_نه بابا!این خاتون این قدر ازم کار کشیده!انقدر بهم متلک انداخت!انقدر خارو خفیفم کرد!یدونه ام خوابوند زیر گوشم!

گونمو بردم جلوی صورتش

_ببین قرمز نشده؟!

_اونا چیه توی دستت؟

درحالی که محکم ظرف کتلتو بغل کرده بودم گفتم

_یکم کتلت درست کردم!از صبح که هیچی نخوردم!یه دوتا دونه از زیر دست خاتون و منور برداشتم به زور!

ابروهاشو انداخت بالا _خودت درست کردی؟!

"این قدر کدبانو بودم که تا الان رو زمین نمی موندم!"

_آره دیگه !دیگه وقتشه شوهرم بدی!

خندید

_الان داشتم باخاتون حرف میزدم!بیا برو کمتر بباف!

خندیدم

_چه خبرچین شده خاتون!

گل سرو از توی جیبم درآوردم و نگاهی بهش انداختم.

_عجب چیزیه!

یه گل سر سبز بود که یه قوی یشمی روش بود.

_فکر کن سیاوش بایه دختر بریزه روهم!یعنی چه جوری مخ دختررو میزنه؟!

صدامو کلفت کردم و اخمامو توی هم فرستادم

_قلم پاتو خورد میکنم اگه از خونه بری بیرون!هرچی من میگم!حرف نباشه!نفس نکش!بسه چقدر زر میزنی!

بعد یکی می خوابوند توی گوشش

_یه بار دیگه بدون اجازه ی من بهم نگاه کنی،یه کاری میکنم از زندگی سیر شی!

زدم زیر خنده

توی آینه به خودم نگاه کردم

سمت راست موهام بلندتر از سمت چپش بود.موهامو از صورتم کنار زدم.

خیلی وقت بود دقت نکرده بودم،چقدر بزرگ شدم!

"بزرگ شدن آرزویی بود که به امتحانش نمی ارزید!" بیست و سه سالم شده بودو هیچی از زندگیم نفهمیدم!

بدون خواست خودم به دنیا اومدم!بدون خواست خودم خاتون بزرگم کرد!

چندوقت پیش کجا بودم و حالا کجام!

از جاساز زیرتختم یه سیگار برداشتم ورفتم توی تراس.

ماه کامل شده بود و باغ توی سکوت شب فرورفته بود.به ماه خیره شدم و دود سیگارمو بیرون فرستادم.

_هی خدا!اون بالا به فرزانه بگو می خواستی چیو جبران کنی؟من هیچ وقت اهل این خونه نمی شم!

سیگارمو خاموش کردم

سیاوش داشت از پله ها پایین می رفت،پریدم روی نرده ها و تا پایین سر خوردم.

_یه کلاس طرز صحیح رفت و آمد در پله ها برات بزارم؟ برگشتم نگاش کردم.

_تو کلاس بزاری؟ با اخم گفت _تو نه شما!

_نه بابا،تویه اخم کنی خودم حساب کار دستم میاد،پله هارو بادقت و با نظم و آهسته میام،سعی می کنم آروم زمین بخورم،پام بشکنه،توام شیک بغلم کنی!

بااخم نگام کرد سریع گفتم

_شما!

بااخم بیشتری نگام کرد

سریع رفتم بالای پله هاوایسادم،همچنان بااخم نگاه می کرد

پشت چشمی نازک کردم و لباموجمع کردم،دست راستمو زدم به کمرم و با دست چپم دامن فرضیمو گرفتم و آروم و باپنجه پله ها رو اومدم پایین،رسیدم پایین یهو خودمو انداختم زمین

_آ آ آ آ آ ی پام!آی پام!

صدای گریه دراوردم

فتانه خودشو رسوند بالای سرم

_چی شده؟

بانگرانی بهم نگاه کرد

_خوبی؟

_نمی بینی؟خوردم زمین!

_صد دفه گفتم این پله ها رو عین آدم بیا پایین!

_عین سوگند اومدم دیگه!گفتم یه زمین ام بخورم یکم سواری بگیرم!

ابروهای فتانه پرید بالا،سیاوش سری تکون دادو رفت!

از جام پاشدم _خوب بود؟

فتانه یدونه آروم زد توی سرم و ازم دور شد.

دور میزصبحونه همه جمع بودن به جز سامان.

"خدا رو شکر سرش شلوغه و کمتر میاد خونه!"

هنگامه که اصلانگاهم نمی کرد،سوگند برام پشت چشم نازک می کرد،

"حالا یه دومتر گیس داره!بیا منو بخور!بااون نامزد و اون ننت!" یاد گل سر افتادم و سرمو تکون دادم و ناخودآگاه لبخندزدم.

روی نرده ها خم شدم تا سالن پایینو دید بزنم.کل عمارت توی سکوت فرو رفته بود!

سریع رفتم پایین و پریدم تو آشپزخونه

_شوکت؟!

داشت میوه هایی که ریخته بود توی سینک می شست

_بله خانوم؟

یه سیب از توی سینک برداشتم و گاز زدم

_فتانه کو؟

_دارن ساکاشونو می بندن فکر کنم صاف وایسادم

_ساک؟

_آره،دارن میرن شیراز!

سیب گاز زدمو همون جا گذاشتم و برگشتم طبقه ی بالا

_فتانه داری میری؟

فتانه برگشت و به من که توی چهارچوب در وایساده بودم نگاه می کرد

_سلام عزیزم

درحالی که لباساشو توی چمدون جا می داد گفت

_دارم میرم شیراز پیش مادر بزرگ بچه ها.یکم ناخوش احواله،بابچه ها بریم یه سری بهشون بزنیم.

ناخود آگاه باصدای بلند گفتم

_همتون دارید میرید؟ فتانه چشاشو روی هم گذاشت

_چرا داد میزنی؟!یه هفته ای برمی گردیم!

رفتم جلو تر و کنار چمدونش نشستم

_یعنی چی!من یه هفته باسیاوش و هنگامه تنها باشم؟!

یه نگاهی به چمدونش انداخت و بازم به سمت کمدش رفت

_تنها نیستی!مامان گیسوام هست!

من تااون روز به این فکرنکرده بودم که پدرسیمین و محمدجواد کجاست!

سیمینم مشغول جمع کردم لباساش بود.

_تو مگه استاد نیستی؟کار نداری؟!وظیفتو گذاشتی میری پی خوش گذرونی!

کنارم نشست _مرخصی گرفتم

_یه هفته همه عقب بیافتن که تورفتی مرخصی؟اصلا کی به تومرخصی داده؟ من غر می زدم و سیمین لباساشو جمع می کرد.

ساک لباساشو گذاشت دم در اتاق و کنار من نشست

_می گم سیمین

بالبخندهمیشگیش جوابمو داد

_جانم؟!

باحداقل صدای ممکن گفتم

_بابات...

لبخندش جمع شدو قبل از اینکه سوالمو کامل کنم جواب داد

_طلاق گرفتن!

ابروهام پرید بالا

"طلاق گرفتن پس شما کجا میرید!" بدون اینکه حرفی بزنم گفت

_ما کوچیک بودیم که بابا مارو با مامان گذاشت و رفت.غیابی طلاق گرفتن.رفت اون ور آب.هیچ وقت برنگشت!حتی به مادرشم سرنمیزنه!مامان بزرگ تنهاست ومامان هرچندوقت یه بار بهش سرمیزنه،مارم مجبور میکنه باهاش بریم.

"عجب خانواده ای!یا معتادن،یا طلاق گرفتن،یا به دیار باقی شتافتن!" دستمو گذاشتم روی شونش.

لبخند نصفه نیمه ای تحویلم داد.

جلوی در خونه کنار مش رحمان وایساده بودم.محمدجواد چمدونارو توی ماشینش جا می داد.فتانه ام نکات لازمو برای صدمین بار داشت واسم تکرار می کرد

_هانیه دیگه سفارش نکنما!

