فرزانه هم برای بقیه بچه‌ها میاد.ساعت ۸ و ۴تا عروس تازه زیر دست چند آرایشگر حرفه‌ای نشستن.ساعت ۱۱:۳۰آرایش عروسا تموم میشه.فرناز و مروارید خیلی خوشگل شده بودن طناز و الناز هم قشنگ شده بودن ولی نه به اندازه فرناز و مروارید.حدودا ساعت ۱۳ بود که تموم شد و تا نیم‌ساعت بعد ۴د

حدودا ساعت ۱۳ بود که تموم شد و تا نیم‌ساعت بعد ۴داماد خوشتیپ منتظر ۴ عروس زیبا.با هزار ناز و عشوه به سمت دامادها رفتن و بعد از روبوسی و دست گل رو به عروس دادن و با احتیاط نشستند و به طرف آتلیه راه افتادن.چند عکس زیبا با ژست‌ها متفاوت.بعد هم به سمت باغ حرکت کردن.همشون عاشق یه عکس که توی باغ گرفته بودن و ژست نازی گرفته بودن شدن و قرار شد روی تخته بزرگی این عکس رو بزنن.مسیر دور بود و سرشونو با حرف‌های عاشقانه گرم کرده بودن.عکس آماده بود خیلی قشنگ شده بود آوا با اون لباس زیبا و طلاییش از ته سالن با هزار ناز و عشوه عکس رو گذاشت پشت میز طوری که همه بتونن نگاه کنن.بعد از چند دقیقه معطلی عاقد آمد و عقد را جاری کرد.فرناز با بغض بله را گفت،مروارید نفس‌های عمیق میکشید تا اشک نریزد و بله را گفت،الناز با اینکه از اول صبح خوشحال بود ولی توی اون زمان حسابی بغض کرده بود و نزدیک بود اشک بریزد،طناز با اجازه تمام بزرگتر‌ها بله را گفت و شروع کرد به خوردن بغضش.اون شب همه با عروس و دامادهای خوشتیپ عکس گرفتن.حالا نوبت به رقص عاشقانه ۴عروس و داماد بود‌.به خوبی تمام شد.الناز با سامان داشت مهمون هارا نگاه میکرد و میخندید.بقیه هم با لبخند مهمان ها را نگاه میکرد.شام را برای مهمون‌ها آوردن و عروس و داماد را به اتاق‌های مخصوص راهی کردن.بعد از خوردن شام عاشقانه‌شان به سمت ماشین رفتن و سوار شدن.الناز با ذوق بادکنک‌ها را در دستش گرفته بود و هوهو میکرد.صدای آهنگ ماشین‌ها تا آسمان هم میرسید.همه خوشحال دنبال فامیلهایشان راهی بودن و به خانه جدید آنها پا میگذاشتن و نگاه می‌انداختن.مهمان‌ها رفتند و عروسی تمام شد.

/سه سال بعد\

#فرناز

داد زدم:آتریساااااا.دویدم سمتش تا کلیپس موهامو نخوره.کلیپس رو از دستش گرفتم و بغلش کردم.-آرویییین.آروین:جانم؟-وای بیا کمرم شکست از دست این وروجکت،بیا آتریسا رو بگیر.آتریسا رو از بغلم گرفت و بوسش کرد.به سمت آشپزخونه رفتم و آیهان رو که باکابینت درگیر بود بغل کردم.جلوی تی‌وی پیش بچه‌ها نشسته بودیم و داشتیم فیلم عروسی ۳سال پیشمونو میدیدیم.به الناز که با سهیل و آنیتا مشغول بود نگاهی انداختم.به مروارید که با مونا و آرمان سرگرم بود نگاهی انداختم.طناز هم با طهورا و محیار مشغول بود.هممون سرمون گرمه بچه‌هامون بود.بچه‌هایی که حاصل عشقمونه و هممون سعی میکنیم بچه‌هامون بهترین باشن.

پایان

۱۳۹۸/۷/۱۱ ۰۰:۳۴

نویسنده:Bita.hdz.