- نه عزیز من ... فردا پنجشنبه س ... امشب خسته ام . .. خواهش می کنم ..
کمی سکوت کرد و انگار متوجه شده بود کسی پشت سرش ایستاده است، یک دفعه برگشت و با دیدن سرگرد، وحشت زده، ایستاد و گوشی را از کنار گوشش پایین برد:
- فرمانده !
- تمومش کن، بیا اتاق من !
و رفتن سرگرد، نیما با تاسف سری تکان داد و گوشی را بالا اورد:
- ببین بهت می گم زنگ نزن . دردسر شد الان ... نه بعداً .. باشه شب . خداحافظ .
گوشی را داخل کشو میزش انداخت و وارد اتاق سرگرد شد. سرگرد کنار پنجره اش ایستاده بود و برگه ای که در دست داشت را می خواند. نیما کنار میز ایستاد و با سری افتاده، گفت:
- فرمانده .. من معذرت می خوام . یعنی ...
- اینجا نباید شخصی صحبت کنی . علتش رو هم می دونی !
- متاسفم دیگه تکرار نمی شه .
سرگرد برگشت و برگه را روی میز انداخت. اگر خودش هم می خواست، ناخود آگاه در مقابل نیما، آرام تر از همیشه رفتار می کرد! پلک بست و جدی اما برادرانه گفت:
- من نمی فهمم شما دو نفر چتونه ! چرا این قدر دست دست می کنید ؟ اگه دوستش داری و داره ، چرا تمومش نمی کنین ؟
نیما خجالت زده سرش را پایین تر گرفت:
- شرایط سرگرد . مگه خودتون نگفتین بهم، شرایط رو در نظر بگیرم ؟
- این همه مدت شرایط همونه ؟ دادگاه مادرش که تکلیفش مشخص شد . کیارش شریفات هم همین طور ..
- خیلی براش سخت بود . تازه احساس می کنم، قبول کرده .
سر نیما کمی بالا آمده بود و سرگرد می توانست، چشمان نیما را به خوبی ببیند
- باورم نمی شه ... فکر می کردم، بعد از یه مدت، تب این عشق می خوابه و می فهمی که نباید ...
نیما لبخند زد .. سرگرد با نفس عمیقی که کشید، شانه ای بالا انداخت:
- نمی دونم ! یعنی می دونم دوستش داری و داره . اما نمی فهمم چه طوری ! هنوز هم نفهمیدم چه طور بعد از دو بار دیدن ؛ عاشقش شدی !
لبخند نیما، به خنده ختم شد. با اینکه سرگرد کاملا در جریان ماجرای او و یاسمین قرار داشت اما هر بار که حرفش پیش می آمد، مثل روزهای اول، گونه هایش تب می کرد! سرگرد پاکت سیگارش را برداشت و به لب پنجره تکیه داد، مشغول باز کردن سلفون دور پاکت، گفت:
- بخند ... نخندی چی کار کنی ! اما به نظرم دیگه وقتشه جدی باشی .
- من جدی ام . اون نیست . هر بار می گم با خانواده ام حرف بزنم . عصبانی می شه می گه هولم ! از طرفی مامانم کلافه م کرده ، همه ش می پرسه چی شد !
سرگرد سرش را با تاسف تکان داد و فندک را زیر سیگارش گرفت. دود که از دهانش بیرون آمد، گفت :
- اوه ... پسر تو دیگه کی هستی ! زودتر جمعش کنه بره دیگه !
- چی کار کنم آخه ؟شما بودی چی کار می کردی ؟
سرگرد با آرامش پک عمیقی از سیگارش گرفت:
- من ؟.... اگه من بودم الان باید منتظر می شدم بچه ام دنیا می یومد !
نیما اول با تعجب فقط نگاه کرد، بعد شروع به خندیدن کرد. سرگرد با لبخند، شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:
- تو زیادی داری صبر می کنی ! یا می خواد یا نه . تکلیفتون رو مشخص کنید
- بیچاره اون دختری که شما دوستش داشته باشی !
نگاه پر از اخم سرگرد، لبخندش را کمی جمع کرد:
- برو پی کارت لازم نیست تو برای کسی دل بسوزونی !
- بد فکری هم نیست ها! سن و سال...
- می ری بیرون یا از همین پنجره بندازمت پایین؟
نیما با ترس چند قدم عقب رفت، کنار چهار چوب در که رسید، با خنده ای موذیانه اش، گفت:
- اگه دنبال کیس مناسب می گردین ، به مادر من بسپرین! تا سر ماه می تونید، به بچه دار شدنم فکر کنید!
ابروهای بالا رفته و نگاه خشمگین سرگرد، برای بیرون رفتنش کافی بود! هنوز به اتاقش نرسیده بود که نامش را از زبان سرگرد شنید. وقتی برگشت، آهسته دستهایش را بالا برد:
- ببخشید من ..
سرگرد که پشت میزش نشسته بود، بی آنکه نگاهش کند، گفت:
- نیما یادم رفت من امشب اینجا می مونم . نمی خوام علی بمونه، تو که مشکلی نداری؟
یاد قولش به یاسمین افتاد، اما نمی توانست نه بگوید!
- بله چرا نمی تونم .
- اگه کاری داری ...
- نه چه کاری . می خوام برم خونه . احتمال می دین پیرمرده زنگ بزنه ؟
سرگرد سرش را تکان داد و لپ تاپش را جلویش کشید:
- نمی دونم خودمم، امیدوارم فقط !
نیما چیزی نگفت و به اتاقش برگشت. به یاسمین قول داده بود، شب با هم حرف می زدند . کمی ناراحتی داشت و نیما هم حق را به او می داد. نیما باز هم پشت سر هم درگیر پرونده هایی شده بود و وقتی برای یاسمین عملا نداشت. پشت میزش که نشست،شروع به نوشتن اس ام اسی برایش کرد. گرچه مطمئن بود، قانع کردن یاسمین به این سادگی ها نیست!
*
نزدیک هشت شب بود و کم کم جز افرادی که قرار بود در آن شیفت ویژه بمانند و انتخاب شده بودند، باقی افراد پایگاه را ترک کردند. هر دو پرونده ی سرگرد در مسیری قرار داشت که هر آن نیاز به عملیات ویژه حس می شد.
علی که به پایگاه برگشت، یک راست به سمت اتاق سرگرد رفت. نیما و مازیار که کنار در اتاق نیما مشغول صحبت بودند، تا اتاق سرگرد همراهی اش کردند. سرگرد روی صندلی اش نشسته بود و به جز نور آباژور کوچک دیواری و صفحه ی لپ تاپی که روی میز روشن بود، همه جا غرق در تاریکی بود. علی ضربه ای به در زد و داخل اتاق شد، سرگرد چشم از لپ تاپ گرفت و با دیدن علی ، لبخند زد:
- بیا تو علی . چه خبر ؟؟
علی با سلامی بلندی، کنار میز ایستاد. نیما و مازیار هم داخل اتاق شدند.
- خب من رفتم و دوستاش رو دیدم . و به نظرم اصلا آدمهای جالبی نبودن !
- از چه نظری ؟
- والا همه نظر ! من خودم رو اولش معرفی نکردم . برادرش همراهم بود . اون نشونشون داد و گفت بهم که زیاد نرمال نیستن .. گفت برادرش هم مثل اینا بود یه علاف ! از اونایی که صبح تا شب توی کوچه ها می گردن و دنبال دعوا و خرابکاری هستن . به دخترای مردم گیر می دن و این چیزا .
سرگرد به پشتی صندلی تکیه داد:
- یعنی این پسره هم مثل اونا بوده !؟
- اره تقریبا . برادرش که می گفت از دستش خسته شده بودن . واسه همین براش زن گرفتن . بعد هم چون خانواده ی زنش تهران بودن . فرستادنش تهران که دور بشه. که البته می گفت خیلی خوب شده بود . اما هر وقت اونجا می رفته سراغ دوستاش هم می رفته !
نیما کنار صندلی سرگرد به دیوار تکیه داد:
- من فکر نمی کنم کار دوستاش باشه . ما سه نفر دیگه رو هم داریم !
سرگرد دستش را محکم روی صورتش کشید:
- جالبه . باید بگردیم دشمناش رو پیدا کنیم .
نیما سرش را برای تایید خواسته ی سرگرد تکان داد:
- بله ، این بهترین راه حله .
صدای لاله ، سر هر چهار نفر را به سمت در برگرداند:
- سرگرد فکر کنم هویت یکی دیگه از مقتول ها رو پیدا کردم !
سرگرد کمی سرش را خم کرد و از کنار نیما ، به لاله نگاه کرد:
- واقعا لاله ؟ بیا اینجا ببینم ... نیما این چراغ رو روشن کن .
لاله کنار سرگرد ایستاد و لپ تاپش را روبرویش گذاشت:
- روی اون ساعتی که اوردین من یه اثر انگشت پیدا کردم . وقتی تطبیقش دادم . این عکس اومد بالا !
سرگرد و نیما سرش را نزدیک بردند و با دقت به مردی که به عنوان مجرمی سابقه دار، اثر انگشتش مشخص شده بود، نگاه کردند. نیما بلند مشخصات مرد را خواند :
- سی و چهار ساله، مجرد، دو سال محاکمه شده و دو ماه پیش هم محکومیتش تموم شه ...
سرگرد انگشتش را روی صفحه ی لپ تاپ کشید:
- جرمش ... آزار جنسیه
لاله سرش را برای تایید جمله ی سرگرد تکان داد:
- بله و دقیقا هشت روزه گم شده !
- گم شده ؟؟
- آره گم شده . خانواده اش اطلاع دادن که صبح بیرون رفته و دیگه نیومده . پرونده داره توی آگاهی ! تا الانم خبری ازش نشده !
سرگرد به عکس نگاه کرد . مرد جوان ته ریش کمی داشت . پوستش تقریبا سبزه بود با موهای کم پشت مشکی رنگ .
- لاله وقتمون کمه ! خیلی کم . باید این قضیه رو روشن کنیم . می تونی امشب بیشتر بمونی ؟؟
لاله محکم سرش را پایین برد:
- بله البته . مشکلی نیست.
- خوب تو با نیما برو ...
نیما شانه ای بالا انداخت:
- فرمانده اگر اون پیرمرد زنگ بزنه ؟
علی خودش را جلوتر کشید و دستش را دور شانه ی نیما انداخت:
-من هستم
سرگرد:
- نه علی، برو خونه تو !
- عه چرا ؟؟
- دستوره! زود باش!
علی دستش را از روی شانه ی نیما کشید و تا خواست چیزی بگوید، آلما سریع تر گفت:
- می شه من باهاش برم ؟
هیچ کدام متوجه نشده بودند، از کی او و دانیال آنجا ایستاده اند! سرگرد نگاهی به سر تا پایش کرد:
- تو می تونی ؟
لبخند همیشگی آلما روی صورتش نشست و با اطمینان گفت:
- البته که می تونم . یه تحقیق ساده ست .
سرگرد نفسش را بیرون داد و رو به لاله کرد:
- لاله با آلما برو . ساعت رو ببر، ببین خانواده اش شناسایی می کنن . در مورد روزی که گم شده پرس و جو و تحقیق محلی کنید . ببین با کسی مشکل نداره . توی پرونده های اگاهی هم بگرد ببین مشکلی نداشته دیگه . آهان یه چیز دیگه . زندان . اون زندان بوده ... ( کمی فکر کرد و بعد ادامه داد) خب اون با من . اسم و مشخصاتش رو برام بنویس بعد برو .
سرگرد همان طور که حرف می زد، برگه ای جلوی لاله گذاشت و لاله بعد از نوشتن مشخصات مرد، همراه آلما، پایگاه را ترک کردند.
علی همان طور که دستش روی چانه اش بود و به مسیر رفتن همکارانش نگاه می کرد، گفت:
- این مال کدوم مورده ؟
نیما جواب داد:
- واسه دیشب یا پریشب . اون پیرمرده داده بود .
سرگرد به صندلی اش تکیه داد و همان طور که با دقت عکس مرد مجرم را نگاه می کرد، گفت:
- زنجیرم بود !
نیما:
- شاید اونم واسه اون بوده .
بعد از جمله ی نیما، هیچ کس حرفی نزند،سرنخ های خوبی پیدا کرده بودند، گرچه کافی نبود! سرگرد چشم از لپ تاپ گرفت و به علی نگاه کرد:
- علی مگه نگفتم برو ؟
اخم های علی به آنی روی صورتش نشستند. نچی کرد و با شانه های افتاده گفت:
- بذارین بمونم فرمانده . امشب اگه ...
- گفتم بهت برو . دستور رو یه بار می گم .
علی بی حوصله خداحافظی زیر لب کرد و همان طور که جلیقه اش را در می آورد، از اتاق بیرون رفت. با رفتن نیما دنبال علی، فقط سرگرد و مازیار داخل اتاق ماندند.
- مازیار ... از دکتر خبری نیست ؟ دانیال حواسش هست ؟
مازیار دقیقا روبروی سرگرد نشسته بود، سرش را آهسته تکان داد :
- بله فرمانده ...
جواب کوتاه و چهره ی درهم و متفکرش، اخم های سرگرد را بیشتر در هم کشید:
- چیه مازیار ؟ تو چته ؟ تو هم با زنت دعوا کردی ؟ چرا همه تون یهو ...
مازیار سرش را سریع تکان داد و نگذاشت سرگرد ادامه ی حدسیاتش را بگوید!
- نه .. نه ... داشتم به این قتلا فکر می کردم !
یک تای ابروی سرگرد بالا رفت و خودش را کمی با صندلی جلوتر کشید:
- خب ؟
- به نظرتون علت این همه خشونت چیه ؟ یه کم دقت کنید . اگر این یکی دیگه از مقتولا باشه . اون یکی از شهرک های اطراف کرج بود و این آدرسش وسط تهران . چرا این جور انتخاب کرده ؟ مسلما هر چهار نفر توسط یکی؛ یا حالا یه تیم کشته شدن . دلیلشون چیه اما ؟
سرگرد شانه ای بالا انداخت:
- حتما باید مشکلی داشته باشه با این مردها ..
- بله درسته . اما چه مشکلی ؟ چه مشکلی که این قدر بزرگه که راضی به کشتن نباشه و سلاخی شون کنه ؟ اون باید از چیزی که این مردها داشتن، متنفر باشه!
سرگرد آهسته سرش را تکان داد و با انگشت اشاره اش روی میز، اهسته ضرب کرد:
- اوهوم ... درسته .. هر چی هست نفرته ... این همه خشونت ...
- اون پول نمی خواسته . وگرنه ادمای بهتری رو انتخاب می کرده و تازه وسایلشون رو دور نمی نداخته . اون راضی به کشتن نبوده و آزار رسونده ... یه تنفر عمیق .. این ادمها هر چی که هستن، دلیل تنفر اون آدمن !
سرگرد خیره ی مازیار بود اما تمام حواسش پی پرونده و قتل های اخیر می گشت:
- می خوای بگی اینا یه کاری انجام دادن که اون قاتلا رو جری کرده ؟ این پسره سابقه دار بوده . اون یکی چی ؟
- سرگرد خودتون می دونین خیلی جرما اتفاق می افتن بدون اینکه ما بفهمیم، یا مجرما به سزای اعمالشون برسن ! من فکر می کنم قاتل خودش داره این کارو انجام می ده!
حرفهای مازیار کاملا منطقی و با توجه به تجربه اش مطمئن بود صحیح است . لپ تاپ را دوباره جلویش کشید و مشغول گشتن داخل فایل ها، گفت:
- مازیار احتمالا باید دو نفر هم جز همین گمشده های چند روز اخیر باشن ! یکی شون 8 روزه گم شده و اون یکی سه روز ! یعنی دقیقا شبی که کشته شده . به نظرت چرا این یکی رو نگه داشته ؟
مازیار از روی مبل بلند شد و کنارش ایستاد:
- نمی دونم شاید .... شاید هر کدوم رو می خواسته توی یه روز خاص بکشه . یا ... شاید یکی یکی جمع می کنه و نگه می داره ! حالا اون یکی رو همون شب ...
- اینا همه ش فرضیه ست مازیار . اما سرنخ های خوبی هستن . باید پیگیریش کنیم . بالاخره یکی از این فرضیه ها اثبات می شن .
مازیار با کشیدن نفس عمیقی به سمت در راه افتاد:
- حق با شماست . من می رم با نیما در موردش حرف بزنم!
سرگرد بی آنکه چشم از لپ تاپ بگیرد، گفت:
- خوبه . قبلش به دکتر و دانیال زنگ بزن . مراقب خونه باشین. پرونده ی خودت رو ، مراقبت بیشتری کن .
مازیار فقط چشمی گفت و هم زمان با بیرون رفتنش، سرگرد هم بلند شد و کنار پنجره ایستاد. علی و نیما، کنار دیوار محوطه ایستاده بودند. می دانست علی اصلا دوست ندارد در چنین مواقعی ، تنهایشان بگذارد اما سرگرد هم نمی خواست، بیشتر از آن به مسائل خانوادگی اش دامن بزند. همیشه این موارد را رعایت می کرد. علی که رفت و نیما به پایگاه برگشت، او هم دل از پنجره اش کند و پشت میزش نشست. لپ تاپ را دوباره جلویش کشید و اولین دکمه را نزده بود که مازیار با عجله وارد اتاقش شد :
- قربان تماس گرفتن
سرگرد به سرعت بلند شد و دنبال مازیار، به اتاق مازیار رفت. وقتی ستوان کلانی که مشغول ضبط مکالمه ی دکتر و آدم ربا بود، هدفون را به سرگرد داد، سرگرد بهنام فقط یک جمله شنید:
" اگر نیاری، می کشمش و برات می فرستم! "
و تلفن قطع شد ...
- امیر از اول بذار بشنوم
ستوان کلانی کاری که سرگرد خواسته بود را انجام داد و همه سکوت کردند:
دکتر:
- بله ؟
- دکتر رهنما پول رو آماده کردی ؟
- شما کی هستین ؟ همسرم کجاست ؟
- به تو ربطی نداره . خانومت سالمه .
- پولتون رو می دم فقط همسرم رو اذیت نکنین
- خوبه . بچه ی خوبی هستی . پول رو بذار توی یه ساک .همه ش باید نقد باشه . زنگ می زنی به یه پیک و ساک رو می دی بهش . شماره موبایلش رو هم به من می دی . اگر پولا درست باشه زنت تا صبح بغلته . اگر نیاری می کشمش و برات می فرستم .