انگشت اشارمو واسه تاکید آوردم بالا و صدامو نازک کردم

_هانیه از پله ها عین آدم میای پایین!دهن به دهن هیچ کس نمیزاری،شیرتو میخوری!خودتم کثیف نمی کنی تا ننه فتانه برگرده!

خندید

_نیام ببینم دست و پات شکسته ها!

بالاخره رفتن

آه بلندبالایی کشیدم و به دورشدن ماشین جواد چشم دوختم

داشتم برمیگشتم داخل که چشمم افتاد روی هنگامه که داشت منونگاه می کرد،بلافاصله روشو برگردوند و رفت!

دایی علی گفت کار داره و سوار ماشینش شدو رفت.

سامان که چندروزی بود ندیده بودمش.

مامان گیسوام که کلا از اتاقش بیرون نمیومد!

من موندم و آقا غوله!

بازم آه کشیدم و به سیاوش نگاه کردم.

طبق معمول در حالی که دستش توی جیب شلوارش بود داشت با اخم به دور شدن ماشین دایی علی نگاه می کرد.

"توام برو دیگه!"

از نرده ها سر خوردم و اومدم پایین.فتانه نبود تا غر بزنه!

دوباره رفتم بالا و یه بار دیگه سر خوردم!

پریدم تو آشپزخونه

_شوکت....

چشمم افتاد بهش،سرشو بین دستاش گرفته بود و روی صندلی پشت میز نشسته بود

_خوبی شوکت؟

سرشو بلند کرد،رنگش به شدت پریده بود.

_آره خانوم رفتم روبروش _آره و زهر مار!

بعددستمو گذاشتم روی پیشونیش.دستم سوخت!

_چقدرم تب داری!پاشو برو استراحت کن!اصلاپاشو ببرمت دکتر!

سعی کرد از جاش پاشه

_نه باید شام درست کنم،الان آقا میاد بدون شام می مونه!

دستمو گذاشتم روی شونش و مجبورش کردم بشینه

_ای کارد بخوره به شکم آقا ! تو بااین وضع میتونی آشپزی کنی اخه؟!

بازم خواست از جاش بلندشه.

_نه آقا عصبانی میشه صدامو بردم بالا

_میگم بشین سر جات!

بعد ملایم تر گفتم

_الان می برمت دکتر بعد میایم،شام با من!

بعد سرمو کج کردم

_ها؟!نظرت؟ باترید قبول کرد.

به مش رحمان گفتم و باآژانس رفتیم دکتر.یه پلاستیک قرص و شربت داد،دوتا آمپولم تزریق کرد.

وقتی برگشتیم خونه به زور بردمش توی اتاقش تا بخوابه.

وسط آشپزخونه وایسادم،به ساعت مچیم نگاه کردم،شالمو از پشت گره زدم و سریع شروع کردم.

ماکارونی رو آبکش کردم و سسو باهاش قاطی کردم و گذاشتم دم.بازم به ساعتم نگاه کردم،همون موقع صدای در اومد،از آشپزخونه بیرون اومدم و بهش سلام دادم.

نگاهی به سرتاپام انداخت و با همون اخم پرسید

_جایی تشریف داشتید؟ منم به لباسام نگاه کردم

_یه تک پا رفتم تاسر کوچه ماست بگیرم و بیام!

بعد سریع پله ها رو دوتایکی بالا رفتم و خودم پرت کردم توی اتاقم،لباسامو عوض کردم و رفتم پایین.

در غذارو برداشتم،خدارو شکر نه شفته شده بود نه سوخته بود!داشتم میزو میچیدم که صداش اومد

_شوکت کو؟

برگشتم دقیقا پشت سرم وایساده بود با فاصله ی نیم قدم!

_چیکارش داری؟!

یه تای ابروش رفت بالا _تو داری چیکار میکنی؟ دستمو آوردم بالا

_چقدر سوال می کنی!بشین شامت بخور و برو دیگه!

دونفری سرمیز نشسته بودیم و مشغول بودیم که صدای هنگامه درحالی که سیاوش سیاوش میکرد،اومد.

_سیاوش جان؟!

بادیدن من که روبروی سیاوش نشستم یه لحظه ساکت شد.

_بله زن عمو؟

نگاه خشمگینش روی من بود _یه لحظه میای؟کارت دارم.

_شمابرید.بعداز شام میام.

تاآخرین لحظه بانفرت بهم نگاه می کرد.

باتعجب دور شدنشو تعقیب کردم.

_این مادر زنت بشه،صد در صد واست شرط میزاره منو پرت کنی بیرون!

_این جا کسی واسه ی من شرط نمیزاره!

وبشقاب خالیشو پر کرد.

"نشستیم اینجا عین دوتا کفتر عاشق شام دونفره می خوریم!هنگامه سوخت!" لبخند خبیسی زدم!

بعداز شام ظرفارو جمع کردم،همشو شستم!

در عجب این همه کدبانوگریم بودم!

وقتی رفتم اتاق شوکت،خواب بود،آروم در بستم،خواستم از اونجا دور شم که سیاوش سد راهم شد. _مریض شده؟

این بار اخم نداشت،ابروهام پرید بالا و باصدای پچ پچ مانندی گفتم

_اینجا چیکار میکنی؟!

_اینجا خونه ی خودمه!

اینو گفت و بدون حرف دیگه ای رفت!

سه روز از رفتن فتانه می گذشت،توی این مدت یا پیش مامان گیسو بودم یا توی اتاقم!هر شبم به یاد تنهایی هام یه نخ سیگار دود می کردم!

داشتم بافاطی چت می کردم که یهو در اتاقم بازشد.

بااخم وحشتناکش توی چهارچوب دروایساده بود،اومد تو و در محکم بست!

گوشیو انداختم کنار و از روی تخت پریدم پایین.

باترس و تعجب به کاراش نگاه می کردم،همه کشوهارو به هم ریخت،در مقابل چشمای بهت زده ی من سیگارامو از زیر تخت بیرون کشید.

من که ازترس یه گوشه وایساده بودم،توی خودم جمع شد،هرقدمی که جلو میومد من بیشتر مچاله می شدم!

سیگارارو جلوی صورتم گرفت و توی مشتش خورد کرد!

_یه بار بهت گفتم دست از این کارا بردار!

چسبیده بودم به دیوار و سیاوش درفاصله ای به اندازه ی دوتا بند انگشت روبروم وایساده بود،خواستم هلش بدم اما کامل بهم چسبید!

با صدای محکمش فریاد زد

_مگه با تو نیستم؟

سرمو بالا گرفتم و ترسو توی خودم خفه کردم

_چیکار کنم؟

بااخم توی چشام زل زد

_منو عصبانی نکن!

و ازم فاصله گرفت.

سیگارای له شدمو جلوی پام انداخت

_اینا چیه؟

_سیگار بود!الان آشغاله!

دوباره فریاد زد

_بسه!

_برو بابا!پسر دایی قلابی!من حتی نمی دونم عمت واسه ی چی ولم کرده!من هیچ کدومتونو از خودم نمی دونم!من بیست و سه سال بابدبختی زندگی کردم،از هفده سالگی سیگار گوشه ی لبم بوده!من سعی دارم دردامو دود کنم تا زنده بمونم،پاشو برو بیرون!اگه خوشت نمیاد منو از اینجا بنداز بیرون.

این دفه غرید

_کاری نکن یه کاری کنم تا آخر عمرت لال بمونی.

قبل از اینکه جوابشو بدم ادامه داد

_من حرفو یه بار می گم!دیگه سیگار به گوشه ی لبت نمی رسه،با دردات بمیر اما سیگارو بنداز دور!

دستمو گذاشتم روی سرم و نشستم روی زمین

_من میمیرم!

دستمو گرفت و از جام بلندم کرد این بار آروم بود

_هیچکس بدون این آشغالا نمرده،دیگه سراغش نرو و منو توی آشفتگی ول کرد و رفت

چشمم افتاد به قوی یشمی وسط اتاق

_اینو ندید

برش داشتم و نگاهی بهش انداختم،سالم بود!

اون شب تا صبح برف می بارید و من از پشت پنجره ی اتاقم شاهد سفید شدن باغ بودم.

