اوهوم.
- پس چرا...
- دروغ گفتم؟!
- آره.
شانه ای بالا انداخت و چشمکی نثار چهره ی آزارده ی برادر زاده اش کرد.
- چون می خواستم یه همچین روزی غافل گیرت کنم.
از جایش بلند شد و بدون آن که در چشمان محبوب قدیمی اش زل بزند به رسم ادب گفت:
سلام زن داداش!
زمرد های خوش رنگش به دنبال مشکی های آشنایی می گشت اما ته دلش می دانست که این مشکی ها همان ظهر کذایی در کتابخانه ی همین خانه گم شدند.
لب برچید:
سلام رایان جان.
**************************
" آرین "
چنگی به میان موهای خوش حالتم زدم و به نرده های محافظ دریاچه تکیه زدم.
صدای آواز پسرک گیتار زنی که کمی آن طرف تر روی نیمکتی نشسته بود هم نمی توانست از آشفتگی ام کم کند.
به سیاهی آب دریاچه که در زیر انعکاس ماه و نور زرد کم رنگ چراغ های آن حوالی می درخشید، خیره شدم و آه عمیقی کشیدم. سیبک گلویم را فرو فرستادم با صدای بم مردانه ام لب زدم:
همه ش همینی بود که شنیدی.
صدای اعتراضش گوشم را پر کرد:
همه ش همین بود؟! مگه همین موضوع کمیه آرما...
با غیض حرفش را بریدم و تاکیدی گفتم:
آرین نه آرمان.
از گوشه ی چشم حرکاتش را می پاییدم. قدمی به عقب برداشت با صدای بغض آلودش آوار شد بر سرم:
از چی داری فرار می کنی؟!
بی آن که نگاهم را از سیاهی بی انتهای دریاچه بگیرم، لب زدم:
تو بگو فرار من می گم گذشت؛ من دارم از کنار خیلی چیزا می گذرم تا انتقامم رو بگیرم.
نیشخند صدا دارش روحم را به بند کشید و طعنه ی کلامش تنم را به لرزه انداخت:
فکر می کنی بهونه ای که آوردی خیلی منطقیه؟!
بی توجه به حضورم چند قدمی فاصله گرفت؛ به آرامی غریدم:
کجا؟
- برمی گردم خونه.
- تو با من اومدی پس با منم برمی گردی.
- مگه دسته توعه؟
کنترلم را از دست دادم و به یک باره فریاد کشیدم:
آره، هر چیزی که به تو مربوط بشه دست منه.
حتی برق اشکی که در چشمانش حلق بست هم دلم را به رحم نیاورد.
در جواب تمام نگاه های کنجکاوی که معطوفمان شده بود، گفتم:
چی رو نگاه می کنید؟! زنمه.
صدای نیشخندش به تمام کلافگی هایم دامن زد. چشمانم را برای چند لحظه روی هم گذاشتم تا آرامش از دست رفته ام را جبران کنم. سکوتش به من این اجازه را داد تا آخرین کلماتم را هم به زبان بیاورم:
اینا رو بهت نگفتم که من و به صلیب بکشی. این و تو گوشت فرو کن که هیچ کسی حق نداره من و امر و نهی کنه! الانم اگه می بینی که زبون باز کردم فقط به احترام مهردادی بود که ازم بارها خواهش کرد بهت دروغی نگم. حالا هم راه بیوفت برسونمت خونه تون که امشب به اندازه ی کافی کوپنم پر شده!
زودتر از او مسیر سنگ فرش کنار دریاچه ی خلیج را پیش گرفتم و به صدای پسرک گیتاریست گوش سپردم:
منم که آرومم
تویی که لج کردی
تو از همین لحظه
راهت و کج کردی
یا این که می تونی
شبیه سابق شی
نه دل به من می دی
نه می خوای عاشق شی
از این همه شاید
دچار تشویشم
بمون و با رفتن
نکش به آتیشم
از این همه شاید
دچار تشویشم
بمون و با رفتن
نکش به آتیشم
(سامان جلیلی_ تشویش)
دلم عجیب گرفت از دست محبوبی که مرا شایسته ی هم قدم شدن هم نمی دانست و با فاصله پشت سرم قدم برمی داشت؛ لب هایم را به درون دهانم کشیدم و تا کنار خودرو تک به تک قدم هایش را شمردم.
پشت رول نشستم و منتظر ماندم تا او هم سوار شود. به او حق می دادم دلخور باشد شاید به همین خاطر بود که با سکوتم به او اجازه ی آن را دادم تا خودش تصمیم گیری کند.
در سکوت مسیر بام لند تا خانه ی آن ها رانندگی کردم.
به محض آن که در مقابل آپارتمان که نگه داشتم، از خودرو پیاده شد. گویی بودنم او را آزار می داد.
لبخند تلخی زدم و در دل خودم را نفرین کردم. کاش هیچ گاه تسلیم خواسته ی مهرداد نمی شدم و ملیکا را در بی خبری خودش باقی می گذاشتم.
سردی کلامش تمام احساساتم را لرزاند و مرا به خودم آورد:
ممنون.
سرم را به جهت مخالفش چرخاندم و چشمانم را بر روی هم فشردم تا بر اعصابم تسلت یابم.
صدای بسته شدن درب اتومبیل خبر از رفتنش می داد. تلفنم را برداشتم و همان طور که شماره ی مهرداد را می گرفتم خودرو را به حرکت در آوردم.
به محض آن که تماسم را جواب داد؛ گفتم:
همونی که تو خواستی شد؛ بهش همه چیز و گفتم.
- حالا بهتر شد.
- چیش بهتره؟ این که دیگه چشم دیدنم رو هم نداره بهتره؟! تو به این می گی بهتر؟!
- عوضش با دروغ جلو نمی ری یا این که همه ش هراس این و نداری که یه وقت بو ببره.
- چه جوری بو می برد وقتی جز تو و سماعی و پزشک معالجم هیچ کس از این ماجرا خبر نداره؟!
- زیادم مطمئن نباش! تو کف پای چپت یه خال داری این می تونست تو رو لو بده که آرمانی نه آرین.
- تو انقدر من و احمق فرض کردی؟! نخیر آقا! من تمام رد آرمان و از زندگیم پاک کردم، حتی اخلاقش رو.
- موفقم بودی؟
- صد البته.
- من که شک دارم.
- فکر می کنی شکت خیلی دلیل محکمیه؟! می گم ملیکا دیگه تو صورتمم نگاه نمی کنه، این و می فهمی یا نه؟!
- من ملیکا رو خوب می شناسم؛ چیزی ته دلش نیست زود می بخشتت. مخصوصاً به خاطره این که عاشقته زود کوتاه می آد.
محکم بر روی فرمان کوبیدم و نالیدم:
اما من این و نمی خوام؛ چرا حالیت نیست من دیگه نمی خوام ردی از آرمان توی زندگیم باشه؟! اگه زمانیم نامزد ملیکا بودم به خاطره انتخاب مامان و بابا بود، بعدها یه کم مهرش به دلم افتاد ولی از وقتی که برگشتم ایران شده پر رنگترین کابوسم.
- یعنی چی؟ یعنی تو اون موقع ها ملیکا رو نمی خواستی؟
- نه، می تونی از خودشم بپرسی چون همون موقع ها بهش گفته بودم. اگه باهاش سر سازش می ذاشتم فقط به خاطره این بود که مهربونیش دست و پام و بسته بود. برو ازش بپرس! بپرس آرمان عاشقت بود؟
- پس چرا بازیش دادی؟
- قصدم بازی دادنش نبود منم انقدر نمک به حروم نیستم که نمک بخورم و نمکدون بشکنم، ملیکا لقمه ای بود که مامان اینا برام گرفته بودن، همین!
- دمت گرم مشتی، چیزای جدید می شنوم!
دستی به پشت لبم کشیدم و خسته تر از هر وقتی که سراغ داشتم، لب زدم:
من الان جونم به جونش وصله می فهمی؟! ملیکا هر ثانیه ذهن من و در گیر خودش کرده؛ راه می رم تصویرش می آد جلو چشام، چشام و می بندم بازم اون و می بینم می خوام غذا بخورم کوفتم می شه وقتی یاد دست پخت شفته ی ملیکا می افتم...
لبخندی به تلخی تمام اسپرسوهای روزانه ام زدم و آرام تر زمزمه کردم:
دلم تنگ شده برای اون نگاه شکلاتیش که وقتی بهشون زل می زدم اونا رو ازم می دزدید. نمی دونم آرمان زیادی بی تفاوت بود یا آرین زیادی عاشقه فقط این و می دونم که نباشه، نیستم.
- می دونی چیه؟! ما آدما همیشه فکر می کنیم وقت برای جبران هست.
- آدمیزاد خوشش می آد از بی نهایتا.
- این بار دیر نجنب!
لبخند محوی به وسعت تمام مردانگی هایش زدم و گفتم:
خیلی مردی!
- حیف که می دونم بهتر از تو برای ملیکام پیدا نمی شه! ببین آرین!
- جانم؟
- ملیکا امانت حامد و مامانمه؛ ثابت کن که می تونی امانت دار خوبی باشی؟!
- خیالت تخت.
- آرین!
- باز چی شده؟
- یادت نره همه چیز به عاشق شدن نیست! عشق برای یه زندگی پر مسئولیت نون و آب نمی شه.
- می دونم؛ الان کجایی؟!
- هیچی بابا این امین بی خاصیت عینکش و تو استودیو جا گذاشته، جواب تلفنشم نمی ده؛ الان پشت فرمونم دارم می رم دم خونه شون.
- خب چرا به خونه شون زنگ نزدی؟!
- اونا که خط ثابت ندارن.
- وا مگه می شه؟
- بهروز خان گفته احتیاجی نیست وقتی همه تو اون خونه موبایل دارن.
- به حق چیزای نشنیده!
صدای خنده اش از آن سوی خط، روح را به کالبدم بازگرداند.
- خب با من دیگه کاری نداری؟! الان رسیدم باغستان.
- چرا اتفاقاً می خواستم بگم کارت که تموم شد یه سر بیا بستنی آوازه اون جا منتظرتم.
- عه مگه توام این طرفایی؟!
- نه اما دارم می آم؛ انقدر کلافه ام که فقط رانندگی می تونه آرومم کنه.
- اوکی پس می بینمت.
تلفن را قطع کردم و این بار فیلتر سیگاری آتش زدم تا در سکوت اتاقک خودرو برای خودم همدمی بسازم.
" سوم شخص "
صندلش را به پا کرد و راه سنگ فرش شده ی حیاط را پیش گرفت تا از نبود اعضای خانواده سوءاستفاده را ببرد و کمی به بیرون از این چهار دیواریی قدم بگذارد که برایش حکم زندان را داشت تا خانه.
دست لرزانش را که میراث یک زلزله ی نه ریشتری را یدک می کشید، اسیر دستگیره ی در کرد و با فشار کوچکی آن را گشود.
امان از پسرک از خدا بی خبری که پشت در ایستاده بود و قصد آن را داشت تا زنگ آیفون را به صدا در بیاورد.
پسرک دست خشک شده اش را پایین آورد و به قامت چهار شانه و آشنایی که در مقابلش قدم علم کرده بود، نگاهی انداخت.
چشم گردو کرد و یکه خورده قدمی به عقب برداشت.
پسرک از نگاه متعجب مهرداد به ستوه آمد و خودش به حرف آمد:
سلام، اتفاقی افتاده؟!
