واااااااي مرسي عزيزم ،مهديه يه چيز بگم

مهديه: عزيزم ميشنوم بگو

مهديه تو از من بزرگتري ،شايد بتوني بهم کمک کني ،من يه چن روزه که همش حالت تهوع دارم و بالا ميارم ،از وقتمم گذشته

مهديه: وااااي دارم عمه ميشم ،جوووونمي

مهديه تو از کجا ميدوني که .....نه فک نکنم

مهديه: خب عزيز دلم نگراني نداره ،آماده شدم باهم بريم بيمارستان يه تست بارداري بده ،من تا برم آماده شم بيا بيرون

باشه ،مهديه رفت بيرون ،از روي کت دامنم يه پالتو پوشيدم چون هوا خيلي سرد بود ،يه شال مشکيم سرم کردم ،يه آرايش ملايمم کردم ،کفشاي پاشنه تختمو پوشيدم ،کيفمو برداشتم رفتم پايين

سولماز: اوغور بخير ساراي خانم کجا ايشالا تشريف ميبري

مهديه : مگه تو مفتشي سولماز خانم

سولماز: جوجه به تو چه ربطي داره ،من با هووم بودم ،اون حق نداره پاشو از اين عمارت بيرون بزاره

مهديه: خفه شو آشغال ،اينو تو تعيين ميکني که ساراي ميتونه بيرون بره يا تو ،ساراي سوار شو بريم

سوار ماشين شديم رفتيم بيمارستان ،الانم منتظر جواب آزمايشيم

پرستار: خانم ساراي سليميان جواب آزمايشتون آماده ست

برگه رو گرفتم سر در نمياوردم ،ببخشيد خانم پرستار من نميفهمم اين تو چي نوشته

پرستار: عزيزم اين تو نوشته تو داري مامان ميشي ،تو حامله اي عزيزم

مهديه: وايي الهي من دارم عمه ميشم

مهديه منو محکم بغل کرد ،خودمم باورم نميشد ،يه انسان ديگه داشت متولد ميشد ،يه بچه کوچولو ،بچه اي که از گوشت و خون منو و مهرداده ،بچه اي که به خاطرش کلي منتظر بوديم ،خدايا اگه يکم زودتر اين بچه رو به من ميدادي ،الان اون سولماز آشغال ،عفريته تو زندگيم نبود ،اما الان خيلي خوشحالم که ديگه تنها نيستم يه همدم دارم که ميتونم باهاش حرف بزنم ،نميدونم مهرداد با شنيدن اين خبر چه واکنشي نشون ميده ..........‌‌‌

مهرداد

دارم ميرم عمارت ،خيلي خستم عمليات موفقيت‌آميز نبود بازم نتونستيم سياوشو دستگير کنيم ،نميدونم الان که برسم کدومشون ميان استقبالم ،اما من اصلا دلم واسه سولماز تنگ نشده ،ولي دلم براي ساراي خيلي تنگ شده ،اما فک نکنم بياد استقبال چون من خيلي اذيتش کردم ،مش رحمت درو باز کرد رفتم تو ،ماشينو پارک کردم پياده شدم ،سارايو ديدم داشت از چاه آب ميکشيد ،دلم براش پر ميکشيد ،رفتم کنارش اما اون باهام حرف نزد ،خب بهم برخورد ،بازم من نبودم دم درآوردي آدم به شوهرش يه سلام نميده

ساراي: من شوهري نميبينم ،من يه آدم نامرد و ميبينم که هوسو با عاشق شدن اشتباه گرفت ،من اينجا اصلا هيچ مردي نميبينم ،حالم ازت بهم ميخوره ،نميخوام ببينمت آشغال

نتونستم خودمو کنترل کنم ،من هر چي ميخواستم باهاش راه بيام اين بازم گنده تر از دهنش حرف ميزد ،بايد اينو ادب کنم تا ديگه نتونه به من بي احترامي کنه ،دستمو بردم بالا بهش يه سيلي زدم ،به سليمان دستور دادم يه قلاب بزرگ بزنه روي ديوار انباري ،دست سارايو محکم گرفتم هولش دادم خورد به ديوار ،ساراي من بهت رو دادم از خودت در اومدي ،اگه تو اينجوري باشي من فردا نميتونم سولمازو کنترل کنم ،درسي بهت بدم که تا آخر عمر يادت نره ،يه طناب به قلاب بستم يکي از پاهاي سارايو بستم به قلاب سر و ته شد ،نميدونم چرا سکوت کرده بود حتي گريه ام نميکرد ،خب چيکار کنم به غيرتم برخورد مگه ميشه يه زن انقد بد باشه ،شلاقو برداشتم محکم زدم تو کمرش ،اون بالا داشت تاب ميخورد هيچي نميگفت

@@@@@@@@@@

سولماز

آخ که دلم بدجوري لواشک ميخواست ،هر چي رحمتو صدا زدم نيومد ،دستمو گذاشتم رو کمرم رفتم تو حياط با چيزي که ديدم يه لبخند زدم ،مهرداد سارايو از ديوار آويزون کرده بود داشت با شلاق ميزد ،دلم خنک شد بايد کاري ميکردم که اين دختر گورشو گم کنه بره ،ولي حالم جا اومد رفتم از پشت مهردادو بغل کردم ،واي عزيزم خوش اومدي ،تو خسته اي بسپرش به سليمان تا اين دختره دهاتي رو ادب کنه

مهرداد: خفه شو

حرفي که زد خيلي بهم برخورد.........

@@@@@@@@

مهرداد

همينجوري داشتم ميزدمش ،سولمازم داشت تماشا ميکرد ،نميدونم چمه چرا اين ساراي بيچاره رو انقد ميزنم ،نه اون بيچاره نيست ،اونو به گوه خوردن ميندازم ،اونو غلام حلقه به گوش خودم ميکنم

مهديه: داري چه غلطي ميکني مهرداد ،باز اين سولماز عفريته بهت چي گفته ،مگه اون سگه ميزنيش کثافت

تو خفه شو اون زن منه ،به تو هيچ ربطي نداره ،گمشو برو تو اتاقت

مهديه: حيوون ساراي حامله ست بيارش پايين ،عين گاوي ديگه هيچي نميفهمي

شلاق از دستم افتاد ،خاک بر سرت مهرداد داشتي سارايو که بچه تو رو تو شکمش داره ميزدي ،مگه تو عاشقش نيستي ،سارايو آوردم پايين ،از هوش رفته بود

مهديه: بغلش کن بايد بريم بيمارستان حالش خوب نيست

سارايو بغل کردم ،گذاشتمش تو ماشين چرا هيچکس بهم نگفت ساراي حامله ست ،خدا لعنتت کنه مهرداد،با سرعت سارايو رسونديم بيمارستان........

مهرداد

سارايو برده بودن تو اتاق به ما ام هيچي نميگفتن ،دلم بدجور شور ميزد اگه بلايي سر بچه و ساراي بياد من چه گلي بايد به سرم بگيرم ،اعصابم خورد شد يه مشت زدم به ديوار ،خدا لعنتم کنه ،من يه حيوونم

مهديه: اه بس کن ديگه مهرداد ،تو باعث شدي که ساراي به اين وضع بيفته ،اگه ساراي چيزيش بشه من تو اون سولماز شيطان صفتو آتيش ميزنم ،مگه تو نميگفتي من سارايو دوس دارم ،من عاشقشم ،کو پس کو هان ،بگو ديگه تو عشقتو با کتک زدن به ساراي نشون ميدي ،خدا لعنت کنه تو امثال تو رو ،خدايا مردا چقد بدن چرا بايد زني مثل ساراي زير شلاق مهرداد خان بميره و زنده شه

پرستار: همراه ساراي سليميان دکتر ميخواد باهاتون حرف بزنه

باشه کجا بايد بريم من شوهرشم ،با پرستار رفتيم تو اتاق دکتر ،مهديه ام با من اومد

دکتر: ببخشيد شما شوهر ساراي خانم هستين

به فرض که آره مشکليه دکتر ،حرفتو بزن

دکتر : آقاي محترم اين چه طرز رفتار با خانومته ،اونم زني که چندين سال از شما کوچيکتره ،چرا اين همه دختر رو کتک زدي ،مگه با حيوون طرفي

مرتيکه حرف دهنتو بفهم ميدوني من کيم ،ميدم همينجا پوستتو پر کاه کنن

دکتر: آقاي محترم هر کي ميخواي باش ،وظيفه انساني حکم ميکنه که اينا رو بهتون بگم ،به خاطر کتکي که شما بهش زدين ،به خاطر ضربه هايي که به شکمش وارد شده متأسفانه جنين تو شکم مادر سقط شده ،من واقعا براي مردايي مثل شما متأسفم ...

خفه شو بيشرف ،مرتيکه ي عوضي تو بايد هرکاري از دستت بربياد واس زنم بکني فهميدي يا نه والا خودتو و اين بيمارستانو به آتيش ميکشم

دکتر: من متأسفم از دست من ديگه هيچ کاري بر نمياد ،جنين سقط شده

مهديه: آقاي دکتر تو رو خدا بگين حال خودش چطوره ،خوبه

دکتر: شما ميخواين خوب باشه با ضربه هايي که بهش خورده ،زخماشو پانسمان کرديم حال جسمانيش خوبه ،ولي نميدونم اگه بشنوه بچش سقط شده چه بلايي سر حال روحانيش مياد

مهديه: خيلي ممنونم دکتر ،ميتونم ببينمش

دکتر: بله ميتونين

از اتاق دکتر اومديم بيرون ،داشتم ميرفتم که مهديه يقمو چسبيد

مهديه: خدا لعنتت کنه مهرداد ،تو قاتلي تو بچه ي خودتو کشتي ،من ديگه برادري مثل تو ندارم ،واي به حالت اگه يه بار ديگه دستت به ساراي بخوره ،از دستت شکايت ميکنم

خفه شو دختره ديوونه برو گمشو از جلوي چشمام ،اصلا به تو چه زن خودمه اختيارشو دارم ،هر وقت دلم بخواد نازشو ميکشم ،هر وقتم دلم بخواد انقد ميزنمش که صداي خر دربياره

مهديه: آره تو اين کارم ميکني تو يه حيووني ،چون فک ميکني خاني هرچي که تو بگي همون اتفاق ميفته

ديگه به مزخرفات مهديه گوش ندادم و از بيمارستان زدم بيرون.............................

@@@@@@@@@@@@@@

ساراي

چشمامو باز کردم ديدم بيمارستانم ،يه لحضه صحنه هاي شلاق زدن مهرداد اومد جلوي چشمام ،پتو رو کشيدم رو سرم زدم زير گريه ،يکي پتو رو از سرم کشيد اونورتر ديدم پرستاره ،نگران بچم بودم

،ببخشيد خانم پرستار حال بچه ام چطوره خوبه

پرستار: عزيزم متأسفانه به خاطر ضربه هايي که به شکمت وارد شده بود بچت سقط شد

ديگه هيچي نشنيدم سرم تو دستم بود اونو محکم از دستم کشيدم دراومد ،خون داشت فوراه ميزد ،از تخت اومدم پايين با تموم زورم خودمو رسوندم به در اتاق ،مهــــــــــرداد ،آهاي نامرد کجايي بيا قاتل ،مهــــــرداد تو بچمو کشتي ،مونس و همدم تنهايي منو کشتي ،خدا به زمين گرم بنشونتت ،خدا لعنتت کنه ،حالم ازت بهــ ..........ديگه هيچي نفهميدم و از هوش رفتم .............‌‌‌‌‌‌..............

آجياي گلم لايکام بيشتر بشن بازم براتون پارت ميذارم

مهرداد

داشتم ميرفتم تا سارايو ببينم ،از پله ها رفتم بالا رسيدم به بخش ،هنوز پامو داخل بخش نذاشته بودم که همونجا خشکم زد ،ساراي داشت جيغ ميکشيد منو صدا ميکرد ،وااااي خداي من چشمم افتاد به دستش که ازش خون فواره ميزد ،اونم همينجوري داشت جيغ ميکشيد ( مهرداد.....خدا....لعنتت...کنه...تو..بچمو...کشتي) آروم آروم رفتم جلو ،داشت بازم جيغ ميکشيد که از هوش رفت ،با دو خودمو بهش رسوندم زمين پر خون بود ،آزوم بغلش کردم بردم اتاقش ،دکترارو صدا زدم اومدن ،منو بيرون کردن ،خدايا غلط کردم ،خدايا ديگه نميزنمش ،ديگه اذيتش نميکنم ،خدايا کمکم کن ،خدايا تمنا ميکنم .....با صداي بلند فرياد زدم خــــــــدا سارايمو نجات بده

دکتر: آقاي محترم آروم باشيد اينجا بيمارستانه ،مريضتون خون زيادي از دست داده ،ولي خدارو شکر نجات پيدا کرد ،ولي اوضاع روح و روانش خوب نيست ،کمم نيست اون بچشو از دست داده ،ما از امروز جلسه روان درمانيشونو شروع ميکنيم

آقاي دکتر شما وي دارين ميگين زن من ديوونه نيست ميفهمي

دکتر: جوون مگه من گفتم ديوونه ست ،به خانم شما شوک وارد شده ،بايد روح و روانشو به حالت اوليه برگردونيم

باشه هر کاري که لازمه انجام بدين ،فقط حالش خوب بشه ،من ميرم تو خانممو ببينم ،در اتاقو باز کردم مهديه رو صندلي کنار تخت نشسته بود ،بهش گفتم بره بيرون ،رفتم کنار تختش مثل فرشته ها خوابيده بود ،دستشو گرفتم دستم خانمم ،ساراي من منو ببخش ،تو رو خدا منو تنها نزار من دوست دارم ،اما من کله خراب بلد نبودم بهت عشقمو ثابت کنم ،من تو رو کتک زدم منو ببخش ،واس خوب شدنت هرکاري ميکنم ،فقط کافيه ازم بخواي هرچي که تو بگي من همونو انجام ميدم فقط تو خوب شو ،سارايم عزيزم فقط بازم تو چشماي من نگاه کن ،بازم با اون موهاي طلاييت واس من دلبري کن ،اين دفعه ديگه بهت قول ميدم ديگه اذيتت نميکنم ،از اتاق اومدم بيرون گوشيم داشت زنگ ميخورد ،صفشو نگاه کردم ديدم از اداره ست ،بله بگو سروان

سروان حسين : جناب سرگرد ما جاي سياوش اردلانو پيدا کرديم ،اون تو شماله ،ما داريم ميريم خونه تيمي که تو شمال به ما اختصاص دادن ،شما کي مياين

سروان تو و گروهت تو اونجا مستقر بشين ،منم تا دو روز ديگه به شما ملحق ميشم ،تلفنو قط کردم از بيمارستان اومدم بيرون ،بايد برم واس ساراي لباس و وسايل بيارم ،ميخوام تا وقتي که خوب بشه ،تو خونه من بمونه ،اما من خودم که دارم ميرم مأموريت عيب نداره ،به مهديه ميگم مياد باهاش ميمونه ،به سحر و مهدي ام ميگم بهشون سر بزنن آره همين خوبه،بهتره که تو اين حال سولمازو نبينه ،چون ممکنه حالش بد بشه ،ماشينو روشن کردم رفتم سمت عمارت .........

ساراي

اصلا حالم خوب نبود با هيچکس حرف نميزدم ،لب به هيچي نميزدم ،پتو رو سرم کشيدم داشتم گريه ميکردم که يکي پتو رو از سرم برداشت ،چشمامو بستم نميخواستم با کسي حرف بزنم

دکتر بخشايش: خانم خوشگله چرا چشماتو بستي ،من به اين هلويي جلوت واستادم ،چشماتو باز کن منو ببين

چشمامو باز کردم با چيزي که ديدم خشک شدم ،يه پسر جوون با لباس سفيد ،چشماش منو مست خودش کرده بود ،چشماي عسلي خيلي خوشگلي داشت

دکتربخشايش : هي دختر چته منو خوردي تموم کردي ،ببينم زبونتو موش خورده

من هيچي حرف نزدم باهاش

دکتر بخشايش: خب بهتره اول من خودمو معرفي کنم ،من سهيل بخشايشم دکترت ،من روانپزشکم ميخوام کمکت کنم که حالت خوب شه ،ميخوام که هرچي که تو دلته بهم بگي ، نگران نباش من راز دارم

،خب حالا بگو ببينم تويه فسقلي الان بايد تو مدرسه باشيو درس بخوني ،نه که با يکي که چند سال ازت بزرگه ازدواج کني ،خب بگو ببينم تو اين پسره ي يالغوز اخمو چي ديدي که زنش شدي ،خب انگار نميخواي حرف بزني اما دو روز که با من باشي به حرف مياي ،من برم بگم يه غذا بيارن بريزيم تو اين شکممون ،والا شکم من که به قار و قور افتاده ،خيل خب تا نيم ساعت ديگه غذا مونو ميارن ،بزار تا وقتي که اونا غذا رو بيارن برات چنتا جوک‌ بگم ،اوم يه روز يه گوجه فرنگي با بادمجون ميرن بازار ،برگشتني يه ماشين ميخوره به گوجه له ميشه ميشه رب ،گوجه به بادمجون ميگه ببينم تو چرا سياه پوشيدي ،ميگه آخه ميدونستم تو ميميري به خاطر همون سياه پوشيدم ،خخخخخخ خيلي خنده دار بود نه ،راستي اسمت چيه ،آ تو که زبونتو موش خورده بزار من از روي پروندت نگا کنم ،آ به به چه اسم قشنگي ساراي ،ساراي خانم خوشبختم از آشناييت

اون همونجوري داشت با من حرف ميزد ،اما من فقط سکوت کرده بودم ،انگار که لال شده بودم ،اما نميدونم چي شد زدم زير خنده ،انقد خنديدم که از چشمام اشک اومد

سهيل: آفرين ،آفرين ساراي بخند ،فک کنم روشم تأثيرشو گذاشت ،حالا سعي کن باهام حرف بزني

من همينجوري داشتم ميخنديدم .........

@@@@@@@@@@@@@@@

مهرداد

از عمارت چمدون سارايو برداشتم ،گذاشتمش تو ماشين الان دارم ميرم بيمارستان تا مرخصش کنم ببرم تو خونه ،مهديه ام اونجاست ،رسيدم در بيمارستان ،مدارک سارايو برداشتم رفتم حسابداري ،برگه ترخيصو دادم خب ديگه کارا تموم شد ،برم به ساراي بگم تا آماده شه ،اومدم تو بخشي که ساراي بستري بود رسيدم دم در اتاقش ،چون درش شيشه اي بود کاملا معلوم بود با چيزي که ديدم ،از خشم مشتمو دوبار زدم به ديوار ،اون که داشت عين آدماي سالم ميخنديد ،اونم با يه پسر ،تحمل نداشتم که سارايو از دست بدم درو محکم باز کردم رفتم تو.....

ساراي

دکتر سهيل داشت جک ميگفت منم ميخنديدم ،يه لحضه يه شکلات از جيبش درآورد ،خم شد داشت شکلاتو ميذاشت دهنم که در با صداي بلندي باز شد

مهرداد ،چشماش خون افتاده بود با خشم اومد طرف ما

مهرداد: مرتيکه تو تو اتاق زن من چه غلطي ميکني هان ،مگه خودت ناموس نداري بيشرف ،واسه چي خم شده بودي طرف زنم ،داشتي باهاش حال ميکردي نه ،اون زن منه هيچکس نميتونه به ساراي دست درازي کنه فهميدي

سهيل: صبر کن ببينم آقا ،چي داري واس خودت بلغور ميکني ،خودت ميبري ،خودت ميدوزي ،بعدش ميخواي تنمونم بکني ،ببخشيد آقا شما دچار سوء تفاهم شديد

مهرداد: خفه شو مرتيکه ،من خودم با چشمام ديدم که داشتي با اين زنيکه هرزه ،هرو کره راه انداخته بودين ،داشتين به ريش من ميخنديدن ،مرتيکه بيشرف زنده ات نميزارم

سهيل: پياده شو با هم بريم آقا احترام خودتونو نگهدارين ،چرا وقتي چيزي نميدوني واس خودت زود قضاوت ميکني ،آقاي محترم من دکتر سارايم ،من کارم روانپزشکيه ،اسمم سهيل بخشايشه ،حالا به جاي اين که به منو زن مثل فرشتت تهمت بي جا بزني ،برو شکاکي و بد دلي خودتو درست کن ،ساراي فردا ميبينمت ،آ راستي امروز تو مرخص شدي ،پس من آدرس خونتونو ميپرسم ميام اونجا درمانو شروع ميکنيم

باشه ،آقاي دکتر ،ببخشيد که اينجوري شد به خدا شرمنده شدم

سهيل: عزيزم تو چرا تو شرمنده باشي ،اين آقاي به ظاهر متشخص بايد شرمنده باشه

مهرداد: هه من خان يه آباديم ،هيچ وقت از هيچکس معذرت خواهي نميکنم ،در ضمن شرمنده ام نيستم دکي ،حالام شرتو کم کن

سهيل: ساراي جان من ميرم ،فردا آماده باش اولين جلسه درمانيتو شروع کنيم

برين به سلامت دکتر ،چشم فردا ميبينمتون ،از اتاق من برو بيرون خانزاده ،ميخوام لباسامو عوض کنم

مهرداد: خب عوض کن ،منم بيرون نميرم ،جلوي من عوض کن من شوهرتم پس مشکلي نيست

گمشو بيرون حالم ازت بهم ميخوره ،دلم نميخواد چند مدتي ببينمت ،تو رو خدا بهت التماس ميکنم مهرداد ،منو به اون خراب شده که بچمو از دست دادم نبر ،البته تنها کسي که عامل سقط شدن بچمه تو بودي ،تو پاره تنمو کشتي مهرداد ،ميفهمي اون تيکه اي از وجود من بود ،اون ..

مهرداد:بس کن ديگه ساراي اون بچه منم بود ،تيکه اي از وجود منم بود ،مگه تو تنها اون بچه رو به وجود آورده بودي زنيکه ،اگه من نبودم اون بچه هيچوقت به وجود نميومد ،حالام اگه مشکلت بچه است بازم ميتونيم بچه دارشيم

مهرداد ديگه حالم داره ازت بهم ميخوره ،من تا يه ماه ديگه از دستت خلاص ميشم ،ازت طلاق ميگيرم فهميدي

مهرداد: نکنه داري خواب ميبيني فسقلي ،تو هيچوقت نميتوني ازم طلاق بگيري ،من هيچوقت طلاقت نميدم ،تازه حتي اگه طلاقت بدم ،تو بازم بايد درخدمت من باشي ،بايد کلفتي منو بکني ،يادت رفته خانم تو تا آخر عمرت بايد کنارمن باشي ،تو برده و کلفت مايي ،بابات با دستاي خودش تو رو به ما تحويل داد ،ديگه تصميم با خودته يا زن من ميمونيو عين ملکه ها زندگي ميکني ،يا تا آخر عمرت بايد کلفتي من و زنمو بکني ،حالام زود باش بايد بريم ،هر وقت تصميمتو گرفتي بهم خبر بده ........

مهرداد

وقتي ساراي گفت ميخواد ازم طلاق بگيره ،خيلي ناراحت شدم ،نه من نميتونم دوري از سارايو تحمل کنم ،بهش گفتم طلاقت نميدم ،بعدش الکي يه چيزي گفتم ،گفتم اگه از من طلاق بگيره مجبوره تا آخر عمرش بايد کلفتي من و زنمو بکنه ،اما اگه زن من بمونه ميتونه مثل ملکه ها زندگي کنه ،نميدونم که چه تصميمي ميگيره ،اما هيچوقت اين حقو بهش نميدم که بخواد ازم جدا شه ،شده زندانيش ميکنم ،اما نميزارم از پيشم بره

ساراي: مهرداد خان بزرگ ميتونيم از اين بيمارستان بريم

آره راه بيفت دنبالم بيا ،زود باش من هزارتا کار دارم نميتونم علاف تو بشم .........

@@@@@@@@@@@@@

ساراي

سوار ماشين مهرداد شدم ،داشت با سرعت رانندگي ميکرد ،انگار عصباني به نظر ميرسيد ،خب من بيشتر از اون عصباني بودم ،دلم ميخواست خيلي زود از اينجا برم اما من که جايو نداشتم برم ،هيچ جا رو نميشناختم ،شايد سرنوشت منم اينطوري رقم خورده ديگه ،اما از يه طرفم يه حسي نسبت به مهرداد پيدا کرده بودم ،من کم سن و سال بودم نميدونستم اين حس اسمش چيه ،شايد يه روزي بفهمم که اين چه حسيه من دارم ،اصلا دلم نميخواست که مهرداد از پيشم بره من به اون عادت کردم ،من ....چي داري ميگي ساراي ديوونه اون باعث شد بچت سقط بشه ،اون پاره تنتو کشت .....آره ساراي تو نبايد باهاش خوب باشي ،تو بايد باهاش بد رفتاري کني ،اصلا محلش نذاري تا بفهمه که اذيت کردن يه نفر چقد بده ،من ميدونم اون دوسم داره ،پس از اين به بعد اونو تو حسرت ميذارم ..........

ساراي

فک کنم رسيديم ،نگاه کردم ديدم جلوي يه خونه بزرگ دو طبقه نگهداشت ،خيلي خوشحال بودم که ديگه به اون عمارت لعنتي برنميگردم ،به خاطر اين که منو به اون عمارت برنگردوند ازش ممنون بودم ،در خونه رو نگهبانا باز کردن رفتيم تو ،مهرداد ماشينو پارک کرد پياده شدم ،اونم پياده شد رفتيم تو ،خونه ي خيلي خوشگلي بود ،همه ي وسايلاش لوکس بود ،يکي از اتاق اومد بيرون ،مهديه بود

مهديه: زن داداش خوشگلم ،خوب شدي ،خوش اومدي از اين به بعد من و تو باهم اينجا زندگي ميکنيم ،بيا بريم اتاقتو بهت نشون بدم

مهرداد: صب کن ساراي

مهديه: چيه چي شده داداش ،واس چي داد ميزني سر ساراي ،چته افسار پاره کردي

هنوز توشک چيزي که مهديه گفت مونده بودم که احساس کردم يه چيزي با شدت به يه چيزي برخورد کرد ،نگاه کردم ديدم ،مهرداد به مهديه سيلي زده اونم انقد شديد بوده که از دماغ مهديه خون اومد

مهرداد: دختره ي بيشعور هزار بار بهت نگفتم تو زندگي منو ساراي دخالت نکن ،حالام گورتو گم کن برو تو اتاقت تا نزدم دندوناتو خورد نکردم

مهديه: خدا لعنتت کنه ،دستت بشکنه الهي ،هيچوقت اين سيليو فراموش نميکنم ،ساراي بيا بريم

داشتم با مهديه ميرفتم که ديدم مهرداد دستمو از پشت گرفت

مهرداد: ساراي با من مياد ،اون بايد تو اتاق من بمونه

دستمو به نشونه تهديد بردم بالا ،ببين مهرداد هي هيچي نميگم تو دور برميداري ،من با تو هيجا نميام فهميدي ،اگه دستت يه بار ديگه بهم بخوره ،اگه

مهرداد: خوشم باشه اين حرفا رو کي بهت ياد داده هان ،بگو ببينم اگه دستم بهت بخوره چيکار ميکني

من اجازه نميدم دستت بهم بخوره فهميدي ،حالام بگو اتاق من کجاست

مهرداد: چه تو اجازه بدي چه اجازه ندي ،من بهت دست ميزنم ،هرکاري که عشقم بکشه باهات ميکنم ،فک کنم يادت رفته تو يه زن شوهر داري ،منم شوهرتم ،پس ديگه زر مفت نزن راه بيفت

دستمو محکم گرفته بود ،هيچکاري نميتونستم بکنم ،در يه اتاقو باز کرد رفتيم تو درو بست منو هول داد رو افتادم رو تخت ،خودشم نشست رو مبل داشت با عصبانيت به من نگاه ميکرد ،خيلي ازش ميترسيدم،نميدونستم بايد چيکار کنم.............‌.‌

آجياي گلم اميدوارم از اين پارت خوشتون اومده باشه ،اگه لايکام تا ??? برسه يه پارت ديگه ميزارم....

ساراي

همونجور که مهرداد هولم داده بود رو تخت خوابم برده بود ،فک کنم يکي داره صدام ميزنه ،چشمامو وا کردم ديدم يه خدمتکار بالا سرم وايستاده

خدمتکار: ساراي خانم ،آقا مهرداد گفتن بياين پايين شامتونو ميل کنيد

نميخورم برو بيرون ميخوام بخوابم ،يالا

خدمتکار: اما خانم من بهتون توصيه ميکنم بياين شامتونو ميل کنيد والا آقا عصباني ميشن ،لباستونم عوض کنين

باشه خيلي ممنونم تو برو منم الان حاضر ميشم ميام،از روي تخت بلند شدم رفتم حموم يه دوش سرسري گرفتم اومدم بيرون ،يه تاپ و دامن مشکي کوتاه پوشيدم ،کفشاي پاشنه بلندمم پوشيدم ،موهامم سشوار کشيدم از پله ها رفتم پايين ،دوتا مرد غريبه سر ميز بودن داشتن با مهرداد شام ميخوردن ،منم رفتم جلو باهاشون سلام احوالپرسي کردم

محمد : من محمدم دوست مهرداد

خوشبختم آقا محمد

شروين: منم که فک کنم نميشناسي منم شروينم پسر عموي مهرداد

خوشبختم آقا شروين ،نشستم سر ميز منتظر بودم که واس منم شام بيارن ...........

