-ازت متنفرم... اصلا از همتون متنفرم... ی مشت آشغالید... کثافتین.. زندگی ام رو گرفتین عشقم رو گرفتین...
اشکام تموم شدنی نبودن.. با آستین لباسم اشکامو پاک کردم...
-از تو هم بیشتر از همه متنفرم... تو... تو...
نتونستم ادامه بدم... خواستم برم که دستم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش...
-من چی؟...
دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون...
-تو تنها چیزی که داشتم رو ازم گرفتی...
اینو که گفتم با سرعت تمام از اصطبل زدم بیرون... هنوز نرسیده بودم به عمارت که خوردم به ی چیزی و.افتادم زمین...
سرمو بلند کردم.. کرم بود با اون لبخند کریهش...
-رییس گفته آماده شو قراره بریم..
سکته رو زدم
-ب... ریم... کجا؟
-فروختت به یکی از شریکاش...
دستم رو گذاشتم روی دهنم...
خدا...
باید ی کاری می کردم تنها کسی که می تونستم بهش رو بزنم بهناز بود خواستم برم و.بهش بگم میخوان چه بلایی سرم بیارن ولی کرم نذاشت.. هر چی ضجه زدم التماس کردم فایده ای نداشت گلپری با اون قیافه ی نحسش ی بقچه پرت کرد توی سینه ام... از همه خوشحال تر بود که از شرم خلاص. میشه و من از همه بدبخت تر...
ماشین که آوردن انگار می خواستن منو ببرن سردار...
حالم خراب بود... توی اوج ناامیدی شهاب رو دیدم که می اومد سمت عمارت رییس... انگار منجی خودم رو دیدم پرواز کردم سمتش اما یک قدم برنداشته توی هوا معلق شدم و پرتم کردن تو ماشین خواستم برم بیرون یکی از افرادش دستم رو بست... جیغ زدم و شهاب رو صدا کردم... توی دیدم بود.. به خوبی می دیدمش... تا خواست دنبال صدا بگرده ی دستمال گذاشته شد جلوی دهنم و تصویر شهاب... تار و.تارتر شد و در آخر چشمام به کل بسته. شد...
با ضربه ای که به پام وارد شد. چشمم رو باز کردم تار می دیدم.. اما کم کم همه جا واضح شد.. زمان و مکان دستم نبود... نمی دونستم کجا هستم... به دور و برم نگاه کردم
-بیا بیرون ببینم چی رو داری نگاه میکنی..؟
یکی از افراد رییس منو از ماشین کشید بیرون... همه جا تاریک بود... از شب متنفرم... همه ی اتفاق های بد شب سرم اومده بود...
با ی نگاه سطحی که انداختم متوجه شدم که اینجا خیلی از خونه رییس کوچکتره...دیوارهایی که مثل حصار دور تا دور حیاط رو گرفته بود و به ی زندان تبدیل کرده بود..
با کشیده شدن یقه ی لباسم آخم در اومد...
شاکی از این حرکتش جیغ زدم و دستشو کنار زدم.
-کثافت به من دست نزن... خودم دارم میام کوری.
اون مرد چهارشونه عصبی بهم نگاه کرد ولی چیزی نگفت... حس کردم با اون ابهت دلش برای حال و روزم سوخت...
دنبالش راه افتادم و.وارد ساختمون دو طبقه ی بزرگی که میون باغ قرار داشت شدم...
خودم رو زدم به بی خیالی انگار در تقدیرم بود که هر از مدت کوتاهی بدبختی هامو اپدیت کنم...
-این دختره کیه؟...
برگشتم سمت صدا...
ی پیرزن عصا در دست درست روب روم بود..
خدا رو صد هزار مرتبه چشمم به ی زن خورد... حالم از اون همه مرد به هم میخورد
-خانم بزرگ کنیزجدید آقاس...
با این حرفش انگاربرق س فاز. بهم وصل کردن...
آخه رییس چطور با من که زن پسرش محسوب می شدم چنین معامله ای رو کرده بود؟
پوزخند زد و.روی مبلمان سلطنتی قهوه ای.رنگش نشست..
-این مرد سیرمونی نداره... آخه این بچه می تونه از پس اون هیکل بر بیاد بفرسش بره تو بخش ندیمه ها
توی این وضعی که داشتم بهترین خبر خوشی بود که میتونستن بهم بدن
-نمیشه خانم بزرگ، رییس گفتن برای آقا ...
--رییست و.آقا باهم دیگه گوه خوردن! مردک تو این وسط چکاره ای که رو حرف من حرف می زنی ..
مرد ازم فاصله گرفت
-من نمی دونم خانم بزرگ ،ب من دستور دادن که اینو بیارم اینجا... من وظیفم بود کارمو انجام بدم دیگه قراره چیکار کنه به خودتون مربوطه... من باید برم با اجازه
-مرد از سالن که خارج شد خانم بزرگ
عصاش رو کوبید به زمین..
-همتون ی مشت حروم لقمه این... بری که بر نگردی.
خندمو خوردم... نگاهش رو از در گرفت و.ب من چشم دوخت
-اسمت چیه ؟
ستاره.. ترانه... عسل... هانی...
کدومو باید میگفتم؟
-لالی.
سرمو تکون دادم..
-ن خانم... اسمم ستاره اس..
-ستاره...
یجوری اسممو بیان کرد...
با بلند شدن صدای قهقهه چند تا زن سرمو چرخوندم و.ب بالای پله ها چشم دوختم...
ی مرد میخورد پنجاه و خورده ای ساله با س سه تا زن با لباس های زشت و.زننده ای که تنشون بود از پله ها می اومدن پایین...
دیدن اون زن ها توی لباس های کوتاه و.بدن نمایی که پوشیده بودن حالمو به هم میزد..
رسیدن به سالن و.مرد روی یکی از مبل ها جا گرفت... از بس درشت هیکل بود.کل مبل رو احاطه کرد. اون س تا زن هم ی جورایی دلبرانه خودشونه بهش چسبوندن...
از همین جا بوی تعفن رو احساس می کردم... اینبار فرستاده شده بودم به ی کثافت خونه...
-به چطوری مادر... چرا اخمات تو همه ؟
ب خانم بزرگ نگاه کردم
-انتظار که نداری با این کثافت کاریت خوشحال باشم...
مرد خندید.
-باید از زندگی لذت برد... مگه غیر از اینه...
-نمی گی پسرت فردا از تو الگو بگیره ؟
مرد خندید..
-خب بگیره... پول داره... قیافه داره بره حالشو ببره. !
-همین کارا رو کردی که دخترت به اون وضع...
نتونست حرفش رو ادامه بده.بغض کرد از سر جاش بلند شد...
-خدایا من از حق مادری خودم گذشتم... اینو عذاب بده بعد از شرش خلاصم کن !
-خیلی به خودت مطمئنی ها.. مگه قراره چند سال دیگه عمر کنی. ؟
با این حرفش هر سه زن با لحن چندشناکی زدن زیر خنده..
خانم بزرگ سرش روبا تاسف تکون داد و اومد سمت من
-بیا بریم
خواستم برم اما حرف مرد مانع شد
-این همون دختری نیست که قرار شد رییس بفرسته ؟
خانم بزرگ شاکی برگشت سمتش
-ک.چی.. نکنه میخوای به این بچه هم...
مرد خندید
-چیه مگه.. پول دادم باید کیفش رو ببرم!
-اینقدر مگس دور و.برته با همونا سرگرم باش این بچه هم میفرستم قسمت ندیمه ها... به خاک اون دختر قسم بخوای فکر ناجور بکنی تموم این حوری هات رو جمع می کنم کف حیاط و.جلوی چشم خودت آتیششون میزنم !
-باشه حالا نمی خواد قاطی کنی.. این همه ما داریم... این فسقلی هم باشه واسه خودت..
ی نفس راحت کشیدم...
و دنبال خانم بزرگ درحالی که زیر لب فحش نثار پسرش می کرد از سالن خارج شدم
- پسره ی حرومزاده...
با چشم های گرد شده نگاش کردم..ب پسر خودش میگفت حرومزاده...
سرش روچرخوند..
-چیه... وقتی ی بچه به زور تو نطفه ات جای بگیره... حرومزاده نیست...
سرش روبلند کرد
-خدایا من از اون مرد نگذشتم تو هم نگذر... اینقدر عذابش بده تا روزی صد بار آرزوی مرگ کنه...
همینجور که پدر و.پسر رو.لعن و.نفرین می کرد وارد ی قسمت جدا از ساختمون اصلی شدیم... به محض ورود ما دخترا که همه جووون بودن به صف شدن...
-همگی گوش کنید... از امروز این دختره اینجا مشغوله... اذیتش نمی کنید.. بانو هم صداش می زنی ن.. شیرفهم شد..
دلم به حال خودم سوخت.. بازم ی اسم جدید... من که اسم واقعیم رو.بهش گفتم.!
دلم برای خودم تنگ شده بود...
-شهره.. زیر دست تو.. طرف هوشنگ نمی فرستیشا.. بفهمم میگم با اردنگی بندازنت بیرون...
-چشم خانم.. قسمت آقا کوچیک چی.؟
خانم بزرگ. نفسش رو داد بیرون
-اونجا اشکال نداره...
- ن که خیلی اون پسره خونه اس.. همه اش پی خوش گذرونیه...
اینو زیر لبش گفت..
دسته ی عصاش رو فشرد...
-در ضمن اون دو تا دختری که هی خودشونو برای آقا کوچیک شیرین میکنن... همین الان بگم.. پدرش رو که میبینین... پس خود دانی.. پسر کو ندارد نشان از پدر... آخر و.عاقبت کاراتون با خودتون...
فردا پس فردا نیاین گریه و.زاری راه بندازینا... بیشترتون رو از توی خیابون جمع کردم.. قول دادین آدم باشین... پس آ ددددم باشین..
اینو که گفت عصاش رو کوبید زمین و رفت
تا رفت همه اشون پنچر شدن... شهره با.اون هیکل ریز میزه اش اومد سمتم..
کار که بلدی.. مثل اینا دست و پا چلفتی نباشی که کلامون میره تو هما..
-عه شهره خانم ما کجامون دست و.پا چلفتیه..
-خوبه خودتم فهمیدی با تو بودم... وقتی نمی تونی مخ ی پسر رو بزنی... الکی خودتو ضایع نکن..
-خانم...
-واسم ادا نیاد... خودم دیدم وقتی می خوای بری پیشش چه سرخاب سفیدابی میکنی... بدبخت... تو توی این چاردیواری هستی خبر نداری اون بیرون چه حوری هایی ریخته.. فکر کردی اونا رو ول می کنه میچسبه به تو.. فتانه با توام هستما اون پشت قایم شدی که چی بشه.. ؟بدبختا... گیرم بهتون نخ داد.. آخرش که چی.. فکر کردین اینا آدمن که بیان شماها رو عقد کنن.. آقا رو نگا کنید.
هر شب با چند تا زنه.. سیرمونی نداره... همچین خانم بدبخت از دستش غصه خورد که آخر کار دق کرد و مرد...
شما خیلی شانس بیارین میشین خانم... پس این همه به خودتون زحمت ندین و.سرتون به کار خودتون باشه.. !
سخنرانیش که تموم شد برگشت سمت من..
-بانو بیا تا بگم کارت چیه؟!