مهرداد با صدای پسرک به خودش آمد و تکان خفیفی خورد.
نگاه فندقی رنگش را از جنگل بی انتهای چشمان پسرک، دزدید و قاب عینک را مقابل او گرفت و با صدای لرزانی لب زد:
عینک امین توی استودیو جا مونده بود گفتم بیارمش دم خونه.
قاب سیاه رنگ را از دست پسرک گرفت و گفت:
ممنون.
سری تکان داد بی هیچ حرف اضافه ای پا تند کرد و در مقابل چشمان سبز و متعجب پسرک به اتاقک اتومبیلش رساند و از آن جا گریخت.
توده ی عظیم تعجب را با بزاق دهانش فرو فرستاد و لب زیرینش را به دندان گرفت. تمام وجودش در طوفان بهت و ناباوری اسیر بودند و برای آشفتگی اوضاع پیرامونش دامن می زدند.
هندزفری بلوتوثش را روشن کرد و همان طور که حواسش در پی رانندگیش بود، با متعمدترین فردی که در این حوالی سراغ داشت، تماس گرفت.
صدای گرم ماهان که در گوشش پیچید، آرامش را در وجودش تزریق کرد.
برادر ناتنی بود اما از هر چه تنی است برای مهردادش تنی تر بود!
- جونم مهرداد؟
- ماهان یه سری اتفاقا افتاده که هنوز تو شوکشم.
صدای پسرک رنگ نگرانی به خود دید:
چی شده؟
- نمی دونم چه جوری بگم؛ خودمم هنوز به دیده ی خودم شک دارم.
- مگه چی دیدی؟
لبش را با زبان تر کرد و با کمی مکث لب زد:
راستش، رفتم دم خونه ی بهروز...
- خب، چی شد؟
- بعد با آرمان رو به رو شدم.
- مگه دیدنه آرمان تعجب داره؟! تو که هر روز اون و می بینی.
اخم در هم کشید و پرسید:
تو از کجا می دونی؟
- تو آبعلی حرفاتون و شنیدم اما به روی خودم نیاوردم ببینم می خواد تا کجا پیش بره.
گره ی اخم هایش کمی شل شدند و این بار نرم تر از قبل گفت:
آهان؛ نه بابا اون آرمان و نمی گم که.
- پس کی و می گی؟
- من الان یکی رو با چهره ی آرمان دیدم.
- یعنی چی؟ مگه می شه؟!
- نمی دونم ماهان خودمم گیج شدم؛ خواستم زنگ خونه ی بهروز و بزنم که در باز شد و یهو دیدم آرمان جلو روم وایستاده.
- این امکان نداره! آرمان اصلی که داره با هویت آرین زندگی می کنه پس اونی که تو دیدی کیه؟
- منم تو همینش موندم.
سکوت کوتاهی بینشان سایه انداخت تا آن که مهرداد آن را شکست:
حالا چی می شه؟
- نمی دونم والا؛ از فردا می افتم دنبال کاراش تا ببینم این پسره کیه که با هویت باطل شده ی آرمان داره ول می چرخه.
- خیله خب، هر چی شد به منم بگو!
- باشه فقط از این موضوع فعلاً به هیشکی هیچی نگو!
- حله.
- کاری نداری؟
- نه.
- فعلاً.
- فعلاً.
تماس را قطع کرد و همان طور که اتومبیلش را در مقابل بستنی فروشی پارک می کرد، به آهستگی زمزمه کرد:
همه چی بهم گره خورده؛ خدا آخر عاقبت همه مون و بخیر کنه!
**************************
- چی می خونی؟
عینکش را از روی چشمش برداشت و کتاب را بست.
- هنوز یاد نگرفتی بی صدا جایی نری؟!
به چهار چوب در تکیه زد و گفت:
پسرت با همین کاراشه که رایان شده وگرنه هر کسی می تونه رایان باشه که.
کتاب را بر روی میز گذاشت و از روی صندلی گهواره ایش برخاست و آهی کشید.
- این زبون درازت و از بابای خدا بیامرزت به ارث بردی.
به چهره ی رایانش چشم دوخت و ادامه داد:
هر چی که قد می کشی بیشتر شبیه بابات می شی.
پسرک به جلوی پایش خیره شد و لب زد:
جاش خیلی خالیه! شاید اگه بابا زنده بود قصه ی خاندان ما هم یه جور دیگه ای رقم می خورد. یادمه بابا همیشه با ازدواج رادوین و سهیلا مخالف بود. راستی مامان؛ سهیلا و باباش به کجا رسیدن؟
مهین دست بر روی زانوهایش گذاشت و به آرامی بر روی تخت نشست.
- سهیلا که هنوز هشت سال از حبسش مونده اما باباش پارسال آزاد شد؛ یه چند باری هم جلوی رادوین و گیسو رو گرفت تا رضایت بدن سهیلا آزاد بشه اما بچه ها قبول نکردن؛ خب حقم دارن بعد از اون همه سختی هر کی جای اون دو تا بود رضایت نمی داد.
پسرک سری تکان داد و این بار بحث را تغییر داد:
نگفتی چی می خوندی؟
- فروغ.
در کنار مادرش نشست و گفت:
برای من نمی خونی؟
لبخند گرم خانم بزرگ خبر از آن می داد که هنوز هم حرفش خریدار دارد.
خانم بزرگ باز هم کتاب را برداشت و آن را باز کرد و عینکش را به چشم زد و با صدای زیبایش شروع به خواندن کرد و پسرک هم چشم بر هم گذاشت و گوش جان سپرد به صدایی خواستنی مادرش:
لحظه ها دریاب
چشم
فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست
نگاهی به چهره ی غرق در تفکر مادرش انداخت و به آرامی گفت:
مامان می شه امشب و پیش شما بخوابم؟
مهین کتاب را دوباره بست و دستی به موهای پر و مشکی پسرک کوچکش کشید.
- ایرادش کجاست؟! پاشو لامپ اتاق و خاموش کن!
دلش کمی بچگی می خواست. از جنس همان سادگی هایی که ترس های غول شده اش را در آغوش مادرش می ریخت تا آرام شود.
چراغ اتاق را خاموش کرد و در کنار مادرش دراز کشید.
برق مشکی های غم زده اش را به چشمان قهوه ای مادرش دوخت و خواسته اش را به زبان آورد:
مامان می شه برام قصه هم بخونی؟!
مهین، ضربه ی آرامی نثار بازوی پسرکش کرد و غر زد به جانش:
مگه بچه شدی؟!
پسرک آه کشید و زمزمه کرد:
سن که نشونه ی بزرگی نیست؛ آدم باید دلش بزرگ باشه. به قول داستان شازده کوچولو: بچه ها معنی زندگی کردن و می فهمن، دنیای بزرگترا فقط خلاصه شده تو یه سری ارقام خشک.
دستی بر روی خرمن موهای پسرکش کشید و لب زد:
حق با توعه؛ حالا بگو ببینم چی ذهن پسرم و انقد به خودش مشغول کرده که فیلش یاد هندوستون افتاده؟
چشم دزدید از نگاه نافذ مادرش.
مادر بود دیگر؛ مگر می شد مسئله ای از او و احساسش پنهان بماند؟!
- هیچی.
- چشمات که بر خلاف این هیچی رو می گن!
- چشمای من اشتباه می کنن که اطلاعات غلط می دن و تو رو دل نگرون می کنن.
- اگه اضطرابت برای خواستگاری پس فردا شبه که باید بگم بی مورده اما اگه دلیل دیگه ای داره و نمی گی امیدوارم که خودت از پسش بر بیای.
پر بود از دلیل؛ دلیل هایی که تمامش خلاصه می شد در آرین بی وفا شده ی این روزهایش.
آخر او چه طور می توانست به آرینش بفهماند این حوضی که در آن تور انداخته، ماهی ندارد!
آه عمیقی کشید و گفت:
امیدوارم.
کمی در جایش جا به جا شد و گفت:
حالا نمی خوای برام قصه بگی؟!
خانم بزرگ همان طور که موهای پر پشت رایانش را از روی چهره ی مردانه و معصومش کنار می زد، پرسید:
قصه ی ماه و خورشید و تا حالا بهت گفتم؟
- نه؛ بهم می گی؟!
- یکی بود، یکی کبود. زیر سقف آسمون یه ستاره ی بزرگ و درخشان بود که دلبریاش نظیر نداشت؛ همیشه همه حسرت زیبایش رو می خوردن، اونم هر چی بیشتر که می گذشت بیشتر مغرور می شد و به خودش می نازید. می دونی رایان فرق یه مغرور با یه بیشعور تو چیه؟!
- به نظرم تو عقله.
- درسته یه فرد مغرور عقل داره و می تونه خوب و بده و از هم تشخیص بده؛ کسی که مغروره می دونه که نباید کار اشتباهی انجام بده اما اگه جایی لغزید معذرت خواهی رو بلده، حالا کسی که عقل نداره فکر می کنه که این غروره و سخت در اشتباهه؛ ستاره ی قصه ی ما هم در گیر همین اشتباه بود، فکر می کرد شعور نداشته اش، همون غروره. این ستاره ی بزرگ خواهان کم نداشت، بین تموم خاطر خواه هاش یه قمر تاریک وجود داشت که همیشه از دور ستاره ی قلبش رو دید می زد؛ اسم اون قمر، ماه و اسم ستاره ی مغرورمونم خورشید بود. یه روز ماه، تمام خجالت هاش رو کنار گذاشت و رو کرد به خورشید و حرف دلش رو به خورشید زد. خورشیدم در جواب تموم احساسات ماه گفت: «تو نه مفیدی و نه حتی به من نزدیکی؛ راه ما از هم جداست. فاصله ی زیادمونم همین و می گه پس تو چرا با تمام این شرایط فکر کردی شانسی داری که با من تو یه تراز قرار بگیری؟!»
ماه در جوابش گفت: «تو هم می دونی ته اش یه روز نابود می شی پس چرا به خودت می نازی؟!»
اون لحظه خورشید معنی حرف ماه رو نفهمید و با دلخوری ازش رو گرفت اما ماه هیچ وقت دست از تلاش برنداشت و هر وقت که خورشید سرش خلوت می شد، با اون از هر دری حرف می زد اما خورشید یه بار هم نشد که به ماه روی خوش نشون بده. زمین که شاهد تمام قضایا بود به سرش زد که خورشید و سر عقل بیاره.
یه روز که فرصت و مناسب دید، خودش و بین ماه و خورشید قرار داد؛ به طوری که خورشید دیگه نتونست ماه و ببینه. ماه که از این کار زمین تعجب کرده بود پرسید: «مزه دهنت چیه؟»
زمین لبخند معنا داری زد و جواب داد: «به موقعش می فهمی.»
ماه از ندیدن خورشید خاموش شد اما خورشید اون روز نفس راحتی کشید و بابته این کار زمین ازش تشکر کرد.
روز بعد زمین از اون جا دور شده بود و ماه سرد و تاریک دوباره در مقابل خورشید قرار گرفته بود. خورشید وقتی که ماه رو تو اون حالت دید، جا خورد و حسابی ترسید.
چند روزی گذشت اما ماه دیگه اون ماه سابق نشد؛ خورشید هم تو این مدت عصبی و کلافه بود انگار یه چیزی رو گم کرده؛ آخرش هم ماه رو صدا کرد اما جوابی نگرفت.
از زمین پرسید: «چرا ماه جواب نمی ده؟!»
زمین گفت: «ماه به خاطره تو دق کرد و مرد.»
خورشید که متاثر شده بود و تازه فهمیده بود ماه رو از دست داده، کمی از نور خودش و به ماه داد و دوباره اون و زنده کرد.
لبش را با زبان تر کرد و نگاه پر مهرش را نثار چهره ی غرق در خواب رایانش کرد.
***************************
«فصل نهم»
- منظورت چیه؟
تلفن را در دستش جا به جا کرد و آرام غرید:
ببین من این چیزا سرم نمی شه؛ دو نفر و اجیر کن دم خونه ی بهروز تا بیست و چهاری بپاد خونه رو.
- ماهان جان، نمی تونیم ریسک کنیم.
دستی به پیشانی اش کشید و در یک قدمی در نیم بازه اتاق محمود ایستاد و تن صدایش را کمی پایین تر آورد:
آدم تا ریسک نکنه که چیزی دستگیرش نمی شه؛ بالاخره که باید معلوم بشه اون آرمانی که مهرداد ازش می گفت از زیر کدوم بوته عمل اومده یا نه؟!
- درسته حق با توعه اما بهتره قدم قدم پیش بریم.
- یه عمر که داریم دست دست می کنیم.
- صبر کن تا ا...
بی توجه به حرفی که هنوز تمام نشده بود با غیض تلفن را قطع کرد.
صدای آشنای احمد باعث شد تا گوش تیز کند و عصبانیت چند لحظه پیشش را به باد فراموشی بسپارد.
- این پسره حسابدار جدیده ی شرکت داره از کارمون سر در می آره.
صدای محمود را ضمیمه ی خاطرش کرد:
رایان محتشم؟
- آره، همین یارو.
- از کجا فهمیدی؟
- دو ماه پیش آرین و شیر کرده بود دنباله حسابای دست کاری شده باشه؛ منم گفتم یه اختلاص کوچیکه و سر و تهش رو هم آوردم اما این پسره ی فضول هنوز داره سرک می کشه تو کارا.
- دیگه وقتشه سر جفتشون و زیر آب کنیم.
- منظورت اینه که آرینم بکشیم؟
ماهان مات شد.
شمر بودن تا چه حد؟!
مگر می شود آدمیزاد تا این حجم یدک کش بدی و سیاهی باشد؟!
صدای محمود بر تمام اعتقادهایش خط بطلان کشید:
آره.
این بار صدای اعتراض آمیز احمد در گوشش زنگ خورد:
محمود چی می گی؟! مامان و باباش و کشتیم بس نبود حالا خودش و بکشیم؟! اون از گوشت و خون ماست!
- حمید هم از خودمون بود اما گردن کشید، حالا پسرشم داره جا پای باباش پا می ذاره باید ساکتش کنیم.
پسرک به آرامی سر خورد و کنج دیوار نشست. قطره اشکی از سر ناباوری گونه اش را تر کرد و او باز هم به صدای دو برادر گوش سپرد.
- اما آرین از خودمونه با باباش فرق داره.
- از خودمون بود اما الان عوض شد.
- من نمی دونم، من خودم و دخالت نمی دم هر کاری دوست داری بکن!
- تو کاریت نباشه خودم بی صدا کارشون و تموم می کنم.
- راستی با این پسره ماهان می خوای چی کار کنی؟!
- هیچی، مگه چی شده؟
- خیلی تو دست و پای آدریانا می پیچه؛ همه ش آدریانا ازش گلایه می کنه.
- چه اذیتی؟ مگه اون پَپه آزارش به مورچه می رسه که بخواد به دردونه ی من آسیب بزنه؟ خیالت تخت باشه از بابته دخترت اون خودش بلده چه جوری از پسه ماهان بر بیاد!
- نمی دونم چرا همه ش از این پسره طرف داری می کنی؟! خب، حالا پسر خودت نیست. دَکش کن بره پسره ی سر راهی رو!
- پسر خودم نیست اما از پسر خودم معرفتش بیشتره.
- کدوم معرفت آخه؟ بگو ببینم!
- یادت نره اگه ماهان سپر آدریانات نبود دخترت گوشه ی زندان دو سال باید آب خنک می خورد! اگه همین پسره سر راهی جرم اون و گردن نمی گرفت الان آبروی خاندان پارسا می رفت زیر سوال؛ به این می گن معرفت داداش کوچیکه.
- حالا هر چی؛ کاش می شد کلک اینم کند! آدریانای من برای این که سال چوب کاری که کرده بود و نخوره شرط شازده ات و قبول کرد.
- دور ماهان و خط بکش وگرنه با من طرفی! دختر خودت نباید دویست گرم کراک می گرفت دستش و می رفت خیابون گردی.
- ببینم چه طور شد؟! ماهان عزیز کرده اته و نمی تونی بکشیش ولی آرین که از خون پارساهاست و می تونی؟!
- ماهان از خودمونه اما آرین برای خاندانمون سمه چرا نمی خوای این و باور کنی؟! تازه اشم ماهان فقط عاشقه، همین!
- محمود ا...
- حرف نباشه این موضوع تموم شد رفت؛ تنها کاری که می تونم برای دخترت بکنم اینه که با ماهان صحبت کنم شاید طلاقش داد.
احمد نیشخند عمیقی زد و گفت:
هنر می کنی!
پسرک بی صدا از جایش برخاست راه آمده را بازگشت.
سرش درد می کرد از این همه حجم تنهایی و بی کسی اش.
دلش یک دوست می خواست. یکی که بیاید و بنشیند پای درد و دلش هایش و او آن قدر بگوید و بگوید و بگوید تا از تمام گلایه های دنیای بی رحمش خلاص شود.
پاهایش دیگر تحمل وزنش را نداشتند.
با قدم های آهسته اش راهی حیاط ویلا شد و بر روی اولین پله ی سکو جا خوش کرد.
هوای دلش ابری بود؛ درست برعکس آسمان پر ستاره ای که در زیر آن چترش را باز کرده بود.
آه عمیقی کشید و نگاه غم زده اش را به آسمان دوخت.
به راستی سهم او از این دنیا چه بود؟!
تنهایی؟!
بد نامی؟!
- چرا آه می کشی؟
به سوی محمودی که کم از پدر برایش نداشت چرخید و جوابش را داد:
چرا چرخ زمونه به وفق مراد من یکی نمی چرخه؟
محمود در کنار پسرکش نشست و زمزمه کرد:
زمونه که همیشه نباید موافق خواسته های ما باشه.
- اما برای من هیچ وقت نبوده، حتی یه بار!
- من این حرفا رو دارم از زبونه کی می شنوم؟
- حاجی مگه غیر از اینه؟! انگار خدا زمانی که ما رو آفرید یه بر چسب زد رو پیشونیمون و همه رو طلبکار و ما رو بدهکار معرفی کرد.
- می دونی روز اولی که تو رو دیدم چی باعث شد تا دستت و بگیرم و بیارمت تو خونه و بین خونواده ی خودم بزرگت کنم؟
لبخند پر دردی زد؛ از همان لبخند هایی که معنیش را تنها خودت می دانی و دلت.
- چی؟
- اون روز یه مرد سی ساله ی آینده نگر در قالب یه بچه ی پنج ساله ی دورگرد جلو روم سبز شد. اون روز من ته چشات دیدم که با تمام بچگی و بی کسیت حاضر نبودی سر خم کنی و تسلیم غم و غصه هات شی.
- اون موقع بچه بودم و اول راه با کلی آرزوهای رنگارنگ اما هر چی بزرگ تر شدم دیدم که اون آرزوها سراب بوده!
- زندگی کلاً یه خواب و خیال کوتاهه که تا چشم بهم بزنی تموم می شه.
- اما فقط خودت می فهمی این کابوس چه کابوس وحشتناکیه و چی بهت می گذره تا تموم شه.
- می دونی اگه می خوای تو دنیا برد کنی باید چی کار کنی؟
- نه، چی کار؟
- وقتی به هیچ چیز و هیچ کس دل نبندی برگه ی آس رو تو مشتت داری.
اخم در هم کشید و چشمان نافذش را در نگاه محمود خیره شد و زمزمه کرد:
منظورت از این حرفا چیه؟ می خوای به چی برسی؟
محمود لبخند معنا داری زد و گفت:
منظورم رو خوب فهمیدی خودت و نزن به اون راه! وابستگی ها دست و بال آدم و می بندن.
دستان مشت کرده اش را به زانوهایش تکیه داد و همان طور که از روی پلکان بلند می شد و لب زد:
اما خدا وابستگی و احساس و خلق کرده تا بفهمونه بی رحمی همیشه هم گزینه ی خوبی نیست و دنیا می تونه قشنگ تر از این حرفا باشه.
محمود بی آن که واکنشی نشان بدهد، پرسید:
الان دنیای تو با احساس قشنگ شده یا وحشتناک؟!
در جواب محمود هیچ حرفی نداشت.
آهی کشید و سوئیچ اتومبیلش را از جیب شلوارش بیرون کشید و گفت:
به نظر من هر کدوم از ما نویسنده ی زندگی خودمونیم، بابا! حالا یکی تو نوشتن ناشی و یکی ماهر و معروف؛ اون دیگه به تلاش خودمون برمی گرده.
محمود با نگاهش بدرقه ی راه آن پسرک باران زده شد. تا آن جایی که دیگر نه اتومبیل ماهان و نه خودش در دید رس نبودند.
ماهان رفته بود و باز هم او تنها شده بود.
************************
" آرین "
- خب، تعریف کن ببینم دیشب چی شد؟
چشمان منتظرم را فاکتور گرفت و در کمال خونسردی پای چپش را بر روی پای راستش انداخت و جرعه ای از هات چاکلتش را نوشید.
- خب می خواستی چی بشه رفتیم خواستگاری نفس دیگه!
چشم غره ای نثار مزه پرانی هایش کردم و عینکم را از روی چشمانم برداشتم و گفتم:
اون و که هر ننه قمری می دونه؛ منظورم جوابشه!
او هم نگاهی مشابه نگاه خودم را حواله ام کرد و گفت:
به نظرت جوابش چی می تونه باشه فیلسوف؟!
چشمانم را شیطان کردم و جواب دادم:
مثلاً منفی.
گوشه ی لب هایش را کج کرد و ادایم را در آورد.
این بار با خنده پرسیدم:
پس یه شیرینی افتادیم دیگه؟!
رویش را از من برگرداند و گفت:
کوفتت بشه شکمو!
- بی مزه!
خنده ام تشدید شد.
- راستی آرین قرار بر این شد اگه خدا بخواد جشن عقد بیوفته سال تحویلی، تازه شم امروز می خوایم بریم دنبال آزمایشامون.
چشمانم از تعجب گرد شد و پرسیدم:
شوخی نکن! تا سال تحویل که همه اش چهار روز مونده.
در همان لحظه تلفن همراهم زنگ خورد؛ همان طور که خنده ام را جمع می کردم، به تلفنم جواب دادم:
الو، چی شده سماعی؟
- سلام آقا؛ بچه ها خبر دادن همین الان ملیکا خانوم تنهایی از خونه زدن بیرون.
اخم ریزی را ضمیمه ی پیشانی ام کردم و گفتم:
اوکی، گزارش لحظه به لحظه ی کاراش رو می خوام؛ خودت برو دنبالش!
- چشم. کار دیگه ای ندارید؟
- نه. مرخصی!
تلفن را قطع کردم که صدای جدی شده ی رایان در گوشم پیچید:
چی شده؟
آهی کشیدم و لب زدم:
به اون دو نفری که گذاشته بودم مواظب ملیکا باشن سپردم که هر جا رفت به سماعی بگن، سماعی از دور مواظبش باشه و اگه خبر مهمی بود به من بگه. الانم داره می ره بیرون، این دفعه گفتم خود سماعی بره دنبالش.
- هنوزم قهره باهات؟
میشی های غم زده ام را به مشکی های نگرانش دوختم و زمزمه کردم:
شد شیش روز؛ رایان شیش روزه که نه جواب تلفنم و می ده نه در خونه شون و به روم باز می کنه. دیروزم رفتم دم در بیمارستان جلوش و گرفتم اما قبل از این که بتونم حرفی بزنم پرید تو تاکسی و فلنگ و بست. تو می گی چی کار کنم؟
اخم ریزی کرد و با تن صدایی آرام گفت:
یه مدت سراغش و نگیر!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
ملیکا دختره سر سخت و غدیه. زمانیم که نامزدش بودم با تمام این که ادعا می کرد عاشقمه ولی خیلی بی تفاوت بود. یادمه زمانی که نامزد بودیم یه بار خواستم امتحانش کنم ببینم انقدر خودش و عاشق پیشه نشون می ده تو عمل چه جور آدمیه. درست یه هفته ازش سراغی نگرفتم، حتی خونه شونم نرفتم. مهردادم که تو استودیو می دیدم؛ تو این یه هفته به ارواح خاک آرین که عزیزتر از اون سراغ ندارم، یه بارم سراغم و نگرفت. به خاطر همیناس که می گم این راه جواب نمی ده.
- پس غرورش نقطه ضعفشه!
برای تایید حرفش سری تکان دادم.
لبخند عمیقی زد و گفت:
بعد از اون یه هفته عکس العملش چه جوری بود؟
اخم ریزی بر روی پیشانی ام نشاند و پرسیدم:
منظورت چیه؟
گردشی به مردک چشمانش داد و با بی حوصلگی گفت:
منظورم اینه که بعد از یه هفته وقتی باهاش رو به رو شدی مشتاق بود یا سرد و بی توجه؟!
- عادی؛ نه این ور بوم بود نه اون ور بوم. مثله همیشه برخورد می کرد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
اخم در هم کشید و گفت:
گیج شدم.
- چرا؟
- مسلماً کسی که ادعا داره باید پای عمل هم ثابت باشه اما ملیکا معادلاتم و بهم می زنه.
تلفن همراهم به صدا در آمد؛ اخم ریزی میان ابروهای پر و خوش حالتم سایه انداخت.
رایان از روی صندلی برخاست و گفت:
من برم به کارام برسم.
سری تکان دادم و بی حرف دست بردم و تلفن را از روی میز برداشتم و آن را جواب دادم:
الو کجا رفت؟
- سلام آقا، رفتن خیابون تجریش.
نگاهی به رایان بی خیال انداختم که اتاق را ترک کرد و لب هایم را به داخل دهانم کشیدم.
- خیله خب، حواست چهار چشمی بهش باشه خودم دارم می آم.
- چشم آقا.
تلفن را قطع کردم و بی اطلاع از شرکت بیرون زدم.
ده دقیقه بعد خودرو را گوشه ای از خیابان شلوغ پارک کردم و شماره سماعی را گرفتم.
- بله آقا؟
- الان دقیقاً کجاست؟
- اون دست خیایون رو به رو پاساژ ارگ جلوی یه دست فروش وایستاده و داره گل می خره.
- باشه، مرخصید همه تون!
تلفن رو قطع کردم و از اتومبیل پیاده شدم.
به ساعت مچی ام که نه و نیم صبح را نشان می داد، نگاهی انداختم و دستی به لبه ی کتم کشیدم و آن را مرتب کردم.
نگاهم را میان جمعیتی که در پیاده رو موج می زدند، چرخاندم؛ آن قدر ازدحام زیاد بود که پیدا کردن ملیکا مانند پیدا کردن سوزن در انبار کاه به نظر می رسید.
قدم به قدم پیش رفتم تا آن که بالاخره در کنار همان بساط دست فروش پیدایش کردم.
مانتوی قرمز با آن شال مشکی رنگی که چهره اش را قاب گرفته بود، چشم هر بیننده ای را خیره ی زیباییش می کرد.
دستی به پشت لبم کشیدم و در کنارش ایستادم.
آن قدر غرق نگاه کردن به گلدان های سمبل بود که حضورم را حس نمی کرد.
او محو تماشای گلدان ها بود و من محو تماشای آن لبخند گرم خواستنی اش.
انگشت اشاره اش را به سمت گلدان سینه ریزی گرفت که گل های ریز و بنفشش دل می برد و از فروشنده سوال کرد:
آقا، این سینه ریزاتون چند؟
مرد گلدان را به سمت ملیکا گرفت و جواب داد:
قابل شما رو نداره، پنجاه و شیش تومن.
دست پیش بردم و گلدان کاهگلی را از دست مرد گرفتم و بی توجه به نگاه متعجب ملیکا، گفتم:
اگه می شه این و اون سینه ریز صورتی رو با هم حساب کنید!
مرد دست فروش نگاهی به من و ملیکا انداخت و با احتیاط گلدان دیگری را هم به سمتم گرفت و گفت:
می شه صد و دوازده تومن.
بی حرف مبلغ آن را به دست فروشنده دادم.
مرد پول را درون جیب پیراهنش گذاشت و گفت:
خدا بده برکت.
این بار ملیکایی که با تخسی به من چشم دوخته بود را خطاب قرار دادم:
بذار گلدو...
صدای فریاد مردی حرفم را برید:
مامورا اومدن!
با تعجب نگاهی به مرد دست فروش انداختم که با عجله بساطش را جمع کرد و پا به فرار گذاشت.
بعد از آن که موج تشنج خوابید، لبم را با زبان تر کردم و گلدان ها را نشان ملیکا دادم و حرفم را تکمیل کردم:
بذارمشون تو ماشین بعد بریم.
اخم در هم کشید و به آرامی غرید:
گلدونای خودته چه ربطی به من داره!
لبخند کم رنگی زدم و گفتم:
نه یکیش ماله توعه.
- من کی گل خواستم؟!
نفس عمیقی کشیدم تا بر خودم تسلط یابم و جواب دادم:
ملیکا بچه بازی در نیار!
اشاره ای به گلدان ها زد و لب برچید:
من گل نخواستم.
برای لحظه ای چشمانم را محکم بر روی هم فشردم و گفتم:
این کارا یعنی چی؟
قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و با لب های لرزانی زمزمه کرد:
من گل نخواستم.
میشی های متعجبم را به نگاه باران زده اش دوختم و لب زدم:
پس چی خواستی؟
بی آن که نگاهش را از من بگیرد، جوابم را داد:
من آرمانم و خواستم.
این بار بدون هیچ نرمشی، اخم غلیظی کردم و به آرامی غریدم:
آرمان مرده!
نیشخند صدا داری زدم و ادامه دادم:
اگه دلت براش تنگ شده توام برو بمیر شاید بهش رسیدی!
بغ کرده، راهش را کج کرد و مرا پشت سرش جا گذاشت.
نفسم را به شدت فوت کردم و در میان جمعیت صدایش زدم:
خانوم کلانی!
تن صدایم به قدری بالا بود که به گوشش برسد اما او بدون آن که به خودش بگیرد، راهش را ادامه داد.
با آن که حسابی کلافه ام کرده بود اما دلم لجباز شده بود و همان هوایی را می طلبید که او نفس می کشید.
گلدان به دست، قدم هایم را تنظیم کردم و خیره به او پشت سرش راه افتادم.
دلم گرفت از این حجم دل خوری اما هنوز هم از گفته ی خودم پشیمان نیستم.
فاصله ام با او را کمتر کردم و لب زدم:
ملیکا، به جای در رفتن بیا حرف بزنیم و سنگامون و وا بکنیم!
به سمتم چرخید و با غیض گفت:
چرا دست از سرم برنمی داری؟
نیشخندی زدم و جوابش را دادم:
اگه دسته من بود که صد سال سیاهم نگات نمی کردم اما دست من نیست دست دلمه؛ زبون نفهم افسار پاره کرده!
نگاه سرد و یخ زده اش را حواله ی قلبم کرد با لحنی سرد تر از نگاهش کلمات را بر سرم کوباند تا وجودم را در سرمای قطب چشمانش اسیر کند:
شعار بهم نباف آقای بی هویت!
- خودت خوب می دونی که آرین اهل شعار دادن نیست!
حرف کم آورد و نگاه از چشمانم گرفت.
سکوت را باز خودم شکستم و گفتم:
ماشین و همین نزدیکیا پارک کردم؛ بیا بریم گلدونا رو بذارم صندوق عقب بعد منم خرید دارم اتفاقاً شب سال تحویل جشن عقد رایانه منم خرید دارم.
با هیجان پرسید:
کی؟
نگاه خاصم را حواله ی دلبری های گاه و بی گاهش کردم و لب زدم:
چرا پنج سال پیش به چشمم دلبر نبودی؟
نیشخندی جایگزین لبخندش کرد و با من هم قدم شد.
- چون آرمان خود برتر بین بود.
- آرین چه طوره؟
- آرین خوبه اما نمی دونم چرا هنوز دلم تنگه برای آرمانم؟!
اخم در هم کشیدم و تشر زدم:
دلم نمی خواد این بحث و ادامه بدیم، یه بار گفتم آرمان مرده تموم شد رفت سعی کن قبول کنی!
آهی کشید و گفت:
نگفتی رایان دل کدوم دختر خوش بختی رو برده؟
- منشی بخش مالی شرکت رو.
خندید و گفت:
پس لازم شد حتماً ببینمش. چرا من و مهرداد و دعوت نکرده؟
- دیشب مراسم خواستگاری و بله برون بوده.
با تعجب پرسید:
شوخی که نمی کنی؟ چرا انقدر زود؟
این دفعه من خندیدم و گفتم:
نمی دونم کارای رایانه دیگه؛ حالا این حرفا رو ولش کن! دستت و بکن تو جیب کتم سوئیچ رو در بیار و صندوق باز کن!
غر زد به جانم:
چرا خودت این کار و نمی کنی؟!
با ابرو اشاره ای به دست هایم کردم و گفتم:
با اجازه ات پره.
اخم ظریفی کرد و صندوق خودرو را باز کرد و گفت:
اصلاً با عقل جور در نمی آد، مگه می شه تو چهار روز برای عقد تدارک دید؟
با بی قیدی شانه ای بالا انداختم و گلدان ها را درون صندوق گذاشتم و در آن را بستم.
- منم از کارای رایان سر در نمی آرم.
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
پس بجنب که کلی خرید دارم زودی تموم بشه که شب بریم آتیش بازی! تازه شم پالادیوم هم می خوام برم.
اخم در هم کشیدم و تشر زدم:
که چی بشه؟
لب برچید:
خب امشب چهار شنبه سوریه.
- چهار شنبه سوری باشه، دلیل نمی شه تو بری بیرون خطرناکه اگه می خوای آتیش بازی ببینی می برمت سیرک.
- سیرک به چه دردم می خوره؟! هیجان چهار شنبه سوری رو نداره که.
لبخند تلخی زدم و با خستگی غیر قابل انکاری گفتم:
اما من چشمم می ترسه. آتیش یاد آور خاطرات خوبی برام نیست.
روحم بی قدری خسته بود که خواسته ی دلبرم را نادیده بگیرم؛ او هم دیگر حرفی از مخالفت نزد و در سکوت مسیر کوتاه اتومبیلم تا پاساژ ارگ را طی کردیم.
*************************
«فصل دهم»
- الو آری کجایید شماها؟ تا یه ربع دیگه سال تحویل می شه، همه منتظر کیکن.
میشی هایم را به ثانیه شمار چراغ قرمز دوختم و پر حرص ضربه ای به فرمان زدم و جوابش را دادم:
پشت چراغ قرمز گیر کردم.
مهرداد ضربه ای به بازویم زد و پرسید:
کیه؟
صدای رایان که در گوشم پیچید، اجازه ی آن را نداد تا جواب مهرداد را بدهم.
- یعنی نمی رسید به سال تحویل؟
تلفن را روی بلندگو تنظیم کردم.
نفسم را به شدت فوت کردم و غر زدم:
آخه تویی که جشن می گیری نباید به فکر همه چیزش باشی؟! چرا برای کیک سرویس نگرفتی؟
- اتفاقاً به فکرش بودم اما دم عیدی پیدا نمی شد.
مهرداد تک خنده ای کرد و گفت:
آخه آدم حسابی! مگه چاقو بیخ گلوت گذاشته بودن که مراسم و انقدر زود گرفتی؟!
رایان در جواب مهرداد با لحن ناراحتی گفت:
به جون مهرداد خانومم گفت جشن عقدمون بیوفته شب سال تحویل من گردن شکسته هم قبول کردم.
چشمک شیطنت آمیزی نثار مهرداد کردم و لب زدم:
ای بابا، هنوز هیچی نشده رایان خان زن زلیل شد که!
صدای اعتراضش من و مهرداد را به خنده وا داشت:
به موقعش حال و روز شما دو تا رو هم می بینم.
نگاهی به چراغ سبز شده، انداختم و گفتم:
خب مزاحم نشو دیگه.
تلفن را قطع کردم و پایم را بر روی پدال گاز فشردم و با سرعت بالایی به سمت ویلای پدری رایان راندم.
به محض آن که در حیاط ویلا ترمز کردم، همراه مهرداد از خودرو پیدا شدیم تا خودمان را به سالن برسانیم.
صدای جمعیت حاضر در سالن که شمارش معکوس را می خواندند، باعث شد تا دست نگه داریم.
به مازراتی ام تکیه زدم و از مهرداد پرسیدم:
ساعت چنده مگه؟
نگاهی به ساعت چرمی اش انداخت و گفت:
ساعت هفت و چهل پنج دقیقه اس.
لبخند محوی زدم و زمزمه کردم:
به نظرت دیر رسیدیم؟
او هم تیکه اش را به خودرو داد و لب زد:
نه فکر کنم به موقع رسیدیم.
هر دو در سکوت حیاط به صدای میهمان ها گوش سپردیم:
پنج، چهار، سه، دو، یک.
خندیدم و مهرداد را در آغوش کشیدم.
کنار گوشش زمزمه کردم:
عجب سال تحویلی شد!
برادرانه، ضربه ای به کمرم زد و گفت:
باهات موافقم، تاریخی شد. عیدت مبارک!
خودم را کمی عقب کشیدم و گفتم:
عید توام مبارک باشه!
نفس عمیقی کشید و با خنده گفت:
بیا حداقل کیک و ببریم تو!
به کمک هم کیک را به آشپزخانه ی عمارت رساندیم. خودمان هم به سالن رفتیم و در کنار ملیکا نشستیم.
مهرداد لبخند پر رنگی زد و رو به ملیکا گفت:
سال جدید مبارک بانو!
ملیکا خواهرانه خرج کرد و با خوش رویی گونه ی برادرش را بوسید و گفت:
سال جدید مبارک جناب خواننده.
دلم گرفت از این همه تضاد؛ برای لحظاتی آدریانا و ملیکا را با هم مقایسه کردم. تفاوت مشهود آن ها غیر قابل انکار بود. آخر دلبرک فرشته شده ی من کجا و آن مار خوش خط و خال کجا؟!
اشک درون چشمانم حلقه زد و قلبم فشرده شد.
سرم درد می کرد از حجوم خاطراتی که امانم را بریده بود.
مهرداد دستش را مقابل چشمانم تکان داد و پرسید:
آری کجایی تو؟ دو ساعته من و ملیکا داریم صدات می زنیم.
لبخند تلخی زدم و با صدای آرامی گفتم:
بله؟ چیزی شده؟
مهرداد اخم ریزی کرد و گفت:
ملیکا سال نو رو بهت تبریک گفت.
نفس عمیقی کشیدم تا بغض لقمه شده در گلویم را پس بزنم.
به چشمان دلخورش خیره شدم و لب زدم:
مرسی، همچنین.
چنگی به میان موهایم زدم و از جایم برخاستم. کلافگی بی قرارم کرده بود.
به آرامی زمزمه کردم:
من برم بیرون یه کم هوا بخورم.
صدای اعتراض مهرداد گوشم را پر کرد:
هوا بخوری؟ تو که تازه از بیرون اومدی!
میشی های باران زده ام را به زمین دوختم تا چشمانم رسوایی به بار نیاورند!
لبخند کجی را ضمیمه ی چهره ی آشفته ام کردم و گفتم:
می خوام برم سیگار بکشم حتماً باید جار بزنم؟!
تک خنده ای کرد.
- باشه برو. چرا می زنی؟ مگه چی گفتم؟!
چشم غره ای نثارش کردم و بی حرف از سالن خارج شدم.
به محض آن که پا در باغ گذاشتم، هوای آخرین روز اسفند ماه پوست گندوم گونه ام را به نرمی نوازش کرد و تنهایی ام را بیش از پیش به رخم کشید.
بی اراده قطره اشکی گونه ام را تر کرد. دست بردم و با غیض رد آن را پاک کردم.
از خودم و این ضعفی که مدام گریبانم را می چسبید، بیزار بودم.
زیر تک درخت سرو باغ، نشستم.
سیگاری آتش زدم و کام عمیقی از آن گرفتم.
خلوتم را صدایی بم و مردانه شکست:
کشتیات غرق شده یا لشکرت شکست خورده؟
نگاهی به مشکی های خوش رنگ و غم زده اش، انداختم. برق مشکی هایش عجیب برایم آشنا بود!
بی توجه به سوالش، پرسیدم:
تو بیرون چی کار می کنی؟!
با آن که او را نمی شناختم اما احساس صمیمیت می کردم. کنارم نشست و تکیه اش را به درخت داد. آهی کشید و گفت:
امشب چه آسمون پر ستاره اس!
او هم طفره می رفت از حقیقتی که سخت دلش را می آرزد.
پاکت سیگارم را به سمتش گرفتم و گفتم:
می کشی؟
لبخند تلخی زد و گفت:
خیلی وقته که آرومم نمی کنه.
- پس چی آرومت می کنه؟
- شاید مرگ.
- دردیم دوا می کنه؟
- شاید.
فیلتر مارلبروی دوست داشتنی ام را خاموش کردم و گفتم:
نمی آی بریم تو؟
نیشخند عجیبی زد که معنایش را درک نکردم. همزمان با من از جایش برخاست و گفت:
می ترسم.
با لودگی پرسیدم:
از چی؟
قدمی به عقب برداشت.
- هیچی ولش کن!
اخم ریزی کردم و گفتم:
حداقل خودت و معرفی کن!
دستی برایم تکان داد و گفت:
یه دوست.
از رفتار عجیبش هیچ سر در نمی آوردم. خودم هم آن قدر در گیر خاطرات و زخم های تازه شده ام بودم که پی اش را نگرفتم.
او هم تنهایم گذاشت و باغ را ترک کرد.
رویم را برگرداندم که با مهرداد رخ به رخ شدم.
اخم عمیقی بر روی پیشانی اش سایه انداخته بود. با ظن پرسید:
چرا یه دفعه اخلاقت از این رو به اون رو شد؟
چشم از او دزدیدم و با کلافگی گفتم:
بی خیال مهرداد.
لجاجت ورزید و دوباره تکرار کرد:
گفتم چرا یهویی تغییر کردی؟
این بار میشی های غم زده ام را به شکلاتی های مواخذه گرش دوختم و به آهستگی لب زدم:
دونستنش هیچی رو عوض نمی کنه.
- حداقل من و از نگرانی در می آره.
باز هم بغض سیب شد در گلویم. این روز ها هیچ چیز با من یار نیست حتی بدبختی هایم.
جوشش اشک در چشمانم را احساس می کردم. بی توجه به غروری که می رفت تا شکسته شود، زمزمه کردم:
خیانت خودیا یادم افتاد.
سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
با فکر و خیال فقط داری خودت و داغون می کنی.
انحنای غمگینی پشت لب هایم چین انداخت. بزاق دهانم را به سختی فرو فرستادم گویی یه بسته درون گلویم کار گذاشته اند که هر بار بیشتر از قبل حنجره ام را می درید و صدایم را تحلیل می داد.
- به قول حسین پناهی خدا بیامرز؛ بعضی از زخم ها رو باید هر روز صبح باز کرد و روش نمک پاشید تا فراموشت نشه چه بلایی سرت آوردن.
- ملیکا رو تنها نذاشتم بیام سراغت تا به روضه ات گوش بدم، اومدم تا بهت بگم از بعد اون دزدی چشمم ترسیده. راستش دو تا از کنسرتام تو شمال بقیه اشم تو اصفهان و یزد. دلم رضا نمی ده ملیکا رو تنها بذارم از یه طرفم هر دفعه که من می رم دنبال کنسرتام این بیچاره اسیر خونه می شه. می گم من تا چهارم عید تهرانم، تو این چند روز یه سفری بریم هم حال و هوامون عوضش و هم دور هم باشیم.
کمی فکر کردم و گفتم:
اتفاقاً فکر خوبیه ولی کجا بریم؟! اینش مهمه.
لبخند کم رنگی زد و گفت:
می ریم ویلا پدریت تو رامسر، ماهان کلیدش و از بابات گرفته.
اخم در هم کشیدم و غر زدم:
با وجود ماهان انتظار دا...
حرفم را برید:
آرین بس کن! ماهان جزامی نیست که عارت می آد باهاش همسفر شی.
نیشخند عمیقی به تفکراتش زدم.
- این همه برات حرف زدم که چرا از ماهان کینه به دل دارم اون وقت تو هنوز طرفش و می گیری؟!
- آرین اون هر چی باشه داداشمه.
- داداش؟ تو به یه سر راهی می گی داداش؟
اخم غلیظی کرد و تشر زد:
تو انسانیتتم فروختی؟ تو چه جور آدمی هستی؟ یادته؟ یادته؟ این همون ماهانیه که یه بار امین بهش گفت دورگرد گرفتی امین و زدی. یادت می آد؟ یادت می آد، با بابات قهر کرده بودی پول هتلت هم نداشتی بابات همه رو منع کرده بود بهت کمک کنن اون وقت ماهان رفت گوشی نوش رو فروخت تا هزینه ی هتل تو رو بده؟ اینا رو یادته؟ یادته تو خیابون به ملیکا تیکه انداخته بودن با پسرا دعوامون شد پرید جلوی چاقوی پسره تا تو صدمه نبینی اما خودش نصفه کبدش و از دست داد؟ این رو یادته؟
فریاد کشیدم:
بس کن مهرداد! بس کن!
متقابلاً بر سرم فریاد کشید:
از چی فرار می کنی؟ اگه تو نمک به حروم نیستی پس چرا رو اینا چشم بستی؟ بیا یه چهار روز و خوش باشیم بدون توجه به این دنیای لعنتی که هر کدوممون و یه طرف کشوند!
طولانی پلک زدم تا از ریزش اشک هایم جلوگیری کنم.
نفسم را به شدت فوت کردم و سر آخر گفتم:
باشه هر چی تو بگی اما بهش بفهمون خوش ندارم دور و ورم بپلکه.
سرزنشگر گفت:
آرین از خر شیطون بیا پایین!
- فعلاً که پایینم.
نفسش را با کلافگی فوت کرد و گفت:
باشه، با رایان و ماهان هماهنگ می کنم ساعت رفتن و بهت می گم.
*************************
" سوم شخص "
نفس، نگاه خشمگینی به کمد نامرتب رایان انداخت و بر سرش فریاد کشید:
آخه این چه وضعشه رایان؟ چرا این جا بمب ترکیده؟ بیست دقیقه دیگه باید دم در خونه ی مهرداد اینا باشیم اون وقت تو عین خیالتم نیست.
رایان با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و گفت:
زیاد حرص نخور پیر می شی اون وقت من مجبور می شم برم یه جوون تر و خوشگل ترش و بگیرما.
چشم غره ای نثار پسرک خونسرد کرد و پر حرص برایش خط و نشان کشید:
می رم پایین با مامان مهین خداحافظی کنم وقتی برگشتم دوست دارم آماده ببینمت.
دخترک بی نوا به سمت در اتاق قدم برداشت و رایان زیر لبی غر زد:
حالا که خرش از پل گذشته رگ گردن برام قلمبه می کنه.
نفس، از سر اعتراض جیغ خفه ای کشید و گفت:
شنیدم.
لبخند موزیانه ای زد و باز هم زمزمه کرد:
به درک؛ چی کارت کنم؟ مگه غیر از اینه؟!
دخترک در حالی که سعی داشت خنده اش را کنترل کند از در اتاق خارج شد و گفت:
وقتی برگشتم آماده باشیا.
خودش را به کتابخانه رساند و تقه ای به در نیم باز زد.
صدای خانم بزرگ اجازه ی ورود را برایش صادر کرد:
بیا تو.
لبخند بزرگی زد و پیش رفت.
مهین با دیدن تازه عروسش متقابلاً لبخند زد و پرسید:
چی شده؟ چرا سر رایان داد و بیداد می کردی؟
لب گزید و با شرم جواب داد:
آخه نمی دونی که مامان مهین، خونسردی و شلخته بازیاش آدم و دیوونه می کنه.
پیرزن تک خنده ای زد و از بالای عینکش نگاهی به قامت بلند و کشیده ی دخترک انداخت.
- مگه این که تو درستش کنی! من که یه عمر حرص خوردم هیچ جای دنیا رو نگرفتم شاید از تو حساب ببره بلکه درست بشه.
دخترک چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
من که بعید می دونم.
خانم بزرگ کتاب قهوه ای رنگ درون دستش را بر روی میز گذاشت و پرسید:
حالا چی شده اومدی سراغ من؟
نفس، لبخند عمیقی زد و پاسخ داد:
اومدم ازتون خداحافظی کنم.
پیرزن از جایش برخاست و دخترک را در آغوش کشید و گفت:
برید بهتون خوش بگذره.
نفس گونه ی چروکیده ی زن را بوسید و لب زد:
ممنون، کاش می شد یه سفر با هم بریم!
مهین دخترک را از خود جدا کرد و گفت:
این کارا از من گذشته، الان وقت اینه که شما جوون برید خوش بگذرونید.
دخترک، اخم تصنعی ای کرد و گفت:
این جوری نگید مامان مهین! همه نیاز به تفریح دارن تا روحیه شون شاد بمونه.
او چه می دانست از روحیه ی مهینی که تا به حال شادی به خود ندیده بود.
پیرزن نگفت از داغ دلش که تنها یک بار آن هم به هوای زیارت امام رضا (ع) از تهران خارج شده است و بس!
چه کسی می گفت این زن در ناز و نعمت بزرگ شده است؟!
به راستی که هیچ کس از حال دیگری خبر ندارد.
یکی هم نیست که در این میان پیدا شود و مقاله ای بنویسد. مقاله ای با تیتر درشت "دل آدمک های شهر سنگی شده است!"
مهین دستی به کمر دخترک کشید و لب زد:
برو دخترم خدا پشت و پناهت.
نفس با لبخند گفت:
برم ببینم اون شیطون بلا آماده شده یا نه.
با قدم های آرامش خانم بزرگ را پشت سرش جای گذاشت و به سمت اتاق رایان شیطان شده، بازگشت.
در میانه ی راه قامت مردانه ای را دید که سعی داشت از میان شکاف در و چهار چوب اتاق همسرش را دید بزند.
او این مرد را خوب می شناخت. برادر ارشد عزیز کرده ی قلبش بود؛ همان مردی که رایان تا به حال از او به بد نامی یاد نکرده بود و همیشه خودش را مدیون او می دانست.
لبخند غمگین زد و کمی جلوتر رفت و با تن صدای آرامی رادوین را از حضورش مطلع کرد:
سلام.
رادوین تکان خفیفی خورد و نگاه مشکی رنگش را در چشمان قهوه ای روشن دخترک دوخت. بزاق دهانش را فرو فرستاد و در جواب دخترک به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
گویی در شوک عظیمی فرو رفته بود و زبان در دهانش نمی چرخید.
دخترک باز هم با صدای آرامی لب زد:
چرا یواشکی؟ نمی خواید برید ببینیدش؟
پسرک لبخند تلخی زد. به تلخی تمام روزهای سپری شده ی عمرش.
دستانش را در جیب های شلوارش پارچه ایش فرو کرد و به همان آرامی جواب دخترک را داد:
دوست دارم اما می ترسم.
- از چی؟
- از این که یادآور خاطرات تلخ باشم.
با سرش اشاره ای به در اتاق زد و ادامه داد:
ببینید چه قدر شاده! من دوست ندارم این خوشی و ازش بگیرم.
- چرا همچین تصوری دارید؟
نگاه غم زده اش را نثار در نیم باز کرد و جواب داد:
چون این صلاحشه.
- رایان دلتنگتونه اما شما حتی حاضر نشدید تو مراسم عقدمون بیاید و کار و بهونه کردید، این کجاش صلاحه؟
این بار نگاهش را در چشمان دخترک دوخت و لب زد:
اون لیاقت خوشبختی و داری و من چیزی نیستم جز یادآور روزای بدبختی.
چه کسی می گفت این مرد خود خواه است؟!
به یقین از خود گذشتگی این برادر ارشد شده مثال نزدنی بود.
او مرد بود در مقیاسی تمام نشدنی. فقط در این میان یک چیز لنگ می زد آن هم گیسویی بود که به توسط خانم بزرگ و ناخواسته از پدر معتادش خریداری کرده بود تا برایش فرزندی سالم بیاورد بی آن که بداند دختری که نشان کرده است، عشق دیرین برادر کوچکش است.
تنها گناه کبیره اش همین اشتباه ناخواسته بود و بس.
حال، این مرد باران زده به اندازه ی تمام عمرش محکوم بود تا جور این اشتباه را یدک بکشد.
لبخند غمگینی زد و گفت:
می شه یه خواهش ازتون بکنم؟!
- بفرمایید؟!
- به رایان چیزی راجع به این دیدار نگید!
دخترک اطمینان بخشید به قلب یخ زده ی برادر همسرش:
بین خودمون می مونه.
پسرک قدمی به عقب برداشت تا از نفس دور شود در همان حال پاکتی را به سمت دخترک گرفت و گفت:
راستی، پیوندتون و تبریک می گم.
نفس لبخند گرمی زد، از همان هایی که رایان شیفته ی آن ها بود و کادوی اهدایی رادوین را قبول کرد و به آرامی گفت:
ممنون.
این بار بدون هیچ درنگی پا تند کرد تا از آن مکان بگریزد اما صدای فریاد رایان باز هم در رفتنش وقفه انداخت.
- گُل! توی دروازه.
نفس نگاه بهت زده اش را میان در و رادوین به چرخش در آورد.
رادوین در گوشه ای ایستاد.
سر آخر نفس پیش رفت و در اتاق را باز کرد.
رایان در حالی که پیراهنی را درون مشتش مچاله کرده بود، داخل کمدش پرت کرد و باز هم فریاد کشید:
چه می کنه این بازی کن!
دخترک چشم گردو کرد و با تعجب پرسید:
رایان داری چی کار می کنی؟
رایان در حالی که آماده می شد تا لباس بعدی را به داخل کمد پرتاب کند، جوابش را داد:
دارم لباسام و جمع می کنم، خودت گفتی جمع کن دیگه.
دخترک به یک باره از کوره در رفت و صدای اعتراضش به هوا خاست:
من گفتم جمع کن، نگفتم لباسات و بچپون تو کمدت که. رایان این چه بساطیه راه انداختی؟!
پسرک با بی قیدی خندید و گفت:
بی خیال چه فرقی داره تو گفتی جمع کن منم جمع کردم دیگه! حالام راه بیوفت بریم که همین جوریش دیرمونم شده!
نمی دانست مردی این سوی دیوار ایستاده و با جان و دل به صدای خنده هایش گوش می کند؛ خنده هایی که خودش سال ها از آن محروم بود.
صدای قدم های رایان را که شنید، پا تند کرد و خودش را درون اتاق کارش انداخت.
نفس خیره به نقطه ای که تا چند لحظه ی پیش قامت مردانه ی رادوین را در خود جای داده بود، نگاه می کرد.
رایان با لودگی چمدانش را روی پارکت ها کشید و گفت:
می گم نفس، یه زنگ بزن به ملیکا ببین آماده ان یا نه؟!
دخترک تکان خفیفی خورد و گفت:
باشه.
تلفنش را از جیب مانتویش در آورد و راهش را به سمت بیرون از عمارت کج کرد و رفت.
در لحظه ی آخر رایان نگاه به آن نقطه ای انداخت که دلبرکش به آن خیر بود و بی آن که چیزی دستگیرش شود، به سمت کتابخانه رفت تا قبل از رفتنش از مهین خداحافظی کند.
****************************
- ملیکا بجنب همه پایین منتظرن!
- صبر کن کیفم و بردارم بعد بریم!
چنگ زد و کیفش را از روی کانتر برداشت و در حالی که شالش را مرتب می کرد از مهرداد پرسید:
مهرداد، گاز و بستی؟
مهرداد چمدان خودش و ملیکا را درون آسانسور گذاشت و گفت:
آره همه چیز و چک کردم تو فقط دست بجنبون دیر شد.
دخترک نگاه اجمالیش را نثار واحدشان کرد و درب آن را قفل کرد و پشت سر مهرداد سوار آسانسور شد تا به بقیه ملحق شوند.
به محض آن که به پارکینگ رسیدند، مهرداد به سراغ پسر ها رفت که مقابل ساختمان ایستاده بودند و با هم خوش و بش می کردند.
ملیکا هم در غیاب برادر ارشدش، چمدان ها را درون صندوق مزدا 3 مهرداد گذاشت و خودش هم درون خودرو نشست.
مهرداد هم بعد از آن که با رایان و ماهان کمی صحبت کرد، پشت فرمان نشست و اتومبیلش را به حرکت در آورد.
ملیکا به قدری خسته بود که از فرصت استفاده ی کامل را برد و سریعاً خوابید.
خوابیدن او همانا و حسرت کشیدن مهرداد برای همراهی رایان و ماهان هم همانا.
ماهانی که بی توجه به غر زدن ها و بد عنقی های آدریانا با رایان و نو عروسش خوش می گذراند.
تنها رایان از همسفرش شانس آورده بود.
به حق که نفس کم از فرشته ها نداشت.
در این میان تنها، آرین عبوس بود که هیچ مداخله ای نمی کرد. گویی، او با خودش هم قهر کرده بود. صدای موسیقی را زیاد کرد و بی توجه به کلکل های رایان و ماهانی که با هم مسابقه گذاشته بودند و ویراژ می دادند، پنجره های اتومبیلش را بست و در آرامش به رانندگیش پرداخت.
این روز ها همه چیز دست به دست هم داده بودند تا روی خوش نبیند.
سعی می کرد تمام حواسش را متمرکز رانندگی کند تا کمتر خاطرات دست به گریبانش شوند. اما مگر می شد؟!
مگر می توانست آن همه خاطره ی بد و خوبی که از این ویلا داشت را نادیده بگیرد؟!
این ویلا تمام خاطرات کودکیش را یدک می کشید. همان زمان هایی که برادر کوچک بود برای دل آرینی که از دار دنیا نه مادر داشت و نه پدر.
حلقه ی اشک در چشمانش جوشید.
لبش را به دندان گرفت تا مبادا اشک هایش بریزند او را از اینی که هست، رسواتر کنند.
جای خاطراتش درد می کرد و قلبش را می فشرد.
باورهایش شکسته بود. سختی تا چه حد؟
بیست و هشت سالش بیشتر نداشت اما به آخر خط خودش رسیده بود. به یقین دلبرکش تنها امید باقی مانده اش محسوب می شد.
گاهی اوقات حقیقت ها چنان بر روی سرت آور می شوند که جایی برای اعتقاداتت نمی گذارند. آن وقت است که از تمام تو، یک جسم جوان می ماند و یک روح چند صد ساله.
به این حقیقت ها باید یک لبخند ملیح زد و از کنارش عبور کرد قبل از آن که جسم را هم نابود کند!
عمق فاجعه آن جاییست که ساده گذشتن از این حقایق کار سهلی نیست و فقط خودت می دانی که با چه جان کندنی از آن ها می گذری.
اما او گذشتن را نمی خواست.
اصلاً او اهل گذشتن نبود!
حوالی غروب آفتاب، به ویلا رسیدند.
بی آن که به خودش زحمت بدهد و خودرو را به داخل حیاط ویلا ببرد، تک بوقی زد و به رایان اشاره کرد تا به سراغش بیاید.
رایان به در مازراتی اش تکیه داد و پرسید:
چی شده؟ چرا تو نمی آی؟
میشی های غم زده اش را به ساختمان ویلا دوخت و گفت:
بشین تا پاساژ آرامش بریم یه سری خرید برای ویلا بکنیم و برگردیم!
پسرک، اتومبیل را دور زد و در کنار آرین نشست.
با نگرانی پرسید:
چت شده؟ به خاطره ماهان و آدریانا ناراحتی؟
نیشخند عمیقی زد و در حالی که حواسش را به خیابان قرض داده بود، زمزمه کرد:
کاش مشکل من فقط اون دو تا کفتار بودن!
- پس مشکلت چیه؟
- این ویلا یادآور خاطرات من و آرینه.
- خدا بیامرزتش.
- مرسی.
- این که داری از خاطراتت فرار می کنی فکر می کنی درسته؟
- پنج ساله که کابوس شب و روزم شدن؛ تو از فرار چی می دونی؟ من اگه فرار تنها گزینه م بود که به انتقام فکر نمی کردم.
- کدوم انتقام؟ کوش؟ تو فقط داری خودت و گول می زنی.
اتومبیلش را مقابل پاساژ پارک کرد و لبخند معنا داری را ضمیمه ی صورتش کرد.
- گول نمی زنم چون من همین الانشم اولین قدم خودم و برداشتم حالا منتظر یه سری اسنادم که جا پام و محکم کنه. حالا هم بشین تو ماشین تا من برم یه سری خرت و پرت بخرم و جلدی برگردم!
پسرک با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و گفت:
امیدوارم همین جوری که می گی باشه؛ چرا تنها می ری؟ بذار منم بیام کمک دستت.
- باشه هر طور میلته.
برای ساعتی در آرامش مایحتاجشان را فراهم کردند و با هم به سوی ویلا بازگشتند.
رایان جلوتر از آرین، مقداری از خرید هایشان را برداشت و به داخل ساختمان رفت.
امان از آرینی که باز هم خاطرات پایبندش کرده بودند. این روز ها حتی خاطرات هم کمر به قتلش بسته بودند.
انعکاس نارضایتی در چشمانش بیداد می کردند. او اقامت در این ویلای نفرین شده ای را نمی خواست. همان ویلایی که در هر گوشه اش خاطرات فراموش ناشدنی آن روزهای خوبش جولان می داند.
نفس عمیقی کشید تا از التهاب درونیش بکاهد. اتومبیلش را در کنار خودروی مهرداد پارک کرد و باقی کیسه های خرید و چمدانش را از درون اتومبیل برداشت.
سرش سنگینی می کرد. صداهای مزاحم در ذهن ناآرامش جولان می دادند و بر قلب رنجیده اش می تاختند.
نگاهش کشیده شد به گوشه ی انتهایی سمت راست باغ در بالای همان کلبه ی درختی ای که دست ساز خودش و آن پسر عموی بی وفایش بود.
همان کلبه ای که اسرار کودکانه شان را در آن پنهان می کردند.
"گاهی دوست دارم به دور از همه ی مشغله ها، کینه ها و دورویی ها... کودک شوم چون دنیای آدم بزرگ ها وفا ندارد!"*
نگاه غم زده اش را از کلبه ی چوبی گرفت و به داخل ساختمان قدم برداشت.
با تمام توان پس زد حس های منفی ای را که در قلبش خیمه زده بودند و کوه شد تا کسی نبیند شکستن دوباره اش را!
احساساتش به غلیان افتاده بودند.
مهرداد جلو آمد و با خوش رویی کیسه های خرید را از دستش گرفت.
چمدانش را همان جا در جلوی در رها کرد.
خودش را به مبل تک نفره ای رساند و بر رویش نشست. خاطرات مدام در مغزش مرور می شدند. هر لحظه امکان داشت تا آن فضای سنگین حاکم شده بر سالن ویلای پدریش او را در هم بشکند و رسوای عالم کند.
با کلافگی از جایش بلند شد و از مهرداد پرسید:
اتاق من کدومه؟
مهرداد با دستش به اتاقی اشاره کرد و گفت:
اونه.
سری به معنای فهمیدن تکان داد و به همراه چمدانش راه اتاق را در پیش گرفت تا در خلوتش از این سردرگمی هایی که مدام به گریبانش چنگ می انداختند، کم کند.
بی آن که چراغ اتاق را روشن کند، چمدانش را در گوشه ای از اتاق گذاشت و بر روی تخت تک نفره اش نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت.
روشنایی را می خواست چه کار وقتی تمام دنیایش را تاریکی فرا گرفته بود.
روشنایی اندک اتاق را هم مدیون مهتابی بود که از لا به لای پرده ی اتاقش به درون سرک آن می کشید.
تقه ای به در اتاقش خورد و سکوت محضش را مختل کرد.
آه سردی کشید و میشی هایش را به مهتابی دوخت که در آسمان سیاه شهر دلبری می کرد؛ حتی این دلبری ها هم او را به وجد نمی آورد!
به آرامی زمزمه کرد:
بیا تو!
در اتاق باز شد و متعاقبش صدای ظریف دلبرکش در گوشش پیچید:
شام آماده اس، نمی آی؟
با لحن سردی جواب داد:
نمی خورم، گشنه م نیست.
دخترک اخم ظریفی کرد و آزرده خاطره گفت:
باشه.
با غیض در اتاق را بست و پسرک باز هم در پشت در بسته ی اتاقش تنها رها کرد.
***************************
آه عمیقی کشید و آخرین لیوان را هم شست و بر روی آبچکان گذاشت.
- می شه زحمت یه فنجون اسپرسو رو برام بکشی؟!
به سمتش چرخید و لبخندی به چهره ی خسته ی مرد پر رنگ شده ی این روز هایش، زد.
- حتماً.
به حق که این دختر در مهربانی همتا نداشت.
پسرک پشت میز نشست.
ملیکا هم در عرض یک ربع برای مردش اسپرسو و برای خودش قهوه با شیر و شکر آماده کرد.
دخترک رو به رویش نشست و فنجان قهوه اش را جلویش گذاشت.
پسرک باران زده، زیر لب تشکر کرد و در سکوت قهوه اش را نوشید.
ملیکا هم بی آن که خلوتش را بهم بزند، به او خیره شد.
مدتی به سکوت گذشت، تا آن که آرین لب باز کرد و گفت:
این خونه زجر آوره برام!
دخترک، فنجان قهوه اش را بر روی میز گذاشت و با سر انگشت کشیده اش لبه ی فنجان را به بازی گرفت.
آرین باز هم خودش به حرف آمد و پرسید:
اون کلبه درختیه ته باغ و یادته؟
به معنای تایید سرش را تکان داد؛ او خوب می دانست که آرمان از کدام کلبه می گوید. آن کلبه همانی بود که آرمانش ورود به آن را غدقن اعلام کرده بود.
به آرامی لب زد:
هنوزم به جز خودتون دو تا کسی حق نداره بره اون جا؟!
ملیکا برق اشک را به وضوح در میشی های آرین شکار کرد اما به روی خودش نیاورد تا مبادا غرور مردانه ی مردش بشکند
این مرد باران زده، بی پناه بود در برابر خاطراتی که او را از هر طرف احاطه می کردند.
میشی هایش هوس آبتنی کرده بودند و او با تمام قدرتش خواسته ی چشمانش را پس می زد.
نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و لب زد:
اون کلبه یدکش تمام رازهای یواشکیمون بود. اما از وقتی که آر...
صدای ظریفی حرفش را برید:
آرین!
هر دویشان به سمت صدا چرخیدند و با آدریانا رو به رو شدند.
آرین در کمال جدیت اخم غلیظی کرد و پرسید:
بفرمایید؟
- می خوام باهات حرف بزنم.
ابروهای ملیکا شدیداً همدیگر را در آغوش کشیدند. این گفته ی آدریانا بی منظور نبود و به او می فهماند که یقیناً او در جمع این پسر عمو و دختر عمو جایی ندارد.
از روی صندلی برخاست و گفت:
من می رم یه کم استراحت کنم.
آرین با تمنا نگاهش کرد، اما او از کنار تمام خواستن های آن دو گوی وحشی گذشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
آدریانا نیشخندی زد و کنار گوشش نجوا کرد:
خوبه خودت فهمیدی که اینجا اضافی هستی؟!
انگشت های ظریفش را مشت کرد و از کنار آن همه خودخواهی گذشت.
خودخواهی که تصور می کرد زیبایی مصنوعیش هر مردی را اغوا می کند.
