(بــازی مرگـــــبار عشــــــق)
می سوزد همانند هیزم...
تن بی رمقم از این همه دلخستگی...
در آتش نگاهت...
کی میشود؟....باشد
این نگـــاه گیرا...
سهم من از دنیــــا....!
***
داستان عاشقانه ما سرآغاز عشقی ممنوع بود!
این یک بازی ممنوعه بود که بازیگرای این بازی مرگبار ناخواسته تن به این بازی بی رحمانه دادند!
همگی محتاج مقدار کمی خوشی!
حتی لحظه ای کوتاه!
که بتوانند رنگ زیبای خوشبختی را بچشند!
اما عده ای قربانی میشوند و خوشبختی را برای مونسشان به یادگار می گذارند!
- بفرمایید خانوم!
عینک دودیم و از چشمام برداشتم و از ماشین پیاده شدم.با لوندی قدم برمی داشتم.نرگس و رعنا دم در عمارت بهم تعظیم کردن.با غرور همیشگیم لبام و غنچه کردم و عینک دودیم و دادم به رعنا.شنلم و هم دادم به نرگس.
از پله های عمارت بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.اتاقی که با دکوراسیون سفید صورتی با زیباترین سلیقه تزیین شده بود.مانتوم و از تنم دراوردم و انداختم رو تخت دونفره بزرگم و شالم و هم انداختم رو صندلی میز ارایشم.به عادت همیشگیم رفتم جلوی آینه قدی اتاقم ایستادم و یکی از دستام و زدم به کمرم و ژست خوشگلی گرفتم و به چهره بی نقصم خیره شدم.صورت کشیده و برنزه در اصل سفید پوستم ولی پارسال برنزه کردم.لبای کشیده و چشمهای زیبا به رنگ خاکستری.ابروهای کمانی و موژه های بلندم که خیلی به چهرم میومد.به ناخن های کشیده و لاک زده ام نگاهی انداختم.
نیش خندی زدم
بی نقص بودم!
***
تو باغ مشغول قدم زدن بودم که نرگس به سمتم اومد.پرسشی نگاهش کردم که گفت:
-آقا سیروس کارتون دارند.
با سر تایید کردم و جام آب پرتقالم و گذاشتم تو سینی که دست رعنا بود و به سمت عمارت قدم برداشتم.وارد عمارت شدم.به سمت اتاق بابا رفتم و تقه ای به در زدم با بفرمایید بابا وارد اتاق شدم.پشت به من رو به پنجره بزرگ اتاقش نظاره گر باغ بود.
-با من کاری داشتی بابا؟
به سمتم برگشت و گفت:
-اره.می خواستم بگم که ترتیب یه بادیگارد دیگه رو برات دادم و میدونی که برای امنیتت ضروریه؟
پوفی کشیدم:
-مثل قبلا؟
نیش خندی زد:
-حقا که دختر خودمی.درسته!اما مطمئن باش.این بادیگارد عالیه!کارشو بلده!یکی از دوستام بهم معرفیش کرده و اینکه بینتون یه صیغه خونده میشه.بادیگاردت کمی مقیده.پس برای اون مهمه!
پوزخندی زدم.بدم میومد از این مثبت بازیا!
لبام و غنچه کردم وسری به معنای تایید تکون دادم.با بااجازه ای از اتاق خارج شدم.رفتم تو حموم و تو وان نشستم.از شامپو بدنی که از رایحه عطر گل یاس بود استفاده کردم.عاشقش بودم.وقتی خودم و شستم.حوله رو دور خودم پیچیدم.از حمام خارج شدم و لباسام و پوشیدم.رعنا برام قهوه اورد.بعد اینکه قهوم و نوشیدم فنجونم و برد.
نفس عمیقی کشیدم و دفتر خاطراتم و از رو عسلی کنار تخت برداشتم و شروع به نوشتن کردم:
-اسم من آی تیسه.ولی بیشتر آیتی صدام میکنن.مادرم الینا به دلایلی که خودم هنوز نمیدونم در 4سالگیم فوت کرده.پدرم یه تاجر خیلی ثروتمنده.سیروس زند.25سالمه امسال تازه دانشگاه رو تموم کردم.به معماری علاقه زیادی داشتم.یه دخترعمه.دوست.خواهر دارم به اسم سارا.22سالشه.دختر جذاب و شوخ طبعیه وضعیت مالی عمه هورا و شوهرعمه امیرم خیلی خوبه.یه پسرعمو و برادر هم دارم به اسم پرهام.24 سالشه.به خاطر مرگ عمو سامان و زن عمو پرستو پرهام امریکا زندگی میکنه.خود نویس رو لای دفتر گذاشتم و موبایلم و از رو تخت برداشتم و به شماره سارا زنگ زدم.با اولین بوق برداشت.
-الـــــــــو
-سلام سارا
-اوف باز خانوم رفت تو فاز خانومیش.علیک چطور مطوری؟
-ممنون..خوبم..امشب وقت داری بریم بیرون شام بخوریم؟
-ام...نه....کلی کار سرم ریخته..باید رختای شوهرم و بشورم..ظرفای کثیف مونو بسابم...زمین و تی بکشم..کهنه های بچم و بشورم...د..آخه دختر از من بیکارترم روی زمین پیدا میکنی؟
ریزخندیدم و گفتم:
-پس تا ده دقیقه دیگه خودتو برسون..
با حالت گریه گفت:
-آیتی جان منو با میگ میگ اشباه گرفتی اونم بود دهنش سرویس میشد...
-خیلی خب15دقیقه دیگه اینجا باش..
و بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم..موبایل رو انداختم تو کیف دستیم...در کمدم رو باز کردم...جین کرمم و پام کردم..مانتوی گلبه ای رو هم تنم کردم..روسری طرح دار کرم رنگم و هم سرم کردم ..و بعد از یه آرایش مختصراز عمارت خارج شدم..به بابا گفتم امشب بدون راننده میرم..اولش مخالفت کرد..اما بلاخره راضیش کردم..سوار فراری خوشگلم شدم..یه 20دقیقه ای گذشت دیدم..نخیر خانوم ..قصد اومدن ندارن..پامو گذاشتم رو پدال گاز و به سرعت از باغ خارج شدم..حقشه دختره دیوونه..بیاد ببینه من نیستم کلی حرص بخوره..یکدفعه گوشیم شروع به لرزیدن کرد..نیش خندی زدم...تماسو وصل کردم..با لحن مغروری جواب دادم
-الو
-کوفت الو..درد الو...حناق 24ساعته الو...کدوم گوری؟..الهی که خودم حلواتو خیرات کنم..الهی که خودم سنگ قبرت و بشورم...الهی که...
-لطفا ساکت باش سارا جان پشت خطی دارم.....بای
گوشی رو قطع کردم..ماشین و گوشه خیابون نگه داشتم و..غش غش خندیدم..یکدفعه تقه ای به شیشه ماشین زده شد..با تعجب به چهره عبوس و عصبی سارا نگاه کردم..که مثل خون آشاما از پشت شیشه داره نگاهم میکنه..عه این کی رسید؟...
نیش خندی زدم وقفل ماشین و زدم..سوار شد..با اخم نشست و تا رسیدن به مقصد کلی فحشم داد..یکی از بهترین رستورانای مدرن رو انتخاب کردیم..شاممونو اونجا خوردیم..
بعد از شام...همراه سارا تصمیم گرفتیم کمی قدم بزنیم..درحال قدم زدن تو پارک کنار رستوران بودیم...سارا هم همینجور یه ریز حرف میزد..دستامو زده بودم به سینه و با لبای غنچه و چهره مغرورم..خیره به چهره سارا شده بودم...
چشمهای آبی..لبای قلوه ای صورتی..پوستی سفید مثل برف..دماغ خوش فرمی که به چهرش میومد...درکل دختر خوشگل و زیبایی بود..سارا کمی از موهاش و که از شالش بیرون اومده بود رو داد تو و گفت:
-میدونم خیلی جذابم..چشمت و گرفتم..میدونم عشقم..پیشنهاد میدم یه امشب رو با من بگذرونی..قول میدم خوش بگذره..
بعدش قهقه زد..سری از رو تاسف براش تکون دادم..موبایلش زنگ خورد..نگاهی به گوشیش انداختو گفت..:
-اوا قرار امشبمو یادم رفت بعد اومدم به تو پیشنهاد میدم..یه حوریو ول کنم بیام به توی وزق بچسبم...
اجازه نداد جوابشو بدم و سریع تماسو وصل کردو گفت..:
-سلام عشقم...خوبی گلم؟
-...
-اوا مامانم ..خو دیدم بابا هی اینجوری صدات میزنه..توهم براش عشوه میای..گفتم منم..یکم فیض ببرم..به بابا حسودی کردم...
-...
-چشم..دیگه دخمل خوبی میشم..
-...
- اره مامان جان ..با برادرزاده گلت که بیشتر از من دوسش داری اومدم بیرون...هییی
-...
-اره اره مراقبشم..قول میدم فضولی نکنه..
-..
...بابا قربونت بشه..بوس بوس بای
موبایلشو قطع کردو نفس عمیقی کشید.رو به من بالبخند شیطنت امیزی گفت:
-.خو عشقم قرارم کنسل شد..این خودش یکیو داره..بریم؟
تا خواستم جوابشو بدم..یه چیزی محکم بهم برخورد کرد..نتونستم تعادلمو حفظ کنمو نقش زمین شدم..اخمام رفت توهم..سارا کمکم کرد بلندشم...به فردی که باهام برخورد کرده بود نگاه کردم.به.یه پسر27..28ساله میخورد..با چهره مغرور عصبیم..به سمتش رفتم..بدون اینکه نگام کنه خیلی مودب گفت:
-منوببخشید که این اتفاق افتادحواسم نبود..
منم که عصبی بودم گفتم:
-عاشقی؟ عاشق سربه هوا؟...عشق یار کورت کرده جناب..
پوزخندی زدم..و ادامه دادم:
-عذرخواهی هم بلدی؟فکر کنم مادرت در تمام طول عمرت فقط بهت یاد داده عذرخواهی کنی تا گندکاریاتو ماست مالی کنی...نه؟
پسره کم کم اخماش رفت توهم...بچه مثبت دیده میشد..دوتا پسر دیگه نزدیکمون شدن..یکیشون هم بدون اینکه نگام کنه گفت:
-خانوم محترم..دوست من از قصد باشما برخورد نکرد عذرخواهی هم کرد فکر نکنم اونقدر مشکل بزرگی پیش اومده باشه که اینقدر به خودتونو و اعصابتون فشارمیارین..
سارا لبخند سرسری زد و گفت:
-آیتی جان ...بهتره بریم
با چهره سردو بی روحم به سارا خیره شدم که یه قدم عقب رفت فهمیده بود باز اون روی من اومده بالا..همین زودی هاهم درست بشو نیس..بالحن سردو مغروری رو به همون دوسته پسره گفتم:
-وکیل وصیشی؟یعنی خودش بلد نیس مشکلاتشو حل کنه که تو اومدی مثل مامانا ضمانتشو بکنی؟
از لحن بی ادبانه و سرد من ناراحت نشد...بلکه. ..لبخند محجوبانه ای زدو گفت:
-خانم محترم ..ما بازهم میگیم..عذر میخوایم...شب خوش.
و رفتن...حرصم گرفته بود..اولین نفری بود که انقدر در برابر حرفا و رفتارای من خونسرد بود..عصبی کیفمو که افتاده بود رو زمینو برداشتمو به سرعت به سمت فراریم راه افتادم..اولین نفری بود که دربرابرم مقاومت کرد..اوین نفری بود..که اینجوری عصبیم کرد...سارا هم دنبالم میومد..سوار شدم..اونم سریع سوار شد..بی هیچ حرفی رسوندمش..خودمم به سمت ویلا حرکت کردم..
***
خواب بودم که با صدای رعنا بیدار شدم..کش و غوصی به بدنم دادم..دیشب سرم خیلی درد میکرد..مسکن خوردمو خوابیدم..الان خیلی بهترم..سری تکون دادم تا افکار مزخرف دیشب با خاطرم نیاد..
یه بلوز صورتی پوشیدم که از قسمت سینه به پایین تنگ بود یقشم خیلی شل بود جوری که یه شونم برهنه بود..یه جین سفید پوسیدم..موهامو با کش مو محکم بالای سرم بستم..
صندلای انگشتی صورتیمو پام کردم و رفتم پایین..یک راست رفتم تو آشپرخونه و پشت میز نشستم..مشغول خوردن شدم..
