بعد از نیم ساعت که منتظر امدن مازیار و تیمش کنار پنجره ایستاده بود و فکر می کرد. بالاخره هر سه نفر، وارد اتاقش شدند، از پنجره فاصله گرفت و کنار تخته ایستاد:

- مازیار مشخصات؟

- محمدرضا کلانتری، رئیس اداره ی کل حراست بانک ... !

قبل از نوشتن اسم، به اسامی روی تخته نگاه کرد و با تاسف سرش را تکان داد:

- این با احتساب اون مُردهه، می شه پنجمین نفر!

برگشت و دوباره سرش را تکان داد:

- مایوس کننده ست ... یه هفته گذشته و ... هیچی ازش نداریم ... چه غلطی داریم می کنیم نمی دونم! اسم خودمون رو هم گذاشتیم مامور ویژه ! دست کلانتری هم بود، حتما همین جا بود که ما هستیم!

کنار پنجره ایستاد و سر انگشتانش، ریتمیک به شیشه ضربه زدند:

- چی پیدا کردین ؟

هر سه نفر به هم نگاه کردند و بعد سرشان را پایین انداختند. حدس شنیدن هیچی را داشت! چیزی واقعا نبود که بخواهد پیدا کنند. عصبانیت، کلافگی اش را هم بیشتر کرده بود. برگشت و به هر سه نفر نگاهی انداخت:

- چرا این جور ماتم می گیرین؟ چرا تحرک ندارین؟ شما پلیس هستید. باید بتونید درست برخورد کنید، بگردین و کشف کنید. چتونه؟ ازتون واقعا انتظار نداشتم . فکر کنم باید پرونده رو بسپارم به نیما و تیمش ...

تلخی کلامش، خودش را هم می آزارد اما باید کاری می کرد. می فهمید چه قدر افرادش هم سردرگم هستند. باید انرژی دوباره می گرفتند تا از نو شروع کنند. نفسش را بیرون فرستاد و کنار تخته ایستاد:

- دانیال برو نیما و علی و لاله رو صدا کن ...

مازیار کوتاه سرش را بالا کرد اما بی حرف باز هم خیره ی میز جلویش شد. اصلا دوست نداشت سرگرد در این شرایط او را از پرونده کنار بگذارد اما باید تابع قوانین می شد. قانون اول هم ، حق را همیشه به فرمانده ی گروه می داد. چند لحظه ی بعد ، شش جفت چشم، خیره ی او بودند!

- خب ... از این به بعد، این پرونده فوق العاده حساب می یاد. باید ببندیمش! همین الان با خانواده هاتون تماس بگیرین و بگین که ماموریت ویژه دارین . شاید حتی شب هم موندیم ... متوجه این؟

صدای بله ها را شنید و ادامه داد:

- گروه تون رو مدیریت کنید. اماده باش باشید و همه بی استراحت کار می کنن ... مازیار ؟

- بله قربان ..

- تو از همه بیشتر توی این جریان بودی و اطلاعات داشتی ... در نبود من، تو مسئول هستی . حواستو جمع کن و تیمت رو درست هدایت کن .

- بله فرمانده ...

- این جور ادامه می دیم که من می گم! الان یکی از مظنونای اصلی مون ، افشین میامی هست. این آدم مشکوکه و مطمئنم پاش توی این قضیه هست. دانیال و علی ...

دانیال بله گفت و علی صاف به صورتش خیره شد:

- شما دو نفر باید نامحسوس خونه رو زیر نظر بگیرین ... خیلی خیلی نا محسوس ... هماهنگ کنید با یکی از خونه هایی که اشراف کامل داره به خونه ی میامی، حکم می دم که همکاری کنن باهاتون . اصلا و ابدا نباید شک کنه که اونجا تحت نظره ... به هر عنوانی که می شه رفت و آمدتون باید عادی به نظر برسه . متوجه این؟

- بله قربان ...

رو به علی ادامه داد:

- نبینم مسخره بازی در اوردین ها! دو سه تا از بچه های خوب رو هم با خودتون ببرید. علی می تونی یه اسلحه با خودت داشته باشی ... دیر یا زود سراغ افشین هم می ره !

دانیال تکیه اش را از میز او گرفت و گفت:

- قربان می گم شاید کار خودشه؟!

سرگرد با تاسف سر تکان داد:

- دانیال تو مگه با من نبودی پنج شنبه؟!

- چرا قربان!

- پس چرا حرف الکی می زنی، وقتو می گیری؟ اون اگر قاتل بود که این قدر نمی ترسید!

رو به علی کرد و ادامه داد:

- علی مراقب باشید. ببین چند بار گفتم بهتون . باید جوری نامحسوس و دقیق باشید. هر حرکت خودش و هر آدمی که به خونه اش رفت و آمد داره تحت نظر بگرید. دوربین بذارید و ثبت کنید.

علی تند سرش را بالا و پایین کرد:

- بله نگران نباشید...

- برین شما دو نفر زودتر ...

دانیال راه افتاد و کنار علی که رسید، دستش را پشت او گذاشت:

- با اجازه ...

علی هم خداحافظی کرد و سرگرد به چهار نفر باقی مانده نگاه کرد. چند لحظه روی صورت آلما مکث کرد و گفت:

- آلما تو و لاله باهم کار می کنید. من یه سری تحقیق قبلا کردم اونا رو بهتون می دم. بازم شما تک تک سوابق این آدما رو بررسی کنید. اون گزارش خانوادگی و دوستاشون رو هم کنار هم بذارید و به یه نتیجه ی واحد برسید. من گزارش نمی خوام ، نتیجه می خوام! یه چیز کلی که بفهمم . وقت نداریم اصلا ... متوجه این؟

آلما سرش را بالا و پایین کرد:

- بله فرمانده

- خوبه . در مورد افشین میامی هم تا می تونید اطلاعات جمع کنید. از همه ی زندگی و دوران کاریش ... دوستای نزدیک الان و قدیمش ... حتی یه درگیری ساده هم مهمه ...

- بله چشم فرمانده ...

این بار به لاله نگاه کرد:

- لاله حواست باشه... من روی تیزبینی تو حساب باز می کنم. بگردین با آلما و بهم خبر بدین ..

- چشم فرمانده .

با دست به در اشاره کرد:

- برین ...

هر دو دختر ، بلند شدند و با خداحافظی کوتاهی از اتاق خارج شدند. سرگرد با سر به نیما اشاره کرد تا در را ببندد. در این فاصله خودش هم پشت میزش نشست. نیما که کنار مازیار نشست، سرگرد آرام تر از قبل گفت:

- همین الاناست که سرهنگ زنگ بزنه! من دوست ندارم زیر سوال بریم . فرق نداره ، من یا شما ... ما یه تیم هستیم . اما خب جواب اصلی رو من باید پس بدم! نمی خوام دیگه وقت بیهوده هدر بره . تلاش کردیم اما خب نتیجه ی خوبی نداشته . باید کمک کنیم تا حل شه . خودمم دیگه حوصله ندارم!

به پشتی صندلی تکیه داد و به مازیار اشاره کرد:

- مازیار بالای سر بچه ها باش... به تیمت برس. ازشون کار بکش . تو وظیفه ات اینه . متوجه ای؟ مسئولی ...

- بله قربان !

- نیما کنار مازیار باش... هر چه قدر می تونی اون مغزت رو به کار بنداز و فرضیه هات رو با مازیار در میون بذار. این قدر پاک کن و بنویس تا به اون اصلی ها برسی... با داشته ها مون مطابقت بده.

نیما با آرامش سرش را حرکت داد:

- نگران نباشید. همین امشب این قضیه رو حل می کنیم .مگه نه مازیار؟

لبخندش باعث شد، لب های مازیار هم کمی به خنده باز شوند:

- بله ... حل می شه ...

سرگرد با آهی که کشید ، پرسید:

- این دفعه چیز خاصی نبود نه؟

- نه ...

- لعنتی توی اون بزرگراه یعنی یه ادم پیدا نمی شه که دیده باشه ! لعنتی!

نیما دستانش را روی سینه جمع کرد و اخم ها پیشانی اش را چین انداختند:

- بعد از اون جریان اتوبان و قتلا، اسمش می یاد حالم بد می شه !

مازیار کوتاه به سمتش برگشت و سرگرد با تاسف سرش را تکان داد:

- با چه کسایی کار می کنم من! هشت ماه گذشته هنوز داری بهش فکر می کنی؟!

- لامصب یه جوره که مگه از مغزم بیرون می ره! کشتارگاه راه انداخته بود...

سرگرد آهی کشید و یک باره ایستاد:

- پاشید عوض تعریف خاطرات، برین دنبال کاراتون ! زود باشید...

