سهند چشمانش را بست. حدس این حرفها آسان بود، اما باورش دشوار.. دوست نداشت این طور قصه اش را بشنود. اما حقیقت بود، مثل اسمش، مثل سیب!

یک شنبه/ 28 خرداد/ ساعت سه بامداد/ شیراز

آلما ماشین را کنار خیابان نگه داشت و نگاهی به فرمانده اش که در خواب عمیقی فرو رفته بود، انداخت! صورتش اصلا شبیه بیداری اش نبود! گرچه خط اخم روی پیشانی اش جا انداخته بود. موهای جوگندمی کنار گوشش در تاریکی توی ذوق می زد. بعد از جمله ی آخر آلما، سکوت بود تا همان لحظه. آلما آرام قفل کمـربند را باز کرد و همین صدا؛ سهند را از خواب بیدار کرد. آلما که متوجه تکان خوردنش شد، در ماشین را باز کرد و پیاده شد. این همه رانندگی، خسته اش کرده بود. در طرف دیگر که باز شد، سهند همان طور که سیـگارش را روشن می کرد، بیرون آمد.

- می گم خوبه نمی خواستین بخوابین!

سهند لبخند شیطنت آمیزش را دید! اما چیزی نگفت و فقط دود را با بازدمش بیرون فرستاد. آلما کاپوت را دور زد کنارش ایستاد:

- الان چی کار کنیم فرمانده؟

- باید یه جا پیدا کنیم بمونیم تا صبح.

آلما با دست روی پیشانی اش زد:

- دیدین چی شد؟ شناسنامه نداریم بریم هتل که!

سهند نگاه همیشگی اش را به صورتش دوخت. آلما این نگاه را خوب می شناخت باز حرفی زده بود که نباید می زد!

- نابغه! این همه دارم می گم بهت الان شرایط فرق داره! الان تو آلما معین نیستی و منم سرگرد بهنام! می گی شناسنامه؟ بریم هتل؟!

الما سرش را محکم تکان داد و با صدای آرامی گفت:

- آهان! ببخشید .. ببخشید، یادم نبود!

شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:

- خب الان چی کار کنیم؟

سهند ته سیـگارش را کمی دور تر پرت کرد و به سمت راننده رفت:

- بشین بریم!

دوباره جایشان را عوض کردند و سهند پشت فرمان نشست. اسم خیابانی را به جی پی اس ماشین داد و شروع به حرکت کرد. خیابان های خلوت باعث شد خیلی زود به خیابان مورد نظرش برسد. وقتی داخل خیابان شد، آهسته تر حرکت کرد و به اطرافش با دقت نگاه کرد. کمی بعد با دیدن یک ساختمان سه طبقه ی قدیمی، ترمز کرد. آلما با تعجب پرسید:

- اینجا کجاست؟

- سواد نداری؟

آلما سرش را بیشتر خم کرد تا تابلوی نئونی که روشن بود، را ببیند.

" مسافرخانه ی مسافر "

به سهند که ماشین را خاموش می کرد، نگاه کرد:

- خب اینجا مشکلی نیست؟ شناسنامه نمی خواد؟

سهند قبل از اینکه پیاده شود، داشبورد را باز کرد و کیف پولش را برداشت. نگاهی به داخلش انداخت و بعد به سمت آلما برگشت و انگشتش را به نشانه ی تهدید جلویش گرفت!

- ببین سیب! حرف نمی زنی، فضولی نمی کنی و فقط هر کاری بهت گفتم انجام می دی! اوکی؟!

آلما فقط سرش را تکان داد. اما متوجه منظور سهند نشده بود! در کوچک مسافر خانه باز بود و نور زرد رنگی از انتهای راهروی کوتاهش مشخص بود. آلما با تردید پشت سر سهند راه افتاد، اما سهند، بی توجه داخل رفت. پشت پیشخوان کسی نبود. سهند آرام صدا زد:

- اقا ...

صدای سر و صدایی از اتاق پشت پیشخوان آمد و چند لحظه ی بعد، قیافه ی عاقل مردی نمایان شد. با دست موهای نامرتب جوگندمی اش را درست کرد و بعد از خمیازه ای که کشید، گفت:

- بله؟ اتاق می خواین؟؟

سهند سرش را تکان داد:

- اره.

مرد نگاه دقیقی به سر تا پای سهند انداخت و بعد سرش را کمی خم کرد و به آلما که پشت سر سهند ایستاده بود و در و دیوار را با دقت ورانداز می کرد، خیره ماند. تا خواست دهانش را باز کند، دست سهند لای دفتری که روی میز باز بود، رفت. لبخند مرد روی لبش نشست:

- یه اتاق خوب ...

سهند نگذاشت حرفش تمام شود:

- دو تا اتاق خوب!

ابروهای مرد بالا رفت. اما سهند جدی بود. مرد سرش ر ا تکان داد. آلما فاصله اش را حفظ کرده بود اما سرش را کمی خم کرده بود تا بهتر ببیند. سهند دوباره نزدیک تر شد:

- اینم برای کرایه ی اون یکی اتاق!

مرد این بار از پشت پیشخوان خارج شد:

- مرسی آقا. بفرمایین. بفرمایین بالا، وسیله دارین بدین من؟

مرد راه افتاد به سمت پله های باریکی که به طبقه ی دوم می رفت. خودش دست خالی سهند را دیده بود و متوجه شده بود، فقط مهمان همان شب هستند! سهند هم پشت سرش راه افتاد. آلما گیج پرسید:

- ازمون هیچی نخواست.

سهند بازویش را گرفت و جلوی خودش کشید:

- هیس ... برو بالا!

آلما به سمت پله ها راه افتاد. سهند هم پشت سرش. طبقه ی بالا، یک راهرو باریک و بلند داشت، مرد جلوی در اتاقی ایستاد. در را با کلید باز کرد:

- بفرمایید ..

به سمت اتاق روبرویی رفت و آن را هم با کلید باز کرد. داخل این یکی اتاق شد و کلید برق را زد:

-بفرمایین . هر دو تاشون حموم و دستشویی دارن. چیزی خواستین صدام کنین!

هیچ حرفی دیگری نزد و به سمت پله ها برگشت. سهند و الما کنار در اتاق اول ایستاده بودند. آلما اول حرکت کرد و به سمت اتاقی که برقش روشن بود رفت. یک اتاق دوازده متری با دو مبل قهوه ای کهنه و یک تخـت دو نفره ی فلزی که رویش پتوی نویی بود. نگاه گذرایی انداخت. سهند داخل اتاق روبرو شده بود و برق آنجا را هم روشن کرده بود. آلما وارد اتاق شد و گفت:

- می شه من اینجا بمونم؟

سهند شانه ای بالا انداخت:

- باشه. فقط کلید رو بردار و درو از پشت قفل کن!

الما چشمی گفت و وقتی سهند از اتاق خارج شد، همان کار را کرد. او خودش یک پلیس بود و می دانست باید مواظب خودش باشد. حتی اگر فرمانده اش هم حواسش به او باشد!

سهند وارد اتاق روبرو شد. کلید را از پشت در برداشت و روی میزی که وسط اتاق بود، انداخت. آن قدر خسته بود که فقط برق را خاموش کرد و پیراهنش را در آورد و روی تخـت افتاد. دریچه ی کولر دقیقا روبروی تخـت بود. نسیم خنک روی تن گرم و خسته اش باعث شد، پلک هایش سنگین شوند. به عادت همیشه، دستش را روی پیشانی اش گذاشت و چشمانش را بست. فردا خیلی زود در راه بود و باید فقط می خوابید..

چشم که بست، وقایع امروز داخل مغزش مرور شد. چیزی که ناخوداگاهش همیشه انجام می داد. تمام داده های روز را برایش مرتب می کرد تا فردا چیزی را فراموش نکند! اول ضربه ی کوتاهی با انگشت به در خورد، چینی روی پیشانی اش نشست. صدای چرخیدن دستگیره ی در را که شنید، به خودش فحش داد، چرا اسلحه اش را داخل ماشین جا گذاشته! جیرجیر آرام لولای باعث شد چشمانش را باز کند اما تکان نخورد. وقتی نور راهرو به صورتش خورد، سریع نشست و به قیافه ی متعجب و شوک زده ی آلما نگاه کرد! موهایش آشفته روی شانه هایش بود و بلوزش را با دست بهم رسانده بود!

- آلما؟؟ چی شده؟

چند قدم نزدیک شد. سرش را پایین انداخت و با انگشتانش شروع به بازی کرد:

- فرمانده ... ببخشید اما می شه من اینجا بخوابم!

مردمک های مشکی سهند در تاریکی گشاد تر از حد معمول به نظر می رسید. کمی اخم کرد:

- چی شده می گم؟

آلما سرش را بالا گرفت. صورتش درمانده و نگران بود. کمی به گوش و کنار اتاق نگاه کرد:

- خواهش می کنم.

سهند گیج شده بود. ترس را در نگاهش می دید، اما نمی فهمید علتش چیست؟خودش را کمی روی تخـت جابه جا کرد و پتو را کنار کشید.

- آلما فقط بخواب خواهش می کنم من سردرد دارم، خسته ام.

آلما با خوشحالی روی تخـت پرید:

- مرسی فرمانده. باشه، چشم حرف نمی زنم!

سهند نفس عمیقی کشید. از تخـت پایین رفت و در را بست. نگاهی به مبل ها و کف زمین انداخت! مورد مناسبی برای خواب نبودند. صدای آلما از زیر پتو آمد!

- ببخشید یادم رفت، در رو ببندم. ببینین من همین قدر جا بسمه!

خودش را کاملا گوشه ی تخـت کشیده بود. سهند بدون اینکه نگاهش کند. روی طرف دیگر تخـت دراز کشید و پشتش را به او کرد. الما نگاهی به سمتش انداخت:

- پتو نمی خواین؟

- نچ!

- شب بخیر

سهند چشمانش را بست و دستانش را روی سیـنه اش در هم قلاب کرد. آلما سقف را نگاه می کرد. هیچ صدایی نبود. او هم خسته بود؛ حالا که احساس امنیت می کرد؛ با آرامش، چشمانش روی هم افتاد و چیزی نفهمید..

*

احساس سرما کرد. با دست دنبال پتویش گشت. اما چیزی پیدا نکرد. دست چپش زیرش مانده بود و خواب رفته بود. آخ ارامی گفت و به پشت برگشت. متوجه غریبگی جایش شد. چشمانش را باز کرد، اول سقف را دید و بعد صدای نفس های آرام کسی را کنارش حس کرد! بهت زده به دختری که کنارش خوابیده بود نگاه کرد. هنوز مغزش شروع به کار نکرده بود! کم کم همه چیز در ذهنش مرتب شد. آلما بود که کنارش خـوابیده بود. دوباره نگاهی به دختر جوان انداخت. دسته ای از موهایش روی صورتش افتاده بود. به پهلو خـوابیده بود و پاهایش را جمع کرده بود. پتو را محکم با دستش گرفته بود و تا زیر بینی اش بالا کشیده بود!

به انگشتانش دقت کرد. یاد دیشب افتاد. آلما یک دفعه وارد اتاقش شد و ترسیده بود. الان هم این طور محکم پتو را گرفته بود، به حدی که انگشتانش سفیدتر از حد معمول شده بود! ارام از کنار ِ تخـت گرفت و سعی کرد بلند شود. تخـت تکانی خورد و آلما وحشت زده سرجایش نشست و به سهند نگاه کرد. سهند بهت زده به همان حالت مانده بود!

- چی شد؟ از چی می ترسی تو؟

آلما حرفی نمی زد. تنها با مردمک هایی که می لرزید، نگاهش می کرد! . سهند نفسی کشید و به سمتش برگشت.

- خوبی آلما؟

آلما تازه به خودش آمد! اینجا چه کار می کرد؟ روی تخـت، در حالی که مرد روبرویش، بدون پیراهن نشسته بود و متعجب نگاهش می کرد. بزاق دهانش را قورت داد و پتو را محکم تر چنگ زد و روی سرش کشید و همان طور مچاله خوابید! سهند بعد از چند ثانیه بلند شد و به سمت دری که احتمال می داد، حمـام باشد، رفت. زیاد تمیز نبود اما از مسافر خانه ای مثل آنجا انتظاری هم نداشت. حداقل آب گرم داشت! دوش را که باز کرد تازه یادش افتاد نه لباس برداشته و نه وسایل شخصی اش را! نفسی کشید و زیر دوش رفت! بالاخره باید حمام می کرد.

در حمـام را که باز کرد، بخار از خودش جلوتر خارج شد و کمی بعد در حالی که قطرات آب هنوز از صورت و بدنش می چکید، بیرون آمد. آلما روی تخـت نشسته بود و پاهایش را بغـل گرفته بود. با دیدنش خجالت زده، پتو را روی سرش کشید.

سهند روی تخــت و پشت به او نشست. پیراهنش را از روی زمین برداشت و در حالی که می پوشید گفت:

- گرمت نیست می ری اون زیر؟

آلما فقط چشمانش را از زیر پتو بیرون آورد:

- نه!

- حالت بده؟

- نه!

سهند دکمه های پیراهنش را از پایین شروع به بستن کرد.

- مطمئنی؟ دیشب از چی ترسیده بودی؟

آلما بینی اش را هم از پتو بیرون آورد:

- دعوام می کنی!

سهند ناخوداگاه گارد گرفت! این کلمه ها یعنی کار بدی انجام داده! دکمه ی آخر پیراهنش را رها کرد و با اخم به سمتش برگشت:

- حرف می زنی آلما؟

الما آهی کشید و دوباره سرش را زیر پتو برد:

- خب می ترسم ... یعنی ... چندشم می شه!

گره ی ابروهای سهند بیشتر شد:

- از چی؟

- سوسک!

سهند چشمانش را بست. خیالش راحت شده بود. خودش هم نمی دانست نگران چه بود! آهسته تر پرسید:

- مگه اونجا بود!

آلما سرش را از زیر پتو بیرون آورد :

- آره دوتا! یکی تو دستشویی، یکی هم تو اتاق!

سهند گوشه ی چشم و صورتش را کمی خاراند!

- خجالت داره دیگه! آخه حشره، ترس داره؟ می کشتیش!

آلما اخم کرد:

- ایشش ... عمرا!

سهند بی تفاوت از جایش بلند شد:

- با این اوصاف حمومم نری بهتره!

آلما با ترس به در حمــام نگاه کرد:

- وای اینجا هم داشت!

سهند با انگشتش عدد دو را نشان داد. آلما خودش را جمع کرد و با التماس نگاهش کرد:

- وای خدای من... بریم خواهش می کنم!

سهند خندید! زیر لب چیزی گفت که آلما متوجه نشد. آرام پتو را از رویش کنار زد و اطراف را به دقت نگاه کرد. سهند دست به سیــنه روبروی تخـت ایستاده بود و به حرکاتش نگاه می کرد. لبخند موذیانه ای که کم کم روی لبش نقش می بست؛ اصلا شبیه لبخند یک فرمانده ی جدی و بد اخلاق، سی و پنج - شش ساله نبود! بلکه بیشتر شبیه خنده ی شیطانی یک پسر دوازده ساله بود که سر به سر دختر جوانی می گذاشت! آلما متوجه نگاه و لبخندش شد:

- دارین به من می خندین؟ شما نمی ترسی دلیل نداره که همه نترسن! من اصلا نسبت به اسم این حشره فوبیا دارم!

سهند با این جمله، بلندتر خندید! میان خنده اش گفت:

- یعنی دستشویی هم نمی خوای بری؟

- نخیر!

قیافه ی مظلوم و ترسیده ی آلما باعث می شد. بیشتر شیطنت سهند گل کند.

- پس الان بگم دقیقا روی دیوار پشت سرت هم یکی داره راه می ره، چی کار می کنی!!

با این جمله آلما هینی گفت و از روی تخـت پایین پرید! سهند از خنده روی مبل افتاده بود. روی دیوار چیزی نبود. آلما با خشونت روی مبل کناری اش نشست:

- خیلی بدی!

صدایش می لرزید و نگاهش پر از خشم بود. سهند آرام شد و فقط لبخندش را نگه داشت:

- آدم از چیزی که خودش از آدم می ترسه؛ نمی ترسه!!

آلما همان طور نگاهش می کرد. سهند سوئیچ و گوشی اش را برداشت و بلند شد:

- خیلی خب بیا بریم.

آلما بی حرکت روی مبل نشسته بود. چشم سهند افتاد به کنار در حمــام و خنده اش گرفت؛ اما سعی کرد خودش را کنترل کند:

- بیا دیگه!

آلما هنوز با خشم نگاهش می کرد! از مسخره شدن متنفر بود و سهند دقیقا همان کار را انجام می داد. خنده هایی که کنترل می کرد هم بدتر روی اعصابش بود! سهند بازویش را گرفت تا بلندش کند:

- بیا دیگه دختر چرا هنگ کردی!

آلما اما با تمام قدرتش روی مبل نشسته بود. سهند بازویش را رها کرد. لبخندش هم کم کم محو شد. اما برق شیطنت در چشمان می درخشید:

- اگه چوپان دروغگو حسابم نکنی، این یکی صاف داره می یاد سمتت! چشمشون تو رو گرفته!

خشم آلما یک آن تبدیل به ترس شد. پشت سرش را نگاه کرد و حشره ی سیاه رنگ را دید. این بار از اتاق بیرون دوید! سهند سرش را تکان داد و کفش هایش را که داخل اتاق مانده بود، برداشت و بیرون رفت. آلما با همان صورت ترسیده، وسط راهرو ایستاده بود. سهند کفش ها را جلوی پایش انداخت:

- بدو بیا! چیزی جا نذاری ها.

آلما سریع کفش هایش را پوشید. جز کشی که موهایش را می بست، چیزی جا نذاشته بود اما ترس اجازه ی رفتن به اتاق را نمی داد! از خیرش گذشت و دنبال سهند دوید، هنوز با ترس به راهرو و پله ها نگاه می کرد. به جلوی پیشخوان رسیدند اما اثری از مرد نبود. سهند به طرف در خروجی راه افتاد؛ آلما آهسته گفت:

- دیشب چه قدر بهش پول دادین؟

- اون قدری که بهمون جا بده!

- تو ماشین می خوابیدیم بهتر بود!

- این دفعه تو، توی ماشین بمون!

کنار ماشین رسیده بودند. لحن آلما پر از خواهش شد:

- دیگه تو رو خدا منو اینجا نیار!

سهند دستش را در جیبش فرو کرد و یک تای ابرویش بالا رفت:

- باشه این بار می برمت هنل شراتون خوبه؟!

لبخند آلما برگشت؛ سرش را با خوشحالی بالا و پایین کرد:

- آها! راضی ام!

چشم غره ی سهند هم، لبخند آلما را از صورتش پاک نکرد. هر دو هم زمان سوار ماشین شدند. آلما پرسید:

- راستی ساعت چنده؟

- هفت و نیم!

سهند ماشین را روشن کرد و همین که شروع به حرکت کرد، آلما گفت:

- من خیلی گرسنمه!

نفس عمیقی کشید و سرعت ماشین را زیاد کرد:

- مثل بچه ها می مونی! یکی باید دنبالت باشه همش!

آلما فقط شانه هایش را بالا انداخت و به خیابان های خلوت نگاه کرد. بعد از کمی گشتن، به پیشنهاد آلما، خودشان خرید کردند و بساط صبحانه را در یک پارک کوچک به راه انداختند! سهند زودتر از آلما دست از خوردن کشید و روی سبزه ها دراز کشید. سبزه های مرطوب، هوای گرم را کمی متعادل تر می کرد.

- چمنا خیسن! لباستون کثیف می شه.

سهند چشمانش را بست و بوی سبزه ها را به ریه اش کشید:

- هنوز خبر نداده ... گفته بود شب؟

-اوهوم شب، نمی خورین دیگه؟

سهند یک وری خوابید و دستش را زیر سرش گذاشت:

- نه .. تو بهش خودت رو معرفی نکردی؟

آلما متعجب نگاهش کرد:

- منظورت چیه؟

- اسم و مشخصات؟

- نه!

- خوبه .. پس باید بشینیم یه نقشه بکشیم. البته اگر تماس بگیره!

آلما خامه ی نیم خورده و باقی نان را داخل کیسه انداخت:

- نمی شه از اینجا کمک گرفت؟

- باید زنگ بزنم به سرهنگ! اما قبلش باید کلی بهونه و دروغ تحویلش بدم! یا اینکه سرزنشاشو گوش کنم!

آلما پاهایش را دراز کرد:

- خب حالا نقشه چیه فرمانده؟

سهند لبهایش را جمع کرد و یکی از چشمانش را بست. داشت فکر می کرد! آلما متعجب به قیافه اش نگاه کرد و ناخداگاه لبخندش تبدیل به خنده شد!

- فکر کن عوض مسخره بازی!

آلما با اعتماد به نفس گفت:

- خب فکر کردم!

سهند منتظر نگاهش می کرد. آلما دوباره پاهایش را جمع کرد و به چشمهای سهند خیره شد:

- اووم .. خب می ریم پیششون دیگه... من یه اسم مـستعار رو خودم می ذارم. بعد شما هم می شی یکی از آدمای لعیا و می ریم اونجا و دنبال این قاصدکه می گردیم!

سهند تنها پلک زد. آلما شانه ای بالا انداخت و با تردید پرسید:

- بده؟

در یک حرکت نشست و گوشی را به سمت آلما انداخت:

- بهش ای میل بده، بنویس که تا دو ساعت دیگه باید شیراز برسیم.

آلما فقط سرش را تکان داد و مشغول دستور فرمانده اش شد. سهند هم ایستاد و کمی دورتر، سیگارش را روشن کرد. ساعت از هشت یک ربع گذشته بود. برعکس آلمای خونسرد، او استرس داشت و به رویش نمی آورد. در ذهنش دایم نقشه ها را مرور می کرد تا بهترین راه را پیدا کند. سیـگار نیمه اش را خاموش کرد و به آلما نزدیک شد:

- چی شد؟

- نمی دونم جواب نداده!

- پاشو بریم !

خودش با قدم های بلند به سمت ماشین رفت. ماشین را روشن هم کرده بود که آلما نشست:

- کجا بریم الان؟

- صبر کردن رو یاد بگیر!

آلما فقط نگاهش کرد. سهند اما دوباره آرام خیابان ها را رد می کرد و با دقت همه جا را می دید. بالاخره جلوی یک مغازه ی موبایل فروشی که مشخص بود تازه باز کرده است، ایستاد و پیاده شد. آلما اخلاقش را کاملا شناخته بود. می دانست باید منتظر باشد تا توضیح بشنود! با چشم خیابان را می گشت که با دیدن یک بوتیک شیک که مرد جوانی همان لحظه در حال باز کردنش بود، چشمهایش برق زد! از زیر صندلی ماشین کیف کوچکش را برداشت! از وقتی از اصفهان راه افتاده بودند، همان جا گذاشته بود. داخل کیفش فقط مقداری پول؛ کارت های بانکی و گواهینامه و دو وسیله ی آرایشی اش بود! حتی موبایلش را هم خانه اش جا گذاشته بود! از ماشین که پیاده شد، سهند از مغازه بیرون آمد.

- تموم شد کارت؟

سهند نگاهی به کیف دستش انداخت:

- اره .. کجا می خواستی بری؟

آلما مغازه را با دست نشان داد:

- خب من دیگه نمی تونم لباسامو تحمل کنم!

سهند مسیر انگشتش را دنبال کرد و مغازه را دید. زودتر از آلما به سمت خیابان رفت و بعد از رد شدن از خیابان، نگاهی به مغازه انداخت:

- تو همین جا، خریدت رو کن، من دنبال یه چیزی می گردم ببینم می تونم پیدا کنم .

آلما سرش را تکان داد و داخل مغازه شد. وقتی بعد یک ربع، سهند وارد بوتیک شد، آلما دو سه دست لباس انتخاب کرده بود و مشغول انتخاب رنگ برای یک بلوز دیگر بود! با دیدنش هر دو بلوز را به سمت سهند گرفت:

- به نظرت ابی رو بردارم یا سبزه رو ؟!

چشم های سهند کوتاه روی لباس ها چرخید و به صورت مرد جوان فروشنده ثابت ماند! حسی از یک جایی از وجودش بیدار شد. نگاه مرد جوان، برایش غیر قابل هضم بود. حمایتگرانه پشت آلما ایستاد:

- سبزه! تموم نشد؟

آلما لباس را روی میز گذاشت:

- اقا اینم می خوام!

- برو تو ماشین من می یام!

لحنش کاملا دستوری بود! آلما متعجب به صورت عصبانی اش نگاه کرد.

- باشه یه کم صبر کن حسا..

سهند غرید و بازویش را گرفت:

- برو تو ماشین گفتم!

سوییچ را به دستش داد و به سمت در کشید. آلما گیج از این رفتار سهند، کارت بانکی اش را به سمتش گرفت:

- این..

نفس پر از حرص سهند، که به صورتش خورد، تازه اندازه ی این خشم را فهمید! سهند صدایش را پایین تر آورد:

- بار آخرت بود آلما..

آلما سرش را پایین انداخت و دستور سهند را انجام داد. با ناراحتی توی ماشین نشست و منتظر شد تا سهند برگردد. زیر چشمی نگاهش می کرد. صورتش هنوز همان طور پر از خشم و اخم بود. در ماشین را که باز کرد، کیسه ها را روی صندلی عقب پرت کرد و بعد از نشستنش، در ماشین را بهم کوبید!

- من باید چند بار بهت بگم، وقتی می گم یه کاری رو انجام بدی، نباید سوال کنی؟

صدایش می لرزید. آلما بیشتر در صندلی فرو رفت، اما با دلخوری جوابش را داد:

- شما همیشه سر من داد می کشی!

- واسه این که حرف گوش نمی کنی! بار اول گفتم برو یعنی برو!

- خب می خواستم حسابشون کنم!

- من می کردم!

- نمی خواستم. خودم تو کارتم پول داشتم!

- بحث پول نبود.

- پس چرا حساب کردی؟

- برای اینکه دوست داشتم . برای اینکه اون عوضی، نگاهت می کرد .. برای اینکه..

چند دقیقه هر دو سکوت کردند. سهند ماشین را روشن کرد و تمام خشمش را با فشاری که به پدال گاز داد، خالی کرد. تازه به حرفهایی که زده بود فکر می کرد و هر لحظه مطمئن تر می شد زیاده روی کرده است.!

- اگه بدون عصبانیت می گفتی ..

صدای آلما بود. سهند نگاهش نکرد اما می دانست سرش پایین است و کیف کوچکش را در دستش فشار می دهد. دستش را روی فرمان عوض کرد و آرام تر از قبل گفت:

- همه چیز رو باید بهت بگم؟ نمی شه اعتماد کنی به آدم؟

آلما یک لحظه سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد. عصبانی بود اما از آن خشم خبری نبود. دوباره سر به زیر شد و زمزمه کرد:

- من یاد گرفتم مـستقل باشم. نمی فهمم اینا رو ...

آرام و غمگین کلمه ها را ادا کرده بود. سهند سرعت ماشین را کمتر کرد و کمی بعد کنار خیابان پارک کرد، موبایلش را برداشت و پیاده شد. کنار کاپوت ماشین ایستاد، سیـگارش را روشن کرد و بعد مشغول صحبت شد. آلما چیزی نمی شنید؛ اما نگاهش می کرد. حرفهای سهند در ذهنش تکرار می شد.. نگاه فروشنده را خودش هم حس کرده بود. وقتی سهند داخل مغازه شده بود، چه قدر حس خوبی پیدا کرده بود که تنها نیست و مردی کنارش است! سرش را پایین انداخت، نباید این قدر بی فکر و بچگانه رفتار می کرد.

سهند نشست. همان طور که آرام حرکت می کرد، کمـربندش را هم کشید و قفل کرد . آلما نگاه کوتاهی به صورت پر اخمش انداخت:

-ببخشید.

سهند چشمش به خیابان بود. بعد از چند ثانیه خیلی خشک کلمه ها را ادا کرد:

- این قدر نگو ببخشید!

دوباره سکوت بود تا اینکه سهند وارد یک کوچه ی بن بست عریض شد و جلوی اولین خانه ماشین را پارک کرد. خانه ی ویلایی و جنوبی بود و دو طبقه داشت. سهند بدون حرف پیاده شد و آلما فقط نگاه کرد. باید صبر کردن را یاد می گرفت! چند لحظه ی بعد مرد جوانی در را باز کرد و با خوشرویی با سهند دست داد. کمی که صحبت کردند، مرد با خنده به خانه برگشت و سهند هم که لبخندی روی لب داشت به سمت ماشین برگشت و در سمت آلما را باز کرد:

-بیا پایین

هنوز کلامش بوی خشم می داد! آلما که پیاده شد، خرید هایشان را برداشت و به خانه اشاره کرد:

- برو تو.. طبقه ی دوم ..

آلما داخل خانه شد و نگاهی به در و دیوار خانه انداخت. دقیقا روبروی در ورودی، در قهوه ای رنگ چوبی بزرگی بود. دستور دوباره ی سهند نگذاشت بیشتر از آن نگاه کند.

- برو بالا

از پله ها بالا رفت و جلوی در واحد طبقه ی دوم ایستاد. سهند به کلید روی در اشاره کرد:

- بازش کن خب !

آلما کلید را چرخاند، کفش هایش را در آورد و داخل خانه شد. چراغ های پذیرایی خاموش بودند. اما نور از پنجره ی بزرگی که رو به حیاط بود، خانه را روشن کرده بود. یک سمت پذیرایی آشپزخانه کوچکی بود و امتدادش به راهرویی می رسید. سهند خرید ها را روی میز ناهارخوری که کنار اپن اشپزخانه بود، گذاشت. آلما به خودش جرات داد تا سوالش را بپرسد:

- اینجا کجاست؟؟

سهند به سمت آشپزخانه راه افتاد:

- خوب تحمل کردی! باید توی ماشین می پرسیدی!

