باید خیال مرد نگرانی که کنارش بود را راحت می کرد. دوباره بلند شد. این بار سهند هم کنارش راه افتاد. آلما با تعجب نگاهش کرد:
- کجا؟
- هر جا تو میری!
آلما بی تفاوت راه افتاد. اکیپی که قبلا کنارشان بود، نزدیک استیج ایستاده بودند. او هم به آنها ملحق شد. وقتی ایستاد، با لبخند، دستش را دور بازوی سهند حلقه کرد!
- بچه ها ایشون دوستم بهنامه! اینا هم دوستای جدیدم هستن!
خونسرد نسبت به رگه های خشم که میان چشمان سهند سوسو می زد، یکی یکی دوستانش را معرفی کرد! سهند سعی کرد که فقط آرام باشد. کمی بعد که بگو بخندشان شروع شد. آرام بازویش را از دست آلما بیرون آورد و سرش را نزدیک گوشش برد:
- من می رم یه دور بزنم! یادت نره بالا نرو!
آلما کلمات را از میان لبخند بزرگش آهسته بیرون داد!
- باشه شما هم با اون ایکبیری نگرد!
سهند جوابش را با خط اخمی که عمیق تر شد، داد و به سمت باری که گوشه ی سالن بود، رفت. میان انگشتانش بازی می داد و سالن را زیر چشمی نگاه می کرد. دوربین های مدار بسته در گوشه های سالن به چشم می خورد. همان لحظه در ورودی باز شد و مردی که داخل شد، یک راست ، از پله ها بالا رفت. جواب خیلی از سوالهایش بالا بود و باید او هم می رفت!
بلند شد و سعی کرد بدون جلب توجه و عادی از پله ها بالا برود. آخرین پله بود که صدای کفش های زنانه ای را شنید. جای بدی بود و نمی خواست لو برود. آخرین پله را هم بالا رفت و زن تقریبا جوانی از کنارش گذشت و از پله ها پایین رفت.
جلوی روی سهند، راهروی باریکی بود با درهایی شبیه هم! صدای خنده ی بلند مردی را از یکی از اتاق ها شنید. نزدیک تر شد و صدا ها را کاملا تشخیص داد، دو مرد و بعد صدای ظریف زنانه ای و صدای پروانه! حرفهایشان نامفهوم بود. کمی جلوتر رفت و گوش داد اما صدایی از اتاق ها نمی آمد. نگاهی به راهرو انداخت و خوشبختانه هیچ دوربینی ندید..
ریسک نباید می کرد. برگشت و از پله ها پایین رفت. دوربینی نزدیک سقف بود که دقیقا پله ها را می گرفت! مطمئن شد که رفتنش ثبت شده! اخرین پله بود که صدای مردی از بالا آمد:
- هی اقا!
برگشت به سمتش و لبخند زد:
- با منی؟
- بله!
همان مردی بود که قبل از او بالا رفته بود. باید جوابش را می داد:
- دستشویی! پیداش نکردم!
اخم های مرد در هم فرو رفت. سهند فقط دعا می کرد، باور کرده باشد.
- پایینه! می پرسیدی!
- آها! کجاش؟
مرد عقب عقب رفت و دستش را کنار کتش گذاشت و کمی عقب کشید تا اسلحه اش در معرض دید سهند باشد.
- بار آخرت بود فضولی!
سهند متوجه منظورش شده بود. لبخندی زد و بی حرف به سالن برگشت و دوباره روی صندلی بار نشست. دستی را روی شانه و گردنش حس کرد:
- بیا بریم ..
صدای پروانه بود. به سمتش کمی با صندلی چرخید:
- من فکر کردم بالایی! اومدم پیدات نکردم!
پروانه سرش را پایین تر برد، صورتش دقیقا کنار هندزفری اش بود.
- باید صبر می کردی.. اردلان این چیزا رو فضولی می دونه و .. اصلا از آدمای فضول خوشش نمی اد...
سهند کمی سرش را عقب تر برد و لبخند زد:
- نمی دونستم فضولی حساب می شه!
و با بی تفاوت شانه ای بالا انداخت. پروانه زمزمه وار گفت:
- بهتره باهاش در نیفتی..
کمی سرش را عقب کشید و در حالی یکی از ابروهایش را بالا انداخته بود؛ ادامه داد:
- البته اگه می خوای اینجا بمونی!
چند ثانیه به چشمهایش خیره شد. چشمهای عسلی رنگی که به موهای روشنش بسیار می آمد. صورتش ظریف و خواستنی بود، آرایش زیادی نداشت،
وقتی از روی صندلی بلند شد، بلندی قدش دستهای پروانه را از بین موها و گردنش، به سیـنه و پشتش رساند. سعی کرد قدمش را بلند بردارد تا فاصله اش بیشتر شود. همان طور که به چشمهای خمـار پروانه زل زده بود، گفت:
- اول می خوام با اردلان حرف بزنم. یه چیزی هست که باید بدونه! بعدش ...
حتی پلک نزد و این نگاه عمیق و اشاره ی واضحش، لبخند پروانه را زیباتر کرد:
- باشه ... فقط یه قولی بده..
- خب؟
- اگه ازت پرسید، بگو بازی بلد نیستی!
نگاهش پر از شیطنت بود! نمی خواست چشم از این زن بردارد و مطمئن بود آلما مـستقیم نگاهش می کرد. بزاق دهانش را به آرامی قورت داد، دوست نداشت او را در این حالت می دید.. از این بازی کثیف متنفر بود .. اما .. مثل هر بار .. مثل همیشه .. مجبور بود؛ نقشش را خوب بازی کند. لبخندش کج روی صورتش نشست و دست پروانه را از روی سیــنه اش برداشت و روی بازویش گذاشت، منظور پروانه از بازی را نفهمیده بود، اما نباید پروانه این را می فهمید.
- خب تا ببینم چی پیش می یاد! حالا بریم، سعی خودمو می کنم.! سهند به سمت پله ها رفت. جلوی پله ها، کنار ایستاد و پروانه را به بالا هدایت کرد و چشم خودش روی دختری که کنار ستون وسط سالن ایستاده بود، ماند. پلک زد و این بار مردمک هایش دنبال زنی که با لوندی از پله ها بالا می رفت، کشیده شد. سرش را پایین انداخت و پله ها را بالا رفت. باید اردلان را می دید و فقط امیدوار بود، اتفاقی برای آلما نیفتد.
پروانه نزدیک در که رسید خودش را جلویش کشید و دستانش را دور گردنش حـلقه کرد. گیر بد مخمصه ای افتاده بود! او فرمانده ی پایگاه ویژه بود و در یک مهمانی آنچنانی، در این شرایط و این همه دوربین که در حال ضبط لحظه به لحظه اش بودند. با اینکه قبلا تجربه داشت، اما الان عامل نفوذی نبود! تنها فکری که به ذهنش رسید، صدا بود!
با بدنش کمی به عقب هلش داد و به هوای به آغــوش گرفتنش دستش را بالا برد و همان لحظه به در کوبید! پروانه ترسید و خودش را جمع کرد و سهند هم از فرصت استفاده کرد و کمی خودش را عقب تر کشید. شانه ای بالا انداخت و بلند گفت:
- ببخشید دستم خورد!
اخم های پروانه در هم رفته بودند اما باز شدن در، مجالی نداد تا سهند را سرزنش کند. دختر جوانی جلوی در ایستاد. تاپ و دامن کوتاهی پوشیده بود و موهایش تقریبا به سرش چسبیده بودند! کمی آرایشش عجیب بود! نگاهی به سرتا پای سهند انداخت و بعد اخمی به پروانه که حالا دست به سیـنه و دلخور ایستاده بود، کرد. صدای خش دار مردی از داخل اتاق آمد:
- فحش ناجوری که گویا برای دختر عادی بود! خیلی سریع خودش را کنار کشید و پروانه با دست، به داخل اشاره کرد. باید داخل اتاق می شد. سهند همان جور که سعی می کرد، آرامشش را حفظ کند، قدم به درون اتاق گذاشت. تمام پرده های اتاق کشیده شده بود و جز نور دو آباژور بلندی که دو گوشه ی اتاق بودند، چراغی روشن نبود. روی نیم ستی که وسط اتاق بود، دو مرد نشسته بودند و ورق بازی می کردند!
تازه متوجه منظور پروانه شد! مردی که روی مبل روبروی در نشسته بود، تقریبا هم سن و سال خودش به نظر می رسید و از نظر بدنی چیزی از او کم نداشت! سر بدون مویش، جذبه و ترس را هم زمان القا می کرد. جلوی مبل نشسته بود و ارنجش روی زانوهایش بود و به جای اینکه سرش را بالا ببرد، چشمانش را بالا کشیده بود و سهند را با دقت بررسی می کرد!
صدای پروانه از پشت سرش آمد:
- دختره رو اورده ..
مردی که کنار مرد اول نشسته بود و نیم رخش به سهند بود، برگشت. او هم هم سن مرد دیگر بود، چهره ای معمولی داشت و خالکوبی اش تا روی گردنش کشیده شده بود. همان صدای اول را شنید و متوجه شد؛ این صدا برای مرد طاس است:
- بشین!
سهند کاری که خواسته بود را انجام داد و مرد به مبل تکیه داد و پایش را روی هم انداخت.
- بازی می کنی؟
باید بازی می کرد!
- اره .. چرا که نه ...
پروانه دلخور پوفی کشید و بیرون از اتاق رفت. سهند به در که محکم بسته شد نگاه کوتاهی کرد. حداقل از دست پروانه خلاص شده بود! مرد طاس لبخندی زد:
- اولین بار نمی خواد چیزی وسط بذاری و اگه ببری هم چیزی بهت می رسه! .... فرشاد بُر بزن!
نگاهش از روی سهند کنده نمی شد. سهند اما به پارتیشن پشتش زل زده بود. حس کرده بود سایه ای را پشت آن دیده است. برای اینکه جلب توجه نکند، رویش را به مردی که حالا فهمیده بود اسمش فرشاد است، کرد. باید طبیعی رفتار می کرد. ورق ها که به دستش رسید، با نهایت خوش شانسی اش روبرو شد. پنج کارت دستش همه یک خال بودند. چشمش به میز بود. وقتی نوبتش شد و ورق ها را رو کرد، لبخند پهنی روی لبـهای مرد طاس که سهند حالا مطمئن شده بود این مرد اردلان باید باشد، نشست! فرشاد با حرص روی میز زد:
- اوف! شانس بود! اردلان دوباره؟!
