ته دلش غنج رفت از آن دلبر گفتن های این پسرک اما حس خوشایندش در جا فروکش کرد چرا که در حال حاضر باید مانع این شیر خشمگین می شد.
" تنها تویی که به همان سادگی ای که مرا در هم می شکنی باز هم می توانی ترمیمم کنی! "*
- آرین خواهش می کنم بگذر. باشه غلط کرد تو نرو دعوا عزیزم!
نگاه پر تلاطمش را از آن فندقی های لغزان گرفت و گفت:
می رم چون باید حالیش کنم نباید برای سهم دیگران دندون تیز کنه پس جلوم و نگیر!
از کنار ملیکا گذاشت و بی توجه به خواسته ی دخترک در مقابل آن پسر گستاخ ایستاد و با نیشخند عمیقی براندازش کرد و گفت:
مامانت بهت یاد نداده نگاهت و درویش کنی؟!
پسرک تکیه اش را از دیوار گرفت و گفت:
مامانم بهم یاد داده چشم واسه دیدنه نه درویش کردن.
- دِ نه دِ چشم برای دید زدن ناموس مردم نیست جوجه!
ملیکا ترسیده گوشه ای ایستاده بود و در دل خدا خدا می کرد که آرین به این شر پایان بخشد.
پسرک جوان با کف دستش به تخت سینه ستبر آرین کوفت و صدایش را بالا برد:
جوجه اون دختره ی ه*ر*ز*ه اس که معلوم نیست چند بار ه*م*خ*و*ا*ب*ت بوده داری سنگش و به سینه می زنی!
آهانتی که به خودش شد را می توانست فاکتور بگیرد اما مگر می توانست دست روی دست بگذارد و تماشا کند که چه بار آن دلبرک پاک و معصومش می کنند؟!
خون به سوی شریان های مغزش حجوم آورد و به چهره ی گندم گونه اش رنگ پاشید. چنگ زد و یقه ی پسرک را در دستش فشرد و او را محکم به دیوار پشت سرش کوباند و از میان دندان های ردیف و سفیدش غرید:
چه ز*ر*ی زدی؟
پسرک گستاخانه در چشمان غضب آلوده آرین خیره شد و گفت:
خودت خوب شنیدی چی گفتم فکر نکنم نیازی بـ...
با مشتی که صورتش را نشانه رفت، صدا در حلقش خفه شد.
صدای هین گفتن ملیکا در آن مکان خالی از سکنه طنین با صدای مشت بعدی آرین که به زیر دل پسرک نشست، ادغام شد.
صدای فریاد پسرک بلند شد:
آخ وحشی چی کار می کنی؟ ولم کن د*ی*... .
اما این مگر آرین وحشی شده دست بردار بود؟!
پسرک را رها کرد که بر روی زمین افتاد و با لگد به جانش افتاد. صدای فحاشی پسر آن قدر بلند بود که ادعی را به آن سمت کشاند.
مردم به سختی آرین را به عقب کشیدند و به پسرک کمک کردند که بر روی پاهایش بایستد. مردی جوان میان آن دو زخمی ایستاده بود تا مبادا به سرشان بزند که باز هم گلاویز شوند.
مرد جوان رو کرد به پسرک و پرسید:
عرشیا موضوع چیه؟
عرشیا با آن نگاه مغرور و تمسخر امیزش نیشخندی حواله ی آرین غیر قابل مهار کرد و جواب مرد را داد:
این یارو یهو پرید بهم!
آرین در حالی که سعی می کرد خود را از دست دو مردی که به سختی نگه اش داشته بودند رها کند، لب به اعتراض گشود:
دِ من که مرض نداشتم مرتیکه! تو اگه به ناموس من زل نمی زدی من چیکار تو داشتم؟
مرد جوان در مقابل آرین ایستاد و گفت:
آقا صلوات بفرستید تموم شه بره، این داداش ما حالا یه خبطی کرده شما ببخش!
آرین کمی رام شده بود، با صدای کنترل شده ای گفت:
به داداشتون یاد بدید مزاحم نوامیس مردم نشه!
عرشیا با سر تقی تمام زبان در دهان چرخاند و اوضاع را باز دگرگون کرد:
من مزاحم نشدم، تو سگ هار گازت گرفته بود!
آرین اینبار با تمام قوا به سمتش حجوم برد اما دیر به خود جنبید و لگد بی هوای عرشیا به شکمش نشست. از زور درد کمی خم شد که ضربه ی بعدی عرشیا به چانه ی استخوانی و محکمش برخورد کرد و گوشه ی لبش را پاره کرد.
مرد جوان به زور عرشیا را هل داد تا از مهلکه بگریزد و رو به آرین فوران کرده گفت:
آقا من معذرت می خوام به جاش.
فریاد آرین هوا را شکافت رعشه به تن هر احدی انداخت:
مگه این که دستم بهت نرسه ع*و*ض*ی! مطمئن باش زنده ات نمی ذارم!
ملیکایی که چهره اش را اشک قاب گرفته بود جلو آمد و با صدای بلندی گفت:
بسه آرین، خواهش می کنم ببین با خودت چی کار کردی؟!
همین که چشمان طوفانی آرین آن چهره ی نمدار و دوست داشتنی را شکار کرد، قلبش به درد آمد و آرام شد.
چنگی به میان موهایش زد و با صدای بم و مردانه اش لب زد:
خیله خب تو حالا گریه نکن!
مرد ضربه ای به شانه ی آرین وارد کرد و گفت:
آروم باش پسر!
نگاه آرام شده اش را به مرد دوخت و تواضع خرج کرد:
شرمنده!
او آرین پارسا از یکی خانواده ی اصیل تهرانی بود و این گونه جدل ها اصلا در شان اش نبود.
مرد لبخندی زد و آرام گفت:
دشمنت شرمنده برادر من اما حق بده که هر دوتون تقصیر کار بودید!
- درسته من یه لحظه از کوره در رفتم بازم معذرت می خوام.
مرد سری از روی تاسف تکان داد. او هم به ملیکا اشاره زد و هر دو از میان جمعیت عبور کردند و به سمت خودرو رفتند.
آرین بی حرف صندوق عقب را باز کرد و قاب گیتار دوست داشتنی اش را برداشت و به سوی ملیکایی که دستمال به دست منتظر او بود، چرخید.
همین نگرانی های کوچک و خواستنی دلبرکش برگه ی بازی را برایش آس می کردند. لبخند محوی زد و دستمال از دختر گرفت و به گوشه ی لبش کشید.
صدای ظریفی ملیکا ضربان بخشید به قلب خسته اش:
حالت خوبه؟
دستمال را درون سطل زباله انداخت و همان طور که پا به پای دلبرکش قدم برمی داشت، لب زد:
تو که باشی خوبم!
دخترک تنها در سکوت گوشه لبش را به دندان کشید و سر به زیر انداخت.
آرین آهی کشید و ادامه داد:
ملیکا خسته ام من پنج ساله پیش بدجور رکب خوردم حالا هم برگشتم میون تموم بدبختیام تو یهو شدی پر رنگ ترین تصویر زندگیم. من جز انتقام دیگه برای زنده بودنم هیچ هدفی نداشتم اما تو الان شدی هدف زنده موندنم. ملیکا تو بمون برام! حداقل یه فرصت بهم بده که بهت ثابت کنم بودنت برام یه دنیاست!
راست می گفت، چرا که احساساتش را همچون صورتش پاک کرد بود اما باز هم این دلبرک پیروز میدان قلبش شده بود.
دخترک با کنجکاوی پرسید:
چه انتقامی؟
- نپرس فقط بگو قوت قلبم می شی یا نه؟!
- من چطوری چشم بسته به کسی که حتی نمی گه انتقامش چیه اعتماد کنم؟
نفسش را کلافه به بیرون فرستاد و گفت:
آتیش سوزی کلبه یه توطئه ی خانوادگی بود که اصلا دوست ندارم راجبه اش صحبت کنم، درکم کن!
دخترک غمگین به نیم رخ آرینی که شانه به شانه اش قدم برمی داشت خیره شد و بغض آلود لب زد:
می خوای انتقام آرمان رو بگیری؟
مرد جوان به تکان دادن سرش اکتفا کرد و خود را به جمع رساند. همه با دیدن او و ملیکا در کنار هم تعجب کردند، به جز ماهانی که خودش طراح این دیدار بود.
آدریانا نیشخند صدا داری زد و نیش زد:
رفتی دستشویی یا مخ پسر عموی من و بزنی؟
دخترک اخم در هم کشید خواست جواب دندان شکنی به او دهد اما ماهان زودتر از او دهان آدریانا را مهر و موم کرد.
- آدریانا ساکت شو تا کاری نکردم از همین جا تا تهران و پیدا کز کنی!
دفاعیه ی ماهان آن قدر زیبا بود که حتی ته دل آرین را هم قلقلک داد و حس کوه بودن را به زیر پوستش آرام تزریق کرد.
مهرداد برای آن که به بحث بی سر و ته آدریانایی که جو را متشنج کرده بود پایان بخشد رو به آرین گفت:
بده اون سازت کوک کنیم یه دهن چه چه بزنی!
آرین چشم گردو کرد و امتناع ورزید:
من بخونم؟ شوخیت گرفته؟
رایان تک خنده ی آرامی سر داد و گفت:
نه مسئول تله کابین رو گفت.
آرین چشم غره ای نثار مزه پرانی های رایان کرد و گفت:
من که نمی خونم خودت بخون مهرداد!
مهرداد همان طور که گیتار را از دست آرین می گرفت، گفت:
نه داداشم، یه بارم تو هنر نمایی کن!
صدای ظریف ملیکا او را فرا خواند:
اصلا چرا همخونی تو و آرین همون خونی نمی کنید؟!
رایان پر انرژی گفت:
بینگو، زدی به هدف دختر!
صدای خنده ی جمع بلند شد.
مهرداد ساز را کوک کرد و گفت:
چی بزنم؟
- پناه سامان جلیلی رو.
مهرداد سری تکان داد و انگشتانش را روی تار های ساز ماهرانه به حرکت در آورد و هر دو شروع به خواندن کردند:
پناه آخر من باش
شده رویات همه چیزم
دارم ترس هام و هر لحظه
تو آغوش تو می ریزم
یه باور تو جهان من
با احساس تو در گیره
به عمق باورم می رم
چه قدر حست نفس گیره
نمی خوام دل بسوزونه کسی از بین آدم ها
تو که ناجی نباشی من همون بهتر بشم تنها
همیشه در تنهایی یه باری شد روی دوشت
تو این دنیای بی رحمی نذار کم شم از آغوشت
نذار کم شم از اغوشت
نذار کم شم از آغوشت
کنار اومد دل تنهات
با تکرار گناه من
چه قدر عشق تو بی مرزه
بازم شد جون پناه من
تموم توده هایی که شکستم مونده تو یادم
یه پرسش توی ذهنم هست
کی آدم می شه این آدم؟!
نمی خوام دل بسوزونه کسی از بین آدم ها
تو که ناجی نباشی من همون بهتر بشم تنها
همیشه در تنهایی یه باری شد روی دوشت
تو این دنیای بی رحمی نذار کم شم از آغوشت
نذار کم شم از اغوشت
نذار کم شم از آغوشت
صدای تشویق جمعیت آن دو را به خودشان آورد و تازه متوجه ی مردم کثیری که به دورشان حلقه زده بودند، شدند. مردمی که با تمام شدن موزیک به سوی مهرداد حجوم بردند و او را مرکز سقل توجهاتشان قرار دادند.
در آن میان تنها ملیکا بود که با لبخندی زیبا مرد دوست داشتنی و پر رنگ شده ی چند وقت اخیر زندگی اش را می ستایید.
"تو باشی و توجه ات...
بقیه را می خواهم چه کار؟! "*
***********************
«فصل هفتم»
" آرین "
نگاه کلافه ام را از برگه های زیر دستم گرفتم و لب زدم:
عجیبه! چرا هنوزم حساب ها گردش داره؟!
رایان با بی قیدی شانه بالا انداخت و گفت:
منم سر در نمی آرم این ارغام چه جوری از زیر دستم رد شده؟!
پرونده را با غیض بر روی میز کوباندم و گفتم:
یعنی چی اگه تو ندونی کی می خواد بدونه؟!