آلما از اینکه مچش گرفته شد، ناراحت بود، اما لحن آرام سهند خوشحالش کرد. فاصله ی خشم و آرامشش گاهی فقط چند ثانیه بود!

- خونه ی یکی از فامیلامونه. برای یه شب می تونیم اینجا بمونیم. فقط نه بهم بریز؛ نه خرابکاری کن.

از دو جمله ی آخر سهند دوباره اخم های آلما در هم رفت! اما چیزی نگفت. حالا بی حساب بودند از نظر او! سهند کیسه ی خرید های خودش را سوا کرد و روی میز ناهارخوری ریخت. آلما کمی نزدیک تر شد و با تعجب به خرید هایش نگاه کرد. روبرویش نشست:

- اینا چی هستن؟

سهند هندزفری که تازه خریده بود را از جعبه اش خارج می کرد:

- اینجا سوسک نداره! پاشو برو حموم!

آلما به صندلی تکیه داد! حالا که بی حساب بودند پس الان می شد جواب بدهد!

- خوشحال می شین سوژه ی مسخره کردن پیدا می کنین؟

با دیدن قیافه ی اخم آلود و ساکت سهند بلند شد، کیسه های خریدش را برداشت و وقتی به طرف اتاق خواب می رفت، سهند زمزمه وار گفت:

- شک چیز خوبی نیس!

آلما متعجب برگشت:

- ها؟

- برو

آلما سکوت کرد. سهند هم اندازه ی خودش و شاید هم در مواردی بیشتر از او لجباز و حاضر جواب بود! می دانست نباید او را عصبانی کند. پس بهترین کار، تنها گذاشتن و اطاعت از دستوراتش بود!

نیم ساعت بعد، در حالی که همان بلوزی که سهند برایش انتخاب کرده بود را با شلوار جینی پوشیده بود، از اتاق بیرون رفت. سهند همان جا نشسته بود و با دقت مشغول کارش بود. بوی سیم سوخته و لحیم کاری می آمد! هنوز نمی دانست مشغول چه کاری است. کنارش ایستاد و پرسید:

- دارین چی کار می کنین؟

با رسیدن آلما، بوی خوب شامپو در هوا پر شد. سهند بدون اینکه سرش را بلند کند، گفت:

- برو یه ای میل بده به این مرتیکه، بگو رسیدیم چه جور باید باهاش تماس بگیریم!

باید صبر می کرد! این جمله ای بود که دایم برای خودش تکرار می کرد! گوشی سهند را برداشت و مشغول تایپ کردن شد. جواب ندادن رابط و سکوت سهند، باعث شد او هم کنار پنجره بنشیند و حیاط زیبای خانه را نگاه کند. نیم ساعت هم به همین منوال گذشت تا سهند بالاخره از پشت میز بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. این همه تمرکز، خسته اش کرده بود. آلما کوتاه نگاهش کرد و دوباره چشم به حیاط دوخت:

- تموم شد بالاخره کاردستی تون؟

سهند بدون اینکه جوابی به کنایه ی آلما بدهد، به سمت اتاق راه افتاد. هنوز چند دقیقه از رفتن سهند نگذشته بود که صدای زنگ موبایل سهند آمد. ای میلی از طرف رابط بود که شماره تلفنی برای ارتباط می خواست! آلما ذوق زده با گوشی به سمت اتاق خواب دوید. صدای آب از حمـام می آمد. آلما پشت در حمـام ایستاد و صدایش کرد:

-فرمانده .. سرگرد ..

صدای آب قطع شد:

- چی شده؟

- ای میل داده شماره می خواد!

سهند چشمانش را بست:

- دو دقیقه اینحا هم آدم رو راحت نمی ذاری! شماره ی منو بفرست براش.

- شماره ی شما؟ نفهمه؟

- بفرست، براش بنویس برای منه!

آلما ابروهایش بالارفت:

- بگم برای شماست؟ سرگرد؟

سهند دوش را باز کرد:

- می گم خنگی بگو نه! من مگه قرار نیست تو رو بیارم اینجا؟ از طرف لعیا!

آلما تازه متوجه شده بود:

- آها!

- بگو اسمم بهنامه! اسمم ها!

آلما همان طور که تایپ می کرد، از داخل یکی از کیسه های خریدش، تی شرتی که برای سهند گرفته بود را در آورد، روی تخـت گذاشت و بیرون رفت.

کمی آرامش حتی با اب سرد برای ذهن خسته اش، مفید بود. بیرون که آمد، نگا هش روی تی شرت سرمه ای رنگی که روی تخـت بود، افتاد. لبخند زد! وقتی فروشنده اجناس را حساب می کرد، تی شرت را دیده بود و خودش سایزش را عوض کرده بود! هنوز با اتیکت مارک پیراهنش درگیر بود که صدای زنگ موبایلش را شنید. آلما جلوی در ایستاد و گوشی را به سمتش گرفت.

- از پایگاه ست!

گوشی را از دست آلما گرفت و با کتف و شانه اش نگه داشت تا هم لباس بپوشد و هم صحبت کند:

- بله... خوبی نیما؟ آره .. خب .... دانیال برنگشته؟ ... نه .. نه .. من اگه کمک بخوام می گم خودم.. آره ... خب .. نیما مراقب باش. تو تیمت کامله برو .. می دونم .... ببین به مازیار بگو با دکتر رهنما حرف بزنه اما هیچی از ماجرا بهش نگه .. توضیحش زیاده نیما، من الان شیرازم! اره .... نه اومدم گردش! جای تو خالی! ... هه ... برو گمشو ..

گوشی را روی تخـت انداخت و تی شرت را به تن کرد. از اتاق بیرون که رفت، آلما سرجای سابقش نشسته بود و حیاط را نگاه می کرد. پاهایش را به شوفاژ تکیه داده بود و آرنجش روی زانوهایش، چانه اش هم روی کف دستانش گذاشته بود! سهند از روی میز چیزی را که درست کرده بود، برداشت و به سمت آلما رفت و جلوی صورتش گرفت . آلما نگاه کوتاهی کرد و دوباره به حیاط چشم دوخت:

- دیدمش!

سهند یکی از صندلی های ناهارخوری را برداشت و روبروی آلما گذاشت و برعکس رویش نشست:

- بیا نگاه کن، طرز کارش رو بهت نشون بدم.

آلما بی حوصله دستش را برداشت و پایش را پایین کشید. سهند متوجه دلخوری اش شده بود. اما نه حوصله داشت و نه توانایی دلجویی کردن! گرچه کلاً نیازی هم به این دلجویی نمی دید!

- خب ببین این یه بلوتوث هندزفریه! اما در اصل یه بی سیم خیلی کوچکه! من تا جایی که می شد قطعات اضافی شو برداشتم . فکر کنم بردش 500 متر باشه البته خیلی خیلی امیدوارم که بیشتر بشه . حداقل یک کیلومتر ... باتریش برای سه ساعت استفاده جواب می ده اما قابل شارژ نیست! باید باتری زاپاس داشته باشیم که نداریم! پس وقتی نیاز نداری بهش باید کلاً خاموشش کنی! اون جور تا هشت ساعت هم می شه روش حساب کرد. دستگاه با همین دکمه ی خودش روشن می شه و وقتی تماس برقرار بشه حالت نویز داره و می فهمی .. بعدش می تونی صدا رو تشخیص بدی، تقریبا مثل هندزفری های پایگاه یه کم ضعیف تر! خیلی ظریفه و نیاز به مراقبت داره. باید خیلی مراقب باشی چون یه ضربه ی کوچیک هم ممکنه خرابش کنه..

سهند نگاهی به صورت بی تفاوت آلما انداخت:

- متوجه شدی؟

- اوهوم

تنها کلمه ی محوی که از دهان آلما خارج شد همین بود! سهند بلند شد و هندزفری را به دست آلما داد:

- خیلی خب امتحانش می کنیم پس! واسه تو روشنه الان!

هندزفری دیگر را با خودش برداشت و به سمت اتاق خواب رفت. آلما هندزفری را نگاه کرد. خیلی خوب درستش کرده بود. البته با تعریف هایی که از فرمانده اش شنیده بود، ساخت چنین چیزی در عرض یک ساعت، کار خاصی به حساب نمی آمد! هندزفری در دستش بود که صدای همراه با نویز سهند را شنید:

- الان می شنوی؟

- اوهوم !

- اصلا بهت نمی یاد!

- ها؟

- قیافه ات! بهتره بازش کنی!

آلما تا جوابی بخواهد بدهد، سهند بالا سرش بود:

- خب به نظرت خوب بود؟

- اوهوم !

- همین؟ اوهوم؟

- هر چی بگم یا فضولیه یا مسخره بازی یا اعتماد ندارم!

سهند دوباره پدر مهربانی شد! لبخند زد و سرجای قبلش نشست:

- آلما می خوای این ماموریت رو تموم کنیم یا نه؟

فقط نگاهش کرد. اما از صمیم قلب می خواست این ماموریت با موفقیت تمام شود. سهند ادامه داد:

- اگه می خوای به نتیجه برسیم. بهتره باهم کنار بیاییم! کاری که منم سعی می کنم، انجامش بدم! برسم تهران حتما با تو یه شب می رم مسافرت! اون وقت می بینی من چه اخلاق گندی دارم! الان خیلی مراعات می کنم. چون تو همکارمی . چون باید باهات کار کنم. برعکس اون چیزیم که فکر می کنی مشکلی با تو ندارم! اخلاقم همین طوره! هر کسی اینجا بود هم؛ همین طور بودم! پیک نیک نیومدیم که به خاطر یه مسائل مسخره از دست هم ناراحت بشیم. این به نظر من بچه بازیه!

الما سرش پایین بود. موهای فر خورده اش دور و برش ریخته بود و صورتش را قاب مشکی رنگ زیبایی گرفته بود. اهسته گفت:

- شما خودتون هم ناراحت می شین! می خواین فقط من به حرف شما گوش کنم.

