- خب دوباره بهش زنگ بزنید بپرسید!

ملیکا نگاه مستاصلی به پرشان و مهرداد انداخت و گفت:

نه که آنتن دهی خیلی ضعیفه به خاطره همون درست نشد بفهمیم بعدشم که هر چی زنگ زدیم گوشیش در دست رس نبود.

خانم بزرگ عصایش را آرام به زمین کوبید و زیر لبی غر زد به جان پسرکش:

این پسر همیشه بی خیالیش آدم و دیوونه می کنه؛ باشه دخترم پاشید بریم بهتون بگم کتابخونه کجاست تا بگردید!

دخترک کمی این پا و آن پا کرد و گفت:

خانم بزرگ والا آرینم باید باشه چون اون بهتر سند و می شناسه.

خانم بزرگ اخم ظریفی کرد و پرسید:

پس آرین کجاست؟

ملیکا نگاه عاجزی به مهرداد انداخت و گفت:

آرین باید یه سر می رفت تا بیمارستان که وقت بخره برامون.

مهین نفسش را با کلافگی فوت کرد و غر زد:

من که نصفه شبی از کار شماها سر در نمی آرم، بیاید کتابخونه رو بهتون نشون بدم آرینم که اومد می سپرم خدمتکارا راهنماییش کنن پیش شماها!

ملیکا لبخند پیروزمندانه ای زد و با غرور خاص خودش لب زد:

ممنونم شما لطف دارید به ما! ما هم هر وقت سند و پیدا کردیم بی صدا می ریم که شما هم راحت باشید. بازم معذرت می خوام که بی موقع مزاحم شدیم.

***************************

پرونده ی درون دستش را محکم بر روی میز کوبید و از میان دندان های قفل شده اش غرید:

این فیلم عکسا و فیلما داره ثابت می کنه که تو دو سال پیش توی دست کاری ماشین حامد کلانی دست داشتی می خوای بگی اینا هم دروغ می گه.

نیشخند کم رنگی زد و گفت:

راست هم نمی گه.

ماهان بر روی صورت تخس امین خم شد و لب زد:

تو راستش و بگو ما هم می شنویم!

پسرک نیشخند پر رنگی زد و گفت:

عمراً.

ماهان لبخند موزیانه ای زد و گفت:

الان مامورای ما رفتن دم خونه تون تا بابات و با اون آرمان تقلبی رو بگیرن، عیب نداره! تو چیزی نگو! اما بابات یا اون آرمان بالاخره به زبون می آن.

پسرک تخس، اخم در هم کشید و غرید:

مثله سگ داری دروغ می گی.

- تو این جوری فکر کن تا چند ساعت دیگه که باباتم اومد وردسته خودت اون وقت می فهمی.

از کوره در رفت و مانند آتشفشان فوران کرد:

آشغال عوضی با بابام کاری نداشته باش!

- چیه چرا مثله دختر بچه های لوس جیغ جیغ می کنی؟!

- دست از سر بابام بردار عوضش منم همچی رو می گم!

دست هایش را درون سینه اش جمع کرد و لب زد:

روش فکر می کنم اول تو حرف بزن تا بعد ببینیم چی می شه.

- تا وقتی قول بدی که دست از سر بابام برمی داری چیزی نمی گم.

- تو توی شرایطی نیستی که تعیین تکلیف کنی حالا حرف بزن گفتم که، روش فکر می کنم.

لب هایش را با زبان تر کرد و به تلخی گفت:

تو کی وقت کردی دور از چشم بابات مامور بشی؟

ماهان اخم در هم کشید و غرید:

فضولیش به تو یکی نیومده تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت کنی. فقط هر چی که می دونی رو بگو همین حالا!

- تو اون آتیش سوزی بابام دو تا جسد سوخته پیدا کرد اما یکیشون هنوز زنده بود. با خودمون آوردیمش خونه و بابا یه سری آزمایش ازش گرفت و فهمید که آرمانه...

- اما چه طور ممکنه؟! پس اونی که خاک شده...

- ما هم سر در نمی آوردیم. با وجود این که آرین زنده بود و تو مراسم ختم آرمان شرکت کرد تمام معادلاتمون بهم ریخته بود و نمی فهمیدم که کی و جای آرمان خاک کردن.

ماهان اخم ریزی کرد و لب زد:

خب، ادامه اش؟!

- با یه سری جراحی پلاستیک و عمل چهره ی آرمان و بهش برگردوند اما از اون جایی که محمود اگه می فهمید آرمان زنده اس به فکر قتلش می افتاد و موقعیت خود بابا هم به خطر می افتاد، بابا صلاح دونست که فعلاً راز آرمان هیچ جایی درز نکنه. تا این که قضیه ی حامد اومد وسط ماجرا. محمود قول داد اگه حامد بمیره مدیریت بیمارستان و به بابا واگذار می کنه؛ من هم طبق قراری که گذاشتیم پیش رفتم و ترمزهای ماشین حامد و دست کاری کردم. حامد که مرد، محمود زد زیر قول و قرارهاش از اون جا بود که کینه به دل گرفتم تا تو یه موقعیت مناسب وقتی آرمان حالش خوب شد به همه نشونش بدم اما بابا دائماً دوز قرصای آرمان و بالا می برد تا بیشتر بخوابه و کمتر بتونه از مغزش استفاده کنه.

سر آخر دستانش را بهم کوبید و اضافه کرد:

همه ش همین بود.

ماهان دستی به ته ریش مردانه اش کشید و زمزمه کرد:

پس بهروز تو این ماجرا نقش کم رنگی داشته.

پسرک با نگرانی پرسید:

سر قولت می مونی دیگه؟

ماهان نگاه یخ زده اش را نثار چشمان نگران پسرک کرد و لب زد:

من قولی بهت ندادم، بابات همچینم بی تقصیر نیست پس فکر کنم یه چند سالی باید آب خنک بخوره که حکمش پای قاضیه ولی حکم تو رو از الان می تونم حدس بزنم.

امین چشم گردو کرد و لب های لرزانش را به حرکت در آورد تا کلمات را ادا کند:

چـ... یه؟

ماهان دستگیره ی در را به سمت پایین فشرد و در حالی که از اتاقک خارج می شد، زمزمه کرد:

اعدام.

" آرین "

میشی هایم را به ساعت مچی ام دوختم و پر از تشویش نالیدم:

پنج ساعت و نیمه که داریم می گردیم اما نیست که نیست انگار آب شده رفته تو زمین.

مهرداد چشمانش را با انگشت مالید و کتاب درون دستش را در قفسه ای جا داد و با بهت پرسید:

مگه ساعت چنده؟

سری از روی تاسف تکان دادم و لب زدم:

شیش و چهل دقیقه.

پرشان با جدیت به حرکاتش سرعت بخشید و گفت:

الان همه ی اهل خونه بیدار می شن اون وقت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.

ملیکا با غیض کتابی را از قفسه ی کتابخانه بیرون کشید و به آرامی غر زد:

من یکی که دروغام ته کشیده، گفته باشم از این جا به بعدش اگه دروغی قراره گفته بشه پای خودتونه.

در کنارش ایستادم و در حالی که پشت قفسه را دید می زدم، به طوری که تنها خودش بشنود زمزمه کردم:

ممنون بابته همه چی.

لبخند کم رنگی زد و چشمکی نثارم کرد. به تبعیت از من تن صدایش را پایین آورد و گفت:

جبران می شه.

کتابی را از پشت قفسه بیرون کشیدم و برگه هایش را زیر و رو کردم و لب زدم:

تا دنیا، دنیاست تو جون بخواه، جبران چیه؟!

نگاه عمیقی به چشمان خاص و دلربایش دوختم و به آرامی گفتم:

این ماجراها که تموم بشه می آم خواستگاریت.

لب به دندان گزید و از میشی هایم چشمانش را دزدید.

دوباره زمزمه کردم:

هیچ وقت نگاهت و ازم نگیر که داغونم می شم.

صدای هیجان زده ی مهرداد مرا از آرامش چند دقیقه ایم فاصله داد.

- پیداش کردم.

به سرعت خودم را به او رساندم و پرسیدم:

کوش؟

چشمانش برق می زد؛ پاکت کاهی رنگی را به سمتم گرفت و لب زد:

بالاخره طلسمش شکست. یه نگاه بنداز ببین حسابای شرکتن!

پاکت را از دستش گرفتم و نگاهی به محتویاتش انداختم و با جدیت سر تکان دادم.

- آره، خودشونن.

پرشان ضربه ای آرامی نثار شانه ی مهرداد کرد و گفت:

خب بهتره سریع بریم تا مجبور نشدیم بیشتر از این دروغ سر هم کنیم!

همه به تبعیت از گفته ی پرشان و با کم ترین سر و صدایی ویلای پدری رایان که غرق در سکوت دم صبح بود را ترک کردیم.

