بعد به زنه نگاه کرد
_زن عمو من گفتم اینجا باشه!
نیشخندی زدم!
زن داییم بود!
زنه سرجاش نشست و تاآخر ساکت موند.
اکثرا صبحونشونو خورده بودن و می خواستن از جاشون پاشن که فتانه گفت
_میگم بزارید اول باهانیه آشناتون کنم بعد برید!
همه ی سرا یه دفه برگشت طرف من!میخواستم هول کنم اما بی خیال شدم و نیشمو تا بناگوش باز کردم!
از سرمیز شروع کرد
_مامان گیسو رو که میشناسی!
سیاوش پسرداییت!پسردایی اسفندیارته که فوت شدن!
علی!دایی خودت!
مرد مسنی بود وموهای جوگندمی داشت.
بالبخند برام سر تکون داد
_سوگند دختر داییت!دختر علی!
همون گیسو کمنده بود!خیلی عادی واسم سر تکون داد.نفربعدی همون مادر عروس بود.بااخم روشو ازم گرفت
_هنگامه همسر علی!
"اوه اوه!سوختی دایی!خدا صبرت بده"
_من اینورم زن دایی!
نگام نکردو فتانه ادامه داد
_جوادو که می شناسی!پسرمن و پسرخالت.
جواد لبخند زد
_سیمینم خواهر بزرگترجواد و دختر من.
به سیمین که کنارم نشسته بود نگاه کردم.تازه اون موقع دقت کردم دختر سفید رویی بود که بالبخند خاصش نگام میکرد،منم بهش لبخند زدم
_منم که فتانه ام.خالت.
توی دلم پوزخندی زدم به فامیلای غریبه ای که تازه پیدا شده بودن.
شال و مانتومو برداشتم وکولمو روی دوشم انداختم و به سرعت از پله ها سرازیر شدم.توی حیاط که نه باغی که عمارت توش بود پاتند کردم تا به سرعت خودمو به در برسونم.
_کجا؟
"غول مرحله ی آخر!"
آب دهنمو قورت دادم و برگشتم
_باید جواب بدم؟ محکم گفت
_آره
اخم بین ابروهاش جذبه ی زیادی داشت
_بیمارستان به ساعتش نگاه کرد
_زود نیست؟
وبدون اینکه منتظرجواب بمونه ادامه داد
_از این به بعدهرجا میری خبرمیدی!به خود منم خبرمیدی!هرجام رفتی قبل از ساعت هشت میای خونه!
نفسمو صدادار بیرون فرستادم
_مگه زندانه؟
باهمون اخم وصدای محکمش گفت
_قوانین کدوم زندانی این جوریه؟بعدم واسه یه بدهکار پونصد میلیونی بله زندانه!
وبلافاصله سوار ماشینش شدو در عرض چند ثانیه از جلوم رد شدو رفت.
به ماشین سیاهش که در حال دور شدن بودن چشم دوختم.
اول رفتم بیمارستان و خاتونو دیدم.چند روز دیگه عمل داشت.
بعد از بیمارستان رفتم خونه.طبق معمول درو بالگد باز کردم و با لگد بستم!
دمپایی خاتون جلوی در جفت بود.
بغضم ترکید،بااشک وارد خونه شدم.همه چیز سرجاش بود فقط خاتون نبود.
گوشه اتاق خودمو جمع کرده بودم و گریه می کردم.هرچی توی دلم تلنبار شده بود ریختم بیرون.
وقتی سبک شدم همونجا خوابم برد.
وقتی بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و ساعت مچیمو نگاه کردم ساعت پنج بود با کرختی ازجام پاشدم ورفتم سمت اتاق.
همه ی وسایلمو ریختم توی ساک و ساکو بادو دست و به زور بلند کردم و به سختی و باذلت تا سرکوچه بردم.
برای اولین بار اتوبوس از جلوم رد شد ومن به جای دویدن دنبال اتوبوس سرجام وایسادم و به رفتنش نگاه کردم
_در بست!
با کمک مش رحمان وسایلمو داخل بردم.مش رحمان سر صحبتو باز می کردو بین حرفاش بابت اون روز عذر خواهی می کرد.
_خانوم من گفتم شبیه فرزانه خانومیدا!اما نمیدونستم ایشون دختری به این سن دارن.
همونجور که از پله ها بالا میرفتم گفتم
_باشه مش رحمان !با بابای بچم صحبت می کنم بهش میگم فهمیدی من شبیه فرزانه خانومم اما نمیدونستی دختری به این سن داره!
در سکوت نگام کرد
_ای بابا!من کی ام واسه من توضیح میدی!من نمی تونم اخراجت کنم.به جون خودم نباشه به جون این زن دایی هنگامم من نمی تونم هیچ کاری کنم!
بالای پله ها وایسادم
_الانم بدو ساکمو بزار توی اون اتاق وبا دست به اتاق اشاره کردم
_چشم خانوم
"اون روز عین چی میدوید!ببین موقع کار چه پیرو فرتوت میشه!"
ناهار نخورده بودم و دلم بدجور ضعف میرفت.ازاتاقم بیرون اومدم و از پله ها سرازیر شدم.به شدت از پله ها پایین می اومدم جوری که هر لحظه ممکن بود کله پا بشم.یه سلامت که پایین رسیدم یه نفس گرفتم و خواستم برم سمت آشپزخونه که صدای فتانه مجبورم کرد وایسم.
_این جوری میای پایین من هرلحظه منتظرم بخوری زمین یه چیزیت بشه!
بعد دستشو تو هواتکون داد
_آروم بیا دیگه!
ابروهامو بالا انداختم
_اوه اوه!ننه ی جواد آتیشی نشو که بهت نمیاد!
از حالت شاکی بودن دراومد و لبخند زد
_خیل خب!چی میخوای عزیزم؟ حس کردم توی دلش گفت "چه مرگته یورتمه میری؟!"
_گشنمه!
دستی به پیشونیش کشید
_آره ناهارم نبودی،برو آشپزخونه بگو شوکت خانوم یه چیزی واست آماده کنه.
به سرعت به آشپزخونه رفتم و باصدای بلند گفتم
_شوکت؟!
در کثری ازثانیه صدای شکستن چیزی به گوشم رسید.شوکت باچشمای گرد منو و شیشه ای که از دستش افتاده بود نگاه می کرد.
_خانوم منو ترسوندین!
لب پایینمو بیرو فرستادم
_من گشنمه!
پشت میز نشسته بودم و شوکت میزو میچید.زن میانسالی بود که روسری گلگلی شو از پشت گره زده بودو کمی ته لحجه داشت.
با ولع تمام میزو چپاول کردم و باز با صدای بلند اسمشو صدا کردم
_شوکت!
یه لحظه خشک شدو دستشو گذاشت روی قلبش!برگشت طرفم
_بله خانوم؟!
لبخنددندون نمایی زدم
_دستت طلا لبخند محزونی زد
_نوش جان.
نزدیک یه هفته بود اونجا بودم.
هر روز میرفتم بیمارستان.
خاتون هنوز واسه عمل آماده نشده بود.
در کل دوساعت در روز بیمارستان بودم و بقیه روزو توی عمارت می گذروندم.
دایی علی عمارت پشتی زندگی میکردو کمتر می دیدمشون.
کل کارای عمارتو فتانه انجام می داد و در کل کارا زیر نظرسیاوش بود.
سیمینم استاد دانشگاه بود!
اول که فهمیدم حس کردم باید سریعا از این خونه برم تا مشروط نشدم!
اما رفتارو اخلاق مهربون وصمیمانه ای داشت گاهیم باهم گپ میزدیم.
مامان گیسو ام همیشه مفاتیحش توی دستش بودو عینکش روی چشمش.
منم راست راست می گشتم و به کارای بقیه نظارت می کردم!
_سیمین؟!
پشت میزش نشسته بودو باکامپیوترش مشغول بود
_جانم؟
روی تخت به پهلو دراز کشیدم و بهش نگاه کردم
_این دایی علی تون که پسر بزرگ بابابزرگتونه نباید کارارو به دست بگیره؟همه چی افتاده دست سیاوش!
سیمین کارشو تعطیل کردو صندلیشو چرخوند طرف من _راستش چندسال پیش دایی علی کلا از خانواده برید!
منتظربقیش بودم.سیمین یکم فکر کردو ادامه داد _اون موقع پدر بزرگ مریض بود.دایی علی معتاد بود!
ابروهام پرید بالا
_به خاطر اعتیاد از خونه رفته بود.اوضاع آشفته بود.سیاوش دست تنهاهمه رو روبه راه کرد.دایی علی رو برگردوند و ترکش داد.
_با این زن دایی منم بودم معتاد می شدم.
_نه هنگامه همیشه کنارش موند.حتی باوضع بدی که اون موقع دایی داشت پاپس نکشید.
خنده ی بلدی کرد
_دخترتو سرمیز شستیش بعد پهنش کردی که!
_آخه همین نشستم سرمیز چشاشو واسه من چپ و چوله کرد!
دوباره خندید
_اون خیلی نگرانه.آخه قرار بودسوگندو سیاوش عروسی بگیرن که اون اتفاق افتاد وحالا باید تاسالگردخاله صبر کنن.
پاشدم و سرجام نشستم
_اون مودرازه می خواد زن آقا غوله بشه؟ با تعجب نگام کرد
_آقاغوله؟!
بازم زد زیر خنده
_آره.بعدرفتن ویدا بابا بزرگ گفت که باید سوگندو بگیره.سیاوشم قبول کرد.
چشمامو ریز کردم
_ویدا کیه؟
یه لحظه ساکت شدو چونشو خاروند
_زن سابق سیاوش!
باتعجب نگاش کردم _قبلاازدواج کرده؟ سرشو تکون داد
_آره!ویدا یه روز همه چیزو ول کردو رفت.چندماه بعدم درخواست طلاق داد.
دوباره سرجام دراز کشیدم.
_منم بودم ول می کردم می رفتم!آقاغوله یه لحظه ابروهاش ازهم وا نمیشه!
سیمین لبخند شلی زد
_سیاوش واقعاویدا رو دوست داشت.بعدرفتنش دیوونه شده بود.ماام هیچ وقت نفهمیدیم دقیقاچی شدو ویدا واسه چی رفت.بابابزرگ وقتی همه چی آروم شد گفت سوگند دختر عموته و باید باهاش ازدواج کنی.سیاوشم خیلی راحت قبول کرد!ولی همون زمانا بودکه بابابزرگ افتاد گوشه خونه و مریض شد اوضاعمون بهم ریخت.چندماه بعدشم فوت کرد.سیاوش خیلی زحمت کشیدتا همه چیز سرجاش بمونه.وقتی دایی علی رو برگردوندو ترکش دادو اوضاعمون سروسامون گرفت خاله فرزانه از پا افتاد!
_قشنگ یجوری تنظیم کردن اینا عروسی نگیرن کلا!
خنده ی کوتاهی کرد
_آره!
_تا حالا دیدی آقاغوله بخنده؟ نفسی گرفت و باخنده سرشو تکون داد با تعجب گفتم
_جدی؟!
_آره.سرمیزکه جواب هنگامه رو دادی تقریباهمه خندیدن!اما بخاطرهنگامه جلوی خودشونو گرفتن.
دوباره باتعجب گفتم _سیاوش خندید؟
_آره.یه لحظه بی صدا خندید
_حیف شد!اون صحنه ی ده سال یه بارو از دست دادم.
لبخندی زد
_سیاوش واقعا مرده!اگه اون نبود این خونه وخانواده کلا می پاچید!من چیزایی ازش دیدم که بهش ایمان آوردم. _آره معلومه همه ازش می ترسن.اصلا میاد خونه همه لال می شن!
دستشو گذاشت رومیزو تکیه گاه چونش کرد
_اون تکیه گاه همس.همه علاوه براینکه دوسش دارن ازش حسابم میبرن!
از جام پاشدم
_توام عاشق سیاوشی؟ با چشمای گرد نگام کرد
_می خوای برم بگم؟تا چهارتا حلاله ها.تازه به موهای سوگند فکر کن!حال میده هووت باشه گیساشو بگیری بکشی!
زد زیر خنده _دیوونه!
به سمت در رفتم
_خب دیگه زیادی از همکلام شدن بامن فیض بردی.خسته شدم میرم بخوابم!
سری تکون دادو میون خنده شب بخیرگفت.
توی تراس وایساده بودم و داشتم سیگار روشن میکردم.
_اوه آقاغوله اومد!
سیگارو بین انگشتام گرفتم و پک زدم و به ماشینش که داشت به سمت عمارت میومدچشم دوختم.
سیگار گوشه لبم بود که از ماشینش پیاده شدو مستقیم به جایی که من بودم نگاه کرد!
"بو میکشه!"
از همون فاصله اخمش معلوم بود.جلوتراومدو سرشو بالا گرفت
_چیکار میکنی؟
سیگارمو بین دوتا انگشتم گرفتم و روی نرده ها خم شدم _والا وایساده بودم اینجا به تووبچمون فکر می کردم!
خنثی بهم نگاه کرد _اون چیه لای انگشتات؟!
سیگارو جلوی صورتم گرفتم و بهش نگاه کردم
_بیله!داشتم فکر میکردم دستش واسه تربیت بچه ابزار مناسبیه!
لباشو روی هم فشار داد
_بخند عب نداره!به هیچکس نمیگم!
اخماشو بیشتر کرد _سریع میای اتاق من!
با چشمای گرد نگاش کردم _من بدون وکیلم هیچ جا نمیام.
_وکیلت کیه؟
_هنگامه!
این دفه واقعا خندید.اما خفیف بود باید توی صورتش دقیق میشدی!
_پنج دقیقه ی دیگه توی اتاق کارم باش محکم گفت و رفت
سوت زنان توی راهرو قدم میزدم.
وایسادم.
_یارو مخه!خب اتاق کارت کدومه؟!
بعد صدامو کلفت کردم
_پنج دقیقه ی دیگه توی اتاق کارم باش!فهمیدی اتاق کار دارم یا نه؟!
_آره فهمیدم
چشمامو روی هم فشار دادم
"یعنی اسب شانش منو داشت صد در صد الاغ می شد!"
برگشتم سمتش،دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بودو بااخم نگاهم میکرد.
لبخندمسخره ای تحویلش دادم
_میگما از این زاویه اخمت قشنگ تر!
_بیا تو!
دنبالش رفتم توی اتاق درم بستم!
میزو صندلی و وسایل اتاق از دم مشکی بود.بجز دیوارا و پرده که بادمجونی بود.
بدون اینکه تعارف کنه سریع روی مبل نشستم.
سرپابه میز تکیه داده بود و روی من زوم کرده بود.
یدون مقدمه شروع کرد
_فکر کردی اینجا کجاست که توی تراس وایسادی واسه خودت سیگار دود میکنی!
چندبار پلک زدم
_والا به من گفتن اینجا خونه پدربزرگته توام باید اینجا زندگی کنی.اگه اشتباهی گفتن رفع زحمت کنم!
_بسه!
صدای محکمش میخکوبم کرد.
_اینجا من مسئولتم.حق نداری از این خونه پاتوبیرون بزاری!عصابم به هم بریزه یه کاری دستت میدم!
عین بچه ها خلع سلاح شده بودم
_الانم میری سیگارو فندک و هرچی از این مزخرفات داری میاری تحویل میدی!
باصدای آروم گفتم
_حالا یه سیگار مهمونت میکنم.انقدر داد وبیدار نداره که!نمی دونستم پول نداری خودت بخری!
برزخی نگام کرد
_تایه دیقه دیگه روی میزمه!
"شوخی نداره"
_منم توی این خونه زندگی میکنم!به کسی ام کاری ندارم!
"جون عمم!"
_مگه من به تومیگم چیکارکنی چیکار نکنی که تو به من دستور میدی!
اومد جلو و بالای سرم وایساد توی مبل فرو رفتم
_تا یه دیقه دیگه روی میزمه!
بسته ی سیگارو فندکمو کوبیدم روی میزش
_فندکمو نگه دارم؟
_می تونی بری!
جلوی میز وایساده بودم و چشمم روی فندکم قفل بود
_بابا اسمم روش حک شده!به چه کارت میاد؟
_گفتم میتونی بری!
_آره الان میرم به هنگامه میگم بدو که دامادت پرید!اسم منو زده رو فندک جلوی چشمش باشم!
_گفتم میتونی بری!
باز صداش محکم بود.چشمام یه لحظه بستم و نفسمو بیرون فرستادم و بعد به سمت در رفتم و سریع از اتاق اومدم بیرون.
روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره بودم.
از بیرون سروصدا میومد چنددقیقه ی بعد صدای در اومد.
_هانیه جان؟!
همونجوری که به سقف خیره بودم گفتم
_بیا تو ننه فتانه!
در باز کرد و از همون بیرون گفت
_بیا پسرداییت اومده!
به طرفش غلتیدم
_من بیام چیکار!اون هرشب میاد هرروز صبحم میره.اتاق سوگند اونوره!
خندید
_نه برادر سوگند،پسر علی اومده!
_مبارک ننش باشه.چی کنم
_پاشو دختر.واسه کار رفته بود دبی تازه اومده!پاشو بیا پایین.
می خواست در ببنده قبلش بازم تاکید کرد
_زود بیا!
بی حوصله از جام پاشدم و از اتاق بیرون رفتم صداشون کل خونرو گرفته بود.درحالی که داشتم تندتند و به سبک خودم از پله ها پایین میرفتم موهامومرتب کردم.
همه یه جا جمع شده بودن و باهم حرف میزدن!
جلو رفتم.فتانه زودتر از همه منو دید.بالبخند گفت
_بیا اینجا هانی!
همه به طرف من برگشتن
رفتم و کنار فتانه وایسادم و به تازه وارد نگاه کردم نگاه کردن همانا و گردشدن چشمای جفتمون همان!
_سامان پسرداییت ،هانیه دخترعمت!
به فتانه که درحال معرفی بودن ما به هم نگاه کردم.کمی خودمو پشتش قایم کردم.
سامان چنگی به موهاش زدو با پوزخند نگاهم کرد دستشو به سمتم دراز کرد من هنوز پشت فتانه پنهان بودم
فتانه با تعجب نگام کرد و منو جلو کشید
نگاهی به چشمای سامان کردم و بعد روی دستش زوم کردم.دستمو توی دستش گذاشتم فشارخفیفی داد و سرش جلو آورد و زیر لب گفت _خوشبختم خانوم دزده!
چشمامو روی هم فشار دادم و دستمو از دستش بیرون کشیدم.
همه مشغول گپ زدن بودن خودمو از جمعیت بیرون کشیدم و یه گوشه پیدا کردم که توی دیدنباشه.
"حالا نمی شد توام فامیل از آب درنیای؟"
_خانوم دزده چرا تنها نشستی؟!
چشمامو روی هم فشار دادم _داشتم از فضالذت میبردم
سوگند داشت چمدونای سامان می ریخت بیرون و بین شوخی های محمدجواد و سروصدای بقیه کسی متوجه من و سامان که دورتر از جمعیت بودیم،نبود.
_چه جوری ماشینو روشن کردی؟
"الان تمام دقدقت همینه؟"
_کدوم ماشین؟
_ببین قیافه ی مامانمم یادم بره قیافه ی تو رو عمرا یادم بره!دزد کوچولو!
یه تای ابرومو انداخم بالا
_من که اولین باره می بینمت!
دستشو به حالت تفکر روی چونش گذاشت _باورم نمیشه یه دزد توی خونه راه دادیم!
از جام پاشدم
_این قدر نگو دزد!من که پسش دادم!
خندید
_آره آره!
بعد باحالت تفکر گفت _سیاوش چیزی نگفت؟ سوالی نگاش کردم _به اونم گفتی مگه؟!
گنگ نگام کرد ادامه دادم
_چه چرا اینجوری نگام میکنی؟ زد زیر خنده!
_سرکارم گذاشتی؟ گیج جواب دادم
_ها؟!
بیشترخندید "رو آب بخندی!" _بندو آب دادی که!تو نمی دونی ماشینو به کی تحویل دادی؟ دوباره خندید
به اون شبی که ماشینو تحویل دادم فکر کردم
"گفتم آشناس!"
حسی که داشتم یه چیزی بین گنگ بودن و ترسیدن و تعجب بود.مثل اینکه سامانم فهمیدکه بیشتر خندید عصبی نگاش کردم
_راستش می خواستم بابت اون روز حالتو بگیرم!ولی حل شد سیاوش خودش حالتو جا میاره!
وبا خنده ازم دور شد
"شانسو که تقسیم می کردن من توی دسشویی بودم!"
سیاوش که از در امد تو با تمام قدرت پله هارو به سمت بالا دویدم و رفتم توی اتاقم
_اون از اول می دونسته!اما به روم نیاورده یه بار دیگه طول اتاقو رفتم و برگشتم
_اون که تاحالا چیزی نگفته.من چرا حرص میخورم؟!
روی تخت ولو شدم
_اصلا مگه من چیکار کردم؟
محکم پاشدم و به سمت در رفتم.
درو باز کردم برم بیرون،از آخرین پله اومد بالا!دویدم توی اتاقم و در محکم بستم.
چسبیده بودم به در که صدای در اومد.بدون فکر در باز کردم!
_چی شده هانیه؟!
به سیمین که کمی نگران به نظرمی رسید نگاه کردم
_ها؟!
سیمین چشماش ریزکرد
_چیکار کردی که همین سیاوشودیدی پریدی توی اتاقت دروکوبیدی؟!
_توام دیدی؟!
_همچین دویدی و در کوبیدی که سیاوش باچشمای گرد داشت نگاهت می کرد،منم تازه ازاتاقم دراومده بودم می خواستم برم پایین!
باتته پته گفتم
_نه بابا!چی کار کردم؟!خل شدی سیمین؟ بعد خیلی مسخره خندیدم!
سیمین گنگ نگاهم کرد,آروم سرشو تکون داد وگفت
_باشه عزیزم....پس من میرم پایین باشه ای گفتم و به سرعت در بستم.
خاتونو برده بودن اتاق عمل و نزدیک چهارساعت بودکه پشت در بودم.
_هانیه پاشو باجواد برو خونه یکم استراحت کن من هستم.
به فتانه نگاه کردم که کنارم نشسته بودو بادستش شونمو نوازش میکرد.
_نه می مونم.
_تاچندساعت دیگه خبری نیست.برو هرچی شد زنگ میزنم خونه!
با چشم ماشین جواد که در حال دور شدن بود تعقیب کردم
قرار شد فتانه بره خونه و هرچی شده من زنگ بزنم خونه!
به داخل بیمارستان برگشتم.
پرستار کلافه بهم نگاه کرد.
_نمی دونم!
دستمو توی هوا تکون دادم
_فقط میدونی چقدرپول باید بگیری؟ عصبی بهم زل زد
_خانوم جراحی هنوز ادامه داره.هیچکس اجازه ی ورود نداره تا تموم شه.آروم باشید!
داشتم قدم رو میرفتم که بالاخره دکتر از اتاق عمل خارج شد.بدو رفتم جلو
_چی شد دکتر؟ نفس گرفت که حرف بزنه
_اگه بگی هرکاری از دستم براومد انجام دادم،جیغ میکشم!
لبخندی زد
_عمل موفقی بود.یه مدت تومراقبتای ویژه می مونه تاوضعش پایدار شه!
از پشت شیشه نگاهش کردم.آروم خوابیده بود.
_بریم خونه؟
به طرف جواد که سمت راستم بافاصله وایساده بود برگشتم.
_تا همین جاشم برو خدارو شکر کن گذاشته تااین موقع شب بیرون بمونی.سیاوشی که من می شناسم خودش میومد اینجا می نداختت توگونی می بردت خونه!
خواستم حرفی بزنم
_حرف نباشه!شوکت خانوم اینجا می مونه.بریم!
_برو خانوم من حواسم بهش هست.
سری تکون دادم و دنبال جواد راه افتادم.
_هانی پاشو رسیدیم.
یادم نمیاد چجوری سوار ماشین شدم و کی خوابم برد ! از ماشین پیاده شدم و باچشمای نیمه باز خودمو به اتاق رسوندم.
هنوز بین خواب و بیداری بودم که صدای جیغ باعث شد چشمامو تا ته باز کنم
"اینجا جن داره!"
دوباره چشمامو بستم که دوباره صدای جیغ بلند شد.خواب از سرم پرید.پاشدم سرجام نشستم فکرکردم دوباره بگیرم بخوابم.امانه،خواب از سرم پریده بود.از اتاقم بیرون رفتم و از بالا پایینو نگاه کردم.
سوگند افتاده بود زمین و همه دورش جمع شده بودن.
از پله ها پایین رفتم.
سوگند گریه می کرد و هرکی یه چیزی می گفت.
_چی شد!
_از پله ها افتاده!
_وای بچم بدجور افتاد!
_حواست کجا بود؟!
به سوگند که به پهنای صورت اشک میریخت نگاه کردم
_ساکت شید!
صدای سیاوش باعث شد همهمه ها بخوابه!
_چی شده؟
من که روی مبل نشسته بودم و دستم زیرچونم بود قبل از همه جواب دادم.
_با یاد تو موهاش گیرکرد لای پاش افتاد زمین!
بدون نگاه کردن به من جلوی سوگند زانو زد
_پات درد می کنه؟
سوگند درحالی که همچنان گریه می کرد سرشو به معنای آره تکون داد.
سیاوش با دو دست مثل پرکاه بلندش کرد و به سمت در برد.هنگامه سریع یه شنل و روسری تن سوگند کرد و فتانه ام بهشون اضافه شد و به اتفاق رفتن!
"فقط می خواست خواب منو بپرونه!"
_چرا اینجا نشستی؟
سیمین بود که بالبخند روبرو ایستاده بود.
_چیکار کنم؟
_پاشو بریم بخوابیم!
_این پدرو برادر نداره؟ کنارم نشست
_دایی علی و سامان کار داشتن توشرکت موندن.سیاوشم داشت برمیگشت شرکت که این جوری شد.
دستمو از زیرچونم برداشتم
_دید سیاوش داره میاد خودشو پرت کرد زمین؟ خندید
_تو چرا حرص میخوری؟ بی حال نگاهش کردم
_خوابم پرید دستمو گرفت
_پاشو بریم اتاق من حالا که خوابت پریده!
_این کیه؟
_جواده!
دوباره به عکس خیره شدم
_چه کوچولو بوده!
_آره یهو قدکشید!
آلبوم ورق زدم.به عکس زنی که چشماش اولین چیزی بود که به چشم میومد نگاه کردم.
_ماهرخه!
قبل از اینکه سوالی بپرسم خودش ادامه داد
_مادر سیاوشه!
بایکم دقت می شد فهمید حالت کلی صورت سیاوش و مخصوصا چشماش به مادرش رفته.
_دایی اسفندیار وقتی سیاوش خیلی کوچیک بود باماشین رفت ته دره!ماشین منفجرشد.هیچی ازش نموند.ماهرخ عاشق دایی بود.باورت نمیشه وقتی خبررسید دایی فوت شده گریه نکرد!
یه ماه بعدش قلبش وایساد!
چهلم دایی باختم ماهرخ یکی شد!
_چه عاشق!
سیمین لبخند غمگینی زد
_آقا غوله حاصل چه عشقی بوده و این از آب درومده!اگه زیر دست اون یکی زن دایی بود که دیو دوسر از آب درمیومد.
سیمین خنده کوتاهی کرد
_سیاوش مامان گیسو و پدربزرگ،بزرگ کردن.سیاوش از نظر اخلاقی خیلی شبیه بابابزرگه.حتی خود بابابزرگم واسه سیاوش احترام قائل بود.
_همون دیگه یه اخم میکرده پیرمرد بدبخت چهارستون بدنش بندری میرفته.
میون خنده آلبومو ورق زد.
_عکس ویدارو نداری؟
همین طور که مشغول ورق زدن آلبوم بودجواب داد
_نه!سیاوش همشو آتیش زد!
آلبومو بستم _چه گانگستریه!
_ویدا دوسال بعدش برگشت!
یاتعجب نگاش کردم _چی شد پس؟
_سیاوش گفت عکساتو آتیش زدم.یه بار دیگه اینورا بیای خودتم آتیش میزنم!
سرمو گذاشتم رو پاهای سیمین
_کاش یه بار دیگه بیاد!
سیمین باتعجب گفت
_چرا؟!
_فکر کن بیاد اینجا بعد سیاوش آتیشش بزنه.مام از روش بپریم!
سیمین خندید
_دیوونه!
_ولی واقعا اگه برگرده چه هوو بازی ای راه بیافته!تفریح می کنیم!موهای ویدام بلند بود؟ میون خنده جواب داد
_تقریبا.ویدا کلا زن لوندی بود.چشماش سبز خیلی خاصی داشت.
_سیمین؟
_جانم
_ویدا رو ول کن.من گشنمه!
خندید
_پاشو بریم یه چیزی بخوریم!
دم دمای صبح بود.سیمین خوابیده بود ولی من مثل ارواح سرگردون دور خونه می گشتم.
داشتم کابینتای آشپزخونه رو زیرورو می کردم که باصدای فتانه و سیاوش سرمو از کابینت بیرون آوردم ودر کابینت بستم و به سمت سالن رفتم.
_تو چرابیداری؟
_این برادر زادت چنان جیغی کشید که کلاخواب از سرم پرید!حالا چی شد؟دکتر نگفت موخوره داره؟!
فتانه باتمام خستگیش لبخند زد
_نه پاش شکسته!امشبو باید بمونه فردا مرخصه.هنگامه ام موند پیشش.
چشمم افتاد به سیاوش،بازوی فتانه رو چسبیدم،باتعجب نگام کرد
_بریم بالا خاله!زود بریم باید استراحت کنی!
می خواستم فقط از جلوی چشمای سیاوش دور شم!
ابروهای فتانه پرید بالا
_چرا وایسادی خاله؟بریم بریم!
و کشیدمش به سمت پله ها دم در اتاقش بازوشو ول کردم
_شب بخیر ننه فتانه!
هنوز باتعجب نگام می کرد.
بی خیال شدم و سوت زنان به سمت اتاقم رفتم.
اون روز طلوع خورشید از توی تراس دیدم و همین طور رفتن سیاوش،بدون اینکه منو ببینه سوار ماشینش شدو رفت.
بعد صبحونه آماده شدم،مثل اینکه کارای شرکت بدجور پیچیده بود،جواد نبود منو برسونه!
وقتی سیمین سوئیچ ماشینشو دادبهم درحالی که داشتم با دمم گردو میشکوندم،بشکن زنان سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان.
_سلام شوکت!
_خانوم اینجا بیمارستانه!رعایت کنید باصدای بلندتر گفتم
_چشم خانوم پرستار!ببخشید بلند حرف زدم پرستار چشم غره ای بهم رفت
به حالت پچ پچ گفتم :
_سلام شوکت!
باخنده گفت
_سلام خانوم.خوبید؟ کنارش نشستم
_قربانت.مگه اینکه توحال منو بپرسی!این خاتون ما چطوره؟دمپایی ای چیزی طرفت پرت نکرد؟
_نه اجازه ی ملاقات نداره فعلا!
سرمو کج کردم
_میبینی شوکت؟منو انداخته وسط قوم تاتار،خودش راحت گرفته خوابیده.
خندید
_خانوم شما که از پس همه برمیاید!
آروم زدم روی شونش
_نه بابا،منو این جوری نبین همیشه از مظلومیتم سواستفاده شده!
میون خنده باسر تایید کرد
_خب بسه پاشو بریم خونه،خوشم نمیاد شب بیرون از خونه بخوابی سیبیل نداشتمو تاب دادم!
_پاشو بریم ضعیفه پاشد!
_عب نداره کسی نمونه پیشش؟
_بیا بریم برسونمت خودم برمی گردم.
دوباره نشست
_نه آقا نمی زاره!
_پاشو ضعیفه،رو حرف من حرف نزنا ! یه بار دیگه اسم مرد دیگه ای روجلوی من بیاری باکمربند سیاه و کبودت می کنم!
جیغ خفیفی کشید _خانوم آروم تر برید!
در همون حال به طرفش برگشتم
_ترسیدی؟
باترس نگام کرد
_خانوم جلو رو نگاه کنید!
برگشتم و به جلو نگاه کردم جلوی عمارت زدم روی ترمز
شوکت جیغ بلندی کشیدو کمربندشو که دودستی چسبیده بود محکم تر گرفت.
_مش رحمان درو باز کن
مش رحمان،که با صدای بلندی که لاستیکای ماشین ایجاد کرده بود تو شک بود،به خودش اومد و درو باز کرد.
به سرعت رفتم داخل که صدای جیغ لاستیک دوباره بلند شد.
وقتی وایسادم شوکت به سرعت از ماشین پیاده شدو باپاهای لرزون به سمت عمارت رفت.
_چه بلایی سرش آوردی؟
محمد جواد بودکه روی پله های جلوی عمارت در حالی که دستاش توی جیباش بود وایساده بود.
ابروهامو انداختم بالا
_تو مسائل خانوادگی ما دخالت نکن سرشو خاروند و منو نگاه کرد _ها؟خوشگل ندیدی یا چی؟
وبه سرعت از کنارش رد شدم و رفتم داخل.
_هانیه اینو چیکارش کردی؟رنگ به صورتش نمونده!
وآب قندو داد دست شوکت
_فتانه جون این جواد بی تربیت یهو اومد جلوی در شوکت جون این درازو می بینه می ترسه دیگه! فشار خودمم افتاده ولی باسیلی صورتمو سرخ کردم!
محمدجواد باخنده کنارم وایساد
_مامان یجوری زد روی ترمز پشت ماشین رفت بالا ! دیگه ماشین دست این ندید خطر داره!
_توکار بزرگترا دخالت نکن!
رو کردم به فتانه
_خاله من دارم برمی گردم بیمارستان!مواظب شوکت باش تا برگردم
_با اجازه ی کی؟
"صداشم اخموعه!"
_بااجازه ی ننه بابام و همه بزرگترا بله!
گره ی اخماش محکم ترشد
_نمی تونی بری!
باچشمای گرد نگاش کردم
_ببخشید آقابزرگ!من همیشه ناخلف بودم پس بای!
_وایسا سرجات!
سرجام ایستادم.صداش محکم بود.
آب دهنموقورت دادم و برگشتم طرفش
_شاید ندونی پس پرس و جو کن،حتی شده قلم پاتو خوردمی کنم تا از این خونه پاتو بیرون نزاری!اما به خاطراون پیرزن استثنا باجواد میری!
بالای پله وایساد
_درضمن دیگه حق نداری رانندگی کنی.اون سوئیچم بزارباشه،با جواد میری با جوادم برمیگردی!
بدون حرف دیگه ای رفت نفسمو باصدا بیرون فرستادم
جواد داشت بالبخندخبیسی نگام می کرد
_آقاغوله دعوام کرد؟!
فتانه باچشمای گرد نگام کردو جواد باخنده گفت
_باسیاوشی؟
_هه هه هه!
و به سمت در رفتم
_شوفر جواد زود باش بیا!
_وضعیتش نرماله!دوروز دیگه به احتمال قوی منتقل میشه به بخش اما فعلا اجازه ی ملاقات نداره.موندن شمام فایده ای نداره.برید خونه.
_تارف می کنی دکتر؟!
باخنده سری تکون داد
_نه واقعا احتیاجی نیست بمونید
_بریم هانیه؟!
به جواد که کنارم ایستاده بود نگاه کردم _پررو شدیا،هانیه خانوم!بریم راننده!
باهم از بیمارستان بیرون اومدیم
_سوار شو دیگه!
سرمو خم کردم و از شیشه بهش گفتم
_به رئیست می گما!بیا درو باز کن!
پوفی کشید و از ماشین پیاده شدو ماشینو دور زدو درو باز کرد
_بفرمایید خانوم!
_سرتو بنداز پایین
سرشو انداخت پایین!
_بفرمایید خانوم
پشت چشمی نازک کردم و سوار شدم و طبق معمول کل مسیرو خوابیدم
_هانی پاشو رسیدیم!
دستی به صورتم کشیدم
_دخترتو چرا همین سوار ماشین میشی بی هوش میشی؟ انگشتمو برای تحدید بالا آوردم
_حدتو رعایت کنا راننده!
_من غلط کردم،خوبه؟ لبخندخبیسی زدم _روش فکر میکنم آروم ضربه ای به سرم زد
_پاشو بریم تو
سوگندو باپای گچ گرفته آورده بودن خونه و همه توی سالن جمع بودن که من و جواد وارد خونه شدیم.
جواد بلند سلام داد
منم تاچشمم به سامان و از اون بدتر به سیاوش افتاد خواستم برم بالا که صدای فتانه بلندشد
_هانیه جان بیا اینجا پیش ما!
لبخندکجی تحویلش دادم
"بابا فتانه حالا دودیقه محبتو بزار کنار!" به طرف جمع رفتم
هنگامه پشت چشمی برام نازک کرد اما دایی علی باگرمی باهام احوال پرسی کرد،سامانم بالبخندمسخرش سری به معنای سلام تکون داد.
_دخترم بیا اینجا پیش خودم بشین.
رفتم طرف مامان گیسو که روی مبل سه نفره نشسته بود و سمت راستش سیاوش نشسته بود و سمت چپش خالی بود.
جای خالی رو پرکردم.
تالحظه ای که بشینم همه روی من زوم بودن،طبق عادت اما اینبار باصدای آروم گفتم
_چیه خوشگل ندیدید یا چی؟!
مامان گیسو خندیدو دستمو توی دستش گرفت
_سوگند جان چی شد افتادی؟ سیمین بود که سوال پرسید
_نمیدونم چی شد یهو دیدم زیر پام خالی شد!
درحالی که خم شده بودم تااز روی میزسیب بردارم گفتم
_بسوزه پدر عاشقی!
همه خندیدن اما گره ی اخم سیاوشو خودم تصور کردم!
_خاتون چطوره هانی؟
_سیمین مسئول احوال پرسی خاندان شدی؟ خندید
_خوبه بابا!عین زیبای خفته بالب غنچه خوابیده منتظرشازدشه!
بازم همه خندیدو این دفه سامان به حرف اومد _میگم هانیه به سیم کشی ماشین علاقه داری؟ سیبم پرید توی گلوم!
_چی شد؟
مامان گیسو آروم زد پشتم اشکامو پاک کرد
_نه بابا سیم کشی اصلا چی هست!
دست به سینه بالبخندکجی نگام می کرد سیمین یه لیوان آب داد دستم
_بیا عزیزم
با سر تشکر کردم و کل آب یه نفس سرکشیدم و لیوان خالی رو گذاشتم روی میز
_تشنتم بود!
همه خندیدن،حرصی سامانو نگاه کردم
همه مشغول حرف زدن بودن که خیلی ریز پیچوندم و به طرف اتاقم رفتم،زود لباسامو عوض کردم و پریدم توی تخت.
صبح هیچ علاقه ای به پاشدن از جام نداشتم،ظهرشده بود که به خاطر فشار گرسنگی بالاخره از جام پاشدم.
_چه عجب یه بار آروم از این پله ها پایین اومدی!
بی حال جواب دادم
_گرسنمه!
فتانه نزدیک تر شدو دستشو روی پیشونیم گذاشت
_نکنه مریض شدی؟!
دستشو انداخت
_تب که نداری!حالت خوبه؟!
سرمو به معنی آره تکون دادم
_خیل خب برو آشپزخونه یه چیزی بخور.
تا شب کسل بودم و حوصله ی هیچ کاری نداشتم.کل روز یه گوشه نشسته بودم.
به حدی ساکت بودم که فتانه یه ساعت تمام داشت دنبالم می گشت و آخرش منوگوشه ی سالن پیدا کرد،آخرشم یادش نبود چی کار داشته و ضربه ی آرومی به سرخودش زد و رفت!
بی حال روی مبل ولو بودم و سرمو روی دسته ی مبل گذاشته بودم،یه جفت کفش مردونه رو زیرنظر داشتم که بهم نزدیک می شدو در آخر وایساد و روبروم نشست.
_چته خانوم دزده؟
نفسمو باصدا بیرون فرستادم و صاف نشستم.
سرشو نزدیک آورد،درحدی که نفساش به صورتم میخورد.
_چته؟!
قبل از اینکه جواب بدم
_سامان؟!
سیاوش بود که بااخم در چند قدمی ما ایستاده بود.
_بیا کارت دارم
سامان بلافاصله رفت،منم بی حال و با قدمای کوتاه و آروم خودمو به پله ها رسوندم و آهسته ازشون بالارفتم.
دستم روی دستگیره ی در اتاقم بود،می خواستم درو باز کنم که صداش باعث شد دستم رو دستگیره ثابت بمونه.
_بیا این جا!
"اینو کجای دلم بزارم!" بی حال به سمتش رفتم
_برو تو!
برای دومین بار وارد اتاق کارش شدم و روی اولین مبل نشستم.
روبروم نشست و باحفظ گره ی بین ابروهاش گفت
_دور و ور سامان نگرد.
چشمامو توی کاسه چرخوندم و سری تکون دادم.
_مریض شدی؟
باچشم دستشو تازمانی که روی پیشونیم گذاشت تعقیب کردم.
_تب نداری،حالت خوب نیست؟
آروم گفتم
_خوبم!من باسامان کاری ندارم اونم بامن کاری نداره!اما گاهی برای انتقام بهم تیکه میندازه.
سری تکون داد
_خیل خب،برو استراحت کن
خاتون به بخش منتقل شدومن دوساعتی بود بالبخند بهش زل زده بودم
_هانیه جان بریم دیگه؟!
سعی کردم خیلی مظلوم به نظر بیام
_میشه بمونم؟
فتانه سکوت کرد و سرتکون داد _باشه باسیاوش حرف میزنم
جیغ زدم اماوسطای جیغمو با دوتا دستام خفه کردم!
_بخوای این جوری جیغ جیغ کنی که همه مریضا سکته می کنن دستامو از جلوی دهنم برداشتم و لبخندزدم
_مرسی خاله!
خندید
_فکرنکن حواسم نیست هروقت کارت گیره بهم میگی خاله
باخنده و شوخی از فتانه و جواد خداحافظی کردم و برگشتم پیش خاتون
خاتون باصدای ضعیفش غرغر می کردو منم با لذت همه ی غرغراشو گوش می کردم!
تمام شب بالا سرش بیدار بودم.
طرفای ظهربود که فتانه اومدو به زور شوکتو برای همراه گذاشت و منو همراهش برد خونه.
از سرویس اتاقم بیرون اومدم،درحالی که حوله تنم بود روی تخت افتادم وبلافاصله خوابم برد.
وقتی بیدارشدم هوا داشت تاریک می شد،سریع لباس پوشیدم و به سبک خودم از پله ها سرازیرشدم و بازم فتانه بود که دست به کمر غرغر می کرد
_من نمی دونم تواین جوری از پله ها میای پایین اما سوگند میافته پاش می شکنه!
_ول کن بابا ننه فتانه!
همون جور که دستش به کمرش بود گفت
_گرسنته!
باخنده سرمو تکون دادم
_اتفاقا پسرام الان اومدن برو تو آشپزخونه باهاشون غذا بخور.
"کدوم پسرا!" رفتم سمت آشپزخونه
"خاله ما رو باش به سیاوشم میگه پسر!" محمد جواد اول شروع کرد
_به به !هانیه خانوم!نیستی کجاهایی
پشت چشمی براش نازک کردم و کنارش وروبروی سیاوش پشت میزنشستم.
درمقابل نگاه پسرا دستمو دراز کردم و برای خودم برنج کشیدم وخورشتو برداشتم،دیدم خورشت که کمه منم که حوصله ی قاشق قاشق برداشتن خورشتو ندارم،ظرف خورشتو چپه کردم توی برنجم.