هنوز چند لقمه ای بیشتر نخورده بودم که صدای در اومد..صدای قدم های پر صلابت بابا نشون از این بود که مثل همیشه سرحال اومده..از پشت میز بلند شدم از آشپزخونه بیرون رفتم..
بابا به سمت اتاقش میرفت که با دیدن من برگشت سمتمو لبخندی زد..به چهرش نگاه کردم..موهای جوگندمی..پوستی سفید..ابروهای کمانی که جذبشو بیشتر میکرد..لبای کشیده و صورت شیش تیغ..دست از حلاجیش برداشتم و گفتم.:
-سلام بابا..
-سلام دخترم...صبح بخیر...تا یک ساعت دیگه آقای سعیدی میاد..
با حالت متعجب گفتم:
-سعیدی؟
-همون بادیگارد جدیدت...
اهانی گفتم.. بابا بی هیچ حرف دیگه ای به سمت اتاقش رفت و منم شونه ای بالا انداختمو به سمت کتابخونه رفتم..مشغول خوندن کتاب شدم..مدتی که گذشت...خسته کتابو بستم..خمیازه ای کشیدم.به ساعت مچیم نگاهی انداختم..2ساعته که مشغول کتاب خوندنم...از کتابخونه خارج شدم..به سمت اتاق میرفتم که با صدای نرگس وسط راه متوقف شدم...
-خانوم..اقای سعیدی خیلی وقته تو اتاقتون منتظرتون هستن...
لبامو غنچه کردمو به سمت اتاق حرکت کردم..در اتاق رو باز کردم و باغرور وارد اتاق شدم..
وارد شدنم همانا و دیدن شخص رو به روم همان...با تعجب از رو کاناپه بلند شد..نگاهش برگشت سمت شونه برهنم..سریع سرشو انداخت پایین..پوزخندی زدم...شروع کرد به حرف زدن..:
-سلام..خانم زند..من راتین سعیدی هستم..29 سالمه و به عنوان بادیگارد جدیدتون اینجام..قبلا باهم ملاقات داشتیم..ولی وجه خوبی نداش..بهتره جریان دیشب و فراموش کنیم..
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:
-دیشب اونجور که تو از دوستت دفاع کردی..فکر نمیکردم از این عرضه هاهم داشته باشی...
پوزخندی زدمو ادامه دادم..:
-کلا کارت دفاع کردنه...چه دوستت..وچه مردم...اقای بت من...
لبخند محجوبی زدو گفت:
-امیدوارم بتونم به بهترین نحو کمکتون کنم...
لبخند از رو حرص زدم..این بشر کلا رو اعصابه منه..اه...این کیه دیگه..
نفس عمیقی کشیدم..نه ای تیس..نباید اتو دستش بدی..تو باید خودتو دربرابر این دیو کنترل کنی..یکی بهم نهیب زد..دلت میاد بهش بگی دیو؟..ببین چه نازه..چه اقاست..به چهرش نگاهی انداختم..
ای لعنت بهش حیف این قیافه واسه این...چشمای عسلی که از همه اجزای صورتش بیشتر خودنمایی میکرد..پوست سفید..
موهاش قهوه ای روشن بود..دماغ خوش فرمی داشت..لبای قلوه ای صورتی..کصافط..
با این حال خودمو نباختم..من سر تر از اونم..
پوزخندی زدم..معلومه از این بچه مثبتاست که محرم نامحرم براشون مهمه..بعله از دونه های درشت عرق رو پیشونیشون ضایعس..جرقه ای تو ذهنم خورد...اره..همینه..نقطه ضعفشو فهمیدم..جــــون..سوژه خوبی برای سرگرمیه..نیش خندی زدم..:
-خیلی خب..میتونی کارتو شروع کنی..راتیـــــــــــــــــــن.
راتیــــنو کشیدم تا بفهمه واسه من این چیزا مهم نیس و هرجور دلم بخواد رفتار میکنم..
-باشه خانم زند...ولی قرار محضر داریم...باید اول بریم محضر...
سری از رو بی حوصلگی تکون دادم:
-باشه من پنج دقیقه دیگه پایینم....
با سر تایید کرد خواست از اتاق خارج بشه..به کنارم رسید..همین که خواست از در خارج بشه با دستم مانعش شدم..
متعجب نیم نگاهی بهم انداخت و زود نگاهشو گرفت..یقه کتشو گرفتم که شوکه یک قدم عقب رفت...پوزخندی زدم..یقه کته مرتبشو..مثلا مرتب کردم..از سرراهش کنار رفتم..دست به سینه منتظر شدم تا بره بیرون..نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد...
سری از رو تاسف تکون دادم و سریع یه تیپ سفید مشکی زدم و با یک آرایش مختصر از ویلا خارج شدم...راتین تو ماشین منتظرم بود...جلو نشستم...موبایلم و از تو کیف دستیم برداشتم و به موبایل بابا زنگ زدم...با سومین بوق برداشت و گفت:
-جانم عزیزم؟
-بابا چرا بهم نگفتید که امروز قراره محضر دارم؟
- فکر نمی کردم برات مهم باشه...
-درسته که برام مهم نیس..حتی این صیغه الکی و مسخره...
راتین نیم نگاهی بهم انداخت...دوباره سرشو برگردوند...
-بله دخترم...ولی بهتره که به شرایط بادیگاردت اهمیت بدی عزیز دلم...
-باشه...کاری نداری بابا؟
- نه عزیزم...به سلامت
-خدانگهدار
موبایل رو قطع کردم و انداختم تو کیفم...رسیدیم محضر...وقتی خطبه خونده شد راتین نگاهی بهم انداخت..انگار می خواست ببینه چه عکس العملی بعد صیغه نشون میدم..اما من کاملا بی تفاوت از جام بلند شدم و بعد از امضا کردن یه سری دفتر دستک از محضر خارج شدم....ماشین گوشه خیابون پارک شده بود..سوار شدم...دقیقه ای بعد راتین هم از محضر خارج شد و سوار ماشین شد...نفسی کشید و استارت زد....
***
به سارا زنگ زدم که گفت نزدیکه و الان میرسه..چنددقیقه ای که گذشت با جیغ سارا برگشتم..چقد جذاب شده بود..یه تیپ قرمز ومشکی زده بود..عینک دودیشو رو موهای طلاییش گذاشته بود..با لبخند بغلم کرد..با دیدن راتین شوکه ازم جدا شد..راتین سر به زیر بالبخند محجوبانه ای سلام کرد..سارا هم با گنگی جواب سلامشو داد..رو به سارا گفتم:
-سارا عزیزم..راتین..بادیگارد جدیدمه..
سارا آهانی گفت و زد به بازوم..:
-درسته که از این پسرا زیاد دوروبرت ریخته و برات سرودست میشکونن..ولی این خیلی جذابه کصافط..تو حلقت گیر کنه...
پوزخندی زدم:
- فعلاتو حلقمه...
متعجب نگام کرد...سری تکون دادم و گفتم:
-بابا بهم گفت چون راتین مقیده باید صیغه بشین...
یکدفع سارا دستاشو گذاشت رو دهنشو جیغ خفه ای کشید....:
-دمت گرم آیتی خره...پسره مردم و الکی الکی تور کردی...
پوزخندی زدم...درسته جذاب و دختر کش بود..ولی نه برای هر دختری ...از این پسرا به قول سارا زیاد دوروبرم بود..ولی این زیادی با بقیه متفاوت بود...یه جورایی.....خاص بود....بی خیال این افکار بیهوده شدم..به سمت ویلای عرشیا حرکت کردیم..
عرشیا پسر یکی از شرکاء بابا بود...اقای سعادتی..یه دخترم به اسم..آناهیتا داشت..قرار بود یک جشن برای پرهام بگیریم که از قراره معلوم باید فرداشب بیاد ایران...
عرشیا به عنوان یک دوست کمکای زیادی بهمون میکنه...اما از خواهرش زیاد خوشمون نمیاد..دختر جذابیه...ولی بهتره بگیم..یه هرزه به تمام معنایه...
نگهبان در رو برامون باز کرد..وارد شدیم..لیلا ندیمه عرشیا... به استقبالمون اومد..
تو پذیرایی بزرگ ویلاش نشستیم..راتین هم کنارم ایستاده بود...بعد از دقایقی عرشیا با ظاهری جذاب مثل همیشه..از پله ها پایین اومد..
با صدای بلندی گفت.:
-بـــه بـــــه ببین کیا اینجــــــان...
رو به من کردوگفت:
-آی تیس خانم..ملکه مغــــــــرور
رو به سارا با عشق و شیطنت گفت:
-و پرنسس زیبــــای دربار...
سارا پوزخندی زد..از عرشیا خوشش نمیومد..عرشیا پنچر شد..ولی خودشو نباخت..کنار سارا رو مبل نشست..
رو به من گفت:
مثل همیشه...جذاب و لوندی آی..تــــــیس..
ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمت راتین..اخم کرده بود..سرش پایین بود...هه.. باید به این چیزا عادت کنه...پاروی پا انداختم..وجواب عرشیا رو دادم..
-توهم بدک نیستی...قابل تحملی..
عرشیا زد زیرخنده..
-خیلی پررویی آی تیس..
اخم کردم..دیگه داشت خیلی گستاخ می شد...سارا که فهمید حوصله حاشیه و اینجور مزخرفاتو ندارم سریع بحثو عوض کردو بحث مهمونی رو به عرشیا گفت..اونم رفت تو فکر..یکدفعه بشکنی زدوگفت:
-عالیه...موافقم..
-چیو موافقــی؟
سر ها همه برگشت سمت آناهیتایی که با لوندی از پله ها پایین می اومد..لبخند جذابی زد و بعد از رسیدن به ما کنار من نشست..عرشیا جریان و براش تعریف کرد...
خوشحال لبخند زد و گفت:
-واای..این عالیه...دلم برای پرهام تنگ شده بود...
سارا اخم ریزی کرد...رو به عرشیا گفتم:
-میدونی که برگزاری این جشن چقدر برامون مهمه..پس می خوایم به بهترین نحو برگزار بشه..اوکی؟
عرشیا لبخندی زد:
-چشم عزیزم...
یکدفعه آناهیتا گفت:
-وای..چه جذاب...این کیه دیگه؟
مسیر نگاهشو دنبال کردم رسیدم به راتین...راتین نیم نگاهی بهم انداخت...اخم کردم..آناهیتا زیادی داشت فضولی میکرد و خیلی داشت اعصاب من و سارا رو خط خطی میکرد...عرشیاهم منتظر نگامون کرد...لبامو غنچه کردم و باغرور گفتم..:
-راتین سعیدی..بادیگارد جدیدم..
آناهیتا لبخند جذابی زد:
-خیلی نایسه...میبینم چقد خوش هیکله..بادیگارد جذابی داری..خدا بده شانس..
پوزخندی زدم و گفتم:
-ماشالله تو که از ما خوش شانس تری..انقدی که از اینا برات ریخته..خوش میگذره دیگه نه؟
لبخندی از رو حرص زد..:
-کوری چشم حسودا بعله....
سری از رو تاسف براش تکون دادم...دیگه وانستادم تا به مزخرفاتش گوش بدم..از جام بلند شدم..باهاشون خداحافظی کردیم و از ویلا خارج شدیم..و بعد از خداحافظی کوتاه از سارا....سارا با پورشه خودش رفت..منو راتین هم به سمت عمارت حرکت کردیم..
***
مشغول چت کردن با پرهام بودم که سارا وارد ویلا شد..تا منو دید با ذوق به سمتم اومد...کنارم رو تاب نشست...منتظر نگاش کردم...مثل بچه کوچولوها با نیش باز نگاهم میکرد...پوفی کشیدم:
-چته؟
-الهی من فدای اون جذبت بشم که حال آدم و به هم میزنه....عه..نه..چیزه...یعنی حــــــال آدم و دگرگون میکنه.....الهی درد و بلات بخوره تو سر اون آناهیتای ایکبیری....الهی عرشیا قربونت شه...الهی....
- اِهــــــــــه بسه دیگه...سرم رفت..باز چی میخوای؟
-مـــــــــــــــن؟......من...نه..هیچی..من چیزی نمی خوام...راحت باش...کارتو بکن...
مشکوک نگاهش کردم...بی خیالش شدم...و دوباره مشغول چت کردن شدم...
