طراحی و صفحه آرایی: رمان های عاشقانه

نویسنده: عطیه شکری tara.at

طراح جلد: مهدیه سعدی

سایت رمان های عاشقانه: wWw.Romankade.com

آدرس تلگرام ما:

@romankade_com

تمامی حقوق این کتاب نزد رمان های عاشقانه محفوظ می باشد.

" به نام خداوند تمام زخم خورده های این عالم فانی "

نام رمان: گناهکاران «زخم کهنه»

ژانر: عاشقانه_ معمایی_ انتقامی

مقدمه:

من مرد دو چهره ی روزگار هستم؛ همان پسر سر به راه گذشته ها و مرد کینه توز این روزها. بی رحمی شده سر لوحه ی زندگی ام. در من به دنبال ویژگی مثبت نباش!

من خالی ام از تمام خوبی ها. آری، من قدر مطلق سیاهی ها و نماینده ی تمام کسانی هستم که در این میان ضربه خورده اند. من آماده ام تا انتقام بگیرم. میز عدالتی تشکیل می دهم و خودم هم قاضیش می شوم. بی شک من خودم عدالت را اجرا خواهم کرد.

«فصل اول»

" سوم شخص "

«- امروز، روز چهل و هفتمه که به هوش اومدم. سرم به شدت درد می کنه. بابا بهروز تا الان نذاشته از خونه بیرون برم. البته تنها سه هفته اس که به کمک تمرینات مداومی که تحت نظر خودِ بابا تو خونه انجام می دم؛ از زندگی نباتی ای که گریبان گیرم بود فاصله گرفتم. هنوز هم کمی بدنم خشکه و اون انعطاف لازم رو نداره. این روزها بدجور کلافه و افسرده ام این منع بیرون رفتن هم که شده نور الی نور. دلیل این همه اصرارهاش رو نمی فهمم چند باری هم که ازش پرسیدم که چرا نمی ذاره برم بیرون، تنها یه جمله رو به خوردم داد اونم این که من باید استراحت کنم چون تازه بعد از چند سال از کما بیرون اومدم. الان هم این برگه ها رو به زور از اتاق کارش کش رفتم تا بتونم چند خطی بنویسم. شاید فرجی شد و حافظه ام کم کم برگشت؛ البته بعید می دونم چون تو این مدت اندکی که در روز قرص هام بهم اجازه ی بیدار موندن می ده هر چی فکر می کنم کم تر به نتیجه می رسم. همین امر باعث می شه بیشتر از دست خودم کلافه بشم و حرص بخورم چون هیچی یادم نمی...»

با شنیدن صدای قدم هایی که هر لحظه به اتاقش نزدیک تر می شد، دست از نوشتن کشید. چشمانش از ترس دو دو می زد. آب جمع شده در دهانش را با سر و صدا قورت داد و تمام استرسش را بر سر برگه ی بیچاره ای که در مشتش هر لحظه جمع تر می شد، خالی کرد. با تکان خوردن دستگیره ی در به سرعت کاغذ مچاله شده و قلمش را به زیر پتو انداخت و خودش هم بر روی آن نشست و به در خیره شد.

بهروز در بدو ورودش چهره ی رنگ پریده و حرکات هول زده ی پسرک را شکار کرد. در را پشت سرش بست و روی صندلی پشت میز نشست و پرسید:

چیزی شده بابا جون؟

پسرک لب های خشکش را با آب دهان تر کرد و با صدای آرامی که سعی می کرد ارتعاشش را مخفی کند، جواب بهروز را داد:

نه بابا جون فقط یه کم خسته ام.

بهروز ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد با آن که می دانست چیزی در این میان می لگند. این پسر کمی امروز برایش مشکوک بود. نفس عمیقی کشید و افکارش را پس زد و گفت:

اومده بودم تا داروهات رو بهت بدم.

چند دانه ای قرص که در مشتش بود را به دست پسرک داد و از پارچ روی میز درون لیوان مقداری آب ریخت و به دست دیگرش داد. او هم بی چون و چرا داروهایش را در مقابل چشمان منتظر بهروز آب را خورد و لبخند کجی و معوجی به لب آورد.

- خب بدنت ضعف که نداره؟

دستی به سرش کشید و گفت:

نه فقط یه کم سر درد دارم.

همان طور که از اتاق خارج می شد، جواب داد:

این سر دردهایی که داری طبیعیه.

" آرین "

کام عمیقی از فیلتر باریکی که میان انگشتانم می سوخت، گرفتم و نیشخند صدا دارم را حواله ی قاب عکس کردم. از چهره ی مظلوم نمای درون عکس به شدت بیزار بودم. از روی خشم مشتم گره خورد و فیلتر سیگار در دستم چلانده شد. دندان هایم را بهم ساییدم و لب زدم:

ازت متنفرم دختره ی نمک به حروم.

میشی هایم را با انزجار از قاب عکس گرفتم و آن را بر عکس بر روی میز گذاشتم تا چشمم به آن صورت منفور دیگر نیفتد.

دستی به چانه ام کشیدم و زمزمه کردم:

کابوس شب و روزِ تو و اون خانواده ی جدیدت می شم، مطمئن باش! انتقام این پنج سال تباهی رو ازتون می گیرم.

تقه ای به در اتاق نواخته شد و یک نت به موزیک بی کلامی که سکوت اتاق را در هم می شکست، اضافه کرد. همان طور که جسد سیگارم را درون جا سیگاری طلایی رنگم می انداختم، لب زدم:

بیا تو!

لحظه ای بعد صدای آشنایی گوشم را نوازش کرد:

سلام جناب بی معرفت!

به سرعت سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. حال که او را می دیدم درک می کردم که چه قدر محتاج همین بودن هایش هستم. از جایم بلند شدم و مشتاقانه لب زدم:

کی برگشتی مرد؟

تک خنده ای سر داد و گفت:

مرسی از استقبال گرمت!

تازه به خودم آمدم و کمی جلو رفتم و حجم مردانه اش را در آغوش کشیدم و گفتم:

چه عجب دل کندی از وگاس!

ضربه ای به پشتم زد و خودش را از آغوشم بیرون کشید و لب به اعتراض گشود:

ای بابا خفه ام کردی کرگدن! بذار نفس بکشم!

نگاهم را به چشمان بی قرارش دوختم و گفتم:

چرا حرف رو می پیچونی؟

روی مبل نشست و گفت:

چون سوالات خیلی آبکیه.

اخم تصنعی ای به روی پیشانی ام نشاندم و کنارش نشستم. با لحنی که دلخوری در آن مشهود بود، گفتم:

دست شما درد نکنه یعنی من انقدر بی ارزش شدم که به حرف هام می گی آبکی؟!

ضربه ی نسبتا آرامی نثار بازویم کرد و گفت:

گلوم خشک شد این چه وضعه مهمون داریه! پاشو زنگ بزن یه چایی برام بیارن!

از جایم بلند شدم و زیر لب غر زدم:

رو نیست که، به سنگ پای قزوین گفته زکی تو برو من هستم جات!

با لودگی دستانش را رو به آسمان گرفت و گفت:

بترکه چشم بخیل، بگو آمین!

چشم غره ای نثار تمام مزه پرانی هایش کردم و به سمت تلفن رفتم تا سفارش چای بدهم. همان لحظه تقه ای به در اتاق نواخته شد. در میانه ی راه توقف کردم و گفتم:

بفرمایید!

در باز شد و سماعی با سینی چای در دستش وارد اتاق شد. سوالی به او چشم دوختم که با هول سینی را روی میز گذاشت و گفت:

داشتم می اومد این جا که ملوک خانوم سینی رو دادن دستم گفتن بیارم برای شما و مهمونتون.

سری تکان دادم و پرسیدم:

چی کار داری؟

نگاه مرددش را برای ثانیه ای حواله ی رایانی کرد که شیرینی نسبتاً بزرگی را درون دهانش چپانده بود و به زور آن را می جوید؛ منظورش را فهمیدم و گفتم:

رایان از خودمونه؛ حرفت رو بزن!

رایان با بی خیالی شانه ای بالا انداخت و از جایش بلند شد و با دهان پر گفت:

عیب نداره من می رم بیرون تا راحت تر حرف بزنید.

با تحکم سرش غر زدم:

بشین سر جات!

دوباره سر جایش نشست و دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:

خیله خب نزن!

دستانم را درون جیب هایم فرو بردم و بی توجه به مزه پرانی هایش، نگاه منتظرم را به سماعی دوختم تا بگوید که چه چیزی او را به این جا کشانده.

نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:

آقا راستش...

حرفش را خورد. دیگر داشت اعصاب نداشته ام را به بازی می گرفت. با تن صدای آرامی که سعی در کنترل کردنش داشتم، پرسیدم:

راستش چی؟

نگاهش را دزدید و گفت:

پارسا خبری رسونده که باید بهتون بگم.

یک تای ابرویم را بالا انداختم و با بی صبر گفتم:

خب؟

- خب این که یه جشن برای آخر هفته ترتیب دادن به افتخار بازگشتتون و خواستن که شما هم تو جشن حضور داشته باشین.

دستی به چانه ام کشیدم و پرسیدم:

خیله خب از ماهان چه خبر؟!

- فقط می دونم که در حال حاضر با خانومشون تو روسیه اقامت دارن.

سری تکان دادم و گفتم:

اوکی، اگه چیز دیگه ای نمونده می تونی بری!

با اجازه ای گفت و من را با رایان تنها گذاشت.

بعد از رفتنش مقابل رایان نشستم.

جرعه ای از چایش را در آرامش نوشید؛ بعد پرسید:

حالا می خوای چی کار کنی؟

دستانم را از هم باز کردم و تصمیم را با قاطعیت به زبان آوردم:

می رم.

- مطمئنی؟

به مبل تکیه زدم و با نیشخند پهنی که بر لب هایم جا خوش کرده بود، جوابش را دادم:

این بهترین فرصت برای شروعه.

- می دونم، منظورم اینه مطمئنی که برای رو به رو شدن باهاش آماده ای؟!

- به اندازه ی پنج سال.

سری تکان داد.

- تو چی شد که برگشتی؟

- روی پیشنهادت فکر کردم.

- خب؟

- به این نتیجه رسیدم که تو شرکتتون سرمایه گذاری کنم.

یک تای ابرویم را بالا فرستادم و چشمانم را کمی ریز کردم:

مطمئنی که همه اش همینه؟

نفسش را کلافه فوت کرد و گفت:

برگشتم چون می ترسیدم سرت رو به باد بدی.

نیشخند صدا داری زدم.

- مگه مهمه؟

تشر زد:

خریت نکن آرمان!

بی توجه به آرمان خطاب کردن هایش، گفتم:

خریت ماله زمانی بود که امیدی برای زندگی داشتم نه الان که هیچی برای از دست دادن ندارم.

چشم غره ای نثارم کرد و دیگر حرفی نزد.

اتاق برای مدتی در سکوت فرو رفت تا آن که خودم سکوت را شکستم و پرسیدم:

الان کجا می مونی؟

- فعلاً که هتل تا بگردم دنباله یه خونه ی مناسب.

- خانواده ات خبر دارن برگشتی؟

نیشخندی بر روی صورت همیشه بی خیالش جا خوش کرد و لب زد:

دلت زیادی خوشه برادرِ من!

- تا وقتی خونه پیدا کنی بیا این جا!

- مزاحم نمی شم.

- خواهشاً چرت نگو!

به چشمان مشکی رنگش خیره شدم و زمزمه کردم:

منم تنهام رایان.

از جایش بلند شد و به سمت در رفت. قبل از آن که اتاق را ترک کند آخرین کلماتش را به زبان آورد:

از تنهایی حرف نزن چون تو هنوزم خدات رو داری.

نیشخند صدا داری زدم و گفتم:

خیلی وقته که باهاش قهرم می دونی که؟!