نیما و مازیار به سرعت دستورش را اجرا کردند و ثانیه ای بعد، تنها کنار پنجره ایستاده بود. سیگار ِ میان لبهایش را روشن کرد و با فرستادن دود اولین پک، پنجره را هم باز کرد. به آنی هوای سرد، تمام اتاقش را در برگرفت، اما بی توجه به این شرایط، به حیاط خالی نگاه می کرد. ذهنش پر از اتفاق بود و می خواست از این آرامش استفاده کند و پازل ها را سر جایش بگذارد. اما پرش های ذهنش، دایم او را به این طرف و آن طرف می کشاند. از قاتل به پسر بچه ،... قتل امروز و اسامی روی تخته ... تکه های بدنی که کنار اتوبان رها شده بودند و ... و همان لحظه تصویر کسی درذهنش نقش خورد. قلبش به تپش افتاد و تکرار کرد:

- خسرو!

اتوبانی که جسد پیدا شده بود، موازات اتوبان تهران- کرج بود. سیگار نیمه اش را بیرون پرتاب کرد، پنجره را بست و به آنی پشت پارتشین رفت. با سرعت لباس هایش را عوض کرد، یکی از اسلحه هایش را برداشت و از اتاق بیرون رفت!

*

تنها به مازیار که جلوی چشمش بود، گفت بیرون می رود و سریع از پایگاه خارج شد. مطمئن نبود اما امیدوار چرا! یک بار اعتماد کرده بود و جواب خوبی گرفته بود. این بار هم باید می رفت. دقیقا مکان را به یاد نداشت اما زمانی که با سرعت کم از کنار بزرگراه می گذشت، با دیدن سگ ولگردی ماشین را کنار اتوبان کشید. فلشر ها را روشن کرد، اسلحه اش را برداشت و پیاده شد. کمی به اطراف نگاه کرد، سگ درون آشغال هایی که کمی دورتر ریخته شده بود، می گشت . از روی گاردریل پرید و به سمت تپه ی شنی تقریبا بلندی راه افتاد. بالای تپه که رسید، چیزی جز بیابان ندید. دوباره مسیری را راه رفت اما هیچ چیزی نبود...

دست خالی برگشت و دوباره سوار ماشین شد. این بار اهسته تر حرکت کرد و اما هیچ نشانه ای ندید. لاین برگشت را هم به همین منوال طی کرد، در مکان هایی که یادش مانده بود، پیاده شد و کمی اطرافش را گشت، اما جز بیابان چیزی نبود... سه ساعتی از رفتنش می گذشت که تصمیم به برگشتن گرفت. از اول هم بیهوده فکر کرده و تصمیم گرفته بود. تمام مسیر برگشت تا پایگاه را به پرونده فکر کرد تا شاید گره ای باز کند اما هیچ نبود... هنوز کمی با پایگاه فاصله داشت که تلفنش زنگ خورد. با دیدن شماره ی پایگاه ، سریع تماس را وصل کرد:

- بله؟

- سلام قربان ، کجایین ؟

صدای نگران نیما، هراس را به جانش انداخت:

- چی شده ؟ ده دقیقه دیگه اونجام !

- قربان سرهنگ اینجا هستن!

ابرویش بالا افتاد و نفسش را بیرون فرستاد:

- دارم می یام...

تلفن را بی خداحافظی قطع کرد و پایش را محکم تر روی پدال گاز فشار داد. ده دقیقه اش، هنوز کامل نشده بود که وارد پایگاه شد. ماشینش را برخلاف همیشه، جلوی ساختمان و دقیقا کنار بنز تشریفاتی که سرهنگ را آورده بود، پارک کرد و به سرعت وارد ساختمان شد. به سرعت به سمت اتاقش رفت که الما از اتاقش بیرون آمد. تا بخواهد چیزی بگوید، سوییچ را به دستش داد:

- آلما برو ماشین منو پارک کن ...

منتظر جواب نشد و به سرعت خودش را به اتاقش رساند. در اتاق باز بود و به جز سرهنگ، مازیار و نیما هم داخل اتاقش بودند. با دیدن سرهنگ و اخم روی پیشانی اش پا کوبید:

- سلام قربان ... خوش اومدین!

سرهنگ بی حرف خیره ی صورتش بود. کمی راحت تر ایستاد و به مازیار و نیما اشاره کرد بیرون بروند:

- شما برگردین سراغ کاراتون !

هر دو نفر خداحافظی کردند اما سرهنگ جواب هیچ کدام را هم نداد! نیما در را بست و سرگرد، روی مبل نشست:

- خوش اومدین! بفرمایید چرا چیزی نخوردین؟!

- سهند؟!

مردمک هایش بالا کشیده شد و با دیدن ناراحتی دایی اش، سرش را با تاسف تکان داد:

- دایی من ...

سرهنگ بی آن که حتی کمی از گره ابروهایش را باز کند، خودش را جلو تر کشید:

- چی کار می کنی تو؟ چرا گاهی هنگ می کنید؟! یعنی چی هیچی ندارین ؟ این همه نیروی درجه ی یک ... این همه امکانات ... خب؟ نتیجه ؟!

- سرهنگ ...

- نتیجه سهند؟!

- تلاش می کنیم!

- بله می بینم! گفتن بچه هات! من چی جواب باید بدم؟

-بگین نهایت تا دوشنبه قاتل رو تحویلشون می دم!

- هیچی نداری تا دوشنبه از کجا پیدا می کنی؟

سرگرد به مبل تکیه زد:

- هیچی هم که نیست! دارم فقط یه کم پیچیده ست. امروز و فردا رو فرصت بدین ... تا دوشنبه می گیرمش ...

سرهنگ آهی کشید و مثل سهند به مبل تکیه داد:

- می دونم اسون نیست اما تو باید این کارو کنی. وظیفه ته می فهمی ؟!

- بله ... فقط یه همکاری کنید، بگین هر وقت حکمی خواستم بهم برسونن ...

سرهنگ سرش را بالا و پایین برد:

- من که می دونم اول کارتو می کنی! بعد دنبال حکم و قانونی!

سرگرد لبخند زد:

- دیگه به هر حال کارمو درست انجام می دم.

- چه پدر کشتگی با این آدما داره ؟

- روانی احمق ! داره انتقام می گیره ...

سرگرد یاد نامه افتاد. خواست با سرگرد در میان بگذارد اما در آخرین لحظه منصرف شد. دوست نداشت اصلاخانواده اش را نگران کند. سرهنگ هم با سکوت او بلند شد:

- من می رم اما منتظرم هر چه زودتر ، بهم خبر دستگیری شو بدی!

- چشم خیالتون راحت !

سرهنگ کلاهش را برداشت و با گفتن خداحافظ، از اتاق خارج شد . سرگرد تا کنار ماشین بدرقه اش کرد و سرهنگ بعد از سفارش های تکراری، از پایگاه بیرون رفت. می دانست حق با سرگرد است و باید هر چه زودتر ، تکلیف این پرونده را مشخص می کرد و به امید تلاش افرادش و حل ماجرا، به اتاقش برگشت. هنوز پشت پارتشین نرفته بود تا لباسش را عوض کند، که صدای آلما را شنید:

- فرمانده .

برگشت و چند لحظه به لبخند روی لبانش خیره شد. تقصیر خودش نبود که نگاهش از روی صورت آلما کنده نمی شد و ذهنش بوسه ی صبح را برایش تداعی می کرد! آلما بی خبر از پریشانی سهند، فاصله شان را پر کرد. سوییچ ماشین را بالا گرفت و گفت:

- پارک کردم سرجاش ...

سرگرد دستش را جلو برد اما تا بخواهد سوییچ را بگیرد، صدای زنگ موبایلش، بلند شد. سوییچ را گرفت ، به سمت میز جلوی مبلمان اتاقش رفت و گوشی موبایل را برداشت. با دیدن شماره ی ناشناس، اخمی کرد و تماس را برقرار کرد:

- بله؟

- سلام جناب سرگرد. کارم داشتی؟!

شوک زده به صورت آلما خیره شد. صدا برایش آشنا بود!

- تو ...

- اومده بودی اتوبان!

- نبودی!

- بودم! دیدمت !!

- می خوام ببینمت ... کارت دارم.

صدای خنده ای که شنید، مطمئنش کرد که درست حدس زده بود! خسرو بود!

- شب ...

- نه الان ... خیلی دیر می شه ...

- باشه... الان ...

- کجا؟

- همون جایی که امروز اومدی...

- دقیق بگو نمی خوام بگردم .

- نمی خواد بگردی ... بیا تا منو ببینی !

صدای بوق داخل گوشش پر شد و کلافه گوشی را پایین برد. آلما که به دقت به مکالمه اش گوش می داد پرسید:

- کی بود؟

سرگرد آهی کشید و به سمت در اتاقش رفت:

- هیچی ! برو به کارت برس... تا برگردم باید نتیجه ی کلی رو بهم بگین ...

- می خواستم یه موضوعی رو بگم ...

- الان نه الما. کار دارم. برو با مازیار و نیما صحبت کن.

منتظر جواب نشد و به سمت در خروجی ساختمان رفت. ان قدر عجله داشت که حتی پالتویش را فراموش کرد. آلما که خواست از در خارج شود، متوجه اش شد و با برداشتن ، سریع دوید و دقیقا زمانی که سرگرد قصد خروج از پایگاه را داشت، نگهبان را متوجه کرد تا سرگرد را نگه دارد. سرگرد که آینه نگاهش می کرد، پالتو را در دستش دید. در این شرایط پیچیده، دوباره لبخند روی لبش نشست. شیشه را پایین داد و وقتی آلما کنار ماشین رسید، دستش را بیرون برد:

- مرسی ...

