سرمين: واااااااي ماماني مرسي امروز واسم تولد گرفتي
آره دخترم بدو بيا دوستات منتظرتن
سرمين: ماماني ممنون
خواهش ميکنم دختر عزيزم ،سرمين نشست رو مبل همه براش دست زدن ،زنگ زدم به سهيل تا بره کيکو بگيره ،آهنگ گذاشتم تا برقصن ،وايستاده بودم کنار ظرفشويي که نسيم اومد گفت
نسيم: اووووووف ساراي از دست تو تولد دخترته اونوقت تو اومدي ظرف ميشوري ،بيا بريم برقصيم
باشه الان ميام ،دستمو کشيد برد وسط ،يه آهنگ گذاشت با نسيم داشتيم ميرقصيديم که سرمينم اومد ،منو نسيم هردو با سرمين رقصيديم ،سهيل کيکو آورده بود ،کيکو دادم نسيم يکم رقصوند برد گذاشت جلوي سرمين ،داشت شمعارو فوت ميکرد ،گفتم يه آرزو کن
سرمين: ماماني آرزو کردم
خب حالا فوت کن ،بعدش با چاقو کيکو بريد ،با نسيم تقسيمش کرديم به همه ي مهمونا داديم ،ديگه وقت کادو ها رسيده بود اولين نفر خودم کادومو دادم ،بعدش نسيم و سهيل که براش يه اسکيت و عروسک خريده بودن ،بقيه مهمونام کادوهاشونو دادن ،همه ي مهمونا رفته بودن ،من و نسيمم ظرفارو شستيم ،خونه رو جارو برقي کشيديم،نسيم و سينا رفتن ،رفتم تو اتاقم لباسامو با يه تاپ و شلوارک مشکي عوض کردم ،سرمينم تو اتاقش داشت با عروسکاش بازي ميکرد ،واسه شام کتلت درست کردم خورديم ،سرمين ماماني ديگه وقت خوابه برو بخواب
سرمين : شب بخير مامان
شبت بخير ستاره ي مامان ،برو بخواب عزيزم ،دلم گرفته بود عکساي مهردادو برداشتم نشستم رو مبلي که تو بالکن گذاشته بوديم ،يه کيک کوچولو گرفته بودم ،شمعو روشن کردم ،مهرداد يادته من و تو ??تير باهم عروسي کرديم ،امروز ?? تيره با امسال ميشه شيش سال ميشه که نديدمت ،الان دارم شمع کيک سالگرد ازدواجمونه فوت ميکنم خودت کنارم نيستي اما عکستو رو قلبم گذاشتم و دارم آرزو ميکنم که شايد يه روزي دوباره بتونيم همديگرو ببينيم اونوقت من همه چيزو فراموش ميکنم محکم بغلت ميکنم و کنارت به آرامش ميرسم ........... ساراي
بالاخره روز کنکور فرا رسيد ،بعد از کلي درس خوندن و تست زدن امروز اومدم که کنکور بدم ،نسيم وسهيلم بيرون منتظرمن ،کنکورو دادم اومدم بيرون ،زياد سخت نبود چون من چندين ماه درس خونده بودم تونستم عموميارو همه رو بزنم ،تخصصي هارم خوب زدم اميدوارم که پزشکي قبول شم ،از حوزه اومدم بيرون نسيم اومد جلو بهم گفت
نسيم : خب ساراي خانم بگو ببينم چطور بود
عالييييييييييييي بود نسيم ،خيلي خوب زدم
سهيل: پس ايشالا پزشکي قبول ميشي
آره داداش گلم ،سوار ماشين شديم رفتيم خونه ،نسيم واسه ناهار مرغ سوخاري درست کرده بود ،بعد از ناهارم بچه هارو برداشتيم رفتيم شهربازي ،بعدش رفتيم بستني اسکوپي خورديم اومديم خونه خيلي خسته بوديم گرفتيم خوابيديم
@@@@@@@@@@@
بالاخره بعد از سي روز منتظر موندن امروز قراره که نتايج کنکور اعلام بشه ،البته ماه پيش انتخاب رشته کرده بوديم ،اطلاعاتمو وارد کردم بعد نوشت کمي صبر کنيد بعد از ده دقيقه اطلاعات شخصي منو آورد با چيزي که ديدم يه لحظه قلبم لرزيد ،يني قراره که تاريخ دوباره تکرار بشه ،يني دوباره قراره بدبختيام برگرده ،من تو دانشگاه دولتي محقق اردبيل پزشکي قبول شده بودم ،ديگه نميدونستم چيکار کنم ،يه لحظه به فکرم رسيده بود که بايد قيد درس و دانشگاهو بزنم اما يه لحظه ياد دختر کوچولوم سرمين افتادم ،من بايد بخاطر اونم که شده درسمو بخونم ،به هدفم برسم بتونم براي اون زندگي خوبي درست کنم ،ديگه آب از سر من گذشته اگه مهرداد منو پيدا کنه من ميخوام که بخاطر آينده و خوشبختي دخترم دکتر بشم ،اومدم خونه نسيم با بچه ها تو خونه ما بودن ،با ناراحتي رفتم کنار نسيم
نسيم : خواهر خوشگلم چي شده چرا پکري ،چيزي شده ،نکنه بخاطر قبول نشدنت تو کنکور ناراحتي
نه نسيم من قبول شدم ،يه دانشگاه خيلي خوب تو اردبيل ،نسيم تاريخ دوباره داره تکرار ميشه ،احساس ميکنم که سرنوشت من تو همون عمارت وحشتناک کنار مهرداده ،اما من تصميم گرفتم که از هيچ چيزي يا هيچ کس ترسي نداشته باشم ،من بخاطر دخترم دست به هرکاري ميزنم ،نميخوام ديگه يه آدم ترسو باشم ،نميخوام يه زن ضعيف باشم که همه منو اذيتم کنن
نسيم : آفرين ساراي ،تو ديگه يه دختر داري ،بخاطر اونم که شده بايد قوي باشي ،از مهرداد نترس اون نميتونه باهات کاري کنه ،در ضمن من و سهيل هميشه کنارتم هيچوقت تنهات نميزاريم ،خب ديگه حالا اشکاتو پاک کن برو يه چايي دم کن کيک درست کردم باهم بخوريم
باشه عزيزم بزار برم لباسمو عوض کنم بيام
@@@@@@@@@@
مهرداد
از ماشين پياده شدم ،شب بود فکر کنم همه خوابيده بودن ،در اتاق پيمانو باز کردم رفتم تو ،پسرم داشت خواب هفت شاهزاده رو ميديد آروم بوسيدمش اومدم از اتاقش بيرون ،در اتاق پرنيانو باز کردم اونم عروسکشو بغل کرده بود خوابيده بود ،يه سيگار برداشتم چنتا پک بهش زدم دراتاقمونو باز کردم ،پريا نشسته بود جلوي ميز آرايش داشت موهاشو شونه ميکرد ،لباسامو عوض کردم دراز کشيدم رو تخت ،پريا تو خيال خوابيدن نداري ،بيا دراز بکش کنارم
پريا: باشه عزيزم الان ميام
شنلشو درآورد کنارم دراز کشيد ،لبامو گذاشتم رو لباش به شدت بوسيدمش ،محکم بغلش کردم ،امشب ياد ساراي افتاده بودم ،موهاي بلند پريا رو تو دستم پيچوندم يهو کشيدمش که داد پريا دراومد
چته الان همه رو بيدار ميکني ،بگير بخواب ،احمق ،رومو کردم اينور چشمامو بستم تا شايد سارايو تو خواب ببينم...........
ساراي
امروز با سهيل و نسيم و بچه ها اومديم اردبيل من دانشگاه ثبت نام کردم ،بعدش سهيل گفت که بايد يه خونه ام برات بگيريم ،اما من گفتم خونه هستش ،من کليد خونه اي که مهديه داده بودو هنوز داشتم ،با نسيم رفتيم يکم تميز کاري کرديم ،دو روز ديگه قرار بود براي هميشه بيام اينجا ،نسيم و سهيلم گفتن که ميان بهم سر ميزنن ،سرمينم ديگه شيش ساله شده بود تو يه مدرسه ثبت نامش کرديم تا بره پيش دبستان
سهيل: خب ديگه ما ديگه اينجا کاري نداريم ،بريم شمال من خودم دو روز ديگه ميارمتون
باشه داداش ميتونيم بريم ،سوار ماشين شديم رفتيم شمال ،بعد از چهار ساعت راه بالاخره رسيديم خونه ،و همينطور دو روزم گذشت ما اومديم اردبيل ،نميدونستم تقدير براي منو دختر خوشگلم چي رقم زده ،اما من همش دلشوره داشتم ......