نفسش را به شدت فوت کرد و بی حرف از اتاق بیرون زد چرا که خوب می دانست بحث کردن با من همیشه بی نتیجه است. کلافه دستی به پیشانی ام کشیدم و از جایم بلند شدم. صدای موزیک بی کلام دیگر برایم آرامش بخش نبود بلعکس تمام هورمون هایم را بهم می ریخت. با غیض کنترل را برداشتم و پخش را خاموش کردم.

حال سکوت محض اتاق مانند پتک بر سرم فرود می آمد و من کلافه وسط اتاق ایستاده بودم و مدام چشم می چرخاندم تا وسیله ای پیدا کنم بلکه بتواند عصبانیتم را کمی کاهش دهد. میشی هایم بر روی گلدان گل سرخ روی میز ثابت ماند و صداهای مزاحم دوباره در سرم جان گرفت و خاطرات گذشته را برایم زنده کرد؛ همان هایی که جدیداً کمر به قتلم بسته بودند. صدای مردانه اش در کنار گوشم جان گرفت:

«گل سرخ به اتاق روح تازه می بخشه و باعث می شه تو فضای شادتر و با رغبت بیشتری به کارهات برسی.»

کلافه چنگی به میان موهایم زدم و لب های خوش فرمم را به داخل دهانم کشاندم. او گل سرخ را زیادی دوست داشت درست برعکس من که با گل و گیاه میانه ی خوبی نداشتم. آن زمان چه قدر به این کارهایش می خندیدم و او را زن نما خطاب می کردم. قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید. سریعاً با سر انگشت ردش را پاک کردم. آخر مرد که اشک نمی ریزد!

" گاهی وقت ها احساس می کنم این افکار پوچ است که از مرد فقط یک سنگ ساخته! "*

(همه ی دلنوشته های ستاره دار متعلق به خود نویسنده است.)

اما حال که او نبود توصیه هایش را با دل و جان انجام می دادم.

به راستی که ما جماعت مرده پرستیم. تا وقتی که عزیزترین هایمان را کنارمان داریم قدرشان را نمی دانیم همین که مقداری دور می شوند جای خالیشان خنجر می شود و بر روحمان ضربه می زند. آن زمان است که از قلبمان تنها یک لاشه ی تکه تکه شده باقی می ماند و ما محکومیم به یدک کشیدن آن لاشه حداقل تا زمانی که زنده ایم و نفس می کشیم؛ حال من هم محکومم به میراثی که برایم به یادگار گذاشت و رفت.

حلقه ی اشک در چشمانم جوشید و من با تمام توانم پس زدم بغضی را که می رفت تا سیلی عظیم به راه بیاندازد. حجوم خاطرات جنون را بر تنم هدیه کرد. چنگ زدم و گلدان را از روی میز برداشتم و با تمام توانم به دیوار مقابل کوبیدم و فریاد کشیدم:

چرا؟

زانوهایم خم شدند و با صدای مهیبی بر روی زمین افتادم. این روزها حتی پاهایم هم با من سر مدارا باز نمی کنند!

آخر انتهای بدبختی تا چه حد؟!

اصلاً مگر تنهایی و بدبختی انتهایی هم دارد؟!

دستم را تکیه گاه بدنم کردم تا از روی زمین بلند شوم. به ضعف و ناتوانی خودم لبخند تلخی زدم.

صدای خورد شدنه تکه ای شیشه توجه ام را جلب کرد. نگاهی به منبع صدا انداختم و به دست خونینم نگاهی انداختم؛ لبخندم پهن تر شد. در این بلبشو همین یک قلم را فقط کم داشتم!

از جایم برخاستم و کتم را برداشتم تا خودم را به بیمارستان برسانم. پله ها را به آرامی طی می کردم چون عجله ای نداشتم. آخر زخم دستم به اندازه ی زخم های کهنه ای که قلبم را سیاه کرده بودند، اهمیتی نداشت. از ساختمان عمارت سوت و کورم خارج شدم و خودم را به مازراتیم رساندم. هوای سرد روزهای آغازین زمستان پوستم را نوازش کرد. بی توجه به سردی هوا و دستی که کم کم به سوزش افتاده بود، در اتومبیل نشستم. دست سالمم را در جیب فرو بردم و دستمال پارچه ایی را از جیبم بیرون کشیدم و زخمم را با آن بستم و بعد عمارت را به مقصد نزدیک ترین بیمارستان ترک کردم.

پنج دقیقه بعد رو به روی بیمارستان نگه داشتم. نگاه گذرایی به سر در بیمارستان انداختم.

«بیمارستان تخصصی و فوق تخصصی پارس»

ناخودآگاه نیشخند بزرگی روی لب هایم جا خوش کرد. من برای درمان به بیمارستانی آمده بودم که رئیسش دشمن دیرینه ی این پنج سال گذشته ام بود.

از خودرو پیاده شدم و به اورژانس بیمارستان پا گذاشتم.

با هر قدمی که برمی داشتم خشم بیشتر در وجودم شعله می کشید.

با صدای ظریفی دست از فکر و خیال برداشتم و به صاحب آن چشم دوختم.

- چه کمکی از دستم برمی آد؟

مات شدم. تنها آن دو گوی قهوه ای رنگش در دیده ام جان باخت. من صاحب این چشمان را خوب می شناختم؛ اصلاً همین چشم ها بودند که مرا از اطرافم بی خبر ساختند تا آن جا که خودم را در میان دام پارسا یافتم.

ناخودآگاه اخم ریزی زینت پیشانی ام شد؛ دستم را نشانش دادم:

دستم خونریزی داره.

نگاه گذارایی به دستم انداخت و دوباره نگاه متحیرش را به چشمان دوخت و آرام لب زد:

آرین!

نتوانستم جلوی لبخند تلخی که بر روی لب هایم نقش بست را بگیرم. این روزها جای زخم هایم دائماً تازه می شدند!

بی توجه به سوزش دردناک دستم، با صدای بم و آرامی زمزمه کردم:

چه قدر تغییر کردی!

لبخند محزونی زد و گفت:

این تویی که زیادی بی معرفت شدی! کی برگشتی؟

کلافه بودم و هوس بهانه گیری به سرم زده بود. بی آن که جواب سوالش را بدهم دوباره به دستم اشاره کردم و با لحن آرامی گفتم:

زخمی شدم.

پوزخندش جان گرفت:

نازک نارنجی هم که شدی.

- گذشته زمان آدم ها رو دستخوش یه سری تغییرات می کنه و متاسفانه این تغییرات دست خود فرد نیست. این زمانِ که انسان رو با خودش همراه و هم سو می کنه.

- حرف زدنت بوی حرف زدن های آرمانم رو می ده.

تنها سکوت کردم چرا که حرفی برای گفتن نداشتم. او هم به تختی اشاره زد و گفت:

اون جا منتظر باش تا دکتر رو خبر کنم!

بی حرف سمت آن تخت رفتم و رویش نشستم.

بعد از گذشت زمانی نچندان طولانی ملیکا به همراه دکتری جوان به سمتم آمدند. دکتر لبخند بزرگی زد و گفت:

سلام.

در جوابش تنها به تکان دادن سرم اکتفا کردم. مردک گمان می کرد من کودک دو ساله ام که لبخند ژکوند تحویلم می داد!

زخم دستم به قدری عمیق نبود که بخیه بخواهد برای همان با یک پانسمان ساده کارم به پایان رسید. تحمل فضای بیمارستان آن هم در نزدیکی ملیکا زیادی طاقت فرسا بود. به محض آن که دکتر اعلام کرد کارش اتمام یافته، به سمت حسابداری رفتم و بعد از تصویه حساب به محوطه ی بیمارستان پناه بردم.

همین که ریه هایم هوای سرد دی ماه را لمس کردند، کمی آرام شدم. نگاهی به آسمان شهر انداختم. گویی امشب آسمان قصد داشت بر تن پایتخت لباس عروس بپوشاند. برف آرام و بی صدا می بارید درست بر عکس دل من که با یک دیدار ساده و تصادفی عجیب به آشوب کشیده شده بود. لبخند غمگینی بر روی لب هایم نشست. زمستان برایم پر از خاطراتی بود که این روزها کمبودش به شدت در زندگی ام تاثیر منفی داشت.

قدم زنان خودم را به خودرو رساندم و سوار شدم اما حرکت نکردم. دلم کمی دیدن زدن زنی را می طلبید که زمانی تمامش سهم خودم بود و بس.

حیف که او مرا با این ظاهر جدید نمی شناخت!

آهی کشیدم و سیگاری آتش زدم تا تسکین بخشم به درد های بی پایانم. پوک اول را که به سیگار زدم یاد موضوعی افتادم. چنگ زدم و تلفنم را از روی کُنسل برداشتم و نگاهی به تقویم آن انداختم. لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد. ضربه ی محکمی به پیشانی ام زدم و با صدای نسبتا بلندی نالیدم:

نه امکان نداره! من چه طور فراموش کردم؟!

خودم را کمی جمع و جور کردم و اتومبیل را به حرکت در آوردم.

" سوم شخص "

بعد از تمام شدن ساعت کاری به بیرون از بیمارستان آمده بود تا آمدن آژانس کمی زیر آسمان شهر خاطراتش را تجدید کند. هوای سرد زمستانی پوست صورتش را به بازی گرفته بود. دستش را کمی جلو برد تا دانه های کوچک و ظریف برف را لمس کند. دانه های بلورین برف آرام و سخاوتمندانه خودشان را به میهمانی دستان سرد دخترک دعوت کردند. حس زیبای زندگی در زیر پوستش جریان یافت و گرمای مطبوع هر چند کمی را به قلب رنج دیده اش هدیه داد. دلخوش بود به همین جریان های کم رنگ شده ای که هر از گاهی دلش را پر و خالی می کردند. لبخند محوی به روی تمام کم رنگ های زندگی اش پاشید. با قرار گرفتن یک جفت کفش کوچک و اسپرت در مقابلش، دست از افکار غمزده اش کشید و نگاهی به صاحب کفش ها انداخت. پسر بچه ی دوازده ساله ای که نوک بینی اش کمی به قرمزی می زد با تخسی دست پیش برد و بی حرف دسته گل نسبتا بزرگی از گل های رز سفید رنگ که در آن خود نمایی می کرد را به سمت ملیکا گرفت. ملیکا با گنگی لبخند زد و پرسید:

این چیه کوچولو؟

پسرک اخم در هم کشید و آرام غرید:

من کوچولو نیستم.

ملیکا ابرویی بالا انداخت و چشمک شیرینی نثار پسرک کرد:

بله حق با شماست عزیزم، من اشتباه کردم!

پسرک لبخند زد و به دسته گل اشاره زد:

برای شماست.

ملیکا نگاهی به رزهای سفید که عجیب دلبری می کردند انداخت و پرسید:

چه مناسبتی داره؟

پسر بچه گل را در دستان دخترک گذاشت و در حالی که با قدم های آرامش از او فاصله می گرفت جوابش را داد:

مناسبتش رو نمی دونم این و یه آقایی دادن تا برسونم دست شما.

ملیکا کنجکاوتر لب زد:

کدوم آقا؟

پسرک به سویش چرخید و نیشخند کوچکی زد:

دِ اگه می خواست شما بشناسیش که من و واسطه نمی کرد!

از حاضر جوابی پسرک مبهوت بر جای ماند و با چشمانش او را بدرقه کرد تا آن جا که از محدوده ی دیدش خارج شد. نگاهی به دسته گل انداخت. دست برد و کارت پستال درون آن را برداشت و نوشته ی روی آن را زیر لب خواند:

روزت مبارک دردونه.

کامل فراموش کرده بود که امروز، روز تولدش است. او عادت داشت به این کادوهای ارسالی از فردی ناشناس که از پنج سال گذشته تا به حال سهمش شده بود. احساس تلخی در وجودش جان گرفت و بغض سیبک گلویش را فشرد. می دانست امسال خبری از جشن تولد بزرگ و تبریک های پی در پی نیست چون دیگر پدر و مادری نبودند که دل به آن ها خوش کند و تنها کادوی همین فرد ناشناس دلش را شاد کرد. یک دختر همیشه خواهان آن است که مرکز سقل توجه اطرافیانش باشد و بدا به آن روزی که این توجه از او سلب شود؛ مانند آن است که آب را از ماهی منع کنند. او هنوز هم برای فردی مهم بود و همین کافی بود برای دلخوشی واهی ای که او را سر پا نگه دارد.

با صدای نسبتا بلندی گفت:

ازت ممنونم ناشناس جان!

لبخند رضایت بخشی بر روی لب های خوش فرم آرینی که پشت سرش ایستاده بود جا خوش کرد. پسرک دستانش را روی سینه اش جمع کرد و آرام زمزمه کرد:

قابلت رو نداره دلبر جان!

با قدم های آرامی به سمت اتومبیلش رفت و در آن جای گرفت. دلش کمی بودن از جنس آن دخترک مغموم را می طلبید. دل است دیگر و امان از دل عاشق شده!

آخر دل که عاشق شود، زبان نفهم هم می شود!

" دلم را وام دار خیالت کرده ام.

چه کنم؟!

دل خوشم به همین خیال بودن هایت! "*

مسلما نمی توانست فعلا اقدامی کند، حداقل نه تا وقتی که با مهرداد رازش را در میان نگذاشته. نفسش را پر صدا فوت کرد و کلافه دستی به میان موهایش کشید. با توقف خودرویی در مقابل ملیکا که نشان آژانس را با خود یدک می کشید، اتومبیلش را روشن کرد تا از دلبرکش دل بکند و پی کارهای ناتمامش برود. ناگاه چهره ی راننده زنگ خطر را برایش به صدا در آورد. او راننده را خوب می شناخت. شهرام یکی از نوچه های پارسا بود. اخم در هم کشید و دست مشت کرد. گذشت این پنج سال هم نتوانسته بود چهره ی شهرام را از خاطراتش محو کند. مگر می شد مسبب آن آتش سوزی کذایی را فراموش کرد؟!

رگ پیشانیش باد کرد و او جری تر از همیشه نفسش را به شدت فوت کرد. یقینا شهرام در صدر لیست انتقامش قرار داشت. منصرف از گذشتن به دنبال خودروی شهرام کشیده شد.

درست ده دقیقه از تعقیبشان می گذشت که متوجه ی زد و خوردی شدید در خودرو شد. چشمانش را کمی تنگ کرد تا بهتر بتواند ببیند. اتومبیل شهرام به شدت از لاین منحرف شد و در لاین مقابل قرار گرفت. صدای بوق های ممتد کامیون مانند ناقوس مرگ در سرش زنگ خورد؛ میشی هایش گرد شدند و قلبش ضربان گرفت. ملیکا را دید که خودش را از خودرو به بیرون انداخت اما در مقابل خودش افتاد و اگر دیر پایش را روی ترمز می فشرد یقینا او را زیر گرفته بود؛ جیغ لاستیک های مازراتی دوست داشتنیش در میان صدای برخورد پژو پارس شهرام با کامیون گم شد.

آب جمع شده در دهانش را با سر و صدا قورت داد و از اتومبیلش پیاده شد. قدم های لرزانش را که میراث یک زلزله ی نه ریشتری را یدک می کشیدند به سمت جلوی خودرو تنظیم کرد و در کنار ملیکای میخکوب شده زانو زد. نگاهی به فاصله ی ملیکا تا بدنه ی خودرو که کمتر از یک وجب بود انداخت؛ تشویش و کلافگی یقه اش را سفت چسبیده بودند و قصد رها کردنش را نداشتند. مطمئنا اگر ثانیه ای دیرتر به خود می جنبید پشیمانی بزرگی را به بار می آورد.

سعی کرد صدایش را صاف کند اما سعیش بی فایده بود چرا که نگرانی در تن صدای بم و مردانه اش موج می زد:

ملیکا حالت خوبه؟!

ملیکا تکان نامحسوسی خورد، نگاه ماتش را به میشی های نگران آرین دوخت و لب زد:

هان؟

لبخندی ناشی از حواس پرتی ملیکا که می رفت تا بر روی لبان خوش فرمش حس بهشت را زنده کند را خورد و دوباره پرسید:

می گم حالت خوبه؟

دخترک دستی به پیشانیش کشید و دست خیس شده اش را در مقابل بلوطی هایش گرفت. لبخند کم رنگی زد و با صدای ظریفی لب گشود:

اگه خونریزی پیشونیم رو فاکتور بگیرم آره حالم خوبه.

اخم ریزی به میان ابروهای خوش حالتش نشاند و با نگرانی بر سرش غر زد:

پاشو باید برگردونمت بیمارستان تا معاینه بشی!

لبخندش را سخاوتمندانه میهمان چهره ی در هم رفته ی آرین کرد و گفت:

گفتم که حالم خوبه پس جای نگرانی نیست.

پسرک نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و باز هم غر زد به جان دخترک غمزده:

جون به جونت کنن سرتقی!

ملیکا با کمک بدنه ی اتومبیل از روی زمین بلند شد و سوالی که مغزش را عجیب در گیر کرده بود را به زبان آورد:

تو این جا چی کار می کردی؟

پسرک از این سوال نا به جا کمی جا خورد. توقع مطرح شدن چنین سوالی را در این بلبشو نداشت اما ملیکا مانند آن سال ها با تیز بینی اش باز هم او را به دام انداخته بود. کمی صدایش را صاف کرد و نگاه از آن فندوقی های ماخذگر گرفت تا مبادا بند را آب دهد.

- متاسفانه وقتی رسیدم خونه یادم اومد که تو محوطه ی بیمارستان موبایلم از جیبم افتاده. برگشتم تا اون رو بردارم الان هم داشتم دوباره بر می گشتم خونه که تو رو دیدم.

یک مشت خزعبلات را به خورد ملیکا داد تا از زیر بار سوالی که او را به رسوایی می کشاند شانه خالی کند. هر چند خودش هم از این توضیح کلیشه ای قانع نشده بود؛ برای آن که جو را عوض کند به خود جنبید و سریعاً از درون اتاقک خودرو بطری آب معدنی ای به همراه چند تکه دستمال کاغذی برداشت و به پیش ملیکا بازگشت. محتویات دستش را به سمت او گرفت و گفت:

صورتت رو بشور تا برسونمت خونه تون.

لب گزید و با صدایی آرام گفت:

مرسی زحمتت می شه.

اخم در هم کشید و تشر زد:

قبلاً انقدر تعارفی نبودی؟!

نیشخند بر روی لب هایش جان گرفت و گفته ی خودش را به خودش باز پس داد:

زمان تغییر دهنده اس.

حرف حق که جواب نداشت، داشت؟!

پس مسکوت سوار اتومبیلش شد و به انتظار ملیکا نشست تا او را به خانه برساند. دخترک بعد از تمیز کردن زخمش سوار اتومبیل شد و زیر لب تشکری کرد. آرین طبق عادت همیشگی اش تنها سری تکان داد و حرکت کرد.

ملیکا به سویش چرخید و گفت:

تو که آدرس رو بلد نیستی کجا داری می ری؟

آرین با حواس پرتی مشهودی جوابش را داد:

چرا بلدم دیگه.

- بلد نیستی چون خونه رو عوض کردیم.

- خب بلدم کجاست.

چشم گردو کرد و پرسید:

از کجا؟

نگاه بی تفاوتش را برای ثانیه ای نثار ملیکا کرد و دوباره به جاده خیره شد:

خب برای دیدن مهرداد رفتم دم خونه تون که فهمیدم از اون جا رفتین بعد با کلی پرس و جو از دوست و آشنا آدرس رو پیدا کردم.

- چرا پس نیومدی دیدنش؟

با صدای آرامی نالید:

آماده نبودم.

سکوت در میانشان سایه انداخت. این بار آرین با کنجکاوی سکوت را شکست:

چرا خونه اتون رو عوض کردین؟

دخترک سرش را به زیر انداخت و با صدای خفه ای لب زد:

بعد از ورشکستگی بابا و تصادفش همه چی تغییر کرد.

پایش را محکم بر روی ترمز کوباند. صدای اعتراض بوق ها را فاکتور گرفت و با تحیر پرسید:

تصادف و ورشکستگی؟

دخترک بغ کرده، سر تکان داد. با کلافگی چنگی به میان موهایش زد و دوباره حرکت کرد.

- متاسفم.

- ممنون.

- خب تعریف کن ببینم تو اون ماشین چه خبر بود؟!

اخم در هم کشید و لب زد:

پارسا بابای ماهان، همون عموی نزول خور و شیادت این مردک و فرستاده بود سراغم.

ناخودآگاه گره ی دستانش به دور فرمان تنگ تر شد. صدایش از شدت خشم دور رگه شده بود:

باهات چی کار داره؟

شانه ای بالا انداخت و گفت:

چه می دونم. من اون قدر ترسیده بودم که فقط دنبال راه فرار می گشتم.

در مقابل آپارتمان مورد نظر توقف کرد و گفت:

خب رسیدیم.

دخترک در حالی که پیاده می شد، گفت:

می تونم ازت یه خواهشی بکنم؟!

- تا ببینم چی باشه.

اخم ظریفی کرد و به آرامی لب زد:

از جریانات امشب چیزی به مهرداد نگو!

این بار نوبت پسرک بود تا اخم در هم بکشد.

- چرا؟ اون باید بدونه.

لب برچید:

آخه اصلاً دلم رضا نمی ده ناراحتی و دلواپسیش رو ببینم.

مگر می توانست خواسته ای که دلبرکش مظلومانه به لب آورده بود را نادیده بگیرد؟!

نفسش را پر حرص فوت کرد و گفت:

خیله خب.

دخترک با قدردانی لب زد:

بازم ممنونم ازت بابته همه چی.

متواضع سر خم کرد و گفت:

نبینم از این حرف ها بزنی مگه من چی کار کردم؟!

لبخند محوی بر روی صورت معصومانه اش جا خوش کرد.

- نمی آی بالا؟

- نه دیگه باید برم، باشه برای بعد.

با اصرار گفت:

بیا، باید مهرداد هم تا الان رسیده باشه خونه.

سری تکان داد و باز هم تسلیم شد.

- باشه بریم.

از خودرو پیاده شد و همراه دلبرکش به سمت آپارتمان قدم برداشت. قدم زدن در کنار محبوب آرزوهایش او را به اوج می رساند و تمام حس های بد را پس می زد.

ملیکا در را با کلید باز کرد و داخل شدند. خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. قلبش تیر کشید؛ زمانی بود که مادرش نمی گذاشت چراغ های این خانه خاموش باشد. گویی او با خود روشنایی را هم از این خانه ربوده بود. دلتنگی در دلش چنبره زد. دست برد و چراغ را روشن کرد. به محض آن که روشنایی بر تاریکی قالب شد، صدای شادمانی از هر سو برخواست. نگاه متعجب و کنجکاوش را میان جمعیتی که یک صدا سرود تولد مبارک می خواندند، چرخاند. مهرداد با شادمانی اسپری برف شادی را روی صورت تک خواهرش خالی کرد و او در بهت این حجم از توجه میخکوب بر جایش باقی مانده بود. رفته رفته لبخند رضایت بر روی چهره اش نشست. درست از همان لبخندهایی که وجود برف شادی هم نمی توانست انکارش کند. دوست صمیمی اش جلو آمد تن ظریف ملیکا را در آغوش کشید و با شادمانی کنار گوشش لب زد:

تولدت مبارک خانوم خوشگله.

حدیثه را به خود فشرد و گفت:

مرسی عزیزم.

صدای اعتراض مهرداد بلند شد:

ای بابا، حدیث ولش کن بذار این خواهر خانوم ما رو هم ببینه!

حدیثه خود را از آغوش خواستنی دوستش بیرون کشید و چشم غره ای نثار مهرداد کرد:

بیا زیارتش کن تا دق نکردی!

صدای خنده ی جمع بلند شد. ملیکا با دست صورتش را پاک کرد و این بار در آغوش برادرش فرو رفت و زمزمه کرد:

بابت همه چی ممنونم، غافل گیرم کردی.

- قابل شما رو نداره بانو! البته همه ی این برنامه ها زیر سر پرشانه باید از اون تشکر کنی نه من!

ضربه آرامی حواله ی بازوی مهرداد کرد و گفت:

می دونستم تو از این کار ها بلند نیستی.

پسرک تک خنده ای سر داد و گفت:

لطف داری.

از او رو گرفت و نگاهش را به چشمان شیفته ی پرشان دوخت و لب زد:

خیلی ممنون پسر خاله.

دلش گرفت. کاش ملیکا کمی او را بیشتر می دید، حداقل بیشتر از یک پسر خاله!

لبخند ملیحی کنج لبش کاشت و گفت:

کاری نکردم.

این پسر پر بود از همه ی تواضع های مردانه ای که تمامش سهم ملیکا بود و بس.

دخترک با یاد آوری آرینی که در چهارچوب در ایستاده بود و با حسرت به شادیشان می نگریست به سویش چرخید و مهرداد را خطاب قرار داد:

مهرداد ببین کی این جاست!

تمام نگاه ها به سوی آرین مسکوت چرخید و مهرداد مات شد از دیدن آرین بی وفایی که پنج سال در تب دیدنش سوخته بود. به آرامی نامش را خواند:

آرین؟

تکانی خورد و از تکیه اش را از چهارچوب گرفت. حلقه ی اشک در چشمانش جوشید. دیدن مهرداد برایش کم نبود!

مهرداد برادر بود. مگر می شد حق برادری را نادیده گرفت؟!

با تن پایین لب زد:

چطوری آقای خواننده؟

دلش عجیب گرفت از لقبی که پنج سال از آن محروم بود. دلخوری در چشمان قهوه ای رنگش موج می زد. وای به نگاهی که فریادش آرین را در دم کر می کرد!

نیش زد:

چه عجب یادی از ما کردی جناب؟!

به اندازه ی تمام نبودن هایش شرمنده بود اما برای تمامشان دلیل داشت، دلیلی که حتی دل سنگ را هم آب می کرد. سرش را به زیر انداخت. مهرداد پیش رفت و تنش را در آغوش کشید و ضربه ای به پشتش زد:

پسرعموی نامردت که زد زیر تموم قول و قرارهاش و تنهامون گذاشت توام که غیبت زد و بی معرفت شدی. ازت توقع نداشتم مثله یه آدم ضعیف با مرگ آرمان برخورد کنی!

قطره اشکی لجباز هوس چکیدن به سرش زد و گونه اش را نم دار کرد. صدای بغض آلودش گوش های مهرداد را نوازش کرد:

برای ضعف نرفتم برای معالجه رفتم خودت که می دونی.

دلخور گفت:

چه درمونی بود که پنج سال طول کشید؟!

کمی از مهرداد فاصله گرفت و گفت:

بعضی از زخم ها به این سادگی ها خوب نمی شه داداشم.

به جمعیت منتظر اشاره زد و گفت:

بهتره بقیه اش بمونه برای بعد الان مهمونات رو دریاب!

تک خنده ای سر داد و قطره ی اشک را از روی چهره ی آرین زدود و به کمرش کمی فشار آورد و به داخل هدایتش کرد.

سالن پر بود از دختر و پسرهای جوان؛ گوشه ای نشست و تا آخر جشن به شادیشان چشم دوخت. گهگاهی هم نگاهش سر می خورد بر روی ملیکایی که در آن میان دلبری می کرد و پرشانی که دائما دور او می چرخید؛ هیچ احساس خوشایندی نسبت به این پسرک نداشت. حسود نبود اما می دانست این توجهات پرشان بی دلیل نیست.

پرشان با شادمانی فارغ از نگاه خشم آلودی که او را نشانه رفته بود، جمع را در دست گرفت و با صدای بلندی گفت:

خیله خب دوستان نوبتی هم که باشه نوبت هنر نمایی آقای خواننده اس.

صدای تشویق ها بلند شد. گیتار را به دست مهرداد داد و گفت:

خدمت شما.

مهرداد امتناع ورزید و با تک خنده ای پرسید:

خودت چرا نمی خونی؟

دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:

من و معاف کن چون بلد نیستم گیتار بزنم.

عاقل اندر سفیهانه نگاهش کرد و گفت:

خوندن که ربطی به ساز زدن نداره. من گیتار می زنم تو بخون!

ساز را کوک کرد و پرسید:

چی می خونی؟

- کار دادی دستمِ پازل باند.

مهرداد سرش را تکان داد و ماهرانه شروع به نواختن گیتار کرد. بعد از گذشت زمانی نچندان طولانی صدای گرم پرشان هم همراه اش شد:

عشقت افتاده به قلبم وای از دلم

بستم دل به دلی که برده دلم

تو که می خندی قلبم آروم می گیره

ناراحت می شی بارون می گیره

دنیام آرومه وقتی آرومی

همه عشق و آرزومی

دارم مست تو می شم

تو چشم هات آسمونه

آخه دست خودت نیست

تو چشم هات مهربونه

کار دادی دستم

یار دیوونه

دلم تا آخرش با تو می مونه

ببین عشقت به قلب من داره حس جنون می ده

تو هستی که بهم دنیا قشنگیش و نشون می ده

تو که می خندی قلبم آروم می گیره

ناراحت می شی بارون می گیره

دنیام آرومه وقتی آرومی

همه عشق و آرزومی

دارم مست تو می شم

تو چشم هات آسمونه

آخه دست خودت نیست

تو چشم هات مهربونه

کار دادی دستم

یار دیوونه

دلم تا آخرش با تو می مونه

دارم مست تو می شم

تو چشم هات آسمونه

آخه دست خودت نیست

تو چشم هات مهربونه

کار دادی دستم

یار دیوونه

دلم تا آخرش با تو می مونه

دست مشت کرد و رگ زد. نگاه خیره و شیفته ی پرشانی که سهم دلبرکش بود او را به جنون می کشید. مسلما اگر شرایط را مناسب می دید پرشان را گردن می زد تا به این جماعت بفهماند ملیکا تنها سهم اوست.

تمام حواسش متوجه ی ملیکا بود که دلبرانه لبخند می ریخت و قلب حسودش را به بازی می گرفت.

" کدئین یعنی لبخندهای تو که در بدترین شرایط هم حالم را بهتر می کند. "*

با احساس حضور آن عطر شیرین و همیشگی نگاه از زیبایی های دردانه اش برید و به مهرداد دلتنگ چشم دوخت. این مرد هنوز هم بعد از گذشت این همه سال همان خصوصیات را یدک می کشید. لبخند محوی به همیشگی های مهرداد زد و زمزمه کرد:

اصلا تغییر نکردی.

مهرداد نگاه دلخورش را از او گرفت و گفت:

اما تو زیادی عوض شدی...

نگاهش را میخ میشی های پسرک کرد و با بی رحمی ادامه داد:

نه بهتره جمله ام رو تصحیح کنم...

نیشخند پر رنگی به لب آورد و نیش زد:

زیادی عوضی شدی!

با شرمندگی سرش را پایین انداخت. شرمنده بود از دیدن روی رفیق چندین و چند سال اش و این یعنی انتهای بدبختی.

او به نقطه ی پایانی خط زندگی اش رسیده بود.

نفسش را آه ماننده به بیرون فرستاد و لب زد:

هر چی شما بگی.

بی توجه به لحن گرفته ی آرین، پرسید:

چرا برگشتی؟

دستش بر روی ران پایش مشت شد:

اومدم تا انتقام این نابودی رو از مسببش بگیرم.

نیشخند صدا دارش در آن هیاهوی جشن سوهان کشید بر روح خسته ی پسرک:

فکر نمی کنی خیلی دیر شده؟!

قاطع به چشمان گستاخ شده ی مهرداد زل زد و گفت:

برای من هیچ وقت دیر نیست.

با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و گفت:

چرا خودت و گول می زنی؟ تو هیچی نیستی پس هی منم منم نکن!

خشم در وجودش شعله شد اما زبانش را در دهان کشید تا مبادا حرمت ها شکسته شوند. آخر نه حرمت خریدنی است نه پرده هایش از جنس پارچه که بتوان آن را وصله زد. پس سکوت می کرد تا پرده های حرمت دریده نشوند!

حدیثه سر رسید و با خوش رویی و بی خبر از جنگ نرم میان دو مرد جوان گفت:

مهرداد خان مثله این که تولد خواهر جناب عالیه نه من! پاشو برو پیشش کیک رو آوردیم می خواد شمع ها رو فوت کنه!

- خیله خب بابا رفتم.

مهرداد با بی میلی از آرین مغموم دل کند. با آن که از دست آرین دلخور بود اما هنوزهم جایگزینی در زندگی اش نیاورده بود. آرین برایش زیادی ارزش داشت چون عزیز کرده ی آرمانش بود.

دخترک محجوبانه نگاهش را به زیر انداخت و این بار آرین را خطاب قرار داد:

آرین خان شما تشریف نمی آرید؟

آرین بی آن که توجه اش را پی دخترک بدهد با تلخی لب زد:

من همین جا راحتم.

دختر جوان کمی جا خورد. نگاه متعجبش را برای لحظه ای نثار اخم های مرد جذاب و خواستنی مقابلش کرد و به آرامی گفت:

بله هر جور راحتین.

میشی های غصه دارش را از آن دخترک عاشق شده گرفت و به محبوب دلش دوخت. همان محبوبی که با شادی و لبخندی خاص بلوطی هایش را به شمع های روشن دوخته بود. دخترک عزم کرد تا شمع ها را فوت کند اما پرشان سریع گفت:

صبر کن!

همه ی نگاه ها به سویش چرخیدند. نگاهی به چشمان منتظر انداخت و تک خنده ای سر داد:

چرا این جوری نگام می کنین؟

صدای ظریفی دخترکی از میان جمعیت بلند شد:

پرشان چی می خوای بگی؟ باز شوخیت گرفته؟!

- نه به جون تو.

دختر دندان قروچه ای کرد و با حرص گفت:

جون عمه ات.

همه در سکوت به بحث آن دو که کم کم داشت بالا می گرفت، چشم دوخته بودند.

- تو با عمه ی من چی کار داری ورپریده؟

دخترک پایش را با حرص بر روی زمین کوفت و اعتراض گونه گفت:

پرشان!

پرشان با لودگی گفت:

هان؟

- بی ادب.

- از تو آموختم.

صدای اعتراض ملیکا میان بحثشان وقفه انداخت:

پرشان و رویا بس کنید!

رویا با غیض از پرشان روی گرفت و همین حرکت باعث شد تا نیشخند موزیانه ای را بر روی لبان پسرک زنده کند.

امین با کلافگی گفت:

پرشان خان چی می خواستی بگی شمع ها آب شد؟!

شیطنت در چشمان مشکی رنگش برق زدند. لبخندی چاشنی آن صورت زیبا و مردانه کرد و رو به ملیکا گفت:

یادت رفت آرزو کنی خانوم کوچولو!

صدای خنده ی جمع به یک باره بلند شد تنها در این میان رویا و آرین با اوقات تلخی نگاه خشمگینشان را نثار پرشان بی عار می کردند.

ملیکا چشمانش را بست و خواست آرزو کند اما یادش آمد بعد از دست دادن عزیزترین هایش دیگر آرزویی نمانده بود که داشته باشد. در پس پلک های بسته و تاریکی محضی که چشمان قهوه ای رنگش را در بر گرفته بودند، قطرات اشک حجوم آوردند و غافل گیرش کردند. امشب همه چیز و همه کس خواسته و ناخواسته او را هدف قرار می دادند. صبر تا چه حد؟!

مقاومت تا چه حد؟!

مگر یک دخترک ظریفی تا چه حد می تواند تظاهر کند؟!

نفس عمیقی کشید و نفسش در سینه گره خورد. سد لجباز چشمانش را استتار کرد و چشمانش را گشود. نگاه لغزانش در نگاه آرین گره خورد. چه قدر این دو نگاه گله حمل می کردند اما حیف که ملیکا نمی توانست آن میشی های پر حرف را ترجمه کند و تمام غم هایش را هم بی آن که خودش بداند سخاوتمندانه با آن مرد باران زده تقسیم می کرد. پسرک دلش گرفت نه به خاطره دردهای بی پایان خودش بلکه برای دردهای دل آن نازک نارنجی.