آلما لبخند زد و او بی حرف، پایش را روی پدال گاز فشار داد و به آنی ماشین از زمین جدا شد و وارد خیابان اصلی شد. چند باری چشمش به پالتو که روی صندلی کناری اش بود، نشست. شاید هر وقت دیگری بود و هر کسی دیگری از افرادش، همین کار را می کرد اما ... نمی توانست منکر دوست داشتن آلما بشود... دوست داشتنی که تا این حد او را هم نرم کرده بود. برعکس ذهنیتش ، آلما صبور و محکم رفتار می کرد. بی آن که بفهمد تمام راه تا اتوبان را به آلما فقط فکر کرد. به ادامه ی این ارتباط و اتفاق هایی که خواهند افتاد. با دیدن تابلوی اتوبان، از سرعتش کم کرد و حواسش جمع تر شد. نگاهش به اطراف اتوبان بود که در لاین برگشت متوجه نشستن مردی روی تپه ای در محوطه شد. به سرعت ماشین اضافه کرد و در خروجی بعدی، به سمت لاین برگشت، پیچید.

کمی جلوتر با دیدن پیرمرد، ایستاد. تنها گوشی و پالتویش را برداشت و از ماشین پیاده شد. از روی گاردریل پرید و به سمت پیرمرد راه افتاد. پیرمرد بی آن که حرکتی کند، روی همان تپه نشسته بود و نگاهش می کرد. از تپه که بالا رفت، پیرمرد با خنده سرش را بالا کرد. سرگرد دستش را جلو برد:

- سلام ... خوبی؟!

پیرمرد دست پینه بسته و سردش را به دستش داد. گرمای دست او، آن قدر دلپذیر بود که ناخودآگاه فشار دست پیرمرد بیشتر شد. با صدای واق واق سگی، هر دو برگشتند و پیرمرد با دست سگ را به عقب هدایت کرد:

- برو پسر ... برو ...

سگ کمی فاصله گرفت اما همچنان خیره ی سرگرد بود که کنار پیرمرد می نشست:

- فکر می کردم توی این مدت خبری ازت می شه!

- منم فکر می کردم تو می یای سراغ من!

سرگرد کمی پالتویش را جمع کرد تا بیشتر از آن خاکی نشود!

- خب کاریت نداشتم!

- منم !

سرگرد به نیم رخش نگاه کرد :

- من زیاد آدم کنجکاوی نیستم! مگر تو کارم! اما برام سواله چرا این جایی؟!

لبخند پیرمرد، کش آمد:

- تو خودت چرا این جایی؟!

سرگرد متعجب از سوال پیرمرد، شانه ای بالا انداخت:

- کارت داشتم!

- منم چون کارم داشتی اومدم !

سرگرد خندید و سرش را تکان داد:

- پیش تو کم آوردم! منظورم در کل بود! چرا به این جا رسیدی؟! از اول که این طور نبودی!

- نه ... از اول نبودم اصلا! بعد که مادرم منو زایید، اومدم!

- اینجا؟

- نه !

- خب کجا؟

پیرمرد چشم گرفت و به رو به رو خیره شد :

- کارت رو بگو باید برم!

سرگرد آهی کشید و او هم به ماشین هایی که با شتاب در حال گذر بودند، نگاه کرد. می دانست به این سادگی پیرمرد حرف نمی زد. اما ذهنش بدجور درگیرش شده بود.

- دیشب توی اتوبان یه ادم کشته شده، تو اون ورا نبودی؟!

- کجا؟

- دقیقا چند کیلومتر نزدیک تر به شهر ...

- من چیزی نمی دونم ...

- یه روانی باز افتاده داره ادم می کشه... باید پیداش کنم.

پیرمرد چشم از جاده گرفت و به سرگرد نگاه کرد:

- به من چه ؟!

- فکر کردم بتونی کمکم کنی! البته زیادی از حد فکرم بچگانه بود!

ایستاد و ادامه داد:

- من باید برم ... خیلی درگیرم ... ممنونم اومدی .

دستش را پیش برد و پیرمرد هم محکم فشرد. حرفی که نزد، سرگرد از تپه پایین رفت. کنار ماشینش چند لحظه ایستاد و با تکان داد خاک های شلوار و پالتویش، داخل ماشین نشست. وقتی به محوطه نگاه کرد، اثری از پیرمرد نبود. آهی کشید و ماشین را روشن کرد. فکر بیهوده ای کرده بود. گرچه باز هم ته قلبش، امیدوار بود، کمکی از دست پیرمرد بربیاید.

دوباره که به پایگاه برگشت، سریع مازیار و نیما را صدا کرد تا گزارش کارهایی که تا آن لحظه انجام داده بودند را بشنود. لباس های فرمش را که پوشید، مازیار و نیما هم رو به رویش نشسته بودند!

- خب، بعداز ظهر شد! به کجا رسیدین ؟

مازیار نفسش را بیرون فرستاد و شروع به صحبت کرد:

- خب ... علی و دانیال توی خونه ی رو به روی خونه ی میامی ، به خوبی پشتیانی می کنن. توی بانک هم چند نفر رو فرستادیم که به عنوان مشتری، دایم اون جا رو زیر نظر داشتند. هنوز خونه نرفته .

سرگرد سرش را تکان داد :

- خوبه... خیلی مراقبش باشید. درمورد پسرش تحقیق کردین؟

- بله قربان... درجه اش ستوان دومی هست و توی کلانتری 231 کار می کنه.

- دیشب کجا بود؟

- تو کلانتری .. تحقیق کردیم ...

- خوبه ...

لبش را به دندان گرفت و همان طور که متفکرانه به میز خیره بود، ادامه داد:

- باید باهاش حرف بزنیم ...

- منم نظرم همین بود. شاید بتونه پدرش رو هم مجاب به همکاری کنه!

صدای نیما را که شنید، به او نگاه کرد:

- نیما برو دنبالش و بیارش پایگاه ...

- الان؟

- آره ... همین الان ...

نیما بلند شد و به سمت در رفت:

- می بینمتون ...

با خروج نیما، رو به مازیار گفت:

- خب، هیچی درمورد گذشته پیدا نکردین؟ رابطه ها شون و ...

- آلما و لاله موضوعات خوبی پیدا کردن و مهمترینشون اینه که هاتف و حبیبی، یه مورد پرونده داشتن هفت سال پیش به جرم دادن سه تا وام کلان به یکی ! که البته با یه پرونده ی بی سر و ته، تبرئه شدن.

سرگرد با دست به مازیار اشاره کرد:

- دقیقا همین فکر رو می کردم ومطمئن بودم! اینا یه غلطی کردن ... می گفتی به بچه ها بیشتر در این مورد تحقیق کنن.

- گفتم خیالتون راحت ...

- خوبه ... برگردین عقب، سالش مهم نیست. اتفاق ها مهمه ...

- بله فهمیدم .

با نفس عمیقی که کشید دستانش را روی میز گذاشت و بدنش را بلند کرد:

- تا دوشنبه مهلت گرفتم از سرهنگ، باید بگیرمش ... در مورد این مورد آخر چی پیدا کردین!؟

- اسم و شغلش رو گفتم بهتون . پنجاه و سه ساله ست. ظاهر زندگیش مثل بقیه ست و شاید اروم تر... سه تا بچه داره که همه شون ازدواج کردن. همسرش، شش سال پیش فوت کرده. دیشب مهمون بوده خونه ی پسرش و برمی گشته که این اتفاق افتاده ...

سرگرد از پشت میزش بیرون آمد و شروع به قدم زدن کرد:

- ماشین نداشته؟

- چرا قربان! اتفاقا ماشین رو توی یه خیابون نزدیکی های محل سکونت پسرش پیدا کردیم ...

اخم روی پیشانی اش را چین انداخت:

- چرا تو ماشین خودش نکشته؟ چرا این همه، راه اورده و اون جا رها کرده؟

مازیار شانه ای بالا انداخت :

- دقیقا خودمون هم به اینا فکر کردیم . نیما فکر می کرد که حتما چون خیابون شلوغ بوده، یه جوری برده با خودش یه جای خلوت...

- گزارش پزشکی قانونی نیومده ؟

- نه هنوز قربان ...

سرگرد کنار میزش ایستاد و بعد از کمی فکر گفت:

- یه جای کار می لنگه! چرا برده این همه راه ؟

- فاصله ی خیابون تا اتوبان اگر خلوت باشه و از مسیر خوبی هم بره، نیم ساعته ...

سرگرد کلافه سرش را تکان داد:

- می دونی مازیار ، خیلی مارمولکه! به نظرم داره بیشتر بازی مون می ده. می خواد فکرمون رو مشغول کنه .

همان لحظه یاد برگه ی تهدید افتاد! پشت پارتشین اتاقش رفت و کمی بعد برگه را به سمت مازیار گرفت:

- اینو ببین ...

مازیار همان طور که با چشم می خواند، با نگرانی و تعجب به سرگرد نگاهی انداخت:

- شما رو تهدید کرده؟

سر سرگرد آهسته بالا و پایین شد و خیره ی آسمانی که هر لحظه ابرهای سیاه بیشتر رویش را می پوشاندند؛ شد:

- آره ... اون دقیقا می دونه چی کار می کنیم...

- لعنتی! باید جدی بگیرین...

سرگرد که جوابی نداد، برگه را روی میز انداخت و کنارش ایستاد :

- قربان باید برای خانواده تون محافظ بذارین ... اون تهدیدتون کرده .

خودش هم نگران بود و باید کاری می کرد:

- دو سه تا از بچه ها رو بفرست، یه جور نامحسوس مراقب باشن... من نمی خوام خانواده ام رو نگران کنم. سعی می کنم شبها خودم کنارشون باشم.

- من می فرستم چند تا از بچه ها رو ... می خواین بگم دانیال یا علی...

- نه ... اون جا مهم تره، بمونن سر پستشون

- به هر حال مراقب باشید. این جور که کار می کنه، هیچی ازش بعید نیست..

سرگرد آهی کشید و سرش را با تاسف تکان داد:

- انتقام کورش کرده ... لعنتی ...

با نفس عمیق مازیار، برگشت و دستش را روی شانه اش گذاشت:

-برو به کارت برس... مراقب بچه هات باش... دایم از علی و دانیال خبر بگیر. حرکت مشکوک دیدین، اطلاع بدین... نیما که اومد، بفرستش تو!

با رفتن مازیار، دوباره به آسمان خیره شد. هیچ وقت زمستان، فصل مورد علاقه اش نبود! به نظرش کسل آور و خسته کننده ترین روزهای سال را می گذراند. به سمت میزش برگشت . گوشی تلفن را برداشت و شماره ی خانه پدری اش را گرفت. خیلی طول نکشید تا صدای مادرش را شنید:

- سلام ... مرسی ... آره ... ببخشید بابت دیشب، اذیت نکرد آرش؟ آهان... نه می یام... آره ... باشه . چه خوب... مامان ...

کمی مکث کرد اما آگاهی بهتر از آن بود که نگران باشد!

- نگران نباش، مورد مهمی نیست اما خواهش می کنم تا مورد ضروری نبود، از خونه بیرون نرید. هیچ کدوم! ... نگران نباش ... مراقب برای خونه می ذارم ... آره ... یه کم رعایت کنید. درو به روی کسی باز نکنید. ... مرسی ... من خوبم ... آره شب می یام... فعلا ....

گوشی را که سر جایش گذاشت، نفسش را بیرون داد. این جور مواقع از کارش بیزار می شد. اصلا دوست نداشت، کسی با عزیزانش او را تهدید کند. کنار در باز اتاق ایستاد و رو به گروهبان جوانی که کنار در نشسته بود، گفت:

- برو به سروان مهرگان بگو، برای خونه ی پدرم مراقب گذاشت؟

گروهبان به آنی ایستاد:

- چشم قربان.

تا برگردد، سرگرد از جایش تکان نخورد. زمانی که همراه گروهبان، مازیار را دید، به اتاقش برگشت. کنار میزش رسیده بود ، مازیار وارد اتاق شد:

- فرستادم فرمانده نگران نباشید

- خوبه ...

- خبری نشد از بچه ها ؟

- نه ... نیما اما زنگ زد، پسر میامی، تو کلانتری نبود داره دنبالش می گرده ...

سرگرد با تعجب برگشت:

- خونه شم؟

- نه قربان ... گویا خونه خالی ِ ...

دستش روی چانه اش نشست و بعد از کمی فکر ، گفت:

- اون می ره دنبال پدرش ... ببین اونجاها خبری ...

- قربان میامی از بانک بیرون اومده ...

- خب؟

- پسرش راننده اش نبود ... یه مرد دیگه بود!

سرگرد چند لحظه نگاه کرد:

- یه مرد دیگه؟! خب الان میامی کجاست؟

- با همون ماشین رفت به اداره مرکزی بانک!

سرگرد گیج شده بود. مازیار فاصله شان را پر کرد و پرسید :

- چه مشکلی هست قربان؟

- مازیار پنج شنبه پسرش راننده اش بود. مطمئنم .

- خب شاید امروز نمی تونسته بیاد...

سرگرد به بازوی مازیار ضربه ای زد:

- زنگ بزن نیما، بگو هر طوری که هست، پسرش رو پیدا کنه. بگو به بچه ها ببینن می شه برن تو اداره ... اگر نشد، بعد از بیرون اومدنش ، یه تیم بفرست نامحسوس برن تحقیق که کجا رفته و با کی حرف زده ...

مازیار سرش را تند و پشت سر هم تکان داد:

- فهیمدم....

- برو ....

مازیار بیرون رفت و خودش دوباره عرض اتاق را قدم زد. مطمئن بود در این شرایط، قاتل را هم به مجبور به سرعت عمل می کند و این عجله، حتما باعث اشتباهش می شود. نقشه ای که امیدوار بود، جواب بدهد. باید کمی صبر می کرد و خودش هم به کمک افرادش می رفت. پشت میزش برگشت و لپ تاپش را باز کرد تا به ادامه ی تحقیقاتش برسد..

*

شنبه / یازدهم دی ماه/ چهار و سی دقیقه بعدازظهر/ پایگاه ویژه

احساس می کرد کلمه ها را تار و دو تا می بیند! سرش را عقب برد و چشمانش را بست تا شاید کمی آرام تر شود. همراه خمیازه اش، کش و قوسی هم به بدنش داد و از پشت میز بلند شد. هنوز یک قدم مانده بود تا به پنجره برسد، متوجه سر و صداهایی شد. به سمت در چرخید و انتظارش زیاد طول نکشید تا این که نیما، در اتاق را باز کرد:

-سلام قربان، ستوان میامی این جا هستن.

سرگرد فقط سرش را تکان داد. نیما کمی کنار رفت و پسر افشین میامی با لباس های شخصی، وارد اتاق شد و ادای احترام کرد:

- سلام جناب سرگرد.

سرگرد جوابش را آهسته داد و به مبل رو به روی میز اشاره کرد. نیما کنار میزش ایستاد و خودش یک وری، روی میز نشست:

- خب .. جناب میامی ... اسم کوچیک شما چیه؟

- آرمان!

- اها! خوبه ... بار اول دیدمت نگفتی همکار هستیم .

لبخندی روی لب های باریک پسر جوان نشست:

- ببخشید ... فکر نمی کردم مهم باشه!

سرگرد لب هایش را بالا کشید و با چشمان تنگ شده اش، خوب به پسر رو به رویش نگاه کرد. نفسش را که بیرون داد، چشم بست:

- می دونی چه خبره دیگه؟

- چه خبره؟! نه !

سرگرد دوباره مات صورتش شد:

- پرونده ی این قتلا رو می گم! همکارای پدرت رو دارن می کشن!

ارمان با خنده سرش را بالا و پایین کرد:

- آهان... زیاد تو جریان نیستم. روزنامه رو دیدم .

- خوبه! حالا من تو جریان می ذارمت! اما قبلش بهم بگو ببینم ، تو پنج شنبه پدرت رو به خونه رسوندی؟

سر مرد جوان بالا و پایین شد:

- بله!

- امروز چه طور؟

- پدرم راننده هم داره ... اما گاهی من این کارو انجام می دم.

- چرا خودش رانندگی نمی کنه؟!

ارمان با خونسردی شانه ای بالا انداخت :

- خب دوست نداره ... از رانندگی بیزاره ...

- آهان! می شه بگین چرا خونه رو دوربین مدار بسته گذاشتین!؟

- پدرم آدم خیلی حساسیه ... شغلشم یه جوره که خب ایجاب می کنه کمی نگرانیش بیشتر بشه.

- آها... خوبه!

از روی میز پایین آمد و با کنار رفتن نیما، روی صندلی اش نشست. ارنجش را روی میز گذاشت و چانه اش را هم روی دستانش :

- ببین ارمان خان! پدر شما داره یه موضوعی رو از ما مخفی می کنه و من مطمئنم تهدید شده.

اخمی روی پیشانی پسر جوان نشست:

- تهدید؟ منظورتون قاتل ِ ؟

- آره ... تو چیز مشکوکی ندیدی تا حالا ؟

پسر جوان با لبخند سرش را به چپ و راست حرکت داد:

- نه اصلا! فکر نمی کنم چنین چیزی باشه. وگرنه به من حتما می گفت!

سرگرد برای تایید حرف های پسر سرش را کمی حرکت داد:

- بله درسته! حالا از شما یه خواهش دارم! اگر می شه با پدرتون حرف بزنید. شاید نتونسته تا حالا حرفی بزنه و به شما اعتماد بیشتری داشته باشه ...

آرمان سرش را روی شانه خم کرد:

- بله .... چشم باهاش صحبت می کنم.

- خوبه ... ممنونم. می تونی بری!

متوجه نگاه نیما شد و با لبخند ادامه داد:

- هر موقع از شبانه روز به کمکم نیاز داشتی، باهام تماس بگیر...

