آماده ی یه انفجار بودم،اون لحظه به این فکر می کردم چه جوری با ویلچر از پله های عمارت بالا برم!
_مگه نگفته بودم بدون اجازه پاتو از در بیرون نمیزاری؟ سرمو تکون دادم
_وسط اون همه پسر چه غلطی می کردی؟
باچشمایی که از شدت ترس گرد شده بود بهش زل زدم
_اگه نرسیده بودم می خواستی چه غلطی کنی؟ با مشت کوبید روی میز
_این قدر احمقی؟
با اخمای وحشتناکش و نگاه وحشتناک ترش توی چشمام زل زد
_چرا حرف نمی زنی؟
ترسیده بودم و لرزش صدام کاملا واضح بود
_من می خوام از عمارت برم!
این دفه دستش توی صورتم فرود اومد
_تا حالا دستم رو زن جماعت بلند نشده بود،تو دقیقا رو اعصاب من یورتمه میری!
دستمو از روی گونم برداشتم و دردشو نادیده گرفتم،سرمو انداختم پایین تا حلقه ی اشکی که توی چشمام جمع شده رو نبینه
_تا سالگرد مادرت صبر کن،بعد هر قبرستونی خواستی برو!
کتشو از روی صندلی برداشت و به سمت دری رفت که بعد از کوبیده شدنش فهمیدم در خروجه!
بعد سالگرد فرزانه میشه تاریخ عروسی تو و سوگند؟!
قبلش نباید فرار کنم؟
مثل اینکه دقیقا توی خونه مجردی سیاوش فرود اومده بودم!
یکم شلختگی توش دیده می شد اما بد نبود.
به سمت کاناپه ای که روبروی تلویزیون بود رفتم و مشغول بالا پایین کردن شبکه ها شدم.
چند ساعت بعد،در حالی که مشغول دیدن مورد دارترین جای فیلم بودم صدای در درومد،به سرعت تلویزیونو خاموش کردم و کنترلو پرت کردم کنار صداش توی خونه پیچید
_پاشو بریم!
درو بست و روبروم وایساد،چشمام روی کفشام متمرکز بود،دستشو بالا آورد و چونمو گرفت،با فشار خفیفی مجبورم کرد سرمو بلند کنم
نفسشو بیرون فرستاد و دستشو بین موهاش برد
_با این صورت کجا ببرمت؟!
بهش نگاه کردم
_بلبل زبونیت همیشه بی جواب نمی مونه!
سرمو پایین انداختم _چیه؟لال شدی!
لبمو گاز گرفتم
قبل از رفتن به عمارت،به یه مغازه ی لوازم آرایشی رفتیم،توی مسیر در حال پوشوندن صورتم با کرم پودر بودم،دقیقا جای چهارتا انگشتش روی صورتم مونده بود.
وقتی به عمارت رسیدیم،فتانه احوال خاتونو پرسید و من تازه فهمیدم دیشب خونه خاتون بودم!
فاطی زنگ زد و خبر داد که وسایلم پیشش جامونده وقتی خواستم از سیاوش اجازه ی بیرون رفتن بگیرم،با نگاهش خود به خود خفه شدم!
این شد که آدرسو برای فاطی فرستادم تا خودش وسایلمو بیاره.
دو روز به سال تحویل مونده بود،فتانه کل عمارتو تمیز کرده بود،حتی به نظر میومد سنگ فرشای وسط باغم دونه به دونه تمیز کرده باشه
یا صدای مش رحمان نگاهمو از سنگ فرشا گرفتم
_خانوم دوستتون اومدن!
در و باز کرد و فاطی وارد شد،در واقع من رفیق ناباب فاطی بودم،من پاشو به مهمونیای شبانه باز کرده بودم!
دستشو دور گردنم انداخت
_بزمجه از کی تا حالا خانوم شدی؟ منم دستمو دور گردنش انداختم
_آفرین،تمرین کن بگی هانیه خانوم!
به سمت پله ها رفتیم،باهمون حالت پله های جلوی عمارتو بالا رفتیم،بلافاصله بعد از اومدن صدای فتانه قبل از اینکه خودش ظاهر بشه،فاطی دستش از دور گردنم برداشت و صاف ایستاد
_سلام خانوم،حالتون خوبه؟من دوست هانیه هستم!
_اوهو!
با فتانه دست دادن و بعد از احوال پرسی من دست فاطی رو گرفتم و به سمت اتاقم کشوندمش مشغول چک کردن اتاقم بود
_فاطی،تو زنگ زدی سیاوشو کشوندی مهمونی؟
در حالی که داشت توی آینه خودشو برانداز می کرد جواب داد
_نه گوشیت زنگ می خورد،صداتم کردم،تو حال خودت نبودی منم جواب دادم!
به سمتم برگشت و باهیجان ادامه داد
_این خیلی عصبیه!حتی با شهابم دعواش شد!
فکر کردم اشتباه شنیدم
_شهاب؟
روی تخت کنارم نشست و با چشمای ریز شده نگاهم کرد
_یادت نمیاد؟ ابروهام پرید بالا
_چیو؟!
پیشونیشو خاروند
_شهاب توی مهمونی بود،خودم دیدم حتی تورو از جمعیت کشید بیرون با چشمای گرد نگاهش کردم
_جدی که نمی گی!
_وقتی پسر داییت اومد دید شهاب دورت می پلکه باهاش دست به یقه شد حتی تهدیدش کرد نزدیکت بشه یه کاری دستش میده!
گنگ نگاهش کردم
_شهاب بهش گفت تو دوست دخترشی و این حرفا با دهن باز نگاه ش کردم _داری چرت می گی دیگه؟!
_نه به خدا!اونا دعوا می کردن تو اون وسط میخندیدی!
چشمامو روی هم فشار دادم
_فاطی؟
_هوم!
_به فنا رفتم یعنی؟ شونه بالا انداخت
_گفتم الان پسرداییت خفت می کنه،همین که زنده ای یعنی خیلی خوش شانسی!از چشماش آتیش می بارید،آخرشم تو رو زد زیر بغلش برداشت برد!
در حالی که پاهام روی زمین بود افتادم روی تخت
_زد تو گوشم!
_جدی؟!
بعد از کمی مکث گفت
_حقته!
_هانیه بدو الان سال تحویل می شه!
تلو روی سرم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم،صدای فتانه دوباره بلند شد
_هانیه بدو فقط یه دقیقه مونده
پله هارو به سرعت پایین می رفتم،یه پله مونده بود تا برسم به نقطه امن که پام گیر کرد به لبه ی پله و با صورت افتادم زمین _چی شد؟
صدای غرغر فتانه بلند شد
_صد دفه گفتم اون لامصبا رو آهسته بیا پایین
در باز شد،توی همون حالت سرمو بلند کردم،سیاوش در حالی که سنبل توی دستش بود لای در وایساده بود،خواستم پاشم که صدای توپ درومد "امسال تا آخر سال قراره زمین بخورم!"
روی پله نشستم و تلمو که تاروی بینیم پایین اومده بود فرستادم بالا
_سال نو مبارک!
سیمین کنارم روی پله نشست،بغلم کرد و صورتمو بوسید
_عیدت مبارک عزیزم
نیت کردم
آن پریشان شب های دراز و غم دل همه در سایه ی گیسوی نگار آخر شد
خاتون به خاطر اعتقادش به اینکه لحظه ی سال تحویل هرکی باید توی خونه ی خودش باشه نیومد عمارت،منم فکر کردم برم خونم،مثل هر سال کنار سفره ی کوچیک خاتون بشینم و بعد سال تحویل از لای قرآن بهم هزاری تا نخورده عیدی بده،اما سیاوش بدون اینکه نگام کنه گفت:اونجا خونت نیست!
باخودم فکر کردم راست میگه،خاتون مادرم نیست،فقط یه یتیم نواز خوش قلبه!
شیش ماه بعد سالگرد فرزانه بود،بعدش من آزاد می شدم!
یه آزاد بی خانمان!
جالب بود که جایی برای رفتن نداشتم اما اصرار به رفتن داشتم!
مامان گیسو قرآنو روبروم نگه داشت،ده هزار تومنی لای قرآنش بود
سال جدید ظاهر همه چیز بهتر شده بود خونم بزرگتر شده بود سفره رنگین تر شده بود دورم شلوغ تر شده بود حتی نرخ عیدیم بالا رفته بود اما دلم آروم نبود
لحظه ی سال تحویل زمین خورده بودم!
