تا خواست جوابمو بده در اتاق با شتاب باز شد و پرهام پرید تو اتاق...با چشای گرد شده بهش زل زدیم....
پرهام چشاشو ریز کرد و گفت:
- بو میاد....
سارا با تعجب گفت:
- بوی چــــی؟
پرهام موشکافانه گفت:
-بوی طوطئه....راستشو بگین نامردا..داشتین درباره من حرف میزدین...منو مظلوم گیر اوردین؟..می خواستین منو بندازین بیرون...؟
با اخم خوشگلی رو بهش گفتم:
-تو فال گوش وایستاده بودی و به حرفای ما گوش میکردی؟
پرهام خودشو مظلوم کرد وگفت:
- راستش کنجکاو شده بودم ببینم..زنا وقتی تنها میشن چی بهم میگن...همیـــــن به خدا...!
بالشتک رو تختمو به طرفش پرت کردم و گفتم:
- بیشعـــــــور...شاید حرفای خصوصی زنانگی داشتیم..
جاخالی دادو زد زیرخنده و گفت:
- وای آی تیس قیافت خیلی باحال شده..انگار مچ یکی رو درحال کارای بدبد کردن گرفتن...
خواستم به طرفش حمله کنم که باخنده فرار کرد و رفت بیرون....
نفسی عمیقی کشیدم تا آروم شم..یکدفعه سرشو از لای در اورد تو و گفت:
-منم واستاده بودم تا همون حرفای خصــــــــــوصی زنانگیتون رو بشنوم دیگه..
ایندفعه سارا بالشتکی رو به طرفش پرت کرد که محکم خورد تو صورتش...به حالت غش خودشو انداخت زمین...آه و ناله میکرد..سارا با نگرانی به طرفش رفت...این سارا چقدر سادست..این بچه فیلمشه...سارا صورتشو گرفت و گفت:
وای...پرهام..عزیزم...خوبی؟...من بخدا نمیخواستم محکم بزنم...فکر کردم می خوای جاخالی بدی...پرهـــام..
پرهام چشاشو بسته بود..و تظاهر به غش کردن کرده بود...سارا دیگه داشت گریش می گرفت...یکدفعه پرهام چشاشو باز کرد و شیطون لبخندی زد..و در یک عمل غیر منتظره..سرشو بلند کرد و محکم لبای سارا رو بوسید...سارا بیچاره از شوک این کار پرهام سرخ شده بود...وقتی به خودش اومدمحکم زد تو سر پرهام...از جاش بلند شد و با لبای ورچیده ادای قهر کردن و در اورد از اتاق خارج شد..
این دوتا یه زوج خل و چل به تمام معناین...پرهام پوفی کشید و از جاش بلند شد...رو به من با عجز گفت:
-الان باز باید یک ساعت برم منت کشی..کمک می کنی؟...
همونجور که از تخت پایین میومدم قاطع گفتم:
-نه...خودت کردی...خودتم درستش میکنی...به خودت مربوطه...
با حرص گفت:
-مردم خواهر دارن ماهم خواهر داریم...هـــــــی..!!!
از اتاق خارج شد..سری از رو تاسف براشون تکون دادم و از اتاق خارج شدم...به طرف تراس تو سالن رفتم...نفس عمیقی کشیدم..و هوای تازه رو به ریه هام فرستادم...صدای زمزمه از پایین میومد...با تعجب پایین تراس تو باغ و نگاه کردم...
که دیدم راتین و فاطمه رو تاب وسط باغ نشستن...اب دهنمو قورت دادم...حس حسادت پیدا کردم..ساعت ها بود که من رو اون تاب می نشستم و از دلتگیم برای راتین با خدا حرف میزدم...ولی...حالا راتین و عشقش رو همون تاب زمزمه های عاشقانه سر میدن..خواستم بی خیال این صحنه بشم و سرمو برگردونم..
اما همینکه خواستم سرمو برگردونم..با صحنه ای که دیدم....قلبم شکست...صدای شکستنش و شنیدم..
فاطمه سرشو گذاشت رو شونه راتین و راتین آروم سرشو بوسید...
(از خیالشم میترسم..که ببینمت کناره..یه کسی که تا دلش خواست..سر رو شونه هات بزاره.)..
همونجا رو زمین افتادم...خدایا ..برای فراموش کردنش..بدتر از این هارو هم باید ببینم...بغضمو قورت دادم..دیگه اجازه نمیدم..بغضم سر باز کنه...به سرعت از جام بلند شدم و به طرف اتاقم دوییدم..
سریع لباسام و عوض کردم و بدون آرایش از سالن خارج شدم..با تمام سرعت تو باغ می دوییدم که فاطمه و راتین با دیدن من با تعجب از جاشون بلند شدن...بی توجه بهشون از ویلا زدم بیرون...سوار فراری شدم و پام و رو پدال گاز فشردم..
فقط تونستم...ظبط رو روشن کنم...
(بغض...یعنی دردایی که رسیدن به گلوت...
بغض...یعنی تنهایی و نمونده هیشکی پهلوت...
بغض...بغض..بغض یعنی که غرورت نزاره بریزن اشکات...
بغض یعنی...حرفایی که خشک شدن پشت لبهات...
بغض...بغض...بغض یعنی شبهای تنهایی و خرابی...
بغض یعنی..فکر و خیالش نزاره بخوابی...
بغض یعنی جز رفتن دیگه هیچ راهی نداری...ب
غض یعنی...
که هنوزم اونو دوسش داری....بغــــض)
..بغضم شکست...اشکام ریخت...دوباره شکستم..خدایا کمکم کن...
با نهایت سرعت می روندم..من بازیگر خوبی برای این بازی نیستم..خدایا...من تحمل این بازی عشق رو ندارم...دلم می خواد زیبا بگم...من این بازی عشق رو دوس دارم..ولی...این همه درد و غم..منو از بازی کردن تو این بازی محروم کرد...من نمی تونــــــــــــم..!
هق هقم اوج گرفت...
خدایــــــا....
نمی تونم فراموشش کنم...
خدایا..
چجوری میتونم عشقشون به هم رو و ببینم و دم نزنم؟
خــــــــدایا....
کمکـــــــم کـــــن...!
سریع موبایلمو برداشتم...دیوونه شده بودم...زنگ زدم به رها...با دومین بوق برداشت....
- الو؟
- رها....من آی تیسم....
- وای دختر..خوبی؟..دلم برات تنگ شده بود..چه خبرا؟
- ممنون...از بچه ها شنیدم بنیامین همیشه آخر هفته ها مهمونی میگیره..آره؟
- اممم ...آره چطور؟
-آدرس ویلاشو بده...
-اوکی..اس میدم بهت..
- خدافظ
-بای...
تماسو قطع کردم..به ثانیه نکشید اس برام اومد...به آدرس نگاهی انداختم و...به طرف ویلای بنیامین حرکت کردم...
بعد نیم ساعت رسیدم ویلای بنیامین.از ماشین پیاده شدم...به لباسام نگاهی انداختم...بااینکه خاص نبود ولی همیشه شیک بود...بیشتر بچه ها منو میشناختند...وارد باغش شدم...صدای آهنگ تو سالن کر کننده بود..وارد سالن شدم..دود و رقص نور فضای خفقان آوری رو درست کرده بود...دیجی داشت خودشو میکشت...
رفتم سمت بار...یک گیلاس برداشتم..یه ضرب سر کشیدم..گیلاس بعدی رو هم خواستم بخورم که از عقب دستی روی شونم نشست..برگشتم عقب...بنیامین با تیپی فوق العاده زیبا لبخند به لب پشت سرم بود....لبخند دخترکشی زد و گفت:
- اوه پرنسس آی تیس...چه سعادتی نصیب ما شده...!
حالم خوب نبود...سرم داشت منفجر میشد...با این حال جوابشو دادم..:
-برو صدقه بده..از این شانس ها زیاد گیر کسی نمیاد...
قهقه ای زد...گیلاس تو دستشو به طرفم گرفت...بی هیچ حرفی گیلاسشو گرفتم و یه ضرب خوردم...
چشماش خمار شده بود...پوزخندی زدم...حوصلش و نداشتم...برگشتم سمت بار و گیلاس سوم و چهارم رو هم نوشیدم....حالتام دست خودم نبود..نزدیک بود بالا بیارم..با این حال از رو نرفتم و گیلاس پنجم رو هم نوشیدم..چشمام خمار شده بود...
یکدفعه فضا تاریک شد...رقص نور ها روشن شد..دستم توسط کسی کشیده شد...به خودم که اومدم دیدم وسط پیست رقصم..بنیامین رو به روم بایه لبخند جذابی داشت نگام میکرد...نیش خندی زدم..شروع کردم به رقصیدن باهاش...اونقدر رقصیدیم که دیگه نفسم بالا نمیومد...
خواستم از پیست خارج بشم که بنیامین محکم گرفتم...عصبی پوفی کشیدم که بنیامین گفت:
- کجا عزیـــــزم...؟
حالتاش دست خودش نبود...بدجور مست کرده بود...غریدم:
- خسته شدم می خوام بـــــــــــــرم....
-باش حالا...داریم خوش میگذرونیم....
دستاشو حلقه کرد دور کمرم...خودشو میمالوند بهم...حالم داشت از این وضعیت بهم می خورد....عذاب وجدان داشتم....من..من نماز می خوندم...من قرآن می خوندم...من..من عاشق راتین و خدای راتین شده بودم....من..من از خدا فراموش کردم....من اینجا چیکــــــــار میکنم؟
اینجا...
تو بغل این مرد هوس باز.....
خدایــــا ببین کارم به کجا کشیده؟
این منم؟
همون آی تیس مغرور....
چرا انقد بی جنبه شدم....؟
مست شدم....!
مســـــــــت..؟
بنیامین و محکم هل دادم...نزدیک بود بخوره زمین...ولی تعادلش و حفظ کرد..به سرعت از اون فضای خفه کننده خارج شدم...!
تا پام به باغ رسید..نفس عمیقی کشیدم..و هوای تازه رو به ریه هام فرستادم..ولی حالم اصلا خوب نبود...سرم به شدت درد میکرد....