" خدایا!

می خواهم به اندازه ی چند لحظه وقتت را به من قرض دهی!

کمی جلو تر بیا و گوش ات را به من بسپار:

بیا یه معامله کنیم!

من و بی خیال شو عوضش هوای دل دلبرکم رو دو برابر داشته باش! "*

چشمانش را بست و به جای دخترک آرزو کرد. صدای کف زدن ها باعث شد تا چشمانش را به آرامی از هم باز کند. ملیکا شمع ها را فوت کرده بود. لبخند تلخی بر روی لبانش نشست و ذهنش سفری کوتاه به آن گذشته ها شیرین که سالیان درازی با او فاصله داشت، کرد. به همان موقع ها که ملیکا بی او شمع تولدش را فوت نمی کرد. با حسرت آه عمیقی کشید.

- چرا آه می کشی؟

نگاهش را نثار مهردادی کرد که دوباره کنارش نشسته بود و به آرامی لب زد:

بعضی از خاطرات با تمام شیرین بودنشون قاتل روحت می شن.

مهرداد سکوت کرد. چرا که یاد آن روزهای خوش حال خودش را هم دگرگون می کرد.

بعد از مدتی نچندان طولانی آرین خود دست به کار شد و مهرداد را از لاک غم بیرون کشید. آخر دلش نمی آمد آن مهرداد همیشه سرخوش را این گونه ساکت و غم زده ببیند.

- مهرداد پاکت نامه داری؟

پسرک با گنگی نگاهش را حواله ی آرین منتظر کرد.

- چی؟

لبخند بر روی لبان خوش فرمش کش آمد و با آرامش دوباره پرسید:

پاکت داری؟

- برای چی؟

شرمنده سرش را به زیر انداخت و گفت:

من که برای این تولد آمادگی نداشتم و کادویی نگرفتم پس پاکت می خوام تا مبلغ کادو رو تحویل ملیکا بدم.

اخم ریزی بر پیشانی نشاند. هنوز هم این بی وفا، دوست دیرینه و عزیز کرده اش بود.

تشر زد:

کسی از تو توقع نداره!

- مهم منم که از خودم توقع دارم.

- خودت غلط کردی.

تک خنده ای سر داد و گفت:

بدون پاکت زشته، برو پاکت بیار!

چشم غره ای نثار جانش کرد و گفت:

لازم نکرده.

می دانست سر و کله زدن با مهرداد فایده ای ندارد. برای همین این بار حدیثه را صدا کرد و در مقابل چشمان خشمگین مهرداد تقاضایش را از حدیثه خواست او هم به دنبال پاکت رفت.

نگاهی به چهره ی غضب آلود دوستش انداخت و با لبخند گفت:

اون جوری نگام نکن!

غر زد:

جون به جونت کنن حرف حرف خودته! اصلاً تعریف کن ببینم چی شد ملیکا رو دیدی؟!

دست پانسمان شده اش را در مقابل چشمان مهرداد تکان داد و گفت:

دستم برید رفتم بیمارستان اون جا ملیکا رو دیدم.

************************

«فصل دوم»

" آرین "

چشمانم را به آرامی از هم باز کردم و تلفن را از روی عسلی برداشتم و با چشمان خمار نگاهی به نام رایان که بر روی صفحه اش افتاده بود، انداختم و تماس را وصل کردم.

- بله؟

- خوابی؟

- نه نصفه شبی دارم پشتک واره می زنم.

- نصف شب چیه؟ ساعت و نگاه کردی؟ ساعت شش و نیم صبحه پاشو تنبل!

سرم را روی بالشت گذاشتم و با اوقات تلخی گفتم:

خسته ام رایان بذار بخوابم تا ساعت دو بیدار بودم!

- چی کار می کردی؟

- جشن تولد بودم.

فریاد نسبتاً بلندی کشید که باعث شد چشمانم را محکم روی هم فشار دهم و تلفن را از گوشم کمی دور کنم:

چی؟

- کر شدم چته؟

- فدای سرم. بگو ببینم تولد کی بوده؛ دیشب که پیشت بودم چیزی نگفتی؟!

- تولد ملیکا بود اصلاً یهویی دعوت شدم.

- پس بگو چرا انقدر خوش اخلاقی و غر غر نمی کنی! نگو دیدن یار بهت ساخته.

تک خنده ای سر دادم و گفتم:

کم چرت بگو خواهشاً!

- چرت نیست جدی می گم. آرین دارم می آم اون جا زود آماده شو که بریم شرکتت از امروز می خوام شراکتم باهات رو استارت بزنم.

نالیدم:

جون مادرت بذار یه کم دیگه بخوابم حالا وقت بسیارِ برای شراکت!

بی توجه به خواهش من گفت:

خود دانی من برسم و تو خواب باشی می کشمت!

با تمام شدن حرفش تلفن را قطع کرد. نگاهی به تلفن انداختم و زیر لب غر زدم:

بی ادب!

تلفن را کنار گذاشتم و دوباره چشمانم را بستم تا کمی دیگر استراحت کنم. زمان زیادی نگذشته بود که با احساس خفگی شدیدی چشمانم تا آخرین حد ممکن گرد شد. دائماً دست و پا می زدم تا خودم را از شر بالشتی که بر روی سرم بود نجات دهم. با کم شدن فشار شتاب زده بر روی تخت نشستم و گنگ به اطراف چشم دوختم، هنوز حواسم را کامل جمع نکرده بودم که برای بار دوم نفس در سینه ام گره خورد. برق از سرم پرید و چشم گردو کردم. خنکای آب مرا از شوک بیرون کشید؛ میشی هایم بر روی پارچ خالی درون دست رایان ثابت ماند. نگاهم را کم کم بر روی صورت شیطان شده اش سر دادم و با غیض گفتم:

خونت حلاله.

خیز برداشتم تا او را اسیر کنم اما زودتر از آن که من به خودم بجنبم، پا تند کرد و از اتاق بیرون رفت. همان طور که فرار می کرد، گفت:

من که گفتم اگه بیدار نباشی می کشمت تو خودت جدی نگرفتی.

سری از روی تاسف تکان دادم و در اتاق را بستم. رایان بود و این دیوانه بازی هایش!

به سمت حمام رفتم دوش مختصری گرفتم و بعد از آماده شدن خودم را به طبقه ی پایین رساندم. رایان پشت میز ناهارخوری نشسته بود و با آرامش صبحانه اش را می خورد. چشم غره ای حواله ی چهره ی آرام و بی خیالش کردم و پشت میز نشست. گل بانو به سرعت اسپرسو همیشگی ام را جلویم گذاشت. جرعه ای از اسپرسو را نوشیدم و به آرامی رایان را خطاب قرار دادم:

یکی از سهام دارها می خواد سهمش رو بفروشه اما خودت می دونی که برای واگذاری سهام شرکت باید یه سری مراحل طی بشه، صبحونه ات رو بخور که با این سهام داره قرار گذاشتم، بریم دنبال کارهاش!

سری تکان داد و لقمه ی نسبتا بزرگی را در دهانش چپاند.

دوباره گفتم:

چی شد تصمیمت رو گرفتی تا خونه پیدا کنی بیای این جا؟!

مقداری چای نوشید و گفت:

نیازی به تصمیم گرفتن نیست من یه بار گفتم مزاحمت نمی شم.

اخم در میان ابروهای پر پشتم دوید و تشر زدم:

منم فکر کنم همون بار گفتم تو مزاحم من نیستی این جا هم خونه ی خودته.

لبخند کم رنگی زد و گفت:

من تو هتل راحت ترم.

اعتراض در صدایم بی داد می کرد:

یعنی پیش من انقدر معذبی؟

- بحث این حرف ها نیسـ...

حرفش را بریدم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:

پس بحث چیه؟ اگه تو یادت رفته من یادم نرفته تو بودی که دستم و گرفتی و تو اون غربت نذاشتی تنها بمونم.

با اخم گفت:

حالا می خوای دینت رو ادا کنی؟ اون موقع منم تنها بودم پس من کاری در حقت نکردم. نترس منتی بالای سرت نیست!

کلافه جوابش را دادم:

نخیر حالا هم هر دومون تنهاییم پس بیا این جا!

- من تنها نیستم. هر وقت اراده کنم خانواده ام پیشم هستن.

نیشخندی زدم:

برای همینه که بهشون نگفتی برگشتی؟

دلخور به چشمانم نگاه کرد و گفت:

می دونی من نمی خوام که باشن وگرنه اون ها از خداشونه که من باشم.

از جایش بلند شد و نیش زد به قلبم:

بابت مهمون نوازیت ممنون، بیرون منتظرتم.

صدای در خبر از رفتنش داد. چنگی به میان موهایم زدم و زیر لب لعنتی به خود فرستادم؛ می دانستم زیادی تند رفته ام. رایان کسی نبود که با زور و تشر بتوان او را تسلیم کرد.

از جایم برخواستم و از عمارت خارج شدم و با هم به سراغ کارهایمان رفتیم. تا عصر در گیر تمام نقل و انتقالات بودیم. بعد از آن رایان را به هتل رساندم و خودم هم به عمارت بازگشتم.

رایان با آن که رشته اش حسابداریست و هیچ ربطی به شرکت توزیع دارو ندارد اما به راحتی می تواند امور مالی را در دست بگیرد و بخش عظیمی از مسئولیت را از سر من باز کند.

آخر شب، با لبخند و از سر رضایت سرم را بر روی بالشت گذاشتم. شاید امشب از معدود شب های این پنج سال گذشته ام بود که بی دغدغه سپری می شد.

آن قدر خسته بودم که سریعاً چشمانم به خواب رفت.

*************************

«- مدارک و با خودت آوردی؟

لبخندی بر روی چهره نشاندم و لب زدم:

آره داداشم دیگه راحت می تونیم دستشون و بذاریم تو پوست گردو.

بی حوصله سرش را تکان داد و گفت:

بیار ببینمشون.

از جایم بلند شدم و به سمت کیفم که کنار چوب لباسی گوشه ی کلبه قرار داده بودم، رفتم.

به نظرم یک چیزی در این میان می لنگید. رفتار تک پسرعمویم این اواخر عجیب دستخوش تغییر شده بود. مدارک را از کیف بیرون کشیدم به طرفش چرخیدم. در دم میخکوب شدم. لبانم را با زبان تر کردم نگاه ترسیده ام را به دبه ی بنزین درون دستش دوختم و لرزان پرسیدم:

دا... داری... چی... چی کار... می کنی؟

انتهای دبه را بر روی خودش خالی کرد. با لبخند تلخی به چشمانم خیره شد و لب زدم:

منو ببخش!

صدای فندک در سرم پژواک یافت. نگاه ترسیده و خیس شده ام را به آن نگاه غمزده دوختم. نمی توانستم این حجم از بهت و ناباوری را هضم کنم. دستانم شل شد و برگه و اسناد بر روی زمین افتاد. ثانیه ای بعد کلبه مشتعل شد؛ به سمت در حجوم بردم و آن را باز کردم.

چشمان باران زده ام را برای آخرین بار نثار اویی کردم که در میان آتش می سوخت و هیچ تلاشی برای رها شدن از آن نمی کرد. سینه ام پر شد از دود آتش و سرفه امان را برید. زانوهایم خم شدند و بر روی زمین افتادم. در میان گریه هایم با صدای زجه زدم:

خدا...»