کارتی را از درون کشو میزش در آورد و به سمتش گرفت:

- این شماره ی شخصی من ِ...

آرمان با گرفتن کارت، لبخند زد:

- ممنونم ... چشم حتما ...

سرگرد حرفی نزد و نیما تا دم در بدرقه اش کرد. زمانی که داخل اتاق برگشت، سرگرد بلند شده و کنار پنجره ایستاده بود

- فرمانده؟

سرگرد بی حرف ، پنجره را باز کرد و سرما یک دفعه به اتاق هجوم اورد! اما سرگرد خونسرد، یک نخ سیگار میان لب هایش گذاشت. قبل از آن که فندک را زیر سیگار بگیرد، آهسته گفت:

- برو به مازیار بگو بیاد ... آلما و لاله رو هم ...

صدای قدم های نیما را شنید و دود سیگار را بیرون فرستاد. همان موقع، آرمان میامی از پایگاه خارج شد. نفس عمیقی کشید و بعد از بیرون فرستادن بازدمش، کام عمیقی از سیگار گرفت. هنوز دود را میان ریه هایش نگه داشته بود که متوجه ورود افرادش شد. چشم بست و با آرامش دود را خیلی آهسته به سمت باغچه ی کوچک پشت پنجره فوت کرد. پنجره را بست و سیگار نیمه اش را میان زیر سیگاری روی میزش، له کرد.

- خب ... چی پیدا کردین ؟

خیره ی صورت تک تک شان شد و مازیار شروع به صحبت کرد:

- قربان .. آلما و لاله خیلی گشتن اما جز یه پرونده ی مشکوک ، چیز زیادی نبود... من فکر نمی کنم مربوط به پرونده ای باشه ... یعنی شاید اصلا به پرونده سازی نرسیده باشه!

سرگرد سرش را آهسته حرکت داد و با آرامش شروع کرد به راه رفتن:

- هر چی که بوده ، اونا سزای کارشون رو پس ندادن. قاتل ازشون می خواد که برن و خودشو معرفی کنن، اما هیچ کدوم جدی نمی گیرن و کشته می شن...

نیما گفت:

- باید بازم دنبال یه سرنخ بگردیم ... به نظرتون این پسر مشکوک نبود؟!

سرگرد کنار مبلی که مازیار نشسته بود، ایستاد:

- اگر مشکوک نبود که نمی خواستم بیاریش اینجا ...

- آخه گذاشتین بره ...

- رفتنش به درد ما می خوره... باید دنبال این آدما باشیم چون مطمئنم که ما رو می رسونن به خواسته مون ...

لاله نگاهی به آلما انداخت و به برگه های دستش اشاره کرد:

- الما اینی که پیدا کردی رو نشون دادی ؟

آلما که بی حواس به میز خیره شده بود، سرش را بالا گرفت:

- ها؟ نه !

بلند شد و برگه را به دست سرگرد داد:

- این نتیجه ی پزشکی قانونی هست.

سرگرد اخمی کرد و برگه ها را نگاه کلی کرد. آلما ادامه داد:

- این مورد یه چند تا ویژگی خاص داشت! اول این که قتل توی اون محل صورت نگرفته بود. قاتل به جز خفگی، ضربه ای هم به گیجگاهش وارد کرد. پزشکی قانونی، آلت ضربه رو یه شی محکم و فلزی عنوان کرد. شبیه اسلحه ...

مازیار دست هایش را روی سینه جمع کرد و خیره به صورت آلما، گفت:

- خب این که اسلحه داره، مشخص شده ... اون زن رو با یه برتا کشته .

- برتا اسلحه ی پلیس ِ!

همه به صورت آلما چشم دوختند و مازیار شانه ای بالا انداخت:

- اختصاصی هست! اما نه تا اون حد که کسی نتونه داشته باشه!

سرگرد بی آن که بخواهد به صورت آلما زل زده بود اما حواسش به فرضیه های داخل مغزش بود! آلما به مبل تکیه داد و او هم به سرگرد نگاه کرد.

- من و لاله یه موردی پیدا کردیم ... البته نمی دونم اصلا می شه روش حساب کرد یا نه ... اما ... شاید جالب باشه .

صورت های مشتاق همکارانش، او را هم تشویق کرد تا زودتر ، حرف بزند:

- تقریبا پونزده سال پیش، همین موقع ها یکی از کارمندای همین بانک توی یه حادثه کشته می شه . وقتی که داشتم توی نت سرچ می کردم اینو پیدا کردم. یعنی اصلا نه پرونده داره و نه هیچی ...

اخم های سرگرد در هم فرو رفت:

- خب ؟

- با لاله دنبال آرشیو خبرا گشتیم . ماشین یک دفعه منحرف شده و به دره سقوط کرده و خیلی زودم منفجر شده ... پلیس شک به دست کاری باک بنزین و ترمز ماشین داشته ... اما خب چون زیاد چیزی از ماشین نمونده بوده اهمیت ندادن گویا و خیلی زود پرونده بسته شده ...

لاله در ادامه ی صحبت های همکارش گفت:

- دقیقا دو هفته ی قبل از این اتفاق هم، توی شعبه ای که این آقا کارمندش بوده، حرف از دادن یه وام کلان، به یه تاجر بوده که خیلی سر و صدا به پا کرده بود. البته این پرونده هم به خیر و خوشی تموم شده و رئیس و معاون شعبه تبرئه شدن ... حالا فکر می کنید رئیس اون شعبه کی بوده ؟

نیما هیجان زده ، خودش را سمت لاله کشید:

- نگو که یکی از اینا ؟!

- از بین مقتولا نبود! اما همین امروز افشین میامی باهاش صحبت کرده !

سرگرد تا کنار میزش امد:

- خب ؟ اسمش ؟

- مهران نجف زاده . الان سمتش توی بانک، معاون دومی هست. معاون اون زمانش هم افشین میامی بوده!

مازیار زودتر از همه پرسید:

- مطمئنین؟ اگر این جور باشه که خیلی راحت می تونیم بریم دنبالشون ...

نیما هم با تایید صحبت های مازیار گفت:

- باید افشین رو دستگیر کنیم فرمانده ...

سرگرد اما در سکوت، فکر می کرد. دو انگشتش بالای لبش بود و خیره به میزش، چند لحظه چشم بست. معمای زیاد پیچیده ای نداشت. این که چه کسی پشت این جریان است، را نمی دانست اما مطمئنا ، حق با افرادش بود. به کلید حل ماجرا رسیده بود اما کی از این کلید استفاده باید می کرد، مورد مهمی بود که نباید، عجله یا تاخیر زیاد در این قضیه صورت می گرفت. چون در هر صورت، قاتل را از دست می داد. بی توجه به سکوت و انتظار افرادش، شروع به قدم زدن کرد. باید حساب شده، مراحل کار را انجام می داد تا به قاتل می رسید. جلوی تخته اش رسید و نگاهی به اسامی انداخت، بالاخره تصمیمش را گرفت و برگشت:

- خب ... این جور ادامه می دیم که می گم! تک تک این اسامی رو بگردین و رابطه شون رو با اون قضیه و همین طور این کارمندی که گفتید کشته شده ، پیدا کنید. به این بسنده نکنید و بازم دنبال پرونده ای باشید که پای اینا گیر باشه. اختلاس، رشوه، دزدی و همین دادن وام های کلان ... هر جور پرونده ای که به این بانک مربوطه رو بدین بچه ها روش کار کنن. نباید حتی یه اشتباه داشته باشیم.

نیما با چشمی، به پشتی مبل تکیه داد:

- می گم نمی خواین از افشین میامی بازجویی رسمی کنید؟ شاید حرف بزنه!

سرگرد سرش را کان داد:

- نه اصلا ... افشین میامی مشکوکه و می تونه طعمه ی خوبی هم باشه. این که اول نرفته سراغش، در حالی که اون موقع سمت مهمی داشته ... یا این که حتما یکی از این گنده تر بوده و یا همین گنده ست و می خواد عذابش بده که فکر می کنم مورد دوم قوی تره ...

- اما این پسرش چی؟ اون پلیسه !

- خود این پسرهم مشکوک بود! یا تو جریان کارای باباش هست و می خواد یه جور ازش دفاع کنه و یا ...

شانه ای بالا انداخت و دست های را در هوا تکان داد:

- یه طور خیلی مسخره ای خونسرد بود! احساس کردم به ریش ِ نداشته ام، می خنده!

طرح لبخند را که روی لبانشان دید، نفسش را محکم بیرون فرستاد:

- خیلی خب ... افشین میامی طعمه ست ... پسرش باید مثل خودش زیر نظر گرفته بشه. بسپار پیداش کنن و هر طوری که هست، امارشو بدن !

نیما سرش را بالا و پایین کرد و سرگرد به لاله و آلما نگاه کرد:

- من رو شما دخترا حساب می کنم! می خوام تا فردا صبح، هر چی می تونید دلیل و مدرک معتبر جمع کنید. دستمون باز باشه حسابی. دنبال اسما برین و هر چی که تا حالا توی هر پرونده ای بوده، جمع کنید. ارشیو خبرگذاری ها رو چک کنید و فقط به پرونده های پلیس اکتفا نکنید. وضع مالی شون و جهش هاش، به خوبی مشخص می کنه کی و کجا فساد مالی داشتن!

