-چقدر این رنگ بهت میاد...
بخودم اومدم خواستم بلند شم نذاشت...
- خب خانم خوشکله نمی خوای چیزی بگی...
جوابش رو.با نگاه پراز نفرتم دادم... خندید..
انتظار دیگه ای هم نداشتم... بهم نزدیک شد که ازش فاصله گرفتم...
-امشب دیگه مال خودمی...
از برق نگاهش ترسیدم.. حس اینو داشتم که مثل یه بره توی چنگال ببر اسیرم..
-هر چی میخوای تقلا کن هیچکس نیست که به دادت. برسه.. فقط خودم هستم و خودت...
از فاصله ای که باهام داشت می ترسیدم... از این همه نزدیکی واهمه داشتم... درست لحظه ی آخر که خواست بب*و*س*ه ،صدای در اومد :
-آقا رییس اومدن می خوان ببینتتون...
چشماشو بست...
-گمشو بیرون تا نزدم قلم پاتو خورد نکردم !
-آقا رییس اومده...
-هر خری که اومده.. مگه من دستور ندادم هیچکس وارد این ساختمون لعنتی نشه...
-مردک نفهم.. کارت به جایی رسیده که به من میگی خر...
ترسید... چشماش اینو میگفت... سریع آزادم کرد و.بلند شد منم از فرصت استفاده کردم و بلند شدم...
-سلام رییس...
-سلام و.زهر مار دختر بازیت تمومی نداره نه؟... حالا دیگه دخترا رو.به رییست ترجیح میدی..
-نه رییس باور کن...
-خفه شو... اینبار درست و.حسابی ادبت می کنم تا دفعه ی بعد یاد بگیری این تویی که باید بیای پیش من نه من بیام پیش تو...
-رییس...
-خفه شو گفتم...
چند قدم برداشت بهمون نزدیک شد..
-ببینم این دختره رو از کدوم جهنم دره ای پیدا کردی که اینقدر واسش تدارک دیدی...ی لشکر آدم بیرون ول معطلن که آقا به عشق و.حالش برسه...
نزدیکتر شد..
-دختر بیا اینور ببینم...
لحنش هم ترسناک بود
ناجیم دستم رو گرفت...
-رییس با این کاری نداشته باشین...
-چی شده که داری از دخترا حمایت میکنی آدم شدی؟
-نه این با بقیه اشون فرق می کنه ..
با این حرفش رییسش زد زیر خنده... اما یه دفعه با کفشش شمع ها رو پرت کرد به اطراف...
-این غلط های اضافی به تو نیومده... اینم تو ذهنت فرو کن این دختره هم یکیه مثل بقیه...کی میخوای از جنس ماده دل بکنی..؟.
-رییس گفتم که قضیه این فرق می کنه ..
با دستش به اطراف اشاره کرد..
-میبینم که فرق می کنه ... واسه خاطر این گفتم.. این جنس جماعت اول وابسته ات میکنن بعد گند میکشن به زندگیت... ولی من نمیزارم تو.هم گرفتار بشی... حالا حالا ها. زوده ک.بخوام بهترین آدممو از دست بدم...
صداش رو بلند کرد..
-کرررررم... بیا این دختر رو.ببر..
تموم تنم لرزید...
-من نمیزارم بهش دست بزنید..
-تو گ... خوردی مرتیکه... کرم کدوم قبرستونی هستی؟
یه مرد هیولا مانند وارد سالن شد حتی دیدن قیافه اش هم خوفناک بود...
-بله رییس..
صداش از خودش.وحشتناک تر بود...
-برو.این دختره رو.ازش بگیر با خودمون ببریم!
اومد سمت من که ناجیم منو کشید پشت سرش...
-آقا هر چی بگین انجام میدم ولی قید این دختره رو بزنین..
رییسش صداشو بلند تر کرد
-کرررررم !
-رییس !
-وقتی پیغموم پسغوم می فرستادم کدوم قبرستونی بودی... ؟چند هفته اس ازتوی این بیغوله در نمی میای.. فکر کردم مردی حالا که اومدم اینجا میبینم نخیر آقا داره عشق و.حال می کنه ..
-رییس هر چی دستور بدی...
-بسه دیگه ...عین زنا هی ور.ور.ور می کنه ... مردک مگه من با تو نیستم این دختره رو ازش بگیر.
ناجی من هر چقدر هم زور داشت در مقابل این هیولا هیچ بود. دست منو کشیدقدرتش طوری بود که از ناجیم کنده شدم... منو برد سمت رییس و.پرتم کرد جلوش ؛رییس خم شد و. موهامو با خشم چنگ کرد... زل زد تو صورتم...
-به .خاطر این رو در روی من وایسادی... فکر می کردم خوش سلیقه تر از این حرف ها باشی... همینجور که موهامو می کشید وادارم کرد از روی زمین بلند شم...
-اسمت چیه دختر؟
-لاله...
رییس متعجب به ناجی نگا کرد...
-لال... تو به خاطر یه دختر لال داشتی به من التماس می کردی ؟
-دوسش دارم رییس...
خندید... زشت ترین قهقه ای که تو عمرم دیده بودم... اما.یه دفعه جدی شد..
-بار آخرت باشه این حرف های مزخرف رواز زبونت میشنوم... فهمیدی. ؟
ناجیم سربه زیر شده بود..
-فرررشاد...
سرش روبلند کرد...
-رییس..
موهامو محکمتر کشید...
-اسم این دختره چیه...
از شدت درد اشک تو چشمام جمع شده بود.. بازم کشید... جیغم به هوا رفت...
-ترانه... اسمش ترانه است..
به ناجیم نگاه کردم...
-از کجا پیداش کردی؟
-میون دختر فراری ها بود ازش خوشم اومد برش داشتم...
-تو گلوت گیر نکنه یه وقت... از این دختر خوشکلتر نبود...
ساکت شد
رییسش منو هل داد صاف صاف رفتم تو شکم کرم...
-اینو با خودم میبرم که یاد بگیری حرف رییست از هر چیزی و کسی واجبتره...
-می خواین چیکارش کنین..
-اونش دیگه به تو نیومده...
-رییس...
مرد مسنی که رییس خطاب می شد سیگار برگش رو بیرون آورد و روشن کرد یه پک بهش زد و برگشت سمت من...
-فردا بیا عمارت... خودت میفهمی...
بعد.از این حرفش به کرم اشاره کرد منو ببره... اونم منو.زیر بغلش گذاشت و بی توجه به دست و پا زدن من از سالن بیرون برد... فقط آخرین لحظه نگام با نگاه ناجیم گره خورد با نگرانی بهم خیره بود... انگار می دونست چه بلایی قراره سرم بیاد...
با بدترین وضع ممکن پرت شدم توی صندوق عقب... صدای استخوان هامو به وضوح شنیدم... درو محکم بست... چند دقیقه بعد ماشین حرکت کرد... اینقدر با سرعت رانندگی می کرد که کل بدنم کوفته شده بود... نزدیک یک ساعت بیشتر و کمترش رو دقیق نمی دونم... ماشین وایساد... با باز شدن در فقط نفس کشیدم... با یه حرکت ناگهانی از توی صندوق عقب کنده شدم و رو کول اون غول بی شاخ و.دم سوار شدم.. هر چی دست و پا میزدم و مشت و.لگد نثارش می کردم بی فایده بود... وارد یه عمارت بزرگ شد و منو کف سالن انداخت... واقعا دردم گرفت... جیغ زدم ...با شنیدن صدای کفش مردونه سر برگردوندم.. رییس بود.. .
-مگه من میزارم بهترین مهره ی منو از راه به در کنی...
یه لگد محکم نثارم کرد
-به جای دلبری برای اون فرشاد بدبخت.. مجبورت می کنم اینجا کلفتی کنی.. عین خر ازت کار میکشم...
-گل پرررری...
-گل پرررری.
از توی یکی از اتاق ها یه زن با لباس خدمتکار ها دوید تو سالن و جلوی رییس وایساد... یعنی چاق ترین زنی بود که تو عمرم دیده بودم .. قیافش آدمو به یاد ژله می انداخت...
-جونم آقا..
-این دختره رو ببر هر چی کار سخت داری بده دستش بیام ببینم بیکار نشسته یا داره کار الکی می کنه . پوست خودتو غلفتی از سرت می کنم..
زنه رنگش پرید..
-امر امر شماست... پدرش رو در میارم آقا...
با خشونت تمام اومد سمتم..
با اون دست های تپل و بزرگش از روی زمین بلندم کرد...
-این که یه مشت استخون بیشتر نیست..
با تمسخر رو کرد سمت من...
مارمولک اسمت چیه؟
-لاله.. خودش یه مزیت هم حساب میشه.. خندید به دنبال خنده اش گل پرى هم خندید...
-یعنی اسمم نداره آقا...
-فرشاد یه چیزی گفت... شراره.. نه ترانه..
-اسمش از خودش قشنگتره...
-قشنگ یا زشت من میرم عمارت پایین... بفهمم کوتاهی کردی از اون ته سیگارها نثارت می کنم..
-خیالتون جمع آقا بلدم چجور ازش کار بکشم.. رییس چند قدم برداشت بعد انگار چیزی به خاطرش اومد ایستاد... برگشت سمت ما.
-راستی یه چیز درست و.حسابی بده بکنه تنش نمی خوام بچه ها رو.با این لباس از راه به در کنه...
-چشم آقا..
رییس یه پک دیگه به سیگارش زد آخرین نگاهش رو به من انداخت و.ازعمارت خارج شد
تا خواستم یه نفس عمیق بکشم گل پرى موهامو کشید وکشون کشون با خودش برد در یه اتاق رو باز کرد هلم داد داخل اتاق..
هنوز متعجب بودم چرا ناجیم یا همون فرشاد درباره ی من به رییس دروغ گفت..
با پرت شدن یه چیزی توی صورتم به خودم اومدم...
-اینا.رو بکن تنت بیا بیرون... بخوای لفتش بدی لباستو تو تنت جرمیدم .
آب دهنم روقورت دادم... درو طوری کوبوند به هم که گفتم الانه اس در از چهارچوب کنده بشه...
اینقدر همه چی ترسناک بود که وقت فکر کردن نداشتم... سریع لباسمو عوض کردم...
به اینم از اون یکی بدتر.. گشادترین لباسی بود که تو عمرم به تن کردم...
یه کت و دامن مدادی رنگ با یه پیش بند سفید جلوی دامنش و یه تیکه پارچه سفید س گوش برای پوشوندن موهام . البته مجبور شدم برای اینکه دامن از پام نیفته با بند پیش بند از پشت سرم چند بار پی در پی گره بدم... مطمئنم با این قیافم به یه دلقک سیرک بیشتر شباهت داشتم تا به یه خدمتکار...
با باز شدن در.سرجام میخکوب شدم...
-گل پری با اون قیافه ی پک و پهنش با ابروهای گره خورده در حالی که یه چوب دراز تقریبا یه متری دستش بود تو چارچوب در نمایان شد.. مطمئن بودم گل پرى و کرم در کنار هم زوج شگفت انگیزی رو تشکیل می داد ن...
-چه مرگته دختر.. به چی زل زدی...
خدا.رو شکر می کنم فرشاد منو به عنوان یه آدم لال معرفی کرده مگرنه مونده بودم چه جوابی بدم...
با عصبانیت اومد سمتم و اولین ضربه رو بهم زد...
-گمشو بیرون... هزار تا کار ریخته سرم...
کمرم با فجیح ترین وضع ممکن می سوخت.. به چوب توی دستش نگاه کردم..
خیس بود..
از عمد اینکارو کرده بود تا دردش چند برابر بشه...
حمله کرد به موهام..
-نکنه کر هم هستی.. پرتم کرد بیرون اتاق...
-همراه من میای جیکت هم در نیاد...
مگه جرات اعتراض داشتم... هر جا می رفت باید می رفتم... از عمارت خارج شدیم... توی عمرم این همه آدم مسلح ندیده بودم دور تا دور خونه رو در بر گرفته بودن... همیشه فکر می کردم این چیزا تو فیلم هاس و با وجود اینکه سعید خودش پلیس بود باور نداشتم آدم های خلافکار اینجوری هم وجود داشته باشن تصوراتم به دزد و قاتل ختم می شد ن به این باند بزرگ..
با ضربه ای که به کمرم زد خم شدم... خیلی درد داشت...
-حواست کجاست دختره ی...
چیزی بهم گفت که از گفتنش خجالت می کشیدم...
یعنی واقعا فکر کرده بود من چنین دختری ام..
یه در چوبی بزرگ رو باز کرد.. از بوی گندش حالم بهم خورد...
-خوبه خوبه... واسه من قیافه نگیر... تا صبح همین جایی وقتی برگشتم باید از تمیزی برق بزنه...
چشمام گرد شد... برق بزنه اونم جایی که از سر و.روش کثافت می بارید... نذاشت بیشتر از این فکر کنم منو هل داد داخل و درو از بیرون قفل کرد...
وقتی برگشتم اگه اونی نشد که گفتم سیاه و کبودت می کنم... به دنبال این حرفش صدای قدم هاش رو شنیدم که از این کلبه ی وحشت دور می شد... با بدنی لرزون پریز برق رو پیدا کردم روشن شدن لامپ همانا و جیغ خفه ی من هم همانا... دستم رو گرفتم جلوی دهنم...
اینجا بیشتر به یه قصابی شباهت داشت تا کلبه. ...با ترس سرمو برگردوندم و کلبه رو از نظر گذروندم... عقب عقب می رفتم... چرا اینقدر خون اینجاست... عقب عقب می رفتم که پام خورد به یه چیزی و افتادم روی زمین... با دیدن سر یه گوزن جیغم به هوا رفت و با سرعت خودم رو چسبوندم به دیوار... قلبم مثل یه گنجشک تند تند میزد...
ب دیوارهای کلبه نگاه کردم... پر بود از سر بریده ی انواع و اقسام حیونا... به دست لرزونم نگاه کردم... من نمی تونم اینجا بمونم... هیچ وقت... سرمو چرخوندم... یه ساتور بزرگ روی میز چوبی بهم چشمک میزد.. با سرعت رفتم سمتش و.برش داشتم... پرت ترین جای کلبه رو پیدا کردم و با ساتور افتادم به جان دیوار چوبی کلبه...
از سر و.صورتم عرق میچکید... خیلی سفت. و محکم بود ولی بالاخره شکسته شد... با هر چیزی که دم دستم می اومد سوراخ ایجاد شده رو بزرگ تر می کردم... بالاخره به حدی شد که بتونم ازش رد.بشم... یه نفس عمیق کشیدم و از سوراخی که این همه براش زحمت کشیده بودم بیرون اومدم... به محض خروجم از سوراخ یه نفس عمیق کشیدم... بوی لخته های خون حالمو دگرگون کرده بود با یاد آوریش دوباره بالا آوردم... آب دهنم رو تف کردم با آستین لباسم دور دهنم روپاک کردم... به منظره یه رو به روم نگاه کردم... بازم درخت بود و درخت... عزمم رو جزم کردم... باید می رفتم... اینو می دونستم که جای من اینجا نیست و جونم در خطره... خواستم اولین قدم رو برای آزادیم بردارم که با یه ضربه که به پشتم اصابت کرد پهن زمین شدم...
سرمو چرخوندم از دیدن قیافه ای که بالای سرم بود چهار ستون بدنم لرزید...
کرررم..
مثل پر کاه از روی زمین بلندم کرد و با خودش برد بازم هر چی دست و.پا میزدم و مشت و لگد نثارش می کردم فایده نداشت... بردتم توی عمارت و وسط آشپزخونه جلوی گل پرى پخش زمینم کرد... فکر کنم منو با گونی آرد اشتباه گرفته بود...
-چخخخه... اینو چرا آوردی اینجا...
-داشت فرار می کرد می دونی اگه رییس بفهمه جفتمون رو به دار میکشه..
تصور طنابی که قراره به گردن این دوتا بسته بشه هم وحشتناک بود... هیچ چیزی قدرت اینو نداشت که این دوتا رو از سر آویزون کنه...
-فرار می کرد... غیر ممکنه من خودم درو قفل کردم
-مثل یه حیون دیوار پشتی رو سوراخ کرده بود تا خواست فرارکنه گرفتمش...
-اون که وظیفه ات بوده بگیریش... توی قلچماق برای همین استخدام شدی...
گل پرى با چهره ی عصبانی برگشت سمت من...
-واما تو.خوب بلدم با دخترهای خرابی مثل تو چیکار کنم... دستش رو که برد سمت چوبش ناخواسته پناه بردم به غول بی شاخ دم کرم... خودش هم جا خورد که به اون پناه آوردم...
قهقه ی گل پرى به هوا رفت...
-دختره ی بدبخت.. من هر چی بد باشم این نره... از من بدتره... اصلا می دونی تا حالا چند تا آدم کشته... باز منو بگی یه چیزی... زیاد زیادش یکی رو از پا انداخته باشم... پس باید از خدات هم باشه که از من کتک بخوری... با این حرفش از کرم فاصله گرفتم... خواستم فرار کنم که کرم توی یه حرکت جفت دستامو گرفت و توی هوا معلقم کرد و.گل پری از این فرصت استفاده کرد و تا می تونست به جون دست و پا و شکمم افتاد... از بس جیغ زده بودم به خس خس افتاده بودم و درست لحظه ای که خواستم از هوش برم پرتم کرد روی زمین...
با پاشیده شدن آب روی بدنم به هوش اومدم.. دور و برمو نگاه کردم دوباره همون کلبه ی لعنتی...
با ضربه ای که به کمرم وارد شد برگشتم به عقب... گل پرى بود..
-چیه نکنه بازم میخوای.. پاشو اینجاها رو تمیز کن.. تا صبح چیزی نمونده.. رییس بیاد ببینه کاری که می خواستم نکردی با یه تیر خلاصت می کنه ..
ترکه ای که دستش بود.رو برد بالا تا دوباره فرود بیاره به بدن نحیفم که با تموم جونی که برام مونده بود از سرجام بلند شدم...
تمام بدنم سوز می داد .. مطمئن بودم زیر این لباس هایی که پاره پوره شده بدنی کبود دارم...
جارو رو پرت کرد توی سینه ام..
-زودی باش... تا روشن شدن هوا چیزی نمونده...
آخرین نگاه خشمگینیش رو بهم انداخت و.رفت..
به سوراخ ته کلبه چشم دوختم یه کمد سنگین آهنی جلوش بود..
آه از نهادم خارج شد... دوباره من بودم و بوی گند خون...
خودمم باورم نمی شد بتونم با این سرعت و این بدن کبود اینجا رو تمیز کنم درسته که برق نمیزذ ولی خیلی بهتر شده بود. شلنگ آب رو جمع کردم و گذاشتم سرجاش... از لاب لای در نور خورشید تابیده می شد داخل کلبه... رفتم و دست زخمی و یخ زده ام رو گرفتم در برابر تابش خورشید... با اندک گرمایی که داشت به وجودم آرامش میرسوند... صدای قدم های یه نفر رو شنیدم که به کلبه نزدیک میشه.. از پشت در رفتم کنار...در با شدت باز شد و به دنبال اون یه چیزی افتادوسط کلبه.. با ترس سرمو چرخوندم.. از دیدن آهوی سر بریده چنان جیغی زدم که مطمئنم صداش تا عمارت هم رفت...
. یه مرد مسلح وارد کلبه شد و.وقتی منو با اون حال زار دید تعجب کرد..
-تو دیگه کی هستی؟ اینجا چه غلطی میکنی...
اسلحه رو که گرفت سمتم به تمام معنا لال شدم...
-حرف بزن تا نکشتمت...
از ترس داشتم سکته می کردم.. چهرهایی که میدیدم یکی از یکی وحشتناک تر بود..
-کریم... رییس آوردتش.. لاله..
باورم نمی شد که کرم منجی من بشه..
اون غول بی شاخ و دم برگشت سمت کرمی که تو چارچوب در وایساده بود.
-کی آوردتش که من نفهمیدم...
-دیشب.. تو با آقا رفته بودی جنگل... همون موقع آوردیمش..
-از کجا آوردیش؟ این که یه تیکه استخون بیشتر نیست.. به درد جاسازی هم نمی خوره...
-برای این حرفا نیست... مخ فرشاد رو زده بود خونه نشینش کرده بود.. رییس هم خواست اینجوری تلافی کنه
خنده اش به هوا رفت..
-ی روز این دختر بازی هاش کار دستش میده مطمئنم...
قیافه اش جدی شد...
-کاش یه کم از آقا یاد میگرفت... نباید به دختر جماعت محل سگ هم داد...
-خوشم باشه شما دوتا نره غول اینجا چه غلطی میکنین؟
-گل پری خانم... احوال شما... برات گوشت تازه آوردم... همین دو.ساعت پیش با آقا شکار کردیم...
گل پرى با اون هیکل گنده اش به زور از در وارد شد.. یه لحظه خودم رو جای جک در لوبیای سحرآمیز تصور کردم.. اینایی که جلوم بودن از غول که کمتر نیستن هیچ تازه بیشتر هم هستن... به طرز وحشتناکی وحشتناکن...
گل پرى وارد کلبه که شد یه راست رفت سمت آهوی سر بریده...
-بنازم به آقا که همیشه دست میزاره روی بهترین ها... یه تیکه از گوشت آهو رو کند و خام خورد..
-عالیه...
دوباره حالت تهوع اومد سراغم... نتونستم تحمل کنم و همون جا بالا آوردم...
گل پرى برگشت سمت من..
یه خنده ی کثیف نشست کنج لبش...
-تو هنوز زنده ای.. خیلی جون سقطیا...
رو کرد سمت کرم.
-گوشت اینو راست و.ریستش کن بیار تو یه آشپزخونه...
دوباره برگشت سمت من..
-حالا که قصد مردن نداری گمشو همراه من بیا هزار تا کار ریخته سرم...
از شدت ترس مقابل این س تا غول بیابونی جرات اعتراض نداشتم... لنگون لنگون دنبال گل پرى از کلبه خارج شدم...
آخ.. هوای تازه... چقدر بهش نیاز داشتم...
همینجور که نفس های عمیق میکشیدم به دور و برم هم نگاه می کردم... از بهشت کم نداشت.. ولی حیف از این بهشتی که دست این آشغال ها افتاده...
-دختره ی زبون نفهم مگه من با تو نیستم... سرت رو بگیر پایین... ننه بابات بهت یاد ندادن یه کم سر به زیر باشی ..
بی انصاف بود.. فقط به خاطر یه نگاه ساده به بهشتی که جهنم بود برای من مجازاتم می کرد اونم بلند ترکه ای که با هر ضربه اش به مردنم نزدیک ترم می کرد... آخه من به چه جرمی و چه گناهی باید تاوان پس می داد م... کاش منم با سعید مرده بودم... کاش شکنجه گرم به جای اینکه بازوم رو هدف قرار بده قلبم رو نشونه گرفته بود... اونجوری حداقل سعیدم زنده بود...
: بغضم تو گلوم گیر کرده بود و قصد شکسته شدن نداشت...
بالاخره رسیدیم به عمارت.. فوق العاده زیبا.. با نمایی سفید و.با شکوه... من کجای ایرانم که همه چی اینقدر قشنگه...
گل پرى همینجور که یقه ی لباسم رو گرفته بود دنبال خودش تا داخل عمارت کشوند وسط سالن پرتم کرد روی زمین و بعد از چند ثانیه ی سطل و طی انداخت جلوم ...
-معطل چی هستی؟
الان هاست رییس برسه... زود باش... رییس از کثیفی متنفره...
با بدنی سراسر از درد از سرجام بلند شدم... تکیه ام رو.دادم به دسته ی تی و.ایستادم..
گل پرى با اون هیکل ژله ایش ازم دور شد حالا من بودم و یه سالن خیلی بزرگ.
همه جارو از جونم برق انداخت... دیگه رمقی برام نمونده بود مجبورم کرد شيشه های عمارت هم برق بندازم... با این حال زارم آویزون شدن از پنجره مساوی بود با مرگم... با تموم این ها باز مجبور بودم.. عرق از سر و.روم میچکید و به شدت تشنه ام بود.. نور آفتابی که جسم خسته ام رو.نوازش می کرد الان مثل یه شکنجه گر گرماش رو میکوبید به بدن ضعیف و.خسته ام... چشم هام داشت سیاهی می رفت دونفر رو.دیدم که به عمارت نزدیک میشن.. برای جلوگیری از افتادنم میله های آهنی رو گرفتم ولی بی فایده بود.بالاخره ضعف به من چیره شد وپرت شدم اما نیفتادم روی زمین یه جفت دست تنومند منو روی هوا گرفت.. برای اینکه بفهمم کیه دیر شده بود و.چشمام یاری نکرد وبیهوش شدم...
...چشمامو که باز کردم اولین چیزی که دیدم چهره ی نگران فرشاد بود... منو ک.دید جون گرفت و از روی صندلی شیرجه زد روی تخت.
-حالت خوبه.. خیلی اذیتت کردن
نگاهمو ازش گرفتم..