بیرون از ویلا، پرشان تلفن همراه اش را از جیب کتش درآورد و گفت:

من مهرداد و ملیکا رو می رسونم خونه شون توام برو یه کم استراحت کن که تا شب عملیات و جرقه بزنیم!

اخم در هم کشیدم و به آرامی غریدم:

چرا الان نریم؟ چرا تا شب باید صبر کنیم؟

مشکی های جدیش را به میشی های خشمگینم دوخت و حق به جانب لب زد:

نمی شه بدون برنامه ریزی پیش بریم تا همین جاشم ریسک بالایی کردیم اگه بفهمن که من و ماهان دست به کار خودسرانه ای زدیم برامون گرون تموم می شه.

برسرش عربده کشیدم:

شماها فقط به فکر خودتونید. یه مشت آدم خود خواه که ادعای دوستی و کمک دارن!

اخم شدیدی میان ابروهایش سایه انداخت و او هم متقابلاً غرید:

تو خودخواهی نه ما؛ ما به فکر اینیم که برسیم به نقطه ی همیشگیمون!

یک تای ابرویم را بالا انداختم و پرسیدم:

چه نقطه ای؟

- آدم بدها رو گیر بندازیم تا بلکه دنیا جای بهتری برای زندگی باشه.

نیشخندی زدم و گفتم:

کلیشه ایه اما به امتحانش می ارزه!

دستی درون جیبم فرو کردم و با دست دیگرم پاکت را به سمتش گرفتم و گفتم:

منم هستم.

سری تکان داد و پاکت را از دستم گرفت.

صدای مهرداد هر دو ما را متوجه ی خودش کرد:

صبر کنید ببینم! پس من چی؟

پرشان با گیجی پرسید:

تو چی؟

دست هایش را در هم قفل کرد و گفت:

منم می خوام باشم.

پرشان نگاه شیطنت آمیزی به چشمانم انداخت و گفت:

آره، فکر خوبیه! تو رو طعمه می کنیم چه طوره؟

صدای اعتراض آمیز ملیکا بلند شد:

برو خودت و طعمه کن چرا از داداش من مایع می ذاری؟

به حالت تسلیم دستانش را بالا برد و گفت:

چه طوره تو رو هم بذاریم پشت سیستما؟!

تک خنده ای سر دادم و مشت محکمی را نثار بازوی عضلانیش کردم.

- هی، با زن آینده ی من درست صحبت کن!

نگاهش رنگ باخت و اما لب هایش هنوز می خندید.

می دانستم که او هم قلبش در گروی عشق دلبرکم است اما نمی خواستم باور کنم.

سقلمه ی مهرداد پهلویم را نشانه رفت و اعتراضش پرده ی گوشم را پاره کرد:

وایستا ببینم، چی برای خودت می بری و می دوزی؟ زن آینده چیه؟ اصلاً کی به تو اجازه داده؟

کمی سر خم کردم و گفتم:

به موقعش به اونم می رسیم.

«فصل چهاردهم»

(شش و پنجاه دقیقه ی بعد از ظهر_ چیذر)

" سوم شخص "

ماهان نگاهی اجمالی به آرین انداخت و رو به پسرکی کرد و گفت:

راد منش یه چک بکن ببین شنودها و ردیاب ها کار می کنه!

پسرک سری تکان داد و مشغول شد.

ماهان هم پرونده ای را به دست آرین داد و لب زد:

این و با خودت می بری به هر آدرسی که بهت دادن!

آرین با استیصال پرسید:

چرا مدارک اصلی رو نمی دی؟! ما که بالاخره قراره گیرشون بندازیم.

- چون ممکنه همون جا مدارک و نابود کنه اون وقت دستمون خالی می شه.

راد منش هدفونش را از روی گوشش برداشت و گفت:

سرگرد همه چی حله.

ماهان نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:

خیله خب، آرین دیگه زمانش رسیده که زنگ بزنی.

پسرک شماره ی محمود را گرفت و تلفن را رو بلندگو تنظیم کرد.

طولی نکشید که صدای سر خوش پارسا سکوت اتاقک اتومبیل را شکست.

- زودتر از اینا منتظر زنگت بودم پسر جون دیگه داشتم کم کم ازت ناامید می شدم.

آرین دست مشت کرد و دندان بر روی هم سایید تا خودش را کمی کنترل کند و با غیض لب زد:

طول کشید تا به سندها دست رسی پیدا کنم.

- عیب نداره مهم اینه که بالاخره پیدا شده.

میشی های زخم خورده اش را به فندقی های مشوش مرد رو به رویش دوخت. می دانست پارسا هر چه که باشد، عزیز کرده ی دل این مرد باران زده است.

لعنت بر چشمانی که لال نمی شوند!

ماهان هر چه قدر هم که تلاش می کرد تا خودش را بی رحم نشان دهد نمی توانست چرا که چشمانش عجیب تبحر داشتند در رسوا کردنش.

آرین، دلش گرفت برای رفیق آن دوران خوشش که سعی می کرد خودش را آرام نشان دهد.

نفسش را به شدت فوت کرد و با لحن آرامی گفت:

کجا بیارمش؟

پارسای بزرگ خنده ای کرد و جواب داد:

بیا دم خونه ام می فرستم دنبالت.

تماس را قطع کرد و رو به ماهان گفت:

سوئیچ ماشینم و بده!

ماهان سوئیچ را به دستش داد و گفت:

صبر کن!

با اخم غلیظی حرکات ماهان را پایید.

پسرک دست برد و گردنبند نقره ای که پلاک پنج تن را یدک می کشید، از گردنش باز کرد و به سمت آرین گرفت. لبخند تلخی زد، به تلخی تمام روزهای سپری شده ی عمرش. با ابرویش اشاره ای به گردنبند زد و زمزمه کرد:

این و با خودت ببر! می خوام مطمئن بشم که به خوب کسی می سپرمت.

آرین با گستاخی نیشخند زد و نگاه سردش را به چشمان غم زده ی ماهان دوخت و طعنه انداخت:

همه اش خرافاته.

ماهان زنجیر را کف دست آرین گذاشت و بی آن که طعنه ی کلامش را به خود بگیرد، لب زد:

تو بگو خرافات من می گم اعتقاد.

تلخ شد مانند تمام لیمو شیرین هایی که دیر به آن می رسی و زمزمه کرد:

با من از اعتقاد حرف نزن چون ازش خوشم نمی آد. لامصب هر موقع به من می رسه، می شکنه.

- ماله تو شکسته حداقل سعی کن ماله دیگرون نشکنه، بنداز گردنت!

نگاه پر اکراهی به ماهان انداخت و گردنبند را به دور گردنش آویخت.

ماهان دستی بر روی گردنبند کشید و آن را در زیر یقه ی پسرک مرتب کرد.

باران به چشمان فندقی رنگش سر زدند. به تندی نگاه گرفت از مرد مغرور رو به رویش و زمزمه کرد:

دیگه وقتشه که بری.

آرین نگاه بی تفاوتی به ماهان بی تاب انداخت و در حالی که خودرو را ترک می کرد، زیر لب گفت:

چه فیلم هندی مسخره ای!

هر دو مرد جوانی که در خودرو نشسته بودند گفته ی آرین را به خوبی شنیدند.

راد منش خودش را با لب تابش سرگرم کرد تا مبادا غرور سرگرد دوست داشتنیش بشکند؛ همان سرگرد دوست داشتنی ای که چند سالی می شد اسطوره اش شده بود.

ماهان آه کم رنگی کشید و به صندلی اش تکیه داد و پرسید:

راد منش رسید یا نه؟

پسرک سروان، با انگشتش به نمایشگر اشاره کرد و جواب داد:

تازه سوار ماشینش شد. اگه بخوایم ماکسیمم بگیریم تا دو دقیقه ی دیگه باید برسه دم خونه ی فرد خاطی.

ماهان سری تکان داد و هدفون را از دست پسرک گرفت و به صداها گوش سپرد.

از طرفی دیگر، آرین پر استرس پایش را بر روی پدال گاز فشرد و عرض خیابان را طی کرد تا خودش را به ویلای محمود برساند.

نفس عمیقی کشید و از خودرو پیاده شد. کتش را مرتب کرد و زنگ آیفون را فشرد.

در بدون کوچک ترین پرسشی برایش باز شد. نگاه به انتهای خیابان انداخت و پا گذاشت در عمارتی که به حضور در آن هیچ تمایلی نداشت. کمی به قدم هایش سرعت بخشید و خودش را به سالن بزرگ خانه رساند.

مردی قوی هیکل از آشپزخانه بیرون آمد و بدون کوچک ترین انعطافی لب زد:

از این طرف، با من بیا!

پسرک چنگی به موهایش زد و پشت سر مرد حرکت کرد تا از در پشتی ویلا خارج شدند.

مرد پارچه ی مشکی رنگی را در دستش تاب داد و نیش زد:

با اجازه ات باید چشمات و ببندم!

پسرک چشم غره ای نثار مرد کرد و اجازه ی آن را داد تا چشمانش را ببندد.