یکدفعه سارا پرید رو گوشی.....با چشمای گرد شده نگاهش کردم...چشماشو ریز کرد و گفت:
-پرهامــــــــه؟
-آره
-عشــــــــقم؟..عمــــــــرم؟...نفســ...
-اه ببند...حالمو بهم زدی....چیــــه؟
-یه سوال ازش بکن....
-چــی؟
-بگو نظرت راجع به سارا چیه؟
- نـــــــوچ
-چـــــــــــــــــــــــــــرا؟
-چون چ چسبیده به را
-اه مسخره ازش بپرس دیگه..
-چی به من میرسه...
-اممممم...بستنی خوبه؟
نیشخندی زدم:
-نـــــوچ
-شام خوبه؟
نــــــوچ
پوفی کشید:
-پس چی میخوای؟
-اون تاپ قرمزت بـــود...بابات از لندن اورده بود...اونو میخوام...
با چشمای گرد شده نگاهم کرد....تردید داشت....چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-الهی که تو تنت جر بخوره..باشه...قبــول..
با ذوق خندیدم..اونم زیر لب بهم فحش میداد...موبایل رو با حرص از دستم کشید..شروع کرد به تایپ کردن...
نوشت:
-راستی پرهام...نظرت راجع به سارا چیه؟
-نظر خاصی ندارم...
سارا کوفتی نثارش کرد که زدم زیر خنده...
دوباره نوشت:
-واقعا؟...ولی از نظر من خیلی خـــــــانومه..خیلی ماهه...خیلی خوشگله..خیلی جیگره...
گوشی واز دستش قاپیدم و گفتم:
-کم هندونه بزار زیر بغلت...
خواست گوشیو بگیره که بهش ندادم....
پرهام نوشت:
-درمورد خوشگلیش حرفی ندارم..اما سایر موارد خیر...
سارا با حرص زهرماری نثارش کرد...
تایپ کردم:
-راستش....خاستگار براش اومده
پرهام چند تا شکلک ترس گذاشت و نوشت:
-کـــــی؟چـــــــرا؟کِـــــــی؟
سارا دست از فحش دادن برداشت و با هیجان به چت کردن ما نگاه میکرد...
لبخند مرموزی زدم....و موبایل رو خاموش کرد که صدای اعتراض سارا بلند شد..نیش خندی زدم و ابرو بالا انداختم...با حرص نفس عمیقی کشید...از جام بلند شدمو پا به فرار گذاشتم...اونم دنبالم میومد...
عجب سرعتیم داشت...تصمیم گرفتم برم یک جایی قایم بشم...به سرعت وارد عمارت شدم...رامو کج کردم سمت چپ سالن...برگشتم به پشت نگاه کردم نه سارا هنوز نرسیده..یکدفعه پام گیر کرد و رو هوا معلق شدم...چشمامو بستم و آماده سقوط وحشتناکی شدم....محکم خوردم زمین...صدای آخی اومد..با چشمای گرد شده به یک جفت چشم عسلی خیره شدم...
راتین هم با ترس میخ من بود....محکم دستاشو حصار من کرده بود....یکدفعه به خودش اومد..یعنی این منو گرفته... سریع خودشو جمع و جور کرد و منو از روش بلند کرد...خودمو به بی خیالی زدم...ولی عجب هیکلی داره هــا...خیلی نرم بود...ببند آیتی..داشت لباساشو می تکوند..حالا همچینم خاکی نشده...
نیم نگاهی بهم انداخت...وانستادم و سریع جیم شدم سمت اتاقم...وارد اتاق که شدم خواستم نفسی تازه کنم که با یک جفت چشم آبی عصبی مواجه شدم...مصنوعی خندیدم..
ولی فرار و به قرار ترجیح میدم...جیغی زدم و الفرار....
***
از ارایشگاه خارج شدم..راتین منتظرم بود..منو ندید..سوار فراری شدم..بهش گفتم بره سمت اتلیه..حالا که انقد جذاب و خوشگل شده بودم..بد نیس یک چندتا عکسم از خودم بگیرم..رسیدیم اتلیه اشکان...دوست پسر دوستم رها بود...وارد اتلیه شدم..جالبه برام ..راتین هنوز نگاهم نکرده بود..اشکان با دیدنم سوتی کشیدوگفت:
-ببین کی اینجاس...پرنسس من مثل همیشه جیگری...
راتین با اخم جلو اومدوگفت:
-بهتره شما کار خودتو انجام بدی...
اشکان یه تای ابروشو دادبالا و گفت:
-دوست پسرته آی تیس؟
تا خواستم حرفی بزنم راتین گفت:
-همه مثل شما بیکار نیستن..خیر..بادیگارد ایشونم..شماهم کارتو بکن عجله داریم...
خندم گرفته بود..چه غیرتیم میشه واسه من..پسره دیوونه..ولی خداییش خوشم اومده بود..
اشکان شونه ای بالا انداخت و به طرف اتاق رفت.منم همراهش رفتم..کلی ژست خوشگل بهم یاد داد و منم همشو انجام دادم..و همینجور که نگاه های خیره اشکان رو شونه های لختم بود..به حرص خوردن راتین میخندیدم..بعد اینکه کارم تموم شد..راتین حساب کردو باهم از اتلیه خارج شدیم...هنوز نفهمیدم..چرا راتین نگام نمیکنه..شاید نمیتونه خودشو کنترل کنه..ههه
رسیدیم..به باغی که رزرو کرده بودیم...عمارت خودمون بزرگتر از اینجا بود..ولی چون می خواستیم..پرهام رو سوپرایز کنیم..اینجا جشن رو برگزار کردیم..وارد باغ شدیم..همون دم در باغ مانتو و شالمو ازم گرفتن..حس کردم راتین ناراحت شد..بی خیال بابا بمنچه که ناراحت شد...
سارا با ذوق اومد سمتم..بی نهایت زیبا و پسرکش شده بود..خودشو کشته بود واسه پرهام..یه دکلته آبی کاربنی پوشیده بود..قسمت سینش سنگ دوزی شده بود..موهاشم مثل من فر درشت داده بود و به صورت موجی انداخته بود رو شونه هاش..
به لباس خودم نگاه کردم..یک دکلته شیری پوشیده بودم..قسمت سینش با حریر بود..سنگ دوزی های زیبای روی قسمت سینه لباس جلوه بیشتری بهش داده بود..یه تاج نقره ای هم روی موهام قرار داده بودم..همدیگه رو بغل کردیم..سارا رو به راتین سلام کردو خوش آمد گفت..
راتین هم بدون اینکه به سارا نگاه کنه با خوشرویی جوابشو داد...به سمت میزی رفتیم و نشستیم..عرشیا به سمت ما اومد..آناهیتام زود خودشو رسوند..سارا اخم کرد..عرشیا نیم نگاهی دلخور به سارا انداخت..سارا محلش نزاشت و کنارم نشست..راتین هم سمت راستم نشست..عرشیا رو به روم نشست و با لبخند مصنوعی گفت:
-سلام..خوبی آیتی؟
-ممنون..تو خوبی؟
نیم نگاهی به سارا انداخت..پوفی کشیدوگفت:
-اگه بعضیا کج خلقی نکنن بعله..مام خوبیم..
آناهیتا کنار راتین نشست..سعی میکرد باهاش حرف بزنه..ولی راتین خیلی کوتاه جوابشو میداد..اعصابم خورد شد..با حرص رو به سارا گفتم:
-این پرهام کدوم گوریه؟چرا نمیاد؟
بااین حرفم راتین بهم نگاهی انداخت...شوکه شد...
پـــــــــــوف..
بلاخره نگاهشون به ما افتاد..سرخ شد..سریع نگاهشو گرفت..سری به چپ و راست تکون دادم..سارا گفت:
-آیتی جان پرها...
نتونست ادامه بده چون دیجی گفت:
-به افتخار اقای پرهــــــــــــــــــــــام زند....
سارا با ذوق بلند شد..همه از جاهامون بلند شدیم و به طرف پرهام رفتیم...پرهام با شوق و شوک اطرافو نگاه میکرد..مارو که دید..لبخند جذابی زد ورو به من گفت:
-سلام بر خوشگل من..خوبی آی تیس؟
-بخوبیت پرهام جان..تو خوبی عزیزم؟
-من که الان عالیم..
برگشت سمت سارا و گفت:
-سلام پرنسس خودم..خوبی سارا؟
سارا لبخند خجولی زدوگفت:
-ممنونم..خیلی خوشحالم که میبینمت.
.پرهام منو سارا رو در آغوش گرفت..بعدش با راتینو عرشیا دست داد...راتین و بهش معرفی کردم..ابراز خوشبختی کردن..یکدفعه یکی جیغ بنفشی کشید و خودشو محکم پرت کرد بغل پرهام...با دیدنش کپ کردم...اّه باز این آناهیتای سیریشه...با جیغ رو به پرهام گفت:
-وای ســـــــــــــلام پرهـــــــامی...خوبی عزیزم؟دلم برات یه ذره شده بود...
پرهام لبخندی زدوگفت:
-ممنونم...آنا جان..منم دلم برات تنگ شده بود..
سارا عصبی اخم کرد...آناهیتا گوشه لب پرهامو بوسید که هممون تعجب کردیم..ساراهم نتونست تحمل کنه و از جمع خارج شد..پرهام با لبخند مصنوعی آناهیتا رو از خودش جدا کرد..بعد اینکه با همه احوال پرسی کرد..به سمت میزمون رفتیم و نشستیم.یکم که گذشت...آناهیتا پرهامو به زور بلند کردو بردش وسط پیست رقص..
سارا دیگه داشت گریش می گرفت..عرشیا هم چندباری به سارا پیشهاد داد اما اون با عصبانیت رد میکرد..عرشیا کلافه از رد کردنای سارا اومد پیش من..برای اینکه دست از سر سارا برداره درخواستشو قبول کردم...رفتیم وسط پیست رقص...آهنگه رقصه تانگو بود..
دستامو دور گردنش حلقه کردم..اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرد..خیلی بهم نزدیک بودیم..نفسامون بهم میخورد..مور مورم شد..همزمان باهم تکون میخوردیم...وقتی خسته شدم کنار کشیدم..اومدم بشینم که با چهره وحشتناک و عصبی راتین مواجه شدم..یه لحظه ازش ترسیدم..به خودم اومدم..بی خیالش شدمو نشستم..
جام شرابی برداشتم و نوشیدم..جام دوم رو هم نوشیدم..خواستم جام سوم رو هم بردارم که دستی مانعم شد..بااخم دست راتینو پس زدم..یعنی چی..حق نداره تو کارای من دخالت کنه..اونقدر بی جنبه نیستم که بادو سه تا جام شراب هوشیاریمو از دست بدم...جام و یه ضرب سر کشیدم..راتین عصبی گفت:
-بس کنین خواهش میکنم..شراب حرامه...
بااین حرفش زدم زیر خنده...اشک از چشام اومده بود..واییی حرومـــــــــه..ههه..از لجش..جاممو برای بار چهارم پر کردمو نوشیدم..از رو خشم چشماشو بست تا اروم شه..فکر کنم به عمق لجبازیه من پی برد...بعد اینکه شام سرو شد و خوردیم...از جام بلند شدم و...رفتم نزدیک پرهام و گفتم:
-من دارم میرم خونه..سرم درد میکنه...تو خودت میای؟
-آره...مراقب خودت باش..
لبامو غنچه کردمو با غرور ازش خداحافظی کردم...همراه راتین سوار فراری شدیمو به سمت ویلا حرکت کردیم..ظبط رو روشن کرد...
(تو میترسیدی کسی...مارو کنار هم ببینه
..تو میتونستی و نخواستی..همه دردم همینه...
همه حرف من اینه...که چرا از چشت افتاد..
اون که بی اشاره تو..دل به جاده ها نمیداد..
بی تو بدبینم به جاده..به کسی که توی راهه..
بی تو شیرینیه لبخند..رو لبای من گناهه...
رو لبای من گناهه..از خیالشم میترسم..
که ببینمت کناره..یه کسی که تا دلش خواست..
سر رو شونه هات بزاره..سر رو شونه هات بزاره...
محسن یگانه..خاطره بازی)
آهنگ قشنگی بود..بدجور به دلم نشست رسیدیم ویلا..پیاده شدم و وارد عمارت شدم..بی هیچ حرفی رفتم تو اتاقم..سرم درد میکرد..صدای در اتاق راتین نشون از این بود که اونم رفت تو اتاقش...رو تختم دراز کشیدم...یک ساعتی گذشت...هرچی رو تخت غلت زدم خواب به چشمام نیومد...
