- چشم قربان.
نیما بیرون رفت و او هم چشمانش را بست. صحنه های زیادی به آنی پشت پلک هایش جان گرفت اما ... پر رنگ ترینشان، آغوش گرمی بود که دیشب را کنارش به صبح رسانده بود! باور نمی کرد هنوز دو شب را این طور کنار آلما گذرانده باشد. با این که سعی کرده بود رعایت کند اما ... از این جا به بعدش را مطمئن نبود! مخصوصا این نزدیکی ها، کشش هورمون هایش را بیشتر کرده بود. با رنگ گرفتن بیشتر خواسته هایش، عصبی سر تکان داد و چشمانش را باز کرد.
سر و صداهایی که از داخل سالن می آمد هم، کاملا حواسش را پرت کرد. زیاد طول نکشید، مهران نجف زاده با همان ترس و نگرانی همراه مازیار، وارد دفترش شد. مازیار پا کوبید و با دست به مهران اشاره کرد:
- قربان، آقای مهران نجف زاده ...
سرگرد از پشت میز بلند شد:
- خوشحالم که حالتون خوبه .
مهران آهسته سری تکان داد و بعد از فرو دادن بزاق دهانش، گفت :
- سلام ... بله ....
لبخندی روی صورت سرگرد نشست و به جای او به مازیار نگاه کرد:
- خداروشکر کنید که بچه های من خونه رو زیر نظر گرفته بودن، وگرنه شما زنده نبودین الان!
- بله ... ممنونم ...
سرگرد به یکی از مبل ها اشاره کرد:
- بشینید...
رو به مازیار ادامه داد:
- براشون کمی آب و چای بیارین ...
مازیار بیرون رفت و مهران روی اولین مبل نشست. صورت رنگ پریده اش را با دو دست لحظه ای پوشاند ؛ سرگرد همان طور که پشت میزش می نشست، گفت:
- اگر می خواین دستشویی هست، یه آبی به سر و صورتتون بزنید؟
مهران دست هایش را پایین برد و سرش را تکان داد:
- نه ... ممنونم...
- خب .. می شه بگین امروز صبح چی شد؟ مسیر اداره ی شما، اون سمت نبود که رفتید!
مهران لحظه ای به چشم های منتظر سرگرد نگاه کرد و بعد، به دست هایش که هنوز می لرزید:
- نه ... خب ...
ساکت شد و سرگرد با کشیدن آهی، کارش را راحت کرد:
- احیانا خونه ی دوستتون نمی رفتی؟ افشین میامی! گویا هنوزم خونه س!
سر مهران بالا آمد و بعد آهسته بالا و پایین کرد:
- درسته ...
- که با هم حرف بزنید ؟
- بله...
- در مورد همین مشکل ؟
-ـ ...
- آقای نجف زاده، دیدین که قاتل منتظرتون ِ ... اون به هیچ عنوان رحم نداره . اینو درک کنید. جرمی که گویا گروهی مرتکب شدین، هر چی باشه، آسون تر از این مرگ ِ ...
سر مهران پایین بود که گروهبانی با سینی چای و یک لیوان آب، وارد اتاق شد. سینی را که روی میز گذاشت، قبل ازاین که بیرون برود، سرگرد گفت:
- به سروان مهرگان بگو بیاد
گروهبان با چشمی بیرون رفت و سرگرد به مهران که لیوان آب دستش بود خیره شد. مشخص بود مشغول فکر و تصمیم گرفتن است. مازیار که وارد اتاقش شد، سرگرد اشاره کرد بنشیند. مهران لیوان را روی میز گذاشت و سرگرد شروع به صحبت کرد:
- ما یه پرونده پیدا کردیم ... در مورد مرگ یکی از هم کارای شما! خیلی هم مشکوک بوده ظاهرا!
مردمک هایی که دو دو می زد، خیال سرگرد را مطمئن کرد که راه درست رفته است. کمی خودش را روی میز جلو کشید و خیره به مهران گفت:
- آقای نجف زاده، اعتراف کنید که دست از سر شما برداره ... این گفته ی خودشه درسته؟
مهران با آهی که کشید، به مبل تکیه داد:
- آخرش برای من مرگ ِ ... اون جور ثروتم برای بچه هام می مونه و این جور ...
تعجب سرگرد را که دید، به سینی روی میز زل زد. مازیار نگاهی به سرگرد انداخت و با دیدن سکوتش، کمی سرش را نزدیک سر مهران برد:
- فکر می کنید اگر به وسیله ی اون قاتل کشته بشین، بچه هاتون بهتون افتخار می کنن؟
-ثروتم براشون می مونه!
- نمی مونه !
هم مازیار و هم مهران به سمت سرگرد برگشتند.
- چرا؟
سرگرد از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره اش راه افتاد:
- برای اینکه من قاتل رو می گیرم! اون اعتراف می کنه و مطمئن باشید دادگاه حکم توقیف اموالتون رو می ده!
نگاه درمانده ی مهران به پشت سر سرگرد رسید. سرگرد با ایستادن کنار تخته ، صدایش کرد:
- آقای نجف زاده ، اینجا رو ببنید.
مهران کاملا برگشت و سرگرد به اسامی اشاره کرد:
- اینا همکاران شما هستن. خیلی تمیز و راحت این کارو کرده و مطمئن باشید همون طورکه اون جور توی خیابون اونم روز روشن، سراغتون اومدن، بازم می یاد ...
مهران فقط بزاق دهان خشکش را به زحمت پایین فرستاد و سرگرد فاصله تا مبل را طی کرد:
- حالا میل خودتونه که اعتراف می کنید یا نه ... اگر اون روانی دستگیر بشه، برای همه تون بهتره ... من این کمک شما به حل پرونده رو حتما برای تکمیل گزارشم می نویسم!
مهران همچنان ، درمانده و وحشت زده نگاهش می کرد. سرگرد به سمت در راه افتاد:
- سروان مهرگان...
بیرون در، مازیار پشت سرش ایستاد:
- قربان ؟
- یکی رو بذار جلوی در!
- بله ...
به اتاق نیما اشاره کرد و راه افتاد. نیما با دیدنش سریع ایستاد:
- چی شد؟ حرف زد؟
- نه اما می زنه!
مازیار که داخل شد، سرگرد در اتاق را بست:
- خب گوش کنید... نباید این جریان فیلم بازی کردنمون بزرگ شه! خوب حواستون باشه. از میامی چه خبر نیما؟
- خونه است هنوز!
- پسرش؟
- اونم ظاهرا خونه ست ...
اخمی میان پیشانی سرگرد نشست:
- خونه ست؟ از کی ؟
- از دیروز غروب ....
سرگرد با کف دست به پیشانی اش کوبید:
- نیست ... نیما تو چه آدمی هستی آخه!
مازیار کنارش ایستاد و نیما با تعجب گفت:
- چرا؟
سرگرد عصبی دو ، سه قدم تا میز نیما را برداشت :
- نابغه اون شیفت باید بره ... از غروب تا حالا باید شیفتش حتما عوض می شد...
مازیار و نیما، بهم نگاه کردند و نیما گوشی را برداشت و با علی تماس گرفت، اما قبل از آن که حرف بزند، سرگرد دستش را جلویش گرفت:
- صبر کن ...