@@@@@@@@@@@
امروز اولين روز دانشگاهمه ،سرمينو بردم گذاشتم تو مدرسه ،خودمم وارد حياط دانشگاه شدم ،يه محيط بزرگ بود ،پر از دختر و پسراي دانشجو ،نشسته بوديم سر کلاس که استاد اومد باهمه آشنا شد بعدشم درس گفت ،اومدم بوفه تا يه قهوه بخورم برم ساعت بعديم کلاس دارم ،داشتم قهوه مو ميخوردم که يه دختر دانشجو صدام کرد ،تو کلاس ديده بودمش
دختر: سلام خوبي ميتونم کنارت بشينم
بله حتما بفرماييد ،نشست اونم يه چاي سفارش داد ،سلام اسم من ساراي سليمي ،تو خودتو معرفي نميکني
دختر: خوشبختم ،منم کتايون صادقي هستم
کتايون جون از آشنايي باهات خيلي خوشحالم ،شايد بتونيم دوستاي خوبي براي همديگه باشيم ،يکم با کتايون گپ زديم دختر خوبي بود ،ازش خوشم اومد منو ياد گلناز مينداخت
کتايون: ساراي بهتره ديگه بريم الان که استاد سر برسه
آره بريم ،اين دفعه من و کتايون کنار هم نشستيم ،سرمون پايين بود که استاد اومد تو ،استادمون يه مرد ??ساله ميخورد ،اما از صورتش معلوم بود مهربونه
استاد: سلام و خوش آمد ميگم به خانم دکتراي آيندمون من پور حسين هستم ،اميدوارم که بتونيم باهم کنار بيايم ،من زياد سخت گير نيستم ،اما همه ي دانشجو هاي من بايد سر وقت کلاسشون باشن ،من ديگه عرضي ندارم ،حالا شما خودتونو معرفي کنيد
همه خودشونو معرفي کردن ،منم بلند شدم خودمو معرفي کردم بعدش نشستم ،روز اول دانشگاه خيلي خوب گذشت ،با کتايون از دانشگاه اومديم بيرون ،ميدونستم که باهم هم مسيريم ،کتايون اول بايد بريم دخترمو از مدرسه برداريم
کتايون: ساراي باورم نميشه تو يه دختر داري
آره کتي جون قضيه اش مفصله ،بيا بريم که دختر کوچولوم منتظرمه ،سوار تاکسي شديم جلوي مدرسه سرمين پياده شديم رفتم تو حياط سرمين کيفشو گرفته بود دستش نشسته بود ،سرمين مامان
سرمين: ماماني دلم برات تنگ شده بود
بدو بريم دخترم ،دست سرمينو گرفتم اومديم بيرون ،کتايونو سرمين باهم آشنا شدن ،رفتيم خونه....
@@@@@@@@@
بعد از شيش سال درس خوندن بالاخره مدرکمو گرفتم ،به آرزوي بچگيم رسيدم ،من الان يه دکتر بودم البته هنوز دکتر عمومي بودم ،ميخواستم چهار سال ديگه ام بخونم تخصص بگيرم ،سرمين الان دوازده سالشه ،کتايون با يکي از همکلاسيمون ازدواج کرد ،الاانمم يه پسر داره اسمشو گذاشته کارن،فعلا که زندگي شادي کنار دخترم دارم اما از آينده خبر ندارم ....
پايان فصل اول
از همه ي دوستاي گلم ممنونم که تو نوشتن اين رمان همراهيم کردن ،و همچنين از آجياي دوست داشتنيم ( زينب جون. ،ساغر،رويا ،فرشته جون ،هلن جون و....) تشکر ميکنم ،فصل دوم رمانم تا چند روز آينده آماده ميشه ،اميدوارم دوستش داشته باشيد
رمان ( عشق تلخ) فصل دوم چشمان آبي ساراي
نويسنده : زينب دشتباني
پايان در تاريخ ????/?/??
ساعت:??:??