کلافه رو تخت نشستم...کاش سارا میومد خونه ما مگه اونم بی خواب می کردم...یکی بهم نهیب زد...غلط کردی اونهمه شراب خوردی...سری تکون دادم و از تخت پایین اومدم...کمی تو اتاق قدم زدم...سرم یک گلوله آتیش شده بود....داشت منفجر میشد....سریع از اتاق خارج شدم و بدو خودمو رسوندم به آشپزخونه...سرمو بردم زیر شیر آب...احساس کردم دارم خفه میشم...زود کنار کشیدم...فرقی به حالم نکرد...باید میرفتم زیر دوش آب سرد...به سمت اتاقم قدم برداشتم...
یکدفعه صدایی تو سالن پیچید...چشمامو ریز کردم و گوشام و تیز...صدا سمت اتاق خودم میومد...نزدیک تر که شدم دیدم...نه...صدا از اتاق راتین میاد...یه جور زمزمه بود....تردید داشتم...در و باز کنم؟...نکنم؟...در بزنم؟...از آخر حس کنجکاویم پیروز شد و آروم در اتاقشو باز کردم...
سرمو از لای در بردم تو...چراغا خاموش بود...اما چراغ خواب روشن بود...صدا بلند تر شده بود...نگاهم به راتین افتاد...رو سجادش مشغول نماز خوندن بود...آیاتی رو قرائت میکرد...عربی بود...شنیده بودم که نماز خوندن به عربیه...ولی نمیدونستم اینقدر قشنگه...ناخودآگاه وارد اتاق شدم..
در و آروم بستم...مستی از سرم پریده بود...پاورچین پاورچین نزدیکش شدم...پشت سرش رو زمین نشستم و به نماز خوندنش گوش دادم...چشمامو بستم و با هر آیه ای که با زیباترین لحن ممکن زمزمش میکرد..غرق لذت میشدم...یکدفعه آهن لذت بخشم قطع شد...با تعجب چشمامو باز کردم...دیدم راتین با تعجب نگام میکنه...چشام گرد شد..واقعا نمیدونستم چه عکس العملی انجام بدم...
راتین رنگ نگاه متعجبش تبدیل به لبخند شد...لبمو گاز گرفتم و از جام بلند شدم...برای اولین بار در عمرم خجالت کشیدم...راتین هم سجادشو جمع کرد و از جاش بلند شد...سعی میکردم یک جوری ماست مالیش کنم...آروم گفتم:
-ببخشید بی اجازه وارد اتاق شدم...
جا خوردم...اون ببخشید" کاملا غیر ارادی از دهنم پرید بیرون...لبخند مهربونی زد و گفت:
-از نماز خوندن خوشتون میاد؟
سرم و به نشانه منفی تکون دادم:
-نه...من نماز نمی خونم....از نماز خوندن تو خوشم میاد...
-چرا نماز نمی خونید؟
-چون...چون از بچگی کسی بهم یاد نداده بود....من حتی مدرسم نرفتم...بخاطر شغل بابا...سعی میکردم از اجتماع دوری کنم...اصلا تا15سالگی نمیدونستم نماز چیه....
لباشو بهم فشرد...یکدفعه گفت:
-میخواین من بهتون یاد بدم؟
متعجب نگاهش کردم:
-این کارو می کنی؟
لبخند محوی زد:
-بله...
لبخندی زدم.....نه نیشخند....نه پوزخند...بعد از 17سال یه لبخند عمیق از اعماق دل سنگیم....و این آغاز یک شروع در زندگی من بعد از17سال با وجود این مرد خاص بو د...
***
مشغول خوردن صبحانه بودم که پرهام از اتاقش اومد بیرون..با لبخند گفت:
-سلام..مادمازل..صبح بخیر...پرنسس من نیومده؟
پوزخندی زدم:
-موندم چجوری هنوز میخوادت..با اون کاری که دیشب با اون دختره آناهیتا کردین..بعید میدونم دیگه ببینیش..
-بخدا آیتی من کاریش نداشتم اون همش بهم می چسبید...خودتم که شاهد بودی..
-درهرصورت از من گفتن بود.
رو صندلی کنار من نشست و گفت:
-راستی اونموقع جدی گفتی؟...واقعا براش خاستگار اومده؟
-نه
با چشمای گرد شده گفت:
-پس چرا دروغ گفتی؟
-سارا رو اعصابم بود هی میگفت اینو ازش بپرس...اونو ازش بپرس...منم یه چیزی الکی تایپ کردم...
چشماش گشادتر شد...ترسیدم از حدقه بزنه بیرون...با تعجب گفت:
-مگه سارا هم کنارت بود؟
-خودش سوالارو ازت می پرسید...
یکدفعه زد زیر خنده..همونجور که می خندید گفت:
-میدیدم چقدر تعریف میکنه از خودش..تعجب کردم اخه تو اصلا از کسی تعریف نمیکنی....!
یکدفعه جدی شد:
-دوسم داره؟اره؟
شونه ای بالا انداختم...
خواست دوباره ازم بپرسه که صدای جیغ سارا مانعش شد.....پرهام یه متر پرید هوا...یکدفعه پقی زد زیر خنده و گفت:
-بخدا عاشقشم..خل و چل خودمه..
پرهام خودشو پشت میزغذاخوری بزرگ تو سالن یعنی درست پشت سر من قایم کرد...سارا در سالن و با ذوق باز کرد..و جیغ بنفشی کشید که باعث شد راتین به سرعت از اتاقش بیاد بیرون..سارا بادیدن اسلحه دست راتین میخکوب شد..آب دهنشو قورت دادو گفت:
-اینجا چه خبره؟
راتین که دید همه چی آرومه..اسلحشو اورد پایین..تعجب کردم..راتین اسلحه داشت؟..
شاید بخاطر اینکه بادیگارده...ولش کن بابا..بمنچه..همونجور که صبحانه میخوردم گفتم:
-فعلا همه مشتاقن بدونن تو چته؟چرا جیغ می کشی..؟
لبخند خجولی زدوگفت:
از ذوق زیاد بود..ببخشید..باید تخلیه انرژی میکردم...
.راتین لبخندی زد و بعد نیم نگاهی به من از سالن خارج شد...
سارا پاورچین اومد سمتم..آروم گفت:
-پرهام کجاست؟وای نمی دونی انقد دلم براش تنگ شده..بیشعور دیشب با همه دخترا مخصوصا اون آناهیتا عوضی رقصید جز من..بعد که تو رفتی رفتم بهش پیشنهاد رقص دادم..فـــک کن..من بهش پیشنهاد دادم..بعدش آقــــــا باهزارتا ناز قبول کرد..وقتی رفتیم تو پیست رقص گفتم یه عشوه ای بیام..یه بغلی.. یه بوسی..یه لبی..بهم بده..انگار نه انگار...دیگه میخوا...
بهش اشاره کردم خفه شه...
اهمی کردمو گفتم:
-حرفات تموم نشد ساراجـــون؟
با تعجب گفت:
-معلومه که نه..داشتم میگفتم..می خواس..
دوباره خواست ادامه بده که پرهام سرشو از پشت میز اورد بالاکه باعث شد سارا جیغ بزنه و یه قدم بره عقب..با چشمای گرد شده زل زده بود به پرهام...پرهام با بدجنسی یه تای ابروشو داد بالا و گفت:
-نمیدونستم انقــــــــــد دلت برام تنگ شده..وگرنه مطمئن باش..یه بغلی ..یه بوسی..یه لبی..
خندم گرفته بود..سارا لبشو دندون گرفته بودو از خجالت سرخ شده بود..پرهام از جاش بلند شدو به طرف سارا رفت..کنارش ایستاد که باعث شد سارا یه قدم عقب بره..پرهام با شیطنت لبخند زدوگت:
-بیا اتاقم سارا جون..رفع دلتنگی کنیم...تازه...یک چیز خوشگل برات گرفتم..
سارا خواست ممانعت کنه که بهش اشاره کردم بره..میدونستم پرهام میخواد بخاطر دیشب از دلش دربیاره.اونا هم رفتن بالا...صبحانمو که خوردم...
از پشت میز بلند شدمو به سمت باغ رفتم تا کمی قدم بزنم..مشغول قدم زدن بودم که دیدم راتین هم آروم پشت سرم حرکت میکنه..نمیدونم خوشم اومده بود..یکی مثل راتین که انقد مقیده بهم اهمیت بده..
لبخند محوی زدم..سرمو تکون دادم..این چه افکاریه دارم برای خودم می بافم..نفس عمیقی کشیدم..بدون توجه به راتین..رامو کج کردمو یه راست به سمت اتاقم حرکت کردم تا کمی کتاب بخونم...عصری بود که راتین با بااجازه ای وارد اتاقم شد...پرسشی نگاش کردم که با لبخند گفت:
-قرار بود بهتون نماز خوندن یاد بدم....
آهانی گفتم....رفتم از تو کمدم سجاده ای برداشتم..این سجاده رو صبح از نرگس گرفتم...هرچند شوک زده بود ولی بعد بالبخند مهربونی اینو بهم داد...سجاده رو وسط اتاق پهن کردم...منتظر به راتین نگاه کردم...
راتین خنده ای کرد و گفت:
-بدون چادر که نمیشه...
-چادر؟...چادر از کجا بیارم؟
یکدفعه یاد رعنا افتادم...بهتره از اون چادر بگیرم...بهش گفتم کمی صبر کنه...از اتاق خارج شدم و به سمت رعنا رفتم...تا به رعنا گفتم چادر میخام گفت:
-چــــــــــــــادر؟چادر چی؟
-وا رعنا؟...چادر دیگه...چادر نماز....
لبخندی نابارور زد و سریع برام چادر گلدار خوشگلی حاضر کرد...ازش گرفتم و رفتم تو اتاقم...چادر و کج و کوله سرم کردم..متفکر به خودم تو آینه نگاه کردم...راتین لبخند محجوبی زد و اومد نزدیک...چادررو رو سرم درست کرد...با لبخند به خودم نگاه کردم...
با حجاب بودم برای اولین بار در عمرم...با لبخند به راتین نگاه کردم که لبخند محوی زد...
***2ماه بعد***
به ساعت نگاهی انداختم..7صبح بود..پاورچین از اتاقم خارج شدم داشتم از کنار اتاق بابا میگذشتم..که با صداش ایستادم..داشت با تلفنش حرف میزد..گوشمو چسبوندم به در اتاق...
-امکان نداره..
-نمیزارم...نمیزار به تنها کسم آسیبی برسونی...هه خیال خام..
-بدبختت می کنم..
-...نه....تو نمیتونی آنـ....
ضربان قلبم بالا رفت..تنها کسش؟
من؟
چرا من؟
منظورش من بودم؟
با کی حرف میزنه؟
هرکی هس اول اسمش آنـ...؟
خدایا...!
اب گلومو قورت دادم.بی خیال شدم...سریع از عمارت خارج شدم.سعی کردم افکار منفی رو از ذهنم خارج کنم..امروز روز قشنگیه..پس باید قشنگش کنم...یه آژانس گرفتم...رسیدم همون پاساژ معروف..سارا هم اومد...باهم دیگه وارد پاساژ شدیم..
چند وقتی بود که حس عجیبی نسبت به راتین پیدا کرده بودم..اون حس جوری بود که وقتی کنارش بودم..ظاهر مغرورمو فراموش میکردم..همش دلم می خواست وقتی کنارشم..عالی به نظر بیام..تا اینکه گذشتو گذشت وفهمیدم..عاشقش شدم..ههه خنده داره..عاشق کسی شدم که یه روزی ازش بدم میومد...عاشق نمازخوندنش شدم..
وقتی که با قرائت قرآن میخوند..حتی یکبار جوری که نفهمه پشت در اتاقش نشستمو به قرآن خوندنش گوش دادم...وبرای اولین بار تصمیم گرفتم..با خدای راتین حرف بزنم..دعا کنم..دعا کنم که راتینو بهم بده...نماز خوندم..نماز خوندنی که خود راتین بهم یاد داده بود...
و حتی یکبار راتین اومده بود منو بیدار کنه که منو در حین نماز خوندن دید..محو من بود..وقتی نمازو تموم کردم...گفت:
-قبول باشه..
منم در جوابش باز هم از همون لبخند های نادرم زدم که فقط برای راتین بود...
-هوی کجایی عاشق؟این خوبه؟
به پیراهنی که سارا نشونم داد نگاه کردم..بهش گفته بودم راتین و دوست دارم..اولش شکه شد ولی بعدش کلی جیغ جیغ کردو منو بوسید..
