- می تونم یه سوال بپرسم؟ البته اگه دوست داشتین جواب بدین !
- البته ..
- شما و همسرتون خیلی بهم علاقه داشتید؟
دکتر هم زمان با لبخند زدنش، به قاب عکس خیره شد:
- بله .. خیلی زیاد .. من و اون تقریبا 19 سال پیش ازدواج کردیم. من اون موقع فقط 17 سالم بود!
سرگرد بهت زده به صورت پر از آرامش دکتر خیره شد!
- چی؟ واقعا 17 سالتون بود؟
- مصطفی صدام کنید . این جور راحت ترم .
بعد در حالی که داخل پیش دستی سرگرد میوه می گذاشت؛ ادامه داد:
- بله .. واقعا 17 ساله بودم . شیوا هنوز 14 سالش نشده بود!
سرگرد هنوز با تعجب نگاه می کرد:
- چرا این قدر زود !
دکتر لبخندش پهن تر شد .
- خب ... پیش اومد... قرار نبود این قدر زود اتفاق بیفته . خب می دونین من متولد تهران نیستم ... 10 ساله بودم زلزله ی وحشتناکی توی شهری که زندگی می کردم اومد .. من همه کسم رو از دست دادم . تنها کسی که کمکم کرد . یکی از دوستای پدرم بود . یعنی پدربزرگ شیوا .. من رو پیش خودش برد. اون موقع ایشون، تهران زندگی می کردن. یه جوری کنار هم بزرگ شدیم . بزرگترا هم چون متوجه ی شده بودن، همین که من دانشگاه رفتم، اقدام کردن!
سرگرد سرش را با لبخندی تکان داد:
- چه جالب . 19 سال پیش و شما 17 ساله بودین؟ یعنی الان باید شما 36 ساله باشین؟
- بله من 36 سالمه و همسرم 32 !
چشم سرگرد بی اختیار روی صورت و موهایش شروع به گردش کرد. دکتر که متوجه نگاهش شد؛ لبخند پهنی روی لبـانش نشست:
- زیادی پیر شدم؟
سرگرد که از گرفتن مچ نگاهش؛ خنده اش گرفته بود، گفت:
- نه داشتم به چیز دیگه ای فکر می کردم! اما با توجه به پسراتون به نظرم بیشتر بهتون میخورد. 42-3 ساله مثلا .
دکتر شانه هایش را بالا انداخت و با دست میوه ها را نشان داد:
- بفرمایید من حرف زدم و شما چیزی نخوردین..
- نه .. این چه حرفیه. من معذرت می خوام کمی فضولی کردم.
- اصلا این طور نیست.
دکتر رهنما مرد آرامی بود. حس اعتماد را می شد راحت کنارش به دست آورد. بچه ها هم همین آرامش را داشتند.
- شما خانواده ی خیلی ارومی باید باشین. نمی دونم برای چی باید همسر شما رو انتخاب کنن ؟!
یک آن تمام چشمهای مرد روبرویش پر از غم شد.
- این طوری ها هم نیست . من خیلی ارومم. برعکس همسرم . اون وقتی خونه باشه همیشه سر و صدا هم هست. همه اش در حال حرف زدن و خندیدن و بازی کردن با بچه ها ست .. ما خیلی زود بچه دار شدیم و یه جور خودمون هم باهاشون بزرگ شدیم. پسر بزرگ من؛ بیشتر اوقات منو با اسم صدا می کنه!
سرگرد لبخند زد:
- فاصله سنی تون خیلی کمه ..
- درسته . بچه ها الان حوصله ندارن؛ وگرنه اونا هم به این ارومی که می بینین نیستن. آریا هنوز باور نکرده .. خیلی به مادرش وابسته بود.
دکتر سرش را با تاسف تکان داد. سرگرد خودش را کمی سمت جلو خم و دستانش را در هم قلاب کرد:
- ما یکی رو پیدا کردیم .. یه مجرم سابقه دار که ظاهرا همون کسی هست که به همسر شما زنگ زده!
تعجب و خوشحالی به یک باره روی صورت دکتر رهنما نشست:
- جدی می گین ؟؟ خب الان چی کار می کنید؟
- داریم دنبالش می گردیم. دقیقا از روز گروگان گیری؛ اونم نیست . پیداش می کنم اما!
دکتر هم خودش را جلو کشید و با صدای آرام تری گفت:
- امکانش هست هنوز زنگ بزنن؟ آخه این همه مدت ...
- نگران نباشین . من مطئنم ایشون زنده هستن . احتمالا ... شاید فهمیدن و می خوان با دقت بیشتری بیاین جلو . من کاملاً مراقب پرونده ی شما هستم .
-ممنون سرگرد ... یک دنیا ممنون .. می دونم خیلی شغلتون حساسه . توی روزنامه در مورد قتل هایی که درگیرش بودین خوندم!
سرگرد از توی بشقابش گوجه سبزی را برداشت و بلند شد:
- من می رم . هر کاری هم می کنم وظیفه مه؛ مثل شغل شما!
لبخند قدرشناسانه ای روی لبـهای دکتر نشسته بود:
- شما مرد مسئولیت پذیری هستین . درک می کنم .می دونم دنبال همسر منم هستین.
سرگرد به سمت در رفت:
- خوشحال شدم دیدمتون. این یه ملاقات عالی بود برای امشب من!
دکتر کنارش قدم برداشت:
- منم خوشحالم . برای منم عالی بود.
بعد از خداحافظی کوتاه با پسرها؛ از خانه خارج شد و به سمت آپارتمان خودش رفت. دوست داشت فقط شب را خوب بخوابد. البته اگر می توانست!
***
یک شنبه/ چهارده خرداد/ پایگاه ویژه
داخل محوطه که شد؛ دیدن افرادش که مثل تمام اول هفته های قبل، مشغول ورزش بودند به وجدش آورد. به بار نشستن نهال کوچکی که اوایل اصلا به اینجا رسیدنش را امید نداشت، برایش، پر از حس های خوب بود. اینکه کار مثبتی انجام داده است و اعتمادی که نسبت به او، دیگران داشتند را هدر نداده است، باعث غرور و سربلندی بود.
ماشین را که پارک کرد، به اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباس هایش به حیاط برگشت. هوای بهاری که با باران دیشب؛ تمیزتر شده بود؛ بیشتر ترغیبش کرد که با دویدن و گردش بیشتر خون در رگهایش؛ آرامش را به دست بیاورد.
افرادش با سر و صدا و شلوغی و خنده هنوز مشغول بودند و ناخداگاه لبخند را روی لبـهای او هم آوردند. مربی ورزش، بر خلاف او؛ فوق العاده شوخ و سرزنده بود و همیشه این تمرینات به شادی سپری می شد.
نیم ساعت بعد که به اتاقش برگشت؛ احساس زندگی بیشتری داشت! با اینکه شب خوبی را نگذرانده بود اما بد هم نبود! حداقل چند ساعتی را در بی هوشی کامل و بدون کابـوس گذرانده بود.
پایگاه هم گویی به این آرامش نیاز داشت! مازیار و گروهش نبودند و سکوت خاصی در پایگاه حاکم بود. به اندازه ای این آرامش زیاد بود که سرگرد بهنام؛ در یک اقدام غیرمنتظره، کشوهای میزش را مرتب کرد!
همه چیز این قدر بهم ریخته بود که هیچ وقت چیزی که آنجا اضافه می شد؛ پیدا نمی شد! دوست نداشت کسی هم دست به کشوهایش بزند!
سطل آشغال را گذاشته بود جلوی پایش و کمی صندلی را عقب کشیده بود. با دقت نگاه می کرد و هر چیز به درد نخوری را داخل سطل پرت می کرد و باقی را همان جور داخل کشو می ریخت! شلخـته نبود، اما حوصله ی مرتب چیدن نداشت. هر چه قدر هم سعی کرد منظم تر کارش رابه اتمام برساند؛ آخرش حوصله اش سر رفت!
کارش را نیمه کاره رها کرد و بلند شد و کنار پنجره ایستاد. خودش هم نمی دانست چرا یک حس خاص دوباره اذیتش می کند. از همان هایی که گاهی نمی فهمید از کجا پیدا شده اند! حسی که می دانست دلیلی این سرخوشی صبح بود! دوست نداشت درگیر شود؛ اما حسش با موذی گری تمام، او را به آینده ای نزدیک حواله می کرد!
حسی که باعث شده بود، شاخک های مردانه اش فعال شود و چیزهایی ببیند و حس کند و احیانا تصویر سازی کند! که نباید می کرد! حسش مثل یک گیاه رونده؛ رشد می کرد و او هنوز نمی دانست منشا این حس کجاست. تا بتواند همان جا خفه اش کند! دقیقا مثل حس هایی که قبل از این حس؛ آمده بودند...
- سلام فرمانده
گیج به نیما نگاه کرد. نفهمیده بود از کی کنارش ایستاده:
- تو از صبح نبودی؟
نیما لبخندی زد:
- چرا بودم! سالن تیراندازی بودیم با علی!
- چرا حیاط نبودین؟!
- اتفاقا اونجا هم بودیم! وقتی شما اومدین متین ( مربی ورزش ) گفت می تونیم بریم سالن بدنسازی؛ متوجه نشدین!؟
سرگرد خیره خیره نگاهش می کرد! آیا آلزایمر گرفته بود؟ چیزی یادش نمی آمد!
- خیلی خب حالا نمی خواد توضیح بدی بهم. چه خبر؟
نیما شانه ای بالا انداخت:
- امروز خیلی ساکته! کمی عجیبه نه؟!
سرگرد سمت پنجره برگشت؛ دستانش را پشتش گذاشت و به درخت سیبش نگاه کرد:
- اره ساکته. حالا این قدر بگین که تو دردسر بیفتیم .
- مازیار و گروهش نیستن؟ دنبال پرونده ی ادم ربایی رفتن؟
- اره .. ببینم پیداش می کنن!