تلو تلو میخوردم...نتونستم بیشتر از این راه برم..گیج میزدم...رو صندلی چوبی تو باغ نشستم...سرمو گرفتم بین دستام...اشک ریختم...
به بدختی خودم..
به ضعیف بودن خودم...
فکرشو بکن...با یک بوسشون کارم به کجا رسید...هه..خیلی بدبختی آی تیس...بغض داشت خفم میکرد....
دستی نشست رو شونم..با ترس سرمو بلند کردم...بادیدن کسی که رو به روم بود نتونستم هیچ واکنشی نشون بدم به جز اینکه فقط به عسلس چشماش خیره بشم...یه جورایی همه جور حس یکدفعه هجوم اورد....عشق...تنفر...ترس...خجالت...با غم نگاهم میکرد...عشق..عشقم قوی تر بود...قطره اشک دیگه ای از چشام سر خورد...
پیشش که می رسیدم...خیلی دل نازک میشدم..کنارم نشست...باید از همین حالا تلاش کنم...باید نسبت بهش بی اهمیت باشم...آروم گفت:
- چرا؟
سوالی نگاش کردم:
- چی چـــرا؟
-چرا الان اینجایین؟..دلیل رفتارهای اخیرتون چی بود؟چرا انقد ضعیف شدین؟چی اذیتتون می کنه...؟
یکدفعه زدم زیر خنده...صدادار می خندیدم...اشک از چشام می اومد....یکدفعه اروم اروم...خندم تبدیل به گریه شد...آروم اشک می ریختم....
از جام بلند شدم..و بی هیچ حرفی به طرف خروجی باغ قدم برداشتم...اونم نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد..اروم اروم پشت سرم می اومد...
ای کاش لحظه هایی رو داشتم و نظاره گرشون بودم...که دست در دستهای هم... هم قدم.....قدم می زدیم...رعد و برق بدی خورد که از فکر بیرون اومدم و شوکه پرت شدم عقب...دستای محکم و مردونه ای دورم حلقه شد...نزاشت بخورم زمین...قطره اشک دیگه ای روی گونم چکید...تو آغوشش بودم...چقدر آغوشش گرم و آرومه...قبلا طعمش و چشیده بودم...تشنه این آغوش بودم..
(اگر میدانستی..حاضرم دنیارا دودستی تقدیمت کنم...اما آغوشت تا ابد پناه من باشد..هیچ وقت رهایم نمی کردی..)...
بارون شروع به باریدن کرد...از آغوش لذت بخشش بیرون اومدم...بازهم به فاطمه حسادت کردم...تو این آغوش آروم می شد...سرمو انداختم پایین...
از سر کلافگی پوفی کشید...لباسام خیس شد...لازم بود...مست کرده بودم..بااین حال زیر این بارون عالی بودم...کنار عشقم....قدم زدن در کنار عشقم...بارونم می باره...حاضرم زمان متوقف بشه..من همینجور در کنارش از هوایی تنفس کنم که اونم تنفس میکنه...
(وقتی که باهم...زیر بارونیم...این هوا بوسیدن دستاتو کم داره..)
نفس عمیقی کشیدم...تلو تلو می خوردم...دستی دور شونه هام حلقه شد...راتین دستاشو دورشونه هام حلقه کرده بود..حامی من بود..ممنونش بودم...دیگه سیراب شدم...تا مدتی انرژی داشتم...بدون نگاه کردن به من به طرف ماشین میرفت...
سرمو به شونش تکیه دادم..نیم نگاهی بهم انداخت و دواره به راهش ادامه داد.....ممنونش بودم که چیزی بهم نگفت..سوار فراری شدیم...چشمامو بستم...تا فقط از این آرامش درکنار راتین بودن استفاده کنم...ماشین حرکت کرد...ظبط رو روشن کرد...!
(چجوری پای منو به قصه خودت کشوندی..
چجوری اسیر این حادثه تازه شدم...
من به فکر رد شدن...
از همه دنیا بودمو...
به خودم اومدمو ...
دیدم گرفتار توام...
آخرش راهی نموند و من به عشق تعظیم کردم...
ساعت زندگیمو با قلب تو تنظیم کردم...
آخرش راهی نموند..زورم به چشمهات نرسید...
شک نکن که باتو این دیوونه از قفس پریـــد........
چجـــــوری نگاه ساده تبدیل شد به این عشق...
شدی تو اولین و آخرین عشق......اولین عشـــــق)
چقدر آهنگش دقیق مربوط به حس من بود...نمیدونم چرا حس کردم...با منظور این آهنگ و گذاشت..هه..خال خام...اون عاشق فاطمست...فاطمه...چقدر آرامبخش...)
وقتی رسیدیم بی هیچ حرفی پیاده شدم...وارد عمارت شدم و به سمت اتاقم رفتم...سارا و پرهام خونه نبودن...میبینم خونه آرومه....نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاقم شدم..با همون لباسا رو تخت دراز کشیدم...و با مرور خاطره های لذت بخش و حسرت بار امروز بخواب رفتم...!
***
صبح که از خواب بلند شدم..کمی سرم درد میکرد..ولی بهتراز دیشب شده بودم..صبحانمو که خوردم رفتم تو کتابخونه تا کمی کتاب بخونم...
فاطمه و مادر راتین و راتین تو ویلا نبودن...بمنچه...درسته که نمی تونم راتین و فراموش کنم...ولی باید نسبت بهش بی اعتنا باشم..مثل یک آدم معمولی...نباید بهش فکر کنم همین...
یکدفعه صداهای زیادی از تو سالن اومد...با تعجب کتاب و بستم و از کتابخونه خارج شدم..به طرف صداها رفتم...مادر راتین لبخند به لب جعبه شیرینی توی دستش داشت و پخش میکرد...به طرفم اومد..با لبخند متعجبی شیرینی ای برداشتم.....کلا با محبت این زن انرژی میگرفتم...پرهام و سارا هم اومده بودن...پرهام با خوشحالی و ذوق حرفی زد که منو کاملا شوکه کرد....
- وای آی تیـــس.....راتین داره بابا میشه....!
هنگ کردم..
آب دهنمو قورت دادم....بابا؟...داره بابا میشه؟...خوب اره دیگه آی تیس...خوب فاطمه هم مامان داره میشه...یک بچه از فاطمه...و...
..راتــــــین....
نفس عمیقی کشیدم...بغضمو قورت دادم..بغض و گریه بسه..باید خودمو کنترل کنم...
به راتین نگاه کردم..زیاد خوشحال به نظر نمی اومد...بالبخند مصنوعی رو به فاطمه گفتم:
- تبریک میگم...عزیزم...
فاطمه هم با لبخند مصنوعی...تشکرکرد..
روم و کردم طرف راتین و به اون هم تبریک گفتم...بابا با تعجب رو به راتین گفت:
-زیاد خوشحال به نظر نمیرسی پسرم..اتفاقی افتاده؟
راتین سری به نشانه منفی تکون داد...
پرهام با تعجب گفت:
- پس این غمت برای چیه؟...خیرسرت داری بابا میشی...!
راتین اب دهنش و قورت داد وگفت:
-فاطمه ناراحتی قلبی داره..قلبش مریضه..نباید بچه دار بشه...خیلی خطرناکه...حتی نمی تونیم سقطش کنیم...
فاطمه آروم گفت:
- خدا بزرگه راتین جان...
قیافه همه غمگین شد..دلم به حال فاطمه سوخت...چه چهره معصومی داشت...خیلی معصوم بود...
با لبخند رو به فاطمه گفتم:
- حتما بزرگه فاطمه جون...خــــدا خیلی بزرگه..!
لبخندی مهربون زد...دلم آروم گرفت...اگه راتین قراره درکنار فاطمه خوشبخت بشه..منم خوشبختم اگه قراره راتین هرروز با این لبخندا آروم بشه...خوشحالم.....
فاطمه از خانومی چیزی کم نداره....فرشتس...آرومه...معصومه...میتونه همدم دردای راتین باشه..خدایا...مراقبش باش..مراقب فاطمه و کوچولوشون باش...!
***7ماه بعد***
-خیلی ناز شدی آی تیس...
به لباسم نگاهی انداختم..یه پیراهن قرمزخوشگل که آستیناش گیپور بود..و از قسمت سینه به پایین چین میخورد و تنگ بود...راس میگه لباسم خیلی ناز بود..موهامم حالت گل درست کرده بودم..یه تاجم گذاشتم..آرایش زیبایی هم رو صورتم کار شده بود..
با لبخند گفتم:
-عروسی داداشمه خیرسرم..نباید زیبا بشم؟
سارا لب ورچیدو گفت:
-فقط عروسی داداشته؟
با لبخند بغلش کردم و گونشو بوسیدم:
-و عروسی خواهر کوچولوی خودمه...
با بغض خندید و بغلم کرد:
-خیلی دوست دارم آی تیس...
-من بیشتر سارا....!
-خوب بهم دیگه دل و قلوه میدین....بلند شو آی تیس چرا سرجای من نشستی.؟.من باید کنار یــــــارم بشینم...!
بالبخند به پرهام نگاه کردم..تواون کت و شلوار مشکی خوش دوخت و پیراهن شیری خیلی جذاب شده بود..موهاشم فشن داده بود بالا...
با لبخند از سرجاش بلند شدم و چشم غره ای بهش رفتم که هردوتاشون خندیدن...به طرف میز فاطمه و مریم جون رفتم..خیلی ازش خوشم اومده بود...دیگه مثل سابق بهش حسادت نمی کردم..خیلی مهربون بود...سعی می کردم به راتینم فکر نکنم..فاطمه با اون شکم برامدش و صورت تپلش خیلی بامزه شده بود...
کنارش نشستم...بدبخت معذب بود تو مجلس مختلط..هرچند خیلی دور از بقیه نشسته بودند..مادر راتین هم که فهمیده بودم اسمش..مریمه... کنار فاطمه نشسته بود..
بالبخند رو به فاطمه گفتم:
-چطوری مامان آینده؟
بالبخند محجوب و پر دردی گفت:
-بخوبیت عزیزم...
انگار خیلی درد داشت...با نگرانی گفتم...:
-فاطمه..خوبی؟...درد داری؟..می خوای ببرمت بیمارستان؟
-نه عزیزم..یکم درد دارم..تازه راتینم هست..چرا مزاحم تو بشم..؟
اخم خوشگلی کردم:
-دوباره این حرفو ازت نشنوم ها...مراحمی عزیزم..مزاحم چیه..؟
لبخندی زد...
خواست کمی تو جاش جابه جا بشه که دردش گرفت و باعث شد جیغ بکشه...جیغش تو صدای آهنگ گم شد...منو مریم جون با نگرانی و ترس به سمتش رفتیم...
دستشو گذاشته بود رو قلبش و نفسای عمیق می کشید...اشکاش ریخت رو گونه هاش...چقدر معصوم بود..خدایا..نزدیک بود گریم بگیره..مریم جون سریع راتین و خبر کرد..منم سریع مانتو و شالمو پوشیدم..موضوع و به سارا و پرهامم گفتم...
اوناهم نگران شدن...ازشون عذرخواهی کردم و گفتم با فاطمه اینا میرم بیمارستان.پرهامم گفت هر اتفاقی افتاد مارو هم درجریان بزارین...
راتین سریع اومد پیش فاطمه و کمکش کرد راه بره..سوار ماشین شدیم..مریم جون دعا میخوند..فاطمه چادرشو می فشرد و جیغ می کشید..راتینم با نگرانی می روند..منم سعی در آروم کردن فاطمه داشتم..
رسیدیم بیمارستان..برانکارد اوردن و فاطمه رو سریع بردن داخل اتاق عمل...
مریم جون تسبیح به دست رو صندلی کنار اتاق عمل نشسته بود و ذکر میگفت..راتینم کلافه سالن بیمارستان رو متر میکرد...
منم با نگرانی زیر لب دعا میکردم..یک ساعت بعد..دکتر از اتاق عمل خارج شد...با استرس به طرفش رفتیم...
راتین با نگرانی گفت:
-چی شد؟حال خانومم خوبه؟
دکتر سری از رو تاسف تکون داد و گفت:
-متاسفم..ایشون فوت کردن...سر عمل قلبشون از حرکت ایستاد....اما خدارشکر بچه سالم به دنیا اومد...
و رفت...
ومارو تو شوک بزرگی قرار داد....
مریم جون با گریه رو زمین نشست....
راتین بغض کرده بود...
قطره اشکی از چشمش چکید...کنار دیوار سرخورد و رو زمین نشست...
بغض کردم..اشکام روونه گونه هام شدن...
به سمت مریم جون رفتم و بغلش کردم...سعی می کردم آرومش کنم...
خدایا....
چرا؟...
معصوم تر از فاطمه نبود؟
مگه ندیدی چقدر واسه دخترش ذوق داشت؟
گفت اسمش با خودش میاد...
اون هنوز طعم مادر بودن و نچشیده بود....
خدایا...
زود رفت...
خیلی زود....رفــــت...
خیـــــــلی...!
***
به چهره نوزاد تو آغوشم نگاه کردم...چه ناز بود...چه چهره معصومی داشت...درست مثل مادرش بود...چشماش آبی به رنگ دریا بود...همرنگ چشمای فاطمه...!
صورتی مانند برف سفید...
لبای قلوه ای و کوچولو...مثل راتین...
اما در یک نگاه کلی شبیه فاطمه بود...خدا ازمون فاطمه ای گرفت....و
فاطمه ای بهمون هدیه کرد.....
به حرفای دکتر فکر کردم...فاطمه آخرین دقایق زندگیش معامله عجیبی کرد...
باید بین خودشو بچش یکی رو انتخاب میکرد...اون دخترشو انتخاب می کنه و از این دنیای بی رحم خداحافظی می کنه...
پیشونی فاطمه کوچولو رو بوسیدم...
این اسمی بود که راتین روی دخترش گذاشت...در یک نگاه عاشق این دختر شدم...
مریم جون ازشدت گریه از حال رفت و بهش سرم وصل کردن...وقتی بچه رو دید کلی اشک ریخت....راتین مدت طولانی بدون حرکت...دختر کوچولوشو تو آغوش داشت و اشک می ریخت...دلم براش سوخت...فاطمه نباید می رفت....
ولی رفت....دلم نمی خواست فاطمه کوچولو هم مثل من طعم بی مادری رو بچشه.هرچند مادرشم از بچگی پیش مریم جون زندگی می کرده..مادر و پدرش تو بچگیش براثر تصادف مرده بودن....اونم طعم مادر داشتن و نچشیده ولی مریم جون و داشت..اما من چی؟
من هیچکس و نداشتم...
فاطمه رو آروم گذاشتم رو تخت کوچولو...بخاطر اینکه هفت ماهه به دنیا اومد چند ساعتی رو تو دستگاه بود...موبایلم زنگ خورد...پرهام بود...سریع وصل کردم تا فاطمه از خواب پا نشه...
-الو..
-الو...آی تیس ...چی شده؟....چرا انقد دیر کردین؟..چرا موبایل راتین خاموشه..؟
با بغض گفتم:
- پرهــام...
با صدایی که نگرانی توش مشهود بود گفت:
-جانم...چی شده آی تیس داری می ترسونیم..اتفاقی افتاده؟
-فا...طمه...
-فاطمه چی؟
-فاطمه از پیش ما رفت....
صدایی از اون ور خط نیومد....
یکدفعه با حالت متعجب و صدای لرزونی گفت:
-آی تیس خواهرم..داری شوخی می کنی دیگه...نه؟
- نه پرهام...شوخی نمی کنم...فاطمه معامله کرد...جون خودشو فدای زنده بودن دخترش کرد...می فهمی؟...فاطمه رفت...
دیگه نتونستم ادامه بدم..تماسو قطع کردم...اشکام ریخت..بی صدا گریه می کردم...مبادا فاطمه کوچولو چشمای دریاییش خیس بشن...!
ساعتی گذشت...راتین وارد اتاق شد...نیم نگاهی بهم انداخت...فهمید که گریه کردم...آروم فاطمه رو بغل کرد...پتوی کوچولوی فاطمه رو بهش دادم...
چون فقط به قصد عروسی سارا و پرهام از شمال اومده بودن..هیچی همراهشون نیورده بودن...راتین رفته بود و کمی وسیله لازم رو خریده بود...بابا به راتین اصرار کرد که بیاد ویلا تا یه مدتی..بعد برن خونه خودشون...اونام قبول کردن..چون نه حال مریم جون خوب بود و نه حال راتین...!
***1 ماه بعد***
امروز قرار بود راتین و مریم جون برگردن شمال....از صبح پکرم...دلم برای فاطمه تنگ میشه...1 ماه قبل بعد از مراسم دفن فاطمه...با فاطمه برگشتم ویلا...وقتی تو آغوش داشتمش..هی سرشو به سمت سینم می اورد..ازم شیر می خواست..گریم گرفت..این بچه الان به شیر مادرش احتیاج داشت...ولی با شیرخشک سیر میشد..
مریم جون دو شب بستری بود...بنده خدا خیلی ضعیف شده بود...منم بهشون گفتم تو این یک ماه هوای فاطمه رو دارم...
سارا و پرهام قرار بود بعد از عروسیشون برن ماه عسل امریکا...بخاطر مرگ فاطمه می خواستن کنسلش کنن ولی راتین نزاشت و گفت باید برین...تازه عروس و داماد نباید سیاه بپوشن..اونام بعد روز7فاطمه رفتن امریکا...هرشب برای فاطمه کوچولو لالایی می خوندم...
راتینم هرشب میومد و مدتی فاطمه رو در آغوش می گرفت و بعدش میرفت...کل سرگرمیم تو این یک ماه شده بود بازی کردن با فاطمه...یه جورایی فاطمه هم وابستم شده بود..منم بهش وابسته شده بودم..حالا که می خواستن برن همش بغض داشتم...دلم نمی خواست از فاطمه جداشم...
تا دم درویلا بدرقشون کردیم...راتین فاطمه رو در آغوش داشت...برای بار آخر از بغل راتین گرفتمش و به خودم فشردمش...فاطمه هم با اون لپای تپل خنده خوشگلی واسم کرد..بغض کردم...
قطره اشکی از چشمم ریخت ولی زود پاکش کردم..نزاشتم کسی ببینه..ولی انگار دید..راتین خیره نظاره گر ما بود...از اون روزی که صیغه رو فسخ کرده بودیم..دیگه خیره نگاهم نمی کرد...نیم نگاهی بهش انداختم..گونه فاطمه رو بوسیدم..و دادمش بغل راتین..مریم جون رو هم بوسیدم...باهامون خداحافظی کردن و سوار آژانس شدن و رفتن...
آره رفتـــــن آی تیس....
رفتن...
نفس عمیقی کشیدم و همراه بابا وارد عمارت شدیم...بابا گفت:
-بیچاره راتین..خیلی سختی کشید...ان شاالله که خدا هواشو داره...
سری به معنای تایید تکون دادم...خسته بودم...شب بخیری گفتم و به سمت اتاقم رفتم..وارد اتاقم شدم...رو تخت دراز کشیدم...یه چیزی زیر سرم بود...سرمو بلندکردم..با دیدن پتوی فاطمه بغض کردم...پتوی کوچولوشو تودستام گرفتم و به سمت صورتم بردم..صورتمو فرو کردم تو پتو و نفس عمیقی کشیدم.. بوی فاطمه رو می داد...لبخندی میون بغض زدم...
از همین الان دلم براش تنگ شده بود..!
***
دو روزه که از رفتن راتین اینا می گذشت...چقدر سخت بود این همه مدت عشقتو در کنار همسرش ببینی...ولی خوشحال بودم که این همه مدت کنار فاطمه زندگی می کرده..فاطمه چیزی کم نداشت..خانوم بود...ولی رفت..زود رفت...
بهتره بگم نباید می رفت...حالا دختر کوچولوش بی مادره...
از سر بی حوصلگی از ویلا زدم بیرون...مشغول قدم زدن تو پارک بودم..هوای خوبی بود..
نفس عمیقی کشیدم..هوای تازه وارد ریه هام شد..روی نیمکت پارک نشستم...به کسایی که درحال گذر از پارک بودن نگاه کردم..بعضی ها خوشحال..بعضی ها غمگین...بعضی ها دلتنگ یار... مثل من...
