هنوز قیافه ام همون مدل بود که خنده اش به هوا رفت... متعجب نگاش کردم..

-خنده داره.؟...

-خیلی بامزه شدی!.

-بامزه شدم... داشتم از ترس سکته می کردم...

از توی آینه عقب رو نگاه. کرد سرش روتکون داد...

-حالم از این بادیگاردهاش به هم میخوره...

سرمو برگردوندم دوتا ماشین مشکی رنگ پشت سرمون بودن...

-داشتی چی می‌گفتی.؟...

پوفی کردم

-میشه اینو خاموش کنی سردرد گرفتم...

-چرا؟ تو که عاشق این آهنگ هستی...

-دیگه نیستم...

نگام کرد...

-مطمئنی..؟..

-نباشم ؟

-آخه همیشه میگفتی با این آهنگ عاشق من شدی !

ی تای ابروم پرید بالا

-من که یادم نمیاد چنین حرفی زده باشم... حالا هم تا از جا نکندمش بیرونش بیار مگرنه من می دونم و.تو..

لپمو کشید

-هر چی خانمم بگه... خاموشش کرد و.من سرمو تکیه زدم به پشتی صندلی...

اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد..

...-آشغال لعنتی...

سریع چشمامو باز. کردم... طول کشید تا به وضع خودم پی ببرم برگشتم سمت شهاب...

عصبی بود...

مشتشو کوبید به فرمون..

-لعنتی...

برگشتم و مسیر نگاهشو دنبال. کردم... از چیزی که میدیدم دهنم از حیرت بازموند

کرم و.گل پری جلوی عمارت وایساده بودن...

شهاب سریع پیاده شد یقه ی کرم رو چسبید

-مردک بیشعور با چه جراتی دروغ تحویلم دادی...

-آقا باور کنید من راست گفتم...

-پدر سوخته این عمارت کجاش سوخته که منو نا اینجا کشوندین...

-آقا عمارت... من که نگفتم عمارت... اصطبلتون سوخته..

یه دفعه دادش به هوا رفت

-... خوردی... بازم داری اراجیف تحویلم میدی..

-آقا، این بدبخت راست میگه.. اصطبلتون سوخته...

شهاب با نفس اژدها مانندش به گل.پری خیره شد...

-اگه بلایی سر کژال اومده باشه جفتتون رو دار میزنم..

-آقا...

-خفه شین..

برگشت سمت ماشین...

-عسل پیاده شو...

توی اینجور مواقع باید حرفشو گوش می کردم... سریع پیاده شدم... گل پرى و کرم تازه نگاهشون افتاد به من و.هر دو در جا خشکشون زد... از جلوی چشم های از حدقه بیرون اومده اشون گذشتم و خودم رو رسوندم به شهاب...

آخرین نگاه عصبانی خودشو به اونا انداخت. و دست منو گرفت دنبال خودش کشوند...

حرکت سریعش با دیدن دودی که از ی کلبه بلند. می شد سریع تر شد و با دو خودشو رسوند به کلبه... درشو با لگد باز کرد... همه جا رو دود پر کرد..

به سرفه افتادم و ی گوشه ایستادم ،ولی اون ن... رفت داخل کلبه... چند لحظه بعد سراسیمه از کلبه نیمه سوخته بیرون اومد و.کرم رو صدا زد... البته صدا که ن... طوری اسمش رو گفت که موی تنم سیخ شد...

فاتحه ی کرم رو خوندم...

اون غول بی شاخ و دم با گل پری که شکل کدوی قل قله زن بود خودشونو رسوندن به شهاب..

-بله آقا..

-بله آقا و مرگ.. کژال من کجاست.. وای به حالت ی تار موش کم شده باشه..

-آقا نمی ذارین حرف بزنیم... کژال خوبه...

-کجاست الان..

-پشت عمارت خودتون بستیمش...

کرم رو هول داد و دستم رو گرفت و در حالی که فحشش می داد خودشو رسوند به ی ساختمون بزرگ که تا حالا ندیده بودم... نمای سفیدش چشم آدمو میگرفت...

-خدا لعنتت کنه کرم...

نگاهم رو از ساختمون گرفتم و به شهاب خیره شدم... ی اسب سفید رو.نوازش می کرد و می ب*و*س*ید...

رفتم سمتش...

باورم نمی شد ی مرد با اون همه روحیه ی خشن در.مقابل ی اسب اینقدر احساس به خرج بده

سرش رو.برگردوند سمت من..

-بیا، مگه دوسش نداشتی...؟.

بهش نزدیک شدم... میتونم بگم زیبا ترین اسبی بود که توی زندگیم میدیدم...

-نمی خوای نوازشش کنی.؟..

دستم رو گرفت و کشید روی یال کژال... ی حس فوق العاده بهم دست داد... دوباره نوازشش کردم... خوشش اومد و سرش روتکون داد... شهاب خندید...

-کژال هم مثل من دوست داره...

خیره شدم تو چشماش...

-میخوای ی دوری بزنیم...؟

نگاهمو از کژال گرفتم و به شهاب چشم دوختم...

-با کژال؟...

سرش روتکون داد...

لبخند تحویلش دادم...

سریع دست به کار شد و بعد از بستن زین... منو از روی زمین بلند کرد و.نشوند روی اسب... بعد خودش پشتم سوار شد و منو به خودش چسبوند...

سواری با کژال یکی از دل چسب ترین تجربه. های. زندگیم بود... اینقدر ذوق زده بودم که شهاب گفت ناهار رو آماده کنن و دوتایی ی،گردش دو نفره رو تجربه کردیم و در این بین چند بار هم سواری تکی رو تجربه کردم!

وقتی برگشتیم به عمارت هوا تاریک بود و.نایی برام نمونده بود... پی برده بودم که شهاب تموم اخم و تخمش و عصبانیتش برای بقیه است و هر چه به من میرسه مهربونی و.عشقیه که تقدیم معشوقه ی خیالیش می کنه ...

.مست خواب بودم که از اسب پیاده شدم.. تکون هایی که حین سواری بهم وارد شده بود مثل ی گهواره منو وادار به خواب می کرد... اینقدر گیج بودم ک.چیزی از داخل عمارت نفهمیدم و.وقتی به تخت رسیدم خودم رو روش ولو کردم... چشمام داشت گرم می شد که از پشت بغلم کرد و موهامو به بازی گرفت...

- دوست داشتی.؟..

همینجور خواب آلود جوابش رو دادم...

-فردا بازم بریم... باشه...

-هوم...

خندید و.منو به خودش فشرد..

-امروز بهترین روز زندگیم بود... تا حالا اینقدر بهم خوش نگذشته بود...

با اینکه داشت خفه ام می کرد اما سرمو بیشتر به سینه اش چسبوندم و.ی نفس عمیق کشیدم تا خوابم ببره...

...با احساس خنکی ک.ب پوستم برخورد می کرد... چشمامو باز کردم و.نگام روی پنجره باز و پرده های حریرش خیره موند... خواستم بلند شم نتونستم...

سرمو بلند کردم... خواب خواب بود..

صدای موسیقی توی گوشم پیچید... زمان برگشت به عقب..

با یاد آوری گذشته بغضم گرفت...

الان باید به جای شهاب، سعیدم توی آغوشم باشه...

بغضم شکست... دلم برای مظلومیتش کباب شد... اشک ریختم... و گریه ام کم کم تبدیل شد به هق هق...

-عسل... عسل چی شده...

دست و پاشو از دورم باز کرد...

-عسل...

محل ندادم و گذاشتم اشک هام بی محابا تر فرود بیان... نیاز داشتم به این گریه و این اشک ها...

داشتم می لرزیدم... هر کاری کرد بند نیومد اون سیل اشکی که از چشمام جاری بود و.در آخر سرم داد زد... و وقتی قیافه ی درموندم رو دید منو در آغوش کشید و سرمو نوازش کرد...

-چی می خوای... لب تر کن... قله ی قاف هم باشه میارم برات...

می تونستم بگم سعیدم رو میخوام.. مطمئنم خونم حلال می شد و مثل ی حیوون سلاخیم.می کرد...

اشکامو پاک کرد... و زل زد تو چشمام...

عمق نگاهش ی چیز خاص بود... ی چیزی که از بقیه متمایزش می کرد...

هر چی بود باعث شد که تسلیم بشم و چشم بدوزم به چشماش...

با شستش به آرومی گونمو نوازش کرد.. خوشم میومد... چشمم رو بستم...

اینقدر عذاب دیده بودم که این مرحمی بود برای التیام دردهام.. ی ب*و*س*ه داغ روی پیشونیم نشوند...

از جنس هوس نبود.. ی چیز ناب که مال من نبود... بند اومد اون همه سیل اشک

-سلام بی وفای خودم...

سریع برگشتیم سمت در... ...یه شخصیت جدید...از دیدن یه دختر جون توی اتاق با اون موهای دم اسبی لختش جا خوردم.. دست گذاشت روی چشماش...

-خاک عالم.. ببخشید...

باسرعت رفت بیرون و.درو بست... تقه ای کوفت به در...

-اجازه هست بیام داخل...

شهاب یه نفس عمیق کشید و دستشو لا به لای موهاش فرو برد-

-نه..

ولی درو.باز کردو وارد اتاق شد... متعجب نگاش می کردم... اما اون نگاهش به شهاب بود..

-سفرهای دور دور میری...

شهاب پیرهنش رو.از گوشه ی تخت برداشت و.پوشید...

-به تو یاد ندادن وقتی میگن نه... یعنی نه...

-نوچ...

زبونشو بیرون آورد... برگشت سمت من... سرتا پامو اسکن کرد...

-می بینم که ی چیزی خورده پس کله ات آدم شدی با دختر جماعت میپری.. اینم از نوع خوشمزه اش..

بی هوا گونمو ب*و*س*ید..

-ای جون چه نرمه... دوباره ب*و*س*یدتم...

با نگاه پر.از سوال به شهاب نگاه کردم...

بی خیال آخرین دکمه ی پیراهنش رو.بست...

-آقا خوش تیپه که زبونتو گربه خورده... نمی خوای این بانو رو معرفی کنی... مردم از فضولی خب...

هر دو به شهاب خیره شدیم...بلند شد جلوی آینه ی قدی که توی اتاق بود یقه ی لباسش رو مرتب کرد برگشت سمت ما...

-جفتتون دیونه شدین؟

-هاان..

از هماهنگیم با دختره جا خوردم.. ولی اون لپمو کشید...

-موش نخورتت...

-نکن بهناز...

-اوه... بداخلاق... بگو کیه خب... نگی میام تک تک موهاتو می کنم...

-مثل اینکه تو ی چیزیت شده... چطور عسل رو نمی شناسی...

چنان جیغی زد. که از روی تخت پریدم پایین..

-اسم اون دختره ی آشغال رو جلوی من نیارا...

-هوووی... به زن من توهین نکن..

-زن تو... دختره ی آشغال معلوم نیست الان سرش با کی گرمه..

-بههههناااز...

به تمام معنا خفه شد..