با شنیدن بوق ممتد، سرگرد نفس عمیقی کشید:
- اینجا کجاست ؟؟
- نزدیک اتوبان خاوران ! یه محله ی جنوب شهری که پر از کارخونه و کارگاه ست
سرگرد نقشه ای که ستوان کلانی برایش باز کرده بود را بزرگ تر کرد. محدوده ی شناسایی شده، زیاد بزرگ نبود. .
- خوبه ... بچه ها می ریم .. مازیار زنگ بزن به دکتر رهنما و راهنماییش کن .
به سمت در راه افتاد و همان جور ادامه داد:
- یکی از بچه ها رو به عنوان پیک موتوری اماده کنید.
جلیقه و اسلحه هایش را برداشت و با دیدن نیما جلوی در اتاقش ، گفت:
- نیما ، حواست به گوشیت باشه ، اگه پیرمرد زنگ زد بهم خبر بده .. گرچه زوده هنوز ..
- چشم قربان .. نگران نباشید ..
مازیار تیمش را زودتر راه انداخته بود. سرگرد هم اخرین نفر به آنها ملحق شد و خیلی زود ماشین های پایگاه ، آژیر کشان محوطه را ترک کردند ..
طبق مسیر مشخص شده حرکت کردند. و وقتی که وارد اتوبانی شدند که محدوده ی اصلی شناسایی شده بود، سرگرد دستور داد چراغ و آژیر ها را خاموش کنند و کنار بزرگراه ایستادند. از زمان تماس فقط چهل دقیقه گذشته بود . هر آن منتظر تماس بعدی گروگان گیر بودند . وقتی پیاده شد، مازیار هم پیاده شد و نگاهی به اتوبان شلوغ انداخت:
- به نظرتون همین جاهاست؟
- نمی دونم .. ریسکه .. اما خب اینجا از پایگاه بهتره ..
دستش را روی شانه ی مازیار گذاشت و ادامه داد:
- ما آماده باشیم فعلا .. تو هم دو سه تا از بچه ها رو بردار این اطراف بگرد. آروم و بی صدا فقط ...
مازیار دستور را اطاعت کرد و همراه دو نفر دیگر، با یکی از سدان های پایگاه ، برای گشت زنی رفتند. یک ساعت گذشت و همچنان خبری نبود. مازیار برگشت بدون اینکه چیزی پیدا کند. بعد از آن هم سرگرد باز هم صبر کرد. کمی گیج شده بود ، مطمئنا باید تا حالا تماس می گرفتند. اما هنوز خبری نبود و جز صبر راه دیگری نداشتند. مازیار که تمام مدت کنارش به ماشین تکیه زده بود، گفت:
- فرمانده ساعت یازده س! به نظرتون نخواسته امتحانش کنه؟ شاید فهمیده ردش رو گرفتیم ؟
سرگرد نفسش را بیرون فرستاد و در ماشین را باز کرد:
- مازیار باید همین اطراف رو بگردیم .. حتما می خوام پیداش کنم .
سرگرد سوار ماشین شد و مازیار هم دستورش را به اطلاع همه رساند. ماشین ها آرام حرکت کردند و هر کدام محدوده ای را شروع به گشتن کردند. گرچه بی فایده بود. آنها هیچ مدرکی نداشتند که دقیقا از کجا تماس گرفته شده است. شماره موبایل سرقتی بود و شعاع منطقه تقریبا یک کیلومتر! یک ساعت دیگر هم گذشت و سرگرد دستور برگشت به پایگاه را صادر کرد. بیشتر ازآن وقت هدر دادن بود!
خودش همراه ستوان ساکت که راننده ی ماشین بود، به سمت خانه ی دکتر رهنما، حرکت کردند . چون احساس می کرد ممکن است خانه ی دکتر، تحت نظر باشد، ماشین را دو کوچه بالاتر گذاشتند و خودش تنها، به سمت خانه ی دکتر راه افتاد. با لباس تیره و تاریکی شب ، مثل سایه از کنار دیوار خانه گذشت و آهسته دری که باز بود را هل داد و وارد خانه شد. با دیدن آریا پسر بزرگ دکتر رهنما، سریع در را بست:
- هیس !
با دست به خانه اشاره کرد و خودش زودتر راه افتاد. بیشتر چراغ های خانه خاموش بودند. دانیال کنار در ورودی منتظرش بود و با دیدنش سلام گفت و کنار رفت. دکتر عصبانی میان سالن خانه مشغول قدم زدن بود ، روبروی سرگرد ایستاد:
- چیزی پیدا کردین ؟ تونستین ردش رو بگیری
- تا حدودی آره . خیلی منتظر شدیم . اگر تماس بعدی رو می گرفت محدوده اش کامل مشخص می شد . نگران نباشین . تماس می گیره باز . من تا صبح بیدارم . بچه ها هم همین طور . اگر هر اتفاقی افتاد ما پشتیبانی می کنیم. من نمی ذارم اتفاقی برای خانوم شما بیفته .
دکتر لبخند تلخی زد و سرگرد بی هیچ صحبت دیگری از خانه بیرون رفت. ماموریت اولشان متاسفانه اصلا آن طور که فکر می کرد، تمام نشده بود. نگرانی و حس بد و دلشوره، امانش را بریده بود. به خوبی متوجه لبخند تلخ دکتر شده بود.
نمی خواست اعتماد دکتر رهنما، نسبت به او از بین برود ، چرا که با توجه به شناخت کمی که در این مورد به دست آورده بود، مطمئنا دکتر برای نجات همسرش هر کاری می کرد. نمی توانست بفهمد چرا بعد از این تماس، دوباره تماسی نگرفته اند. اصولا در چنین مواقعی خیلی زود گروگان گیر ، حرکتی می کند تا زودتر به پول برسد اما .. دلیل این تعلل و آرامش را نمی فهمید ..
*
پایگاه ویژه / یک بامداد /
با اعصابی بهم ریخته و سر دردی که هر لحظه بیشتر خودش را نشان می داد، وارد پایگاه شد و همان میانه ی سالن بود که صدای غضبناکش بلند شد و اولین ترکش های بد خلقی اش دامان دو دختر گروهش را گرفت! لاله کنار در اتاق مازیار ایستاده بود و آلما هم با کمی فاصله پشت سرش!
- لاله اینجا چی کار می کنی ؟ مگه من نگفتم بهت، شیفت نیستی اینجا نباش ؟
جز صدای او، همه سکوت کردند! حتی صدای گاه و بی گاه بی سیم ها هم خفه شده بود! لاله سرش را کمی پایین انداخت:
- فرمانده تا اومدیم دیر شد شما نبودی ..
- بی خود دیر شد ! چند بار بهت تذکر بدم ؟ چه قدر توضیح بدم؟ همین الان برگرد خونه . اگر قرار بود تو ؛ توی این عملیات باشی بهت می گفتم !
نگاهش که به چشمان روشن دختر پشت سرش رسید، اخم هایش را بیشتر در هم فرو برد:
- اینم با خودت ببر خونه اش !
راه افتاد اما صدای آلما نگذاشت به قدم دوم برسد:
- خب حالا که موندیم اجازه بدین، باشیم دیگه !
لحن خودمان و بی خیال آلما، اصلا مناسب شرایط سرگرد نبود. وقتی ایستاد، مازیار به خوبی متوجه کلافگی اش شد:
- شنیدین که سرگرد چی گفت ؟ برگردین خونه . همین الانم دیره
آلما چند قدم فاصله را طی کرد و روبروی سرگرد ایستاد:
- فرمانده باشیم دیگه !؟ الان دیگه چه فرقی می کنه ، بمونیم ها؟!
- فرقش اینه که فردا صبح ، من دو تا نیروی خواب آلوده ی دیگه هم دارم ! برید بخوابین!
از کنار آلما گذشت و آلما هم با کمی مکث دنبالش حرکت کرد:
- من اصلا برام خواب مهم نیست . باور کنید شبی دو ساعتم نمی خوابم . قول میدیم خواب الوده نباشیم فردا، مگه نه لاله ؟؟
سرگرد یک دفعه ایستاد و آلما که سرش به عقب برگشته بود تا لاله را هم ترغیب به اصرار کند، متوجه ایستادن سرگرد نشد و صورتش محکم به شانه و بازوی سرگرد برخورد کرد. سرگرد سریع به سمتش برگشت :
- چی شدی ؟ چرا مراقب نیستی ببینمت
آلما هر دو دستش را روی صورتش گذاشته بود. سرگرد نچی کرد و یکی از دستان آلما را از روی صورتش کنار زد. آلما همان طور که بینی اش را با دست دیگر می مالید، با درد گفت:
- هیچی نشد . بذارین بمونیم دیگه !
سماجتش، همان قدر که اعصابش را بهم می ریخت، برایش جالب بود! طوری که با آهی که کشید راه افتاد و ...
- باشه بمونین .
آلما بی خیال صورتش، به سمت لاله رفت :
- لاله می مونیم !
مازیار سرگرد تا تا اتاقش همراهی کرد. به اتاقش که رسیدند ، اهسته گفت:
- نباید اجازه می دادین .. اون دختر هنوز اون قدر مچ نیست باهامون !
- شاید نیاز شه به بودنشون ... بگو یه جا بخوابن .. الکی خسته نکنن خودشون رو ..
مشغول در آوردن جلیقه اش که شد، مازیار از اتاقش بیرون رفت. مازیار را درک می کرد. وظیفه شناسی و حس مسئولیت پذیری فوق العاده اش، همیشه مجابش می کرد که دستش را باز تر بگذارد. شاید میان افرادش، مازیار تنها کسی بود که از نظر تجربه و عملکردش، می توانست جای او باشد ..
با ورود نیما، دست به کمر روبرویش ایستاد! نیما با لبخند به سر تا پایش نگاهی انداخت :
- بد موقع اومدم ؟
- نه .. بیا تو ...
- چه خبر سرگرد؟ چرا نیومدن؟
سرگرد روی مبل نشست :
- - نه ... فکر کنم بازی مون داده !
- احتمالا می خواسته مطمئن بشه!
سرگرد پاهایش را روی میز جلوی مبل گذاشت و به عقب تکیه زد:
- اره همین طوره . تو چی شد ؟ خبری نیست ؟
- نه همون طوره . نزدیک به یک ساعت ردیاب، یه مختصات رو می ده .
- باشه . گوشی تو بده به من .
نیما ، از جیب شلوارش ، گوشی را بیرون کشید و روی میز گذاشت.
- نیما خبری شد به من اطلاع بده . اون لپ تاپم بهم بده .
نیما لپ تاپ را برداشت و روی پایش گذاشت:
- به نظر من یه کم استراحت کنید . امروز دایم در رفت و آمد بودین .
سرگرد کمی سرش را بالا گرفت و خیره به چشمان نیما، گفت:
- از کی تا حالا شما به من دستور می دین ؟؟
نیما فقط لبخندی زد و سرش را تکان داد
- ها ؟ چیز خنده داری هست ؟؟
- نه .. نیست . بگیرین یه کم بخوابین !
نیما که بیرون رفت، روی لب او هم لبخندی نشسته بود. لپ تاپ را باز کرد و نورش اتاق تاریک را کمی روشن کرد. باید باز هم دنبال سرنخ بیشتری می گشت. چند دقیقه نگذشته بود که لاله و پشت سرش آلما وارد اتاق شدند.
- قربان ؟
- بیا تو لاله ..
لاله کنار مبل ایستاد و بدون تعلل، گزارش کارش را ارایه کرد:
- قربان ما رفتیم محل . خانواده ش ساعت و اون شلوار رو شناسیایی کردن و گفتن برای اون بوده .توی تحقیقات محلی هم کسی چیز خاصی نگفت . بعد از ظهر گفته می ره بیرون . کجاش رو هم به کسی نگفته و دیگه هم برنگشته !
- هشت روز پیش ؟
- بله دقیقا
- بعد از اینکه آزاد شده چی کار می کرده ؟ !
- والا خانواده ش که می گفتن خیلی پسر خوبیه و از این حرفا؛ اما هم محلی هاشون زیاد دوستش نداشتن .
الما ادامه ی صحبت های لاله گفت:
- یه لات بوده که همه ش توی خیابونا می گشته
چشمان سرگرد، روی صورتش زوم کرد. توی نور کم اتاق هم به خوبی می توانست گونه ی قرمز شده اش را ببیند، سرش را کمی کج کرد و با دست اشاره کرد به سمتش برود!
- بیا جلو ببینم
آلما نگاهی به لاله انداخت و چند قدم جلوتر رفت . سرگرد خودش را کنارتر کشید و به جای باز شده اشاره کرد:
- بشین اینجا
آلما کمی ترسیده بود اما سرگرد کاملا جدی حرف می زد! روی مبل که نشست، سرگرد کمی سرش را نزدیک تر برد و گرچه سعی می کرد چشمانش فقط جای ضربه را ببیند، اما ناخودآگاه، مردمک هایش روی صورت دختر روبرویش می دوید.
چشمان طوسی آلما در تاریکی برق زیبایی داشت . چشمان درشت و مژه های بلندش این زیبایی را هزاران برابر می کرد . نوک بینی و پوست نازک گونه و زیر چشمش بر اثر تماس با جلیقه ی ضد گلوله ی زمخت سرگرد ؛ قرمز شده بود که پوست روشنش، این سرخی را بیشتر نشان می داد.
دست سرگرد آهسته بالا آمد و همان طور که صورت آلما عقب تر می رفت، چانه اش را گرفت. سرگرد با اخمی که هر لحظه میان پیشانی اش پر رنگ تر می شد، گفت:
- از چی می ترسی؟ بذار ببینم صورتتو ...
- ببخشید ... آخه چیزی نیست.. یه کم می سوزه فقط !
قلبش چنین با شدت می تپید که مطمئن بود، سرگرد هم صدایش را می شنود! مردمک های تیره ی سرگرد که در آن تاریکی برق می زد، وحشتش را ناخود آگاه بیشتر کرده بود! سرگرد چانه ی آلما را کمی کج کرد و به جای او به لاله نگاه کرد:
- لاله براش یه کمپرس یخ می ذاشتی .
- نه .. نه خوبم . نمی خواد !
لاله با چشمی بیرون رفت و آلما آهسته از جایش بلند شد:
- ببخشید . من خوبم... یعنی هیچیم نیست . یه کم می سوزه ... خودش خوب می شه !
سرگرد صاف نشست و شانه ای بالا انداخت:
- نمی دونم ! میل خودته .... مراقب خودت باش فقط ... سیب !
هضم این بی تفاوتی بعد از آن نگرانی که میان چشمانش دیده بود ، برای آلما سخت شد! سیبی که در آخر جمله اش ، سرگرد به کار برد، به طور موذیانه ای منظور دار بود!
- من اسمم آلماست . نه سیب !
- چه فرقی می کنه ؟ خودت گفتی یعنی سیب !
آلما بدون فکر جواب داد:
- خوبه منم به شما بگم کوه !
سرگرد همان طور که خیره ی لپ تاپش بود، زمزمه وار گفت:
- اگه یه روز رئیس من شدی، بگو کوه ! اصلا بگو تپه ! سنگ !!
چشمان گرد شده ی آلما، روی صورت بی تفاوت سرگرد مات ماند!
- یعنی هر کی رئیس باشه ؛ هر جور دلش بخواد رفتار می کنه ؟ حتی مسخره ؟؟
- اره
- کدوم قانون اینو می گه ؟
- قانون طبیعت ! هر کی قوی تره برنده س .
- الان توی جنگلیم ؟؟
- از جنگلم بدتر ! تو یه سیب هستی و من کوه ! پس من قوی ترم !
- نخیرم .
آلما سریع جواب داد و سرگرد فقط در سکوت، تمام حواسش به لپ تاپ بود! انگار این پرسش و جواب ها را هذیان وار گفته بود و یا حداقل، آلما این جور فکر می کرد . سکوت کرده بود و صدای نفس های منظمش می آمد .نور صفحه ی لپ تاپ، نیم صورتش را که به سمت آلما بود، روشن کرده بود و آلما انگار تازه چهره اش را به خوبی می دید. فرم صورتش وقتی موهایش را می بست، کشیده تر به نظر می رسید . از استخوان های گونه و فکش، کاملا مشخص بود که فکش را بهم فشار می دهد! ابروهای در هم رفته و اخمی که مثل یک عضو عادی صورتش ، محسوب می شد، چهره اش را خشن تر از هر وقت دیگری نشان می داد.
همه ی اجزای صورتش، یک نوع بی تفاوتی و غرور را فریاد می زد. همه جا ، غیر چشمانش ... چشمان مشکی که برق شیطنت هنوز هم، به خوبی میانشان دیده می شد! یک جور گیرایی منحصر به فرد داشت. برای آلما، یاد آور شب بود! شبی که هم وهم آور است و هم پر از آرامش ، هم غم انگیز و تاریک و هم پر از اطمینان . حس امنیت، اولین حسی بود که کنارش به آلما دست می داد. شبیه اسمش !
چشمش ناخودآگاه از صورت به بازوها و سینه اش کشیده اش و تا پایی که روی میز، گذاشته بود! شاید زیادی از حد بدنش هم بزرگ به نظر می رسید اما از آن تیپ مردهایی بود که ، دختران بسیاری دوست دارند، همان طور که بازویش را در آغوش گرفته اند، هم پایش قدم بزنند!
آلما همچنان ، نگاهش روی هیکل فرمانده اش می چرخید که سرگرد با آرامش گفت:
- چی توجهت رو جلب کرده ؛ توی ِ من ؟
و آلما تازه به خودش آمد! اینکه چه مدت آنجا ایستاده و این جور مافوقش را برانداز کرده است، را نمی دانست ! از خودش و فکرهایش شرمنده شد. با سری پایین افتاده زمزمه کرد:
- معذرت می خوام !
و بی آنکه لحظه تامل کند، به سمت در رفت طوری که موقع رد شدن، کتف و دست راستش، محکم به چهارچوب در برخورد کرد!
صدایی که ایجاد شد، به حدی بود که همه حواسشان به آن سمت پرت شود و ببینند، که آلما به سرعت از اتاق سرگرد خارج شد و به اتاق خودش پناه برد!