مرد گره ی محکمش را پشت سر آرین سفت کرد و به سمت اتومبیلی که در انتهای باغ پارک شده بود، هولش داد و غرید:

از این سمت، راه بیوفت!

آن سوی خط، ماهان دست مشت می کرد تا بر خودش مسلط شود.

او تحمل گوش دادن به این همه اهانتی که به ناحق نثار رفیق سابقش می شد را نداشت.

درست برعکس آرین تخسی که می دانست ماهان با تصورات این پنج سال گذشته اش، تناقض دارد اما هنوز هم او را به چشم دشمن می دید نه یک دوست قدیمی!

رو به راننده ی اتومبیل دستور داد:

هر جا رفتن تعقیبشون کن، راد منش بهت موقعیت مکانی صحیحشون رو می ده!

پس از گذشت ساعاتی، راد منش خلوت ماهان مغموم را بهم زد و حواس او را معطوف خود کرد.

- جناب سرگرد بالاخره نگه داشتن.

ماهان با کرختی تکانی خورد و پرسید:

کجاییم سهند؟

پسرک نگاه متعجبش را از چشمان نافذ ماهان دزدید و لب زد:

حوالی کردان.

ماهان دستی به چانه اش کشید و زمزمه کرد:

عجیبه!

- چیش عجیبه سرگرد؟

- من همه ی مخفیگاه های محمود و شناسایی کردم؛ طبق نقشه الان نیروهامون نزدیک تمام پناهگاهاش کمین کردن و منتظر رسیدن ما هستن که ببینیم آرین ما رو سمت کدوم پناهگاه می کشونه اما آدرس هیچ کدوم از اونا به کردان منتهی نمی شه!

سهند اخم ظریفی را ضمیمه ی چهره اش کرد و با لودگی گفت:

شاید یه تله اس.

ماهان چنگ زد و بی سیم را از روی صندلی برداشت و زمزمه کرد:

نمی دونم.

- الان چی می شه.

بی سیم را به سمت پسرک سروان شده گرفت و گفت:

فعلاً خبر بده نقشه عوض شده، نیروها برگردن ستاد تا خبرشون کنیم.

پسرک سری تکان داد و به گفته ی ماهان جامع عمل پوشاند.

سرش درد می کرد و تشویش به چهره ی تکیده اش سلام کرده بود.

دلش در گروی آن مردی بود که با فاصله ی بیست متر آن طرف تر، زیر پلی بررسی می شد.

آه عمیقی کشید و چشم به آن سو دوخت.

چشمان پسرک را باز کرده بودند و دستگاهی را به بدنش نزدیک می کردند.

چشمانش را تنگ تر کرد تا بلکه بتواند بهتر ببیند.

چنگ زد و هدفون را از روی پای سهند برداشت و بر روی گوشش گذاشت. صدای زخمتی که در هدفون پیچید، روحش را خراش داد:

وقته اینه معلوم شه یه وقت تو زرد عذاب در نیومده باشی.

ماهان چشم گردو کرد و ضربان بخشید به قلب ناآرامش.

می دانست ردیاب در بازوی آرین پنهان است و اگر فاش می شد به عمق فاجعه می رسیدند.

لب خشکیده اش را با زبان تر کرد اما گویی هیچ تاثیری نداشت.

بی تاب بود دریا، دریا.

صدای عربده های آرین که در گوشش پیچید، جان را از تنش ربود و دنیا در پیش چشمانش رنگ باخت.

سیل اشک به پشت سد پلک هایش حجوم آوردند. دستش را بر روی دهانش مشت کرد تا صدایش را خفه کند.

تحمل شنیدن آن زجه ها را نداشت. او سال ها تلاش کرده بود تا نتیجه ی مطلوب بگیرد نه عکس.

پس از گذشت چند دقیقه که برای او کشدار ترین زمان ممکن بود، صدای سهند او را به خود آورد:

قربان، ردیاب یک ایزوله شده.

بی آن که چشم از پنجره بگیرد، بغض صدایش را خورد و لب زد:

انگار بالاخره بی خیال آرین شدن، دارن حرکت می کنن. محمدی حرکت کن!

راننده سری تکان داد و اتومبیلش را به حرکت در آورد.

دیگر تصمیم قطعی خود را گرفته بود. اصلاً به درک که پارسای بزرگ عزیز کرده ی این قلب لعنتی اش است!

حال که رفیق سابقش به گناه نکرده مجازات می شود باید کوه شود تا بتواند از او و تمام بی گناهان این ماجرا دفاع کند.

" قلب لعنتی!

زبان به دهان بگیر تا سرت را زیر آب نکرده ام..."*

آه عمیقی کشید و جدال با بغضش را خاتمه داد.

نقاب به چهره اش زد و با صدای خشداری زمزمه کرد:

دارن کجا می رن؟

- فعلاً که چیزی مشخص نیست اما این جوری که بوش می آد داریم می ریم سمت ورده.

سری تکان داد و گفت:

تقاضای نیروی پشتیبانی بکن!

دستان لرزانش را که میراث یک زلزله ی هشت ریشتری را یدک می کشیدند، به زیر کتش برد و کلت مشکی رنگش را از کمرش بیرون کشید و آن را مسلح کرد.

وقت جنگ فرا رسیده بود. تمام احساسات زد و نقیضش را پس زد.

خودرو در مقابل گاراژی توقف کرد.

ماهان اخم غلیظی کرد و گفت:

سهند جای دقیق و به بچه ها اطلاع بده بگو سریع خودشون و برسونن، من می رم تو تا سرک بکشم. محمدی توام گوش به زنگ باش که اگه بچه ها رو فرستادم، سریع با خودت ببریشون!

در خودرو را باز کرد و بی توجه به چشم قربان گفتن های افرادش، با احتیاط خودش را به پشت درب گاراژ رساند.

کلت را با دو دستش نگه داشت تا از لرزش دستانش کم کند و با قدم های شمرده اش ساختمان متروکه ی گاراژ را دور زد. نگاهش به آبراه زیر زمینی افتاد که پشت یک سری تایر مخفی شده بود. بی توجه از کنارش گذشت و به راهش ادامه داد. مسلماً این آبراهه گزینه ی مناسبی برای ورودش نبود!

دلش نمی رفت که پا درون آن گاراژ کذایی بگذارد اما گویی هیچ راه چاره ای جز این نداشت.

دستی به پشت لبش کشید و از پنجره ی شکسته ای وارد ساختمان خالی و مسکوت شد؛ صدای جیغ خرده شیشه ها در زیر قدم های آهسته اش، به سکوت محوطه دهان کجی می کرد. با احتیاط پیش می رفت و حواسش به همه جا بود تا مبادا غافل گیرش کنند. کمی که پیش رفت، صدای ناله های خفیفی توجه اش را جلب کرد. به آرامی صدا را تعقیب نمود تا به اتاقکی مخروبه رسید. به اطرافش نگاهی انداخت و قفل زنگ زده ی در را با سنجاق قفلی ای که همیشه به همراه داشت، باز کرد.

با دیدن رایان و نفسی که دست و دهانشان بسته بود، پا تند کرد و خود را به آن ها رساند. به سرعت دست هایشان را باز کرد و لب زد:

من باید برم، شماها از در این اتاق که می رید بیرون، از سمت چپ حرکت کنید تا می رسید ته سوله اون جا یه پنجره ی شکسته هست، از اون خارج شید و گاراژ دور بزنید یه مگان مشکی کمی دورتر از گاراژ منتظرتونه، سوار اون بشید.

رایان دست برد و دستمال کثیف و پارچه ای را از دهانش باز کرد و پرسید:

پس تو چی؟

ماهان ضربه ای به شانه ی پسرک زد و لبخند غمگینی نثار چهره ی خونینش کرد و گفت:

الان وقت این حرفا نیست! دست زنت و بگیر و کاری که بهت گفتم و بکن!

به سرعت از جایش برخاست تا بگریزد از آن نگاه مواخذگری که پوست و استخوانش را هم می سوزاند اما صدای مردانه و خسته ی رایان در رفتنش وقفه انداخت:

کجا می ری؟

از سر شانه اش نگاه گذرایی به دوست این روزهایش انداخت و لب زد:

می رم تا تمومش کنم.

دیگر فرصت هیچ پرسشی را به رایان نداد و آن جا را ترک کرد.

دلش گرفت از این همه نامردی دنیای بی رحمش.

دنیا او را به کجا رسانده بود که این پسرک تازه دوست شده، نگران حالش بود اما آرین عزیزیش هنوز هم او را گناهکار می دانست؟!

به راستی حق او از این دنیا و نامردی هایش چه بود؟!

حلقه ی اشک درون چشمانش جوشید. نفس عمیقی کشید تا بغضی که در گلویش سیب شده بود را پس بزند. قدم هایش را محکم تر کرد و پیش رفت. مسلماً الان وقت جا زدن نبود!

حداقل نه برای اویی که انتظار به ثمر رسیدن تلاش چندین و چند ساله اش را می کشید.

این بار صدای آشنای احمد او را بر جایش میخکوب کرد. به دیواری تکیه داد و گوش تیز کرد تا بهتر بشنود:

این مدارک که چیزی و اثبات نمی کنه!

صدای خنده ی موزیانه ی محمود رعشه به تنش انداخت.

- احمد بذار ببینیم چی داره واسه گفتن!

بی توجه به آن ها تلفنش را در دستش چرخاند و شماره ی سهند را شماره گیری کرد و تلفن را به گوشش چسباند.

- بله سرگرد اتفاقی افتاده؟

پسرک بزاق دهانش را فرو فرستاد و به آرامی زمزمه کرد:

پس چی شد این نیروی کمکی؟

- تو راه هستن، یه ده دقیقه ی دیگه می رسن.

- ده دقیقه؟ چه خبره؟ این جا اوضاع اصلاً رو به راه نیست.

- چاره ای جز صـ...

تلفنش را با غیض قطع کرد و نگاه پر استرسی به ساعتش انداخت. بعد سرش را بلند کرد و نگاه کوتاهی از گوشه ی دیوار به افرادی که آن سویش قرار داشتند، انداخت و سریعاً خود را عقب کشید و چشمانش را بست.

طاقت آن را نداشت که بازوی خونین آرین را ببیند و چشم بر رویش ببندد.

آخر، انتهای فرشته شدن کجاست؟!

لبخند تلخی زد و با اولین سیلی ای که نثار گونه ی آرینش شد، کنار دیوار نشست.

این روزها حتی پاهایش هم یارای حال وخیمش نبودند. گویی تمام دنیا دست به دست هم داده بودند تا پشتش را به خاک بمالند.

نفسش بند آمده بود و حتی جرات آن را نداشت که هوا را رایگان نفس بکشد!

سیبک گلویش را قورت داد و به قطرات اشکش اجازه داد تا ببارند و اوضاع نارنجی رنگش را به رخ بکشانند.

با لرزش گوشیش به خود آمد و تلفنش را جواب داد.

- الو سرگرد، نیروها رسیدن.

به سرعت از روی زمین برخاست گویی کور سوی امیدی دلش را چراغانی کرد.

لبخند محو و خسته ای به تلخی های زندگی سر تا سر درامش زد و با غرور زمزمه کرد:

دستور بده همه جای ساختمون و محاصره کنن و منتظر صدای شلیک من بمونن!

- اطاعت می شه قربان.

تلفن را قطع کرد و قدم های محکمش را به سوی افراد کفتار صفتی تنظیم کرد که رفیق زمین خورده اش را محاصره کرده بودند.

لبخند کجی به چهره ی متعجب شده ی احمد زد و محکم دستانش را بهم کوبید.

با سرش به آرین غرق در خون اشاره زد و زمزمه کرد:

می شناسیش؟

احمد اخم غلیظی را میان ابروهای جوگندمی اش نشاند و با نفرت مضاعفی غرید:

چی می گی تو برای خودت؟ اصلاً چه جوری ما رو تعقیب کردی پسره ی خیره سر؟

ماهان بی آن که تغییری در رفتارش بدهد، چشمان فندقی رنگش را به محمود مسکوت دوخت و لب زد:

چرا ساکتی؟ تو چی؟ توام نمی شناسیش؟

محمود دستی به چانه اش کشید و باز هم سکوت کرد به جای او احمدی که مورد بی اعتناعی این پسرک دلشکسته قرار گرفته بود، لب به سخن باز کرد:

منم پرسیدم تو این جا چه غلطی می کنی؟

ماهان باز هم بر روی گفته ی خود پافشاری کرد و همان طور که در چشمان پدر خوانده اش خیره بود، زمزمه کرد:

می شناسیش؟

محمود نیشخند کوچکی در جواب ماهان زد و باز هم به سکوتش ادامه داد. این بار احمد طاقتش طاق شد و عربده کشید:

این پسره ی خائن و بگیرید پس چرا وایستادید؟

دو نفر به سمت ماهان قدم برداشتند که محمود با حرکت دستش آن ها را منع کرد.

احمد مشت هایش را گره کرد و بر سر برادر بزرگترش غرید:

چی کار می کنی محمود؟ زده به سرت؟ این پسره ی دوره گر...

عربده ای که محمود کشید، صدای احمد را در نطفه خفه کرد؛ او سر ماهان با هیچ احدی شوخی نداشت. یک ماهان را داشت که از دار دنیا تنها امید برای زندگیش بود.

- حرف دهنت و بفهم که درباره ی ماهان چی می گی!

احمد کمی خودش را جمع کرد اما از نیش زدن دست برنداشت:

این پسره آخه چی داره که تو...

ماهان بی توجه به حرافی های احمد، دوباره زمزمه کرد:

بابا، پرسیدم اینی که رو زمین افتاده رو می شناسی؟

محمود لبخند کجی زد و گفت:

این و یادت نره پسر جون همیشه آشناها خطرناکترین مهره های بازی زندگی هستن!

به خودش اشاره ای زد و گفت:

من چی؟ منم آشنام؟

محمود تاب آن نگاه فندقی رنگ را نداشت. چشم دزدید و جواب داد:

می دونی ماهان، تو طول تاریخ ثابت شده که اعتماد اشتباهه اما ما از اشتباهاتمون درس نمی گیریم؛ فرق بین جهان اول تا سومم همینه. اصلاً سر همین چیزاست که شدیم جهان سومی. مشکل ما اینه که بلد نیستیم از اشتباهاتمون درس بگیریم.

ماهان دست دراز کرد تا آرین را از روی زمین بلند کند اما پسرک با شدت دستش را پس زد.

لبخند تلخی زد و در جواب محمود گفت:

درس نمی گیریم چون اسیر احساساتمونیم.

محمود یک تای ابرویش را بالا انداخت و لب زد:

این به نظرت خوبه یا بد؟

پر غرور سرش بالا گرفت و گفت:

بابا، من جایی ننشستم که صاحب نظر باشم اما این و می دونم که جهان سوم هنوزم که هنوزه یدک کش احساساتشه و ثابت کرده که هنوز انسانیت تو رگ و پی انسان ها می تونه وجود داشته باشه؛ این نظر منه.

کلت کمریش را به سمت احمد موش شده، نشانه گرفت و ادامه داد:

وقتی داشتم می اومدم تو گاراژ سمت چپ ساختمون یه راه آب زیر زمینی پیدا کردم که پشت یه سری تایر مخفی شده، برو!

محمود لبخند تلخی زد و گفت:

چرا هنوز سعی می کنی من و فراری بدی؟ من که می دونم تو برای چی این جایی پس دستگیرم کن!

بی توجه به کنایه ی کلامش دست راست پیرمرد را بر روی سر خودش گذاشت و گفت:

من یه جهان سومیم یادت نرفته که؟! برو بابا! تو رو جون من برو بابا و سعی کن از این به بعدت و بدون خلاف بسازی!

این بار با دو دستش کلت را گرفت و رو به احمد زمزمه کرد:

خیلی دوست دارم بکشمت به تقاص تموم زخم زبونات و اون مغز خرابت که همیشه فکر ترور من و تو سرت پرورش دادی اما حیف که قانون دست و بالم و می بنده!

آرین با صدای خفیفی غرید:

چی کار می کنی احمق؟! داری همه چیز و به باد می دی.

ماهان نیشخند تلخی زد و گفت:

دارم بابام و فاکتور می گیرم.

به راه رفته ی محمود چشم دوخت و لب زد:

من جرم اون مرد و به گردن می گیرم. مردی که بین تموم نامردیاش من و مردونه بار آورد و وارد کارهای کثیفش نکرد. اون همیشه می دونست یه روزی ممکن جلوش قد علم کنم. الان که دیدم از دیدنم جا نخورد فهمیدم که از مامور بودنمم خبر داشته و رو نمی کرده. من چیزی و به باد ندادم فقط کار درست و کردم. این جوری حداقل دلم راضی می شه که حسابم با اون مرد صاف...

صدای ماهان میان صدای شلیک گلوله، گم شد.

صدای شلیک، حتی محمودی که خودش را به آبراه رسانده بود را هم در جای خودش متوقف کرد.

دلش نمی رفت که ماهانش را تنها بگذارد؛ با قدم های سستش در گوشه ای پنهان شد و به درون ساختمان سرک کشید.

دنیا در پیش چشمانش تار شد؛ لبخند کم رنگی زد و به ماهانی چشم دوخت که بر روی زمین زانو زده بود و خون جمع شده در دهانش بر روی زمین می چکید. گلوله ی بعدی که از هفت تیر احمد شلیک شد، نامردی و بی رحمی را در حق پدر و پسر تمام کرد.

قطره اشکی از گوشه ی چشم محمود چکید و لب لرزانش به حرکت در آمد و زمزمه کرد:

من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود!

