اما من دیگه قدرتشو نداشتم که کنارش بمونم و دیدن اون زن تنها که با مرگ شوهرش خودشم مرده بود عذابم می داد و من هنوز راه پس وپیش نداشتم،نمی دونم چرا برای تاوان تو رو رها کردم و سعی کردم گم و گور شم،از زندگی پدرت بیرون رفتم و ادعا کردم تو دیگه زنده نیستی،قلبمو زیر پام گذاشتم و تو رو به عنوان تاوان به اون زن بخشیدم.

متاسفم که با تصمیمات بچگانم زندگی تو رو تاوان کردم،انتخاب اشتباه من به اندازه ی تمام عمرم برام گرون تموم شد و حتی حالا به نظر مرگ سختی پیش رو دارم،شاید منو نبخشی،شاید هیچوقت منو مادر ندونی،اما لحظه ای تورو از یاد نبردم،لحظه ای بدون تو شاد نگذروندم،تورو بخشیدم تا عذابم کم شه،اون زن شوهرشو از دست داد و من تورو،کدوم گرون تر تموم شد نمی دونم اماقلب من بعد از رها کردن تو درحالی که گریه می کردی هیچوقت بند نخورد.

برای دخترم،گلنوش

رد اشک روی نامه بود و اشکای منم در حال ریختن بود گلنوش....

برام اسم انتخاب کرده بود!

دستمو دراز کردم سمت جعبه و درشو باز کردم،دستمو بردم توی جعبه و شناسنامه هایی که توی جعبه بودو برداشتم،دستی به صورتم کشیدم و اشکامو کنار زدم،شناسنامه رو باز کردم فرزانه راد

زدم صفحه ی ثبت ازدواج کیانوش رفیع!

اشکام شدت گرفت شناسنامه ی دومو باز کردم گلنوش رفیع

نام پدر:کیانوش!

زنجیری که توی جعبه بودو با دوتا انگشت بالا اوردم و جلوی صورتم گرفتم وسط قلب طلایی نوشته بود گلنوش!

نمی دونستم متاسف باشم از قضاوتی که راجع به فرزانه کردم یا مقصر بدونمش،نمی دونستم خوش حال باشم یا انقدر گریه کنم تا بمیرم!

اسم ناپاک بودن رو از روی خودم برداشتم ولی نمی دونستم احساسم چیه!

من حتی نمی دونستم حالا باید هانیه باشم یا گلنوش!

روی زمین پاهامو توی شکمم جمع کردم و تا وقتی که بیدار بودم به پلاک اسم زل زدم.

اون نامه رو همراه شناسنامه ها و زنجیر توی جعبه گذاشتم و زیر تخت فرستادم،هنوز هانیه نصیری بودنو ترجیح می دادم،هرچند یه واقعیت وحشتناک رو شده بود،پدر من قاتل عباس بود!عباس نصیری،کسی بود که به عنوان پدر اسمش توی شناسنامم بود و خاتون هم شوهرشو از دست داده بود و هم بچه ی قاتل شوهرشو بزرگ کرده بود،اگر این موضوعو می فهمید چی کار می کرد؟!

سالگرد فرزانه برگزار شد،برای اولین بار سرخاکش نشستم و سنگشو با گلاب شستم،بوی یاس اطرافو به شدت پرکرده بود،بویی که حالمو بی دلیل خوب کرده بود،منشاش بوته ای بود که به فاصله ی کمی کنار حاک فرزانه کاشته شده بود.

نسبت به قبل آروم تر بودم و شاید به خاطر این بود که فکر می کردم فرزانه اونقدر که فکر می کردم گناهکار نبوده و رها شدن من بدون دلیل نبوده،هرچند زندگی خوبی برام نساخته بود دستمو روی اسمش کشیدم

_سرنوشت تلخی برای هر دومون ساختی،سعی می کنم خوب بگذرونم،الان راحت باش،دخترت سعی می کنه عاقل باشه!

کیفمو برداشتم و از جام بلندشدم و خودمو تکوندم و به سمت فتانه و جواد که کنار ماشین منتظرم بودن،رفتم.

سالگرد فرزانه تموم شده بود،عمارت آروم شده بود و رختای سیاه کنار رفته بود،حالا حرف از عروسی بود.

بالاخره وقتش بود طلسم عروسی سیاوش و سوگند شکسته بشه،نمیشه گفت حالم خوب بود!می خواستم از عمارت برم و شاهد عروسی شون نباشم اما با خودم عهد کرده بودم با چشمای خودم شاهد عقدکردنشون باشم و به دلم بفهمونم چه خبره.

توی سالن بحث تدارکات عروسی بود مثل تمام سه هفته ای که گذشته بود و هرشب بحث سیاوش و سوگند بود،مامان گیسو ذوق می کرد که زودتر انجام شه تا بتونه نتیجشو ببینه!

خستگی رو بهونه کردم و از جمع جدا شدم و سالنو ترک کردم،دستمو روی نرده ها گذاشتم و به بالای پله ها چشم دوختم،دیدم تار شد و سرم گیج می رفت،آروم روی پله ی اول نشستم و صورتمو بین دستام گرفتم تا حالم بهتر شه.

عجیب بود که من صدای پاشو می شناختم؟

_چیزی شده هانیه؟

صداش روی قلبم ناخن می کشید با صدای گرفته ای جواب دادم _نه یه لحظه سرم گیج رفت!

جلوی پام زانو زد و بااخم بهم نگاه کرد

_چرا عین آدم غذا نمی خوری؟

این حالتش و صداش ضربان قلبمو برده بود روی هزار،سریع ازجام پاشدم با تعجب بهم نگاه کرد

_خوب شدم!

و سریع پله ها رو بالا رفتم

برگا شروع کرده بودن به زرد شدن و ریختن،عمارت از همیشه قشنگ تر شده بود،مش رحمان مشغول جمع کردن برگای خشک شده بود و هنگامه و فتانه جلوی عمارت،در حالی که کیسه های خریدشون دستاشونو پر کرده بود،مشغول حرف زدن و بگو بخند بودن.

رفتم توی اتاقم و در تراسو بستم،کل عمارت توی تب و تاب عروسی بود و جالب ترین قسمتش این بود که من و سیمین به همراه چند تا از دوستای سوگند قرار بود ساقدوش باشیم!

باصدای در چرخیدم

_بله؟

فتانه سرشو از لای در آورد داخل

_هانیه؟!بیا لباستو پرو کن ببینم اندازته یا نه!

هنوز لباس بیرون تنش بود،هیچ واکنشی نشون ندادم _زود باش اگه اندازت نباشه برگردونم خیاط درستش کنه و شروع کرد به غرغر کردن

_این قدر بد غذا شدی،شدی پوست و استخون!

زیر لب گفتم

_باشه!

یه دفعه ساکت شد،آروم درو باز کرد و اومد داخل و درو بست،منو کنار خودش روی تخت نشوند

_هانیه!هنوزم به سیاوش فکر می کنی؟ جا نخوردم،فقط سعی کردم گریم نگیره

_دست خودم نیست!

دستمو گرفت

_می دونم عزیزم!می دونم،زندگی همیشه باب میل ما پیش نمیره!

_شما انتظار دارید توی عروسیشون شرکت کنم،اونم به عنوان ساقدوش عروس!من تازه داشتم با خودم کنار میومدم!

چند ضربه ی آروم و نوازش وار روی دستم زد

_شاید تاآخر عمرت نتونی کنار بیای!باید به زندگیت فکر کنی عزیزم،تو تازه اول راهی!

سرمو تکون دادم

_نگران نباش فتانه!خوب می شم!

لبخند زد

_پس بریم واسه ی لباس؟

سرمو تکون دادم،لباسای ساقدوشا ست بود و داده بودن خیاط بدوزه،لباسای قرمز بلندی که آستینای حلقه ای داشت،راسته بود و کمی دنباله داشت.

باغ چراغونی شده بود،همه با شوق برای عروسی آماده می شدن،سوگند رفته بود آرایشگاه اما من بهونه آوردم و از آرایشگاه رفتن سر باز زدم و سیمینم به خاطر من مونده بود.

موهام حالا بلند شده بود در حدی بود که بشه باز گذاشت و فر کرد،بیشتر از یه سال بود که کوتاهش نکرده بودم،کنار سیمین وایسادم،لباسامون و آرایشمون عین هم بود دستشو انداخت دور گردنم _خیلی خوشگل شدی کلک!

بغضمو قورت دادم و لبخند زدم

_خودتو ندیدی؟همین امشب می فرستمت خونه ی شوهر!

خندید و لپمو کشید

_هانیه و هشت کیلو متر زبون!

خندیدم و دستشو کشیدم و باهم از اتاق خارج شدیم،مهمونا داشتن میومدن

هنگامه و دوستای سوگندرفته بودن آرایشگاه و فتانه مثل همیشه بین مهمونا مشغول پذیرایی بود،از صب بارون می بارید،نم نم می بارید و ادامه دار!

سیمین رفت کمک فتانه،به جمعیت نگاه کردم ناخودآگاه به سمت در رفتم،روی پله های جلوی عمارت وایسادم،به خاطر بارون همه داخل بودن،سرمو بالا آوردم و به آسمون نگاه کردم

"منم حالم خرابه!"

_به چی فکر می کنی؟

صدای جواد بود،با لبخند نگاهش کردم

_به اختراع فضول یاب!

کنارم وایساد

_از صبح داره بارون میاد!چند ساله منتظر این عروسی ام اما الان خوش حال نیستم!

با تعجب نگاهش کردم با لبخند نگاهم کرد و ابروهاشو بالا انداخت

_فضول یاب؟!

می خواستم جوابشو بدم که فتانه درو باز کرد و با صدا کردن اسم جواد باعث شد هر دومون به طرفش برگردیم _جواد!سیاوشو بگیر ببین کجاست تا یه ساعت دیگه کار سوگند تمومه،بره دنبالش!هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمی ده!

جواد سرشو تکون دادو گوشیشو از جیب کتش دراورد

می خواستم از امشب با اومدن اسمش آروم باشم و ضربان قلبمو نادیده بگیرم،گوشه ی دامنمو گرفتم و از پله ها پایین رفتم،بوی خاک بلند شده بود و بارون همچنان نم نم می بارید،صدای موزیک بلندتر شده بود و سروصدا ها بالا گرفته بود،هنوز مهمونا در حال اومدن بودن

چرخیدم سمت جواد که بخاطر سر و صدا ها صداش واضح نبود،به سرعت از پله ها پایین اومد و با عجله به سمت من اومد

_هانیه سیاوش جواب نمی ده!

ابرو هام پرید بالا

_خب شاید نمی تونه جواب بده!

سرشو تکون داد _تو بهش زنگ بزن!

با تعجب نگاهش کردم

_خب جواب تو رو نمی ده،چرا باید جواب منو بده؟ عصبی دستی به صورتش کشید و زیر لب گفت"لعنتی" بعد به من نگاه کرد _الان بهش زنگ بزن!

با صدای بلندتری گفت

_همین حالا!

سرمو تکون دادم

_باشه،گوشیم بالاست!

بازومو گرفت و منو دنبال خودش کشید

_جان عزیزت زود باش هانیه!

بازومو از دستش دراوردم

_باشه

و به سرعت رفتم داخل

گوشیمو از روی میز برداشتم و سیاوشو گرفتم،برنداشت،دوباره شمارشو گرفتم،ناامیدانه به جواد نگاه کردم،بالاخره برداشت

_الو سیاوش؟!

با تاخیر جواب داد

_جانم؟!

قلبم ضرب گرفت،آب دهنمو قورت دادم

_یه ساعت دیگه کار آرایش سوگند تمومه،برو دنبالش!

حرفی نزد

زیر لب گفتم خداحافظ اما صداش توی گوشم پیچید

_هانیه؟ نفس نمی کشیدم!

بعد از یه مکث کوتاه گفت _بیا بیرون باهات کار دارم!

باتعجب به جواد که به چهارچوب در تکیه داده بود نگاه کردم

_تو کجایی سیاوش؟!

_ته باغ!

تند گفتم

_سیاوش بیا همه ی مهمونا اومدن....

صداش نمی ذاشت،نمی ذاشت لعنتی

_گفتم بیا!

گوشیو انداختم روی تختم و از کنار جواد رد شدم صدای جواد بلند شد

_چی شده هانیه؟

_تو باغه!

به سرعت از پله ها پایین رفتم،کفشام بلند بود و گهگاهی بدقلقی می کرد،گوشه ی دامنمو گرفتم و به سمت ته باغ و درختای بلندش رفتم،هوا رو به تاریکی می رفت با صدای بلند،صداش کردم

_سیاوش؟!

بین درختا ایستاده بود و پشتش به من بود،کت شلوار خیلی بهش میومد،برگشت طرفتم درحالی که دامنمو بالاگرفته بودم تا گلی نشه،گفتم

_بیا برو همه منتظرن!آرایشگاه جای شلوغیه می خورید به ترافیک!

یه قدم به طرفم برداشت _چرا این قدر دیر اومدی؟ ابروهام پرید بالا

_به محض اینکه گفتی اومدم!پنج دقیقه ام نشد!

_حداقل ده سال دیر کردی!

با تعجب نگاهش کردم

_سیاوش اونجا همه منتظرن....

_می خوام قبلش اعتراف کنم!

ساکت شدم و چشمای متعجبمو بهش دوختم

_از وقتی جلوی برج ماشینو بهم دادی رفتی رو مخم!وقتی اومدی توی عمارت رفتی رو مخم!با کارات رفتی رو مخم!وقتی لج می کردی می خواستم گردنتو بشکنم،وقتی پای همایونو به عمارت باز کردی می خواستم نصفت کنم!با این لباس بین مردا می گردی،همین الان می خوام بکشمت!حساسیتم روی تو برای خودمم عجیبه،خیل وقته فکرم پیشته،چند وقتیه دلمم پیشته!

آب دهنمو قورت دادم "چه خواب مزخرفی!"

_اما قدمی به طرفت برنمی دارم،از این لحظه به بعد من به یه نفر تعهد دارم!

دستشو روی سرم گذاشت نگاه گنگم بهش بود موهامو نوازش کرد،بلافاصله دستشو پس کشید و بدون نگاه دیگه ای ازم دور شد گر گرفته بود پاهام قدرت نداشت دامنمو چنگ زدم و بغضم ترکید

حالا پتانسیل خون گریه کردنو داشتم،زمانی که به خودم اومدم،عروس و داماد اومده بودن و همه ازشون استقبال می کردن،بین شلوغی خودمو به دستشویی رسوندم و آرایش ریخته توی صورتمو پاک کردم،بین بزن و برقص و خوش حالی همه،درحالی که نگاهم روی سوگند بود که دستش بند بازوی سیاوش بود به این فکر می کردم که چیزی که منو نکشه قوی ترم میکنه!مگه نه؟!

دستی روی شونم نشست،سرمو چرخوندم و به فتانه که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم

_چشمات قرمزه!

دستی روی صورتم کشیدم و چشمامو ردی هم فشار دادم

_گردو خاک رفته!

لبخند زد

_کدوم گرد و خاک؟!

حرفی نزدم

شاهد عقدشون بودم،تا آخر مراسم حضور داشتم،همه چی رو دقیق نگاه کردم،بعد از حرفای سیاوش حالم بد شده بود،خیلی بد،اعترافش اصلا برام شیرین نبود!اگر حرفی نمی زد شاید راحت تر کنار میومدم.

نزدیکای صبح بود که بساط عروسی جمع شد،همه از خستگی می نالیدن اما من به جای خواب توی تراس برای صدمین بار مشغول دیدن طلوع خورشید بودم ،روزایی که شروع می شد وهیچ مرحمی برای زخمای من پیدا نمی شد

حالا احساس گناه می کردم،همیشه زنایی که با مردای زن دار روی هم می ریختنو بی ارزش می دونستم و حالا خودم حتی به فکرم رسید که این کارو بکنم!

عجیب از خودم بدم میومد

در هر صورت توی مغزم حک کردم که سیاوش یه مرد زن داره و از حالا دوست داشتنش برای هانیه ممنوعه!

توی باغ ایستاده بودیم و مشغول بدرقه ی سوگند و سیاوش بودیم.

سیمین بازومو گرفت

_خوبی؟رنگت بدجور پریده ها!بریم دکتر؟!

سرمو تکون دادم

_نه خوبم!

فتانه پشت ماشینشون آب ریخت رفتن ماه عسل!

دیشبشم با خوابای ناجور از خواب پریده بودم،پای چشمام گود افتاده بود و چشمام قرمز بود،رنگم پریده بود،میلی به غذا خوردن نداشتم!

حالا حتی یه پله پیشرفت کرده بودم و شبا با صدای بلند گریه می کردم مامان گیسو همایونو نفرین می کرد و دایی علی به نظر شرمنده میومد!

روی تخت افتادم،حال مزاجم به هم ریخته بود

اول صدای چند ضربه به در بلند شد و بعد فتانه بدون اینکه منتظر بمونه وارد شد.

به تاج تخت تکیه زدم،آب پرتغالی که توی دستش بودو سمت من گرفت

_بیا!همین الان بخورش!جلوی چشم خودم روی تخت نشست و شاکی نگاهم کرد

_چرا خودتو عذاب می دی؟ لبامو روی هم فشار دادم _خودتو توی آینه دیدی؟اینجوری از پا درمیای!

_من خوبم!فقط یکم....

_فقط؟!آخه نادون!شبا صدای گریه هات توی کل عمارت می پیچه!

لبمو تر کردم تا حرفی بزنم که دستشو گذاشت روی گونم

_هانیه از اینجا برو!

دهنم باز موند

_از اینجا برو،برو یه جایی که یه مدت دست سیاوش وجواد بهت نرسه!اینجا موندن برات فایده ای نداره!

دهنمو بستم و لبمو به دندون گرفتم

_ببین این عشق فقط تورو می سوزونه!جنس زن شکنندس به خودت نیای میمیری!می فهمی چی می گم؟!

سرمو تکون دادم

_فرزانه ام مثل تو بود،خواهر کوچیک تر من جلوی چشمام آب شد تو نباید مثل اون باشی!خب؟!

_خانوم؟!

با تعجب به پسرک که دستشو جلوی صورتم تکون می داد نگاه کردم

_شما باید همین جا پیاده شید!

سرمو تکون دادم و خودمو جمع و جور کردم.

فتانه ساکمو جمع کرد و دور از چشم مش رحمان منو از عمارت فرستاد بیرون،یکم فرار کرده بودم!

کولمو روی دوشم انداختم و به میبی بوس که با دود و سرصدا داشت دور میشد نگاه کردم،بند ساکمو محکم گرفتم،درختای دور و بر در حال لخت شدن بودن،به خاطر بارون همه جا گلی بود،صدای خنده همه جا رو پر کرده بود،صدای خنده ی بچه های قدونیم قدی بود که چکمه های رنگیشون منو یاد کلاه قرمزی می انداخت!

با لبخند رفتم طرفشون،پسر بچه ی آفتاب سوخته ای که درحال دویدن بودو صدا کردم

_هی!

نگاهم کرد

_می دونی خونه ی عزت ا...خان کجاست؟

با دستش به کوچه ی باریکی که اطرافشو درخت پوشونده بود اشاره کرد و با لحجه ی خفیفش گفت

_ته همین کوچه!خونه باغ عزت ا...و بی بی ملومه!

با لبخند ازش تشکر کردم.

سراشیبی ای که اول کوچه بود با وجود گلی بودن به نظر ترسناک تر شده بود!

ساکمو محکم گرفتم و به دقت قدم برداشتم.

خونه ها با شیرونی و دیوارای کوتاه دور تا دور باغاشون و درای چوبی باز...

جلوی آخرین خونه ایستادم و به دور و بر نگاهی انداختم،خواستم برم سمت در که صدای زمختی باعث شد تو جام صاف وایسم

_با کی کار داری؟

آب دهنمو قورت دادم و چرخیدم به سمت صدا،نگاهم از چکمه های گلیش اومد بالا،پیرمرد قد بلند و هیکلی با سیبیلای پرپشت و موهای سفید و نگاهی اخمو مثل سیاوش!

صدامو صاف کردم

_من...با عزت ا...خان کار داشتم!

بیلی که توی دستش بود روی شونش انداخت

_چیکار اونوقت؟ لبامو روی هم فشار دادم

_از آشناهاشونم!

ابروهاشو انداخت بالا

_کدوم آشنا؟!

_نوه ی برادرشون!دختر فرزانه!

ساکت شد و سرتاپامو برانداز کرد _برگرد همون جایی که بودی!

ابروهام پرید بالا _عمو عزت ا...؟

بدون توجه به من راه افتاد و رفت داخل _وایسین!اومدم یه چند ماهی اینجا بمونم!

بی توجه داشت می رفت دنبالش دویدم _من فامیلتونم!

بیلی که توی دستش بودو کنار یه درخت گذاشت و رفت سمت شیر آبی که گوشه ی باغ بود

_باور نمی کنید؟

همونجور که دستاشو می شست نگام کرد

_چرا!دقیقا عین مادرتی!

نفسمو بیرون فرستادم "خوبه این شباهت هست!"

_پس خوش اومدم دیگه؟!

شیر آبو بست و از جاش بلند شد،به سمت در خروج اشاره کرد

_آره خوش اومدی!

با چشمای گرد نگاهش کردم،بازم بدون توجه به من رفت سمت خونه که دقیقا وسط باغ بود

_من جایی برای رفتن ندارم!

یه نگاه کوتاه بهم انداخت که صدای زنی که از درخونه بیرون اومد باعث شد نگاهمون بره سمتش

_چه خبره؟!

زن مسن که لباسای گل گلی پوشیده بود و کمی خمیده راه می رفت،به نظر رسید مهوش باشه!

زیر لب سلام کردم،با سر جوابمو داد و درحالی که نگاهش روی من بود،عزت ا...رو مخاطب قرار داد

_این کیه؟

عزت ا...هم بدون مکث جواب داد

_یه مزاحم!

با دهن باز به عزت ا...نگاه کردم

نگاه مهوش بین من و شوهرش چرخ می خورد،آب دهنمو قورت دادم و زبونمو راه انداختم

_سلام خاله مهوش!

مهوش باابروهای بالا پریده نگاهم می کرد

_من نوه ی پسر عموتونم!

هنوزم با تعجب نگاهم می کرد،لبمو تر کردم،یکم سو استفاده لازم بود!

با تمام زورم اشکامو توی چشمام فرستادم و با بغض نگاهش کردم _منو از خونه بیرون انداختن چون نمی خواستم زن پسر داییم شم!

وجدانم تعجب کرد و دستور ارور داد!اما زبونم به وجدانم دهن کجی کردو پیام بکش کنار کارمو بکنم داد!

این بار نگاه مهوش با ترحم بود

_من جایی برای رفتن نداشتم،نه دوستی نه آشنایی نه فامیلی!بعد فوت مادرم دیگه هیچ کس و کاری ندارم!

و های های اشک ریختم!

مهوش دست به زانواز دوتا پله ی سیمانی جلوی در پایین اومد و به طرفم قدم برداشت،دماغمو بالا کشیدم و بهش نگاه کردم،آروم اومد طرفم و منو توی آغوشش کشید،این بار زبونم به وجدانم پیام داد"اینه!" در مقابل اخم شدید عزت ا...در حالی که دستم توی دست مهوش بود رفتم داخل.

خونه ساده و با صفاشون آرامشو دقیقا می فرستاد زیر پوستم،قلبم آروم شد،به شدت آروم!

_بشین دختر جون!

و به گوشه ی اتاق اشاره کرد،نشستم و به پشتی تکیه دادم

_اسمت چیه؟

_هانی....گلنوش!

سرتکون داد

_مادرتو خیل وقت پیش دیدم!

لبخند زدم

دست به زانو طرفم اومد و سینی ای که بایه دست نگه داشته بودو جلوم گذاشت

_بخور مادر،بخور!

بالبخند تشکر کردم،سینی پر از برگه و خشکبار بود،همون طور که مشت مشت برگه می خوردم جواب سوالاشم می دادم

_چه خبر از گیسو؟حالش خوبه؟ سرمو تکون دادم _آره خیلی خوبه!

_من نمی دونستم فرزانه دختر داره!

برگه رو نجویده قورت دادم _دختر خیلی خوبی ام داره!

و به خودم اشاره کردم خندید و سر تکون داد

_راست گفتی؟

ابروهام پرید بالا

_مادرت....

لبامو روی هم فشار دادم سرمو تکون دادم _یه سالی میشه!

غم توی چشماش مشهود بود

آروم اشکشو پس زد

_چه خبر از بقیه؟سیاوش چی؟الان باید نزدیک چهل سالش باشه!

این بار برگه توی گلوم گیر کردو به سرفه افتادم

_خاک تو سرم!چی شدی؟

و آروم زد پشتم،همون جور که سرفه می کردم سرمو تکون دادم

_خوبم!

بلند شد و دوباره دست به زانو رفت سمت در گوشه ی اتاق و بعد چند دقیقه با یه لیوان آب برگشت،سرفم آروم شده بود اما آبو سرکشیدم و تشکر کردم.

توی جام غلت زدم و سرمو توی بالش فرو بردم،سرما باعث شد توی خودم جمع بشم.

_پاشو دختر چقدر می خوابی؟

"این کدوم...دیگه!"

سرمو بیشتر توی بالش فرو بردم

_پاشو!

آروم چشمامو باز کردم،با دیدم مهوش تازه یادم اومد چند وقتیه توی این خونه می گذرونم.

توی جام نشستم و نگاهی به اطراف انداختم

_ساعت چنده مگه؟

_اول سلام بعدا کلام!

سرمو خاروندم

_سلام!

همونجور که اینور اونور می رفت جواب منم می داد

_سلام به روی ماهت!بدو برو دست و صورتتو آب بزن کلی کار داریم!

پنچر شدم،روند زندگیم تغییر کرده بود

خودمم باورم نمی شدقبل از اینکه ساعت به هفت صبح برسه بیدار می شدم و شب از خستگی نهایتا ده شب خواب بودم!

بدترین قسمتش این بود که دستشویی ته باغ بود،صبح زود با کاپشن تا دستشویی می رفتم و با آب سرد دست وصورتمو می شستم!

از طرف دیگه با تمام این اوضاع چند کیلویی چاق تر شده بودم!

اشتهام عجیب غریب شده بود،مهوشم هرچی دم دستش بود به خوردم می داد و هی پشت سرهم اصرار داشت که خیلی ضعیف و لاغرم کار می کردن سالم زندگی می کرد

با وجود اینکه سن و سالی ازشون گذشته بود بیکار نبودن،مهوش که همه ی اهالی بی بی صداش می کردن پای دار قالی می نشست و طرح می زد،سماور زغالیش همیشه جوش بود و بساط چاییش به راه،عینکش با بند پراز مهره همیشه دور گردنش بود،زندگی سختی بود اما آرامشی که جریان داشت باعث شده بود بدون قرص تمام شب بخوابم،حتی صبح به زور بی بی از خواب بیدار شم!

بند ذنبیلو محکم گرفتم

_زود برگردید!

باشه ای گفتم و همراه طاها به سمت در خروجی رفتیم

طاها پسر بچه ی هفت،هشت ساله ای بود که تقریبا توی همسایگی بی بی زندگی می کرد،با تمام بچگی یجورایی از من بیشتر می فهمید!زندگی توی اون شرایط بچه ها رو از همون اول پخته بار میاورد،هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودیم که بند ذنبیلو کشید،سرمو تکون دادم

_چیه طاها؟

با صدای بچگونه و لهجه ی بامزش حرف می زد

_سنگینه!یه بندشو بده باهم بیاریم!

عمو عزت ا...با اخم نگاهم کرد،شونمو بالاانداختم

_بی بی گفت براتون غذا بیارم!

بیلشو کنار گذاشت،برای برداشت محصول از پاییز زمینو اماده می کردن تا آخرای زمستون بذر بکارن!

شیشه نوشابه ای که کنار تک درخت کنار زمین بودو برداشتم و آبشو روی دستاش ریختم،دستای بزرگ و زمختی داشت!

روبه طاها گفتم _بریم دیگه؟

اما صدای عمو عزت ا...زودتر از طاها اومد

_بشینید باهم یه چیزی بخوریم!

با تعجب نگاهش کردم همچنان اخم داشت _نه دیگه میریم خونه...

_تنهایی از گلوم پایین نمیره!

تمام قلب مهربونشو با اون چهره ی عبوسش پوشونده بود!

ابروهاشو انداخت بالا

_در هر حال به زور خودتو توی خونه ی من جا کردی!

خندیدم و پشت سرش راه افتادم.

همراه طاها تا خونه دویدیم،صدای خنده های بلندمون باعث شد بی بی که درحال جارو زدن بالکن جلوی خونه بود سرشو به طرفمون بچرخونه

_چه خبرتونه؟!صداتون همه جارو برداشته!

دستشو به کمر زد و جاروشو تکون داد _دختر الان باید بچت قد این طاها باشه!

درحالی که چکمه های گلیمو از پام درمیاوردم گفتم

_کووووو شوهر؟کووو؟اول باید شوهر کنم بعد بچه پس بندازم یا نه؟ با یه دستش آروم زد توی صورتش

_حیا کن دختر!

چکمه ها رو انداختم کنار

_بی بی تا کی؟

_چی تا کی؟

_تا کی حیا کنم؟!

وقبل از اینکه جاروش بهم بخوره دویدم توی خونه و درو بستم

با جیغ درو باز کردم و رفتم بیرون بی بی با تعجب نگاهم کرد

_چته دختر؟!

نفس زنان گفتم

_یه مرد توی خونست!

بلافاصله در باز شد و پسر جوونی که انگار با صدای جیغ من از خواب پریده بود اومد بیرون

_چه خبره؟!

با تعجب نگاهم بین اون پسرو بی بی چرخ می خورد بی بی بالاخره به حرف اومد

_نومه!فرهاد!

چند ساعت بعد شاهد سروصداهای عمو عزت ا...و فرهاد بودم،در حالی که یقه ی فرهادو گرفته بود به بیرون هدایتش می کرد

_بابا،آقا جون ولم کن!

_همین الان برگرد خونتون!

یقشو بیرون کشید

_کجا برم؟!

بی بی پرید وسط مهلکه _بزار بمونه عزت ا!... عمو یه نگاهی به من کرد

_این پسره رو با این دختر توی یه خونه نگه دارم؟ بی بی که تازه منو می دید سرشو تکون داد و حرفی نزد

_آقا جون مگه من لولو خورخوره ام؟!

بعد به من نگاه کرد و چشمک زد _تازه ما که باهم فامیلم هستیم!

با ابروهای بالاپریده نگاهش کردم،عمو دوباره یقشو گرفت

_برو بیرون!

با حالت جیغ گفت

_آقا جون غلط کردم!چیز خوردم!

عمو ول کن نبود

_آقا جون پسرت و عروست رفتن سفر!منو پیچوندن!الان دوباره تا تهران برونم؟من خسته ام یهو میرم ته دره!بی نوه میشی!اونم نوه به این گلی!

_دوهفته پیشم که اومدی همینارو گفتی!

گیج سرشو خاروند _عه؟!گفته بودم؟

اینبار عمو از در انداختش بیرون کولی بازیش منو یاد خودم می نداخت! _آهااااای ملت بیاین ببینید عزت ا...خان نوشو می ندازه بیرون!این مرد این قدر قصی القلبه!بیاید ببینید سر کی قسم می خوردید!بیاید ذات این مردو ببینید!

عمو بدون توجه به دادو هوار فرهاد اومد تو،بی بی نگاهی به بیرون انداخت

_دیگه شب شده بزار بیاد تو!

_از پس خودش برمیاد!

به بی بی نگاه کردم،سرشو تکون داد و رفت داخل

بعد از شام داشتم به بی بی کمک می کردم و سفره رو جمع می کردم،بشقابا رو گذاشتم توی ظرف شویی و برگشتم برم بقیه ی وسایلو بیارم که بی بی یه سینی گرفت جلوی صورتم

_بیا اینو بردار ببر!

با چشمای گرد به سینی نگاه کردم و با دست آروم کمی به پایین هلش دادم

_اینو ببر بده به این پسره!

_کدوم پسره؟!

_فرهاد!

یه تای ابرومو انداختم بالا

_توی ماشینش می خوابه!هر دفه عزت ا...بیرونش می کنه توی ماشینش می خوابه!فقط حواست باشه عزت ا...نبینه!

سرمو تکون دادم و سینی رو گرفتم پاورچین رفتم سمت در و آروم رفتم بیرون

هوا تاریک بود و تمام راه حواسم بود که نخورم زمین،رسیدم سر کوچه،همون سراشیبی که موقع اومدن می ترسیدم ازش پایین برم،حالا سربالایی ای بود که هم باید خودمو نگه می داشتم،هم سینی توی دستمو!

با دقت و محکم قدم برمی داشتم،هنوز کاملا روی زمین صاف قدم نزاشته بودم که چشمم افتادبه یه سگ،قفل کردم! آب دهنمو قورت دادم

_جلو نیایا!

شروع کرد به پارس کردن،از ترس سینی از دستم افتاد ،شروع کردم به جیغ زدن،به قدری جیغ زدم که حنجرم سوخت!

_چه خبرته؟!

یه جیغ دیگه زدم

دستشو گذاشت جلوی دهنم باترس نگاهش کردم

_جان ننت خفه خون بگیر!من یه نگاه بهت انداختم از خونه انداختم بیرون،می خوای این دفه دفنم کنه؟ توی چشمام زل زد

_دستمو بر می دارم جیغ نزن!خب؟

چشمامو روی هم گذاشتم،بالاخره دستشو برداشت،نفس گرفتم

_این غذای من بود؟

رد نگاهشو گرفتم،همه چیز چپه شده بود

_بی رحم چطور دلت اومد؟!