- یادتونه این حمید رو؟ می خواست یه بار از زندان فرار کنه؟ دو سال پیش تقریبا !
نه آلزایمر نگرفته بود! یادش بود!
- آخ . اره من هی می گم اینو کجا دیدم ! اینم جز دسته شون بود!
نیما سرش را چند بار تکان داد:
- برای همه شون یک سال زندان در نظر گرفتن!
سرگرد با چینی که روی پیشانی اش افتاده بود؛ به سمتش برگشت:
- اما سر همون شش سال ازاد شده!
نیما هم زمان با شانه هایش؛ ابروهایش را هم بالا انداخت:
- نمی دونم . اما یادمه که چنین مجازاتی برای اون شورش زندان در نظر گرفتن. شاید بخشیدن دوباره ..
سرگرد سمت پنجره برگشت . نیما همان لحظه چشمش به میز و وسایل رویش افتاد و کمی نزدیک تر رفت:
- داشتین مرتب می کردین؟
- ها؟ آره .. حوصله مو سر برد . من نمی تونم این کارو کنم.
نیما لبخند زد و بدون حرفی روی صندلی اش نشست و شروع به مرتب کردن کشو هایش کرد! سرگرد بهنام بدون اینکه نگاهی به سمتش بیندازد؛ در حالی که هنوز دستانش پشتش بود؛ از اتاق خارج شد!
مطمئن بود تنها کسی که از عهده ی این کار برمی آید؛ نیماست! سالن و اتاق ها هم در آرامش کامل بود.. به طور مسخره واری حوصله اش سر رفته بود! از طرفی دلش هم نمی خواست؛ ماموریتی داشته باشد!
کلافه می خواست برگردد که مازیار را دید که وارد سالن شد! ناخوداگاه لبش کش آمد و شکل لبخند نصفه نیمه ای روی صورتش نشست. از همان جا با دست اشاره کرد که به اتاقش برود و خودش با قدم های بلندتر به اتاقش برگشت!
نیما کشو آخر را مرتب می کرد و سرش را کاملا زیر میز برده بود. از همان جا دستش را بالا آورد و به روی میز اشاره کرد:
- قربان ببینید اینایی که روی میز هستن رو می خواین ؟ یه سری کارت و این چیزاست..
سرگرد نگاهی کرد و با انگشت کنارشان زد .
- نه بریز دور .
یک دفعه چشمش به کارتی افتاد و سریع برداشت:
- اه ... من چه قدر دنبالش گشتم تو خونهً !
نیما سرش را کمی بالا کرد:
- چی؟
- کارت تعمیرگاه ماشینم ؛ سه ماهه دارم دنبالش می گردم! یه چیزیش هست؛ فکر کنم باید ببرمش!
برای نیما این اخلاق سرگرد بهنام؛ عادت شده بود! بی تفاوت دوباره سرش را پایین برد و مشغول شد.
- سلام قربان
صدای مازیار؛ باعث شد به سمت در برگردد و کارت را دوباره روی میز پرت کند!
- سلام، چه خبر؟ پیداش کردی؟
مازیار روی مبلی نشست و از زیر میز به نیما نگاه کرد!
- نه ! اما یه چیزایی فهمیدم !
کمی مکث کرد:
- نیما تو اون زیری؟
نیما اوهومی گفت و سرگرد مشتاق و منتظر کنارش نشست:
- خب ؟
مازیار به سمت سرگرد برگشت:
- فکر کنم یکی از همدستاش همون پسرخاله ش داوود باشه!
صاف نشست و ادامه داد:
- اونم از یکی؛ دو روز قبل از آدم ربایی گفته می ره سفر و نیست!
- سفر؟ کجا؟
- چون گفتین نامحسوس من زیاد پا پیچ نشدم که شک نکنن . شانسی داداشش رو دیدم. داداش همین پسرخاله هه. چه قدرم ادم خوبی بود. برعکس تمام فامیلاشون!
یکی از پاهایش را روی پای دیگرش گذاشت و ادامه داد:
- یکی رو هم پیدا کردیم . علی اسمشه بهش می گن علی کج ! یکی از پاهاش مشکل داره از بچگیش . با اونم کار کرده . ظاهرا داره اروم زندگی شو می کنه .. سه چهار سال پیش اخرین بار گرفتنش اما چون مدرک خاصی نداشتن واسه خاطر اعتیادش به این مراکز ترک اعتیاد تحویلش دادن ..
سرگرد بلند شد و روبروی تخــته اش ایستاد؛ زیر جایی که اسم شیوا را نوشته بود؛ بزرگ نوشت: " حمید اصغری "
- خب این حمید نیست. تنها هم نمی تونه باشه. پسرخاله شم نیست که خیلی باهاش کار می کرده. به این قیافه هم نمی یاد رئیس باشه!
مازیار انگشت سبابه اش را به سمت سرگرد گرفت:
- سرگرد اونجا یه چیزی رو هم فهمیدم!
سرگرد منتظر سرش را تکان داد.
- برادر داوود گفت که یه ماه پیش داوود و حمید باهم دعوا کردن. به حد کتک کاری توی محل و قهر و تهدید و از این حرفا!
- خب؟
- نمی دونم ... اما فکر نکنم بعد از یه دعوای اون جوری حمید بخواد با داوود کار کنه. اونم کار به این خوبی ! دو میلیارد پول کمی نیست! داوود همیشه دنبال حمید بوده . نه حمید دنبال اون! متوجه منظورم شدین؟
- یعنی باید با یه گنده تر کار کنه؟
- به نظرم این طور درست تره! حالا اگر داوود رو هم برده باشه باید به عنوان یه زیر دست برده باشه، درسته؟
سرگرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد، مازیار بد نمی گفت. مازیار باز ادامه داد:
- چرا خودش رفته زنگ زده؟ چرا این قدر ریسک کرده؟ این قدر خنگ نبوده که می دونسته شاید توسط زن شناسایی بشه! اینا عجیب نیستن؟ حمید بچه شاید باشه، اما احمق نیست بعد از این همه مدت بیاد این جور ریسک کنه!
سرگرد متفکرانه زمزمه کرد:
- تو می خوای بگی که یه گنده پشتش باید باشه ...
مازیار سرش را تکان داد:
- درسته ..
- اما کی؟
سرگرد برگشت سمت تخـته اش .. هر سه سکوت کرده بودند . نیما بدون توجه به سکوتی که در اتاق سایه انداخته بود؛ سرش را بالا آورد:
- سرگرد تموم شد. اما خدایی دقت کنید دیگه بهم نریزین!
مازیار نیم نگاهی به سمتش انداخت و دوباره به پارکت کف اتاق زل زد! سرگرد زمزمه وار گفت:
- یکی که حمید می شناسه و بهش اعتماد داره. چون باهاش کار کرده! از حمید بزرگتره که حرف شنوی داره ازش . اره مازیار حق با توست باید دنبال این ادم باشیم.
نیما صندلی را سرجای خودش قرار داد و در حالی که به میز دوباره تکیه زد گفت:
- خب قبلا با کی کار می کرده؟
مازیار نیم تنه اش را به سمتش برگرداند:
- یکی دو نفر هست که ما پیدا کردیم . یکی شون اما زندانه . اون یکی هم فراری .. نزدیک هفت هشت ساله.
- هفت هشت سال؟ پس ایران نیست حتما !
مازیار شانه ای بالا انداخت. نیما به سرگرد نگاه کرد:
- شاید با یه آدم تازه، کار می کنه ؟!
چشمانش را تنگ کرد و ادامه داد:
- یا اینکه ....
این لحن نیما برای همه آشنا بود! چیزی ذهنش را مشغول کرده بود و سرگردم حساب کتاب های ذهنی اش بود! سرگرد که به هوش نیما اعتماد داشت؛ مشتاق تر از همه نگاهش می کرد. تا بالاخره نیما هم سرش را بالا کرد و حرف زد:
- می تونه این رئیس بزرگ آشنا نباشه! حمید باید از یه جایی دکتر رو بشناسه ..
بعد دوباره اخم هایش در هم رفت. کمی از میز فاصله گرفت:
- نه .. نه ... این یه جاش مشکل داره!
مازیار می دانست داخل ذهنش چراغ هایی روشن شده است؛ ترغیبش کرد حرفش را بزند:
- چی می خوای بگی نیما. بگو بذار سرهمش کنیم!
نیما زمان می خواست تا خودش داده های ذهنش را کنار هم بگذارد. نفسی کشید و سعی کرد به گفته ی مازیار عمل کند:
- من به نظرم الکی سراغ دکتر و خانواده اش نرفتن. اصلا یه سوال؛ چرا همسرش؟ اگر قرار به دزدی بود. یه بچه ی هفت هشت ساله مثل پسر های کوچیک دکتر، گزینه ی بهتری بود که!
مازیار زمزمه کرد:
- اره .. چرا زنش؟
همه دوباره به دهان نیما چشم دوختند.
- پس باید علتی داشته باشه . اتفاقی هم نبوده. اونا شماره موبایلش رو داشتن!
سرگرد سرش را تکان داد:
- درسته . نقشه فقط برای دزدی همسرش بوده .
- اونا حواستون رو پرت کردن سرگرد! دقیقا هم وقتی اومدن که سرتون گرم بوده ...
سرگرد متعجب نگاه کرد ... آه از نهادش بلند شد وچشمانش را بست، متوجه منظور نیما شده بود!
- خدای من ... من چه قدر خنگم ..
دستش روی پیشانی اش بود و پشتش را کرد؛ اصلا به این مسئله فکر نکرده بود. دوباره کم کاری که مسئولش خودش بود.. مازیار آهسته گفت:
- شاید اونا اصلا دنبال پول نبودن ! بهونه بوده که ما حواسمون سمت ادم ربایی بره!
سرگرد:
- اونا تهدید کردن. پول خواستن ..