*****************************

«فصل پانزدهم»

دستی به میکروفنش کشید و لبخند غمگین را ضمیمه ی چهره ی تکیده اش کرد.

صدای صالح او را به خود آورد:

مهرداد بیا که یه دختری اومده با تو کار داره!

اخم ظریفی کرد و با کرختی لب زد:

یه دختر؟

- آره.

- نگفت چی کار داره؟

- گفت فقط به خودت می گه.

- کجاست؟

- تو اتاق میکس نشسته.

سری تکان داد و به سمت در رفت.

صالح خودش را از جلوی در کنار کشید و با تردید لب زد:

حالا که امین نیست کی جاش می آد؟

نگاه زخم خورده اش را به چهره ی صالح دوخت، به تلخی گفت:

به این کارها کاریت نباشه!

پسرک با ترس از سر راه مهرداد کنار رفت. می دانست که مهرداد این روزها اصلاً حال خوشی ندارد و بحث با او بیهوده است.

مهرداد در میان تمام غم هایش نقاب سردی را به چهره زد و وارد اتاق میکس شد.

" دنیای عجیبی ایست!

یک مشت نقاب دور هم جمع شده اند و تشکیل جمعیت داده اند...

این روزها، روز نقابداران را هم باید به مناسبت های تقویم اضافه کرد و روز جهانی اش را به تمام نقاب ها تبریک گفت..."*

دخترک به احترام مهرداد از جایش برخاست و لب زد:

می دونم شرایط خوبی رو برای رو به رو شدن با شما انتخاب نکردم اما یه سری چیزها هست که باید تکلیفشون مشخص بشه.

مهرداد نگاه موشکافانه ای به دخترک انداخت و زمزمه کرد:

چهره ی شما عجیب آشنا به نظر می رسه.

دخترک اخم ریزی کرد و با غیض گفت:

حق دارید چون چند روز پیش یکی از دوستان من یه کاره پریدند تو بغل شما.

نگاه خنثی اش را به دخترک دوخت و سری تکان داد؛ او همان دختر گستاخی بود که آن روز شخصیتش را به زیر رادیکال کشاند.

بی توجه به گذشته ها مقابل دخترک نشست و پرسید:

خب، می شنوم!

دخترک نیشخند موزیانه ای زد و روزنامه ای را مقابل مهرداد قرار داد و گفت:

صفحه ی ششم موضوع جذابی داره، گفتم شما هم مطالعه کنید به دردتون می خوره.

مهرداد دست برد و روزنامه را از روی میز برداشت و گفت:

موضوع جالب؟ برای همین تا این جا اومدید؟

دخترک با سرش به روزنامه اشاره زد و جواب داد:

شما بخونید، جالبترم می شه!

پسرک خواننده با دقت شروع به خواندن وقایع روزنامه کرد، طولی نکشید که با عصبانیت روزنامه را مچاله کرد و بر روی میز کوبید.

نگاه خشمگینی به دخترک چشم قهوه ای رو به رویش دوخت و غرید:

این خبر چه جوری درز کرده؟

دخترک با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و بی رحمی را در حق پسرک تمام کرد.

- بالاخره دیر یا زود خبرنگارها سر در می آوردن که مدیر برنامه ی حامد کلانی الان پشت میله های زندان انتظار رای دادگاه رو می کشه، این که تعجبی نداره!

مهرداد با کلافگی چنگی به موهایش زد و خط و نشان کشید:

فقط من بدونم کار کی بوده اون وقت من می دونم و اون!

- چرا انقدر عصبی شدی؟ ماه که همیشه پشت ابر نمی موند حالا تو هر چه قدرم که سعی در ماست مالی کردنش می کردی!

تا حالا کسی به او گفته بود که چه قدر بی ادب و گستاخ است؟!

مهرداد نگاه بدی به دخترک انداخت و با لحنی رسمی به او جایگاهش را گوش زد کرد:

خانوم محترم! این خبر آبروی کاری من و زیر سوال می بره.

- و همین طور آبروی پدر بنده!

- پدر شما؟

- ببخشید من خودم و هنوز معرفی نکردم، من هلیا سرلک هستم تک فرزند اسپانسر معروف شما آقای کریم سرلک.

مهرداد با بی حوصلگی نیشخندی زد و گفت:

این همه راه اومدید خودتون و معرفی کنید یا خبر آوردید که پدرتون منصرف شدن از شرکتشون با من؟ خب شما اینا رو پشت تلفنم می تونستید بگید، دیگه نیازی به این نبود که خودتون و تو زحمت بندازید خانوم سرلک.

هلیا بی توجه به زبان نیش دار خواننده ای که سال ها صاحب قلبش بود، لب زد:

نه آقای کلانی برای یه سود دو طرفه خدمت رسیدم.

پسرک به ساعتش نگاه کوتاهی انداخت و گفت:

اگه می شه یه کم سریع تر بگید کارتون رو چون من باید برای مراسم ختم برادرم برم خونه لباسام و عوض کنم و تو کارها کمک دست خواهرم باشم که شب کلی مهمون می آد.

دخترک با آزردگی اخم کم رنگی کرد و زمزمه وار گفت:

متاسفم نمی دونستم عزدارید!

مهرداد با عجله سری تکان داد و گفت:

حالا که می دونید پس لطفاً کمی تندتر پیش برید!

دلش گرفت از این همه بی وفایی مردی که در بی خبری برایش دل سرانده بود.

اما او چه می دانست از این پسرک خواننده شده ای که روزی خنده هایش گوش آسمان را کر می کرد؟!

شاید حسودان چشمش زده بودند!

نفس عمیقی کشید و لب زد:

می خوام جای امین و بگیرم.

مهرداد با گیجی نگاهی به چهره ی سخت و مصمم هلیا انداخت و پرسید:

یه زن؟

بدش می آمد از این حجم تحقیری که به ناحق نصیب او و هم جنس هایش می شد؛ انگشتان ظریفش را مشت کرد و گفت:

آره، کجای قانون نانوشته ی خدا ذکر شده که زن نمی تونه مدیر برنامه بشه؟

پسرک لبخند کجی زد و گفت:

خانوم سرلک خودتون و خیلی دست بالا می گیرید.

- نه این شما مردها هستین که زیادی خودتون و دست بالا می گیرید و به ضعیف ترها میدون نمی دید چون می ترسید یه وقت اون ضعیف ترها به جایی برسن که شما با تمام دب دبه و کب کبتون نتونستید به اون برسید.

خوشش آمد از جسارتی که در گوی های درشت و قهوه ای دخترک به وضوح دیده می شد اما خوش آمدن که کافی نیست، هست؟!

- قصد توهین یا این که عقاید رو دخیل کنم نداشتم من فقط دلم نمی خواد برای آینده ی شغلیم باز هم حاشیه ای ایجاد بشه.

- پنج تا انگشت که یکی نیستن! در ضمن شما مگه کار من و دیدید که قضاوت می کنید؟

- نه.

- امتحانش چیزی رو ازتون کم می کنه؟

مهرداد با بی حوصلگی از جایش برخاست و بی حس زمزمه کرد:

من یه آدم مشهورم نمی تونم ریسک کنم.

دستش را بر روی دستگیره فشرد و به آخرین کلمات هلیا گوش سپرد:

فقط یه بزدله که اهل ریسک نیست؛ اگه جایی از زندگیت شکستن نخوردی دلیل به این نمی شه که تو برنده ی می دونی!

آه عمیقی کشید و لب زد:

خیله خب پس امتحان می کنیم.

- خوبه، کی شروع می شه؟

- نمی دونم، شاید بعد از گذشت چهلمه برادرم؛ شایدم هیچ وقت.

- یعنی چی؟ یعنی دیگه نمی خوای بخونی؟

- نمی دونم، تنها چیزی که در حال حاضر می دونم اینه که دلم عزا داره.

لبخند مغمومی زد و با بغض گفت:

حتی نمی دونم چرا اینا رو دارم به تو می گم؟!

- فکر می کنی تو از زندگی و علایق دست بکشی برادرت برمی گرده؟

بی حرف اتاق را ترک کرد درست چند لحظه قبل از آن که زخم های کهنه اش سر باز کنند و او را جلوی یک غریبه در هم بشکنند.

" آرین "

قطره ای از اشک چشمانم بر روی پلاک نقره ای رنگ، چکید.

آه عمیقی کشیدم و لبخند غمگینی زدم به خاطراتی که هر از گاهی در سرم مرور می شد.

این روزها اتفاقا بد از حدش گذشته بود؛ حتی شمار آن ها را نیز، دیگر نداشتم.

صدای ظریف دلبرکم در آن یخبندان به یاری تن بی پناهم شتافت. چشمانم را بستم و عطر حضورش را میهمان ریه های خسته ام کردم.

- غروب شومیه، نه؟

صدایش بغض داشت، حواسم در پی بغض صدایش رفت و فراموش کردم که گونه های خودم از پس آن پلک های بسته هم بارانیست.

