"همین فردا بارمو می بندم و میرم!" با پنجه قدم برمی داشتم،از پشت کاناپه سرک کشیدم،به نظر خواب میومد
"تا آخر عمرمم با خودم کنار نمیام!"
خواستم برگردم توی اتاق که صداش سرجام میخکوبم کرد
_چرا نخوابیدی؟!
و چشماشو باز کرد
کلافه اینور اونورو نگاه می کردم
_داشتم می رفتم بخوابم!
سرجاش نشست
_منم خوابم نمی بره!
سرشو به طرفم چرخوند
_بریم بیرون؟ ابروهام پرید بالا
هوا سرد بود،به سرعت سوار ماشین شدم سیاوش یه نگاه کوتاه بهم انداخت و راه افتاد
"آخرش که چی؟!"
_من....
نگاهش به جلو بود _توچی؟!
نفسمو بیرون فرستادم _من می خوام برم!همین فردا سرشو به شدت به طرفم چرخوند ساکت شدم
ماشینو کنار زد _کجا بری؟ سرمو پایین انداختم _ببین سیاوش...
صداش عصبی بود
_چیو ببینم؟!
سرمو بلند کردم،مثل همیشه بعد از یکم من من کردن گستاخ شدم
_تهش که چی؟من دوست دارم،خیلی دوست دارم،ممکنه هر دیوونگی ای رو بخاطرت کنم،تو زن داری!
نفس گرفتم
_بشم معشوقت؟بشم زن پنهانیت؟جفت پا بپرم وسط زندگی یه زن دیگه؟وجدانمو بفرستم لالا؟ اینبار اونم غرید
_آره....آره..وجدانتو بفرس لالا،فکر خوبیه زنم شو!
خشکم زد
هردو توی سکوت به جلو خیره بودیم و ماشین هنوز کنار خیابون بود و سیاوش قصد حرکت نداشت،انگار زمان ایستاده بود....
فکرش مثل خوره افتاده بود به جونم
با شرایط مزخرفم این کار زندگیمو مزخرف تر می کرد بهش زل زدم،هنوز به جلو خیره بود
قلبم براش می تپید به حدی که هر لحظه فکر می کردم از سینم کنده میشه و میافته جلوی پاش راست میگن عشق کور می کنه من حتی می دونستم این بار کج به منزل نمیرسه، نگاهش به سمتم کشیده شد اونم کلافه بود اونم سر در گم بود
هنوزم تو فکرش بودم،چند ساعتی بود سیاوش دیگه نبود
منو رسوند خونه،درو باز کرد،حرفی نزد،بعد از وارد شدنم درو بست و رفت.
دم دمای صبح بود و درونم آتیش به پا بود
کارنامه ی درخشان زندگیم یه ازدواج پنهانی کم داشت،نداشت؟!
دلم می خواست بازم پا روی عقلم بزارم،درست مثل همیشه!
چه فوران احساساتی داشتم،قبل از دیدنش فکر می کردم بی احساس ترین آدم روی زمینم،گول نمی خورم!هرکی اومد،اومد!هر کی رفت به سلامت!
اما خودمو نشناخته بودم،احساساتم یه جایی پنهان شده بود تا با دیدنش رسوایی به بار بیارن.
خودمو قانع می کردم،این دست من نیست،من با زندگی سوگند کاری ندارم،فقط می خوام خودمو آروم کنم!
بازم هجوم افکارم باعث شب زنده داریم بود.
سر کیو شیره می مالیدم؟
با طلوع خورشید ساکمو جمع کردم
)متاسفم برای اینکه عاشقتم،حتی حاضر بودم یه زن پنهونی باشم اما وقتی به سوگندفکر می کنم از اینکه تا این حد پلید باشم خجالت می کشم،برات آرزوی فراموشی دارم،همون آرزویی که برای خودم داشتم هانیه( یادداشتو روی میز گذاشتم و قوی یشمی روی روی یادداشت گذاشتم.
پالتومو پوشیدم برف می بارید قلبم سنگین شده بود از یه جایی باید رها کرد ولی وای به روزی که قلبت چنگ بزنه تا نگهش داره.
بازم برگشتم پناهگاهم
عمو بادیدنم ساکمو از دستم گرفت و بی حرف برد داخل
با دیدن بی بی،بغلش کردم و اون روز ماتم به خونه باغ عزت ا...خان و مهوش بانو ام راه پیدا کرد،بی بی برای مامان گیسو اشک ریخت وحلوا خیرات کرد.
توی بی هدف ترین دوران زندگیم دست و پا میزدم،هیچ آینده ای رو نمی دیدم و منتظر بودم ببینم چی پیش میاد.
چند روز بعد از اینکه برگشتم سروکله ی فرهادم پیدا شد بازم با عمو درگیر بود و با هزار ترفند خودشو توی خونه جا کرد.
برف باریده بود و بعد از چند روز یخ بسته بود،رد شدن از باغ و رسیدن به دستشویی مکافات بود!
همونجور که محکم قدم برمی داشتم،فرهاد توی بالکن وایساده بود و تشویقم می کرد!
_آ باریکلا،بخور زمین فرهاد جون ببینه!
بی توجه بهش آروم قدم بر می داشتم
_هوی گلی!نگران نباش اگه خوردی زمین به امید خدا ناقص شدی خودم می گیرمت!
خواستم بهش بگم خفه شو که بالاخره تعادلمو از دست دادم و پخش زمین شدم،همونجور که میومد طرفم همچنان حرفم میزد
_حالا لازم نبود از ذوقت خودتو پرت کنی زمین!
با حرص چنگ زدم و از برفای کنار دستم که سفت شده بود برداشتم و به طرفش پرت کردم
تو فاصله ی چند قدمیم ایستاد
_وحشی!
راهشو کج کرد و رفت سمت دستشویی!
زمستون سختی رو گذروندیم.
پنجره رو باز کردم،هوا دیگه داشت رو به گرم شدن می رفت بی بی دستمالو پرت کرد طرفم
_زود باش دختر!
با خنده پامو گذاشتم لب پنجره و رفتم بالا،با یه دست محکم بالای پنجره رو گرفته بودم تا نیافتم،شیشه ها توی کل زمستون تمیز نشده بود!
همون جور که در حال تمیز کردن پنجره بودم به حرفای بی بی ام گوش می کردم،خوش حال بود که بچه هاش برای تعطیلات میان!
دستمالو انداختم و با دقت پایین رفتم،بی بی تمام مدت اینور اونور می رفت و خونه رو تمیز می کرد.
شمعدونیارو پشت پنجره تنظیم کردم،چند قدم عقب رفتم
حالم خوب بود،نور خورشید از لای شاخ و برگا رد می شد و گرمای ملایمی رو به بدنم تزریق می کرد،موهامو کنار زدم و گره ی روسریمو سفت کردم،می خواستم برگردم و بقیه ی گلدونارو بردارم که با صداش مثل همیشه جا خوردم
_به به می بینم که زدی تو کار باغبونی!داری میری این کارم شخمی کنی و بیای!
همیشه همین جوری جلوم سبز می شد،هر دفعه ام جا می خوردم!نفسمو بیرون فرستادم و ابروهامو بالا انداختم
_فکر می کردم به امید خدا دیگه شرت کنده شده!بازم اومدی که!
خندید
_قشنگ معلومه دلت برام تنگ شده بود!
با خنده از کنارش رد شدم،بیشتر از یه هفته بود که غیبش زده بود،بی بی نگرانش بود اما عمو می گفت فرهاد بلایی سر کسی نیاره،هیچکس نمی تونه بلایی سرش بیاره!
کفشاشو دراورد و رفت توی خونه،صدای غرغرای بی بی بلند شد.
گلدونارو روی نرده هاگذاشتم.
روی پله های سیمانی جلوی خونه نشستم،غرغرای بی بی شدت گرفته بود،دستمو زیر چونم زدم و با خنده به بحثشون گوش کردم
_آخ...آخ...ول کن بابا!بی بی گوشمو کندی!
_تا الان کدوم گوری بودی؟!
_به خدا گیر افتاده بودم!کلانتری بودم!
صدای بی بی بلند شد
_کلانتری؟!
_آخ!گوشمو ول کن بی بی!
_کلانتری چرا بچه!آدم کشتی؟!
_تهمت بی بی !تهمت!
_درست بگو ببینم!
_هیچی والا دختره گیر داده بود بچه ی تو شکمش واسه منه!
بی بی داد زد
_چی داری میگی!
_همینو گفتم!منم گفتم چی داری میگی؟!اگه بچه ی منه توی شکم تو چیکار میکنه؟!
با خنده سرمو روی پاهام گذاشتم
_خلاصه که گفتم بچه ی خودمه،خودمم می خوام بزامش!
این بار بی بی حرفی نزد،انگار درحال تجزیه تحلیل بود
_آخ بی بی!
_چیه؟
_لگد زد!
صدای بی بی باز بالا رفت
_گمشو بیرون پسره ی بی چشم و رو!
فرهاد به سرعت از خونه بیرون اومد،بی بی پشت سرش بیرون اومد و چندتا فحش بارش کردو رفت داخل باخنده نگاهش کردم،با فاصله کنارم نشست
_می خندی؟ سرمو تکون دادم _خوب می خندی!
بازم خندم گرفت
_خنده هاتو نگه دارم،نامزدم داره میاد،خنده های اصلی اونجاست!
خندمو قورت دادم _مگه نامزد داری؟!
ابروهاشو انداخت بالا
_چیه؟ناراحت شدی؟ خندیدم
_کدوم بدبختی هست حالا؟ سرشو تکون داد _میاد حالا!
با خنده سرمو تکون دادم
_نخند مرده شور برده!
ترمه رو روی میز انداختم،فرهاد قرآنو بوسید و روی رحل گذاشت.
با لبخند نگاهش کردم،بدون اینکه به من نگاه کنه گفت
_اونجوری نگام نکن!
نگاهم کرد و توی چشمام دقیق شد _به آقاجون بگم بهم نظر داری؟!
_برو بگو!
_خیلی بی حیا شدی!
این بار سفره ی هفت سین جمع و جور شده بود و فقط سه نفر کنارم بودن.
چشمامو بستم
"گردش زندگی رو باب دلمون کن!"
با صدای توپ چشمامو باز کردم،بی بی منو بغل کرد و بعد فرهادو توی آغوش کشید
توی شلوغی تبریک و روبوسی فرهاد دستاشو باز کرد تا منو بغل کنه که عمو یدونه زد پشت گردنش با خنده ابروهامو برای فرهاد بالا انداختم _عه آقاجون!می خواستم بهش تبریک بگم!
عمو سرشو تکون داد
_لازم نکرده تبریک بگی!
بی بی همه چیزو مهیا کرده بود سبزی پلو با ماهی درست کرده بود یه جورایی منو یاد خاتون می انداخت
چقدر بی معرفت شده بودم،چند وقتی بود حتی یادی از خاتون نمی کردم،سردر گمی های زندگیم باعث شده بودحتی خودمم یادم بره.
باغ توی تاریکی فرو رفته بود،آروم درو بستم.
ته باغ دنج ترین جای خونه باغ بود،فرهاد هر چند وقت اونجا خلوت می کرد.
روی تنه ی درخت نشستم،سال نو شده بود،دلم گرفته بود،یاد سیاوش افتاده بودم،دقیقا یه سال پیش وقتی خواستم آرزو کنم بهش برسم زمین خورده بودم،همه چیز تموم شده بود اما احساس من انگار قصد نداشت فروکش کنه!
_پخ!
از جام پریدم،قلبم تند میزد،با ترس بهش نگاه کردم
_ترسیدی؟ چند بار پلک زدم
_این موقع شب اینجا چی میکنی؟
هنوز تو شوک بودم
_من میگم تو عاشقم شدی،هی انکار می کنی!بیا عین آدم اعتراف کن نهایتا میزنم تو برجکت بهت میگم نه!
هنوز سرجام خشک شده بودم خم شد _گلی؟!
گونمو محکم کشید،بخاطر دردش آخ بلندی گفتم و دستمو روی گونم گذاشتم
_مگه آزار داری؟ سرشو تکون داد
_چند دقیقس حتی نفس نمی کشی!گفتم نجاتت بدم!
_عین اجل معلق سبز شدی!
زد رو شونم _منتظرم بودیا!
با تعجب بهش نگاه کردم
_میگما گلی!تو وضعت خیلی خرابه!
کلافه نفسمو بیرون فرستادم
_به چی فکر می کردی که حتی نفهمیدی من اومدم!
روی تنه نشستم
_میزاری دو دیقه با خودم خلوت کنم؟ کنارم با فاصله نشست
_نچ!
پوفی کشیدم و صورتمو به سمت مخالفش چرخوندم
_راحت باش!بریز بیرون،سبک کن!
دستمو زدم زیر چونم و به سمت مخالفش خیره شدم
_بیا حداقل یه سیگار دود کن!اومدی اینجا تنهایی بین یه مشت روح و جن نشستی که چی بشه؟!
چشمامو روی هم فشار دادم
_وایسا یه آهنگم بزارم تو گریه کن من دلداریت می دم!
صدای آهنگش باعث شد یه بار دیگه از جام بپرم
)دلکم دلبرکم چی آوردی سرکم(!
دستمو دراز کردم تا گوشیشو بگیرم،دستشو عقب کشید
_کمش کن!
ابروهاشو بالا انداخت
_نچ!
دوباره تلاش کردم
_کمش کن!
سرشو تکون داد
_فرصت خوبیه ها بیا بامن برقص!
نشستم سرجام _برو بخواب! با شصتش پیشونیشو خاروند
_خوابم دیگه پرید!بیا یه حرکتی بزنیم امشب!
دندونامو روی هم فشار دادم
_بیا باهم فرار کنیم!
کلافه در حالی که دستم زیر چونم بود به چرت و پرتاش گوش می کردم
_بعد چند سال دیگه میزارمت و خودم میرم پی زندگیم،توام با عشق بچه هامونو بزرگ می کنی!فکر کن هفت هشت تا دختر،همشونم شبیه من!
روی تنه ی درخت نشست و سیگارشو روشن کرد
_ما که نفهمیدیم تو چرا هوار شدی اینجا!حداقل بگو الان چته؟!
سرمو تکون دادم
_هیچی!
دود سیگارشو بیرون فرستاد
_من خودم تهشم!سر هیچی اینجوری شدی؟ نفسمو بیرون فرستادم _یاد گذشتم افتادم
_بریز تو آشغالی!
به خاطر حرف یهوییش نگاهش کردم
_تلاش کردم،نشد!
سیگارشو بین دوتا انگشتش نگه داشت
_پس دو دستی بهش چنگ میزنی؟!
پوزخند زدم _فکر کنم!
گردنشو کج کرد و بهم خیره شد،از حالت نگاهش خندم گرفت
_چیه؟!
_نکنه واقعا عاشق من شدی؟!
با خنده سرمو تکون دادم
_هر دختری رو می بینی اینقدر اینو میگی تا بالاخره اعتراف کنه؟!
سرشو تکون داد _نباید می فهمیدی!
_اگر قبل از اینکه پامو توی عمارت میزاشتم تورو می دیدم،زوج خوبی می شدیم!
دستشو آورد بالا
_هی هی!روی من حساب نکنا!عمرا خر شم!
روی تنه ی درخت خودمو به طرفش کشوندم و با صدای ملایم گفتم
_چرا؟!
خودشو عقب کشید
_برو عقب!به من دست بزنی جیغ میزنم!
خندمو قورت دادم
_حالا تکلیف من چی میشه؟
وبهش نزدیک تر شدم از جاش بلند شد با تعجب نگاهش کردم
_بهت گفته باشم با دوتا عشوه خر نمی شم!
از جام بلند شدم،عقب عقب رفت و ازم فاصله گرفت
_جلو نیا!ازت بخاطر آزار شکایت می کنم!
سینی رو کنار ظرف شویی گذاشتم و روی زمین جلوی کابینت نشستم.
بچه های عمو و بی بی اومده بودن،فرهاد به محض ورود آشناهاش جیم شده بود.
هر کدوم از بچه های بی بی یه جور بودن،نه تنها سرو وضعشون بلکه اخلاقاشونم باهم فرق می کرد.دختر عموی فرهادم اومده بود،خیلی زود بین جمع بحث نامزدی فرهاد و دختر عموش مطرح شده بود،با ده سانت پاشنه تمام راه خاکی کوچه باغو طی کرده بود،توی نگاه اول بهش ایول گفتم اما به مرور به این نتیجه رسیدم که علت جیم زدن فرهاد دخترعموشه که حتی جواب سلام بقیه رم با اکراه می ده!
از اونجور دخترایی که آدم تا مدت ها سعی میکنه از صد کیلومتریش رد نشه!
در نگاه اول به نظر رسید اصلا به فرهاد نمی خورد!
از آشپزخونه سرک کشیدم دختر بزرگ بی بی زن خوش مشربی بود،از صبح که اومده بودن یه بند حرف میزد!
شوهرشم از اون دامادایی بود که فکر می کرد خیلی شیرینه!
عموی فرهاد مرد تقریبا خشکی بود و نگاهش روی من بی تفاوت ترین نگاه ممکن بود!
در هر صورت احساس خوبی بهشون نداشتم
نگاه بی بی روم قفل شد،با ابرو اشاره کرد که برم کنارش بشینم،خودمو جمع و جور کردم و دست از دیدزدن برداشتم.
کنار بی بی جا گرفتم،قبل از اینکه کامل توی جام مستقر بشم سوالا شروع شد
_چطور شده یکی از اهالی عمارت اومده اینجا؟!
دختر بزرگ عمو بود،چشماش از فرت کنجکاوی در حال بیرون پریدن بود
_اصلا عجیبه،من در کل یبار پدربزرگتو دیدم اونم درست و حسابی یادم نیست!چطور شده نوه ش از اینجا سردراورده؟!
"وایسا وایسا الان داستان زندگیمو واست میگم!به توچه آخه؟!" سعی کردم لبخند بزنم
_صله رحم واجبه!
از جوابی که دادم ابروهام پرید بالا!بدون فکر حرف میزدم!از همون مواقعی بود که زبونم بدون مشورت آستیناشو بالا میزد می رفت تو میدون!
خندید
_صد البته!چطور بعد این همه مدت یهویی؟!
_حالا که اومده!شما که سالی به دوازده ماه اینورا پیداتون نمیشه،یکی ام میاد باید جواب پس بده؟ عمو باصلابت همیشگیش بحثو تموم کرد.
در کل به نظر آدمای گرمی نمیومدن،حتی عمه ی فرهادم با تمام شیرین زبونیش به نظر در رابطه با غریب ها سرد برخورد می کرد،برای من گرما و آرامش همیشگی خونه ی عموو بی بی با ورود بچه هاشون از بین رفته بود!یه بیماری جدید کشف کرده بودم!شهر زدگی!
تمام مدت منتظر بودم تعطیلات تموم شه و خونه باغ خلوت شه!
یجورایی به فرهاد حق دادم که دوست نداشت بین فامیلاش باشه،صمیمیت ظاهری داشتن اما وقت و بی وقت از تیکه هایی که به هم می نداختن می شد فهمید فقط در حدی ان که استخون هم دیگه رو دور نندازن!
بعد از سیزده بدر وقتی بارو بندیلشونو بستن با اینکه ته دلم قند می سابیدن اما با دیدن ناراحتی بی بی دوست داشتم بیشتر بمونن،بی بی با گوشه ی روسریش اشکشو پاک کرد و دخترشو بغل کرد و شروع کرد به نصیحت کردن که آروم برن و...
پدر و مادر فرهاد نیومدن،اینجور که معلوم بود بی بی دلتنگ بود اما ترجیح می داد پسرشو نبینه!
گاهی بخاطر نجواهای بی بی وقت نماز صبح از خواب بیدار می شدم،برای عروسش دعا می کرد،زنی که اعتیاد داشت و نمی تونست عشق مادری شو نثار فرهاد کنه،برای شیدا,خواهر فرهاد که تازه فهمیده بودم سال هاست از ایران رفته اشک می ریخت
به نظر میرسید فرهادم برای مقابله با زندگیش خودشو زده به اون راه و جوری وانمود میکنه انگار هیچ چیز توی دنیا براش مهم نیست!این رفتارا برام آشنا بود!
فرهاد خوش قلبی شو پشت بیخیالیش پنهان کرده بود!
دوهفته از تعطیلات گذشته بود اما خبری از فرهاد نشده بود!
زندگی هنوزم جریان داشت
_بیا دختر!
به لباسی که توی دست بی بی بود چشم دوختم و ابروهامو بالا انداختم،عروسی خواهر نازی خانوم بود،دختر شونزده ساله ی ریز نقشی که باورم نمی شد بالغ شده باشه،اما به محض اینکه باهاش همکلام شدم فهمیدم اشتباه می کنم،شرایط انسان می سازه!دختر شونزده ساله ی از نظر من نابالغ نه تنها به بلوغ فکری رسیده بلکه آمادگی داره یه زندگی رو تمام و کمال اداره کنه!
بی بی با بی اعصابی لباس محلی رو به طرفم پرت کرد
_دختر یه ساعته دستم خشک شد!
با خنده بهش نگاه کرد
_اعصاب نداریا بی بی!
با غرغر از اتاق بیرون رفت
نگاهی به لباس انداختم،بی بی از یه خیاط خواسته بود برام لباس بدوزه،سنگ دوزی قشنگی داشت،با لبخند پوشیدمش،بلندیش تا مچ پام بود با تمام پوشیدگیش قشنگ بود.
چرخ زدم،چینای دامن به رقص دراومد
دخترا با لباسای محلی،دامنای چین دارو روسری گلدار،هنوزم گوشه وکنار یه نمه از رسم و رسوم دیده می شد.
گوشه ی دامنمو جمع کردم و دنبال بی بی راه افتادم،هنوز از در باغ بیرون نرفته بودیم که سر وکلش پیدا شد
_به به!کجا شال و کلاه کردید؟!
و نگاهی به سرتاپای من انداخت
نگاهی به سرتاپاش انداختم،کولش به نظرم بیش از حد بزرگ و سنگین اومد.
بی بی که تازه از شوک ظهور یهویی نوش دراومده بود،به حرف اومد
_اول سلام بعدا کلام بچه!
فرهاد کولشو ول کرد،کولش با شدت افتاد روی زمین،نگاه من و بی بی با تعجب روی کولش بود.
فرهاد دستاشو باز کرد _سلام عزیزم!بپر بغلم!
بی بی سری تکون داد و از کنارش رد شد
همونجور که دامنمو گرفته بودم پشت سر بی بی از کنارش رد شدم
نصف شب بود،بی بی خیلی وقت بود رفته بود خونه،از بین شلوغی بزن برقص به سختی رد شدم،وسط جمعیت فرهاد بود که همه رو رهبری می کرد،همه ی جوونا دورش جمع شده بود و هر چند دقیقه یه بار صدای جیغ و دستاشون میرفت بالا،بی حوصله از بینشون رد شدم و ردیف جلوی کسایی که دور فرهاد جمع شده بودن وایسادم،از سر شب که اومده بود در حال رقصیدن و خالی کردن خودش بود،تک تک سر به سر همه ی دخترایی که اونجا بودن گذاشت و نزاشت حتی یه نفرشون قسر در بره!
می خواستم برم جلو و گردنشو بگیرم ببرمش
صدای دست و جیغ باعث شد یه دفه از جام بپرم،با چشمای گشاد به فرهاد چشم دوختم،با آواز محلی ای که پخش می شد بریک دنس اجرا می کرد،سرمو تکون دادم
"نه خیر اینو با بلدوزرم نمیشه بردش!"
جمعیتو کنار زدم و از بینشون خودمو بیرون کشیدم
از شلوغی و نور باغ که دور تر شدم لرزش پاهام کم کم شروع شد
تاریکی باعث شده بود راه باریک کوچه باغ و درختای اطرافش ترسناک تر به نظر بیان و تکونای گاه و بی گاه شاخه ها باعث میشد برای یه لحظه قلبم بایسته!
صدای جیر جیر جیرجیرکا و واق واق سگام تونل وحشت کاملی برام ساخته بود،هنوز چند قدم از سراشیبی اول کوچه باغو نرفته بودم که پام لیز خورد و همه ی سراشیبی رو تا آخرش غلت خوردم،نگاهی به مسیر سقوطیم انداختم،چند بار نفسمو بیرون فرستادم خواستم از جام بلند شم که صدای آخم بلند شد،کمرم تیر می کشید به زور خودمو جمع و جور کردم و لنگون راه افتادم دردو توی بند بند وجودم حس می کردم
با هر قدمی که برمی داشتم لعنتی به فرهاد می فرستادم و در حالی که لنگ میزدم قدم بعدی رو برمی داشتم،هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صداش مثل همیشه باعث شد از جام بپرم
_چلاق شدی؟
برگشتم چند تا درشت بارش کنم که نور گوشیش دقیقا افتاد توی چشمم
_اه!بگیرش اونور کور شدم!
_اخلاق که صفر قیافه که صفر چلاقم که شدی اگه یه درصد احتمال داشت بگیرمت کنسل شد!
و بدون حرف دیگه ای روشو برگردوند و از کنارم رد شد جیغم رفت بالا
_تو دیگه کی هستی؟!
برگشت طرفم
اشکام داشت می ریخت اما جلوی خودمو گرفته بودم
_من میترسم!افتادم زمین....
یه نفس گرفتم
_به جای کمک چرت و پرت تحویلم میدی؟!
حرکت ناگهانیش به طرفم باعث شد یه قدم برم عقب
_گریه نکن عمویی!
در حالی که بدو بدو به سمتم میومد دستاشو از هم باز کرد
_بیا بغلم ببرمت خونه!
تو فاصله ی چند سانتی م بود که ناخداگاه دستام توی صورتش فرود اومد هر دو با تعجب به هم زل زده بود فرهاد با چشمای گرد بهم نگاه کرد
_لیاقت نداری!
بازم خواست بره،ناخداگاه آستینشو کشیدم
_نرو!
با گردن کج بهش چشم دوختم،دستشو کشید
سری تکون داد
_خیلی خب!بیا بریم چلاق بانو جان!
کنارم با فاصله هم قدمم راه میومدو من لنگون لنگون کل مسیرو طی کردم،وجودش باعث شد ترسم کم شه هنوز کامل وارد خونه نشده بودیم که بی بی شروع کرد به غر زدن،لباسای خاکی و پای لنگ من نصف ماجرارو خودش شرح می داد البته به جز یه قسمت که خودم تغییرش دادم و گفتم فرهاد هولم داده!
نگاه خبیسی به فرهاد انداختم و از کنار بی بی رد شدم،موند فرهاد و بی بی وسط نصیحتای بی بی بود که عمو وارد عمل شد و بازم گوش فرهادو گرفت خندمو قورت دادم
حالا بی بی بود که داشت عمو رو راضی میکرد نصف شبی فرهاد بیرون نکنه!
وسط درگیری فرهاد از زیر دست عمو در رفت و خودشو پخش زمین کرد
_به مولا اگه از جام تکون بخورم آقاجون!
بی بی عمو رو آروم کردو خط و نشونی برای فرهاد کشید فرهاد دستشو ستون سرش کرد و به من زل زد
_نه باریکلا!دروغگوی خوبی شدی!
لبامو روی هم فشار دادم
_بخند...
بی بی در حالی که دستمال و بتادین و بندو بساط توی سینی چیده بود اومد و کنارم نشست نگاهی به فرهاد انداخت
_پسر پاشو برو ببینم کجاش زخمی شده!
فرهاد همونجوری که دستش زیر سرش بود ابرو بالا انداخت
_ای بابا بی بی این چی داره من دید بزنم!کارتو کن!
ابروهام پرید بالا صدای بی بی رفت بالا _پاشو برو بیرون...
هنوز جملشو کامل نکرده بود که عمو با اخمای همیشگیش اومد تو هنوز کامل پاشو توی اتاق نزاشته بود که فرهاد از جاش پرید
_ببخشید خواهرم!
و سر به زیر و به سرعت رفت بیرون،عموام سری تکون دادو دنبالش رفت.
زانوهام زخمی شده بود و چند جا از لباسمم پارگی کمی داشت!
تازه داشتم از گذشته کنده می شدم،اما همیشه توی نقطه ی جدایی یه چیزی پیدا میشد که وصلم کنه...
نگاهم بین مامور و حکم جلبش رد و بدل می شد
مثل اینکه تو این دنیا نبوده باشم وقتی به خودم اومدم توی کلانتری بودم و عمو کنارم نشسته بود و فرهاد قدم رو میرفت توی سکوت به ناخنای دستم خیره بودم
چشمامو روی هم فشار دادم،قلبم به شدت می کوبید سرمو به سمت راهرو چرخوندم،ضربانم شدت گرفت من هنوزم حسش می کردم،با نزدیک شدنش نفس کشیدنم سخت تر می شد،پیدام کرده بود...
عمو ایستاد،نگاه فرهاد گنگ بود،سیاوش بدون نگاه کردن به من به عمو سلام کرد
وقتی عمو و سیاوش روبروی هم می دیدم حس میکردم سیاوش جلوی خود سالخوردش ایستاده،نگاه هر دو نفوذ سختی داشت
وقتی گفتن جرمم همون سفته هایی که برای پسر داییم امضا کردم تازه یادم اومد که پونصد میلیون بدهکارم!
با تعجب به نگاه سخت سیاوش چشم دوختم...
_هدفت چیه؟!
لبخند کجی تحویلم داد برگشته بودم به هانیه!
_من پول ندارم جناب سروان،بندازینم زندان!
نگاه عمو پر از سوال بود،نگاهشو ازم گرفت و به سیاوش نگاه کرد
_ما رادیم پسر،سر جوان مردی رادا قسم میخوردن،این همه راهو اومدی یه دخترو بندازی زندان؟ سیاوش سر تکون داد _اون یه بدهکاره عمو!
عمو سری تکون دادو حرفی نزد سیاوش رو به من گفت _باید باهات حرف بزنم!
پوزخندی زدم
_من با این آقا هیچ حرفی ندارم!جناب سروان منو بندازید زندان!
از جام بلند شدم
صدای محکم سیاوش بلند شد
_میگم باهات حرف دارم!
رومو ازش گرفتم
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که من دقیقا روبروش نشسته بودم مثل همیشه حرف،حرف خودش بود
سرمو پایین انداخته بودم تا باهاش چشم تو چشم نشم
_من نامرد نیستم!
دندونامو روی هم فشار دادم
_اون دفعه ام در مقابل خواستم یه نه گفتن کافی بود لازم نبود خودتو آواره کنی گلنوش رفیع!اومدم برگردونمت خونه...
_خونه ای برای من نیست چنگی به موهاش زد
_هنوزم غدی!غد و یه دنده!تمام این مدت تو خونه ای زندگی می کردی که این پسره ام اونجاست؟!
ابروهام پرید بالا "کجا زدی!"
_به تو ربطی نداره!وضعیت الانم بهتر از این نیست که زن پنهونی پسردایی زن دارم بشم؟ خشمو توی چشماش تشخیص می دادم
_وضعیت الان من چی؟می خوام گردنتو بگیرم عین مرغ بردارم ببرمت ببینم کی می خواد حرف بزنه!
خشم توی صدام بی اختیار بود
_چرا ولم نمی کنی؟ صدای اونم بالا رفت
_نمی تونم!پنج ماهه آب خوش از گلوم پایین نرفته!تو دیدم نباشی نمی تونم راحت بشینم!
بد موقع ای اعتراف می کرد،نه می شد رسید نه می شد ایستاد نه می شد برگشت...
هردو ساکت شدیم
چشمامو روی هم گذاشتم بلکه کمی آروم شم _برگرد خونه،کاری باهات ندارم،فقط باش!
"خب لعنتی چجوری تورو ببینم و خودمو کنترل کنم؟!"
_نمی خوام!
کلافه نفسشو فوت کرد
_میگم هر چی بوده تموم شده!برگرد!
چشمام از فرط عصبی بودن گرد شد
_برگردم که چی بشه؟تو می دونی که الان زن داری؟می دونی من هنوزم در مقابل تو ضعیفم؟نمی تونم جایی باشم که تو هستی و خودمو کنترل کنم،اگه کاری کنم که پشیمون بشم تو مسئولشی!
سرجام ایستادم
_یه هفته مهلت میدم یا تسویه کن یا برگرد!
