آرین چه خبرته همه ی عالم و آدم صدات رو شنیدن؟
با اخم به سوی رایان چرخید و غرید:
تو کاریت نباشه!
دوباره به ملیکا چشم دوخت اما این بار به حرمت گفته ی رایان هم که شده کمی تن صدایش را پایین آورد و گفت:
چی شد سوال من جواب نداشت؟
دخترک سرش را به زیر انداخت و بینی اش را بالا کشید و آرام لب زد:
پارسا دعوتم کرده بود، می خواست باهام صحبت کنه.
هیستریک سرش را تکان داد و نگاه گذرایی به رایان بی خیال انداخت و دوباره گفت:
تو چرا قبول کردی؟
ملیکا در سکوت سرش را به زیر انداخت. آرین که از این بی جوابی ها خلقش به تنگ آمده بود باز هم صدایش را بالا برد و عربده زد:
گفتم چرا قبول کردی؟
رایان زیر لب زمزمه کرد:
کنجکاوی.
خشمگین به سویش چرخید و گفت:
به توام گفتم دخالت نکن!
این بار رایان هم با خشم جوابش را داد:
که دختره ی بیچاره رو زهره ترک کنی؟
نگاه دزدید از چشمان خشمگین رایان و به پشتی صندلی تکیه داد. نفسش را پر صدا فوت کرد و به آرامی نیش زد:
شدی وکیل مدافعه خانوم؟
- اگه پاش بیفته می شم چون تو رو می شناسم.
ملیکا با صدای خفه ای گفت:
بس کنید آقا رایان می خواد بدونه چرا اون جا بودم خب می گم رفتم تا بفهمم رازی که پارسا در به در دنبال اینه که بهم بگه چیه!
نیشخند صداداری زد و گفت:
حالا فهمیدی؟
بغض سیبک گلویش را به بازی گرفت مانع از آن شد که جواب دهد.
آرین با سکوت ملیکا، حق به جانب سوی رایان چرخید و گفت:
حالا هی ازش دفاع کن!
رایان کلافه چنگی به میان موهایش زد و گفت:
برادر من شاید دوست نداشته باشه بگه چرا زورش می کنی؟! تو که وکیل وصیعش یا همه کارش نیستی بخواد بهت جواب پس بده.
دستی به پشت لبش کشید و با یادآوری این حقیقت تلخ از زبان دوستش، مسکوت به بیرون چشم دوخت.
رایان نگاه پر حسرتی به سمبوسه ها انداخت و گفت:
قضیه ی این سمبوسه هام که منتفیه شما دو تا که دل و دماغ خوردن ندارید پس باید خودم همه اش و بخورم.
سمبوسه ای را از درون سینی برداشت و کاغذش را باز کرد. در همان حال غر می زد:
ای بابا هر چی کار سخته همیشه می افته گردنه من! آخه من چه قدر بدبختم!
آرین تک خنده ای به تمام لودگی هایش زد و پس گردنی ای نثارش کرد و گفت:
تو گلوت گیر نکنه، این بود اون مهمون کردنت؟! رد کن سمبوسه ی من و بیاد!
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به آرین انداخت و با دهان پر گفت:
نه گیر نمی کنه خیالت تخت تازه بهم کلی هم می چسبه!
ابروی بالا انداخت و با شیطنت گفت:
اصلا همه اش و بخور تا بترکی منم می رم برای خودم و ملیکا می خرم به توام نمی دم.
ملیکا تنها برای آن که آرین را ضایع کرده باشد به جلو خم شد و گفت:
پس سهم من چی رایان خان؟
رایان با خنده سمبوسه ای به دست ملیکا داد و گفت:
بفرمایید ملیکا خانوم اینم سهم شما هر کی دیگه ام می خواد بره برای خودش بخره!
- دستت درد نکنه دیگه، ما رو فروختی داداش؟
رایان تسلیم شده آخرین سمبوسه را به سمت آرین گرفت و چشمکی نثارش کرد:
نه مردک عصبانی شما که حقت همیشه محفوظه.
آرین گاز نسبتا بزرگی به سمبوسه اش زد و گفت:
می گم رایان وکیل منم می شی؟
رایان با بی خیال شونه بالا انداخت و گفت:
تا ببینم کارت چه قدر مهمه.
پسرک خنده ای سر داد و گفت:
مهم بودنش که مهمه. بی زحمت از اون خانوم بپرس پارسا بهش چی گفته که انقدر بهم ریخته؟!
رایان کاغذ چرب و چیلی سمبوسه را مچاله کرد و درون خودرو انداخت و گفت:
خودت ازش بپرس بلبل زبون! منم می رم سینی رو پس بدم.
آرین اخم در هم کشید و صدای اعتراضش بلند شد:
رایان پیشنهاد می کنم تو هیچ وقت به ازدواج فکر نکنی چون انقدر کثیف بازی در می آری که اون دختره ی بدبخت همون روزه اولی دمش و می ذاره رو کوله اش و در می ره.
رایان همان طور که از خودرو پیاده می شد دستش را در هوا تکان داد و گفت:
ازدواج؟ یه چیزی بگو که به ما بیاد پسر خوب!
با رفتن رایان، آرین خواست تا سوالش را دوباره تکرار کند اما صدای ملیکا او را به سکوت دعوت کرد:
هضم حرف های پارسا برای خودمم سنگینه درکم کن! شاید یه روزی ازت کمک خواستم.
سری تکان داد و دیگر صحبتی نکرد. رایان که بازگشت، خودرو را به حرکت درآورد و ملیکا را به آپارتمانشان رساند و خودش هم همراه رایان به عمارت رفت. آن شب حق انتخاب را از رایان گرفت و با وجود تمام اعتراض هایش او را به هتل نبرد.
*************************
«فصل چهارم»
بی صدا بر روی تختش نشست با دو انگشست سبابه شقیقه هایش را ماساژ داد. این شب ها آن قدر خواب های عجیب و در هم می دید که آشفتگیشان دامن می زد به سر درد هایش.
از جایش بلند شد و از اتاق بیرون زد تا کمی آب بخورد. با خارج شدنش از اتاق، برادرش را مشاهده کرد که بی ان که متوجه ی حضور او شود به اتاقش پناه برد.
با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و خودش را به آشپزخانه رساند و لیوانی آب از شیر برای خودش ریخت و یک نفس سر کشید. گرمی آب به جای آن که حال پریشانش را تسکین بخشد، عطشش را دو چندان کرد. نفس عمیقی کشید لیوان را شست و سر جایش گذاشت و از فرط خستگی، همان جا به کابینت زیر سینک تکیه داد و چشمانش را بست.
کابوس هایش تمام انرژی بدنش را تخلیه می کرد. گاهی آن قدر خسته می شد که قید خواب و راحتیش را می زد و تا جایی که می توانست شب را بیدار می ماند.
- چرا این جا نشستی مادر؟
با صدای مادرش به آرامی چشم باز کرد و نگاه جنگلی اش را به قامت مادرش دوخت و لبخند محوی زد. نگرانی های مادرش عجیب شیرین و خواستنی بود برای ان روح خسته اش حتی اگر دروغین.
از جایش بلند شد و به آرامی گفت:
چیزی نیست مامان بد خواب شدم یه کم کلافه ام کرده.
- می خوای دمنوش برات درست کنم؟
لبخندی به تمام نگرانی های زیبایش زد و همان طور که از جایش بر می خواست، گفت:
نه مامان می رم دراز بکشم شاید خوابم برد.
سری تکان داد و گفت:
برو عزیزم منم برات گل گاو زبون درست می کنم می آرم.
- مامان نمی خواد زحمت نکش!
اخم ریزی کرد و گفت:
همین که گفتم، اصلا خودت و تو آینه دیدی؟ رنگ به روت نمونده پسره خوب! برو مادر، برو منم دمنوش دم می کنم می آرم برات.
با متانت تشکر کرد و به اتاقش بازگشت. شاید این دمنوش گیاهی فرجی می شد و او می توانست چند ساعتی را در آرامش بخواب رود!
روی تخت نشست و به عقربه های ساعت دیوار چشم دوخت. سرش به شدت درد می کرد. پاهایش را درون شکمش جمع کرد و منتظر ماند تا مادرش دمنوش را آماده سازد.
ذهنش خالی بود از هر چیزی؛ نفسش را به شدت فوت کرد و زمزمه کرد:
آرمان کیه؟ چرا همیشه تو خواب هام دنبال اونم؟ چه ارتباطی به من داره؟
و هزارن سوال دیگر که همین نام پنج حرفی در ذهنش سرازیر کرده بودند. نمی خواست درباره ی آن با بهروز صحبت کند؛ اصلا به بهروز و کارهای مشکوکانه اش اعتمادی نداشت.
با تقه ای که به در اتاقش خورد چشم از ساعت برداشت و به در دوخت. مادرش داخل شد و با لبخند لیوان دمنوش را به دستش داد و گفت:
بخور حالت بهتر بشه!
لبخند ملیحی زد و گفت:
چشم.
- چیز دیگه ای لازم نداری من برم بخوابم؟!
سرش را به معنای نه تکان داد و با ولع بوی دمنوش را به ریه هایش هدیه داد. ترکیب بوی لیموی تازه و نعنا و گل گاو زبان حس آرامش را به وجودش تزریق می کرد. جرعه ای از آن را داغ داغ نوشید. نجوای آرامی را درست در کنار گوشش احساس کرد؛ گوش تیز کرد و تا صداها بهتر درک کند:
«- آرمان سرم درد می کنه اذیت نکن!»
صدای خنده ی مردانه ای در سرش پژواک شد. آن قدر صدا واضح بود که گمان می کرد صاحب خنده ها در کنارش نشسته است. چشم چرخاند و اطرافش را از نظر گذراند اما کسی جز خودش در اتاق نبود.
آهی کشید و لیوان نیم خورده اش را روی عسلی گذاشت و دراز کشید.
این صداهای گاه و بی گاه یا او را دیوانه می کردند یا بالاخره از راز پنهانشان سر در می آورد.
************************
- خب چی شد؟
- اصلا اختلاصگری وجود نداره؟
اخم ریزی میان ابروهایش نشاند و با گیجی پرسید:
یعنی چی؟ پس این پول های زبون بسته کجا رفتن؟
کمی به جلو خم شد و دستانش را به زانوهایش تکیه داد و گفت:
اصلا اختلاصی اتفاق نیفتاده برادر من.
گیج تر از قبل گفت:
یعنی چی؟ بیشتر توضیح بده!
- ببین من یه هفته اس که دارم سوابق شرکت رو چک می کنم، این پولی که در گردش بوده اختلاص نشده بلکه...
حرفش را خورد چرا که خودش هم به گمانش شک داشت. آرین کلافه گفت:
بلکه چی رایان؟ چرا درست حرف نمی زنی؟
کلافه دستی به چانه اش کشید و کمی خودش را روی مبل جا به جا کرد و گفت:
ببین حدس عموت اشتباه بوده چون اصلا اختلاص نشده.
با صدای کنترل شده ای غرید:
پس چی؟ تو که من و جون به لب کردی پسر!
کمی این پا و آن کرد. از عکس العمل ناگهانی آرین می ترسید چرا که آرین همیشه غیر قابل پیش بینی است.
لبانش را با زبان تر کرد و گفت:
راستش... راستش...
از کوره در رفت و محکم دستش را بر روی میز کوباند و عربده کشید:
دِ یه کلوم حرف بزن مرتیکه! اون تیکه گوشت و تو دهنت بچرخون بگو ببینم موضوع چیه؟!
اخم در هم کشید و محکم گفت:
حساب های شرکت یه دستگاه برای پول شویی یه سری ها محسوب می شده.
حیرت زده بر روی صندلی نشست و لب زد:
از کجا مطمئنی؟
- مطمئن نیستم شک دارم.
نیشخند زد و گفت:
چه دلیل محکمی!
اخم در هم کشید و دست مشت کرد تا جواب گستاخی های این پسرک را با گستاخی ندهد. قطعا او آرین نبود، او رایان بود!