- بله .. چون من فرمانده ام!

سهند قاطع اما مهربان گفت. لبخندی هم که روی لبـانش نشست، این مهربانی رو دو چندان کرد:

- آلما شما برای من مثل بچه هام می مونین! هر چه قدر هم بزرگ باشین و مـستقل و با مهارت، بازم بچه ی من هستین! من نگرانتون هستم. دنبال و پیگیر کاراتون. درک کن این مسئله رو . تو نمی دونی یه پدر چه حسی می تونه داشته باشه..

به جای تمام جمله های سهند، فقط یک کلمه در ذهن آلما پررنگ شد:

- نه نمی دونم ...

سهند هنوز نگاهش می کرد و آلما بعد از آه کوتاهش ادامه داد:

- نمی دونم نگرانیش چه طوره.. من هیچ وقت محبتش رو درک نکردم. نفهمیدم چه طور می تونه توی یک صدم ثانیه خوشحال بشه و دو دقیقه ی بعد با عصبانیت سرم داد بکشه و پنج دقیقه ی بعدش از دلم بخواد در بیاره . اذیتم کنه و بعد نگرانم بشه!

سهند لبخند زد، کنایه ی دو پهلوی آلما را خیلی خوب فهمیده بود. دست آلما را گرفت که سرش هم بالا آمد و سهند چشمان پر از اشکش را دید:

- آلما این قدر سخت نگیر... می دونم سخته ..

- نمی دونین وقتی خودتون دارین.

لبخندش محو شد. آلما راست می گفت او همیشه یک پدر قابل اطمینان و بسیار خوب داشت.

- من هیچ وقت ندیدمشون. هیچ وقت.. حتی فامیلم یه فامیل من در اوردیه که مسئول پرورشگاه روم گذاشته!

کمی مکث کرد و یک قطره ی اشک از چانه اش روی ساعد دستش افتاد. با خجالت زمزمه کرد:

- معذرت می خوام..

با دستی که رها بود اشکهایش را پاک کرد. سهند دستش را بیشتر فشار داد:

- خودتو برای اتفاقی که مسبب و مقصرش نیستی؛ ناراحت نکن. درگیر نکن. تو دخالتی نداشتی. هر کسی یه قصه ی تولد داره. قصه ی تو هم اینه! باید بپذیریش؛ اگر قبولش کنی دیگران هم قبولت می کنن. مهم نیست تو فامیلت چی باشه . مهم اینه تو اون فامیل رو سربلند کنی! الان هر کسی اسمت رو می بره نمی گه آلما معین یه بچه ی پرورشگاهی که حتی براش اسم هم انتخاب نکردن! نمی گه معلوم نیست پدر و مادرش کی هستن! می گه آلما معین یه پلیس خوب و با مهارته کسی که این افتخار رو داشته یکی از بچه های ارشد من بشه!

با جمله ی آخر لبخند سهند بزرگتر و موذیانه تر شد.

- مگه نه سیب کوچولوی وحشی جنگلی!

آلما سرش را بالا کرد و با همان چشمان پر از اشک، کمی اخم کرد. سهند این بار بلند خندید!

- من دوست دارم سیب صدات کنم! بهت می یاد!

خنده ی سهند و لحنش که ساده بود؛ آلما را وادار به لبخند زدن کرد؛ سهند سرش را جلوتر آورد و آرام تر از قبل گفت:

- گوش کن آلما؛ همه ی آدما نقطه ضعف دارن؛ اما اگر خودت نقطه ضعفت رو نشون بدی، یه بازنده ای .. اگر نمی تونی تغییرش بدی؛ حداقل نشونش نده!

آلما نگاهش می کرد. دست سهند؛ گرم بود و حرفهایش گرم تر. چیزی که خیلی وقت بود نداشت. از وقتی که از پرورشگاه خارج شده بود و دنبال زندگی اش رفته بود!

سهند دستش را محکم گرفت و همراه خودش بلندش کرد.

- پاشو برو دست و صورتتو بشور. زشته داری گریه می کنی! بگم بهت از همین الان، بعدا خیلی اذیتت می کنم واسه خاطر این گریه کردن ها!

سهند لبخندش موذیانه بود! اما آلما از ته قلبش لبخند زد. سهند که دستش را رها کرد، گرمای لذت بخشی را که وجود دختر جوان را پر کرده بود هم، رهایش کرد. سهند به طرف آشپزخانه راه افتاد:

- از تو که فکر نکنم فایده ای در بیاد! خودم باید هنر اشپزیم رو نشون بدم!

آلما هم جلوی در آشپزخانه ایستاد:

- اولا من اشپزیم خیلی هم خوبه! بعدش شما مگه اشپزی هم بلدین؟

سهند داخل یخچال را با دقت نگاه می کرد:

- منو دست کم گرفتی! برو بشور صورتتو بیا ..

آلما شانه ای بالا انداخت و رفت. وقتی برگشت سهند جلوی گاز ایستاده بود و پوست گوجه فرنگی ها را جدا می کرد. تا خواست دهانش را باز کند، گوشی سهند شروع به زنگ خوردن کرد.

هر دو برگشتند و به گوشی که روی میز بود نگاه کردند. آلما به سمت گوشی رفت و سهند گوجه را داخل ظرف انداخت. آلما گوشی را به سمتش گرفت:

- نا آشناست موبایله از این اعتباری ها!

سهند دستانش را با دستمال خشک کرد و گوشی را گرفت:

- بله ؟ ... بله ؟ ...

به سمت هال راه افتاد:

- خب بلدم .. واسه همین که بلدم لعیا منو فرستاد!

آلما لبخند زد.

- باشه .. فهمیدم .. هفت .. بله بهنام!

گوشی قطع شد. آلما با خوشحالی گفت:

- خودش بود؟

سهند اما نگران بود؛ حرفهای مرد را مزه مزه می کرد، به آلما نگاه کرد:

- اره .. هفت غروب باید بریم مهمونی!

ابروهای آلما بالا رفت:

- مهمونی؟

صدای مرد باز توی گوشش پیچید و کلافه اش کرد. باید آرام می شد؛ روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید. باید درست تصمیم می گرفت. آلما که متوجه تغییر حالت سهند شده بود، کنارش نشست:

- چی شد؟

در حد یک لحظه، محو صورت زیبای آلما شد. با اینکه آرایشی نداشت اما ترکیب صورتش خواستنی بود. چشمهای روشن و موهای تیره اش، هارمونی زیبایی با پوست روشنش داشتند.

با حرص دستی رو صورتش کشید و بلند شد. خودش هم سر در نمی آورد برای چه، قلبش این طور به سیـنه اش می کوبد. با نگرانی عرض اتاق را تا پنجره می رفت و برمی گشت. آلما گیج از این رفتارش، دوباره صدایش کرد:

- فرمانده؟

همین اسم کافی بود تا کمی به خودش بیاید. او فرمانده بود و نباید مثل یک آدم عادی رفتار می کرد. جمله ی مرد رابط را این گونه تعبیر کرد" دختره رو سالم بیار و مواظبش باش" نه چیزی که رابط، اشاره ی مستقیمی به آن کرده بود!

باید مواظب این دختر جوان می شد که قرار بود طعمه ی این شکار بزرگ باشد. اصلا دوست نداشت، دوباره کابـوسی به کابـوس های قبلی اش اضافه شود. نفسش را بیرون داد و سعی کرد لرزش صدایش را مخفی کند:

- هیچی ... تو مطمئنی می تونی از عهده اش بربیای؟ اون گفت که باید بریم یه مهمونی اونجا تو رو تحویل می گیره و می بره.

آلما نمی دانست باید چه عکس العملی نشان بدهد، اما خوب رفتار سهند را درک کرد! خودش هم دلشوره ی عجیبی داشت. واقعا کار خطرناکی می کرد. اما دوست نداشت، کم بیاورد.

- اره مطمئنم. کارا خوب پیش می ره. من به محض اینکه اون رو پیدا کردم، خبرتون می کنم .

سهند دوباره کنارش نشست :

- ببین آلما ما فقط می خوایم بدونیم مقصد کجاست. کجا می تونه شیوا رو برده باشه. باقیش به ما ربطی نداره.

- این همه زحمت می کشیم ولش کنیم؟

سهند پوزخندی زد:

- ببین اونا ولت می کنن!! ما باید یه راه فرار واسه خودمون هم داشته باشیم!

دوباره حس پدرانه اش دست به کار شده بود:

- خواهش می کنم آلما؛ به حرفام گوش کن. ببین ما قهرمان فیلم سیـنمایی نیستیم! دو تا پلیسیم! به خاطر وظیفه اینجاییم. باید شیوا رو پیدا کنیم. پس دنبال ثابت کردن و قهرمان بازی نیستیم، باشه؟

آلما لبخندی زد. الان نگرانی سهند را کاملا حس می کرد:

- باشه؛ قول می دم مراقب باشم. هر چی بگین گوش می کنم.

سهند سرش را تکان داد؛ همین اینکه آلما در زبان، این جمله را گفته بود، کمی آرامش کرد:

- خوبه دختر. اول فکر کن همیشه. دو تا نکته رو یادت نره؛ خوب نگاه کن. باید تا می تونی چیزایی که می بینی و می شنوی رو توی ذهنت بسپاری. خیلی مهمه تک تک اون حرفا و مکانا به درد می خورن! دوم هم زیاد حرف نزن! اطلاعات غلط خودتو لو می ده زودتر. سعی کن با یه بهونه ای صحبت نکنی. توضیح نده و سوالارو با کوتاه ترین راه ممکن جواب بده. به کسی اعتماد نکن. اینو اصلا یادت نره .. اعتماد نکن ..

صدای سهند می لرزید.. این کلمه ها .. این جمله ها .. تنشی که درگیرش شده بود و قلبی که ضربانش گاهی دو برابر می شد؛ او را می ترساند.. او را می کشاند به سالهای قبل .. به کابـوس های شبانه اش .. به دردی که روی سیـنه اش می سوخت ..

