طراحی و صفحه آرایی: رمان های عاشقانه
آدرس سایت wWw.Romankade.com :
کانال تلگرام @ROMANKADE_COM :
تمامی حقوق این کتاب نزد رمان های عاشقانه محفوظ است
این رمان بصورت فروشی در سایت رمانکده به ادرس (www.romankade.com) قرار داده شده است و کپی از این رمان داخل سایت کانال انتشار در اپلکیشن ها موبایل و ... به هر عنوانی ممنوع میباشد و در صورت مشاهده از سمت مراجع قضایی قابل پیگیری میباشد .
پس دوستان در صورت مشاهده این موارد لطفا مارو در جریان قرار دهید ای دی تلگرامم برای ارائه گزارش
@roman_adminمیباشد . با تشکر از همگی دوستان که حقوق نویسنده هامون اهمیت قائل هستند .
جنون عاشقی
نویسنده : باران
با عشق تمام نگاش کردم این چشم ها با من چیکار کرده بود؟ دستم رو نوازش کرد، ب*و*س*ی*د... لبخند نشست کنج لبش، یه نفس عمیق کشید چشماش رو بست؛ این قدر دوسش داشتم که حتی وقتی چشماش رو میبست دلتنگ این یه جفت چشم سیاه می شدم. دست راستم رو گذاشتم روی گونه اش، چشماش رو باز کرد و زل زد تو چشمام، عادت کرده بودیم با نگاهمون حرف بزنیم. اگه صدای تقه در اتاق نیومده بود حالا حالا غرق در دنیای هم بودیم...
-یا الله صابخونه... اجازه هست؟!
از سعيد فاصله گرفتم و با دو وجب فاصله نشستم روی تخت، خنده اش گرفت، نگاهش رو از من گرفت و خیره شد به در اتاق.
- بیا تو سودابه...
در به آرومی باز شد..
-به به دوتا گل نوشکفته؛ حال و احوالتون چطور مطوره؟
سرخ شدم و سرم رو گرفتم پایین.
-داری خواهر شوهر بازی در میاری، زن خوشگل من باید هی از دست متلک های تو سرخ و سفید بشه...
-اوه اوه... زنم... بذار یه ساعت بشه که از صیغه تون بگذره بعد زنم زنم کن... بعدشم من با تو کاری ندارم اومدم زن داداش گلم رو ببرم پیش مهمونا...
-لازم نکرده... فعلا زن داداش گلتون پیش داداش گلتون تشریف داره...
- عه سعید اذیت نکن...
-همینه که هست، حالا هم برو بیرون تا پشیمون نشدی...
-سعید...
سعید از جاش بلندشد و رفت سمت سودابه...
-برو به مهمونا بگو داداشم یه هفته ی دیگه می خواد بره ماموریت پس حق داره زنش رو پیش خودش نگه داره... باید یه جوری رفع دلتنگی بشه...
لبم رو دندون گرفتم...
- من روم نمیشه این حرف ها رو به مهمونا بزنم...
خود سعید بلند شد و در اتاق رو باز کرد...
- مهمونای عزیز واقعا خوش اومدین ولی من قراره یه هفته ی دیگه برم ماموریت تا دوماه هم بر نمی گردم، پس بهم حق بدین از لحظه لحظه های این یه هفته استفاده کنم، با اجازه ی همگی...
سودابه رو هم بیرون کرد و در اتاق رو بست. یعنی خیس عرق شدم، این روی سعید رو هیچ وقت ندیده بودم. مطمئنم تا عمر داشته باشم روم نمیشه با مهمونای امشب برخورد کنم، آخه کی فکرش رو می کرد سعید شایسته، افسر آگاهی این قدر بی پروا و پررو باشه؟!
- خانم بنده به چه چیزی غیر ازمن داره فکر می کنه؟
سرم رو گرفتم بالا، از دیدن آستین های بالا رفته اش تعجب کردم، از دیدن قیافه ام خنده اش گرفت.
-چیه آقا ندیدی به این خوشتیپی..
نشست کنارم
- راستش رو بگو داشتی به چی فکر می کردی؟ بگو تا با هفت تیرم بزنم وسط پیشونی اش!
چند ثانیه در سکوت گذشت و همین طور نگاهش می کردم.
- نخیر ستاره خانمی امشب واسه ما روزه ی سکوت گرفته...
بی هوا قلقلکم داد نتونستم خودم رو کنترل کنم زدم زیر خنده..
- نکن سعید... وای نکن... سعید...
ول کن نبود.
- جون من بسه می ترکما!
همین جور که می خندید ولم کرد، از روی تخت بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم، خواستم موهام رو بزنم داخل که روسری ام رو از سرم کشید.
-سعید!
خندید...
-می خواستم مطمئن بشم کچل نیستی که خدا رو شکر دیدم! نه خدا رو شکر مثل این که نیستی...
اخم کردم..و
-یعنی اگه کچل بودم دوستم نداشتی...
-بر منکرش لعنت...
-سعید!
خندید، دستم رو گرفت و کشوند سمت خودش، افتادم تو بغلش محکم به خودش فشردتم.
- هنوز نرفته دلم برات تنگ شده...
یادم که به رفتنش می افتاد قلبم آتیش می گرفت...
-نمیشه نری...
سرش رو گذاشت روی سرم.
- می دونی که از خدامه نرم ولی این ماموریت آخریشه... به سرهنگ گفتم من زن بگیرم دیگه ماموریت بی ماموریت... قبول کرد... اما شرط گذاشت اینو حتما باید برم تا پرونده ی ماموریت رفتن من بسته بشه!
آه از نهادم در اومد، موهام رو نوازش کرد...
-ستاره یادته بچه بودیم بهت گفتم حق نداری با پسرا بازی کنی.. توهم ماشاالله حرف گوش کن پدرم رو در آوردی!
با یاد آوری اون لحظه ها خندم گرفت..
-حرف زور می زدی!
منو از خودش جدا کرد
- حالا من حرف زور میزنم دستت درد نکنه؛ پس عمه ی من بود که واسه قبول خواستگاری هر چی سنگ بود انداخت پیش پای ما... البته خبر نداشت بنده یه پا سنگ شکنم...
- بهم حق بده نمی دونستم واقعا دوستم داری یا به خاطر ادای دین داری خواستگاری می کنی!...
اخم کرد...
-چی می شنوم؟ چشمم روشن! این پنج سال که همه رقمه منو پیچوندی فکر کردی واسه ادای دین این همه خودم رو به آب و آتیش می زدم؟
بی معطلی سرم رو تکون دادم و اونم زد رو دست خودش...
- بشکنه این دست که نمک نداره...
نگام کرد..و
-اخمت رو باز کن من باید شاکی باشم نه تو...
سرش روتکون داد؛ از ژست هایی که می گرفت خنده ام گرفت، نگام کرد...
- خنده هم داره؛ عالم و آدم فهمیدن من از بچگی عاشق دختر دايیمم بعد خود خانم فکر می کرده واسه چیه؛ خب دختر خوب من دو هزار دفعه غرورمو زیر پا گذاشتم از کس و ناکس خواستم کمکم کنه اون وقت تو... لا الله ال الله..
دستاش رو فرو کرده بود تو جیبش و قدم رو اتاق رو متر می کرد.
-سردرد گرفتم سعید بشین خب، حالا من یه چیزی گفتم...
سرش رو گرفت بالا و چشماش برق میزد؛ اومد نزدیکم و منم رفتم عقب، سرش رو آورد نزدیک...
-جون سعید بگو از کی عاشقم شدی؟
- سعید...
-جوونم...
از خجالت سرخ شدم، سرم رو انداختم پایین... با دستش چونه ام رو گرفت و سرم رو بلند کرد. نمی دونم چی داشتن این چشما که نمی تونستم ازشون دل بکنم...
نفس گرمش رو تو صورتم پاشید. تار مومو ازجلوی چشمم زد کنار.. گونمو نوازش کرد... چشمم رو بستم انگار بهم آرامش محض میرسوند.. تماس دستش به صورتم قلبم رو هیجان وا داشته بود.. آروم چشمامو باز کردم.. چه حس شیرینی بود بودن در کنار کسی ک.دوسش داری.. وقتی درآغوشم کشید.. تازه فهمیدم پنج سال تمام خودم رو از چی محروم کردم.
دستامو دور کمرش حلقه کردم.
...-اگه بدونی چند ساله منتظر چنین شبی ام...
انگار برق گرفتتم.. سریع ازش جدا شدم..
-من میخوام برم کاری نداری..
با تعجب نگام کرد...
-بابا من که چیزی نگفتم میخوای فرار کنی!
دستم رو بردم سمت دستگیره ی در که سریع خودشو بهم رسوند...
-کجا کجا... من کلی برنامه چیدم واسه امشب...
آب دهنم روقورت دادم...
-من خسته ام میخوام برم بخوابم..
-جا بهتر از اینجا واسه خواب سراغ داری.. ؟
ب تختش اشاره کرد... سرخ شدم... گر گرفتم...
دنبال بهونه بودم تا بالاخره پیداش کردم...
-من فقط تو اتاق خودم خوابم میبره...
-باشه مشکلی نیست میریم تو اتاق تو میخوابیم...
لبمو دندون گرفتم...
-سعید...
-جون سعید...
-میشه تنها بخوابم..
-نچ..
نگاش کردم شیطنت ازش میبارید.. یه نفس عمیق کشیدم رو کردم سمتش...
-میدونستی خیلی بدجنسی..
-اوه خیلی وقته...
از رو هم نمی رفت...
-سعید..
-اول اینکه تازه سر شبه کو.تا وقت خواب. دوم اینکه خانم خیالشون راحت باشه من قول دادم تا عروسی یه نگاه چپ به خانمم نندازم. پس خیالتون راحت..
-یعنی بعد از عروسی میخوای نگاه چپ بهم بندازی...
خندید..
-نگاه چپ که نه... ولی نگاه منحرف چرا
محکم زدم تو شکمش..
-پر رو...
خندید...
-دست پرورده ی شماییم...
اخم کردم.. خنده اش گرفت و.منو کشید تو بغلش... سعید عشق بچگیم بود از بعد از مرگ پدر و مادرم تو اون آتش سوزی لعنتی من پیش عمه ام زندگی کردم... راستش جز عمه ام کس دیگه ای رو نداشتم... از همون بچگی هر چی یاد میدم سعید همه جوره هوامو داشت... عالم. و آدم میدونستن دوستم داره خودمم میدونستم ولی می ترسیدم به خاطر اینکه بی کس و کارم دلش برام سوخته... با اینکه دیوانه وار دوسش داشتم ولی هر بار به خواستگاریش نه میگفتم...
تا اینکه سر اومدن آخرین خواستگار به خونه ی عمه اونم برای من.. درست همون شب از. ماموریت برگشت وقتی فهمید قضیه از چه قراره... چنان خود.زنی کرد که عمه و سودابه و حتی پدرش حریفش نشد... منم عین ابر بهار اشک میریختم... داشت خودشو به کشتن می داد ... تازه اون شب فهمیدم چقدر مجنونه... ناچار شدم اعتراف کنم دوسش دارم...
میترسید واسه منصرف کردنش این حرفو زدم... ولی قسم خوردم به خاک پدر و مادرم... باورش شد و جلوی همه بغلم کرد...
چشمامو که باز کردم دیدم بهم زل زده..
-تو خواب نداری؟
ابروشو انداخت بالا..
-تو پیشم باشی و من خوابم ببره... اصلا وابدا...
-یعنی تا آخر عمرمون من میخوابم تو نگام میکنی...
خندید...
-تو تا میتونی بخواب چون قراره بعد از عروسی.حسابی بی خوابی بکشی...
لبمو دندون گرفتم..
-فکر نمی کردم اینقد بی حیا باشی...
خندید از سر جاش بلند شد تی شرتش رو بیرون آورد وخودشو پرت کرد روی تخت... با دهن باز داشتم نگاش می کردم...
-تو.الان باید سرخ و سفید بشی... نه اینکه با چشات منو بخوری!؟
تازه فهمیدم چی گفت.. با حالت قهر.خواستم بلند شم که دستم رو گرفت نشوندتم سرجام...
-اول ماساژ...
- سعید.!..
-گفتم ماساژ...
خدایی خجالت میکشیدم... دید بی حرکتم از سر جاش بلند شد...
-به اون یکی زنم بگم بیاد..
محکم زدم توسینه اش..
- لوس...
*****
-سعید بیا صبحونه...
سودابه تا مارو دید جیغ زد رفت بیرون... سعید غش کرد از.خنده... از سرجام بلند شدم..
-اصلا هم خنده نداشت... خجالت داشت. میفهمی... خجالت...
نذاشت برم بیرون...
-سعید زشته... همینجوریش هم روم نمیشه تو روی بقیه نگاه کنم...
-مگه چیکار کردم.. الان هم کاریت ندارم.. فقط...
دستشو کشید پشت گردنش... همیشه ازاین کارش خوشم می اومد...
-فقط چی آقا سعید...
-خب به سلامتی آقا سعیدم شدیم...
خودم رو لوس کردم...
-سعیدم... عزیزم... حرفتو بزن...
قیافش دیدنی بود.. آب دهنشو قورت داد...
-وای خدا قلبم... نفسم...
خندم گرفت... عاشقش بودم بی نهایت... مرد رویاهام بود که الان هم شده بود مرد زندگیم...نمی دونم چرا نگاهم منحرف شد به هیکل ورزشکاریش... پلیس بود و حسابی به خودش میرسید...
-آی آی چشا درویش من صاحاب دارما...
اخم کردم...
-برو کنار باهات قهرم حالا دیگه واسه من صاحاب دار شده...
اینو فهمیدم که تو هوا معلق شدم... هر کاری می کردم ولم نمی کرد... دوباره انداختتم روی تخت و خل بازیهاش رو از. سر. گرفت...
****
دست و.صورتمو شستم... از تو آینه به خودم نگاه کردم. ...تا دیروز فقط دختر دایی سعید بودم و امروز...
لبخند نشست کنج لبم... با حوله صورتمو خشک کردم و.از دستشویی اومدم بیرون... همه سر میز بودن... خجالت میکشیدم... سر به زیر یه سلام کردم و با فاصله دوتا صندلی از سعید نشستم...
-مامان اگه میشه تاریخ عروسی.رو بندازین جلو...
متعجب به سعید.نگاه. کردم...
-نمیشه پسرم هزارتا کار داریم... تاریخ رو.بندازیم جلو که واویلاس...
-پس هر.چی پیش اومد گردن خودتون..
داشتم از خجالت آب می شدم...
-ببین خانم تحویل بگیر... چقدر گفتم بی خیال صیغه بشین و عقد و.عروسی رو باهم بگیریم... می شناختم چه پسری دارم...
-سعید پسرم زشته... اون از کار دیشبت اینم از حرف الانت... یه کم مراعات کن... خود ستاره هم باید آمادگی ازدواج رو پیدا کنه... حداقل یه سال باید عقد باشین تا همه چی جفت و جور بشه...
-تا یسال من بچه هم دارم چخبره..
با گفتن این حرفش غذا پرید تو گلوم...
سعید بال بال میزد... پدرم در اومد تا حالیش کنم چیزیم نیست...
-ببین دخترمو به چه روزی انداختی... می دونم عاشقی ولی یه کم فرصت بده همه چی جفت و.جور کنیم بعد...
با نگاهم بهش فهموندم ازش دلگیرم... سریع فهمید... عذر خواهی کردم و رفتم توی اتاقم...
در اتاقو باز کرد اومد داخل... پشتمو کردم بهش.. نشست پشت سرم... شونمو ب*و*س*ی*د...
-دروغ که نگفتم حرف دلمو زدم تو چرا ناراحت شدی...
شاکی برگشتم طرفش...
-خیلی بی حیایی سعید خیلی..
-فدای خیلی گفتنت بشم... باور کن کارام و.حرفام دست خودم نیست.. یه خوره افتاده به جونم.. یه احساس بدی دارم... از.دیشب که شدی مال خودم یه چیزی بهم میگه.. به همین خیال باش... میگه ستاره سهم تو نیست...
با تعجب نگاش کردم..
-دیونه شدی سعید.. چی میگی واسه خودت.. نکنه ارواح باهات در ارتباطن...
-می دونم خنده داره... ولی به مولا حس ششم داره دیونم می کنه .. نمی خوام نگرانت کنم ولی یه چیزی، یه حسی بهم میگه اتفاق های خیلی بدی قراره بیفته..!.
چشماشو بست...
-خیال نداشتنت، نبودنت... داغونم می کنه ..!. دارم تعادل روحیم رو از دست میدم... دیشب از شب تا صبح داشتم نگات می کردم... به جرات میگم حتی تعداد پلک هایی که زدم انگشت شمار بودن...
خودشو انداخت روی تخت...
-فقط داشتنت آرومم می کنه ...
دستم رو کشیدم روی گونه اش... چشماشو بست... سعید خدای احساس بود... دستم رو گرفت توی دستش و آروم ب*و*س*ی*د... عاشق بود دیوانه و.مجنون هم بود... خم شدم و از نزدیک اجزای صورتش رو.زیر ذره بین نگاهم گرفتم... خوشکل نبود ولی فوق العاده جذاب بود... چشمم رو بستم و پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش...
-قول قول قول تا آخرین روز زندگیم عاشقت میمونم...
شقیقه اش رو به آرومی ب*و*س*ی*د*م... یه نفس عمیق کشید... چشماشو باز کرد و زل زد به چشمای من.. از نگاهش می تونستم بخونم چه حالی داره... نمی دونم این ترس لعنتی از کجا مثل خوره افتاده بود به جونش که حتی ب*و*س*ه ی من هم توان مقابله باهاش رو نداشت...تقه ای به در خورد.. صاف نشستم...
-بله؟
-یاالله صابخونه...
لبخند زدم...
-بیا تو سودابه...
در باز شد و.سودابه اومد داخل... نگاهش که به سعید افتاد اخمش رفت توی هم...
-تو.مگه خودت اتاق نداری همه اش تو.اتاق آبجی من پلاسی...
-دقیقا این سوال رو.از خودت دارم... تو مگه درس نخوندی هنوز درکت به این نرسیده بی هوا نیای تو اتاق زن و شوهر...
-سعید خجالت بکش...
-ستاره راست میگه خجالت بکش بعدم بی هوا نیومدم در زدم اجازه گرفتم بعدشم با ستاره کار دارم ...
-بچه ها تو رو.خدا دوباره شروع نکنین..
-به این شوهرت بگو خیلی بی ادبه...
-بی خیال سعید... چیکارم داشتی
-بی خیال من؟ دستت درد نکنه.. حالا دیگه منو به این بچه می فروشی..
چرا حرف الکی می زنی ؟ من کجام بچه اس!
-همین که داری میری مدرسه یعنی بچه ای..
سودابه پاشو کوبید رو زمین..
-حیف که آبجی ستاره رو دوست دارم مگرنه دعا. می کردم هیچ وقت بهش نرسی...
سعید شیرجه رفت سمت سودابه که مثل فنر پاشدم. گرفتمش...
-چ غلطی کردی؟
داشت می سوخت... سودابه بدبخت به تته پته افتاد..
-دارم میگم چه مزخرفی گفتی...
به سودابه اشاره کردم بره بیرون... بیچاره با ترس و.لرز فرار کرد به سعید نگاه. کردم... قیافش طوری بود که مطمئنم بهش رحم نمی کرد...
-سعید تو رو خدا آروم باش... چرا اینقدر. داغ شدی؟..
نفسش مثل اژدها سوزنده بود.. سرش روگرفت پایین و منو نگاه. کرد.. نگرانی رو از چشام خوند... به وضوح. پشیمونی رو از نگاهش حس کردم دستشو گذاشت روی پیشونیش..
-به خدا دست خودم نیست... میخواستم بزنمش.!
. نشست گوشه ی تخت... سرش روگرفت پایین...
-اگه به مامان گفتم تاریخ عروسی رو بندازه جلو به خاطر این نبود که نمی تونم خودم رو کنترل کنم... این همه سال تونستم. حالا هم می تونم... بحث سر اینه که خیالم راحت بشه!
نشستم کنارش... دستشو گرفتم توی دستم...
-سعیدم.. می خوای. همین فردا بریم محضر عقد کنیم. هیچی هم نمی خوام.. ن لباس عروس ن تالار ن هزارتا کوفت و زهر مار دیگه... من باشم و تو. باشی و عمه و عمو ( پدر سعید) وسودابه... بعد از عقد هم میایم همین جا تو اتاق تو زندگی میکنیم... خوبه اینجوری؟... خیالتم راحت میشه.!
جوابمو نداد سر بلند کردم... دیدم اشک تو چشماش می لغزه... دلم هری ریخت...
-سعید...
-سعید پیش مرگت بشه... آخه چقدر تو خوبی...
-یعنی موافقی؟...
دستم رو ب*و*س*ی*د.. با انگشتم اشکشو پاک کردم..
- من همیشه آرزوم این بوده تو رو تو لباس عروس ببینم... اینجوری میگی که منو دیونه کنی؟
-خب چیکار کنم.. حالم بد میشه وقتی حالتو اینقدر خراب میبینم...
-خاک تو.سر سعید که عرضه نداره زنشو.خوشحال کنه...
-سعیدم... نگو این حرفو...
یه نفس عمیق کشید و برگشت چشم دوخت به چشمام... از این همه نزدیکی گر میگرفتم... نگاهش یه نگاه معمولی نبود.. ازش آتیش میبارید.. ذوبم می کرد... نتونستم در مقابل این همه عشق دووم بیارم. سرمو گرفتم پایین... شونم سنگین شد. نگاش کردم.. سرش روی شونه ام بود..
-یه چیزی ازت بخوام قبول میکنی؟
-تو جون بخواه...
-ستاره.. اینجوری نباش... !
جا خوردم... سرشو.از روی شونه ام بلند کردم..
- چه جوری نباشم؟
-اینقدر مهربون و.خواستنی!.
سرخ شدم... هیچ وقت تحمل تعریفش رو نداشتم...
-اینجوری که نگام میکنی از خود بی خود میشم... یه دفعه دیدی کار دست جفتمون دادما ... قول بده تا قبل از عروسی اینجوری نگام نکنی... می دونی که دیونه ام و هر کاری ازم ساخته اس.!
لبخند نشست روی لبم...
-من عاشق این دیونه ی خودمم..!
-داری وسوسه ام میکنی قید کارمو بزنم و خونه نشین بشم...
-همین الان بگم من شوهر تنبل بیکار نمی خواما.. من فقط سروان سعید شایسته رو میخوام... با همه ی اون ابهتی که داره...
گونمو ب*و*س*ی*د...
-فدای خانمی. خودم...
ذوق مرگ می شدم وقتی بهم میگفت خانمی... اعتراف می کنم از اون شب که به عشقم جلوی همه اعتراف کردم... بارها و بارها منو خانمی خطاب کرده بود... اینقدر جفتمون لیلی،و مجنون بازی در آوردیم که عمه و عمو پی بردن وضعیت داره وخیم میشه... و طی یه مراسم کوچیک از فامیلای خودشون مارو نامزد معرفی کردن و برای محکم کاری هم صیغه. جاری شد...
بماند که سعید بعد از بله ی من جلوی چشم همه منو ب*و*س*ی*د ،بماند که من چقدر آب شدم... بیچاره لحظه شماری می کرد برای اون لحظه...
وای که چقدر تشنه و بیتاب بود و وای،که من چقدر عاشق و شيداش بودم... هر وقت بود از خونه تکون نمی خورد قدم به قدمم همه جا می اومد و هر وقت می رفت ماموریت دل تو دلم نبود دعایی نبود که نمی کردم برای سلامتیش... اما همه ی اونا مال قبل بود... اونوموقع من و سعید مال هم نبودیم اما الان مثل پازلیم که تیکه هامون وصله به هم دیگه... درسته جسممون یکی نشده بود اما روحمون یکی بود...
باید نفس می کشیدتا نفس بکشم... باید نفس بکشم تا نفس بکشه...
-اوهوم...
با تک سرفه ی سعید به خودم اومدم...
باورم نمی شد به این زودی یه هفته تموم شد اینقدر سریع گذشت که وقت نکردم پلک بزنم...