اصلا همین اخلاق هایش او را از دیگران متمایز می ساخت و آرین چه قدر نادان بود که این دوست فرشته شده را می رنجاند. انگار فراموش کرده بود که این پسر چه قدر حق به گردنش دارد. اخلاق های جدیدش زیادی او را بی رحم کرده بودند. آرین این روزها آن پسرک مبادی آداب و با نزاکت دیروزها نبود.
از جایش بلند شد و چنگ زد کتش را برداشت و رو به رایان کنترل شده کرد و آمرانه گفت:
اگه نظریات علمیتون تموم شده من برم چون با مهرداد و ماهان قرار دارم.
رایان نیشخند بزرگی به لب آورد و گفت:
برو دیرت نشه جناب وقت شناس!
برای لحظه جا خورد از کنایه ای که استخوان پودر می کرد. او هیچ وقت برای دل رایانش وقت شناس نبود و این یعنی انتهای مردانگی اش!
او فقط نام رفاقت را یدک می کشید اما رایان رفیق بود برای دل نارفیقش. همان دلی که رفاقت را در حق رایان تمام کرده بود. گاهی به سرش می زد که آرین تنها وقتی که گره به کارش می افتد یاد کوی او می کند. شاید دوست داشت باور نکند اما مگر غیر از این بود؟!
بی معطلی رایان را در پشت در بسته ی اتاقک کارخانه جا گذاشت و به سوی همان کافه ی همیشگی راند. با آمدن ماهان آن قدر بهم ریخته بود که دل رایانش را شکست. شاید اگر پنج سال پیش بود از دیدن ماهان بالا در می آورد اما نه او دیگر آن ماهان دوست داشتنی بود و نه شرایط مانند پنج سال پیش بود. شاید جرم ماهان تنها آن بود که پسر پارسا محسوب می شد و آرین آن قدر ظالم شده بود که حساب پدر را به پای پسر بنویسید. به راستی که دیگر هیچ از آن رفاقت زبان زد خاص و عام باقی نمانده بود.
به محض آن که میشی هایش به واهان سرخوش افتاد، نفرت در وجودش زبان کشید. مشت گره شده اش را درون جیبش فرو برد تا نفرت بی حد و مرزش فاش نشود.
ماهان با خوش رویی از پشت میز برخواست و مشتاقانه دست دراز کرد تا برادرانه با این پسرک بی عقل دست دهد اما آرین بی توجه به ذوق وصف ناشدنی ماهان در کنار مهرداد نشست و تنها به سلامی خشک و خالی اکتفا کرد. مهرداد نگاه حیرت زده ای به دست ماهان که در هوا خشک شده بود، انداخت. ماهان رنجور دستش را پس گرفت و دوباره پشت میز نشست. جو سنگینی بینشان حاکم بود. ماهان لبخند کج و معوجی زد و برای عوض کردن جو پیش قدم شد:
راستی داشتم می اومدم آدریانا گفت سلام برسونم بهت.
با میشی های یخ زده اش به چشمان قهوه ای رنگ و کشیده ی ماهان چشم دوخت و گفت:
حالش چه طوره؟
- خوبه، تو چطوری؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:
می بینی که.
با احتیاط پرسید:
خوب به نظر نمی رسی!
- نه اتفاقا خوبم.
مهرداد اشاره ای به پیش خدمت زد تا به نزدشان بیاید. با آمدنش ماهان گفت:
سه تا قهوه ی ترک با کیک پرتغالی.
- من ترک نمی خورم.
مهرداد و ماهان با تعجب به سمتش چرخیدند. بی توجه به حیرت آن ها گفت:
بعضی از عادت هام ترک کردم.
مهرداد به تمسخر گفت:
پس بفرمایید چی می خورید جناب؟
- یه فنجون اسپرسو.
مهرداد رو کرد به پیش خدمت و گفت:
یه اسپرسو و دو تا ترک و کیک پرتغالی.
- کیک برای هر سه تون؟
آرین ممانعت کرد:
نه من کیک نمی خوام.
بعد از رفتن پیش خدمت، مهرداد به آرامی غر زد:
سلایقتم مثله خودت به درد نخوره!
نیشخندی زد و گفت:
نظر خواستم؟ علف به دهن بزی باید شیرین بیاد که می آد.
- باشه بز جون تو علفت رو بخور.
اخم در هم کشید و ترجیح داد سکوت کند تا مهرداد بیش از این دلش را نرنجاند.
ماهان بی آن که دیگر کوچکترین توجه ای نسبت به آرین نشان دهد مشغول صحبت کردن با مهرداد شد و از هر دری بحث کرد. آن قدر که آرین از جایش بلند شد و بی توجه به صحبت های بی در و پیکرشان با یک خداحافظی آن ها را ترک کرد چون دیگر جایی در آن جمع صمیمی برای خودش نگذاشته بود.
*************************
نگاهی به چشمان عسلی اش انداخت و لبخند غمگینی زد. چه قدر دلش برای این نگاه شیطان تنگ شده بود!
اشک در چشمان مشکی رنگش حلقه زد و با لبان لرزانی زمزمه کرد:
سلام رفیق!
حجم مردانه اش را تنگ و بی مهابا در آغوش کشید و دوباره گفت:
دلم برات تنگ شده بود!
خودش را به زور از آن آغوش خواستنی بیرون کشید و به جان پسرک غر زد:
ای بابا خفه ام کردی پسر! امون بده منم حرف بزنم.
تک خنده ای سر داد و گفت:
بفرما امون دادم چی می خوای بگی؟!
صورتش را کمی کج و معوج کرد و ادای دوست بی وفایش را درآورد و بعد گفت:
سلام خوشتیپ.
مرد چهره ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
همین؟
برق اشک در آن عسلی های شیطانش هویدا شد و با دلخوری لب زد:
فکر می کنی فقط خودت دل داری؟
شرمنده سرش را به زیر انداخت و گفت:
لازم بود تا برم، رفتم تا خانواده ی رادوین نابود نشه.
- چرت نگو، مگه تو حق زندگی نداری؟! چرا عادت داری جان فدای دیگرون باشی؟! مگه تو سوپر منی که از خود گذشتگی می کنی؟!
مردانه اما تلخ خندید. از همان تلخی هایی که تنها خودت عمق دردشان را احساس می کنی.
- مگه فقط سوپر من از خود گذشتگی می کنه؟ روی همین کره ی خاکی افرادی هستن که بی منت از خود گذشتگی می کنن یه سری قهرمان که هیچ وقت دنبال مدال نبودن و نیستن.
دستش را در هوا تکان داد و گفت:
باز این سخندونش رو فعال کرد تا حرف های قلمبه سلمبه تحویل ما بده. داداش ما تسلیم، راضی شدی؟!
ضربه ی نسبتا آرامی به کمر ان مرد وکیل شده وارد کرد.
- تسلیم که زن گرفت بدبختم شد!
صدای خنده اش بلند شد و گفت:
الحق که هنوزم دلقکی! اصلا دلقک جماعت باید بیاد پیش تو امتحان پس بده.
مرد جوان تعظیم کوتاهی کرد و در جوابش گفت:
باعث افتخاره.
اشاره ای به مبل ها زد و ادامه داد:
دعوتم نمی کنی؟
- چه لفظ قلمم حرف می زنی! خودت و جمع کن پسره ی لوس حالم بهم خورد!
- ن مثل تو زن زلیل خوبه!
روی مبل سه نفره ای نشست و این بار پرسید:
پس حنانه و آرتام کجان؟
- حنانه که دانشگاهه، آرتام تو اتاقش خوابه.
- به تو که نرفته؟
خندید و جواب داد:
اتفاقا کپی برابر اصل خودمه اصلا به اون خواهر مقرارتی نرفته.
اخم تصنعی ای کرد و گفت:
پشت آبجی من درست صحبت کن!
- لازم نکرده ازش دفاع کنی اون خودش یه پا داداستانه!
- دلم براش تنگ شده.
- وای از دلتنگی حرف نزن که هر دفعه اسمت می آد برات آبغوره می گیره!
به محض آن که کیارش در کنارش نشست، پس گردنی ای نثار آن بیچاره کرد و گفت:
گلوم خشک شده پاشو برو برام چایی بیار به جای غر زدن!
- من باید جور گلوی خشک تو رو هم بکشم.
از روی مبل هولش داد و با بی قیدی گفت:
پاشو برو ببینم برای من دم درآورده!
کیارش هم از جایش بلند شد و غرغر کنان به سمت آشپزخانه قدم برداشت:
به خدا برات زن پیدا نمی کنم کپک بزنی.
- تو زن گرفتی چه گلی به سر خودت زدی که غصه ی کپک زدن من و می خوری؟!
مرد سری از روی تاسف برای آن زبان دراز دوست سالیان درازش تکان داد و سالن را ترک کرد.
پسرک چشم چرخاند و تا بازگشت کیارش خانه را از نظر گذراند. در این هفت سال گذشته خیلی چیزها به مدد اتفاقات پی در پی تغییر کرده بود و او در این سال ها شاهد هیچکدامشان نبود؛ از عروسی حنانه گرفته بود تا دایی شدنش و مدرسه رفتن آرشام.
آه پر حسرتی کشید و به کیارش که سینی مملو از محتوای خوراکی را در مقابلش می گذاشت، چشم دوخت.
آدمیزاد است دیگر!
یکهو دلش هوایی می شود برای آن چه که با سر سختی تمام سعی می کند به آن فکر نکند!
بی هوا پرسید:
چه خبر از آرشام؟
با ذوق گفت:
نمی دونی چه قدر بزرگ و متین شده؟!
- هنوزم مثله نوزادی هاش تپله؟
- کجای کاری برادر من؟ آقا باشگاه فوتبال می ره خودت می گی نوزادی هاش.
لبخند محوی زد و گفت:
لازم شد ببینمش.
- اتفاقا قرار بود امروز گیسو بعد باشگاه بیارتش این جا خودش بره دانشگاه، بمونی تا یکی دو ساعت دیگه می آد می بینیش.
لبخندش کش آمد و با دل باز از پیشنهاد کیارش استقبال کرد:
آره می مونم.
صدای ظریف و کودکانه ای حواس دو مرد را به سمت خود جلب کرد.
- بابا!
کیارش با سر اشاره ای به پسر بچه زد و گفت:
اینم آرتام خانِ ما.
مرد جوان با لبخند از جایش بلند شد و مقابل پاهای کوچک ارتام زانو زد.
پسرک با آن دست های کوچکش سعی داشت تا چشمانش را بمالد. دستانش را جلو برد و دستان کوچک پسرک را در میان پنجه هایش اسیر کرد. آرتام با آن چشمان عسلی و درشتش، متعجب به مرد جوان و رفتارش چشم دوخته بود. صدای شیرینش در گوش صاحب آن چشمان مشکی طنین انداخت:
چی کاری می کنی آقا؟
دلش گرفت از این همه غریبه بودن. به حدی که آرتام سه ساله ی خواهرم او را نمی شناخت.
لبخند تلخی زد و گفت:
اون جوری چشم های خوشگلت رو بمالی درد می گیرن.
خودش دست برد و چشمان پسرک را به آرامی ماساژ داد و پرسید:
خوبه؟
- اوهوم.
مردانه خندید:
زبونت رو موش خورده کوچولو؟
متعاقبا خندید و گفت:
نه زبون دارم.
موهایش را بهم ریخت و ارام لب زد:
می دونی من کی ام؟
سری به معنای نه تکان داد. دست کوچکش را در میان دست مردانه اش اسیر کرد و زمزمه کرد:
من رایانم.
چشم گردو کرد و مات شده به چشمان مملو از اشک مرد زل زد و به آرامی و با ظن پرسید:
دایی رایان؟
به یکباره حجم تنش را در آغوش گرفت:
آره دایی جون خودمم.
کمی فاصله گرفت و با دستش گونه های نم دار رایان را لمس کرد و با حیرت گفت:
دایی رایان خودم؟
کیارش تک خنده ای زد و گفت:
نه بابا جان دایی رایان منه.