-اره قشنگه..ولی یه چیز خاص تر میخوام..
امشب تولد راتین بود..خواستم یه جشن کوچیک براش بگیرم..مشغول نگاه کردن به پیراهنای مردونه بودم که پیراهنی توجهمو جلب کرد..یه پیراهن ذغالی خوشگل بود..به سارا هم نشونش دادم..اونم خوشش اومد..حساب کردم..سارا هم براش یه ادکلن گرون خوشبوی مارکدار خرید...
یه پیراهن سبز آبی هم برای خودم خریدم..ساراهم یه پیراهن صورتی خرید..چون میدونست راتین معذبه کمی پوشیده تر خرید..من که مشکلی نداشتم..یه جورایی شوهرمه دیگه..خخ..
خریدامونو که کردیم از پاساژ خارج شدیم..رفتیم یه کافی شاپو قهوه خوردیم..مشغول خوردن قهوه شدم که دیدم سارا بالبخند نگام می کنه..با تعجب نگاش کردم..:
-چیه؟
-خیلی عوض شدی آیتی..معصوم شدی..مهربون شدی..جدیدا شالتو میکشی جلو..کم ارایش میکنی..مهمونیا لباس باز نمیپوشی..اصلا راتین عوضی عوضت کرد.
.اخم خشگلی کردم:
-دیوونه
جرعه از قهومو نوشیدم که با حرفی که سارا زد قهوه پرید توگلوم...
-پرهام ازم خاستگــــــاری کرد...!
-چــــــــــی؟
-خو ازم خاستگاری کرد دیگه...
بالبخند گفتم:
-دروغ میگــــــی!..پرهام ازت خاستگاری کرد؟..وااای...عالیه..تو چی بهش گفتی..حتما درجا قبول کردی؟
-نخیرم..یکم عشوه اومدم..ناز کردم..بعدش گفتم بعلـــــــــــــــه!!!
-همین؟
-نه دیگه کار به جاهای باریک کشید که مناسب سنت نیست که بگم گلم..
با حرص نگاش کردم..که با خونسردی قهوشو میخورد.خواستم چیزی بهش بگم که بی خیال شدم..حرف زدن با این بشر فایده نداره...پوفی کشیدم..بعد اینکه قهومونو خوردیم..
حساب کردیم و از کافی شاپ خارج شدیم..خواستیم آژانس بگیریم که موبایل سارا زنگ خورد..با ذوق جواب داد..
-الو؟
-...
-اره ممنون..خوبم..تو خوبی؟
-..
-اومدیم خرید با آی تیس...برای تولد راتین...اره اره..اصلا تو همه کیک و بخور...
-..
-.بـــــــــــــــــاشه...خب من برم دیگه...دوست دارم..خداحافظ...
گوشی رو که قطع کرد خواست حرفی بزنه که با چشمای گرد شده من مواجه شد..با تعجب گفت:
-چته؟
-انقد زود وا دادی بدبخت؟...ترشیده بودی مگه؟...پرهام بود؟...یعنی خاعـــــک...!
سارا قهقه زد..:
-وای خیلی خوشگل میشی...!
..دوباره زد زیر خنده.....حرصم گرفت...حوصله آژانسو نداشتم میخواستم فقط زود برسم ویلا تا از دست این بشر نجات پیدا کنم..دستمو واسه تاکسی تکون دادم...یه پراید مشکی جلومون ترمز کرد..
همراه سارا سوار شدیم..ادرسو دادم..چشامو بستم تا این سارا حرف نزنه...بعد مدتی سکوت چشامو باز کردم...سارا خواب بود..تعجب کردم...خواستم به راننده چیزی بگم که یه بوی عجیبی اومد..ناخودآگاه سرم گیج رفت.همه چیز برام گنگ شد...کم کم چشام بسته شدو دیگه هیچی نفهمیدم...
***
چشامو باز کردم..با تعجب به اطرافم نگاه کردم..داخل یه اتاق شیک بودم...یه تخت دونفره سلطنتی وسط اتاق خودنمایی میکرد..خواستم از جام بلند شم که حس کردم کسی پشتمه..دستام بسته بود..سارا پشت سرم بسته شده بود...صداش کردم..:
-سارا...ســــــارا..
-هــــوم
-بلند شو..معلوم نیس کجاییم...
تکون بدی خورد..زود گفت:
-خاکبرسرم...ما کجاییم؟اینجا کجاس؟..چیشده؟..ما که تو تاکسی بودیم...چرا دستامون بستس..
خواستم حرفی بزنم که در اتاق باز شد..زنی وارد اتاق شد..با دیدنش تعجب کردم..آشنا به نظر میومد....و چقدر....... شبیه من بود....!
با لوندی وارد اتاق شد...رو مبل سلطنتی روبه رومون نشست و گفت:
-سلام...عزیزای من....خوبی دخترم؟آی تیس...شناختی؟
غریدم:
-کدوم خری هستی؟
قهقه ای زد:
-وای چه جذبه ای...به خودم رفتی..اون بابا آشغالت که خیلی مظلومو بی عرضست
..کمی تعجب کردم...ولی سریع اخم کردم و گفتم:
-درمورد بابای من درسته صحبت کن..عوضــــی!....گفتم چه خــــــری هستی؟
ازجاش بلند شدو به سمتم اومد..دستشو به گونم کشید و گفت:
-نمیدونستم اون سیروس عوضی منو بهت معرفی نکرده..اصلا میدونی این همه مدت مادرت کی بوده؟چی بوده؟اصلا میدونی مـــــــادر یعنی چی؟
با لحن مطمئنی گفتم..:
-مادر من وقتی 4سالم بود فوت کرده...
لبخند جذابی زد...
- او مای گاد...نکنه منظورت الینایه؟اون زن عوضی؟
داد زدم:
-دهنتو ببند...خفه شو فقط خفه شو...اسم مادر منو تو از اون دهن لجنت بیرون نیار...
با سیلی که بهم زد برق از سرم پرید..
سارا با گریه داد زد:
- چی از جون ما میخوای عوضی؟تو کی هستی؟
خون از دهنم اومده بود...
پوزخندی به سارا زد و برگشت و روهمون مبل نشست..و گفت:
-من زن داییتم دخترجون..مادر آی تیس..اسمم آندیاست...
دلم لرزید...نمیدونم...یک حسی بهم میگفت این زن راست میگه....منتظر نگاهش کردم تا ادامه بده...
...18سالم بود..که تو ترکیه همراه خانوادم زندگی میکردم..یه خواهر 20 ساله داشتم..که با یه تاجر ثروتمند ایرانی ازدواج کرد..پدرم ایرانی بود و مادرم ترکی...یکسال بعد که همراه بابا برای تجارت به ایران اومده بودیم...عاشق شدم...عاشق مردی شدم..که کاش نمیشدم..سامان زند رو دیدم..عاشقش شدم..یه کارخونه دار بود...ولی برادر بزرگترش سیروس یه تاجر معروف بود و از اون ثروتمند تر بود..سامان عاشق زنی به اسم پرستو بود...ناامید نشده بودم..گفتم شاید بتونم اون و عاشق خودم کنم....ولی همه چی بهم ریخت..سیروس منو از بابام خاستگاری کرده بود...بابام از سیروس خیلی خوشش اومده بود..سیروس بهم گفته بود که عاشقمه و برام میمیره..اما من عاشق سامان بودم...به اجبار بابا تن به این ازدواج اجباری دادم..........
نفس عمیقی کشید...قطره اشکی از چشمش چکید...رو به من ادامه داد:
مدت زیادی که گذشت فهمیدم حاملم...تو به دنیا اومدی...اسمتو خودم انتخاب کردم...تاحالابه این دقت نکردی چرا اسمت ترکیه؟...آی تیس...فرشته سیروس..سیروس عاشقت بود..خودمم دوست داشتم..دخترم بودی...ولی از هرچیزی که سیروس دوست داشت بیزار بودم..از توهم متنفر شدم..بهت شیر نمیدادم..گریه میکردی..جوری که تا مرحله بیهوشی میرفتی ولی من بی اعتنا بودم..خبر ازدواج سامان اومد....دیونه شدم..یکبار خواستم بکشمت...ولی پشیمون شدم..پرستو به عشقش رسیده بود...ولی من نرسیده بودم...حالا که من ندارمش..نمیزارم پرستو هم داشته باشتش...یه روز که برای مسافرت با ماشین میرفتن کیش کشتمشون...به یه راننده کامیون وعده دادم...مستش کردم...تو عالم مستی زد بهشون و لهشون کرد.....مردن....عشقم و عروس عشقم مردن....فرار کردم...رفتم امریکا...ازتون خبر داشتم....سیروس دوباره ازدواج کرد....الینا...زنی فوق العاده زیبا...اون باردار شد...یه پسر به دنیا اورد......پـــــــــرهام....!!!
**راتین**
کلافه به موبایل آی تیس زنگ میزدم..خاموش بود...داشتم دیوونه میشدم..پرهام با نگرانی گفت:
-چیشد راتین؟
-نمیدونم..لعنتی جواب نمیده...
سیروس از اتاقش خارج شدو با نگرانی گفت:
-خیلی نگران دخترام می خواین چیکار کنین؟
پرهام سریع گفت:
-بهتره به سرهنگ خبر بدیم راتین...
سری تکون دادم..چاره ای نداشتیم...سیروس کلافه گفت:
-مطمئنم کار آندیاست..تهدیدم کرده بود...بهتره عجله کنید..
پرهام سریع به سرهنگ زنگ زد و بهشون خبر داد.....بعد از مدتی که گذشت با توجه به مشخصاتی که سیروس داد...گروه رد آندیا رو زد..اونا تو ویلایی نزدیکی چالوسن...و آی تیس و سارا اونجا گروگانن...پرهام خیلی نگران سارا بود بلاخره عشقش بود.......
منم.نگرانش بودم...آی تیس...مراقب خودت باش...زود میام کمکت.....وقتی سیروس تمام ماجرای زندگیشو برامون تعریف کرد...جا خوردم..چه زندگی عجیبی داشت..دلم به حال پرهام سوخت...وقتی فهمید..مادر وپدر واقعیش سامان و پرستو نیستن کلی ناراحت شد..خیلی دلش می خواست بدونه پدر و مادر واقعیش کین..ولی سیروس تظاهر کرد که نمیدونه..بعید میدونم ندونه...
سیروس از هویت اصلی من که یه سرگردم خبر داشت ولی وقتی فهمید پرهامم سرگرده و تمام این مدت ها امریکا نبوده و همینجا به دلیل عملیات مخفیانه زندگی می کرده..کلی جا خورد...و سکوت کرد...
سیروس به خواست ما تو عمارت موندو گفت..قرار شد هرخبری شد بهش بگیم...من و پرهامم از ویلاخارج شدیم و به سمت ادرسی که سرهنگ داد رفتیم...
رسیدیم به ویلا..گروه هامون دور تا دور ویلا رو محاصره کرده بودن..اسلحمو برداشتم..پرهام کنارم ایستاد...نیم نگاهی بهم انداخت..هردو همزمان سری تکون دادیم و به سمت ویلا دوییدیم....
**آی تیس**
به زمین خیره شده بودم..سارا گریه می کرد...دلش برای پرهام میسوخت..منم نزدیک بود گریم بگیره...ولی نزاشتم غرورم جلوی این زنیکه خورد بشه...فقط بغض بدی گلومو میفشرد...آندیا با افسوس گفت:
متاسفم آی تیس...نگران نباش..میدونم ازم متنفری...و آرزوی مرگمو میکنی..آرزوت برآورده میشه..من ایدز دارم..زودم میمیرم..فقط خواستم این آخرای مرگم همه چی رو بهت بگم..فقط بدون درسته که ازت خوشم نمیومد...ولی من یه مادر بودم..هرچقدرم بد بودم..پست بودم..عوضی بودم..بازم یه مادرم..دوست دارم آی تیس...
قطره اشکی ناخودآگاه از چشمم ریخته شد..زود پاکش کردم..نمیزارم غرور17سالم خورد بشه..
درسته که این زن عامل بدبختی هامونه...ولی بخاطر یه ازدواج اجباری...درحقیقت این زنم مقصر نیست..سرنوشت ما بد رقم خورد...یکدفعه صدای آژیر پلیس اومد...آندیا با ترس نزدیک پنجره شد...کسی در اتاق رو باز کردو رو به آندیا گفت:
-خانوم..پلیسا مارو محاصره کردن..