آلما خیره ی چشمانش شده بود و با تکان داد سرش، امیدواری را هم به سهند انتقال می داد. سهند دوباره بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. هنوز هم به درستی این کار شک داشت. اما همین که تا اینجا خوب پیش رفته بودند، امیدوار کننده بود. صدای آلما او را از ذهن مشوشش بیرون کشید:

- باید بریم یه کم خرید کنیم باز!

قیافه ی سوالی سهند باعث شد، دوباره ادامه بدهد:

- خب لباس و یه کم خرت و پرت! نباید بذاریم شک کنن که! شما اسلحه داری؟

سهند سرش را تکان داد:

- اره تو ماشینه.

- من ندارم! نمی شه یکی پیدا کنیم؟!

- پیدا کنیم ؟ مگه تگزاسه اینجا!!

آلما خنده اش گرفت:

- خب به نظرم نیازه داشتنش ..

- تو می تونی قایمش کنی؟ اگه بفهمن برات بد می شه.

- شما اونو به من بسپارین! می رم یه لباسی می خرم که بتونم قایمش کنم!!

سهند به صورت مصممش نگاه کرد. می دانست این قدرها که نشان می دهد، بی دست و پا نیست.

- خیلی خب نشد اسلحه ی من هست.

- خودتون چی؟

- من یه کاری می کنم. بعد من بیرون تر از تو هستم.

آلما می دانست نباید مخالفت کند. فقط اوهومی گفت. ساعت یازده و نیم بود. گوشی را از روی میز برداشت و به آلما هم اشاره کرد تا بلند شود:

- پاشو پس بریم، ممکنه بعدازظهر مغازه ها تعطیل شن.

آلما از جایش پرید و به سمت اتاق خواب رفت. سهند همان طور که با دست موهایش را مرتب می کرد، به سمت در خروجی راه افتاد. جلوی در ایستاد و نگاهش بین کفش هایشان چرخید. کفش اسپرت آلما، پیش کفش های خودش، شبیه کفش یک دختر بچه بود. سفید بود و رویش یک پاپیون کوچک به رنگ کفش داشت! حق با آلما بود، با این اوضاع نیاز به خرید داشتند. کاری که سهند از اسمش بیشتر از یک ماموریت، واهمه داشت!

سهند با کمک جی پی اس، یک مرکز خرید بزرگ را در یکی از خیابان های معروف شیراز پیدا کرد. همین که وارد پاساژ شدند، آلما با ذوق همیشگی اش گفت:

- من عاشق خرید کردنم!

سهند نگاه کلی به طبقات پاساژ انداخت و با لحنی مایوسانه گفت:

- من متنفرم!

- شوخی می کنی؟ خیلی خوبه که؟

راه افتاد سمت اولین مغازه و پیراهنی را به سهند نشان داد:

- اینو ببین .. خیلی خنکه برای خودت بخرش!

بدون توجه به سمت دیگر ویترین رفت و یک پیراهن آبی روشن را نشان داد:

- بیا اینو بخر! بهت می یاد رنگش!

واکنش سهند فقط پلک زدن بود!

- نمی شه من بشینم اینجا، تو بری خرید کنی؟

آلما لبخند شیطنت آمیزی زد:

- من مشکلی ندارم به شرطی که بعدش نیای دعوام کنی ..!

سهند اخم کرد؛ اما ناراحت نبود. نه حوصله ی دلجویی کردن دوباره داشت و نه حوصله ی بداخلاقی با این دختر حساس را ... آلما که حسش را به خوبی فهمیده بود. راه افتاد:

- هر طور دوست داری .. من واسه خودم می خوام خرید کنم!

سهند با اکراه دنبالش رفت. نه نمی توانست تنهایش بگذارد و نه حوصله شیطنت هایش را داشت! آلما دایم داخل مغازه ها می شد قیمت می پرسید. جلوی ویترین مغازه می ایستاد و یک دفعه جای دیگری را می دید و می دوید! سهند کمی دنبالش بود بعد با توجه به خلوتی پاساژ احساس امنیت کرد. روی یکی از صندلی های داخل پاساژ نشست و از دور کنترلش کرد! و هر بار که رفتار بچگانه ای از آلما می دید، بیشتر نگران این ماموریت می شد..

هر بار که یاد حرفهای مرد رابط و ماموریتشان می افتاد، نمی توانست به آلما نگاه نکند! یاد روز اولی که دیده بود افتاد! لبخند روی لبـانش نشست. خیلی خوب با همان کفش با لاله مبارزه کرده بود. کمی که دیر کرد، نگران شد، کیسه های خرید را برداشت و دنبالش گشت. آلما کمی جلوتر از مغازه ای خارج شد:

- اِ .. اومدی؟ خوبه بیا بریم طبقه ی بالا!

سهند حرفی نزد. این خوشحالی بی اندازه ی آلما، برای او مفهومی نداشت! آلما دوباره می چرخید و او هم با اکراه از یک مغازه هر چیزی که فکر می کرد،لازم دارد، می خرید! لازمش می شد خرید. زمانی که آلما دوباره جلوی اسانسور ایستاد، سهند کلافه، کیسه های خریدشان را بالا برد:

- بس نیست سیب؟

آلما شانه ای بالا انداخت:

- بالا یه فروشگاه آرایشی بهداشتیه. بریم اونجا رو، بعدش تموم!

این بار هم دنبالش کشیده شد و بالاخره نزدیک ساعت دو آلما با چشم غره های سهند از پاساژ خارج شد! وقتی داخل ماشین نشستند، کلافه از گرمای بیرون و این همه معطلی، با حرص گفت:

- بار اخر بود، با تو خرید کردم!

آلما جمله اش را به دل نگرفت و بلند خندید و هیجان زده تمام مسیر را صحبت کرد! همین حرفهای بی فایده، باعث شده که سهند هم کمی از استرس اتفاقی که قرار بود به زودی بیفتد، دور شود. به خانه که برگشتند، یادشان افتاد ناهار نخوردند. سهند دوباره به اشپزخانه برگشت. هنوز گوجه ها و ظرفش روی اجاق گاز بود، سهند که دستهایش را شست و دوباره چاقو را برداشت، آلما کنار در آشپزخانه ایستاد و پرسید:

- راستی نگفتی اینجا برای کیه؟ اون عکس توی اتاق خواب کی هست؟ عروس و دوماده؟

- گفتم از اشنایان دورمون هستن. الان کیش رفتن. شغلش طوریه که دو هفته کیش زندگی می کنه، دو هفته شیراز.

آلما چاقو را از دستش بیرون کشید:

- چی کاره ست مگه؟

و با ظرافت شروع به پوست کندن گوجه ها شد. سهند خیره ی دستانش به آرامی گفت:

- مهندس عمرانه، یه پروژه ی بزرگ توی کیش داره.

- آها.. خیلی تشکر کن ازشون. زنش خیلی خوشگله؛ با هم می رن؟

سهند به کابینت تکیه داد:

- نمی دونم اره حتما!

صدای در توجه هر دو را به آن سمت جلب کرد. سهند به سمت در رفت و کمی بعد آلما صدای مردی را شنید که با او صحبت می کرد.

- سلام دوباره ... همه چی خوبه؟

سهند در را کاملا باز کرده بود و بیرون از خانه ایستاد:

- خیلی ممنون ..

- گفتم شاید ناهار نخورده باشین...

- ممنونم رضا؛ چرا زحمت کشیدین.

صدای خنده ی آرام مرد امد:

- این چه حرفیه .. تعارف نکن تو رو خدا. هر چی لازم داشتین بگو. خانومم گفت، بهتون یه غذای سنتی بده.

- ممنونم واقعا خیلی لطف کردی. ازش تشکر کن.

بعد از تعارفات معمول، سهند سینی به دست وارد خانه شد. با تعجب به میز ناهار خوری مرتب نگاه می کرد که آلما بشقاب و قاشق رویش چیده بود! سینی را روی میز گذاشت و آلما با دقت به غذا نگاه کرد:

- این فامیلتون خیلی مهربونه ها! وای من چه قدر گرسنمه!! چه خوشمزه و خوش بوئه!

مثل همیشه همراه صحبت کردن های آلما، ناهارشان را خوردند. بعد از ناهار، سهند روی مبل دراز کشید. فکرش درگیر و نگران بود. اما خستگی دیشب و پیاده روی های صبح، خیلی زود، پلک های سنگینش را روی هم انداخت و بر خلاف ذهن آشفته اش، آرام خوابید..

***

صدای افتادن چیزی روی زمین؛ باعث شد سهند چشمانش را باز کند. چند ثانیه خوب نگاه کرد و گوش داد؛ اما صدایی نمی آمد. بدن سنگینش را به زحمت تکان داد و روی مبل نشست. نگاهش که به ساعت خورد، ترسیده ایستاد! ساعت شش غروب بود! سکوت خانه کمی عجیب به نظر می رسید. نگاهی به اتاق خواب انداخت که درش نیمه باز بود. با تصور اینکه آلما خواب است، به سمت دستشویی راه افتاد، که با صدای افتادن دوباره ی یک شی، به سوی اتاق خواب تغییر مسیر داد. از لای در داخل را نگاه کرد، روی تخـت پر از لباس بود! صدای نفس های آلما را شنید و آرام صدایش کرد:

- آلما..

دوباره صدای افتادن یک شی شنیده شد و بعد جیغ آلما:

- نیا تو اِ ...

کمی خودش را کنار کشید. سایه ی آلما از پشت در مشخص بود.

- آها ببین اون پسره اس ام اس داد ادرس رو برو ببین ... من دارم حاضر می شم. نیای تو ها!

و در بسته شد! سهند به سمت گوشی که روی میز بود، رفت و آدرس را دید. یکی از مناطق ییلاقی و زیبای شیراز که البته مهمانی که چنین باندی، میزبانش بود، باید در چنین مکانی هم صورت می گرفت. هنوز سرش توی گوشی بود که در اتاق باز شد و دست آلما را دید که کیسه ای را بیرون گذاشت:

- بفرمایید اینم لباسا و وسایلتون! آماده شین، دیرمون نشه!

سهند مبهوت حرکت آلما شده بود. نزدیک شد و کیسه را از پشت در برداشت. کسالت خواب طولانی اش و استرسی که دوباره راه به ذهنش پیدا کرده بود، بی حوصله و کلافه اش کرده بود. یک ربع هم طول نکشید که آماده شود. پنجره را باز کرد و برای دومین بار در آن روز سیـگاری روشن کرد. مزه ی تلخ و گرم سیـگار و نیکوتینی که وارد بدنش شد، کمی از آن کلافگی اش را کم کرد. به ساعت نگاه کرد و با صدای بلند آلما را صدا کرد:

- آلما بیا دیگه دیر شد!

صدایش هنوز از پشت در بسته به گوش می رسید!

- می یام .. واستا.. الان..

سهند به طرف وسایلش رفت. هندزفری ها را برداشت. برای خودش را داخل یقه ی پیراهنش گذاشت. باید برای آلما را هم طوری میان موها یا پیراهنش می گذاشت که دیده نشود. نگران این دختر شلوغ و سربه هوایش بود. همین طور که فکر می کرد، متوجه شد اسلحه اش نیست! مطمئن بود روی میز بود. برگشت سمت اتاق تا آلما را صدا کند، هنوز دهانش باز نشده بود که در باز شد و آلما بی توجه به او، از اتاق بیرون آمد. سهند میخکوب سرجایش ایستاده بود. آلما که نگاهش را حس کرد، لبخند زد:

- خوبه؟

سهند به خودش آمد و سرش را با عصبانیت برگرداند:

- تو خیال کردی واقعا یکی از اونایی؟ این چیه پوشیدی!

از حرص گوشی را روی میز پرت کرد! لبخند روی لبان آلما کمـرنگ شد. نگاهی به پیراهن قرمز رنگی که پوشیده بود، انداخت.. آستینش تا ساعدش بود و قد دامنش تا زیر زانویش بود. کفش های پاشنه دار مشکی ساده ای که پوشیده بود، قدش را بلند تر نشان می داد. لباسش جز گل بزرگی همرنگ لباس که روی کمـرش کار گذاشته شده بود، ساده بود! موهایش با همان حالت همیشگی ، دورش رها شده بود و بیشتر از همه رنگ قرمز لبهایش، به چشم می آمد...

- این قدر بده؟

بدون فکر جواب داد:

- بله بده!

آلما پکر سرجایش ایستاد و با بغض به لباس نگاه کرد. سهند هنوز به در خروجی نگاه می کرد! جایی که دقیقا روبروی آلما بود. به نظرش دختری که عطرش، هر لحظه بیشتر روی اعصابش راه می رفت، بی نهایت زیبا و جذاب بود. یاد حرفهای رابط افتاد. بزاق دهانش را به زحمت پایین فرستاد. کدام مردی در مقابل این دختر می توانست صبوری کند؟ بی هدف، وسایل روی میز را جمع کرد.

- می خوای جلب توجه کنی؟ یه چیز ساده تر بپوش..

آلما با ناراحتی لب زد:

- خب باید جلب توجه کنم دیگه!

سهند عصبانی به سمتش برگشت. میان چشمانش به جز خشم، حسی می درخشید. چیزی که آلما برای بار اول می دید!

- حرف نمی فهمی؟ برو درش بیار!

الما با معصومیت گفت:

- من با زحمت اسلحه رو جا سازی کردم! اصلا از قصد اینو خریدم که بتونم با خودم ببرمش!

اخم سهند بیشتر شد:

- کجا گذاشتیش؟

زیر نگاه دقیق سهند که بدنش را می کاوید؛ آلما خجالت زده قدمی به عقب رفت:

- اِ.. !! قایمش کردم دیگه! هندفری رو هم بدی با گیره می زنم لای موهام!

سهند روی صندلی نشست. احساس می کرد دستش یخ کرده! دستش را مشت کرد، اما داغ داغ بود! استرس لعنتی از همان لحظه شروع شده بود. پشیمانی هر لحظه بیشتر در ذهنش، سایه اش را پهن می کرد. می ترسید. از اتفاقی که شاید می افتاد، می ترسید. برایش این شاید، حتما بود! آلما قدمی که به عقب برداشته بود را، برگشت. حال ِ بد ِ سهند نگران را فهمیده بود.

- خواهش می کنم فرمانده. می دونم کجا می رم. من قبلا دیدم . شما پرونده مو خوندین! باور کنین مراقبم . قول می دم. بهم اعتماد کنین.

سهند چشمانش را بست و هندزفری را به سمتش گرفت:

- بیا ... اینم یه باتری اضافه س... اگه شد ازش استفاده کن.

آلما هندزفری را گرفت و با سنجاقی که دستش بود به زحمت لای موهایش کنار گوشش فرو کرد.

- ببین معلوم نیست؟

سهند نفس عمیقی کشید و به نیم رخش زل زد .

- بیا بریم خوبه.

صدای پاشنه ی کفش هایش، عطر شیرین و خنکش در سکوت بینشان، در ذهن سهند خط می انداخت! دقیقا شبیه خط هایی که روی سیــنه اش جا مانده بود. خودش هم نمی دانست چرا تن به این بازی داده بود. بازی که هزاران بار بعد از آن، خودش را بابتش سرزنش کرد.. بازی که دوباره یک قسمت پررنگ از زندگی اش را در دست گرفت و قسمتی از ذهن و قلبش را به اسم خود زد. پشیمان شده بود، اما ادامه داد...

***

ده دقیقه از هفت گذشته بود که جلوی یک باغ بزرگ، ماشین را نگه داشت. با دیدن در بزرگ بسته، سهند گوشی اش را در آورد و طبق خواسته ی رابط عدد 233 را پیامک زد! این رمزی بود که در برایش باز می شد. نگاهی به آلما انداخت که در آینه گوشه ی چشمش را مرتب می کرد:

- آلما خواهش می کنم مراقب باش..

آلما با لبخند به سمتش برگشت:

- باشه .. من مطمئنم به زودی خودت می فهمی که می شه به این سیب جنگلی اطمینان کنی!

این بار به این سیب جنگلی لبخند نزد! فقط چند لحظه نگاهش کرد. انگار که ذهنش می خواست این تصویر را برای همیشه به ذهنش بسپارد... در که باز شد هر دو به باغی که گویی انتهایی نداشت، وارد شدند. مسیر ماشین رو را دنبال کردند و کمی جلوتر، صدای موزیک ملایمی را شنیدند و ده، دوازده ماشین که اکثرا، از ماشین سهند هم گران قیمت تر بودند! آلما به پورشه ای که جدای از همه پارک بود، اشاره کرد:

- اینو ببین! خیلی گرونه نه؟! خیلی پولدارن ها!

سهند ماشین را کنار بی ام دبلیو کروکی پارک کرد و قبل از اینکه آلما دستش به دستگیره برسد، مچ دستش را محکم گرفت. آلما با ترس نگاهش کرد. اما با دیدن چشمان مهربان و پر از نگرانی اش، سرش را پایین انداخت.

- آلما ... قول بده مراقب باشی.. اگه هر اتفاقی افتاد، من خواستم از اینجا بری، تنها کاری که می کنی رفتنه. اسلحه ام پره .. مهم نیست به کی شلیک می کنی، اما خودتو هر طور که هست، نجات بده.. قول بده بری ... اگه اتفاقی افتاد.... هر چی .. برو فقط ..

حالا میان چشمان روشن آلما هم نگرانی موج می زد:

- نگران نباش ... هیچ اتفاقی نمی افته .. من مطمئنم. خواهش می کنم بهم اطمینان کن.

سهند هنوز چشمانش روی صورتش چرخ می خورد. آلما دستش را روی دست سهند که مچش را گرفته بود گذاشت. حرکت انگشتانش روی پوست سهند، آرامشی را به وجودش بخشید که نیاز داشت. نگاهش دوست نداشت، از چشمان خاکستری روبرویش کنده شود. یک آن درون سینه اش، دردی حس کرد. دردی که کم کم درون تمام رگ هایش جاری شد. درد بود، اما شیرین... گرم و دوست داشتنی. چشمانش را به روبرو دوخت، مچ دست آلما را رها کرد و دستش را پس کشید..

- پیاده شو ..

نسیم ملایمی که میان درختان سبز باغ می وزید، هوای مطبوعی را ساخته بود. زیبایی باغ در آن فصل بسیار چشم گیر بود. اما مرد و زن جوانی که از ماشین کوپه ی مشکی رنگ پیاده شدند، هیچ چیزی از این زیبایی را حس نکردند. سهند کوتاه به اطراف نگاه کرد، کسی داخل باغ جز آن دو نفر نبود، اما صدای موزیکی که هر لحظه بیشتر به گوششان می رسید، چیزی غیر از این می گفت!

آلما، دامن لباس خوش رنگش را مرتب کرد و با آرامش و لوندی به سمت پله ها راه افتاد و سهند همان طور که سیـگارش را روشن می کرد. با چشمانی نگران دنبالش کشیده شد.

آلما کمی جلوتر ایستاد تا سهند هم کنارش برسد. سهند سیگار نیم سوخته را گوشه ای پرتاب کرد و بعد از فرستادن آخرین دود از سینه اش، کنار آلما ایستاد. آلما آرام زمزمه کرد:

- اینجا پر از دوربینه!

- می دونم!

سهند نگاهش روی گردن و گردبند ظریف طلایی رنگش ماند. آلما بی توجه به این نگاه، شروع به راه رفتن کرد:

- فقط یه چیز بگم بعدا دعوام نکنین! من دیگه نمی تونم فرمانده صداتون کنم!!

سهند هم لبخند موذیانه اش را دید و هم برق شیطنت را ! نمی توانست برای خودش هضم کند، در این شرایط هم این دختر به فکر بازیگوشی ست.

- بله! لطف می کنی!

- منم بهنام صدات کنم؟

سهند چشمانش را بست:

- می خوای قلی صدام کن!

آلما بلند خندید، طوری که کم مانده بود با آن کفش ها زمین بخورد! سهند ناخداگاه از ساعد دستش گرفت:

- مراقب باش!

آلما هنوز می خندید:

- آخه قلی؟ خیلی با حاله!

سهند دستش را رها کرد و یک قدم فاصله گرفت. جلویشان حدود ده دوازده پله ی عریض سنگی بود. صدای موزیک، یک لحظه بلندتر شد و بعد صدای خنده های بلند زنی و پاشنه های کفشی که محکم به زمین می خورد، به گوش رسید. هر دو پله ها را به آرامی بالا رفتند. زن و مرد جوانی کنار یکی از ستون ها ایستاده بودند.. مرد چیزی دم گوش دختر گفت و هر دو دوباره شروع به خندیدن کردند. سهند، بازوی آلما را که، چشم از آن دونفر برنمی داشت، کشید و به سمت در ورودی رفت.

در چوبی ورودی را باز کرد، روبرویشان یک سالن بزرگ قرار داشت. جز چند دست مبلمان که در کنارهای دیوار چیده شده بود، وسیله ی دیگری در سالن نبود. سمت چپشان پله های کوتاه چوبی قرار داشت که به طبقه ی دوم می رسید. در قسمت انتهایی سالن هم یک بار بزرگ و استیج رقص زیبایی قرار داشت که در کنارش نوازنده هایی مشغول نواختن بودند.

هنوز چشم هر دو داخل سالن و دختر و پسرایی می گشت که هر کدام یک جور مشغول بودند، که زن نزدیکشان شد، اولین چیزی که به چشم هر دو نفر آمد، موهای بلوند و بلند زن بود که روی شانه هایش ریخته شده بود:

- شما مسافر هستید؟

منظورش کاملا مشخص بود! سهند لبخندی زد:

- اوهوم ... باید کجا بمونیم؟

زن نگاه کوتاهی به سرتاپای آلما انداخت و لبخندش را به روی سهند زد!

- هر جا دوست دارین!

کمی بیشتر خودش را به سمت سهند کشید و با دست روی شانه اش زد، انگار که خاک پیراهنش را می گرفت!

- اردلان بالاست کارش تموم بشه خودش می یاد.

با همان لبخند از جلویشان رد شد و به سمت بار رفت! آلما گیج به اطراف و دختر و پسرهایی که بی توجه به آنها، صحبت می کردند و می خندیدند، نگاه می کرد. سهند دستش را گرفت و به سمت یک نیم ست قرمز رنگ که همان نزدیکی بود، رفت. خودش نشست و آلما را هم کنار خودش نشاند. چشمان آلما هنوز می چرخید! سهند کمی خودش را بیشتر نزدیکش کشید:

- تو می دونستی اسمشو؟

- نچ!

سهند سرش را با تاسف تکان داد. کاملا کارشان را حماقت می دانست! اما در آن لحظه، آنجا نشسته بودند و راهی جز ادامه ی ماجرا نداشتند. آلما یک دفعه از جایش بلند شد. سهند با تعجب پرسید:

- کجا؟

آلما بی توجه گفت:

- می خوام برم بگردم!

اخم های سهند عمیق تر شد:

- بشین!

آلما خم شد و خودش را با کفشش مشغول کرد:

- با نشستن هیچی پیدا نمی کنیم! باید بگردیم! مثل من اینجا زیاده!! شاید شیوا هم بوده!

ایستاد و کیف کوچکش را برداشت و از سهند فاصله گرفت! سهند مسیر رفتنش را نگاه می کرد. لباسش بیش از اندازه به او می آمد. از پشت که نگاهش می کرد اصلا شبیه یک زن پلیس نبود! بیشتر شبیه یک دختر رقاص بود!!

سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست! باید به نقشه شان فکر می کرد، جای فکر کردن به آلما! احساس کرد کسی نزدیکش می شود و وقتی سرش را بالا کرد دختر موبلوندی که دم در دیده بود؛ کنارش نشست.

سهند کمی خودش را جمع کرد، لبخند زد با نگاه، دنبال آلما گشت. زن جوان به پشتی مبل تکیه داد و پاهایش را روی هم انداخت:

- دنبال دختره ای؟ ولش کن، بذار بگرده!

- من تا حالا ندیده بودمت!

سهند به خوبی متوجه بازجویی اش شد، این قدر تجربه داشت که بداند، الان وقت استرس داشتن و فکر کردن به نقشه نبود! باید نقشش را خوب بازی می کرد. نفس عمیقی کشید و او هم به مبل تکیه داد:

- منم تا حالا شما رو ندیده بودم! اسمت رو می تونم بپرسم؟

لبخند زن جوان پررنگ تر شد. با چشمانش صورت و بدن سهند را به دقت می کاوید.

- پروانه

- قشنگه!

- واقعا؟

- آره ... حداقل از اون دسته از اسماس که تکلیفش معلومه! لازم نیست بری دو ساعت تحقیق کنی تا بفهمی معنیش چیه و اسم دخترونه س یا پسرونه!

زن جوان بلند خندید! سهند هم لبخند زد.

- چه جالب! اره مشخصه!

کمی سرش را نزدیک سهند کرد. عطر شیرین و گرم ، کمی اخم هایش را در هم کشید.

- می خوای استراحت کنی؟ بریم بالا؟!

نگاه و رفتار زن، کاملا مشخص بود! مطمئنا طبقه ی بالا، می توانست، رابط را هم ببیند اما در این شرایط نمی خواست آلما را تنها بگذارد.

- ها؟ یه کم دیگه! می شه؟

چشمکی زد و پروانه لبخندش را تکرار کرد، دستش را آرام روی بازویش کشید:

- البته! بخور!

. داغی خون، نه با نوشیدن، که با دیدن آلما، دوباره از سرش شروع به حرکت کرد! با لباس قرمز رنگ و قد بلندش، به خوبی می توانست پیدایش کند. کنار دو سه دختر جوان ایستاده بود و می خندید. دوباره اخمهایش در هم رفت! پروانه که مسیر نگاهش را دیده بود، بازویش را بیشتر فشار داد:

- ولش کن! چرا این قدر دنبالشی؟

زیاده روی کرده بود! سرش را تکان داد و به پروانه نگاه کرد:

- خیلی چموشه!

پروانه بلند خندید.

- اردلان درستش می کنه!

قلب سهند یک لحظه ایستاد! فقط پلک زد. باید خونسرد ادامه می داد:

- کی می یاد، من باید برم!

پروانه خودش را بیشتر کنارش کشید. سهند صدای نفس هایش را هم می شنید. حالا مطمئن شده بود، این زن مراقب ِ سالن پایین است!

- عجله نکن! اردلان رو مگه نمی شناسی! باید کارش تموم شه!

فکرهایی که در مغز سهند می چرخید؛ عصبانی اش کرده بود. حرفهای پروانه اصلا برایش خوشایند نبودند. از طرفی نزدیکی بیش از حد و بوی تند ادکلنش هم، حالش را بدتر می کرد

- ببخشید بهنام جون، من یه چیزی تو ماشین جا گذاشتم!

سرش را بالا کرد؛ آلما در حالی که یک دستش به کمـرش بود و با خشونت نگاهش می کرد، کنار مبل ایستاده بود! قبل از اینکه حرفی بزند، پروانه گفت:

- مهم نیست بی خیالش شو. برو خوش بگذرون!

- چرا مهمه سوییچ بده به من!

پروانه دستش را روی شانه ی سهند گذاشت:

- سوییچ بده، بره برداره!

سهند تکانی خورد، کمی خودش را از پروانه جدا کرد و بلند شد:

- نه لازم نیست، بگو چیه خودم می یارم.

آلما صورتش را به حالت قهر کج کرد:

- رژ لـبم! توی بغـل ِ در ماشینه!

سهند لبخندی به پروانه زد و از جلویش رد شد، با قدم های بلند به سمت در رفت. هوای بیرون گرم بود، اما همان هم آرامش کرد. نفس هایش را عمیق کشید. شروع کرد به خودش بد و بیراه گفتن. مطمئن بود نمی تواند این عصبانیت را مهار کند. این شرایط اصلا برایش غی رقابل تحمل بود! در ماشین را باز کرد و رژ لب را دید. با عصبانیت چنگ زد و بعد کنسول را باز کرد، پاکت سیـگار و فندکش را برداشت. سیــگارش روشن کرد، در ماشین را هم بست و به سمت پله ها برگشت.

اخرین پله بود که متوجه ورود یک لیموزین به باغ شد. با تعجب، به بهانه ی سیـگار کشیدن، کنار ستون ایستاد و نگاه کرد. لیموزین خیلی ارام از کنار ساختمان گذشت و پشت ساختمان پیچید. مطمئن بود فرد مهمی داخل این ماشین نشسته بود. دوست داشت پیگیری کند اما این اصلا به صلاحشان نبود. باغ پر از دوربین های مدار بسته بود. از طرفی نگران آلما هم بود. دوست نداشت تنهایش بگذارد.

سیـگار را پرت کرد و داخل شد. آلما تنها روی مبل نشسته بود و خبری از پروانه نبود. نفس راحتی کشید و با سرعت نزدیکش شد. آلما دوباره به حالت قهر سرش را کج کرد و کمی خودش را کنار تر کشید! سهند کنارش نشست و رژ لب را به سمتش گرفت تا آلما با حرص از دستش بیرون بکشد حرکت تندش، اخم های سهند را در هم کشید!

- جای اینکه من عصبانی باشم تویی؟

- برو خوش بگذرون!

- می زنمت همین جا آلما!

سهند کاملا جدی بود ! آلما سریع به سمتش برگرداند و وقتی خشم را میان مردمک هایش دید، دوباره صورتش را برگرداند!

- بیا بزن همین یه کارو نکردی! من رفتم دارم اطلاعات جمع می کنم! شما داری اینجا..

سهند نگذاشت ادامه بدهد:

- آلما بالا نمی ری!

به طرفش برگشت:

- چرا؟

- حالا! همین پایین باش. حتی اگه من رفتم! یه بهونه پیدا کن و بمون! اگر به زور خواستن ببرنت قبلش به من خبر بده، باشه؟

سهند با ارامش و نگرانی حرف می زد و آلما متوجه لحنش شده بود. سرش را تکان داد:

- باشه.