ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود که سرگرد از ماموریتش برگشت. خستگی روز و قتلی که اتفاق افتاده بود، همان کمی آرامشش را هم از او سلب کرد. قاتلی با بی رحمی خانواده ای را سلاخی کرده بود. هنوز یاد بدن خونین دختر بچه ی چهار ساله می افتاد، کلافه چشم می بست.

از این صحنه ها کم ندیده بود، اما هزار بار دیگر هم این تصویر جلوی چشمش می آمد، تحمل نگاه کردن نداشت.

اسلحه اش را روی میز انداخت و پاکت سیگارش را ؛ از درون کشو میزش بیرون در آورد. هنوز پنجره را باز نکرده بود که نیما وارد اتاقش شد.

- سرگرد خسته نباشین.. ناهار براتون بیارن؟

نگاهش به ساعت روی دیوار رسید و نفس عمیقی کشید:

- نه نیما .. بگو برام چای یا قهوه بیارن. یه مسکنم پیدا کن بهم بده .. خودم ندارم..

نیما بدون حرف، از اتاق خارج شد و سرگرد، چند نفس عمیق کشید. خنکی و بوی باران، کمی التهابش را کمتر کرد. به ته پاکت سیگار، ضربه ای زد ، اما وقتی صدای زنگ موبایلش را شنید، پاکت را روی میز پرت کرد . میز را دور زد و روی صندلی نشست.

گوشی همراهش را از کشو در آورد. چند میس کال داشت. یکی از دوستان قدیمی اش و شماره ی ناشناسی که چند بار پشت سر هم تماس گرفته بود!

شماره به نظرش آشنا بود، اما وقتی ذخیره نشده بود، یعنی اولین بار که با او تماس می گرفت. میان ذهنش دنبال عدد ها و اسمهای آشنا می گشت و در باز شد و نیما داخل اتاقش شد. فنجان قهوه را همراه دو عدد قرص روبرویش گذاشت.

- بفرمایید قربان..

- چرا تو اوردی؟

نیما لبخندزنان، به فنجان اشاره کرد:

- چه فرقی می کنه .. بخورین تا گرمه ..

گوشی را روی میز به طرف نیما سراند:

- نیما این شماره رو ببین... آخرین تماس ... ببین برات آشنا نیست.

هم زمان با نیما که گوشی را بر می داشت، او هم فنجان را برداشت و هر دو قرص را با هم بلعید. به جای آب ، قهوه ی تلخ را درون گلویش ریخت. فنجان را درون سینی گذاشت، نیما گفت:

- اومم.. آره خودشه، شماره ی مهندس شریفاته!

سرگرد با تعجب گوشی را از دست نیما گرفت:

- مهندس شریفات؟ مطمئنی؟؟

- بله قربان.. شماره ش رنده و خودم تو پرونده نوشتم. با همین شماره هم باهاش هماهنگ کردم؛ شما رفتین ملاقاتش! .. بازم می خواین برم تو پرونده ..

- نه .. ولش کن.. واسه چی به من زنگ زده؟ اصلا شماره ی منو از کجا اورده؟!

نیما شانه ای بالا انداخت و سرگرد، شماره را گرفت. خیلی نگذاشت که با کسی که آن طرف خط بود، صحبت کرد:

- سلام من سرگرد بهنام هستم .. بله .. خواهش می کنم... شما با من تماس .... بله؟! .... باشه .. کی ؟؟ باشه .. می شه آدرس رو برام پیامک کنید؟ باشه ...

از روی صندلی بلند شد و ادامه داد:

- باشه .. می یام تا نیم ساعت دیگه ..

بی معطلی به سمت پارتشین گوشه اتاقش رفت و لباسهای فرمش را عوض کرد:

- نیما بگو چی شده؟!

- والا فرمانده من دیگه، علم غیب ندارم!

- مهندس شریفات می گه پسرش از دیروز تا حالا نیست!

نیما متعجب تکرار کرد:

- نیست؟

- آره دقیقا نیست..

سرگرد همان طور که دکمه های پیراهنش را می بست ، بیرون آمد و ادامه داد:

- خواسته من بهش مشورت بدم!

نیما با ناباوری سرش را تکان داد:

- این کیه دیگه! علی حق داره بهش شک می کنه!

سرگرد همان طور که کلتش را پشت کمر شلوارش می گذاشت، گفت:

- یه امایی داره ...

به سمت در راه افتاد و نیما پرسید:

- سرگرد تنها می خواین برین؟

سرگرد با اخم به سمتش برگشت:

- تو چرا لباس فرم داری ؟؟ بدو زود باش من تا ماشینم رو در میارم ، برسون خودتو ..

نیما پشت سرش از اتاق خارج شد، قبل از رفتن به سروان مازیار مهرگان و افرادش دستورات لازم را داد و همراه نیما، از پایگاه به سمت خانه ی مهندس کیارش شریفات، بیرون رفت ..

*

نیم ساعت هم نشد که جلوی خانه ی مهندس شریفات رسیدند. یک خانه ی ویلایی بزرگ، در یکی از بهترین خیابان های شمال شهر!

سرگرد با وسواس همیشگی اش، ماشین را کمی جلوتر پارک کرد. نیما زودتر پیاده شده بود و زنگ زده بود. وقتی سرگرد دم در رسید، در باز شد و مردی که شبیه نگهبانان برجی که شرکت مهندس آنجا بود، لباس به تن داشت، جلوی رویشان ایستاد.

- من سرگرد بهنام هستم ؛ با اقای شریفات کار داشتم.

مرد نگاه دقیقی به هر دو انداخت و آهسته گفت:

- بله بفرمایید .... اقا منتظر شماست

مرد کنار رفت و سرگرد همراه نیما، وارد خانه ی مجلل و بزرگ شریفات شدند. انتهای مسیری که سنگفرش شده بود به ساختمان بزرگی می رسید که بالکن های دلباز و بزرگش، همراه ستون های قطور مرمرینش، آن را شبیه کاخ کوچکی کرده بودند.

پشت سر نگهبان، وارد خانه شدند و مهندس شریفات جلوی در ورودی منتظرشان بود. پشت سرش کنار پله هایی که به طبقه ی دوم می رفت، زنی ایستاده بود. با شباهتی باور نکردنی به یاسمین، با تفاوت اینکه رد پای عمر، به خوبی از چهره اش مشخص بود. پیراهن بلندی به تن داشت و موهای مشکی اش روی شانه ی سمت چپش ریخته بود. سرخی چشمانش، چیزی از جذابیت چشمانش نکاسته بود و خیلی بهتر، رنگ فوق العاده ی مردمک هایش را نشان می داد.

نگاه پر از استرسش، روی صورت سرگرد و نیما می چرخید.

سرگرد و نیما که جلوتر رفتند، مهندس شریفات کنار زن ایستاد:

- ایشون همسرم مینو هستن. مادر یاسمین و یاشار ..

سرگرد فقط سر تکان داد و با دعوت زن، روی مبلمانی که جلویشان قرار داشت، نشستند. سرگرد رو به مهندس گفت:

- خب من گوش می کنم، می شه بگین دقیقا چی شده ؟

مهندس شریفات ، کوتاه همسرش را نگاه کرد و وقتی دوباره نگاهش به سرگرد رسید، گفت:

- دیروز صبح مثل همیشه اماده شده و رفته مدرسه . تا ساعت 3 بعد ازظهر .. تا 4 مادرش منتظرش بوده اما نیومده . فکر کرده اونم که حتما جایی رفته . ساعت شش بود با من تماس گرفت و گفت که هنوز یاشار نیومده . من اومدم و دنبالش گشتیم، اما نبود .بیمارستان های نزدیک رو گشتیم . با دوستاش صحبت کردیم . تا اینکه دیشب یکی از دوستاش گفت مدرسه نرفته اصلا ! امروز صبح هم پیگیری کردم گفتم شاید خونه ی یکی باشه . اما ما بستگان نزدیک هم نداریم که بخواد اونجا بره . تا ظهر که به شما زنگ زدم ..

سرگرد سرش را تکان و گفت:

- کی به پلیس گفتید؟ پیگیری کردن؟

- نگفتیم .. یعنی .. خب گفتم به شما بگیم اول!

سرگرد با ناباوری به هر دو نفر نگاهی انداخت:

- به پلیس نگفتید؟ ... خیلی کار اشتباهی کردین آقای مهندس

بلند شد و همان طور که سمت در خروجی می رفت، گفت:

- بریم نیما ..

مهندس زودتر از نیما ایستاد و دنبال سرگرد راه افتاد:

- سرگرد .. صبر کنید.. چرا آخه ؟

سرگرد در را با خشم باز کرد و قبل از اینکه بیرون برود، برگشت و تقریبا فریاد زد:

- شما منو مسخره ی خودتون کردین؟ می دونین من کی هستم؟ می دونین چه قدر شغلم حساسه.. من از وقت کاریم زدم که اینجا مسخره ی شما بشم؟

بی خیال نگاه متعجب مهندس شریفات و همسرش، بیرون رفت. نیما کنار مهندس ایستاده بود که مینو نزدیکش شد:

- خواهش می کنم آقا .. همکارتون رو برگردونین.. پسرمم ...

اشک هایی که روی صورتش می دوید، اجازه ی صحبت دیگری را ندادند. نیما آهی کشید و مردد به در باز و گریه های زن زل زده بود.

مهندس شریفات، چند لحظه تامل کرد و بعد از خانه خارج شد.. سرگرد پایین پله ها ایستاده بود و تازه سیگارش را روشن کرده بود. صدای پا که شنید، بی آنکه برگردد ، گفت:

- نیما زود باش ..

- جناب سرگرد ، چند لحظه صبر کنید!

سرگرد نفس کلافه اش را با دود سیگار بیرون فرستاد و فریاد زد:

- سروان ملکی !

مهندس روبرویش ایستاد و با عجزی که کاملا در صدایش موج می زد، گفت:

- سرگرد بهم بگین دلیل اینکه فکر می کنید من مسخره تون کردم چیه؟ من واقعا نمی دونم باید چی کارم .. همسرم اصلا تو وضعیت نرمالی نیست.

سرگرد چشمانش را بست و پک دیگری به سیگار زد. نفهمید چه اتفاقی افتاد اما وقتی چشم باز کرد، نیما روبرویش بود و مهندس شریفات، چند پله بالاتر منتظر نگاهشان می کرد.

- سرگرد ..

- بریم نیما ..

- چند لحظه .. خواهش می کنم برگردیم .. این ماجرا شاید بی ربط به دزدی نیست.. اجازه بدین ادامه بدیم ..

سرگرد با اخم، سیگارش را کنار باغچه پرت کرد»

- اینا به پلیس نگفتن .. من حوصله ی دردسر ندارم می دونی که سرهنگ بفهمه شر می شه ..

- سرگرد ترسیدن .. باید راهنمایی شون کنیم.. شما خوب بلدین چه طور سرهنگ رو آروم کنید!

لبخندی که گوشه ی لبان نیما بود، اخم های سرگرد را بیشتر در هم کشید . نفسش را پر حرص بیرون داد و از پله ها دوباره بالا رفت. مهندس شریفات با خوشحالی داخل خانه شد.

وقتی سرگرد و نیما دوباره به سالن پذیرایی رسیدند، همسر مهندس با حالی که چندان خوب به نظر نمی آمد، روی مبل نشسته بود و خدمتکاری به زحمت ، شربت به خوردش می داد. زن با دیدنش، گردنش را از روی مبل جدا کرد و لبخند کمرنگی زد:

- ممنونم که برگشتین.. خواهش می کنم کمک کنید پسرم رو پیدا کنم..

چشمان زن به طور عجیبی براش جذاب بود. حالا تا حدودی به مهندس شریفات حق می داد که بعد از ازدواج با این زن، بخواهد تمام بدهی های شوهر مرده اش را بدهد! سعی کرد تمرکز کند و به جای زن، به میز خیره شد:

- دیروز صبح از خونه بیرون رفته و مدرسه هم نبوده .. خونه ی دوست و آشنا هم نیست ..

رو به مهندس کرد و ادامه داد:

- مدرسه تنها می رفت؟ سرویس و اینا نداشت؟ یا دوستی ؟؟

- نه .. با دوچرخه ش می رفت.. مدرسه دور نیست.

- چند سالشه ؟

- شونزده

- می شه همکارم اتاقش رو ببینه ؟

نیما ایستاد و مهندس به زن خدمتکار اشاره کرد:

- اتاق یاشار رو نشون آقا بدین ..

سرگرد همچنان در فکر بودتا نیما بالا برود ساکت ماند و بعد پرسید:

- به کسی مشکوک نیستین ؟ کسی تهدید تون نکرده ؟

- نه ..

جواب بی فکر مهندس، سرگرد را عصبانی تر کرد. با اخم هایی که تمام پیشانی اش را پوشانده بود، گفت:

- اقای مهندس خواهش می کنم درست جواب منو بدین . چرا همه چیز رو شوخی و ساده حساب می کنید . اون از دزدی شرکت که بهتون گفتم دست کم نگیرین . اینم عواقبش . اون موقع من بهتون گوشزد کردم که باید مراقب باشین . اینم سزای پشت گوش انداختن و ساده دونستن یه مسئله به این مهمی .

مهندس شریفات هم دست کمی از سرگرد نداشت. اتفاقات این چند وقت و بی قراری همسرش، کلافه اش کرده بودند:

- شما چی فکر می کنید سرگرد ؟ برای منم مهمه . اما نمی تونم ، دلیلش رو هم توضیح دادم . شما هم موقعیت منو درک کنید . من نمی تونم تیتر مجله ها بشم . نه خودم نه خانواده ام

نگاه خشمگین سرگرد همچنان روی مهندس شریفات بود که مینو، با التماس گفت:

- اقا ... خواهش می کنم ما رو درک کنین . من باید پسرم رو ببینم . اون یه شب بیرون بوده و من نمی دونم کجا دقیقا ....

سرگرد چشمانش را بست . نباید بی جهت عصبانی می شد. مشکل پیچیده شده بود و نباید اجازه می داد بیشتر از این کش بیاید.

- من نمی تونم، مسئولیت دارم. کارگاه خصوصی نیستم که ! اگر هم بودم کار شما رو قبول نمی کردم ! باید اول پلیس در جریان باشه . تا شما هم شکایت تنظیم نکنید پلیس هیچ کاری نمی کنه .

مهندس شریفات جواب داد:

- سرگرد درک می کنم شما رو . شما هم ما رو درک کنید . من نمی خوام بین همسایه و محل کارم این موضوع بپیچه .. پلیسا شلوغ می کنن . مثل کاری که توی برج کردن .

سرگرد با آهی که کشید بلند شد:

- من کمک می کنم .. اما اگر مشکلی پیش بیاد خودتون هم مسئولین .. الان، زنگ می زنید به پلیس اما نه اون خط همیشگی ! زنگ می زنید به این شماره که من بهتون می دم . اون شماره وصله به پایگاه ما ؛ ناخداگاه نیروهای پایگاه، مسئول ت عملیات می شن

مهندس سرش را تکان داد و سهند ادامه داد:

- تلفن لطفا

مهندس شریفات گوشی همراهش را به دستش داد و سرگرد شماره را گرفت و به مهندس داد:

- بگین پسرتون گم شده و تهدید شدین ..

مهندس که شروع به صحبت کرد، خودش هم با پایگاه تماس گرفت و تمام کارها را همان طور که می خواست، ردیف کرد.

هم زمان با مهندس شریفات ، تلفن را قطع کرد:

- نگران نباشین .. یه ماشین مخصوص می یاد و گفتم سکوت رو رعایت کنن.

مهندس و همسرش با لبخندی تشکر کردند و سرگرد رو به مرد نگهبانی که تمام مدت کنار در ورودی ایستاده بود، گفت:

- شما هم برو بیرون تا اومدن در رو باز کن . نهایت ده دقیقه دیگه اینجا . ماشین رو تو بیارن

مرد با تایید مهندس، بیرون رفت و سرگرد رو به مهندس گفت:

- من باید با تک تک افرادی که تو خونه هستن حرف بزنم .

- بله حتما . من و همسرم هستیم ، یاسمین و سه تا خدمتکار خانوم و سعید همون مردی که اینجا بود و یه باعبون و همسرش که بیرون توی یه سوئیت زندگی می کن .

سرگرد تازه متوجه نبودن یاسمین شد!

- ببخشید دخترتون کجا هستن؟

- فرستادمش شرکت . من نباشم اونم نباشه خیلی بده می شه . باید می رفت .

سرگرد با تعجب ابرویی بالا انداخت! از سیستم زندگی و بی خیالی این خانواده سر در نمی آورد!

- خب پس شما تا غروب دیروز متوجه گم شدنش نشده بودین ؟

- بله .. همسرم بعد از ساعت چهار دیگه کاملا نگران شده بود.

سرگرد به مینو اشاره کرد و پرسید:

- مثل همیشه بود ؟ یعنی ناراحت باشه یا خوشحال ؟ تو خودش نبود ؟ ندیدین یا نفهمیدین با کسی دعوا کنه ؟

جواب همه ی سوالات منفی بود! سرگرد مشغول فکر کردن بود که نیما هم پایین آمد. با نگاهی که نیما کرد، متوجه شد بالا هم چیز به درد بخوری نیما پیدا نکرده است.

تکیه به مبل داد و سعی کرد با آرامش صحبت کند:

- خب روال کار اینه . از الان شما یه پرونده ی آدم ربایی هم دارید! اگر شما اسم ادم ربایی رو نمی اوردن پرونده رو از من می گرفتن . الان من می تونم روش کار کنم . اما من شخصاً هنوز تا کسی شما رو تهدید نکرده، ادم ربایی حسابش نمی کنم . بیشتر روی این کار می کنیم که شاید خودش خواسته و رفته ! تا اینکه خلافش ثابت بشه . اوکی ؟!

مهندس با سر تایید کرد:

- باشه هر طور که شما فکر می کنید درسته ..

سر و صداهایی که از حیاط می آمد، ورود افرادش را خبر داد. کمی بعد لاله و علی همراه دو نفر دیگر وارد خانه شدند. سرگرد علی را کنار کشید و آرام کمی صحبت کردند. علی به حیاط برگشت و سرگرد به لاله اشاره کرد و گفت:

- می شه لپ تاپ، تبلت و یا هر وسیله ای که پسرتون باهاش کار می کرده رو به ایشون تحویل بدین ؟

مینو بلند شد و به سمت پله ها راه افتاد:

- من راهنمایی تون می کنم.

سرگرد به لاله اشاره کرد و لاله همراه همسر مهندس به طبقه ی بالا رفت

- اینجا کسی هست که مسیر رفت و آمد دقیق پسرتون رو بدونه و همراه من بیاد؟

- بله .. سعید ..

نگهبان جلوی در بود. سرگرد نگاهی کوتاهی به مهندس انداخت و رو به نیما گفت:

- خوبه .. نیما بیا بریم

مسیر را از دم در خانه شروع کردند . نیما دائم سوال می پرسید و مرد نگهبان کلافه مجبور بود جواب بدهد! داخل حیابان اصلی دقیقا بعد از کوچه، یک سوپر مارکت بود . سرگرد داخل رفت و از سعید خواست مشخصات یاشار را به مرد بدهد .با مشخصاتی که سعید گفت، یاشار یه پسر نوجوان با چشمانی به رنگ چشمان مادر و خواهرش و شبیه بسیاری از نوجوانان دیگر! با همین توصیفات، فروشنده خیلی راحت، شناخت و حتی اسمش را می دانست!

سرگرد بدون اینکه خودش را معرفی کند و مشکوک به نظر برسد، پرس و جو کرد و فهمید همان دیروز صبح مغازه رفته و کمی خوراکی و چند برگ کاغذ آ چهار خریده است!

از مغازه بیرون آمدند و با راهنمایی سعید، به سمت مدرسه راه افتادند. فاصله ی مدرسه تا خانه زیاد نبود. مدرسه در یکی از فرعی های دنج خیابان قرار داشت. با دیدن در بسته ی مدرسه، نیما گفت:

- قربان می تونیم تماس بگیریم بیان؟

سرگرد به سمت کوچه برگشت:

- نه نیما . اون اینجا نیومده اصلاً. بهتره بریم خونه ؛ فردا هم روز خداست .. !

راه برگشت را همین طور با دقت نیما و سرگرد نگاه کردند. از چند مغازه دار دیگر هم سوالاتی پرسیدند اما کسی ، نوجوانی با مشخصات یاشار را یادش نمی آمد.

به خانه که رسیدند، افرادش داخل حیاط منتظرش بودند. سرگرد رو به علی پرسید:

- بچه ها همه چیز حله؟

علی که با سر تایید کرد، به سمت خانه راه افتاد:

- خوبه .. همین جا باشین تا من برگردم..

مهندس شریفات در هال بزرگ خانه، قدم می زد و همسرش با نگرانی روی یکی از مبل ها نشسته بود. با دیدن سرگرد، هر دو به سمتش رفتند. مهندس شریفات پرسید:

- چیزی پیدا کردین سرگرد؟

ابروی سرگرد کمی بالا رفت:

- من شبیه غول چراغ جادو هستم؟

منتظر تاثیر حرفش، چند لحظه مکث کرد و وقتی جوابی نشنید، ادامه داد:

- کاری بیشتر از این نمی تونم کنم . من خطوط تلفن خونه و موبایل شخصی شما رو وصل می کنم مرکز که اگر موردی پیش اومد، در جریان باشم . شاید باهاتون تماس بگیرن . ممکنه مراحل قانونیش تا فردا طول بکشه، اگر باهاتون تماس گرفتن توی این وقت، با من تماس بگیرین .. هر تهدیدی کردند نترسین . اول با من تماس بگیرین.. خواهش می کنم، مراقب رفت وامد هایی باشین که دارین. فکر کنید این چند وقته مشکل خاصی با کسی نداشتین که بخواد اذیتتون کنه . احتمال اخیلی زیادن . باید همه در نظر بگیریم . لطفا با من و تیمم، همکاری داشته باشین .

مهندس سرش را چند بار تکان داد:

- بله حتما ..

همسرش، روبروی سرگرد ایستاد و خیره به چشمانش گفت:

- سرگرد پسرم رو بهم برگردونین . من به بچه هام وابسته م

لحن زن غمگین و مهندس شریفات با اخم به صورت زن خیره شده بود! نگاه مهندس شریفات، کمی عجیب به نظرش رسید. برعکس چیزی که از مهندس دیده بود، نگاهش کمی خشن بود!

سرگرد با روز بخیر آرامی که گفت، از خانه بیرون رفت. با دست به نیما اشاره کرد و تا خودش از پله ها پایین بیاید، ماشین پایگاه از در حیاط خارج شد. نیما کنار در منتظرش بود با دیدنش، گفت:

- سرگرد می ریم پایگاه ..

سرگرد همان طور که به سمت ماشینش آرام می دوید، گفت:

- بشین ..

نیما از دستورش اطاعت کرد و وقتی ماشین سر کوچه به جای اینکه دنبال ماشین پایگاه برود، به جهت مخالف پیچید، دوباره پرسید:

- می خواین دوباره ببینین ؟

سرگرد تنها به تکان دادن سرش بسنده کرد و با آرامش از کنار خیابان ، حرکت کرد. مسیر را دوباره با دقت می دید. کاری که نیما هم انجام می داد. سر خیابان مدرسه که رسیدند، خیابان را دور زد و دوباره ماشین به آهتستگی شروع به حرکت کرد. با دیدن جای پارکی ماشین را نگه داشت و پیاده شد. نگاهی به بالا و پایین پیاده رو تقریبا خلوت انداخت. نیما که کنارش رسید، گفت:

- ممکنه کشونده باشن این ور ! یا حتی به هر دلیلی خودش اومده باشه. نمی شه احتمالات رو در نظر نگرفت.

با این حرف سرگرد، نیما از چند مغازه دار شروع به پرس و جو کرد. اما کسی اطلاعاتی نداشت. وقتی برگشت، سرگرد به ماشین تکیه داده بود و با پاکت سیگارش بازی می کرد. با سر به ماشین اشاره کرد و همان طور که خودش می نشست ، گفت:

- تو رانندگی کن .. برمی گردیم پایگاه ..

نیم ساعت بعد، سرگرد به همراه افرادش، داخل اتاق بود. جلوی تخته اش ایستاد و کنار عبارت " آقا دزده" اسم یاشار شریفات را نوشت . برگشت و نگاهی به سه جفت چشم روبرویش انداخت:

- خب ؟

نیما مثل همیشه اولین نفر گفت:

- من می گم حتما مرتبطه با سرقت . و یه چیز به نظرم جالبه ! ادم رباهه هم مثل دزده، به پول علاقه ای نداره!

لاله و علی با تعجب به نیما نگاه کردند و سهند لبخندی زد:

- اره ظاهرا . چون باید بعد این همه مدت صداش در می اومد . البته احتمالم داره منتظر بوده ببینه شریفات چی کار می کنه !

علی گفت :

- مشخصه یکی داره ، اذیتش می کنه!

نیما با دست علی را نشان داد:

- آره نظر منم همینه ..

سرگرد رو به لاله پرسید:

- احتمال داره .. لاله تو چی پیدا کردی؟

- لپ تاپش رمز نداشت . چیز خاصی هم توش نبود . اون یه پسر بچه س ! همه ش بازی ! فقط یه ای میل پیدا کردم و اونم چیز خاصی نیست . چهار تا دوست داره که یکی شون خواهرشه . سه تا هم پسر دیگه . مادرش می شناختشون . من شماره و ادرسشون رو گرفتم از مادرش .. البته دوتای دیگر رو هم مادرش معرفی کرد .

سرگرد با ماژیک دستش به علی اشاره کرد:

- علی تو چی ؟

- باغبونشون صبح دیده رفته . سلام کرده و می گه اونم مثل همیشه خوب و سرحال باهاش حرف زده . حالت چه طوره و از این حرفا . اون گنده لاتم راننده ی مهندسه، ظاهرا اما خیلی کارای دیگه هم براش می کنه . یه جور معتمدشه تو خونه...

سرگرد متفکر، آهی کشید و به تخته اش نگاه کرد. احساس می کرد، هنوز حلقه ای را پیدا نکرده .. نگاهش به اسم یاشار و بعد کلمه ی گمشده که بالای تخته نوشته شده بود، افتاد..

شم پلیسی اش، اعتماد داشت که با پیدا کردن یکی از این گمشده ها، آن یکی را هم می تواند پیدا کند! به تمرکز احتیاج داشت. این پرونده برایش شبیه پازلی شده بود که باید اول قطعه هایش را رو می کرد تا بتواند کنار هم بچیند.

برگشت و به سمت در خروجی اتاقش راه افتاد:

- بچه ها روش فکر کنید.. تا فردا ..

از اتاق که بیرون رفت، هر سه نفر با تعجب نگاهش می کردند! گرچه در این سه سال کم از این رفتارها از مافوقشان ندیده بودند!

*

سرگرد ارام داخل کوچه پیچید و چراغ های ماشین را خاموش کرد . ساعت نزدیک نه شب بود و کوچه در سکوت مطلق فرو رفته بود. زیر درخت چنار بزرگی که دقیقا روبروی در خانه ی شریفات بود، پارک کرد. چراغ های بالای در و حیاط را می توانست از همان جا ببیند. پیاده شد و کنار دیوار خانه ی روبرویی ایستاد. از آنجا می توانست قسمتی از طبقه ی دوم خانه را هم ببند. گرچه چیز خاصی هم ندید..

علت اینکه دوباره به اینجا آمده بود را نمی دانست. پاکت سیگارش را در آورد و تا خواست سیگارش را روشن کند، متوجه باز شدن درب پارکینگ خانه شد. پشت درخت پنهان شد تا دیده نشود. کمی بعد، یکی بی ام دبلیو کروک قرمز رنگ، بیرون آمد. میان نور کور کننده ی ماشین، به راحتی چهره ی یاسمین را تشخیص داد.

ماشین که به سمت خیابان حرکت کرد، سریع سوار شد و دنبالش راه افتاد!

بدون اینکه مشکوک به نظر برسد، ماشین را تعقیب می کرد. ماشین وارد خیابان دیگری شد که به بزرگراه معروفی می رسید. داخل بزرگراه به سمت جنوب حرکت کرد و کمی بعد داخل یکی از خروجی ها شد. بعد از ده دقیقه ، در یکی از خیابان های مرکزی تهران، مقابل فست فود بزرگی ایستاد!

ماشین را پارک کرد و داخل رستوران شد. سرگرد ماشین را عقب تر پارک کرد و ارام به آن طرف خیابان رفت. از پشت شیشه های بزرگ فست فود، به راحتی یاسمین را دید که پشت یکی از میزها، همراه دو دختر و پسر جوانی، نشست . سرگرد چند لحظه تماشا کرد . دختر ها سیب زمینی می خوردند و پسر جوان مشغول صحبت بود و یاسمین کمی غمگین تر و ارام تز از اخرین باری که دید بود، به صفحه ی گوشی همراهش خیره شده بود.

سیگارش را که هنوز در مشتش بود، روشن کرد! سوار ماشینش شد و این بار ، به سمت آپارتمانش حرکت کرد..

***

سهند تا ساعت چهار صبح بیدار بود. گیج پرونده ی جدیدی بود که موضوع دیگری هم به آن اضافه شده بود. می دانست اگر کمی دیگر این قضیه کش بیاید، مافوقش، سرهنگ صمیمی را هم حساس می کند.

حس می کرد چیزی هست که دیده، اما نفهمیده! هر چه قدر هم در ذهنش داشته هایش را بالا و پایین می کرد باز هم پیدایش نمی کرد. سعی می کرد نقطه های کور را بهم وصل کند اما هیچ شکل خاصی نبود که بتواند سرنخی برای حل پرونده باشد.

فقط کلافه ، تمام خانه اش را بهم ریخت! آخر سر هم روی، همان طور که روی مبل دراز کشیده بود، خوابش برد، آن هم در حالی که در یک شب نسبتا سرد و بارانی پاییزی، در تراس خانه باز مانده بود!

صبح وقتی از سرما می لرزید، بیدار شد. هم زمان دو عطسه پشت سر هم کرد و با دیدن در، لعنتی نثارش کرد! نباید در این اوضاع سرماخوردگی هم به شرایطش اضافه می شد! در تراس را سریع بست. پتویی برداشت و دور خودش پیچید اما با دیدن حمام، ترجیح داد با اب گرم و بخار، بدنش را گرم کند.

می دانست فایده ای ندارد ، نه حمام و نه چای داغ و نه سویشرتی که روی لباسش پوشید!

با اینکه تازه دهم مهرماه بود، اما هوا با بارانی که از دیروز شروع به باریدن کرده بود، کاملا رو به سردی می رفت. به پایگاه که رسید، ماشین را جای همیشگی پارک کرد. بی خوابی دیشب و بدن دردی که داشت، بی حالش کرده بود. سرش را کاملا تکیه داد و چشمانش را بست.

- خدایا خواهش می کنم امروز همه ی خلافکارا و قاتلا و جانی ها و دزدا مثل من باشن ؛ حوصله ی خودش رو هم نداشته باشن . ما هم بشینیم دور هم ببینیم چی کار باید کنیم ! ممنونم !

گویی که خدا جواب دعایش را داده باشد، هم زمان با باز کردن چشمانش ، لبخندی زد:

- مرسی زیاد، جبران می شه خیالت جمع !

به زحمت خودش را از صندلی گرم ، جدا کرد و به سمت ساختمان پایگاه، راه افتاد. اما هنوز پایش به اتاق نرسیده بود که آژیر پایگاه به صدا در آمد! نگاهی به سقف اتاقش انداخت و با خنده، گفت:

- خدایا می ذاشتی برسم!

بی حوصله لباس عوض کرد و همراه تیم دومش، از پایگاه بیرون رفت. ماموریتی که سرقت مسلحانه ای بود که به گروگانگیری ختم شد! طوری که مجبور شد از نیما و گروهش هم کمک بگیرد. تا ساعت نه شب، تمام تلاششان کردند تا بالاخره توانستند هم سارقین را دستگیر کنند و هم گروگان ها را سالم آزاد کنند .. ماموریتی که البته برای شخص سرگرد، چندان هم با آرامش تمام نشد! حین درگیری با گروگان گیران، دستش از آرنج تا نزدیک های کتفش، بریده شده بود.

وقتی روی صندلی عقب ماشین مخصوص پایگاه نشست، سرش را با خستگی ، به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. نیما سرش را از پنجره ی جلوی ماشین، داخل کرد:

- سرگرد دستتون بهتره ؟ اورژانس اینجاست، نمی خواین ببینه؟

بی آنکه تکانی بخورد، به زحمت لبهای خشک شده اش را از هم باز کرد:

- خواهش می کنم نیما، منو ببر خونه ام ..

سوزش جای زخم و همراه دردی که سر و بدنش از صبح تحمل کرده بود، کلافه اش کرده بود. اما اصلا نیم توانست بماند. بهترین جا برای آرامش خانه اش بود. نیما که متوجه حالش بود ، سریع دوید و از پرستار اورژانس چند باند و گاز استریل گرفت. رو به ستوان جوانی که رانندگی آن ماشین را به عهده داشت، گفت:

- برو سوار شو ..

ستوان که رفت، علی کنارش ایستاد:

- چه طوره علی؟ نرفت به اورژانس نشون بده؟

- نه .. می گه چیزی نیست. ظاهرا هم عمیق نیست.. مازیار رفت، تو هم باقی بچه ها رو جمع کن برگردین پایگاه ..

علی فقط سر تکان داد و از نیما جدا شد. نیما کنار راننده نشست و ماشین شروع به حرکت کرد. یکی از گاز ها را باز کرد و به سمت عقب برگشت:

- سرگرد اینا رو بذار روی زخمت ..

سرگرد که تکان نخورد، خودش دستش را دراز کرد و گاز را روی خون های بازویش گذاشت. ظاهرا خونریزی نداشت زخم اما خون های خشک شده، تا مچ دستش پیش رفته بودند. نیما از صبح متوجه حال بدش شده بود. عصبانیت بی جهت و داد و فریاد هایش، کاملا مشخص می کرد چه قدر حالش بد است! ظهر که کنارش ایستاده بود و روی نقشه ی ساختمانی که گروگان ها جا بودند ، دنبال در اضطراری می گشتند ؛ به وضوح گرمای بدنش را حس کرده بود . اماکاری نمی توانست انجام دهد، به خوبی می دانست گفتن و نگفتنش فرقی ندارد . ماموریتشان کمی پیچیده شده بود و همین باعث شده بود دایم تحت فشار باشند.

هیچ کس متوجه نشده بود چه طور زخمی شده است، نیما هم در آخرین لحظات متوجه شده بود و تلاشش برای مداوای دستش به جایی نرسیده بود!

با آهی که کشید صاف روی صندلی نشست رو به راننده گفت:

- باید بری خونه ی سرگرد.. بلدی ؟

راننده با سر تایید کرد:

- بله .. قبلا رفتم ..

- خوبه پس برو زودتر ..

هندزفری که مخصوص کارشان بود و حین عملیات با هم در ارتباط بودند را در گوشش گذاشت و علی را صدا کرد:

- علی .. علی کجایی؟

صدای گنگ علی داخل گوشش پیچید، نیم نگاهی به صورت خواب سرگرد انداخت و گفت:

- علی می تونی بری خانومت رو بیاری خونه ی سرگرد ؟ .... تب داره ؛ می دونی، راضی نمی شه می شناسیش که!

با موافقت علی، نفس راحتی کشید و به عقب نگاه کرد. دانه های درشت عرق روی پیشانی و کنار گوشش برق می زدند. دوباره خودش را بلند کرد و با دستمال روی پیشانی را پاک کرد. تنها کاری که در آن لحظه از دستش برمی آمد!

سرگرد تمام مدت بیدار بود و همه ی حرفهای نیما را شنید اما نای تکان خوردن یا مخالفت نداشت! سوزش بازویش هم دایم بیشتر می شد و او فقط می توانست فکش را از درد بهم فشار بدهد. صدای نیما، باعث شد آرام پلکهایش را از هم باز کند

- سرگرد رسیدیم خونه تون ، کلید دست سرایدار هست ؟

- آره ؛ برو صداش کن بیاد اینجا.

نیما پیاده شد و از در شیشه ای بزرگ مجتمع گذشت. مرد میانسالی پشت میزی که کنار در بود، چرت می زد:

- اقا .. ببخشید .. آقا ..

چشمان مرد کم کم باز شدو دیدن نیما با آن لباس یک دست مشکی و جلیقه ی ضد گلوله که هیچ سنخیتی با قیافه ی مظلوم و سردرگمش نداشت، ایستاد:

- سرگرد نیومده هنوز !

نیما به ماشین اشاره کرد:

- سرگرد تو ماشینه و حالش خوب نیست.. کلید واحدشون رو می دین؟

مرد از شیشه به ماشین پایگاه نگاهی کرد و محکم روی دستش زد:

- یا خدا .. تیر خورده؟؟

نیما همان جا ایستاد و به مرد که دوان دوان به سمت ماشین می رفت، خیره شد. مرد چند لحظه ی بعد دوباره با هن هن وارد مجتمع شد:

- خدای من ؛ باید ببرینش بیمارستان ...

بی آنکه منتظر جوابی باشد، داخل اتاق کوچکی در انتهای لابی شد و خیلی زود با کلیدی برگشت.

- بفرما .. کلید .. اما ..

نیما بی معطلی به سمت ماشین دوید و باقی حرفهای مرد سرایدار را نشنید. با کمک راننده سرگرد را پیاده کرد. سهند کمی کنار ماشین ایستاد و با نفس عمیقی که کشید، سعی کرد درست راه برود. نیما هم بازوی سالمش را گرفت و وقتی سوار اسانسور شدند، مرد سرایدار هم همراهشان رفت !

بالاخره سرگرد را به خانه اش رساندند و قتی روی اولین مبل پذیرایی دراز کشید، نیما مرد سرایدار را خیلی مودبانه بیرون کرد!

از علی و همسرش خبری نبود. کنار مبل زانو زد و دستش را روی پیشانی سرگرد گذاشت:

- سرگرد خوبی؟؟

سهند بی آنکه چشم باز کند، زمزمه کرد:

- کمک کن لباسمو در بیارم ..

دستش را به پشتی مبل گرفت تا بلند شود اما نیما، نگذاشت:

- بخواب خواهش می کنم.. شما تب داری و اصلا حالت خوب نیست.

نیما آرام شروع کرد به باز کردن بند های کفش های سرگرد، خیلی مرتب، کفش های را داخل جا کفشی گذاشت! وقتی برگشت و دستش به سگگ جلیقه اش رفت؛ سهند خودش را بلند کرد.

- چی کار می کنین سرگرد؟ بخوابین .. من ..

- نه نیما .. باید .. برم حموم!

نیما کلافه، شانه اش را فشار داد:

- چه قدر شما سرسختی آخه؟ آخه کسی با این دست می ره حموم؟ خواهش کردم بخوابید..

سرگرد از لای چشمان نیمه بازش، به نیمای عصبانی نگاهی انداخت. اما بی رمق تر از آنی بود که بتواند مخالفت کند. دوباره روی مبل افتاد که صدای زنگ در، بلند شد. نیما در را که باز کرد، علی و همسرش روژین پشت در بودند.

برعکس علی که اندام درشتی داشت، روژین دختر ریز نقشی بود با موهای قهوه ای کوتاه و شغلش پرستاری بود. نیما فقط یک بار قبل از این همسر علی را دیده بود، آن هم روز عروسی شان یعنی حدود دو ماه پیش ! ..

نیما از جلوی در کنار رفت و علی و همسرش وارد خانه شدند. روژین بالای سر سهند نشست و آهسته سلام داد. سهند چشم باز کرد و با لبخندی که به زحمت روی لبش نشانده بود، گفت

- من معذرت می خوام خانم ؛ این بچه های من خیلی بچه هستن! من حالم خوبه!

نگاه به صورت های خشمگین ومتعجب علی و نیما انداخت و لبخندش بزرگتر شد. نیما در همان حال گفت:

- من توی اولین فرصت باید با مادر شما صحبت کنم

علی کیفی که در دست داشت را روی میز گذاشت و با انگشت سهند را نشان داد:

- والا این چیزی که من می بینم باید با مادر فولاد زره صحبت کنی جواب بده!

روژین آرام به پای همسرش زد:

- عوض چغولی کردن کمک کنید، پیراهنشون رو در بیارن.

علی نفس عمیقی کشید و بی معطلی، دست سالم سرگرد را کشید تا بنشیند. پیراهنش را که در آوردند، دوباره دراز کشید. علی کنارش نشست و دستش را روی زانو گذاشت تا همسرش به راحتی، زخم را پانسمان کند. کار روژین که تمام شد، به سفارش علی، سرمی که تهیه کرده بود را هم وصل کرد و مسکنی هم داخلش تزریق کرد تا درد و تبش را کمتر کند.

کار روژین که تمام شد، به نیما سفارش کرد مراقبش باشد و همراه علی رفتند. مسکن و خانه ی گرم، شبیه لالایی اشنایی، خواب را به چشمانش نشاند. طوری که حتی رفتن علی و همسرش را نفهید..

نیما ماند و خانه ای بهم ریخته! نفس عمیقی کشید و اتوماتیک، شروع کرد به جمع و جور کردن! برعکس سهند، او بسیار منظم بود که البته با مادر سختگیر و حساسش، بعید نبود!

بی سر و صدا همه جا را مرتب کرد و وقتی روی مبل دیگری ، روبروی سهند، دراز کشید، در چند ثانیه، به خواب رفت..

*

با شنیدن سر و صدا، پلک های سنگینش را به زحمت باز کرد. کمی جا به جا شد و با تعجب به خانه ی نا آشنا نگاه کرد! روی مبل که نشست، تمام دیشب یادش آمد. به مبلی که سهند خوابیده بود، خیره شد اما جز یک پتو، چیزی دیگری آنجا نبود! سراسیمه بلند شد:

- سرگرد ...

صدای سوت آرامی از اتاق خواب شنید و همان لحظه که جلوی در رسید، سهند هم با لبخندی بیرون آمد:

- صبح بخیر.. چه عجب بیدار شدی! داشتم می اومدم با کتک بیدارت کنم!

نیما با تعجب به سر تا پای سهند نگاهی انداخت و سهند بی توجه همان طور که با حوله موهایش را خشک می کرد، به سمت آشپزخانه راه افتاد:

- عوض اینکه اون جور منو نگاه کنی، برو یه دوش بگیر این ریختی نری سرکار!

- شما حالتون خوبه؟!

سهند لبخندی به سمتش زد:

- من به این سادگی ها کم نمی یارم! هفت هشت تا جونی هنوز دارم!

نیما خندید و سهند با اتاق اشاره کرد:

- بدو برو که ساعت هفت و ربعه!

- چشم ..

سهند با لبخند، رفتنش را نگاه می کرد. محبت های خاص نیما، از روز اولی که کنارش بود، برایش دوست داشتنی بود. جای برادری که هیچ وقت نداشت را به خوبی پر کرده بود. نیما هم دقیقا همین حس را داشت. برای او هم سهند دوست خوبی بود. طوری که این دوستی خارج از پایگاه هم ادامه داشت.

سهند و نیما وقتی به پایگاه رسیدند علی هم تازه آمده بود با دانیال، یکی دیگر از ارشد های پایگاه، مشغول صحبت بود . وقتی سرگرد را سرحال دید، خوشحال جلو رفت:

- خوشحالم خوبین فرمانده

- ممنون از خانومت یه تشکر ویژه کن، در ضمن فردا جمعه س، شب مهمون هستین، فقط واسه خاطر لطف خانومت

علی دنبال سرگرد و نیما راه افتاد:

- اوه .. دست شما درد نکنه سرگرد . ما اون وقت هویجیم ؟ حالا من هیچ ، این نیما بیچاره دو بار سکته کرد تا شما رو برسونه خونه!

نیما چشم غره ای به سمتش رفت و سرگرد ضمن سلام به یکی از افرادش، گفت:

- یادت نره .. فردا شام!

علی با من من کنار گوشش گفت:

- ببخشید نمی شه ناهار؟ آخه شیفته شبش روژین..

سرگرد قبل از اینکه وارد اتاقش شود، با دست روی شانه ی علی زد:

- باشه .. فردا ناهار .. منتظرم ..

نیما و علی که رفتند، یک راست جلوی تخته اش ایستاد. از یاشار شریفات خبری نشده بود. لاله طی این مدت، همه ی اقدام های ضروری را انجام داده بود و حتی برای خانه، مراقب گذاشته بود . اما مورد خاصی هم، گزارش نشده بود . یک چیزی این وسط اذیتش می کرد. نمی فهمید و گیج شده بود . یک جور حس بی اعتمادی که اصلا دوستش نداشت . برگشت و به گروهبان منشی که بیرون اتاقش پشت میز نشسته بود گفت:

- بگو نیما و بچه هاش بیان..

گروهبان به آنی بلند شد و کمی بعد ، لاله، نیما و علی روبرویش نشسته بودند.

جلوی تخته ایستاد و بی مقدمه شروع به صحبت کرد:

- امروز دقیقا شش روز میشه که از دزدی شرکت کیاراد می گذره .. دو روز پیش هم پسرش توی روز روشن ناپدید می شه تا الانم هیچ خبری از دزدیده شدنش نیست. اطلاعات این پرونده ، کامل نیست .. چرا؟

نگاهی به صورت هر سه نفر انداخت و ادامه داد:

- شما دقیقا دارین چی کار می کنید؟ چرا باید واسه یه پرونده ، ما این قدر درگیرشیم؟

اخم های در هم رفته اش، سر هر سه نفر را پایین انداخت! سرگرد نفس عمیقی کشید و گفت:

- فکر نمی کنید شاید راه رو اشتباه رفتیم؟

این بار هر سه با تعجب به صورتش چشم دوختند:

- هیچ کدوم از انگیزه و دلایلی که تا حالا گفتین، برای مظنونایی که معرفی کردین، کافی نبود.. بهتر نیست دنبال مظنون جدیدی بگردین؟

شروع به قدم زدن کرد و ادامه داد:

- از این به بعد، این طور که من می گم ادامه می دیم. باید این پرونده خیلی زود، به یه نقطه ی قابل قبولی برسه .. لاله ...

- بله قربان..

- اطلاعات در مورد دوربینا کمه! کاملش کن تا فردا.. در ضمن برگرد ببین کی می تونه جز اون مهندسی که شرکت معرفی کرده، کار با دوربینا رو بلد باشه ..

- چشم فرمانده ..

- ایستاد و علی را با دست نشان داد:

- علی پرونده ی ادم ربایی باتوست . تو باید خیلی چیزا رو کشف کنی . مثل اینکه دقیقا اون پسر کجا ناپدید شده ! این اولین کلید حل معماست . باید بری اتاقش و خوب بگردی و ببینی چی از وسایلش کم شده ، خدمتکارا رو دست کم نگیر . دوستاش هم مورد بعدی هستن .

علی سرش را تکان داد و سرگرد رو به نیما گفت:

- نیما می دونی خیلی بیشتر از اینا ازت انتظار دارم و من نمی دونم دقیقا چته ! اما برای تو ماموریت ویژه ای دارم . اما امروز می خوام کارهای دیگه ای انجام بدی ! اول می ری بیمارستان پیش نگهبان ، دکتر در مورد ضربه یه چیزایی به من گفت ، می خوام بری و در این مورد خوب تحقیق کنی . خودت نگهبان رو حتما ببین . در مورد وخامت حالش هم بهم یه جواب درست و حسابی بده

- چشم فرمانده ..

سرگرد به در اشاره کرد و انگشت اشاره اش را تهدید وار جلویشان گرفت:

- حالا پاشین برین، فقط این اخطار جدی بود . این پرونده نهایت باید تا دو سه روز دیگه جمع شه. همین الانم خیلی عقبیم .

هر سه نفر خیلی زود، تنهایش گذاشتند. خیلی خوب متوجه ی این تهدید شده بودند!

سرگرد دوباره شروع به قدم زدن کرد. سوزش دستش شروع شده بود و به خوبی می دانست برای آبی ست که صبح داخل باند ها نفوذ کرده بود! اما وقتی برای فکر کردن به دردش را نداشت. جلوی تخته ایستاد و به نقشه ای که کشیده بود، فکر کرد.. شاید تنها راه حل نبود، اما احتمال خیلی زیاد، سریع ترین راه ممکن برای رسیدن به جواب همین بود!

نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که، صدای زنگ تلفن همراهش، او را به پشت میزش برگرداند. با دیدن اسم مهندس شریفات، سریع تماس را برقرار کرد:

- سلام .. بله .. شناختم اقای مهندس .. ممنونم.. بله ! ...

چند لحظه سکوت کرد و بعد از شنیدن حرفهای مهندس ادامه داد:

- یکی از افراد من قرار بود ، به منزل شما بیاد ، فکر کنم تا چند دقیقه ی دیگه می رسه ، اون نامه رو بدین بهش . باقیش رو ما حل می کنیم

با خداحافظی کوتاهی تلفن را قطع کرد . مهندس مدعی شده بود که کسی یک نامه داخل خانه انداخته است! لاله مطمئنا به زودی می رسید و باید منتظر تماسش می شد. انتظارش زیاد طول نکشید و چند دقیقه ی بعد، لاله تماس گرفت. سرگرد سریع سراغ اصل مطلب رفت:

- لاله موضوع چیه

- چیز خاصی نیست قربان.. یه کاغذ آچهار معمولی که روش تایپ شده، پسرتون خوبه نگرانش نباشین، به زودی می بینیدش ..

سرگرد با تعجب پرسید:

- همین؟

- بله فرمانده ..

- لاله با خودت بیارش ..

- چشم .. اما ... به نظرم یه کم مسخره ست.. هیچ ادم ربایی این جور نامه نمی فرسته!

- باشه لاله .. بیارش.. حواست به بیرون باشه . ببین مورد مشکوکی کسی ندیده ..

تماس را قطع کرد و هنوز به صفحه ی موبایلش نگاه می کرد که زنگ هشدار پایگاه به صدا در آمد و شروع یک ماموریت دیگر را خبر می داد!

*

پنجشنبه ی پاییزی به سرعت به عصر رسید. بعد از ماموریتی که داشت، فرصت زیادی نبود تا با افرادش صحبت کند، از طرفی دوست داشت، فرصتی باشد تا برای حل پرونده، خودشان تلاش کنند.

خسته از روز پر کار و بدنی که هنوز درد داشت، لباس هایش را عوض کرد تا به خانه اش برگردد. هنوز به ماشین نرسیده بود که صدای زنگ پیامکش در آمد. پیامک از طرف مادرش بود:

" شام منتظرت هستیم .. مهمون داریم سعی کن زودتر بیای .."

کنار ماشین که ایستاد، کلافه به گوشی خیره شد. نمی دانست باید چه جوابی بدهد. از طرفی حال نه چندان خوبش و از طرفی قانون نانوشته ای وجود داشت که در این شرایط باید، به خانه ی پدری اش می رفت! نه دوست داشت خانواده اش را برنجاند و نه شرایطی برای حضور در جمع را داشت.

با خداحافظی یکی از افرادش، تکیه اش را از ماشین گرفت و نشست. گوشی را که روی صندلی انداخت، آهی کشید. باید در هر صورت به این خواسته ی مادرش تن می داد!

هوا تاریک شده بود که سهند، ماشین را جلوی در خانه ی پدری اش پارک کرد. از همان جا هم صدای خنده و حرف زدن، پسر دایی هایش را می شنید!

همین طور به در خیره شده بود و اصلا حوصله ی شلوغی را با سردردش نداشت. از آینه ، نگاهی به سر و وضعش انداخت و مطمئن شد، اصلا آمادگی رفتن را ندارد! گوشی را برداشت و شماره ی پدرش را گرفت:

- سلام بابا ... نه من یه کاری برام پیش اومد .. نمی تونم معذرت می خوام .. اره .. نه خوبم . لطفا از طرف من عذر خواهی کن .. باشه .. حالا ببینم چی می شه اما منتظر نباشین..

نفس عمیقی کشید و سرش را روی فرمان گذاشت. دنبال راه چاره ای بود و هیچ راهی هم نمی یافت.. چه قدر گذشت را نفهمید اما با باز شدن، در ماشین، ترسیده ، سرش را بلند کرد و ناخداگاه دستش سمت داشبورد رفت!

- هول نکن بچه! نزنی منو بکشی!

دیدن دایی اش، کمی آرامش کرد. زبان روی لبهایش کشید تا سلام بدهد:

- سلام دایی .. ببخشید...

سرهنگ نادر صمیمی، دایی و مافوقش بود. از نظر ظاهری همه سهند را با جوانی او مقایسه می کردند. مخصوصا، با ورزش هایی که هنوز انجام می داد، به عنوان یک پلیس، بدن آماده ای داشت.

سرهنگ برعکس او، کاملا رسمی و اتو کشیده لباس می پوشید. مثل آن شب که کت و شلوار طوسی اش را با پیراهنی که از سفیدی در آن تاریکی برق می زد، ست کرده بود. اگر از نگاه عصبانی اش فاکتور می گرفت، همان دایی خوب همیشگی بود!

روی صندی نشست و به سمت او برگشت:

- جناب سرگرد بهنام! باید با شما یه صحبت اساسی کنم!

سهند تمام حرفهای احتمالی را در ذهنش مرور کرد! مطمئنا ، متوجه اتفاق دیروز هم شده بود. با اینکه دو بار متوجه تماسش با پایگاه شده بود، اما مثل همیشه فراموش کرده بود، تماس بگیرد! او مسئول ارشد پایگاه بود و سهند موظف بود، اتفاقات را به او گزارش بدهد. سهند به خانه اشاره کرد و گفت:

- می خواین بریم خونه؟ اینجا که ..

- نخیر .. همین جا خوبه

هیکل بزرگش توی ماشین اسپرت سهند ، زیادی به چشم می آمد! دکمه ی کتش را باز کرد تا راحت تر جا به جا شود و بعد ادامه داد:

- می شه به من یه توضیح اساسی در مورد کارات بدی ؟؟ من چند بار باید این مسئله رو برای تو توضیح بدم که سرخود نباش ؟

سهند سرش را پایین انداخت و لبخند زد تا عصبانیت سرهنگ صمیمی بیشتر شود:

- سهند باهات شوخی دارم، می خندی ؟

سهند لبخندش را جمع نکرد و همان طور موذیانه گفت:

- نه معلومه جدی هستین ؛ باز کسی چغولی منو کرده ؟!

- سهند میشه مسخره بازی در نیاری ؟ من حوصله اصلا ندارم . می دونی که منم باید توضیح بدم .

لبخند سهند هم جمع شد و این بار جدی گفت:

- بله متوجه هستم . اما می شه بگین دقیقا منظورتون چیه ؟

- تو وظیفه ات رو می دونی سهند . حدت رو و مرزی که برات مشخص شده . من زیاد سخت نگرفتم بهت و همیشه سعی کردم پشتیبان کنم ازکارات ؛ با اینکه متوجه کله شقی و سرخودیت بودم . اما گاهی خیلی خستها م می کنی !

چند لحظه مکث کرد و به صورت سهند که بی تفاوت به شیشه ی جلو دوخته شده بود، نگاه کرد:

- جریان این دزدی چیه ؟ نمی فهمم چرا باید برای یه دزدی ساده ، تو این قدر پرونده رو کش بدی ؟ چرا این قدر پرونده های باز هنوز توی پایگاه هست ؟ می شه بهم توضیح بدی برای چی سرخود می ری دنبال پرونده ای که هنوز حکم قطعی نداره ؟ تو هنوز نمی دونی که حق نداری پرونده هات رو انتخاب کنی ؟

سهند بی آنکه جوابی بدهد، کنسول کنار دستش را باز کرد و پاکت سیگارش را برداشت. خیلی خوب می دانست این مورد اصلا قابل قبول سرهنگ نیست. همیشه هم سعی می کرد، جلوی او سیگار نکشد. اما آن لحظه کاملا بی فکر ، دنبال فندک می گشت!

شیشه را پایین داد و دود اولین پک بیرون رفت، سرهنگ هم آهی کشید:

- سهند من مسئولم .. چند بار بهت گفتم همین رابطه ی فامیلی ما، مشکل بزرگیه .. می دونی چند دنبال اینن که جاتو بگیرن؟

- واسه اونا !

- همین فکر رو می کنی که این جور خونسردی !

سهند به وضوح متوجه کنایه اش شد .تند به سمتش برگشت و با اخم هایی که هر لحظه بیشتر روی پیشانی اش می نشست ، گفت:

- دایی جان شما اصلا توی موضوع نیستین . من گزارش هام رو مو به مو بهتون میدم . یه پرونده ی پیچیده رو شده دو روزه جمعش کردم . یه بارم این طور می شه . به من مربوط نیست که کی می خواد جای منو بگیره . به من مربوط نیست شما و مافوق های شما چه تصمیمی برای من و امثال من بگیرن . من تا هر وقت لازم باشه ؛ تا هر جا که باشم ،همین طور کارم رو می کنم .

کمی صدایش را بالا برده بود . متوجه شد و کلافه از این بی احترامی و عصبانی از شرایطش، لب زد:

- متاسفم

- سهند ...

- دایی ، پرونده ای که می گی، ابهامات زیادی داره ؛ خود شاکی هم همکاری نمی کنه . به من پیشنهاد بستن پرونده رو داده ! من خواستم اعتماد کنه بهم . می دونم موضوع رو نباید کش بدم . منم اصلا نمی خوام این کارو کنم . در مورد پرونده ی ادم ربایی هم بله حق باشماست . من می خواستم باهاتون صحبت کنم اما ماموریت داشتم دیروز . می دونین توی چه وضعی بودم که . امروزم .... من مقصرم میدونم .

سرهنگ دستش را بالا برد و سهند سکوت کرد، اما رویش به سمت پنجره کرد.

- دستت چه طوره ؟ مشکل جدی نیست ؟! تو چرا هیچ وقت نمی ری بیمارستان ؟

- چیزی نیست در حد خراشه!

- ببینم !

دستش را به سمت بازوی سهند برد و سهند با واکنشی غیر ارادی دستش را سریع کشید اما انگشتان سرهنگ زودتر بازوی زخمی اش را فشار داد! آخی که سهند گفت، سرهنگ دستش را از روی بازویش برداشت اما عصبانی تر از قبل، از مچ دستش گرفت و آستین پیراهنش را بالا زد.

روی زخم کمی بسته شده بود، اما هنوز متورم و قرمز بود . سرهنگ سری از روی تاسف تکان داد:

- سهند تو خیلی بیشعوری !این خراشه ؟ احمق می خوای با خودت چی کار کنی ؟ چرا ولش کردی همین طوری ؟

سهند با بی حوصلگی، دستش را کشید:

- خوبه دایی .. زخمه دیگه!

سرهنگ اما کوتاه نیامد..

- پاشو بیا این ور بشین .. باید بریم بیمارستان .. پانسمان می خواد..

- دایی .. خواهش می کنم.

- دایی و بگم چی؟ خسته ام کردی دیگه بچه! همین ماردت سر این زخم به نظر تو کوچیک منو مقصر می دونه ! هزار بار گفتم مراقب خودت باش ؛ نه واسه خاطر خودت ، واسه خاطر خانواده ات ، کسایی که دوستت دارن ..

صدای تلفن سرهنگ، جمله اش را ناتمام گذاشت. با دیدن شماره ی همسرش، کلافه جواب داد:

- بله ... چشم خانوم .. بله اینجاست . باشه داریم می یایم .

تلفن که قطع شد، نفس عمیقی کشید.

- پاشو بریم تو من به هومن می گم بیاد بالا ، لوازم پانسمان داری ؟

سهند سرش را فقط تکان داد . سهند برای او، کمتر از پسرانش نبود که گاهی حتی عزیز تر هم بود. مخصوصا با راهی که جلوی او گذاشته بود. همیشه خودش را مسئولش می دانست.

- سهند بفهمم چرا اینا رو بهت می گم . نگرانتم . نمی خوام اتفاق بدی بیفته . می دونم از پس کارات برمی یای مثل همیشه ، من بهت اعتماد دارم پسر . اما تو هم منو بفهم . مواظب خودت بیشتر باش . اگر نیرو کم داری بگو برات می فرستم. تو بخواه از من . اما به خواسته ی منم توجه کن . پرونده ای طول می کشه ؛ چند تا ادم مزخرف به ما فشار می یارن .مابرای شما ؛ خیلی هزینه کردیم . همه چیز طبق خواسته تون فراهم کردیم که مشکلات رو کم کنیم . من روز اول بهت گفتم که خیلی خیلی سخته ؛ اما تو می تونی . هنوزم می گم می تونی . یه کم فقط به جز قوانین خودت ؛ به قوانین ما هم توجه کن !

سهند که به سمتش برگشت، با لبخندی گفت:

- من برات درستش کردم و گفتم با من هماهنگ کرده بودی و من یادم رفته حکم بدم !

از جیب بغل کتش ؛ کاغذی را در آورد و به طرف سهند گرفت:

- بیا ؛ اما یادت باشه زود جمعش کنی ! خیلی زود

سهند برگه را گرفت و با شرمندگی سرش را پایین انداخت

- متاسفم دایی ؛ من خیلی بی فکرم . معذرت می خوام اذیتتون می کنم . قول می دم .....

سرهنگ با اخمی تصنعی در ماشین را باز کرد و نگذاشت سهند ادامه بدهد!

- خیلی خب .. خودتو لوس نکن پسر گنده! روشن کن اینو بریم تو، الان با کتک می یان سراغمون!

بی آنکه منتظر پاسخ سهند بماند، پیاده شد و در خانه را باز کرد!

**

بعد ازصرف شام ، کنار دایی اش نشست و کنار گوشش زمزمه کرد:

- دایی می شه من یه خواهشی کنم ؟

سرهنگ یک تای ابرویش را بالا انداخت

- خیلی پر رو هستی تو پسر

سهند با خنده ای گفت:

- نه زیاد!

سرهنگ خونسرد شانه ای بالا انداخت:

- شنبه!

سهند ببشتر خودش را کنارش کشید:

- شنبه دیر می شه! تا اقدام کنم می رسه به یکشنبه!

- روز کاری ! می دونستی دیر می شه باید زودتر اقدام می کردی

- همین یک بار خواهش ! راجع به همین پرونده ست .

نادر با دقت بیشتری به صورتش زل زد:

- خب؟

- یه پرونده از توی آرشیو ده سال پیش می خوام !

- ده سال پیش ؟ چه پرونده ای ؟

- شما اجازه شو بده . من بهتون توضیح می دم !

سرهنگ با کمی تامل، پاسخ داد:

- باشه ... می رسونم بهت ..

لبخند روی لبهای سهند، او را هم خشنود می کرد.. بعد از رفتن مهمان ها، قصد رفتن به اتاقش را داشت که قبل از اینکه پایش به پله های طبقه ی دوم خانه برسد، نرگس ، مادرش صدایش کرد:

- سهند .. کجا؟

با اشاره ی چشم و ابرویش، طبقه ی بالا را نشان داد:

- بخوابم دیگه!

نرگس درحالی که سمت یکی از مبل های راحتی داخل سالن می رفت، گفت:

- بیا بگیر بشین، من می خوام باهات حرف بزنم!

- مامان خسته ام .. صبحم می خوام برم خونه ام .. مهمون دارم!

نرگس ایستاد و با تعجب پرسید:

- مهمون؟ کی ؟

- علی رو می شناسی که ، جشن عروسیش رفتیم ..

سر نرگس بالا و پایین شد و سهند ادامه داد:

- با نیما .. کار داریم ..

نرگس با خیال راحت، روی مبل نشست:

- باشه .. نمی خواد بری، دعوتشون کن اینجا.. من که می دونم شما می خواین در مورد کار صحبت کنید، اون دختر هم پیش ما تنها نیست..

سهند یک پله به بالا رفت و گفت:

- مامان خواهش می کنم، موضوع مهمیه !

- باشه می گم کنار ما باش . بده؟

درد زخم و خستگی کارش، بی حوصله اش کرده بود. پله ها را به بالا حرکت کرد و گفت:

- روش فکر می کنم. اما فکر کنم خونه ی خودم بچه ها راحت باشن..

نرگس چیزی نگفت و فقط به رفتنش خیره شد. از سه سال پیش که برگشته بود و تصمیم به مستقل شدن گرفتن، همین قدر بی حوصله و کم حرف بود. گذشته و اتفاقاتی که زیاد در موردشان نمی دانست اما زخم هایی که روی تن و روح پسرش گذاشته بود را به خوبی می دید. مثل همیشه سعی کرد بگذرد و درک کند. همین که شب را کنارشان مانده بود؛ خیالش راحت بود.

***

ترسیده میان تختش نشست. هنوز همه جا را تاریک می دید. انگار هنوز میان کابوسش بود. می دانست تمام چیزهایی که دیده است، مربوط به کابوسش است اما ... باورش در آن لحظات سخت بود. پتو را از رویش کنار زد و شروع به نفس کشیدن کرد. تنها راهی که مطمئن بود کمی آرامش می کند.

همه جای بدنش ، درد داشت. گویی که پوستش را کشیده بودند. از ترس دیدن دوباره ی کابوسش؛ جرات پلک زدن نداشت. صحنه ی زشتی که غمگینش می کرد. عرق های روی پیشانی اش را پاک کرد و از روی تخت بلند شد.

از پنجره به اسمان افتابی ِ پاییز نگاه کرد . برگ درختان حیاط همه زرد شده بودند و خرمالو های نارس از سبزی به زردی می زدند.

گربه ی کوچکی از لای نرده های بالای دیوار حیاط رد می شد . با مهارت تعادلش را حفظ کرده بود و به سمت جلو می رفت . نگاهش با گربه ادامه پیدا کرد تا رسید به در خانه . همان جا گربه داخل حیاط پرید. کمی جلوتر ، پدربزرگش کنار باغچه نشسته بود و علفهای هرز باغچه ای که رو به پاییز می رفت را جدا می کرد. لبخندی روی لبش شکفت. خانواده اش برعکس او، پر از آرامش بودند!

بودن پدر بزرگی که بعد از فوت مادر بزرگش، بیشتر کنار آنها زندگی کرده بود. یکی از بهترین موهبت های زندگی اش بود. همان لحظه، پدرش وارد خانه شد. با دیدن پدرش، اخم هایش در هم فرو رفت. چه قدر به نظر شکسته تر از هر وقت دیگری بود.. از وقتی که وارد دانشکده ی نظام شده بود، خیلی کمتر به خانواده اش توجه کرده بود. به عزیز ترین کسانی که در زندگی اش حضور داشتند.

آهی کشید و از پنجره فاصله گرفت. با دیدن خونی که از زیر باند دستش بیرون زده بود، از حمام کردن پشیمان شد.

گوشی را از روی میز کنار تخت برداشت و پیامکی با این مضمون به نیما داد:

- نیما من خونه ی پدرم هستم.. به علی هم بگو .. منتظرتونم زودتر بیاین ..

پیام را فرستاد و گوشی را روی تخت انداخت. پیراهنش را برداشت و بدون اینکه دکمه هایش را ببند، پوشید. شلوارکش را با شلوار جینش عوض کرد و محکم های بهم ریخته اش را بدون اینکه ببندد، به عقب شانه زد و از اتاق بیرون رفت.

پله ها را آرام پایین رفت و صدای ترانه ای که مادرش زمزمه کرد، به سمت آشپزخانه کشاند. کنار ستون مابین اپن و در اشپزخانه ایستاد و به مادرش چشم دوخت.

نرگس پیراهن سبز روشنی با گلهای سفید به تن داشت، پشتش به او بود و با حرکت یک نواخت دستش، مشخص بود، چیزی را خرد می کند. موهای تازه رنگ شده اش را از بالا جمع کرده بود و چند دسته ی باریک مو، شلخته وار روی شانه اش افتاده بود. سهند به خوبی می دانست، میان این رنگ زیتونی خوشرنگ، چه قدر تار موی سفید پنهان شده است .

دوست نداشت این صحنه هیچ وقت تمام شود. لبخند زد و متوجه نگاه عمه اش شد. سارا روی ویلچر نشسته بود و با لبخندی نگاهش می کرد. آهسته دستش روی چرخ های ویلچر نشست و خودش را کنار سهند رساند. طوری که همسر برادرش نشنود ، گفت:

- هی پسر خیلی هواشو داشته باش..

سهند به دیوار تکیه داد و با شرمندگی سرش را پایین انداخت:

- به خدا نمی خوام اذیتش کنم .. من همیشه باعث دردسرم فقط ..

- نه عزیزم دردسر چیه .. می دونی که چه قدر عزیزی .. تو تنها امیدشون هستی..

دستش را روی شانه ی برادر زاده اش گداشت و با محبت گفت:

- یه کم بیشتر براشون وقت بذار .. همین . مثل همین تعطیلاتی که کار نداری.. اونا تو و کارت رو درک می کنن.. تو هم دوستشون داشته باش..

سهند سر بالا کرد، نگاهش به چشمهای خیس از اشک سارا گره خورد. می توانست در نگاه غمگین زن روبرویش، تصویر پسر از دست داده ی خودش را ببیند. پسری که در آن تصادف همراه همسرش از دست داد و خودش را ویلچر نشین کرد.

دوست داشت حرفی بزند تا کمی از غمش بکاهد اما واقعا بلد نبود! زیاد اتفاق نیفتاده بود که بخواهد کسی را دلداری بدهد. در همین بلاتکلیفی بود که صدای نرگس ، سر هر دو را به سمت بالا کشاند:

- مزاحم صحبت های خصوصی عمه و برادر زاده نشدم؟

سارا با لبخندی اشک هایش را پاک کرد. سهند هم ایستاد و رو به مادرش گفت:

- شنیدم یکی برام حلیم خریده !

نرگس با لبخند به سمت آشپزخانه برگشت:

- بله ژنرال! بفرمایید بشینید.

سهند دست سالمش را روی کانتر اپن گذاشت و با یک حرکت بدن سنگیش را از رویش رد کرد و به آشپزخانه پرید:

- زود باشین که افرادم تو میدون جنگ منتظرم هستن!

نرگس که مبهوت با خنده نگاهش می کرد، سری تکان داد:

- تو هنوز با این قد و وزنت از روی اوپن می پری؟ می شکنه بچه!

سهند پشت میز نشست و سارا همان طور که برایش حرف می زد، صبحانه اش را آماده کرد. اتفاقی که خیلی کم پیش می آمد اما برای هر دو دوست داشتنی بود.

*

یک ساعت بعد اولین مهمان هایش یعنی علی و همسرش رسیدند . علی مثل همیشه خیلی زود، با همه گرم گرفته بود! برعکس روژین که دختر ساکت و آرامی بود، علی پر از انرژی و شیطنت بود. یک ربع بعد نیما هم به جمعشان ملحق شد. سهند در خانه را که به رویش باز کرد، با دیدن تیپش، سوت آرامی کشید!

- نیما سالن مد دعوت بودی؟

نیما فقط لبخندی زد و دستش را محکم فشرد:

- سلام! نخیر ! فقط برخلاف بیشتر همکارام، خوش تیپم!

موهای روشن نیما و مردمک های طوسی رنگش، چهره ی مردان اروپایی را برایش تداعی می کرد. مخصوصا وقتی کمی بلند تر می شد و کمی روی پیشانی اش می ریخت.

سهند از جلوی در کنار رفت و آرام به بازویش زد:

- الان منظورت با من بود؟

- نه قربان ، شما که آمار کشته و مرده هاتون خیلی بالاست!

رسیدن به سالن پذیرایی و سلام و احوالپرسی نیما؛ نگذاشت سهند جوابی بدهد! قبل از اینکه نیما بخواهد بنشیند، سهند از بازویش گرفت:

- خب با عرض معذرت ما کار داریم..

علی بلند شد و همان طور که بشقاب میوه اش را هم برمی داشت، رو به سعید، پدر سهند گفت:

- می بینید اقای بهنام، روز جمعه ما رو ناهار دعوت کردن، بعد ازمون کار می کشه!

سهند تا خواست جوابی بدهد، علی به سمت پله ها رفت:

- بیاین دیگه الان من گرسنه می شم دیگه مغزم کار نمی کنه!

سهند پشت سرش از پله ها بالا رفت:

- تو مگه از مغزت کارم می کشی؟!

خنده های علی، لبخند را به لبان نیما و سهند هم نشاند.

هر سه وارد اتاق شدند. نیما و سهند روی تخت نشستند و علی روی فرش وسط اتاق و مشغول خوردن شد.

سهند بدون حاشیه رفتن، پرسید:

- خب بچه ها کارا خوب پیش می ره ؟

نیما سری تکان داد و گفت:

- من دیروز رفتم بیمارستان. نگهبان توی همون وضعیت بود. دکتر گفت علائم هوشیاری داره . اما هنوز بی هوشه . در مورد ضربه هم معتقد بود باید ضربه ملایم باشه . اما من به نظرم این طور نیست . به نظرم بیشتر صندلی ملایم بوده! !

علی با دهانش پرش پرسید:

- یعنی چی ؟

نیما با عصبانیت گفت:

- بی تربیت ! بخور بعد حرف بزن!

علی شانه ای بالا انداخت و سهند گفت:

- خب نیما ادامه بده ..

- من صندلی رو بررسی کردم. جنس صندلی یه نوع پلاستیک سبکه. یعنی اگر شدت ضربه بالا باشه هم، زیاد عمیق زخمی رو ایجاد نمی کنه . دکتر گفت اون زخم بزرگ نیست عمیق هم نیست اما تو حدی بوده که باعث یه شکاف ده سانتی پشت سرش بشه و این همه بی هوشی!

حرفت چیه نیما؟

- به نظرم کار یه مرد بوده، یه مرد با قدرت صندلی رو از پشت کوبیده پشتش ! اما صندلی سبک بوده ! زخم به همین خاطر به جای عمیق بودن، بزرگ شده!

سهند با خوشحالی سری تکان داد:

- آفرین نیما .. این دقیقا نکته ای بود که مشکل ضربه ی سر نگهبان بود. به نظر منم این فرضیه ی تو صحیح تره ..

رو به علی گفت:

- کم بخور تو ! عوض خوردن بگو ببینم دیروز چه کردی؟

علی، دستش را جلوی سهند گرفت، بعد از اینکه محتویات دهانش را قورت داد، گفت:

- بله چشم ..

لبخند پهنی روی لبهایش نشست و با تک سرفه ای گفت:

- پسره با یه ون رفته!

علی با غرور نگاهی به چشمان گرد شده ی هر دو نفرشان انداخت و لبخندش تبدیل به خنده شد. سهند، اول به خودش آمد:

- تو اینو از کجا فهمیدی؟

- دیگه نگین خنگم ها؟

سهند روی زمین خودش را کشید و جدی گفت:

- علی مسخره بازی درنیار.. جدی می گی؟ مطمئنی ؟

- بله سرگرد، تقریبا مطمئنم .. صبح که رفتم تو خیابونشون، داشتم پرس و جو می کردم که متوجه یه خط تاکسی شدم ! سه تا کوچه تقریبا پایین تر از خونه شون، یه خط تاکسی هست . خط البته رسمی نیست اما خود تاکسی ها برای خودشون جا درست کردن ! مسافراشون هم می دونن و یه جور قانون در اومده براشون ! سه تا تاکسی بود که باهاشون صحبت کردم اونا هیچ کدوم چیزی یادشون نبود . گفتم اگه چیز مشکوکی یادشونه بگن . یکی شون گفت همان روز ساعت شش که اومده توی خط یه ون اونچا پارک شده بود. یه ون که برای تاکسی رانی بود ! چون اونجا متعلق به این تاکسی ها بوده ، و اونا می شناختن هم رو ون براش غریبه بوده، اما کسی توی ون نبوده و درش قفل .... بار سوم که برمی گرده تو خط نزدیک هفت و ربع بوده . از سرخیابون می بینه که یکی داره یه دوچرخه رو می کنه توش ! یکی از مسافرها را تا پیاده کنه و برسه به اخر خط، ون نبوده!

چشمانش روی صورت های متعجب نیما و سهند گشت و ترسیده گفت:

- هان؟ به جان خودم درست می گم!

سهند پرسید:

- علی نشونه ای ازش نگرفتی؟

نیما هم از تخت پایین آمد و کنارشان نشست:

- دوربینای چراغ های راهنمایی رانندگی!!

نگاه سوالی سهند را که دید، ادامه داد:

- دوربینای چراغ های سر چهار راه ها باید فیلمش رو داشته باشن. حتما می تونیم پلاکش رو پیدا کنیم .

سهند رو به علی گفت:

- علی نشونه ای از ون نگرفتی که؟

- والا راننده چیز خاصی نگفت. فقط گفت زیاد تمیز نبود و سمت راننده یه خوردگی بزرگ روی در و گلگیر داشته ..

نیما با انگشت به علی اشاره کرد:

- به نظرم باید با راهنمایی رانندگی هماهنگ کنیم. این سرنخ خوبیه ..

سهند چند لحظه چشمانش را بست. سعی کرد جریان را تجسم کند . یک ون تاکسی به احنمال زیاد برای مشکوک نشدن، در جایی که تاکسی ها مسافر سوار می کنند ، می ایستد، بعد منتظر یاشار می شود و .... اما چه طور سوار کرده و دوچرخه را هم با خودش می برد؟!

پلک باز کرد و به علی گفت:

- علی فردا صبح ، ساعت هفت اونجا باش .. سوار تاکسی بشو و مسیر و برو و برگرد. ببین چه قدر می شه

علی فورا پاسخ داد:

- حدود بیست دقیقه، هر طرف بیشتر از هفت، هشت دقیقه نیست . اونا از اونجا می رن ایستگاه مترو که تقریبا سر خیابون اصلیه و اون وقت صبح چون همیشه مسافر هست، معطل نمی شن ..

- تو مطمئنی اینو؟

- آره ... از خود راننده ها پرسیدم .. اونجا هم بودن تقریبا یه تاکسی چنین زمانی رو رفت و برگشت .

سهند خوشحال از سرنخ تازه، رو پای علی زد و با لبخند گفت:

- آفرین علی .. این عالیه .. اما باید دنبالش بگردی. فردا بهت حکم می دم برو دوربینای محل رو هم چک کن . اون راننده ای که گزارش داده رو هم رهاش نکن. شاید بتونه ون رو شناسایی کنه .

علی بعد از هر جمله، سرش را تکان می داد و بعد از پایان صحبت های سرگرد، گفت:

- باشه .. چشم .. حواسم هست.

سهند نفس آسوده ای کشید. حالا که یک قدم به ادم ربا نزدیک شده بود، با خیال راحت به نقشه اش فکر می کرد. نگاهی به نیما که متفکرانه به گل های فرش زل زده بود، انداخت و گفت:

- نیما یه سوال ازت می کنم، درست جواب بده

نیما سر بالا کرد :

- بله چشم سرگرد

- تو دوست دختر داری ؟

مردمک های گشاد شده ی نیما، رو به سهند ماند و علی یک دفعه بلند خندید. سهند به سمتش برگشت و با اخم پرسید:

- تو واسه چی می خندی؟

- آخه سرگرد .. این به قیافه اش می خوره نداشته باشه؟

نیما زودتر از سهند ، عصبانی گفت:

- علی فکر نکن زورم بهت نمی رسه ..

سهند که نمی خواست وقت را بیهوده هدر بدهد، دستش را جلوی نیما گرفت:

- خیلی خب. مسخره بازی نداریم .. نیما من ازت جدی پرسیدم.

نگاه گیج نیما را که دید، به پهلو دراز کشید و دستش را تکیه گاه سرش کرد:

- کسی هست که باهاش باشی و علاقه هم بهش داشته باشی؟ اصلا دختری تو زندگیت هست؟

علی هنوز ریز ریز می خندید و همین نیما را کاملا کلافه کرده بود!

- نه من دوست دختر ندارم اون جور که شما منظورته!

علی در حالی که به زحمت خودش را کنترل می کرد، گفت:

- سرگرد، بچه پاکه!