سرمو برگردوند سمت خودش..
-شانس آوردی که آقا گرفتت مگرنه از اون ارتفاع جون سالم به در نمیبردی
آقا دیگه کی بود...؟،
-الان بهتری؟
نفسمو دادم بیرون.. یه دفعه پیرهنم رو زد بالا که جیغم به هوا رفت... بدن کبودم رو که دید عصبانی شد..
-کدوم آشغالی جرات کرده این بلا رو سرت بیاره..
به زور پیرهنمو از توی مشتش رها کردم و کشیدم پایین...
آخه همه ی اینا در مقابل کاری که خودش کرده بود چیزی نبود.. اون عشقم رو جلوی چشم خودم کشته بود...
چونمو با دستش گرفت...
-خودم حسابشون رو.میزارم کف دستشون...تو فقط طاقت بیار... شرایطش رو که مهیا کردم باهم فرار میکنیم... باشه عزیزم...
با نفرت تمام نگاش کردم... در جواب عزیزم گفتنش تو صورتش تف انداختم...
با دستش صورتش رو پاک کرد..
-عاشق همین کاراتم... دیونه ام می کنه .
حالم از نفس های گرمش به هم میخورد قبل ازاینکه صورتش بهم نزدیک بشه ملافه رو کشیدم روی خودم و.پشتمو بهش کردم
-باشه هر چی که تو بخوای... فقط اگه جونت رو.دوست داری همین نقشی رو که داری اجرا میکنی ادامه بده.. به هیچ وجه نباید حرف بزنی... نباید بفهمن تو همون ستاره ای.. اگه ذره ای بو ببرن که کشته نشدی هم دخل من اومده هم تو.. حرف های منو تو ذهنت فرو کن.. تو یه دختر فراری هستی که با گروه دخترا آوردنت هیچ کسی رو هم نداری... وقتی بردنت قسمت جاسازی من اونجا ازت خوشم اومده و با خودم بردمت... اسمت هم ترانه اس... تمام تلاشت رو.بکن که هر کاری رو که می خوان انجام بدی... پا کج بذاری بخوای حرفشون.رو پشت گوش بندازی.. بدجور باهات تا میکنن.. تا جایی که ممکنه بلایی سرت بیارن... تو این مدتی که اینجایی خودم دورادور حواسم بهت هست خیالت راحت تموم این کبودی های بدنت هم خودم تلافیش رو سرشون در میارم... تو فقط طاقت بیار.. باشه عزیزم...
ملافه رو به آرومی از روی صورتم کنار زد... با تموم نفرتم نگاش می کردم...
-فهمیدی چی گفتم مگه نه.
خواستم
بهشت پشت کنم نذاشت...
-جوابمو بده...
پوزخند زدم.. چه لذت بخش بود که حرصش رو در بیارم...
اخم صورتش لحظه به لحظه بیشتر می شد.. آخر سر طاقت نیاورد و بهم حمله کرد..
-گفتم برای بقیه لال باش ن برای من..
منشو زمانی تلفظ کرد که دندوناش رو با حرص بهم می فشرد.
بی خیال ،نگاش کردم... خوبی این جهنمی که توش بودم این بود نمی تونست بلایی سرم بیاره...
به دست های مشت شده اش و رگ ورم کرده ی گردنش خیره شدم... یعنی میشه یه روزی نابودیش رو با چشم های خودم ببینم..
در اتاق به شدت باز شد..
-مردک الدنگ باز که چسبیدی به این دختره...
فرشاد آخرین نگاه عصبیش رو بهم انداخت و از سر.جاش بلند شد..
-سلام رییس..
-سلام و زهر مار مگه من نگفتم نباید دور و.بر این دختره بپلکی..
سر به زیر شد..
-فرشاد با توام چه مرگت شده...
-باشه رییس هر چی.شما بگین قبوله فقط نباید بلایی سرش بیاد...
-کی باشی ک.واسه من شرط و.شروط میزاری... وقتی توی عمارت منه یعنی جزئی از املاک من محسوب میشه توهم هیچ غلطی نمی تونی بکنی...
-باشه.. رییس... خودتون خواستین... پس قید رفتن منو توی ماموریت جدید بزنین
-تو گ...خوردی مردک مگه دست خودته...
-همین که شنیدنین... منم برای خودم شرط و شروطهایی دارم... شما قبول نکنید منم قبول نمی کنم...
-این پنبه رو از تو گوشت بیرون بیار! من نمیزارم این دختره پاشو از عمارت بذاره بیرون.. عواقبش رو هنوز نرفته دارم میبینم...
ب من اشاره کرد..
-باشه نمی خوام که بیرمش... فقط کاری بهش نداشته باشین و و اون گنده وک ها رو ازش دور کنید من هر،ماموریتی و.هر جای دنیا که خواستین میرم...
رییس کلافه به من نگاه کرد...
-اگه قبول کنم پس فردا نگی فیلم یاد هندوستون کرده؟!
-فرشاد وقتی یه حرفی میزنه تا ته خط پاش وای میسته... این همه مدت منو نشناختید...
رییس یه نفس عمیق کشید...
-باشه...
سریع انگشت اشارشو گرفت سمتش
-فرشاد وای به حالت...
-گفتم که هر چی شما بگین...
-بیا بریم بیرون همینجوریش هم کلی از نقشه عقبیم..
-ده مین دیگه میام
رییس عصبی اومد سمتش
-میخوای چه غلطی بکنی؟
-می دونم رییس توی عمارت شما کسی حق نداره به این مسئله حتی فکر کنه... خیالتون راحت فقط می خوام پیشش باشم... همین...
-تو که راست میگی...
رفت سمت در..
-پنج.دقیقه ی دیگه توی اتاق خودم منتظرتم دوتا اتگشتش رو گرفت جلوی چشمش و برگردوند سمت فرشاد..
-باشه از تو دوربین چک کنید..
رییس با قیافه ی عصبانیش اتاق رو ترک کرد و درو کوبوند به هم...
: -دیدی گفتم همه چی رو درست می کنم... این از اولیش عزیززززم...
عزیزمش رو طوری بیان کرد که حالم از لحن چندشش به هم خورد...
-هر چه قدر میخوای ناز کن... گیر خوب آدمی افتادی.. خوب بلدم.ناز بکشم کوچولو خانم خودم... حیف که رییس قانون گذاشته مگرنه بلد بودم چه جوری از خجالت این اخم های خوشکلت در بیام... گوشیش زنگ خورد...
پوفی کرد و.جواب داد..
-دارم میام رییس میبینین که کاریش ندارم... باشه..
چشماشو بست
-گفتم که باشه...
گوشی رو.قطع کرد انداخت تو جیبش...
-هر کی به فکر عشق و حال خودشو و.زیر دستاشه این رییس ما می خواد همه رو مثل خودش و.شازده اش مرتاض کنه...
سرش روچرخوند سمتم..
-حداقل از این نظر از بابت تو خیالم راحته که کاری به کارت ندارن...
البته تو هم حواستو جمع کن آتو ندی دستش که پدرتو در میاره.. این رییس من همه جوره سختگیره...
هر چی منتظر شد کوچکترین عکس العملی هم از خودم نشون ندادم...
رفت سمت در
-فدای سرم بعدا باید جبران کنی... اینم به دنبال رییس درو کوبوند به هم...
ملافه رو کشیدم روی خودم و چشمامو بستم... کاش می شد همه ی اینا فقط یه کاب*و*س* وحشتناک باشه که وقتی چشمامو باز می کنم همه چی سر جای خودش باشه... کاش هیچ وقت اون تلفن لعنتی رو جواب نمی داد م... کاش سعیدم بود... دلم برای نوازش هاش و.ب*و*س*ه هاش لک زده بود...
-آی دختر بسته تیر که نخوردی عین میت دراز به دراز افتادی..
ملافه رو زدم کنار..
حتی دیدن گل پرى موهای تنمو سیخ می کرد
-عین آدم ندیده ها زل نزن به من.. پاشو گمشو کار دارم.
دردم یادم رفت سریع از روی تخت اومدم پایین...
بیا بیرون کارت دارم... به دنبالش رفتم توی یکی از اتاق ها ی مانتو گنده پرت کرد طرفم... -بپوش بریم..
سریع پوشیدم
نمی خواستم بهونه دستش بدم...
با تاسف یه نگاه بهم انداخت و گفت که دنبالش برم
...بیرون عمارت سوار یه ماشین شدیم و عمارت رو ترک کردیم...
تمام مدت عین برج زهر مار بهم خیره بود به زور آب دهنم روقورت دادم. عذاب آور ترین لحظه های زندگیم بود... ماشین نگه داشت... سریع پیاده شدم... شالیزار...چقدر منظره خیره کننده بود..
-فعلا همین جا میمونی و هر کاری خواستن انجام میدی... بفهمم پاتو کج گذاشتی قلم پاتو میشکونم... فهمیدی یانه...
عین جغد سرمو تکون دادم...
-نییییره...
یا ابوالفضل... صدا که نداشت...
-نیییره کدوم قبرستونی هستی...
-اینجام خانم..
برگشتم به عقب... منتظر یه غول دیگه بودم اما خوشبختانه یه آدم نصیبم شد...
زن لاغر اندام که یه علاوه بر لباس رنگارنگ و چین دار شمالی که تنش بود یه روسری هم پیچونده بود دور کمرش..
-رییس این دختره.رو.فرستاده... نمی دونم این. یه تیکه استخون چه مهره یه ماری داری اون پسره رو از راه به در کرده... حرفش رو نیمه رها کرد و.نگاه پر از غضبش رو.نثارم کرد
-ببین دختر اینو تو گوشت فرو کن نیره آب خواست میاری نون خواست می پزی غذا خواست درست میکنی.. خواست بره مزرعه پا.به پاش میری... وای.ب حالت خبرش به گوشم برسه که کاری رو.ک میخواسته نکردی... شیر فهم شدی یا نه...
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم...
-راستی اینم یادم رفت بهت بگم. این دختره لاله..
-طفلک... چرا لاله..
-من چه می دونم... تو حواست به کارت باشه تا میتونی هم از این کار بکش...
-باشه خانم شما امر بفرمایید...
-خوبه خوبه... نمی خواد بلبل زبونی کنی، کاری رو که دستت سپردم درست انجام بده..
-غلام...
-بله خانم..
-روشن کن بریم...
-چشم خانم...
گل پرى سوار شد و.در حالی که نگاه غضبناکش رو.ب من دوخته بود ازم دور شد..
-هی دختره...
برگشتم سمت نیره...
اشاره کرد برم همراهش...
رفتم داخل کلبه ی کوچیکش...
برعکس بیرونش دلچسب و گرم بود... نشست روی زمین تکیه اش رو داد به پشتی...
-بیا ک.خوب موقعی فرستادنت...
پاهاشو دراز کرد
-پاهامو ماساژ بده خدا خیرت بده... از صبح توی آب بودم دیگه رمقی برام نمونده
متعجب نگاش کردم... با اون چیزی که گل پرى گفت زمین تا آسمون فرق می کرد...
-بیا دیگه دختر جان به چی نگاه میکنی... بیا منم جای مادرت...
رفتم سمتش... نشستم روی زمین..
نمی دونم چرا با اینکه برخورد اولم بود از این زن خوشم اومده بود... ساق پاهاشو به آرومی نوازش کردم...
-دخترجان محکمتر... نمی خوام ک.نازشو بخری...
این پا مشت و مال میخواد کارش از ای حرفا گذشته ...آستین لباسمو زدم بالا مشغول مشت و.مال نیره شدم... اینقدر خسته بود که در جا خوابش برد... از گوشه ی کلبه یه پتو برداشتم و انداختم روش... نگاش کردم... صورتش مهربون بود... متعجب بودم از این زن که چرا زیر دست ی مشت آشغال باشه..
فکرم به جایی نرسید.. از سر جام بلند شدم رفتم بیرون کلبه.. می تونستم تا دلم بخواد نفس عمیق بکشم... به حیاط نگاه کردم... جارو رو از گوشه حیاط برداشتم و.مشغول تمیز کردن حیاط شدم.. کارم که تموم شد. به پرچین چوبی تکیه زدم و نگاهمو دوختم به اون دور دورا... نمی تونستم ریسک کنم... ممکن بود فرار کنم و.اینبار گیر آدم های عوضی تری بیفتم... منو باش... چه خوش خیالم... فرار کنم ...من اصلا نمی دونم کجام... گیرم هم فرار کردم مگه کسی رو دارم سعید گفت همه رو فرستاده ی شهر دیگه... چشمامو بستم... سعید... دوباره اون بغض لعنتی. .
