ملیکا هم به تلافی بلایی که بر سرش آمده بود ماهان را هول داد و در آب انداخت.

سر آخر بر روی شن های ساحل نشست بلند بلند به حال و روز ماهان خندید.

ماهان هم خودش را از آب بیرون کشید و در کنارش نشست و پر حرص گفت:

آره بخند، شیطون بلا که خندیدنم داره!

دخترک در میان خنده هایش بریده بریده گفت:

تا... تا حالا آب بازی... انقدر... بهم نچسبیده... ه... بود!

پسرک با لودگی گفت:

قابله شما رو نداشت والا من که اولین بارم بود به یه شیطون بلا برمی خوردم و آب بازی می کردم!

چشمان بلوطی رنگش در آن سیاهی شب از تعجب گرد شدند و با ناباوری پرسید:

واقعاً؟!

آه عمیقی کشید و لب زد:

من خیلی تنهام ملیکا!

دخترک اخم ظریفی کرد و تشر زد:

چرت نگو!

- من حتی دختری که دوست دارم رو هم ندارم!

نگاه سردرگمش را نثار نیم رخ غمگین برادرش کرد و با گیجی پرسید:

منظورت چیه؟

- من آدریانا رو ندارم.

دخترک تک خنده ی تمسخر آمیزی سر داد و با لودگی گفت:

پس اینی که تو ویلاست بدلشه؟!

- آدم نمی تونه صاحب چیزی که به زور به دست می آره باشه.

- مگه آدریانا خودش نخواست که با تو باشه؟

- نه.

زبانش بند آمده بود؛ نمی دانست شوک حرف های ماهان را هضم کند یا نگاه غم زده اش را!

چشمه ی اشک در چشمانش جوشید. تنهایی های ماهان او را هم دگرگون کرده بود؛ دستش را به دور بازوی پسرک حلقه کرد و لب برچید:

چرا با خودت بد کردی؟

بوسه ای بر روی خرمن گیسوی خواهرکش کاشت و با صدای بم و لرزانش که میراث یک زلزله نه ریشتر را یدک می کشید، زمزمه کرد:

چون فکر می کردم اگه باهام ازدواج کنه حتماً نظرش بر می گرده.

- ماهان؟

- جانم دردونه؟!

- هیچی!

نگاه نافذ پسرک معذبش می کرد.

هول زده از جایش برخاست و چشم دزدید از آن نگاه مواخذه گر و گفت:

بهتره برگردیم ویلا چون لباسامون خیسه هوا هم آنچنان عالی نیست، ممکنه سرما بخوریم!

با همان شتاب کفش هایش را به پا کرد و جلوتر از ماهان به سمت ویلا راه افتاد. صدای قدم های آرام و شمرده ماهان را از پشت سرش می شنید اما در خودش جرات آن را نمی دید که با ماهان رو به رو شود چرا که می ترسید ماهان تمام حرف هایش را از بلوطی هایش بخواند.

نتوانسته بود بگوید که احساس زنانه اش به او هشدار می دهد، آدریانا برای مردش بیشتر از یک پسر عمو اهمیت قائل است.

به محض آن که در سالن را باز کرد چشمش به چهره ی برزخی آرین و نیشخند مسخره ی آدریانا افتاد.

با سستی قدمی به داخل گذاشت هم چو بچه ای خطاکار سر به زیر انداخت.

دلش تنها به نگاه نگران مهرداد و ماهان برادر شده ای که پشتش قرار داشت، گرم بود.

نه نیشخند آدریانا و نه حتی نگاه توبیخ گر آرین او را نمی آزرد، تنها آن نگاه نگران مهرداد که بوی دلخوری را با خودش یدک می کشید، او را شرمنده می کرد.

آب دهانش را با سر و صدا قورت داد و به آشپزخانه پناه برد.

سیبک گلویش را نمی توانست قورت بدهد. گویی قصد خفه کردنش را داشت. نفس عمیقی کشید و آبی به دست و صورتش زد.

صدای مهرداد او را از جا پراند:

بیا برو لباسات و عوض کن خیسه!

لبخند پر استرسی زد و سر به زیر انداخت تا دلخوری آن چشم های شکلاتی رنگ را فاکتور بگیرد.

مهرداد حوله ای را به سمتش گرفت و با تمسخر لب زد:

خوش گذشت؟!

لب گزید و به آرامی زمزمه کرد:

ماهان می خواست بره پیاده روی منم دلم نیومده تنهاش بذارم.

مهرداد به آهستگی غرید:

من به این حرفا کاری ندارم ملیکا؛ من حرف حسابم اینه شمایی که داشتید می رفتید نمی تونستید یه خبر بدید آدم نگران نشه؟!

با صدای ریزی در جواب تمام غرغر های مهرداد که منشاءش تنها نگرانی برادرانه بود، گفت:

دیگه تکرار نمی شه!

سرزنشگر گفت:

آخه مگه بچه اید شما دو تا؟!

حوله را نشان مهرداد داد و گفت:

من برم لباسام و عوض کنم، سردمه؟!

مهرداد نفسش را پر صدا فوت کرد و غر زد به جانش:

بیا برو شما دو تا که من و جون به لب کردید. امیدوارم از دفعه ی بعد حداقل یه خبری بدید!

دخترک لبخند کم رنگی زد و سرش را کج کرد و گفت:

چشم هر چی داداش جونم بگه.

مهرداد در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند و خود را جدی نشان بدهد، از سر راه خواهرکش کنار رفت و گفت:

بیا برو کم زبون بریز!

*****************************

خمیازه ای کشید و دستش را در مقابل چشمان مهردادی که با تلفنش سرگرم بود، تکان داد و لب زد:

کجایی عمو یادگار؟

مهرداد چشم غره ای نثار چهره ی رنگ پریده اش کرد و گفت:

با اجازت همین جا.

برای برادرش زبان درازی کرد و لیوانی آب برای خودش ریخت و یک نفس خورد.

سکوت ویلا برایش کمی عجیب بود.

با کنجکاوی از مهرداد پرسید:

بقیه کجان؟

- ماهان که بیرون کار داشت و سر صبحی از ویلا بیرون زد. نفس و رایانم رفتن یه کم برای خودشون خرید کنن و بگردن. آرین و آدریانام که هر کدوم تو اتاقای خودشونن و قصد بیرون اومدن ندارن.

چای کم رنگی برای خودش ریخت و با بی قیدی پشت میز نشست.

جرعه ای از آن را نوشید و این بار پرسید:

تو چرا نرفتی؟

مردمک چشمانش را در حدقه چرخاند و جوابش را داد:

با کی می رفتم.

شانه ای بالا انداخت و گفت:

خب، با رایان و نفس.

نگاه عاقل اندر سفیهانه ای نثار چهره ی بی خیال ملیکا کرد و گفت:

به عنوان علم می رفتم بین یه تازه عروس و دوماد می گفتم چند منه؟!

دخترک تک خنده ی بی حالی سر داد و ردیف دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت.

مهرداد با نگرانی مشهودی سوال کرد:

حالت خوبه؟

ملیکا دستی به چهره اش کشید و گلویش را با جرعه ای دیگر از چای معطرش تر کرد و لب زد:

آره، خوبم.

پسرک با لحن معترضی گفت:

آره، اصلاً خوب بودن داره ازت چکه می کنه!

بی توجه به نیش زدن های برادر ارشدش، در سکوت چایش را نوشید.

مهرداد نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد و غر زد:

پاشو تنبل خانوم صبحونه بخور بعدشم یه دوش آب گرم بگیر سرما از تنت در بیاد!

دخترک خندید و مطیعانه به دستورات برادر دلسوزش گوش سپرد.

بعد از آن که کمی صبحانه خورد، دوش آب گرمی گرفت و برای رفع بی حوصلگی اش به حیاط ویلا رفت و بر روی تابی که در زیر درخت سیبی بسته شده بود، نشست.

موسیقی دلنوازی را از لیست گوشیش انتخاب کرد و هندزفری هایش را درون گوش هایش گذاشت.

شالش را از سرش جدا کرد و به موهای خرمایی رنگش اجازه داد تا برای نسیم بهاری، دلبری کنند.

بی خبر بود از مردی که آن سوی پنجره ایستاده بود و به جای آن که به صدای مخاطب تلفنش گوش بدهد، حواسش پی آن موهای باز و دخترک معصومی بود که بر روی تاب نشسته بود و با لبخند بلوطی هایش را در حیاط خانه می چرخاند.

صدای بلند و اعتراض آمیز سماعی باعث شد تا چشم از دلبرکش بردارد و دوباره حواسش را جمع گفته های سماعی کند:

آقا، متوجه شدید چی گفتم؟

با گیجی لب زد:

نه یه بار دیگه تکرار کن!

- می گم حالا با این پسره که قاتل حامد و شهلاست چی کار کنیم؟

دستی به پشت لبش کشید و گفت:

مطمئنی یه پسر کار دسته حامد و شهلا داده؟

- اصلاً به قیافه ی سوسولش که نمی خوره، خودتون باید از نزدیک ببینید تا متوجه بشید که چی می گم.

به آرامی زمزمه کرد:

پس قطعاً از کسی دستور گرفته.

در یک تصمیم سریع گفت:

ببین سماعی!

- جانم آقا؟

- تا وقتی که برگردم یه کم گوش مالیش بدید ببینید مغور می آد یا نه!

- خیالتون تخت آقا، خودم ترتیب کاراش و می دم. فقط جسارتاً کی بر می گردید؟!

- تا دو روز دیگه تهرانم.

بی حرف اضافه ای تلفن را قطع کرد و میشی های سرگردانش را به تاب تک نفره ای که تا لحظاتی پیش دلبرکش بر روی آن نشسته بود، دوخت و آهی از سر حسرت کشید.

بی آن که بداند دلبرک کنجکاوش پا در منطقه ی ممنوعه گذاشته و حد و حصارها را شکسته، خودش را به حیاط رساند و کمی به اطراف نگاه انداخت.

میشی های نافذش در نیمه باز کلبه را شکار کرد.

مسلماً احمق که نبود، بود؟!

دست مشت کرد و رگ زد. به دلبرکش بارها گوش زد کرده بود که آن کلبه تنها مختص اوست و پسر عموی بی وفایش.

پا تند کرد و خود را به پایین کلبه ی درختی دوست داشتنیشان رساند.

با احیاط پلکان آن را طی کرد و بر روی آخرین پله کمی بیشتر ایستاد.

دست و دلش نمی رفت تا در کلبه را باز کند. از سوی دیگر نمی خواست باور کند که دلبرکش قوانین را شکسته است.

محکم پلک زد تا بر خودش تسلط یابد و در را گشود اما آن چه را که نباید می دید، به چشم خود دید.

ملیکا رو به روی در ایستاده بود و با چشمان گرد شده اش هیبت مردانه ی آرین را می پایید.

قدمی به داخل کلبه گذاشت که مساوی شد با قدمی که ملیکا به قصد عقب نشینی برداشت.

با لحن کنترل شده ای از میان دندان های قفل شده اش غرید:

این جا چی کار می کنی؟

دستانش از وحشت یخ کردند، آب دهانش را به سختی فرو فرستاد و لب زیرینش را با زبان تر کرد و گفت:

من... من... به... خدا... آرین اون... جو...