با آن که چشم هایم بسته بود اما حضورش را احساس می کردم که کنارم نشست.

آه عمیقی کشیدم و گفتم:

یه روز مهرداد حرف خوبی بهم زد؛ می دونی چی گفت؟!

- چی گفت؟

- گفت مشکل ما آدم ها اینه که همیشه فکر می کنیم وقت واسه جبران هست.

- به حرفش رسیدی؟

- آره رسیدم اما به چه قیمتی؟ به قیمت مرگ ماهان و یه عمر پشیمونی؟ به نظرت ارزشش رو داشت؟

- ماهان به زمین تعلق نداشت به خاطره همین خدا زودی از کائنات بردش تا امثال من و تو دل مهربونش و دائم نشکونن. دل ماهان هم از اون دسته دل هایی بود که تو پاکی از پارچه ی سفید سبقت می گرفتن.

با خودم زمزمه کردم:

شاید!

صدای دلبرکم باز هم مرا متوجه ی خودش کرد:

اون گردنبند چیه تو دستت؟

میشی های غم زده ام را به گردنبند دوختم و با صدای خشداری گفتم:

یادگاری ماهان.

با تردید پرسید:

هنوزم قهری باهاش؟

اشک هایم را با غیض پس زدم و گردنبند را به گردنم آویختم.

- شاید اعتقادات من نابود شده با...

صدای غمگین و مردانه ای حرفم را برید:

آری این جایی؟

به سویش چرخیدم و چهره ی رنگ پریده و سر باند پیچی شده اش را از نظر گذراندم و لب زدم:

کارم داشتی؟

با دست پانسمان شده اش به پشت سرش اشاره زد و گفت:

پرشان کارت داره نه من؛ گفت اگه پیدات کردم بگم یه سر بری پیشش.

- نمی دونی چی کارم داره؟

با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و گفت:

به من که چیزی نگفت.

از جایم برخاستم و همان طور که از تراس خارج می شدم، پرسیدم:

خودت چه طوری؟

برق اشک درون چشمان مشکی رنگش هویدا شد اما بر خلاف چشمانش با صدای صافی گفت:

از تو یکی که بهترم.

حتی حاضر جوابی هایش هم دیگر نه بویی از مزه پرانی می داد و نه بوی خوشی. گویی سر تا سر وجودش در سایه غم ها به دام افتاده بود.

صدای ملیکا در گوشم زنگ خورد:

انگار ماهان که رفت همه چیز رو با خودش آب و جارو کرد و برد، حتی شوخ طبعی تو رو رایان.

رایان اخم ظریفی کرد و در جواب دلبرکم گفت:

ماهان خوب بلد بود خودش و چه جوری تو دله همه جا کنه.

لب های بی روح عزیز دردانه ام لرزید و صدای بغض آلودش روحم را به بند کشید:

دلم برای بی کسیه داداشم می سوزه رایان. داداشم خیلی بی پناه بود اما در اوج بی پناهی برای همه پناهگاه امنی بود.

دیگر نه طاقت حرف هایی را داشتم که دل سنگر را هم آب می کرد و نه طاقت آن صدای معصوم و پر از بغض را؛ پا تند کردم و خودم را به سالن خانه رساندم و در کنار مهرداد ایستادم و لب زدم:

پرشان کجاست؟

چشمان سرخش را به به فرش کرمی رنگ سالن دوخت و جواب داد:

تو اتاق منه.

سری برایش تکان دادم و این بار به سمت اتاق مهرداد رفتم. ضربه ی آرمی به در نواختم و وارد آن شدم اما به محض آن که سرم را بلند کردم، مات شدم.

پرشان لبخند غمگینی زد و گفت:

زودتر از اینا منتظرت بودیم.

بی توجه به او و لحن ناراحت و صدای گرفته اش، میخکوب بر جای باقی مانده بودم و قامت مرد زیادی آشنای رو به رویم را رصد می کردم.

پرشان دستش را بر روی شانه ی مرد گذاشت و گفت:

خودت می شناسیش یا معرفیش کنم؟

با ناباوری لب زدم:

چه طور ممکنه؟

آهی کشید و گفت:

جریانش مفصله باید سر فرصت برات بگم فقط تا همین قدر بدون که این شاه پسر همون پسرعموی دوست داشتنیته.

به چشمان مشکی رنگ و بی فروغش خیره شدم و زمزمه کردم:

پس اونی که دفن شد کیه؟

شانه ای بالا انداخت و گفت:

هنوز مشخص نشده، قراره ترتیبی داده بشه تا بچه های پزشک قانونی روی جسدش تحقیق کنن و هویتش مشخص بشه.

چنگی به موهای آشفته ام زدم و نالیدم:

یعنی...

پرشان با اطمینان پلک زد و قبل از آن که اتاق را ترک کند، گفت:

حق می دم گیج شده باشی؛ راستی ما یه سری چیزا رو بهش گفتیم تا حدودی از جریانات خبر داره اما از اون جایی که حافظه اش و از دست داده زیاد بهش فشار نیار براش خوب نیست!

سری تکان دادم و آن قدر بر جایم باقی ماندم تا صدای بسته شدن در خبر از رفتن پرشان داد.

با استرس قدمی پیش گذاشتم و زمزمه کردم:

آرین خودتی؟

نیشخند پر رنگی زد و با صدای کنترل شده ای غرید:

خوش ندارم زیاد دور و ورم ببینمت اگه الانم این جام به خاطره بقیه ی آدمایی که روزگاری نزدیک ترین افراد زندگیم بودن؛ درسته که چیزی یادم نمی آد اما از این که برام هیچ هویتی باقی نذاشتی متنفرم حتی از خود تو هم متنفرم که خودت و جای من جا زدی، حالا گم شو بیرون! برو بیرون همین حالا!

- آرین، من...

با اشاره ی دستش به بیرون اشاره کرد و غرید:

گفتم برو بیرون!

لبخند غمگینی زدم و از اتاق خارج شدم تا بیشتر از این غرورم له نشود.

خودم را به آشپزخانه رساندم و لیوانی آب نوشیدم تا از گر گرفتگی ام کمی بکاهد. اما زمانی که روحت آتش می گیرد حتی اگر آب دریا را هم برای نجاتت بیاورند، بی فایده است!

من هم روحم به آتش کشیده شده بود. لبخند تلخی زدم و پشت میز ناهار خوری نشستم و سرم را بر روی میز گذاشتم.

سرم درد می کرد از تمام کارهای اشتباهی که روزی به درست بودنشان اصرار می ورزیدم.

شاید او حق داشت که مرا پس بزند، شاید هم نه!

- آرین حالت خوبه؟

سرم را بلند نکردم تا آن بلوطی های خوش رنگ و به غم نشسته اش بیشتر از این ها وجودم را در آتش غرق کند. به آرامی زمزمه کردم:

خوبم عزیزم.

- چی شد؟ دیدش؟

- دیدمش اما پسم زد.

- زمان می خواد تا بفهمه خودشم یه گناهکاره توی این ماجرا.

سرم را از روی میز برداشتم و چهره ام را با دستانم قاب گرفتم و پرسیدم:

گناهکار؟

- می تونست تو رو نبره به اون کلبه یا حداقل بگه که محمود چه آشی برات پخته اما نگفتم. می دونی نظر من چیه؟! نظرم اینه که اون گناه پدر و به پای پسر نوشته. اون تو رو می خواست قربانی کنه تا از احمد انتقام بگیره.

این بار به تشویش در چشمان آرام و باران زده اش چشم دوختم و زمزمه کردم:

شاید.

آه عمیقی کشید و گفت:

آرین، کی این بدبختی ها تموم می شه و می تونیم یه نفس راحت بکشیم؟ به خدا از وقتی که پرشان تموم ماجرا رو بهم گفته سرم داره می ترکه؛ دیگه کشش ندارم. مخصوصاً خبر پیدا شدن قاتل مامان و بابا کمرم و شکست.

لبخند غمگینی زدم و اطمینان بخشیدم به قلب کوچک و ناامیدش.

- دیگه تموم شد دردونه، مطمئن باش دیگه نمی ذارم دنیا روی سخت و زمختش و بهت نشون بده. تو فقط با من باش، قول می دم کل دنیا رو برات به زانو دربیارم!

بلوطی های خاصش را از میشی هایم دزدید و لب زد:

آرین دست نگه دار!

اخم ظریفی میان ابروهای پرپشتم چین انداخت و با تردید پرسیدم:

چرا؟

- نمی گم باهات نیستم؛ مطمئن باش که تا آخرش پا به پات می آم اما الان تو وضعیت خوبی نیستم. ماهان برای من هیچ وقت یه غریبه یا داداش ناتنی نبود، ماهان همیشه برام با مهرداد تو یه تراز بود حتی وقتی نمی دونستم که باهام نسبتی داره.

- ته حرفات می خوای به کجا برسی؟

- به این که ماهان برام محترمه. توام اگه جواب می خوای باید صبر داشته باشی تا این بحران تموم بشه.