رایان از جایش بلند شد و غرلند کنان ضربه ای محکم نثار بازوی کیارش کرد:
خواهر زاده ی من و مسخره نکن وگرنه با من طرفی.
آرتام با شوق بچگانه ای دست زد و بالا پایین پرید:
آخ جون دایی.
کیارش با دلخوری رو به آرتام گفت:
من و فروختی نامرد؟
با شیرین زبانی گفت:
نه بابایی جونم.
- بی خیال این حرفا؛ بابا کیارش عصرونه رو آماده کن که دوست جونم گرسنه شه.
آرتام با حیرت تکرار کرد:
دوست جون؟
گونه اش را کشید و گفت:
مگه من و تو دوست نیستیم؟
لبخند دندان نمایی زد و گفت:
معلومه که هستیم.
- پس برو دست و صورتت رو بشور تا بابا کیارش عصرونه حاضر کنه.
باز هم سر جایش نشست و کیارشی که در آشپزخانه مشغول تدارک عصرانه بود را مخاطب قرار داد:
کیارش چه خبر از مامان؟
- اونم خوبه.
با تردید پرسید:
چیزی از من نمی پرسه؟
سکوت شد، جواب تردیدی که تبدیل به یقین یافت.
بعد از مدت نچندان طولانی ای کیارش آمد و دوباره کنارش جا خوش کرد.
- تو عصرونه نمی خوری؟
اشاره ای به میز زد و گفت:
عصرونه هم خوردنیه اینام خوردنین.
برگه ای قیسی خشک که با مغز پر شده بود، برداشتم و درون دهانش گذاشت.
- چه خبر از تو؟ چی کارا می کنی؟
نگاه بی تفاوتی به چهره کیارش انداخت و لب زد:
زندگی.
می دانست وقتی رایان نخواهد حرفی بزند آسمان هم به زمین بیاید او باز هم سکوت می کند. پس از کنار قضیه به اسانی گذشت. این بار ضربه ی آرامی به زانوی رایان وارد کرد و گفت:
خوشحالم که دوباره تونستی رو پاهای خودت وایستی.
پسرک لبخند کم رنگی به یاد آن روزها تلخ زد.
- ممنون.
آرتام بعد از مدتی آمد و به جمع رایان و پدرش پیوست.
مرد جوان رو به آرتام کرد و گفت:
آرتام، دایی یه خواهشی دارم ازت؟!
- چی دایی جون؟
- به هیچ کسی، حتی مامان نگو من اومدم این جا.
اخم در هم کشید و پرسید:
چرا آخه دایی؟
- فعلا نمی خوام کسی بدونه که اومدم.
سری تکان داد و با تمام بچگانه هاش دایی زیبا رویش را درک کرد:
چشم.
دای زنگ آیفون در میان صحبتشان وقفه ای انداخت.
به ناگاه استرس به گلویش چنگ انداخت. او هنوز هم تاب دیدن آن چشم جنگلی را نداشت؛ نگاه مضطربش را به کیارش دوخت. او گفته بود گیسو می آید؛ همان گیسویی که روزی عشقش او را روانه ی کلینیک کرده بود.
قلب بی جنبه اش باز هم ساز مخالف با عقلش سر داد و ضربان گرفت.
کیارش خوب معنی آن نگاه را می توانست ترجمه کند چرا که خودش در آن سال ها همدم دل زخم خورده ی این مرد باران زده بود.
چه قدر خوب است کسی باشد که بی دلیل و نصیحت فقط درکت کند!
پسرک سراسیمه از جایش بلند شد و گفت:
صداش رو در نیار!
پا تند کرد و خود را به آشپزخانه رساند تا از دید آن چشم زمردی افسونگر پنهان شود.
حال دلش آشفته بود دریا، دریا!
گویی این حال طوفانی کمر به قتلش بسته بود. به کابینت تکیه زد تا از سقوط ناگهانیش جلوگیری کند.
صدای ظریف گیسو که با کیارش صحبت می کرد به وخامت حال خراب شده دامن زد.
مشکی هایش را بست و سرش را رو به بالا گرفت تا قطرات لجباز اشک، چشمانش را باران زده نکند.
"آهای عشق!
من رقاصه ی تو نیستم پس سازت را جمع کن تا آن را نشکستم!"*
صدای کیارش او را به خود آورد:
رفت.
با بی حالی نگاهش کرد و لبخند تلخی زد:
هنوزم به اندازه ی هفت سال گذشته خواستنیه برای همینه که می گم دوریم از خانواده ی رادوین بهترین گزینه اس.
دستانش را روی سینه اش جمع کرد و به چهار چوب در تیکه داد:
خب بالاخره که چی؟ تا کی می خوای دور کنی خودت رو؟
- حداقل تا زمانی که یادم بره گیسویی تو زندگیم بوده.
- خودتم می دونی که فراموش کردنش محاله.
از کابینت فاصله گرفت و گفت:
من محال ها رو دوست دارم!
کیارش نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخت و گفت:
گاهی فکر می کنم رادوین باید می ذاشت تو همون تیمارستان بمونی چون تو به روایت تصویر یه دیوونه ی واقعی هستی!
از کنار پسرک گذشت و وارد سالن شد. در همان حال زمزمه کرد:
شاید آخر داستانم برگردم کلینیک اما فعلاً یه دوست هست که به کمکم احتیاج داره.
- کی؟
پالتو اش را از روی دسته ی مبل برداشت و لب زد:
همونی که باعث شد برگردم ایران.
- امیدوارم لیاقت این ایثارت رو داشته باشه!
- اونش و دیگه نه من تعیین می کنم نه تو، فقط رفاقته که تعیین می کنه.
رایان به سمت در رفت که صدای کیارش مانع از پیش روی بیشترش شد:
کجا می ری؟
- دیگه بایـ...
صدای ناآشنایی حرفش را برید:
عمو کیارش مهمون داری؟
قلبش باری دیگر ضربان گرفت. به سویش چرخید و به آن نگاه جنگلی ای که از مادرش به ارث برده بود، چشم دوخت؛ حلقه ی اشک هر لحظه در مشکی هایش تنگ تر می شد و دیدش را تار و تصویر او را محو می کرد.
کیارش سریعاً به فریاد آن مرد غمزده رسید و گفت:
آره عمو جون یکی از دوست هام اومده دیدنم.
پسرک جلو آمد و مردانه دست دراز کرد.
رایان نگاهی به دست استخوانی و لاغرش انداخت و آن را میان پنجه ی یخ زده اش فشرد.
پسرک، لبخند پهنی زد و ابراز خوشبختی کرد:
سلام من آرشام هستم.
الحق که او یک محتشم اصیل زاده بود!
فردی مشابه پدرش؛ درست به همان اندازه مغرور و در عین حال متواضع.
دلش هوای برادر بی معرفتش را کرد. بغضش را پس زد و نفس عمیقی کشید. زبان در دهانش نمی چرخید. از این همه نزدیکی عاجز بود؛ به سختی سر تکان داد و آرام گفت:
منم آرین هستم.
نگاه حیرت زده ی عسلی های کیارش را هم می توانست به خوبی حس کند با آن که تمام توجه اش به آن دو گوی سبز رنگ بود.
بالاخره نام آرین یک جا هم که شده به درد خورد و برایش ناجی شد.
دست آرشام را رها کرد و برای این که سریع از آن مهلکه دور شود رو به کیارش کرد و گفت:
خب کیارش جان من دیگه رفع زحمت کنم.
نگاه آخرش را به آن چشم جنگلی انداخت و متواضع سر خم کرد:
با اجازه مرد کوچک.
لبخندش کش آمد و به آرامی گفت:
اجازه ی ما هم دست شماست.
آرتام با سر و صدا به سمت آن مرد بی طاقت دوید و خودش را آویزان شلوارش کرد:
بیشتر بمون لطفاً!
خم شد و نرم گونه اش را بوسید و گفت:
نه دیگه کار دارم حالا بعداً دوباره می آم.
او هم متقابلاً گونه اش را بوسید و گفت:
می ترسم بازم تنهامون بذاری.
رایان مردانه خندید و ضربه ی آرامی به نوک بینی اش زد.
- نه قول می دم که دیگه تنهاتون نذارم.
*************************
«فصل پنجم»
" آرین "
به قاب عکس بزرگ خانوادگیمان چشم دوختم و زیر لب زمزمه کردم:
تو چی کار کردی آدریانا؟ تو با ما چی کار کردی خائن؟
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و گونه ام را تر کرد. بغض قصد داشت مرا از درون تخریب کند. بی اختیار چنگ انداختم یقه ی تیشرتم را کشیدم تا شاید از شر این تنگی نفس خلاصی یابم اما انگار تلاشم بی فایده بود. من از نزدیک ترین هایم خنجر خورده بودم آن هم به ناحق. از پشت خنجر زدن تنها ترفند آنانی است که تمام باورهایت را دو دستی تقدیمشان می کنی و این یعنی انتهای درد. انتهایی ترین زخم هایی که نه از بین می روند و نه کهنه می شوند. این زخم ها عجیب اعجاز آن را دارند که هر روز رکب خوردنت را به رخت بکشند و رحم و مروتت را اسیر خاک کنند.
دستی به پشت سرم کشیدم و با انزجار میشی هایم را از آن چشمان جنگلی و وحشی اش گرفتم.
تلفن همراهم شروع به زنگ خوردن کرد. روحم آن قدر خسته بود که حتی حوصله ی خودم را هم نداشتم. با کرختی دست بردم و گوشی را برداشتم. شماره ی مهرداد باعث شد تا کمی جا بخورم. با زبان لبم را تر کردم. مردد بودم بین جواب دادن و ندادن؛ بالاخره دل را به دریا زدم و تماس را وصل کردم:
الو؟
- چرا بعد از ظهری شبیه جن زده ها شده بودی؟ ماهان بیچاره جا خورد از رفتارت. آرین چتـ...
حرفش را بریدم و گفتم:
علیک سلام.
- سلام جواب من و بده؟
- چی رو؟
- امروز چرا با ماهان این جوری رفتار کردی؟
بی هوا گفتم:
ماهان حقش بود.
صدای حق به جانبش در گوشم پیچید:
حقش بود؟ یعنی چی آرین؟ بعد پنج سال بی خبری با یه سری اخلاق مزخرف برگشتی که چی؟ چت شده آرین؟ ماهان مگه چه هیزم تری به تو فروخته؟
سرد و بی روح در جواب تمام سوالات پی در پی اش گفتم:
این موضوع بین من و ماهانه پس تو دخالت نکن!
- چه جور موضوعی که اون اظهار بی اطلاعی می کنی اما تو داری متهمش می کنی؟
- به موقعش یادش می آد، توام پیگیر نشو چون اصلاً بهت ربطی نداره.
- بگو تا ربط دار بشه. آرین خان مثله این که یادت رفته یه روزی همه به برادری ما چهار تا حسودیشون می شد. چی شد؟ آرمان که مرد برادری ما رو هم با خودش برد؟ پس کو اون گروه منسجم؟
- شعار نده مهرداد! اون گروه مرد چون کشتنش، اون گروه مرد چون یه خودی خیانت کرد.
- آرین خسته ام کردی، یعنی چی؟ کی خیانت کرده؟
- مهرداد یه چیزهایی هست که نمی دونی.
- بگو تا بدونم خب؟
دستی به پشت لبم کشیدم و گفتم:
خیله خب فردا ساعت پنج بیا خونه ی من تا بهت بگم.
- باشه پس تا فردا کاری نداری؟
- نه خداحافظ.
- خداحافظ.
تلفن را روی میز گذاشتم و نگاه نهایی ام را حواله ی قاب عکس کردم. شاید لازم بود تا همه چیز را با مهرداد در میان بگذارم. اصلاً چه کسی بهتر از دوست دوران نوجوانی ام!
تقه ای به در اتاقم نواخته شد. نگاه جدی ام را به در دوختم و لب زدم:
بیا تو!
سماعی داخل شد و در را پشت سرش بست. نگاهی به چهره اش انداختم و اشاره زدم تا جلوتر بیاید.
