کریم با ابروهای گره شده حمله کرد بهم...

-چیکارش کردی زنیکه... ؟

داشت خفه ام می کرد که یه دفعه پرت شد کف سالن... شهاب با مشت و.لگد افتاد به جونش...

-مردک عوضی کی گفته که.به عسل من.دست بزنی...

پاشو کوبوند روی انگشتاش...

-دستتو م قطع کردم... تیکه تیکه ات می کنم میشی غذای گرگ ها...

-آقا اشتباه میکنین... به جون عزیزتون این دختره عسل نیست

نشست روی شکمش و با دستاش گلوشو چنگ کرد...

-وقتی زبونتو از حلقت کشیدم بیرون حالیت میشه که حرف اضافی نزنی...

چاقوی کریم رو از کمرش برداشت.. اون غول بیابونی از درد دستش و ضربه هایی که خورده بود منگ میزد تا خواست چاقو رو ببره سمت دهنش دویدم و.با پام چاقو رو پرت کردم گوشه کلبه... سرش روچرخوند...

-مگه حیونی... عین سگ بهت وفاداره بعد.میخوای بکشیش.. یه ذره وجدان نداری...

-بامنی؟

-بله که.با توام..

-به خاطر تو دارم اینکارو می کنم... داشت خفه ات می کرد...

-من حاضرم بمیرم ولی کسی به خاطر من کشته نشه.. من حیوون نیستیم... آدمم میفهمی... آدم.. چیزی که تو و امثال تو نیستن..

از سرجاش بلند شد اومد سمت من

-عسلم چرا اینجوری شدی... تو که این چیزا برات مهم نبود...

-اول اینکه من عسل شما نیستم دوم اینکه..

-خففففه شو

خشکم زد... چشماش دوتا کاسه خون بود...

-یه بار دیگه بگی من عسلت نیستم خون این کریم واون نیره رو میزیزم...

آب دهنم روقورت دادم...

-بررو تو اتااااق

یا پیغمبر... چرا اینقدر روانیه...

-میگم بررررو...

از ترس پریدم بالا و.در مقابل چشم های متحیر کریم برگشتم تو اتاق و درو بستم... از اونجایی ک

مثل سگ می ترسیدم درو از داخل قفل کردم... پشت در اتاق وایسادم...

بعد از چندتا نعره و فریادی که متعلق به خودش بود صدای بسته شدن در کلبه اومد و بعد از اون صدای قدم هاش شنیده می شد ک.ب اتاق نزدیک میشه...

زد به در...

قلبم اومد تو دهنم...

دستگیره رو چرخوند...

-عسل بازش کن... عسسسسسل...

اینقدر ترسیدم که از در فاصله گرفتم...

-لعنتی میگم بازش کن... عسسسسسل...

کوبید به در... دستم رو گذاشتم روی قلبم... خدایا چرا این همه بلا فقط سر من میاد...

ی دفعه سکوت همه جا رو فرا گرفت...یعنی رفته... خدایا ممنونم... خد...

در اتاق با بدترین حالت ممکن پخش زمین شد و من با جیغ خودم رو چسبوندم به دیوار... جرات نمی کردم نگاش کنم... مثل بید می لرزیدم... قلبم مثل یه گنجشک میزد... بهم نزدیک شد.. چشمم رو بستم... توی این وضع فلاکت بار بد گیر افتاده بودم...متعجب بودم از اینکه بعد از ورودش به اتاق نه داد زد نه کتک...

با سوزش شکمم جیغم به هوا رفت... چشمم رو باز کردم... نگاهم که به پنبه و بتادین افتاد دردم یادم رفت.. متعجب نگاش کردم... بدون اینکه نگام کنه مجبورم کرد بشینم روی تخت... بعد به پانسمان کردن ضربه هایی که خودش زده بودمشغول شد ...

خدایا اینو از کجای دنیا آوردی... کاملا غیر قابل پیش بینی

-دستم بشکنه... آخه من چطور دلم اومد بزنمت.؟.

دوباره زد به سرش قوطی بتادین رو کوفت به دیوار و نعره زد طوری که چهارستون بدنم لرزید... مثل مجسمه فقط نگاش کردم... سرش رو که چرخوند سمت من قبض روح شدم...

دستشو آورد سمت صورتم که ازش فاصله گرفتم... بهم نزدیک تر شد...

-نترس کاریت ندارم... میخوام نوازشت کنم...

بی توجه به حرفش دوباره ازش فاصله گرفتم..

-لعنتی میگم کاریت ندااارم..

همینجور پیش بره با این نعره هاش به ظهر نکشیده سکته رو زدم...

موهامو از توی.صورتم کنار زد... زل زده بود به چشمام...

-با بابات حرف زدی عسل؟

جانم... بابام... بابای من زیر خاک پوسیده... ولی مگه جرات داشتم بهش بگم...

-چرا حرف نمی زنی ... دلخوری از دستم... میخوای زخماتو بب*و*س*م دردش کم بشه... تا خواست حرفشو عملی کنه جیغ زدم از اونور تخت پریدم پایین ... متعجب نگام کرد...

-چته عسل...

-دست به من بزنی خودم رو میکشم..

اونو که زورم نمیرسید باید از خودم مایه میزاشتم...

فقط همینو فهمیدم که چسبیدم به دیوار...

-خفه شو.. یه بار دیگه بشنوم چی گفتی خودم رو میکشم...

خب بکش... خدا خیرت بده...

با تموم قوایی که داشتم هلش دادم..

-دست‌های کثیفت رو به من نزن آشغال...

-چییی گفتیيی؟

از نعره اش موی تنم سیخ شد ولی اینبار جوابشو با جیغ دادم...

-اینقدر سرررر من داااااد نزن..

-آقا... لباس آوردم برای عسل خانم...

با تعجب به کریم نگاه کردم...

-تو چرا چرت میگی من کجام عسله...

شهاب لباس ها رو ازش گرفت پرت کرد روی تخت..

-با اجازه ی کی وایسادی اینجا و.زل زدی به نامزد من...

کریم بدبخت دوتا پا داشت دوتام قرض گرفت و رفت...با ابروهای گره شده برگشت سمت من...

-برو روی تخت تا بیام لباست رو عوض کنم...

-مگه خودم چلاغم...

-رو حرف من حرف نباشه..

-برو بینیم بابا.

-نشنیدم چی گفتی..

-گفتم برو بیرون... مگرنه لباسمو عوض نمی کنم...

-عسسسسسل..

-عسل و.درد عسل کوفت... برو بیرون ببینم...

ناباورانه نگام کرد...

-واقعا خودتی که اینجوری بامن حرف می زنی ...

-نخیر نیستم... تو اصرار داری که من عسلم...

اومد سمتم لباس هایی که کریم آورده بود گرفتم جلوی خودم...

-ببین خودت می دونی ک.من در رابطه خیلی آرومم... منتها دیشب نمی دونم چم شده بود که این بلا رو سرت آوردم... ولی همین جا و.همین لحظه قول شرف میدم که دیگه حتی بهت سیلی نزنم...

آب دهنم رو به زور قورت دادم...

-شهاب جان عزیزم میشه بری بیرون من لباس هامو عوض کنم؟

چشماش برق زد...

-شما امر بفرمایید بانو...

صورتش که .اومد جلو من رفتم عقب.. اخم کرد...

-صورتم درد می کنه ...

پوفی کرد و.رفت سمت در ،با یه لبخند کم رنگ اومد سمتم...

-همیشه از لباس پوشیدنت لذت میبرم...

سرخ شدم..

- هیز..

-چی گفتی...

خودم رو جمع و.جور کردم...

-هیچی عزیزم... چی تو دستته ؟

نشست کنارم و.لیوان رو سمتم گرفت...

-همونی ک.عاشقشی..

با تردید ازش گرفتم...

قهوه بود..

-بخور...

-تو چرا نمی. خوری ؟

لیوانشو.زد به لیوانم..

-به سلامتی عشقمون..

- عشقت بخوره تو.سرت روانی..

-عسل خیلی بدم میاد زیر لب حرف بزنی... قبلا هم بهت گفتم هر چی میخوای بگی تو چشمام نگاه کن و بگو... اوکی..

-اوکی

-بخور دیگه.. از دهن میفته...

اولین قلوپ رو که خوردم از شدت تلخیش همه رو.ریختم بیرون...

-این چه کوفتیه... چرا اینقدر تلخه.؟

-خب تو همیشه عاشق قهوه ی تلخ بودی..

--ایییی...من غلط بکنم...

-باور کنم دوست نداری... لیوانو دادم دستش..

-بله باور کن...

از سر جام بلند شدم ک.برم نشوندتم سر جام..

-کجا

-میخوام برم پیش نیره...

-شوخی میکنی.؟..

-شوخیم کجا بود.. ؟

-تو... می خوای بری پیش نیره؟!...

-بله کجاش عجیبه؟

-همه جاش، همیشه می‌گفتی از این زنه بدم میاد..

-نخیر بدم نمیاد... حالا هم ولم کن میخوام برم..

-بدت میاد یا خوشت میاد به من ربطی نداره... مهم منم... تا پیش منی حق نداری از جلوی چشمم جم بخوری.. اینو ده بار تا حالا بهت گوشزد کردم !

نگاش کردم

-غذا چی اونم نمی خوای بخوری؟

-چرا نخوام...

-خب بذار برم تا برات غذا درست کنم...

-تو.غذا درست کنی مگه نیره مرده...

-نخیر... مریضه.. دیسک کمر داره باید استراحت کنه...

-خب یکی دیگه رو میارم جاش...

-بی جا میکنی...

از لحنم جا خورد

-بامنی ؟

دستم رو آزاد کردم...

-بله...

همینجور که.تو.منگی بود سریع از. اتاق اومدم بیرون.. خودم رو رسوندم به در کلبه...

بازش کردم... کریم نشسته بود جلوی در...

-آقا کریم زودی بیا جون مادرت..

سریع از سر جاش بلند شد..

-چی شده؟

-بیا...

-با کریم چیکار داری...

دلم می خواست خفه اش کنما ...با یه لبخند ساختگی برگشتم سمتش

-عزیزم میخوام بیاد کمکم...

اخم کرد...

-این بیاد کمکت؟ حالت خوبه???

-عالی... شما برو استراحت کن من غذا رو آماده کردم خبرت میدم...

با اخم به کریم نگاه کرد

-دست از پا خطا کنی تیکه تیکه ات می کنم...

-چشم آقا...

-بیشتر کارها رو خودت انجام میدی خانم فقط نظارت...

انگار یه چیزی یادش اومد برگشت سمت من

-عسلی تو که آشپزی بلد نیستی؟ همیشه میگفتی از آشپزی بدم میاد..

-الان خوشم میاد... اگه بخوای یه کلمه ی دیگه حرف بزنی دیگه باهات حرف نمیزنم نگاهت هم نمی کنم...

-هانی...

مردک چندش...

با اخم نگاش کردم و آستین کریم رو کشیدم و با خودم بردم توی آشپزخونه

درو که بستم یه نفس عمیق کشیدم...

-این رییس تو چرا اینقدر روان..

جلوی دهنم رو گرفت و کشوند تم ته آشپزخونه...

-هيیییسسسس...آرومتر... آقا خیلی روی خانم حساس بودن..

-خانم کیه... اصن عسل کیه...

-تو زودی دست به کار شو تا نیومده...

راست میگفت...سریع مشغول شدم...

-بگو دیگه...

پوفی کرد...

-عسل خانم نامزد آقا بودن خیلی هم روش حساس... یکی چپ نگاهش می کرد گور به گور می شد... همه جوره زیر سلطه ی آقا بودن... البته خانم هم بهش بد نمی گذشتا... سفر خارج.. خرید های آنچنانی... مهمونی های پر زرق و.برق... همه جوره تامین بود... اما نمی دونم یه دفعه از کجا یه پسره به اسم رامین پیدا شد و چه جوری قاپ خانم رو دزدید... آقا شک کرد... ولی اون اینقدر براش دلبری کرد که باورش شد...

شب ها قرص خواب آور می‌ریخت توی قهوه ی آقا اونو می خوابوند و.تا صبح پیش اون پسره خوش میگذروند...چند وقتی گذشت آقا شک،کرد... یه شب اتفاقی قهواشو نخورد... اما خودشو میزنه به خواب... وقتی دختره میره.. آقا هم دنبالش میره بفهمه که چیکار می کنه ...

نگاه کریم خشن شد...

-وقتی پیداش می کنه که تو بغل اون بیشرف...

حرفشو ادامه نداد...

براش سخت بود...برای کریم اینقدر سخته دیگه وای به حال اون...

زیر قابلمه رو کم کردم وایسادم جلوش...

-چیکارشون کرد...

یه نگاه عصبی بهم انداخت و رفت سر یخچال و پارچ آبو.سر کشید...

-نمی دونم تو از کجا پیدات شده فقط اینو بدون اگه جونتو دوست داری باید از اینجا دور بشی... نمی دونم چرا حافظه اش رو از دست داده و فکر می کنه تو عسلی... ولی اگه برای یه لحظه یادش بیاد به اون صحنه فاتحه ات خونده اس..

آب دهنم روقورت دادم...

ترجیح می داد م ننه اقدس مراد باقی می موندم تا اینکه بشم عسل این مردک روانی...

-کریم..

از من بگذره اونم پرید بالا...

-مردک الدنگ تو گوش عسل من چه وز وز میکنی..

بیچاره به تته پته افتاده بود

-هیچی عزیزم داشت طرز درست کردن آبگوشت رو ازم می‌پرسید...

-این گنده وک طرز درست کردن آبگوشت میخواد برای سر قبرش...

-نمی دونم لابد میخواد..

-گمشو برو بالا، نمی دونی خوشم نمیاد پشه دور و بر عسلم بچرخه چه برسه به تو...

بیچاره ی ببخشید تحویلش داد و از آشپزخونه رفت بیرون.. هنوز تو شوک حرف های کریم بودم که یه جفت دست دور کمرم حلقه شد..

جیغ کشیدم و.ازش فاصله گرفتم...

-چی شد؟

باید دنبال یه بهونه می‌گشتم...

-رخم های دیشبت هنوز خوب نشده ها..

-آخ ببخش هانی... بذار یه کوچولو... ملاقه رو گرفتم تو دستم...

-به من دست بزنی با این میزنم فرق سر خودم.. فهمیدی...

-

-اوکی هانی... تو فقط عصبی نشو... واسه قلب کوچولوت ضرر داره گنجشکک خودم...

مردک فیل این چه طرز حرف زدنه آخه...

نگاش افتاد به دوتا قابلمه ای که روی گاز بود... رفت سمتش در یکیشو.برداشت بو کرد... سریع یه قاشق برداشت و چشید...

-واووو... اگه میدونستم اینقدر دسپختت خوبه تا حالا دوتا بچه داشتیم...

از بی حیاییش خونم به جوش اومد...

-برو بیرون من هنوز کار دارم...

نگام کرد..

-چه کاری.؟

-به خودم مربوطه...

خندید... اولین بار بود خنده اشو میدیدم...

-کجاش خنده داشت... ؟

-هیچی من آمار همه چیز تو.رو دارم از اون زخم گردنت بگیر تا.. این خال روی شکم...

پیرهنم که زد بالا جیغ زدم و ازش فاصله گرفتم...

-خالت کو...

آب دهنم روقورت دادم

-میگم خالت کو..

یا خدا چیکار کنم... ملاقه در دست خشکم زده بود

-عسل میگم خالت کجاست...

لحنش فوق العاده ترسناک بود...

-با تواااااما

-من هیچ وقت خال نداشتم...

-چرا چرت میگی... نمی دونی من چقدر روی خالت حساس بودم.. آخر کار خودتو کردی برداشتیش... تو.فقط اسم دکترشو بهم بگو خودم حسابش رو میرسم با تو هم کاری ندارم!

-عسسسسسل

-اینقدر سر من داد نزن... مگه تو اتاقت بهم قول ندادی دیگه اذیتم نمی کمی... الان به خاطر یه خال ناقابل بهم گیر دادی وای به حال اون روزی که باهات بخوام بیام زیر یه سقف...

هنوز اخم داشت.. ولی آرومتر شد

-اخمم نکن...

خنده اش گرفت..

-هانی این طبع شوخت رو.تا حالا کجا قایم کرده بودی..

-سر قبر کریم...

با این حرفم غش کرد از خنده و کشیدتم توی بغلش ...

-چقدر تو خوشمزه ای دختر..

به زور خودم رو از دستش خلاص کردم..

-من به تو میگم بدنم درد می کنه تو هم هی منو مثل انار آب لمبو کن...

دوباره خندید...

-باورم نمیشه خودتی... خیلی بامزه شدی...

ملاقه رو گرفتم بالا..

-زود برو بیرون... هزارتا کار دارم..

-بسه دیگه... حوصله ام سر رفت اون بالا بیا بریم میز شطرنج رو چیدم یه دست بازی کنیم...

-شطرنج؟ من که بلد نیستم...

-عسل شوخی بسه...

-کاملا جدی ام... من توی عمرم حتی یکی از مهره های شطرنج رو حتی لمس هم نکردم

-عسل

-عسل و کوفت... وقتی میگم لمس نکردم یعنی نکردم...

ی نفس عمیق کشید با یه حرکت ملاقه رو ازم گرفت و پرت کرد یه گوشه..

-بشمار سه رفتی بالا... یک...دو...

دست و.بغل بسته نگاش می کردم... این همه اعتماد به نفس یهو از کجا بهم تزریق شده بود خودمم در شگفتم...

سه رو که گفت تو هوا معلق شدم... هر چی غلط کردم تحویلش دادم محل نداد و مثل یه گونی برنج بر دوشش منو تا سالن حمل کرد و.نشوندتم روی صندلی خودشم نشست کنارم...

میز شطرنج رو کشید سمت خودش و منو چسبوند به خودش.. به زور ازش فاصله گرفتم..

-شروع کن... بخوای ن بیاری تلافی اون خال رو سرت خالی می کنم...

از اونجایی ک.در روانی بودنش شکی نیست مجبور شدم یه حرکت الکی برم ک.چپ.چپ نگام کرد.. آب دهنم روقورت دادم مهره رو برگردوندم و.ی حرکت دیگه رفتم... اینبار چپ تر نگام... کارم به جایی رسید که.مهره ی دست نخورده توی صفحه نبود و.اونم بر و.بر زل زده بود به من... آخرین مهره رو که اشتباه حرکت دادم... برش گردوندم و مظلوم نشستم روی صندلی...

-هانی..

چقدر صداش آروم شد.. سرمو گرفتم بالا... چشماش یه جوری بود...

-خیلی خوشکلی...

جفت ابروهام پرید بالا... فکر کنم ضربه ام بدجور کاری بود... کور هم شده...

بهم نزدیک تر شد...

-با بابات حرف بزنم عروسیمون رو.بندازه جلو... باشه هانی...

ی دفعه روانی میشه یه دفعه مهربون میشه الان هم قیافش رو مظلوم. کرده...

-هوووم.. موافقی... ماه عسل هم بریم پاریس... قول میدم از پاریس هر جای دنیا که خواستی بری ببرمت... باشه...

شما جای من بودین چه جوابی. به این موجود ناشناخته می داد ین؟ آب دهنم روقورت دادم...

-من برم تو آشپزخونه غذام ته گرفت...

اخم کرد و.نذاشت برم...

-همین امشب میریم پیش بابات... می خوام باهاش حرف بزنم...

- یا پیغمبر به دادم برس...

-پس موافقی...

خم شد سمتم..

-به خاطر این سکوت شیرینت کژال مال تو !

الان برام سوال بود کژال آدمه... حیونه... شیئه... اصن وجود خارجی داره...

-تعجب کردی مگه نه... تا دیروز نمی ذاشتم سوارش،بشی امروز می خوام بدمش به خودت...

آلان شد دو گزینه یا حیونه یا ماشین!

-چرا هیچی نمیگی؟

-هوم...

خندید...

-می خواستم دو ماه دیگه بهت بگم.. ولی امروز اینقدر منو خندوندی که توی عمرم نخندیدم... جایزه ات هم میشه کژال سفیدم که میشه اسب در رکاب عسلم...

آخی فهمیدم اسبه... واقعاسکوت بعضی موقع ها معجزه می کنه ...

همینجور یه تیکه حرف زد و از تفریح ها و خوش گذرونی هایی،ک باهم رفتیم تعریف می کرد... منم با یه لبخند ساختگی حرفاش رو تایید می کردم...

موقع ناهار هر قاشقی، که می خورد یه قربون صدقه تحویل من می داد و منم تمام مدت فکرم مشغول این بود که چه جوری این بشر رو بخوابونم که بتونم با کریم فرار کنم اما با حرف شهاب همه ی نقشه هام نقش بر آب شد...

...هاج و واج نگاش کردم...

-چی گفتی...

در حالی که توی آینه به خودش نگاه می کرد و یقه ی پیراهنش رو مرتب می کرد برگشت سمت من...

-گفتم که آماده باش میریم پیش بابات...

به وضوح رنگم پرید...

-الان؟

-الان مگه چشه؟

-فردا بریم هوا هم روشنه...

ساعتش رو از روی میز برداشت بست به مچش ...

-نه عزیزم من صبح بهت گفتم... تو هم موافقت کردی... کژال رو که یادت نرفته...

کژال بخوره تو سرم... نگام کرد...

-تو که نیازی به آماده شدن نداری... میریم اونجا...

-ولی..

-ولی و اما نداره...

-شهاب...

-کریممم

چشمم رو بستم..

مگه می شد با این روانی حرف زد... توی اوج بدبختی یه فکری زد به سرم...

-عزیزم من برم کریمو.صدا بزنم..

نذاشتم چیزی بگه و با سرعت از اتاق خارج شدم... درو که باز کردم.. پشت در نشسته بود..

-کریم...

سریع بلند شد اومد سمتم..

-چی شده

-این آقات می خواد منو ببره پیش بابای عسل..

-چیییییی؟

-هیس آرومتر میشوه ،

-چیکار کنیم حالا..

رفتم نزدیکش...

-دارویی قرصی چیزی که خواب آور باشه نداری بدم بهش

فکر کرد...

-چرا.. ...وایسا برم بیارم...

چند دقیقه بعد برگشت.. یه پاکت داد دستم...

-دوزش،بالاست حواست باشه زیاد نریزی... اگه بلایی سر آقا بیاد خونت گردن خودت.

-خوبه حالا توهم...

وارد کلبه شدم و خودم دو رسوندم توی آشپزخونه... سریع قهوه درست کردم و یه مقداری از دارو رو ریختم توییکی از.لیوان ها .. از شدت استرس دستام می لرزید...

پاکت رو زیر لباسم قایم کردم و دوتا لیوان قهوه رو برداشتم حواسم بود کدومش خواب آور توشه...

-هانی... هانی...

سرعتم رو بیشتر کردم با یه لبخند زوری بر روی لبم وارد اتاق شدم...

-ببین چی درست کردم...

بالاخره دل از اینه کند و برگشت سمت من...

-اوه چه کردی...

جفت لیوان ها.رو ازم گرفت و.گذاشت روی میز بعد منو کشید سمت خودش و جلوی آینه نگهم داشت..

-خیلی بهم میایم مگه نه؟!

دستشو از روی بازوم رها کردم...

-بدنم درد می کنه شهاب جان مستحضری ک..

یکی از لیوان ها رو برداشت و مزه کرد..

-خوب درست کردیا...

یه لبخند پهن نثارش کردم. ..لیوان دیگه رو گرفت سمت من.

-ب سلامتی...

لبخندم رو گشادتر کردم و در حالی که از قهوه نوش جان می کردم به شهاب خیره بودم و عکس العمل های اونو زیر نظر داشتم

قهوه اشو تا آخرین قطره خورد و لیوان خالی رو گذاشت روی میز..

ی نفس عمیق کشیدم و باقی مونده ی قهوه ام رو سر کشیدم...

کریم رو که صدا کرد رفتم سمت تخت و نشستم روش... سر تا پا چشم بودم و منتظر تا دارو اثر کنه...

اما انگار با خوردن قهوه سر حال تر هم شده بود و واسه خودش آواز میخوند...

خمیازه کشیدم... خیلی خسته بودم...

به زور پلک هام رو باز نگه. داشته بودم... منتظر بودم که اون پهن زمین بشه.. اما خواب بهم چیره شد و چشمام هم بسته شد...

با احساس اینکه یه چیزی روی شکمم داره حرکت می کنه چشمامو باز کردم... از حصار مردونه ای که دورم بود جیغ زدم و و چسبیدم به تاج تخت...

-عسل... عزیزم منم..

نفس نفس میزدم...

-ببخشید نمی دونستم این قدر میترسی...

به نیم تنه ی برهنه اش چشم دوختم... سریع به خودم نگاه کردم با دیدن لباس هام یه نفس راحت کشیدم...

با یه لیوان آب قند جلوم ظاهر شد...

-بخور عزیزم...

واقعا بهش نیاز داشتم... تا آخرین قطره رو خوردم و دادم بهش...

-بهتر شدی هانی...

-میشه یه چیزی بکنی تنت..

-از من ترسیدی...

سرم رو تکون دادم..

تحت تاثیر صداقتم قرار گرفت و پیرهن چهار خونه اشو از روی تخت برداشت و پوشید...

-خوبه حالا..

به نشونه ی مثبت سرم رو تکون دادم...

تازه متوجه مکان جدیدی که بودم شدم... از همه چی بگذریم این تخت دو نفره تنم رو می لرزوند...

-دلت برای اتاقت تنگ شده بود...

سیخ نشستم...

-اتاقم..

تازه همه چیز یادم اومد... یعنی خاک عالم بر سرمم... تازه فهمیدم قهوه رو اشتباهی خوردم..

-کی اومدیم..؟

-همون دیشب.

-خیلی خسته بودی خوابت برد و تا اینجا ی،تیکه خوابیدی ...

-کریم کجاست،

اخمش رفت توی هم

-چیکار به کریم داری ؟

-نیره... نیره چی شد...

-عسل حالت خوبه؟

-کی پیش نیره اس ؟

-هیچکی!

-چیییییی ؟

جا خورد...

-همی الان یکی رو بفرست پیشش یا توی ی،بیمارستان خوب بستریش میکنی...

-عسل...

-عسل و کوفت همین که شنیدی...

-عسل...

با اخم نگاش کردم ...ساکت شد !

-باشه اخمات رو باز کن می گم همین امروز ببرنش یه بیمارستان خصوصی...

-دروغ که نمیگی ؟

یه دفعه غرید

-من کی به تو دروغ گفتم لعنتی ؟

آب دهنم رو قورت دادم... دستش رو گذاشت پس سرش...

-این زخم لعنتی از دیروز امونم رو بریده... تو نمی دونی چرا زخم شده؟

من هنوز تو شک غرش قبلش بودم... بعدم کاش چنان می زدم که نتونی از سر جات بلند شی نه این که اینجوری خل و چل بشی

-عسل...

نگاش کردم...

-از من میترسی ؟

نه اصلا...

-جوابم رو بده دیگه...

-تو اول بگو نیره رو ببرن به یه بیمارستان خصوصی...

-هانی...

با کلافگی اسم جدیدم رو گفت...

-همین که شنیدی تا اون کاری که ازت خواستم رو انجام ندی نگاهت هم نمی کنم...

پشتم رو کردم بهش...

با حلقه شدن دستش دور شکمم جیغ زدم که سریع دستش رو پس کشید...

-هی یادم میره بدنت درد می کنه ... ولی ببین چی برات کشیدم..

به زور پیرهنمرو از دستش کشیدم بیرون...

-نگاه کن دیگه..

-نیره...

پوفی کرد و.بلند شد...

-تو که بدنت خوب میشه تلافی اش رو بلدم چجور سرت در بیارم... با اخم و تخم از اتاق رفت بیرون...

یه نفس عمیق کشیدم... پیرهنمو زدم بالا از دیدن یه نقطه ی سیاه روی شکمم جا خوردم... دست کشیدم... یه خال.. به دستم نگاه کردم جوهر مشکی...

خندم گرفت... بابا این خیلی روانیه...

آرامشم خیلی طول نکشید با خوشحالی برگشت توی اتاق...

-سپردم برن دنبالش... بیا بریم صبحونه پدر من و ددی تو منتظرن.. !

خشکم زد... از روی تخت بلندم کرد و دنبال خودش کشید بیرون...

دنبالش از پله ها کشیده شدم پایین... رییس رو که می‌شناختم ی،مرد کوتوله چاق هم کنارش بود... نشسته بودم روی صندلی و روی میز پر بود از انواع و اقسام صبحونه...

-به به عروس گلم... خوب خوابیدی ؟

با چشم های گرد شده به رییس نگاه کردم...

-عسل بابا... بیا تو بغلم ... شهاب اومده دیگه مارو تحویل نمیگیری !

من زدم تو سر یه نفر اون وقت همه ی اینا باهم مخشون تاب برداشته...

-عسل نمی ری بغل ددی؟

خودم رو جمع و جور کردم... خدایا چه نقشه ای برام کشیدن خودت به دادم برس...

-نه شهاب جان از همین جا عرض ارادت می کنم خدمت ددی...

کوتوله وا رفت... دستم رو بلند کردم..

-های ددی...

شهاب خندید...

-میبینی بابا چه بامزه شده عسلم... آدم دلش می خواد دو لپی بخورتش...

من به درک از این دوتا مفسد فی الارض هم خجالت نمی کشه؟

-عسل خانم شما از همون اول هم بامزه بود...

آب دهنم رو قورت دادم و به رییس نگاه کردم... می دونستم این حرف رو بی منظور نزده..

-نمی خواد به پدر شوهر آینده ات سلام کنی...

یه لبخند زورکی نشوندم روی لبم...

-سلام رییس

خندید... مو بر تنم سیخ شد... جفت دستاشو باز کرد و گذاشت روی پشتی صندلی

-کار دنیا رو ببین... عروس، خودمم بهم میگه رییس...

شهاب صندلی رو برام بیرون کشید...

-بشین عسلم...

نشستم روی صندلی... ولی فقط خدا از حال خرابم خبر داشت...

یه لقمه به زور چپوند تو دهنم...

-ددی... عسل بالاخره جواب مثبت رو داد... آخر این هفته جشن عروسی رو بگیریم...

یعنی چنان لقمه پرید تو حلقم که همون جا آرزو کردم کاش خفه می شدم و می مردم... اما این معشوق روانی به دادم رسید...

-نه پسرم زوده حالا... حداقل...

-رییس!

باورم نمی شد اینقدر لحنش برای پدرش تند بشه... طوری که لیوان چایی تو دستش خشک شد

-همین که شنیدین ما تا آخر هفته می خوایم عروسی کنیم... شمام باید همه چیز رو فراهم کنید...

-ببین پسرم...

-همین که گفتم..

-دخترم تو چیزی نمی خوای بگی...

به رییس نگاه کردم... هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر ضعیف به نظر برسه اونم در مقابل پسرش..

-شهاب جان آخر این هفته خیلی زوده !

-پس کی...؟

-دوماه دیگه عالیه.. خونه اتونم تموم می شه تا اون موقع..

-نظر عسل برام مهمه نه شما...

حالا کاری به کثافت کاری باباش ندارم ولی خیلی بد باهاش برخورد می کرد...

رییس صاف نشست و زل زد به من..

-عروس گلم شمام با نظر من موافقید...

من با این موافقم که انتقام سعیدم رو از تک تک شما کثافت ها بگیرم...

-جوابمو ندادی...

به شهاب نگاه کردم... با تمام روان پریش بودنش. به نظرم مظلوم می اومد...

-باشه...

شهاب خندید و دست زد...

انگشتش رو فرو کرد توی عسل و گرفت جلوی دهنم...

-اینم شیرینی...

-خودت بخور عزیزم من اول صبح معده ام میریزه به هم...

با ذوق انگشتش رو مکید...

-ولی تو خوشمزه تری...

یه لبخند گشاد تحویلش دادم...

-شهاب پسرم اجازه هست چند لحظه تنها با عسل صحبت کنم ؟

-نه...

نه خوشم اومد... پس. بالاخره نقطه ضعف رییس دستم اومد... یه لبخند پیروزمندانه زدم و به قیافه ی عصبانی رئیس نگاه کردم...

با این که شهاب با آدمیزاد فرق می کرد ولی احساسم بهم میگفت توی این شرایط مزخرفی که دارم... بهترین پناهگاهه برای من

-با من چی؟ اجازه نمیدی با دخترم تنها صحبت کنم..

یه نه قاطع هم تحویل کوتوله داد..

صبحونه خوردنش که تموم شد از سر جاش بلند شد و دستش رو دراز کرد سمتم.

-عسل بیا بریم یه چرخی توی جنگل بزنیم...

از سر جام بلند شدم و کنارش وایسادم...

-بریم شهاب جان...

به دستش نگاه کرد... شونه اشو بالا انداخت و بدون هیچ حرفی از ساختمون اومدیم بیرون...

اینجا کم از خونه رییس نداشت و بیشترین چیزی که به چشم میخورد تعداد نگهبان هایی بود که اسلحه به دست وایساده بودن... مطمئن بودم بابای عسل هم یکی از همون کله گنده هاست...

بدون هیچ حرفی دنبالش می رفتم ...اینقدر رفت،و رفت تا جلوی یه درخت تنومند وایساد...

-رسیدیم به مخفیگاه خودمون...

متعجب نگاش کردم... به بالای درخت،اشاره کرد...

ی،خونه درختی بالای درخت. ساخته شده بود...

-نگو که اینم یادت نمیاد...

نگاش کردم...

اینو من برای تو ساختم ولی تو یه بارم همراهم نیومدی تا. ببینیش... به خاطر همین زیر. درخت می‌نشستیم...

دوباره به قرار گاه مخفیش نگاه کردم...

-واقعا خودت ساختی؟

سرش روتکون داد.. صداقت از قیافش می‌بارید...

دلم براش سوخت.. یعنی خاک تو سر عسل بی ذوق...

-دوست دارم برم اون بالا !

چشماش از خوشحالی برق زد...

-راست میگی...؟.

مثل خودش سرمو تکون دادم...

سریع رفت کنار درخت... جای دست که پیدا کرد به مثال میمون از درخت رفت بالا و وارد خونه چوبی کوچیک بالای درخت شد..

-انتظار نداری که منم عین میمون بیام بالا..

صدای خنده اش بلند شد و به دنبال اون یه نردبون بندی از درخت آویزون شد..

با هر زحمتی بود از نردبون بالا رفتم و.بدون اینکه ازش کمک بگیرم وارد خونه یه درختی شدم... دور و.برمو نگاه کردم... فوق العاده کوچولو بود ولی معرکه... با همون نگاه اول ازش خوشم اومد...

رفتم و جلوی پنجره وایسادم...

-واقعا خودت ساختی ؟

-اوهوم...

نگاش کردم... به دور دست خیره بود...

-به چی نگاه میکنی... ؟

دستشو دراز کرد..

-ببین از اینجا خونتون مشخصه... مخصوصا به اتاق تو. دید داره...

قبل از اینکه در مورد تو با پدرم صحبت کنم تا دو سال از پنجره ی اتاقت تو رو دید میزدم.

-مگه دوربینی ؟.

خندید.. ازم فاصله گرفت و از بالای سقف ی جعبه بیرون آورد... گذاشتتش روی زمین... سرش روبرداشت... یه دوربین بود... برش داشت و به سه پایه اش وصلش کرد... خودش یه نگاه کرد و در حالی که لبخند به لب داشت بهم اشاره کرد که توی دوربین رو نگاه کنم... کاری که خواست رو انجام دادم... راست می گفت... دقیق یه اتاق که صددرصد مال عسل بود توی دید کامل قرار داشت...

از اون جایی که از فضولی چیزی کم نداشتم دوربین رو در زاویه ی دیگه ای قرار دادم... چند تا از بادیگاردهای رییس رو دیدم. دوباره تغییر جهت دادم... این بار خود رییس و کوتوله رو دیدم که توی سالن مشغول جر و دعوا بودم...

هه...

تازه اولشه... بلایی سرت بیارم که مرغ های آسمون به حالت زار بزنن... دست از نگاه کردن برداشتم و به شهاب نگاه کردم... با ذوق تمام نگام می کرد... خدا لعنتت کنه عسل جووون به این عاشقی رو به چه حیون سنگدلی تبدیل کردی...

-چرا این جوری نگام میکنی؟

یه لبخند ساختگی تحویلش دادم...

-هیچی... راستش برام یه چیزی سواله!

دوربین رو برداشت...

-بپرس عزیزم...

-چرا اینقدر پدرت و پدرم ازت حساب میبرن..

خندید... اونم از ته دل

-خنده داشت...؟

دوربین رو گذاشت توی جعبه اش...

-خیلی ساده اس هانی... کل ثروتشون به اسم منه...

دهنم گرد شد، چشا قلمبه...

-دروغ...

خندید...

-می خوای از خودشون بپرسیم...

-نه... می دونم تو راست میگی... فقط یه چیز دیگه...

نگام کرد...

-چی!؟

-چرا اینقدر با بابات بد برخورد می کنی؟...

اخماش رفت توی هم یه لحظه شد همون آقای قبل... ترس ورم داشت... اومد سمتم... آب دهنم رو قورت دادم...

-بریم پایین... وقت ناهاره...

نزدیک بود وا برم.. با این همه اخم و تخمش.. گفتم الانه اس منو بخوره...

-برو دیگه...

ترسیدم پریدم بالا... خیلی جدی شده بود و با اخم نگام می کرد...

پامو گذاشتم عقب که ازش فاصله بگیرم که یه دفعه زیر پام خالی شد و.با شکسته شدن تکه چوب زیر پام همون لحظه فاتحه یه خودم رو خوندنم... اما درست آخرین لحظه بین زمین و آسمون معلق شدم... با یه حرکت منو کشید بالا... من که مطمئنم قیافه ام با مرده فرقی نداشت... یه لحظه نگاش کردم... وحشتناک اخم کرده بود... حتی از بار اولی که دیده بودمش هم اخمش غلیظ تر بود...

-هیچ معلومه چه غلطی میکنی..؟

بدنم لرزید...

به تته پته افتادم... به نردبون نگاه کردم..

-من میرم پایین...

جرات نکردم نگاش کنم.. سریع به نردبون آویزون شدم و با دست هایی لرزون ازش پایین اومدم... تمام مدت اون بالا عین شمر ذی الجوشن نگام می کرد... پامو که گذاشتم روی زمین...نگاهشو ازم گرفت و برگشت داخل...

با فاصله از درخت وایسادم... طول کشید تا بیاد پایین... از این شخصیت جدیش خیلی می‌ترسیدم... اومد کنارم وایساد..

-بیا بریم...

با سر ازش اطاعت کردم...

هنوز خیلی دور نشده بودیم که بوی دود به مشامم خورد... نگاش کردم... سیگار دستش نبود

سر برگردوندم... خونه ی درختی داشت تو آتیش می سوخت... جیغ زدم و دویدم سمتش اما هنوز بهش نرسیده بودم که از پشت گرفتتم..

نگاش کردم...

-داره میسوزه یه کاری بکن...

-خودم آتیشش زدم..

با دهن باز برگشتم سمتش

-این همه دوسش داشتی چرا آتیشش زدی ؟

-چیزی که بخواد به تو صدمه بزنه باید از بین بره..

با تموم قوام جیغ زدم

-تو بیجا کردی... الان کل جنگل رو آتیش می زنی !

-فدای سرت...

-یا همین الان میری خاموشش میکنی یا دیگه اسم منو...

نذاشت حرفمو ادامه بدم... اینو فهمیدم که دنبالش کشیده می شدم سمت عمارت... هنوز نرسیده بودیم که نعره زد و نگهبان ها اومدن سمتمون ؛

--برین خاموشش کنید...

عین مور و.ملخ با تجهیزاتی که برداشتن حجوم بردن سمت جنگل...

-حالا راضی شدی.؟

دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون..

-دیگه حق نداری به من دست بزنی فهمیدی...؟

متعجب نگام کرد... مثل خودش اخم کردم و با سرعت خودم رو رسوندم به اتاقم...

روی تخت نشسته بودم و به کارهای این دیونه فکر می کردم... با بسته شدن در به خودم اومدم... پشتم به در بود برنگشتم...

-برو بیرون نمی خوام ببینمت!

-خوب زبون در آوردی!

تا مرز سکته پیش رفتم دستم رو گذاشتم روی قلبم و برگشتم... رییس بود، سیخ سر جام وایسادم.. سر تا پامو برانداز کرد...

-تو فقط به من بگو چه بلایی سر پسر من آوردی.. همین...

آب دهنم روقورت دادم

-کررری؟

پدر و پسری نعرهاشون خوفناک بود...

-من... کاری نکردم...

-حجوم آور سمتم و یقه ی لباسم رو گرفت...

-د کردی زنیکه .. اون فرشاد گور به گور شده بست نبود که واسه پسر من دام پهن کردی...

-ولم کن دارم خفه میشم...

- حساب اون فرشاد کثافت هم میرسم.. دم در آورده دروغ تحویل من میده... یه دختره ی شیاد رو جای یه زنیکه لال جا میزنه..

-ولللشششش کن !

یقه ی لباسم رو رو رها کرد و روی زمین افتادم...

به شهاب نگاه کردم... چشماش دوتا کاسه ی خون بود

-داشتی چه غلطی می کردی ؟

-شهاب پسرم ببین این دختره...

- گمشووو بیرون..

به جای رییس نزدیک بود من خودم رو خیس کنم...

رییس با نفرت تمام به من نگاه کرد و با نگاهش برام خط و نشون کشید... بعد رفت سمت در و بدون اینکه به شهاب نگاه کنه از. اتاق خارج شد..

به دنبالش، شهاب درو محکم کوفت به هم..

-تا من زنده ام هیچ غلطی نمی.تونی بکنی عوضی...

یه لگد محکم زد به در ک.جای پاش روی در موند...

به من که نگاه کرد هول شدم.. سریع بلند شدم.. اومد سمتم..

-چیکارت داشت..؟

نفسم تو سینه حبس شد

-میگم چیکااااارت داشت.؟.

ازش فاصله گرفتم... فهمید ترسیدم... نگاهش عوض شد..

-ببین عسل... من خوشم نمیاد هیچ موجود نری دور و.برت پرسه بزنه... حالا بابام باشه یا هر آشغال دیگه ای هم اصلا برام مهم نیست... حالا مثل یه دختر خوب به من بگو چیکارت داشت...

با این موجود باید آروم و.صادق بود همین اینو توی این دو روز فهمیدم...

-هیچی عزیزم... فقط فکر می کرد می خوام تو.رو گول بزنم... همین...

واسه این چند کلمه به تمام معنا جون کندم...

...

نگاش کردم.. تو چشمام دقیق شده بود و دنبال این بود بفهمه راست میگم یا نه...

نگاهش خیلی طولانی شد بهم نزدیک تر که شد ازش فاصله گرفتم..

-عسلی مگه دماغت رو عمل نکردی، ؟

پوفی کردم... ذلیل بشی که هی قاطی میکنی.. چپ و.راست شد..

-مطمئنم عمل کردی. باهم رفتیم دکتر... یادم تا دوماه داشتی التماسم می کردی راضی بشم چی شده دوباره برگشته به حالت اولش..؟

دست گذاشتم روی دماغم..

-یعنی اینقدر بزرگه.. ؟

خندید...

-جدی چیکارش کردی...؟

رفتم جلوی آینه.. دست گذاشتم روی نوک بینیم و از زوایای مختلف بهش نگاه کردم...

-ایرادی که نداره.!..

-ایرادی که نداره فقط بگو چه جوری برگشته به این حالت.؟

شونمو انداختم بالا

-چ می دونم ..

دوباره خودم رو با دماغم سر گرم کردم که حس کردم گردنم داغ شد.. از تو آینه نگاش کردم...

یا خدا... سریع ازش فاصله گرفتم...

-چیکار میکنی...

روسریم رو محکم کردم.

-هانی...

این نگاه رو می‌شناختم...

با سعیدم تجربه اش کردم... آب دهنم روقورت دادم... وحشی باشه امنیت بیشتری دارم...

-من،گرسنمه...

مظلوم نگام کرد. ...رومو ازش برگردوندم...

-باشه حالا قهر نکن... اینجا میخوری یا بیرون.؟.

-همین جا...

صدای آه جان سوزش به گوشم رسید... من که اون عسل بی پدر و.مادر نیستم هر غلطی بکنم... تازه سعیدم با اینکه شوهرم بود در مقابل نیازش کوتاه می اومد... تو که عددی نیستی!

از اتاق رفت بیرون... .

دستم رو گذاشتم روی قلبم... سعید.

دلم هواشو کرد... خودم رو انداختم روی تخت و ملافه رو چنگ زدم...

-عسل... پاشو.. عسلی...

بلند شدم نشستم

-اینقدر به من دست نزن...

-چشمات چرا قرمزه... گریه کردی...؟

-نخیر عصبانی ام می فهمی.. اول به خاطر اون خونه درختی دوم به خاطر تهمت های بابات سوم هم به خاطر اینکه دوست ندارم بهم دست بزنی... ن تو ن هیچ بنی بشر دیگه ای...

-حالت خوبه... تب...

دستشو پس زدم...

-گفتم به من دست نزن...

-چته تو... روانی شدی..

-بله که روانی شدم حالم از همتون بهم میخوره... یه مشت آشغال کثافتین... الهی خدا عذاب نازل کنه و همتون برین به درک..

از شدت عصبانیت داشتم می سوختم.. عقده این مدت رو سر این خالی کردم. نگاش کردم... شاخم در اومد... لبخند به لب داشت... این بیشتر عصبیم کرد..

-کجاش خنده داره.. هاان؟

-خیلی بامزه عصبانی میشی.. دماغت تند تند تکون میخوره و چال گونه ات... لبخند روی لبش ماسید..

-...ببینم تو که چال نداشتی!

یعنی دلم می خواست سرمو بکوبم به دیوار...

-...نکنه میخوای بگی اینم با عمل گذاشتم.؟.

سرش روخم کرد و زل زد به گونه ام...

-مگه میشه با عمل اینجوری کرد..؟.

پوفی کردم... و.با تاسف سرمو تکون دادم... تمام مدت که داشتم غذا کوفت می کردم بر و.بر داشت به صورتم و چال مبارکم نگاه می کرد.

دیگه این رفتارش روی اعصابم بود ظرف غذا رو پس زدم...

-شهاب جان میشه نگاهتو بچرخونی. یه سمت دیگه.. بد روی اعصابم داری رژه میری...

انگشتش رو فرو کرد توی گونه اش..

-به نظرت منم برم عمل کنم؟

دیگه رفتارم دست خودم نبود... بالشت رو کوبیدم فرق سرش و.جیغ زدم...

-بررررو بیرررررون ...

-دوست نداری منم چال داشته باشم...؟

چشمامو بستم...

-شهاب جان میری بیرون یا خودم رو از پنجره پرت کنم پایین...

از سر جاش بلند شد..

-قبلا اینقدر حساس نبودی... فکر کنم اثرات چاله اس..

یعنی چنان جیغی نثارش کردم که مطمئنم کر شد... رفت سمت در... ...

-روی اعصابت بیشتر کار کن... خیلی ضعیفه... در ضمن من پشت درم... بای هانی...

درو که بست با کله افتادم روی تخت...

-خدایا تحمل این روانی رو ندارم...یا منو بکش یا اینو!

تا تاریک شدن هوا از. ندیدنش مستفیض شدم... تا جا داشت نفس عمیق کشیدم... برای سرک کشیدن به اوضاع بیرون و اینکه چرا کسی سراغم نیومده آروم درو باز کردم خواستم برم بیرون که یه چیزی نظرمو جلب کرد... سرمو خم کردم... چشمامو باز و.بسته کردم... خودش بود... روی زمین پشت در، در مظلوم ترین حالت ممکن خوابش برده بود...

یعنی عسل خاک عالم بر سر بی لیاقتت... دلم براش کباب شد... یه لحظه تمام بلاهایی که سرم اومده بود رو فراموش کردم و به حرف وجدانم عمل کردم... ی،پتو آوردم و انداختم روش.. دوتا نفرین دیگه هم نثار عسل بی پدر و مادر کردم که نمی دونستم چه بلایی سرش اومده برگشتم توی اتاق...

عقلم بهم میگفت وقتی اینجوری به اتاقم چسبیده یعنی یه خطری در کمینه...

نگاهمو از آینه ی توی اتاق گرفتم... و خواستم بشینم روی تخت که با دیدن هیکل شهاب روی تخت جیغم به هوا رفت... نشستم روی زمین ..مثل فنر پاشد جهید سمتم...

-چی شد؟...

-خدا منو از دست این دیونه ها خلاص کن!

-چی شده مگه؟

-تو مگه پشت در نبودی الان..؟

-بودم ولی من که بدون تو خوابم نمیبره خودت که بهتر می دونی ...

یه نفس عمیق کشیدم...

-عزیزم... شهاب جان ( کوفتت بشه این الفاظ) من به شما گفتم حق نداری به من دست بزنی بعد شما میخوای پیش من بخوابی؟

-چه اشکالی داره.؟..

-تو نامحرم منی... میفهمی... من و تو. هیچ صنمی باهم ن د ا ر ی م

خندید...

-این مزخرفا چیه... محرم و نامحرم دیگه چه صیغه ایه؟

-هر صیغه ای که هست خوشم نمیاد. بهم دست بزنی... حالا هم برو بیرون می خوام بخوابم...

اخم کرد.

-برو بیرون گفتم...

-نرم میخوای چیکار کنی؟

قبل از اینکه بخواد حرکتی کنه خودم رو رسوندم. به پنجره... خوشبختانه باز بود...

-به خدا قسم بهم نزدیک. بشی خودم رو پرت می کنم پایین...

خسته بودم...تحمل منم حدی داشت... در مورد هر چیزی کوتاه می اومدم الا این...

به چهره ی،رنگ پریده اش نگاه کردم یکی از پاهامو گذاشتم اونور نرده

-میری یا خودم رو پرت کنم...؟

جفت دستاشو برد بالا...

-باشه عسل هر چی که تو. بخوای خوبه. حالا...

-برو. دیگه...

با چهره ای نگران عقب. عقب رفتو اتاق. رو ترک کرد خیالم که راحت شد از نرده. اومدم پایین و سریع درو قفل کردم و کلیدو گذاشتم زیر. بالشتم...

حیف دلسوزی که برای توی روان. پریش کردم...

با بسته شدن یه چیزی دور دهنم از. خواب پریدم... تا خواستم دور و برمو نگاه کنم یه گونی کشیده شد روم و به دنبال اون سوار. شدم روی شونه ی یه نفر و هر چی دست و پا میزدم و تقلا می کردم بی فایده بودم... توی اون لحظه فقط از خدا خواستم که به دادم برسه!

همه ی زحمت هام به فنا رفت و.علنا هیچ غلطی نتونستم بکنم.. اینقدر بلا سرم اومده بود که حوصله ی هیچ اتفاق جدید و آدم های جدیدی رو نداشتم...

بالاخره بعد از اون سواری زوری که بهم تحمیل شد گذاشته شدم روی زمین و.گونی از روم برداشته شد...

منگ بودم.. و.ب خاطر اون همه تکون حالت تهوه اومد سراغم... تا خواستم بالا بیارم که با دیدن چهره ی خندان شهاب سر جام میخکوب شدم... چند بار پلک. زدم... کت و شلوار پوشیده اومد سمتم...

-سپردم سفارشی بیارنت... اذیت. که نشدی...

پارچه ای که دور دهنم بود رو باز کرد و انداخت. دور..

-...ببخش هانی ولی چون یه کم چموشی مجبور شدم اینکارو بکنم...

من هم چنان متعجب و با درصد شک بالا نگاش می کردم...

-...یه سوپرایز گنده برات. دارم.. با دستش به یه نقطه اشاره کرد...

دوتا. صندلی کنار هم... پشت صندلی ها یه برکه بود فکر کنم که انبوه شمع های اطرافش... اونو مشخص کرده بود... یه چهار چوب و با پرده های حریر درست اطراف دوتا صندلی بود و.یه میز که روش پر از گل های رز بود...

-قشنگه نه...

با دهن باز برگشتم طرفش... بیا بریم سوپرایز اصلی مونده... خواسته یا. ناخواسته دنبالش رفتم. وقتی بهش رسیدم واقعا تحت تاثیر این همه سلیقه قرار گرفتم... با تابش نور ماه به روی برکه و.پرده های حریر سفید... تازه متوجه اون همه زیبایی شدم... کف زد

-اون سوپرایز اصلی رو.بیارین...

برگشتم... یه نفر. رو گونی پیچ شده در حالی که مثل من دست و.پا میزد ،آوردن و دقیق جلوی پای من گذاشتنش روی زمین...

-حدس بزن کیه...؟

به شهاب نگاه. کردم ...

قلبم به تپش افتاد... نکنه سعيد...

-بازش کنید...

سر برگردوندم. ...

گره گونی رو باز کردن و من محو مرد روب. روم شدم

گونی رو کامل کشیدن پایین و اون فلک زده در حالی که چشماش و.دهنش بسته بود هی تکون میخورد...

تماما محو مرد روب روی خودم شدم که با پیرهن و.پیژامه دست بسته ایستاده. بود... متعجب برگشتم برگشتم سمت شهاب

-این کیه؟

خندید...

-همون چیزیش،ک.نمی دونم چیه رو.بذارین روی سرش..!

. یکی از اون پنج تا قلچماقی که دور.و برم بود یه عمامه ی سفید گذاشت روی سر مرد. فلک. زده..

چشمام گرد شد

آدم آهنی وار برگشتم سمت شهاب...

-این بیچاره رو از کجا. برداشتیش آوردی...؟

-تو به من گفتی ما به هم نامحرمیم.. منم از یه نفر پرسیدم یعنی چی... بعد که فهمیدیم به بچه ها گفتم یه حاج آقا از مسجد توی شهر پیدا کنن... از اونجایی که.نصفه شبه مجبور شدیم از توی رختخواب بدزدیمش...

دهنم تا بیشترین حد ممکن باز ،شد...

-یه صندلی براش بیارین...

حاج آقای بیچاره رو به زور نشوندن روی صندلی..

خودش رفت پشت حاج آقا که یه مرد مسن بود وایساد. پارچه ی دور دهنش رو آزاد کرد

-خدا ازتون نگذره مگه من چیکار کردم که نصفه شبی این بلا رو سرم میارین...

-هیس... حاج آقا کسی باهات. کاری نداره... فقط من یه نامزد بد قلق دارم که میگه تا بهش محرم نشم نمیزاره حتی بهش دست بزنم... می خوام فقط یه کاری کنی بهش محرم بشم و خلاص قول میدم تا دو ساعت دیگه خونه ات باشی و یه پول قلمبه هم زیر بالشتت!

-آخه این راه و.رسمشه که نصفه شبی آدمو تو خواب بدزدین بیارین که براتون صیغه بخونم... اونم توی این وضع... نمی تونستین تا صبح صبر کنین...؟

-حاج آقا خیلی داری حرف می زنی ا.. یه صیغه که این همه نق و.نوق نداره!

-لا اله الا الله.. نصفه شبی گیر چه آدمهایی افتادیم...

-حالا میخونی یا نه...

-خب. حداقل این چشم ها رو.باز کن بفهمم دنیا دست کیه...

-تو چیکار به دنیا داری... فقط کاری که خواستم رو انجام بده...

-از. کجا معلوم بعدش بلایی سرم نمیاری

شهاب خندید...

-خب پیر مرد... مثلا تو چی داری که بخوام به خاطرش جونتو ازت بگیرم... تو کارتو درست انجام بده پاداشت هم بگیر... اوکی.

حاج آقا زیر لب مشغول ذکر گفتن شد

-نشنیدم اوکی گفتنت روووووووو..

ب جای اون پیرمرد من.از ترس پریدم بالا..

-جوون مجنونی...

شهاب همینجور ک.سرش خم بود.روی صندلی پیرمرد، برگشت سمت من و.زل زد توی چشمام...

-از مجنون گذشته...

-میشه حداقل چشمامو باز کنی...

از اون نه های قاطعش رو تحویل پبرمرد داد...

-ما به زبونت احتیاج داریم ن چشمت...

همینجور که نگاهش به من بود از بالاسر پیرمرد کنار رفت و.اومد سمت من..

-بشین عروسکم...

آب دهنم روقورت دادم... حالا چه جوری اینو درستش کنم.

بهم نزدیک تر. شد...

-مگه همینو نمی خواستی... بشین دیگه..

کمرم رو خم کردم و.ازش فاصله گرفتم..

-شهاب الان دیر وقت...

-بشیییین.

سریع نشستم روی صندلی...

یقه ی پیرهنش رو مرتب کرد و.نشست روی صندلی..

ی لحظه از موقعیتی که درش قرار گرفته بودم خنده ام گرفت...

ی عروس که از وسط خواب ناز دزدیدنش با لباس شمالی.. یه داماد کت و شلوار پوشیده و یه حاج آقا با لباس خواب و چشم های بسته و امامه به سر..

-حاج آقا داره صبح میشه نمی خوای که زن و بچه ات نگران بشن...

پیرمرد بیچاره فقط سرش روتکون داد و.زیر لب یه چیزی گفت...

-حااااج آقا...

-خدایا خودم رو به خودت می‌سپارم...

دستاشو آورد پایین

-آزمایش رفتین.. پدر عروس حاضره ،باید باشه که رضایت بده

-اون خر کی باشه که بخواد رضایت بده... آزمایش هم بعدا میدیم.. شما کارتو بکن

-نمیشه ک.جوون...

-من میگم یعنی اینکه باید بشه...

پیرمرد ی نفس عمیق کشید...

-حداقل بهم بگین پدر دختر راضيه یا نه !؟

شهاب خندید

-از راضی گذشته... خیالت تخت..!

-باشه حالا که اینطوریه من حرف شما رو سند میگیرم... راست و.دروغش دیگه گردن خودتون... در حال حاضر فقط می تونم صیغه عقد موقت بخونم... که ان شاالله عاقل بشین روز روشن بعد از رسم و رسوماتی که طبق عرف جامعه است عقد دائمتون رو بگیرین...

-این عقد موقت... یعنی دیگه می تونم بهش دست بزنم...

-لا اله ال الله... این چه سوالیه؟

-میگم می تونم یا نه؟

-بله می تونی فقط اسمت تو شناسنامه ات نرفته و...

-بسه دیگه... تو کارتو بکن...

متعجب بهش نگاه کردم.. یعنی واقعا از این چیزا خبر نداره؟ یا شایدم از ی کره ی دیگه اومده...

-اسم مبارکت چیه؟

-شهاب !

اسم عروس خانم چیه

-به خودم مربوطه...

خندمو خوردم... بابا این کلا کم داره !

-حداقل اسمشو بگو که بتونم صیغه رو بخونم..

-شما بهش بگو عروس خانم...

-خدایا نصف شبی گیر چه آدم هایی افتادیم...

شهاب با لبخند روان پریشش به من خیره بود..

تنها حسی که داشتم این بود این مرد قوی هیکلی که بغل دستم نشسته و نیشش تا بنا گوشش بازه هیچ تفاوتی با ی کودک خردسال نداره

-عروس خانم وکیلم..؟

مثل برق گرفته ها برگشتم سمت حاج آقا... یعنی اینقدر فکرم درگیر بود که متوجه خطبه نشدم.

-آقا شهاب چی شد... عروس خانم جواب نمیدن...

-داشت دامادشو دید میزد نفهمید...

این حرفو با ی چشمک تحویلم داد...

-برای بار دوم میگم عروس خانم وکیلم شما رو.ب عقد موقت آقا شهاب با مهریه معین در آورم...

-بگو دیگه...

به شهاب نگاه کردم...

-شهاب... راستش من.

-تو چی...؟

-من... من آمادگیش رو ندارم...

-یاسر اسلحه ات رو بگیر طرف حاج آقا

یکی از اون قلچماق ها اسلحه به دست وایساد بالا سر پیرمرد...

-جوون من که کاری رو که خواستی کردم... عروست مخالفه!

به من نگاه کرد...

-برای بار آخر امتحان کن!

اینبار پیرمرد بیچاره صداش از شدت ترس می لرزید...

-...وکیلم..

شهاب همینجور که نگاهش. به من بود با دستش به بادیگاردش اشاره کرد...

صدای ماشه به گوشم رسید

-یا خدا...

صدای پیرمرد بلند شد

-...بله...

باورم نمی شد. من... به این دیوانه بله بدم...بعد از بله ی من همه در سکوت محض فرو رفتن..

ک با صدای شلیک سریع از سرجام بلند شدم...

با ترس به شهاب اسلحه به دست نگاه کردم... اسلحه دقیق روب روی پیرمرد نشونه گرفته بود...

دست گذاشتم روی قلبم ؛

-کشتیش...

سرش روبلند کرد و به من نگاه کرد...

دوباره شلیک کرد...

جیغ زدم... با سومین شلیکش پبرمرد افتاد روی زمین.. اینبار با تموم صدایی که از حنجره ام خارج می شد جیغ زدم...

-عسل... عسل...

با سیلی که به صورتم میخورد از خواب بیدار. شدم...

اولین چیزی که دیدم چشم های رنگی شهاب بود...

-کاب*و*س* دیدی...

سرمو چرخوندم... زمان و مکان. دستم نبود... نمی دونستم الان خوابم یا اون همه اتفاقی که افتاد خواب بود...

با دیدن چهار چوب و نور ضعیف شمع ها که تک و توک روشن باقی مونده بود آه از نهادم خارج شد... ذهنم چرخید سمت پبرمرد..

سریع برگشتم سمت شهاب...

-حاج آقا رو چیکارش کردی..؟

-چیکارش کنم... صیغه رو که خوند با ی پول قلمبه فرستادمش،ک بره خونش...

سرمو از روی پاش بلند کردم

-یعنی نکشتیش ؟

با این حرف من غش کرد از خنده...

-بکشم... اون بدبخت چیکار کرده که بکشمش... اگه از حال نرفته بودی بعد از جواب مثبتت ی پاداش گنده تر بهش. می داد م..

-از حال رفتم،؟ کی؟

با دیدن اسلحه ی توی دستش جیغ زدم و ازش فاصله گرفتم...

-بابا این که ترس نداره... مشقیه... نگاه...

ی شلیک کرد...

-دیدی...

دست گذاشتم روی قلبم

-یعنی اونی هم. که به اون قلچماق گفتنی بزنه مشقی بود؟..

لبخند تحویلم داد...

-من کلا رابطه ی خوبی با اسلحه ی واقعی ندارم... اونم جلوی عروسک خودم...

به دور و برم نگاه کردم...

-افرادت کو.؟

-دیگه مزاحم ها رو باید دور کرد...الان دیگه خودم هستم و خودت...

چشماش برق زد. ..آب دهنم روقورت دادم تا خواستم فرار کنم توی ی حرکت منو گرفت

چون حرکتش ناگهانی بود هردو افتادیم.روی زمین...

-خب دیگه، حالا چ.بهونه ای داری..؟...

گنگ.شدم...

-هوم... نگفتی... می دونی ک.از انتظار بدم میاد و.کلا آدم عجولی ام...

-شهاب میشه پاشی دارم خفه میشم خیلی سنگینی...

-نوچ...

چشمامو به یقه ی لباسش دوختم...

-خواهش می کنم ازت...

نوچ.بعدی.رو زمانی تحویلم داد ک.روسریمو از سرم کند... و.شروع کرد به بو کردن موهام...

-از همه چیز بگذریم الان وسط جنگل...

-هيیییس... گوش کن... صدای جیر جیرک ها...

-هااااان

هان گفتنم اینقدر ضایع بود ک.باعث شد بخنده...

-جیر جیرک.کجا. بود...

دستشو نوازش گونه کشید روی صورتم و.ب چال لبم خیره شد...

انگشتش رو فرو کرد توی چال

--از این خیلی خوشم میاد...

- شهاب، بسه دیگه بریم ...

اصلا.ب حرفم توجه نکرد.همه به حواسش به چال.صورتم بود...

- شهاب

یه دفعه چشم هاش خیره شد بهم... خیلی طولانی نگام کرد...

-چرا.حس می کنم ی آدم جدیدی شدی..؟

قلبم وایساد...

-ولی می دونی چیه...

دوباره موهام رو به بازی گرفت...

-...از این عسل جدید خیلی خوشم.میاد...

لامصب اینقدر سنگین بود نمی شد نفس عمیق کشید

-شهابم...

-هوم...

- میشه گوشمو.ول کنی

-چرا؟

-من روی گوشم حساسم...

خندید و نوازشش رو.بیشتر کرد... باید ی جوری جو.رو عوض می کردم... نگام که.به برکه افتاد ی فکری زد به سرم...

- میای بریم آب بازی... گرممه...

زل زد تو چشمام...

-دوباره از اون شیطنت ها دلت خواسته؟...

منظورش رو نفهمیدم اما هر چی بود باعث شد که آزدم کنه و بلند شه...

دستم رو گرفت و منو از سر جام بلند کرد...

-به نظرت آبش خیلی سرد...

با دیدن نیم تنه ی برهنش جیغم به هوا رفت...

متعجب نگام کرد...

- چرا جیغ می زنی ...

دستش که رفت سمت کمربندش ترسم به نقطه اوج خودش رسید..

-بازش نکن...

خندید...

-چرا اینجوری شدی... مگه بار اولته؟

-جون.عسل قسمت میدم... اصلا با لباس مگه چه عیبی داره...

اخم کرد...

-بدم میاد جون خودتو الکی قسم بخوری... بعدم تو چرا لباست رو بیرون نمیاری..

-هوم... چیزه... من با اینا راحتم...

-ک.با اینا راحتی...

سرمو تکون دادم... ی دفعه توی هوا معلق شدم

-جیغ زدم...

-بذارم زمین...

همینجور که میخندید رفت سمت برکه...

-شهاب...

ولم کن... اصلا آب. بازی نخواست...

با پرت شدنم توی آب حرفم نصفه موند... خوشبختانه خیلی سرد نبود...اما باز به خاطر پرت شدنم مثل ی شوک بود.برای بدنم...

ب زحمت از سر جام بلند شدم و به شهاب که بالای سرم وایساده بود و.هر و هر میخندید اخم تحویل دادم...

-کجاش خنده داشت...نزدیک بود سکته کنم...

خم شد.روی صورتم

-که.میخواستی سکته کنی...

نمی دونم چی شد.ک واسه ی لحظه همه ی گذشته رو فراموش کردم و فقط محو مرد روب.روم شدم با اون ی جفت چشم رنگی ک.زیر نور مهتاب بد خودنمایی می کرد...

--جوابمو ندادی..؟.

فقط سر تکون دادم... میخوام ی کاری کنم که امشب رو هیچ کدوممون فراموش نکنیم... موافقی..

گنگ نگاش کردم

از قیافه ام خنده اش گرفت و با قلقلک افتاد به جونم... آخر کار نتونستم خودم رو کنترل کنم و از خنده ریسه رفتم... با ی حرکت هر دومون رو پرت کرد توی آب و اینبار منم شیر شدم و.اونو قلقلک دادم

شاید بیشتر از ی ساعت توی آب بودیم... که بالاخره دل از آب کندیم... این روی شیطون و بازیگوشش رو تا حالا ندیده بودم...

مثل موش آبکشیده بودم که از آب اومدم بیرون...

-اینو بپوش...

به پیرهنش که جلوم گرفته بود خیره شدم.. خودشم خیس بود

-خودت بپوش. تو هم..

-بپوش گفتم...

لحنش اینقدر جدی بود که جای اعتراض رو ازم گرفت... در حالی که می لرزیدم رفتم پشت یکی از درخت ها و لباس هامو با پیرهنی که بهم داده بود عوض کردم.. درسته پبرهنش تا بالا تر از زانوم رو می پوشوند ولی بقیه اش چی...

-چقدر بهت میاد...

سریع برگشتم...

به درخت تکیه زده بود و دست بغل بسته منو نگاه می کرد...

-از کی اومدی؟

-از اولش...

لبمو دندون گرفتم... از درخت جدا شد و اومد سمتم...

-امشب خیلی بهم خوش گذشت... تو چی...

با سر حرفش رو تایید کردم...

دستش رو آورد سمت موهای خیسم...

-.. اینجوری خیلی دوست دارم... از بوی رنگ متنفرم..

خم شد و موهامو که به دست گرفته بود بو کرد

.خواستم فاصله بگیرم نذاشت دستشو حلقه کرد دور کمرم و.منو به خودش چسبوند...

سرش روتوی گودی گردنم گذاشت و. ی نفس عمیق کشید...

-خیلی خوشبوهه...

با ب*و*س*ه ای که به گردنم زد فهمیدم باید ی کاری بکنم... وضعیت خطری بود...

-شهاب بریم...

محل نداد...

-شهاب..

منو بیشتر به خودش فشرد...

اینجوری نمی شد ...لحظه به لحظه بدتر می شد دستم رو گذاشتم روی سینه ی برهنه اش تا. هولش بدم امای دفعه روی هوا بلندم کرد... نالیدم..

-شهاب...

محل نداد... تو حال و هوای خودش نبود... چسبوندتم به درخت و برای بار آخر که با التماس صداش زدم با لباش صدامو قفل کرد... ...

...از شدت درد به خودم میپیچیدم... توسط مردی از دنیای خودم خارج شدم که ن تنها دوسش نداشتم بلکه ازش متنفر بودم...

اشک می‌ریختم بالاخره اون بغض لعنتی شکسته شده بود... الان تنها چیزی هم که داشتم از دست داده بودم..

-هانی... نگام کن...

حاضر نبودم برای ی لحظه نگاش کنم... حالم ازش به هم میخورد...

خم شد روی صورتم...

-تو که اینجوری نبودی... چی شد.؟.

دستشو پس زدم...

-به من دست نزن عوضی...

از سر جام بلند شدم و خواستم لباسمو بپوشم که با دردی که زیر شکمح پیچید جیغم ی هوا رفت...

سریع اومد سمتم...

-چی شد... باور کن..

-وحشی...

با نفرتم نگاش کردم...

-خودت همیشه میگفتی که...

-خفه شو... حالم ازت...

درد زیر شکمم باعث شد حرفمو نصفه بذارم...

-میخوای ببرمت دکتر..؟

-به من دست نزن...

-چرا اینجوری میکنی...؟ هانی من دوست دارم...

-همتون برین گم شین آشغال های عوضی... هم تو هم اون هانی...

دوباره جیغم به هوا رفت که نتونستم تحمل کنم و.نشستم روی زمین... نشست کنارم...

-اگه می دونستم اینقدر درد میکشی حتی بهت دست هم نمیزدم

-چقدر التماست کردم... چقدر قسمت دادم... تو فقط.ی آدم بوالهوسی... ازت متنفرم...

-خفه شوووووو

با نعره اش اشکام بند اومد و خشکم زد...

-فقط ی بار دیگه عشق منو با هوس مقایسه کنی..کاری... .

-هان.. چی.. دیگه میخوای چیکار کنی... دیگه چی.رو ازم بگیری... بگو دیگه...

زانو زد جلوی پام...

-آخه تو چته.. ما بار اولی نبود که با هم بودیم قبلا ک...

جیغ زدم...

-نفهمیدی من دختر بودم... هاااان...

-غیر ممکنه...

مشت کوبیدم به سینه اش...

-من عسسسسسل تو نیستم... اینو بفهم...

جفت دستامو گرفت و منو به خودش فشرد...

-الان حالت بده.. درکت. می کنم...

پیرهنش رو ازم گرفت و به زور تنم کرد...

-استراحت کنی حالت خوب میشه... اینقدر هم گریه نکن...

اشکامو پاک کرد.. داشتم می لرزیدم که منو به خودش فشرد... درد توان مخالفت رو ازم گرفته بود.. از روی زمین بلندم کرد و روی دستاش،گذاشت... کتشو برداشت و انداخت روی پام و از برکه دور شد...

چشمامو که باز کردم نور خورشید مستقیم روی صورتم بود..

خواستم بلند شم نتونستم... سرمو بلند کردم... طوری منو به خودش قفل کرده بود انگار می ترسید منو ازش بدزدن...

با یا آوری اتفاق دیشب دوباره تمام غم های عالم اومد سراغم... به زور حصار دستاشو از دور خودم جدا کردم... چشماشو باز کرد،. اهمیت ندادم و با فاصله ازش نشستم روی.تخت و ملافه رو پیچیدم دور خودم..

از پشت سر بغلم کرد

-هانی من چطوره ؟

دستشو از دور شکمم باز کردم...

-هنوز ناراحتی... هوم..

سرمو کج کردم...گونمو ب*و*س*ید...

-آشتی...؟

-شهاااب

با صدای رییس هر دو از سر جا پریدیم

ب رییس نگاه کردم با ابروهای گره شده تو چارچوب در وایساده بود نگاهش از صدتا فحش بدتر بود...

به خودم اومدم لباسم اصلا مناسب نبود پشت شهاب خودم رو مخفی کردم..

-مگه کاروانسراست سر تو انداختی پایین اومدی تو.؟

-چه غلطی کردی.؟

-فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.. عشق خودمه هر کاری عشقم بکشه می کنم...

-من چیکار به تو و عشقت دارم... میگم چرا زمین هارو بخشیدی به اون زنه..؟

-زمین خودمه اختیارش رو دارم...

- اون پیر زن داره میمیره زمین به چه دردش میخوره...

-چیه نکنه به درد تو میخوره ،خودت ی پات لبه گوره...

- بار آخرت باشه بدون مشورت من کاری میکنی فهمیدی...

-تو بار آخرت باشه که تو کار من دخالت میکنی...

-رو بهت دادم پر.رو شدی... خوش گذرونی دیگه بسه... آماده باش باید بر گردیم عمارت...

-کی باشی که به من دستور میدی ؟

-شریکامون میخوان بیان منتظرن !

-صد بار گفتم من قاطی کثافت کارهای تو نمیشم... اینو برای بار صد و یکم تو گوشت فرو کن !

-نمی خواد بیای... اصلا به گور بابات که اون تشکیلات جانشین نداره، تو فقط بیا بفهمن وارث من تویی

-اون فرشاد سرخر چیه پس... پول مفت میخوره... غلام حلقه به گوشته ک...

-تو پسر منی ن اون فرشاد گور به گور شده..

-برو بیرون، حوصله حرفات رو ندارم..

-آماده میشی یا نه ؟

-نه...

از صدای کوبیده شدن در پریدم بالا

-هزار بار بهش گفتم منو به اون کثافت کاری هات ربط نده... باز تو گوشش فرو نمیره...

عصبی دستشو فرو کرد لا به لای موهاش..برگشت سمت من... با دیدن من اخمش به لبخند تبدیل شد... بی هوا قلقلکم داد و انداختتم روی تخت...

-ولم کن..

-تا نخندی ولت نمی کنم... آخر کار موفق شد و.منو به خنده مجبور کرد...

کنارم دراز کشید و.موهامو به بازی گرفت...

-هانی بچه دار که شدیم دوست دارم براش سنگ تموم بذاریم... هم تو هم من... هیچ وقت ترکش نکنیم باشه؟...

دلم می خواست سر به تنش نباشه اونوقت برام خیال بافی هم می کنه .. رومو ازش بر گردوندم...

منو چسبوند به خودش

-هانی...

چشمم رو بستم . ...هیچ حسی جز نفرت نداشتم.

-دیشب معرکه بود... ممنون..

شاکی برگشتم سمتش...

-کوچولوم عصبانی شده...

انگشتش رو فرو کرد توی چال صورتم..

-عاشق این چالتم... راستی...

همینجور با اخم نگاش کردم...

-چه جوری تو هنوز دختر...

-میشه هی. دیشب رو نیاری جلوی چشمم...

-چرا..؟

-اعصابم رو میریزه به هم !

-هانی...

نالید

-.من که پسر خوبی بودم...

اخممو غلیظ تر کردم...

به وحشتناک ترین وضع ممکن صدای در بلند شد..

عصبی چشماشو بست

-آقا... آقا...

-چ مرگته بنال

از پشت در حرفش رو ادامه داد

-آقا کرم همی الان زنگ زد گفت عمارتتون آتیش گرفته...

مثل فنر از سر جاش بلند شد،درو باز کرد و.روب خدمتکار فلک زده ایستاد..

-کدوم عمارت...؟

-عمارت خودتون آقا

چنان لگدی به در زد که از چهارچوب جدا شد و.پخش زمین شد

-لعنتی...

آب دهنم روقورت دادم.. خدا رو هزاران بار شکر میگم من جای در نبودم...

-آقا میرین عمارت..؟

غرش کرد

-ب اون رییست بگو وای به حالش بلایی سر عمارت من اومده باشه...

-آقا...

-گمشو بیرون...

عصبی موهاشو چنگ کرد... از این روی خشنش مثل سگ. واهمه داشتم... اومد سمتم..از روی تخت بلند شدم.. نگاش افتاد به من...

-آماده شو تا بریم...

مگه جرات اعتراض داشتم... به دور و برم نگاه کردم... پیرهنش رو می پوشید...

-من چی بپوشم...؟

-اون همه لباس داری یکیش رو بپوش..

متعجب نگاش کردم

-کجاس

رفت سمت کمد دیواری و.بازش کرد

-عسل می دونی چقدر اعصابم داغونه.. مثل بچه ی آدم بیا و.یکی از اینا رو بپوش..

متعجب به کمد خالی نگاه کردم

-تو اینجا لباس میبینی..

-چرا چرت میگی خود من اندازه ی موهای سرت برات لباس...

نگاش که افتاد به کمد خالی خشکش زد.. هردو درش رو کامل باز کرد...

دوباره زد بسرش و با عصبانیت از اتاق خارج شد... چند لحظه بعد چندتا خدمتکار توی اتاق حاضر شدن...

-لباس های خانم کجاااااست ؟

دلم برای اون زن های بیچاره سوخت!از شدت ترس می لرزیدن...

-میگم این همه لباس توی این کمد کدوم گوری رفته...؟. میگین یا حساب تک تکتون. رو برسم...

-آقا به خدا ما بر نداشتیم !

-پس کدوم بی پدر و.مادری اینا رو برداشته؟

عصبانی بود داشت سر اینا خالی می کرد.. نمی تونستم عین مجسمه فقط نگاه کنم...

-شهاب... ولشون کن اونا که مقصر نیستن

-پس کدوم بی پدر و.مادری مقصره

(مقصر خودتی که حافظه ات رو از دست دادی.) ..

-حرف می زنی د یا..

با باز شدن کمربندش جیغ همه اشون به هوا رفت... من خوب تجربه کرده بودم نمی خواستم اینام تجربه کنن..

تا خواست اولین ضربه رو بزنه با سرعت خودم رو رسوندم بهش و کمربندش رو تو هوا گرفتم و.از توی دستش کشیدم بیرون...

-خدا شاهده فقط یک بار.. یک بار ببینم بخوای دست روی زن جماعت بلند کنی تف هم توی صورتت نمی ندازم...

با حیرت نگام می کرد... رو کردم سمت خدمتکارا..

-شمام سریع برین بیرون... فقط ی دست لباس برای من پیدا کنین ک.بتونم بپوشم...

همه ساکت بودن...

-برین دیگه...

با سرعت از اتاق خارج شدن.. برگشتم سمت شهاب و کمربند رو محکم زدم به سینه اش...

-مردونگی رو با این چیزا نشون نمیدن شازده...

-عسل خودتی؟..

مثل خودش غرش کردم.

-نه نیستم... ولی تو که تو گوشت نمیره.. حرف فقط حرف خودته... در ضمن.. حالم از خودت و اون کمربندت به هم میخوره.. !

پیرهنم رو زدم بالا...

-نگاه کن چه شاهکاری روی بدنم حک کردی..

کمربند از دستش افتاد اومد سمتم.. ازش فاصله گرفتم ...

-حالم از همتون به هم میخوره...

-هانی...

-هانی و درد.. چقدر بگم من اون کسی که تو فکر میکنی نیستم...

-خانم... خانم...

برگشتم سمت در یکی از خدمتکارا بود

-براتون لباس آوردم...

لباس رو ازش گرفتم اون بیچاره هم از ترس شهاب سریع بیرون رفت... لباس ها رو گذاشتم روی تخت و.ب شهاب نگاه کردم..

-میخوای همینجور بر و بر منو نگاه کنی... برو این درو درست کن..

به طرز عجیبی مظلوم شده بود کاری که ازش خواستم رو انجام داد و منم توی اون فاصله لباسمو با یه مانتو و شلوار و ی ساحل ساده عوض کردم...با دردی که توی بدنم پیچید خم شدم و لبه ی میز آرایش رو فشردم...

-هنوز درد داری.؟..

دستشو پس زدم...

چند لحظه توی سكوت سپری شد... سرمو بلند کردم... نشسته بود لبه.ی تخت و.زل زده بود به من

-هان... چیه ؟

-خیلی تغییر کردی...

دستم رو توی هوا تکون دادم

-برو بابا..

کتش رو برداشت و تنش کرد...

-بریم...

با تکون سر جواب مثبت دادم... شهاب به هر بدی هم بود فقط و.فقط اون بود که توی این وضعیت میتونست پناهگاه من باشه... سوییچ ماشینش رو برداشت و نگام کرد...

-میخوای ببرمت ؟

-ن خودم میام...

کنار در وایساد و.منتظر شد تا من خارج بشم بعد همینجور که هوامو داشت از پله ها اومدیم پایین...

-شهاب خان دخترم رو کجا میبری؟

-زن منه اختیارش رو دارم !

مرد کوتوله پایین پله ها ایستاده بود و مارو برانداز می کرد...

-در حال حاضر دختر منه... خیلی وقته پدر و.دختری باهم حرف. نزدیم بذار ی چند روز اینجا باشه... تو اونجا درگیری نمی تونی به عسل من برسی دخترم گناه داره... نمی خوای. که هانیت ناراحت بشه...

شهاب برگشت و به من نگاه کرد..

حاضر بودم به دست شهاب تیکه پاره بشم ولی ی ثانیه هم با این آدما تنها نباشم.. خواستم حرفی بزنم که صدای رئیس به گوشم رسید

-کامران راست میگه شهاب... بذار عسل اینجا بمونه... با اون وضعی که عمارت داره...

-تو آتیشش،زدی مگه ن.؟

-من... دیونه شدی... کسی خونه ی خودشو آتش میزنه...؟

-از تو چنین کاری بعید نیست... فکر نکن یادم رفته که...

رییس دستشو به نشونه ی سکوت برد بالا

-کافیه... نمی خواد ادامه بدی... تو فقط این دختره رو بذار اینجا ک...

-این دختره اسم داره..

اینو با دندون های چفت شده گفت...

-عسلت رو بذار همین جا باشه... بالاخره باباشه...

-حرف عسل حرف منه... بخواد میمونه نخواد ن...

نگام کرد...

-میخوای پیش کامران بمونی...

-آره چرا که نخواد... یادت رفته عسل چقدر باباش رو دوست داره.؟

رییس میخواست به هر نحوی شده منو از سر پسرش باز کنه و این یعنی صد در صد ی،بلایی سرم می اومد

دستم رو دور بازوی شهاب حلقه کردم..

-من هرجا که شهاب بره باهاش میرم.. بابامم هم اگه دلتنگ دخترش شد بیاد همون جا...

رییس رو کاردش،میزدی خونش بیرون نمی اومد... ولی شهاب ذوق مرگ شد و منو بیشتر به خودش چسبوند

-ما میریم... فقط...

انگشت شستش رو سمت رییس به نشونه ی تهدید دراز کرد...

-...وای به حالت بفهمم مقصر آتش سوزی تو بودی...

اینو.ک گفت آخرین پله هم اومد پایین و.درحالی که دستم رو گرفته بود از ساختمون خارج شدیم...

در ماشین شاسی بلندش رو برام باز کرد... وقتی نشستم... از توی آینه جلو رییس رو دیدم که جلوی

در با قیافه ی خشنش سعی در بلعیدن من داشت.. آب دهنم روقورت دادم و نگاهمو ازش گرفتم... پسرش قابل تحمل تر ازخودش بود...

شهاب تا سوار شد دستشو برد سمت پخش ماشین و با بلند شدن صدای موزیک به طرز فجیعی از ترس چسبیدم به شیشه... از حرکتم جا خورد... ماشین رو روشن کرد وراه افتاد...