اردلان با همان لبخند محو نگاهش می کرد. دختری که در را باز کرده بود، ، حدس سهند را به یقین تبدیل کرد! آن پشت کسی بود! یاد لیموزین افتاد! وقتی آنها آمده بودند، پروانه تایید کرده بود، اردلان آنجاست! پس داخل لیموزین، کسی بود که احتمالا پشت آن پارتیشن زیبای منبت کاری، نشسته بود!
فرشاد کارت ها را از روی میز جمع کرد و اردلان با همان صدای خش دار و بمش گفت:
- دو تا نکته س! یا شانست خوبه یا این کاره ای ! گفتم بهت بار اول ببری هم چیزی بهت نمی رسه! اما این بار فرق داره.. چه قدر می ذاری؟
سهند لبخند محوی زد:
- من پول همراهم ندارم!
صدای قهقهه ی اردلان اتاق را لرزاند و فرشاد هم همراهش شروع به خندیدن کرد،
- فرشاد بُر بزن!
جمله از دهانش بیرون نیامده بود که پروانه در را باز کرد و دقیقا کنار سهند ایستاد.
- تموم نشد؟ این دختره هم هی گیر می ده کلافه ام کرده! بفرستمش بره؟
اردلان چشمهایش را تنگ کرد و کمی نوشید:
-دختره کیه؟
پروانه به سهند اشاره کرد:
- همونی که ایشون اورده!
قلب سهند یک لحظه ایستاد! آلما اصرار می کرد کجا برود؟! به خودش لعنت فرستاد نباید تنهایش می گذاشت. نگران از تغییر حالت صورتش، سرش را پایین برده بود و میز را نگاه می کرد. اما از دستانش که محکم جام بلوری را فشار می دادند، کاملا مشخص بود چه قدر بهم ریخته است. متوجه نگاه های موذیانه ی اردلان نشده بود، با شنیدن صدایش، سرش را بالا کرد.
- می گم تو که هیچی نداری! من پیشنهاد بهتری دارم!
خیلی سعی می کرد خودش را کنترل کند. مردی که کنارش نشسته بود ابداً نرمال نبود! سکوت سهند را که دید. خودش را جلوتر کشید:
- هر کی برد، اولین بار واسه اون؟! دختر خوشگلیه!
دیگر چیزی نمی شنید، فقط میان صورت اردلان، بهترین جا را می گشت تا لیوانش را محکم بکوبد! درونش کوه آتش فشانی بود که هر لحظه با شدت بیشتری گدازه هایش را بیرون می فرستاد و در ظاهر اما کوه یخی که حتی به اندازه ی ذره ای نگذاشت این تلاطم به بیرون راه پیدا کند. با خونسردی به صورت اردلان خیره شد. امثال این مرد را کم ندیده بود، می دانست در پس کله اش چه می گذرد. هنوز حرفی که پشت تلفن به او زد را فراموش نکرده بود! زیبایی آلما یک آپشن محسوب می شد! حتی برای حفظ جانش، مطمئن بود این مرد نمی تواند به این پول خوب، دست درازی کند! آن هم وقتی این همه زن کنارش است! یک تای ابرویش را بالا انداخت:
- خوبه، چی بهتر از این! بدم نمی یاد یه درس ِ درست حسابی بهش بدم!
برای موجود نری که یک زن را قمار می کرد، شاخ و شانه کشیدن سخت نبود! لاف زد! کاری که هیچ وقت هزینه ای نداشت! لبخند پهن اردلان نشان از رضایتش داشت؛ به پشتی مبل تکیه داد و جرعه ای نوشید:
- فرشاد بُر بزن!
فرشاد کارت ها را برداشت. پروانه روی مبل تک نفره به زور خودش را جا کرد، سهند کلافه دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. با غضب نگاهش کرد:
- می شه بری اون ورتر، گرمه!
اردلان به پروانه که با تعجب به سهند نگاه می کرد، اشاره ای کرد که پروانه دلخور اما مصمم همچنان کنار سهند ایستاد!
فرشاد کارت ها را تقسیم کرد. دست خوبی برای او نبود. دو کارت جدا کرد و تعویض کرد. فرشاد سه کارت خودش را هم تعویض کرد. اردلان هنوز به کارت ها نگاه می کرد. د، او فقط مزه می کرد. با کم کسی طرف نبود. اردلان به خوبی مراقب شرایط بود. بعد از کمی تعلل؛ با اکراه دو کارت جدا کرد و به فرشاد داد تا برایش تعویض کند. حداقل مطمئن شد برای همه دست خوبی نبوده. زمان رو کردن فرا رسیده بود. اول اردلان انداخت؛ دو دل، دو خشت و یک ده گشنیز. فرشاد سرش را با تاسف تکان داد و ورق ها را پرت کرد. دو خشت، یک دل، یک پیک و سه گشنیز! سهند نفس عمیقی کشید، لبان خشکیده اش را با زبانش کمی تر کرد و ورق ها را انداخت روی میز .. دو دل، دوپیک و یک گشنیز!
اردلان بلند شروع به خندیدن کرد. پروانه پوفی کشید و از اتاق خارج شد.
- شانس داری!
سهند چیزی نگفت، فقط آب دهانش را قورت داد! با اینکه مطمئن بود این مرد به آلما آسیبی به این شکل نمی تواند بزند اما هنوز از باختش می ترسید! دختر همچون ندیمه ای وفادار به سمتش پرواز کرد و جام را گرفت. لبخندش به شکل معناداری عمیق روی لبش چسبیده بود:
- نه فرشاد، همش شانس نیس!
پلک زد و اخمی میان صورتش نشست:
- تو رو جالبه تا حالا ندیده بودم! لعیا آدم حسابی داره مگه؟
سهند با شنیدن اسم لعیا متعجب شد! هنوز متوجه دستگیری اش نشده بودند؟! از این باند بعید بود!!
- الان ازم تعریف کردی دیگه نه؟
اردلان لبخندش بزرگتر شد؛ این بار نگاهش خریدارانه بود!
- شیراز شهر خوبیه برای زندگی توی ایران!
- اوهوم! منم تو فکرش بودم!
- خوبه ....
اردلان خودش را جلو کشید و دوباره آرنج ها را روی زانوهایش گذاشت و چشمانش خیره ی سهند شد:
- من نمی تونم اون دختر رو بهت بدم!
سهند پوزخندی زد:
- می دونم! وگرنه تا حالا خودم سراغش رفته بودم!
اردلان از مردی که روبرویش نشسته بود خوشش آمده بود. حس بی اعتمادی داشت اما هوش و نگاه بی ترسی که می دید، برایش دوست داشتنی بود.
- اون پایین تا یه ساعت دیگه نهایت، خیلی کیس های خوبی می تونی پیدا کنی! قاصدک عصبانی می شه روی این چیزا حساسه .. اگه خودمم برده بودم، برنامه همین بود!
با اینکه می دانست، اما شنیدنش از زبان این مرد، خیالش را راحت کرد. ناخوداگاه نفس عمیقی کشید. می خواست حرفی بزند که شنیدن صدایی، حرف را به ذهنش برگرداند:
- اسمت چیه؟
صدای یک زن بود که از پشت پارتشین آمد. سهند متعجب بود، اما اردلان فقط پلک زد و فرشاد با خونسردی با کارت ها بازی می کرد!
- بهنام ..
- شیراز بمون ... اردلان ؟
اردلان گردنش را به عقب کشید:
- جونم
- پاشو .. دیرت می شه.. نمی خوام دخترا اینجا بمونن.
اردلان بلند شد و پشت پارتشین رفت، سهند فقط مکالمه شان را می شنید. اول اردلان پرسید:
- تو هیچی نمی خوای؟
- نه!
- دیر نیا ... من حوصله ندارم.
- اوهوم..
تن صدای اردلان پایین تر آمد:
- زوده براش .. بذار بمونه واسه بعد!
- ـ ....
- زنگ می زنم بهت..
- باشه..
اردلان برگشت و رو به سهند گفت:
- من باید برم. بهت زنگ می زنم فردا ..!
جوری که ایستاده بود، سهند حس کرد باید بلند شود:
- باشه ... منتظرم!
اردلان در حالی که دکمه های باز پیراهنش که به زور بهم می رسید را می بست، به سمت در راه افتاد. دختر کنار در ایستاده بود، فرشاد دنبالش راه افتاد و سهند پشت سرشان. اردلان آخرین پله رسیده بود که به سمت سهند برگشت:
- خوش بگذرون .
لبخندش یک لحظه روی لبش نشست و بدون اینکه به سالن نگاهی بیندازد، از در خارج شد. فرشاد اما به سمت سالن رفت.
حسش می دانست نیست، اما از همان بالای نرده سرش را خم کرد و دنبال دختری با لباس قرمز گشت.. اما نبود.. هیچ دختری حتی لباس قرمز نداشت که او اشتباه بگیرد. احساس کرد غم عظیمی میان سیـنه اش جا گرفت. باید دنبال اردلان می رفت. اما نمی توانست، به این زودی نمی شد. شک می کردند و ممکن بود جان سیب جنگلی اش! به خطر بیافتد.
روی صندلی بار خودش را پرت کرد.. باید فکر می کرد اما صدای موزیک که هر لحظه اوج می گرفت، روی اعصاب نداشته اش راه می رفت.. پروانه نمی دانست چه طور خودش را در آتش خشمش گرفتار کرده است. عصبی بلند شد و دست دختر را گرفت و روی صندلی بار نشاند. تمام نور سالن یکباره خاموش شد و رقص زیبای نورهای قرمز و آبی و سبز روی دیوارها شروع شد. طوری که صدایش در آن حجم صدا شنیده شود، داد زد:
- ازت حالم بهم می خوره! یه بار دیگه وز وز کنی دور و برم، کاری رو می کنم که مــستحقش هستی!
پروانه با خشم به چشمان سرخش زل زد:
- دیوونه ! مثلا چی کار می کنی؟
سهند دستش را زیر گردنش گذاشت و فشار داد! با دیدن مردمک های گشاد شده ی پروانه، کلافه پلک بست و دستانش را برداشت. نفسش را توی صورت زن ترسیده رها کرد و به سمت در خروجی راه افتاد.. این هم بهانه ای برای رفتن! ..
می دانست نباید به این زودی آنجا را ترک کند. می ترسید. نگران آلما بود و هم نمی خواست نقشه اش را بهم بریزد.
- خدایا من این جا چه غلطی می کنم؟!
عصبی چشمانش را بست و نفسش را بیرون داد. باید هر طور که می شد از ذهنش کمک می گرفت. نباید الان از اینجا خارج می شد، دیوانگی محض بود.
- فکر کن .. سهند .. فکر کن..
چشمانش را بست و سعی کرد تمرکز کند، اما صدای برخورد پاشنه های کفش زنی، از پله های پشت سرش، تمام رشته ها را پنبه کرد. به هوای اینکه پروانه دوباره پیدایش شده، تلخ به پشت سرش نگاه کرد، اما پروانه نبود!
زنی که از پله ها پایین می آمد، تاپ نقره ای رنگی همراه شلوار مشکی گشادی پوشیده بود که بلندی اش تا روی کفش هایش رسیده بود. موهای بلندش مشکی و لخـت بود که ظرافت صورتش را بیشتر نشان می داد. سرش را برگرداند. حس خوبی نداشت. بوی دردسر جدیدی به مشامش رسیده بود. صدای قدم های زن، دقیقا پشت سر او، قطع شد
- فکر کنم تو هم حوصله ی شلوغی رو نداری!
نفسش را بیرون داد و برگشت. صدای زن برایش آشنا بود! همین چند دقیقه ی قبل از پشت پارتشین صدایش را شنیده بود! سعی کرد لبخندی هم داشته باشد:
- آره .. واقعا ندارم!
زن جوان نزدیکش ایستاد. صورتش برایش آشنا بود، چشمانش برق جذابی داشت. زن پلک زد و از جلویش رد شد و تمام سیـنه ی سهند پر از عطر شیرینی شد.
- بیا با من!
کنار در ساختمان مرد تنومندی ایستاده بود و مــستقیم تحت نظرش داشت. به خوبی از قیافه و نگاه خشنش مشخص بود بادیگارد است. سهند قدم برداشت و دنبال زن راه افتاد، باید هر چه زودتر می رفت.
- ببخشین اما ترجیح می دم برم بخوابم.. خیلی روز خسته کننده ای بود. من همش پشت فرمون بودم ..
خودش هم نفهمید چرا این قدر با این زن با احترام حرف زد!
- تو مهمون ما هستی! اینجا بمون ... طبقه ی بالا ابدا صدا نمی یاد.
نباید گیر می افتاد..
- نه ممنونم .. ترجیح می دم برگردم اصفهان.
- گفتی به اردلان می مونی!
اشتباه کرده بود. آلما و موقعیتش تمام ذهنش را پر کرده بود:
- اره .. گفتم می مونم اما ... خب مطمئن نیستم! اونجا رو مطمئنم!
زن برگشت و این بار با دقت صورتش را می کاوید. قبل از اینکه او سوالش را بپرسد، سهند گفت:
- چهره ی شما برای من اشناست!
لبخندی به ترکیب زیبای صورت زن اضافه شد:
- جدی؟ کجا منو دیدی؟
چینی روی پیشانی سهند افتاد، اگر شناسایی شده باشند؟!
- نمی دونم... شاید هیچ جا ..
زن به صورتش خیره شده بود و کاری که سهند هم انجام می داد. مطمئن بود تا به حال این زن را ندیده است. اما چهره ی آشنایش او را یاد کسی می انداخت..
چند لحظه که در سکوت گذشت. زن جوان یک قدم نزدیکش شد و قدش با همان کفشها، تا شانه ی سهند بیشتر نبود.
- چهره ی شما هم برای من آشناست. اما یادم نیست کجا شما رو دیدم!
آرامشی که با این حرف ِ زن گرفت، روی صورتش هم هویدا شد. لبخند بی جانی روی لبـانش نشست:
- گاهی پیش می یاد...
- اوهوم .. شیراز بمون، هنوز باهات کار دارم ..
گفت و بدون معطلی و با آرامش به سمت ساختمان برگشت. سهند باید مجوز خروجش را از همین زن می گرفت:
- ببخشید می شه من برم بیرون؟
زن کنار پله ها رسیده بود، بدون اینکه نگاهش کند، گفت:
- البته ... فردا صبح به اردلان زنگ بزن.. بگو من کارت داشتم.
- ببخشید ... اسم شما؟
- قاصدک !
همان جا خشکش زد! رئیس این باند این دختر بود؟! نگاهش دنبالش کشیده شد که با آرامش از پله ها بالا می رفت. وقتی تصویرش از جلوی چشمانش محو شد، به خودش آمد! مردی که کنار در بود، بالای پله ها ایستاده بود:
- می خوای بری بیرون؟!
سریع به سمت ماشینش دوید، باید هر چه زودتر از باغ بیرون می رفت. حتی نمی خواست پشت سرش را هم نگاه کند. سریع به سمت در خروجی راه افتاد. در باز بود و بلافاصله پس از خروج او، بسته شد. خیابان منتهی به باغ را با سرعت پشت سر گذاشت و خیابان اصلی که رسید، با آرامش بیشتری رانندگی کرد. حواسش دایم به پشت سر بود. نمی خواست کسی تعقیبش کند. اما بعد از چند دقیقه مطمئن شد که هیچ کس دنبالش نیست.
گوشه ی یکی از خیابان های اطراف پارک کرد. یک ساعت و نیم از ورودشان به باغ می گذشت و آلما نبود. هوا رو به تاریکی بود و خیابان ها را نمی شناخت.
سیـگاری روشن کرد و از ماشین پیاده شد. اما نه قدم زدن های عصبی اش و نه نیکوتین از عصبانیتش کم نکردند. شروع کرده بود دوباره به خودش بد و بیراه گفتن! نباید حرف آلما را گوش می کرد. باید صبر می کرد و قانونی دنبال شیوا می گشت. از اسم این زن هم بیزار بود! دوباره به ماشین برگشت. هندزفری را از روی یقه ی لباسش برداشت و روشن و خاموشش کرد. اما فایده ای نداشت! زمان به کندی می گذشت و کاری از دستش برنمی آمد. معده اش می جوشید. دوباره پیاده شد و کنار جدول خیابان نشست. باید کاری می کرد، اما چه کاری؟
گوشی دستش بود. باید به کسی می گفت و چه کسی بهتر از سرهنگ؟! شماره را گرفت. صدای بوق توی گوشش می پیچید و رفته رفته به چین های پیشانی اش اضافه تر می شد. گوشی را جواب نداد!
منطقش راه صحیح را نشان می داد، او باید منتظر عامل نفوذی اش می ماند. اما ذهنش تصویر محوی از یک عملیات را دایم تکرار می کرد. می ترسید اتفاقی برای آلما افتاده باشد.. اردلان احمق به نظر نمی رسید. یاد شرطش افتاد و این بار عصبی بلند شد و دوباره به ماشین برگشت. یاد سهراب افتاد، شاید می توانست از او اطلاعات بگیرد. شماره را گرفت. خوشبختانه این بار بعد از دو بوق، صدای آشنایی به گوشش رسید
- سلام سهراب.. مرسی .. نه گوش کن .. ولش کن.. می گم از لعیا چه خبر؟ ... ها؟ نه .. جواب منو بده! .. خب .... منظورم اینه کس دیگه ای رو نگرفتین از باند؟ خب ؟.... یعنی سکرته؟ ....
نفس راحتی کشید و سرش را به صندلی تکیه داد. صدای سهراب می آمد.
- باشه مرسی کار دارم فعلا..
گوشی از میان دستان عرق کرده اش، روی پایش افتاد و بعد سر خورد زیر صندلی.. اگر سکرت باشد پس واقعا از دستگیری لعیا خبر نداشتند. دستش به گردنش رفت و هندزفری را از یقه اش جدا کرد و توی گوشش گذاشت. ریسک نمی توانست کند! این قانون بود! تماس باید فقط از طریق کسی که نفوذ کرده بود، صورت می گرفت. شیشه را پایین داد. به هوای تازه احتیاج داشت هرچند گرم! قیافه ی آلما دایم جلوی چشمش بود. حتی از کابـوس هایش هم واقعی تر .. با غم به خیابان خیره شد. اگر اتفاقی می افتاد، چه طور می توانست زندگی کند؟ بار عذاب وجدان گذشته کم بود؟! کابـوس هایش برای یک عمر زندگی با رنج، بس نبود؟ تا کجا باید تاوان یک انتخاب را می داد؟ شانه هایش برای کشیدن یک درد دیگر، واقعا نایی نداشت. دردی که باز هم خودش و بی فکری اش مقصرش بود..
سرش روی فرمان افتاد و همین که چشمانش را بست، توی گوش راستش، صدایی شنید. هول نشست، نمی دانست باید چه کار کند.
- سهند..
صدای آلما یک راه نجات بود. چشمانش را بست و نفس کشید؛ کاری که چند لحظه ی قبل سخت ترین کار دنیا بود!
- فرمانده!
- بگو الما می شنوم. خوبی ؟
صدای آلما اول با نگرانی بود، اما بعد مثل همیشه باهیجان و دلگرمی :
- اوهوم... می گم صدا خوب می یادا! چی اختراع کردی!
- آلما کجایی؟ این چرت و پرتا چیه می گی ؟!
- ها؟! آها... من دقیقا ادرس رو نمی دونم اما از اون خیابون که اومدیم بزرگه؛ درخت داشت. برگشتیم بعد دست راست. بعد یه چراغ راهنمایی؛ مـستقیم. سمت راست دیگه باقیشو مطمئن نیستم اخه ندیدم!
- باشه فهمیدم چه قدر بعدش رانندگی کرد؟
- پنج دقیقه، می دونم مسیر مـستقیم رو اومد اما چه قدرشو نمی دونم به راست پیچید باز و یه جا دور برگردون دور زد. بعد پیچید تو کوچه. اسم کوچه رو ندیدم اما یه در بزرگ سفید رنگ داشت
- فهمیدم. پیدا می کنم. الما خوبی؟
- اره خوبم. توی اتاق اوردنم. تو دستشویی ام!
صدای شیر آب را سهند می شنید
-باشه . برو الما فقط تونستی خبرم کن! مراقب دوربینا باش.
- اوهوم خداحافظ ..
صدا قطع شد.. نتوانست لبخندش را جمع کند! کف دستانش را روی صورتش نشست و چند لحظه فقط نفس کشید. امید دوباره باعث شد تمام احتمالات منفی و فکرهای نا به جایش را دور بریزد و فقط به آدرس فکر کند. باید پیدا می کرد. ماشین را روشن کرد و به خیابان باغ برگشت و طبق چیزی که آلما گفته بود پیش رفت. به جایی که آلما اشاره کرده بود، که ندیده است؛ رسید. اگر با حدسیات خودش و آلما همین خیابان درست بود، باید دور برگردان را پیدا می کرد. آرام از کنار خیابان حرکت می کرد و کمی جلوتر متوجه بریدگی شد. دور زد و سمت چپ ، چند کوچه پشت سر هم قرار داشت. داخل اولین کوچه پیچید؛ اما در سفید رنگ بزرگی ندید! دنده عقب گرفت تا از کوچه خارج شود، تازه به خیابان رسیده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. هنوز زیر صندلی اش بود و نور صفحه اش را می دید. خم شد و گوشی را برداشت. با دیدن شماره ی سرهنگ، پایش را روی ترمز فشار داد.
- سلام دایی .. شما خوبی؟ ... نه تهران نیومدم! .... نه ... خب دارم دنبالش می گردم..
عصبی روی فرمان می زد. نمی دانست باید بگوید یا نه! سرهنگ همان موقع هم سرزنشش می کرد:
- می دونم دایی .. مگه مشکلی پیش اومده ؟؟ ... الکی بزرگش می کنی ... اصلا شما فکر کن اومدم گردش ... ها؟ .. چه ربطی داره؟ .. اصلا .. نخیر... بی خیال دایی اون همکارمه .. بله .. آدم نمی تونه با همکارش بیاد گردش؟!! ...
کلافه گوشی را جا به جا کرد!
- بله گوش می کنم.. توضیح می دم.. باشه.. شما می خواین کمک کنین، یه حکم بهم بدین! .... دایی بی خیال شو دیگه! ... خیلی خب باشه ... هیچی دیگه .. بیخیال مثل این زنها دایم تو فکر شوهر دادنی و زن گرفتنی ! ... هستی دیگه! ... باشه ...
چشمانش را بست و سرش را روی فرمان گذاشت:
- باشه دایی همونی که شما می گی! من ازش خوشم اومده حالا اومدیم گردش! ... نه .. من باید برم... بله .. خداحافظ دایی ...
با حرص گوشی را روی صندلی پرت کرد! باید حکم این ماموریت را می گرفت؛ در این شرایط شاید به کمک نیاز داشت. دستانش را روی صورتش کشید، احساس کرد، چشمهایش تار می دید. از ماشین پیاده شد. نگاهی به دور و بر انداخت، نباید ریسک می کرد. ماشین او کاملا تابلو بود! خیابان هم تا حدودی خلوت و رفت و آمد کمی در آن جریان داشت. پیاده راه افتاد و کوچه را نگاه کرد. در کوچه ی دوم و چهارم در سفید بزرگی را دید اما نمی دانست باید به کدام اعتماد کند. دوباره راه رفته را برگشت و داخل ماشین نشست. همین که می دانست نزدیکش است. عالی بود. باید باز هم منتظر آلما می شد. خودش را کمی روی صندلی پایین تر کشید و به وقایع دیروز تا همان وقت فکر کرد. مسافرتش با آلما.. دعواها و خنده هایشان. ناخوداگاه سرش به سمت صندلی کناری اش چرخید. آخرین تصویرش با آن لباس قرمز آتشین جلوی چشمانش بود. باورش نشد! چه طور این همه مدت کنارش زندگی کرده! یاد دیشب افتاد. لبخند کمـرنگی روی لبان خشکیده اش نقش بست. به آلما مطمئن بود! برعکس چیزی که نشان می داد! از همان روزی که با سماجت تمام جلویش ایستاد و سهند را وادار کرد از اون تست بگیرد، اطمینان داشت!
یک جایی ته ذهنش؛ به آینده امیدوار بود! لبخند روی لبـانش کمی عمیق تر شد. چشمانش گرم شده بود. خنکی کولر ماشین ارامش را دوباره به تن خسته اش نشاند و این بار فرو رفت میان رویایی شیرین، رویایی که شاید وقتی بیدار می شد، ذهنش اجازه نمی داد، به یادش بماند!
با صدای تک بوق توی گوشش سریع بلند شد و سرش به سقف ماشین خورد! صدای خش خش می آمد:
- آلما..
صدای آلما خیلی آرام بود:
- فرمانده..
-سهند.
- چی ؟
- می گم بگو سهند! چیه هی فرمانده .. فرمانده.. اونم اونجا!
صدای خنده ی ریز آلما را شنید:
- باشه. پیدا کردی خونه رو؟
- فکر کنم! یه نشونه از در یادت نیست؟ بالاش باز بود؟
- نه فکر نکنم. جلوی دیوار یه آگهی بود!
- خیلی خب پیداش می کنم.تو خوبی آلما؟ اونجا چه خبره؟
- خوبم. سلامتی! خبر خاصی نیس!
- مسخره نکن جدی باش!
- اِ ... ! جدی می گم ! از وقتی اومدم توی همین اتاقم!
سهند نفس راحتی کشید:
- ببین من با سهراب حرف زدم . اونا هم دنبال این قضیه هستن و پرونده فعلا محرمانه س. نمی دونم کی می فهمن، اما فکر نکنم تا حالا فهمیده باشن. با سرهنگ هماهنگ می کنم. فردا صبح می رم اینجا صحبت مـ ....
آلما نگذاشت ادامه بدهد:
- صبر کنین فرمانده .. آها ... نه سهند! من هنوز ندیدمش! بذار من بهت خبر بدم! اگر تا فردا ساعت 12 ظهر خبری نشد ازم، شما شروع کنین!
سهند بی طاقت، صدایش را بالاتر برد:
- آلما تموم می کنی؟؟ همین الانم توی مخمصه افتادیم! اگر اتفاقی بیفته برات....
حرفش را خورد و با دست روی فرمان کوبید. صدای مهربان الما باز توی گوشش پر شد:
- خواهش می کنم بهم اعتماد کن. من اگر مشکلی برام پیش اومد خبرت می کنم. ببین .. سهند.. به من کاری ندارن! چون می خوان منو بفرستن اون ور. زمانش هم فرداست از شانس من، اینجا مثل من بازم هست. مقصد احتمالا دبی هست. یا یه کشور حاشیه ای دیگه .. از اونجا تقسیم می کنن. بذار اطلاعات بگیرم. مراقبم نگران نباش.
سهند سکوت کرده بود. چه طور نگران نباشد؟
- خواهش می کنم سهند. بذار تا اینجا که اومدیم خودشو بگیریم.
- من دیدمش ..
- کی رو ؟
- قاصدک!
- وای؟ جدی؟؟ کجا بود؟ تو باغ !
- اوهوم ...واستا ببینم تو کجا می خواستی بری هی اصرار می کردی؟!
- حالا می گم، من دیگه نمی تونم حرف بزنم، خفه شدم!
اخم های سهند در هم رفت:
- کجایی مگه؟
- زیر پتو!
خودش هم نمی دانست از کجا لبخند آمد و روی لبـانش نشست . چه طور شد که فقط گفت:
- باشه .. مراقب باش فقط. من همین جا هستم. خونه رو شناسایی کردم. هر اتفاقی افتاد حتی اگر نشد حرف بزنی اینو روشن کن من متوجه می شم
- اوهوم مرسی . فعلا ..
تماس قطع شد. نگاهی به ساعت کرد سه صبح بود! برایش عجیب بود که این همه مدت با این استرس خـوابیده بود!
سیـگار و فندکش را برداشت و پیاده شد و به سمت کوچه ها رفت. باید از بابت در اطمینان پیدا می کرد. در مدنظر آلما را در کوچه ی دوم پیدا کرد. پشت ماشینی ایستاده بود و از دور نگاه می کرد. دوربین مدار بسته را بالای در تازه دیده بود که به خوبی مخفی اش کرده بودند. آلما پس اینجا بود. به سمت ماشین برگشت. صبر کردن و در انتظار ماندن، برایش مشکل ترین کار دنیا بود، اما باید تحمل می کرد. نباید کار عجولانه ای می کرد. جان آلما و اعتبار خودش در میان بود.
بعد از آن ثانیه ها به کندی پیش می رفت. نگرانی نمی گذاشت حتی پلک هایش روی هم بیفتد. چند بار هندزفری را امتحان کرد اما هنوز شارژ داشت. می خواست به نیما زنگ بزند اما جز اینکه این وقت شب او را هم نگران کند، سودی نداشت. صبر تنها راه حل روبرویش بود، کلمه ای که متنفر بود اما باید تحمل می کرد.
نزدیک پنج صبح شده بود. روی صندلی عقب دراز کشیده و صفحه ی موبایل را روشن می کرد، صبر می کرد یک دقیقه اش تمام شود و صفحه خاموش شود! بعد از نو دکمه کنار گوشی را فشار می داد! خودش هم نمی دانست در کدام سال، کدام خاطره و کدام مکان، سیر می کند! صدای خش خشی میان گوشش پر شد و باعث شد از جا بپرد، خودش را روی صندلی، جابه جا کرد و آرام صدایش کرد:
- آلما؟؟
- خواب نبودی؟
صدای پوزخندش را آلما هم شنید.
- اره می دونم خوابت نبرده. هنوز اینجایی هم ... خب فکر کنم همه خوابیدن اینجا!
- مگه تا حالا بیدار بودن!
- اوهوم! .... سهند جز من، اینجا شش تا دختر دیگه هم هست. یکی شون رو به قصد کشت، زدن .. بعدش ...
صدای آلما غمگین بود. سهند متوجه بغضش شد:
- الما مراقب باش نباید کار احمقانه ای کنی
- می دونم
- الان جات خوبه؟
- اره خوبه. گوش کن ببین چی می گم. من هندزفری رو خاموش کردم شارژش تموم نشه. ازم کیفم رو گرفتن. اما اسلحه مو دارم!
ابروهای سهند بالارفت! اصلا اسلحه را فراموش کرده بود!
- تو اسلحه داری! کجا قایمش کردی!
- اِ ! مهم اینه دارمش! جاشم خوبه فعلا!
- باشه .. مهم اینه داریش .. حالا چی کار می خوای کنی؟
- آها گوش کن وقت نداریم. فردا صبح می خواد یکی بیاد ما رو ببینه. فکر کنم خودش باشه. داشتن صحبت می کردن فهمیدم. بعدش همه مون می ریم بندرلنگه و از اونجا هم احتمالا یه لنجی، کشتی، چیزی .... می بره دبی..
- آلما من با سرهنگ حرف می زنم همه چی حله .. یه جور سعی کن خودتو بکشی بیرون باشه؟
- یه چیز تو سرم هست! ببینم چی می شه!
- چی آلما؟
- بهم اعتماد کن! منم بهت اعتماد کردم. این رمز موفقیت هر دومونه باشه؟
سهند باشه اش را ارام گفت و چشمانش را بست.
- مواظب باش، خواهش می کنم سیب...
سکوت بود اما همان طور که الما می توانست قیافه ی نگران و خسته ی سهند را تجسم کند؛ لبخندی که روی لبان آلما بود هم، در ذهن سهند شکل گرفت.
- نگران نباش. من مواظب خودم هستم. نمی ذارم اتفاق بدی بیفته. مواظب باش تو هم. عجله نکن، بهت خبر می دم. فعلا ...
سهند فقط آه کشید.
هندزفری را در آورد و نگاهش کرد. دیشب این موقع؛ آلما، ترسیده کنارش خـوابیده بود و الان میان آدمهایی که اگر بفهمند او کیست، یک لحظه هم رحم نمی کنند. فکر کردن به این موضوع عصبانی اش می کرد. چیزی که نمی خواست.
خودش را از همان جا، به جلوی ماشین کشید. کفش هایش را پوشید و بیرون رفت. از ظهر تا آن موقع چیزی نخورده بود. کمی احساس ضعف می کرد. اما نه می شد و نه می خواست چیزی بخورد. نور خورشید اسمان را کم کم روشن می کرد. با دیدن روشنایی اندک اسمان ذهنش ارام تر گرفت. همه چیز به زودی تمام می شد. سیـگارش را روشن کرد و با تمام ولع، دودش را به ریه هایش کشید. نیکوتین و گرمای سیـگار آرامش می کرد. چیزی که دوست نداشت اما نیاز داشت.
ماشین ها کم کم داخل خیابان پیدایشان شد. سهند باید عقب نشینی می کرد! ماشین را روشن کرد و کمی عقب تر کنار میلگردهایی که برای ساختمانی نیمه کاره بود، پارک کرد. این جور ماشین اصلا جلب توجه نمی کرد.
خودش هم به آن طرف خیابان رفت و از روبرو به کوچه نگاه کرد. حالا همه چیز امن تر بود. خیابان را کمی بالا و پایین کرد و سعی کرد موقعیت ها را بشناسد، برای هر اقدامی اینجا بهترین مکان ممکن بود. عقربه ها به کندی خودشان را به ساعت هفت صبح رساندند! حالا اشعه های خورشید ِ داغ خرداد ماه، هوا را کاملا روشن کرده بود. داخل ماشین نشست، مسیری را که قبلا در جی پی اس علامت گذاری کرده بود، را نگاه کرد و ماشین به آرامی حرکت کرد. به سر کوچه که رسید، نگاه کوتاهی انداخت و با سرعت هر چه تمام تر از محل دور شد.
***
با سر و صدا از خواب بیدار شد. محیط برایش غریبه بود. یک دفعه نشست و دردی زیر شکمش دوید! ناخوداگاه دستش به سمت چیزی که باعث درد شده بود، رفت. اسلحه بود! همه چیز یادش آمد. دست به گوشش برد و سنجاقی که هندزفری را نگه داشته بود، محکم تر کرد. هنوز لباسش تنش بود. با اینکه عادت داشت اما استین تنگ لباس اذیتش می کرد. کش و قوسی به بدنش داد و از تخـت بلند شد. شنیدن هم همه هایی او را به طرف در کشاند. در اتاق قفل نبود اما زنی که او را به این اتاق راهنمایی کرده بود، تهدید کرده بود که نباید خارج شود.
او هم نمی خواست دردسر درست کند. اتاق دوربین داشت و همه ی کارها را مخفیانه انجام می داد تا کسی متوجه نشود. به سمت دستشویی که راه افتاد. صدای جیغ زنی را شنید. به سمت در رفت و چشمانش بست، خوب گوش داد اما صدایی نمی آمد. بعد دوباره سر و صدا و هم همه .. صدا نزدیک تر می شد. دو قدم از در فاصله گرفت. احساس خوبی نداشت. از بین صداها، داد اردلان را به خوبی شناخت. از این مرد می ترسید. صدای قدم های محکم و صحبت های چند مرد که اردلان یکی از آنها بود. صدا که قطع شد، آلما نفس حبس شده اش را بیرون داد. دستش روی سیـنه اش بود. چند ثانیه ای هم نگذشت که صدای جیغ زن آمد که دایم التماس می کرد. آلما دستهایش را روی گوشش گذاشت و چشمانش را بست اما صدای جیغ بلندتر از دیوار دستهایش بود. صدای اردلان را که شنید، دستهایش را برداشت
- هزار بار بهت نگفتم من حوصله ی جنازه ندارم؟
صدای زنی آمد، که آلما را هم او به اتاقش آورده بود. زنی حدودا 40 ساله که بدنی به ورزیدگی یک مرد داشت!
- مقصرش اون حامد دیوونه ست. فکرش جای دیگه بود.
پشت در اتاق الما بودند. آلما به در دستشویی چسبیده بود. هیچ صدایی جز ضربان قلبش که خودش را به سیـنه اش می کوبید، نمی امد. آب دهانش را به سختی قورت داد و دستش را بین موهایش برد تا دکمه روی هندزفری را پیدا کند، اما قبل از اینکه دست آلما برسد، دستگیره چرخید و در باز شد. هیکل بزرگ اردلان جلوی در نمایان شد. آلما از پشت زن را هم دید که بی توجه رفت. اردلان لبخند کجی روی لبـانش داشت. پیراهنش را عوض کرده بود و اما باز دکمه ها تا زیر سیـنه ی ستبرش باز بود.
الما دستش را آرام پایین برد و اردلان نزدیکش می شد. چشمانش روی صورت و بدنش می دوید و لبخندش هر لحظه کشیده تر می شد. تنها چیزی که کمی آرامش را به آلما برگرداند، باز ماندن در بود!
اردلان دقیقا روبرویش ایستاد. آلمای پابرهـنه با قد بلندش، تا چانه ی مرد روبرویش بود. جرات سر بلند کردن نداشت. نه از ترس این مرد، که مثالش را کم ندیده بود، اما موقعیت الانش، اصلا جالب نبود. اردلان سرش را پایین برد و دستش را زیر چانه ی او کشید و بالاتر آورد. آلما مقاومت نکرد و سرش را بالا گرفت. می دانست ترس از مردمک های لرزانش مشخص است، اما همین ضعف برایش بد نبود. اردلان از این ضعف او لذت می برد!
- نمی دونم چرا ... اما تو یه فرقی با دخترایی که تا حالا دیدم داری! اصلا قرار نبود دختر دیگه ای از اون زنیکه ی *** بگیرم، اما تو ... می خوام یه پیشنهاد بهت کنم!
آلما همان طور که به چشمان یک دست سیاهش زل زده بود، فقط آب دهانش را قورت داد. اردلان فاصله اش را کمتر کرد و آلما هم خودش را بیشتر به دیوار فشار داد! انگار که با این کار دیوار را می توانست عقب تر بکشد!
آلما به چشمانش زل زده بود و فقط توانست آب دهانش را قورت دهد. اردلان هر لحظه فاصله اش را کمتر می کرد و آلما فقط با دست به دیوار فشار می داد! تلاش بیهوده ای که در آن لحظه، تنها کاری بود که به فکرش رسیده بود. با اینکه مبارز خوبی بود اما در مقابل این مرد؛ کارش سخت بود. باید صبر و فعلا تحمل می کرد. اردلان دستش را از زیر چانه اش بالا تر آورد و شروع به نـوازش صورتش کرد. نزدیک گوشش که رسید، آلما یاد هندزفری افتاد. سرش را روی شانه اش گذاشت و کمی کنار تر کشید، تا دست اردلان پایین تر برود. چشمانش به همان حد که سرکش و حریص بود، آرامش خاصی داشت. گویی آلما شکارش است و او قصد بازی داشت!
- می مونی باهام؟
چشمان آلما پر از سوال شد. اردلان هم به خوبی نگاهش را خواند.
- بمونی برات بهتره ... اون ور اولش پولی خوبی گیرت می یاد اما بعدا ... نچ ..
سرش را تکان داد و لبخندش عمیق تر شد. هم زمان با انگشت شست، گونه ی آلما را نـوازش کرد:
- فرار کردی؟ بابا ننه ات نمی دونن؟
آلما فقط سرش را تکان داد. دست اردلان بین پشتش و دیوار فاصله ایجاد کرد و کمی بیشتر به سمت خودش کشید:
- با من بمونی بهت همه چی می رسه... خوشم می گذره!
یکی از ابروهایش بالا رفته بود. روی سر طاس و پیشانی اش دانه های عرق برق می زد. آلما سعی کرد دهانش را باز کند. نباید می گذاشت اردلان به او شک کند:
- من واسم مهم پولشه! هر کجا بیشتر ... بهتر... اما دوست دارم برم اون ور ...
خنده ی اردلان را که دید، احساس ارامش بیشتر کرد.
- باید اوکی بگیرم ... حوصله ی دردسر ندارم ... اما شد نگهت می دارم! فقط یه چیز رو یادت نره ... هر کی واسه من می شه رو پیـشونیش داغ می خوره! اگر هر طوری، پاتو کج بذاری، پاتو قلم نمی کنم ...
سرش را کمی نزدیک برد و دهانش دقیقا روبروی دهان آلما بازش کرد:
- تیکه تیکه ات می کنم!
صدای قدم های آرامی از راهرو آمد. سر آلما به سمت در چرخید و اردلان هم خودش را عقب کشید و با اخم به در نگاه کرد. صدای دویدن که آمد، اردلان به سمت در راه افتاد. همان جور که خارج می شد از اتاق فریاد زد:
- حامد ... کاوه ..
آلما متعجب تا نزدیک در رفت. اردلان بالای راه پله ها ایستاده بود و عصبانی پایش را تکان می داد. هر چه بود، برای آلما راه نجات بود. تازه نفس راحتی کشید که صدای جیغ دختری، تمام تنش را لرزاند. سرش را کمی بیرون برد و حالا بهتر اردلان را می دید. عصبانی نبود و با همان لبخند مرموزش نگاه می کرد . دو قدم عقب تر رفت و دست به سیــنه منتظر ایستاد. کمی بعد دو مرد دختری را کشان کشان از پله ها بالا آوردند. دختر ضجه می زد:
- بذارین برم. خواهش می کنم. غلط کردم ... اشتباه شده به خدا. من نمی خوام جایی برم ... بذارین برگردم شهرمون.
الما فقط از صورتش، موهای مشکی دختر را می دید که دورش ریخته بود. شلوار جین و تونیک ساده ای پوشیده بود که استیش تا زیر ارنجش بود. جلوی اردلان به زمین پرتش کردند. اردلان روی پاهایش نشست. دستش را لای موهای دختر برد و تا جایی که می شد، کشید:
- دختری که حرف گوش نکنه رو می دونی چی کارش باید کرد؟
جیغ دختر در آمده بود و بریده بریده فقط التماس می کرد. اردلان بلند شد و بی توجه به گریه های دختر، با همان وضع او را هم بلند کرد:
- پاشو بیا *** من نشونت می دم!
همان طور که موهای دختر در دستش بود به سمت اتاق ها راه افتاد. حامد و کاوه به جای این صحنه به آلما نگاه می کردند! تا اردلان متوجه حضورش شد، آلما داخل اتاق شد و در را بست. پشت در ایستاده بود و فقط سعی می کرد نفس هایش را مرتب کند. مغزش، نوید اتفاق های بدتری را می داد. باید با سهند حرف می زد اما در آن لحظه خطرناک بود. صدای باز شدن و کوبیدن در اتاق را شنید و چند ثانیه هم نشد که صدای جیغ های هیستریکی دختر پشت سر هم به گوشش آمد. به دیوار تکیه داد و گوش هایش را گرفت اما می شنید. سعی کرد خودش را کنترل کند و گریه نکند اما تمام بدنش می لرزید. صدای جیغ هایش گاهی خفه می آمد و گاهی آن قدر عمیق بود که آلما احساس می کرد کنار گوش اوست. نفهمید چه قدر شد، چشمانش را که از ترس بسته بود، باز کرد و دستهایش را پایین انداخت. صدای جیغ نمی آمد. هیچ صدایی نبود. کمی گوش داد اما سکوت مطلق بود. از دیوار خواست فاصله بگیرد که دوباره صدای باز شدن در را شنید. سر جایش میخکوب شد. مطمئن بود، صدای قدم هایی که این طور محکم به کف چوبی راهرو می خورد؛ متعلق به اردلان است. قلبش دوباره شروع کرد. یک مرد در حالی که نفس نفس می زد؛ آهسته گفت:
- آقا اردلان، خانم اینجاست!
اردلان پوفی کشید و ناسزایی گفت و آلما صدای قدم هایش را که از جلوی در گذشت را شنید. فعلا همه چیز تمام شده بود .. باید به سهند می گفت. کمی سعی کرد تنفسش را تنظیم کند. تنها جایی که می شد راحت حرف زد؛ دستشویی بود! داخل شد و در را بست..
***
دوشنبه / 29 خرداد/ ساعت '6:45 صبح / شیراز
روی شماره دوبار ضربه زد و بلندگوی گوشی را روشن کرد و گوشی را مابین فرمان و کیلومتر شمار انداخت. بعد از دو بوق، تماس برقرار شد:
- سلام دایی ..
- سلام.. سهند ساعت هفت نشده!
- می دونم دایی. شما بیدارین دیگه! خیلی مهمه!
- سهند توضیح می دی چی کار کردی؟ تو، تا توی مخمصه نیفتاده باشی از کسی کمک نمی گیری!
- بهتون توضیح می دم، اما الان نمی تونم. خواهش می کنم بهم اعتماد کنین.
- نمی فهمم ... باشه دقیق بگو چی می خوای؟
- یه حکم می خوام برای یه ماموریت محرمانه!
صدای نفس عمیق سرهنگ بلند شد:
- سهند من چی کاره ام؟ رفتی کارتو کردی می گی بهت حکم بدم؟
سهند کلافه جواب داد:
- خواهش می کنم دایی. چه طور بگم آخه..
- دیگه صبر نمی کنم تا بازنشستگیم. استعفا می دم ! ببینم این جور وقتها تو چی کار کنی!
صبر سهند تمام شد؛ کمی صدایش بالاتر رفت:
- دایی یکی افرادم تو خطره ممکنه کشته بشه. خواهش می کنم . من برگردم خودم استعغا می دم تا شما رو تو دردسر نندازم. دارم التماستون می کنم! تفریح که نیومدم دو روزه پدرم دراومده به اینجا برسم الان کمک می خوام ازتون، نه واسه خودم ...
یاد الما افتاد. سکوت کرد. ماشین پشت سری اش چراغ زد، اما او بی تفاوت به راهش ادامه داد. صدای سرهنگ آرام بود:
- سروان معین؟!
- اوهوم ..
دوباره سرهنگ نفس عمیقی کشید:
- باشه سهند... فقط باید تا آخر شب بهم توضیح بدی .. چی می خوای دقیقا بگو همون کارو کنم.
سهند چیزی نگفت. ماشین پشت سری اش کلافه اش کرده بود. به لاین راست ماشین را کشید، سرهنگ نچی کرد:
- قهر کردی مثلا؟
- نه نکردم . نمی خوام شمارو تو دردسر بندا...
- سهند بسه. بچه نیستیم نه تو، نه من. بگو چی می خوای!
- یه حکم برای عملیات محرمانه فقط خواهش می کنم اختیار تام بهم بدین. نیرو می خوام. یه ده نفر هم باشن کفایت می کنه و البته اسلحه .
- این عملیات برای چیه دقیقا؟
- توضیح می دم!
صبر سرهنگ هم تمام شده بود و هر دو با صدای بلند حرف می زدند:
- حداقل بگو بدونم درمورد چه موضوعیه بابا! ازم پرسیدن جواب داشته باشم، بگم! تو فرمانده ی پایگاه ویژه هستی ول کردی از دیروز رفتی و الانم ...
سهند تسلیم شد...
- خیلی خب. مربوط به قاچاق آدمه. یه باند که چند وقت پیش تو تهران هم یه شعبه داشتن، که دستگیرشون کردیم.
- تو کردی؟
- تقریبا!
سرهنگ نفس عمیقی کشید:
- خیلی خب .. اما خودت می دونی این وظیفه ی نیروی آگاهی ِ نه تو!!
- می دونم دایی به خدا می دونم. به یکی دیگه از پرونده هام مربوطه بهتون توضیح می دم .
- خیلی خب . من دارم می رم مرکز. بهت خبر می دم
- دایی زود، خواهش می کنم . دیر می شه.
- خیلی خب تو جیبم ندارم که بدم بهت!!
سرهنگ صمیمی جمله ی آخر را کاملا فریاد کشیده بود. سهند آرام گفت:
- باشه .. من باید کجا برم؟
- بهت زنگ می زنم ..
طبق مسیری که جی پی اس مشخص کرده بود، حرکت کرد و دقیقا ساعت هفت بود که جلوی اداره ی مرکزی پلیس ماشین را پارک کرد. ساعت تماس با سرهنگ را نگاه کرد، یک ربع گذشته بود و مسلما سرهنگ تازه از خانه اش حرکت کرده بود! انتظار غیرمعقولانه ای بود که توقع داشته باشد به این سرعت سرهنگ کاری انجام بدهد.
پیاده شد و همان طور که هندزفری را برای بار هزارم چک می کرد، شروع به قدم زدن کرد. می خواست به آلما اعتماد کند اما نگرانی همیشگی اش نمی گذاشت. قانون ها اما مجابش کرده بودند که صبر کند. آلما عامل نفوذی اش بود و او به عنوان رابط و فرمانده وظیفه اش فقط گرفتن اطلاعات بود و باید منتظر تماس می شد.
اما نباید وقت را هدر می داد. این فرصت خوبی بود که او هم خودش را آماده کند. هیچ جا مثل آن خانه که گویا تا ساعاتی دیگر همه ی بزرگترهای باند، جمع می شدند، برای حمله عالی نبود.
سر خیابان اصلی که رسید؛ بی هدف دوباره مسیر را برگشت. کمی جلوتر سوپر مارکتی دید. پاکت خالی سیـگارش را چند دقیقه ی پیش دور انداخته بود. برای خرید سیـگار داخل مغازه شد اما تشنگی و ضعفش یک دفعه یادش آمد! این همه مدت حتی اب نخورده بود.. یک بسته بیسکوئیت، یک بطری آب معدنی و پاکت کوچک شیری خرید و به سمت ماشین حرکت کرد.
در ماشین را باز کرد و همان طور روی صندلی نشست و پاهایش را روی زمین گذاشت. بیسکوئیت را باز کرد و یک دانه به سمت دهانش برد و گاز زد. صورتش جمع شد. خشکی و شیرینی بیسکوئیت به مذاقش خوش نیامد. درست روی صندلی نشست و همان طور شیر و بیسکوئیت را داخل کنسول انداخت. شیرینی بیسکوئیت بدتر دهانش را تلخ کرد. بطری آب را برداشت و کمی نوشید. صورتش را از ماشین بیرون برد و باقی را روی صورتش خالی کرد. برخورد اب سرد با صورت ملتهبش شوک آور بود، اما نتیجه ی خوبی داشت.
بی خبری عصبانی اش کرده بود. نمی دانست آلما در چه وضعی است. بی اختیار یاد حرفهایش افتاد؛ دختری که جیغ می زد.. چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد. یک لحظه همه چیز به عقب برگشت. احساس کرد خواب می بیند.. صدای جیغ ... خون .. دوباره کابـوس ها شکل می گرفتند. چشمان آبی زیبایی را دید که با التماس نگاهش می کند .. یک لحظه چشمها تغییر رنگ داد و تبدیل به خاکستری شد. خاکستری خوشرنگ .. چشمهایی که کمک می خواستند. صدایش می کردند. التماس می کردند. اسم ها داخل مغزش او را به هر طرف می کشیدند...
هین بلندی کشید و چشمانش را باز کرد. نفسش بریده بریده و به زحمت بیرون می آمد . دستش ناخوداگاه روی سیـنه اش رفت. از روی پیراهن جای زخم ها را فشار داد. حتی می ترسید از اینکه پلک بزند و پشت سیاهی ِ یک لحظه ای هم، کابـوس را ببیند. قلبش بدون ملاحظه ی حالش، به سیـنه ی زخمی اش می کوبید. تنها یک کلمه را با خودش تکرار می کرد.. " نه " ..
در ماشین را باز کرد و به زحمت خودش را بیرون کشید. دلیل این حمله ی عصبی را نمی فهمید اما باید خوب می شد. نفس کشید. بلند و کوتاه.. چشمانش را بست و سعی کرد ارام شود. احساس کرد حالت تهوع دارد و تلخی از معده اش دایم می جوشید و او به زور این زهر را قورت می داد.
رد شدن دو سه پسر نوجوان و نگاه های خیره شان باعث شد که به ماشین برگردد. دوباره روی صندلی نشست و این بار در را باز گذاشت. به هوای تازه، هر چند گرم، احتیاج داشت. تازه کمی حالش سر جا آمده بود که صدای ویبره رفتن گوشی اش بلند شد. شماره ی سرهنگ را که دید؛ آرام تر شد و تماس را جواب داد:
- دایی .... باشه .. اره می دونم جلوشم! ... اره .. سرهنگ مدیری؟! خب .. باشه ... اره .. باشه دایی .. می فهمم .. چشم همکاری می کنم.. باشه .. دایی بذارین برم قول دادم توضیح بدم.... فهمیدم. خداحافظ ..
سوییچ را برداشت و به سمت در بزرگی که کمی جلوتر بود راه افتاد. نگهبان جلوی در، با دست سد راهش شد:
- کجا آقا؟
کارت شناسایی اش را بیرون در آورد؛ سرباز با دیدن کارت به وضوح رنگ از چهره اش پرید و سلام نظامی کرد:
- ببخشید قربان.
سهند سرش را تکان داد:
- اتاق سرهنگ مدیری کجاست؟
نگهبان به سرباز دیگری که جلوتر ایستاده بود و حواسش نبود، تشر زد:
- جمشیدی.
پسرک مو بور سرش را برگرداند و یک قدم نزدیک تر شد:
- بیا جناب سرگرد رو ببر اتاق سرهنگ مدیری.
سرباز نگاهی به سهند کرد و خبردار ایستاد. سهند به داخل محوطه قدم برداشت و پسر هم دنبالش راه افتاد.
- از این ور قربان.
سرباز کمی جلوتر رفت. سهند بی توجه به همه جا، فقط دنبالش می کرد! طبقه دوم به انتهای راهرو که رسیدند. چشمان سهند از همان فاصله، اسم سرهنگ را درون قاب چوبی دیده بود. اما بودن سرباز و معرفی اش لازم بود! بعد از ضربه ی کوتاهی که سرباز به در زد، هر دو وارد اتاق شدند. سرگروهبانی پشت میز چوبی کوچکی نشسته بود. سرباز پا کوبید و گفت:
- سرگروهبان ایشون سرگرد ...
به سمت سهند که برگشت، سهند از بازویش گرفت و کنارش کشید:
-من سرگرد بهنام هستم، فرمانده ی پایگاه ویژه .. می خوام سرهنگ رو ببینم.
سرگروهبان خبردار ایستاد:
- بله قربان چند لحظه ...
در باز شد و سهند اسمش را که از زبان سرگروهبان شنید منتظر تعارف های معمول نشد و داخل اتاق رفت! سرهنگ مدیری با لباس های فرم پشت میزش ایستاده بود. هم سن و سال دایی اش بود اما چاق تر و کمی ته ریش داشت. سروان خانم جوانی هم کنار یکی از صندلی ها ایستاده بود. سهند به احترام سرهنگ، پا کوبید. سرهنگ با لبخند از پشت میزش فاصله گرفت:
- خوش اومدین سرگرد. فکر نمی کردم به این زودی بیاین.
در بسته شد و سرگروهبان اتاق را ترک کرد. سهند نزدیک تر رفت و هر دو با هم دست دادند.
- ممنون سرهنگ ..
سرهنگ به دختر جوان اشاره کرد:
- ایشون سروان مدیری هستن.
لبخند روی لبـانش کش آمد. سهند به سمت دختر جوان برگشت و نگاه کوتاهی انداخت. آن روی بد اخلاق و مغرورش دوباره برگشته بود! و چیزی آنجا اتفاق افتاده بود که ناراحتش کرد!
- بله!
دختر موهایش را از پشت بسته بود. همان جور که آلما همیشه می بست اما برعکس نگاه آلما، مردمک های قهوه ای این دختر، جدی و سرد بود! سرهنگ پشت میزش نشست:
- بفرمایید بشینین. نیلو دخترمه . همه جا می گن پسر کو ندارد نشان از پدر .. واسه من دختر ندارد!
لبخند سرگرد حتی به ثانیه هم نکشید! به حدی که اصلا نیلوفر ندید. الان به تنها چیزی که فکر می کرد، کارش بود! دقیقا روبروی نیلوفر نشست:
- سرهنگ باهاتون حرف زدن؟
سرهنگ مدیری سرش را تکان داد:
- بله .. البته زیاد جریان رو توضیح نداد. گفت از خود شما بپرسم!
- ببینین جناب سرهنگ، من اصلا الان وقت ندارم. اما اگر همکاری کنین یه باند قاچاق انسان رو می تونیم دستگیر کنیم.
سرهنگ نگاهش می کرد. نیلوفر با اعتماد به نفس گفت:
- منظورتون قاصدکه؟
نگاه سهند به سمتش چرخید:
- بله خودشه.
- شما از کجا پیداش کردین؟ مطمئنین خودش هم شیرازه؟ ما خیلی وقته، دنبال باندشیم؛ اما خودش رو می خوایم!
- بله مطمئنم ...
سرهنگ ادامه داد:
- ما روی این پرونده کار می کردیم. یعنی نیلوفر کار می کرد. الانم با این حکم، شما می تونین باهاش همکاری کنین .
سهند چشمانش را چند لحظه بست!! یک دختر جوان دیگر؟ یاد آلما و کله شقی هایش افتاد. این دختر هم از او چیزی کم نداشت! اما فعلا چاره ای نبود! اگر می خواست مشکلش حل شود باید کمی ملایمت به خرج می داد:
- باشه. فقط اینکه، این پرونده یه جایی، به یه پرونده ی دیگه ی من گره خورده. باید به من حق بازجویی بدین، البته در مورد پرونده ی خودم .. باقیش به من مربوط نیست!
پوزخندی روی لبان دختر نشست:
- شما اول مطمئن باشین که نفر اول رو گرفتین!
پوزخند نیلوفر، فرمانده ی درونش را بیدار کرد. اخم هایش روی پیشانی اش نشست و به دختر که پر از غرور بود، زل زد:
- بهتره قبل از حرف زدن، فکر کنین! من اگه مطمئن نبودم نمی نشستم اینجا تا شما منو مسخره کنی! من توی همین یه روزه که شیراز رسیدم، لونه شو پیدا کردم! جایی که شما یک سال و نیمه دنبالشی!
نیلوفر پوزخندش را حفظ کرد:
- ما اونجا نفوذی داریم!
سهند ناخوداگاه خنده اش گرفت!
- یه دختر حتما!
- اره شما از کجا می دونین!
- اسمش چیه ؟ چی کاره ست؟
- برای چی می پرسین؟
اینجا نقطه ی پایانی صبرش بود! رو به سرهنگ گفت:
- می شه حکم منو بدین؟
سرهنگ برگه ی فکس شده را به سمتش گرفت. سهند با چشم سریع برگه را خواند و روی میز سرهنگ سُرش داد:
- اینجا واضح از شما خواستن که با من همکاری کنین و من مسئول این عملیاتم!! پس به جای بازجویی، لطفا همکاری کنین.
سهند محکم و قاطع حرف زد و بلند شد. سرهنگ نگاهش می کرد و سهند بی توجه ادامه داد:
- من دو تا اسلحه می خوام . دو تا کلت برتا... با خشاب کامل. بیست نفر از افرادتون رو هم می خوام . درجه شون برام مهم نیست، مهارتشون چرا! افراد فضول و وراج و خودخواه رو نه! یه تک تیر انداز عالی هم می خوام با سلاح البته!!
به سرهنگ که مبهوت نگاهش می کرد چشم دوخت. نیلوفر می خواست چیزی بگوید که سرهنگ پیش دستی کرد:
- هر جور مایلین! من می خواستم کنار هم باشیم. شما می خواین تنها کار کنین. مشکلی نیست!
- تمام افتخارش واسه شما! من فقط یه سوال ازش دارم! باقی واسه شما..
نیلوفر صندلی را عقب هل داد و رو به سرهنگ گفت:
- فعلا پدر.
همین جور از کنار سهند گذشت. سهند بدون اینکه به سمتش برگردد، آرام گفت:
- من هیچ! اما پدرتون مافوق شماست!
نیلوفر به سمتش برگشت:
- شما رو نمی دونم، اما پدر من به احترام نظامی احتیاجی نداره!
خبردار ایستاد و پایش را بهم کوبید! دوباره به سمت در رفت و خارج شد. سهند به سرهنگ که نگاهش می کرد، لبخند زد:
- فکر نکنم زیادم اخلاقش شبیه شما باشه؟!
سرهنگ لبخند کمـرنگی زد:
- من خواسته هاتون رو بهتون می دم.
سهند نفسش را بیرون داد، خودش می دانست چه قدر کلافه و سردرگم است:
- من هم می خوام با شما همکاری کنم سرهنگ، اما گویا دختر شما زیاد مایل نیست.
سرهنگ مرد دنیا دیده ای به نظر می رسید. نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست:
- خب نیلوفر خیلی برای این پرونده زحمت کشیده و اطلاعات داره. ما خودمون منتظر بودیم، نفر اول رو پیدا کنیم. نمی خوایم از دستش بدیم.
- مطمئن باشین اینی که می گیرین هم نفر اول نیست! به هر حال ... به من اسلحه بدین خواهش می کنم. افرادی که گفتم رو هم می خوام. اگه می تونین از نیروهای ویژه استفاده کنین که هیچ ..
سرهنگ تلفنش را برداشت و شماره ای را گرفت. قبل از این که سرهنگ صحبت کند، سهند پرسید:
- اتاق دخترتون کجاست؟
سرهنگ با همان لبخندی که ثانیه های اول روی لبش بود، جواب داد:
- دو تا اتاق بعد از پله ها..
سهند سرش را کمی خم کرد و سرهنگ را تنها گذاشت. در شرایط عادی هرگز چنین کاری نمی کرد، اما بحث کار همیشه برایش ارجحیت داشت. وگرنه اصلا دوست نداشت با این دختر مغرور و بدبین، کار کند! جلوی در اتاقش که رسید، در زد و داخل شد. نیلوفر با دیدنش از پشت میز بلند شد.
- بازم یادتون رفت، احترام بزارین!
نیلوفر چشمانش را بست و خبردار جلویش ایستاد. برعکس ظاهر خونسرد سهند، صورتش کاملا خشمگین بود. سهند بی توجه روی یکی از صندلی های جلوی میزش نشست:
- بشین
لحن دستوری سهند؛ اخم های نیلوفر را بیشتر درهم فرو کرد:
- راحتم
- من ناراحتم!!
سهند نفسی کشید و گفت:
- خیلی خب، شما از من خوشت نمی یاد، منم از شما! تفاهم داریم پس! موضوع کار فرق داره! من با دشمنم هم کار می کنم، اونم توی تفاهم کامل!
- شما می خواستین تنها کار کنین ..
سهند نگذاشت ادامه بدهد، دستش را به نشانه ی سکوت، جلویش گرفت:
_ می شه بشینی عوض متلک پرانی، ببینم چی کار می تونیم کنیم؟
نیلوفر این بار مخالفت نکرد و روی صندلی نشست. سهند نفسی کشید تا آرام تر شود:
- خیلی خب، ببین من یه پرونده دارم که مربوط می شه به یه زن گمشده. ردش را تا اینجا گرفتم.
نیلوفر به صندلی تکیه داد:
- فکر نمی کردم این قدر بیکار باشین؛ دنبال یه دختر فراری بگردین!
چشمانش را بست و سعی کرد خشمش را کنترل کند. الان اصلا فرصت مناسبی نبود. چند بار نفس کشید. چشمانش را که باز کرد، به چشمهای نیلوفر خیره شد:
- یک بار دیگه، هر نوع بی احترامی ازت ببینم، احترام پدرت رو هم نگه نمی دارم! تهدید نمی کنم ....
نگاه پر از سردی و خشم دختر، مطمئنش کرد که نمی تواند با این دختر کار کند. اصلا حوصله ی جر و بحث هایی از این قبیل را نداشت تا همین جا هم خیلی کوتاه آمده بود. از روی صندلی بلند شد:
- گویا شما نمی تونی ..
حرفی نزد و در را باز کرد. پشت در، سروان جوانی ایستاد بود که دستش را برای ضربه آماده کرده بود. با دیدن سهند، خبردار ایستاد:
- سلام سرگرد. من سروان حمیدی هستم.
سهند بی حوصله از کنارش گذاشت و بی توجه به سمت اتاق سرهنگ راه افتاد؛ سروان حمیدی صدایش کرد:
- قربان، سرهنگ گفته بهتون اسلحه بدم.
با شنیدن این جمله ایستاد و به سمت مرد جوان برگشت:
- خب؟
سروان حمیدی، کلتی را با غلاف در دست داشت به سمتش گرفت سرگرد نگاهی به اسلحه انداخت و با اخم گفت:
- گفتم دوتا!
ترس و تعجب هر دو روی صورت پسر جوان نشست:
- ببخشین، سرهنگ نگفتن چند تا. چشم من براتون یکی دیگه هم می یارم. چند تا خشاب می خواین؟
سرگرد کمی نزدیکش شد برعکس برخورد نیلوفر؛ برخورد این مرد را دوست داشت. نه برای احترامش، برای ادبش!
- هر چند تا می شه بهم بده. گفتی اسمت چیه ؟
- سروان حمیدی قربان
- نه اسمت .
- امید.
- اهان، ببینم امید، تو از پرونده ی قاصدک، همون باند قاچاق انسان، چیزی می دونی؟
سروان سرش را تکان داد:
- تا حدودی قربان. سروان مدیری روش کار می کنن!
سرگرد با شنیدن اسم نیلوفر اخم هایش در هم رفت.. خواست حرفی بزند که صدای سرهنگ از پشت سرش آمد:
- سرگرد اسلحه دادن بهتون؟
سروان حمیدی زودتر جواب داد:
- بله قربان اما گویا دو قبضه می خواستن. من الان یکی دیگه براشون می یارم.
سرهنگ سرش را تکان داد و کنارشان ایستاد:
- خوبه .. حمیدی کنار سرگرد باش تا وقتی اینجا هستن.
سروان حمیدی لبخندی زد و سرش را خم کرد:
- بله قربان افتخار منه .
سرهنگ به طرف سرگرد بهنام برگشت:
- مشکلی بود، من هستم.
- ممنون بابت همکاری ... فقط کاش اینو به دخترتون هم یاد می دادین!
سرهنگ اهی کشید و سرش را کمی تکان داد:
- متاسفم ... می دونم نیلوفر کمی بداخلاق و بی فکره.. اما در مورد این پرونده خیلی می تونه کمکتون کنه.
سرگرد فقط نگاهش می کرد. احساس می کرد یک چیزی هست که این همه سرهنگ از دخترش دفاع می کند. اما گذاشت همان به حساب پدر و دختر بودنشان، فعلا حوصله ی فکر کردن هم نداشت!
- سرهنگ من می خوام زودتر کارمو شروع کنم. احتمالا تا ظهر می خوان یه سری رو جابه جا کنن، بهترین جا لونه شونه برای دستگیری. اگه پراکنده بشن. نمی شه کاری کرد.
سرهنگ با تکان دادن سر، حرفش را تایید کرد و در حالی که به سمت اتاق نیلوفر می رفت، گفت:
- همراه من بیاین
در اتاق هنوز باز بود و نیلوفر پشت میز کارش ایستاده بود. با دیدن پدرش و سهند احترام گذاشت. سرهنگ نفسی کشید و کمی صاف تر ایستاد، گویی قرار بود ابهتش را به رخ بکشد!
- سروان! شما از این لحظه با سرگرد کار می کنی. مسئول و فرمانده ی عملیات ایشونه. شما فقط همکاری می کنی متوجه شدی؟
نیلوفر عصبانی به سرگرد نگاهی انداخت. سرگرد اما بی تفاوت بود! او فقط می خواست اطلاعات بگیرد! از کی و چه طورش مهم نبود!
- بله چشم جناب سرهنگ
با حرص کلمه ها را ادا کرد. سرهنگ یک قدم نزدیک تر شد:
- ایشون کارشون رو خوب بلده. مشکلی توی این پرونده به وجود بیاد و به خاطر کوتاهی تو باشه، توبیخت می کنم.
دختر و پدر بهم چند ثانیه ای نگاه کردند. نیلوفر متوجه منظور پدرش شده بود و سرهنگ هم می دانست نیلوفر از این لحظه رام می شود! به سمت سرگرد بهنام برگشت و ادامه داد:
- هر اطلاعاتی خواستین نیلوفر هست. در ضمن مشکلی هم بود من هستم. نیروهای ویژه هم آماده هستن. اصلا بابت نیرو نگران نباشین. تا آخر این عملیات من اداره می مونم..
سرگرد لبخند قدرشناسانه ای تحویلش داد. اما تا بخواهد حرف بزند. ضربه ای به در خورد و سروان حمیدی با چهره ی خندانش وارد اتاق شد. صورت و این لبخند همیشگی اش او را یاد دانیال انداخت:
- بفرمایید سرگرد. اینم دو تا اسلحه، هر دو هم تمیز هستن و آماده . یه خشاب پر دارن و من چهار تا دیگه براتون اوردم.
سرگرد اسلحه ها را از غلاف کمـری شان خارج کرد و اسلحه ها را برداشت.
- این جور نمی خوام! به جاش بهم یه جلیقه بده.
سروان حمیدی دوباره با لبخند چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت. سرهنگ نگاه دیگری به نیلوفر که به میز زل زده بود، انداخت و به سمت در رفت:
- امیدوارم موفق باشین سرگرد.
سهند تا چیزی بگوید، سرهنگ در را هم بست. هندزفری را در آورد و دوباره چک کرد که شارژ داشته باشد! ساعت هشت و ربع بود! این همه مدت اینجا وقت هدر داده بود! باید تا ساعت 12 همه چیز را آماده می کرد. سرش به سمت دختری که همچنان لجوجانه نگاهش می کرد، برگشت. به اینکه مجبور بود بعد از آلما، کنار یک دختر دیگر کار کند، خنده اش گرفت! آن هم دختری که این چنین خشمگین بود!
- ببین خانم نیلوفر خانم! من و شما باید با هم کار کنیم. شما اونا رو می خوای و منم می خوام بگردم دنبال پرونده ام ..
نیلوفر هیچ تغییری نکرد. سرگرد روی مبل نشست:
- بفرما بشین باید با هم حرف بزنیم!
نیلوفر به سمت صندلی خودش رفت:
- من حرفی با شما ندارم!
سرگرد که انتظار این جمله را نداشت، اخم کرد:
- دوباره شروع شد!
نیلوفر چیزی را زیر لب گفت! حوصله ی سهند را واقعا سر برده بود! باز صدایش کمی بالا رفت:
- خانم بشین بذار حرف بزنیم تموم شه این پرونده! من یکی از افرادم اون توست، براش نگرانم ..
نیلوفر با تعجب پرسید:
- کدوم تو؟
- همون جا که نفوذی شما هم هست!
نیلوفر با ناباوری گفت:
- منظورتون پیش اردلانه؟!
- بله پیش همون
نیلوفر نگاهش می کرد. سهند با بی قراری چشمانش را بست:
- بیا بشین ببینم، تو چی می دونی ...
نیلوفر که کمی آرام شده بود، روی صندلی خودش نشست:
- اسمش چیه؟ همون که اونجاست؟ دختره؟!
- بله دختره! آلما معین.
- کی بردنش؟
- دیشب تقریبا.
- می تونه کمک کنه؟
- آره هم می شه باهاش تماس گرفت و هم اسلحه داره!
نیلوفر با بهت از روی صندلی بلند شد:
- اون دختر چه طوری موبایل و اسلحه با خودش برده؟! اونا خیلی سختگیری می کنن!
لبخندی که کنج لبـانش نقش بست، نشان از غرور سهند داشت:
- دختر منو دست کم نگیرین! اون یکی از بهتریناس..
تعریفی که هیچ وقت به گوش آلما نمی رسید و اگر هم می رسید، هیچ وقت باور نمی کرد، فرمانده اش از او چنین تعریفی کرده باشد! سرگرد که حالا یک، هیچ از نیلوفر جلو افتاده بود، پرسید:
- نفوذی شما چی؟ اونم اونجاس؟
- اره اونجاس. اون سه روزه که برده شده. همون روز تماس گرفت و بعدش دیگه خبری ازش نداریم.
با اینکه مطمئن بود، آلما از خودش مراقبت می کند، اما هنوز نگرانش بود. باید باز هم کمی اطلاعات می گرفت تا اشتباه نکند:
- دیگه چیز مهمی هست که بگین؟
- من فکر نمی کنم قاصدک اینجا باشه! اردلان اینجا رو سر و سامون می ده.
- اما من فکر می کنم هست!
نیلوفر با دقت نگاهش کرد:
- از کجا؟ نفوذی تون گفته؟
لبخندش کش آمد، خودش دیده بود! اما هنوز به این دختر اطمینان نداشت!
- اوهوم!