لاله با لبخند محوی ایستاد:

- چشم ... بریم ؟

- آره ... مراقب باشین و دقت کنید.

آلما هم بلند شد و با برداشتن برگه های روی میز سرگرد، همراه لاله از اتاق خارج شد تا مردمک های مشتاق مردی، دنبالش کشیده شود. دست خودش نبود و این جور وقت ها که مچ نگاهش و بی قراری قلبش را حس می کرد کلافه می شد. طعم شیرینی تمام جانش را پر می کرد همین رویای زیبا، عصبانی اش می کرد! در شرایطی که باید به پرونده و کارش فکر می کرد، ذهنش، بوسه ی صبح را جلوی چشمانش نقاشی می کرد!

همه ی این ها سی ثانیه هم نشد! دست هایش را محکم روی صورتش کشید و سرش را تکان داد تا دوباره تمرکز کند.

- خب ...حالا ... اووم !

برگشت و کنار پنجره رفت، آسمانی که کاملا تاریک شده بود، اخم هایش را بیشتر در هم کشید. حس خوبی به این ظلمت نداشت! آن قدر که حتی به آلما هم فکر نکرد! به جایش پر از دلشوره شد.

- نیما حواستون به پسر میامی باشه... زنگ بزنید به دانیال و علی ببینید خبری نشده .

نیما سریع بلند شد وبه سمت در رفت:

- من می رم زنگ می زنم . یکی رو هم می ذارم مراقب پسر میامی ...

با رفتنش، مازیار کنار او ایستاد:

- سرگرد اگر به این پرونده مربوط نباشه چی ؟

- این فعلا تنها راهی که داریم ... مازیار ...

- بله قربان؟

برگشت و رو به مازیار ادامه داد:

- حواست باشه... من یه کم نگران خانواده ام هستم ... نمی دونم شاید اصلا یه تهدید تو خالی باشه.

- من می گم مراقبت رو بیشتر کنن ..

- نه خوبه ... الکی نیرو هامونو از دست نده. سه نفرهست.. خودمم شب می مونم پیششون... گرچه فکر نکنم بخواد کاری کنه. تو حواست باشه... نیما رو ... بفرست بره خونه ... اما خودت بمون ... شاید هیچ خبری نشه اما خب ...

- خیالتون راحت نگران نباشید. من امشب خودم شیفت داشتم ! بچه ها اون جا هستن. آلما و لاله رو هم می فرستم برن اگر خبری نبود...

صدای زنگ موبایلش، نگذاشت ادامه بدهد و به سرعت، سمت میزش دوید. با دیدن شماره ناشناس ، سریع گوشی را جواب داد:

- بله؟

- سلام جناب سرگرد!

شنیدن صدای پیرمرد، لبخند را روی لبانش عمیق تر کرد:

- سلام!

- می تونی بیای ؟

- الان؟

- آره ...

- چیزی پیدا کردی؟

- فکر کنم!

- می یام . نهایت تا یه ساعت دیگه!

- منتظرم ... زیر همون پلی که جنازه رو پیدا کردین.

- باشه ...

تماس قطع شد و سرگرد به شماره نگاه کرد. مطمئنا برای کیوسک های تلفن بود. کنجکاوی اش هر لحظه در مورد پیرمرد بیشتر می شد. گاهی طرز صحبت کردنش، اصلا شبیه چیزی نبود که نشان می داد!

- فرمانده چی شد؟

با سوال مازیار، تلفن را روی میز گذاشت و به سمت پارتشین اتاقش راه افتاد:

- مازیار بچه ها رو خسته نکن ... مراقبشون باش.

- حتما قربان ...

شروع کرد به تعویض لباسش و همان طور ادامه داد:

- فردا آخرین فرصتیه که دارم ... باید پیداش کنیم . بهت زنگ می زنم .

- چشم

- هر اتفاقی افتاد اول با من تماس بگیر. هر کی رو می فرستی خونه، بهش بگو ممکنه شب ماموریت پیش بیاد. همه باید اماده باشن .

- بله قربان....

تی شرت آستین بلندش را به تن کرد و همان طور که مرتبش می کرد، پالتویش را برداشت و بیرون آمد:

- شاید نتونم برگردم... مراقب باش.

- حتما قربان... نگران نباشید.

سوییچ، گوشی موبایل و اسلحه اش را برداشت و به سمت در راه افتاد:

- خداحافظ ...

- شما هم مراقب باشید. خدانگهدار ...

به سمت در خروجی که راه افتاد، آلما را کنار در اتاق لاله دید . هر دو نگاهش کردند اما آلما طولانی تر و نگاهش چند لحظه روی پالتویش تنش ماند. هیچ کدام حرفی نزدند و سرگرد با همان قدم های بلند، از ساختمان بیرون رفت. دوباره ذهنش درگیر آلما شده بود. سعی می کرد فکر نکند اما ، شبیه هر بار موفقیت چندانی نصیبش نمی شد!

با کمک گرفتن از چراغ گردانی که روی سقف گذاشته بود، سی و پنج دقیقه بیشتر طول نکشید تا این که به محل قرارش با خسرو رسید. خیلی دوست داشت تا بداند ، خسرو چه چیزی برایش پیدا کرده است. ماشین را کمی بعد از پل پاک کرد و خودش از زیر پل شروع به راه رفتن کرد و با دقت همه جا را نگاه می کرد اما اثری از کسی نبود. تنها ماشین ها با سرعت از کنارش می گذشتند. پل که تمام شد، از روی گاردریل های کنار اتوبان گذشت و وارد محوطه ی پر از چمن شد. برعکس زیر پل، آن جا کاملا روشن بود. کمی اطراف را گشت و بعد ترجیح داد، به کنار پل برگردد، هنوز از روی گاردریل رد نشده بود که صدای سوت پیرمرد را شنید. برگشت ، پیرمرد همراه پسر نوجوانی در قسمتی که ستون پل، تاریکش کرده بود، ایستاده بودند. سرگرد با قدم های بلندی، خودش را به سرعت کنارشان رساند. همان طور که صورت پسر را به دقت نگاه می کرد، با خسرو دست داد:

- سلام ...

خسرو به پسر اشاره کرد و گفت:

- این پسره دیشب دیده یکی رو !

سرگرد تند به سمتش برگشت و همین حرکتش، باعث شد پسر ترسیده یک قدم عقب برود:

- آقا به خدا ما نمی دونُم چه شده!

سرگرد که متوجه وحشتش شده بود، یک قدم عقب رفت:

- نگران نباش... کسی کاریت نداره. فقط بهم بگو چی دیدی!؟

پسر با فرو دادن بزاق دهانش، به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد که آهسته پلک زد، پسر دوباره بزاق دهانش را قورت داد!

- آقا ... دیشو .. ما اوطرف بودیم. دیدیم یه موتوری آمد زیر پل ... سرتاپاش آقا؛ سیاه...

- ساعتش را رو یادته؟ دو اینا بود؟

- ها همین ... نمی دونُم .

دست هایش را جلو برد تا سرگرد مچش را ببیند:

- ساعت ندارُم !

- خب ! چی کار کرد؟

- این جا یه کارایی کرد... نیگا ... همین جا ها ...

با دست جلوی گاردریل را کمی دور تر از پل نشان داد.

- یه چیز نوشته بود؟

- ها... ما وقتی که رفت، دیدُم .

- خب ... دیگه چی دیدی؟

- هیچی ... سوار موتورش شد و رفت. موتورش خیلی خفن بود آقا !

سرگرد سرش را آهسته تکان داد و قدمی که قبلا برداشته بود را جلو رفت!

- خب ... اون موقع تو چیزی ندیدی؟ بعدش؟

- نه آقا .. ما سواد نداریم.

سرگرد متفکرانه برگشت و پس از آن که صدای پس گردنی که خسرو به پسر زد را شنید دوباره برگشت!

- دیگه هیچی ندیدی؟ بگو به جناب سرگرد.

پسر که ترسیده و شوک زده شده بود، با خواهش دست هایش را بالا آورد:

- نه به جان ِ ننه ام! ... نزن.

- ببین پسر هیچ کس کاریت نداره. من باید پیداش کنم . اون قاتل ِمی فهمی ؟

پسر سرش را بالا و پایین کرد:

- می دونُم آقا!

- خب پس کمک کن ... چی دیدی؟

- به خدا صورتشو ندیدُم . اما پوتین داشت.

- پوتین؟ مثل چیزی که تو پای منه؟

پایش را از عمد جلو تر گرفت تا نور چراغ اتوبان، مشخصش کند، پسر با دقت نگاه کرد و سرش را بالا انداخت:

- نه آقا واسه شما با کلاس ِ ! سرباز بود به گمانُم !

- گفتی موتورشم خیلی خوب بود؟

- ها! مشکی بود، از این بزرگا! صدا خفن، می دن !