نیما آهسته تا کنار در اتاق سرگرد رفت . سرگرد خیره ی در اتاق مانده بود! نیما با دیدنش، وارد اتاق شد:
- سرگرد ؟ خوبین؟ چیزی شده ؟
سرگرد شانه ای بالا انداخت:
- من آره خوبم ! اما فکر کنم اون دختر ... یه جا دیگه شو زخمی کرد!
همان طور که بی تفاوت کلمه ها را ادا می کرد، سرش ، سمت لپ تاپ چرخید و مشغول کارش شد!
همه جا دوباره در سکوت مطلق فرو رفته بود. ساعت نزدیک دو بامداد بود و سرگرد خودش هم نمی دانست تا صبح چه اتفاقاتی ممکن است، پیش بیاید. شاید این پرونده هم ، مثل پرونده ی گروگان گیری، بی نتیجه تمام می شد. ریسک بود ، اما تنها کاری که می شد ، در آن زمان انجام بدهد، همین بود . بی حوصله لپ تاپ را بست و روی میز گذاشت. بعد از کش و قوسی که به بدنش داد، تا دم در اتاقش رفت. از همان جا نگاهی به سالن تقریبا خالی و آرام انداخت. می دانست مازیار بیشتر افراد مانده را ، مجبور به استراحت کرده است. شاید خواب راحتی نبود اما همان هم برای یک پلیس ویژه نیاز و کافی بود.
برگشت و این بار پاکت سیگارش را از روی میز برداشت و کنار پنجره اش ایستاد. هوای خوب آخر اریبهشت، این قدر خوب و عالی بود که چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
چشم که باز کرد، روبرویش نهال سیبش بود. یک نخ سیگار میان لبهایش گذاشت و با نفس عمیق بعدی، دود را هم به ریه هایش کشاند. کم پیش نیامده بود که شب را به اجبار در پایگاه مانده بود اما آن شب؛ چیزی داشت که حس نمی کرد. دلشوره و خوشی توام با هم ! سر درد داشت اما کلافه نبود! حس می کرد کسی ، قرار است خبر خوشی را به او بدهد! حسی که لبخند را هم گوشه ی لبانش نشاند!
فیلتر سیگار را از همان جا به محوطه پرت کرد و روی مبل دراز کشید و سعی کرد بخوابد. هنوز احساس می کرد در خواب و بیداری ست که صدای قیژ قیژ بلندی را شنید. ترسیده نشست و گوشی نیما را از روی میز برداشت. اسم خودش را که دید، سریع تماس را برقرار کرد:
- بله .. الو .. منم سرگرد... می تونی حرف بزنی ؟
هیچ صدایی نمی آمد جز صدای نفس نفس زدن ! سرگرد بلند شد و همان طور که جلیقه و اسلحه هایش را برمی داشت، فریاد زد:
- نیما ... مازیار ....
دوباره گوشی را نزدیک گوشش برد، اما هیچ صدایی جز پارس سگ و گاهی نفس های کسی، نمی آمد.
بیرون از اتاق که رفت، از هم همه ای که در سالن بود ، متوجه شد که همه اماده اند، به سمت در خروجی رفت:
- زود باشین بچه ها ..
نیما که کنارش ایستاد، گوشی را به سمت پرت کرد!
- جواب نمی ده، ضبط صداش رو بزن شاید صداشونو بتونیم ضبط کنیم !
نیما همان طور که یک چشمش به گوشی بود پشت سرش می دوید. بیرون که رسیدند، دست لاله را گرفت و به سمت یکی از سدان ها حرکت کرد:
- من با لاله و مازیار جلوتر می ریم . شما با فاصله، پشت سر ما باشین .. هر جا گفتم صبر کنید. نیما مسئول تیم پشتیبانه ...
لاله روی صندلی عقب نشست و مازیار هم پشت فرمان . هنوز در را نبسته بود که ماشین به حرکت در آمد.
لاله ، لپ تاپش را روی پایش گذاشت و آهسته گفت:
- کیلومتر دوازده ست .. لاین رفت .. من مسیر رو به جی پی اس ماشین دادم .
ماشین به سرعت از شهر خارج و به اتوبان رسید. ساعت سه و نیم صبح بود. سرگرد با رسیدن به اتوبان، دستور داد همه آژیر و چراغ ها را خاموش کنند. نردیک کیلومتر ده که رسیدند، مازیار سرعت ماشین را پایین آورد:
- الان ده کیلومتر رد کردیم ..
لاله سرش را کمی جلو برد :
- نه برو ..
سرگرد همان طور که با دقت به حاشیه ی اتوبان خیره شده بود ، گفت:
- آروم برو فقط ...
هندفزی اش را روشن کرد :
- نیما ؟
- فرمانده ..
- بله فرمانده
- گوشی روشنه ؟
- بله قربان . صدایی نمی یاد گاهی صدای پارس سگ ..
- خیلی خب .. هر جایی هستین توقف کنید. تا دستور بعدی ..
هندزفری را خاموش کرد و شیشه ی پنجره را پایین برد:
- لاله، سیگنال می گیری ؟
- خیلی قوی .. همین طرفاست
- مازیار برو لاین سبقت اما سرعت نگیر ..
مازیار خواسته ی سرگرد را انجام داد و آهسته به سمت چپ لاین رفت همان لحظه لاله فریاد زد :
- اوناهاش
با دست لاین برگشت را نشان می داد، سرگرد سریع گفت:
- دور بزن مازیار .
- اینجا فرمانده ؟
- برو از خط اضطرار برعکس برو . چراغاتو روشن کن ..
مازیار همان جا با مهارت ماشین را دور زد و بی خیال ماشینی که بوق کشان از کنارشان گذشت، ماشین را برعکس جهت لاین، حرکت داد. ماشین مشکی رنگ از لاین سبقت با سرعت در حال حرکت بود. سرگرد هندزفری را دوباره روشن کرد:
- نیما زود برید اون لاین .. پیداش کردیم ..
خیلی طول نکشید که ماشین های پایگاه از کنارشان گذشتند تا به خروجی برسند. سرگرد به سمت ماشین مشکی رنگ برگشت . نور تیر های چراغ برق وسط اتوبان، داخل ماشین را کمی روشن کرده بود. یک تویوتا کمری مشکی رنگ .. مردی که پشت فرمان بود، کلاهی شبیه ، کلاه گلف به سر داشت . روی صندلی عقب، مرد دیگری را هم می دید اما تشخیص چهره اش در تاریکی اصلا ساده نبود. ماشین ها دقیقا موازی هم اما با فاصله حرکت می کردند، صدای نیما از هندزفری به گوشش رسید:
- قربان کیلومتر چند هستین؟
به جای او ، لاله گفت:
- شش! با این سرعت پنج دقیقه هم نمی شه که اتوبان رو تموم می کنیم !
سرگرد گفت:
- این طرفا خروجی نبود؟
- همون انتهای اتوبان!
سرگرد با مشت روی داشبورد ماشین کوبید:
- لعنتی !
مازیار که تمام حواسش به جلو و ماشین هایی بود که از روبرو می آمدند، گفت:
نمی شه به لاستیک ماشین شلیک کنید ؟!
- نه مازیار .. ریسکش بالاست .. اتوبان شلوغ شده ... باید هماهنگ می کردیم می بستن .. بریم جلو .. گیرش می ندازیم .
همان لحظه ماشین به سمت راست لاین کشیده شد و سرگرد متوجه خروجی جلو شد:
- لغنتی می خواد وارد خروجی بشه . مازیار با سرعت برو باید یه جا پیدا کنیم بریم اون ور ، نیما کجایی ؟
- کیلومتر پنج قربان!
- زودباش اون توی اولین خروجی پیچید . به سمت یه شهرک می رفت .
لاله با دست جی پی اس ماشین را نشان داد:
- خروجی سروان .. مسیر آبی رو دنبال کن ..
فاصله ی کم خروجی و سرعت بالای ماشین، باعث شد در و گلگیر ماشین کاملا به جدول های حاشیه خیابان برخورد کند . گرچه مازیار دوباره کنترل ماشین را به دست گرفت و با همان سرعت ادامه داد.
- نیما دیدیش ؟؟
- نه سرگرد .
سرگرد بار دیگر مشت بسته اش را روی داشبورد کوبید:
- لاله این پلاک رو سرچ کن 65 د888 11
لاله سریع مشغول شد و صدای نیما به گوشش رسید:
- قربان ما دو گروه شدیم ، خیابونا رو می گردیم ..
چشمانش را بست و لعنتی دیگری نثار خودش کرد. نیما هم گمش کرده بود. نفس عمیقی که کشید، لاله آهسته گفت:
- محسن سربندی!
سرگرد به عقب برگشت:
- پیداش کردی ؟
- بله . ادرسی که ثبت شده توی لواسونه .
سرگرد متفکرانه به مازیار نگاه کرد:
- از کدوم مسیر اون سمت می ره؟ لواسان دقیقا روبروی اینجاست!
مازیار گفت :
- بهتر نیست بریم به آدرسش ؟
- اون برنمی گرده اونجا
از آینه با دیدن یکی از ون های پایگاه، به مازیار اشاره کرد بایستد. مازیار کنار خیابان ایستاد و از ون که پشت سرشان ایستاد اول دانیال و بعد هم آلما پیاده شد. سرگرد کنار در ماشین ایستاد و به خیابان خلوت نگاهی انداخت ، بعد از یک شب زنده داری و تعقیب و گریز، هیچی نصیبشان نشده بود! به جز یک اسم !
یکی دیگر از سدان های پایگاه در حالی که نیما راننده اش بود، کنارش توقف کرد:
- قربان ؟
سرگرد سری از روی تاسف تکان داد:
- تو اسم خودتو گذاشتی راننده ؟ چه طور نتونستی خودتو برسونی ؟
نیما به جای او به فرمان ماشین نگاه کرد:
- سر خروجی خیلی اذیت شدیم ... یه ما..
- خیلی خب لازم نیست توضیح بدی به من . همین منطقه رو بگردین .. من و مازیار و لاله می ریم سراغ پیرمرد اگه چیزی بود، خبر می دم بهتون ..
- بله چشم .
سوار ماشین شد و مازیار سریع پدال گاز را فشار داد و ماشین به سرعت دور شد. کمی بعد دقیقا سرگرد همان جایی پیاده شد که ماشین مرد قاتل، آنجا ایستاده بود. در راکه باز کرد، متوجه خون های زیر پایش شد. چشم بست و با نا امیدی به آسمانی که کم کم روشن می شد، نگاه کرد.. از روی گاردریل ها پرید و مازیار و لاله هم دنبالش راه افتادند. کمی دور از حاشیه ی اتوبان، متوجه نایلون بزرگی شدند . لازم به دیدن و حتی حدس زدن نبود! مطمئن بودند که اینها هم قسمت هایی از بدن مقتول بدبخت دیگری ست ... یک مرد جوان دیگر !
سرگرد خواست دوباره راه بیفتد که برگشت سمت لاله و مازیار !
- شما چرا دنبال من می یاین ؟؟
- قربان اون ...
نگذاشت حرف مازیار تمام بشود :
- اون اسیبی به من نمی رسونه ، برگردین ، برین ببنید چیزی پیدا می کنید ؟با نیما هم تماس بگیرین .. هر چی به درد خوره جمع کنید . پزشکی قانونی یادت نره مازیار !
به قدم های آرامش ، شتاب بیشتری بخشید. باید زودتر پیرمرد را پیدا می کرد و این انتظار زیاد طول نکشید! از تپه ی کوتاهی ، بالا رفت و سگ دیروزی را دید ! سگ زبانش را بیرون آورده بود و دمش را برایش تکان می داد. سرگرد به سمتش رفت و هنوز به سرگرد نرسیده بود که پیرمرد را نشسته کنار تخته سنگی دید که با لبخند نگاهش می کند!
- نگرفتیش ؟؟ اون خیلی زرنگه !
سرگرد روی تخته سنگ نشست و نفس عمیقی کشید:
- نه نتونستم . اما تا قبل از قتل بعدی می گیرمش !
- برام لباس اوردی ؟ پول ؟
سرگرد کش دور موهایش را باز کرد و به سمت پیرمرد گرفت. پیرمرد با تعجب به کش و او نگاه کرد:
- این چیه ؟؟
- موهاتو ببند! کلافه ات نمی کنه ؟!
نگاه پیرمرد که همان جور رویش ماند، دوباره موهایش را محکم جمع کرد و بست.
- بهت می دم . قول دادم . هنوزم سر حرفم هستم .
- من کاری برات نمی کنم
- تو کارتو کردی !
- خب باید بهم پول بدی !
- پولایی که ظهر دادم چی کار کردی ؟!
پیرمرد به گوشه ی کتش اشاره کرد :
- ایناهاش جای امنه !
- می خوای باهاشون چی کار کنی ؟؟
- می خوام داشته باشم . پولدار بشم !
- پولدار بشی ؟! این جور ؟ باید خرجشون کنی !!
- اونجور از دستشون می دم!
- می خوای توی نکبت باشی اما پولدار !؟
پیرمرد سر تکان داد و سرگرد خنده اش گرفت:
- باشه هر طور راحتی ! اگر بخوای به جای پول و لباس، کمکت می کنم از این نکبت بیای بیرون !
چشمان روشن پیرمرد به آنی پر از خشم شد:
- می خوای منو بندازی زندان ؟؟
- نه بابا ! زندان جا نداره الکی، امثال تو رو نگه داره !
- دروغ می گی . پس چرا بهم پول نمی دی !
سرگرد یک باره ایستاد و پیرمرد از حرکت سریع و هیکل بزرگ سرگرد ترسید و خودش را عقب کشید. سرگرد بی توجه به حال پیرمرد، دستش را به سمتش گرفت:
- گوشی مو بده .
پیرمرد باز هم خودش را عقب تر کشید.
- گوشی مو بده ، گفتم . من کاری بهت ندارم . تو کمکم کردی و روی حرفی که زدی موندی . منم روی حرفم هستم . می خواستم کمکت کنم . اگر نمی خوای مهم نیست .برات پول و لباس می یارم، اما الان ندارم . باید برم خونه ام . تا شب برات می یارم . قول می دم !
پیرمرد ایستاد . دست داخل جیب گشاد اورکتش کرد:
- بیا
گوشی را به سمتش گرفت تا سرگرد گوشی را از دست کثیف و پر از پینه ی پیرمرد بگیرد
- می دونم شاید نیاری . اما من منتظرت ، همین جا می مونم .
لبخندی روی صورت خسته ی سرگرد نشست:
- من روی قولم می مونم. مخصوصا برای کسایی که روی قولشون می مونن .
- نمی خوای بدونی چی دیدم !؟
چینی روی پیشانی سرگرد افتاد، یک قدم جلوتر رفت:
- چرا ... چیز خاصی بود !؟
- اره . من اون مرد ِ پیر رو شناختم . یعنی می شناختم !
این دقیقا همان چیزی بود که سرگرد فهمیده بود، پیرمرد پنهانش می کند .
- خب اون کیه ؟
- نمی دونم کجاست . اما می دونم باغبونه !
سرگرد با تعجب تکرار کرد:
- باغبون ؟ کجا دیدیش ؟!
- همین پایین بلواری که داشتن درست می کردن .
- تو مطمئنی خودشه ؟!
- آره مطمئنم . من چند بار دیدمِش . خدا منو ببخشه که لوش دادم اما یه بار بهم پول و غذاشو داد .
- اون یه قاتله ! مطمئن باش اگه نمی گفتی؛ خدا نمی بخشید !
- من نون و نمک سرم می شه سرگرد !
- سهند . اسمم سهنده . اسم تو چیه ؟
- اسمم ؟ یادم نیس !
- من چی صدات کنم ؟!
پیرمرد سرش را خاراند و گفت :
- خسرو !
- خوبه اسم خوبیه !
- اسم اون باغبونه هم هست !
- تو از کجا می دونی ؟ خودش گفت ؟
- آره . خودش گفت .
- دیگه چی می دونی ؟ بازم می یاد برای گلکاری؟
- نمی دونم خیلی وقته ندیدمش . شاید یک ماه ..
سرگرد دستش را به سمت گرفت:
- مرسی خسرو! تو کمک بزرگی بهم کردی . من سر قولم هستم تا شب برمی گردم پیشت .
پیرمرد با لبخند دست دراز کرد و دستان خشنش، محکم دست سرگرد را فشرد:
- باشه منتظرم .
- خداحافظ ...
خواست دستش را بیرون بکشد که پیرمرد ، با لبخندی که شبیه هیچ کدام از خنده هایش نبود! گفت:
- مرسی سرگرد . خیلی وقت بود کسی بهم دست نداده بود .
سرگرد هم فقط لبهایش کمی کش آمد. دستش را از میان دستان پیرمرد بیرون کشید و راه افتاد. وقتی نزدیک اتوبان شد، بالای تپه ای ایستاد و نگاه کرد. افرادش سخت مشغول کار و گشتن بودند و آمبولانس پزشکی قانونی کنار ماشین های پایگاه پارک شده بود. نفس عمیقی کشید و سرش به سمت شرق چرخید.. جایی که اولین رگه های نارنجی خورشید، به زمین نوید یک روز دیگر را می دادند...
***
سه شنبه / نهم خرداد/ ساعت شش و سی دقیقه ی صبح/ اتوبان
سرگرد بهنام دست دکتر سزاوار را فشرد و بعد از خداحافظی، به سمت ماشین های پایگاه راه افتاد. کار افرادش که منتظر او بودند، ایستاد.
- مازیار بچه ها رو برگردون پایگاه ... هر شب مونده رو بذار دو ساعت دو ساعت استراحت کنن. زنگ بزن به دانیال دکتر ببین خبری نشده ؟!
مازیار تکیه اش را کاپوت ماشین گرفت و صاف ایستاد:
- بله چشم فرمانده ...
با دست لاله را مخاطب قرار داد:
- لاله بگرد این محسن ... نمی دونم چی رو ! پیدا کن! اما بدون هماهنگی کاری نمی کنین..
لاله سرش را پایین و بالا کرد . سرگرد دستش را پشت نیما گذاشت :
- نیما با من بیا!
به سمت یکی از سدان های پایگاه رفتند و بعد از اینکه سوار شدند، نیما پرسید:
- قربان کجا باید بریم ؟
- اروم از بغل اتوبان برو ..
نیما با سرعت کم حرکت کرد . رفت و آمد در اتوبان زیاد شده بود. سرگرد به دقت تمام مسیر را نگاه کرد و دقیقا انتهای اتوبان، به بلواری بزرگ رسیدند. گوشه بلوار و وسطش، به طرز زیبایی ، گل کاری شده بود. سرگرد دستش را سمت نیما گرفت:
- نیما واستا!
نیما ماشین را کنار خیابان کشید. سرگرد پیاده شد و از روی جدول های بلند، پرید و روی چمن ها مسیرش را ادامه داد. میانه ی سراشیبی که رسید، ایستاد و اطرافش را نگاهی انداخت:
- آهای اقا برو اون ور!
سمت صدا برگشت. کسی که می خواست را پیدا کرده بود! مرد میانسالی با لباس های باغبانی و کلاه حصیری ، نگاهش می کرد! باغبان که تازه متوجه لباس و اسلحه ی سرگرد شده بود ، یک قدم عقب رفت و شوک زده ، نگاهش سمت ماشین پارک شده کنار اتوبان رسید.
- سلام
مرد دوباره نگاهش کرد:
- سلام . اینجا نباید بیاین . یعنی تازه چمنا رو آب دادم...
سرگرد به زیر پایش نگاهی انداخت و وقتی دوباره سرش را بالا گرفت ، لبخندی زد:
- معذرت می خوام می شه با من بیاین ؟
مرد ترسید و عقب تر رفت :
- چرا من کاری نکردم. خب بیاین!
- نه .. کاریت ندارم چند تا سوال دارم ازت همین . گفتی رو چمن نرم . منم خواستم بریم اون ور تر !
لحن آرام سرگرد برعکس ظاهر خشنش مرد را کمی ارام کرد .
- باشه . اشکال نداره دیگه اومدین . بپرسین .
سرگرد که حس ترسی که مرد، درگیرش شده بود را دوست نداشت، سعی کرد لبخندش را پهن تر کند!
- باشه هر طور شما راحتی ؛ خیلی وقته اینجا کار می کنی ؟ من یادمه دو ماه پیش اینجا به این خوبی نبود ؟!
مرد نگاهش به گل های کنار پایش رسید:
- بله حدود یکی، دو ماهه درستش کردیم .
- شما هم بودی ؟ یعنی از اول اینجا رو درست کردنی اینجا کار می کردی؟
- بله بودم!
با پیاده شدن نیما از ماشین، نگاه مرد، به سمتش کشیده شد
- همکارمه . مهم نیست . پس شما اینجا بودین. ببینم وقتی اینجا کار می کردی یه باغبون تقریبا همسن سال خودت به اسم خسرو اینجا بود ؟؟
مرد میانسال کمی فکر کرد :
- آهان خسرو . آره . من زیاد با همه گرم نمی گیرم . اونم مثل من، تو خودش بود . یه هفته ای کار کرد ،حقوقشم نگرفت . پیمانکارمون گفت هر وقت بیاد بهش حقوق می ده که نیومد !
- ازش شماره ای یا ادرسی نداری ؟ از کجا می یومد ؟
- نه ندارم . از کرج اما می یومد . اونم رفتنی می دیدم .
- با کسی جور نبود ؟
- نه زیاد . با یکی از جوونا چند باری دیدم سیگار می کشن .
- اون جوونی که می گی رو ندیدی؟
- نه اونم یه ماهی هست ، که نیست !
- اسم پیماکارتون چیه ؟ می دونی ؟
- اقای عظیمی بود .
- الان نیست ؟
- نه دیگه کار تموم شد!
- الان از کی حقوق می گیری ؟
- من واسه شهرداری کار می کنم .
- اهان . باشه مرسی از کمکت
. از جیب جلیقه اش یک کارت در اورد و به سمتش گرفت:
- این کارت منه . اگر خبری از خسرو یادت اومد یا از اون جوون بهم بگو . خیلی مهمه!
نگاه خیره و گیج مرد روی کارتی که سر و ته گرفته بود، لبخند را دوباره روی لب های سرگرد نشاند:
- من سرگرد بهنام هستم فرمانده ی پایگاه ویژه . شماره م اینه .
کارت را در دست خاکی و کثیف مرد درست کرد و شماره را نشان داد . مرد با لبخندی سرش را تکان داد . سرگرد به سمت ماشین دوید با رسیدن به ماشین، گفت:
- بشین نیما باید بریم شهرداری این منطقه !
نیم ساعت طول کشید تا بعد از پرس و جو کردن و از این اتاق به آن اتاق رفتن، مسئولی که پاسخگوی سوالشان باشد، را پیدا کنند! البته آن هم با فریاد های سرگرد!
- مسخره کردین منو ؟؟ یک ساعته منو معطل دو تا سوال کردین ؟؟
معاون شهردار با لبخند، به مبل های داخل اتاقش اشاره کرد:
- معذرت می خوام سرگرد . من کمکتون می کنم ، بفرمایید بشینید..
نگاه عصبانی سرگرد، میخ صورتش شده بود! کمی صدایش را پایین تر آورد اما لحنش هیچ تغییری نکرده بود!
- شما یه پیمانکار برای گلکاری و چه می دونم فضای سبز حاشیه ی اتوبان تهران - کرج استخدام کردین . شماره و ادرسش ؟
مرد سری تکان داد و گفت :
- کِی ؟
- دو ماه پیش اونجا رو آماده کرده ... عظیمی .. اسمش این بوده ..
- چند لحظه صبر کنید .
تلفن روی میز را برداشت و بعد از اینکه با کسی صحبت کرد، شماره و اسم پیمانکار را روی برگه ای نوشت و به سمت سرگرد گرفت:
- بفرمایید ...
سرگرد برگه را از دستش کشید و چشم در چشمش گفت:
- این کار شما، براتون، گرون تموم می شه !
به سمت در که برگشت، نیما در را باز کرد. بیرون اتاق، با گوشی خودش، شماره را گرفت و خوشبختانه آقای عظیمی پاسخگو بود و قرار شد، تا نیم ساعت دیگر، در یکی از میدان های شهر همدیگر را ببینند.
نیما که هنوز گیج از رفتار سرگرد بود، وقتی داخل ماشین نشستند، پرسید:
- ببخشید فرمانده اما این اقای عظیمی چه ربطی به قتلا داره ؟
سرگرد با دست روی صورتش را محکم کشید و دریچه های کولر ماشین را طوری تنظیم کرد که باد به صورتش نخورد. سر دردش کلافه اش کرده بود.
- هیچ ربطی تقریبا!
نیما که متوجه کلافگی اش شده بود، در داشبورد ماشین را باز کرد و بطری آب معدنی را به سمتش گرفت:
- کمی بخورید...
سرگرد بطری را گرفت و فقط نگاهش کرد
- چرا پس دنبالش هستین؟
- ممکنه یکی از قاتلا رو بشناسه ... یا حداقل بدونه کجا می شه پیداش کرد.
- اون پیرمرد نشونی داده ؟
- تقریبا !
- من بهش اطمینان ندارم ...
- مجبوریم فعلا داشته باشیم . دیدی که کمک کرد..
- فایده ای نداشت که !
سرگرد به سمت نیما برگشت :
- نداشت؟ الان دو تا اسم داریم ، یه پلاک ماشین!
- اگه جعلی باشه؟
- ببخشیدا جناب نیما خان، ایشون پلیس نیستن! شما پلیسی !! همین هم خیلی خوب بوده!
- می دونم .. اما .. یعنی می گم مطمئنین کار خودش نیست؟
- بله . اینو کاملا مطمئنم !
نیما کوتاه نگاهش کرد و دوباره خیره ی روبرو شد:
- خب؟
سرگرد سرش را به صندلی تکیه داد:
- یک اینکه قدرت بدنی پیرمرد اون قدر نیست با یه جوون بخواد در بیفته ! قیافه اش طوری نیست که کسی گولش رو بخوره ! کسی باهاش شریک نیست وگرنه استخوونا رو به خورد سگاش نمی داد! این قدر راحت واسه خاطر دویست تومن یه زنجیر طلای چند میلیونی رو بهم نمی داد. وقتی گوشی رو دادم بهش ، یه راست می برد می فروخت . توی بازجویی مثل وقتی که با شما طرف بود، می خندید! و دوم اینکه !
نگاهی به نیم رخ متعجب نیما انداخت:
- بعد از این همه مدت، قاتلا رو خوب می شناسم ... اون پیرمرد ... هر چی باشه ... آدم نکشته .. رسیدیم نه ؟
نیما سرش را بالا و پایین کرد:
- بله .. اوناهاش ...
کنار خیابان، متوجه مرد که با باغبانی مشغل صحبت بود، شدند. سرگرد و نیما هم زمان از ماشین پیاده شدند و اقای عظیمی با دیدنشان به سمتشان رفت. سرگرد دستش را جلو برد:
- سلام .. من سرگرد بهنام هستم. فرمانده ی پایگاه ویژه .. آقای عظیمی ؟
مرد با خوشرویی ، دست سرگرد را فشرد، با اینکه سن و سالی نداشت، اما پخته و عاقل به نظر می رسید.
- بله .. خوشبختم . ببخشید من دفتر ندارم! کلا سیار کار می کنم ..
- نه این چه حرفیه ... ازتون چند تا سوال داشتم فقط ..
آقای عظیمی، دستانش راروی سینه جمع کرد و منتظر نگاه کرد:
- بفرمایید، بتونم خوشحال می شم کمک کنم .
- شما برای فضای سبزی که انتهای اتوبان کار کرده بودین. کرج – تهران ، باغبون استخدام کرده بودین .. اسم یکی شون خسرو بود. یه مرد مسن تقریبا .. یادتونه ؟
آقای عظیمی کمی فکر کرد :
- خسرو یادم نیست..
- گویا یه هفته بیشتر براتون کار نکرده و بی حقوق ...
- آهان ... بله .. یادم اومد.. نیومد حقوقش رو بگیره و یهویی رفت ..
- خب .. شما آدرس و یا شماره ی تلفنی ازش ندارین؟
- نه ... فقط اینکه من اونو، از یه گلخونه توی کرج اوردم .
- کرج ؟
- بله !
- ادرسش رو می دین ؟
- بله حتما .
آقای عظیمی به سمت ماشینش برگشت و روی تکه ای کاغذ، آدرس را نوشت . روبروی سرگرد که دوباره ایستاد، با شرمندگی به برگه اشاره کرد:
- ببخشید دیگه ...
سرگرد با تشکر دوباره ای ، سوار ماشین شد و این بار به سمت کرج ، حرکت کردند. باید هر جور که می شد، خسرو را پیدا می کرد. ساعت نزدیک نه صبح بود که بالاخره به آدرسی که آقای عظیمی داده بود، رسیدند. یک گلخانه ی کوچک، دقیقا پشت اتوبان...
ساعت تازه از نه گذشته بود که به آدرسی که آقای عظیمی در برگه اش نوشته بود، رسیدند. از گلدان های آماده ی کاشت و نهال هایی که کنار هم ، جنگل کوچکی را تشکیل داده بودند، رد شدند. جلوی محوطه ی سر پوشیده ی گلخانه ، پیرمردی با لباس های باغبانی، مشغول عوض کردن گلدان، گل رز بزرگی بود. سرگرد را دید و دوباره مشغول کارش شد:
- بله ؟ چیزی می خواستین؟
سرگرد با نگاهی به داخل گلخانه پرسید:
- عمو ؛ اینجا کسی به اسم خسرو کار می کنه ؟
مرد نگاهش را بالا کشید و آهسته ایستاد:
- خسرو ؟ خسرو چی ؟
- نمی دونم فامیلش رو .. پیش شما کار می کرد که از شهرداری می یان می برنش برای کار.. آره ؟
پیرمرد سری تکان داد:
- شما پلیس هستین؟
سرگرد بی حوصله نفسش را بیرون داد و نیما به جایش گفت:
- بله عمو جان .. پلیس هستیم .. اگر می شناسین، همکاری کنید..
- کار می کرد، الان دیگه نیست ...
- بعد از اینکه رفت شهرداری، سر می زد بهم اما .. یکی دو هفته س خبری ازش ندارم ..
سرگرد پرسید:
- آدرس خونه اش رو داری؟
پیرمرد با نگرانی نگاهی به نیما و سرگرد انداخت:
- اتفاقی واسش افتاده ؟ حالش خوبه ؟
- حتما خوبه ! می شه ادرس خونه ش رو بدین ؟
در جواب سرگرد، سرش را آهسته تکان داد:
-من ادرس ندارم، اما پسرم فکر کنم خونه اش رو بلده! چند وقت پیش برای قربونی کردن گوسفند نذری مون بردش خونه اش رسوند . اخه بارون بود ...
سگرد نگذاشت ادامه بدهد :
- باشه می شه به پسرت بگی بیاد ما رو ببره خونه ش؟
پیرمرد از همان سرش را به سمت گلخانه کج کرد و فریاد زد:
- حسین جان .. حسین ... بابا ...
با آمدن پسر هفده- هجده ساله ای از پشت گلخانه ، به سرگرد اشاره کرد:
- بیا بابا جان ..
پسر با تعجب و اضطراب نگاهی به لباس های دو مرد روبرویش انداخت:
- بله ؟
قبل از اینکه سرگرد دهانش را باز کن، پیرمرد گفت:
- اینا می خوان برن خونه ی خسرو . تو بلدی خونه شو ؟؟
پسر وحشت زده تر از قبل با من من گفت:
- نه زیاد ... اون شب بارون بود ..
آفتابی که هر لحظه گرم تر می شد، سرگرد را بیشتر کلافه می کرد. دستش را دور ساعد پسر حلقه زد و دنبال خودش کشید:
- بیا بریم ، باید پیداش کنیم ..
پیرمرد دنبالشان راه افتاد:
- پسر من کاری نکرده جناب سروان !
نیما به سمت پیرمرد برگشت و از بازویش گرفت:
- نگران نباش .. می بریم خونه ی خسرو رو نشون بده، همین جا برش می گردونیم ..
پیرمرد که نگران دوباره به پسرش و سرگرد نگاه کرد، نیما آهسته ضربه ای به شانه اش زد و پشت سر سرگرد دوید. وقتی که به ماشین رسید، سرگرد پسر را روی صندلی عقب نشانده بود. نیما پشت فرمان نشست و از آینه به پسر جوان خیره شد:
- خب از کجا باید برم ؟
پسر به جلو اشاره کرد و ماشین راه افتاد. از خیابان باریکی حرکت کردند و بعد گذشتن از زیر گذر باریکی ، وارد منطقه ی مسکونی شدند. منطقه ای که دقیقا پشت اتوبان واقع شده بود. پسر همین جور آدرس می داد و نیما و سرگرد به کوچه های باریک و گاهی خاکی ، با دقت نگاه می کردند. اصلا فکرش را هم نمی کردند دقیقا پشت اتوبان، چنین منطقه ای وجود داشته باشد. از یک جایی به حدی کوچه ها باریک می شد که مجبور شدند، ماشین را پارک کنند و پیاده باقی راه را بروند .
بعد از گذشتن از چند کوچه و پرس و جوی پسر از محلی ها؛ بالاخره پسر، به خانه ی اجری کوچکی اشاره کرد:
- اینا . اره همینه . مطمئنم .
سرگرد روبروی خانه ایستاد . خانه به حدی کوچکش بود که عرضش بیشتر از شش- هفت قدم نبود! نیما دنبال زنگ دیوار کنار در را گشت و سرگرد با دست محکم روی در زنگ زده، چند بار کوبید. خبری که نشد، سرگرد رو به نیما و پسر گفت:
- عقب برین ..
خودش هم پای آنها چند قدم رفت و بعد دو قدم بلند و سریع برداشت و در قدم سوم پای چپش را بالا برد و محکم به در کوبید! هر دو لگه ی در، باز شدند وسرگرد خودش اولین نفر وارد خانه اش شد. نیما که پشت سرش بود، اسلحه اش را آماده ی شلیک در دست گرفت:
- سرگرد مواظب باشین !
- اون اینجا نیست نیما ..
حیاط کوچک و کثیف خانه، مطمئنشان کرد که حداقل یک هفته ای است کسی آنجا نیامده است. بالا رفتن گربه ای از گوشه ی حیاط و دقیقا کنار تنها اتاق خانه، سر گرد را به آن سمت کشید. در شیشه ای کوچک را باز کرد. اتاق کوچکی که کمتر از ده متر بود و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، چاقوی بزرگی بود که کنار پیک نیک زنگ زده ای افتاده بود..
بوی گندیدگی و رطوبت، نمی گذاشت به راحتی نفس بکشند. نیما با چهره ی درهم، جلوی در ایستاد:
- قربان ، کسی اینجا نیست
- می دونستم نیست .گفتم کیسه بیار، اوردی؟ !
نیما اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت و از جیب جلیقه اش، کیسه ای را به دست سرگرد داد. سرگرد بهنام، چاقو را به همراه پیراهنی که گوشه ی اتاق افتاده بود، داخل کیسه انداخت و به دست نیما داد:
- بریم نیما
از خانه که خارج شدند، جلوی در ، ده پانزده نفر ، حداقل کنار پسر باغبان ایستاده بودند! با دیدن سرگرد ناخداگاه همه یک قدم عقب تر رفتند و به یک باره هم همه ی میانشان، به سکوت تبدیل شد. نگاه سرگرد میان افراد گشت و با صدای بلندی گفت:
- این اقا مرتکب دزدی شده ! اگر هر کدومتون خبری ازش دارید یا می شناسینِش به من بگین !
پسر باغبان ، به پسری که هم سن و سال خودش بود، اشاره کرد:
- این پسره می گه یه نفر با ماشین مدل بالا دو سه باری دم کوچه اومده دنبالش!
سرگرد یک قدم به سمت پسر رفت:
- تو دیدیش ؟ اون مردی که سوارش می کرد رو؟
- اره. یه مرد با کلاس بود . بالاشهری . ماشینش خیلی خوشگل بود!
- تو خسرو رو می شناختی ؟؟
یکی از مرد های دیگر پاسخ داد:
- اقا خسرو مرد خوبی بود . نمی دونم چه طور می گین، دزدی کرده !
سرگرد به سمت مرد چاقی که این جمله را گفته بود ، برگشت:
- شما باهاش مراوده داشتین ؟
- نه من کاسبم . بقالم، می یومد خرید ازم می کرد.
- خب ازش چی می دونین ؟
- تنها بود . می گفت زن و بچه اش مُردن و اون از شهرستان اومده تهران، بعدم اینجا .