دکتر چیزی نگفت اما از نگاهش مشخص بود که زیاد خوشش نیامده است. خود سهند هم زیاد اطمینان به این دیدار نداشت. اما تنها راه حل اعتماد کردن به این مرد بود. باید می فهمید دقیقا چه می خواهد و این بار نباید دست خالی پیشش می رفت.

- من می رم بالا، باید لباس عوض کنم. می بینمتون.. هتل بمونین .

منتظر خداحافظی نشد و به اتاقش برگشت. باید هر چه قدر که می توانست در مورد ماکان اعتماد تحقیق می کرد، کاری که از اول باید انجام می داد!

*

سهند از شیشه ی خاکستری لیموزین، با دقت به خیابان ها نگاه می کرد. این کار را هم برای گذران وقت و هم برای به خاطر سپردن اسامی خیابان ها انجام می داد. پویا امامی کنارش نشسته بود و مثل بار قبل در سکوت به سر می برد. ماشین، اتوبان شلوغی را پشت سر گذاشت و کمی بعد وارد محوطه ی ورزشی بزرگی شد.

سهند از دیدن اسم باشگاه ورزشی تعجب کرد. ماکان اعتماد از یک قرار مهم صحبت می کرد اما اینکه او در این باشگاه، این قرار ملاقات را صورت داده است، برایش جالب توجه بود. کمی جلوتر ماشین متوقف شد و بعد از پیاده شدن، سهند با زمین چمن بزرگی، مخصوص بازی گلف، روبرو شد.

حالا که کمی در موردش بیشتر می دانست، با آرامش بیشتری هم قدم پویا امامی شد و مسیر را از کنار چمن ها ادامه دادند. طبق تحقیق سهند، ماکان اعتماد پسر یکی از تاجران قدیمی بود که خیلی خوب از پس شغل پدرش برآمده بود! تشکیلاتی که او به این ثروت اضافه کرده بود، بیشتر از ارثی که به او رسیده بود، ارزش داشت.

همان طور که آلما هم اشاره کرده بود، در تمام این مدت فعالیت غیرقانونی یا مشکلی بابت کارهای تجاری اش نداشته است. با دیدن اولین محافظی که کنار یک درخت، به خوبی جاگیری کرده بود و با دقت سهند را می پایید، متوجه شد که ماکان اعتماد باید همین اطراف باشد!

و بعد از چند قدم، صدای بلند خنده هایی، بودن اعتماد را تایید کرد. هفت، هشت مرد، کنار هم ایستاده بودند و به سگ زیبایی از نژاد پاپی لون که با توپی مشغول بازیگوشی بود؛ نگاه می کردند. از همان جا ماکان اعتماد را تشخیص داد. به جز سه نفر که لباس مخصوص بازی گلف تنشان بود، باقی مردها همه لباس های رسمی داشتند.

پویا امامی در فاصله ی سی چهل متری آنها ایستاد تا سهند هم صبر کند. اعتماد که متوجه حضورشان شده بود. با دست به بازوی مردی میانسالی که کنارش بود ضربه ای زد و به سمت آنها راه افتاد. قدم برداشتنش تند اما محکم و با صلابت بود. کتی تنش نبود و همان طور که به طرف آنها می آمد هر دو آستین پیراهنش را تا زد و کمی بالا تر کشید. یک قدم مانده بود به سهند برسد، دستش را به سمتش گرفت:

- آقای بهنام .

سهند لبخند زد و دستش را فشرد. اعتماد خودش را به پویا امامی نزدیک تر کرد و در حالی که سر شانه ی کت او را نگاه می کرد، آهسته گفت:

- اون احمق قبول کرد! زنگ بزن بگو به عارف، پس فردا بیاد لندن ..

- بله ارباب ..

- برو پیششون پویا .. ببین می تونی یه جور از زیر زبون وکیلش حرف بکشی ..

پویا فقط سرش را تکان داد و از کنارش عبور کرد. ماکان با لبخند همیشگی اش به سمت سهند برگشت و بعد از اینکه چند لحظه صورتش را خوب نگاه کرد، با آرامش قدم برداشت:

- دوست داشتم باهات بازی کنم، اما فکر نکنم الان تمرکز واسه بازی گلف داشته باشی!

سهند هم کنارش راه افتاد:

- وقتشو بیشتر ندارم!

- اینم بهونه ی خوبیه!

نگاه اعتماد به چمن های زیر پایش بود. کمی که فاصله گرفتند، از صدای مردها کمتر شد و سکوت بیشتر به چشم آمد. سهند یک دفعه ایستاد و اعتماد هم بعد از دو قدمی که برداشت روبرویش برگشت و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد، لبخند کمـرنگی زد و در حالی که با چشم اطراف را نگاه می کرد، گفت:

- وقتی ده سالم بود، پدرم بهم یه نصیحت کرد، گفت که همه ی آدمهای دنیا، رقیب من هستند! مگر اینکه خلافش ثابت شه! وقتی چهارده سالم شد، بهم یاد داد که باید با رقیبام بهتر از دوستام رفتار کنم! وقتی هجده ساله شدم، بهم نشون داد، اولین رقیب من، خوش گذرونی هامَن! اما بیست و چهار ساله که شدم، مهمترین قسمت این نصیحت رو کامل کرد..

سهند خیره ی صورتش بود. او هم چشمش از چرخیدن ایستاد و به سهند زل زد. لبخند اعتماد هنوز روی لبش بود؛ اما خستگی میان تک تک اجزای صورتش به خوبی فریاد می زد:

- بهم گفت هیچ وقت، دست خالی با رقیبم روبرو نشم. هر چی بیشتر ازش بدونم، بهتر و زودتر می تونم مبارزه رو ببرم!

لبخندش بی شباهت به خنده ی پیروزی نبود! برگشت و دوباره راه رفت. وقتی فاصله شان بیشتر از ده قدم شد، سهند پوفی کشید و خودش را به او رساند:

- حال همکار من خوبه؟! من اینجا ندیدمش ..

اعتماد بدون اینکه چشم از زمین بگیرد، گفت:

- من پسر خوبی بودم! اما شما گویا شاگرد خوبی نبودین!

- آره باشه ... شما برنده شدی .. من ِ نادون، رو دست خوردم و بدون تحقیق اومدم سراغت .. خب ... می شه بگین چی می خواین؟

- خونه س ...

سهند که از خونسردی و بازی کردن ماکان خسته شده بود؛ کلافه پرسید:

- کی ؟

- همونی که به خاطرش این جور عصبانی شدی!

سهند سر جایش میخکوب شد. فکش چنان قفل شده بود که می دانست به راحتی باز نمی شود. ماکان اعتماد، ایستاد و به چشمهای غضبناک سهند خیره شد. برعکس سهند، او به خوبی نقاب خونسردی اش را حفظ کرده بود.

- اقای بهنام ... اون زن، حال درستی نداره .. من به همکار شما توضیح دادم و قرار شد ایشون کمک کنه تا شاید مشکلش حل بشه.. من پرواز امشبم رو کنسل نمی کنم و اگه ارزو بخواد با خودم می برمش .. نمی تونم اینجا رهاش کنم ..

سهند هنوز نگاهش می کرد. افتاب داغ بود و با اینکه در پناه دیوار بلند استادیوم کوچک فوتبال ساحلی، ایستاده بودند، صورت هر دو از گرما ملتهب و سرخ بود.

- من این وقت سال این جا زندگی نمی کنم. مجبور بودم به خاطر حل یه مشکل کاریم اینجا باشم متاسفانه مشکل خودم با مشکلی که بابت آرزو پیدا کردم تو هم پیچید ...

کمی مکث کرد و دوباره نفس عمیقی کشید:

- وقتی تو دیسکو دیدمش، متوجه شدم خانوم یه خونه س، نه یه دختر فراری ِ پر از آرزوی های پوچ .. می دونستم اهلش نیست. وگرنه دخالت نمی کردم.. اینجا هر چیزی واسه خودش قانونی داره، حتی دنبال یه زن بودن.. ما تو کار هم دخالت نمی کنیم.. اما ... وقتی جیغ و داد می کرد و نمی خواست بره.. مجبور شدم آخرش با اسلحه تهدیدشون کنم و این برام گرون تموم شد... یک روز قبل از اینکه شما بیاین، شبونه به منزلم حمله کرده بودن و اگه هشیاری افرادم نبود، اتفاق دیگه ای می افتاد..

با دست راست محکم روی صورتش را کشید. سهند همچنان فکش را فشار می داد و نگاهش می کرد. ماکان تک خنده ای کرد:

- خوب قصه می گم که شما این جور ساکت گوش می کنی؟!

سهند سرش را تکان داد، باید حرف می زد. زبان روی لبـهای خشک شده اش کشید و کلمه ها را سعی کرد پشت سر هم ردیف کند:

- خب .. می دونم اینا رو کریم تعریف کرده بود.. اما .. الان چرا نمی ذارین با خودمون ببریمش .. اصلا یا همسر ِ دکتر رهنما هست یا نیست! بالاخره اون یه خانواده ای داره و از تهران رسیده اینجا !

اعتماد دستی به چانه اش کشید و متفکرانه سهند را نگاه کرد:

- بله ... حق با شماست.. اما اون اصلا شرایط روحی خوبی نداره .. همون شبی که خونه ی من اومد قصد خودکشی داشت که خب .... من فکر کنم لازم باشه موضوعی رو با شما در میون بذارم. نمی دونم کی و کجا، خودش هم باهام حرف نزده ،

سهند یک لحظه چشمانش را بست. صدای ماکان اعتماد آهسته تر شد:

- من دلم براش سوخت .. چون نمی خواستم بیشتر از این ازار ببینه.. اون ... مشکلات جسمی شو با کمک دکترش حل کردم اما ... مشکل اصلی وحشت و ترسی که داره..

چشمان سهند که باز شد، به نگاه خیره ی اعتماد رسید.

- می فهمم .. تا حالا کم با این شرایط...

چیزی به ذهنش رسید؛ ناخوداگاه حرفش را خورد و به جای صورت مردی که با دقت صورت او را می کاوید، به دور دست ترین جایی که مشخص بود زل زد. هم خودش و هم اعتماد می دانست دلیل این سکوت یک دفعه ای، چه بود.. سهند قبلا هم تلخی این اتفاق را از نزدیک تجربه کرده بود..

چند لحظه فقط سکوت بود و هر دو به جای نامعلومی خیره شده بودند. که دویدن پویا امامی از دور باعث شد هر دو به سمتش برگردند. اعتماد دوباره دست به جیب برد و منتظر مباشر جوانش ماند. پویا امامی در حالی که نفس نفس می زد، کنارشان ایستاد:

- از عمارت ... تاری تماس .. گرفت .. خانم .. آرزو گویا حال.. شون بهم خورده .. ارباب ..

هر دو مرد با نگرانی به پویا نگاه می کردند، ماکان کاملا نزدیکش شد و با اخمی که میان صورتش نشسته بود گفت:

- دکترش اونجا بود؟!

پویا امامی که تازه نفسش برگشته بود، سرش را چند بار بالا و پایین کرد:

- بله .. تاری گفت که شما دستور چی می دین!

از کنار پویا امامی گذشت:

- بریم عمارت ..

- قربان .. اینا ..

- تو بمون پویا .. بگو با همون شرایط ادامه می دم .. وگرنه هر غلطی خواستن بکنن.. من بیشتر از این پول نمی دم ..

پویا امامی چشمی گفت و به همان سمتی که آمده بود، دوید. اعتماد با قدم های بلند، زمین چمن را به سمت مسیر ماشین رو، طی می کرد. سهند هم دنبالش بود و سعی می کرد قدم هایش را با او هماهنگ کند. شش، هفت محافظ از اطراف به سمتشان آمدند و با احتیاط کامل، آنها را اسکورت کردند. از دور لیموزین سفید رنگی که با سرعت، به سمتشان می آمد، مشخص شد. افرادش برایش راه باز کردند تا اعتماد و سهند از زمین چمن خارج شوند. یکی از محافظین در را برایش باز کرد و قبل از، اینکه بنشیند به سهند گفت:

- با من بیا.....

*

با سر و صداهایی که از بیرون و داخل خانه به گوشش رسید؛ متوجه ورود صاحب خانه شد. از وقتی حال شیوا بد شده بود، او پایین آمده و کسی هم هیچ خبری به او نداده بود. چون از جایی که نشسته بود، دیدی به در ورودی خانه نداشت. بلند شد و جلوی ورودی هال ایستاد. چشمش به سهند خورد که همراه ماکان وارد خانه شد، بی اختیار سرش را پایین انداخت. هر دو مرد نزدیکش شدند و اعتماد با دیدنش سریع پرسید:

- اون چیزی یادش اومد؟

آلما سرش را آهسته بلند کرد.

- نمی دونم ...

- چرا این طوری شد پس؟ من که گفتم بهت اون حال خوبی نداره ..

آلما سرش را پایین انداخت. اعتماد نگاه غضب الودی به او و بعد به سهند انداخت و به سمت پله ها قدم برداشت. حالا جز مردی که کنار در ورودی خانه بود، فقط او و سهند، آنجا ایستاده بودند. سهند فاصله ی میانشان را با قدم بلندی برداشت :

- چی شد آلما؟ تو بهش چی گفتی؟

آلما سر بلند کرد و نفس عمیقی کشید:

- نمی دونم ...

- نمی دونم که حرف نشد..

دوباره سرش پایین افتاد:

- من فقط سعی کردم بهش بگم کیه!

- با این وضعش؟

- خب اقای اعتماد، همینو ازم خواست..

- هیچی یادش نیومد؟!

نگاه آلما پر از اشک بود. اما با قورت دادن محکم بزاق دهانش، بغض را هم پایین فرستاد:

- خیلی اذیتش کردن ... اون ... اون ... حمید آشغال ِ .. اونا خیلی اذیتش کردن.. می ترسه ..

به چشمهای سهند نگاه کرد و دیگر نتوانست جلوی افتادن قطره ی اشکش را بگیرد.

- اونا خیلی وحشی بودن .. از اردلان و باندشم بدتر ..

سهند نزدیکتر شد و آهسته گفت:

- تو مطمئنی کار اونا بوده؟

- اوهوم .. اردلان رو می شناخت . وقتی عکس حمید رو براش کشیدم ... این شکلی شد ...

دست سهند کمی بالا آمد و میانه ی راه، به جای گوش دادن به احساسش و پاک کردن قطرات اشک روی گونه های دختر روبرویش، به طرف گردن خودش رفت..

- خیلی خب مثل بچه کوچیکا گریه نکن ..

آلما با دست اشکها را پاک کرد. همان لحظه در باز شد و دو پرستار اورژانس، با برانکاردی وارد خانه شدند. سهند و آلما با تعجب فقط نگاه کردند. برانکارد بالا رفت و خیلی زود، در حالی که آرزو، رویش خوابیده بود، با احتیاط پایین آورده شد. زن میانسالی، همان طور که مشغول توضیح دادن به آنها بود، همراهشان بیرون رفت.

سهند و آلما، به رفت و آمدها نگاه می کردند که با صدای تاری، به پشت سر برگشتند:

- آقای بهنام!

- بله؟

- ارباب می خوان شما رو ببینن .. همراه من بیاین.

تاری به پله ها رسیده بود که سهند و آلما هم به او ملحق شدند و هر سه از پله ها بالا رفتند. پله ها در پاگرد زیبایی که درون دیوارش آکواریوم بزرگی کار شده بود، به دو قسمت تقسیم می شد. تاری از پله های سمت راست بالا رفت. راهروی عریض با پنجره ای در انتهایش که منظره ی زیبای دریا را قاب گرفته بود، روبرویشان پیدا شد.

با اینکه فکر هر دو درگیر بود، اما زیبایی خانه، به چشم هر دو نفرشان آمد. تاری روبروی آخرین در ایستاد و دو ضربه ی کوتاه به در زد و دستگیره را به پایین فشار داد. وقتی در باز شد؛ خودش کنارتر ایستاد و بدون اینکه آن دو را نگاه کند، گفت:

- بفرمایید داخل ..

سهند اول وارد شد و آلما خجالت زده خودش را پشت سرش پنهان کرد. در که پشت سرشان بسته شد، ماکان کنار پنجره ای که دقیقا منظره اش با پنجره ی راهرو یکی بود، ایستاد و به تماشای آبی زیبای روبرویش چشم دوخته بود. میز مدیریتی بزرگ و صندلی مشکی رنگش، کنار دیوار دیگری بود و یک نیم ست شکلاتی رنگ هم جلویشان چیده شده بود. جز یک پایه ی بلند و مجسمه ی رویش، هیچ شی دیگری داخل اتاق نبود.

صدای نفس عمیق ماکان اعتماد اولین صدایی بود که به گوششان رسید. بدون اینکه نگاهشان کند؛ آرام گفت:

- شما اون نقاشی رو کشیدین خانوم؟

سهند کمی خودش را کنار کشید، اما آلما با گرفتن پیراهنش از پشت، اجازه ی حرکت بیشتری نداد.

- بله .. اون همونیه که این بلا رو سرش اورده ..

- مطمئنی؟

- بله .. خودشم شناخت.. یعنی ...

نفس عمیقی که از سیـنه ی ماکان اعتماد بیرون در امد؛ جمله ی آلما را نیمه تمام گذاشت. ماکان از پنجره فاصله گرفت و خودش را تقریبا روی صندلی پرت کرد. کلافه دستش را روی صورتش کشید و کنار پیشانی اش نگه داشت .

- یه چیزایی فکر کنم یادش اومده، حالش بد شده و دکترش خواست که بیمارستان منتقل بشه.

آلما با خوشحالی از پشت سهند بیرون آمد:

- واقعا؟؟

ماکان کلافه تر از آنی بود که جواب آلما را بدهد، سرش را تکان داد و گفت:

- اگر می شه تماس بگیرین با همسرش، بره بیمارستان.

سهند همان طور که با دقت به صورت بی رنگ و روی ماکان خیره شده بود پرسید:

- الان می شناسه همسرش رو ؟ اذیت نشه؟

- نمی دونم دکترش خواستن که باشه! اگر می شه ..

با دست به آلما اشاره کرد و گفت:

- شما هم برین... فکر کنم خوب باشه کنارش بمونید.

با دست محکم شقیقه هایش را فشار داد. کلمه ها از بین فکش به زحمت بیرون می آمد:

- من باید برم امشب حتما و گفتم که اصلا دوست ندارم تنهاش بذارم. همین طور هم دشمن دارم. من به وکیلم گفتم که با اینترپل و سفارت هم هماهنگ بشن. بهتره شما هم باهاشون صحبت کنید.

سرش را کمی پایین تر برد و هر دو دستش را روی صورتش گذاشت. سهند کمی نزدیک میز شد:

- شما خوب هستین؟ می خوای...

- نه .. خوبم ..

یکی از دستانش را جلویش گرفته بود اما دست دیگرش همچنان روی نیمه ی صورتش ماند.

- تاری می گم ... خانوم رو برسونه ..!

دست دیگرش را برداشت و بزاق دهانش را محکم قورت داد، سرش را که بالا کرد، سرخی چشمانش و رنگ پریده اش کاملا مشخص بود. چینی روی پیشانی سهند نشست:

- شما حالتون خوب نیست..

یکی از ابروهای اعتماد بالا رفت و لبخند محوی برای چند ثانیه روی صورتش نشست:

- خوبم .. متوجه شدین؟ شوهرش گفتین دکتره؟!

سهند سرش را تکان داد. ماکان نگاهش روی آلما که با ترس و نگرانی به او خیره مانده بود، نشست:

- خانم برین شما ... خواهش می کنم کنارش بمونید. ظاهرا به شما اعتماد کرده بود..

- باشه .. همین کارو می کنیم..

سهند با آرامش و اطمینان جمله را ادا کرد تا خیال این مرد راحت شود. ماکان، نفس عمیقی کشید:

- من باید مطمئن می شدم.. اگر اوایل مخالفت کردم، به همین دلیل بود..

- کار درست رو انجام دادین.. این نهایت خوش شانسیش بود که توی این شرایط به شما برخورد کرد.

با این تعریف سهند، اعتماد به صندلی تکیه داد و چشمان خمـارش را بست:

- من زیاد می یام تهران ... اومدم حتما می بینمتون ، سرگرد بهنام ..

سهند نگاهی به آلما کرد و به سمت در راه افتاد:

- منتظرتونم ..

در را باز کرد و بدون لحظه ای درنگ، خارج شد. آلما چند لحظه کنار در ایستاد، اما تا دهانش را برای خداحافظی باز کرد، تاری با نگرانی وارد اتاق شد و سهند دست ِ او را کشید! با تعجب به سهند گفت:

- خداحافظی نکردم!

سهند مچ دستش را بیشتر کشید و به سمت پله ها رفت:

- لازم نیست..

- زشته خب!

- ندیدی حالش خوب نبود!

آلما نگاهی به صورت پر از آرامش سهند انداخت:

- یعنی واقعا راضی شد؟!

- راضی بود! می خواست مطمئن بشه.. ظاهرا شکاکه!!

آلما با دقت دوباره به صورت سهند نگاه کرد و بعد سرش را به سمت طبقه ی بالا برد:

- بهش نمی خورد! همونه زن نداره!!

- آلما ؟!

به طبقه ی اول رسیده بودند. الما برای جواب سهند، فقط شانه ای بالا انداخت و سهند سرش را پایین گرفت. به فرش دستباف زیبای زیر پایش خیره شد:

- تو می تونی با راننده ی اینا بری؟ من برم به دکتر بگم و بعد هم سفارت و ...

- آره ... باشه ..

- مراقب باش.

با آمدن تاری، آلما همراهش رفت و سهند هم به هتل برگشت. تمام قسمت های ماجرا و مشکلاتش با مشکلی که روبرویش بود، قابل مقایسه نبود!

نگاهی به صورت دکتر رهنما که با نگرانی به خیابان های شلوغ شهر زل زده بود، انداخت :

- دکتر!

دکتر رهنما، با همان گیجی ، به سمتش برگشت :

- بله؟

- باید در مورد مسئله ای حرف بزنیم ... فکر کنم قبلش بدونید بهتره ...

نگاه دکتر، شرمنده اش می کرد. در این پرونده خودش را مقصر می دانست. با اینکه، تمام تلاشش را کرده بود اما در شروعش، باید دقت بیشتری می کرد.

- چه مسئله ای؟

- من فکر می کنم مشکل اساسی تری از نداشتن حافظه ، همسر شما داره. مطمئنا درایت و عشقی که نسبت بهش دارید، می تونه کمکش کنه ...

سرش را کمی پایین انداخت و خیره ی انگشتانش گفت:

- متاسفم اما ... به همسر شما ...... خب ... شرایط روحی و ترسش ... خیلی این مسئله براش دردناک و ....

به زحمت سر بالا کرد و به نگاه یخ کرده ی مرد کنار دستش رسید. به خوبی می توانست حالش را درک کند.

- متاسفم ... اما ... خواهش می کنم درکش کنید... اون خودش روزهای سختی رو تحمل کرده ...

دستش را روی پای دکتر رهنما گذاشت و سعی کرد با حرف زدن، کمی آرام ترش کند:

- اقای اعتماد می گفتن که خیلی می ترسه . وقتی دیدینش هم متوجه شدین که چه قدر اضطراب داشت. ایشون تمام این مدت سعی کرده به سختی از شیوا مراقبت کنه.

حرفها و فرصتی که به دکتر داد، چاره ساز بود. نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره برگشت. سهند فقط فشار دستش را روی پای دکتر بیشتر کرد. دیگر جمله ای به ذهنش نمی رسید تا برای دلداری بگوید. بهترین کار سکوت بود . سکوتی که تا وقتی دکتر را به بیمارستان رساند ادامه داشت. وقتی آلما مطمئنش کرد که حواسش به همه چیز هست. ترجیح داد که برای کارهای باقی مانده به سفارت برود. گرچه با سفارش ماکان اعتماد، قبلا هماهنگی هایی شده بود. اما به عنوان فرمانده ی پایگاه، وظیفه ی خودش می دانست که هر کاری که نیاز بود برای شیوا و دکتر رهنما انجام بدهد. شاید این طور وجدان خودش هم آسوده تر می شد.

*

پیراشکی داغ را به سمت آلما گرفت و راه افتاد:

- مطمئنی با همین سیر می شی؟!

آلما گاز کوچکی از کنار پیراشکی زد و سرش را بالا و پایین کرد. خوردنش، اشتهای سهند را هم تحریک کرد و برعکس آلما ، تکه ای بزرگ را جدا کرد.

- خوشمزه است!

- تنده !

- خوبه دیگه!

- دهنم می سوزه خب!

با چشم غره ی سهند، شانه ای انداخت:

- حداقل بریم یه نوشابه بخریم !

سهند دوباره تکه ای دیگر را با دندان جدا کرد و مشغول خوردن شد. آلما نگاهی به صورتش انداخت که در روشنایی نور های مغازه ها، هر لحظه به یک رنگ در می آمد. سهند که نگاهش کرد، سرش را پایین انداخت و مشغول خوردن شد!

- می خوای خرید کنی!

چشمان آلما که با تعجب به صورتش رسید، دیدن برق خوشحالی میانشان، زیاد سخت نبود!

- برو من می تونم بهت پول قرض بدم!

آلما نگاهی به اطرافش انداخت و با هیجان گفت:

- واقعا؟! حوصله داری؟!

- آره برو! فردا ظهر بلیت داریم . اما خیلی خسته ام! می خوام تا جایی که می شه بخوابم.

- خب خسته ای بریم هتل بعدش فردا ...

- روز گرم ِ ... نمی شه بیرون اومد که!

آلما با خنده راه افتاد:

- باشه! قبول می کنم ! اما بهتون پس می دم!

گاز کوچکی به پیراشکی زد و با همان دهان پر گفت :

- حداقل یه بطری آب!

سهند فقط سرش را تکان داد و آلما که می دانست حریف این مرد بداخلاق نمی شود، با افسوس آهی کشید.

خواست به سمت پاساژ بزرگی که جلوی درش ایستاده بودند، برود که سهند از بازویش کشید:

- واستا! بخور اول !

آلما نگاهی به پیراشکی انداخت و با عجز سرش را بالا گرفت:

- به خدا تند ِ! می سوزم !

اخم سهند را که دید، بی رقبت گاز دیگری زد! سهند همان موقع بطری نوشابه ای را به سمتش گرفت . آلما با تعجب و لبخند بطری را گرفت:

- وای خدایا! اینو از کجات اوردی!

قبل از اینکه بطری را به دست آلما بدهد، درش را باز کرد:

- تو درست نمی تونی حرف بزنی؟!

- آخه ندیدم دستت!

سهند سری تکان داد و آلما از فرصت استفاده کرد و کمی از نوشابه را نوشید.

حالا راحت تر می توانست غذایی که خودش انتخاب کرده بود را بخورد!

- می گم ... سهند ...

سهند آخرین تکه ی غذایش را هم داخل دهانش گذاشت و آلما گفت:

- مطمئنی لازم نیست بمونیم؟! اون زن هنوز ...

- نه ... سفارت خودش پیگیری می کنه. من باهاشون هماهنگ کردم. در ضمن ماکان اعتماد کلی سفارش کرده و یه بیمارستان دیدی که بسیج شدن براش ...

دوباره غم میان مردمک های روشن آلما، خانه کرد:

- خیلی براش ناراحتم... چه قدر یه جنایت روی زندگی شون تاثیر گذاشت...

- بدتر از اینم می تونست بشه!

- بدتر از این سهند؟ ببین به کجا رسید. شانس اورد که ماکان اعتماد پیداش کرد. وگرنه ... پیش اون شیخ عوضی که .... بهترین حالتش همون خودکشی کردنش بود!

سهند آهی کشید و دستش را داخل جیب شلوار جینش کرد:

- پس بازم می تونست بدتر باشه! مهم تر از همه چی، همسرش بود... خیلی خوب با این قضیه برخورد کرد. البته ... بازم نمی شه از آینده خبر داشت! اما ... حداقل الان خوب بود!

- طرف تحصیل کرده است! دکتر ِ !

سهند پوزخندی زد :

- محسن سربندی هم داشت پزشکی می خوند! بعدش افتاد به جون مردم و تیکه تیکه شون می کرد! سواد صرفا، باعث فهم و شعور نمی شه!

- اوهوم !

وقتی سهند بطری نوشابه را یک دفعه از دستش کشید، ترسید :

- وای چی کار می کنی!

- بخور دیگه!

آلما همین طور که مشغول خوردن شد به بطری اشاره کرد:

- اگه می خوری بخور ها! من وسواسی نیستم!

با دیدن نگاه خیره ی سهند، به زحمت خنده اش را کنترل کرد! پیراشکی که دو سومش را به زور خورده بود، به سمت سهند گرفت:

- وای من نمی تونم بخورم ! بندازیمش دور!

سهند بطری را به دستش داد و به جایش، پیراشکی نیم خورده را گرفت:

- گفتم بهت! باید حالا به زور بخوردت بدم! تا یاد بگیری حرف گوش کنی!

آلما با خنده به سمت در پاساژ رفت و سهند باقی پیراشکی را داخل دهانش گذاشت. آلما وقتی برگشت تا صدایش کند از دیدن دهان پرش به خنده افتاد ! اما پشتش را کرد و اجازه داد این خوشی میان قلبش بماند!

هر چند که به خوبی متوجه تلخی های از عمد سهند می شد! بعد از این همه کشمکش ، بالاخره به آرامش رسیده بودند! آرامشی که هر دو لازم داشتند و دوست نداشتند با هیچ خوشی دیگری عوضش کنند!

چهارشنبه / 31 خرداد/ ده و سی دقیقه ی شب/ فرودگاه تهران

- می گم کوله سنگینه بده منم نگهش دارم!

سهند فقط نگاهی اخم الود و کوتاه سمتش انداخت. دوباره شده بود فرمانده ی بد اخلاق و خشک پایگاه ویژه! آلما با دیدن صورت عصبانی او، سرش را پایین برد و وقتی متوجه ایستادن سهند شد که سهند بازویش را گرفت! چند ثانیه مات چشمان سرخ سهند شد و دوباره سرش پایین افتاد:

- آلما یه بار بهت می گم، گوش کن! اگه می خوای پایگاه بمونی، هر اتفاقی که توی این سفر افتاد، همین جا فراموش می کنی!

چشمان آلما پر از ترس و دلخوری شد.

- متوجه شدی؟

- نه!

سهند که از این "نه" قاطع، متعجب و عصبانی شده بود، بیشتر خودش را نزدیکش کرد:

- باشه ! برای من سختی نداره! دیگه نیا از فردا خودت!

- فرمانده ...

سهند فقط نگاهش می کرد. از قصد چشمش را نمی گرفت تا آلما خوب از ته چشمانش بخواند که او چه قدر بد و سرد و خشن و بی احساس است! چشمان آلما روی صورتش می چرخیدند. چند ثانیه ی بعد لبخند روی لبـهایش دوباره شکوفا شد! سهند که سعی کرده بود همان ژست بی تفاوتی را برای خودش حفظ کند، تغییری به صورتش نداد. چشمان آلما از صورت سهند به دستش که بند کوله را محکم گرفته بود، رسید. باید ذهن سهند را منحرف می کرد!

- منظورت اینه من فضولم؟

سهند یک قدم برداشت:

- نیستی؟

آلما ارامش بیشتری پیدا کرده بود. شاید سهند از آن نگاه خیره، منظور دیگری داشت! اما او حسش را کشف کرده بود. ترس سهند از گفتن ماجرا ! یعنی او هم معتقد بود اتفاقی میانشان افتاده است! اتفاقی هر چند کوچک اما واقعی!

از وقتی وارد هواپیما شده بودند، همین ژست را حفظ کرده بود و گاهی این فاصله گرفتنش زیادی به چشم می آمد! لبخند آلما بزرگتر می شد و بدون توجه به نگاه های زیر چشمی سهند، همراهش به سمت درب خروجی فرودگاه راه افتاد.

- فرمانده ... سرگرد ..

سهند، با تمام تلاشی که برای بی تفاوت ماندنش کرد، اما لبخند کمـرنگی روی لبـانش نشست. باور نمی کرد بعد از چند روز این قدر دلش برای شنیدن این صداها تنگ شده باشد! آلما زودتر از او برگشت و وقتی او هم به عقب نگاه کرد، نیما و علی را دید که به طرفشان می آیند. لبخند نیما و صورت علی با شکلکی که در آورده بود، لبخند کمـرنگ را پررنگ تر کرد! علی زودتر از نیما کنارش رسید و با همان کوله در آغـوشش گرفت:

- آخ .. سلام فرمانده ، دلمون براتون تنگ شده بود..

سهند به زحمت خودش را از آغـوش علی بیرون کشید:

- بکش کنار خودتو مرد گنده! مگه مامانتم این جور می یای بغـلم!

علی که فاصله گرفت، نوبت نیما بود که در آغـوشش بگیرد!

- نه قربان ، بابامون هستین!

با این جمله ی نیما، علی بلند شروع به خندیدن کرد و رو به آلما گفت:

- شما سالمی؟ ما همه مون شرط بسته بودیم یا تا حالا اخراج شدی یا خودت متواری شدی!

آلما نگاه معنی داری به سهند که با غضب به علی نگاه می کرد، انداخت:

- نه فقط سه چهار باری دیپورت داشتم می شدم که نجات پیدا کردم!

علی هم همراه خودش شروع به خندیدن کرد! و این خنده نه تنها باعث ناراحتی سهند نشد، بلکه آرامش خاطرش را بیشتر کرد. حتی اگر آلما تظاهر به این کار می کرد!

اول خودش قدم برداشت و نیما هم کنارش راه افتاد. علی کوله را از شانه اش کشید:

- بدین من سرگرد. چه قدر دیر کردین!

سهند خواست ممانعت کند، اما علی زودتر کوله را کشید و برد و آلما جواب داد:

- هواپیما خیلی تاخیر داشت. مشکل پیش اومده بود! سه ساعت تو هواپیما بودیم الکی !

علی پوفی کشید و سهند گفت:

- بچه ها چه خبر از پایگاه؟! اون جریان سرقت چی شد؟

نیما سرش را کمی تکان داد:

- تموم شد دیگه! مازیار پیگیری می کرد.

- ماموریت امروز چی بود، صبح خودت رفته بودی؟

- بله ... فکر کنم دوباره به یه مشکل برخوردیم ..

سهند نگاه دقیقی به صورت ِ درهم نیما کرد. برعکس نیما، علی خیلی ریلکس گفت:

- امروز سه تا جنازه ی دختر پیدا کردیم!

سهند با چشمان گشاد شده اش ایستاد و به علی نگاه کرد!

- سه تا جنازه؟ از کجا؟ چه طوری؟

نیما دست روی بازویش گذاشت:

- بریم حالا پایگاه قربان..

- نه نیما بگو ببینم جریان چیه؟

- والا از ساعت 11 صبح تا 4 بعد از ظهر، گزارش سه تا قتل داشتیم. هر کدوم رو تو یه منطقه انداخته بودن. اما ظاهرا یک نفر کشته ..

- خب؟!

-یه سری مدارک جمع کردیم .. پزشک قانونی هم مرگ هر سه تاشون رو تقریبا توی یه ساعت تشخیص داده ..

سهند کلافه سرش را تکان داد:

- من صبح با مازیار صحبت کردم چرا بهم نگفتین؟

نیما سرش را پایین انداخت. علی به جایش گفت:

- قربان دیگه نخواستیم فعلا نگرانتون کنیم. بعد صبح یکی بود. دو تاشون رو بعدازظهر پیدا کردیم.

- توجیه نکن علی، بدم می یاد.... الان چی جمع کردین؟ نفهمیدید کار کیه؟ بهم ربط ندارن؟

علی نگاهی به نیما کرد و گفت:

- چرا قربان یه چیزایی پیدا کردیم. فردا هم می ریم پزشک قانونی ..

نیما به درب خروجی اشاره کرد:

- حالا بریم قربان! ساعت 10 شبه . استراحت کنین فردا در موردش صحبت می کنیم.

- بله سرگرد، راست می گه نیما؛ فردا بیاین پایگاه، صحبت می کنیم دیگه!

سهند سری از روی تاسف تکان داد و قدم اول را برداشت:

- سهل انگاری کرده باشین، پوستتون رو می کنم!

این بار علی جای نیما ایستاد و هم پای او قدم برمی داشت:

- نگران نباشین قربان، امن و امان پایگاه ..

- اره دیگه! به من نیاز ندارین !

علی سرش را کمی خم کرد و به صورت سهند نگاه کرد:

- چه قدر فرق کردین سرگرد!

سهند چشم غره ای به سمتش رفت.

- نه قربان جدی ها! نگاهتون یه جوریه! ها نیما؟!

نگاه سهند این بار طولانی تر شد و علی کمی خودش را جمع کرد. سهند رو به نیما پرسید:

- با چی اومدین؟

علی مثل همیشه خوشمزگی اش گل کرد!

- هواپیمای خصوصی!

نگاه خشن سهند ، نگذاشت بیشتر از یک لبخند روی لبان هیچ کدام بنشیند.

- نه جدی تو کتک می خوای.. من نبودم هر غلطی خواستین کردین، الان روتون زیاد شده!

علی دو قدم به عقب رفت و آلما نگذاشت، سهند حرف دیگری بزند

- من خودم با تاکسی می رم ..

هر سه مرد به سمتش برگشتند. سهند فقط کوتاه نگاهش کرد. نیما با لبخند گفت:

- نه این چه حرفیه.. می رسونیم شما رو هم...

دوباره سهند اولین نفر راه افتاد. آلما سرجایش ایستاد و با لبخند رو به نیما گفت:

- نه ممنونم.. دیروقته دیگه .. شما سرگرد رو ببرین.

علی از مچ دستش گرفت و کشید:

- بیا بریم تعارف می کنی ها! نیما امشب می خواد ببینه مسافر کشی چه حالی داره!

نیما خندید و خودش را به سهند که جلوتر از آنها حرکت می کرد رساند. سهند پرسید:

- ماشین من کجاست؟ اوردنش؟؟

نیما برگشت به سمت علی و علی شانه ای بالا انداخت! سهند که متوجه این اشاره ها شده بود، اخمی کرد و به نیما نگاه کرد:

- ها؟

علی:

- خوبه قربان نگران نباشین!

این خوب گفتن علی؛ بیشتر مشکوکش کرد!

- می شه شما رک به من همه چیزو بگین و آماده ام نکنین! چه بلایی سر ماشینم اومده؟

علی تک خنده ای کرد:

- نگفتم نیما بهت، سرگرد منطقیه!!

سهند با تعجب و نگرانی به علی زل زد:

- چی بلایی سرش اوردین؟

- ما نکردیم که قربان! همین جور اوردنش!

سهند کاملا ایستاد و با ترس به علی زل زد:

- علی حرف بزن ببینم چی کارش کردین؟

-هیچی قربان.. یه کوچولو سپر و گلگیر عقب سمت چپ .. بدون صافکاری در می یادا !

سهند چند ثانیه فقط نگاه کرد و بعد رو به نیما کرد:

- نیما این چی میگه؟ ماشینم سالم بود که!

علی به جای نیما گفت:

- قربان شرکت بیمه می ده! می خواستن ببرن که نیما گفت، باید خودتون اجازه بدین! بعدش دیگه ما گفتیم نگیم تا خودتون برگر....

برگشتن سریع سهند به سمتش، جمله اش را نیمه تمام گذاشت و یک قدم عقب تر رفت. سهند پوف کلافه ای کشید و راه افتاد. نیما آهسته تر از قبل گفت:

- گویا اوردنی این جور شده! زیاد مشکلی نیست ها!

تا به ماشین نیما برسند، هیچ کدام حرفی نزدند و این سکوت در ماشین هم ادامه پیدا کرد تا وقتی که سهند آهسته گفت:

- اول آلما رو برسون..!

یک ربع طول کشید تا به مجتمعی که آلما ساکنش بود، رسیدند. جلوی مجتمع، سهند هم همراه آلما پیاده شد و کوله را به دستش داد:

- وسایل منو بعدا برام بیار.. فردا هم نمی خواد بیای. از شنبه بیا..

- چرا؟

- چون من می گم!

- خوبم..

سهند فقط نگاهش کرد؛ بعد در حالی که سوار می شد، آهسته گفت:

- یه روز واسه این زبونت تو رو اخراج می کنم!

علی و نیما متوجه عصبانیتش شده بودند. هیچ کدام از اتفاقات افتاده خبری نداشتند اما مطمئن بودند سرگرد از دست این دختر کلافه است! نیما پایش را روی پدال گاز گذاشت و ماشین سرعت گرفت. علی کمی خودش را جلوتر کشید و پرسید:

- راستی قربان، جریان شیوا چی شد؟ چیزی یادش اومد؟

- نه .. اون جور.. یه کم از نظر روانی بهم ریخته س..

نیما سرش را با تاسف تکان داد:

- ببین تو رو خدا با زندگی یه زن چی کار کردن.. اون عوضی ..

حرفش را خورد و به خیابان نگاه کرد. علی آهی کشید:

- این همه چرخیده بنده خدا .. چه شانسی هم داشته ها! این همه ماشین رد می شدن! بعد باید حتما یه باند اونو پیدا کنن!

نیما:

- اتفاقه دیگه!

رو به سهند ادامه داد:

- موند اونجا؟!

- اوهوم ..

علی به صندلی تکیه داد:

- بیچاره دکتر رهنما .. سخته ها .. من حتی می ترسم فکر کنم!

چند لحظه سکوت بود تا اینکه علی یک دفعه خودش را جلو کشید:

- نیما منو همین سر این خیابون پیدا کن!

نیما کوتاه به صورت علی که کنار شانه ی او بود، نگاه کرد:

- اینجا چرا؟!

- می خوام برم بیمارستان !

سهند کمی کج تر نشست و با تعجب به صورت علی نگاه کرد:

- جو گیر شدی؟! می ری نمی ذاری بنده خدا کارشو کنه!

علی خنده ای کرد و گفت:

- نه بابا چی کارش دارم.. خوشحال می شه اتفاقا! هی پز می ده به دوستاش، می گه این غول بیابونی شوهر منه!

نیما زیر خنده زد و سهند هم کم کم لبخندش کشیده تر شد.

- می خندین؟ درک نمی کنین که! باید زن بگیرین بفهمین!

سهند سرش را با تاسف تکان داد و نیما خیابان را پیچید.

- نه نپیچ بابا ، من کرایه رو تا سر خیابون حساب می کنم !

کمی بعد علی همراه شوخی و خنده های همیشگی اش پیاده شد و نیما به سمت خانه ی سهند، تغییر مسیر داد. چند ثانیه ای که در سکوت گذشت، نیما به آهستگی گفت:

- می گم سرگرد .. یعنی سهند .. جمعه شب بیکاری؟

سهند با کنجکاوی به نیما نگاهی انداخت:

- حالا کو تا جمعه شب! چه طور؟

- می خواستم شام دعوتتون کنم!

- منو؟! به چه مناسبت؟!

نیما تک خنده ای کرد. سهند کاملا فهمیده بود، نگاهش را از او می گیرد.

- می خوام با یاس حرف بزنین!

ابروهای سهند بالا رفت:

- من؟ واسه چی اونوقت؟!

- خب .. نمی دونم .. فکر کنم نمی فهمیم چی می گیم! نیاز داریم یکی بی طرف باشه .....

- من بی طرفم؟

- یاس شما رو قبول داره..

سهند صورتش را به طرف پنجره برگرداند:

- نیما منو دخالت نده تو زندگیت..

- دخالت نیست.. من فکر می کنم نه من و نه اون نمی تونیم حرفامون رو خوب بهم بزنیم و حرفهای همدیگر و بفهمیم ..

- پس فردا تو زندگی مشترکتون هم می گی سهند بیا ببین زنم بهم چی می گه؟

نیما لبخندی زد:

- نه .... اصلا بذارین ببینیم می رسه تا اونجا .. مامانم بد پیله کرده بهم که تکلیفم رو روشن کنم.

- منم بهت می گم ... رابطه ی شما خیلی مسخره و نا مشخصه! هنوز نمی دونین برای هم، چی هستین!

- خب می خوام مشخص کنم دیگه!

- با من نه ، با اون!

این بار نیما بلند تر خندید:

- شما باشین برای هر دو تامون بهتره! من همیشه مراعاتشو می کنم و اونم احساس می کنم نمی تونه حرفاشو بهم بزنه. می دونم در مورد خانواده ام نگرانه. اما غرورش نمی ذاره بگه.. گفتم اگه شما باهاش حرف بزنین و بگین موردی نیست شاید قبول کنه.

- تو باید بهش توضیح بدی نیما..

- گفتم .. فکر می کنه واسه خاطر اینکه دوستش دارم ، می خوام مثلا بهش آرامش بدم !

- خانواده ات واقعا مشکلی با یاس ندارن؟ بهشون گفتی همه چیزو ؟

نیما فقط سرش را به نشانه ی تایید، بالا و پایین کرد. جلوی آپارتمان سهند رسیده بودند. سهند قفل کمـربند را باز کرد و قبل از پیاده شدن، گفت:

- من هر کاری بتونم برات می کنم نیما. اما به نظرم بهتره بازم خودت باهاش حرف بزنی! یاس دختر مغروریه . اگه غرورش رو بشکنی هر کاری می کنه. مراقبش باش...

در را باز کرد و پیاده شد. چند لحظه به صورت نیما که منتظر نگاهش می کرد، خیره شد:

- باشه اون جور نگام نکن! ببینم چی می شه .. خبر می دم بهت. فردا صبح بیا دنبالم ..

نیما که لبخند زد، در را بست و به سمت در ورودی آپارتمان قدم برداشت. صدای بوق کوتاه ماشین آمد و وقتی برگشت، نیما به خیابان اصلی رسیده بود. بی اختیار لبخند روی لبان او هم نشست. بعد از این همه درگیری، به خانه رسیده بود! گرچه خوب می دانست، فرداهای درگیر و پر کاری پیش رو دارد ..

پایان اپیزود سوم

اپیزود چهارم :

" مکـــافات "

رسیدیم این بار به اوایل زمستون ... دقیقا توی روزهای اول این فصل سرد، قتل هایی صورت می گیره که ظاهرا قاتلشون مشترک ِ ! یه قاتل آروم ، تمیز و باهوش!

همه ی این داستان این پرونده نیست... . در کنار این پرونده ، سهند و گذشته شو داریم ... . احتمالا تا جای زیادی از گذشته حل می شه!

اتفاق تازه توی زندگیش می افته ... . اتفاقی که مجبورش می کنه کمی از اون روزهای تلخ، فاصله بگیره ... . آخر ماجرا مشخص نیست اما ... .

آری ، آغاز دوست داشتن است ... . من به پایان نمی اندیشم که همین دوست داشتن زیباست ... .

پانزده سال قبل/ تهران :

- اشتباه نکن هومن ... اونا رو به ما برگردون ... هم برگه ها و هم سی دی رو ...

- نمی فهمم ... . تو چرا ؟ تو که ... .

- من و تو نداره ... . اونا باهات شوخی ندارن. برش گردون بذار قائله بخوابه ... .

هومن عصبی پوفی کشید و گوشی را با شانه ی چپش نگه داشت:

- منم شوخی ندارم! وقتی گفتم ، حتما پیگیری می کنم!

- آخرش که چی؟ نمی ذارن برسی تا اون جا که بتونی پیگیری کنی! در عوض این جور می تونی پست بالاتری بگیری ... . به خانواده ات فکر کن هومن ... . کسایی که تا اینجا پیش رفتن، بیشتر از ایـ... ...

- خیلی خب باشه ... شنیدم! من زنگ زدم تا بهت بگم که خودتو بکش کنار، تو برام فقط رفیق نیستی ... . دوست ندارم درگیرت کنم ... .

- بذار مشکل رو همین جا حل کنیم. برسه به گوش ِ بالاتری ها ... . پای خیلی ها گیر ِ هومن ... .

- به من ربط نداره ... . هر طور که دوست داری رفتار کن...

- از این وضع زندگی نجات ... ...

- من به همین زندگیم راضی ام ... . می خوام کار درست رو انجام بدم.

- به ضررت تموم می شه ... اونا رحم ندارن اگه بدونن براشون دردسر داری ؛ می کشنت . به خودت و زن و بچه ات رحم کن ... .

- تو بهتره به فکر آینده زن و بچه ی خودت باشی!

- تا کی می خوای ادامه بدی ؟

- هر وقت همه چی رو لو دادم ... .

- زنده نمی مونی ... . متاسفم هومن ... . من تلاشم رو کردم ... .

- منم تلاشم رو کردم ... .

بی حرف دیگری، گوشی را سر جایش گذاشت. کلافه دستانش را میان موهایش فرو کرد و محکم گرفت. مطمئن بود کار صحیح کدام است اما ...آیا باید همین کار را انجام می داد؟ می دانست تهدید را باید جدی بگیرد. موضوع بزرگتر از این حرف ها بود.

نگاهش سمت کیف مشکی روی میز، رفت. کیف را به سمت خودش کشید و برای چندمین بار نگاهی به برگه ها انداخت . سی دی را از جلد کاغذی اش در آورد و تصویر آشفته خودش، روی سی دی نقش بست. دوباره آه بود که از سینه اش بیرون آمد. فکر ها و نقشه هایی که از غروب کشیده بود، یکی یکی داخل ذهنش می آمدند. باید تصمیم درستی می گرفت و اولین تصمیم مهم، دور کردن خانواده اش بود!

دوباره برگه ها و سی دی را داخل کیف گذاشت. کیف را برداشت وآهسته از اتاق بیرون رفت. خانه در آن وقت شب، غرق در سکوت بود. به ارامی از هال گذشت و وارد حیاط کوچک پشت خانه شد. نگاهی به آسمان تاریک انداخت و بی آنکه برقی روشن کند. به سمت انتهای حیاط کوچک رفت. کنار باغچه ی کوچک که جز علف های هرز، گیاهی نداشت، نشست و شروع به کندن گوشه ی کنار دیوار کرد.

سنگ های کوچک میان خاک نرم، دستانش را زخم می کرد اما در این شرایط وقتی نبود تا شاید شی بهتری برای کندن انتخاب کند! بالاخره به اندازه ای گودال بزرگ شد که مدارک داخلشان جا بگیرد. کیف را همان طور داخل گودال گذاشت و این بار شروع به ریختن خاک ها کرد. باغچه که یک دست شد، دو گلدان شمعدانی کوچک را از عمد روی خاک ها گذاشت و ایستاد.

با دست های خاک آلودش، عرق نشسته روی پیشانی را پاک کرد. راضی از کارش، وارد خانه شد. قبل از اینکه دست هایش را بشوید، یک راست به اتاق خوابشان رفت. نباید یک ثانیه هم ، هدر می رفت. با دیدن همسر غرق در خواب و پسر نوزادش، لبخندش بزرگ تر شد. هر اتفاقی هم می افتاد، اجازه نمی داد، کسی به همسر و سه فرزندش، آزاری برساند. روی تخت نشست و اهسته بازوی برهنه ی همسرش را نوازش کرد:

- عزیزم ... . رعنا جان ... .

زن کمی تکان خورد و کم کم چشمانش هم باز شدند. هومن با دیدن نگاه پر از سوال و تعجبش، لبخندی زد:

- پاشو عزیزم ... .

رعنا ترسیده سر جایش نشست:

- چی شده هومن؟

هومن انگشت روی لبش گذاشت و هیسی گفت. رعنا که تازه دستان خاک آلودش رادیده بود، با نگرانی پرسید:

- چی شده هومن؟ دستات ... .

- هیچی نپرس ... . وقت نیست... . فقط سریع پاشو، یه چمدون برای خودت و بچه ها جمع کنیم . باید بریم ... .

- این وقت شب؟ کجا هومن ؟

- بریم خونه ی مظفر!

هر لحظه بهت رعنا بیشتر از قبل می شد. کمی صاف تر نشست و خیره به چشمان قهوه ای رنگ هومن ، گفت:

- چی می گی هومن؟ مظفر؟ الان بریم تا تنکابن ؟!

- مهمه رعنا ... . یه کاری دارم که باید برید... . الان وقت نیست... . توی راه برات تعریف می کنم.

- آخه نمی شه که ... . بچه ها ... .

- پاشو رعنا ... . می شه ... . الان وقت نیست. باید بریم ... تا تو وسایل جمع می کنی منم بچه ها رو بیدار می کنم ... .

وقت جواب ندادن نداشت. باید دختر و پسرش را هم بیدار می کرد و خیلی زود می رفتند. فعلا تنها راه محافظت از خانواده اش، همین فرار کردن بود!

***

تیتر صفحه ی حوادث / فردا صبح:

« سقوط یک اتومبیل داخل دره ای نزدیکی های سیاه بیشه در جاده ی چالوس ... . »

بامداد امروز صبح؛ در حادثه ای تلخ؛ یک پژو ، بعد از منحرف شدن ازمسیر جاده ؛ در حوالی سد سیاه بیشه ؛ به دره سقوط کرد و ماشین چند ثانیه ی بعد؛ منفجر شد . متاسفانه تمام سرنشینان این خودرو جانشان را از دست دادند. علت حادثه هنوز مشخص نیست اما پلیس احتمال خواب آلودگی را بیشتر دانسته است. گروه های امدادی مشغول خارج کردن بقایای ماشین و اجساد از داخل دره می باشند.

***

اول دی ماه ... .

کتش را از پشتی صندلی برداشت و پوشید . همان طور که چشمش به اینه بود، سرش را نزدیک تر برد و انگشتانش میان موهایش رفت! بالاخره به اندازه ای رسیده بود که بتواند راحت ببندد. چهره ی مرد درون آینه برایش تازه نبود؛ اما ... . حسی داشت که قبلا نمی دید. موهای بهم ریخته اش را دوباره مرتب کرد و ترجیح داد امشب همان طور به عقب شانه بزند. با اینکه می دانست تا آخر مراسم باید با موهای فر خورده ی پشت گردنش در گیر باشد!

اما این سهند را این روزها بیشتر دوست داشت! یک قدم به عقب تر رفت و دوباره نگاهی به سر تا پایش انداخت. خیلی وقت بود این طور رسمی ، لباس نپوشیده بود. با نفس عمیقی که بیرون فرستاد، ساعت مچی اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.

صدای سعید و نرگس ، هنوز از اتاقشان می آمد. سهند مشغول بستن ساعت شد و پله ها را هم با آرامش طی کرد. در خروجی خانه را که باز کرد، سوز سرمای اولین روز زمستان، کمی از التهابی که مهمان همیشگی جانش بود، کم کرد.

نگاهش سمت آسمانی که رنگ خون گرفته بود، گذشت و با چشم دو کلاغی که قار قار کنان، می گذشتند را دنبال کرد . صدای پدرش، نگذاشت تا آخرین لحظه شاهد گذشتن کلاغ ها باشد

- سهند بیا دیگه !

سرش را فقط کمی به در نزدیک کرد:

- من پایینم!

سعید دو پله را با تعجب پایین آمد

- عه ! تو که حاضری ! نرگس بدو ! دیر شد بابا!

دوباره بالا برگشت و سهند تا خواست برگردد، سارا کنارش رسید:

- سهند ببینمت ؟

با لبخند کجی که به حال و هوایش کاملا می آمد، دست در جیب شلوارش فرو کرد و کمی عقب تر رفت!

- سلیقه ی مامان ِ مراقب باش ایراد نگیری !

لبخندی روی صورت سارا هم نشست:

- نه می خواستم خوب نگات کنم ! خیلی وقت بود این شکلی ندیده بودیمت! امشب باید مراقب دخترای دور و برت باشی !

سهند با خنده سری تکان داد و پشت ویلچر ایستاد و آهسته هلش داد:

- یه مثلی هست ؛ عمه خانوم! می گن سوسکه از دیوار می رفته؛ عمه ش می گه قربون اون دست و پای بلوریت برم!

با خنده تا کنار ماشین پدرش رفتند و سهند کمک کرد، تا سارا روی صندلی بنشیند. سارا همان طور که دامن پیراهنش را مرتب می کرد، شرمنده از کمکِ سهند، آهسته گفت:

- ببخشید سهند ... من گفتم نیام ... به خدا خونه راحت بودم !

اخم های سهند دوباره صورتش را شبیه همان سهند همیشگی کرد:

- این چه حرفیه عمه . چه زحمتی ؟ از اول گفتم الانم می گم؛ شما نیای منم نمی رم!

آمدن سعید و نرگس و هوایی که دیگر کاملا تاریک شده بود، بهانه ای شد که سهند به سمت در خروجی راه بیفتد اما هنوز چند قدم مانده بود که سعید از بازویش گرفت :

- سهند تو بشین من در و باز می کنم !

- برای چی؟ خودتو ... .

- برو بشین ، من حوصله ی رانندگی ندارم که! پسر شدی واسه این جور وقتا!

- به من مربوط نیست! خودتون ...

برگشتن یک باره ی پدرش، نگذاشت جمله ی سهند کامل شود :

- بیا برو بشین سرگرد وگرنه می زنمت ها! فکر نکن زورم بهت نمی رسه واسه خاطر اون بیست کیلویی که از من سنگین تری!

خیلی خوب می دانست علت این ناراحتی پدرش ، مربوط می شود به دیر کردن مادرش ! با خنده به سمت ماشین برگشت و چند دقیقه ی بعد، بالاخره ماشین از خانه خارج شد و به سمت محل جشن، حرکت کردند.

بعد از یک ساعت رانندگی در خیابان های همیشه شلوغ و ترافیک، بالاخره وارد سالن شدند. از همان جا نگاهی کلی به سالن تقریبا شلوغ روبرویش انداخت و هنوز کسی را ندیده بود که صدای آشنایی ، از میان موزیک و هم همه ها ، در گوشش پیچید!

- سهند ...

وقتی برگشت؛ چند لحظه به مردی که روبرویش بود خیره ماند. پسر مو بوری که الان در لباس دامادی اش روبرویش ایستاده بود. لبخندی که مثل همیشه روی لب داشت؛ باعث شد سهند هم گره های ابروهایش را باز کند و لبخند روی لبانش بنشید. یک قدم نزدیک تر رفت و هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند

- الان باید بهت تبریک بگم خوش تیپ !

نیما در حالی که سرش روی شانه ی ای او بود، آرام خندید:

- من اما برات ارزو می کنم خیلی زود تجربه کنی !

سهند از شانه هایش گرفت و کمی خودش را دور کرد:

- کاری نکن از خوش تیپی بندازمت ها!

نیما می خندید و سهند مثل همیشه سعی کرد ژست جدی بودنش را حفظ کند! همان طور که نیما با خانواده ی او احوالپرسی می کرد، پدر و مادر نیما هم به جمعشان ملحق شدند. گرچه نگاه سهند به علی بود که مثل همیشه بی خیال مکان و زمان، در حال شیطنت کردن بود! نیما مسیر نگاهش را گرفت و با دیدن علی که دست هایش را مدام تکان می داد، با لبخند گفت:

- اونجا می شینین؟

- چاره ای دارم ؟! این جور که اون داره علامت می ده!

نیما این بار ، بلند خندید . داشتن دوستانی مثل سهند و همکارانش، بهترین جای شغلش بود!

قبل از اینکه سهند به سمت همکارانش برود، ترجیح داد که به دختری که بالای یک سن کوچک، روی مبل شاهانه ای نشسته بود، تبریک بگوید! دختری با چشمانی به رنگ یک جنگل باران خورده ... . لباس سفید تنش و نیم تاج کوتاهی که بالای موهای بلوطی رنگش بود، غرور و جذابیت را هم زمان القا می کرد. وقتی نیما هم کنارش ایستاد، سهند هنوز هم نمی توانست باور کند، نیما بخواهد با این دختر زندگی کند! و امشب قرار بود، اولین شب زندگی مشترکشان باشد ...

خیلی زود از یاسمین خداحافظی کردند. خانواده اش ترجیح دادند، دور یک میز کوچک بنشیند و خودش همراه علی که دنبالش آمده بود، به سمت میزی رفتند که همه بچه هایش آنجا نشسته بودند!

علی و همسرش ، مازیار به همراه دختر و پسر نوجوانش، لاله که مثل همیشه با پدر و خواهرش آمده بود. دانیال همراه دو سه نفر از بچه های دیگر پایگاه ؛ مشغول بگو و بخند بودند! بعد از جشن ازدواج علی ، این دیدار برای همه جالب بود . دیدن خوشبختی های کوچک افرادش، آرزویی بود که سهند همیشه داشت .

به صحبت های مازیار گوش می داد اما نگاهش، بی منظور ، گاهی در اطرافش می گشت که یک باره چشمش به در ورودی سالن رسید! با دیدن صحنه ای که دید، چشمانش بی اختیار بسته شد اما هیچ تاثیری روی کوبش نا منظم قلبش نداشت. سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید و این بار نه را قاطعانه در ذهنش فریاد زد!

گرچه این نه و هزاران نه بعد از این ، بیهوده بودند! نمی توانست تصویر دختری را که دیده بود، یک ثانیه هم از ذهنش دور کند . دختری با لباس قرمز رنگ که عجیب برای او آشنا بود! موهای به رنگ شبش، همچون موج های سرگردان دریا، روی ساحل شانه هایش، آهسته در حرکت بودند. احساسش دوست داشت همان لحظه بلند شود، دستش را بگیرد و با خودش سر میز بیاورد. دقیقا روی صندلی روبروی او که خالی بود، بنشاند و سیر تماشایش کند اما ! ... .

چشمانش را باز کرد و آهسته به لاله گفت :

- لاله، فکر کنم آلما اومده ... می شه بری راهنماییش کنی!

لبخند محوی به لاله زد و لاله به سمت در برگشت ، با دیدن آلما لبخند زنان از جایش بلند شد.

قبل از اینکه لاله و آلما برسند؛ سهند از روی صندلی بلند شد و به طرف دری که در طرف دیگر رو به باغ زیبایی باز می شد رفت . سرما از لابه لای لباس هایش به آنی رد شد و روی تن گُر گرفته اش نشست. چشم بست و فقط نفس عمیقی کشید . نفسی که باید می کشید تا درد را هم بیرون بیاندازد. صدای قدم های مردانه ای را شنید و وقتی برگشت؛ مازیار را پشت سرش دید. مازیار کنارش ایستاد و پاکت سیگارش را به طرفش گرفت. الان بهترین و ارامش بخش چیزی که می توانست داشته باشد همین بود. نگاه قدرشناسانه ای به مازیار انداخت:

- مرسی .

مازیار لبخند زد و بعد از اینکه خودش هم سیگاری برداشت فندک روشن را زیر سیگار سهند گرفت. گرمای سیگار التهابش را بیشتر کرد اما با سوز سردی که هوا داشت؛ تناقض جذابی داشت. نیکوتین مثل همیشه باعث شد کمی ارامش پیدا کند. سومین پک سیگارش را گرفت؛ سیگار را از همان بالای پله ها به پایین پرت کرد:

- مازیار من می رم پیش خانواده ام ... . به بچه ها بگو ...

منتظر جواب مازیار نشد و به سمت میزی که کمی دور تر خانواده اش نشسته بودند ؛ رفت. سارا با دیدنش لبخند زد:

- ما گفتیم دیگه نمی بینمت امشب!

- چرا؟

- دوستات دیگه!!

نرگس آرام به بازویش زد:

- سهند می گم همسر نیما خیلی خوشگله . خیلی بهم می یان.

- اوهوم .

سهند دمغ توی صندلی اش فرو رفته بود. حوصله ی چیزی نداشت. حسی دوباره باعث شده بود قسمتهای عصبانی مغزش شروع به فعالیت کنند! گره ی ابروهایش هر لحظه بیشتر در هم فرو می رفت. گرچه این رفتار، زیاد هم باعث تعجب خانواده و دوستانش نمی شد! همیشه در یک لحظه خوشحال می شد و در یک لحظه غمگین ... عصبانی ... ناراحت ... تا وقتی که نیما کنار میزشان رسید، سهند با گوشی موبایلش درگیر بود!

- سرگرد بهنام ...

سرش را بالا کرد و با دیدن مهندس شریفات لبخندی روی لبش نشست . ایستاد و دست مهندس شریفات را به گرمی فشرد.

- خوشحالم می ببینمتون سرگرد !

- منم همین طور ...

رو به خانواده اش کرد و بعد از معرفی شان مهندس شریفات را هم معرفی کرد:

- ایشون کیارش شریفات؛ پدر خونده ی یاسمین هستن

آمدن مهندس شریفات و صحبت هایی که با او داشت باعث شد کمی از دختری که در همان نزدیکی گه گاهی متوجه نگاهش روی خودش می شد؛ دوری کند. نه از آن دختر؛ از فکری که داخل مغزش رشد کرده بود!

بعد از شام سهند هم همراه بعضی از مهمان ها خداحافظی کرد و در برابر اصرار نیما به ادامه ی جشن حال سارا را بهانه کرد و رفت. گرچه خودش هم می دانست دلیلش چیزی دیگریست ...

دوم دی ماه / پایگاه ویژه / ساعت نُه صبح

سرگرد صبح زودتر به پایگاه رسیده بود و مشغول تحقیق در مورد یکی از پرونده های پایگاه بود . نیما نبود و انگار پایگاه چیزی کم داشت ! حتی سرگرد هم بی حوصله و آرام بود! با اینکه از پنج شنبه به نیما مرخصی داده بود. و دومین روز مرخصی اش محسوب می شد ... هر بار که به دیشب و نیما فکر می کردن، ته احساسش می رسید به حسودی! گرچه مثل همیشه خودش اصلا به این حس اعتقادی نداشت! اما کتمان کردنی نبود. بی حوصله سرش را تکان داد تا شاید افکار مزاحم دست از سرش بردارند. دستانش را روی میز گذاشت تا بلند شود، اما هنوز از روی صندلی کنده نشده بود که زنگ هشدار پایگاه ، سر جایش نگهش داشت! صاف ایستاد، اسلحه هایش را برداشت و قبل از اینکه به در برسد، مازیار وارد اتاقش شد:

- قربان...

- جریان چیه؟

- والا یه قتله ظاهرا.

کلافه اسلحه ها را داخل غلافشان که روی جلیقه اش تعبیه شده بود، گذاشت و به با عصبانیت به در اشاره کرد:

- یاد گرفتن دیگه از پس فردا باید دعوای زن و شوهرا رو هم من حل کنم! یه قتل عادی رو به من نباید گزارش بدن که!

از اتاق که بیرون رفت، دانیال و آلما کنار هم ایستاده و منتظر او بودند. با دیدن آلما مثل تمام این شش ماه، نگاهش را دزدید:

- راه بیفتین منو نگاه می کنید!

کنار در اتاق علی که رسید، علی بیرون آمد. اخم هایی که دوباره در هم رفته بود، علی را ساکت نگه داشت

- مراقب باشین علی ، هر اتفاقی افتاد اول به من خبر بدین ... .

- چشم فرمانده ... .

علی سری تکان داد و سرگرد راه افتاد. تمام راه را با بی حوصلگی به خیابان نگاه کرد، اما فکرش آنجا نبود. میان هزاران خاطره چرخ می خورد. خاطرات تازه ای که، کهنه ها را هم نبش قبر کرده بود! همین اصرار به نبودن ِ حسی که بود! بدترین عذابی بود که می کشید. گرچه به خوبی متوجه عقب نشینی منطقش شده بود!

محل قتل یکی از برج های شمال تهران بود. مثل همیشه خبرنگاران زودتر از او در محل حاضر بودند! و این را فقط به علت کم کاری پلیس برای اطلاع سریع تر به او می دانست. عصبانی که بود؛ بدتر شد! ساکنین خانه در لابی برج جمع شده بودند. همان طور که مازیار دوشادوشش قدم برمی داشت، راه افتاد و پلیس جوانی با دیدنش جلو دید:

- سلام قربان

لبهای سرگرد انگار به هم دوخته شده بود! به جایش مازیار جواب داد:

- سلام؛ کدوم طبقه ست؟

- طبقه نیست قربان توی پارکینگه! توی ماشین!

سرگرد به صورت ستوان جوانی که جلویش ایستاده بود نگاه کرد. مزه ی تلخ دهانش را قورت داد:

- پارکینگ ؟

ستوان به در شیشه ی بزرگی اشاره کرد :

- آسانسورش از این طرفه ... سه طبقه پارکینگ داره برج که اسانسورش مجزاست.

سرگرد راهش را به طرفی که ستوان اشاره کرد بود کج کرد. پشت در شیشه ای اسانسوری بود که در طبقه ی منفی 4 ایستاده بود. مازیار دکمه را فشار داد و به عدد های بالای در اسانسور نگاه کرد.

- گفتی سه طبقه س؟ چرا پس الان منفی 4بود؟

ستوان با تردید جواب داد:

- فکر کنم یه طبقه ش سالن اجتماعات بود.

نگاه خشن سرگرد باعث شد ستوان با ترس نگاهی به مازیار بیاندازد. شش نفر سوار اسانسور شدند. سرگرد؛ مازیار؛ دانیال؛ الما یکی از افراد پایگاه به همراه ستوان نیروی انتظامی.

سرگرد دکمه ی یک را فشرد و چند ثانیه ی بعد در آسانسور باز شد . روبرویشان، در چوبی بسیار بزرگی بود که بالایش نوشته ی سالن اجتماعات در قابی می درخشید.

ستوان نفس راحتی کشید! سرگرد بدون اینکه نگاه کند پرسید:

- گفتی طبقه ی چندم؟

قبل از اینکه ستوان جواب بدهد؛ در بسته شد و اسانسور به طرف پایین حرکت کرد.

- دوم ... .

ستوان زمزمه وار جواب داد و چند لحظه ی بعد آسانسور در طبقه ی مذکور ایستاد. نوار های زرد رنگ مشخص می کرد که حداقل پلیس خوب پیش رفته و صحنه ی جرم دست نخورده باقی مانده است. پایش را بالا برد و از روی نوار رد شد. جلوتر افسر میانسالی نزدیکش شد:

- سلام سرگرد بهنام من سروان رضایی هستم .

سرگرد ایستاد:

- خب ؟

سروان که مشخص بود از برخورد خشک و خشن سرگرد تعجب کرده ؛ کمی خودش را جمع کرد:

- یکی از ساکنین اینجا داخل ماشینش به قتل رسیده .

سرگرد راه افتاد:

- جز این چیزی ندارین بگین؟ اینو خودم فهمیده بودم! کجاست ؟

جلو تر یک سدان سفید رنگ اس 500 بنز، جلویش بود. در ماشین سمت راننده باز و از همان جا پای یک مرد مشخص بود.

جلوتر رفت و مردی حدودا پنجاه ساله، یک وری روی صندلی راننده و کناری اش ، افتاده بود. سرگرد کمی خم شد داخل ماشین بدون اینکه به جایی دست بزند؛ به صورت مقتول نگاهی انداخت. صورتش کاملا کبود بود. دور گردنش پارچه ی قرمزی بود که احتمالا همان ، باعث خفگی اش شده بود. هنوز انگشتان سفید شده ی یکی از دستانش به پارچه وصل بود. زبانش که بین دندان هایش گیر کرده بود؛ سیاه شده بود و نشان از آن می داد که حداقل دو سه ساعتی از زمان قتل گذشته ... یعنی احتمالا حدود شش و نیم، هفت صبح

با دقت گردن مقتول را می دید که دانیال صدایش زد:

-فرمانده اینجا رو !

صاف که ایستاد، دانیال کنار در ماشین ایستاده بود و به کاپوت اشاره کرد. مازیار و آلما کنار هم و دقیقا روبروی کاپوت ایستاده بودند. با تعجب در ِ باز ماشین را دور زد و از همان جا متوجه نوشته ی روی کاپوت ماشین شد:

" مکافات در راه است ! "

با تعجب جلوتر رفت و همان طور که با دقت به نوشته نگاه می کرد، آهسته گفت:

- شما چی رو نگاه می کنین؟ برین دنبال ِ کاراتون !

ثانیه هم نشد که هر سه نفر رفتند و با دقت هر چه بیشتر مشغول بررسی صحنه ی جرم شدند. سرگرد کمی روی کاپوت خم شد، انگشتش را روی رنگ کشید و بعد بو کرد. کلمات با یک ماژیک وایت برد قرمز رنگ روی کاپوت نوشته شده بود. دوباره صاف ایستاد و چشمش روی حروف چرخید. اولین حسی که داشت آرامش داشت! نمی توانست بفهمد برای قبل از قتل بوده یا بعد از آن ، اما قاتل خیلی تمیز و با آرامش، نوشته بود. به شیشه ی جلو خیره شد و صحنه را در ذهنش مجسم کرد . مرد سر جایش نشسته و قاتل هم احتمالا صندلی عقب نشسته بوده، دستمال را دورگردنش می اندازد و فشار می دهد. مردبا این که سنش بالا بود اما ظاهرا بدن خوب و قد بلندی داشت. پس قاتل هم مطمئنا باید قدرت بدنی خوبی می داشت .

چشم از ماشین و نوشته گرفت و از میان ماشین های پارک شده، حرکت کرد.

بیرون محدوده نوار های زرد رنگ، عده ی کمی از ساکنین برج ایستاده بودند. سروانی که در بدو ورودش به پارکینگ ، او را دیده بود، با مردی صحبت می کرد، وقتی هر دو متوجه ی نزدیک تر شدن سرگرد بهنام شدند، سکوت کردند. سرگرد آرام تر از بار اول، از سروان پرسید:

- کی پیداش کرده؟ چه ساعتی به شما زنگ زدن؟

سروان رضایی دقیقا روبرویش ایستاد:

- نیم ساعت قبل از اینکه شما بیاین به ما خبر دادن. ما هم سریع اومدیم وقتی شرایط رو دیدیم و گزارش دادیم، دستور دادن که پرونده به شما باید برسه.

این روال کاری بود و سرگرد خودش هم اینها را می دانست.

- خب؟ این که روال کار ماست! باقیش؟

سروان به مردی که کنارش ایستاده بود، اشاره کرد:

- این آقا همسایه شونه، ایشون جسد رو پیدا کرده و به پلیس زنگ زده.

مرد جا افتاده ای که مورد خطاب سروان بود، با استرس، لبخند کم جانی زد.

- آقای؟

- سعیدی جناب سرگرد ...

- بله ... آقای سعیدی لطف می کنین خلاصه بگین، کی و چه طور شما متوجه جسد شدین؟

اقای سعیدی بزاق دهانش را قورت داد و شمرده شمرده شروع به صحبت کرد:

- ساعت هشت و نیم بود که می خواستم به محل کارم برم که متوجه نوشته ی روی ماشین شدم.

- پارکینگ شما کدومه؟

مرد با انگشت لکسوز شاسی بلندی را که دقیقا کنار ماشین مقتول پارک شده بود را نشان داد:

- اونجا ...

سرگرد کوتاه به هر دو ماشین نگاه کرد و سرش را تکان داد:

- خب باقیش؟

- بله ... . اول نوشته ی کاپوت برام جلب توجه کرد. خیلی تعجب کردم از همون شیشه ی جلو متوجه شدم کسی تو ماشینه. کمی ترسیدم و همون موقع به پسرم و پلیس زنگ زدم .

- خب ... شما چیز مشکوک دیگه ای ندیدین؟

- نه ...

- ایشون اینجا تنها زندگی می کنه؟ خانواده اش کجا هستند؟

- والا با خانومشون زندگی می کنن که خانومشون حالشون بد شد و همین یه خورده پیش بردن بیمارستان.

سروان با سر صحبت های مرد را تایید کرد. سرگرد نگاهی به سروان انداخت:

- کسی نبوده خبرش کنین؟ بچه ای ... چه می دونم فامیلی؟

- چرا قربان. شماره ی پسرش رو داشتیم و تماس گرفتیم. گفت که خودشو زود می رسونه

سرگرد دوباره مرد همسایه را مورد خطاب قرار داد:

- من فامیلی تون رو یادم رفت؛ شما چه قدر می شناسین ایشون رو؟

مرد که مشخص بود کمی از استرسش کمتر شده، با لبخند گفت:

- سعیدی هستم ... آقای حق پرست رو خب زیاد نه ... اینجا برج ِ و همسایه ها زیاد هستن. من طبقه ی سوم غربی زندگی می کنم و ایشون شش غربی ... آدم خوبی بودن، توی جلسه ها شرکت می کردن و پارسال یه مدتی به عنوان مدیریت برج فعالیت کردند اما فکر کنم به خاطر مسائل کاری شون، ادامه ندادن. مرد فهمیده و ارومی بودن. اما در کل شناخت چندانی نداشتم در حد سلام و احوالپرسی ... .

سرگرد سری تکان داد. از این بیشتر هم توقع نداشت:

- کس دیگه ای نیست که کمی بیشتر در موردش بدونه؟

به جای مرد، سروان رضایی جواب داد: