_رگباره سرشو تکون داد

_زود برو لباساتو عوض کن تا سرمانخوردی

دوباره نگاهی توی سالن انداختم،سیاوش و سوگند نبودن.

"حتما رفتن اتاق سیاوش!"

درحالی که کیفمو روی زمین می کشیدم و تخته شاسیمو با دوتا انگشت به زور نگه داشته بودم به سمت پله ها رفتم نگاهمو به در اتاق سیاوش دوختم چشمامو روی هم فشار دادم

_به من چه اخه!

نفس گرفتم و به سمت اتاقم رفتم.

داشتم موهامو با حوله خشک می کردم که نگاهم افتاد به آینه،روی صندلی جلوی آینه نشستم و به تصویرخودم خیره شدم،حولمو انداختم کنار _سوگند از من خوشگل تره؟

یه تیکه از موهامو کشیدم جلو،تا روی لبم بود

_موهاش بلنده!

موهامو کنار زدم و با دوتا انگشتم زدم روی شقیقم

_چه مرگته؟!

سشوارو درآوردم و شروع کردم به خشک کردن موهام.

همه دور هم جمع بودن و چایی می خوردن،حتی هنگامه هم داشت با سیمین گپ می زد

_راستی هانیه

در حالی که یه قلپ از چاییمو می خوردم سرمو تکون دادم

_طرحات خیلی خوب بود!

ابروهام پرید بالا،همه ی نگاه ها سمت من بود،بعضیا بی تفاوت،بعضی با محبت و هنگامه با خشم!

_ما اینیم دیگه جواد ادامه داد

_تا طراحمون برگرده بیا توی شرکت مشغول باش،از بیکاری در میای!

ابروهای هنگامه توی هم گره خورد،فتانه و سیمین و دایی علی تشویقم کردن که قبول کنم،سیاوش بی تفاوت چایی می خورد و سامان بانگاهش عصبیم می کرد!

_آره دخترم یه مدت برو کارم یاد می گیری

به مامان گیسو نگاه کردم و شونه ای بالا انداختم،جواد بازم به حرف اومد

_کلا سه روز تو هفته توی شرکت باش،حقوقم باهم کنار میایم!

و چشمک زد.

سیاوش که تا اون موقع ساکت بود بالحن بی تفاوتی گفت _اگه خواستی بیای بی نظمی و سروصدا رو میزاری کنار!

چینی به دماغم دادم _من سروصدا دارم؟

جوابی نداد واز جاش پاشد،به همه شب بخیر گفت و به سمت پله ها رفت.

باصدای دادوبیدار از خواب پریدم،با کرختی از جام پاشدم و باچشمای نیمه باز از اتاقم بیرون رفتم صداها همچنان ادامه داشت.

_اونو آوردین توی این خونه؟

و صدای فتانه که سعی می کرد طرفو آروم کنه توی صدای عصبانی ناآشنای تازه وارد گم شد می خواستم از پله ها برم پایین که دستی روی شونم نشست

_نرو!

بهش نگاه کردم _چی شده سیمین؟

_برو تو اتاقت

و باصدای آروم تری گفت

_نرو پایین

چشمامو با دستم مالیدم

_چرا؟ کمی به عقب هلم داد

_فعلا برو بعدا باهم حرف میزنیم

_به من مربوطه؟ با شک سرشو تکون داد

_پس می رم پایین!

نفس گرفت و دستشو از روی شونم برداشت.به سرعت از پله ها پایین رفتم،مردی هم سن و سال دایی علی بود،با صدای بلند دادو بیداد می کرد و فتانه سعی داشت آرومش کنه.

_چی شده خاله؟

سر هردو به طرف من چرخید،مرد بابهت به من خیره شد و درحالی که دستش بین موهاش بود روی مبل نشست.

فتانه مردو مخاطب قرار داد _اون از هیچی خبر نداره!

با گیجی بهشون نگاه کردم مرد بدون توجه به فتانه گفت

_فرزانس!

با صدای در سرمو چرخوندم

هنگامه نفس زنان بین در وایساده بود

_همایون!

مرده به هنگامه نگاه کرد و از جاش پاشد و نامتعادل از کنار هنگامه رد شد،باز صدای هنگامه به گوش رسید

_کجا میری؟ مرد بدون حرف رفت همه ی حرفاش راجب من بود!با گیجی به هنگامه و بعد به فتانه نگاه کردم

_کی بود؟

فتانه با یه دست سرشو فشار داد و دست دیگشو روی دسته ی مبل کناریش گذاشت و وزنشو روی اون انداخت

_هانیه جان فعلا برو بالا بعدا باهم حرف میزنیم!

خواستم چیزی بگم که بلندتر گفت

_برو!

با سستی پله هارو بالا رفتم و مستقیم رفتم توی اتاقم و روی تخت افتادم.

فتانه گفت بعدا باهم حرف میزنیم اما هیچوقت پیش قدم نشد و زمانی که من ازش پرسیدم به گفتن اینکه همایون برادر هنگامس قناعت کرد،حتی سیمین و مامان گیسوام در موردش حرف نمی زدن و سوالای منو بی جواب می ذاشتن!

منم همون جا بی خیال این شدم که برادر هنگامه چه ربطی به من داره!

اما سوالای مهم تری ذهنمو مشغول کرد

فتانه بااین همه امکانات توی خونه ی خاتون چی کار می کرده؟ مجعولات زیادی توی زندگیم بود

من حتی بدون مدرک قبول کردم که اون منو به دنیا آورده و اومدم توی این خونه!

اصلا برام مهم نبود مادرم کی بود یا چه اتفاقی براش افتاده،تا یه زمانی برام مهم نبود ولم کرده و رفته اما حالا جایی وایساده بودم که می خواستم بدونم چطور میشه از گوشت و خون خودت بگذری؟ ارزش من همین بوده؟ولم کنه پیش یه غریبه؟ حس مادری اینه؟

از پشت پنجره به درختای لخت باغ نگاه کردم

"بالاخره بهار می رسه؟!"

سریع از پله ها اومدم پایین و به سمت در رفتم

_وایسا صبحونه ام نخوردی که!

در حالی که داشتم درو باز می کردم جواب فتانه رو دادم _اولین روز دیر کنم سیاوش از پنجره پرتم میکنه بیرون!

_میگم وایسا!

سرجام وایسادم،برگشتم نگاهش کردم،لقمه ای که توی دستش بود به سمتم گرفت.

_جوادو سیاوش که دیشب نیومدن خونه ولی سامان هست!با اون برو!

لقمه رو از دستش گرفتم

_خودم می رم!

_اونم داره می ره شرکت،باهم برید،تو که تا حالا نرفتی بلد نیستی!

اومدم حرفی بزنم که به خاطر باز شدن در مجبور شدم به جای حرف زدن عقب بکشم.

سامان سرشو از لای در آورد تو

_عمه؟!

_داره میاد!

_بگید زود بیاد

دهنمو کج کردم و اداشو دراوردم و بعد بلند گفتم

_من حاضرم!

گردن کشید و منو که پشت در وایساده بودم نگاه کرد.

از پشت در کنار رفتم،سامان درو تا ته باز کرد و دستشو به سمت بیرون دراز کرد _بفرما

ولبخند کجی تحویل داد

"چیزی نیست،فقط یه بار ماشینشو دزدیدی!" نفس عمیقی کشیدم و آروم رفتم بیرون.

"ماشینشو عوض کرده؟!" به ماشین اشاره کرد _بشین الان میام

به سمت ماشین رفتم و کنارش وایسادم،سامان به سمت عمارت پشتی رفت.

روی صندلی جلو نشستم و بالقمه ای که توی دستم بود مشغول بودم،چند دقیقه ی بعد اومد و نشست و کمربندشو بست و به سرعت راه افتاد.

سعی می کردم کلا سرمو سمت شیشه نگه دارم و به بیرون نگاه کنم ولی بااین حال نگاه سنگینشو روی خودم حس می کردم.

بایه تک بوق نگهبان بازو رو بالا کشید و سامان ماشینو وارد محوطه کرد.

قبل از سامان از ماشین پیاده شدم وبه ساختمون روبروم خیره موندم،ناخودآگاه سوت زدم!

سامان با فاصله ی دو وجب کنارم وایساد

_بریم؟!

بهش نگاه کردم،از نگاهش نمی شد تشخیص داد تکلیفش چیه!

سرمو به معنای آره تکون دادم و دنبالش راه افتادم

به محض ورود می شد تشخیص داد سیاوش توی کارشم جدی وخشکه!

توی هر دومتر دوربین کار گذاشته شده بود و یه نفرم بیکار نبود!

سامان که جلوتر از من راه می رفت یهو وایساد و بادستش به آخر سالن اشاره کرد

_اونجا اتاق سیاوشه!

گیج نگاهش کردم

_برو منشی کمکت می کنه!

وخودش به سمت اتاقی که سمت چپ سالن و دقیقا کنارش بود رفت.

به زن جوونی که پشت میزش که ته سالن بین دو تا در بود نگاه کردم.

حتی منشی ام از معدود منشی هایی بود که به جای حرف زدن باتلفن و مگس پرونی سرش توی کارش بود.

"عین چی از همه کار میکشه!"

_اهم....

منشی سرشو بالا آورد _سلام!بفرمایید امرتون؟

"چه لفظ قلم!"

_با آقا غوله قرار داشتم!

ابروهاش پرید بالا

_کی؟!

با جفت دستام توی هوا یه حجم بزرگ فرضی رو نشون دادم

_رئیستون!

چند بار پلک زد

_آقای راد؟!

_آقاش که اضافس!همون سیای خودمون!

گیج بهم نگاه کرد _وقت قبلی داشتین؟

تا خواستم جوابشو بدم در سمت راست باز شد و صدای محکم همیشگیش باعث شد سرم به طرفش بچرخه

_بیا تو!

برای منشی بای بای کردم و در مقابل نگاه ماتش رفتم سمت اتاق رئیس!

کنار ایستاد تا برم تو

طبق معمول قبل از اینکه تعارف بزنه نشستم!

زل زده بود تو چشمام!به نظر می رسید با این کار قدرتشو به رخ می کشه!

_این جا محیط کاریه،آسه میری،آسه میای!

سرمو تکون دادم

_کارت پاره وقت حساب میشه!نمی خواد از صبح زود بیای اما طبق برنامه میای و میری،این جا فقط کار!

یه تای ابرومو انداختم بالا "پ ن پ بزن و برقص!"

_الانم میری فرم پر میکنی.منشی توضیحات لازمو بهت می ده!

هنوز زل زده بودم بهش و از جام تکون نخورده بودم

_سوالی داری؟

به خودم اومدم و سرجام جابه جا شدم و سرمو به معنای "نه"تکون دادم.

_خوبه!پس برو!

سرمو تکیه داده بودم به شیشه و به بیرون خیره بودم،فکرم مشغول بود ولی افکارم انقدر آشفته بود که حتی نمی دونستم به چی دارم فکر میکنم!

_خانوم رسیدیم!

به راننده ی تاکسی که از آینه به من زل زده بود نگاه کردم و بعد نگاهی به اطراف انداختم،سریع خودمو جمع وجور کردم ،کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم

_زود اومدی!

ابروهامو انداختم بالا _ناراحتی برگردم!

فتانه چشماشو ریز کرد و با کنجکاوی پرسید

_چی شد؟!

کیفمو پرت کردم روی مبل و خودم روی یه مبل دیگه ولو شدم

_هیچی!گفتن این توانایی ای که تو داری حیفه،بیا بشین جای سیاوش،سیاوشو میزاریم دربان شه!

خندید

_درست بگو

ابروهامو انداختم بالا

_ناهار چی داریم؟

شالمو پرت کردم روی زمین و افتادم روی تخت.

قرار بود از اول هفته ی بعد توی شرکت مشغول شم،سه روز در هفته!

بدم نبود!سه روز توی شرکت می گذروندم،دو روزم آموزشگاه بودم،آخر هفته ام می خوابیدم!

چه زندگی پرباری!

می خواستم برم پایین که سروصدایی که از اتاق مامان گیسو میومد نظرمو جلب کرد،یه نگاه به در اتاق مامان گیسو انداختم،شونه ای بالا انداختم و خواستم برم پایین که دوباره صدا بالا رفت،برگشتم سمت اتاق مامان گیسو.

صداها واضح تر شد _آروم تر!هانیه خونست صدای فتانه بود

_آره اصلا باید بشنوه!

واین هنگامه بود پشت در وایسادم

_دختره ی بی کس وکارو برداشتید آوردید توی این خونه هیچی نگفتم،اما پاشو از شرکت ببرید!یه خونه بدید بهش از اینجا بره!

صدای عصبی مامان گیسو به گوش رسید

_بسه هنگامه!برو بیرون!

هنگامه همچنان باصدای بلند حرف می زد _آوردینش جلوی چشم من و همایون....

_اون بی تقصیره!

و در باز شد

به هنگامه که لای در وایساده بود و با خشم به من نگاه می کرد،خیره بودم

_مادرت عذاب بود!توام عذابی!

تنه ای به من زد و از کنارم رد شد به مامان گیسو و فتانه نگاه کردم

فتانه خواست حرفی بزنه که مامان گیسو نزاشت

_فتانه برو بیرون!

فتانه با شک به مامان گیسو و بعد به من نگاه کرد مامان گیسو نگاه غم بارشو روی من متمرکز کرد _هانیه جان توام برو بعدا باهم حرف میزنیم!

خواستم بگم نمی رم!

بگم همین الان باید توضیح بدید اما فتانه دستمو گرفت

_بیا هانیه!بعدا حرف میزنیم!

دستمو کشید و از جلوی اتاق مامان گیسو دورم کرد.

یهو وایسادم

فتانه وایساد و نگام کرد

_من حق ندارم بدونم چه خبره؟ صدام بالا رفته بود

فتانه کلافه بهم چشم دوخت

_هر کی میاد یه چیزی میگه و میره!من نباید بدونم دارم به خاطر چی نگاه های عجیب و غریب هنگامه رو تحمل می کنم؟نباید بدونم برادرش چه ربطی به من داره که میاد اینجاو صداشو می ندازه روی سرش؟ دستاشو بالا آورد _خیل خب!اروم باش!

نفسمو بیرون فرستادم و سعی کردم صدامو کنترل کنم

_بگو اینا چه مرگشونه؟!

یه ربع بود در حالی که دستم زیر چونم بود بهش خیره بودم و فتانه درو دیوارو نظاره می کرد!

_فتانه!میگی یا نه؟!

نفس عمیق کشید _گذشته،گذشته!

کمی به طرفش خم شدم

_نگذشته!نگذشته که من ندونسته تاوان دادم!

آب دهنشو قورت داد

_از چی می ترسی فتانه؟

_از اینکه نتونی کنار بیای!

_با چی؟!

بی مقدمه گفت

_با اینکه معلوم نیست پدرت کیه!

نیش خندی زدم

_خیالت تخت!تا چند وقت پیش نمی دونستم ننم کیه!اصلا به فکرش نبودم،من یه بی پدر مادرم فتانه!

اشک توی چشماش برق زد

_اینجور نگو!

_تهش چی؟منظورت اینه که من ...زاده ام؟!

مثل برق گرفته ها نگام کرد

_نه!...

نه!

وعصبی دستی به صورتش کشید

_فرزانه همچین آدمی نبود!

_اسمی تو شناسنامش نیست؟ سرشو به طرفین تکون داد پوزخند زدم

_الان امید وار باشم صیغه شده باشه؟

سرشو انداخت پایین توی جام صاف نشستم _اصلا برام مهم نیست!

_من مطمئنم فرزانه این قدر بی قید نبود!

_بی قید نبودو کل عمرش منو انداخت دور؟ حرفی نزد

_این قضیه چه ربطی به هنگامه داره؟

تن صداش خیلی پایین بود و مشخص بود فشار روحی زیادی رو تحمل میکنه

_به هنگامه ربطی نداره سوالی نگاش کردم

_توی گذشته قرار بود همایون و فرزانه ازدواج کنن،فرزانه قبل عقد فرار کرد!

عصبی خندیدم

_کلامونو بزاریم بالاتر!

با پوزخند ادامه دادم

_خب الان همایون و هنگامه به خاطر اتفاقی که بیشتر از بیست سال قبل افتاده از من متنفرن؟ نگاه فتانه معذب بود

_همایون عاشق فرزانه بود،دیوانه وار!فرزانه همایونو خرد کرد!

نشست روی صندلی

_فرزانه زد زیر همه چی و رفت

بلند خندیدم

_رفت و معلوم نشد چه غلطی کرده که من باید تاوان بدم،واقعا واضح نیست چرا منو ول کرده؟ اشکم سرازیر شد

اشکی که وسط خنده ی عصبی من بود،دردناک تر بود،نبود؟

_فرزانه همچین آدمی نبود!

از اتاقش اومدم بیرون،حال خود فتانه ام تعریفی نداشت.

لعنتی به جای به دنیا آوردنم منو سقط می کردی!

اشکام خشک شده بود

زندگیم همش درگیر کسی بود که ندیده بودمش،اون لحظه از خودم متنفر بودم که شبیه اون شخصم!

یه روزی به این فکر می کردم که دلیلش چی بود که منو ول کرده و حالا متنفر شدم از هرچی دلیله!

کاش بی دلیل ولم کرده باشه!

حقیقت ترسناک شده بود!

"گاهی سنگی به شیشت میزنن که با هر تکه هزاران تکه می شی!"

سرمو گذاشته بودم روی میز و نمونه کارای شرکتو نگاه می کردم.

من اهل پشت میز نشستن نبودم،به جای این کار باید آبدارچی می شدم!

سرمو از روی میز برداشتم و کش و قوسی به بدنم دادم،به ساعت مچیم نگاه کردم

_هانیه؟!

کلافه به جواد که لای در وایساده بود نگاه کردم

_هوم!

خندید

_خواب بودی؟ کلافه تر جواب دادم

_کارم تموم شده،می تونم برم؟ اومد کنار میز _ببینم

_کارشناسی؟

دستشو برد سمت کامپیوتر تا روشنش کنه

_زود باش نشونم بده

طرحامو با دقت نگاه می کرد و ایراد می گرفت!

_بیا بیکار نشین اینارو درستش کن!

بی حوصله نگاهمو به طرحا دوختم

_سیاوش روی ساعت کار خیلی حساسه،تا آخر وقت اداری نمیزاره بری چشمامو تو کاسه چرخوندم _می خوام استعفا بدم!

خندید

_حالا یه هفته بیا!

به سمت در رفت وبدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شد.

به ساعت نگاه کردم دستامو توی هم گره کردم

_خدایا شکرت

از جام پاشدم،بدن درد گرفته بودم !دستامو کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.

دم در سامان و سیاوش درحال صحبت بودن که بادیدن من بحثو متوقف کردن سامان سوئیچشو توی دستش چرخوند

_بریم دختر عمه؟

کلافه به سیاوش نگاه کردم و بعد به سامان چشم دوختم،دلم نمی خواست باهاش برم اما دهن باز کردم تا بگم بریم که صدای سیاوش زودتر دراومد _توبرو،هانیه رو من می رسونم!

سامان دستشو پشت گردنش کشید و به من نگاهی کرد

_باشه!پس تو عمارت میبنمت راضی بودم که با سامان نمیرم اما تاچشمم به سیاوش افتاد پشیمون شدم!

هرچند سیاوش قابل اعتمادتر بود اما نوع نگاهش جوری بود که همیشه خدا حس می کردم بهش بدهکارم!

_بیا بریم!

با صدای بم سیاوش به خودم اومدم

حواسمو جمع آهنگی که پخش می شد کردم

"رفت آن سوار کولی باخود تو را نبرده شب مانده است و عاشق تاریکی فشرده" چه سلیقه ای!

تا اون زمان هیچ وقت تلاش نکرده بودم سنتی گوش کنم

"رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی چشمان مهربانش یک قطره را ستورده رفت آن سوار کولی با خود تورا نبرده"

به سیاوش که به جلو خیره بود چشم دوختم،رفت آن سوار؟ یعنی به ویدا فکر میکنه؟

"رفت آن سوار و با خود یک تار مو نبرده" ویدا احمق بوده؟

نگاهمو از نیم رخ سیاوش گرفتم و به بیرون خیره شدم صدای همایون چقدر سوزناک تر شده بود!

جوشش اشکو توی چشمام حس می کردم دستمو روی صورتم کشیدم "جدیدا چقدر اشک میریزم!"

مادری که بعد از مرگش اومد سراغم به جای درمان،یه درد روی دردام گذاشت با پیدا شدنش راه اشکام باز شد!

_نمی خوای پیاده شی؟

به خودم اومدم،چنان توی افکارم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدیم،کی سیاوش پیاده شده و کی در ماشینو برای من باز کرده!

به نگاه منتظرش خیره شدم و سرمو تکون دادم دستمو روی چشمام کشیدم و بدون حرف پیاده شدم

به سمت پله ها راه افتادم،حضور سیاوشو پشت سرم حس می کردم.

_چرا یهو میزنی زیر گریه؟

حرفش باعث شد روی پله های جلوی عمارت وایسم،بدون اینکه برگردم گفتم

_گریه؟

صدام گرفته بود!

_این قدر ضعیف نباش،چون تازه اولشه!

برگشتم طرفش

عجیب بودکه حرفش شبیه تهدید بود اما لحنش تهدیدی نبود

_اوله چی؟ روی چشمام ثابت موند،بعد چند ثانیه نگاهشو گرفت و سریع رفت راست می گفت

تازه اول داستان بود

جمعه بود و قاعدتا کار تعطیل بود

همایون سرزده اومده بود عمارت و به محض ورودش به جای رفتن به عمارت پشتی به عمارت اومده بود

داشتم از پله ها پایین میومدم که در باز شد،لای در وایساده بود و منو برانداز می کرد،توی نگاهش نفرت نبود یا حداقل من نمی تونستم نفرتو توی نگاهش تشخیص بدم

فتانه جلوم سبز شد و سعی کرد منو بفرسته بالا و از جلوی چشمای همایون دورم کنه

_از اینورا همایون!

صدای سیاوش بود که بالای پله ها وایساده بود،برگشتم سمتش،نگاه ریزبینانش روی همایون بود

_با اجازه یه کاری داریم،با هانیه بریم شما راحت باشید!

فتانه بود که هول هولکی حرف میزد،دست منو گرفت و به سمت بالا کشید

"چه خاله ی دلسوزی،می خواد منو از مهلکه دور کنه!"

فتانه دستمو می کشید و منو مجبور می کرد دنبالش از پله ها برم بالا،نگاهم روی سیاوش بود،بی تفاوت به همایون نگاه می کرد،در واقع همایون همسن پدرش بود اما جوری رفتار می کرد انگار رفقای دوران سربازی ان!

هرچند همایون تیپش جوری بود که جز مسن هایی حساب می شد که هنوز دارن جوونی می کنن!

فتانه منو به سمت اتاقم کشید و جلوی در اتاق دستمو ول کرد

_میری توی اتاقت و تا همایون توی این خونست از اتاقت بیرون نمیای!

خواستم حرفی بزنم که دستشو بالا آورد

_همین که گفتم!

و در اتاقو باز کرد و منو به داخل هل داد!

این شد که روز تعطیل من به حبس شدن توی اتاقم ختم شد.

تنهاچیزی که فهمیدم این بود که همایون با سیاوش بحثشون شده و درآخر همایون بدون حرف از عمارت رفته،اما سیاوش با عصبانیت در اتاقشو کوبیده و تمام بعد از ظهرو توی اتاقش بوده و بعدش که اومده بیرون بدون هیچ توضیحی رفته و تمام شب برنگشته عمارت!