با قدم های شمرده خودش را به آرین رساند و دستش را بر روی شانه ی پسرک گذاشت و کمی خم شد و در گوشش زمزمه کرد:
دلم برات تنگ شده بود عزیز دلم!
اخم ظریفی بر پیشانی نشاند و لب زد:
از کی تا حالا من عزیز دل تو شدم؟!
لبخند مرموزش جان گرفت.
- تو همیشه عزیز من بودی.
می دانست آدریانا ارزش داشت برای پسر عموی خاک شده اش دریا، دریا.
اما او که آرین نبود، بود؟
او بیزار بود از این دخترک و بس!
از روی صندلیش بلند شد و دست آدریانا را پس زد.
- من که نه یادم میاد و نه علاقه ای به یادآوریش دارم.
- فقط به خاطره این که با اون ماهان عوضی ازدواج کردم؟!
نیشخند عمیقی زد.
قدم از قدم برداشت که بازویش توسط آدریانای سمج کشیده شد.
- مَـ...
صدای هشدار دهنده ی ماهان حرفش را برید:
- آدریانا!
با ترس بازوی آرین را رها کرد و به ماهان خشمگین چشم دوخت. ماهانی که مانع فاش شدن رازهای مگویش شد.
او از این پسرک به شدت حساب می برد.
نگاه لغزانش را نثار چهره ی عاری از احساس آرین کرد. همان چهره ای که سال ها از محبت بی دریغش منع شده بود. می دانست که این مرد دیگر آن عاشق شوریده و شیدایش نیست!
حداقل نه تا زمانی که رازها برایش بر ملا نشده باشند.
او چقدر خوش خیال بود به مردی که ظاهر آرینش را یدک می کشید و بس!
ترسان جواب داد:
بله؟
ماهان دستانش را محصور جیب هایش کرد و گفت:
این ریش تراش من کجاست؟
می دانست این مرد قلدر و عاشق تنها بهانه می آورد برای داشتن زنی که هیچ گاه با او نزدیکی نکرده بود.
او این زن هفت خط را می پرستید و گناه کبیره اش همین بود!
"چه قدر درد دارد قلبی که تو را می خواهد و تو او را زیر پاهایت له می کنی!"*
پا تند کرد و همراه ماهان به اتاقشان بازگشت.
به محض این که پایش به داخل اتاق رسید، ماهان هولش داد که محکم بر روی پارکت های زمین افتاد.
اشک درون زمرد هایش جوشید و او با نفرت به چشمان قهوه ای رنگ مرد بر افروخته ی رو به رویش خیره شد.
ماهان با خشم کنترل شده ای غرید:
مگه نگفتم طرف آرین نپلک؟!
انگشت تهدید به سمت دخترک گرگ صفت رو به رویش نشانه رفت و با غیض اتمام حجت کرد در حقش:
درسته پنج سال پیش قصر در رفت از آتیش سوزی اون کلبه ای که درش رو شهرام روش قفل کرد ولی این بار دیگه از اون تو بمیری ها نیست! فقط کافیه یه بار دیگه دور و برش ببینمت تا خودم سند مرگش رو خط به خط بنویسم و امضاء عزرائیل رو بیمه ی سندش بکنم، فهمیدی؟!
بر خودش لرزید.
خوب می دانست این مرد برای آن که او را داشته باشد، هر کاری می کند.
سرش را به تندی تکان داد و گفت:
باشه هر چی تو بگی!
پسرک لبخند معنا داری به لب آورد و زمزمه کرد:
عالیه!
بی معطلی در را بست و از آن اتاق کذایی که روحش را به بند می کشید، فرار کرد.
انتهای مردانگی تا کجا؟!
آخر چه کسی ارزش این همه فداکاری او را داشت؟!
بغض چنگ انداخت و سیب شد در گلویش.
او محکوم نبود به تحمل آدریانا اما خود را محکوم می کرد، نه برای آن که عاشق آدریانای گرگ صفت بود بلکه برای محافظت از آرین عزیز کرده اش خود را فدا می کرد.
چنگی به میان موهای خوش حالتش زد و پله ها را طی کرد. دلش کمی آرامش می خواست. آرامشی ناب در کنار خواهر ناتنی و بی وفایش.
قدم هایش را به سمت اتاق ملیکا تنظیم کرد. باید با او کمی صحبت می کرد. قطعاً این دخترک برایش اهمیت خاصی داشت، به دور از تمام نقشه های پلید پارسای بزرگ.
آه عمیقی کشید و با تردید، ضربه ی آرامی به در اتاق زد.
صدای ظریف ملیکا آرامش را در وجودش تزریق کرد:
بله؟
با صدای بم و آرامی لب زد:
ماهانم می شه چند دقیقه وقتت و بگیرم؟!
در اتاق باز شد و ملیکا در مقابلش ظاهر.
با نگرانی پرسید:
اتفاقی افتاده؟
تک خنده ی خسته ای زد.
"ددنیا چه قدر بی رحم است!
این جا حتی خندیدن را هم می زنند..."*
- نه می خواستم برم لبه ساحل گفتم بیام از تو بپرسم همراهیم می کنی یا نه؟
نگاهی به چهره ی ماهان انداخت، چهره ای که فریاد بی صدایش هر بیننده ای را کور می کرد.
دلش سوخت به حال برادری که عجیب در دل کوچکش جا باز کرده بود.
با تعجب پرسید:
این وقت شب؟
پسرک مظلومانه جوابش را داد:
آره مگه اشکالش چیه؟!
دخترک می دانست این چشم های زیبا و مظلوم شده، حرف ها دارند برای گفتن.
با زبان لب پایینش را تر کرد و لب زد:
بذار شالم و سرم کنم، تا بریم!
لبخند ماهان جان گرفت و او بی درنگ به همراه شال سفید رنگی از اتاق خارج شد. شال را آزادانه به روی خرمن خرمایی رنگش انداخت و گفت:
بریم؟
ماهان دست برد و موهای خرماییش را زیر شال مرتب کرد؛ بعد با لبخند غمگینی گفت:
بریم بانوی زیبا!
لبخند بر روی لب های دخترک جان گرفت و روح بهاری بخشید به وجود تکیده ی این مرد غم زده.
گویی بهار با این لبخند زودتر به پیشوازش آمده بود!
" گاهی دلم از تمام دنیا می گیرد...
اما چاره ای جز استقامت در خود نمی بینم و این یعنی عمق فاجعه ای که مرا به مُردار فانی شده ی وجودم می کشاند..."*
ساحل تا ویلا فاصله ی چندانی نداشت و آن ها در سکوت تمام راه را تا ساحل طی کردند.
ملیکا کفش هایش را در آورد و در دستش گرفت. او راه رفتن بر روی شن های ساحل را این گونه می پسندید.
خنکای زمین زیر پایش آرامش را در نورن به نورن مغزش تزریق کرد. با دم عمیقی ریه هایش را از هوای ملایم و مرطوب بهاری پر کرد.
نگاهی به ماهان مسکوت انداخت و اشاره زد.
- زود باش توام بیا!
پسرک چشم گردو کرد و انگشت اشاره اش را به سمت خودش گرفت و با بهت لب زد:
من؟!
ملیکا خم شد و در حالی که انگشتان کشیده و ظریفش را درون آب فرو می برد به تعجب بردارش پاسخ داد:
آره تو!
مظلومانه لبخند محوی زد. امشب تمام مظلومیت های دنیا در این مرد باران زده خلاصه شده بود.
قدمی به سمت خواهرش برداشت. صدای تذکر ملیکا در گوشش زنگ خورد:
بدون کفش!
نگاه عاجزی به پاهایش انداخت.
دخترک اخم تصنعی کرد و بر روی خواسته اش پا فشاری کرد.
- دِ یالا!
مطیعانه کفش هایش را در آورد.
دخترک از گیج بازی های برادرش به شدت کلافه شده بود.
نفسش را به شدت فوت کرد و نالید:
مگه تا حالا امتحان نکردی؟!
نگاه غمگینش را به بلوطی های خواهرش دوخت و معصومانه لب زد:
نه.
ملیکا کمی متعجب شد اما به روی خودش نیاورد تا مبادا این مرد را بیشتر از این ناراحت و مغموم کند. به جایش لبخندی زد که به هر چیزی شباهت داشت جز لبخند و گفت:
خب حالا امتحان می کنی مشکلی نیست که!
دست ماهان را کشید و با خودش هم قدم کرد.
- راه رفتن روی شن های ساحل به غیر از این که خواص درمانی فوق العاده ای داره، یه عالمه دوست داشتنیه!
مرد جوان بی آلایش خندید و گفت:
واقعاً جالبه!
نگاه شیطنت آمیزش را نثار نیم رخ آرام ماهان کرد و گفت:
معلومه که جالبه، حالا جالبترم می شه.
تا پسرک بتواند منظور حرفش را هضم کند، خم شد و مشت کوچکش را پر از آب کرد و به روی ماهان پاشید.
با دیدن چهره ی مات شده ی ماهان، نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و قهقهه زد.
پسرک نگاه انتقامجویانه ای حواله اش کرد و هشدار دهنده تکرار کرد:
که جالبترم می شه، آره؟
با ترس خنده اش را جمع کرد و قدمی به عقب برداشت. کفش هایش بر روی زمین افتادند. ماهان هم کفش هایش را در کنار کفش های او گذاشت.
ملیکا پا تند کرد تا از ماهان خبیث شده، فرار کند اما ماهان زودتر از او دست به کار شد و در یک حرکت او را روی دوشش انداخت.
دخترک بیچاره حتی فرصت آن را هم پیدا نکرد که تا اعتراضی بکند چرا که در عرض چند ثانیه درون آب فرو رفت.
با خنده مشت کم جانش را نثار سینه ی ستبر ماهان کرد و نالید:
ولم کن، پسره ی خبیث.
ماهان هم متقابلاً خندید و گفت:
خب منم دارم جالب ترش می کنم دیگه، چرا می زنی پس؟!
به یک بار بر سر ماهان فلک زده جیغ کشید:
خیلی خبیثی ماهان!
ماهان قهقهه ای زد و در جوابش گفت:
ای جانم چه قدر کیف می ده اذیت کردنت!
ملیکا با تخسی تقلا کرد تا خودش را از دست ماهان خلاص کند و بر سرش غر زد:
ولم کن!
- اخه من ولت کنم کلًا فرو می ری تو آب که!
دخترک شیطان شده با حرص چشمانش را بست و کلمات را پشت هم ردیف کرد.
- بدجنس، بدقواره، شلنگ، واشر سر سیلندر، زنجیر چرخ، فرمون، کلاچ، پیستون، سوپاپ...
نفس کم آورد و سکوت ماهان هم باعث شد تا چشمانش را باز کند و با چهره ی مات شده اش مواجه شود.
با تخسی بر سر پسرک بی نوا غر زد:
ببند آب می ره توش!
ماهان تک خنده ای زد و با تعجب پرسید:
تو پرستار ماشینی یا پرستار آدم؟
با لودگی پرسید:
چه طور؟
- آخه دل و روده ی ماشین جماعت رو به من بیچاره نسبت دادی که!
- حقته حالا من و می ذاری پایین یا نه؟
ماهان هم بدجنسی را در حقش تمام کرد و او را رها کرد. با آن که سطح آب کم بود اما دهان و بینی اش از آب پر شده بود.
دلسوزانه زیر کتف خواهرش را گرفت از روی زمین بلندش کرد.