طاقتش طاق شد و سیلی محکمی را نثار گونه ی ملیکا کرد و به یک باره عربده کشید:

پرسیدم این جا چی کار می کنی؟

دخترک بغ کرده در خودش فرو رفت و سرش را به زیر انداخت؛ خودش هم خوب می دانست این کنجکاوی آخر سر کار دستش خواهد داد.

برای دفاع از خودش هیچ حرفی نداشت که به این مرد دیو شده بگوید، پس سکوت کرد.

آرین مشت محکمش را نثار چهار چوب در کرد به طوری که کلبه تکان خفیفی خورد و دوباره فریاد زد:

جواب من و بده! تو این جا چی کار می کنی؟

تن صدایش به حدی بلند بود که رایان و نفس تازه از گرد راه رسیده را به سمت خود کشاند.

گویی خدا، برای دل نازک ملیکا ناجی هایش را فرستاده بود.

آرین وحشی شده، بدون کوچک ترین رحمی چنگ زد و موهای دلبرکش را همراه با شالش در مشت گرفت. دندان هایش را بر روی هم سایید و در کنار گوش دخترک باز هم غرید:

پس چرا لال مونی گرفتی؟

با نفرت دخترک را به سمت پلکان هول داد و گفت:

از جلوی چشمم گم شو فقط!

دخترک بی نوا، در مقابل میشی های بی رحمش از پله ها افتاد و او حتی کوچک ترین زحمتی به خودش نداد تا دلبرکش را نجات دهد و اگر رایان سپر نشده بود، مطمئناً از آن فاصله ی نچندان کوتاه به زمین افتاده بود.

اصلاً به درک که او را می پرستید!

ملیکا اعتمادش را هم به زیر رادیکال کشیده بود و این یعنی عمق فاجعه.

نیشخند به چهره ی جدی و در هم فرو رفته ی رایان زد و در کلبه را بر رویشان بست و به آن تکیه داد.

صدای اعتراض رایان که زخم زبان می زد، وجودش را لرزاند.

- آره ببند در و! به جز در رفتن می تونی چی کار کنی؟! آخه مگه اسم تو رو هم می شه گذاشت مرد؟

او چه می دانست از مردانگی آرینی که یک جا تمام نشده بود؟!

آه عمیقی کشید و بی توجه به صدای سرزنشگر رایانی که یک طرفه به قاضی می رفت، میشی هایش را به تک صندوچه ی خاک خورده ی گوشه ی کلبه دوخت.

رایان، ملیکای موش شده را به نفس سپرد و با صدای بلندی ملیکا را خطاب قرار داد:

من نمی دونم تو برای چی با این وحشی کنار می آی؟

کار دل است دیگر؛ وقتی دل بسرد که این حرف ها حالی اش نمی شود.

او هم دل سرانده بود، فقط انکار می کرد که هنوز هم نسبت به این مرد وحشی بی تفاوت است.

سیبک گلویش را فرو فرستاد و نگاه زخم خورده اش را حواله ی در بسته ی کلبه کرد و گفت:

این جوری نگو رایان من تقصیر کار بودم.

رایان با کلافگی تشر زد:

تقصیر توام که باشه اون باید انسان باشه و مثله حیوون از روی غریزه تصمیم نگیره.

نفس ملیکای مغموم را با خود همراه کرد و رو به رایان گفت:

حالا انقدر حرص نخور! تو که نمی دونی چی شده پس تصمیم نگیر!

رایان هم آخرین نگاهش را نثار آن کلبه ی کذایی کرد و با دخترها همراه شد.

ملیکا دست نفس را پس زد و به سوی شلنگ آب رفت.

خون گوشه ی لبش را پاک کرد و در جواب نگاه دلسوزانه ی نفس، لبخند مصنوعی و کم رنگی زد و گفت:

نمی خوام مهرداد و نگران کنم.

رایان با کلافگی نفسش را فوت کرد و گفت:

خیله خب، بیا بریم تو.

قدمی به سمت در سالن برداشت که صدای ملیکا وقفه ای در رفتنش ایجاد کرد:

مرسی.

- بابته؟

- هر دفعه بدون این که من و مقصر ببینی برام پشت شدی.

پسرک لبخند کجی زد و بی آن که نگاهی به ملیکا بیاندازد، لب زد:

بدی آدمیزاد اینه که عقلش به چشمشه. منم نسبت به چیزی که دیدم اقدام کردم. شاید کار منم درست نبود اما نمی تونستم ساکت وایستم و ببینم که بهترین رفیقم چه بلایی سر کسی که ادعا می کنه عاشقشه می آره. من فقط به فکر عاقبت آرینم، همین و بس!

دیگر نایستاد تا باز هم با ملیکای خطاکار هم کلام شود، چرا که خودش هم از کرده اش پشیمان بود.

از سوی دیگر آرین مانده بود و صندوقچه ی خاطره انگیزش.

دست لرزانش را پیش برد و بر روی بدنه ی چوبی صندوقچه کشید و خاک را از رویش زدود.

قطره اشکی با سماجت از گوشه ی چشمش چکید و بر روی خاک صندوقچه غلتید.

لبخند تلخی زد و دست کلیدش را از درون جیبش بیرون کشید و قفل صندوق را باز کرد.

از حجوم خاطرات نفسش بند آمد.

صداها درون ذهنش پر رنگ شدند و باز او را به دوران بی خبری اش بازگرداند:

«- ببین آرمان این صندوق از این به بعد قراره محرم اسرار من و تو باشه؛ بیا اینم کلیدش!

آرمان دست کوچکش را پیش برد و کلید را از دست آرینی که فقط یک سال از او بزرگتر بود، گرفت و گفت:

اون وقت که من می تونم از راز تو سر در بیارم توام از راز من؛ این که نشد راز!

آرین اطمینان بخشید به قلب کوچک پسر عموی عزیز کرده اش و گفت:

نه خیالت تخت داداشی! من که فضول نیستم تو کارات سرک بکشم اما برای این که خیالت راحت بشه بیا یه عهد نامه بنویسیم و صندوقچه رو هم بین خودمون دو تا تقسیم کنیم.

آرمان که از گفته های آرین چیزی دستگیرش نشده بود، با تمام بچگی اش پرسید:

این یعنی چی؟

آرین تک خنده ای کرد و تکه چوبی را برداشت از بقایای کلبه برداشت و با آن دست خط بچگانه اش ذغالی به دست گرفت و شروع به نوشتن کرد.

هم زمان آن چه را که می نوشت، با صدای رسایی می خواند تا آرمان هم بشنود:

هیچ کدوم از ما حق کنجکاوی تو کار دیگری رو نداره. اگه کسی فوضولی کنه با همین چوب ده تا ضربه ی محکم به کف دستش می زنیم.

با تمام شدن نوشته اش، انگشتش را با چوب زخمی کرد و بر خلاف سوزش دستش انگشتش خونی اش را پایین نوشته چسباند. بعد از آن که کارش تمام شد، رو به آرمان کرد و با لبخند گفت:

حالا نوبته توعه.

آرمان با اکراه نگاهی به چوب انداخت و نالید:

درد داره؟

پسرک خندید و با احتیاط دست پسر عموی کوچکش را کمی خراش داد و انگشت خونی او را هم به زیر قرار دادشان زد.

بعد از آن چوب را در قسمت میانی صندوق گذاشت و لب زد:

خب اینم از این، سمت چپ صندوق ماله تو راستشم ماله من.»

لبخند تلخی زد و دستی بر روی مرز میانی صندوقشان کشید.

دلش می خواست زمان به عقب بازمی گشت و در همان زمان ها می ایستاد.

به سختی از جایش برخاست و صندوق را قفل کرد و آن ویلای کذایی را ترک کرد تا کمی آرامش یابد.

****************************

«فصل یازدهم»

ماهان به ساعتش نگاهی انداخت و با نگرانی مشهودی غر زد:

ساعت ده شبم رد کرد؛ معلوم نیست این سر به هوا کجا غیبش زده!

رایان سری از روی تاسف تکان داد و با ناامیدی لب زد:

هر چی زنگ می زنم جواب تلفنم و نمی ده، مهرداد یه بار تو بگیرش.

مهرداد با بی قیدی، شانه ای بالا انداخت و گفت:

هر جا باشه خودش پیداش می شه، نگران نباشید. عوضش بیشتر از این معطل نکنید، وسایل و بردارید که بریم دم ساحل آتیش روشن کردم!

ملیکا با غیض گفت:

مهرداد وقت گیر آوردیا! آرین گم شده اون وقت تو به فکر تفریحتی.

در چشمان خواهر کوچکش که نگرانی را انعکاس می کرد، نگاه کرد و لب زد:

مگه بچه اس که گم شه! اونم مثله دیشب شماها رفته دور بزنه.

این بار ماهان مداخله کرد و گفت:

آخه از سر ظهر تا الان؟

مهرداد در حالی که گیتارش را برمی داشت، جواب ماهان را هم داد:

اون اگه رفیق منه می گم هنوز زنده اس. خیالتون راحت بیاید بریم!

ماهان و رایان به همراه ملیکا و نفس به دنبال مهرداد راه افتادند و به ساحل رفتند.

نفس با تعجب چشم چرخاند و از ماهان پرسید:

پس آدریانا چرا نیومد؟

ماهان لبخند کجی زد و گفت:

سرش درد می کرد، گفت می خوام بخوابم.

نفس سری تکان داد و در کنار رایانی که سازش را کوک می کرد، نشست.

رایان دستی به گیتارش کشید و گفت:

اگه می دونید الان چی می چسبه؟

ملیکا با استرسی که امانش را بریده بود، کنار ماهان نشست و نگاه عاری از احساسش را به رایان سر خوش دوخت.

مهرداد و ماهان هم که آن قدر در گیر فکر و خیال هایشان بودند که به کل صدای رایان را نشنیدند.

نفس برای آن که رایان عزیز کرده اش آزرده خاطره نشود، هیجان را در صدایش تزریق کرد و لب زد:

نه، چی؟

رایان هم بی آن که خودش را ببازد، در جواب نفس گفت:

سیب زمینی ذغالی.

ماهان با سستی از جایش برخاست و داوطلب شد.

- من می رم می آرم.

رایان بدون هیچ تعارفی گفت:

بی زحمت سس قرمز و نمکم با خودت بیار!

خودش هم نمی دانست که چرا تا این حد با ماهانی که آرین از او دیو ساخته بود، احساس راحتی می کرد!

ماهان هم برای آن که کمی تنها باشد و با خودش خلوت کند، مسیر ساحل تا ویلا را به آرامی طی کرد و از آشپزخانه هر آن چه که رایان خواسته بود را برداشت و قصد برگشتن کرد که هیکل آرین راه اش را سد کرد.

نگاهی به چهره ی خسته و تکیده ی آرین انداخت.

آرین را خوب می شناخت. آن قدری که می دانست امشب آرین بمب ساعتی است و او می تواند بهانه ی خوبی برای ترکیدنش باشد. پس سکوت را ترجیح داد و از کنارش عبور کرد که صدای آرین در گوشش پیچید:

بقیه کجان؟

مفید و مختصر جواب داد:

دم ساحل جمعن.