سرگرد سرش را تکان داد:

- مرسی ... تو یه کمک خیلی بزرگ به من کردی ... مطمئن باش یه جایزه ی خوب پیش من داری.

چشم های پسر برق زد اما تا بخواهد حرفی بزند، پیرمرد پس گردنی دیگری زد و از یقه اش گرفت:

- برو رد کارت، نری به کسی بگی چی گفتی و چی شنیدی ... وگرنه می دم سگام بخورنت!

مردمک های پسر، از ترس دو برابر شده بود. با وحشت عقب عقب رفت و پیرمرد یقه اش را رها کرد. بعد به سرعت از کنار پل بالا رفت. پیرمرد هم بی حرف راه افتاد که سرگرد صدایش زد:

- ممنونم خسرو!

لحظه ای ایستاد و بی آن که برگردد، آهسته گفت:

- خداحافظ ...

- جبران می کنم برات...

- اینم بزن به حساب ما!

لبخندی روی لب های سرگرد شکل گرفت تا آن که پیرمرد ناپدید شود، سرجایش ایستاد و بعد سوار ماشینش شد. قبل از حرکت، با مازیار تماس گرفت.

- سلام مازیار ... گوش کن ... شب قبل از ساعت دوازده تا سه چهار، تو دوربینای راهنمایی رانندگی که تو محدوده ی قتل نصب شدن ، دنبال یه موتور بگردین. یه موتور مشکی رنگ مدلش اصلا مهم نیست.. پلاکا رو پیدا کنید و دنبال صاحباشون باشین ... آره ... منتظرم ...

پایش روی پدال گاز گذاشت، این بار شماره ی علی را گرفت. خیلی طول نکشید تا علی جواب داد:

- خوبی علی .... چه خبر ؟ ... خب ... خوبه ... گوش کن ببین چی می گم. بسپار به دانیال اون جا رو . یکی رو هم کنارش بذار تا خراب کاری نکنن. خودت بیا سر خیابون، من منتظرتم ... بیا بهت می گم ...

گوشی را کنارش انداخت و با دیدن ترافیک نیمه سنگین جلویش، ماشین را به خط اضطراری کنار اتوبان کشید. چراغ گردان را روی سقف گذاشت و فلشر ها را روشن کرد. با راهی که باز شده بود، سه ربع بعد، علی کنارش نشست.

- سلام فرمانده .

دست هایش را ها کرد تا کمی گرم شوند:

- چه قدر سرده .. می شه بخاری شو روشن کنم؟!

سرگرد سرش را آهسته تکان داد:

- اول کمربند تو ببند!

علی طی انجام دادن دستور سرگرد، پرسید:

- کجا داریم می ریم ؟

- خونه ی مهران نجف زاده!

علی با ابروی بالا افتاده برگشت و نیم رخ خونسرد سرگرد را با دقت نگاه کرد:

- همونی نیست که ظهری افشین رفته بود پیشش؟

- چرا ...

- حدس می زنید اونم پاش گیر این ماجرا باشه؟

- حدس نیست مطمئنم ! مگه با بچه ها صحبت نکردی؟

- نه مازیار تازه زنگ زده بود، شما پشت خطی بودی و جواب دادم بعدم اومدم دیگه !

سرگرد با بیرون فرستادن نفسش، کنار یه کیوسک روزنامه فروشی ایستاد:

- الان برمی گردم.

اما قبل از این که قفل کمربندش را باز کند، علی زودتر باز کرد و دستش به دستگیره رفت:

- سیگار می خواین؟

- نمی خواد...

باز کردن در توسط علی، جمله اش را نگذاشت کامل کند. علی بی حرف دوید و چند لحظه ی بعد، با یک پاکت سیگار داخل ماشین برگشت.

- مرسی ...

- خواهش می کنم. کاری نبود که.

دوباره ماشین راه افتاد و سرگرد با دندان، سلفون دور پاکت را باز کرد:

- اینا یه غلطی کردن، همه شون هم درگیر بودن. بچه ها یه پرونده پیدا کردن که این مهران ِ رئیس بوده و افشین معاونش ...

یک نگاهش به خیابان و جی پی اس ماشین بود و یک نگاهش به پاکت سیگار! علی دست هایش را روی سینه جمع کرد و با نفس عمیقی که کشید، گفت:

- این یارو از سایه خودشم می ترسه ...

- چون داره تهدید می شه.

پاکت را به فرمان کوبید و یکی از نخ های بالا آمده را با لبهایش برداشت. پاکت را کنار دنده انداخت و فندک ماشین را فشار داد:

- می گفتی دانیال بچه بازی در نیاره . مهم ِ ...

- نه خیالتون راحت. حواسش هست.

فندک داغ شده را به سیگارش چسباند و قبل از فرستادن دود، شیشه ی پنجره را کمی پایین کشید.

- شما فکر می کنید این مهران ِ حرف بزنه ؟

- نمی دونم ... بریم ببینیم چه جور آدمیه حالا ...

علی حرفی نزد و سرگرد بعد از پک عمیق بعدی، فیلتر سیگار را آهسته از شیشه پایین انداخت.

- چه خبر از زندگیت علی؟!

علی شانه ای بالا انداخت :

- هیچی ! فعلا یکی من می زنم تو سرش، یکی اون !

- تو سر زنت؟!

خنده ی علی، تعجب را بیشتر مهمان صورت سرگرد کرد:

- نه بابا! سر زندگی! سر ایشون کی جرات داره بزنه! این طوری نگامون نکنید که، می ریم خونه، موش می شیم!

- نیما رو مطمئنم ! اما رو تو حساب دیگه ای می کردم!

دوباره صدای خنده ی علی بلند شد:

- اتفاقا بهتره روی نیما حساب باز کنید! امروز همچین با جذبه می گفت ماموریت داریم دیر می یام که من جای یاسمین، ترسیدم!

خنده های علی، لبخند را روی لبان او هم نشاند:

- این جور می گه بعد می ره خونه از دلش در می یاره!

- سیاسته دیگه ! چیزی که من ندارم! به قول رژین نهایت کارم مسخره بازیه!

- تو مشکلت اینه که خیلی بی خیالی . یه کم جدی نمی گیری همه چیزو ...

- جدی که بگیرم همیشه دعواست! نه دوست دارم و نه حوصله ام می کشه ...

سرگرد نیم نگاهی به سمتش انداخت و شیشه ی پنجره را بالا کشید:

- این جور پیش کسی بگی، فکر می کنه حالا زنت هر روز باهات دعوا می کنه!

- والا می کنه دیگه! شش ماهه دارم بهش می گم بچه دار شیم، هر بار بهونه می یاره . منم مثلا نمی فهمم مادرش اجازه صادر نکرده !

سرگرد نچی کرد و سرش را آهسته تکان داد:

- اینو تقصیر اون ننداز! اگر بخوای می شه!

علی با تعجب سرش را کمی جلوتر برد و به صورت جدی سرگرد خیره ماند!

- من ؟ می خوام دیگه ! نمی شه که!

- نمی خوای! اگر می خواستی می رسیدی بهش!

- سرگرد!؟ حرفی می زنید ها! من چی کار می تونم کنم وقتی از شش راه مطمئن جلوگیری می کنه که یه وقت نشه!

این بار سرگرد به جای علی خندید و خودش با ناراحتی به صندلی تکیه داد:

- بخندین! اصلا بچه رو شما انداختی تو ذهن من! وگرنه می خواستم چی کار!

- به من چه مرد حسابی! نداشته باش ! اما کم کاری خودت رو گردن کسی ننداز!

علی کلافه پوفی کشید و دوباره خودش را جلو تر کشید:

- خب چه غلطی کنم؟ یعنی شما بودی چه طور راضیش می کردی؟!

سرگرد شانه ای بالا انداخت:

- مطمئنا گزینه ی اولم کتک بود!

علی پوزخندی زد و دستش را در هوا تکان داد:

- همین طورم بهم می گن خشنم! محض رضای خدا بهش نگفتم بالای چشمت ابرویی هم هست!

- پس از گزینه ی زبون استفاده کن!

- چه طور؟

- متقاعدش کن!

- کردم، نمی شه!

- چرا مادرش مخالفه حالا؟

- چون بچه ی برادرش یک سالشه! گفته تا این دو سالش نشه حق نداره هیچ کدوم از بچه هاش، بچه ی دیگه ای بیاره!

ابروی سرگرد با تعجب بالا رفت:

- عجب آینده نگره این بشر! خوشم اومد!

- بله! ممنونم! دیگه راه کار نداری؟!

سرگرد دستش را روی فرمان عوض کرد.

- خب ... توی عمل انجام شده قرارش بده!

علی سری تکان داد و به صندلی تکیه زد:

- نمی شه ... یعنی تاثیری نداره! می گم که حواسش هست!

- یه استراتژی جنگی می گه، اگر دشمنت توی قلعه ست و فقط در حال دفاع کردن ِ، اگر دایم بهش حمله کنی، هیچ وقت پیروز نمی شی و فقط تلفات از دست می دی!