@@@@@@@@@@@@@

مهرداد

با محمد و شروين نشسته بوديم سر ميز داشتيم شام ميخورديم که ديدم يکي داره از پله ها مياد پايين ،برگشتم ديدم ساراي ،اومد با محمد و شروين سلام و عليک کرد ،واي خداي من لباساش خيلي بد بودن ،خيليم باز بودن ،اون دامني که پوشيده بود کل پاهاشو به نمايش گذاشته بود ،موهاي طلاييشو که فقط من حق ديدنشونو داشتم جلوي مرداي غريبه باز گذاشته بود ،خون به مغزم نميرسيد ،جلوي چشمامو خون گرفته بود ،داشت باهاشون ميگفت ميخنديد ،با صداي بلند گفتم ساراي ميشه يه لحضه بياي اتاقمون

ساراي: آقايون ببخشيد من برم ببينم مهرداد چيکارم داره ،از ديدنتون خيلي خوشحال شدم

رو تخت نشسته بودم که ساراي درو باز کرد اومد تو،بلند شدم چسبوندمش به در با خشم به چشماش نگاه کردم ..........‌‌‌

ساراي

نميدونم چرا وقتي ديدم دوتا مرد نامحرم اونجا بود ،برنگشتم و لباساي پوشيده نپوشيدم ،شايد دلم ميخواست که يکم مهردادو اذيت کنم ،شايد با ديدن من تو اين لباسا جلوي اين مردا ديوونه بشه ،دل منم يکم خنک شه ،داشتم همينجوري با شروين و محمد ميگفتم ميخنديدم که با دادي که مهرداد سرم کشيد يه لحضه لرزه به تنم افتاد ،( ساراي ميشه يه لحضه بياي تو اتاق) يه ببخشيد به اونا گفتم رفتم از پله ها بالا ،در اتاقمونو باز کردم همين که درو بستم منو چسبوند به در داشت با خشم و چشماي به خون نشسته منو نگاه ميکرد ،خيلي ترسيده بودم خواستم برم انور دستشو گذاشت جلوي در نذاشت برم ،مهرداد برو کنار ميخوام برم

مهرداد: جلوي من لباساي پوشيده ميپوشي ،بهم ميگي بهم دست نزن ،اونوقت عين هرزه ها لباساي باز و لختي ميپوشي مياي جلوي نامحرما آزادانه ميگردي ،واس چي داري سعي ميکني منو ديوونه کني هان ،چرا لعنتي ،هي من نميخوام بزنمت اونوقت با کارايي که ميکني منو ديوونه ميکني ،صبر کن مهمونام برن من تکليف تو يکي رو روشن ميکنم ،حالام گمشو زود اين لباسا رو از تنت دربيار ،حق بيرون اومدنو نداري

مهرداد از اتاق رفت بيرون ،درم قفل کرد رفت ،آخه اين چه کاري بود کردي ساراي ديوونه ،اگه بازم بلايي سرت بياره چيکار ميکني هان .............

@@@@@@@@@@@@@@@

مهرداد

در اتاقو قفل کردم اومدم پيش پسرا يکم نشستيم ،ميخواستن برن شروين برگشت گفت

شروين: پسر تو به هر چي که ميخواي ميرسيا ،يادمه ميگفتي از زناي موطلايي و چشم آبي خوشم مياد ،ميخوام زنم موهاش طلايي باشه ،حالام که صاحب همچين زن خوشگلي شدي مراقب باش از چنگت در نيارن داداش خيابون پر از گرگه ،خب ديگه ما بريم

به غيرتم بدجور برخورده بود ،ميخواستم سارايو با همين دستام خفه کنم که با کارش باعث شده بود چشم پسر عموم دنبالش باشه ،از چشماشو و از موهاي طلاييش برام بگه ،از پله ها رفتم بالا در اتاقو باز کردم ساراي با يه بلوز شلوار کلفت تو تخت دراز کشيده بود ،آخه چرا اين اينطوريه جلوي مردم با لباسي ميکرده که کل بدنشو به نمايش ميذاره اما جلوي من که شوهرشم لباساي پوشيده ميپوشه ،نشستم رو تخت بهش با عصبانيت نگاه کردم........

دوستاي گلم ببخشيد که اين چند روز منتظر ادامه ي رمانم بودين ،به خدا حالم خوب نبود بيمارستان بستري بودم ،تو رو خدا به بزرگي خودتون آجيتونو ببخشيد ،الانم به خاطر عزيزاي دلم ادامه ميدم ،والا ديگه نميخواستم زنده بمونم ،کسي که بچشو از دست داده حق زنده موندن نداره

ساراي

تو تخت دراز کشيده بودم که در با صداي خيلي بد باز شد ،مهرداد با چشماي خشمگين داشت نگاهم ميکرد ،از کارم خيلي پشيمون بودم ،واااي خدا کمکم کن

مهرداد: آفرين خوب اون پايين نمايش راه انداخته بودي ،بازم بلبل زبوني کن ديگه ساراي خانوم ،آخي زبونتو موش خورده

مهرداد به خدا من نميدونستم که مهمون داري ،والا هيچوقت اون لباسارو نميپوشيدم من ..

مهرداد: خفه شو ساراي ،خفه شو فقط صداتو ببر ،هه عجب دنياييه زنم جلوي دوتا مرد نامحرم بدن خودشو به نمايش ميذاره ،اونوقت که ميبينه من دارم ميام اتاق لباساي پوشيده ميپوشه ،پاشو‌ از جلوي چشمام گمشو ،والا امشب يه بلايي سرت ميارم ،زود باش برو

بدون اين که حرف بزنم ،از اتاق اومدم بيرون ،اما دلم ميخواست کنار مهرداد باشم ،دلم براي مهربونياش تنگ شده بود ،اما افسوس من با کارايي که ميکنم دارم اونو از خودم دور ميکنم ،در يکي از اتاقارو باز کردم رفتم تو ،تو تخت دراز کشيدم همين که سرم به بالش رسيد چشمام بسته شد ،چشمامو باز کردم صب شده بود ،از روي تخت رفتم بلند شدم ،رفتم دستشويي ،طبق عادتم رفتم حموم يه دوش گرفتم ،دو تا حوله تميز که تو نايلونش بود و درآوردم يکيشو پوشيدم ،از حموم اومدم بيرون يادم افتاد که اي بابا من که اينجا لباس ندارم ،همينطوري با حوله از اتاق اومدم بيرون ،مهرداد ديگه تا الان بايد رفته باشه ،در اتاقو باز کردم ،مهرداد نبود ،رفتم سمت کمدم ،داشتم دنبال يه لباس ميگشتم که بپوشم ،که احساس کردم يکي از پشت بغلم کرد ،برگشتم ديدم مهرداد ،مه ...ر...داد تو مگه نرفتي ،لباشو رو لبام احساس کردم ،منم همراهيش کردم ،يهو ديدم رو هوام منو بغل کرد برد گذاشت رو تخت ،لباشو گذاشت رو لبام ديگه هيچي نفهميدم ،ملافه رو دور خودم پيچيدم خواستم بلند شم که مهرداد از پشت دستمو گرفت افتادم روش ،سرمو گذاشتم رو سينش قلبش همينجوري تاپ تاپ ميزد ،محکم بغلم کرده بود ،مهرداد يه چيز بگم

مهرداد: بگو خانمم

مهرداد اوني که تو نميتونستي با زبونت بهم بگي ،من با گوش کردن به صداي قلبت همچيو فهميدم ،قلبت حرفاي تو رو بهم گفت

مهرداد : مثلا چي گفت بزار من خودم بهت بگم ،من خودم زبون دارم ،قلب من غلط کرد بي اجازه حرف زد ،خانومم تو زندگي مني ،تو نفس مني ،تنها ترين زني که تو قلب منه فقط تويي ،من بدون تو نميتونم نفس بکشم

داشتيم همديگرو ميبوسيديم که يهو در باز شد مهديه ظاهر شد

مهديه : واااااااي بب..خ..شيد

مهرداد: آخه اين اتاق لامصب در داره ،آدم در ميرنه دختر ،برو بيرون ساراي مياد الان

از روي تخت بلند شدم ملافه رو دورم پيچيدم ،رفتم تو حموم يه دوش سرسري گرفتم اومدم بيرون ،از تو کمدم يه تونيک سفيد برداشتم پوشيدم ،يه ساپورت مشکيم پوشيدم ،موهاي طلاييم بافتم ،يکمم آرايش کردم ،يه شال سفيدم سرم کردم ،صندلامو پوشيدم اومدم بيرون ،مهديه رو ديدم يکم معذب شدم

مهديه: واااي منو ببخشيد ،بدون اين که در بزنم اومدم تو اتاق يه زوج جوون

ول کن بيا بريم صبونه بخوريم ،سر ميز نشستيم صبونمونو خورديم .......

ساراي

صبونمونو خورده بوديم که مهديه رفت کلاس ،رو مبل جلوي تلويزيون نشسته بودم داشتم تلويزيون ميديدم که ديدم خدمتکار اومد

خدمتکار: خانم ببخشيد دکترتون اومدن

باشه ممنونم ببرشون تو سالن پذيرايي منم الان ميام خدمتکار: چشم خانم

لباسام خوب بودن ،رفتم سمت سالن پذيرايي ،وااااي دکتر بخشايش خيلي خوش اومدين

سهيل: ببينم مگه من نگفتم با من راحت باش و اسممو بگو حالا با اين چکش نورولوژي بزنم داغونت کنم

وايي نه سهيل ،ببخشيد اگه اين دفعه ام تو منو بزني ،له ميشم تبديل ميشم به رب

سهيل: خخخخخ خيل خب اگه خوشمزه گياتون تموم شده جلسه مشاورمونو شروع کنيم

بله تموم شده ميتونيم شروع کنيم

سهيل: خب عزيزم بگو ببينم اصلا تو چطور با مهرداد آشنا شدي ،چطور با اين که کم سن و سال بودي اجازه دادن باهاش ازدواج کني

هه آشنايي ،من اصلا باهاش آشنا نشده بودم ،من به عنوان برده ،يا نوکر به خونشون رفتم ،قرار مون اين بود که من سه ماه کلفت اونا باشم بعدش من و مهرداد طبق رسم و رسومات طايفه ازدواج کنيم ،واي سهيل بس کن ديگه نميتونم تعريف کنم ،ديگه تحمل ندارم ،ميشه يه وقت ديگه حرف بزنيم

سهيل: ساراي تو بايد حرفاي دلتو بهم بگي تا من بتونم بهت کمک کنم ،عزيزم اگه بغض نميزاره حرفاتو بهم بزني گريه کن و سبک شو

ميدوني سهيل من ?? سالم بود که عروس شدم ،هوو دار شدم ،زندگي من شده بود کتک خوردن ،وقتي که سولماز چغولي ميکرد مهرداد منو کتک ميزد ،يه روز انقد کتکم زد که نا نداشتم بلند شم ،اين دفعه ام که ديدي چطور کتکم زده بود ،منو از طناب آويزون کرده بود با شلاق ميزد ،ديدي که چه بلايي سرم آورد باعث شد بچم سقط بشه ،ميدوني سهيل اون بچه همدم من بود ،من هيچکسو نداشتم که حرفاي دلمو بهش بزنم ،اما وقتي فهميدم حامله ام دستمو ميذاشتم رو شکمم با بچم حرف ميزدم ،اما مهرداد با ندونيم کارياش اونم ازم گرفت ،اما من هنوزم ميخوام که با مهرداد باشم ،نميدونم چرا اما الان به يه آغوش گرم احتياج داشتم خودمو انداختم تو بغل سهيل ،احساس ميکردم که سالها ست ميشناسمش ،محکم بغلش کرده بودم ،اونم داشت نوازشم ميکرد ،وقتي که دستش به بدنم خورد احساس کردم دارم آتيش ميگيرم.............

@@@@@@@@@@@@@@

مهرداد

از ستاد اومدم بيرون ،رفتم طلا فروشي ديروز يه سرويس طلا سفارش داده بودمو گرفتم ،يه دسته گل رزم کنارش خريدم ،آخه امروز سالگرد ازدواجمون بود ،ميخواستم امشب برامون يه شب رمانتيک باشه ،رسيدم دم در خونه با ماشين رفتم تو حياط ،از ماشين پياده شدم از پله هاي خونه رفتم بالا داشتم ميرفتم تو اتاقمون که چشمم افتاد به سالن پذيرايي ،با چيزي که ديدم قلبم آتيش گرفت ،دسته گل از دستم افتاد با مشتم زدم به ديوار..............

آجياي گلم تو رو خدا منو ببخشيد که منتظرتون گذاشتم يه مشکل برام پيش اومده بود

ساراي

تو بغل سهيل بودم که احساس کردم يه چيزي افتاد زمين سرمو بلند کردم با چشماي خشمگين و به خون نشسته ي مهرداد روبرو شدم ،زود از بغل سهيل اومدم بيرون گفتم ،مهر..داد تو کي اومدي عزيزم

مهرداد: چيه نميخواستي بيام نه ،ولي اومدم ديدم که چطور واس اين مرتيکه آشغال عشوه ميريختي ،ساراي به ولاي علي اين دفعه ميکشمت ،هيچکس نميتونه تو رو از دست من نجات بده

مهرداد صبر کن برات سوء تفاهم پيش اومده

مهرداد: چه سوء تفاهمي من خودم تو رو با چشماي خودم ديدم که تو بغل اين مرتيکه بودي

سهيل: مهرداد صبر کن ،زود قضاوت نکن تو اشتباه ميکني ،من يه روانپزشکم سارايم مريض منه ،امروز جلسه اول روان درمانيمون بود ،پس الکي شلوغش نکن

مهرداد: دکتر من الکي شلوغش ميکنم ،پس چرا زنم تو بغل تو بود هان ،حالا چه جوابي داري بهم بدي

سهيل: ميدوني مهرداد اون به يه آغوش گرم و پر محبت پناه برد ،اون يکم دچار افسردگي شده ،خواهش ميکنم يکم فک کن ،تو رو خدا مث همه اشتباه قضاوت نکن ،تو بايد سارايو آروم کني ،نه بهش تهمت ناروا بزني

مهرداد: درسته من بازم اشتباه قضاوت کردم ،من بايد خودمم به ساراي کمک کنم تا حالش خوب شه

سهيل: آره درسته تو بيشتر از من ميتوني بهش کمک کني ،خب ديگه مهرداد جان من ميرم ،سعي کن از دلش دربياري

مهرداد: باشه دکتر

مهرداد و سهيل داشتن تو حياط باهم حرف ميزدن نميدونستم چي دارن بهم ميگن ،اما بايد با مهرداد حرف بزنم ،نميدونم چرا اون لحظه خودمو انداختم تو بغل سهيل ،اما من مهردادو خيلي دوس دارم ،بايد بهش بگم که اشتباه ميکنه ....‌‌‌‌‌.........

ساراي

بعد اين که سهيل رفت ،من و مهديه باهم نشستيم يکم فيلم نگاه کرديم نميدونم مهرداد چش شده اما از موقعي که سهيل رفته ،اونم گذاشت رفت ،اومدم تو اتاقم دراز کشيده بودم رو تخت که ديدم مهديه اومد دستشم يه جعبه قرمز رنگ بود ،اوه مهديه جون دست و دلباز شدي خبريه

مهديه: آي عزيزم امشب مهرداد ميخواد تو رو تو هتل ستاره ببينه ،اين جعبه ام از طرف اونه

چرا هتل،ميومد خونه ديگه

مهديه: فک کنم ميخواد سوپرايزت کنه ،تو ام کم نيار امشب بايد خيلي خوشگل بشي

آ باشه تو برو منم برم يه دوش بگيرم ديگه غروب شده

مهديه: باشه گلم من رفتم

نميدونم مهرداد ميخواد چيکار کنه ،رفتم حموم يه دوش گرفتم حوله تن پوشمو پوشيدم اومدم بيرون ،موهامو با سشوار خشک کردم ،در جعبه اي رو که مهرداد واسم فرستاده بود باز کردم يه پيراهن قرمز براق که بندش تو گردن بسته ميشد ،پيراهنش تا روي رونم بود ،خب کوتاه بود ديگه اما ولش کن ،پيراهنو پوشيدم ،يه زنجير ظريفم انداختم گردنم ،موهاي صاف و لختمو شونه کردم ريختم رو شونم ،يه گل سرم زدم به موهام ،آرايشم يکم خط چشم کشيدم ،ريملم زدم ،يه رژلب قرمزم به لبام زدم ،پالتومو پوشيدم ،کفشامم پوشيدم ،يه شالم سرم کردم ،از اتاق اومدم بيرون

مهديه: او لالا چقد جيگر شدي ،من که دخترم ميخوام همينجا دو لپي بخورمت ،الهي که چشم نخوري ،برو پايين راننده منتظرته

باشه عزيزم مراقب خودت باش من رفتم ،سوار ماشين شدم ،راننده ماشينو جلوي يه ساختمون چن طبقه نگهداشت

راننده: ساراي خانم رسيديم ،مهرداد خان تو هتل منتظرتونن ،برين طبقه چهارم اتاق ???

آها ممنونم تو ديگه ميتوني بري ،از ماشين پياده شدم رفتم داخل هتل ،با آسانسور رفتم طبقه چهارم ،يکم که رفتم جلو اتاقو پيدا کردم آره خودشه ،اتاق بايد همين باشه ،در و زدم ،ديدم بازه رفتم تو ديدم در بسته شد همه جا تاريک شد ،يهو از اون بالا يه چيزي ريخت رو سرم ،يه لحضه چشمامو بستم

مهرداد: ساراي خانمم نترس منم چشماي خوشگلتو باز کن

چشمامو باز کردم مهرداد جلوم وايستاده بود زمين پر از گل رز بود ،دور تا دور اتاق پر از شمع بود ،شده بود دقيقا عين فيلما ،دستمو گرفت رفتيم جلوتر ،اون وسط يه قلب خيلي خوشگل درست کرده بود رفتم داخل قلب نشستم ،مهرداد يه جعبه گرفت جلوم

مهرداد: خانم خوشگلم سالگرد ازدواجمون مبارک

واااااااي مهرداد امروز سالگرد ازدواجمونه چقد زود گذشت ممنونم ازت

مهرداد: قابل تو رو نداره خانم خوشگلم

واقعا ممنونم اصلا يادم نبود ،مهرداد برات سوءتفاهم پيش اومده بود صب من حالم خوب نبود سهيل بغل کرده بودم

مهرداد: آره ميدونم عزيزم ،ول کن بيا کادوتو باز کنيم

کادومو باز کردم يه گردنبند طلا خيلي خوشگل بود ،مهرداد انداخت گردنم ،يه کيک کوچولو سفارش داده بود شمعارو فوت کرديم ،کيکو بريديم گذاشتيم دهن همديگه ،چنتا عکسم گرفتيم ،مهرداد يه آهنگ گذاشت باهم رقصيديم..............

@@@@@@@@@@@@@@@

الان دو ماه از اون شب رمانتيک ميگذره ،زندگي من و مهرداد خيلي خوبه ،سهيلم تو هفته دو بار مياد واسه مشاوره ،قبلنا من ميرفتم اما الان که براي دومين بار باردار شدم ،سهيل خودش مياد خونه ،از وقتي که مهرداد فهميده من حامله ام خيلي ازم مراقبت ميکنه ،الان ميخوام برم بيرون واس مهرداد کادو بخرم آخه امروز تولدشه ،آدم از زندگي چي ميخواد ،يه شوهر خوب و مهربون که بتونه باهاش خوشبخت باشه ،از سولماز اصلا خبر ندارم اما اون روز مهديه ميگفت تا يه ماه ديگه بچش به دنيا مياد ،اصلا به من چه ،اومدم پايين سوار ماشين شدم به راننده گفتم بره بازار بزرگ ،از ماشين پياده شدم بهش گفتم همينجا منتظرم بمونه ،رفتم تو اما احساس ميکردم که يه نفر داره منو تعقيب ميکنه ،اما اهميت ندادم رفتم تو يکي از اين فروشگاه ها يه ست چرم ( کمربند و کيف و ماشين حساب) واسه مهرداد خريدم ،يه پيرهن خوشگلم براش خريدم همشونو دادم کادو کردن از فروشگاه اومدم بيرون ،ماشين يکم اونطرف تر پارک شده بود رفتم جلوتر راننده درو برام باز کرد نشستم اما احساس کردم اين راننده اي نيست که منو از خونه تا اينجا آورد .........

ساراي

راننده حرکت کرد همينجوري داشت از شهر دور ميشد ،راننده صبر کن راهو داري اشتباه ميري ،خونه داخل شهره يهو يه چيز پنبه مانندي گرفت جلوي بينيم ،احساس کردم چشمام دارن سياهي ميرن ،ديگه هيچي نفهميدم ...

@@@@@@@@@@@@

چشمامو باز کردم ديدم تو يه جايي مثل انبارم ،دست و پامو بستن ،دهنمم با يه چيزي بستن ،چنتا مرد سياه پوشم بالا سرم دارن نگهباني ميدن ،وااي خدايا اينجا ديگه کجاست من اين جا چيکار ميکنم ،يهو يادم افتاد که راننده از شهر خارج شد ،يه چيزي زد تو بينيم منم بيهوش شدم ،خدايا مگه من چيکار کردم ،اينا ديگه کين که دست و پاي منو اينجوري بستن ،من که هيچ دشمني ندارم ،يهو چشمم افتاد به شکمم ،تو دلم با بچم داشتم حرف ميزدم ( ماماني ،عزيزم حالت خوبه ،نگران نباش من و تو زود از اين خراب شده ميريم بيرون) خدايا اين دفعه ديگه نميخوام کوچولومو از دست بدم مراقب بچه من باش ،واااااي يني الان مهرداد نگران من شده يا نه ،آره من مطمئنم الان داره دربه در دنبالم ميگرده ،اصلا نميتونستم از جام بلند شم منو خيلي محکم بسته بودن ميترسيدم بلايي سر بچم بيارن ،تو جايي که منو بسته بودن يه پنجره بود که آسمون ازش پيدا بود سرمو بهسمت آسمون بلند کردم تو دلم گفتم خدايا کمکم کن ،تو تنها کسي هستي که داري همه چيزو ميبيني ،داري ميبيني که سرم وه بلاهايي مياد ،تو تنها يار و همراه مني پس خودت منو از اينجا خلاص کن ..........

@@@@@@@@@@@@

مهرداد

تو ستاد بودم ،داشتم تو اتاقم پرونده هاي مربوط به سياوشو نگاه ميکردم که ديدم گوشيم داره زنگ ميخوره برداشتم ديدم مهديه ست ،الو بگو مهديه

مهديه: سلام داداش خوبي ،داداش من خيلي نگرانم ساراي از صب رفته بازار تا الان برنگشته ،من بايد چيکار کنم ،به گوشيشم زنگ ميزنم خاموشه داداش تو رو خدا پيداش کن ،من ميترسم بلايي سر خودشو و بچش بياد

صبر کن مهديه عزيز دلم آروم باش ،خونسردي خودتو حفظ کن برو پايين از نگهبان بپرس ساراي با کدوم راننده رفته

مهديه: با باشه الان ميرم ميرم

خيل خب خواهر گلم

مهديه: داداش ساراي با مهران رفته

باشه من الان پيگير ميشم بهت خبر ميدم ،خودمم خيلي نگرانش بودم يني چرا انقد دير کرده چرا گوشيش خاموشه ،زنگ زدم به گوشي مهران ،بعد چنتا بوق خوردن جواب داد ،الو مهران تو کجايي

مهران: الو سسلام مهرداد خان ،من آقام تو خيابونم

ساراي باتوئه ،زود باش حرف بزن ،چرا لالموني گرفتي ،د حرف بزن پسر

مهران: آقا من صب ساراي خانومو از خونه برداشتم آوردمشون بازار مرکزي ،ايشون رفتن داخل بازار منم منتظرشون بودم اما يهو يه چيزي با سرم برخورد کرد منم بيهوش شدم اما وقتي بهوش اومدم يه جايي مثل بيابون بودم ،آقام تو رو خدا منو ببخش

حرف نزن بي عرضه ،مرتيکه الان معلوم نيس زن من کجاست ،آشغال زود برگرد خونه من ميام تکليفتونو روشن ميکنم ،بي خاصيتا ،زنگ زدم به همه ي نگهبانا و راننده هامون گفتن برن دنبال ساراي بگردن ،به همکارامم سپردم که دنبالش بگردن ،خداي من سارايم کجايي ،خدايا خودت مراقب زن و بچم باش ،از اداره اومدم بيرون سوار ماشينم شدم رفتم سمت بازار مرکزي ماشينو همون بغل پارک کردم ،از ماشين پياده شدم رفتم داخل بازار مرکزي عکسشو به فروشنده ها نشون دادم گفتن صب اينجا بوده و اونام ديدنش ،از بازار اومدم بيرون مهران و نگهبانامو ديدم ،رفتم جلو همشون بهم سلام کردن ،خيل خب سوار ماشيناتون بشيد بياين ويلا بايد با همتون حرف بزنم

مهران : بله خان ما الان ميايم

خوبه فقط سريع ،رسيدم دم در ويلا ماشينو گذاشتم تو پارکينگ ،از ماشينم پياده شدم که ديدم مهديه با سرعت از پله ها اومد پايين ،منو محکم بغل کرد داشت گريه ميکرد

مهديه: داداش تو رو خدا سارايو پيدا کن ،من براش نگرانم ،ممکنه بلايي سرش بيارن

عزيزم ،خواهر گلم آروم باش با گريه و زاري چيزي درست نميشه ،من سارايو پيدا ميکنم تو نگران نباش ،من نميزارم هيچوقت بلايي سر ساراي و بچم بياد

مهدي: مهرداد باز چي شده ،مهديه زنگ زد با گريه گفت سريع خودتو برسون

داداش ساراي گم شده ،نميدونم شايدم دزديده شده ،الانم همه ي آدمام دارن دنبالش ميگردن

مهدي: باشه داداش تو نگران نباش ايشالا به اميد خدا سارايو پيدا ميکنيم

ايشالا داداش ،مهديه رو با خودت ببر خونتون ،نميخوام اينجا از نگروني مريض ميشه

مهدي: باشه داداش من الان مهديه رو با خودم ميبرم ،آبجي جون برو يکم لباس و وسايل برا خودت بردار بريم

مهديه: باشه داداش الان ميام ،داداش مهرداد تو رو خدا سارايو پيدا کن

باشه خواهر گلم تو ديگه بهتره بري ،بعد اين که مهدي و مهديه رفتن اومدم تو اتاقمون ،همه جاي خونه بوي سارايمو ميداد ،يکي از لباساشو برداشتم بو کردم ،سارايم ،عشق زندگيم..

ببخشيد آجياي گلم يکم دير پست گذاشتم ،آخه اين باران وروجک گوشيمو خراب کرده بود

ببينم اين پارت چنتا لايک ميخوره ......

ساراي

ديگه شب شده بود و من هنوز اينجا بودم ،از صب هيچي نخورده بودم خيلي گرسنه بودم ،گرسنگي من مهم نبود اما بچم برام خيلي مهم بود ،ماماني قند عسلم ميدونم گرسنته اما يکم ديگه صبر کن بابايي مياد ما رو نجات ميده ،من مطمئنم که بابات مياد و ما رو از اينجا ميبره خونه ،همينجور که داشتم با بچم حرف ميزدم چشمم افتاد به پنجره ديدم ماهو کامل ميبينم سرمو رو به آسمون بلند کردم ،مهرداد يني تو ام با ديدن اين ماه ياد من ميفتي يني اونطور که من بي قرارتم تو ام بي قرار مني ،پس چرا نميايو ما رو از اين خراب شده نميبري ،تو رو خدا بيا ،صداي باز شدن قفل در ميومد ............

@@@@@@@@@@@@@

سياوش

اين مهرداد هدايت داشت چوب لا چرخ من ميذاشت بايد ادبش کنم ،زنگ زدم به آدمام گفتم بايد عزيزترين و نزديک ترين کسشو بدزدنو گروگان بگيرن،اونوقت منم ميتونم مدرکي که عليه من و آدمام جم کردنو بگيرم ،داشتم قهوه ميخوردم که گوشيم زنگ خورد ،رامين بود يکي از آدمام بهم خبر داد که زنشو گرفتيم الان تو انبار دست و پا بسته زندونيه ،يه خنده ي بلند سر دادمو گفتم کارتون عالي بود،از روي تختم بلند شدم وايستادم جلو آينه به خودم نگاه کردم ( ببين مهرداد من و تو باهم يه روزي رفيق بوديم ،اما از وقتي که تومقابل من قرار گرفتي رفاقتمون ديگه بهم خورد ،حالام که من زن عزيزتو گروگان گرفتم مجبور ميشي که تمام مدارک جرمي که عليه من و شير خشمگين جم کردي ميدي منم زن عزيزتو آزاد ميکنم هاها هاها ) آماده شدم از خونه اومدم بيرون سوار ماشين شدم تا برم مهمونمو ملاقات کنم اما بزار مهرداد خان زاده ي بزرگمومنو از نگراني دربيارم گوشيمو برداشتم زنگ زدم بهش......‌

@@@@@@@@@@

مهرداد

تو بالکن وايستاده بودم به ماه نگاه ميکردم ،ماه تو آسمون منو ياد سارايم مينداخت ،ساراي يني تو ام مثل من بيقراري ،يني دل تو ام براي من تنگ شده ،ماه يکي يدونه ي من ،بدون تو آسمون شب من بي رنگ و تاريکه ،بهم يه نشونه بده تا پيدات کنم ،داشتم همينجوري به آسمون نگاه ميکردم که ديدم گوشيم داره زنگ ميخوره ،نگاه کردم به صفش ديدم شماره ناشناسه دکمه رو لمس کردم ،الو سلام بفرماييد

سياوش : سلام مهرداد خان بزرگ منم سياوش اردلان

شناختي رفيق قديمي

آره خفه شو من رفيق قديمي تو نيستم ،بگو ببينم واس چي بهم زنگ زدي

سياوش: خب گفتم خوبي کنم و تو رو از نگروني دربيارم ،توپ خوشگلت ،آ ببخشيد زن خوشگلت پيش من امانته ،هر وقت اون اسلحه ها و مدارکو بياري زن جونتو پس ميگيري

خفه شو آشغال اگه بلايي سر زنم بياري ،مادرتو به عزات ميشونم

سياوش: نترس بلا که نه شايد يه شبو کنار من بد بگذرونه و نوازشاي من اذيتش کن

مرتيکه دست کثيفتو به عشق من نميزني فهميدي ،پيدات ميکنم آشغال

سياوش: خدافظ جناب سرگرد ،انگار که نميخواي با ما راه بياي

الو الو آه مرتيکه قط کرد ،خدايا نزار اون آشغال به ساراي من دست بزنه ،مراقبش باش ،از بالکن اومدم بيرون بايد برم ستاد و با جناب سرهنگ حرف بزنم ،بايد بهش بگم که زن منو گروگان گرفته........

ساراي

يکي درو باز کرد اومد تو ،يه سيني گذاشت جلوم توش يه تيکه نونو ،يکمم کباب بود اگه به خودم بود لب به غذا نميزدم اما کوچولوم خيلي گرسنه بود بايد بخاطر اون يکم از اين غذا بخورم ،يه مرده اومد طرفم دستامو باز کرد ،بعدشم چسبي که تو دهنم بودو محکم گرفت کشيد ،تونستم يه نفس عميق بکشم ،انگار که از يه زندون آزاد شده باشم

مرد : هي عروس هدايتا بشين يه چيزي کوفت کن تا جون بگيري بتوني با رئيس حرف بزني ،اگه لال موني بگيري رئيس زود عصباني ميشه اونوقت ديگه هيچي جلو دارش نيس

حداقل درست حرف بزن آقاي محترم ،حالام برو ميخوام غذا بخورم

مرد: باشه جوجو کوچولو

اومد سمت من لپمو کشيد ،اه مرتيکه دست کثيفتو بهم نزن

مرد: من هرکاري بخوام ميکنم

دستشو برد بالا احساس کردم يه طرف صورتم سوخت ،دستمو گذاشتم رو صورتم ،از لبم داشت خون ميومد ،مرده درو محکم بست رفت ،خدايا من چرا انقد بايد بدبختي بکشم ،تازه داشتم روي خوش زندگيو ميديدم که اينطوري شد ،خدايا نجاتم بده ،يه تيکه نونو کباب برداشتم گذاشتم تو دهنم ،اما همين که گذاشتم تو دهنم ياد شبي افتادم که مهرداد تو حياط برام کباب درست کرد ،يه قطره اشک از چشمام اومد پايين ،دلم براش تنگ شده بود ،دلم براي مامانم تنگ شده بود ،دلم ميخواست الان کنارم بود سرمو ميذاشتم رو پاش ميخوابيدم ،دلم ميخواست بشينم و بهش بگم مامان جونم ،ساراي کوچولو تو ديگه براي خودش خانمي شده اون داره مادر ميشه اما همش باد هواست ،من الان يه سال و نيم ميشه که صورت پدر و مادر عزيزمو نديدم .....

@@@@@@@@@@@

مهرداد

اومدم ستاد و با جناب سرهنگ حرف زدم بهش گفتم که سياوش اون مدارکو ميخواد وگرنه ممکنه که بلايي سر زن و بچم بياره اما جناب سرهنگ بهم گفت که احساسي تصميم نگيرم ،ولي من بايد يه کاري بکنم والا اون عوضي به زن من دست درازي ميکنه ،اگه يه روز يه کس ديگه به جز من سارايمو لمس کنه من ميميرم ،اسلحمو ميذارم رو شقيقم شليک ميکنم ،خدايا من که الان نميدونم ساراي و بچم کجان ،اما تو اون بالا داري همه چيزو ميبيني ،خواهش ميکنم نزار دامن ساراي من لکه دار بشه ،مراقبش باش ......

@@@@@@@@

ساراي

داشتم لقمه آخرمم ميخوردم که در با صداي وحشتناکي باز شد ،اون مردا همه اومدن تو ،همينجوري نگاهم به اونا بود اومدن طرف من دستمو با طناب بستن ,يه چشم بندم به چشمام زدن ،منو کشون کشون داشتن با خودشون ميبردن ،منو دارين کجا ميبرين ولم کنين ،ولم کنين ،منو نشوندن تو يه جايي چشمامو باز کردن ،اما يه لحضه احساس کردم يه چيز تيزي رفت تو دستمو ديگه هيچي نفهميدم ،آروم چشمامو باز کردم ديدم تو يه اتاق خيلي شيکم ،يه لحضه چشمم افتاد به لباسام ،يه لباس خواب توري قرمز تو تنم بود ،همه جام برهنه بود اما هيچ کس تو اتاق نبود ،واي خداي نکنه به من .....نه من خودمو ميکشم اگه به من دست درازي کرده باشن ،واي نکنه بلايي سر بچم بياد ،در باز شد همون مرده ديشبي اومد تو ،ملافه رو کشيدم روم

مرد: اوو ديشب خوش گذشت ،فک کنم تا الان اين عکسا به دست جناب سرگرد هدايت رسيده باشن ،پس بهتره تو ام اين عکسا رو ببيني

واااااااي خداي من اونا چنتا عکس از من اونم به طرز فجيحي گرفته بودن ،هر کس که اين عکسارو ببينه فکر ميکنه من با ميل خودم ........واي خدا يني مهرداد درباره من چي فک کرده با ديدن اين عکسا

ناشناس: اووو عزيزم چقدم تو شوهرتو دوس داري

برگشتم طرف صدا ،آ واي خدا اين اينجا ..........

روزتون مبارک باشه دخترا

ساراي

خداي من من اينو يه جايي ديدم ،آره خودشه خاله عکسشو بهم نشون داده بود ،خودشه اين پسر خاله ست ،سياوش تو اينجا ايران

سياوش: ببينم دختر تو منو مي شناسي

آره که ميشناسم تو چطور منو نشناختي ،گل بازي کنار چشمه يادت مياد ،رخشو يادت مياد ،خونه کوچولويي که واس عروسکا درست کرديم

سياوش: تو سارايي ،تو همون ساراي کوچولويي ،آره شناختم خواهر کوچولوي من

سيا اينجا کجاست چرا من اينجام ،تو رو خدا منو از اينجا نجات بده ،من ميخوام برم خونم

سياوش: هي رامين تن لش بيا اينجا ببينم ، آخه مرتيکه من بهت گفته بودم بري زن مهرداد هدايتو بگيري نه که بري دختر خاله خوشگل منو بگيري

رامين : رئيس خب ما ام دستورتونو اجرا کرديم ،اين ساراي زن اول مهرداد هدايته ديگه

سيا تو مهردادو از کجا ميشناسي

سياوش: ساراي تو کي ازدواج کردي ،چرابا اين که سنت کم بود تو رو دادن به مهرداد خان هان ،بد تر از اون تو با دشمن من ازدواج کردي

سيا من با ميل خودم ازدواج نکردم اما الان شوهرمو دوس دارم ،ثمره ي عشقمونم تو شکمم داره بزرگ ميشه

سياوش: خوبه چه زودم دست به کار شدين ،اما ساراي بايد منو ببخشي از بين ما دوتا بايد يکيمونو انتخاب کني در هر حال تو بايد چند روزي مهمون ما باشي ،اين بچه رم بايد سقطش کني ،مهرداد دشمن منه من نميتونم کسي که از گوشت و خون اونه تو خونم بزرگ کنم

چي داري ميگي سيا ،من نميزارم هيچ بلايي سر بچم بياد شده هم تو رو هم مهردادو کنار ميزنمو با بچم ميرم يه جاي ديگه

سياوش: ساراي منم دوست دارم ،از همون بچگي چرا اون مهردادو انتخاب کردي ،پس من مجبورم با تو ام عين دشمنم رفتار کنم ،نميدونم مهرداد با ديدن اون عکسايي که ما براش فرستاديم چه حالي ميشه

سيا تو از کي انقد آدم بد و خبيسي شدي هان ،تو تو بچگيات خيلي مهربون بود

سياوش: اون سيا مرد ساراي ،اون سيا ديگه هيچوقت برنميگرده ميفهمي

اي خدا مگه من چيکار کردم که همه بايد منو زير پاهاشون به کنن ،به خدا ديگه بسمه ...........

مهرداد

الان يک روزه که سارايو گروگان گرفتن ،تو حياط نشسته بودم که سوگل خدمتکارمون اومد ،دستشم يه پاکت بود ،پاکتو داد به من ،به سوگل گفتم ميتوني بري ،پاکتو باز کردم توش چنتا عکس بود ،عکسا رو با دقت نگاه کردم ساراي با يه لباس خواب کنار يه مرد بود ،بقيه ام همينطور ،اعصابم خورد شد ،داغون شدم خدايا نزار دست کثيفشون به زن من بخوره ،همه ي عکسارو پاره کردم ريختم تو سطل آشغال ،گوشيم داشت زنگ ميخورد ،مامان بود اصلا حوصله حرف زدن نداشتم ،بله مامان جان

مادر مهرداد: سلام پسرم خوبي ،ميخواستم بگم سولماز حالش خوب نيس بيا ببريمش بيمارستان

مادر من تو اون عمارت خراب شده هزار تا نگهبان و راننده هست با يکي از اونا برين ديگه من نميتونم بيام

مادر: پسرم بچه تو داره به دنيا مياد

مامان من چي داري ميگي سياوش آشغال سارايو گروگان گرفته ،ميفهمي اونوقت تو داري ميگي سولماز حالش خوب نيس،برو مادر من برو تا من برم ببينم چه خاکي ميتونم تو سرم بريزم ،گوشيو قط کردم دوباره داشت زنگ ميخورد نگاه کردم ديدم شماره ناشناسه دکمه رو لمس کردم الو بفرماييد

سياوش: سلام سرگرد فک کنم تا الان عکسا به دستت رسيده

مرتيکه آشغال ميکشمت ،دستت بهش نخوره ،اگه بلايي سر زن و بچه من بياد زنده ات نميزارم

سياوش: زنت که هيچ بلايي سرش نمياد چون که اون دختر خالمه نترس اگه اون مدارکو بهم بدي زنتو ول ميکنم ،اما نميدونم تا اون موقع بچه ي تو زنده بمونه يا نمونه

ببين سياوش اگه عاقل باشي من ميتونم تو جرمات برات تخفيف بگيرم چون که تو دوست بچگي مني،تو نميتوني به يه زن باردار صدمه اي بزني

سياوش: ببين مهرداد درسته ما يه زماني رفيق هم بوديم اما ديگه الان مقابل هميم و منم از طرف سازمان يه وظيفه دارم که اون مدارکي رو که عليه گروه ما جم کردي رو ازت پس بگيرم ،اگه قول بدي اون مدارکو بدون اين که به همکارات خبر بدي اونارو فردا صب ساعت ? تو باغ بزرگ بياري ،منم بهت قول ميدم که زن و بچتو سالم تحويلت بدم مهرداد ،خب ديگه تصميم با توئه خدافظ

تلفن قط شد ،من نميتونم بزارم بلايي سر زن و بچم بياد الان ميرمو موضوعو با جناب سرهنگ در ميون ميزارم ...............................

@@@@@@@@@

ساراي

روي تخت دراز کشيده بودم دستمو گذاشتم رو شکمم ،ماماني خوشگلم ديگه کم مونده فردا بابايي مياد دنبالمون ما رو ميبره خونمون ،ماماني گرسنته ،از وقتي که سياوش فهميده من دختر خالشم ديگه دست و پامو نبستن

سياوش: دختر خاله ،ساراي خانم احيانا نميخواي ناهار بخوري ،فکر خودت نيستي فکر اون توله اي باش که داري تو شکمت بزرگ ميشه

تو با چه جرعتي به بچه ي من ميگي توله هان ،خاله تو رو اينطوري بزرگ کرده بود ،ببينم بگو خاله کجاست

سياوش: خالت دبيه پيش شوهرش ،اگه بخواي ميتونم ببرمت پيش خالت

نه من اينجا خونه و زندگي دارم ،شوهر من يه دونه ست ،اون منو از اينجا ميبره ،اون جونشو بخاطر من ميده

سياوش: شنيدم که بزور باهاش ازدواج کردي ،فک کنم بزورم باهاش خوابيدي ،حامله شدنتم به زور بوده

بلند شدم يه سيلي زدم به صورت سياوش ،دستمو گرفته بود محکم فشار ميداد

سياوش: تو چطور جرعت کردي دست رو من بلند کني هان ،چطور جرعت کردي به سياوش اردلان ،کرکس بزرگ سيلي بزني هان الان حاليت ميکنم

همينجوري وايستاده بودم به حرفاش گوش ميدادم که يهو محکم خوردم به مبل احساس کردم مهره هاي پشتم همشون شکستن....................

آجياي گلم تا اينجا رمانم چطور بود،بهم انرژي بدين تا بتونم ادامه بدم

ساراي

چشمامو بازکردم ديدم پشتم خيلي بد درد ميکنه ،يادم افتاد که سياوش هولم داد خورد به تخت ،دستمو گذاشتم رو قلبم ،مهرداد من فقط ميتونم ازتو کمک بگيرم تو تنها اميدمي نجاتم بده عشقم ،من و بچمونو نجات بده در با صداي وحشتناکي باز شد سياوش اومد تو درم پشت سرش قفل کرد ،انگار که تو حال خودش نبود ترسيده بودم چسبيدم به تخت اومد جلوم وايستاد پيرهنشو درآورد چشمامو بستم ،دوباره بازشون کردم اومد طرفم دستشو زد رو صورتم ،ساراي امشب تو بايد نيازمو برطرف کني ،منم تو تنم يه پيرهن مردونه که مال سياوش بود با شلوار خودم پوشيده بودم ،احساس کردم داره دکمه هامو باز ميکنه تو دلم به خدا التماس کردم ،خدا جونم نذار بهم دست بزنه من نميخوام به شوهرم خيانت کنم ،بوي مشروبش داشت حالمو بهم ميزد ،داغي لباشو رو لبام حس کردم ،داشت لبامو وحشيانه ميبوسيد منم همراهيش نميکردم از بوسيدنم دست کشيد پيرهنمو از تنم درآورد خيمه زد روم سرشو کرد تو گودي گردنم اما نميدونم چي شده که فقط صداي نفساشو ميشنوم بلند شدم اونم افتاد رو تخت خوابش برده بود منم داشتم بالا مياوردم خودمو رسوندم تو دستشويي خوب شد تو اتاق هست ،بالا آوردم تو آينه به خودم نگاه کردم لبخند زدم چون اون نتونست بهم دست درازي کنه چون خدا هميشه همراهمه ......................

@@@@@@@@@

مهرداد

رفتم از ستاد مدارک جرمو برداشتم به بچه هام گفتم که بطور مخفيانه فردا صب دنبالم بيان ،اومدم خونه يه اس ام اس اومد به گوشيم از مهديه بود ( داداش بيا بيمارستان حال سولماز خوب نيس ) اه اصلا به من چه که حالش خوب نيس ،آخه مهرداد چي داري ميگي بالاخره اون زنته و اون بچه ام که تو شکمشه از گوشت و خونته ،سوئيچو برداشتم سوار ماشين شدم رفتم سمت بيمارستان ،ماشينو پارک کردم رفتم تو ،بخش زنان پرسيدم گفتن بايد بري طبقه بالا رفتم ديدم مهديه و مامان پشت در اتاق عمل نشستن رفتم جلو،خب سولماز کجاست حال بچه خوبه

مادر مهرداد: والا پسرم از دوتا پله آخري افتاد چون داشت با موبايل حرف ميزد هواسش پرت شد

خب بگين ببينم الان کجاست

مهديه: بردنش اتاق عمل گفتن بايد سزارين بشه

دکتر از اتاق عمل اومد بيرون حال سولمازو بچمو پرسيدم که گفت برم تو اتاقش ،رفتم تو اتاق دکتر،خب دکتر بگين ببينم حالشون چطوره

دکتر: متأسفانه بايد بگم بچه مرده به دنيا اومد ،دقيقا يه هفته تا وقت زايمان مونده بود

بله ديگه خانم داشته با موبايلش زر زر ميکرده از پله افتاده

دکتر: ببينيد آقا بچه شما دو روز بوده که اصلا قلبش کار نميکرده ،پس بر اثر افتادن نبوده ،بچه خفه شده

متأسفم

باشه ممنونم دکتر از اتاق اومدم بيرون،مامان و مهديه اومدن جلو ،هان چيه اومدين حال سولمازو بپرسيد ،بايد بگم که بچه رو از دست داد ،بخاطر افتادن از پله نه ،بچش دو روز بوده که قلبش کار نميکرده بعدشم خفه شده ،ديگه چيکار کنم خواست خدا بوده از بيمارستان اومدم بيرون ،سوار ماشين شدم رفتم خونه ..........

ساراي

صب شده بود منم رو مبل خوابم برده چشمامو باز کردم ديدم سياوش آشغال نشسته رو تخت

سياوش: ساراي خانم ،دختر خاله زود باش آماده شو ميخوام ببرم بندازمت بغل اون مرتيکه شوهر جونت

،لباسامو پوشيدم دستور داد دستامو با چشمامو بستن منو بردن تو ماشين نميدونستم چيکار دارن ميکنن اما ميدونستم که دارم ميرم پيش عشقم ......

@@@@@@@@@@@

مهرداد

رسيدم سر قرار دل تو دلم نبود بعد از دو روز دارم عشقمو ،سارايمو دوباره ميبينم دلم براش يه ذره شده ،دوتا ماشين سياهو ديدم حتما سياوش آشغاله ،از ماشين پياده شد ياد روزي افتادم که براي اولين بار وقتي چهارساله بودم باهاش آشنا شدم من و اون رفيقاي جون جوني بوديم اما اون با رفتن به گروه قاچاقچيا و من با پليس شدنم از هم جدا شديم ،شديم دشمن خوني همديگه

سياوش: خب رفيق سابق ،آفرين به حرفم گوش داديو همکاراتو دنبال خودت نکشوندي ،تو مدارکو بده منم سارايو

اون اونور پل بود منم اين ور ،در ماشينو باز کردن سياوش دست سارايو باز کرد چشماشم باز کرد ،اسلحه رو گذاشت رو شقيقش منم کيفو گذاشتم زمين شوتش کردم طرفش ،اونم سارايو ول کرد هنوز چن قدم برنداشته بود که صداي آژير شنيديم درست با صداي آژير صداي تيراندازيم شنيدم ،همين که برگشتم سارايو ديدم که افتاده زمين از بازوش داره خون مياد

سياوش: بازم لجبازي کرديو حرفامو گوش ندادي ،اگه دختر خالم نبود اسلحه رو تو قلبش شليک ميکردم

رسيدم پيش ساراي سرشو گذاشتم رو زانوم ،سارايم خوشگلم نگران نباش الان آمبولانس مياد

سروان آسايش: جناب سرگرد حالتون خوبه

زود باش زنگ بزن يه آمبولانس بياد ،بي عرضه ها يه کارم نميتونين انجام بدين ،سارايو بغل کردم ،گذاشتمش تو ماشين يه تيکه از مانتوشو پاره کردم بستم به بازوش تا خون زيادي ازش نره ،آمبولانس رسيد سارايو گذاشتيم تو آمبولانس منم سوارش شدم ،به بچه ها گفتم ماشينمو بيارن ،دستشو گرفته بودم

ساراي: مهرداد نگ ..را.‌ن نباش من حالم خوب ميشه

دلم برات تنگ شده بود

عزيز دلم منم دلم براي تو و پسرمون تنگ شده بود

ساراي: مسخره تو از کجا ميدوني بچمون پسره ،هنوز که جنسيتش معلوم نيس

چرا من دارم بهت ميم بچمون پسره

ساراي: آخ بازوم

الهي بميرم درد داري الان ميرسيم ديگه تموم شد ديگه کنار هميم ..........

ساراي

اومديم بيمارستان بازومو پانسمان کردن گلوله رم درآوردن ،مهرداد کنارم نشسته بود موهامو ناز ميکرد ،دکتر اومد گفت که بچه ام کاملا سالمه ،داشتيم با مهرداد حرفاي عاشقونه ميزدم که ديدم موبايلش زنگ خورد ،گوشيو برداشت نميدونم کسي که اونطرف بود چي بهش گفت که مهرداد خيلي ناراحت شد گوشيو قط کرد سرشو انداخته بود پايين ،مهرداد عزيزم ميشه بگي چي شده ،کي بود زنگ زده بود

مهرداد: ساراي مهدي بود گفت بابا مرد

واااااااي عزيزم تسليت ميگم

مهرداد: ساراي تا يه ساعت ديگه تو مرخص ميشي و ما بايد آماده بشيم بريم روستا واسه مراسم بابا

اما مهرداد من چطوري دوباره پامو به خونه اي بزارم که توش کلي عذاب کشيدم ،خونه اي که سه ماه توش به عنوان يه کلفت زندگي کردم ،تو خونه اي که اولين بچمو از دست دادم حالا ديگه دوباره نميخوام بچمو از دست بدم

مهرداد: ساراي من معني اين حرفاتو نميفهمم ،تو چي داري ميگي پدر من مرده اونوقت تو داري ميگي که من نرم اونجا ،بازم از خودت دراومدي ساراي تو يادت رفته که از کجا به اينجايي که الان هستي رسيدي

مهرداد من که چيزي ....

مهرداد: ديگه نميخوام چيزي بشنوم ،تو فکر کردي چون من عاشق تو شدم خانوادمو فراموش ميکنم ،خان بودنمو فراموش ميکنم نه تو اشتباه فکر کردي خانم ،حالام ديگه واسه من زر زر نکن بلند شو بايد بريم وسايلمونو برداريم بريم روستا

اما

مهرداد: ديگه حرفي نزن ساراي

اي خدا بازم شد همون مهرداد يک سال پيش ،خدايا من طاقت ندارم عشقم ،شوهرم ،پدربچم بامن اينطوري رفتار کنه ،من دلم نميخواد برگردم به اون روستايي که بچگي منو ازم گرفت ،پدرو مادرمو ازم گرفت و از همه مهمتر بچمو جگر گوشمو

مهرداد: بهت چي گفتم بلند شو حاضر شو

با باشه ،لباسامو پوشيدم از بيمارستان اومديم بيرون رفتيم خونه ،از پله ها رفتم بالا رسيدم تو اتاقمون چمدونمو از کمد آوردم بيرون لباسامو چپوندم توش ،هرچي که وسايل آورده بودمو گذاشتم تو چمدون

مهرداد: هي ساراي چمدون منم ببند

چشم خانزاده اساعه

مهرداد: ببين ساراي تو خيلي دم درآوردي تو اين دوماه بزار اين مراسم تموم بشه به حساب تو يکي ميرسم

آره مهرداد تو خيلي خوب بلدي منو ادب کني ،باشه اين دفعه ام لال ميشم اما نميزارم بلايي سر بچم بياد شده از اين شهر ميرم ،ترکت ميکنم ،يه لحضه احساس کردم صورتم سوخت

مهرداد: اينو زدم تا حد و حدودتو بدوني ،تويه دهاتي بودي ،يه بچه نرنر و نديد پديد اين من بودم که تو رو از اون آشغال دوني که بهش ميگفتي خونه آوردم بيرون ،تو رو خانم خونم کردم ،تو اتاقم ،تو تختم بهت جا دادم حالا اگه بخوام تو رو به بدتر از اون آشغال دوني ميفرستم ،جايي که نتوني بچتو ببيني

مهرداد اين بود اين بود اون عشقي که ميگفتي ،اون زندگي که ميگفتي ،اون بهشتي که قرار بود برام بسازي ،ازت متنفرم مهرداد

مهرداد: خفه شو بايد بريم

مهرداد چمدونارو برد تو ماشين ،تو آينه به خودم نگاه کردم جاي دستاش تو صورتم بود ،از لبمم خون ميومد ،ساراي خودتو آماده کن داري دوباره برميگردي به همون جهنمي که ازش اومدي ،دوباره قراره کتک بخوري ،زخم زبون بشنوي ضجه بزني و هيچکس صداتو نشنوه ،اشکامو پاک کردم رفتم پايين سوار ماشين شدم

ساراي

رسيديم از ماشين پياده شدم به عمارتي که همه چيزمو ازم گرفت نگاه کردم ،پامو باز تو خونه اي گذاشتم که بچگيمو ،آرزوهامو ازم گرفت ،رفتم تو همه جا رو پرچم سياه زده بودن من اصلا حالم خوب نبود ،از پله ها بالا رفتم در اتاقمو که چند ماه بود پامو تو نذاشته بودم ،اتاقي تموم ديواراش ضجه ها و گريه هامو ديدن ،ديوارايي که شاهد بي عدالتي خانواده مهرداد نسبت به من بودن ،اين خونه همه چيزمو ازم گرفت ،در اتاقو قفل کردم نميخواستم هيچکسو ببينم ،حتي مهردادو ،مانتومو درآوردم انداختم رو تخت ،نميدونم چرا ولي از سر لجم يه تاپ قرمز با شلوارک مشکي پوشيدم روي تختمون دراز کشيدم دستمو گذاشتم رو شکمم ،ماماني ميدونم تو ام ناراحتي که اومديم اينجا اما ميدوني که مادرت حق حرف زدن نداره ،چون تو سرنوشت من بدبختي نوشته شده ،من هميشه بايد گريه کنم من هيچوقت نميتونم روي خوش زندگيو ببينم ،عزيزم من نميدونم جنسيت تو چيه ،دختري يا پسري واس من هيچکدوم فرقي ندارن ،فقط ميخوام که سالم به دنيا بياي اما بهت قول ميدم که نذارم مث من سختي بکشي ،نميدونم چي شد که خوابم برد که يهو با صداي در زدن بلندي از خواب پريدم ،يکي داشت درو محکم ميکوبيد

مهرداد: ساراي اين درو باز کن ببينم ،ساراي با توام

مهرداد خواهش ميکنم تنهام بزار ،ميخوام تنها باشم ،داشت با صداي بلند داد ميکشيد خيلي ترسيده بودم نميدونستم بايد چيکار کنم

مهرداد: ببينم تو فکر کردي کي هستي زنيکه ،يادت رفته که تو برده ي مني ،تا آخر عمرت بايد کنار من باشي

نه يادم رفته آقا مهرداد

مهرداد: ساراي اون روي سگمو بالا نيار درو باز کن بيام تو وگرنه بلايي به سرت ميارم که نتوني خودتو تو آينه نگاه کني

ترسيده بودم اگه درو باز نميکردم حتما يه بلايي سر منو بچم مياورد اما اگه درم باز کنم بازم کتک ميخورم اما ول کن ديگه از اين حرفا گذشته قفل درو باز کردم دويدم در حمومو باز کردم رفتم تو ،خيلي ميترسيدم دلم نميخواست اين بچمم از دست بدم

مهرداد: ساراي بيا بگير بخواب باهات کار ندارم چون حامله اي والا انقد ميزدم که صداي سگ دربياري

از حموم اومدم بيرون ،دراز کشيدم روي تخت پتورو کشيدم رو سرم ميخواستم چشمامو ببندم که احساس کردم مهرداد بغلم کرد اصلا نگاهش نکردم خوابم برد ،از خواب بلند شدم ديدم مهرداد رفته ،بلند شدم تختو مرتب کردم ،نشسته بودم جلوي آينه داشتم موهامو شونه ميکردم که ديدم دارن در ميزنن ،بفرماييد

مهديه: سلام زن داداش دلم برات تنگ شده بود

منم عزيزم ،همديگرو محکم بغل کرديم ،مهديه نميدوني که چه بلاهايي سرم آوردن ،يه تير خورد به بازوم ،بعد اونم که چنتا سيلي جانانه از مهرداد نوش جون کردم

مهديه: الهي قربونت برم من ميدونم عزيزم ،اما اينو بدون که من هميشه کنارتم

ممنونم عزيزم

مهديه: ساراي جان امروز تو خونه مراسم داريم ،الانم من دارم از سر خاک بابا ميام ،يه للباس مشکي بپوش بيا پايين

تسليت ميگم ببخشيد که نتونستم بيام سرخاک ،ميدوني که واس بچم خوب نيست

مهديه: آره ميدونم ،مامان گفت بياي اونجا بشيني که مردم نگن زن مهرداد خان نيومده

اوووف از دست حرفاي مردم ،باشه گلم تو برو منم الان ميام

مهديه: ممنونم زن داداش

خواهش ميکنم عزيزم ،بعد اين که مهديه رفت ،از توي کمدم يه کت دامن بلند مشکي برداشتم پوشيدم ،يه شال مشکيم سرم کردم رفتم پايين ،مادر مهرداد و سحر رو مبل نشسته بودن ،منم رفتم کنارشون نشستم ،اما از سولماز خبري نبود خيلالم راحت شد همينجوري تو فکر بودم که صداهايي شنيدم ( ميبيني دختره ي چش سفيدو سرخاک نيومد بخاطر اين که حامله ست والا ما که نه تا شکم زاييديم دمم نزديم حالام که مث خانوما نشسته پز ميده ،انگار که دختر يه پادشاه بوده ،خب خواهر ما که ميدونيم دختره اون خانواده ي بدبخته و فقير سليميانه ) اي خدا من تا کي بايد حرف بخورم چرا اين زنا دهناشونو نميبندن ،بلند شدم که برم اون عفريته رو ديدم يه کت دامن کوتاه پوشيده بود موهاشم رنگ شرابي گذاشته بود ،چون يه بچه زاييده فک کرده که کيه

سولماز: اوه ببين کي اينجاست ،ساراي فراري ،تو واسه چي برگشتي هان چون بوي کباب به دماغت خورد

حرف مفت نزن چي داري ميگي

سولماز: آره ديگه با خودت فکر کردي که بعد از بابا جون مهرداد خان اينجا ميشه تو ام خانوم خونه اونوقت با خودت گفتي خب بچه ي سولماز مرده پس بچه من ميشه وليهد ،اما کورخوندي اگه بچه ي مرده پس بچه تو ام بايد بميره ،پس وقتي داري راه ميري جلوي چشماتو نگاه کن چون ممکنه يه بلايي سرت بياد

خفه شو تو نميتوني هيچ بلايي سر بچم بياري ،ميفهمي

سولماز: تو منو نميشناسي مطمئن باش من اين کارو ميکنم

زدم زير گريه من نميزارم ،من به مهرداد ميگم که تو منو تهديد کردي

سولماز: تو هيچ غلطي نميتوني بکني بچه ،تو رو چه به حاملگي ،دهن تو هنوز بوي شير ميده

من من ..( چشمام داشت سياهي ميرفت ) افتادم زمين و ديگه هيچي نفهميدم...............................

ساراي

چشمامو باز کردم ديدم تو اتاقم

مهديه: ساراي زن داداش گلم حالت خوبه ،داشتي با سولماز حرف ميزدي که يهو از هوش رفتي ،دمتر گفت که بايد خيلي مراقب خودت باشي ،بهم بگو ببينم سولماز بهت چي گفت که از هوش رفتي

هيچي هيچي بهم نگفت ،فک کنم فشارم افتاده

مهديه: باشه من الان ميرم برات يه آب پرتقال ميارم بخوري ،چشمامو بستم داشتم به حرفاي اون سولماز ابليس فکر ميکردم نکنه بخواد بلايي سر بچم بياره ،احساس کردم که يکي داره موهامو ناز ميکنه ،چشمامو باز کردم ديدم مهرداد داره موهامو ناز ميکنه ،با خشم بهش نگاه کردم

مهرداد: عشقم ،خانمم ،چشم آهوي من حالت خوبه ،حال پسرم خوبه

تو با چه رويي داري منو نوازش ميکني ،کم کتک زدي بيا دوباره بزن اگه دلت خنک نشده

مهرداد: منظورت چيه ،تو زنمي هروقت بخوام ميزنمت ،هر وقت بخوام نازت ميکنم ،ديگه حرفي در اين مورد نشنوم

چشم مهرداد خان بزرگ ،راستي خان شدنتو بهت تبريک ميگم ،در ضمن ظالم شدنتو ،اصلا ديگه باهاش حرف نزدم ،فقط ميخواستم که خيلي زود از اين خراب شده برم ،اگه اينجا ميموندم مطمئن بودم که سولماز يه بلايي سر بچم مياره ،ميدونستم که همه ي نگهبانا امشب خوابن ،يواشکي از اتاق اومدم بيرون تنهايي نميتونستم از اين خراب شده فرار کنم ،در اتاق مهديه رو باز کردم ميدونستم که اون حتما کمکم ميکنه ،آروم صداش زدم خوابيده بود با پريشوني از خواب بلند شد

مهديه: زن داداش ساراي تو اينجا

مهديه بايد کمک کني ميخوام از اينجا برم ،من نميتونم اجازه بدم بچمم زجرايي رو که من کشيدم اونم بکشه

مهديه: باشه من کمکت ميکنم به شرطي که دوباره بتونم ببينمت

باشه عزيزم قبول ميکنم

مهديه: برو هرچي وسايل داري جم کن ،همه ي طلاهاتو بردار ،من کليد يه خونه تو‌اردبيلو بهت ميدم ،هيچکس از اين خونه خبر نداره ،اين خونه مال منو مريمه يه روز خريديمش اما هيچکدوممون پامونو توش نزاشتيم برو اونجا ،مهرداد نميتونه پيدات کنه

نه مهديه من ميخوام از اينجا برم هرطور شده اون پيدام ميکنه ،من ازت هيچي نميخوام فقط کمک ميخوام تا از اينجا برم

مهديه: تو ميفهمي چي ميگي ،يه بچه تو شکمته ،خودتم که فقط چهارده سالته ،الان اگه از اينجا فرار کني ميخواي کجا زندگي کني تو کدوم خونه

باشه درست ميگي من ميرم تو اون خونه ،چمدونمو بستم طلاهامم برداشتم ،عکساي عروسي و آلبوم بچگيمم برداشتم گذاشتم چمدونم ،با مهديه خدافظي کردم ،با مهرداد با عشق اول و آخرمم خدافظي کردم ،مهديه حواس اونارو پرت کرد من خيلي آروم درو باز کردم اومدم بيرون ،از اون عمارت خيلي دور شده بودم چمدونم سنگين بود اما بالاخره خودمو رسوندم به شهر ،ديگه صب شده بود سوار ميني بوس شدم و خودمو به جاده اي سپردم که منو با خودش ببره و از اين شهر دور کنه ،من دختر چهارده ساله اي که الان يه بچه تو شکمش داشت ،اما دهن خودش هنوز بوي شير مادري رو ميداد که دختر يکي يدونشو به دست گرگا سپرد و اون گرگا هزار بار با دندوناشون تيکه پارش کردن اما اون بازم شکست نخورد و از پس اون گرگا براومد ،الان دوست داشت که به آغوش مادرش پناه ببره و از غماش براش بگه ،اما الان من ساراي دارم براي هميشه خاکمو ترک ميکنم ،از خودمو و عشقم ميگذرم تا بچم جيگر گوشم تو آسايش و آرامش به دنيا بياد ،چشمامو باز کردم راننده گفت که تو اردبيليم ،نميدونستم سرنوشت قراره دوباره چه بلايي سرم بياره،از ميني بوس پياده شدم ،بعد ازکلي گشتن بالاخره پيداش کردم ،مهديه گفته بود يه خونه دو طبقه قرمز رنگه ،کليدو انداختم در باز شد ،خونه خيلي شيک بود ،خب معلومه اينجا خونه ي دختر يه خان بايدم انقد بزرگ و شيک باشه ،اما من نميتونم تو اين خونه موندگار باشم ،ديگه نميخوام اهالي اون خونه رو ببينم حتي مهديه ،الان خيلي خسته ام در يه اتاقو باز کردم خودمو انداختم رو تخت چشمام از خستگي بسته شد ............‌

مهرداد

از خواب بلند شدم ،امروز بايد برم به روستاهاي اطراف سر بزنم ،بعد از اونم با خان هاي اطراف بايد حرف بزنم ،نميدونم اين ساراي کجا رفته ،بزار صداش بزنم ساراي ،ساراي ،آهاي خانم کجايي ،اووووف نميدونم از دست اين دختره چيکار کنم ،آبروي منو تو کل طايفه برده ،يه دست کت شلوار مشکي با پيرهن آبي کمرنگ پوشيدم خب ديگه آماده ام بزار برم پايين فک کنم داره صبونه ميخوره ،از وقتي حامله شده داره ميلون بونه ،مهديه نشسته بود داشت صبونه ميخورد ،مهديه سارايو نديدي

مهديه: چ...چي ن..ه‌‌..نديد..م

چته مگه ميخوام بخورمت ،خب بگو نديدم ،زيور خانم ساراي کجاست

زيور: خان من نميدونم از صب نديدمش

يني چي نديدي ،نکنه يه جايي افتاده بلايي سرش اومده ،مگه نگفتم مراقبش باشين اون حامله ست

زيور: خب آخ...

ديگه نميخوام حرفي بشنوم ،از پله ها رفتم بالا در اتاقمونو باز کردم ،حمومو نگاه کردم نبودش ،دستشوييم نبود ،يعني کجاست ،در کمدو باز کردم ،هيچ کدوم از لباساش نبودن ،چمدونشم نبود ،دختره ي عوضي فرار کرده ،با چه جرعتي حتما کسي بهش کمک کرده ،اما هرجا باشه پيداش ميکنم ،از پله ها اومدم پايين ،هي بي عرضه ها همتون جم شين تو حياط ،رفتم تو حياط همه بودن ،تن لشا شما کدوم گوري بودين ديشب ،اون زن چطور تونست از اين عمارت فرار کنه ،عرضه ي هيچ کاريو ندارين ،همتون از جلوي چشمام گم شين تا سارايو پيدا نکردين برنگردين ،والا بدجور حالتونو ميگيرم ،اومدم خونه ،مامان و مهديه ،زن داداش سحر و مهديم اينجا بودن ،ببينم کدوم از شما به ساراي کمک کرد فرار کنه

مهدي : مهرداد معلومه چي ميگي ،من و زن و بچم اون موقع خواب بوديم و از هيچي خبر نداريم

خفه شو مهدي ،اينجا من حرف ميزنم ،سحر تو چي ديشب سارايو نديدي

سحر: نه داداش مهرداد ،به خدا نديدمش

خيل خب ميتوني بري ،مامان تو چي

مهشيد( مادر) : نه پسرم اگه ديده بودمش قلم پاهاشو خورد ميکردم

باشه مامان فهميدم ،اون زنيکه کجاست

سولماز: عزيزم با من کار داشتي

خوبه خوب لقب خودتو ميدوني ،بگو ببينم ديشب سارايو نديدي

سولماز: باز چيکار کرده اون فسقل بچه

با صداي بلند گفتم بگو ديديش يا نه

سولماز: ن...ن..نديدم

خب برو گورتو گم کن از جلوي چشمام ،پس چرا هيچکس از فرار کردنش خبر نداره ،از خونه اومدم بيرون سوار ماشين شدم بايد خودم برم دنبالش تا پيداش کنم ............

************************

ساراي

چمدونمو باز نکردم چون نميخواستم اينجا بمونم ،بخاطر اين که مطمئن بودم همين روزا سروکله ي مهديه پيدا ميشه ،گوشيمو برداشتم زنگ زدم به سهيل ،الو دکتر سهيل خوبي

سهيل: سلام ساراي جان تو خوبي ،مهرداد

سهيل به کمکت احتياج دارم ،زود بيا به اين آدرسي که برات اس ام اس ميکنم

سهيل: خيل خب عزيزم آروم باش من الان خودمو ميرسونم

باشه خدافظ ،نشستم رو مبل دستمو گذاشتم رو شکمم ،ديگه کوچولوم سه ماهه که تو شکممه ،دو ماه ديگه ميتونم بفهمم جنسيت کوچولوم چيه ،ماماني .. خوشگلم نترسيا من نميزارم تو سختي بکشي ،من و تو براي هميشه از اينجا ميريم ،بابات و خونوادش ديگه نميتونن اذيتمون کنن ،ماماني يه روز اينو ميفهمي که من بخاطر آرامش تو از بابات از عشقم گذشتم ....بابات ميگفت دوسم داره اما با رفتاراش عذابم ميداد ،من دوست نداشتم بابات خان باشه ،ميدونستم که اگه اون خان بشه ميشه مث پدربزرگت يه آدم سنگدل و ظالم ميشه ،اما اينو بدون بابات آدم خوبيه اما من و تو بايد ازش دور باشيم ...کوچولوي مامان گرسنته ،الان ميرم از بيرون يه چيز ميخرم باهم ميخورم باشه مامان ،خودمم خيلي گرسنه بودم سرکوچه يه سوپر مارکت بود رفتم ازش يه بسته نون و خامه ،تخم مرغ ،مربا خريدم اومدم خونه ،تا سهيل بياد طول ميکشه يکم از اون چيزايي که خريده بودم خوردم ،اگه به خودم بود آبم نميخوردم اما من بايد بخاطر بچمم که شده يه چيزي بخورم که بچم گرسنه نمونه ،صداي زنگو شنيدم درو باز کردم سهيل بود نميدونم چرا اما همين که اومد تو محکم بغلش کردم

سهيل: ساراي خواهر گلم چي شده ،چرا گريه ميکني ،مگه نگفتي من داداشتم پس بگو چي شده

سهيل من..من از خونه فرار کردم ،نميخوام بچم تو اون محيط که پر از ظلم و ستمه به دنيا بياد ،ميخوام از اين شهر برم ،ميخوام با بچم تو آرامش زندگي کنم کمکم کن

سهيل: ساراي من دارم ميرم شمال زندگي کنم ،انتقاليمو گرفتم واسه اونجا باهام مياي ،مهرداد ديگه نميتونه اذيتت کنه خودم نوکر خواهرو خواهر زاده خوشگلم هستم ،حالام برو وسايلاتو بيار بزارم تو ماشين ،راستي بهت گفتم که با يه دختره شمالي نامزد کردم ،هفته ديگم عروسيمونه

واي راس ميگي سهيل ايشالا خوشبخت بشين ،ببخشيد که بار سنگيني شديم واسه تو و خانومت

سهيل: ديگه اين حرفو نشنوما ناراحت ميشم

باشه داداش مهربونم ،من چمدونم حاضره ميتونيم بريم ...............

ساراي

ديگه خيالم راحته که ديگه دست مهرداد به من و بچم نميرسه ،از سهيل خيلي ممنونم خونش دو طبقه بود طبقه پايينشو داد به من ،بالام که قراره خودش با زنش زندگي کنه ،شمال خيلي آب و هواش قشنگه ،الان نشستم کنار دريا دارم با نسيم ( نامزد سهيل) ،نسيمم مث سهيل خيلي مهربونه ،اميدوارم هرچي که از خدا ميخوان بهشون بده دو روز ديگه عروسيشونه ،کاش منم مث اين دوتا عاشقانه با مهرداد ازدواج ميکردم اما ديگه تقدير اينو نميخواست

نسيم: هي ساراي بدو بريم آلو جنگلي بخريم ،فک کنم کوچولومونم خيلي هوس کرده

واااااااي آره فک کنم پاشو بريم دهنم آب افتاد

اونروز با نسيم رفتيم کلي آلو جنگلي خورديم ،الانم ديگه خيلي خسته شدم بايد بخوابم ،آخه فردا قراره با نسيم بريم لباس بخريم ،اون لباس عروسي شو خريده بود اما بازم گفت که با من مياد بريم خريد ،از خواب بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم ،داشتم صبونه ميخوردم که ديدم زنگو زدن ،رفتم درو باز کردم نسيم بود ،سلام نسيم جان خوبي

نسيم: آره عزيزم خوبم ،بدو لباس بپوش بريم

باشه عزيزم بيا تو من آماده شم ،واسه نسيم چايي بردم تا بخوره اومدم تو اتاقم يه مانتو مشکي با شلوار جين مشکي پوشيدم ،موهامو با کليپس بستم ،آرايشمم فقط يه مداد مشکي با رژ لب صورتي بود ،يه شال سفيدم سرم کردم ،کفشاي پاشنه تختمم پوشيدم کيف و گوشيمو برداشتم ،نسيم جون ميتونيم بريم

نسيم : واي عزيزم خيلي خوشگل شدي

مرسي خجالتم نده نسيم ،با نسيم از خونه اومديم بيرون سهيل بيرون منتظرمون بود ،سوار ماشين شديم ،سلام داداشي چ خبرا

سهيل: سلام خواهر گلم ،سلامتي ،تو چ خبرا خواهر زادم چطوره

مرسي داداشي هر دو مون خوبيم ،سهيل مارو رسوند مرکز خريد ستاره با نسيم داشتيم مغازه ها رو ميگشتيم که يه لباس شب قرمز چشممو گرفت ،نسيم بيا بريم اينجا من يه لباس شب خوشگل ديدم

نسيم: آ بريم باشه

لباس شبو گرفتم تا پرو کنم ،پوشيدمش يه لباس شب بلند که از بالا تنگ بود پايينش گشاد ميشد ‌آستيناشم حلقه اي بودن از روشم يه خز کت مانند داشت ،نسيمو صداش زدم تا ببينه

نسيم : واي ساراي چقد بهت مياد ،انگار مال تو دوختنش

ممنونم ،پس همينو بخريم

نسيم: آره همينو بخر ،يه کفش پاشنه بلند قرمزم بخر که ست بشه

باشه ،لباسو خريديم ،يه کفش پاشنه بلند قرمزم خريدم ،نسيمم يه لباس شب سبز زمردي کوتاه خريد ،اومديم بيرون يکم لوازم آرايشو اينا خريديم

نسيم: ساراي پايه اي بريم اينجا بستني بخوريم

آره بريم عزيزم ،با نسيم رفتيم دو تا بستني فالوده اي سفارش داديم

نسيم : ساراي يه سوال بپرسم

بپرس

نسيم: مهردادو دوست داشتي ،اون چي

منم مختصري از زندگيمو براش تعريف کردم

نسيم: آخي عزيزم چقد سختي کشيدي ،از اون روز مامان باباتو نديدي

نه ديگه نميخوام ببينمشون ،بستنيامونو آوردن خورديم اومديم بيرون يه تاکسي گرفتيم رفتيم خونه ،واسه ناهار قرمه سبزي درست کردم سهيلم اومد خيلي خوش گذشت ،اونا بعد از ناهار رفتن منم يکم خونه رو مرتب کردم ،آلبومو آوردم نشستم نگاش کنم ،فردام با نسيم ميرم آرايشگاه ،رسيدم به روزي که به عقد مهرداد دراومدم ،عکسو برداشتم نزديک لبم بردم ،درسته که من از اونجا فرار کردم اما من هنوزم مهردادو دوس دارم ،شايد يه روزي دوباره ببينمش نميدونم ،تلوزيونو روشن کردم يه فيلم عاشقانه ميداد يکم پاپ کورنو و تخمه آوردم نشستم فيلمو نگاه کردم ،اوه ساعتو نگاه کردم ديدم ? واسه شام کتلت درست کردم ،نشستم سر ميز اصلا تنهايي بهم غذا نميچسبيد ،يکم خوردم ميزو جم کردم گرفتم خوابيدم ،الان دارم آماده ميشم بريم آرايشگاه امروز عروسيه سهيل و نسيمه ،پيراهني که گرفته بودمو گذاشتم تو کاور وسايلامو برداشتم با نسيم اومديم آرايشگاه ،نسيم تو يه اتاق منم تويه اتاق ،بالاخره آرايشم تموم شد خيلي خوشگل شده بودم ،موهاي بلند طلاييمو فر شلاقي کرد ،لباسمو پوشيدم ،مانتومم پوشيدم که تو تالار درش بيارم ،در اتاق باز شد نسيم اومد بيرون ،واي نسيم چقد خوشگل شدي ،مث فرشته ها ،من که از خود بي خود شدم سهيلو ديگه نميدونم

نسيم: مرسي ساراي جان ،تو ام خيلي خوشگل شدي

بالاخره سهيل اومد رفتيم تالار ،بعد از کلي بزن و برقص عروسي تموم شد اومديم خونه عروس و دوماد رفتن خونشون منم درو باز کردم اومدم تو لباسامو درآوردم رفتم حموم دوش گرفتم........

@@@@@@@@@@

الان سه ماه از اومدن من به رامسر ميگذره ،الان چون سنگين شدم نميتونم خودم کارامو بکنم نسيم مياد کارامو ميکنه ،دستمو گذاشتم رو شکمم ،دحتر گلم ماماني ديگه داري مياي پيش مامان ،مياي که باهم درد و دل کنيم ،مياي که ديگه تنها نباشم ،يهو يه دردي احساس کردم ،واي خدايا وقتشه ،بدجور درد داشتم نسيم تو آشپزخونه داشت غذا درست ميکرد ،آي نسيم به دادم برس وقتشه ،يا خدا ،يا حسين ،نسيم زنگ زد به سهيل تا بياد بريم بيمارستان..........

سهيل

تو مطب بودم که ديدم نسيم داره زنگ ميزنه ،موبايلو برداشتم باهاش حرف زدم گفت که خيلي سريع برم خونه ،ساراي دردش گرفته ،توي اين شيش ماه نسيم و ساراي خيلي بهم وابسته شده بودن ،جوري که روز و شبشون باهم ميگذشت ،من سارايو مثل خواهرکوچولوي خودم خيلي دوست داشتم ،سوار ماشين شدم رفتم خونه با نسيم سارايو آورديم بيمارستان ،الان پشت اتاق زايمان منتظريم

نسيم : سهيل يني توي اين شيش ماهي که ساراي با ما تو شماله شوهرش اصلا سراغشو نگرفته ،چه شوهر عوضي و نامردي داره ،يني اون حتي نگران بچشم نيست

من خبر ندارم که سراغشو گرفته يا نه اما ميدونم که اگه دستش به ساراي برسه اونو زنده نميزاره

پريسا: همراه خانم ساراي سليميان

بله ما هستيم ،دست نسيمو گرفتم باهم رفتيم پيش پرستار ،خانم حالشون چطوره

پرستار: مژده گوني ميخوام آقا خانومتون يه دختر ناز و خوشگل به دنيا آوردن

ممنونم خانم ،اما ساراي سليميان خواهر منه ،دستمو گذاشتم پشت نسيم ،ايشون خانم من هستن

پرستار: آ ببخشيد

خواهش ميکنم ،حالا ميتونيم خواهر و خواهر زاده خوشگلمونو ببينيم

پرستار: بله شما تا پنج دقيقه ديگه ميتونين ببينيشون

خيلي ممنونم ،با نسيم رفتيم يه دسته گل گرفتيم ،در اتاقشو باز کرديم رفتيم تو ،ساراي داشت گريه ميکرد ،نسيم رفت جلو بغلش کرد ،ساراي خواهر گلم تو الان بايد خوشحال باشي دختر گلت به دنيا اومده

ساراي: آره من خيلي خوشحالم که دخترم به دنيا اومده اما ناراحتم چون ميخواد بي پدر بزرگ بشه

اي بابا خواهر گلم نگران اين چيزا نباش همه چي درست ميشه .......

@@@@@@@@@@@@

ساراي

الان تو بيمارستان بودم ،دختر کوچولوم به دنيا اومده ،اما پدرش کنارش نيست ،دلم به حال دخترم ميسوزه از همون اولي که پاشو به دنياي ما گذاشته پدر بالاسرش نيست ،داشتم اشک ميريختم ،اما هنوزم تنها نبودم يه داداش مثل سهيل و يه خواهر خوب مثل نسيم داشتم همه جوره مراقب من بودن،خيلي دلم ميخواست ثمره ي عشقمونو ببينم ،دلم ميخواست زود بغلش کنم

پرستار: ماماني اين کوچولومون گرسنشه شير ميخواد

نسيم : الهي ساراي بيا دخترتو بگير تو بغلت چقدم نازو خوشگله ،ماشالا به خودت رفته

مرسي نسيم جان ،دختر کوچولومو بغل کردم ،بوش کردم ،عطر تنشو به تمام وجودم فرستادم ،بهش شير دادم خيلي آروم داشت ميخورد ،چقد شير خوردنشو دوس داشتم

سهيل: خب ساراي خانم اسم اين پرنسسو چي ميذاري

اسمشو ميزارم سرمين ،ترکيبي از اسم منو و مهرداد

نسيم : واي خيلي اسم قشنگيه ،سرمين خانم خوش اومدي

بالاخره بعد از دو روز بيمارستان موندن اومديم خونه ،نسيم جلوي چشممو گرفت ،سهيلم سرمينو تو بغلش گرفت ،إ نسيم داري چيکار ميکني

نسيم: سوپرايزه بيا بريم

دستشو از رو چشمم برداشت

نسيم: سوپرايز اينم اتاق دختر کوچولومون سرمين خانم

واااااااي ممنونم نسيم ،خيلي اتاق قشنگيه ،همه چيزش صورتي و سفيده ،سرمينو بغل کردم رفتيم تو اتاق گذاشتم تو گهواره پستونکشو گذاشتم تو دهنش مهرداد: خب ديگه من بايد برم مطب

نسيم: آره ساراي جون منم بايد برم بيمارستان ،کلي مريض بايد ويزيت کنم ،اما به نيوشا خواهرم گفتم بياد پيشت تا تنها نباشي

واااااااي مرسي ،باشه برين به سلامت .......‌‌‌‌

@@@@@@@@

مهرداد

دقيقا شيش ماه از فرار کردن ساراي ميگذره و من بخاطر اين که يه وارث داشته باشم ،با يه دختر به اسم پريا ازدواج کردم و اون الان چهار ماهه که بارداره ،اما اينم بگم تنها زني که تو قلب منه فقط سارايه ،من فقط بخاطر وارث داشتن با پريا ازدواج کردم ،پنج ماهه ديگه اون بچمو به دنيا مياره ،اما من قسم ميخورم که سارايو پيدا ميکنم و بلايي به سرش ميارم که تا به حال با چشماش نديده ........

شش سال بعد ...

ساراي

از روي تاب بلند شدم شالمو انداختم رو شونم ،زمستون بود خيلي هوا سرد شده بود ،سرمو بلند کردم به آسمون پر ستاره نگاه کردم ،ستاره هاي آسمون داشتن بهم چشمک ميزدن و ماه امشب خيلي زيبا بود ،دستمو گذاشتم رو قلبم دلم لرزيد ،دلم براي مهرداد تنگ شده بود دقيقا شيش سال گذشت ،شيش سال از روز به دنيا اومدن سرمين ميگذره ،مهرداد دخترمون فردا شيش ساله ميشه ،و همينطور فردا ششمين سالگرد ازدواجمونه ،من توي اين شيش سال به جز تو به کس ديگه اي فکر نکردم و فقط با يادو خاطراتت زندگي کردم ،توي اين سالها با کمک سهيل و نسيم تونستم ادامه تحصيل بدم و ديپلممو بگيرم ،امسال کنکور دارم ميخوام که دکتر بشم ،ميخوام به آرزويي که تو بچگيم داشتم برسم ،مهرداد دخترمون خيلي شبيه توئه اما چشماشو و موهاش به من رفته ،اما اميدوارم که سرنوشتش مثل چشمان آبي ساراي نشه

سرمين: ماماني چرا اينجا وايستادي

چيزي نيست دخترم داشتم با ستاره ها حرف ميزدم ،برو تو دخترم هوا خيلي سرده

سرمين: ماماني مگه ستاره ها ميتونن حرف بزنن،مامان ميخوام برم با سينا بازي کنم تو ام مياي

آره دخترم،باشه تو برو منم الان ميام ،سينا پسر نسيم و سهيله درست يکسال بعد از سرمين به دنيا اومد ،اون دوتا خيلي بهم وابسته ان ،رفتم خونه سهيل تا يکم با نسيم درددل کنيم ...........

@@@@@@@@@@

مهرداد

از خونه اومدم بيرون دلم گرفته بود ،خسته شده بودم از خان بودن دلم ميخواست همه چيزو بزارم کنار از اينجا برم ،اما دلم به پسر و دخترم خوش بود ،توي اين سالها که ساراي فرار کردو رفت ،و من احساس کردم که اون منو به يه کس ديگه ترجيح داده با خودم گفتم پريا و سولماز همسراي منن ،مادر بچه هام پس من ميتونم کنار اونام به آرامش برسم ،اما بالاخره يه روزي از ساراي انتقام ميگيرم ،اون نبايد منو ميذاشت و ميرفت اون حق نداشت بچمو با خودش ببره ،سليمان آهاي سليمان

سليمان: بله خان با من امري داشتين

آره برو به خانم بگو بچه هارو آماده کنه ميخوام ببرمشون اسب سواري

سليمان: چشم خان

پرنيان : بابالي کژا بودي ،ديم بلات تند شده بود ( بابايي کجا بودي دلم برات تنگ شده بود)

دخترم ،پرنسس خوشگلم بيا بغل بابا ،دل منم برات تنگ شده بود ،دخترمم ديگه داشت چهارساله ميشد ،چشماش عسلي بودن ،موهاش مشکي من هميشه دوست داشتم دخترم موهاش طلايي باشه اما افسوس ،اما من دختر يکي يدونمو خيلي دوس دارم

،خب بگو ببينم پرنيان اين چند روز که من نبودم چيکارا کردي

پرنيان: بابا ژون با علوسکام بازي ميکردم ،همين ديده

آفرين دختر بابا ،حالا ميخوام تو رو ببرم اسب سواري ،ميخوايم بريم پيش مو مشکي

پرنيان: واي عاليه

پيمان : سلام بابا خوبي ،خوش اومدي

سلام به روي ماهت پسرم ،خانزاده ي من حالش چطوره

پيمان: خوبم بابا ،سليمان گفت ميخواي مارو ببري اسب سواري

آره پسرم بياين بريم،پيمانم پنج سال و نيمش بود اما با اين که کوچيک بود اما خيلي باهوش و زبر و زرنگ بريم داشتم سوار ماشين ميشدم که پريا رو جلوم ديدم

پريا : مهرداد دلم برات يه ذره شده ،خيلي وقته باهم نبوديم

پيشونيشو بوسيدم ،پريا الان بايد برم شب ميام حرف ميزنيم

پريا: مهرداد واسه مهديه خواستگار اومده

خيل خب گفتم که ميام حرف ميزنيم حالا از سر راهم برو کنار ميخوام برم........

آجياي گلم رمانم چطوره ادامه بدم يا ندم ،نظراتونو برام کامنت کنين

دوستون دارم

مهرداد

با پسر و دخترم اومده بوديم اسب سواري ،ديگه پيمان و پرنيان رضايت دادن که بريم

پيمان: بابا جون از اينجا بريم يکم کنار چشمه ،من و پرنيان خيلي دلمون ميخواد دوباره اونجا رو ببينيم

دوباره ،مگه شما چشمه رو ديدين

پرنيان: آله يه بار با عمو شليمان اومديم

آها باشه ،خودم خيلي وقت بود که کنار چشمه نرفته بودم ،بخاطر اين که کنار چشمه منو ياد ساراي و چشماي آبيش مينداخت ،اما الان ديگه من اونو فراموش کردم ،پس بهتره خاطراتشم فراموش کنم ،باشه بچه ها سوار ماشين شين بريم کنار چشمه

پرنيان: بابايي برامون بستنيم بخر

خيل خب ميخرم بريم ............

@@@@@@@@@@@@

ساراي

از خواب بلند شدم ،تختمو مرتب کردم لباس خوابمو با يه تونيک آبي با يه شلوار سفيد عوض کردم ،موهاي طلاييمو دم اسبي بستم ،امروز تولد سرمينه ،ميخوام که مهمون دعوت کنم ،من هرسال بهترين تولدو واسه دخترم ميگيرم چون نميخوام که مثل من عقده تولد گرفتن داشته باشه ،خب بهتره الان که خوابه برم يکم خريد کنم ،براش کادو بگيرم ،اومدم بازار ميوه و شيريني گرفتم ،واسه سرمين يه پيرهن پفي صورتي خريدم تا تو تولدش بپوشه ،کادو ام براش يه گردنبند خوشگل که اسم سرمين روش نوشته بود خريدم ،يه دستبندم براش خريدم ،اومدم بيرون چشمم خورد يه عروسک باربي از اونم براش خريدم ،داشتم ميگشتم تا براي خودم يه پيراهن بخرم که چشمم خورد به يه پيراهن بنفش رنگ بلند که از کمر به بالا تنگ بود پايينش حالت پفي داشت ،بنداشم هم گردني بود هم حلقه اي ،خيلي ازش خوشم اومد خريدمش ،کيکم که سفارش دادم خب ديگه برم خونه ،اومدم خونه به سرمين گفتم بره با سينا بازي کنه ،به نسيم زنگ زدم بياد کمکم ،خونه رو با نسيم تزئين کرديم ،شربت و ژله ام درست کرديم ،نسيم گفت که ناهارو اون درست ميکنه رفتيم بالا ،سهيل اومد ناهار خورديم ،اومديم پايين آماده شديم لباسامونو پوشيديم ،نسيمم يه پيراهن کوتاه گردني پوشيده بود ،موهامونو شکوفه درست کرديم ،آرايشم کرديم ،ديگه مهمونا اومده بودن ،نسيم رفت تا سرمينو آماده کنه بياره ،اژ مهمونا پذيرايي کردم ،درو زدن رفتم باز کردم دخترم تو اون لباس چقد خوشگل شده بود ،خم شدم بغلش کردم ،سرمين ماماني الهي قربونت برم چقد خوشگل شدي ،عروسک مامان تولدت مبارک