بعد از چند لحظه سکوت دوباره به حرف اومد... از روی تخت بلند شد

-بداخلاق لوس... ... من بدبخت توی این دنیا فقط تو رو دارم اونوقت همیشه سرم داد می زنی و دعوام میکنی... خیلی بدی شهاب... اصلا دوست ندارم...

با حالت قهر از اتاق رفت بیرون... به شهاب نگاه کردم...

-این خواهر من هیج وقت بزرگ نمیشه... مطمئنم...

-خواهر...

متعجب نگام کرد..

-نگو که بهناز رو یادت رفته... همیشه کارد و.پنیر بودین؟!

شونمو بالا انداختم... اصلا به من چ...

اومد سمتم...

-خب خانم کوچولو حالا میگی چرا.. آ آ خ..

دستشو گذاشت پشت سرش و.از شدت درد صورتش فشرده شد...

-شهاب... شهاب چی شد...؟

نشوندمش روی تخت... به جایی که دستشو گذاشته بود نگاه کردم... زخم سرش اذیتش می کرد... لبمو گاز گرفتم...

-شهاب... شهاب...

چشماشو که باز کرد... متعجب به من و اتاق نگاه کرد...

-چی شده

-ما کی از پاریس برگشتیم...؟

با دهن باز نگاش کردم...

-پاررریس..

سرتاپامو برانداز کرد...

-تو الان یه مانتو چرم تنت بود... همون که تنگ بود اون پسر چشم آبیه داشت نگات می کرد... زدم خورد و.خمیرش کردم...

یا صاحب صبر که قاطی کرده بدجور...

-میکشمتا..

به جدی ترین لحن ممکن اینو گفت...

-اگه دیدی بکش...

از سر جاش بلند شد... اومد سمتم چسبیدم به در...

-اول خودم رو میکشم بعد تورو...

هاااان...

روی هوا معلق شدم... گذاشتتم روی شونه اش و.درحالی که می خندید و.واسه خودش آواز می خوند و من فلک زده تو هوا دست و.پا میزدم از پله ها اومد پایین...

روی ی مبل نرم و راحت منو انداخت و.خودش،کنارم دراز کشید... طبق معمول حق هیچ گونه حرکت اضافی رو نداشتم...

-اون لباس خوشکله که برات خریدم رو امشب بپوش... باشه..

از سر قبرش برام لباس خریده...

-هوووووم...

-اوهوم... اوهوم..

با شنیدن صدای صرفه هر دو برگشتیم... بهناز درحالی که ی کاسه یی گنده روی پاش بود

دستشو گرفته بود جلوی چشمش...

-کارهای مثبت هجده اینجا ممنوعه ها..

یعنی از خجالت آب شدما...

شهاب رهام کرد و نشست کنارم منو نشوند...

-تو باز هنوز بیدار نشده افتادی به جون بادوم زمینی... دستاشو از جلوی چشمش برداشت

-آخیش... داشتم خفه می شدم... آقا شهاب بار آخرت باشه به عشقوله های من توهین میکنینا..

کاسه بادوم زمینی رو در آغوش گرفت..

از این حرکتش خندم گرفت رو کردم سمت شهاب:

-آبجیت خیلی مهربونه... دوسش دارم

همینو فهمیدم یکی شیرجه زد تو بغلم و با پشتی مبل یکیم کرد..

-بچه بیا برو اونور خفه اش کردی..

-نمی خوام تو برو اونور هنوز باهات قهرما...

خندمو خوردم... چقدر این خواهر و بردار متفاوت بودن.. حتی از لحاظ چهره... چیزی که خیلی بهناز رو متمایز می کرد رنگ چشماش بود... گیرایی عجیب غریبی داشت..

-اسمت چیه هوم...

با لبخند نگاش کردم..

-دیونه شدی بهناز... تو عسل رو نمیشناسی... چقدر گیس و گیس کشی داشتم سر شما دونفر..

-برو بابا خودتو مسخره کن... عسل از کل صورت عملیش بگذریم موهاش که طلایی بود... یادت رفته... نگاه این عروسکه چه موهای خوشگلی داره.. به به چه بوی خوبی میده...بوی مامان ها رو میدی..

شهاب به زور بهناز رو ازم جدا کرد...

-برو بادوم زمینی هاتو بخور این قدر هم چرت نگو..

-چرت کجا بود... همیشه خودت نمیگفتی من عاشق موهای طلایی عسلمم... بسان گیسو کمند می مونه...

قشنگ اداشو در.می آورد...

-هان چیه جواب بده دیگه..؟

به شهاب نگاه کردم... عمیقا توی. فکر فرو رفته بود... یه دسته از موهامو گرفت بو کرد..

-ولی من از این بو خوشم میاد...

ی دفعه نگاهش چرخید سمت صورتم

-بهناز...

-چیه..

انگشتش رو.فرو کرد توی چالم...

-این چالی که عسل تازه گذاشته خیلی بهش میاد...نه.

بهناز متعجب به من نگاه کرد

.-شهاب خوبی تو... جاییت درد نمی کنه ...

-چاله خیلی بامزه اش کرده... دوسش دارم...

-مادر کجایی که پسرت دیونه شد...

به من نگاه کرد...

-داداشم رو چیز خورش کردی...

-درست با زن من صحبت کن..

-کی میره این همه راهو... زن من..

شهاب دوباره موهامو به بازی گرفت...

-دو شب پیش شد زن خود خودم... مگه نه هانی..

یعنی الان تو جلد یه بچه ی پنج ساله فرو رفته بود

-شهاب درست میگه یا باز توهم زده...

بهناز همین جور که با من حرف میزد سر شهاب هم وارسی می کرد...

-...خب نگفتی... زن داداش...

فقط سرمو تکون دادم..

...-آهان یافتمش... اینجای سرت چرا زخم شده...

-نمی دونم یادم نیست..

-پس بگو.. چرا داداشم قاطی کرده... بعد ببخشید...

برگشت سمت من

-..این ضربه ی مهلک رو شما وارد کردین.؟

از این همه تیز بودنش جا خوردم...

-بچه بیا برو اونور هی چسبیده به من...

بعد ولوم صداشو بلند کرد...

-مليحه این صبحونه چی شد...

-وا... مليحه کجا بود اون بدبخت که پارسال سکته کرد مرد...

-چی؟

خندید..

-الکی میگی شهاب مگه نه... داری سربه سرم میذاری...

-مگه هم سن توهم...

-آقا...آقا... آقا...

با دیدن زن تپل و.گرد و سفیدی که با پیش بند سفیدش عین پنگوئن می دوید سمتمون نزدیک بود از خنده بترکم...

بابا اینا هرچی عجیب الخلقه اس جمع کردن دور خودشون...

-تو کی هستی دیگه..؟

رنگ زن پرید..

-آقا من صغرام... یه ساله دارم براتون کار می کنم...

-چی...

--آقا اینا رو ول کنید... رییس سپردن بهتون بگم یه کار مهم دارن باهاتون!

شهاب پاهاشو روی میز دراز کرد

-اونه که بامن کار مهم داره..نه من با اون...

-آقا... شریکاشون اومدن... گفتن زودی بیاین..

-اییییش...

از لحن پر از چندش بهناز جا خوردم...

-یعنی تا این حد این خواهر و.بردار از پدرشون نفرت دارن!

-آقا نیاین باز عصبانی میشن ها.. می افتن به جون من بدبختا...

آستین لباسش رو زد بالا...

از دیدن جای سوختگی روی دستش دلم ریش رفت..

-آقا نگاه کنید اون سری چه بلایی سرم آوردن...

نگاه شهاب پر از نفرت شد... دلم برای زن بیچاره سوخت... می دونستم رییس بی‌نهایت پسته.. ولی فکرشم نمی کردم اینقدر ضعیف باشه که برای رسیدن به خواسته اش از زن جماعت مایه بذاره اونم با این وضع اسفبار...

- شهاب...

نگاهش رو.از.زخم دست صغری گرفت.خیره شد به من

-جان دل شهاب...

راستش جا خوردم از این لحنش!با اون اخم پیشونیش گفتم نهایتا با هوم جوابمو بده... بازم تکرار می کنم عسل خاک بر سر، لیاقت این همه عشق رو.نداشتی...

مظلوم نگاش کردم...

-صغری گناه داره... برو ببین چیکارت داره و.زودی برگرد...

ی نفس عمیق کشید... سریع از سر جاش بلندشد

-فقط به خاطر تو...

لبخند تحویلش دادم از اون جا که کلا بی جنبه بود تا خم شد سمتم خودم رو عقب کشیدم و.ب اون دونفر اشاره کردم...

پوفی کرد و.صاف وایساد

-تا من بر میگردم لباس هایی که از پاریس خریدیم رو نشون بهناز بده...

در ضمن اون ساک آبیه هم مختص. خودش خریدم... ی ب*و*س* برام فرستاد و.با صغری رفت

از در که بیرون رفت برگشتم سمت بهناز...

دستشو زده بود.زیر چونه اش و.ب من خیره بود

-یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی..؟

-تا چی باشه؟..

-با چی زدی تو.سرش؟

-آباژور !

جفت ابرو هاش پرید بالا و.صاف نشست... از اعترافم جا.خورد...

-جان من واقعا با آباژور زدی تو سرش..؟

دلیلی نداشت بخوام دروغ بگم

-آره..

- میشه بپرسم چرا اونوقت؟

-چون میخواست بهم تعرض کنه!

غش کرد از خنده

-کی.؟.. شهاب...؟! بعد از قضیه ی عسل یاد نمیدم حتی به دختر جماعت نگاه کرده باشه... تو راستشو بگو من که باهات کاری ندارم ؟

-راستشو گفتم... من پیش نیره کار می کردم... حالش بد بود...

جزء به جزء اتفاقی که اون شب افتاده بود رو تعریف کردم و اون لحظه به لحظه به حیرتش افزوده می شد

حرفام که تموم شد کریم رو به عنوان سند حرفام معرفی کردم...

چند لحظه تو سکوت گذشت

-باور می کنم... چون اصلا بهت نمیاد دروغگو باشی... فقط اون قسمتی که میگی شهاب خواسته بهت دست درازی کنه رو اشتباه متوجه شدی... می خواسته بکشتت ن اون کاری ک. تصور می کردی... شهاب از دختر جماعت بیزاره

شونمو بالا انداختم..

-حالا ک.عین کنه چسبیده بهم..

غش کرد.از خنده.. و.لپمو محکم.کشید...

-موش نخورتت! البته فکر نکنی آبجی بدی هستما... ن خیر بعدا یکی میزنم پس کله ات منتها چون دختر خوبی هستی دوست دارم که داداشم باهات باشه... مثل اون عسل هم ،دماغو.نیستی...

-میشه بپرسم عسل چی شد...؟

خودشو روی مبل ولو کرد و.ب سقف خیره شد...

صداش زدم

-بهناز خانم...

-گور.به گور.شد...

-یعنی چی؟ شهاب کشتتش..

خندید..

- شهااااب... نه بابا.. اون.قیافه اش غلط اندازه مگرنه تا آدم بود آزارش به ی مورچه هم نمیرسید...