من در بی خبری کامل اطلاعات مختصر فتانه رو قبول کردم و این بار باتاکسی خودمو به شرکت رسوندم

توی شرکت همه چیز عادی بود و همه مشغول کار بودن،مردد به در اتاق سیاوش چشم دوختم،نفسمو بیرون فرستادم و به سمت اتاق خودم راه افتادم.

کم کم کارام بیشتر شد و من تازه راه افتاده بودم،داشتم خودمو وقف می دادم فکر می کردم زندگیم داره آروم میشه!

توی راهروی شرکت ایستاده بودم و منتظر بودم تذکرات جواد تموم شه و من به اتاقم پناهنده شم!

_می فهمی چی میگم؟!

سرمو بی حوصله تکون دادم

_هانیه!

اسممو محکم و با تاکید صدا کرد!

_باشه بابا!فهمیدم!تا یه هفته ی دیگه....

نگاهم روی جواد که به پشت سرم خیره بود ثابت موند،رد نگاهشو گرفتم زمزمه ی جواد به گوشم رسید

_برو تو اتاقت!

نگاهم روی همایون مونده بود،آروم و شیک با سرو وضعی رسمی داشت به ما نزدیک می شد،نگاه آرومشو روی خودم حس کردم و بعد لبخند کجشو دیدم!

جواد آستین مانتومو کشید

_مگه با تو نیستم؟

نگاهمو از همایون که هرلحظه به مانزدیک تر می شد گرفتم و نگاه گنگمو به جواد دوختم

کلافه دستشو بین موهاش برد و بعد نگاهی عصبی بهم انداخت و دوباره آستین مانتومو کشید و میشه گفت منو پشتش پنهان کرد

همایون با لبخند عجیبش از روی شونه ی جواد نگاهی به من انداخت و بعد با جواد دست داد

کلافگی توی رفتار جواد پیدا بود،اما همایون آروم احوال پرسی می کرد و لحظه ای که بالبخند به من سلام کرد جواد منو بیشتر پشتش پنهان کرد

اون روز فهمیدم همایون از شرکای اصلی شرکته،هر چند توی امور داخلی شرکت دخالت نمی کنه اما هرچند وقت یه بار به شرکت سر میزنه،اما این بار بعد از یه سال اومده و حتی از واگذاری سهامشم منصرف شده!

قیافش شبیه کسی نبود که بخواد انتقام بگیره،مرد میان سال و به ظاهر محترمی که بعد از فرزانه مجرد مونده بود!

اگر فرزانه فرار نمی کرد هانیه ای وجود نداشت؟

اون لحظه می خواستم فریاد بزنم چه بهتر!کاش هانیه ای وجود نداشت!

همراه سیاوش به خونه برگشتیم،این بار سکوت بینمونو نشکستم و بعد از پیاده شدن از ماشین به سرعت به سمت در ورودی عمارت رفتم.

هنوز درو نبسته بودم که برق از چشمام پرید!

درک درستی از موقعیت نداشتم!

هنگامه روبروم بود و تازه متوجه شدم دستش توی صورتم فرود اومده دهنش تند تند می جنبید

_مادرت یه عفریته ی واقعی بود،تو از اونم بدتری!

دستش دوباره اومد بالا مات و مبهوت بهش زل زده بودم

_بسه زن عمو!

صدای عصبی سیاوش بود،مچ ظریف هنگامه رو محکم گرفته بود

_چی از جون همایون می خواید؟خودتو از زندگیش بکش بیرون دختره ی هرجایی!

به خودم اومدم و صورتموم جمع کردم

_اون به درد تو نمی خوره!پول می خوای؟چی می خوای؟!

جیغ جیغش بلند شد به سیاوش نگاه کردم

_چی میگه؟

سیاوش لباشو تر کرد اما حرفی نزد با خشم به هنگامه چشم دوختم هم چنان چرت و پرت می گفت

_زیر پای همایون نشستی؟!من نمی زارم!

ابروهام پرید بالا و درد گونمو فراموش کردم،خنده ی عصبی کردم

_باز خواب دیدی؟همایون کدوم خریه؟!

هجوم اورد سمتم،این بار سیاوش جلوشو گرفت

_بسه،احترامتونو حفظ کردم هیچی نگفتم،اینجا صداتونو بیارید پایین و به اهالی این خونه بی احترامی نکنید!

هنگامه جری تر به من نگاه کرد

_به این دختره هیچی نمی گی؟معلوم نیست چه غلطی کرده که همایون...

صدای محکم سیاوش بحثو خاتمه داد _هانیه از حرفای همایون بی خبره!

هنگامه خشک شد

من نمی دونستم وایسم جواب توهیناشو بدم یا همون لحظه وسایلمو جمع کنم و از اون خراب شده بزنم بیرون!

سیاوش دست هنگامه رو ول کرد و هنگامه با قدمای آروم و نامتعادل از عمارت خارج شد سوالی نپرسیدم،اما منتظر جواب بودم!

سیاوش بدون نگاه کردن به من به سمت پله ها رفت،فتانه که از اول بیصدا به صحنه خیره بود،سرشو انداخت پایین،به نظر می رسید گریه میکنه!

الان وقت ساکت ایستادن نبود،دنبال سیاوش راه افتادم،قبل از اینکه در اتاقشو ببنده خودمو پرت کردم توی اتاقش کلافه نگاهم کرد

_چیه؟

_پیچ پیچیه!داستان همایون چیه؟ لباشو روی هم فشار داد

_من نباید بدونم واسه ی چی سیلی خوردم؟

بی توجه به سمت تختش رفت و خودشو روی تختش پرت کرد

_میگی یا برم از خود همایون بپرسم؟ عصبی نگام کرد

_چیه؟زندگی من به خاطر امثال شماها به باد رفته!فکر می کنی پول حلال مشکلاته؟نه!یه ذره معرفت و انصافم لازمه!

بایه جهش توی جاش نشست _من بی معرفت و بی انصافم؟ عصبی داد زدم

_آره!تو بی معرفت و بی انصافی،تو منو اینجا زندونی کردی،من اینجا دارم زجر می کشم،من مال اینجا نبودم تو اصرار داشتی منو اینجا نگه داری!الان این حرفا این نگاه ها بی دلیله؟

توی چشماش زل زدم،نمی دونم چرا بی مقدمه بحث به اون سمت منحرف کردم!

_رفتارات یعنی چی؟ ؟احساسات آدما برات بی معنیه؟ با تعجب بهم نگاه کرد پشیمون شدم!

لبمو گاز گرفتم

"لعنتی اینو از کجا آوردی؟!" چشمامو روی هم فشار دادم _ببخشید!یه لحظه عصبی شدم! سرشو تکون داد با صدای اروم تری گفتم _میشه بگی چه خبره؟

بازم توی چشمام زل زد،یه لحظه لرزیدم!

_همایون تورو از من خاستگاری کرده!

توی جام غلت زدم،دوساعتی بود توی جام اینور اونور می شدم و خوابم نمی برد.

پاشدم توی جام نشستم.

کلافه دستی به موهام کشیدم و بعد پاشدم و به سمت پنجره رفتم ماه کامل بود

و درختای بی برگ باغ سکوت شبو واضح تر نشون می داد پرده رو انداختم و به سمت تراس رفتم سرما زیر پوستم رفت،باعث لرزش خفیف بدنم شد

"این چه حالیه؟!"

چراغای عمارت خاموش بود همه جا تاریک تر از همیشه بود آروم از پله ها پایین رفتم

در یخچالو باز کردم،نور باعث شد توی چشمام اشک جمع شه یکم چشمامو مالیدم و بعد بطری آبو برداشتم و سرکشیدم!

_با لیوان آشنایی نداری؟

آب پرید توی گلوم و به سرفه افتادم،بطری آبو به زور گذاشتم سرجاش و برگشتم بهش نگاه کردم،میون سرفه گفتم

_منو ترسوندی!

یکم آروم تر شدم سرفه کنان بهش نگاه کردم.

توی تاریکی ،پشت میز گوشه ی آشپزخونه نشسته بود

درحالی که دستاشو جلوی صورتش گره کرده بود به من نگاه می کرد

_چرا توی تاریکی نشستی؟

حرفی نزد،صندلی رو عقب کشیدم و روبروش نشستم توی تاریکی برق چشماش مشخص بود!

_به نظرت همایون دنبال چیه؟ کلافه نگاهم کرد

_شنیدم بعد از فرزانه دنبال هیچ زنی نرفته!

_حرفشو نزن!

سرمو پایین انداختم نفسشو بیرون فرستاد وسکوت برقرار شد

بعد از چند دقیقه سرمو بلند کردم،نگاه خیرش توی چشمام قفل شد

نفسم کند شد

ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود

و بدون اینکه بخوام توی چشماش زل زده بودم

"این چیه که منو می سوزونه؟" از جاش پاشد

کلافگی توی حرکاتش مشخص بود

بازم به من نگاه کرد و چنگی به موهاش زد و بعد روشو برگردوند و به سرعت از آشپزخونه رفت من نفهمیدم چه مدت به مسیر رفتنش خیره بودم توی وجودم دنبال یه چیزی می گشتم یه

تغییر محسوس!

بلند گفتم _نمی خوام!

جواد تکیشو از دیوار برداشت

_خود دانی!گفتم بهت بگم که بعدا سیاوش گردنتو نگیره عین مرغ ببره بشونه توی جلسه!

چشمامو تا آخرین حد باز کردم و داد زدم

_فردا روز کار من نیست!نمیام!

جواد شونه ای بالا انداخت و بعد به طرف در اتاق راه افتاد

_بازم خوددانی!ولی فردا یه لباس رسمی تر بپوش!به جز قرمز و صورتی و نارنجی رنگ دیگه ای نداری؟ و بدون اینکه منتظر جواب بمونه درو بست و رفت در کمدو باز کردم

تربیب لباسام:قرمز،صورتی،قرمز،نارنجی،قرمز،بنفش!

چنگی به موهام زدم خودمو پرت کردم روی تخت

_اصلا به من چه؟!من چرا باید برم!

قیافه ی سیاوش اومد جلوی چشمم در حالی که گردنمو توی دستش گرفته میبره شرکت!

سریع از جام پاشدم

دوباره نگاهی به لباسام انداختم،یکی از شلوارامو که گوشه کمد بودو برداشتم

_کلا پارس!

دوباره نگاهی بهش انداختم

_خیلی جلفم!

شلوارو پرت کردم گوشه ی کمد

لای دراتاقش وایسادم و آروم و ملتمسانه صدا کردم

_سیمین؟!

عینکشو روی صورتش جا به جا کرد

_جانم؟

با لب و لوچه ی آویزون گفتم

_کمکم کن گردنشو کج کرد _چی شده؟

نفس گرفتم و پشت سرهم گفتم

_یه جلسه ی بین المللی داریم،سیاوش گفته حتما باید باشم مخصوصا حالا که جز خانواده ام،من گفتم روز کاری من نیست گفت توی جلسه میبینمت،جواد گفت نیای باید منتظر عواقبش باشی چون سیاوش قاطی می کنه!بعد گفتم چاره ای نیست آموزشگاهو می پیچونم،بعد جواد گفت لباس مناسب بپوش،لباسامو نگاه کردم....

نفسم برید و به نفس نفس افتادم خندید

_باشه فهمیدم!اما سایزامون به هم میخوره؟سیمینو برانداز کردم،خیلی خوش هیکل بود،رفتم سمت آینه قدی گوشه ی اتاقش،منم بد نبودم!یکم بیشتر توی آینه خیره شدم

"چقدر صافم!" لباسمو کشیدم

"به خاطر لباسای گشادمه؟" دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم "از هفده سالگی رشد نکردم؟"

_هانیه؟

سرمو چرخوندم طرفش

_به نظرم لباسام بهت بخوره!اونایی که برام تنگه رو بهت بدم؟ نفسمو بیرون فرستادم

_باشه!

لباسای سیمین برخلاف لباسای من یا مشکی بود یا قهوه ای یا سفید!

همه ی لباساشم مارک بود!

_فکر کنم این خوبه

به مانتوای که توی دستش بود نگاه کردم،یه مانتوی کتی سفید،ساده و شیک!

سرمو تکون دادم

_پس بپوشش ببینم بهت می خوره یا نه

توی آینه به خودم نگاه کردم،خیلی شیک شده بودم و به نظر بزرگ شده بودم برعکس مانتوهای خودم که منو شبیه بچه های دبیرستانی نشون می داد،سن واقعیمو نشون می داد،اگه همیشه اینوری لباس میپوشیدم شاید باورم می شد بیست و سه سال از عمرم گذشته!

_خیلی بهت میاد!واسه من تنگه جواد از ترکیه اورده واسم،واسه خودت باشه!

"چه دست و دل باز!"

_میگم سیمین؟ سرشو تکون داد _شلوار چی داری؟!

با تعجب بهم نگاه کرد

_چرا شلوارای خودتو نمی پوشی؟ سرمو خاروندم _یکم پاره ان!

خندش گرفت

_برام جالبه سیاوش میزاره بااین تیپا پاتو بزاری تو شرکت!

_یدونش چن تا زدگی داره،اونو تو شرکت می پوشم،زیاد معلوم نیس،اما چند بار گفته با تیپ درست بیا شرکت!

خندید

_رو آب بخندی

_فکر نکنم کمر شلوارای من بهت بخوره ها!

_و کمر بند اختراع شد...

سرشو تکون داد

یه شلوار مشکی ساده روبروم گرفت

_بیا

از دستش قاپیدم

_یدونه روسری ام بده ابروهاشو انداخت بالا

_شالای من یا رنگی ان یا گل گلی ان!

سرشو به طرفین تکون داد

یه روسری مشکی با حاشیه سفید داد دستم

_خب من رفتم

_وایسا نگاهش کردم _شلوارو امتحان نمی کنی؟ به شلوار توی دستم نگاه کردم _چرا،میرم تو اتاقم می پوشم وبه سمت در راه افتادم

_وایسا دوباره برگشتم _کفش داری؟

چشمامو ریز کردم،حتی همه ی کفشامم اسپرت و رنگ و وارنگ بودن ابروهامو انداختم بالا پوفی کشید

_سایز پات چنده؟

توی آینه خودمو چک کردم "زیادی خوش تیپ شدم!"

به کفشای ده سانتی فتانه نگاه کردم،مشکی و ساده بود،به نظر فرقی نمی کرد من بپوشم یا زنی به سن فتانه اما واقعا فتانه با این می تونست راه بره؟

ارایشم از نظر خودم ملایم بود حتی با وجود رژ جیگری ای که تا تونسته بودم،مالیده بودم!

کیف دستی کوچیک مشکی که فاطی واسم خریده بود و برداشتم،اون زمان فکر می کردم چه هدیه ی تولد به درد نخوری!

آروم از پله ها پایین رفتم _زود باش جواد منتظره سرتا پامو برانداز کرد _شبیه آدم شدی خندیدم

_داشتیم خاله؟ لبخند زد _خانوم شدی!

لبامو جمع کردم

_بودم!

دستاشو توی هوا تکون داد

_آره اگه اون شلواراتو بدی واست بدوزم تازه می شی نیمچه خانوم!

به سمت در رفتم روی صندلی جلو جا گرفتم

جواد سرشو چرخوند و توی صورتم دقیق شد بعد نگاهی به سرو وضعم انداخت ابروهاشو انداخت بالا

_دختر خاله ی مارو ندیدی؟ بعد سرشو کج کرد

_یه بچه که کلا پاره پورس!

_راه بیافت بابا!

چشماشو ریز کرد،

-سرو وضعتم مثل آدم بشه حرف زدنت عمرا درست بشه!

لبخند دندون نمایی زدم

جلسه توی سالن کنفرانس برگزار می شد،اولین باری بود که پامو توی اون سالن می زاشتم،زیادی بزرگ بود یا واسه ی من زیادی بزرگ بود؟!

چشمم دور تا دور سالن می گشت،چند تایی چشم بادومی و چندتا بور خارجی ام بودن

"مگه تحریم نیستیم؟!"

شونه ای بالا انداختم و سرمو چرخوندم تا یه صندلی خالی پیدا کنم که چشمم افتاد به سیاوش

"روی من زوم کرده یا من فکر می کنم روی من زوم کرده؟" ابروهام پرید بالا

"با این اخم همه ی مشتریارو می پرونه!"

رفتم سمتی که باقی کارکنان شرکت نشسته بودن و کنار دایی علی جا گرفتم دایی علی گرم بود،مثل همیشه!

با لبخند سلام کرد اون لحظه نمی دونم چرا یاد این افتادم که من اشتباهی به دنیا اومدم!تقصیر من نبود اما یکم خجالت زده بودم!

تا آخر جلسه یا چشمام روی دستام بود و روی ناخنام متمرکز بودم یا به سیاوش نگاه می کردم،صداشو نمی شنیدم انگار،فقط حرکت لباشو می دیدم

وقتی به من نگاه می کرد اخمش بیشتر می شد

چند ثانیه بهم زل می زدواخم می کرد و نگاهشو می گرفت!

بعد از جلسه همه به نظر خوش حال میومدن!

همه دور سیاوش جمع شده بود

خودمو از جمعیت بیرون کشیدم و یه گوشه ی خلوت برای تماشای سیاوش و جمعیت دورش انتخاب کردم برام عجیب بود که وقتی حتی توی ذهنم اسم سیاوشو میاوردم قلبم شروع می کرد به تند زدن!

با خودم می گفتم

"یعنی این قدر ازش می ترسی؟" و چه سوال احمقانه ای!

_زندگی عجیبیه!

حواسم جمع صدایی شد که دقیقا از کنارم به گوش می رسید،بهش نگاه کردم ناخودآگاه چندقدم فاصله گرفتم

نگاهشو از سیاوش گرفت و بهم چشم دوخت

_زمین واقعا گرده هانیه!

دستاشو داخل جیبش فرستاد و به سمت در خروجی سالن رفت.

کنار ماشین جواد منتظر بودم،بعد از چند دقیقه همراه سیاوش پیداشون شد،سیاوش راهشو به سمت ماشینش کج کرد و جواد به سمت من اومد هنوز چند قدم مونده بود تابه ماشینش برسه که صدای سیاوش باعث شد سرجاش وایسه

_اینو ببر بزار گاوصندوق شرکت

سرم چرخید طرفش،پوشه ای که توی دستش بودو توی هوا تکون می داد

_اون پرونده هایی که روی میز بودو بردار بیار!

جواد دستشو تو هوا تکون داد و با حرص گفت

_الان توی اتاقت بودیم!چرا برنداشتی؟!

سیاوش بی قید جواب داد

_حواسم نبود!

جواد کلافه نگاهشو از سیاوش گرفت و به من نگاه کرد

_باید هانیه رو برسونم!

بلافاصله صداش اومد _من می رسونمش

جواد نگاه ناامیدشو ازم گرفت و باشونه های افتاده به سمت سیاوش رفت و پوشه رو از دستش گرفت

_تو نمیای؟

لپمو از داخل به دندون گرفتم و بعد از چندتا نفس عمیق به سمت ماشین سیاوش راه افتادم

بلافاصله بعد از نشستنم ماشین از جاش کنده شد،سرم کاملا به سمت شیشه ی سمت خودم بود و داشتم بیرونو دید میزدم

_همایون چی بهت گفت؟ با بهت سرمو چرخوندم طرفش

_ها؟!

زد روی ترمز

_بعد از جلسه،همایون چی بهت گفت؟ آب دهنمو قورت دادم

"دیدی مگه؟!"

_گفت زمین گرده!

سرشو تکون داد و به بیرون خیره شد،می خواستم بگم"راه نمیوفتی؟"اما بی خیال حرف زدن شدم بدون اینکه نگام کنه گفت

_این چه تیپیه؟مگه اومدی مهمونی؟ در سکوت بهش خیره شدم ابروهاشو انداخت بالا _رژت خیلی پررنگه!

نمی دونم داشتم حرفاشو تحلیل می کردم یا حال حرف زدن نداشتم که فقط نگاهش می کردم استارت زد

_دیگه نمی خواد بیای شرکت!

کامل چرخیدم سمتش

_چی؟!

ماشین راه افتاد

_اخراجی!

با دهن باز نگاهش می کردم!

داشتم تقریبا دنبالش می دویدم که پام پیچ خورد

_آخ...

برگشت نگام کرد

_چی شد؟

چشمامو از درد بستم

_مجبوری مگه این کفشارو بپوشی؟!

_چرا اخراجم کردی؟ بی توجه به سوالم گفت _کمک نمی خوای؟ با صدای بلند گفتم

_چرا بی دلیل اخراجم کردی؟!

در حالی که نگاهش روی پام بود،سر تکون داد

_چون دلم می خواد!

خواستم یه قدم به سمتش بردارم که درد پام به معنای واقعی خودشو نشون داد،به کفشام نگاه کردم،چند قدمی مونده بود تا به پله های جلوی عمارت برسم،کفشارو دراوردم و همونجا ولشون کردم و در حالی که لنگ میزدم به طرفش رفتم

_من حرف زور تو کتم نمیره!

هنوز نگاهش روی پای آسیب دیدم بود

_براوو!

هیچوقت دقت نکرده بودم که تعداد پله های جلوی عمارت شیش تاس!

باعذاب پله ها رو بالا رفتم

_آره!براوو!پس،فردا تو شرکت می بینمت!

یه تای ابروشو بالا انداخت

_اخراج شدی!

آماده ی جیغ زدن بودم که فتانه درو باز کرد

_چه خبره؟صداتون کل باغو برداشته

سیاوش سلام کرد و سریع از کنار فتانه رد شد و رفت داخل

فتانه نگاهی به سرتا پام انداخت و روی پاهای برهنم زوم کرد و سری از روی تاسف تکون داد!

_فکر نکنم چیز مهمی باشه اما بهتره به یه دکتر نشونش بدی!

روی تخت نشسته بودم و سیمین داشت پامو با بانداژ میبست.

_اخراجم کرد

همون طور که مچ پامو می بست گفت

_الان دهمین باره می گی!

کمی به طرفش خم شدم

_آخه بی دلیل یهو میگه اخراجی!اگه خرابکاری می کردم می گفتم آره،حق داره!بی دلیل!

خب اگه این قدر از من بدش میاد چرا نمیزاره برم سر زندگیم!

بانداژو کامل پیچیده بود و تهشو بالای مچم محکم کردو دستی روش کشید

_سیاوش بی دلیل کاری نمیکنه!نمی دونم چرا یهویی این تصمیمو گرفته ولی مطمئنم یه دلیلی داره نفسمو بیرون فرستادم و روی تختم ولو شدم

"چرا من این قدر رو هوام؟!" دیگه نزدیکای بهار بود

توی عمارت فقط فتانه بود که شورو شوق و جنب و جوشش زیاده شده بود،به علاوه که سیمین تعطیل شده بود و به فتانه کمک می کرد،من بیکار شده بودم اما جلوی چشم فتانه آفتابی نمی شدم

_کجا میری؟

چشمامو روی هم فشار دادم

"لعنتی!"

روی پاشنه ی پا چرخیدم طرفش و با گردن کج نگاهش کردم

_مامان گیسو کارم داشت،برم ببینم چی کار داره!

دست به کمر سرشو تکون داد

_مامان گیسو با علی رفتن سرخاک آقاجون!بیا کمک کن شوکت داره پرده هارو درمیاره!

و رفت سمت سالن برگشتم که جیم شم که صداش دوباره بلند شد

_اومدیا!

سرمو تکون دادم و از چهارتا پله ای که بالارفته بودم دوباره پایین اومدم و به سمت سالن رفتم.

فلسفه ی فتانه این بود که آدم هر چقدرم پول داشته باشه باز باید خونه تکونی خونشو خودش انجام بده!

شب شده بود و داشتم چهار چنگولی از پله ها بالا می رفتم،روی پله ی آخر نشستم

هر سال خونه تکونی خونه ی خاتونم روی دوش من بود،اما خونه ی نقلی خاتون کجا،عمارت فتانه کجا!

اما با تمام تفاوت ها هردوشون شبیه همن زن بودن مادر بودن

ربطی به این نداره که توی خونه ی نقلی خاتون باشه یا توی قصر فتانه غرغرای مادرانه

دلسوزی های کلافه کننده تیزبودنای زیرکانه

مچ گرفتنای وقت و بی وقت

انگار زمانی که یه زن،مادر میشه خود به خود این صفات بهش اضافه می شه اما فرزانه...

چی جلوی مادر بودنشو گرفت؟

صدای فتانه دوباره بلند شد

_هانیه...

عین برق از جام بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم

وقتی به خودم اومدم لنگ ظهر فردا بود و من تازه از خواب پاشده بودم

توی جام غلت زدم،نور از لای پرده می خورد توی چشمم،دوباره غلت زدم و چشمامو باز کردم

به سمت تراس رفتم

درختای باغم دیگه داشتن بیدار می شدن روی بغضیاشون جوونه ها قابل تشخیص بود مش رحمان مشغول حرس کردن باغچه ها بود و هوای بهاری...

یه نفس عمیق گرفتم که هم زمان با بیرون فرستادن نفسم مش رحمان به سمت در دوید در باز شد و ماشین سیاوش وارد باغ شد

چند وقتی بود سیاوش و جواد توی خونه پیداشون نبود،اما سامان گاهی برای شام میومد و هر از چند گاهی دایی علی و سوگندم همراهش میومدن،اما هنگامه خیلی کم به عمارت میومد،بعد از اون سیلی ای که خوابوند توی گوشم دیگه باهم برخوردی نداشتیم!

ماشین ایستاد،سیاوش و سوگند هم زمان از ماشین پیاده شدن قلبم گرفت...

از اون حال و هوای بهاری چند دقیقه ی قبل خبری نبود رومو ازشون گرفتم "این چه وضعیه؟" روی تخت ولو شدم

"چته هانیه؟

بیا روراست باشیم،سیاوشو دوست داری؟ نه!

بیا روراست باشیم!

روراست باشیم!

وقتی میبنیش قلبت تند میزنه؟ نه!

وقتی اسمش میاد گوشات تیز میشه؟ نه!

دوست داری راجبش بشنوی؟ نه!

چشمت دنبالشه؟ نه!

به سوگند حسودیت میشه؟ نه!

حتی به ویدا حسودیت میشه!

نه!

دروغ می گی؟ آره!

تا اون لحظه ی زندگیم احمقانه گذشته بود اما احمقانه ترین قسمتش این بود که من سیاوشو دوست داشتم!

اوج عشق اون جایی نیست که به خودت اعتراف کنی؟

وقتی فاصله ی بین خودم و سیاوشو حساب کردم مثل دوتا آدم بودیم که توی دوتا کره ی مختلف زندگی می کنن! اول اینکه برام تفهیم نبود که دچار عشق یه طرفه شدم!

شهاب کسی بود که مدت ها باهم زمان گذروندیم،می گفت دوسم داره،بهم اخم نمی کرد!

باهم دعوا نمی کردیم!

و گاهی اوقات واقعا هوامو داشت اما وقتی ترکم کرد احساس خلا نداشتم!

سیاوش با فاصله چند تا اتاق کنارمه،اما دوره بهم اخم می کنه سرم دادمیزنه بی دلیل اخراجم کرد!

زور میگه قبلا ازدواج کرده الان نامزد داره من می دونما اما دوسش دارم!

اگر به عقب برگردمم،خیل وقته دوسش دارم!

مثل یه عاشق واقعی باش؛

دوسش داشته باش بدون اینه توقع جبران داشته باشی

"تو یه احمقی هانیه!"

پس فرار کن قبل از اینکه بیشتر دچار شی!

"تو برای دچار شدن حد تایین می کنی؟" پس فراموش کن چیو

"نمی دونم!"

گاهی حتی نمی دونم چیو نمی دونم!

یه مسکن انداختم بالا،یه لیوان آب سرکشیدم و به سمت پله ها راه افتادم،بی حال از پله ها بالا می رفتم،چند تایی مونده بود تا به بالا برسم که چشمم روی کفشاش قفل شد.

چندتا پله ی باقی مونده رو بالا رفتم و بی تفاوت از کنارش رد شدم

بازوم کشیده شدو مجبور شدم برگردم سمتش،دستشو گذاشت روی پیشونیم و بعد توی صورتم دقیق شد زل زده بود توی چشمام

چرا من طاقت چشم توچشم شدنو ندارم اما اون عین خیالش نیست؟ نگاهمو ازش گرفتم

_چیه؟

_خیلی بی حالی!

نفسمو بیرون فرستادم

_حالا برم؟

دستشو از روی بازوم برداشت و از پله ها پایین رفت

"نرو"

احمقانه ترین حرفایی که دخترا راجب عشق می گفتن و من اون زمان می خندیدم،اما الان بعد چند سال تب کردم!

"خودتو جمع و جور کن!" فقط یکم زمان می خوام!

یکم زمان می خوام تا باخودم کنار بیام!

وگاهی تا ابد کم است

چهارشنبه سوری آرومی به پا بود،توی باغ جمع بودیم و دور آتیش چای زغالی می خوردیم و به خاطرات مامان گیسو گوش می دادیم

عمارتی که درست پشت سرم بود شاهد همه ی پستی بلندی های این خاندان بود،یادگاری جالبی بود چون باعشق عجین بود،جد خاندان راد به یاد عشقش عمارتو ساخت و موقع ی مرگ برای بچه هاش آرزوی عشق کرد!

زنی که عمارت به یادش ساخته شده به عقد کس دیگه ای دراومده بود،عجیب بود که سرنوشت دخترای این خونه ام شاید همون قدر نافرجام بود فتانه رها شد فرزانه رها کرد و من...

تنم لرزید _سردته؟

بدون اینکه جواب بدم کتشو روی شونه هام انداخت _انقدر روی مخش راه رفتی تا بالاخره اخراجت کرد

صورتمو جمع کردم و به جواد که حالا کنارم نشسته بود نگاه کردم

_خوددرگیری داره،من چیکار کردم؟ لبخند زدو به آتیش خیره شد یه قلپ از چاییشو خورد

_من سیاوشو خوب می شناسم

قندو توی دهنم انداختم و درحالی که مواظب بودم توی گلوم نپره،گفتم

_پس می دونی کلا یه جوریه!

همون جوری که روی آتیش زوم کرده بود گفت

_نه حالت فعلیش برام آشناس بهم نگاه کرد و لبخند زد

_یکم عجیب و بی موقس!یکمم ترسناک اما اتفاق افتاده همون طوری که چاییمو قورت می دادم گفتم

_ها؟!

شونه ای بالا انداخت

_هیچی!

صدای سیاوش که جوادو صدا می کرد باعث شد سرهردومون به طرفش بچرخه،با اخمای وحشتناکش براندازمون می کرد

جواد سریع پاشد و سرتکون داد و بعد رفت به سمت سیاوش.

سامان پیش قدم شده بود برای پرش از روی آتیش،اصولا رابطه ی خوبی با سامان نداشتم اما از جواد و سیاوش خوش قیافه تر بود!

دست هنگامه رو کشید و به زور مجبورش کرد از روی آتیش بپره

من همچنان سعی داشتم از دورترین نقطه ی ممکن بهشون نگاه کنم،هرچند فتانه کاری کرده بود که به نظر برسه با سیمین براش فرقی ندارم و جواد واسم یه حامی بود حتی عاشق یکی از اهالی عمارت شده بودم

مامان گیسو منو دخترکم صدا می کرد و قربون صدقم می رفت اما یه قدم عقب تر رفتم خیلی زود باید گم و گور می شدم، قبل از اینکه رسوا شم!

_چرا اینجا وایسادی؟

سریع دستمو روی صورتم کشیدم و بالبخند برگشتم

_همین جوری!

دستشو دور گردنم انداخت و لپمو کشید،سرو کله ی جوادم پیدا شد

_این حرکات ازت بعیده،استاد خانوم!

سیمین برای جواد زبون دراورد و حتی من متعجب از سیمین که دستش دور گردنم پیچیده و برخلاف همیشه ادب و متانتش زیر درخت آلبالو گم شده!

_گفتم این قدر باهانیه نگرد!خیلی بی تربیت شدی!

سیمین منو رها کرد و به سمت جواد رفت،از همونجا به بحثشون خیره موندم

حضورشو کنارم حس کردم،خواستم برم که چشمم بهش افتاد،به بحث بی سروته جواد و سیمین می خندید،وقتی نگام کرد تازه فهمیدم به جای رفتن،وایسادم و بهش خیره شدم

خندش قطع شد،مغزم قفل شده بود اما زبونم خودش بلد بود همه چیزو راست و ریس کنه

_اینجوری می خندی دیگه هیچکس ازت حساب نمی بره ها لبخند کجش و نگاهش....

زمزمه کرد

_هیچکس غلط می کنه!

_بیاید سیب زمینی درست شد

اون لحظه توی دلم قربون، فتانه و سیب زمینیایی که انداخته بود تو آتیش، رفتم که یه بهانه برام جور کرد تا سریع تر از سیاوش دور شم

سیب زمینی رو بین دوتا دستم جابه جا می کردم تا سوزش دستم کم شه و درهمین حین نمی دونم دستم یا سیب زمینی رو فوت می کردم

_بدش من بچه!

به سیب زمینی که توی دستش بود نگاه کردم و دست من هنوز توی هوا بود

"می خواد منو دیوونه کنه!"

روی سیب زمینی ای که ازم ربوده بود نمک می پاشید نگاهی زیر چشمی به من انداخت و شروع به خوردن کرد قبل از اینکه دوباره بهش خیره بشم عقب کشیدم و ازش فاصله گرفتم

_بیا حالا قهر نکن!

"حرف نزن!"

_بیا بابا اصلا نخواستیم!

پاتند کردم و به سمت مامان گیسو و فتانه رفتم

_هانیه می گم وایسا!

"ای هانیه بمیره!"

به سرعت قدمام اضافه کردم

می خواهی از نگاه کردن به او فرار کنی،پس سعی می کنی با ورق زدن کتاب توی دستت یا خط کشیدن خطوط نا مفهوم روی تکه ای کاغذ خودت را سرگرم کنی،اما نمی توانی

پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدنش کلافه ات کرده،تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل می کند؛عاشق شده ای...

کتابو بستمو انداختم کنار

کتابی بود که از سیمین گرفته بودم تا وقتمو پر کنم سرجام غلت زدم و گوشی رو از پاتختی برداشتم

هیاهوی عید به عمارتم رسیده بود،فتانه مشغول خرید و سفره چیدن بود و مردا دم عیدم دست از کار برنمی داشتن،حتی مامان گیسوام منتظر سال جدید بود.

کولمو محکم تر بغل کردم و توی سالن سرک کشیدم،پاورچین به سمت در رفتم و طول باغو به سرعت طی کردم،نزدیک در سرعتمو کم کردم و پشت نزدیک ترین درخت به در خروجی کمین کردم،مش رحمان روی صندلیش لم داده بود و کلاهشو روی چشماش گذاشته بود،آروم گردن کشیدم

"یا شانس!"

به سمت در رفتم و آروم بازش کردم و پاورچین بیرون رفتن و با احتیاط درو بستم و نفس کشیدم!

به سمت خیابون دویدم و در همون حین برای تاکسی دست تکون دادم.

رقص نور توی تاریکی دختر و پسرایی که توی هم وول می خوردنو هرچند ناواضح اما نشون می داد تعدادشون از دفه های قبل بیشتره!

فاطی دستمو کشید _خیلی شلوغه!

دستمو از توی دستش بیرون کشیدم

_یه روز واسه خودم باشم به کجا بر می خوره؟

_تو ظرفیتت پایینه،زیاده روی نکن!

سرمو مصلحتی تکون دادم و بطری رو از دستش بیرون کشیدم.

روی صندلی ولو شدم

دنیا چپکی شده بود یا من چپه شدم؟

نوری که گاه و بی گاه توی چشمم می خورد اعصابمو ضعیف کرده بود خندیدم و از روی صندلی پاشدم تلوتلو خوران به سمت جمعیت رفتم دستی بازومو گرفت _هانیه...گوشیت...

بازومو از دستش بیرون کشیدم و با صدای کش داری گفتم

_ولم کن...

و دوباره به طرف جمعیت رفتم،بی هدف وسطشون اینور اونور می رفتم که دستی دور کمرم پیچیده شد

_خانومی حالت خوب نیست؟ دستشو پس زدم _ولم کن عوضی!

هولش دادم اما خودم تلوتلو خوران به عقب پرت شدم،انگشتمو برای تهدید بالا آوردم و بی تعادل گفتم

_به من دست نزن!

دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا آورد

_باشه...

همونجا روی زمین نشستم و شروع کردم به خندیدن

_من یه نفرو دوست دارم

جلوی پام زانو زد،با همون حال نامیزونم توی چشماش زل زدم

_اون یه نفر حتی اگه توی دنیا فقط یه دختر باشه،اونم من باشم بازم عمرا بیاد سراغم دستمو روی شونش گذاشتم و خندیدم دستشو روی سرم کشید

_هانیه،زیاده روی کردی،حالت خرابه!

_نه حالم خوبه،دیگه بهتر از این نمی شم!

دستمو انداخت دور گردنش و کمکم کرد بلندشم

_پاشو بااین وضع اینجا سلاخیت می کنن!

سرمو تکیه دادم روی شونش

_من خیلی زشتم؟ سکوت کرده بود

_چرا همه منو ول می کنن؟ منو روی مبل نشوند

_از اینجا تکون نخور تا برگردم باچشمای بسته سر تکون دادم

توی حال خودم بودم که دستی روی بازوم نشست و تکوناش باعث شد چشمامو باز کنم.

با همون لحن کشدار گفتم

_مثل اینکه واقعا حالم خرابه...

دستمو کشید و از جام بلندم کرد

_این جا چه غلطی می کنی؟ شروع کردم به خندیدن....

غلت زدم،با خالی شدن زیرم باصدای مهیبی توی یه جای سفت فرود اومدم،با دردی که توی کمرم پیچید چشمامو باز کردم.

سرم گیج می رفت و درک درستی نداشتم،توی جام نشستم و موهامو پشت گوشم فرستادم همون نگاه اول برای ترسیدن کافی بود!

از جام پاشدم و دور تا دورمو برانداز کردم،آماده ی هوار کشیدن بودم که صداش اومد

_دستشویی توی راهرو

قیافه ی دیشبش اومد جلوی چشمم

_اینجا چه غلطی می کنی؟!

"آماده ی دفن شدن باش!"

به خاطر سرگیجم قدمام نامتعادل بود

"این از کجا پیداش شد؟!" چند مشت آب توی صورتم پاشیدم "نکنه چیز ناجوری بهش گفته باشم؟"

روبروش روی صندلی و پشت میز نشستم،بشقابو به سمتم هول داد

_بخور!

یه قاشق از سوپو توی دهنم فرو بردم و به زور قورتش دادم

_دیشب...

برزخی نگام کرد

_سوپتو تموم کن،بعد راجبش حرف میزنیم!