- اگه من گناهکارم دست...
اما نیما مهلت نداد و در ماشین را بهم کوبید. وقتی پشت فرمان نشست، سری از روی تاسف تکان داد:
- ببین چی کار کردی.. هر دو تامون موش آب کشیده شدیم .. خیلی بچه و لجوجی ..
یاسمین با عصبانیت به سمتش برگشت . اما بدون اینکه چیزی بگوید، دوباره دستش به دستگیره رفت، نیما که واقعا کلافه شده بود، صدایش را بالا برد:
- باشه برو .. فکر می کنی اما چی نصیبت می شه؟ جون برادرت در خطره، مثل پدرت .. ممکنه اونو هم به قتل برسونن .
یاسمین به سمتش دوباره برگشت. نیما بهت را میان صورتش می دید، آهسته تر گفت:
- یاس .. پدرت به قتل رسیده ، خودکشی نکرده.. برادرت کجاست؟ چرا بردیش ..
یاسمین ناباورانه سری تکان داد:
- قتل؟ پ.. پدرم ؟
- آره .. اون خودکشی نکرده بود.. الکی .. صحنه سازی بوده همش..
- تو مطمئنی؟ داری دروغ می گی آره؟
نیما با آهی که کشید، دستش را از رویش رد کرد و در را دوباره بست:
- نه .. یه لحظه آروم باش و گوش کن.
یاسمین هنوز خیره اش بود، نیما از فرصت استفاده کرد و گفت:
- یاسمین ، پدرت رو ده سال پیش کشتن.. ما داریم دنبال قاتلش می گردیم.. موضوع الان برادرته .. اون واقعا کنار توست؟ چرا بردیش؟
یاسمین با ناباوری سرش را تکان داد:
- پدرم .. کشته شده .. اون .. کی تونسته این کارو کنه ؟
- آروم باش .. گوش کن الان فرصت نیست. بذار این موضوع حل بشه . من می دونم تو بی گناهی .. اما برای چی یاشار رو با خودت بردی؟
یاسمین سرش را پایین انداخت و نیما ادامه داد:
- یاس خواهش می کنم . گفتم موضوع بزرگ تر از اونی هست که تو فکر می کنی
یاسمین سرش را بالا برد و به جای آن خشم و غضب چند لحظه ی پیش، اشک میان مردمک هایش می لرزید. با صدایی که از شدت بغض، بم تر از هر وقت دیگری به نظر می رسید، گفت:
-کار اون کثافته .. همه چیز کار اونه . باید اون بمیره . نیما باید اونو بگیریش ..
- کی یاسمین ؟؟
- کیارش . کاره اون آشغاله . اون عوضی پدرم رو کشته . من باید می فهمیدم .. آره .. پدر من آدمی نبود که کم بیاره ..
قطره ای اشک از گوشه ی چشمش چکید و کنار تیغه ی بینی اش، سر خورد. نیما متاثر از حالش، کامل به سمتش چرخید و بی آنکه چشم از او بگیرد، گفت:
- اروم باش.. ما دنبالش هستیم .. نگران نباش.. به من نگاه کن ..
نگاه خیس یاسمین که به او رسید، نیما لبخندی زد:
- تو برای چی یاشار رو با خودت بردی ...
یاسمین، همین طور فقط نگاهش می کرد. نیما مطمئن بود ، حرف می زد اما هنوز اعتماد نداشت
- ببین یاس، شاید جای یاشار هم خوب نباشه .. بذار اگه هر چی هست ما دنبالش باشیم. مطمئن باش هم دزد شرکت و هم قاتل پدرت رو پیدا می کنیم..
با یاد آوری سرقت شرکت، تحقیقات لاله به ذهنش آمد:
- یه چیز دیگه .. ببینم در مورد دوربینای شرکت تو ، چی می دونی؟ مثل اینکه همه ی کارا رو تو کردی؟
تغییر جهت سوالات نیما، برای یاسمین هم خوب بود و با خیالی آسوده تر گفت:
- کیارش می دونست من آلمانیم خوبه.. از من خواست... اصلا همین شد که من رفتم شرکت ..
- آهان یعنی داشت خودش دوربینا رو عوض می کرد و به خاطر زبان آلمانی، از تو کمک خواست.. خب اون پسره .. نصابی که اومده بود .. گویا تو همش باهاش بودی؟
یاسمین بینی اش را با دستمال پاک کرد و سرش را تکان داد:
- بله ..
آرامش و جواب های یاسمین ، نیما را آرام تر کرده بود. اینکه بالاخره توانسته بود، یاسمین را متقاعد کند، به حرفهایش گوش بدهد، پیشرفت خوبی محسوب می شد.
- چرا اون پسر چند هفته ی پیش دوباره ایران اومده بود؟
اطلاعات نیما، دوباره حس بی اعتمادی را میان چشمان یاسمین نشاند. نیما که به خوبی متوجه تغییر حالش شد، جمله اش را تصحیح کرد:
- ببین ما مجبوریم اون رو بکشونیمش ایران و بازجویی کنیم. تو اون مدت باهاش بودی.. رفتار مشکوکی ازش ندیدی؟ سوالی درمورد شرکت کنه؟ اون یکی از مضنون هاست.
یاسیمن سرش را تکان داد:
- نه .. بعد از جریان نصب دوربینا، من با مسنجر و ای میل باهاش در ارتباط بودم.. یکی از آشناهای مادرم، دوست داشت از همین دوربین ها برای شرکتش استفاده کنه، من باهاش حرف زدم اونم خوشش اومد و گفت می خواد واسه تفریح بیاد ایران .
- همین؟
- بله .. همین ..
- آشنای مادرت کی هست؟
یاسمین شانه ای بالا انداخت:
- من نمی شناسم.. مادرم خودش معرفی کرد و باهاش رفت. آخه اونم زبان آلمانیش خیلی خوبه .. نیما سرش را تکان داد و مشغول فکر شد. اما فکر یاشار و ماموریتش نگذاشت، خودش را بیشتر از اینها درگیر کند. نفس عمیقی کشید و رو به یاسمین که خیره ی بند کیفش بود، گفت:
- یاسمین، برادرت کجاست؟
یاسمین سرش را بالا کرد ، برعکس همیشه، اصلا مغرور به نظر نیما نمی رسید. برعکس بسیار آسیب پذیر و مظلوم بود. هنوز چشمانش نمناک بود و نوک بینی اش صورتی شده بود. ناخداگاه طرح لبخندی، روی لبهای نیما نشست. یاسمین بی آنکه چشم از او بگیرد، آهسته گفت:
- تو .. برای این به من نزدیک شدی که ... یعنی می خواستی ازم اطلاعات بگیری؟
لبخند نیما جمع شد و سرش را پایین انداخت.
- خب .. حقیقتش اینه که سرگرد ازم خواست.. اون حس می کرد تو چیز مهمی رو می دونی که مخفی می کنی ..
صورت یاسمین که با دلخوری به سمت پنجره برگشت، نیما نفسش را بیرون فرستاد. نمی دانست چه طور توضیح باید بدهد اما دوست نداشت ، دختر جوان در موردش فکر بدی کند:
- یاسمین .. یک لحظه به من نگاه کن .. خواهش می کنم.
صورت یاسمین که به سمتش برگشت، لبخندی زد و گفت:
- معذرت می خوام. اما ... اگر میشه الان دنبال برادرت باشیم .. بعد هم مشکلات خانواده ات .. قاتل پدرت و سارقی که از شرکت شریفات دزدی کرده .. اگر مشکل برادرت حل نشه موضوع پیچیده تر می شه . من پرونده رو دیدم، سرگرد به عنوان گمشده داره کار رو پیگیری می کنه و سعی کرده اسم ادم ربایی رو نیاره .. می دونی اما اگر این موضوع بزرگ شه برات خیلی بده ؟
سکوت یاسمین ونگاهش جرات بیشتری داد و حرفی که شاید در آن برهه نباید می گفت را روی زبانش راند:
- این قضیه حل شه .. من ... خب من دوست دارم اگه می شه بعدا.. توی یه شرایط بهتر.. اینکه این جور نباشه .. خب .. اگر شد با هم حرف بزنیم .. این مسئله رو نباید الان که تو ماموریت هستم بگم.. اما .. دوست داشتم بدونی .
صداقت کلام نیما، برای یاسمین کتمان کردنی نبود. هر کلمه را محکم و قاطع ادا می کرد. یاسیمن چند لحظه به دستانش نگاه کرد و بعد با آهی که کشید، آهسته گفت:
- بریم ... می برمت پیش برادرم ..
لبخند نیما، بزرگتر شد و ماشین را روشن کرد:
- ممنونم ..
- فقط خواهش می کنم بعدش کاری بهمون نداشته باشین.
نیما همان طور که آهسته از پارک ماشین را خارج می کرد، گفت:
- منظورت چیه؟ چه کاری ؟
- من نمی خوام برگردیم پیش کیارش.. می خوام ... می خوام دست مادرم رو بگیرم و ببرم.. اون تمام مدت از کیارش می ترسید. از اینکه بدبختمون کنه.. من می خوام ببرمش که دیگه نترسه ..
به صورت نیما که خیلی جدی، به روبرو خیره شده بود، نگاه کرد:
- می شه ؟
نیما آهی کشید و با سر جواب بله داد:
- می شه .. اما الان باید کجا برم؟
- یکی از شهرک های اطراف ... نزدیک کرج ..
نیما اوهومی گفت و پایش را محکم تر از قبل روی پدال گاز فشار داد.
*
تا به خانه ی یکی از دوستان یاس که تمام مدت یاشار آنجا مانده بود، هر دو سکوت کردند و فقط قطرات باران بود که ملودی راهشان شده بود. با راهنمایی های یاسمین، بالاخره به خانه ی ویلایی کوچکی رسیدند . نیما ماشین را نگه داشت و گفت:
- همین جاست؟
- بله ..
یاسمین پیاده شد و نیما هم کنارش ایستاد، باران همچنان یکریز اما آرام می بارید. هر دو کنار در ایستادند و یاسمین زنگ زد. چند لحظه ی بعد ، صدای زنی آمد:
- کیه ؟
- باز کن مریم .. منم یاس ..
در باز شد و یاسمین وارد حیاط شد. نیما ترجیح داد کنار در بایستد. هنوز یاسمین حیاط را رد نکرده بود که در خانه باز شد و یاشار جلوی چشمشان ظاهر شد. نیما نفس آسوده ای کشید. این قسمت پرونده با خوش شانسی به اتمام رسیده بود . ماموریتی که در ابتدا به نظرش سخت می رسید، خیلی زود با نتیجه ی مثبتی تمام شد.
چند دقیقه ی بعد که یاشار ، همراه یاسمین روبرویش ایستاد، نیما با لبخند به ماشین اشاره کرد:
- بریم زودتر ..
نگاه کنجکاو یاشار، نیما را ترغیب کرد تا خودش را معرفی کند:
- من نیما هستم .. خوشحالم می بینمت
یاشار با سرخوشی یک نوجوان شانزده ساله، روی دست دراز شده ی نیما اهسته زد و با خنده گفت:
- منم یاشارم ..
نیما به ماشین اشاره کرد و خودش زودتر راه افتاد:
- بشینید دیر شده ..
وقتی هر سه نفر ، نشستند، نیما چراغ گردان را روی سقف ماشین گذاشت، وقتی نگاه متعجب یاشار و یاسمین را دید، لبخندی زد:
- کمربندا تون رو ببندین که می خوام تمام بزرگراه رو از توی خط اضظراری برم!
یاشار ذوق زده، سرش را از میان صندلی ها ، جلو اورد:
- وای خدایا .. شما پلیسی؟
نیما لبخندی زد و پایش را روی پدال گاز فشار داد تا یاشار هم به عقب پرتاب شود! خنده ی پسر نوجوان و هیجانش برای تند رفتن، لبخند را روی لبهای یاسمین و نیما هم نشاند. تمام مسیر به حرف زدن های پشت سر هم یاشار و سوالاتش از نیما بابت شغلش بود.
لحظاتی که هم یاسمین و هم نیما، تمام اتفاقات گذشته و آینده را فراموش کردند و فقط در لحظه، زندگی کردند ..
به تهران که رسیدند، یاسمین تازه متوجه شرایط شد. نگران به برادر بی خیال و بعد نیما که با دقت رانندگی می کرد، نگاه کرد:
- الان باید بریم کجا؟
- می ریم پایگاه ..
- تو قول دادی ..
دلخوری و نگرانی، میان صدای یاسمین، سر نیما را کوتاه به سمتش برگرداند:
- نگران چی هستی؟ من هستم . گفتم بهت مشکلی پیش نمی یاد. باید یاشار رو ببریم اونجا و پرونده تموم شه ..
یاسمین چند لحظه فقط نگاه کرد. صورت پر از آرامش نیما، حس خوبی به او می داد. حسی که نه می توانست و نه می خواست که مخالفت کند. یاشار که متوجه نگرانی اش شده بود، سرش را ما بین دو صندلی نگه داشت:
- چرا می ترسی یاس؟ من خودم خواستم ...
رو به نیما ادامه داد:
- ببخشید آقا نیما، یاسمین که ..
- می دونم یاشار... یاسمین هیچ کاری نکرده .. تو هم وقتی که رفتی پایگاه و ازت سوال کردن، همین رو بگو. بگو خودت رفتی و یاسمین به اصرار خودت، تو رو پیش دوستش برده .. متوجه ای ؟
یاشار سری تکان داد و محکم گفت:
- بله .. متوجه ام ..
- اظهارات تو خیلی مهمه، اگر چیزی بگی که ، یاس باعث این مسئله بود ، خیلی براش بد می شه ..
یاشار دو باره سر تکان داد و دستش را روی شانه ی خواهرش گذاشت:
- من خواستم یاس .. الکی نگران نشو .. من می دونم پلیس کمک می کنه .. مگه نه آقا نیما؟
نیما با لبخندی از اینه ی جلو به یاشار نگاه کرد:
- اوهوم .. اگر اطمینان کنید، مطمئن باشید، پلیس جوابش رو به خوبی می ده .. یه پلیس هیچ وقت دروغ نمی گه ...
وقت ِ ادای جمله ی آخر، نیم نگاهی سمت یاسمین انداخت که خیره اش بود. بعد از آن تا وقتی که ماشین نیما، وارد پارکینگ پایگاه شد، همه ساکت بودند، اما با نگرانی !
ماشین که متوقف شد، نیما رو به یاسمین و یاشار گفت:
- خب .. پیاده شیم .. یادت نره فقط یاشار ..
یاشار با خنده ای در ماشین را باز کرد:
- نه شوماخر !
صدای خنده اش، لبخند را روی لبهای نیما هم نشاند، رو به یاسمین کرد و با اعتماد گفت:
- اطمینان داشته باش.. همه چی حل می شه ..
نگاهش این قدر صادق بود که یاسمین باورش کند. از ماشین که پیاده شدند، همراه هم به طرف ساختمان پایگاه رفتند. نیما یک راست وارد اتاقش شد و به یاسمین و یاشار گفت:
- همین جا بشینید. نه با کسی حرف بزنید نه جایی برید. هر کسی هر کاری کرد، حتی توی اتاق من اومد، اهمیت ندید. تا من بیام. خیلی زود برمی گردم.
یاسمین سرش را تکان داد:
- باشه .. مرسی ..
نیما با نفس عمیقی که کشید، انگشتانش را میان موهای خیسش برد و کمی مرتب کرد و به سمت اتاق سرگرد بهنام راه افتاد..
***
سرگرد از اتاق بازجویی خارج و به سمت اتاق خودش راه افتاد. وقتی خبر ورود لاله همراه مهمانش را شنید، بی معطلی بازجویی از سارق مسلحی که در ماموریت تازه شان دستگیر شده بود را رها کرد ، تا بتواند راز پرونده ی شرکت شریفات را کشف کند.
وارد اتاقش که شد، با دیدن مرد میانسالی که روی یکی از مبل ها نشسته بود، لبخندی زد. مرد با داشتن چهره ی آفتاب سوخته و موهایی که به سپیدی می زد، سعی کرده بود که خیلی شیک و مرتب باشد. اما از دستان زمخت و چهره اش کاملا مشخص بود مرد ِ کار است!
لاله که با ورودش ایستاده بود، معرفی کرد:
- قربان ایشون آقای صالحی هستن ..
سرگرد دستش را به سمتش گرفت:
- خوشبختم آقای صالحی .. من بهنام هستم، فرمانده ی پایگاه .. ببخشید که این همه راه از اصفهان شما رو کشوندم اینجا ..
اقای صالحی، با خوشرویی و محبت، دست سرگرد را فشرد:
- خواهش می کنم جناب سرگرد. خوشحال می شم کمک کنم. وقتی گفتین یاسر ... من هر طور بود باید خودم رو می رسوندم .
سرگرد به سمت میزش راه افتاد:
- ممنونم .. بفرمایید
بعد از اینکه هم خودش و هم آقای صالحی نشستند، گفت:
- من از شما چند تا سوال دارم. اول اینکه این معدن؛ همون معدنی هست که یاسر کار کرده بود؟ می شه یه کم بیشتر توضیح بدین چی شد؟
اقای صالحی به عقب تکیه داد و شمرده شمرده گفت:
- بله. این معدن دقیقا همون معدن هست. والا.. من و یاسر روش کار می کردیم اما متاسفانه از نظر مالی کم اوردیم. تا معدن رو ثبت نمی کردیم اجازه ی استخراج نداشتیم و همین باعث مشکلات مالی شده بود. از طرفی یاسر عجله کرد و وام گرفت و بدتر موند توی اقساط سنگین وام. بدهی های زیادی داشت و چند تا از طلبکارا هم خیلی اذیتش کردن و باعث شدن که اون اتفاق بیفته..
سرگرد ابروهایش را در هم کشید:
- کدوم اتفاق؟
- خودکشی یاسر...
- اهان! خب بله.. شما بعدش چی کار کردین؟
- من دنبال سرمایه گذار می گشتم و خوشبختانه پیدا کردم.
سرگرد، صحبتش را قطع کرد:
- بخشید؛ شما از خودکشی اون چیزی می دونین ؟ کی خبردار شدین؟ آخرین بار کی اونو دیدین؟
اقای صالحی بعد از کمی فکر گفت:
- خب.. فرداش.. راستش رو بخواین فکرش رو می کردم که این کارو کنه!
سرگرد متعجب پرسید:
- چرا؟
¬- خب اون خیلی بد اورده بود. کسی کمکش نمی کرد. دو روز قبل از این که بره تهران دیدن زن و بچه اش؛ اومد پیشم و تمام حق و حقوقش رو به من واگذار کرد و گفت باقیش رو ادامه بدم. قرار بود نصف باشه همه چی که یاسر بیست درصد از سهم خودش رو به من داد. عوضش ازم خواست که هر وقت معدن رو به جایی رسوندم؛ اول سرمایه ی خودم رو بردارم و باقیش رو برای بچه هاش نگه دارم.
سرگرد همچنان با دقت نگاهش می کرد:
- من متوجه نشدم! می شه بهتر توضیح بدین! برای چی بیست درصد از سهم خودش رو به شما داد؟
- منم متوجه نشدم اولش! اما وقتی فهمیدم خودشو کشته؛ متوجه شدم. وقتی اومد پیشم خیلی ناراحت بود؛ بهم گفت که دیگه دنبال معدن نیست و تمام امتیازاتش رو می ده به من . من جمله همون بیست درصد رو . گفت تنها ادامه بدم و خیلی هم اتفاقا راهنماییم کرد. یاسر خیلی زحمت کشیده بود براش .. روز و شب توی بیابون بود. می خواست زندگی راحتی برای زن و بچه هاش فراهم کنه.
- خب... به شما گفت باقیش رو به بچه هاش بدین؟ چرا توی این مدت ندادین؟
- نه سرگرد؛ منظورش این نبود. اون تاکید کرد که وقتی هم دختر و هم پسرش به سن قانونی برسن؛ من مدارک رو بهشون بدم و تمام سهم این سالها رو هم براشون حساب کنم. من امانت دار بودم تا اون موقع! قسمم داد که تا اون موقع من چیزی به کسی حتی زنش نگم.
سرگرد به لاله نگاه کرد. بعد رو به اقای صالحی گفت:
- شما نگفیتن؟
-نه سرگرد... من الان هر چی دارم از زحمت های یاسر هست من نمی خواستم حقشون رو بخورم. حقیقتش رو بخواین وضع مالی شون رو می دونستم . اون موقع مرگ یاسر هیچی نداشتم. اما دو سال بعد که معدن راه افتاد . دلم نیومد و دنبال زن و بچه هاش گشتم . منتها فهمیدم زنش ازدواج کرده و یارو ظاهرا تمام بدهی ها رو داده و زندگی خوشی داره . واسه همین تصمیم گرفتم به وصیت اون خدابیامرز عمل کنم. می دونم دخترش هجده سالشه اما یاسر گفت هم دختر و هم پسرش .. من می خواستم پسرش هم به اون سن برسه . باور کنید قصد بدی نداشتم . من حتی الان می تونم بگم چه قدر باید بهشون بدم. اما الانم این کارو نمی کنم تا اون پسر به سن قانونیش برسه . اون وقت سهم یاسر برای هر دوی اونهاست . به اضافه ی مقداری که تا حالا باید بهشون بدم . من خدا رو می شناسم سرگرد.
سرگرد لبخند زد:
- ممنونم اقای صالحی؛ شما کمک بزرگی به من کردین. هم من و هم بچه های اون مرحوم. چیز دیگه ای یادتون نمی یاد؟ حرفی زده باشه اقای شریفات؟ مثل اینکه جونش در خطره؟؟
- اقای صالحی کمی فکر کرد:
- نه ... اما روز آخر خیلی پریشون بود. ناراحت بود. یادمه دو سه تا سیگار پشت سر هم کشید. خیلی عذاب کشیده بود توی اون مدت. منم باهاش بودم. خیلی سخت بود. از یه کارگر معدن هم بدتر کار می کردیم. اخرش بهم گفت می ره تهران دیدن زن و بچه هاش. عاشق دخترش بود. یاس .. دایم توی دهنش، اسمش بود. همیشه نگران آینده شون بود. چیزی اما نگفت فقط قسمم داد اون سهم رو براشون تا اون موقع نگه دارم و به هیچ کس ندم. کاری که منم براش کردم.
- خیلی ممنونم اقای صالحی... شما مرد بزرگواری هستین. بچه های آقای شریفات کمی دیگه اینجا می یان. اگر شما تصمیم دارین زودتر برگردین اصفهان می تونین اینجا ببینیدشون اما من پیشنهاد می کنم یک شب کنارشون باشین . حتما چیزهای خوبی از پدرشون هست که می تونین بهشون بگین.
اقای صالحی با لبخندی گفت:
- پسرش رو اصلا ندیدم. اما دخترش رو چند باری با خودش اورده بود. دختر خوشگل و خوش زبونی بود. همه ش می گفت بزرگ بشه شش تا مرد رو حریفه!
و شروع کرد بلند بلند خندیدن! سرگرد هم لبخندی زد و آرام گفت:
- پیش بینی پدرشون گویا درست از اب در اومده! فقط اینها رو به یکی از افراد منم بگین!
لاله با لبخندی، سرش را پایین انداخت و اقای صالحی با تعجب گفت:
- متوجه نشدم!
- هیچی مهم نیست . پس می مونین ؟؟
آقای صالحی سرش را تکان داد:
- بله؛ من یه دایی اینجا دارم؛ بهانه ی خوبیه . می رم دیدنش.
- خوبه. یکی از افراد من شما رو می رسونه .من باهاتون تماس می گیرم.
- ممنون ؛ لازم به زحمت شما نیست . می خوام کمی تهران گردی کنم! مثلا اینجا شهر منم هست!
-باشه هر طور راحتین . شماره ی شما رو داریم . باهاتون تماس می گیریم.
آقای صالحی بلند شد و بعد از خداحافظی از اتاق بیرون رفت . سرگرد نفس عمیقی کشید و همان طور که به لاله زل زده بود، گفت:
- فهمیدی چی به چی شد؟
- ای .. یه چیزی بگم از زندگی قبلی این دو تا پسر عمو شاید براتون جذاب باشه!
سرگرد دستش را جلوی لاله گرفت تا صبر کند. گوشی را برداشت و با علی تماس گرفت:
- سلام علی .. آره .. نه فهمیدم .. ببین برو دنبال مهندس شریفات .. اوهوم ... نه لاله رو کار دارم .. بهش بگو پسرش پیدا شده و توی پایگاه ست .. بیاد ببره .. آره .. برو بچه ..
تلفن را که قطع کرد، ناخداگاه لبخندی هم روی لبش نشست:
- خب لاله .. بگو که کار مهمی باهات دارم!
لاله سر جای قبلی آقای صالحی نشست:
- کیارش و یاسر دو تا پسرعمو بودن که خیلی هم اتفاقا با هم دوست بودن . کیارش دو سه سالی کوچک تر از یاسر بود . تا اینکه سر و کله ی یه دختر پیدا میشه . این دختر ؛ مینو دختر یکی از خدمتکارای خونه ی پدر بزرگ این دو تا بوده! خیلی اتفاقی اینا هر دو با هم از این دختر خوششون می یاد ! یاسر بزرگتر بوده و به چشم یه خوش گذرونی کوتاه نزدیک این دختر می شه اما بعد از مدتی می فهمه دختر بارداره ! دختر با سیاست خودش و یکی از دوستای صمیمیش ؛ کاری می کنه که یاسر مجبور بشه با اون دختر یعنی مینو ؛ ازدواج کنه . اما کیارش برعکس یاسر واقعا دوستش داشته اما چون سنش کم بوده و هنوز چیزی نداشته . مینو خانم ترجیح می ده همسر مردی بشه که از نظر ثروت تامین تره ! غافل از اینکه یاسر توی رویاهای خودشه و از طرفی خانواده ش به خاطر این ازدواجش اون رو کاملا طرد می کنن ! اون قدر که حتی برای مراسم تدفینش هم نمی یان !
سرگرد نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه داد:
- بله! کیارش هم همیشه چشمش دنبال این زن می مونه !
- خانواده ی کیارش ؛ به اندازه ی یک دهم دارایی خانواده ی یاسر رو هم نداشتن . کیارش شریفات هر چی به دست آورده از زحمت خودش بوده . یاسر چون معدن خونده بود و خیلی هم علاقه به کارش داشت به اصفهان می ره اونجا با چند تا از دوستاش شروع به کار می کنه . دنبال یه معدن آهن می گشته و فکر می کرد که با پیدا کردنش، به ثروت سابقش می رسه . توی ده سال خیلی هم تلاش می کنه و اما جز موفقیت های جزئی هیچی نصیبش نمی شه .. تا دو سال قبل از مرگش شروع می کنه به محاسبه و پیگری یک معدن . این بار دیگه تمام وقتش رو می ذاره . اما دوسال بعد جز بدهی های زیاد و وام های کلانی که گرفته بود هیچی نداشت . اون خانواده ش رو می فرسته تهران و خودش سعی می کنه چند وقتی دور بشه از طلبکاراش شاید کمی بتونه خودش رو جمع و جور کنه . به خیلی ها هم رو می ندازه که کمکش کنند . خانواده ش و دوستاش و دست آخر به کیارش که وضع مالیش خوب بوده اون موقع، اما کسی کمکش نمی کنه ..
سرگرد همان طور که بلند می شد، گفت:
- خیلی جالبه ... بعد دقیقا توی شرایطی که می دونسته معدن به جایی رسیده، می یاد تهران دیدن زن و بچه اش و خودشو می کشه!
- نه دیگه قربان، می کشنش!
- واسه چی به نظرت؟
- احتمالا معدن .. من با آقای صالحی هم حرف زدم، درآمد الان معدن، عالیه !
سرگرد کنار پنجره ایستاد و به اسمان بارانی خیره شد:
- اره ... رویای یاسر به واقعیت تبدیل شده اما .... خودش نیست ...
- شریفات می تونه قاتلش باشه؟ سرقت از شرکت هم ...
سرگرد با دیدن ماشین نیما که وارد محوطه ی پایگاه شد، لبخندی زد. حالا فقط باید به کمک لاله، قطعه ی آخر پازلش را هم رو می کرد و سرجایش می گذاشت تا این پرونده هم به اتمام برسد..
سرگرد بعد از اینکه لاله را پی ماموریتش فرستاد، پشت میزش نشست و منتظر آمدن نیما شد. انتظارش زیاد طولانی نشد و نیما چند لحظه ی بعد، داخل اتاقش بود:
- سلام، سرگرد.
- بیا تو نیما، چه وقت خوبی اومدی! خب چه طور قانعش کردی اعتراف کنه! خیلی تو این زمینه ها هم گویا استعداد داشتی خبر نداشتیم ها!
نیما لبخندی زد و به میز سرگرد تکیه داد:
- خب راستش دوباره سرپیچی کردم از قوانین! بهش گفتم پدرش کشته شده. سرگرد اون فقط می خواسته از برادرش حمایت کنه. می خواسته باشار و مادرش رو از شریفات دور کنه.. اون مرد..
سرگرد نگذاشت ادامه بدهد .
- نیما بیارش اینجا باید باهاش حرف بزنم.
نیما با لحن آرام تری گفت:
- سرگرد ... اون پسر خودش هم رضایت داشته . یعنی می دونم یاسمین اشتباه کرده.. اما... خب یاشار خودش خواسته و زوری درکار نبوده!
سرگرد دستش را به سمتش گرفت تا سکوت کند و بعد در خروجی را نشان داد! حرف بی فایده بود. نیما رفت و چند لحظه ی بعد در حالی که یاسمین و یاشار کنارش بودند به داخل اتاق برگشت
- یاسمین و یاشار شریفات، قربان.
سرگرد به مبل روبروی میزش اشاره کرد
- بفرمایید بشینین؛ شما هم بشین سروان ملکی!
یاسمین بر عکس یاشار که با استرس به اتاق و سرگرد خیره شده بود، سعی در حفظ ظاهرش داشت! سرگرد، با نفس عمیقی که کشید، آرنج دستانش را روی میز گذاشت و کمی به سمت جلو خم شد:
- خب خانوم شریفات .. شما شروع می کنی یا من بپرسم؟
یاسمین نگاهش کرد. چشمهای سرگرد بر عکس چشمهای نیما که با نگرانی نگاهش می کرد؛ سرد بود.
-نمی دونم چی باید بگم ؟ اگر در مورد برادرم هست.. من به سروان گفتم...
با دستش نیما را نشان داد.
- حالا یه بارم برای من تعریف کنید. بگم قبلش که یه بار دیگه هم باید برای مسئول رسیدگی به پرونده تون بگین، که اظهارات شما رو تایپ کنه ! در ضمن جز حقوق شماست که وکیل داشته باشید می تونید تا رسیدن ایشون حرفی نزنید . یادتون هم باشه مسئول حرفاتون هستین و ممکنه همین حرفا بر علیه خودتون استفاده بشه !
سرگرد با آرامش با او حرف می زد اما نگاهش روی یاشار مانده بود.
- نیما ..
- بله قربان ؟
- این پسر رو با خودت ببر ده دقیقه بیرون . من می خوام با این خانوم تنها حرف بزنم !
نیما دست روی شانه ی یاشار گذاشت و بلندش کرد. یاسمین که متوجه نگرانی برادرش بود، آرام پلک بست و لبخند کمرنگی روی لب نشاند تا خیال یاشار کمی آسوده شود. نیما به ارامی به سمت در کشاند و همان طور که تا آخرین لحظه نگاه یاسمین به نگاهش گره خورده بود، از اتاق بیرون رفتند
سرگرد بلند شد و روبروی یاسمین نشست.:
- خب خانوم؛ من منتظرم. شما می دونین جرمتون چیه؟
یاسمین به میز جلویش نگاه می کرد . همان طور گفت
- بله... اما نمی خواستم بدزدمش!
- اما این کار رو کردین! می دونی جرم آدم ربایی چیه؟ می دونی ممکنه تا پونزده سال زندانی بشی؟؟ نوزده سالته؟ وقتی می اومدی بیرون می شدی سی و چهار ساله! باقیش رو هم کار ندارم! این قسمت خوب ماجراست!
یاسمین سرش را پایین انداخت و زمزمه وار گفت:
- نمی خواستم توی اون خونه باشیم. می خواستم بریم. من و یاشار و مادرم. مادرم می گفت نمی شه؛ کیارش با مدارک بدهی ها، تهدیدش می کنه. اون اذیتش می کرد. مادرم؛ من و یاشار از کیارش متنفریم... من می خواستم ... می خواستم زندگی کنیم راحت تر همین فقط.
- این جور؟؟ الان به لطف حماقتت این پرونده با موضوع آدم ربایی تو جریانه! می دونی اگه دستگیرت می کردم چه اتفاقاتی می افتاد؟ حتی اگر واقعا برادرت ادعا می کرد که خودش خواسته و تو دخالت نداشتی؛ چون زیر سن قانونی بود. برات گرون تموم می شد! باید از اول همکاری می کردی؛ مخصوصا با اون نامه ی مسخره ای که پیدا کردیم! اثر انگشت تو روی اون نامه بود! کاغذهاشم از بقالی سرکوچه تون؛ یاشار خریده بود!
یاسمین کمی سرش را بالا گرفت ؛ سرگرد به مبل تکیه داد و ادامه داد:
- همین که خودت اومدی خیلی بهتر شد اوضاع. من تا اونجایی که بشه کمکت می کنم؛ همین طور که تا حالا کردم؛ چون مطمئن بودم بی گناهی. به شرطی که تو هم همکاری کنی باشه؟
یاسمین سرش را بیشتر بالا کرد:
- باشه.
- یه سوالی دارم در مورد روزی که پدرت کشته شد. اون روز؛ تو مدرسه بودی؛ پدرت رو کی دیدی؟ اصلا می دونستی خونه س؟
- بله؛ صبح فهمیدم. وقتی بیدار شدم بالا سرم بود. خوب یادمه.
- خب بعد تو رفتی مدرسه؟ تنها رفتی؟
- بله مدرسه رفتم ؛ مدرسه ام نزدیک بود.
- یاشار چی؟
- یاشار مهد می رفت ساعت هشت حدوداً .
- تنها می رفت؟؟
- نه مادرم می برد و ظهر هم دنبال هر دومون می اومد.
- مثل اون روز ؟
- بله
- خب وقتی رسیدی خونه چه اتفاقی افتاد؟
- مادرم رفت توی اتاق و وقتی برگشت ما رو فرستاد خونه ی همیسایه مون. من نفهمیدم چی شد . از پنجره ی خونه ی همسایه مون دیدم پلیسا اومدن بعد آمبولانس......
- گفتی مادرت دید.. واکنشش چی بود؟ یادت هست چی کار کرد؟
یاسمین اخم هایش در هم کشیده شد. میان خاطراتش دنبال چیزی می گشت.
- یادم نیست. بعدش حالش بد شد و اونم بردن بیمارستان؛ ما خونه ی همسایه مون موندیم. مادرم خیلی عذاب کشید. این همه بدهی و طلبکارا.. جناب سرگرد واقعا پدر من کشته شده؟
سرگرد نفس عمیقی کشید
- متاسفانه باید بگم بله! پدر شما همون روز صبح کشته شده. یه سوال دیگه .. رابطه ی پدر و مادرت چه طور بود؟ مخصوصا همون اواخر ؟ یادته؟ دعوا کنن یا مشکلی باشه ؟
- زیاد نه ... اما ... خب اون موقع پدرم اوضاعش اصلا خوب نبود. توی یه خونه ی کوچیک زندگی می کردیم. مادرم .. خب .. سخت بود. طلبکارا بودن ... همش دعوا می کردن .. پدرمم نبود .
سرگرد سرش را آهسته تکان داد:
- ممنونم .. می خوام تا زمانی که من می خوام در دسترس باشی. اما اینجا هم نمی خوام بمونی. فکر کنم برادرت هنوز تو شوکه یه کم. بهتره برین جایی بیرون از اینجا. کسی هست که پیشش باشین؟
- خونه خودمون نریم؟
- نه .. اونجا نه. خونه ی دوست یا اشنایی ...
یک دفعه سرگرد یاد آقای صالحی افتاد. لبخندی زد و گفت:
- فکر کنم یه کسی هست که دوست داشته باشه؛ شما رو ببینه! یکی از دوستای قدیم پدرت و البته شریکش. اون خیلی خوب تو رو یادش بود! تو هم باید یادت باشه! آقای صالحی؛ با پدرت روی معدن کار می کرد..
یاسمین کمی فکر کرد؛ اسم آشنا بود اما نمی شناخت
- یادم نیست اما اسمشون آشناست.
. سرگرد بلند شد از روی مبل و گفت:
- مشکلی نیست؛ یادت می یاد حتما. من می گم نیما شما رو پیش اون ببره.
سرگرد به سمت در رفت و در را باز کرد. نیما بیرون در ایستاده بود و با نگرانی نگاه می کرد. سرگرد با دست اشاره ای کرد و نیما نزدیک تر شد.
- سروان ملکی؛ خانم شریفات و برادرش رو به آدرسی که می گم ببر.
نیما متعجب پرسید
- کجا قربان..
- می فهمی؛ راه بیفت برات اس ام اس می کنم. فقط خیلی زود نیما؛ یه کار مهم دارم بعدش باهات
- چشم قربان
سرگرد از جلوی در کنار رفت؛ یاسمین از جلویش رد شد و قبل از اینکه کامل بیرون برود گفت:
- ممنونم حناب سرگرد؛ فقط می شه هر خبری شد از قاتل پدرم بهم بگین؟؟
سرگرد سری تکان داد:
- البته خانوم شریفات این حق قانونی شماست. اما دو تا نکته رو در نظر داشته باشین. شما هنوز متهم هستین! پرونده ی شما باید تکمیل بشه. من فقط قول همکاری دادم. از تهران حق خارج شدن ندارین. هر حرکت مشکل دار دیگه ای هم کنید تمام خرابکاری هاتون رو مو به مو می یارم تو پرونده! الان با ضمانت خودم آزادتون کردم که این برخلاف قانونه! پس من هر وقت خواستم؛ شما باید اینجا باشین. دوم هم در مورد امروز و اتفاقاتش لطفا با هیچ کدوم از اعضای خانواده تون حتی مادرتون؛ صحبت نکنین. به هیچ عنوان! روشن شد؟
- بله؛ متوجه هستم. همین کاری که شما خواستین رو انجام می دم.
سرگرد به طرف نیما برگشت
- سروان ملکی این تهدید برای شما هم هست! هر اتفاقی بیفته؛ شما هم مسئولی. برای شما هم روشنه قضیه ؟
- بله حتما فرمانده.
- خوبه حالا خودت می بری تحویلشون می دی به آقای صالحی؛ آدرس رو هم برات می فرستم. تا زمانی که من نگفتم هم همون جا می مونن .
- بله فرمانده.
سرگرد دستش را تکان داد و در حالی که نیما و یاسمین به سمت اتاقش می رفتند. در را بست.
سرگرد مشغول صحبت با آقای صالحی بود تا آمدن یاسمین و یاشار را اطلاع بدهد، که از پنجره متوجه ورود دو سدان پایگاه شد. تلفن را که قطع کرد، علی همراه مهندس شریفات از ماشین اولی پیاده شد. زودتر به نیما زنگ زد تا مانع دیدار یاسمین و مهندس شریفات شود. چند لحظه ی بعد، علی همراه مهندس شریفات، داخل اتاقش شدند :
- قربان، مهندس شریفات ..
- ممنون علی.. می تونی بری بیرون.
مهندس شریفات همان طور دم در ایستاده بود. بعد از رفتن علی، سرگرد گفت:
- بفرمایید مهندس شریفات.
مهندس با نگرانی قدمی برداشت و پرسید:
- پسرم پیدا شده ؟؟
- بله پیدا شده و حالش خوبه؟
- الان کجاست؟؟
- جاش خوبه نگران نباشین. یه سوال مهندس شریفات؛ فضولی البته بگم بهتره! شما چرا خودتون بچه ندارین؟!
کیارش شریفات کمی اخم کرد:
- چون نمی خواستم. چه ربطی داره این قضیه؟
- ربط؟؟ هیچی ! گفتم فضولی من بود!
سرگرد همان طور که لبخندش را حفظ کرده بود، ادامه داد:
- نمی شینین؟
مهندس روی نزدیک ترین مبل نشست و سرگرد با نفس عمیقی که کشید، گفت:
- خب مهندس شریفات.. از کجا شروع کنیم؟
کیارش شریفات همان جور سردرگم نگاهش می کرد:
- نمی فهمم!
- خب باشه؛ برای اینکه شما بفهمین من یه کمی راهنمایی می کنم! بهتره بریم از ده سال... نه شاید هم تقریبا بیست سال پیش شروع کنیم! شما و پسر عموتون یاسرشریفات دوستای خوبی بودین. حتی اینکه پدر یاسر وضع مالی بهتری داشته نسبت به پدر خوشگذرون شما و اختلاف سنی چند ساله شما هم خللی تو این دوستی وارد نکرد. تا اینجاشو یادتون اومد؟؟
- گذشته ی من چه ربطی به این پرونده داره؟
سرگرد لبخندی زد و ادامه داد:
- می گم باقی شو! ربطش هم مشخص می شه! یاسر خیلی به شما کمک کرد. مخصوصا وقتی داشتین درس می خوندین و شرکت رو راه انداختین.. همه چی خوب بود تا اون وقتی که یکی از خدمتکارای خونه ی پدر بزرگتون؛ دخترشو اونجا اورد!
مهندس شریفات، حتی پلک نمی زد و سرگرد بی توجه به شرایطش ادامه داد:
- بله.. مینو خانم؛ در اصل دختر یکی از خدمتکارای خونه ی ایشون بود.، یه دختر بی نهایت زیبا که بدجور هم بلد بود دل ببره! شما وقتی اون دختر رو می بینین عاشقش می شین. اما قبل از اینکه فرصتی پیدا شه ، می فهمین که اون دختر از یاسر بارداره و یاسر هم با تهدید و اجبار ؛ مجبور به ازدواج می شه؛ ازدواجی که البته باب میل کسی نیست. جز مینو خانم! طوری که خانواده ی عموتون، حتی برای مراسم تشییع جنازه ی پسرشون هم نمی یان!
مهندس عصبی بلند شد:
- گویا شما عوض کار کردن؛ بیشتر توی زندگی خصوصی مردم فضولی می کنین سرگرد!!
سرگرد بدون اینکه از جایش تکان بخورد؛ ارام گفت:
- بشینین سرجاتون آقای مهندس شریفات! هنوز قصه ی من تموم نشده
مهندس بی توجه به سمت در رفت:
- من باید یاشار رو ببینم. برعکس شما بیکار نیستم این اراجیف رو بشنوم.
سرگرد از جایش بلند و به سمت مهندس شریفات رفت:
- این اراجیف ادامه ی بازی مزخرف شماست! شما بیکارین که این همه مدت با من بازی کردین! البته که بد نشد!
مهندس نگاه خشمگینی کرد و به سمت در رفت؛ اما قبل از اینکه دستگیره را لمس کند؛ سرگرد گفت:
- اگر در رو باز کنین؛ همین الان می برمتون اتاق بازجویی! و اونجا اصلا این طور با شما صحبت نمی کنم! اقای شریفات شما متهم به قتل هستین.
سرگرد فاصله شان را پر کرد و دقیقا پشت سرش ایستاد:
- اینجا پایگاه منه! فرمانده منم. بهتون خیلی خیلی احترام گذاشتم تا حالا! بهتره کاری کنین این احترام همین طور بمونه. شما برای من مرد محترمی هستین اقای شریفات ..
صدای نفس کلافه ای که از سینه ی مهندس خارج شد را شنید و به سمت میزش برگشت:
- یاسر می ره اصفهان؛ هم برای کارش و هم به خاطر دور موندن از خانواده ش. تمام فکرش می شه یه معدن و همین معدن می شه باعث بدبختیش. شما توی تمام جریانات بودین. می یاد که شما کمکش کنین اما شما پسش می زنین .. نه اون موقع و نه الان؛ شما گذشته رو فراموش نکردین. دو روز بعد؛ جنازه ی یاسر پیدا میشه. توی خونه ی اجاره ای که برای زن و بچه ش گرفته بود. پلیس با توجه به صحنه سازی ها؛ خودکشی رو تایید می کنه . اما شما می دونین که اون خودشو نکشته بود! مخصوصا اون موقع که مشکلات معدن تموم شده بود و اون دنبال سرمایه گذار می گشت! بازم من بگم؟
کیارش شریفات به سمت سرگرد برگشت. و با همان عصبانیت گفت:
- چی بگم؟ اینا که گفتین درسته. اون اومد پیش من. گفت که باید زودتر کارشو درست کنه. بدهی زیاد داره. زنش باهاش شریک شده بود و به اسم اونم وام گرفته بود. من از دستش ناراحت بودم. نمی تونستم فراموش کنم. من عاشق مینو بودم اونم می دونست اما... کار خیلی بدی کرد.. فکر نمی کنم کمک نکردن من با این توضیحات عجیب باشه.
- شما به یاسر کمک نکردین؛ اما به همسرش چرا!
مهندس سرش را تکان داد:
- نمی فهمم ..
سرگرد خودش را کمی روی میز بالا کشید و ارام تر از قبل گفت:
- مهندس شریفات؛ شما از چیزی مراقبت کردین این همه مدت که فقط برای شما عذاب داشته! چرا این کارو کردین؟
سکوت مهندس شریفات، باعث شد ادامه بدهد:
- بهتره اعتراف کنید. من به اعتراف شما هم احتیاج ندارم. خیلی همه چیز واضحه. اما بهتره خودتون بگین. الان متهم به قتل هستین و اون موقع جرمتون شراکت در قتله! نذارین موضوع از اینم پیچیده تر بشه.
مهندس شریفات تکیه اش را از در گرفت و دوباره روی یکی از مبل ها نشست. از عصبانیت چند لحظه ی پیشش خبری نبود . با آهی که کشید، سر بالا کرد و خیلی خونسرد گفت:
- سرگرد من کشتمش! من یاسر رو کشتم. اون دختری رو که من دوستش داشتم ازم گرفت. و من کشتمش ..
سرگرد با تاسف سری تکان داد:
- آقای شریفات؛ الان بازجویی رسمی نمی شین. اما می تونین وکیلتون رو خبر کنید. هر چی بگین ثبت می شه و ممکنه بر علیه خودتون توی دادگاه استفاده بشه. و یادتون باشه دروغگویی اندازه ی تهمت زدن جرم محسوب می شه!
نگاه خیس مهندس شریفات، باعث شد، کنارش بنشیند:
- خواهش می کنم مهندس. شما اون پسر بیست ساله نیستین. لجبازی تون فقط باعث می شه عمرتون هدر بره. مثل همین بیست سال که گذشت . من عاشق نبودم اما می دونم عشقی که با کله شقی و دیوونگی باشه؛ فقط باعث دردسر و عذابه. بهتره منطقی تر نگاه کنید. شما می دونین کسی که یاشار رو مثلا دزدید؛ یاسمین بود؟؟
مهندس با ناباوری نگاهش کرد
- یاسمین؟؟؟ برای چی آخه؟
- خیلی واضحه! چون از شما متنفره آقای شریفات! چون فکر می کنه شما مادرش رو مجبور کردین با شما ازدواج کنه. چون شما به پدرش کمک نکردین و اون الان کشته شده؛ چون شما توی این چند سال مثل کبک سرتون رو کردین توی برف و فکر می کردین با محافظت از رازی که دارین؛ باعث نگه داری و محافظت از همسرتون و بچه هاش هستین! اما جز نفرت چیزی نبوده
بیشتر از آن از دست سرگرد بهنام ، کاری برنمی آمد. تا جایی که توانسته بود مدرک جمع کرده بود تا بتواند قتل یاسر شریفات را ثابت کند. بلند شد و همان طور که به سمت در می رفت، گفت:
- من باید از شما بازجویی رسمی کنم. اتهامتون رو هم بهتون تفهیم کردم. می خوام تنهاتون بذارم چند لحظه؛ بهتره خودتون قبل از این که ماجرا بیشتر بهم بپیچه؛ همه چیز رو همون جور که هست، بگین.
سرگرد منتظر نماند و سریع از اتاق بیرون رفت...
***
سرگرد که متوجه ورود لاله شده بود، یک راست به سمتش اتاقش رفت. بیرون در، لاله روبرویش ایستاد:
- فرمانده ..
- خب لاله مشکلی نبود؟
- چرا اما همون طور که گفتین بهشون گفتم موضوع پسرشونه؛ اما اصلا رضایت نداشتن برای اومدن.
سرگرد بی توجه داخل اتاق شد. مینو حقانی؛ روی یکی از مبل ها نشسته بود. دقیقا مثل وقتی که اولین باری که سرگرد او را ملاقات کرده بود.
- خیلی خوش اومدین خانم حقانی
مینو کمی جابه جا شد و نگاه کوتاهی به سرگرد انداخت
- ممنون؛ پسرم رو پیدا کردین؟
سرگرد به میز تکیه زد و کمی خودش را روی میز بالا کشید:
- بله خانوم؛ پسر شما خوبه.
- کجاس الان؟
- نمی خوای بدونین آدم ربا کی بود؟؟
مینو کمی اخم کرد
- چرا ...
- البته از شما بعیده تا حالا نفهمیدین! که البته چون حواستون پی چیزای مهم تری بوده متوجه نشدین!
- نمی فهمم! وظیفه ی شما بوده و تا حالا هم سهل انگاری کردین در این زمینه.
- خانم حقانی می دونین؛ شوهرتون اینجاست؟
خونسرد پاهایش را روی هم انداخت:
- بله می دونم.
- خوبه! اینم می دونین شوهر سابق شما خودکشی نکرده و کشته شده؟
خونسردی چند لحظه قبل مینو؛ باخشم همراه شد.
- منظورتون چیه؟ شوهر سابق من ده سال پیش خودشو کشت. شما به این قضیه چی کار دارین؟
نوبت سرگرد بود که مات کند!
- من به همه ی قضایایی که به شما مربوط بود کار دارم! و همه ی اینها؛ تقصیرش گردن خودتونه!
- شما منو کشوندین اینجا که ...
سرگرد نگذاشت ادامه بدهد؛ با صدای بلند تری گفت:
- خانم حقانی شما به اتهام قتل همسر سابقتون؛ دزدی از شرکت اقای شریفات و اگر شانس بیارین و اون نگهبان زنده بمونه! ضرب و جرح ایشون؛ بازداشت هستین. نیم ساعت وقت دارین با وکیلتون تماس بگیرین؛ بعد بازجویی رسمی شما شروع می شه.
منتظر عکس العمل مینو نماند و از اتاق بیرون رفت. لاله کنار در ایستاده بود و به مینو نگاه می کرد. مینو بلند شد و با فریاد گفت:
- چنین چیزی ممکن نیست. باید بهم پسرم رو بدین.
لاله بی توجه به فریادش، داخل شد و در را هم بست. سرگرد هنوز پشت در بود که نیما هم وارد پایگاه شد. با دیدن سرگرد، پا تند کرد وقتی کنارش رسید، سلام داد.
- خوب وقتی اومدی نیما
- ببخشید قربان اما اون مرد کی بود؟؟
- مشکلی که نبود؟ یاسمین شناختش؟
- اره تقریبا گفت دوست پدرش بوده!
سرگرد سری تکان داد و همان لحظه، لاله از اتاقش بیرون آمد:
- فرمانده با وکیلش تماس گرفتم .
- خوبه لاله .. اگر دوست دارین حرفای مهندس شریفات رو بشنوید همراه من بیاین.
راه که افتاد ، نیما کنارش ایستاد:
- سرگرد من نفهمیدم چی شد؟!
- ازت بعیده نیما !
- نه منظورم اینه قاتل کدومشونه ؟ کیارش یا مینو؟
- مشخص می شه ! بیا !
در را که باز کرد؛ مهندس شریفات، همان جا نشسته بود. سرگرد روبرویش نشست و رو به لاله گفت:
- فعلا اظهاراتشون رو ثبت نکنین! تا زمانی که وکیل قانونی شون اینجا باشه.
مهندس شریفات کمی سرش را بالا اورد
- مهم نیست. اون موقع هم همین ها رو می گم .
- برای من مهمه اقای شریفات. حوصله ی دردسر و حرفای وکلا رو ندارم! می شناسین دیگه! یه بهونه پیدا می کنن!!
مهندس دوباره سرش را پایین انداخت. سرگرد کمی به جلو خم شد:
- خب اقای مهندس من منتظرم!
- از کجا باید بگم؟
- نمی دونم .. از کجا راحت ترین؟؟ از روز قتل یاسر؟؟
کیارش شریفات چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید..
- من و مینو از دو سال قبلش باهم رابطه داشتیم .. اون روزی که برای کمک پیشم اومده بود با هم مشاجره کردیم .. در اصل .. اومده بود ، بهم بگه که از رابطه ی ما با خبره .. بهم گفت که مینو همون طور که یه بار به من نامردی کرده بود؛ همون طور که الان به اون نامردی می کرد؛ بازم این کار رو تکرار می کنه. اما من زیر بار نرفتم و قبول نکردم. نه این حرف رو و نه این که مینو بر خلاف چیزی که نشون میده خیلی خطرناکه. من شاید با یاسر مشکل داشتم اما نمی خواستم کشته بشه . صبح همون روز؛ مینو به من زنگ زد و گفت که برم خونه ش.. خب قبلا رفته بودم. صبح ها بچه ها نبودن.. اما این بار وقتی رسیدم خیلی خونسرد بهم یاسر رو نشون داد! خیلی وحشتناک بود. بعد گفت که باید کمکش کنم. بهم اطمینان داد که هیچ اتفاقی نمیفته و واقعا هم نیفتاد.!
- یعنی خود مینو قبل از آمدن شما اون رو کشته بود؟
- بله .. بهم گفت که اول جنازه شو یه جا سر به نیست کنیم. اما یهو به ذهنش رسید که بگیم خودکشی کرده .. گفت بعد از حل ماجرا با هم ازدواج می کنیم. منم قبول کردم و کمکش کردم. گرچه .. باور کنید اصلا مغزم هم به اون همه فکر های مینو نمی رسید! دقیق و حساب شده عمل کرد. من نمی خواستم یاسر بمیره. بعدش خودش اومد و گفت ازدواج کنیم . من هر چی وام و قرض به نام مینو بود، پرداخت کردم . همین که باهام بود، برام کافی بود .. اما .. به منم راضی نبود.. تمام این مدت مخصوصا به بچه ها، گفته بود که من اجبار کردمش . فقط مظلوم نمایی می کرد تا همه باور کنن. اما ..
سرگرد نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد:
- خب اقای شریفات.. روزی که از شرکت سرقت شد؛ شما می دونستین کار خانم حقانی هست؟ شما اونجا بودین؟؟
- نه نبودم ... اما همون صبح متوجه شدم. مینو تمام شب رو تقریبا بیرون بود. وقتی خونه اومد خیلی عصبانی بود. خب ما اتاقامون جداست. من بیشتر وقتا توی اتاق کارم می خوابم. از صدای در بیدار شدم و فهمیدم اومده. ساعت پنج صبح بود!
- از کجا فهمیدین عصبانی بود
مهندس لبخند تلخی زد:
- از کوبیدن در ها بهم!
- خب ؟
- صبح متوجه سرقت شرکت شدم .. اولش بهش شک داشتم اما وقتی بهش گفتم اونم کتمان نکرد.
- دنبال چی می گشت تو شرکت؟
مهندس سری از روی ناامیدی تکان داد:
- یاسر یه سری به من عکس و مدارک نشون داده بود از مینو .. رابطه اش با من و ... من برای ترسون و موند مینو ازشون استفاده کردم. چند وقتی بود درگیر این مسئله بود. آخرین جایی که حدس می زده باشه، شرکت بوده ..
- جریان یاشار چی ؟
- باور کنین من اصلا نمی دونستم یاسمین این کار رو کرده. من به مینو خیلی شک داشتم. احساس می کردم تازگی ها یه کم عجیب شده بود. یه وکیل خوب استخدام کرده بود و داشت یه کارایی می کرد! من فکر می کردم می خواد ازم جدا بشه.
سرگرد اهی کشید و بلند شد:
- کاش از اول همه چیز رو اعتراف می کردین .. الکی ده دوازده روز ... بهتره به وکیلتون زنگ بزنین . شما باید بازجویی رسمی بشین. ممکنه سوالا بیشتر از این باشه؛ خواهش می کنم واقعیت رو بگین. شهادت شما به ما خیلی کمک می کنه.
مهندس سرش را پایین انداخت.. سرگرد ادامه داد:
- تا جایی که بشه کمکتون می کنم. شما هم همکاری کنین خواهش می کنم.
نفس عمیقی کشید و به افرادش اشاره کرد، بیرون بروند.
وقتی بیرون رفتند؛رو به علی گفت:
- علی اقای شریفات رو ببر بازداشتگاه. با وکیلش هم تماس بگیرین.
علی چشمی گفت و راه افتاد. هوا کاملا تاریک شده بود. سرگرد نگاهی به صورت های خسته ی نیما و لاله انداخت و با لبخند گفت:
- این همه اینا ما رو بازی دادن؛ یه روزم نوبت ما بشه!!
نیما با تعجب پرسید:
- منظورتون چیه قربان؟
- بریم خونه بخوابیم! نظرتون چیه ؟؟
نیما و لاله با تعجب و لبخند به سرگرد نگاه کردند. لاله گفت:
- وکیل خانم حقانی می یاد الان!
سرگرد شانه ای بالا انداخت. و لاله ادامه داد:
- می دونین وکیلش آقای دلیری معروفه!
سرگرد بازهم شانه ای بالا انداخت:
- هر کسی! فردا ...
برگشت سمت اتاقش که مهندس شریفات همراه علی از اتاق بیرون آمد
- علی بازجویی از آقای شریفات به عهده توست. فردا صبح منتها!
علی با تعجب به سرگرد و بعد نیما نگاهی انداخت. نیما دنبال سرگرد راه افتاد و پشت سرش وارد اتاق شد:
- فرمانده واقعا بریم خونه؟
- اگه شیفت نیستی آره برو خونه!
- تکلیف یاسمین ...
- نمی دونم ... اونم فردا صبح بگو بیان برای بازجویی و تکمیل پرونده .. باور کن این قدر خسته ام، همین جا می خوام بخوابم !!
نیما لبخندی زد:
- باشه .. پس شب بخیر..
خستگی و ارامش به اتمام رسیدن این پرونده، واقعا خواب را به چشمانش کشانده بود. آن قدر که بی مکث لباس هایش را عوض کرد و به سمت آپارتمانش راه افتاد..
***
سرگرد بی خیال فریاد های مینو حقانی و اعتراض وکیلش، به سمت اتاقش راه افتاد. جلوی در ایستاد و رو به لاله که پشت سرش قدم برمی داشت گفت:
- مهم نیست. بنویس که همکاری نکرد و بفرستش .. خودشون می دونن باهاش چی کار کنن. ماموریت ما تا همین جا بود.
- چشم قربان ..
لبخندی به لاله زد و وارد اتاقش شد. نیما به همراه یاسمین شریفات به احترامش ایستادند. با لبخند، اشاره کرد که بنشینند:
- بفرمایید..
وقتی روی صندلی اش نشست؛ با نفسی که کشید، اماده ی صحبت بود که ضربه ای به در خورد. علی سرش را داخل اتاق کرد:
- فرمانده کاری ندارین؟ اقای شریفات رو می خوام ببرم
سرگرد به راحتی می توانست، سر افتاده ی کیارش شریفات را از لای در نیمه باز ببیند.
- نه برین .. زود برگرد.
با صدای سرگرد، مهندس شریفات هم سرش را بالا گرفت و با دیدن چشمان یاسمین که به او خیره مانده بود، بلند گفت:
- خواهش می کنم می شه چند لحظه با یاسمین حرف بزم ؟
سرگرد سرش را تکان داد و علی از جلوی در کنار رفت. شریفات بی کراوات و کتش، در حالی که به دستهایش دستبند زده شده بود، جلوی یاسمین ایستاد.
- متاسفم یاس . من نمی خواستم این طور بشه . می دونم خیلی مقصرم . به خاطر خواسته ی خودم اونم خواسته ی احمقانه ... من فقط می خواستم یه طور از پدرت انتقام بگیرم . همین که مادرت همسرم بود کافی بود . اما شما ها فرق داشتین . می دونی که براتون هر کاری کردم و می کنم . من با جعفری صحبت کردم . مهندس ناصری کمکت می کنه . تو باید بری شرکت . اونجا واسه تو و یاشاره . باشه یاس ؟
یاسمین چیزی نگفت و سرش را هم بلند نکرد تا مهندس شریفات جلوی پایش زانو زد .
- یاس معذرت می خوام . به خدا نمی خواستم این جور شه . من باید زودتر این کار رو می کردم . بابت همه چیز متاسفم .. قول بده که مثل همیشه صبور و محکم باشی . خواهش می کنم .
یک قطره اشک از گونه ی شریفات سر خورد تا زیر چانه اش و تمام ابهت مردانه اش با این قطره اشک فرو ریخت . یاسمین که سر بلند نکرد، ایستاد و پشت سر علی، از اتاق بیرون رفت.
سرگرد به پشتی صندلی اش تکیه داد و با تاسف سرش را تکان داد:
- دیوونگی محض ...
یاسمین با پشت دست قطرات اشکی که روی گونه اش جا خوش کرده بودند را پاک کرد
- اونم به مادرم کمک کرده ؟
- نه تا اون حد ... در مورد قتل پدرت .. اون می دونست و چیزی نگفت ..
یاسمین دوباره سرش را پایین انداخت و سرگرد پرسید:
- خانم شریفات دو مورد رو باید بهتون بگم . اول اینکه من تا جایی که امکان داشت و واقعیت بود ؛ پرونده ی آدم ربایی رو با فرار جایگزین کردم . شما در هر صورت به اون کمک کردین . ما شاهد داریم . البته فکر نمی کنم براتون حکم سنگینی در نظر بگیرن . اما باید مراحل دادگاهیشو طی کنه . برادر شما زیر سن قانونی بوده و این کمی دردسر داره..
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- موضوع سرقت و قتل پدرتون به شما مربوط نیست . زمان قتل که شما 8 ساله بود هیچ ؛ در مورد سرقت هم نیما این قدر در مورد بی گناهی شما مدرک داره ؛ برای گناه کار بودن مادرتون، ما نداریم !
خودش خندید و لبخند کمرنگی هم روی لبهای نیما و یاسمین نشست.
- در مورد مادرت متاسفم . می دونم سخته یه کم . اما باید باهاش کنار بیای . موضوع دیگه ای هم هست که من باید بهت بگم ..
نگاهی به هر دو انداخت و همان طور که دستان قلاب شده اش را روی میز می گذاشت گفت:
- پیشنهاد نزدیک شدن به شما، از طرف من به نیما داده شد . من خواستم که اون از شما اطلاعاتی راجع به خانواده تون بگیره . این یه ماموریت بود . البته فقط پیشنهاد اولیه با من بوده و من مسئولیت باقیش رو به عهده نمی گیرم !
سر هر دو نفر که پایین افتاد او هم نفسش را بیرون فرستاد:
- خب .. شما می تونین برین. اما تا تکلیف پرونده تون مشخص نشده حق خروج از شهر رو ندارین.
یاسمین ایستاد:
- ممنونم جناب سرگرد .. ببخشید ..
سرگرد تنها سرش را تکان داد و با دست به در اشاره کرد. نیما زودتر از یاسمین خودش را به در رساند و در را باز کرد. دختر جوان که از اتاق بیرون رفت، با لبخندی عدد پنج را به سرگرد نشان داد! بی توجه به اخم نشسته روی پیشانی مافوقش، چشمکی زد و دنبال یاسمین راه افتاد!
***
تا کنار ماشین یاسمین برسند، هر دو سکوت کردند. یاسمین در ماشین را که باز کرد، نیما به آرامی گفت:
- مطمئنی حالت خوبه؟
یاسمین با لبخند بی جانی، به سمتش برگشت:
- اوهوم مرسی ..
به سوییچ دستش نگاه کرد و با آهی که کشید ادامه داد:
- این قدر توی زندگیم از این مشکلات کشیدم که بتونم بگذرونمش ..
نیما مردد و کلافه نفسش را بیرون داد. دوست داشت حرفی بزند اما ، درست و غلطی زمانش را نمی دانست. یاسمین که متوجه تعلل شده بود، زیر لب خداحافظی کرد:
- ممنونم .. خدانگهدار
- صبر کن یاس ..
مردمک های زیبای یاسمین که خیره اش ماند، تصمیمش را گرفت:
- می دونم زمان مناسبی نیست اما... یعنی می خوام بگم هر وقت که احساس کردی بهتری، اگه خواستی .. بریم از اون کیک خونگی ها بخوریم!
لبخند یاسمین، آرامش بیشتری به او داد.
- نگران چیزی نباش.. نباید خودتو آزار بدی .. اتفاقی که افتاده و شاید برای همه پیش نیاد اما خیلی ها هستن که توی شرایط بدتر از این زندگی می کنن .
یاسمین فکش را محکم بهم فشار داد تا بغضش سر باز نکند
- می دونم .. نمی خوام کم بیارم .. اصلا نمی دونم باید چی کار کنم.. می خوام یه مدت تنها باشم ..
سر که بالا کرد، مات پشت سر نیما شد! مادرش همراه چند پلیس، داخل ون مشکی رنگ پایگاه می شدند. نیما برگشت و با دیدن صحنه، نگران به یاسمین خیره شد. یاسمین سرش را با ناباوری تکان داد:
- باورم نمی کنم... چه طور تونسته همچین کاری کنه؟ همیشه متوجه کارای غیر اخلاقیش می شدم. می دیدم با من و یاشار هم سرد برخورد می کنه .. اما اینکه ... تمام مدت .. با قاتل پدرم زندگی می کردم .. باورم نمی شه ..
نیما آهی کشید و بعد از خارج شدن ون از پایگاه، به سمت یاسمین برگشت، دیدن قطرات اشک روی صورت مغرور یاسمین، برایش خوشایند نبود:
- آروم باش.. کمی باید استراحت کنی ..
یاسمین سرش را محکم به چپ و راست حرکت داد و با دست صورتش را پاک کرد:
- ممنونم خداحافظ ..
- می خوای برسونمت ؟
یاسمین پشت فرمان نشست و بی آنکه نگاهش کند، نه گفت. نیما در ماشین را برایش بست و تا کاملا از پایگاه خارج شود، چشم از او نگرفت ..
***
خورشید نزدیک غروب کردن بود. سرگرد کنار پنجره ایستاده بود و خیره ی نهال کوچک سیبی بود که در باغچه کوچک جلوی پنجره کاشته بود. نیما لیوان آب را روی میز گذاشت و آهسته گفت:
- سرتون درد می کرد چرا زودتر نرفتین؟ من بودم .. امشب هم مازیار شیفته ، نگران نباشین.
سرگرد نفس عمیقی کشید :
- قرصم داخل کشوست ..
نیما پشت میز رفت و میان کشوی شلوغ را گشت و بالاخره قوطی دارو را پیدا کرد. لیوان آب را برداشت و کنارش ایستاد:
- قربان ..
سرگرد با برداشتن یک قرص، لیوان اب را گرفت. یک جرعه که نوشید، باقی آب را داخل باغچه ریخت.
- نیما ..
- بله فرمانده
- یه چیزی بهت می گم .. اما تو ادامه اش نده ..
- چشم ..
نیما به دیوار کنار پنجره تکیه داد و سرگرد بی انکه مسیر نگاهش را تغییر بدهد، گفت:
- بهت گفتم قلبت خیلی قوی تر از هوشته .. اگه بهش ببازی باید تا آخر عمر بردگی شو کنی.. نه بده نه خوب .. بستگی داره که به کی باخته باشی ... بعضیا ارزش بردگی رو هم دارن ... یاسمین شریفات . ...
نفسش را بیرون فرستاد و به سمت نیما برگشت:
- دختر خوبیه .. اما ... حواست باشه به خودت .. بشین با خودت رو راست باش. در ضمن به همه ی جوانب هم فکر کن. اگر فکر کردی که نمیشه حتی به عنوان یک درصد، دنبالش نرو .. اما وقتی بررسی کردی و دیدی نه .. می تونی .. برو دنبالش .. اون دختر الان خیلی تنهاست .. و مطمئنم نیاز داره کسی کنارش باشه . کسی که بهش اعتماد کنه ..
سر نیما که پایین افتاد، به سمت میزش راه افتاد:
- این بار بیشتر از هوشت استفاده کن. از عقلت ..
پشت میزش که نشست، سوالی به نیما زل زد:
- هوم ؟
نیما مثل همیشه لبخند زد:
- بله .. چشم .. ممنونم از حرفات ..
سرگرد با تاسف سری تکان داد و لبخند نیما پر رنگ تر شد. ضربه ای به در اتاق خورد و پشت سرش ، سلام بلند علی آمد:
- سلام .. قربان ببین عجب چیزی یافتم!
عکس هایی را جلوی سرگرد گرفت:
- چه زود احمق خودشو لو داد
سرگرد یکی از عکسها را برداشت:
- قتل اون زنه ست؟
- آره .. گلفروشه ..
سرگرد عکس ها را به سمت علی هل داد و با افسوس سری تکان داد:
- حاضرم هزار تا پرونده رو هم زمان با چهار هزار تا قاتل و جانی حرفه ای داشته باشم اما یه دونه پرونده مثل روی میزم نیاد!با یه احمق طرفم!
علی با خنده گفت :
- خوبه که قربان، زنگ تفریحه!
سرگرد چشم غره ای سمتش رفت:
- علی این برای تو زنگ تفریحه ؛ برای من مثل اینه که به زور بنشونن منو کلاس اول!
نیما کنار علی ایستاد و دستش را دور شانه اش انداخت:
- از این به بعد این پرونده ها رو بدین به علی، تنهایی یه مدت مشغول باشه!
- من راضی ام والا ! چیه همش باید فکر کنیم چی به چیه ! بعد تازه برسیم به یه چیز دیگه !!
با خنده ی علی و نیما، سرگرد بلند شد:
- خیلی خب پاشین برین سرکارتون .. بازی بسه ..
نیما و علی همان طور که دست نیما دور شانه ی علی بود، از اتاق خارج شدند. لبخند روی لبهای سرگرد نشست و نفس راحتی کشید. بعد از شرایط سخت و پیچیده، داشتن این آرامش، او را به کارش امیدوارتر می کرد.
پایان اپیزود اول
اپیزود دوم :
" انتقام در اتوبان "
" در این اپیزود، پرونده ی اصلی داریم با نام انتقام در اتوبان ، ماجرا مربوط به پیدا شدن تیکه های بدن انسان هایی در کنار اتوبان هست که سرگرد باید قاتل بی رحمش رو پیدا کنه .. در کنار این ماجرا، ماجرای ربوده شدن یک زن هم پیش می یاد که این داستان در قسمت سوم کاملا حل می شه.
کنار سرگرد بهنام و افراد پایگاه بمونید و همراهشون، قدم به قدم پرونده رو حل کنید. گاهی ممکنه یه کم خشن باشه که خب تو رمان جنایی طبیعیه ."
پایگاه ویژه/ بیست و یک اردیبهشت / ساعت هشت صبح
صدای زوزه ی موتور قدرتمند بنز کوپه ی مشکی رنگ، میان خیابان خلوت و بزرگی که پایگاه در میانه هایش قرار داشت، پیچید و در ثانیه ای با صدای کشیدن لاستیک ها و بوق های پشت سر هم، خبر از رسیدنش نزدیک در ورودی ، داد.
نگهبان سریع تیغه ی ورودی پارکینگ را بالا فرستاد و دوباره با فشاری که پدال گاز به موتور وارد کرد، ماشین از زمین کنده شده و کمی جلوتر ، جایی دقیقا وسط محوطه، ایستاد!
سرگرد بهنام ، مثل گاهی وقتها و برعکس همیشه، با خشم پیاده شد و بی توجه در ماشین را محکم بهم کوبید. دو سه نفر از افرادش که تازه رسیده بودند، به سرعت وارد ساختمان شدند. به خوبی مشخص بود که این فرمانده، با کسی شوخی ندارد و به احتمال زیاد، روز جهنمی در راه بود !و دقیقا از همان بدو ورودش، آتش این جهنم دامانشان را گرفت:
- سروان مهرگان
جز صدای قدم های محکم و بلند او، از هیچ کس، صدایی در نمی آمد. میانه ی سالن بود که سروان مازیار مهرگان، جلویش ایستاد:
- فرمانده ..
مردمک های مشکی سرگرد، خون آلود به نظر می رسید. اما مازیار بی آنکه پلک بزند، خیره ی چشمانش بود. سرگرد بی آنکه توقف کند، گفت:
- گروه خودت رو بردار و ببر حیاط
نفس های پر حرصش را بیرون فرستاد و بلندتر ادامه داد:
- همه تون دور حیاط رو باید سه دور سینه خیز برین . این هفته رو هم شیفت می مونین جای بقیه !
مازیار فقط می توانست دو کلمه در جواب بگوید:
- چشم فرمانده
سرگرد به اتاقش رسید و بی توجه به نیما که با تعجب و نگرانی به او خیره بود، داخل اتاقش شد. کت کتان نازکی که روی تی شرت ساده اش پوشیده بود را در آورد و روی نزدیک ترین مبل انداخت. یک راست سراغ پنجره رفت و بازش کرد. نسیم خنک بهاری روی پوست داغش دوید و کمی از گرمای تنش را دزدید.
صدای قدم های نیما را که وارد اتاق شده بود می شنید. می دانست کتش را برداشته و مرتب از چوب رختی کوچکی که پشت پارتشین گوشه ی اتاقش است، آویزان کرده است! گروهبانی که منشی سرگرد بود، با یک لیوان آب جلوی در ایستاد و با عجز به نیما زل زد!
نیما لیوان را گرفت و با ایما و اشاره حالی اش کرد هیچ کس حرفی نزند! همه می دانستند که کسی جز نیما مسلما نمی توانست در این شرایط نزدیک سرگرد شود. در را بست و کنار سرگرد ایستاد:
- فرمانده .... اب ..
اما هیچ تغییری در نگاه سرگرد ایجاد نشد، همچنان جایی میان دیوار روبرو را نگاه می کرد.
- قربان کمی بخورید..
نیما می توانست فک منقبض شده اش را به خوبی ببیند. استخوان های گونه اش لرزش خفیفی داشت و رگه های سرخ میان چشمانش، نه فقط برای خشم که از بی خوابی بود. نه فقط دیشب که چند شب بود، سرگرد همین مشکل را داشت و هیچ کس جز نیما این را نمی دانست .
موهایش را مثل همیشه محکم بسته بود. کمی بلندتر از حد معمول به نظر می رسید، طوری که اگر باز می کرد شاید تا سر شانه اش هم می رسید. نگاه نیما روی موهای خاکستری رنگ کنار شقیقه هایش ماند. تا به حال این قدر دقت نکرده بود، گرچه از اول همیشه این رنگ را دیده بود اما امروز خیلی بیشتر به چشم می آمد. در آن حد که اگر نیما سنش را نمی دانست، گمان می کرد در میانه ی چهل سالگیست! نه سی و شش ساله!
سکوت سرگرد که ادامه دار شد، لیوان را روی میز گذاشت. مطمئن بود تا کاری را تا نخواهد، انجام نمی دهد. درست و غلطی اش هم اصلا مهم نبود! اصرار فقط عصبانی ترش می کرد و نیما اصلا این را نمی خواست.
سرگرد چیزی نگفت . نیما می دانست گفتن دوباره عصبی اش می کند . لیوان را روی میز گذاشت . مطمئن بود با تنها ماندنش هم وضعش بهتر از قبل نمی شود. مسیر نگاه سرگرد را که گرفت، به همکارانش رسید. هر سه مرد، روی زمین و داخل خطی که سرگرد برای همین تنبیهات در نظر گرفته بود، سینه خیز جلو می رفتند.
آهی کشید و تصمیم گرفت حرف بزند! نمی توانست در این شرایط ، تنهایش بگذارد، حتی اگر آخرش قرار می شد او هم به همکارانش در حیاط بپیوندد
- سرگرد ..
منتظر ماند اما همچنان سرگرد نگاهش به روبرو بود و دندان هایش را محکم روی هم فشار می داد.
- می دونم ناراحت هستین . اشتباهه دیگ ...
با برگشتن یک باره ی سرگرد، حرفش نیمه ماند:
- اشتباه ؟ ما باید اشتباه کنیم ؟ نیما ما کی هستیم ؟ برای چی اینجا هستیم ؟ ما دوبرابر حقوق یه پلیس رو می گیریم که اشتباه کنیم ؟ با اشتباه ما یه آدم کشته شد نیما . می فهمی ؟؟ این مسخره است .
سرش را تکان داد و عصبی شروع به قدم زدن ، کرد .
- حق با شماست نباید این طور می شد .
یک لحظه ایستاد کنار دیوار و تمام خشمش را با مشت، به سینه ی دیوار کوبید:
- نباید این طور می شد . من اون اشغال رو باید امروز پیدا کنم . می فهمی نیما . باید پیداش کنم . علی کجاست نیومده هنوز ؟
- قربان خودتون گفتین صبح بره پزشک قانونی برای ...
- خب ولش کن . من باید ...
با دستانش محکم سرش را فشار داد:
- نیما باید تموم شه امشب.. همه رو آماده کن، هر چی پرونده دارین، امروز بی خیال شین، همه دنبال اون حروم زاده می گردن .. امشب باید به من تحویلش بدین ..
بعد از هر جمله، نیما سرش را تکان می داد وبعد از اتمام حرفهایش بی آنکه جوابی بدهد، از اتاق خارج شد. به خوبی می دانست که منظور سرگرد چه بود. باید همه را بسیج می کردند تا مورد اضطراری که پیش آماده بود را پشت سر بگذارند. یک مجرم فراری، با گروگان هایش، در شهر می چرخید. دیروز یکی از گروگان ها کشته شده بود و سرهنگ صمیمی این را از سهل انگاری را از جانب سهند و تیمش می ندانست ، تیم دوم پایگاه یعنی همان گروهی که الان در حیاط، مشغول پشت سر گذاشتن تنبیه شان بودند
بعد از رفتن نیما، سرگرد هم معطل نکرد و لباس های فرمش را پوشید. برعکس همیشه جلیقه اش را هم به تن کرد و اسلحه ها و خشاب های پر را سر جایشان گذاشت ، گویی که آماده ی جنگ می شد!
حرفهایی که صبح از مافوق هایش شنیده بود، برایش خیلی گران تمام شده بود. البته حق را به انها می داد نگران این شرایط باشند. فشار روی پرونده زیاد بود و خبرنگاران هم به این موضوع دامن زده بودند. شهر پر شده بود از شایعه، اماکنی که مشکوک بودند، تحت نظر قرار گرفتند و کاملا همه جا در آماده باش کامل بود . با اینکه دیروز یکی از گروگان ها کشته شد، اما هنوز سه گروگان که یک کودک شش ساله هم بینشان بود، جانشان در خطر بود و سرگرد بهنام حق اشتباه نداشت ..
***
بیست و یک اردیبهشت/ ساعت نه و سی دقیقه ی شب/ محل عملیات