مطمئنم اگه جای سگک.کمربندش روی بدنم رو نشونش می داد م از حرفش پشیمون می شد...

اما کنجکاویم باعث شد بهش نزدیک تر بشم...

-میشه بگی چه بلایی سرش اومد؟...

سرش روبرگردوند سمت من...

-نمی.ترسی حافظه اش برگرده... اینجوری ک.من فهمیدم اومده جلو.. و.رسیده به آخرین سفرشون به پاریس...

-چرا آخرین؟

-یه ماه.بعدش اون اتفاق افتاد...

-میشه بگی.چ اتفاقی...

لباشو جمع کرد..

-من از کجا بدونم مگه.اونجا بودم... فقط.تو.باید حواست رو.جمع کنی... من تضمینی.برای شهاب نمی کنم... ممکنه هر آن برسه به اون لحظه و.دخلت بیاد...

-چیکار کنم.. کمکم.میکنی فرار کنم..؟

خندید...

-خوبی تو؟... اگه قرار بود فرار کنم.من.اولی بودم... که اینجابرام مثل ی زندان منتها دیواراش وسیع تره . ن دوستی... ن فامیلی... هیچی!خودم هستم و.خودم... باز خدا به داد تو.رسید شهاب تو.نقش معشوقه فرو رفته.. همین فرصت رو.غنیمت بدون ولی کم کم حالیش کن تو.اون عسل نبستی شاید آدم شد و.عاشق خودت شد..

آه از نهادم خارج شد..

-معشوقه...

-میشه بگی قبل از اینکه بری پیش نیره کجا زندگی می کردی... اصلا کجا بودی...

زل زدم بهش

-میشه تو.ب من بگی چرا از رییس بدت میاد؟..

جا خورد...

-کی.اینو گفته؟

-کسی لازم نبود بگه.. از قیافه ی جفتتون مشخصه..

یکی از بادوم زمینی هارو برداشت شکست و.مغزش رو پرت کرد توی. دهنش...

-آرزو دارم ی روز با چشم های خودم نابودیش رو ببینم...

-یعنی تا این حد.از پدرت متنفری..

-اون پدر من نیییست...

کاسه ای که دستش بود پخش شد تو دیوار ! آب دهنم روقورت دادم...

اگه رییس پدرت نیست ولی مطمئنم شهاب داداشته... عصبانیتتون کپ همه..

-معلومه که داداشمه..

-یعنی رییس پدر.شهاب هم نیست...

-رییس... رییس... کثیف ترین موجودی که توی. زندگیم دیدم...تو هم اینقدر اسم اون آشغال رو پیش من نیار!

با نفرت تمام زل زده بود به دیوار روب روش...

-دعای شب و.روزم می دونی چیه...

همچنان زل زده بود به دیوار...

-...اینه که هر چه مال و.منال داره از دست بده... هیچی بیشتر از این خوشحالم نمی کنه ...

-مگه همه‌ی چیزهایی ک.داره به اسم شهاب نیست.. برگشت سمت من..

-کرد به اسم شهاب چون مجبور شد... اگه ی درصد از کثافت کاری هاش لو.بره هیچی براش نمی مونه... هم اون هم پدر بی شرف عسل... من مطمئنم خدا جواب دعاهای مادرم رو.با کنار زدن عسل از زندگی شهاب داد...

-مادرت... الان کجاس.؟..

حاله ی اشک توی چشماش دلمو لرزوند.

-بهناز خا...

از سر جاش بلند شد ورفت سمت یکی از اتاق ها...

پوفی کردم و.خودم رو روی مبل ولو کردم...

چرا اینا اینقدر عجیب وغریب و.پر از معماهستن... نگام خیره موند به پاندول ساعت... خدایا پس کی موقعش میرسه...

...-عسل... عسل...

چشمامو باز کردم... باورم نمی شد خوابم برده بود...

متعجب.به اتاق خوابی که.دیشب توش بودم خیره شدم.

-عسل ساک ها رو کجا گذاشتی..؟

برگشتم سمت شهاب.. با بالا تنه ی برهنه کمد رو.زیر و.رو می کرد...

-عسل... تنبل چقدر...

نگاش که به من.افتاد لبخند زد..

-بیدار شدی خواب آلو... راستی ساک لباس ها.رو کجا گذاشتی؟...

اون.سورمه ای.رو.دادی به بهناز...

آب دهنم روقورت دادم..

-ساک میخوای چیکار..

موهاشو.با کش بست پشتش..

-میخوام برای مهمونی فردا شب لباس برات انتخاب کنم.!.

مثل فنر پریدم

-مهمونی،؟!

از.حرکتم خنده اش گرفت...

-چیه مگه؟ تا حالا مهمونی نرفتی ؟

-مهمونی کی کجا؟ با کی.؟.

دوباره سرش روکرد.توی.کمد

-بالماسکه... اینو چون تو دوست داری قبول کردم. مگرنه می دونی.ک خوشم نمیاد با رییس جایی برم.. تو.فقط به من بگو.ساک هارو کجا؟

...کشیدمش بیرون از کمد.

-کیا تو مهمونی هستن؟!

متعجب نگام کرد

-برای چی.می‌پرسی..؟

خودم رو جمع و.جور کردم

-می خوام... ی لباس خوب بپوشم.

خندید.

-اون لباسی رو.باید بپوشی ک.من میگم.. پارسال یادم نرفته با دو.وجب پارچه اومدی!

...-امسال فرق می کنه مطمئن باش..

لپمو کشید..

-خاله ریزه کجا گذاشتی ساک ها.رو...

-شهاب..

-هوووم ؟

دست گذاشتم روی.قفسه سینه اش..

-می خوام اون‌جوری ک.خودم میخوام لباس بپوشم... فقط...

سرمو گرفتم بالا. ..حرفمو ادامه دادم..

-کیا تو مهمونی ان؟..

از روی زمین بلندم کرد...

-همه ی شریکاش.. افرادش...

لبخند پیروزندانه نشست روی لبم... دیگه چی بهتر از این می شد.. ؟

- خب خانم کوچولو... میگی کجا گذاشتیشون..؟

-ب خاطر من بی خیال ساک هاشو باشه...؟

خندید..

-خب نقطه ضعف من.!.

دست گذاشت پشت سرش و چشماشو بست...

-شهاب... شهاب...

گذاشتتم روی زمین چشماشو که باز کرد قرمز بود...ترسیدم..

-چرا...

-قرص برام میاری... داره سرم منفجر میشه...

بردمش سمت تخت.. به زور خوابوندمش... نباید بلایی سرش می اومد.. حالا حالا ها به این شهاب عاشق نیاز داشتم...

خودم رو رسوندم به صغری و.با قرص برگشتم توی اتاق.. دوتا مسکن رو انداخت بالا لیوان آب رو سر کشید اینقدر پیشش موندم تا خوابش ببره... خیالم که راحت شد از اتاق رفتم بیرون؛ به هیچ عنوان نمیتونستم بذارم این موقعیت معرکه ای که به دستم اومده بود از دست بره ..

صبوری کردن و.دست روی دست گذاشتن دیگه کافی بود اینا باید اون روی ستاره رو می دیدن...

...

روز مهمونی رسید... خوشحال از اینکه مهمونی که قراره برم بالماسکه اس نقابمو.زدم روی صورتم... و از توی آینه به لباس بلندی که تنم بود نگاه کردم... لباس رو از بهناز گرفته بودم... چند دست رو بهم هدیه داد.. طفلک راست میگفت وقتی قراره هیچکی اونو به مهمونی ببره لباس میخواد برای چی... موهامو با کلاهی که بهم داده بود پوشوندم.. ی لباس فیروزه ای با آستین های پفی...

-واو.. چه کردی دختر...

به بهناز خیره شدم...

- خیلی بهت میادا...

یه رژ لب از روی میزش برداشت...

-اینو که بزنی دیگه معرکه میشی..

مخالفتی نکردم.. شاید امشب آخرین شب زندگیم بود..

- خیلی بهت میاد..

ی رژ دیگه از روی میز برداشتم..

میتونم این دوتا رو بردارم. بعد بهت میدم

-برای خودت... من میخوام برای سر قبرم..؟

گونشو ب*و*س*یدم..

-تو ماهترین دختری هستی که تو زندگیم دیدم!

-بسه بسه تو.هم.. ستاره تو به جای این حرف ها بهتره بری که شهاب خودشو کشت.

با چشم های گرد شده نگاش کردم

-ستاره؟!

خندید...

-اسمتو که بهم نگفتی از گوشواره هات که شکل ستاره است حدس زدم

دست گذاشتم روی گوشواره ام... هدیه ی سعیدم بود. ...بغضمو خوردم.. ..سعید منتظرم باش..!

-عسل هیچ معلومه...

نگاه شهاب که تو چارچوب در وایساده بود روم ثابت موند...

- تا مثبت 18 نشده من رفتم..

بهناز سریع رفت بیرون و.شهاب اومد سمتمبا عشق تمام سرتاپامو برانداز کرد. یه کف جانانه برام زد.

-براووووو...

با نگاه تحسین بارش منو دور زد و.در.آخر ی ب*و*س*ه روی.پیشونیم گذاشت...

-مثل فرشته ها شدی.. خانم،...باوقار...

درسته که اهل این حرفا نبودم.. ولی از شدت خجالت گر گرفتم.. ماسک صورتم که.تا.روی دماغم.رو می‌پوشوند به آرومی برداشت... زل زد تو چشمام... این همه عشق این همه نگاه های عاشقونه... پس چطور نمی فهمه من اونی نیستم که عاشقش بود... انگشتش رو به آرومی کشید روی گونه ام...

-خیلی نرمی...

دوباره سرتاپامو برانداز کرد...

-اوم... می دونی چیه... پشیمون شدم برم مهمونی اینجا بیشتر بهمون خوش میگذره..!

مثل اینکه برق گرفتتم. !سریع ماسك رو ازش گرفتم و.زدم روی صورتم...

-تو به من قول دادی، بزنی زیر حرفت میشی همون آدم دروغ گویی که ازش متنفر...

حرکت ناگهانیش باعث شد که جیغ بزنم... تو هوا معلق بودم.. این بشر عادت کرده بود منو مثل گونی برنج حمل کنه... در ماشین رو باز کرد و.نشوندتم روی صندلی.. خم شد.کمربند رو.برام بست...

-حالا می بینی چه شوهر خوش قولی دادی..

یه لبخند گشاد تحویلش دادم... کیفمو از خدمتکار گرفت و.بهم داد خودشم نشست روی صندلی دروکوبید به هم و ماشین رو.روشن. کرد

مسیر توی سکوت سپری شد.. تمام ذهنم درگیر کاری بود که می خواستم انجام بدم...

با متوقف شدن ماشین به خودم اومدم...

یه ساختنمون قصر مانندپراز چراغ های رنگی شهاب از ماشین پیاده شد و.سریع آومد و در سمت منو باز کرد

- بفرمایید..

چشماش ی برق خاصی داشت... کیفمو تو دستم فشردم دستشو که سمتم دراز بود رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم..

باغی که.توش بودیم فوق.العاده شلوغ بود... قدم به قدم شهاب وارد ساختمون شدم...

از انبوه آدم های حاضر در مجلس ترسیدم و.دستم رو دور بازوی شهاب حلقه کردم...

انگار که از این حرکتم خوشش اومد و دستشو دور کمرم حلقه کرد... لذت میبرد ازاینکه کنارشم

واقعا اون کجا سیر می کرد و.من کجا...

با.ورود ما یه مرد تقریبا مسن با یه قیافه ی مضحک بهمون نزدیک شد.. دستشو سمت شهاب دراز کرد...

-شهاب خان خوش اومدید.!

شهاب با اکراه بهش دست داد.. سردی شهاب رو به روی خودش نیاورد به جاش دستشو چرخوند سمت من :

-خوشحال می..

شهاب چنان زد توی دستش که ی آن گفتم شکست.

-بار اول و.آخرت باشه فهمیدی؟

راستش خوشم نمی اومد از مرده! مطمئن بودم ی آدم عوضی و.آشغال مثل رئیسه.. خوشحال شدم از اینکه اینجوری باهاش برخورد کرد..

-شهاب جان بریم.

اخمشو با لبخند عوض کردو باهم از جلوی اون مرد که مطمئنم صاحب مجلس بود گذشتیم.. هنوز نرسیده بودیم به جمعیت که شهاب ماسکشو از تو جیبش بیرون آورد و زد روی صورتش ...انگار دنبال یه نفر میگشت.. بی تفاوت به نگاه های خیره ای که حس می کردم دنبالش رفتم... زد پشت شونه ی یکی از. پسرا... برگشت تا شهاب رو دید هردو خوشحال همدیگه رو در آغوش گرفتن...

بعد.از چند لحظه پسره تازه متوجه من شد..

-خانم باتوهه؟

شهاب منو به خودش فشرد

-عسله دیگه..

درسته نقاب زده بود ولی متوجه جا خوردنش شدم

دستشو سمتم دراز کرد...

- خوشبختم از دیدار مجددتون

به دستش نگاه کردم و برگشتم سمت شهاب...

اولین بار بود که می دیدم به ی نفر اعتماد داره ولی باز بهش دست ندادم و سر به زیر شدم...

از کفی که زد جا خوردم... متعجب به پسره نگاه کردم ؛

-چه کردی باهاش... بگو مام یاد بگیریم...

شهاب خندید...

-عاشق شدن مگه چیز کمیه... می خوام امشب حسابی بهش خوش بگذره..!

جلوی پسره از روی زمین بلندم کرد وگذاشت روی دستاش و دور خودش دور زد..

-شهااااب..

خندید. و گذاشتتم روی زمین... بی توجه به پسره کشوندتم وسط جمعیت در حال رقص دستم رو گرفت و اون یکی دستش روی کمرم گذاشت و منو به خودش چسبوند... با اینکه بلد نبودم برقصم اما این رقص ی تقلید کوچیک لازم داشت... خیلی خوشحال بود مثل بچه ها ذوق زده بود... دستم رو بالا گرفت و.منم به دنبال تقلید از زن های حاضر در رقص دور خودم چرخ زدم که ی دفعه خوردم به ی نفر... و افتادم روی زمین...

-خانم حالتون خوبه..؟

- فرشاد بی شرف کور دلت کتک جانانه کشیده...

تقریبا با نعره اینو گفت...

سرمو بلند کردم..

حتی از پشت نقابی هم که زده بود تونستم قاتل شوهرم رو.تشخیص بدم

- آقا شمایین...؟

شهاب کمکم کرد از روی زمین بلند شم و با بیشترین حد ممکن به فرشاد توپید..

ب زور جداش کردم... چند نفر برگشته بودن و.مارو تماشا می کردن.. در آخر فرشاد شاکی شد..

-چته بابا.. باز رم کردی از عمد که نزدم..

-من اگه توی آشغال رو نشناسم که اسمم شهاب نیست...

-چه خبره معرکه راه انداختین این وسط..؟

رییس بود.. ماسکش رو.ک.برداشت شناختمش

-با شما دونفرم.. باز سر چی به جون هم افتادید ؟

-ب تو ربطی نداره برو به خوش گذرونیت برس !

-شهااااب؟

شهاب برو بابایی نثارش کرد و دست منو کشید و.دنبال خودش برد ی گوشه سالن که خلوت.بود . اما من نگاهم به فرشاد بود که داشت با رییس حرف میزد.. نشستیم روی صندلی و.شهاب در جا دوتا جام رو سرکشید...

مسیر نگاهش رو که دنبال کردم رسیدم به رییس و.فرشاد.. از نگاهش نفرت می بارید... بهش نزدیک شدم و.دستشو گرفتم...

-شهاب..

سرش روبرگردوند سمتم..

-من می خوام برم دستشویی!

با این حرفم پوفی زد زیر خنده..

متعجب نگاش کردم

-چرا میخندی؟

-میخوای من ببرمت دستشویی ؟

زدم توی بازوش. ی لوس نثارش کردم و از سر جام بلند شدم.. سریع بلند شد

-تو کجا ؟

-انتظار نداری که تنها بری؟

به زور نشوندمش روی صندلی

-تو بشین اینجا من چیزیم نمیشه خیالت جمع.

نقابش رو برداشت..

-هانی...

لحنش پر از گلایه بود. برای اینکه بتونم به اصطلاح خرش کنم ی ب*و*س*ه روی.گونه اش گذاشتم...

-جایی نرو تا برگردم..

انگار اثر داشت. !چون چشماش برق میزد از خوشحالی..

-هر چقدر طول بکشه من از سرجام تکون نمیخورم تا بیای...

کیفمو برداشتم..

-آفرین...

با دستش نشونم داد دستشویی کجاست.. ی ب*و*س* براش فرستادم و.در حالی که دل تو دلم نبود خودم رو رسوندم به دستشویی

باید سریع دست به کار. می شدم..

لباسمو بیرون آوردم نگاهم افتاد به دربچه ی بالای دستشویی سریع اون بالا جاسازی کردم از تو کیفم ماسک جدیدم رو برداشتم و گذاشتم روی صورتم.. رژ لبمو پاک کردم و ی رژ صورتی جیغ همرنگ لباسم زدم به لبام.. از توی آینه به خودم نگاه کردم...

زمین تا آسمون فرق کرده بودم.. ی نفس عمیق کشیدم...

از دستشویی اومدم بیرون و دنبال فرد مورد نظر گشتم

تحمل دو تا لباس روی هم برام سخت بود.. الان حس بهتری داشتم... نگاهم ثابت موند روش...

خود آشغالش بود همون ک.زندگیم رو.ب گند کشید... به لباس بلندم نگاه کردم... هیچی کم نداشت... یه نفس عمیق کشیدم و با قدم هایی استوار رفتم سمتش... ی جام توی دستش بود و در حالی که مزه مزه اش می کرد. به افرادی که وسط سالن در حال رقص بودن چشم دوخته بود.

تک سرفه ای کردم تا بتونم صدامو راست و ریست کنم... از روی میز دوتا جام یکی شراب و.دیگری شربت رو. برداشتم. بالاخره رسیدم بهش

بدون هیچ حرفی جامو گرفتم جلوش...

نگاهش رو از جمعیت گرفت و.برگشت سمت من

محو.من شد سرتاپامو براندار کرد...

-واووووو

با نگاهش داشت قورتم می داد ...

زیر چشمی شهاب رو پاییدم نشسته بود روی صندلی بی توجه به دخترایی که براش عشوه می اومدن چشم دوخته بود و.منتظر برگشت من بود !

فرشاد جام رو ازم گرفت

-اسمت چیه خانم خوشکل با این چشم های آبی نازت...؟

لنزهای آبی رو از بهناز گرفته بودم... می.خواستم حسابی تغییر کنم

شربت رو مزه کرد اشاره کردم به جامش..

بی هوا سر کشید..

خواست تیکه ای از لیمو رو از روی میز برداره مانعش شدم... می خواستم کاملا مست بشه

فقط ی کلمه باهاش حرف زدم ...من حتی آب هم به این راحتی نمیخوردم که این شراب رو اینجوری سر میکشید

.یه کمی از شربت رو مزه کردم و.چشم دوختم به چشماش...

بهم نزدیک شد

-افتخار رقص میدی..

با تکون دادن سر بهش جواب منفی دادم

-چرا من که مست کردم برات!؟

یه جام.دیگه گرفتم سمتش ،همینجور که چشم دوخته بود به چشمام اونم سر کشید..

-دیگه چی میخوای عزیززززم ?؟

عزیزمش رو با مستی کامل بیان کرد

پوزخند زدم

در دختر باز بودنش شکی نداشتم چون رییس و شهاب بارها اینو گفته بودن و.این براش یه نقطه ضعف محسوب می شد... سر تاپاشو برانداز کردم !هنوز جا داشت !

یه بطری دیگه برداشتم.گرفتم سمتش

بطری رو ازم گرفت

سر کرد دم گوشم

-بریم بالا..

به طبقه ی بالا چشم دوختم

خلوت بود...

با تکون سر بهش جواب مثبت دادم

یه بطری دیگه برداشت و.در حالی که با نگاهش می خوردتم تا بالای پله ها همراهیم کرد.

ی کم گیج میزد دنبال ی اتاق خالی میگشت

همزمان منم حواسم به اطراف بود همه تو حال و.هوای خودشون بودن...

یه دفعه کشیده شدم توی اتاق جیغمو خفه کردم... ترسم باعث شد که بخنده...

درو بست و.چسبوندتم پشت در...

-تا حالا لقمه به این خوشمزگی.گیرم نیومده بود!

...دستشو آورد سمت لباسم که مانع شدم..

اشاره کردم به بطری توی دستش

خندید...

همینجور که.به من خیره بود بطری رو سرکشید پرتش کرد یه گوشه و.بطری دوم رو گرفت سمت من

-حالا نوبت توهه!

ازش گرفتم..

نگاش کردم توی حالت عادی نبود..

-اینم تو بخور..

خندید

-نه دیگه... نوبتی هم باشه نوبت توهه

.یه جور خاصی نگام می کرد...

دیگه کنترل رفتارش دست خودش نبود..

بطری رو.گرفتم جلوی دهنش...

-بخور...

پرتش کرد ...به بطری نگاه کردم

صورتمو.چرخوند سمت خودش

-می دونی چرا ازت خوشم میاد؟

بهم نزدیکتر شد بوی گند الکل اذیتم می کرد...

-منو یاد دختری می ندازی که خیلی دوسش دارم...

ماسکمو که کشید قلبم از جا کنده شد..

قهقهه زد

-فکر نمی کردم با پای خودت بیای تو دام من...

حدس میزدم ممکنه موفق نشم ولی.اینکه به این زودی لو.برم محال بود..

-وقتی ی دختر رو.با شهاب دیدم جا خوردم ولی وقتی رییس گفت چی شده منتظر تو بودم... می دونستم خودت هم میفهمی هیچکس جای منو نمیگیره !