برف پاییزی!

صبح دایی علی و سامان اومدن،سامان بادوتا جعبه ای که توی دستش بود به جای رفتن به عمارت پشتی اومد عمارت.

نزدیکای ظهر بود که برف قطع شد.

موهامو دادم عقب و کلاهمو گذاشتم سرم.هرکدوم از پوتینامو توی یه دستم گرفته بودم،توی سالن سرک کشیدم،سامان و سیاوش سرشون گرم پرونده هایی بود که روی میز ریخته بودن.

به سرعت سمت در دویدم و رفتم بیرون،پوتینامو جلوی در روی پله های سفید عمارت پوشیدم.

"من که می دونم تو آمار منو به سیاوش میدی!"

و گلوله ی برفیمو محکم به سمت مش رحمان،که داشت بادقت از توی برفا رد می شد پرت کردم و مستقیم خورد توی سرش!

_اینه!

با بهت بهم نگاه می کرد که یکی دیگه ام پرتاب کردم،خورد توی پیشونیش

_آخیش!

_پیرمرد بیچاره رو که کشتی دایی!

به سمت صدا برگشتم،دایی علی بود،برگشتن من هماناو خوردن گلوله توی صورتم همان!

صورتمو با آستین پالتوم پاک کردم.

_دااااایی!

کنارم وایسادو برفایی که توی دستش بود ریخت روی سرم

_جان دایی؟!

سروصدای منو دایی علی سامانو هم به باغ کشوند.زیر برفایی که میریختن روم داشتم له می شدم!

هرسه خسته ولرزون رفتیم داخل عمارت.

سیاوش روی مبل نشسته بود و داشت قهوه می خورد!

سه تایی درحالی که سرتاپا خیس بودیم روبروش نشستیم.باهمون اخم نگاهی به هر سمون انداخت.

_عمو شمام بچه شدید؟!

دایی دستی به موهای من که تازه از زیرکلاه درشون آورده بودم کشید

_وقتی دیدمش انگار فرزانه شونزده ساله داشت توی باغ بازی می کرد!

باچشمای غمگین به من چشم دوخت!

ابروهام پرید بالا!

_دایی من بیست و سه سالمه!

موهامو بهم ریخت و من سعی کردم آبروداری کنم و فریاد نزنم از این کار متنفرم!

_بااین موهاتو اون کلاه صورتی در حدشونزده ساله هام نیستی!

ومن بودم که به جای جواب عطسه ی بلند بالایی تحویل دادم!

یه دستمال دیگه از جعبه بیرون کشیدم فییییین!

جعبه ی دستمال کاغذی رو توی دستم گرفته بودم و همه جا با خودم می بردمش!

به پله هاکه رسیدم زیپ سیوشرتمو بالاکشیدم و جعبه رو انداختم توی سیوشرتم،پریدم روی نرده هاو تاپایین سرخوردم.

سیاوش بااخم روبروم وایساده بود

جعبه رو از توی سیوشرتم درآوردم و یه دستمال دیگه از توش کشیدم بیرون!

_فیییین!

-تومگه کار نداری؟بیست و چهارساعته خونه ای!

باهمون اخم جواب داد

_به تو باید گزارش کار بدم؟ بینی مو بالا کشیدم

_آره!خلاصه و مفید

_خلاصه و مفید میگم اگه از این پله هابیافتی یه تنبیه جدی واست در نظر می گیرم!

درحالی که به سمت آشپزخونه می رفتم گفتم

_ببخشید آق معلم!دیگه تکرار نمی شه

به لیوان شیری که شوکت جلو گذاشت خیره شدم _این چیه شوکت!یه چیز درست وحسابی بده بخورم.

شوکت که سرش گرم شستن ظرفا بود گفت

_آقا گفتن تا خوب شید فقط سوپ بخورید و شیرو میوه!

از جام پاشدم

_ای تو روح اون آقات!

و از آشپزخونه اومدم بیرون

کلاه سیوشرتمو روی سرم انداخته بودم و توی تراس اتاقم وایساده بودم و داشتم شیرمو مزه می کردم!بماند که از شدت گرسنگی تن به خوردن شیر دادم!

سوگند دست به عصا و بادقت روی برفا راه می رفت و مشغول حرف زدن باسیاوش بود،سیاوش بازوشو گرفته بودو کمکش می کرد.

بادقت براندازشون کردم.

خب نمی شداعتراف نکرد که سوگند دخترخوش قیافه ایه،پوست سفیدوموهای قهوه ای که بازم بافته شده بود. فرق عمده ی من و سوگند این بود که من آخرین باری که موهام بلند بود ده سالم بود که اونم تا سرشونه هام بود،یه روز خودم موهامو باقیچی زدم،از همون موقع همیشه موهام پسرونه بود.

یه روز جلوی مدرسه منتظراتوبوس بودم تا برم خونه،هنوز ابتدایی بودیم و بامقنعه مشکل داشتیم!خیلی از بچه هابه محض اینکه زنگ می خورد منقنعه رو درمی آوردن و می نداختن کنار!اون موقع بقل دستیم اسمش سوگل بود،موهاش بلند بود و می گفت که مادرش براش می بافه!

توی ایستگاه بودم که باپدرش از جلوم رد شد،نگاه من روی دست پدرش بود که موهاشو نوازش می کرد،اونجا برای اولین بار به این فکر کردم که تنهام!وقتی به خونه رسیدم دور از چشم خاتون قیچی انداختم و موهامو قیچی کردم!

یکم از شیر خوردم.

باسیاوش مشغول حرف زدن بودن.به سیاوش که بازوی سوگندو گرفته بود نگاه کردم،قد بلند بودو هیکل ورزیده ای داشت،سوگند هم قدمن بود اما از من پر تر بود!باوجود اختلاف قد اما به هم میومدن!

یه لحظه به اینکه به هم میان حسادت کردم!

سیاوش قدماشو با سوگند تنظیم کرده بود.

گاهی سکوت می کردن و گاهی سوگند سکوتو می شکست.

یاد خودم و شهاب افتادم!شهاب اولین تجربم بود!اصولا اهل اینجور رابطه ها نبودم،سراغ پسرا نمی رفتم،اما شهاب یهو اومد وسط زندگیم،هیچ وقت مثل سوگندو سیاوش آروم کنار هم قدم برنداشتیم.هر دو پرشرو شور بودیم و پر از خراب کاری!آهی کشیدم و به حماقتم لعنت فرستادم!

عطسم گرفت،از جعبه چند تا دستمال بیرون کشیدم.

این دفه دستام توی جیب سیوشرتم بود،آروم از پله هاپایین اومدم.درو باز کردم و رفتم توی باغ،سیاوش داشت به سوگند کمک می کرد تا بره عمارت پشتی و من بی هدف توی باغ برفارو باپا شوت می کردم!

به سمت درختای ته باغ رفتم.خیلی قدیمی به نظر می رسیدن.

روی تنه ی بعضی از درختا یادداشتای کوتاه حک شده بود.

برفارو کنار زدم و از بین سنگا یه سنگ لبه تیز پیدا کردم،روی تنه حک شده بود عزت الله خوان و مهوش بانو

لبخندی زدم،مثل اینکه جدوابادمونم این کاره بودن!

زیرش نوشتم هانیه تنهاست!

دستی روی نوشتم کشیدم و سنگو انداختم کنار.

دو،سه ساعت بی هدف توی باغ و بین برفا قدم زدم و شب باتب کشنده ای تو رخت خواب افتادم،درحدی وضعم وخیم بودکه نصف شب دکتر اوردن بالای سرم!

باتزریق آمپول و سرم و یه گونی قرص و شربت بهم گفت که باید استراحت کنم.صبح روز بعد توی تخت گذشت و بعد از ظهربا کرختی از جام بلندشدم.تب نداشتم اما همچنان آب ریزش بینی رو داشتم!

بالای پله ها سرم گیج رفت و به نرده ها چسبیدم.

_مگه تو نباید تو تختت باشی؟

به دستش که بازومو چسبیده بود نگاه کردم،بینیمو بالا کشیدم،با صدای گرفته گفتم

_سلام من خوبم توخوبی؟!خانوم بچه ها خوبن؟ اخماش مثل همیشه توهم بود

_چرا اومدی بیرون؟

باهمون صدای قشنگم جوابشو دادم

_گفتن دلت برام تنگ شده،گفتم بیشتر از این منتظرت نزارم،کارت به کوه و بیابون بکشه!

باحفظ اخمش سری به طرفین تکون دادو کمک کرد برم پایین

_شوکت؟!

شوکت هراسون از آشپزخونه اومد بیرون

_بله آقا

_یه سوپ بده این بخوره

شوکت چشمی گفت و برگشت آشپزخونه

_هردفه اینجوری صداش کنی سرسال نرسیده سکته میزنه!

صدامو کلفت کردم

_شوکت بدو آقا غوله اومد

بااخم بهم نگاه کرد.توی چشماش خیره بودم و باهم صدای کلفت گفتم

_بوی آدمیزاد میاد؟!

چشماش خندید اما لبش نه!

صبح که از خواب بیدار شدم،سروصداها باعث شد باهمون لباس خرسی که توی تنم بود،تا پایین بدوم.

پریدم توی بغل فتانه.

فتانه اول شروع کرد

_عزیزم دلم واست تنگ شده بود!

خواستم حرف بزنم که محمدجواد پرید وسط _اول دست و صورتتو می شستی حداقل!

پشت چشمی براش نازک کردم _گل شسته نشسته نداره که!

"چی ساختم!" خندید

سیمین آستین لباسمو کشیدو منو از فتانه جدا کرد

_اینورو دریاب خانوم!

_عه سیمین!چقدر بزرگ شدی!

بغلش کردم.خانواده ی فتانه تنهایی منو توی عمارت کم رنگ کرده بودن،هرچند هنوز هیچکسو توی عمارت به عنوان فامیل قبول نکرده بودم.

هنوز دلیل کار فرزانه معلوم نشده بود،هرچند من معتقد بودم سنگم از آسمون می بارید حق نداشت منو ول کنه.

از فرت بیکاری پیشنهاد سیمینو قبول کردم و دوباره نقاشی رو شروع کردم،هر هفته دو جلسه می رفتم آموزشگاه،چون رشتم توی دانشگاه همین بود خیلی سریع رنگ روغن و تابلورو شروع کردم.

از تاکسی پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم.

_سلام مش رحمان!

پشت در خوابش برده بود.از پشت در ،از بین میله ها،دست انداختم و کلاهشو برداشتم،از خواب پرید،کلاهشو گذاشتم رو سرخودم.

_اینجوری مواظبی دزد نزنه به خونه مش رحمان؟!یا فقط حواست به اینه که من بدون اجازه نرم نیام!

سریع از جاش پاشد.

_نه خانوم!یه لحظه پلکام رفت رو هم!

درو باز کرد،از کنارش رد شدم

_توی این سرما اینجا نخواب گور بابای عمارت!برو تو راحت بگیر بخواب!

_فتانه کجایی!؟

به میوه هاو آجیلای روی میز چشم دوختم

_چه خبره؟مهمون داری؟ فتانه از آشپزخونه گفت

_بیا اینجا هانیه!

تخته شاسی و طرحامو روی میزگذاشتم و رفتم سمت آشپزخونه.

_امشب،یلداس!پاییز تموم شد.

وتازه سرشو بلند کردو به من نگاه کرد

_اون چیه روی سرت؟!

نفس گرفتم و یه نفس گفتم

_فتانه هیچ کمکی از دست من برنمیاد!کمک خواستی سوگندوصدا کن!

از آشپزخونه پریدم بیرون.

رفتم وسایلمو از روی میز بردارم،سیاوش و جواد کنار میز وایساده بودن و داشتن حرف میزدن.

کیفمو برداشتم و تخته شاسیمو از دست جواد کشیدم،تازه منو دیدن!

_اون کلاه مش رحمان نیست روی سرت؟!تو به مش رحمانم رحم نمی کنی؟ تختمو از دستش گرفتم

_نه!بالاخره منم باید به فکر آیندم باشم دیگه!کی بهتر از مش رحمان!

کلاهو از سرم برداشتم و گذاشتم روی میز و برگشتم برم که صدای جواد مجبورم کرد بهش نگاه کنم

_نمیای؟!

یه تای ابرومو انداختم بالا

_کجا؟!

سوئیچو توی دستش چرخوند

_دنبال خاتون!مامان گفت برم دنبالش امشبو بیاد اینجا!

_دو دیقه دیگه میام!

سریع از پله هارفتم بالاو وسایلمو گذاشتم و بدون عوض کردن لباسام برگشتم پایین

همه توی سالن جمع بودن.مامان گیسو روی مبل سه نفره ی همیشگیش نشسته بود و سیاوش سمت راستش بود و این دفه سوگند سمت چپش نشسته بود.

هنگامه و دایی علی پیش هم روی مبل دونفره نشسته بودن و روبروشون من و خاتون نشسته بودیم،از بغلش تکون نمی خوردم!بقیه ام روی مبلای تک نفره نشسته بودن.همه مشغول پچ پچ و خوردن خوراکیا بودن که صدای فتانه همه رو متوجه خودش کرد.

_مامان گیسو نمی خوای یه خاطره ای،داستانی چیزی بگی؟

بالبخند به من نگاه کرد

_امسال یه عضوجدید بهمون اضافه شده مامان گیسو ام بهم لبخند زد.

_اون سالایی که تازه اومده بودم عمارت برعکس هانیه به جای آویزون شدن از درو دیوار از سایه ی خودمم فراری بودم!

همه خندیدن!

خاتون سرمو نوازش کردو من در همون حال گفتم

_ننه گیسو مثال بهتری نبود خودتو باهاش مقایسه کنی؟!

مامان گیسو خندید _نه!ما توی کل خاندانمون هیچ کسو نداشتیم از همون نگاه اول آتیش بسوزونه!

و بعد بیشتر خندید

_پدر بزرگتون،یه برادر کوچیک تر از خودش داره،اون زمان عروسو مادر واسه پسرش انتخاب می کرد،منو مادر پدربزرگتون انتخاب کرد،اما عزت الله،همون برادر کوچیک تر پدر بزرگتون،جلوی همه وایساده بود به خاطر مهوش.

مهوش دختر عموش بود.همه می دونستن اینا از بچگی به هم دل بستن.اما پدر مهوش که عموی عزت الله بود از خانواده طرد شده بود،کسی که خانواده طردش کنه باید بره و پشت سرشم نگاه نکنه!پدر عزت الله گفت اگه بره سراغ مهوش باید بره و پشت سرشم نگاه نکنه!پدر پدربزرگتون حتی از سیاوشم جدی ترو اخموتر بود!

همه خندیدن و سیاوش باابروهای بالارفته مامان گیسو رو نگاه می کرد این دفه گفتم

_مثال نقض و جامه ای بود!

مامان گیسو دست سیاوشو گرفت و نوازش کردو ادامه داد

_عزت الله گفت هرجور شده می خوامش!توی عمارت آتیشی را افتاد که نگو!عزت الله رو انداختن توی

زیرزمین،وضع بدو بدتر میشد،عزت الله غذا نمی خورد،یه هفته بعد از زیرزمین در آوردنش،جون نداشت پلکاشو باز نگه داره،اما بازم به هیچی لب نمیزد،مادر عزت الله انقدر گریه کردو زار زد و شیون سر داد که از هوش رفت،تا بالاخره پدر عزت الله کوتاه اومد و مهوشو اوردن و عزت الله از دست مهوش غذا خورد!

آجیلم تموم شده بود و به تخمه ژاپنی رسیده بود!

_اما پدرش از خرشیطون پایین نیومدو عزت الله و مهوش از اینجا رفتن.

_حالا باز صد رحمت به اون!سیاوش خودمون بود قلم پاشونو خورد می کرد همین جوری قبل عقد باهم طرد شدن!

