- خب چه طوری اخه؟

نیما لبخندش عمیق تر شد. یاسمین با شک به صورت پر از شیطنتش نگاه کرد:

- من تا همین جا هم خیلی کمکت کردم! اصلا از سرگرد بهنام میترسم! یهو عصبانی می شه ترسناک می شه! من هیچ کاری نمی کنم!!

نیما کمی بیشتر یاسمین را کنار خودش کشید و با محبت دستش را فشرد:

- تو من و دوست داری!

- نیما گولم نزن! می دونی من از اون دخترا نیستم با این حرفا گول بخورم!

لبخند نیما بیشتر شد:

- می دونم بله شما خانومی؛ ماشالا عاقلی! بذار نقشه مو بگم! من خودمو می زنم به دندون درد؛ تو فقط باید بهش زنگ بزنی که بیاد!

یاسمین سرش را به سمتش برگردند و صاف توی چشمانش نگاه کرد:

- من زنگ بزنم کجا بیاد؟!

- بهش بگو من حالم خوب نیس! می یاد دیگه! بهش می گی من یهو حالم بد شده و اوردی اینجا و الانم تنهایی و کمک می خوای و از این حرفا! اونم حتما می یاد!

- اخه دندون درد؟ خب بگه چرا نمی ره کلینیک چی ؟

- خب می رم دیگه! بهش می گی داری منو می بری اما تنهایی و نمی دونی چی کار کنی.

- من بلدم توی این شرایط تنهایی چی کار کنم!

نیما عاشق همین لجبازی ها و غرور یاسمین بود:

- بله شما بلدی و می دونی باید چی کار کنی! پس این کارم می سپرم به خودت! خودت هر طور که می تونی بکشونش توی کلینیک!

تعریف نیما باعث شد کمی نرم تر شود.

- نیما فکر نکنم نقشه ات بگیره. اونجا رفتی چی می گی؟ تو که دندونت سالمه!

- باقیش دیگه حل می شه. همدیگر رو ببینن کافیه.

- من هنوزم می گم داری اشتباه می کنی! یا دخالت نکن یا خیلی رک برو با خودش حرف بزن.

- خواهش می کنم یاس. این بار به خاطر من..

یاسمین یک لحظه چشمانش را بست.

- باشه ..

نیما گوشی را که دستش بود به سمتش گرفت:

- بیا..

- الان؟؟

- اره دیگه وقت نداریم تا ظهر بیشتر نیست!

یاسمین با تردید گوشی را گرفت. نیما همان طور که گوشی در دست یاسمین بود شماره ی سهند را پیدا کرد و تماس برقرار شد!

- سهند نوبت توئه!

استین کوتاه تی شرت را بیشتر بالاتر کشید. توپ را یک بار به زمین زد و نرم شروع به دویدن کرد و توپ را بالا انداخت.

سر و دست راستش را هم زمان بالا گرفت و پرید؛ توپ به دستش خورد و تمام قدرت مچ و ساعد دستش روی توپ وارد شد و به سمت مقابل با سرعت و قدرت پرواز کرد.

همایون، پسر دایی اش تمام تلاشش را کرد که توپ به زمین نخورد، حتی در آخرین لحظه انگشت دستش توپ را هم لمس کرد؛ اما نتوانست بیشتر کاری کند و توپ به زمین برخورد کرد.

هم زمان با برخورد توپ، صدای خنده و جیغ تماشاچی ها که بیشتر شان فامیل مادری اش بودند، بلند شد. لبخند پیروزمندانه ای روی لب سهند نشست. شهرام پسر خاله اش به سمتش پرید:

- ای ول سهند ..

بعد از اینکه با مشت به بازوی سهند زد و برای کری خوانی به سمت تور رفت و داد زد:

- یکی دیگه بزنیم تمومه! برین آماده شین...

سهند هنوز سرجایش ایستاده بود. صدای نازی را شنید که نامش را می خواند و گوشی اش را نشان می داد. از همان جا متوجه روشن و خاموش شدن صفحه اش شد.

قدم هایش را بلند تر برداشت و وقتی رسید به نیمکت ِکنار زمین ورزش؛ شماره ی نیما را دید. هنوز نفس نفس می زد:

- نیما ...

با شنیدن صدای یاسمین دلهره به سراغش آمد.

- بله .. حال شما؟ ... بله .. خب .... دندونش؟ ..... کسی ... اها.. الان یعنی حالش خیلی بده؟ ...... باشه .. کجایی شما؟ .... باشه کجا؟ فهمیدم .. باشه.. می یام. نه می یام. باشه ..

با نگرانی گوشی را نگاه کرد. آرام زمزمه کرد:

- دیروز که خوب بود!

نازی با تعجب نگاهش کرد:

- کی ؟

صدای شهرام دوباره بلند شد که صدایش می کرد. نوبت بازی بود.. اما نیما مهم تر بود. کسی می توانست جای او باشد. از همان جا بلند گفت:

- من دارم می رم. جای من یکی بازی کنه.

شهرام با لب های آویزان به سمتش امد. اما سهند بی توجه؛ استین تی شرتش را پایین تر کشید.

- سهند کجا می ری؟ یکی مونده !

- نمی تونم شهرام یکی از دوستام حالش خوب نیست. باید برم پیشش.

منتظر نماند و با خداحافظی کوتاهی از در توری بزرگ زمین ورزش خارج شد. اینجا یک محل ورزشی عمومی؛ نزدیک خانه ی خاله اش بود.

سهند که با خانواده اش مهمان بودند؛ با همراهی بچه های خاله و دایی اش اینجا آمده بودند و تا کمی بازی کنند. حالا هم که یاسمین تماس گرفته بود، باید می رفت.

مسیر خانه خاله اش تا ورزشگاه زیاد نبود. به خانه که رسید؛ توضیح کوتاهی به مادرش داد و سوئیچ ماشین پدرش را که همه با همان آمده بودند؛ گرفت.

کمی نگران شده بود. به سرعت لباس های ورزشش را عوض کرد و از خانه خارج شد.

آدرس را که مرور می کرد، کمی شک کرد! نمی فهمید نه خانه ی یاس آن طرف بود و نه خانه ی نیما! شم پلیسی اش یک چیز مشکوکی را این وسط شناسایی کرده بود. اما احساسش نسبت به نیما و کمک به او؛ نگذاشت به شکش اهمیتی بدهد و بیست دقیقه ی بعد؛ جلوی در ساختماند پزشکان بزرگی بود.

تابلوی کلینیک دندانپزشکی را دید. گوشی را برداشت وبه شماره ی نیما زنگ زد. دوباره یاسمین جواب داد:

- سلام یاسمین خوبی؟ .. اره من پایینم . طبقه ی چندم گفتی؟ ... حالش خوبه؟ ... باشه اومدم.

گوشی را قطع کرد و نگاه دیگری به ساختمان انداخت و از ماشین پیاده شد. خودش هم نفهمید چرا؛ اما وقتی پایش را داخل ساختمان گذاشت، چیزی درون سیـنه اش جا به جا شد.

احساسی باعث شد اب دهانش را به سختی قورت دهد. دستش را روی سیـنه اش گذاشت و ضربان قلبش باعث تعجبش شد! خیلی وقت بود این ضربان را حس نکرده بود!

نیما و یاسمین به سرعت وارد سالن انتظار کلینیک شدند. منشی با دیدنشان کمی اخم کرد:

- اقا شما مگه درد نداری؟! عکست رو گرفتی و یهو رفتی چرا؟

نیما که کلا فراموش کرده بود باید خودش را به درد و مریضی بزند! دستش را روی گونه اش گذاشت و اخم کرد:

- ها؟ آره .. من فقط می خوام دکتر معتمدی منو ببینن ها!

یاسمین با این حرف نیما، کمی اخم کرد! با اینکه جریان را می دانست اما این قدر تکرار نیاز نبود! این چندمین بار بود که نیما این جمله را می گفت! منشی هم که گویا مثل یاسمین کلافه شده بود. اخمش را عمیق تر میان پیشانی اش نشاند:

- باشه هزار دفعه که نمی گن! شما می تونی پزشکتون رو انتخاب کنین. الانم برین توی اون اتاق، خانم دکتر منتظرن.

نیما و یاسمین به در ورودی نگاه کردند. منشی که تعلل شان را دید این بار محکم تر گفت:

- آقا مگه درد نداشتی؟ برو خب!

نیما به سمت دری که منشی نشان داد رفت و بازوی یاسمین را هم کشید:

- من می رم تو و به یه بهونه ای می خوام بیاد بیرون! سهند الان می یاد. یه جور کن که ببینه ها!

یاسمین با اخم بازویش را از دست نیما کشید و در مقابل چشمک شیطنت آمیزش خودش را کنترل کرد تا چیزی بارش نکند!

با همان جدیت به سمت در خروجی راه افتاد. دو قدم بیشتر به در نمانده بود که هیکل سهند راهش را بست! با ترس نگاهش کرد. با اینکه چند بار همدیگر را دیده بودند؛ از نظر یاسمین او هنوز سرگرد بهنام بود.

فرمانده ی بد اخلاقی که روز دزدی از شرکت برای اولین بار، او را دیده بود!

- سلام سرگرد..

سهند اما بی توجه به ترسی که میان چشمان خوشرنگ دختر مقابلش نشسته بود اطراف را نگاه کرد:

- کجاس؟ چش شد یهو؟

یاسمین به در اشاره کرد و با من من گفت:

- اونجاس ... خب .. نمی دونم... یهو شد دیگه!

سهند به سمت صندلی های کنار دیوار رفت و روی یکی از آنها نشست. یاسمین به در نگاه کرد. از برخوردی که قرار بود پیش بیاید؛ واهمه داشت. نمی دانست نیما چه کار کرده است.

اصلا کارهای این پسر قابل پیش بینی نبود. سهند که بی قراری یاسمین را به حساب حال نیما گذاشته بود؛ با دست به صندلی اشاره کرد:

- بشین خب! دندون که چیزی نیست. الان درستش می کنن.

یاسمین سعی کرد لبخند بزند اما مطمئن بود که صدای ضربان قلبش را سهند حتما می شنود. سهند همان طور که به عادت همیشه دور و برش را خوب نگاه می کرد؛ چشمش روی درها و دیوارهای کلینیک می چرخید.

همه چیز به زیبایی ترکیبی از رنگ سبز و زرد و سفید بود. ناگهان مردمک هایش مات روی دیواری که پشت میز منشی بود ماند؛ روی تابلوی بزرگی که اسامی 12 پزشک آنجا نوشته شده بود؛ یک اسم بی اندازه به نظرش پر رنگ بود.

آن قدر که به جز آن اسم که ردیف هفتم بود؛ هیچ اسم دیگری نمی دید.

قلبش یک لحظه از حرکت ایستاد. چشمانش را بست و یک بار دیگر اسم را خواند. استرس و هیجان باعث شد ضربان قلبش شروع به بالا رفتن بکند و لب هایش خشک شود.

احساس کرد تمام فعالیت های بدنش متوقف شده و فقط قلبش است که بام بام به سیـنه اش می کوبد! به جای کلینیک و آن اسم، حیاط خانه شان را می دید و دختری که به لطافت و زیبایی یک شقایق صحرایی بود.

دختری که اولین بار با شجاعت جلویش ایستاده و گفته بود که دوستش دارد. صدایش هنوز در گوشش می پیچید. دقیقا مثل همان لحظه، همان جا .. احساس می کرد دوباره همان صورت را می بیند.

همان چشمان قهوه ای روشن.. همان موهای موج دار ِ قهوه ای یک دست. یک لحظه چشمانش را بست و دوباره باز کرد. آنجا کلینیک بود و زنی که در روپوش پزشکی جلویش ایستاده بود و مات او شده بود؛ شقایق بود. شقایقی که دوازده سال پیش، آخرین بار در فرودگاه دیده بود..

***

نفهمید چه قدر شد. نه خودش و نه شقایق. فقط نگاه می کرد. تا وقتی که تمام درد و خاطرات شقایق قطره اشکی شد و روی گونه اش چکید.

سرش را پایین انداخت و در یک لحظه ناپدید شد.. سهند ماند و دنیایی از خاطرات که هر کدام از یک جای ذهنش؛ مثل باد سهمگینی به قلبش سیلی می زدند.

نفس نمی توانست بکشد. حتی متوجه یاسمین و نیما نشد. اصلا ماجرا را نفهمید. فقط به سرعت خودش را به پله ها رساند. باید نفس می کشید. باید جایی نفس می کشید که عطر نفس های گرم او نباشد. اویی که یک روز فقط "اوی" او بود!

توی ماشین که نشست؛ دستانش می لرزید. از ترس پلک هم نمی توانست بزند. از ترس اینکه یکی از آن خاطره ها جان پیدا کنند.

سرش را روی فرمان گذاشت. با صدای باز شدن در ماشین؛ سرش را بالا گرفت. نیما بود:

- سهند خوبی ؟

نفس های بریده اش را یک باره بیرون داد. نمی خواست نیما چیزی از راز قلبش بداند. سعی کرد فکر کند که باید چه کار کند.

اما فکری نداشت. اصلا انگار مغزی نداشت. فقط قلبش بود که با چنگ و دندان از دخمه ای که برایش ساخته بود؛ به زحمت خودش را بیرون می کشید و اسم کسی را مدام فریاد می زد.

- خوبم. تو برو کارتو کن. با من کاری نداری؟

نفهمید جمله ها را چه طور ادا کرد. انگار ربات بود و یکی از هزاران جمله ی از پیش تعیین شده اش را به کار برد. نیما نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداخت.

حدسش درست بود. سهند این دختر را واقعا دوست داشت. حالا دلیل این جدایی را هم باید می فهمید اما نه الان! سهند به تنهایی نیاز داشت.

- من خوبم. می رم بالا پس. تو کار داری برو. یاس هست.

فقط سرش را تکان داد و با ناشی گری تمام ماشین را روشن کرد و بعد از اینکه سپر ماشین از پشت به جدول خیابان برخورد کرد؛ با سرعت هر چه تمام تر از آن محل دور شد.

باید این قدر می رفت که نه اسمی می شنید و نه رنگ قهوه ای خوشرنگی می دید.. باید از آن محله؛ از آن خیابان و شاید از آن شهر می رفت ... مثل دوازده سال پیش .. مثل همیشه؛ مثل هر بار..

تعداد تماس هایی که نیما گرفته بود؛ از دستش خارج شده بود. از صبح که سهند رفت تا آن موقع که پنج بعد ازظهر بود خبری از سهند نبود.

به خودش و کار احمقانه ای که به قول یاسمین کرده بود، لعنت فرستاد. چهره ی زن جوان از ذهنش بیرون نمی رفت. وقتی توی صندلی اتاقش فرو رفته بود و اشک می ریخت.

جلوی آپارتمان سهند؛ داخل ماشین نشسته بود. نگهبان گفته بود که هنوز برنگشته است. گوشی را هم جواب نمی داد. سردرگم سرش را روی فرمان گذاشت. چند بار خواست با سرهنگ صمیمی صحبت کند اما یاد حرفهایشان که افتاد خودش شرمنده شد.

او قول داده بود باعث ناراحتی سهند نشود و الان ... دقیقا همان کار را کرده بود! با ضربه ای که به شیشه ی پنجره خورد؛ با ترس سرش را بلند کرد. با دیدن سهند که با تعجب نگاهش می کند؛ نفهمید باید چی کار کند!

از خوشحالی دوست داشت همان جا گریه کند! این قدر که به ندیدنش ایمان داشت، به برگشتنش نداشت! در ماشین را باز کرد و بدون در نظر گرفتن شرایط؛ محکم در آغـوشش گرفت. سهند گیج از رفتار نیما خودش را کمی عقب کشید:

-چته؟ دندونت خوب شد؟

نیما با دقت به صورتش نگاه کرد. از قیافه ی بهم ریخته اما پر از ارامشش مشخص بود که هنوز نفهمیده همه ی اینها نقشه ی نیما بوده است!

سهند که تماس هایش را دیده بود و سرایدار هم گفته بود بیشتر از یک ساعت است همین جا منتظرش بوده؛ و البته ذات همیشه نگران نیما را می شناخت، گمان برد که باز هم نیما احساساتی شده!

- بیا بریم بالا.

نیما نفهمید چه طور در ماشین را بست و دنبال سهند کشیده شد. وقتی در آپارتمان بسته شد. سهند به سمت آشپزخانه رفت:

- می تونی قهوه بخوری؟

هنوز قفل دهان نیما بسته بود. با خودش فکر می کرد از کجا حقیقت را به سهند بگوید. لحن پر از ارامشش هم برای گفتن ماجرا ترغیبش می کرد و هم نگران که بعد از فهمیدن چه کار می کند!

سهند که از آشپزخانه بیرون امد؛ هنوز جلوی در ایستاده بود. به سمتش رفت و دستش را کشید و روی مبل نشاند. در حالی که دکمه های پیراهنش را باز می کرد؛ گفت:

- چته تو؟ یاس کجاست؟ دعوا کردین باز؟!

نیما به جای سوالاتش؛ حرفی که در ذهنش بود را بیان کرد:

- تو چت شد؟ چرا یهو اون جور زدی بیرون؟ اون ...

سهند نگذاشت ادامه بدهد. نمی خواست دوباره یادش بیفتد. ضربان قلبش گویای حال بدش بود. دستش را جلوی سیـنه ی نیما گرفت:

- نگو نیما.. هیچی .. همین جا تمومش کن.

بلند شد و از زیر نگاه های نیما به اتاقش پناه برد. وقتی نیما کنار چهارچوب ایستاده بود؛ شلوارش را عوض کرده بود و با همان پیراهنی که دکمه هایش باز بود به سمت اشپزخانه رفت:

- نه شیر دارم نه شکر.. فقط شکلات هست! باهاش می خوری؟

نیما دوباره سکوت کرد. می دانست پافشاری بی خود می کند اما نمی خواست الان که فرصت بود از دست بدهد. روی مبل نشست و منتظر برگشتنش شد.

عطر خوب قهوه شامه اش را نــوازش داد و چند لحظه ی بعد دو فنجان قهوه روی میز بود. سهند خودش هم روی مبلی روبرویش نشست. فنجان قهوه را که برداشت؛ نیما تیرش را پرتاب کرد:

- می دونم نامزد سابقت بوده..

نیما به قهوه ی روی میز نگاه می کرد و سهند زل زده بود به نیما. مغزش بد وقتی به کار افتاد! یک آن همه چیز که باید می فهمید را دید.. نیما .. دندان درد .. کلینیک ... شقایق ..

بهت و آرامش کم کم از چهره اش رخت بست و در عوض همان نگاه زهر الودش میان چشمانش خانه کرد. ابروهایش در هم کشیده شد و چین های روی پیشانی اش به سرعت تمام پیشانی بلندش را پر کردند.

با شدت هر چه تمام تر قهوه و دستش را با هم روی میز کوبید:

- تو چه غلطی کردی؟

نیما سعی کرد ترسش را کنترل کند . فکر همه ی اینها را کرده بود. نباید کم می آورد.

- واستا..

- تو چی کاره ی زندگی منی؟ هان؟ اینجا چه غلطی می کنی اصلا؟ وقتی خانواده ام جرات ند...

یک لحظه سکوت کرد. چیز دیگری میان ذهنش رشد کرد:

- واستا ببینم تو از کجا فهمیدی؟

- سهند ..

- خفه شو فقط بهم بگو کی بهت گفت؟

- می گ...

این بار میز را با دست پرت کرد. میز چوبی به ساق پای نیما خورد و صورتش از درد شدید استخوان پایش در هم کشیده شد.

فنجان های قهوه روی پارکت و فرش کوچکی که زیر میز بود ریختند. بوی قهوه بیشتر در فضا جاری شد:

- حرف بزن بهت گفتم. به خداوندی خدا؛ همین جا می کشمت..

رگی کنار پیشانی اش شروع به پریدن کرد. داخل مردمک های مشکی اش؛ رگه های خون پیدا بود. نیما که انتظار این همه عصبانیت را نداشت؛ اهسته گفت:

- بیا بکُش ..

می دانست جری ترش می کند اما راه دیگری نداشت. اگر اسم سرهنگ را می آورد می دانست همین الان با همین شلوارک و پیراهنی که دکمه هایش باز بود؛ به در خانه اش می رفت!

سهند یک لحظه با عصبانیت نگاهش کرد و بعد بلند شد و به طرفش هجوم برد. نرسید آب دهانش را قورت بدهد؛ دست سهند دور گردنش حـلقه شد و همان جور از روی مبل بلندش کرد:

- تو از کی پرسیدی؟ سرهنگ؟

نیما سرش را به نشانه ی منفی بودن تکان داد. صورتش جلوی صورتش بود. نفس های تند و داغش روی صورتش می خورد و حـلقه ی دستش هر لحظه بیشتر مهره های گردنش را فشار می داد:

- از کی پس؟ مامانم؟

- ولم .... کن ... خفه ... م کر....

زل زد به چشمانش. ترسش سهند را بیشتر وادار به خشونت می کرد. بعد از این همه مدت کار کردن؛ به خوبی فرمانده اش را می شناخت.

دست سهند یک دفعه شل شد و گردنش را رها کرد. بدون اینکه حرفی بزند و به سمت تراس رفت و محکم در را پشت سر خودش بست.

کنار دیوار ایستاد و همان جور خودش را پایین کشید و روی زمین نشست. دستانش هنوز می لرزید. نفس عمیقی کشید و پاکت سیـگار که همان جا روی زمین افتاده بود را برداشت و یک نخ بیرون کشید.

فندک را بی رمق چند بار زد تا بالاخره شعله اش جلوی چشمانش به رقص در آمد. دود که وارد ریه هایش شد؛ احساس کرد تازه می تواند نفس بکشد.

سیـگار میان دو انگشتش می لرزید. عصبی یک بار دیگر پک عمیقی به سیـگار زد. دود را همچون نوشدارویی به جانش می کشید و با نفس عمیقی بیرون می داد.

همان طور سرش روی زانوهایش افتاد. هر چه احساس غم بود؛ یک باره میان قلبش نشست. حجم این همه تنهایی؛ برایش خیلی بزرگ بود.

خودش هم دیگر، خودش را درک نمی کرد. نفهمید چه شد اصلا، فقط وقتی سرش را بالا آورد، آفتاب در حال غروب کردن بود.

عصبانی نبود. غمگین چرا.. تمام درد را آه می کرد و بیرون فرستاد. تنها راهی که می شد کمی بار غم را کم کند. خیلی وقت بود اشک هایش خشک شده بود. که شاید قطره ای از چشمش باعث سبکی قلبش شود.. اما نبود..

یاد نیما افتاد. نمی دانست چه مدت است آنجا نشسته؛ بلند شد و ته سیـگار هایی که نفهمیده بود کی پشت سر هم روشن شده اند را برداشت و داخل سطل کوچکی که برای همین منظور، گوشه ی تراس بود انداخت.

داخل خانه که شد؛ نگاهش به نیما افتاد که روی مبل نشسته بود و خیره شده بود، به در تراس و حالا هم به او!

انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود. میز چوبی سر جایش بود حتی زیر سیــگاری بلورش هم رویش بود. اثری از لک قهوه و یا فنجان هم روی زمین نبود. نمی دانست باید چه کاری انجام بدهد. متاسف بود.

- متاسفم ....

نیما زودتر از او اعتراف کرد. همین باعث شد کلماتی که آماده کرده بود را قورت بدهد و بی حرف سمت اتاق خواب برود.

نیما نگاهش به دنبالش کشیده شد. چند لحظه که هیچ صدایی نیامد بلند شد و جلوی در اتاق ایستاد. سهند روی تخـت دراز کشیده بود، دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و سقف را با دقت نگاه می کرد!

نیما حالش را درک می کرد. بعد از این همه مدت این مرد را به خوبی می شناخت. نفسش را پر صدا بیرون داد و روی تخـت نشست.

- معذرت می خوام سهند، قصد بدی نداشتم. فقط.. تو هنوز دوستش داری؟

سهند هیچ حرکتی نکرد. سوال اخر نیما توی سرش می پیچید. خودش هم نفهمید چه طور توانست قفل دهانش را باز کند:

- نه ...

- سهند؟!

جوابی نداشت به نیما بدهد.

- خب اگه نداشتی چرا باهاش می خواستی ازدواج کنی؟ خانواده تم چنین ادمایی نیستن مجبورت کنن.. بینتون یه چیزی بود؟

خوب فهمید منظورش از یه چیز چیست! اما نبود... با همان صدایی که نمی دانست چه کسی دارد به جایش حرف می زند! گفت:

- نه نبود ... یه حس زودگذر بود. منم جدی گرفتمش، بی خیالش شو .تموم شد..

نیما خودش را بیشتر کنارش کشید. همین که حرف می زد خیلی خوب بود.

- می دونی الان مجرده؟

کلمه ها مثل پتک به سرش وارد می شدند. آب دهانش را به سختی قورت داد.

- به من مربوط نیست.

- می دونی هنوزم دوستت داره؟

طاقت سهند تمام شد. رویش را به طرف دیگر کرد؛این بار صدای خود سهند بود. خودش می خواست این جمله را بگوید:

- تمومش کن نیما. به تو مربوطی نیست این قضیه ..

نیما آهی کشید و کنارش دراز کشید:

- اگه نبود اینجا نبودم. مگه خودت این همه ادعای رفاقت و برادری نمی کنی؟ مگه خودت همیشه مثل یه برادر بزرگتر هوامو نداری؟ منم داداش کوچیکه ام!

- پاشو برو نیما می خوام تنها باشم .

پشتش به نیما بود. نیما کوتاه نگاهش کرد و دوباره سرش به سمت سقف برگشت و محکم گفت:

- نمی رم! هر بار گفتی حرف گوش کردم این بار نمی رم! تا صبح همین جام. تو هم باید با من حرف بزنی!

جای جواب نیما، نفسش را محکم بیرون داد. نیما بلند شد و از بالای سرش خم شد و نگاهش کرد. چراغ اتاق خاموش بود، اما نور پذیرایی روی صورت سهند افتاده بود. نیما نگاه دقیقی به صورتش انداخت تا مطمئن شود حالش چه طور است! اصلا دوست نداشت مثل دو ساعت قبل عصبانی بشود و نبود!

- چرا ترکش کردی سهند؟ اون دختر خیلی از دستت ناراحت بود!

چشمان سهند بسته شد و تصورش کرد. هیچ وقت ندیده بود؛ اما صدایش را از پشت تلفن به خوبی به یاد داشت. حتی صدای شکستن قلبش را ..

- سهند .... چرا نخواستیش؟ واسه خاطر همون ماموریتا؟

دوباره رسید به همان سالهای جهنمی .. به تلخی گفت:

- نه!

- خب اگر نه؛ پس چرا آخه! داری الکی می گی که دوستش نداشتی. اگه نداشتی اصلا سراغش نمی رفتی! قیافه ات وقتی که دیدیش داد می زد، که حسی نسبت بهش داشتی و .... داری!

کلمه ی آخر را آرام تر گفت. سهند هنوز فکش را فقط فشار می داد. انگار از باز شدن دهانش می ترسید. می ترسید حرفهای تلمبار شده؛ بدون اینکه مراعات حال او را کنند؛ همین طور بیرون بریزند.

که شاید با سکوتش نیما مثل همیشه بی خیال شود و برود. اما نمی دانست نیما این بار مصمم تر از این حرفهاست!

- سهند فکر می کنی با سکوت کردن و ریختن دردت تو خودت؛ مشکلت حل می شه؟ داری لجبازی می کنی با کی آخه؟ یکی نیست توی این دنیای بی صاحاب؛ یعنی تو رو بفهمه؟ تو قبولش داشته باشی؟ بتونی حرفتو بگی؟ این قدر داری اون فکت رو فشار می دی مشخصه که حرف داری دیگه! نمی خوای جلوی اون غرور مسخره تو بگیری تا یه کم سبک بشی؟

نیما بی ملاحظه شده بود. سهند که چشمانش را به آرامی بست؛ کلافه کمی خودش را کنار کشید و زانوهایش را در آغـوش کشید. این رفتار سهند، عصبانی اش می کرد. الان اصلا از کاری که کرده بود؛ شرمسار نبود!

- نمی خواستمش... یکی دیگه رو می خواستم....

جمله ی سهند باعث شد، زانوهایش را رها کند و دوباره خودش را بالای سرش بکشد. دُرست معنی جمله را متوجه نشده بود:

- چی؟

سهند مثل دفعه ی قبل با آرامش اما این بار بلندتر گفت:

- یکی دیگه رو دوست داشتم. نمی خواستمش...

- یعنی چی؟ یعنی به خاطر یکی دیگه.... ؟

- آره ..

نیما باز گیج شده بود. نمی توانست جملات را حلاجی کند. دستش را روی بازویش گذاشت وکمی به سمت خودش برگرداند:

- واستا ببینم .. سهند تو به خاطر یکی دیگه نامزدی تو بهم زدی؟ چرا آخه؟ یعنی ...

سهند به دیوار زل زده بود. از حالت صورتش نمی توانست نیما حدس بزند چه قدر حرفش واقعیت دارد. اما آرامشش برایش عجیب بود.

- سهند؟! خب باشه .. اصلا یکی دیگه! اون یکی دیگه کجاست؟ یعنی خب وقتی این قدر دوستش داشتی که به خاطرش نامزدیتو بهم زدی و قلب یکی رو شکستی. قولتو زیر پات گذاشتی .. باید حتما دلیلت محکم باشه دیگه! اون دلیلت کو پس؟

نیما نمی دانست با حرفهایش چه آتشی به جان سهند می اندازد. که چه قدر قلبش آتش می گیرد با هر کلمه و خاکستر می شود.