اول که رفتم بهم سپرد تمیز کاری آشپزخونه رو انجام بدم اما اینقدر زرنگی کردم که سر ی هفته رفتم بخش آشپزی... شهره از همون لحظه ی اول فهمید من با بقیه ی دخترهای به قول خودش خیابونی فرق می کنم... تو کارم کوتاهی نمی کردم.. زودتر از همه پامی شدم و.دیرتر از همه می رفتم تو رختخواب.. با کسی گرم نمیگرفتم... یعنی بخوام اعتراف،کنم به خاطر زبر وزرنگ بودنم کسی بهم محل نمی داد وقتی هنوز ی هفته نشده بشی سوگلی آشپزخونه نتیجه اش می شد حسادت بقیه...
دوست نداشتم بهم حسودی کنن و من جز کار کردن چیکار میتونستم بکنم باید ی جوری خودم رو سرگرم می کردم تا بدبختی هام کمتر فکرمو مشغول کنه... فکر فرار هم ی چیز بیهوده بود.. با اون سگ های زشت و.کریهی که دم در بود و نگهبان ها و اون دیوارهای بلند کاملا ناامید بودم و فقط می تونستم خودم رو سرگرم کنم...
داشتم کار خودم رو می کردم که صدای دعوای دوتا از دخترا بلند شد.. از سر جام بلند شدم.
فتانه بود و اعظم.. کارشون به گیس و.گیس کشی رسیده بود... شهره که اومد با داد و.هوار به زور از هم جداشون کرد
-باز چه مرگتونه شما دوتا... سر چی دارین همو کچل میکنید..
-خانم شما به من گفتین برم برای آقا کوچیک غذا ببرم.. اونوقت این اعظم عقده ای خودشو انداخته وسط که من میخوام ببرم.
-ای داد ای امان... آخر من از دست شماها دق می کنم... چقدر براتون روضه خوندم.. خودم گریه ام گرفت و شماها ی گوشتون دره ی گوشتون دروازه...
جفتشون رو هل داد عقب..
-از این به بعد قلم پاتون رو میشکنم برین طرف آقا کوچیک..
شبنم تو بجای اینا میشی مسئول غذای آقا کوچیک..
-خانم نمیشه من نرم...
-خدایا من از دست اینا چیکار کنم. ن به اینا ن به این..
شهره برگشت و تک تک دخترا رو از نظر گذروند تا رسید به من..
-بانو تو میری..؟
من که برام فرقی نمی کرد.. از نظر من همشون فقط آشغالن..
-هر چی شما بگین !
-خاک تو سرتون. ببینین.. چی می شد شماها هم مثل بانو زرنگ بودین.. اونموقع من دیگه غصه ای نداشتم
صدای هیش هیش دخترا بالا رفت...
...زیر تموم نگاه های کینه ایشون و فحش هایی که زیر لب نثارم می کردن سینی بزرگ غذا رو برداشتم و رفتم سمت اتاق آقا کوچیکی که تا حالا ندیده بودمش...
بعد از دور زدن ساختمون طبق گفته شهره از در پشتی وارد قسمت مربوط به آقا کوچیک شدم...
تفاوتی که با قسمت پدرش داشت تکنولوژی اونجا بود ال ای دی بزرگ... مبلمان... کلا شیک تر بود.. سر چرخوندم.. دوتا اتاق بود.. رفتم سمت یکی از درها.. خواستم در بزنم اما ی صدا باعث شد دستم رو بیارم پایین..
-بزنش... بکش.. آهان...
رفتم سمت در دوم.. در نیمه باز بود..
درو به آرامی باز کردم...
ی پسر جون که البته پشتش به من بود.. نشسته بود روی زمین و با دسته ی بازی که در دستش بود جلوی اون ال ای دی بزرگ توی اتاقش هی چپ و راست می شد..
-خاک تو سرت... گمشو اونور دیگه... اه اه اه.. مردک نفهم اون همه کوفت کردی برای سر قبر عمه ات...
داشت
کشتی کج بازی می کرد...
آخر سر باخت و دسته رو کوبوند توی تلوزیون و با کلی فحش که نثار کشتی گیرش کرد از سر جاش بلند شد.. هم چنان در حال فحش دادن... وقتی برگشت قیافه اش رو دیدم... ن خدایی اعظم و فتانه حق داشتن برای خودشون خیالات بکنن..
پسره پیرهنش رو از روی تختش برداشت و همینجور سرب زیر می اومد سمت من که تو چارچوب در ایستاده بود ی قدم مونده به در سرش روبلند کرد تا منو دید جیغ زد و پبرهنش رو گرفت جلوی خودش
-توکی هستی هان..؟
ب خودم اومدم.. تمام مدت داشتم خیره نگاش می کردم تازه یادم افتاد که باید خجالت بکشم... سر به زیر شدم..
-ببخشید آقا براتون غذا آوردم..
-هنوز نخورده زهرم کردی رفت.. دختره ی گستاخ بی حیا.. با تفنگم بزنم بکشمت هان.؟
سرمو گرفتم بالا و.نگاش کردم..
-باز برو بر داره. منو نگاه می کنه ... !
سرش روچرخوند دنبال ی چیزی میگشت... همینجور که پیرهنشو.جلوی خودش گرفته بود.. عقب عقب رفت و.از روی تختش ی چیزی برداشت وقتی گرفت سمت من، فهمیدم که تفنگه.. واسه ی لحظه پاهام سست شد..
-ی بار که تیر خوردی حالیت میشه اینقدر بی حیا نباشی..
اسلحه رو بالا و.پایین کرد و.در آخر روی سرم ثابت موند...
-آقا..
-ساکت باید کشته بشی.. سه.. دو.. یک..
چشمامو بستم...
بهتر..! حداقل از این زندگی نکبتی خلاص می شدم
با پاشیده شدن آب روی سر و صورتم چشمامو باز کردم.
پسره گنده دستم انداخته بود و هر هر میخندید...
-ترسیدی ن.؟. می خوای واسه تو باشه...
ی نفس عمیق کشیدم..
دیونه کم.دور و.برم بود اینم اضافه شد...
-آقا اینا رو کجا بذارم.؟
لبخندش ماسید..
-دخترای دیگه وقتی باهاشون شوخی می کنم میخندن تو چرا نمیخندی..؟
نگاش کردم
-چون شوخیتون خنده دار نبود...
-نبود..؟
رفت توی فکر..
-پس چرا اونا میخندیدن
دوباره برگشت سمتم..
-ببینم تو جدیدی.. تا حالا ندیده بودمت؟
-آقا من اینا رو کجا بذارم...
-چ بداخلاق... بذار تو سالن...
پوفی کردم و غذاشو گذاشتم روی میز...پیرهنش رو پوشید از توی اتاقش اومد بیرون خواستم برم صدام زد
- آی دختره.
برگشتم
-بله آقا
-کجا باید تا غذا میخورم همین جا باشی.. به شهره گفتم که از تنهایی غذا خوردن خوشم نمیاد...
خدا به دادم برسه با این دیونه... نشستم روی مبل و.خیره شدم به غذا خوردنش که دولپی میخورد..
-بهت یاد ندادن وقتی یکی غذا میخوره زل نزنی بهش... سرمو برگردوندم
-ببخشید آقا...
-نمی بخشم...
نگاش کردم...
پوفی زد زیر خنده
-شوخی کردم... اسمت چیه..؟. تا حالا ندیدمت.
ی نفس عمیق کشیدم.. بیشتر آه بود تا نفس البته
-بانو..
سرش روتکون داد
-بانو ی خالی.. پسوندی پیشوندی چیزی نداری.؟
سرمو تکون دادم
-نه
صاف نشست و.زل زد به من
-چرا اینقدر سردی تو.؟...
-ببخشید...؟
-نچسبی!
-ممنونم.
-من یکی بهم بگه نچسبی میزنم تو دهنش تو میگی ممنونم ؟
-تربیت آدما فرق می کنه ..!.
-اوهوم... به جان عمه ی نگینم که پارسال تو.تصادف مرد اینو قبول دارم !
-آدم جون مرده رو قسم نمیخوره.. !
ی قاشق ماست پر کرد و.فرو کرد توی حلقش...
-اووم.. اینم نکته ی ظریفی بود.. پس به جان عموم که زنده است و.نقشش هم ندارم قبول می کنم...
کلا دوست داشت همه چیزش رو.بریزه روی دایره...
-تو چرا اومدی اینجا..؟
نگاهمو از گلدون بزرگی که گوشه ی خونه قرار داشت گرفتم و.بهش چشم دوختم..
-بله آقا ؟
-گفتم تو چرا اومدی اینجا...؟نکنه توهم از تو خیابون جمعت کردن..
چشمم رو بستم و.ب سرنوشت شومم لعنت فرستادم
-من عادت ندارم زیاد منتظر جواب بمونما..!
چشمامو باز کردم
-پدرتون منو از رییس خریدن و خانم بزرگ منو فرستادن قسمت ندیمه ها ...
با این حرفم قاشقش رو.پرت کرد توی سینی.
عصبی شد...
بهش نمی اومد اما اخماش رفت تو هم..
از سر جام بلند شدم..
-من ن خرابم ن خیابونی ام.. من فقط ی زنم که روزگار خیلی بد باهاش تا کرده
خم شدم و سینی رو از جلوش برداشتم...
با اون قیافه اش مطمئن بودم دیگه میلی به غذا نداره
برگشتم بخش ندیمه ها و بدون هیچ حرفی سرگرم کار خودم شدم... تا شب همه چی تو سکوت پیش رفت و.هر کی سرش گرم کار خودش بود...
چون داشتم غذای آقا رو می کشیدم شهره به یکی از دخترهای دیگه سپرد که شام آقا کوچیک رو ببره... خوشحال ازاینکه قیافه پسره رو نمی بینم سرو غذا رو تموم کردم و.دادمش به حکمت تا برای آقا ببره...
با نق و.نوقی که به گوشم میخورد برگشتم..
همون دختره با سینی که برده بود برگشت
-چی شده شراره باز نق می زنی ؟
با اخم به من نگاه کرد
-آقا کوچیک فرمودن از این به بعد فقط بانو برام غذا بیاره!
یعنی توی اون لحظه هر چی چشم تو آشپزخونه بود چرخید سمت من فلک زده
حتی شهره هم ی جوری نگام می کرد
آخر سر طاقت نیاورد و اومد سمت
-میشه بدونم چی شده ؟
-هیچی خانم باور کنین من حتی بد نگاشون هم نکردم!
ی نفس عمیق کشید و برگشت سمت دخترا
-چتونه پچ پچ راه انداختین...
-شهره خانم عزیز دردونه اتون هم که تو زرد از آب در اومد !
--فتانه خفه میشی یا بدمت دست خانوم بزرگ تا درست و.حسابی تنبیه ات کنه.
همه سکوت کردن !شهره سینی رو از شراره گرفت و داد دست من...
-ببر برای آقا کوچیک... خم شد دم گوشم
-ولی حواست به خودت باشه ها!
چشمی گفتم و.زیر رگبار نگاه اون همه آدم از آشپزخونه زدم بیرون...
من اگه شانس داشتم... اگه قراره بود خوشبخت باشم الان پیش سعیدم بودم ن اینکه بعد از اون همه بلا تو این بیغوله باشم...
از پله ها بالا رفتم و برای اینکه دوباره منو مورد عنایت خودش و شوخی های مزخرفش قرار نده قبل از.ورود به سالن در زدم و.منتظر اجازه موندم
-بانو بیا داخل
شونه ای بالا انداختم و درو باز کردم... همه جارو زیر نظر گذروندم با تیشرت و شلوار راحتی که به تن داشت لم داده بود روی کاناپه و خیره بود ب...
چشمامو باز و.بسته کردم...
