رمان می خوام دیوونه باشم | وی راد
من
روز خویش را...
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است آغاز میکنم
من
با تو می نویسم و می خوانم
من
با تو راه می روم و حرف می زنم وز شوق این محال که دستم به دست توست من جای راه رفتن پرواز میکنم!
آن لحظه که مات...
در انزوای خویش یا درمیان جمع خاموش می نشینم موسیقی نگاه تو را گاهی میان مردم در ازدحام شهرها غیر از تو هر چه هست فراموش می کنم
#فریدون مشیری
جلوی در وایسادم.روسریمو روی سرم مرتب کردم و موهامو داخل فرستادم.کولمو محکم تر چسبیدم و به اطراف نگاهی انداختم و در دل "واویلایی"گفتم.کلیدو توی در چرخوندم.دوباره دستم رفت طرف روسریم و جلوتر کشیدمش.درو که به تازگی خودم زحمت رنگ کردنشو کشیده بودم هل دادم.
روی تک پله جلوی در ایستاده بودم،نگاهی به اطراف انداختم،نفسمو صدادار بیرون فرستادم و برگشتم تا در بدقلق خونه رو که همون طور که به زور باز می شد،به زورم بسته می شدو ببندم که صدای برخورد جسمی بادر یه لحظه منو توی جام خشک کرد!
به دمپایی که کنار پام افتاده بود نگاه کردم!
_دیشب کدوم گوری بودی؟!
نیشم شل شد.به هیکل گوشت آلوی خاتون چشم دوختم.
_هردفه نشونه گیریت بهتر می شه ها!نزدیک بود دقیق بخوره تو ملاجم!
_تا کی می خوای منو جون به سر کنی؟کی می خوای آدم بشی؟کی می خوای اهل بشی؟ به آرومی از تک پله پریدم و به سمت خاتون رفتم.
_تک تیرانداز من همین طوری ادامه بدی اسمتو می نویسم واسه داعش بری دنیا رو منهدم کنی!
چشم غره ی تمیزی رفت و غرغر کنان و دست به زانو پشتشو به من کرد و داخل رفت.کولمو همون جا کنار در انداختم و به سمت شیر آب گوشه ی حیاط رفتم.درست وسط حیاط کتونیامو دراوردم و پا به رهنه مزائیکای قدیمی حیاطو تا شیر آب طی کردم.چند مشت آب به صورتم پاشیدم و بعد شلنگو از روی سه پایه برداشتم و روی پاهای برهنم گرفتم.
هیچی توی این دنیا سهم من نبود.دنیا از همون اول با من بد تا کرده بود منم در عوض به همه ی عالم دهن کجی کردم و به خیلی از بدی ها آره گفتم!
_خااااتون!هووووی خااااتون!
اول صداش اومد
_چته صداتو انداختی رو سرت!
و بعد خودش آروم و دست به کمر از اتاق بیرون اومد و به من خیره شدو چیزی زیر لب زمزمه کرد!
_تو که نشونه گیریت خوبه یه جفت دمپایی بنداز!
غرغر کنان دمپایی های سفید جلوی پاشو برداشت و به شدت وباحرص به سمتم پرت کرد!
یکیش جلوی پام فرود اومد و اون یکی درست توی قفسه سینم بین دوتا دستم مهار شد!
با چشمای گرد به خاتون نگاه کردم.
_خطری شدیا!فردا پس فردا یکی بیاد این جا خاستگاری ببینه این جوری میکنی دمشو می زاره رو کولش دیگه این ورا پیداش نمی شه ها!
دستشو به طرف دهنش برد و گاز گرفت!
_توبه!کی میاد خاستگاری تو؟!
_بابا خاستگارای خودتو گفتم خاتون!
لبشو گزید و من ادامه دادم
_بعد اون حرکت چی بود؟دستتو اون جوری گاز می گیری!مگه من چمه؟!
سری تکون داد و داخل رفت.
وسط اتاقی که حکم پزیرایی رو داشت و با دوتا قالی قرمز کلش پوشیده شده بود دراز کشیده بودم و به سقف سفید بالای سرم زل زده بودم.یه دستم زیر بالش زیر سرم بود و دست دیگم بین موهای کوتاهم گیر افتاده بود.
چند وقتی بود بیکار شده بودم و وضع از قبلم بدتر شده بود.
به زور خاتون دیپلم ریاضی گرفتم،اما کنکور هنر دادم،اونم وسطاش ول کردم!
خیلی جاها مشغول بودم.آخرین موردش یه کتاب فروشی بود که با تهمتی که صاحبش بهم زد،حتی بعد از اینکه مشخص شد تو حسابا اشتباه شده،حتی با وجود معذرت خواهی صاحب کتاب فروشی، "عزت زیادی" گفتم و دو هفته ای بود از صد متری اون جا عبورم نمی کردم!
همیشه از همه چیز بریده بودم بدون درنگ و بدون خمی به ابرو!بارزترینش زمانی بود که از شهاب بریدم!بعد دوسال گفت تو به درد من نمی خوری!منم بدون معطلی خداحافظی کردم و برای همیشه از اونم بریدم.من از خودم بریده بودم!بقیه که جای خود داشتن!
نگاهمو از سقف گرفتم و به پهلو خوابیدم و به خاتون که به من خیره بود نگاه کردم.این جور نگاه کردن یعنی برای حرف کشیدن اومده.
_هانیه؟مادر قربون قد و بالات.....
وسط حرفش پریدم
_دیشب مهمونی بودم.زیاده روی کرده بودم بااون وضع نمی تونستم بیام خونه رفتم پیش فاطی!
اشک توی چشماشو دیدم
_مادر چرا با خودت و من این جوری می کنی؟ پهلو به پهلو شدم و پشتمو بهش کردم و میون غرغرا و ناله،نفرینای خاتون به خواب رفتم.
شال قرمزمو روی سرم انداختم و آرایش غلیظمو با رژ قرمز تکمیل کردم.توی آینه نگاهی به سر تاپام انداختم.پارگی روی زانوی شلوارم زیاد بود!اما شونه ای بالا انداختم و قبل از اینکه خاتون غرغر و نفریناشو از سر بگیره از خونه زدم بیرون.
چرا از خونه بیرون زدم؟
به اطراف نگاهی انداختم و بند دیگه کوله ی قرمزمو روی دوشم انداختم و دستامو توی جیب مانتوم فرو بردم.
زندگی پرفایده ای داشتم؟بیکارم شده بودم!
پیاده رو،رو بی هدف طی می کردم و توی افکارم دست و پا میزدم.
باصدای جیغ لاستیکای ماشین سرمو بلند کردم.
_خانومی بپر بالا!
به آسمون چشم دوختم
"کار جدید واسم جور کردی؟"
پوزخندی زدم و به سمت ماشین رفتم و روی صندلی جلو جا گرفتم.
_از نزدیک خوشگل تری!
و به سرعت حرکت کرد.
زیادی حرف می زد.چند بار توی دلم فحش بارش کردم.
_بریم یه چی بخوریم؟چی می خوری؟
_یه چیز گرم!
_حله!
صدای موزیکو زیاد کرد و گاز داد.
_پاشو بریم تو دیگه!
سعی کردم بی تفاوت و عادی به نظر بیام.
_برو بگیر بیار!از فضای کافه خوشم نمیاد!
شونه ای بالا انداخت و سوئیچو برداشت،لبخند دیگه ای تحویل دادو رفت!از خیابون رد شد و دوباره برگشت ونگاهی به من انداخت.
به محض اینکه وارد کافه شد،جای راننده نشستم و شروع کردم به ور رفتن باسیم کشی ماشین.بد قلق بود!چند دقیقه ای بود مشغول بودم که بالاخره روشن شد.صاف شدن من روی صندلی با خروج اون از کافه هم زمان شد.
ماشین به سرعت از جا کنده شد.
حواسم به جلو بود و با گوشه ی چشم دنبال منبع صدا بودم.دستمو انداختم زیر صندلی
_گوشیشم گذاشته واسه من!
به صفحش نگاهی انداختم
"آقا"
اتصالو زدم و روی بلندگو گذاشتم.صدای عصبانی و پرخشمش توی ماشین پیچید.
_سامان کدوم گوری رفتی؟ لبخندی زدم.
_رفته گلستون گل بچینه!
سکوت کرد
_شما؟
_دزد ماشینش!
_خیلی با نمکی!گوشیو بده به خودش.
ماشینو گوشه ای پارک کردم.
_چیکارشی؟
عصبانیتشو فریاد زد
_بسه تا کاری نکردم از زندگی سیر بشی گوشیو بده بهش!
گوشیو از روبلندگو برداشتم و گذاشتم دم گوشم
_ببین صدا قشنگ منو تهدید نکن!شازدتون اینجا نیست.ماشینشم دست منه!آدرس بده بیارم تحویل بدم.دادم نزن حنجرت اوف میشه.
بلافاصله گوشیو قطع کردم.
چند دقیقه ی بعد صدای اس ام اس بلند شد.با دیدن آدرس سوت زدم
_زیادی پولدارن!ماشینو پس ندم درس عبرت شه!
جلوی برجی که آدرس داده بود وایسادم.سرمو روی فرمون گذاشتم و به بیرون چشم دوختم.
دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد.
اتصالو زدم.
_کجایی؟
باصدای آرومی گفتم
_جلوی برجت!
ودقیقه ای بعدبا تقه ای که به شیشه خورد،شیشه رو پایین کشیدم.
_بیا پایین!
پیاده شدم.توی تاریکی هیکلش زیادی توی چشم بود.
_سامان کو؟لبخند کجی زدم _سامان کدوم خریه؟
_همون خری که ماشینو داده دست تو!
به ماشین تکیه دادم
_طبق محاسبات من الان باید رفته باشه پیش پلیس گزارش سرقت ماشینشو بده!
با دوتا انگشت وسط و اشاره شیقشو فشار داد.
_مسخره بازی بسه!
پوزخندی زدم
_بگو بین بره هایی که شکار می کرد این یکی گرگ از آب دراومد!بهش بگو اگه بازم جرئت کرد و دختر سوار ماشینش کرد،ماشینو ول نکنه!
سوئیچو روی کاپوت گذاشتم و بند کولمو محکم گرفتم و از صحنه دور شدم.
_دختر خل شدی؟رفتی گفتی من دزدم!؟ سرمو روی پای فاطی گذاشتم و پامو دراز کردم.
_آره!
_تو اصلا مطمئنی اون یارو خودش ماشینو دو در نمیکنه؟گناهش پای تو و منفعتش واسه اون!
_به درک بابا!شام چی داری؟
دستشو توی موهام فرو کرد و بهمشون ریخت.جستی زدم و سریع بلندشدم.
_اه!نکن دیگه تو که می دونی خوشم نمیاد!
_بزار یکم بلند شه ببینیم چه شکلی میشی!
به سمت کاناپه رفتم و کوسنو زیر سرم مرتب کردم و ولو شدم.
فاطی باز شروع کرد به حرف زدن
_راستی شهابو دیدم!
کنترلو از روی میز برداشتم و مشغول بالا پایین کردن شبکه ها شدم.
_خب چشمت روشن!
_با یه دختره بود!
کنترلو پرت کردم روی میز
_خوش به حالش!می گی چی کنم؟!
_خره همون دختره بود!نادیا!تو مهمونی لواسون دیدیش!با ماهان می پرید!
پشتمو بهش کردم
_بعد اون مهمونی ولت کرد!زیر سر اون بوده!
محکم گفتم
_به درک!
باصدای زنگ در که پشت سرهم می اومد از خواب پریدم.
_فاااااطی!
بلندتر صداش کردم
_فاااااطی!
از اتاقش اومد بیرون در حالی که کمرشو می خاروند سمت آیفون رفت.
_آیفون بالا سرته ها!می مردی این دکمه رو فشار بدی؟ گوشی رو برداشت.
_کیه؟
درو باز کردو گوشیو سرجاش گذاشت
_منیژس!
_ساعت چنده؟
_ساعت دقیقا روبروته ها!
لای چشمامو باز کردم.ساعت از یک گذشته بود!پاشدم وچهار زانو نشستم.
_امشبم خونه نرفتم!
فاطی در حالی که به سمت در واحدش می رفت تا بازش کنه دستشو تو هوا به معنای برو بابا واسم تکون داد.
منیژه با سروصدا پرید رو کاناپه و کنارم نشست و دستشو انداخت دور گردنم.
_چطوری خشگله؟
_چه خبره نصف شب هوار شدی؟!
_خبر که فراوونه!
شالشو که از سرش افتاده بود از دور گردنش باز کردو انداخت کنار
_باخبرات پاشو برو اونور می خوام بکپم!
وبا دستم هلش دادم.
_شهاب و دوست دختر جدیدش رفتن ترکیه!
فشار دستمو بیشتر کردم.
_خب چی کنم؟ دستمو گرفت و پرت کرد.
_حالشو بگیریم!
کوسنو روی زمین انداختم و روی زمین دراز کشیدم
_بعد دوسال ولت کرد و یهویی رفت.نمی خوای یکاری کنی؟ به پهلو خوابیدم و بهش زل زدم.
_منو ببین به هیچ جام نیست!شما دو تاچرا این قدر پی گیرید؟
_باااااشه!ولی یه روز حالشو میگیرم!
پشتمو بهش کردم.
_الان فقط می خوام بخوابم!شمام یا بکپید یا پاشم برم خونم!
آخرین ناخن پامم بالاک رنگی کردم و بهش خیره شدم.
_الان می خوای چیکار کنی؟ پامو از روی میز برداشتم
_چیکار کنم؟
_اگه دنبال کار میگردی با فرشید حرف بزنم!
سرمو چرخوندم و بهش نگاه کردم
_تو چه گیری دادی به من منیژه!نمی خوام!
کلاه سیوشرتمو روی سرم انداختم،دستامو انداختم روی نرده های پل هوایی.
چراغای شهر تاریکی شبو روشن کرده بود.به ماشینایی که باسرعت می اومدن و از زیر پام رد می شدن خیره بودم.
یه سیگار از توی جعبه بیرون کشیدم و با فندکم روشنش کردم.این بار به دودی که توی حلق هوا می فرستادم خیره شدم.
زندگی منم دود شده بود!
ترسام دود شده بود رفته بود هوا!
ترسام دود شده بود که نصف شبی روی پل هوایی تنهایی ایستاده بودم و سیگار دود میکردم!
نترسیدن همیشه ام خوب نیست!
وقتی از چیزی نمی ترسی یعنی چیزی برای از دست دادن نداری!
یه سیگار دیگه روشن کردم.
وقتی به دنیا اومدم توی درد بی پدری،مادری که منو به دنیا آورد ولم کرد پیش صاحب خونش!خاتون دلش سوخت و به جای دور انداختن من،بزرگم کرد!
خاتون اسممو گذاشت هانیه و با زور و پارتی و آشناو گریه برام با اسم شوهر خدابیامرزش شناسنامه جور کرد.
حالا هانیه نصیری همون کسی شده بود که نه آینده ای داره نه گذشته ای!
کلیدو توی در چرخوندم و درو هول دادم.
خاتون روی پله های آهنی که از حیاط به داخل خونه ختم می شد،نشسته بود.با دیدن من دستاشو روی زانوهاش گذاشت و از جاش پاشد.
_هانیه!
درو به زور و با سروصدا بستم.
از کنارش رد شدم و از پله ها بالا رفتم.
کتونیامو از پام دراوردم و هرکدومو یه وری پرت کردم.
صبح بانوازش دست خاتون چشمامو باز کردم.
_صبح بخیر دختر قشنگم.پاشو صبحونه بخوریم!
جستی زدم و چهارزانو نشستم.
_خبریه؟کبکت خروس می خونه خاتون!
اشک توی چشماش جمع شد.
_دلم واست تنگ شده بود!
صورتمو بهش نزدیک کردم
_چیزی زدی خاتون؟دمپاییت کو؟ سریع بغلم کردو گریه سر داد!
_چته خاتون!
هق هق کنان گفت
_هر چی بشه تو دختر منی!خب؟
با چشمای گرد نگاهش کردم
_خواب بد دیدی؟ بدون مقدمه گفت _مادرت پیدا شده!
_ها؟!!
بازم گریه سر داد.با دستم تکونش دادم
_چی میگی!مادرم کیه؟
خاتون پاشد و گریه کنان از اتاق بیرون رفت و من مبهوت و سردر گم سرجام خشکم زد!
آره!مادرم پیدا شده بود!هفت روز پیش مرده بود و طبق چیزی که توی وصیت نامش نوشته بود منو پیدا کردن!
به مرد کت شلوار پوشی که خودشو وکیل "خانوم فرزانه راد"معرفی کرده بود خیره بودم.
_من خیلی پی گیرتون بودم.....
پریدم وسط حرفش
_بیخود بودی!
خاتون با تشر اسممو صدا کرد
_هانیه!
از جام پاشدم وایسادم
_هانیه چی؟اون تا زنده بود نیومد سراغم.حالا که مرده شما اومدید اینجا که چی بشه؟تا زنده بود منو نخواست!من فرزانه راد نمی شناسم!من هانیه نصیری ام.شمام پاشید برید بیرون!زود!
گلوم به خاطر صدای بلندم سوخت.
_من نمی دونم دلیلشون چی بوده اما خواسته توی مراسم چهلمشون شرکت کنید.
_زود از اینجا برید.خودم به روح مقدسش میگم اشتباه گرفته!
وکیل فرزانه سر تکون دادو از جاش بلند شدو لحظه ای بعد صدای در خبر از رفتنش داد.
خاتون گریه می کرد خودشو می زد
التماس می کرد با اون وضعم بیرون نرم.
کتونیمو پا زدم و از خونه بیرون اومدم.
تا شب بی هدف سنگ فرشای پیاده رو،رو متر می کردم.
آخر شب رفتم خونه فاطی.وقتی حال بدمو دید بدون حرف از جلوی در کنار رفت و من بدون حرف رفتم داخل.
تاصبح کنار پنجره سیگار دود کردم و به صورت غرق خواب فاطی خیره شدم.
از دبیرستان فاطی رو می شناختم.چند سال پیش از خونه زد بیرون و دیگه برنگشت.عموش پیداش کرد و یه آپارتمان واسش خرید.پدرش اوردوز کرده بود و مادرشم پی خوش گذرونی بود.مادرش با دوست پسرش ازدواج کرد!
دود سیگارمو بیرون فرستادم.
اما هیچ وقت ولش نکردن.پدر معتاد و مادر خوش گذرونش ولش نکردن!
اما مادر من،منو گذاشت پیش یه غریبه و رفت که رفت!
سه روز بود که خونه فاطی بودم.نه یه کلمه حرف زده بودم.نه غذای درست خورده بودم.
_این قدر نکش!
سیگار نصفمو از دستم گرفت
_چرا نمی گی چته؟
با کمک دیوار از جام پاشدم.
مانتومو پوشیدم و شالمو روی سرم انداختم و کولمو برداشتم.بازومو گرفت
_کجا میری؟ باآهسته ترین صدای ممکن گفتم
_میرم خونه!
_وایسا باهات بیام
بدون توجه به حرفش درو بستم و از خونش بیرون اومدم.
به ماشین وارداتی جلوی در نگاه کردم.بی حس تر از تجزیه تحلیل بودم.درو باز کردم و به زور هلش دادم و رفتم تو.از پله های آهنی بالا رفتم و دستگیره رو به سمت پایین فشار دادم
_اومدی هانیه؟
به مردی که پشتش به من بود نگاه کردم
_بیا هانیه مهمون داریم!
جلو رفتم و روبروی مهمون تازه وارد که چهار زانو نشسته بود وایسادم.پسر جوونی بود که مشکی پوشیده بود.دستی به ته ریشش کشید و بالبخند سلام کرد.با اخم بهش زل زدم.
_خاتون آقا کی باشن؟
قبل از اینکه خاتون جوابی بده خودش پیش قدم شد
_من محمدجوادم!
با همون اخم جواب دادم
_خب به سلامتی!اومدی خودتو معرفی کنی و بری؟ با همون لبخند جواب داد
_نه اومدم دختر خالمو ببینم و برم!
نیازی به فکر کردن نبود.فک فامیلام یکی یکی داشتن پیدا می شدن.
_این جا منم و خاتون.من که به جا نمیارم.خاتونم هیچ کسو نداره.پس تا زنگ نزدم و گزارش مزاحمتتو ندادم پاشو رفع زحمت کن!
از جاش پاشدو به سمتم اومد.قد بلند بود و با ته ریش صورت جذابی واسه خودش ساخته بود.
_باشه کوچولو حرص نخور!
از خاتون خداحافظی کردو به سمت در رفت
_چند روز دیگه میام بریم سر خاک!
باصدایی نزدیک فریاد گفتم
_بیخود!
و اون بی توجه درو بست و رفت.
باهمون حال نامتعادلم به خاتون توپیدم
_چرا درو باز کردی؟ خاتون بهم زل زد _حالت خوبه عزیزم؟ سریع بغلش کردم
_نه حالم بده!حالم خیلی بده!من کسی ام که همه ی دنیا ولم کردن!مادر و پدر وهرکی که بود و هر چی که بود!من خودم خودمو ول کردم!خاتون من خودم به خودم تف انداختم!خاتون من خودم خودمو دور انداختم.
خاتون دستشو روی سرم کشید.
_تو همه کس منی هانیه!
و این شد تلنگری که های های گریه سر بدم!
چند سال بود حتی گریه ایم در کار نبود!
_هر روز پامیشی میای اینجا که چی؟ها؟ با همون لبخند داشت نگاهم می کرد،شیش روز بودهر روز میومد خونه ی خاتون
_واسه ی من لبخند نزن!پاشو برو بیرون!
بالاخره به حرف اومد
_باهم میریم!
دیگه داشت دود از کلم بلند می شد.
_ببین پسر خاله ی تازه پیدا شده برو سر قبر خالت بگو من کیم که بیام سر قبرت؟!بگو تو که زنده بودی نخواستیش الان که دیگه مردی!پاشو برو بیرون که اگه من برم بیرون دیگه پیدام نمی کنید!پاشو برو بیرون.
اومد نزدیکم و بازومو گرفت.
_آروم باش پسش زدم
_برید بزارید آروم باشم.نمی خوام بیام.نمی خوام ببینمت.تا الآن کدوم گوری بودی؟ منو کشید توی بغلش یه لحظه خشک شدم
_حق باتوئه!باور کن نمی دونستم.الان که می دونم دیگه نمی تونم ولت کنم.باید برگردی بین خانوادت.همه می خوان که برگردی.تو نمی خوای خالتو ببینی؟نمی خوای داییتو ببینی؟مادربزرگت!همه منتظرن!
هلش دادم و از بغلش اومدم بیرون
_یه بار واسه چهلمش میام.بعدش شمارو به خیرو مارو به سلامت انگشتمو برای تحدید بالا آوردم
_یه بار دیگه پاتو بزاری اینجا یجوری غیب میشم روح خالتم بمونه تو کف!
_پس یه هفته دیگه میام دنبالت وبدون حرف دیگه ای رفت.
_بسه دیگه این قدر نخور!
بطری رو از دستش کشیدم
_فاطی پاشو برو اون ور حوصله ندارم!
و یه پیک دیگه ریختم _دیوونه!چه خبرته؟!
با یه حرکت محتویات گیلاسمو سرکشیدم
_برو برقص!برو باپسرا خوش بگذرون! برو دست از سرم بردار!برو..
فاطی سری از تاسف تکون داد و رفت توی جمع دخترا که گوشه ی سالن مشغول بودن.
روی صندلی چوبی نشستم و یقه تی شرتمو یکم تکون دادم.دستمو لای موهام فرو بردم و پیک بعدی رو ریختم.
_دخی زیاده روی نکن!
پوزخندی زدم و پای راستمو روی صندلی گذاشتم و زانومو تکیه گاه چونم کردم.
صندلی شو جابه جا کردو بهم نزدیک شد.
_زیاد دیدمت!امشب حالت خوش نیست؟
پیکمو سر کشیدم و گیلاس خالی رو روی میز گذاشتم
_حرف نمی زنی؟ببین خشگله.....
من فقط به دستش که مچمو گرفته بود خیره بودم
_شنیدم باشهاب کات کردی.بامن باش!قول میدم بهت خوش بگذره!
دستشو پس زدم و بطری رو برداشتم و پیک بعدی رو ریختم.
دستشو گذاشت زیر چونم و فشار خفیفی داد
گیلاسو برداشتم و در ثانیه ای محتویاتش روی صورتش خالی شد.
_یادت باشه دیگه طرف من نیای
از جام پاشدم و سرگیجه ی خفیفمو نادیده گرفتم.
_هانیه گلی؟
گوشه اتاق پاهامو بغل کرده بودم و خاتون موهامو نوازش می کرد.
_مادر چشات چرا این همه قرمزه؟!
سرمو گذاشتم روی پاهاش و چشمامو بستم.
موهامو نوازش می کرد واون لحظه انگار یادم رفته بودم بدم میاد ازاینکه کسی موهامو به هم بریزه.
_چهارده سالم بودکه شوهر کردم.عباس همسایمون بود.روپشت بوم دیدمش.رفته بودم لباسایی که با مادرم شسته بودیم رو پشت بوم پهن کنم دیدم زانو زده زیر بند رختامون یه کفترم دستشه.فکر کردم کفتر بازه!اما بعد فهمیدم کفتره زخمی شده می خواسته خوبش کنه پرش بده.همون شد که مهرش افتاد تو دلم.
ناخوآگاه لبخند زدم.
_بابام مخالف بود.می گفت سنت کمه!می گفت صبرکن.پاموکردم تویه کفش و گفتم می خوامش!اومد خاستگاری و وصلتمون سر گرفت.سه سال گذشته بودو بچه دار نشدیم.مادرش گفت طلاقش بده.پاشو کرد تویه کفش و گفت می خوامش!
گفت طلاقش نمیدی سرش هوو بیار بازم گفت نه!گفت نه و دست منو گرفت و اومدیم تهران.اومدیم اینجا تا من حرفای مادرشو نشنوم.تازه داشتیم خوشی رو میفهمیدیم تازه داشتیم میفهمیدیم چی به چیه که یه روز در خونه رو زدن و گفتن شوهرت رفت زیر ماشین و درجا مرد!
اشکش روی صورتم ریخت.
_آرزوهام پرپر شد.عباس پرپر شد.صبح تاشب گریه می کردم.کفرمی گفتم.با مرده ها فرقی نداشتم.
یه روز دیدم از طبقه ی پایین صدای گریه ی بچه میاد.گریه میکردی.سریع از پله ها اومدم پایین.دیدم هیچکس نیست فقط تویی که داری گریه میکنی و دست وپا میزنی.بغلت کردم وبردمت خونه تا مادرت بیاد.اما نیومد!
وقتی بغلت کردم دوباره زنده شدم.روخدا واسه ی من فرستاده دختر.تو عمر دوباره ی منی!خدا عباسو ازم گرفت اما تورو به جاش بهم داد.تو دختر خودمی!
توی آغوشش فرو رفتم.
_باخودت این جوری نکن عمر خاتون.
دستمو روی صورتش کشیدم و اشکاشو پاک کردم.
_اسمتو من انتخاب کردم.من یادت دادم راه بری،حرف بزنی.
صورتمو بوسید
_اما تو از همون موقعم آدم نبودی به جای مامان به من گفتی خاتون!
وسط گریه خندیدیم.....
رژ کالباسیمو سرجاش گذاشتم تو آینه به خودم نگاه کردم.عینک دودیمو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
خاتون زیرلب چیزی زمزمه کرد بعد صداشو بلندکرد
_دختر اون چیه سرت کردی!شال مشکیتو گذاشتم روی دستگیره در اتاق.
دستی به شال آبیم کشیدم
_قرمز بیشتر به تیپم میومد ولی اینم بد نیست.اگه دوست نداریش اصلا نمیرم!
سری به معنای تاسف تکون دادو به آشپزخونه پناه برد!
کتونیامو پا زدم و از خونه خارج شدم.
جواد باتیپ سرتاپا مشکی به ماشینش تکیه داده بودو به افق خیره بود!
در خونه رو بستم.همون صدای نکره در کافی بود تا برگرده سمت من.
بدون توجه به نگاهش که روی زانوی پاره ی شلوار سنگ شورم قفل بودبه سمت ماشین رفتم و روصندلی جلو نشستم.
نشست و کمربندشو بست.
_سلااام خانوم!
بدون حرف سرمو سمت شیشه چرخوندم و دست به سینه به بیرون خیره شدم.
بافاصله از جمعیت ایستاده بودم و بهشون نگاه میکردم.بعضیاگریه می کردن،بعضیادلداری میدادن و منم دست به سینه تماشا می کردم.
_جلو نمیری؟ از بالای عینک دودیم نگاهش کردم
_چرا باید جلو برم؟هیچکسو نمیشناسم،هیچکسم منو نمیشناسه!
_پس همینجا وایسا یه ربع دیگه میریم عمارت!
چند قدم ازم فاصله گرفت
_هوی جواد!
برگشت طرفم
_دوساعت بهت وقت می دم!دو ساعت دیگه من باید توخونم باشم.خونه ای که تو دیگه پاتو توش نمیزاری!
بدون عکس العملی ازم دور شدو به سمت جمعیت رفت.
کلافه و بدون واکنش مشغول برانداز کردن قبرستون بودم!
_بیا بریم
_صاف وایسادم
_کجا؟
_خونه ی آقا شجاع!
دنبالش راه افتادم
_وعو!با مزه!
پشت فرمون نشست و منم کنارش نشستم.به سرعت برق از قبرستون خارج و وارد خیابون شدیم.
_به چی فکر میکنی؟پیاده شو!
از فکر بیرون اومدم و گیج اینور اونورو نگاه کردم.
_رسیدیم؟
_آره!
وقبل از من پیاده شد
"اوه اوه ننمون شازده از آب دراومد!"
به خونه ی روبروم خیره شدم _فرزانه اینجا زندگی میکرده؟
بدون اینکه کله مبارکشو برگردونه سمتم جواب داد
_مامانت دیگه؟!آره!
پوزخندی زدم
_نه لازم شدیه آزمایش خونی، دی ان ای ای ،ژنتیکی چیزی بدیم!
درحالی که درو باز میکرد گفت
_لازم نیست!
در ساختمونو باز کرد.
من بودم درمقابل تلاطم آدما که باعجله اینور اونور می رفتن و فضایی که تهش معلوم نبود.
_جواد اومدی؟!
به طرف صدابرگشتم و به جای جواد جواب دادم
_نه جات خالی هنوز تو راهه!
دختری که هم سن وسال خودم به نظرمیرسید بافاصله ی چهارپنج قدم مقابلم ایستاده بود.اولین چیزی که نظرمو جلب کرد موهای بافته شدش بود که تانزدیک زانوهاش میرسید!
باتعجب به من زل زده بود.ابرو بالا انداختم
_خشگل ندیدی یا چی؟!
بالاخره دهن باز کرد
_چقدر شبیه عمه ای!
یه تای ابرومو انداختم بالا
_نداشتیما!زود دختر خاله شدی!عمه خودتی!
هنوز کلامم منعقد نشده بود که باجیغ جیغ و بانوای "مادر جون،مادر جون"دوید و رفت.
بابهت به رفتنش نگاه میکردم که دستی روی کمرم نشست و منو به جلو هول داد.
به جواد نگاه کردم که بالبخندمهربونی نگام میکرد.
_بریم پیش مادرجون!
ازش فاصله گرفتم
_مادر جون کیمده؟!)کیمده به ترکی=کیه(
_بریم میفهمی.
صدای گریه و زاری خوابیده بودوهمه ی جمع باتعجب به من نگاه می کردن.وسط یه عالمه چشم گیرافتاده بودم که روم زوم شده بودن،بعد چند دقیقه پچ پچا شروع شد.
_وای کپی خودشه!
_الان اومده شر درست کنه!
_تاالان کجا بوده؟
_ولی خشگله ها!
_وااای...........
گیج و منگ اطرافو نگاه می کردم.نفسمو فوت کردم.
_خوش تیپ ندید یا چی؟
صدام به حدی بلند بود که پچ پچا قطع شدو خیلی از چشمای خیره گرد شد.
_برید کنار برید کنار بزارید مادر رد بشه!
همه خودشونو جمع و جور کردن و کنار کشیدن.به روبروم نگاه کردم از میون جمعیت یه پیرزن باکمک یه زن آروم قدم برمی داشت.
کم کم جلو اومدو چشماشو ریزکرد و از سرتاپامو از نظرگذروندو به صورتم خیره شد و زد زیر گریه.زنی که کنارش بود سعی کرد آرومش کنه که دستشو پس زد.زن عقب کشیدو کنار جواد ایستاد.
پیرزن درحالی که مثل ابر اشک میریخت دستشو باآوردو روی گونم گذاشت.ابروهام پرید بالا و با چشمای وق زده نگاه می کردم.
_دقیقا عین فرزانه ای!
و گریش شدت گرفت.
من مونده بودم اون وسط چه غلطی میکنم!
همون زنه که تازه فهمیدم خالمه همون پیرزنه که تازه اونم فهمیدم ننه بزرگمه رو آروم کرد.روی مبل سه نفره نشسته بودیم و پیرزنه عین چسب دوقلو دستمو چسبیده بود و ول نمی کرد.
دستمو نوازش می کرد،صورتمو نوازش نمی کرد،بهم زل میزدو میزد زیر گریه!
_اوووووو.......ننه جون چقدر گریه می کنی!همین جوری لیتر لیتر اشک میریزی باید لیتر لیتر آب بخوری جبران شه!پول آب گرون شده!
خاله بابهت نگام کرو اما ننش میون گریه خندید.
_مامان گیسو سیاوش اومد!
همه بجز ننه گیسو وایسادن.منم به تبعیت از بقیه وایسادم.
آروم زدم به پهلوی جواد،باتعجب نگام کردو سرشو به معنای "چیه"تکون داد.
_سیاوش کیه؟بابابزرگته؟ جواد خندشو قورت داد
_الان میبینی!
"چقدر آشناس!"
_چقدر گندس!
ناخوآگاه از گره ی بین ابروهاش ترسیدم.پشت جواد قایم شدم!
آروم جلو اومدو پیش ننه بزرگش نشست و سرشو بوسید.
"پیرزن انگار باشاه آرتور ملاقات کرده!چه خوش حاله!"
_ازپشت جواد بیا بیرون!
"با منه؟"
_با توام بیا اینور ببینمت
اینور اونورو نگاه کردم.همه به من نگاه میکردن!ودر آخر جواد خودشو کنار کشید.
چند بار پلک زدم و بهش نگاه کردم!با دیدن من گره ی ابروهاش محکم تر شد!
"چه ترسناکه"
_بیا جلو یه قدم رفتم جلو _جلوتر
ترسیده بودم!واسه خودمم عجیب بود!از چی می ترسم؟نفس عمیق کشیدم و دوباره خودم شدم توی چشماش زل زدم و رفتم جلو!
_تو دختر فرزانه ای؟
_نه پسرشم!
گره ی ابروهاش سبک تر شد اما بازنشد.
_ببین بلبل هرکی هستی این خونه برنامه داره!
شونمو بی قید بالا انداختم
_خب به من چه!
به ساعتم نگاه کردم
_نیم ساعت دیگه رفع زحمت میکنم.اونوقت بشینید برنامه هاتونو باهم چک کنید.
از جاش بلند شدو من بازم ترسیدم!
_کجا اون وقت؟ آب دهنمو قورت دادم _خونم!
_خونت همین جاست!
و به سمت پله های گوشه سالن رفت.نفسمو بیرون فرستادم.روی پله ی سوم یا چهارم بودکه باصدای من سرجاش ایستاد.
_من بیست و سه سال اینجا خونم نبوده.حالایه دفه اینجا خونم شد؟!من هیچ کدومتونو نمی شناسم!اومدم یه فاتحه ای بفرستم و برم!
صدای پیرزنه دراومد
_عزیزم کجا بری این جا خونته!
بهش نگاه کردم
_ببین ننه جون من فقط شبیه دخترتم اونم خودم شک دارم!هرکی از دم در خونتون رد شه شبیه یکی باشه که می شناسنش میاریدش خونتون؟
ازجمع فاصله گرفتم و به سمت در رفتم.جواد دنبالم اومد اما صدای پرجذبش همرو ساکت کرد.
_ولش کن جواد!با پای خودش برمی گرده
پوزخندی زدم،درو باز کردم و اومدم بیرون.
الان دلم پرتر بود
فرزانه حتی استعانت مالیم داشت و منو گذاشتو رفت!
به خونه ی ویلایی پشت سرم نگاه کردم اونقدر بزرگ بود که هزار نفر راحت توش جا بشن!فقط واسه من جانبود!بغضمو قورت دادم و چندتا نفس عمیق کشیدم و از اون خونه فرارکردم!