به قامت رشید و مردونه اش خیره شدم... چی کم داشت از جذابیت... هیچی... خواستنی بود و فوق.العاده دوست داشتنی...
-خدا رو شکر می کنم قبلنا اینجوری بهم زل نمیزدی مگرنه...
با چشمکش ادامه ی حرفشو بهم فهموند... یه اخم کوچیک کردم وبا سینی که حاوی قرآن و.کاسه ی آب بود نزدیکش شدم... بقیه تو خونه ازش خداحافظی کردن و چون میدونستن ما دوتا کلا تو یه فضا و عالم دیگه سیر میکنیم تنهامون گذاشتن تا راحت باشیم...
تا به خودم اومدم روسریمو مرتب کرد..
-نبینم این خوشه های گندمم رو کسی ببینه ها... اونوقت دیگه حسابش با کرام الکاتبینه...
همینجوری که میخندیدم قرآن رو دور سرش چرخوندم... ب*و*س*ه زد به قرآن به پشت اون ب*و*س*ه، پیشونی منم ب*و*س*ی*د...
دستشو گذاشت روی قرآن...
--خدایا به حق تموم عشاق دنیا مواظب ستاره ام باش... هواشو داشته باش... حتی شده لحظه ی آخر...
گیج بودم... از درک آخرین حرفش عاجز بودم...
-تو میخوای بری ماموریت واسه من دعا میکنی...
-دعا نکنم چیکار کنم...
ساکشو از روی زمین برداشت... با یه دستش صورتمو قاب کرد.
دستشو گرفتم و.چشمم رو بستم... باورم نمی شد تا دو ماه از داشتن این دست های مهربون محروم میشم... قطره ی اشکم چکید به روی دستش... سریع دستشو پس کشید...
-قرارمون این نبود ستاره.. بخوای اشکاتو ستاره چینی کنی نمیرم...
سریع صورتمو پاک کردم...
-بهم زنگ می زنی مگه نه؟...
-زنگ نزنم چیکار کنم.؟.
-قول دادیا!
دستشو گذاشت روی چشمش...
-ای به چشمم خانمی..
نقطه ضعفم دستش بود...
خنده نشست روی لبهای جفتمون... منو در آغوش خداحافظی خودش حل کرد...
زنگ. خونه به صدا در اومد... با اکراه از هم جدا شدیم... آخرین نگاهشو بهم انداخت... لبخند زد که لبخند بزنم... دلشو نشکستم به زور با لبخندم بدرقه اش کردم... سوار ماشین شد اما هنوز نگاهمون به هم بود.. اینقدر نگاش کردم که از جلوی چشمام محو.شد...
اشک از چشمام جاری شد... گریه پشت سر مسافر شگون نداره... این حرف مادر بزرگم بود که خدا بیامرز همیشه میزد... اشکمو پاک کردم و.کاسه ی آب رو.ریختم پشت سرش خواستم برگردم نگاهم به رد پای آب روی آسفالت خیابون خیره موند.. مکث کردم و.برگشتم...
باورم نمی شد...طرح قلب...
نشستم روی زمین.. خواستم دست بذارم و لمسش کنم اما با رعد و.برقی که آسمان حواله ی زمین کرد جیغمو خفه کردم...
به دنبال اون بارون شروع به باریدن کرد... مات موندم از این رعد و.برق و بارون تند... تا همین چند لحظه پیش روزصاف بود خودم دیدم... سر برگردوندم و.ب قلب روی آسفالت نگاه کردم... نبود... محو شده بود با دلخوری به آسمون نگاه. کردم نمی دونستم ازش دلخور باشم یا. بذارم به پای هم دردیش...
سعید به قولش وفا کرد تا رسید بهم زنگ زد یک ساعت تموم تلفن شد وسیله ای برای دلدادگی ما می گفت و می شنید می گفتم و می شنید!
تک تک حرفامون بوی عشق می داد ... حتی نفس هامون هم دم از دوست داشتن میزدن.. بعد از خداحافظی دوباره اشک بود و اشک... طاقت دوریشو نداشتم پناه بردم به اتاقش و یه دل سیر گریه کردم...
یه هفته از رفتن سعید گذشت !یه هفته ای که برای من مثل یه قرن گذشت... حالم خراب بود نمی تونستم غذا بخورم... کاش سعید بعد.از ماموریتش اینقدر منو به خودش وابسته می کرد هر جور حساب می کردم نمی تونستم پنجاه و سه روز دیگه بدون سعید دووم بیارم... البته این فقط حال من نبود می دونستم سعید از من بیتاب تره... حالا که مزه ی آغوشش رو چشیده بودم و به ب]و]س]ه های مهربونش و.پر از عشقش عادت کرده. بودم برام سخت بود تحمل کردن این جدایی...
روی تخت سعید نشسته بودم و پاهامو بغل کرده بودم که عمه صدام زد... سر بلند کردم.. اصلا نفهمیدم کی اومد تو اتاق... اومد سمتم.. نشست کنارم و منو در آغوش گرفت...
-ب خودت رحم نمیکنی به سعید رحم کن. هیچ می دونی اگه بفهمه چه به روز خودت میاری چه بلایی سر خودش میاره...
قطره ی اشکم چکید روی گونه ام..
-عمه دلم براش تنگ شده...
اشکمو پاک کرد..
-قربان تو بشه عمه... یه خبر. خوب دارم...
نگاش کردم...
-سعید اومده..؟.
سرش روتکون داد...
-نه عمه جان اون اگه دست خودش بود اصلا. نمی رفت...
دوباره پنجر شدم..
-خبر خوبمو نمی خوای بشنوی؟
نگاش کردم
-چی؟!
لبخندش محو نمی شد...
-ان شاالله بعد از برگشت سعید می خوایم عروسیتون رو برگزار کنیم...
واقعا خبر خوبی بود ولی باز نمی تونست نبود سعید رو.برام پر کنه...
-نمی خوای زنگ بزنی به سعید بگی.. خوشحال میشه بچه ام...
با یه لبخند که صورتمو پوشونده بود عمه رو ب*و*س*ی*د*م کسی که یه عمر در حقم مادری کرده بود...
رفتم وبه سعید این خبر خوش رو.دادم... خیلی خوشحال شد اینقدری که از خنده هاش انرژی گرفتم و.اون روز تونستم بعد از مدت ها لب به غذا بزنم و یه دل سیر بخورم...
همه چی به سرعت برق و باد. گذشت دیگه تو خونه بیکار نبودم با عمه و سودابه مشغول تدارک عروسی بودیم از این پاساژ به اون پاساژ از این مغازه به اون مغازه... دیگه وقت غصه خوردن هم نداشتم اندازه ی موهای سرم کار ریخته بود عمه و عمو
سنگ تموم گذاشته بودن از اون طرف هم سعید هی زنگ پشت زنگ می پرسیدم نظر می خواستم... یه آپارتمان نقلی رو عمو به عنوان کادوی عروسی برامون خریده بود و من و عمه و البته با نظرات دور را دور سعید داشتیم کاملش می کردیم...
حسابی معرکه. شده بود دوست داشتم. سعید رو سوپرایز کنم عمه و عمو به خاطر خوشحالی ما کاری کردن که کارای ساله ،دوماهه تموم بشه...
همه چی رو به راه بود از لباس عروس بگیر تا آینه شمعدون می خواستم سعید با دیدن همه چی شوکه بشه... دوست داشتم بفهمه چه خانم با سلیقه ای داره... حتی نوبت آرایشگاه هم گرفته شد...
هر چقدر به روز عروسی نزدیک میشیدیم دلهره ی منم بیشتر می شد... خوشحال بودم از اینکه بعد.از دوماه عشقم مرد زندگیم بر میگشت و یه اضطراب لعنتی که چنگ میزد به این دلخوشی من...
قشنگ ترین لباسم رو.از تو کمد برداشتم جلوی خودم گرفتم از تو آینه به خودم. نگاه کردم... لبخند زدم. به آینه... سعید عاشق این رنگه... یاسی... صدای تلفن منو از حال و هوای خودم بیرون آورد لباس رو گذاشتم روی تخت درو باز کردم. رفتم سمت تلفن...
کسی خونه نبود سودابه خونه ی دوستش بود و عمه و عمو هم رفته بودن کارت عروسی ها رو پخش کنن... قرار بود سعید فردا برسه و آخر هفته. مراسم گرفته بشه... انگار همه می خواستن هر.چه زودتر عروسی کنیم. شاید اونام مثل من دلهره داشتن از. یه اتفاق بد...
گوشی رو برداشتم...
-الو...
- منزل سروان سعید شایسته...
صداش یه جوری بود آدمو به ترس وا میداشت...
-بله بفرمایید...
-شما همسرشین؟
-بله بفرمایید کاری داشتین...
-یه آدرس بهتون میدم همی الان خودتونو برسونید اونجا بدون اینکه معطل کنید و به کسی خبر بدین بیاین...
-شما کی هستین؟
-خانم محترم اگه جون همسرت برات مهمه همی الان خودتو برسون به این. آدرس...
بدون معطلی آدرس رو گفت و تلفن رو قطع کرد.
بند دلم پاره شد هنوز پای تلفن خشکم زده بود... صداش تو گوشم می پیچید...
-جون همسرتون در خطره...
همین یه جمله. کافی بود تا من دیونه تر. بشم.. نفهمیدم با. چه سرعتی آماده شدم. مدارک هم با. خودم بردم شاید احتیاج می شد.. به کسی نگفتم. البته کسی خونه نبود می دونم اگه هم بودن نمی گفتم... من برای سعید جونم هم می داد م... مانتوم رو که پوشیدم سریع از. خونه زدم. بیرون...
یه تاکسی دربست گرفتم به همون آدرسی که گفته بود.. می ترسیدم... قلبم دیوانه وار می کوبید.. یک آن زد به سرم حداقل با سودابه مشورت کنم ولی سریع منصرف شدم... از اون طرف هم خاموش بودن گوشی سعید بیشتر عذابم می داد ... تو سکوت محض مسیر سپری شد...
آدرس خارج از شهر بود... سر یه سه راه ماشین متوقف شد.. پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم... خواستم برم که راننده صدام زد... برگشتم..
-دخترم اینجا خیلی خطرناکه... روستای امنی نیست... می دونی چندتا قاچاقچی داره...
ترس ورم داشت... با درماندگی به مسیر روبه رو نگاه کردم...
-دخترم اگه فامیل و دوستی هم داری بی خیالش شو... بیا برگرد کرایه هم ازت نمیگیرم قول میدم.
نگاش کردم... به مرد مسنی که روزگار کمرش رو خمیده کرده بود و الان برای من همانند یه پدر دلسوزی می کرد و منو از راهی که نباید دور می کرد...
به خودم اومدم.
من... اینجا. در این برهوت چیکار می کردم... من الان باید تو خونه،باشم.. اگه عمه بیاد خونه و من نباشم دلواپس میشه... منصرف شدم رفتم سمت ماشین... دستگیره ی درو گرفتم...
سعید چی؟ دوباره به مسیر چشم دوختم..
شاید دروغ گفته... سعی کردم خودم رو با این فکر مشغول کنم... مطمئنم دروغ گفته درو باز کردم خواستم بشینم که صدای گوشی مانع نشستنم شد.. از دیدن شماره قلبم به تپش افتاد. سریع جواب دادم.
-جان دلم... کجایی سعیدم...
-فکر کردی باهات شوخی دارم.. چرا هنوز نرسیدی.. ؟
موهای تنم سیخ شد.. یخ زدم... این سعید نبود... صدای همون مرده اس..
-تا نیم ساعت دیگه بهت مهلت میدم باید بیای به همین آدرسی که میفرستم... مگرنه دیگه شوهرت رو تو خواب هم نمی تونی ببینی!
گوشی رو قطع کرد و به دنبال اون یه پیامک برام اومد...
-سوار شو دخترم... چرا خشکت زده.. ؟
درو بستم...
-شما برین!
پیرمرد مصمم از ماشین پیاده شد...
-اگه کارت خیلی واجبه می خوای همراهت بیام ؟
این مرد از کجا اومده که اینقدر در حقم پدری می کنه ... ؟با لبخند جوابشو دادم...
-نه ممنون...
-به کسی خبر دادی میای اینجا؟
واسه اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم آره... اما نمی دونم چرا.نگاهش تغییر کرد... سوار ماشینش شد خداحافظی کرد و با سرعت ازم فاصله گرفت...
با رد شدن یه کامیون تو جاده به خودم اومدم... برگشتم و به مسیر.رو به رو چشم دوختم... یه نفس عمیق کشیدم و راهمو در پیش گرفتم...
من یه زن تنها... بی پناه و البته بی دفاع اینجا توی این جاده چیکار می کردم...
گوشیم دوباره زنگ خورد...
نگاه کردم... عمه بود... سر جام خشکم زد...
نمی تونستم به عمه دروغ بگم هیچوقت... بی خیال شدم و مسیر رو.در پیش گرفتم...
رسیدم به یه دو راهی... مستأصل به دور و.برم نگاه کردم... با لرزش گوشیم چشم دوختم به صفحه اش..
-سمت راست...
ترسیدم
.یه چرخش 360 درجه دور خودم زدم کسی نبود... ولی من مطمئنم زیر نظرم... از سنگینی نگاهی که رومه مطمئنم.. به راهم ادامه دادم... رفتم و رفتم تا رسیدم به یه جنگل که از دیدنش تموم وجودمو ترس گرفت حتی ظاهرش با جنگل های دیگه فرق می کرد.. طی آخرین پیامکی که فرستاده بود باید می رسیدم به یه کلبه ...
از دور دیدمش... قلبم شروع به تپش کرد هم خوشحال بودم از اینکه قراره سعید رو.ببینم هم می ترسیدم... ترس از اینکه نمی دونستم چه بلایی قراره سرم بیاد... تنها چیزی که منو به اینجا کشونده بود عشق بود و عشق...
با لرزش گوشیم به خودم اومدم
به شماره نگاه کردم نا شناس بود حتما خودشه... جواب دادم...
-رسیدم به کلب...
-ستاره کجایی چرا گوشی رو جواب نمیدی...
باورم نمی شد سعید بود..
-سعید حا لت خوبه؟
-تو به من بگو کجایی که هیچ کس ازت خبر نداره... مگه من نگفتم بدون اجازه حق نداری از خونه بری بیرون...
تموم انرژیم رو جمع کردم واسه پرسیدن یه سوال...
-تو کجایی
-من خونه ام ...تو کجایی...
گیج بودم... مثل گنگ ها جوابشو دادم...
-تلفن... روستا.. جنگل... کلبه...
-ستاره معلومه چی میگی... معلومه الان کجایی؟ زود آدرس بده بیام دنبالت...
-من... من توروستای...
با گرفتن یه چیزی جلوی دهنم و.دست و پا زدنم دیگه چیزی نفهمیدم...
سرم تیر میکشید... به زور چشمامو باز کردم... همه جا پر از دود بود... به سرفه افتادم... خواستم جلوی دهنم روبگیرم تازه فهمیدم دستام به چوب پشت سرم بسته شده...
-د لعنتی حرف بزن.. گریه کن... التماس کن...
همینجور که موهامو چنگ کرده بوداز روی.زمین بلندم کرد...
مطمئنم از شدت درد سرخ شده بودم... یه دستی منو بلند کرد و از موهام آویزونم کرد.. با تموم توانی که داشتم جیغ زدم... صورتش رو چسبوند به صورتم...
-التماس کن تا ولت کنم...
نفسم در نمی اومد... نای حرف زدن نداشتم ،پوست سرم داشت کنده می شد.. وقتی دید از التماس خبری نیست یه لگد محکم حواله ی شکمم کرد و پرتم کرد... با دست هایی که از پشت بسته شده بودن پهن زمین شدم.. تمام بدنم از شدت درد می سوخت...
دوباره بهم نزدیک شد... چسبیدم به چوب پشت سرم ..
یه چیز نوک تیز رو کشید روی صورتم...
-چرا صدات در نمیاد... نکنه از ترس لال شدی... ؟
آب دهنم روقورت دادم.
-چ... چرا... این بلا... رو سرم میاری... مگه من... چیکار کردم ؟
انگار منتظر همین حرفم بود... چنان قهقهه ای سر داد که تا مرز سکته رفتم
-خوبه... ادامه بده.. !
خبر نداشت توان ادامه دادن رو ندارم...
دوباره لگد زد..
-گفتم بنال..
-من... اینجا..
یه سیلی محکم زد توی صورتم...
-بلندتر...
آب دهنم روبه سختی قورت دادم.. گلوم صورتم شکمم دستام و پاهام.. همه می سوخت... بی رحم بود..
دوباره حمله کرد به موهام..
-گریه کن... التماس کن...
صدای باز شدن در اومد...
-تو باز یه دختر گیرت اومد وحشی شدی..
تمام وجودم شد گوش تا حداقل بفهمم اینجا چه خبره..
-ب چه حقی اومدی تو این اتاق... مگه بهت نگفتم اینجا اتاق کار منه..
صدای قدم های مرد دوم نزدیک تر شد..
-بی خیال این یکی شو... این حسابش با بقیه فرق می کنه ...
-خودمم فهمیدم... این یه چیز دیگه اس... اینجا جیکش در نیومد ولی یه جای دیگه خوب بلدم به گریه بکشونمش...
-دیونه شدی... من بذارم هم رئیس نمیزاره بهش دست بزنی... این فرق می کنه بفهم..
-هیچ غلطی نمی تونین بکنین...
-جلوی رئیس هم همین حرفو می زنی ...
صدای قدم های شکنجه گرم رو شنیدم که ازم فاصله گرفت...
-تا پنج دقیقه ی دیگه که برمیگردم اینجا نباشه... مگرنه خودت هم خوب می دونی نمی تونم خودم رو کنترل کنم...
اینو که گفت.. از اتاق رفت بیرون.. به دنبال اون صدای قدم های ناجی خودم رو شنیدم... دستام رو از پشت آزاد کرد و زیر بغلم رو گرفت...اینقدر ضعیف و داغون بودم که توان راه رفتن هم نداشتم...
بردتم یه جای دیگه... اما اینبار دست هامو ازپشت طوری بست که به چیزی وصل.نباشم...
-ی تخت اینجاس... می تونی. استراحت کنی...
صدای قدم هاش شنیده شد...
-آقا..
ایستاد...
نمی دیدمش فقط صدا شنیده می شد..
-چیزی میخوای؟
-من چرا اینجام...
سکوت کرده بود...
-تو رو خدا بگین...
-اگه شوهرت حرف گوش کن باشه همه چی رو.به راه میشه... !
نذاشت بیشتر از این بپرسم رفت بیرون و.درو می محکم بست...
-چ عجب به هوش اومدی؟
سریع برگشتم سمت صدا که یه دفعه یه چیزی بسته شد روی چشمم... ترسم چند برابر شد...
-من کجام؟...
خدا میدونه با چه حالی اینو پرسیدم...
صدای کفشش رو دنبال کردم مطمئن بودم جلوم وایساده.. وقتی نفسش خورد به صورتم فهمیدم نشسته روب روی من..
-فکر می کردم زنش خیلی خوشکل تر از تو باشه... تو که یه دختر معمولی بیشتر نیستی... اگه با خودش حرف نزده بودم باورم نمی شد تو اونی باشی که تونسته اون سروان مغرور رو به تور بندازه...
با خودش حرف زده... این یعنی سعید میدونه من اینجام...
دستشو گذاشت روی صورتم... خواستم صورتمو بکشم کنار نذاشت.. دستاش خیلی قوی بود...
-حالا اسمت چیه؟... آهان... یادم اومد... ستاره...
خندید..
-فکر کردی میری خارج مدارکات هم آوردی... ؟
دوباره خندید... حالم از خودش از صداش از تماس دستش بصورتم به هم میخورد...
یه دفعه روسریمو چنگ کرد و از سرم بیرون آورد... نفسش که به گردنم میخورد مور.مورم می شد.. داشتم از ترس سکته می کردم...
-از دخترهایی که روسری سر میکنن متنفرم...
با سوزش ناگهانی گردنم جیغم به هوا رفت... کثافت گردنمو گاز گرفت... مثل یه سگ بود... قیافش رو ندیدم ولی مطمئنم از یه حیوون چهارپا هم کمتره...
-چرا حرف نمی زنی ...؟ دخترهای دیگه تا حالا داشتن زار میزدن و التماس می کردن...
یکدفعه موهامو کشید عقب مطمئن بودم تا کچل شدنم خیلی نمونده... فقط و فقط آخم در اومد...
-چرا گریه نمیکنی..؟.
آب دهنم رو قورت دادم...
من همیشه در مواجه همه چیز جز سعید قوی بودم و به خاطر این روحیه ام سعید ستایشم می کرد... تنها نقطه ضعفم خودش بود و بس...
دوباره اون سوزش لعنتی بهم حجوم آورد و به دنبال اون حس کردم یه چیزی از. گردنم میکده شد..
اما باز تنها واکنش من جیغ بلندی بود که از شدت درد به بدنم وارد شده...
تمام بدنم درد می کرد... به سختی روی تخت دراز کشیدم... خدا لعنتت کنه... دلم می خواست گریه کنم اما اشکام قوی تر از این حرفا بودن.. الان و در این لحظه دلم فقط و فقط آغوش مردم رو می طلبید... بوی عطرش نفس های گرمش... یه نفس عمیق کشیدم... ولی خبری از نفس یارم نبود... فقط و فقط بوی کثافت به مشامم میخورد... الکل.. چیزی که ازش بیزار بودم
صدای پچ پچی که به گوشم.میرسید... خنده ها... آهنگ خارجی که با صدای بلند پخش می شد مثل یه مته بود که سرم رو.سوراخ می کرد... تمام مدت خودم رو.سرزنش می کردم... چرا.اینقدر بچگانه عمل کردم و.مثل یه دختر ساده لوح گول خوردم... ... از طرفی هم دل نگران سعیدم بودم... می دونستم اگه بفهمه چه بلایی سر من اومده خون به پا می کنه ...
قفل در باز شد.و.ی نفر داخل اتاق شد... کوچکترین واکنشی از خودم نشون ندادم... فقط گوشام رو.به عنوان یه رادار قوی آماده کرده بودم... قدم.هاش به هم نزدیک شد... از روی تخت بلندم کرد..
-می دونم بیداری...
یا باب الجواحج... شکنجه گرم بود از صدای قدم.هاش فهمیدم ولی امید واهی به خودم دادم ک.اشتباه می کنم... یه چیزی گذاشت روی تخت...
-کوفت کن..
داشت شوخی می کرد من با این دست های بسته و.چشمان نقاب دار چه جوری غذا بخورم...
-کووووفت کن...
تموم بدنم شد... لرز... گردنم رو.محکم گرفت و سرمو خم کرد... صورتم سوخت... هر چی که بود داخل ظرف فوق العاده داغ بود...
-زبون بزن...
زبون بزنمم... مگه با حیوون طرف بود... من بمیرم هم عزت نفس خودم رو زیر پا نمیزارم...
دوباره صورتمو فرو کرد داخل ظرف غذا...
-مثل سگ لک بزن...
دهنم رومحکم.ب هم فشردم. و سرمو کج کردم ولی قدرتش زیاد بودم و.دوباره چسبوندتم به ظرف غذا
نفس کشیدن برام سخت شد... هر چی تقلا می کردم بی فایده بود...
-گمشو بیروووون...
یا خدا یه نفر سوم سر رسید...
گردنم رو رها کرد... به سرفه افتادم.. سرم رو بلند کردم...
-کری... گفتم بیرون..
از روی تخت بلند شد... صدای نفس های اژدها مانندش رو شنیدم که بیرون داد.. بعد از چند ثانیه اتاق رو.ترک کرد...
-غلام... دوتا لنده هور بذار اینجا... این مردک دوباره پاشو بذاره تو این اتاق هم خودتو هم اون دارو دسته ی بی عرضه ات رو می فرستم سینه ی قبرستون...
یه چشم قربان بلند شنیدم...
-شاهین بیا دست های این دختره رو باز کن... اون مردک عوضی فکر می کنه همه مثل خودش سگن...
-بله قربان...
یه نفر وارد اتاق شد... دستامو از پشت سرم باز کرد و از جلو بست..
-دختر تو هم حواست باشه بخوای دست به نقابت بزنی و فضولی کنی اون مردک گردن کلفت رو میفرستم سراغت...
آخرین حرفش رو که زد از اتاق رفت بیرون..
یه نفس عمیق کشیدم... گردنم می سوخت... دستم رو گذاشتم روی جای سوزش.. جیغمو خفه کردم.. مطمئن شدم اگه جلوی آینه هم بودم دل نمی کردم نگاه کنم. دستم رو تو هوا چرخوندم و دیوار رو پیدا کردم... نشستم گوشه ی دیوار... نایی تو بدنم نمونده بود.. حتی از سرو وضعم هم معذب بودم... روسری به سر نداشتم...
-چرا اونجا نشستی بیا غذاتو بخور...؟
صدای ناجی اولم بود ولی با این حال از سر جام تکون نخوردم... قدم هاش بهم نزدیک شد نشست کنارم..
-نمی خواد بترسی.. فقط یه مدت کوتاه تحمل کن همه چی درست میشه.. تو هم برمیگردی سر خونه و.زندگیت ...
یه چیزی گرفت جلوی دهنم.
-اینو بخور. بدنت ضعیف شده...
لحنش اینقدر مهربون و آروم بود که ناخودآگاه بهش اطمینان کردم... دهنم روباز کردم.. محتوی قاشق رو ریخت تو.دهنم...
کمپوت بود... اونم آناناس...
همیشه از.آناناس نفرت داشتم... قاشق دوم که به دهنم نزدیک شد سرمو برگردوندم...
انگار خودش فهمید...
-دوست نداری؟ ولی باید بخوری اینقدر که اون آشغال کتکت زده باید جون بگیری... نمی خوای که شوهرت با این حال و روز ببینتت...
ندیده می دونستم حال و روزم اسفباره... بالاجبار همه اشو خوردم... با دستمال دور دهنم رو تمیز کرد
-تو اولین دختری هستی که تونسته حرص اون مردک رو در بیاره... خیلی جالبه که حتی اشک نریختی...
جوابش رو ندادم..
-پاشو بیا روی تخت... اینجا سفته... زخم هات اذیتت می کنه ..
بازومو گرفت که زدمش کنار...
ازوقتی بهوش اومدم هر کس و.نا کسی بهم دست زده بود.. خودم بلند شدم.. تخت رو پیدا کردم و.نشستم روش...
اومد نزدیکم..
-چیزی لازم نداری
این کی بود که میون این همه آدم خلافکار و کثیف بهم محبت می کرد...
-باشه من میرم بیرون... دیگه نمیزارم کسی وارد اتاق بشه... دوتا نگهبان هم دم در وایسادن... از بابت اون هم خیالت راحت باشه...
به دنبال این حرفش صدای بسته شدن در اومد... یه نفس راحت کشیدم... روی تخت دراز کشیدم..
پشتم به در بود... به خودم جرات دادم و نقابمو بالا زدم.. فکر می کردم الان باید تو یه مخروبه باشم.. ولی ن... اتاق سرتاسر از کاغذ دیواری طرح گل پر شده بود.. به تخت نگاه کردم... یه تخت سلطنتی ...نقابم رو پایین کشیدم ولی طوری که بتونم ببینم.. سرمو برگردوندم... یه در چوبی رو به روم بود... یه نفس عمیق کشیدم... باز خدا رو.شکر کس دیگه ای تو اتاق نبود... اما یه چیز اینجا عجیب بود... اونم نبود پنجره به خاطر همین نمی دونستم روزه یا شب ...
نمی دونستم،چند روز اونجا بودم..!
. تنها کسی که می اومد تو اتاق ناجیم بود برام غذا می آورد و تا پشت در سرویس بهداشتی همراهم می اومد...
توی این چند روز یه چیزهایی دستگیرم شده بود.. مثلا از شلوغی اونجا فهمیدم یه باند بزرگن... از بوی الکل پی به دائم المست بودنشون بردم.. یه بار هم با شنیدن صدای شلیک فهمیدم که مصلحن...
صدای برخورد دست به اصلحه رو به خوبی میشناختم... این از مزیات با سعید بودن بود... وای سعید... دلم دوباره سمتش پر کشید... کجایی که ببینی چه به روز ستاره ات آوردن...
در اتاق به شدت و با صدای ناهنجاری باز شد...
-مردک فکر کرده شوخی می کنم.. وقتی زنشو جلوش سلاخی کردم حساب کار دستش میاد...
دوباره ترس... دوباره وحشت...
-معطل چی هستین... دست این زنیکه رو ببندین... شوهرش باید بفهمه با کی طرفه...
دوباره دستام از پشت بسته شد... خدا رو.شکر حداقل روسری سرم بود... تو این مدت تنها خواسته ای که از ناجیم داشتم همین بود.. به دنبال یه نفر کشیده می شدم... چند بار نزدیک بود تعادلم رو.از دست بدم و.پهن زمین بشم... به زور خودم رو کنترل کردم... از پله ها کشیده می شدم پایین... ولی حتی جیکم هم در نیومد...
با سوز سردی که به صورتم خورد فهمیدم وارد یه فضای باز شدیم... تا خواستم یه نفس عمیق بکشم پرت شدم داخل ماشین..
چند نفر دیگه هم سوار شدن.. گوشام رو تیز کردم چند تا ماشین بودن... مسیر در سکوت در حال طی شدن بود... ماشین با سرعت زیادی حرکت می کرد اینو از دست اندازهایی که به صورت پرشی طی می کرد می شد فهمید.. دل و روده ام باهم قاطی شده بود... دیگه نمی تونستم طاقت بیارم..
-حالم بده...
-نگه دار..
ناجیم بود... باز خدا رو شکر اونم همراهم بود..
-رییس گفته باید سریع باشیم..
-این دختره حالش بده... نمی خوای کل ماشینت به کثافت کشیده بشه...
-خودت باید جواب رییس رو بدی..
ماشین وایساد... تا یه ثانیه دیگه توی ماشین می موندم. می شد همونی که ناجیم گفت...
پیاده ام کرد و.هرچی تو معده ام بود بالا آوردم... توی اون حال یه فکری زد به سرم...
-میشه برم دستشویی؟
-الان؟ نمی تونی تحمل کنی..
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم...
-یاسر پنج دقیقه دیگه برمیگردم...
-کجا میری؟ تا همین الانش هم ریس شاکی شده..
-کار واجب داره می فهمی...
--می مرد تو.عمارت کارشو می کرد..
-گمشو تو هم...
اینو که گفت منو دنبال خودش کشوند... نسبتا فاصله ی زیادی رفتیم...
-من پشت درخت وایسادم... کارت که تموم شد بیا بیرون...
-میشه دستم رو باز کنی؟ نمی تونم اینجوری...
با یه مکث کوتاه دستم رو باز کرد...
-فقط لفتش نده.
صدای قدم هاشو شنیدم... سریع نقابمو برداشتم و از پشت درخت دید زدم... پشتش به من بود.. فکر نمی کردم اینقدر قدش بلند باشه از دودی که تو هوا پخش شد فهمیدم که سیگار میکشه...
برگشتم... حالا مطمئن بودم که حواسش به من نیست یه نفس عمیق کشیدم... روب روم رو نگاه کردم... تا چشم کار می کرد درخت بود و درخت...
دستامو مشت کردم...
یک... دو... سه...
با تموم سرعتم پا گذاشتم به فرار... باید می رفتم... حتی اگه میمردم بهتر از این بود که تو دست این حیونا اسیر باشم... سرعتم داشت کند می شد... نفس کم آورده بودم.. یه لحظه برگشتم ببینم کسی دنبالم می کنه یا نه که پام گیر کرد به ریشه ی یه درخت و پهن زمین شدم...
تموم بدنم رو درد گرفت... سرمو بلند کردم... باورم نمی شد... خدا بهم رحم کرده بود اگه نخورده بودم زمین الان پرت شده بودم توی دره ای که درست در.چند وجبی من بود... توی همون حالت خوابیده یه دفعه چشام از پشت بسته شد... خواستم از دستش فرار کنم فایده ای نداشت نشسته بود روی پاهام و دستامو از پشت بست...
-فکر کردی دیونه ام که همینجوری ولت کنم... من وجب ب.وجب این منطقه رو حفظم...
بلند شد و منو دنبال خودش کشوند...
حالا دیگه ناجیم هم مثل یه حیوون باهام رفتار می کرد..پرتم کرد داخل ماشین
-چرا اینقدر لفتش دادین... می دونی رییس چند بار زنگ زده؟!
-زر نزن حرکت کن...
اون مرد دوم یه فحش مثبت هجده تحویل ناجی عصبانیم داد و ماشین رو روشن کرد... اینبار تند تر از قبل می رفت... دیگه می دونستم بمیرم هم از ماشین پیاده نمیشم...
به خودم مسلط شدم و سوال پرسیدم..
-منو کجا میبرین؟
جوابمو نداد
-آقا...
بازم سکوت...
یه نفس عمیق کشیدم... دل تو دلم نبود می ترسیدم... تنها چیزی که از خدا میخواستم این بود که سعید رو ببینم...
ماشین وایساد... منو پیاده کردن... یه مسافت طولانی رو پیاده رفتیم... تا نشوندنم روی زمین...
-زنتو نگاه کن...
با کی بود؟...
-باهاش حرف بزن.. گوشی رو گذاشت دم گوشم..
-حرف بزن..
آب دهنم روقورت دادم...
-الو...
-ستاره...
قلبم به تپش افتاد سعید بود...
-سعیدم...
-بلایی که سرت نیاوردن...
مکث کرد..
--مگه نه؟...
-نه سعید... حالم خوبه... تو کجایی... ؟
-نترسیا به خدا...
دیگه صداشو نشنیدم.. گوشی رو.برداشت خواستم بلند شم نذاشت...
-باهاش حرف زدی.. هنوزم سر حرفت هستی یا میخوای همکاری کنی؟
صدای خنده ی ناجیم بلند شد... اینم یه آشغال بود مثل بقیه اشون... خنده اش تنمو می لرزوند... یه دفعه نقابمو کشید... خواستم برگردم نذاشت...
-مثل اینکه آدم نشدی پس خوب نگاه کن.. منظورش رو نمی فهمیدم..
یه چیزی گذاشته شد روی سرم... یا خدا... اسلحه بود... تا مرز سکته پیش رفتم... همیشه دوست داشتم یه مرگ عادی داشته باشم نه یه مرگ خشن... به روب رو چشم دوختم... با اینکه فاصله زیاد بود ولی از چیزی که می دیدم مطمئن بودم... سعید... کنار ماشینش وایساده بود... زد به سرم... دیگه خسته شده بودم... با تموم قوایی که تو بدنم داشتم داد زدم
-سعییییید...
من بالای یه کوه بودم و اون پایین کوه.. تک و تنها... اسمش و که صدا زدم هنوز تو گوشم می پیچید... آخه سعید از اون فاصله چیکار میتونه بکنه...
-تا ده شماره می شمارم... اگه قبول نکردی برای همیشه با زنت خداحافظی کن..
ده... نه.. هشت...
با هر عددی که می شمرد ترسم بیشتر می شد فقط و فقط نگام به سعيد بود... همین فاصله ی دور هم واسه من غنیمتی بود... باورم نمی شد این آخرین باری باشه که می بینمش...
-دو...
چشمامو بستم...
نعره سعید از پشت تلفن به گوشم رسید... اسلحه رو.از روی سرم برداشت خوشحال از.اینکه جون سالم به در بردم اما با شنیدن صدای شلیک یه سوزش وحشتناک توی بازوم احساس کردم..
به دستم نگاه کردم..
خون... از دیدن زخمی که تو دستم ایجاد شده بود احساس ضعف کردم..
-مردک آشغال کی گفت شلیک کنی...
-اینجوری حساب کار دستش میاد..
-تو گوه خوردی... اون قبول کرد نیازی...
صدای ناجیم و شکنجه گرم و نعره های سعید برام نافهموم بود.. همه چی داشت تار می شد.. اینقدر تار شد.که یه سیاهی محض همه جا رو گرفت و افتادم روی زمین...
-با سوزش یه چیزی تو دستم چشمامو باز کردم.. نگاهم افتاد به سرم بالای سرم...قطره قطره آب میچکید... به دستم نگاه کردم بازوم باند پیچی شده بود.. با باز شدن در سرمو چرخوندم.. یه مرد نقاب دار نزدیکم شد..
-حالت خوبه...
ناجیم بود..
چرا باید جوابشو می داد م... سرمو برگردوندم و به دیوار خیره شدم... نشست کنار تخت...
-من نزدمت... اون کثافت شلیک کرد.. اصلا وقتی که شوهرت قبول کرد چرا باید میزدمت
چشمم رو بستم... رومو برگردوندم... چند ثانیه در سکوت سپری شد بعد از روی تخت بلند شد.. درو باز کرد و رفت...
- همتون آشغالین... آشغال...
نمی دونم چی از سعید خواسته بودن اما هر چی بود ی هفته بعد دوباره اومدن سراغ من... مثل اینکه اون کاری رو که می خواستن سعید انجام داده بود... دوباره چشمام بسته شد... خسته شده بودم... دلم می خواست هر چه زودتر همه چی تموم بشه... تو.ماشین نشسته بودم... و منتظر بودم ک.دیگه چه بلایی قراره سرم بیاد...
-امروز همه چی تموم.میشه... منو ببخش..
ناجیم بود..
کوچکترین حرکتی نکردم.. بهم نزدیک تر شد...
-خیلی دختر قوی هستی توی عمرم هیچ کسی رو مثل تو ندیدم.. خوش به حال شوهرت...
گونمو ب*و*س*ید...
انگار برق گرفتتم چون دستام از جلو بسته بود می تونستم از خودم دفاع کنم بهش ضربه زدم ولی دستم رو محکم تو دستش قفل کرد...
-نترس کاریت ندارم.. فقط به شوهرت حسودیم شد... اینقدر هم حالیمه که به جای گونه ات لبتو نب*و*س*یدم...
مثل.یه آتش فشان در حال فوران بودم... بالاخره بعد.از یه هفته به حرف اومدم...
تو یه آشغال عوضی هستی... حتی عوضی تر از اون حیونی هستی که به من شلیک کرد... ازت متنفرم... خندید...
-حیف که.قراره ازت خداحافظی کنم مگرنه بلد بودم چه جوری جوابت رو بدم... با حرص ازش فاصله گرفتم... خنده اش بیشتر شد... احساس گناه می کردم صورتمو با آستین لباسم پاک کردم... دلم میخواست با چاقو جای ب*و*س*ه اش رو خط خطی کنم... بعد از این همه مدت و اون همه بلایی که سرم اومد... اولین بار بود که بغض کردم... احساس خیانت داشتم... از خودم بدم می اومد چرا به این آشغال اجازه داده بودم به خودش این حق رو بده... نمی دونستم با چه رویی با سعید رو به رو بشم... اگه می فهمید چی... اصلا نمی دونستم منو می بخشه یا نه...
ماشین نگه داشت... صدای باز شدن در اومد. دستم رو گرفت که پیادم کنه.. دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون...
دوباره خندید..
روی اعصابم بود... خودم با کمک دست مجروحم از ماشین پیاده شدم... اصلا نمی دونستم کجام...
-همین جا وایسا... از سر جات تکون نمی خوری تا شوهرت بیاد...
با اینکه حالم از صداش به هم میخورد اما خبری که بهم می داد خوش بود باعث شد از ته دلم احساس شادی کنم... ماشین روشن شد...
-امیدوارم بازم ببینمت خوشکله...
آتیش گرفتم از عصبانیت... ماشین با سرعت تمام ازم دور شد.. سریع چشم بندمو برداشتم... آفتاب چشمم رو اذیت می کرد... به اطراف نگاه کردم... وسط جنگل بودم... ... هیچ کس نبود.. به مسیری که ماشین رفته بود چشم دوختم... حتی دیگه تو دیدم هم نبودم.. ازت متنفرم ماشین سیاه زشت!
فقط و فقط درخت بود و.درخت...
دلم برای دیدن سعید بیتابی می کرد... از یه طرف هم جرأت نمی کردم از سر جام تکون بخورم.. نشستم رو زمین و زانوهام رو بغل کردم... بیشتر از یه ساعت بود که منتظر بودم... با شنیدن صدای شاخ و.برگ ها سر برگردوندم...از چیزی که می دیدم نفس تو سینه ام حبس شد.. با قدم های لرزونش در حالی که به من خیره بود می اومد سمتم... به خودم اومدم.. مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده پرواز کردم سمتش... با تموم سرعتم پریدم تو آغوشش.. دستاشو دور کمرم حلقه کرد و.محکم منو به خودش فشرد.. دردم اومد ولی دردش شیرین بود..
به زور توان نفس کشیدن داشتم... می ترسیدم و می ترسید که باز از هم جدا بشیم... نمی دونم چقدر در اون حالت بدون کوچکترین حرکتی بودیم که حصار دستاشو شل تر کرد. و.شروع کرد به بوییدن و.ب*و*س*یدنم. تنها مرحم دردهای من خودش بود.. ب*و*س*ه هاش مرحم بود برای جسم و روح خسته ام...
-منو ببخش ستاره..
سرمو بلند کردم و.غرق در چشم های نمناکش شدم... دوست نداشتم مردمو با این چشم ها ببینم...
-تو منو ببخش سعید... اگه من...
-هیسسسسس...
متعجب نگاش کردم...
-بذار فقط نگات کنم باشه...
آب دهنم روقورت دادم... چی داشتم که بگم خودم بیشتر به این چشم ها نیاز داشتم... حتی پلک نمیزذ... فقط نگاه بود و نگاه!
با یه حرکت دوباره منو تو آغوشش حل کرد... دستشو نوازش گونه کشید روی بازوم...
-سعید فدات بشه...
-سعیدم
منو از خودش جدا کرد و.زل زد تو چشمام...
-جان سعید... فدای سعیدم گفتنت خانومم...
برای یه لحظه همه ی اتفاق های بدی ک.برام افتاده بود از خاطرم بردم...
-بگو عزیزم... چی میخواستی بگی...
همینجور که.باهم حرف میزدیم سعید منو با خودش می برد... دوست داشتم هر چه زودتر از این جنگل لعنتی برم بیرون...
-یادت رفت بانو..
با عشق نگاش کردم...
-اینایی که منو گرفتن چی ازت خواستن؟
-یه کار گنده... می خواستن یه کشتی جنس عتیقه رو براشون رد کنم اون ور آب..
چشمام گرد شد...
-رد کردی؟
-مجبور شدم... مگرنه الان پیشم نبودی؟
-یعنی سعید تو به خاطر من خلاف کردی...
نگاه متعجب و.پراز سوالم رو که دید خندید...
--تو هنوز منو نشناختی... جونمو میدم ولی زیر قولم نمیزنم... درسته من به تو قول دادم اما قبلش به شغلم تعهد دادم... اون عتیقه ها سهم این مردمه نه یه مشت گردن کلفت کثافت..
-یعنی گولشون زدی..
-با اینکه سخته ولی آره... اما دیر یا زود میفهمن...
به خاطر همین باید تا نفهمیدن از اینجا فرار کنیم...
-فرار کنیم؟ کجا؟
-یه جای امن.. همه رو فرستادم یه شهر دیگه خونه و.زندگیمون رو فروختیم و.یه جای دیگه ساکنیم... عمرا اگه کسی پیدامون کنه...
-شغلت چی؟
دستم رو فشرد...
- سرهنگ در جریانه. نمی خواد نگران من باشی... این باند خیلی وقته تحت تعقیبه... اصلا برای همین باند من اومدم ماموریت... خیلی زرنگن... هیچ ردی از خودشون باقی نمیزارن... نزدیک سه ساله پلیس در بدر دنبال یه نشونه ازشونه اما دریغ از یه پر کاه... زرنگن و باهوش...
وایساد مچ دستم رو نوازش کرد...
-چرا دستتو بستن نامردا... تو مگه آزار میرسونی به کسی...
سر به زیر شدم... احساس خیانت ازم جدا نمی شد.
-چی شده خانمم..
بالاخره بغضم ترکید اشکام جاری شد.
-ستاره...
نشستم روی زمین..
سریع نشست کنارم
-چی شده... بگو نصف عمرم کردی...
اشکامو پاک کرد...
-نریز اینا رو داغونم میکنی...
دماغمو بالا کشیدم...
-سعید منو ببخش...
رنگش پرید...
-چی شده...
با مکث جمله اشو کامل کرد...
-بلایی سرت آوردن؟
نگام بین رگ گردنش و دست مشت شده اش میچرخید...
-د حرف بزن...
ترسیدم.. شونمو گرفت..
-ستاره بگو...
-نه...
یه نفس عمیق کشید..
-پس این گریه واسه چیه...
همون حین گوشیش زنگ خورد... نگاهش که به شماره افتاد اخمش درهم شد..
-دیگه چیه... اون کاری که خواستین انج...
به وضوح ترس رو تو چهره اش دیدم.. گوشی تو دستش خشک شده بود... ترسیدم...تکونش دادم...
-سعید چی شده...
آب دهنشو قورت داد و نگام کرد...
-غیر ممکنه... آخه چجور به این سرعت فهمیدن؟...
-چی... کی؟
از سر جاش بلند شد... دستم رو گرفت.. خواست بره مانع شدم..
-کجا... بگو چی شده..
-ستاره فهمیدن.. می دونی یعنی چی...
دستاشو عصبی فرو کرد توی موهاش ...
-خدا...خدا. آخه چه جوری ممکنه.. نقشه امون حرف نداشت.. مو لای درزش نمی رفت... کوچکترین احتمالات هم در نظر گرفتیم... آخه چه جوری ممکنه... اگه قرار بود بفهمن دو روز زمان میبرد... باید زنگ بزنم. به سرهنگ...
مثل دیونه ها شده بود همه اش با خودش حرف میزد...
می خواستم آرومش کنم... دستشو گرفتم ولی دستم رو پس زد..
-سعید...
بذار زنگ بزنم... خودم به درک جون تو در خطره...
تماسش وصل شد... ازم فاصله گرفت و مشغول صحبت شد.. دو دقیقه بعد تماسش تموم شد اومد سمتم...
-باید بریم...
-کجا..
تو فقط همراه من بیا...
-سع...
نذاشت ادامه بدم.. دستم رو گرفت و با تمام سرعت.شروع کرد به دویدن...
بعد از بیست دقیقه در حالی که هر دو نفس نفس میزدیم رسیدیم به جاده. ...
سعید رو نگاه کردم.. از تک تک اجزای صورتش ترس میبارید.. رفتیم نزدیک ماشینش...
-سعید ...چرا کسی نمیاد کمکمون...
نگام کرد...
اونا هستن ولی از دور مراقبن... اگه می خواستن نزدیک بشن ماموریت لو می رفت... اونا خیلی زرنگن... خیلی... مثل افعی می مونن..
در ماشین رو برام باز کرد...
-بشین ستاره ام.. بشین خانمم... بشین تا بریم...
از اونجا دور شدیم باسرعت رانندگی می کرد ..بعد.از یه ساعت رانندگی کنار یه رستوران نگه داشت... هوا تاریک شده بود.. از ماشین پیاده شدیم...
-سعید..
-جون دلم...
-منو می بخشی... خواست ماشین رو قفل کنه منصرف شد نگاهش رو داد به من..
-ببخشم؟ مگه چیکار کردی...
نمی تونستم بهش بگم چی شده.. نمی خواستم غرور مردمو له کنم... ولی می تونستم ازش طلب بخشش کنم...
-تو فقط بگو میبخشی یا نه...
خنده اش گرفت..
-خب بگو برای چی باید ببخشم.. ندیده نشنیده ببخشم.. چیه خب...
-سعید..
خندید...
صدای رادیو رستوران بلند شد... داشت یه آهنگ سنتی پخش می کرد... منو کشید سمت خودش..
-خب منتظرم...
نگاهش پراز سوال بود... نتونستم طاقت بیارم زیر رگبار نگاهش آب می شدم.. سر به زیر شدم...
-ستاره...
اسممو با دلخوری صدا کرد... طاقت نیاوردم روی پنجه پا وایسادم و گونشو ب*و*س*یدم...
خواستم برم دستم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش...
-که اینجوریاس ...
متعجب نگاش کردم...
-می خوای تو خماری بذاریم و بری...
-سعید..
سرش روخم کرد...
-بعد از این همه سختی و فراق و غم حجران یار این حق رو دارم.. مگه نه...
خجالت کشیدم...
-سعید اینجا...
- گور بابای همه...
صورتش نزدیک شد که ازش فاصله گرفتم... اخم کرد..
-تو اول بگو میبخشم !
نفسشو داد بیرون...
-چه گیری کردیما.. گناه نکرده و طلب بخشش زوری..
-سعید..
با لبخندش بهم نزدیک شد...
-باشه بابا... با اینکه نمی دونم دلیلش چیه ولی میبخشم... حالا اجازه هست..
سرخ شدم.. خندید ...ماشین رو جایی پارک کرده بود. که کاملا خارج از دیدبود و سعید به خودش جرات داده بود توی این هوای تاریک وبا فاصله ای که از رستوران داشتیم من یعنی زنشو بب*و*س*ه...
حس شیرینی بود و اولین تجربه ی من ...دلتنگیش کار خودش رو کرده بود... خواستم جدا بشم نذاشت دستم رو قفل کرد... بهم اجازه ی نفس کشیدن نمی داد ... قلبم دیونه وار میکوبید و صدای سالار عقیلی تو گوشم میپیچید...
همه چی عاشقانه بود همه چیز بوی عشق نابمون رو می داد ... با تکون شدید سعید به خودم اومدم... ازم جدا شد... نگاش کردم...
حالش یه جوری بود... چشمشو بست...
-نامردا
تکونش دادم...
-سعید..
افتاد روی زمین... مات و مبهوت بهش نگاه کردم. با جاری شدن خون از پشتش جیغم هوا رفت... نشستم روی زمین...
-سعید... سعیید...
زدم تو صورتش...
چشمشو آروم باز کرد...
-حلالم کن...
-سعیدد...
تیر دوم بی صدایی که بهش خورد سعیدمو واسه همیشه ازم گرفت... با ترس،برگشتم نگاهم خیره بود به ماشین سیاه زشتی که اونطرف جاده وایساده بود. فقط و فقط دوتا چشم سیاه دیدم که اسلحه اش رو گرفته بود سمت من. خدا میدونه با چه سرعتی فرار کردم... از میون ماشین ها رد می شدم به امید اینکه دست از سرم بردارن...
خدایا چطوری پیدامون کردن... خیالم که راحت شد یه گوشه. وایسادم...
-خانم خوشکله...
صدای خودش بود مطمئنم... سر برگردوندم.. ..صورتش بدون نقاب بود... برعکس تصورم قیافه ی بدی نداشت... آب دهنم روقورت دادم ...یه جای خلوت گیرم آورده بود... تا خواستم فرار کنم منو چسبوند به درخت.. ...
مثل یه طعمه که تو چنگال یه ببر اسیره می ترسیدم... دستامو گرفته بود و نمی ذاشت از خودم دفاع کنم... با دستی که آزاد بود یقه ی لباسم رو مرتب کرد... متعجب نگاش کردم... یه خنده ی کثیف تحویلم داد و یه چیز کوچیک گرد رو نشونم داد..
و بعد انداخت زیر پاش و لهش کرد...
سرش روکه بلند کرد خیره شد تو چشمام...
-چه زمزمه های عاشقانه ای با شوهرت داشتی... حسودیم شد...
خدای من... سعیدم.. اینقدر همه چی اتفاقی رخ داد که حتی نتونستم به سعید فکر کنم... یه چیزی مثل جرقه تو مغزم زده شد... خندید.. فکرمو خوند..
-آره خانم کوچولو حدست درسته... خم شد..
-همون موقع بود که ب*و*س*یدمت و توهم حسابی شاکی شدی... اون موقع جاسازی کردم..
نگاه پر از نفرتم رو بهش دوختم...
-فقط خدا میدونه چقدر دعا کردم شوهرت کاری رو که میخوایم اشتباه انجام بده... اما همه چیز ثابت کرد خیلی عالی از پسش بر اومده.. تا اینکه ...نزدیکتر که شد ازش فاصله گرفتم.. بوی گند الکل می داد ...
-خودش برامون اعتراف کرد.
قهقه ای که سر داد حالمو خراب می کرد. داغون بودم... حتی وقت نداد برای سعیدم گریه کنم.. اشکام سنگ شده بود و راه گلومو بسته بود... چونمو تو دستش فشرد...
-خب حالا که دستور رسیده این خانم خوشکله رو بکشیم... به نظرت چه مرگی رو برات در نظر بگیرم... با چاقو... تفنگ... رگ دستتو بزنم...پرتت کنم ته دره... . یا...
به اینجای حرفش که رسید چشماش برق زد... سرش رو چسبوند به سرم...
-یا میشی کنیزم... معشوقه ام...
دهنش رو چسبوند به گوشم...
-با همبستر چطوری.؟
انگاری یه نیروی ماورایی بهم تزریق شد... با تمام قدرتی که تو بدنم داشتم هلش دادم... انتظار این حرکت منو نداشت... محکم خورد زمین.. به دور. و برم نگاه کردم...سنگی رو از روی زمین برداشتم تا خواست بلند شه کوبیدم تو صورتش..
فریادش به هوا رفت.. تو اون تاریکی خونی که از،سرش جاری شده بود ب.وضوح میدم... از ضعفش استفاده کردم و تا می خورد زدمش.. دیگه رمقی برام نمونده بودپامو گذاشتم روی قفسه سینه اش...
-من یه تار موی گندیده ی سعید رو.با صدتای تو عوض نمی کنم... آشغال لعنتی...
تازه یادم افتاد به سعید... مثل دیونه ها دوباره افتادم به جونش... هر چی میزدم سیر نمی شدم... خودم هم متحیر بودم از این همه زوری که داشتم...
با این همه مشت و لگد هنوز زنده بود و نفس میکشید... دلم میخواست با دستام خفه اش کنم... با تموم قدرتی که برام مونده بود گردنش رو چنگ کردم... مرد به اون گندگی در مقابل موجود ظریفی مثل من به خرخر افتاده بود و داشت نفس های آخرش رو میکشید.. که با شنیدن،صدای شلیک،سر جام خشکم زد..
سرمو خم کردم به خونی که از شکمم جاری بود دست کشیدم... برگشتم... پشت سرم . یه نفر با اسلحه توی دستش منو نشونه گرفته بودتا خواست دوباره ماشه رو بکشه چشمام سیاهی رفت و افتادم روی زمین...
یعنی میشه منم با سعید برم...
اینو از ته دلم آرزو کردم و بعد چشمام بسته شد...
...با نوری که به صورتم میخورد چشمامو باز کردم...اولین چیزی که دیدم یه پنجره ی بزرگ با پرده های حریری بود که هماهنگ با باد حرکت می کردن... خواستم بلند شم.. سوزش شکمم مانع شد سرمو گرفتم پایین... پیرهنم رو زدم بالا. دور تا دور شکمم باند پیچی شده بود... هنوز زمان و مکان دستم نیومده بود... متحیر بودم از اینکه کجام و چه اتفاقی افتاده... با تحمل درد شکمم از روی تخت اومدم پایین... جیغمو خفه کردم... خودم رو رسوندم به پنجره. ...تصویر چیزی که روب روم قرار داشت واقعا معرکه بود... تا چشم کار می کرد درخت بود و درخت... هوا فوق العاده بود... چشم هامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم...
-چرا از سر جات بلند شدی؟
با ترس برگشتم به عقب... دیدن قیافه اش کافی بود تموم تنم به لرزه بیفته... تمام اتفاق ها یکی پس از دیگری از جلوی چشمم رژه می رفت... رفت و رفت تا روی جسد بی جان سعید متوقف شد...
حالا دیگه تموم وجودم نفرت بود و.نفرت...
اومد سمتم که سریع ازش فاصله گرفتم...
-یا همین الان میری روی تخت یا یه جور دیگه باهات برخورد کنم...
با.نفرت به صورت کبودو زخمیش نگاه کردم بعدپشتمو بهش کردم...
-ببین من نمی خواستم کسی بهت صدمه بزنه... داشتی منو میکشتی... افرادم مجبور شدن شلیک کنن...
پوزخند زدم... آخه درد من اینه...
بازومو گرفت سریع دستش رو پس زدم...
-می دونم ناراحتی... ولی تا چند روز دیگه همه چی درست میشه... تو هم از اینجا خوشت میاد مطمئنم..
من دردم چی بود و.این حرفش چی بود...
-حالا هم مثل یه دختر خوب برو روی تخت استراحت کن... برای دلخوشیت اینو میگم.. همون کسی که بهت شلیک کرد دخل دستش رو.آوردم...
نمی خواستم صداش رو بشنوم.و.این هی پشت گوشم وز وز می کرد... حالم از قیافه ی آشغالش به هم میخورد... یه کثافت به تمام معنا بود...
-ستاره...
با خشمی که تو صورتم نمایان بود برگشتم سمتش...
هیچ کس.ب جز سعید حق نداشت منو اینجوری صدا کنه...
انگاری کارساز بود یه قدم کشیده شد عقب...
-الان تنها چیزی که ازت. میخوام اینه که استراحت کنی... باید زود.خوب بشی... خیلی باهات کار دارم...
چشمامو بستم نفسم مثل اژدها می اومد بیرون...
-عزیزم برو دیگه...
انگاری بهم برق وصل کردن..
جواب عزیزم گفتنش رو با.ی سیلی محکم توی صورتش دادم...
انتظار این حرکتم رو داشت... دست گذاشت روی گونه اش..
-مشت و لگد و سیلیت هم مثل خودت شیرینن
چشمم رو بستم..
-برو دیگه اذیتم نکن عروسکم..
دستم رو گذاشتم روی گوشم... نمی خواستم صدای نحسش رو بشنوم..
روی هوا معلق شدم هرچی دست و پا میزدم فایده ای نداشت گذاشتتم روی تخت و ملافه رو کشید روم..
-تا حالت خوب نشده حق نداری از این تخت بیای پایین... بخوای سرتق بازی در بیاری اون هیولایی که مث سگ ازش میترسی میفرستم سراغت...
بی حرکت شدم..
حتی اسمش هم لرزه به تنم می انداخت... خواست بره ولی برگشت سمتم...
-مادامی که یه دختر حرف گوش کن باشی هیچ اتفاق بدی برات نمی افته... بیشتر از همه خودم هواتو دارم ولی اگه بخوای پا روی دمم بذاری اون وقته که یه جور دیگه حالیت می کنم حرف حرف کیه.. ...فهمیدی... ؟
بی اهمیت به سخنرانی مزخرفش رومو ازش برگردوندم... از این حرکتم عصبانی شد و با پاش محکم لگد زد به تخت... دوتا فحش آبدار نثارم کرد و.رفت
پوزخند زدم... چشمامو بستم و تصویر سعید تو ذهنم مجسم شد... دلم می خواست گریه کنم ولی نمی تونستم.. اشکام به طرز وحشتناکی خشک شده بودن... صدای در اتاق بلند شد و به دنبال صدا خدمتکاری وارد اتاق شد... یه دختر جوون با روپوش سفید... یه سینی محتوی غذا برام آورد... گذاشت روی تخت..
-آقا گفتن غذا رو.میل کنید..
رومو ازش برگردوندم ملافه رو کشیدم روی خودم... دید بهش محل نمیدم از اتاق خارج شد... هوا که تاریک شد دوباره برگشت سینی دست نزده رو برداشت و یه سینی دیگه گذاشت جای قبلی..
-خانم اگه آقا بفهمن به غذاتون دست نزدید عصبانی میشن...
بازم فقط سكوت کردم...
دید محل نمیدم از اتاق خارج شد... نیمه های شب یه فکری زد به سرم از سر جام بلند شدم... پنجره بد وسوسه ام می کرد با.درد شکمم رفتم توی بالکن... تا روی زمین فاصله ی نسبتا زیادی رو داشت... برای هدف من خوب بود ،
با تحمل درد شکم پامو گذاشتم اون.طرف تراس... فاصله ی من و سعید فقط بیست سانت بود...
سرمو بلند کردم
خدایا نمی خوام خودکشی کنم فقط میخوام فرار کنم یا جون سالم به در میبرم یا میمیرم... خودمم میدونستم عذر بدتر از گناهه.. آخی کی توی این ارتفاع جون سالم به در میبره که من ببرم... یه نفس عمیق کشیدم... درست لحظه ای که می خواستم بپرم یه ضعف وحشتناک وجودم رو گرفت برگشتم به سمت نرده ها چشم هامو به هم فشردم...
بالاخره که چی چه با ضعف چی بی ضعف باید بپرم... چشم هامو باز،کردم که برگردم که با چشم های پر از خشمش خشکم زد.. هول شدم و خواستم راستی راستی پرت بشم که درست لحظه،ی آخر منو گرفت... گذاشتتم اینور نرده ها و.هلم داد داخل اتاق... یه درد وحشتناک توی شکمم پیچید
با بسته شدن پنجره و قفل کردنش برگشتم سمتش...
-لیاقت آزادی رو نداری !
درد شکمم لحظه به لحظه بیشتر می شد...
-فقط یکبار دیگه بخواد از این فکرهای مزخرف به سرت بزنه خودم با یه هفت تیر حسابت رو میرسم..
خم شدم... واقعا تحمل دردش برام سخت بود... نزدیکم شد...
-فهمیدی. چی گفتم..
دستم رو از روی شکمم برداشتم...
خون..
-مگه نگفتم از روی این تخت لعنتی بلند نشو... کری یا خودت رو به کریت زدی...
تازه نگاش افتاد به پیرهن خونی من.. رنگش پرید و با سرعت از اتاق خارج شد..
به دقیقه نکشید که همراه دو نفر اومد داخل اتاق...
خواستن بهم نزدیک بشن که ازشون فاصله گرفتم...
-کاریت ندارن دکترن...
نمی خواستم هیچ کدوم از این عوضی ها بهم دست بزنه...
ولی اینقدر زورش زیاد بود که مجبورم کنه برم روی تخت... یکی از اون مردا نشست کنارم خواست پیرهنمو بالا بزنه که جیغ کشیدم... خواستم بلند شم که دوتا دستم رو گرفت و مانع ام شد. با خشمی که توی صورتم بود خیره شدم ب.ناجی که زندگی ام رو ازم گرفت...
با سوزش شکمم تموم بدنم رو.درد فرا گرفت...
-بخیه هاش پاره شده...
-همه اش تقصیر اون مردک نفهمه...
دوباره بخیه اش کن... تو هم اینقدر ورجه وورجه نکن...برای خودت خوب نیس...
دوباره جیغم به هوا رفت همیشه از سوزن نفرت داشتم...
-مرتیکه چه خبرته تو که کشتیش...
-چیکار کنم آقا... بالاخره درد داره.
-من حالیم نیست درد داره یا نه... باید یه کاری کنی که دردشو حس نکنه... عرضه این کار هم نداری ؟
از شدت درد اشک تو چشمام جمع شده بودناخون هامو کف دستش فرو کرده بودم...
-تموم شد آقا...
-گمشو بیرون... بار دیگه یاد بگیر بدون درد بخیه کنی..
مرد دوم سرم دستم رو وصل کرد و باهم از اتاق خارج شدن... به خودم اومدم هنوز دستامو گرفته بود سرمو بالا گرفتم...
خواستم دستم رو بکشم نذاشت.. خم شد روی صورتم...
-یه بار دیگه کاری کنی که بلایی سر خودت بیاری خودم حسابت رو میرسم،..
حالم از خودش و.نفس های گرمش روی گردنم به هم میخورد...
-راستی.. شنیدم لب به غذا نمی زنی ... آخرش که چی به جای لجبازی کردن بهتر نیست بامن راه بیای... مطمئن باش ضرر نمیکنی...
نزدیکتر شد...
-دختر خوبی باشی منم بهت قول میدم اینجا بهت خوش بگذره...
خوش بگذره.. اصلا زندگی بدون سعید هم میگذره که بخواد خوش بگذره..
یه سیلی آروم زد تو صورتم...
-نرو تو هپروت... بی خیال گذشته شو. الانت رو.بچسب...
رومو ازش برگردوندم... با دستش چونمو گرفت و برگردوند سمت خودش
ـ بار اخرت باشه که روتو ازم بر میگردونی...
اینو که گفت نگاهش رو روی تک تک اجزای صورتم چرخوند
...
ـ بدبختی اینجاست خوشکل هم نیستی اما نمی دونم از چی تو خوشم اومده...
از سر جاش بلند شد
-ـ اینو میگم خوب تو گوشت فرو کن اگه بخوای به روزه ی سکوتت ادامه بدی کاری می کنم تا عمر داری از یادت نره، در ضمن غذات هم مثل ادمیزاذ میخوری ...
حرفاش که تموم شد اخرین نگاهش رو بهم انداخت و از اتاق خارج شد
پوفی کردم و به پنجره بسته ی رو به روم چشم دوختم
...
چشمامو که باز کردم یه گلدون بزرگ پـــــــــــر از گل رز نظرمو جلب کرد، به زحمت از سرجام بلند شدم و بوشون کردم
ـ می دونستم خوشت میاد
معطل نکردم با دستم گلدون رو با گل های داخلش پرت کردم وسط اتاق
گلدون شیشه ای تبدیل شد به هزار تیکه !اومد سمتم و نشست روی تخت ؛اصلا سر بلند نکردم که نگاش کنم... یه چیزی گذاشت کنارم
ـ بخور
ملافه رو کشیدم روی خودم
ـ کری
ملافه رو.محکم کشید و پرت کرد وسط اتاق
-من تو عمرم ناز کسی رو نکشیدم که تو بخوای دومیش باشی... پس هواست رو جمع کن که با بد کسی طرفی...
چنان پوزخندی تحویلش دادم که از صدتا فحش براش بدتر بود...
عصبانی شد ...یه تیکه نون بزرگ رو فرو کرد داخل عسل و گرفت جلوی دهنم
-مثل آدم خودت بخور...
دید بی فایده اس بهم نزدیک تر شد و لقمه رو چسبوند به دهنم...
-باز کن این لامصبو...
کل.صورتم عسلی شده بود ولی با این حال محال بود کم بیارم...
با یه حرکت ناگهانی دستم رو پیچ داد که جیغم به هوا رفت و از موقعیت استفاده کرد و لقمه رو.چپوند توی دهنم محکم جلوی دهنم رو گرفت و منم راهی جز جویدنش و.قورت دادنش نداشتم...
-حالا خودت میخوری یا بازم خودم دست به کار شم...
با سکوتم خیره شدم به کف اتاق...
-د جواب بده لعنتی.. خفه شدم از بس حرف نزدی...
نور امید به دلم تابیده شد... پس زجر میکشه از حرف نزدن من... چه بهتر.. منم کاری می کنم تا لحظه آخر زجر کش بشه...
-بخور...
ی نفس عمیق کشیدم... عصبی سینی رو کوبید به دیوار بعد از سر جاش بلندشد
-اینقدر نخور تا از گشنگی بمیری... اینم بدون توی این دنیا به غیر از من هیچکس به فکرت نیست تصمیم با خودته
نگاه عصبیش رو.به من دوخت یه لگد محکم به سینی زد و.اتاق خارج شد...
اینقدر غذا نخوردم تا بالاخره از شدت ضعف از پا دراومدم... روز سوم دیگه نای حرکت کردن هم نداشتم و چشمام سیاهی می رفت...
آخر سر دوباره سرم بهم وصل کردن... یک هفته تمام خبری ازش نبود وتوی این مدت به زور خدمتکاراش مجبور شدم غذا بخورم... سر پا وای میستادم و قدم رو.اتاق رو متر می کردم... حالم از این چهار دیواری بهم میخورد... تقه ای به در خورد و.در اتاق باز شد.سر برگردوندم یکی از خدمتکارا بود یه جعبه توی دستش... متعجب نگاش کردم...
-خانم حمام آماده اس. بعد.از اون هم این لباس ها رو.بپوشین...
واقعا دلم برای تمیزی و.آب لک زده بود.. به دنبالش رفتم سمت یه اتاق درو باز کرد.. خیلی بزرگ بود وارد شدم...
-اگه چیزی لازم داشتین خبرم کنید...
درو.بست... نگام افتاد به وان... پر بود.از گلهای رز... بخیه هام خوب شده بود و.الان تموم وجودم آب رو می طلبید... حتی آهنگ ملایمی که پخش می شد و عطر معطری که فضا رو پر کرده بود نمی تونست بهم آرامش بده... از وان خارج شدم و حوله رو پیچیدم دور خودم... رفتم سر وقت لباس ها... از دیدنشون شکه شدم... میمردم هم حاضر نمی شدم اینو بپوشم...
پرت کردم یه گوشه رفتم سمت لباس های خودم ولی نبود که نبود... مطمئن بودم اونا رو گذاشتم همین جا...
عصبانی کوبیدم به در..
-بله خانم
ب لباسهام اشاره. کردم...
-آقا گفتن باید اینا رو بپوشین...
اگه لخت می رفتم بیرون شرفش بیشتر از این بود که اینا رو به تن کنم... در مقابل چشم هاش لباس رو جر دادم...
-خانم...
با ترس صدام زد... دستشو گذاشت روی گوشش..
-بله چشم...
درو بست... نفسمو با حرص دادم بیرون و.نشستم لبه ی وان...
: ده دقیقه بعد.دوباره صدای در بلند شد و.همون خدمتکار با یه جعبه ی دیگه وارد شد.. رفتم سمتش... ب.لباس نگاه کردم... با اینکه آستین نداشت ولی بلند بود.و.تا پشت پام میرسید..
نگاش کردم..
-خانم به خدا پوشیده ترین لباسمون همینه...
یه شال حریر جیگری رنگ گرفت سمتم...
-اینم براتون پیدا کردم...
نفسمو دادم بیرون. چکار میتونستم بکنم... لباس ها رو گذاشت توی جعبه و از حموم خارج شد...
دوست نداشتم بپوشمش اما نمی تونستم هم با این حوله برم بیرون مجبور شدم لباس رو.به تن کنم.. یه ذره برام گشاد بود.. از توی آینه به خودم نگاه کردم.
گشادیش باعث می شد اندامم خیلی مشخص نباشه... موهامو با حوله خشک کردم و دم اسبی بستم و شال رو انداختم روی سرم... بلندیش طوری بود که دست های برهنمو به خوبی میپوشوند... اگه سعید اینجا بود چقدر با نگاهش میخوردتم... دوباره بغضم گرفت..
ی نفس عمیق کشیدم.. بی فایده بود.هر چقدر هم که بغض می کردم قادر نبودم اشک بریزم... انگار بعد.از سعید اشکام هم خشکیده بود..
آخرین نگاهمو به آینه انداختم و صندل بلندم رو پوشیدم.. درو که باز کردم یه سکوت وحشتناک و.عجیبی همه جا حکمفرما بود... خودم رو رسوندم به اتاقم.. دستگیره ی درو چرخوندم قفل بود.. ترسیدم.. برای اولین بار آرزو کردم کاش بر میگشتم به اون اتاق لعنتی... با بلند شدن صدای پیانو سر چرخوندم... قدم رو.رفتم سمت نرده ها..
از چیزی که میدیدم متحیر بودم...پایین راه پله پر بود.از شمع های کوچیک و.بزرگ... خود به خود کشیده شدم سمتشون. از پله ها اومدم پایین... به یکباره همه جا در تاریکی محض فرو.رفت... آب دهنم روقورت دادم. ...راستش می ترسیدم.. با صدای دوباره پیانو سرمو چرخوندم. به آرومی مسیر خودم رو از میون شمع ها پیدا کردم... رسیدم وسط یه سالن بزرگ... شب بود و جز نور شمع ها چیز دیگه ای به چشم نمی خورد... خیره شدم به قلب بزرگی که با شمع درست شده بود... نشستم روی زمین و از نزدیک شاهد این زیبایی باشم... دستم رو که بردم سمتش یه دفعه شالم از سرم کشیده شد... سریع برگشتم که از دیدنش تموم تنم لرزید و.پهن زمین شدم... این حرکتم باعث شده بود که بخنده... نشست کنارم...
-محشره نه؟.. واسه تو درست کردم.. کل ساختمون هم خالی کردم تا راحت باشیم...
راحت باشیم..؟ آخه مگه من میتونستم با این آدم راحت باشم... سرش روبرگردوند سمت من...