با تعجب نگاهش کردم

_بندازمت سگه بخورتت؟!این غذای من بود!

یهو زانو زد

به خاطر حرکتش ترسیدم و یه قدم رفتم عقب

دستاشو گذاشته بود زمین و صدای گریه درمیاورد

_الهی بمیری!الهی جزقاله شی!الهی شوهر گیرت نیاد!ایشالا سر تخته بشورنت!ایشالا نش کش نباشه جنازتو جمع و جور کنه!

ابروهام پرید بالا "یارو مشنگه!"

یهو از جاش پاشد،با تعجب نگاهش کردم،سگه نشسته بود سرجاش و به ما نگاه می کرد!

به فرهاد نگاه کردم ابروهاشو انداخت بالا

_ها؟!چیه؟بخاطر تو از خونه انداختنم بیرون،حالام شام منو حروم کردی یهو داد زد

_من الان چیکار کنم؟ها؟!

با چشمای وق زدم زل زده بودم بهش

_چته؟!زبون نداری؟ها؟!

دستشو مشت کرد و چند بار توی سینش کوبید

_خدا حق منو از شماها بگیره!ظالم!شمر!

"باز قاطی کرد!" یه بند حرف می زد با صدای بلند گفتم

_بااااشه!

_آهان زبون باز کردی؟

_میرم یه بار دیگه واست غذا میارم!تو فقط ساکت شو!

پاشد و شلوارشو تکوند

روی پا نشستم تا سینی و بشقابای ملامین بی بی رو بردارم،فرهاد دست به سینه از بالا نظاره می کرد!

بشقابارو توی سینی گذاشتم و از جام پاشدم برگشتم برم که با صداش برگشتم طرفش _به بی بی بگو خونه ی طاها اینا شام خوردم!

با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم

چند بار پلک زدوپشتشو به من کرد و به طرف ماشین آلبالویی رفت،درشو باز کردو نشست و برای من دست تکون داد!

هنوز کامل وارد خونه نشده بودم که صدای عمو باعث شد همون جایی که بودم وایسم

_کجا بودی؟

یه نگاه به سینی توی دستم انداختم و لبمو گاز گرفتم،بی بی به دادم رسید

_من گفتم یه لقمه غذا ببره واسه ی این بچه!

"بچه؟!" توی دلم چند تا فوش بار اون بچه کردم و وارد خونه شدم بی بی پشت سر هم غر می زد

_مرد،هوا سرده!بزار بیاد تو!تو که می دونی اون برنمی گرده!

بعد به من رو کرد

_تو بافرهاد مشکلی داری؟

"صد در صد!"

لبخند زورکی تحویل دادم

_نه بابا چه مشکلی؟!

_فرهاد آزارش به مورچه نمی رسه!

چشمام از کاسه پرید بیرون!

_اون بچه آسه میره آسه میاد،بزار بیاد یه چند روزی می مونه بعد میره!

صبح توی ایوون نشسته بودم،عمو داشت می رفت سرکارش و بی بی داشت بدرقش می کرد.

عمو هنوز توی باغ بود که فرهاد به سرعت اومد تو

یهو وایساد روبروی عمو و سرشو انداخت پایین و دستاشو توی هم گره کرد،نگاهی به سرتاپاش انداختم،شلوار پارچه ای پوشیده بود و دکمه ی پراهنشو تا آخر بسته بود و موهاشو خیلی مرتب شونه کرده بود!

یاد سرو وضع دیروزش افتادم،یقش به شدت باز بود و کاپشن چرمی داشت!

با تعجب نگاهش کردم،چشماش از روی کفشاش بالا نمیومد

_آقا جون خواستم خدمتتون عرض کنم که من تنبیه شدم و از این لحظه هر چی شما بگید!

به بی بی نگاه کردم،با خنده به فرهاد نگاه می کرد

_این خواهرمونم روی چشم ما جا دارن!

و به من اشاره کرد اما بهم نگاه نکرد

من فقط با چشمای گشاد شدم نگاهش می کردم

عمو روشو از فرهاد گرفت،مثل اینکه خندشو قورت می داد

_همین دیشب آب توبه ریختم رو سرم!

عمو سرشو تکون داد و رفت سمت در

_پس بمونم دیگه آقا جون؟ عمو حرفی نزد و رفت

فرهاد نگاهی به بی بی انداخت و مشتشو چند بار توی هوا به جسم خیالی کوبید،درحالی که خودشو تکون می داد و زیر لب یه آهنگی رو زمزمه می کرد اومد سمت من و با فاصله ی نیم متر کنار من ولو شد دکمه ی آخر پیرهنشو باز کرد

_آخ!

هنوز دقیق نمی دونستم واقعا مشنگه یا داره مسخره بازی درمیاره!توی تمام کارای مسخره ای که می کرد یه لبخند کوچیکم نمیزد!

کفشاشو درآورد و انداخت کنار و به من نگاه کرد و انگشت شصتشو از سمت چپ تا راست گردنش حرکت داد

_پخ پخ!

و بعد جستی زد و از جاش بلند شد و رفت توی خونه،مات و مبهوت به بی بی زل زدم که دست به کمر داشت میرفت سمت دستشویی

باد شدیدی که می وزید باعث شده بود برگای درختابیشتر از همیشه روی زمین فرود بیان،ذنبیلو روی دوشم انداختم و دستمو توی جیب بافتی که بی بی بهم داده بود فرو بردم،فرهاد بود اما با زرنگی از زیرکار در می رفت و هنوزم من بودم که برای عمو غذا می بردم!

با ورود فرهاد آرامش خونه ی بی بی دود شده بود رفته بود هوا ثانیه ای آروم نبود

سرمو توی یقم فرو بردم و چشمامو بستم،هوا سوز بدی داشت شروع کردم به غر زدن

_اون لندهور باید بخوابه من پاشم توی این هوا بیام بیرون!این عمو ام یه روز کار نکنه روزش شب نمیشه!خب بشین توی خونت دیگه!

در چوبی باغ مثل همیشه باز بود،پا تند کردم و به سرعت رفتم سمت خونه _به به!از صب کل کارا رو گذاشتی روی دوش من خودت رفتی خوش گذرونی!

فرهاد درحالی که جسم میز مانند چوبی توی دستش بود،باز شروع کرده بود به چرت گفتن

_چیه؟نگاه می کنی!بیا سر اینو بگیر از کت و کول افتادم!

برو بابایی گفتم و کفشامو در آوردم و از کنارش رد شدم و رفتم توی خونه

_همین جوری می کنی تا این سن موندی رو دستمون!ترشیده ی سگ اخلاق!

برگشتم طرفش و لگدی به میز زدم

_جفتک می ندازی؟دست بزنم داری لابد!

چشمامو توی کاسه چرخوندم

_یا بسم الله اونجوری نکن!خیلی خوشگلی؟قیافتم اونجوری می کنی شب خوابم نمیبره!

اعتراض بی بی از توی خونه بلند شد _کمتر چرت بگو!کرسی رو بیار تو!

خندم گرفته بود

فرهاد منو کنار زد و کرسی رو برد تو و گذاشت گوشه ی خونه

بی بی دست به کمر از آشپزخونه بیرون اومد

_یه کرسی میخوای بیاری،از صبح مخ منو خوردی!

_اوا بی بی؟!

_پسر این قدر وراج میشه؟!

از حرفای بی بی خندم گرفته بود

_شیرین سخن بی بی!

بی بی سرشو تکون دادو این بار به حرف فرهاد خندید فرهاد دستشو انداخت دور گردن بی بی

_مثل این برج زهرمار باشم خوبه؟

با ابروهای بالا پریده نگاهش می کردم،راست می گفت روحیاتم عوض شده بود و در مقابل شیطنتای فرهاد سکوت می کردم!

_نگاش کن بی بی !نه قیافه داره،نه اخلاق داره،نه ادب داره،تازه سیبیلاشم قبل ازدواج برداشته!این زن زندگیه؟ لبامو روی هم فشار دادم

بی بی زد روی دست فرهاد و فرهاد دستشو از دور گردن بی بی انداخت

_بیا لحافو بردار بیار،سنگینه!

و دست به کمر به اتاق بغلی رفت

_بی بی منو بااین تنهانزار!