با آرامشی که تنها مخصوص خودش بود، گفت:
خدا داند.
نیشخند صدا داری حواله ی تمام بی خیالی هایش کردم و گفتم:
پس به خدات بگو بهت الهام کنه این جا چه خبره!
- نعوذ به الله کفر نگو مومن!
- خواهشا برای من نرو بالا منبر! انگار خودت خیلی طیب و طاهری که داری به من درس اخلاق می دی! به جای این کارا بگرد دنباله عامل این آشفتگی!
از جایش بلند شد و نیشخند پهنی ضمیمه ی چهره ی جدی اش کرد و گفت:
منتظر بودم تو بگی!
و منِ مات شده را باز پشت درِ بسته ی اتاق جا گذاشت و رفت. چنگی به میان موهایم زدم و کلافه به صندلی ام تکیه زدم.
صدای زنگ تلفنم بلند شد؛ چنگ زدم و با بی حالی گوشی را از روی میز برداشتم و نگاهی به صفحه ی آن که شماره ی پارسای بزرگ بر رویش هک شده بود، انداختم. به ناگاه اخم در هم کشیدم و تماس را با اوقات تلخی وصل کردم. صدای نحسش نفرت را در دلم شعله ور کرد:
سلام آرین خان!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم.
- سلام.
- حالت خوبه؟
- ممنون چیزی شده؟
تک خنده اش گوش خراش ترین ملودی زندگی ام شد. چشمانم را بر روی هم فشردم و منتظر ماندم تا حرفش را بزند.
- مگه باید چیزی بشه که من به پسر برادرم زنگ بزنم؟!
نیش زدم:
مسلما جز این نیست.
صدایش رنگ جدیت گرفت:
خیله خب حق با توعه هر وقت، وقت کردی پاشو بیا خونه ی من کارت دارم!
- چی کار؟
- هر موقع اومدی می فهمی؛ خب پس منتظرتم، فعلا!
- فعلا.
تلفن را به سرعت قطع کردم و به آن تماس منزجر کننده پایان بخشیدم.
ذهنم را به کلی در گیر خودش کرده بود. نفسم را کلافه به بیرون فرستادم و نگاه گذرایی به ساعت رو میزی ام که وقت ناهاری را نشان می داد، انداختم.
از روی صندلی برخاستم و بعد از آن که کت و کیفم را برداشتم و شرکت را ترک کردم.
دلم هوایی شد برای آن روزهایی که بی دغدغه با مهرداد در استودیو می نشستیم و ناهار ساده و خانگیمان را صرف می کردم.
به راستی چه بلایی سرمان آمده؟!
این روزها در میان تمام نامردی هایمان، سادگی ها خاک شده اند!
دلم کمی سادگی می خواهد!
دل که نامردی سرش نمی شود وقتی هوا برش می دارد اگر به فریادش نرسی می میرد.
گاهی نیاز است میان تمام مشغله هایمان یک حالی هم از دل بی نوایمان بپرسیم!
تلفنم را برداشتم و شماره ی مهرداد را گرفتم و تلفن را به گوشم چسباندم. به بوق سوم نکشید که صدای دلنشینش ذهن خسته ام را قلقلک داد و لبخندی از جنس واقعیت هر چند محو را به چهره ام بخشید:
سلام آری، چطوری؟
خودرو را به حرکت در آوردم و جواب خوش رویی اش را دادم:
سلام جناب خواننده می خوام بیام پیشت، استودیویی؟
- عه کاشکی زودتر می گفتی مامان امین زنگ زد برای ناهار دعوتمون کرد بریم خونه اشون.
دنده را با جدیت جا زدم و لبم را با زبان تر کردم:
یعنی الان خونه ی بهروز اینایی؟
صدای امین که از آن سوی خط بلند شد و مهلت جواب دادن را از مهرداد گرفت:
کیه مهرداد؟
- آرین.
در سکوت منتظر ماندم تا مکالمه شان به پایان برسد.
- چی کار داره؟
- می خواست بیاد استودیو که گفتم خونه ی شمام.
- خب بهش بگو بیاد این جا آرین که از خودمونه!
دیگر سکوت را جایز ندانستم:
نه مزاحم نمی شم.
- بیا با خود امین صحبت کن!
صدای امین این بار واضح تر در گوشی پیچید:
سلام خوبی؟ خب پاشو بیا این جا!
- سلام نه به مهردادم گفتم مزاحم نمی شم.
- مزاحم چیه؟ مراحمی منتظرتیم زود بیا!
دهانم را باز کردم تا در خواستش را رد کنم اما صدای بوق ممتد اشغال اجازه ی مخالفت را سلب کرد.
به ناچار مسیر را تغییر دادم تا به خانه ی بهروزی بروم که با بردران پارسا از همان دوران دانشکده رابطه ی تنگاتنگ و صمیمی ای داشت؛ رابطه ای مشابه رابطه حامد.
دنیای عجیبی است!
پدر هایمان هنوز هم با هم در ارتباط اند در حالی که دوستی فرزندانشان به تار مویی بسته بود و زودتر از تصورمان از هم گسست.
آهی کشیدم و به در سبز رنگ خانه ی بهروز نگاهی انداختم؛ خانه ی ویلایی با صفایی که در غرب تهران واقع بود.
از اتومبیلم پیاده شدم و هوای سرد و تمیز باغستان را با ولع نفس کشیدم؛ هوای این نقطه از تهران تمیزتر از نقاط دیگر بود چرا که باغ های انبوه شهریار با آن درختان سر به فلک کشیده و کهن سالش آلودگی را تصفیه می کرد.
دستی به لبه ی کتم کشیدم و دکمه ی آیفون تصویری را فشردم. بعد از مدت نچندان طولانی ای صدای امین در کوچه ی سرد و خلوت طنین انداخت:
خوش اومدی داداش بیا تو!
با تمام شدن صحبتش در با صدای تیکی باز شد.
لنگه ی در را هول دادم و پا به درون باغ پوشیده از برف گذاشتم.
چشم چرخاندم و امین را یافتم که در مقابل درب ورودی ساختمان انتظارم را می کشید. تامل بیش از این جایز ندانستم و پس از بستن در با طمانینه خودم را به امین منتظر رساندم؛ دستی به شانه ام کشید و گفت:
کی برگشتی بی معرفت؟!
- تازه برگشتم.
دلخوریش را در صدایش تزریق کرد و بر سرم کوباند:
ما رو هم که کلاً به فراموشی سپردی.
شرمنده سر به زیر انداختم و لب زدم:
من خودمم فراموش کردم.
از جلوی در کنار رفت و به داخل اشاره کرد:
خیله خب بیا تو، بیرون سرده!
سری تکان دادم و پوتین هایم را از پا درآوردم و داخل شدم.
به محض آن که پایم را به داخل خانه گذاشتم، گرمای مطبوعی پوست گندمی ام را نوازش کرد و بوی مست کننده ی شوید باقالی پلو معده ی خالی ام را قلقلک داد.
لبخند کم رنگی بر روی لبانم نقش بست. صدای ظریف مادر امین به استقبالم آمد:
خوش اومدی مادر، بیا تو!
با تواضع سر خم کردم و در کنار مهرداد بر روی مبل سه نفره ای نشستم و جواب مهمان نوازیش را دادم:
ممنون شادی خانوم، ببخشید مزاحم شدم!
این بار امین به صدا در آمد و با اعتراض اخم در هم کشید:
کدوم مزاحمت؟! راحت باش!
سری تکان دادم و ضربه ی نسبتاً آرامی نثار پای مهرداد مسکوت کردم.
- احوال خوش صدای خودمون!
- با احوال پرسی شما!
چشم گردو کردم و نگاه معترضم را به چهره ی حق به جانبش دوختم.
- من که همین دیروز دیدمت.
تک خنده ی آرامی زد؛ اعمالش به حدی غیر قابل پیش بینی بود که هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل به سردرگمی و تعجبم دامن می زد. ابروهایم بالا رفتند و با چشمان درشتم به دنبال دلیل حرکت های غیر منتظره اش گشتم.
نگاه شیطانش را برای لحظه ای به چشمانم دوخت و همان طور که سعی در کنترل کردن خنده اش داشت، پاسخ نگاهم را داد:
خداییش گفتن این جمله خیلی با کلاسه! به جون خودت فقط خواستم یه امتحانی کرده باشم.
به ثانیه نکشید که تعجبم جایش را با خشم مبادله کرد؛ اخم وحشتناکی را ضمیمه ی چهره ی رکب خورده ام کردم و زیر لب با غیض گفتم:
جون اون عمه ی نداشتت پسره ی خل وضع!
نگاه از او و خنده های آرامش گرفتم و در سکوت به جای جای خانه که دکوری جدید و متفاوت تر از پنج سال پیش را حمل می کرد، نگاهی انداختم.
در همین بین حرکت نامحسوسی را در ته راهروی سمت راستم، دیدم.
میشی های نافذم را کمی تنگ تر کردم و با نگاهم به آن سوی سرک کشیدم.
حس کنجکاوی کم کم داشت تحریکم می کرد تا به آن جا بروم و سر از ماجرا در بیاورم اما صدای امین تمام احساس تحریک شده ام را پس زد و حواسم را به استکان چای داغی که در مقابلم قرار داده بود، معطوف کرد.
- آرین جان چاییت رو بخور تا سرد نشده!
سری برای امین تکان دادم و انگشت اشاره ام را به دور دسته ی استکان حلقه کردم و نگاه پر از شکم را باری دیگر حواله ی در بسته ی اتاق کردم و جرعه ای از چای را نوشیدم.
****************************
" سوم شخص "
انگشتان باریک و یخ زده اش را به دور فنجان قهوه اش حلقه کرد و از پنجره ی کافه پرنس به نمای کوچکی از شهر شلوغ و پر ترددش چشم دوخت.
دلشوره ی عجیبی به جانش چنگ انداخته بود و قصد نابودی تن ظریف و لرزانش را داشت.
می دانست این قرار ملاقاتی که پرشان درخواستش را صادر کرده بود، هیچ بوی خوبی نمی دهد!
لبانش را با زبان تر کرد.
صدای کشیده شدن صندلی مقابلش فرصت آن که نگاهی به ساعت مچی اش بیندازد را از او سلب کرد.
چشمان بلوطی رنگش را بالا کشید و به چهره ی مردانه و دلنشین پسر خاله اش نگاهی انداخت. زیر لبی سلامی آرام کرد که جوابش را محکم و پر انرژی باز پس گرفت.
دلش گرفت از این همه نامردی دنیای کوچکش!
آخر چه طور دلش می آمد این پسر خاله ی وفادار را با آن مرد بی وفا و زورگو مقایسه کند؟!
به راستی چه چیزی در آن خودخواه زیبا او را در این مدت کم یک ماهه مجذوب خودش کرده بود؟!
پرشان بعد از آن که سفارشش را به پیش خدمت کافه داد، به سوی دخترک چرخید و با لبخند گفت:
اگه می دونستم زودتر می آی منم زودتر می اومدم تا منتظر نمونی!
دخترک جرعه ای از قهوه اش را نوشید و از آن نگاه گیرا چشم دزدید و با صدای ریزی جواب داد:
نه مشکلی نیست خودم خواستم زودتر بیام.
پسرک ابرویی بالا انداخت و با لحنی جدی که مشخص بود انرژیش در حال تحلیل رفتن است، زمزمه کرد:
که این طور! خب مشکلی نیست.
پیش خدمت فنجان کاپوچینو را در مقابل پرشان گذاشت و او را مخاطب خود قرار داد:
چیز دیگه ای میل ندارید؟!
فنجان را میان انگشتان مردانه اش چرخاند و بی آن که نگاهی به او بیاندازد، سری از روی نفی تکان داد.
- نه، مرسی.
بعد از رفتن گارسون نگاهش را به ملیکای مسکوتی که به نمای بیرونی کافه چشم دوخته بود، انداخت.
"به تمام مناظری که چشمان زیبای تو را خیره ی خود می کنند، حسودی ام می شود!
آن چشمان و خیرگی اش تنها سهم من است.
تو لحظه ای، فقط و فقط لحظه ای به من خیره شو!