****************************

«فصل شانزدهم»

«دو سال بعد»

" سوم شخص "

دسته گل ارکیده ای که در دست داشت را بر روی سنگ سیاه رنگ قبر گذاشت و تضاد آفرین شد.

آه عمیقی کشید و لب زد:

یه سال از رفتنت گذشت بی معرفت! دلم برای خودت نه اما برای خنده هات لک زده! پاشو ببین دارم دوماد می شم!

آرین دستی بر روی شانه اش گذاشت و زمزمه کرد:

ملیکا راست می گفت ماهان که رفت همه چیز و با خودش برد.

قطره ای لجبازانه از چشمش چکید و خودش را در بین گلاب هایی که قبر ماهان را معطر کرده بودند، جا کرد.

شکلاتی های خوش رنگش را با حسرت از سنگ مزار گرفت و لب زد:

هنوز حسش می کنم آرین، هر بار که گوشیم زنگ می خوره به هوای این که ماهانم پشت خطه سریع گوشی رو چک می کنم. اون هنوز داره با من زندگی می کنه.

- نمی دونم چه حکمتیه که ماها تا بلایی سرمون نیاد برامون عبرت نمی شه! توام دیگه کم کم خودت و جمع کن مرد، ناسلامتی امشب هردومون قراره دوماد بشیم!

بی توجه به آرین، لب زد:

دیروز محمود و دیدم.

پسرک اخم غلیظی کرد و پرسید:

کجا؟

به مزار ماهان اشاره زد و گفت:

سر همین خاک.

به میشی های سخت شده ی آرین چشم دوخت و اضافه کرد:

آرین خیلی تغییر کرده بود، اصلاً باورم نمی شد که یه روز محمود با اون همه ابهتش رو انقدر شکسته و پیر ببینم.

آرین میشی هایش را از مهرداد گرفت و لب زد:

خب، هر کسی باید یه جوری جزاش رو پس می داد، مثلاً جزای من کم محلی های آرین بود، جزای امین و احمد اعدام، جزای بهروز حبس، جزای آرین فراموشی، جزای محمود هم مرگ ماهان.

- جزای ماهان چی بود؟

- نمی دونم، راستی مشخص نشد کی جای من دفن شده بود؟

مهرداد شانه ای بالا انداخت و گفت:

پرشان می گفت مثله این که یکی بعد تو رفته تو کلبه تا آرین و نجات بده اما خودش گیر می افته و می میره. خبر مرگ اون بیچاره رو بعد از این همه سال به خانواده اش دادن، این جوری که دستگیرم شد پرشان می گفت آرین هم با هویت جدیدش کنار اومده و الان با شناسنامه ی تو داره زندگی می کنه. تو چی؟ نمی خوای بری ببینیش؟

- نه تا وقتی که خودش نخواد. تو می خوای از این به بعد چی کار کنی؟

- نمی دونم من هیچ وقت نقشه های بلند مدت نمی کشم!

آرین تک خنده ی تلخی زد و زمزمه کرد:

فکر کنم تنها قربانی های این ماجرا تو و ملیکا بودین که به ناحق، حقتون پایمال شد. حداقل خوشحالم که تو پا بند مدیر برنامه ی جدیدت شدی و بالاخره به یه جایی رسیدی.

صدای گرفته اما محکم ملیکا از پشت سرشان برخاست و توجه دو مرد را به خودش جلب کرد:

نه اشتباه نکن! تنها قربانی این ماجرا حامد بود؛ ما هر کدوممون یه جایی اشتباه داشتیم.

مهرداد سری تکان داد و با بی حوصلگی به سمت اتومبیلش قدم برداشت.

آرین به آرامی در کنار گوش دلبرکش زمزمه کرد:

مثلاً اشتباه تو چی بود؟

- من و مهردادم هر کدوم به یه نحوی چیزی رو پنهون کردیم و حل مسئله رو به تعویق انداختیم. می بینی آرین، من و مهرداد هم حتی بی تقصیر نیستیم!

آرین سری تکان داد و با تردید لب زد:

ملیکا؟

- جانم؟

- بگو که این خواب نیست و بالاخره همه چیز تموم شده!

دستش را به دور بازوی پسرک حلقه کرد و لب زد:

خواب نیست مرد من، خواب نیست.

*****************************

بر روی تختش دراز کشید و با خستگی چشمانش را بست تا کمی استراحت کند اما مگر صدای شوم دکتری که امروز صبح جواب آزمایش هایش را داده بود را هم می توانست فاکتور بگیرد؟!

قطره ای اشک از گوشه ی چشمش چکید و باز هم صدای دکتر در سرش جولان داد:«ببینید آقای پارسا در حال حاضر هر نوع شوکی برای شما سمه. اگه دفعه ی بعدی بهتون شوک غیر منتظره ای وارد بشه، احتمال خون ریزی مغزی داره.»

آه عمیقی کشید و به پهلو چرخید تا بلکه تیر صداها به خطا برود و باز هم مغز و ذهنش را هدف نگیرد.

صدای تلفن همراه اش باعث شد تا با کرختی دست دراز کند و تلفنش را از روی عسلی کنار تخت بردارد.

جنگلی های زیبایش نام مهرداد را بر روی صفحه ی تلفن شکار کرد. با سستی تماس را وصل کرد و گوشی را به گوشش چسباند.

صدای پر انرژی مهرداد هم حتی نتوانست او را از برزخی که در آن دست و پا می زد، بیرون بکشد.

- الو آرمان؟ تو که انقدر بی معرفت نبودی مرد! چرا دعوت آرین و رد کردی؟

- بیام که چی بشه مهرداد؟ بیام که آرین مثله آینه ی دق رو به روم رژه بره و با شکل و شمایل و اسم من، خوش باشه؟!

- حس نمی کنی داری خیلی بی انصافی می کنی؟!

جواب پسرک تنها به سکوتی طولانی مبدل شد.

مهرداد آهی از سر تاسف کشید و گفت:

جشن عقد که تموم شد حداقل خودت و به مراسم بعدش برسون، به هر حال خود دانی!

تلفن قطع شده را بر روی میز گذاشت و با کلافگی غلت دیگری زد و چشمانش را بست تا کمی آرامش را به میهمانی خلوتش دعوت کند.

*************************

- چی شد مهرداد؟

با تاسف سری تکان داد و گفت:

پاش و کرده تو یه کفش می گه نمی آم.

پسرک دستی به چانه اش کشید و گفت:

خیله خب، از این موضوع فعلاً چیزی به آری نگو!مهرداد نگاه ناامیدش را حواله ی مشکی های خوش رنگ رایان کرد و نالید:

به خدا من تموم سعیم و کردم.

- قسم نخور پسر جون! حالا کاریه که شده؛ این چند ساعت پایان مجردیت و خوش بگذرون که دیگه از این فرصتا نصیبت نمی شه!

مهرداد تک خنده ای زد و گفت:

معلومه دلت خیلی پره.

رایان چهره اش را مظلوم کرد و نالید:

وقتی پدر بشی دستت می آد که من الان چی می گم.

این بار مهرداد آزادانه قهقهه زد و به دنبال پسرک رایان چشم چرخاند و پرسید:

پس کوش اون وروجکت؟ از صبح ندیدمش دلم براش یه ذره شده.

رایان همان طور که شیرینی نسبتاً بزرگی را می بلعید با دهان پر جواب داد:

فعلاً رفته قسمت زنونه و رو سر مامانش هوار شده تا من نفس بکشم.

آرین به جمعشان نزدیک شد و با خنده گفت:

الحق که به خودت رفته!

مهرداد با صدایی که هنوز آثار خنده در آن موج می زد، آرین را مخاطب خود قرار داد:

این جاست که می گن پسر کو ندارد نشان از پدر!

رایان پر حرص شیرینی دیگری را در دهانش چپاند و غرید:

شما دو تا برای آدم آسایش نمی ذارید که؛ والا شماها از رادمین من بچه ترید!

صدای خنده های دو مرد جوان باز هم بلند شد.

رایان با عصبانیت شیرینی دیگری را در دهانش گذاشت و به جانشان غر زد:

بخندید که خنده هم داره! روزی می رسه که منم بشینم و به شما بخندم، اون روز دیر نیست دوستان!

مهرداد قطره اشک گوشه ی چشمش که ناشی از خنده زیاد بود را پاک کرد و بریده بریده از میان خنده هایش گفت:

مرض قند... نگیری... جنا...ب... دوست!

رایان برایش پشت چشمی نازک کرد و گفت:

به تو چه مگه ماله بابای تو رو دارم می خورم؟!

آرین نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به رایان انداخت و گفت:

والا همچینم بیراه نگفتی!

مهرداد خندید و با شیطنت گفت:

خب دیگه تو رو با شیرینی هات تنها می ذاریم، فیلم بردار داره اشاره می زنه که بریم سمت خانوما، به گمونم وقت شامه! آرین جون پاشو که وقت رفتنه!