دنبال عمو راه افتادم،فرهاد به دیوار تکیه داده بود و حواسش جای دیگه بود با صدای عمو به خودش اومد
_بیا بریم!
جفتمون پشت سر عمو راه افتادیم
دست و دلم لرزیده بود،فکر می کردم دیگه به خودم اومدم حالا با دیدنش فهمیدم این قصه سر دراز دارد!
حالا حتی مشتم پیش عموام داشت باز می شد!به هرحال باید می فهمید هانیه نصیری کیه!
فرهاد ماشینو روشن کرد و راه افتاد،اخمای درهم عمو رو حس می کردم،فرهادم مثل همیشه بی خیال می روند
_من...
به عمو خیره شدم بلکه سرشو به طرفم بچرخونه،واکنشی که نشون نداد ادامه دادم
_بعد از مرگ فرزانه تازه فهمیدم فرزانه ای وجود داشته!
سرمو انداختم پایین
_گلنوش اسمیه که اون برام گذاشته،تا همین یکی دو سال پیش با اسم هانیه زندگی می کردم!
فرهاد نگاه کوتاهی بهم انداخت،صدای عمو باعث شد از توضیحات بیشتر صرف نظر کنم
_بعدا در موردش صحبت می کنیم!
تا رسیدن به خونه باغ ساکت شدم
حرفی برای گفتن نداشتم،عموام فقط نگاه کوتاهی بهم انداخت و رفت داخل و سوالای بی بی رو هم بی جواب گذاشت
_کلاهبرداری؟ بی حال نگاهش کردم
_حالا گلی صدات کنم یا هانی؟ سرمو انداختم پایین
_فکر کنم وقتشه برگردم!
و از جام بلند شدم و رفتم داخل
اشکام داشت می جوشید،همه ی اتفاقاتو برای عمو و بی بی و به طبع فرهاد که به زور خودشو توی اتاق جا کرده بود تعریف کرده بودم
عمو زیر لب چیزی زمزمه کرد و از جاش بلند شدو رفت بیرون،بی بی منو توی آغوشش کشید
_همه چی درست میشه
_چی درست میشه؟
بی بی به فرهاد تشر زد
_بی بی!من که باورم نمیشه!
با چشمای ترم بهش زل زدم
_آبغوره نگیرا!الان همه عاشق تو شدن و تو داری در میری؟اونم تو این بی شوهری؟ سرمو توی آغوش بی بی پنهون کردم
_بیا برو بیافت به پاش بیاد بگیرتت تا آخر عمرت می خوای آویزون من باشی؟ صدای بی بی بلند شد
_برو بیرون!
_بی بی اینا همش نقشس!
بعد جلوی پام زانو زد _زن من میشی؟ با تعجب بهش نگاه کردم
انگشت بهم اشاره کرد
_بیا ببین بی بی حالش خوب شد!
اشکامو پاک کردم
_آره حالا که گفتی باید منو بگیری!
از جاش بلند شد _من چیز خوردم....
و به سرعت از اتاق رفت بی بی با خنده سری تکون داد
_پاشو دختر،یه آبی به صورتت بزن،خدا بزرگه...
از مهلت یه هفته ای سیاوش دو سه روز بیشتر نمونده بود،فرهاد طبق معمول جیم زده بود و عموام حرفی نمی زد،منم زده بودم به بی خیالی!
تصمیم گرفته بودم یه هفته رو بی خیالی طی کنم و بعدش ساکمو ببندم!
به سرعت باغو طی کردم و پریدم جلوی بی بی،به خاطر حرکت یه دفه ایم ترسید
_خیر نبینی دختر!
_کجا بودی کلک؟عمو دنبالت می گشت!
منو با دست پس زد و از کنارم رد شد
_چیکار داره؟!
شونمو بالا انداختم
_نمی دونم والا! ولی تنهاتون میزارم که راحت باشید!
با غضب نگاهم کرد
_واسه خودتون میگم که راحت باشید!
سرشو به طرفین تکون داد و همونجور که به سمت پله ها می رفت گفت
_تن توام به تن فرهاد خورده!
_بابا بی بی سانسورش کن!تن کی به کی خورده؟!
با اخم نگاهم کرد
_حیا کن دختر!برو رد کارت!
ابروهامو بالا انداختم
_آره شما برید داخل منم برم رد کارم!
و بعد شاهدپرتاب جاروی دم دستش به سمت خودم بودم
بچه ها کنار جوبی که از کوچه باغ رد می شد بازی می کردن،حالا زیبایی کوچه باغ کامل شده بود،روی چینه هایی که دو طرف کوچه باغ بود گلای محمدی و پیچکا مشخص بودن،صدای خنده ی بچه ها با طلوع آفتاب شروع میشد و تمام دقدقه ها بارش بارون بود و رسیدگی به محصولات...
هرچند از سختی زندگیشون می نالیدن اما من می دونستم آرامش خیالی که دارن به همه ی سختیا می ارزه...
یه سنگ کوچیک پرتاب کردم توی جوب و به طاها خیره شدم
_نمیای؟
شونمو بالا انداختم _من بلد نیستما باخنده سرشو تکون داد
_عیب نداره خودم بهت یاد می دم!
نگاهی به چوبی که جلوی صورتم گرفته بود انداختم و آب دهنمو قورت دادم با پرتاب دهمی که خراب کردم صدای بچه ها بالا رفت دوباره تیکه چوبو گذاشتم زمین و چوبو زیرش گرفتم یه نفس عمیق کشیدم بهش ضربه زدم
به تعجب بهش نگاه کردم،نگاهی به بچه ها انداختم
_شد؟
با تایید بچه ها،با جیغ پریدم بالا و شروع کردم بالا پایین پریدن با سرو صدای من چند تا از زنا از پنجره های خونشون سرک کشیدن بچه ها با تعجب بهم زل زده بودن
_خوبه جایی رو فتح نکردی!
با صدای فرهاد ساکت شدم،بازم سرو کلش پیدا شده بود رو به طاها ادامه داد
_دیگه کسی نبود با این بازی می کنید؟ صورتمو جمع کردم و اداشو دراوردم
_حداقل اینقدر جیغ جیغ نکن!
از خواب پریدم،خواب دیده بودم یادم نمیومد اما از ترسی که توی وجودم بود به نظر خواب خوبی نمیومد.
بی بی خوابیده بود و همه جا توی تاریکی فرو رفته بود.
دوباره سر جام دراز کشیدم،دم دمای صبح بود ومن وسط فکر وخیالام گیر افتاده بودم چند ساعت دیگه وقت برگشتن بود
توی جام غلت زدم،علاقه ای به این صبح نداشتم
هنوزم سیاوشو دوست داشتم،از این مورد اطمینان داشتم اما دیگه نمی خواستم نزدیکش باشم!این تضاد داشت خودمم دیوونه می کرد!
آفتاب غروب کرده بود،روزنه ی امیدی ته دلم بود که شاید از خیر برگشت من گذشته اما قبل از این که نفس راحتی بکشم قامتش توی باغ نمایان شد!
خودمو از جلوی در کنار کشیدم و سیاوش با تعارف بی بی وارد خونه شد چند دقیقه بعدم عمو و فرهاد اومدن گوشه ی اتاق ایستاده بودم و منتظر بودم شاید تصمیمش عوض شده باشه یا یه دست غیب منو آزاد کنه!
سیاوش سکوتو شکست و مستقیم رفت سر اصل مطلب
_وسایلتو جمع کن،زودتر بریم!
نا امیدانه سرمو پایین انداختم سیاوش از جاش پاشد _با اجازه خان عمو عمو چشماشو روی هم گذاشتو رخصت داد!
لبامو روی هم فشار دادم
_کجا با این عجله؟!
صدای فرهاد باعث شد سر هممون به طرفش بچرخه
_بشین چای دومو در خدمت باشیم!
سیاوش پوزخندی زد و به جای جواب دادن به فرهاد منو مخاطب قرار داد
_می خوای همینجوری بیا!تو عمارت همه چی پیدا میشه نمی خواد وسیله جمع کنی!
فرهاد از جاش بلند شد
_گفتی اگه تسویه کنه ولش می کنی دیگه؟!
توی دلم فریاد میزدم الان وقت چرت و پرت گفتن نیست فرهاد!