.-یا خدا.. دختر جان... کجا رفتی... خدا یا بدبخت شدم. رییس اگه.
نیره وقتی منو دید یه نفس از آسودگی کشید... دست گذاشت روی قلبش...
-نصف عمرم کردی دختر... اومد سمتم جارو رو که دستم دید لبخند نشست کنج لبش..
-دستت درد نکنه... نمی خواد حرف های گل پرى رو.زیاد جدی بگیری... من اینجا تنهام... کاری هم ندارم.. هر از گاهی آقا میاد اینجا وظیفمه 24 ساعته اینجا بمونم و.تمیز کاری کنم.. از خیال شوهرم هم خیالت جمع ... برای رییس کار می کرد... دو سال پیش مرد .. بچه مچه هم ندارم.. خودم هستم و خودم. ..باز خدا خیر آقا بده بیرونم نکرد... گذاشت سر مزرعه اش کار کنم و.توی این کلبه زندگی کنم... خدا رو شکر دو ساله دارم نون بازوم رو میخورم... مثل یه مرد کار می کنم... دستشو با مهربونی گذاشت پشت کمرم...
-بیا دختر جان چایی دمه... بیا بخور خستگیت هم بیرون میره... در جوابش فقط تونستم لبخند بزنم...
چایی رو با خنده و خاطرات جوانیش خوردیم...
خیلی زن شیرینی بود.. مثل یه مادر هوامو داشت...
بهشت شد اون جهنمی رو.که فکرش رو می کردم.. پا به پای نیره کار می کردم و می رفتم شالیزار...اما ن به اجبار بلکه با اشتیاقی وصف ناشدنی... خبری از رییس فرشاد و گل پرى و کرم نبود... کاش می شد همگی باهم می رفتن به درک... س هفته ای از اومدن پیش نیره میگذشت تو این مدت به قول خودش آب افتاده بود زیر پوستم... داشتم کف کلبه رو تمیز می کردم که نیره وارد کلبه شد.. از قیافه اش مشخص بود چقدر استرس داره... نگاش افتاد به من..
-نمی خواد بترسی دختر جان... آقا اومده... من میرم کلبه ی آقا و بر میگردم... فقط سرمو تکون دادم... اینقدر حرف نزده بودم که خودمم باورم شده بود لالم... از سرجام بلند شدم رفتم پشت پنجره... به کلبه ی بزرگی که با فاصله ی کمی از این جا قرار داشت چشم دوختم... فقط تونستم از پشت سر قامت یه مرد قد بلند و چارشونه با موهایی که تا شونه اش میرسید رو ببینم.. وارد کلبه شد و این تنها چیزی بود که از قیافه ش دستگیرم شد
نمی دونم چرا ی،حس ترس لعنتی اومد سراغم... چشمامو بستم و.ی نفس عمیق کشیدم...
با اومدن آقا به کلبه نیره 24 ساعت در تکاپو بود... مشخص بود که چقدر آقا سختگیره...
من مجبور بودم تنهایی به شالیز برم... نکته ی جالب اینجا بود نیره ی بارم ازم نخواست که کمکش کنم... و اعتراف می کنم چقدر از این اتفاق خوشحال بودم... با لباس هایی که نیره بهم داده بود تبدیل شده بودم به یه دختر شمالی... البته به خاطر مزرعه همیشه سر تاپا غرق گل بودم...
کارم تموم شده بود و رفتم سمت رودخونه که دست و صورتم رو بشورم... با دیدن آب احساس تازگی می کردم..
نشستم روی یه تخته سنگ و پاهامو توی آب قرار دادم... لذت بخش ترین کار دنیا... چشمامو بستم و خودم رو سپردم به جریان آب...
توی حال و هوای خودم بودم که یه چیزی دور کمرم حلقه شد.. تا خواستم جیغ بزنم جلوی دهنم رو گرفت.. با ترس چشمامو باز کردم... سرمو برگردوندم
فرشاد بود در حالی که می خندید..
شاکی از این کارش دستش رو گاز گرفتم. و خودم رو از دستش خلاص کردم... ولی چون توی آب بودم و کف پاهام برهنه بود نتونستم روی سنگ های لیز رودخونه خودم رو کنترل کنم و افتادم توی آب...
تا.خواست فرشاد بیاد سمتم جیغ زدم..
.-هیس ... آرومتر ...باشه بابا کاریت ندارم... حالا از سر جات بلند شو ...
از سرجام بلند شدم اما یه فکری زد به سرم...
ههمینجور که نگاش می کردم عقب عقب رفتم..
-چیکار میکنی دختره ی دیونه...
محل ندادم..
عقبتر رفتم..
دوید توی آب که منم سرعتم رو بیشتر کردم... و بالاخره رسیدم و کامل تو آب فرو رفتم.. فرشاد اومد خواست منو بیرون بکشه به جاش گردنش رو گرفتم و اونم زیر آب نگه داشتم فکر اینو نمی کرد...
داشتم به هدفم میرسیدم اما درست لحظه ی آخر جفتمون از توی آب کشیده شدیم بیرون... داشتم نفس نفس میزدم از سر و روم آب میچکید... سر برگردوندم...
ی پسر قد بلند چهارشونه با ابروهای گره شده مارو از آب بیرون کشیده بود..
قبل ار اینکه فرشاد بخواد چیزی بگه.
یه مشت حواله ی فرشاد کرد و پرتش کرد توی آب..
-داشتی چه غلطی می کردی ..
همینجور که عربده می کشیدبرگشت سمت من..
اصلا لازم نبود که بخواد حرف بزنه همین نگاهش کافی بود تا آدم خودشو خیس کنه...
-داشتی چه غلطی می کردی؟
اینبار خطابش به من بود..
تموم وجودم لرزید... من داشتم خودمون رو به کشتن می داد م و.این چه فکری کرده بود..
-آقا به خدا اونی نیست که شما فکر میکنید
-تو یکی خفه شو... فکر کردی آمار دختر بازیهات دستم نیست... مردک آشغال این همه جا.. اومدی تو رودخونه ی من کثافت کاری کنی..
دوباره برگشت سمت من...
-توی ننه بابا نداری... یه ذره حیا نداری...
صداشو بلندتر کرد
-جوااااااا به منو بده...
قسم میخورم تا مغز استخونم لرزید.. کمربندش رو.بیرون آورد...
-جواب بده تا سیاه و کبودت نکردم..
کمربندش رو برد بالا که فرشاد توی هوا گرفتتش...
-آقا لاله...
-خودتو مسخره کن مردک..
-باور کنین لاله... این همون دختره اس که رییس فرستادش اینجا... با چند لحظه مکث حرفش رو ادامه داد
-که.این اون دختره اس.. چه بهتر... حالا به جفتتون یه درسی میدم تا عمر دارین فراموش نکنید..
با فرود اومدن سگک. کمربندش توی کمرم جیغم به هوا رفت...
-آقا نزنیش... فرشاد رو هل داد توی آب و با کمربندش افتاد به جون من نگون بخت اونم به جرم گناه نکرده..
با جیغ از خواب پریدم... نیره خودشو رسوند به من...
چراغ کلبه رو روشن کرد و تا منو دید زد تو صورت خودش..
-خدا منو مرگ بده دختر جان تو باز کاب*و*س* دیدی؟
عرق از سر و.صورتم میچکید... با اینکه چند روز ازاون ماجرا میگذشت ولی باز هر شب کاب*و*س*ش راحتم نمیزاشت... با اینکه گل پرى و کرم کتک های بیشتری رو نثارم کرده بودن ولی اون چشم ها برای من وحشتناک تر از هر چیزی بودن... توی عمرم از کسی تا این حد نمی ترسیدم...
نیره یه لیوان آب قند گرفت جلوی دهنم...
تا ته سر کشیدم.. دستش رو با مهر مادرانه کشید به کمرم... اما جای زخم کمربند ش بد می سوخت... با وجود اینکه تازه نبود اما طوری زده بود که مثل روز اول می سوخت...
-آقا اخلاقش تنده... حتی من با این سن و سال که جای مادرش رو دارم ازش میترسم... پدر و پسری از زن جماعت بیزارن... به خاطر همینه که یه غول بی شاخ و دم مثل گل پرى رو کردن مسئول اون عمارت... دلیلش رو نمی دونم... ولی هر چی که هست باعث شد عذب اقلی بمونن.. رییس خیلی ساله زنش مرده و.پسرش هم کم کم باید الان بچه داشته باشه.. ولی کو... جفتشون به خون زن ها تشنه ان... واویلا که یه دختر جوون جلو چشمشون آفتابی بشه...
ی نفس عمیق کشیدم...
-خیلی حرف زدم مادر جان... خسته ات کردم...بگیر بخواب دخترم... به پنجره. نگاه کردم... مگه می تونستم بخوابم... پتو رو زدم کنار..
-کجا میری دختر جان..
-اشاره کردم بیرون...
وضو گرفتم و نمازمو خوندم... تنها چیزی که توی این هوا میچسبد. دو.رکعت نماز بود که می تونست جسم خسته و زخمی منو آروم کنه...
جانماز رو که جمع کردم بلند شدم.. نیره با چشم های خیس نگام می کرد.
-آخه جای تو اینجاست؟
سرش روتکون داد
-شاید خدا دلش به حال من رو سیاه سوخته...
رفتم سمتش و بغلش کردم...
کاش میتونستم بگم تو فرشته ای هستی که خدا وسط اون جهنم برام فرستاد...
با رفتن آقا از مزرعه دوباره همه چی به روال عادی خودش برگشت... من و نیره باهم می رفتیم سر مزرعه...
کم کم داشتم اون چشم های ترسناک رو با بهتر شدن زخم های بدنم از یادمیبردم...
فرشاد هم بعد از مشت های متمادی که اون روز از طرف آقا نوش جان کرد دمشو گذاشت روی کولش و رفت... حداقل اینجوری خیالم از بابت دیدن روی نحسش راحت بود... اما این زندگی آرومی که داشتم دیری نپایید... اینبار نوبت رییس بود که با اومدنش دوباره استرس بیفته به جون. نیره... از اونجایی که رییس تنها نبود کارهاش چند برابر شده بود و خستگیش چند برابر...
دلم براش می سوخت آخر سر طاقت نیاوردم و ازش خواستم که روی منم حساب کنه... البته اونم با اشاره بهش فهموندم.. با تموم اعتمادى که بهش داشتم بازم می ترسیدم بفهمه کی هستم... توی این مدت کم بلا سرم نیومده بود... هر کسی دیگه ای جای من بود همون اول کار جا زده بود... اما با تمام این احوال قبول نکرد تا اینکه مریضی اونو از پا انداخت...
رییس وقتی فهمید فرستاد یه دکتر بیاد بالا سرش...
دکترم به محض دیدنش خستگی و فعالیت زیاد رو عامل این ضعف دونست و دیسک کمری که داشت عوت می کرد و براش خطرناک بود.. و در آخر استراحت مطلق شد تجویز پزشک و شروع گریه و زاری نیره... هی میزد تو سر خودش و از بد اقبالی و بد شانسیش ناله می کرد... میگفت دارم تاوان گذشته رو پس میدم... تاوان اون همه وقت خوردن نون حرامی که وارد خونه اش می شد و.اون نتونست مانع از کار شوهرش بشه...
رییس وقتی فهمید تجویز دکتر چیه. اول یه اخم کرد. و بعد گفت تا خوب شدن نیره حق نداره از سرجاش بلند بشه... اون لحظه ای که این حرفو زد باورم نمی شد ذره ای خوبی در این آدم ها باشه... اما وقتی که حرفش رو ادامه داد فهمیدم.. فکرم کاملا بیهوده اس...
-اگه خوب نشه باید برگرده ده خودش.. منم یکی دیگه رو پیدا می کنم برای گردوندن اینجا... از همون اولش هم میدونستم زن جماعت نمی تونه کاری رو.انجام بده.
بیچاره نیره اینقدر زار زد که دلم آتیش گرفت... نتونستم... من مثل اینا سنگ نبودم لحظه ی آخر که رییس خواست بره با ایما و اشاره بهش فهموندم تا خوب شدن نیره همه ی کار ها رو من انجام میدم...
چنان نعره ای سرم زد که تک تک سلول های بدنم به لرزش در اومد..
هر کی نمی دونست فکر می کرد یا فحشش دادم یا ناموسش رو ازش گرفتم...
-دیگه همینم مونده کارهای اینجا رو بسپارم به تو...
تو.رو چنان بیان کرد که همه ی طعنه های دنیا در نظرش هیچ بود..
حرفش رو ادامه داد..
-فکر کردی اینجا رو میسپارم بهت که بکنی یه خونه..