رایان سری از روی تاسف تکان داد و گفت:

برید بدبختای زن ندیده! من تنها نمی مونم شماها نباشید پرشان هست!

آرین با خنده پس گردنی ای نثارش کرد و گفت:

کی بود که هول هولکی تموم کارهای عقدش و انجام داد ما یا تو؟

رایان با حرص چنگ زد و شیرینی دیگری برداشت که مهرداد با خنده گفت:

بیا بریم داداش تا این یه کاره مرض قند نگرفته اون وقت تا عمر داره می کوبه تو سر من و تو که تقصیر شماها بود من مرض گرفتم!

رایان به آرامی غرید:

ایشاللّه خودت مرض بگیری پسره ی نی قلیون!

پسرها بی توجه به حرص خوردن های رایان را تا بعد از شام تنها گذاشتند و به قسمت زناه ی تالار رفتند.

بعد از گذشت تمام سختی های دیروزهایشان شبی آرام و خوش مسلماً حقشان بود اما گویی آرامش پس از گذشتن از این همه مانع هم به آن ها نیامده چرا که آدریانای زخم خورده آن سوی خیابان درون خودروی لوکسش نشسته بود و انتظار نو عروس آرینش را می کشید. او امشب خودش را پس از دو سال در این حوالی آفتابی کرده بود تا عزرائیل جان دلبرک معصوم آرین شود.

صدای شادی جمعیت میهمانی که بیرون از تالار ایستاده بودند و دو زوج خوش حال را تشویق می کردند، چشمان حسودش را می سوزاند.

آخر او چه می دانست از آرینی که آرین او نبود؟!

اشتباهات پی در پی گویی تمامی نداشتند.

شاید اگر اتفاقی در حوالی دل هایمان رخ ندهد، ارزش خیلی چیزها را به این سادگی ها، نفهمیم.

زندگی دست خوش یک سری اتفاقات و حادثه هایی هستند که حاشیه های عمر و تجربه را طراحی کنند!

امان از اسلحه ی مسلح شده ای که ملیکا را دلبرک گرفته بود.

آدریانا بدون کوچک ترین لغزشی ماشه را فشرد.

لحظه ای بعد، صدای شلیک و همهمه سقف آسمان شهر را شکافت.

آرین، مات شد؛ گویی راه رفتن را از یاد برده بود.

قدمی سست به سمت جسد نیم جان برداشت و در کنارش زانو زد.

دیگر توان آن را نداشت که این حجم از فاجعه را هضم کند. سیبک گلویش را قورت داد و دست برد و سر پسرکی را که هنوز چشمان بی فروغش او را می پاید، در آغوش کشید.

پسرک لبخند کم جانی زد و با بی حالی زمزمه کرد:

دوست داشتم یه طور دیگه کادوی عروسیت و بدم اما نشد!

آرین بی آن که بغض صدایش را پنهان کند، نالید:

کی از تو کادو خواست دیوونه؟!

پسرک تک خنده ی تلخی زد و گفت:

خواستم متفاوت باشم.

- متفاوت؟ شوخیت گرفته آرین؟

دست خونینش را بر روی لب های خوش فرم پسرک گذاشت و لب زد:

هیس! من خیلی وقته که آرمانم نه آرین.

اصلاً به درک که این همه چشم او را می دیدند. پسرعموی عزیز کرده اش خود را سپر دلبرکش کرده بود تا مبادا لبخند برای همیشه از لب های گوشتی و خوش فرمش رخت ببندد؛ حال او مانده بود و یک تن نیمه جان با کلی خاطره که تک تک جای زخم ها و حسرت هایش را می سوزاند. این حال او گریه نداشت؟

بی مهابا اشک ریخت و سر آرمان را بیشتر به سینه اش فشرد و گفت:

همیشه یه احمق کله شق بودی، که دوست داشت فقط خودش شزن باشه!

سرش را بلند کرد و فریاد کشید:

یکی به اورژانس زنگ بزنه!

مهرداد با کلافگی چنگی به موهای خوش حالت زد و گفت:

تو راهه.

****************************

«فصل پایانی_ فصل هفدهم»

- بعد آرمان جلوی چشمام جون داد اما اون دختره ی عوضی سالم موند. اگه... اگه آرمان نمی پرید جلوی گلوله الان همه چیز حالت عادی داشت و من به آرینم رسیده بودم.

پسرک دستی درون جیبش فرو برد و تکیه اش را از درخت گرفت و رو به پرستار آدریانا پرسید:

حالش چه طوره؟

پرستار شانه ای بالا انداخت و نگاهش را به آدریانایی دوخت که به پشت به آن ها بر روی نیمکتی جا خوش کرده بود و گفت:

تو این مدت تغییر چندانی نداشته، روزها تا دم دمای شب کارش اینه که می شینه رو این نیمکت و با خودش حرف می زنه، نه آبی می خوره نه غذایی؛ بعضی اوقات به زور و با جنگ و جدال می بندیمش به تخت و تو دهنش غذا می ریزیم. خیلی پرخاشگره؛ هفته ی پیش یکی از پسرهای آسایشگاه بهش نزدیک شد تا باهاش حرف بزنه اما اون پسره رو کتک زد. هنوز بعد از یه هفته جای گاز گرفتگی ها و کبودی های اون روز رو تن پسرک بی چاره هست!

میشی های غم زده اش را از خواهرک دیوانه اش گرفت و گفت:

این حالش درمانی هم داره؟

- باید با دکترش صحبت کنید!

- دکترش کجاست؟

- متاسفانه امروز روز استراحت ایشونه و آسایشگاه نیومدن.

آرین با جدیت سری تکان داد و نفسش راه به شدت فوت کرد.

- کِی ها هستن؟

- روزهای زوج.

- خیله خب پس من بعداً دوباره می آم.

آرین، قدمی از پرستار فاصله گرفت که صدای پرستار در گوشش زنگ خورد:

اما زیاد به بهبودش دل نبندید چون اون از بیمارهای نادر کلینیکه و خوب شدنش از صد درصد شاید یه درصده.

پسرک پا تند کرد و قبل از آن که بیشتر توسط گفته های پرستار شکنجه شود، خودش را به مازراتی اش رساند و بر روی صندلی راننده جا خوش کرد.

صدای بم و جذاب آرمان در گوشش پیچید:

حالش چه طوره؟

میشی های ناامیدش را به آرمانی دوخت که بعد از آن ماجرا جان سالم به در برده بود و لب زد:

اون فکر می کنه تو مردی!

آرمان به رو به رویش خیره شد و گفت:

بذار تو توهمات خودش بمونه!

- بی رحمیه!

به ناگاه از کوره در رفت و بر سر پسرعموی عزیز دردانه اش عربده کشید:

بی رحم اونه که باعث شد من یه کلیه ام و از دست بدم. بی رحم اونه که تو شب عروسیت تیراندازی می کنه نه من!

آرین دستش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:

باشه، باشه هر چی تو بگی.

- آرین قبول کن که اونم باید تقاص کارهاش و بده!

- اوکی.

- حالا هم گاز بده که بریم خونه ببینم زن داداشم چی برام پخته!

آرین سری از روی تاسف تکان داد و تک خنده ای زد:

ای شکمو!

«پایان»

تاریخ شروع: 1396/08/26

تاریخ اتمام: 1397/08/20

ساعت: 2:38 بامداد

سلام خدمت تموم عزیزایی که قلمم رو با تموم کم و کاستی هاش خوندن.

اول از همه باید بگم که از دو اسم بودن رمان متعجب نشید!

من این رمان و با اسم زخم کهنه شروع کردم و حتی نیمی از اون رو به انتشار رسوندم بعد متوجه شدم که رمانی با رمان من تشابه اسمی داره برای همون اسمش رو تغییر دادم.

از طرفی رایان شخصیتی بود که به اعتراض خیلی از عزیزان من مجبور شدم یه پایان خوب براش رقم بزنم. رایان با تمام سختی هایی که کشیده بود حق یه زندگی آروم رو داشت. نکته ی بعدی این که رایان خودش یه داستان مجزا داره؛ من سعی کردم هیچ ابهامی توی زخم کهنه برای رایان قائل نشم اما دوست هایی که کنجکاون تا موضوع کامل رایان رو بدونند باید رمان گیسوی پاییزی رو مطالعه کنند.

حرف برای گفتن زیاده اما نمی خوام سرتون رو درد بیارم برای همین حرفم و کوتاه می کنم.

از تموم دوستایی که تو این راه کمکم کردن تشکر می کنم.

از ناظرینی که تو این راه کم کمکم نکردند، چه خانم فاطمی و چه خانم عرب و آقای غلامی.

و در آخر این رمان و تقدیم می کنم به دو تا از بهترین دوست های گلم که همیشه همراهم بودن و بهم قوت قلب دادن: مهدیه سعدی و فاطمه کریمی فر.

بگذریم...

تا یه ماجرای دیگه و قلم همیشه حقیر و پر ضعف من...