احساس ناامیدی همیشگی سراغش آمده بود. همان حسی که آن روز صبح، وقتی توی بیمارستان به هوش آمد. وقتی فهمید هنوز زنده است.

- نیما برو خواهش می کنم. برای امروزم کافی بود.

- هیچ جا نمی رم . بهت گفتم . اگر می خواستم برم تا حالا رفته بودم. به خاطر کی؟ برام مهمه بدونم. من دنبال اون دختر رفتم چون وقتی ماجرا رو فهمیدم؛ حس کردم به خاطر اونه که سراغ هیچ زنی نمی ری. خب مسخره ست تو با این سنت ..

نمی خواست نیما ادامه بدهد. باید تمام می کرد. بلند شد و نشست. نیما کمی خودش را عقب کشید. هنوز گردنش درد می کرد!

- نخواستمش نیما؛ یکی دیگه رو خواستم. نمی خواستم بهش نامردی کنم. به خودشم گفتم اینو. من اونجا بودم و ....

چند لحظه چشمانش را بست. خاطراتش جان می

گرفت:

- مجبور بودم.. دوست نداشتم بهش دروغ بگم. خودش دنبالم اومد. خودش خواست. گفتم بهش هنوز آمادگی ندارم.

نیما سکوت کرده بود. حالا که حرف می زد باید راه را برایش باز می کرد. سهند به چشمانش زل زده بود. توی تاریکی، برقی میان چشمانش نشسته بود. سکوت که طولانی شد ارام گفت:

- خب اونی که دوستش داشتی کو؟ چرا اونو نداری؟

عجیب بود اما لبخندی روی لبـهایش نشست. لبخندی که بیشتر غمگینش کرد.

- اونم رفت.

نیما بی ملاحظه به غمی که در صورتش می دید گفت:

- وقتی یکی رو این طور قالش می ذاری؛ یکی هم تو رو می ذاره!

جمله اش درد داشت. اما بعد از این همه مدت سهند خوب بلد بود، به درد هم لبخند بزند.

- آره.. تقاص دادم! حالا که فهمیدی پاشو برو؛ می خوام تنها باشم!

نیما تکان نخورد و همان طور چشمانش را به سهند دوخته بود. می دانست همه چیز را هنوز نشنیده است.

- گفتم بهت نمی رم. تاصبح همین جام! برم که بشینی دوباره حرص بخوری؟ سیـگار بکشی؟ فکر کنی و ... نمی رم!

دست سهند که به طرفش آمد؛ دوباره با ترس خودش را عقب کشید؛ اما دست سهند با قدرت بازویش را چنگ زد به سمت خودش کشید.

سرش که روی شانه ی سهند نشست؛ دست سهند روی کتفش ماند؛ ناخداگاه لبخند زد. حس خوبی داشت. احساس می کرد سهند کمی تغییر کرده است. هنوز همان قدر خشن و تند و عصبانی ست اما حداقل زود خودش را پیدا می کند و عادی می شود. مثل الان که خواسته بود، محبتش را این طور ابراز کند!

کمی خودش را عقب تر کشید و با تعجب به لبخندی که روی لب سهند شکل گرفته بود؛ با شک نگاه کرد:

- حالت خوبه؟!

- تو اگه بذاری من زندگیمو کنم آره.

بلند شد و به سمت هال راه افتاد. نیما هم پشت سرش از تخـت پایین آمد:

- سهند این زندگیه خدایی؟ یه کم برو زندگی باقی مردم رو ببین اون وقت می فهمی که فقط زنده ای!

جوابی نشنید. سهند به آشپزخانه رفته بود و سر و صداهای برخورد در کابینت ها حاکی از آن بود که دنبال چیزی می گردد. کمی بعد درحالی که خودش را روی کانتر اپن می کشید گفت:

- زنگ بزن به اون رفیقات یه چیزی بیارن بخوریم.

نیما در حالی که از تعجب ابروهایش بالا رفت بود ؛ نگاهش می کرد. سهند لبخندش بزرگتر شد:

- چیه باز؟ مثل کنه افتادی تو زندگی من! نمی ری دیگه! حداقل یه چیز بخوریم! من ناهارم نخوردم..

به جای جواب فقط آهی کشید و به سمت میز رفت تا گوشی اش را بردارد:

- چی می خوری؟

- اممم.. نمی دونم .. فست فود نگیر. گشنمه، پلو داشته باشه!

نیما شماره ای گرفت و همان طور که مشغول سفارش بود؛ به سهند خیره شد! یک چیزی اتفاق افتاده بود که او نمی فهمید.

آرامش سهند برایش قابل قبول نبود. آرامشی که مطمئن بود یک ظاهر سازی بزرگ است! کاری که سهند؛ استادش بود!! بعد از تمام شدن صحبتش روبرویش ایستاد.

- سهند نمی خوای بری ببینیش؟

سرش را پایین انداخت و تکان داد:

- نه ..

- تو بهش بدهکاری .. اگه واقعا به خاطر یکی دیگه ... که من هنوز بهش شک دارم که درست گفتی یا نه! ترکش کرده باشی. باید بری و از دلش در بیاری. نباید قلبش رو این جور می شکستی..

سهند هنوز پایین را نگاه می کرد.

- سهند.. اونم زخم خورده . خیلی سخته قلبت این طور بشکنه و همون طورم بمونه.

با انگشتش روی خط های چوبی کانتر را دست می کشید. دو دلی خودش و حرفهای نیما.. صورت امروز صبحش جلوی چشمش بود. منطقش مثل همیشه؛ احساسش را سربُرید!

- نمی تونم نیما.. بهتره تنها باشه. هر چی گفتنی بود؛ بهش گفتم. من به درد زندگیش نمی خوردم و نمی خورم. نگاه به حال امروزش نکن که همش تقصیر من بود. اون بلده از خودش مراقبت کنه. می تونه زندگی کنه.

سرش را بالا گرفت و به نیما نگاه کرد.

- بذار یه موضوعی سربسته بمونه... من نمی تونستم باهاش زندگی کنم. نمی تونم هم . برعکس اون که جدی بود توی رابطه مون. برای من یه حس خوب بود فقط.. بهش گفتم که یا باید منو بتونه این طور قبول کنه یا جدا شیم. اون خودش راه دوم رو قبول کرد. اون موقع ... توی شرایطی که داشتم خیلی چیزا دست من نبود. دوست نداشتم با این حس عذاب وجدان که بهش نامردی می کنم، دایم زندگی کنم.

نیما میان صورت و نگاهش دنبال حقیقت ماجرا می گشت. به نظرش نمی توانست فقط همین ها باشد که سهند می گوید.

- سهند یعنی تو ... نمی فهمم وقتی یکی رو دوست داری هر چه قدرم فاصله باشه .. یعنی غریزه این قدر مهم بود برات که ....

سهند از روی اپن پایین پرید، نمی خواست به این جاها کشیده شود!

- ولش کن نیما. بذار بمونه همین جا.. من قبلا ازش عذرخواهی کردم. اون ازدواج کرده بود. نمی دونستم بازم جدا شده اما ... به منم مربوطم نیست.

کنار نیما ایستاد و دستش را روی شانه اش گذاشت. شده بود برادر بزرگتر باز هم !

- نیما نمی تونی احساس آدما رو قضاوت کنی. شاید به نظر تو من تصمیم بد و ظالمانه ای گرفتم اما بعد از این همه سال خودم راضی ام. من بهش حقیقت رو گفتم و اون گفت نمی تونه بپذیره. دو تا آدم عاقل و بالغ بودیم.. بله درسته ضربه خورد. اون خیلی بیشتر از من آزار دید. اما .. بیخیال.. بذار بگذره.. تو هم فراموشش کن مثل همه ی کسایی که می دونن.

سهند به سمت تراس رفت تا آخرین نخ باقی مانده از سیـگارش را هم دود کند! نیما هنوز به جمله هایش فکر می کرد.

هنوز نفهمیده بود منظور سهند چه بود.. اما دیگر نمی خواست ادامه بدهد. حالا که سهند آرام بود؛ باید این آرامش را ادامه می داد.

زود عجله کرده بود و باعث دردسر و ناراحتی برای سهند شده بود. نمی خواست نه او و نه سرهنگ را ناراحت کند. حالا که همه چیز خوب بود. باید او هم به خواسته ی سهند تن می داد.

تمام خواسته اش ارامش سهند بود. حالا که او این طور در آرامش بود؛ او هم باید طبق خواسته اش عمل می کرد.

پایان اپیزود دوم

اپیزود سوم:

" شیوا "

توی قسمت دوم، دوتا پرونده داشتیم، قتل های اتوبان که با سرگرد بالاخره قاتلینش رو پیدا کردم. خسرو و محسن سربندی رو دستگیر و پرونده مختومه شد. اما یه پرونده ی باز هنوز روی میز سرگرد بهنام هست. سرگرد رو هم که می شناسین، نمی تونه پرونده ی این طوری رو نگه داره . باید به انتها برسونه .

توی این قسمت ما دنبال شیوا می گردیم ... زنی که صبح روز یک شنبه، یعنی هفت روز قبل ربوده شده و بعد از تماس که شب چهارشنبه گروگان گیر ها ، برای تبادل پول و زن داشتن، دیگه هیچ تماسی گرفته نشده .

هیچ رد و تماسی جز دو چهره ی تقریبا شناسایی شده ، سرگرد چیزی نداشت. تلفنی که تماس گرفته شده بود، از خط و موبایل سرقتی بوده و رد و نشونی از خودشون باقی نذاشتن.

شنبه / 13 خرداد/ پایگاه ویژه

سرگرد بهنام برای چندمین بار، عرض اتاق را طی کرد و کلافه کنار میزش ایستاد. دکتر رهنما، همان طور که پایش را عصبی تکان می داد، روی مبل نشسته بود. او هم دست کمی از سرگرد نداشت. از آخرین تماس گروگان گیران، سه روز گذشته بود و بعد از آن ، هیچ کس ، به هیچ روش تماس نگرفته بود.

افراد سرگرد همه جا را گشته بودند. هر مکانی که احتمال می دادند، اما هیچ خبری نشده بود. سرگرد برای چندمین بار، تمام احتمالات را داخل ذهنش، بالا و پایین می کرد اما نکته ی قابل توجهی نبود.

نفسش را عمیق بیرون فرستاد و روبروی دکتر نشست:

- باور کنید من سعیم رو دارم می کنم . نمی فهمم چرا یک دفعه این جور شد . ما منطقه ای که تماس برقرار شده بود رو بارها گشتیم . تمام کارخونه و کارگاه ها رو؛ اما اصلا اثری از اینکه شاید اونجا برده باشنش نبود ..

دکتر چشمان سرخ و متورم از بی خوابی این شبهایش را به سرگرد دوخت:

- سرگرد ... نکنه ... شاید فهمیدن پلیس تو جریان و ...

سرگرد بهنام که به خوبی حدس تلخی که میان ذهن نگران دکتر رهنما، پرسه می زد را دیده بود، گفت:

- نه .. این امکان نداره. اونا پول می خواستن .

دکتر ، کلافه دوباره سر تکان داد، پوفی کشید و به مبل تکیه داد. سرگرد به خوبی عصبی بودنش را درک می کرد. دستش را روی پای دکتر گذاشت:

- صبور باشین .. می دونم سخته ..

- صبر .... امروز هفت روز شد .. زنم نیست . تهدیدم کردن . بچه هام بهونه گیری می کنن...

هیچ کلمه ای برای هم دردی با این مرد پیدا نمی کرد. دکتر که ایستاد او هم هم پایش بلند شد.

- من اصلا نمی تونم کار کنم، اما مجبورم به خاطر بیمارام بیمارستان برم .

- من تلاش می کنم بازم . هر اتفاقی افتاد خبرتون می کنم، بهتون قول می دم .

- ممنون سرگرد .... خداحافظ ...

دکتر با لبخندی که به زحمت روی لبش نشانده بود، از اتاق خارج شد. سرگرد کنار پنجره ایستاد و خیره ی باغچه ی کوچکش به پرونده ای فکر می کرد که دوباره بدجور گیج کننده شده بود. و البته مثل همیشه خودش را سرزنش می کرد.

تمام وقتش را صرف پیدا کردن قاتلین پرونده ی اتوبان کرده بود. با اینکه موضوع مهم بود اما باعث شده بود از این پرونده غافل شود.

احتمال اینکه زن به هر دلیلی، کشته شده باشد هم بود اما حسی مانع می شد به این موضوع پر و بال بدهد. شم پلیسی اش، موضوع را این جور توجیه می کرد که اگر به هر علتی زن کشته می شد، باز هم ممکن بود برای گرفتن پول، گروگان گیر ، اقدام کند.

از این همه نقشه و برنامه چینی، حدس می زد که با تیم تقریبا حرفه ای و کار بلد طرف بوده است . در ثانی اگر کشته شده بود، پس جسد زن کجا بود؟ البته که در این شهر بزرگ، این قدر جا برای مخفی کردن یک جسد وجود داشت که کسی هم متوجه اش نشود!

کلافه از این سوال و جواب های ذهنش ، دوباره شروع به قدم زدن، کرد. بی حوصله بود اما باز هم باید قطعه های پازل این پرونده را می چید تا شاید ، جایی، نکته ای تازه بیابد . در فکر بود که در اتاقش زده شد و بعد از آنکه در آرام باز شد؛سر آلما آهسته داخل اتاق شد:

- سلام قربان

سرگرد به سمتش برگشت، اما بی آنکه جوابی بدهد، به پنجره تکیه داد. آلما که هنوز خوب اخلاق فرمانده اش را نشناخته بود، با تردید به سمتش رفت:

- ببخشید فرمانده ...

سرگرد دستانش را روی سینه اش جمع کرد:

- بله ؟

- ببخشید، می شه من ، اون مردی که، اون زنه که ازش تلفن گرفته شده بود؛ شناسایی کرده ، ببینم؟

ابروی سرگرد بالا پرید و زمزمه وار سعی کرد جمله ی آلما را تکرار کند!

- مردی که زنی که تلفن ...

- همون پرونده ی ادم ربایی . خانمه که شوهرش دکتره !

- خب ؟ چی می خوای؟

- عکس اون مردی که تلفن کرده بهش ... روزی که دزدیده شده!

- آها ... تو پرونده ش هست خب .

- نه توی لپ تاپ ، نه ! می خوام برگه شو ببینم .

- چاپ کن خب !

الما چند لحظه خیره نگاهش کرد!

- خب بدین ببینم دیگه ! یه کاغذ حروم کنم یه درخت قطع شه واسه اینکه شما برگه رو نمی خواین بدین؟!

استدلالش برای سرگرد جالب بود! اما حوصله ی بحث با این دختر حاضر جواب را نداشت! با چشم به میز اشاره کرد:

- اوناهاش

آلما رفت سراغ پرونده ی بازی که روی میز بود و از لای برگه هایش یک برگه بیرون کشید و بی توجه به نگاه منتظر سرگرد، گفت:

- مرسی ،برش می گردونم !

و از در بیرون رفت! نگاه مات سرگردبه در مانده بود! حتی نیما هم ، بعد از این همه مدت و دوستی میانشان، جرات نداشت این چنین ، رفتاری کند! هنوز در فکر بود که صدای آژیر پایگاه بلند شد . مثل همیشه خیلی سریع، نیما و افرادش را صدا کرد تا در این ماموریت همراهی اش کنند.

ماموریتی تا بعد از ظهر درگیرش کرد. مردی به جان افراد خانواده اش افتاده بود و بعد از دخالت همسایه ها، کار بالا گرفته بود و هفت نفر را زخمی و روانه ی بیمارستان کرده بود. بعد از دستگیری مرد، به پایگاه برگشتند.

خسته و کلافه از گرمای میانه ی خرداد، به اتاقش پناه برد. تازه دست و صورتش را شسته بود که برایش ناهار آوردند. با اینکه زیاد میل به غذا نداشت اما مطمئن بود بدنش به این دریافت کالری نیاز دارد. هنوز دومین قاشق را داخل دهانش نگذاشته بود که ضربه ای به در خورد و آلما در را باز کرد، با دیدن سینی غذا، لبخند نمکینی روی لبانش نشست:

- اِ غذا می خورین؟ خب ببخشین می رم 5 دقیقه دیگه می یام !

منتظر جواب ایستاد و با دیدن نگاه خیره ی سرگرد، آهسته زمزمه کرد:

- خب باشه ده دقیقه دیگه ! آخه مهمه راجع به همین پرونده ی دکتره ست .

سرگرد لقمه ی دهانش را قورت داد:

- بیا تو ببینم !

گیجی چند لحظه پیشش کاملا از بین رفت و با همان لبخند همیشگی، کنار مبلی که سرگرد نشسته بود، ایستاد:

- ببخشیدا من اصلا نمی دونستم ناهار می خورین . باید وقت ناهار برین سالن . اون جور با آرامش خاطر؛ غذا می خورین و برای هضم غذاتون عالیه !

سرگرد چشمانش را بست و بعد از کشیدن آهی گفت:

- خب ؟

- خب ؟؟

- ... !

- آهان .. بله ببینید من فکر کنم، این مَرده رو درست کشیدم !

سرگرد گیج و بهت زده نگاهش کرد:

- ببین سیب ! من الان خسته م و خیلی گرسنه . با یه روانی چهار - پنج ساعته درگیرم . هوا گرمه و من اصلا نمی تونم تحملش کنم ! در ضمن یه پرونده ی مسخره رو تازه تموم کردم و با یکی دیگه که نمی دونم چرا پیجیده درگیرم !

آلما وا رفت ! لبخند از روی صورتش جمع شد و با لبهای برگشته گفت:

- خب من می خواستم کمک کنم!

سرگرد بی حوصله سرش را چپ و راست برد

- خب باشه .. چی کارش کردی ؟

- با من مثل بچه کوچولو رفتار می کنین ! انگار نقاشی کشیدم می گم بهم، آفرین بگین! !

آلما به قدری بچگانه و معصومانه حرف زد که سرگرد واقعا باورش شد الان یک دختر کوچولو روبرویش ایستاده وحالا که پدرش حال و حوصله ندارد، کلید کرده که حتما نقاشی اش را ببیند! آلما بدون اینکه حرفی بزند، برگه را روی میز ، کنار سینی غذایش گذاشت و با همان لب های اویزان از اتاق خارج شد ! سرگرد نفس عمیقی کشید و با تاسف سر تکان داد:

- خدای من این بچه س ! من واسه چی نگهش داشتم ...

چشمانش را چند لحظه بست شاید کمی آرام تر شود. قاشق خالی هنوز در دستش بود، با دست دیگر، برگه را برداشت، چند لحظه، مات تصویر شد ! قاشق را داخل بشقاب انداخت، بلند شد و به سمت اتاق آلما راه افتاد!

آلما همان طور که پشت میز نشسته و با لپ تاپش مشغول بود، با دیدن یک باره ی سرگرد جلوی میزش، بلند شد:

- فرمانده

سرگرد برگه را روی میزش گذاشت:

- تو اینو خودت کشیدی ؟؟

آلما سرش را تکان داد:

- آره . خب اینجا با خودکار کشیدم . زشت شده نه ؟؟

- بچه نباش ! زشت شده چیه ؟

- خب منظورم اینه قیافه ش خوب نشده . بهترم ...

سرگرد نگذاشت حرفش را کامل کند:

- خب باشه . همون که تو می گی . اینو به اون زن نشون دادی ؟

آلما سر جایش نشست و با دست به سرگرد اشاره کرد:

- اون زنه رو ول کنید ! همینم اشتباه، نصفه شو گفته . من خودم اینو پیداش کردم !

سرگرد متعجب تر از قبل نگاهش کرد:

- پیداش کردی ؟؟

- آره می شناسمش !

- آلما ؟؟؟ چی می گی تو ؟

- بیاین این ور !

سرگرد پشت میز رفت . آلما چند صفحه ی وبی که باز کرده بود را بست و آخرین صفحه را بزرگ کرد. عکس مردی که آلما کشیده بود با مردی که به عنوان مجرم سابقه دار، مشخصات جلوی چشم سرگرد بود، شباهت بسیاری داشت. مردی که به جرم یک آدم ربایی نا موفق، شش سال زندان بوده است!

سرش سمت آلما چرخید. لبخند روی لبهای دختر جوان بیشتر کش آمد:

- خب من فکر کردم این مَرده یه کم مشکل داره ! یعنی زنه دقت نکرده و همین جوری گفته . من اون روز کنارشون بودم . امروز که برگه رو دادین سعی کردم یه کم درستش کنم. اسکن که کردم سایت اینو برام اورد!

سرگرد هنوز همان طور گیج و متعجب نگاهش می کرد! آلما دستش را به آرامی جلوی صورتش تکان داد:

- فرمانده ؟

سرگرد به خودش آمد و به جای او، به برگه ی دستش نگاه کرد:

- خب ..واستا باید پیداش کنیم . الان آزاد شده نه ؟

- دو ماهه !

- خب برای کار جدید زمان خوبیه !

- اوهوم ! به نظرم باید دوستای قدیم و دوستای زندانی شو که ازاد شدن رو هم پیدا کنیم .

فکر خوبی بود ، ایستاد و از همان جا فریاد زد :

- مازیار ... مازیار ..

آلما دستهایش را روی گوشش گذاشت و غرغرکنان گفت:

- کر شدم اِ . ...

سرگرد بی آنکه اهمیتی بدهد، از کنارش کمی فاصله گرفت. مازیار همان لحظ جلوی در اتاق رسید:

- شما اینجایین .

- مازیار ، دانیال رو بردار بیا اتاق من ...

مازیار دوید و خودش هم تا جلوی در رفت، یاد آلما که افتاد، برگشت و گفت:

- پاشو تو هم دیگه !

آلما سریع بلند شد و همین سرعت باعث شد ، صندلی اش به شدت با دیوار کاذب پشت سرش، برخورد کند! چون دیوار کاذب بود و به تما م قسمت های دیگر هم متصل بود ؛ صدای وحشتناکی همه جا پیچید !

سرگرد چند لحظه سر جایش ایستاد و با چشمان گرد شده، صحنه ی روبرویش را نگاه می کرد! آلما همان طور که لبخندش را حفظ کرده بود، صندلی را درست کرد:

- ببخشید یهویی شد!

سرگرد فقط نفسش را شکل آهی بیرون فرستاد و به سمت اتاقش راه افتاد.

چند لحظه بعد سرگرد پشت میزش، ادامه ی ناهار سرد شده اش را می خورد، دانیال کنار پنجره ایستاده بود آلما هم کنار مازیار، در حالی که جریان عکس و پیدا شدن مرد را تعریف می کرد، نشسته بود . بعد از پایان صحبت هایش، مازیار متفکرانه کمی به سمتش برگشت:

- خب الان مطمئن هستی ؟ یعنی اگه این یه شباهت باشه چی ؟؟

سرگرد به جای آلما جواب داد:

- اگه شباهت نباشه چی ؟ مازیار ازت بعیده واقعا !

و لقمه ی دیگری را به دهانش گذاشت !

دانیال گفت:

- ضرر که نداره می ریم دنبالش . باید پیداش کنیم

سرگرد سرش را تکان داد و آلما با هیجان ادامه داد:

- من می گم باید دوستاش رو هم پیدا کنیم . قبلا با کی کار می کرده . یا اونایی که توی زندان دوست بوده و ازاد شدن مثل خودش .

سرگرد باز سرش را تکان داد و با قاشقش به آلما اشاره کرد ! و این یعنی کاملا موافق است!

کمی سکوت شد تا سرگرد لقمه ی دهانش را قورت داد و شروع به صحبت کرد:

- خب بچه ها این طور ادامه می دیم . مازیار و دانیال می رن دنبال اسمش چی بود ؟

آلما سریع گفت:

- حمید اصغری معروف به حمید بچه !

- اهان اره همین حمید بچه ! آلما تو هم بگرد ، دوستاش و همکاراش رو پیدا کنید . مازیار هر سوراخ سمبه ای که می ره رو بگرد . نباید از دستش بدیم . هر وقتم پیداش کردی . طرفش نرو . اگر بگیرمش و اون باشه . لو می ریم . خیلی خیلی نامحسوس مراقبش باشین .

مازیار سرش را تکان داد و به دانیال گفت :

- بریم ..

سرگرد قبل از اینکه مازیار از جایش بلند شود، با دست جلویش را گرفت:

- مازیار این سیب خانوم چند روزه اینجاست ؟؟

مازیار به آلما نگاه کرد و آلما به سرگرد !

- شش روز قربان!

- خب چند تا اشتباه کرده ؟

- اشتباه ؟

آلما با استرس به لبهای مازیار خیره شده بود!

- هیچی !

سرگرد نگاهش را از مازیار گرفت و به آلما ی ترسیده دوخت!

- خب سیب خانوم . مثل اینکه اولین هفته ت تموم شد . اما فکر نکنی تموم شده ! تازه اولشه !! مازیار بهش اسلحه هاش رو تحویل بده . در موردشون هم خوب توضیح بده . از امروز بذار تو گروهت کاملا . ماموریت ها رو هم می تونه شرکت کنه . به علی هم بسپار از اسلحه های مورد علاقه اش به این خانم ِ تک تیراندازم بده .

برق چشمان آلما، سر سرگرد را پایین انداخت. گیرایی چشمانش با آن مژه های بلند و مشکی و رنگ زیبای مردمک هایش، از همیشه بیشتر به چشم می آمد. دانیال اولین نفر به سمتش رفت:

- تبریک می گم بهت ! گرچه هنوز نمی دونی چی کار با خودت کردی ! امیدوارم این خنده هات تا سه چهار سال اینده هم بمونن !

آلما لبخند زد و مازیار با همان جدیت همیشگی اش، رو به دانیال گفت:

- نه که خنده های شما خشک شده !!

بلند شد و بی آنکه به آلما نگاه کند، ادامه داد:

- به گروه ما خوش اومدی .همراه من بیا !

سرگرد دستش را در هوا تکان داد:

- خب بسته . دیگه تعطیل کنید معارفه تون رو . برین دنبال کاراتون . اشتباه نکنید پوستون رو می کنم، وگرنه !

خواست قاشق پر شده اش را در دهان بگذارد که سردی غذا، پشیمانش کرد!

-بچه ها به یکی بگین بیاد ؛ اینا رو ببره . من هیچ وقت این جا ناهار نخوردم سیر بشم

*

چراغی که آلما در ذهنش روشن کرده بود؛ لبخند را دوباره روی لبانش آورد. با احساس کم کاری و عذاب وجدانش؛ حالا راحت تر کنار می امد. باید خودش هم دست به کار می شد؛ هنوز پرونده روی میزش باز بود؛ تلفن زنی که از گوشی همراهش تماس گرفته شده بود را پیدا کرد و خواست برای شناسایی به پایگاه بیاید. زن با اکراه و کمی غرغر قبول کرد. اگر توسط زن شناسایی می شد؛ با خیال راحت تری می توانست کار را ادامه بدهد.

دو ساعت از رفتن مازیار و دانیال می گذشت و عصر شده بود. ناخداگاه با دیرتر غروب کردن خورشید؛ ساعت کاری پایگاه هم کمی بیشتر می شد. امیررضا را برای سرکشی به ونی که نزدیک خانه ی دکتر رهنما گذاشته بود؛ فرستاده بود و آلما قرار بود، دوستان و هم بند های حمید را پیدا کند. برای وارد شدن به سایت محرمانه ای که اطلاعات را نگه داری می کردند؛ اجازه ی سرهنگ نیاز بود و سرگرد که رمز عبور را گرفت، به اتاق آلما رفت و باقی کارها را به او سپرد. خوب می دانست این دختر فضول تمام اطلاعات ضروری و غیر ضروری را برمی دارد!

آلما سرش داخل لپ تاپ بود و تند یادداشت می کرد. سرگرد روی یکی از مبل ها نشسته بود و عکسی پرینت گرفته ی متهم را نگاه می کرد. به نظر اشنا می آمد. انگار یک جایی میان ذهنش؛ تصویرش بود. شش سال زندان بود و سرگرد تازه پنجمین سالی بود که اینجا کار می کرد.. اما همچنان به نظرش آشنا می آمد!

با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود و ریتم یک نواختی را می زد که با ضربه ای که یکی از افرادش به در اتاق زد؛ سرش را بالا گرفت.

- فرمانده یه خانوم با شما کار داره!

- بگین بیاد اینجا..

آلما از بالای لپ تاپ نگاهی انداخت. سرگرد در حالی که صاف روی مبل می نشست؛ گفت:

- تو کارتو کن، فقط نداریم اون رمز فقط نیم ساعت دیگه فعاله!

آلما بدون حرف دوباره سرش را پایین برد. همان لحظه ضربه ای به در خورد و زن داخل اتاق شد. حق با آلما بود زن اصلاً حوصله ی خودش را هم نداشت! طرز لباس پوشیدنش به طرز محسوسی شلخـ ـته بود! سرگرد بدون اینکه بلند شود؛ با دست به مبل روبرویش اشاره کرد:

- سلام خانوم بفرمایید.

زن نشست و کیفش را کنارش انداخت:

- سلام برای چی خواستین بیام؟ مگه نگفتین دیگه کارم ندارین!

سرگرد لبخندی زد . زن عصبانی بود و او این را نمی خواست!

- ممنون تشریف اوردین. می شه این عکس رو مطابقت بدین با اون مردی که ازتون گوشی گرفت!

زن با حرص پوفی کشید:

- من یادم نیست دیگه که!

سرگرد عکس را به طرفش گرفت:

- ببینید شاید یادتون اومد!

زن برگه را گرفت و نگاه کرد. قیافه اش کمی از هم باز شد:

- اره همین بود!

- مطمئن هستین؟ شما یه چیز دیگه به ما گفته بودین!

- نه .. نه همین بود. گفتم که نمی تونم درست بگم، سخته. اما همین بود. من این خط ِ بغـ ـل گوشش رو یادمه!

آلما همان طور که سرش توی لپ تاپ بود؛ آرام زمزمه کرد:

- اما اصلاً بهش اشاره هم نکردین!

زن به طرف آلما برگشت و بعد سرش را کج تر کرد تا چهره ی الما را بهتر ببیند! سرگرد متوجه شد از این جمله ی آلما خوشش نیامده. باید قضیه را فیصله می داد:

- باشه ممنونم و بازم معذرت می خوام. می تونین برین فقط اگر بازداشت شد باید بازم برای تاییدش بیاین! شما شاهد هستین اینو یادتون نره!

زن همان طور عصبی؛ کیفش را برداشت و بدون خداحافظی بیرون رفت! سرگرد به در نگاه می کرد که صدای آلما صورتش را به سمتش برگرداند:

- بعضی ها اصلا ادب ندارن! نباید باهاشون با ادب حرف بزنین!

هنوز سرش داخل لپ تاپ بود. انگار با خودش حرف می زد! اما با سرگرد بود!

- وقتی کسی ادب نداره؛ دلیلی نداره منم بی ادب بشم.

آلما همان طور ادامه داد:

- بی ادب نشو؛ اما با ادبم حرف نزن. این جور به اون طرفت ظلم می کنی! فکر می کنه رفتارش صحیحه! باید بفهمه که اشتباه می کنه.

- بچه که نیست اگر می فهمید تا حالا رفتارشو اصلاح می کرد!

- برای اصلاح شدن هیچ وقت دیر نیست!

- من نمی خواستم اونو اصلاح کنم!

- اشتباه همین جاست دیگه! واسه اینکه خودخواهین!

سرگرد سکوت کرد! اخم هایش رد هم کشیده شد. این دختر هر چیز دلش می خواست می گفت!

- تو قبل از حرف زدن فکرم می کنی؟

- ببخشید بازم زیاده روی کردم؟ منظور نداشتم. من رک حرف می زنم یه کم!

تمام اینها را بدون اینکه به سرگرد نگاه کند؛ می گفت. اما سرگرد با تمام دقت نگاهش می کرد:

- یه کم نه خیلی زیاد!

- باشه خودخواه نیستین. یعنی منظورم این بود منافع خودتون رو ترجیح می دین!

- الان کدوم منفعتش واسه من بود؟

- پرونده تون! باعث شد با یه زن از خود راضی و بی ادب؛ خیلی خوب صحبت کنین!

- این از ادب خودم بود!

آلما نفس عمیقی کشید و سرش را بلند کرد:

- رسیدیم سر خونه ی اول! باشه شما درست می گین! اما من طرز فکرم این طوریه!

شانه هایش را بالا انداخت و همان طور بی تفاوت به صندلی اش تکیه داد:

- سایت بسته شد!

سرگرد از این مکالمه راضی بود! باب میلش نبود اما همین که آخرش خود دختر جوان، بحث را جمع کرده بود برایش کافی بود!

- این قدر حرف زدی! چی پیدا کردی حالا؟

آلما برگه ای که زیر دستش بود را به سمتش گرفت. سرگرد بدون اینکه بلند شود، دستش را دراز کرد و برگه را گرفت. همان طور که به برگه نگاه می کرد اخم هایش بیشتر در هم فرو رفت. چیزی از آن نوشته های در هم و اشکالی که کنارشان رسم شده بود؛ نمی فهمید! آلما که گویی متوجه شده بود؛ بلند شد و کنارش ایستاد. دستانش را پشت کمـ ـرش گذاشت و خم شد و از بالای شانه ی سرگرد به برگه نگاه کرد:

- خب! اینایی که این ور خطن هم بندا و هم سلولی هاش هستن؛ اونایی که ستاره دارن آزاد شدن! ضربدرا با خودش آزاد شدن .. اون ور خط هم جریمه هاش و انفرا....

سرگرد برگه را روی میزش جلوی مبل انداخت، سرش را خم کرد و شانه اش را کمی یک وری کرد؛ که به او برخورد نکند؛ بعد بلند شد:

- اینا رو جوری بنویس که به مترجم نیاز نداشته باشن؛ بعد بیار اتاق من!

منتظر وراجی های دختر نماند! مطمئن بود برای این مسئله هم هزار جواب دارد که به او بدهد! وقتی به سمت اتاقش می رفت؛ جلوی در اتاق نیما ایستاد. نیما سرش داخل کشوی میزش بود و اصلا متوجه حضورش نشد.

_ نیما..

سرش را که بلند کرد با دیدن سرگرد ایستاد:

- قربان!

از صبح زیاد همدیگر را ندیده بودند. جز همان عملیاتی که همراه هم رفته بودند.

- بیا اتاق من ..

نیما رفتنش را نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. هنوز بابت قضیه ی دیروز ناراحت بود. بحث را همان لحظه تمام کرده بودند و بعد از شام به خانه برگشته بود. اما هنوز فکرش درگیر بود. نفسی کشید و راه افتاد. این لحنش را می شناخت. نگران بود.. از آن نگرانی هایی که هیچ وقت نفهمید از کجا سرچشمه می گیرند. ضربه ای به در اتاق باز زد و داخل شد، اما سرگرد را ندید.

- سرگرد

از پشت پارتیشن بیرون آمد و پاکت سیـ ـگاری که دستش بود، را باز می کرد.

- نیستی چرا؟

- هستم!

به جای اینکه سرش را بالا بگیرد؛ چشمانش به بالا حرکت کرد:

- مطمئنی؟ با یاس آشتی کردی؟

سرش را با تاسف تکان دادسرگرد هم دقیقا همان کار را انجام داد.

- به نظر من یه بار بزنش! دلش رو هم نداری من قبول می کنم به جات این کارو انجام بدم!

- من حرفی ندارم! منتها می شه سوابق کاری تون رو ببینم؟

گونه اش را خاراند و همان طور دستش روی چانه و لبـ ـهایش هم کشیده شد. پاکت سیـ ـگار را باز کرد و ضربه ای زد تا کمی سیـ ـگار بالاتر بیاید.

- سابقه ی کتک زدن؟ واقعا ندیدی؟ میخوای برات زنده اجرا کنم؟ خودتم مورد مناسبی برای این کاری!

نیما ناخداگاه دستش به گردنش رسید، همان جایی که نگاه سرگرد هم رویش مانده بود! سیـ ـگار را همان طور پرت کرد به سمت میزش و پشتش را به نیما کرد. جای دستش روی گردن نیما؛ یاد اوری صحنه ی خوبی نبود. صدای نفس های نیما را از پشت سرش شنید:

- سهند ... می دونم نباید بگم... یعنی ... نمی خوام فکر بد کنی در موردش .. خب .... خیلی خوشحال شدم می خوای بری پیش دکتر..

- پس قراره راپُرت منو به شما بدن!

نیما یک قدم دیگر نزدیکش شد و کنارش ایستاد:

- نه سهند .. قرار نیست.. خب نگفتم که حساس نشی .. شوهر دختر عمومه!

سهند از گوشه ی چشم کوتاه نگاهش کرد و دوباره دیوار انتهایی حیاط را با دقت دید زد! سکوت که شد، دوباره نیما ادامه داد:

- معذرت می خوام ..

- هنوز که گزارش نگرفتی!

- نه منظورم ... نامزد سابقت بود.. من دوست داشتم ... یعنی می خواستم کمکت کنم .. اما فکر کنم گند زدم توش!

به سرعت برگشت و نیما با غافلگیری یک قدم عقب تر رفت. همان جور با سرعت به سمت در رفت:

- بیرون سروان ملکی !

نیما با مردمکهایی که از ترس و تعجب گشاد شده بودند؛ زل زده بود به او و در!

- سرگرد!

- بیرون گفتم!

- من ...

- بیرون ...

بحث بی فایده بود! این چشمها را می شناخت! سهند مثل هر بار قصد فرار داشت و نیما؛ در این شرایط اصلا دوست نداشت، اذیتش کند. مخصوصا با ماجرای دیروز!

سرش را پایین انداخت و بیرون رفت. پشت سرش در بسته شد و تا وقتی که دانیال و مازیار برگشتند، همان طور بسته ماند!

وقتی دانیال و مازیار به اتاقش رفتند؛ سرگرد روی صندلی اش نشسته بود و با باز شدن در سرش را از روی میز برداشت.

- بیاین تو بچه ها .. دانیال ببین امیررضا اومده بگو با آلما بیان.

مازیار روبرویش نشست:

- فرمانده فکر کنم اشتباه نگرفته باشیم!

- اوهوم! زنه شناساییش کرد. رد چاقویی که کنار گوشش بود رو خیلی خوب یادش اومد.

مازیار نرسید جوابی بدهد و دانیال، همراه امیررضا و آلما وارد اتاقش شدند. وقتی همه نشستند جز دانیال که مثل همیشه کنار پنجره را انتخاب کرد و دست به سیـ ـنه به دیوار تکیه داد. مازیار حرف نیمه تمامش را ادامه داد:

- قربان خونه اش و محل های رفت و آمدش رو زیر نظر گرفتیم، اما نبود . از یکی دو نفر پرسیدیم که گفتن تقریبا دو ماهه آزاد شده، اما همه شون، آخرین بار حدود یک هفته، ده روز پیش دیده بودنش!

دانیال با آرامش گفت:

- باید خودش باشه دقیقا از روز آدم ربایی نیست!

- خونه اش کجاست؟

سرگرد به مازیار نگاه کرد و دانیال زودتر جواب داد:

- ورامین ..

سرگرد هر دو دستش را بین موهای کوتاه شده اش فرو کرد؛ دیگر نمی شد چنگشان بزند و برای تسکین کاذب ِ درد سرش، بکشدشان! مازیار گفت:

- از خاوران زنگ زده بود!

سرگرد دستش را پایین اورد و کف هر دو را روی میز کوبید:

- بچه ها خودشه! باید پیداش کنیم.

دانیال دست هایش را روی سینه جمع کرد و با آرامش گفت:

- به نظرم باید مراقب بذاریم!

مازیار به سمتش برگشت:

- برنمی گرده خونه اش! اگر برمی گشت توی این یه هفته می اومد!

سرگرد حواسش پی نقشه ی کنار تخته اش بود:

- اره حق با مازیار ِ، اما شاید تماس بگیره. براش مراقب بذارین، البته خیلی نامحسوس.

مازیار سرش را تکان داد و سرگرد رو به آلما گفت:

- آلما، تو چی پیدا کردی از دوستاش؟

- توی پرونده ای که به خاطرش زندانی بود با چهار نفر همکاری کرده بود. سه نفر دستگیر شدند و یک نفرشون فراریه هنوز! رامین عزیزی همون فراریه س. سعید برادرشه که چهار سال زندان داشت و دو ساله زودتر ازش آزاد شده. داوود هم باز پسرخاله شه! که اونم شش سال داشت که با حمید ازاد شده. علی صالحی که هنوز زندانه! چون قبلش فراری بوده، بهش دوازده سال حبس خورده. تا حالا با کس دیگه ای کار نکرده! چند فقره دزدی و کیف قاپی داشته، اما با همین برادراش بوده و فامیلاش!

دانیال با خنده، از پنجره فاصله گرفت و کنار آلما ایستاد:

- پس خانوادگی کار می کرده! پدر خوانده!

دستانش را از آرنج روی پشتی مبل گذاشت و خم شد. آلما سرش را بالا کرد و او هم لبخندی زد:

- آره احتمالا توی همین مایه ها!

سرگرد همچنان که نگاهش رو به آلما بود؛ گفت:

- خب اونایی که از سایت برداشته بودی رو پاکنویس کردی دیگه!؟

آلما قیافه ی حق به جانبی گرفت:

- همون موقع هم پاکنویس بود!

برگه را به سمت سرگرد گرفت، مازیار که نزدیک تر بود، برگه را گرفت و به دست سرگرد رساند. سرگرد نگاهی به برگه انداخت و هم زمان اطلاعات به درد بخورش را می خواند:

- دو نفر از هم بنداش آزاد شدن . یکی همون پسرخاله ش و یه سارق به اسم موسی که هشت سال حبس داشته و با اون تقریبا آزاد شده. اما به نظرم باید یه سر بریم زندان!

دانیال با دست به آلما اشاره کرد:

- من و آلما فردا بریم زندان؟

چشمان سرگرد بین هر دو نفر به حرکت در آمد و با سرش موافقتش را اعلام کرد و ادامه ی نقشه را این طور بیان کرد:

- مازیار تو هم دنبال خودش و برادراش باش. باید پیداشون کنیم. حتما کار خودشونه. اگه یکی رو گیر بندازیم باقی هم پیدا می شن!

بلند شد و روبرویشان در حالی که دستانش را به کمـرش زده بود؛ ایستاد:

- این تنها سرنخ ماست. من نمی خوام از دستش بدم . پس اصلا کاری نکنید که نا امید شم که عواقبش رو خودتون بهتر می دونین.

با دست به مازیار اشاره کرد:

- دانیال، عکس اینو بذار تو سایت و فراری اعلامش کن. هم به نیروهای انتظامی و هم راهنمایی رانندگی و حتی مرزی!

آلما در فکر بود و سکوت کرده بود. سرگرد چند لحظه خیره اش شد. بی هیچ حرکتی نشسته بود کنار مازیار و میز را نگاه می کرد!

- خب بچه ها برین دنبال کاراتون.

مازیار متوجه نگاه سرگرد به آلما شد و خودش هم نگاهش کرد. آلما اما بی توجه و بدون هیچ حرف و عکس العملی بلند شد و بیرون رفت!

سرگرد حس کرد ناراحت شده بود. بعد از اینکه در مورد زندان حرف زد، چیزی نگفت. حتی وقتی دانیال پیشنهاد همراهی اش را داده بود! چیزی که از دختری مثل او بعید به نظر می رسید.

اینکه افرادش را بشناسد ؛ همیشه در اولویت کاری اش بود. فهمیدن حال روحی آنها باعث شده بود؛ ارتباط بهتری با تک تک شان داشته باشد و این حس را به آنها هم منتقل کند. اطلاعاتش اما در مورد این دختر بسیار کم بود. باید بیشتر از او می فهمید!

*

طوفانی که از بعد از ظهر شروع شده بود؛ آسمان خردادی را پر از گرد و خاک کرده بود و رگبار تندی که پشت سرش بارید؛ زمین را کاملا کرد. ساعت نزدیک به نُه شب بود که سرگرد هم رضایت به خروج از پایگاه داد!

قبل از اینکه به خانه ی خودش برود؛ تصمیم گرفت سری به خانه ی دکتر رهنما بزند. تصویری که از صبح همان روز یادش مانده بود؛ مردی پر از استرس و نا امیدی بود. هم باید کمی از دکتر دلجویی می کرد و هم بیشتر با خانواده و خودش آشنا می شد.

با اینکه تقریبا مطمئن شده بود؛ زن دزدیده شده، اما هنوز باید تمام فرضیه ها را در نظر می گرفت. شاید به هر دلیلی خود زن خواسته که برود؟!

ماشین را جلوی دیوار خانه پارک کرد و قبل از اینکه زنگ بزند، کمی کوچه ی تاریک و خیس را نگاه کرد . باران دیگر نمی بارید و هوا با باد ملایمی که می وزید، بسیار دلچسب بود. دستش را روی دکمه ی آیفون گذاشت و چند لحظه ی بعد صدای پسر بچه ای را شنید:

- کیه؟

- سرگرد بهنام هستم، می شه در رو باز کنی؟

پسر حرفی نزد، و تا وقتی که سرگرد در را ببندد، فقط صدای نفس هایش به گوش می رسید! طوفان باعث شده بود حیاط کثیف و شلوغ به نظر برسد. همه جا پر از شاخه های کوتاه شکسته و برگ های تازیانه خورده از طوفان بود. هنوز به در ورودی ساختمان نرسیده بود که صدای دکتر رهنما را شنید:

- خوش اومدین سرگرد؛ خبری شده؟

دکتر نزدیکش شد و دستش را به سمتش دراز کرد؛ سرگرد در حالی که دست گرم دکتر را می فشرد؛ گفت:

- سلام دکتر رهنما، نمی دونم شاید اره، شاید نه !

از لای در باز شده ی ساختمان، سر پسرک 7-8 ساله ای را دید . دکتر متوجه مسیر نگاهش شد و به ساختمان اشاره کرد:

- بفرمایید تو خواهش می کنم .

- نمی خوام مزاحمتون بشم . فقط ..

دکتر نگذاشت ادامه بدهد:

- نه نه این طور نیست. ما تنها بودیم. بفرمایید خواهش می کنم .

و خودش سریع تر به سمت در رفت. سرگرد دنبالش راه افتاد. دکتر در را باز کرد و کنار تر ایستاد. سرگرد ته کفش هایش را با پادری قهوه ای رنگی که بیرون بود پاک کرد و بعد داخل شد! این هم از هم نشینی اش با نیما بود!

- خوش اومدین . هر جا راحت هستین بشینید .

برعکس دفعه ی قبل، سرگرد روی مبل های راحتی که گوشه ی سالن قرار داشت نشست. مبل هایی به رنگ سفید که با زیبایی با خانه ست شده بود.

- پسراتون نیستن؟!

دکتر با لبخند به پشت سرش اشاره کرد. وقتی سرش برگشت، روی پله، دو پسر دقیقا هم شکل را دید.

- من اصلا ندیدمشون .

هم زمان با برگشتن سرش، هر دو پسر بلند شدند و روبرویش ایستادند و هر دو با هم سلام دادند! برایش جالب شده بود؛ لبخندی زد و سلامشان را جواب داد:

- شما اسماتون چیه؟ چه قدر شبیه هم هستین!

خودش از جمله اش خنده اش گرفت! پسری که سمت چپ ایستاده بود؛ نگاهی به پسر دیگر کرد و گفت:

- من رایان هستم اینم آرمانه!

سرگرد با دقت به صورت هایشان نگاه می کرد و سعی می کرد تفاوتی پیدا کند که دفعه ی بعد قابل شناسایی باشند!

- متوجه شدم .. امیدوارم دفعه بعد بشناسمتون!

دکتر رهنما در حالی که با آرامش نگاهشان می کرد؛ طبقه ی بالا را نشان داد:

- برین باقی کاراتون رو کنین و زود بخوابین ..

هر دو پسر به سمت پله ها دویدند و در یک چشم بهم زدن، صدای بسته شدن در اتاقشان هم به گوش رسید. تا سرگرد فرصت پیدا کند، چیزی بگوید، پسر بزرگتر دکتر ظرف میوه را روی میز گذاشت:

- سلام جناب سرگرد خوش اومدین.

پسر اصلا شبیه به دکتر نبود؛ برعکس دوقلو که شباهتشان بیشتر بود.

- ممنون

سرگرد مثل همیشه با دقت نگاه می کرد تا همه چیز را به ذهنش بسپارد. پسر جوان، کنار پدرش ایستاد:

- من دیگه براتون چیزی نیاوردم، فکر کنم نوشیدنی دوست نداشته باشین .

سرگرد یاد اولین برخوردشان افتاد:

- آره، زیاد اهلش نیستم.

- اب بیارم!؟

- نه مرسی.

اریا سرش را کمی خم کرد و رو به پدرش گفت:

- من تو آشپزخونه ام؛ اگه چیزی خواستین صدام کنین!

دکتر جور خاصی نگاهش می کرد، خیلی با عشق!

- خیلی بچه هاتون رو دوست دارین..

دکتر رهنما لبخندی زد و نگاه سرگرد به میز کوچک کنار مبلمان، رسید و قاب های عکسی که رویشان چیده شده بود. عکس خانوادگی شان و چند عکس دیگر ..