مقابل میزم ایستاد و گفت:
آقا اون اطلاعاتی که خواسته بودین رو به دست آوردم.
کنجکاوانه به جلو خم شدم و گفتم:
خب چی دستگیرت شد؟
- طبق تحقیقاتم تصادف حامد کلانی فقط یه سانحه ی عادی نبوده بلکه ماشینشون از قبل دست کاری شده.
- یعنی یه توطئه در کاره.
- بله.
- خب سر نخی، چیزی از عامل ماجرا پیدا نکردی؟
- نه اما دنبالشم.
لبخند پهنی بر روی لبانم نشست. سماعی یکی از معدود افرادی بود که به آن اعتماد داشتم.
- راستی آقا؟
نگاه جدی ام را به نگاه پر جذبه اش دوختم و منتظر ماندم تا حرفش را بزند.
- گفتید ته اتوش رو در بیارم که شهرام چی شده باید بگم که زنده اس اما بدجور زخمیه.
اخم در هم کشیدم و پرسیدم:
از کجا فهمیدی؟
- کمال دست راست پارسای بزرگ بهم گفت. انگار بدجور هم از دست ملیکا خانوم شاکیه. منتظره اینه که یه کم رو به راه بشه بعد بره سراغ ملیکا خانوم.
چنگی به موهایم زدم و گفتم:
دو نفر رو بذار تا از دور مراقب ملیکا باشن.
- چشم.
- می تونی بری.
سری تکان داد و بی حرف اتاق را ترک کرد.
به پشتی صندلی تکیه دادم و زمزمه کردم:
وسط این همه سردرگمی فقط همین یه قلم رو کم داشتیم.
*************************
کمی در جایم جا به جا شدم و به چشمان مواخذگرش خیره شدم. دو گوی فندوقی اش بی صبرانه منتظر آن بود تا دلیل تمام رفتارهای ضد و نقیضم را شرح دهم.
سکوت را شکست و بی صبرانه گفت:
نمی خوای حرفی بزنی؟
آب جمع شده در دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
موضوع یه کم پیچیده اس.
- ولی من اینجام تا کلش رو بشنوم.
نفس عمیقی کشیدم و لب باز کردم:
پنج سال پیش بود که به رفت و آمدهای آدریانا شکاک شدم وقتی پیگیری کردم فهمیدم با پارسا و ماهان در ارتباطه و از اون بدتر تو این راه به این برخوردم که پارسا داروهای تاریخ گذشته قاچاق می کنه. هر چی سعی کردم آدریانا رو قانع کنم که سمت پارسا نره فایده ای نداشت. آدریانا ادعا می کرد که عاشقه ماهان شده. ماهان از داداش برام عزیزتر بود اما وقتی فهمیدم که تو کارای کثیف باباش دست داره، قیدش رو زدم.
نگاه حق به جانبم را نثار چهره ی در هم فرو رفته اش کردم و گفتم:
حالا فهمیدی چرا با ماهان بد تا کردم؟!
به آرامی لب زد:
موضوع پیچیده ات این بود؟
ابروهایم از حیرت بالا رفتند و پرسیدم:
همین مگه کمه؟
جرعه ای از چای اش را نوشید و گفت:
کم نیست اما می دونستم.
اخم ریزی کردم و پرسیدم:
از کی؟
با طمانینه فنجان چای اش را بر روی میز نهاد و لب زد:
از بعد مرگ مامان و بابام.
- پس چرا هنوزم باهاش می گردی؟
به میشی هایم خیره شد و گفت:
دلیلی برای این که باهاش نگردم نمی بینم.
از کوره در رفته ام و تمام عقده ها و راز هایم را در عربده های پی در پی ام خلاصه کردم و بر سرش کوباندم:
دلیل می خوای؟! دیگه دلیل از این بزرگتر که من، آرمان پارسا باید به جای پسر عموم زندگی کنم. دلیل بزرگتر از بدن خاک شده ی آرین می خوای؟! مهرداد منطقت کجا رفته؟! اون قاچاقچیه، همون اونی که داری سنگش و به سینه می زنی از پشت به من خنجر زد...
صدایم رفته رفته تحلیل می رفت. یادآوری گذشته باز هم انرژی ام را گرفته بود. خسته به مبل تکیه دادم و دستانم را از هم باز کردم و به در فندقی های خوش رنگ و گرد شده اش خیره شدم و گفتم:
یه روزی ماهان بیشتر از یه پسر عمو برام ارزش داشت اما امروز حتی عارم می آد که اون و باباش با من رابطه ی خونی دارن.
صدای مبهوتش گوشم را نوازش کرد:
تو... تو... تو چی گفتی؟! تو کی... کی هستی؟!
نیشخند عمیقی را به میهمانی لب های گوشتی ام، خواندم و لب زدم:
آرمان.
مات شد و باورهایش فرو ریختند. گاهی چشم احساسات را باید بست تا باورهای تو خالی اعتقادهایت را در هم نشکنند.
"باورهای پوچ برای خودتان نسازید!
این دنیا ارزش باورهای صادقانه را ندارد."*
چشمانش پر شد از تمام تضادهایی که باورش را به بازی گرفته بودند و من با بی رحمی تمام حال نزار او را نظاره می کردم.
- این چه طور ممکنه؟ من خودم تو مراسم دفنت شرکت کردم.
با آرامشی که برای خودم هم عجیب بود، لب زدم:
اون جسد سوخته ی آرین بود نه من! من قبل از این که تو اون کلبه جزغاله بشم خودم رو نجات دادم.
درست دقایقی قبل از آن که شهرام در کلبه را بر روی آرین عزیز کرده ام قفل کند و کور سوی نجاتش را هم از من بگیرد. با یاد آوری آن روز کذایی دستانم به شدت مشت شد.
آن عمو محمود افعی مغز آرینم را هم را شست و شو داده بود. وگرنه آرین چرا باید مرا در دام آتش اسیر می کرد؟!
لب هایش را با زبان تر کرد و پرسید:
چه بلایی سر صورتت اومده؟ این صورت...
حرفش را بریدم و کلافه لب زدم:
پارسا، آرین رو هم خریده بود. اون روز آرین می خواست من رو بکشه اما خودش تو آتیش گیر کرد و من تونستم خودم رو نجات بدم. تو اون آتیش سوزی صورتم رو از دست دادم. محمود پارسا هم مطمئناً اگه می فهمید من زنده ام دوباره یکی دیگه رو می فرستاد سراغم برای همین با چند تا عمل جراحی پلاستیک خودم رو شبیه آرین کردم و برگشتم.
اخم در هم کشید و گفت:
این کار از آرین بعیده؟
او خوش باور بود که این خبط آرین را پذیرفت. او چه می دانست از صورت نسوخته ی من و آن نگاه آخر آرینی که حتی دلش نیامد در را روی من قفل کند؟!
ترجیح دادم این قصه را به نفع خودم به چرخانم و خودم شخصیت مظلوم آن باشم.
نیشخند صدا داری نثار تمام خوش باوری هایش کردم و گفتم:
منم یه روزی همین فکر و می کردم.
چنگی به میان موهایش زد و پرسید:
چرا زودتر نگفتی که زنده ای؟
- وقت نشد چون همون روزای اول به کمک سماعی رفتم وگاس.
سری تکان داد و گفت:
دیگه چی مونده که غافلگیرم کنه؟
تک خنده ای زدم و دستانم را از هم گشودم.
- هیچی.
نگاه دلخورش را به زمین دوخت و به آرامی لب زد:
می دونی ملیکا چه قدر بی تابت بود؟
یاد آن بانوی چشم بلوطی بر روح و قلب سیاه شده ام باز هم سوهان کشید. آه عمیقی کشیدم و گفتم:
ملیکا بدجور عوض شده!
- چون تو فاصله ی چند سال تو و مامان و بابا رو از دست داد.
- درکش می کنم.
نفسش را به شدت فوت کرد و پرسید:
حالا برنامه ات چیه؟
به یک باره دندان هایم قفل شد و رگ گردنم ورم کرد. نفرت در حرکاتم زبانه می کشید، با تن صدایی کنترل شده لب زدم:
می خوام از پارسا انتقام بگیرم!
- اما اون هنوزم عموته آرمان.
تیرهای خشمگین نگاهم را به سمتش پرتاب کردم و با غیض گفتم:
اون فقط برای من پارساست نه عمو محمود! منم دیگه آرینم نه آرمان!
سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
برات متاسفم.
تن صدایم را کمی از حد مجاز بلند تر کردم:
نباش!
از جایش بلند شد و آخرین کلماتش را به زبان جاری کرد:
وقتی مامان و بابا مردن پارسا پیشم اومد و گفت که بابای واقعیمه. اولش باورم نشد اما با جواب آزمایشDNAمعلوم شد حرفاش حقیقت داره. به زور متعاقدش کردم که حرفی به ملیکا نزنه. این جور که خودش تعریف می کرد یه شب پاییزی یه سری عکس براش می فرستن که نشان دهنده ی خیانت مامان شهلا به پارسا بوده اونم من و ملیکا و مامان رو شبونه از خونه پرت می کنه بیرون. اون موقعه من فقط سه سال ام بوده و ملیکا نوزاد. این وسط کامران دوست گرمابه و گلستان پارسا به مامان کمک می کنه تا طلاقش و از پارسا بگیره و بعد ما رو زیر پر و بال خودش می گیره و بزرگمون می کنه. توی تمام این سال ها همیشه برام سوال بود که چرا اتاق خواب بابا و مامانم از هم جداست؟! حالا که فکر می کنم می فهمم که هیچ وقت بابا کامرانم به حریم مامان تجاوز نکرده و احترامش رو نگه داشته. همیشه بین حرفاش مامان و تحسین می کرد و بهم گوش زد می کرد که مامان خیلی پاکه. پارسا می گفت چند سال بعد از این که مامان و از دست می ده می فهمه که اون عکس ها همه اش دروغین بوده و چون حضانت ما رو به مامان واگذار کرده بوده نمی تونسته ما رو ازش پس بگیره. وقتی هم که به سن قانونی می رسیم بابا قسمش می ده به حرمت تمام دوستیشون جلوش زانو می زنه که بهمون هیچی نگه...
با هر جمله ای که به زبان می آورد، قلبم فرو می ریخت. آهی کشید و ادامه داد:
بابا در ازای این که دهن پارسا رو ببنده نصف سهام بیمارستانش رو به پارسا واگذار می کنه.
در چشمانم زل زد و گفت:
اینا رو گفتم تا بدونی من مثله تو بی معرفت نیستم و چیزی رو قایم نمی کنم. شاید بی رحمی باشه اما باید بگم که برای انتقامت روی منم حساب باز کن!
بهت زده پرسیدم:
مطمئنی؟
حال نوبت او بود که نیشخند حواله ام کند.
- من پارسا رو هیچ وقت به عنوان پدر قبول نداشتم. راستش وقتی بابام ورشکست شد از اون نزول کرد و وقتی ام که نتونست قرضش و بده پارسا بیمارستان و کامل از چنگش در آورد. من فقط این و می دونم که این حق تمام خوبیای بابا کامرانم نبوده.
این حجم از تصورات باور نکردنی در مغزم نمی گنجید. لب هایم را با زبان تر کردم و گفتم:
پس حتما روت حساب می کنم.
تک خنده ای زد و گفت:
یه ساعته سر پا وایستادم بهتره که برم.
به احترامش از جا بلند شدم و گفتم:
بیشتر می موندی؟!
- نه دیگه باید برم بیمارستان دنبال ملیکا.
اخم ریزی کردم و گفتم:
اون تو بیمارستان پارسا کار می کنه!
- رئیس اون بیمارستان روزی بابا بوده نه پارسا پس بهتره حرفت و تصحیح کنی.
با تحکم گفتم:
کمکت می کنم تا بیمارستان و پس بگیری.
دستم را به گرمی فشرد و گفت:
ممنون.
قدمی برداشت اما پشیمان شده به سمت چرخید و گفت:
راستی چه جوری به ملیکا...
دستم را به نشانه ی سکوت بالا بردم و حرفش را قطع کردم:
خودم به موقعش بهش می گم.