-بعضی ها دلتنگ یار....
با تعجب به کسی که کنارم نشست نگاه کردم...
با همون جفت تیله های عسلی بهم نگاه کرد...لبخند محوی زد و گفت:
-چرا اینجایین؟
شونه ای بالا انداختم:
-به دلایلی....
-مزاحمتون که نیستم؟
تو نمیدونی که آرزومه سال ها کنارت باشم....هه..مزاحم؟
-نه...
-راستش من دلیلی دارم که اینجام...
نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
- دوست دارین بهتون بگم؟
-نمیدونم...
-خب این یعنی چی؟ اره یا نه؟
-خب...اره..
خندید..از اون خنده هایی که دلم ضعف می رفت...دو تا چال رو گونش خودنمایی می کرد..
-راستش اومده بودم تا دلتنگیم برطرف بشه...
با تعجب گفتم:
-چجوری؟
دوباره خندید و گفت:
-نکنه شما هم دلتنگین...نه؟
سرمو انداختم پایین:
-خب....آره..ولی نگفتی چجوری میشه دلتنگی رو برطرف کرد...
نفس عمیقی کشید و گفت:
-...با دیدنش...
ضربان قلبم بالا رفت...نکنه..نکنه......وای خدای من...نکنه..کس دیگه ای رو دوست داره....قلبم درد گرفت...میترسم من هم ناراحتی قلبی پیدا کنم..
از بس که قلبم دچار شوک میشه...با این حال سعی کردم به خودم مسلط باشم...آروم گفتم:
-خب..خب الان دلتنگیت برطرف شد؟
-آره...شما چی؟
اب دهنمو قورت دادم....
-..آ..آره..
لبخند تلخی زد:
-میشناسمش؟
هه...نکنه فکر کرده کس دیگه ای رو دوس دارم..؟..آره میشناسیش....یه عمره میشناسیش...خودتی...خود خودتی...
-شاید...من چی؟...اونو میشناسم؟
-شاید...
از جاش بلند شد...کلافه بود...دوقدم به جلو برداشت...
اما سریع برگشت سمتم که باعث شد متعجب بشم...قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم جلو پاهام زانو زد.... تو چشمام خیره شد...میخ عسلی چشماش شدم...آروم گفت:
-آی تیس خانم...من دلتنگتونم...دلتنگ شمام...این دوروز برام به اندازه دوسال بود...من به شما علاقه دارم...من عاشق شمام..نصف قلبم متعلق به شما و نصف دیگش متعلق به فاطمست...وقتی برگشتیم خونه...فاطمه بی قراری میکرد..بی قراری شمارو میکرد..اون به شما وابسته شده...مثل باباش...باباش یک عمر اسیر اون صیغه ای شد که بینمون خونده شد...آی تیس خانم من تو اون مدتی که همسر من محسوب میشدید هیچ وقت به فاطمه خیانت نکردم...درست وقتی اسیرتون شدم..که داشتم بر می گشتم شمال..
وقتی صیغه فسخ شد..قسم می خورم که جتی یکبارم به شما فکر نکردم..من فاطمه رو داشتم..اون همسر عزیز من بود..فاطمه معصوم تر از اونی بود که بخوام دلش و بشکنم..من به فاطمه خیانت نکردم...من فقط تاوان اسارت اون مدتی رو که صیغه بودیم دادم...حالا می خوام شما با من ازدواج کنید...یار و همدم من باشید و برای دخترم فاطمه مادری کنید..نمی خوام بدون مادر بزرگ شه..وچه بهتر از شما براش...اون وابستگی زیادی به شما داره...
سرشو برگردوند سمتم و یک نفس گفت:
-با من ازدواج می کنید ...آی تیس...خانم....؟
قلبم رو هزار میزد...بغض تو گلوم رو قورت دادم...درسته که دوسش دارم...درسته که عاشقشم...من فاطمه رو هم دوس دارم..اون همسر راتین بود...چطور می تونم جای فرشته ای مثل فاطمه رو پر کنم؟...من نمی تونم جای فاطمه باشم..شاید فاطمه دوس نداشته باشه که من جاش باشم...
به سرعت از جام بلند شدم...قطره اشکی از چشمم چکید..:
-نـــــــــــــــــه......
همین....
دیگه نتونستم بیشتر از این حرف بزنم...
به سرعت قدم برداشتم...دوییدم سمت ماشین...اشکام سرازیر شد..راتین متعجب و نگران دنبالم میومد..صدام میزد...اما بی توجه به اون سوار ماشین شدم...پامو رو پدال گاز فشردم...
یکدفعه در یک حرکت ناگهانی راتین پرید جلوی ماشین...با تمام توان و قدرت پامو رو ترمز فشار دادم...دقیقه ای گذشت تا حالم کمی جا اومد...
با چشای گرد شده به صحنه روبه روم نگاه کردم...راتین نبود..نکنه...نکنه...هق هقم اوج گرفت...خواستم از ماشین پیاده بشم که کسی به شیشه زد..
با ترس برگشتم سمت شیشه...راتین بود که با نگرانی نگام میکرد...عصبی شیشه رو دادم پایین...کنترلم دست خودم نبود...داد زدم:
- چه غلطـــــــــی داشــــــــــتی می کــــــردی؟
راتین کلافه گفت:
- شرمنده جور دیگه نمی تونستم جلوتونو بگیرم...
چندبار نفس عمیق کشیدم تا کنتر لم و به دست بیارم...با کلافگی گفت:
-آی تیس خانم..نمی دونم دلیلتون برای نه گفتن چیه...ولی خواهش می کنم بیشتر فکر کنین...من دوستون دارم..اینو از ته دلم میگم...فرداشب ازتون جواب و میگیرم.....شب بخیر...!
و رفت...
با بغض به جای خالیش نگاه کردم...
از سر کلافگی سرمو رو فرمون گذاشتم...خدایا چیکار کنم؟
قطره اشکی از چشمم چکید...من عاشقشم...میمیرم براش...همیشه چشم انتظار این لحظه بودم...ولی حالا نمیتونم جای فاطمه رو پرکنم...
حس میکنم لیاقت ندارم...نمیتونم مثل فاطمه باشم...نمیتونم...مثل اون لبخند های پر مهر و زیبا و معصوم فاطمه خوشبختش کنم...فاطمه دوست نداره...
فاطمه دوست نداره کسی جای عشقش باشه...سرمو از رو فرمون برداشتم...و ماشین و روشن کردم...اشکامو پاک کردم و به سمت ویلا حرکت کردم...
-تو باید این کارو بکنی...!
- چه کاری؟...تو کی هستی؟
- اون تورو دوست داره...نباید تنهاش بزاری...به وجودت احتیاج داره...
-میگــــــــــــم تو کـــــــــــی هستــــــــی؟
یکدفعه همه جا تیره شد......نوری از دور نزدیک میشد..چشمامو ریز کردم...نمی تونستم به وضوح همه جارو ببینم...
-تنهاش نزار....
-تو کی هستی؟..کی رو تنها نزارم؟
نور نزدیک تر شد و چهره فاطمه تو چادری سرتاسر سفید نمایان شد...نورانی بود....
-فاطمه؟
-تنهاش نزار آی تیس....بهت احتاج داره...دخترمو تنها نزار...راتین و تنها نزار.....تنها نزارشون....نزار....
نور دور میشد...دنبالش می رفتم...سرعتش بیشتر شد..می دوییدم و صداش میزدم:
-فاطـــــمه....نـــــــرو....دختـــــــــرت بهت احتیـــــــــاج داره...
...فاطمـــــــــــــــــه...!!!
به سرعت چشمامو باز کردم...با گیجی اطرافو نگاه کردم...تو اتاق بودم...دستی به پیشونیم کشیدم..به شدت عرق کرده بودم....گلوم خشک شده بود...تشنم بود...این چه خوابی بود من دیدم؟
فاطمه؟....اون گفت که راتین و دخترش و تنها نزارم...خدایا....!
یعنی باید....یعنی باید قبول کنم...؟
یعنی باید درخواست ازدواج راتین رو قبول کنم؟
قطره اشکی روی گونم چکید....
یعنی میتونم با عشقم زندگی کنم؟
ممنونتم....ممنونتم ..فاطمه ممنونتم که بهم اجازه دادی...خیلی دوست دارم فاطمه...
خیـــلی...!
***1 سال بعد***
- خوش به حالت آی تیس...به خدا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم...پیش هر دکتر و متخصصی که فکرشو بکنی رفتم...همشون میگن نمیشه...نمیتونم...
با غم به سارا خیره شدم...همونجور که اشک می ریخت ادامه داد:
- به پرهام میگم دوباره ازدواج کن...قبول نمی کنه...من ممنونشم که نمی خواد تو این شرایط تنهام بزاره..ولی تا کی آیتی؟...اون بچه دوست داره..خیلی دوست داره..باورت نمیشه هر بچه ای رو که میبینه ذوق میکنه...من نمی خوام حق پدرشدنو ازش بگیرم...
- اما سارا....پرهام عاشقته...نمیتونه عشقشو ول کنه...
- منم عاشقشم آیتی...چون عاشقشم خوشبختیش برام مهمه...به خدا دیگه نمیدونم چیکار کنم...
-خدا بزرگه سارا...بازم صبر کن...
نفس عمیقی کشید...زنگ ویلا زده شد....با صدای زنگ فاطمه از خواب بلند شد...جیغی کشید و شروع کرد به گریه کردن...
نمیدونستم برم در و رو باز کنم یا برم فاطمه رو آروم کنم...با التماس به سارا نگاه کردم...درحالی که اشکاشو پاک میکرد خندید و گفت:
-برو خودم آرومش می کنم...
لبخندی زدم و به سمت آییفون رفتم..به صفحه آییفون نگاه کردم..راتین بود...بالبخند در رو باز کردم...به استقبالش رفتم...وارد سالن که شد سلامی کرد و گونمو بوسید...
جواب سلامشو بامهربونی دادم...با تعجب به کفشای جفت شده دم درنگاه کرد و گفت:
-مهمون داریم؟
-آره...ساراست...
- خوش اومدن...
همراه هم به طرف پذیرایی رفتیم...سارا همونجور که فاطمه بغلش بود با دیدن راتین بلند شد و سلام کرد...راتین هم با خوشرویی جوابشو داد...
راتین ببخشیدی گفت و رفت سمت اتاق تا لباساشو عوض کنه...منم بعد از مدت کوتاهی رفتم تو اتاق...مشغول بستن دکمه هاش بود...
با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- چی شده خانومم پکره ؟
به در تکیه دادم..
-هیچی...بخاطر موضوع باردار نشدن ساراست..امروز پرهامو دیدی؟
-بله...دیدم...خانومم انقدم خودتو ناراحت نکن..خدا بزرگه..خودش میدونه چی درسته چی اشتباه...حتما حکمتیه که سارا خانوم بچه دار نمیشه...
پوفی کشیدم:
-آره ..حتما همینطوره.. راستی...به پرهامم زنگ بزن بگو شام بیاد اینجا...
-چشم..امر دیگه؟
- بی بلا....نه دیگه عرضی نیس...ممنون...
خواستم از اتاق برم بیرون که دستی دورم حلقه شد...راتین سرشو گذاشت رو شونم و گفت:
- مراقب کوچولو ی باباش باشی هــــا...مراقب مامانه کوچولومم باش...باباش هر دوشونو دوس داره....ابجبی فاطمشو هم دوس داره...
- اونام باباشونو دوس دارن...
-مامانشون چی؟
-مامانشون که عاشقشه
گودی گلومو بوسید...و ازم جدا شد..لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم..سارا داشت با ذوق با فاطمه بازی میکرد...
-به راتین گفتم به پرهام زنگ بزنه بیاد اینجا..شام درست می کنم...
-اوهوم...دسپختت خوب شد؟
-آره کمی بهتر شده..
خندید و گفت:
-خدارشکر...پس نیازی نیس به اورژانس زنگ بزنیم بگیم دم در منتظرمون باشه...
بیشعوری نثارش کردم...که خندید...فاطمه دستای کوچولوشو از هم باز کرد و رو به من گفت:
-مَــ مَــ
لبخندی زدمو با ذوق گفتم:
- جون مامان؟..عشق مامان...عمر مامان...عزیز مامان...
سارا رو دیدم که با حسرت نگاهم میکنه...لبخند تلخی زدم و به طرف آشپرخونه رفتم تا شام درست کنم...
از تو آشپزخونه داد زدم:
- چــــی دوس داری بپـــــزم؟
مثل خودم داد زد:
-پــــرهام قورمــــه سبزی دوس داره...
فقط به فکر پرهامه...عشق که این حرفا حالیش نیس...مشغول پختن قورمه سبزی شدم...یک ساعت بعد پرهام اومد...
وقتی به هممون سلام کرد...با ذوق رفت سمت فاطمه و بغلش کرد و نشست رو مبل...از بس که فاطمه رو محکم بوسید صدای جیغش در اومد...فاطمه از لج با جغجغش محکم زد تو سر پرهام و صدای خندش بلند شد و اون دندونای خوشگل خرگوشیش نمایان شد...
پرهام با چشمای گرد شده به فاطمه نگاه کرد..
راتین با خنده گفت:
- می خواستی دخترمو اذیت نکنی...حقته..
پرهام با ذوق خندید و گفت:
قربونش برم که انقد شیطونه....میگن حلال زاده به داییش میره...مگه نه؟
لبخندی زدم...ناخودآگاه نگاهم رفت سمت سارا...با بغض به پرهام نگاه میکرد...با ناراحتی نگاش کردم...
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم...به سمت پرهام رفتم..فاطمه رو ازش گرفتم و با صدای بچه گونه ای گفتم:
-دایی جون...باید برم لالا کنم...انقد منو اذیت نکن...
-داییش قربونش بره...برو لالا کن خوشگل من...
فاطمه با ذوق خندید...گونشو بوسیدم و رفتم تو اتاقش...شیشه شیرشو بهش دادم...وقتی خوابش برد..از اتاق خارج شدم...
میز شامو چیدم...پشت میز نشستیم...و شاممون رو خوردیم...خوشمزه شده بود...پرهام خیلی از دسپختم تعریف کرد ولی اضافه هم میکرد:
- به دسپخت خانوم من که نمی رسه...
شب خوبی بود...بعد اینکه پرهام و سارا رفتن..منم ظرفارو شستم و رفتم تواتاقو دراز کشیدم..راتین چشماشو بسته بود...
دستشو دور خودم انداختمو و سرمو گذاشتم رو سینش...بدون اینکه چشماشو باز کنه...اروم حلقه دستاشو تنگ ترکرد...بیچاره حتما خیلی خسته بود...این چند وقته ماموریتای سختی داره...کم کم از فرط خستگی تو آغوش گرم و امن راتین خوابم برد..
***
داشتم با فاطمه بازی میکردم که راتین کلافه اومد تو خونه...سلام کردم..جواب سلاممو داد و یک راست رفت تو آشپزخونه...با نگرانی دنبالش رفتم...بطری آب و از تو یخچال برداشت و تو لیوانی که دستش بود آب ریخت...و یه ضرب سر کشید....
-چی شده راتین؟
-هیچی...
-منظورت چیه هیچی...پس دلیل این کلافگیت چیه؟
-ماموریتمون خوب پیش نرفت....
-برام تعریف کن...البته اگه دوس داری...
-باشه...برو بشین الان میام...
-باشه...
از آشپزخونه خارج شدم...رو مبل نشستم...راتینم اومد و کنارم نشست...رو مبل دراز کشید و سرشو گذاشت رو پاهام...دستمو کردم تو موهاشو آروم نوازششون میکردم..
نفس عمیقی کشید و گفت:
-یه باند بزرگ قاچاق انسان تو ایرانه...دوساله که دنبال رئیس این باندیم..اما هرچی بهش نزدیک میشیم و سرنخی دستگیرمون میشه...اونا میفهمن و فرار میکنن...حتی تو این نقشه ای هم که پنج ماهه داریم روش کار می کنیم هم شکست خوردیم...بیچاره پرهام کلافه تر از منه...اون خیلی واسه این نقشه برنامه ریزی کرده بود و زحمت زیادی کشیده بود..ولی همه چی یکروزه نابود شد....بعد از اون..تهدیدم کرد و گفت من و خانوادم و نابود می کنه.......
با تعجب گفتم:
-واقعــــا؟
-آره آی تیس...برای همونه که نگرانم...
ـآروم گفتم:
-مگه نمیگی خدا بزرگه؟
-یقین دارم..
-پس بسپر به خودش....
-خیلی دوست دارم آی تیس...
-من بیشتر عزیزم...
سرشو از رو پام بلند کرد...کنارم نشست ...سرشو اورد سمت صورتم که ببوستم...سریع دستمو گذاشتم رو لبشو گفتم:
- عه راتیــــن...!....فاطمه اینجاست ها...
ریز خندید و گفت:
- چشم خانومم...
لبخندی زدمو از جام بلند شدم...
وارد آشپزخونه شدم و میز نهارو چیدم...
***
-جانم دختر گلم..جانم عزیزم..؟
اما فاطمه ساکت نمی شد....بی قراری می کرد...دستی به پیشونیش کشیدم...داغ بود...بغض کردم...
- آخه چرا بی قراری می کنی مامان؟..الهی فدات شم چت شده؟
اشکام سرازیر شد...سریع به راتین زنگ زدم..در دسترس نبود..چند بار دیگه هم زنگ زدم..جواب نمیداد....کلافه شده بودم...بی خیال زنگ زدن به راتین شدم...بچم داشت تلف می شد...
سریع لباسامو عوض کردم...یه سرهمی صورتی تن فاطمه کردم..کلاه سفیدشو سرش کردم و از ویلا خارج شدم..وای یادم رفته بود...جنسیس تو تعمیرگاهه...راتین هم که با فراری رفته بود...چاره ای نداشتم...
سریع به آژانس زنگ زدم...وقتی زنگ زدم گفت نزدیکه...بعد چند دقیقه رسید...سریع سوار شدم..گفتم بره بیمارستان...وقتی رسیدیم بیمارستان کرایه رو حساب کردم و به سرعت وارد بیمارستان شدم..با اینکه ماه های آخر بارداریم بود ولی میتونستم به راحتی بدوئم...!
وقتی دکتر فاطمه رو معاینه کرد گفت:
- دلش درد می کرده...
نسخه ای نوشت...کمی حالم بهتر شده بود..فاطمه هم آروم شده بود...رفتم داروخانه....و...دارو هاشو گرفتم...!
کنار خیابون ایستادم..خواستم رد شم..که ماشینی جلوی پام ترمز کرد..خواستم بی خیالش بشم که دونفر از ماشین پیاده شدن...یکیشون به سرعت به سمتم اومد و منو گرفت و دستمالی رو جلوی دهنم قرار داد...
تا خواستم حرکتی بکنم...همه چیز برام گنگ شد...فاطمه از دستم رها شد و دیگه هیچی نفهمیدم...!
***راتین***
هرچی به موبایل آی تیس زنگ میزدم بر نمی داشت...تو خونه هم نبود..پیش سارام نرفته بود...کلافه بودم...یکدفعه موبایلم تو دستم لرزید...پرهام از پشت میز بلند شد و گفت:
- آی تیسه؟
سری به نشونه منفی تکون دادم..گفتم:
-شماره ناشناسه...
پرهام آروم گفت:
-تماسو وصل کن و بزن رو بلند گو...
سری تکون دادم..تماسو وصل کردم و گذاشتم رو بلندگو..
- الو؟
- به به...آقای سعیدی....راتین سعیدی....خوبی؟
پرهام متعجب بهم نگاه کرد..
-خانم محترم..چی شده؟
- اوه عزیزم..آقا پلیسه باهوش...هیچی دلم برای خانومت تنگ شده بود...واسه همین دعوتش کردم به خونم....
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- کی هستی؟
- بعدا میشناسی منو...
داد زدم:
- زن مــــن کـــجاســـــت عوضــــی؟...تو کی هستی؟
-واای اقا پلیسه...ترسیدم..
صدای قهقهش بلند شد...یکدفعه گفت:
- میدونستم خانوم خوشگلت دعوتمو قبول نمیکنه..این شد که دخترتو خانومتو با اجبار به مهمونی دعوت کردم....