ورق برگشته بود و.اینبار بجای جسارتی که تو رفتارم بود ترس موج میزد

تنها و بی دفاع توی چاهی که خودم کنده بودم اسیر شدم...

با.پرت شدنم روی تخت جیغم به هوا رفت..

پیرهنش رو از تنش کند و.اومد روی تخت

من نمی خواستم اینجوری باشه خواستم فرار کنم محکم گرفتتم.. فکر نمی کردم با اون همه الکلی که به خوردش دادم این همه زور داشته باشه

خنده ی پر از هوسش موی تنمو سیخ می کرد...

ستاره لعنت به تو با این نقشه کشیدنت..

خم شد...

-اوووم... چه رژی هم زدی... اون یکی لباست رو.کجا قایمش کردی هاان.؟

صورتش رو که بهم نزدیک کرد جیغ زدم

خندید...

-از همون روزی ک.دیدمت منتظر این لحظه بودم...

ماسکش رو برداشت... موهامو چنگ کرد..

-چقدر واسه شهاب عشوه رفتی که اونجوری خرت شده هااان ؟

از شدت درد اشک تو چشمام جمع شده بود..

-دوست داشتم دست اولت میرسید دستم اما انگار مجبوریم به این دسته سوم هم قانع باشیم !

کل بدنم رو گرفته بود

باید یه کاری می کردم... فکر کن ستاره... فکر کن تا بدبختت نکرده...

درست لحظه ی آخر قبل از اینکه لبمو لمس کنه ی چیزی زد به سرم..

-فرشاد...

نگاه خمارش رو.از لبام گرفت و.ب چشمام خیره شد...

-چیزی میخوای..؟.

-من دوست دارم...

ی لبخند پیروزمندانه روی لباش نقش بست

-پس موافقی ؟

آب دهنم روقورت دادم

-میشه بلند شی.. امشبو بسپار به من... از دست شهاب فرار کردم که با تو باشم...

بعد.از.چند ثانیه خیره شدن به چشمام ازسرجاش بلند شد. تونستم یه نفس عمیق بکشم.. سریع بلند شدم نشستم...

باید نقشه امو تا آخر اجرا می کردم

اینبار من بهش نزدیک شدم

خوشحال و.سرمست از اعتراف من خودشو دراختیارم گذاشت افتاد روی تخت.. خم شدم روی صورتش... الان دیگه پاهام آزاد بود لباسم رو به آرومی زدم بالا... یه چاقو.رو درست زیر لباسم جاسازی کرده بودم...

-چشماتو میبندی..

خندید..

- خجالت میکشی ؟

-فرشاد

با ناز صداش زدم..

چشماشو به آرومی بست.. چاقو رو.تو دستم فشردم...

-زیاد طولش ندی ها...

حواسم به چشم های بسته اش بود.. دستم رو فرو کردم لاب لای موهاش..

مست بود و.این حرکتم حالشو بدتر می کرد.. با نفس های عمیقی که می کشیدحس می کردم میخواد ببلعتم... موهامو که چنگ کرد فهمیدم موقعشه

باتمام نفرتی که ازش داشتم چاقو رو فرو کردم تو شکمش که فریادش به هوا رفت سریع از روی تخت پریدم پایین..

با چشم هایی به خون نشسته نشست و.دست گذاشت روی شکمش...

به روتختی خونی نگاه کردم..

من قدرت کشتن اونو نداشتم اون قدر کثیف نبودم فقط می خواستم بهش ضربه وارد کنم! شده قیمت نابودی خودم... فرشاد عزیز کرده ی رییس بود.. در حالی که از درد ناله می کرد رفتم سمت در..

-سعیدمو کشتی آشغال ولی من نمی تونممثل شماها کثافت باشم..

-زنیکه نفهم دوست دارم... چرا... اااخ..

نقابمو از روی زمین برداشتم..زدم به صورتم

-دعا می کنم خبر مرگت رو بشنوم..

درو باز کردم و.رفتم بیرون

تموم بدنم از ترس ودلهره می لرزید اینقدر توی حال و.هوای خودم بودم که به کسی که تنه زده بودم هم نگاه نکردم.. می دونستم جون اینو نداره. که دنبالم بیاد

خودم رو رسوندم به دستشویی دستم رو شستم و.لباسمو عوض کردم... هنوز می لرزیدم که وارد سالن شدم... اما با دیدن جای خالی شهاب قلبم داشت از جا کنده می شد همه جا رو دنبالش گشتم.. ی لحظه نگام افتاد به طبقه ی بالا... دیدمش با سرعت تمام خودم رو رسوندم بهش.. داشت تک تک اتاق ها رو. وارسی می کرد

قبل از اینکه در اتاقی که فرشاد توش بود رو باز کنه خودم رو رسوندم بهش و.جلوی در وایسادم

--شهاب هیچ معلومه کجایی س ساعته دارم دنبالت میگردم...

عمیق نگام کرد

-رژت این رنگی.نبود

نزدیک بود سکته کنم.. بهم نزدیک شد

-کجا بودی.راستشو بگو

باید یه جوری درستش می کردم

-عسسسسل

با این نعره اش به جای اینکه بترسم و.قالب تهی کنم دستم رو دور گردنش حلقه کردم و.ب*و*س*یدمش... جا خورد خواست جدام کنه نذاشتم...

اونقدر ب*و*س*یدمش که همه چی یادش رفت خودشم همراهی کرد منو کشید بالا دستشو که برد سمت دستگیره سریع دستم رو چسبوندم به چارچوب در

-چیکار میکنی..؟.

با.اون چشمای وحشیش نگام کرد

-بریم تو اتاق اونجا راحتتریم

خاک تو سرم که فکر اینجاشو.نکردم... دستشو از.دور کمرم باز کردم و.رو زمین وایسادم...

-اینجا نه..

-هانی...

از.اون همه خشونت خبری نبود... چشماش نیازشو می طلبید...

با باز و.بسته شدن درها توسط افراد رییس نگاهمو از شهاب گرفتم

رییس با.اون قیافه ی شاکیش و عصبانی و مطمئنم صحنه ی قبل رو.دیده بود که با ابروهای گره شده می اومد سمتمون...

خودم رو بیشتر به شهاب.چسبوندم

-اینجا جای دختر بازیه.. ؟

-درست صحبت کن.. زنمه..

-برو بابا !

-چته آمپرت رفته بالا ؟

-اون فرشاد پدر سوخته معلوم نیست کدوم. قبرستونی قایم شده.. خیر سرش قرار بود اون نقشه هارو برای شریکامون توضیح بده!

-رفته دنبال دختر بازیش شک نکن !

دو.در باقی مونده هم توسط افرادش باز و.بسته شد.. فقط مونده بود همونی که اصلی بود و.ما جلوش وایساده بودم

-رییس هر چی میگردیم نیست..!

داشتم می لرزیدم تا این حدم شهاب فهمید و.ب پدرش توپید

اون ولی بیتوجه به شهاب مارو کنار زد و.درو باز کرد... تا پاشو گذاشت داخل اتاق سرجاش میخکوب شد...

ی دفعه اسلحه ای که دستش بود رو پرت کرد تو دیوار و.نعره زد... همه ی افرادش به اضافه من و.شهاب هم وارد اتاق شدیم.

از دیدن بدن تیکه پاره شده و چشم های گرد شده فرشاد در حالی که سرش از تخت آویزون بود و.ب در خیره بود جیغ زدم و از حال رفتم

با پاشیده شدن چند قطره آب به صورتم چشمامو باز کردم...

سرمو که بلند کردم چشم تو.چشم شهاب شدم

-بهتری..؟

با یاد آوری اتفاقی که افتاده بود. حالت تهوع بهم دست داد.. چون توی ماشین بودیم دستگیره ی درو باز کردم دولا شدم و.هر چی تو معدم بود.نبود رو بالا آوردم...

کمرم رو ماساژ می داد ...

صاف نشستم و.تکیه زدم به صندلی..

با دستمال کاغذی که جلوی داشبورت بود دور دهنم روتمیز کرد..

چند تا نفس عمیق کشیدم و.چشمامو بستم

درسته پست بود ولی.دوست نداشتم با اون وضع اسفناک بمیره...

صدای دريا فوق العاده بهم آرامش می داد و.نوازش های شهاب هم حالمو بهتر می کرد...

-اگه ی درصدم حدس میزدم قراره اتفاقی بیفته نمی آوردمت..

چشمامو باز کردم... با تموم وحشی بودنش خیلی مهربون بود

بی هوا خودم رو چسبوندم بهش و.دستم رو دور بازوش حلقه کردم...

-شهاب تو خیلی خوبی...

سرمو گرفتم بالا و تو چشماش زل زدم

-همیشه اینقدر خوب بمون

لبخندی زد که خیلی به دلم نشست..

موهامو از توی پیشونیم زد کنار و ی ب*و*س*ه داغ حواله ذهن خسته ام کرد...

انگشتاشو لا به لای انگشت هام قفل کرد و منو بیشتر به خودش فشرد

-تو.برای من نهایت حس آرامشی... مخصوصا با اون چالت !

از حرف آخرش خندم گرفت.. ...حرفشو ادامه داد..

-...احساسی که با تو دارم تجربه می کنم تا حالا هیچ وقت تجربه نکردم... تو ی حس فوق العاده ای که خیلی...

ی دفعه بلندم کرد و.نشوندتم روی پاش

پیشونیش رو. چسبوند به پیشونیم

-...-ک خیلی دوست دارم..

ضربان قلبم شدت گرفت آب دهنم روقورت دادم و.نگاش کردم

-فقط بهم قول بده هیچ وقت بچه دار نشی !

جا خوردم...

-نمی خوام اونم مثل من تنها بشه... از بچه متنفرم..

-بچه کجا بود حالا... من هنوز خودمم بچه ام !

لبخندش و.نگاهش شیطون شد...

-می.دونم که بچه ای.. ولی.برای من ی بستنی خوشمزه حساب میشی ک.دلم می‌خواد گازش بزنم ¡!

با گازی که از لپم گرفت جیغم به هوا رفت

غش غش خندید و.من فقط تونستم به نشونه ی قهر ی مشت حواله ی سینه اش کنم.

-قهر کردی؟

رومو ازش برگردوندم...

واقعا هیچ کدوم از این حرکات دست خودم نبود...فقط دلم میخواست انجام بدم..

-جوابمو ندی تنبیه ات می کنما..

نگاش کردم...

از سرو.روش شیطنت می بارید ولی با این حال ادامه دادم

-مثلا چه جوری تنبیه میشم..؟

نامرد انگار منتظر همین حرفم بود افتاد به جونم و قلقلکم داد... ازشدت خنده سرخ شده بودم هر چی التماسش می کردم بی فایده بود... در آخر پناه بردم به آغوشش به امید اینکه ولم کنه... و واقعا هم بی خیال شد..

صدای ضربان قلبش با صدای امواج.. هم خوانی قشنگی داشت..

-شهاب..

-جانم

-کی اومدیم اینجا... مهمونی چی شد..؟

منو از خودش جدا کرد...

تو صورتش هنوز اثرات خنده اش بود

..-بی خیال مهمونی.. فقط خودم و.خودت گور بابای بقیه

.-ولی شهاب...

انگشت اشارش رو گذاشت روی لبش

-هیییییس

پوفی کردم و خواستم برگردم سر جای اولم نذاشت

-شهاب..

با لحنی پر از گلایه اسمشو گفتم

دستشو برد سمت کلیپسم و بازش کرد...

-می خوام خوشیمون تکمیل بشه موافقی...؟

منظورش رو.فهمیدم اما اینو نفهمیدم چرا مخالفت نکردم... شاید چون...

...

...با صدای پرنده ها و امواج از خواب بیدار شدم.. سرمو از روی سینه ی برهنه ی شهاب برداشتم...صندلی عقب بودیم... نگاش کردم.. تو خواب فوق العاده مظلوم و آروم بود.. حصار دستشو از دورم باز کردم در ماشین رو به آهستگی باز کردم که بیدار نشه... ازماشین پیاده شدم...

ب اطراف چشم دوختم... تا چشم کار می کرد آب بود و آب ...جز ماشین شهاب فقط پرنده ها بودن که تو آسمون پرواز می کردن...

ی نفس عمیق کشیدم..

برعکس سری قبل هیچ دردی رو حس نمی کردم... قدم برداشتم سمت آب... چشم هامو بستم. پاهای برهنمو گذاشتم توی آب... دستامو باز کردم.. مطمئنم پیرهن شهاب تو تنم زار میزد.. لبخندمو خوردم و.بی توجه به همه ی اتفاقاتی که سرم اومده بود نفس عمیق کشیدم... حس فوق العاده ای بود که با حلقه شدن دستهای شهاب دور کمرم این حس به اوج خودش رسید...

-صبح بخیر عسلم...

سرمو بلند کرد..

لبخند بر لب نگام می کرد ... پیشونیم رو ب*و*س*ید و دستشو دراز کرد سمت دریا..

-معرکه اس مگه نه..؟

سرم و تکون دادم...

-میخوای ی چیز معرکه ترم نشونت بدم..

-چ...

جیغ زدم...

بلندم کرد و.با سرعت رفت سمت موج.

با برخورد موج به بدنم.. جیغ زدم

خندید...

هر چی دست و.پا زدم فایده نداشت.. چند قدم اومد عقب و.با پیدا شدن موج بعدی سرعتش رو زیاد کرد.. منم از شدت هیجان عین کوالا بهش چسبیده بود..

خدایی خیلی چسبید

.ترس جای خودشو به قهقهه داد... زمان و مکان فراموشم شد.. من بودم و شهاب. با ی دنیا بچه بازی

...با شن های ساحل قلعه ساختیم... صدف ها رو جمع کردیم... کلی بدو بدو کردیم و در آخر با تنی خسته برگشتیم عمارت...

چند تا کنسروی که توی ماشینش بود تونسته بود گرسنگیمون رو برطرف کنه.. انگار از قبل برنامه ریزی همه ی این لحظه ها رو کرده بود...

...

بی توجه به شلوغی عمارت رییس شهاب ماشین رو از جلوی عمارت رد کرد و من تمام مدت سرمو چرخونده بودم بفهمم قضیه از چه قراره.. ولی شهاب حتی نیم نگاهی هم نینداخت و.در آخر شاکی از حرکت من نشوندتم روی صندلی و اشاره کرد به جلو نگاه کنم...

..عمارت شهاب برعکس رییس خلوت و سوت و.کور بود.. به دنبال شهاب از پله ها بالا رفتم... درو باز کرد وارد اتاقش شدیم...

بعد از دوش گرفتن خودم رو روی تخت ولو کردم...

اینقدر دویده بودم که دلم ی خواب جانانه میخواست...

چشمام داشت گرم می شد که شهاب هم بهم پیوست

آهسته برگشتم... نگاش کردم...

یعنی واقعا شهاب مرد منه... تک تک اجزای صورتش رو از نظر گذروندم... کوچکترین شباهتی با سعید نداشت... حتی اخلاقش هم شبیه نبود. پس چرا اینقدر به دلم نشسته بود..

با سر و.صدایی که می اومد چشمامو باز کردم.. نور خورشید چشمم رو اذیت می کرد... چرخی زدم... شهاب نبود... از سرجام بلند شدم روسریمو از روی صندلی برداشتم..سرم کردم .. سر و.صداها داشت دیونه ام می کرد...

درو باز کردم... رفتم سمت پله ها.. از همون بالا رییسو دیدم در حالی که قدم رو سالن رو متر می کرد با شهاب دعوا می کرد... اون ولی عین خیالش هم نبودریلکس لم داده بود روی مبل در حالی که سیگار می کشیدبه رییس چشم دوخته بود...

وسط های راه پله بودم که شهاب منو دید و.بی توجه به عصبانیت پدرش سیگارش رو.توی ظرف کناریش خاموش کرد و.با لبخند از سر جاش بلند شد اومد سمت من..

-خوب خوابیدی؟...

با لبخندم جوابش رو دادم... هنوز به پله آخر نرسیده بودم که دستم رو گرفت و آخرین پله هم طی کردم...

ب زور تا زیر سرشونه اش می رسیدم...

-اوم... چرا روسری سر کردی...؟

به رییس نگاه کردم کاردش میزدی خونش در نمیاد انگار نه انگار دو ساعت داشت حنجره پاره می کرد

-همین جوری... دوست دارم...

-شهاب پدر.سوخته به جای این دختر بازی هات یه فکری بکن !

شهاب بی توجه به نعره ای که.پدرش زد نشست روی مبل و.منو روی پای خودش نشوند...

-موافقی بازم بریم لب دریا..؟

خندمو خوردم الانه اس رییس منفجر بشه...

با پرت شدنم روی زمین توسط رییس دیگه علنا ترکید

-پسره ی نفهم این اون دختره ی هرزه نیست اینقدر نازشو نخر..

شهاب حمله برد سمت رییس و.یقه اشو گرفت..

-فکر کردی کی هستی... اگه برای بقیه رییسی برای من هیچی هم نیستی.. ... بار آخرت باشه دستهای کثیفت به عسل من میخوره فهمیدی .؟.

رییس دستشو کنار زد و.یقه ی لباسش رو مرتب کرد..

-اصلا بره به درک... فقط تو اگه فکر آبجیت هستی باید اون کاری رو که خواستم انجام بدی !

-با اون دهن کثیفت اسم آبجی منو نیار..

رییس پوزخند تحویلش داد

-می دونی که جونش به من بستگی داره.. از این عمارت هم که نمی تونه بیاد بیرون جایی رو هم نداره.. پس فکراتو بکن!

-دور برداشتی یادت که نرفته هر چی که داری و.نداری به اسم منه

-میل خودت جون آبجیت یا اموال من..

ی پوزخند کثیف تحویلش داد و.سینی که صغری ایستاده عین مجسمه در دست گرفته بود رو.پهن زمین کرد و رفت.. تا صدای بسته شدن دراومد شهاب عین ببر غرید و.نعره زد

چهار ستون بدنم لرزید سریع از سر جام بلند شدم و رفتم سمتش

قبل از اینکه برسم بهش میز رو با لگد چسبوند به دیوار.. سر جام میخکوب شدم..

الان به تمام معنا ترسناک شده بود...

عصبی سالن رو بالا و.پایین می کرد و به رییس فحش می داد ...

فکرشم نمی کردم اینقدر مثبت هجده بلد باشه...

توی این متر کردنش نگام افتاد به صغری فلک زده عین مجسمه سر جاش خشکش زده بود و.فقط چشماش عین پاندول ساعت به دنبال شهاب می چرخید

رفتم سمتش... سینی رو از روی زمین برداشتم و لیوان های شکسته رو گذاشتم روش ایستادم و سینی رو گرفتم سمتش

تا منو دید زد تو صورت خودش

-خدا مرگم بده.. خانم شما چرا..

اشاره کردم ساکت باشه...

گونشو ب*و*س*یدم

-برو تو آشپزخونه

ناباورانه دست گذاشت روی صورتش..

پسر که نبود این همه بهتش زده بود

-برو دیگه

ی چشم خانم تحویلم داد و رفت... ی نفس عمیق کشیدم برگشتم سمت شهاب..

همچنان عصبی بود..

می دونستم با هر کی بد باشه کاری به کار عسلش نداره..

رفتم سمتش از پشت گرفتمش و.برش گردوندم

-شهاب آروم باش!

نگام کرد

-نمی تونم. ...

-چرا الکی اعصاب خودتو خورد میکنی ؟

خندید اما عصبی

-الکی... اون مردک لجن واسه کارهای کثیفش از جون خواهرم مایه میزاره...می دونه نقطه ضعفم چیه و هر بار دست میزاره روی همون...

-یعنی تو هم خلاف کردی..

نگام کرد...

-تا وقتی که اون فرشاد گور به گور شده زنده بود می تونستم از زیرش در برم... اما حالا دیگه غلام حلقه به گوشش تیکه تیکه شده !

با یاد آوریاون شب حالت تهوه اومد سراغم.. با سرعت خودم رو رسوندم به دستشویی مطمئنم تا آخر عمرم همین وضعو دارم...

آب که زدم به صورتم از دستشویی اومدم بیرون.. پشت در منتظرم بود

-باز حالت بد شد.؟

-چیزی نیست... فقط من نفهمیدم بهناز چشه؟

ی نفس عمیق کشید و.تکیه زد به دیوار...

-نمی تونه توی نور خورشید ظاهر بشه... روزا اکثرا تو اتاقشه...

و از همه بدتر تنها راه علاجش هم به دست رییسه... ی کله گنده سراغ داره که از.اون ور آب داروهاش رو جور می کنه ...

-خب چرا اینجا موندین.. برین ی جای دیگه !

-نمیشه... گفتم که تنها راه درمانش دست رییسه اونه که میدونه از کجا داروش رو جور کنه.. فکر میکنی اگه بهناز حالش خوب بود یک لحظه هم اینجا می موندیم؟

ی نفس عمیق کشید و.خیره شد به من... اینقدر نگام کرد که ی لحظه ترسیدم نکنه خشکش زده...

-شهاب... چرا اینجوری نگام میکنی ؟

-. مجبورم با رییس همکاری کنم !

-شهاااب

-میگی چیکار کنم.. جون خواهرم در میونه نمی تونم که دست روی دست بذارم..

-لازم نیست به خاطر من با اون عوضی همدست بشی...

هر دو برگشتیم سمت بهناز..

-نمی تونم... لج کنم جون تورو به خطر میندازم...

-بمیرم... راحت میشم...

-بههههناااز !

-داد نزن. خودت هم می دونی از این زندگی کوفتی خسته شدم چقدر باید به خاطر این مریضی لعنتی زیر دین اون مردک باشم...؟

-بهناز این چه حرفیه.. تو این دنیا من به غیر از تو کی رو دارم ؟

بهناز خندید..

-تو عشقت رو داری.. ولی من چی... حتی تو رو هم ندارم... وقتی ی ماه ی ماه می رفتی خوش گذرونی من توی این خونه فقط به در و.دیوار نگاه می کردم... حالم از این خونه و آجرهاش به هم میخوره... وسط این همه دارو درخت باشی و.فقط بتونی از پشت پنجره نگاشون کنی... میفهمی چقدر سخته...؟ لازم هم نیست واسه ی من ادای داداش های دلسوز رو در بیاری... من ن تنها به دلسوزی تو بلکه به دلسوزی هیچ بنی بشری احتیاج ندارم... بفهمم پیشنهاد اونو قبول کردی به خاک مامان قسم خودم رو میکشم...

اینو گفت و برگشت تو اتاقش

ب شهاب نگاه کردم.. روی زمین وا رفت و.سرش روبا دستاش قفل.کرد...

هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش...

نشستم کنارش دستشو گرفتم

-شهاب...

نگام کرد

-همه چی درست میشه، خدا بزرگه

-چه جوری درست میشه وقتی همه چیز دست اون مردکه.. مادرم رو کشت حالا هم نوبت خواهرمه...

ی مشت محکم کوبید تو دیوار..

-لعنتی!

دلم براش سوخت دستم رو توی دستش قفل کردم و.سرمو چسبوندم به سینه اش...

فقط می‌خواستم آروم بشه.. ی دفعه به خودش فشردتم و.ی نفس عمیق توی گودی گردنم کشید...

-قول بده تو هیچ وقت ترکم نکنی...

نگاش کردم...

-قول بده...

چطور می تونستم بهش قول بدم وقتی...

-عسل...

پلک زدم

-تا وقتی عسل تو باشم ترکت نمی کنم... قول. میدم...

انگشتش رو چرخوند توی چال صورتم..

-من بدون تو و.این چال خوشمزه ات نابود میشم .

-چال منو بیشتر از.خودم دوست داریا...

خندید.. محکم فشردتم طوری که صدای استخوان هامو شنیدم.. ولی تحمل دردش لذت بخش بود..

-من بدون عسلم میمیرم...

لبخندم ماسید...

عسل... چقدر که از این اسم متنفر بودم...

-چرا اخم کردی.؟

-هیچی...

خواستم بلند بشم نذاشت

نگاش کردم.

-بریم سواری.. کژال منتظرته..

بی هوا از ذوق بهش آویزون شدم و صورتش رو ب*و*س*یدم... اونم درحالی که میخندید بلندم کرد و هردو از عمارت خارج شدیم...

کمکم کرد سوار کژال بشم و خودش هم پشت سرم نشست افسار اسب رو در دست گرفت... کژال که به راه افتاد دستشو دور شکمم حلقه کرد... خم شد دم گوشم...

-نترس حواسم بهت هست...

با لبخند نگاش کردم...

اینقدر رفت و رفت تا رسیدیم به ی جای آشنا.. دور و.برمو.ب دقت نگاه کردم... هنوز اون چهارچوب و پرده های حریر توی فضا خودنمایی می کرد..

-شهاب اینجا...

-آره همون جاست...

پیاده شد و منم پیاده کرد..

واقعا شب فراموش نشدنی بود جدا از اتفاق آخرش البته...

خواستم برم سمت جایگاهی که درست کرده بود ولی دستم رو گرفت و با خودش پرت کرد توی چمنا...

دستش زیر سرم بود و داشت به آسمون نگاه می کرد...

-شهاب...

-جانم..

- میخوای با رییس چیکار کنی.. ؟

ب پیشونیش اخم نشست..

-خبر مرگش بیاد...

خندم گرفت... مهر پدری درش موج میزد..

موهاشو از توی صورتش کنار زدم

-حالا جدا از خبر مرگش... چیکار میکنی ؟

نگاهشو از آسمون گرفت و.ب من چشم دوخت

-اینقدر برات مهمه..؟

-اوهوم...

-چرا.؟..

-چرا چی؟...

-چرا برات مهمه؟...

-نمی خوام خلاف کنی... تو خوبی.. نمی خوام مثل رییس کثیف بشی..

ی لبخند تلخ تحویلم داد..

-شاید مجبور بشم ی روز ی نفر رو.بکشم...

خشکم زد...

-کی...

صدام مثل این بود که از ته چاه خارج می شد

-رییس..

-ولی من دوست ندارم تو آدم بکشی حتی رییسو...

نگام کرد... اینبار تک تک اجزای صورتم رو از نظر گذروند و روی لبام ثابت موند نگاهش ذوبم می کرد... آب دهنم روقورت دادم..

انگشت شصتش رو کشید روی لبم..

-هانی... لبت رو کی عمل کردی کوچیک شده..

با این حرفش پوفی زدم زیر خنده.

با تعجب نگام می کرد.

-سوال من خنده داشت...؟

همینجور که غش غش میخندیدم سرمو تکون دادم...

-میشه بپرسم کجاش خنده داشت...

سرمو گذاشتم روی سینه اش... ی نفس عمیق کشیدم... عجیب از عطر تنش لذت میبردم...

ی ب*و*س*ه زیر گلوش کاشتم و سرمو بلند کردم...

-اگه ی روز بفهمی من عسل نیستم چیکار میکنی.؟

اینبار اون خندید. ...یقه ی لباسش رو چنگ کردم...

-جدی دارم میپرسم..؟.

--میای بریم آب بازی.. کیف میده تو این هوا

-شهااااب...

قلقلکم داد..

ب حالت قهر ازش جدا شدم که با شدت ممکن منو برگردوند سمت خودش و قفلم کرد..

- تو عسل منی... عشق منی.. زندگی منی... تو اولین و آخرین دختری هستی که عاشقش شدم...

ب جای اینکه خوشحال بشم دلم گرفت..

آه کشیدم که از چشم تیز بینش دور نموند..

-ی چیزی ازت بپرسم راستشو میگی...

-چی..؟.

- شب مهمونی کجا رفته بودی...

نفس تو سینه ام حبس شد...

-عسل...

نگاش کردم...

-دستشویی ...

-و میشه دلیل تعویض رژت رو بدونم

-همینجوری... می خواستم سوپرایزت کنم..

-نیم ساعت تمام برای ی رژ توی دستشویی موندی ؟

-ن خیر دستشویی هم داشتم...

عمیق نگام کرد..

-هااان؟

-بااینکه حرفت رو.باور نمی کنم ولی باشه... این بار رو.کوتاه میام... اما... وای بحالت اگه..!

گارد گرفتم..

-اگه چی... حتما فکر میکنی بهت خیانت کردم... نخیراز همه ی آدم هایی ک.اونجا بودن متنفرم می تونم قسم بخورم تو از همشون بهتری... بعد با این مغز معیوبت داری به من انگ خیانت می زنی واقعا برات متاسفم

هلش دادم که برم کنار که جفت دستامو محکم گرفت...

-ولم کن...

-می دونستی وقتی عصبانی میشی خیلی خوشمزه میشی..؟

خشکم زد.

-شهاب خدا شاهده بخوای اینجا باز بلا سرم بیاری ..

خندید... حرفم نصفه موند...

-من اصلا منظورم اون نبود ولی اگه تو بخوای بنده در بست در اختیارتم!

.یکی زدم تو شکمش

-اصلا خنده نداشت، بی حیا..

از شدت خنده سرخ شده بود... منم مثلا براش اخم کرده بودم ولی مگه از رو می رفت...

.دوباره فرو رفت تو جلد ی پسر پنج ساله شر و شیطون و تا جا داشت منو چزوند...

تمام مدت فکرم سمت بهناز می چرخید... نمی دونستم شهاب میخواد چیکار کنه.. از طرفی هم برام سوال بود کی با فرشاد اون پدر کشتگی رو داشت که با اون وضع اسفبار کشتتش !

سر میز نشسته بودیم و.هر سه سکوت کرده بودیم...

ب بهناز چشم دوختم.. دختری به این زیبایی و.مهربونی چرا باید این بلا سرش بیاد... داشت با غذاش بازی می کرد وبا نگاهش غافلگیرم کرد.. هول شدم ولی اون لبخند تحویلم داد.. ی لبخند خیلی تلخ...

-میشه بپرسم اسم دارویی که استفاده میکنی چیه.

متعجب نگام کرد..

-برای چی؟

-همینجوری میخوام بدونم..

شونه ای بالا انداخت...

-باورت میشه نمی دونم...

-بهناز به خاطر تاول ها و جوش هایی که تو بچگی روی بدنش ظاهر شد تحت نظر خیلی از دکترا قرار گرفت... بیماریش ی نمونه خیلی نادر پوستیه... تو این گیر و.دار رییس ی نفر رو اونور آب پیدا کرد و.با داروی اون حال بهناز از این رو به اون شد...

-کاش همون موقع بی خیال من می شدین تا بمیرم..

-بهناززز..

-چیه... هر شب دارم کاب*و*س* میبینم.. می دونی چرا... چون زیر دین اون مردک عوضی ام.. شهاب فکر نکن اون شب رو.یادم رفته... ن با همین ی جفت چشمم دیدم چه بلایی سر مادرم آورد..

شهاب ظرف غذاشو پرت کرد کف سالن

-هزار بار بهت گفتم دیگه از اون شب حرف نزن... تو مغزت نمیره نه..؟

-ب خاک بابام... ی روز خودم میکشمش.. نمی ذارم زیر دین اون عوضی باشی

-خففففه شو بهناز...

-چیه بهت برخورد... هر چی باشه خون اون تو رگاته.. به خاطر همینم هست این همه تشکیلات بهت داده... نمی خواد وارثش سختی بکشه...

-بهناز گمشو تو اتاقت..

-تو هم ی عوضی هستی مثل اون حالم از همتون به هم میخوره..!

در حالی که اشک می‌ریخت از سر میز بلند شد و.دوید سمت اتاقش... شهاب هم سرش روگذاشت روی میز...

اینا همه پراز معما بودن...

از سر جام بلند شدم رفتم بالای سرش وایسادم...

دستم رو دور گردنش حلقه کردم و.سرمو چسبوندم به گردنش...

-از حرف های بهناز ناراحت نباش... تو هم اگه به جای اون بودی بدتر از اینا رو.میگفتی...

ی نفس عمیق کشید و سرش روبلند کرد... دستم رو به نرمی فشرد

-از دست اون عصبانی نیستیم از دست خودم شاکی ام... بعضی وقتا حالم از خودم به هم میخوره... از اینکه خون اون مردک تو.رگامه از خودم متنفر میشم...

- دست تو که نبوده... مهم اینه که تو مثل اون نباشی...

گونشو ب*و*س*یدم...

-برو پیش بهناز از دلش در بیار... گناه داره.. همین ی آبجی رو بیشتر نداریا...

نگام کرد...

-برو دیگه...

سرش روتکون داد..

-امان از خودم که نقطه ضعف به این خوشمزگی دارم...

با چرخوندن انگشتش توی چال صورتم از سر جاش بلند شد...

شهاب که رفت به میز پر از غذا خیره شدم...

ی نفر رو.می‌شناختم که احتمال زیاد بتونه به بهناز کمک کنه... یکی از همکارهای سعید بود... ولی چطور می تونستم کمکش کنم وقتی حتی نمی تونم از اینجا خارج بشم...

رفت و آمد رییس بیشتر شد.. دو.روز تمام عمارت سراسر پراز سر و.صدا بود... بنا به خواسته ی بهناز شهاب زیر بار کاری که رییس ازش می خواست نمی رفت بهش ی روز دیگه مهلت داد

.. روز سوم توی اتاق نشسته بودم و با یاد آوری گذشته اشک می ریختم... دلم اون روزا رو می طلبید... وجود عمه سودابه پدرش... سعید...

قلبم تیر کشید... دستم رو گذاشتم روش و.محکم قفسه سینمو چنگ زدم... شهاب خوب بود ولی سعید...

-عسل ی خبر خوب همه چی...

دیر بود برای پوشوندن اشکام...

شهاب با.ورود ناگهانیش غافلگیرم کرد و.هنوز با بهت وسط اتاق به من خیره بود

-چی شده؟

سریع اشکامو پاک کردم

-هیچی.. خبر خوبت چیه ؟

با اخم اومد سمت من...

-چرا گریه کردی؟

از اخمش می ترسیدم... به زور ی لبخند نشوندم.روی لبم...

-هیچی همینجوری!

-تو غلط کردی همینجوری گریه کردی... صد بار بهت نگفتم از گریه کردن خوشم نمیاد... گفتم یا نه..

چهار ستون بدنم لرزید..

-در صورتی می بخشمت که ی دلیل قانع کننده برام بیاری ؟!

چی میگفتم بهش.. اینکه دلم برای خانواده ام تنگ شده... اینکه دلم شوهر سابقم رو میخواد سعیدی که با مظلومیت تمام ازم گرفتن.

-جوواب بده..

ب هق هق افتادم...

با برخورد ی چیزی به آینه و.صدای خورد شدنش و پخش شدنش روی زمین سرمو بلند کردم... رفته بود...

بغضم داشت خفه ام می کرد... عین ابر بهار اشک می ریختم و باز بغض داشتم...

تا عصر هر چی منتظر شهاب شدم خبری ازش نشد... ی دلشوره ی لعنتی اومده بود سراغم... حتی حال خرابم هم به بهناز سرایت کرده بود.. می خواست به من خبر خوب بده ولی من بچگی کردم...

-خانم.. خانم... آقا رو پیدا کردن..

هر دو دویدیم سمت صغری

-شهاب کجاست.. حالش خوبه..؟

سکوتش زجرم می داد .

-حرف بزن لعنتی میگم حالش خوبه.؟

ازم ترسید..

-خانم... چیزه... راستش...

-رک بگو..

بهناز بود...

-آقا از اسب افتادن... افراد رییس توی جنگل پیداشون کردن هنوز بیهوشن.

حرفاش مثل پتک بود که زده شد تو.سرم !چشام سیاهی رفت و.توی بغل بهناز از حال رفتم

با پاشیده شدن چند قطره آب به صورتم چشمامو باز کردم...

چیزی که جلو روم قرار داشت،چهره ی نگران صغری بود...

-خانم حالتون خوبه...

با یادآوری اتفاقی که افتاده بود سریع بلند شدم اما به خاطر ضعف بدنم چشمام سیاهی رفت. صغری گرفتتم..

-خانم بشینین از صبح چیزی نخوردین...

دسته صندلی رو فشردم...

-خوبم... شهاب کجاست..؟.

ب دور و.برم چشم دوختم..

-بهناز کجاس؟..

--بهناز خانم پیش آقا هستن..

خواستم برم طبقه ی بالا که مانع ام شد..

-اینجا نیستن خانم عمارت رییس هستن..

آه از نهادم خارج شد.. .گره روسریم.رو محکم کردم..

-خانم منم همراتون میام..

مخالفتی نکردم چون از خدام بود...

بعد از مدت ها قرار بود وارد اون عمارت که حکم کلبه ی وحشت داشت بشم...

افرادش جلوی عمارت پخش و.پلا بودن و.با دیدن من همه برگشتن سمتم..

خدا رو شکر کردم صغری همراهمه..

دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش داخل عمارت..

اولین کسی هم ک.اومد استقبال گل پرى با اون ابهت ترسناکش بود..

-دختره ی خیره سر اینجا چه غلطی میکنی ؟

-اومدم شهاب رو.ببینم !

زد زیر خنده..

-اوهو... شهاب... رو دل نکنی ی وقت.. خوش گذرونی بسه برگرد همون قبرستونی که بودی !

راستش خودمم دوست داشتم برگردم ولی چه جوری میتونستم

-چته زنیکه ی گوریل باز معرکه راه انداختی..؟

بهناز بود فرشته ی نجات من.. گل پرى رو.ندیده گرفتم با سرعت رفتم سمتش و خودم رو پرت کردم تو آغوشش..

بغض داشتم

منو به خودش فشرد...

-گریه نکن... چیزیش نیست... تو هم عین اورانگوتان اونجا واینسا برو کمپوت بیار...

-چشم خانم

اینو با تمام حرصش گفت..

-شهاب کجاست ؟

نگام کرد

-فکر نمی کردم اینقدر دوسش داشته باشی..

دوسش داشتم... هه... نمی دونست شهاب تنها حامی منه که میتونستم بهش تکیه کنم...

--میخوام ببینمش..

تا خواستم برم سمتش رییس پیش دستی کرد و نشست کنارش...

-شهاب...بهتری... روشو برگردوند سمت در

-...مردک لندهور پشت در چه غلطی میکنی بیا تو دیگه...

برگشتم سمت در..

با وارد شدن ی مرد لاغر و اتفاقا کوتاه قد با حیرت به رییس چشم دوختم... این کجاش لندهوره..

-وایسادی چی رو بر و.بر نگاه میکنی بیا اینطرف

مرد لاغر اندام نگاهش رو از من و.بهناز گرفت و.رفت سمت رییس...

رییس بلند شد و.جاشو به اون داد...

با بیرون آوردن وسایل پزشکی از کیفش فهمیدم که دکتره... مشغول معاینه کردن شهاب شد و او هم در حال ناله کردن بود... از رییس می ترسیدم... دوست داشتم برم پیش شهاب ولی اون اخما و.خط و.نشون کشیدنا جراتش رو.ازم گرفته بود..

با جیغ بهناز برگشتم سمت شهاب...

باورم نمی شد چشماشو باز کرده..

بی اراده رفتم سمتش...

-احمدى حالش چطوره...؟

مرد غریبه گوشی پزشکیش رو گذاشت توی کیفش...

-خوبه... آسیبش جدی نیست فقط چندتا زخم سطحیه استراحت کنه کاملا خوب میشه!

تا اینو گفت بهناز پرید و.شهاب رو.غرق در ب*و*س*ه کرد... درحالی که هنوز گیج میزد... رییس با مرد غریبه از اتاق خارج شدن و من هنوز نگاهم قفل بود.روی شهاب... منو ندیده بود... بهناز درحال قربون صدقه رفتنش بود...

دو.قدم مونده به تختش سر جام وایسادم...

--نکن بهناز... اخخ..

-من فدای سرت هم بشم... خودم میرم اسبت رو تنبیه می کنم.. بلد نیست به داداشم سواری بده..

-اه... بهناز... صد بار گفتم لوس حرف نزن بدم میاد... اینقدر هم دم گوشم وز وز نکن... حالم خرابه نمی بینی...

-ایییش... بی احساس... ببینم نکنه می خوای منو دک کنی که با عشق جونت تنها باشی هان..

-چرا مزخرف میگی بهناز... برو بیرون حوصله ات رو ندارم...

بهناز وا رفت...

-یعنی چی مزخرف... کسی به عشقش میگه مزخرف...

-عشقم کدوم قبرستونی بوده..؟

اشاره کرد به من..

-پس این. چیه؟...

شهاب برگشت سمت من و.تازه نگاهش افتاد به من

برای چند لحظه مبهوت بود بعد کم کم کل صورتش رو اخم نشست...

-این دختره هرزه اینجا چه غلطی می کنه ..؟.

همین یک کلمه مثل تیر خلاص بود.برای من.. ... پس بالاخره حافظه اش برگشت... اما به چه قیمتی...

-وا.. شهاب... حالت بده... این عشقته.. چقدر قربون صدقه اش می رفتی...

شهاب بهناز رو از خودش جدا کرد و دراز کشید... از اینجا ببرش نمی خوام قیافه ی نحسش رو ببینم

-شهاب ؟

--گفتم بیررون !

لحنش فوقالعاده جدی بود..

بهناز با قیافه ای سراسر ترس اومد سمتم، دست منو گرفت...

-چقدر سردی..؟

هنوز نگاهم به شهاب بود...

دید حرکتی نمی کنم دستم رو کشید و از اتاق خارج کرد... خدایا تا کی قراره به بدبختی های من اضافه کنی...

شد همونی که می ترسیدم...

شهاب که حالش بهتر شد منکر من شد و.من علی رغم اصرارهای بهناز فرستاده شدم پیش گل پرى...

اون ماده ببر هم تا می تونست ازم کار میکشید...

شب که می شد جنازه ام به رختخواب می رسید...

از اون طرف ها.رییس با اون طعنه و.کنایه هاش هر روز روحمو خراش می داد ... توی اصطبل بودم و.داشتم اونجا رو تمیز می کردم...

بوی پهن اسب حالمو بد می کرد اما

مجبور به تحمل بودم...

با تموم این کثافت کاری ها چون آخرش به تمیز کردن کژال می رسید همه چیز برام قابل تحمل بود..

توی این مدت حسابی باهام اخت شده بود..

کارم که تموم شد برس رو برداشتم و با لذت کشیدم به پوست کژال...

دوست داشت منم خوشحال بودم از اینکه حداقل توی این ظلمات زندگی ی اسب هست که دوستم داره... برس رو گذاشتم سرجاش و سرمو چسبوندم به سرش... نوازشش که می کردم آروم می شد... تنها زمانی که همه چیز رو فراموش می کردم همین لحظه بود...

-داری چه غلطی میکنی..؟

با داد شهاب قلبم از جا کنده شد ترسیدم و.از اسب جدا شدم خواستم برم عقب که پام خورد به سطل و پرت شدم توی علوفه ها...

سرمو برگردوندم...

با اون اخم وحشتناکش در حالی که ی شلاق به دست گرفته بود اومد سمتم.

-دختره ی هرزه... کی بهت اجازه داده به کژال من دست بزنی...

قلبم داشت تیکه پاره می شد... انگار ن انگار چند تا روز پیش بهم عشق می ورزید و منو روی سرش جا می داد ... هنوز .جای ب*و*س*ه هاش روی بدنم رو حس می کردم...

-کر شدی.؟...

بغضم گرفت... دستشو که برد بالا تا شلاق رو فرود بیاره و حواله ی بدن بکنه اشکام جاری شد..

دستش تو هوا خشک شد...

از سر جام بلند شدم... ایستادم جلوش... زل زدم تو چشماش..