سیاوش یه تای ابروشو بالا انداخت _من تسویه میکنم،همین الان!
چشمامو روی هم فشار دادم و سرمو توی یقم فرو بردم
_بیا!راهتو بکش و برو!
ابروهام پرید بالا سرمو بلند کرد
حالا فرهاد با پوزخند به سیاوش نگاه می کرد و یه چکو دقیقا جلوی چشم سیاوش تکون می داد
_می دونی که معتبره!
خواستم برم جلوتر و چکو بقاپم و ببینم واقعا چکه یا این دم آخری فرهاد داره منو مسخره میکنه اما خودداری کردم سیاوش تک خنده ی عصبی کرد
_تو کی هستی که جور دخترعمه ی منو میکشی؟ فرهاد مثل همیشه آروم و بی خیال جواب می داد _حالا هر کی،بگیرش و برو!
سیاوش انگشت اشارشو بالا آورد
_فرهاد من تورو خوب می شناسم!خیلی بهتر از ننه بابات!
فرهاد سرشو تکون داد
_خوش به حالت!من خودم خودمو نمی شناسم!تو شاهکاری پسر!اصلا تو آدم شناسی!فقط ویدا رو نشناخته بودی یه امتیاز منفی داره میشی نوزده!
نگاه گنگ من بین نگاه عادی عمو و بی بی و دو تا مردی که روبروی هم ایستاده بودن و با چشماشون برای هم شاخ و شونه می کشیدن می چرخید
_دور هانیه رو خط بکش فرهاد!اون مال منه!
فرهاد سرشو تکون داد
_اها!اونوقت چی می کنی معشوقه یا صیغه ی چند روزه؟یا زن دوم؟یا....
صدای عمو باعث شد ساکت شه
_فرهاد!
چشمای به خون نشسته ی سیاوش چرخید سمت من
_تو آزادی بیای یا نیای...
چنگی بین موهاش زد
_با خودم عهد کردم انگشتمم بهت نخوره!می خوای باور کنی یانه.فقط برگرد و با اصلت روبرو شو....کیانوش رفیعو پیدا کردم!
کیانوش رفیع؟!چه اسم آشنایی!
گلنوش رفیع،کیانوش رفیع!بابا...پدر...نامرد؟
سیاوش رفت و من افتادم تو خلا
هنوز بحث سیاوش و فرهادو تجزیه تحلیل نکرده بودم که افتادم وسط چاله ی زندگی خودم!
بعد از چند روز دست و پا زدن بین زمین و آسمون،بالاخره سقوط کردم!
نمی تونستم بهش فکر نکنم و به زندگیم ادامه بدم پس به سرعت ساکمو بستم و بین نگاه های نگران بی بی و عمو از خونه باغ بیرون زدم،فرهاد واکنشی نشون نداد و فقط بی حرف منو به سمت ماشینش کشوند
بین تاریکی چراغای روشن عمارت بین باغ از بین نرده های در مشخص بود،ساکمو کنار پام گذاشتم و اینبار آشفته تر از همیشه به عمارت نگاه کردم،فرهاد با یه خدافظی نصفه نیمه به سرعت دور زد و رفت،این بار به این فکر می کردم که دیگه مجهولی تو زندگیم نمی مونه،حلش می کنم و بعد همشو میریزم دور....
پشت مش رحمان وارد عمارت شدم،بین صدای مش رحمان که با ذوق برگشتمو خبر می داد سکوت کردم،فتانه دست پاچه از طبقه بالا خودشو رسوند،مش رحمان بدون اینکه ازش بخوام ساکمو برد بالا و بعد سیمین و جواد بودن که خودشونو رسوندن
فتانه به نظر شکسته تر شده بود،مرگ مادرش انگار تاثیرشو تو چهره ی آروم فتانه گذاشته بود،این بار من زودتر بغلش کردم
_دلم پوسید!کجا بودی تا الآن هانیه؟!
سیمین با چشمایی که هنوزم کامل از خواب بیدار نشده بود بهم زل زده بود،اما جواد سرحال بود!انگشتشو توی گونم فرو کرد
_زنده ای؟!
صبح درست با طلوع خورشید بیدار شدم،مثل اینکه مثل هر روز بی بی بالای سرم ایستاده باشه و انقدر غر بزنه تا بیدار شم!
همه چیز آروم بود،روی روال بود عمارت به ظاهر بی تنش تر شده بود!
صدای روشن شدن ماشینشو هنوزم تشخیص می دادم،از لای پرده سرک کشیدم،هنوزم ماشینشو جلوی پنجره ی اتاق من پارک می کرد!
دو روز از برگشتنم می گذشت نه سوگندو دیده بودم نه هنگامه رو،حتی سیاوشم توی این دو روز پاشو توی عمارت نذاشته بود!
می خواستم زودتر سیاوشو ببینم و ماجرا تموم شه از یه طرفم می ترسیدم!حالا دقیقا از چی می ترسیدم خودمم درست نمی دونستم!
هر چند از درون حال درستی نداشتم اما با دیدن پله ها و مسیر آشپزخونه نمی تونستم شیطنتامو کنار بزارم!
صدای جیغ مانندم که اسمشو صدا کرد باعث شد بخوره به میز و بلافاصله صدای شکستن بلوری که روی میز بود به گوش برسه!
این بار آروم تر گفتم
_شوکت!
هنوزم عکس العملش مثل قبل بود
بین وقت تلف کردنام به خاتونم سر زدم،اولش درد فراق و دوری باعث شد قربون صدقم بره و دورم بچرخه اما هنوز یه ساعت نگذشته بود که فوشاش شروع شد!حالش خوب بود،با وجود منور هنوزم خودش حیاط خونشو جارو می کرد...
من هنوزم نمی دونستم اگه بفهمه من واقعا کی ام چی کار می کنه،اما به هرحال مادری بود که بزرگم کرده!
هنوز شک داشتم
قدمام آروم بود بدنم انگار لمس شده باشه
سخت بودنش شاید مسخره به نظر بیاد
مسبب زندگی من حالا دقیقا پشت دری بود که توی دو قدمیش ایستاده بودم و از تموم کردن فاصله می ترسیدم حالا از چی می ترسیدم؟خیلی از ترسا دلیل نمی خواد حضور سیاوشو کنارم حس کردم
_می خوای برگردیم؟
مثل اینکه غوقای درونم مشخص بود که می خواست برم گردونه سرمو به معنای نه تکون دادم _اون وضعیت خوبی نداره....
بی توجه به حرفش دستمو بالا بردم و به در کوبیدم چند بار درو وحشیانه کوبیدم
صدای دمپایی که کف حیاط کشیده می شد و در که جلوی چشمای بی حال من باز شد
_چه خبره سر آوردی؟!
به سیاوش نگاه کردم لب زد _خودشه!
به مرد مسن روبروم نگاه کردم سرو وضع ژولیده موهای سفید
و سیگار بین انگشتاش
خمیدگی قامتش لاغر بود
و چرت زدنش خبر خوبی نبود
قلبم در حال کنده شدن بود،حسم تنفر نبود دلم داشت می سوخت بدون هیچ حرفی راهمو کج کردم و از اونجا دور شدم.
ساعت ها بود که طاق باز روی تخت افتاده بودم و نگاهم به سقف بود،چهرش از جلوی چشمم کنار نمی رفت!یه ذره ام شک نداشتم که اعتیاد داره،حتی نمی تونستم مطمئن باشم فردا م نفس بکشه!
شاید بهتر بود این دفعه عقب بکشم،اون بدون فکر کردن به دختر مردش زندگی کنه یا بمیره!
اما یه حس قوی قلبمو به اتیش می کشید،نمی دونم حسی بود که اونو پدر حس می کرد یا حس هم نوع دوستی بود....
درگیری ها فکری من و تراس اتاق!
این بار حواسم به سیاوش نبود که طبق هر روز داشت می رفت شرکت،حس خاصیم به سوگند که برای اولین بار می دیدم که برای بدرقه ی سیاوش اومده بود نداشتم،دیگه نمی دونستم به چی فکر کنم،به چی فکر نکنم!
سیاوش رفت و سوگند همچنان وسط باغ ایستاده بود
نگاهم روی دور شدن ماشین سیاوش بود،به محض محو شدنش با سوگند چشم تو چشم شدم،سنگینی نگاهش اذیتم می کرد
یه جایی ته دلم ازش خجالت کشیدم!
سریع نگاهمو ازش گرفتم و رفتم توی اتاقم
برام مهم نبود شبه یا روزه یا ساعت چنده یا چندم ماهه!حساب روزایی که زیر پنجره دراز می کشیدم از پنجره که خیل وقت بود پرده هاشو کنار کشیده بودم به آسمون زل می زدم و بی هدف شبارو صبح می کردم،از دستم در رفته بود.
خودمو آماده می کردم تا با پدرم روبرو شم،خودم خودمو آروم می کردم و با خودم حرف میزدم و خودمو قانع می کردم توی این حالتا،نشستن سوگند دقیقا روبروم برام اصلا خوب نبود،چشماش پر از التماس بود و پشیمونی!حداقل من که اینجوری فکر می کردم،اومده بود اتاق من تا باهام حرف بزنه!تموم مدتی که من دخترعمش شده بود فقط سلام و علیک خشک و خالی داشتیم و این حالت روبروش نشستن اصلا برام راحت نبود به خصوص که مطمئن بود این حالتش برای احوال پرسی و خوش و بش نیست!
آب دهنمو قورت دادم و بهش خیره شدم
_اتفاقی افتاده؟ لباشو تر کرد
اما سکوتش طولانی شد
خواستم یجوری بفرستمش بیرون،اما هنوز دهن باز نکرده بودم که بالاخره به حرف اومد
_یه بار اینارو میگم و خودمو خلاص می کنم،بعدش تویی و تو!
لبامو روی هم فشار دادم و منتظر حرفش موندم
_من می دونستم سیاوش می خوادت،قبل ازدواج می دونستم!
نفسمو بیرون فرستادم،اما حرف زدن برام سخت بود،کلمه ای به زبونم نمیومد و سوگند بعد چند لحظه سکوت دوباره شروع کرد
_سیاوش خودش پیش من اعتراف کرد،اما من وایسادم جلوش،وصیت پدربزرگ و به روش آوردم،گفتم ازش نمی گذرم!اگر با من ازدواج نمی کرد مجبور بود همه چیو بزاره و بره!
_بخاطر فتانه و جواد هیچی نگفت،ترسید وصیت پدربزرگ اجرا شه و اموال از دستش بیاد بیرون و فتانه و مامان گیسو آواره شن!من تهدید کردم از هیچی نمی گذرم و مجبور شد قبول کنه که باید به دل من باشه!
به سختی جلوی اشکاشو گرفته بود
_من دوسش داشتم،فکر می کردم بعد عروسی همه چیز درست میشه ولی نشد،از وقتی رفتی سیاوش شکسته انگار،خیلی وقتا میومد توی اتاق تو،توی عمارت همه بو بردن
و بالاخره اشک ریخت!
_غرورم لگد مال شد،با مادرم درد و دل کردم و سرزنش شدم!
تو بهت حرفاش بودم
_سیاوش توی تراس اتاقت می ایستادو سیگار دود می کرد با فندکی که اسم تو روش حک شده!حتی اون فندکو بیشتر از من دوست داشت!
خودمو روی تخت جلو کشیدم و نزدیکش شدم و دستمو روی شونش گذاشتم _توی این مدت چشماش دیگه نه خشمی داشت نه اون جذبه همیشگی...
زیر لب اسمشو زمزمه کردم
_سوگند...
تند تند اشکاشو پاک کرد
_برام دیگه مهم نیست،قبولش کن!
و به سرعت از جاش پاشد
_سوگند...
به سمت در رفت و من انگار کامل درک کرده بودم که چقدر توی این مدت از درون ویرون شده،به گلوم چنگ زدم بلکه راه نفسم باز بشه
سوگند اجازه ی هوو شدن برام صادر کرد و رفت،سوزش گلوم از بغض نترکیدم بود،چشم تو چشم شدن با سیاوش حالا برام سخت تر شده بود.
این بار روی خودم کار کرده بودم تا جلوش وایسم و بگم آقای کیانوش رفیع من گلنوش رفیع هستم،دخترت!
همه چیز داشت تکرار می شد،باز صدای کشیده شدن دمپاییاش کف حیاط و در که بالاخره باز شد
_فرمایش؟!
نفسمو بیرون فرستادم _من از اقوام فرزانه ام!
انگار از عالم هپروت کنده شده باشه و دوباره به حالت عادی برگشته باشه،سرشو بالا آورد و بهم خیره شد،انگار تازه به من نگاه کرده بود،مثل اینکه دفعه اول حواسش به چهره ی فرزانه ی روبروش نبوده!می دونستم تعجب توی نگاهش بخاطر شباهت بی حد من و فرزانس!
_دخترشم!
درو تا آخر باز کرد و از جلوی در کنار رفت،تردیدو کنار گذاشتم و رفتم تو،سیاوشم بلافاصله وارد شد.
به محض اینکه وارد حیاط شدم از اومدنم پشیمون شدم!
به پشت سرم نگاه کردم،تا از راه برگشت مطمئن شم،سیاوش دقیقا پشت سرم بود و مو شکافانه در حال آنالیز،با خودم گفتم نباید ضعف نشون بدم
کیانوش تعارف کرد بریم داخل اما تو وضعیتی که داشتم طاقت فضای بسته برام سخت بود،روی پله ها ی جلوی خونش نشستم
_ممنون ما باید زود بریم همین جا خوبه!
توی سکوت به چشمام خیره شد
نمی دونستم چی بگم،سیاوشم سکوت کرده بود،انگار همه چیزو به خودم سپرده بود
_کاملا شبیه فرزانه ای با یه تفاوت بهش خیره شدم
_اون چشماش اینقدر واضح نشون نمی داد درونش چه خبره!
سرمو پایین انداختم
_براتون عجیب نیست من دختر همسر سابقتونم و به دیدن شما اومدم؟ حالا تازه یادش افتاده بود از این بابت متعجب شه!
_فرزانه بعد از شما ازدواج نکرد!
هجوم سوالو توی چشماش می دیدم
_من گلنوش رفیعم!
یه مدتی بود که توی سکوت غرق بودیم،کیانوش سرشو تکون داد،مثل اینکه جلوی اشکاشو گرفته بود
چشماشو با دستش فشار داد و بهم نزدیک شد،من هنوز روی پله نشسته بودم و یکی در میون نفس می کشیدم جلوی پام نشست
_به من گفت تو مردی!
چیزی برای گفتن نداشتم ضربه ای به سرش زد
_من یه عمر با احساس گناه زندگی کردم،فکر می کردم اگه موقع وضع حملش بودم بچم از دست نمی رفت!
فکر کنم دیگه پاهاش توان نداشت که روی زمین افتاد برای اونم هضمش آسون نبود...
چند مشت آب سرد به صورتم زدم
قبلا کیانوشو مقصر همه چیز می دونستم،اونم پشیمون بود از تموم گذشتش،از تک تک روزایی که گذرونده بود،توی منجلاب عذاب وجدان دست وپا میزد
قبلا همه رو قضاوت کرده بود و حالا نتیجه این بود که کیانوش فقط آدم فرزانه نبوده!
علاقه ای به دیدن دوباره ی کیانوش نداشتم،دوباره برای دیدنش تلاشی نکردم و خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم پشیمون شدم!
_میرم پیش خاتون!
سرشو تکون داد و بدون مخالفت ساکمو گرفت و از پله ها پایین برد.
نگاهمو از رفتنش گرفتم و دوباره فتانه رو بغل کردم
_میام بهت سرمیزنم حرفی نزد و محکم بغلم کرد
_اینجا نباشم بهتره!
منو از خودش جدا کرد و سرشو تکون داد
_می دونم!
وقتی برگشتم پیش خاتون اول فکر کردم دوباره برگشتم سر جای اولم با یه تفاوت گنده،من دیگه اون آدم سابق نبودم!
ترسیدنو خیلی خوب یاد گرفته بودم دلبستن و دل نکندن
نگاهم به زندگی خیلی عوض شده بود
ولی هنوزم هیچی نداشتم تازه قلبمم باخته بودم!
یه چیزایی ازم عوض شده بود اما بخش عمده ی هانیه نصیری ادامه داشت!
هانیه نصیری مهمونی و پارتی رفتنو ترک کرده بود و سیگار نمی کشید،سر شبم هرجا بود خودشو میرسوند خونه!فاطی مسخرم می کرد،یه مدتی بود بچه ننه سیوم کرده بود!
بین زندگی معمولی من شوک زیاد بود!
به سرعت به سمت در دویدم _هانیه کیه؟درو از جا کند!
درو باز کردم
گره ی ابروهام با دیدن حال پریشون سیاوش از هم باز شد خبرای بد هیچوقت تمومی نداشتن...
کیانوش بخاطر زیاده روی مرده بود،تو تنهایی خودش،زندگی شو تموم کرده بوده بود و بعد چند روز همسایه هاش فهمیده بود یه زخم دیگه به روحم زده بود...
تلو تلو خوران خودمو به وسط حیاط رسوندم،پاهام قدرت نداشت،روی زمین نشستم
خیس شدن صورتم خبر از اشکای بی اختیارم می داد،در جواب صدای نگران خاتون و سوالای پشت سر همش به گفتن"بابام مرد"اکتفا کردم
سیاوش عقب رفت
_توی ماشین منتظرتم!
فقط سرمو تکون دادم
نمی شد گفت احساسی نداشتم که مرده اما حس کسی رم نداشتم که پدرشو از دست داده،نمی دونم شایدم داشتم!تمام زندگیم پدری نداشتم که حالا نبودشو درک کنم و براش سوگواری کنم!
حس رهایی همراه با غم عمیقی داشتم،خوبی و بدیش نصف نصف شده بود!حتی فرصت نشد بابا صداش کنم!گلا رو روی خاکش گذاشتم و روی زمین نشستم،درد و دلی نداشتم،حسی نداشتم،حسرت زیاد داشتم،اگر جور دیگه ای رقم می خورد...
رومو سمت شیشه چرخوندم،منتظر بودم راه بیافته اما بعد چند دقیقه هنوز حرکت نکرده بود بهش نگاه کردم _راه نمی افتی؟
سرشو به معنای نه تکون داد
_خاتون منتظرمه،نمیری باتاکسی برم!
_باهات حرف دارم!
کامل به طرفش چرخیدم و منتظر حرفش موندم
_اولیش فرهاده!
ابروهام پرید بالا
_از خونشون که زد بیرون بابابزرگ کمکش کردو دستشو تو شرکت بند کرد...
ربط حرفاشو به خودم نمی فهمیدم و فقط ساکت موندم تا حرفاش تموم شه
_پدر ویدا جز شرکا بود،فرهادو ویدا قرار ازدواج گذاشته بودن،ویدا زد زیر همه چی!
صورتم تو هم رفت!ویدا قبل من با همه آشنا شده بود!
_یهو خودمو دیدم وسط احساسم نسبت به ویدا دست و پا میزدم،خیلی نگذشته بود که نفهمیدم چطور تا اون حد بهم نزدیک شد،همه چیز خوب بود تا بعد ازدواج فهمیدم پدرش بدهی بالا آورده و ویدا بخاطر پدرش چنگ انداخته رو ثروت رادا!از اولشم از فرهاد خوشم نمیومد بعد اون ماجراها بهونه ی اینکه ازش بدم بیادم فراهم شد!فکر می کردم بعد اینکه از من جدا شه بره سمت فرهاد...
پوزخند زد
_اینایی که می گی به من مربوطه؟ سرشو تکون داد
_از احساس من به تو کسی نیست که بی خبر باشه!
دستمو آوردم بالا تا سکوت کنه
_یه بار برای آخرین بار حلش می کنم!
خواست حرفی بزنه که سریع ادامه دادم _حتی سوگند بهم اجازه داد هووش شم!
پوزخند زدم
_می بینی؟من چیزی ندارم از دست بدم،اغرار می کنم که دوست دارم و این حس خیلی وقته گریبان گیرمه،هرکاری کردم نشد این حسو توی خودم بکشم!ولی این حسم دیگه به تو مربوط نیست خودم یا می ندازمش دور یا انقدر صبر می کنم تا فراموشی بگیرم!ولی هیچ وقت پامو نمیزارم وسط زندگی یه زن دیگه،عشقی که تو ازش میگی خیلی چندش آور میشه اگه منو نفر دوم زندگیت کنه،بیا روی خودمون کار کنیم...
حرفی نزد و حرکت کرد
یه باری از قلبم برداشته شد،بعداز حرفای سوگند داشتم با خودم کلنجار میرفتم که منم آدمم و کسی که دوسش دارم حقمه!ولی گاهی وجدان آدم حتی به قلبشم سیخونک میزنه و عجیب از تصمیمم راضی بودم!
سر کوچه نگه داشت،درو باز کردم تا پیاده شم که صدام کرد
_هانیه؟
برگشتم نگاهش کردم دستشو به طرفم دراز کرد
توی دستش فندکم بود،آروم فندکو برداشتم
سه سال بعد...
اواسط پاییز بود و زرد و نارنجی و خش خش...
برگا با رقص از شاخه ها جدا می شدن،نگاهمو از پنجره گرفتم
سرو صدای بچه ها بالا رفت،نقاشی کشیدن حال اونارم خوب می کرد!تابلوی جدیدمو از روی سه پایه برداشتم و ازشون خداحافظی کردم
زندگی سخت تر از اونی بود که فکرشو می کردم اما ساده گذشت...
با صدای فرهاد سرمو بلند کردم
_هی ترشیده!
با خنده سرمو تکون دادم و به طرفش رفتم
_روز به روز داری زشت تر میشی!
سرمو تکون دادم
_داری از حسودی می ترکی؟ با چشای گرد به خودش اشاره کرد _من؟
به چیه تو باید حسودیم بشه؟
دستمو بالا آوردم و شروع کردم به شمردن
_خوشگلم،خوش تیپم،هنرمندم و بهش خیره شدم _تازه استادم شدم!
سرشو تکون داد
_حالا یه معلم نقاشی شدن اینقدر شوآف نداره که!
فرهاد برگشت پیش خانوادش هرچند هنوز یه خانواده ی پراز اشکالن اما خب خانواده ان!و درکمال تعجب بزرگترین کمکی که می شد بهم کرد،کمکم کرد یه آتلیه نقاشی بزنم وبه طور جدی بچسبم به نقاشی
_عرضم به حضورت کارای نمایشگاه حل شد!گردو خاک تابلو هاتو بگیر!
جیغ ریزی کشیدم _جدی میگی؟!
ژست با نمکی گرفت و از گوشه چشم نگام کرد
_هه!من کی جدی نبودم که این دفعه ی دومم باشه؟ دستی توی موهاش کشید
_خدایی من جای تو بودم زن خودم می شدم!
زندگی در جریان بود...
گاهی به بی بی و عمو سرمیزدم،معمولا فرهاد مثل اینکه بو کشیده باشه خودشو به خونه باغ میرسوند،بعد دعواهای عمو و بیرون کردن فرهادو سیریش شدن فرهاد...
حتی خواستیم پای عمورو به عمارت باز کنیم اما عمو به احترام حرف پدرش راضی نشد پاشو تو عمارت بزاره،اما پای اهالی عمارت به خونه باغ باز شد
در خونه رو باز کردم و از همون دم در شروع کردم به صدا کردن خاتون،خاتون بعداز فهمیدن ماجرای فرزانه و کیانوش چند روز ساکت شد و بعدش بدون اینکه حرفی ازشون بزنه دوباره مثل قبل شد
خاتون با فرهاد خیلی خوب جور شده بودن و اصرار داشت بچسبم به فرهادو تا تنور داغه خودمو بندازم بهش!
خیلی وقت بود که دخترعموی فرهاد اعلام کرده بود من بمیرمم زن فرهاد نمی شم،فرهادم اعلام کرد چه بهتر!و هراز چندگاهی تقریبا هربار که دیده بودمش بحثو می کشید به اینکه زنش بشم!
خاتون ومنور سفره رو پهن کرده بودن ،لباسامو عوض کردم و کنار سفره روبروی فرهاد نشستم شاید بعد از این همه وقت باید در قلبمو به روی یه آدم جدید باز می کردم...
شاید باید دوباره از نو شروع کنم....