مامان گیسو خندید

_نه همینجا عقدشون کردو گفت دیگه فکر کنید این خونه خراب شده و من مردم!

_پس منکراتی ام نبودن بدبختا!

سیاوش از جاش بلند شد که سریع خودمو توی میل جمع کردم و گفتم

_غلط کردم!

همه خندیدن و سیاوش بالبخند کجش از کنارم رد شدو رفت سمت سامان!منم جاشو پر کردم و کنار مامان گیسو نشستم،از توی بشقابش یه سیب که قاچ کرده بود برداشتم.

_میگما کلک رسیدی به مادر شوهرت قیافتو کج و کوله کردی!حواسم بودا!

خندید

_نه بنده ی خدا آدم خوبی بود!

سیاوش که برگشت سرجاش بشینه ابروهامو انداختم بالا و سیبمو گاز زدم،اونم برای اولین بار کوتاه اومد و جای من کنار خاتون نشست!

نصف شب بود که جواد و سامان موزیکو راه انداختن.

_هانیه پاشو یه قری بده اونایی که خوردی بره پایین!

جواب جوادو که دست به کمر نگام می کرد،دادم.

_برو به سیمین بگو!من هنوز انار نخوردم!

به سامان و جوادومسخره بازیاشون نگاه می کردیم،انارم که تموم شد کاسه رو روی میز گذاشتم.

_بشینید بابا!خاتون آذری می رقصه باقلوا!

و خاتونو که باچشماش تهدیدم می کرد فرستادم وسط،به جواد گفتم یه آهنگ آذری بزاره.

_میگم واسش ضرر نداره؟تازه قلبشو عمل کرده!

به سیمین نگاه کردم

_نه بابا!خاتونه ها!با همون قلب درپیت قبلیش لزگی می رقصید این که الان یه نوشو انداختیم واسش،عین ساعت کار می کنه!

سیمین سری تکون داد و خندید

خاتون آروم شروع کرد اما وسطاش رقص پاش همرو سرحال آورده بود،همه براش دست میزدن.

آهنگ که تموم شد رفتم و خاتونو گرفتم!

_بسه خاتون!حضار محترم هر رقص پا ده تومن!دیگه مفتی برنامه اجرا نمی کنیم!

سامان باز زبون باز کرد

_اونکه هنر خاتون بود،از خودت مایع بزار!

پشت چشمی نازک کردم

_خاتون دست پروده ی خودمه!

خاتون آروم زد توی سرم و من محکم بوسیدمش!

نزدیکای صبح بود،هرچی به خاتون گفتم جون ننت یه امشبو اینجا بمون پاشو کرد تو یه کفش و دست "منور"و گرفت و رفت بیرون!

من و جواد رسوندیمش خونش!

از آموزشگاه اومدم بیرون.

هوا بعد چند روز که سرد بود تازه یکم بهتر شده بود،هر دو بند کولمو انداختم روی دوشم و تخته شاسیمو بغل گرفتم.هر از چند گاهی صدای بوق ماشینا شنیده می شد.

توی حال خودم بودم که

_پیس پیس!

ابروهام پرید بالا

_هی خوشگله یه دیقه وایسا!

و خودشو رسوند کنارم،کنارم قدم برمی داشت

_یه دیقه وایسا!

پیشونیمو خاروندم _برو رد کارت!

_خشنتم دوست دارم!

سرجام وایسادم و به سرتاپاش نگاهی انداختم

_می خوای بامن باشی؟ با تعجب سرتکون داد انگشت اشارمو آوردم بالا _باهمه ی مشکلاتم کنار میای؟ با تعجب بیشتری سر تکون داد رفتم جلو،یه قدم رفت عقب _تا آخر عمرت باید باهام بمونی!

یه قدم دیگه رفت عقب _لال شدی حرف بزن دیگه!

_من غلط کردم!

وشروع کرد به دویدن.

بلند داد زدم

_وایسا!....وایسا!. جواب قلب زخمی منو کی میده؟! بدون توجه به راهش ادامه داد

"بقیه مزاحم دارن،مام مزاحم داریم!"

برگشتم و به راهم ادامه دادم.فکرم همه جا پرواز می کرد و وقتی رسیدم دم عمارت تازه فهمیدم بیشتر از دوساعت پیاده روی کردم!

هنوز دستم به دستگیره ی اتاقم نرسیدم بود که صداش اومد

_کجا بودی؟!

مثل همیشه اخمو و طلبکار وایساده بودو داشت بازخواست می کرد!

به ساعت مچیش نگاه کرد

_دوساعت پیش باید خونه می بودی!چرا دیر کردی؟ دستمو گرفتم روی چشام و صدای گریه دراوردم

_ببخشید آقاجون!همش تقصیر رضاس باهمون حالت قبلی اما صدای خشن تر گفت

_رضا کیه؟!

دستمو انداختم پایین و اروم زدم تو صورتم

_عوا!آقا جون!یادتون رفت؟همون خاستگارم که کچل بود پاشنه در خونه رو کند،بعد که به تو رسید،اخمتو دید از پنجره خودشو پرت کرد پایین،مرد!من تا الان بی شوهر موندم!

این دفه آروم تر گفت،علاوه براینکه یکم خنده توی صداش معلوم بود

_بسه!درست میگی تا الان کجا بودی یا یجور دیگه بهت بگم!

ابروهامو انداختم بالا

_شما که هر جور دوست داری بگو

همین جوری که داشتم حرف میزدم بهم نزدیک شد

_ولی این روح رضا ولم نمی کنه،گفت بیا بریم قدم بزنیم منم گفتم قلب خاستگار خدابیامرزمو نشکنم!

با سرانگشتش شالمو فرستاد پشت گوشم و سرشو آورد کنار گوشم،با صدای ملایمی توی گوشم گفت

_چرا دیر کردی؟

نفسم حبس شد،قلبم توی جاش می کوبید و این دفه بدون حرف اضافی گفتم

_تا خونه پیاده اومدم

اینو که شنید به گفتن دیگه تکرار نشه قناعت کرد و ازم دور شد.به جای خالیش خیره موندم.

به سیمین نگاه کردم

_کجاهایی هانی؟چند بار صدات کردم یه بار دیگه به مسیر رفتنش نگاه کردم

_ها؟!

یه بشکن جلوی چشمم زد

_حالت خوب نیستا!

لبخند مصنوعی تحویلش دادم.

_چرا خوبم!چی می خواستی بگی؟

_همه پایین جمن!اومدم صدات کنم بریم واسه شام!

نگاهی به لباسام انداختم _باشه لباسمو عوض کنم میام.

سیمین سری تکون داد _باشه!من برم به سیاوشم بگم!

به سیمین خیره شدم

_چیه؟!

پلکی زدم _هیچی!برو!

لباسمو عوض کردم و آروم از پله ها رفتم پایین

_هروقت از پله ها آروم میای پایین فکر می کنم مریض شدی!

به فتانه که دیس برنج توی دستش بود نگاه کردم _می خوای کمکت کنم؟چیزی مونده بیارم!

ابروهاش پرید بالا _هانیه چیزی شده؟!

باتعجب نگاش کردم

_مثلا چی؟!

با شک سرشو تکون داد

_هیچی!می خوای کمک کنی!کاری نمونده بریم سرمیز!

این دفه سیمین کنارم بود و محمد جواد روبروم نشسته بود.توی سکوت شاممو خوردم،خیلی سریع از سرمیز بلند شدم و خستگی رو بهونه کردم و توی شب نشینی خانوادگی شون شرکت نکردم!

باعجله داشتم از خونه می رفتم بیرون که صدای فتانه متوقفم کرد.

_هانیه؟!

سرجام وایسادم،از سالن سرک کشید.

_اون فیشای آموزشگارم ببر پرداخت کن!من وقت نمی کنم برم!

کولمو روی دوشم انداختم

_بابا فتانه دیرمه!

باصدای بلند گفت

_روی میز آشپزخونس،بعد آموزشگاه ببرپرداخت کن!

سریع رفتم توی آشپزخونه و فیشارو برداشتم و به شوکت بلافاصله بعد سلام،خداحافظ گفتم!