**************************
" سوم شخص "
- خانوم کلانی مریض اتاق هجده رو ویزیت کردین؟
به سوی دکتر هاشمی چرخید و با لبخند جوابش را داد:
بله دکتر ویزیت شدن.
- می شه وضعیتشون رو شرح بدین.
برد درون دستش را به دست پسر جوان داد و گفت:
بهتره خودتون یه نگاهی به اطلاعات بندازید.
مرد پر جذبه نگاهی به اطلاعات انداخت و گفت:
ممنون، راستی؟
دخترک نگاه کنجکاوش را نثار چشمان بی قرار پسرک کرد و گفت:
بفرمایید؟
کمی این پا و آن پا کرد گویی معذب بود از به زبان آوردنش.
- راستش بیلطای این کنسرتی که برادرتون برای اواسط اسفند ماه گذاشتن ظرف یه شبانه روز به فروش رفت و خواهرم که طرفدار پر و پا قرص مهرداد خان هستن سرشون بی کلاه موند. می خواستم بدون راهی نیست که دنیا بتونه به این کنسرت بره؟!
دخترک کمی فکر کرد و گفت:
مهرداد عادت داره چند تا بلیطVIPبرای دوستاش کنار بذاره، من باهاش صحبت می کنم اگه بلیطی مونده باشه حتماً خبر می دم.
لبخند پهنی به لب آورد و قدر شناسانه گفت:
جبران می کنم ممنون.
خانمانه خرج کرد در حق قلب عاشق پسرک و گفت:
مرسی دکتر نیازی به جبران نیست من فقط وسیله ام.
این دختر بی آن که خودش بداند مدام زلزله ی جنون تزریق می کرد به قلب عاشق پسرک.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
با اجازه اتون دکتر وقت کاریِ من تموم شده الان مهرداد می آد دنبالم من برم.
پسر خودش را کنار کشید و گفت:
خسته نباشید خانم کلانی.
- همچنین.
به سرعت پسرک عاشق شده را به حال خودت تنها گذاشت و از بیمارستان خارج شد. با دیدن مهرداد که در خودرو به انتظارش نشسته بود، لبخند پهنی به لب آورد و خودش را به اتومبیل رساند و سوار شد.
- سلام.
مهرداد دنده را جا زد و با خوش رویی و فارق از تمام باورهای شکسته اش، جواب ملیکا را داد:
سلام خانوم، بزن بریم که امشب مهمون داریم.
الحق که این مرد خوب می دانست چگونه نهان کند دردهای بی پایانش را.
ملیکا کنجکاوانه گفت:
کیه؟
تک خنده ای به این حجم از خواستنی های خواهرش زد و گفت:
طبق معمول پرشان.
اخم کوچکی میان ابروهای خوش فرم و زیبایش سایه انداخت. این روزها اصلا احساس خوبی نسبت به این پسر خاله ی شیفته شده اش نداشت. او رنگ این نگاه را خوب می شناخت و انکار می کرد. انکار می کرد چون هیچ علاقه ای به پرشان نداشت. نه این که پرشان پسر بدی باشد؛ او از خانواده ی خاله اش کم ضربه نخورده بود و همین باعث می شد که پرشان را نادیده بگیرد. آخر مگر می شد آن زخم زبان های تمام ناشدنی خاله اش را فاکتور بگیرد. وقتی آرمان عزیز کرده اش او را ترک کرد، مادر پرشان تازید بر احساسات دخترک و هر جا که توانست بد او را گفت. چرا که از اولش هم او را لقمه ی پرشانش می دانست نه آن پسرک خواننده شده!
مرگ مادر و پدرشان هم که نور الی نور شد و کام خاله ی کینه توزش را به شیرینی پیروزی کشاند. به قدری که آبرویی برای دخترک بین دوست و آشنا باقی نماند.
آه خفیفی کشید و سعی کرد بر اعصابش مسلط باشد.
بالاخره که این روزها می گذشت!
اما گویی این جمله هم دیگر دوای درد های بی درمانش نمی شدند!
صدای آرام و دلنشین برادرش او را متوجه ی خودش کرد:
چرا آه می کشی؟
مغموم به سوی پنجره ی اتومبیل چرخید و نگاه طغیان کرده اش را به شهر سفید شده دوخت تا غم نگاهش نرجاند تک برادر دوست داشتنی اش را. از درون عجیب احساس سرما می کرد. گویی تنهایی سخاوتمندانه آغوش به رویش گشوده بود.
مگر زیاد است؟!
او کمی بودن از جنس آن مرد بی معرفت شده را می خواست!
هم زمان با چیکدن قطره ی مروارید گونه ای که گونه اش را نمناک کرد، لبخند تلخی زد و با لب های لرزانش زمزمه کرد:
دلم هوای آرمان رو کرده.
دل پسرک به درد آمد از این حجم دردی که تن خسته و آرام صدای خواهرش آن را فریاد می زد. دستش را پیش برد و انگشتان یخ زده ی خواهرکش را به هم آغوشی انگشتانش خواند و به آرامی لب زد:
فدای اون قلب کوچولو و تنگ شده ات بشه داداش و غمت رو نبینه.
لبخند مغمومی نثار تمام نگرانی های برادرانه اش کرد و گفت:
خدا نکنه داداشم من که دیگه جز تو کسی رو ندارم.
دست دخترک را رها کرد و به آسمان اشاره زد و گفت:
تو هنوز اون و داری من که کسی نیستم دختر خوب! تا وقتی اون بالا سری هوات و داره غمت نباشه.
با یاد خدا قلبش کمی آرام گرفت.
اصلا مگر می شود یاد او آرام دل ها نباشد؟!
"خدایا کمی گوش ات را جلو بیاور!
می خواهم بگویم مرسی که هستی، می شنوی؟!"*
خودرو را در پارکینگ ساختمان پارک کرد و گفت:
تو برو بالا منم می آم.
مطیعانه سرش را به زیر انداخت و اتومبیل را ترک کرد. بدون آن که بداند برادرش نگران آن دل کوچکش است!
به محض آن که ملیکا از محدوده ی دیده اش خارج شد؛ گوشی اش را برداشت و شماره ی آرین را گرفت. مطمئنا تنها او بود که می توانست چاره ساز باشد. عملکرد سریع آرین لبخند محوی را به لب های خسته اش هدیه داد.
- جانم داداش؟
دستی به پشت لبش کشید و گفت:
امشب بیا خونه ی ما.
- اتفاقی افتاده؟
- ملیکا بازم یاد آرمان افتاده و بهم ریخته. راستش دست خودت و می بوسه که بیای و از این کما بکشیش بیرون!
صدای کلافه ی آرین در گوشش پیچید:
خواهش می کنم مهرداد! من فقط ازت خواستم رازم و تا مدتی نگه داری، حالا هی راه به راه زخم بزن یا لو بده موضوع رو خب؟!
- ملیکا باید بدونه.
- الان زمانش نیست لطفا درکم کن!
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
شاید اصلا بهش نگفتم. چون دیگه آرمانی نیست. آرمان پارسا الان هیچ هویت مادی ای نداره پس بهتره خاطراتشم به خاک سپرده بشه. لطفا چیزی به ملیکا نگو!
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و لب زد:
خیله خب، می آی یا نه؟!
- اومدنش که می آم چرا که نه.
- پس یکی دو ساعت دیگه می بینمت.
- باشه خداحافظ.
- خداحافظ.
تماس را قطع کرد و خود را به آپارتمانشان رساند. ملیکا در واحد را باز گذاشته بود تا مهرداد بیاید. از بی خیالی دخترک کفرش گرفت و به داخل رفت و در را پشت سرش بست. کفش هایش را در جاکفشی گذاشت که صدای ملیکا غمگین او را متوجه ی خودش کرد:
اومدی؟
- آره، چرا در و باز گذاشته بودی؟
- که تو بیای دیگه.
دستی کلافه به میان موهای خرمایی رنگش کشید و گفت:
اگه من کار برام پیش می اومد و از همون پارکینگ برمی گشتم چی؟
سرش را به زیر انداخت و گفت:
خب ببخشید، تو که بی خبر نمی ذاشتی بری.
کلافه نفسش را فوت کرد و روی مبل راحتی دو نفره ای نشست و گفت:
خسته ام یه لیوان چایی می دی بهم؟
چای ساز را به برق زد و در کنار برادرش نشست. از دست او و پنهان کاری هایش دلخور بود اما هنوز هم این مرد برایش به اندازه ی تمام دوست داشتنی های دنیا می ارزید.
آه عمیقی کشید و با لحن آرامی صدایش زد:
مهرداد؟
- جانم؟
خواست تا گله کند به تمام تزویرهایی که سهم این سال های عمر خزانش بود اما زبان در دهانش نچرخید.
سرش را به زیر انداخت و لبش را به دندان گرفت؛ انگشتان کشیده و ظریفش را در هم قفل کرد و چشم به زمین دوخت:
دکتر هاشمی رو که یادته؟
مهرداد با شنیدن نامی که عجیب برایش آشنا بود، اخم ظریفی کرد و گفت:
همون جراح بخشتون؟
سرش را تکان داد و به سرعت گفت:
آره راستش آبجیش می خواست بیاد کنسرتت اما بلیط ها همه به فروش رفته بود. از من خواست تا بپرسم راهی نداره ایشون بتونه بیاد؟
مهرداد غرق در افکار بی سر و ته و کلافه کننده اش سر تکان داد و گفت:
موندنش که مونده، فردا خودم می آم بیمارستان باهاشون صحبت می کنم.
لبخند کوچکی بر روی لبانش جا خوش کرد. سرخوشانه از جایش بر خواست چای داغی را به دست مهرداد داد. مهرداد لبخند برادرانه ای خرجش کرد و گفت:
راستی یادم رفت بهت بگم امشب آرین هم دعوته.
نام آرین در دلش آشوب به پا کرد چرا که آرین او را یاد عزیز کرده ی قلبش می انداخت.
- می شه امشب من برم خونه ی حدیث اینا؟!
اخم ریزی به میان ابروهای خوش حالتش دوید و نهی کرد:
نه، زشته اون از لجبازی جلوی کافه ات اینم از فرارت. آرین می خواد بیاد تو رو ببینه باهات حرف داره!
دستانش را در هم قفل کرد و حق به جانب جبهه گرفت:
خوب کردم، بعد از پنج سال دوباره برگشته که چی؟ برگشته رو زخم های کهنه نمک بپاشه؟ اون یه بزدله درست برعکس آرمان!
دل مهرداد شکست از این حجم اعتراض دلبرکی که چشم دیدن مجنونش را نداشت. آخر او چه می دانست از قلب تپنده ی آرمانی که تنها نقاب بر آن نهاده بود؟!
صدای در بحث آن دو را نیمه کاره گذاشت. ملیکا به سمت آیفون رفت و بی آن که جواب شخص پشت در را بدهد، در را باز کرد. مهرداد متعجب پرسید:
کی بود؟
شانه ای بالا انداخت و همان طور که در واحد آپارتمان را باز می کرد جواب مهرداد را هم داد:
پرشان.
این اسم هم این روزها بلای جانش شده بود، اصلا هر چه مرد است دنیای کنونی اش را به مرداب بدبختی کشانده است. صدای شاداب پرشان سکوت خانه را شکست:
سلام بر اهل خونه.
ملیکا سری تکان داد و لبخند زورکی ای را بر روی لبانش نشاند. در را پشت سر پرشان بست و گفت:
سلام احوال پسرخاله ی با معرفت، کم پیدایی؟
پرشان خندید و گفت:
ما که همیشه زیر سایه ی شماییم دخترخاله، پس چوب کاری برای چی اته؟
مهرداد از جایش بلند شد و گفت:
خب راست می گه دیگه تو خجالت نمی کشی مردک؟! یه وقت می میری اگه به ما سر بزنی؟!
- نه که شما خیلی ما رو یاد می کنی مهرداد خان؟!
- والا بنده که همیشه بهت زنگ می زنم.