هرسال کنار خاتون آرزو می کردم کار پیدا کنم،امسال در حالی که زمین خورده بودم خواستم آرزو کنم که به خواسته دلم برسم،اما وقتی درو باز کرد یادم رفت آرزو کنم!
اما یادم اومد شاید خواسته ی دل سوگندم همینه،پس آرزو کردم فراموشی بگیرم!
فتانه به من و سیمین و سوگند سه تا روسری با گلای یه شکل عیدی داد،وقتی بغلم کرد فکر کردم یعنی آغوش فرزانه ام به همین خوبی بوده؟
مادری که برای مرگش حتی یه قطره اشک نریختم!
پای آشناهای دور و نزدیک به عمارت باز شده بود،همه برای عید دیدنی میومدن و مامان گیسو بیشتر وقتشو با مهمون نوازی می گذروند،از دیدن بعضیاشون ذوق می کرد و بعضیارو سرسری می گرفت.
بعضی نگاه ها روی من با ترحم بود و بعضیا با انزجار،همایونم به عمارت اومد،اون روز سیاوش منو به بهانه ی فتانه از سالن بیرون کشید و تهدید کرد اگه تا موقعی که همایون اینجاست از اتاقم بیرون بیام،قلم پامو خورد می کنه!
اما همایون شیک و رسمی برای به جا آوردن رسوم اومده بود،احوال مامان گیسو رو پرسیده بود و واکنشش نسبت به من فقط همون لبخند سنگینش موقع سلام بود.
کل نوروز به دیدو بازدید گذشت
روز دوازدهم تو تلاطم سیزده بدر بودیم که حال مامان گیسو به هم خورد و کل اهالی عمارت و عمارت پشتی به بیمارستان اعزام شدن!
بعد از چند ساعت مامان گیسو درحالی که لبخند به لب داشت همه رو دلداری می داد که فقط فشارم جابه جا شده،اون شبو توی بیمارستان گذروند و فتانه بدون اینکه از کسی نظر بخواد پیشش موند.
و سیزده نحس من توی اتاقم بدر شد.
زندگی دوباره روی روال افتاد
دوباره نقاشی و وقت گذرونی شروع شد
گاهی تا صبح مشغول بودم،بدون اینکه احساس کنم،زمانی که نور خورشید موقع طلوع از لابه لای پرده،توی اتاقم میوفتاد تازه یادم میومد هنوز نخوابیدم!
سیمین هفتمین خاستگارشم رد کرد،فتانه حرص می خورد،جواد ترشیده صداش میزد،مامان گیسو قربون صدقش می رفت و من می دونستم به خاطر بی وفایی پدرش بی اعتماد شده!
سیاوش کم پیدا تر شده بود،سامان رفته بود تایلند و سوگند برای شیش ماه دیگه برنامه می ریخت!
با سیمین ژورنال نگاه می کردن و برای عروسیش خیال می بافت و من بی دلیل کم خواب شده بودم!
به خودم نهیب میزدم که کم خوابی هات ربطی به سوگندو سیاوش و اون ژورنالای لعنتی نداره!
_چه عجب از لونت دل کندی!
سه چهارتا پله ی باقی مونده رو هم طی کردم
_تو اتاقت بس نشستی که چی؟ دستشو روی سرم کشید
_خیل وقته به خاتون سرنزدی!
توی صورتم دقیق شد
_خودتو تو آینه دیدی جوجه ماشینی؟ با لبخند نگاش کردم _خیلی لاغر شدی!
چشماشو ریز کرد
_خیلی ام ساکت شدی!
متفکرانه بهم زل زد
_هانیه؟
_هوم؟
_عاشق شدی؟
ابروهام پرید بالا
_مامان گیسو همیشه ساکته،یکمم لاغر شده،از اتاقشم بیرون در نمیاد،یعنی عاشق شده؟ دستشو روی گونم گذاشت
_اما نگاهش مثل نگاه تو نیست!
لبخند زد و دستشو انداخت
رگبارای بهاری شروع شده بود عجیب می بارید...
_دیوونه سرما می خوری!
از سرو صورتم آب می چکید و سیمین جای فتانه رو پر کرده بود و غر می زد،سرمو تکون دادم و به طرفش رفتم،با هر قدمی که بر می داشتم صدای شلپ شلپ از کفشام بلند می شد هولم داد به طرف در
_خب حالا!چرا هول می دی؟ جواب نداد
_فتانه کجاست؟
_اتاق مامان گیسو،مامان گیسو امروز خیلی پریشون بود،از وقتی رفتی آموزشگاه داره دنبالت می گرده!
کفشامو جلوی در درآوردم و جورابامم همونجا پرت کردم و همراه سیمین درو باز کردیم و وارد عمارت شدیم،هنوز درحال سروکله زدن با سیمین بودم سراینکه چرا وقتی دیدم رگباره بازم پیاده اومدم،که صدای مامان گیسو در حالی که بالای پله ها به عصاش تکیه داده بود،با زاری بلند شد
_هانیه...؟
فتانه که پشتش وایساده بود بازوشو گرفت باتعجب به خاطر التماس کلام مامان گیسو بهش نگاه کردم
_جانم؟
و با همون لباسای خیسم به سرعت از پله ها بالا رفتم
_لباسام خیسه!
بدون اینکه به حرفم اهمیت بده منو توی بغلش فشرد،باچشمای متعجبم به فتانه نگاه کردم
_خواب فرزانه رو دیده!
کمر مامان گیسو رو نوازش کردم
_چی شده مامان گیسو؟
_خواب دیدم فرزانه اومده ببرتت یکم ازش فاصله گرفتم _کجا ببره؟مگه کشکه!
رد اشک توی صورتش معلوم بود
_نگاه فرزانه ام مثل تو بود با تعجب بهش نگاه کردم
_مامان گیسو راهب شدی واسه خودتا!
_صداشم مثل تو بود!
سرمو کج کردم
_ولی من خوشگل ترم!
دستشو روی سرم کشید
_یه آدم می تونه دوبار به دنیا بیاد؟!
بازم منو توی آغوش کشید
لباسامو عوض کردم و دور سرم حوله پیچیدم،مامان گیسو خواب دیده بود فرزانه اومده منو باخودش ببره چون دارم اینجا زجر می کشم!
وقتی از خونه بیرون رفته بودم بیتابی می کرده و دنبال من میگشته،تمام شب بالا سرش موندم و قانعش کردم که خواب زن چپه!
فرزانه منو دو دستی تحویل داده و من دارم اینجا خوش می گذرونم!
دستی شونمو آروم تکون داد و بعد صدای پچ پچ فتانه اومد
_چرا اینجوری خوابیدی؟
چشمامو بادستم فشار دادم و دستامو به طرفین کشیدم و مثل خودش با پچ پچ گفتم
_مامان گیسو تا صبح بیدار بود،تازه خوابیده!
سرشو تکون داد
_پاشو برو سرجات بخواب!
در حالی که گیج خواب بودم و تلو تلو می خوردم از اتاق مامان گیسو بیرون رفتم و به سمت اتاق خودم رفتم.
توی گیرو دار نگرانی های عجیب و غریب مامان گیسو،خواب های شبانش که فرزانه رو اشک ریزان،نگران،ناراحت و ...می دید و منو مجبور می کرد شبا کنارش بخوابم،پیغام همایون حال و هوا رو طوفانی کرد!
پیغام داده بود می خواد رسما بیاد خاستگاری و باید باخود من حرف بزنه!
سیاوش تهدید کرده بود که حرمتا رو کنار میزاره!
جواد عین اسپند روی آتیش بالا پایین می پرید،فتانه نگران بود و مامان گیسو خواب می دید،به من خیره می شد و گاهی اشک می ریخت!
هنگامه اما آروم بود،دایی علی سعی داشت به سیاوش بفهمونه که به اون ربطی نداره و نظر من شرطه اما جواد می پرید وسط و جلوی دایی علی درمیومد و می گفت همایون همسن پدر هانیس!
هنگامه یه بار جلو اومدو به جواد اعتراض کرد که همه چی سن وسال نیست،موقعیت همایون عالیه و این هانیس که لیاقت همایونو نداره!
یه هفته بود عمارت رنگ آرامشو ندیده بود.
نگاه خیرم روی سقف اتاقم بود،سرو صداها از پایین نه چندان واضح اما قابل تشخیص بود،از جام بلند شدم و به سرعت از پله ها پایین رفتم،بازم بحث سر همایون بود،این بار سیمینم در حال جدل بود!
_بسه!
صداها خوابید
به سمت جمعیت رفتم و روبروی سیاوش ایستادم و بهش خیره شدم
_بحث آینده ی منه!به من مربوطه!
فتانه به سمتم اومد
_هانیه...
به طرفش چرخیدم
_همونجا وایسا فتانه!بزارید بیاد!
صدای جواد زودتر از همه دراومد
_هانیه...
_جواد!
حرف تو دهنش ماسید
دوباره به سیاوش نگاه کردم،لرزش قلبم و لرزش صدام....
_بزار بیاد،شاید خودش پشیمون شه،این همه بحث بیخود تموم شه!
سیاوش ساکت بود اما با نگاهش یه سیلی زیر گوشم خوابوند!
صدای دایی علی در حالی که لبخندش حاکی از تایید من بود دراومد
_آفرین دایی!این هانیه از همتون عاقل تره!
"این هانیه از همه ی عالم دیوونه تره!" سرعت گذر زمان ده برابر شده بود!
خوش نمی گذشت اما زود می گذشت،کل زندگیم شده بود استثنا!
فتانه با حالتی عصبی روسری ای که خودش بهم عیدی داده بودو روی سرم مرتب می کرد،با تک تک حرکاتش نارضایتی شو نشون می داد
_هر چی گفت،می گی نه!زیادی حرف نمی زنی!
موهامو کامل داخل فرستاد
_آروم می شینی،خواست با خودت حرف بزنه می گی قصد ازدواج نداری،نه اصلا بگو یه نفر دیگه رو دوست داری!
دوباره دستی روی روسریم کشید
_اصلا بزن تو گوشش بگو،تو همسن بابامی!
هر دو دستشو گرفتم
_اون جز سهامدارای اصلی شرکته،بهتره با صلح و صفا حل شه!
زیر لب زمزمه کرد _گور بابای شرکت!
پنهان کردن حال و هوامو خوب بلد بودم،ترس و استرسو باهم داشتم اما لبخند زدم
_نگران نباش،اون فکر میکنه من فرزانه ام!اما فقط ظاهرم شبیه اونه!
دستاشو از توی دستام بیرون کشید _مادرت شکست!امیدوارم تو نشکنی!
و از اتاق بیرون رفت.
فتانه سرو وضعی ساده تر از همیشه برام ساخته بود،کمی روسریمو شل کردم.
نیم ساعت بعد همه توی سالن جمع بودن،تنها غایب،سامان بود که حتی اگر ایران بودم براش چندان مهم نبود که دایی پنجاه سالش،دختر عمه ی بیست و سه سالشو بگیره!تصور اینکه زن دایی صدام کنه مو به تنم سیخ کرد!
سکوت سنگینی برقرار بود،انگار پشه هام فعالیتشونو متوقف کرده باشن و گوشه ای نشسته باشن و با اخم به همایون زل زده باشن.
فقط سوگند بود که سیب پوست می کند،بقیه انگار نفس کشیدنو فراموش کرده بودن!
این بار به جز سیاوش،جواد و فتانه ام اخم وحشتناکی روی صورت داشتن.
اما همایون زیر نگاه های تمام اهالی عمارت،کاملا آروم بود.
قلاب دستاشو از هم باز کرد و پا روی پا انداخت و خودش شروع کرد _من یه بار از این خونه شکست خورده رفتم،اما این بار فرق می کنه!
چه آرامش کلامی داشت!
_من قبلاام قصدمو گفته بودم،این بار می خوام با خود هانیه حرف بزنم صدای فریاد مانند جواد بلند شد
_چطور به خودت...
با صدای سیاوش ساکت شد
_زندگی خود هانیس!
جواد با تعجب به سیاوش نگاه کرد
_سیاوش...
سیاوش بی توجه به جواد،همایونو مخاطب قرار داد
_تصمیم با هانیس!اگه نخواست تا آخر عمرت پاتو از این خونه می بری و سهامتم واگذار می کنی!
همایون بدون کوچک ترین تغییر،با اطمینان جواب داد
_قبوله!
بالاخره دایی علی ام به حرف اومد
_پس هانیه جان پاشید برید سنگاتونو وا بکنید!
توی جام جابه جا شدم و مردد به دایی علی نگاه کردم،لب زد
_پاشو
"چیزی نیست،برو بشونش سرجاش و همه رو خلاص کن!"
از جام پاشدم و بدون نگاه کردن به همایون از سالن بیرون اومدم و به طرف قسمت مبله شده ی پشت پله ها رفتم.
پرده ها کنار کشیده شده بود،قسمت پشتی باغ مشخص بود
همایون زودتر از من نشست و با دست اشاره کرد که بشینم،نفس حبس شدمو بیرون فرستادم و بالاخره نشستم یکم هول بودم اما ظاهرمو حفظ کردم
_جواب من مشخصه!نه!
تکیه داد و توصورتم زل زد
_من خیلی راحت می تونم کمکت کنم متقابلا توی چشماش زل زدم،ادامه داد
_من می تونم دهن همه رو راجب گذشتت ببندم،این قدر موقعیت خوبی دارم که تا آخر عمر رفاه داشته باشی و بهت آزادی می دم تا انتخاب کنی،حتی حاضرم از ایران بریم!
با گیجی چند بار پلک زدم
_من فرزانه نیستم!
چشماشو روی هم گذاشت
_شباهت ظاهری من،از من فرزانه نمی سازه!
چشماشو باز نکرد
_من هانیه رو قبول کردم!
حرفاشو زد و ازم خواست فکر کنم،گفت در هر صورت سهامشو واگذار می کنه و ازم خواست عاقل باشم!
وقتی برگشتم توی سالن همه منتظر شنیدن"نه"بودن،اما من گفتم به زمان نیاز دارم سکوت به جون عمارت افتاد
هیچ وقت به ازدواج فکر نکرده بودم،اولین خاستگارم،خاستگار دل خسته ی مادرمم بوده از قضا!
حرفاش عاقلانه به نظر میومد،می تونستم خودمو نجات بدم،سیاوشم خیلی زود با سوگند ازدواج می کرد.
نگاه فتانه دلخور بود،سکوت پیشه کرده بود
اما سیمین احمق خطابم کردو سرزنشم کرد جواد رو می گرفت و سیاوش مثل همیشه بود!
دایی علی ام متعجب بود اما حرفی نمی زد
هنگامه کنار اومده بود به نظر که واکنشی نشون نمی داد!
مامان گیسو خوابیده بود،آروم از کنارش بلند شدم و دستشو که توی دستم بود آروم کنارش گذاشتم و پتوشو مرتب کردم،پاورچین از اتاقش خارج شدم با دقت درو بستم،برگشتم برم که در اتاق سیاوش باز شد،خواستم بی خیال از کنارش رد شم اما دوباره چرخیدم سمتش،لبمو تر کردم
_میشه یه امشبو فندک و سیگارامو بدی؟ بدون حرف بهم خیره شد
_نمیشه؟
روی اسم حک شدم روی فندکم دست کشیدم و سیگارمو روشن کردم،ته باغ با فاصله نیم متر کنارهم نشسته بودیم،دم عمیقی از سیگارش گرفت
هر دو توی سکوت به دود سیگاری که بیرون می فرستادیم خیره بودیم
_تصمیمت چیه؟ سیگارمو خاموش کردم
_راجب؟
_همایون
نگاهمو ازش گرفتم
_به نظر میاد برای من فرصت خوبیه!
حرفی نزد
_شاید باید به خودم فرصت بدم،تازگیا فهمیدم،از بی مکانی گله دارد جوانی ام!
وقتش بود خودمو از همه چی خلاص کنم،در واقع فرار کنم!
شکو کنار گذاشتم و اول به فتانه موافقتمو اعلام کردم،فتانه در کمال ناباوری قبل از اینکه جملم کامل بشه دستش روی صورتم فرود اومد،حتی ناسزا بارم کرد و بعد به حالت قهر از اتاق رفت.
همه حتی سیمین سرسنگین شده بودن و نارضایتی خودشونو به هرطریق نشون می دادن،مامان گیسوام معتقد بود تعبیر خوابش همین بلای ناقافله!
خاتونم به دیدنم اومد و باهام صحبت کرد،اول قربون صدقم رفت و در آخر با غرغر از اتاقم خارج شد،هیچ کدوم نمی دونستن من دارم از چی فرار می کنم
بیشتر از چهل و هشت ساعت بود که نخوابیده بودم،توی وضعیت من چه آینده ی بهتری می تونست رقم بخوره که من بهش دل خوش می کردم،حتی لحظه ای که فهمیدم عاشق شدم،خودمو یه شکست خورده دیدم!
و حتی اگه به زبون نیارن اما نمی شه فرزانه رو مقصر ندونست،منم ادامه ی فرزانه ام،شاید بچه ی من ادامه ی این ماجرا نباشه....
من حتی بهتر از همه می دونستم این تصمیم در مقابل تصمیمات قبلی که برای زندگیم گرفتم اصلا احمقانه نیست!
پرده رو کنار زدم،سیاوش داشت سوار ماشینش می شد
در مقابل تصمیم من موضع نگرفته بود و این قلبمو شکسته بود!
به سرعت حرکت کرد و دور شد...
کمی به طرفم خم شد
_نظرت؟
تازه به خودم اومدم
_ها؟!
لبخند زد _کجاهایی؟
"سوگند چی تو گوش سیاوش پچ پچ می کنه؟!"
_همین جا!
و نگاهمو از سیاوش گرفتم
به همه اعلام کردم که تصمیم گرفتم و همایون درست روبروم ایستاده بود
_مدارکتو بده کارای پاسپورتتو درست کنم سرمو تکون دادم _چه مدارکی؟ سرشو کج کرد _خوابی یا بیدار؟
صندلی رو عقب کشید و نشست و دستشو زیر چونش زد و به من خیره شد
_هنوز کنار نیومدی؟ نفس عمیق کشیدم _خیلی زود کنار میام "من از آغاز یک پرواز بی احساس می ترسم" دستمو کشید و روی صندلی نشوند
_شرایط جوری نیست که ازت توقع کار بیشتری داشته باشم،بیشتر از دو برابر تو سن دارم،شرایط من خاصه،شرایط توام خاصه،اما میتونیم مکمل باشیم زیر لب گفتم _می دونم
دستمو بین هردوتا دستاش گرفت
_به زمان نیاز داری،ولی عمر آدم محدوده،بیشتر از محدوده ی عمرم نمی تونم بهت فرصت بدم!
حرفی نداشتم _تو آزادی هانیه!
تن صداش و دستای گرمش باعث آرامش می شد
_من تصمیم گرفتم،فقط کمی فرصت می خوام تا با دلم کنار بیام
از پشت به فتانه نزدیک شدم و دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو روی شونش گذاشتم
_تا کی می خوای قهر باشی؟ سعی می کرد دستامو از دورش باز کنه
_ولم کن هانیه،حوصله ندارم دستامو محکم تر کردم
_نمی خوام
_خفه شدم!ولم کن
_آشتی؟
_قهر نبودم!
و دستامو از دورش باز کرد و روبروم وایساد
_نگرانم
گردنمو کج کردم _نگران چی؟
_تو سیاوشو دوست داری؟ لبخندم جمع شد _نه...این چه حرفیه؟
_خودت حالیت نیست؟بهش خیره میشی،دنبالش می گردی...
پریدم وسط حرفش _اصلا این طور نیست..
_می دونم سخته،اینم می دونم که باید فراموش کنی اما برای فرار،راهی که انتخاب کردی درست نیست هانیه،به خدا که درست نیست!
دیگه حرفی نزد و رفت
فتانه تیز بود و من احمقانه فکر می کردم هیچکس نمی فهمه لرزش گوشی توی جیبم باعث شد از بهت حرفای فتانه بیرون بیام
_الو؟
صدای همایون توی گوشم پیچید
_سلام،بیا امروزو باهم بگذرونیم!
کرایه تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم به تابلو خیره شدم _دکتر همایون همت!
زنگ واحدو زدم و منتظر ایستادم چند ثانیه بعد دوباره دستمو به طرف زنگ دراز کردم که در باز شدو همایون بالبخند روبروم ظاهر شد
_بریم!
دنبالش راه افتادم و کنارش توی ماشین سفیدش جا گرفتم
_خب کجا بریم؟ شونه ای بالا انداختم
_نمی دونم!
سری تکون داد وچند دقیقه ی بعد جلوی یه رستوران نگه داشت همه چیز همایون به قائده و شیک بود و منطقش به نظر بی نقص میومد به غیر از یه مورد
فرزانه!
عشق منطقی شاید جواب بده اما در اکثر مواقع عشق بی منطقه!
منو رو جلوم گرفت
_انتخاب کن
اولین چیزی که به چشمم خوردو سفارش دادم
_زرشک پلو با مرغ
سرتکون داد و به گارسون سفارشارو اعلام کرد غذا توی سکوت صرف شد
هیچ کدوم سعی نکردیم سکوت ایجاد شده رو بشکنیم،مثل اینکه هر دو باید با شرایط کنار میومدیم یه مدت بود دیدار با همایون بیشتر شده بود،حتی گاهی کارشو ول می کرد و میومد آموزشگاه دنبالم.
سیاوش هنوزم اخم می کرد و معاخذه می کرد و ساعت برگشت به خونه رو یادآوری می کرد،حتی یه بارم با صراحت گفت:نامزد بازی حدی داره!
فتانه ام دم به دقیقه زنگ می زد و اصرار می کرد زودتر برم خونه اتصالو زدم _جانم فتانه؟!
با غرغر گفت
_صد دفعه گفتم زود بیا خونه،اینه زود اومدنت؟پاشو....
پریدم وسط حرفش
_داریم میایم
وقبل از اینکه دوباره شروع کنه،قطع کردم
_دفعه ی سیزدهم بود
با تعجب نگاهش کردم
_چی؟
با ابرو به گوشی اشاره کرد
_می ترسه بخورمت؟!
ابروهام پرید بالا و با ریتم گفتم _میگن نامزد بازی اندازه داره!
خندید
از شیشه سرمو بردم تو
_نمیای داخل؟
یه نگاه به عمارت انداخت
_نه مرسی!همه تو عمارت با نگاهاشون می خوان خفم کنن!
شونمو بالا انداختم
_حقته!
خندید _باشه!
رفتم سمت در عمارت و قبل در زدن واسش دست تکون دادم،اونم دست تکون داد و با یه تک بوق راه افتاد و رفت.
کولمو انداختم تو بغل مش رحمان
_مش رحمان دیر درو باز کردیا!
همون طور که کولمو محکم توی بغلش گرفته بود گفت
_یکم دیر اومدید خانوم،نمی دونستم شمایید
دنبالم به سمت ساختمون راه افتاد،روی پله ها می خواست کولمو بهم بده
_یه دقیقه وایسا می خوام ازت تشکر کنم!
به سرعت داخل رفتم،رفتم تو آشپزخونه
برنجو توی سینی و یه رون مرغم کنارش گذاشتم و به سمت در بردم،شوکت سوالی نپرسید اما سروکله ی فتانه پیدا شد
_اونو کجا میبری؟
جوابشو ندادم و با آرنج دستگیره رو پایین کشیدم و با پا درو باز کردم،سینی رو دادم دست مش رحمان و کولمو ازش گرفتم
_شام خوردم خانوم!
چشمکی تحویلش دادم
_واسه تشکر بابت خبر چینیته!
_خانوم..
درو باز کردم
_نوش جان مش رحمان
می خواستم از پله ها بالا برم که جواد هم زمان از پله ها پایین اومد،انگار منو ندیده باشه از کنارم گذشت،مسیر رفتنش به سمت سالنو با چشم دنبال کردم،جواد از همه با تصمیمم مخالف تربود و دوهفته ای بود صداشم نشنیده بودم!
خودمو پرت کردم روی تختم،سامانم دو روز پیش برگشته بود،وقتی اومد عمارت خودمو به خواب زدم و فتانه از خیر پایین بردن من گذشت.
هفته ی آخر اردیبهشت بود،همایون اومده بود عمارت و همه توی سالن جمع بودن،بازم سکوت بود تا اینکه خود همایون به حرف اومد
_ما می خوایم زودتر تاریخ عقدو مشخص...
هنوز حرفش تموم نشده بود که جواد از جاش بلند شد،همه ی نگاه ها به سمتش چرخید،با نفرت به همایون نگاه می کرد و بعد به سرعت از سالن خارج شد فتانه بحثو شروع کرد _به نظرتون زود نیست؟ همایون اول نگاهی به من کرد
_نه،ماتصمیم گرفتیم بعد عقد از ایران بریم
_اما هنوز سالگرد خاله...
همایون این بار سرشو به سمت سیمین چرخوند
_به خاطر همین موضوع یه عقد ساده می گیریم و برای سالگرد برمی گردیم بازم همه ساکت شدن
_چرا قبلش به من نگفتی؟ دستشو روی کمرم گذاشت _چون تو تا ابد تردید داری به ماشینش رسیدیم،روبروم ایستاد
_ببخشید بدون هماهنگی با تو گفتم،اما یکی باید جرئت به خرج می داد سرمو تکون دادم
سوار ماشینش شد و شیشه رو پایین کشید
_تا یه ماه دیگه همه چی عوض شده
به رفتنش خیره موندم،مش رحمان درو باز کرد و همایون با یه تک بوق از باغ خارج شد.
برگشتم برم داخل که نگاهم توی تراس موند،هر دو به هم خیره شده بودیم،توی تاریکی نوری که از داخل عمارت بود روشنی ناواضحی توی صورتش انداخته بود.
میشه قلبت برای یکی بکوبه اما کنار کس دیگه ای زندگی کنی؟ اون رفته بود و من به جای خالیش خیره بودم.
وقتی یه پای قضیه لنگ بزنه باید بی خیال شد،قضیه ی من پایی برای لنگیدن نداشت حتی!
کاش می شد برای قلب ملاک گذاشت قانون وضع کرد تا قبول کنه اینی که خودتو براش می کوبی اشتباهه،هرچند اون موقع اسمش قلب نبود،مغز بود.
روی تختش نشستم و پا رو پا انداختم و دستمو ستون چونم کردم
_پاشو برو بیرون هانیه،حوصله ندارم!
تخس گفتم
_نمیرم!
اومد طرفم
_بهم دست بزنی جیغ میزنم!
روبروم وایساد
_عین بچه ها قهر کردی جواد!
کلافه دستشو توی موهاش فرو برد
_هانیه...
_هانیه چی؟خب دلایل منم گوش کن،حرف نزدنت چه فایده ای داره؟ صندلیشو از پشت میزش عقب کشید و روبروی من روی صندلی نشست
_بگو،بگو تو چرا این قدر احمقی؟!
سرمو تکون دادم _آره من احمقم!
_هانیه،همین الان بزن زیرش!هنوز وقت هست حرفی نزدم
_ببین من پشتتم،سیاوش پشتته،مامان،همه!
_جواد من تا آخر عمرم نمی تونم به شماها تکیه کنم!چند وقت دیگه سیاوش ازدواج می کنه،تو ازدواج می کنی،من باید یه فکری به حال خودم کنم!
به طرفم خم شد
_احمق نشو!اون مرد نامزد مادرت بوده،یعنی می تونست پدرت باشه!اصلا می دونی سیاوش چرا اخراجت کرد؟
ابروهام پرید بالا
_ د لعنتی می خواست از همایون دور نگهت داره!
لپمو گاز گرفتم
_سن فقط یه عدده!
توی چشمام زل زد
_یعنی دوسش داری؟من مثل تو احمق نیستم هانیه!
دستمو توی هوا تکون دادم
_باشه...باشه...الان میرم جفتک می ندازم همه چیو خراب می کنم،بعدش چیکار کنم؟
_زندگی کن!
چشمامو تا آخرین حد باز کردم
_به نظرت من می تونم یه زندگی عادی داشته باشم؟یه مادر مرده ی بی پدر!
نفس گرفتم
_تومی دونی شهاب کیه؟
ساکت شده بود و فقط گوش می کرد
_شهاب دوست پسرم بود،یه الاف عین خودم،عین خود خودم بود،جواد اونم ولم کرد!خاتون زندگی شو به پام ریخت،ولی من باز به اسم یتیم بزرگ شدم!هنگامه راست میگه،همایون از سرم زیاده،تمام سرکوفتاش درسته!تو چطور می گی غیرقابل اعتماده،مردی که بعد فرزانه هیچ زنی رو توی زندگیش راه نداده یهو صدای فریاد مانندش بلند شد _تو می تونی فرزانه باشی براش؟
ساکت شدم
_هانیه،تو تا کی می خوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از جام پاشدم
_جواد،تو حق نداری قهر کنی،این تصمیمیه که گرفتم،تنها راهیه که دارم،من باید به فکر آیندم باشم،گذشته تباهی داشتم،فرزانه منو تباه کرد نمی خوام یه روز دخترم اینجا،جای من وایسه و برای زندگی با مردی که جای پدرشه فریاد بزنه!نمی خوام درکم کنی چون نمی تونی،ولی ازم رو برنگردون!
به سمت در رفتم و درو باز کردم،صداش اومد
_هانیه...
برنگشتم
_هانیه متاسفم!
اشکام توی مرز ریختن بود،حرفی نزدم و بیرون رفتم و درو بستم از درون طوفانی بودم،پشت پنجره ی اتاقم بی صدا اشک می ریختم.
اشتباهات امروز،تاوان داره
فرزانه تاوان نده،هانیه تاوان می ده همایون راست می گفت زمین واقعا گرده!
تکون دستش جلوی چشمم باعث شد از فکرو خیال بیرون بیام
_کجایی هانیه؟ بهش لبخند زدم _همین جا!
_پس پنجم ماه خوبه دیگه؟
_برای چی؟ چشماشو ریز کرد
_هانیه؟
ابروهامو انداختم بالا _واسه عقد!پنجم ماه؟
_پنجم خرداد؟ سرشو تکون داد
_یه هفته ام نمونده که!
شونه بالا انداخت
_بهتر!هرچی زودتر بهتر!
سرمو تکون دادم
_باشه!
سیمین بری گل پیکری آری از ماه و گل زیبا تری آری
به جوونی که گوشه کافه گیتار میزد و می خوند و کلی دختر وپسر جوون دورش جمع شده بودن نگاه کردم
_تو رو میگه ها!
به چشمای پر شیطنت همایون لبخند زدم
هم جان و جانانه ای اما در دلبری افسانه ای اما اما ز من بیگانه ای اما
_هی!
با خنده نگاهش کردم
عاشق کشی شوخی فسون کاری شیرین لبی اما دل آزاری
یه دستمال برداشت واشکای نریختشو پاک کرد،با خنده به کاراش نگاه می کردم همراه جوونک خوند
-چه با شد گناه من؟
همایون با تمام تجربیات و سوادش سعی می کرد خودشو با من وقف بده
_اینم خوبه ها!
پیراهن سفید بلندی که آستینای تور داشت،سرمو تکون دادم کولمو کشید و باهم وارد مغازه شدیم
لباس قشنگی بود،کمی دنباله داشت
توی آینه خودمو برانداز کردم،اون چیزی نبود که پشت ویترین تو تن مانکن بود،اما بدم نبود.
سرعتی که زمان توی گذشتن به خرج می داد برام عجیب بود.
ساکای خرید و توی دستاش گرفت
_بریم!
_میای تو؟ به ساکا نگاه کرد
_اینارو میارم بالا،بعد باهم میریم عمارت پشتی لباس عروس سوگندو ببینیم،سامان براش آورده!
"قلب من چرا داره از جا کنده میشه؟"
ساکارو روی تخت گذاشت دستمو گرفت و همراه هم از پله ها پایین اومدیم،فتانه کنار پله ها بود،نگاهش روی دستامون موند،زیر لب سلام سرسنگینی داد.
اولین بار بود که به عمارت پشتی میرفتم،حتی نمی دونستم در ورودیش کدوم طرفه!
عمارت پشتی از عمارت کاملا جدا بود،نمای تقریبا یکسانی داشتن اما عمارت پشتی کوچیک تر از عمارت بود.
همایون دستشو رو کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد.
سرو صدای سوگند و هنگامه میومد.
همایون،هنگامه رو صدا کرد و بعد دستمو به سمت جایی که صدای هنگامه ازش میومد کشوند،لبخند هنگامه با دیدن من خشک شد،سلام زیر لبی گفتم و به سوگند خیر موندم،موهاشو باز گذاشته بود و برق لباس عروسش همه ی چشمارو به سمتش می کشوند.
مقایسه ی بدی بود
در واقع هیچ چیزی برای رقابت با سوگند نداشتم!
سوگند چرخید
_چطوره؟
همایون ازش تعریف می کرد و به قلب من خون نمی رسید!
همایون صدام کرد _کجایی هانیه؟ لبخند پردردم روی لبم نشست
_خیلی قشنگه
منتظر بود سیاوش بیادو لباسو توی تنش ببینه!توی هفته ی گذشته انقدر مشغله داشته که لباسو ندید!
_چیزی شده هانیه؟
ابروهامو بالا انداختم
_چی مثلا؟
گردنشو کج کردو با لبخند گفت
_دمغی!
سرمو تکون دادم و از روی میز یه سیب برداشتم
_نه بابا!
سوگند با همون لباس روبروم نشست
_اولین باره میای اینجا هانیه!
همون جور که سعی می کردم با پوست کندن سیب خودمو مشغول کنم تا چشمم بهش نیافته گفتم
_آره اومدم دخیل ببندم!
همایون سیبو از دستم قاپید و گاز زد،فقط نگاهش کردم سرشو به معنای چیه تکون داد
هنگامه ام اومد،نشست و پارو پای انداخت و من کاری نداشتم به جز برداشتن یه سیب دیگه
نفر بعدی که به جمعمون پیوست سامان بود،حتی از نگاهشم فراری بودم!
بالاخره منو زن دایی خطاب کرد
ابراز خوش حالی می کرد که زن داییش،دختر عمشم هست و از خودش کوچیک تره!
می خواستم بزنم تو دهنش و بگم خفه شو!
تا اینکه همایون بالاخره به حرف اومد و با گفتن اگه می دونستم تو این قدر ذوق مرگ می شی زودتر اقدام می کردم بحثو خاتمه داد.
من همچنان سرگرم بازی با سیب بودم که سوگند بلند شد و باجیغ جیغ گفت سیاوش اومد!
نگاهم روی سیاوش بود و نگاه اون روی سوگند که لباس عروسش حتی چشم منم خیره می کرد،به زور نگاهمو ازشون گرفتم و سیبمو قاچ کردم.
سیاوش به همه سلام کرد و روی مبل تک نفره ی سمت چپ من جاگرفت.
_چی کار می کنی هانیه؟
به همایون نگاه کردم،نگاهش تو پیش دستیم بود
_پدر سیبو درآوردی!
به سیب آش و لاش توی بشقابم نگاه کردم
_میشه بریم؟
با تعجب نگاهم کرد و سر تکون داد
_چی شد یهو؟ آماده ی باریدن بودم توی تاریکی باغ جلومو گرفت
_ها؟چت شد یهو!
بغضمو قورت دادم
_هیچی!
از کنارش رد شدم،دنبالم نیومد،به اندازه ی چند متر ازش فاصله گرفته بودم که باصدای بلند گفت
_من این نگاهو خوب می شناسم هانیه!خیلی خوب می شناسم!
تو حالی نبودم که به حرفش فکر کنم،به سرعت خودمو به عمارت رسوندم و قبل از اینکه فتانه سوالی بپرسه،خودمو به اتاقم رسوندم دو روزی بود که از همایون خبری نبود،به غروب آفتاب چهارم ماه نگاه می کردم،فردا همه چیز تموم می شد.
زندگی در گذره،سرنوشته،تقدیره،هرچی که هست باب میل من نبوده!
فتانه با تمام نارضایتی سفره ی عقدو با سلیقه توی سالن چیده بود،دور سفره چرخیدم و بعد روی صندلی روبروی آینه نشستم
"قرار نیست همه چیز به دلت باشه که!" موهامو کنار زدم "اینم می گذره"
نزدیک شدنشو از توی آینه دیدم و بعد سایش روی سرم افتاد،نگاهش کردم و به سفره اشاره کردم
_فتانه چیده!
سرشو تکون داد و روی صندلی کناریم نشست،توی آینه بهش نگاه کردم
"اخمات کو؟!"
_فردا دیگه می تونم از اینجا برم!" چیزی نگفت
_دیگه ام دلم نمی خواد برگردم!
بغض توی گلومو قورت دادم
_تو به اینجا وصلی هانیه،این فرار موقته!
سرمو تکون دادم
_فرزانه بعداز مرگشم نباید میومد سراغم.
این دفعه اون بود که به رفتن من نگاه می کرد.
دور خودم چرخیدم
_خوبه؟
بالبخند به چشمای سیمین زل زدم،سرشو تکون داد
_خوشگل شدی
گوشه ی دامنمو گرفتم و براش تعظیم کردم،دوباره توی آینه به خودم نگاه کردم،به جای آرایشگاه به کمک سیمین یه آرایش ملایم کرده بودم،موهام کوتاه بود و عملا کار خاصی نمی شد کرد،یه طرفشو با گل سر نگین کاری شده ای جمع کرده بودم و طرف دیگه رو با هزار زحمت چند تا فردرشت انداخته بودیم.
همون پیراهن سفیدی که همایون برام خریده بودو پوشیده بودم و به اصرار سیمین شال سفید تور بلندی روی سرم انداختم.
کنار سیمین نشستم و دوباره شماره ی همایونو گرفتم،از دیشب که باهاش حرف زده بودم گوشیشو جواب نمی داد،یه ساعت به اومدن مهمونا مونده بود و من بااسترس با انگشتای دستم ور می رفتم،سیمین دستمو گرفت و فشارخفیفی داد
_آروم باش!
سرمو تکون دادم.
در باز شد و فتانه سرشو از لای در آورد تو
_هانیه؟!
درحالی که تازه چشمش به من افتاده بود درو باز کرد و کامل اومد تو
_چه خوشگل شدی
با بغض خفیفش بهم زل زد
می خواستم ترس و استرسمو پنهان کنم
_خوشگل بودم!
به طرفم اومد و منو تو آغوش کشید
_متاسفم هانیه!
شونه هاش به خاطر گریه می لرزید
_من خوبم خاله!
مهمونا کم کم داشتن می رسیدن و استرس من بیشتر می شد.
توی سالن سرک کشیدم
_عاقد اومد،پس همایون کجاست؟
جواد کلافه اینور اونور می رفت و فتانه مشغول پذیرایی کردن از مهمونا بود سیمین دستمو گرفت
_نگران نباش،الانا دیگه پیداش میشه!
عاقد سراغ دامادو می گرفت و جواد مشغول توضیح دادن بود.
سرمو چرخوندم سمت در،نیم ساعت بود عاقد اومده بود
_آقا من جای دیگه ام کار دارم!
دایی علی از جاش پاشد و به سمت عاقد رفت _آقا یه چند دقیقه ام صبر کنید،الان میاد!
با چشمای ملتمسم به سیاوش نگاه کردم،از جاش بلند شد و کتشو برداشت و به سمت در رفت،جلوی در به سامان یه چیزی گفت،فتانه رفت سمتش و باهاش صحبت کرد.
سفره ی عقد مونده بود عاقد رفت
پچ پچ ها شروع شد:همایون انتقامشو گرفت!
مهمونا یکی یکی رفتن در و دیوارم به من پوزخند میزدن
اشکی برای ریختن نداشتم،شوک بزرگ تر بود!
چه آسون بازیچه می شدم!
با صدای جواد نگاه خیرمو از آینه گرفتم
_هانیه...
بهش زل زدم
_هانیه...
از جام پاشدم و بدون حرف به سمت پله ها رفتم
"کی تموم میشه؟"
دستمو روی نرده ها گذاشتم و سعی کردم تعادلمو حفظ کنم،سیمین بازومو گرفت زیر لب گفتم _ولم کن دستشو عقب کشید "چه بازی احمقانه ای!" حماقتام تکمیل شده بود؟ بالای پله ها ایستادم، در باز شد
همایون اومد...
جواد به سمتش حمله ور شد فتانه پا در میونی کرد سیمین بهش گفت بره مامان گیسو نفرینش کرد و من بهش زل زدم
_من باید باهانیه حرف بزنم جواد فریاد زد
_اسمشو نیار عوضی!
به من نگاه کرد
_باید باهات حرف بزنم!
قبلا بی دلیل رها می شدم و حالا شاید دلیل داره!
سرمو تکون دادم و همایون بدون توجه به ناسزاهای جواد از پله ها بالا اومد روبروم ایستاد لبش زخمی شده بود
"به درک؟!"
_دیر اومدی همایون!
سرشو تکون داد
_متاسفم!
_تاسفت هیچی رو حل نمی کنه!متاسف نباش!
خواستم برم که مچمو گرفت
_من این نگاه تورو می شناسم،یه زمانی نگاه مادرت اینجوری بود،تو منو نمی خوای،مادرتم نمی خواست.
اون موقع من اصرار کردم و اون رفت،اون موقع اشتباه کردم،فرزانه ثابت کرد هزار بارم به دنیا بیاد دلش بامن راه نمیاد!
دستمو بالا آوردم
_آفرین خوب خودتو قانع کردی!
سرشوتکون داد
_نگاه تو به سیاوش اشتباهه؟ توی چشماش زل زدم
_کی همچین مزخرفی رو گفته؟ مچمو ول کرد و پوزخند زد
_حتی قبل از اینکه فتانه به حرف بیاد،نگاهت خودشو لو داد!
_خب که چی؟خودتو اینجوری تبرعه کردی؟ سرشو تکون داد
_ به سرعت از پله ها پایین رفت
_انتقامتو گرفتی؟ برگشت و نگاهم کرد _من می خواستم تورو کنارم داشته باشم،می خواستم هرچی شنیدمو فراموش کنم،اما نمیشه!فرزانه با دلش راه اومد،از نظر همه اشتباه کرد اما صادق بود،هم با خودش هم بامن!می خواستم بی فکر پیش بریم،شاید جلوی خودتو بگیری اما هرروز یادش میوفتی وقلبت میتپه!نمی تونی فراموش کنی!بیشتر از بیست سال گذشته من نتونستم فراموشش کنم،توام نمی تونی!
درو بست و رفت
همایون سهامشو واگذار کرد و چند وقت بعد خبر رفتنش رسید...
توی عمارت همه چی عادی بود به جز من
نمی دونم ناراحت بودم یا خوش حال،ولی با خودم می جنگیدم
مقصر تمام اتفاقات خودم بودم و نمی تونستم منکرش بشم و بدتر که حرفای همایون کاملا درست بود من نمی تونستم جلوی قلبمو بگیرم!
وقتی بهش فکر کردم با خودم عهد کردم تا زمانی که قلبم پیشش گیره به هیچکس دیگه فکرنکنم حتی اگر مجبور شم توی تنهایی بمیرم...!
تلاش می کردم بدی هاشو بشمارم تا دل زده شم تلاش می کردم تا توی ذهنم ازش دیو دو سر بسازم اما قلب من یه زبون نفهم واقعی بود!
پس صبر کردم تا عروسی سیاوش،وقتی ببینی که بدست نمیاریش باید دل بکنی...
بیشتر از دوماه بود که نه زیاد از اتاقم بیرون میومدم،نه زیاد حرف میزدم،حتی آموزشگاهم نمی رفتم حالا بهار تموم شده بود و اواسط تابستون بود
فتانه معتقد بود این یه افسردگیه،اما من می دونستم این دل مردگیه...
_لوس نشو دیگه!
_حوصلشو ندارم سیمین!
به سمت در رفت
_نیم ساعت دیگه میام،لباستو عوض کن بریم پایین،همه هستن!
وسط مرداد بود،تولد بیست و چهار سالگیم!
سیمین دل خوشی داشت...
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم،بدترین وضعیت برای یه آدم جاییه که هرروز بپرسه"این بود زندگی؟!"
درو باز کرد
_مگه نگفتم لباس عوض کن؟
هیچ واکنشی نشون ندادم،اومد تو اتاق و به سمت کمد رفت
بالای پله ها وایسادم،سیمین موفق شد منو از اتاقم بیرون کشید!
آروم از پله ها پایین رفتیم و من بی حالو به سمت سالن کشید
راست می گفت همه توی سالن جمع بودن حتی هنگامه ام بهم لبخند میزد!
ومن حس می کردم،لبخندش دهن کجی به منه!
دورمو شلوغ کرده بودن و تولدت مبارک می خوندن
دست میزدن...
کیک میخوردن...
ومن فقط می خواستم زودتر تموم شه و به اتاقم برگردم
نور ملایم آفتاب از پنجره به داخل خونه می تابید، ،موهای بافته شدم روی شونه ی راستم بود و قوی یشمی بخشی از موهامو جمع کرده بود،پیراهن سفیدی تنم بود و عطر خوبی به مشام می رسید،بوی یاس!
غم ها رفته بود و من داشتم زندگی می کردم دور خودم چرخیدم دامنم به رقص دراومد
این سبک بالی شبیه مرگ بود!
آماده ی پرش بودم پنجره رو باز کردم آسمون آبی بود درو دیوارا محو شدن داشتم می پریدم اما نشد،
پاهام زنجیر شده بود نشستم و زانومو بغل کردم زنجیر هر لحظه زخیم تر میشد
به صورتم تو آینه خیره شدم،چشمای به خون نشستم اولین چیزی بود که به چشم میومد،کم خوابی داشتم و در طول چند ساعت خواب،خوابای عجیب و غریب می دیدم.
فتانه سعی داشت حالمو عوض کنه،سیمین و جوادم بیکار نبودن،خاتون خودش اومد تا چند روزی منو ببره خونش،دایی علی ام سعی کرد منو به ناهار دعوت کنه اما من درو رو همشون بستم آدم اول باید با خودش کنار بیاد اما من هنوز با خودم سر جنگ داشتم
دونه های درشت عرقو از پیشونیم پاک کردم،به خاطر خواب بدی که دیده بودم از خواب پریدم،دو سه ساعت خواب قاچاقی داشتم!
رفتم سمت تراس اتاقم
روحیم عوض شده بود،قبلا هیچ چیز ارزش نداشت که خودمو ناراحت کنم،حالا به خاطر چی این بود حال و روزم؟ دیگه وقتش بود به خودم بیام
چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم،من همون هانیه ام که توفان های زیادیو رد کرده،الان وقت از پا دراومدن نیست
یه روز زخمای منم درمان میشه فعلا می پوشونمشون تا زمان حلش کنه اشکامو پاک کردم.
تابستون رو به اتمام بود و به زودی سالگرد فرزانه بود،باید خودمونو برای مراسم اماده می کردیم و بعدش بالاخره عروسی سیاوش و سوگندو جشن می گرفتن،با خودم عهد کرده بودم تو عروسیشون شرکت کنم و بعد خودمو بسپرم به سرنوشت
"تا چه پیش آید زین پس" دویدم سمت فتانه
صدای فریاد جواد کل عمارتو برداشته بود
_مامان بگیرش!
درهمون حال که می دویدم پشت سرمو نگاه کردم
_دستم بهت برسه کشتمت هانیه!
فتانه جلوشو گرفت و من با فاصله پشت فتانه وایسادم
_چه خبرته جواد!
جواد وایسادو نفس گرفت
_عمدا آب پرتغالو خالی کرد رو طرحا!
ابروهامو انداختم بالا _نخیرم...عمدی نبود!
دوباره خواست هجوم بیاره طرفم که فتانه جلوشو گرفت
_آخه دختره ی ...یه ماه روی اونا کار شده بود!
شونه بالا انداختم
_اولا اصلام خوب نبودن،بعدم عمدی نبود!
فتانه ام طرف منو گرفت _میگه عمدی نبوده دیگه جواد دستشو به طرفم دراز کرد
_د دروغ میگه!زرتی لیوانو چپه کرد دقیق رو همون پوشه ای که...
_نخیرم از دستم لیز خورد!
عصبی دستشو لای موهاش فرستاد
_فایل اونا رو تحویل دادیم!دیگه نسخه دیگه ای ازش نداشتیم....یه هفتس همه رو دیوونه کردی!چته؟!
فتانه ام بهم نگاه کرد
_منو برگردونید شرکت،الکی اخراجم کردید!
یه هفته بود هیچکس اسمی از همایون نمیاورد و حرفی از اتفاقی که افتاده بود نمیزد،هنوز با قرص می خوابیدم اما تو دید همه حالم خوب بود...
تو روزای آخر تابستون بودیم و توفکر تدارک سالگردفوت فرزانه،مامان گیسو ناآروم بود،دیدن مرگ دخترش نمی دونم دقیقا چقدر سخت بوده مخصوصا که فرزانه مرگ سختی داشته...
جواد دستشو تو هوا تکون داد
_شل مغز مگه من اخراجت کردم؟جرئت داری برو به سیاوش گیر بده!
راست می گفت!یه هفته بود نزاشته بودم آب خوش از گلوش پایین بره!
_خب تو باید باهاش حرف بزنی من برگردم!
از کنارش رد شدم و رفتم سمت پله ها،فتانه داشت جوادو آروم می کرد هنوز در اتاقمو باز نکرده بودم که صداش به گوش رسید
_هانیه،باید باهم حرف بزنیم!
چشمامو روی هم فشار دادم
_تقصیر خودش بود!لیوان از دستم لیز خورد،از بس شلختس همه پرونده ها همینجوری روی زمین ولوعه!
روبروش وایسادم،با اشاره ای که کرد وارد اتاقش شدم،نگاهی به دور و بر انداختم و روی کاناپه ی روبروی تختش جا گرفتم،روبروم نشست و آرنجاشو روی پاهاش ستون کرد و دستاشو جلوی صورتش گره کرد،سعی می کردم توی چشماش نگاه نکنم،می خواستم قضیه ی پرونده رو ماست مالی کنم که زودتر از من به حرف اومد
_چند روز دیگه سالگرد عمس
به خاطر بحثی که شروع کرده بود،چون انتظارشو نداشتم،با تعجب نگاهش کردم
_عمه وصیت کرده بود تورو بیارم اینجا و هواتو داشته باشم تا اولین سالگرد فوتش،بعدش تو آزادی از اینجا بری یا بمونی!درست همونجوری که گفته بودم.
سرمو تکون دادم"کجا برم؟!"
_دوم اینکه عمه یه نامه برات گذاشته که پیش وکیلشه،به وکیلش سفارش کرده نامه رو فقط به تو تحویل بده نمی دونستم چی بگم
_نکته بعدی اینه که پدربزرگ قبل مرگ عمه رو از ارث محروم کرد....
به من چشم دوخت تا ادامه بده که زودتر گفتم
_در نتیجه منم هیچ حقی اینجا ندارم!
کلافه سرشو تکون داد،پوزخندی زدم
_نگران نباش من میتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم،حتی نمی یومدید سراغمم زنده می موندم!
صاف نشست
_حتی اگر عمه نمی خواست،بازم می تونستی روی من حساب کنی،تا هر وقت که بخوای....
سرمو تکون داد
_بی خیال..
از جام پاشدم وبه سمت در رفتم
_یه مدت طول می کشه،ولی خودمو جمع و جور می کنم درو بستم.
بند کیفمو روی شونم انداختم و به سیاوش که کنارم ایستاده بود نگاهی انداختم و دستمو به سمت زنگ دراز کردم،چند دقیقه ی بعددر باز شد و دختر جوونی که با لبخندسلام کرد و باسیاوش احوال پرسی کرد و درو تا ته باز کرد تا ماوارد شیم،با اشاره ی سیاوش اول من رفتم داخل.
مردد به اطراف نگاهی انداختم
_بفرمایید بشینید،الان آقای کامیارم تشریف میارن!
سرمو تکون دادم و روی صندلی نشستم کیفمو روی پام گذاشتم و بندشو توی دستم مچاله کردم.
کامیار وکیل فرزانه بود،دومین باری بود که می دیدمش،اولین بار اومده بود خونه خاتون تا منو مجاب کنه برم سرخاک فرزانه،مرد میان سال و خوش مشربی بود.
سیاوش پلکاشو روی هم گذاشت تا به من دلگرمی بده،آب دهنمو قورت دادم و نامه رو از دست کامیار گرفتم.
کامیار دستاشو روی میز گذاشت و با لبخند به من نگاه کرد
_مادرت سال های آخر درگیر سرطان بود،دوست نداشت توی اون وضعیت با تو روبرو شه لبمو گاز گرفتم
_شباهت زیادی بهش داری!
سرمو تکون دادم _اینطور که میگن!
_دل پاکی داشت
پوزخند زدم اما نادیده گرفت
_اون نامه رو نمی دونم چیه حتی به منم چیزی راجبش نگفته!
یه جعبه از کشوی میزش درآورد و روی میز گذاشت
_اینم چیزایی که خواسته به دست تو برسه دستمو دراز کردم تا جعبه رو بردارم
_واینکه همیشه می خواست تورو کنارش داشته باشه جعبه رو برداشتم
_ولی هیچ وقت هیچ تلاشی نکرد!
حرفی نزد،نامه رو توی کیفم انداختم و جعبه رو برداشتم.
خداحافظی کردیم و همراه سیاوش از اونجا خارج شدیم،توی سکوت می روند و حرفی نمیزد،فکر من به هرجایی می رفت
ماشینو توی باغ متوقف کرد،جعبه رو زدم زیر بغلم و از ماشین پیاده شدم،فتانه برای اولین بار سوالی نپرسید و فقط به سلام بسنده کرد،به سرعت از پله ها بالارفتم و خودمو به اتاقم رسوندم.
نامه و جعبه رو گذاشته بودم جلوم و بهشون خیره بودم یکم می ترسیدم...
روی زمین دراز کشیدم و به سقف خیره شدم زندگی با این همه بالاو پایین اصلا برام جذاب نبود،من یه زندگی یکنواختو ترجیح می دادم!
اتفافات اخیر منو ترسونده بود ترس از رها شدن ترس از دل کندن
ترس از تصمیم گرفتن ترس از نتیجه!
محتاط نشده بودم،ترسو شده بودم!
روی زمین غلت زدم
_هر چه بادا باد!
دستمو به سمت نامه دراز کردم به نام حق
برای دخترم
نمی دونم اشتباهات من تا چه حدی روی زندگی تو تاثیر داشته،اما تمام عمر حسرت داشتنتو به دلم گذاشت اشتباه من گوش کردن به حرف دلم بود
برای اینکه کنار پدرت باشم،همه چیزو رها کردم،همه ی پل های پشت سرمو ویرون کردم،زمانی که زندگی ساده و جمع و جورمونو توی یه خونه ی اجاره ای شروع کردیم، زندگی بد نبود،در واقع پدرت هیچ پشتیبانی نداشت و من فکر می کردم درست مثل فیلما با عشق همه چیز حل میشه اما با گذشت زمان آتش عشقم فروکش کرد و من تازه قسمت تاریک مرد زندگیمو دیدم،مردی که تفریحی مواد مصرف می کرد و ضرب دستشو به من نشون می داد و من بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش!
عشقم فروکش کرده بود و حالا پشیمون از آینده ای که برای خودم ساخته بودم،می سوختم و چاره ای جز ساختن نداشتم.
زمانی که فهمیدم باردارم خوش حال نبودم،چون دقیقا زمانی این موضوعو فهمیدم که خودم وسط تاریکی زندگیم گیر افتاده بودم.
پدرت خوش حال بود،تو روزنه ی امیدی بودی براش،پنج ماه بود که تورو توی شکمم حمل می کردم،وضع بهتر شده بود و پدرت منتظر تو بود و من عشقمو نثار بچه ی به دنیا نیومدم می کردم.
یه شب پدرت آشفته حال اومد خونه و تمام شب پشت پنجره ی کوچیک اتاقمون بیدار موند و به بیرون خیره موند و صبح بدون هیچ جوابی با همون حال آشفته از خونه بیرون رفت و شبش من تازه فهمیدم در حالی که حال نابسامانی داشته ماشین صاحب کارشو رونده و تصادف کرده،کسی که باهاش تصادف کرده بود حال نامساعدی داشته و پدرت به جای کمک فرار کرده بود،اما طاقت نیاورده بود و خودشو معرفی کرده بود اما اون شخص فوت کرده بود!
پدرت گریه می کرد و می خواست قبل اینکه اعدام بشه تورو ببینه،زمانی که برای گرفتن رضایت رفتم،زن تنهایی رو دیدم که شوهرشو از دست داده،به حدی حالش خراب بود که نتونستم زبونمو بچرخونم و بگم من زن قاتل شوهرتم!
پدرت توی زندان بود و من یه زن باردار تنها و دست به گریبان صاحبخونه بودم.
چندین بار به اون زن سر زدم اما هر بار نمی تونستم خواستمو به زبون بیارم درحالی که ممکن بود شوهرم بمیره و من یه زن بیوه بشم،اما بادیدن حال بد اون زن خودمو فراموش می کردم،به صورت اتفاقی فهمیدم طبقه ی پایین خونشو اجاره میده،چاره ای نداشتم،وسایلمو جمع کردم و به خونه ی اون زن پناه بردم،چشم تو چشم شدن باهاش برام سخت بود،نه حرف میزد،نه درست غذا می خورد،گاهی ساعت ها به در و دیوار خیره می شد،زمان زایمانم همراهم اومد،تو رو توی آغوش می گرفت و قربون صدقت می رفت و من عذاب می کشیدم.
بعد از تولد تو چند بار به ملاقات پدرت رفتم،چیزی درمورد عوض کردن خونه و اون زن نمی گفتم،پدرت اشک می ریخت و من شاهد شکستن مردی بودم که به امیدش جلوی هرچی که بود ایستاده بودم،اون زمان خبری از عشق نبود اما ترحم بود!چند وقت بعد اون زن بدون اینکه من بهش چیزی بگم رضایت داد.