بعد آموزشگاه رفتم بانک و فیشارو به حساب ریختم،داشتم از پله های جلوی بانک پایین میومدم که چشمم روی چیزی که جلوی روم می دیدم خشک شد،چشمامو ریزتر کردم و بادقت بیشتری نگاه کردم.

محمدجواد برای یه دختر در ماشینو باز کرد و بعد خودش دور زد و پشت فرمون نشست.

گوشیمو دراوردم و شمارشو گرفتم

_الو.هانی؟!

_هانی و زهرمار!زود دور بزن بیا اینور منو سوار کن!

سرشو چرخوند و منو دید،هل شدنشو حس کردم،دور زد و جلوی پام وایساد،در عقبو باز کردم و خودمو پرت کردم روی صندلی،هر دوشون برگشتن سمت من،دختره سلام کرد،اخم کردم و دستمو گذاشتم روی صورتم و الکی شروع کردم به گریه کردن

_پس به خاطر این من و اون شیش تا بچه رو ول کردی؟!چند هفته رفتی و با هوو برگشتی؟!

بعد دماغمو بالا کشیدم و دستمو از جلوی صورتم برداشتم دختره گنگ نگام می کرد اما جواد ریلکس بود به دختره که بهم خیره شده بود گفتم

_چیه خوشگل ندیدی یا چی؟!

بعد دستمو آوردم بالا و انگشت اشارمو تهدیدوار تکون دادم

_ببین من زن اولشم پس باید بهم احترام بزاری!اونجوری نگام نکن چشاتو درمیارما!

دختره چندبار پلک زد و بعد به جواد گفت

_تو زن داشتی جواد؟

و باسوال بعدیش از خدا تشکر کردم که اینو آفریده!

_تو شیش تا بچه داری؟!

به جای جواد من جواب دادم

_بگو آقا جواد!

پشت چشم نازک کردم جواد زد زیر خنده

_اینجوری میگی من خودم باورم شد دیگه عسل که جای خود داره!

_اسمش عسله؟!ایکبیری!

جواد بلند خندید و عسل مات و مبهوت نگاهش بین من و جواد دور میزد

_بسه هانیه!

_اهان چیه؟!!اونو عسل صدا می کنی به من نمی گی هانی؟!بزار بفهمه من از اون عسل خارجی لاکچری اصلام!

وسط خندش گفت

_عسل همکارمه،اومده بودیم اینجا دنبال مترجم!

به عسل نگاه کرد و به من اشاره کرد

_اینم دختر خالمه!هانی!

لبخند زدم

_عیب نداره همه اولش همکار بودن!

عسل که تازه فهمیده بود چه خبره داشت می خندید

_بسه چقدر می خندید!منو برسونید خونه بعد خودتون برید پی همکاریتون!

جواد منو تا دم عمارت رسوند،باجواد و عسل خداحافظی کردم و رفتم داخل.

جلوی میزش وایساده بودم و منتظر اجازش برای رفتن به خونه ی خاتون بودم.

"چی بودم،چی شدم!"

_برو ولی شب نمی شه بمونی!جواد میاد دنبالت!

نفسمو بیرون فرستادم

_ولم کن بابا!اون مش رحمانو گذاشتی دم در فقط حواسش به منه!مگه من بچه ام که.....

پرید وسط حرفم

_نیستی؟

اخمامو توی هم فرستادم

_برو بابا ننه بابای خودم ولم کردن،حالا تو بعد بیست و سه سال اومدی هم ننه شدی هم بابا!

_خودت می دونی که حرفم دو تا نمی شه!

زیر لب گفتم _می دونم!

دم در خونه پیاده شدم.

_جواد برو دیگه!

_باشه شب میام دنبالت شیشه رو داد بالا و راه افتاد

درو بالگد باز کردم و بدو بدو پله ها رو رفتم بالا خاتون حسابی با منور اخت شده بود.

آب گوشتی که خاتون بارگذاشته بودو با ولع می خوردم و خاتون از ترشی ای که منور گذاشته بود تعریف می کرد.

_بسه خاتون!این منور چه فایده ای داره؟تا حالا حرصت داده یه دمپایی پرت کنی طرفش؟ منور خندید و خاتون جواب داد _نه!تازه دارم نفس راحت می کشم!

یه تای ابرومو انداختم بالا

_نخند منور که موهاتو با دندون می کنما!می خوای دیگه نیام اینورا خاتون؟ببینیم کی بیشتر دلش تنگ میشه!

خاتون اخم شیرینی تحویلم داد _غلط کردی!باید بیشتر بیای!

واسه منور ابرو بالا انداختم

_دیدی؟من واسه خودشیرینی ترشی نمیزارم!

منور خندید و خاتون بهم تشر زد که وسط غذا اینقدر حرف نزنم!

جواد سر ساعت دم در بود!خاتون سرمو بوسید و باهام خداحافظی کرد،با منور دست دادم و گفتم مواظب همدیگه باشن.

سوگند گچ پاشو باز کرده بود اما هنوز دست به عصا بود!موهاشو این دفه بالای سرش بسته بود،سیمین و فتانه بهش کمک می کردن یکم قدم بزنه.

از نرده ها سر خوردم

_نصفه شبی تمرین پیاده رویتون گرفته؟ فتانه در حالی که دست سوگندو گرفته بود گفت

_تو ببین عبرت بگیر!تا کی می خوای آویزون پله ها بشی؟

روی مبل نشستم و به کاراشون نگاه کردم،فکرم روی این متمرکز بود که چه جوری به موهاش میرسه!

دستی به موهام کشیدم،یکم بلند شده بود!یه نگاه به سوگند انداختم

"همین فردا میرم کوتاهش می کنم!"

_اونجا نشستی به چی فکر می کنی؟بیا یکم کمک کن!

از جام پاشدم

_کار خودته سیمین!

بعد روبه فتانه گفتم

_سیاوش خونست؟

سری به معنای آره تکون داد،سوگند نگاه بدی بهم کرد اما من بی خیال از پله ها بالا رفتم.

پشت در اتاق کارش وایسادم،یکم ذهنمو مرتب کردم و آب دهنمو قورت دادم.در زدم جواب نداد

خواستم درو باز کنم،اما قفل بود!

موهامو کنار زدم و رفتم سمت اتاق خوابش،در زدم،صدای محکمش به گوش رسید

_بله؟!

درو باز کردم،پشت پنجره وایساده بود،با باز شدن در برگشت سمت من،دکمه های پیراهنش باز و عضلاتش کاملا مشخص بود!

"چه بی حیاس!" آب دهنمو قورت دادم

_فردا بعد از ظهر می خوام برم بیرون!

آروم و بدون اخم پرسید

_کجا؟!

_آرایشگاه

یه تای ابروشو انداخت بالا _واسه ی چه کاری؟ پوفی کشیدم

_می خوام موهامو کوتاه کنم!

جفت ابروهاش پرید بالا _دیگه کوتاه تر از این؟ دستی به موهام کشیدم

_بلند شده مدلش خوب معلوم نیست!

_لازم نکرده!

سرمو عصبی خاروندم

_یعنی من حتی واسه ی مدل مو باید اجازه بگیرم؟ سرشو تکون داد صدام رفت بالا

_ولم کن بابا!اصلا منو بنداز زندان!من نمی تونم به هر سازی که میزنی برقصم!

بهم نزدیک شده بود

_من نمی تونم بدون اجازه تا سر کوچه برم!مگه عصر تیرکمون شاهه؟!

وچشمم روی سینه ی لختش قفل شد

_همونجوری که من میگم میری و میای!موهاتم میزاری بلند شه!

سرمو بالا گرفتم و به چشماش خیره شدم

_سوگند جای تموم اهالی خونه مو داره!برو واسه اون شاخ و شونه بکش!دست از سر کچل من بردار!

دست از سرمن بردارو بلندتر و عصبی تر گفتم،توی چشمام خیره شد

_اون نرماله!

دود از کلم بلند شد _من آن نرمالم؟!

یه تای ابروشو بالا انداخت

_دقیقا!

فاصلمون کمتر از نیم قدم بود،پای راستمو زدم به ساق پاش،آخ نگفت!با لبخند کجش بهم خیره موند،عصبی تر شدم یقشو گرفتم و همونجور که باصدای بلند تهدید می کردم اون عقب عقب میرفت و منم باهاش عقب میرفتم

_واسه ی من آقا بزرگ بازی در نیار!من از هیچی نمی ترسم!

همون طور که یقش بین مشتم بود چرخید و جامون عوض شد،حالا اون جلو میومد و من عقب میرفتم

_من از تو نمی ترسم،فکر کردی فک و فامیلات ازت میترسن خبریه؟!

به تخت رسیدیم!

حالا من وایساده بودم و اون همچنان جلو میومد،آب دهنمو قورت دادم و به تخت نگاه کردم ولی همچنان یقش توی مشتم بود،بهم چسبید و بی تفاوت بهم نگاه می کرد ولی همچنان جلو میومد.

بانفس نفس و همچنین با ترس بهش زل زدم.با قیافه ی آرومش و صدای آروم ترش گفت

_از من نمی ترسی؟

آب دهنمو تند تند قورت می دادم

_برو اون ور تا جیغ نزدم!

چهرش یه ذره ام تغییر نکرد.

_از من نمی ترسی؟ چشمامو محکم بستم

_نه!

موهامو کنار زد.صورتشو جلوتر آورد،اینو از نفساش که نزدیک تر می شد فهمیدم

_ازم نمی ترسی؟

محکم تر چشمامو روی هم فشار دادم

_بر اونور!جیغ میزنم!

_گفتی نمی ترسی!

باهر دو دستم به قفسه ی سینش فشار آوردم

_برو عقب!با این چیزا خلع سلاح نمی شم!این کلکا رو ببر واسه سوگند!من نه از تو نه از هیچکس نمی....

لبم قفل شد!

چشامو یهو تا آخرین حد باز کردم،صورتشو برد عقب و من قفل کرده بودم!از روم بلند شد و من هنوز قفل بودم.

_حق نداری بری آرایشگاه.پاشو برو بیرون!

از جام پاشدم و بدون حرف از اتاقش بیرون اومدم،درو بستم و مات و مبهوت به در بسته زل زدم،با قدمای آروم خودمو به در اتاق رسوندم.افتادم روی تختم و بدون پلک زدن به سقف خیر موندم.

"یعنی برای زهر چشم گرفتن باید این کارو می کرد؟!می خواست ثابت کنه چقدر ضعیفم!"

یه هفته ای بود عین موش دنبال سوراخ می گشتم،فقط میرفتم آموزشگاه و برمی گشتم خونه!توی اتاقم وقت می گذروندم و قد دو ماه طرح زدم!

حتی شاممو در عرض پنج دقیقه و زودتر از همه و قبل از اومدن سیاوش می بلعیدم!

خیلی خوب ازم زهرچشم گرفت و منو به معنای واقعی سرجام نشوند!

توی تراس وایساده بودم و به هلال ماه نگاه می کردم،کلاه سیوشرتمو روی سرم انداخته بودم و بندشو محکم زیر چونم گره زده بودم جوری که کل پیشونی و بخشی از چونم پوشیده شده بوده.

دست به قلم شده بودم و درختای باغو با هلال ماه سیاه قلم میزدم،مشغول بودم که ماشین سیاوش وارد باغ شد،میون تاریکی چراغاش قابل تشخیص بود،ماشینشو دورتر از باقی ماشینا و دقیقا روبروی تراس اتاق من پارک کرد!

از ماشینش پیاده شد و پالتوشو روی دستش انداخت،به خیال اینکه بالارو نگاه نمی کنه سرجام وایسادم ولی اولین کاری که کرد نگاه کردن به تراس بود!

بازم تنها کاری که کردم این بود که بهش خیره شدم و آب دهنمو قورت دادم!

_یه هفتس پیدات نیست کچل شجاع!

ابروهام پرید بالا!بازم آب دهنمو قورت دادم _فشار زندگی و زن و بچه نمیزاره پیدام شه!

لبخندزد و رفت سمت پله ها

_فرزانه اگه بلایی سرم بیاد تقصیر توعه ها!نگاهمو از آسمون گرفتم و برگشتم توی اتاقم.

هدفون سیمینو کش رفته بودم و توی حال و هوای خودم بودم،توی خونه راه میرفتم و آهنگ گوش می کردم.

"بگو دوسم داری توام بزار که من باور کنم"

داشتم پله هارو دوتا یکی بالا می رفتم.

در اتاق سیاوش باز شد!

"می خوام عادت کنم بهت می خوام قلبم پیشت باشه!" "آبجی داری اشتباه می زنی!"

هدفنو از گوشم دور کردم و انداختم دور گردنم.سیاوش باژشت خاص خودش توی چهارچوب در اتاقش وایساده بود.

بی هدف گردنمو خاروندم و سریع دور زدم و برگشتم سمت پله ها و به سرعت ازش پایین رفتم و به آشپزخونه پناه بردم!

_فتانه سیاوش خونست!

داشت مزه ی غذا رو چک می کرد

_آره پرونده ها رو آورده خونه!علی و سامان که شرکتن.پرونده هارو توی خونه راحت تر سروسامون میده!

_یعنی چی!!!!

باتعجب نگام کرد،سرمو خاروندم

_میگم که....

به فتانه نگاه کردم

_خب بالاخره رئیسه باید بالا سرشون باشه!

فتانه در قابلمرو گذاشت

_سیاوش خودش میدونه چی کار کنه!

و برنامه جدیدی که ریختم،کل روزو بچپم توی اتاقم!

ناهارو نتونستم کاری کنم و فتانه منو به زور سرمیز نشوند.

معمولا موقع ناهار جمع زنونه بود و جماعت عمارت پشتی ام نبودن،اما سوگند این بار برای ناهار اومده بود عمارت و بازم از شانس قشنگ من بود که سوگند به جای اینکه روبروی سیاوش بشینه کنارش نشست،ازبین دوتا صندلی باقی مونده یکیشو مامان گیسو اشغال کردو صندلی روبروی سیاوش رسید به من!

"من همونم که وقتی میرم لب دریا،باید یادآوری کنید آفتابت یادت نره!" تا آخرش سیاوش بهم اتفاقی ام نگاه نکرد!

قاشق آخر غذامم چپوندم توی دهنم

_خفه نشی دختر!

این حرف فتانه نگاه هارو سمت من چرخوند

"به تو چه!" به زور غذامو قورت دادم و یه لیوان آب سرکشیدم

_نه!مرسی!خیلی خوب بود

از جام پاشدم و هول هولکی صندلی رو سرجاش مرتب کردم

_خوبی هانیه؟!

به سیمین نگاه کردم

_ببخشید خانوم دکتر!من خوبم شما خوبی؟آقاتون خوبه؟ تا اومد حرفی بزنه ادامه دادم _مام خوبیم،همه چی رواله!

بالاخره صندلی رو مرتب کردم

_مارفتیم!

و قبل از اینکه کس دیگه ای چیزی بپرونه ازشون دور شدم

زمستون به سرعت پیش می رفت ، هوا حسابی سرد شده بودو من بیشتر وقتمو توی خونه می گذروندم.

از سربیکاری مشغول زیرو رو کردن وسایل قدیمی مامان گیسو بودم،نصف شب بود که مامان گیسو یه صندوقچه بهم داد و با تمام قوا سعی کرد از اتاقش بیرونم کنه!

_هانیه جان برو تو اتاقت این وسایلو ببین،هرکدومو خواستی بردار بقیشو بیار بده.

_مامان گیسو...

روی تختش دراز کشید

_برو دختر تا این موقع منو بیدار نگه داشتی،همه خوابیدن!برو!

صندوقچه رو زدم زیر بغلم

_تازه سرشبه!

به ساعت نگاه کردم،نزدیکای دو بود!

از جام پاشدم و شب بخیر گفتم!

از اتاق که اومدم بیرون یه نفربه سرعت سمت پله ها دوید،سوگند بود؟!

از طرف اتاق سیاوش میومد پورخند زدم "قبل عقد؟!"

از بالا روی نرده ها آویزون شدم و پایینو نگاه کردم،درو بست و رفت!برگشتم برم سمت اتاقم اما بی اختیار چرخیدم سمت اتاق سیاوش،پشت در اتاقش وایسادم.

نگاهم روی جعبه ای که پشت در بود قفل شد و در اتاق باز شد.

حالا نگاه من روی سیاوش و نگاه سیاوش روی جعبه بود.

_این چیه؟

دوباره به جعبه نگاه کردم،با کاغذ کادویی که روش پراز قلب بود و رز قرمزی که روش بود تیر خلاصو زده بود!

_نمی دونم!

خم شد و جعبه رو توی دستش گرفت.

_نمی دونی؟

و بعد به سرعت کاغذشو باز کرد و در جعبه رو برداشت و به طرفم گرفت،یه ست چرم و عطر بود!

ابروهام پرید بالا _کار من نبود! گردنمو خاروندم

_من این قدر پول توی بساطم نیست،اگرم بود چرا باید واسه ی تو کادو بخرم؟!

صندوقچه ی مامان گیسو رو محکم تر گرفتم و به سمت اتاقم راه افتادم.

_ولی سوگند همین چند دقیقه ی پیش عین دزدا داشت از اینجا می رفت!

صبح تازه فهمیدم که تولد سیاوشه!

جشن مفصل در کار نبود،فقط همه دور هم جمع شده بودن و کیک و چای می خوردن و گپ میزدن.

سیاوش سی و چهار ساله شد!

بیخود این قدر سردو خشک نبود،مردی که درست وسط زمستون به دنیا اومده،مرد زمستونی!

کنار میز جواد وایساده بودم،پوزخند زدم

_این چیه مثلا؟ طرحشو از دستم کشید

_بدش به من!

و کنار گذاشتش

_این اصلا به من مربوط نمیشه!طراحمون رفته اتریش،اینا یهو اومدن گفتن طرح اولیه ارائه بدین!

دست به سینه به میز تکیه دادم

_بهتر از تونبود طرح بزنه؟ بهم خیره شد

_آخه طرح تبریک مناسبتی رو،روی بز پیاده کردی!

عصبی گفت _اون بز نیست!

دوباره برگه رو از روی میز برداشتم

_بزغالس دیگه!پس چیه؟!

دوباره از دستم گرفتش

_اصلا بدش به من!منو باش از کی کمک خواستم!

شونه ای بالا انداختم _چی به من میرسه؟!

خنثی نگام کرد،ابروهامو بالا انداختم

_چیه؟نکنه فکر کردی مفتی واست کار میکنم!

دستشو زد زیر چونش و کمی به سمت من خم شد

_چی می خوای؟ لبخند خبیسی زدم

_سیاوشو راضی کن یکی از ماشین خوشگلارو که توی پارکینگ افتاده بده به من!

به صندلیش تکیه داد

_امکان نداره

_باشه!پس همون بزتو ببر تحویل بده!

و به سمت در اتاقش راه افتادم

_وایسا.....وایسا!

برگشتم سمتش و یه تای ابرومو انداختم بالا

_تو اصلا خودت باورت میشه سیاوش به حرف من گوش بده؟ سرمو به اطراف تکون دادم

_نچ!

از جاش پاشد

_هانی جان!عزیزم!بیا یه طرح بزن!

_نچ!

پوفی کشید و موهاشو چنگ زد _خب یه چیز دیگه بخواه!

بعد دستشو بالا آورد

_یه چیزی که به سیاوش ربطی نداشته باشه!

شونمو بالا انداختم

_چیزی به ذهنم نمی رسه!

عصبی نگام کرد

_باشه طرحو واست ردیف میکنم!ولی یکی طلبم!

لبخند زد

_باشه،ایول برو نجاتم بده!

و طرحا و لب تابو با یه عالمه کاغذ توی بغلم انداخت و از اتاقش بیرونم کرد!

_تا صبح آمادش کن!

و درو بست!

سرمو بلند کردم،خورشید در حال طلوع بود،کش و قوسی به بدنم دادم و به طرحی که زده بودم نگاه کردم،مدادمو پرت کردم و طرحو توی کاور گذاشتم.

جواد سرشو از لای در آورد تو

_هانی؟!

نگاه خستمو بهش دوختم

_تمومش کردم!

با صدای بلندی گفت

_دمت گرم!

جلوی دهنشو گرفت و این دفه با صدایی شبیه پچ پچ گفت

_دمت گرم،بیارش تحویل بده عمو ببینه!

_بیا بردارش،کل بدنم درد میکنه!حقت بود میزاشتم همون بزغالتو برداری ببری به طرح خیره شد

_نه!ترشی نخوری یه چیزی میشی!

از اتاقم انداختمش بیرون و روی تخت پرت شدم.

وقتی از خواب بیدار شدم،ساعت می گفت لنگ ظهره اما هوا ابری و دلگیر بود.

حال و هوای زندگی منم مثل همون هوا بود،آماده ی بارش بود اما مقاومت می کرد.

یه نگاه به مسیری که اومده بودم برای زار زدن کافی بود!

حتی توی بد بودنم گاهی مظلومیتی هست که از بیرون نمی بینیش!

هنوز دبیرستانی بودیم،یکی از دخترای کلاسمون از اونایی بود که جاش همیشه ته کلاس گوشه دیوار بود،کم حرف میزد،تقریبا هر روز به خاطر کارایی که می کرد در حال توبیخ و تنبیه و اخراج چند روزه بود!

یه بار که کلاسو پیچونده بودیم توی حیاط پشتی مدرسه سیگار به دست دیدمش.

کسی طرفش نمی رفت،اما من کنارش نشستم!

رفاقت چند ماهمون به سیگاری شدنم ختم شد!من نفهمیدم چه دردی داشت که از یه دختر شونزده ،هفده ساله یه منزوی سیگاری ساخته بود اما وقتی به خودم اومدم دیدم منم دست کمی از اون ندارم!

فکر می کردم مقاومم!

خیلی قوی ام سختم نمی شکنم

نمی دونم دردام درد بود یا توهم!

واینکه نه می تونم فراموش کنم و نه جلوش وایسم!

بعد از چند ماه یه روز خبر رسید که خودکشی کرده!هر دردی که داشت تمومش کرد ولی من وقتی به مرگ فکر کردم دردام خیلی کوچیک به نظر اومد!

زمستون بود،اما مثل بهار بارون می بارید!

از تاکسی پیاده شدم،سریع کرایه رو حساب کردم.

پشت در مونده بودم و هر چی در میزدم و مش رحمانو صدا می کردم جواب نمی داد.

زنگو زدم چند دقیقه ای کشید تا در باز شه،رفتم تو،دیگه خیس شده بودم و برام مهم نبود.

به مش رحمان نگاه کردم که تازه مشما سرش گرفته بود و به حالت دو به سمت در میومد.

بلند گفتم

_دیگه زحمت نکش مش رحمان توی چند قدمیم وایساد

_ببخشید خانوم!آقا باهام کار داشت

وبه سیاوش که داشت از ماشینش پیاده می شد اشاره کرد

_ولی خودمونیم مش رحمان،از همون اولم تو به هیچ کار من نیومدی!

چشمم افتاد به سیاوش،داشت نگام می کرد،کوبش قلبمو حس کردم!

اومدن سوگند که با چتر به سمت سیاوش می رفت باعث شد نگاهشو ازم بگیره و به سوگند نگاه کنه.

_خانوم خیس شدید برید داخل!

تخته شاسیمو توی بغلم فشار دادم،موهام خیس شده بود و از شال قرمزم آب می چکید.

به آسمون نگاه کردم "ابر می بارید و من...."

به رفتن سیاوش و سوگند نگاه کردم و پوزخندی زدم

_نه!

باقدمای آروم خودمو به عمارت رسوندم

_چقدر خیس شدی!

نگاهمو که توی سالن می چرخید به فتانه دوختم