و به سرعت دنبال بی بی رفت

پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم،اتاق تاریک بود،بی بی خوابیده بود،به طرف در رفتم و آروم بازش کردم،هوا سرد شده بود،آسمون صاف بود و ماه کامل بود،آسمون پر از ستاره بود،کلاه بافتمو روی سرم انداختم و روی پله های سیمانی جلوی خونه نشستم،حالا ماه آخر پاییز بود و درختا کاملا بی برگ شده بودن دستمو بردم طرف گردنم و ذنجیرو از دور گردنم باز کردم و جلوی چشمم گرفتم

"گلنوش!"

توی افکارم غرق بودم که ذنجیر از دستم قاپیده شد با تعجب سرچرخوندم

_گلنوش؟!

کلافه نگاهش کردم

_اونو بده من!

دستمو به سمتش دراز کردم،ابروهاشو انداخت بالا _این چیه؟آقاتون واست خریده؟یکم خز نیست؟ به سمتش هجوم بردم _میگم بدش به من!

دستشو پس کشید _وحشی بودی؟

_فرهاد اونو بدش به من!

ذنجیرو پرت کرد توی دستم

_گلنوشم شد اسم؟!اگه اسمت شیرین بود می گرفتمت!حالا سگ اخلاقی و قیافتم سگ خور!

ابروهام پرید بالا

سرشو تکون داد

_چیه؟!حالا که اسمت گلنوشه!گروه خونیتم اصلا به من نمی خوره!

کمی خم شد

_بهم دل نبند،من موندنی نیستما!وابسته نشی!

برو بابایی نثارش کردم و از کنارش رد شد

_گلنوش؟!

بهش نگاه کردم،روشو برگردوند و از پله ها پایین رفت دوباره خواستم برم تو که دوباره صداش مانع شد

_گلی؟!

با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم،شونه ای بالا انداخت ورفت

_گلی خوشگلی،گلی اوسکولی،گلی از همه زیباتری!

همونطور که می خوندو خودشو تکون می داد به سمت دستشویی می رفت باخنده سرمو تکون دادم و رفتم داخل.

صبح با سروصدایی که از بیرون میومد از خواب پریدم درو باز کردم و رفتم بیرون

مادر طاها بود،تند تند حرف می زد و اشک می ریخت

_به خدا نمی دونم یهو چی شد!بچم داره توی تب می سوزه،پدرشم که نیست!بهداری که دکتر نداره!گرفتار موندم به خدا!با نگرانی بهش نگاه کردم

_طاها چی شده؟

همون موقع فرهاد درحالی که داشت کاپشنشو می پوشید به سرعت بیرون اومد و کفشاشو پا کرد و بدون اینکه پاشنه ی کفشاشو بکشه رفت سمت در باغ

_نازی خانوم زود باشین!

مادر طاها دست پاچه دنبال فرهاد راه افتاد،کنار بی بی وایسادم و به رفتنشون نگاه کردم_طاها چی شده بی بی؟ شونه ای بالا انداخت

_خدا عالمه!خدا کنه زودتر برسوننش دکتر تا تشنج نکرده!

زیر کرسی فرو رفتم،لحاف گلدوزی شده رو تا زیر گردنم کشیدم و لم دادم،زندگی ابعاد مختلفی داشت اونجا بچه ها آفتاب سوخته بودن و توی خاک و خل بازی می کردن و لپاشون گل می نداخت

یاد می گرفتن برای زندگی باید تلاش کرد،توی زندگی سختشون خدا پررنگ بود،شاید همین باعث آرامش منم شده بود.

چایی رو جلوی عمو گذاشتم و با فاصله کنارش نشستم _حالش خوب شده،یکم قرص و شربت داد دوتام آمپول زد.

عموسرشو تکون داد و بی بی شروع کرد قربون صدقه ی نوه ی سوپرمنش رفتن!

عمو حرف بی بی رو قطع کرد _خب کی برمی گردی خونت؟!

بی بی ساکت شده بود،فرهاد نگاه کوتاهی به عمو انداخت و بعد نگاهشو دزدید

_هستم حالا!

عمو چایی نصفشو زمین گذاشت _همین فردا صبح راه میوفتی!

فرهاد خواست حرفی بزنه که عمو دوباره گفت

_ننه بابات منتظرتن،سالی به دوازده ماه اینجایی!کار و بار نداری؟ فرهاد بی قید شونه بالا انداخت _چرا!می خوام چوپون شم!

بی بی این بار به حرف اومد

_حالا بچم دو روز بیشتر بمونه بعد خودش میره!

_نمی خوام برم!

نگاه هر سه تامون روی فرهاد متمرکز شد

_می خواید خل شم؟برگردم توی اون خونه؟آقا جون فکر کردی من مریضم امکانات خونه ی ننه بابامو ول می کنم میام توی این ده کوره؟فکر می کنی من احمقم؟ عمو با تحکم اسمشو صدا کرد

_فرهاد!

_جونم آقا جون؟!

و بدون اینکه منتظر بمونه ادامه داد

_می دونید چه خبره؟بابا در ماه دو روزم خونه نیست!عروستون پیش رفت کرده!شیشه می کشه!من برم بگم چند منه؟!شیدا از اون خونه فرار کرد،من چرا باید بمونم اونجا؟

عمو سری تکون داد و بی بی اشکشو با گوشه ی روسریش پاک کرد

_ها؟آقا جون؟خودت چرا به پسرت سر نمی زنی؟

این بار عمو کلافه از جاش پاشد و رفت بیرون،با تعجب به فرهاد نگاه کردم،توی چشمام زل زد و پوزخندی تحویل داد

_زیاد تو بحرش نرو!مخ خودم گریپاژ کرده!

پاشد و دنبال عمو رفت

بی بی دست به زانو پاشد و ذکر گویان و غرغر کنان به سمت آشپرخونه رفت

پرده رو کنار زدم و به عمو و فرهاد که توی باغ روبروی هم وایساده بودن خیره موندم،فرهاد دستاش توی جیب شلوارش بود و گاهی سرشو تکون و گاهی جواب کوتاهی به حرفای عمو می داد.

"اصلا به من چه!" پرده رو انداختم

اولین بار بود از فرهاد حرف جدی می شنیدم،چهره ی جدیش ترسناک بود!

به پهلو دراز کشیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم،حرفای فرهاد توی سرم تکرار می شد

"عروستون پیشرفت کرده،شیشه می کشه!" توی خانواده مادر خیلی مهمه مادر کسی که می تونه یه زندگی ساده رو بهشت کنه یا یه بهشت ظاهری رو ویرونه!

هر چیزی به دانش نیاز داره،مادر بودنم دانش می خواد یه زن بایه تصمیم می تونه زندگی چند نفرو عوض کنه توی جام نشستم

حالا هوا تاریک شده بود و تمام روزو توی خونه گذرونده بودم،پرده رو کنار زدم،فرهاد روی تنه ی قطع شده ی درخت،گوشه ی باغ نشسته بود درو باز کردم و به سمتش رفتم

سیگار دود می کرد و توی حال خودش بود،کنارش نشستم،تازه متوجه شد سرشو چرخوند طرف من و بی تفاوت دم عمیقی گرفت پاکت سیگارو جلوی صورتم گرفت

_می کشی؟ سرمو عقب کشیدم

_نه!ممنون پوزخندی زد

_بهت نمی خوره این قدر بچه ی خوبی باشی!

_یه نفر بهم گفته دیگه سیگار نکشم!

سرشو تکون داد و پاکتو عقب کشید

_پس برو تو!هوا سرده واکنشی نشون ندادم _الان دلت سوخته؟ آروم گفتم _برای چی؟

_برای من

شونه بالا انداختم

_من خودم به دلسوزی احتیاج دارم!

سیگارشو خاموش کرد و دستشو زیر چونش زد و به من زل زد

_عاشق شدی؟

با ابروهای بالا پریده بهش نگاه کردم چشماشو ریز کرد _عاشق من شدی؟

با خنده نگاهمو ازش گرفتم

_فکر کن یه درصد!

_اولین مرحله ی عشق انکاره!ولی بهت گفته باشم تو به سلیقه ی من نمی خوری!

سرمو تکون دادم

_نگو!نگو!الان می رم خودمو می کشم!

توی چشماش زل زدم و ادامه دادم

_با پشمک و ساقه طلایی خودکشی می کنم!

گوشه ی لبش بالا رفت

_ببخشید نمی تونم بهت امید بدم!

خندیدم

_خیلی بی رحمی!

سرشو تکون داد

_اون صدوسی تای قبلی ام همینو می گفتن!

یهو جدی شد

_تو چرا اینجایی؟ ابروهام پرید بالا _نمی خوای برم!