عصبی شده بودم..پرهامم کلافه بود...سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم..
آروم گفتم:
- خانوم و دختر من کجاین؟...تو کی هستی؟...چی می خوای؟
- اقاپلیسه...بهت اخطار داده بودم که عقب بکش...اما انگار جون خانومو دخترت زیادم مهم نبودن برات....فقط یک شانس دیگه بهت میدم...اگه واقعا نگرانشونی...به این آدرسی که برات اس میدم بیا....اگه پلیس هارو خبر کنی....دیگه خانوادتو نمیبینی...مخصوصا اون کوچولوی دیگه ای که قراره به این دنیا بیاد...
خواستم جوابشو بدم که بوق ممتد موبایل تو گوشم پیچید...
عصبی گوشی رو قطع کردم...پرهامم با نگرانی بهم نگاه کرد...گوشیم دوباره لرزید...اس ام اس اومده بود...به آدرسی که فرستاده بود نگاه کردم...و به سرعت از اتاق خارج شدم..و به صدا زدنای پرهام توجهی نکردم...و...از اداره زدم بیرون..
به ویلای رو به روم نگاه کردم...ترسناک به نظر میرسید...اطراف ویلا سوت و کور بود...وارد ویلا شدم..هیچ کسی نبود...در سالن رو باز کردم که صدای بدی داد...وارد سالن شدم..اطرافو نگاه کردم...صدای قدم های کسی اومد...برگشتم سمت زنی که به سمتم می اومد..چند قدمیم ایستاد با دیدنش تعجب کردم..
حس می کردم قبلا دیدمش...ولی یادم نمی اومد....چهرش خیلی آشنا بود...
لبخند جذابی زد و گفت:
-چقدر جالبه...شناختی؟
سری تکون دادم:
-چهرت آشنائه..ولی یادم نمیاد کجا دیدمت...کی هستی؟
-اممم...تو همون بادیگارد جذاب آی تیس بودی...می گفتم آی تیس چه خوش شانسه...حالا شده همسرش...!....من دست رو هرچی بزارم..اون چیز مال منه....دستم درســــت تورو نشونه گرفته...!
***
با احساس گیجی شدیدی به اطراف نگاه کردم اینجا دیگه کجاست؟...
یکدفعه همه چیز یادم اومد...
فاطمه نبود...
ما رو دزدیدن...
با تمام توانم جیغ زدم:
- چی از جـــــــونم می خوایـــــــــــن؟...دختـــــــــــرم کجاســـــــت؟
در اهنی با صدای بدی باز شد...زنی وارد این اتاقک سیاه و داقون که بیشتر به انباری میخورد شد...با لوندی قدم برمیداشت..چون نور نبود نمی تونستم چهرشو ببینم...با عصبانیت گفتم:
-تو کی هستی؟دخترمو کجا بردین؟
یکدفعه همه جا روشن شد....با دیدن شخص رو به روم نزدیک بود شاخ در بیارم...آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-آناهیتــا...
***راتین***
-دنبال چی هستی؟...چی می خوای؟
آناهیتا همونجور که جلوم قدم میزد گفت:
-فکر کنم..تو دنبال چیزی باشی...نه من...
با شک گفتم:
-مثلا؟
قهقه ای زد:
-مثلا رئیس باند بزرگ قاجاق انسانی که این همه مدت دنبالشی و همیشه شکست می خوری....
با چشمای گرد شده نگاش کردم....هه..این همه مدت یه زن ما رو سرکار گذاشته بود..این همه مدت ما دنبال یه زن بودیم..؟..این همه مدت یه زن مارو این همه با زیرکی فریب داده بود..؟
- خیلی خب....تو بردی چی ازم می خوای؟
نیش خندی زد:
-جونتو....
خندم گرفت....
یکدفعه پهلوم درد گرفت...یکی از همون نگهبانای غول پیکرش محکم با پاش کوبید به پهلوم...نزاشتم آخم در بیاد..نباید جلوی این زن ضعیف باشم...
آناهیتا اشاره ای به دوتا نگهبان پشت سرم کرد..اون دوتام بازو هامو گرفتن و حرکت کردن..به اجبار دنبالشون می رفتم...وارد اتاقی شیک و زیبا شدیم...ظاهر این اتاق اصلا به این ویلای متروکه نمی خورد...منو نشوندن رو مبل گوشه اتاق...
آناهیتا رو تخت بزرگ وسط اتاق نشست...پوزخندی زد...تقه ای به در زده شد...آناهیتا بلند گفت:
-بیا تو...
در باز شد و آی تیس وارد اتاق شد...با دیدنش خواستم به سمتش برم ولی دست و پاهام بسته بود...آی تیس با دیدنم بغض کرد...
خواست به طرفم بیاد که آناهیتا از جاش بلند شد و شالشو از پشت کشید که باعث شد بیفته رو زمین و از درد کشیده شدن موهاش جیغ بکشه...با عصبانیت داد زدم:
- چه غلطــــــی داری می کنی عوضی؟
قهقهه ای زد و به دوتا از نگهباناش اشاره کرد بیان تو...وقتی اومدن...دست و پاهای منو باز کردن...ولی سفت رو مبل نگهم داشتن...
به آناهیتا نگاه کردم..انگار منتظر کسی بود...دقیقه ای بعد در اتاق باز شد...و کسی وارد اتاق شد که...
نه..!
صبر کن...!
این
اینکه...
این امیره.....
امیــــــــــــــــــــر..!
** 5سال قبل***
تو پارک در حال قدم زدن بودم که امیر با سرعت به سمتم اومد...با تعجب بهش نگاه کردم..حتما موضوع مهمی پیش اومده که انقد خوشحاله..
وقتی بهم رسید با ذوق گفت:
- وای راتین...نمیدونی امروز چه اتفاقی افتاده....؟
- چــــی شده؟
-عشقمو دیدم راتین...دیدمش...
-تو که بهم نشونش نمیدی...اصلا دلیل اینکارات چیه؟
-آخه میترسم توهم در یک نگاه عاشقش بشی و من بدبخت شم...
چشم غره ای بهش رفتم که زد زیر خنده..
-خیلی خب بابا شوخی کردم..بخاطر اینکه توهم زنتو بهم نشون ندادی...منم از لجت اینکار رو کردم..
-خیلی خب بابا..تو عشقتو نشون بده...قول میدم یه شب شام دعوتت کنم..دسپخت خانوممو بچشی...!
موبایلشو از تو جیبش در اورد...قفل صفحشو بازکرد..موبایل رو مقابل صورتم قرار داد...با دیدن شخص که توی عکس بود اخمام رفت توهم....
امیر با تعجب گفت:
- چی شده راتین؟
-این عشقته؟
- آره دیگه
- از کی تاحالا زن من شده عشق تو؟
اب دهنشو قورت داد و یک قدم عقب رفت...
با ناباوری گفت:
-این...این زن توعه؟
-معلومه امیر...اگه زودتر بهم نشون میدادی..این عشق و علاقه ای که تو ازش حرف میزنی..ریشه نمی دووند ..و تموم میشد...
امیر سری به معنای تایید تکون داد...
آروم گفت:
- متاسفم......متاسفم راتین......متاسفـــم
و دویید و رفت...
و بعد از اون روز دیگه هیچ وقت ندیدمش....!
امیر روبه روم ایستاد...پوزخندی زد...:
-چطوری رفیق..؟
- امیر تو اینجا چیکار می کنی؟..چرا اون روز رفتی..؟..می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
نیش خندی زد:
- وای رفیق...منم از دلتنگیت داشتم جون می دادم....
صندلی کنارشو جا به جا کرد و نشست روش...
-تو بدبختم کردی......دلتنگت باشم؟
بیچارم کردی....به فکرت باشم؟
خیلی پرروئی راتین..خیلـــــی...
آروم گفتم:
- امیر تو بر اثر یک اشتباه عاشق زن من شدی....و نمی دونستی...پس من ازت ناراحت نبودم...من فکر کردم این همه مدت بی خبری بخاطر عذاب وجدانته...هرچقدرم دنبالت گشتم که پیدات کنم و بهت بگم تو اشتباهی مرتکب نشدی...ولی تو نبودی..آب شده بودی رفتی تو زمین...
امیر پوزخندی زد.:
- درسته تا یک مدتی عذاب وجدان داشتم..من از فاطمه خوشم میومد..دوسش داشتم...همین موضوع باعث شد که مدت غیبتم طول بکشه..می خواستم فراموشش کنم...رفتم کانادا...4سالی اونجا بودم...وقتی برگشتم اولین نفری رو که دیدم......
به آی تیس نگاه کرد و گفت:
-آی تیس بود...تو فرودگاه دیدمش..من فاطمه رو فراموش کرده بودم...می خواستم برگردم پیش تو ولی بادیدن آی تیس هوش و حواسمو از دست دادم...کلا از تو فراموش کردم...آی تیس رو تعقیب کردم...آدرسشو پیدا کردم..تا یک ماه فقط درباره آی تیس تحقیق می کردم...میدونستی دیگه..از ثروت چیزی کم نداشتم...همه چیز داشتم...رفتم پیش پدر آی تیس و آی تیس رو ازش خاستگاری کردم...
آی تیس بغضشو قورت داد...
امیر ادامه داد:
-سیروس خیلی از من خوشش اومد...حس کردم خیلی جلویم و می تونم راحت تر به هدفم برسم چون تونستم رضایت سیروس رو به دست بیارم...مدتی که گذشت دوباره رفتم..
اما سیروس گفت:
-جواب دخترم منفیه...
بهش گفتم..اما دخترت که هنوز منو ندیده..چرا جواب منفی داده؟
اونم گفت...دخترم نمی خواد ازدواج کنه..
فردای همون روز جلوی در عمارتشون تو ماشین نشستم تا آی تیس بیاد بیرون و دلیل جوابشو بدونم...
اما...به جای آی تیس تو اومدی بیرون و همراهت کسی بود که بهش دلبسته بودم...اون روز تمام رفاقت چندین و چندسالمونو فراموش کردم..و فقط به فکر انتقام از تو بودم..و انتقام از تو یعنی تمام کارام بر ضد تو باید می بود...
پلیس شدی...منم رفتم تو راه خلاف.....