صفحه تلوزیون به چند قسمت مجزا تقسیم شده بود... تمام ساختمون و.حیاط دوربین کار گذاشته بودن... هنوز نگاهش به تلوزیون بود..
- بیا بشین اینجا...
دید نرفتم برگشت
--بیا دیگه.. من غذای سرد دوست ندارما..
پوفی کردم و.رفتم سمتش ،نشستم روی کاناپه و.سینی رو گذاشتم روی میز..
بدون هیچ حرفی به صفحه تلوزیون چشم دوخته بود و.حرکت آدمها رو با دقت و.لذت خاصی که تو چشماش موج میزد از نظر میگذروند
همینجور که نگاهش به تلوزیون بود ظرف غذاشو برداشت و.مشغول خوردن شد...
خم شد کنترل رو.برداشت
-اینو ببین.
یکی از تصویرا رو بزرگ و.تمام صفحه کرد آشپزخونه بود..
باورم نمی شد اونجام دوربین کار گذاشته باشن !زد زیر خنده..
نگاش کردم !اشاره کرد به تلوزیون
سرمو چرخوندم.. بازم دخترا افتاده بودن به جون هم و.این شازده به خاطر گیس و.گیس کشی اونا غش غش میخندید... سرش روبرگردوند سمت من... اخممو که دید لبخندش محو شد ؛
-تو چرا نمی خندی.؟.
نفسمو دادم بیرون..
-چون خنده دار نیست...
-کجاش خنده دار نیست... باحاله که فتانه و اعظم همیشه سرمن دعوا میکنن... نگا... دارن همو کچل میکنن.. تو هم بخند..!
از سرجام بلند شدم..
-آقا اگه غذاتون تموم شده ببرم...
پوفی کرد و پاهاشو روی میز دراز کرد...
-اجازه دادم که قصد رفتن کردی ؟
نشستم سرجام... اینم ی روانیه مثل شهاب...
غذا میخورد نگاهش به تلوزیون بود ولی زیر چشمی هم منو میپایید...
-همه جای خونه دوربین داره ؟
سرش روتکون داد
-قسمت آقا چی.؟.
-اونجام داره ولی من وصلش نکردم... از اون هرزه ها خوشم نمیاد...
تمام مدت داشتم با نگاه به در و دیوار و.اثاث منزلخودم رو سرگرم می کردم و اونم بدون هیچ حرفی دوربین ها رو نگاه می کرد...
-فیلم دوست داری؟
سرمو چرخوندم
-چه فیلمی؟..
با انگشتش به کمد روب رو اشاره کرد. برو هر چی دوست داری بردار !
از سرجام بلند شدم در کمد رو که باز کردم به تمام معنا دهنم سرویس شد... لامصب ویدیو کلوپی بود برای خودشا..
-هر کدوم که قشنگه یا دیدی انتخاب کن..
همه رو از نظر گذروندم.. دستم روی یکی از فیلم های ایرانی ثابت موند کشیدمش بیرون..
آه از نهادم در اومد. شاید بالای صد دفعه اینو با سعید نگاه کرده بودم..
-بذار تو دستگاه...
حتی نپرسید چیه..
کاری رو.ک.خواسته بود انجام دادم
-بشین سرجات.. از زیر میز هم ی ظرف تخمه بردار مثل من بشکن..
آدم آهنی وار قبول کردم...
سام و.نرگس...
تا آخرین لحظه ی فیلم نفس نکشید و فقط نگاه کرد... شب از نیمه گذشته بود.. می ترسیدم.. پسر عجیبی بود..
تیتراژ پایان که اومد از سر جاش بلند شد رفت سمت اتاقش..
-برو اتاقت ولی از فردا خودت میای اینجا...
خم شدم تا پوست تخمه ها رو.جمع کنم سرش رواز توی اتاقش آورد بیرون..
-نمی خواد تمیز کنی.. برو بخواب... اگه هم حوصله ات نمیشه بری همینجا بگیر بخواب..
سریع بلند شدم..
-ن آقا میرم..
خندید
-امان از شما دخترا اینقدر مغزتون خرابه..
اینو که گفت درو بست.
منم از فرصت استفاده کردم و سینی به دست جیم شدم.. می ترسیدم نظرش عوض بشه.. هنوز به ساختمون آشپزخونه نرسیده بودم که یکی از پشت موهامو گرفت و با دستش جیغمو خفه کرد..
-زر بزنی گلوتو.میجوم..
آب دهنم رو قورت دادم... صداش آشنا بود...
آروم سر چرخوندم...
فتانه...
نگاهش زهراگین بود...
-که واسه آقا کوچیک خودتو لوس میکنی... ی چیز تیز گذاشت روی گلوم...
-...دختره ی هر جایی. آقا کوچیک مال منه... عشق منه.. دو سال تمومه دارم نقشه میکشم بهش برسم... هر کس و ناکسی که بهش نزدیک شده روز خوش ندیده...
...ی نفس عمیق کشید و.نزدیک گوشم زمزمه کرد
-تو هم نمی بینی!
توی اون تاریکی از برق چشاش که پراز کینه و.نفرت بود میترسیدم نمی ذاشت حرف بزنم... که بفهمه چی به چیه..
-بار آخرت باشه طرف آقا کوچیک دیده میشی جوجه... فهمیدی...
-آزادش کن تا نکشتمت..!
هر دو سکته زدیم... برگشتم سمت صدا
آقا کوچیک بود... اسلحه در دست روی سر فتانه نشونه گرفته بود...
از من بگذره فتانه داشت از ترس قبض روح می شد
-بردار گفتم!
با لرزی که تو بدنش موج میزد دستشو برداشت ،آقا کوچیک سریع چاقو رو ازش گرفت و.ب جلو هولش داد..
-ک برای من دو سال نقشه کشیدی...
-آقا به خدا من ...
-خفه شو... فکر کردی تحویلت میگیرم خبریه.. ن بدبخت... محبت ندیدی فکر می کنی همه بهت نظر دارن ... بعدم من بخوام زن بگیرم میرم ی دختر درست و حسابی از ی خونواده با اصل و.نصب میگیرم ن توی ولگرد خیابونی رو...
-آقا...
-خفه شو گفتم.. دیگه نمی خوام ریخت نحست رو ببینم.. بخوای باز شر به پا کنی خودم برت میگردونم به همون کثافت خونه ای که بودی... حالام گورتو گم کن زنیکه...
فتانه که رفت دلم براش سوخت... برگشتم سمت آقا کوچیک که اسلحه رو گذاشت بین دو ابروم..
حرفم یادم رفت.. چشمم رو بستم که خندید... چشمم رو باز کردم و.نگاش کردم ...اسلحه رو گذاشت کف دستم
-شما دخترا چرا اینقدر خنگین آخه..
اینهمه با این تفنگ آبی اذیتتون کردم بازم هربار گول میخورین.. همینکارا رو میکنین که میگن ناقص العقلین دیگه..
غش غش خندید و رفت...
ب تفنگ توی دستم نگاه کردم
چی می شد اگه واقعی بود و.خودم رو راحت می کردم از دست این همه آدم روانی..
از فردای اون شب فتانه دیگه فتانه ی.قبل نبود.. شده بود ی موجود بی آزار که فقط سرش به کار خودش گرم بود... هر چی سعی کردم بهش نزدیک بشم بی فایده بود... از اون طرف هم آقا کوچیک با.اون کارهاش روانیم می کرد.. ی هفته از سوگلی شدنم برای آقا کوچیک میگذشت و.هنوز دخترا با نگاه پراز حسادتشون منو میخوردن...
امروز آقا کوچیک دستور داده بودن ناهارشو توی باغ میل کنه...
سینی به دست رفتم سمتش،. توباغ.. با تی شرت و شلوارکی که تنش بود لم داده بود روی صندلی راحتی... منو که دید صاف نشست و لبخند تحویلم داد...
-بانو.. بشین اینجا .
حرفش رو گوش کردم و نشستم روی صندلی کناریش..
مشغول غذا خوردن شد و.منم از هوای فوق العاده ی باغ استفاده می کردم.. .حیف این جاها که اینا زندگی میکنن...
-بانو ...
برگشتم
-بله آقا؟
- میای بدمینتون؟
-الان..
شونه اش رو بالا انداخت
-الان چشه ؟
ب غذا اشاره کردم
سریع گذاشتش روی میز
-حالا چی؟
متعجب نگاش کردم
-اذیت نکن دیگه !
بالاجبار از سرجام بلند شدم...
ب یکی از نوکراش گفت و چند لحظه بعد بدمینتون در دست برگشت..با قیافه ی خوشحالش راکت رو داد دستم و مشغول بازی شدیم!
ی جا بد زدم که با کله رفت توی برگهایی که رو زمین ریخته بود همین باعث شد تا بخندم... قیافش دیدنی شده بود
از سرجاش بلند شد
-هیچ هم خنده نداشت...
از قیافه ی حق به جانبش بگذریم از اون ی دونه برگی که مثل تاج خروس روی موهاش سیخ شده بود غش کردم از خنده..
متعجب نگام کرد...
ی کم که تونستم خودم رو جمع و.جور کنم نگاش کردم... نگاهش ی جوری بود که باعث شد سریع خندمو جمع کنم
اومد سمتم
-تو چال گونه داری؟...
دستشو آورد سمت لپم که ازش فاصله گرفتم...
-کاریت ندارم... فقط من چال خیلی دوست دارم..
مکث کرد... بعد ادامه داد
-چرا تا حالا نخندیده بودی...؟
راکت رو دادم دستش
-چون چیز خنده داری ندیدم !
-من خوردم زمین خندیدی
لبمو گاز گرفتم و.ب موهاش اشاره کرد...
- ب خاطر اون خندیدم
دستشو که برد سمت موهاش ی جورایی جیم زدم...
...چند.روز بعدش به طرز مشکوکی تا می رفتم فقط زل میزد بهم و هیچی نمیگفت..
و این منو عصبی می کرد شوخی های بی مزه اش قابل تحمل تر بود... چند.روز بعد همینجور که مشغول شام خوردن بود و.ب من زل زده بود دیگه صبرم رو از دست دادم
-آقا میشه اینقدر به من زل نزنید !
-نه!
پوفی کردم
-ازت خوشم میاد..!..
متعجب نگاش کردم
-توی.این چند.روز فهمیدم ی حسی بهت دارم...
یخ کردم
-توچی... توهم به من حس داری؟
سریع از سرجام بلند شدم...
-آقا من باید..
-بشین سرجات اجازه ندادم که بری...
اینبار با ترس و استرس که توی چهره ام موج میزد نشستم سرجام
-من تا حالا به هیچ دختری دست نزدم... همشون لوسن... میخوان خودشونو بچسبونن به آدم... ولی تو اینطوری نیستی...
انگشتش رو که آورد سمتم ازش فاصله گرفتم
-نگا.. مثل آهنربایی که دفع می کنه عمل میکنی !
ی دفعه از سرجاش بلند شد و نشست جلوی پام..
-فکر کنم دارم عاشقت میشم..
قلبم وایساد.. خدایا بهم رحم کن
--ببین من پسر خوبی ام همه چی هم دارم... از من بهتر پیدا نمیکنی دست بزن هم ندارم مثل بابام هم تنوع طلب نیستم.. میبینی که ی دونه دوست دختر هم ندارم... میای باهم باشیم...؟ قول میدم یه عروسی توپ برات بگیرم هرجای دنیا هم خواستی ببرمت!
نفس تو سینه ام حبس شد... این دیگه منتهی علیه بدبختی من بود
-بانو...