نیما شانه ای بالا انداخت:
- به نظر من باید همه جوانب رو در نظر بگیرین. اینو هم در نظر بگیرین. دنبال یه دشمن باشین شاید یکی کینه ای داره از ازشون! از زنش یا دکتر!
سرگرد گفت:
- دکتر خیلی مرد خوبیه. توی کارش هم همین طوره
- آدم های خوبم نقطه های تاریک دارن !
مازیار دنباله ی صحبت نیما را گرفت:
- اره درسته . مثلا اون یه پزشکه؛ ممکنه توی جراحی هاش ناخواسته یکی بمیره!
سرگرد در سکوت به تخـته اش خیره شده بود و به بحث گوش می داد. حق با افرادش بود. باید این جوانب را هم می دید. شاید بیشتر از یک ادم ربایی به منظور پول بوده باشد.. نیما در حالی که به سمت در می رفت حرف آخرش را هم زد:
- به هر حال به نظرم باید اون رئیس رو پیدا کنید! حمید یه رئیس داره . اینا همه اش فرضیه س .. باید پیگیری بشن!
سرگرد برگشت سمتشان تا خواست اولین کلمه را بگوید, آژیر پایگاه به صدا در آمد!
هر چهار نفر به هم نگاه کردند. سرگرد از تخته اش فاصله گرفت و گفت:
- مازیار برو پیگیری کن, نیما بریم!
نیما به سرعت بیرون دوید و خودش هم اسلحه هایش را برداشت و همان طور که آخرین نصیحت ها را به مازیار می کرد؛ از پایگاه خارج شد. یکی از خیابان های جنوبی و شلوغ که مجتمع در یک فرعی عریض این خیابان واقع بود. روبروی مجتمع پارک بزرگی بود و تقریبا جلوی پارک و در مجتمع؛ به اندازه ی سوزنی فضای خالی نبود!
چند ثانیه مکث کرد تا افرادش اوضاع را مرتب کنند. کمی که راه باز شد؛ سرگرد به همراه نیما از سدان پایگاه پیاده شدند. روبرویشان یک مجتمع پنجاه واحدی بزرگ قرار داشت. نمای سنگ سیاه و سفیدش عمر ساختمان را کمتر از ده سال نشان می داد. تک و توک سرهایی را از پنجره های واحد ها می شد تشخیص داد، که از بالا تماشاگر ماجرا بودند! قتل در یکی از واحد های این مجتمع اتفاق افتاده بود!
به در ورودی نرسیده بود که سروان جوانی به طرفش آمد و با احترام جلویش پا کوبید:
-سلام سرگرد بهنام!
سرگرد خیلی خوب مرد جوان را می شناخت؛ معاون کلانتری همین منطقه بود:
- سلام قاسمی .. چه طوری؟ باز شلوغ کاری کردی، قبل از اینکه من بیام؟
سروان قاسمی نگاهی به مردمی که افرادش به زور کنار نگه داشته بودند، کرد:
- از یه مجتمع شلوغ و محله ی شلوغ تر، باید انتظار چنین چیزی رو هم داشت.
سرگرد به طرف در شیشه ای بزرگ رفت
- طبقه ی چندم؟
سروان همان جا ایستاده بود. از اینجا به بعد حق مداخله نداشت:
- طبقه ی سوم . واحد 15 . دکترپزشکی قانونی هم هستن.
خودش مانده بود و نیما! باقی قبل از او بالا رفته بودن و مشغول شده بودند. اولین درس سرگرد؛ وقت بود! که خوشبختانه شاگردانش به خوبی به خاطر سپرده بودند! از آسانسور که بیرون آمد؛ اولین چیزی که حس کرد، مثل همیشه بود " بو" بود!
بوی بد خون مانده! آب دهانش را به تلخی فرو داد و وارد خانه شد. پذیرایی روبرویش بیشتر از سی ؛ چهل متر مساحت نداشت. طرف راست در یک آشپزخانه ی کوچک اپن، و امتداد همان دیوار به یک راهرو می رسید. یک دست مبل ساده؛ فرشی با نقش ایرانی و یک تلویزیون کوچک ال سی دی تمام وسایل خانه بود! بیش از اندازه ساده و خالی!
بیشتر سر و صداها از اتاق خوابی می آمد که انتهای راهرو بود. نیما جلوتر از او حرکت کرده و جلوی در اتاق ایستاده بود. خودش را کنار کشید تا سرگرد وارد اتاق خواب کوچک شود. لاله و دو نفر از افراد خودش به همراه دکتر سزاوار و یکی از دستیارانش داخل اتاق بودند و تقریبا جا نبود!
سرگرد به نیما اشاره کرد و نیما بلند گفت:
- بیرون باشین ..
با این جمله ی نیما؛ دکتر سزاوار که بالای یکی از جسد ها بود؛ ایستاد. او هم به دستیارش اشاره کرد و اتاق خالی شد. سرگرد که داخل اتاق شد؛ اولین چیزی که توجهش را جلب کرد؛ ملحفه های سبزی بود که خون رویش گل های صورتی رنگی کشیده بود! و بعد نگاه متعجب دکتر سزاوار روی خودش!
- علیک سلام! ها؟ دوباره منو کالبد شکافی می کنی؟
دکتر یک قدم نزدیکش شد. تازه سرگرد متوجه شد چشمش به کجا مانده!
- سهند خودتی؟ چرا این شکلی شدی!
سرگرد بدون توجه به خنده ها و نگاه دکتر، چشمش داخل اتاق را می کاوید. دو جسد داخل اتاق بود. یکی روی تخـت؛ یکی هم ما بین تخـت و دیوار افتاده بود. ملحفه ی سفیدی که روی جسد اول بود را برداشت. یک زن جوان که موهای مشکی رنگ بلندش پر از خون خشک شده بود.
بوی بد مشامش را می آزرد. روی صورت سفید شده اش هم قطره های خون بود. ملحفه را پایین تر کشید، متوجه شد برهـنه است و کمی که ملحفه پایین تر رفت؛ جای گلوله را زیر سیـنه اش دید. فقط یک تیر زیر استخوان های قفسه ی سیـنه. جای زخم پر از خون خشک بوده.
ملفحه را دوباره رویش کشید و تخـت را دور زد. دوباره چشمانش چرخید و این بار نگاهش روی میز آرایش که روبروی تخـت بود؛ ماند! روی میز با رژ لب قرمزی نوشته شده بود: " سزای نامردی "
تا ته ماجرا را خواند و با تاسف سرش را تکان داد. دکتر که هنوز نگاهش روی موهای او بود؛ ضربه ای به بازویش زد:
- نامردی نکنی ها سرگرد!
برگشت و به چهره ی خندان دکتر نگاه کرد:
- بهتره تو گوش کنی! من هنوز وقت، واسه نامردی دارم!
دکتر بلند بلند شروع به خندیدن کرد:
- اینو باید ضبطش می کردم بعدا علیه ات استفاده می کردم!
- یاد گرفتی دکتر!
- مگه تو یاد نگرفتی سرگرد؟! همین مونده از فردا تیغ به دست، توی اتاقت ببینمت!!
- من بلد بودم! تو که می دونی!
دکتر به سمت جسد دیگر رفت:
- بله بله! چی هست که شما ندونی! اقای دکتر، سرگرد! بیا اینو ببین؛ یه کم به ما هم، توضیح بده!
سرگرد بی توجه به شوخی دکتر؛ به جسد نگاه می کرد. برای ایستادن جای زیادی نبود. جسد تمام فضا را اشغال کرده بود. سرگرد پاهایش را دور طرف پاهای جسد گذاشت و کمی جلوتر رویش خم شد و ملحفه را کنار زد. یک مرد جوان که زیر سی سال به نظر می رسید. هیکل خوبی داشت، مطمئناً خیلی وقت بود ورزش را حرفه ای دنبال می کرد.
او هم لباسی به تن نداشت و جای سه گلوله روی بدنش مانده بود. دو تا تقریبا به موازات هم روی سیـنه اش، و یکی پایین تر.. سرگرد ملحفه را برگرداند سرجایش و کنار رفت. دکتر دست به سیـنه به میز آرایش تکیه داده بود. سرگرد روبرویش ایستاد و او هم دستانش را روی سیـنه اش قفل کرد:
- خب؟
دکتر شانه ای بالا انداخت:
- بیشتر از سی ساعته کشته شدن. پریشب .. باقیشم روشنه دیگه!
اخم های سرگرد در هم رفت:
- منو باش با کی کار می کنم!
بی توجه به خنده ی موذیانه ی دکتر سزاوار؛ از اتاق خارج شد. دکتر دنبالش راه افتاد:
- سهند بابت جریان اون دست و پاها بهت تبریک می گم. زود جمعش کردی!
- الان تیکه می ندازی بهم؟
دکتر کنارش رسید:
- نه جدی می گم. از دو سه تا دست و پا خوب رسیدی به قاتلات. خیلی اوضاع بدتر می تونست باشه!
- اون پونزده نفر رو کشته بود!
- اره می دونم. خودم دیدم تقریبا همه شون رو!
سرگرد جلوی اپن آشپزخانه ایستاد و دکتر با اشاره ی چشم به اتاق خواب اشاره کرد؛ ادامه داد:
- چی فکر می کنی؟ یکی اومده با چهار تا گلوله اینا رو کشته؟ تو خواب؟
سرگرد نفس عمیقی کشید:
- یه روانی دیگه که فکر می کنه می تونه قانون رو خودش اجرا کنه و حقش رو پس بگیره! تازه اگر اصلا حقی باشه !!
- ای بابا ... مردم نمی دونم چرا این قدر سطح فکری شون پایین اومده، انگار داریم توی غار زندگی می کنیم!
- اتفاقا برعکس! نامردی اصلا اون موقع دلیلی برای قتل نبود! این نشد یکی دیگه!