جواد دیگه سراغم نیومده بودو من به روال قبلی زندگیم برگشتم.بازم خاتون نفرینم می کردو من سر به سر خودشو دمپاییاش میزاشتم.
توی یه بوتیک مشغول کار شده بودم و یادم رفت که فرزانه مرده!
_ببین عزیزم این رنگ ساله!یه نگاه به جنسش بندازی می فهمی قیمتشم مناسبه!
دختره لبخندی زد.چشمای من فقط روی لبای پروتزیش قفل بود.
_میریم یه دور میزنیم و برمی گردیم.
_موقع برگشتن یه دو کیلو هویج بگیر باهم گاز بزنیم!
میترا خندیدو دختره همراه دوستش به سرعت از مغازه بیرون رفتن.
_دوساعته لباشو کج وکوله میکنه عزیزم اون چنده!ببشید اون یکی چطور!یجور واسه من لب و لوچه میاد و پلک میزنه انگار شوهر دیده دارن میرن تو حجله!
میترا چندبار روی شونم زدم و میون خنده گفت
_بیخیال بابا!عادت میکنی!
ساعت از دوازده گذشته بودکه کارو تعطیل کردیم و از پاساژ زدم بیرون.به خاطر لرزش گوشیم دستمو توی جیبم فرو کردم و بادیدن اسم فاطی اتصالو زدم
_الو فاطی
_سلام خره!
_زهر مار!
ریزخندید
_امشب نمیای اینجا؟همه جمعن!
_داره بارون میاد!
کلاه سیوشرتمو روی سرم انداختم
_سه شبه خونه نرفتما!خاتون کلمو میزاره رو سینم میفرسته واست!
_باشه بابا!برو بچه ننه!خدافظ
گوشی رو توی جیبم انداختم و برای یه ماشین دست تکون دادم.
درو هل دادم و رفتم تو _خاتون؟خاااااااااتون؟!
درو با لگد بستم
_هوی خاتون!دمپایی قشنگ من!کجا موندی؟بدو بیا هانی اومده ها!خوابیدی؟ سرمو انداختم توی خونه وسرک کشیدم
_سرت کجا بنده بلا!
کتونیامو از پام کندم و انداختم کنار
_نکنه داری فیلم ناجور می بینی؟رفتی تو خلوت من نفهمم؟
در حال چرت و پرت گفتن بودم و دور تادور خونه رو نگاه میکردم.تو حال نبود آشپزخونه رو گشتم.
_این وقت شب کجا رفتی؟!
رفتم داخل اتاق یه لحظه نفسم برید.
_خاتون!
روی زمین افتاده بود و جواب نمی داد.
نمی دونم چه جوری رسوندیمش بیمارستان امابه خودم اومدم روی صندلی توی راهروی بیمارستان نشسته بودم وساعت نزدیک چهار صبح بود.
ازجام بلندشدم
_خانوم حالش چطوره؟
سرجاش ایستادو از همون فاصله جواب داد
_من درست نمیدونم اما الان پزشکش میاد بهتون میگه!
راهشو کشیدو رفت.بااسترس قلنج انگشتامو می شکوندم،پا می شدم راه می رفتم،نفس می گرفتم دوباره راه میرفتم!
مرده با روپوش سفید انگار داشت از فضالذت می برد!آروم آروم وقدم زنان داشت میومد.
به سمتش دویدم.
_دکترچی شده؟
نفس گرفت و جون دادتا حرف بزنه _شماکه میدونستی مشکل قلبی داره؟ سریع جواب دادم
_آره.اما خفیف بود.تاالآن مشکلی نداشت!
_سرکار خانوم چندماه پیش باید عمل می شده!شمامیگی خفیفه؟الانم باید عمل بشه.برید کاراشوانجام بدیدتاچندروز دیگه عمل شه.
چندبار پلک زدم و مات ومبهوت به زمین خیره موندم.
سرم سوت کشید!
_چه خبره!آدم بدونه اینجوری حساب می کنید میره یه گوشه دنج توکنج اضلت میمیره!خرجی ام نداره!
پرستار باچشمای گشادو ابروهای بالاپریده بهم نگاه می کرد.
_چیه!خوشگل ندیدی یا چی؟ برگشتم سمت دکتر
_آخه دکی جون این خاتون بفهمه این قدر پول مریضیش میشه به خداتوکل میکنه و سکته رو میزنه که!
دکتر خندشو جمع کرد
_ببینید.....
پریدم وسط حرفش
_دارم میبینم!
ادامه داد
_این یه عمل باریسک بالاس هربیمارستانی ام این امکاناتو نداره،دارو و درمان و هزینه بیمارستان بدون حق جراح این میشه!درضمن صندوق اونوره جز وظایف من نیست توضیح بدم!
به انگشتش که به تابلوی صندوق اشاره میکرد نگاه کردم.
_خاتون می گفت دکتر شوها!یارو شکم آدمو سفره می کنه پولشم می گیره!
خاتون تومراقبتای ویژه بستری بود.
پشت شیشه وایسادم.
_ببین چه آروم خوابیده.حداقل یه مریضی سبک تر می گرفتی!الانم کلاس کاریتو حفظ کردی؟ اشکامو پاک کردم و از بیمارستان بیرون رفتم.
دو روزبود بوتیک نرفته بودم یاروام زنگ زد باعزت و احترام گفت دیگه اینورا پیدات نشه!
دنبال پول بودم.پی قرض گرفتنم رفتم.فاطی که کل موجودی کارتش پنج هزار تومن بودکه اونم چون نمیشد بگیره مونده بود توکارتش!
منیژه ام معلوم نبود کدوم گوری بود!
دیگه کیو دوروبرم داشتم؟
دومین بار بودکه میومدم در این خونه!
نگهبان وق زده بود توی چشمام.
_نمیشه بری داخل خانوم!
"شانس مارو باش!"
_برو کنار عمو!می گم اخراجت کننا!
_بفرماییدخانوم!بفرمایید دردسر درست نکنید.
_به دستاش که دوطرفش باز کرده بودتا جلومو بگیر نگاه کردم.
_خیل خب!
درحالی که عقب عقب می رفتم حواسم بهش بود دستاشو انداخت کولمو محکم گرفتم و فقط دویدم!از کنارش رد شدم و از لای در پریدم داخل!
"انگار رفتر ریاست جمهوریه!"
_وایسا....وایسا خانوم!
به پشتم نگاه کردم داشت عین اسب دنبالم می دوید!
"ببین باهشتاد سال سن چه جوری میدوه!" بلند داد زدم
_ننه جوووون!جووووااااد!
اونم پا به پام می دوید
_بابا یکی به این بگه من کیم!
_تو کی ای؟
وایسادم و نفس نفس زنان بالارو نگاه کردم.توی تراس طبقه دوم وایساده بودو منو نگاه می کرد.
_اشکال نداره بگم کیم؟ یه تای ابروشو انداخت بالا
_یعنی بگم دوس دختر سابقتم عزیزم؟!
درحال تحلیل بود ولی پیرمرده هنگ کرده بود.
_عزیزم بچتو آوردم ببینی!
درحالی که دهنش بسته بود زبونشو روی دندوناش کشید و صاف ایستاد.
_کافیه مش رحمان برو سر کارت!
مش رحمان چشمی گفت وبه سرعت رفت.
دستاشو توی جیبش فرستادو باژست خاصش بهم نگاه کرد.
_موتو آتیش زدن اومدی اینجا؟
_از همین جا بگم؟
_بیا تو!