- خودت رو تبرعه نکن! تلفن کجا و دیدار کجا آقا مهرداد!
آخر مگر تلفن می تواند رفع دلتنگی کند؟!
فاصله ها برای دل هایی که در هم آغوشی هم به سر می برند همیشه آزار دهنده اند!
" خواهشا به من زنگ نزن!
این تکنولوژی لعنتی آپشن حضور فیزیکی ات را اختراع نکرده است. پس کمی وقت بگذار، لباست رو بپوش و یک سر به دیدنم بیا!
مطمئن باش هنوز هم به اندازه ی یک فنجان چای وقت در چنته دارم! "*
برادرانه پرشان دلتنگ را در آغوش کشید و گفت:
کارا فاصله انداخته بینمون، شرمنده.
- دشمنت شرمنده کار و مشغله که همیشه هست.
ملیکا تک سرفه ای مصنوعی کرد و نظر دو مرد را به خود جلب نمود و گفت:
وقت برای ابراز دلتنگی هاتون فراوونه بفرمایید شام قراره چی بخوریم؟!
پرشان و مهرداد نگاه کوتاهی بهم انداختند. پرشان شیطنت بار به سوی دخترک چرخید و گفت:
املت.
مهرداد هم ادامه ی حرفش را گرفت و گفت:
دست خودت رو می بوسه.
خنده ی مردانه اشان به چهار ستون خانه رنگ سبز پاشید و بوی خوش سادگی مشامشان را به میهمانی رایگانی دعوت کرد. دو مرد با خنده به سمت اتاق مهرداد رفتند و ملیکای مبهوت را تنها گذاشتند. دخترک پس از رفتنشان، سری از روی تاسف تکان داد و به آشپزخانه رفت تا شام را حاضر کند.
در حال سرخ کردن گوجه ها بود که دوباره صدای آیفون در خانه طنین انداخت. قلبش ضربان گرفت؛ می دانست که این بار کسی جز آن مرد باران زده ای که قصد دیدارش را داشت، نمی تواند باشد. کفگیر را درون پیش دستی جای داد و شعله ی گاز را کم کرد و به سراغ آیفون رفت. دلش نمی رفت به آن که در را باز کند؛ دلخور بود دریا، دریا.
بی میل دکمه ی آیفون را فشرد و در را باز کرد. هم زمان با فشردن دکمه قطره ای مروارید گونه گندمی اش را تر کرد. با انگشت ظریفش بر صورت نمناک شده اش کشید و اشک را از روی آن زدود و در را بر روی آرین منتظر باز کرد.
آن میشی های شیفته اش طاقت فریاد دلخور فندقی های دخترک را نداشت. آرین مغرور سر به زیر انداخت و زیر لب سلام آرامی را ادا کرد. جواب تمام این محجوبیت هایش تنها تکان دادن سری شد و یک جمله ی سرد که از آوای آن خوش سیما برخواست و قلب عاشقش را لرزاند:
بیا تو!
بی حرف داخل شد و نگاهی به سالن خالی از سکنه انداخت و پرسید:
پس مهرداد کجاست؟
همان طور که وارد آشپزخانه می شد به اتاق مهرداد اشاره کرد و گفت:
با پرشان تو اتاقشه.
نام پرشان خنجر شد و در میان ابروهای پر و مردانه اش تیغ کشید. اصلا این پسر چشم دیدن آن شیفته را نداشت!
امشب آن قدر کلافه بود که دلش اصلا رو به رو شدن با پرشان را نمی خواست. چنگی به میان موهای خرمایی رنگش زد و دستی به پشت لب کشید. به کانتر آشپزخانه تکیه داد و در سکوت چشم دوخت به آن زیبای گستاخ شده. حرارت آن نگاه ملیکا را متوجه ی خودش کرد. دخترک اخمی به میان پیشانی نشاند و گفت:
چیه؟ چرا زل زدی به من؟ مگه تا حالا من و ندیدی؟
تکیه اش را از کانتر گرفت و اولین قدم نقشه اش را اجرا کرد.
- تو رو قبلا دیده بودم اما انقدر خواستنی نه!
با اتمام کلماتش از آن مات شده ی زیبا روی گرفت و لبخند محوی را ضمیمه ی آن فک محکم و استخوانی اش کرد.
صدای تحلیل رفته ی دخترک اتاقک فرمان مغزش را فعال تر کرد.
- من خواستنی شدم برات؟
لبخند زیبایش را جمع کرد و به سوی دختر بیچاره چرخید و با صدای آرام و بم شده اش لب زد:
نمی دونم از کی اما زندانبان قلب ضربان گرفته ام شدی!
اخم کرد و لب به اعتراض گشود:
خجالت بکش یه زمانی تو به من می گفت زن دا...
حرفش را برید و اسپینر صحبتشان را به نفع خودش چرخاند:
اون زمان تو همون موقع ها خاک شد. زندگی هنوزم ادامه داره نمی شه که با نبش قبر کردن گذشته ها سر کنیم. حرف من اینه که تو چه بخوای چه نخوای گلوم پیشت گیر کرده و برای به دست آوردنتم عقب نشینی نمی کنم این رو خوب تو گوشات فرو کن!
انفجار خفیفی رخ داد؛ درست در میان سینه ی آن دخترک مبهوت شده. تمام اعتقادهاش نابود شدند و او را در گرداب پوچی های زندگی اش به دام انداختند. بی رمغ زمزمه کرد:
فکر می کردم تغییر کردی اما تو هنوزم همون آرین خطاکار و چشم چرونی که آرمان همیشه سپرش می شد.
کمی جلو رفت و تمام اعتقادهای شکسته اش را در سیلی ای جمع کرد و به گوش پسرک کوباند و با تن صدای آرام و کنترل شده ای که لرزش خفیفی در آن موج می زد، اضافه کرد:
نمک به حروم.
مچ ظریف دخترک را اسیر پنجه ی مردانه اش کرد و آن را فشرد. چهره ی سرسخت دختر کمی در هم شکست و در سکوت تقلا کرد تا دستش را از چنگال مردانه و قدرتمند آزاد کند. به حتم اگر پرشان در اتاق مهرداد نبود تا جایی که می توانست بر سر این مردک فریاد می کشید اما بودن های آن مزاحم دست و پایش را زنجیر کرده بود. با حرص گفت:
ولم کن!
پسرک فشار دستش را کمی بیشتر کرد و کنار گوش دخترک با حرصی مشهود غرید:
دفعه ی آخرت باشه که رو من دست بلند می کنی. من همیشه انقدر آروم نیستم.
میشی های را در چشمان گستاخ دخترک دوخت و نیشخند عمیقی به استایل مردانه اش بخشید و به آرامی زمزمه کرد:
خودت که خوب من و می شناسی؟
مات برای جای ماند. نه خیلی وقت بود که دیگر این پسرک غریبه شده را نمی شناخت.
تمام انزجار وجودش را در نگاه قهوه ای رنگش تزریق کرد و چشمان خوش رنگ آرین را هدف قرار داد و از میان دندان های کلید شده اش، اصوات را به بیرون هول داد:
ازت متنفرم.
لبخند پیروزمندانه ای را ضمیمه ی حرکات آرامش کرد و لب زد:
ممنون عزیزم.
دخترک را در میان تمام ناباوری هایش رها کرد و کلمات آخرش را هم ادا کرد:
تو فقط سهم منی و بس؛ این رو خوب تو گوشات فرو کن!
این بار عقب گرد کرد و بدون تامل به اتاق مهرداد رفت. می دانست حرف هایش به حد کافی در ملیکا نفوذ داشته؛ این دلبرک را بهتر از هر کسی می شناخت. او الان احتیاج به مردی داشت که با چنگ و دندان برایش بجنگد و مرکز سقل توجهاتش باشد و یکی از برگه برنده های تمام دانسته های آرین بود.
************************
«فصل شش»
با صدای زنگ خوردن گوشی اش، پلک های لغزانش را به آرامی از هم گشود و چنگ زد و تلفن همراه اش را از روی عسلی برداشت و نگاه گذرایی به شماره هک شده بر روی آن انداخت؛ با دیدن شماره ی آرینی که این روزها زیادی پیگیرش بود اخم ظریفی میان پیشانی اش جا خوش کرد و با صدای خواب آلود و اوقاتی تلخ، زیر لب غر زد:
باز این کنه زنگ زد!
رد تماس داد و تلفن را از دست رس خارج کرد. نگاهی به ساعت اتاقش انداخت در این دو روز گذشته زنگ زدن های ساعت 6:30آرین آلارم روزانه اش شده بود. کش و قوسی به بدنش داد و از روی تخت بلند شد و به حمام رفت تا یک دوش آب گرم بگیرد.
بعد از یک دوش پنج دقیقه ای از حمام بیرون آمد و همان طور که موهایش را خشک می کرد، تلفنش را از روی حالت پرواز خارج کرد. به محض روشن شدنش پیامکی برایش آمد با خیال آن که پیام از سوی آرین است، خواست پیام را پاک کند اما با دیدن شماره ی محمود که بر روی آن خودنمایی می کرد، دستانش سست شد. آب جمع شده در دهانش را قورت داد و باکس پیام را باز کرد و بلوطی های خوشرنگش را به محتویات پیام دوخت. با تقه ای که به در اتاقش خورد، هول زده به سوی در چرخید و نگاهی به در بسته انداخت. سریع تلفنش را روی میز گذاشت و لبش را با زبان تر کرد و ترسیده گفت:
بـ... بفرمایید!
مهرداد با اجازه ای که دخترک صادر کرد در اتاق را با لبخند گشود اما همین که چشمانش به چهره ی رنگ پریده ی ملیکا افتاد حرف در دهانش ماسید. نگران قدمی به سوی ملیکا برداشت و گفت:
حالت خوبه؟
دخترک کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
آره، چطور مگه؟
نگاه مشکوکش را به چشمان ترسیده ی دخترک دوخت و گفت:
آخه رنگت پریده.
نفسش را آسوده به بیرون فوت کرد و حوله ی درون دستش را نشان مهرداد مشکوک شده داد و دلیل بافت:
رنگم نپریده، حموم بودم صورتم یه کم بازتر شده!
با آن که تردید هنوز هم در نگاهش موج می زد، کوتاه آمد و گفت:
صبحت بخیر خانوم سحر خیز!
لبخند پر از استرسی زد و گفت:
صبح توام بخیر آقا! چه خبره روز جمعه ای انقدر زود بلند شدی؟
نگاه عاقل اندرسفیه اش را نثار دخترک کرد و گفت:
یکی باید همین و از خودت بپرسه! اصلا اینا رو بی خیال اومدم بگم با بچه ها برنامه چیدیم بریم آبعلی، توام می یای؟
- کی ها هستن؟
- من، پرشان، آرین، رایان دوست آرین، ماهان، آدریانا و اگه بیای تو.
کمی فکر کرد و گفت:
باشه از خونه نشینی که بهتره منم می یام.
لبخند کمرنگ و برادرانه ای زد و گفت:
پس آماده شو بیا صبحونه بخوریم که هفت و نیم باید حرکت کنیم.
نگاه متعجبش را به ساعت انداخت و گفت:
چهل دقیقه دیگه حرکته اونوقت الان داری بهم می گی؟
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
تقصیر اون آرین زلیل مرده اس که اول صبحی از این برنامه ها می چینه نه من!
سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
خیله خب الان آماده می شم.
مهرداد چشمک شیطانی نثار چهره ی کلافه اش کرد و گفت:
حرص نخور عوضش بیا صبحونه بخور!
لحظه ای از تلاش ایستاد و چشم غره ای به مزه پرانی های برادر خوش صدایش رفت و دوباره مشغول جمع کردن وسایل هایش شد و مهرداد هم او را ترک کرد و به سراغ کارهای خودش رفت.
دخترک کیفش را سامان داد و بعد از آن که آرایشش را کرد، لباس ها بیرونش را پوشید و به سمت میز صبحانه رفت و لقمه ی نسبتا بزرگی از گردو و پنیر گرفت و همان طور که هول زده به آن گاز می زد، شروع به جمع کردن میز صبحانه کرد.