سرشو تکون داد

_اهالی عمارت با ما رفت و آمد ندارن کلا،آقا جون به خاطر حرف پدرش هیچوقت پاشو توی عمارت نزاشته،برام جالب بود تو اینجایی شونمو بالا انداختم

_جای دیگه ای برای رفتن نداشتم!

به چشمام زل زد

_اومدی هوار شدی اینجا!

متقابلا بهش زل زدم

_خوب کردم!

به سرعت باغو طی کردم و به سمت خونه ی طاها اینا رفتم،نازی خانوم احوال پرسی کرد و منو به سمت اتاق برد و گوشی تلفنو داد دستم

_الو!

صدای فتانه بود

_الو؟!سلام خاله!

صداش گرفته بود

_هانیه؟گوشیت چرا خاموشه؟!می دونی چند وقته می خوام ازت خبر بگیرم؟الانم شماره ی نازی خانومو به زور گیر آوردم!

_من خوبم!از شما چه خبر؟ صدای هق هقش اومد

_برگرد هانیه!

فشرده شدن قلبمو حس کردم

_چی شده فتانه؟ بی مقدمه گفت _مامان گیسو....

_مامان گیسو چی فتانه؟ هق هقشو از سر گرفت

_حالش خیلی بده هانیه!خیلی بد!برگرد!

توی شک حرفاش بودم و متوجه نشدم تماس کی قطع شده.

زندگیم چه سرعتی گرفته بود!

به سرعت دور اتاق می چرخیدم و تمام سایلمو توی ساک می ریختم بی بی با نگرانی بهم نگاه می کرد و صلوات می فرستاد

ساکمو برداشتم و دم در گذاشتم ،پالتومو پوشیدم و شالمو سرکردم

_ایشالا که هیچی نیست گلنوش جان!

به بی بی و نگاه نگرانش نزدیک شدم

_بی بی نکنه....

_ساکت!نفوس بد نزنیا!

و منو توی آغوش گرفت و صورتمو بوسید

فرهاد ساکمو برداشت،کولمو روی دوشم انداختم و دنبالش راه افتادم،ساکو پشت ماشینش گذاشت با تعجب نگاهش کردم

_چیه؟از مینی بوس بهتره که!بشین می رسونمت!

_نه الان دیگه مینی بوس میاد،با همون میرم دیگه!

_بشین باید مطمئن شم سرخرمون حتما از اینجا دور میشه!

سه ماه گذشته بود،سه ماهی بود که بی خبر از عمارت بیرون اومده بودم

_گلی؟!

سرمو تکون دادم

_می دونم نمی تونی دوریمو تحمل کنی اما قوی باش!

_فرهاد!حالم خوب نیست نگه دار!

از ماشین پیاده شدم،اوق می زدم اما خبری نبود بطری آبو جلوی صورتم گرفت

_بیا یکم آب بخور!

جلوی عمارت زد روی ترمز،هوا تاریک شده بود

_نمیای تو؟

با لبخند سرشو به معنای نه تکون داد با سستی پیاده شدم

ساکمو از صندوق دراورد و جلوی پام گذاشت

_گلی،کاری پیش اومد خبرم کن!

سرمو تکون دادم

_خواستی هوارمون شی بگو بیام دنبالت!

ساکمو برداشتم _خداحافظ فرهاد!

سرشو تکون داد،خواستم برم که صداش اومد _گلی؟!

نگاهش کردم،لبشو تر کرد و سرشو تکون داد

_هیچی!خداحافظ!

دوباره برگشته بودم سرجای اولم!

نفس عمیق کشیدم و در زدم،نفسام سنگین شده بود و حالا خودمو نزدیک سیاوش حس می کردم!دور شدنم حسمو کمرنگ نکرده بود!

با باز شدن در سرمو بلند کردم،مش رحمان با تعجب بهم زل زده بود،با صدای آروم سلام کردم

بهار رفته بود،حالا درختای عمارت لخت شده بودن،من نبودم اما همه چیز سر جاش بود!

کاش از اول پامو توی عمارت نمی زاشتم!

پول و راحتی عمارت برام خوشبختی نیاورده بود!

مامان گیسو روی تخت افتاده بود،دکترا قطع امید کرده بودن و حالا تنها راه ارتباطمون چشماش بود که بهم زل میزد و اشکی که از گوشه ی چشمش میومد،مستقیم قلبمو نشونه می گرفت

خاتون همیشه می گفت آدمای خوب مرگ راحتی دارن واز پا نمی افتن،دست مامان گیسو رو توی دستم گرفتم،اعتقادات خاتون حالا خرافه به نظر میومد!

فتانه لیوانی که توی دستش بودو روی میز گذاشت

_برای توعه!تازه رسیدی بخورش!

حالش خوب نبود و می شد تشخیص داد تازه اشکاشو پاک کرده!

سرمو تکون دادم

نگاهی به مامان گیسو انداخت و از اتاق بیرون رفت

صندلی رو جلو کشیدم ونشستم،دستای چروکشو نوازش کردم

_مامان گیسو؟!

فقط نگاه بود

سرشو تکون نداد صدایی ازش نیومد اشکام جوشید

_من برگشتم!من فرزانه رو بخشیدم!می دونی برام اسم انتخاب کرده بود؟می دونی برام شناسنامه ام گرفته!

اشکام روی دستش چکید

_فرزانه پاک بوده،فقط ساده بوده!مثل خیلیای دیگه!دیگه قبولش کردم!

در اتاقو بستم،سیمین منو توی آغوشش کشید _کجایی دیوونه!دلمون واست تنگ شده بود!

هق هق می کردم،سیمین حرف میزدو سعی می کرد آرومم کنه و من از ته دل زار می زدم روی عمارت خاکستر مرگ پاشیده بودن همه ی نگاه ها مات بود

سوگند کنار سیاوش نشسته بود و سیاوش نگاهش فرق داشت!

نمی خواستم قبول کنم اما شکستنشو حس می کردم!

نگاهش خشمم داشت....

به خاطر رفتنم بازخواست شدم جواد سرم فریاد کشید

سرمو پایین انداختم و مخفی گاهمو لو ندادم!

فتانه جوادو پس زد و منو توی آغوش کشید.

یه هفته ای که توی عمارت گذرونده بودم با حال بد مامان گیسو و گریه های فتانه و پریشونی و استرس گذشته بود زندگی مهلت دوباره ای نمی داد عبورش حس می شد...

چشمه ی اشکم خشکیده بود و چشمای باز مونده ی مامان گیسو روی من ثابت مونده بود،صدای گریه از همه جا به گوش می رسید عقب کشیده شدم

سیمین بود،اشک می ریخت گنگ بهش خیره شدم _مامان گیسو مرده!

نگاه مات من قدرت اشک ریختن نداشت پرونده ی یه زندگی مختومه شده بود

صدای زجه و شیون توی کل عمارت پیچیده بود.

اولین بار بود مردن کسی رو از نزدیک می دیدم،نگاه آخرش ضربه ی کاری بود جلوی چشمم بود و فکرش یه ثانیه از ذهنم دور نمی شد

هر شروعی پایانی داره،پایان خوش می تونه یه آرزوی خوب برای هرکسی باشه

شوک مرگ مامان گیسو نذاشت بفهمم کی ختم تموم شد و کی ترتیب مراسمو داد.

خرماهارو روی میز گذاشتم،شوکت مشکی پوش شده بود و باسرعت ظرفارو می شست،بی رمق از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت پله ها رفتم،اتاقم دست نخورده بود اما دلگیر و خفه کننده بود مثل بقیه ی جاهای عمارت.

سیاوش غمگین بود،غمی که توی نگاهش موج میزد قلبمو به درد میاورد،حتی بیشتراز دیدن سوگند که دور و برش می گشت.

در تراسو باز کردم،هوا خوب بود اما جلوی دلگیری عمارتونمی گرفت.

چه فرقی می کنه آدم یه عمر طولانی داشته باشه یا یه عمر کوتاه،اون لحظه ،زمانی بود که دوست داشتم دو روز زندگی کنم،فقط دو روز اونجوری که قلبم آروم باشه،دو روز می تونست یه عمر حساب شه برام،اگه فقط قلبم اروم می شد.

منتظر بودم تا چهلم مامان گیسو برسه و بعدش با تمام وجودم از عمارت فرار کنم،بودنم خطرناک بود،هنوزم دوست داشتن سیاوش توی وجودم شعله می کشید و دیدنش می تونست منو به مرز جنون بکشونه و اشتباهی مرتکب شم که زندگی خودم و سیاوش و سوگند و وارد تنشی کنه که برای همه مضر بود.

تاسف می خوردم که این قدر ضعیفم بین عذاداری نگاهم به سیاوش بود

غصه های خودمو فراموش می کردم وقتی صدای خش دارشو می شنیدم.