سمت در راه افتادم.
توی سالن روی مبل تک نفره نشسته بودم و اون داشت با آرامش از پله ها پایین میومد.
"حس میکنم غلط کردم"
درست روبروم روی مبل دونفره نشست
_کارت چیه؟ چند بار پلک زدم _ننه جون نیست؟ با حفظ حالتش بهم زل زد
_ننه جون؟ آب دهنمو قورت دادم
_ننه بزرگت!
با صدای محکم گفت
_مامان گیسو!
گردنمو خاروندم _اها!همون ننه گیسو!
_نه خوابیده!
"لعنتی اد باید با تو هم کلام می شدم؟!"
_جواد چی؟
دست به سینه شدو به پشتی مبل تکیه کرد.
_نه!
_کی هست؟
_من!
"سرت تو...."
_تو کی هستی؟
_پسر داییت!
ابروهام پرید بالا.یهو چقدفامیل دار شدم!میدونستم اقوام ننم این قدر پسر داره نگران ترشیدنم نمی شدم!
فکرامو پس زدم بلکه با آقا غوله درست حرف بزنم بگم چه مرگمه!
قبل از اینکه چیزی بگم خودش پیش قدم شد.
_چی می خوای؟ بدون فکر جواب دادم
_پول!
"گند زدم!"
_واسه چکاری؟
_واسه بیمارستان!
بی حرف نگام کرد
_خاتون بیمارستانه!
_خب!
_خب به جمالت پسردایی جان!
کمی به جلو خم شد
_پول بیمارستانو بده.بعد میرم دیگه نمیام!
چشماش برق زد دوباره تکیه داد!
_چرا باید این پولو بهت بدم؟
یکم فکر کردم تاچرت وپرتامو توی سرم ردیف کنم
_یادت رفت؟
_چیو؟
_پسر دایی من میشم دخترعمت!
گردنموکج کردم و تند تند پلک زدم
_ببین چه شبیه فرزانه ام!
از جاش پاشد.ترسیدم!توی مبل فرو رفتم.
_به یه شرط بهت کمک میکنم!
"الان میگه بچه ای که گفتی رو واسم بیار!خدایی من اگه بودم همینو میگفتم!" فکرامو پس زدم و بهش چشم دوختم تا ادامه بده
_پولو بهت میدم توام به جاش میای توی این خونه زندگی میکنی!
یه تای ابرومو انداختم بالا
"الآن یه آره می گم خرم که از پل گذشت کی به کیه!میرم پی زندگیم!" خواستم دهن باز کنم که دستشو آورد بالا
_فقط!.....
_فقط چی؟
_توام سفته امضا میکنی تا دبه نکنی!
با حرص نگاش کردم
_می خوای ضامن معتبرم بیارم؟جزتو کسی تو این خونه نیست؟می خواستم اینجور پیش برم میرفتم پیش نزول خور!اصلا من می خوام بایکی دیگه حرف بزنم!فرزانه این همه فک وفامیل داره!کجان؟!
دست به سینه نگام می کرد.
_ببین تو این خونه یه قرون بدون هماهنگی من جابه جا نمیشه!هیچ راهی نداری!پس این در اون در نزن!
چشمامو روی هم فشار دادم
_قبوله!
"ولی تف تو ذاتت!"
همون روز کارای بیمارستان حل شد.
منم برای پسردایی مهربونم،آقاغول مهربون،سیاوش راد،سفته امضاکردم!
مشغول حرف زدن بادکتر بودم وجوادکنارم ایستاده بودو چپ و راستو نگاه میکرد.کلافه دستشو روی شونم گذاشت.
_هانی جان من میرم بیرون دم ماشین منتظرتم.زود بیا!
"هانی جان؟؟؟؟"
_باشه
به رفتنش نگاه کردم
_باش تابیام!
_خانوم حواستون بامنه؟ لپمو باانگشت خاروندم
_بابا دکی همه ی کارارو که من باید کنم!پولشو شماگرفتی من حواسمو جمع کنم؟
وبه سرعت به سمت درخروجی بیمارستان رفتم و سریع خودمو رسوندم سرخیابون و دست تکون دادم و پریدم تو تاکسی.
_این گوشیت خودشو کشت هانی!
از روی میز برش داشتم
"آخی!"
_بله؟بفرمایید
_هانیه!
اولین بار بود جواد از حالت خرس مهربون دراومده بود و فریاد میزد!
_ها!
_هاو زهرمار!کجایی؟
_خونه آقاشجاعم!
_مثل آدم بگو کجایی!
گوشم سوت کشید
_سیاوش بفهمه برات بد میشه!بگو کجایی بیام دنبالت!
_من خودم خونه دارم!
_هانیه تو سیاوشو نمی شناسی!صبح نشده پیدات میکنه!
لحنشو آروم تر کرد
_بگو کجایی بیام دنبالت!
به فاطی که داشت چهارچشمی نگام میکرد،نگاه کردم
_بگو پیدام کنه!منتظرم وسریع تماسو قطع کردم
_هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ روی کاناپه ولو شدم
_آره!پونصد میلیون سفته دادم!
باچشمای گرد جیغ خفیفی زد
_چی؟!
_خلاصه که دارم میرم آب خنک بخورم!توام هرهفته کمپوت می گیری میای ملاقات!
_چی داری میگی؟
چشمامو بستم و دستمو سایه بون چشمام کردم.
_دیگه من سابقه دارم!با من درست حرف بزن!
کوسنو برداشت و به طرفم پرت کرد.
_درست تعریف کن ببینم چی میگی!
دمرو روی کاناپه افتادم و بدون توجه به تمام جیغ جیغا و سوالای فاطی خوابم برد.
لای چشممامو باز کردم پلکام سنگین بود دوباره خوابم برد.اما بازم باصدای کوبیده شدن در چشمامو باز کردم.
_فاااااطی!
سرجام نشستم
_فااطی پاشو ببین کیه پشت در داره خودشو می کشه!
کلافه از جام پاشدم وبه سمت در رفتم.
_فاطی!مردی؟!
دستمو روی دستگیره گذاشتم و به سمت پایین کشیدمش
_فاطی مرده شورتو.....
هنوز ببرنو نگفته بودم که چشمام تو چشماش قفل شد
_ببرن!
بادستم چشمامو فشار دادم
_یا حضرت عزرائیل!
_تا سه می شمرم!میری آماده میشی میای!
خودمو جمع وجور کردم _تواینجاچیکاری میکنی؟! _بگو شما عادت کنی!
اخمش شدیدتر شدوباصدای محکم تری ادامه داد
_زود اماده شو!
وانگشت اشارشو تحدیدوار تکون داد
_بدون بچه بازی!
چند دقیقه ی بعد توی ماشینش نشسته بودم و به نیم رخ اخموش زل زده بودم.
_چه جوری پیدام کردی؟ جوابمو نداد و نشنیده گرفت!
از صندلیم کنده شدم و صورتمو بردم نزدیک نیم رخش که همچنان اخم آلود به جلو خیره بود.
دهنمو روی گوشش تنظیم کردم و درکثری از ثانیه حداکثر صدای حنجرمو به صورت جیغ بیرون فرستادم.
بایه دست منو عقب فرستاد و بلافاصله ترمز کرد.
_چته؟!
سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم
_قلبم درد می کنه!
باتعجب گفت
_چی؟
اشکامو فرستادم تو چشمام و بامظلومیت گفتم
_قلبم درد می کنه!
اخماش کمی باز شد _مشکل خاصی داری؟
_آره!