صدای زنگ آیفون بلند شد. در یخچال را بست و با دهان پر مهرداد را صدا زد:
مهرداد بیا ببین کیه داره زنگ می زنه؟!
مهرداد با آرامش از اتاقش بیرون آمد و گفت:
حتما پرشانه قرار بود بیاد این جا تا با هم بریم. سریع کارت و تموم کن تا اونم معطل نمونه!
سری تکان داد و آخر لقمه را دهانش چپاند و چند قلم ظرف درون سینک را شست. کیفش را از روی کانتر برداشت و دستانش را با چند دستمال کاغذی خشک کرد و بعد از پوشیدن کفش هایش به همراه مهرداد از خانه خارج شد و به اتفاق پرشان حرکت کردند.
پرشان از آینه ی جلو نگاهی به ملیکا و سر به هوایی هایش انداخت و با لبخند گفت:
سلام دختر خاله!
سری تکان داد و بی آلایش و پر انرژی، به وجود عاشق آن شیفته در یک روز سرد زمستانی گرمایی مطبوع بخشد:
سلام پسر خاله ی گل گلاب، احوال شما؟
لبخند دلنشینی زد و گفت:
به خوبی شما.
پرشان خودرو را به حرکت در آورد و رو به مهرداد پرسید:
یه زنگ بزن به ماهان ببین آماده هستن یا نه!
مهرداد سری تکان داد و شماره ی ماهان گرفت و تماس را وصل کرد و بعد از صحبتی کوتاه با ماهان به آرین هم زنگ زد و محل قرار را تعیین کردند و بعد رو به پرشان ادرس را داد.
ملیکا متعجب شد و ناخواسته از دهانش پرید:
قراره همه جلو خونه ی بابـ...
سریع حرفش را خورد و به مهردادی که به سمتش چرخیده بود، نگاه کرد.
مهرداد مشکوک گفت:
چرا حرفت رو خوردی؟
نگاه از آن چشمان نافذ دزدید و هول زده حرفش را اصلاح کرد:
آخه تعجب کردم که قرار جلو خونه ی بابای ماهان همه جمع بشیم.
یک تای ابرویش را بالا فرستاد و با لجاجت پرسید:
چرا تعجب کردی عزیزم؟ مگه مشکلی داره؟
- نه، نه اصلاً.
نگاه موشکافانه اش را از دخترک ناشی گرفت و در سکوت به بیرون دوخت. این حرکات جدید ملیکا و هول زدگی هایش هر لحظه او را متعجب تر می کرد و عمیق به فکر وا می داشت.
دستی به پشت لبش کشید و نفسش را کلافه به بیرون فوت کرد.
با توقف خودرو نگاهی به آرین عبوسی که پشت رول نشسته بود و پسرک خوش برخوردی که در کنار ماهان ایستاده بود و با او حرف می زد، انداخت. پیاده شد و اول از همه به سراغ آن عبوس خوش سیما رفت و در خودرو را باز کرد و با لبخند سلام داد. آرین نگاه حرص زده اش را به او دوخت و تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد. مهرداد کلافه دستی به میان موهایش کشید و گفت:
بسه یه بار خواستم به حرمت منم شده رو حرفم حرف نیاریا.
- آخه رفتی دو تا افعی رو دعوت کردی انتظار داری منم ساکت بشینم؟!
اخم در هم کشید و جبهه گرفت:
آدریانا رو نمی دونم اما ماهان با محمود فرق داره پس انقدر چرت و پرت نبند به نافش!
پشیمان شده در خودرو را بست و به سراغ جمع ماهان و رایان که با ملیکا و پرشان خوش و بش می کردند، رفت. نگاهی به داخل خودروی ماهان و آدریانای از دماغ فیل افتاد انداخت و نیشخند کم رنگی به لب آورد. او این کفتار زیبا را خوب می شناخت. همان دختری که ماهان را وسیله کرد تا بهتر بتواند در کنار محمود به هدف های شومشان دست بزنند. به حق که این دختر زیادی شبیه آن عموی هفت خطش بود!
با انزجار نگاهش را از او ربود و به پسرک غریبه ای که حدس می زد رایان باشد، دوخت. دست پیش برد و با لبخند زیبایی گفت:
سلام مهرداد هستم.
مرد جوان دست مهرداد را به گرمی فشرد و متقابلاً لبخند مردانه و گیرایی به لب آورد و گفت:
سلام منم رایان هستم، خوشبختم از دیدنتون جناب خواننده!
چشمک زیبا و شیطانش را نثار مهردادی کرد که از لحن شیطان این پسرک تازه وارد به خنده افتاده بود.
- منم از دیدنتون خوشبختم جناب!
صدای اعتراض ماهان او را به خود آورد:
خوبه دیگه نو که می آد به بازار کهنه می شه دل آزار.
نگاه برادرانه اش را به ماهان زخم خورده دوخت و تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
نفرمایید آق دا...
صدای کنایه آمیز و سرد آرین حرفش را برید:
قصد حرکت ندارید؟!
به قدری لحنش طعنه حمل می کرد که کامشان را به تلخی کشاند. ملیکا نگاه متعجبی به صورت جدی و در هم آرین انداخت و ناخواسته به سمت مازراتی اش قدم برداشت. در مقابل آن کوه یخ ایستاد و آرام گفت:
چته؟ اولش برنامه ی تفریح می چینی بعد آوار می شی رو هر چی خوشیه؟
دلخوری نگاهش را در بلوطی های دلبرش ریخت و لب زد:
تو برنامه ریزی من یه سری آدمای مزخرف نبودن.
با دست به پرشان و ماهان اشاره زد و ادامه داد:
اون دو تا مزخرف و من دعوت نکردم.
دخترک اخم ریزی کرد و گفت:
چرا مزخرفن مگه چه هیزم تری به تو فروختن؟
- من و ماهان یه سری خورده حساب داریم. اون پرشان هم که کلاً نباشه بهتره!
- چرا نباشه بهتره؟
امروز اصلاً حوصله ی لجبازی های این دخترک را نداشت. نگاه خشمگینش را به چشمان حق به جانبه ملیکا دوخت و گفت:
دلیلی نمی بینم که از بیزاری ها و علایقم به تو بگم! مگه تو کی هستی؟!
حرفش آن قدر سنگین بود که دل زود رنج دخترک را به آسانی شکاند. برای حفظ غرورش سرش را بالا گرفت و با لحن یخ زده ای گفت:
درسته من که کسی نیستم برات!
بعد بی حرف راهش را کشید و آرین پشیمان شده را پشت سرش جا گذاشت و سوار اتومبیل پرشان شد.
رایان هم آمد و در کنار آرین مشوش نشست. سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
باز تو عصبانیت چی گفتی؟
با صدای ضعیف و بی حالی نالید:
یه جوری رفتار کردم که انگار اصلاً برام مهم نیست.
تک خنده ای تمسخر آمیزی زد و گفت:
پسر تو دیگه آخرشی! فعلاً راه بیوفت بریم تا ببینیم بعدش چی می شه!
بی حرف خودرو را به حرکت در آورد و به همراه بقیه به سمت آبعلی حرکت کردند.
می دانست پری قلبش شیفته ی طبیعت بکر آبعلی و آن دوغ های معروف گاز دارش است. لبخند کم رنگی زد و رو به رایان مسکوتی که از پنجره ی مازراتی به بیرون چشم دوخته بود، گفت:
ملیکا همیشه معتقده دوغ های آبعلی رو باید تو سرمای منطقه ی خودش بخوری تا گوشت بشه و بچسبه به تنت.
گویی در گذشته ها سیر می کرد و رایان این حالت او را خوب می شناخت چرا که خودش هم تجربه ی این حال خوش آرین را زیاد داشت. بی آن که بخواهد رویاهای رنگین دوستش را بهم بزند، سکوت کرد و در فکر آن دخترک بور فرو رفت. همان منشی زیبا و خواستنی بخش مالی شرکت پخش دارویشان. این روزها سر به هوایی آن دلبرک ظریف عجیب هوایی اش کرده بود. لبخند کم رنگ و دلنشینی انحنای خواستنی خط لبش را به بازی گرفت و اثری هنری خلق کرد.
با توقف اتومبیل از خلسه ی شیرینش فاصله گرفت و به پیست آبعلی که مملو از جوان های شاد و مرفه بود، چشم دوخت. کش و قوسی به بدنش داد و رو به آرین گوشت تلخ کرد و گفت:
چه زود رسیدیم!
آرین سری از روی تاسف تکان داد و همان طور که از مازراتی عزیزش پیاده می شد، لب زد:
زود نرسیدیم، جناب عالی تو هپروت سیر می کردی گذر زمان رو نفهمیدی!
گوشه های لبش را به پایین خم کرد و گفت:
اینم حرفیه!
با سر خوشی پیاده شد و به سمت همه که منتظر آن دو بودند رفت. حضور خواستنی ماهان عجیب در دلش رخنه کرده بود. او به راحتی آن نگاه مظلوم و غمزده را که حصاری تنگ و سخت به دور خود کشیده بود، می دید. همین او را به تفکری عمیق فرا می خواند.
ملیکا کمی خم شد و گلوله ی کوچکی از برف را با دستانش فرم داد و با شیطنت پرشان را صدا زد. همین که پرشان به سویش چرخید، گلوله را به سمتش پرتاب کرد به کتف پسرک برخورد کرد. چهره ی بهت زده ی پرشان از این حرکت ناگهانی اش خنده را سخاوتمندانه به تارهای صوتی اش بخشید و صدای قهقهه های شاد و شیرینش فضا را پر کرد. ماهان از حواس پرتی دخترک سواستفاده را برد و نشانه ی بعدی را حواله ی ملیکا کرد. با این حرکت خنده ی ملیکا تشدید شد و قدمی به عقب برداشت تا شیطنت را آغاز کند. پرشان گلوله ی برفی آماده کرد و به ماهان اشاره زد تا همراه اش شود. دخترک با این حرکت پا تند کرد و از آن مهلکه گریخت و دو مرد جوان هم به دنبالش. جمع در شادی فرو رفته بود لبخند رضایت بر روی لب همگان جز آرین و آدریانا می درخشید.
ماهان با خیز بلندی خودش را به ملیکا رساند و او از پشت به آغوش کشید تا مانع فرار آن آهوی گریز پا گردد. پرشان با خباثت نگاهی به دخترک به دام افتاده انداخت و گلوله ی برفی را محکم به صورتش کوباند. این بار گلوله ی مهرداد به کمرش نشست و صدای معترضش بلند شد:
هی ابجی من و مظلوم گیر آوردید که چی؟
رایان از حواس پرت جمع استفاده کرد و گلوله ی برفش را درون یقه ی ماهان فلک زده انداخت. دست ماهان از دور کمر ملیکا شل شد و فریاد کشید:
یزیدته پسر، یخ زدم!
با حرص به دنبال رایان دوید تا تلافی شیطنتش را جبران کند. نگاه ملیکا حضور آن برج اخم را می طلبید که با دست هایی مشت شده و رگی بیرون زده شادیشان را می نگریست. بی آن که خود را ببازد، نیش زد:
بپا یه وقت ندزدنت!
بی آن که آن چهره ی بر افروخته و سرخ شده دلش را بلرزاند به سوی پرشان مهرداد چرخید و به ادامه ی برف بازی اش پرداخت.
ساعتی بعد هر کدام روی برف ها نشسته بودند و خستگی در می کردند. آدریانا ساز مخالف زد و به جمع پنج نفره و بی آلایششان که بر روی زمین سرد نشسته بودند، گفت:
آخه این جا هم جای نشستنه؟ چرا خودتون و مسخره کردید! پاشید حداقل بریم کافه!
ملیکا چشم غره ای نثار تزهای مزخرفش و بهم زدن آن حس ناب کرد. ماهان که حرکت او را در لحظه شکار کرده بود، قهقهه ای زد و به ملیکا کمک کرد تا از روی زمین بلند شود و آرام گفت:
پاشو زیاد رو زمین سرد نشینیم بهتره چون سرما می خوریم!