علی حرف ها را با خودش تکرار کرد تا بهتر بفهمد. بعد با اشتیاق به سمتش برگشت:

- خب؟! پس باید چی کار کرد؟

- دو راه داری ! یا این که بتونی جاسوس بفرستی تو قلعه! و یه جوری از توی خودشون رخنه کنی تا پیروز بشی و راه دوم اینه که تو هم دفاع کنی! بشینی تو اردوگاهت و نگاه کنی!

- خب؟ آخرش که چی می شه؟ شاید خسته نشه!

- خسته نمی شه اما کسی که تو قلعه است، آذوقه ش تموم می شه ! مجبور می شه از حصارش بیرون بیاد! فقط نیاز به صبر داره . همین!

علی کمی فکر کرد و همان طور گفت:

- یعنی می گی منم بشینم عقب ؟

- آره خودتو بکش عقب ... بشین و با یه لبخند ملیح از اردوگاهت نگاهش کن! شاید کمی زمان از دست بره ، اما می ارزه چون بی جنگ مجبور به تسلیمش می کنی!

- اگر نشد تا آخرین قطره ی خون مبارزه کرد.

سرگرد بلند خندید و سرش را با تاسف تکان داد:

- دیگه بازم مونده تو چه طور برخورد کنی و بتونی از موقعیتت استفاده کنی!

- سرگرد خب بهتر راهنمایی کنید دیگه! الان من برم کجا اردو بزنم ؟!

- روی مبل پذیرایی خونه ات!

علی با تعجب نگاهش کرد و سرگرد جدی تر از قبل، به کوچه ی رو به رویش اشاره کرد:

- رسیدیم ...

علی دست روی ساعدش گذاشت و کمی کشید:

- نه جدی سرگرد یعنی قهر کنم حل می شه؟!

- قهر نکن! اردو بزن ! اینا فرق دارن!

- خب یعنی چی ؟

سرگرد ماشین را رو به خانه ی ویلایی پارک کرد:

- مگه من مشاور مسائل خانوادگی هستم! پاشو برو پایین ببینم !

تشر سرگرد، علی را پایین فرستاد اما همچنان، فکرش درگیر حرف های سرگرد بود! طوری که سرگرد مجبور شد، برای زنگ زدن، به جلو کمی هلش بدهد!

- برو زنگ بزن خب مثل ماست منو نگاه می کنی؟

علی بی حرف ، زنگ خانه را زد و چند لحظه ی بعد صدای زنی را شنیدند:

- بله؟

- سلام خانوم ... ببخشید آقای مهران نجف زاده خونه هستن؟

- بله... شما؟

علی کوتاه به سرگرد نگاه کرد و با تاییدش، کارتش را جلوی دوربین آیفون گرفت:

- پلیس هستیم . ممنون می شم همکاری کنید.

زن با کمی تعلل، جواب داد:

- کمی صبر کنید بهشون بگم !

گوشی را که گذاشت، سرگرد چند قدم عقب تر رفت و وسط کوچه ایستاد. خانه ویلایی بزرگ رو به رویش، وضع اقتصادی صاحب خانه را به خوبی مشخص می کرد! یک دقیقه هم نشد که با بفرمایید زن، در باز شد.

علی در را بیشتر باز کرد و خودش کنار ایستاد تا سرگرد وارد شود. سرما گویی زیاد با حیاط خانه، کاری نداشته بود! مخصوصا که دو درخت کاج سر سبزی که جلوی ورودی خانه بودند و لاوسون های کنار دیوار که تازه مرتب شده و به زیبایی خانه چندین برابر اضافه کرده بود. به سمت ساختمان راه افتادند و همین که روی اولین پله از پنج پله ای که به ساختمان می رسید، ایسادند، در خانه باز شد و زنی کنار در ایستاد. سرگرد پله ها را با سرعت بیشتری پشت سر گذاشت و زن با دیدنش کنار رفت:

- بفرمایید ...

وارد خانه شدند و بعد از نگاه کلی به خانه ی شیک و غرق در سکوت، با اشاره ی زن، به سمت پله ها راه افتادند:

- از این طرف ...

پشت سر زن، پله ها را گذراندند و در طبقه ی دوم، پشت در اولین اتاق، زن ایستاد. ضربه ای به در زد و اول خودش وارد اتاق شد. سرگرد و علی هم دنبالش داخل اتاق بزرگی شدند که مهران نجف زاده، وسطش ایستاده و نگاهشان می کرد!

سرگرد اولین نفر سلام داد و مهران نجف زاده با تعلل دستش را گرفت:

- سلام ...بفرمایید...

با اشاره اش به مبل ها، سرگرد روی مبل نشست و علی هم کنارش جا گرفت:

- خوب هستید آقای نجف زاده ؟

- ممنونم ... مشکلی پیش اومده ؟!

این قدر تجربه داشت که نگرانی و لرزش صدای مرد را بفهمد. مردمک هایی که دایم از او گرفته می شد و با تردید به انگشتان در هم پیچیده شده، خیره می ماند!

- فکر کنم راجع به مرگ همکارانتون شنیدین!؟

- بله ... خیلی متاسفم... شما باید قاتل رو پیدا کنید.

سرگرد سرش را با اطمینان بالا و پایین کرد:

- همین الانم پیداش کردم! منتها با کمک شما، زودتر می تونم ببینمش !

مهران، با نگرانی خیره ی صورت خونسرد او شد:

- چه کمکی؟ من چه ربطی دارم به اون ؟!

سرگرد روی مبل خودش را جلوتر کشید و دست های در هم قلاب شده اش را روی زانویش گذاشت:

- برای شما نامه ی تهدید نیومده؟

- نامه ی تهدید؟!

- بله! که تهدید کنه که برین خودتون رو معرفی کنید!

مهران با فرو دادن بزاق دهانش، سرش را آهسته بالا برد:

- نه ! چیزی برای من نفرستاده!

سرگرد لبخندی زد:

- چه خوب! فکر کنم پس شما تو لیستشون نیستی!

مهران هم لبخندی زد اما اضطراب نگذاشت بیشتر از یک خط محو مشخص شود. علی بی توجه به هر دو نفر، ایستاد و به سمت پنجره ی بزرگ اتاق مهران قدم برداشت. سرگرد رو به مهران که با چشم علی را دنبال می کرد، گفت:

- شما و افشین میامی دوستان قدیمی هستید؟

مرد نگاهش را از علی که حالا کنار دیوار پنجره ایستاده و دست به سینه به او خیره شده بود ، گرفت:

- افشین ... بله ... یعنی نه اون جور ... همکاریم !

- گویا خیلی برای کار هم ارزش قائلین که امروز هم دیگر رو بعد از ساعات کاری دیدین!

مهران دوباره به علی و بعد به سرگرد نگاه کرد:

- خب ... گاهی پیش می یاد... به هر حال کارمون هست... یه کم دقت زیادی می خواد!

- بله! پس برای مسائل کاری با هم صحبت کردین؟!

- بله!

- الان سمت شما توی بانک، معاون اول مدیرعامل بانک هستید؟

- بله ...

سرگرد آهی کشید و به صندلی اش تکیه داد، وقت زیادی نبود و باید حرفهایش را می زد، اما تا خواست دهان باز کند، علی یک دفعه پنجره ی اتاق را باز کرد وارد تراس بزرگ شد. سرگرد تا بلندشود، علی روی نرده ها رفت و فریاد زد:

- سرگرد برین پایین ... من اسلحه ندارم .

سرگرد بی تعلل به سمت پله ها دوید. زمانی که در ورودی خانه را باز کرد، علی از در حیاط خارج شد. با سرعت خودش را به در حیاط انداخت. اما هیچ کس داخل کوچه نبود. نمی دانست کدام سمت رفتند. به سمت طرفی که به خیابان اصلی نزدیک تر بود، دوید . خیابان را به خوبی دید اما کسی نبود. حتی موردی که نشان دهد علی از این طرف رفته است. به ناچار کوچه را دوباره برگشت . به سر دیگر کوچه که رسید، ایستاد و نفس های بریده بریده اش را بیرون فرستاد. هیچ چیز مشخص نبود اما از خیابان قبل خلوت تر به نظر می رسید. دوباره کمی گشت اما چیزی نبود. عصبانی از وضعیت پیش آمده ، به دیوار مغازه ای تکیه داد و سعی کرد تنفسش را نظم ببخشد. همان لحظه متوجه دویدن علی شد. او هم به سمتش راه افتاد و چند ثانیه ی بعد، علی در حالی که به زحمت نفس می کشید، جلویش بود:

- علی چی دیدی؟ کسی بود؟!

علی فقط سرش را بالا و پایین کرد و به خیابان اشاره کرد:

- مطمئنم ... از ... این طر... طرف رفت... اما ... یهو غیب شد. لعنتی ... وای ...

سرگرد دست روی بازویش گذاشت و به سمت کوچه راه افتادند:

- کجا بود؟ تو خونه؟!

سر علی بالا رفت و دوباره نفس عمیقی کشید:

- نه ... داشت روی ماشین شما یه کاری می کرد...

- ماشین من؟

- آره فرمانده ...