با هراس از خواب پریدم. پیشانیم نبض می زد و تمام تنم به عرق نشسته بود. دستی به صورت خیس شده ام کشیدم و نفسم را به سختی فوت کردم. خودم را به حمام رساندم تا از شر این تن خیس خلاصی یابم. بغض دائما به گلویم چنگ می انداخت و راه تنفسم را می بست. تنم را به دست آب سرد سپردم تا التهابم را کاهش دهد. کمی که حالم بهتر شد از حمام بیرون آمدم. نگاهی به ساعت که ساعت پنج را نشان می داد، انداختم. خواب از سرم پریده بود. کلافه چنگ زدم و پاکت سیگارم را از روی میز برداشتم و با دستان لرزانم فیلتری را اسیر لب هایم کردم. با دست پرده ی زخیم سورمه ای رنگ پنجره را کنار زدم و آن را باز کردم. هوای سرد زمستان شلاق شد و پوست یخ زده ام را تازیانه باران کرد و من تنها به این حس ناخوشایند لبخند تلخی زدم. این تلخی ها و تاریکی ها را دوست داشتم. من پنج سال است که با این تلخی ها عجین شده ام. سیگار را روشن کردم و خیره به سیاهی شب کام عمیقی از آن گرفتم. صدای نجوا گونه ای در آن سکوت محض توجه ام را جلب کرد. گوش هایم را کمی تیز کردم تا بهتر صدا را بشنوم. صدای آشنای الله اکبر گویان موذن قلبم را به بازی گرفت. آه عمیقی کشیدم و فیلتر نیم سوخته را به بیرون پرتاب کردم و بی معطلی پنجره را بستم و پرده ی زخیم را بر رویش کشیدم تا آن ملودی زیبا باز مرا هوایی نکند. من با او قهر بودم چون در اوج نیازم دستم را رها کرد.

دوباره به تخت خواب بازگشتم و یک کلونازپام را بدون آب قورت دادم. آلارم گوشی ام را غیر فعال کردم و پیامی به مضمون " من حالم بد امروز شرکت نمی آم. " برای رایان ارسال کردم و دوباره خوابیدم؛ مطمئنا امروز روز من نبود.

**********************

با انگشت اشاره ام به عینکم فشار کوچکی وارد کردم و با جدیت اوراق زیر دستم را زیر و رو کردم. ابروهای پر پشتم سخت هم دیگر را در آغوش کشیده بودند. بی آن که چشم از اوراق بگیرم، چنگ زدم و تلفن را برداشتم. به شدت کلافه بودم. با رایان تماس گرفتم و تلفن را به گوشم چسباندم. بوق های پی در پی و انتظار بر روی اعصابم خط می کشید؛ تلفنش را جواب نمی داد. چند بار دیگر هم تماس گرفتم اما باز هم بی جواب ماندم. این بار شماره ی بزرگترین حامی ام را گرفتم؛ او بر خلاف رایان سریع جواب داد:

بله؟

لبم را با زبان تر کردم و به آرامی زمزمه کردم:

سلام.

- سلام بابا جان خوبی؟

دلم برای استقبال های گرم و پدرانه اش لک زده بود، درست به اندازه ی تمام این پنج سال محرومیتم!

- ممنون شما خوبین؟

تک خنده اش گوشم را نوازش کرد:

خوبیم با احوال پرسی ها شما آرین خان.

شرمنده گفتم:

عمو جان این چند وقته واقعا در گیر کارهای شرکتم.

- می دونم پسرم، مشاوره ام خبرها رو بهم رسونده که تو شرکت کولاک به پا کردی. حالا چی شده که یادی از عموی پیرت کردی؟

- راستش دارم روی سوابق سه سال گذشته ی شرکت مطالعه می کنم اما گیج شدم؟

- چرا؟

با اخم به اسناد روی میز خیره شدم و او را خطاب قرار دادم:

هر چی دو دو تا چهار تا می کنم یه جای کار می لنگه.

عینک را از روی چشمم برداشتم و ادامه دادم:

توی حساب های شرکت تداخل زیادی وجود داره.

- یعنی چی؟

- الان که داشتم اوراق و نگاه می کردم متوجه شدم مبلغ کلونی تو حساب شرکت در گردش بوده.

برای مدتی آن سوی خط سکوت بر قرار شد.

با شک پرسیدم:

عمو هنوز پشت خطی؟

- آره جوون، دارم فکر می کنم. این جوری که بوش می آد به دور از چشم من تو شرکت اختلاص می کردن.

گوشی را در دستم جا به جا کردم و گفتم:

حالا تکلیف چیه؟

- برای فردا یه جلسه بین تمام سهام دارهای شرکت تشکیل بده، باید چشم همه رو باز کنیم.

- اختلاصگر چی می شه؟

- اون رو خودم پیدا می کنم، تو خودت رو در گیر نکن.

- باشه، پس ساعت جلسه رو بهتون خبر می دم.

- دستت درد نکنه.

- کاری نداری عمو جان؟

- نه پسرم فقط زن عموت سفارش کرده بهت بگم شام بیای خونه ی ما.

لبخندی بر روی لبم جا خوش کرد. با دل و جان پیشنهادش را پذیرفتم:

چشم حتما.

- برو وقتت رو نگیرم جوون، پس شب می بینمت.

- تا شب خداحافظ.

تلفن را قطع کردم و دوباره به میز زل زدم. این مبلغ های بی زبان و کلان عقل را از سرم پرانده بود. با صدای تلفن تکان خفیفی خوردم و افکارم را سامان بخشیدم و تماس را وصل کردم.

نیشخند بزرگی بر روی لبم نشست و با کنایه گفتم:

چه عجب می ذاشتی سر فرصت جواب می دادی!

- چی می گی برای خودت؟

- چرا تلفنت و جواب نمی دادی؟

- بنده مثله شما تو خونه نترمرگیدم اومدم شرکت تا یه کم با محیطش آشنا بشم.

لبخند کم رنگی زدم و گفتم:

حالا آشنا شدی؟

- تا حدودی.

- شرکت بمون تا سماعی رو بفرستم خوب با همه جا آشنات کنه.

- باشه، حالا چی کار داشتی زنگی زدی؟

- یه مشکلی پیش اومده بود که حل شد.

- آهان.

- سر فرصت حالا برات می گم.

- باشه پس فعلا.

- فعلا.

از جایم بلند شدم و به طبقه ی پایین رفتم و سماعی را دیدم که در چهارچوب آشپزخانه ایستاده بود و با گل بانو صحبت می کرد. تا من را دید دست از صحبت کردن کشید و سلام داد. در جوابش سرم را تکان دادم و با جدیت گفتم:

رایان رفته شرکت، بهش گفتم منتظر باشه تا بفرستمت بری با بچه ها آشناش کنی.

- چشم آقا فقط فردا تولد دوست گل بانـ...

حرفش را بریدم و گفتم:

فردا رو مرخصش می کنم دیگه؟

- می شه بعد ظهر ببرمش خرید؟

- مشکلی نیست اما اول کار رایان رو راه بنداز!

لبخند عمیقی زد و گفت:

چشم قربانت گردم.

رو به گل بانو گفتم:

برام یه لیوان چایی بیار!

منتظر جوابش نماندم و به اتاق بازگشتم تا به ادامه ی کارهایم برسم.

تا نزدیک های بعد از ظهر مشغول مرور کردن پرونده ها بودم. با تقه ای که به در اتاق نواخته شد، سرم را بلند کردم و دستی به گردن خشک شده ام کشیدم و گفتم:

بفرمایید؟

صدای شوخ رایان سکوت اتاق را شکست:

اجازه هست جناب؟

لبخند خسته ای بر روی لب هایم جان گرفت و گفتم:

اجازه ی ما هم دست شماست!

ابروی بالا انداخت و خودش را آزادانه روی مبل رها کرد.

- آخیش، امروز خیلی خسته شدم.

به خنده افتادم؛ میان خنده هایم گفتم:

خسته نباشی دلاور.

لبش را کج کرد و گفت:

مرسی پهلوون!

خنده ام تشدید یافت و همین امر کفر او را دو چندان کرد.

به جانم غر زد:

چته؟ مگه جوک گفتم که غش کردی؟ یه کم سنگین باش مرد باید سنگین و با وقار باشه.

خودم را کمی جمع کردم اما آثار خنده به صورت لبخندی بزرگ هنوز هم بر روی لبانم کاملا مشهود بود. با تک سرفه ای صدایم را صاف کردم و گفتم:

آره حتما مثله تو!

- مگه من چمه؟

- هیچی، نزن!

- بی خیال این حرفا بگو ببینم ظهر چی رو گفتی بعداً برات تعریف می کنم؟

با یاد آوری جلسه ی فردا برق از سرم پرید. با هول گفتم:

وای پاک فراموش کرده بودم!

- چی رو؟

- عمو خواست تا برای فردا یه جلسه ترتیب بدم اما من فراموش کردم.

- چه جلسه ای؟

کمی خودم را جمع و جور کردم و چکیده ای از ماجرا را برایش تعریف کردم و بعد از آن به سرعت مشغول هماهنگی جلسه ی فردا شدم؛ رایان هم کمی دیگر ماند و بعد به هتل بازگشت.

من هم بعد از رفتن او عمارت را به مقصد ویلای دوست داشتنی تمام کودکی هایم ترک کردم. تا امشب را بدون دغدغه در کنار عزیزانم بگذرانم.

" سوم شخص "

- چه طور بود؟

لبخند بزرگی به هنرنمایی برادرش زد و گفت:

مثله همیشه عالی.

هدفون را بر روی میز گذاشت و متقابلا لبخند زد و گفت:

نظر لطفته.

- کارت تموم شد؟

- آره فقط چند لحظه صبر کن من وسایل هام رو بردارم بعد بریم خونه.

- باشه من بیرون منتظرتم.

اخم تصنعی ای کرد و گفت:

بیرون سرده وایستا با هم بریم.

دختر بی توجه به دور شدن برادرش خیره ماند به شماره ی ناشناسی که عجیب دلشوره را به سلول های مغزش تزریق می کردند. میان جواب دادن یا ندادن کمی دو دل بود. با کمی مکث به تماس جواب داد:

بله؟

صدای بم و سالخورده ای در گوشش زنگ خورد:

شناختی خانوم کوچولو؟

چشم گردو کرد و قلبش ضربان گرفت. مگر می شد این شیاد را نشناخت؟!

او بانی ورشکستگی و سرخوردگی پدرش بود. اخم در میان پیشانیش گره انداخت و بی روح نیش زد:

شناختنت کار سختی نیست جناب پارسا! چرا مثله یه سایه افتادی دنبالم؟ چی می خوای ازم؟

صدای قهقهه ی پارسا اعصابش را بیش از پیش بهم ریخت. چشمانش را بر روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید تا بلکه کمی از عصبانیت بی حد و مرزش را کنترل کند.

- من باید باهات حرف بزنم خانوم کوچولو!

یک تای ابرویش را بالا داد و لجبازانه گفت:

اما من علاقه ای به گوش کردن ندارم.

صدای جدی پارسا را شنید که گفت:

موضوع مهمیه.

چشمانش به مهردادی افتاد که به سمتش می آمد. می دانست مهرداد اگر بفهمد با این مرد هم کلام شده خون به پا می کند. هول کرد و گفت:

باشه.

سریع تلفن را قطع کرد و به مهرداد چشم دوخت. مهرداد اخم ریزی کرد و با شک پرسید:

چیزی شده؟

لبخند نیم بندی به لب آورد درست از همان هایی که شبیه به همه چیز هست الی آن چه که باید.

- نه مگه باید چیزی بشه؟!

- آخه رنگت پریده.

دستی به صورتش کشید و گفت:

فقط یه کم خسته ام.

مهرداد سری تکان داد و با او هم قدم شد. با خروج از استودیو موج از سرما به پوست صورت هایشان شبیخون زد؛ ملیکا دست در بازوی بردارش انداخت و به خود لرزید.

- چه قدر سرده!

مهرداد تک خنده ای زد و گفت:

حالا کی بود که می گفت من بیرون منتظرت می مونم؟!

دخترک فشار خفیفی به بازوی پسر وارد کرد با اعتراض گفت:

چوب کاری می کنی آقای برادر؟!

همان طور که در خودرو را برای خواهرش باز می کرد، گفت:

نه خانوم خواهر گردن بنده از مو باریکترِ! حالا هم بشین که می خوام ببرمت یه جای خوب.

دخترک سوار شد و کنجکاونه پرسید:

کجا؟

مهرداد اتومبیل را به حرکت در آورد و چشمک با نمکی نثار کنجکاوی های خواهرش کرد و گفت:

به موقع اش می فهمی.

ملیکا از رو گرفت و ناز کرد:

مهرداد بد!

پسرک خنده ی بلندی سر داد و در سکوت اتومبیل را به سمت کافه ای راند که روزگاری به همراه آن دو پسرعموی بی معرفت مشتری دائماش بودند. همان کافه ای که در غربی ترین قسمت شهر قرار داشت و دنج بودنش او را ناب کرده بود. با یادآوری آن روزگار خوش لبخند تلخی بر روی لبانش نشست.

هوای بارانی این سوی شهر روحیه اش تجدید کرد هر چند که نبودن های آرمان به شدت او را می آرزد.

ملیکا با دیدن مناظر آشنای اطرافش، تیله های غم زده اش را به مهرداد مسکوت دوخت و زمزمه کرد:

غافل گیریت این بود؟!

غم آن تن ظریف، گوش های خسته پسرک را نوازش کرد. بغضش را فرو فرستاد و گره ی انگشتان کشیده اش را به دور فرمان سخت تر کرد و لب زد:

با آرین کافه اسپرسو به یاد گذشته ها قرار گذاشتم.

با دلخوری گفت:

تو با اون قرار داشتی من که نداشتم، پس چرا بهم نگفتی؟

پسرک از کوره در رفته و با صدای آرامی غرید:

بسه ملیکا! این مکان من و آرین رو بیشتر از تو عذاب می ده این و مطمئن باش!

در مقابل کافه توقف کرد و زودتر از دخترک اتومبیل را ترک کرد و به داخل کافه رفت اما ملیکا لجبازانه در اتومبیل ماند. خسته و دل آزرده بود چرا که این کافه پر بود از تمام خاطرات عشق بی وفایش. سرش را به شیشه ی خودرو چسباند و در آن نم نم باران به عابرهای پیاده رو چشم دوخت. اشک در چشمان بلوطی رنگ و درشتش حلقه بست و نگاه باران زده اش را به آن عابرانی دوخت که با تمام مشغله ها و مشکلاتشان زیر آسمان شهر قدم می زدند و هوای ابری را تنفس می کردند.

آهی کشید و سرانگشتش را بر روی پنجره ی خودرو به حرکت در آورد و نام زیبای محبوب دلش را بر روی آن حک کرد.

امان از آرینی که برای راضی کردن این دخترک لجباز پا به خیابان گذاشته بود و در آن نم باران با فاصله یک قدم تا دلبرکش حرکات او را می پایید. با کلافگی دستی به چانه اش کشید؛ دلبرش مغموم بود و به بازی گرفته بود قلب عاشقش را.

قدم آخر را هم پر کرد و مقابل پنجره ی تبدار ایستاد. نگاه دخترک کم کم به بالا کشیده شد و در میشی های پسرک میخ شد. میشی های سرخورده اش را از آن بلوطی های خوش رنگ دزدید و با انگشت ضربه ای به پنجره زد. دخترک به خودش آمد و پنجره را پایین کشید.

دلخور پرسید:

چرا نیومدی تو کافه؟

باز هم سنگ شد و قلب عاشق پسرک را نشانه گرفت.

- چرا باید می اومدم تو اون کافه ی کذایی؟

- سوال من و با سوال جواب نده!

- کلمات کلیشه ایت رو برای خودت نگاه دار آرین خان!

مات شد. این دختر به حتم کمر به قتل قلب عاشقش بسته بود.

زمزمه کرد:

خود خواه.

دل دخترک رنجور شد و با نفرت چشم دزدید از این پسرک چشم رنگی و لب زد:

نظر لطفته.

با تن آرام و خسته ای لب زد:

تو اون دختری نیستی که آرمان می پرستیدش.

با غیض بر سرش هوار کشید به طوری که تمام نگاه ها را به سوی خودشان جلب کرد:

نه نیستم چون دیگه آرمانی نیست.

دستی بر روی شانه ی آرین نشست. پسرک سرخورده چرخید و میشی هایش را به صاحب دست دوخت. مردی میانسال در آن لباس فرم نیروی انتظامی توجه اش را جلب کرد. مرد با اخم عمیقی همان طور که نگاهش در میشی های لغزان آرین می چرخید، ملیکا را خطاب قرار داد:

خانوم ایشون مزاحمتی ایجاد کردن؟

بی رحمانه گفت:

بله.

آرین نه تعجب کرد و نه برای اثبات خود دفاعی تنها انحنای کوچکی به لب های خوش فرمش بخشید و صدای دلبرکش را در سرش مرور کرد.

مرد فشار بیشتری به شانه ی پهن آرین وارد کرد و کمی به جلوی هدایتش کرد و رو به ملیکا گفت:

شما هم باید با ما تشریف بیارید کلانتری تا شکایـ...

صدای زیبای مهرداد در میان صحبت مرد آمد:

صبر کنید!

از هر سو صدای جمعیت بلند شد. با شوق نام مهرداد را صدا می زند و او را نشان می دادند. این توجه ات عجیب در آن لحظه کلافه اش کرده بودند. می دانست بیرون آمدن از آن کافه این عواقب را هم دارد اما برای نجات آرین عزیز کرده اش سینه ستبر کرد و رخ نشان داد. نگاه غضبناکی نثار ملیکای عبوس کرد و رو به مرد پرسید:

چی شده جناب سروان؟

مرد نگاه پر جذبه و بی تفاوتی به ازدحام دورشان انداخت و فریاد کشید:

ساکت، چه خبره؟

صداها کمی آرام شد اما پایان نیافت. مرد جوان با دست به آرین سر به زیر اشاره کرد و گفت:

ایشون برای اون خانوم مزاحمت ایجاد کردند.

مهرداد نگاه متحیرش را به ارین مسکوت دوخت و گفت:

نه اشتباه شده.

مرد با کلافگی پرسید:

اصلا ارتباط شما با این قضیه چیه آقای کلانی؟

مهرداد نیشخند کم رنگی به لب اورد و گفت:

من برادر همون خانوم شاکی ام و دارم می گم اشتباه شده.

- اما خانوم ادعای دیگری دارن.

چشم غره ای حواله ی ملیکا کرد و گفت:

این آقا دوست صمیمی بنده هستند و این ماجرا یه سوتفاهم بوده.

مرد شانه ی آرین را رها کرد و با نیشخند کنایه زد:

بهتره بیشتر حواستون به انتخاب دور وریاتون باشه جناب کلانی!

مهرداد اخم در هم کشید و با صلابت گفت:

مشکل از اطرافیانم نیست مشکل از لجبازی بعضی هاست. به هر حال خسته نباشید مشکلی نیست.

مرد سری تکان داد و رو به ملیکا پرسید:

ایشون درست می گن؟

برق نفرت در چشمانش بیداد می کرد. با آن چشمان گستاخش به آرین باران زده نگاه کرد و به اکراه گفت:

بله.

مرد سری از روی تاسف تکان داد و رو به مهرداد گفت:

خیله خب پس حل شد اما آقای کلانی حضور شما در این جا موجب اختشاش شده.

مهرداد سخاوتمندانه لبخند زد و گفت:

بله الان می رم.

ضربه ی آرامی به شانه ی آرین غمگین زد و هشدار دهنده گفت:

بعداً حرف می زنیم.

بعد سوار اتومبیلش شد، تا از آن محشری که تک خواهرش تهیه کننده ی آن بود، خلاص شود.

در این میان تنها آرین بود که خاموش و بی حرف به باورهای بر باد رفته اش چشم دوخته بود. همان باورهایی که آن روزها تمام قدرتش را بر روی آن نهاده بود.

" عاشق همیشه تنهاست!

این جمله ی کلیشه ای زمانی یقینم شد که باورهایم ترک خورد. "*

و او تنها بود؛ درست به اندازه ی تمام تغییراتی که به چشم می دید و مردانه دم نمی زد.

**********************

«فصل سوم»

دستی به کت سورمه ای رنگش کشید و نگاهش را به عمارت با شکوه پارسا دوخت. اضطراب عجیب به دلش چنگ می انداخت و اعتماد به نفسش را به زیر رادیکال می کشاند. دم عمیقی گرفت و گوی های خوش رنگش را میان جمعیت چرخاند تا پارسا را پیدا کند؛ با نشستن دستی بر روی شانه اش سر بلند کرد و نگاهش را به پارسایی دوخت که با آن نگاه تیز و توسی رنگش او را می نگریست. پارسا مشتاقانه لب زد:

خوش حالم که هنوز سرپایی.

دست مشت شده اش را به داخل جیبش فرو برد تا مبادا آن توسی های براق شکارش کنند. لبخند کج و معوجی را ضمیمه ی فک استخوانی و محکمش کرد و گفت:

ممنون.

- چرا خبر ندادی که اومدی تهران؟

- از وقتی که برگشتم در گیر شرکتم.

- شنیدم که شرکت رو به دست گرفتی.

نیشخند صدا داری زد و گفت:

کیه که نشنیده باشه؟!

به توسی های مات شده ی مرد چشم دوخت. چشمان مرد بر روی او میخکوب نشده بود بلکه به پشت سر او می نگریست. کنجکاو شده به عقب چرخید تا دلیل مات شدن پارسا را دریابد اما زمانی که چشمانش به آن پری زیبا رو افتاد، جا خورد. حضور او را در این مکان نمی توانست هضم کند. به سوی پارسا چرخید و پرسید:

ملیکا این جا چی کار می کنه؟

مرد بی آن که جوابی به سوال آرین بدهد، با شتاب او را ترک کرد و به سوی ملیکا رفت.

پسرک اخم در هم کشید و پشت میز در کنار رایان بی خیال نشست. رایان کمی به سمتش خم شد و پرسید:

چته؟

آرین با سر اشاره ای به ملیکا زد و گفت:

ملیکا اینجاست.

چشم گردو کرد و حیرت زده پرسید:

اون این جا چی کار می کنه؟

شانه ای بالا انداخت و نگاه از او گرفت.

وجود رایان در این بلبشو برای ذهن آشفته اش یک معجزه بود!

- مرسی که باهام اومدی.

پسرک مردانگی خرج کرد و گفت:

مگه می شه من تو رو تنها بذارم!

نگاهش را به ملیکا و پارسایی دوخت که سالن را ترک می کردند و لب زد:

به نظرت ملیکا بدون مهرداد این جا چی کار می کنه؟

ناامیدانه زمزمه کرد:

هیچ برداشت خوبی نمی شه از این قضیه کرد.

کلافه دستی به چانه اش کشید و بحث را عوض کرد:

بابات اختلاصگر شرکت رو پیدا نکرد؟

اخم ظریفی میان ابروهای پهنش سایه انداخت و گفت:

نه هنوز خبری نیست.

سری جنباند و گفت:

فکر کنم بهتره خودم دست به کار بشم.

گنگ نگاهش کرد و پرسید:

برای چی؟

چشم غره ای نثار حواس پرتی پسرک کرد و جواب داد:

تا عامل اختلاص رو پیدا کنم.

کلافه از جایش بلند شد و گفت:

هر طور که میلته، من می رم بیرون سیگار بکشم تو نمی آی؟

- نه، زود برگرد!

سری تکان داد و بلافاصله خودش را به تراس بزرگ ویلا رساند و در آن سرمای زمستانی سیگاری آتش زد. کاش می شد هم چون سیگار تشویش ها را هم دود کرد!

چنگی به میان موهایش زد و به حیاط به برف نشست و خلوت چشم دوخت. این روزها حس حقارت می کرد چرا که دلبرکش غریبه شده بود. هر بار که پوکی به سیگارش می زد، نفس در سینه اش گره می خورد. آن قدر کلافه بود که این سیگار هم برای دل عاشقش تسکینی نباشد. با غیض فیلتر را به زمین انداخت و به سیاهی آسمان چشم دوخت.

"آهای آسمان!

خوب گوش کن!

تو و عاشقانه هایت را به دار می آویزم اگر دلبرم سهم دیگری باشد!"*

صدای ظریف و خفه ای توجه اش را جلب کرد. ناخودآگاه به سوی صدا کشیده شد و در آن تاریک و روشن حیاط، میشی هایش ملیکا را شکار کرد. آهسته جلو رفت و خودش را به پای درختی رساند که دخترک زیر آن جاخوش کرده بود و آرام می گریست. قلبش فشرده شد از این حجم ناراحتی محبوبش. دل است دیگر؛ بی بهانه درد می گیرد برای تمام بهانه های محبوبش. انگار نه انگار که همین دیروز عهد بسته بود که قید خودش و تمام بودن هایش را یکجا بزند!

"عاشق که باشی حتی اگر آرام جانت حکم مرگت را امضا کند باز هم عاشق می مانی."*

بی حرف در مقابلش زانو زد و خیره ی آن موهای قهوه ای رنگش منتظر ماند تا سرش را بلند کند و برای محض رضای خدا هم شده قلب عاشقش را ببیند.

آن قدر خیره ماند تا دخترک خسته شد و سرش را از روی زانوهایش جدا کرد. چشمان خیس دخترک مات آن دو گوی رنگی ماند؛ تنها به آرامی لب زد:

تو این جا چی کار می کنی؟

نیشخند بزرگی به حیرت آن زیبای آشفته حال زد و گفت:

یادم نبود برای اومدن به مهمونی عموم باید از تو اجازه بگیرم! این دقیقا همون سوالیه که من توقع دارم تو جوابش رو بدی!

اخم در هم کشید و جبهه گرفت:

دلیلی نمی بینم که برای یه غریبه توضیح بدم!

غریبه گفتنش زخم شد و بر دل پسرک نشست.

با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و بی آن که ابراز کند چه در دل به آشوب نشسته اش می گذرد، گفت:

پس منم دلیلی نمی بینم که بخوام به تو جواب پس بدم.

از جایش بلند شد و از آن دو گوی گستاخ نگاه پس گرفت و با بی رحمی تمام کلمات را ادا کرد:

دلم به حالت می سوزه، زندگیت خیلی رقت انگیز شده!

زیر لب غرید:

لازم نکرده تو یکی برای من دل بسوزونی، تو برای خودت دل بسوزون که بیشتر محتاجشی!

در عین ندانستن راست می گفت چرا که خود آرین نیازمند همان شانه ی کوچک و خواستنی بود تا دقایقی را بی دغدغه و به دور از تمام مشغله های جهان بی رحمش سپری کند.

حرف حق که جواب ندارد، دارد؟!

لب گزید تا دل نازک آن زیبای گستاخ را نرجاند. مگر دل آن را داشت که ناراحتی او را تاب آورد؟!

نفس عمیقی کشید و به آرامی زمزمه کرد:

تو راست می گی منم یه انسانم مثله تموم انسان های روی کره ی زمین و پر کمبود!

با تمام شدن حرفش پا تند کرد تا از ان مکان نفرین شده فرار کند اما آن تن خسته و نازک بهترین ملودی شب بی ستاره اش شد و قلب بی جنبه اش را دوباره به بازی گرفت.

- آرین!

بی هوا بازگشت و لب زد:

جانم؟

دخترک با شرم لب گزید و سرخی گل رز را قرض گرفت. به حتم اگر آن مکان روشن بود، میشی های تیزبین آرین سرخی گونه هایش را شکار می کردند.

به آرامی لب زد:

می شه من و از این جا ببری!

دست چپش را درون جیبش فرو برد و سری تکان داد و باید کمی ادب می کرد این چموش خواستنی را؛ پس با لحنی جدی و عاری از احساس گفت:

من با یکی از دوست هام اومدم. توام پاشو برو وسایلت رو بردار بیا کنار ماشینم تا منم برم دوستم رو خبر کنم که از این جا می ریم.

مطیعانه از جایش بلند شد و زیر لب تشکری کرد و جلوتر از آرین به راه افتاد. بی حرف هر دو به سالن بازگشتند و آرین یکراست پیش رایان رفت و کنار میز ایستاد. رایان نگاه بی تفاوتی به آرین جدی انداخت و پرسید:

چرا انقدر دیر کردی؟

- حالا تعریف می کنم پاشو فعلا بریم.

- اینم مثله بقیه ی تعریف کردن هات می خوای بعداً بپیچونی؟!

- رایان مثله پیرزن ها غر غر نکن فعلا باید بریم.

- چرا باید بریم؟ بگو تا منم بدونم!

- ملیکا رو باید برسونم خونه.

- آهان بگو چرا آقا باید باید راه انداخته، نگو راننده تاکسی شده!

چشم غره ای نثار تمام لودگی های پسرک کرد و به آرامی غرید:

چرت نگو نمی آی من برم، اونوقت مجبور می شی آژانس بگیری بری هتل!

تک خنده ای زد و از جایش بلند شد:

آقا ما تسلیم.

کتش را برداشت و انگشت اشاره اش را به سمت آرین نشانه گرفت و گفت:

اما بعدا باید برام تعریف کنی!

- چشم.

- بی بلا.

هر دو بی صدا عزم رفتن کردند. رایان همان طور که کتش را می پوشید، گفت:

ولی به دور از شوخی فکر کنم من نیام بهتره!

آرین دستش را کشید و گفت:

اتفاقا اومدنت بهتره پس ساکت باش!

شانه ای بالا انداخت و گفت:

هر جور صلاحه.

با آرین هم قدم شد که صدای پارسا هر دو مرد جوان را متوقف کرد.

- آرین کجا می ری، ناسلامتی این مهمونی به مناسبت برگشت توعه.

آرین اخم ریزی کرد و با سر به رایان اشاره زد و گفت:

ممنون اما رایان یه کم ناخوش احواله تصمیم دارم اون رو برسونم خونه تا استراحت کنه.

سری تکان داد و لبخند زورکی ای به لب آورد و نگاه طوسی رنگش را حواله ی رایان گیج شده کرد و گفت:

اشکالی نداره انشالله حاله شما هم زود خوب بشه مرد جوان!

رایان دهان نیمه بازش را بست و به آرامی جواب داد:

ممنونم جناب پارسا.

پارسا پیش قدم شد تا آن ها را بدرقه کند که رایان به سرعت گفت:

جناب پارسا راضی به زحمتتون نیستیم خودمون می ریم.

پارسا به چشمان تیره ی پسرک چشم دوخت و گفت:

اما این رسم میزبانی نیست.

آرین نیشخند کج و معوجی به لب آورد و نیش زد:

این همه مهمون این جاست پس برید رسم میزبانی رو به جا بیارید!

مرد مات شد.

آرین با حفظ همان نیشخند سرش را کمی خم کرد و گفت:

ممنون بابت همه چی.

منتظر جواب آن حیرت زده نماند و به سوی در سالن قدم برداشت. رایان هم با هول سرش را تکان داد و گفت:

خدانگهدار.

با تمام شدنه حرفش مانند جوجه اردک به دنبال آرین از سالن خارج شد.

در کنار خودرو ملیکا به انتظار آن دو مرد جوان ایستاده بود. رایان با لبخند ملیحی در مقابلش ایستاد و بی توجه به آرین عبوسی که سوار مازراتی می شد، خودش را به ملیکای سر به زیر معرفی کرد:

سلام من رایان محتشم هستم، دوست آرین از آشناییتون خوشبختم بانو.

ملیکا لبخند خسته ای به لب آورد و متقابلا به آرامی گفت:

سلام منم...

رایان میان حرفش آمد و گفت:

لازم به معرفی کردن نیست! من شما رو می شناسم آرین از شما و داداشتون زیاد تعریف کرده.

سرش را به زیر انداخت. شرمنده بود به وسعتی تمام ناشدنی. آرین هنوز هم بلد بود مردانگی خرج کند اما او زیادی کور شده بود.

آرین بی حوصله سرش را از پنجره ی خودرو بیرون آورد و گفت:

قصد سوار شدن ندارین!

رایان با خلق و خوی آن عبوس جذاب کاملا آشنا بود. می دانست که اگر همان لحظه سوار نشوند آرین آن ها را به حال خود رها می کند و می رود برای همین سریع سوار شد و رو به ملیکا گفت:

ملیکا خانوم سوار شین تا این داداشمون سیم پیچی هاش قاطی نکرده!

دخترک برای لحظه ای تمام پریشانی اش را به دست فراموشی سپرد و بی مهابا خندید. بالاخره رایان بود و همین زبان بازی هایش!

مگر می شد رایان حواسش به غم تلنبار شده ی آن چشم بلوطی نباشد و به سادگی از کنارش بگذرد؟!

اصلا رایان بود تا حال آرین خوش باشد و شاد بودن ملیکا یعنی انتهای خوشی آن دوست اخمو و غرغرو.

با سوار شدن ملیکا، آرین اتومبیل را به حرکت در آورد. آن شب آن قدر خسته کنند و سنگین بود که هر کدام در سکوت خودشان غرق بودند. گاهی سکوت کردند اجباری نیست، اختیاریست تا به دل اجازه دهی خودش با خودش کنار بیاید.

هر کدام با غم های خودشان مدارا می کردند. آرین با قلب شکسته و زخم خورده اش، رایان با حسرتش، ملیکا با حقیقت تلخی که همه سعی در پنهان کردنش داشتند و امشب پارسا از آن پرده برداری کرده بود.

باز هم رایان سد عظیم و کوه شده ی آن سکوت بغرنج را شکست و با نشاط کاذبی گفت:

داداش نگه دار همین کنار، این دکه ی سمبوسه فروشیه هنوز بازه یه سمبوسه ی مشت مهمون من بزنیم تو رگ.

آرین بی حرف توقف کرد و رایان از خودرو بیرون زد؛ با دور شدن رایان، نطق آرین هم باز شد و پرسید:

مهرداد می دونه کجایی؟

- نه.

با خشم به سویش چرخید و گفت:

یعنی چی نه؟ پس کجاست که ازت خبر نداره؟

باز هم سرد و بی روح جواب داد، گویی تمایلی به حرف زدن نداشت:

استودیو.

با حرص مشهودی گفت:

چشمش روشن! ازت غافل شده توام تا تونستی خودسر شدی.

بی حوصله به سوی نیم رخ مردانه و خشمگین پسرک چرخید و با گستاخی تمام لب زد:

به تو چه!

هوار کشید و نیش زد به قلب رنجور دخترک اصلا به درک که قلب نازکش زود می شکست مگر این پسر دل نداشت؟!

چه کسی جواب دل او را می داد که هر کسی می رسید بر آن زخمی می زد بعد هم با بی تفاوتی از کنار شاهکارش می گذشت و او را به زخم هایش تنها می گذاشت.

- صدات و ببر دختره ی خودسر برای من افسار پاره نکن فرصت طلب! همینه دیگه، وقتی پدر و مادر بالای سرت نباشه ته اش می شه این که باید از تو مهمونی های مختلط جمعت کرد.

دخترک بی مهابا اشک می ریخت و به چهره ی خشمگین آرین که در سایه ها گم شده بود، می نگریست.

به آرامی زمزمه کرد:

تمومش کن من فرصت طلب نیستم!

پسرک خشمگین تر از قبل فریاد زد:

اگه فرصت طلب نیستی پس چی هستی؟

آن قدر صدای فریادش بلند بود که رایان و مرد سمبوسه فروش را نیز متوجه ی خودشان کرد. مرد سمبوسه فروش دائما سرک می کشید تا شاید به عامل دعوایشان پی ببرد. رایان از فضولی تمام ناشدنی این جماعت کفرش در آمده بود برای همین اخم در هم کشید و به مرد تشر زد:

این سفارش من آماده نشد؟

مرد به خودش آمد و بسته های آمده شده ی سمبوسه را در سینی گذاشت و تحویل رایان داد. رایان هم به سرعت اجرتش را پرداخت کرد و خود را به اتومبیل رساند تا آرین را آرام کند. به محض آن که سوار شد، تشر زد: