با اخم نگاش کردم
-من آدمم... اسمم ستاره اس.. ن ترانه و بانو.. و عسسسسل
عسلش رو طولانی گفتم تا توی مخش بره...
-بریم
ب ساجده نگاه کردم
با لبخند دستشو گرفتم..
-بریم...
از شهاب جدا شدم و.با ساجده همراه شدم توی دشت شالی..
بوی شالی حالمو دگرگون می کرد... حس زندگی به آدم می داد ...
-چرا آقاتون نیومد با ما ؟
از لفظ قلم حرف زدنش خندم گرفت
-آقامون تنهایی رو بیشتر دوست. داره..
برگشت نگام کرد.. اما نمی دونم چی شد. که خنده اش گرفت
-چیه ؟
-هیچی... بیا بریم ی جای قشنگ نشونت بدم...
ذوق زده دنبالش رفتم
-ستاره جان.. اقاتون رو دوست داری.؟
نگاش کردم..
- مثبت هجده حرف می زنی ا...
خندید
-اخلاقش چطوره ؟
-افتضاح..
خنده اش گرفت
-افتضاح خنده داره؟
-نه... ولی اگه بداخلاقه چجور باهاش ازدواج کردی...
جواب این بچه رو چی می داد م.. تو فکر جواب بودم که ی دفعه پام سر خورد و.جیغ زدم قبل. اینکه با کمر پهن زمین بشم روی هوا معلق شدم.. خیالم که راحت شد.. چشمم رو باز کرد
شهاب با ابروی گره شده نگام می کرد آب دهنم روقورت دادم
-شنیدی گفتم افتضاح ؟
سرش روتکون داد ...لبمو گاز گرفتم
-ولی دروغ نگفتم افتضاحه !
همینجور که رو دستاش بودم.برگشت
-تورو خدا نریم.. بذارم زمین.. نمی خوام بیام !
محل نمی داد
-من نمیام عمارت.. ازاونجا متنفرم... تو روخدا بذارم زمین..
بازم به راهش ادامه داد...
-اصن غلط کردم تو ماهی !فرشته ای! خوش اخلاق ترین مرد دنیایی.. تکی نمونه ای ...
ایستاد و نگام کرد
-این همه ازت تعریف کردم بذارم زمین باشه..
پوفی کرد و.گذاشتتم روی زمین...
چنان جیم شدم که خودشم جا خورد خیالم که از بابت فاصله راحت شد وایسادم
-همه اشو دروغ گفتم تا ولم کنی..
زبونمو بیرون آوردم و در حالی که حرص میخورد خودم رو رسوندم به ساجده...
بعد از کلی گشت و گذار با قیافه سرپا گلی در حالی که نایی برام نمونده بود با ساجده برگشتیم به کلبه..
از دور شهاب رو دیدم که تکیه زده بود به درخت و سیگار میکشه..
منو که دید فقط ی نگاه سرد تحویلم داد..
بی،خیال با ساجده رفتیم سمت حانیه مامان..
قیافه منو که دید دخترش رو گرفت به باد سرزنش آخر کار فرستادم حموم و.ی دست لباس شمالی قشنگ بهم داد تا بپوشم.
قرمز و مشکی با جلیقه مشکی و.روسری سفید که دور تا دورش حاشیه تور داشت به تقلید خودشون پیچیدم دور سرم
خوشحال و.ذوق زده دامن چین چینم رو گرفتم بالا و دویدم سمت شهاب جلوش وایسادم و.ی چرخ زدم
-قشنگه مگه ن؟..
سرتاپامو ی نظر گذروند بعد روشو.برگردوند... اگه فحشم داده بود کمتر زورم میومد...
با قیافه در هم رفتم ی گوشه نشستم و.از همون جا به شهاب چشم دوختم...
بغ کرده نگاش کردم...
ی نقشه ای زد به سرم..
ی ظرف آب برداشتم و.پاور چین پاورچین خودم رو رسوندم بهش..
یک دو سه.. چنان سطل رو خالی کردم روش که فرياد کشید از سرجاش بلند شد و بلافاصله صدای تق به گوشم خورد.. پاشو که بلند کرد گوشی خورد شده اشو که دید برش داشت.. هر کاری کرد روشن نشد عصبانی شد و محکم کوبوند به درخت و حمله آورد سمتم
جیغ زدم و.چسبیدم به درخت...
نفس تو سینه ام حبس شده بود.. -اگه بخوای منو بزنی بچتو میزنم...
دستش که اومده بود بالا خشک شد. ته چهره اش ی نموره لبخند ظاهر شد
-تو.چجور می خوای بزنیش؟.
آب دهنم روقورت دادم..
-اصلا فدای سرم.. گوشیت مگه چند بود..؟
بهم نزدیکتر شد.
-خیلی زبون در آوردی حواستو جمع کن !
-دوست دارم؛ ی مدت تو منو چزوندی حالا نوبت منه!
-نمی ترسی زبونتو از حلقومت بکشم بیرون..
-جراتش رو داری.؟.
خم شدسمتم که حانیه مامان صدامون زد...
-بیاین ناهار آماده است..
مثل ی موش از زیر دستش فرار کردم و.با سرعت خودم رو رسوندم به حانیه مامان
سر سفره منتظر شهاب نشسته بودیم همینجور که سرش روخشک می کرد حوله رو آویزون کرد و.نشست کنار من..
ذوق زده از اینکه ازم فاصله نگرفته براش غذا کشیدم و.گذاشتم جلوش..
-بفرمایید آقا..
چپ چپ نگام کرد به روی مبارکم هم نیاوردم...
--بخور پسرم غذایی که زن آدم براش بکشه ی چیز دیگه اس.
-اووو مشتی... زن آدم قدیمی شد.. باید بگی مادر بچه ات.. ولی چشمتون نزنم هیکل شما گل پسر حسابی می چربه ها.. باید هوای دختر مارو داشته باشی.. اگه بچه به تو بره که واویلاس رستمی هستی برا خودت!
-اگه به من بره..
با این حرفش لبخندم ماسید... دست از تهمت زدن برنداشته بود.. آهی کشیدم و با غذا خودم رو مشغول کردم
-دخترم دوست نداری میخوای ی غذای دیگه درست کنم...
-ن حانیه مامان. خیلی هم خوشمزه اس اما من سیرم چیزی دلم نمیکشه.
-ویارت به چیه مادر بگو تا برات همونو درست کنه..
لبخند تلخی زدم.
-هیچی... میشه ی کمی استراحت کنم.. سرم درد می کنه ..
-چرا که ن ماشاالله از بس ورجه ورجه کردی... برو توی همون اتاق که رختخوابت رو پهن کردم استراحت کن.. تشکر کردم و از سرجام بلند شدم رفتم توی اتاق...
دراز کشیدم و ملافه رو دادم روی خودم...
دلم گرفته بود...
تو حال و.هوای خودم بودم که صدای در اومد...
درو بست ولی حرکتی نکرد... چشمم رو بستم... دلم می خواست بخوابم و.موفق هم شدم
چشمم رو که باز کردم هوا تاریک شده بود.. ی نفس عمیق کشیدم و.برگشتم...
با بیشترین فاصله ممکن از من خوابیده بود. از سرجام بلند شدم... بدون کمترین صدا رفتم بیرون توی حیاط آتیش روشن کرده بودن و.دورش نشسته بودن... بهشوم ملحق شدم
-خوب خوابیدی دختر جان
-عالی بود ممنون.
ی لیوان چایی داد بهم.. عطرش معرکه بود..
-ی،چیزی بپرسم؟
-بپرس دختر جان!
-اوم... از اینجا تا شهر خیلی راهه؟
-پیاده آره ولی با ماشین دو.س،ساعتی میشه..
- از کجا میرن... یعنی راهش کدوم وریه ؟
مشتی پشت سرمو نشون داد..
-اون درختا رو.میبینی... مستقیم باید بری..
-ممنونم..
-شوهرت خوابه مادر..
سرمو تکون دادم..
-خسته اش بود بنده خدا از دیشب که پیداتون کردیم بیدار بوده ..
در جوابش ی لبخند ساختگی روی لبم نقش بست.. چایی رو ک.خوردم به آسمون چشم دوختم... معرکه بود..
-سلام..
بقیه به گرمی جوابش رو دادن اما من به ی جواب سرد اکتفا کردم.. نشست پیش مشتی..
دیگه پیش منم نمیشینه.. ظهرم چون جا نبود نشست پیشم... بغضم گرفت...
بدت میاد که بدت میاد وقتی با هفت تیر از آدم بله میگیری و.ب زور هر کاری خواستی رو انجام دادی باید فکر اینجاهاشم می کردی
-ستاره دخترم چرا ناراحتی؟
ب حانیه مامان نگاه کردم
-هیچی...
نگام افتاد به شهاب...
شب آخره تحملم کن بعد برو هر کاری خواستی بکن...
نگاه سردش آتیشم میزد سر به زیر شدم و به استکان خالی چشم دوختم...
شام هم مثل ناهار چیزی از گلوم پایین نرفت.. بغض داشتم.. اون همه انرژی و نشاطی که صبح داشتم فقط با ی حرف دود شد رفت هوا..
زودتر از بقیه رفتم توی رختخواب...نیم ساعت بعد شهاب هم اومد... با همون فاصله ازم خوابید...
دوساعت تموم منتظر شدم که همه بخوابن...
تاریکی مطلق که شد از سرجام بلند شدم رفتم پیش شهاب چشماش بسته بود دستم رو تکون دادم.. ی نفس عمیق کشیدم خوابیده بود... از سرجام بلند شدم و درحالی که روی پنجه راه می رفتم درو باز کردم و با ی مکث کوتاه از کلبه زدم بیرون...
هوا نیمه مهتابی بود. خیلی روشن نبود ولی زیادی هم تاریک نبود.. نور ماه کمکم می کرد.. آخرین نگاهمو به کلبه انداختم و در حالی که به بخت بدم لعنت می فرستادم ازاونجا دور شدم.. هنوز به درخت هایی که مشتی نشونم داده بود نرسیده بودم که صدای زوزه ی گرگ تنمو لرزوند... دست گذاشتم روی قلبم.. ی نفس عمیق کشیدم.. حاضرم به دست گرگ ها خورده بشم ولی از این زندگی مزخرفی که دارم خلاص شم
پامو جلو گذاشتم تا به حرکتم ادامه بدم که ی دفعه یکی منو به عقب برگردوند..
از دیدن شهاب جیغم به هوا رفت خواستم فرار کنم اما دستم رو محکم گرفته بود
-کدوم قبرستونی میخوای بری ؟
از غرشش قلبم اومد تو دهنم
-میگم کدوم قبرستونی میخواستی بری..؟...
-آخخخخ.. دستم رو شکوندی!
-جواب منو بده !
-می خواستم برم که از شرم راحت بشی !
-تو.گفتی و منم باور کردم ...
-چیه نکنه فکر کردی میون این همه گرک با کسی قرار گذاشتم ؟
-بعیدم نیست..
-خففففه شووو ...
دستم رو کشید که باعث شد بچسبم بهش
-خیلی داری گنده تر از دهنت حرف می زنی حواست باشه !
توی این وضعیت خطرناک من نمی دونم این فکر منفی از کجا به سراغم اومد، بد جور هوس ب*و*س*ه داشتم.. نخندین ولی جدی دوست داشتم بب*و*س*مش.. عصبانیتش خوشمزه شده بود.. این فکری که به سرم زده بود باعث شد ناخودآگاه خندم بگیره
-خل شدی چرا می خندی..
-هیچی... فقط ی چیزی یادم اومد ک.اگه بخوام انجامش بدم خونم حلال میشه...
- نصفه شبی زده سرت.
سرمو تکون دادم.
خواست ازم فاصله بگیره که خودم رو بیشتر بهش چسبوندم..
-چیکار میکنی..؟
ی لبخند شیطانی نثارش کردم
-اذیت...
-از ظهر زبونت رو قیچی کردی باز دوباره سبز شد ؟
رو پنجه پا وایسادم
-ب*و*س* میخوام!
جا خورد خودمم جا خوردم.. اولین بار بود این همه بی حیا بودم..
-زده بسرت ؟
سرمو تکون دادم.. به زور منو جدا کرد وبرگشت سمت کلبه
-باشه تو برو منم میرم به قرارم با گرگا برسم..
تا خواستم قدم از قدم بذارم کشیده شدم... بدون هیچ حرفی دستم رو گرفته بود و.دنبال خودش میکشوند
همینجور که ریز میخندیدم تا کلبه دنبالش رفتم
در اتاق رو قفل کرد و.کلیدش رو برداشت
بعد همینجور با اخم رفت و سرجاش دراز کشید و پشتش رو به من کرد
از اونجا که کرم درونم هنوز بیدار بود رفتم سمتش و نشستم کنارش
-شهاب..
-بگیر بخواب، بخوای مزخرف بگی ی بلایی سرت میارما !
-شهاب ؟
شاکی بلند شد نشست.
-چ مرگته.. التماسم کنی ب*و*س*ت نمی کنم پس برو بخواب ...
-تنهایی خوابم نمی.بره بغل میخوام !
یعنی کاردش میزدی خونش در نمی اومد...
-ب*و*س* که نمیدی حداقل بذار پیشت بخوابم.. تکونم نمی خورم بچه ی خوبی ام قول.قول.
-خیلی بی حیایی...
-خب شوهرمی.. نذاری دوباره فرار می کنم... اصلا ی چیزی پیدا.می کنم باهاش رگمو میزنم خونم هم میفته گردن تو...
چشماشو بست.. یعنی دلش میخواست خفه ام کنه.. خدایی من این قدر بی حیا نبودم ولی دلم می خواست خب چیکار کنم..
ی دفعه دراز کشید
-میگیری میخوابی ولی بخوای حرکت اضافی انجام بدی من می دونم و تو...
-ببخشید چه حرکت اضافی انجام بدم.. نکنه انتظار داری.اغفالت کنم... مگه دختری که بخوام اغفالت کنم اصن...
پشتش رو کرد به من
-بخواب اینقدر هم مزخرف نگو !
خر کیف شدم بالشتمو برداشتم گذاشتم کنارش و از پشت سر بغلش کردم...
خواست دستم رو برداره نذاشتم آخر سر هم با دوتا فحشی که زیر لب نثارم کرد گرفت خوابید.. منم با اون لبخند خبیث بر لب.گرفتم خوابیدم
خدایی قرار بود شب رو کجا سپری کنم و.الان کجام (((:
...با صدای قوقولی قوقولی جناب خروس بیدار شدم..
جفت دستامو دراز کردم که حالم جا بیاد که داد شهاب به هوا رفت.. سریع بلند شدم نشستم ...
دستشو گذاشته بود رو چشمش.
-چی شدی؟
-ک تو خواب تکون نمی خوری.. ن..
مظلوم سرمو تکون دادم
-مگه تکون خوردم ؟
-دیشب تا صبح کمرمو سوراخ کردی الانم که زدی چشمم رو کور کردی..
دستش رو.برداشتم و.ب چشمش نگاه کردم
-لوس.. کجاش کور شدی ،من با کمربند ازت کتک خوردم اینجوری آخ نگفتم.. واقعا که خیلی بی جنبه ای بیشتر رو خودت کار کن !
-من با کمربند زدمت ؟
-ن پس.برادر دوقلوت زد.. تازه نگا..
پیرهنمو زدم بالا
-ببین هنوز جای سگک کمربندت هست..
ناباورانه دست گذاشت به شکمم
-من زدم؟
مظلوم سرمو تکون دادم..مشکوک نگام کرد ...
-دوباره داری چرندمیگی ؟
دستشو پس.زدم و.لباسمو دادم پایین..
-حتما اون بهناز طفلی منو زده اگه تو نزدی !
یکی از.ابروهاش پرید بالا
-تو بهناز رو از کجا میشناسی؟،
بهش نزدیک شدم ک.بلافاصله ازم فاصله گرفت خندم گرفت
-می ترسی بخورمت که اینجوری فرار میکنی ؟
اخم کرد ...اداشو در آوردم و.اخم کردم..
طاقت نیاورد و.ی کوچولو لبخند زد. منم خوشحال از این پیروزی لپشو کشیدم
-هوووی !
پریدم بالا
-چته ترسیدم... این همه لپ منو میکشیدی من متق کشیدم
گنگ نگام کرد
-اینجوری نگام نکن. ...کلی.شاهد دارم که چقدر منو دوست داشتی یکیش هم آبجی گلت بهنازه !
-چرند میگی !
-باشه من چرند میگم فقط اینو هم بگم کژال عزیزت هم مهریه منه.
چنان یورش کرد سمتم که پرت شدم روی. تشک..
-اینقدر زر نزن زنیکه...
از.نگاش آتیش می بارید..
-چرا این تصادفه ضربه اش کارساز نبود که باز تو بشی همون شهاب عاشق پیشه... هان.. بعدم می دونستی وقتی عصبانی میشی چقدر جذاب میشی.. وای وای موهاشو. !
دست کردم توی موهاش و.ب همشون ریختم
-اینقدر نمک میریزی نمی ترسی بلایی سرت بیارم؟
-بلایی که نباید رو سرم آوردی دیگه از چی بترسم...
جوابم رو نداد و.ب جاش زل زد تو.چشمام..
منم کم نیاوردم همینجور بر و.بر نگاش کردم
-هوم کم آوردی اینجوری نگام میکنی ؟
-ستاره جان صبحونه... وا خدا منو مرگ بده ببخشید..
حانیه مامان بیچاره شرمنده درو بست
ب شهاب نگاه کردم.. نتونستم طاقت بیارم زدم زیر خنده
-دختر تو.باید الان از خجالت آب بشی ن بخندی..
- از وقتی که فهمیدم دارم مامان میشم خجالتم پریده نمی دونم چرا تو می دونی..؟
برو بابایی نثارم کرد و.از سرجاش بلند شد منم سریع بلند شدم کنارش وایسادم.. دستشو که گرفتم منو پس زد
-اینقدر عین زالو بهم نچسب !
-فکر کنم ویارم افتاده به تو همه اش دوست دارم بهت بچسبم !
چپ چپ نگام کرد
-از کجا معلوم بچه ی منه.؟.
-باشه قبول بریم سونو زمان دقیقش رو.بهت میگه که میشه همون ی هفته ای که باهم بودیم... اون موقع خودت شرمنده میشی ها گفتم باشه
-زبونت خیلی درازه زیادم وز وز میکنی !
-تو ب*و*س* دیشب رو.بده من تا ده ساعت اصلا حرف هم نمی زنم !
دوباره عصبانی شد دستشو به زور از توی دستم آزاد کرد و.رفت...
- وایسا... مگه دیشب درو قفل نکرد...
عین کسی که ی چیزی کشف کرده دویدم بیرون و.بعد.از سلام و احوال پرسی از بقیه چسبیدم به شهاب
-میگما مگه تو دیشب درو قفل نکردی ؟
-شرمنده مادر.. این قفله هرزه.. ببخشید تو.رو خدا..
- این چه حرفیه شما جای مادر من !
اینو که گفتم برگشتم سمت شهاب
-پس هرز بود.. کاش میدونستم !
-ک چی می شد اونوقت؟
-قرار با گرگا.. !
پوفی کرد و.برگشت سمتم
-خیلی حرف می زنی !.ی ذره خفه شو
-اشکال نداره امشب هم خدا کریمه
-بعد از صبحونه بر میگردیم عمارت
-تورو خدا..
-قسم نخور.. همین که شنیدی !
-شهاب !؟
با اخم برگشت. سمتم
- اینقدر شهاب شهاب نکن رو اعصابمی..
از سر جام بلند شدم رفتم پیش ساجده..
-میای بریم ی دوری بزنیم؟
-مادر صبحونتو بخور اول!
-صبحونه رو همیشه میشه خورد ولی این منظره ها که همیشه نیستن. البته برای من... حالا میای ساجده جان ؟
با لبخند از سرجاش بلند شد.. دستم رو گرفت
-شما هیچ جا نمیری !
بی توجه به حرف شهاب با ساجده از کلبه زدم بیرون که بلافاصله شهاب هم دنبالم اومد
-مگه با تو نیستم؟
-خوش اخلاق تو برو صبحونت رو بخور!
-ستاره..
نیشم باز شد..
-بالاخره اسم خودم رو گفتی آفرین.. ی ب*و*س* طلبت !
اخمش بیشتر شد.
-چیه خب... نمی خوام که جایی برم.. اصلا خودتم بیا..
دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشوندم
دستشو کشید ...برگشتم
-خودم میام
لبخندم بر وسعت پهناش اضافه شد و.با ساجده در حالی که میخندیدیم همراه شدم... رسیدیم به ی چشمه آبش معرکه بود.. من و ساجده غرق در آب بازی و شهاب هم ی گوشه لم داده بود و رفته بود تو فکر... شیطان درونم. اغفالم کرد..با ی چشمک که تحویل ساجده دادم ،خودم رو انداختم روی زمین ...
-وای پام.. وای... درد می کنه وای..
برگشتم... نه خیر انگار نه انگار.. ساجده از ضایع شدن من غش کرد از خنده.. منم شاکی رفتم سمت شهاب
-دارم میگم پام درد می کنه تو چرا نمیای کمکم ؟
پوزخند تحویلم داد..
-فکر کردی با بچه طرفی...
با اخم برگشتم سمت چشمه...دامنم رو گرفتم بالا و پاهامو گذاشتم توی آب... آی حال می داد ...
-ستاره جان... حالا که آقاتون هست من میرم پیش حانیه مامان... دست تنهاس..
-ممنونم که همرام اومدی.
-خودمم دوست داشتم... همیشه تنهایی می اومدم..
-از دست شوهرم فرار می کنم میام ور دل خودت و مامان حانیه تا توهم تنها نباشی خوبه؟
همینجور که می خندید ازم خداحافظی کرد و.رفت..
منم از اونجایی که اون مجسمه توحال خودش بود روی زمین دراز کشیدم و چشمامو بستم
-پاشو بسه دیگه.!
بیدار شدم ولی چشمامو باز نکردم
-پاشو گفتم..
آی حرص خوردنش میچسبه !شونمو تکون داد.
-با تواما..
-ستاره..
چشمامو باز کردم
-هان چیه هی داد می زنی سرم ؟
-پاشو بریم..
از سرجام بلند شدم ولی رفتم وسط چشمه وایسادم
-بهت میگم بیا بریم.بعد رفتی اون وسط وایسادی !
-من نمیام اگه می تونی خودت منو ببر ..
-داری میری رو اعصابما!
-دیگه دیگه.. این همه تو روی اعصاب من بودی حالا نوبت منه..
-خودت مثل بچه ی آدم بیا بیرون
-نوچ.
-خودم بیام بد میبینی ها !
نیشم باز شد
-بیا تا بد ببینم ..
همین که پاشو گذاشت توی آب جیغ زدم و فرار کردم اونم سرعتشو زیاد کرد تا.بهم برسه
جیغ جیغ کنان در حال فرار اونم دنبالم می دوید.. نفس کم آوردم وایسادم
تو.فاصله ی متریم وایساده بود
-چرا حرف گوش نمیکنی ؟
خوشحال از موقعیت به دست اومده در مقابل چشمای حیرت زده اش خیز برداشتم و خودم رو پرت کردم تو آغوشش و چون انتظار این حرکت رو ازم نداشت دوتایی پرت شدیم توی آب..
-دختره ی روانی !
منم خر کیف از این اتفاق می خندیدم.
جفتمون خیس آب شده بودیم ...خواست بلند شه نذاشتم
سرمو بلند کردم و.نگاش کردم ...از دیدن قیافه آب کشیده اش خندم گرفت
-خنده داره؟
لحنش خیلی جدی نبود سرمو از روی سینه اش برداشتم و.نگاش کردم... دستم رو گذاشتم روی صورتش...
-چقدر نرمه.!
-مزخرف نگو پاشو ببینم...
گونشو.ب*و*س*یدم... خشکش زد...
همینجور که مجسمه وار نگام می کرد دستم رو فرو کردم لا به لای موهاش و.اینبار اونطرف گونشو. گاز گرفتم .طوری که دادش به هوا رفت و منم در حالی که غش غش میخندیدم از این پیروزی پا گذاشتم به فرار... سریعتر از اون چیزی که فکر کنه خودم رو رسوندم به کلبه... و چند دقیقه بعد شهاب با قیافه ی موش آب کشیده در حالی که اخم غلیظ داشت و ی دستش روی. گونه اش بود اومد سمت کلبه!هنوز داشتم موهامو خشک می کردم که عین میرغضبا اومد طرفم.. از دستش که روی گونه اش بود.خندم گرفت
-آخی بمیرم زنبور نیشت زده... بردار.دستتو ببینم..
غرید
-خففففه شو.
آب دهنمو.قورت دادم..
-لباستو بکن تنت بریم !
-اینا که تنمه لباسه.. نیست.؟.
اخمش بیشتر شد..
-حساب این.زبونت هم میرسم وایسا..
رفت پشت در کلبه وایساد.. در زد...حانیه مامان درو.باز کرد..
-عه عه... شما زن و شوهری بچگیتون گل کرده.. شمام ک.خیسی مادر..
-اومدم ازتون تشکر کنم.. لطف کردین در حقمون جبران می کنم.!
-خدا مرگم بده این چه حرفیه خجالتم نده مادر وظیفه ام بود.. بعدم کجا.ب این زودی مگه میزارم شما برین..
-باید دیگه بریم منتظرمونن !
-دروغ میگه هیچکی منتظرمون نیست...
اخمشو که دیدم خفه شدم
-خب مادر کجا می خوای بری.. نگاه کن تو همین ی روز چه رنگ و.روی خانمت باز شده.. چند روزی بد بگذرونین بعد برین ...
-ن ممنون باید بریم !
خودم رو رسوندم به حانیه مامان و.محکم گرفتمش
-من همین جا می مونم تو برو با خیال راحت به کارات برس..اینجوری هم اخم نکن بهت نمیاد..
-بذارین ستاره پیش من باشه من اینجا تنهام
ساجده بود
پیشونیش رو ب*و*س*یدم
-می مونم عزیزم..
ی دفعه کشیده شدم سمت شهاب
-ما دیگه زحمت رو کم میکنیم از مشتی هم خداحافظی کنید ...
-من نمی خوام بیام..
-مادر بذار بمونه ستاره ام مثل ساجده چه فرقی می کنه ... اصلا همین جا باشه شما خیلی کار داری برو کاراتو انجام بده بعد بیا دنبالش !
-ممنونم ولی باهم میریم
-من نمی.خوام بیام..
-میگم باید یعنی باید!
-پسرم حداقل لباست رو عوض کن... سرما میخوری!
-راحتم
-لباس دیگه ای نداری راحتی..
اخمش بیشتر شد
-اگه دندونت خیلی درد می کنه میخوای ی جوشیده ای چیزی بهت بدم !
-دندونم!؟
-آره مادر.. مگه دست گذاشتی رو صورتت دندونت درد نمی کنه ؟
خندمو خوردم
-خودم خوبش.می کنم حانیه مامان خیالتون راحت!
-با اجازه از مشتی هم. خداحافظی کنید
-من نم...
دستم رو محکم فشرد
-با اجازه ...
-حداقل ناهار بمونین !
-راست میگه... بمونیم باشه.؟
- ممنونم خدانگهدار ...
-بد شد ک.اینجوری!
هر چی اصرار کردن فایده نداشت و اخر کار به زور.منو با.خودش برد...
- دستم درد گرفت ولم کن خودم میام...
حرفی نزد عصبانی بود هنوز !شیطنتم گل کرد
-دندونت خوب شد ؟
تا برگشت طرفم فهمیدم چه کردم... سگ درونم هار بود لا مصب !
-شاهکارت رو دیدی.؟
-برات نشون گذاشتم کسی بهت چپ نگاه نکنه..
-کاری نکن که تو همین جنگل ولت کنم تا بری به درک!
-من خو از خدامه خودت ولم نمیکنی...
با همون اخم وحشتناکش برگشت
-چرا نمیشه من اینجا بمونم... پسر که ندارن ک.بخوام اغفالشون کنم.. بعدم از دستم راحت میشی
اینکه جوابمو نمی داد بیشتر منو حرصی می کرد
-با تواما..
انگار ن انگار. فقط دنبالش. کشیده می شدم
نیم ساعت تموم داشتیم راه می رفتم... زیر دلم درد گرفته بود آخر سر نتونستم طاقت بیارم و.ب زور نگهش داشتم
-چته جیغ جیغ میکنی
-درد دارم!
-معلومه که داری !
دست گذاشتم روی شکمم
-ب خدا درد دارم.. تند تند نیم ساعته منو دنبال خودت میکشونی هر چی هم که میریم به جاده نمیرسیم.. نمی تونم راه بیام !
- چ مرگته
نشستم روی زمین..
- خودت نمی دونی چه مرگمه؟
مستأصل نگام کرد...
-چیکارت کنم الان..
- من از خود گذشتگی می کنم تو برو جون خودتو نجات بده خدای منم بزرگه!
-باز مزخرف گفتی؟
-خب انتظار داری بگم بغلم کن.. ن خیلی عاطفه داری...
نشستم روی ی تخته سنگ...
-هی تند تند تند تند میره.. انگار دنبالشن... تو. خودتو به جای من... بی احساس بی درک
-حد زبونت رو.بدون از این به بعدم باید مثل قبل بهم بگی آقا !
-اوهو... دیگه چی؟ انگار بنده ی زرخریدشم... خیلی با من مشکل داری بفرما برو راه باز و.جاده دراز... بهش بگم اقااا...چ غلطا..
نگاش کردم
-میخوای بهت بگم علی حضرتا...
خم شد سمتم...
-حدتو بفهم !
-نفهمم میخوای چیکار کنی مثلا... می کشیم.. بفرما بکش.. من که از خدامه... از شر تو و.این زندگی که بابات برام ساخته راحت میشم... اصلا کاش هیچ وقت تو زندگیم نیومده بودین... گند زدین به همه چی... آرامشمو ازم گرفتین...
-بسه بسه باز شروع کرد.. پاشو بریم منتظرمونن
-برو بابا... میگم حالم بده میگی پاشو بیا..
-نیای ی جور دیگه می برمتا..
-ببر ولی عمرا بتونی با این دستت...
همین که رو هوا معلق شدم جیغم به هوا رفت... نگاش کردم... نگاهش به روب.رو بود
-بذارم زمین دستت زخمیه !
بازم سکوت...
پوفی کردم ولی ته دلم از این توفیق اجباری خوشحال بودم... سرمو چسبوندم به سینه اش و.صدای قلبش رو گوش دادم..لالایی بود برام و.آغوشش ..
مثل گهواره بود... با آرامشی که بهم رسیده بود چشمام گرم شد و.خوابم برد...
...-پاشو رسیدیم...
-پاشو گفتم...
یکی از چشمامو باز کردم جلوی عمارت بودیم...
آه از نهادم بلند شد...
ب ماشین جدیدی که سوارش بودیم نگاه کردم
-این ماشین کیه..؟
از ماشین پیاده شد..
چند قدم رفت دید پیاده نشدم شاکی برگشت سمتم... اشاره کرد پیاده شم... سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم
عصبی اومد و.در سمت منو باز کرد..
-کاری نکن ک..
-آفرین... ی آقای محترم همیشه درو.برای خانمش باز می کنه .. نشونه ی شخصیتته...
پیاده شدم و.یقه ی لباسش رو مرتب کردم..
-هنوز خیسه ها.. سرما نخوری!
عصبی درو کوبوند به هم
-برو تو..
مهربون نگاش کردم
-چشم عزیرززم
اخمش که بیشتر شد با سرعت خودم رو رسوندم به عمارت.. دست خودم نبود
انگار یکی بهم میگفت اذیتش کن تا حالم جا بیاد... منم در این امر کوتاهی نمی کردم.. ((:
زودتر از خودش وارد عمارت شدم.. سکوت محض بود...
-کسی خونه نیست... الوووووو ؟!
بلافاصله بهناز و.صغرى اومدن تو سالن... بهناز تا منو دید جیغ زد و.دوید سمتم.. محکم بغلش کردم...
بعد از ی دل سیر بغل کردن ازم جدا شد
-چه جوری اومدی؟
-سلام خانم نبودین خونه سوت و کور بود !
ی چشمک تحویل صغری دادم
-جواب منو ندادی، با کی اومدی؟ چه جوری او...
شهاب که وارد شد نگاهش چرخید سمت اون
-نگو.شهاب آوردتت که باورم نمیشه..
خندیدم..
-چرا باورت نشه..
ب شهاب نگاه کردم
-با هم اومدیم.مگه ن عزیزم..
اخم کرد.
-شهاب صورتت چی شده. کی گازت گرفته..
اخمش به من غلیظ تر شد
-نهههههه !
هر.دو.برگشتیم سمت بهناز
-جون من ستاره گازت گرفته؟
غش کرد.از خنده...
- خیلی حال کردم بیشتر گازش بگیر
خنده ی بهناز شهاب رو عصبانی تر می کرد ودر حالی که دلش میخواست سر به تن من نباشه رفت طبقه بالا
-مرگ بهناز کار تو بود ؟
با لبخند سرمو تکون دادم !خندید
-یعنی یادش اومده اون ی هفته ..؟.اگه یادش اومده چرا اخم داشت... اصلا ببینم تو رو چطور برگردوند... یعنی التماس های من به نتیجه رسید...
پوفی کردم
-ن بابا... موضوع ی چیز دیگه اس !
-چی؟
خجالت کشیدم.بگم
-بگو دیگه!
لبمو دندون گرفتم
-بگو دیگه جون به لب شدم !
-من حامله ام..
هیچ واکنش خاصی نشون نداد سرمو بلند کردم...
خشکش زده بود !دستم رو جلوی صورتش تکون دادم
-بهناز ؟
-شوخی که نمیکنی ؟
-دکتر گفت..
چنان پرید تو بغلم که آخم در اومد...
-آخ جون من دارم عمه میشم.. شروع کرد وسط سالن برای رقصیدن..
از ادا و اطواراش خندم گرفت...
دست صغری رو گرفته بود و وسط سالن بندری می رقصید... نتونستم خودم رو کنترل کنم زدم زیر خنده..
بهناز رفت سمت ضبط و.تا آخر صداشو زیاد کرد...
اصلا توی عمرم ندیده بودم ی نفر از شنیدن خبر بارداری ی نفر اینقدر ذوق مرگ بشه !
-چ خبرتونه خونه رو گذاشتین رو سرتون..؟
شهاب بالای پله ها حوله پوش وایساده بود
-خیلی نامردی شهاب چرا بهم نگفتی دارم عمه میشم...
برو بابایی نثارش کرد و.برگشت سمت صغری
-غذای منو بیار بالا.. فقط عجله کن که خیلی گرسنمه...
-چشم آقا !
دوباره ی اخم نثار من کرد و برگشت توی اتاقش
-بد اخلاق.. اه اه.. بمیرم بچه اش چه بابای اخمالویی داره... ولی ستاره تو غصه نخوریا... عمه اش تا دلش بخواد خوش اخلاقه !
سرش روچسبوند به شکمم..
-بگو عمه... عمه... الهی قربونت بشم گوگولی خودم.!.
سرش روبلند کرد..
-اسمشو من میزارم همین الان گفته باشما...
سفارش میدم کلی لباس خوشکل موشکل بیارن.. اتاق خودمم می کنم اتاق بچه..
-اصلا تا دنیا اومد برای من شماها برین دور خوش گذرونیتون و نی نی بعدی...
چ دل خجسته ای داشت بهناز...
نگام افتاد به صغری که سینی به دست خواست از پله ها بالا بره
سریع رفتم سمتش و سینی رو ازش گرفتم
-من میبرم بالا ...
-خانم سنگینه خطر داره براتون..
-ن بابا سنگین کجا بود
-دلش برای آق شهاب تنگ شده من می دونم..
خندمو خوردم و سینی به دست از پله ها بالا رفتم
پشت در اتاق وایسادم و ی نفس عمیق کشیدم... در زدم
چند ثانیه طول کشید تا جواب بده ...
--بیا تو..
نفسمو دادم بیرون و درو باز کردم
حوله پوشیده در حالی که پشتش به من بود داشت سرش روسشوار میزد..
-صغری بذار روی میز و.برو..
بدون هیچ حرفی سینی رو گذاشتم روی میز رفتم سمت در و.بستمش ولی بیرون نرفتم...
اونم با فکر اینکه کسی توی اتاق نیست حوله اش رو بیرون آورد...
دیدنش با اون نیم تنه ی برهنه دلم ضعف می رفت برای اینکه برم و.بغلش کنم...
با برس موهای بلندش که تا شونه می رسید رو صاف کرد... توی اوج برانداز کردنش نگام افتاد به دست خونیش جیغم به هوا رفت
طوری پرید بالا طوری که ترسیدم سکته کنه!منو که دید دادش به هوا رفت
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
بی توجه به دادی که زده رفتم و دستشو گرفتم...
-داره خون میاد !
دستشو از تو دستم کشید بیرون
-برو بیرون حوصله ات رو ندارم..
نگام افتاد به وسایل پانسمان روی میز آرایش
ب زور نشوندمش روی تخت..
- تکون نخور تا پانسمان کنم بعد گورمو گم می کنم خوبه... بخوای عین زنا نق بزنی از اینجا جم نمی خورم فهمیدی ؟!
خودشو انداخت روی تخت
- -من از دست تو چیکار کنم... کی از شرت راحت میشم ؟
وسایل پانسمان رو آوردم و نشستم کنارش
-تازه من شررم پیدا شده کجا برم به این زودی ؟!
نگاش کردم
-اخمم نکن زشت میشی..
ی لبخند خیلی خیلی کم رنگ روی لبش نقش بست...
خودم رو مشغول پانسمان کردم... ولی بازوش عجیب منو به هوس انداخته بود تا گازش بگیرم...
از ی طرفم دلم براش می سوخت از اون طرف هم هنوز صورتش نشونه داشت و دستش هم درد می کرد و از ی طرف دیگه هم... دلم می کشیدخب..))) :
ب ملافه نگاه کردم با ی حرکت انداختم روی نیم تنه ی برهنه اش..
-چیکار میکنی؟..
خواست از روی خودش برداره نگاش کردم
-بخوای برداری گازت میگیرم گفته باشم !
با چشم های از.حدقه. بیرون زده نگام می کرد !ملافه رو کشیدم روی بازوش ...
-آفرین پسر خوب...
کار پانسمان که تموم شد وسایل رو گذاشتم روی میز خواستم بلند شم نگام افتاد به شهاب.. همینجور که ی دستش روی پیشونیش بود خوابش برده بود..
سرتاپاشو برانداز کردم...
چطور توی این مدت کم اینقدر برام خواستنی شده بود.. درسته از بچگی با سعید بزرگ شده بودم و.برام ی عشق ابدی بود ولی شهاب ...
-اینقدر زل نزن به من پاشو برو بیرون ...
دست گذاشتم روی قلبم..
-دیونه ترسیدم ...
چشماشو باز کرد
-پاشو دیگه..
ی بداخلاق نثارش کردم و.رفتم سمت در
-غذات هم یخ کرد.
-ب درک.
با اخم نگاش کردم !نیم خیز شد
- میری یا نه
چنان این حرکتش ترسناک بود که از ترس خوردم به در.. به روی مبارکش هم نیاورد..
درو باز کردم و.رفتم بیرون...
برگشتم پیش بهناز که فوق العاده شنگول و از بس رقصیده بود روی کاناپه ولو شده بود...
خندم گرفت..
-ای بابا چقدر عرق کردی تو..
خندید..
-دارم عمه میشم می فهمی عممممه !
دوباره چسبید به شکمم
- قربون گوگولی خودم برم...
ب زور جداش کردم.
-برو ی دوش بگیر.. حسابی عرق کردی !
از سر جاش بلند شد
-من برم مامانت راست میگه... عمه ی بو گندو به درد نمی خوره...
همینجور که برای خودش بلند بلند آواز می خوند رفت که دوش بگیره... منم روی. کاناپه ولو شدم...
از صبح چیزی نخورده بودم ولی عجیب هوس ی چیز ترش کرده بودم... از سر جام بلند شدم رفتم تو آشپز خونه دور از چشم صغری ظرف ترشی رو کش رفتم و برگشتم توی سالن چارزانو نشستم روی کاناپه و مشغول خوردن کلم های ترشی شدم...
چ ملچ و مولوچی راه انداخته بودم بماند...
-به به چه کردی با خودت..
ی لحظه شک کردم درست شنیدم یا نه اما با دیدن علی چنان هول کردم که تا خواستم پاشم ظرف ترشی از دستم افتاد و شکست..
-چرا ترسیدی..
ادامه این رمان رو میتوانید فقط از سایت رمانکده دانلود کنید
این رمان رمان اختصاصی سایت و انجمن رمان های عاشقانه میباشد و تمامی حقوق این اثر برای رمانهای عاشقانه محفوظ میباشد .
برای دریافت رمانهای بیشتر به سایت رمان های عاشقانه مراجعه کنین .
www.romankade.com