اریا لیوان اب را جلوی سرگرد گرفت . سرگرد با برداشتن لیوان تشکری کرد و اریا کنار پدرش نشست:

- ببینم شما، کی فهمیدی مادرت نیست؟

- من صبح زود رفته بودم کلاسم . قبل از هفت صبح .. وقتی خونه رسیدم نزدیک 11 بود . تا دوازده صبر کردم و بعد زنگ زدم که اگر مامانم نمی یاد من برم دنبال برادرام .

سرگرد :

- برادرات کجات ؟

- الان ؟ مدرسه .. اون موقع هم مدرسه بودن دیگه!

سرگرد سرش را تکان داد تا آریا ادامه بدهد:

- برنداشت ؛ می دونستم با خاله م رفته و یعنی گفته بود می ره . زنگ زدم به خاله م و اون گقت صبح تماس گرفته که نمی ره تا یک هر چی زنگ زدم برنداشت . دیگه به پدرم زنگ زدم و جریان رو گفتم

سرگرد گفت :

- یعنی به کسی چیزی نگفته ؟ یا کسی خونه نبوده اون موقع ؟

دکتر کمی خودش را روی مبل جلو کشید :

- نه همیشه همین طوره . من و بچه ها صبح زود می ریم بیرون . اونم گاهی می ره خونه ی خانواده ش یا تفریح .. البته تنها نمی رفت هیچ وقت .

- بعد شما زنگ زدین به پلیس ... خب هیچ کسی تماس نگرفته ؟ مورد مشکوکی ندیدین ؟ این نامه رو کی دیده ؟

آریا با انگشت اشاره به خودش کرد:

- من . صبح داشتم می رفتم سر کلاسم دیدم .

- تو کلاس چی میری ؟

- دانشجو هستم . موسیقی می خونم!

سرگرد نفس عمیقی کشید .

- خب این یه تهدیده ! یعنی فرضیه ی دیگه ای نداریم جز آدم ربایی !

سر بالا کرد و به مازیارکه تمام مدت بالای سرش بود، نگاه کرد :

- ترتیب تلفن ها رو دادین ؟

- بچه ها مشغولن ..

- زنگ بزن مخابرات ؛ شماره خانوم رو بدین . شماره خونه رو هم همین طور . تماس های ده روز گذشته رو پرینت بگیر . شماره ها رو با دکتر چک کنید . هر مورد ناشناسی بود پیگیری کنید .

- بله قربان

مازیار که دور شد، سرگرد رو به دکتر کرد:

- من، فامیلتون و یادم رفت !

- رهنما هستم .. مصطفی رهنما .

- بله آقای رهنما . عکس از همسرتون به بچه های من بدین . باید دنبالش باشیم . ببینم شما با کسی مشکلی ندارین ؟ اخیرا اتفاقی نیفتاده که کسی بخواد همچین کاری کنه ؟ یا پولی داشته باشین . چیزی خریده باشین حتی ؟

دکتر متفکرانه دست به چانه اش برد:

- نمی دونم . برای من کسی دشمن نبوده . اما خب شاید داشته باشم . چیز خاصی هم نخریدم، توی این یک ساله . به جز یه ماشین برای پسر بزرگم .

در همین لحظه تلفن منزل دکتر به صدا در آمد . دکتر و سرگرد هر دو به شماره نگاه کردند.

- از بیمارستانه ، بردارم؟

سرگرد با سر جواب مثبت داد و دکتر مشغول صحبت شد. چند لحظه بعد که تلفن را قطع کرد، سرگرد کمی روی مبل خودش را جلو کشید:

- شما، شماره های اشنا رو جواب بدین . اگر شماره ی ناشناسی بود . حتما قبل از برداشتن اجازه بدین سه تا چهار بار زنگ بخوره . تلفن شما در حال ردیابی هست . این جور به ما فرصت بیشتری بابت ردیابی می دین . از همین الان، یه ون ما، همین نزدیک مراقب شماست. دو نفر از افراد من شبانه روز اونجا هستن . هر اتفاقی که افتاد، اولین کاری که می کنید تماس با مرکز ماست . یه شماره تلفن به شما می دم . این خط خودم هست . اگر سه بار زنگ خورد و برنداشتم وصل می شه به پایگاه . هیچ فرقی نداره من یا کس دیگری از افرادم ؛ حتما کمکتون می کنیم . اگر حتی نمی شد حرف بزنید . فقط تلفن خودتون رو روشن بذارین . می دونم یه سری از مسائل رو همکارم گفته . خواهش می کنم رعایت کنید تا هم خودتون و هم همسرتون سالم بمونید .

دکتر تمام مدت با استرس به صحبت های سرگرد گوش می داد:

- بله متوجه هستم . فقط خواهش می کنم . اگر حتی باشه من این پول رو جور می کنم .اما همسرم ...

- دکتر شما مرد فهیم و دانایی به نظر می یاین . منم می خوام همسر شما به سلامت کنار شما برگردن. من اینجام برای همین کار . اما نمی خوام با پول این کار رو انجام بدم . امیدوارم همه چیز درست بشه .

- ممنون حتما همین طوره . هرکاری لازم باشه من برای همکاری با شما انجام می دم .

سرگرد بلند شد:

- می تونم خواهر همسرتون رو هم ببینم ؟

- الان اینجا نیست . اما زنگ می زنم بهشون . اونا هنوز نمی دونن . یعنی نگفتم تا نگران نباشن .

- می فهمم . من الان برمی گردم پایگاه . اما گفتم مراقب خونه و تلفن شما هستیم . باید منتظر باشیم تا دوباره یه حرکت انجام بدن . سروان مهرگان ؛ با خواهر خانوم شما صحبت می کنه . شماره ی اشون رو هم داشته باشین تا اگر مشکلی بود به هر دلیلی نشد با من تماس بگیرین . ایشون جوابگو باشن .

دکتر هم قدم سرگرد که به سمت در خروجی خانه می رفت، شد:

- متشکرم از شما .

- خواهش می کنم. نگران نباشین ما دنبالش می گردیم .

سرگرد به مازیار رسید و آهسته روی بازویش زد:

- مازیار شماره ها را به آقا بده . همه ی کار ها رو هم ردیف کن .تمام محل هایی که ممکنه بخواد به اون وسیله تماس بگیره رو کنترل کن . به دانیال هم بگو یکی رو مراقب بذاره که از پس همه چی بربیاد . خودش هم نظارت داشته باشه .

- بله چشم سرگرد .

- من می رم پایگاه . خبری شد اول به من بگین . سرخود نباشین .

- چشم قربان

پایش را از در بیرون گذاشت، چشمش به آلما خورد که کنار در ایستاده بود. با سر به آلما اشاره کرد و رو به مازیار گفت :

- از این دخترم کار بکش!

بی مکث دیگری خیلی زود، همراه ستوان ساکت به پایگاه برگشت .

***

یک شنبه / هفتم خرداد/ دوازده ظهر / پایگاه ویژه

پرونده ی مهم تری روی میزش بود! پرونده ای که در طی سه روز، سه قربانی گرفته بود. قربانی هایی که او فقط چند تکه از اعضای بدنشان را داشت! فقط می توانست امیدوار باشد که پرونده ی آدم ربایی مورد پیچیده ای نباشد تا بتواند روی پرونده های قتل های اتوبان، نظارت و دقت بیشتری کند. مطمئن بود حالا که کار به روزنامه ها کشیده است، خیلی زود، صدای مافوقش هم در می آید و در چنین شرایطی، اصلا این مسئله را نمی خواست!

مثل همیشه بی آنکه وقتی هدر بدهد، وارد پایگاه شد. از جلوی در اتاق نیما که رد می شد، نیما سریع بلند شد و دنبالش دوید:

- سرگرد ..

سرش را کوتاه به سمتش برگرداند و در اتاقش را باز کرد.

- بله ؟

- می شه صحبت کنیم ؟ یعنی الان وقت دارین ؟

آهی کشید و با نگاه مستاصلش به نیما خیره شد:

- می شه وقت نداشته باشم مثلا؟

لبخندی روی لبهای نیما نشست و خواست چیزی بگوید، اما سرگرد زودتر داخل اتاقش شد:

- نیما یه دو دقیقه فرصت بده برم دستشویی حداقل!

در که بسته شد، نیما با همان لبخند به سمت اتاق لاله رفت!

کنار در اتاقش همراه لاله و علی ایستاده و مشغول صحبت بودند که در اتاق سرگرد باز شد! هر سه می دانستند، منتظر آنهاست و سریع راه افتادند. سرگرد کنار تخته، دست به سینه ایستاده و منتظرشان بود! وقتی هر سه نفر نشستند، سری از روی تاسف تکان داد و گفت:

- شدن سه تا! و اگر کاری نکنیم فردا یه دست و یه پای دیگه داریم و یه روانی که داره به ریش نداشته مون می خنده !

دستش را محکم روی صورتش کشید و ادامه داد:

- یکی تون گزارش پزشکی قانونی رو در مورد مقتول اول بگه !

نگاه علی و لاله هم مثل چشمان منتظر سرگرد به نیما رسید!

- یه مرد جوون 23- 25ساله . سالم؛ قتلش رو تقریبا ساعت 2-3 نیمه شب اعلام کردن و قطع شدن عضوهای پیدا شده رو هم یکی دو ساعت بعد . یعنی 4-5 صبح. ما هم تقریبا یکی دو ساعت بعد پیداشون کردیم . پوست بدنش سفید و موهاش مشکی . گروه خونیش آ مثبت . برای آزمایش های دی ان ای هم نمونه ها ارسال شده . بریدگی با شی تیزی مثل چاقو گزارش شده . که فشار زیادی روش اورده شده .

نیما چند لحظه مکث کرد و سرگرد نفس عمیقی کشید و از تخته فاصله گرفت

- فرقیش با قتل دوم توی همین بود . دکتر می گفت که دومی رو ناشیانه تر این کارو کرده ! که البته بعیده از یه قاتل ! همیشه اولی با ید بی تجربه تر باشه . انگار استخوون دومی له شده . که البته دکتر نظرش جالب بود که ممکنه دو نفر این کار رو کرده باشن .!

لاله گفت:

- این مورد امروز هم مثل دیروزی بود ! استخوونا کاملا از بین رفته بودن .