حرف ماهان به قدری منطقی بود که او را قانع کند. همه به سوی کافه راه افتادن؛ آرین از فرصت استفاده کرد و خود را با دلبرکش هم قدم کرد اما ملیکا به محض آن که حضور این مرد را در نزدیکی خودش دید، پا تند کرد و خود را به پرشان که دم دست ترین گزینه اش بود، رساند.
آرین دست مشت کرد و رگ زد. این دخترک لجباز امروز کامش را به کلی تلخ کرده بود. نفس کلافه ای کشید و چنگی میان موهای پر و مجعدش زد و به رفتن آن دو که شانه به شانه هم قدم برمی داشتند، نگاه سپرد.
" گاهی به سرم می زند، قید تمام آبرویم را بزنم و در شلوغ ترین نقطه ی شهر بهانه هایت را بی بهانه به آغوش بکشم! "*
بهانه داشت. او هم بهانه داشت اما مگر دل خودش مهم بود؟!
مهم های او در حال حاضر خلاصه می شد در تمام بودن ها و نبودن های عزیز دردانه ی قلبش.
دستی بر روی شانه اش نشست و او را متوجه ی خودش کرد. رایان عزیز کرده اش باز هم رفاقت را سخاوتمندانه به پای نارفیقش ریخته بود و برادرانه هوایش را داشت.
خسته لب زد:
باهام لج کرده.
- حق داره تو چرا زندگی رو سخت می گیری؟
- چون سختش کردن.
دستش را از روی شانه ی آرین برداشت و زمزمه کرد:
یه مرحله هایی از زندگی هست که سخت و آسون بودنش دست خود آدم نیست اما آدم می تونه با خوشیای کوچیک دشواریش رو کم رنگ کنه.
- شعاره.
- شعار نیست، منم یه موقعی همچین لحظه هایی رو از دست دادم. شما دو تا رو که می بینم یاد خودم و گیسو می افته؛ یاد دعواهای لفظی ای که بعضی اوقات بینمون فاصله می انداخت. خب تو هر رابطه ای گاهی کدورت پیش می آد اما حیفه به جای این که برای کنار هم بودن تلاش کنید به راحتی تسلیم بشید.
- تو و گیسو هم رو می خواستین اما ملیکا من و نمی خواد.
- از کجا انقدر مطمئنی ملیکا نمی خوادت؟
- اون هیچ وقت نمی تونه آرمان و فراموش کنه.
- پس بهش بگو آرمانی!
- گفتنی در کار نیست، آرمان همون روز آتیش سوزی مُرد من دیگه آرینم!
نفسش را کلافه فوت کرد و جواب زبان نفهمی های آرین را داد:
پس دلش و با روش های آرمان به دست بیار!
- نمی خوام به خاطره این که شبیه آرمان هستم بیاد سمتم دوست دارم جذب شخصیت جدیدم بشه.
صدای مهرداد آن دو را متوجه ی خود کرد:
پس بشین تا ملیکا یه روزی عاشق این اخلاق گندت بشه!
نگاه دلخورش را به بلوطی های مهرداد دوخت و گفت:
اون چه بخواد چه نخواد برای منه.
و امان از ماهانی که به دنبال این سه مرد برگشته بود. امان از اویی که به راز سر به مهر آرین تقلابی پی برده بود.
کمی جلوتر رفت و خود را در معرض دید سه مرد قرار داد و بی آن که نم پس دهد، گفت:
مهرداد تو خودت اومدی دنباله پسرا و موندگار شدی! چی کار می کنید شماها بیاین تو کافه دیگه!
مهرداد در دل خدا را شکر کرد که ماهان دیر رسید اما او به حتم زیادی خوش خیال بود، نبود؟!
به کافه که رسیدند هر کدام بی حرف جایی نشستند. تنها جایی که نصیبش شد کنار ماهان و رو به روی آدریانا بود. حکایت او هم حکایت همان ماری بود که از پونه بدش می آید!
چشم چرخاند و میشی هایش را نثار آن پری زیبایی کرد که کنار رایان و مهرداد نشسته بود و بی مهابا به لودگی هایشان می خندید. از این که پرشان در کنار آدریانا نشسته بود از ته قلبش احساس رضایت می کرد چرا که اصلا تحمل نزدیکی او به ملیکا را نداشت. ماهان خم شد و به آرامی در گوشش زمزمه کرد:
چشمات و درویش کن آبجیم رو خوردی!
نگاه پر غضبی به مزه پرانی های ماهان انداخت و دندان روی دندان سایید تا حرمت صحبت های رایان و حضور دلبرکش را حفظ کند. با تحلیل کردن گفته های ماهان، مات بر جای ماند. چشمانش را کمی ریز کرد و به آرامی تن صدای ماهان گفت:
آبجیت؟
خودش را به نفهمی زده بود تا ماهان را رسوا کند اما ماهان زیرک تر از آنی بود که به راحتی دم به تله های قدیمی و خاک خورده ی آرین دهد.
نگاه گذرایی به چهره ی موزی آرین انداخت و گفت:
نگو که مهرداد بهت نگفته چون اصلا باور نمی کنم!
جواب ماهان تنها سکوت شد. باید به آرامی از کار این پسر عموی ناخلف سر در می آورد؛ این هم جز تاکتیک های جدیدش به شمار می رفت.
یک روز برفی و سرد در نزدیکی دلبرکش رو به غروب تماشایی عاشقانه پا گذاشت. غروبی که بوی دلتنگی های چندین ساله می داد و آرین را در هم می شکست. دلتنگی ای از جنس آن دخترک لجباز و دوست داشتنی ای که خودش باعث رنجش او شده بود.
دستانش را در جیب هایش فرو برد و آرام به دنبال جمع کوچکشان قدم برداشت. صدای شاد ماهان بر روی روح زخم خورده اش خنجر کشید:
می دونید الان چی می چسبه؟
پرشان پرسید:
نه چی؟
نگاه شیطانش را نثار مهرداد کرد و گفت:
یه گیتار و حنجره ی تازه نفس کنار آتیش.
ملیکا نالید:
اما این جا که نمی شه آتیش روشن کرد.
ماهان همان طور که به مهرداد اشاره می زد جواب تک خواهرش را هم داد:
اما حنجره و گیتارش که هست.
لبخند بر روی لب های دخترک جان گرفت. دست انداخت به دور بازوی مهرداد و گفت:
مهرداد جونم می خونی برامون؟
مهرداد شانه ای بالا انداخت و گفت:
اما من که گیتار نیاوردم.
این بار آرین بود که می خواست در مقابل دلبرکش خودی نشان دهد. به سرعت گفت:
اما من آوردم.
ملیکا به دور از تمام دلخوری هایش جیغ خفیفی کشید و گفت:
آخ جون آرین آورده.
به سمت پسرک عاشق آمد و گفت:
می ری بیاریش؟! لطفا!
آرین لبخند مردانه ای خرج آن ذوق بچگانه کرد و گفت:
مگه می شه شما چیزی بگی و اطاعت امر نشه؟!
دخترک لب به دندان گزید و سر به زیر انداخت؛ سرخی گونه هایش را از سیب سرخ به امانت گرفت و زیبایش را کامل کرد تا به دل مرد پررنگ شده ی این روزهایش ضربان بخشد.
صدای سوت زدن های شیطنت آمیز رایان و ماهان جمع را پر کرد. در این میان کسی متوجه ی آن چهره ی غمزده ی پسرک عاشقی که گوشه ای ایستاده بود شادی دختر خاله اش را زیر نظر داشت، نشد!
قلبش به درد آمد چرا که باز هم یکی از این دو پسر عمو زود تر از او دست به کار شده بودند و قصد تصاحب دلبر دیرینش را داشتند اما این بار دیگر نمی خواست تسلیم شود و ملیکا را به یکی دیگر از این دو پسر عموی زیادی جذاب ببازد!
آرین مطیعانه جمع را ترک کرد و به سمت مازراتی اش حرکت کرد.
ماهان کمی خود را به ملیکا نزدیک کرد و کنار گوشش گفت:
این کاراش حرف داره سعی کن بشنوی!
همه شان بر روی سکو نشستند و منتظر بازگشت آرین ماندند. در این میان رایان و مهرداد با هم سر خوشی را باز کرده بودند و راه به راه مزه پرانی می کردند. ملیکا عمیق سکوت کرده بود به گفته ی ماهان فکر می کرد بی خبر از نگاه پرشانی که عاشقانه و بی آلایش او را نظاره می کرد.
دقایقی گذشت و از بازگشت آرین خبری نشد. دلشوره ی عجیبی به جانش چنگ زد. آرام به ماهان گفت:
ماهان پس چرا آرین برنگشت؟
ماهان شانه ای بالا انداخت و گفت:
نمی دونم تا الان باید می اومد دیگه.
- دلم شوره می زنه.
- می خوای برم دنبالش؟
- نه اون با تو چپه می دونی که.
- پس پاشو خودت برو.
- چه جوری؟ بچه ها چه فکری می کنن راجبمون؟
- لازم نیست بگی داری می ری دنباله آرین که بگو دارم می رم دستشویی.
نگاه متعجبش را به چهره ی آرام ماهان دوخت و گفت:
بابا تو دیگه نوبرشی!
ماهان تک خنده ی مردانه ای سر داد و گفت:
آرین یه چیزایی رو نمی دونه، من که می دونم. پس دلیلی نمی بینم پشت داداشم و خالی کنم! اون هنوزم برام عزیزه!
لبخند زیبایی زد و گفت:
خیلی مردی داداشی!
حال نوبت ماهان بود که حیرت کند. قبلا از آن که سوالی بپرسد خود ملیکا گفت:
تعجب نکن پارسا بهم گفته.
با حیرتی که در صدایش موج می زد، زمزمه کرد:
مهرداد هم می دونه که خبر داری؟
اخم ریزی زینت پیشانی اش کرد و گفت:
نه لزومی نداره بدونه وقتی خودش سعی داره ازم پنهون کنه.
دیگر اجازه ی صحبت کردن به ماهان را نداد. از جایش بلند شد و گفت:
من یه سر تا سرویس بهداشتی برم و بیام.
مهرداد سری تکان داد و او از مقابل چشمان شکاک آدریانا به سرعت گریخت و به سمت خودروی آرین حرکت کرد.
چند قدمی مانده بود تا به مازراتی آرین برسد که او را مشغول صحبت با تلفنش دید. حرصش گرفت از این همه سر به هوایی. اخم ظریفی را میهمان ابروهای خوشحالتش کرد و به عقب چرخید تا از راهی که آمده است بازگردد اما صدای آرین متوقفش کرد:
صبر کن ملیکا!
به سمت پسرک چرخید و یک تای ابرویش را بالا فرستاد و منتظر ماند تا تماسش را قطع کند. آرین فرد پشت خط را مخاطب قرار داد و گفت:
وقتی برگشتم عمارت یه گزارش کامل از این موضوع باید رو میزم آماده باشه.
بلافاصله تلفن را قطع کرد و لبخند محوی به چهره ی تخس و منتظر ملیکا زد و پرسید:
کارم داشتی؟
- نه اومدم ببینم کجا موندی که دیدم سرت شلوغه.
با حفظ لبخند خواستنی اش چشمکی نثار اخم های در هم کشیده شده ی دخترک کرد و گفت:
ممنون.
- بابته؟
- بابتـ...
حرفش را نیم رها کرد و میشی های به خون نشسته اش را به پسرک جوانی دوخت که کمی آن طرف تر ایستاده بود و ملیکایش را برانداز می کرد. ملیکا با تعجب خط نگاه آرین را دنبال کرد و معنی آن تغییر ناگهانی را فهمید. آرین قدمی به سمت پسرک برداشت تا او را ادب کند. ملیکا سد راهش شد و گفت:
آرین بی خیال بیچاره کاری نکرده که!
نگاه خشمگینش را به چشمان ترسیده ی دخترک دوخت و غرید:
کاری نکرده؟ دیگه می خواست چی کار کنه؟ غلط کرده دلبر من و دید می زنه؟