قاچاق انسان بهترین و لذت بخش ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم...هرروز دخترای زیادی قاچاق میشن...و منم از وجودشون نهایت لذت رو میبرم.....
چشماشو بست و گفت:
-امم نمیـــــدونی چه لذتی داره معاشقه با یه دختره....دست نخورده...
چشماشو باز کرد و نیش خندی زد:
-دست نخورده میگیریم....آشغال پرت می کنیم....
قهقهه ای زد:
-بیچارت می کنم راتین...دوتا از کسایی رو که دوسشون داشتم و ازم گرفتی...اولیش که رفت...فاطمه بیچاره از اولش بدبخت شد...زندگیشم تباه شد...آی تیس رو هم دیگه نمیتونی داشته باشیش..کاری می کنم از وجود خودش متنفر بشه...
دادی زدم که حس کردم حنجرم پاره شد:
خفـــــــــــــــــــــــه شـــــــــو...عوضــــــــی هــــــــــــــرزه...!
آناهیتا آی تیس رو از رو زمین بلند کرد و دست و پاهاشو بست...
انداختش رو صندلی کنار تخت...امیر به آناهیتا اشاره ای کرد...آناهیتا لبخندی زد و به طرفم اومد...دوتا از نگهبانا دستامو محکم گرفتن و بلندم کردن و انداختنم وسط....
امیر همونجور که لم داده بود دست به سینه گفت:
- شروع کنید...باید نمایش جالبی باشه....
منظورشو نمی فهمیدم...آناهیتا گیلاسی برداشت و به امیر داد..امیر با لبخند چندشی به اندام آناهیتا خیره شده بود...آی تیس گریه می کرد...طاقت اشکاشو نداشتم...
امیر پا روی پا انداخت و گفت:
-اگه نمی خوای زنت آسیبی ببینه...تنها یه راه داری...
منتظر نگاش کردم...
ادامه داد:
-باید با...آناهیتا معاشقه کنی...جلوی من و زنت.....نمیدونی چه لذتی داره دیدن معاشقه دونفر..اونم زنده....
با عصبانیت غریدم:
-ببند اون دهن کثیفتو عوضی...اون امیر آقا که همه از آقاییش حرف میزدن کجاس؟...چجوری روت میشه اون دنیا تورویه مادرت...ریحانه خانم نگاه کنی؟...ها؟
باعصبانیت بلند شد...به طرفم اومد...دستشو اورد بالا...چشمامو بستم...داد زدم:
-بزن...بزن دوست عزیزم...بزن داداشم...بزن کسی که دوسش داشتم...بزن کسی که یک روز برادرم بود...
بـــــــــــــــــزن....!!!
کلافه دستشو اورد پایین و نفس عمیقی کشید و رفت سرجاش نشست...رو به من گفت:
- بلند شو...زووود باش....
از جام بلند شدم....پوزخندی زد...:
- نمایش و شروع کن....
- چرا همچین بازی رو شـــروع کردی؟...این الان بازی عشقته؟..آرهـــــــــــــــه؟
پوزخندی زد:
-...من این بازی رو برات به بازی مرگــــــبار عشق تبدیل می کنم..
سری به نشونه تاسف براش تکون دادم و گفتم:
- عوض شدی امیر...عوض شدی.....بدجـــــــور عوض شدی...!
-آرهــــــــــــه...عـــــــــوض شدم....عوضـــــی شدم...عــــــــوضیم کردی...عوضــــــــی..!
نفس نفس میزد...
سریع گفت:
-حوصه این مسخره بازی هاتو ندارم...یا همین الان کاری رو که گفتم انجام میدی یا اینکه ...
به نگهبان دم در اشاره کرد بره سمت آی تیس...ادامه داد:
-یا اینکه...نگهبانم یکم با زنت حـــــــــال می کنه...بعدشم خودم یکم ازش لذت می برم...
داد زدم:
-عوضـــــــــی اون حاملس....
قهقهه ای زد:
- چه بهتر...چرا باید بچه ای از تو تو این دنیا زندگی کنه؟دوباره یکی مثل تو زندگی یک نفر دیگه رو تباه کنه...
آی تیس با بغض داد زد:
- فاطمه کجاست؟..دخترم کجاست؟
امیر رو به آی تیس گفت:
- نگران دختره فاطمه نباش..حالش خوبه دایه مهربان تر از مادر....
نگهبان با اشاره امیر دستشو گذاشت رو شونه آی تیس...نتونستم طاقت بیارم...
داد زدم:
- باشـــــــــــــــه عوضــــــــــی....!
رومو کردم سمت آناهیتایی که با یک تاپ دوبنده روبه روم ایستاده بود..نمیدونم قراره چیکار کنم..فقط همه چی میسپرم به خدا...به خاکستر خیس چشمای آی تیس خیره شدم...بغض کرده بود...
آی تیس من گریه می کرد..طاقت اشکاشو نداشتم...
امیر داد زد:
- زود باش لعنتی دیگه...حوصلمو سر بردی....
اب دهنمو قورت دادم:
-باشه...
آی تیس خفه هق هق میکرد...دستای لرزونمو بالا بردم تا بزارم رو شونه های برهنه آناهیتا..چشمامو بسته بودم و زیرلب زمزمه میکردم:
استغفرالله ربی و اتوب الیه...استغفرا...
یکدفعه در به شدت باز شد...
چشمامو اروم باز کردم...نفس عمیقی کشیدم...انگار بار سنگینی رو ازم جدا کردند....
یکی از نگهبانا بود با ترس گفت:
-قربان...پلیسا محاصرمون کردن....
امیر با خشم از جاش بلند شد...
با نفرت رو به من گفت:
- بد کردی اقا پلیســــــــه...بــــــــــد....
داد زدم:
- من به کسی چیـــــــــــــزی نگفتـــــــم....
پوزخندی عصبی زد....آناهیتا با ترس به امیر نگاه میکرد....امیر نیش خندی زد و اسلحشو دراورد و به طرف آناهیتا نشونه گرفت....
آناهیتا با وحشت گفت:
-داری چیـــــکار میکنی امیـــــــــر؟
امیر پوزخندی زد:
-خداحـــافظ...عزیـــــزم.....
و شلیک کرد..صدای جیغ کر کننده آی تیس بی قرار ترم کرد...
آناهیتا خونین پخش زمین شد....با چشای گرد شده به این صحنه نگاه کردم....نه واقعا امیر یک روانیه...فقط یک روانی میتونه مثل آب خوردن آدم بکشه...
یکی از نگهبانا به سرعت گفت:
-قربان..باید بریم...عجله کنید....
امیر از رو نفرت نگاهی به نگهبان کرد و گفت:
-همتون برید گمشید...بزدلا....!
اون نگهبان توجهی به حرف امیر نکرد و به سرعت از اتاق خارج شد...
یکی از نگهبانای وفادار امیر موند..دستامو بست...
امیر به سرعت به طرف آی تیس رفت و از زیر پاهاش گرفت و بلندش کرد...آی تیس تقلا میکرد که نجات پیدا کنه...اما امیر بی توجه به تقلا کردن آی تیس به سرعت از اتاق زد بیرون....
داد زدم....:
-وایســـــــــا عوضــــــــی...!
***آی تیس***
به سرعت از پله ها بالا می رفت...می ترسیدم بچه تو شکمم کاری بشه...هرچی تقلا میکردم که نجات پیداکنم..نمیتونستم...احساس خفگی داشتم...رسیدیم بالای پشت بوم...امیر همونجور که منو سفت تو بغلش گرفته بود به سمت لبه پشت بوم رفت...با دیدن ارتفاع جیغی کشیدم ومحکم خودمو به امیر چسبوندم...
از همونجا رو به پایین داد زد:
-فقط کافیه یک قدم بیاین تا پرتش کنم....
از بالا به پلیسایی نگاه کردم که سرتاسر ویلا رو محاصره کرده بودن...اشکام رو گونه هام سرخوردن...با التماس تو چشمای امیر نگاه کردم مگه یکم دلش به رحم بیاد و ولم کنه..اما اون دیوونه شده بود..این چیزا حالیش نمیشد...
نگاهش سمت پایین بود...سرم روشونش بود...از رو شونش به پشت سرش نگاه کردم...دیدم پرهام پاورچین پاورچین داره میاد سمتمون...
کور سوی امیدی تو دلم روشن شد...وقتی دید متوجهش شدم...انگشت اشارشو گذاشت رو بینیش..به معنای اینکه ساکت باشم...به معنای باشه پلک زدم...
لبخندی پر اطمینان بهم زد و اسلحشو به سمت امیر گرفت..اما همینکه خواست شلیک کنه...امیر ولم کرد و به سرعت برگشت عقب..جیغی زدم و محکم خوردم زمین...دستامو دور شکمم حلقه کردم تا مانع ضربه ای بشه...پام تیر کشید...دستمو گذاشتم روش...امیر عوضی خیلی زیرکانه عمل کرد...
درد پام از یادم رفت..با ترس به صحنه رو به روم نگاه کردم...امیر پرهام رو هل داد...اسلحه از دست پرهام افتاد...امیر خواست اسلحه رو برداره اما چون اسلحه به من نزدیک تر بود..بدون حتی فکر کردن که قراره چه کاری بکنم...سریع برداشتمش و چشمامو بستو به سمتش شلیک کردم....
صدای بدی ایجاد شد...از ترس...اسلحه از دستم افتاد...آروم چشمامو باز کردم...تیر به کتفش خورده بود...به زور نفس عمیقی کشیدم...به خشکی شانس...کاش به قلبش میخورد...امیر به سرعت خزید و اسلحه رو از رو زمین برداشت....با ترس بهش نگاه کردم..گفتم که کارم ساختست...چشمامو بستم..بغضمو قورت دادم..و آماده مردن شدم...صدای شلیک اومد...نفسمو حبس کردم...ولی...
آروم چشمامو باز کردم...نگاهی به سرتا پام کردم...سوزش و دردی هم حس نمی کردم... من که سالم بودم...سرمو به چپ و راست تکون دادم...با وحشت به روبه روم نگاه کردم...پرهام نقش زمین بود...امیرم پخش زمین بود...به شخص چهارم بازی نگاه کردم...راتین...
راتین با شوک نگاهم میکرد
قطره اشکی چکید...به سمت امیر رفتم.....مرده بود....با گریه به سمت پرهام رفتم...دستمو گذاشتم روی دهنم و با ناباوری به جسم بی جون پرهام نگاه کردم.....
خــــــــــــدای من...تیر به قلبش خورده بود...هنوز نفس می کشید...نفسای آخر این زندگی بی رحمش بود...با درد دستشو گذاشته بود رو قلبشو و فشار میداد...
هق هق میکردم...:
- داداشی...داداش کوچولو..نرو....نرو داداشم...باید زنده بمونی...سارا بدون تو میمیره...
به سختی نفس عمیقی کشید با لبخند بی جونی و گفت:
-به..سا..را بگ..و عاش...قش..بو..دم...و...منو....ببخش...شه..که..تنها...ش میزا...رم..درست..ه که...عاشق...بچه بود...م....ولی...زندگی..بدون...سا..را...برام...معنایی..نداشت...
با گریه داد زدم:
-حرف نزن پرهام تا بیشتر از این خونریزی نکنی.....الان اورژانس میاد...صــــبر کن...
اما پرهام بی توجه ادامه داد:
-دوست...دا...رم....خواه...ری...خی.لی...دوست..دارم...خیلـ...ی..
-منم دوست دارم..داداشی...خیلی بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی...خیلـــــــی..!
- نـ..زار چشـ..مای دریا...یی سا..را خیس... بشن...نز..ار خوا...هری..نـ...
چشماشو بست...لباش از حرکت ایستاد...با شوک نگاش کردم...زمزمه کردم:
-پ...رهام
داد زدم:
-پــــــــــــــــرهام
با هق هق ادامه دادم:
-نخواب داداشی...ادامه بده....داشتی میگفتی...داداشــــــــــــــــــــــــــــی...
راتین کنارم نشست...سرمو تو آغوشش گرفت...
با بغض گفت:
-اون دیگه رفت عزیزم....اون رفت به جای بهتری...از این دنیای بی رحم رفت...
با بغض گفتم:
-رفت پیش مامانش؟...رفت..کاش منم می رفتم..کاش..!
راتین گفت:
-نباید این حرفو بزنی...منو فاطمه...سارا همه به تو احتیاج داریم عزیزم..
سرمو بوسید...نبا هق هق فس عمیقی کشیدم...از آغوشش جدا شدم...پیشونی پرهامو بوسیدم و از جام بلند شدم...حالم زیاد خوب نبود..از زور گریه دیگه جون نداشتم..خیلی بهم فشار اومده بود...جنازه امیر آشغال و پرهام عزیزمو رو برنکارد گذاشتن..و روشونو با پارچه سفیدی پوشوندن...
نتونستم این صحنه رو ببینم...سریع با کمک راتین از اونجا خارج شدم...از ویلا که خارج شدیم...یه پلیس زن فاطمه رو اورد و داد بغلم...دلم براش تنگ شده بود..با دیدنش اشکام سرازیر شدن..خوب که بوسیدمش دادمش به راتین و سوار ماشین شدم...
حالا به سارا چی بگم...همونجور اشک می ریختم...
راتین سوار ماشین شد و فاطمه رو داد بغلم...بی هیچ حرفی ماشینو روشن کرد...و به سمت خونه حرکت کرد...
توراه بودیم که موبایلم شروع به لرزیدن کرد...به صفحش نگاهی انداختم...با دیدن عکس سارا بغضم شکست و اشکام ریخت رو گونه هام...حالا بهش چی بگم...؟
راتین نفس عمیقی کشید و گفت:
- تو میتونی آی تیس...
تماسو وصل کردم...صدای شاد و سرحال سارا پیچید تو گوشی..
-الو...آیتی خوبی...وای نمیدونی یه خبره خوب دارم..راستی چرا گوشیت خاموش بود؟...پرهامم خاموش بود...عجــبا...ناقلاها نکنه رفتین گردشو منو خبر نکردین؟ها؟
وقتی دید صدایی نمیاد باتعجب گفت:
-الو..آی تیس...هستی؟
سعی کردم لرزش صدامو کنترل کنم...آروم گفتم:
-آره عزیزم...تو خوبی؟
-وای آره من عالیم...دارم از شدت خوشحالی پر در میارم..می خوای بدونی چه اتفاقی افتاد امروز؟
-چی؟
-امروز رفتم سونوگرافی آزمایش دادم.....وای آی تیس باورت میشه من حاملم؟حـــامله....
وا رفتم....الان دقیقا به همه چیز فکر میکردم جز این...اشکام شدت گرفت..شاید اگه قبلا همچین خبری رو میشنیدم از شدت خوشی سکته میکردم..ولی الان....کجایی داداش که بیای ببینی داری بابا میشی...آرزوت برآورده شده...!
- خیلـ..ی خوشحالم...
-پرهام پیش تو نیس آیتی؟..هرچی به موبایلش زنگ میزنم جواب نمیده؟هوم؟
دیگه نتونستم بغضمو قورت بدم..اشکام ریخت و هق هقم بلند شد...
سارا با شنیدن صدای گریم با نگرانی گفت:
-چی شده آیتی؟..چرا گریه می کنی؟
با بغض گفتم:
-سارا...پرهـ..ام..
سارا با شک گفت:
-پرهام چی؟هــا؟پــــــــــــــــــرهــــــام چــــــــــــی؟
-پرهام از پیشمون رفت...از پیشمون رفت سارا...دیگه داداشم نیس..نیــــــــس...!
صدایی از اونور خط نیومد...راتین موبایل رو از دستم گرفت...
-الو سارا خانوم..؟
-متاسفم...درسته...متاسفم...
گوشی رو قطع کرد...و با عصبانیت روی داشبرد پرت کرد..
با بغض گفتم..:
-کجایی پرهام که بیای ببینی داری بابا میشی..؟ کجــــــایی؟چرا رفتـــی؟
چـــــــــرا؟
***20سال بعد***
***دانای کل***
آی تیس کنار دریا نشسته بود...آی تیس سر به روی شانه های محکم راتین گذاشته بود...فاطمه چادر مشکی اش را پوشید و به طرف مادر و پدرش که لب ساحل نشسته بودند رفت...فاطیما با خواهر بزرگترش فاطمه همراه شد...سارا و پسرش پدرام درحال قدم زدن در کنار دریا بودن...پدرام رو به مادرش گفت:
-مامان...با این چیزایی که تو از بابا برام تعریف کردی...باید خیلی دوس داشتنی می بوده..
سارا لبخندی عمیق زد و به چهره پدرام نگاه کرد که با پرهام تفاوتی نداشت...
- درسته پدرام...پدرت یه اسطوره بود برای من...تو اون شرایط سخت..بازهم کنار من موند..
پدرام لبخندی شیطنت آمیز زد...که سارا یاد شیطنت های پرهام افتاد...
پدرام گفت:
-مامان جونم..حالا که تو عاشق بودی..پس باید یک عاشق رو درک کنی دیگه...مامان من عاشق فاطمم...
- میدونم عزیزم..فاطمه خانومه..خوشگله..همه چی تمومه..ولی فاطمه دوسال ازت بزرگتره...
- مامان عشق که این حرفا حالیش نیس...به عمه آی تیس بگو دیگه...
-چشم پسرم امر دیگه؟
-فدای تو...
لبخندی به پسرش زد و نفس عمیقی کشید و به راهشون ادامه دادن...فاطیما با ذوق بچگانه ای که چهره خانومانشو بامزه میکرد رفت در آغوش پدرش راتین...و فاطمه هم رفت در آغوش مادر مهربونش آی تیس...آی تیس به روی خوشبختیش لبخند زد...آی تیس خوشبخت بود...خیلی خوشبخت بود...چشماشو بست و همانگونه که فاطمه رو درآغوش داشت هردو کنار هم روی شن های ساحل دراز کشیدند...
***آی تیس***
-ممنونم ازت آی تیس....
با دیدن فاطمه تعجب کردم...
-فاطمه؟
-ممنونم که تنهاشون نزاشتی..همینجور خوشبخت باش آی تیس...ممنونتم..خیلی ممنونتم...خواستم در جواب فاطمه چیزی بگم که چهره فاطمه از جلو چشمام محو شد...
با صدای فاطیما به خودم اومدم...
فاطیما:
-مامان خوشگلم بلند شو دیگه..الان خورشید غروب میکنه..نمی خوای که این صحنه رو از دست بدی...؟
با لبخند بلند شدم..سرمو تکیه دادم به شونه راتین...روی موهامو بوسید ومحکم بغلم کرد...سارا و پدرام هم اومدن...پدرام کنار فاطمه نشست..فاطیما هم کنار سارا نشست..سارا دستشو انداخت دور شونه های فاطیما...به چهره فاطیما خیره شدم..
همه اجزای صورتش شبیه به راتین بود..جز رنگ چشماش که شبیه خاکستر چشمای من بود....نفس عمیقی کشیدم...به خورشیدی نگاه کردم که درحال غروب کردن بود...
زندگی ماهم درحال غروب بود...
زندگی ما همانند یک بازی مرگبار عشق آغاز شد....
و...
حالا در سراسر خوشی و عشق پاک و زلال غرق شدیم...
آندیا...
سامان...
پرستو...
فاطمه...
امیر...
پرهام...
اسیر این بازی مرگبار عشق شدن...
مهره های شطرنجی بودن که برای رهایی از کیش و مات و برد حتمی خوشبختی ما جونشون رو از دست دادند..بعضیا اشتباه و بعضیا جان فدایی کردند مثل پرهامم!
اما الان...این مهمه که ما خوشحال و خوشبختیم..
در کنار عشقم..دخترام...خواهرم...و پسر برادرم...با عشق زندگی می کنم...
خدایا به شکرانه این خوشبختی و این خوشی.....
هزاران بار شکرت می کنم....
خدایـــــــا خیلی بزرگی...خیلی خـــــدا..!
خیلـــــــــــی...!
شکفتی همچو گل در بازوانم
درخشیدی چو می در جام جانم
به بالِ نغمه ی آن چشم وحشی
کشاندی تا بهشت جاودانم
***
پایان:4/4/1396
ساعت:6:27صبح