یه تای ابروشو انداخت بالا
_از عشق تو شبا خوابم نمیبره!قلبم انقدر تالاپ تولوپ کرده رگاش کج شده!
و خود به خود نیشم باز شد و لبخند دندون نمایی زدم.
سری تکون داد و ماشینو روشن کرد.خندمو قورت دادم و توی صندلی فرو رفتم.
_هی بلبل عاشق.پاشو!
چشمامو باز کردم.دستشو از بازوم برداشت.کش وقوسی به بدنم دادم و از ماشین پیاده شدم وپشت سرش وارد عمارت شدم.
وسط سالن وایساده بودم
درحالی که داشت از پله ها بالا میرفت صدامو تو سرم انداختم
_من کجا بخوابم؟!
برگشت و برزخی نگام کرد
_همه خوابیدن!
صدامو بلندتر کردم و فریاد زدم
_اهالی خووووونه آسوده بخوابید که شهر آرام است!اهالی خووووووونه آسوده بخوابید که......
دستش جلوی دهنمو گرفت و ساکتم کرد
_چه خبره سیاوش!
خالم بود!بالای پله هاایستاده بود و به مانگاه می کرد.سیاوش دستشو از روی دهنم برداشت
_سلام عمه!خبری نیست.این دختره صداشو انداخته رو سرش.
_به به ننه جواد!حال شما خوبه؟ خنده کوتاهی کرد
_از احوال پرسیای شما.
_عمه اینو بردار ببر یه جا جلوی چشمم نباشه!
و به سرعت از پله ها بالا رفت.
دهمنو کج کردم و اداشو دراوردم
عمش خندید،سری تکون دادو بهم اشاره کرد برم بالا.
به دستش که جلوم دراز شده بود نگاه کرد
_من خالتم.خاله فتانه!
دستمو توی دستش گذاشتم
_ننه ی جواد!
با خنده سرشو تکون داد
_آره همون!
"چه خوش خنده ام هست!برعکس برادر زادش!"
فتانه یه اتاق بهم نشون داد و بعد کلی تعارف و اینکه چیزی احتیاج داشتی به من بگو و این چرت و پرتا رفت.
شال ومانتومو دراوردم و انداختم روی تخت.به اتاق نگاهی انداختم.
بهترین قسمتش تراسش بود!دستامو روی نرده ها انداختم.درختای بلند اطرافو پوشونده بود.
_یه سیگارم نداریم دود کنیم!
روی تخت دراز کشیده بودم که صدای در اومد.
_هانیه جان!
به پهلو خوابیدم و به در خیره شدم
_خوابیدی؟
_نه بیا تو ننه فتانه.
آروم درو باز کردو لای در ایستاد.
_واست لباس آوردم.ببخشید حواسم به لباسات نبود.یهو یادم افتاد!
روی تخت چهارزانو نشستم _قربون حواس جمت!این کارا چیه باهمین می خوابیدم!
و به شلوار تگم اشاره کردم.
جلو اومدو لباسو روی تخت گذاشت و بالبخندگفت
_اگه چیزی خواستی به خودم بگو!
_فتانه جون؟!
_بله عزیزم؟
_پنجاه دفه گفتی اگه چیزی خواستم به تو بگم!
باخنده سرشو تکون داد
_توی من رودروایسی میبینی؟ بازم سرشو تکون دادوبی مقدمه گفت
_بهم بگو خاله فتانه!
_باشه ننه فتانه!پاشو برو بخواب اگه دخترخوبی باشی بهت جایزه می دم،یا یه دم عمیق بهت می گم خاله فتانه!
پاشدو به سمت در رفت.
_باشه عزیزم.شبت بخیر.
می خواست جمله بعدی رو بگه که پریدم وسط حرفش
_باشه!اگه چیزی خواستم به قبرعمم بخندم به کسی غیرتو بگم!برو شب بخیر!
با خنده درو بست و رفت.
تاب شلوارکی که آورده بودمو پوشیدم و پریدم توی تخت.سه نگفته خوابم برد.
سرجام غلت زدم.چشمامو باز کردم.روی تخت نشستم.محیط برام غریب بود.
"چرا همه چی صورتی شد!"
چشمامو روی هم فشار دادم و از تخت پریدم پایین.آروم از اتاق بیرون اومدم و اطرافو دیدزدم.دوباره برگشتم توی اتاقم و خودمو توی آینه برانداز کردم.لباسمو عوض کردمو دستی به موهای پریشونم کشیدم و از اتاق زدم بیرون.
به پله ها که رسیدم متانتو گذاشتم کنارو روی نرده های چوبی تا پایین سر خوردم.
_سلام!
دوباره اولین چیزی که نظرمو جلب کرد موهاش بود که بازم بافته بودو روی شونه راستش انداخته بود.
_علیک سلام!
دختره که تااون موقع داشت سرتا پامو با تعجب نگاه می کرد لبخند زورکی زدو گفت
_همه اونور دارن صبحونه می خورن!
به سمتی که با دست اشاره کرده بود رفتم.
یه عالمه آدم دور میزنشسته بودن و مشغول بود.
مثل همیشه صدامو انداختم رو سرم.
_سلام ننه گیسو!سلام ننه ی جواد!سلام خود جواد!
همه صبحونه خوردنو رها کرده بودن و زل زده بودن به من.
به سیاوش نگاه کردم
_سلام به دوست و دشمن.
مامان گیسو بهم لبخندی زدو بعداز اینکه جواب سلاممو داد گفت
_عزیزم کنار سیمین جا هست.همون جا بشین!
به صندلی خالی نگاه کردم و رفتم سمتش.
چشمم افتاد به حضرت غول!
برزخی و با اخم نگام می کرد
"با خودتم دعوا داریا!"
روی صندلی نشستم و بدون توجه به بقیه دستمو دراز کردم و نون برداشتم و شروع کردم.
سرمو بلند کردم درحالی که دهنم پربود و سعی داشتم به خاطر حجم غذایی که توی دهنم جاکرده بودم خفه نشم به روبروم نگاه کردم.زنی که روبروم بود بدون هیچ پیش زمینه ای بهم چشم غره رفت!
"مادر عروسه"
منم چشمامو براش لوچ کردم!
زنه یهو بلند شد و چاقویی که توی دستش بود انداخت روی میزو منو مخاطب قرار دادو فریاد زد
_بی ادب!
لقممو به زور قورت دادم
همه باتعجب نگاهشون بین منو زنه چرخش می کرد.
خودمو زدم به اون راه و درحالی که لقمه می گرفتم گفتم
_کی؟
باحرص نگاهم کرد
_تو!
یه گاز از لقمم زدم و قورتش دادم
_عوا!بی ادب تو چیه شما!
با حرص به سیاوش نگاه کرد _واسه ی من شکلک در میاره!
_واا!تو چرا به خودت می گیری؟!از من یا بگیر ببین چشم غرتو به خودم نگرفتم!
با چشمایی که از آتیش می بارید بهم نگاه کرد
_واسه چی اومدی اینجا؟
"واسه من چشماتو گرد میکنی؟"
_گفتن اینجا یه خل وچل دارن که بی دلیل به ملت چشم غره میره.ازم خواهش کردن به عنوان روانپزشک بیام اینجا درمانش کنم!
آثار خنده توی چهره ها مشخص بود اما جلوی خودشونو گرفته بودن
_به من میگی خل و چل؟
یه قلوپ از آب پرتقال کنار دستم خوردم
_تو مگه بیخودی به این و اون چشم غره میری؟ خواست حرفی بزنه که سیاوش محکم گفت
_بسه!