به سمت مازیار برگشت:
- مازیار علی اون جاست... دانیال هم اومد، برش دار و برو سراغ میامی، خودش یا پسرش ؛ هر دو تا بیارشون این جا ...
- دستگیرشون کنم...
سرگرد با تاسف سری تکان داد:
- تو پیداشون کن ، هر طور که دوست داشتی بیار !
صدای بلند علی، که نیما را صدا می زد، سرگرد را باز هم جلو کشید تا گوشی را بگیرد:
- علی؟ ... آره ... گوش کن الان مازیار می یاد اونجا، می ریزین تو خونه اش و پیداش می کنید.... برو بیرون و یه سر و گوشی آب بده ... آره ...
مازیار حین صحبتش بیرون رفته بود و با گذاشتن گوشی سر جایش، نیما گفت:
- دنبال پسرش بگردیم ؟
- آره نیما ... هر جایی که فکرش رو می کنی دنبالش بگرد. عملیات بچه ها رو ساپورت کن. به لاله و آلما هم زنگ بزن ببین چیزی پیدا کردن یا نه ...
سرگرد تا خواست قدمی بردارد ، زنگ هشدار پایگاه به صدا در آمد. ستوانی دوان دوان ، فکس ماموریت را به دستش داد:
- قربان یه قتل دیگه !
آه از نهادش در آمد. فکس را گرفت نیما و مازیار به آنی کنارش ایستادند.
- قربان؟
رو به مازیار گفت:
- تو چرا اینجایی؟ برو دنبال کارت ... دانیال اومده؟
- نه قربان! ...
- خیلی خوب تو برو!
مازیار دوید و سرگرد فکس را به سمت نیما گرفت:
- یه قتل دیگه ست ... برو دنبالش ...
- چشم قربان
- دانیال رو زنگ بزن، بیاد باهات ...
- بله ...
نیما سریع تیمش را جمع کرد و چند دقیقه ی بعد، جز سرگرد که وسط سالن پایگاه ایستاده بود و افراد کمی که مشغول کارهایشان بودند، سکوت حاکم مطلق بود...
سرگرد به اتاقش برگشت و گروهبانی که کنار در ایستاده و مواظب مهران نجف زاده بود را بیرون فرستاد. پشت میزش که نشست آهی کشید :
- آقای نجف زاده یکی دیگه رو به جای شما امروز کشت... هنوز اسمش رو نمی دونم اما خیلی زود می فهمید!
مهران با ترس سرش را تکان داد :
- باور کنید منم درست نمی دونم کی هست این ...
- می دونم ... بگین چی کار کردین و حدس می زنین چه کسی باشه...
مهران با دست هایش صورتش را پوشاند و در آخر، تسلیم ترس و وحشتنش، لب باز کرد:
- مطمئن نیستم ... اما ... چیزی که می گه ... خب ... جریان مال الان نیست...
- پونزده سال پیش؟
مهران سرش را بالا گرفت ونفسش را به زحمت بیرون فرستاد:
- خیلی بیشتر! برادر بزرگ تر من ... مدیرعامل بانک بود... عموم ... دست مون خیلی باز بود و ...
سرش را با تاسف تکان داد
- منم راه اونا رو رفتم ... مزه ی پول و ...
- همون جریان فساد اقتصادی ...
سر مهران پایین افتاد و سرگرد بلند شد ، برگه ای برداشت و با خودکار روی میز جلوی مهران گذاشت:
- اسامی کسایی که مثل تو پاشون گیر ِو اون کسایی که حدس می زنی، جای قاتل هستن، این جا بنویس... دقت کن کسی جا نیفته ... من باید زودتر از قاتل، پیداشون کنم.
برگشت سمت در و به گروهبان منشی اش دستور داد، در اتاق بماند. با این اعتراف کارش راحت تر شده بود و باید به نگرانی هایش سر و سامانی می داد.
وارد اتاق نیما شد و با لاله تماس گرفت. خیلی طول نکشید که صدایش را شنید:
- سلام لاله .
- سلام قربان.
- کجایید شما؟
- قربان یه ادرس پیدا کردیم تو مرکز شهر ، یه خونه است که به اسم این آقا ست.
- کدوم آقا؟
- هومن دلیری ... همونی که تو تصادف همراه زن و بچه اش کشته شده ...
- لاله همه شون کشته شدن؟
- فکر می کنم نه! ادرس یکی از فامیلاشون رو هم پیدا کردیم اونجا هم سر می زنیم ...
- خوب بگردین اما مراقب باشید هر دو تا تون. اسلحه دارین؟
- بله ...
-لاله هر اتفاقی افتاد، احساس خطر که کردین، توی خیابون شلوغ بمونید. به هیچ عنوان وارد خونه اش نمی شین. مطمئن که شدین، زنگ بزنید که نیرو بفرستم. اگر سر خود کاری کنید هر دو تا تون رو توبیخ می کنم. متوجه این؟
- بله قربان نگران نباشید.
- یه قتل دیگه اتفاق افتاده باید من فردا قاتل رو تحویل بدم ...
- خیالتون راحت می گیرمش ..
نفسی کشید و آهسته گفت:
- مراقب آلما باش... اون یه کم سر به هواست!
- نگران نباشید چشم ...
- منتظر تماستون هستم
با خداحافظی لاله، تلفن را قطع کرد. این که در آن بلبشوی ذهنش، دوباره درگیر آلما شده بود، لبخند را روی لبانش نشاند. خیلی وقت بود، بهانه ای برای این جور نگران شدن، نداشت! با آهی که کشید، به مازیار زنگ زد و وقتی متوجه شد، نزدیک خانه ی میامی هستند، دستور تاکید داد، حتی اگر لازم بود، در خانه را خودشان باز کنند ...
تلفن را قطع کرد و این بار به خانه ی پدری اش زنگ زد. خوشبختانه خانواده اش، بسیار آگاه بودند . خیالش از بابت امکانات خانه راحت بود. سه نفر از افرادش هم جلوی در خانه کشیک می دادند اما همین که با مادرش صحبت کرد و مطمئن شد که حالشان خوب است، از استرسش کم کرد. گوشی بی سیم دستش بود که گروهبان وارد اتاقش شد:
- قربان این آقا می گه کاری که گفته بودین رو انجام داده ...
سرگرد به سمت اتاقش رفت. مهران سر جایش به پشتی مبل تکیه داده بود و خیره ی برگه ی روی میز مانده بود. سرگرد برگه را برداشت تا نگاه او هم بالا بیاید. نگاهی به سیزده اسمی که بعضی آشنا بودند، انداخت:
- همین تعداد؟
- بله ... تا جایی که من می دونم این ها بودیم. باقی اگر باشن، باید از خودشون بپرسید...
میان اسامی، دیدن نامی، اخم هایش را در هم فرو کرد:
- هومن دلیری ...
سر مهران پایین افتاد و سرگرد پشت میزش نشست:
- کارمند شعبه ی شما بود...
سر مهران فقط آهسته تکان خورد:
- متوجه ی موضوع شده بود؟
- بله ...
- دستور قتلش رو صادر کردین؟
مهران با صورتی که غم و ترس، رنگ پریده اش کرده بود، سر بالا کرد:
- برادرم اون موقع ... دستور داد ...
- چرا ؟
- هومن .. اوراق مهمی دستش افتاده بود. تقصیر من بود که بی دقتی کردم.