لبمو دندون گرفتم آخه چرا در.مورد من اینقدر بد فکر می کردن...
-همون یه فرشاد رو اغفال کردی برای هفت پشتم کافیه...
-رییس به خاک محمودم قسم دختر خوبیه.. شما در.موردش اشتباه میکنین... تو این مدتی که اینجاس حتی یه کار اشتباه نکرده... شاید باورتون نشه.. ولی نمازش قضا نمیشه..
با این. حرفش رییس زد.زیر خنده..
-نمازش قضا نمیشه.. آخه چقدر ساده ای تو... این و امثال این... واسه اینکه خودشون رو خوب نشون بدن هر کاری میکنن.. بعدم من از کی نمازخونا رو قبول داشتم که بار دومم باشه... حرف آخرم رو الان میزنم تا آخر این هفته خوب.شدی که شدی... مگرنه جل و.پلاست رو جمع کن و.برو.. درو کوبید به هم و از کلبه دور شد و.ب دنبال اون نیره عین ابر بهار اشک میرخت و نفرین و.ناله می کرد..
-آقا التماستون می کنم... شما به من یه کم دیگه مهلت بدین... قول میدم دوباره سر پا بشم...
-این حال و روزی که من میبینم تا چند ماه دیگه محاله سر پا بشه... تا اون موقع که انتظار نداری این همه ملک و املاک رو رها کنم... خودت خوب می دونی که پسرم چقدر به اینجا وابستگی داره...
-آقا قول میدم.. خوب بشم...
-بسه توهم... نمی خواد واسه من اشک تمساح بریزی... خواست بره سمت در با سرعت جلوی راهشو.صد کردم...
-چ غلطا... نکنه بازم دلت هوای کرم و گل پرى رو کرده...
آب. دهنم روقورت...
با اینکه توی عمرم جلوی هیچ بنی بشری زانو نزده بودم.. اما برای اولین بار زانو زدم جلوی کسی که ارزشش از سگ برام کمتر بود.. اما مجبور بودم برای آواره نشدن زنی تن به این کار بدم که حکم مادرم رو داشت...
-برو کنار ببینم...
کفشش رو از توی دستم کشید...
خواست بره.. خودم رو به در چسبوندم...
-کاری نکن که اینبار بفرستمت جایی ک.روزی صدبار آرزوی مرگ کنی؟!
نگام افتاد به کاغذ کنار پنجره سریع برش داشتم و یه چیزی توش نوشتم گرفتم سمت رییس..
نوشته رو که خوند.. چند لحظه مکث کرد... سرش روگرفت بالا و نگام کرد...
-کی گفته من باید حرف تو رو قبول کنم... اصلا تو کی هستی که بخوام درمورد حرفت حتی فکر کنم... کاغذ رو.پاره کرد.. با پاش لگد زد بهم و.از جلوی در پرتم کرد یه گوشه کلبه... درو بست و رفت...
خدا میدونه با چه حالی وسایل نیره رو جمع می کردم... طفلی کم از یه مرده نداشت... یکی از افراد رییس اومد و وسایل رو باخودش برد و یه جورایی پرت کرد توی ماشینش..
زیر بغل نیره رو گرفتم... و با خودم از کلبه بیرون آوردم...
نیره برمیگشت یه نگاه به پشت سرش می انداخت آه می کشیدو نفرین می کرد... داغون بودم.. از طرفی هم نمی دونستم قراره چه. بلایی سر من بیاد... خواستم نیره رو سوار ماشین کنم درست لحظه ی آخر یکی از افراد رییس صدام زد..
هر دو برگشتیم سمت مرد..
-آهای دختر بیا رییس کارت داره
به نیره نگاه کردم...
اونم مثل من ترسیده بود...
-چیکارش داره؟!
-ب من و.تو چه مربوط با خودش کار داره
-پس منم همراهش میام...
-لازم نکرده.. پیرزن تو دو قدم نمیتونی راه بری می خوای تا کلبه رییس بیای...
نیره رو نشوندم روی پله چوبی کلبه...
خواستم برم دستم رو گرفت..
-خدا به همراهت دختر جان..
شاید خودش هم باورش نشه همین حرفش تا چه اندازه به من آرامش داد.. با لبخندم ازش تشکر کردم و همراه مرد قد بلند و قوی هیکلی که روب روم بود رفتم...
اولین بار بود وارد کلبه می شدم.. یعنی اجازه ی این کار رو نداشتم... رعب آور بود رفتن من توی کلبه ای به این بزرگی... اونم پر از بادیگاردهایی که هر کدوم غولی بودن برای خودشون...
از تمام این حرفا بگذریم... اینجا برعکس کلبه ی نیره کاملا مجهز بود.. از مبلمان بگیر تا وسایل گرمایشی و سرمایشی..
-آی دختره خیره سر... دنبال چی میگردی؟
سریع برگشتم و رییس رو روی صندلی راحتی درحالی که سیگار می کشیدپیدا کردم.. دوتا از آدماش هم دو طرفش وایساده بودن...
آب دهنم روقورت دادم.
سیگارش رو توی جاسیگاری که روی میز بود خاموش کرد و از سرجاش بلند شد...
رفت سمت پنجره و.پشتش رو به من کرد..
-در صورتی
بعد.از یه مکث کوتاه شروع کرد به حرف زدن
-میزارم نیره اینجا بمونه که تو ثابت کنی بتونی از عهده ی اینجا بر بیای... دقیقا همونطوری که نیره از عهده اش بر اومد...
یه دفعه برگشت سمت..
- آزمایشی تا دو هفته جفتتون رو اینجا نگه میدارم... ثابت کردی که کردی... مگرنه.. تو هم میفرستم جایی که ازش اومدی.
بهم نزدیک شد...
-می دونی که کجا رو میگم. درسته..
نمی دونم این دل و جرات از کجا پیداش شد که باعث شده بود صاف صاف وایسم و تو چشمای رییس زل بزنم
پوزخند تحویلم داد..
-میگم تا بهت یادآوری بشه... اول اینکه شکمت رو پاره میکنن و پراز مواد میکنن... میفرستنت اونور آب... بعدم اگه زنده موندی... تازه مرحله ی بعدی که فروختنت به شیخ های عربیه شروع میشه... البته فکر نکنم با این بر و ریختی که داری پول زیادی بابتت بدن... حالا بماند که دسته دوم هم هستی... خوب ببینم بازم میخوای به نیره کمک کنی یانه؟
هیچ وقت عقلم به اینجا نمیرسید که کثافت کاریشون تا این حد باشه... پست و آشغال. و لجن... سکوت منو که دید خندید.
-می.دونستم... الکی ادای آدم های دلسوز رو در میاری...
اشاره کرد به یکی از افرادش
-ببرینش...
تا خواست اون مردک دست کثیفش رو بهم بزنه رفتم نزدیک رییس
دستشو برد سمت پاکت سیگارش... یکی از نخ ها رو برداشت روشنش کرد و دوباره نشست روی صندلی..
-این که زل زدی به من یعنی موافقی؟
دیگه چیکار می تونستم بکنم... سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
-خودت خواستی.. فردا روزی اگه فرشاد بیاد و مدعی بشه به زور تو رو وادار به این کار کردم... خودت گردن میگیری؟
در جوابش باز سرمو تکون دادم ...
خندید... تکیه زد به صندلی...
-مررراد اون برگه رو بیار...
بعد از چند ثانیه برگه به دست به من اشاره کرد...
-سواد داری؟
بازم سر تکون دادم..
-چه عجب یه چیزی حالیته...
به برگه اشاره کرد...
-بخونش و امضاش کن.
رفتم نزدیکش و برگه رو ازش گرفتم..
با خودن متحویات داخلش مطمئن شدم که اینجوری میخواد فرشاد رو از دست من راحت که نه... یه جورایی منو از زندگی اون پرت کنه بیرون.. انگار دنبال بهونه بود که موقعیت موجود بهترینش رو براش فراهم کرده بود... خودکارو پرت کرد جلوم
-همه ی اون حرفایی که گفتم توی برگه نوشته شده... امضاش کن..
یه نفس عمیق کشیدم خم شدم خودکار رو از روی زمین برداشتم و پایین برگه رو امضا کردم و گذاشتم جلوی رییس...
-با یه تیر دوتا هدف نشونه گرفتن چه لذتی داره...
پاهاشو دراز کرد...
-کاش نیره زودتر از پا افتاده بود.
با نفرت تمام نگاش،کردم...
خندید و دستشو تکون داد
-گمشو بیرون..
از کلبه که خارج شدم نیره رو دیدم که با حال زارش تکیه زده به پله... نشستم جلوش.. نگام کرد...
-چیکارت داشتن دخترجان..
دستشو ب*و*س*یدم...
-این کارا چیه، بگو چیکارت داشت...
با صدای افتادن یه چیزی سر برگردوندم... داشتن وسایل های نیره رو از توی.ماشین پرت می کردن روی زمین... سریع رفتم سمتشون و.چنان جیغی زدم که هر.دونفر ترسیدن و.ازم فاصله گرفتن... با خشم تمام نگاشون کردم...
بعد خودم وسایلشو از ماشین بیرون آوردم و اونا همچنان نظاره گر بودن... درسته چیز زیادی نداشت ولی همینایی هم که داشت با خون دل جمعشون کرده بود.. خودش گفته بود بعد از مردن شوهرش هر چی داشت و نداشته بود از بین برده بود و تمام اینا رو با پول خودش تهییه کرده بود.. به هیچ وجه نمی تونستم بشینم و شاهد نابود شدن دسترنج زنی بشم که حکم مادرم رو داشت
همه رو که از ماشین پیاده کردم با نگاه غضبناکم به اون دوتا گردن کلفت فهموندم که هری...
بدون کوچکترین حرفی از جلوی چشمم محو شدن...
-ماشاالله...
برگشتم و به نیره چشم دوختم چشماش خیس بود..
-دختر جان کاش منم ذره ای از جنم تو رو داشتم... اون دوتا نره غول فقط با جیغت خشکشون زد اگه زبون داشتی و دعوا می کردی چیکار می کردن...
بعد از مدت ها یه لبخند کم رنگ نشست روی لبم... رفتم سمتش زیر بغلش رو گرفتم از روی زمین بلند کردم... در کلبه رو باز کردم..
-مگه رییس قبول کرد..
با سر تایید کردم.. متعجب نگام کرد...
-چه جوری؟
بردمش داخل کلبه... نشوندمش یه گوشه و سریع وسایلاش رو آوردم داخل کلبه... از پنجره بیرون رو نگاه کردم...
تموم اون کفتارا دور و.بر کلبه ی شغال جمع بودن.. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت نیره ای که هنوز متعجب بود و.منو نگاه می کرد...
تشکش رو پهن کردم و آروم خوابوندمش روی اون... خواستم بلند شم و کلبه رو جمع و.جور کنم که دستم رو گرفت... نگاش کردم...
-چی بهش گفتی که قبول کرد؟!
خم شدم و پیشونیش رو.ب*و*س*یدم...
-خیالت راحت از پسش بر میام..
بیچاره از این حرفم چنان جا خورد که ترسیدم نکنه سکته کرده ..با دستهای لرزون صورتمو لمس کرد..
-درست شنیدم... تو حرف. زدی.. ؟
با لبخندم به دستش ب*و*س*ه زدم..
-مادری کردی در حقم.. دعا کن بتونم جبران کنم..
اشک بود که از چشماش جاری شد...
-یا خدا معجزه شده... آخه چطور ممکنه..
-من از اولش هم لال نبودم که بخواد معجزه ای برام رخ بده..
-چرا دختر جان... صدای این قشنگی داری و.خودتو به لالی می زنی ...
اشاره کردم آروم باشه...
-هیسس.. نباید هیچ احدی بفهمه که من لال نیستم...اگه کسی بفهمه در جا میکشنم..
-خدا منو مرگ بده... چرا آخه مادر... تو که آزارت به کسی نمیرسه...
مگه اینا رحم و مروت -سرشونه...
-چی بهت گذشته مادر.. بگو بهم...
-نمی تونم نیره جان... نپرس که حتی یادآوریش هم برام عذابه... فقط برام دعا کن...
-من کی باشم که بخوام دعا کنم... خدا دعای من گناهکار رو قبول نمی کنه ...
اشکش رو پاک کردم ؛
-نگو این حرفو... تو مهربونترین کسی هستی که تو زندگیم دیدم...
در کلبه به شدت باز شد.. قسم میخورم چهار ستون بدنم لرزید..
مراد با اخم های پیشانیش توی چهارچوب در ظاهر شد...
تموم ترسم از این بود نکنه حرف های مارو شنیده که تا این حد شاکیه
-اوی دختر لال... رییس گفت تا ظهر چیزی نمونده... می دونی ک.عادت.داره غذاشو.سر وقت بخوره..
با این حرفش یه نفس راحت کشیدم.ک صدامو نشنیده..
-با تواام
نگاش کردم
با سر بهش فهموندم الان میام... چنان.نگاهی بهم انداخت که از صدتا فحش بدتر بود.. بعد.درو به شدت کوبید بهم طوری ک.از لولا خارج شد.قبل از اینکه پهن.زمین بشه دویدم وگرفتمش و یه جوری راست و.ریستش،کردم...
ب ساعت نگاه. کردم داشت دیرم می شد... رفتم پیش نیره...
-من میرم اونطرف...
-خدا به همراهت دختر جان... یه چیز رو میگم دلت قرص بشه... رییس با همه ی کثافت کاریش چشمش دنبال هیچ زن و دختری نیست... به خاطر همین آدماش هم جرات اینو ندارن ک.بهت چپ نگاه کنن...
لبخند زدم
-می دونم نیره جان... از ترس همین منو فرستاده اینجا..
قبل از اینکه بخواد سوال بارونم کنه ازسرجام بلند شدم... خداحافظی کردم و.رفتم بیرون...
به کلبه که نزدیک می شدم افرادش طوری نگام می کردن انگاری چندشناک ترین موجود عالمم...
رفتم توی آشپزخونه... هم نشینی بانیره این خوبی رو هم داشت که آشپزیم رو.عالی کرده بود...
نگاهم که به دیگ و.قابلمه ها افتاد بسم الله گفتم و شروع کردم...
-دختره رییس گفت اگه غذات آماده نباشه...
مراد که داخل شد از دیدن غذای آماده بهتش زد...
نگاشو به زور اون همه ظرف غذا برداشت و به من چشم دوخت...
در جواب نگاه متعجبش پوزخند تحویلش دادم...
به خودش اومد... غذاها رو برد... هر وقت می اومد داخل میفهمیدم به ظرفی که برده ناخونک زده... مردی با اون هیکل کم از بچه ها نداشت...
ظرف های خالی رو که آورد خندم گرفت... کم مونده بود لیس بزنن... کوچکترین اثری از غذا نمونده بود...
آستین لباسم رو یه کم بالا زدم و مشغول ظرف شستن شدم.. چند دقیقه ای گذشت حضور یه نفر رو پشت سرم احساس کردم.. برگشتم... مراد بود... جیغمو خفه کردم.. سریع از سرجام بلند شدم و ازش فاصله گرفتم.
-نترس کاریت ندارم.. فقط ...
تمام وجودم شد گوش.. توی این دخمه بلایی هم سرم می آورد کسی خبر دار نمی شد...
من داشتم جون می داد م و اون جون کند تا جمله اش رو کامل کرد..
-...از غذا ها چیزی باقی مونده.؟
همین... تیر بخوره به اون شکمت که تا قبض روح پیش رفتم... ی نفس عمیق کشیدم به قابلمه روی گاز اشاره کردم...
خوشحال شد رفت سمت قابلمه...
مرد گنده خجالت نمی کشیدبا این قیافش... در قابلمه رو که برداشت چشماش برق زد... چند تا نون برداشت و با لقمه های بزرگ مشغول بلعیدن شد... خوردنش هم بی شباهت به غول نبود یه نون رو درسته می کرد تو دهنش... سیر که شد دستشو کشید به سیبیل های پر پشتش...
-از بچگیم تا حالا غذا به این خوشمزگی نخورده بودم...
یه نگاه به قابلمه ی خالی کرد و زد زیر گریه...
من همون جا خشکم زده بود کافیه فقط قیافه ی منو تصور کنید... یه مردک گردن کلفت نشسته باشه روی زمین و های های که ن صداش به گورخر بیشتر شباهت داشت... مثل اون گریه کنه..
به خودم اومدم... خواستم براش آب ببرم... دیدم لیوان کفافش رو نمیده... پارچ آب. رو برداشتم و گرفتم جلوش...
با یه حرکت پارچ رو ازم قاپید و سر کشید... اون همه آب در عرض چند ثانیه محو شد... پارچ رو گذاشت کنارش و دوباره زل زد به قابلمه غذا...
-خدا بیامرزتت ننه اقدس..
به قابلمه می گفت ننه اقدس...
سرش روگرفت بالا و.نگام کرد.
-تاحالا هیچکس نتونسته بود مثل ننه اقدسم غذا بپزه.. تو تونستی...
اشک که نه.. دریاچه ای که از چشماش جاری بود.با. آستین لباسش پاک. کرد... از سرجاش بلند شد..
-ظرفا رو من میشورم تو غذا درست کن برای شام..
متعجب نگاش کردم...
-برو دیگه اگه بخوای اینا رو بشوری به کوه ظرف ها اشاره کرد... دیگه نمیرسی غذا درست کنی..
-باورم نمی شد این غول بی شاخ و دم میخواد کمکم کنه...
-تو هم جای ننه اقدسم... زود باش تا رییس احضارم نکرده...
خندم گرفت.. من غلط بکنم بخوام غول بی شاخ و دمی مثل تورو بزام...
-برو دیگه ننه اقدس..
به زور خندمو کنترل کردم... مطابق حرفش همه ی ظرف ها رو شست تو آشپزخونه موند و.کمکم کرد... و هی ننه اقدس خطابم می کرد... خدا رو شکر کردم من اونو یاد ننه اقدسش میندازم... خوبه معشوقه ای چیزی نبودم... اینجوری احساس امنیت بیشتری می کردم... بعد از تموم شدن کارها... یه سینی پراز غذا کردم و.بردم سمت کلبه نیره...
تا درو باز کردم منو تا چارچوب دید یه خدایا.شکرت بلند گفت.. با پاهام درو بستم و سینی به دست رفتم سمتش... نشستم روی زمین... قبل از اینکه بخواد حرفی بینمون رد و بدل بشه خودم رو انداختم روی شکم نیره و.غش کردم از خنده...
بیچاره خشکش زد...
-چته دخترجان... دیونه شدی..؟
-اگه بدونی نیره جان... مراد به من میگفت ننه اقدس..
دوباره زدم زیر خنده...
حالم که جا اومد همه چی رو براش تعریف کردم.. اونم پا به پای من می خندید... اینقدر که اشک از چشم هامون جاری شد
طی مدتی که رییس اونجا بود من به حرفم عمل کردم کم که نذاشتم هیچ بیشتر از حد توانم هم مایع گذاشتم. مجبور بودم مگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد.. بعد از یه هفته رییس و افرادش قصد رفتن کردن و.چقدر خوشحال ازاینکه تا مدتی قیافه ی نحسشونو نمیدیدم... کم کمش توی این یه هفته چند سانت به عرض شکمشون اضافه شده بود.. سر مست تر از همه مراد بود که توی این مدت تا من می رفتم سمت کلبه ی لبخند پک و پهن روی لبش سبز می شد و تا لحظه ی آخری که اونجا بودم تنهام نمی ذاشت به بهونه ی اینکه حواسش به من باشه پاشو از آشپزخونه بیرون نمی ذاشت و تمام مدت گوش به فرمانم بود.. یه جورایی حکم غلام حلقه به گوش رو.داشت... البته بیشتر به غول چراغ جادو شباهت داشت تا غلام... اینقدر ننه اقدس ننه اقدس نثارم کرد که خودم شک برم داشت نکنه واقعا ننه اقدسشم و خبر ندارم... مخصوصا که اون آخر کار بهم گفت قیافه ات هم منو یاد ننه ام میندازه... خدا میدونه اون لحظه شکممو نیشگون گرفتم که از این غول ها به دنیا نیاره..
همین جناب غول وقت رفتن چنان بغضی کرد که دل آدم رو کباب می کرد.. آخر سر دلم براش سوخت اندازه ی دو س روزش غذا درست کردم و.دادم که با خودش ببره... چنان خوشحال شد که بغلم کرد... تا خفگی فاصله ای نداشتم...
همینجور قربون صدقه ی ننه اقدسش که مثلا من باشم می رفت و من فلک زده توی هوا داشتم دست و پا میزدم که رهام کنه... خدا بهم رحم کرد و یکی از افراد رییس صداش زد مگرنه تا چند دقیقه ی دیگه جنازه ام گذاشته می شد روی زمین... همون لحظه پشت دستم رو داغ کردم دیگه غلط بکنم از این غلطا بکنم.. خوبی کردن به این جماعت نیومده...
وقتی خواست بره تو چشمای ورقلمبیده اش اشک جمع شده بود آخر سر به زور با ننه ی خیالیش که من باشم خداخافظی کرد و رفت...
صدای بسته شدن در که اومد رو زمین وا رفتم سجده ی شکر به جا آوردم که تونستم از پس اون یه گله شغال بر بیام...
اما مثل همیشه اشتباه فکر می کردم... جهنم اصلی چند روز بعد اومد به مزرعه...
توی مزرعه بودم. که صدای ماشینش رو شنیدم...
مثل خودش ترسناک بود.. سیخ وایسادم...
منو نمی دید ولی من ملک عذابم رو دیدم که با کریم در حالی که یه اسلحه تو دستش بود وارد کلبه ی خودش شد... جفت دستام رو زدم تو سرم و نشستم روی زمین...
خدایا حداقل بهم مهلت نفس کشیدن بده...
-نیره!..
یا خدا...
کریم بود.. تمام عزممو جزم کردم از سرجام بلند شدم رفتم سمت کلبه.. با اینکه به ظاهر راه می رفتم ولی با یه نگاه ساده می شد به لرزش بدنم پی برد...
-نیره!...
با سرعت خودم رو رسوندم به کلبه..
اونم مثل من رنگ به رو نداشت...
خواست بلند شه مانع اش شدم...
-خدا منو بکشه دختر جان همه اش تقصیر منه...
-این چه حرفیه... تو چه تقصیری داری؟
-رنگ به رو نداری مادر...
خدایا میزاشتی دو.روز این دختر نفس راحت بکشه از دست اون کفتار پیر بعد پسرش رو میفرستی سراغش...
تا خواستم جوابش رو.بدم در کلبه به شدت باز شد..
-کری... زن خرفت.. نمی شنوی دو.ساعته دارم صدات میزنم...
کریم با ابروهای گره شده وایساده بود تو چارچوب...
دستم رو مشت کردم... نمی دید که دراز کشیده و.حالش بده باز عربده میکشید... طاقت نیاوردم رفتم سمتش... و مثل خودش جلوش قد علم کردم.
ی نگاه بهم انداخت سرش روتکون داد...
-گمشو اونور حالم ازت بهم میخوره..
از جلوش کنار که نرفتم هیچ محکم تر هم وایسادم..
-نیره کری... پاشو بیا آقا گشنشه...
-آقا کریم... من از پا افتادم نمیبینی.
-ب من چ.. ..من فقط می دونم غذای آقا باید آماده باشه...
-ترانه به جای من همه کاری می کنه ... رییس هم قبول کرده..
خندید
-این یه تیکه استخون چه کاری ازش بر میاد...
-بر میاد به خدا برمیاد... حتی بیشتر از منم کار می کنه ... خودش تنهایی برای رییس و.افرادش غذا درست می کرد..
-کی این؟
-به قرآن قسم راس میگم...
-گیرم که تو راست میگی... آخه آقا به خونش تشنه اس.. ببینتش دوباره می افته به جونش.. از زن های ...متنفره...
با این کلمه اش تنم لرزید... ... به من که حتی شوهر خودم بهم دست نزده... آخه اینا چرا اینقدر بی انصاف بودن... اصلا مگه من ه رزگ ی بلد بودم...
-به.خاک محمود این از آب هم پاکتره...
-نمی خواد واسه من قصه بگی... تو فقط بگو میخوای چه غلطی بکنی با این وضعت عین جنازه افتادی...
-گفتم که ترانه رو ببر با خودت فقط اگه میخوای آقا شاکی نشه... نذار ببینتش... تو آشپزخونه قایمش کن... اینجوری هم کار تو راه بیفته هم ما... می دونی که اگه آقا بفهمه مجبورت می کنه خودت غذا بپزی...
به من نگاه کرد
-آشپزیت که خوبه..
-به خدا خوبه از منم بهتر بلده غذا درست کنه..
سرش روتکون داد...
-باشه... فقط لباس های نیره رو بپوش... که خیلی شک نکنه...
-خدا خیرت بده آقا کریم...
بدون حرف رفت بیرون و درو بست...
-بیا ترانه جان لباسمو از توی صندوقچه بردار بکن تنت.. بدو تا صداش در نیومده... امروز خوش اخلاق بود که قبول کرد... ولی از حق نگذریم خوش اخلاق تر از داداششه...