دکتر بی تفاوت شانه ای بالا انداخت:
- زیاد در مورد اجدادمون نمی دونم !
- بهتره پس بری یاد بگیری. اما قبلش یه گزارش کامل از این دو تا جسد بهم بده . ساعت دقیق قتل؛ سن و .... می خوام بدونم
- فکر نکنم ....
سرگرد نگذاشت جمله اش را تمام کند؛ روی شانه اش زد:
- لازم نیست فکر کنی! باید کار دیگه ای کنی!
- باشه . بهت خبر می دم!
- زود، من درگیریم کم نیست!
- باشه فهمیدم. بهت خبر می دم. اگه شد تا شب بهت زنگ می زنم!
سرگرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد :
- خوبه ؛ منتظرم
سرگرد به سمت پذیرایی حرکت کرد و لبخند روی لبـهای دکتر پهن تر شد:
- سهند
سرگرد به سمتش برگشت.
- بهت می یاد!
لبخند دکتر؛ نگذاشت اخمهایش بیشتر شود!
- برو به کارت برس؛ عوض کالبد شکافی من!
با صدای نیما به سمت در خروجی برگشت:
- سرگرد کار بچه ها تموم شده . اگه کاری ندارین می تونیم برگردیم
- همه جا رو خوب دیدین؟
- بله ..
- باشه .. ببینم اینجا چه قدر ساکته! کسی نیست آشناشون باشه؟
- والا ظاهرا نه! بچه ها رفتن پایین پیش همسایه ها ..
- خوبه ما هم بریم. در رو پلمپ کنید بعد از بردن جسد ها. در و پنجره ها رو هم بگین باز بذارن این بوی گند بره بیرون!
نیما چشمی گفت و رفت .. سرگرد به سمت اسانسور رفت اما قبلش به در نگاه دقیقی انداخت. در سالم بود! قاتل کلید داشته و یا آشنایی بوده که در را برایش باز کردندپرس و جو میان همسایه ها هم زیاد طول نکشید. دو ساعت از شروع عملیات گذشته بود که؛ ماشین های پایگاه به خانه بازگشتند!
*
فردا صبح سرگرد مثل همیشه به محض ورود؛ لباس هایش را عوض می کرد که زنگ تلفن همراهش به صدا در آمد. بی حوصله نگاه کرد تا ببیند صبح به این زودی چه کسی قرار است آرامش نداشته اش را بهم بریزد که با دیدن اسم سهراب؛ لبخند به لبـانش برگشت.
- اگه بگی، بی معرفتم، می زنمت ها!
از همان اول صدای خنده های دوستش توی گوشش پُر شد:
- نه من بی معرفتم! علیک سلام جناب سرگرد!
- سلام، خوبی سهراب؟
- مرسی، با احوالپرسی های شما و بی معرفتی های من!
- همیشه ی خدا طلبکاری از آدم! سرم خیلی شلوغه ...
- آره می دونم. سر و صدای پرونده هات می یاد این ورا هم!
- بی خیال؛ تو چه طوری؟ خودت خوبی؟ خانومت؛ دخترگلت، ترمه، بزرگ شده؟
- آره خوبیم. دختر بابا هم خوبه . تازه خبر نداری، رفیق بی معرفت، دوماه دیگه بازم پدر می شم!
سهند همان طور که روی صندلی اش می نشست؛ با این حرف سهراب؛ تک خنده ای کرد:
- شوخی می کنی؟؟ خدای من ! چه خوب!
- نه بابا راستکیه! .. تو هنوز داری تنها زندگی می کنی؟ آدم مثل تو ندیدم والا !
- ای بابا تو شروع نکن دیگه! من این جوری راحتم حتماً
- سهند شاید برای ازدواج کردن هیچ وقت دیر نباشه، اما برای بچه دار شدن دیره. الانم دیره ..
سهند روی صندلی کمی سُر خورد:
- باشه می رم بچه دار می شم!
صدای خنده های سهراب دوباره بلند شد:
- مگه جلبکی؟
سهند هم آرام خندید:
- کاش بودم !
- پس بهتره شیوه تو عوض کنی وگرنه این جور بچه دار شدنت محاله!
- باشه، می رم می خرم اصلا! چیز دیگه ای نیست جز بچه دار شدن در موردش حرف بزنیم؟ این بچه ات پسره؟
- آره از کجا فهمیدی؟
- حدس زدم!
- آره پسره .. ببین سهند من یه کم کار دارم!
- باشه مزاحمت نمی شم سلام ...
- نه .. نه واستا، یه کاریت دارم!
- خب؟
- ببینم تو یه فراری داری . اسمش حمید ... حمید اصغریه !
- آره... آره... چه طور؟
روی صندلی اش صاف نشست و همه گوش شد تا حرفهای سهراب را بشنود:
- خب ما سه روز پیش توی اتوبان نزدیکی های اینجا یه ون تصادفی پیدا کردیم. سه نفر توش بودن که چون ماشین آتیش گرفته بود سوخته بودن. موقع شناسایی متوجه شدیم یکی شون همین آدمه! بعدم دیدم توی سایت زدین فراری و پرونده واسه پایگاه تو بود!
- سهراب جدی می گی؟ مطمئنی همین آدمه؟
- آره مطمئنم. می خواستیم به خانواده اش اطلاع بدیم، اما گفتم اول به تو بگم!
هیجان زده پرسید:
- سهراب الان کجاست؟
- همین جا دیگه ! تو پزشک قانونی!
- خب اون دو نفر چی؟
- اونا بیشتر سوختن. داریم در موردشون تحقیق می کنیم...
- سهراب من می یام پیشت این پرونده ی آدم ربایی .... ببینم اون دو نفر یکی شون زن بوده؟
- نه هر سه مرد بودن!
سرگرد متعجب و آرام با خودش زمزمه کرد" مرد بودن؟؟"
سکوت که شد دوباره سهراب گفت:
- گفتی آدم ربایی؟
- آره سهراب. می یام پیشت، بذار ببینم می تونم بلیت پیدا کنم!
- باشه. پس اگه مهمه من می گم خیلی فوری، پزشکی قانونی رسیدگی شو شروع کنه.
- آره حتما. می یام پیشت بهت زنگ می زنم..
- باشه سهند می بینمت. خداحافظ
نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت.. عصبانی باشد یا نفس راحت بکشد! حمید را پیدا کرده بود اما مُرده! در اتاق را با شدت باز کرد و رو به گروهبان منشی اش گفت:
- زودباش زنگ بزن فرودگاه ببین واسه اصفهان امروز پرواز دارن ..
پسرک معطل نکرد و مشغول شد. سرگرد از همان جا فریاد کشید:
- سروان مهرگان !
گروهبان مشغول صحبت بود، و او عصبی روی میزش ضرب گرفته بود و پای چپش را تکان می داد. مازیار به سمتش آمد و دانیال با صدای سرگرد از اتاقش بیرون آمده بود. اما سرگرد همچنان حواسش پی صحبت های گروهبان بود.
- قربان برای دو ساعت دیگه یه پرواز هست، خوبه؟
سرش را تند تکان داد:
- آره خوبه .. پرواز برگشت هم ببین دارن.. هماهنگ کن اگه بود..
گرهبان دوباره مشغول صحبت شد. مازیار با تعجب به گروهبان و سرگرد زل زده بود! سرگرد همان طور که داخل اتاقش می شد، طوری که دانیال بشنود، گفت:
- دانیال برو آلما رو هم بیار.
داخل اتاقش شد و مازیار هم پشت سرش؛ وارد شد:
- قربان چیزی شده؟
- حمید رو پیدا کردم!
مازیار با تعجب فقط نگاه کرد. سرگرد پشت پارتشین بود و لباس هایش را عوض می کرد. از صحبت هایشان متوجه آمدن هر سه نفر شده بود. مازیار همان سه کلمه ای را که شنیده بود؛ برای بقیه هم تکرار کرد. دانیال بهت زده پرسید:
- کو؟ کجاست؟
سرگرد به جای مازیار جواب داد:
- مُرده ! سه روز پیش، توی ون با دو نفر دیگه، تصادف می کنن. ماشین اتیش گرفته و هر سه تا مردن!
لباس پوشیده از پشت پارتیشن بیرون آمد و ادامه داد:
- بچه ها من می رم اونجا. شما هم همین جا ادامه بدین تحقیقاتو. اصلا وقت نداریم. اگر واقعا اون حمید بوده، باید ببینیم اون دو نفر کی هستن و اون زن کجاست!
آلما پرسید:
- یعنی شیوا باهاشون نبوده؟
- نه .. باید بگردین همه جا رو . ببینید کجا می تونسته کسی رو قایم کنه؛ هم مُرده و هم زنده! از اینجا به بعد لازم نیست نامحسوس کار کنین. شدت عملیات رو هم زیادتر کنین. نباید دیگه وقت رو تلف کنیم.
اسلحه اش را از روی میز برداشت و پشت کمـر شلوارش گذاشت:
- من پرواز دارم تا دو ساعت دیگه..
حین صحبت کردن اتاق را ترک کرد و افرادش هم پشت سرش راه افتادند. جلوی در اتاق نیما ایستاد. نیما به محض دیدنش بلند شد.
- نیما
- قربان!
- من باید برم اصفهان ..
خواست دهان باز کند اما سرگرد سریع ادامه داد:
- در مورد همین ادم رباییه. مراقب باش. در مورد اون قتلا پیگیری کن. فردا صبح حتما اینجام می خوام اطلاعات کاملی بهم بدی .. هیچ وقت اینجا رو خالی نذارین. اگر هر موضوع مهمی هم در مورد پرونده هاتون بود اولویت توی روز، پایگاه ست. باید یک گروه اماده باشن.
قبل از اینکه دوباره به نیما فرصت حرف زدن بدهد، وارد سالن اصلی شد و این بار بلندتر گفت تا همه ی افرادش بشنوند
- خرابکاری نکنین؛ وگرنه پوستتون رو می کَنم!