همین برایم کافیست تا کل قربان صدقه های جهان را به پای آن نگاه مثال نزدنی بریزم... ."*
لب زیرینش را با زبان تر کرد و سکوت را شکست:
امروز چرا انقدر ساکتی؟
دخترک آه عمیقی کشید و از میان تمام تشویش هایی که ذهنش را عجیب درگیر کرده بودند، لب زد:
من که همیشه همین قدر کم حرفم.
از جواب صریح ملیکا کمی جا خورد اما بی آن که به روی خودش بیاورد، گفت:
مثله این که اصلاً حوصله نداری.
این بار تمام شهامتش را در بلوطی های درشت و خوش رنگش جمع کرد و به چشمان مشکی پرشان خیره شد و کوبنده لب زد:
دقیقاً.
پسرک سرگرد شده به آرامی نالید:
آخه چرا؟
یک تای ابرویش را رو به بالا هدایت کرد و برخلاف میل باطنی اش باز هم دل شکست:
چرا نداره پسر خاله، حس می کنم خواسته ای که پشت تلفن نتونستی بگی زیادی سنگینه!
در دل به خود اعتراف کرد که این دخترکی که تمام ابهت مردانه اش را با دلبری هایش از بین برده بود، زیادی زیرک است. الحق که به انتخابش می نازید!
لبخند پر غروری زد و دهان باز کرد تا سخن بگوید اما ملیکا او را با کلمات رگباریش او را به تیربار بست و مانع از آن شد که پسرک عاشق دفاعیه ای از خود ارائه دهد:
باید در کمال عذرخواهی بگم که بهتره هر کسی جایگاه خودش رو حفظ کنه. قاعده ی بازی رو بهم نزن پسر خاله!
این پسر خاله های منظور داری که دائماً بر روی زبانش می چرخید برای دل ناباور پرشان عجیب سوهان روح شده بود!
کلافه دستی به صورتش کشید و چشمان لغزانش را به ملیکایی که آماده ی قیام کردن بود، دوخت؛ دخترک از مشکی های پر از تمنایش نگاه دزدید که صدای خسته و پر تحکم پرشان در گوشش زنگ خورد:
به من نگاه کن ملیکا!
اخمی ظریف به پیشانی نشاند و ناچار نگاهش را بر روی چهره ی مردانه و جذاب پسر خاله اش سوق داد. لحن جدی و سردش سد آرزوهای پسرک را خراش داد:
مگه حرفی ام برای گفتن مونده؟
الحق که سرگرد بودن هم برازنده ی این پسرک بود!
تمام احساساتش را به پشت نقاب سختش هدایت کرد و اخمی کم رنگ را چاشنی چهره اش کرد و پرسید:
به خاطره کی داری من رو پس می زنی؟
با یاد آوری آرین دست مشت کرد و با لحنی تمسخر آمیز به پرسش هایش ادامه داد:
به خاطره اون پسره ی بزدل که بعد از پنج سال معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای سر و کله اش پیدا شده؟
ملیکا هشدار دهنده زمزمه کرد:
حد خودت رو بدون داری درباره ی کی حرف می زنی!
تک خنده ی عصبی و بلندی زد که توجه افراد درون کافه را به اندازه ی چند ثانیه به خود معطوف کرد. بیخیال تمام آن نگاه های متعجب و کنجکاو کمی خودش را به جلو خم کرد و دستانش را به میز تکیه داد و با حفظ انحنای مرموزی که پشت لب هایش خط انداخته بودند، پرسید:
مگه اون کیه؟ اون فقط یه بزدله مگه غیر از اینه؟! ملیکا کی و داری تهدید می کنی؟! تو که نمک نشناس نبودی دختر!
صبرش به حدی طاق شد که برخلاف ادبش از روی صندلی بلند شد و کیفش را بر روی دوش انداخت و جواب تمام گستاخی های پسر خاله اش را به شیوه ی خود پرشان داد:
جناب سرگرد نه این جا اتاق بازجوییه و نه من متهم درجه اولت؛ من به عنوان یک انسان حق انتخاب دارم. حق این رو دارم که به دست خودم زندگیم رو بسازم یا نابودش کنم. به کسی هم امور شخصی من مربوط نیست. این جاست که می گم حد خودت رو بدون...
با یاد آوری گذشته های نچندان دور بغضش راه گلویش را بست و در میان حرف زدنش وقفه ای کوتاه انداخت. قبل از آن که پرشان اقدامی برای صحبت کردن بکند، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
رطب خورده را منع رطب نیست آقا پرشان! ببین تو رو خدا کی داره به کی می گه نمک نشناس!
پسرک آرام اما معترض گفت:
خطای مادرم رو ننداز گردن من!
بلوطی های دلخور و مملو از اشکش را به پسر خاله اش دوخت و نالید:
توام پسر همون مادری که بعد از مرگ مامان و بابام هر جا نشست پشت سرم صفحه گذاشت و انگ خ * ر * ا * ب بودن بهم چسبوند. مگه نه؟
اولین قطره ی سمج از گوشه ی چشمش سر خورد و گونه اش را خیس کرد.
هیچ دلش نمی خواست در مقابل این پسر خاله ی خودخواه تر از مادرش بشکند!
نفس عمیقی کشید و به سرعت رد اشک را از روی گونه اش زدود و ادامه داد:
از قدیم گفتن خاله حکم مادر آدم رو داره اما مامان تو ثابت کرد، نخاله هایی هم پیدا می شن که حرمت خاله بودن رو زیر سوال ببرن. مامانت کم سر سفره ی ما نمک نخورده بود، کم نخورده بود!
قدمی به عقب برداشت و به خودش اشاره زد و محکم تر از قبل گفت:
من نمک نشناس نیستم چون حق انتخاب دارم پسر خاله مثله این که معنی نمک نشناس رو هنوز خوب درک نکردی برو از مامانت بپرس!
ظالم نبود، بود؟!
مسلماً ظالم بود که گناه مادر را به پای فرزند می نوشت و منت سر آن عاشق بی نوا می گذاشت.
مگر جرم این پسرک جز عاشق شدن چه بود؟!
آخر از کی تا حالا عاشقی جرم شده و بین قوانین قضایی جای گرفته؟!
قبل از آن که به طور کامل این مرد شکسته شده را تنها بگذارد، آخرین کلماتش را هم ادا کرد:
پرشان، پسر خاله بمون و نذار تصویرت خراب شه!
بیرون از کافه برای تاکسی ای دست تکان داد و بی معطلی پسرک مبهوت و شکست خورده را پشت شیشه ی شفاف کافه تنها به حال خود رها کرد.
رو به راننده پرسید:
در بست؟
راننده از آینه ی جلو نگاهی به چشمان دخترک هوایشان عجیب ابری بود انداخت و با علم به حال خرابش، گفت:
بله.
بغضش را فرو فرستاد و بینی اش را بالا کشید:
پس برید آذری لطفا!
غم هایش که یکی دو تا نبود. او غم داشت به بزرگی تمام غم های عالم!
"خدایا!
دنیایت با تمام آدم های رنگارنگش ارزانی خودت!
من فقط کمی مرگ می خواهم همین و بس!
مگر خواسته ی زیادیست؟!"*
سرش را به شیشه ی سرد خودرو چسباند و سر انگشتش را بر روی بخار شیشه به رقص در آورد.
«خوش به حالت کبوتر
هر جا بخوای پر می کشی
تو هوای سرد سرد
نفس بده پر می کشی
مالک چرخه ی آسمون تویی
هم دم و هم زبون تویی»
آه عمیقی کشید و نگاه غم زده اش را نثار شعر دوست داشتنی روزهای تنهاییش کرد. حتی شیشه هم زیر بار این درد کم آورد و بارانی شد همانند چشمان زیبای دردانه ی غم زده ای که شعری را رویش حک کرده بود.
این شعر زیادی سنگین بود یا غم سر انگشتانی که آن را بر تن شیشه حکاکی کرده بودند؟!
کدام شیشه ی بی جان را تبدیل به سنگ صبور این قلب کوچکش کرد؟!
"عمق فاجعه آن جاست که خنثی ترین فرد این حوالی هم برای حال زارت دل بسوزاند!"*
چشمانش محله ی آشنا و دوست داشتنی تمام کودکی هایش را کاوید. خودش را کمی جمع کرد و رو به راننده آدرس دقیق خانه ی پدر حامد را داد.
افسوس که دلش بی وفا شده بود و فقط غم هایش را برای این پیرمرد تنها و مهربان هدیه می آورد!
این دختر چه قدر ظالم بود؟!
با توقف خودرو، کرایه را حساب کرد و از آن پیاده شد. به در سبز رنگ رو به رویش نگاهی انداخت و با پشت دست صورت خیس شده از اشک هایش را پاک کرد. نفس عمیقی کشید و جلوی در ایستاد و زنگ در را فشرد.
بعد از مدت کوتاهی صدای پیر و لرزانش گوش های دخترک را نوازش کرد:
کیه؟
با صدای خشداری که ناشی از گریه هایش بود، گفت:
منم ملیکا، بابا بزرگ.
در به رویش باز شد و قامت پیر پدر بزرگ دوست داشتنی اش که هنوز هم آن ابهت سابقش را یدک می کشید، مقابلش ظاهر شد. غمی سیبک گلویش را می فشرد و زخم های کهنه را در قلبش به آتش می کشید!
دوباره بغضش شکست و خودش را میهمان امنت ترین آغوشی که در این حوالی سراغ داشت، کرد.
پیرمرد به آرامی نوه اش را به داخل کشاند و در حیاط را پشت سرش بست.
با خنده ی آرامش بخشی گفت:
چی شده دختره جون؟ کشتی هات غرق شده؟
میان گریه به خنده افتاد.
- سلام بابایی.
ملیکا را از خودش جدا کرد و صورتش را میان دستان پیر و چروکیده اش که سال ها غصه پشتشان ردیف بود، قاب گرفت و اشک های نوه ی زیبایش را پاک کرد و لبخند زد.
- سلام دختر بابا، چی شده کوچولوی بابایی؟!
نفس عمیقی کشید.
- بابایی پرشان امروز ازم خواستگاری کرد.
اخم کرد.
- خب مگه این گریه کردن داره؟
لب برچید.
- نه.
مشکوک نگاهش کرد و پرسید:
نکنه دوسش داری؟
سریع گفت:
نه بابایی فقط یاد گذشته ها قلبم رو به درد آورد.
بوسه ای به پیشانی دخترک زد.
- من به قربون اون دل کوچولوت دخترم!
لبش میان دندان های ردیف و سفیدش اسیر کرد.
- خدا نکنه بابایی جونم.
اخم تصنعی ای کرد و گفت:
اومدی این جا که آبغوره بگیری؟!
کودکانه خندید.
- نه.
- پس بیا بریم تو خونه یه چایی گرم بدم بخوری تا این سرمای کشنده از جونت بره بیرون!
با لبخند دنبال پدر بزرگش به طرف ساختمان قدیمی خانه راهی شد.
این خانه بوی زندگی می داد!
نفس عمیقی کشید و ریه هایش را از هوای تازه پر کرد. جلوی در ورودی نیم بوت هایش را از پاهایش در آورد و پشت سر امید وارد خانه شد.
در بدو ورودش بوی عطر حرم دماغش را به بازی گرفت و صدای غلغل سماور زغالی کنج اتاق، حس زیبای زندگی را در وجودش تزریق کرد. با لبخند کنار کرسی نشست و پاهایش را زیر پتو برد. گرمای مطبوع خانه، گونه های یخ زده اش را نوازش کرد.
ملیکا این خانه را با تمام خاطراتش زیادی دوست داشت!
با گوی های فندقی رنگش دست های لرزان پدر بزرگش را که سعی در ریختن چای داغ برایش داشت را دنبال کرد.
لبخند محوی زد به این حجم از بودن های خواستنی افراد معدود زندگی غم زده اش!
چشمانش ابری شدند هم چو هوای گرفته ی این روز های شهر پر هیاهوش!
آه عمیقی کشید.
صدایی از آن انتهایی ترین نقطه ی قلبش نجوا کرد:
«با تعجب به پدر و پدر بزرگش که بساط کرسی را سر هم می کردند، نگاه کرد. دستانش را پشت کمرش گذاشت و به دیوار تکیه داد.
با کنجکاوی پرسید:
این چیه؟
امید با لبخند جواب دردانه اش را داد:
این کرسیه وروجک بابایی؟
چشمان شکلاتی رنگ و درشتش را گرد کرد و پرسید:
کرسی دیگه چیه؟
این بار هر دو مرد به خنده افتادند و پدرش جوابگو شد:
کرسی یه وسیله اس تا افراد خونه رو دوره هم جمع کنه.
با این حال که چیزی از صحبت پدرش نفهمیده بود، سکوت کرد و مسکوت به فعالیتشان چشم دوخت...»
- ملیکا بابا؟
با هراس از افکارش دست کشید و هول زده جواب پدر بزرگش را داد:
جانم؟
پیرمرد با خنده پرسید:
حواست کجاست دختر خوب دو ساعته که دارم صدات می زنم؟! چاییت یخ کرد بابا جون!
لبخند تلخی زد.
- داشتم به اون موقعه فکر می کردم که سه ساله م بود و با دیدن کرسی حسابی تعجب کردم.
جرعه ای از چای را نوشید و استکان کمر باریکش را درون نعلبکی جای داد.
- من سال های قبلشم کرسی می ذاشتم اما تو انقدر کوچولو بودی که یادت نمی آد بابا.
آه عمیقی کشید و گفت:
شاید اون روز که بابا بهم گفت کرسی کانون خانواده رو کنار هم جمع می کنه معنی حرفش رو نفهمیدم اما الان با تمام وجود دارم درکش می کنم.
پیرمرد نگاهی به دخترک انداخت و گفت:
بعضی از حرفا زمان می خواد تا به دل بشینه.
****************************
- خب که چی؟
محمود اخم هایش را کمی در هم کشید اما بدون آن که در لحنش کوچکترین تغییری ایجاد کند، جواب گستاخی آرین را داد:
خب به جمالت، می گم برگرد تو گروه!
پسرک وینستون نیم سوخته اش را درون جا سیگاری چپاند و در کمال خونسردی به چشمان مشتاق محمود خیره شد و لب زد:
دیگه علاقه ای به کار با گروه ندارم.
گویی با همین سر باز زدن ساده، باورهای محمود کیش و مات شده بود؛ از آرینی که او می شناخت این حجم از سرکشی بعید بود.
اما او که آرین نبود، بود؟!
خودش را کمی جمع و جور کرد و صدایش را صاف کرد تا با کلماتش این پسر را قانع کند:
ببین آرین، ما به هوش بالات هنوز هم احتیاج داریم. الان تو یه بحران بزرگیم؛ گروه برای ادامه ی بقاش به کمکت نیاز داره.
آرین گستاخی را تمام کرد در حق مردی که نام عمو را یدک می کشید و از جایش بلند شد.
دیگر ماندن را جایز نمی دانست؛ او هنوز هم به انتقام فکر می کرد اما آن قدر شجاعت در خود نمی دید که بتواند وارد گروه محمود شود.
این پسر طبل تو خالی که نبود، بود؟!
دستی به کت طوسی رنگش کشید و با آرامشی ظاهری تصمیمش را به زبان آورد:
گروه پنج سال بدون من دووم آورده پس بعد از اینم می تونه.
نیشخندی به چهره ی شکست خورده ی عمویش زد و آخرین کلماتش را هم ادا کرد:
کار مهمتون همین بود جناب پارسا؟! حس می کنم به اندازه ی کافی وقتم تلف شده، با اجازتون رفع زحمت می کنم.
دست مشت کرد تا حجم این گستاخی را فاکتور بگیرد.
پسرک با آرامش ساختگی اش دستی کشید به پیراهن خوش دوختی که هیکل مردانه اش را قاب گرفته بود و با قدم های استواری عموی برافروخته اش را پشت سر گذاشت.
او مسلماً هنوز آن قدر سیاهی در خود نمی دید که از این راه پارساها را زمین بزند.
****************************
نگاهی به ساعت مچی چرمش انداخت و با عجله از بیمارستان بیرون زد.
مطمئناً اگر به این کنسرت نمی رسید، مهرداد مو بر روی سرش نمی گذاشت.
با خرجش از بیمارستان، هوای سرد اواسط اسفند ماه پوست گندمی اش را سوزاند؛ گویی ننه سرما دلش نمی آمد از این شهر رخت ببند.
با صدای تک بوقی توجه اش به پرشیای سفید رنگی که کنارش ترمز کرده بود، جلب شد.
دکتر هاشمی با آن لبخند خاصش، پنجره ی خودرو را پایین کشید و رو به ملیکا گفت:
خانوم کلانی دارین می رین کنسرت؟!
دخترک اخم ظریفی کرد و با تن صدایی که حتی خودش هم به زور آن را می شنوید، جواب دامون دکتر شده را داد:
بله دکتر.
لبخند پسرک کمی پهن تر شد و چشمانش برق زدند. با صدایی که گویی پیروزی در آن موج می زد، ملیکا را به همراهی دعوت کرد:
خب، منم دارم می رم دنبال خواهرم دنیا تا بریم کنسرت؛ شما هم با ما بیاید!
دخترک سرخی گل رز را به غنیمت گرفت و خرج شرم دخترانه اش کرد؛ با صدای ظریفش امتناع ورزید:
نه مرسی مزاحم نمی شم.
این دختر خود نمی دانست که با قلب بی جنبه ی دامون چه می کند!
دامونی که حض می برد از گونه های گل انداخته ی دلبرش.
اخم تصنعی کرد و با لحن دلخوری گفت:
کدوم مزاحمت؟! ما خوشحال هم می شم که شما با ما بیاید.
کمی خم شد و در خودرو را از داخل برای دخترک باز کرد و ادامه داد:
بشینید که سریع بریم تا سانس ساعت هشت شروع نشده! تا همین الانشم کلی دیر شده.
خانمانه هایش را خرج کرد و دلبرانه کنار پسرک جا خوش کرد.
قطعاً با این دلبری هایش کمر به قتل پسرک عاشق پیشه بسته بود!
دامون نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط بشود و خودرو را به حرکت در آورد. مطمئناَ تحمل ملیکا آن هم در این نزدیکی، برای قلب و خواسته اش گران تمام می شد!
دست برد و ضبط خودرو را روشن کرد تا از آن همه استرس تلنبار شده در وجودش بکاهد. نت زیبای سمفونی هفتم بتهوون، سکوت اتاقک اتومبیل را در هم شکست.
" آزار دهنده ترین پارادوکس دنیا تحمل غریبگی کسی ایست که تنها خودت می دانی چه قدر با قلبت آشناست... "*
در مقابل خانه ی پدریش ترمز کرد و تک بوقی زد تا دنیا متوجه اش شود.
ملیکا به سرعت از خودرو پیاده شد و بر روی صندلی عقب اتومبیل نشست.
دامون نگاه متعجبش را به حرکات او دوخت و پرسید:
چی کار می کنید خانوم کلانی؟!
تره ای از موهایش را با انگشتان کشیده اش به پشت گوشش هدایت کرد و لب زد:
اون صندلی جای خواهرتونه برای همین جام رو عوض کردم.
با دلخوری اخم کرد و گفت:
ما رو این جوری تصور کردید خانوم کلانی؟!
دلبرک تا خواست دلجوی دلخوری او شود، در اتومبیل باز شد و دخترکی جوان و شیطان در کنارش نشست؛ بی هوا ملیکا را در آغوش کشید و با صدای پر انرژیش جو سنگین حاکم شده را تغییر داد:
سلام ملیکا جون خوبی؟
دخترک بی نوا، آب دهانش را با سر و صدا قورت داد و بهت زده زبان در دهان چرخاند:
سلام عزیزم شما خوبی؟
دنیا، مشت نسبتاً محکمش را نثار بازوی ملیکا کرد و گفت:
با من رسمی صحبت نکن! من از تو دو سال کوچیک ترم.
بلوطی های سردرگمش به دنبال این بود تا سر در بیاورد این دختر چه قدر از او اطلاعات دارد. دنیا هم تا چهره ی مشوش ملیکا را دید، سریعاً گفت:
اون جوری نگام نکن! تو بیوگرافی آقای خواننده، اطلاعات توام هست.
بی حرف سری تکان داد.
صدای معترض دامون توجه آن دو را به خود جلب کرد:
مثله این که ما هم این جاییما!
دنیا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
فعلاً شما به گاز که به کنسرت برسیم. من تازه تک خواهر خواننده ی مورد علاقه ام رو پیدا کردم می خوام باهاش گپ بزنم.
دامون برای بلبل زبانی خواهرش، سری از روی تاسف تکان داد و خودرو را به حرکت در آورد.
تا خود مکان اجرای برنامه، دنیا آن قدر صحبت کرد که ملیکا را به تنگ آورد. به گونه ای که ملیکا در دل آرزو می کرد کاش با این خواهر و برادر همراه نمی شد.
با رسیدنشان به محل برگزاری برنامه، ملیکا نفس آسوده ای کشید.
هر سه بر روی صندلی های ردیف اول، مقابل سن نشستند و منتظر شروع برنامه شدند.
به محض خاموش شدن چراغ ها، ملیکا حضور شخصی را در سمت چپش احساس کرد. عطر آشنا و آن صدای جذاب و مردانه ای که در گوشش پیچید، شکش را به یقین تبدیل کرد.
به سوی پسرک چرخید و میشی های شفافش را در آن فضای تاریک سالن شکار کرد و با تکان دادن سرش جواب سلام او را داد. پخش موسیقی آرامی که با آمدن مهرداد یکی شده بود، باعث شد تا نگاه از آن چشم میشی بگیرد و سرگرم تماشای قامت مردانه ی برادرش شود و گوش به او بسپارد.
در این میان، هر از گاهی پهلویش به توسط سقلمه های دنیایی که از او توقع همراهی داشت هم سوراخ می شد.
کمی که گذشت، از جایش برخاست و عزم بیرون رفتن از سالن را کرد اما یکی از محافظ ها مانعش شد و با جدیت پرسید:
کجا خانوم؟ بشینید سر جاتون!
لب گزید و با صدای ریزی گفت:
می خوام برم سرویس بهداشتی.
مرد از سر راهش کنار رفت و او را تا جلوی سرویس بهداشتی هدایت کرد. سر آخر، هشدار دهنده گفت:
سریعاً به سالن برگردید و دیگه هم بیرون نرید!
دخترک با خجالت مشهودی سر تکان داد و او را ترک کرد.
سکوت محض سرویس بهداشتی، کمی دلهره را به جانش تزریق می کرد.
به سرعت کارش را به پایان رساند و بعد از شستن دست هایش به سوی درب خروجی چرخید تا از آن خارج شود اما هیبت سیاه پوشی که به چهار چوب آن تکیه داده بود، رعشه به تنش انداخت.
با ترس قدمی را عقب گرد کرد و چهره ی آشنای مرد را از نظر گذراند.
یاد آن شب برفی باعث شد تا تمام وجودش به یک باره یخ ببندد.
آب دهانش را به سختی قورت داد و با حیرت گفت:
تو... هـ... هنو...ز...
مرد با لبخند کجی حرفش را برید و گفت:
آره، هنوز زنده ام!
این رنگ نگاه مرد مقابلش قطعاً معنای خوبی نمی داد؛ اصلاً همین ها ته دل دخترک بیچاره را بیش از پیش خالی می کردند.
با صدای کنترل شده ای که سعی در آن داشت، لرزشش را پنهان کند، لب زد:
این جا چی می خوای؟
مرد یک تای ابرویش را به بالا هدایت کرد و پیروزمندانه گفت:
جون تو رو.
چشم گردو کرد؛ قلبش همچو گنجشکی بی پناه خودش را به دیواره ی سینه اش می کوفت و وخامت اوضاع را به رخش می کشید.
این حالاتش با نزدیک شدن مرد، تشدید شد. هیچ راه فراری در خود نمی دید. گویی در آن لحظه خودش را بازنده ترین فرد شهر تصور می کرد.
برق چاقویی که در دستان مرد سیاه پوش می درخشید، بلوطی های لغزانش را به بازی گرفته بود. تصور تیزی فلز چاقو هم برایش درد آور بود.
ملودی صدای دنیا که در پی اش می گشت؛ او را از برزخی که در آن پرسه می زد، بیرون کشید.
قبل از آن که مرد به خود بجنبد، فرصت را غنیمت شمرد و با صدای بلندی حضورش را اعلام کرد:
من ایـ...
شهرام به سرعت تغییر مسیر داد و فرار را بر قرار ترجیح داد. با طعنه ی محکمی که به دنیای تازه از راه رسیده زد، از آن جا گریخت.
دنیا با تعجب نگاهی به مرد مرموز انداخت و رو به ملیکا گفت:
این مرتیکه تو دستشویی زنونه چی کار می کرد؟
ملیکا با کلافگی دستی به پیشانی داغ کرده اش کشید و نفس حبس شده اش را به شدت فوت کرد.
حال و روزش آن قدر وخیم بود که حوصله ی توضیح به پرسش های ناجی اش را هم نداشت.
زمزمه کرد:
نمی دونم.
ابروهای دختر جوان به طور غریزی به بالا پریدند و دوباره پرسش هایش را از نو آغاز کرد:
تو حالت خوبه؟
نگاه گذرایی به دنیا انداخت و همان طور که از کنارش عبور می کرد، به آرامی لب زد:
خوبم.
در دلش به جمله ی کلیشه ای که به زبان آورده بود، نیشخند عمیقی زد.
صدای نگران دنیا، کلافگی اش را دو چندان کرد:
پس چرا رنگت پریده دختر؟
با بی حوصلگی لب زد:
یه بار گفتم خوبم تموم شد رفت.
کمی مکث کرد و وقتی سکوت طولانی دنیا را دید، پرسید:
تو این جا چی کار می کنی؟
دخترک مبهوت شده، تکانی به خود داد و زمزمه کرد:
نگفتی کجا می ری، دیر هم که کردی من و دامون نگرانت شدیم.
سری تکان داد و همان طور که شانه به شانه ی هم به سمت جایگاهشان باز می گشتند، لب زد:
ممنون.
دخترک لبخند کوچکی زد.
این دلبری که برادرش مجنون او بود، آن چنان هم که در ظاهر نشان می داد، زیادی سخت و مغرور نبود!
به محض آن که در جاهای قبلیشان نشستند، آرامش در وجود ملیکا تزریق شد.
صدای سخت و جدی آرین در گوشش پیچید:
دیر کردی!
عجیب حس حمایت و نگرانی ضعیفی که در صدای این مرد مغرور موج می زد، دلش را قرص می کرد. به حق که او تکیه گاه خوبی برای قلب کوچک و زود رنجش می شد.
لبخند نیم بندی را ضمیمه ی آن چهره ی مشوش شده اش کرد و به آرامی گفت:
مسابقه ی سرعت که نذاشته بودم.
پسرک چشم غره ای را نثار آن چشم بلوطی کرد و دیگر حرفی نزد.
احساس می کرد لازم است تا خودش را بیمه ی این مردی که مدعی عشقش بود، بکند به همین خاطره کمی خم شد و در کنار گوش آرین زمزمه کرد:
باید یه چیزایی رو باهات در میون بذارم.
اخم در هم کشید و بی آن که نگاه سخت شده اش را از مهرداد بگیرد، لب زد:
آخر برنامه خودم می رسونمت خونه.
لبخند کم جانش کمی پهن تر شد و نگاه شیفته اش را از نیم رخ زیبا و خواستنی آرین گرفت. می دانست تا زمانی که این مرد دژ محکمش باشد، هیچ طوفانی نمی تواند او را به ویرانی بکشاند.
طولی نکشید که باز هم سالن در روشنایی فرو رفت و پایان برنامه با تشکر رسمی مهرداد اعلام شد.
اضطراب به وجود ملیکا باز هم چنگ انداخت؛ گویی قصد نابودی او را داشت.
نگاهی به چهره ی غرق در آرامش آرین انداخت و آه پر حسرتی کشید. کاش او هم می توانست مانند این مرد، همیشه خونسرد و استوار باشد اما افسوس که تشویش ها مدام زمین گیرش می کردند!
آرین بی آن که به او نگاهی بیاندازد به سراغ سن رفت و به مهرداد اشاره زد تا به سراغش بیاید. مهرداد هم بی چون و چرا به لبه ی سکو آمد و مردانه دست رفیق قدیمی اش را فشرد.
آرین لبخند کمیابی به رویش زد و زمزمه کرد:
خسته نباشی رفیق!
پسرک خواننده عرق پیشانی اش را با پشت دست دیگرش پاک کرد و جواب آرین را داد:
ممنون داداش.
آرین اشاره ای زد به دلبرش که کمی عقب تر ایستاده بود و دائماً این پا و آن می کرد و رو به مهرداد گفت:
من ملیکا رو می رسونم خونه تون.
مهرداد هم با رویی باز استقبال کرد، گویی باری سنگین را این مرد دوست شده از روی دوشش برداشته بود.
- دمت گرم، منم یه کم دیگه این جا کار دارم همه اش نگرانش بودم؛ مواظبش باش!
آرین اطمینان بخشید به مهردادی که کمتر از برادر نداشته اش نبود.
- خیالت تخت، به کارت برس داداشم!
تا به حال کسی به او گفته بود که چه قدر قابل اعتماد است؟!
شاید تنها خصلت خوبی که داشت، همین بود.
مهرداد از دور سری برای ملیکای پریشان حال تکان داد که جوابش لبخند کم رنگی شد.
دستی به شانه ی آرین زد و دهان باز کرد تا حرفی بزند اما صدای دامون که او را خطاب قرار داده بود، مانعش شد:
سلام مهرداد جان!
آرین قدمی به عقب برداشت و گفت:
خب دیگه من و ملیکا می ریم.
دامون نگاه موزیانه ای حواله ی مهرداد بی نوا که هنوز کلامی از دهانش خارج نشده بود انداخت و گفت:
ملیکا با من و خواهرم اومد خب چه کاریه خودمون برش می گردونیم!
هیچ خوشش نیامد از این مردی که دلبرکش را به اسم کوچک می خواند.
نتوانست جلوی لبخند کج شده اش را بگیرد؛ با لحنی مملو از کنایه جواب این دکتر گستاخ را کف دستانش گذاشت:
ممنون از این که آوردیدش اما برگشتش ترجیحاً با منه.
حسود بود یا حسود شده بود؟!
دامون و مهرداد مات شده را به حال خود رها کرد و بی توجه به آن ها خود را به محبوبکش رساند.
"تو فقط از من طلب کن!
بی شک کل دنیا را بهم خواهم ریخت تا بدهی ات را صاف کنم... ."*
مگر می شود دلبرکش از او همراهی بخواهد و او پشت پا بزند؟!
دستانش را در جیب هایش فرو برد و خیره در آن بلوطی های خواستنی، لب زد:
بریم!
زود تر از دخترک حرکت کرد.
کوه غرور که می گویند، اوست؛ اویی که با تمام نرمش هایش باز هم در مقابل محرم دلش سر خم نمی کند.
به حق که آرین دست ساز کجا و آن آرمانی که خدا خلق کرده بود کجا؟!
ملیکا خود را با مرد پر رنگ شده ی این روز هایش هم قدم کرد؛ گویی قصد داشت از آرین برای خودش سپری دفاعی خلق کند.
آرین گیج شده بود از رفتارهای دلبرکش که بویی از خوشی نمی داد. آهی کشید و سوئیچ را از جیبش خارج کرد و درب خودرو را باز کرد.
همان لحظه ملیکا چنگ زد و گوشه ی اورکت پسرک را در مشتش فشرد. اخمی در هم کشید و نگاهش را حواله ی دختری کرد که با واهمه ای عجیب به نقطه ای نامعلوم خیره بود. با کلافگی رد نگاه میخ شده ی ملیکا را دنبال کرد و به گوشه ای خلوت رسید اما هیچ دستگیرش نشد. توام با شک پرسید:
ملیکا چی شده؟
با هول از آن گوشه ای که تا چند ثانیه قبل مرد سیاه پوش در آن جا ایستاده بود، نگاهش را گرفت و به آن میشی های نافذ و مشکوک شده، دوخت. لبش را با زبان تر کرد و به آرامی زمزمه کرد:
هیچی.
آرین با این که قانع نشده بود اما کوتاه آمد و همان طور که سوار اتومبیلش می شد، بحث را عوض کرد:
خب، سوار شو ببینم چی می خواستی بگی!
ملیکا پا تند کرد و در کنار او بر روی صندلی جلو، جای گرفت.
آرین هم بی هیچ حرف اضافه ای مازراتی اش را به حرکت در آورد. گویی با این سکوتش به دلبرک پریشانش فرصت داده بود تا خودش را پیدا کند.
با گذشت زمانی نچندان کوتاه، صدای ظریف دخترک سکوت را شکست:
آرین؟
بی هوا لب زد:
جونم؟
گوشه ی لبش را گزید و از مردی که کنارش نشسته بود، روی گرفت.
هنوز هم مردد به نظر می رسید میان خواستن و نخواستن آرینی که مردانه قول جنگ به دلش داده بود.
اخم کوچکی کرد تا بر خودش مسلط شود. قطعاً نمی خواست این مرد را بازیچه ی خود کند چرا که هنوز هم در اعماق قلبش آرمان مهربان و چرب زبانش را دوست داشت.
لبش را با زبان تر کرد و بحثی که می خواست پیش بکشد را تغییر داد؛ در نظرش این موضوع از شهرامی که در کمال تعجبش از آن تصادف جان سالم به در برده بود، اهمیت بیشتری داشت.
- چرا پی اینی که من و ماله خودت کنی؟!
تک خنده ی تمسخر آمیزی زد. دلش کمی بازی با دلبرکش را می خواست. با حفظ ظاهر آرامش، تکبر را در صدایش تزریق کرد و لب زد:
چرا فکر می کنی انقدر ارزش داری که برات بجنگم؟
دخترک چشم گردو کرد؛ این مرد چه زود زیر قول و قرار هایش زده بود!
- چون خودت قولش رو داده بودی.
- یادت نره! آدما هر چقدرم که صبور باشن یه روز کم می آرن.
نیشخند صدا دارش آرین را به آسانی کیش کرد.
- همه ش دو ماه هم از قولت نمی گذره اون وقت صبرت سر اومده؟! توهم برت نداره! تو نه فرهاد کوه کنی و نه ایوب...
هر چه باشد، پای غرور مردانه اش در میان بود؛ با غرشی ملیکا را ساکت کرد:
من آرینم، آرین؛ این رو خوب تو گوشات فرو کن! سعی کن یاد بگیری من رو با کسی مقایسه نکنی!
- آره تو هیچی نیستی؛ تو فقط مرد حرفی اما پای عمل که می رسه جا می زنی.
میان دو راهی هایش گیج می زد. قلبش آرین را می طلبید اما مغزش این خواسته را رد می کرد. اصلاً همین باعث می شد تا جبهه بگیرد. کسی چه می داند شاید انتظار داشت آرین با یه کلمه ی ساده از روی علاقه، دست لجبازی هایش را بگیرد و او را از مرداب افکارش بیرون بکشد!
پسرک حصار انگشتانش را به دور فرمان تنگ تر کرد و با صدای بم و کنترل شده ای لب زد:
من اگه مرد حرف بودم که تا الان یـ...
حرفش را خورد تا حرمت ها شکسته نشود. گاهی لازم است سکوت کنی تا عزت و باورهای خودت به زیر سوال نروند!
ملیکا بی آن که خودش را ببازد نگاه پر از تمسخره اش را حواله ی میشی هایی کرد که شکستن را فریاد می زدند.
این مرد زخم خورده حتی تصور آن را هم نمی کرد که یک شیطنت ساده، تا این اندازه برایش گران تمام شود. او تنها خواستار آن بود تا کمی دلبرکش را از آن پریشان حالی، دور کند.
صدای پر از حرص دخترک، او را از هپروتی که در آن پرسه می زد؛ بیرون کشید:
خدا رو شکر که صبرت زود سر اومد آقای صبور چون همه ش عذاب وجدان این و داشتم که چه جوری دَکت کنم.
شاه سیاه این بازی، راحت تر از آن چه که در تصور بگنجد، مات شد.
"من با هر زخمی که تو فکرش را کنی می توانم سر کنم اما زخم نداشتنت مرا راحت به کام مرگ می کشاند... ."*
شبیخون اشک را با نفس عمیقی شکست داد و بی حال تکرار کرد:
عذاب وجدان؟
دخترک این بار با چشمان درشتش از پنجره به خیابان های خلوت شهرش که رو به خاموشی می رفتند، خیره شد؛ تاب آن را نداشت که در آن میشی های بی نظیر خیره شود و بی رحمی را در حقشان تمام کند!
به آرامی زمزمه کرد:
بابا حامد همیشه می گفت خیانت فقط این نیست که با کس دیگه ایم در ارتباط باشی، همین که جسمت پیش یکی باشه و روحت پیش یکی دیگه خودش خیانته.
ذهنش به سوی پسرک دکتر شده ای کشیده شد، که امشب در اجرای مهرداد دیده بود. بزاق دهانش را به سختی قورت داد و این دفعه با تردید پرسید:
روحت پیش کیه؟
اصلاً از همان اول هم احساس خوبی به این مرد دکتر شده نداشت. آزرده خاطر فقط در پی آن بود که ملیکا نظریاتش را بهم بزند.
دلبرکش به آرامی لب گزید و زمزمه کرد:
آرمان.
به یک باره پشتش خالی شد؛ لبخند کمرنگی به لب آورد و حرف هایی را در گوش دخترک خواند که خودش هم به آن ها ایمان چندانی نداشت:
آرمان یه روزی فراموش می شه، سعی کن به خودت یه فرصت دوباره بدی! مطمئن باش اگه به قلبم جواب مثبت بدی خوشبختت می کنم.
نیشخندی زد و بی اراده نگاه یخ زده اش را در چشمان خوش باور آرین دوخت و لب زد:
تا چند دقیقه پیش که صبرت سر اومده بود آقای صبور.
تک خنده ی تلخی زد و جواب داد:
خواستم شوخی کنم اما دیدم حتی اگه شوخی شوخی هم وا بدم آسون ولم می کنی.
شرمنده سر به زیر انداخت؛ چه قدر ته دلش شاد بود از این حرف هایی که آرین اعتراف کرده بود به دروغین بودنشان؛ تردیدش هر دفعه بیشتر رنگ می باختند چرا که این مرد بیشتر از این حرف ها در نظرش قابل اعتماد بود. او مطمئناً تکیه گاه می شد برای قلب کوچکش اما هنوز هم دلش با آرین نبود. تنها، بودن در کنار او احساس امنیت را در وجودش سرازیر می کرد.
آن قدر در افکارش غرق بود که با توقف خودرو تکان خفیفی خورد و با دیدن آپارتمانشان فهمید که رسیده اند. کیف دستی اش را برداشت و از خودرو پیاده شد؛ نگاهی به آرین مسکوت انداخت و با لبخند کمرنگی گفت:
ممنون.
پسرک سری تکان داد و مسیر نگاهش را به جهت مخالف او برگرداند. دخترک با بی تفاوتی درب اتومبیل را بست اما قبل از آن که کاملاً از خودرو دور شود، آرین صدایش کرد:
ملیکا؟
به سویش چرخید و منتظر ماند تا خواسته اش را بگوید، پسرک لبانش را بر روی هم فشرد و به آرامی زمزمه کرد:
خداحافظ.
با تمام شدن حرفش، بی آن که منتظر جوابی بماند پایش را بر روی پدال گاز فشرد و از آن جا گریخت.
به قدری آشفته بود که با سرعت سرسام آوری عرض اتوبان همت را طی می کرد؛ یک دستش را در گیر فرمان کرد و دست دیگرش را به لبه ی پنجره تکیه داد و با انگشتان کشیده اش جلوی دهانش را گرفت. هوای چشمانش طوفانی تر از آن بود که بتواند جلوی بارشش را بگیرد؛ کمی بیشتر به سرعت مازراتی اش افزود. اصلاً به جهنم سیاه که فلشر دوربین های درون اتوبان چشمانش را می آرزد و نوجمی برایش خلافی رد می کرد؛ چه کسی حال او را می فهمید؟!
چه قدر دلش می خواست که همان آرمان قبلی باشد؛ همانی که حرف هایش را صریح به زبان می آورد و آن ها را نمی خورد!
دلش خیلی چیزها می خواست اما زبان چرب آرمان را دیگر نداشت تا بتواند بازگو کند.
***********************
حوله ی نم دار را از موهایش جدا کرد و بر روی تخت گذاشت. آن قدر ذهنش خسته و آشفته بود که همان جا بر روی تخت خوابید و به سقف سفید رنگ اتاقش چشم دوخت.
تمام ترس و پریشانی اش به کنار، امشب عذاب وجدان رفتار ناشایستش با آرین هم چنگ انداخته بود بیخ گلویش را می فشرد.
آه عمیقی کشید و چشمانش را با درد بست.
صدای بسته شدن در آپارتمان خبر از آمدن مهرداد می داد. در جایش کمی نیم خیز شد و پرسید:
مهرداد اومدی؟
جوابش سکوت سرد خانه شد. از اتاق بیرون رفت و به اتاق مهرداد سرک کشید اما خالی بود.
ترس در وجودش ریشه دوانده بود. دستی به پیشانی داغ کرده اش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
حتماً از خستگی زیاد خیالاتی شدم.
سکوت خانه آزارش می داد؛ دست برد و کنترل تلویزیون را از روی میز برداشت و آن را روشن کرد؛ خواست به اتاقش بازگردد اما صدای خبرنگار اخبار بیست و سی شبکه ی پنج توجه اش را جلب کرد، این بار با فراموشی شرایطی که در آن قرار داشت، صدای تلویزیون را کمی بالا برد و چشمانش را ریز کرد و به صفحه ی نمایشگر دوخت.
- ماموران مرزی در حوالی خط صفر ایران و پاکستان امروز بعد از ظهر در میان علوفه های یک کامیون حمل گاو، مقدار زیادی ارز غیر قانونی کشف کردند؛ در پی این کشف، در گیری شدیدی میان پاسداران مرزیمان با نیروهای مقابل شکل می گیرد که منجر به کشتار دو تن از مامورین خودی و دستگیری یکی از خلافکارها می گیردد. توضیحات بیشتر رو همکارم آقای شمس که به محل وقوع در گیری رفته است، گزارش می کند. آقای شمس وقت بخیر.
- سلام وقت شما هم بخیر. همین طور که مشاهده می کنید؛ دو تن از دلاوران مرزی به شهادت رسیده اند. طبق شواهد یکی از اجساد متعلق به سرباز وظیفه ایست و دیگری به تیمسار امیری رئیس پلیس دایره ی سیاسی پایتخت که من از همین جا برای هر دو خانواده ی این شهیدان گران قدر آرزوی صبر و شکیبایی دارم. این طور که از ظواهر امر پیداست؛ این یک عملیات از پیش برنامه ریزی شده بوده. در این جا سرگرد پرشان قیاسی رو داریم که به پرسش هامون پاسخ بده.
چشم گردو کرد و دستش را محکم در مقابل دهانش نگاه داشت. وضعیت پرشان به قدری آشفته بود که دلش به یک باره ریخت. بازوی خون آلود پرشان باعث شد تا اشک در چشمانش حلقه ببندد. از همان روز اولی هم که پرشان وارد دانشکده ی افسری شده بود، ملیکا ساز مخالف زد. می دانست این شغل برای پسر خاله ی یکی یک دانه اش زیادی خطرناک است.
صدای گفت و گوی پرشان با آن خبرنگار را دیگر نمی شنید؛ فقط آن چهره ی غبار گرفته ی پسرک بود که در دیده اش هر لحظه بیشتر رنگ می باخت.
دستی به چشمان نمدارش کشید و با غیض تلویزیون را خاموش کرد. تاب آن را نداشت که همبازی کودکی هایش را در آن شرایط ببیند.
در انعکاس براق و خاموش تلویزیون، حضور یک جفت چشم را شکار کرد.
چرخید و بلوطی های ترسیده اش را نثار قهوه ای های دلهره آور شهرام کرد.
بزاق دهانش را به سختی قورت داد و همان طور که قدمی به عقب بر می داشت با صدای کنترل شده ای که سعی داشت لرزش آن را پنهان کند، پرسید:
تو چه جوری اومدی تو؟
نیشخندی زد و جواب داد:
برای به دام انداختنت، تمام سیستم محافظتی این آپارتمان رو از قبل چک کردم. مامور فنی ای که هفته ی پیش اومده بود تا دوربین های امنیت رو چک کنه رو یادت رفته؟!
اخم ریزی به میان پیشانی اش دواند و غرید:
ب*ی*ه*م*ه*چ*ی*ز.
خنده ی کریه اش روح دخترک را به سیطره کشاند. چشمانش را برای لحظاتی بر روی هم فشرد و از حرکت های نمایشی شهرامی که قصد ترساندن طعمه اش را داشت، سوءاستفاده را برد و به سرعت خود را به اتاق مهرداد رساند اما قبل از آن فرصت کند در را ببندد پای شهرام مانعش شد. اشک در چشمانش دوید؛ زندگی در پیش چشمان سیاه شد. با تمام قدرتی که در خود سراغ داشت، آخرین توانش را به کار گرفت و محکم به در ضربه زد. صدای اعتراض و ناسزا گویی شهرام نشان از آن می داد که هنوز هم خدا در همین نزدیکی هاست. در میان اشک و لبخندش ضربه ی دیگری به در زد که باعث شد شهرام با درد پایش را عقب بکشد. بدون فوت وقت در را بست.
مهرداد طبق عادت کلید را بر رویی در اتاق گذاشته بود؛ لبخند پهنی زد و دست لرزانش را پیش برد تا کلید را درون قفل بچرخاند اما با ضربه ای که به پشت در کوبیده شد و صدای عربده های شهرام رعشه به اندامش انداخت. تکان خفیفی خورد و انگشتان یخ زده اش را به کلید رساند. لرزش بیش از حد دستش باعث شد تا کلید از جایش در آمد و در مقابل پاهای دخترک بر روی پارکت افتاد. صدایی که از برخورد کلید بر روی پارکت تولید شد هم چو ناقوس مرگ در سرش پیچید.
موهای نمدارش را با هول از روی صورتش کنار زد و خم شد کلید را برداشت.
در آن شرایط صدای سرسام آور ضربان قلبش هم تمرکز نداشته اش را تحت شعاع قرار می داد.
آب دهانش را به سختی فرو فرستاد و کلید را به قفل نزدیک کرد. لرزش دستش مانع از آن بود که بتواند کلید را در جایش ثابت بگذارد. با کلافگی کلید را دو دستی چسبید و آن را در قفل فرو کرد؛ همزمان با چرخش قفل در کلید، دستگیره ی در به سوی پایین کشیده شد. برای لحظه ای چشمانش را بست و نفس آسوده ایی کشید اما ضربه ی محکمی که شهرام برای نشان دادن اعتراضش به در کوبید، همین آرامش را نیز از او سلب کرد.
- فکر کردی با قفل کردن در می تونی جلوی من و بگیری؟! نه، کور خوندی خانوم خانوما من تا امشب تو رو نفرستم اون دنیا که از این جا هیچ جایی نمی رم.
صدای کوری خواندن های شهرام حتی از پشت در بسته ی اتاق هم ته دلش را خالی می کرد. عایق بودن دیوار ها به کمک شهرام آمده بود تا بدون هیچ مزاحمی امشب عجل شود برای آن فنج کوچکی در گوشه ای از اتاق برادرش کز کرده بود و بی صدا اشک می ریخت.
اشک هایش را با پشت دست محکم پس زد و میز تحریر مهرداد را از گوشه ی اتاق هول داد و پشت در گذاشت تا کار از محکم کاری عیب نکند!
در دلش دائماً به خودش ناسزا می گفت که چرا به آرین در این باره اطلاعی نداده بود. شاید اگر آرین می دانست، امشبش با این حجم از ترس و ناامیدی رقم نمی خورد.
لب گزید و باز هم بر روی تخت مهرداد نشست و به دری که شهرام با ضربات محکم کتفش سعی در شکستن آن را داشت، چشم دوخت.
اتفاقات قرمزی که پشت به پشت می افتادند هم گویی کمر به قتلش بسته بودند.
او هم آدمیزاد است دیگر؛ به اندازه ی پلک بر هم زدنی فراموش کرد که خدایی هم هست و یاس را به ضیافت قلب باران زده اش دعوت کرد.
ضربه های شهرام آن قدر کاری بود که بتواند با وجود میزی که پشت آن بود، خورد کند. آخرین حربه اش برای گریز را هم به کار گرفت و پا تند کرد تا خود را درون حمامی که در اتاق قرار داشت بیاندازد اما آن قدر دیر جنبیده بود که خرمن خرمایی رنگ نمدارش اسیر چنگ شهرام شد و با کمر بر روی زمین افتاد. از سر درد نالید و دست و پا زد شاید هنوز هم راهی برای خلاصی باشد. ته دلش نمی خواست که باور کند عجلش فرا رسیده.
در پس هاله ای از اشک هایش اطراف را تار می دید و همین ضعفش را دو چندان می کرد.
گویی نه شب پایانی داشت نه اشک هایی که از سر عجز در چشمانش حلقه زده بودند!
شهرام بی توجه به تقلا های ملیکا، سیم مفتولی ای را از جیبش بیرون کشید و به دور گردن دخترک بی نوا انداخت.
دخترک چشم گردو کرد و خون در رگ هایش یخ بست. انگشتان ظریفش را به دور سیم پیچاند تا از فشار طاقت فرسایش کم کند.
گرمی خون، پوست یخ زده ی گردنش را سوزاند. سر انگشتانش بریده شده بود و دیگر طاقت آن را نداشت که از گردن خوش تراشش محافظت کند.
درست در لحظه ای که خود را در یک قدمی مرگ می دید، فشار سیم از دور گردنش برداشت شد و سر سنگین شده اش با ضرب بر روی زمین افتاد و جهان بی خبر به چشمان بسته اش سلام کرد.
" آرین "
چنگی به میان موهای خوش حالتم زدم و در مقابل در اتاقش شروع به قدم زدن کردم.
فیلتر باریکی از سیگار مارلبرو دوست داشتنی ام را میان لب های گوشت آلودم اسیر کردم.
- تو راهروی بیمارستان جای سیگار کشیدن نیست، معتاد پولدار!
دلم آن قدر آشوب بود که حتی صدای رایان با آن لحن همیشه خواستنی اش هم نتواست دلم را تکان دهد.
فیلتر سیگار را پایین آوردم و به سویش چرخیدم.
- از کی پشت سرم وایستادی و زاق سیاهم و چوب می زنی؟
با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و تکیه اش را به دیوار پشت سرش داد.
- خودت من و می شناسی اهل این نیستم که بی صدا کسی رو غافل گیر کنم اما دلمم نیومد خلوتت رو بشکنم.
آهی کشید و ادامه داد:
حال الانت من و یاده هفت سال پیش خودم انداخت. همون موقعه ای که گیسو تو اتاق زایمان بود و من به جای بابای بچه اش مثله مرغ سرکنده بی تاب بودم.
غم مشکی هایش باز هم مرا مات خود کرد؛ درست مانند تمام این پنج سالی که لحظه به لحظه ام با او گذشته بود. به غیر از زمان های انگشت شماری که محور صحبت هایش گیسو بود، هیچ گاه آن مشکی های خوش رنگ را بتا این حد غم زده نمی دیدم.
نفسم را آه مانند به بیرون هدایت کردم و لب زدم:
هنوزم دوسش داری؟!
- نه، اما یادآوری گذشته ها هنوزم عذابم می ده.
- فراموشش کن!
- چی رو؟
- گذشته رو.
نیشخندی زد و زمزمه کرد:
من اگه گذشته ام رو فراموش کنم تکلیف هویتم چی می شه؟!
- مثله من هویت جدید بساز!
- من و نخندن حاجی! تو با همین هویت جدیدتم هنوز وصلی به گذشته ات.
قدمی به جلو برداشت و رو به رویم ایستاد. لبخند کجی به ظاهر جدی ام زد و ادامه داد:
هویت مثله یه لباس می مونه که ته اش به یه میخ گیر کرده اگه لباس و بکشی که نخ کش می شه یا قلوه کن حتی اگه با حوصله هم از لباست جداش کنی جاش می مونه. ختم کلام، گذشته آش کشک خاله اته بخوری پاته نخوری پاته.
تا بوده رایان را این گونه شناخته ام؛ او هیچ گاه حرفی را از سر خامی و بی تجربگی نمی زد.
زمانی که سکوتم را دید، با سرش به در اتاق بسته اشاره ای زد و بحث را تغییر داد:
حالش چطوره؟!
نگاه غم زده ام را به امتداد در سفید رنگ دوختم و جواب دادم:
دکتر می گفت خوبه، فقط باید منتظر بمونیم تا بهوش بیاد ببینیم سطح هوشیاریش چه قدره.
اخم ظریفی کرد و این بار پرسید:
وقتی زنگ زدی خودم و با آخرین سرعت رسوندم این جا. حالا چه کاری از دست من بر می آد؟
آه عمیقی کشیدم.
- صدات کردم تا با هم عقلامون رو بریزیم رو هم یه دروغی به خورد مهرداد بدیم.
- خب، وقتی که من نمی دونم موضوع چیه چه جوری دروغ ببافم؟! در ضمن چه نیازی به دروغ گفتنه؟! راست و حسینی به مهرداد بگو چی شده!
- دِ اون که به عقل خودمم می رسید نابغه! ملیکا یه روزی ازم قول گرفت که مهرداد نفهمه.
تک خنده ای زد و گفت:
بعیده.
در کمال گیجی پرسیدم:
چی؟
- آرین خان بزرگ، حرف گوش کنه.
سری از روی تاسف تکان دادم.
- فعلاً که می بینی کرده.
لب هایش را بر روی هم فشرد و خنده اش را جمع کرد. سری از روی تاسف تکان داد و با صدایی که ته خنده در آن موج می زد مزه پرانی اش را از سر گرفت:
بسوزه پدر عاشقی!
لبخند خسته ای زدم و گفتم:
برای اولین بار با حرفت موافقم.
دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت:
موافقت که کار همیشه اته هر دفعه هم می گی بار اوله من نمی دونم بار دومت بالاخره کی می رسه.
- از دست تو!
- حالا بی خیال این حرفا! بیا بریم یه جا بشینیم هم تو بتونی سیگارت و بکشی و برام تعریف کنی هم من یه تزی بدم!
به دنبالش راه افتادم و با هم خودمان را به محوطه ی بیمارستان رسانیدم.
بر روی سکویی نشستیم و من سیگارم را آتش زدم و به سمت رایان گرفتم.
- می کشی؟
چشم غره ای نثارم کرد و گفت:
من کی تا حالا سیگاری بودم که خودم خبر ندارم؟!
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
بالاخره آدمیزاد دوست داره امتحان کنه.
- امتحان کردم آره اما خوشم نمی آد؛ برام سنگینه، من قلیون رو ترجیح می دم.
سری تکان دادم و بی مقدمه گفتم:
اون شبی که برگشتی ایران...
- خب؟
- اون شب دستم با تیکه های گلدون برید منم خودم و رسوندم به بیمارستان محمود، از شانس قشنگم ملیکا هم تو همین بیمارستان کار می کنه. درست شب تولدش بود. وقتی از بیمارستان بیرون اومد دیدم که سوار ماشین شهرام شد. شهرام یکی از نوچه های محموده...
ناخودآگاه دست چپم بر روی پایم مشت شد. با نفرت ادامه دادم:
شهرام همون س*گ ص*ف*ت*یه که در کلبه رو روی آرین قفل کرد.
دستش شانه ام را لمس کرد اما من بی توجه به دست او ادامه دادم:
ملیکا با شهرام در گیر شد و اون شب یه تصادف بزرگ شکل گرفت. ملیکا سالم موند اما شهرام نه. من و ملیکا فکر می کردیم شهرام مرده اما بعد ها سماعی برام خبر آورد که شهرام زنده اس و فکر انتقامه؛ منم دو نفر رو اجیر کردم تا بیست و چهاری کشیک ملیکا رو بدن. امشب بهم خبر دادن که شهرام تو آپارتمانه. وقتی که رسیدیم داشت ملیکا رو با یه سیم مفتولی خفه می کرد. یه زد و خوردی بین ما سه تا با شهرام پیش اومد بعد همراه نوچه هام فرستادم تا ببرنش همین شبونه تو باغچه ی خونه ی محمود چالش کنن تا فردا صبح ببینه باغش و شخم زدن. از طرفیم زنگ زدم به مهرداد گفت هنوز کار داره منم به سماعی سپردم با چند نفر سر و شکل خونه رو مرتب کنن و خودم ملیکا رو آوردم این جا.
- بر فرض همه ی اینا رو انجام دادی تا مهرداد بویی نبره؛ برای حال و روز ملیکا می خوای چه بامبولی جور کنی؟!
چنگی به میان موهایم زدم و گفتم:
تو رو صدا کردم تا چاره ساز شی نه یادآور.
دستی به ته ریش مردانه اش کشید و گفت:
بذار یه کم فکر کنم!
کام عمیقی از سیگارم گرفتم و لب زدم:
اوکی، فقط وقت تنگه دست بجنبون!
پس گردنی ای نثارم کرد و گفت:
خودم بهتر از تو می دونم جناب عالی یه لحظه زبون به دهن بگیر ببینم!
در سکوت به محوطه سرد و بی روح بیمارستان و رهگذر های اندکی که در آن پرسه می زدند، چشم دوختم و باقی مارلبروم را دود کردم.
صدای هیجان زده ی رایان را که شنیدم، ته سیگار را به زیر پایم انداختم و با نوک کفشم له اش کردم.
- فهمیدم.
- می شنوم.
- البته باید به ملیکا هم بسپریم تا یه وقت سوتی نده.
- دیگه؟!
- دیگه این که می گیم دزد اومده بوده.
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداختم و گفتم:
اون وقت احیاناً شک نمی کنه که بین این همه واحد چرا فقط باید به واحد اونا دزد بزنه؟!
- دزد که نمی ره تک تک خونه ها رو خالی کنه، این احتمالم می شه در نظر گرفت که دزده خونه رو خالی دیده زده تو، بعد ملیکا که می ره خونه باهاش در گیر می شه؛ تو این گیر و دار تنها فرد بیکاری که سراغ داشته تو بودی بهت زنگ می زنه تا بری کمکش توام وقتی می رسی می بینه ملیکا بیهوشه و خبری از آقا دزده نیست.
- بعد این چه جور دزدی بوده که هیچی ندزدیده؟!
گردشی به مردمک چشمانش داد و با بی حوصلگی گفت:
کارآگاه عزیز! خب این که کاری نداره به ملیکا می سپریم یه سری از وسایلای با ارزش رو قایم کنه مثلاً دزدیده شده.
کمی فکر کردم و با استیصال پرسیدم:
یعنی راه دیگه ای نداره؟!
- نوچ، گشتم نبود نگرد نیست.
سری تکان دادم و دستی به گردنم کشیدم و گفتم:
مثله این که چاره ای نیست؛ باشه طبق نقشه ی تو پیش می ریم ببینیم چی می شه.
از جایش بلند شد و گفت:
من برم هتل استراحت کنم؛ فردا روز مهمیه، کاری نداری؟
- روز مهم؟
لبخند پهنی زد و گفت:
فردا می خوام نفس و ببرم دیدن مامان.
****************************
«فصل هشتم»
" سوم شخص "
- به چی فکر می کنی؟
کمی در جایش تکان خورد، گویی این صدای زنانه او را از دنیای دیگری بیرون کشیده بود.
نفس عمیقی کشید و به ساعت مچی اش که پایان ساعت کاری را نشان می داد، نگاهی انداخت و بی توجه به سوال دخترک، گفت:
بهتره بریم! وقت معارفه ی عروس جدید خاندان محتشم فرا رسیده!
دخترک منشی شده لب گزید و سر به زیر انداخت اما همچنان با سماجت تمام اصرار داشت تا سر از کار رئیس بخش مالی شرکت که حال مالک قلبش هم بود، سر در بیاورد.
این بار با احتیاط بیشتری پرسید:
رایان چرا امروز گرفته ای؟
پسرک کت اسپرت مشکی رنگش را پوشید و بی آن که نگاهی به دخترکی که عجیب این روز های او را به خود اختصاص داده بود، بیاندازد؛ لب زد:
الان دو ماهه که نمی دونم چه طوری باید به آرین بفهمونم پای یه پول شویی بزرگ وسطه، خودت می دونی که.
نفس آهی کشید و گفت:
دیر یا زود که باید بگی!
با کلافگی چنگی به میان موهای خوش حالتش زد و گفت:
مشکل همین جاست! دو تا از مهره های اصلیه این بازی عمو و پدر آرین هستن. درسته که از عموش کینه داره اما قضیه ی پدرش رو چه جوری می شه هضم کرد؟!
نفس شانه ای بالا انداخت و هم قدم با رایان از شرکت بیرون زد.
آن قدر این مسائله ذهن هر دویشان را معطوف خود کرده بود که هر کدام غرق در افکارشان مسیر شرکت تا ویلای بزرگ محتشم را طی کردند.
پسرک حالا که به مقابل درب سفید آهنی و غول پیکر ویلا رسیده بود، احساس ضعف می کرد.
گویی تمام شهامتش برای رو به رو شدن با اهالی این خانه را از دست داده بود.
توام با صدای آرام نفس، آه عمیقی کشید.
- می خوای برگردیم یه روز دیگه بیایم اگه آمادگیش رو نداری؟!
سری از روی نفی تکان داد و بدون فوت وقت دکمه ی آیفون تصویری را فشرد.
کمی بعد صدای زنی از پشت آیفون بلند شد:
کیه؟
بعد از گذشت هفت سال هنوز هم صدای خدمتکار دلسوز خانه ی پدریش را خوب می شناخت.
لبخند تلخی زد و صدایش را صاف کرد:
وا کن در رو رایانم، سعیده!
سکوت طولانی سعیده خبر از یکه خوردن ناگهانیش می داد.
بالاخره صدای شادمانش رایان را برای ورود به ویلا تشویق کرد:
خوش اومدید آقا رایان! بفرمایید داخل!
با تمام شدن حرفش در به صورت خودکار باز شد.
در را با دستش هول داد و کنار رفت تا اول نفس وارد باغ شود سپس پشت سرشان در را بست و شانه به شانه ی دلبرکش به سمت ساختمان ویلا راه افتاد.
مشکی هایش جای جای باغ چرخید تا آن که بر روی تک درخت سرو باغ صامت ماند.
مردمک چشمانش لغزیدند و خاطرات به مغزش حجوم آوردند:
«- تکیه اش را به درخت داد و مشکی های خسته اش را بست و لب زد:
زبونت نیش دار شده.
نیشخند صدا داری حواله پسرک کرد و جوابش را داد:
بهتره این جوری بگیم نیش دار شد چون شما ها باعثش شدین!
اخم کرد و با حرکتی ناگهانی در صورت دلبرکش براق شد:
چیه زورت فقط به من می چربه؟ تو بهتره بری یقه ی اون شوهر جونت رو بگیری که به این جا رسوندمون نه منی که از عالم و آدم زمین خوردم...
خودش را کمی عقب تر کشید و با عجز خطایش را توجیح کرد:
گیسو من دیشب مست بودم.
گیسو با دلخوری مشهودی گفت:
نه اونقدری که هوشیاریت و زیر سوال ببره.
صدای کنترل شده ی رادوین از پشت سر گیسو برخواست و توجه رایان را به خود جلب کرد:
تو به چه حقی بهش نزدیک شدی؟»
- رایان؟
مشکی هایش را از آن درخت کذایی و آخرین خاطره اش گرفت و به صاحب صدا چشم دوخت.
زن از پشت قاب شیشه ای عینکش قامت پسر کوچک ناز دانه اش را برانداز می کرد.
چه خوب که عینکش دیده شدن آن چشمان قرمز و بی تابش را از رایان سلب می کرد!
الحق که این زن عادت نداشت خود را ضعیف جلوه بدهد!
با آن حال بازگشت دردانه اش عجیب احساسات خاک خورده اش را به غلیان انداخته بود.
مشکی های پسرک هوس آبتنی به سرشان زده بود. پر از بهانه و بی صدا اجازه ی آبتنی را صادر کرد، تا بلکه قطرات اشک تطهیر کند جای جای زخم های کهنه شده و عفونت کرده اش را.
کمی جلوتر رفت و با چانه ای لرزان خانم بزرگ را صدا زد:
مامان!
حال که رایان عزیز کرده اش رو به رویش ایستاده بود درک می کرد که چه قدر دلش برای این صدا کردن های بی آلایش پسرکش تنگ شده بود!
اولین قطره ی اشک سد چشمانش را شکست و بر روی گونه ی چروکیده اش خط انداخت.
خانم بزرگی که تا به حال هیچ کس اشک ریختنش را ندیده بود، اینک در مقابل آن دخترک مسکوت تازه وارد و رایان عزیزش شکسته بود.
دلتنگی چه ها که بر سر آدم ها نمی آورد!
"گاهی احساس می کنم خطرناک ترین سلاح هستی همین دلتنگی ایست که آدمیزاد را ذره ذره از درون نابود می کند."*
دستانش را از هم باز کرد و لب زد:
بیا این جا خوش غیرت!
رایان فاصله ی کمش با خانم بزرگ را پر کرد و خود را در آغوش خواستنی و مادرانه ای که سال ها از آن محروم بود، انداخت.
خانم بزرگ مادرانه خرج پسرک کوچکش کرد و دست نوازش گری بر روی موهای پر و حالت دارش کشید و زمزمه کرد:
بزرگ شدی رایانم!
خود را بیشتر به مادرش فشرد و عطر یاس همیشگی تنش را به مشامش فرستاد و گفت:
بهتره بگی پیر شدم مامان!
- پیر منم که یه پام لبه گوره و هفت ساله چشم به این دره تا نازدارم بیاد دیدنم.
لب گزید و سرش را به زیر انداخت.
- شرمنده تر از اینم نکن مامان! هر چی بگی حق داری اما منم به زمان نیاز داشتم.
سر تا پای پسرکش را از نظر گذراند و به تلخی لب زد:
کیارش گفته بود سلامتیت و دوباره به دست آوردی.
تصنعی اخم کرد و گفت:
چرا این پسر آلو تو دهنش خیس نمی خوره؟!
با عصایش ضربه ی آرامی به پای پسرکش زد و اعتراض کرد:
حواست باشه چی راجع به کیارش می گی! هر چی باشه اونم به اندازه ی تو برام عزیزه؛ زلیل مرده اگه کیارش نبود که من تو بی خبری ازت دق می کردم.
سر به زیر انداخت.
- دور از جونتون.
بغضش را فرو فرستاد؛ به اندازه ی تمام این هفت سال گذشته گله داشت اما مادرانه هایش او را از گله کردن وا می داشت.
اشاره ای کرد به دخترک معصومی که در گوشه ای ایستاده بود و با لبخند تحسین آمیزی عشق میان این مادر و فرزند را نظار می کرد و گفت:
رایان جان نمی خوای معرفی کنی؟
رایان با غرور مشکی هایش را به نفس دوخت و گفت:
نفس جان، عروس جدید خاندان محتشم.
خانم بزرگ لبخند نایابی زد و زمزمه کرد:
سلام عزیزم، خوبی؟
تحسین در نگاهش موج می زد.
دخترک رنگ گونه هایش را از انار شب چهله قرض گرفت و سر به زیر انداخت. اصلاً همین حیا و نجابتش بود که دل می برد از این مرد احساساتی.
مهین به نرمی بازوی دخترک را گرفت و رایان را خطاب قرار داد:
قرارمون این نبود تنها بری و با عروس آینده ات برگردی.
نفس لب گزید؛ می ترسید از هیبت مهینی که رایانش با نام مادر از او یاد می کرد. حتی از این که توسط این زن پس زده شود هم می ترسید.
رایان به جلوی پایش خیره شد و برای عزیز کرده اش در کمال تواضع جنگید.
- من رفتم تا خودم و بسازم اما اگه این دختری که تنها دو ماه و نیمه می شناسمش نبود شاید هیچ وقت نمی تونستم خودم رو پیدا کنم.
خانم بزرگ بازوی دخترک را کمی نوازش کرد و با قدردانی لب زد:
ازت ممنونم.
دخترکِ متعجب در چشمان مهین خیره شد. گویی به دنبال جوابش در چشمان این مادر می گشت.
با گنگی زمزمه کرد:
خواهش می کنم، من که کاری نکردم.
تک خنده ی مهین او را از بهت بیرون کشید.
- تو پسرم و بهم برگردوندی؛ مگه کاری با ارزش تر از اینم هست؟!
منحنی پشت لب هایش جان گرفتند. الحق که رایان فرزند همین مادر بود.
با حفظ لبخندش تواضع خرج کرد تا خودش را به اثبات برساند.
- نه خانم بزرگ، من جداً کاری نکردم؛ پسر شما خودش خواست تا تونست.
فرشته بودن تا چه حد؟!
این دختر به یقین یدک کش مهربانی بود.
مهین با سر انگشت نم چشمانش را پاک کرد و گفت:
انقدر از اومدن ناگهانی رایان خوشحال شدم که فراموش کردم نباید مهمون رو سر پا نگه داشت. بفرمایید تو!
این زن هم بلد بود احساس خرج کند!
قطعاً اگر گیسو این جا بود دلش از این همه تبعیض می گرفت. هر چه باشد او با میل و رضایت عروس این خاندان نشد.
هر سه در پذیرایی وسیع ویلا جا خوش کردند.
مهین صدایش را کمی بالا برد و خدمتکار وفادار خانه را صدا زد:
سعیده!
سعیده دوان دوان مسافت نسبتاً زیاد آشپزخانه تا پذیرایی را طی کرد و خودش را به آن ها رساند.
- بله خانم بزرگ؟
- وسایل پذیرایی رو مهیا کن!
سر خم کرد و آرام گفت:
چشم.
رایان نگاه مشتاقی به سعیده انداخت و لب زد:
خوبی سعیده؟!
سعیده لبخند کوچکی به لب آورد و جواب رایان را داد:
به خوبی شما آقا رایان؛ دلمون براتون تنگ شده بود.
- منم دلم برای همه تنگ شده بود؛ سعیده عروسم و دیدی؟
سعیده به دخترک معصومی که در کنار مهین نشسته بود نگاهی انداخت و گفت:
ماشاللّه هزار ماشاللّه یه تیکه جواهره! خدا برای هم نگه اتون داره.
دخترکِ سر به زیر به آرامی جواب تمجید های سعیده را داد:
نظر لطفتونه سعیده خانوم.
صدای در سالن در میان حرفشان وقفه ای انداخت. همه به آن سو چرخیدند و به گیسو و آرشامی که تازه از گرد راه رسیده بودند نگاهی انداختند.
سعیده که می دانست این رویارویی چندان دلچسب نیست؛ با جمله ی کوتاهی سالن را ترک کرد.
- من برم میوه و شیرینی بیارم براتون.
نفس نگاهش به رایانی دوخت که با مشکی های نمدارش آرشام را می نگریست. حسادت زنانه اش ایجاب می کرد تا عکس العمل رایانش نسبت به آن بانوی کم سن و سال و زیبا را بسنجد. الحق که رایان مرد بود برای قلب عاشقش!
رایان بی آن که کوچک ترین توجه ای به گیسو نشان دهد در مقابل آرشام زانو زد. بغض سیب شده در گلویش را همراه با بزاق دهانش فرو فرستاد و با صدای بم مردانه اش زمزمه کرد:
سلام مرد کوچک.
پسرک لبخند زیبا و خواستنی ای زد و در میان تمام تعجب هایش جواب این مرد بی قرار را داد:
سلام آرین خان.
قلبش فشرده شد و از این همه غریبگی. دست پیش برد و موهای مشکی پسرک را از روی صورت سفیدش کنار زد و به آرامی گفت:
حق داری چون خودم خواستم که من و نشناسی. بذار این بار رسم تری خودم و معرفی کنم.
صدایش را کمی صاف کرد و در مقابل چشمان متعجب جمع رو به آرشام دوست داشتنی اش، کلمات را ادا کرد:
من رایان محتشم پسر کوچیک این خونه و خونواده م آرشام جان.
آرشام با گوی های گرد شده ای پرسید:
یعنی شما عمو رایان منی؟
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش چکید و او به آرامی زمزمه کرد: