تماس را قطع کرد و به کارت آبی رنگی که جلوی کیلومتر شمار ماشین؛ نگاهش می کرد؛ زل زد! دوباره اسم را با خودش زمزمه کرد:

- اروین نیک آذر... روانپزشک ...

اهی کشید. هم می خواست و هم نه! هم خسته بود و هم ... غرورش نمی توانست قبول کند که باید کمک بگیرد. باید اما به این جنگ غرور و عقلش؛ پایان می داد! شماره ی ثابتی که روی کارت حک شده بود را گرفت. بعد از دو بوق کوتاه؛ صدای پر از آرامش زنی؛ از آن سوی خط میان گوشش پر شد:

- سلام خانم.. خسته نباشین. .. ممنونم... من یه قرار ملاقات با دکتر می خواستم.... بله؟.. قرار ... خب منظورم یه وقت می خواستم خب... بله! پس فکر کردین برای چه کاری می خواستم ببینمشون؟! ... دو هفته ی دیگه می شه؟ خوبه .. نه .. همون .. بله .. بهنام .. نخیر بهنام فامیلمه؛ سهند بهنام.. بله ! خوبه ... مرسی ..

تلفن را روی صندلی انداخت:

- اول باید منشیش رو که درمون کنه! می گه قرار ملاقات واسه چه کاری!! با دکتر چی کار دارم آخه!

سرش را تکان داد و ماشین را روشن کرد. ساعت پنج و نیم بود و هنوز تا قرارش؛ یک ساعت و نیم فرصت داشت. اما باید جای دیگری هم می رفت؛ سر خیابان، جلوی اولین عابر بانک خلوتی که دید؛ ایستاد. به کسی قول داده بود و برایش مهم نبود؛ این کارش از نظر قوانین نظامی جرم است! نمی تواست لطف پیرمرد را جبران نکند. چند لحظه ی بعد؛ چک پول ها را روی صندلی گذاشت و دوباره راه افتاد تا در این شلوغی عصرگاهی؛ خودش را سریع تر به اتوبان برساند! گرچه مثل همیشه از راه مخفی استفاده کرد! وقتی وارد خیابان های اصلی شد؛ چراغ گردان را بالای سقف گذاشت و فلشر ها را روشن کرد! بالاخره باید یک جایی این شغل به دردش می خورد!

لازم نبود زیاد بگردد. مطمئن بود؛ جای امروزی پیرمرد را پیدا می کند. ماشین را کنار اتوبان پارک کرد و از صندوق عقب کیسه ی لباس هایش را برداشت و به سمت تپه های خاکی رفت. کمی نگذشته بود که سگی نزدیکش شد و نگاهش کرد. نشست روی پایش و سگ را نـ ـوازش کرد. سگ هفت، هشت ماهش بیشتر نبود . شروع کرد ارام پارس کردن و دم تکان دادن. همان لحظه سایه ی پیرمرد را دید. نگاهش هنوز روی سگ بود.

- تو خیلی خوب می شناسی شون. سگ نگه می داری؟

- الان نه .. اما قبلا باهاشون خیلی زندگی کردم!

- مشخصه می تونی ارومشون کنی. تو خیلی با اونا فرق داری!

سرگرد بلند شد و روبرویش ایستاد:

- نمی دونم. شاید اونا هم تو موقعیت من باشن مثل من باشن ..

- یه چیزی با من می خوری؟

- باید برم. به خانواده ام قول دادم.

پیرمرد با آرامش سرش را تکان داد:

- باشه برو

کیسه ای که دستش بود را به سمتش گرفت:

- نو نیستن. اما زیاد هم نپوشیدم. شاید یکی دوبار .. فرصت نداشتم وگرنه برات می گرفتم.

- همینا رو دلم نمی یاد بپوشم که!

کیسه را گرفت و لبخندش عمیق تر شد.

- نمی خوای برات کاری کنم هنوز؟ می خوای بمونی همین جا؟ من هیچ اسمی از تو؛ توی پرونده ام نبردم. خیالت راحت..

پیرمرد با خنده سرش را تکان داد:

- برو دیرت می شه سرگرد!

وقتی کلمه ی سرگرد را به کار برد؛ لحنش جور خاصی بود. تاکیدش روی این کلمه را به خوبی؛ سهند می فهمید. تراول ها را به طرفش گرفت:

- بیا اینم پول؛ همون قدره که بهت قول داده بودم!

پیرمرد با همان لبخند؛ نگاهی به چهره اش کرد. در تاریک روشنی غروب, چشمان مشکی سهند؛ برق زیبایی داشت. خنده ی پیرمرد؛ به لبخند عمیقی رسید؛ شانه ای بالا انداخت:

- نمی خوام .. عوضش یه قول بهم می دی؟

- چه قولی ؟

- اگه یه روز کمک خواستم. منو یادت نره! بشناس منو!

ابروهای سرگرد در هم رفت لحن صدایش به وضوح تغییر کرده بود. انگار نه انگار که یک پیرمرد است. حس کرد خیلی جوان تر باید باشد؛ شاید حتی کمتر از سن خودش!

- باشه .. یادم نمی ره.

از جیب پشت شلوارش کارتی در اورد و به سمت پیرمرد گرفت:

- بیا این شماره ام. می تونی بخونی؟

کارت را گرفت و با انگشت و ناخن کثیفش شماره را نشان داد. سرگرد با ارامش گفت:

- آره همینه!

نگاهشان چند لحظه به هم خیره ماند. پیرمرد لبخندی زد و راه افتاد به سمت خرابه ها و خانه اش.. سگ هنوز دور پای سهند می چرخید و نگاهش می کرد . صدای سوت پیرمرد آمد و سگ بعد از یک لحظه درنگ؛ سریع به سمتی که پیرمرد رفته بود، دوید ..

افتاب در حال غروب بود. سهند به سمت ماشین حرکت کرد. مطمئن بود خیلی زود؛ دوباره پیرمرد را می بیند

*

ماشین را که جلوی آپارتمان پارک کرد؛ ساعت از هشت؛ ده دقیقه گذشته بود! می دانست دیر کرده؛ اما با این ترافیک؛ بعید نبود که این اتفاق بیفتد. ماشین را قفل کرد و وارد لابی شیک آپارتمان شد. آسانسور خوشبختانه همان لحظه به طبقه ی همکف رسید و بعد از پیاده شدن ِ دو مرد جوان، که از قیافه شان مشخص بود؛ از جایی که او قرار است برود؛ آمده اند، سوار شد و به طبقه ی چهارم رفت. در چوبی بزرگی روبرویش بود و کنار در؛ روی دیوار، تابلویی با قاب چوبی نفیسی بود که عبارت « سالن ریوار» به زیبایی خطاطی شده بود. ارام ضربه ای به دری که باز بود؛ زد و در با صدای لولاهایش باز شد.

- بفرما ژنرال!!

لبخند زد و داخل شد و در را کاملا بست. هیچ کس در سالن نبود؛ می دانست باید دوستش را پیدا کند. از سالن کوچک با آن دکوراسیون مشکی یک دست و سقف کاذب زیبایش که طرح یک اسمان صاف و آفتابی بود؛ گذشت و وارد اولین اتاق شد. روی یکی از صندلی های مخصوص آرایشگاه؛ مرد جوان با لبخند نگاهش می کرد!

- دیر کردی ها! اما خوب وقتی اومدی!

به سمتش رفت و دستش را به سمتش گرفت:

- سلام .. دیدم هنرنمایی تو!

لبخند روی لبـ ـهای باریک مرد جوان بزرگتر شد. موهای مرد؛ تقریبا هم اندازه ی بلندی موهای سهند بود. با این تفاوت که رنگ موها قهوه ای بود و لخـ ـت بودند. ریش کمی زیر لبش بود که به فرم صورت کشیده اش می آمد. از روی صندلی پایین آمد و به سهند اشاره کرد که بنشیند:

- خب چه خبر؟ خیلی وقته ندیدمت؛ کلانتر!

سهند روی جایی که اشاره کرده بود؛ نشست:

- کلانتر؟ زدی تگزاس!

شهروز سرش را کمی خم کرد و از توی آینه، به دوست دوران نوجوانی اش؛ زل زد:

- خب باشه؛ تیمسار خوبه؟ بهت می یادا!

سهند لبخند زد؛ شهروز پیشبند را روی سیـ ـنه اش انداخت:

- اقای بهنام و مامانت خوبن؟

سهند این بار بلندتر خندید!

- آقای بهنام و مامانم؟! این چه طرز حرف زدنه! حالت خوبه امشب؟

شهروز با انتهای شانه به سر سهند ضربه زد:

- یادت نره هر وقت زیر دست آرایشگرت نشستی، اصلاً بهش نخند!

- اتفاقا این بار می خوام بهت بخندم!

- کچل می شی ها!

- همونو می خوام!

شهروز سرش را بیشتر خم کرد و این بار به چشمهای سهند نگاه کرد:

- کچلت می کنم جدی ها! ببین همه چی آماده اس!

سهند خندید:

- خوبه به نظرم! مد نیست؟

شهروز ابرویش را بالا انداخت و کش موهای سهند را باز کرد. سهند لبخندش جمع شد:

- شهروز جدی گفتم! خیلی کوتاه کن!

این بار اخمی میان ابروهای شهروز نشست:

- چی شده؟ دوباره عقلت کجا فرار کرده از دستت؟ ضربه ای چیزی به سرت زدن؟

- نه بابا! اتفاقا دستور ایشونه! گرمه نمی تونم تحملش کنم.. این جور می بندم سر دردم بیشتر می شه ..

شهروز این بار شانه را پرت کرد روی میز جلوی آینه و روی صندلی کناری نشست:

- خب آخه نباید ببندی دیگه!

بعد نگاه دقیق تری به صورتش انداخت:

- واستا ببینم سهند.. تو مشکل داری؟

ابروی سهند بالا رفت و لبخند کجی روی صورتش نشست:

- نه! چه مشکلی؟

- والا از دفعه ی پیش که دیدمت تا الان.. خیلی خودت و درگیر کارت کردی.. اینم آخه شغل بود مرد حسابی؟!

سهند آهی کشید و به اینه نگاه کرد:

- پاشو بیا کارتو کن! الان مامانم زنگ می زنه!

- اوه راستی یادم نبود! مامانت باید اجازه ی کتبی بده!!

- پاشو بهت می گم! تو به ایناش کار نداشته باش! وظیفه تو انجام بده!

- اهای مرد قانون! من زیر دستت نیستم که دستور می دی ها! جان خودم این بار تیغ رو بر میدارم از خجالت بری استعفا بدی!

لبـ ـهای سهند به خنده باز شد. اما شهروز دستش را روی میز گذاشته بود و آرام ضربه می زد. لبـ ـهایش را جمع کرده بود و با دقت هنوز به سهند نگاه می کرد.

- دِ .. پاشو دیگه!

- مطمئنی ؟ بعد نگی این جور دوست ندارم و مامانم دعوام کرده و اینا !

- نه رئیس! بیا من به هنر دست تو ایمان دارم!!

شهروز از روی صندلی خودش را پایین کشید و با نفس عمیقی که کشید، شانه را دوباره برداشت. مثل همیشه در آرامش و سکوت؛ با جدیت مشغول کارش شد. عادت نداشت زیاد صحبت کند. این را تمام مشتری هایش هم می دانستند. اولین دسته از موها که پایین ریخت؛ سهند توی اینه؛ خودش را دید.. وقتی قرار بود برای بار اول؛ موهایش را کوتاه کند. وقتی هنوز کاملا هجده ساله نشده بود و قرار بود به دانشکده ی نظام برود. جایی که باید قوانین خشک نظامی را تحمل می کرد. جایی که تحملش برای سهند ِ پُر از شور و انرژی خیلی سخت بود. اما انگیزه و هدف؛ همیشه برایش برتری داشتند. همان شد که ان روز صبح نشست روی صندلی و خواست موهایش را کوتاه کنند که شاید مادر حساسش؛ به رفتنش رضایت بدهد. حس آن لحظه را داشت. سهند توی اینه؛ شبیه خودش نبود. پسری بود که تازه مزه ی جوانی را می چشید. با لبخندی که روی لبش حک شده بود. با برق چشمانی که پر از حس شیطنت بود. پسری بود که پر از حس زندگی بود. چیزی که خودش خیلی وقت بود نداشت.. شاید از همان سال ها ...

- نظرت؟

صدای شهروز باعث شد؛ از سهند هجده ساله دل بکند. حالا توی اینه مردی بود با سی و پنج سال سن؛ با موهای کوتاهی که سفیدی شقیقه هایش بیشتر به چشم می آمد. خودش نمی دانست نگاهش تا چه حد غمگین است.

- گفتم بهت؛ اون طور بیشتر بهت می اومد! البته به شرطی که اون جور بدبختا رو نمی کشیدی! اینا که جنایتکار نیستن! یه کم باهاشون با ملایمت برخورد کن!!

باید لبخند می زد. که زد!

- باور کن شهروز بهتر شد! کلافه ام کرده بود. نگه داشتنش سخته. حوصله ام نمی کشه دیگه!

شهروز پیشبند را برداشت و همان طور که به سمت دیگر که میز بزرگی بود پرتاب می کرد، گفت:

- خودتو خیلی درگیر کردی! وگرنه یه مو نگه داشتن که این همه سخت نیست! یه شونه می خواد فقط!

سهند فقط لبخندش عمیق تر شد. شهروز بعد از نزدیک به بیست و چند سال دوستی؛ خوب می دانست؛ این پسر کله شق و لجباز از نصیحت متنفر است! بلند شد و ازاتاق بیرون رفت.

- قهوه می خوری؟

سهند هم بلند شد و در حالی که هزینه ی کاری که برایش انجام شده بود را روی میز گذاشت بیرون از اتاق رفت. تعارفی از این بابت با هم نداشتند. هر دو هم این طور راحت تر بودند.

- دارم می رم شهروز ؛ گفتم که به مامانم زنگ زدم، شام منتظره. می گم چرا کسی پیشت نیست؟

شهروز به میز تکیه داد و دستانش را هم از پشت روی لبه ی میز گذاشت:

- ساعت 9 شده ها! نمی مونم تا این وقت مگر واسه دوستای تنبل و عزیزی مثل شما!

- اره راست می گی ببخش؛ دیر شد.

شهروز دوباره اخمی کرد:

- برو بچه! الان مامانت زنگ می زنه! اما یه وقت بزار؛ هر کجا دوست داشتی؛ همدیگر و ببینیم. جز خودت و خودم که کسی نیست .. هست؟

سهند روبرویش ایستاد:

- نه نیست؛ باشه سرم خلوت شد بهت زنگ می زنم.

شهروز پوزخندی زد:

- بگو هیچ وقت دیگه مرد حسابی!

سهند دستش را روی شانه اش گذاشت:

- نه .. قول می دم. فکر کنم فردا پس فردا تیتر صفحه حوادث رو بخونی؛ متوجه می شی چه قدر درگیر بودم این چند وقته.. می بینمت به زودی..

شهروز سرش را تکان داد:

- خوبه .. منتظرم ژنرال! می گم این مدلی هم بهت می یادا! قیافه ی خشنت رو تعدیل کرده!!

سهند به سمت در خروجی راه افتاد:

- فکر کردی من مثل تو حوصله ام می گیره؛ نیم ساعت این جور مدلش بدم؟ فردا صبح بیا نگام کن که چه طور فر خوردن و چسبیدن به کله ام!

صدای خنده ی بلند شهروز آمد. سهند به در رسیده بود:

- خداحافظ؛ به خانواده ات سلام برسون

شهروز فقط آرام گفت « تو هم » .

در را که بست؛ صدای معده اش در آمده بود! امروز هم چیز درستی نخورده بود! دلش می خواست فقط زودتر برسد به خانه ی پدری اش؛ به خانه ای که هیچ کجا ؛ به اندازه آنجا؛ آرامش نداشت. اما می دانست؛ استقبال با شکوهی با این قیافه ی جدید نخواهد داشت! مخصوصا برای مادرش!

ماشین را که پارک کرد؛ برگشت و در حیاط را بست. اوایل خیلی غر می زد که پدرش در حیاط را عوض کند اما هیچ وقت سعید زیر بار نرفت. بعد از یک مدتی برای او هم عادت شد. قبل از اینکه پله ها را بالا برود؛ توی شیشه ی ماشین به قیافه اش نگاهی کرد و بعد به پنجره های خانه! می توانست صدای جیغ مادرش را همین الان هم بشنود! لبخندی زد و نفسش را بیرون داد. حیاط و پله ها را گذراند و وارد خانه شد. اولین نفر؛ عمه سارایش بود که با دیدنش فقط هین بلندی کشید و دستانش را جلوی دهانش گذاشت. نرگس که صدای در حیاط را هم شنیده بود؛ با لبخند؛ جلوی در آشپزخانه ایستاد؛ اما خیلی زود؛ لبخند روی لبـ ـانش ماسید و چند لحظه درحالی که هنوز خیار نصفه پوست کنده و چاقو دستش بود؛ به سهند نگاه کرد. سهند لبخند زد:

- سلام!

نگاهش به انتهای پذیرایی افتاد که حاج رضا که گویا از شوک خارج شده بود با لبخند همیشگی اش نگاهش می کرد. دستش را بالا برد و با لبخند گفت:

- خوبه شما از شوک زودتر خارج شدین!

با این جمله ی سهند؛ نرگس خیار و چاقو را روی دامن سارا گذاشت و همان طور که چشم از سهند برنمی داشت؛ نزدیکش شد:

- سهند.. تو چی کار کردی؟ چرا این جور کردی خودتو!!

دستش را آرام بالا برد و به آرامی به موهایش دست زد! انگار هنوز باور نکرده بود!!

- موهای خودمه باور کن؛ مامان!

نفهمیده بود کی پدرش روی پله ها ایستاده بود و نگاهش می کرد؛ اما با صدای بلند خندیدنش؛ به سمتش برگشت. هنوز موهایش را نرگس با وسواس نگاه می کرد:

- به به! جناب بهنام! وسیله ی سرگرمی تون رو تا یه مدت جور کردم!

سعید میان خنده و در حالی که پایین می آمد گفت:

- سهند شبیه این پسر تخسا شدی! توی این برنامه هه نشون می دادن! شیطون پرست بودن!

لبخند سهند جمع شد:

- چی بودن؟؟

نرگس بی توجه به مکالمه ی پدر و پسر؛ کمی عقب تر رفت؛ هنوز با غصه و حسرت به موهایش نگاه می کرد.

- سهند چرا این جور کردی؟ باز سر خود شدی؟ اخه موهات خوب بود دیگه!

سهند دوباره شده بود هجده ساله و همان روز که سرخود موهایش را کوتاه کرد؛تا مادرش را راضی کند؛ به دانشکده نظام برود! چشمان نرگس همان حالت را داشت.

بدون توجه به نگاه های هر چهار نفر؛ به سمت پله ها رفت:

- من خیلی گرسنمه .. یه دوش بگیرم می یام.

هنوز به آخرین پله نرسیده بود که سعید در حالی که دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهش می کرد گفت:

- سهند سبیل بزاری شبیه انیشتین می شی!

از همان جا خم شد و نگاهش کرد. خودش و سارا در حال خندیدن بودند! مادرش هنوز با ناراحتی و غضب نگاهش می کرد. بعد انگار که تازه یادش افتاده باشد بایداز پسرش دفاع کند؛ به بازوی همسرش زد و گفت:

- خودتو مسخره کن ها! این قدرا هم بد نیست! بهش می یاد!

سعید با تعجب نگاهش کرد:

- الان داشتی کتکش می زدی که! بعد دقت کن ببین . موهاش سفید شده بغـ ـلاش وسط کله شو بیشتر کوتاه کنه شبیه اون می شه دیگه!

قبل از اینکه نرگس؛ جواب شیطنت همسرش را بدهد؛ سهند به اتاقش رفته بود! واقعا کجا را می توانست با این جا عوض کند؟ حتی بهشتی که خدا وعده اش را داده بود؟ برای او بهشت همین جا بود. کنار همین چهار عزیز زندگی اش . کنار آرامشی که هر وقت اینجا می آمد داشت.

هر شبی که اینجا؛ توی همین اتاقی که از بچگی؛ نامش روی در حک شده بود؛ چسبیده به اتاق خواب پدر و مادرش؛ شب را به صبح رسانده بود. تازه معنی یک خواب راحت را فهمیده بود. حتی همراه با کابـ ـوس! حتی با غرهای همیشگی نرگس! حتی با نگاه های پر از حسرتی که روی قاب عکس دیوارش می ماند.

آن شب هم یکی از بهترین شبهای زندگی اش بود! نه از کابـ ـوسی خبر بود؛ و نه فردا صبح را با گزارش پیدا کردن قطعه های بدن انسان شروع کرد! بلکه مثل یک صبح عادی؛ کنار خانواده اش صبحانه خورد. در مورد یکی از پرونده های پدرش؛ بحث کرد. و بعد شد؛ سهند 4 ساله ! وقتی قرار بود، همراه مادرش بیرون برود!

با ارامش جلوی میز ارایش مادرش نشست و اجازه داد؛ نرگس هر طور که دوست دارد موهایش را شانه کند و فرم بدهد! شلوار جینی که تازه برایش خریده بود و دفعه ی پیش به خاطر رنگ روشنش ایراد گرفته بود؛ پوشید و همان طور جلوی مادرش ایستاد؛ تا او برایش پیراهنی انتخاب کند! حرفی نزد و فقط با لبخند، به اشتیاق مادرش؛ برای اینکه دوباره برایش مادری می کرد؛ چشم دوخت. به همه ی نصیحت ها و مراقب باش های تمام نشدنی اش؛ گوش داد و فقط چشم گفت. حتی وقتی که مادرش پیشنهاد؛ مسافرت دو روزه ای را داد، قول داد هر طور که بشود، همراهشان باشد. اجازه داد؛ نرگس همان طور که دوست دارد، برای بدرقه اش بیاید. موقع رفتن؛ زانوهایش راخم کرد تا هم قد مادرش باشد و او بتواند پیشانی اش را ببـ ـوسد. وقتی داخل ماشین نشست. نرگس دستش را روی در گذاشت:

- سهند شب می یای برات دلمه درست کنم؟ ببین برگا رو وقتشه!

سهند سرش را خم کرد و از شیشه ی جلوی ماشین نگاه کرد:

- زود شد! آره می یام. زیاد درست کن!

لبخند روی لب نرگس عمیق تر شد و چروک های زیر چشمش، دیدنی تر:

- باشه عزیزم . مراقب باش! سعی کن زود بیای..

- بزار برم که بیام دیگه! نیم ساعته داریم خداحافظی می کنیم!

نرگس دستش را برداشت و کمی عقب تر رفت. سهند ماشین را روشن کرد و به سمت دری که قبلا باز کرده بود رفت. نرگس با ارامش گفت:

- برو من می بندم.

سهند فقط دستش را از پنجره بیرون برد . اما شنید مادرش او را به خدایش سپرد. یک دنیا انرژی داشت. حس سبکی محض! آن قدر که؛ حتی در مورد کتکی که دیروز به سربندی قولش را داده بود؛ تجدید نظر کند!!

چهارشنبه / 10 خرداد/ ساعت 9 صبح / پایگاه ویژه

قبل از اینکه از ماشین پیاده شود؛ توی آینه یک بار دیگر خودش را دید! به این قیافه ی جدید خودش هم هنوز عادت نداشت!

بار آخر شش سال پیش موهایش را از ته زده بود! نفسی کشید و در ماشین را باز کرد. فکر می کرد قسمت سخت ماجرا؛ مادرش باشد! اما ....

به سمت ساختمان رفت و سعی کرد بی توجه به نگاه های افرادش خودش را به اتاقش برساند؛ اتفاقی که محال به نظر می رسید!

هر کسی با آن تیپ و قیافه فرمانده ی پایگاه را می دید؛ چند لحظه ای را مات سر جایش می ایستاد! وارد سالن که شد؛ نگاه ها بیشتر شد و اولین نفر که به خودش جرات داد و نزدیکش شد؛ دانیال بود!

- سلام قربان! مبارکه!!

سعی کرد خنده اش را کنترل کند! وسط سالن میان این همه از افرادش اصلا دوست نداشت جذبه اش را از دست بدهد!. برگشت سمت دانیال و گفت:

- علیک سلام! باز داری تو بیکار می چرخی؟ چرا نرفتی خونه ی دکتر رهنما؟

دانیال که از برخورد تند سرگرد تعجب کرده بود با من من گفت:

- قربان شب اینجا بودم؛ بعدم ستوان ساکت اونجاست دیگه!

چشم گرفت از دانیال و به سمت اتاقش رفت. مازیار که با صدایش بیرون از اتاقش آمده بود؛ هاج و واج ایستاده بود و نگاهش می کرد. سرگرد بی توجه به نگاهش به سمت اتاقش راه افتاد:

- بیا مازیار کارت دارم! نیما رفته؟

مازیار که تازه به خودش آمده بود؛ با چند قدم بلند؛ خودش را به کنارش رساند:

- بله قربان؛ صبح زود حکم که اومد رفتن.

به اتاقش رسید و همراه مازیار وارد اتاق شد. مثل همیشه گوشی و سوییچ و اسلحه اش را روی میز گذاشت و همان طور که به سمت پارتیشن می رفت گفت:

- از دکتر چه خبر؟ تماسی نگرفتن هنوز؟

- نه قربان .. هیچی ..

کمی مکث کرد و ادامه داد:

- قربان امروز پنجمین روز از گمشدنشه! به نظرتون غیر عادی نیست ؟ چرا از اون شب خبری نیست دیگه؟ این همه برای چی نگهش داشتن؟

صدای نفس عمیق سرگرد آمد و بعد در حالی که کفشش را نصفه پوشیده بود؛ بیرون آمد و روی مبل مشغول بستن بند کفشهایش شد:

- چرا ...

مازیار کنارش ایستاد:

- فکر نمی کنین شاید کشته باشنِش که منصرفر شدن؟ باید یه کاری کنیم..

- خب چی کار؟!

سرش را بالا کرد و مازیار را نگاه کرد. مازیار فقط سرش را مایوسانه تکان داد. سرگرد، نفسش را با حرص بیرون فرستاد:

- همین دیگه! منم نمی دونم باید چی کار کنم! هیچ ردی ندارم. هیچ نشونی ندارم. هر آدمی بوده بدون سابقه بوده! عکس اون مرد توی بیمارستان رو گذاشتیم توی تحت تعقیب اما خب از کجا پیداش کنیم؟ آگهی بدم روزنامه که آقایان دزد؛ لطفا زن مردم رو بهش برگردونین تا مژدگانی بدیم؟؟

مازیار لبخندی زد و سرگرد سر و دستش را هم زمان تکان داد:

- خنده داره دیگه! از بین سابقه دارا کسی رو پیدا نکردین بهش مظنون باشین؟

- دانیال یه چیزایی پیدا کرده اما .. زیاد به درد خور نبودن..

سرگرد نچی کرد و گفت:

- برو بچه هاتو جمع کن بیار یه دور دیگه پرونده رو مرور کنیم. باید بالاخره نکته ای باشه دیگه این وسط! ردی نشونی آتویی .. از یه جا باید پیداشون کنیم اون جونورا رو!

مازیار چشمی گفت و از اتاق خارج شد. امروز دهم خرداد بود و زن شنبه گم شده بود. یعنی پنج روز قبل! برای یک گروگان گیری که به منظور دریافت پول؛ بوده است.

خیلی طولانی به نظر می رسید! چند لحظه ی بعد، مازیار همراه دانیال داخل اتاقش شد. هنوز روی مبل نشسته بود و فکر می کرد.

سنگینی نگاهی را که روی خودش حس کرد، به سمت در برگشت. میان چهارچوب، آلما ایستاده بود و با دهانی که کاملا باز بود، نگاهش می کرد! عصبی سرش را به سمت دیوار برگرداند:

- دانیال برو اون مجسمه رو هم بیار تو!

دانیال که خودش با لبخند نگاه می کرد، به سمت آلما رفت و بشکنی جلوی صورتش زد:

- بیا بیرون! فرمانده هستن!

آلما متعجب به دانیال و بعد دوباره به سرگرد نگاه کرد! خجالت زده از کاری که کرده بود، بدون اینکه بتواند؛ کنجکاوی و تعجب را از نگاهش بگیرد، داخل اتاق شد. قبل از اینکه آنها بنشینند، او بلند شد و کنار تخـته اش رفت.

- بچه ها باید از اول در مورد این پرونده صحبت کنیم. ممکنه اصلا اون طور که ما فکر می کنیم نباشه. برای یه گروگانگیری با هدف پول، خیلی مسخره ست و الکی پیچیده ست. هر چه قدر هم حرفه ای باشن، این همه گروگان رو نگه داشتن غیرمنطقیه. فقط به آدم ربایی فکر نکنین . بگردین ببینین چه دلایلی دیگه ای می تونه داشته باشه که اون زن رو بدزدن .. شاید اصلا نقشه چیز دیگه ای باشه!

تا نیم ساعت بعد از آن، همراه هر سه نفر در مورد پرونده حرف زدند. دوباره از اول فرضیه ها و داشته هایشان را کنار هم گذاشتند. تا شاید این پازل کمی حل شود؛ اما جز همان چیزی که از قبل می دانستند؛ به چیز جدیدی نرسیدند.

صدای آژیر ماشین های پایگاه که آمد؛ هر سه نفر را بیرون فرستاد. باید اول تکلیف پرونده ی قتل ها را مشخص می کرد تا با آرامش فکری در مورد پرونده ی دیگرش می کرد.

چند دقیقه بیشتر نگذاشت که ضربه ای به در خورد و نیما جلوی در ایستاد. سرگرد که به سمتش برگشت، نیما با دهان باز نگاهش می کرد!

پشت سرش علی که گویا، از موضوع خبردار شده بود، ایستاد و خیره به صورت سرگرد ماند. سرگرد کلافه رویش را به طرف دیگر کرد:

- خیلی خب تماشا کردین! خودمم ! بیاین تو!

نه نیما تکان خورد؛ نه علی! سرگرد از روی صندلی بلند و این بار با صدای بلندتری گفت:

- مگه با شما نیستم! انگار روح دیدن!

صدای بلندش باعث شد هر دو نفر به آرامی و با سکوت داخل اتاق بشوند. علی زودتر از نیما زبان باز کرد:

- قربان چرا این طوری شدین! دیشب که خوب بودین!

سرگرد اخمی کرد:

- به تو چه بچه! خیلی هم خوبه! رفتین باغ؟

علی به بازوی نیما زد. نیما هنوز در شوک بود!

- ها .. آره ... بریم!....

سرگرد کلافه از این نگاه ها، روی صندلی اش نشست و نفسش را با حرص بیرون فرستاد:

- خب چی شد؟ علی تو بگو تا نیما به حالت عادی برگرده طول می کشه!

علی لبخندی زد:

- خب رفتیم و جنازه ی اون بدبختا رو هم در اوردیم .. سرگرد اما شش نفر نبودن! 10 نفر بودن! یعنی خب ما ده تا جسد پیدا کردیم! چهارتاشون سالم بودن، تقریبا البته!! باقی شون دست و پا نداشتن!

چهره ی علی در هم رفت:

- خیلی خیلی اشغال بودن هر دو تاشون! به نظرم فقط از یه روانی این کار برمی یاد! همون جور فقط انداخته بودن و روشون خاک ریخته بودن.... بدبختا ..

سرگرد آهی کشید:

- اینم سرنوشت اونا بود! چیز دیگه ای پیدا نکردین؟

- نه دیگه همین .. حالا قرار شده باغ رو بیان کلا تخریب کنن. شاید بازم جنازه ای پیدا بشه. اما تا حدودی رو گشتیم همین ده تا بودن. دیگه باقی شو سپردیم به بچه های آگاهی و چند نفرم موندن ..

سرگرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. هنوز نیما نگاهش می کرد!

- نیما برو بیرون!

نیما تازه به خودش آمد و زبانش را روی لبش کشید:

- ببخشین .. آخه ..

لبخندی زد. سرگرد اما با همان لحن جدی گفت:

- زهرمار!

همین کلمه گویای خشم سرگرد بود! منشی اش ارام ضربه ای به در زد:

- قربان اقای سربندی اینجاست!

چند لحظه هر سه نفر بهم نگاه کردند و بعد به گروهبان! علی اول گفت:

- اون که بازداشتگاهست

گروهبان با دهان باز به صورت های متعجب هر سه نفر فقط نگاه کرد! نیما به سمت در رفت و چند لحظه ی بعد، همراهش مرد قد بلند و چهار شانه ای به داخل اتاق آمد.

مرد میانسال، موهای کوتاه جوگندمی اش را به عقب شانه کرده بود . کت شلوار قهوه ای تیره و کراواتی به همان رنگ داشت.

سرگرد از شباهتش به محسن سربندی؛ متوجه شد این مرد کیست. نیما کنار در ایستاد:

- قربان ایشون آقای مهدی سربندی هستن. برادر محسن سربندی.

پشت سر مرد، آقای جمشیدی بود. سرگرد با دیدن مرد وکیل دوباره اخم هایش در هم رفت. اما از دیدن برادر محسن سربندی خوشحال بود.

می دانست امروز سر و کله ی این مرد معتبر هم به اینجا باز می شود. باید با این مرد تنها صحبت می کرد اما اقای جمشیدی دوشادوش مرد وارد اتاق شد. سرگرد به رسم ادب؛ سمتش رفت و دستش را به سمتش گرفت:

- اقای سربندی، خوشحالم می بینمتون.

مرد که به وضوح ناراحت و عصبانی بود؛ با اکراه دست سرگرد را گرفت:

- سرگرد بهنام می تونم بپرسم چرا برادر من اینجاست؟ من دیروزم تماس گرفته بودم، اما گفتن باید تا امروز صبر کنم.

سرگرد به مبل ها اشاره کرد:

- بله بفرمایید بشینین با هم حرف می زنیم.

تعجب بابت قیافه ی جدیدش را روی صورت وکیل هم دید، اما همین که سربندی بدون این دید؛ نگاهش می کرد خوشحال بود!

سربندی روی مبل دقیقا روبروی میز سرگرد نشست. جمشیدی هم کنارش قرار گرفت. نیما و علی با اشاره ی سرگرد بیرون رفتند. دوست نداشت سربندی حس منفی داشته باشد:

- خب آقای سربندی، من تمام اتفاقاتی که افتاده رو برای شما تعریف می کنم. اتهام برادر شما کاملا مشخصه و اصلا نیاز به اعتراف خودش هم نیس!

اقای جمشیدی، دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اما سرگرد زودتر پیش دستی کرد؛ انگشت اشاره اش را به سمتش گرفت و با قاطعیت گفت:

- خواهش می کنم شما صحبت نکن! هر وقت موکل شما اینجا بود می تونی راهنماییش کنی! باقی انرژی تون رو برای جلسات دادگاهش بذارین.

چشمش را به سربندی دوخت. شباهت چهره اش به برادرش نزدیک بود؛ اما فرم صورتش کمی فرق داشت و برعکس محسن، اعتماد به نفس کاذبی نداشت!

- باشه سرگرد؛ من گوش می کنم.

رو به جمشیدی کرد و آرام تر گفت:

- شما هم صحبت نکنین تا قضیه مشخص بشه.

و بعد منتظر به صورت سرگرد خیره شد! سرگرد می دانست باید با این مرد قاطع و محکم حرف بزند. مردی که روبرویش نشسته بود، به نظرش آدم انعطاف پذیر و متعادلی بود.

اما حسش به برادرش هم کاملا مشخص بود. باید این مرد را قانع می کرد؛ برادر آرام و سربه زیر و مهربان و دلسوزش، یک قاتل خطرناک است!

- اقای سربندی؛ با توجه به مدارک و شواهدی که من دارم، برادر شما مرتکب نزدیک به ده قتل شده !

سربندی سرش را با بی تفاوتی تکان داد:

- اون مدارک چی هستن؟ امکان نداره برادر من بتونه چنین کار بی شرمانه ای رو انجام بده. شما می دونین ما کی هستیم؟

سرگرد آهی کشید و به صندلی اش تکیه زد:

- بله آقای سربندی، هم شما رو می شناسم، هم برادر و هم پدرتون رو! اما این قدر مدارک و شواهد دارم ... من حتی می تونم فیلمی که خودشون گرفتن از تیکه کردن مقتولا رو بهتون نشون بدم! اقای سربندی این فیلم رو گرفتن و دایم نگاه می کردن! باغ مادری شما، نزدیک کرج... شما از کی اونجا نرفته بودین؟

اخم های سربندی با هر جمله ی سرگرد بیشتر در هم کشیده می شد:

- نمی فهمم .. حتما کسی براش پاپوش دوخته! امکان نداره ... اون باغ .. خیلی وقته .. اون باغ رو به محسن داده بودم از ارثیه ی مادری مون. چه ربطی داره؟

- ایشون اونجا رو کرده بودن کشتارگاه! همین الان اگه تشریف ببرین اونجا، جنازه هایی که پیدا شدن رو می تونین ببینین.

مهدی سربندی؛ انسان سالم و عاقلی بود. از لحن پر از آرامش سرگرد مطمئن شده بود که اتفاقی افتاده است. اما باورش هنوز برایش سخت بود:

- من همین دو روز پیش محسن رو دیدم.. حالش خوب بود .. نمی فهمم چرا باید همچین کاری بکنه آخه؟؟ باورم نمی شه..

نگرانی و استرس به جای عصبانیت اولیه اش در چشمانش موج می زد. سرگرد دستانش را روی میز گذاشت و خودش هم کمی جلوتر آمد:

- خب منم می خوام دلیلش رو بدونم! گرچه تا حدودی می دونم!

نگاه منتظر و متعجب سربندی را که دید؛ نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

- اقای سربندی یه سوالی ازتون می پرسم، خواهش می کنم درست جوابم رو بدین..

سربندی فقط سرش را تکان داد. سرگرد رو به اقای جمشیدی کرد و گفت:

- می شه شما بیرون باشین؟

اقای جمشیدی دوباره خواست اعتراض کند که مهدی سربندی هم جمله ی سرگرد را تصدیق کرد:

- لطفا چند لحظه بیرون باشین شما..

جمشیدی نگاه پر از خشمی به سرگرد انداخت و بلند شد و بدون اینکه در را ببند، از اتاق بیرون رفت. سرگرد بدون اینکه خودش را بابت رفتار وکیل، ناراحت کند. بلند شد و در را بست .

این بار روبروی مهدی سربندی نشست:

- اقای سربندی همه ی کسانی که به وسیله ی برادر شما کشته شدن، یه جور دچار سو اخلاق بودن! و بیشترین مشکلی که در مورد همه شون صدق می کرد؛

سربندی، اخم عمیقی به پیشانی اش نشاند. خودش را جلوتر کشید و با دقت به صورت سرگرد نگاه کرد:

. انگار تمام این وقایع از جلوی چشمش می گذشت. سرش را با ناباوری تکان داد:

- امکان نداره ... محسن .. نباید این کارو می کرد..

این جمله ها فقط این مسئله را ثابت می کرد که مهدی سربندی کم کم متوجه موضوع شده است و قاتل بودن برادرش را باور کرده .

- اقای سربندی می تونم بپرسم چه اتفاقی براش افتاد؟ البته اگه مشکلی نباشه.. وگرنه اجباری نیست..

این نهایت درک و احترامش بود. سربندی دوباره خودش را جلو کشید. سرش پایین افتاد:

- خب .. متاسفانه این اتفاق افتاد.. محسن ایران نبود. اون پزشکی می خوند. خیلی باهوش و درس خون بود. برعکس من که پدرم از اول گذاشت که کار خودش رو یاد بگیرم؛ محسن رو، کاری نداشت. از یه دانشگاه معتبر تو سوئیس پذیرش گرفت و رفت درس بخونه. پنج شش سال بعدش بود که اون اتفاق افتاد.

مریم کلاس زبان می رفت. بعد از ظهرا یه سه چهار ساعتی طول می کشید. اما اون روز تا شب نیومد. زنگ هم زدیم فهمیدیم اصلا اون روز کلاس زبان نرفته ... دیگه تقریبا نا امید شده بودیم که یه خانومی زنگ زد خونه مون و گفت؛ یه دختری رو پیدا کردن کنار اتوبان کرج که شماره رو بهشون داده .. فکر کردیم تصادف کرده و ... اما خب عجیب بود؛ آخه اتوبان؟ کلاس مریم فقط دو تا خیابون فاصله داشت..

آهی عمیقی کشید و تمام درد ها را انگار بیرون داد. سرگرد فقط سکوت کرده بود؛ می دانست الان سکوت، بهترین حرف است.

- رفتیم به اون آدرس. یه زن و شوهری بودن که از ترس به اورژانس زنگ نزده بودن. خب .. خواهرم بدون اینکه لباسی تنش باشه اونجا افتاده بود. اون خانوم یه چیزی روی بدنش کشیده بود فقط.. روی تنش رد چاقو بود و خون شده بود پیراهنش ...

دستش را روی سرش گذاشت و چشمانش را بست. سخت بود ... هنوز صورت وحشت زده ی خواهرش جلوی چشمش بود.

- از بس موهاشو کشیده بودن تموم پیـشونی و بغـل گوشاش قرمز و متورم بود. خواهرم درد کشیده بود.. خیلی ....

مهدی سربندی؛ تمام درد خودش را با آه بلندی بیرون داد:

- بردیمش خونه و دکتر براش اوردیم. خب.... پدرم دوست نداشت این قضیه جایی گفته بشه. نه شکایتی کرد و نه حرفی زد. مثل مریم.. یه هفته ی اول؛ بیشتر وقتا خواب بود. اما کسی جرات نداشت بهش دست بزنه. این قدر جیغ می کشید .. صداش دیگه در نمی یومد. مادرم با هزار خواهش بهش نزدیک می شد. اما هیچ کس دیگه ای رو نمی ذاشت. هر روز حالش بدتر می شد. سه چهار هفته ی بعدش، گفتیم بفرستیمش پیش محسن. با مادرم رفتن..

محسن هیچی نمی دونست هنوز اما مادرم اونجا بهش گفته بود. نمی دونم چی شده بود که اونجا بیمارستان بستریش کردن. کلی مشکلات پیدا کرده بود.. اون فقط پونزده سالش بود.. هنوز بچه بود.. مهره های کمـرش آسیب دیده بود.. تنها چیزی که مادرم فهمیده بود این بود که یه ماشین به زور سوارش کرده و بردنش یه ساختمون نیمه کاره نزدیکی های اتوبان و ..

سرش را پایین تر انداخت. انگار از مرد بودن خودش هم شرم داشت.

- برگشتن ایران . با همون مریم درمونده و داغون .. بعدش هیچ وقت مریم بهتر نشد. بیشتر وقتا خودشو می زد. دایم کابـوس می دید و گریه می کرد. کسی جرات دست زدن بهش رو نداشت. از تاریکی و تنهایی می ترسید.

سرش را دوباره با شدت تکان داد و به صورت سرگرد چشم دوخت..

- محسن بابت این مسئله همیشه ناراحت بود. خیلی با پدرم دعوا کرد که چرا شکایت نکرده ... اما .. خب نمی شد.. پدرم معقد بود که با این وضع مریم بدتر سوژه می شه و ابرو ریزی راه می افته. بعد از اون تا یه مدت درس و زندگی شو ول کرد و پیش مریم موند. بعد از فوت مادر و پدرم که هر دوتاشون از غصه دق کردن، محسن مراقب مریم بود. توی آسایشگاه خیالمون راحت تر بود. مراقبش بودن. همه فکر می کردن افسردگی گرفته و .....

دوباره با آهی، غصه را سعی کرد بیرون بریزد. سرگرد کمی جابه جا شد:

- متاسفم اقای سربندی ... نمی دونم بیشتر از این چی می تونم بگم.. اما کار برادر شما با همه ی این حرفها؛ قانع کننده نیست. اون حتی تونسته بوده، دو تا از اون پسرا رو پیدا کنه! به نظرتون خواهر شما می تونسته کمکش کرده باشه؟

ابروهای مهدی سربندی در هم رفت:

- اونا رو پیدا کرده؟؟ ما هیچ وقت نشناختیمشون .. بعد .. خواهرم ؟ نمی دونم واقعا.. مریم هیچ وقت برای ما از اون حادثه حرف نزد.. تنها همون طور که گفتم اینو می دونستم که چند تا جوون به زور سوار ماشینش کردن و بردن تو یه ساختمون نیمه کاره نزدیک کرج..اما اینکه اونا کی بودن ... نه چیزی من نمی دونم حداقل!

سرگرد بلند شد و به طرف میزش رفت:

- به هر حال آقای سربندی، من این قدر بر علیه برادر شما مدرک دارم که به اعتراف ایشون، اصلا نیاز نیست. در ضمن هم دستش هم اعتراف کرده! اما دوست دارم شما باهاش حرف بزنین تا این کارو انجام بده. این جور به نفع خودشه و دادگاهش هم زودتر برگزار می شه.

مهدی سربندی هنوز در بهت بود.

- باورم نمی شه .. محسن ... اصلا دل این کارا رو نداشت..

- اون پزشکی می خوند! پس حتما داشت!! می دونستین بعد از کشتن مقتول ها، دست و پاشون رو می بریده و توی اتوبان می ذاشته؟

چهره ی مرد بیشتر در هم رفت:

- ممنون می شم اگه واقعا این قرار ملاقات رو بزارین .. من باهاش حرف می زنم ... یعنی باید بزنم..

این راه منطقیشه. شما باید همون موقع این کارو می کردین و از حق خواهرتون دفاع می کردین...

سربندی فقط سرش را تکان می داد. سرگرد به سمت در رفت و بعد از باز کردن در؛ از گروهبان خواست نیما را صدا کند. اقای جمشیدی هنوز پشت در ایستاده بود. سرگرد با ارامش لبخندی زد:

- اقای جمشیدی بهتره برین خونه و خودتون رو واسه دادگاه اماده کنین!

قبل از اینکه جمشیدی چیزی بگوید، نیما کنار سرگرد ایستاد. سربندی هم در حالی که دکمه ی کتش را می بست کنار در آمد.

- نیما؛ اقای سربندی می تونن با برادرشون ملاقات کنن. بگو بیارنش توی یکی از اتاقهای بازجویی ..

برگشت سمت مرد میانسالی که کنارش ایستاده بود:

- ممنونم بازم اقای سربندی و واقعا متاسفم برای اتفاق هایی که افتاده .

سربندی دستش را دراز کرد و این بار بر خلاف بار اول؛ دست سرگرد را گرم تر فشرد:

- خواهش می کنم... منم متاسفم . سعی می کنم راضیش کنم ..

سرگرد فقط لبخند زد و سربندی همراه نیما رفت..

در را بست و کنار پنجره اش رفت و مرور تلخی هایی که سربندی گفته بود. اوج رنجی که دختر نوجوان سالمی که الان یک زن دیوانه در کنج یک آسایشگاه ست، خیلی بیشتر از حد تصور او و حتی سربندی بود.

رنجی که خودش از نزدیک شاهدش بود.. تجربه ی تلخی که او هم یک جور دیگر مزه اش کرده بود. قلبش یک لحظه انگار از حرکت ایستاد. نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد تا افکار شومی که در ذهنش می چرخیدند، دور شوند.

در این شرایط اصلا تحمل دوباره ی خاطراتش را نداشت. یاد قرار ملاقاتش با دکتر نیک آذر افتاد. روی تقویم روی میزش چهارشنبه ی دو هفته ی بعد را باماژیک پر رنگ کرد.

گوشی اش را برداشت و یک زنگ هشدار هم برای ساعت قرارش تنظیم کرد. مصمم بود این دکتر را ببیند. نهایت بعد از همین جلسه؛ دیگر ادامه نمی داد. اما شاید ... تنها شاید، او می توانست کمی فقط کمی ؛ کمکش کند ..

با رفتن مهدی سربندی و صحبت یک ساعتش با برادرش؛ محسن سربندی میان بهت و ناباوری؛ اقرار به قتل شانزده نفر کرد!

شانزده مردی که همه به نظر او محکوم به مرگ بودند. اعتراف کرد که خودش همه ی مرد ها را پیدا کرده و همه را با ترفند کار به سمت خودش می کشیده و در همان دیدار اول و در باغ بزرگش، قتل را انجام می داده است.

نه برای مهدی سربندی و وکیل محسن، بلکه برای سرگرد و افرادش هم عجیب بود. ده نفر دیگر جز این شش نفری که آنها در جریانش بودند، کشته شده بودند. آن هم در مدت تقریبا کوتاهی..

اما محسن سربندی با همان اعتماد به نفس و با کمال خونسردی، همه قتل ها را تایید کرد.

سرگرد همراه مهدی سربندی وقتی از اتاق بازجویی خارج می شد، متوجه حال بد مرد شد. دیگر از آن ابهت اولیه اش خبری نبود، سفیدی چشمانش به خون نشسته بود و نفس هایش بریده بریده و نامنظم بود. آرام دستش را روی شانه ی مرد گذاشت و دم در اتاقش نگهش داشت:

- شما خوب هستین آقای سربندی؟

فقط سرش را با شرمساری تکان داد:

- متاسفم سرگرد.. من اصلا باورم نمی شه این همه مدت بخواد به خاطر مریم.. اون همیشه خودشو مقصر می دونست. نه خودشو ، من و پدرم رو هم همین طور. هیچ وقت سراغ هیچ زنی نرفت ..

نفس عیمقی کشید و ناخداگاه از درد سیــنه اش؛ دستش به سمت قلبش رفت. صورتش به سرخی می زد. سرگرد نگران از وضعیتش بازویش را گرفت و به منشی اش سریع گفت، به آمبولانس خبر کند.

همان لحظه مهدی سربندی روی دستانش افتاد! شوک روحی که در تمام این مدت، این مرد تحمل کرده بود، بسیار بیشتر از ظرفیت و توانش بود.

یک ربع هم نشد که آمبولانس رسید و مهدی سربندی را که احتمال یک سکته ی خفیف قلبی را داشت، به بیمارستان برد.

پرونده ی انتقام در اتوبان کامل شده بود و الان زمان آن رسیده بود، مجرمانی که دستگیر کرده بود را به قانون تحویل بدهد. یاد حرفهای آخر سربندی افتاد که به او گفت، برادرش بیمار روانی است.

سرگرد هیچ وقت به آخر کار متهم هایش فکر نمی کرد. بعد از آن به او ربطی نداشت چه اتفاقاتی برای آنها می افتد. برای خسرویی که هنوز با پافشاری اصرار داشت که خودش همه را کشته و سربندی مقصر نیست!

و همین طور برای محسن سربندی که الان ساکت و سرد، سرش را به دیوار سرد بازداشتگاه تکیه داده بود و فکر می کرد. بیشتر برای دو زنی که قربانی خوشگذرانی یک عده و ابروی عده ی دیگری شده بودند، فکر می کرد!

دو زنی که در اصل، دلیل این همه خشونت بودند! دو زنی که یکی نزدیک ده سال بود، کنار نوزادی که تولد را هم تجربه نکرد، زیر خروارها خاک بدون اینکه کسی یادش کند، خــوابیده بود و زن دیگری که تمام جوانی اش روی تخت ِ یک اسایشگاه گذشت.

زنی که انگ دیوانه بودن را رویش گذاشتند تا ه ر ز ه به حساب نیاید..

***

ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود. نیما ضربه ی آرامی به در نیمه باز زد و داخل اتاق سرگرد شد. سرگرد مانند بیشتر وقتهایی که تنها در اتاقش بود، اما روحش جای دیگری، میان خاطرات گذشته اش می چرخید؛ کنار پنجره ایستاده بود و باغچه را نگاه می کرد. با صدای قدم های نیما به سمتش برگشت:

- نیما چی شد؟ خسرو بالاخره قبول کرد؟

نیما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد:

- تقریبا بله! اسامی مقتولا رو هم با توجه به جنازه و عکسایی که اونجا بودن، شناسایی کردم به غیر دو نفر که خب خیلی از مرگشون می گذشت و عکسی هم ازشون نبوده، قابل شناسایی نبودن باید صبر کنیم تا تیم پزشک قانونی نظرش رو بگه.

سرگرد نفس عمیقی کشید:

- من باورم نمی شه این دو تا همچین کارایی کرده باشن! چه برسه به دیگران! اگه خودشون اون تیکه ها رو بیرون نمی نداختن، شاید این نفرات خیلی هم بیشتر می شد.

نیما به میز سرگرد تکیه داد و دستهایش را روی سیـنه گذاشت:

- خسته شده بودن سرگرد. هر دوتاشون می خواستن فقط عقده هاشون رو ارضا کنن که رسیدن به این حد جنون! هر دوتاشون مشکل شدید روانی دارن.

سرگرد فقط حرفهای نیما را تصدیق کرد. نیما که از صبح فرصتی پیدا نکرده بود با سرگرد حرف بزند؛ لبخندی زد و با اشاره به موهایش گفت:

- بهتون می یاد!

سرگرد این بار فقط لبخند زد.

- کلافه ام کرده بود. فکر می کنم یکی از دلایل سردردام واسه همین باشه. قبلا حوصله داشتم نگهشون می داشتم. تازگی ها زورم می یومد شونه بزنم!

- من که حرف بزنم ناراحت می شی! پس نمی گم دیگه! اما بهتون می یاد. این جور خیلی جوون تر به نظر می رسید.

سرگرد از پنجره کمی فاصله گرفت:

- برو نیما این دو تا رو تحویل بده. منم می خوام برم پیش دکتر رهنما. باید کمی باهاش حرف بزنم. حالا که این پرونده بسته شد؛ دیگه می خوام بیشتر مشغول این یکی باشم.

نیما من من کنان سرش را کمی پایین انداخت:

- قربان می شه من یکی دو ساعت زودتر برم؟

یک تای ابروی سرگرد بالا رفت و چشمانش را کمی تنگ تر کرد:

- یعنی من روی تو هر فکری می کردم الا اینکه اینقدر بی عرضه باشی! تو نمی تونی راضیش کنی هنوز؟ این همه منت کشی آخرشم که هیچ!

نیما خندید و مثل هر بار که حرف یاسمین پیش می آمد؛ گوش هایش کمی رنگ گرفت:

- نه ... یعنی .. خب حساسه. من درکش می کنم. می خوام خودشم بخواد. یاس هنوز بچه ست. باید بهش فرصت بدم.

سرگرد سرش را با تاسف تکان داد:

- نمی دونم نیما اما به نظرم، داری اشتباه می کنی! برو اون دو تا رو تحویل بده؛ بعدش هر جا خواستی برو ..

نیما لبخندش عمیق تر شد:

- مرسی فرمانده ..

هنوز سرگرد لبـهایش از هم باز نشده بود؛ که آژیر پایگاه به صدا در آمد.

سرگرد به جای حرفی که قرار بود بزند، به سمت میزش رفت:

- نیما برو تحویلشون بده . مراقب باش!

- می خواین بمونم تا شما بیاین؟

- نه برو .. علی و لاله هستن. من با مازیار می رم؛ فقط هر جا می ری، گوشی تو در دسترس بذار تا اگه مشکلی بود بتونم باهات تماس بگیرم.

اسلحه هایش را برداشت و بدون اینکه منتظر جواب نیما باشد؛ به سمت در رفت. چند لحظه ی بعد ماشین های پایگاه آژیر کشان خارج شدند.

نیما هم خواسته ی سرگرد را انجام داد. همراه چند نفراز افراد پایگاه؛ هر دو متهم و گزارش پرونده و مدارکی که در پایگاه موجود بود را به اداره ی مرکزی برد.

جایی که همیشه بعد از اتمام پرونده ها، متهم ها به آنجا برده می شدند تا روند قانونی در موردشان شروع بشود. تیم پایگاه، فقط تا همین جا مسئول بود. بعد از کارهای اداری و تحویل هر دو متهم افرادش را هم به پایگاه فرستاد، تا خودش از این مرخصی چند ساعته اش استفاده کند و تا بلکه یاسمین، کمی ناراحتی اش را فراموش کند....

نیما تازه از در اصلی اداره خارج شده بود که؛ پایین پله های بزرگی که ساختمان را از حیاط جدا کرده بود؛ سرهنگ صمیمی را دید که با یکی از کارمندان همان اداره صحبت می کند.

به آهستگی پله ها را پایین آمد و وقتی کنارش رسید؛ زنی که مشغول صحبت با سرهنگ بود، خداحافظی کرد و رفت.

- سلام سرهنگ .

با احترام نظامی جلویش ایستاد. سرهنگ لبخندی زد:

- سلام سروان ملکی .. خوبی؟ اینجا چی کار می کنی؟

با چشمانش کمی اطراف را نگاه کرد. گرچه می دانست تا سهند کار خیلی مهمی نداشته باشد؛ اینجا پیدایش نمی شود! نیما که متوجه نگاه سرهنگ شده بود، گفت:

- اومده بودم متهمای پرونده ی اتوبان رو تحویل بدم.

سرهنگ که در جریان دستگیری مجرمان بود؛ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد:

- خوبه .. برای منم کابـوس شده بود این قضیه!

با این جمله ی سرهنگ، ناخداگاه یاد کابـوس های دوست صمیمی اش افتاد. نگاه کوتاهی به ساعت کرد، وقت داشت!

- سرهنگ اگه کار مهمی ندارین؛ می تونم یه ده دقیقه وقتتون رو بگیرم؟

سرهنگ باز سرش را تکان داد:

- آره .. بیکارم .. بیا همین جا یه کم قدم بزنیم.

نیما از این پیشنهاد سرهنگ خوشحال شد و کنارش شروع به راه رفتن کرد. سرهنگ با تمام سختگیری های نظامی که داشت، بسیار فهمیده و مهربان بود.

- خب منتظرم؟

- راستش سرهنگ در مورد سرگرد می خواستم حرف بزنم.. خب این چند وقته ..

نگاهی به صورت نگران سرهنگ انداخت. کمی دو دل بود برای گفتنش .. گرچه مطمئن بود سرهنگ خیلی خوب از اوضاع سهند خبر دارد.

سرهنگ که متوجه ی شک نیما شده بود و از طرفی هم کنجکاو بود؛ صحبت های نیما را بشنود، گفت:

- بگو نیما.. خودمم نگرانشم. از عید به بعد مخصوصا خیلی اخلاقش تغییر کرده.

نیما دیگر کاملا از حرفهایش مطمئن بود:

- دقیقا سرهنگ همین طوره .. منم نگرانشم. اون خوابایی که می بینه؛ دارن عذابش می دن. با من حرف نمی زنه. هر چی هم بهش می گم یه جور می پیچونه. خودشو فقط با کارش مشغول کرده و تازگی ها دیگه کلا یا پایگاه س یا خونه! امروز صبح وقتی اومد پایگاه، موهاشو کوتاه کرده بود!

سرهنگ با تعجب نگاهش کرد. او به خوبی از حساسیت خواهرش خبر داشت. این کار سهند را به حساب لجبازی اش گذاشت.

- لجبازی می کنه با همه چیز! با همه کس. نمی دونم چی کارش کنم. حتما دوباره با خانواده اش بحث کرده و این کارم واسه لجبازی با مادرش انجام داده.

نیما ایستاد و سرهنگ هم روبرویش در حالی که دست هایش را روی سیـنه اش می گذاشت؛ به دیوار ساختمان تیکه داد.

- سرهنگ؛ باید حتما بره دکتر، من با یه روانپزشک که می شناختمش صحبت کردم و اون خیلی تاکید داشت که باید حتما درمان بشه. این درد داره روز به روز بیشتر عذابش می ده. این همه تلخی واسه خاطر همین کابـوساس دیگه! وگرنه از اول که این طور نبود! بود؟

سرهنگ آهی کشید و سرش را با تاسف تکان داد:

- سهند؟! تو ندیدیش! اصلا این شکلی نبود این بچه؛ این قدر هیجان داشت و شیطنت می کرد که همه رو خسته کرده بود. از اون بچه هایی بود که یه لحظه آروم می شد؛ همه دنبالش می گشتن، تا خرابکاری نکنه. باورت شاید نشه، اما یه بار خونه ی پدرم رو دقیقا منفجر کرد! فقط هم هشت سالش بود! با اینکه پسرای من بزرگ ترن ازش؛ اما رئیس همیشه، اون بود!

نیما با تعجب و لبخند به صحبت های سرهنگ گوش می داد. سرهنگ لبخند کمـرنگی روی لب داشت:

- نه بچگیش ها؛ بزرگ هم شد همین طور بود. هر کسی الان ببینه، حتی از قیافه اش نمی تونه بفهمه، این سهند همون سهنده ..

با سکوت سرهنگ؛ نیما گفت:

- سرهنگ باهاش صحبت کنین ... خب می دونین اون خیلی خودشو آزار می ده. الکی خودشو حبس کرده؛ سهند سی و هفت سالشه و تنهاس. این تنهایی به نظرم خیلی آزارش می ده با اینکه ظاهرا می گه خوبه. به نظرم باید باهاش صحبت کنین ازدواج کنه!

سرهنگ با جمله ی آخر نیما، کمی عصبی گفت:

- فکر می کنی بهش نمی گیم؟ مگه حرف گوش می کنه. اسم زن رو می یاریم پیشش انگار فحشش دادیم!

- آخه چرا سرهنگ؟ باید این رفتارش دلیلی داشته باشه. این همه سال هیچ وقت کسی تو زندگیش نبوده؟

ابروهای سرهنگ بالا رفت و چشمان گشاد شده اش را به نیما دوخت:

- نبوده؟

نیما که از تغییر صورت ناگهانی صورت سرهنگ و لحن سوالی اش متعجب شده بود؛ اهسته گفت:

- منظورم اینه که قبلا هم همین طور بوده؟ نسبت به دختر...

خنده ی بلند سرهنگ نگذاشت نیما حرفش را تمام کند. و نیما با بهت به سرهنگ و خنده ی ناگهانی اش نگاه می کرد. سرهنگ میان خنده اش گفت:

- معلومه دوستت رو خوب نشناختی! چه طور فکر می کنی اون از اول همین طور بوده! فکر کنم هنوز شونزده سالش هم نشده بود؛ یه بار یه جنجالی درست کرد؛ سر همین چیزا! اگه من و پدرش کمکش نمی کردیم مجبورش می کردن با دختره ازدواجم کنه!

چشمان نیما جایی برای باز شدن نداشتن!

- بله سرهنگ؟

سرهنگ صمیمی هنوز می خندید . خاطرات گذشته، در ذهنش جان گرفته بود:

- سهند خیلی پر انرژی بود. توی این موارد هم یه کمی زود شروع به فعالیت کرد!

چهره ی نیما کم کم حالت طبیعی گرفت و لبخندش به صورتش برگشت:

- باورم نمی شه اصلا! پس قبلا مثل الان نبود؟!

- اره دقیقا. استاد پسرای من و پسرخاله هاش بود! با اینکه ازشون کوچیک ترم هست!

- آخه چرا الان پس تا بهش می گیم؛ عصبانی می شه و جوری برخورد می کنه که انگار تا به حال سراغشم نرفته؟!

دوباره گره های ابروی سرهنگ در هم فرو رفت و آهی کشید:

- فکر کنم تو یه موضوعی رو هم ندونی.. البته اگر بفهمه که من بهت گفتم حتما یه طوفان به پا می کنه اما... خب می دونی همه چیز خوب بود. اون داشت ازدواج می کرد ..

نیما بهت زده تکرار کرد:

- ازدواج می کرد؟!

- آره نامزد داشت.. حدود دوازده ، سیزده سال پیش ...

- خب پس الان کجاست؟ یعنی چی شد؟

- منم نمی دونم باور کن.. یک سال بعد از اینکه دوره ی آموزشیش تموم شده بود، خیلی یک دفعه ای اومد ایران و دو روز بعدش دقیقا، پدرش گفت که سهند می خواد با دختر یکی از دوستای اون نامزد کنه. توی همون یه هفته یه مراسم کوچیک هم گرفتن و بعدش سهند باید می رفت.

قرار شد صبر کنن تا سهند دوره ی خدمتش تموم شه. حدود سه سال باید می گذشت. اون دختر هم درس می خوند. یه بار دیگه اومد ایران مابینش و همه چیز هم خیلی خوب بود. با اینکه سهند اون سهند قبلی نبود اما خب اینم نبود! دو سه هفته بعد دوباره رفت و فکر نمی کنم بیشتر از سه چهار ماه طول کشید. خودش زنگ زده بود به پدر شقایق و بهش گفته بود که دیگه نمی خواد .. هر کاری هم کردیم ایران برنگشت. ما هم درست نمی دونستیم کجاست.. خب کارش خیلی محرمانه بود. اوضاع اینجا هم بهم ریخته بود حسابی. ...

سرهنگ اهی بلندی کشید. تمام صحنه های ان سال ها جلوی چشمش در حال ظهور بودند. روزهایی که اصلا خوب نبودند.

- هیچ وقت دلیلش رو به کسی نگفت. فقط با خودش حرف زده بود. شقایقم چیزی نگفت اما خب .. من ندیدمش؛ اما خیلی از ناراحتیش شنیدم.

نیما تمام مدت با بهت و ناباوری به حرفهای سرهنگ گوش می کرد. عشق و سهند؟ اصلا نمی توانست باور کند!

اما کارهای بعدی که به نظر سرهنگ عجیب بود؛ برای سهندی که او می شناخت طبیعی بود! سرهنگ سعی کرد از خاطرات گذشته، جدا شود:

- بعد از اون جریان، من دیگه حداقل دختری رو کنارش ندیدم! یعنی شقایق آخرین دختری بود که همراهش بود.

نیما کمی فکر کرد و اسم دختر را به آرامی زمزمه کرد. دوباره فکری میان ذهنش سوسو می زد!

- ببخشید سرهنگ؛ شما گفتین از دوستای پدرش بوده؟

- آره پدرش فکر کنم وکیل بود و با سعید کار می کرد.

- فامیلش رو می دونین؟

سرهنگ ابروهایش را در هم کشید:

- می خوای چیکار؟

نیما نمیدانست عکس العمل سرهنگ چیست! اما باید فکری که در ذهنش بود را می گفت. شاید می توانست به دوست صمیمی اش کمکی کند:

- خب من می گم سرهنگ شاید دلیلی داشته جدایی شون. یه دفعه که الکی نمی شه؟ مگه دوستش نداشت؟

سرهنگ سرش را تکان داد:

- چرا والا ظاهرا که این طور بود!

- حتما همین طور بوده. من سهند رو می شناسم اون حتما به خاطر موضوعی که اتفاق افتاده؛ این کارو کرده. اجازه بدین برم اون خانوم رو پیدا کنم.

سرهنگ با تعجب به نیما نگاه دقیقی انداخت:

- بعد از این همه سال؟ اون دختر حتما ازدواج کرده! دختر خیلی معقولی بود. فکر می کنم پزشکی می خوند!

نیما خوشحال از این حرف سرهنگ گفت:

- خب اگر فامیلش رو بدونم می تونم پیداش کنم. شاید گره ای از مشکل سهند باز بشه!

سرهنگ هنوز با تعجب و کمی شک به نیما نگاه می کرد. نیما که خوب نوع نگاه سرهنگ را درک کرده بود؛ با آرامش گفت:

- قول می دم اشتباهی نکنم. می گردم اگه متاهل بود؛ به هیچ عنوان حرفی نمی زنم!

- سهند اگه بفهمه ... فکر نکنم خوشحال بشه؟!

- شایدم بشه! اصلا شاید اون خانوم متاهل باشه. اون وقت تمام این حرفا همین جا بین من و شما می مونه! اما شاید واقعا قضیه یه چیز دیگه باشه؟! اگه می تونین کمک کنین..

سرهنگ چند ثانیه ای فکر کرد:

- نمی دونم نیما.. بهت اعتماد دارم. اما سهند رو هم می شناسم. نمی خوام بیشتر ناراحت بشه. به اندازه ی کافی مشکلات داره خودش.

- خیالتون راحت قول می دم سرهنگ.

سرهنگ نفس عمیقی کشید:

- یادم نیست درست؛ اعتمادی یا معتمدی .. نمی دونم؛ اما فکر کنم یکی از همین دو تا بود. بازم اگه شد از سعید می پرسم. فکر هم می کنم دندونپزشک بود. یعنی می خوند اون موقع! خیلی دختر خوبی بود؛ منم به واسطه ی رفت و آمدی که خواهرم باهاشون داشت، خیلی خوب می شناختمشون.

لبخند روی لبان نیما بیشتر کش آمد:

- ممنونم سرهنگ ..

سرهنگ هم این بار لبخند عمیقی روی صورتش نشست. در این شرایط سهند می دانست؛ نیما تنها کسی ست که می تواند برایش کاری کند.

- برو ببینم با کاراگاه بازی می تونی زندگی این پسره رو عوض کنی. سهند اگه توی همین یکی دو ساله یه تغییری به زندگیش نده دیگه نمی تونه!

نیما سرش را چند بار بالا و پایین کرد و حرفهای سرهنگ را تصدیق کرد:

- خب اگه اجازه بدین من برم. نگران نباشین. این حرفها بین خودمون می مونه و اگر هر اتفاقی افتاد ؛من به شما قبلش خبر می دم!

- خوبه .. مراقب باش و نذار سهند لطمه بخوره. فکر نکنم بعد از تو؛ دوست صمیمی دیگه ای داشته باشه..

- حتما سرهنگ ..

سرهنگ بدون خداحافظی به سمت ساختمان راه افتاد و فقط دستش را کمی برای خداحافظی بلند کرد.

نیما آهسته خداحافظی گفت و به سمت خیابان راه افتاد؛ همین الان هم یاسمین سر قراری که داشتند؛ رسیده بود و او حسابی دیرش شده بود. وقتی تاکسی گرفت و آدرس محل قرار را به راننده داد. موبایلش را برداشت و شماره ای گرفت:

- سلام فرهاد خوبی؟ پایگاهی؟ ... خب .. آره .. سرگرد برگشته؟ ... خب .. ببین منو؛ از هر جا که می تونی؛ دنبال یه دکتر دندون پزشک می خوام برام بگردی؛ شقایق معتمدی یا اعتمادی.. نمی دونم.... اره ... نظام پزشکی و هر جای دیگه رو بگرد. آره اونجام خوبه.. اره .. بگرد و هر وقت هر چی پیدا کردی بهم اس ام اس بده . منتظرم.

گوشی را که قطع کرد همان قدر که خوشحال بود؛ استرس هم داشت!

- رسیدیم آقا!

نیما با صدای راننده؛ با تعجب نگاهی به اطرافش انداخت؛ بی ام دبلیوی قرمز یاسمین کمی جلوتر پارک شده بود.

این قدر درگیر سهند و مشکلش شده بود که اصلا فراموش کرده بود حتی یک شاخه گل برای عشقش بگیرد!

خداراشکر کرد که حداقل زبانی داشت که بتواند این جور وقتها؛ یاسمین مغرور و لجباز را به اشتی وادار کند! از ماشین پیاده شد و دل بی تابش با دیدن دختری که کمی جلوتر به ماشینش تکیه داده بود؛ آرام گرفت.

دختری که موهای زیبای بلوطی رنگش را رها کرده بود تا او را عاشق تر کند. دختری که ته چشمان سبزی که از خشم می درخشید؛ محبتی می دید که وسعتش به اندازه ی اسمان بالای سرشان بود..

پنج شنبه روز پر از آرامشی برای پایگاه ویژه بود. خوشبختانه نه مورد خاص عملیاتی بود و نه یک دردسر جدید! سرگرد که دیروز غروب نتوانسته بود؛ به دیدن دکتر رهنما برود؛ صبح به دیدنش رفته بود.

هنوز هیچ خبری از گروگانگیرها نشده بود و هیچ کدام از سرنخ ها و مدارکی که داشتند به درد حل معمای این پرونده نخورده بود.

سرگرد سعی کرد به دکتر رهنما اطمینان بدهد که اتفاق ناگواری رخ نمی دهد؛ اما خوب می دانست شرایط خیلی سختی ست. اگر او هم جای دکتر رهنما بود، همین قدر به هم ریخته بود.

این روز هم مثل تمام روزهای دیگر به پایان رسید. فردا تعطیل بود و برای کسانی که در پایگاه شیفت نداشتند؛ روز خوبی به حساب می آمد.

البته اگر جنایتی اتفاق نمی افتاد وگرنه روز تعطیلی برای پایگاه اصلا وجود خارجی نداشت! و البته برای نیما، این روز اهمیت بیشتری داشت.

او دیروز را دنبال کسی گشت و خوشبختانه پیدایش کرده بود! از خوشحالی این کشف بزرگ؛ تا صبح درست نخـوابیده بود و نقشه ها کشیده بود!

صبح زود به یاسمین اس ام اسی داد تا دوباره هم دیگر را ببینند. با این که دو شب با هم بودند، اما این دیدار دلیل دیگری هم داشت!

دلیلی که نیما برایش خیلی هیجان داشت. طوری که یک ربع قبل از ساعت قرارشان دم در خانه ی یاسمین بود. خانه ای که متعلق به کیارش شریفات بود اما الان یاسمین و یاشار، آنجا زندگی می کردند.

یاسمین مثل همیشه جذاب و دوست داشتنی اما همراه اخمی که به چهره اش جذبه ی خاصی داده بود؛ کنارش نشست:

- نیما سر صبحی منو کشوندی بیرون!

نیما لبخندی زد و فقط نگاهش کرد! از نظر او یاسمین شبیه یک تابلوی نقاشی بود، تابلویی که هر بار با دقت نگاهش می کرد؛ چیز جدیدی کشف می کرد! یاسمین ابروهایش را بیشتر در هم کشید:

- من نمی دونم تو، چی توی من دیدی این جور نگاهم می کنی! عیب و ایرادی دارم بگو راحت باش!

نیما لبخندش به خنده تبدیل شد و خودش را کمی به سمت یاسمین کشید؛ برق شیطنت میان چشمان روشنش به خوبی مشخص بود:

- دهنتو باز کن!

چشمان یاسمین با تعجب روی صورت نیما ماند!

- چی کار کنم!

- دهنتو باز کن دیگه ! ببین این طوری!

و بعد خودش دهانش را باز کرد! گره ی ابروهای یاسمین باز شد و ابروهایش از تعجب بالا رفت!

- نیما؟! خل شدی؟

- نه! سالمم هنوز! البته اگر تو کوتاه بیای و یه کم بیشتر هوای منو داشته باشی!

یاسمین خیلی خوب متوجه کنایه ی نیما شد!

- باز شروع کردی ها! سرصبحی اومدی منو از خواب بیدار کردی؛ بعدم که مسخره بازی و اخرشم دوباره داری به چیزایی که نباید بگی، می رسی! بعدش می گی چرا این قدر تلخ و سردم!

یاسمین حساس، مثل هر بار که ناراحت می شد. نگاهش را از نیما گرفت و به کوچه دوخت. نیما به آرامی دستش را زیر چانه اش برد و صورتش را با ملایمت برگرداند:

- نه عزیزم . من نمی خوام ناراحتت کنم. اصلا غلط کرده هر کی گفته تو تلخ و سردی .. تازه خیلی چیزا تلخ و سردشون بهتره! مثل شکلات! ها؟

لبخندی زد و روی گونه اش را بـوسید:

- قهر نکن دیگه تازه آشتی کردیم به زحمت پریشب! امروز رو بیا خوش باشیم؟ها؟؟

یاسمین هنوز با دلخوری نگاهش می کرد؛ لبخند نیما بیشتر شد تا شاید یاسمین را هم به خنده وادار کند:

- اصلا تو نپرسیدی برای چی گفتم دهنتو باز کن که! ببینم تو آخرین بار کی رفتی پیش دندونپزشک؟!

یاسمین که گیج شده بود از سوالات نیما ، صورتش را کمی تکان داد تا چانه اش از دست نیما بیرون بیاید:

- یعنی چی؟ چی کار به دندونای من داری ؟

- مهمه دیگه خانوم! من دوستت دارم؛ پس دندوناتم دوست دارم! اگه یه وقتی مشکلی داشته باشن. اگه دردت بگیره. من چی کار کنم اون وقت؟ تو فکر کردی من تحمل درد تو رو دارم؟

یاسمین هنوز با تردید به نیما نگاه می کرد!

- نیما تو امروز یه چیزیت هست! از همون اس ام اس های صبحت مشخص بود! در ضمن من تازه دندون پزشکی رفتم! خیالت راحت سالمن!

- حالا بیا یه بار دیگه هم برو! من یه جای خوب سرراغ دارم که یه دندونپزشک خوب دارن!

یاسمین کمی خودش را عقب تر کشید و اصلا معنی رفتار و سوالات نیما را درک نمی کرد:

- تو حالت خوبه خودت؟ خودم دندونپزشک دارم و تازه رفتم! واسه چی باید برم یه جا دیگه! اونم جمعه ساعت 10 صبح!

نیما که می دانست یاسمین به این سادگی ها تن به نقشه اش نمی دهد؛ ماشین را روشن کرد و بدون اینکه حرف دیگری بزند، کوچه را دور زد و به سمت خیابان رفت.

در حال فکر کردن بود که از چه راه دیگری می تواند شقایق معتمدی را ببیند. از دیروز پیگیری کرده بود و با خوش شانسی بسیار پیدایش کرده بود و می دانست در حال حاضر نامزد سابق دوست صمیمی اش، مجرد است! در فکر بود که یاسمین به آرامی به بازویش زد:

- کجا می ری نیما؟

کوتاه به یاسمین نگاه کرد و کمی جلوتر؛ کنار یک پارک کوچک نگه داشت. کمـربندش را باز کرد و به پارک اشاره کرد:

- بریم قدم بزنیم؟ هوا خنکه هنوز؟!

یاسمین چیزی نگفت فقط کمـربند را باز کرد و از ماشین پیاده شد. بعد از این همه مدت نیما را خوب می شناخت؛ مطمئن بود حرفی داشت که دوست داشت در آرامش با او مطرحش کند.

از اینکه دوباره بحث ازدواج و آشنایی با خانواده اش را بدهد؛ می ترسید. دوست نداشت دوباره در این مورد بحث کند.

نمی خواست نیما را هم آزار بدهد. در این مدت این قدر به عشق نیما وابسته شده بود که اگر یک روز حداقل صدایش را نمی شنوید؛ به مرز جنون می رسید.

نیمایی که مهربان؛ مسئولیت پذیر و حمایتگر بود. برای اویی که به تمام این ها نیاز داشت. مخصوصا حالا که در نوزده سالگی مسئول شرکت و زندگی کیارش شریفات شده بود.

با تمام کمک های کسانی که اطرافش بودند؛ این نیما بود که همیشه و هر جا که او نیاز داشت باتمام مشغله های کاری خودش، کنارش بود.

از مهمانی های دوستانه اش تا قرار های مهم شرکت؛ از روزهای دادگاه مادرش تا شبی که یک سارق قصد ورود به خانه اش را داشت.

در تمام لحظات تنهایی و بی کسی اش، بودن نیما تنها منبع پر از آرامش و اعتمادش بود. همین نیمایی که اینجا کنارش محکم دستش را گرفته بود و با عشق همراهش قدم برمی داشت

هر دو در فکر بودند. نیما به نقشه اش و یاسمین به نیما فکر می کرد. نیما نفس عمیقی کشید و تصمیمش را گرفت تا همه چیز را بر خلاف خواسته ی عقلانی اش؛ به یاسمین بگوید.

- یاس.. خب راستش یه مشکلی پیش اومده ..

یاسمین با نگرانی سرش را کمی بالاتر گرفت و نیم رخ نیما را نگاه کرد. نیما که متوجه نگاه نگرانش شد؛ به سمتش برگشت:

- یعنی مشکل هم نه.. قول می دی هر چی بهت می گم پیش خودت باشه؟

- باشه قول می دم. تو که می دونی من فضول نیستم!

- نه عزیزم .. اما خب یه کمی مثل یه رازه!

یاسمین منتظر نگاهش می کرد. کمی ترس به جانش افتاده بود. فکرش به همه جا رفت الا اینکه این راز مربوط به سهند باشد.

- مربوط به سهنده . می شناسی که نمی خوام دلخور شه بعدا .

یاسمین کمی آرام شد. اینکه مربوط به خودش و نیما نبود؛ برایش آخر آرامش بود!

- خب باشه. اتفاقی واسش افتاده؟ خیلی وقته ندیدمش.

- نه خوبه .. راستش رو بخوای مربوط به گذشته س. من تازه فهمیدم قبلا نامزد داشته!

چشمان یاسمین گرد شد:

- نامزد داشته؟ کِی؟

- ده دوازده سال پیش. پریروز که دیر کردم بهت گفتم پیش سرهنگ بودم. سرهنگ دایی سهنده دیگه! اون بهم گفت.

- خب حالا چه ربطی به ما داره؟

- نامزدش همین دندونپزشکیه که گفتم بریم پیشش!

تعجب یاس دو برابر شد:

- نامزد سابق اونه ما برای چی بریم پیشش؟؟ نیما نمی خوای که ..

- چرا یاس .. می خوام.. من سهند رو می شناسم. توی اون وقتی که نامزد کرده بود؛ دوران مشکلی رو پشت سر می ذاشت. یه سری ماموریت محرمانه داشتن گویا که خیلی هم خطرناک بوده. هر چی سهند مشکل داره مربوط به همون سه چهار ساله. دقیقا نامزدی شو همون موقع بهم زده و هیچ توضیحی هم نداده. تا یه مدتی هم ازش خبر نداشتن. احتمالا توی یکی از همون ماموریتاش بوده..

یاسمین به دقت به نیما که روبرویش ایستاده بود گوش می کرد.

- من مطمئنم علت جداییش همین بوده. سهند و من می شناسم. حتما با خودش فکر کرده که یه بلایی سرش می یاد و مثل همیشه خودسر تصمیم گرفته و عملی شم کرده! تو نمی شناسیش که این قدر این جور وقتا کله شق و لجبازه و فکر می کنه داره عاقلانه فکر می کنه. من مطمئنم برای همین چیزا نامزدیشو بهم زده.

- خب بعدا که سالم برگشته چرا نرفته دنبالش؟

نیما اهی کشید و دست یاس را کشید و روی نیمکتی که کمی جلوتر بودند؛ نشستند.

- یاس تو سهند رو نمی شناسی. من اما می دونم علتی داشته که این کارو کرده. من اصلا امکان نمی دادم اون زن مجرد باشه؛ اما گویا هست! یعنی یکی رو فرستاده بودم دیروز از بچه ها؛ توی کلینیکی که کار می کرد؛ از یکی از منشی هاش پرسیده بود اونم گفته بود ازدواج کرده قبلا اما الان تنها زندگی می کنه.

یاسمین به صورت نیما نگاه می کرد. سعی می کرد نیما را بفهمد اما به نظرش کارهایش کمی غیر منطقی بود!

- نیما ببین؛ این موضوع به ما مربوط نیست. می تونی بری بهش بگی که پیداش کردی!

نیما خنده ی بلندی کرد:

- چی می گی یاس! برم بهش چی بگم؟ تو نمی شناسیش که آخه! بعدشم گویا قبلا یه رابطه ی خانوادگی هم داشتن. می خوام بگم پیدا کردنش برای سهند سخت نیس!

- خب همین دیگه! اگه می خواست می رفت دنبالش ..

- ای وای یاس! من چه جور بهت بگم! می گم نمی ره .. صد سال هم بگذره این قدر مغروره که نره! شاید تازه فهمیده ازدواج کرده و دیگه بی خیال شده .. هزار تا فکر هست ...

یاسمین کلافه کیفش را کنارش روی نیکمت گذاشت و پایش را روی پای دیگرش انداخت:

- نمی دونم ... الان تو می خوای من برم اونجا چی کار کنم؟

نیما هم نفس عمیقی کشید و صاف تر نشست:

- نمی دونم ... خب گفتم شاید بریم پیشش و بتونیم باهاش حرف بزنیم!

- مثلا زدیم! بهش چی بگم؟ بیا برو با سهند حرف بزن؟ سهند ترکش کرده؛ این جور که خودت گفتی . الان اون دختر باید از دستش ناراحت باشه. نه این عاقلانه نیست نیما.

نیما مـستاصل دوباره آهی کشید و سرش را با تاسف تکان داد. خودش هم می دانست نقشه اش جالب نیست. اما فقط می خواست یک جور به سهند کمک کند.

یاسمین نگاهی به صورت درمانده و ناراحتش انداخت. می دانست نیما به چه چیز فکر می کند. نیمای حساس و مهربان تا این مسئله را حل نمی کرد؛ دست بردار نبود!

- باید یه کاری کنیم هم دیگر رو ببینن!

با این جمله ی یاس؛ نیما به سمتش برگشت . یاسمین شانه ای بالا انداخت:

- این جور خیلی بهتره . یه دیدار مثلا اتفاقی!

کم کم دوباره لبخند روی لبـهای نیما نشست:

- آره یاس .. این فکر خوبیه.. اما .. خب چه طور؟

هر دو به فکر فرو رفتند. برای یاسمین با این که موضوع مهمی نبود؛ اما دوست داشت هر چه زودتر تمام شود تا تمام حواس نیما معطوف به او باشد؛ چیزی که دیشب و امروز حس کرده بود؛ اصلا نیست! نیما بشکنی زد و با خوشحالی گفت:

- فهمیدم! باید سهند رو بکشونیمش کلینیک! ببین اون توی یه کلینیک کار می کنه خب؟ کلینیکشون شبانه روزیه و امروز صبح اونجاست. ما باید سهند رو بکشونیم اونجا