هیچ کس جز چشم، حرفی دیگری نتوانست بزند. پنج دقیقه هم نشد که ماشین سرگرد از پایگاه خارج شد. این قدر به افرادش اعتماد داشت که بیست و چهار ساعت تنهایشان بگذارد، اما مثل همیشه نگران بود. مسئولیت آنجا، برخلاف چیزی که نشان می داد، خیلی سنگین بود. اولین کاری که کرد؛ تماس با سرهنگ صمیمی بود. باید او را در جریان تمام اتفاقات قرار می داد. گرچه بیشتر مواقع فراموش می کرد و به این قانون عمل نمی کرد!!
از همان جا یک راست به فرودگاه رفت. برای این مسافرت یک روزه نیاز به چیزی حس نمی کرد. کارت های بانکی، مدارک شناسایی و اسلحه اش همراهش بود! سه وسیله ای که به او امنیت، هویت و اطمینان می بخشید!
***
خوشبختانه هوایپما تاخیر نداشت و حدود سه ساعت و نیم بعد، سرگرد بهنام در فرودگاه اصفهان بود. با هماهنگی های قبلی؛ ده دقیقه هم نشد که در سالن ورودی فرودگاه، دوست دوران کوتاه ِ دانشکده اش را دید. سروان سهراب نایب، اولین و بهترین دوستش در آن زمان بود. سرگرد با دیدنش لبخند زد.
حدود یک سال و نیم می شد همدیگر را ندیده بودند. چشمان سهراب از دیدنش کاملا گرد شده بود! گرچه او قبلا سهند را با موی بسیار کوتاه تر هم دیده بود. برایش این صورت، تداعی کننده ی خاطرات خوب همان دوران شد. برعکس سهند، او اصلا تغییر نکرده بود. موهای مشکی اش به اندازه کوتاه بودند، مثل همیشه ته ریشش را حفظ کرده بود و برخلاف سهند لاغرتر از قبل هم شده بود! لباس فرم تنش بود و به عادت همان موقع ها، دستش به کمـرش بود و با انگشت شست کمـربندش را گرفته بود! وقتی سرگرد نزدیکش شد؛ صاف ایستاد و پا کوبید:
- خوش اومدی سرگرد بهنام!
سرگرد اخمی کرد و در آغـوشش گرفت:
- بی خیال پسر، مگه استقبال نظامی اومدی؟
سهراب بازویش را بیشتر فشار داد:
- خودت رو خیلی دست کم گرفتی ها جناب سرگرد!
نگاه غضبناک سرگرد، برای خندیدن و تسلیم شدنش کافی بود. دستانش را سمت بالا گرفت:
- ببخشید! اون جور چرا نگاه می کنی حالا؟!
سرگرد دستش را به پشتش گذاشت و هلش داد:
- بیا بریم سهراب؛ خیلی کار دارم.. باید بهم همه چی رو درست توضیح بدی .
سرگرد به حفظ دوستانش خیلی اهمیت می داد. حتی شده با سالی چند بار تماس تلفنی و ایمیل و شاید یه اس ام اس .. اما فراموش نمی کرد. شاید تنها کسانی که بعد از سالها حتی دوست نداشت، دنبالشان باشد، همکاران خارج از کشورش بودند! این قدر خاطرات مزخرف و تلخ داشت، که نخواهد به هیچ طریقی، حتی یکی از این خاطرات را زنده کند..
سهراب با یک تویوتا هایلوکس که پلاک نیروی انتظامی داشت؛ آمده بود و وقتی هر دو سوار ماشین شدند؛ سرگرد از سهراب خواست تمام ماجرا را توضیح بدهد.
- سه روز پیش؛ یعنی جمعه ساعت دوازده و نیم شب یه ون توی جاده ی قدیمی که از اردستان به اصفهان می رسه؛ تو حرکت بوده به دلیلی چپ می کنه و ماشین می خوره به کامیونی جلویی و می افته توی خاکی و چند لحظه بعد هم دچار آتش سوزی می شه . کارشناسا علت آتش سوزی رو اتصال سیم های برق گفتن اما هنوز مشخص نیست چرا از مسیر منحرف شده و اون جور چپ شده ... هیچ کدوم از افرادی که تو ماشین بودن نتونستن بیان بیرون . گرچه پزشک قانونی مرگ یکی شون رو قبل از سوختگی عنوان کرد! یعنی دقیقا با چپ کردن ماشین، گردنش شکسته ...
سرگرد با دقت به حرفهای سهراب گوش می داد؛ مثل همیشه داخل ذهنش شروع کرده بود تصویر تصادف را مجسم کردن.
- پس هنوز علت تصادف رو نمی دونین ... هر سه تا مرد بودن و همه هم کشته شدن.. شاهدی نیست؟
سهراب چشمش به بزرگراه بود:
- نه .. جاده ی شلوغی نیست، اونم ساعت 12 و نیم شب !
- اون دو نفر رو شناسایی نکردین هنوز؟
- هر دو تاشون کاملا سوختن. سرنشینای جلویی بودن . حمید عقب نشسته بوده و کمتر سوخته بود. امروز صبح زنگ زده بودم پزشک قانونی یکی شون رو انگار شناسایی کرده بودن . سابقه داره اونم .. پلاک ماشین هم دزدی بوده ... از روی شماره شاسی موتور اما فهمیدیم مالک ون یه زنه؛ خواهر حمید اصغری!
سرگرد بهت زده نگاهش کرد:
- خواهرش؟؟
- بله خواهرش .. حالا چه جریانی بوده؛ اطلاعی ندارم و حقیقتش رو بخوای؛ وقتی فهمیدم گفتم با خودت در میون بذارم تا هر کاری خودت صلاح می دونی انجام بدی..
- ممکنه ازش امانت گرفته باشه؟!
سهراب شانه ای بالا انداخت و دستش را روی فرمان عوض کرد:
- احتمالا ... نمی دونم .. می خوای با دکتر پزشک قانونی حرف بزنی؟
سرگرد سرش را چند بار تکان داد:
- آره حتما ..
سرگرد گوشی اش را در آورد تا هم از پایگاه خبر بگیرد و هم از مازیار بخواهد؛ در مورد ون و خواهر حمید اصغری اطلاعات جمع کند.
- خب سهند تعریف کن ...
و همین جمله؛ شروع مرور خاطرات گذشته و مشکلات حال هر دویشان شد. نه سهراب زیاد آدم کنجکاوی بود تا در مورد سهند بخواهد بداند و نه سهند آدمی بود که به این سادگی سفره ی دلش را باز کند! پس صحبت هایشان در همان خاطرات و درگیری های شغلیشان ماند..
یک ساعت از آمدنش به اصفهان می گذشت که داخل اتاق دکتر بهادری ( پزشکی قانونی ) نشسته بودند.
- خوش آمدین سرگرد بهنام . من در خدمت هستم . اگر دوست دارین اجساد رو ببینین ...
مطمئناً دیدن سه جسد سوخته باب میلش نبود..
- نه .. نه فقط می خوام بدونم اطلاعاتی دارین که نگفته باشین تا حالا؟ تونستین اون دو نفر رو هم شناسایی کنین .
- خب یکی شون صورتش کمتر سوخته بود که سریع هم شناسایی شد. راننده؛ بلافاصله پس از ضربه ی اول چهار تا از مهره های گردنش شکسته و فوت کرده. درصد سوختگی به حدی بود که فقط باید منتظر جواب دی ان ای بمونیم. نفر سوم که کنار راننده بود، با توجه به اطلاعاتی که به دست اوردیم و گزارش دادیم؛ به این مشخصات رسیدن.
برگه را به سمت سرگرد گرفت. رامین عزیزی ! همان فراری که دنبالش بودند!! سرگرد گیج شده بود. حالا باید این فراری را هم کشف می کرد!
- دکتر نفر بعدی رو کی می تونین جواب قطعی بهم بدین؟
دکتر کمی فکر کرد:
- احتمالا دو سه روز آینده .. یعنی سعی می کنم اماده بشه ..
کار دیگری آنجا نداشتند. بیرون که رفتند ساعت نزدیک یک بعدازظهر بود. سهراب دستش را روی سقف ماشین گذاشت و رو به سهند گفت:
- خب شام رو که خانوم می خواد برات غذای مورد علاقه تو بپزه ! اما ناهار مهمون منی!
سرگرد اخم هایش در هم رفت!
- تو عقل نداری ها! چرا به خانومت گفتی؟ مگه نگفتی بارداره؟ توی این وضع ...
- به تو چه! مهمون نظر نمی ده . حالا انتخاب با شماست بریونی می خوری یا ببرمت یه جا بهت یه کباب درست و درمون بدم بخوری!
سهند لبخندی زد؛ اخلاق سهراب را می دانست. اگر همراهی اش نمی کرد؛ شوخی نداشت! همین جا رهایش می کرد و هیچ وقت دیگری هم یادش نمی ماند دوستی به اسم سهند دارد!! دستش را روی در ماشین گذاشت و با همان لبخند گفت:
- پول دار شدی چه خبره؟
سهراب هم دقیقا روبرویش دستش را روی در ماشین گذاشت و با لهجه ی اصفهانی اش گفت:
- دِ جناب سرگرد فکر کردی چه خبرِس دادا؟! ای ناهار بیخی ریشدِس؛ شومام هچی نمی گویو مثال یه آدمی خُب؛ میای..
سهند با شنیدن این جمله آن هم با لهجه ی شیرین سهراب؛ شروع به خندیدن کرد. سهراب چیزی دیگری اضافه نکرد و فقط کنار سهند نشست و رفتند. ناهار را در یک رستوران سنتی و زیبا؛ کنار زاینده رود؛ خوردند و گپ و گوی دوستانه و مرور دوباره ی خاطرات؛ لطف این ناهار یک ساعته را چندین برابر کرد.
وقتی دوباره کنار ماشین رسیدند؛ سرگرد دستی به شانه ی سهراب زد:
- سهراب جان دیگه بسه. برو به کارت برس از صبح دنبال منی. - با مافوقم هماهنگم نگران نباش ! این پرونده به ما هم مربوطه .
سهراب دزدگیر ماشین را زد و سرگرد دوباره تلاش کرد؛ دوست نداشت مزاحم کارش باشد
- خوبه. منتها بهتره برگردی سرکارت. فقط ادرس اونجایی که تصادف اتفاق افتاده رو هم بهم بده . شاید یه چیزی پیدا کردم!
- ما گشتیم چیزی نبود؛ اما باشه بشین بریم!
- نه گفتم بده خودم می رم!
- بی خیال سهند کار ندارم..
- اگه می خوای راحت باشم این ماشین رو بهم بده!
سهراب دستانش را بالا گرفت:
- تسلیم! می دونم کله شقی! باشه منو اما تا یه جایی برسون
این بار سرگرد پشت فرمان نشست و بعد از پیاده کردن سهراب؛ به آدرسی که سهراب برایش توضیح داده بود رفت. محل تصادف یک ساعت و نیم با شهر فاصله داشت. به زحمت محل را پیدا کرد. چیز زیادی مشخص نبود؛ فقط جای سوختن ماشین مشخص بود و خط ترمز ماشین. دو حالت بیشتر نداشت؛ یا خواب آلودگی باعث تصادف شده بود که در آن ساعت؛ احتمالش قوی بود و یا اینکه علتی باعث تصادف شده بود. ماشین ابتدا از کنترل راننده خارج شده و این دلیلی باید داشته می شد و البته سوال بزرگی هم وجود داشت! ایا شیوا همراهشان بوده؟ الان کجاست؟
وقتی سرگرد بهنام به کلانتری محل کار سروان نائب رسید؛ ساعت هفت غروب بود. روز این قدر برایش با سرعت گذشته بود که باور کردنی نبود. پُرسان پُرسان اتاق سهراب را پیدا کرد. پشت در اتاقش که رسید؛ ستوانی جلوی در منتظر بود. دو پسر جوان دستبند به دست هم داخل اتاق سهراب بودند. ستوان که سرگرد را نشناخته بود با تعجب نگاهش می کرد.
- سروان نائب!
سهراب سرش را از روی برگه ای که مشغول نوشتن بود؛ بلند کرد و با دیدن سرگرد لبخند زنان گفت:
- فکر کردم با ماشین ما برگشتی تهران!
ستوان که متوجه آشنایی شده بود از جلوی در کنار رفت و سرگرد داخل شد. سهراب برگه ای که می نوشت را به دست ستوانی که بیرون ایستاده بود داد:
- ببرشون ..
منظورش دو پسر جوان بود. هر دو با سری پایین از اتاق بیرون رفتند و سهراب هم زمان با بستن در؛ آهی هم از سر خستگی کشید:
- این قدر این روزا خرده فروشای مواد زیاد شدن که گاهی فکر می کنم خودمم همین روزا میُفتم توش!
سهند تک خنده ای کرد و سهراب روی یکی از مبل ها نشست:
- بشین سهند، چیزی پیدا کردی؟
- نه ... اسکلتش رو هم داغون کرده بودن!
سهند هم روبرویش نشست. سهراب به مبل تکیه زد و دستانش را روی سیـنه اش گذاشت:
- چیزی ازش نمونده بود ... راستی من هنوز نمی دونم چرا دنبال حمید و این ون بودی؟
- مربوط به یکی از پرونده هامه که این حمید احتمالا توش یه کاره ای بوده!
- اگه درست توضیح بدی، شاید بهت یه جایزه دادم که فکر کنم به دردت بخوره!
سهند چشمانش را جمع کرد و کمی خودش را جلو کشید:
- چی مثلا؟
- تو بگو!
- ماجرا مربوط به یه زنه که اینا دزدیده بودنش واسه خاطر دومیلیارد پول! شنبه ی هفته ی پیش؛ از سه شنبه اما یهو تماسا قطع شد و هیچ خبری نشد .. رسیدم به این حمید که تو زنگ زدی گفتی مُرده!
سهراب با دقت گوش می داد. اوهوم آرامی گفت و به سمت میزش رفت . از داخل کشو یک کیسه ی کوچک برداشت و دوباره سرجایش نشست. کیسه را به سمت سهند گرفت:
- چون راست گفتی! اینم جایزه ات !
سهند با تعجب به کیسه ای که مخصوص مدارک جرم بود نگاه کرد. درون کیسه، یک حـلقه ی طلایی رنگ بود ! حـلقه را از کیسه در آورد و نگاهش کرد. سهراب توضیح داد:
- خب اینو یکی از بچه هام از توی ون پیدا کرده بود. زیر صندلی راننده .. فکر نکنم واسه یه مرد باشه! خیلی ظریفه!
حـلقه میان انگشت شست و سبابه ی سرگرد می درخشید. تاریخی که داخل حـلقه حک شده بود توجهش را جلب کرد؛ برای 19 سال پیش بود! اینکه شیوا همراه حمید بود برایش ثابت شده بود ؛ اما با این حـلقه مدرک مهمی پیدا کرده بود. نگاهش را از حـلقه گرفت و به سهراب دوخت:
- خودشه حـلقه برای زنی هست که دنبالشم! اما ... خودش کجاست ؟؟ حـلقه اونجا چی کار می کنه؟
سهراب شانه ای بالا انداخت:
- نمی دونم
- سهراب اثرانگشتی ....
قبل از اینکه جمله اش را کامل کند؛ سهراب نچی کرد و سرش را تکان داد. دوباره به حـلقه نگاه کرد. با توجه به شرایط تصادف؛ بودن اثر انگشت، امکانش کم بود..
هر دو در فکر بودند. باز هم سرگرد همان قدر که به شیوا نزدیک شده بود؛ دور شد! حمید مرده بود. دو نفر دیگری هم که هم دستش بودند همین طور! و گمشده اش نبود! اگر کشته شده بود کجا بود؟ چرا حـلقه آنجا بود؟ شیوا حتما داخل ون بوده است. چه در تصادف و چه قبل از آن. اما الان کجاست؟ هر سه مرد داخل ماشین گیر افتاده بودند و راه فراری نبوده است. پس شیوا هم نمی توانسته فرار کند. اگر در زمان تصادف در ون نبوده است؛ پس کجا بوده؟ جایی مخفی اش کردند؟ کجا اما..
این قدر سوالات زیاد بود که سرگرد کلافه بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. دوباره در اوج امید؛ پرونده به بن بست رسیده بود.. هر چه قدر هم داشته هایش را کنار هم می گذاشت؛ باز به بن بست می رسید..
ساعت کاری سهراب تمام شده بود و سهند می دانست با اخلاق خاص سهراب نمی تواند مخالفت کند و شب را به هتل برود. قبلا هم خانه اش رفته بود. یک خانه ی ویلایی در منطقه ای تقریبا ییلاقی ..
محبت های همسر سهراب و شیرین زبانی دخترش، برای زندگی تکراری سهند عالی بود. زندگی که نه خودش دوست نداشته باشد، اما شرایطش را نداشت. حسرتی هم نبود، همیشه این موضوع را خواسته ی خودش می دانست و مثل هر بار سعی می کرد خیلی هم خودش را راضی نشان بدهد!
وقتی در اتاق مهمان خانه ی دوستش تنها شد؛ ساعت از یک هم گذشته بود! پرواز برگشتش ساعت هفت و سی دقیقه ی صبح بود و با فاصله ی حدودا یک ساعته با فرودگاه ساعت موبایلش را روی شش گذاشت تا دیر به پروازش نرسد.
این قدر خسته بود که نفهمید کی خوابید و خوشبختانه از کابـوس هم خبری نبود! به جایش خواب بچگی هایش را دید. خانه ی حاج رضا در شیراز .. خوابی که صبح را برایش دلنشین کرده بود. دوش کوتاهی گرفت لباس هایش را پوشید و ارام می خواست از خانه خارج شود که سهراب را تکیه زده بر در خانه دید! ناخداگاه لبخند روی صورتش پهن شد:
- برو بخواب پسر من می رم خودم!
- عادت داری همیشه یواشکی بری؟ خجالت واقعا نمی کشی!
سهند فقط لبخندش بزرگتر شد. سهراب تکیه اش را از در گرفت و بازش کرد:
- بیا بریم دیرت می شه .. اما کاش بیشتر می موندی ..
- نمی شه می دونی درگیرم.
سهراب دزدگیر ماشین را زد و هر دو سوار شدند و به سمت فرودگاه راه افتادند. وقتی به فرودگاه رسیدند؛ هنوز برای خداحافظی فرصت بود.
- سهراب خیلی ممنونم ازت؛ ببخش زحمت دادم . بازم از خانومت عذرخواهی کن ..
اخمی روی پیشانی سهراب نشست:
- این قد تعارفی نبودی تو!
- با اون اوضاعش خب شرمنده شدم ..
- باشه یه بارم خانوم تو حامله بود ما می یایم تهران تلافی!
چشمان سهند یک آن گشاد شد و بعد بلند شروع به خندیدن کرد!
- باشه! فقط سهراب قبلش، این پرونده رو پیگیری کن . شاید اون زن همین جا باشه . بچه های منم تا حالا چیزای خوبی پیدا کردن. من باید پیداش کنم..
سهراب سرش را تکان داد و سرش را روی شانه اش گذاشت:
- حتما . نگران نباش . اگر هر خبری رسید منم بهت اطلاع می دم؛ عکسش رو برام فکس کن اینجا پیشم نگه می دارم.
- باشه .. می گم برات بفرستن .
با شنیدن شماره ی پروازش؛ دو دوست همدیگر را دوباره در آغـوش گرفتند و هر کدام به سمت زندگی خودشان رفتند..
***
پنجشنبه/ 18 خرداد/ پایگاه ویژه
دو روز از آمدن سرگرد از اصفهان می گذشت و هیچ خبری از اصفهان نبود. سروان مهرگان و افرادش دنبال داوود و دیگر سرنخ هایی که کمکی به پرونده می کردند؛ بودند. تحقیقاتی که در این دو روز در مورد ون و صاحبش، یعنی خواهر حمید انجام دادند، نتیجه ای خاصی نداشت. حمید از یکشنبه ی پیش ون را امانت گرفته بود و خواهرش نمی توانست نقشی در این دزدی داشته باشد. گرچه سرگرد برایش مراقب گذاشته بود! در حال حاضر سه جنازه ی سوخته داشت و حـلقه ای که دکتر رهنما تاییدش کرده بود!
ساعت ده صبح بود و سرگرد بهنام از سالن تیراندازی به اتاقش برمی گشت که منشی برگه ی فکسی را به او داد. فکس از اصفهان و مربوط به پزشک قانونی بود. هویت هر دو جنازه ی دیگر تایید شده بود. راننده رامین عزیزی بود و فرد دیگر، شخصی به نام حامد اسکندری. سرش روی برگه بود و نوشته ها را با چشم می خواند که صدای آلما را شنید:
- سلام قربان!
کنارش ایستاده بود و مثل همیشه لبخندش روی لبـانش بود. بعد از اولین روزی که آمده بود، سرگرد جز لباس فرم، لباس دیگری تنش ندیده بود. موهایش را همیشه از بالا جمع می کرد و آرایش خاصی نداشت.
- آلما بیا برو در مورد این حامد تحقیق کن. ببین ربطش به حمید کجاست.
آلما برگه را گرفت و شروع کرد به خواندن. سرگرد از میز فاصله گرفت و به سمت اتاقش راه افتاد. اولین قدم را برنداشته بود که آلما صدایش کرد:
- سرگرد..
صبر نکرد و همان طور داخل اتاقش شد. آلما دنبالش راه افتاد:
- فرمانده ببخشین
- بگو؛ گوش می کنم.
آلما کنار چهارچوب ایستاد:
- می شه من امروز یه کوچولو زودتر برم؟
سرگرد به میز خودش تکیه داد:
- من روز اول بهت چی گفتم؟ شروع شد؟
- نه سرگرد .. 4-5 اینا برم ..
- چه خبره اون وقت؟
آلما یک قدم جلوتر آمد؛ شادی خاصی میان چشمانش برق می زد:
- دیروز آپارتمانم رو تحویل دادن؛ اما خیلی کثیفه.. می خواستم تمیزش کنم.
چشمان سرگرد خیره به صورتش بود اما حواسش آنجا نبود! پلک که زد؛ نگاهش را هم از او گرفت:
- باشه .. برو ؛ اما قبلش اینو به من تحویل بده
- چشم حتما، مرسی ..
همین کلمه ها را گفت و بیرون رفت. نه فقط جسمش را؛ یک نیروی پر از انرژی و حرارت را هم با خودش بیرون برد! سرگرد صندلی اش را عقب کشید تا بنشیند اما نتوانست! زنگ هشدار پایگاه خبر از یک ماموریت دیگر داشت! چشمانش را بست؛ به شدت بی حوصله بود، اما چاره ای نبود و باید می رفت.
سرگرد همراه نیما و گروهش رفتند. سرقت از یک صرافی بزرگ بود، که به گروگان گیری سه نفر رسیده بود! جوری که سرگرد به نیروی کمکی نیاز پیدا کرد و دانیال و چند نفر دیگر هم به جمعشان ملحق شدند. ساعت هفت غروب، بالاخره، ماجرا ختم به خیر شد و سرگرد هم سارقین را دستگیر کرد و هم گروگان ها سالم ازاد شدند.
به پایگاه که رسیدند از همان محوطه، از افرادش خواست به خانه برگردند. خودش را هم به زور به اتاقش کشاند. از خستگی و گرسنگی حالت تهوع داشت. کفش هایش را در آورد و روی مبل افتاد. بعد از آن همه سرو صدا، این سکوت، آرامش بخش ترین لحظه ی روزش به حساب می آمد! نفهمید چه قدر گذشته بود که صدای در و بعد هم صدای آلما به گوشش رسید:
- فرمانده بیدارین؟
به زحمت لبـهای خشک شده اش را باز کرد:
- چی می خوای دختر؟
- ببخشید می خواستم بهتون این گزارش رو بدم در مورد حامد اسکندری.
یاد صبح افتاد. دستش را دراز کرد بدون اینکه چشمانش را باز کند، آلما برگه را در دستش گذاشت.
- خب کی بود؟
- خیلی بچه اس! 17 سالشه فقط یه بار کیف قاپی کرده که یه سال کانون اصلاح نگهش داشته بودن. بعدش تو یه مغازه ی کفش فروشی کار می کرده. ظاهراً هم هیچ جایی نبوده که حمید رو دیده باشه .
سرگرد به زحمت پلک هایش را باز کرد. از مبل گرفت تا بلند شود؛ اما احساس سرگیجه داشت. الما متوجه حال نه چندان خوبش شد:
- شما خوبین؟ چیزی خوردین؟
سوال بی خودی بود! از صبح ماموریت بود و نمی توانسته چیزی خورده باشد! صبر نکرد و به سرعت از اتاق خارج شد. سرگرد به هر زحمتی که بود بدنش را از مبل جدا کرد و درست نشست! چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. برگه را جلوی صورتش گرفت .
احساس کرد نوشته های روی برگه حرکت می کنند و نوجوانی که عکسش گوشه ی برگه بود؛ با پوزخند به او زل زده است! برگه را روی میز انداخت و سرش را دوباره روی پشتی مبل گذاشت و چشمانش را بست. صداهایی می شنید اما ترجیح داد در همان حال بماند!
***
- پاشین سرگرد
چشمانش را که باز کرد؛ آلما بالای سرش بود. آلما از دستش که روی مبل افتاده بود گرفت و سعی کرد بلندش کرد! اما حتی نتوانست یک میلی متر، از مبل جدایش کند! سرگرد با لبخندی که این تقلای بیهوده روی لبـهایش نشانده بود، دستش را به مبل گرفت و خودش را بلند کرد.
هنوز خط های محو سیاه رنگ را می دید که در هوا چرخ می زنند! چشمش که به میز رسید، یک تای ابرویش بالا رفت! یک تکه کیک خانگی به همراه یک لیوان نسکافه که بخار گرمش عجیب وسوسه انگیز بود!
- اینو بخورین. من چیزی بهتر از این نداشتم. ناهارم که الان نیست!
لیوان را که برداشت؛ گرمایش حس خوبی را منتقل کرد. کمی از کیک جدا کرد و از نسکافه نوشید. گرما و شکر درون نسکافه، حالش را خیلی بهتر کرد. نیم نگاه کوتاهی به آلما که هنوز بالای سرش ایستاده بود، انداخت
- بشین !
- مرسی همین طور راحتم!
خودش را عقب کشید و به مبل تکیه داد:
- پس این طور! دانیال دنبال رامین بود؛ اینو بهش نشون بده و بگردین ببینین با رامین رابطه ای نداشته.. آدمای دور و برش رو بشناسین و تحت نظر بگیرین.
- چشم فرمانده
- آهان داوودم هست! به مازیار بگو.
سرگرد لیوان خالی را روی میز گذاشت.
- می خواین سرگرد بازم براتون نسکافه بیارم؟
لیوان را برداشت و به سمتش گرفت:
- آره؛ مرسی اگه هست
آلما لیوان را گرفت و بیرون رفت. سرگرد دوباره چشمانش را بست. دوست داشت همان جا بخوابد. کلافگی بدتر خسته اش می کرد. یکی از بزرگترین آرزوی های زندگی اش؛ نگه داشتن زمان بود! آرزویی که همان لحظه داشت!
زیاد طول نکشید تا آلما با لیوان نسکافه ی دیگری برگشت. سرگرد با گفتن مرسی آرامی، لیوان را گرفت. آلما آهسته گفت:
- سرگرد اگه کار ندارین، من می تونم برم دیگه؟!
اخمی میان پیشانی سرگرد نشست. تازه یادش افتاد، قرار بود زودتر برود. نگاهی به عقربه های ساعت دیواری انداخت:
- تو مگه قرار نبود چهار بری؟
- آره اما شما نبودین که!
- باید می رفتی وقتی بهم گفته بودی.
آلما سکوت کرد. سرگرد بلند شد و لیوان به دست به سمت میزش رفت. از توی کشو موبایلش را در آورد. آلما یک قدم به میز نزدیک شد:
- برم الان؟
- یه دقیقه واستا، خونه ات کجاست؟
تعجب باعث شد ابروهایش بالا برود، پرسید:
- خونه ام؟
- آره دیگه بهت کجا خونه دادن؟
- دو تا خیابون پایین تره. توی یه مجتمع ....
- آهان فهمیدم؛ دانیالم اونجاس؟
- اوهوم !
گوشی را به گوشش نزدیک کرد و چند لحظه ی بعد با کسی حرف زد:
- سلام .. بله .. مرسی . اره می دونم .. ببین لیلا می تونی یه جا بیای؟ فردا صبح خوبه آره. .. نمی دونم .. نه تازه اسباب کشی شده ... حالا برو ببین . ادرس و شماره تلفنش رو اس ام اس می کنم دقیق تر .. خداحافظ ..
نگاه پر از تعجب آلما روی صورتش بود و خودش با خونسردی از نسکافه اش نوشید!
- این کارگر مادرمه. آدم مطمئنی هست. خونه ی منم خیلی می یاد. بهش می تونی اعتماد کنی.
- نه .. کارگر نمی خوام که خودم ...
- تو که وقت نداری .. الکی چرا می خوای خودتو اذیت کنی. بذار کارای نظافت خونه تو انجام بده!
آلما نفس عمیقی کشید:
- مرسی .. واقعا کمک مهمی بهم کردین.
و لبخندش هم به صورتش اضافه شد. سرگرد خودش را کمی جلوتر کشید:
- تو چرا با خودت کسی رو نیاوردی؟ حداقل یکی که این اوایل یه کم بهت کمک کنه.
یک دفعه صورتش تغییر حالت داد. سعی کرد دوباره لبخند بزند. اما نه آن لبخند همیشگی ..
- من کسی رو ندارم .
سرگرد هنوز به صورتش نگاه می کرد. سرش را پایین انداخت. خیلی راحت می شد فهمید از گفتن جمله ی بعدی چه قدر حس بدی دارد.
- خانواده ای ندارم ..
خیلی محکم جمله را ادا کرد. اما ته صدایش لرزید. سرگرد باید این را قبلا می دانست و این طور توی صورت دختر نمی کوبید. ناراحت شد. حرفی زده بود که باید جمعش می کرد:
- متاسفم نمی خواستم ناراحتت کنم . من نمی دونستم ..
- مهم نیست. ناراحت نیستم. حقیقت زندگیمه، مثل اینکه اسمم آلماست!
یکی از شانه هایش بالا رفت و لبخندش دوباره برگشت.. لبخندی که باعث روشن شدن برق شیطنت میان چشمان سرگرد شد:
- درسته، حقیقته .. سیب!
لبخند آلما جمع شد:
- شما چرا به من، سیب می گین؟
- سیبی دیگه! خودت گفتی!
- چرا بقیه ی بچه ها رو این جور صدا نمی کنی؟
- چرا نمی کنم؟ به علی می گم غول چراغ جادو! دیدیش؟ هیچ کار مثبتی نمی کنه، اما یهو پیداش می شه و همه ی کارا رو ردیف می کنه!!
آلما خندید و سرگرد همان طور که به صندلی تکیه می داد؛ ادامه داد:
- یا همین نیما رو می بینی؟ هنوزم بهش می گم به درد سالنای مد می خوره تا پلیس بودن!
با آوردن ، اسم نیما خودش هم ناخوداگاه خنده اش گرفت:
- می دونی تا شش ماه من اصلاً نمی ذاشتم حرف بزنه؟!
- شوخی می کنید برای چی؟
- به نظرم برای پلیس بودن زیادی نازک نارنجی بود! از شانسش توی همون یکی دو روز اولی که اومده بود؛ یه پرونده ی مزخرف داشتیم شبیه همینی که تازه رد کردیم! از همون موقع هم گیاه خوار شد!
آلما بلند بلند می خندید. سرگرد هم همین را می خواست. دستش را به نشانه ی سکوت جلویش گرفت:
- خب بسه برو، به کارت برس. اگه کمکی خواستی بگو، بچه ها کمکت می کنن . لاله دوست خوبیه، باهاش صمیمی بشی ضرر نمی کنی. ستوان کریمی هم همین طور، سحر هم مثل خودت پر انرژیه. ازش کمک بگیر!
لحن سرگرد برای آلما فوق العاده بود. حسی که از وقتی که تهران آمده بود یک باره از بین رفت. حس بی اعتمادی و بی ثباتی که همه از ترسی بود که به او القا شده بود. اما این لحن سرگرد.. قبلا دیده بود با افراد دیگر با همین لحن صحبت می کند. لحنی که پر از آرامش و اطمینان بود. فرمانده ای که روبرویش نشسته بود و نگاهش پر از نگرانی و محبت بود؛ با چیزی که به او تعریف کرده بودند، خیلی متفاوت بود .
- چیزی شده ؟
این بار خجالت نکشید برای این زل زدن! دوست داشت تمام فکرهایش را برایش بگوید:
- نه ... فقط می خواستم یه چیزی بگم. شما اصلا اون فرمانده ای نیستین که به من گفتن! شما با تعریفای اونا خیلی فرق دارین. نمی خوام بگم که خیلی .... شما پدر فوق العاده ای می شین ... اووم یا هستین!
به نظرش همین جمله ی آخر تمام حرفهایش را در خود داشت! سرگرد تعجب نکرد... اخم هم همین طور .. لبخندش هم جمع نشد.
- شما بچه های من هستین . باید سعی کنم، نه فوق العاده؛ اما پدر خوبی باشم. در ضمن هر بچه ای فکر می کنه پدر خودش قهرمانه! پس به تعریفای دیگران از پدرشون کاری نداشته باش! برو دیرت می شه!
آلما به لیوان در دست سرگرد اشاره کرد:
- می شه لیوانم رو بدین؟
سرگرد سرش را خم کرد و با دقت به لیوان سفیدی که عکس یک شخصیت کارتونی داشت نگاه کرد:
- خجالت نمی کشی؟
سرگرد این بارکاملا جدی بود! آلما ریز خندید:
- من دوستش دارم عاشق کارتوناشم!
لیوان را به طرفش گرفت و چشمانش را بست:
- برو بیرون، وگرنه پاشم می زنمت!
آلما لیوان را برداشت و همچنان که صدای خنده هایش می آمد، شب بخیر گفت و رفت. سرگرد آهی کشید و چشمانش را باز کرد.
- خدایا من چه گناهی کردم، که باید با تحمل چند تا بچه تقاصش رو بدم؟
**
دوشنبه 22 خرداد/ پایگاه ویژه
روزها به سرعت می گذشت و درمورد پرونده ی شیوا هیچ اطلاعات تازه ای نبود. مازیار همچنان دنبال داوود بود. تنها فرضیه ی مثبتی که سرگرد رویش پافشاری می کرد؛ بودن شیوا با داوود بود. کلید حل این معما هم وقتی پیدا می شد که داوود را پیدا کنند. هر روز که می گذشت، احتمال اینکه شیوا کشته شده باشد، بیشتر می شد. بعد از هفده روز؛ کمی عجیب بود زنده بودن این زن .. البته در صورت آدم ربایی!
فرضیه های دیگری هم بود که سرگرد در موردشان تحقیق می کرد. کم اتفاق نمی افتاد، آدم رباهایی که به دستور خود فرد، دزدی را انجام می دادند! اگرچه در تحقیقات آلما در مورد زندگی دکتر رهنما، چیزی جز ارامش گزارش نشده بود! برای سابقه ی کاری اش، غیر قابل باور بود، بخواهد همچین پرونده ای را با این شرایط تمام شده اعلام کند! باید باز هم تلاش می کرد. جوری شده بود که حالا سر لج افتاده بود! همان طور که روز قبل با افرادش اتمام حجت کرده بود و قسم خورده بود، زنده و مُرده ی این زن را پیدا می کند!
هنوز اول صبح بود و افرادش پر انرژی کار را شروع کرده بودند. به جز این پرونده، ماموریت ها و پرونده های دیگری هم بودند که افرادش را همیشه مشغول نگه دارند.
روبروی تخـته اش ایستاده بود و دوباره اسم ها را مرور می کرد. یک حـلقه ی گمشده اینجا بود. نمی دانست این حـلقه، داوود است یا رئیسی که آنها فکر می کردند حمید داشته و هنوز چیزی پیدا نکرده بودند.
- قربان!
صدای نیما بود. از جایش تکان نخورد و همچنان دست به کمـ ـر، به تخـ ـته اش خیره شده بود!
- بیا تو پسر!
نیما پرونده ای که در دست داشت را روی میز گذاشت:
- قربان این پرونده ی قتل همون زن و مرده ست.
هنوز داخل ذهنش، پرونده ی شیوا باز بود!
- کدوم زن و مرد ِ؟
- همون که توی خونه شون کشته شده بودن.. سزای نامردی!
به سمت نیما برگشت:
- اهان. خب به کجا رسیدی؟ همون مرتیکه بود؟
- آره؛ شوهر سابق زنه ... دو سه نفر از همسایه که دیده بودنش، گفتن شهادت می دن. اسلحه شو پیدا نکردیم اما توی مغازه ی پدرش، سایلنسر(صدا خفه کن اسلحه) رو پیدا کردیم!
سرگرد سرش را با تاسف تکان داد:
- روانی احمق! بر فرض که اصلا نامردی کرده .... دهن آدمو باز می کنن کله صبحی!
نیما لبخندی زد. سرگرد همان طور که پشت میزش می نشست، گفت:
- گرفتیش؟
- بله اتاق بازجوییه ...
پرونده را به سمت نیما هل داد:
- من که اصلا تو جریان نبودم! خودت برو ازش بازجویی کن، دو سه تا هم از طرف من بزن پس کله اش! مرد ِ احمق!
نیما پرونده را باز کرد و انگشتش را پایین اولین برگه گذاشت:
- امضا کنین پس!
سرگرد کلافه خودکاری که روی میز بود را برداشت:
- این قدر بدم می یاد از این کاغذ بازی های مسخره!
با چشم برگه را می خواند و سرش را تکان می داد. امضا کرد و پرونده را به سمت نیما گرفت:
- زودتر جمعش کن نیما. حالم از این دعواهای زن و شوهری بهم می خوره! یاد گرفتن هر چی می شه زنگ می زنن به من! کم مونده دیگه برم دنبال گربه ی پیرزن همسایه مون هم بگردم!
لبخند نیما بیشتر پهن شد:
- مازیار به اون آدرس رفت؟ دنبال داوود؟
به تخـته اش دوباره نگاه کرد:
- آره صبح با دانیال رفتن و ازشون خبری هم نیست. امیدوارم دیگه این بار دست خالی برنگردن.
- گیج کننده شده! نمی شه هم اطمینان پیدا کرد که حتما این اتفاق افتاده که دنبالش گشت.
سرگرد به صندلی تکیه داد و دستانش را زیر سرش گذاشت:
- آره .. هر بار رسیدم به یه جایی، داستان پیچیده تر شده!