آندیا سری تکون دادو رو بهش گفت:
-زود از ویلا خارج بشید از همون در مخفی تو زیر زمین....
-ولی شما جی خانوم؟
آندیا دادزد:
-شمـــــــــا خودتونو نجات بدین....
اون مردم بی هیچ حرفی در وبست و رفت...با پوزخند گفتم:
-چرا فرار نمیکنی؟
لبخند تلخی زد:
-چرا فرار کنم...من ته خطم...قراره بمیرم..چه با اعدام..چه بی اعدام...فقط خوشحالم که این آخرین دقایق زندگیم کنارتوام..
سارا با بغض گفت:
-بد کردی...بد..
آندیا لبخندی به سارا زدو گفت:
-مادرت زن مهربونیه..مخصوصا پدرت..مادرت با عشق و علاقه وقتی تو شکمش بودی باهات حرف میزد..اما من گاهی اوقات حتی به شکمم مشت میزدم...
اشکاش ریخت..رو به من گفت:
-از سیروس دیگه متنفر نیستم..یه عاشق بود وهرکاری برای به دست اوردن عشقش میکرد..همونجور که من حاضر بودم هرکاری برای به دست اوردن عشقم بکنم...اون پیروز شدو من بازنده این بازی بودم..بهش بگو حلالم کنه...
دلم به حال آندیا سوخت..با هر بدی که داشت بازم سرنوشت اینجوریش کرد...بهش حق نمیدادم میتونست بهتر با این ماجرا کنار بیاد ...ولی از یه طرف بهش حق میدادم..منم اگه راتین با یکی دیگه ازدواج کنه خودمو میکشم یا اینکه کمی منطقی با ماجرا برخورد می کردم...ولی اون خودشو نکشت...دزد عشقشو کشت..عشقشو کشت...عروس عشقشو کشت...خواستم شاد از این دنیا بره...از ته دلم گفتم:
-ما...مــــان
با شنیدن این حرفم هق هقش قطع شد...با حیرت بهم نگاه میکرد..تو اوج گریه لبخندی زد...و به سرعت بغلم کرد...صورتمو می بوسید....همیشه ارزوی محبت مادرانه داشتم...
مادریه الینا رو حس نکردم...فقط دم دمای آخر زندگی مادرم...حس مادر داشتنو از مادر اصلیم آندیا چشیدم..چه حس خوبیه...اشک شوق میریخت..سارا هم با دیدن این صحنه اشک ریخت...اشکای منم ریخت .شکست..غرور17 سالم شکست...اشکایی که 17سال اسیرشون کرده بودم..تاب اوردنو ریختن..گونه هام خیس شدن...هر سه گریه میکردیم..
باصدای در هرسه شوکه به راتین و پرهام نگاه کردیم...که اسلحه به دست با نگرانی به ما نگاه میکردن...پرهام با دیدن سارا به سرعت به سمتش رفت و بغلش کرد..راتین با دیدن دستای باز ما نفس آسوده ای کشید...اسلحشو به سمت آندیا گرفت..درسته مادرم بود...ولی باید مجازات میشد..اونموقع اونقدر فکرم درگیر بود که به لباسای پلیسی پرهام و راتین بی توجه بودم...
پرهام....برادرم بود...اسلحه رو از جلوی صورت آندیا کنار کشیدم..از جام بلند شدم...توهمین نصفه روز چقدر دلم براش تنگ شده بود...آندیا دستاشو جلو اورد...راتین بهش دستبند زد..آخر سر گونه آندیا رو بوسیدم..اونم گفت:
-..بخاطراون سیلی منو ببخش..
اروم بهش گفتم...:
-مادرانه بود...
قطره اشکی از چشمش چکید...آروم گفت:
-مهربونیت به بابات شبیه....
قطره اشکی از چشمم چکید...سریع پاکش کردم...باهاش خداحافظی کردم...بردنش...پرهامم رفت..منو سارا نگاهی بهم انداختیم...سارا اومد سمتمو محکم بغلم کرد...
-خیلی دوستت دارم آی تیس...
-عاشقتم سارا
میون گریه خندیدو گفت:
-مگه عاشق راتین نبودی..یعنی اون مجنون بازی کشک؟پس منم پرهامو ول میکنم میام عاشق تو میشم...
دیوونه ای نثارش کردم..لبخند تلخی به جای خالی مادرم زدم..
نفس عمیقی کشیدم...هردو از ویلا خارج شدیم..پرهامو راتین به سمتمون اومدن...خواستن حرفی بزنن که منو سارا همزمان گفتیم:
-بعـــــــدا توضیح میدین...
اونام شرمنده لبخندی زدن..آندیا رو بردن ...ماهم سوار ماشین شدیم وبه سمت عمارت حرکت کردیم.. پرهام ظبط رو روشن کرد..
(وقتی که باهم...زیر بارونیم...
این هوا بوسیدن دستاتو کم داره...
من یه دیوونم...با تو آرومم...
بودنم به حس تو وابستگی داره...
چشمات تو چشمام..نگات تو نگام..
وقتی دستاتو میگیرم یعنی میمونم..
روزای خوبم..با تو نزدیکه...
آخرش دنیای من میشی تو مـــــــیدونم...
عشق من آروم نمیشم...
بی تو من دیوونه میشم..
دوست دارم هرجا که باشم...
باشی پیـــــــــشم.
"علی لهراسبی..روزای خــوب)
آهنگش خیلی شبیه به حسی بود که من الان داشتم..
یعنی راتینم منو دوست داره؟
برام نگران میشه.؟
وقتی منو میبینه ضربان قلبش به اوج میرسه؟
آهی عمیق کشیدم...
سارا متوجه شد..اونم حالمو میفهمید...خودشم روزایی رو مثل من رو تجربه کرده بود..درکم میکرد...
نگاه کسی رو روی خودم حس کردم...نگام افتاد به آینه جلو..نگام تو نگاهش گره خورد...
(چشمات تو چشمام..نگات تو نگام..وقتی دستاتو میگیرم یعنی میـــــمونم)...
کاش زمان متوقف بشه و من همینجور تا ابد به عسلی چشماش خیره بشم.....
چشماش حرف داشت...نمیتونستم حرف چشماشو بفهمم....غم عجیبی تو چشماش ساکن بود..
چرا؟....
غمت چیه؟....
چی داره عذابت میده؟...
نگاهشو ازم گرفت...
....نــــــه....!!!!
قلبم درد گرفت...بغض داشت گلومو خفه میکرد..چقدر دل نازک شده بودم..
چرا اینجوری شده..؟.
یعنی دوستم نداره.؟..
خــــدای من..!!!
طاقت ندارم...میترسم..میترسم سرنوشتم بدتر از آندیا رقم بخوره..سرنوشت اجباریه ما ممکنه بدتر از اینا باشه..
بغضمو قورت دادم..سرمو به شیشه تکیه دادم...و چشمامو بستم..وبا انبوهی غم فارغ دنیای اطرافم شدم...
***
بابا با دیدنم اشک تو چشماش جمع شد...آندیا راست میگفت..بابا درظاهر جذبه داشت...وگرنه مظلوم بود...اما بی عرضه...نه!
درسته که باید از دستش ناراحت میبودم..ولی تقصیر اون نبود...بود؟..نه..چی میخواست بهم بگه...بگه که مادرت یه نامرد بود..ولی هنوز برام سواله که چرا پرهام و ول کرد..به آغوشش پناه بردم..
پیشونیمو بوسید..سارا رو هم درآغوش گرفت و بوسیدش...عمه هورا با اشک من و سارا رو همزمان در آغوش گرفت...خوش به حال سارا...مادر داشت..
درسته عمه همیشه سرش شلوغ بود...خودش یک کارخونه رو اداره میکرد..ولی...عمه برام کم نزاشته بود...راستش...هیچکس نمیتونه جای مادر واقعی آدم باشه....همه نشستیم...کنار بابا نشسته بودم که..موبایل عمه زنگ خورد..بعد از صحبت کوتاهی قطع کرد..سری تکون داد و گفت:
-شرمنده بچه ها...باید برم..از کارخونه زنگ زدن..یک مشکلی پیش اومده...
روبه سارا گفت:
-تو نمیای سارا؟
-نه مامان..امشب پیش آیتی میمونم..
بابا رو به عمه گفت:
-هورا جان..اگه کمکی از دستم بر میاد دریغ نمی کنم...حتما بگو
عمه از جاش بلند شد و لبخندی زد....:
-ممنون داداش...یک مشکل کوچیکه....
و خداحافظی کرد و رفت...
راتین و پرهام و سارا مشغول حرف زدن بودن..آروم درگوش بابا گفتم:
-میدونم ..همه چی رو میدونم...آندیا طلب حلالیت کردو..به اشتباهش پی برده بود..بقیش با خودتون...ولی چرا پرهامو ول کردین؟اون پسره الینا بود...
بابا نفس عمیقی کشیدو گفت:
-از همون موقعی که آندیا رفت بخشیده بودمش..اون عشقم بود..حق داشت...یه عاشق بود...وقتی الینا مرد..پرهام و تا 4 سالگی بزرگش کردم..تو یادت نمیومد5سال بیشتر نداشتی..خیلی شبیه الینا بود..بعد4سال دادمش به یکی از ندیمه هام..و بهش سپردم که خودشو ندیمه خانوادگی برادرم معرفی کنه...اونارو فرستادم امریکا..خودم تامینش میکردم..بهترین مدرسه..بهترین دانشگاه..بهترین زندگی..همه چی...بعدم که این اتفاقات افتاد...
-بابا..باید به پرهام حقیقتو بگین...اون حقشه که بدونه..
بابا سرشو انداخت پایین رفت تو فکر...
از جام بلند شدم و کنار سارا نشستم..با دیدنم در گوشم گفت:
-تولد راتین بودها...
وایــی گفتم..که راتین و بابا و پرهام با تعجب نگام کردن...لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم:
-ببخشید.
و سریع از جام بلند شدم..کیکی رو که از صبح سفارش داده بودم رو از یخچال برداشتم...سارا اومد پیشم..کادو ها که به فنا رفت..با سارا سریع برقارو خاموش کردیم..دوتا فشفشه روشن کردیم و با جیغ رفتیم سمت راتین...راتین بدبخت کپ کرده بود...اب دهنشو قورت داد که به رعنا گفتم برقارو روشن کنه...یکصدا با پرهام و سارا و بابا گفتیم:
-تولــــــــــــــــدت مبـــــــــارک...
شوکه شد...لبخندی از شوق زد...پرهام بغلش کردو دوباره بهش تبریک گفت...
منم لبخندی زدم و باعشق بهش خیره شدم..اونم خیره شده بود به خاکستر چشمام..
و ...خوشبختی یعنی مالکیت یک نگاه..!
با نیشگون سارا از جا پریدم..برای اولین بار سرخ شدم..بعد از خوردن کیک ماجرای کادوهارو براشون تعریف کردیم...راتینم خیلی ازمون تشکر کرد..روز به روز بیشتر عاشقش میشدم..ولی اون چی؟..
منو دوست داره؟
به من فکر میکنه؟
پــــــوف...!
شب خوبی بود...همراه سارا رفتیم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدیم...مدتی که گذشت دیدم سارا خوابه...خوابم نمیبرد..به اتفاقات امروز فکر کردم...آندیا مادرم بود...مادر واقعی من...از راتین پرسیدم حکمش چیه..اونم گفت به گناهانش اعتراف کرده..پس حکمش اعدامه...نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم..هم ناراحت بودم..هم باید به خودم میفهموندم که آی تیس...آندیا..یعنی مادر واقعی تو...بد کرد..خیلی بد کرد..عمو تو زن عموت و کشت...باعث شد تو بی مادر بزرگ شی...
بغض کردم...نیم نگاهی به سارا انداختم...آروم از تخت پایین اومدم...بغض داشت خفم میکرد..دستمو گذاشته بودم رو گلوم...با تمام سرعت از اتاق خارج شدم...به طرف تراس تو سالن رفتم...وقتی از کنار اتاق راتین رد میشدم..راتین در اتاقشو باز کرد و متعجب به من نگاه کرد...
بی توجه بهش دوییدم...رفتم رو تراس...نفسی به سختی کشیدم...راه تنفسم باز شد...بغضم شکست...اشکاک دونه دونه از چشمام سر خوردند و ریختن پایین...خفه هق هق میکردم...الان چی میخواستم؟.....مادرم؟...پدرم؟....راتین؟...من الان به یک همدم احتیاج داشتم...