تو صداش التماس موج میزد... راست میگفت توی همین مدت کوتاه هم فهمیده بودم با بقیه فرق می کنه ... اما مسئله اینجا بود حتی اگه پیغمبر هم باشه من نمی.تونم باهاش ازدواج کنم
-نه...
جا خورد...
-باشه می دونم دخترا ناز دارن... نازتم میکشم.. هر چی بگی گوش می کنم و.هر شرطی بذاری قبول می کنم... به جون خودم راست میگم !
صداقت تو چشمای این بچه موج میزد... ولی چه فایده...
-نمی تونم آقا اصرار نکنید
-چرا نمی.تونی تو.برای من دلیل بیار اگه قانع کننده بود دیگه حتی به این موضوع اشاره هم نمی کنم..
ی نفس عمیق کشیدم و.زل زدم تو چشماش
-من شوهر دارم..
جا خورد... یعنی ی جورایی شوکه شد
-دروغ میگی منو از سر خودت باز کنی..؟!
-نه...
- اگه راست میگی کو شوهرت.. هان.. کجاست بی غیرت که گذاشته زنشو بفروشن به ی نفر دیگه..
بغضم گرفت
-جواب.منو.بده.؟.
اولین بار بود.سرم داد میزد.. ترسیدم...
-من از دروغ بدم میاد... یا بگو زنم میشی یا راستش رو بگو..
-آقا به قرآن من شوهر دارم !
-کووووو.. کجاس...
رومو ازش برگردوندم..
-من دروغ نمیگم ...
-اسمشو بگو..
لبمو گزیدم
-میگم اسمش رو.بگو..
از شدت ترس چسبیده بودم به پشتی مبل ؛
-ش... شهاب.
عجیب و.غریب ساکت شد... سرمو بلند کردم...
پوزخند روی لبش بود...
-حتما شهاب نیاوران. !
متعجب نگاش کردم
-می شناسییدش ؟
نگاهش عوض شد
-منو دست می ندازی؟
-آقا من..
-من بهت میگم از دروغ متنفرم بعد تو دروغ به این بزرگی تحویلم میدی... شهاب... هه...هر کس دیگه ای جز شهاب رو میگفتی باور می کردم... ولی شهاب ن... کسی که از هر جنس ماده ای بیزاره..
-آقا شما میشناسینش ؟
-می شناسم... تنها رفیقیه که همجوره قبولش دارم... اینقدر هم میشناسم که به دختر جماعت نگاه هم نمیندازه...
-آقا به قرآن قسم خوردم... مریض که نیستم بخوام دروغ بگم... باور نمی کنید برین از افرادش بپرسین وقتی حاج آقا خطبه مونو میخوند چند تاشون بودن... به خاک مادرم راست میگم... شما...
-وایسا ی لحظه..
متعجب نگاش کردم.. عمیقا رفته بود توی فکر..
سرش روچرخوند سمتم و.سرتاپامو برانداز کرد...
انگشتش رو سمتم دراز کرد..
-نکنه تو.. تو همونی نیستی که شب مهمونی همراهش بود.. یه لباس...
-فیروزه ای و.ماسک همون رنگی داشتم...
دهنش از حیرت باز موند
-غیر ممکنه...
وا.رفت روی زمین...
-یعنی تو همونی هستی که به عنوان عسل معرفیت کرد و من دستم رو دراز کردم و..
دستش رو گذاشت روی دهنش..
-حالا فهمیدم صدات چرا اینقدر برام آشناس...
دوباره غرق در افکارش شد خواستم بلند شم که لباسمو چنگ کرد و نشوندتم سرجام
-چرا بهت میگفت عسل.. عسل که خیلی وقته رفته...
آه از نهادم دراومد
نگاش کردم... به این چشم ها نمی شد دروغ گفت... مجبور شدم بگم... اعتراف کنم... همه چی رو از مزرعه به این طرف رو براش مو به مو البته با سانسور بعضی اتفاق ها گفتم...
تموم که شد... با چند لحظه مکث تو چشمام نگاه کرد و.بعد با ی لحن سرد ازم خواست که برم
انتظار داشتم که دیگه منو نخواد به شهره گفتم نمیرم اما با دعوایی که سر یکی از دخترهای جایگزین من به راه انداخت فهمیدم این قصه حالا حالا ها ادامه داره...
علی رغم ترسی که داشتم برخوردهای بعدش کاملا عادی و.معمولی بود و با این تفاوت که حتی کلمه ای حرف نمیزد و.مثل بچه ی آدم فقط غذاشو میخورد...
منم به این روال عادی عادت کرده بودم و.ی جورایی ی نفس راحت می کشیدم..
مثل هر روز رفتم تا براش غذا ببرم و.قهوه ای که دوست داره درست کنم...
هنوز به بالای پله ها نرسیده بودم که ی عطر آشنا به مشامم خورد...
ی نفس عمیق کشیدم...
از بوش خوشم می اومد... خواستم در بزنم اما صدای خنده ای که به گوشم رسید مانع این کار شد.. در رو به آرومی باز کردم...
از دیدن شخصی که روی کاناپه لم داده بود و سیگار می کشیدبرای ی لحظه قلبم وایساد و.نفس کشیدن رو از یاد بردم...
انگار سنگینی نگاهمو حس کرد سرش روچرخوند سمت من... هول شدم و سینی از دستم افتاد روی زمین...
آقا کوچیک با سرعت اومد سمتم...
نشستم روی زمین...
-چی شد ؟
-ببخشید آقا الان جمعشون می کنم...
-نمی خواد حالا دستتو میبری...
پاشو برو قهوه درست کن خودم جمع می کنم..
-آقا شما ک..
-گفتم برو...
ب ناچار از سرجام بلند شدم... می ترسیدم... حتی نگاه خیره اش هم تنمو می لرزوند
-چرا وایسادی برو دیگه...
چشم آقایی تحویلش دادم و.رفتم سمت آشپزخونه ای که جز قهوه درست کردن استفاده ی دیگه ای ازش نمی شد..
آشپزخونه اپن بود و نگاهشو روی خودم حس می کردم... تموم وجودم می لرزید.. از ترس، استرس یا هر چیز دیگه ای..
-بانو قهوه چی شد ؟
-آماده اس آقا...
دوتا فنجون برداشتم
ب دست لرزونم نگاه کردم.. ی نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتشون..
فقط تونستم ی سلام آروم تحویلش بدم اونم بدون هیچ پاسخی، سینی رو گذاشتم روی میز خواستم برم آقا کوچیک مانعم شد..
-مگه نگفتم از تنهایی بدم میاد !
سر به زیر شدم
-آقا شما که تنها نیستین من میرم..
زد زیر خنده.. متعجب نگاش کردم.
-شهاب میبینی چه جوری به تنهایی خودمون حسادت می کنه .. عاشق همین کاراشم
با چشم های گرد نگاش کردم... به بغل دستش اشاره کرد..
-بیا دیگه... می دونی بدون حضورت نمی چسبه..
دلم می خواست زمین دهن باز کنه و.برم داخلش.. این حرفا چی بود که میزد... روی اینکه تو صورت شهاب نگاه کنم حتی با اینکه می دونستم حسی بهم نداره رو نداشتم..
-بیا دیگه...
با خجالت تمام رفتم و نشستم پیشش
-خوب شهاب داشتی میگفتی...
-حرفامون مردونه بود..
اعتراف می کنم دلم برای صداش لک زده بود...
-بانو از خوده. راحت باش...
-بانو؟
-آره، کجاش تعجب داشت ؟!
-ب تو گفته اسمش بانوهه؟
-مگه میشناسیش.؟
سکوتی که حکم فرما شد منو می ترسوند...
-نگفتی شهاب می شناسیش..؟
-نه..
جا خوردم...
و به خودم جرات دادم و.سرمو بلند کردم و.تو صورتش که درست روب روی من قرار داشت زل زدم..
نگاهش به آقا کوچیک خیره بود و سیگار شو. دود می کرد... بغض لعنتی بازم اومده بود سراغم..
حتی دیگه منو یادش نمیاد..
-اشکالی نداره... از این به بعد میبینیش...
-دلیلی نمی بینم برای دیدنش !
این لحن سرد و.بی تفاوتش آزارم می داد ...
-وقتی بشه زن من خواه یا ناخواه مجبوری ببینیش !
-چیییی..
از تعجب من بگذریم چی شهاب خیلی محکم. و.کوبنده بود.. آقا کوچیک تکیه زد به مبل و به من خیره شد..
-دوسش دارم... قراره آخر همین هفته نامزدی کنیم.. به خاطر همین بود که گفتم بیای اینجا..
- علی داری شوخی میکنی..؟
علی؟!یعنی واقعا اسمش علیه؟
-شوخی کجا بود..!
قهوه اشو برداشت و.مزه کرد..
- علاوه بر دستپختش، قهوه درست کردنش هم معرکه اس.. بخور امتحانش ضرر نداره..
حس می کردم حضورم اونجا باعث آزار شهابه..
-آقا میشه من برم؟
پاشو روی میز دراز کرد و به شهاب خیره شد...
- آقا...
-شهاب خسته ای برو تو اتاقم استراحت کن...
-خسته نیستم...
آقا از سرجاش بلند شد..
-باشه پس من و.بانو میریم..
ب تمام معنا هنگ کردم.. دیونه شده بود.. چرا اینجوری رفتار می کرد.؟
-نمی خوای که مهمونت رو تنها بذاری..؟
-بانو تو خسته نیستی ؟
ی نه قاطع تحویلش دادم.. از عواقبش می ترسیدم..
-اوکی.. پس ی کم پیش شهاب بشین من ی دوش بگیرم خواب از سرم بپره زودی میام...
- آ...
نذاشت چیزی بگم.. با سرعت رفت...
موندم چیکار کنم.. تموم وجودم رو ترس گرفته بود...
-اینم گول زدی ؟
برگشتم سمتش. ؛دود سیگارش آزارم می داد ...
-خیلی قشنگ برای همه نقش بازی میکنی... فرشادت گور به گور شد اومدی سراغ گزینه بعد..
پوزخند تحویلم داد..
...-می دونستم زرنگی ولی نمی دونستم اینقدر کثیفی!
سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد و از سرجاش بلند شد.. کراواتش رو شل کرد...
-اومد بیرون بهش بگو شهاب خسته اش بود رفت بخوابه...
هنوز به در نرسیده بود که برگشت..
-نمی خوام مزاحم باشم!
با چنان لحنی اینو بیان کرد که حالم از خودم به هم خورد... درو باز کرد و.رفت توی اتاق...
بغضم داشت خفه ام می کرد...
-شهاب کجاس؟.
برگشتم.. آقا حوله پوشیده از حموم خارج شد
-شهاب کجا رفت ؟
ب اتاقش اشاره کردم ...لبخند تحویلم داد..
-خب. خانم خودم... حالا نوبت ماساژ هر.روز منه...
من خیلی حالم خوشه اینم چرت و.پرت تحویلم میده..
آقا به من نرسیده بود که در اتاق باز شد.. هردو برگشتیم سمت در..
-چیزی شده شهاب؟
اومد سمت من. ...خم شد و از روی میز گوشیش رو برداشت...
-شما راحت باشین...
و.بدون هیچ حرفی برگشت توی اتاق..
با بغضی که داشت خفه ام می کرد به در بسته نگاه کردم...
-بیا عزیزم... ببین از کدوم این لباس ها بیشتر خوشت میاد..
ب آقا نگاه کردم.. نشسته بود روی کاناپه و به ژورنال توی دستش اشاره کرد..
-بیا دیگه..
رفتم سمتش...
ب زور خودم رو کنترل کردم نشستم کنارش.. ژورنال رو باز کرد... و.همین جور که سرش روخشک می کرد اشاره کرد بگیرمش...
-آقاااااا
ناله کردم ...ب روی خودش نیاورد...
-از این آبیه خوشت میاد... به پوستت هم میاد...
لبمو گزیدم تا اشک نریزم..
- ببین دنباله داره.. اون تاج بالایی هم بهش میاد...
-آقا من...
-علی جان کجایی مهمونت اومد...؟
با صدای خانم بزرگ سریع از سرجام بلند شدم و سلام کردم.. مشکوک به من و آقا نگاه کرد
-حموم بودی ؟
آقا خندید...
-آی چسبید...ولی.هیچی جای اون حموم بچگی هامو نمیگیره
خانم بزرگ خندید
-تخس و شیطون...
ب من نگاه کرد
-بشین دخترم ...
-چیکار می کردین مزاحم که نشدم..؟
نشست روی مبل...
-مزاحم... شما صابخونه اید... به بانو لباس ها رو نشون می داد م.. برای نامزدی...
نفسم تو سینه ام حبس شد..
-چ خوب، انتخاب کردی بانو جان... ؟
یا خدا چرا اینا اینجوری میکنن...
-من بهش این آبی رو.پیشنهاد دادم... البته اون فیروزه ای هم معرکه اس دیگه علاقه ی خودش هر کدوم رو.خواست انتخاب کنه !
-بانو جان از کدوم رنگ بیشتر خوشت میاد.؟..
پناه بردم به خانم بزرگ...
-خانم به خدا من... من...
گونمو ب*و*س*ید
-توکل کن به خدا...
از سر جاش بلند شد دستم رو گرفت و.بلندم کرد...
- من بانو رو.میبرم تا آخر هفته کلی کار داریم... هرچی هم پیش هم نباشین بهتره... بالاخره ی دختر و.پسر زیر ی سقف تک و تنها... شیطون گولتون میزنه..
من از خجالت سرخ شده بودم و.آقا میخندید.. همراه خانم بزرگ از سالن خارج شدیم...
هر چی التماس کردم توضیح دادم فایده نداشت... میگفت علی برای اولین باره دست روی ی دختر گذاشته و.منم براش سنگ تموم میزارم... هر مانعی هم باشه خودم بر میدارم.. گفتم شوهر دارم از نظر شرعی نمی تونم بازم به گوشش نرفت... تا آخر هفته ای که مثل باد گذشت همه چیز آماده شد... لباس... جواهرات.. آرایشگر... قسمت باغ رو تزیین کرده بودن و می خواستن نامزدی رو اونجا بگیرن... دلم مثل سیر و.سرکه میجوشید... ی هفته تمام کارم شده بود گریه و گریه... دیگه قسمت ندیمه ها نبودم و خانم بزرگ طی این چند روز منو پیش خودش نگه داشته بود...
شب نامزدی فرا رسید... مهمونا اومده بودن... موزیک تو کل باغ پخش می شد...
-خانم کارتون تموم شد...
آرایشگر از جلوی آینه کنار رفت...
مبهوت از دیدن خودم... خوشحال نبودم... داشتم دق می کردم...
-ماشاالله... هزار الله اکبر چه ماه. شدی بانو جان...
با حال زار به خانم بزرگ چشم دوختم
-خانم تو رو خدا..
تورمو انداخت روی سرم...
-بیا بریم علی ببینتت چه ذوقی می کنه ... دستم رو گرفت و همینجور که دسته دسته پول می ریخت روی سرم از اتاق کشوندتم بیرون..
اسفند نقل و.پول... همه چیز بوی عروسی می داد جز دل کباب و حال زار من...
ب زور خودم رو کنترل کرده بودم زار نزنم... از ساختمون بیرون رفتیم...
دنباله لباس فیروزه ای رنگم روب زمین کشیده می شد... نگام افتاد به ی فرش قرمز بزرگ و البته باریک... که تا جایگاه عروس و.داماد که سراسر از گل پوشیده شده بود...ادامه داشت.. دستم رو از توی دست خانم بزرگ کشیدم بیرون..
-خانم تو رو قرآن قسمتون میدم...
دستم رو دوباره گرفت و اینبار با لبخندش محکم فشرد و دنبال خودش کشید... مهمونا تازه متوجه ما شدن و.با صدای جیغ و.دست و هوراشون،جمع رو ترکوندن... نمی تونستم نگاشون کنم..
دلم میخواست بمیرم و.اینجا نباشم...
-بفرما آقا علی این ماه بانوی شما...
چشمامو بستم حتی نگاش هم نکردم... تور که از روی صورتم برداشته شد.. همه کف زدن..
با داغ شدن پیشونیم تموم تنم لرزید... چشمم رو باز کردم..
آقا بود...
لبمو جویدم خواستم ازش فاصله بگیرم نذاشت دستم رو گرفت و.کشوند سمت جایگاه... کمکم کرد بشینم...
از توی آینه به خودم نگاه کردم..
چرا من اینقدر بدبختم...
دستش ک.دور کمرم حلقه شد ناله کردم
-اقااااا
فقط خندید خیلی خوشحال بود بر عکس من تنها آرزوم مرگ بود و.مرگ
-مبارک باشه.
سرمو بلند کردم..
کت و شلوار پوشیده چقدر خواستنی شده بود مرد من که مرد من نبود..
با آقا دست داد..
-ممنونم شهاب جان...
-به شمام تبریک میگم...
نگاش کردم... به خودم جرات دادم و.با نگام بی غیرتیش رو هوار زدم. فکر کنم اثر کرد که بدون هیچ حرفی ازمون فاصله گرفت و نشست ی گوشه ای...
با بلند شدن صدای موزیک همه رفتن وسط برای رقص...
آقا بلند شد و.منو دنبال خودش کشوند... جیغ و.دست بود که نثارمون شد..
داشتم توی ی گناه اجباری می سوختم... همه ی نگاهها سمت ما بود اما نگاه من فقط و.فقط به شهابی خیره بود که پشت سر هم سیگار میکشید...
یعنی تا این حد بی ارزش بودم ؟
..از اون ی هفته ی ثانیه اش هم حقم نبود که به یاد بیاره...
-بانو
سرمو بلند کردم... زل زده بود تو چشمام..
بب*و*س*ش.. بب*و*س*ش... همه خواهان ب*و*س*ه ای بودن که برای من گناه نابخشودنی محسوب می شد..
سرش روخم کرد تا بب*و*س*تم سر ب.زیر شدم...
کمرم رو فشرد..
-بیاین وسط دیگه... شلوغش کنین ناسلامتی نامزدی منه ها...
-مبارکه..
برگشتم سمت صدا... یه پسر قد بلند بود
آقا باهاش دست داد.
-خیلی مردی... فکر نمی کردم بیای..
پسره ی نگاه به من کرد بعد برگشت سمت آقا..
-بالاخره تو هم پریدی..
خندید...
-چیکار کنیم دیگه..
-قدرش رو بدون... اگه دوسش داری نذار از دستت در بره..
نفهمیدم چرا بعد از این حرف جفتشون چهره اشون رو غم گرفت.. پسره زد به شونه ی آقا و رفت سمت یکی از صندلی ها.. فضولیم گل کرده بود ولی حالم خراب بود که بتونم چیزی بپرسم... با شلوغ شدن پیست رقص شرایط بهتر شد و کمتر کسی به من نگاه می کرد... جالب بود که خبری از پدرش نبود..
-شهاب... شهاب... بیا ی لحظه..
برگشتم..
چرا شهاب رو صدا میزد..
با بی میلی از سرجاش بلند شد و.اومد سمتمون
-چی شده ؟
-ببین من ی کار واجب برام پیش اومده.. باید برم و برگردم.. توحواست به بانو باشه...
دستشو گرفت و گذاشت تو دست من.
-فقط به تو اطمینان دارم.. ی مشکلی پیش اومده زودی برمیگردم... برقصین میام..
نذاشت حتی مخالفت کنه رفت و به دنبال اون چراغ اضافی باغ خاموش شد و.نورهای رنگی لطیفی فضا رو شاعرانه کرد...
بر خلاف حدسم شهاب دستم رو ول نکرد و در مقابل چشم های حیرت زده ام مشغول رقص دونفره شدیم... دل تو دلم نبود... احساس می کردم این آخرین فرصتمه..
بهش نزدیک تر شدم... بوی.عطرش مسحور کننده بود. ی نفس عمیق کشیدم و.سرمو گذاشتم روی سینه اش...
بدون حرکت شد ولی به رقصش ادامه داد... سرمو بلند کردم نگاهش به رو به رو بود نگاهم نمی کرد... چشمم رو بستم و از خودش و.عطرش لذت بردم...
هر حسی بود دوست داشتم فقط اون باشه و من...
نتونستم خودم رو کنترل کنم.. سخت بود با خواستنش کنار بیام.. برام مهم نبود توی این نور کم رنگ کسی حواسش به ما هست یا نه.. روی پاشنه پا وایسادم و.نرم گلوشو ب*و*س*یدم.. لرزش تنشو حس کردم. سرش روگرفت پایین و نگام کرد...
تو.اون لحظه به تمام معنا وجودم خواهان بودنش و آغوشش بود... با کشیده شدن دستم و.خارج شدنمون از پیست رقص به خودم اومدم داشت منو دنبال خودش میکشوند ته باغ! خیالش که راحت شد کسی مارو نمبینه دستم رو ول کرد...
زل زده بودب من بدون اینکه حتی ی کلمه حرف بزنه،سکوتش عذابم می داد ...
ی قدم برداشتم و.فاصلمو باهاش کمتر کردم جم نخورد.. همین منو شیر کرد و.باعث شد به آغوشش پناه ببرم...
سرمو بلند کردم تا بفهمم چه احساسی داره که با اون نگاه غضبناکش جیغ زدم و.ازش فاصله گرفتم...
تا حالا اینقدر ترسناک ندیده بودمش.. قلبم مثل گنجیشک تند تند تو قفسه ی سینه ام میکوبید...
قدم اولش رو که برداشت ازش فاصله گرفتم..
قدم بعدی رو.بلند تر برداشت و.اینبار با سیلی که حواله صورتم کرد خشکم زد.
انگشت اشاره اش رو گرفت سمتم...
-فکر نمی کردم تا این حد وقیح باشی... شب نامزدیت هم ول کن هرزگیت نیستی... خودت به درک فکر اون علی بدبخت باش چقدر جلوی پدرش وایساد و.التماس کرد که توی...
با چندش نگام می کرد...
سیلی دوم رو هم نثارم کرد
-اونو به خاطر علی زدم که بار دیگه فکر خیانت بهش نزنه تو.سرت... اینم به خاطر این زدم که به خاطر بسپاری به پر و.پای من نپیچی...
رفت سمت ماشینش...
-حیف علی که عاشق توعه هرزه شده...
سوار ماشینش شد..
-اینم به خاطرت بسپار تا توی هرزه تو این خونه باشی من دیگه پامو اینجا نمیزارم
پاشو گذاشت روی گاز و.با سرعت تمام از در باغ خارج شد...
دنیا هوار شد رو سرم.. نشستم روی زمین... بغضم شکست... اشک ریختم... ضجه زدم...
خدا ااااا چرا باید همه ی این بلا ها سر من بیاد..
با احساس اینکه یکی جلوم وایساده سرمو بلند کردم...
از دیدنش جا خوردم... ی لبخند تحویلم داد و.بهم نزدیک شد...
********
سرم درد می کرد... چشمامو باز کردم... به دور و برم نگاه کردم... گیج بودم..
ب خودم به لباس هام چشم دوختم..
تیکه تیکه شده بود تو تنم... نمی تونستم بلند شم دست و.پاهام بسته شده بود... با ی پارچه هم دهنم رو بسته بود...
توی این انباری میون این همه خاک و.خل... یعنی اینجوری باید بمیرم...
تا عصر به هر بدبختی بود تحمل کردم... حتی نمی تونستم جم بخورم... با اون همه اشکی که دیشب ریخته بودم و سر و.وضع الانم کمتر از ی جن نبودم...
بالاخره صدای باز شدن اون در لعنتی اومد... سرمو برگردوندم..
همینجور که پشتش رو می پایید درو بست و.وارد اتاق شد. سرتاپامو برانداز کرد و.ی پوزخند تحویلم داد..
نشست جلوم... صورتمو وارسی کرد..
-چ عروس بدبختی هستی تو... از دیشب که غیبت زده یکی نگفته مردی زنده ای... با اون همه علاقه ای که آقا کوچیک بهت داشت گفتم بفهمه پس می افته حتی خم به ابرو نیاورد... وقتی دید با اون پسره از پیست رقص رفتی همهی مهمونا رو فرستاد برن خونشون. و.خودشم رفت تو اتاقش... انگار ن انگار که تو وجود خارجی داری..
ی لقمه از زیر پبرهنش بیرون آورد..
-ولی خدایی خیلی خری... پسر به این ماهی رو ول کردی رفتی چسبیدی به اون پسره ی روانی... هر وقت میاد اینجا دخترا از صدمتریش هم رد نمیشن از بس هاره...
پارچه دور دهنم روباز کرد...
-اینقدر گریه نکن.. بخور..
دهنم روبستم... هر کاری کرد نتونست لقمه رو بکنه تو دهنم..
عصبانی شد پرت کرد روی زمین...
-اصلا به درک نخور تا بمیری...
نگام کرد..
-چته تو.. دیگه نمی خوام بزنمت.. هر چی بود دیشب تلافیش رو.سرت در اوردم...
-ی چیزی بخوام برام انجام میدی؟
پورخند تحویلم داد
-چ عجب به حرف اومدی دیشب که هر چی میگفتم فقط گریه می کردی... حالا بنال ببینم چی میخوای... فقط گفته باشم آزادت نمی کنما..
-میشه... میشه راحتم کنی؟.
-چیی؟
-فارسی حرف بزن بفهمم چه زری می زنی !
-منو بکش..
چشماش گرد شد...
-دیشب زیادی زدمت قاطی کردی!
-فتانه تورو به جون هر کی دوست داری قسمت میدم... خودم نمی تونم... تو منو بکش.. هیچ کس هم نمی فهمه!
از سر جاش بلند شد...
من فقط میخوام اینجا نگهت دارم چون دوست ندارم دور و.بر آقا کوچیک ببینمت... البته... دیشب که همه چی خوب پیش می رفت نقشه ام ی چیز دیگه ای بود...
ی شیشه کوچیک از توی لباسش بیرون آورد...
می خواستم حالا که آقا خوشبخته بخورم... راحت می شدم.. بدون درد.. فقط چند ساعت طول میکشه بری اون دنیا و هیچی حالیت نی.. اما درست لحظه ی آخر دیدم ای دل غافل که عروس تو زرد از آب دراومد... تعقیبت کردم.. دیدم حالا که هیچکی نمی خواتت خودم از خجالتت درآم...
شیشه رو گذاشت تو لباسش.
- اینقدر اینجا نگهت میدارم تا موهات بشه رنگ دندونات... همینجور که خورد شدنم رو جلوی آقا کوچیک دیدی منم خوردت می کنم..
اومد سمتم دوباره دهنم روبا پارچه بست و نگاه پر از کینه اش رو بهم انداخت و رفت...
چند روز که گذشت فهمیدم که چقدر توی این دنیا بی کسم... انگار ن انگار که دست و.پاهام رو بستن و.انداختنم توی.ی زیر زمین کثیف...
ب فتانه نگاه کردم.. نشسته بود روی زمین و.ب من زل زده بود..
سرتاپامو برانداز کرد. پوفی کرد و.از سرجاش بلند شد... دست و پاهامو باز کرد و دهنم رو آزاد. کرد.. اشاره کرد به در..
-برو...
متعجب نگاش کردم...
-چیه... ی چیز دیگه می خواستم ی چیز دیگه شد.. با همین روال پیش بری فقط جنازه ات می مونه رو دستم.. این چند روز به جز آب هیچی نخوردی... شدی ی تیکه استخون.. برو به زندگیت برس... منم به درک...
ب در نگاه کردم...
یعنی واقعا آزاد بودم... ی قدم برداشتم اما با یادآوری اینکه بیرون اونجا چی منتظرمه برگشتم به عقب و.نشستم سرجام..
-چرا نشستی... پاشو برو دیگه..!.
نگاش کردم...
-می خوام اینقدر اینجا بمونم تا بمیرم...
-میخوای گناه مردنت رو.بندازی گردن من... نخیر خانم... این خبرا نیست... من اینقدر توشه ام پره تا رفتم پرتم میکنن تو جهنم!تو هم بچه بازی رو بذار کنار برو به زندگیت برس..
-هه... زندگی...
آه از نهادم خارج شد..
-مطمئنم بدبختر ازمن وجود نداره..
-برو بابا... کجا وجود نداره.. ایناهاش نمونه ی ی موجود مفلوک و بدبخت جلوت وایساده... بابام که مرد ننه ام شوهر کرد...سر سال هوس شوهر تازه زد به سرش.. ن که دلش خواستا ن... مجبور شد پنج تا نون خور رو باید تر و.خشک می کرد .. اوایل مرد بدی نبود خیلی با من خوب بود... اما زهی خیال باطلچشمش دنبال من بود چند بار خواست بهم دست درازی کنه ولی قصر در رفتم بار آخری که مادرم فهمید به جای اینکه شوهرش رو پرت کنه بیرون منو پرت کرد.. گفت گولش زدم.. گفت دختره هرزه نمی خوام.. ..راهی نداشتم جز رفتن.. حتی التماسش هم نکردم اینجوری ی نون خور کمتر می شد.. رفتم.. بدون هیچی.. خودم بودم و.لباس تنم.. همه اش دوازده سالم بود.. میفهمی ی دختر دوازده ساله تک و تنها بدون هیچی تو خیابونا باید چه جوری شبش رو.صبح کنه..؟
..فتانه آهی کشید و.نشست روی زمین...
-چند روز با کیسه زباله ها خودم رو سیر کردم و پارک به پارک میچرخیدم.. همون جا توی پارک بای دختره آشنا شدم اسمش سوگند بود دختر خوبی میخورد باشه.. گفت بهم سر پناه میده منم قبول کردم..
مجبور بودم برم.. شب رو صبح کردن اونم انتظار اینکه هر آن مامورا بیان جمعم کنن.. اون سر و.وضع خرابم...
خلاصه.. عذابت ندم.. رفتم... ولی کاش قلم پام میشکست و نمی رفتم..
ی،ساختمون بزرگ پر از دخترهایی مثل من... تا دو س روز حسابی بهم رسیدن اما با چیزی که ازم خواستن مخم سوت کشید..
نگام کرد...
-چی؟
پاهاشو بغل کرد...
- خواستن بشم ی رقاصه... قبول نکردم... اومدم فرار کنم ولی گرفتنم هر چی سعی کردم فایده نداشت !سوگند بهم گفت رقاصی بهتر از اون آینده ایه که بیرون از اینجا منتظرته... فکر کردم دیدم راست میگه...
دومین قدم اشتباهم رو برداشتم.. یک سال تمام زیر دست بهترین استادا بودم شدم ی رقاص حرفه ای.البته خودمم بدم نمی اومد... هیکلم هم ریز میز نبود به دخترهای هفده هجده ساله میخوردم... بالاخره روز موعود رسید ازم خواستن برم توی مجالس و برقصم... پولش هم ی چندرقاز گیر من می اومد..
سرش روتکیه داد به دیوار
-چند تا مهمونی اولی خوب بود فقط می رقصیدم اما مهمونی چهارم..
بغضش،گرفت...
- اما...
از سرجام بلند شدم رفتم سمتش.. نشستم کنارش. انگار منتظر همین لحظه بود.. خودشو انداخت توی بغلم.
-بی آبروم کردن کثافتا.. هر چی ضجه زدم التماس... التماس کردم فایده نداشت... از اون شب لعنتی زندگیم دیگه به کثافت تبدیل شد.. دست به دست می شدم... همه اش سیزده سالم بود.. می فهمی یعنی چی. ؟هیچکسی رو نداشتم... مجبور بودم.. راهی نداشتم..
اشکاش بی محابا می ریختن. به خودم فشردمش..
- گناه من چی بود... چند بار خواستم خودکشی کنم نتونستم دلشو نداشتم.. همه چی گند بود همه چی فلاکت بود تا اون شب...
اشکاشو پاک کرد...
- 18 سالم بود.. ی پا خبره شده بودم.. دیگه بهام بالا رفته بود هم به خاطر رقصم هم به خاطر...
اشکاشو پاک کرد...
- ی شب داشتم می رفتم به یکی از همون مهمونی ها.. غلام راننده مون ماشینش خراب شده بود و مجبور شدم خودم تنهایی برم. ...نمی دونم کدوم خیر ندیده ای بگم یا کدوم فرشته ای زد به من و.بدون اینکه نگام کنه پاشو گذاشت روی. گاز و.دبرو که رفتیم... خیابون خلوت بود و داشتم نفس های آخرمو میکشیدم که ی ماشین کنارم متوقف شد و با پیاده شدن راننده از هوش رفتم
چشمامو که باز کردم بیمارستان بودم..
دوست. داشتم فرشته ی نجاتم رو ببینم.. اون کسی نبود جز آقا کوچیک.. باورت میشه اون به من نزده بود می تونست منو نادیده بگیره ولی اینکارو نکرد.. همون جا فهمیدم با بقیه فرق می کنه .. تموم خرج بیمارستان رو حساب کرد..
تا وقتی که ترخیص شدم تنهام نذاشت..
همون روز اول عاشقش شدم...
می خواست برسونتم خونه...
ولی کدوم خونه..
همرام اومد
دید تو چه کثافت خونه ای زندگی می کنم..
التماس هام به ثمر نشست منو با خودش آورد اینجا و سپرد دست شهره... ازم قول گرفت دیگه سراغ اون کارا نرم منم قسم خوردم...
از اون روزا پنج سال میگذره..
میفهمی پنج ساله دیونه وار عاشقشم..
تمام این مدت با هیچ دختری گرم نگرفته بود... با همه خوب بود ولی کسی رو تو حریمش راه نمی داد .. همه چی.خوب بود تا اینکه تو اومدی..
از بس گریه کرده بود دیگه جونی براش باقی نمونده بود... با دستاس ی سینه ام مشت می کوبید..
-تو باعث شدی من دیگه حتی نتونم ببینمش.. از دیدنش محرومم کرد!می فهمی چقدر برای ی عاشق سخته از دیدن عشقش محروم باشه...
کمرشو آروم نوازش کردم...
حالا باورم می شد که واقعا چقدر بدبخته.حسابی که خودشو خالی کرد از سرجاش بلند شد...
- الان شهره صداش در میاد.. تو هم پاشو بیا بیرون فوقش منو برمیگردونن همون قبرستونی که بودم..
تکیه زدم به دیوار.
-اینجا از تموم جاهایی که این چند وقت بودم امن تره... تو برو..
فقط آه کشید...
درو که بست به دور و برم نگاه کردم..اینجا بهشت من محسوب میشه..!
خواستم دراز بکشم که چشمم به شیشه ی داروی فتانه افتاد...
برای چند ثانیه خشکم زد.
اما بالاخره دستم رو بردم سمتش و برش داشتم...
شاید این همون معجزه ایه که خیلی وقته منتظرشم..
سر شیشه رو باز کردم و بدون اینکه فکر کنم چی توشه سر کشیدم فوق العاده تلخ بود..
روی زمین دراز کشیدم و شیشه ی خالی رو تو دستم فشردم...
معجزه ای به نام مرگ...
همه چی خوب بود... من بودم سعید بود سودابه، عمه، عمو... ی گردش خانوادگی... آخ که چقدر چسبید... اما نمی دونم ی دفعه چی شد... همه جا تاریک و تار... رعد و.برق.. همه غیب شدن حتی سعید داد زدم کمک خواستم.. ی نفر رو از دور دیدم به گمون اینکه سعیده دویدم سمتش.. از پشت گرفتمش... سع...
با دیدن شهاب جیغ زدم و از خواب پریدم...
هوا تاریک بود به دور و برم نگاه کردم... اتاق برام آشنا بود..
با باز شدن یهویی در سرمو برگردوندم... آقا بود.. تا منو دید دوید سمتم..
-خوبی بانو..
متعجب به اطراف نگاه کردم
-من چرا اینجام..؟.
روشو برگردوند...
-کامرررران... بفرست دنبال دکتر یاری
-چشم آقا...
برگشت سمتم.. آباژور رو روشن کرد
-چ عرقی کردی تو دختر...
با دستمال عرق صورتمو پاک کرد
-آقا جواب سوالمو.نمیدین.؟.
نگام کرد
-س روزه افتادی اینجا و تا بهوش اومدی سوال میپرسی ی کم استراحت کن !
دلم شور فتانه رو میزد
-آقا کی منو پیدا کرد ؟
اخم کرد
-همون کسی که اون بلا رو سرت آورد !
-الان کجاست ؟
- انداختمش بیرون ولی از جلوی در حیاط جم نخورده...
-آقا تورو قرآن کاریش نداشته باشین !
-تو اینقدر حرف نزن استراحت کن!
-آقا قسمتون دادم !
-گفتم استراحت کن... چقدر تو چموشی...
-آقا ...
-ای بابا باشه میگم بیارنش داخل..
بلند شد و سرم توی دستم رو چک کرد...
-آقا..
-بله
-بابت اون شب...
- نمی خواد چیزی بگی... خوبی اون شب این بود که فهمیدم شهاب اندازه ی ی ارزن هم برات ارزش قائل نیست !حالت که خوب شد میفرستم دنبالش اون صیغه ای که بینتون بوده رو فسخ کنه اون موقع دیگه علنا آزادی..
سرش روبرگردوند سمتم..
-البته آزاد که نه ها... مرد به این خوشتیپی میشه شوهرت!
ی،چشمک تحویلم داد و رفت بیرون... باورم نمی شد.. یعنی اون شب همه اش نقشه بود برای اونکه بدونه شهاب به من حسی داره یا ن...
بغضم گرفت...
نداشت... هیچ حسی بهم نداشت... تو چشماش هیچی نبود حتی نفرت...
آقا طبق قولی که بهم داد..
فتانه رو برگردوند،خانم بزرگ دائم هوامو داشت.. تک نوه اش عاشق شده بود...
با اتفاق های اون شب باید ی تصمیم اساسی برای زندگیم میگرفتم...
وقتی شهاب منو نمی خواد چه اصراریه برگردم به اون. خراب شده
حداقل می دونم آقا دوستم داره... اصلا ازش میخوام بریم ی جای دیگه... حالم از اون جا و آدماش بهم. میخورد...
...
با سوزش سوزن سرنگ. آخخخمو خفه کردم
دکتر یاری خون سرنگ رو.توی شیشه ی کوچک و درازی خالی. کرد..
-جواب آزمایش رو براتون میفرستم...
-ممنون جناب یاری.
-خواهش می کنم خانم بزرگ...
با لبخند ازمون خداحافظی کرد و رفت..
پنبه رو روی دستم فشردم.. تا خونش بند بیاد
-بانو جان دیگه مطمئنی.؟..
آه از نهادم خارج شد...
-خانم بزرگ دوست دارم فقط از اینجا برم. ...مثل آدم های عادی زندگی کنم... دیگه هیچی نمی خوام..
دستشو نوازش گونه روی سرم کشید
-می دونم چی میخوای منم تموم جونیم برای این آرزو به هدر رفت.. ولی علی مرد زندگیه دوست داره... میگم ی خونه ی خوب وسط شهر برای بعد از ازدواجتون جور کنه خوبه..؟.
فقط سرمو تکون دادم..
اینقدر خسته بودم که حتی. حاضر نبودم ی ثانیه به گذشته فکر کنم.
برعکس اون هفته که تا روز عقد مثل برق و باد گذشت آخر هفته با خون دل من گذشت... انتظار خیلی سخت بود... مخصوصا برای من..
آقا با کلی خواهش و.التماس از شهاب خواست بیاد اونجا... می خواست درمورد فسخ صیغه باهاش حرف بزنه...
فکر کردم میتونم از ذهنم پاکش کنم اما وقتی دوباره روب روش قرار گرفتم همه چی عوض شد...
نگام نمی کرد و.تمام حواسش به صحبت های خانم بزرگ بود آخر کار وقتی به فسخ صیغه رسید افسار پاره کرد و.از سرجاش بلند شد...
-خانم بزرگ احترامتون واجب.. ولی چرا دروغ میبافین و.تهمت می زنی ن به آدم... من کی با این دختره صیغه خوندم که حالا بخوام فسخش کنم؟
-خوندی یا نخوندی برای تو که فرقی نمی کنه ... تو فقط کافیه دو دقیقه اینجا بشینی یکی بیاد این صیغه رو فسخش کنه تموم شه بره...
- علی.. علی.. آخه من به تو چی بگم... تو دیگه چرا... تو که می دونی من از این مدل دخترا خوشم نمیاد بعد میخوای ببندی بیخ ریش من..
آقا سینی قهوه رو گذاشت جلوی شهاب
-چرا فوران کردی.. تو که نمی خوایش.. به جاش تا دلت بخواد خودم نوکرشم اصلا بهش قول دادم بعد از عروسی با خانم بزرگ و بانو بریم ی جای دیگه زندگی کنیم...
برگشت سمت من
-موافقی بریم تو روستا؟... تو مزرعه کارکنیم. من و تو کارکنیم خانم بزرگ هم آشپزی کنه..
با این حرف علی شهاب زد زیر خنده
-خل شدی رفته.. با این همه ثروت میخوای بری تو مزرعه.؟
-معلومه... حالم از این کثافت خونه ای که بابام ساخته به هم میخوره.. سپردم برای ازدواجم دور و برمم آفتابی نشه...
علی دوباره چرخید سمت من
-موافقی بانو...
ب زور ی لبخند نشوندم کنج لبم..
-من عاشق شالیزارم..
علی از سر جاش بلند شد و نشست کنار من.
من تو زمین کار می کنم تو شیر گاوها رو بدوش.. خانم بزرگ هم پنیر. و کره و.ماست درست می کنه ..
چقدر ذهنش پاک بود این آدم...
-همه ی اینا در صورتی امکان داره که آقا شهاب حاضر بشه صیغه رو فسخ کنه.. بعد از عده میتونی به بانو و آرزوهات برسی
-ای بابا... صیغه چیه؟ عده چیه... به کی قسم بخورم... من حتی به این دختر دست نزدم...
-آقا... آقا..
-چیه کامران ؟
-حاج آقا اومدن...
خوشحال از سر جاش بلند شد ،درو باز کرد..
- بفرمایید... خوش اومدین.. منزل خودتونه
ب پیرمرد تسبیح به دست خیره شدم...
حاج آقای قبلی دوست داشتنی تر بود...
بعد از تعارف کردن بالاخره رفتن سر بحث اصلی و شهاب که طی این مدت حتی کوچکترین نگاهی هم به من نینداخته بود حاضر شد با خواهش خانم بزرگ زنی که به قول خودش حتی بهش دست نزده رو با خودش غریبه کنه
حاج آقا داشت خطبه رو میخوند...
ته قلبم میگفت نمی خواد این پیوند گسسته بشه ولی وقتی منو نمی خواد چه فایده ای داره...
- آقا.. آقا...
قبل از بله من برای فسخ، کامران علی رو.صدا زد..
کلافه از سر جاش بلند شد
-چیه...
کامران وارد خونه شد
-اینو دکتر یاری دادن گفتن بدم بهتون!
پاکت رو از کامران گرفت و.فرستادش که بره...
همینجور که سرش روباز می کرد برگشت سمت ما
-حاج آقا شما...
نگاهش،ک به محتوی پاکت افتاد... رنگش پرید... خشکش زد..
ترسیدم ؛ن من بلکه همه... خانم بزرگ خودشو رسوند به علی.
-علی جان پسرم چی شده..
سرش رواز روی برگه کاغذ بلند کرد و به شهاب چشم دوخت..
یک دفعه مثل ی ببر زخمی بهش حمله کرد و یقه پیرهنش رو گرفت و چسبوندتش به دیوار ؛اینقدر حرکتش ناگهانی بود که شهاب نتونست کاری بکنه
-عوضی آشغال... که دستت بهش نخورده...
دوباره کوبیدش به دیوار...
-دروغ میگی مثل سگ..
شهاب به خودش اومد و.ب زور جداش کرد
-چته تو روانی شدی؟
علی برگه کاغذ رو پرت کرد تو صورتش
-روانی... آره.. ولی توی نامرد که زنتو یادت نمیاد..
-باز چرت و پر...
-چرت و پرت کجا بود مرتیکه ازت حامله اس.. میفهمی حامله..
- چی؟
-حامله میفهمی... یعنی بارداره.. بچه تو توی شکمشه.
شهاب زد زیر خنده
-دیونه شدی علی، من دارم میگم به این دختر دست نزدم بعد تو میگی ازت حامله اس.. توهم زدی..؟
-توهم رو تو زدی ن من..
علی عصبی برگشت سمت ما. یه نگاه خیره تحویل من رنگ پریده داد و سرش روچرخوند سمت پیرمرد
-شما میتونید تشریف ببرین!
پیرمرد لا اله آل اللهی گفت و از سر جاش بلند شد.
-شما کجا.. بشینین اون صیغه ای که اینا میگن و خودم خبر ندارم رو باطل کنید.
-بی غیرت میگم حامله اس!
-برو بابا معلوم نیست از کدوم بی پدر و مادری حامله شده اونوقت میخواین بندازین گردن من!
علی چنان خوابوند تو گوش شهاب که پرت شد روی زمین..
اصلا انتظار این حرکت علی رو نداشت و.متحیر دست گذاشت روی صورتش
-حاج آقا شما بفرما بیرون
پیرمرد از خدا خواسته فرار رو به قرار ترجیح داد و.سالن رو ترک کرد و.من هم چنان در بهت شنیدن خبر بارداریم بودم.. نمی تونستم باور کنم.. همه اش فکر می کردم اینم نقشه ی علیه...
شهاب به خودش اومد از سرجاش خیز برداشت که علی رو.بزنه که خانم بزرگ جلوی جفتشون وایساد..
-خجالت بکشین.. جلوی دوتا بزرگتر هی عربده میکشین و.کتک کاری راه می ندازین!
-خانم بزرگ به این نوه ی...
-نوه ی چی؟ می خوای فحشش بدی. بده خجالت نکش در دیزی بازه هر چی میخوای بارش کن.. بچه ام دروغ میگه...
باشه اصلا دروغ گو! ولی توی راستگو خجالت نمیکشی جلوی ی عده غریبه انگ میچسبونی به ناموس خودت...
پوزخند زد
-ناموس کجا بود خانم بزرگ.. من خودم با ی پسر دیگه...
-بسسسسه شهاب... خجالت بکش.. انقدر تهمت ناروا نزن به دختر مردم... این دختر از برگ گلم لطیف تره و.از آب پاکتر.. خجالت بکش !
خندید
-آخه چقدر شماها ساده این.. این داره گولتون میزنه..
-چرا چرند میگی.. واسه چی آینده ی خودشو خراب کنه.؟هر چی نباشه من از تو هم خوش قیافه ترم هم خوش اخلاق تر. مال و منال هم اونقدر دارم که بتونم خوشبختش کنم تو فقط به من بگو.چرا باید دروغ بگه..
-علی اعتماد به نفس بالایی داریا!
-جواب منو بده!.
-چ می دونم گیرم همه ی اینا درست این بچه چی؟ از یکی پس انداخته میخواد ببنده به من..
علی غرید بهش نزدیک شد
-اگه تو راست میگی چرا شب نامزدی ی ریز بهش خیره بودی.. ی لحظه. ازش چشم بر نداشتی.. نگو ن که خودم با جفت چشمام دیدم..
باورم نمی شد متعجب بر گشتم سمت شهاب
-جواب بده دیگه.. بگو..
شهاب مستأصل بود.. خم شد سویچ ماشینشو از روی میز برداشت
-من میرم ...
-تو گوه میخوری بدون زنت از این خونه بری بیرون!
-هووی حرف دهنتو بفهم!
خواستن باهم گلاویز بشن که جیغ زدم.. هر.دو برگشتن سمت من ...با چشم های اشکبار نشستم روی زمین ...
-بس کنید... هیچی نمی خوام... هیچ کدومتونو نمی خوام.. فقط منو بکشین راحت شم.. تورو خدا قسمتون میدم.. خسته شدم... هی تهمت هی بدبختی پشت بدبختی... منم آدمم ظرفیتم حدی داره... ن این بچه رو.می خوام نه بابای بچه رو نه هیچ کدوم از شما کثافت ها رو... ولم کنید... بذارین از اینجا برم... تو رو قرآن قسمتون میدم.. خانم بزرگ نشست کنارم..
-دخترم آروم باش... این حالت برای بچه ات خوب نیست ...
-بچه... نمی خوامش.. مگه من گفتم بچه میخوام. ...؟
از سرجام بلند شدم و حمله کردم سمت شهاب و مشت کوبیدم به سینه اش
-همه اش تقصیر توهه... ازت متنفرم... آشغال لعنتی.. زندگی ام رو به گند کشیدین... عشقم رو کشتین.. بدبختم کردین و توی آشغال بی حیثیتم کردی..
متنفرم متنفرسکوتش عذابم می داد ... نفس نفس میزدم و اون فقط زل زده بود به من..
نگام افتاد به چاقوی روی میز.
-اصلا می دونی چیه.؟. کاری می کنم که هم تو از شر من خلاص بشی هم من از شر تو... حمله کردم سمت چاقو...
رسیده بودم ته خط.. بریده بودم چاقو رو بردم بالا که بزنم توی شکمم که درست لحظه ی آخر یکی دستم رو توی هوا گرفت و چاقو رو پرت کرد روی زمین..
همینجور که هق هق می کردم برگشتم.. ..شهاب بود با چشمای سرخ.
توان اینکه ادامه بدم رو نداشتم... بدنم ضعیف شده بود چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم...
با تکون ها ی ماشین چشمامو باز کردم.. شب بود... توی جاده بودیم..
سرمو برگردوندم از دیدن شهاب جیغ زدم و.ب شیشه چسبیدم... خودشم ترسید و.ماشین رو نگه داشت..
-چته تو.؟
دست گذاشتم روی قلبم
-کجا میری؟..
همینجور که اخم داشت دوباره ماشین رو راه انداخت...
-میگم کجا میری؟
دستشو برد سمت پخش ماشین و ی آهنگ مزخرف خارجی گذاشت..
هنوز قلبم داشت تند میزد.. صدای موزیک روی اعصابم بود..
آخر سر طاقت نیاوردم و خاموشش کردم...
با خشمی که توی صورتش بود برگشت سمتم
-چ غلطی میکنی؟
-من از آهنگ خارجی بدم میااد...
برو بابایی نثارم کرد و دوباره روشنش کرد..
جفت دستامو گذاشتم روی گوشم و چشمامو بستم ولی واقعا غیر قابل تحمل بود صدای نکره اش آزارم می داد . زد سرم و کوبوندم تو سر پخش اینقدر عقده مو سرش خالی کردم تا خاموش شد... همینجور که نفس نفس میزدم برگشتم سمت شهاب با چشمای از حدقه بیرون زده نگام می کرد... آخر به حرف اومد
-چ مرگته...
-دلم میخواد بمیرم.. منو میکشی ؟
با تاسف سرش روتکون داد و به مسیر روب رو چشم دوخت...
-با تواما !
بی محلیش بیشتر آزارم می داد ... محکم زدم به بازوش ...
-کررری ؟
با اخم غلیظش برگشت سمت من
-دارم میبرمت عمارت تا وقتی ک.بچه دنیا بیاد !بعد آزمایش میفهمم که راست میگی یا نه.. ی درصدم حرفت راست باشه بعد از به دنیا اومدن بچه باید گورتو.گم کنی می فهمی..
حرکتام دست خودم نبود.. ی خوی وحشی بهم تزریق شده بود. حمله کردم و.بهش مشت زدم..
- نگه دار میخوام همی الان گورمو گم کنم...
محل نداد. در کمال آرامش رانندگی خودشو می کرد.. جیغ زدم. فایده نداشت..
دیونه شده بودم و.خواستم به اوج دیوانگی برسم دستم رو بردم سمت دستگیره...
-برای همیشه از زندگیت میرم بیرون..
تا نگاش افتاد به دستم وحشت کرد.. دستگیره رو گرفتم و.خواستم باز کنم شهاب خم شد و دستم رو گرفت که ی دفعه ماشین از جاده منحرف شد و از کوه پایین رفت... . ماشین از کنترل خارج بود و باسرعت تمام سراشیبی رو طی می کرد... درختا رو یکی پس از دیگری رد می کرد اما با انبوه درختانی تنومند مواجه شد... ترمز بریده بود و در آخرین لحظه نگاه نگرانش رو دیدم و آغوشی که منو در خودش حل کرد و بعد برخورد ماشین با سرعت تمام به درخت و بعد سكوت مطلق...
چشمامو که باز کردم جا و.مکان برام غریبه بود.. سرمو چرخوندم.. توی ی اتاق چوبی کوچیک دراز به دراز خوابیده بودم...
پتو رو زدم کنار و.از سرجام بلند شدم... رفتم سمت در و بازش کردم..
ی کلبه کوچیک چوبی با دو اتاق و ی سالن اما فوق العاده دوست داشتنی بود... رفتم و در کلبه رو باز کردم
ی هوای فوق العاده به ریه هام تزریق شد..
نگاه کردم... از دیدن مزرعه شالی زار قند تو دلم آب شد و اومدم بیرون هنوز به مزرعه نرسیده بودم که ی نفر صدام زد
-دخترجان چرا بدون روپوش اومدی بیرون سرما می خوری مادر ...
برگشتم ...ی زن با لباس شمالی و چهره ی مهربون نزدیکم شد
سلام کردم
-علیک سلام مادر... برو تو سرما می خوری..
-من چرا اینجام..؟
لبخند نثارم کرد
-اوو مادرجان یادت رفته.. با شوهرت تصادف کردی با ماشین زدین به درخت.. مام پیداتون کردیم آوردیمتون اینجا...
همه چیز یادم اومد
-شهاب کجاس.؟
-نمی خواد نگران باشی...
روسری س،گوش بافتنی خودشو انداخت روی دوشم..
-خوب نیست سرما برات مادر جان... بچه ات سرما میخوره... فکر اونم باش دیگه...
ناخواسته دست گذاشتم روی شکمم...
-یعنی هنوز سالمه..؟.
اووو مادرجان همچین شوهرت سپر بلات شده بود که ی،خراش هم بر نداشتی..
سرمو بلند کردم
-خودش چی؟
خندید
-حسابی دلنگرانشیا..
-سلام
هر دو برگشتیم..
ی مرد روستایی با شهاب که دستاشو باند پیچی کرده بودن
جیغ زدم و رفتم سمتش
-دستت چی شده..
-چیزی نیست دخترم... اون شاخه میخواست فرو بره تو بدن شما این شوهرخانتون سپر شد
به شهاب نگاه کردم...اخم داشت..
- دستت درد نمی کنه .؟.
-جوابمو نداد..
-ممنون از زحماتتون ما دیگه باید بریم ...
-کجا بری پسر جان؟.. ماشینت که درب و.داغونه اوووو تا جاده هم می دونی چقدر راهه..؟ بعدم این خانمت هنوز رنگ پریده اس.. خودتم که این وضع رو.داری.. بمونین حالتون که بهتر شد برین..
-ن ممنون از...
نگاهم تازه افتاد به طبیعت بکر..
-میگما... چیزه... شهاب تو برو.. من همین جا می مونم...
مرد روستایی خندید
-بفرما... خانمت هم.موافقه... تا بخوان ماشین رو درست کنن و ببرنش اون بالا چند.روز طول میکشه... همین جا توی این کلبه خرابه مهمون ما باشین..
-من عاشق شالیزارم... منو تنهایی قبول میکنید ؟
زن و مرد جفتشون باهم خندیدن..
-دخترجان اول.اینکه شما همین الان هم دوتا به حساب میای و.دوم اینکه خوب نیست زن و.شوهر از هم جدا بشن..
ب شهاب نگاه کردم..
اینقدر توی نگام التماس موج میزد که دلش سوخت...
-فقط ی روز..
بی هوا جیغ زدم و.پریدم بغلش...
جیغ جیغم که تموم شد تازه فهمیدم چه گندی زدم دستامو از دور گردن شهاب باز کردم و بدون اینکه نگاش کنم ازش فاصله گرفتم...
- عیبی نداره مادر... شوهرته از ما خجالت نکش راحت باش...
خجالت کجا بود این میرغضب از من بدش میومد... زن روستایی سرش روچرخوند..
-سااااااجده... سااااااجده
از میون شالیزار ی دختر 13- 14 ساله با لباس شمالی چین چین اومد بیرون مارو که دید سلام کردم..
قیافه اش عجب خوردنی بود مخصوصا با.اون لپ های قشنگش..
-برو دخترم با..
ب من نگاه کرد.
-اسمت چیه مادر...
-ستاره.
-ستاره؟
برگشتم سمت شهاب... پوزخند به لب داشت..
-برو با ستاره جان تو دشت شالی تا ی دوری بزنه.. حواست بهش باشه ها ...
-چشم .حانیه مامان...
زن و مرد که رفتن شهاب سر کرد دم گوشم
-ب این زن و.مرد هم باید دروغ بگی.. ی ذره آدم باش.