چهلمین روزم تموم شده بود،عمارت هنوزم ماتم کده بود.

دلم بدجوری بند عمارت بود،دل کندن سخت شده بود،ساکمو چنگ زدم و پاورچین پله ها رو طی کردم

بعد از گیر و دار مراسم هیچکس از اهالی عمارت توی حال خودش نبود و من داشتم از حواس پرتی به موقع اهالی سو استفاده می کردم

از لای در رد شدم و نفس عمیق کشیدم،هنوزم دلم توی عمارت بود،فرار کرده بودم ولی هنوزم اسیر بودم.

بدون تعلل خودمو به خیابون رسوندم،دستمو بلند کردم تا تاکسی ای که در حال اومدن بودو نگه دارم که بازوم کشیده شد

با ترس نگاهش کردم _کجا به سلامتی؟ صداش خش دار بود

آب دهنمو قورت دادم و بی اراده ساکم از دستم افتاد

بدون اینکه بازومو ول کنه ساکمو برداشت و منو دنبال خودش کشوند اما نه به سمت عمارت بلکه به طرف خیابون!از خیابون عبور کرد و منو هم دنبال خودش کشوند دستشو بلند کرد

_دربست!

درو باز کرد و منو به داخل هل داد و خودشم کنارم نشست

من هنوز توی شوک بودم،به موقع مچمو گرفته بود!با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم

_کجا میریم؟

نگاه غضبناکشو بهم دوخت و من مثل همیشه مات نگاهش شدم جلوی برج پیاده شدیم و من همچنان سکوت کرده بودم توی پیاده رو وایسادم

سیاوش ساکمو برداشت و چند قدم ازم فاصله گرفت ولی من از جام تکون نخوردم،یکم ترسیده بودم!

قدمای رفته رو برگشت،خواست دوباره بازومو بگیره که بالاخره صدام در اومد

_خودم میام!

و قدم برداشتم

درو باز کرد و منتظر موند تا برم داخل،با سستی قدم برداشتم

توی سکوت نشسته بودم و بهش زل زده بودم،نزدیک یه ساعت بود که نه من حرفی می زدم،نه سیاوش!

رفت توی آشپزخونه و من با چشم دنبالش می کردم در یخچالو باز کرد وبطری آبو سر کشید

بطری رو روی میز آشپزخونه گذاشت و نگاه من هنوز روی حرکاتش متمرکز بود یادم افتاد من و سیاوش توی این خونه تنهاییم!

یاد سوگند افتادم!

دست پاچه از جام پاشدم،بدون اینکه نگاهم کنه با تشر گفت

_بشین سر جات!

افکارم پریشون شده بود ولی در عین حال به سیاوش اعتماد داشتم!

سرجام نشستم و نگاهمو به دستام دوختم

_از من فرار کردی؟

از آشپزخونه بیرون اومد و روبروی من نشست

_بهت گفتم دوست دارم،گفتم هر چقدرم دوست داشته باشم دیگه متعهد شدم به یه زن دیگه!

با صدای بلندتر گفت _گفتم یا نگفتم؟

نگاهم به سمتش کشیده شد

_سه ماه کدوم گوری بودی؟گفتم لازم نیست کاری کنی من احساسمو خاک می کنم!

اعصاب متشنجم باعث صدای بلندم شد _من چی؟من با احساسم چی کار کنم؟

این بار سیاوش ساکت و مات شده بود،نفسامو با صدا بیرون می فرستادم

_من تلاش کردم،من حاضر شدم درخواست همایونو قبول کنم،از عمارت رفتم،ولی نشد!من می ترسم!

چنگی به موهاش زد و از جاش بلند شد.

اون از پنجره به بیرون خیره بود و من سعی می کردم آروم باشم،از درون می لرزیدم عجب زندگی ای برای خودم ساخته بودم،گاهی آدم می خواد از خودشم فرار کنه!

هوا داشت تاریک می شد و هنوز هیچکدوم کلمه ای حرف نزده بودیم.همچنان با افکارم سر جنگ داشتم که صداش باعث شد بهش نگاه کنم

_رفتنت چیزی رو حل نمی کنه سرمو پایین انداختم ادامه داد

_فقط منو دیوونه می کنه لبامو روی هم فشار دادم

_می دونی که من یه بار رها شدم حرفی نزدم

_ویدا!دختر یکی از شرکای پدربزرگ بود،انتخاب خودم بود،بلند پرواز بود دوسش داشتم!

بغض کردم!

_وقتی رفت با خودم کنار اومدم،وقتی برگشت با خودم کنار اومدم،قبولش نکردم،گفتم از یه سوراخ دوبار گزیده نمی شم!

دستاشو توی هم گره کرد _تو برام گزیدگی دوم بودی!

حرفی نبود،این همه آدم دورم بود،چرا سیاوش؟!

_گفتم حتما به وصیت پدربزرگ عمل می کنم!وقتی اومدم دیدم رفتی می خواستم عمارتو خراب کنم،اگه فتانه نمی گفت که خودش تورو فرستاده و جات امنه،یه کاری دست همه می دادم!عجیبه،گناهه،توی این وضعیت بازم دوست دارم،هربار که بری باخودم کنار نمیام،هربار برگردی با خودم کنار نمیام و هربار گزیده می شم!

نفسام تند شده بود و ضربانم بالا رفته بود چه موقعیت مزخرفی داشتیم هردو!

_یه مدت اینجا بمون تا من تکلیفمو با خودم روشن کنم!

آب دهنمو قورت دادم انگار ذهنمو خونده باشه گفت

_فقط اینجا بمون،من کاری باهات ندارم!

خجالت کشیدم

_اینجا باشی خیالم راحت تره

_تاکی؟

جواب نداد و از جاش بلند شد _ساکتو گذاشتم تو اون اتاق رد نگاهشو گرفتم

_زیاد اینجا نمیام،همه چیز هست،امنیتشم بالاست،بااین حال درو قفل میکنی و روی هیچکسم بازش نمی کنی،مشکلی ام پیش اومد به نگهبان خبر میدی حرفی نزدم

مثل همیشه می برید و می دوخت و تنم می کرد چند دقیقه ی بعد صدای در خبر از رفتنش می داد

عجیب بود هم بخوای کنار یه نفر باشی،هم نخوای کنارش باشی حس خواستنش خیلی قوی بود

قلبم روی وجدان و مغزم چماق کشیده بود

به خودم می گفتم بی سروصدا این مسخره بازیو تموم کنم اما از یه طرفم راست می گفت اول باید تکلیفمو باخودم روشن می کردم

موهامو بافتم و باکش بستم و روی تخت ولو شدم دو روز گذشته بود و من پامو از خونه ی سیاوش بیرون نزاشته بودم سیاوشم نیومده بود،فقط زنگ زده بود و مطمئن شده بود من از خونه بیرون نرفتم پاهامو روی میز گذاشته بودم و درحال زیرو رو کردن شبکه ها بودم با صدای باز شدن در سرم چرخید

سیاوش درحالی که چند تا کیسه توی دستش بود با پا درو بست

زیر لب سلام کردم

با سر جواب داد و به سمت آشپزخونه رفت،کیسه ها رو روی میز گذاشت،از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم

_تا کی اینجا بمونم؟

جواب نداد و بی توجه از کنارم رد شد

_خب با این وضع چه فرقی می کنه برگردم عمارت!

بازم منو نادیده گرفت

_اینجا موندن یا نموندن چه فرقی می کنه؟ تمام حرفامو بی جواب گذاشت _هی!سیاوش!تا کی اینجا بمونم؟!

این بار نگاهم کرد

_چیه؟تکلیف من چیه؟تا کی به هر سازی که تو میزنی برقصم؟ لباش کش اومد به من می خندید!

با چشمای وق زدم بهش زل زدم

_دلم برات تنگ شده بود!

وسط غرغرای من این حرفش باعث خفه خون گرفتنم شد داشتم چه غلطی می کردم!

تهش رسوایی بود می دیدم که بازنده منم! نگاه ماتمو گرفتم و چند قدم عقب رفتم

"دل منم برات تنگ شده بود!"

جلوی دهنمو گرفتم تا زبونم حرف دلمو فریاد نزنه نگاه سیاوشم کلافه بود

_به هرحال فعلا نمی زارم جایی بری

این بار به جای رفتن روی کاناپه دراز کشیدو بازوشو سایبون چشماش کرد

چند بار غلت زدم

خیالات عجیب و غریبم نمی زاشت بخوابم،توی سالن سرک کشیدم