ماندن را دیگر جایز ندانست و با همان سرعت قبلی خودش را به ساحل رساند و در کنار مهرداد نشست.

مهرداد ضربه ی آرامی نثار شانه اش کرد و طعنه انداخت:

داداش رفتی سیب زمین بسازی یا بیاری که انقدر لفتش دادی؟

خندید و در جواب مزه پرانی های برادرش گفت:

نه سر راه به شازده ی بی عقلمون برخوردم وقتم و گرفت.

این بار رایان لبخند کجی زد و با لحن تمسخر آمیزی پرسید:

حالا کجاست این شازده ی خوش اخلاق؟

ماهان با سرش به ویلا اشاره زد و گفت:

من که داشتم می اومدم، اون جا بود حالا بقیه ش و نمی دونم.

لبخند محوی که بر روی لب های ملیکا نشست از مشکی های رایان دور نماند.

بی توجه به چهره ی آرام شده ی دخترک گفت:

می خوام بخونم دیگه حرف نباشه!

مهرداد برایش کف زد و تحسینش کرد.

- بالاخره آقا رایان افتخار دادن!

رایان چشم غره ای نثارش کرد و انگشتان کشیده و مردانه اش را بر روی تارهای گیتار به رقص در آورد و شروع به خواندن کرد:

آروم بود

خیلی خانوم بود

دیدمش بازم

هنوز با اون بود

چه قدر آسون بود

دل کندن

ماهان هم به یاد عشق دیرینش با او هم صدا شد:

آروم بود

خیلی خانوم بود

دیدمش بازم

هنوز با اون بود

چه قدر آسون بود

دل کندن

نمی دونم چی شد؟

عشق عشقم کی شد!

مهرداد نیشخند عمیقی زد و پرسید:

عشق چی شد؟

نیشخندش حتی به لب های ماهان هم رحم نکرد.

- نمی دونم چی شد؟

از دستم عاصی شد

یهو بارون گرفت

چشمام و خون گرفت

خدا جون ممنونم

اون سر و سامون گرفت

اون سر سامون گرفت

با تمام شدن موسیقی، دخترها به همراه مهرداد برایشان دست زدند.

رایان لبخند غرور آمیزی زد و پرسید:

امروز که به بطالت گذشت برای فردا چی؟ برنامه ای دارید یا نه؟

مهرداد گوشه های لبش را خم کرد و گفت:

چه طوره فردا بریم جنگل دو هزار شبم بر می گردیم ویلا. فرداشم دیگه برمی گردیم تهران.

رایان اخم در هم کشید و ناله ی اعتراض سر داد:

این که نشد گردش، مگه اسم اینم می شه گذاشت گردش؟!

ماهان ضربه ای به شانه اش زد و گفت:

زیاد به خودت سخت نگیر! مسافرت دو سه روزه همینه دیگه!

ملیکا با بی حوصلگی از جایش برخاست و لب زد:

من خوابم می آد، برمی گردم ویلا.

مهرداد سری برایش تکان داد و او در سگوت به ویلا بازگشت.

نه خوابش می آمد و نه دلش تنهایی را می خواست فقط دلش کمی دید زدن مرد بی وفایش را می طلبید.

پایش را درون سالن گذاشت و آه عمیقی کشید.

صدای بم و مردانه ی آرین از پشت سرش شنیده شد.

- چرا آه می کشی؟

به سمت آرینی چرخید که به چهار چوب آشپزخانه تکیه زده بود و او را خیره می نگریست.

لبخند تلخی زد و گفت:

دنیا و آدماش بد شدن!

آرین، اشاره ای به خودش زد و پرسید:

منظورت منم دیگه؟!

تک خنده ای سر داد و گفت:

نه منظورم تو نبودی، کلاً می گم.

تکیه اش را از چهار چوب در گرفت و لب زد:

کاری که سر ظهر کردم، درست نبود. معذرت می خوام.

دخترک اخم ظریفی کرد و گفت:

برای چی معذرت بخوای؟ معذرت خواهیت و پس بگیر چون منم بی تقصیر نبودم!

لبخند محوی زد و میشی هایش را از پنجره به سیاهی آسمان شب دوخت و زمزمه کرد:

تو زیادی فرشته ای که زود می بخشی!

- بابا حامد همیشه می گفت کینه دل آدم و چرکین می کنه، اون مرد یه اسطوره بود شایدم یه فرشته تو لباس انسان! فقط یه سوال دارم!

- بپرس!

- چرا اون کلبه ممنوعه اس؟

- با من بیا!

نگاه مرددی به پسرک انداخت و لب زد:

کجا؟

آرین بی آن که جوابش را بدهد از سالن خارج شد.

ملیکا با حرص چشمانش را در حدقه چرخاند زیر لب غر زد:

بی ادب!

پا تند کرد و به دنبال پسرک رفت.

هر چه پیش می رفتند، بر تعجب دخترک افزوده می شد.

آرین در مقابل کلبه ی درختی ایستاد و به صدای بهت زده ی دلبرکش گوش سپرد:

من و برای چی آوردی این جا؟

آرین، دست هایش را درون جیب هایش فرو برد و به قلوه سنگی که جلوی پایش بود، ضربه ی آرامی وارد کرد و گفت:

آوردمت تا بهت ثابت کنم به خاطره تو مرزا رو هم می شکنم.

برق اشک درون بلوطی هایش هویدا شد و به تلخی لب زد:

فکر نمی کنی دیره؟!

آه عمیقی کشید و خسته زمزمه کرد:

شکستن عهد من و آرین دل می خواد که من ندارم، هنوزم از ترس ترک های جریمه با احیاط سراغ صندوق می رم.

- مگه تو اون صندوق چیه؟

آرین، پا بر روی پله ی اول گذاشت و گفت:

بیا تا بهت نشون بدم!

قدمی به عقب برداشت و خواسته ی پسرک را پس زد. با لحن سردی گفت:

ترجیح می دم دیگه پا تو اون کلبه نذارم.

الحق که این دختر، زاده ی زمستان است!

سردی کلامش در وجود آرین چنان رسوخ کرد که بدنش را به لرزه واداشت.

پسرک میشی های خوش رنگ و غم زده اش را از بلوطی های دخترک که در یخبندان قطب اسیر بودند، پس گرفت و شانه ای بالا انداخت.

- تو این صندوق تمام رازهای مگومون رو پنهون کردیم.

- اسمش روشه؛ راز مگو. پس چرا می خوای به من نشونش بدی؟

پلکان کلبه را یک به یک طی کرد و رو به روی در ایستاد و گفت:

شاید خودت نفهمیده باشی اما تو خیلی وقته مرزی باقی نذاشتی.

بغضش را پس زد و بدی های مردش را بر سرش کوبید:

آره، این و همون دم ظهری بهم ثابت کردی.

پا تند کرد و گریخت از آن کلبه ی کذایی که صاحبش جز دل شکاند هیچ تبحری نداشت و نادیده گرفت موج عجز آن صدای خواستنی را که برای نگه داشتنش، تلاش می کرد.

- ملیکا بهم حق بده، من سعی خودم و کردم تا بهت ثابت کنم می خوامت اما واقعاً یه جاهایی کنترلش از دست من خارجه.

آرین وقتی تلاشش را بی فایده دید، با ناامیدی وارد کلبه ی تاریک و خاک گرفته شد و در گوشه ای نشست.

"نمی دانم شاید مشکل از جنس دل من باشد...

شاید آن طور که باید، مرغوب نیست...

چرا که هر چه مجنون تر می شوم تو بیشتر از من فاصله می گیری..."*

با حسرت از جایش برخاست و به سراغ صندوقچه ی عزیزش رفت.

دسته کلیدش را از جیب کتش درآورد و قفل آن را باز کرد.

نگاه غمگینی به وسایل قدیمی درونش انداخت.

دست برد و برگه ای تا خورده را از قسمت چپ صندوقچه برداشت. برگه را باز کرد و قابل چشمانش گرفت. تاریکی اتاقک کلبه به او این اجازه را نمی داد تا کاغذ را به وضوح ببیند. چراغ قوه ی تلفنش را روشن کرد و نور آن را بر روی برگه انداخت و شروع به خواندن کرد.

با هر خطی که می خواند، قطره اشکی گونه اش را نمدار می کرد. از آن روزهای خوش تنها حسرتی بر روی قلبش خیمه زده بود و به او یادآوری می کرد که هر چه سنت بالا تر برود، دردهایت هم قد می کشند.

آهی کشید و اشک هایش را پس زد.

خواست در صندوق را قفل کند که میشی هایش کنج سمت راست صندوق را شکار کرد. نگاه رنجیده ای به انبوه کاغذها انداخت.

بی اختیار دست برد و تکه پارچه ی سفید و گلدوزی شده ی درون صندوق را برداشت.

جدالی سخت میان عقل و قلبش بر پا شده بود. دلش می خواست تا از کارهای پسر عموی مرده اش سر در بیاورد اما عقلش حکم می کرد که پیمان شکنی نکند.

او که پیمان شکن نبود، بود؟!

بزاق دهانش را فرو فرستاد و تصمیمش را گرفت.

دل، لبخند پیروزمندانه اش را نثار عقل کرد.

پسرک گره ی دستمال را باز کرد و به سنجاق درون آن چشم دوخت.

او این سنجاق دخترانه را قبلاً هم دیده بود.

یاد گذشته ها باز به ذهنش سر زدند:

«- این چیه؟

پسرک دستمال سفید و گلدوزی شده را به دور سنجاق گره زد و گفت:

تا حالا عاشق شدی؟!

آرمان تک خنده ای سر داد و به تمسخر گفت:

عشق؟ انگار زیاد رمان خوندی رو مخت تاثیر گذاشته.

پسرک آه عمیقی کشید و در جواب تمام تمسخره های پسر عموی خود خواهش، زمزمه کرد:

زوده که حال و روز من و درک کنی اما یه روزی می رسه که خواسته یا ناخواسته توام اسیرش می شی. اگه از من می شنوی هیچ وقت بهش بها نده وگرنه نابودت می کنه!»

لبخند تلخی زد؛ به تلخی تمام عطرهایی که پسر عموی عزیز کرده اش استفاده می کرد.

دستمال را دوباره گره زد و سر جایش گذاشت. زمانی که قصد داشت دستش را از صندوق بیرون بکشد، انگشت اشاره اش به گوشه ی پاکت نامه ای نسبتاً نو گیر کرد و زخمی شد.

نگاهی به برگه ی سرخ شده از خون دستش، انداخت و با تعجب آن را برداشت. تازگی نامه خبر از آن می داد که برای سال های آخر عمر پسر عمویش است.

با کنجکاوی مشهودی پاکت نامه را باز کرد و برگه ی درون آن را بیرون کشید.

نور چراغ قوه اش را بر روی آن انداخت و متن نامه را زیر لب زمزمه کرد و امان از ماهانی که روشنایی کلبه او را به آن جا کشید بود و از درز در، آرین را دید می زد.

«- امروز قراره آرمان و ببرم کلبه و طبق نقشه ی عمو محمود و آدریانا کلبه رو آتیش بزنم و صحنه سازی کنم که آرمان طبیعی مرده. نمی دونم اسم این مرد و می شه عمو گذاشت یا نه اما این و خوب می دونم که ازش متنفرم. اون نه تنها آدریانا رو ازم گرفت بلکه خانواده ام رو هم ازم گرفت. دیشب که مست کرده بود، خودش لو داد وقتی من بچه بودم مامان و بابام و کشته چون تو کاراش خیلی دخالت می کردن. اون لحظه بتی که ازش ساخته بودم مقابل چشمام خورد شد. از دیشب دارم به این فکر می کنم که دیگه چه هدفی برای زندگیم دارم؟! اون از عمو محمود که بازیم داد و من و اون قدر تعلیم داد که تو دار و دسته ی خودش کار کنم منم فقط برای این که قاتل مامان و بابام رو پیدا کنم بهش ملحق شدم. اون از آدریانا که از ترس آبروش مجبور شد با ماهان ازدواج کنه. اون از ماهان که ندونسته عشق زندگیم و با شرط و شروط ماله خودش کرد. این از تنهاییم. واقعاً من کی و جز خودم دارم؟! دیشب که داشتم به همه ی اینا فکر می کردم به این نتیجه رسیدم که منم هدفی برای زندگی ندارم؛ حالا که قراره یکی از برادرهام و به دام مرگ بکشونم و مدارکش رو نابود کنم، خودمم باهاش آتیش می زنم. دلم برای آرمان بیچاره می سوزه و امیدوارم من و ببخشه.»

قطره ای از اشکش بر روی کلمه "ببخشه" چکید. این حجم از ناباوری را نمی توانست هضم کند. سر انگشت زخمی شده اش را بر روی قطره ی اشک کشید و جوهر کاغذ را پخش کرد.

حالا دلیل تمام رفت های پسر عموی بی وفایش را می فهمید.

دلش صاف که نه اما کمی ترمیم شده بود.

ماهان قبل از آن که آرین متوجه اش بشود، عقب گرد کرد و به ساختمان ویلا بازگشت.

تلفن همراه اش را از جیبش بیرون کشید و شماره ای را گرفت و تماس را وصل کرد.

هضم این همه بدی و سیاهی حتی برای او هم دردناک بود. حالا که می دانست پسر عموی عزیزتر از برادرش، عاشق پیشه بوده احساس عذاب وجدان می کرد و از خودش بیزار شده بود.

صدای بم و مردانه ای که در گوشش پیچید؛ او را از هپروتی که در آن پرسه می زد، بیرون کشید:

الو؟ ماهان چی شده این وقته شب زنگ زدی؟

نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط شود و لب زد:

آرین خودکشی کرده نه این که تو اون کلبه گیر بیوفته.

- منظورت چیه؟

لبش را با زبان تر کرد و گفت:

تا جایی که من فهمیدم آرین می خواسته خودکشی کنه و هم اون مدارک و از بین ببره اما زیاد دلش راضی نبوده که آرمان و بکشه برای همین در کلبه رو قفل نکرده بود.

- اما ما که به اون جا رسیدیم در کلبه قفل بود!

- قفل بود چون یکی از نوچه های محمود قفلش کرد خودم با چشمای خودم دیدم.

- خب حالا نصفه شبی زنگ زدی که اینا رو بگی؟

- نه.

- پس چی؟

- یه چیزی این وسط می لنگه یعنی تو تا حالا متوجه نشدی؟

- نه والا، تو شم کارآگاهیت قویه نه من.

- هنوزم بر این اعتقادم که برای بهروز باید بپا گذاشت.

- ماهان بازم شروع نکن!

- خودتم خوب می دونی که این بهترین گزینه اس.

- نمی دونم، امیدوارم همین طوری که می گی باشه.

لبخند عمیقی زد و گفت:

خب؟

- امیدوارم فقط گروه و به فنا ندی!

*****************************

- آری، نمی خواد ماشین بیاری ماشین من و ماهان هست دیگه، همین بسه! تو با من بیا!

آرین سری تکان داد و پرسید:

کیا با تو می آن؟

- فقط تو و نفس بقیه می رن تو ماشین ماهان.

نسبت به هر آن چه که در اطرافش اتفاق می افتاد، بی حس بود.

درد ها مانند سوزن سرنگ انسولین هستند، اوایل دردت می گیرد اما به مرور زمان سر می شوی تا آن جایی که از کنار درد هایی که به تو تحمیل می شوند با بی تفاوتی عبور می کنی.

زندگی و دردهایش آن قدرهام پیچیده نیست اما همین سادگی ها گاهی چنان کمر به قتل احساسات و آرزوهایت می بندند که گمان می کنی از ازل واژه ای به نام احساس وجود خارجی نداشته است.

این روزها حال و روز او هم با یک فرد انسولینی تفاوت چندانی نداشت. فقط او از تلخی های زندگی مرض گرفته بود نه از شیرینی هایش.

با کلافگی چنگی به موهای خوش حالتش زد و در عقب خودروی رایان را باز کرد و سوار شد.

قبل از آن که در آن را ببندد صدای نفس را شنید:

آرین چرا عقب نشستی؟ بیا جلو بشین من می خوام عقب بشینم!

بادی در گلویش انداخت و با صدای بم خسته اش لب زد:

من صندلی عقب راحت ترم.

در خودرو را بست و سرش را به شیشه ی نسبتاً خنک آن تکیه داد.

حتی سرمای شیشه هم از التهاب درونی اش کم نمی کرد.

آه پر حسرتی کشید و به آسمان شهر خیره شد. گویی آسمان هم ابرهای باران زایش را صدا زده بود تا برای دل به غم نشسته ی پسرک عزاداری کنند.

رایان پشت رول نشست و از آینه نگاهی به آرین مسکوت انداخت. می دانست این پسرک بی دلیل بغ نمی کند. هر چه باشد دوستش را خوب می شناخت. خودرو را روشن کرد و برای آن که جو را تغییر دهد، گفت:

حالا یه روزم که می خوایم دسته جمعی بریم پیکنیک آسمون دلش گرفته!

آرین لبخند کجی به حرص خوردن های رفیق صمیمی اش زد و در سکوت به بیرون خیره شد.

نفس که در کنار رایان جا خوش کرد، رایان اتومبیلش را به حرکت درآورد و این بار گفت:

این تعطیلات که تموم بشه، کلی کار داریم. اول از همه باید برم دنبال یه خونه ی خوب؛ آری توام باهام می آی؟

آرین آن قدر در افکارش غرق بود که متوجه ی رایان نشد.

رایان نگاه کوتاهی از آینه به او انداخت و صدایش زد:

آری؟

باز هم پسرک متوجه ی او نشد؛ این بار با صدا بلندتری گفت:

بپا غرق نشی، آری؟

آرین تکان خفیفی خورد و با گنگی لب زد:

هوم؟

نفس تک خنده ای سر داد و رو به رایان تشر زد:

اذیتش نکن!

چشم غره ای نثار دخترک بی چاره کرد و گفت:

هر چی این می گه، همون!

آرین، میشی های پر حسرتش را میان آن دو چرخاند و باز هم در لاک خودش فرو رفت.

رایان به طور تصادفی آهنگی را انتخاب و آماده ی پخش کرد.

صدای خواننده که درون اتاقک خودرو طنین انداخت و قطره اشک سمجی دزدکی گوشه ی چشم آرین را نم دار کرد:

کوله بار درد بی مرام من

اگه باختی بازم بیا سراغ من

آهای تو ای رفیق نیمه راه من

بدون تو سیاه روزگار من

همه دار و ندارم و دادم

و گول چشم های نجیبت و خوردم

دل ساده ی بی کس و کارم

و به دست های سرد تو سپردم

به پات سوختم و ساختم

هیچ نگفتم

حق من این نبود

تو بگو بعد این همه سال خوبی

جواب قلب من این نبود

کوله بار درد بی مرام من

اگه باختی بازم بیا سراغ من

آهای تو ای رفیق نیمه راه من

بدون تو سیاه روزگار من

همه دار و ندارم و دادم

و گول چشمای نجیبت و خوردم

دل ساده ی بی کس و کارم

و به دست های سرد تو سپردم

به پات سوختم و ساختم

هیچ نگفتم

حق من این نبود

تو بگو بعد این همه سال خوبی

جواب قلب من این نبود

«سامان جلیلی_ رفیق نیمه راه»

تمام دیشب را شب زنده دار زخم هایی بود که ناجوان مردانه قلب و اعتقادتش را مجروح کرده بودند. اما چشمانش از نامردی روزگار می سوختند نه از بی خوابی.

چشم هایش را بست و به صدای موسیقی های متداوالی که از ضبط خودرو پخش می شدند، گوش سپرد.

"انتظار ضربه خوردن از غریبه ها را نداشته باش چون آن هایی که تو را خوب بلدند، خطرناک ترین تهدید زندگیت هستند!"*

خودرو که از حرکت ایستاد، چشمانش را باز کرد و به سر سبزی جنگل که در آن هوای گرفته کمی تاریک شده بود، چشم دوخت.

حتی این سر سبزی غیر قابل انکار هم او را سر ذوق نمی آورد.

با بی حالی از خودرو پیاده شد که مهرداد جلویش را گرفت و گفت:

آرین بیا زیر انداز و این جا پهن کنیم تا بچه وسایل و بیارن!

بی چون و چرا با مهرداد همراه شد و زیرانداز را پهن کرد.

رایان سبد خوراکی ها را روی پارچه گذاشت و رو به ماهان گفت:

ماهان داری می آی اون قلیونم بیار!

ماهان دست های پرش را نشان رایان داد و طعنه زد:

ببخشید که دستام خالیه!

رایان پس گردنی ای نثارش کرد و با خنده گفت:

بخشیدمت ولی بار آخرت باشه فهمیدی؟!

ماهان هم مشت نسبتاً آرامش را در پهلوی رایان فرود آورد و گفت:

عجب رویی داری تو! من نمی دونم این همه رو چه جوری توی این هیکل جا شده؟!

رایان ژستی گرفت و گفت:

مگه چشه هیکلم؟

ماهان هم پشت چشمی برایش نازک کرد و در جوابش گفت:

چشم نیست و بناگوشه والا!

مهرداد قلیان را در آغوش ماهان رها کرد و گفت:

دست رو دلم نذار که هوس کله پاچه کردم!

ماهان در حالی که تنگ قلیان را جدا می کرد، نیشخندی زد و گفت:

به آقا رو باش، تا می گی قربون چشمای بادومیت ویار بادوم می کنه!

این بار ملیکا بود که در میان خنده هایش مداخله می کرد:

حواست و جمع کن چی می گیا! به خان داداش من توهین نکن وگرنه با من طرفی!

رایان تنباکوی قلیان را ریخت و با بی قیدی گفت:

مثلاً با تو طرف باشیم چی می شه؟ اوف بشیم زخمامون و پانسمان نمی کنی؟

نفس به طرف داری از ملیکا لب زد:

نه خودمون تیکه تیکه تون می کنیم.

رایان کلاه گپش را به حالتی نمایشی مرتب کرد و ماهان را خطاب قرار داد:

ماهان اون تنگ لامصب و ول کن بیا که جناح گیریه!

ماهان با تنگ پر از آب به سویشان بازگشت و پرسید:

جریان چیه رایان جون؟

رایان بادی در غبغبه اش انداخت و جواب داد:

جونم برات بگه که دخترا سر طرف داری از آقای خواننده یارکشی کردن.