دستی روی شونم نشست و فقط دستای مردونه راتین بود که به بدن سرد و سستم نیرو بخشید...با یک حرکت برگشتم و خودم و تو آغوشش پرت کردم...سرمو رو سینش گذاشتم و اشک ریختم..دلم نمی خواست شکستنمو ببینه...ضعیف بودنمو....بی کس بودنمو...تنهاییمامو...بی مادر بودنمو...نگاه حسرت بارمو...از شوک که در اومد...
دستاش به آرومی دور شونه هام حلقه شد...پیرهنشو تو مشتام فشردم...به صدای ضربان قلبش گوش میدادم...خیلی بالا بود...میترسیدم از سینش بزنه بیرون...اما کم کم ضربانش کم شد...و آرامشی عجیب به بدنم سرایت شد...لبخند محوی زدم..
تمام وجود این مرد برام سراسر آرامشه...نفس عمیقی کشیدم و خودم و به سختی ازش جدا کردم...دل کندن از این منبع آرامش خیلی سخت بود...خیلی سخت تر از اونچه که فکرشو بکنی...تو چشماش نگاه کردم...به چشمام نگاه کرد....محوش بودم...اونم دوسم داشت؟...منو می خواست؟...من ملکه ذهنش بودم؟....
اون بود...اون فرمانروای عقل و جسمم بود...اون پادشاه قلبم شده بود...اون تمام قلبم رو تصرف کرده بود...فقط با یک نگاه عسلی...به طلایی چشماش نگاه میکردم...اونم به خاکستر چشمام نگاه میکرد...
زیر لب ازش تشکر کردم...بی هیچ حرف دیگه با چشمای قرمزم..که حالا به جای اشک...درونش سرتاسر عشق بود...به سمت اتاقم راه افتادم...رو تخت نشستم...
سارا خواب بود..چه معصوم خوابیده خوابیده بود...آروم پیشونیشو بوسیدم...نفسی کشیدم و با لبخندی محو به خواب رفتم...
***راتین***
رو تخت دراز کشیدم...آباژور کنار تخت و روشن گذاشتم...یکدفعه موبایلم شروع به لرزیدن کرد...تماس و وصل کردم...
صدای پر دردش تو گوشی پیچید...دلم براش تنگ شده بود....
-سـ..لام..خو..بی؟
-سلام..آره..تو خوبی؟
-ممنون.. تو خو..ب باشی منـ..م خوبم ...را..تین...
- منم همینطور
-تولـ..دت... مبا...رک..
-ممنون...ممنون که به یادم بودی...
-خیلی دلم...می خواست امـ..شب پیشـ...ت باشم...ولی حیـ..ف که نمـ...یشه..
پوفی کشیدم:
-آره...
سرفه ای کرد...با صدای دردش قلبم درد گرفت...چقدر سختی می کشید...من نادون چقد اذیتش می کنم...چرا کنارش نیستم؟
-خوبی؟
- آره..آره...من باید بـ..رم راتین...مامـ...ان کارم داره...خداحافـ..ظت..
-خداحافظ
بوق ممتد تو گوشی پیچید...گوشی رو گذاشتم رو سینم و به فکر فرو رفتم....همیشه برای اینکه من نفهمم داره درد می کشه سریع از کنارم میرفت..یا وقتی تلفنی حرف میزدیم..سریع با هر بهونه ای تماس رو خاتمه میداد...چه اتفاقی داره میفته؟...من کجای راهم؟....کجا می خواستم برم...؟...چرا از مسیرم منحرف شدم؟...چرا تنهاش گذاشتم...؟...چرا قلبم با دیدن آیتیس می لرزه؟....
پوفی کشیدم و به پهلو چرخیدم...موبایل و گذاشتم رو عسلی...به پشت دراز کشیدم ساعدم و گذاشتم رو پیشونیم و به خواب فرو رفتم...
***آی تیس***
دوهفته از اون شب میگذره...شبی که روزش خیلی وحشتناک آغاز شد ولی شبش زیباترین شب بود برام...الان داشتیم از مراسم نامزدی سارا و پرهام برمیگشتیم...درست هفته پیش بابا حقیقت رو به پرهام گفت...پرهام خیلی ناراحت شد..ولی بابا ازش معذرت خواهی کرد...سخت بود..خیلی سخت بود که بابا رو ببخشه...ولی بخشید..خیلی مهربون بود...کلی عشق میکردم که پرهام داداشمه...روز بعد اون ماجرا پرهام از سارا خاستگاری کرد..عمه هورا و عمو امیرم کلی خوشحال بودن..و رضایت این ازدواج از لبخند رو لبهاشون به وضوح دیده میشد...
منم هرروز شاهد نگاه های خیره راتین روی خودم میشدم..شک داشتم دوسم داشته باشه...نمیدونم چرا پیش قدم نمیشه..پـــــوف...امشب کلی خوش گذشت...
سارا مثل ملکه ها شده بود...عرشیا به مهمونی نیومد..آناهیتا هم که براش فرقی نمیکرد..فقط نگاه های خیرش روی راتین اعصابمو بهم ریخته بود...رسیدیم ویلا..خواستم از ماشین پیاده شم که راتین گفت:
-برای یک هفته ای تهران نیستم.میرم شمال...به پدرتون آقا سیروس اطلاع دادم..خواستم شمارو هم زودتر در جریان بزارم...
دلم گرفت..یک روز نبینمش دیوونه میشم..حالا اون میخواد یک هفته ازم دور باشه..هه اگه عاشق بود اینکارو نمیکرد..به یقین رسیدم دوستم نداره..
نباید غرورم له میشد..دیگه بسه..هرچی با نگاه های ضایعم عشق و نشونش دادم کافیه...چهره سرد و بی روح سابقم دوباره رو چهرم نقش بست...با سردی گفتم:
-باشه..مشکلی نیس....خدانگهدار
خدانگهــــــدار
دیگه نمیخوام بهت فکر کنم..این چند ماهم الکی دلم و خوش کردم..درسته عاشقشم..ولی اون که نیس..پس بزار عشقم تو سینم مثل یک راز بمونه.
کمی متعجب شد از این تغییر رفتار سریعم..هه طعم بی محلی رو بچش..هرچند از تو بی محلی ندیدم..برق چشماتو میدیدم..اما تو که پاپیش نزاشتی..منو تشنه نگه میداشتی..سیرابم نکردی..هه..باهاش خداحافظی کردم...اونم رفت...رفــــت؟
آره آی تـــیس....رفــــــــــــــــــــــــــــــــت..!
***
ماجرای زندگی راتین و از پرهام شنیدم....یه مادر داشت که شمال زندگی میکنه...تک فرزنده و پدرش سرهنگ بوده...تو کودکیش پدرشو از دست میده و وقتی بزرگ میشه..میاد وپلیس میشه..پرهامم دوست راتین بوده..تو دانشگاه افسری باهم آشنا میشن...پرهام به طور مخفیفانه از ما تو سن20سالگی وارد دانشگاه افسری میشه و دیگه امریکا نمیره...تو افکار خودم غرق بودم که..صدای سارا بلند شد:
-الو..دختر..عاشق..کجایی؟
با گیجی به سارا نگاه کردم که زد زیر خنده..
-نه..واقعــــــا عاشقــــــــــی...!
-عاشق کـــــــــــــــی؟؟؟؟
با صدای پرهام برگشتیم سمتش..سارا خواست جوابشو بده که کوسن کنارمو برداشتمو پرت کردم طرفش که محکم خورد تو صورتش...پرهام به طرز بامزه ای ادای زنا رو دراورد..
- ای وای خاک برسرم شد..زدی یارمو کشتـــــی؟...حالا من بی یــــــار چه کنــــــــم؟
ای یـــــــــــار...ای یـــــــــار...ای یــــ...
با کوسنی که سارا زد تو صورت پرهام...پرهام خفه شد...مثل بچه های مظلوم رفت سمت سارا و از کمرش گرفت و بغلش کرد...سارا جیغ جیغ میکرد که...منو بزار زمین..ولی کو گوش شنوا...؟
پرهام رو به من گفت.:
- از محضر شما خارج میشویم..باید کمی این یار را ادب بنمایم...با اجازه ملکه..
رفتند بالا....
لبخندی زدم..لبخندی تلخ...هی..به سارا حسادت میکنم..عشقش و کنارش داره و از بودن باهاش لذت میبره...عشق من کــــوش؟
یک هفته که رفته...یک هفته که دلتنگشم..یک هفته که صدای صوت قرآنشو گوش نکردم..یک هفته که نماز خوندن قشنگشو ندیدم...یک هفته که چهره زیباشو ندیدم..یک هفته که...
آهی پر بغض کشیدم...
از این به بعدم نخواهم دید...اون دیگه بادیگاردم نیست...هر کار کردم...نتونستم عشقی که بهش دارم رو فراموش کنم...عشقم...دلتنگتم بی معرفت...!
***راتین***
- حاضرین..؟
مامان لبخندی زد و گفت:
- اره مادر حاضریم..صبر کن تا فاطمه هم بیاد..
سری تکون دادمو از خونه خارج شدم..منتظر شدم تا بیان بیرون از خونه...دلم براش تنگ شده..دلم برای صداش تنگ شده...دلم برای نماز خوندنش تنگ شده..دلم برای...
نه راتین...تو حق نداری بهش فکر کنی..بس کن پسر...سری تکون دادم تا از این افکار خارج بشم...
مادر و فاطمه از خونه خارج شدن...فاطمه چادرشو درست کرد..بهش نگاه کردم..تا حالا به معصومیت چهره فاطمه هیچ جا ندیده بودم..وقتی دید دام بهش نگاه میکنم..سرشو انداخت زیر و سرخ شد..هنوزم سرخ میشه...یاد اولین باری افتادم که آی تیس خجالت کشید...لپاش گلی شد..دلم میخواست برم لپاشو بکشم و .....
لپاشو چـــی؟
هــــــا؟
با خودت این کارو نکن راتین...با دلت اینکارو نکن..فراموشش کن راتین...دلت میاد چهره معصوم فاطمه گریون بشه؟....
چمدونو ازدست مادر و فاطمه گرفتم..چمدونارو گذاشتم صندوق عقب آژانس...جلو نشستم...مادر و فاطمه عقب نشستن....ماشین حرکت کرد...بعد از مدتی رسیدیم فرودگاه..بلیطارو دادمو سوار هواپیما شدیم...رو صندلی نشستم...سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم..به کمی خواب احتیاج داشتم...روزای سختی رو پیش رو دارم..حس کردم کسی داره صدام میزنه...دستی روی شونم نشست...چشمامو باز کردم...با چهره معصوم فاطمه مواجه شدم..لبخندی خجول زد و گفت:
-رسیدیم..
لبخندی زدمو با سر تایید کردم...هنوزم وقتی باهام حرف میزنه خجالت میکشه...
از هواپیما خارج شدیم..چمدونارو تحویل گرفتیم و از فرودگاه خارج شدیم..وبا آژانس به سمت عمارت سیروس زند حرکت کردیم....
**آی تیس**
رو تاپ بزرگ و سفید باغ نشسته بودم و آهنگ گوش میدادم..دیوونه شده وبودم..دلواپسش بودم...یک هفتش گذشت...کجاست؟
چرا نمیاد؟
باشه..باشه...قول میدم اگه بیاد....عشقمو اعتراف کنم...به عشقم اعتراف میکنم...دوسش دارم...می خوامش...میمیرم براش....اینا دلایل کمــــــــــــــــــیه؟
عصبی شدم...هندزفیریو از گوشم کندم و پرت کردم رو زمین...
نفس عمیقی کشیدم...صدای قدمای کسی از پشت سرم اومد...برگشتم عقب..رعنا به طرفم اومد و گفت:
- خانم...آقای سعیدی برگشتن....
شوکه از جام بلند شدم...کلی ذوق زده شدم...انقد خوشحال شده بودم که رعنا با لبخند معنی داری بهم نگاه میکرد...آروم تعظیمی کرد و رفت...
یه نگاه هول هولکی به لباسام کردم...یه بلوز آستیندار شیری با شال گلبه ای پوشیده بودم..یکم بیشتر به حجاب اهمیت میدادم..نکه خیلی حجاب کنما...نه..فقط شال و پیراهنای آستیندار برای تو باغ میپوشیدم...بی خیال این حرفا شدم...
به سرعت به طرف عمارت دوییدم...خیلی خوشحال بودم...در عمارت و با شتاب باز کردم... وارد سالن شدم....
با دیدن صحنه رو به روم یکدفعه لبخند رو لبام خشک شد..همه به طرف من برگشتن...نگاهم مستقیم رفت سمت کسی که کنار راتین نشسته بود..یه دختر جوان چادری...بغضی ناخود آگاه گلومو فشرد...به چیزای بد فکر نکن آی تیس..شاید خواهرش باشه...یکی بهم نهیب زد...اون خواهر نداره یادته که پرهام گفت تک فرزنده...بغضمو قورت دادم...زنی میانسال و چادری از جاش بلند شد...به طرفم اومد و گفت:
-سلام دختر گلم...شما باید آی تیس جان باشی...
به خودم اومدم...به چهره زن روبه روم نگاه کردم..به راتین شباهت داشت..حتما مادرشه...لبخند تصنعی زدم:
-سلام..ممنونم...ب..له....من آی..تیسم...
مادرش خم شد و گونمو بوسید...چه مهربون بود...ناخودآگاه در آغوش گرفتمش...مادر نداشتم که مادری کنه برام....که به این راحتی محبت زنی جذبم کرد...
با مهربونی بغلم کرد و مدتی بعد جدا شدم..سعی کردم به خودم مسلط باشم...به طرف راتین و اون دختر رفتم...حتما یکی هست دیگه...سعی کن به چیزای خوب فکر کنی...بهشون سلام کردم..جواب سلاممو دادن.. .منتظر شدم.. خودش معرفی کنه...
ولی پرهام پاپیش گذاشت و گفت:
-راتین جان...معرفی نمی کنی؟
منتظر به راتین چشم دوختم...نیم نگاهی با تردید بهم انداخت و گفت:
- همسرم...فاطمه خانم...
لبخند ناباروری زدم...آروم آروم لبخندم تبدیل به بغض شد...قلبم سوخت...سرم گیج رفت..به دسته مبل کنارم تکیه کردم..لبخند مصنوعی زدم و رو به فاطمه گفتم:
-خوشبختم...
لبخندی محجوب زد:
-همچنین عزیزم...
چقد معصوم بود...چقد خوشگل بود....همســـــرش...همسر عشقم بود...همسر عشق من بود...سری تکون دادم و از پیششون رفتم..نتونستم اون هوا رو تحمل کنم..اون جارو نتونستم تحمل کنم...با اجازه ای گفتم و به طرف پله ها رفتم...بابا با تعجب نگام میکرد...پرهام لبخندی تصنعی زدو همه رو تعارف کرد بشینن..سارا پشت سرم اومد...از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم...رو تخت نشستم...بغضم شکست...قطره اشکی ریخت...دلتنگش بودم...رفع شد؟
واقعا؟
دلمو چیکار کنم؟
قلبمو ببین....
خودشو میکوبه به سینم...
داره صداش میزنه.....!
خـــــــدایا...مگه چی ازت خواستم؟
فقط گفتم عشقم باشه.....
نگفتم؟
گفتم پیشم باشه...
داشته باشمش..چیز زیادیه....؟
چیکار کنم؟
فراموشش کنم؟
یا مثل آندیا.....
سرنوشتم...سرنوشتم درست داره مشابه مادرم میشه..خدایا نزار منم مثل آندیا گناهکار عشق باشم....هه...افسوس به این حالم...
اشک ریختم...بالشتم خیس شد...ساراهم همراه من گریه می کرد...ممنونش بودم که کنارم..بود..اومد نزدیکم و بغلم کرد...سرم رو سینش بود...اشک ریختم...
بخاطر ازدواج عشقم...
برای عروس عشقم...
برای مظلوم بودن خودم...
برای دلتنگی دلم...
برای....
***
به دیوار رو به روم زل زده بودم...چشام میسوخت...تقه ای به در زده شد...سارا وارد شد..
آروم گفت:
-آی تیس جان عزیزم...دایی گفت صدات کنم...زشته پاشو آی تیس...به خودت بیا..اون دیگه مال تونیس..اون سهم تو نیس..اون سهم فاطمس...دیگه نباید بهش فکر کنی...حتی نباید به یادش بیفتی...فراموشش کن...میدونم سخته...ولی
تمام سعیتو بکن...
آهی کشیدم..واز جام بلند شدم.. همراه سارا از اتاق خارج شدم..همه دور میز بزرگ پذیرایی نشسته بودن..به فاطمه نگاهی انداختم...چادرشو با چادر رنگی ای عوض کرده بود..مادر راتینم همینطور..لبخند تلخی زدم..چه چهره آرومی داشت...به سمتشون رفتیم...فاطمه و راتین کنار هم نشسته بودن...نشستم کنار پرهام..سارا هم اونورش نشست..راتین نیم نگاهی بهم کرد..بهش نگاه نکردم..
بله باید فراموشش کنم...اون سهم من نیس...اون مال فاطمس..من کار آندیا رو تکرار نمیکنم...همینکه عشقم خوشبخته..خوشحالم..با عشقم کنار میام..عشقمو تو سینم نگه می دارم...
نفس عمیقی کشیدم..مشغول خوردن شدم..مدتی گذشت..که مادر راتین شروع کرد به صحبت کردن:
-اقای زند پسرم خیلی از شما و دخترتون تعریف می کرد...خیلی اشتیاق داشتم ببینمتون..این شد که خانوادگی اومدیم..ببخشید مزاحمتون شدیم..به راتین گفتم بریم هتل..اما مخالفت کرد و گفت اقای زند ناراحت میشن..ماهم مزاحم شما شدیم..
بابا لبخندی زد:
-این چه حرفیه..من به پسر شما خیلی مدیونم..مثل پسر خودمه..معلومه که ناراحت میشدم میرفتین هتل...ویلا به این بزرگی...و این همه اتاق...حالا این بحثارو فراموش کنیم..
رو به راتین ادامه داد:
-نمیدونستم ازدواج کردی...کی ازدواج کردی؟
راتین نفس عمیقی کشید و گفت:
- 4سالی هست که ازدواج کردم...قبل از ماموریت رفتیم خونه خودمون...به جای عروسی هم تصمیم گرفتیم بریم مکه زیارت...جای شما خالی..بعدم که با شما آشنا شدم اومدم تهران برای ماموریت...
یعنی؟
یعنی این همه مدت زن داشته؟
یعنی...یعنی من این همه مدت عاشق یه مرد زن دار بودم...!
من خیلی پستم..خیلی..!
لیوان آبی خوردم و بغضمو قورت دادم...
از جام بلند شدم...تشکری کردم و گفتم:
ببخشید کمی سرم درد میکنه..میرم تو باغ قدم بزنم...
بابا با تعجب اشاره ای به غذای دست نخوردم کرد و گفت:
-اما تو که هیچی نخوردی؟
-ممنون ...سیر شدم...
بی هیچ حرف دیگه ای از سالن خارج شدم و به سمت باغ رفتم...رو همون تاب تو باغ نشستم..چشمامو بستم..
خدایا...فقط کمک کن...فراموشش ....کنم..!!!
***
- میای پایین آی تیس....
- نه بابا..من نمیام..سرم درد میکنه...
-معنی این کاراتو نمی فهمم..اون آی تیس مغرور کـــــــو؟...دختر من قوی تر از این حرفا بود...چرا دلت انقد نازک شده.؟..فکر کردی شب ها صدای گریتو از پشت در اتاقت نمی شنوم...؟
سرمو انداختم پایین...
- بخاطره راتینه؟
سرمو به سرعت بلند کردم...بابا از کجا فهمید...؟
- بابا...نه..می..دونی....آخه...مـ..
- بسه آی تیس...من پدرتم..می تونم بفهمم دخترم چی می خواد و نمی خواد...من از همون اول نگاه های متفاوتتو رو راتین میدیدم...میدونم بهش علاقه داری...ولی باید این علاقه رو از بین ببری...سرنوشت مادرتو که دیدی....
داد زد:
- نمــــــــــی خــــــوام بـــه ســــرنـــــوشت اون دچــــــار شــــــــی...!
با لحنی آروم گفت:
- ده دقیقه دیگه بیرون باشی...!
و رفت......رفــــــت و منو تو تنهایی بدی تنها گذاشت...تنهایی خیلــــی بدی بود......
آره..آره.بابا راس میگه...!
دیگه نباید آی تیسی..با سرنوشت مشابه من...به دنیا بیاد...!
دیگه نباید سیروسی غم از دست دادن عشقشو داشته باشه...!
دیگه نباید آندیایی تو آتش انتقام از عروس عشقش باشه....!
دیگه نباید...سامانی اسیر مرگ... فقط و فقط بخاطر عشق بشه...!
فقط...
بخاطر کسی که عاشقش نیس.....!
نفس عمیقی کشیدم.....
نمیزارم..دیگه...آی تیسی.....به دنیا بیاد....نمیزارم.دیگه...تو تنهایی بسوزه..نمیزارم دیگه...محروم عشق مادری باشه..دیگه...نمیزارم...
نمـــــیزارم............!!!
سریع حاضر شدم...باید تغییر میکردم..دوباره باید آی تیسی میشدم که تو این 17سال بودم...مغرور...خودخواه...سرد و قطبی....و...غیر قابل نفوذ....!
لباسامو با یک دست لباس بنفش و مشکی عوض کردم..و...از اتاقم خارج شدم...
همه تو پذیرایی نشسته بودن...نیش خندی زدم و سلامی کردم..همه نگاه ها برگشت سمتم...مادر راتین با مهربونی لبخندی زد و گفت:
- سلام به روی ماهت دخترم...که از ماهم خوشگلتری...
لبخندی به مهربونیش زدم و کنار سارا نشستم..با چشای گرد شده نگام میکرد..پوزخندی زدم و گفتم:
- چته؟...خوشگل ندیدی؟
سارا درگوشم با جیغ خفه ای گفت:
- وای عاشقتم آی تیس...تموم شد...وویی خیلی خوشحالم...
سری از رو تاسف براش تکون دادم...نگاه خیره کسی رو رو خودم حس کردم...سرمو که اوردم بالا با راتین چشم تو چشم شدم...قلبم لرزید...نه آی تیس...تو محکم تر از این حرفایی...رو بهش پوزخندی زدم که چهره خونسردش رنگ تعجب گرفت...
رو به بابا گفتم:
- بابا...حالا که ماموریت تموم شده...بهتره صیغه بین من و اقای سعیــــــــــــدی هم فسخ بشه..
سعیدی رو کشیدم تا بفهمه دیگه برام مهم نیس...
بابا سری تکون داد و گفت:
- حق با توئه دخترم..فردا محضر وقت میگیرم و میریم و صیغه رو فسخ میکنیم...
درسته خیلی ناراحت بودم..ولی دلم می خواست عکس العمل فاطمه رو ببینم...اما مثل همیشه..اون لبخند محجوبش رو لبش بود...و برای راتین سیب پوست می گرفت..راتین هم با لبخند ازش می گرفت و می خورد...خوش باحال فاطمه...راتین عاشقشه....
نفس عمیقی کشیدم..آی تیس تو دیگه حق نداری به یه مرد زن دار فکر کنی...سری تکون دادم تا از این افکار خارج بشم...
رعنا و نرگس میز شام رو چیدن...همه پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شام شدیم...شامم و که خوردم تشکری کردم و به بهانه خواب شب بخیری گفتم واز پیششون رفتم و وارد اتاقم شدم....رو تختم دراز کشیدم...و با مرور خاطرات قشنگ گذشتم...به خواب رفتم...!
***
- واقعا؟؟؟
- اره دیگه دیوونه...!
- خب دقیق کی؟
-ایشالله شش ماه دیگه که باباامیرم از فرانسه بیاد...
- وای این خیلی عالیه...پس باید بعدا بریم لباس بخریم....
-اره دیگه...از همین الان برای شش ماه دیگه...چقد هولی تو دختر.....فقط آی تیس...اگه ببینم بدون من رفتی لباس خریدی خونت حلاله...من می خوام بیام ببینم واسه عروسیم قراره چه گونی بپوشی...
-باشه بابا...بهت افتخار میدم همراهم باشی..خیلی شانس اوردی..همچین سعادتی نصیب هرکسی نمیشه...
- بگردم اعتماد به عرشو....لایه اوزون پاره شد دختر...
-ساکت شو دیگه...اصلا تو چرا همش اینجایی؟
- چون شوهرم..عشقم همش اینجاست...
- خب زن داداش خل و دیوونه من شوهرتم وردار با خودت ببر...