خودمو دراز کردم و ترشی رو گذاشتم کنار دستم و شروع کردم،هنوز قاشق قبلی رو قورت نداده قاشق بعدی رو فرو می کردم توی دهنم،سرمو بلند کردم،سیاوش باتعجب و جواد باخنده نگام می کردن!
اولین بار بود به جز اخم حالت دیگه ای از سیاوش می دیدم،غذا پرید توی گلوم و به سرفه افتادم.
جواد چندبار زد پشتم و سریع یه لیوان آب ریخت واسم و به خوردم داد وقتی نفسم برگشت سرجاش جواد اظهار فضل کرد
_گشنته ها!
بی توجه بهش یه قاشق پرکردم و فرستادم توی دهنم غذامو قورت دادم _خاتون خوب شده.
سیاوش بهم نگاه کرد و باهمون حالت همیشگیش گفت
_خب؟!
درحالی که باغذام بازی می کردم _می خوام برگردم خونه خودم!
و باترس بهش نگاه کردم
_سعی میکنم خیلی زود پولتو بهت پس بدم.
قاشقشو توی بشقابش پرت کرد
_فکرشم نکن!
نفسمو بیرون فرستادم و باز زبون باز کردم
_خاتون تنهاست و من باید پیشش باشم مخصوصا اینکه من مال اینجا نیستم،من از شما نیستم!
نفس گرفتم و ادامه دادم
_گاهی تاشب خیابون متر میکنم!عادت کردم روی پای خودم وایسم،خیلی کارا کردم از لباس فروشی و عطر فروشی بگیرو تاتهش برو!
سعی کردم به سیاوش نگاه نکنم
_من زندگی دیگه ای دارم،مرسی که یه مدت منو اینجا نگه داشتید،اما جای من اینجا نیست،خودتونم می دونید!
_بسه!من میگم جای کی اینجاست جای کی اینجا نیست!
دیگه حرصی شدم
"منو باش تشکرم میکنم!"
_من میرم توام اون سفته هاتو بگیر دستت دور بیافت منو بنداز زندان!
شماها واسه من غریبه اید،بعد بیست و سه سال که من یه زندگی دیگه داشتم پاشدید اومدید منو از زندگیم جدا کردید که چی بشه؟!نمیدونم کی منو زاییده یا اسمم قرار بوده چی باشه ولی من الان هانیه نصیری ام،یه دختر آس و پاس!
جواد دستشو روی شونم گذاشت اما اخمای سیاوش از همیشه وحشتناک تر بود!
تویه حرکت آنی بلندشد و مچ دستمو گرفت و از آشپزخونه بیرون کشید،صدای افتادن صندلی و صدای جواد که می گفت
_سیاوش آروم باش
و صدای نگران فتانه که می گفت
_چی شده به گوشم رسید
منو به سرعت از پله ها بالا بردو انداخت توی اتاق و در محکم بست و قفلش کرد.چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن در و بعد صدای فتانه و جواد که با التماس میگفتن ،ولش کن بره بعدا حرف میزنیم فقط الان ولش کن هیچ جا نمیره،وصدای فریاد سیاوش که باخشم گفت
_از این جا برید وصداها قطع شد باترس بهش چشم دوختم
زبون و مغزم هردوباهم قفل کرده بودن دستاشو به شدت مشت کرده بود
وبالاخره مشتشو به دیوار کوبید ونفسشو بیرون فرستاد.
_ببین دختر،دختر فرزانه راد!،مادرت وصیت کرده مواظبت باشم،تو ناموس من حساب میشی،به خودت نگو الکلی!به خودت نگو آس وپاس!
نفسشو بیرون فرستاد
_من بهت گفتم رو حرفم حرف تحمل نمی کنم!گفتم قلم پاتو خورد میکنم اما همین جا نگهت میدارم!تو می گی از مانیستی؟
باصدای آروم تری گفت
_می خوای یکاری کنم از همه ی اینا این جایی تر شی؟یه صیغه خوندن و تمام!
باوحشت به چشمای به خون نشستش زل زدم.
بهم نزدیک شد توی خودم جمع شدم
_فکر رفتنو از سرت بنداز بیرون!پاتو گذاشتی توی این خونه،بامیل خودت اومدی اما با میل خودت نمی ری!
به شدت درو باز کردورفت بیرون
خشک شده به رفتنش نگاه کردم فتانه اومد تو و بغلم کرد
_عزیزم گفته بودم عصبانیش نکن!
با بهت به فتانه نگاه کردم
در اتاقمو قفل کرده بودم و برای هیچ کدوم از وعده های غذایی پایین نرفته بودم.
صدای فتانه در حالی که به در می کوبید اومد
_هانیه عزیزم!بیا بیرون یه چیزی بخور!
جواب ندادم
صدای سیاوش این بار تحدید نرمی داشت!
_گوشاتو باز کن ببین چی میگم!این درو باز کن تا نشکستمش!
کنار تخت روی زمین خوابیده بودم و زانوهامو بغل کرده بودم چند دقیقه ی بعد فتانه و سیاوش بالای سرم بودن فتانه کنارم زانو زد
_پاشو از صبح چیزی نخوردی!
چشمامو روی هم فشار دادم
_نمی خوام!
لحظه ای بعد دستی که زیر سرم و دست دیگه ای که زیر زانوم قرار گرفت ومن رو هوا بودم!
چشمامو باز کردم
بدون نگاه کردن به من به جلو خیره بود شروع کردم به دست و پا زدن و لگد پروندن!
عین خیالش نبود
از پله ها پایین رفت و منو روی زمین گذاشت وبرگشت که بره بالا
_هوی عمو!نزاری برم این جارو جهنم می کنم!
بدون توجه به من به فتانه که بالای پله ها وایساده بود گفت
_زنگ بزن بیان در اتاقشو درست کنن و ازشم سه تا کلید بسازن،یکیشو میدی به من،یکیشم دست خودت باشه!
فتانه سری تکون داد و سیاوش به سرعت رفت بالا.
توی تراس وایساده بودم و این بار شاهدغروب آفتاب بودم.دلم گرفته بودم،سوگند با عصا توی باغ چرخ میزد،اول ماشین دایی علی وارد باغ شدبه فاصله ی چند دقیقه سامان و محمد جواد اومدن.
جواد از همون فاصله سری به معنای سلام تکون داد،براش دست تکون دادم.
سوگند به دایی علی نزدیک شد،دایی بغلش کرد و من دلم گرفت!
سامان پیشونیشو بوسید وبا جواد دست داد
تااون لحظه این قدر واضح بی کس و کاریمو درک نکرده بودم!
وآخرین ماشین وارد باغ شد
همه بهش سلام دادن و اون باهمون اخم همیشگیش به تراس اتاق من چشم دوخت ومن از مقابل چشماش به اتاقم پناه بردم
خاتون قرار بودمرخص بشه و من توی عمارت زنجیر شده بودم!
_خب خاتونو بیار همین جا،انقدر جاداره که اونم همین جا بمونه!
دستامو توی هم گره کردم
_وااااای....وااااای....چرا به فکرخودم نرسید؟!تو چقدر مخی سیمین!
نفسمو بیرون فرستادم
_به نظرت اگر میومد اینجا من این قدر بال بال میزدم؟خاتون جونش و اون خونش!خونشو از من بیشتر دوست داره!یه هفته ول نمی کنه بره مسافرت!این مدت مخ همرو خورده از بس گفته منو ببرید خونم!هر روز حیاطشو آب جارو نکنه خوابش نمی بره!بعد قبول می کنه بیاد اینجا؟ سیمین نا امیدانه نگاهم کرد
_ببین استاد خانوم برو به پسرداییت بگو منو بندازه بیرون!جان ننت برو بگو!
دستشو تو هوا چرخوند
_من بااون حرف نمیزنم!یه بار مامان خواست راجب تو حرف بزنه همچین اخم کرد،مامان بنده خدا حرفشو درسته قورت داد!
توی سالن سرک کشیدم،هیچ کس نبود!
_ننه فتانه کجایی؟!
_اینجام!
به سمت صداش رفتم.داشت گلا رو توی گلدون مرتب می کرد.
_مامان گیسو کجاست؟ یه برگ زرد شده رو کند.
_تو اتاق خودش نیست؟
"وای چه همه باهوش شدن اینجا!"
_اخه تو اتاقش بودمن دنبالش می گشتم؟!
چونشو خاروند
_فکر کنم رفته اتاق سیاوش!
یه تای ابرومو انداختم بالا.
دویدم سمت پله ها و دو تا یکی ازشون بالا رفتم.
گوشمو چسبوندم روی در اتاق سیاوش.
صاف ایستادم و نیشمو بستم و در زدم،درو باز کرد و با اخم روبروم وایساد.
توی اتاق سرک کشیدم.
_مامان گیسو اینجاست؟می خوام باهاش حرف بزنم!
با همون اخم گفت
_بعدا باهاش حرف بزن!
_برو بابا!
و از زیر دستش پریدم توی اتاق.
_ننه گیسو؟!
_جانم دخترکم!
توی بغلش فرو رفتم
"یکم خودشیرینی لازمه!"
روی تخت سیاوش کنار مامان گیسو نشسته بودم،سیاوشم دست به سینه و بااخم به دیوار تکیه داده بود و به ما نگاه می کرد.
_به این غول بیابونی بگو بزار من برم!
مامان گیسو خندید و دستی به سرم کشید
_کجا بری؟
برای سیاوش چند بار ابرومو انداختم بالا.
_خاتون که تنهاست اینجام نمیاد.من برگردم سرزندگیم دیگه!
_زندگیت همین جاست دیگه دخترم!
_یعنی من زندانی ام؟ سیاوش محکم گفت
_آره
اما مامان گیسو گفت
_نه!
باتعجب بهشون نگاه کردم باحالت زاری گفتم _بزارید من برم!
هردو بدون حرف بهم زل زدن
_اصلا من میرم شوهر میکنم!دیگه به اون نمیتونید بگید این باید اینجا بمونه!
مامان گیسو خندید
_اگه خاتون نمیاد اینجا واسش پرستار می فرستیم!نگران نباش!
سیاوش بود که پیروزمندانه به من نگاه می کرد!
از ماشین پیاده شدم و کولمو برداشتم.
_برو دیگه جواد!شب بیا دنبالم
بدونه اینکه منتظرجواب بمونم از همون سرکوچه شروع به دویدن کردم.دم در وایسادم،یکم نفس گرفتم.کلیدو از جیب کولم دراوردم و درو باهل محکمی باز کردم و با لگد بستم!
_خااااتون!
وبه سمت خونه دویدم وتند تند از پله ها بالارفتم.
_سلام خانوم،خوش اومدید!
به "منور"نگاه کردم.خواهر شوکت بود و باپیشنهاد فتانه قرارشده بود پیش خاتون بمونه،ازدواج نکرده بود،درحالی که از شوکتم بزرگ تر بود.
_سلام منور!خاتون کو!
صداش از توی اتاق اومد
_اینجام هانیه!
سریع پریدم توی اتاق و قبل از اینکه درست و حسابی ببینمش پریدم توی بغلش.
_خفم کردی دختر!
بیشتر فشارش دادم!
_دختر مگه اونجا بهت غذا نمیدن؟!
همون طور که یه کتلت دیگه برمی داشتم گفتم
_نه بابا!صبح تا شب ازم کار می کشن،سرم داد می زنن،یه زن دایی دارم هنده جگر خوار!منو میبینه انگار قاتل باباشو دیده!خلاصه که دارم با بدبختی زندگیمو می گذرونم!
و لقمه رو چپوندم توی دهنم
_آره می دونم!یا همه رو دیوونه کردی یا داری همه رو دیوونه می کنی!
چنگالو تو سیب زمینیا فرو کردم _منو اینجوری شناختی خاتون؟!
_دختر سفره رو غارت کردی بزار یکم منور بخوره!
به منور که ساکت نشسته بود و به مانگاه می کرد،نگاه کردم.
_منور رژیمی؟ انگار از فکر اومد بیرون _نه خانوم...می خورم!
_تو فکری کلک!عاشق شدی؟!
باتعجب و شرم نگام کرد،خاتون با تشر گفت
_اینا چیه به هم می بافی!غذاتو بخور!
به منور نزدیک تر شدم.
_عاشق شدی بیابه خودم بگو!یخچالتم با خودم!
با خنده نگام کرد
_این چیزا از من گذشته خانوم!
شب شده بود که صدای نخراشیده ی زنگ خونه بلندشد،منور درو باز کرد.
_خانوم اومدن دنبالتون!
یادم رفته بودکه باید برگردم عمارت،زندگی من همون دوتا قالی قرمزو حیاط کوچیک خونه ی خاتون بود،به کاخ خاندان راد عادت نداشتم!
مانتومو سریع پوشیدم و شالمو انداختم روی سرم و کولمو برداشتم و ظرف کتلتی که خاتون برام گذاشته بود توی دستم گرفتم.
باخاتون و منور خداحافظی کردم و از خونه بیرون رفتم.
این بار جواد نیومده بود و باکمال تعجب سیاوش اومده بود دنبالم!
چیزی نپرسیدم مثلا برام مهم نیست
اونم نامردی نکردوچیزی نگفت،حتی جواب سلاممو به زور داد!
کل مسیرو بااخم رانندگی کرد سعی کردم بخوابم اما خوابم نبرد
کلافه چشم می گردونم که چشمم افتادبه یه گل سر
"اوه اوه!پسردایی جان گل سر یار!وای که اگه واسه سوگند نباشه!چقدر بخندیم!" خیلی آروم با دوتا انگشت اشاره و وسط برش داشتم و توی جیبم گذاشتم.
به عمارت که رسیدیم قبل از سیاوش پیاده شدم و یه پا دو پا خودمو به داخل رسوندم.
سیاوش بعد من وارد شد.
_اینارو نمی خوای؟
به کتلتام که توی دستش بود نگاه کردم
_هی نخورش!واسه منه!
درسته فرو کرد توی دهنش!
"ای کوفت بخوری!"
_جاگذاشتی توی ماشین.
یکی دیگه ام برداشت
_اینم به خاطر زحمتی که کشیدم و تا اینجا اوردمش!
سریع ظرفو ازش گرفتم و درشو بستم.
_اینا واسه منه!تو برو بگو زنت واست کتلت درست کنه!
ابروهاشو انداخت بالا
_کدوم زنم؟
ظرف کتلتو محکم بغل کردم
_سومی از چپ لبخندکجی زد!
"چشمای هنگامه کف پام!این لباش یکم رفت بالا!"
_خوشت اومد؟!
لبخندشو جمع کرد و اخمی تحویل داد و بعد از پله ها بالا رفت و از جلوی چشمام غیب شد
_خجالت کشید!
برگشتم برم آشپزخونه _خوش گذشت؟
فتانه بود که دست به سینه بهم نگاه می کرد.