ماهان خندید.

ملیکا با تعجب پرسید:

به چی می خندی؟

در میان خنده هایش لب زد:

هیچی یه مشت دیوونه دور هم جمع شدن دارم به اون می خندم.

رایان با غیض گفت:

البته بلانسبت من.

آدریانا با بی حوصلگی اشاره ای به قلیان زد و گفت:

چه قدر فس فس می کنید، نکنه از پس یه قلیون درست کردنم بر نمی آید؟!

رایان نیشخندی را ضمیمه ی چهره اش کرد و تشر زد:

اگه شما عرزه اش و داری پاشو درست کن بسم اللّه.

آدریانا با غیض از جایش بلند شد و آن ها را ترک کرد.

نفس، رایان را مخطاب قرار داد و گفت:

رایان این چه طرز برخورده؟

رایان با بی قیدی شانه ای بالا انداخت.

نفس نگاهی به جمعشان انداخت و دوباره گفت:

بابا، یکی بره دنبالش بنده ی خدا گناه داره.

ماهان در حالی که ذغال ها را درون منقل می ریخت، زمزمه کرد:

گناه رو من و تو داریم که ازش حرف می شنویم. یادت نره نفس خانوم خوبی همیشه کار ساز نیست، یه جاهایی باید سد شد و جلوی خیلی چیزا رو گرفت تا تو آینده برات دردسر بیشتری نسازن!

آرین نیشخند عمیقی زد و روی برگرداند. هر چه که بیشتر می گذشت، تنفر او به ماهان هم بیشتر می شد.

صدای جیغ چند دختر که از نزدیکیشان به گوش می رسید، همه را متعجب کرد.

مهرداد نگاهش را با بهت به اطراف چرخاند و پرسید:

صدا چی بود؟

رایان نیشخندی زد و با شیطنت اضافه کرد:

پشت سرت و دریاب.

مهرداد فلک زده، به محض آن که در جایش چرخ زد مانند برق گرفته ها خشکش زد.

دختری با ذوق جلویش پرید و گفت:

آقای کلانی می شه من و دوستام یه سلفی با شما بگیریم؟

پسرک بی نوا لبخندی مصنوعی زد و با متانت لب زد:

البته.

دخترک تلفنش را به مهرداد و به همراه سه دوست دیگرش کنار او ایستادند.

مهرداد هم بلافاصله عکسی گرفت و تلفن را به دخترک برگرداند.

دخترک دیگری از بین جمع چهار نفره اشان به یک باره گریه کرد و در یک حرکت کاملاً ناگهانی خودش را در آغوش مهرداد انداخت.

مهرداد چشم گردو کرد و به سرعت دختر را از خودش جدا کرد و اخمی به میان پیشانی اش نشاند.

همان دختری که با مهرداد هم کلام شده بود با غیض دست دوستش را کشید و رو به مهرداد گفت:

ببخشید آقای کلانی دوست من خیلی احساساتین!

پسرک با زیرکی در چشمان درشت و عصبانی دخترک خیره شد و لب زد:

خواهش می کنم، به دوستاتون یاد بدید احساساتشون رو کنترل کنن!

دختر دیگر نماند تا مهرداد او و دوستانش را بیش از این برنجاند و به سرعت دوستانش را با خود برد.

مهرداد نگاه خشمگینی به ماهان و رایان انداخت و دندان بر روی هم سایید و زمزمه کرد:

بهتره من برم تو ماشین بشینم این جوری سنگین ترم.

ملیکا خنده اش را آزادانه رها کرد و گفت:

آره، این بهترین نظره! برو تا بیشتر از این کشته و مرده ندادی تحویل جامعه!

مهرداد پشت چشمی برای خواهرکش نازک کرد و گفت:

نمی دونم اسم تو خواهره یا بلای جون؟!

این بار همه به قهقهه افتادند.

آرین نگاهی از سر تاسف به تک تکشان انداخت و با جدیت خاص خودش، مهر سکوتش را شکست:

برو مهرداد جان! ناهارتم می آرم تو ماشین برات.

مهرداد برادرانه لبخند گرمی زد و گفت:

بازم معرفت تو!

****************************

تلفن همراه اش را درون خودروی رایان جا گذاشته بود. ضربه ی آرامی نثار پیشانی اش کرد و زیر لب غر زد:

دیگه دارم آلزایمر می گیرم!

پا تند کرد و خودش را به اتاق رایان رساند تا سوئیچ اتومبیلش را بگیرد و در پی گوشی اش برود.

پشت در اتاق ایستاد و دستش را بالا برد تا ضربه ای به در بزند اما صدای رایان باعث شد تا کمی مکث کند.

- مدارک و جای امنی گذاشتی؟

- کدوم مدارک و می گی؟

- نفس چرا خنگ بازی در می آری؟ همون مدارک مربوط به پول شویی که ثابت می کرد محمود و بابا آرین دستشون تو کاره.

چشم گردو کرد و به صدای ظریف نفس گوش سپرد:

آهان اونا رو می گی؟ جاشون امنه.

دستش را محکم بر روی لبش فشرد و با ناباوری گوش تیز کرد تا بفهمد دیگر رایان که لقب دوست را یدک می کشید چه چیزی از او مخفی کرده است.

- مطمئنی؟

- آره، خیالت تخت؛ گذاشتمش لایه قدیم ترین کتاب کتابخونه اتون.

- این جوری خیالم راحت باشه نفس؟ روزی صد بار تو اون کتابخونه ی لعنتی، کتاب جا به جا می شه. نگفتی ممکنه بیوفته دست کسی؟

- تو واقعاً من و خنگ فرض کردی؟ اون کتاب و پشت قفسه ها قایم کردم.

دست مشت کرد و نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط باشد.

به آرامی ضربه ای به در زد؛ طولی نکشید که در توسط رایان باز شد.

رایان چشمان بهت زده اش را به آرین آرام دوخت با تردید پرسید:

چیزی شده؟

دلخوری را میشی هایش انعکاس می کردند اما الارغم نگاهش با لحن جدیش گفت:

موبایلم و تو ماشینت جا گذاشتم سوئیچ و می دی برم برش دارم؟!

رایان لبخند پر استرسی زد و از جیبش تلفن را در آورد و گفت:

اتفاقاً دیدم جا گذاشتی می خواستم برات بیارمش که خودت اومدی.

تلفن را از دست رایان گرفت و سری تکان داد. پا تند کرد و قبل از آن که کنترلش را از دست بدهد، از ویلا بیرون زد.

باور آن که هنوز هم بعد از آن همه تجربه ی تلخ بر سرش کلاه می گذاشتند، برایش سخت بود.

آه عمیقی کشید و لبه ی صخره ای نشست.

صدای موج هایی که در غروب آفتاب با سر سختی خودشان را به صخره می کوبیدند، ملودی لحظه اش را خلق کرد.

به قرار گرفتن گیتاری در مقابل چشمانش، نگاهش را بالا کشید و چشمان دلبرکش را شکار کرد.

دخترک چشم دزدید و در کنارش بر روی صخره جا خوش کرد و به آرامی گفت:

برام می زنی؟ دلم برای صدات تنگ شده؟

بی توجه به خواسته ی دخترک میشی های غم زده اش را به دریا دوخت و لب زد:

صدام خاک گرفته.

- من که صدای آرمان و نخواستم!

- پس چی؟

- دلم برای صدای مردی تنگ شده که این روزا دائماً ذهنم و به خودش مشغول کرده.

- چرا ذهنت و مشغول کرده؟

- خودت که بهتر می دونی چراش رو!

- آدم نیاز داره تا بعضی اوقات بشنوه! تو بهم بگو جوابش رو!

- چون شده همه ی دنیام.

نیشخند تلخی زد و زمزمه کرد:

مگه نمی گن عشق یه بار بیشتر سراغ آدم نمی آد؟!

- هر احساسی رو نمی شه عشق تلقی کرد.

- پس اگه عشق نبود، چی بود؟

- رایان دیروز خوبی بهم زد که ملکه ی ذهنم شد.

- چی؟

- آدمیزاد عقلش به چشمشه.

- باور داری؟

- آره؛ دروغه که می گن اخلاق مهمه نه قیافه، تو اگه قیافه نداشته باشی که کسی نمی آد طرفت تا بفهمه اخلاق داری یا نه.

- منظورت و نمی فهمم.

- پنج ساله پیش من یه دختر بیست و دو ساله ی احساساتی بی تجربه بودم، شاید این خوشگلی و شهرت آرمان بود که من و جذب کرد وگرنه اون که اخلاق نداشت. حالا جوابت و گرفتی؟!

پسرک به گیتار اشاره ای زد و گفت:

بخونم؟

بلوطی های خاص و نایابش را در میشی های پسرک دوخت و لب زد:

قبل از این که بخونی می خوام بگم بابته دیروز ازت معذرت می خوام.

- چرا؟

- همه ش حس می کنم ناراحتی الانت به کار خودسرانه ی دیروز من مربوطه.

لبخند تلخی زد به تلخی تمام اسپرسوهایی که تا به حال نوشیده بود، گیتارش را کوک کرد.

- من از تو ناراحت نیستم دیشب که بهت گفتم.

- پس چرا گرفته ای؟

- اتفاقای قرمزی که پشت هم می افتن نفسم و بریدن!

- اتفاق؟

پسرک باز هم طفره رفت و با سماجت پرسید:

بخونم؟

ملیکا نگاه نگرانی به چهره ی در غم فرو رفته ی مردش دوخت و زمزمه کرد:

بخون!

صدای نواختن گیتار با صدای موج های در هم آمیخته شده بود؛ تلفیقی از یک موسیقی نیمه طبیعی.

پسرک آه عمیقی کشید و با موسیقی نیمه طبیعی که ساخته شده بود، صدایش را همراه کرد:

گذشته ها گذشته دوره کن تمام زندگیم و

دیوونگیم و هی سادگیم و

بیا برای آخرین دفعه تو ساحل های نمناک

بدون مقصد، هی راه بریم و

اصلاً به هر چی که تو می پرستی

تو اولین و آخرین عزیزم هستی

قسم به حلقه های اشک توی چشمام

من از تو غیر از تو چیزی نمی خوام

تو خستگیم و زندگیم و مردگیمی

شبیه حس توی عکسای قدیمی

دوست دارم تو دوست نداری عیب نداره

دل منم به اون خدا، خدایی داره

قدم بزن که غم زده به سر تا پای قلب تنهام

به جز خودت تو مگه چی می خوام

صدام گرفته بس که اسمت و صدات زدم

عزیزم من و نگاه کن بهت مریضم

اصلاً به هر چی که تو می پرستی

تو اولین و آخرین عزیزم هستی

قسم به حلقه های اشک توی چشمام

من از تو غیر از تو چیزی نمی خوام

تو خستگیم و زندگیم و مردگیمی

شبیه حس توی عکسای قدیمی

دوست دارم تو دوست نداری عیب نداره

دل منم به اون خدا، خدایی داره

گذشته ها گذشته دور کن تمام زندگیم و

دیوونگیم و هی سادگیم و

«سامان جلیلی_ قدم بزن»

نگاهی به چشمان آرام دخترک دوخت و لب زد:

چه طور بود؟

ملیکا لبخند گرمی به روی چهره ی خسته اش پاشید و زمزمه کرد:

تو این چند روز انقدر ساکت بودی که داشت صدات یادم می رفت.

- سکوت گاهی تنها گزینه ایه که داری؟ بعضی اوقات لازمه سکوت کنی تا خودت بیشتر شکسته نشی.

دخترک چشم به آسمان شهر دوخت و لب زد:

آسمون امروز چرا انقدر دلگیره!

- شاید اونم از دنیا خسته شده!

بلوطی های متعجبش را به نیم رخ مرد باران زده اش دوخت و خواست حرفی بزند که زنگ تلفن آرین مانعش شد.

آرین نگاهی به صفحه ی تلفنش انداخت و با دیدن نام سماعی سریع تماس را وصل کرد.

- الو سلام آقا!

- چی شده؟ تونستی چیزی دستگیرت بشه؟

این پسرک سلام بلد نبود؟!

- نه آقا طرف مغور نمی آد.

دندان بر روی هم سایید و غرید:

پس شماها اون جا چی کارید؟

- خیلی سعی کردیم آقا اما ترفندامون جواب نداد.

نگاهش را برای چند لحظه ی کوتاه حواله ی دلبرک متعجب شده اش کرد و این بار با سماعی کمی سر سازش گذاشت.

- خودم تا فردا ظهر خونه ام، وقتی بیام پیگیرش می شم.

- چشم آقا.

تلفن را قطع کرد و رو به ملیکا گفت:

سماعی معاون شرکت بود، از پس کارا برنیومده!

دخترک سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد و گفت:

هوا یه کم سرده منم حس می کنم دارم سرما می خورم بی حالم، بیا بریم تو!

آرین اخم در هم کشید و تشر زد:

تو اومدی تفریح یا این که بدنت و ناقص کنی برگردی تهران که!

حتی غر زدن هایش هم به دل دلبرکش می نشست.

ملیکا لبخند کم رنگی زد و با ملایمت زمزمه کرد:

حداقلش پاشو بریم تا بیشتر از این سرما نخوردم!

پسرک سری از روی تاسف تکان داد و زیر لبی غر زد به جانش:

من که از پس تخس بازیای تو بر نمی آم، باشه بریم.

***************************

«فصل دوازدهم»

" آرین "

با لگد ضربه ی نسبتاً محکمی به صندلی ای که بر رویش بسته شده بود، وارد کردم.

بی رمق سرش را کمی تکان داد.

خون خشک شده ای که چهره اش را پوشانده بود و از قدرت تشخیصم می کاهید. حتی فضا نیمه تاریک زیر زمین هم دست به دست او داده بود تا دیدم را کاهش دهد.

سطل آبی که در گوشه ی زیر زمین بود را برداشتم و یک مرتبه بر روی سرش تخلیه کردم.

پسرک چشم گردو کرد و نفس عمیقی کشید که با سیلی من صدایش در نطفه خفه شد.

میشی هایم را کمی تنگ تر کردم و به چهره اش که در نور ضعیف چراغ برق می زد، خیره شدم.

به یک باره مات شدم.

مات و مبهوت قدمی را عقب نشینی کردم و زیر لب گفتم:

این امکان نداره!

نیشخند کنج لبش تلنگر بزرگی شد برای مغز قفل کرده ام.

صداهای مزاحم باز هم در سرم جان گرفت. قهقهه های مهرداد حتی مزه پرانی های آرینی که آن روز کذایی به استودیو آمده بود تا سری با ما بزند. بیشتر از همه هشدارهایش در سرم پر رنگ شد.

«- آرمان اینم از اون رفیق گم شده ی بچگیمون!

- دوست جدید پیدا کردی مهرداد خان؟!

- نه آرین جان این دوستِ ما اونقدرام که فکر می کنی جدید نیست!«

قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید و نفسم گره خورد.

«- باباش با بابا حامدم و عموهات دوستای دوران دانشگاه بودن...»

لب هایم را به درون دهانم کشیدم تا بغضم را پس بزنم.

« - چند وقت پیش خیلی اتفاقی پیداش کردم، خلاصه این جوری بگم که این شاه پسر همه جوره مارک تایید روش خورده.»

به قدری عقب رفتم که کمرم به دیوار برخورد کرد و مانع از فرار بیشترم شد. از پس پرده ی تاری که بر روی مردمک چشمانم حائل شده بود، به هیکلش نگاه انداختم و صدای منحوسش را در سرم مرور کردم:

« - داداش مهرداد به من لطف دارن!»

زیر لب زمزمه کردم:

حرمتت کجا رفت بی مروت؟

سرش را بلند کرد و خیره ام شد.

دست هایم را در هم قلاب کردم و سرم را به دیوار چسباندم. قطرات اشکم بی مهابا گونه و گردنم را بوسه باران می کردند.

با صدای بم و خش داری زمزمه کردم:

نمک خوردی و نمکدون شکستی؟

- چی با خودت زمزمه می کنی بلندتر بگو تا منم بشنوم؟!

«- قابل اعتماد نیست آرمان!

- این جوری نگو آرین اونم یه موقعی همبازی ما بوده!

- هر چی که باشه من بهش حس خوبی ندارم.

- برو بابا توام با اون حست ما رو دیوونه کردی! بالاخره هر کی که داداش مهردادم روش دست بذاره برای منم محترمه...»

دستی به چهره خیس شده ام کشیدم و تکیه ام را از دیوار پس گرفتم.

«- خوشبختم امین جان!

- همچنین آقای خواننده.»

احساس خفگی می کردم. هوای زیر زمین برایم سنگین بود. وحشیانه چنگی به یقه ام زدم تا بلکه بتوانم بهتر نفس بکشم. دکمه ی بالایی پیراهنم کنده شد و در مقابل پاهایم به زمین برهورد کرد. صدای برخوردش با زمین سکوت محض اتاقک نمور زیر زمین را در هم شکست.

لب هایم را به سختی تکان دادم و با عجز تنها یک کلمه را به زبان آوردم:

چرا؟

می ترسیدم اگر بیشتر از این بگویم ارتعاش صدایم رسوای عالمم کند.

جایی که من ایستاده بودم به قدر کافی تاریک بود او دید کافی به من نداشت.

قامتم را رصد کرد و با نیشخند صدا داری گفت:

تو سایه ها پرسه می زنی؟

به شدت پلک زدم تا با تن صدایی کنترل شده، غریدم:

سوال من و با سوال جواب نده!

- دلیلی نمی بینم که به سوال بی سر و ته ات جواب بدم!

لبخند کجی زدم و موزیانه زمزمه کردم:

بالاخره که وا می دی اون وقت یه آشی برات می پزم که روش یه وجب روغن باشه.

پا تند کردم تا از آن زیر زمین کذایی فرار کنم اما صدایش متوقفم کرد:

بابای مهرداد یه آدم عوضی بود از نظر من مردن براش کم بود.

با خشم گونه ام را پاک کردم و به سمتش یورش بردم. یقه ی دریده شده ی لباسش را تا آخرین حد ممکن در گره مشتم فشردم و بر سرش عربده کشیدم:

نظر دادن به تو یکی نیومده پس ببند در اون طویله و تا نبستمش!

قهقهه ی بلندی زد و گفت:

ادامه بده حتماً موفق می شی!

سیلی محکمی نثارش کردم که خونِ جمع شده در دهانش بر روی کفشم پاشیده شد.

بی رمق خندید و گفت:

تو چه قدر شبیه اون پسر عموی عوضی تر از خودتی؟! چیه نکنه بعد از مرگش شدی جانشینش؟!

نیشخندی زدم و یقه اش را رها کردم.

- مگه آرمان چه هیزم تری به تو فروخته بود؟

- بس کن بابا، تا وقتی آرمان زنده بود همه ی عالم و آدم غلام حلقه به گوش آقا محسوب می شدن این که دیگه نیاز به گفتن نداره!

قدمی به عقب برداشتم و سماعی را صدا کردم. سریع خودش را به زیر زمین رساند و گفت:

بله آقا؟!

در حالی که زیر زمین را ترک می کردم، دستور دادم:

لحظه ای راحت نذارینش!

به سمتش چرخیدم و نیشخند پر رنگی به چشمان تخسش زدم.

- من بازم برمی گردم.

پایم را که از زیر زمین بیرون گذاشتم، صدای فریادش را شنیدم.

- برگردی هم نمی تونی هیچ غلطی بکنی!

صدای فریاد هایش در میان زنگ تلفن همراه ام گم شد.

تلفن را از جیب کتم بیرون کشیدم و به صفحه اش که نام پارسای بزرگ بر روی آن حک شده بود، نگاهی انداختم.

لبخند کجی انحنای پشت لبم را به بازی گرفت، تماس را وصل کردم و تلفن را به گوشم چسباندم.

صدای نحسش نفرت را ذره ذره در جانم تزریق کرد:

الو آرین، چه خبرا؟

بی مقدمه لب زدم:

چی می خوای؟

- خوشم می آد مثله همیشه تیزی!

- بالاخره برای این که بشه بین یه سری گرگ دووم آورد باید تیزی به خرج داد.

- زبونت خیلی تند شده!

- توام چونه ات محکم تر از همیشه شده؛ نمی خوای بگی برای چی زنگ زدی؟

- عا دیدی چی شد؟! داشت یادم می رفت بهت بگم.

با بی حوصلگی پرسیدم:

چی رو؟

- یه سری مهمون دارم که گفتم شاید این که بدونی کیا هستن برات جالب باشه.

- مهمونای تو چه جذابیتی برای من می تونن داشته باشن؟!

- این یکی فرق داره چون دوست صمیمیت و تازه عروسش هستن.

یک تای ابرویم را بالا انداختم و با تردید پرسیدم:

اونا پیش تو چی کار می کنن؟

- هیچی اومدن مهمونی.

به آرامی غریدم:

آخه رایان با تو چی کار می تونه داشته باشه که هلک و تلک بیاد خونه ت مهمونی؟

- اشتباه نکن! من گفتم خونه ام مهمونی گرفتم؟! نگفتم که پسر خوب.

دندان بر روی هم ساییدم و زمزمه کردم:

حرف حسابت چیه؟

- ببین آرین تو پسر برادرمی، می خوام باهات رو راست باشم. این دوست فضولت تو یه سری از کارای ما دخالت کرده و ازمون مدرک جمع کرده، منم بهت بیست و چهار ساعت فرصت می دم تا اون مدرکا رو برسونی دستم. اگه رسوندی که هیچ، دوستت و زنش و آزاد می کنم اما اگه نرسوندی برو یه قبر دو طبقه برای این زوج خوشبخت سفارش بده تا جسدشون رو زمین نمونه خوبیت نداره!

با انزجار لب زدم:

امیدوارم روزی برسه که به درک واصل شی!

قهقهه ای زد و گفت:

فقط تا فردا شب ساعت راس ساعت نه وقت داری، اگه رفیقت برات مهمه دست بجنبون آرین! هر وقت مدارک و آماده کردی بهم زنگ بزن تا آدرس و بهت بدم!

به سرعت تلفن را قطع کردم و شماره ی رایان را گرفتم اما خط خاموشش خبر از آن می داد که گفته های محمود دروغین نیست.

سرم سنگینی می کرد و عقلم به هیچ جایی قد نمی داد.

با کلافگی دور خودم چرخی زدم.

تلفن همراهم باز هم زنگ خورد، بی آن که به شماره ی ناشناس توجه ای نشان دهم، تماس را وصل کردم.

- الو آرین؟

صدایش عجیب برایم آشنا بود، لب خشک شده ام را با زبان تر کردم و پرسیدم:

تو کی هستی؟

- می گم اما قول بده قطع نکنی!

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:

ببین من انقدر سمن دارم که یاسمن توش گمه، بگو کی هستی!

صدایش با کمی مکث در گوشم پیچید:

ماهانم، باید حتماً ببینمت!

نیش زدم:

توام زنگ زدی تا شرط و شروطای جدید رو شرط و شروطای بابات بذاری؟!

- یه چیزیا هست که تو نمی دونی.

از کوره در رفتم و بر سرش عربده کشیدم:

دیگه چی مونده که ازم قایم کنید؟! چرا اون کسی که هیچی نمی دونه همیشه منم؟

- آروم باش آرین فرصت بده تا همه چیز و بگم!

به اتومبیلم تکیه دادم تا تعادلم را حفظ کنم؛ نالیدم:

چه جوری آروم باشم ماهان؟! هویتم، زندگیم، عزیزترین کسم، باورهام، اعتقاداتم همه رو ازم گرفتید شما حتی دین و ایمونم برام باقی نذاشتید!

- می دونم حق داری آرین اما قهرت با خدا رو پای بقیه ننویس!

- تو از کجا می دونی من با خدام قهرم؟

- من همه چیز و می دونم آرمان!

جبهه گرفتم و به تندی غریدم:

کی بهت گفته؟

- آرمان بودنت و اتفاقی تو ماجرای آبعلی شنیدم اما قهرت با خدا و جریان انتقام و از زبون مهرداد.

لبخند تلخی زدم و غر زدم:

همین یه قلم و کم داشتم که مهرداد من و بفروشه!

- عجولانه تصمیم نگیر الانم به جای این که بشینی و مثله پیرمردا غر غر کنی پاشو بیا همون کافه ای که یه روزی پاتوقمون بود!

- چرا باید بهت اعتماد کنم؟

- راهی جز این داری؟

کمی فکر کردم و از سر ناچاری گفتم:

تا یه ساعت دیگه اونجام.

به سرعت تلفن را قطع کردم و سوار اتومبیلم شدم.

نمی دانم لحن آرامش مرا تحت تاثیر قرار داد یا به حرمت گذشته ها کوتاه آمدم اما این را می دانم که هنوز هم در دلم به حال خوش آن روزهایی که چهار نفره سپری می کردیم، قبطه می خورم.

نگرانیم برای رایان و نفس به حدی بود که نفهمیدم چگونه مسیر ویلا تا کافه را پیمودم.

خودروی دوست داشتنی ام را در مقابل کافه پارک کردم و به داخل کافه قدم برداشتم.

درست در همان جای همیشگی، میز کنار پنجره را انتخاب کرده بود و انتظارم را می کشید اما تنها نبود.

تردید به دلم افتاد چرا که مردی ناشناس پشت به من، در مقابل ماهان جا خوش کرده بود.

ماهان دستی برایم تکان داد و اشاره کرد تا به سراغشان بروم.

با مکث کوتاهی قدم های شمرده ام را در کنار هم چیدم و خودم را به میز رساندم.

ماهان بی آن که از جایش بلند شود، به صندلی کنار مرد ناشناس اشاره زد و گفت:

چرا وایستادی؟ بشین!

نگاه گذرایی به مرد انداختم؛ چهره اش به زیر کلاه اش پنهان شده بود.

مردد، صندلی را جا به جا کردم و بر رویش نشستم.

حالا از این فاصله بهتر می توانستم او را ببینم. نگاه متعجبی به نیم رخ زیادی آشنایش انداختم و زیر لب زمزمه کردم:

پرشان؟

در آرامش جرعه ای از قهوه اش را نوشید و لب زد:

دیدار جالبیه، این طور نیست؟!

با گیجی به ماهان مسکوت چشم دوختم و پرسیدم:

این جا چه خبره؟

ماهان لبخند معنا داری زد و با دستش به پرشان اشاره کرد و گفت:

معرفی می کنم، سرگرد پرشان قیاسی همکاره بنده هستن.

به یک باره جهان در پیش چشمانم رنگ باخت؛ معرفی پرشان چندان هم متعجبم نکرد چرا که هویتش را می دانستم اما تکه ی پایانی گفته های ماهان به شدت مرا مات کرد.

زبانم را بر روی لب زیرینم کشیدم و با لکنت لب زدم:

منـ... منظورت و... نمی... فهمم.

پرشان به سمتم چرخید و در کمال آرامش پرسید:

کجاش رو نفهمیدی؟

اشاره ای به ماهان زدم و پرسیدم:

گفتی چی کاره ای؟

- سرگرد پارسا از دایره سیاسی، چه طور؟

سرم را به شدت تکان دادم و گفتم:

دروغه، نه؟ باز چه کلاه گشادی می خواید سرم بذارید؟

ماهان قاشقی از بستنی اش کارملی اش را خورد و از پنجره ی کافه به بیرون خیره شد.

باز هم صدای پرشان در گوشم پیچید:

گفته بودم این کار اشتباهه ماهان، اما تو اصرار کردی که آرین بدونه بهتره. حالا خودت بهش ثابت کن که ماموری!

ماهان بی توجه به غر زدن های پرشان کارت شناسایی اش را به سمتم گرفت و گفت:

چی نوشته؟ بلند بخون!

نگاهی به کارت انداختم و اخم در هم کشیدم.

- مگه کاری داری جور کردن یه کارت جعلی؟!

ماهان خواست تا باز هم حرفی بزند اما پرشان مداخله کرد و گفت:

کارت ماهان جعلی و دروغی تو که حرفه ی من و خوب می دونی!

نیشخند عمیقی به استدلال هایش زدم و گفتم:

خوب و بد همه جا هست، از کجا معلوم توام یه مامور خیانت کار نباشی؟

نفسی از سر کلافگی کشید و ماهان آرام را مخاطب قرار داد:

این جوری فایده نداره الان ما هر چی بگیم این برعکسش و می گه.

ماهان لبخند موزیانه ای زد و گفت:

می دونی آرین، ما از تمام کارای تو خبر داریم، مثلاً همون امینی که مفقود شده و سر از زیر زمین خونه ی تو در آورده. این که نمی تونه اتفاقی باشه، می تونه؟

به آرامی غریدم:

تو از کجا اینا رو می دونی؟

لبخند معنا دارش کش آمد و جواب داد:

گفته بودم که من همه چیز و می دونم؛ دارم به این فکر می کنم که جزای آدم ربایی چیه؟!

نیشخند عمیقی زدم و گفتم:

تو زیاد فکر نکن می ترسم غور بشی! بگو ببینم خبر داری که چه بلایی سر رایان اومده؟!

- برای همین صدات کردیم.

یک تای ابرویم را بالا فرستادم و لب زدم:

خب؟

پرشان ضربه ی آرامی به کتفم وارد کرد و گفت:

از کارای تو فقط من و ماهان خبر داریم، اگه بهمون کمک بکنی تا رایان و نجات بدیم و باند و منحل کنیم که این یه راز بین سه تامون می مونه، اگه نه که برو خودت و آماده کن تا مامورامون بیان سراغت!

نگاه پر از نفرتم را نثار چهره ی بی خیالش کردم و گفتم:

چه دلیلی داره که اعتماد کنم؟ من خودم اون مدارک و تحویل محمود می دم و رایان و نفس و آزاد می کنم.

نیشخند صدا دار ماهان در گوشم جان گرفت. نگاه به چشمان گستاخش دوختم و طلبکارانه لب زدم:

چته؟

آرام پلک زد و جواب داد:

تو فکر کردی اونا سر قولشون می مونن؟

کمی به جلو خم شد و اضافه کرد:

خودم با گوشای خودم شنیدم که حرف از کشتن تو و رایان وسط بود.

دست مشت کردم و غریدم:

از کجا بدونم اعتماد به شماها درسته؟

ماهان نگاه مرددی به پرشان مسکوت انداخت و گفت:

چون جز این راه دیگه ای برات نمونده یا اعتماد کن و ته اش به زندگیت برس یا تا آخر عمرت پشت میله های زندان حسرت ملیکا رو بخور!

با غیض نگاه از چشمانش گرفتم و گفتم:

چی می خوای بدونی؟!

لبخند گرمی زد و گفت:

جون به جونت بکنن قدی! بابام چه قدر آوانس بهت داده؟

- فقط بیست و چهار ساعت.

پرشان در میان حرفمان پرید و گفت:

قبل از همه ی اینا بگو ببینم چرا امین و گروگان گرفتی؟

نگاهی به ماهان بی خیال انداختم که مشغول خوردن بستنی اش بود و لب زدم:

امین ترمزای ماشین حامد و دست کاری کرده بوده؛ در اصل مرگ حامد طبیعی نبوده بلکه کشته شده.

دوباره پرسید:

خب حالا می خوای باهاش چی کار کنی؟

- من حدس می زنم از کسی دستور گرفته باشه، دادمش بچه ها شکنجه اش کنن تا به حرف بیاد که چرا اصلاً همچین کاری کرده.

یک تای ابرویش را بالا فرستاد و لب زد:

خب، نتیجه؟

- هنوز نم پس نداده.

بالاخره ماهان سکوتش را شکست و گفت:

آره، این پدر و پسر یه کاسه ای زیر نیم کاسه اشون هست.

با شک پرسیدم:

چه طور؟

نگاهی بینشان رد و بدل شد و ماهان با احتیاط گفت:

چند وقت پیش مهرداد دم خونه ی بهروز اینا یکی و دیده با شکل و شمایل قبلیه تو.

از تعجب چشم گردو کردم. این روزهایم پر از تشویش شده بود.

- منظورت چیه؟

پرشان به آرامی لب زد:

یکی شبیه آرمان تو خونه ی بهروز بوده.

لبم را با زبان تر کردم و پرسیدم:

خب نفهمیدید اون کیه؟

پرشان شانه ای بالا انداخت و گفت:

هنوز که نه ولی امشب بچه ها عملیات دارن تا برن سر وقته بهروز، توام باید هر مدرکی از امین داری و به ما بدی تا بتونیم زودتر اقدام کنیم!

سری تکان دادم و با گیجی گفتم:

دست سماعیه می گم که تحویل ماهان بده. حالا بقیه اش چی می شه؟

ماهان به صندلی اش تکیه داد و گفت:

حالا باید عقلامون و بریزیم رو هم تا برای خلاصی رایان و نفس یه چاره بچینیم. محمود چند روز پیش درباره ی یه سری مدارک حرف می زد، اون مدارکی که رایان از محمود جمع کرده کجاست آرین؟ قطعاً برای به دام انداختنشون کمکمون می کنه.

نگاه سرزنشگری به ماهان انداختم و زمزمه کردم:

واقعاً می خوای محمود و بگیری؟

چهره اش سخت شد و با جدیت گفت:

اون یه مجرمه، وظیفه ی منم دستگیریه مجرماست.

پرشان برای آن که به بحث میان من و ماهان خاتمه دهد، گفت:

فعلاً قضیه هایی مهم تر از دستگیری محمود هم هست. آرین جای اون مدارک و بگو!

بی آن که از ماهان سخت شده چشم بردارم، لب زدم:

تو کتابخونه ی عمارت پدری رایان بین یه کتاب قدیمی که پشت قفسه ها قایم شده.

از جایش برخاست و گفت:

پس باید بریم سراغش.

ماهان هم به تبعیت از او برخاست و گفت:

بدون مجوز که نمی شه؛ از طرفیم یه کاره هم نمی تونیم بریم به مامانش بگیم پسرت و دزدیدن که عقل کل.

لبخند معنا داری زد و گفت:

فکر کنم بدونم کی می تونه کمکمون کنه.

«فصل سیزدهم»

" سوم شخص "

دست های خیسش را با گوشه ی لباسش خشک کرد و در آپارتمان را گشود.

جواب سلام مهرداد را نادیده گرفت و بلوطی های گستاخ شده اش را به پرشانِ جدی دوخت و لب زد:

راه گم کردی پسرخاله! از این طرفا؟!

پسرک لبخند غمگینی زد و زمزمه کرد:

عوضه تبریک عیدته دختر خاله؟!

لب گزید و گفت:

خب تقصیر خودته رفتی حاجی حاجی مکه!

- این مدت سرم شلوغ بود دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشید!

مهرداد تک خنده ای سر داد و گفت:

آبجی خانوم قصد نداری از جلوی در کنار بری ما بیایم تو؟!

ملیکا با عجله خودش را کنار کشید و زیر لب زمزمه کرد:

آخ، شرمنده حواسم نبود!

مهرداد سری از روی تاسف تکان داد و با پرشان وارد خانه شد و گفت:

تو حواست به چی هست نه جواب سلام می دی، نه اجازه ورود؟!

بر روی مبل تک نفره ای نشست و پرشان را مخاطب قرار داد:

پرشان، بیا بشین!

ملیکا در را پشت سر پرشان بست و به آرامی گفت:

من برم شیرینی و آجیل بیارم.

پسرک نزدیک ترین مبل به مهرداد را انتخاب کرد و در کنارش نشست و گفت:

زحمت نکش من برای چیز دیگه ای اومدم، بیا بشین کارت دارم!

دخترک بی چون و چرا رو به روی پرشان نشست و پرسید:

چه کاری؟

پرشان نگاه کوتاهی حواله ی مهرداد کرد و لب زد:

محمود پارسا رو که می شناسی؟

ملیکا نیشخند کم رنگی زد و نگاهش را به نیم رخ مهرداد دوخت و زهرش را ریخت:

بابای واقعیم و می گی؟

مهرداد، چشمان شکلاتی رنگ و متعجبش را به چهره ی تخس خواهرکش دوخت و زمزمه کرد:

تو...

ملیکا با بی حوصلگی حرفش را برید و گفت:

خودش بهم همه چیز و گفت.

لبخند تلخی به چهره ی مات شده ی برادرش زد و با دلخوری اضافی کرد:

قرارمون این نبود چیزی و ازم قایم کنی!

مهرداد کمی در جایش جا به جا شد و نالید:

ملیکا من نمی خواستم تصویر حامد و برات خراب کنم!

با حفظ همان لبخند تلخش زمزمه کرد:

حامد هنوزم تنها بابای منه؛ مطمئن باش هیچ وقت تصویرش برام خراب نمی شه! اون یه فرشته بود، فرشته.

پرشان نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و جو حاکم بر سالن را تغییر داد:

ساعت از دوازده شبم رد کرد. سرعتی که الان عقربه های ساعت دارن مرحوم میگ میگ هم نداشت!

دخترک قهقهه ای زد و پرسید:

چه طور؟

- آخه دختر جون نمی دونی تو چه لوپه مسخره ای گیر افتادیم، در حال حاضر کلیدشم دست توعه!

ابرویی بالا انداخت و با لودگی کف دستان ظریفش و سفیدش را نشان پرشان داد و گفت:

این دستای من کلید می بینی بردارد!

مهرداد با بی حوصلگی غر زد:

الان وقت این مسخره بازیا نیست! پرشان تو می گی یا من بگم بهش؟

پرشان به مبل تکیه داد و گفت:

صاحب اختیاری ریش و قیچی دست خودت!

ملیکا نگاه گنگی به چهره ی جدی دو مرد انداخت و پرسید:

به منم بگید چه خبره آخه؟!

مهرداد کمی به جلو خم شد و گفت:

ببین ملیکا، محمود دستش آلوده به یه سری پول کثیفه مثله این که رایان از کاراش سر در آورده و مدرک جمع کرده سر همین موضوع رایان و نفس و گروگان گرفته...

دخترک جیغ خفیفی کشید و حرف مهرداد را قطع کرد:

کی؟ ما که تازه ظهر رسیدیم تهران.

پرشان چنگی به میان موهایش زد و گفت:

نمی دونیم دقیقاً کی اما ساعت طرفای نه شب بود که ماهان فهمید و از اون طرفم خود محمود به آرین زنگ زده بود و بهش گفته بود.

قطره اشکی گوشه ی چشمش را نمناک کرد و با ترس پرسید:

خب، الان چی می شه؟

- دقیقاً مشکل همین جاست؛ محمود آرین و تهدید کرده که اون مدارک و براش ببره تا بچه ها رو آزاد کنه.

- خب ببره دیگه.

مهرداد نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به خواهرکش انداخت و لب زد:

فکر می کنی محمود مدارک و بگیره رایان اینا رو آزاد می کنه؟ چه خوش خیالی تو دختر!

پرشان با کلافگی گفت:

ببین الان مدارک تو خونه ی رایان ایناست از اون جایی که تو خیلی زبون بازی ازت می خوام یه دروغی سر هم کنی و به اون بهونه ما رو بکشونی به کتابخونه ی عمارت پدریش. ما به کمکت احتیاج داریم ملیکا؛ محمود به آرین فقط بیست و چهار ساعت فرصت داده.

دخترک دستی به چهره اش کشید و گفت:

الان که شبه فردا صبح زنگ می زنم همه اشون و دعوت می کنم برای ناهار این جا تا شما راحت وارد خونه بشید، این خوبه؟

پرشان با عجز نالید:

دیره ملیکا!

- الانم نصفه شبه توقع ندارید بریم زابراهشون کنم که.

مهرداد کمی فکر کرد و گفت:

ببین نمی تونی یه جورایی به مامانش حالی کنی تا رضایت بده؟!

سری تکان داد و گفت:

سعیم می کنم اما قول نمی دم که راستش و بگم.

مهرداد لبخند پر استرسی زد و گفت:

پس آماده شو که بریم!

دخترک نگاه مشکوکی به برادرش انداخت و گفت:

تو مگه امشب پرواز نداری؟

- الان این موضوع مهم تره، فعلاً کنسرتای شمالم و کنسل کردم.

**************************

دستی به پشت لبش کشید و اسناد را به ماهان داد و پرسید:

این چند روزه کلاً گیج شدم.

ماهان به مازراتی پسرک تکیه داد و لبخند محوی زد.

- بهت حق می دم.

آرین دستش را درون جیبش فرو برد و لب زد:

حالا قراره چی بشه؟

- قراره طبق نقشه ی من پیش بریم؛ فردا تو با یه سری کاغذ پاره می ری سراغ محمود ما هم بهت ردیاب وصل می کنیم دنبالت می آیم پس نگران این نباش که پشتت و خالی می کنیم...

پسرک میشی های غم زده اش را به ماهان دوخت و حرفش را قطع کرد:

اما خیلی وقته که پشت من خالیه.

ماهان نگاه شرمنده اش را حواله ی مرد باران زده ی رو به رویش کرد و لب زد:

قرار نبود پنج ساله پیش اون جوری بشه اما آرین با پلیس راه نیومد همه چی بهم خورد.

- حق داشت به نظرم.

- از اون بعید بود که با بزدلی جا بزنه توام تو دام بلای خودش بکشونه.

- اما اون در و قفل نکرد.

- چون دوستت داشت.

- تو چرا اون موقع ها کاری نکردی؟

- من نیاز داشتم تا تو باند کاملاً نفوذ کنم، فرمانده ام اجازه ی کار خودسرانه بهم نمی داد.

- قبول داری پنج ساله پیش هر کدوممون یه جوری تو اون آتیش سوزی تقصیر داشتیم؟

- آره قبول دارم.

تک خنده ای سر داد و زمزمه کرد:

عهد بسته بود تو رو بکشم، حالا باورم نمی شه به جایی رسیدیم که باهات هم کلام شدم.

دلش شکست از آرمانی که روزی بهترین رفیقش بود.

بی آن که به روی خودش بیاورد، خندید و گفت:

تو چرا شکل و شمایلت و عوض کردی دیوونه؟

پسرک دم عمیقی گرفت و جواب داد:

برای انتقام یا شایدم چون دوست داشتم یه تیکه از آرین و همیشه همراه خودم داشته باشم.

- دل منم براش تنگ شده حتی دلم برای اون

تیم چهار نفره امون تنگ شده!

تلفنش زنگ خورد، به صفحه تلفنش نگاهی انداخت و آرین را خطاب قرار داد:

پرشانه.

- خب جوابش و بده.

سری تکان داد و تماس را وصل کرد.

- الو ماهان کجایی؟

- تازه مدرک مربوط به امین و از آرین گرفتم. الان می خوایم مدارک و همراه خود امین ببریم ستاد؛ شما چی شدید؟

- ما هم ملیکا رو راضی کردیم داریم می ریم خونه ی رایان.

- هر خبری شد به ما هم بگید!

- باشه شما هم سعی کنید کارتون رو زود تموم کنید بیاید پیش ما؛ به آرین نیاز داریم.

- اوکی، خودم که فکر نکنم بتونم بیام ولی آرین و می فرستم.

- حله داداشم، یا علی.

- علی همراهت.

تلفن را قطع کرد و گفت:

تو برو خودت و به عمارت رایان اینا برسون بچه ها دارن می رن اون وری من خودم امین و می برم.

آرین بی آن که حرف بزند، سماعی را صدا زد و گفت:

امین و بیارید می خوایم ببریمش!

با آرامش در اتومبیلش را باز کرد و گفت:

اول تو رو می رسونم ستاد بعد می رم اون وری سوار شو تا بچه ها اون خائنم بیارن!

***************************

مهین نگاه مشکوکی به چهره ی مضطرب ملیکا انداخت و پرسید:

چه سند مهمیه که رایان این وقت شب شماها رو اسیر و ابیر کرده؟ اصلاً خودش کجاست مادر؟

دخترک لبخند کج و معوجی به لب آورد که به هر چیزی شباهت داشت جز لبخند و گفت:

راستش رایان هنوز شماله ما هم اگه مجبور نبودیم انقدر زود و با عجله برنمی گشتیم تهران، اون سند خیلی مهمه اگه پیدا نشه شرکت کلی بدهی به بیمارستان بالا می آره.

پیرزن کمی فکر کرد و گفت:

گفت تو کتابخونه گذاشته؟

- آره یعنی بله اما جای دقیقش رو نفهمیدیم کجا رو گفت.