همینجور که لباسمو عوض می کردم نگاش کردم...
-داداشش!؟
-مگه کرم رو ندیدی...
-واقعا..
-آره دخترم.. داداشن..
-نکنه گل پرى خواهرشونه..
خندید..
-نه اون قضیه اش مفصله فقط همینو بدون کرم خاطر خواهشه...
نتونستم نخندم...
خاطر خواهی و کرم... وای گل پرى رو.بگو.. هنوز خنده بر لبم بود که در اتاق باز شد...
-چقدر معطل میکنی... آقا میادا..
-چه خبرته... مگه طویله اس.. نباید یه در بزنی... نمیگی دختر مردم داره لباس عوض می کنه ... قباحت داره مرد..
-خوبه خوبه... نه که بدش میاد..
رو کرد سمتم..
-شانس آوردی به جای نیره مجبور نیستی لباس های گل پرى رو بپوشی..
با آوردن اسم گل پرى منو نیره زدیم زیر خنده..
-هرهر کجاش خنده داشت..
-هیچی آقا کریم شما به دل نگیرین داشتم از دلدادگی خان داداشتون برای ترانه میگفتم...
-اون اگه عقل داشت من غمی نداشتم..
رو کرد سمتم.
-معطل چی هستی بیا دیگه..
با تکون دادن دستم از نیره خداحافظی کردم و با کریم رفتیم سمت کلبه ی وحشت...
کریم کشیک داد وقتی دید خبری از آقا نیست تندی منو فرستاد پایین و درو بست...
تا رسیدن به آخرین پله یه تیکه نفسمو نگه داشتم و.درو که بست یه نفس عمیق کشیدم...
با اون همه ترسی که داشتم ولی یه لحظه قیافه ی گل پرى و.کرم از جلوی چشمم کنار نمی رفت... خدایی چه زوج های شگفت انگیزی می شدن... حالا ننه اقدس مراد بماند که هنوز که هنوزه یادم که میاد میخندم...
ب آشپزخونه نگاه کردم... خوشبختانه مرتب بود... اینم از صدقه سری مراد بود... در این مورد خدا خیرش بده حداقل یه خصلت خوب توی اینا ک.ن... یه آدم دل نازک توی این غول های بی شاخ و دم کشف شد...
کارام که تموم شد یه گوشه نشستم و.خودم رو باد زدم...
چیز زیادی تو کلبه نداشتیم اینم که درست کرده بودم از بقایای اون لشکر بود... صدای باز شدن در اومد سیخ وایسادم... قلبم تند تند میزد...
کلی نذر و.صلوات که آقا نباشه...
-نیره غذا آماده اس..
یه نفس عمیق کشیدم...
فکر نمی کردم از دیدن کریم اینقدر خوشحال بشم... همینجور که پشت سرش رونگاه می کرد پله ها رو.دوتا یکی اومد پایین...
-غذا آماده اس؟ آقا خیلی شاکیه ها.. عادت داره مثل پدرش سر ساعت غذا بخوره...
کوفتش بشه...
یعنی اگه می تونستم توی غذای همه اشون سم می ریختم.. ولی حیف... من پست نبودم مثل خودشون... همینجور که غذاهایی که تو سینی بود بو می کرد... نگام کرد...
-قیافه اش و بوش که بد نیست... دعا کن که آقا خوشش بیاد... مگرنه فاتحه ات خونده اس...
اینو که گفت از پله ها رفت بالا و درو بست... نشستم روی زمین و زانوی غم بغل گرفتم...
چشمامو بستم...
خدایا.. مگه من چه گناهی کردم که تاوانش اینجا بودن منه... سعید...
دوباره اون بغض لعنتی نشکن اومد سراغم... کاش میتونستم گریه کنم... برای خودم... سعیدم... مردم... زندگیم... دامادی که داماد نشد... دستم رو گذاشتم روی لبم... هنوز گرمی ب*و*س*ه اش رو حس می کنم... یادم که به فرشاد افتاد تنم لرزید... به خداوندی خدا انتقام سعیدمو میگیرم... هم از تو هم از اون رییس. کثیف تر از خودت...
با باز شدن در سر چرخوندم... کریم بود... سریع بلند شدم... نگام چرخید سمت سینی خالی...
-شانس آوردی...
خواست بره مانع اش شدم...
با ابروهای گره خورده نگام کرد...
-من فرشاد پدر سوخته نیستم که بخوای گولم بزنی...
خندم گرفت... آخه یه لحظه به عقلش رجوع نکرد آدم قحطه بخوام تورو گول بزنم... کم کمش چهار برابر من هیکل داری... بهم دست بزنی پس. می افتم
در جواب سخن گرانبهاش به یخچال اشاره کردم...
-چیکارش کنم..
سر تکون دادم و درشو باز. کردم...
یه نگاه به یخچال انداخت یه نگاه به من..
-به من چه... برم توش...
خندمو خوردم..
اشاره کردم هیچی توش نیست
تازه دوزاریش افتاد...
-زودتر بگو زنیکه... منو مسخره ی خودش کرده... اگه سواد داری هر چی میخوای بنویس برات میخرم...
به سینی اشاره کرد...
-اینا رو هم بشور.. در ضمن... اتاق های بالا باید.از تمیزی برق بزنه... آقا خیلی روی رو این چیزا حساسه...
خشکم زد..
-نترس.. هر وقت آقا رفت. یه چرخی دور و.بر رودخونه بزنه خبرت میدم..
یه نفس عمیق کشیدم...
-یه چیزی هم اگه داری بذار ببرم برای نیره...
متعجب نگاش کردم..
-چته..
از لحنش ترسیدم خودم رو جمع و.جور کردم..
-ناخوش احواله... باید یه چیزی. بخوره تا بتونه سر پا وایسه...
نه پس دوتا داداش مشکوک میزنن...
-پ چرا وایسادی بجنب دیگه..
پریدم بالا... با سرعت باور نکردنی غذا گذاشتم ک.ببره برای نیره... یه اخم تحویلم داد و.رفت...
نه ولی خدایی نیره راست میگفت... از کرم خیییییییلی بهتره... اون.فقط یه غول بی شاخ و دم بی عقل عاشق بود... از یاد آوری عشق و عاشقیش دوباره خندم گرفت..
باز خوبه توی این وضعیت یه چیزی موجبات تفریح و.شادی مارو به پا کرد...
داشتم گاز رو تمیز می کردم که صدای پیس پیس یه نفر و شنیدم... پایین پله وایسادم و.بالا رو نگاه کردم.. کریم بود..
-با آقا میخوایم بریم سمت رودخونه پنج دقیقه ی دیگه برو بالا سریع کارت رو انجام بده و.برگرد همین جا. ملتفت شدی چی گفتم...
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم... پشت سرش رونگاه کرد.. رفت بیرون و درو به آرومی بست... بعد از پنج دقیقه حاضر شدم وبرگه ی مربوط به آشپزخونه و خرت و پرت هایی رو که کریم باید میخرید رو گذاشتم روی کابینت و با قدم هایی آهسته از پله ها رفتم بالا و درو بستم... خوشبختانه غذا آماده بود و زیرش هم خاموش بود... درو باز کردم... به دور و.برم نگاه کردم کسی نبود. یه نفس راحت کشیدم... پاورچین پاورچین رفتم سمت پنجره... با دیدن آقا و کریم سوار به اسب در حالی که از کلبه دور می شدن یه نفس عمیق کشیدم تا یه کم جون بگیرم... برگشتم و به سالن چشم دوختم... باید سریع کارمو انجام می داد م... افتادم به جون کلبه همه جارو برق انداختم... همونجوری که کریم ازم خواسته بود...
فقط موند اتاق آخر... نمی دونم چرا هنوز وارد نشده ازش می ترسیدم... چون وقتم کم بود با سلام و.صلوات درشو باز کردم... اولین چیزی که به محض ورود به اتاق به مشامم خورد بوی سیگار بود... جلوی بینیم رو گرفتم وبا جارو و.دستمال وارد اتاق شدم... مشغول تمیز کاری شدم... چیز زیادی جز ی تحت و کمد و یه صندلی توی اتاق نبود مشغول تمیزکاری بودم که نگام افتاد به پیرهن مردونه ای که روی تخت بود... رفتم سمتش بو کردم می خواستم ببینم بوی عرق میده یانه. اما عطری که داشت... سر جام خشکم زد...
دوباره بو کردم... خیلی خوشبو بود... البته با بوی سیگار قاطی شده بود...
با صدای بسته شدن در چهار ستون بدنم لرزید...
-کریم یه لیوان چایی برام بیار..
قلبم داشت می اومد تو دهنم... صدای قدم هاشو می شنیدم که به اتاق نزدیک میشه... به پنجره نگاه کردم... قفل بود...
-کریم... بگو نیره غذا رو آماده کنه...
دستگیره یه درو که چرخوند تنها چیزی که به فکرم رسید زیر تخت بود یه جورایی شیرجه زدم زیر تخت...
در باز شد و از زیر تخت یه جفت کفش مردونه رو دیدم که وارد اتاق شد... نفسم تو سینه حبس شده بود هر آن ممکن بود سکته رو بزنم.. با صدای تخت و تکونی که خورد فهمیدم نشسته روی تخت.. کفشاشو بیرون آورد و مرتب گذاشت یه گوشه و مطمئنن دراز کشید...
بعد از چند لحظه دود سیگار به مشامم رسید... دستمالی که دستم بود رو گرفتم جلوی دماغم که سرفه نکنم اما با عطری که حس کردم... سکته رو کامل زدم... پبرهنش تو دست من چه غلطی می کرد..
-کریم کدوم قبرستونی هستی...
موی تنم سیخ شد... کریم حق داشت این همه ازش حساب ببره...
-کریم پدر سوخته...
در اتاق ک.باز شد حرفش رو ادامه نداد...
-ببخشید آقا تا آب خواست به جوش بیاد طول کشید..
-نیره نمی دونه من هر روز این موقع چایی کوفت می کنم...
کریم اومد و یه چیزی گذاشت روی تخت...
نیم ساعت دیگه شامم رو بیار همین جا... تو اتاق میخورم... حوصله بیرون رو.ندارم
-چشم آقا...
دلم می خواست دو.دستی بکوبم فرق سرم با این شانس گندی که داشتم
کریم با قدم هایی آهسته از اتاق خارج شد... کاش می شد یه جوری بهش بفهمونم من اینجا گیر کردم... تنها راه نجاتم خودش بود... ولی چه فایده خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم رفت...
با.پخش شدن یه آهنگ خارجی سنگ کوب کردم.. خیلی صداش مزخرف بود... همین مزخرفات رو گوش میده که اینقدر اخلاقش گنده... نیم ساعت تموم مجبور شدم اون صدای نکره رو تحمل کنم... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با دستام گوشام رو بگیرم.. از اون طرف هم دود سیگار داشت خفه ام می کرد...
-کریم..
از ترس نزدیک بود سرم بخوره به تخت که خودم رو چسبوندم به زمین... از حرکت تخت حدس زدم که نشسته...
دوباره اون کریم فلک زده رو صدا زد... دلم براش سوخت... صداش مثل غرش شیر بود...
بار سوم صداش زد کریم درو باز کرد...
-ببخشید آقا...
-هیچ معلومه امروز چه مرگته...
-آقا داشت غذا حاضر می شد...
-به نیره بگو بخواد بامن اینجوری تا کنه باید قید اینجا رو.بزنه... من پول مفت به کسی نمیدم...
-آقا دستش بند بود.. کارهای مزرعه هست اینجا هم هست..
-باشه... من که گفتم یه نفر دیگه بیارم وردستش خودش نخواست...
-شما یه مرد خواستین بیارین..اون یه زن تنهاست معذبه...
-آخه کی به این پیرزن چشم داره...
-خب بالاخره زنه.. حیا سرش میشه...
-اگه همون قدیمیها یه چیزی حالیشون بشه مگرنه دخترهای این دوره از دم همه اشون یه مشت ...ی به درد نخورن... این غذا رو بیار همینجور بر و.بر وایسادی منو نگاه میکنی...
-ببخشید آقا حواسم رفت پی حرفتون...
کریم اومد نزدیک تخت... موقعیت مناسب بود خودم رو کشوندم سمتی که کریم. بود.. دستم رو دراز کردم که یه دفعه پا گذاشت روی انگشتام.. اون یکی دستم رو رو گذاشتم جلوی دهنم تا جیغ نزنم
.خیلی سنگین بود.. فاتحه دستم رو خوندم... ولی اون انگار نه انگار دست من فلک زده رو له کرده... داشت اشکم در میومد که پاشو برداشت... سریع دستم رو برداشتم.. از سرخی گذشته بود کبود شده بود...
