چشمان آبي ساراي
نويسنده : زينب دشتباني
خلاصه
اين رمان درباره ي رسم و رسومات يکي از روستاهاي آذرياست،اميدوارم خوشتون بياد.
ساراي دختر ساده و مهربون رمان ماست ،يه دختري که جز اسب سواري تو اطراف روستا و آب آوردن از چشمه با کوزه هيچ کاري نداره ،ساراي رمان ما زندگيش پر از شادي و لذته اما با افتادن يه اتفاق زندگي ساراي عوض ميشه،بهتره که رمانمو بخونين و آخرشو بدونين ،آخرش هم غمگين هم خوش
خواهش ميکنم دچار سوء تفاهم نشين کاربراي عزيز ،تو آين رمان قرار نيست به هيچ ايل و طايفه آذري توهين بشه،چون من خودمم يه دختر آذري ام
ساراي
تو اتاق خوابيده بودم که ديدم صداي مامانم مياد که داره منو صدا ميکنه ،از خواب بلند شدم ،لباس محليامو پوشيدم ،دفتر و کتابمو گذاشتم تو کيفم ،موهامو شونه کردم روسري سفيد لباس محليمو سرم کردم از اتاق اومدم بيرون مامان تو آشپزخونه داشت چايي ميريخت تو استکانا رفتم جلو صورتشو بوسيدم
مادر ساراي: دختر بايد بري مدرسه
باشه مامان جان من رفتم ،درو بستم اومدم بيرون رسيدم دم در گلنار اينا ،در و زدم گلنارباز کرد اونم آماده شد باهم رفتيم مدرسه ،من و گلنار دوم راهنمايي ميخونديم روستاي ماهم مدرسه راهنمايي نداشت پس من و گلنار و سيمين مجبور بوديم صب زود بيدار شيم باهم بريم مدرسه ،با گلنار اومديم رسيديم در خونه سيمين اينا اونم صداش کرديم ،بعد يک ساعت رسيديم روستاي بالا که مدرسه اونجا بود بدو بدو خودمونو رسونديم در مدرسه خانم ناظم ما رو تنبيه کرد به خاطر دير رسيدنمون ،پسرا همه به ما مي خنديدن ( آخه مدرسه ما پسرونه دخترانه) بود ،زنگو زدن منو گلنار و سيمين بدو بدو خودمونو رسونديم روستاي خودمون ،همگي کيفامونو گذاشتيم خونه رفتيم سر چشمه نشستيم باهم آلوچه خورديم ،اونا رفتن خونشون منم اومدم خونمون هنوز تا سر حوض نرسيده بودم که درو خونه رو محکم زدن باز کردم
تيمور : هاي دختر بابات يا ننت کدومشون خونه ان بگو بعد از ناهار بيان پيش غلام رضا خان
چشم آقا من بهشون ميگم ،اومدم تو ديدم مامان سفره ناهار آماده کرده ،بابا ام تازه از مزرعه اومده يکم دراز کشيده ،رفتم پيشش صداش کردم به زبون محلي خودمون، آتا جان بلند شو تيمور يکي از آدماي خان اومده بود شما رو ميخواست،گفت که شما بعد از ناهار برين خونه خان
پدر ساراي: خونه خان باشه من ميرم دخترم برو ناهارتو بخور
چشم آتا ،اومدم نشستم سر سفره غذا خورديم،من توطويله بودم داشتم براي رخش علف ميريختم که صداي بابا رو شنيدم ميگفت( گلي گلي کجايي بيا که بدبخت شديم اون روز که قرار بود ما از پاره تنمون جدا شيم رسيده،من نميزارم اونو ازم بگيره) واي خدا چي دارم ميشنوم ........
ساراي
ديشب اصلا نخوابيده بودم ،حرفاي بابا ذهنمو مشغول کرده بود ،من دوس نداشتم از پدر و مادرم جداشم ،الانم اصلا حال درس خوندن نداشتم از خانم معلم اجازه گرفتم از مدرسه اومدم بيرون ،از اونجا تا روستاي خودمون دوييدم ،در خونه رو باز کردم رفتم تو
مامان محکم بغلم کرد
گلي( مادر ساراي) : ساراي دختر کوچولوي من ،من نميزارم تو رو از من جدا کنن ،تو هنوز بچه اي
مامان جون مگه چي شده ،کي ميخواد منو از شما جدا کنه ،مامان جونم من نمي خوام از شما جداشم ،تو رو خدا نذار
علي( پدر ساراي):دخترم من بايد باهات حرف بزنم
بفرماييد پدر ميشنوم
علي ( پدر):دخترم ما وقتي که تو تازه به دنيا اومده بودي ،رسم مون اينه که اگه به خانواده ي هدايتا بدهي داشته باشيم ديگه از ما پول نميگيرن در عوض يکي از دختراي مارو ميخوان،اين اتفاق براي عمه ام اتفاق افتاده بود اما اون خودشو از طناب آويزون کرد دخترم من نمي خوام تو خودتو بکشي آبرومون بره خان صاحب تو هستش حالا وقتشه بايد به خونه خان بري البته نه به عنوان عروس بلکه به عنوان کلفت يا خدمتکار ،سه ماه بايد خدمتکار باشي بعد از سه ماه بايد با پسر خان ازدواج کني و اگه تونستي پسربه دنيا بياري ميتونين خانم خونش بشي،دخترم اگه اين کارو نکني همه ي ما بدبخت ميشيم ،خودتم ميدوني تو تنها دختر خانواده سليميان هستي
اما آتا جان من هنوز بچم ،چطور دلتون مياد من يه خدمتکار بشم ،يوخ آتـاجان انصاف دوير،آتا جون به پات ميفتم من ميخوام معلم بشم ،آتا
پدر: حرف نباشه ،ما آبرو داريم ،ساکتو ببندتيمور فردا مياد دنبالت
،دخترم منو ببخش مجبورم ،آبرومو حفظ کن
چشم آتا جان ،اومدم تو اتاق اشکان سرازير شدن ،تبديل شدن به هق هق داشتم به بدبختيم گريه ميکردم ،اول خدمتکار بودن ،بدش زن پسر خان بودن اونم يه پسر ?? ساله ،خدايا آخه انصافه من فقط ?? سالمه..........
ساراي
از خواب بلند شدم همه ي لباسامو گذاشتم تو ساکم ،کتابامم همشو گذاشتم تو کمد ،ديدم دارن در ميزنن ،لباسامو پوشيدم آماده رفتن شدم ،من از خودم گذشتم تا آبروي پدرم نره ،اگه من از اينجا فرار کنم يا خودمون بکشم غلام رضا خان دستور ميده کل خونوادمو بکشن من هيچوقت نميزارم اتفاقي براي پدر و مادرم بيفته ،من اين خفتو به گردن ميگيرم ،ساکمو برداشتم اومدم بيرون آتا جان و مامان با چشماني گريون دم در وايستاده بودن ،رفتم جلو مامان عزيزمو محکم بغل کردم ،چون ديگه قرار نبود به اين خونه برگردم ،مامانم منو محکم گرفته بود ولم نميکرد ،تيمور ساکمو برداشت گذاشت تو ماشين ،از بغل مامان اومدم بيرون رفتم طرف آتا پدر مهربون و دلسوزم که تا الان اشک ريختنشو نديده بودم ،آتا پيشونيمو بوسيد من و محکم بغل کرد
پدر: دخترم ،ساراي منو ببخش ،من بدترين ظلمو در حقت تموم کردم
نه آتا جان اين حرفو نزنيد اين تو سرنوشت و تقدير من بوده ،شايد يه روزي دوباره تونستيم همديگرو ببينيم
تيمور: هاي دختر بيا ديگه خان منتظره تو و پدرته
باشه تيمور خان حالا ديگه ميتونيم بريم ،مامان مهربونم موند خونه آتا و من سوار ماشين تيمور شديم رفتيم روستاي بالا که خونه غلام رضا خان اونجا بود ،رسيديم به خونه نه به عمارت خان نگاه کردم يه عمارت بزرگ بود ،کلي کلفت و خدمه داشت پس چرا دستشو گذاشته بود رو من ،چرا من با اين زيبايي بايد يه کلفت ميشدم ،بد تر از اون تو اين کم سن و سالي زن يه خانزاده ميشدم اونم نه به ميل خودم به صورت اجباري ،به زور مي خواستم اين کارو با من بکنند ،منم ديگه به خاطر خانواده پا روي همه ي رزوهام گذاشتم اومدم عمارت خان
تيمور: هاي دختر کجا بودي سه ساعته دارم صدات ميکنم خان تو رو ميخواد
چشم بريم آقا تيمور ،با تيمور رفتيم اتاق خان
غلام رضا خان: بيا تو دختر ،بگو ببينم اسمت چيه
اسمم سارايه خان
غلام رضا خان: از امروز که پاتو به عمارت من گذاشتي ،ديگه حق ديدن خانوادتو نداري مگر اين که اون جايزه براي ما بياري ،فهميدي يا نه خوب تو گوشات فروکن بايد فراموشت کني ،تو از الان يه کلفتي فهميدي
با چشماي گريون گفتم بله خان ،فهميدم
غلام رضا خان: دختر واس من ننه من قريبم بازي در نيار ،من اينجا نياوردمت که نازتو بکشم و بزرگت کنم ،ديگه حق گريه کردن تو عمارت من نداري ،تو خلوت خودت هرچه قدر که ميخواي زرزر کن
چشم خان
غلام رضا خان: زيور آهاي زيور ،بيا اين دختررو از جلوي چشمام دور کن ببرش بهش کار بده
زيور: به روي چشم خان ،دختر بيا بريم.
زيور خانم دستمو محکم گرفته بود منو دنبال خودش ميکشيد ،از پله هارفت پايين درو باز کرد رفت تو زير زمين
زيور: هي دختر از اين به بعد اينجا اتاق توئه ،خودت اينجارو يکم تميز کن ،من ديگه رفتم خانم بزرگ منو کار داره
چشم زيور خانم شما بريد ،زيور رفت نشستم رو زمين که فقط يه فرش کهنه پهن بود يه دست تشک و لحاف و بالشت گذاشته بودن ،همه جا بوي رطوبت ميداد ،من تک دختر علي سليميان قرار بود با اين کم سن و سالي تو يه زير زمين زندگي کنم،بغض کرده بودم اجازه دادم اشکام بريزن ،داشتم به خاطر سرنوشت بدم گريه ميکردم که ديدم زيور صدام ميزنه ،لباسامو عوض کردم يه لباس محلي قرمز گل گلي پوشيدم رفتم از پله هاي زير زمين بالا......
ساراي
بعد اين که از پله هاي زير زمين رفتم بالا ديدم زيور خانم نشسته رو يکي از صندلي هاي حياط نشسته بود داشت چايي ميخورد ،بله بفرماييد زيور خانم با من چيکار داشتين
زيور: برو لباساي کثيفو از اتاقا جم کن بيار بنداز تو لباس شويي ،بدش بايد بري واس آقا مهرداد ناهار ببري ،امروز ميخواد تو اتاق غذاشو بخوره
بله چشم زيور خانم الان ميرم ،از پله هاي بلند عمارت رفتم بالا ،در و باز کردم رفتم تو از يکي از خدمتکارا که اسمش سوگل بود آدرس اتاقا رو پرسيدم از پله ها رفتم ،دريکي از اتاقارو زدم
مهشيد ( همسر غلام رضا خان) : بيا تو دختر جون تازه واردي
سلام خانم من ساراي ام دختر علي سليميان
مهشيد: خب که اينطور لباسارو جم کن زود از اتاقم برو بيرون ،اه از دست اين خان من چيکار کنم ،هرچي خدمتکار بي کلاسو و کثيفه مياره عمارت
حرفاي مهشيد خانمو شنيدم يه قطره اشک از چشمام اومد پايين پاکش کردم ،رفتم اتاق آقا مهرداد ،در و زدم اما صدايي نشنيدم رفتم تو لباساي کثيفو جم کردم برگشتم ديدم آقا مهرداد با تن نيمه برهنه با چشماي خشمگين داره به من نگاه ميکنه
مهرداد: کي بهت اجازه داده بياي تو اتاقم دختره ي خيره سر ،فک کنم تازه واردي،لالي نميتوني حرف بزني
آقا من درو زدم اما صدايي نشنيدم اومدم لباس چرکاتونو بردارم بشورم ،بله آقا من تازه واردم اسمم سارايه شايد خودتون قضيه رو بدونين
مهرداد: آره ميدونم اما از اين به بعد اگه بي اجازه پاتو تو اتاق من بذاري بد ميبيني
چشم آقا ،از اتاق اومدم بيرون لباس چرکارو ريختم تو لباسشويي ،ناهار آقا مهردادو گذاشتم تو سيني بردم بالا ،در و زدم رفتم تو ،آقا ببخشيد ناهارتونو آوردم
مهرداد: بيا تو نترس،ساراي تو لباس خوب نداري بپوشي ،اينجا ديگه روستاي خودتون نيست که يه لباسو واس يه هفته بپوشي ،لطفا به نظم و تميزييت برس ،مامان من از خدمتکاري که لباس خوب نپوشه،تميز نباشه خوشش نمياد
بله چشم ،از اتاق مهرداد اومدم بيرون با دو خودمو به اتاقم ( زير زمين) رسوندم سرمو گذاشتم رو تشک گريه کردم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@
مهرداد
اوه از رسم و رسومات اين روستا متنفر بودم ،حالام که مجبور بودم يک ماه ديگه با ساراي ازدواج کنم ،اه حالم بهم ميخورد البته خودش خيلي خوشگل بود اما اصلا به خودش نمي رسيد ،الانم ميخوام برم بيرون پيرهنم چروکه صداش زدم بياد اتوش کنه ،درو ميزدن ،بيا
ساراي: سلام آقا با من کاري داشتين
آره بيا اين پيرهنمو سريع اتو کن ، راستي سه تا انگشتت چي شده بستيش
ساراي: چيزي نيس آقا داشتم سبزي خرد ميکردم دستمو با چاقو بريدم
ها بيا اين پمادو بزن خوب ميشه ،من ميرم حموم زود آمادش کن
ساراي: چشم آقا
در حمومو باز کردم رفتم تو حموم.......
ساراي
بعد از اين که پيرهن آقا رو اتو کردم اومدم بيرون دستم خيلي ميسوخت طوري که حد نداشت ،پمادي که آقا مهرداد بهم دادو به دستم ماليدم يکم سوخت اما تو زندگيم از اين سوختنا بيشتر ديده بودم ،الان دوماهي ميشه که خونه خان زندگي ميکنم البته نميشه بهش گفت زندگي ميشه گفت بردگي ،دو ماهه که با اين سن و سال کوچيکم همه ي کاراي اين عمارتو انجام ميدادم ،کليم زخم زبون ميشنيدم ،همشون بهم زخم زبون ميزدن ،يه ماه ديگم قراربود که با آقا مهرداد ازدواج کنم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
اون يه ماه با يه چشم بهم زدن سر رسيد فردا عروسيم بود ،صب بودم قرار بود بريم شهر آرايشگاه چون مهشيد خانم ميگفت عروسي پسر بزرگشه کلي مهمون دعوت کرده اما من اصلا دلم نمي خواست تو اين سن عروس بشم ،اونم زوري ،داشتم تنهايي شام ميخوردم که ديدم در زير زمين باز شد
مهشيد ( مادر مهرداد) : هي دختر بيا برو حموم فردا صب بايد بري آرايشگاه ،حداقل آبروي ما رو تو آرايشگاه نبر،ما آبرومون از سر راه نياورديم که
چشم خانم الان ميرم ،بعد اين که مهشيد خانم از زير زمين رفت يه دست بلوز سفيد توري با يه دونه شلوار مشکي تنگ که خالم از دبي سال پيش برام سوغاتي آورده بود پارسال برام بزرگ بود اصلا نپوشيدمش ،يه روسري سفيدم برداشتم رفتم بالا ،روبروي اتاق آقا مهرداد يه حموم بود مهشيد خانم گفت برم اونجا حموم کنم ،شب ساعت ?? بود يکم ميترسيدم در حمومو باز کردم رفتم تو ،لباسامو در آوردن رفتم زير دوش گل سرمو باز کردم ،موهاي طلايي و بلندم که تا کمرم بودو شستم ،شونه زدم ،اومدم تو رختکن خودمو با
حولم خشک کردم ،لباساي خوشگلمو پوشيدم ،اما چون موهام خيس بود نميتونستم ببندم باز گذاشتم حوله رو انداختم رو سرم ،در و باز کردم ............
@@@@@@@@@@@@@
مهرداد
حساب کتاب کردم ،يکمم با گوشيم ور رفتم تشنه ام شده بود در اتاق باز کردم اما با چيزي که ديدم خشک شدم ،نفسم گرفت .....
مهرداد
با چيزي که ديدم نفسم گرفت نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم جلو بوي موهاش مستم کرده بود ،واي خدايا يني اين دختره کيه ،تو حموم من چيکار ميکرد ،چي ميشد اين فرشته مال من ميشد ،دستمو گذاشتم زير چونش سرشو آوردن بالا زل زدم تو چشماش
،چشاش برام آشنا بود ،آره حالا فهميدم اين ساراي ،خدمتکار خونمون ،فردام که قرار بود زنم بشه ،نميدونم چي شد خجالت کشيد زود از جلوي چشمام ناپديد شد رفت پايين ،اي خدا کاش يه جاي ديگه با ساراي آشنا ميشدم ،کاش......
@@@@@@@@@@
از خواب بلند شدم رفتم تو آشپزخونه صبونمو خوردم ،داشتم آب پرتقال ميخوردم که سوگل خدمتکارمون صدام زد
سوگل: آقا ببخشيد مزاحم صبونتون ميشم خانم گفتن تا ساعت شيش آماده باشين ،مهمونام ميان ،ساراي و خانمم رفتن شهر آرايشگاه
خيلي خب باش ميدوني بري،بعد اين که صبونمو خوردم ،رفتم تو طويله کنار اسب خوشگلم مشکي ،اون تنها رفيق من بود که باهاش آروم ميشدم سوارش شدم ميخواستم برم کنار چشمه ....
@@@@@@@@@@@
ساراي
امروز روز عروسيمه اما من اصلا خوشحال نيستم ،آرزوي هر دختريه که لباس عروس بپوشه اما من نميخواستم به زور و اينجوري ازدواج کنم ،الانم زير دست اين آرايشگرم داره منو آرايش و خوشگل ميکنه آخه ميخوام چيکار که خوشگل شم ،من دوست داشتم با عشق و علاقه ازدواج کنم
آرايشگر: ساراي جان دخترم ،پاشو لباستو بپوش آرايشت تموم شده ،ماشالا چقدم خوشگل و ناز شدي ،واي مهشيد جون عروست مثل عروسک ميمونه ،خيلي خوشگله مراقب باش چشمش نزنن
بلند شدم به کمک آرايشگر لباس عروسمو پوشيدم ،خودمو توآينه نگاه کردم ،خيلي خوشگل شده بودم،آرايشم خيلي قشنگ بود با اين آرايش دوبرابر زيبا شده بودم ،موهاي طلاييمو بالا سرم پف داده بود جلوشم چپ ريخته بود ،لباسمم يه لباس عروس دکلته که رو سينش کار شده بود ،پشتشم دنباله خيلي بلندي داشت در کل خوشگل بود ،در آخر آرايشگر يه تاج خوشگل به موهام زد ،تورمو کشيد رو صورتم ،براي اين که روستا بود يه چادر سفيدم سرم کرد ،منو سوار يه ماشين کردن ،رسيديم عمارت ،توي حياط خيلي شلوغ بود ،صندليارو چيده بودن تو حياط ،مهشيد خانم دستمو گرفت منو برد تو عمارت ،رفتيم تو اتاق عقد منو نشوند رو مبل ،اين منم که تو اين جايگاه نشستم ،اين سارايه که هيچ جا بند نميموند ،وقتي بچه بودم تو روستا ميدوييدم مامام مجبور بياد دنبالم ،حالا ديگه اون بچه کوچولو نبودم بعد از يه رب من ميشدم زن مهرداد خان،و ديگه آزاد نبودم ،اون صاحبم بود ،من از اين رسم و رسوم متنفرم بودم که زندگي منو خراب کرد ......
ساراي
بعد از ده دقيقه که من تو جايگاه نشسته بودم آقا مهردادو اومد پيشم نشست ،عاقد خطبه عقد شروع کرد
عاقد: دوشيزه ي محترمه سرکار خانم ساراي سليميان آيا به بنده اجازه ميدهد که شمارا با مهريه يک جلد کلام الله مجيد ،يک جام آينه و شمعدان ،يک زمين دو هزار متري به عقد دائم آقاي مهرداد خان هدايت درآورم آيا وکليم
عاقد ديگه داشت براي بار سوم تکرارش ميکرد ،من که به اين ازدواج راضي نبودم اما ديگه مجبور بودم ،با اجازه بزرگترا بله،مهردادم بله رو گفت يه دفترو امضاء کرديم عاقد رفت ،ديگه من زن آقا مهرداد بودم ،هنوز تورو چادرمو برنداشته بودم ،فاميلاشون يکم زدن رقصيدن بعدش بايد رسم و رسوماتمون انجام ميشد ما ترکا تو عروسي يه مراسمايي داريم ،دور و برمو نگاه کردم اما هيچ کس از طايفه ي عروس يني من نبود که اين رسمو اجرا کنه ،پسر عموي آقا مهرداد که اسمش رضا بود بلند شد اما گفتن بايد طرف بايد مجرد باشه ،برادر رضا مرتضي بلند شدد يه روسري قرمزو بايد ميرقصوند در آخر به کمر من ميبست ،بعد اين که رقص با دستمال تموم شد مرتضي کمرمنو با دستمال بست ،يه مراسمم گذاشتن دست من تو دست آقا مهرداد بود آخرين مراسم فرستادن عروس و داماد به اتاق،غلام رضا خان دست منو گذاشت تو دستاي مهرداد ،بدش همگي از پله هاي عمارت رفتيم بالا ،مهشيد خانم در يه اتاقو باز کرد من فقط جلوي پاهامو ميديدم ،ما رو فرستادن تو اتاق ،آقا مهرداد رفت دستشويي ،مهشيد خانم منو نشوند رو تخت خواب چادرمو برداشت ،اما تورم موند خودشم از اتاق رفت بيرون ،ساراي تو تو اين اتاق چيکار ميکني ،تو الان بايد عروسکاتو ميخوابوندي،فردام بايد ميرفتي مدرسه نه نبايد اينجوري ميشد چن قطره اشک از چشمام اومد پايين ،آقا مهرداد از دستشويي اومد بيرون ،دستشو گذاشت تورمو زد بالا......
@@@@@@@@@@@@@@
@@@@@
مهرداد
ما رو فرستادن تو اتاق اومدم دستشويي ،يه آبي به صورتم زدم ،به. خودم تو آينه نگاه کردم ،من ديگه يه پسر مجرد نبودم من الان يه مرد زن دار بودم که کلي مسئوليت داشتم از دستشويي اومدم بيرون صداي گريه ميومد ،رفتم ديدم سارايه که داره گريه ميکنه ،خداي من تو لباس عروسي چقد خوشگل شده بود رفتم جلو تورشو زدم کنار اما وقتي صورت قشنگشو ديدم نتونستم طاقت بيارم آروم بوسيدمش ،اونم فقط سکوت کرده بود يه قطره اشک از چشماش اومد پايين ،ببين ساراي گريه نکن من ميدونم تو هنوز بچه اي من تا وقتي که تو راضي نباشي و آمادگيشو نداشته باشي بهت دست نميزنم حالام برو لباساتو عوض کن بيا کنارم بخواب
ساراي: ممنونم ،چشم آقا مهرداد
از اين به بعد ديگه نشنوم ب من ميگي آقا مهرداد من مهردادو فهميدي يا بهت بفهمونم ،زود باش برو بزار کپه مرگمونو بزاريم .....
ساراي
وقتي مهرداد لبمو بوسيد من هيچي نتونستم بهش بگم چون اون الان شوهر من بود ،اما بهم گفت تا وقتي که من آماده نباشم کاري بهم نداره ،اومدم تو حموم لباس عروسمو در بيارم اما هرکاري کردم نتونستم زيپشو باز کنم ،ديگه مجبور بودم مهردادو صدا کنم،در و باز کردم سرمو انداختم پايين ،مهرداد ببخشيد يه لحضه مياي در حموم کارت دارم ،يه ثانيه نکشيد اومد
مهرداد: بگو ساراي چيکارم داري
مهرداد نميخواستم مزاحمت بشم اما هرکاري کردم نتونستم زيپ لباسامو باز کنم زحمتشو ميکشي
مهرداد: پشت کن
پشتمو کردم به مهرداد تا زيپمو باز کنه.....
@@@@@@@@@@@@@@@
@@@@@
مهرداد
ساراي پشتشو کرد به من دستم رفت طرف زيپش آروم داشتم بازش ميکردم که چشمم به بدن سفيدش افتاد ،اما سعي کردم خودمو کنترل کنم چون اون هنوز بچه بود ،زيپشو باز کردم ديدم تا آخر باز نميشه چون کمربندش نميذاشت ،برش گردنودم طرف خودم به چشماي آبي خوشگلش نگاه کردم ،ساراي چشماشو بسته بود دستمو بردم دور کمرش ،کمربند قرمزشو باز کردم ،اين کمربند قرمز که ميبينم به کمر عروس نشانه پاکدامني يه دختر بود ،کمربندش تو دستم بود انداختم کنار بهش گفتم ميتوني بري لباساتو عوض کني،اومدم رو تخت دراز کشيدم بعد چن لحضه ساراي اومد کنارم دراز کشيد بدش چشماي قشنگشو بست خوابيد منم موهاي طلايي رنگشو ناز کردم خوابيدم ....
***********************
*********
ساراي
الان دقيقا يه هفته ست که با مهرداد ازدواج کردم ،اون خيلي خوبه ،تا الانم با اين که شوهرمه اما دستش به من نخورده ،از روي تخت بلند شدم ،در کمدمو باز کردم لباساي رو که مهرداد برام خريده بود همراه با کفشاشون که خيلي شيک بودن تو اين کمد گذاشته بودم ،مهرداد بهم گفته بود ديگه لباس محلي نپوشم ،از توي کمدم يه کت دامن کوتاه آبي برداشتم پوشيدم ،يه جوراب شلواري مشکيم پوشيدم ،يه کفش پاشنه تخت عروسکي آبيم پوشيدم ،يکم برق لبم زدم رفتم بيرون ،صبونه نخوردم از پله ها رفتم پايين ،اومدم تو حياط داشتم قدم مي زدم که زيور صدام زد
زيور: هي ساراي يه هفته ست کار نکردي ،گمشو بيا تو آشپزخونه مفت خور دهاتي ،فک کرده چون تازه عروسه نبايد کلفتي کنه
زيور خانم من ...
مهرداد: تو بيجا ميکني با زن من اونجوري حرف مي زني زيور ،بار آخرت باشه که به زن من ميگي ساراي ،اون ديگه خانم اين خونه ست ،طرز صحبت کردنت با خانم منو درست کن والا بلايي به سرت مبارک که مرغاي آسمون به حالت زار بزنن ،فهميدي زنيکه عفريته
زيور: ببخشيد آقا غلط کردم ،دستتونو ميبوسم ،پاتونو ميبوسم من به اين پول و اين کار احتياج دارم
مهرداد:دست منو نبوس ،بيا دست ساراي خانمو ببوس ازش معذرت بخواه،بدشم برو واس منو خانمم يه چاي بيار
زيور با چشماي خشمگين اومد جلو دستمو بوسيد ،با حرص بهم گفت منو ببخش ،منم گفتم مشکلي نيس ميتوني بري ،مهرداد بدون اين که باهام حرف بزنه رفتتو طويله پيش اسبش ،منم دلم براي رخش و خونوادمو خيلي تنگ شده بود اما اجازه اين کارو نداشتم ........
ساراي
داشتم تو حياط چايي ميخوردم که تو يه لحضه چاي پريد تو گلو
مهشيد: هي دختر بلند شو بيا تو اتاقم ،تو رو اينجا نياورديم که بشيني واس خودت چاي بخوري
چشم خانم الان ميام ،از روي صندلي بلند شدم رفتم اتاق مهشيد خانم ،خانم با من کاري داشتين
مهشيد: خب ببينم خوب به پسرم ميرسي يا نه ،حالام برو لباس کارتو بپوش بايد کل حياطو جارو کني ،فرشارم بايد لته بکشي ،فردا خودتم از اتاقت بيرون نمياي ،نميخوام بيشتر از اين آبروم بره
خانم مگه من چيکارتون کردم ،مگه من چي دارم که آبروتونو ميبرم ،خانم منم يه آدمم بسه ديگه
مهرداد: وايسا ببينم با چه جرعتي ،با مادر من اينطوري حرف ميزني هان ،نکنه بهت رو دادم از خودت دراومدي ،آشغال تو حق نداري با مادرم اينطوري حرف بزني فهميدي
آره مهرداد من که چيزي نگفتم فقط ....
مهشيد: پسرم ميبيني ديگه يه نيم وجبي چقد زبون داره
نه به خدا خانم من هرکاري که بگين انجام ميدم
مهرداد: خيل خب حالا بيا بريم تو اتاق بايد باهات حرف بزنم
باشه تو برو منم الان ميام ،خانم من برم ببينم مهرداد چي ميگه بدش ميام کارامو انجام ميدم
مهشيد: باش دختر جون برو کار پسرم مهمتره
چشم خانم ،اومدم تو اتاق درو بستم
مهرداد: بيا بشين پيشم
رفتم نشستم کنار مهرداد رو تخت
مهرداد: ببين ساراي من واس يه ماه دارم ميرم يه مأموريت کاري ،هيچکس تو خونه نميدونه که من يه پليسم ،پس فقط تو ميدوني ،تا وقتي که برگردم بايد آماده باشي ،اگه دست من بود کاري بهت نداشتم ،حالام چمدونمو حاضر کن
باشه مهرداد من چمدونتو آماده ميکنم توهم برو يه دوش بگير
مهرداد: ساراي موقعي که من نيستم نشنوم که به مادرم بي احترامي کردي
مهرداد من نميخوام تو بهم دست بزني ميفهمي نميخوام ،من دوست داشتم با عشق و علاقه ازدواج کنم اونم تو سني که عاقل باشم ،بالغ باشم ،نه الان نه تو ??سالگي به زور عروس بشم
مهرداد: هه چه خيالي کردي ،فک کردي که من بهت علاقه دارم يا انقد خوشگلي که من بهت عشق بورزم ،من حالم از دختراي دهاتي بهم مي خوره ،توام يکي از اونا هستي،يه دختر گدا گشنه که وقتي پولو و ثروتو و لباسا و جواهرات آن چناني رو ميبينن همه چيز يادشون ميره ،منم از اين به بعد با زبون خودت حرف ميزنم حالام از جلوي چشمام گمشو عفريته
از اتاق اومدم بيرون رفتم تو باغ ،نشستم زير درخت چنار ،اجازه دادم اشکام بريزن ،انقد گريه کردم که سبک شدم ،اومدم تو زير زمين اتاق قبليم خوابيدم ،صب شده بود از خواب بلند شدم لباسامو تکوندم رفتم بالا ،وقتي رفتم تو اتاقمون مهرداد نبود ،اومدم بيرون سوگلو ديدم رفتم جلو ،سوگل جان از مهرداد خبر داري ،کجاست
سوگل: آقا مهرداد صب زود رفتن مسافرت ،مگه نميدونستي ساراي
هان چرا ،ميدونستم باشه من برم اومدم تو اتاقم رفتم حموم يه دوش بگيرم ........
@@@@@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@
سياوش
امروز قرار بود يه محموله از کانادا واسمون بياد ،از روي تختم بلند شدم يه دوش گرفتم اومدم بيرون ،گوشيم داشت زنگ ميخورد برش داشتم
محسن( يکي از آدماي سياوش) : آقا محموله تا نيم ساعت ديگه ميرسه ما بايد چيکار کنيم
صبر کنين تا يه رب ديگه خودم اونجام ،بلند شدم يه پيرهن مشکي با شلوار تنگ مشکي با تک کت سفيد پوشيدم ،اسلحمم برداشتم ،سوار ماشين شدم رسيدم کارخونه ،داشتن محموله رو از کاميون مياوردن پايين که پليسا ريختن تو کارخونه ،از در پشتي خارج شدم سوار ماشينم شدم رسيدم خونه به همه ي باديگاردا آماده باش دادم ،ميخوام فقط بدونم که کي داره چوب تو لونه ي مار ميکنه ،من سياوش اردلان هيچ کسي نمي تونه تو کاراي من دخالت کنه هيچکس نمي تونه چوب با چرخه من بذاره ،مادرشو به عزاش مينشونم فقط کافيه بدونم کيه.....
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
مهرداد
امروز تو مأموريت شکست خورديم ،ديگه اين سياوش اردلان اعصابمو ريخته بود بهم ،من حتما بايد دستگيرش کنم ،من بايد انتقام خون خواهرمو ازش بگيرم ،انتقام خون صميمي ترين دوستم آرشو که اونا کشتنش،سياوشم تو بچگي دوست من بود اما از وقتي که با پدر نامردش ببر سياه رفت تبديل شد به يه شير خشمگين که فقط دم ميکشن ،کاراي قاچاق ميکنن ,اون خواهر يکي يدونمو ازم گرفت ،من نميذارم خون مريم رو زمين بمونه ،اصلي ترين کار عمل کردن به وظيفمه من يه پليسم بايد جامعه رو از وجود همچين آدمايي پاک کنم .......
@@@@@@@@@@@@@@@@
ساراي
حياطو جارو کردم اومدم خونه ،رفتم حموم يه دوش گرفتم ،اومدم بيرون يه کت شلوار صورتي پوشيدم ،نشسته بودم موهامو شونه ميکردم با امروز دقيقا دو هفته است که مهرداد رفته مسافرت من فک ميکردم اون مرد خوبيه اما بعد يه هفته زندگي با اون فهميدم اونم مثل همه ي مرداست ،يه لحضه احساس کردم سرم داره گيج ميره ،نشستم روي تخت اما يهو زير دلم تير کشيد ،بدجوري داشت درد ميکرد يه جيغ بلند کشيدم .........
مهرداد
بعد از دو هفته اومدم خونه ،مش رحمت در و باز کرد با ماشينم رفتم تو ،از ماشينم پياده شدم صداي جيغ يه نفر اومد ،ديدم همه خدمتکارا دارن ميرن از پله ها بالا نگران مادر شدم با سرعت از پله ها رفتم بالا ديدم همه رفتن جلوي اتاق ما ،مادر و مهديه خواهر کوچولومم اونجا بودن ،مامان چ خبره ،چ اتفاقي افتاده چرا همه جم شدين جلو اتاق ما
مهشيد: پسرم نميدونم که زنت يه جيغ کشيد ما همه خودمونو رسونديم ،در اتاق قفله خودشم اون تو فقط گريه ميکنه
برين کنار همتون ،در و محکم با پام زدم اما در باز نشد مجبور بودم اسلحمو دربيارم اينجوري همه ميفهميدن من پليسم اما اون يه دختر ??ساله بود ممکن بود اونجا براش اتفاقي بيفته ،اسلحمو درآوردم محکم شليک کردم به دستگيره در ،در باز شد اول من رفتم تو ساراي دلشو گرفته بود فقط جيغ ميزد پتو رو کشيده بود روش ،پتو رو زدم کنار بغلش کردم اما احساس کردم شلوارش خيسه ،داد زدم رو سرشون ،بريد کنار مامان تو ام با من بيا ،بايد ساراي برسونيم بيمارستان ،سارايو گذاشتم صندلي عقب مامانم نشست پشت با سرعت رفتم بيمارستان شهر که مال خودمون بود ،رسيدم ساراي رو بغل کردم داشت گريه ميکرد ،ساراي جان عزيزم نگران نباش چيزي نيست الان دکترا معاينه ميکنن تو رو ،تو اين خراب شده يه دکتر پيدا نميشه
پرستار: مهرداد خان شماييد ،دنبالم بياين ،بزارينش رو اين تخت
خيل خب برو دکتر بيار،سارايو گذاشتم رو تخت ،شلوارش خيس خيس بود ،دستمو نگاه کردم خوني شده بود رفتم شستم اومدم بيرون
دکتر: مهرداد خان شما بيرون باشين
اما خانم دکتر من شوهرشم ،من بهش محرمم هيچ مشکلي نيست
دکتر: نه مهرداد خان ،من بايد مريضو معاينه کنم شما بيرون باشين
باشه مشکلي نيست ،اومدم بيرون منتظر شدم که دکتر بياد بيرون.........
*******************************
*******************************
ساراي
از درد داشتم به خودم مي پيچيدم مهرداد منو آورد بيمارستان الانم دکتر بالاسرمه ،احساس ميکنم که خيس خيسم
دکتر: دخترم گريه نکن اين يه چيزه طبيعيه ،اين اتفاق واس هر دختري ميفته ،الان بهت يه مسکن زدم دردت خوب ميشه ،مراقب خودت باش دخترم ،يه چيزايي هست برات مينويسم ،حالام بخواب ،دکتر رفت بيرون منم نميدونم چرا چشمام بسته ميشد ،فک کنم خوابم مياد دردمم آروم شده بود چشمامو بستم خوابيدم......
*****************************************
*********************************
*********************
مهرداد
تو سالن نشسته بودم که دکتر از اتاق اومد بيرون ،من و مامانم رفتيم پيشش ،خانم دکتر ببخشيد همسرم چش شده
دکتر: پسرم نگران نباش ،بيا اتاقم بايد باهم حرف بزنيم
چشم خانم دکتر ،مامان نشست من با خانم دکتر رفتم اتاقش ،خانم دکتر نميخواين بگين چي شده
دکتر: پسرم ،خانم تو به بلوغ رسيده ،و اين درداشم مال اونه ،اين اتفاق هر ماه يکبار براي خانما ،پس نگران نباش ،فقط مراقب باش ،اين يه دوره هفت روزه است ،اين لوازم و داروهارم براش بگير ،حالا برو پيش خانما ،فک کنم خيلي دوسش داري ،خوشبخت باشي
ممنونم اومدم بيرون ،اه اين دختره چي ميگفت من که اصلا ساراي دوس ندارم ،عاشق چشم و ابروشم نيستم فقط چون زنمه مسئوليتش به گردن منه همين حالام برم ببينم حالش خوب شده .........
مهرداد
درو باز کردم رفتم تو ساراي خواب بود بالاسرش وايستادم به صورت قشنگش نگاه کردم که مثل قرص ماه ميموند ،نشستم رو صندلي تا بيدار بشه نميدونم يک ساعت گذشته بود که ساراي چشماشو باز کرد
ساراي جان عزيزم حالت خوبه ديگه درد نداري
ساراي: آره مهرداد جان حالم خوبه ،ممنونم که منو آوردي بيمارستان ،اگه تو نبودي من تو اون اتاق ميمردم
من کاري نکردم که ،من به وظيفم عمل کردم ،حالام واس من تعارف و تشکرو بزار کنار ،داري مخ منو ميخوري
ساراي: اما مهرداد تو چطور آدمي هستي ،من فقط ازت تشکر کردم ،مگه من چيکارتون کردم که مستحق اين همه ظلم و خشمم ،هيچکدومتون با من مهربون نيستين ،ديگه نميخوام خونه شما باشم ،دلم براي اتاقم ،پدر و مادرم ،دوستام تنگ شده ،بزار حداقل يه بار ببينمشون
خــــــفــــــه شوووووووووو ساراي ،مگه قرار نبود که فراموششون کني ،تو ديگه حق ديدن اونارو نداري ،حالام پاشو لباساتو بپوش بايد بريم
ساراي: اما مهرداد ،من حالم اصلا خوب نيست
حرف نباشه ،زود باش از جلوي چشماي من دور شو ،تا نزدم لهت نکردم
ساراي: باشه ،مهرداد من ميسوزم و ميسازم ،اما يه روزي منم روز خوش ميبينم
باشه زود باش ،انقدم واس من حرافي نکن............
@@@@@@@@@@@@@@
@@@@@@@@@@
آجياي گلم ادامشو فردا صب براتون ميذارم ،ببخشيد که پارتش کم بود
ساراي
از بيمارستان اومديم خونه ،اومدم تو اتاقمون لباسامو عوض کردم يه شلوار با تيشرت پوشيدم رفتم روي تخت دراز کشيدم پتومم کشيدم روم ،درد شکمم آروم شده بود ،دلم ميخواست بخوابمو هيچ وقت بلند نشم ،هنوز چشمامو نبسته بودم که احساس کردم يه نفر کنارمه ،دستشو از پشت حلقه کرده به کمرم ،چشمامو باز کردم ديدم مهرداده ،مهرداد ميشه ولم کني من دوست ندارم تو بهم دست بزني ،الانم حالم خوب نيست بايد استراحت کنم
مهرداد: خيلي داري از دهنت گنده تر حرف ميزني ،تو کي هستي که به مهرداد هدايت ميگي به من دست نزن ،اصلا تو هيچ حقي نداري ،فهميدي ساراي ...من شوهرتم ،من صاحب تو ام ،اگه من بگم بمير بايد بميري ....اگه من بگم بيا پيشم بايد بياي فهميدي ...اينو تو اون مخ کله گنجشکيت فرو کن ،تو ديگه بدون اجازه من نميتوني هيچ کاري انجام بدي ،حالام من شوهرتم وظيفته که هرچي ميگم انجام بدي ،فقط يه هفته فرصت داري که با خودت خلوت کني و به خودت بفهموني که تو ديگه يه زن شوهر داري ،حالام فقط ساکت شو بخواب ،بزار بخوابم حوصله کل کردن با تو رو ندارم
ديگه من حق حرف زدنم نداشتم ،فقط داشتم قطره قطره اشک ميريختم ،دلم يه آغوش مهربون ميخواست کاشکي مامانم الان پيشم بود نميتونستم بغلش کنم ،مامانم هيچوقت نميذاشت من اشک بريزم ،نميذاشت اين همه ظلم و ستم ببينم ،اما ديگه هيچ فايده اي نداشت ،حتي خونوادمم منو نخواستن،پدرم منو با دستاي خودش داد به خان ،مثل يه شي ،مثل يه برده ،حالام که شوهرم با من خوب رفتار نميکنه ،چاره اي نداشتم من بايد ميمردم تا اين خفت تموم شه ،تا حقير شدنم تموم شه ،تا هميشه پاکدامن بمونم ،مهرداد خوابيده بود ،در حمومو باز کردم تيغ و برداشتم گذاشتم رو دستم چنتا خط زدم ،ديگه اين زندگي واس من تموم شده بود تيغو گذاشتم رو رگم رگمو زدم ،اشکام داشتن سرازير ميشدن خونمم همينجوري داشت ميرفت ،ديگه آروم آروم چشمام داشت بسته ميشد ....زندگي .. خداحافظ..ديگه از هوش رفتم و هيچي نفهميدم ......
مهرداد
رو تخت خوابيده بودم که احساس کردم ساراي کنارم نيست دستمو بردم ديدم خاليه ،از تو حموم صداي آب ميومد ،فک کنم ساراي تو حموم اما دکتر گفته بود براش مضره ،اما با اين حال ديگه رفته ديگه ،همينجوري داشتم با خودم حرف ميزدم که چشمم افتاد به يه آلبوم صورتي ،اونو برداشتم ،بازش کردم همه ي عکساي ساراي از بچگيش تا الانش ،نشستم با آب و تاب نگاشون کردم ،من از بچگي از دختراي موبلند و موطلايي خوشم ميومد ،الانم زن من يه دختر موطلايي بود ،ساعتو نگاه کردم دقيقا نيم ساعتي ميشد که ساراي تو حموم بود ،هنوز آب باز بود صداش داشت ميومد ،راستيتش يکم نگران شدم ،درو زدم صداش کردم ،ساراي ،آهاي ساراي بسه ديگه بيا بيرون ،ساراي ،نه ديگه دلم بدجوري شور ميزد رفتم عقب دروبا پام باز کردم ،واي .....خداي.....من...نه حموم پر از خون بود ،وان پر از خون بود ساراي از هوش رفته بود ،آبو بستم ،سارايو رو دستم برداشتم آوردمش بيرون خونش همينجوري داشت ميرفت ،يه دستمال برداشتم روي رگش بستم ،يه پتو روش انداختم ،بغلش کردم گذاشتم تو ماشين با سرعت رفتم بيمارستان ،بردمش گذاشتمش رو تخت ،دکتر رگشو پانسمان کرد ،روي دستاشم تيغ کشيده بود ،آقاي دکتر ببخشيد حال خانمم چطوره
دکتر: پسرم چرا اين دختر با خودش اينجوري کرده ،خودکشي کرده بود اما نجاتش داديم ،تا يه ساعت ديگم به هوش مياد ،مراقبش باش اون خيلي کم سن و ساله
چشم آقاي دکتر ممنونم ،آخ ساراي چرا مي خواستي خودکشي کني ،اگه من ناراحتت کردم خدا لعنتم کنه ،اومدم تو اتاق ،مثل فرشته ها خوابيده بود ،وقتي چشمم به دستاي سفيدش افتاد که همه جاشو تيغ کشيده بود يه قطره اشک براي اولين بار از چشمام اومد پايين ،دستشو گرفتم ...نميدونم اين چه حسيه هر وقت که به يه دختر نگاه ميکنم چشماي خوشگل و آبي سارايو ميبينم ،اين اولين باره که نسبت به يه دختر انقد حس پيدا کردم .....نميدونم شايد دوسش دارم ...شايد عاشقش شدم ....اما ميتونم اينو بگم که من بدون ساراي نميتونم زندگي بکنم .... ساراي عزيز دلم منو ببخش ،خواهش ميکنم منو تنها نذار
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
ساراي
چشمامو آروم باز کردم ،تو بيمارستان بودم ،مهرداد بالاسرم نشسته بود ،داشت گريه ميکرد براي اولين بار بود که مهردادو با چشماي گريون ميديدم
مهرداد: ساراي عزيز دلم بهوش اومدي ،ساراي ديگه هيچوقت اين کارو نکن
مهرداد چرا نجاتم دادي من ميخواستم بميرم ،چرا لعنتي با دست زخميم مشت ميزدم به سينش ،چرا لعنتي ،چرا نذاشتي بميرم،تو اين دنيا هيچکس دوسم نداره ،حتي خونوادمم منو گذاشتن پيش تو رفتن ،همه دارن عذاب ميدن منو ،منو هيچکس دوست نداره ،تو يه لحضه احساس کردم تويه جاي گرم و نرمم ،چشمامو باز کردم ديدم بغل مهرداده
مهرداد: عزيزم .......من........د..و..س...ت...دارم ،خانمم من عاشقت شدم .....من نميتونم بدون تو زندگي کنم،منو تنها نزار ساراي
خدايا چي دارم ميشنوم ،مهرداد عاشق من شده اما من دوسش ندارم ،ولي وقتي بغلم کرد خيلي آروم شدم ..........
آجياي گلم ميخوام که لايکام زياد بشن تا پارت بعديو بزارم ،لطفا يکم دست و دلباز باشين ،بهم لايک عيدي بدين
عيد سعيد فطر مبارک
ساراي
اون شبو تو بيمارستان مونديم ،مهرداد شب از من خوب نگهداري کرد ،صبم رفت کاراي ترخيصو انجام داد الانم تو ماشينيم داريم ميريم خونه ،مهرداد ميشه يه سوالي بپرسم
مهرداد: بپرس
مهرداد اون حرفايي که تو بيمارستان بهم زدي حقيقت داشت
مهرداد: آره ساراي حقيقت داشت ،حالا مونده به تو ديگه ،که تو ام منو دوست داشته باشي يا نه
مهرداد من هنوز به تو هيچ حسي ندارم ،من بايد فکر کنم
مهرداد: خيل خب ديگه بس کن رسيديم خونه
از ماشين پياده شديم هنوز يه قدم نذاشته بودم که يه طرف صورتم سوخت ،چشمامو باز کردم ديدم غلام رضا خان
.......
غلام رضا خان: دختره ي چش سفيد واسه ي چي مي خواستي خودتو بکشي هـــان ،ميخواستي آبروي چندين و چند ساله منو تو اين آبادي ببري ،تو خجالت نميکشي ،زيور بيا اين دختره ي دهاتي رو از جلوي چشمام دور کن
اما خان من که کار..........
غلام رضا خان: خــفــه شو ديگه مي خواستي چيکار کني ،فک کنم اين چند روزه مهرداد بهت خيلي رو داده پر رو شدي ،از اين به بعد تا وقتي که يه پسر براي خاندان ما نياري بايد کلفتي کني حالام گمشو ،دو ماهه که زن پسرمي اما هنوز هيچ بچه اي نياوردي ،نکنه اوجاق کوري دختر
مهرداد: پدر لطفا بس کنين ديگه اين حرفا چيه که به زن من ميزنيد
غلام رضا خان: تو خفه شو ،حرف نزن تا وقتي که من زنده ام هيچ کس نميتونه بدون اجازه من آب بخوره
خان من هنوز خيلي کم سن و سالم من نميتونم بچه بيارم
غلام رضا خان: تو خيلي غلط ميکني دختره دهاتي ،تو زن پسر مني بايدم تا يک ماهه ديگه حامله شي و الا من ميدونمو تو فهميدي اينو خوب تو اون گوشات فروکن ،اگه تا يه ماه ديگه اين خبر خوشو بهم ندي من مجبورم واس پسرم يه زن ديگه بگيرم حالام برو فکراتو بکن
اومدم تو اتاقم شالمو درآوردم انداختم روي تخت سرمو گذاشتم رو بالش اشک ريختم ديگه اشکام تبديل شدن به هق هق ،بعد از چند دقيقه احساس کردم يکي داره موهامو نوازش ميکنه
مهرداد: ساراي عزيزم گريه نکن من نميتونم اشکاتو ببينم ،ناراحت نشو
چي ميگي مهرداد هان ،ميگي ناراحت نشم ،من چقد بايد تحقير شم هان چقد بايد زوري يه کاري انجام بدم ،اون از زوري آوردن من به اين خونه ،اون از ازدواج زوري من با تو ،حالام زوري بچه دار شدنم ،مهرداد من هنوز بچم من تا دو روز ديگه ميشم ?? ساله من چطوري ميتونم بچه نگهدارم هان ،چرا به بابات هيچي نگفتي يه چيزي بگو
مهرداد: ساراي من تو رو درک ميکنم اما عزيزم اگه بچه دار نشيم تو مجبوري کنارت يه زن ديگه رو تحمل کني ،از اين به بعد مجبوري که شوهرتو با يکي ديگه قسمت کني ،اينو بگو ميتوني
مهرداد من دوس ندارم تو رو با يکي ديگه قسمت کنم اما اگه من بچه دار نشم ،مجبوري ازدواج کني
مهرداد: ساراي تو تصميمتو بگير هر وقت که آماده بودي بهم بگو ،من بايد برم طويله به مشکي يونجه بدم
آ باشه برو منم لباسامو عوض ميکنم ،ميرم پايين يکم به زيور کمک کنم ،مهرداد رفت بيرون ،اي خدا من بايد چيکار کنم من نميتونم بچه دار شم ،آخه براي چي بايد بچه به دنيا بيارم که اونم مثل من سختي بکشه ،خدايا کمکم کن ،از يه طرفيم دلم نميخواست مهردادو از دست بدم درسته دوسش نداشتم ،عاشقش نبودم ،اما اين طبيعيه که يه زن دوس نداره هوو داشته باشه ،يا شوهرشو با اون قسمت کنه ،نميدونم اما ديگه تصميمو گرفتم نه دوس داشتم کلفتي کنم ،و نه دوس داشتم با يه زن ديگه سر و کله بزنم ،حالا بايد برم با مهشيد خانم حرف بزنم ،لباساي بيرونمو درآوردم يه کت با دامن کوتاه زمردي با جوراب شلواري پوشيدم ،يه شال سفيدم سرم کردم ،از اتاق اومدم بيرون داشتم ميرفتم تو اتاق مهشيد خانم که يه نفر منو از پشت صدا کرد
مهديه: زن داداش ساراي ،يه لحضه بيا
برگشتم ديدم يه دختر ?? ساله با موهاي مشکي بلند ،چشماي سبز داره منو صدا ميکنه
مهديه: هي ساراي چ خبرته منو خوردي با اون چشماي هيزت ،من مهديه ام خواهر کوچيک مهرداد
سلام مهديه جان خوبي ،تا به حال نديده بودمت
مهديه: آره من اينجا نبودم تو اردبيل درس ميخونم
إ خوش به حالت منم خيلي دوست داشتم درس بخونم معلم بشم
......
مهديه: خب اگه بتوني يه نوه واس بابام بياري ميتوني هرکاري که دلت بخواد انجام بدي ،آخه ميدوني زن داداش بزرگمم ازدواجش مثل تو بود اما اون ?? سالش بود اونم خيلي دوس داشت مثل تو درس بخونه ،آزاد باشه ،اون وقتي که بچه دار شد بازم بابا قبول نکرد چون اون يه دختر به دنيا آورد ،بعدش داداش مهدي که تو شهر دکتر بود زن داداش سحرو با دختران برد پيشش ،بابام ديگه هيچي نگفت ،هر دو هفته يکبار ميان اينجا ،اما الان ايران نيستن واسه ادامه تحصيل داداش رفتن کانادا ،سحرم اونجا درس ميخونه ،دخترشون سانازم الان پنج سالشه ،تو ام فکراتو بکن زن داداش هر وقت کمک خواستي من درخدمتم مثل يه خواهر
مرسي خواهر گلم ،از مهديه خدافظي کردم اومدم دم در اتاق مهشيد خانم،در و زدم رفتم تو ،سلام مهشيد خانم ميشه يکم باهم حرف بزنيم
مهشيد: بيا بشين دختر
ميشه الان بهتون بگم مادر ،چون ميخوام يه حرفاي مادر و دختري بزنيم
مهشيد: ببين دخترم تو ميتوني منو مادر صدا کني ،چون تو امروز با اين حرفت منو ياد جوونيم انداختي ،منم مثل تو به زور ازدواج کردم اما بعدا که بچه دار شدم ديگه به زندگيم علاقه مند شدم ،دخترم تو دختر خيلي خوبي هستي منو ببخش که يکم باهات تند رفتار کردم ،آخه خودمم درداي تو رو کشيدم ،حالا بگو ببينم چي ميخواي بگي
منم يکم با مادر حرف زدم ،اونم منو راهنمايي کرد ،بعدش از تو يه يه صندوق يه لباس قرمز رنگ بهم داد،اومدم تو اتاق ديگه فهميدم اگه بچه دار بشم ميتونم آزاد بشم ،ديگه وقت شام بود رفتم پايين همه دور ميز شام نشسته بودن رفتم شامو خوردم اونا نشسته بودن اما من زود بلند شدم اومدم تو اتاقم ،گلاي رزي رو که ديروز از باغ چيده بودم ريختم رو تخت ،خودمم رفتم حموم يه دوش گرفتم ،موهامو خشک کردم ،لباس خوابي رو که مادر داده بودو پوشيدم ،موهاي طلاييمو شونه کردم ريختم رو شونم ،يکم کرم زدم يه رژلب صورتيم زدم ،ديگه آماده بودم ،مهرداد اومد تو ...اومد جلو منو بوسيد .....اون شب ديگه با دنياي دخترونم خدافظي کردم............................
ساراي
از خواب بلند شدم مهرداد يه هفته اي ميشه که رفته مأموريت ،تختو مرتب کردم رفتم دستشويي کارامو کردم ،اومدم بيرون امروز ميخوام خودم غذا درست کنم ،لباس خوابمو درآوردم از توي کمدم يه کت دامن کوتاه قرمز برداشتم پوشيدم يه جوراب شلواري سفيدم پوشيدم ،موهاي بلندمو بافتم ،يه شال قرمز سرم کردم ،صندلامو پوشيدم رفتم بيرون ،مهديه رو ديدم داشت کتاب ميخوند رفتم پيشش نشستم ،سلام مهديه چيکار ميکني
مهديه: به سلام زن داداش خوبي ،ها آره دارم رمان عاشقانه ميخونم اسمش دالان بهشته ،ميخواي واس تو ام رمان بيارم
نه مهديه جان ميخوام برم آشپزخونه ،غذاي امروزو ميخوام خودم درست کنم
مهديه: آ زن داداش چشمت روشن ،داداش غروب مياد به من زنگ زده بود
إ راس ميگي ،خوبه باشه من رفتم ،اومدم تو آشپزخونه واس ناهار زرشک پلو با مرغ درست کردم ،سوپم درست کردم ،مواد کيک آماده کردم ،کيک شکلاتي درست کردم ،نميدونم چرا اما يه چن روزي ميشه که احساس ميکنم دلم براي مهرداد تنگ شده ،نميدونم شايد منم يکم دوسش دارم ،اومدم بيرون داشتم چايي ميخوردم که زيور اومد پيشم
زيور: هي ساراي خانم بزرگ کارت داره ،زود باش برو
زيور من خانم اين خونم تو با چه جرعتي به من ميگم هي هان ،ديگه نشنوم ،از پله ها رفتم بالا مادر تو اتاقش بود ،سلام مادر خوبين با من کاري داشتين
مهشيد: بشين ساراي ،دخترم امروز اون يکماه فرصتي که خان بهت داده بود تموم شد اما تو باردار نشدي ،من ديگه نميتونم کاري برات بکنم ،فردا قراره بريم خواستگاري براي مهرداد ،حالام برو اتاقت جلوي چشماي خان نباش
اومدم تو اتاقم ،خودمو انداختم رو تخت بغضم ترکيد گريه کردم ،آخه اي خدا چرا شمشيرتو با من از رو بستي ،چرا من بايد اين همه خفت و خواري بکشم ،حالا که من تازه فهميدم که منم مهردادو دوست دارم ،خدايا چرا بهم يه بچه ندادي ،الان بايد من چيکار کنم ،بايد شوهرمو با يه زن ديگه تقسيم کنم هان ،خداي منو بکش منو راحت کن ،يه قرص خوردم خوابيدم ،نميدونم ساعت چند بود که احساس کردم يکي داره موهامو نوازش ميکنه چشمامو باز کردم ديدم مهرداده
مهرداد: سلام خانم خوشگلم ،ساعت خواب
سلام آقا ،از اين به بعد ديگه به من نگو خانم خوشگلم ،برو به زن دومت بگو ،دارن ميرن واست خواستگاري ،ميدوني چرا چون من توي اين يه ماه حامله نشدم ،تو ام که فقط کارت برات مهمه ،مگه نميگفتي دوسم داري ،چرا ميزاري من انقد زجر بکشم ،چي کار کنم که تو يه زن ديگه نگيري ،بسه ديگه مهرداد من خسته شدم برو بيرون ميخوام تنها باشم ،من ديگه طاقت ندارم همين امشب از اين خراب شده فرار ميکنم ،مهرداد از اتاق رفت بيرون ،چمدونمو آماده کردم تا شب فرار کنم ،ديگه شب بود الان ديگه همه بايد بخوابن ،دراز کشيدم تو تخت خودمو زدم به خواب مهرداد اومد کنارم خوابيد چراغ خابو خاموش کرد ،بلند شدم يه پالتو پوشيدم چمدونمو برداشتم درو آروم بستم اومدم بيرون ،پله ها رو آروم اومدم پايين ،همه ي نگهبانا بيرون بودن از پشت درختا خودمو رسوندم به ديوار کوتاه ،چمدونمو گذاشتم روي ديوار ميخواستم از ديوار برم بالا که همه ي چراغاي باغ روشن شد ،زيور عوضي پامو گرفته بود
زيور: ساراي خانم جايي تشريف ميبردين ،حالا کجا با اين عجله
،هي نگهبانا برين خانو صدا کنين بگين عروس کوچيکتون داشت از روي ديوار فرار ميکرد ،همه اومدن بيرون حتي مهرداد و مهديه ،خان با چشماي خشمگين داشت نگام ميکرد
غلام رضا خان: هي نگهبانا اين دختره ي دهاتي رو بگيرين بندازينش تو طويله ،فردا من تکليفمو باهاش روشن ميکنم ،هي آقا مهرداد امروز ديگه حق نداري حرف بزني ،شلاقو بردار بايد زنتو جلوي همه تنبيه کني
از ترس چشمامو بسته بودم نميدونستم بايد چيکار کنم.........
مهرداد
همينجوري وايستاده بودم ،نميدونستم بايد چيکار کنم ،من از بچگيم از بابام حرف شنوي داشتم ،بابام هرچي ميگفت بهش عمل ميکردم ,حتي يه بار مريمو ،خواهر عزيزمو زدم چون اونو با سياوش ديدم ،سياوش آشغال اونو گول زده بود ،مريم به خاطر اون تو روي بابام ايستاد ،بابام اونو زنداني کرد ،دو روز اونجا بود اما يه شب که ميخواست فرار کنه ،بابا بهم دستور داد که بايد جلوي همه ي اعضاي خونه و نوکرا تنبيهش کني ،منم به غيرتم برخورده بود که دشمن خوني من با خواهرم دوست شده بود ،منم با شلاق زدمش ،خواهر خوشگلم فقط سکوت کرده بودو اشک ميريخت ،منم فقط به دستور بابا عمل کردم ،اما فرداش رفتم تو تويله با جسد خواهر عزيزم روبرو شدم ،اون رگشو زده بود يه نامه ام نوشته بود که من سياوشو دوست داشتم و شما اجازه ندادين که باهاش ازدواج کنم.....اما حالا من بايد زنمو ،عشقمو جلوي همه تنبيه کنم ،من چطور ميتونم تو چشماي آبيش نگاه کنمو و شلاقش بزنم
..............
غلام رضا خان: پسر منتظر چي هستي ،مرد بودنتو به همه ثابت کن ،اگه تو اونو تنبيه نکني ميگن خانزاده مهرداد بي غيرته
نه بابا منــ بي غيرت نيستم ،اينو به همه ثابت ميکنم ،هي سليمان برو اون شلاقو بيار واسم
...................................
...................................
ساراي
من فقط سکوت کرده بودم هيچي نميگفتم ،مهرداد با خشم داشت نگام ميکرد ،يه مرده شلاقو براش آورد ،مهرداد آروم آروم داشت ميومد طرفم ،خيلي ميترسيدم از کاري که کرده بودم پشيمون بودم اما ديگه آب ريخته رو نميشه جم کرد همينجوري تو فکربودمو داشتم با خودم حرف ميزدم که احساس کردم پشتمو آتيش زدن ،چشمامو بستم ،با هر ضربه ي شلاق ميمردم و زنده ميشدم ،خدايا اي کاش ميمردمو اين روزه نميديدم که روزي برسه که عشقم ،مرد زندگيم منو به طور وحشيانه شلاق بزنه ،نميدونم چنتا شلاق زده بود اما ميدونستم که پشتم خيسه خيسه ،لباسام پاره شده بودن ،ديگه داشتم از هوش ميرفتم
مهرداد: هي سليمان ،رضا بياين اين زنيکه رو از جلوي چشمام دور کنين ،ببرينش بندازينش تو طويله ،هيچکس حق نداره در طويله رو باز کنه فهميدين
سليمان: بله خانزاده ،اطاعت امر آقا
از دستام گرفتن مثل يه سگ منو بردن انداختن تو طويله درم قفل زدن رفتن ،نميدونم چن ثانيه شد چشمام بسته شد و از هوش رفتم......
ساراي
چشمامو باز کردم ،همه جام درد ميکرد لباسام همشون خوني بودن ،همينجوري سرمو گذاشته بودم رو زانوم که ديدم در طويله باز شد مهرداد اومد تو درم بست ،يه سيني پر از غذا گذاشت جلوم ،چشمامو بسته بودم تا نبينمش ،حالم ازش بهم ميخورد
مهرداد : حالت چطوره دختر فراري ،هه تو که پوستت کلفته خيانت کار ،دروغگو ،اما از اين به بعد مهردادي ميشم که تو حتي تو خوابتم نديدي ،بلاي جونت ميشم ،من مردم نميذارم تو آبروي پدرمو ببري
هه به تو ام ميگن مرد ،آشغال تو يه نامردي ،عوضي برو گمشو بزار به درد خودم بميرم ،کثافت تو منو گول زدي ،اون شب که من خودکشي کرده بودم تو نذاشتي من بميرم تو به من گفتي دوسم داري ،تو گفتي عاشقمي ،آشغال يه آدم عاشق هيچوقت نمياد زنشو با مثل سگ با شلاق بزنه ،يه آدم هيچوقت زنشو وسط جم غرورشو خورد نميکنه ،تو يه آدم عوضي هستي فقط دنبال هوستي ،همتون از يه قماشين ،احساس کردم يه طرف صورتم سوخت
مهرداد: نکنه بهت رو دادم دم درآوردي ،اما نگران نباش ،دمتو ميچينم فقط يکم تو اين طويله بمون تا آدم شي ،منم کار دارم بايد برم به خودم برسم شب ميريم خواستگاري ،حالا بشين و خوب با خودت خلوت کن ،از اين به بعد ديگه تنها مال تو نيستم ،از اين به بعد همه چيزتو بايد با سولماز تقسيم کني ،بايد خيلي سرخاب سفيداب کني که به چشمم من خوشگل بياي ،و الا سولماز خيلي خوشگله ،اون بدون آرايش نفس آدمو ميبره ،البته اينو بگم که اون مثل تو احمق و بي سواد و بي خانواده نيست ،اون دختر يه خانه ،اينا رو بهت گفتم که بدوني
قبل از اين که بره يه لگد تو شکمم زد
مهرداد: اينم جواب اون فوشايي که بهم دادي ،باي باي
از طويله رفت بيرون منم بغضم ترکيد واس بدبختيم گريه کردم ،واس تنهاييم ،واس ........
ببخشيد آجياي گلم بقيه شو فردا ميزارم ،يه مشکلي برام پيش اومده ،ولي شما سعي کنين لايکامو زياد کنين
ساراي
الان دو روزه که تو طويله ام حالم اصلا خوب نيست ،فک کنم امروز عروسيه شوهرمه ،هه آره حقته ساراي خانم ببين ،کم خفت کشيدي ،کم غرورتو زير پاشون له کردن ،حالام بايد با هووت سر و کله بزني
زيور: هي عروس کوچيکه ،پاشو بيا بيرون آزادي ،کلي کار ريخته رو سرمون آقا مهرداد دستور دادن که تو بايد اتاق عروس خانمو آماده کني ،يالا زود باش بيا بيرون
از طويله اومدم بيرون ،حالم خيلي خراب بود ،روح و جسمم داغون بود ،حالام بايد برم اتاق حجله شوهر خودمو بايد آماده کنم ،يه زن چند بار تو زندگيش شکست ميخوره ،الان که دارم گلاي رزو پرپر ميکنم ميريزم رو تختشون شاخه ي گلا مثل خنجر ميشه ميره تو قلبم ،مهرداد چطور تونست همچين چيزيو از من بخواد ،تختشونو آماده کردم ،لباساي خوابشونم گذاشتم رو ميز ،اومدم تو اتاق خودم هنوز رو تختم ننشسته بودم که در و زدن ،بفرماييد
......
مهديه: زن داداش الهي برات بميرم ،من اينجا نبودم تازه شنيدم چه بلايي سرت آوردن ،چرا مي خواستي فرار کني ،هيچ کس تو اين خونه نميتونه فرار کنه،بزار کمکت کنم لباساتو دربياري ،منم رو زخمت پماد بزنم ،امشب عروسي داداشه تو بايد خودتو خوشگل تر از سولماز عوضي کني
مهديه ميفهمي چي داري ميگي ،من نميخوام خودمو خوشگل کنم ،من واس چي بايد خودمو خوشگل کنم هان ،مهديه من شکستم ،قلبم تکه تکه شد وقتي که داشتم اتاق حجله شوهرمو آماده ميکردم ،زخم روحم دردناک تر و سوزنده تر از درد جسممه
مهديه: عزيز دلم ميدونم ،الهي برات بميرم ،ايشالا همه چي درست ميشه ،حالام ميري حموم دوش ميگيري ،مياي بيرون من تو رو خوشگل ميکنم ،خودمم برات يه لباس شيک خريدم ،امشب تو بايد دل مهردادو ببري نه اون سولماز عجوزه
مهديه منو به زور فرستاد حموم ،آبو که باز کردم ريخت رو زخمام بدجور سوخت ،يه جيغ بلند کشيدم ،از زخمم خون ميومد شستم ،يه دوش گرفتم اومدم بيرون ،مهديه موهامو با سشوار خشک کرد ،بعدش با بابليس موهامو فر کرد شلاقي ريخت رو شونه هام ،در يه جعبه بزرگو باز کرد يه پيراهن بلند پفي آبي کمرنگ بود ،حلقه اي بود از روشم يه تور مانند خورده بود ،پيراهنو با کمک مهديه پوشيدم ،يه کفش پاشنه بلند آبي ام داد پوشيدم ،خودم يه ست گردنبند و گوشواره و دستبند داشتم اونا رو انداختم ،مهديه آرايشم کرد ،يکم عطرم برام زد ،در آخر يه تل سفيد نقره اي به موهام زد ،خودشم آماده شد ديگه الانا بود که عروس برسه ،مهرداد و دو روز بود نديده بودم ،مهديه رفت بيرون منم رو تخت نشسته بودم........
@@@@@@@@@@@@@@@@@
مهرداد
اومدم خونه بايد برم آماده شم ،تا يه ساعت ديگه عروس جديدمو ميارن ،اصلا به اين عروسي راضي نبودم ،من زن خودمو خيلي دوست داشتم اما دلشو شکونده بودم ،غرورشو زير پاهام له کرده بودم ،رفتم تو يکي از اتاقا آماده شدم ،تو آينه خودمو نگاه کردم خيلي خوشتيپ شده بودم ،رو مبل نشسته بودم که سليمان گفت
سليمان:آقا خانم بزرگ صداتون ميکنن
رفتم بيرون تو جايگاه عقد نشستم ،سولمازم لباس عروس پوشيده بود اومد کنارم نشست ،چشمم دنبال ساراي بود ( آخه مهرداد احمق کي مياد عروسي شوهرش ) هنوز تو فکر بودم با چيزي که ديدم نفسم رفت ....همينجوري مونده بودم.............
مهرداد
همينجوري بهش زل زده بودم ،ساراي من امشب چقد خوشگل شده بود ،زيباترين زن اين جم ،من فقط سارايو ميديدم ،اون تو اون لباس آبي با اون چشماي آبيش خيلي خوشگل شده بود ،از کارم پشيمون بودم که ازدواج با سولمازو قبول کردم ،دلم ميخواست برم بغلش کنم ،اما اون اصلا به من نگاهم نکرد ،تو همين فکرا بودم که صداي بله گفتن سولمازو شنيدم ،دست مهديه رو گرفته بود داشت ميومد سمت جايگاه عقد
،دل تو دلم نبود ميخواستم اين عروسي خيلي زود تموم بشه .............
@@@@@@@@@@@@@
ساراي
مهديه دستمو گرفته بود از پله ها اومديم پايين،مهرداد همينجوري زل زده بود به من ،منم اصلا بهش اهميت ندادم ،سولماز بله رو گفت منم همينطور وايستاده بودم
مهديه: زن داداش خوشگله بيا بريم ،تو رو با سحر آشنا کنم
دستمو گرفت باهم رفتيم کنار سحر اينا
مهديه: زن داداش سحر ،اينم زن داداش سارايي که براتون ميگفتم
سحر: واي ساراي جون خوشبختم
مرسي سحر جون منم خوشبختم
سحر: عزيزم شنيدم که تو ام مثل من به اجبار ازدواج کردي ،اشکالي نداره خوشگلم همه چي درست ميشه ،ولي خودمونيما فک کنم مهرداد امشب بياد اتاق تو نه اتاق اون زنيکه شيطان صفت ،به خدا من که زنم ميخوام همينجا تو رو بخورم ،امشب خيلي نفسگير شدي
خيلي ممنونم سحر جان ،من ديگه به آخر خط رسيدم،ول کن اينا رو ،راستي من اين ساناز خانمو نميبينم
سحر: ساناز ،مامي بيا اينجا دخترم
ساناز: بله مامي جونم
سحر: ساناز اين همون زن عمو خوشگله ستا
ساناز: واي زن عمو ساراي ،تو چقد خوشگلي،چشمات مثل تيله ميمونه ،منم ميخوام
ساناز جون عزيزم تو ام خيلي خوشگلي ،بعد از کي حرف زدن با اونا يکم آروم گرفتم ،ديگه آخراي عروسي بود برادر عروس اومد کمربند قرمزو بست ،بدش همه با عروس خدافظي کردن ،مادر و سحر و مهديه سولماز و مهردادو بردن تو اتاقشون ،اتاقي که من با دستاي خودم براي هووم تزئين کرده بودم .
به همه شب بخير گفتم اومدم تو اتاقم ،لباسامو درآوردم يه لباس خواب توري قرمز پوشيدم ، طلاهامو درآوردم گذاشتم رو ميز آرايشم ،دراز کشيدم تو تختم .......
@@@@@@@@@@@
مهرداد
کمربند سولمازو باز کردم ،رفت حموم تا لباسشو عوض کنه ،منم کت و کراواتمو درآوردم انداختم زمين رو تخت نشستم ،چشمم افتاد به گل رزا يادم افتاد که اين اتاقو ساراي با دستاي خودش تزئين کرده همينجوري تو فکر بودم که سولماز از حموم اومد بيرون ،چشمم افتاد بهش يه لباس خواب توري سفيد پوشيده بود ،اومد طرفم گونمو بوسيد ،منم لبامو گذاشتم رو لباش از روي اجبار ..........دو ساعت گذشته بود سولماز خوابيده بود ،پيرهن و شلوارمو پوشيدم از اتاق اومدم بيرون دلم فقط بغل کردن و بو کردن موهاي سارايو ميخواست ،در و آروم باز کردم ساراي خوابيده بود ،رفتم رو تخت پيرهن و شلوارمو درآوردم ،يه شلوارک پوشيدم کنارش دراز کشيدم ،اون با لباس خواب قرمز نفس گيرتر شده بود نتونستم خودمو کنترل کنم سرمو کردم تو گودي گردنش محکم ميک زدم ،چشماي خوشگلشو باز کرد
ساراي: مهرداد تو اينجا چيکار ميکني ،تو بايد
نذاشتم حرفشو ادامه بده لبامو گذاشتم رو لباش ،اون خيلي تقلا ميکرد اما من بيشتر ميبوسيدمش ،لباسشو کندم انداختم انور خوابيدم روش..........
@@@@@@@@@@@@
ساراي
صب شده بود چشمامو باز کردم ديدم مهرداد کنارم خوابه ،خودمم لباس ندارم ،ميخواستم بلند شم که يهو زير شکمم تير کشيد ،بلند شدم ملافه رو پيچيدم دور خودم رفتم حموم خوب خودمو شستم يه دوش گرفتم اومدم بيرون ،موهامو سشوار کشيدم صافش کردم ،يه شوميز صورتي با يه شلوار تنگ سفيد پوشيدم ،موهامو دم اسبي بستم ،نميخواستم پيش اون سولماز کم بيارم ،يکم آرايشم کردم يه رژ لب صورتي ام زدم ،يه گردنبند طلام انداختم ،احساس کردم گردنم ،چشمامو بستم ...
مهرداد: خوشگلم اين رژ لب چقد بهت مياد
مهرداد تو الان بايد پيش زنت باشي نه اينجا
مهرداد: پس تو چي هستي ،تو ام زنمي ديشبم خيلي خوش گذشت
گونمو بوسيد رفت ،زير شکمم خيلي درد ميکرد يه قرص خوردم دراز کشيدم.........
ساراي
از روي تخت بلند شدم دردم يکم آروم شده بود ،ساعتو نگاه کردم ديگه دير شده بايد برم پايين ،به شال سفيد سرم کردم در اتاقو بستم ،داشتم از پله ها ميومدم پايين که ديدم سولماز از اتاقش اومد بيرون ،دختره ي جلف ( يه تاپ و دامن مشکي پوشيده بود ،موهاشم افشون کرده بود) اومد از کنارم رد بشه برگشت سمت من
سولماز: آخي بيچاره ديشب تنها خوابيدي ،ولي به من و مهرداد کلي خوش گذشت ،واي ديشب يه شب رمانتيک بود
من هيچي بهش نگفتم چون اون از لحاظ سني از من بزرگ بود
سولماز: دختره ي دهاتي حداقل يکم به خودت برس ،شبيه بچه کوچولو ها لباس پوشيدي ،ميدوني تقصير تو نيست که انقد که نديدي نداشتي که بپوشي الانم بلد نيستي بپوشي
از پله ها رفت پايين ،چن قطره اشک از چشمام اومد پايين ،چشمامو پاک کردم برگشتم اتاقم ،لباسامو درآوردم يه کت با دامن کوتاه آلبالويي پوشيدم ،يه آرايش مختصرم کردم ،اومدم بيرون با سحر روبرو شدم ،سلام سحر جون خوبي
سحر: سلام به روي ماهت ساراي خانم ،چيه صورتت گل انداخته ،نکنه ديشب مهرداد پيش تو بود
سرمو از خجالت انداختم پايين گفتم ،آره ديشب ساعت ? بود اومد
سحر: آره ميگم اون سولماز چرا اونطوري عصباني شده بود ،حقشه بزار بکشه
سحر جون بريم پايين بايد صبونه رو آماده کنيم ،با سحر اومديم تو آشپزخونه ،ميزو چيديم همه رو صدا کرديم ،همه اومدن مهرداد رفت پيش سولماز نشست
غلام رضا خان: عروس گلم حالت خوبه ايشالا
ممنونم خان به لطف...
غلام رضا خان: خفه شو دختره ي دهاتي با تو نبودم ،بتمرگ سر جات ،با دخترم سولماز بودم
سولماز: ممنونم پدر جون آره من خوبم اما يه گله اي دارم ،اين دختره ساراي خيلي منو اذيت ميکنه ،به من فوشاي خيلي بد ميده
غلام رضا خان: سولماز جان تو ناراحت نشو من امروز پراي اونو قيچي ميکنم ،ساراي پاشو از جلوي گمشو برو
مهدي: اما بابا سارايم عروس اين خانواده ست
غلام رضا خان: تو حرف نزن جوجه فوکلي ،همين که تو زن ذليلي براي من بسه
مهرداد
از ستاد اومدم بيرون ،رفتم طلا فروشي ديروز يه سرويس طلا سفارش داده بودمو گرفتم ،يه دسته گل رزم کنارش خريدم ،آخه امروز سالگرد ازدواجمون بود ،ميخواستم امشب برامون يه شب رمانتيک باشه ،رسيدم دم در خونه با ماشين رفتم تو حياط ،از ماشين پياده شدم از پله هاي خونه رفتم بالا داشتم ميرفتم تو اتاقمون که چشمم افتاد به سالن پذيرايي ،با چيزي که ديدم قلبم آتيش گرفت ،دسته گل از دستم افتاد با مشتم زدم به ديوار..............
آجياي گلم تو رو خدا منو ببخشيد که منتظرتون گذاشتم يه مشکل برام پيش اومده بود
ساراي
تو بغل سهيل بودم که احساس کردم يه چيزي افتاد زمين سرمو بلند کردم با چشماي خشمگين و به خون نشسته ي مهرداد روبرو شدم ،زود از بغل سهيل اومدم بيرون گفتم ،مهر..داد تو کي اومدي عزيزم
مهرداد: چيه نميخواستي بيام نه ،ولي اومدم ديدم که چطور واس اين مرتيکه آشغال عشوه ميريختي ،ساراي به ولاي علي اين دفعه ميکشمت ،هيچکس نميتونه تو رو از دست من نجات بده
مهرداد صبر کن برات سوء تفاهم پيش اومده
مهرداد: چه سوء تفاهمي من خودم تو رو با چشماي خودم ديدم که تو بغل اين مرتيکه بودي
سهيل: مهرداد صبر کن ،زود قضاوت نکن تو اشتباه ميکني ،من يه روانپزشکم سارايم مريض منه ،امروز جلسه اول روان درمانيمون بود ،پس الکي شلوغش نکن
مهرداد: دکتر من الکي شلوغش ميکنم ،پس چرا زنم تو بغل تو بود هان ،حالا چه جوابي داري بهم بدي
سهيل: ميدوني مهرداد اون به يه آغوش گرم و پر محبت پناه برد ،اون يکم دچار افسردگي شده ،خواهش ميکنم يکم فک کن ،تو رو خدا مث همه اشتباه قضاوت نکن ،تو بايد سارايو آروم کني ،نه بهش تهمت ناروا بزني
مهرداد: درسته من بازم اشتباه قضاوت کردم ،من بايد خودمم به ساراي کمک کنم تا حالش خوب شه
سهيل: آره درسته تو بيشتر از من ميتوني بهش کمک کني ،خب ديگه مهرداد جان من ميرم ،سعي کن از دلش دربياري
مهرداد: باشه دکتر
مهرداد و سهيل داشتن تو حياط باهم حرف ميزدن نميدونستم چي دارن بهم ميگن ،اما بايد با مهرداد حرف بزنم ،نميدونم چرا اون لحظه خودمو انداختم تو بغل سهيل ،اما من مهردادو خيلي دوس دارم ،بايد بهش بگم که اشتباه ميکنه .............
ساراي
بعد اين که سهيل رفت ،من و مهديه باهم نشستيم يکم فيلم نگاه کرديم نميدونم مهرداد چش شده اما از موقعي که سهيل رفته ،اونم گذاشت رفت ،اومدم تو اتاقم دراز کشيده بودم رو تخت که ديدم مهديه اومد دستشم يه جعبه قرمز رنگ بود ،اوه مهديه جون دست و دلباز شدي خبريه
مهديه: آي عزيزم امشب مهرداد ميخواد تو رو تو هتل ستاره ببينه ،اين جعبه ام از طرف اونه
چرا هتل،ميومد خونه ديگه
مهديه: فک کنم ميخواد سوپرايزت کنه ،تو ام کم نيار امشب بايد خيلي خوشگل بشي
آ باشه تو برو منم برم يه دوش بگيرم ديگه غروب شده
مهديه: باشه گلم من رفتم
نميدونم مهرداد ميخواد چيکار کنه ،رفتم حموم يه دوش گرفتم حوله تن پوشمو پوشيدم اومدم بيرون ،موهامو با سشوار خشک کردم ،در جعبه اي رو که مهرداد واسم فرستاده بود باز کردم يه پيراهن قرمز براق که بندش تو گردن بسته ميشد ،پيراهنش تا روي رونم بود ،خب کوتاه بود ديگه اما ولش کن ،پيراهنو پوشيدم ،يه زنجير ظريفم انداختم گردنم ،موهاي صاف و لختمو شونه کردم ريختم رو شونم ،يه گل سرم زدم به موهام ،آرايشم يکم خط چشم کشيدم ،ريملم زدم ،يه رژلب قرمزم به لبام زدم ،پالتومو پوشيدم ،کفشامم پوشيدم ،يه شالم سرم کردم ،از اتاق اومدم بيرون
مهديه: او لالا چقد جيگر شدي ،من که دخترم ميخوام همينجا دو لپي بخورمت ،الهي که چشم نخوري ،برو پايين راننده منتظرته
باشه عزيزم مراقب خودت باش من رفتم ،سوار ماشين شدم ،راننده ماشينو جلوي يه ساختمون چن طبقه نگهداشت
راننده: ساراي خانم رسيديم ،مهرداد خان تو هتل منتظرتونن ،برين طبقه چهارم اتاق ???
آها ممنونم تو ديگه ميتوني بري ،از ماشين پياده شدم رفتم داخل هتل ،با آسانسور رفتم طبقه چهارم ،يکم که رفتم جلو اتاقو پيدا کردم آره خودشه ،اتاق بايد همين باشه ،در و زدم ،ديدم بازه رفتم تو ديدم در بسته شد همه جا تاريک شد ،يهو از اون بالا يه چيزي ريخت رو سرم ،يه لحضه چشمامو بستم
مهرداد: ساراي خانمم نترس منم چشماي خوشگلتو باز کن
چشمامو باز کردم مهرداد جلوم وايستاده بود زمين پر از گل رز بود ،دور تا دور اتاق پر از شمع بود ،شده بود دقيقا عين فيلما ،دستمو گرفت رفتيم جلوتر ،اون وسط يه قلب خيلي خوشگل درست کرده بود رفتم داخل قلب نشستم ،مهرداد يه جعبه گرفت جلوم
مهرداد: خانم خوشگلم سالگرد ازدواجمون مبارک
واااااااي مهرداد امروز سالگرد ازدواجمونه چقد زود گذشت ممنونم ازت
مهرداد: قابل تو رو نداره خانم خوشگلم
واقعا ممنونم اصلا يادم نبود ،مهرداد برات سوءتفاهم پيش اومده بود صب من حالم خوب نبود سهيل بغل کرده بودم
مهرداد: آره ميدونم عزيزم ،ول کن بيا کادوتو باز کنيم
کادومو باز کردم يه گردنبند طلا خيلي خوشگل بود ،مهرداد انداخت گردنم ،يه کيک کوچولو سفارش داده بود شمعارو فوت کرديم ،کيکو بريديم گذاشتيم دهن همديگه ،چنتا عکسم گرفتيم ،مهرداد يه آهنگ گذاشت باهم رقصيديم..............
@@@@@@@@@@@@@@@
الان دو ماه از اون شب رمانتيک ميگذره ،زندگي من و مهرداد خيلي خوبه ،سهيلم تو هفته دو بار مياد واسه مشاوره ،قبلنا من ميرفتم اما الان که براي دومين بار باردار شدم ،سهيل خودش مياد خونه ،از وقتي که مهرداد فهميده من حامله ام خيلي ازم مراقبت ميکنه ،الان ميخوام برم بيرون واس مهرداد کادو بخرم آخه امروز تولدشه ،آدم از زندگي چي ميخواد ،يه شوهر خوب و مهربون که بتونه باهاش خوشبخت باشه ،از سولماز اصلا خبر ندارم اما اون روز مهديه ميگفت تا يه ماه ديگه بچش به دنيا مياد ،اصلا به من چه ،اومدم پايين سوار ماشين شدم به راننده گفتم بره بازار بزرگ ،از ماشين پياده شدم بهش گفتم همينجا منتظرم بمونه ،رفتم تو اما احساس ميکردم که يه نفر داره منو تعقيب ميکنه ،اما اهميت ندادم رفتم تو يکي از اين فروشگاه ها يه ست چرم ( کمربند و کيف و ماشين حساب) واسه مهرداد خريدم ،يه پيرهن خوشگلم براش خريدم همشونو دادم کادو کردن از فروشگاه اومدم بيرون ،ماشين يکم اونطرف تر پارک شده بود رفتم جلوتر راننده درو برام باز کرد نشستم اما احساس کردم اين راننده اي نيست که منو از خونه تا اينجا آورد .........
ساراي
راننده حرکت کرد همينجوري داشت از شهر دور ميشد ،راننده صبر کن راهو داري اشتباه ميري ،خونه داخل شهره يهو يه چيز پنبه مانندي گرفت جلوي بينيم ،احساس کردم چشمام دارن سياهي ميرن ،ديگه هيچي نفهميدم ...
@@@@@@@@@@@@
چشمامو باز کردم ديدم تو يه جايي مثل انبارم ،دست و پامو بستن ،دهنمم با يه چيزي بستن ،چنتا مرد سياه پوشم بالا سرم دارن نگهباني ميدن ،وااي خدايا اينجا ديگه کجاست من اين جا چيکار ميکنم ،يهو يادم افتاد که راننده از شهر خارج شد ،يه چيزي زد تو بينيم منم بيهوش شدم ،خدايا مگه من چيکار کردم ،اينا ديگه کين که دست و پاي منو اينجوري بستن ،من که هيچ دشمني ندارم ،يهو چشمم افتاد به شکمم ،تو دلم با بچم داشتم حرف ميزدم ( ماماني ،عزيزم حالت خوبه ،نگران نباش من و تو زود از اين خراب شده ميريم بيرون) خدايا اين دفعه ديگه نميخوام کوچولومو از دست بدم مراقب بچه من باش ،واااااي يني الان مهرداد نگران من شده يا نه ،آره من مطمئنم الان داره دربه در دنبالم ميگرده ،اصلا نميتونستم از جام بلند شم منو خيلي محکم بسته بودن ميترسيدم بلايي سر بچم بيارن ،تو جايي که منو بسته بودن يه پنجره بود که آسمون ازش پيدا بود سرمو بهسمت آسمون بلند کردم تو دلم گفتم خدايا کمکم کن ،تو تنها کسي هستي که داري همه چيزو ميبيني ،داري ميبيني که سرم وه بلاهايي مياد ،تو تنها يار و همراه مني پس خودت منو از اينجا خلاص کن ..........
@@@@@@@@@@@@
مهرداد
تو ستاد بودم ،داشتم تو اتاقم پرونده هاي مربوط به سياوشو نگاه ميکردم که ديدم گوشيم داره زنگ ميخوره برداشتم ديدم مهديه ست ،الو بگو مهديه
مهديه: سلام داداش خوبي ،داداش من خيلي نگرانم ساراي از صب رفته بازار تا الان برنگشته ،من بايد چيکار کنم ،به گوشيشم زنگ ميزنم خاموشه داداش تو رو خدا پيداش کن ،من ميترسم بلايي سر خودشو و بچش بياد
صبر کن مهديه عزيز دلم آروم باش ،خونسردي خودتو حفظ کن برو پايين از نگهبان بپرس ساراي با کدوم راننده رفته
مهديه: با باشه الان ميرم ميرم
خيل خب خواهر گلم
مهديه: داداش ساراي با مهران رفته
باشه من الان پيگير ميشم بهت خبر ميدم ،خودمم خيلي نگرانش بودم يني چرا انقد دير کرده چرا گوشيش خاموشه ،زنگ زدم به گوشي مهران ،بعد چنتا بوق خوردن جواب داد ،الو مهران تو کجايي
مهران: الو سسلام مهرداد خان ،من آقام تو خيابونم
ساراي باتوئه ،زود باش حرف بزن ،چرا لالموني گرفتي ،د حرف بزن پسر
مهران: آقا من صب ساراي خانومو از خونه برداشتم آوردمشون بازار مرکزي ،ايشون رفتن داخل بازار منم منتظرشون بودم اما يهو يه چيزي با سرم برخورد کرد منم بيهوش شدم اما وقتي بهوش اومدم يه جايي مثل بيابون بودم ،آقام تو رو خدا منو ببخش
حرف نزن بي عرضه ،مرتيکه الان معلوم نيس زن من کجاست ،آشغال زود برگرد خونه من ميام تکليفتونو روشن ميکنم ،بي خاصيتا ،زنگ زدم به همه ي نگهبانا و راننده هامون گفتن برن دنبال ساراي بگردن ،به همکارامم سپردم که دنبالش بگردن ،خداي من سارايم کجايي ،خدايا خودت مراقب زن و بچم باش ،از اداره اومدم بيرون سوار ماشينم شدم رفتم سمت بازار مرکزي ماشينو همون بغل پارک کردم ،از ماشين پياده شدم رفتم داخل بازار مرکزي عکسشو به فروشنده ها نشون دادم گفتن صب اينجا بوده و اونام ديدنش ،از بازار اومدم بيرون مهران و نگهبانامو ديدم ،رفتم جلو همشون بهم سلام کردن ،خيل خب سوار ماشيناتون بشيد بياين ويلا بايد با همتون حرف بزنم
مهران : بله خان ما الان ميايم
خوبه فقط سريع ،رسيدم دم در ويلا ماشينو گذاشتم تو پارکينگ ،از ماشينم پياده شدم که ديدم مهديه با سرعت از پله ها اومد پايين ،منو محکم بغل کرد داشت گريه ميکرد
مهديه: داداش تو رو خدا سارايو پيدا کن ،من براش نگرانم ،ممکنه بلايي سرش بيارن
عزيزم ،خواهر گلم آروم باش با گريه و زاري چيزي درست نميشه ،من سارايو پيدا ميکنم تو نگران نباش ،من نميزارم هيچوقت بلايي سر ساراي و بچم بياد
مهدي: مهرداد باز چي شده ،مهديه زنگ زد با گريه گفت سريع خودتو برسون
داداش ساراي گم شده ،نميدونم شايدم دزديده شده ،الانم همه ي آدمام دارن دنبالش ميگردن
مهدي: باشه داداش تو نگران نباش ايشالا به اميد خدا سارايو پيدا ميکنيم
ايشالا داداش ،مهديه رو با خودت ببر خونتون ،نميخوام اينجا از نگروني مريض ميشه
مهدي: باشه داداش من الان مهديه رو با خودم ميبرم ،آبجي جون برو يکم لباس و وسايل برا خودت بردار بريم
مهديه: باشه داداش الان ميام ،داداش مهرداد تو رو خدا سارايو پيدا کن
باشه خواهر گلم تو ديگه بهتره بري ،بعد اين که مهدي و مهديه رفتن اومدم تو اتاقمون ،همه جاي خونه بوي سارايمو ميداد ،يکي از لباساشو برداشتم بو کردم ،سارايم ،عشق زندگيم..
ببخشيد آجياي گلم يکم دير پست گذاشتم ،آخه اين باران وروجک گوشيمو خراب کرده بود
ببينم اين پارت چنتا لايک ميخوره ......
ساراي
ديگه شب شده بود و من هنوز اينجا بودم ،از صب هيچي نخورده بودم خيلي گرسنه بودم ،گرسنگي من مهم نبود اما بچم برام خيلي مهم بود ،ماماني قند عسلم ميدونم گرسنته اما يکم ديگه صبر کن بابايي مياد ما رو نجات ميده ،من مطمئنم که بابات مياد و ما رو از اينجا ميبره خونه ،همينجور که داشتم با بچم حرف ميزدم چشمم افتاد به پنجره ديدم ماهو کامل ميبينم سرمو رو به آسمون بلند کردم ،مهرداد يني تو ام با ديدن اين ماه ياد من ميفتي يني اونطور که من بي قرارتم تو ام بي قرار مني ،پس چرا نميايو ما رو از اين خراب شده نميبري ،تو رو خدا بيا ،صداي باز شدن قفل در ميومد ............
@@@@@@@@@@@@@
سياوش
اين مهرداد هدايت داشت چوب لا چرخ من ميذاشت بايد ادبش کنم ،زنگ زدم به آدمام گفتم بايد عزيزترين و نزديک ترين کسشو بدزدنو گروگان بگيرن،اونوقت منم ميتونم مدرکي که عليه من و آدمام جم کردنو بگيرم ،داشتم قهوه ميخوردم که گوشيم زنگ خورد ،رامين بود يکي از آدمام بهم خبر داد که زنشو گرفتيم الان تو انبار دست و پا بسته زندونيه ،يه خنده ي بلند سر دادمو گفتم کارتون عالي بود،از روي تختم بلند شدم وايستادم جلو آينه به خودم نگاه کردم ( ببين مهرداد من و تو باهم يه روزي رفيق بوديم ،اما از وقتي که تومقابل من قرار گرفتي رفاقتمون ديگه بهم خورد ،حالام که من زن عزيزتو گروگان گرفتم مجبور ميشي که تمام مدارک جرمي که عليه من و شير خشمگين جم کردي ميدي منم زن عزيزتو آزاد ميکنم هاها هاها ) آماده شدم از خونه اومدم بيرون سوار ماشين شدم تا برم مهمونمو ملاقات کنم اما بزار مهرداد خان زاده ي بزرگمومنو از نگراني دربيارم گوشيمو برداشتم زنگ زدم بهش......
@@@@@@@@@@
مهرداد
تو بالکن وايستاده بودم به ماه نگاه ميکردم ،ماه تو آسمون منو ياد سارايم مينداخت ،ساراي يني تو ام مثل من بيقراري ،يني دل تو ام براي من تنگ شده ،ماه يکي يدونه ي من ،بدون تو آسمون شب من بي رنگ و تاريکه ،بهم يه نشونه بده تا پيدات کنم ،داشتم همينجوري به آسمون نگاه ميکردم که ديدم گوشيم داره زنگ ميخوره ،نگاه کردم به صفش ديدم شماره ناشناسه دکمه رو لمس کردم ،الو سلام بفرماييد
سياوش : سلام مهرداد خان بزرگ منم سياوش اردلان
شناختي رفيق قديمي
آره خفه شو من رفيق قديمي تو نيستم ،بگو ببينم واس چي بهم زنگ زدي
سياوش: خب گفتم خوبي کنم و تو رو از نگروني دربيارم ،توپ خوشگلت ،آ ببخشيد زن خوشگلت پيش من امانته ،هر وقت اون اسلحه ها و مدارکو بياري زن جونتو پس ميگيري
خفه شو آشغال اگه بلايي سر زنم بياري ،مادرتو به عزات ميشونم
سياوش: نترس بلا که نه شايد يه شبو کنار من بد بگذرونه و نوازشاي من اذيتش کن
مرتيکه دست کثيفتو به عشق من نميزني فهميدي ،پيدات ميکنم آشغال
سياوش: خدافظ جناب سرگرد ،انگار که نميخواي با ما راه بياي
الو الو آه مرتيکه قط کرد ،خدايا نزار اون آشغال به ساراي من دست بزنه ،مراقبش باش ،از بالکن اومدم بيرون بايد برم ستاد و با جناب سرهنگ حرف بزنم ،بايد بهش بگم که زن منو گروگان گرفته........
ساراي
يکي درو باز کرد اومد تو ،يه سيني گذاشت جلوم توش يه تيکه نونو ،يکمم کباب بود اگه به خودم بود لب به غذا نميزدم اما کوچولوم خيلي گرسنه بود بايد بخاطر اون يکم از اين غذا بخورم ،يه مرده اومد طرفم دستامو باز کرد ،بعدشم چسبي که تو دهنم بودو محکم گرفت کشيد ،تونستم يه نفس عميق بکشم ،انگار که از يه زندون آزاد شده باشم
مرد : هي عروس هدايتا بشين يه چيزي کوفت کن تا جون بگيري بتوني با رئيس حرف بزني ،اگه لال موني بگيري رئيس زود عصباني ميشه اونوقت ديگه هيچي جلو دارش نيس
حداقل درست حرف بزن آقاي محترم ،حالام برو ميخوام غذا بخورم
مرد: باشه جوجو کوچولو
اومد سمت من لپمو کشيد ،اه مرتيکه دست کثيفتو بهم نزن
مرد: من هرکاري بخوام ميکنم
دستشو برد بالا احساس کردم يه طرف صورتم سوخت ،دستمو گذاشتم رو صورتم ،از لبم داشت خون ميومد ،مرده درو محکم بست رفت ،خدايا من چرا انقد بايد بدبختي بکشم ،تازه داشتم روي خوش زندگيو ميديدم که اينطوري شد ،خدايا نجاتم بده ،يه تيکه نونو کباب برداشتم گذاشتم تو دهنم ،اما همين که گذاشتم تو دهنم ياد شبي افتادم که مهرداد تو حياط برام کباب درست کرد ،يه قطره اشک از چشمام اومد پايين ،دلم براش تنگ شده بود ،دلم براي مامانم تنگ شده بود ،دلم ميخواست الان کنارم بود سرمو ميذاشتم رو پاش ميخوابيدم ،دلم ميخواست بشينم و بهش بگم مامان جونم ،ساراي کوچولو تو ديگه براي خودش خانمي شده اون داره مادر ميشه اما همش باد هواست ،من الان يه سال و نيم ميشه که صورت پدر و مادر عزيزمو نديدم .....
@@@@@@@@@@@
مهرداد
اومدم ستاد و با جناب سرهنگ حرف زدم بهش گفتم که سياوش اون مدارکو ميخواد وگرنه ممکنه که بلايي سر زن و بچم بياره اما جناب سرهنگ بهم گفت که احساسي تصميم نگيرم ،ولي من بايد يه کاري بکنم والا اون عوضي به زن من دست درازي ميکنه ،اگه يه روز يه کس ديگه به جز من سارايمو لمس کنه من ميميرم ،اسلحمو ميذارم رو شقيقم شليک ميکنم ،خدايا من که الان نميدونم ساراي و بچم کجان ،اما تو اون بالا داري همه چيزو ميبيني ،خواهش ميکنم نزار دامن ساراي من لکه دار بشه ،مراقبش باش ......
@@@@@@@@
ساراي
داشتم لقمه آخرمم ميخوردم که در با صداي وحشتناکي باز شد ،اون مردا همه اومدن تو ،همينجوري نگاهم به اونا بود اومدن طرف من دستمو با طناب بستن ,يه چشم بندم به چشمام زدن ،منو کشون کشون داشتن با خودشون ميبردن ،منو دارين کجا ميبرين ولم کنين ،ولم کنين ،منو نشوندن تو يه جايي چشمامو باز کردن ،اما يه لحضه احساس کردم يه چيز تيزي رفت تو دستمو ديگه هيچي نفهميدم ،آروم چشمامو باز کردم ديدم تو يه اتاق خيلي شيکم ،يه لحضه چشمم افتاد به لباسام ،يه لباس خواب توري قرمز تو تنم بود ،همه جام برهنه بود اما هيچ کس تو اتاق نبود ،واي خداي نکنه به من .....نه من خودمو ميکشم اگه به من دست درازي کرده باشن ،واي نکنه بلايي سر بچم بياد ،در باز شد همون مرده ديشبي اومد تو ،ملافه رو کشيدم روم
مرد: اوو ديشب خوش گذشت ،فک کنم تا الان اين عکسا به دست جناب سرگرد هدايت رسيده باشن ،پس بهتره تو ام اين عکسا رو ببيني
واااااااي خداي من اونا چنتا عکس از من اونم به طرز فجيحي گرفته بودن ،هر کس که اين عکسارو ببينه فکر ميکنه من با ميل خودم ........واي خدا يني مهرداد درباره من چي فک کرده با ديدن اين عکسا
ناشناس: اووو عزيزم چقدم تو شوهرتو دوس داري
برگشتم طرف صدا ،آ واي خدا اين اينجا ..........
روزتون مبارک باشه دخترا
ساراي
خداي من من اينو يه جايي ديدم ،آره خودشه خاله عکسشو بهم نشون داده بود ،خودشه اين پسر خاله ست ،سياوش تو اينجا ايران
سياوش: ببينم دختر تو منو مي شناسي
آره که ميشناسم تو چطور منو نشناختي ،گل بازي کنار چشمه يادت مياد ،رخشو يادت مياد ،خونه کوچولويي که واس عروسکا درست کرديم
سياوش: تو سارايي ،تو همون ساراي کوچولويي ،آره شناختم خواهر کوچولوي من
سيا اينجا کجاست چرا من اينجام ،تو رو خدا منو از اينجا نجات بده ،من ميخوام برم خونم
سياوش: هي رامين تن لش بيا اينجا ببينم ، آخه مرتيکه من بهت گفته بودم بري زن مهرداد هدايتو بگيري نه که بري دختر خاله خوشگل منو بگيري
رامين : رئيس خب ما ام دستورتونو اجرا کرديم ،اين ساراي زن اول مهرداد هدايته ديگه
سيا تو مهردادو از کجا ميشناسي
سياوش: ساراي تو کي ازدواج کردي ،چرابا اين که سنت کم بود تو رو دادن به مهرداد خان هان ،بد تر از اون تو با دشمن من ازدواج کردي
سيا من با ميل خودم ازدواج نکردم اما الان شوهرمو دوس دارم ،ثمره ي عشقمونم تو شکمم داره بزرگ ميشه
سياوش: خوبه چه زودم دست به کار شدين ،اما ساراي بايد منو ببخشي از بين ما دوتا بايد يکيمونو انتخاب کني در هر حال تو بايد چند روزي مهمون ما باشي ،اين بچه رم بايد سقطش کني ،مهرداد دشمن منه من نميتونم کسي که از گوشت و خون اونه تو خونم بزرگ کنم
چي داري ميگي سيا ،من نميزارم هيچ بلايي سر بچم بياد شده هم تو رو هم مهردادو کنار ميزنمو با بچم ميرم يه جاي ديگه
سياوش: ساراي منم دوست دارم ،از همون بچگي چرا اون مهردادو انتخاب کردي ،پس من مجبورم با تو ام عين دشمنم رفتار کنم ،نميدونم مهرداد با ديدن اون عکسايي که ما براش فرستاديم چه حالي ميشه
سيا تو از کي انقد آدم بد و خبيسي شدي هان ،تو تو بچگيات خيلي مهربون بود
سياوش: اون سيا مرد ساراي ،اون سيا ديگه هيچوقت برنميگرده ميفهمي
اي خدا مگه من چيکار کردم که همه بايد منو زير پاهاشون به کنن ،به خدا ديگه بسمه ...........
مهرداد
الان يک روزه که سارايو گروگان گرفتن ،تو حياط نشسته بودم که سوگل خدمتکارمون اومد ،دستشم يه پاکت بود ،پاکتو داد به من ،به سوگل گفتم ميتوني بري ،پاکتو باز کردم توش چنتا عکس بود ،عکسا رو با دقت نگاه کردم ساراي با يه لباس خواب کنار يه مرد بود ،بقيه ام همينطور ،اعصابم خورد شد ،داغون شدم خدايا نزار دست کثيفشون به زن من بخوره ،همه ي عکسارو پاره کردم ريختم تو سطل آشغال ،گوشيم داشت زنگ ميخورد ،مامان بود اصلا حوصله حرف زدن نداشتم ،بله مامان جان
مادر مهرداد: سلام پسرم خوبي ،ميخواستم بگم سولماز حالش خوب نيس بيا ببريمش بيمارستان
مادر من تو اون عمارت خراب شده هزار تا نگهبان و راننده هست با يکي از اونا برين ديگه من نميتونم بيام
مادر: پسرم بچه تو داره به دنيا مياد
مامان من چي داري ميگي سياوش آشغال سارايو گروگان گرفته ،ميفهمي اونوقت تو داري ميگي سولماز حالش خوب نيس،برو مادر من برو تا من برم ببينم چه خاکي ميتونم تو سرم بريزم ،گوشيو قط کردم دوباره داشت زنگ ميخورد نگاه کردم ديدم شماره ناشناسه دکمه رو لمس کردم الو بفرماييد
سياوش: سلام سرگرد فک کنم تا الان عکسا به دستت رسيده
مرتيکه آشغال ميکشمت ،دستت بهش نخوره ،اگه بلايي سر زن و بچه من بياد زنده ات نميزارم
سياوش: زنت که هيچ بلايي سرش نمياد چون که اون دختر خالمه نترس اگه اون مدارکو بهم بدي زنتو ول ميکنم ،اما نميدونم تا اون موقع بچه ي تو زنده بمونه يا نمونه
ببين سياوش اگه عاقل باشي من ميتونم تو جرمات برات تخفيف بگيرم چون که تو دوست بچگي مني،تو نميتوني به يه زن باردار صدمه اي بزني
سياوش: ببين مهرداد درسته ما يه زماني رفيق هم بوديم اما ديگه الان مقابل هميم و منم از طرف سازمان يه وظيفه دارم که اون مدارکي رو که عليه گروه ما جم کردي رو ازت پس بگيرم ،اگه قول بدي اون مدارکو بدون اين که به همکارات خبر بدي اونارو فردا صب ساعت ? تو باغ بزرگ بياري ،منم بهت قول ميدم که زن و بچتو سالم تحويلت بدم مهرداد ،خب ديگه تصميم با توئه خدافظ
تلفن قط شد ،من نميتونم بزارم بلايي سر زن و بچم بياد الان ميرمو موضوعو با جناب سرهنگ در ميون ميزارم ...............................
@@@@@@@@@
ساراي
روي تخت دراز کشيده بودم دستمو گذاشتم رو شکمم ،ماماني خوشگلم ديگه کم مونده فردا بابايي مياد دنبالمون ما رو ميبره خونمون ،ماماني گرسنته ،از وقتي که سياوش فهميده من دختر خالشم ديگه دست و پامو نبستن
سياوش: دختر خاله ،ساراي خانم احيانا نميخواي ناهار بخوري ،فکر خودت نيستي فکر اون توله اي باش که داري تو شکمت بزرگ ميشه
تو با چه جرعتي به بچه ي من ميگي توله هان ،خاله تو رو اينطوري بزرگ کرده بود ،ببينم بگو خاله کجاست
سياوش: خالت دبيه پيش شوهرش ،اگه بخواي ميتونم ببرمت پيش خالت
نه من اينجا خونه و زندگي دارم ،شوهر من يه دونه ست ،اون منو از اينجا ميبره ،اون جونشو بخاطر من ميده
سياوش: شنيدم که بزور باهاش ازدواج کردي ،فک کنم بزورم باهاش خوابيدي ،حامله شدنتم به زور بوده
بلند شدم يه سيلي زدم به صورت سياوش ،دستمو گرفته بود محکم فشار ميداد
سياوش: تو چطور جرعت کردي دست رو من بلند کني هان ،چطور جرعت کردي به سياوش اردلان ،کرکس بزرگ سيلي بزني هان الان حاليت ميکنم
همينجوري وايستاده بودم به حرفاش گوش ميدادم که يهو محکم خوردم به مبل احساس کردم مهره هاي پشتم همشون شکستن....................
آجياي گلم تا اينجا رمانم چطور بود،بهم انرژي بدين تا بتونم ادامه بدم
ساراي
چشمامو بازکردم ديدم پشتم خيلي بد درد ميکنه ،يادم افتاد که سياوش هولم داد خورد به تخت ،دستمو گذاشتم رو قلبم ،مهرداد من فقط ميتونم ازتو کمک بگيرم تو تنها اميدمي نجاتم بده عشقم ،من و بچمونو نجات بده در با صداي وحشتناکي باز شد سياوش اومد تو درم پشت سرش قفل کرد ،انگار که تو حال خودش نبود ترسيده بودم چسبيدم به تخت اومد جلوم وايستاد پيرهنشو درآورد چشمامو بستم ،دوباره بازشون کردم اومد طرفم دستشو زد رو صورتم ،ساراي امشب تو بايد نيازمو برطرف کني ،منم تو تنم يه پيرهن مردونه که مال سياوش بود با شلوار خودم پوشيده بودم ،احساس کردم داره دکمه هامو باز ميکنه تو دلم به خدا التماس کردم ،خدا جونم نذار بهم دست بزنه من نميخوام به شوهرم خيانت کنم ،بوي مشروبش داشت حالمو بهم ميزد ،داغي لباشو رو لبام حس کردم ،داشت لبامو وحشيانه ميبوسيد منم همراهيش نميکردم از بوسيدنم دست کشيد پيرهنمو از تنم درآورد خيمه زد روم سرشو کرد تو گودي گردنم اما نميدونم چي شده که فقط صداي نفساشو ميشنوم بلند شدم اونم افتاد رو تخت خوابش برده بود منم داشتم بالا مياوردم خودمو رسوندم تو دستشويي خوب شد تو اتاق هست ،بالا آوردم تو آينه به خودم نگاه کردم لبخند زدم چون اون نتونست بهم دست درازي کنه چون خدا هميشه همراهمه ......................
@@@@@@@@@
مهرداد
رفتم از ستاد مدارک جرمو برداشتم به بچه هام گفتم که بطور مخفيانه فردا صب دنبالم بيان ،اومدم خونه يه اس ام اس اومد به گوشيم از مهديه بود ( داداش بيا بيمارستان حال سولماز خوب نيس ) اه اصلا به من چه که حالش خوب نيس ،آخه مهرداد چي داري ميگي بالاخره اون زنته و اون بچه ام که تو شکمشه از گوشت و خونته ،سوئيچو برداشتم سوار ماشين شدم رفتم سمت بيمارستان ،ماشينو پارک کردم رفتم تو ،بخش زنان پرسيدم گفتن بايد بري طبقه بالا رفتم ديدم مهديه و مامان پشت در اتاق عمل نشستن رفتم جلو،خب سولماز کجاست حال بچه خوبه
مادر مهرداد: والا پسرم از دوتا پله آخري افتاد چون داشت با موبايل حرف ميزد هواسش پرت شد
خب بگين ببينم الان کجاست
مهديه: بردنش اتاق عمل گفتن بايد سزارين بشه
دکتر از اتاق عمل اومد بيرون حال سولمازو بچمو پرسيدم که گفت برم تو اتاقش ،رفتم تو اتاق دکتر،خب دکتر بگين ببينم حالشون چطوره
دکتر: متأسفانه بايد بگم بچه مرده به دنيا اومد ،دقيقا يه هفته تا وقت زايمان مونده بود
بله ديگه خانم داشته با موبايلش زر زر ميکرده از پله افتاده
دکتر: ببينيد آقا بچه شما دو روز بوده که اصلا قلبش کار نميکرده ،پس بر اثر افتادن نبوده ،بچه خفه شده
متأسفم
باشه ممنونم دکتر از اتاق اومدم بيرون،مامان و مهديه اومدن جلو ،هان چيه اومدين حال سولمازو بپرسيد ،بايد بگم که بچه رو از دست داد ،بخاطر افتادن از پله نه ،بچش دو روز بوده که قلبش کار نميکرده بعدشم خفه شده ،ديگه چيکار کنم خواست خدا بوده از بيمارستان اومدم بيرون ،سوار ماشين شدم رفتم خونه ..........
ساراي
صب شده بود منم رو مبل خوابم برده چشمامو باز کردم ديدم سياوش آشغال نشسته رو تخت
سياوش: ساراي خانم ،دختر خاله زود باش آماده شو ميخوام ببرم بندازمت بغل اون مرتيکه شوهر جونت
،لباسامو پوشيدم دستور داد دستامو با چشمامو بستن منو بردن تو ماشين نميدونستم چيکار دارن ميکنن اما ميدونستم که دارم ميرم پيش عشقم ......
@@@@@@@@@@@
مهرداد
رسيدم سر قرار دل تو دلم نبود بعد از دو روز دارم عشقمو ،سارايمو دوباره ميبينم دلم براش يه ذره شده ،دوتا ماشين سياهو ديدم حتما سياوش آشغاله ،از ماشين پياده شد ياد روزي افتادم که براي اولين بار وقتي چهارساله بودم باهاش آشنا شدم من و اون رفيقاي جون جوني بوديم اما اون با رفتن به گروه قاچاقچيا و من با پليس شدنم از هم جدا شديم ،شديم دشمن خوني همديگه
سياوش: خب رفيق سابق ،آفرين به حرفم گوش داديو همکاراتو دنبال خودت نکشوندي ،تو مدارکو بده منم سارايو
اون اونور پل بود منم اين ور ،در ماشينو باز کردن سياوش دست سارايو باز کرد چشماشم باز کرد ،اسلحه رو گذاشت رو شقيقش منم کيفو گذاشتم زمين شوتش کردم طرفش ،اونم سارايو ول کرد هنوز چن قدم برنداشته بود که صداي آژير شنيديم درست با صداي آژير صداي تيراندازيم شنيدم ،همين که برگشتم سارايو ديدم که افتاده زمين از بازوش داره خون مياد
سياوش: بازم لجبازي کرديو حرفامو گوش ندادي ،اگه دختر خالم نبود اسلحه رو تو قلبش شليک ميکردم
رسيدم پيش ساراي سرشو گذاشتم رو زانوم ،سارايم خوشگلم نگران نباش الان آمبولانس مياد
سروان آسايش: جناب سرگرد حالتون خوبه
زود باش زنگ بزن يه آمبولانس بياد ،بي عرضه ها يه کارم نميتونين انجام بدين ،سارايو بغل کردم ،گذاشتمش تو ماشين يه تيکه از مانتوشو پاره کردم بستم به بازوش تا خون زيادي ازش نره ،آمبولانس رسيد سارايو گذاشتيم تو آمبولانس منم سوارش شدم ،به بچه ها گفتم ماشينمو بيارن ،دستشو گرفته بودم
ساراي: مهرداد نگ ..را.ن نباش من حالم خوب ميشه
دلم برات تنگ شده بود
عزيز دلم منم دلم براي تو و پسرمون تنگ شده بود
ساراي: مسخره تو از کجا ميدوني بچمون پسره ،هنوز که جنسيتش معلوم نيس
چرا من دارم بهت ميم بچمون پسره
ساراي: آخ بازوم
الهي بميرم درد داري الان ميرسيم ديگه تموم شد ديگه کنار هميم ..........
ساراي
اومديم بيمارستان بازومو پانسمان کردن گلوله رم درآوردن ،مهرداد کنارم نشسته بود موهامو ناز ميکرد ،دکتر اومد گفت که بچه ام کاملا سالمه ،داشتيم با مهرداد حرفاي عاشقونه ميزدم که ديدم موبايلش زنگ خورد ،گوشيو برداشت نميدونم کسي که اونطرف بود چي بهش گفت که مهرداد خيلي ناراحت شد گوشيو قط کرد سرشو انداخته بود پايين ،مهرداد عزيزم ميشه بگي چي شده ،کي بود زنگ زده بود
مهرداد: ساراي مهدي بود گفت بابا مرد
واااااااي عزيزم تسليت ميگم
مهرداد: ساراي تا يه ساعت ديگه تو مرخص ميشي و ما بايد آماده بشيم بريم روستا واسه مراسم بابا
اما مهرداد من چطوري دوباره پامو به خونه اي بزارم که توش کلي عذاب کشيدم ،خونه اي که سه ماه توش به عنوان يه کلفت زندگي کردم ،تو خونه اي که اولين بچمو از دست دادم حالا ديگه دوباره نميخوام بچمو از دست بدم
مهرداد: ساراي من معني اين حرفاتو نميفهمم ،تو چي داري ميگي پدر من مرده اونوقت تو داري ميگي که من نرم اونجا ،بازم از خودت دراومدي ساراي تو يادت رفته که از کجا به اينجايي که الان هستي رسيدي
مهرداد من که چيزي ....
مهرداد: ديگه نميخوام چيزي بشنوم ،تو فکر کردي چون من عاشق تو شدم خانوادمو فراموش ميکنم ،خان بودنمو فراموش ميکنم نه تو اشتباه فکر کردي خانم ،حالام ديگه واسه من زر زر نکن بلند شو بايد بريم وسايلمونو برداريم بريم روستا
اما
مهرداد: ديگه حرفي نزن ساراي
اي خدا بازم شد همون مهرداد يک سال پيش ،خدايا من طاقت ندارم عشقم ،شوهرم ،پدربچم بامن اينطوري رفتار کنه ،من دلم نميخواد برگردم به اون روستايي که بچگي منو ازم گرفت ،پدرو مادرمو ازم گرفت و از همه مهمتر بچمو جگر گوشمو
مهرداد: بهت چي گفتم بلند شو حاضر شو
غلام رضا خان: مگه بهت نگفتم از جلوي چشمام گمشو ،آهاي زيور بياين اينو بگيرين ببرينش تو اتاقش
اشکام سرازير شده بودن ،فقط تونستم اينو بگم خان چوب خدا صدا نداره سزاي اين کاراتونو ميبينين که ديدم يه طرف صورتم سوخت ،چشمام باز کردم ديدم مهرداد
مهرداد: زنيکه تو با چه جرعتي باباي منو تهديد ميکني هان ،بلايي به سرت بيارم که مرغاي آسمون به حالت گريه کنن
دستمو گرفت از جم عذر خواهي کرد ،منو انداخت رو تخت در اتاقو بست
مهرداد: من تو رو ادب ميکنم خوب داري جيک جيک ميکني
کمربندشو درآوردم پشت سرهم ضربه زد به کمرم ،بهش التماس ميکردم که نزنه اما اون هيچي حاليش نبود منو ميزد ،منو ول کرد از اتاق رفت بيرون......
@@@@@@@@@@@@@
دقيقا يه ماه از اومدن سولماز به اين خونه ميگذره ،مهرداد دو شب پيش اونه دو شبم پيش من ،اصلا بره با همون زنش بمونه ،من حالم ازش بهم ميخوره ،از وقتي که سولماز پاشو به اين خونه گذاشته ،بلايي نبوده که مهردادو باباش سرم نيارن ،دو بار کتک خوردم الانم خانم دو هفته است حامله است دارم ميرم لباساشو بشورم ،لباساشو شستم پهن کردم تا خشک بشه ،تو آشپزخونه داشت گوشت سرخ ميکردم که احساس کردم دل و رودم داره مياد دهنم ،دستمو گذاشتم رو دهنم خودمو رسوندم دستشويي هرچي خورده و نخوردمو بالا آوردم ،يکي داشت در دستشويي رو ميکوبيد ،صورتمو شستم در و باز کردم مهديه بود
مهديه: زن داداش چي شده ،رنگ به رخت نمونده ،بيا بريم يکم بهت عرق نعنا با ليمو بدم
دستمو گرفت منو برد تو اتاقم ،کمک کرد دراز کشيدم تو تختم برام عرق نعناع آورد داشتم ميخوردم که دوباره حالت تهوع گرفتم ،سريع خودمو رسوندم دستشويي بالا آوردم اومدم بيرون ،مهديه خيلي دل نگرون بود نميدونستم چمه ،مهديه جان تو برو من يکم استراحت کنم خوب ميشم ،مهديه رفت منم دراز کشيدم نميدونم چرا خوابم برد.........
ساراي
از خواب بلند شدم دوباره احساس کردم دارم بالا ميارم با دو خودم رسوندم تو دستشويي ،دست و صورتمو شستم ،حالم اصلا خوب نبود ،الان چهار روزه که همش بالا ميارم ،نميدونم چه مرگمه ،اومدم بيرون لباس خوابمو درآوردم ،يه کت دامن طلايي برداشتم با جوراب شلواري سفيد ميخواستم بپوشم که ديدم درو ميزنن ،بفرمايين
مهديه: زن داداش جونم منم ميتونم بيام .
آره مهديه جان بيا تو ،لباسامو پوشيدم ،نشسته بودم پشت ميز آرايشم اومد دستاشو گذاشت رو شونه م
مهديه: زن داداش گلم ،ساراي خانوم تو که نيازي به آرايش نداري ،اما وقتي آرايش ميکني سفيد برفي ميشي