نگاه خیره ی سرگرد را که دید، دست روی دهانش گذاشت!
- تو و علی هیکلتون رو نداشتین یه لحظه هم نگهتون نمی داشتم!
دانیال اهسته خندید و مازیار هم مثل سرگرد سری از روی تاسف تکان داد. بعد گفت:
- ماجرا داره پیچیده تر می شه . نباید بذاریم . هر کسی هست یا هستن، خیلی زرنگ و حرفه ای داره کار می کنه. اما به قول خودتون، یه جا آتو می ده!
- آره ... تو چی کار کردی؟ چیزی پیدا کردی؟
- آره ... خب فکر کنم مهمترینش اینه که رئیس یه شعبه ی اصلی این بانک، دوست صمیمی همین مورد سوم هست!
به برگه ای که در بدو ورودش روی میز سرگرد گذاشته بود، اشاره کرد،
- اینو ببنید. باهاش صحبت کردم . زیاد روبه راه نبود و کمی هم بد حرف زد که الکی وقت هدر می دیم و از این چرت و پرتا! گفتم ممکنه اتفاقی افتاده باشه که یکی بخواد انتقام بگیره، که بدتر قاطی کرد!
سرگرد برگه را برداشت و با چشم شروع به خواندن کرد :
- این قتلا حساب شده ان ... رابطه مشخصه . مازیار بیشتر بگرد،
- چشم قربان . یه تحقیقی هم کردم در موردش اما خب ...چیز مشکوکی تو خانواده اش ندیدم ...
آلما در ادمه ی صحبت های مازیار گفت:
- اون دو نفر ظاهرا زندگی آروم و سر به راهی داشتن و دارن. این نفر سوم هم در ظاهر این طور بوده که ...
سرگرد از روی صندلی بلند شد و نفس مانده در سینه اش را بیرون فرستاد:
- می گی در ظاهر ! یه کم بگردین می تونید پیدا کنید! این قدر انسان به راحتی می تونی جرم کنه که ... هر چه قدر هم مقام و ثروت و شهرت داشته باشه، بدتر می شه! دقت کنید .الکی از روی موضوع ها رد نشین، مثل مردم عادی فکر نکنید و نبینید! یه پلیس خوب می بینه ، خوب می شنوه و بی فکر حرف نمی زنه!
کنار تخته رسید و با انگشت کنار هر کدام از اسامی ، ضربه ای زد و چند لحظه مکث کرد:
- این سه نفر بی دلیل مکافات ندادن! انتخاب حتی رنگ قرمز دلیل داره . هیچ ابلهی این همه خودشو آزار نمی ده تا آدم بکشه ... این مثل اون هوشنگ احمق نیست که فقط ادای قاتلا رو در می آورد. کسی که تمیز کار می کنه یعنی نقشه داره. نقشه ای که براش زحمت کشیده . فکر کرده ... به این جا رسونده ... پس حتما دلیل محکمی داره . فکر کنید و دنبال دلیل باشید.
مازیار هم مثل آلما و دانیال ، ایستاد:
- چشم قربان ... بایددوباره همه ی داشته هامون رو کنار هم بذاریم ...
رو به همکارانش ادامه داد:
- بچه ها بریم ، از اول پرونده ها رو بخونیم ...
سرگرد برگشت و آهی کشید:
- خوبه ... همین کار رو انجام بدین... منم می رم پزشکی قانونی... . بهتره با دکتر حرف بزنم.
مازیار لبخندی زد و همراه آلما و دانیال خارج شدند. سرگرد هم ترجیح داد لباس هایش را عوض کند و بعد بیرون برود. یکی از اسلحه هایش را به عادت همیشه برداشت و قبل از اینکه برق اتاقش را خاموش کند، نیما کنار چهار چوب در ایستاد:
- سرگرد!
از خاموش کردن برق صرف نظر کرد و فقط پالتویش را از روی مبل برداشت .
- نیما باید برم پزشکی قانونی ...
- تنها می رین؟
- اوهوم .
- خب بذارین کسی بیاد . چرا با مازیار یا یکی از ... .
- نه ... بذار به کارشون برسن.
- چیزی هم پیدا کردین؟
- نمی دونم ... می دونی آزمون و خطاست! اما پیدا می شه !
- بازم به نظرم تنها نرو ... می خوای من بیام؟
- تو مگه کار نداری ؟ هیچی از این زن پیدا نکردی؟
با یاد آوری پسر، دست روی صورتش کشید و کلافه گفت:
- اون پسر همین جور مونده . باید بفهمیم کی رو داره ...
- باور کنید خیلی گشتم . هیشکی درست نمی دونه و نمی شناسه ... فقط همون وکیل طبقه ی پایین گفت که فکر می کنه اسم پسره آرش بوده !
سهند تکرار کرد:
- آرش؟
- بله قربان ...
دوباره آهی کشید و دست روی شانه ی نیما زد:
- بمونید پایگاه و مراقب باشید. اگر دیر شد دیگه برنمی گردم .
- بهتر... استراحت کن ... یه دکترم بری بد نیست!
سهند راه افتاد :
- برق رو خاموش کن !
نیما چیزی نگفت و سرگرد همان طور که پالتویش را می پوشید به سمت در خروجی راه افتاد.
*
به جسد مردی که با صورت کبود شده ، روی تخت بود، نگاه دیگری کرد و بعد سرش را با افسوس تکان داد :
- یعنی هیچی؟ همین خفه شدن فقط ؟
دکتر سزاوار فقط سرش را بالا و پایین کرد. نگاه خیره اش، سرگرد را بدتر کلافه کرده بود:
- می شه اون زن رو هم ببینم ؟ از اونم چیزی پیدا نکردی؟
دکتر با نفس عمیقی که کشید، راه افتاد:
- نمی دونم به دردت بخوره یا نه ... بیا ...
از در اتاق تشریح که خارج شدند، وارد اتاق دیگری شد و دکتر پرسید:
- پوکه رو پیدا کردین ؟
- یه تیر فقط شلیک شده ... پوکه هم نبود !
- خیلی زرنگ ِ سهند ...
- اوهوم .
دکتر ملحفه ی سفید رنگ را از روی جنازه ی زن کنار زد:
- دیدنش برای تو بی فایده ست!
- گلوله رو در اوردی؟
سر دکتر بالا و پایین شد:
- برتا !
ابرو سرگرد بالا رفت و نگاه دقیقی به صورت زن انداخت . نه زیبایی خاصی داشت و نه معمولی بود. با اینکه موهایش بلوند بود اما ریشه ای که تازه در آمده بود، کاملا تیره به نظر می رسید.
- رامین، من می خوام نسبت اون بچه با این زن و مرد، بررسی شه ... بیمارستان می گم هماهنگ کنن باهات.
بی حرف دیگری به سمت در خروجی راه افتاد و دکتر سزاوار هم دنبالش تا ، کنار ورودی راهرو، هم قدمش شد:
- چیزی پیدا نکردی؟
- نمی دونم خودمم .
- در مورد این بچه می گم ...
- نه ! هیچی ... . تنها حدسی که می شه زد، معشوقه بودن این زن هست... از فردا بیشتر دنبالش می گردم . بالاخره باید کسی باشه که بشناسه ...
- اوهوم ... سهند ...
با لحنی که دکتر به کار برد، سرگرد سرجایش ایستاد . دکتر سزاوار با آهی که کشید گفت:
اخم های سرگرد بیشتر در هم فرو رفت :
- چرا الان بهم می گی ؟
- الان دیدمت خب!
سرگرد نفسش را بیرون فرستاد :
- باید به اینم فکر می کردم ... آخه قبلا هم به اون خونه اورده بود ...
دکتر شانه ای از بی قیدی بالا انداخت و آهسته راه افتاد:
- خیلی از این زنها هستن که مشتری های دایمی هم دارن!
- می خوای بگی ...
- احتمالش هست ...
سرگرد راه افتاد و زمانی که کنارش رسید، دکتر ایستاد:
- این تمام چیزی بود که من پیدا کردم. گلوله هم هست... برات می فرستم .
- تو خودت هیچ حدسی نداری ؟
لبخند دکتر روی صورتش نشست :
- گفتی دخالت نکنم تو کارت که !
سرگرد با اخم، مشتی روی بازوی دکتر زد:
- گاهی مسخره می شی !
- بیشتر از گاهی !
- خب؟
- هیچی ! چی می تونم بگم!؟ مشخصه دیگه یه روانی داره از یه ادمایی به یه دلیلی انتقام می گیره . مطمئنا کاری بوده که این عکس العمل رو داشته . به نظرم بیشتر تو سوابق این مردها دقت کن . مخصوصا به سن و سالشون !
سرگرد دست هایش را روی سینه جمع کرد و وزنش را روی پای راستش انداخت:
- سن و سال؟
- آره ... فرصت داشتن تا حالا خیلی کارا کنن !
سهند سرش را آهسته تکان داد و دکتر با همان لبخند همیشگی اش، ادامه داد:
- وقتی اسلحه داره و داره با زورش این کار و می کنه یعنی خیلی متنفره ...
- مخصوصا با اون نوشته ها ...
- داره خیالش راحت می شه واسه انتقام ...
- خدایا ... . دیوونه شدم !
صدای خنده ی دکتر در راهروی خالی پیچید:
- هنوز زوده عزیزم! تا زن نگیری دیوونه نمی شی!
سرگرد با برو بابایی که زمزمه کرد ، راه افتاد:
- می بنیمت ... گلوله رو بفرست . دی ان ای یادت نره ، برام مهمه!
باشه ی دکتر را شنید و به قدم هایش سرعت بیشتری بخشید. به خوبی چراغ هایی را که در ذهنش روشن شده بود ، می دید، اما تمرکز برای کنار هم چیدنشان نداشت. از ساختمان پزشکی قانونی که بیرون آمد، پیچیدن باد سرد، باعث لرزش شد. دکمه ی میانی پالتویش را بست و یقه اش را کمی نزدیک تر رساند. نمی خواست درگیر سرما خوردگی شود که سرفه های گاه و بی گاهش، آمدنش را نوید می داد!
*
دستش روی دستگیره ی در نشست و کمی به سمت پایین کشید، در که باز شد، روبه رویش کمی از تخت مشخص بود. اولین قدمش را که داخل گذاشت، نگاهش به چشمان ترسیده ی پسر کوچک گره خورد! با اینکه در توانش اصلا نبود، اما سعی کرد لبخندی بزند. کاری که پسر کوچک را به وجد آورد .
- سلام ... حالت چه طوره؟
- سلام .
لبخندی که روی صورت رنگ پریده ی پسر بود، ارامش را نا خود آگاه به جانش کشید. زن جوانی که همراه بیمار تخت دیگر بود، با دقت نگاهش می کرد. سهند بی توجه ، رو تخت نشست و بسته ی بزرگ دستش را روی سینه و شکم پسر گذاشت:
- شنیدم پسر خوبی بودی! اینم جایزه !
پسر به آنی از روی تخت بلند شد و با هیجان به بسته ی بزرگ روبه رویش خیره شده بود:
- برای منه؟ ماشین پلیسه ؟
لبخند سهند کش آمد:
- بله ... برای شماست...
کمک کرد تا کاغذ دورش را باز کنند، با دیدن عکس روی کارتن، پسر با خوشحالی دستانش را بهم کوبید:
- وای ... آخ جونم . ماشین پلیس!
سهند به زحمت دستانش را نگه داشت:
- واستا! به دستت سرم زدن ! چرا این جور می کنی؟!
با اینکه نگاه پسر رنگ شرمندگی گرفت اما خنده از روی لبانش پاک نشد. سهند این بار با آرامش کارتن را باز کرد و ماشین را به دست کوچک ِپسر سپرد:
- اینم برای شما ...
برق خوشحالی که میان چشمان پسر می درخشید، برایش فوق العاده دوست داشتنی بود. نگاهش به پسر و بازی و حرفهایش بود که در اتاق باز شد و پزشک وارد شد . سهند با دیدنش ایستاد .
- سلام خانم دکتر ...
دکتر کنار پسر رفت و با دیدن ماشین، او هم لبخند زد:
- سلام . چه کاری کردین!
چند لحظه هر دو خیره ی بازی کردن پسر بودند تا اینکه دکتر کمی از تخت فاصله گرفت :
- می شه بیایین بیرون ؟
سهند چند لحظه به پسر و بعد به دکتر نگاه کرد :
- البته ...
هر دو کنار در راهرو، کنار در اتاق ایستادند و دکتر شروع به صحبت کرد:
- جناب سرگرد کسی رو پیدا کردین از آشناهای این بچه ؟
- نه هنوز ...
دکتر نفسی کشید و سرش را با تاسف تکان داد:
- این بچه فکر می کنم صحنه ی مرگ مادرش رو دیده . یا شنیده ... خیلی می ترسه . توی این اتاق به زور نگهش داشتیم . هر بار می خوابه ، با جیغ و داد بیدار می شه ...
سهند نگاهی به در نیمه باز انداخت :
- من تمام سعی ام رو می کنم . اما فکر نکنم فامیل درجه یکی باشه . حداقل که این طور مشخصه ...
- این بچه نیاز به آرامش داره . حتی محیط این جا هم مناسبش نیست. یه جا باید باشه که احساس امنیت کنه .
- ـ ...
- به هر حال خیلی حالش از نظر جسمی بهتره . گرچه غذا خوب نمی خوره .
سهند به سمتش برگشت و تشکری کرد تا دکتر هم تنهایش بگذارد. چند لحظه از همان جا به پسر نگاه کرد . دوباره همان حس آشنایی، تمام ذهنش را پر کرد. گویی یک جایی این پسر را دیده بود... شنیدن صدای زنگ موبایلش، چشم از اتاق گرفت. شماره ی خانه ی پدری اش بود
- بله ؟ ... . مرسی ... . نه ... ... . چه طور ؟ ... . باشه ... . مرسی ... . نه می یام ... .
بی خداحافظی تلفن را قطع کرد و وارد اتاق شد. پسر با دیدنش، کنترل ماشین را به سمتش گرفت:
- کار نمی کنه پس چرا؟
سهند کنترل را گرفت و گفت:
- باید بذاری شارژ بشه تا صبح ... . بعدش می تونی بازی کنی ...
قیافه ی دمغ پسر کوچک ، فکری که در ذهنش نشسته بود را ، روی زبانش راند:
- دوست داری بیای خونه ی من ؟
نگاه متعجب پسر روی صورتش می گشت.
- اگر اینجا رو دوست نداری می تونی بیای خونه ی من فعلا... .
- شما پلیسی؟
- اره ... . گفتم که !
- دزدا نمی یان خونه تون؟
سهند روی تخت نشست و دست های کوچک پسر را میان دستانش گرفت:
- نه عزیزم . هیچ دزدی جرات نداره بیاد خونه ی من!
- می کشی شون ؟
- نه خب کشتن که نه! می گیرمشون!
حس اطمینان میان مردمک های تیره ی پسر کوچک پر شد و سرش را محکم بالا و پایین کرد:
- باشه پس می یام ! ماشینم رو ببریم؟
سهند از روی تخت بلند شد :
- آره ... اما صبر کن ببینم دکترت اجازه می ده !
بی معطلی بیرون رفت و بعد از اینکه دکتر هم از پیشنهادش استقبال کرد، ترتیب مرخص کردن پسر را داد. مطمئن نبود کار درستی می کند یا نه . خوب هم می دانست در وظایف قانونی اش ، این کار جایی ندارد اما ... احساسش در آن لحظه، پر رنگ تر از هر حس دیگری شده بود.
نیم ساعت بعد ، همراه پسر که حالا با تایید خودش، می دانست نامش آرش است، به سمت خانه ی پدری اش راه افتاد. جایی که مطمئناً همان قدر که برای خودش، پر از آرامش است، برای این پسر کوچک هم قابل اعتماد خواهد بود !
با توجه به نداشتن لباس مناسب، وقتی که ماشین را داخل حیاط خانه پارک کرد، پالتویش را دور تن نحیف پسر کشید و در آغوش گرفت:
- بریم من بعدا ماشینت رو می یارم ...
آرش بی حرف ، سرش را زیر پالتو برد. سهند در ورودی خانه را باز کرد و نگاهش با چشمان منتظر پدر بزرگش یکی شدکه قبل از اینکه حرفی بزند، با دیدن سر کوچکی که از پالتو بیرون آمده است، هاج و واج خیره ی سهند شد. سعید نفر بعدی بود که متوجه آرش شد . با تعجب به سمت سهند آمد که همان لحظه آرش را روی زمین گذاشت . سارا و نرگس هم متوجه شرایط شدند و نظاره گر، پسر کوچکی که پشت پاهای سهند سنگر گرفته بود، شدند! سهند آهسته دستش را روی پشت آرش گذاشت و کمی جلوتر کشید:
- سلام ... . من یه مهمون دارم ... .
روی پاهایش نشست دستش دور شانه ی آرش حلقه شد:
- ایشون آقا آرش هستن ... .
بی توجه به نگاه خانواده اش شروع به معرفی شان کرد و آرش هم با خجالت فقط نگاه می کرد. سعید زودتر از همه به خودش آمد
- به به ... . خیلی خوش اومدی آرش خان ... . بفرمایید ... .
رو به نرگس ادامه داد:
- خیلی وقته ما مهمون به این خوبی نداشتیم !
خواست از دست آرش بگیرد اما پسر کوچک محکم دستش را پس کشید. سهند که هنوز کنارش بود، سرش را نزدیک گوشش برد:
- این آقا پدر منه! نگران نباش همه دوستت دارن ... من می رم ماشینت رو بیارم ...
منتظر نشد و ایستاد ، چشمکی به پدرش زد و سعید به جای او جلوی آرش زانو زد و سعی کرد با حرف ، آرش را قانع کند. کم کم سارا و نرگس هم جلو رفتند تا مهمان کوچکشان را بهتر ببیند ! پسر کوچکی که هنوز ربطش به سهند را نمی دانستند!
سارا با مهربانی ذاتی اش، زودتر از همه با آرش انس گرفت. طوری که بعد از شام ، توانست آرش را با مجسمه های کوچکی که در اتاقش داشت به خوبی سرگرم کند و سهند تمام حادثه ی افتاده را برای خانواده اش تعریف کرد. با شنیدن اتفاقی که افتاده، سعید به مبل تکیه داد و گفت:
- به نظر من باید حداقل به نادر می گفتی!
- می گم بهش ...
سعید سری از روی تاسف تکان داد:
- خداروشکر تو نخواستی دنبال حقوق بری! وگرنه منو تا حالا دق داده بودی! اخه بچه، همیشه کارتو می کنی بعد می گی، می گم بهش!!
سهند مثل پدر بزرگش شروع به خنده کرد .نرگس نگاهش به سمت اتاق سارا کشیده شد. آرش روی تخت سارا نشسته بود و با خنده به حرفهای او گوش می کرد. به آنی لبخند روی صورت نرگس نشست:
- چه قدر با مزه ست اما قیافه ش ... شبیه بچگی هاته سهند! من دیدمش باور کن فکر کنم تویی کوچیک شدی!
با این جمله های نرگس، هر سه نفر به آرش خیره شدند. حالا سهند متوجه شده بود چرا این قدر این قیافه برایش آشناست! حق با مادرش بود، شبیه عکس های بچگی اش بود! این اشاره باعث شد، یاد صحبت های دکتر بیفتد . باید تعدادی از عکس های آلبوم خانوادگی شان را برمی داشت . فکر خوبی بود. همان طور که صورت آشنای آرش باعث شده بود، حالش بهتر شود. حتما عکس ها و خاطراتشان هم تاثیر گذار بود.
شب زمانی که همراه آرش روی تخت دراز کشید، حالش از همیشه بهتر بود. حتی سرما خوردگی اش را هم فراموش کرده بود! روی آرش را خوب کشید و لبخندی به چشمهای باز پسر کوچک انداخت:
- چرا نمی خوابی پس؟
مردمک های تیره ی آرش، با نگرانی اطراف را می پایید!
- تو پلیسی؟
- اوهوم!
- تفنگم داری؟
سهند لبهایش کش آمد :
- آره دارم، نگران نباش!
- دزد می یاد می کُشی؟
سهند آهی کشید. دستش را زیر گردن پسر گذاشت و به سمت خودش کشید:
- من مراقبتم! هیچ کس جرات نداره این جا بیاد.
لبخندی که روی لبهای پسر کوچک نشست، پر از اطمینان بود:
- می دونم!
- بخواب پس . من حواسم بهت هست. خیالت راحت. ببند چشماتو!
پلک های آرش روی هم افتاد و حلقه ی دستان سهند محکم تر شد. صدای نفس های منظم کودکی که در آغوشش، با اطمینان به خواب رفته بود، خواب آرامش بخشی را برای او هم به ارمغان آورد. خوابی که بعد از مدتها، آرامش را به قلبش هم کشاند... .
*
پنج شنبه / نهم دی ماه / شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح
صدای لرزیدن گوشی، روی میز کنار تخت، آرامش خوابش را بهم زد! بی حواس و به عادت ، خواست به سمت صدا برگردد و متوجه نشد، سر کوچکی روی ساعد دستش به خواب رفته است! با بلند کردن سریع دستش، سر آرش کمی بلند شد و همین باعث شد ترسیده جیغی بکشد و با وحشت به سهند خیره شود. سهند سریع کنارش نشست:
- نترس ... ببخشید... خوبی ؟
خودش هم دست کمی از آرش نداشت. صدای لرزیدن گوشی که قطع شد ، سرش به سمت میز برگشت:
- نترس بخواب ...
گوشی را برداشت و با دیدن شماره ی دانیال، اخم هایش بیشتر در هم کشیده شد. ساعت یک ریع به هفت صبح بود! شماره را گرفت و آرش را بیشتر به سمت خودش کشید:
- نترس ... . اتفاقی نمی افت ... .
صدای دانیال با عث شده مخاطبش عوض شود:
- دانیال؟
- سلام قربان ... ببخشید !
- سلام. چی شده؟
- خب ... . فکر کنم راجع به قتلاس!
- فکر کنی؟
- یه کوچولو عجیبه قربان!
همان لحظه در به آرامی باز شد و نرگس با نگران وارد اتاق شد. سهند با دیدنش، پاهایش را از تخت ، پایین انداخت:
- دانیال آدرس بفرست ...
- می خواین نیاین؟
- دستور می دی؟
- غلط بکـ ...
- آدرس ...
گوشی را که پایین آورد؛ نرگس با چشمان خواب آلوده اش کنار او و آرش نشست:
- صدای جیغ تو بود؟
- گوشی لرزید ... آرش یه کم ترسید همین .
آرش با نگاه نرگس و سهند، سرش را پایین انداخت . سهند از روی تخت بلند شد:
- من باید برم ... می شه کنار آرش بمونید؟
نرگس با لبخندی آرش را در آغوش کشید اما نگاه نگران آرش روی او بود که به سمت حمام اتاقش رفت. نرگس که به خوبی متوجه ترس پسرک شده بود، با لبخند از روی تخت بلندش کرد:
- بیا بریم پیش ما بخواب... سهند باید بره ...
آرش همچنان چشمش به در حمام بود!
- برمی گرده؟
- آره عزیزم ... می ره سرکارش ...
- دزد بگیره ؟
نرگس با خنده در اتاق را باز کرد:
- آره پسرم ، دزد می گیره! زودم برمی گرده !
بوسه ای روی موهای پسر گذاشت و در را بست. چند لحظه ی بعد که سهند از حمام بیرون آمد، با دیدن تخت خالی نفس راحتی کشید. این که فعلا پسر همراه خانواده اش در آرامش بود، خیالش را آسوده کرد اما می دانست همیشگی نیست!
زمانی که از خانه ی پدری اش خارج شد، از هفت، پنج دقیقه گذشته بود. دوباره آدرس کوتاهی که دانیال برایش فرستاده بود را در ذهن مرور کرد. نمی فهمید چه طور از چنین جایی قاتل سر در آورده است! آسمان با این که ابری بود اما کم کم دل به باز شدن می داد. خورشید گاهی از پس ابرها، گیسو های طلایی رنگش را روی شانه های زمین می نشاند تا گرمای کم رنگی روی تن زمین بنشیند.
بیست دقیقه ی بعد، در محل حادثه بود، یک قبرستان! جلوی در ورودی، ماشین کلانتری را دید و گویی آن ها هم ماشین را شناختند و راه را برایش باز کردند. کمی جلوتر، متوجه گشتن افرادش در محوطه شد. ماشین را پشت سر یکی از سدان های پایگاه پارک کرد.
در ماشین را که باز کرد، سوز هوا، لرز را روی بدنش نشاند. پالتویش را برداشت و همان طور که تنش می کرد، از ماشین پیاده شد:
- صبح بخیر قربان.
رو به مازیار بی حوصله کرد و جوابش را داد:
- صبح بخیر ... اینجا مازیار؟
مازیار کلافه سری تکان داد و نفسش را بیرون فرستاد.
- نمی دونم والا!
راه افتاد تا سرگرد هم حرکت کند.
- مثل قبلی هاست؟
- نه!
- یعنی چی ؟
مازیار آهسته از کنار سنگ قبرها می گذشت:
- این بار جنازه نداریم اصلا!
سرگرد با اخم نگاهی به اطراف انداخت:
- یعنی چی جنازه نداریم! کجاس پس؟
- هست ... منتها ...
به جلوتر اشاره کرد، جایی که دانیال روی سنگ قبری خم شده بود و با دقت چیزی را داخل کیسه ی مخصوص مدارک جرم، می ریخت:
- خیلی وقته مُرده!
سرگرد قدم های بعدی را بلند تر برداشت . کنار دانیال که رسید، با تعجب به سنگ قبر و اطرافش خیره شد. سنگ قبر شکسته شده بود. کسی با پتک یا چکش، محکم روی سنگ ، ضربه وارد کرده بود. به جز سنگ، اطراف سنگ هم مورد ضربه قرار گرفته بود. تنها جای سالم، پایین سنگ بود. روی نوشته های تاریخ فوت و ولادت، دوباره همان جمله، با همان ماژیک قرمز ...
- خیلی عصبانیه!
با صدای مازیار برگشت و نفس مانده در سینه اش را رها کرد. نگاهش از پس بخار دهانش، به سنگ و نوشته بود. روی پاهایش نشست و دست روی سنگ سرد کشید.
- فرمانده، این هر کی که هست داره انتقام می گیره . دیگه برامون روشن شد. باید دنبال چیزی باشیم که اونو وادار به انتقام کرده .
سرگرد به حرف های مازیار فکر می کرد اما نگاهش اطراف را می کاوید. بلند که شد، آهسته گفت:
- مازیار بگرد ببین چی پیدا می کنید. هر اطلاعاتی، حتی مسخره، حتی کم ... شاهد ... چه می دونم . بگرد دنبال رد پاش حتی ... تا جایی که می شه بگردین.
- بله ... چشم قربان.
مازیار رفت اما به خوبی متوجه سردرگمی و عصبانیتش شده بود. درک می کرد.خودش هم دست کمی از او نداشت.
- فرمانده سلام!
با صدای علی با تعجب برگشت:
- تو این چی کار می کنی؟
علی خنده ای کرد و کیسه ای را به سمتش گرفت:
- من شیفت بودم دیشب! صبح دیدم کسی نیست با بچه ها اومدم.
- باید زنگ می زدی به مازیار زودتر. چند بار بگم سرخود نباشین؟
نگاهش را از خنده ی علی به کیسه داد:
- این چیه؟
- یه تیکه چرمه! احتمالا برای لباسش باید باشه!
سرگرد کیسه را گرفت و نگاه دقیقی انداخت:
- از کجا پیداش کردی؟
- همین اطراف سنگ های خرد شده افتاده بود.
سرگرد سری تکان داد و کیسه را به سمتش گرفت:
- بده بچه ها ببینیم چیزی پیدا می کنیم...
- باشه! کلنگشم اونجاست! این قدر با حرص کوبیده که دستش ترک برداشته!
سرگرد به مسیر دست علی نگاه کرد و دست های یخ کرده اش را درون جیب پالتویش گذاشت:
- هوا چه سرد شده، لعنتی ...
- آره ... . بپوشین، سرما نخورین یه وقت !
سرگرد دوباره نگاهش که کرد، علی خندید و دو قدم عقب عقب رفت! سرگرد با اشاره به پشتش گفت:
- مراقب باش، خودتو ناقص نکنی ! بمون با بچه ها. ببین مازیار چی می گه گوش کن!
علی دو انگشتش را کنار پیشانی گذاشت و بعد به سمتش پرتاب کرد! سرگرد نمی دانست باید بخندد به این حرکات بچگانه ی این مرد بزرگ ، یا متاسف باشد!
ایستادن او بیهوده بود. افرادش به خوبی مشغول بودند. دوباره که نگاهش چرخید، متوجه نبودن آلما شد! برگشت و پشت سرش را هم خوب نگاه کرد، اما نبود. دانیال همچنان کنار خرده های سنگ نشسته و مشغول بررسی بود:
- دانیال ، آلما کو؟!
دانیال بی آنکه سر بالا بگیرد، زمزمه وار گفت:
- مازیار گفت نمی خواد بگیم بهش! مورد مهمی نیست.
اخم های سرگرد درهم رفت. چند لحظه به مازیار نگاه کرد و بعد به سمت ماشینش قدم برداشت:
- من می رم پایگاه، زود جمع کنید و بیاین ...
صدای چشم آهسته ی دانیال را شنید. اما حواسش پی این پرونده بود. تا به پایگاه برسد، به همه ی فرضیه ها و موردهای که پیدا کرده بودند، فکر کرد. باید بالاخره راه حلی برای پیدا کردن قاتل می یافت. قاتلی که حتی به مرده هم رحم نکرده بود!
*
پنج شنبه / نهم دی ماه / ساعت هشت و ده دقیقه / پایگاه ویژه .
هنوز دو قدم به اتاقش مانده بود که با صدای آلما ایستاد:
- سلام فرمانده .
زمانی که برگشت، با سر افتاده ی دختر روبه رویش مواجه شد. دوباره برگشت و با سلام آهسته وارد اتاقش شد. در را که باز گذاشت، آلما کنار چهار چوب ایستاد:
- ببخشید فرمانده ... من اومدم پایگاه خواستم که بیام. اما سروان مهرگان گفتن، لازم نیست...
سرگرد پالتویش را در آورد و به سمت پارتیشین رفت:
- موردی نداره. علی همراهش بوده، خواسته پایگاه خالی نباشه... برو به کارت برس، هر وقت اومدن ، تو هم بیا، باید در موردش با هم بازم حرف بزنیم ...
- بله ... حتما ...
پشت پارتشین که ایستاد، نفسش را اول بیرون فرستاد. هر چه قدر هم در ظاهر وانمود می کرد، در باطن نمی توانست کشش تن و قلبش را کتمان کند. پیراهنش را از تن بیرون کشید، اما همان طور مات دیوار رو به رو شد! این بار بی آنکه منطقش را بیدار کند، به آلما فکر کرد. واقعا تا چه حد برایش مهم بود؟ چرا قلبش با بی قراری دنبالش بود... نه این که این احساس تازه و با دیدن آلما، شعله کشیده باشد. حتی قبل از آن هم به کنار کسی بودن فکر می کرد اما ... کسی نبود... زن هایی که اطرافش می دید هیچ وقت برایش حتی کمی مهم هم نشده بودند اما آلما ... تصویر پر رنگی بود که نمی توانست به این راحتی بی خیالش شود. ذهنش به سه ماه پیش برگشت ... به آخرین روز های تابستان و آن عملیات سخت ... الما زخمی شده بود و او به مرز جنون رسید... با یاد آوری حالاتش سرش را پایین انداخت و نگاهش به خط های روی سینه اش گره خورد. رنج و درد، تمام وجودش را پر کرد. می ترسید ... لازم به گفتن کسی نبود. خودش بهتر از هر کسی از دردش خبر داشت. این ترس نمی گذاشت هیچ وقت، کسی را نزدیکش نگه دارد. ترسی که باعث شد شقایق را هم از دست بدهد!
یاد شقایق فقط آه عمیقی را میان سینه اش نشاند و انگشتش روی بالاترین خط روی سینه اش کشیده شد. همان موقع صدای نیما را شنید:
- فرمانده ؟!
مشغول پوشیدن لباس هایش شد تا از سر و صدایش نیما هم متوجه بشود! بی آنکه بند پوتین هایش را ببیند از پشت پارتشین بیرون آمد. نیما تکیه داده به میزش ایستاده بود:
- صبح بخیر .
- صبح شما هم بخیر! کی اومدی؟!
پایش را روی میزجلوی مبل ها گذاشت تا بند کفش هایش را ببندد.
- مثل همیشه دیگه! چه طور!
- می دونم قبلا گفتم و می دونی تهدید نمی کنم! ببینم دیر می یای یا بخوای بهونه بیاری ...
- نه قربان! حواسم هست! دیگه تموم شد دیگه! مثل ادمای عادی زندگی می کنیم!
سرگرد پایش را عوض کرد و دوباره مشغول شد:
- من روی این حرفت اصلا حساب نمی کنم!
- اعتماد ندارین؟
- نه واقعا!
صاف ایستاد و خیره به صورت متعجب نیما ادامه داد:
- با اخلاقی که تو داری و یاسمین !
شانه ای بالا انداخت و پشت میزش رفت:
- اون جوری حالا نگام نکن! چی می خواستی!
نیما کمی دلخور از میز فاصله گرفت:
- والا با حرفایی که شما زدین! هیچ! اومده بودم ببینمت! همین!
سرگرد شروع به خنده کرد و اسلحه اش را داخل غلافش گذاشت:
- قهر نکن که تا شب پیش همه صدات می کنم زن ذلیل! ارتقا درجه داشتی! از بچه ی مامان، رسیدی به زن ذلیل!
لبهای نیما کمی کشیده شد و سرش را تکان داد:
-خوبه بازم! پسرفت نداشته باشم!
سرگرد روی صندلی نشست:
- از اون خانوم چه خبر؟
- کدوم خانوم؟
- همون زن مقتول دیگه! هیچ کسی رو پیدا نکردی بشناسه؟
- آهان! نه هنوز! دادم به روزنامه عکس و مشخصاتشو .
سرگرد سرش را تکان داد . نیما دست هایش را روی میز گذاشت و کمی به سمتش خم شد:
- بچه چی شد؟ بیمارستانه؟
سرگرد با یاد اوری آرش، تلفن را برداشت:
- خوبه یادم افتاد! نه من بردمش خونه مون !
- خونه تون؟
- آره ...
سرگرد شروع به شماره گیری کرد و ادامه داد:
- پیش پدر ومادرمه ... تو بیمارستان خیلی بی قراری می کرد.
نیما صاف ایستاد:
- پس مشکل خاصی نداشت؟!
- نه ... الو ... سلام دایی!
با شروع صحبتش با سرهنگ صمیمی، نیما آهسته خداحافظی کرد و بیرون رفت. سهند همان طور که به رفتن نیما خیره بود، جواب خوبی سرهنگ را داد:
- ممنونم . شما خوبی؟
- مرسی ... چه خبر سهند؟ چیزی پیدا کردی؟
- آره ... داریم روش کار می کنیم. یه موردی بود می خواستم بهتون بگم!
- خب؟
- اون بچه ای که سه شنبه از سر صحنه ی جرم پیداش کردم.
- خب ؟
- بردمش خونه !
صدای آه سرهنگ را شنید وسعی کرد توجیه کند!
- یه دفعه ای شد!
- صبح پدرت بهم گفت! فکرکنم دو سال و چهار ماه مونده !
ابروهای سرگرد با تعجب بالا رفت!
- چی ؟
- بازنشستگیم ! راحت می شم از دستت!
صدای خنده های سهند، لبخند را روی لبهای سرهنگ هم آورد
- نگران نباشید منم استعفا می دم اون موقع! دوتایی با هم می ریم یه دفتر کارگاه خصوصی می زنیم !
- اوه! دیگه؟ یعنی من اگه بدونم با رد کردن این درخواست، می میرم ، این کارو می کنم اما باتو شریک نمی شم!
دوباره صدای خنده های سهند بلند شد. سرهنگ که حال خوب خواهر زاده اش، سرحالش آورده بود، جدی گفت:
-بخند! می رسیم به اون روزی که من بخندم بهت! تکلیف این پرونده رو زود مشخص کن! خداحافظ!
با خداحافظی کوتاهی، سرگرد تماس را قطع کرد. اما هنوز آثار خنده هایش، روی صورتش بود. دلیل این حال خوبش را نمی دانست . اما هر چه بود، برای او عالی به نظر می رسید.
با رسیدن مازیار و تیمش به پایگاه، ازهر سه نفرشان خواست که به اتاقش بیایند. زمانی که دانیال در را بست و کنار آلما نشست. سرگرد ماژیکش را برداشت و رو به تخته پرسید:
- اسم ؟
دانیال گفت:
- عیسی حبیبی، رئیس سابق یکی از شعبه های بانک !
سرگرد اسم را روی تخته و زیر سه اسم قبل نوشت. مازیار با پوف کلافه ای که کشید به مبل تکیه داد و سرگرد برگشت:
- کی فوت شده ؟ چرا؟
- دو سال پیش، سرطان معده ...
با جواب کوتاه مازیار، اخم های سرگرد در هم کشیده شد.
- چی پیدا کردین؟ اون تیکه ی لباسی که علی پیدا کرده بود رو فرستادین آزمایشگاه؟
مازیار سرش را فقط بالا و پایین کرد. چند لحظه سکوت شد تا آلما شروع به حرف زدن کرد:
- مشخص شد که قضیه براش خیلی مهمه! جالبه که سراغ اون مُرده هم رفت!
- آره! یه بلایی سر سنگ قبرش اورده بود! اما چرا آخه!؟
آلما شانه ای بالا انداخت و در جواب دانیال گفت:
- اینا یه کاری کردن. مطمئنم بهم مربوط هستن. باید به نظرم دنبال ارتباطشون باشیم .
سرگرد سری تکان داد و همان طور که پشت میزش می رفت گفت:
- آلما با دانیال برید دنبال این مرد. هر چی می تونید در موردش اطلاعات جمع کنید. ببینید رابطه اش با کیا بیشتر بوده. اگه دوستاش رو پیدا کنیم شاید بیشتر کشف بشه اینا چی کار کردن که باید مکافاتش رو هم پس بدن!
- بله قربان!
- دانیال قبل از رفتن عکسهایی که گرفتی رو برای من بفرست.
دانیال هم پای آلما ایستاد:
- بله ...
مازیار همان طور که آهی می کشید، قصد بلند شدن داشت که سرگرد نگذاشت:
- سروان مهرگان! شما بشین!
نگاه مازیار که روی صورت جدی تا حدودی اخم آلود سرگرد نشست، متوجه ی شرایط شد! آلما و دانیال راه افتادند و قبل از آن که به در برسند، سرگرد گفت:
- آلما در رو هم ببند.
با بسته شدن در، سرگرد آرنج دستانش را روی میز گذاشت و چانه اش را روی مشتش قرار داد:
- مازیار باید توبیخت کنم الان... می دونی برای چی ؟
مازیار کوتاه سرش را بالا کرد و بعد دوباره خیره ی میز شد:
- یک ! آلما عضو گروهته ... حق نداری به هیچ عنوان و به هیچ دلیل غیر موجه ای، کنارت نداشته باشیش! تو با این کارت باعث شدی، یکی از ارشدای من، یه قسمت از پرونده به این مهمی رو از دست بده!
- علی همراه...
- بهونه است ! تو رو برای چی ارشد گروه کردم؟ تو باید نمی ذاشتی علی همراهی تون کنه! حالا علی بهونه داشت که شیفت بوده! که خب کار خوبی کرده ! این جز مقررات پایگاه ست که هر کسی شیفت شب هست تا رسیدن به ساعت کاری روزانه، موظف توی ماموریت ها باشه! اما دلیلی نیست که تو بخوای گروهت رو ناقص کنی! اونم توی هم چین پرونده ی پیچیده ای! حالا باید نیم ساعت بشینیم برای آلما توضیح بدیم که چی شده! در صورتی که شاید خودش اون جا بود، یه چیزی پیدا می کرد...
مازیار سر پایین انداخت:
- متاسفم ... حق باشماست!
- دو ! بداخلاقی با اعضای گروهت، تا حدی قابل تحمله! از من که تلخ تر نیستی! تا یه جایی که می رسم، خودمو جمع می کنم! یکی دو بار ازت یه چیزایی دیدم که انتظار نداشتم. اولین دلیلی که تو و نیما رو به عنوان ارشد انتخاب کردم، صبوری و مدارا کردنتون بود! این که توانایی رهبری و مدیریت کردن رو دارید. وگرنه مرض داشتم ؟ علی و دانیال رو می ذاشتم، که هم هیکل دارن هم خوش اخلاق ترن! دوست داشتم در کنار جذبه ، بتونید مدیریت داشته باشید. چیزی تا حالا نگفتم، چون مورد جدی نبود. اما جدیدا هست!
در جوابش مازیار فقط سرش را تکان داد و آهسته معذرت خواهی کرد!
- من نمی خوام معذرت خواهی بشنوم مازیار! می خوام دلیلشو بدونم ! و مهم تر این که بهت بگم که کارت درست نیست! تو موقعیت و سن و سالت طوری نیست که بگم اشکال نداره ! می گذره ! ازت انتظار دارم که کلا نشه! متوجه ای؟
- بله فرمانده ... معذرت می خوام...
- اگر واقعا نیاز به مرخصی داری بگو. من می دونم تو بیشتر از توانت برای پایگاه وقت می ذاری. اینم مورد بعدی که اشتباهه! شرایط زندگی تو ، مثل دانیال مثلا نیست! اون خودش ِ و خودش! اما تو متاهل هستی. از مرخصی هات استفاده کن. این طور خودت رو از بین می بری ... هوم مازیار !؟
مازیار این بار سر بالا کرد اما باز هم نتوانست بیشتراز چند لحظه به چشمان مافوقش نگاه کند.
- متاسفم ... سعی می کنم پیش نیاد.
سرگرد با نفس عمیقی که کشید، به صندلی اش تکیه زد:
- این پرونده تموم شه، دو روز برو ...
مازیار کلافه لبخندی زد:
- لازم...
- اعصابمو بهم نریز مازیار. هزار بار گفتم ترجیح می دم نباشید اما این طور هم کلافه و سردرگم دور و برم نچرخید! پاشو برو به کارت برس. امروز هر چی می تونیم جلو بیفتیم فردا هم جمعه ست ...
مازیار ایستاد و قبل از این که به سمت در برود ، گفت:
- بازم معذرت می خوام. تکرار نمی شه.
سرگرد سرش را بالا و پایین کرد و پلک بست. چشمانش که باز شد، مازیار به در اتاق رسیده بود. همان جور ماند تا دوباره در بسته شد.
*
ساعت یازده صبح / پایگاه ویژه
دانیال ضربه ی کوتاهی به در بسته ی اتاق زد و به آنی در را باز و داخل اتاق شد:
- فرمانده!
سرگرد ترسیده از این ورود ناگهانی، نگاهش را از لپ تاپ گرفت:
- قربان ... یه چیزی کشف کردم!
بی توجه به نگاه خیره ی سرگرد، رو به رویش نشست و برگه ای را به سمتش گرفت:
- اینی که امروز افتاده بود به جون قبرش، با افشین میامی، دوست نزدیک بوده . بیست سال هم دقیقا با کیانوش هاتف؛ توی یه شعبه کار می کردن!
سرگرد نگاهی به برگه و عکس رویش انداخت. در لپ تاپ را بست و صاف تر نشست:
- دانیال اروم بگو ببینم چی می گی! این همینی که، امروز سر قبرش رفته بودیم؟!
- بله قربان دیگه!
- خب اسمایی که گفتی کی هستن؟!
دانیال با تعجب به صورت سرگرد انداخت:
- حالتون خوبه؟ صداتون یه کم...
- خوبم ... اروم بگو بفهمم فقط.
دانیال کنارش روی مبل نشست و برگه را به آرامی از میان دستانش گرفت:
- ببینید این عیسی حبیبی هست! بیست سال با کیانوش هاتف کار کرده و البته افشین میامی!
سرگرد به تخته نگاه کرد و زمانی که اسم افشین را ندید، با اخم به سمت دانیال برگشت:
- واستا ببینیم ما که افشین نداشتیم!
به آنی لبخند شیطنت آمیزی روی لب های دانیال نقش افتاد:
- من می گم یه چیزی هست می گین نه! قربان افشین همین رئیس بانکه ست که با اون مورد سوم دوست بود دیگه ! مازیار رفته بود دنبالش !
- آها! متوجه شدم! خب پس با اینم کار کرده ...
دانیال سرش را بالا و پایین کرد، سرگرد چند لحظه به دانیال نگاه کرد و بعد با آهی که کشید، یک باره بلند شد:
- جایزه می خوای دانیال ؟
دانیال با خوشحالی ایستاد:
- والا بگم نه که دروغ می گم! اما تا چی باشه!
صدای خنده های سرگرد، او را هم به خنده انداخت:
- یعنی خوشم می یاد دیگه زرنگ شدین! اما این بار استثنا جایزه ی خوبیه!
برگشت به سمتش و ادامه داد:
- بهت این افتخار و می دم راننده ی من باشی !
دانیال بلند خندید و خودش سوالی سرش را تکان داد:
- اگه نمی خوای ...
- نه قربان ... واقعا این جایزه بود!
سرگرد با خنده سری تکان داد و به سمت پارتشین اتاقش رفت:
- برو لباساتو عوض کن و دعا کن که دنبال یه آدم گردن کلفت می گشتم!
شانه های دانیال که افتادند، ضربه ای به بازویش زد:
- بدو پسر خوبی باشی، می برمت یه جا ناهار می دم بهت!
دوباره خنده صورت دانیال رو پر کرد:
- اخ ... فرمانده الان شد جایزه خدایی !
سرگرد این بار مشتش را به بازویش کوبید:
- نری به همه بگی ! بی سر و صدا آماده شو ... اسلحه تو بردار ...
دانیال با چشمی بیرون دوید و سرگرد با خنده پشت پارتشین رفت تا لباس هایش را عوض کند. چند دقیقه ی بعد، به مازیار و نیما، پایگاه را سپرد و با ماشین دانیال از پایگاه خارج شدند.
*
دانیال لقمه ی بزرگ دهانش را قورت داد و به آن سمت خیابان نگاه کرد، سرگرد پرسید:
- مطمئنی حالا تو بانک بوده؟
دانیال فقط سرش را با اطمینان بالا و پایین کرد. یک ساعتی بود که جلوی بانک منتظر بودند و هنوز خبری نبود! دانیال آخرین تکه ی ساندویچش را در دهانش گذاشت و زمانی که برگشت تا قوطی نوشابه را بردارد، متوجه نگاه سرگرد شد. با دهان پرش فقط توانست سرش را سوالی تکان بدهد! سرگرد که چیزی نگفت، لقمه را به زحمت نوشابه قورت داد :
- ببخشید...
سرگرد با تاسف سرش را چپ و راست کرد:
- تو چه طور می خوری!
دانیال تازه متوجه منظور سرگرد شد، با خیال راحت خندید:
- ناهار دیگه مشکلی نداره که! می گن شب کم بخوریم!
- مسخره بازی در نیار، زیاده خب ! دو تا ساندویچ به اون بزرگی رو خوردی!
دانیال این بار خجالت زده سرش را کمی پایین انداخت، گرچه خنده اش هم چنان برقرار بود!
- یه بار جایزه دادین ها!
سرگرد نگاهی به ساندویچ نصفه ی دستش انداخت:
- می خوای بیا اینم بخور، من دیگه نمی تونم!
دانیال بلند شروع به خنده کرد و سرگرد سرش را دوباره تکان داد:
- به خاطر خودتون می گم بابا! باید رژیمتون بدم!
- سرگرد شام که نمی خورم! صبحونه ام یه لقمه ای، چیزی! همین یه ناهار مونده برام! اونم شما رژیم بده! پس فردا نگی چرا دانیال حال نداری ها!
سرگرد ساندویچ دستش را به سمتش گرفت:
- بیا بگیر بخور! اشتباه می کنی خب یه وعده چرا غذا می خوری!
- زندگی همینه دیگه! تازه اونم پایگاه همیشه نمی شه که غذا خورد قربان!
به ساندویچ اشاره کرد و ادامه داد:
- نه دیگه من سیرم به جان خودم ...
سرگرد بی حرف ساندویچ را را روی داشبورد گذاشت:
- گرسنه نیستم. اینم اضافه بود. فکر می کنم به اندازه ی یه خرس سنگینم!
دانیال ساندویچ را برداشت و همان طور که کاغذش را پایین می کشید، با انگشت اشاره به قوطی نوشابه کرد:
- مطمئنید نمی خورید!
لبخند سرگرد، باعث شد با خیال راحت به خوردنش ادامه بدهد. اما هنوز دومین لقمه را نخورده بود که به در بانک اشاره کرد:
- قربان ... اوناها ... خودشه! مطمئنم !
نگاه سرگرد به مردی که همراه دو نفر دیگر از بانک خارج می شد، برگشت. دقیق نگاه کرد و بعد به برگه ای که روی داشبورد ماشین بود، چنگ زد. درست بود، این مرد افشین میامی بود!
- بریم سراغش؟
- نه! تو ساندویچت رو بخور فعلا! ببینیم کجا می ره ...
چند دقیقه جلوی بانک مشغول صحبت بودند. تا یک سدان بی ام و سفید رنگ، کنار خیابان متوقف شد. مرد با خداحافظی از همکارانش روی صندلی جلوی ماشین نشست. سرگرد ساندویچ دانیال را از دستش کشید:
- روشن کن بدو ...
دانیال به آنی، ماشین را روشن کرد و زمانی که بی ام و خیابان را پیچید، آن ها هم حرکت کردند. سرگرد چشمش به جلو بود و همان موقع گوشی موبایلش را در آورد. شماره ای گرفت و کنار گوشش نگه داشت.
- سلام مازیار ... نه ... گوش کن، صاحب این پلاک رو برام پیدا کن... 44 د 667 888 ... آره ... هر نوع سابقه ای که ربط داره به این پلاک رو هم می خوام ... منتظرم ...
گوشی را که پایین اورد، دانیال پرسید:
- قربان چرا تعقیب؟ بهش شک دارین؟
سرگرد سری تکان داد و به جلو اشاره کرد:
- حواست باشه، نه گم کنی، نه لو بریم! مواظب باش و فقط تعقیبش کن!
دانیال بیشتر حواسش را جمع کرد و همین سرگرد را راضی می کرد. کمی که گذشت، دانیال اشاره ای به میدان رو به رو کرد:
- قربان می ره خونه اش فکر کنم. آدرسش همین طرفا بود.
سرگرد دوباره برگه ی مشخصات را خواند و زمزمه کرد:
- بعید هم نیست!
با ورود ماشین به خیابان محل سکونت مرد، سرگرد از دانیال خواست سر خیابان توقف کند. باقی راه را خودش به سرعت دوید و هم زمان با ورود ماشین به پارکینگ خانه، او هم به دیوار رو به رو تکیه داده بود و به خانه نگاه می کرد. خانه ای در کوچه ای عریض که انتهایش بن بست بود. به جز دو آپارتمان شش طبقه که در انتهای کوچه بودند، هفت خانه ی ویلایی قرار داشت . شبیه خانه ای که متعلق به افشین میامی بود. با ایستادن دانیال کنارش، پاکت سیگارش را در آورد. ضمن روشن کردن سیگارش، گفت:
- دانیال خونه اش اومده بودین؟
دانیال سر بالا انداخت:
- نه ... بانک ...
سرگرد سرش را چند بار تکان داد و با آرامش مشغول دود کردن سیگارش شد. کمی بعد، زمانی که فیلتر سیگارش را با کفش له کرد، دانیال پرسید:
- الان چی کار کنیم؟
- باید بریم خونه اش!
- زنگ بزنیم؟
مردمک های سرگرد چند لحظه خیره به صورت دانیال ماند. تا با خنده و خجالت، سرش را پایین بیاندازد:
- ببخشید ... آخه نا محسوس بودیم! گفتم ...
- گفتی الانم می پریم از رو دیوار مثل دزدا می ریم اونم سر ظهر!!
دانیال شروع به خنده کرد و سرگرد از بازوی اورکتش گرفت:
- راه بیافت گنده !
جلوی در خانه استین دانیال را رها کرد و اشاره کرد که زنگ بزند. کاری که دانیال سریع انجام داد. چند لحظه ی بعد، صدای مردی از پشت آیفون شنیده شد:
- بله؟
- سلام . آقای میامی خونه هستن؟
- شما؟
دانیال به سرعت کارت شناسایی اش را در آورد و جلوی دوربین آیفون گرفت:
- پلیس هستیم ... چند تا سوال دارم ازشون ...
کمی سکوت شد و بعد :
- بفرمایید ...
در که باز شد، دانیال کنار رفت و سرگرد اول داخل خانه شد. خانه چون جنوبی بود، با باز شدن در، وارد لابی کوچکی شدند. رو به رو، یک در دیگر بود و از همان جا حیاط مشجر خانه که سرمای زمستان از شادابی اش کاسته بود، را می شد دید. دانیال مشغول نگاه کردن بود که سرگرد دستش را پشتش گذاشت و به سمت در چوبی هل داد. چند قدم مانده به در، در باز شد و مرد جوانی، با لبخند نگاهشان کرد:
- سلام خوش اومدین ...
سرگرد دست دراز شده ی پسر جوان را فشرد و سعی کرد لبخندی بزند:
- سلام ... من سرگرد بهنام هستم از پایگاه ویژه ... جناب افشین میامی منزل هستن؟
سر پسر بالا و پایین شد:
- بله، پدرم هستن ... بفرمایید.
سرگرد و دانیال وارد خانه شدند . برعکس چیزی که فکر می کردند، وسایل خانه زیاد شیک و گران قیمت نبود! برعکس گویی شلخته وار رها شده بودند و حداقل قدمتشان به چندین سال می رسید!
پشت سر مرد جوان راه افتادند تا کنار راه پله های سنگی که به طبقه ی دوم می رسید، مرد جوان در اتاقی را باز کرد:
- بفرمایید بشینید سرگرد، الان پدرم می یان.
برخورد عادی و راحت پسر ، برای سرگرد جالب توجه بود. وارد اتاقی شدند که برای کار استفاده می شد. یک نیم ست ساده ی قهوه ای رنگ و یک میز و صندلی ، به همراه کتاب خانه ای که زیاد فاخر به نظر نمی رسید. سرگرد نشست و از کت دانیال هم گرفت و کشید تا کنارش بنشیند. دانیال روی مبل که جا گرفت ، گفت:
- دارم نگا....
هیس سرگرد نگذاشت ادامه بدهد. با اشاره ی دست سرگرد، سرش را نزدیک تر برد:
- دوربین
دانیال تازه متوجه شد و زیر چشمی اطرافش را این بار پایید! دقیقه ای نگذشته بود که پسر وارد اتاق شد و برایشان چای آورد. از اتاق هنوز بیرون رفته بود که با صدای تک سرفه ای، افشین میامی هم وارد اتاق شد. سرگرد با دیدنش ایستاد :
- سلام ... من سرگرد بهنام هستم از پایگاه ویژه ...
اخم هایی که روی صورت مرد میانسال نقش خورده بود، مطمئنش کرد که دیدار خوبی نخواهد داشت. اما سعی کرد بی توجه ، به این سردی، کار خودش را انجام بدهد. افشین هم مثل آن ها روی همان مبل ها نشست. با بسته شدن در، سه نفر تنها شدن و افشین خودش شروع کننده ی صحبت شد:
- من با همکارتون حرف زده بودم! من هیچ ...
- ببخشید آقای میامی ... من قبلش یه سوال دارم ... شما کسی به نام عیسی حبیبی می شناسید؟
اخم روی پیشانی مرد رنگ دیگری گرفت و قبل از این که جواب بدهد، سرگرد پیش دستی کرد:
- اینم بگم که ایشون فوت شدن! گویا یه مدتی هم با هم کار می کردین!
افشین میامی سرش را به آهستگی تکان داد:
- بله ! فوت شده. نه الان اما ...
- بله ... اینم می دونم ... پس شما ایشونو می شناسین؟
- بله می شناسم . همکار و دوستم بودن...
- کیانوش هاتف رو هم ؟
این بار مرد عصبی شد
- چه ربطی دارن؟
سرگرد با خونسردی به مبل تکیه داد و دستانش را روی سینه جمع کرد:
- ربطشون اون جاست که همه به یک روش دارن کشته می شن... و عجیب تر این که همه با هم ارتباط دارن و داشتن!
- اشتباه می کنید ... عیسی ...
سرگرد دستش را به سمت او گرفت :
- بله! عیسی قبلا مرده بود! اما این دلیل نشد که قاتل ازش انتقام نگیره! امروز صبح رفته سنگ قبرش رو حسابی شکونده!
تعجب میان صورت مرد اصلا عجیب نبود. با دهان نیمه باز خیره ی صورت سرگرد بود. ببعد از چند لحظه بلند شد و کنار پنجره ی کوچک اتاق که رو به کوچه باز می شد، ایستاد. سرگرد هم ترجیح داد کمی صبر کند. چند دقیقه ی بعد؛ افشین با نفس عمیقی که کشید، به سمتشان برگشت و به پنجره تکیه داد:
- برای چی اومدین سراغ من؟!
- می خوایم ربط این قتلا رو پیدا کنیم. شما یکی از دوستان مشترک اون ها هستین!
- چه ربطی داره!
سرگرد نفسش را بیرون فرستاد و با آرامش جواب داد:
- شاید نفر بعدی شما باشید!
افشین بهت زده، پایش را کمی عقب کشید. نگاه هراسانش روی صورت سرگرد می دوید و سرش ناباورانه تکان خورد:
- چرا ... چرا من ؟ نه ... امکان نداره !
سرگرد بلند شد و به سمتش قدم برداشت:
- ببینید آقای میامی، این جریان از اون چیزی که فکر می کنید بزرگ تره ... مسلما کسی که داره این جور دوستای شما رو می کشه، به خاطر وامی که بهش ندادین، نیست!
گره ی ابروهای افشین به آنی در هم فرو رفت و خشن تر از قبل، گفت:
- به من هیچ ربطی نداره این قضیه ... این که من با یکی دوستم دلیل نمی شه شریک جرمش باشم که!
- پس اینو قبول دارید یه جرمی اتفاق افتاده و این قاتل، اتفاقی ادم نمی کشه؟!
مردمک های قهوه ای رنگ افشین، روی صورت سرگرد می گشت. سرگشتگی اش چیزی نبود که از چشمان سرگرد دور بماند!
- آقای میامی باید همکاری کنید... ممکنه جون ِ ...
- بهتون گفتم من نه چیزی می دونم و نه کاری کردم! این همه دیگه کارمند و دوست من توی اون بانک دارم! به من چه مربوطه؟!
سرگرد سرش را بالا و پایین کرد:
- بله ... حق باشماست ببخشید مزاحم شدم ... فعلا!
بی حرف دیگری به سمت در رفت و دانیال هم هاج و واج دنبالش راه افتاد. بیرون در، پسر جوان افشین، با لبخند منتظرشان بود:
- تشریف می برید سرگرد؟ می خواستم میوه بیارم.
سرگرد هم لبخندی زد و آهسته روی بازوی پسر جوان، ضربه ی آرامی زد:
- ممنونم ... ببخشید مزاحم شدیم .
- نه خواهش می کنم.
با خداحافظی کوتاهی از خانه ی افشین میامی بیرون امدند و همراه هم به سمت خیابان راه افتادند. چند قدم که فاصله گرفتند، دانیال آهسته پرسید:
- قربان الان بپرسم؟!
- اوهوم!
- دوربین مدار بسته تو خونه اش داشت!
- آره !
- چرا ؟
سرگرد یک نخ سیگار کنار لبش گذاشت و بعد از روشن کردنش، جواب داد:
- چون می ترسه! دوربینا نو بودن. مارک خوبی هم داشتن! خسیسا فقط به خاطر جونشون پول خرج می کنن!
با رسیدنشان به ماشین، دانیال چند لحظه کنار در ایستاد:
- پس حتما نگرانه قاتل بره سراغش؟!
- اره ... وحشتناک هم می ترسه! پسرش راننده اش بود!
دانیال برگشت و نگاهی به کوچه انداخت:
- انگار کسی هم جز خودش و پسرش زندگی نمی کرد... اما تو برگه اش متاهل و چهار تا بچه داره!
سرگرد شانه ای بالا انداخت، فیلتر سیگار را زیر پا له کرد و داخل ماشین نشست. دانیال که ماشین را روشن کرد، سرگرد آهسته گفت:
- برگرد پایگاه ...
خودش سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. همین آرامش برای تمرکز گرفتنش کافی بود. پازل ها را باید پشت و رو می کرد تا متوجه شود، چه کسی قاتل است .
زمانی که به پایگاه رسیدند، سه بعدازظهر بود. به محض ورود، مازیار به سرعت کنارش رسید:
- قربان ...
نگاهش به سر تا پای مازیار هیجان زده کشیده شده:
- چی شده مازیار؟
همان طور که هم پای هم به سمت اتاقش می رفتند، مازیار توضیح داد:
- قربان نبودین، پسر آقای حبیبی یه نامه برامون اورد!
- نامه؟
مازیار سرش را بالا و پایین کرد و سرگرد پرسید:
- خب ؟ کجاس؟
- آلما داره روش کار می کنه . شما بفرمایید الان می یایم ما هم !
دانیال که تازه کنارشان رسیده بود، شروع به سوال کرد و سرگرد به سمت اتاقش رفت. نمی دانست باید برای این یافته ها، خوشحال باشد یا ناراحت! آیا او را به قاتل می رساندند یا این که باید باز هم منتظر قتل دیگری می شد...
خیلی طول نکشید مازیار و دانیال، همراه آلما وارد اتاقش شدند. نامه دست آلما بود که روی میزش قرار گرفت. سوالی اول به آلما و بعد به مازیار نگاه کرد:
- خب ؟ گفتین پسر این مورد چهارم اورده؟ از کجا ؟
مازیار رو به روی سرگرد نشست :
- از سر قبرش !
دانیال بلند خندید و مردمک های گرد شده ی سرگرد چند لحظه خیره نگاهش کرد:
- چرا پس شما ندیدین؟!
- واسه امروز نبود ! سه روز پیش دیده!
- الان چرا پس اورده !؟
- خب قربان نمی دونسته که جریان چیه! امروز که بهش خبر دادیم این طور شده، این نامه رو اورد و گفت سه روز پیش این نامه رو روی سنگ قبر پدرش پیدا کرده ... بازش کنید ...
با اشاره ی مازیار، سرگرد با احتیاط برگه ی تا شده و کمی کثیف را باز کرد:
" تهدید رو جدی بگیرید. یا خودتون رو معرفی کنید و قانونی مجازات بشید یا من حکم رو اجرا می کنم! دو روز مهلت دارید اگر پیش پلیس نرفتید و اعتراف نکردید باید مکافات کارتون رو بدین... هیچ کاری بدون مکافات باقی نخواهد ماند "
سرگرد پشت و روی کاغذ را به خوبی دید اما جز لکه ی قرمز رنگ پایین صفحه چیزی ندید. صفحه را بو کشید و آلما گفت:
- رنگ هست...
حق با آلما بود. برگه را روی میز انداخت و به افرادش خیره شد:
- خب ؟
مازیار به آلما نگاه کرد و آلما آهی کشید:
- هیچی قربان... نه اثر انگشت داره و هیچ چیز دیگه ای! یه کاغذ آچهار معمولی با خودکار روش نوشته شده! اون لکه هم رنگ هست... مثل رنگ گواش ! باید بازم بفرستیم آزمایشگاه دقیق بگن ! ... گرچه فکر نکنم به درد ما بخوره!
- همه چی به درد ما می خوره! بگین جواب بدن دقیقا ..
آلما سرش را بالا و پایین کرد و سرگرد با آهی که کشید ، ادامه داد:
- اگه واسه یه مُرده پیام گذاشته، مطمئنا برای اون سه نفرم گذاشته ... یا سر به نیست کردن و یا هست و باید پیداش کنیم !
دانیال ایستاد کنار میز سرگرد و نامه را برداشت :
- خب برفرض پیدا کنیم ... مطمئنا مثل این هست !
- شاید نباشه! برین زنگ بزنید به خانواده هاشون . بگین هر جا که فکر می کنن رو بگردن و قبل از دست زدن بهش ، به ما خبر بدین. صحبت کنید و آموزش بدین بهشون ...
مازیار اولین نفر ایستاد:
- چشم سرگرد.
- خیلی دقت کنید بچه ها، نمی خوام مشکلی پیش بیاد..
با گفتن چشمی هر سه نفر دوباره تنهایش گذاشتند. تا تاریکی هوا، وضع به همین منوال بود. ساعت کاری پایگاه که به اتمام رسید، سرگرد هم به خانه ی پدری اش رفت. بودن آرش و حال خوبی که داشت، او را هم راضی کرده بود. اما فکری که داخل ذهنش چرخ می خورد و تصویر هایی که دایم پشت پلک هایش جان می گرفت، نگذاشت خواب راحتی داشته باشد! از طرفی درگیر پرونده اش بود و از طرف دیگر ... قرار ِ فردا!
*
مردد نگاهی به آینه انداخت. می توانست میان چشمانش تردید را ببیند و همین حس و حال، کلافه اش کرده بود. خسته از کلنجار با خودش، به ساعت نگاهی انداخت. نیم ساعت فرصت بود و باید عجله می کرد. برخلاف تصمیم اولیه اش، موهایش را محکم بست و پالتویش را برداشت. از اتاق بیرون رفت ، صدای بازی کردن پدرش را با ارش شنید. هیجان سعید، لبخندش را روی لبانش پهن کرد و ناگهان تمام سینه اش پر از حس غم شد. نا امیدی اخم هایش را در هم کشید. حس می کرد حتی توان نفس کشیدن ندارد. همان خط های روی سینه اش، شده بود طناب محکمی که دایم کشیده تر می شد. چشمانش را بست و سعی کرد نفسش را بیرون بفرستد. هم زمان با پایین رفتنش از پله ها، پالتو را به تن کرد. نرگس با دیدنش، کنار نرده ی راه پله ایستاد:
- کی برمی گردی سهند؟
- نمی دونم ... زنگ می زنم. برای شام منتظر نباشین اما ... اگر دیر شد ارش بخوابه ...
آرش که با صدایش متوجه خروجش شده بود، به سرعت کنار نرگس ایستاد:
- می ری دزد بگیری ؟
لبخندی به روی پسر کوچک زد. لباس های نویی که به تن داشت و مرتب کردن موهایش قیافه اش را شیرین تر کرده بود. سرش را آهسته تکان داد و دستش را میان موهای مشکی و نرم پسر کشید:
- آره .. زود برمی گردم . پسر خوبی باش...
آرش با همین حرف ها، چشم گفت و به سرعت به سمت سعید که منتظر او بود دوید.
- سهند؟
لحن نرگس را می شناخت. نگرانش بود ...
- زود بشه برمی گردم ... نگران نباش...
با لبخند ، بوسه ای روی موهای زیتونی رنگ شده ی مادرش گذاشت:
- می دونی هر اتفاقی هم بیفته، من بیخ ریش شمام!
- خوبه ریش ندارم !
این بار بلند تر خندید:
- ریش بابام!
نرگس هم لبخندی زد تا سهند با همین حال خوب، از خانه خارج شود. بعد از پیشنهادات بسیار آلما که از دیشب با پیام به اطلاعش رسانده بود! بالاخره تصمیم گرفت که خودش دنبالش برود! با تاخیری پنج دقیقه ای، بالاخره به محل قرارشان رسیدند. آلما که چشمش به خیابان بود با دیدن ماشین سهند، جلوتر رفت. حتی زمانی که ماشین متوقف شد و او روی صندلی نشست هم باز باورش نمی شد، که این اتفاق در حال وقوع است!
- سلام!
سهند به جای جواب، پایش را روی پدال گاز فشار داد:
- ببخشید دیر شد...
- نه ... منم تازه رسیدم.
دویدن گرمای مطبوع ماشین، روی صورت سردش حس خوشایندی داشت.
- خب کجا باید بریم ؟!
آلما شال گردنش را باز کرد:
- نمی دونم ! هر جا دوست داری!
نگاه خیره ی سهند چند لحظه رویش ماند تا آلما با خنده بگوید:
- ببخشید والا هر فکری کردم دیدم یه جاش می لنگه!
- واقعا که! این همه مدت ... این همه جا ...
- خب تو بگو اصلا ، چی می شه؟
- من دوست دارم برم خونه ام!
الما چند لحظه ای مکث کرد و بعد سرش را کمی خم کرد :
- خب باشه!
سهند کوتاه نگاهش کرد و آلما قاطع تر گفت:
- شام قرار بود برای من درست کنی!
- برو بابا! الان من شام درست کنم برای تو!؟!
- خسیس ...
صورتش را به سمت پنجره کرد و ادامه داد:
- خب گفتم کافی شاپ گفتی اهلش نیستی ... گفتم بیرون گفتی سرده، سرما خوردم! می گم بریم پاساژ، فکر بد می کنی که من قصد خرید دارم! یا باید بشینیم توی همین ماشین یا بریم خونه دیگه!
همین جواب آلما کافی بود که سهند تغییر مسیر بدهد! برای حوصله ی نداشته ی او هم خانه بهترین مکان بود! حداقل با خیال راحت می توانست بنشیند! چند دقیقه که در سکوت گذشت، سهند دستش را کنار پنجره گذاشت و گفت:
- خب ؟ قرار بود حرف بزنیم !
- اوهوم!
- بگو خب !