-آقا چیزی دیگه ای هم میخواین براتون بیارم...
نه... نرو ...التماس می کنم.. خواستم پاچه ی شلوارش رو بگیرم که قدم رو رفت عقب...
-نه... اگه خواستم صدات میزنم...
-با اجازتون من باید برم شهر نیره یه لیست داده واسه آشپزخونه خرت و.پرت بخرم... شما چیزی لازم ندارین...
-نه... بهش بگو هر چی میخواد بگه.. سه ساعت تا شهر راهه...
-باشه آقا.. کاری ندارین با من..
-نه برو... آخرین تلاشم برای گرفتن پای کریم بیهوده بود و اون در مقابل چشم های پر از حسرت من از اتاق بیرون رفت...
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت.. تخت صدا داد پاهاشو گذاشت روی زمین.. رفت سمت پنجره... قفلش رو باز کرد و پنجره باز کرد
آخی هوای آزاد... پس الهی شکر خودش هم داشت خفه می شد... کاش میمردی از دستت راحت می شدم... اینبار ی آهنگ مزخرف تر از قبلی گذاشت و نشست روی صندلی راحتیش و.به آرومی تکون خورد...
از این آرامش مزخرفی که با این آهنگ داشت حالم به هم میخورد... من دارم سر درد میگیرم این آرامش میگیره... کاش بخوابه حداقل... تکون های صندلی و.آهنگ بد جور روی مغزم راه می رفتن.. نیم ساعتی فکر کنم گذشته بود که پنجره رو.بست قفلشم زد رفت سمت در... اونو چرا قفل کردی دیگه... برگشت و.روی تخت دراز کشید...
حالا دیگه کارم خیلی سختتر شده بود...
با صدای زوزه یه گرگ چشمامو باز کردم
.باورم نمی شد یعنی واقعا من توی این وضعیت خوابم برده بود.. به دور و برم نگاه کردم همه جا تاریکی مطلق بود... آب دهنم روقورت دادم... گوشام رو تیز کردم صدای نفس های منظمش رو.شنیدم... یه نفس عمیق کشیدم و.ب آرومی از زیر تخت اومدم بیرون.. یه کوچولو سرمو بالا گرفتم... خوابیده بود.. زیر نور مهتاب قیافش مهربونتر به نظر میرسید.. آروم از سر جام بلند شدم رفتم سمت در دستگیره ی درو فشار دادم قفل بود.. آه از نهادم خارج شد... برگشتم سمت تخت.. زل زدم بهش با نگاهم سرتاپاشو به دنبال کلید آنالیز کردم... خوشم نمیاد قیافش رو توصیف کنم چون اصلا ازش خوشم نمیاد... وای یافتم.. پاورچین پاورچین رفتم اون سمتش.. خم شدم که دسته کلید رو از کمربندش جدا کنم و.همینجور هم حواسم بود که به بالا تنه ی برهنش نگاه نکنم... به آرومی دسته کلیدو از کمربندش آزاد کردم درست لحظه ای که خواستم برش دارم چرخ خورد و رفت زیر بدنش...
چشمم رو بستم.. در بد شانسی نظیر نداشتم...
نشستم روی زمین منتظر بودم تا فرجی بشه . ولی نخیر خبری نبود..
تا بلند شدم چرخید.. انگار دنیا رو.بهم دادن با خوشحالی رفتم سمتش ...دسته کلیدو.برداشتم خواستم برم سمت در که مچ دستم رو گرفت... یعنی دلم میخواست بمیرم و.این اتفاق نیفته.
برم گردوند سمت خودش...
جرات نگاه کردن به صورتش رو.نداشتم... از اون طرف هم سکوتش بیشتر منو می ترسوند.. منی که با مرگ فاصله ی چندانی نداشتم...
-تو اتااااق من چه غلطی میکنی... هان..
کلمه به کلمه اش رو با صدایی غرش مانند از دهان جاری کرد..
با سیلی محکمی که به صورتم زد و پهن زمین شدم به خودم اومدم... سربلند کردم و نگاش کردم... عین یه ببر آماده ی حمله بود
ی لگد بهم زد..
-زنیکه میگم تو اتاق من چه غلطی میکنی جواب منو میدی یا زبونتو از حلقت بکشم بیرون...
نمی دونم چی شد.. چه نیرویی به دادم رسید...ک یهو حمله کردم سمتش و هلش دادم نیفتاد اما یه قدم رفت عقب. چنان جیغی تحویلش دادم که توی عمرم سابقه نداشت... با حیرت نگام می کرد...
-چته روانی... اومدی تو اتاق من بعد به خودت جرات میدی و.جیغ میکشی... اونم.سر کی... من... شهاب نیاوران... اومد سمتم ولی یه وجب هم عقب نرفتم...
-از جونت سیر شدی نه... فکر کردی میتونی منو گول بزنی... زنیکه ی .. حساب من با اون فرشاد آشغال جداست... اینم تو گوشت فرو کن... حالم از این کلمه به هم میخورد که هی کوبیده می شد تو سرم..
زدم به سیم آخر..
-هررزه خودتی و هفت جد و آبادت...
با چشمای از حدقه بیرون اومده نگام کرد...
-تو مگه لال نبودی...
-نه...
با یه حرکت موهامو چنگ کرد و تو هوا آویزونم کرد...
-خر کی باشی که جرات میکنی سر من داد بزنی... حالا لالی یا نیستی... حساب دروغی که فرشاد گفته رو بعد میرسم. اما حساب تو رو الان میرسم... پرتم کرد روی تخت...
همون جا به غلط کردن افتادم...
بهم نزدیک که شد نزدیک بود قبض روح بشم... هر تنبیهی رو تحمل می کردم الا اینو...
دستشو برد سمت کمربندش...
خدایا حاضرم بمیرم ولی بهم تجاوز نشه... خدایا...
کمربندش رو باز کرد و تو هوا ضربه زد... به کمربند دست کشید...
-چرم اصله... دردش نابودت می کنه ..
یه نفس راحت کشیدم...
از عکس العملم عصبانی شد و با تمام قواش ضربه زد به جسم پر از زخمم...خواست دوباره بزنه... اما نگاهش عوض شد... برق یه چیزی تو نگاهش منو ترسوند... حمله آورد سمتم... برای فرار دیر شده بود.. تو حصار دستاس قفلم کرد..
--اینجوری کیف نمیده...
با یه حرکت لباسمو از وسط جر داد...
نفسم در نمی اومد... با کمربندش افتاد به جون بدن نیمه برهنه ی من... ضربه هاش دردناک.بود... نتونستم تحمل کنم... جیغ زدم... فریاد زدم و.خدا رو صدا کردم...
لذت میبرد... می خندید... مریض بود یه مریض روانی...
اینقدر زد که خودش به نفس نفس افتاد... خم شد...
-حالا آدم شدی... دفعه ی دیگه جرات میکنی سرمن داد بزنی... زنیکه هررززه..
این کلمه رو با لذت گفت... فهمیده بود چقدر از این کلمه متنفرم... اینقدر بهم نزدیک بود در جوابش تونستم تف بریزم تو صورتش...
-تو.فقط یه اشغالی... مثل اون فرشاد آشغال و اون پدر آشغالت... کثافتین... زمین داره عذاب میکشه از تحمل وجود نکبتتون...
یه سیلی محکم نثارم کرد...
-حرف دهنتو بفهم... انگار هنوز آدم نشدی...
به سرتاپای زخمیم نگاه کرد...
-آدمت می کنم...
آباژوری که روی میز بود تا خواست حمله کنه برداشتم و کوبوندم توی سرش... نا باورانه دست گذاشت روی سرش... انگار خودش هم باورش نمی شد من این همه زور داشته باشم... ولی خبر نداشت یه دختر برای حفظ آبرو و شرفش هر کاری می کنه ... دستشو از پشت سرش برداشت... به خون کف دستش نگاه کرد... سرش روچرخوند سمت من... از ترس جرات هیچکاری رو نداشتم... نگاهش منو می ترسوند خواستم از زیر دستش فرار کنم که یه دفعه با تموم عظمتش افتاد روی من...
...سنگینی یه چیزی رو روی بدنم حس می کردم... داشتم خفه می شدم... چشمامو باز کردم... نفس کشیدن یادم رفت... آب دهنم روقورت دادم... سرش تو گودی گردنم بود... از نفساش که به گردنم میخورد فهمیدم زنده است... تمام توانم رو به کار بردم تا از روی خودم پرتش کنم اونور اما سنگین تر از این حرفا بود.. باید یه کاری می کردم نمی تونستم که تا آخر عمر همی مدل بمونم... سرمو تا اونجا که می شد بلند کردم... درست چسبیده به گوشش جیغ زدم..
.پرید بالا... منگ بود... گیج میزد... با تعجب به اطرافش نگاه کرد...
...از موقعیت استفاده کردم و.از سر جام بلند شدم... متوجه حضورم شد.. سر برگردوند سمتم... منتظر هر عکس العملی و شکنجه ای بودم...
-عسل...
چشام چهارتا شد.. نگاش کردم...
-کی این بلا رو سرت آورده...
با دهن باز نگاش کردم.. بازوهامو گرفت...
-میگم بگو کی این بلا رو سرت آورده... بگو تا خودم دستشو قطع کنم...
چشمامو باز و بسته کردم... جوون مردم از دست رفت... دوباره تکونم داد اینبار محکمتر از بار قبل...
-د حرف بزن لعنتی.. میگم کی این بلا رو سرت آورده...
آب دهنم روقورت دادم.. به خودش اشاره کردم...
-تو..
-من،؟! چرا حرف بیخود می زنی ... من تا حالا کمتر از گل بهت گفتم که بخوام اینجوری پر پرت کنم.. ن اصلا...
کمربندش رو برداشتم و گرفتم سمتش...
-با این...
کمربند رو.ازم گرفت چند لحظه خیره نگاش کرد بعد.ی دفعه کوبوند به دیوار...
-لعنت به من... چرا چیزی یادم نمیاد...
هاج و.واج نگاش کردم...
-آقا حالتون خوبه...
نگام کرد.. نگاهش یه جوری بود...از.اون نگاههای ترسناک خبری نبود...
-از کی تا حالا شدم آقا... من که شهاب عزیزت بودم...
یا خدا... بچه ی مردمو زدم ناقص کردم.. از روی تخت پریدم پایین... اما سوزش ضربه هاش امونم رو برید و جیغ زدم..
خودش رو رسوند به من..
-دستم بشکنه... دردت میاد خانمم...
یعنی دلم میخواست زار بزنم... خانمم... یا خدا اینو دیگه کجای دلم. برارم
ازش فاصله گرفتم...
-به من دست نزن...
اخم کرد...
-می دونم حق داری... ولی باور کن هیچی یادم نمیاد... دستشو گذاشت روی شقیقه اش...
-باور کن یادم نمیاد ،حتی اینکه کی اومدیم اینجا!
.لباس پاره شدمو چسبوندم به خودم تا اون وضع اسفناکم کمتر بشه...
به زحمت از سر جام بلند شدم.. خواست دوباره بهم دست بزنه جیغ زدم... ازم فاصله گرفت...
-باشه عسلم... کاریت ندارم...
همینجور ایستاده دستشو .ب حالت تسلیم برد بالا... عقب عقب رفتم و
دستم رو بردم سمت دستگیره... شاکی برگشتم طرفش...
-بازش کن..
دور و برشو نگاه کرد... دسته کلید رو از. روی تخت برداشت... اومد سمت من.. ازش فاصله گرفتم... درو باز کرد و خودش کنار در وایساد...
با نفرت نگاش کردم و در حالی که لباسمو به خودم میفشردم از اتاق اومدم بیرون...
هنوز قدم اول آزادیم رو بر نداشته بودم که با کریم سینه به شکم شدم.. نگاهش از عزرائیل کمتر نبود...
-کدوم قبرستونی بودی...
-هوی مرتیکه گردن کلفت دستت به عسل من بخوره ریز ریزت کردم...
کریم دستش تو هوا خشک شد و با چشم هایی از حدقه در.اومده به آقا خیره شد..
-آقا با من بودین...
-اون دستتو بنداز پایین تا قلمش نکردم...
مثل من جا خورده بود.. دستشو آورد پایین...
-آقا حالتون خوبه...؟
خواستم یه جورایی جیم بشم که شهاب سریع جلوم وایساد...
-برو به نیره بگو لباس های عسلو بیاره...
-عسل؟
-کررری... میگم بگو.براش لباس بیاره...