سرگرد با جمله ی لاله، چشمان تنگ شده اش را به او دوخت :

- امروز چی پیدا کردین ؟ همون قسمتی از دست یا پا ؟

نیما به جای لاله جواب داد:

- بله یک قسمت از بازو و ساعد یه دست ..

سرگرد روی میزش نشست و مثل هر بار که مشغول فکر کردن بود، با انگشتانش روی میز ، ریتمینک ضربه زد .

- نیما ادامه بده ..

- گروه خون دومی رو آ ب اعلام کردن . بیماری خاصی نداشته فقط توی ناحیه ی ران پاش یک تیکه پلاتین به صورت پلاک بوده . استخون جوش خورده اما شکستگی را نهایت برای یک سال پیش عنوان کردن . پلاک جوری بوده که باید حتما خارج می شده . دکتر زیر این نکته رو خط کشیدن ! من فکر کنم منظورشون این بوده باید حتما دنبال در آوردن پلاک می رفته .

سرگرد از روی میز پایین آمد با انگشت به نیما اشاره کرد:

- بچه ها این سر نخ عالی هست . یه نشونه ی خوب به ما داده . خب بیاین خودمون شروع کنیم . مثل همیشه . از قتل اولی ؛ علی ساکت بوده باید اول بگه !

هر سه نفر به علی نگاه کردند اما علی برعکس همیشه دمغ و در فکر بود . اتفاق بعیدی که سرگرد هم اشاره کرد:

- علی این قیافه ت سالی دو بار هم اتفاق نمی افته! مثل ستاره ی دنباله دار !

علی که هیچ واکنشی نشان نداد، سرگرد با تعجب یکی از ابروهایش بالا رفت! نیما سرش را کمی پایین برد تا صورت علی را ببیند و آهسته جلویش بشکنی زد:

- علی ؟ کجایی تو!؟

علی با تعجب به نیما و بعد به سرگرد که اخم هایش در هم رفته بود، نگاه کرد. شرمنده سرش را تکان داد:

- ببخشید.. من .. معذرت می خوام.. چی شد؟

سرگرد به خوبی بچه هایش را می شناخت! از دیروز متوجه این بی توجهی و سکوت علی شده بود. اما شرایط خوبی نبود که بخواهد، حرفی بزند. رو به نیما کرد :

- نیما تو بگو !

نیما هم که متوجه منظور سرگرد شده بود، شروع به صحبت کرد:

- یه روانی ؛ یکی رو به یه علتی می گیره و می کشه و بعد بدنش رو تیکه تیکه می کنه . می ندازه داخل یه سفره ی غذا و می بره نزدیک اتوبان ؛ اول دو سه تیکه شو می ندازه ....

صدای نیما که هر لحظه آرام تر می شد، به سکوت رسید! سرگرد مبهوت از کار نیما، پرسید:

- نیما؟ تو چت شد!

نیما به جای جواب سرگرد، فکر هایش را بلند تر به زبان راند:

- دومی رو اول انداخته و اون توی لاینی بوده که به سمت تهران می اومده . اولی توی لاین بعدی بوده . مشخص بوده از کنار گاردریل رد خون . پس کنار جاده ایستاده بوده ..

سرش را هم زمان تکان می داد و با دست اشاره هایی می کرد! سرش را بالا کرد و رو به صورت متعجب و نگران سرگرد گفت:

- بله .. به نظرم تهران نیست ! کرجه !

سرگرد همچنان نگاهش می کرد! لاله که به خوبی متوجه فرضیه ی نیما شده بود، پرسید:

- واسه اینکه اول اون لاین بوده ؟ اما باقیش رو این ور پیدا کردیم

علی نجوا حالتانه گفت :

- گاف داده ! بعد خودش فهمیده و اصلاح کرده !

نگاه سرگرد از نیما به علی رسید. اوضاعش فرقی نداشت گیج نبود؛ بیشتر در فکر بود . سرگرد چشم گرفت و این بار به پنجره نگاه کرد:

- آره درسته . موضوع جالبیه و بازم سرنخ خوبیه . این دو تا سرنخ برای اون گمشده هامون . سرنخ بعدی چی داریم ؟

لاله این بار اولین نفر گفت:

- یه حلقه !

سرگرد که تازه یاد حلقه افتاده بود، به سمتشان برگشت :

- آره سه تا شد . می تونه مورد دوم ازدواج کرده باشه!

نیما:

- برای قاتل نباشه ؟ شاید اتفاقی افتاده باشه ؟

- بله می شه . اما احتمالش کمتره . من یادمه روش خون خشک شده بود .

لاله گفت:

- فرستادیمش برای تشخیص، جواب ندادن هنوز تا ظهر حتما می یاد .

- خب پس تا ظهر مشخص می شه . اگر خون متعلق به مقتول نباشه خیلی خیلی عالی می شه . ما دی ان ای قاتل رو هم داریم اون وقت ! دیگه چی پیدا کردید بچه ها ؟ امروز چی بود ؟

نیما آهی کشید و پایش را روی پای دیگرش انداخت:

- امروزم مثل هر روز . اما دکتر گفت که اینها تازه تر هستند یعنی نهایت یک ساعت بیشتر نمی گذشت که اونجا بودن . فکر می کنم ترسش ریخته و دیرتر افتابی شده . چیز خاصی هم پیدا نکردیم بازم محدوده رو گشتیم . اما نبود ...

سرگرد رو به علی کرد و از عمد صدایش را بالاتر برد تا حواسش جمع باشد

- علی تو رفتی گشت ؛ چیزی نبود ؟

علی زبان روی لب های خشک شده اش کشید و سرش را تکان داد:

- نه ؛ چیزی پیدا نکردم .

به جز او، نیما و لاله هم با نگرانی به علی نگاه می کردند. تغییر حال علی، کتمان کردنی نبود. با صدای سرگرد دوباره حواس همه به سمت پرونده جلب شد:

- خب ما با همین حدسیات و مدارکی که داریم شروع می کنیم . در مورد گمشده ها ؛ شهر کرج رو بیشتر در نظر نگیرین . شاید قربانی ها رو از اینجا انتخاب می کرده و اونجا می کشونده . شروع کنید از گمشده ها . تا حالا چیز مشکوکی پیدا نکردین ؟

نیما به لاله نگاه کرد و لاله برگه ای را روی میز گذاشت:

- من غربالگری کردم و سه دسته کردم. فکر کنم مهم ترین دسته، اونایی هستن که شش ماه کمتره گمشدن . یا به هر علتی مفقود شدن، بیست و یک نفر هستن . البته من توی شهر تهران رو گشتم . فکر کنم اگر به قسمتهای کوچیک تر تقسیم کنیم گشتن راحتتر باشه .

سرگرد سرش را تکان داد :

- خب 21 نفر مرد که توی تهران توی شش ماه گذشته مفقود شدن . نیما این 21 نفر با تو ! می خوام پیگیری کنی تا شب خیلی کمترشون کنی !

نیما چشمی گفت و سرگرد ادامه داد :

- لاله توی کرج و شهرستان های اطراف تهران رو بگرد . باید همه جاها رو تحت نظر بگیریم . اون شکستگی مورد دوم خیلی کمک می کنه بهتون .

- بله قربان

- بچه ها دنبال انگیزه ی قاتل باشین . اینها مشخصن که با هم ارتباطی نداشتن . با یه سری قتل های زنجیره ای طرفیم . قاتل حتما انگیزه ای برای این همه خشونت داره . فکر کنید برای چی باید فقط یک قسمت از بدناشون رو جدا کنه ! مثلا چرا ما قسمت های کوچکتری مثل گوش یا انگشت که خب راحت تر جدا می شن رو پیدا نکردیم ؟ چرا باید این همه تلاش کنه و اونا رو کنار اتوبان بندازه که توی دیده !

نیما تکیه اش را از مبل گرفت:

- برای منم سواله! می تونه خیلی راحت جای دور تری بندازه اما این همه ریسک می کنه می ندازه کنار جاده!

سرگرد شروع به قدم زدن کرد . همان قدر که سرنخ داشتند همان قدر هم چیز خاصی در مورد قاتل و یا حتی مقتولین نمی دانستند .

- باید بفهمیم حداقل مقتول ها کی می تونن باشن . فعلا بیشترین تلاش رو توی این زمینه می کنیم . خب می تونین برین .

ایستاد و به علی نگاه کرد که هنوز در فکر بود:

- علی تو بمون !

نیما و لاله از اتاق بیرون رفتند و سرگرد روبروی علی نشست. علی کوتاه سر بالا و کرد و با دیدن صورت منتظر سرگرد، شرمنده دوباره پایین انداخت. به خوبی می دانست چرا او را آنجا نگه داشته است.

- معذرت می خوام سرگرد . نباید حواسم پرت می شد

- آره نباید می شد . اما می خوام بدونم چیه که تو رو دو سه روزه این جور حواس پرت کرده ؟

لبخندی که اصلا واقعی به نظر نمی رسید، روی لبهای علی شکل گرفت:

- هیچی . به پرونده فکر می کرد م!

سرگرد به عقب تکیه داد و پاهایش را روی هم انداخت :

- علی من زنتم ؟؟

علی اول با تعجب نگاهش کرد، اما بعد شروع به خندیدن کرد. خندیدنی که او را شبیه همان علی قبل می کرد.

- نمی خوام بپیچونم .. اونم نمی خوام .

همین دو کلمه ی آخر و سری که دوباره پایین افتاد، سرگرد را مطمئن کرد، موضوع مربوط به چیست

- باهاش مشکل داری ؟

- با خودش نه .. با خانوادها ش !

- چرا باز ؟ یادمه قبل از ازدواج تون خیلی سنگ اندازی کردن . فکر کردم، خوب شده رابطه تون!

علی سرش را با تاسف تکان داد

- به نظرشون من هنوز لایق دختر شون نیستم . برای اونها من یه بچه ی پایین شهری ام که خودمو به زور چسبوندم به روژین .

- علی تو اینو خودت قبول داری ؟

علی با ابروی بالا افتاد، سرش را چپ و راست کرد:

- نه سرگرد . روژینم قبول نداره . وگرنه باهام ازدواج نمی کرد. اصلا خیلی فرق داره با خانواده ش من حالا هیچ ... اونو خیلی اذیت می کنن

- چرا رفت و اومدنتون رو کم نمی کنی ؟

- نمی شه . خانواده شه . روژین می گه اونا باید قبول کنن این مسئله رو . چاره شم اینه ما رفت و امد داشته باشیم !

- کسی نیست توی فامیل که بتونه مشکلتون رو حل کنه ؟

لب های علی برگشت و شانه ای بالا انداخت:

- نه کی ؟ همه شون یه جور فکر می کنن .

- بالاخره این جور هر دو طرف اذیت می شین . خانواده ی خودت چی ؟

- اونا روژین رو خیلی دوست دارن . روژینم باهاشون راحته . ما الان کنارشون زندگی می کنیم و روژین راضیه از این مسئله . چند روز پیش با اصرارش بالاخره بعد از 8-9 ماه اومدن خونه مون . مادرش یک ربع هم نتونست تحمل کنه ! به نظرش خونه ی شصت متری ما زندان بود . زندان دخترش ! حالا بیا بهش توضیح بده ما خوشبختیم !! می گه من و خانواده م تهدید کردیم روژین رو !!

مردمک های متعجب سرگرد روی صورت علی ثابت ماند:

- تهدید چی ؟

- واسه خاطر شُغلم می گه ! ببیخشیدا اما خیلی احمقه !

سرگرد زیر لب تچ نچی کرد و آهی کشید:

- علی تو می دونستی خیلی با هم فرق دارین . باید اینو در نظر می گرفتی و بگیری .

- می دونم سرگرد . منو که می شناسی برام مهم نیست . هر چی هم در موردم مزخرف بگن، می گذرم . اما روژین .... اون حساسه . مادرش وقتی از خونه ی ما رفت ؛ رفته بیمارستان بستری شده!

- واسه چی ؟

- می گه غصه داره دیگه ! غصه ی روژین رو می خورده! فشارش می ره بالا !! اتفاقی هم این همه بیمارستان نزدیک خونه شون اومده بیمارستانی که روژین هست ! جوری شده طفلک توی این دو سه شب، فقط دو سه ساعت می یاد خونه، اندازه ی یه دوش گرفتن و یه خواب کوتاه ! خیلی احساساتیه و اونا هم نقطه ضعفش رو می دونن . الکی بزرگش کردن که ناراحتش کنن .

سرگرد همچنان نگاه می کرد! علی با لبخندی که به صورت غمگینش نمی آمد، گفت:

- معذرت می خوام نباید این همه حرف می زدم

سرگرد نفسش را بیرون داد و بلند شد:

- نه ... این طور نیست . خوب شد فهمیدم . نگرانت شده بودم . اما در مورد مشکلت ؛ نمی تونم کمکی کنم . این مشکلیه که خودت با دید باز قبول کردی و باید خودت از پسش بر بیای . فقط یه چیز می گم اونم نظر شخصیه منه و شاید اصلا برای تو کاربردی نباشه !

- ممنون سرگرد .

کنار پنجره ایستاد و به لبه اش تکیه زد . دست هایش را هم از پشت کنار لبه گذاشت و خیره به صورت منتظر علی گفت:

- بچه دار شین !

علی اول متعجب نگاه کرد بعد بلند خندید!

- بچه دار شیم ؟؟ توی همین اوضاع با کار من و کار روژین ؛ مشکلات خانواده ش...؟ واقعا فکر می کنید بچه راه حل خوبیه ؟

سرگرد شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت :

- گفتم نظر شخصیه منه ! همسر تو عذاب وجدان داره نسبت به خانواده اش و خانواده اش هنوز مصمم هستن که دخترشون اشتباه کرده و می خوان منصرفش کنن! یعنی هنوز توی اون دوران خواستگاری استپ کردن ! تنها چیزی که باعث می شه همسرت از فکر خانواده و عذابش بیاد بیرون یه فکر قویه . هیچ فکری هم برای یه زن ؛ بزرگتر از مادر شدن نیست . خانواده شم مطمئن می شن که شما ازدوا ج کردین ! نوه شون رو دوست داشته می شن حتما . اونا تو رو کلا قبول دارن ! اما هنوز باورت نکردن به عنوان شوهر دخترشون . روژین فکر خوبی داره که می گه رفت و آمد کنین . اما خودش به قول تو چون احساساتیه نمی تونه تعادل رو برقرار کنه . هم از تو حمایت کنه و هم نظر مثبت اونا رو جلب ِ تو کنه . تو هم به نظرم کاری نمی کنی . باید خودت هم کاری کنی که قبولت کنن . بهشون محبت کن . اصلا ملاقات مادرزنت رفتی ؟

علی متفکرانه گفت:

- نه ... خب روژین گفت نرم بهتره .

- اون نمی خواد مادرش ناراحت بشه . اما تو باید این اطمینان رو می دادی که دوست داری و نگران مادرشی حتی اگر مطمئنی داره فیلم بازی می کنه !!

علی با همان قیافه ی متفکرانه سرش را چند بار بالا و پایین کرد

- من تا حالا این جوری نگاه نکرده بودم !

لبخند موذیانه ای کنج لبهای سرگرد نشست:

- چون تو کلا فکر نمی کنی !! خیلی هم این موضوع رو بهت گوشزد می کنم . تو چیزی که می بینی رو قبول داری و نمی خوای فکر کنی شاید جور دیگه ای هم بشه این کارو انجام داد !

- حق باشماست .

لبخند علی نشان از حال خوبش داشت. حس خوبی که به سرگرد هم آرامش می داد.

- مرسی سرگرد . واقعا ممنونم .می دونستم این قدر می تونین کمک کنید زودتر بهتون می گفتم!

اخمی روی پیشانی سرگرد نشست و تکیه اش را از لبه ی پنجره گرفت:

- بی خود می کردی ! مگه من مشاور و روانشناسم ؟ پاشو خودتو جمع کن، مرد گنده . دیدم داری الکی وقت هدر می دی، خواستم بهتر شی بیفتی سراغ پرونده !!

علی بلند شد و لبخندش کش آمد:

- باید چی کار کنم ؟

- اره این شد . ببین علی ؛ منم فکر کنم باید کرج رو بیشتر از تهران بگردیم . می خوام بیشتر وقتت رو بذاری سر این موضوع . صبح زودتر پاشو . منم همین کارو می کنم. با ماشین خودت برو اتوبان و یه دور بالا و پایین کن . اون حول و حوش ساعت 5-6 صبح اون طرفاست . شاید شانس با ما باشه و اتفاقی ببینیمش ؟ ها ؟

- باشه . خوبه . من سعی می کنم هر چه زودتر شد برم .

- خوبه علی . عوضش من یک ساعت مرخصی می دم برو ملاقات مادر زنت!

دوباره صدای خنده های علی میان اتاق پر شد:

- ممنون . می رم حتما .

سرگرد بی حرف به در اشاره کرد و علی با تشکر دیگری، از اتاق بیرون رفت .. به سمت پنجره برگشت و لبخندی روی لبش نشست. با اینکه با اکثر افرادش، همسن و گاهی حتی از بعضی ها کوچکتربود ؛ نسبت به همه شان حس پدری داشت و ناخداگاه با این هفت نفر بیشتر در ارتباط بودکه البته بهترین کار همین بود.

با دیدن ماشین الما که درون سایه ی کنار دیوار، پناه گرفته بود، نفس عمیقی کشید. حسی مطمئنش می کرد که این دختر را پیش خودش نگه می دارد! دیروز کمی تند رفته بود. درگیر بودن سر پرونده ی جدید، گرمای هوا و البته ظاهر دختر که روی اعصابش بود، علت های خوبی برای عصبانی شدنش بود!

تازه یادش افتاد اصلا برگه ی سوابق و معرفی نامه اش را نخوانده است! برگشت سمت میزش ؛ روی میز و لای کاغذ و پرونده ها را گشت، اما نبود . پشت میزش نشست و کشو را باز کرد . برگه آنجا بود . کاغد را جلویش گرفت و شروع کرد به خواندن و وقتی به سنش رسید، ابروهایش بالا رفت! آلما بیست و هشت سال داشت! و این با توجه به درجه اش، خیلی کم بود. برگه را پشت و رو کرد و شروع به خواندن سوابق کاری اش کرد. و هر لحظه بیشتر متعجب می شد!

پر از ماموریت های موفق هم در یگان محل تحصیل و هم محل خدمتش داشت . درجه هایش را هم تقریبا پشت سر هم، بابت همین ماموریت ها گرفته بود. دو سال در ناحیه ی مرزی کار کرده بود و نمره ی تیراندازی اش صد بود! رشته ای که او با تمام مهارتش ، نود گرفته بود! البته دیروز به چشم شاهد، کار خوبش بود!!

دوباره صفحه پشت و رو شد و خیره ی عکس پرسنلی اش شد. لبخندش اولین چیزی بود که توجه سهند را جلب کرد. به نظر او، این دختر پلیس، بیشتر شبیه هنرپیشه های بالیوود بود تا یک افسر زبده ی پلیس!

همین تصویر هم باعث شده بود تا دیروز کمی سخت گیر باشد. هنوز خیره ی برگه میان دستش بود که در اتاق باز شد و مازیار داخل آمد:

- سلام قربان

- برگشتی ؟ همه چیز روبه راه بود؟

-بله قربان . تلفن ها رو دانیال ردیف کرده و فعلا خودش موند . هنوز لیست شماره ها رو مخابرات نفرستاده با خواهر اون خانم هم صحبت کردم . گفت که فقط ساعت 9 زنگ زده و گفته می خواد بره مدرسه پسرش ! اما اصلا از مدرسه ی پسرش تماس نگرفتن باهاش . اینو از مدرسه پرسیدم .

- توضیحی نداده ؟

- نه فقط همین رو گفته .خواهرشم گویا پرس و جو نکرده در موردش

مازیار پرونده دستش را روی میز گذاشت :

- اینم پرونده ی کتبیش قربان...

سرگرد نگاهی به صفحه ی اول، انداخت. شیوا صالحی، سی و سه ساله .. نگاهی به عکس زن جوان انداخت و تصویر پسری که دیده بود، جلوی چشمانش آمد. در عکس موهای زن دو رنگ بود. رنگ پایینی که تن قرمز داشت اما قسمت های پایین، قهوه ای روشن بود. چشمانش عسلی اش در عکس هم می درخشید. زیبایی خیره کننده ای نداشت اما ترکیب صورتش زیبا و اصیل بود. مخصوصا لبخندی که روی لب داشت.. سرگرد پرونده را به دست مازیار داد و بعد از نفس عمیقی گفت :

- مازیار اینو خودت پیگیری کن . پرونده ای که نداری جز اون سرقت از بانک ؟

- نه فعلا . البته اونم دیگه در جریان هستین تموم شده ست .

سرگرد سرش را تکان داد .

- خوبه

مازیار که چشمش به برگه ی معرفی نامه ی آلما خورده بود، تن صدایش را پایین تر آورد :

- قربان می خواین این دختره رو نگه دارین ؟

نگاه پر غضب سرگرد ، کمی سرش را به عقب برد:

- مازیار این دختره نه ! سروان معین ! خیلی باهاش راحتی، اسمش . این دختره چیه !

- معذرت می خوام بی منظور بود . آخه فکر کردم شاید نخواد بمونه

- فعلا که مونده . باید این هفته بگذره . امروز چه طور بود ؟

مازیار کمی فکر کرد و با تکان دادن دستهایش گفت:

- خوب بود . یعنی حرف گوش می کنه و احساس می کنم کارش رو بلده . یه کم زیادی فضوله !

سرگرد همان طور که لبخندش کش می آمد، بلند شد:

- فضولی اتفاقا خوبه توی شغل ما ! مراقبش باش امروز تازه اولین روز بود . با خودت ببر اگه می شد . جایی که دست و پاتو نگیره مثل این ماموریت . چون اسلحه نداره هر جایی که خطر هست نباید بره. متوجه شدی ؟

- بله قربان .

- دنبال این آدم ربایی باش حتما باهاش تماس می گیرن . مطب و بیمارستانی که می ره رو هم تحت نظر بگیر . از خودش چیزی نفهمیدی ؟ به ظاهر مشکوک نبودن !

- نه قربان . فرستادم یه تحقیق جزئی هم کردن در موردش . جراح قلبه و ظاهرا توی کارش موفقه . زندگی ارومی داشته و تا حالا اصلا پرونده ای توی هیچ جایی نداشته، حتی به عنوان شاکی ! تحقیقات محلی هم همین طوره در موردش . ظاهرا هم همسرش رو خیلی دوست داشته . چهار تا پسر دارن . یکی شون رو دیدین . اون یکی انگلستان درس می خونه. دو تا هم دوقلو هستن که 8-9 ساله هستن .

سرگرد به پنجره ی باز تکیه داد:

- توی اینا دشمن خاصی به نظرت نرسید؟

- نه ... البته بذارید یه کم بیشتر بگردم . لیست از مخابرات بیاد می فهمیم چه کسی بهش زنگ زده

سرگرد دست هایش را روی سینه جمع کرد و سرش را برای تایید تکان داد:

- من فکر نمی کنم زیاد کمکی بهمون کنه . باید با سیستم قدیمی بریم و منتظر بشیم اونا یه حرکت کنن . تمیز کار کردن ؛ مراقب تماس ها هم بودن، راستی گوشیش هنوز زنگ می خوره ؟

- نه قربان تا بعد از ظهر که زنگ زدن روشن بوده بعد خاموشش کرده و یا کردن !

- رد گوشیشو ببین می تونی پیدا کنی .به لاله بگو حتما یه راهی براش داره !

- حتما .

سرگرد تکیه اش را که از پنجره گرفت، گفت:

- مازیار منو در جریان بذار . من خیلی با این پرونده ی قتلا درگیرم . شر درست نکن واسه این یکی پرونده و زود جمعش کن .

- چشم قربان .

سرگرد کنار تخته اش ایستاد و گوشه ی تخته اش نوشت : " شیوا صالحی / آدم ربایی

تانزدیکی های غروب همه دنبال کارهایی بودند که سرگرد خواسته بود. تکه های بدنی که در این سه روز پیدا کرده بودند، تمام ذهن سرگرد را درگیر خودش کرده بود. هر بار از زاویه ای سعی می کرد، در تخیل خودش صحنه را بازسازی کند . اما چیز زیادی پیدا نکرد . چون، چیز زیادی نمی دانست ! ساعت حول و حوش پنج عصر بود که مازیار با عجله وارد اتاقش شد:

- فرمانده من لیست مخابرات رو گرفتم . یه شماره ی ناشناس ساعت 8 و 50 دقیقه تماس گرفته با موبایل خانم .

سرگرد در حالی که پاهایش روی میز بود، روی یکی از مبل های داخل اتاقش نشسته بود:

- خب ؟

-شوهرش نمی شناخت . یه شماره موبایل بود پیگیری کردم فهمیدم برای یه خانومه ست ! الان قراره ادرسش رو برام بفرستن . هر چی زنگ زدم گوشیش خاموش بوده .

سرگرد سرش را گذاشت روی پشتی مبل و چشمانش را بست !

- باشه برو دنبالش اما من فکر نکنم چیزی همچنان گیرت بیاد .

مازیار وا رفت!

- چی کار می تونم کنم ؟

- مازیار الان من به هوش تو نیاز دارم برای حل این یکی پرونده ام ؛ اون وقت از من می پرسی چی کار می تونی کنی ؟ اگر قرار بود الان بهت بگم که تو رو می خواستم چی کار ؟!

مازیار که به خوبی فهمیده بود، منظور سرگرد را سعی صاف تر بایستد!

- بله فرمانده . تمام سعیم و می کنم !

سرگرد حرفی نزد و مازیار آهسته بیرون رفت. هنوز یک دقیقه از رفتن مازیار نگذشته بود که ضربه ی آرامی به در خورد! اگر صدایش را هم نمی شنید، ازنحوه ی در زدن مودبانه اش، مطمئن بود، نیما بالای سرش ایستاده است!

- فرمانده ..

وقتی سرگرد هیچ حرکتی نکرد، نیما به گمان اینکه خواب است، قصد برگشتن داشت که صدای گرفته ی سرگرد، باعث شد قدم رفته را برگردد.

- نیما چی پیدا کردی ؟ خبر بد نده فقط !

نیما خیره ی صورت پر اخم مافوقش شد:

- فکر کردم خوابیدین .

چشمان سرگرد به یک باره باز شد!

- نیما من کی خواب بودم اینجا ؟

برعکس اخم های روی پیشانی او ، نیما پر آرامش ، لبخندی به لب داشت:

- هیچ وقت !

سرگرد ، بی حوصله دوباره چشم بست

- خب چی کار داشتی ؟

- در مورد حلقه جواب اومد . حلقه برای مقتوله! خونش با خون مقتول دوم یکیه . احتمالا از انگشتش افتاده .

- اوهوم

- گزارش پزشکی قانون قتل سوم هم رسید

- خوبه !

مردمک های مبهوت نیما، روی صورتش چند لحظه گشت. به نظرش رفتار سرگرد کمی عجیب بود و نکته ی خاصش این جا بود که اصلا عصبانی نبود! و این مسئله برای کسی مثل سرگرد، کمی غیر عادی بود!

- شما حالتون خوبه ؟

سرگرد فقط پای چپش را که روی پای راستش بود برداشت و این بار پای راستش را روی پای چپش گذاشت ! نیما با تعجب بیشتری صدایش کرد:

- سرگرد ؟؟

- نیما برو به کارت برس . اون گمشده ها رو پیدا کن .گزارش پزشک قانونی رو بده خودم می خونم .

این کلمات، به معنی تنها گذاشتنش بود. نیما که به خوبی اخلاقش را می دانست. کاری که خواسته بود را انجام داد .

بیرون در، چند لحظه پشت در اتاقش مکث کرد . متوجه شده بود چند وقتی است سرگرد رفتارش کمی فرق کرده. همیشه عصبی ست و گویی موضوع ناراحت کننده ای، آزارش می دهد شاید این پرونده، کمی پیچیده شده بود اما چیزی نبود که سرگرد به خاطرش تا این حد بهم بریزد.

در فکر بود که متوجه صحبت های آلما با یکی از افرادشان شد. دیروز با دختر جوان هم برخورد خوبی نداشت.لبخندش ناخداگاه کش آمد! آلما با سماجت خودش مانده بود. اگر هر کس دیگری بود، به راحتی تحمل نمی کرد و می رفت!

چشمش به در سالن رسید که علی خنده کنان وارد پایگاه شد! تازه متوجه شد یک ساعتی ست ، علی را ندیده ! روبروی او که رسید، دستی به شانه اش زد:

- به به نیما خان سوگلی !

- جنابعالی کجا بودی که کبکت خروس می خونه ؟

- بیرون دیگه !

صورت علی که با خنده های نمکینش، با مزه تر از قبل شده بود، لبخند را به لبان او هم کشاند:

- چت بود از صبح همینو می خواستی ؟

- خوب بودم بابا ! بهم نمی یاد یه کم ژست بگیرم ؟ !

نیما ابروهایش را بالا انداخت و جدی گفت:

- به تو می یاد فقط دلقک بازی در بیاری !

علی همان طور که به سمت اتاق سرگرد می رفت، برای او خط و نشان می کشید!

- باشه سوسول بعدا تلافی می کنم...

جمله کامل از دهانش در نیامده بود که بازویش میان انگشتان نیما، گرفتار شد:

- نرو علی

- ها ؟ چرا ؟ کارش دارم

- نرو بهت می گم . حوصله نداره انگار . چند دقیقه قبلم ، مازیار رفته بود اونم پکر برگشت !

علی کاملا به سمت نیما برگشت و صدایش را کمی پایین برد:

- یه چند وقتیه یه چیزیش هست، ها نیما ؛ چرا باهاش حرف نمی زنی . با تو راحته که!

نیما خیره ی در اتاق سرگرد، آهی کشید:

- دو سه بار همین جور گفتم . هفته ی پیشم خونه اش بودم . اما چیزی نگفت و بدتر شد . دوست نداره در موردش حرف بزنه . منم نمی خوام ناراحت ترش کنم .

- ای بابا ... این جور خب نمی شه که !

- تو خودت چته علی ؟ امروز چرا این قدر حواس پرت بودی ؟

علی خندید و مثل همیشه بحث را با شوخی و خنده تمام کرد:

- هیچی بابا . حلش می کنم .

مازیار کنارشان ایستاد و رو به نیما گفت:

- نیما ؛ پیش سرگرد بودی ؟

- نه . یعنی اره یه کمی قبل . اما حوصله نداشت گفت برم بیرون !

علی با مسخره، دستی به کمرش زد و سینه اش را جلو داد!

- می ترسین، من برم ؟

مازیار به سمتش چشم غره ای رفت و با اخم گفت:

- نه بابا ترس چیه . مگه عصبانیه ؟

- نه ظاهرا اما حوصله نداره

مازیار معطل نکرد و به سمت اتاق سرگرد رفت، ضربه ای به در باز زد و داخل اتاق شد. سرگرد همچنان در همان وضع سابق بود!

- فرمانده ادرس خانومه رو گرفتم . می رم ببینم پیداش می کنم یا نه .

- باشه .

مازیار که بیرون آمد، علی با صورتش شکلکی برایش در آورد! مازیار کلافه تر از قبل با پرونده ی دستش، به سینه اش کوبید!

- علی خوبه تو با من کار نمی کنی ! دانیال هر چه قدر مسخره بازی در بیاره ،بازم از تو بهتره !

علی بلند خندید و نیما گفت:

- خوبیش اینه هر چی بهش می گی، ناراحت نمی شه !

- اینجا اومدین جک تعریف می کنید واسه هم ؟؟ برید رد کاراتون !

صدای خنده هایشان در یک لحظه قطع شد و هر سه به سرگرد که با اخم چسبیده روی پیشانی اش میان چهار چوب در ایستاده بود، خیره شدند! علی زودتر از همه به سمتش دوید. مازیار و نیما هم پشت سرش راه افتادند و سرگرد راه سالن را در پیش گرفت! دستانش را پشت کمرش قف کرده بود و به دقت، اتاق و میز کار افرادش را کنترل می کرد.

ناخداگاه سکوت پر شد و هر کسی سعی کرد خودش را مشغول کاری اتجام بدهد! جلوی در اتاق سابق یوسف که رسید، مکث کرد.

. الما پشت میز نشسته بود و بی توجه به بودن او ، روی برگه هایی یادداشت می کرد.یک قدم که وارد اتاق شد، آلما سرش را بالا کرد و با دیدن او، سریع ایستاد و احترام گذاشت.

- سلام فرمانده

- بشین دختر ..

از کنار دیوار، صندلی انتظاری را برداشت و برعکس ، کنار میز الما گذاشت. نشست و دستانش را روی پشتی صندلی گذاشت . آلما هنوز، سر جایش ایستاده بود

- بشین گفتم !

با لحن قاطعانه ی سرگرد، سریع نشست . سرگرد نگاهی روی میز شلوغ انداخت و اخم هایش در هم کشیده شد:

- چی کار می کنی ؟؟

حضور یک باره ی سرگرد کمی برای آلما شوک آور بود!

- ببخشید . داشتم اینا رو مرتب می کردم . سروان مهرگان دستور دادن ...

سرگرد کمی خودش را جلو کشید و چند تا از برگه ها را برداشت. نگاهی گذرا به برگه هایی که مربوط به پرونده های قبل و جدید پایگاه می شدند، انداخت و همان طور که برگه ها را سر جای قبلشان پرت می کرد، گفت:

- چرا بهم نگفتی ، برای اینجا نیستی؟

- خب ... یعنی دیروز که نشد.. شما هم نپرسیدی! بعد معرفی نامه ام بود دیگه!

چشمان سرگرد ، روی صورتش به حرکت در آمده بود. صورت دختر روبرویش، جذابیت خاصی داشت. چشمانش بی نهایت، خوش رنگ بود. با اینکه همیشه حس می کرد، کسانی که رنگ چشمشان طیفی از آبی ست، رنگ نگاهشان هم سرد است، اما نگاه این دختر این طور نبود! فرم صورت گرد و پرش و چانه ای که کمی باریک بود، شبیه شخصیت های انیمیشنی نشانش می داد!

نگاه خیره ی آلما، باعث شد دست از کند و کاو چند ثانیه ای اش دست بردارد!

- ببینم خونه بهت دادن ؟ یعنی بهت جایی رو معرفی کردن ؟

- نه فعلا . گفتن شاید دو هفته طول بکشه .

- پس الان کجایی ؟

- یه هتل آپارتمان !

- آها ... تنهایی یا کسی باهات اومده ؟

آلما چند ثانیه مکث کرد و این بار نگاهش را از چشمان ریز بین سرگرد دزدید:

- نه . تنهام .

اما همین رفتارش، بیشتر به چشم سرگرد آمد. حس می کرد که جمله اش ادامه ای داشت!

- اوهوم ... من صحبت می کنم زودتر تکلیفتو روشن کنن ..

- مرسی ...

- احتمالا باید بری تو مجتمعی که دانیال زندگی می کنه

قبل از اینکه آلما ، حرفی بزند، ایستاد تا او هم بلند شود. قدش از دیروز کوتاه تر به نظر می رسید. طوری که مجبور بود کمی سرش را بالاتر بگیرد تا به چشمان سرگرد برسد.

سرگرد صندلی را برداشت و کنار دیوار گذاشت، دوباره کنار میز و کمی نزدیک تر به آلما ایستاد. برعکس دیروز که به نظرش، جسورتر و با اعتماد به نفس بود، در این لحظه، میان چشمانش، ترس را هم می دید.

- ببین سیب کوچیک جنگلی ! اینجا پایگاه منه ! هر چیزی که در مورد من و اینجا، شنیدی و بهت گفتن قبول نکن ! چیزی که می بینی رو باور کن !در ضمن هر وقت حس کردی، داری کار به درد نخوری انجام می دی ؛ انجامش نده !

آلما که هنوز حرفهایش را مزه می کرد، مخصوصا چند کلمه ای که برای نامیدنش به کار برد، جوابی نداد. سرگرد نزدیک در رسید و دوباره برگشت:

- یه چیز دیگه ! اینجا تا زمانی که مافوق من نباشه، لازم نیست احترام نظامی داشته باشی. جز قوانینه ..

سرگرد منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت. خورشید در حال غروب بود و چیزی به پنهان شدنش نمانده بود. سرگرد به جای اتاقش، راه محوطه را در پیش گرفت . دور خط کشی حیاط، آهسته شروع به دویدن کرد . کم کم سرعتش را بیشتر کرد. دومین دور که تمام شد، کمی آرام تر دوید. ذهنش این قدر خسته بود که نیاز به این خستگی تن داشت. نسخه ی کهنه ای که گاهی جواب می داد و باعث می شد، شبها تقریبا بی هوش شود! نیاز مفرط به استراحت و کمی خواب داشت ..

یک دور دیگر هم تمام شد و نزدیک ورودی ساختمان، به دیوار تکیه داد. مغرب رنگ خون گرفته بود و رنگ های قرمز و نارنجی ، روی دیوار حیاط هم پاشیده شده بود. شیفت شب پایگاه هم شروع می شد

. همان لحظه دانیال را دید که از ماشینش پیاده شد و سمت او آمد. در حالی که کیسه ی خریدی به دست داشت، روبرویش ایستاد :

- سلام فرمانده

- کجا بودی تو ؟

- داشتم تلفن ...

سرگرد نذاشت ادامه بدهد

- درست شد ؟ خیلی مراقب باش . نمی خوام دردسر بشه ..

- بله خیالتون راحت . ون کوچه بعدی پارک شدهو سه نفر رو گذاشتم اونجا . خودمم در تماسم باهاشون

- خودت کاش می موندی .

- من شیفتم اینجا

سرگرد نگاهی به کیسه ی خریدش کرد:

- معلومه !

دانیال کوچکترین عضو بین ارشد های پایگاه بود. البته قبل از آمدن آلما! از اول سال تاسیس پایگاه با درجه ی ستوانی وارد آن جا شده بود اما این قدر تخصص و توانایی داشت که سرگرد همان سال اول، کنار خودش نگه داشت. دانیال هم رزمی کار ماهری بود و هم یک هکر باهوش! شاید کار کلی لاله و توانایی ها و تجربه اش را قبول داشت اما خیلی از جاها، ریسک پذیر بودن و همین هوش دانیال به کمکش آمده بود!

پسر خونگرم جنوبی که برعکس صورت پر از ارامش و کم سن و سالش، زود با همه صمیمی می شد و شیطنت می کرد. همان قدر هم گاهی خشن می شد! موهای مشکی و چشمان قهوه ای اش تداعی کننده ی یک چهره ی معمولی بود . اما لبخندی که همیشه گوشه ی لبانش می نشست، همین صورت را جذاب تر نشان می داد.

سرگرد با چشم ، داخل کیسه را می گشت. با دیدن بسته ی سیگار، کمی سرش را پایین تر برد:

- دانیال تو مگه سیگار می کشی ؟

دانیال به کیسه و بعد به صورت پر اخم سرگرد نگاهی انداخت:

- نه ... یعنی بله .. کم !

- از کی می کشی ؟ من یادم نمی یاد دیده باشم !

دانیال کمی این پا و آن پا کرد و با شرمندگی گفت:

- معذرت می خوام ..

- نگفتم عذر خواهی کن . گقتم از کی می کشی ؟

- یک سال فکر کنم .... یادم نیست ..

سرگرد کمی اخم کرد

- چرا دانیال ؟ وقتی تا 27-8 سالگیت نکشیدی , چرا یهو الان ؟ بچه نیستی که بگم آره خرت کردن یا اینکه خواستی امتحان کنی و تجربه و از این چرت و پرتا . اونم تو ! من اگر با چشمهای خودم نمی دیدم، باور نمی کردم !

چشمان شرمنده ی دانیال روی زمین می گشت :

- متاسفم قربان

- تاسف دانیال؟ بده به من !

دانیال بی آنکه سرش را بالا بگیرد، دست کرد داخل کیسه و پاکت سیگار را به دست دراز شده ی سرگرد داد

- من حق ندارم اینو ازت بگیرم . اگر تو اینجا نکشی ؛ به من ربطی نداره این قضیه . مازیار هم می دونم می کشه . اما تو فرق داری پسر . نمی خوام بهش وابسته شی . می فهمی دانیال ؟

دانیال سرش را تکان داد

- بله فرمانده . متاسفم .

سرگرد دستش را روی شانه اش گذاشت و پدرانه گفت:

- تو تازگی ها، بی توجه شدی به خودت . همها ش هم می بینم اینجا شیفت هستی . من کاری باهاتون ندارم . خود دانین . بین خودتونه این موضوع، اما زیاد خسته نمی کنی خودتو ؟

- نه قربان من راحتم . چه فرق می کنه اینجا یا آپارتمانم ؟

- اونجا خونه ته، اینجا محل کارت ! ظاهرا هفته ای یک شب باید باشی اما تو بیشتر از سه شب اینجایی

دانیال سر بالا کرد و با لبخندی گفت:

- سرگرد راحتم باور کنین .

سرگرد آهی کشید. با اینکه دوست نداشت اشاره ای به موضوع کند، اما ....

- تو هنوز نتونستی فراموش کنی ؟

دانیال دوباره سر به زیر انداخت و آهی روی لبش نشست:

- ببین پسر ... نمی خوام دخالت کنم تو زندگی شخصیت .. اما ... یه چیزایی دست آدما نیست. همون طور که آشنایی این طوره، جدایی هم .... به نظرم خودت رو الکی آزار می دی ...

دانیال سعی دوباره لبخند بزند، گرچه اصلا شبیه لبخند چند دقیقه ی قبلش نبود:

- مرسی فرمانده ... مهم نیست ..

- دروغگویی اسونه دیگه !

دانیال این بار بلند تر خندید.

- دانیال من تو زندگی های شخصی تون دخالت نمی کنم تا اون زمانی که توی کار ِتون تاثیر نداره ! تو بدجور تو خودتی . منم اینو دوست ندارم ! می خوام همون دانیالی بشی که اینجا اومدی . فرار کردن از زندگی ؛ راه حل درستی نیست چون بازنده ش خودتی ! به جاش بهتره باهاش صلح کنی !

کمی مکث کرد و ادامه داد :

- می خوام از فردا، فعال تر ببینمت . حالا هم برو به کارت برس.

دانیال فقط چشم گفت و با ضربه ای که سرگرد روی بازویش زد، وارد ساختمان پایگاه شد. سرگرد با آهی که کشید، آهسته زمزمه کرد:

- یکی باید اینارو به من بگه !

با لبخندی که این جمله روی لبش نشاند؛ او هم وارد پایگاه شد. هنوز کمی کار داشت و باید به این دو پرونده رسیدگی می کرد.. نیاز نبود خیلی باهوش باشد یا شم پلیسی اش را به کار بیاندازد، مطمئن بود فردا قتل دیگری در راه است !

***

دوشنبه/ هشت خرداد/ ساعت هفت صبح/ اتوبان

هوا هنوز کاملا روشن نشده بود. بنز کوپه ی مشکی رنگ از حاشیه ی اتوبان؛ با آهستگی حرکت می کرد. فلشرهای ماشین روشن بود و سرعتش کمتر از چهل کیلومتر بود. سرگرد بهنام نزدیک کرج شده بود و هنوز چیزی به چشمش نیامده بود. با دقت حاشیه های اتوبان را نگاه می کرد. جاهایی که بیابانی تر و کم تردد بودن را می ایستاد و بهتر می دید. اما چیزی توجهش را جلب نکرد. کنار محل های قبلی ایستاد؛ اما هیچ خبری نبود. از وقتی از خانه خارج شده بود, حس خاصی داشت. همیشه به حس ششمش اعتقاد عجیبی داشت. دیروز وقتی این گشت صبحگاهی به ذهنش رسید؛ دلشوره ی عجیبی پیدا کرد. این یعنی؛ در این گشت می شد چیزی پیدا کرد. ساعت نزدیک هفت صبح بود که تلفن همراهش زنگ خورد. همان طور که گوشی روی صندلی کنارش افتاده بود؛ دکمه ی تماس را زد و بلندگوی گوشی را فعال کرد:

- علی کجایی ؟

- من دیدمتون، این لاین بودم

- چیزی ندیدی ؟

- نه .. هیچی امن و امانه ظاهرا ...

- خیلی خب .. یک ساعت بگرد بعد برو پایگاه.

- چشم ...

تماس را قطع کرد و به عادت گوشی را روی صندلی کناری پرت کرد. هنوز دو ثانیه هم نگذشته بود ، که دوباره تلفن زنگ خورد . بی آنکه گوشی را بردارد، روی آیفون گذاشت و صدای فریاد علی ، درون ماشین پیچید:

- سرگرد بیاین این لاین زود باشین ، فکر کنم دیدمش ....!

سرگرد هیجان زده پایش را روی پدال گاز فشار داد . باید دنبال یک خروجی می گشت . کمی جلوتر خروجی مورد نظر را پیدا کرد و در سمت لاین دیگر اتوبان، حرکت کرد. بی توجه به ماشین های گذری، لایی می کشید و سبقت می گرفت. نزدیک جایی که ماشین علی را دیده بود، سرعتش را کم کرد و کمی جلوتر، ماشین علی را کنار اتوبان دید.

دقیقا پشت ماشین، پارک کرد با برداشتن اسلحه اش، پیاده شد. علی را صدا کرد اما کسی جوابگو نبود. همان طور که اسلحه اش را آماده در دست داشت، به سمت ماشین علی رفت. در سمت راننده باز و سوییچ هم روی ماشین مانده بود!

سرگرد نگاهی به اطراف و حاشیه ی بیابانی اتوبان انداخت. از روی گاردریل ها پرید و شروع دویدن کرد! کمی جلوتر تپه های شنی کوتاهی بودند و وقتی مشغول بررسی اطراف بود، صدای سوتی شنید . از پشت یکی از تپه های کوتاه، علی، مرد ژنده پوشی را کشان کشان با خودش می آورد! یک تای ابروی سرگرد بالا رفت و جمله ای که در ذهنش تکرار می کرد، روی زبانش نشست:

- این قاتله؟

با همین فکر، راه افتاد. علی از پشت یقه ی مرد را گرفته بود و به جلو هولش می داد. لباس های کثیف و کهنه ی تنش، را از همان فاصله به خوبی تشخیص می داد. با اینکه هوا کاملا گرم شده بود، اما پیراهن پشمی ضخیمی پوشیده بودو روی آن اورکت امریکایی گشادی! دمپایی های پلاستیکی پاره ای به پا داشت و پوست پاهای سیاهش ، کاملا قاچ خورده بود. موها و ریش های بلند و جوگندمی اش، پر از گرد و خاک و آشغال های ریز بود. کنار سرگرد که رسیدند، علی فشاری به گردنش آورد:

- بشین اینجا

اخم های در هم رفته و صورت عرق کرده ی علی، نشان از خشونتی بود که در این جور وقتها، به خوبی خودش را نشان می داد. فشار دستش، زانوهای پیرمرد را خم کرد و دقیقا زیر سایه ی سرگرد، پیرمرد زمین نشست. سرگرد نگاهش از علی به پیرمرد رسید:

- علی اینو از کجا اوردی ؟

- داشتم حرکت می کردم که دیدمش پشت اون تپه ها یه کاری می کرد . بهش ایست دادم ، فرار کرد . منم گرفتمش !

- خب این چه ربطی به قتل ما داره ؟؟

علی متعجب گفت :

- ندیدین ؟؟

سرگرد با اخمی که روی پیشانی اش نشست، اطراف را نگاه کرد:

- چی رو ؟؟

علی با دست به گاردریل ها اشاره کرد ، دقیقا کمی دور تر از جایی که ماشین او پارک بود:

- اونجا رو ! فکر کنم یه قسمت از یه پاست !!

سرگرد بی مکث به سمتی که علی، اشاره کرده بود راه افتاد. وقتی رسیده بود این قدر ذهنش درگیر، علی بود که توجهی به اطرافش نداشت. اسلحه اش را پشت کمر شلوارش گذاشت و بالای کیسه ی نایلونی خونی ایستاد! دو قسمت از پای یک انسان، درون کیسه بود. به زحمت بزاق مانده در دهانش را قورت داد و چشمانش را بست :

- لعنتی !

تمام سر و گردنش درد می کرد. آفتاب هم بالا آمده بود و زورآزمایی اش با گرما ؛ بعد از این دیدنی بود!

این قدر عصبانی شده بود که اگر اطمینان داشت، همین الان تمام گلوله های کلتش را در سر این پیرمرد خالی می کرد! وقتی متوجه علی شد که پیرمرد را کنار گاردریل ها کشانده است . به سمتشان راه افتاد، وقتی رسید که علی ، یکی از دستان پیرمرد را با دستبند به گاردریل بسته بود.

- علی زنگ زدی به بچه ها ؟

- بله قربان .

سرگرد روی پاهایش نشست و به صورت پر چین و چروک پیرمرد خیره شد:

- تو چیزی دیدی ؟؟

به جای حرف، فقط صدای خنده های پیرمرد بلند شد! داخل دهانش جز دو سه دندان پوسیده و زرد ، دندانی نداشت. علی انشگتانش را میان موهای بلند پیرمرد فرو کرد و سرش را کمی به سمت عقب کشید:

- حرف بزن عوضی . چه بو گندی می دی تو !

پیر مرد به علی نگاه کرد و این بار بلندتر خندید . بعد شروع کرد دستش را تکان دادن، جوری که مثلا می رقصد ! دستی که دستنبد داشت را از عمد با شدت بیشتری تکان می داد .

- اروم باش چته دیوونه !

علی محکم از مچ دستانش گرفت تا مانع تکان خوردنش شود. سرگرد با دقت بیشتری به چشمان پیرمرد خیره شد:

- تو کسی رو اینجا ندیدی ؟

چشمان روشن پیرمرد، برق عجیبی داشت. زیر لب، کلمات نامفهومی را ادا می کرد! دقیقا شبیه یک کودک دو ساله! سرگرد دستش را کمی بالا برد و به علی اشاره کرد، دستانش را رها کند. علی که با اکراه، کمی دستش را شل کرد، پیرمرد دو انگشتش را کنار لبش برد و ماهرانه سوت زد!

علی و سرگرد هم زمان نگاهش کردند و علی با عصبانیت به سمتش یورش برد . دست آزادش را گرفت و میان پنجه های قدرتمند خودش نگه داشت . سرگرد ایستاد و به اطراف به خوبی نگاه کرد. مطمئن بود پیرمرد الکی این کار را نکرده است ! هنوز چشمانش می گشت که یک دفعه، صدای پارس سگ هایی را شنید

از پشت یکی از تپه ها ، سه سگ ولگرد، به سمتشان می آمدند. سگی که جلوتر از می دوید، هیکل بزرگی داشت واز نژاد سگ های نگهبان بود. سرگرد رو به سگ ها ایستاد و به علی گفت:

- علی مراقب باش . اسلحه ات کو ؟

علی که اسلحه اش را داخل ماشین ، جا گذاشته بود، خواست حرکتی کند که سرگرد دستش را به سمتش گرفت :

- نمی خواد.. همون جا باش.. از پیرمرده فاصله نگیر.. فقط کنارش بشین .

علی دقیقا کاری که سرگرد ، توضیح داده بود را انجام داد. سرگرد اسلحه اش را به سمت سگ ها گرفت. هر سه سگ روبرویش ایتساده و با شدت پارس می کردند. صدای خنده های پیرمرد، با فشاری که علی به بازو و پهلویش آورد، کمتر شد.

نگاه سرگرد، روی پوزه ی سگ جلویی، ثابت ماند، خون را به راحتی دور دهانش، تشخیص می داد. سگ پشتی هم تمام پوزه اش خون آلود بود! سرگرد یک قدم به عقب برگشت :

- ارومشون کن وگرنه می زنم .

پیرمرد جز خنده ، چیزی برای جواب نداشت. علی با آرنج دستش به پهلویش دوباره ضربه زد:

- آرومشون کن اشغال ...

سرگرد بهنام، گلنگدن اسلحه اش را کشید و همان لحظه یکی از سگ های عقبی به سمتش یورش اورد وسرگرد بی ثانیه ای مکث، شلیک کرد . سگ همان جا روی زمین افتاد و سگ اولی مهلت نداد و به طرفش پرید

سرگرد این بار پایش را بلند کرد و قبل از اینکه سگ به او برسد، محکم به سر حیوان ضربه زد. به حدی محکم بود که سگ یک متری به عقب پرت شد و سگ سوم همان طور که کنار همان سگ می چرخید، زوزه می کشید. پیرمرد با اصوات نا مشخصی شروع کرده بود به سر و صدا ! گاهی جیغ می زد و گاهی می خندید!

سرگرد روی پاهایش نشست و آرام به سگ اشاره کرد:

-بیا پیش من اروم باش حیوون .

سگ سه چهار متری فاصله داشت و از ترس همچنان، دایم بالا سر سگی که جلو پایش افتاده بود این ور آن ور می رفت و زوزه می کشید. سرگرد بلند شد و سگ هم ایستاد و به او زل زد. اولین قدم را که سرگرد برداشت، علی گفت:

- سرگرد اینا ولگردن، خطرناکن

- هیسس علی ؛ بیا کوچولو . بیا پیش من .

سرگرد همان طور که آرام آرام قدم برمی داشت به چشمهای تیره ی سگ ، نگاه می کرد. حیوان مضطرب، پارس کرد اما بعد با آرامش دوباره زوزه کشید. سرگرد کنارش رسیده بود و بی آنکه چشم از سگ بگیرد، روبرویش نشست:

- بیا کوچولو .. تو خانومی نه ؟ بیا دختر خوب .

دستش را بلند کرد و کنار گوش سگ کشید . سگ زوزه می کشید، اما حرکتی نکرد . سرگرد آرام اسلحه اش را زمین گذاشت و با دست دیگرش گردن حیوان را گرفت و شروع به نوازش کرد .

چند لحظه ی بعد سگ کاملا به سرگرد چسبیده بود! علی که اوضاع را آرام دیده بود ، خواست بلند شود که سگ عصبی شد و شروع به غریدن کرد . سرگرد محکم در آغوشش گرفت:

- علی اروم باش . حرکتی نکن زیاد، هنوز حساسه .

- باشه سرگرد ... اما ماشینای پایگاه رو دیدم . احتمالا الان می رسن .

سرگرد بالای سگی که با ضربه ی پای او بی هوش روی زمین افتاده بود، رفت. ضربه ی پایش، کنار گوش سگ را زخمی کرده بود . نشست و به ذقت به پوزه ی حیوان خیره شد. از همان جا برگشت و سگی که با گلوله ی او کشته شده بود هم نگاه کرد. دور دهان و دندان های او هم پر از خون بود.

از فکری که درون مغزش رشد کرده بود، با انزجار به زحمت ، بزاق تلخ دهانش را قورت داد و به سمت سگ آخر برگشت و دستش با آرامش روی سر و گوش های سگ حرکت کرد.

چند لحظه ی بعد صدای آژیر ماشین های پایگاه را شنید. سگی که جلوی پایش خواب بود را دوباره نوازش کرد و به سمت محلی که قسمت های بدن افتاده بود، حرکت کرد. پیرمرد با نگاهی که به نقطه ی نامعلومی مانده بود، سرش را به دست بسته اش تکیه داده بود.

با رسیدن به کیسه ای که درونش دو قطعه از پای یک انسان قرار داشت، روی پاهایش نشست. کیسه را کمی باز کرد و با اینکه روی پوست، خون خشک شده بود اما وقتی کمی دستش را فشار داد، خون سرخ، روی دستش نشست.

- سلام سرگرد

سر بالا کرد و نیما با نگاهی که از روی زمین می گرفت ؛ ادامه داد:

- خدای من چرا کوتاه نمی یاد .. لعنتی .

سرگرد بدون حرف بلند شد و به سمت سگ رفت . دستش را زیر بینی سگ گرفت:

- بو بکش ببینم . یالا ...

سگ به جای بو کشیدن، دستش را لیس زد و این یعنی غذایش را می شناسد.

- لعنتی !! حوب بریم پیداش کنیم !

آهسته به پشت سگ زد و با راه افتادن ، حیوان، آهسته پشتش حرکت کرد. می دانست که به این سادگی نمی تواند به این سگ اطمینان کند. اما مجبور بود فعلا به این فرضیه امیدوار باشد! سگ که کم کم شروع به دویدن کرد، او هم دنبالش دوید. علی و نیما هم زمان متوجه ی سرگرد شدند و آنها هم به آن سمت دویدند.

آفتابی که کاملا داغی اش را روی بیابان پاشیده بود و عرقی که حاصل آن دویدن بود، کاملا کلافه و عصبانی اش کرده بودند. کمی بعد، پشت یک تپه ی بلندتر ، سگ به سرعت دوید و غیب شد!

سرگرد تپه را دور زد و از همان بالا متوجه چیزی، شبیه به خانه های حلبی شد. دو سه بشکه کهنه کنار هم که جلویش آتش کوچکی درست کرده بودند. بخار آب ، به زحمت و با سر و صدای در قابلمه ی سیاه و کهنه ی روی آتش، خودش را به بیرون پرت می کرد.

سرگرد با چشم سگ را دنبال که پشت یکی از بشکه ها رفت . از تپه پایین آمد و بالای سر، سگ رسید تا یکی از دلخراش ترین صحنه های عمرش را ببیند! قسمت های بدن یک انسان که توسط سگ ها خورده شده بودند ...

برگشت، چشم بست و سعی کرد فقط نفس بکشد. صدای علی و نیما را که شنید، چشمانش را باز کرد. دستش را برای صبر کردن آن دو، جلویشان نگه داشت. نیما را به خوبی می شناخت، تاب دیدن این صحنه ها را نداشت:

- جلو نیاین !

بوی بد خون و مردار، همه جا پخش شده بود. نیما دستش را جلوی نیما و دهانش گرفت و علی ، چهره اش را در هم کشید. کاملا متوجه موضوع شده بود.

- نیما برو به بچه ها خبر بده بیان اینجا ...

نیما عقب عقب رفت و علی به سمت سرگرد قدم برداشت. سگ کنار پای سرگرد می چرخید و زوزه می کشید. سرگرد محکم روی پشت سگ زد :

- برو گمشو از اینجا ...

خون دور دهان سگ، بدجور توی ذوق می زد . علی بزاق هانش را به سختی قورت داد و جلوتر رفت. دو سگ دیگر جلوی استخوان هایی که تقریبا گوشتی نداشتند، خوابیده بودند و با چشمان براقشان، به سرگرد و علی نگاه می کردند.

- چه قدر آخه کثافت بوده این !

سرگرد دو دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد و سعی کرد نفس بکشید. بوی بد، سر دردش را دوباره به یادش انداخته بود. از سر و صداها متوجه آمدن افرادش شد و رو به علی گفت:

- علی همه رو نفرست .

همه مشغول گشتن در محل بودند. اما با کلافگی و خستگی ... بوی ناخوشایند؛ هوایی که هر لحظه گرم تر می شد و چهره ی زشت یک جنایت کثیف، باعث شده بود هیچ کدام از افراد پایگاه؛ حال طبیعی نداشته باشند. اما با تمام شرایط سخت؛ با دقت مشغول گشتن بودند. کاری که سرگرد هم همپای آن ها انجام می داد. اما چیز زیادی پیدا نکردند. دکتر سزاوار و تیم پزشکی قانونی بعد از نیم ساعت، از راه رسیدند. دکتر با دیدن قیافه ی کلافه ی سرگرد بهنام؛ وقتی که پیراهنش را در آورده و با یک تی شرت حـ ـلقه ای و شلوار کاملا خاکی؛ دست به کمـ ـر ایستاده و نگاهش می کند؛ ناخداگاه خندید! سرگرد که دوست شوخ طبع و خوش مشرب خودش را می شناخت، گره ی اخم هایش را بیشتر درهم کرد. حالا کاملاً مشخص بود چه قدر عصبانی و سردرگم و خسته است. دکتر سزاوار روبرویش ایستاد و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد؛ رنگ صورت سرگرد بود:

- خوبی سرگرد؟

سرگرد فقط اوهومی گفت و به جایی که استخوان ها بودند؛ نگاه کرد. دکتر مسیر نگاهش را تعقیب کرد. دوباره اما به صورت سرگرد زل زد:

- سهند باید بری .. اصلاً حال خوبی نداری!

سرگرد چشمانش را به آهستگی باز و بسته کرد و لبـ ـهای خشک شده اش را کمی تر کرد:

- هر وقت مُردم در موردم اظهار نظر کن! فعلاً زنده ام بدبختانه!

سرگرد شوخی می کرد اما شوخی نداشت!! دکتر سزاوار لبخندی زد؛ در این چند سال خوب فهمیده بود، این موجود کله شق و خودخواه از مواضع خودش به هیچ عنوان پایین نمی آید!

- شنیدم اینجا واسه سگا تولد می گرفته؟ با مدرک جرمای تو؟

به سمت جایی که سرگرد نگاه کرده بود راه افتاد. سرگرد زیر فحشی داد که باعث خنده ی بیشتر دکتر شد. سرگرد دنبالش نرفت؛ نه حوصله و نه علاقه ای داشت به دیدن دوباره ی صحنه! کمی از تپه پایین تر آمد. نیما کمی دورتر از جایی که او ایستاده بود. مشغول گشتن منطقه بود. نگاهش به گاردریل ها رسید. پیرمرد همان طور آنجا نشسته بود. به جز ماشین های پایگاه و پزشکی قانونی؛ چند ماشین پلیس تا جایی که چشم کار می کرد ماشین شخصی پارک شده بود! خبرنگاران و عکاسان هم مثل همیشه مشغول بودند. سرگرد نیما را با فریاد صدا کرد:

- نیما ..

نیما سرش را بالا کرد و دوان دوان خودش را کنارش رساند

- قربان

- علی کو؟

نیما با دستش بالای تپه ی کوچکی را نشان داد:

- اوناهاش

سرگرد بدون اینکه نگاه کند؛ دوباره دادی کشید:

- علی ..

تا علی برسد به نیما گفت:

- نیما با علی می رین پایگاه؛ این جونور رو هم با خودتون می برین.

علی کنارشان ایستاد:

- سرگرد

- علی مواظبش باش. ببین می تونی از زیر زبونش حرف بکشی بیرون!

نیما سرش را تکان داد و علی با تکان داد خاک های روی شلوارش گفت:

- می خوای نیما بره من بمونم؟

- نه علی برو .. می خوام ازش حرف بکشی ..

منتظر رفتن نیما و علی نشد و به سمت خانه ی حلبی پیرمرد راه افتاد. افرادش به دقت همه جا را بررسی کرده بودند. لاله هنوز همان جا بود. مطمئن بود دقت لاله و سخت کوشی اش چیزهای خوبی برایش پیدا می کند. در فکر بود که چه طور این پیرمرد این کار را اینجا، انجام داده؛ که دکتر سزاوار کنارش ایستاد:

- سهند ..

به سمتش برگشت و نگاهی به اخم های روی پیشانی دکتر سزاوار کرد:

- حالا، شما خوبی؟

اشاره اش به صبحت های اولیه یشان بود. لبخند کمـ ـرنگی روی لبان دکتر نشست:

- چی کار کرده آخه این؟!

آهی کشید و دستکش لاستیکی خون آلود را درآورد و روی زمین انداخت. دستش را روی پیشانی اش گذاشت تا آفتاب بیش از این اذیتش نکند. نگاهی دوباره به صورت رنگ پریده ی سرگرد انداخت. عرق تمام لباسش را خیس کرده بود. آفتاب انگار صورتش را سوزانده بود؛ سبزه به نظر می رسید. نگاه خیره اش باعث شد سهند واکنش نشان بدهد:

- تو امروز یه چیزیت هست! به جای صورت من، برو اون استخوونا رو ببین می تونی از توشون یه چیز پیدا کنی واسه من!

دکتر بالای لبش را با انگشتش کمی خاراند؛ چیزی که می خواست بگوید؛ می دانست؛ این فرمانده ی عصبانی و خسته را کلافه تر می کند. سرگرد انگار ذهنش را خواند. چین ِ دیگری روی پیشانی اش اضافه شد. دکتر می دانست باید بگوید و هر چه زودتر بهتر!

- سهند ... اووم ... خب دو تا بودن!

سرگرد متعجب کمی چشمانش را تنگ تر کرد:

- چی می گی ؟ کی دو تا ...

درست حدس زده بود. دهانش باز ماند! دستش را ناخداگاه روی دهانش گذاشت. دکتر سرش را به نشانه ی تایید تکان داد:

- اونی که کنار اتوبان دیدم؛ برای یه مرد ِ ! یکی هم اینجاست که تازه مشغول خوردن بودن! برای یه مرد دیگه! هر دوتا هم تازه هستند. برای سه چهار ساعت پیش!

سرگرد هنوز مات نگاهش می کرد. قربانی هایش به پنج رسیده بود. آب دهانش را قورت داد:

- اون استخوونا..

دکتر نگذاشت حرفش را ادامه بدهد:

- نمی دونم دقیقا کِی؛ اما واسه امروز حتما نبودن! باید ببرم و بعد بهت نظر قطعیم رو بگم .

سهند با هر دو دست محکم روی صورتش کشید. دکتر دستش را روی بازوی برهـ ـنه اش گذاشت و با ارامش گفت:

- سهند باید استراحت کنی. اصلا نرمال به نظر نمی یای.. هوا گرمه می دونم حساسی.

سهند سرش را عصبی تکان داد:

- لعنتی ببین گیری انداخته منو .. دو تا ؟ فردا هم می شه سه تا .. من بی عرضه هم هنوز دارم می گردم واسه خودم .

دوباره شروع کرده بود به سرزنش خودش. کاری که متاسفانه خیلی خوب از پسش برمی آمد. دکتر اخمی کرد:

- چرت می گی سهند.. برگرد پایگاه. من بهت تا شب جواب اینا رو می دم. هر وقت که شد. می دونم حساس شده ..

سرگرد بی توجه به حرفهای دکتر با نگرانی گفت:

- آخه پس سرش کجاست؟ چرا فقط دست و پا؟!

دکتر باز سعی کرد با طبع شوخش؛ فضا را عوض کند:

- حتما پاچه دوست داشته! باقی جاها بهش نمی ساخته!

لبخند پهنی روی صورتش نشست. سهند اما صورتش را بیشتر جمع کرد:

- لعنتی .. خیلی کثیفی رامین

دکتر این بار بلندتر خندید:

- باور کن سهند من تا عمر دارم گوشت نمی خورم. کلاً می رم گیاهخوار می شم!

سهند همچنان سرش را تکان می داد. دکتر دستش هنوز روی بازویش بود. کمی فشار داد و گفت:

- برو استراحت کن. با اینجا واستادن تو، پرونده ات حل نمی شه. خودتم می دونی! چیزی از گمشده ها پیدا نکردی؟

سرگرد یادش افتاد نیما قرار بود امروز با چند نفر صحبت کند:

- چرا فکر کنم چند نفر رو پیدا کردم.

دکتر بازویش را کشید و راه افتاد. سهند هم به اجبار قدم برداشت .

- امروز دو نفر بودن؛ و اون استخوونا واسه امروز و دیروز نیستن! من دقیق بهت می گم اما بهتره بری دنبال گمشده ها بگردی. یه چیز دیگه راستی! اونایی که توی کیسه بودن؛ کار اولیه ست!

سرگرد نگاهش کرد. دکتر با انگشت عدد دو را نشان داد:

- اونا دو نفرن سهند.

لبخند زد و آرام دو ضربه به بازویش زد و بدون خداحافظی به سمت ماشین پزشکی قانونی رفت. سرگرد هنوز به اتوبان نگاه می کرد که لاله کنارش رسید:

- قربان یه چیزایی پیدا کردیم .

سرگرد سر تکان داد:

- خوبه لاله .. من برمی گردم پایگاه. تو بمون. زنگ می زنم بیان برای حفاری، شاید یه چیزایی پیدا کردیم. با بچه ها هماهنگ می کنم کسی بیاد پیشت. مراقب باش تا اون موقع.

- بله قربان . خیالتون راحت.

صبر نکرد و به سمت ماشینش رفت. کلافه پیراهنش را از توی شلوارش بیرون کشید و پرت کرد روی صندلی . قبل از هر چیز با پایگاه تماس گرفت و قرار شد مازیار چند نفر دیگر برای کمک به لاله به آنجا بیایند. ماشین را به زور از لای ماشین های دیگر بیرون کشید. تا جلویش باز شد؛ پایش را تا می توانست روی پدال گاز فشار داد.

دوشنبه شنبه / هشتم خرداد / ساعت دوازده ظهر / پایگاه ویژه

نیم ساعت بعد، همراه دانیال، وارد پایگاه شد . میانه ی سالن بود که نیما هم قدمش شد:

- سلام سرگرد، چیزی پیدا نکردین!

- نه نیما اما پیدا می کنم .

- سرگرد من فکر نکنم کار این باشه !

سرگرد یک دفعه ایستاد! طوری که نیما محکم به پشتش خورد!

- چی می گی نیما ؟

نیما یک قدم عقب رفت:

- من فکر نکنم کار اون باشه، یعنی اون واقعا دیوونه ست .

سرگرد سری تکان داد و دوباره راه افتاد:

- تو فکر می کنی آدم سالم همچین کاری می کرده ؟؟

- آخه کجا این کارو می کرده . این مردهارو از کجا پیدا می کرده . چرا مرد ؟ چرا بچه یا زن ها رو نمی اورده ؟؟ اون سالم نیست . قدرت بدنی زیادی نداره .

سرگرد وارد اتاقش شده بود و همان طور که پشت پارتشین به سرعت لباس هایش را تعویض می کرد، حرفهای نیما را هم گوش می داد. گفته های نیما، همه درست بودند. او خودش هم به این موضوع مشکوک بود. با صدای دوباره ی نیما، کفش هایش را برداشت و همان طور بیرون رفت :

- سرگرد نباید بذاریم این پیرمرد حواسمون رو پرت کنه!