- خب ؟
- می خواست لو بده ...
- اسم برادرتون ؟
- مهراب ... چهار ساله المان زندگی می کنه .
سرگرد شانه ای بالا انداخت:
- پیداش می کنم!
اسم را زیر برگه نوشت و به یک باره فریاد زد:
- گروهبان مولایی ...
مرد جوان به آنی کنارش میزش بود. برگه را به سمتش گرفت :
- اینو بده به ستوان ناصری ... بهش بگو در مورد تک تک این آدما تحقیق کنه و ادرس و شماره تلفن پیدا کنه. زود ...
قبل از این که پسر راه بیفتد، سرگرد نگاهی به مهران انداخت:
- بگو ستوان حمیدی هم بیاد، آقای مهران نجف زاده را تا بازداشتگاه همراهی کنه.
مهران با نگرانی سرش را بالا گرفت و گروهبان از اتاقش بیرون رفت. سرگرد آه دیگری کشید و ادامه داد:
- کاری که کردین باید تاوانش رو پس بدین ... اما مطمئن باشید این جور خیلی براتون بهتره ...
مهران بی حرف سرش را پایین انداخت و چند لحظه بعد، دختر جوانی وارد اتاق شد . سرگرد به مهران اشاره کرد تا ستوان حمیدی، از بازویش بگیرد:
- با من بیاین خواهش می کنم.
مهران به زحمت از مبل کنده شد و ایستاد. قبل از رفتن، نگاهی به سرگرد که به تخته اش خیره بود، انداخت و بعد از اتاق خارج شد. با این که تا حدودی جریان مشخص شده بود اما، سرگرد مشکل مهم تری داشت ! هنوز جای قاتلین را نمی دانست و این موضوع مهمی بود. با به صدا در آمدن تلفن روی میزش، چشم از تخته گرفت و گوشی را جواب داد:
- بله؟
- سلام قربان.
- خوبی علی؟ چه خبر؟ پیداشون کردین؟
- قربان .... میامی خونه اش بود ... اما ...
من من کردن علی، حامل خبرهای بدی بود، نفس کلافه اش را بیرون فرستاد:
- کشته شده ؟
- نه قربان ... یعنی نمی دونم ...شاید قرار بود بمیره که ...
- درست حرف بزن علی ... چی شده ؟
- قربان درو که باز نکرد. شما دستور دادین بریم داخل ما هم رفتیم .
- خب؟
- تو خونه پر از بوی گاز بود. خودشم روی مبل پذیرایی افتاده بود.
- الان زنده ست؟
- بله ... زنگ زدیم سریع اورژانس و بردنش بیمارستان نظامی ...
- خوبه .. مراقبت شدید براش بذارین ... به نیروهای انتظامی بسنده نکن و دو تا از بچه ها رو بذارید. خودتون هم بیاین پایگاه ..
- چشم ... قربان خونه رو نگردیم ؟
- چرا علی ... حتما . مخصوصا جایی که متعلق به پسرش باشه. متوجه ای؟
- بله ... فعلا.
گوشی را قطع کرد و نفس عمیقی کشید. موضوعی که ذهنش را بیشتر به بازی گرفته بود، دست داشتن پسر میامی در این جریان بود و رابطه ای میانشان پیدا نمی کرد. پسر میامی چه طور می توانست کسی از اعضای خانواده ی هومن دلیری را بشناسد و دلیل این همکاری اش چه بود؟!
لپ تاپش را باز کرد تا اطلاعاتی که در این پرونده ثبت شده بود را دوباره مرور کند. هنوز صفحه باز نشده بود که تلفن همراهش زنگ خورد. با دیدن شماره ی آلما، گوشی را جواب داد:
- بله؟
- فرمانده خونه رو پیدا کردیم ... هیشکی انگار نیست...
- آلما سرخود، کاری نکنید...
- چشم قربان چی کار کنیم الان؟
- هیچی بمونید براتون نیرو می فرستم . تا رسیدنش فقط خونه رو تحت نظر داشته باشید. حرکت مشکوکی دیدین هم ؛ حق نداری کاری کنید متوجه ای ؟
- بله فرمانده .
سرگرد تماس را قطع کرد و ترجیح داد با هندزفری ، مازیار را خبر کند!
- مازیار...
- بله قربان ...
- من به علی گفتم چی کار کنه. تو همین الان زنگ می زنی به آلما، به ادرس خونه ای که می گه ، می ری ... از این جا یه ون می فرستم خودت برو فقط تا بچه ها خونه رو بگردن ...
- چیزی پیدا کردن قربان؟
- آره گویا ... برو ببین چه خبر ...
- چشم الان تماس می گیرم .
- مازیار ادرسی که برات فرستادن رو به پایگاه بفرست
- حتما.
گوشی را روی میز گذاشت و جلوی در ایستاد:
- بچه ها ...
به آنی چند نفر از پشت میزشان بلند شدند. نگاهی به ده دوازده نفری که مانده بودند، انداخت . راه چاره ای نبود باید با همین افراد سر می کرد ...
- پنج نفر با یه ون، می رین به آدرسی که سروان مهرگان می فرسته . برین آماده شین ...
مثل همیشه افرادش به سرعت راه افتادند و کنار پنجره که رسید، ون هم از پایگاه خارج شد. ساعت یازده و نیم بود . خبری هم از نیما نداشت! گرچه نگرانی اش در این مورد ، قابل مقایسه با مشکلات دیگرش نبود. برگشت پشت میز و دوباره سراغ لپ تاپش رفت تا شاید، گره ی کوری که این میان بود هم، باز می شد..
*
یک شنبه / ساعت یک بعدازظهر/ دوازدهم دی ماه/ پایگاه ویژه.
بعد از نیم ساعت، بالاخره نیما وارد پایگاه شد. سرگرد کلافه و خسته، در لپ تاپ را بست و بلند شد. کش و قوسی به بدنش داد، با برداشتن پاکت سیگارش تا کنار پنجره رفت و نیما همان لحظه، وارد اتاقش شد:
- سلام قربان ...
سرگرد پنجره را باز کرد و با دست اشاره کرد نزدیک تر شود:
- مثل دفعه های قبل؟
- بله تقریبا ...
- از چه لحاظ؟
شعله ی فندک را زیر سیگار گرفت و به آنی دود اطرافش را پر کرد. نیما دست هایش را از پشت روی میز گذاشت و تکیه داد:
- خب ... بازم تو ماشین مقتول بوده ... همون خفه کردن و همون دست خط و ...
- پس فرقش چی بود؟
- جسد مقتول روی صندلی کنار راننده بود! دکتر سزاوار، گفتن احتمال زیاد همون جا کشته شده.
سرگرد دود را بیرون فرستاد و به سمت نیما برگشت:
- یعنی راننده یکی از اونا بودن ...
- احتمالا ...
- شاهدی پیدا نکردین؟
- نه ... ماشین ته یه کوچه بن بست توی شمال تهران بوده. سرایدار یکی از خونه ها شیشه ها رو تمیز می کرده که از اون بالا دیده ماشین رو شک کرده و ...
سرگرد پک عمیقی به سیگارش زد و دوباره به حیاط خیره شد:
- می گیرمش ...
- این رئیس بانک ِاعتراف نکرد؟
- چرا!
نیما شوک زده کنارش ایستاد:
- خب؟ چی بود جریان؟
- والا خیلی گند کاری داشتن و دارن ... اما گویا هومن دلیری، کارمندی بوده که متوجه شده و برادر نجف زاده که ظاهرا مدیر عامل کل بانک بوده اون موقع، دستور می ده که بکشنش ...
- لعنتی ... خب اونم دستگیر کنیم پس !
- ایران نیست. وظیفه ی ما هم نیست. اداره مرکزی خودش می دونه . فعلا باید این روانی رو بگیریم . مطمئنم دوباره اقدام می کنه.
با بستن پنجره ، فیلتر سیگارش را داخل زیر سیگاری خاموش کرد:
- اسم سیزده نفر رو نوشته! این ششمی بود! گرچه میامی هم تو برنامه ی امروزش بود!
- میامی؟ سراغش رفته بود؟
- احتمالا، بچه ها پیداش کردن تو خونه اش، شیر گاز خونه باز مونده بود!
نیما متعجب چند لحظه به صورت سرگرد خیره شد. سرگرد که آه کشید با آرامش از کنارش گذاشت هنوز روی صندلی ننشسته بود که نیما به سمتش برگشت:
- نه ... فکر نکنم میامی کار اون باشه!
نگاه منتظر سرگرد را دید، گفت:
- ببینید با وجود سختی ، اون داره بازم مثل قبل کارشو می کنه. بعد یکی مثل میامی رو این طور نمی کشه!
ابروی راست سرگرد بالا رفت. حق با نیما بود!
- پس به نظرت کار کی می تونه باشه؟
- مُرده؟
- نه بردنش بیمارستان...
- خوبه ... به نظرم به عنوان طعمه استفاده کنید!
سرگرد دست زیر چانه اش گذاشت:
- طعمه .... آره ... اینم خوبه! اما ... یعنی به نظرت کی می خواسته بکشدش؟
- نمی دونم ... باید بریم ببینیمش ...
- برو زنگ بزن ... از بچه ها بپرس اون جا هستن. اگر لازم شد خودت برو ... دانیال باهاته؟
- بله ...
- خوبه ... نگهش دار فعلا تا بچه ها برگردن ...
نیما با تکان سرش از اتاق بیرون رفت . چراغی که نیما روشن کرده بود، راه درست تر را به او نشان می داد. اگر نقشه ی دومشان هم مثل اولی می گرفت، حتما به سادگی می توانست شکارش را به دام بیاندازد... در گیر فکر بود که علی هم همراه باقی افراد به پایگاه برگشت. وارد اتاق که شد، سرگرد لبخندی زد:
- خب ... شیری یا روباه ؟
علی با آهی روی اولین مبل نشست:
- والا ... چیز زیادی نبود. جز این که توی شومینه ی خونه، یه سری کاغذ سوخته پیدا کردیم... همه چیز خوب و مرتب بود و اما یه مسئله ای که به نظرم جالبه بشنوید، یه پیام روی تلفن خونه بود!
سرگرد مشتاق تر از قبل خودش را جلو کشید و یک باره فریاد زد:
- نیما .... سروان ملکی !
علی نگاهش به در بود و با ورود سریع نیما، لبخندش عمیق تر شد:
- به به خوشگل پسر!
نیما نگاهی به هر دو انداخت :
- چی شد ؟
- بشین این علی از خونه ی میامی یه چیزایی پیدا کرده ...
نیما کنار علی نشست:
- خب؟ چی پیدا کردی؟
- یه سری کاغذ های سوخته که توی شومینه ی خونه اش بود. خیلی سوختن اما یه گوشه هایی سالم بود، بچه ها برداشتن ببرن لابراتور ...
- خب ؟
- روی تلفن خونه اش این پیام ضبط شده بود .
گوشی موبایلش را در آورد و پیامی که ضبط کرده بود را برایشان گذاشت:
- سلام آقای میامی، همون طور که خواستید، کارای انتقال رو انجام دادم. اما شناسنامه ی یکی از دختراتون مشکل داشت. دارم پیگیری می کنم اما شاید دو سه روز طول بکشه تا سند قطعی بخوره ... اگر خودشون باشن، می تونم یک روزه همه ی کار ها رو انجام بدم. لطفا باهام تماس بگیرین...
هر سه نفر چند لحظه بهم نگاه کردند و نیما با دست روی میز زد:
- خودکشی کرده! حدسم درست بود!
علی با تعجب نگاهش کرد:
- از کجا نابغه؟
- اون مدارک رو از بین برده . دوباره تهدید شده و برای این که ثروتش رو نتونن بگیرن، به نام دختراش کرده ...
سرگرد همان طور خیره ی نیما بود. چند لحظه هر سه در فکر بودند تا سرگرد با نفسی که کشید ایستاد:
- نیما از همین الان تو و علی فقط دنبال پسر میامی باشید. هر جایی که فکرش رو می کنید رو بگردین ... زود باشید.
نیما و علی هم زمان بلند شدند و نیما پرسید :
- فکر می کنید پسرش تو جریان ِ؟
- حتما ... برو ... فکر کنم خود میامی هم خبر داشته باشه. به بیمارستان زنگ نزدی؟
- چرا قربان، گفتن به هوش نیومده ...
- نیما بچه ها رو بفرست ، یه شش هفت نفر نامحسوس اون جا رو کنترل کنن ...
نگاهی به علی کرد و ادامه داد:
- علی تو بردار و برو . نباید میامی رو از دست بدیم. با بیمارستان هماهنگ کنید. اصلا محسوس نباشه. از عمد بگید اتاقش رو یه تخته انتخاب کنن اما یکی از بچه ها پیشش باشه .
- فهمیدم قربان ...
رو به نیما کرد:
- تو هم با دانیال برو ...
هندزفری اش را برداشت و ادامه داد:
- مازیار و بچه ها می یان ... برین همین الان .
هر دو به سرعت بیرون رفتند. سرگرد هندزفری را داخل گوشش گذاشت:
- مازیار ؟
لاله به جایش گفت:
- بله قربان؟
- کجایید لاله ؟
- والا خونه رو می گردیم ...
- کسی نبود؟
- نخیر قربان ...
- کی تموم می شه .
- فکر نکنم چیزی مونده باشه . حقیقتش یه شکایی کردیم ، داریم یه دوربین جاسازی می کنیم .
سرگرد با اطمینان سرش را بالا و پایین کرد:
- خوبه ... منتظرم ...
هندزفری را روی میز انداخت و دوباره پشت میز نشست. با فرضیه های تازه، می توانست دوباره سرنخ های جدید کشف کند. همچنان مشغول بود که نیما با برگه هایی وارد اتاقش شد:
- قربان شما این لیست رو داده بودین به بچه ها؟
سرگرد با دیدن دست نوشته ی مهران سرش را بالا و پایین کرد:
- بله ... چی شد ؟
- هیچی پیداشون کردن...
- خیلی خب، تو برو دنبال کارت. الان لاله و آلما می رسن ، می دم بهشون ... دیگه باز مشکلی هست؟
- نه ... اهان .. دیشب یه شماره پلاک خواستید؟
با یاداوری شب و پیرمرد، سرش را محکم تکان داد:
- آره ... آره ... پیدا کردین؟
- جوابش از راهنمایی و رانندگی اومد... اون برگه ی آخری ...
سرگرد برگه را بیرون کشید و نگاهی به شماره ها انداخت:
- این ها موتور های مشکی رنگی هستند که طی اون بازه ی زمانی از اتوبان رد شدن.
سرگرد نگاهی به شماره و اسامی انداخت . دور یکی از پلاک ها خط کشیده شده بود:
- این چیه؟
- پلاک دزدی!
- این اسما هیچ ربطی ندارن اما بده دو سه نفر از بچه از همه شون تحقیق کنن . لازم شد، برن دم خونه شون و موتور رو چک کنن...
- بله متوجه شدم.
- سراغ اون موتور با پلاک دزدی هم برین. فیلم از ارشیو بگیرین و بده بچه ها روش کار کنن. هر مشخصاتی که می تونی ازش به دست بیار...
- چشم قربان ...
هنوز نیما بیرون نرفته بود که صدای ماشین های پایگاه آمد. سرگرد به نیما اشاره کرد:
- برو ... دنبال پسر میامی. علی رو حواست باشه. نیروهامون رو درست هدایت کن نیما. یهو یه ماموریت پیش می یاد پایگاه خالی نباشه. ریسک ِ ...
- حتما ... کاری داشتید صدام کنید.
سرگرد سرش را تکان داد و نیما از اتاق بیرون رفت. خیلی طول نکشید که مازیار؛ همراه لاله و آلما وارد اتاقش شدند. دست خودش نبود که چشمش دنبال آلما اول می گشت! با دیدن رنگ و رویی که به نظرش پریده می آمد، اخم کرد . با دانست حال و مشکلش دوست نداشت، اذیت کند . مازیار بی خبر از حالش، دوربین پایگاه را روی میزش گذاشت:
- قربان این عکسها رو ببینید از خونه ست.
با نفس عمیقی که کشید، سعی کرد دوباره تمرکز کند. دوربین را برداشت و گفت:
- بشینید.
هر سه نفر نشستند و او عکس ها را نگاه کرد.
- خب توضیح بدین ... چی بود؟
مازیار به لاله و آلما نگاهی کرد:
- خودتون بگین از اول ...
سرگرد با این حرف، دوربین را کنار گذاشت و باز هم نگاهش با چشمان آلما یکی شد. با شروع کردن لاله به صحبت، نگاهش را به زحمت جدا کرد و به لاله دوخت!
- خب خونه به نام هومن دلیری بود. ما اولین چیزی که ازش پیدا کردیم همین خونه بود. نکته ی جالبم این بود که هنوز به اسم خودشه! با این که خونه تقریبا در حال تخریب بود کسی بهش کاری نداشت. دوربین رو ببینید
سرگرد دوباره عکس ها را نگاه کرد. حق با لاله بود، قسمت هایی از ساختمان یک طبقه ی خانه، در حال ریزش بود.
- همه جا همین طور بود ، جز یه اتاق ... عکس ها رو برین جلوتر ...
سرگرد زودتر عکس ها را رد کرد با عکس اتاقی که برخلاف خانه، تمیز و مرتب بود، لحظه ای درنگ کرد
- این اتاق برامون جالب بود! می دونید اتاق کیه ؟
سرگرد به لاله خیره شد :
- پسرش؟
- بله ! هیراد دلیری که زمانی که این حادثه پیش اومده، چهارده ساله بوده!
سرگرد دوباره به دوربین نگاه کرد اما با صدای آلما نگاهش بالا کشیده شد:
- هومن سه تا بچه داشته، پسر چهارده ساله اش هیراد، دخترش هیما، ده ساله و پسر کوچیکش که نوزاد بوده .. سه چهار ماهه... توی تصادف همه شون باهم ظاهرا بودن اما چهار تا جسد توی ماشین بوده! زن و شوهر ، یه دختر نوجوان و یه نوزاد ...
سرگرد سرش را با تعجب تکان داد:
- پس پسرش ...
- پسرش از ماشین بیرون افتاده بوده. این مسئله رو هیچ کس نمی فهمه تا این که فامیلشون متوجه این قضیه می شن و نیروهای امداد دنبال پسر می گردن...
- زنده است ؟
سر آلما بالا و پایین شد:
- بله!
مازیار با آهی که کشید، دست هایش را روی سینه جمع کرد:
- صد در صد کار خودشه ... یه عمه داره که گویا پیش اون بزرگ شده. یه جوری می گفت که خیلی افسرده و کم حرف بود. با این که تیزهوشان گویا درس می خونده اما ول کرده و همین طور تو خونه مونده ...
آلما صحبت های مازیار را این جور ادامه داد:
- نکته ی جالبش اینجاست که از بچگی، کونگ فو کار کرده ! استاد دو سبک کاراته ست! بوکس رو هم حرفه ای دنبال می کنه !
سرگرد دوباره به اتاق نگاه کرد و عکس را کمی بزرگ تر کرد.
- باید پیداش کنیم ... عمه اش نمی دونست کجاست؟
- می گفت دو سالی هست می ره و می یاد و فقط سر می زنه. نه جاشو بلده و نه ... خیلی پیر بود.
سرگرد دوربین را کنار گذاشت و به صورت تک تک شان نگاه کرد:
- خوبه بچه ها، دیگه فقط مونده پیداش کنیم که این جای اسونه ماجراست! مازیار؟
- بله قربان؟
- علی رو فرستادم مراقب میامی باشه ... نیما حواسش هست.
- بله !
- تو دنبال همین پسر باش. بچه ها دارن دنبال اون موتور می گردن. راهنمایی رانندگی فرستاده لیستو ... اما بالای سرشون باش ...
- چشم ...
برگه هایی که نیما چند لحظه ی پیش اورده بود را به سمت لاله گرفت:
- بگیر اینا رو دختر! این اسامی هستن که مهران نوشته . همه شون یک جوری با این پرونده درگیرن ... بچه ها ادرس و مشخصاتشون رو نوشتن. برو بشین با دو سه نفر اینا رو پیدا کن. بگو اگر بیان اعتراف کنن ازشون محافظت می کنیم وگرنه امشب نوبت یکی از اوناست که کشته می شن!
لاله سرش را بالا و پایین کرد و سرگرد ادامه داد:
- قانعشون کن لاله که اعتراف کنن. وعده بده جرمشون کم تر می شه. من اصلا حوصله ی یه جنازه ی دیگه رو ندارم!
- چشم قربان فهمیدم ...
- خوبه ... برین شما دو نفر ...
آلما نگاهش اول به همکارانش و بعد به سرگرد رسید که پشت سر لاله در اتاقش را بست. زمانی که برگشت، به میزش تکیه زد و خیره ی صورت آلما گفت:
- برو خونه استراحت کن .
آلما شوک زده فقط نگاه کرد!
- پاشو اون جور نگام نکن . تو همین جوری مشکل داری! الان یهو وسط عملیات غش می کنی من نمی دونم باید چی کارت کنم!
آلما دست به موهایش کشید و سرش را پایین انداخت:
- نه خوبم ...
- پاشو برو با من بحث نکن ..
- سهند ...
به آنی اخم روی پیشانی سرگرد نشست . سرش را کمی پایین آورد
- گفتم بهت تو پایگاه ...
- ببخشید ...
- تکرار نشه آلما ... شوخی ندارم!
- بله .. چشم فرمانده !
- خوبه ...
تکیه اش را از میز گرفت و به سمت پنجره رفت:
- برو خونه استراحت کن ...
آلما بلند شد و پشت سرش ایستاد:
- خوبم ... اجازه بده بمونم...
- از صبح بیرونی... نه چیزی خوردی و نه استراحت کردی از قیافه ات معلومه ... برو ...
- خوبم ... باور کن ... اگه دیدم حالم بد می شه می گم ...
سرگرد کلافه نفسش را بیرون فرستاد و به سمتش برگشت:
- برو آلما حرف گوش کن...
- توی این شرایط ... کار لاله رو می تونم کنم که ! اجازه بده بمونم ... فقط پایگاه ... بیرون نمیرم ...
چند لحظه نگاهش به مردمک های خاکستری رنگ آلما گره خورد. با خودش بود، عکس این چشم ها را قاب می کرد و هر شب، با نگاه به این آسمان بی انتها به خواب می رفت...
- خواهش می کنم.
- برو یه چیز بخور ...
- ممنونم ... چشم ...
با فرو دادن بزاق دهانش، انگشتش روی گونه ی آلما کشیده شد:
- حالت بد بشه، می کشمت!
لبخند آلما عمیق تر شد و سرش را روی شانه اش خم کرد:
- باشه ... مرسی ...
با اشاره ی چشم سرگرد، به سمت در راه افتاد و ثانیه ای بعد، تنها عطر جادویی تنش، اطراف سهند می گشت!
*
ساعت پنج بعداز ظهر بود و پایگاه غرق در فعالیت . با تمام مخالفت هایش، آلما به همراه لاله و مازیار سراغ افرادی که مهران نجف زاده ، معرفی کرده بود، رفت و با دستور سرگرد ، هر کسی که قصد همکاری داشت، بازداشت و به اداره ی مرکزی منتقل می شد. خوشبختانه همه ی متهمین، همکاری کردند و سرگرد کمی آرامش خاطر یافت .
نیما و دنیال هم دنبال ارمان میامی بودند. اما هنوز نتوانسته بودند، مخفی گاهش را بیابند. و بهترین خبری که در آن روز شنید، به هوش آمدن افشین میامی بود!
تنها راهی که پیش رو داشت، صبر کردن و دنبال دو متهم، گشتن بود. تا ساعت هشت شب، نیما و دانیال هم دست خالی برگشتند. با دیدن خستگی افرادش، تصمیم گرفت کار را همین جا متوقف کند. مازیار و نیما را صدا کرد و همان طور که برای تعویض لباس هایش پشت پارتشین می رفت ، گفت:
- کی شیفته امشب؟
مازیار روی مبل نشست:
- آلما!
سرگرد همان طور که پیراهنش را تا نیمه بالا کشیده بود، چشمانش را بست. آهی کشید و یک باره پیراهن را در آورد و همین باعث فشار به کتف ضرب دیده اش شد، با گفتن آخی که غیر ارادی بود! مازیار و نیما هر دو به آن سمت پارتیشن آمدند.
- قربان چی شد؟
سرگرد کتفش را محکم گرفته بود. مازیار جلوتر رفت و با یاداوری حادثه ی صبح، گفت:
- سرگرد صبح این جور شد؟
سرگرد بی جواب، تی شرتش را برداشت و به تن کشید. مازیار زودتر از نیما، خودش را کنار کشید و سرگرد بیرون آمد.
- مازیار ، الما نمی تونه شب بمونه. شیفتشو با خودت یا نیما عوض کن.
- چشم خودم هستم.
نیما همچنان دست به سینه نگاهش می کرد. سرگرد، اسلحه و گوشی را برداشت و به سمتشان برگشت اما تا بخواهد چیزی بگوید، نگاهش به صورت پر اخم نیما رسید.
- چیه نیما؟!
- شما واقعا خیلی بی اهمیت از هر موضوعی رد می شین!
مازیار هم مثل سرگرد، با تعجب نگاهش کرد و نیما جدی تر از قبل ادامه داد:
- این همه به ما می گین، سلامتی تون مهمه ... خودتون اون وقت ...
سرگرد که تازه متوجه حرف نیما شده بود، بی تفاوت پشت میزش برگشت و دنبال سوییچش گشت:
- برین دنبال کاراتون! من نگران خانواده ام هستم.
- فرمانده ...
- برو نیما ..
- آخه شما توی این هوای سرد، با یه تی شرت؟!
کلافه نچی کرد و سوییچ را از داخل کشو چنگ زد:
- برو پسر ...
نیما تا چیزی بگوید، مازیار گفت:
- پالتوتون رو آلما با خودش اورد... بهتون نداد؟
سرگرد نفسش را بیرون فرستاد و به سمت در رفت:
- می گیرم ... هر اتفاقی افتاد با من تماس بگیرین ... مهران نجف زاده این جاست. مراقبش باشید. تا صبح... به علی زنگ بزنید. کسی دیگه ظاهرا نیست که اون بره سراغش ... مطمئنا این قضیه براش اسون نیست. باید ببینیم چی کار می کنه. میامی مورد مهمیه ... دست کم نگیرین ...
کنار چهار چوب در ایستاد و به دو عضو ارشد پایگاه نگاهی انداخت. برعکس لحظاتی پیش، لبخندی روی لبش نشست:
- یه کم پیچیده شده، اما درست می شه .
رو به نیما لبخندش پر رنگ تر شد:
- نگران نباش، خوبم ... ضرب دیده همین...
نیما فقط سرش را تکان داد و سرگرد با آهی که کشید، گفت:
- خیلی مراقب اطرافتون باشید. اون دیشب رفته بود خونه ی آلما ... خیلی هم راحت وارد خونه اش شده بود. متوجه این؟
هر دو سرش را آهسته بالا و پایین کردند و سرگرد دستش را برای خداحافظی بلند کرد:
- مراقب باشید.
صدای خدانگهدار هر دو را شنید و داخل سالن قدم برداشت. جلوی در اتاق آلما که رسید، چند لحظه به دختری که مثل همیشه غرق در کارش شده بود، خیره شد. با صدای کفشش، آلما سر بلند کرد و با دیدنش سریع ایستاد:
- فرمانده؟
در اتاق را بست و تا میزش جلو رفت:
- از پالتوی من گویا خیلی خوشت اومده !
آلما لبخندی زد و به چوب لباسی اشاره کرد:
- نخیر ! اوناهاش. تمیز کردمش ...
سرگرد برگشت و با دیدن پالتو گفت:
- گفتم شاید چشمت رو گرفته !
دوباره به چشم های آلما خیره شد و ادامه داد:
- مشکلی نداری تنها بری خونه ؟
به نظرش خسته تر از همیشه می آمد. مخصوصا با صورت رنگ پریده اش. سرش را نزدیک تر برد و ادامه داد:
- می خوای به دانیال بسپرم ...
- نه ...
- چرا؟ نگرانت می شم اون جور ...
جمله اش به حدی، برای آلما دوست داشتنی بود که دلش می خواست همان جا در آغوشش بگیرد. اما فقط نفس عمیقی کشید و لبخندش رنگ گرفت:
- ممنونم... نگران نباش. از پس خودم برمی یام. دیشبم ...
سر پایین انداخت و خیره به دست های سهند که روی میزش بود، گفت:
- دلم می خواست بیای پیشم ... مرسی اومدی ...
سرگرد به سر افتاده اش نگاه کرد. دوست داشت همان لحظه دستش را بگیرد و با خودش به خانه اش ببرد! دوباره شب تا صبح، محکم در آغوشش بگیرد و با ملودی نفس های منظمش، بخوابد. آلما سرش را که بالا گرفت. سرگرد صاف ایستاد:
- مواظب باش... اسلحه تو با خودت ببر و اصلا دیروقت نرو ... من به دانیال می سپرم ...
- مواظبم ...
- می دونم! شب بخیر .
سرگرد بی حرف، پالتویش را برداشت، در را باز کرد وبیرون رفت . با دیدن دانیال که مشغول صحبت با مازیار بود، هم زمان با پوشیدن پالتو، کنارشان ایستاد:
- دانیال ...
- بله قربان؟
- تو هم زود برو ... آلما هم همین طور ... دیشب اون توی مجتمع شما بود.
دانیال سرش را بالا و پایین کرد:
- می دونم، چشم.
- پس مواظب باش. تلفنت تو دسترس باشه .
- حتما قربان ...
- اگر هر ماموریتی هم پیش اومد، آلما رو با خودت بیار . نذار نه تنها بیاد و نه تنها بمونه ...
دانیال سری تکان داد و به سمت مازیار برگشت:
- تو هم مازیار مواظب خانواده ات باش... امشب رو بیشتر اهمیت بدین. اگر کسی رو داری، بفرست زن و بچه تو پیششون .
- نگران نباشید، فرستادم قبلا ...
- خوبه ...
با دست روی بازویش ضربه ای زد و انگشتش را جلوی صورت دانیال تکان داد:
- حواستو جمع کن دانیال، اتفاقی نباید بیفته. سر خود کاری نکنید. به من یا مازیار زنگ بزن...
- حتما ...
- خدانگهدار ...
به سمت در خروجی راه افتاد و خداحافظی های افرادش را با سر جواب داد. اگر نگرانی برای خانواده اش نبود، مطمئنا دوست داشت، شب همین جا بماند. اما با این شرایط اصلا دوست نداشت، تنهایشان بگذارد.
*
نگاهش به صورت غرق در خواب آرش، گره خورد. انگشتش را به آرامی میان موهای مشکی پسر فرو کرد و لبخند عمیق تر از هر زمان دیگری، روی لبش شکفت. صدای نفس های منظم و طولانی که می شنید، برایش این قدر دوست داشتنی بود، تا می خواست تا صبح همان جا بنشیند. گرچه ، حسرت بزرگی که روی قلبش سنگینی می کرد، خیلی زود، غم را مهمان چشمانش کرد.
زندگی اش بود، اما ... گاهی این فصل های غم انگیز و نا تمامش، بدجور توی ذوق می زد. سنگینی سایه ای، سرش را برگرداند و با دیدن نرگس، آهسته ایستاد و به سمت در اتاق رفت:
- چرا نخوابیدین؟
نرگس نگاهی به آرش انداخت و زمانی که خیالش راحت شد، سرش را بالا گرفت تا بهتر بتواند، صورت پسرش را ببیند.
- سهند همه چی خوبه؟
- آره ... خوبه!
- این همه مراقبت واسه چیه پس؟
سهند آهی کشید و سرش را پایین انداخت:
- اولین بار نیست... یه کم نگرانتون شدم....
- دیشب چرا یهو رفتی؟ دیگه برنگشتی ... نه زنگی ...
نگرانی و عشق، میان چشمان مادرش پر بود. سرش را پایین تر برد و بوسه ای روی موهای بافته اش گذاشت:
- ببخشید. خیلی گرفتار شدم... حق با شماست...
- سهند؟
لحن نرگس این بار بوی دلگیری هم می داد. اما تکان خوردن آرش، نگذاشت چیزی بگوید. سهند اهسته از بازویش گرفت و از اتاق بیرون برد. کنار نرده های چوبی، پله ها ایستادند و سهند تا جایی که دقیقا صورتش رو به روی صورت مادرش باشد، خم شد!
- ببخشید... واقعا بیشتر از این چیزی نمی تونم بگم. حق با شماست. کار من یه کم .... خودمم آدم سهل انگاری هستم و ...
انگشت نرگس روی لب هایش نشست:
- هیچی نگو ... نه لازم به معذرت خواهی هست و نه تو سهل انگاری ...
انگشتش از روی لب ها به گونه ی سهند کشیده شد. زبری ته ریشی که عمر زیادی نداشت، لبخند را به لبانش نشاند اما نتوانست از اشکی که به چشمانش هجوم برده بود هم غافل شود... سهند با دیدن اولین قطره، سرش را آهسته تکان داد:
- خواهش می کنم خودتو ناراحت نکن... من ... باور کن نمی خوام اذیتتون کنم...
- نمی فهمی ... تا زمانی که خودت پدر نشی ... همه ی زندگیم فقط آرزوم خوشبختی تو بود و بس... نمی تونم عذاب و ناراحتیت رو ببینم ... جای اون بچه ، باید بچه ی تو بود که ...
بغض اجازه نداد حرف بزند و سهند صاف ایستاد. دستش را پشت نرگس گذاشت و سرش را به سینه ی خودش چسباند:
- ببخشید. گریه نکن... معذرت می خوام .
نرگس خواست سرش را حرکت بدهد اما سهند دستش را پشت سرش گذاشت و محکم تر فشرد:
- گریه نکن مامان. دوستتون دارم. می دونم . ببخش ... به خدا با ناراحت کردن خودت، من بهتر نمی شم.
این بار نرگس به زحمت سرش را کمی جدا کرد تا سهند به چشمان اشک بار مادرش برسد:
- چی کار کنم؟ چه قدر دیگه صبر کنم و بگم درست می شه؟!
سهند کلافه آهی کشید:
- من که بهتر شدم.
- این بهتر بودنه؟
- فقط زن بگیرم بهتر می شه؟
- آره ... ازدواج کنی مثل یه آدم معمولی... داییت هم مثل تو کار می کنه. مگه زن و بچه نداره؟ تو باید الان بچه ات دبیرستان می رفت...
سهند به جای او، به نرده ها و طبقه ی پایین خانه شان نگاه کرد:
- مامان ... باشه ... چشم ... بذار سر فرصت ...
- کدوم فرصت؟ من می ترسم ...
- نگران نباش چیزیم نمی شه!
اخم روی پیشانی نرگس جا خوش کرد و خودش را کاملا از حصار دستان سهند بیرون آورد:
- خودت رو نگفتم ! بله تو چیزیت نمی شه من و پدرتیم که داریم پیر می شیم و هزار تا مریضی و ...
- مامان؟
نرگس عصبانی از کنارش رد شد:
- برو با همون کارت زندگی کن سهند. خسته ام کردی .
سهند برگشت و هاج و واج به مادرش نگاه کرد که وارد اتاق خوابشان شد و در را بست.
با نچی که کرد، آهش را بیرون فرستاد و داخل اتاق برگشت. صدای نفس های آرش، سکوت را از اتاقش بیرون کرده بود. دوباره ایستاد و خیره به صورت آرش شد. حرف های مادرش، برایش تکرار می شد و خسته از این همه درگیری ذهنی ، پاکت سیگار و فندکش را برداشت و آهسته از اتاق بیرون آمد. به طبقه ی پایین رفت و پشت پنجره ی پذیرایی نشست. با باز کردن پنجره، باد سرد به داخل خانه هجوم برد. بوی باران را که حس کرد، ارامش فوق العاده ای گرفت. نخ آماده ی سیگار را میان لب هایش گذاشت و فندک را روشن کرد.
خیره به تاریکی بیرون، گوش به صدای نم نم باران داد. نفهمید چرا یک باره قلبش شروع به کوبیدن کرد... یاد آلما که افتاد، با نگرانی، گوشی را از جیب شلوارش بیرون آورد و برای آلما پیامی نوشت:
- شب بخیر ... حالت خوبه؟
نگاهش به گوشی ماند تا بالاخره صفحه اش خاموش شد. دوباره صفحه را روشن کرد و این بار شماره ی مازیار را انتخاب کرد و پیامی هم به او فرستاد:
- مازیار چه خبر؟ همه چی خوبه؟ حواست به علی باشه.
پیام را هنوز نفرستاده بود که پیام آلما رسید:
- شب تو هم ... اره خوبم! امن و امانه خیالت راحت، برو بخواب.
نفس راحتی کشید و به تاریکی خیره شد تا این که گوشی میان دستش لرزید .
- دوستت دارم ...
دوباره تمام بدنش، پر از التهاب شد. سینه اش از حسی خوبی انباشته شده بود که زندگی را زیبا تر می ساخت. لبخندی به شکلک قلب آخر پیام زد و آهسته زمزمه کرد:
- خیلی دیوونه ای دختر... تو ... می تونی دل بهترین مردا رو ببری... می تونی ...
فکر هایی که هورمون ها و قلبش، حامی اصلی شان بود، تمام مغزش را پر کرده بود و همین باعث شادی خاصی شده بود!
گوشی را روشن کرد و در جواب آلما نوشت:
- درو قفل کن. اسلحه ات پیشت باشه... روی مبل بخواب ...
با رسیدن پیام مازیار، دکمه ی ارسال را زد تا پیام مازیار را بخواند
- نگران نباشید. همه چی خوبه. با علی در تماسم اما امن و امانه . پنج نفر به جز علی اون جا هستن ... همه چیز خوبه.
نفس اسوده ی دیگری کشید. چه قدر خوب که مثل همیشه، کسانی را داشت که می توانست با اطمینان ، در خانه اش بنشیند. سیگاری که لب پنجره در حال سوختن بود را پایین انداخت و به آسمان خیره شد:
- خدایا شکرت...
لرزیدن گوشی، سرش را دوباره پایین اورد. پیام از طرف آلما بود:
- درو خوب قفل کردم. دانیال هم اومد دید. اسلحه ام زیر سَرمه ! در ضمن ... دیگه جز روی این مبل، جایی نمی تونم بخوابم ...
انگشت شستش روی صفحه ارام کشیده شد. به خوبی می توانست تصویر دختری که روی مبل دراز کشیده است تا ببیند. نگاهش دوباره پر از شیطنت شد و نوشت:
- مبل خوبی بود مخصوصا با مخلفاتش! دیگه پیام نده ... شب بخیر ...
با همان لبخند، ایستاد. پنجره را بست و با برداشتن پاکت سیگار، فندک و گوشی اش، از پله ها بالا رفت. وارد اتاقش شد و با دیدن آرش، لبخندش کشیده تر شد. دست و پاهای کوچکش را کاملا باز کرده بود و پتو را کناری انداخته بود. سهند پتو را کمی مرتب کرد و یکی دیگر از بالشت هایش را برداشت، میز کوچک جلوی مبل را کنار مبل دو نفره اتاقش گذاشت تا شاید طول مبل هم قد او شود! روی مبل دراز کشید و پاهایش را روی میز گذاشت. گوشی را چک کرد و هم زمان با بستن چشمانش، زیر بالشش انداخت. به این خواب نیاز داشت تا فردا سر حال تر به کارش می رسید. باید فردا قاتل را دستگیر می کرد... قول داده بود و او هیچ وقت قولش را زیر پا نگذاشته بود!
*
ویبره رفتن های گوشی، باعث شد با ترس، چشمانش را باز کند. گوشی را از زیر بالش بیرون کشید و با دیدن آرش؛ آهسته از اتاق بیرون رفت. پله ها را تند گذراند و وارد حیاط خانه شد و سریع تماس را وصل کرد:
- مازیار؟
- قربان ببخشید اما خبر خوب ...
- چی شده ؟
- پسر میامی رو گرفتیم !
- کجا؟
- بیمارستان... حدستون درست بود!
لبخند رضایت بخشی روی لبش نشست و آه کشید:
- الان کجاست؟
- علی داره می یاره پایگاه ...
- خیلی خب ... ساعت چنده ؟
- سه و چهل و پنج دقیقه ...
- من تا نیم ساعت دیگه پایگاهم ...
- قربان استراحت کنید.
- نه می یام ... بایید دنبال اون یکی باشیم ...
- مطمئنید، هست؟
- می خوام مطمئن بشم!
- باشه فرمانده ، هر طور راحتین... من به کسی زنگ نزدم...
- کار خوبی کردی... می یام ... فعلا
گوشی را قطع کرد و وارد خانه شد. دوباره از پله ها بالا رفت. با دیدن آرش، از حمام کردن صرف نظر کرد، به آرامی لباس هایش را پوشید، موهایش را مرتب کرد و محکم بست. پالتو و وسایلش را برداشت و قبل از رفتن یادداشتی روی برگه نوشت و با چسب به آینه زد:
- ماموریت پیش اومد، شرمنده ...
بی مکث دیگری، از اتاقش بیرون رفت و چند لحظه ی بعد، با صدای بیرون رفتن ماشینش ، خانواده اش هم متوجه خروجش شدند!
سرگرد به سمت پایگاه در حرکت بود که دوباره صدای گوشی را شنید. اما این بار شماره ناشناس بود. ترس و تعجب به یک باره تمام جانش را پر کرد، از سرعت ماشین کاست و گوشی را به گوشش نزدیک کرد:
- بله؟
- خیلی بد کردی... گفتم صبر کن...
- تو کی هستی؟
- اونا باید به سزای کارشون می رسیدن... تو نباید دخالت می کردی...
- واستا ... قبول دارم. اونا اعتراف کردن و بازداشتشون کردم. تو اینو می خواستی ...
- ـ ....
- ببین من می دونم تو کی هستی... هیراد دلیری ! می دونم چه بلایی سر خانواده ات اومده... اما تموم کن این بازی رو ...
- تو قول می دی که اونا به سزای کارشون برسن؟
- آره ... قول ... مطمئن باش... تو هم سر قولت باش و بیا تسلیم شو...
- ـ....
- شنیدی؟ من قول دادم . همه ی کثافتکاری هاشونو رو می کنم...
- من برات مدرک می فرستم ...
- باید تسلیم شی... رفیقت رو گرفتیم ... ارمان میامی ...
- اون بی گناهه ... ولش کن ...
- باشه تو تسلیم شو ...
- نمی تونم... ارمان بی گناهه ... همه رو من کشتم... ارمان بی گناهه ... ولش کن ... بلایی سرش بیاد، تو رو می کشم ...
بوق داخل گوشش پیچید و ماشین را کنار خیابان نگه داشت. نگاهی به شماره انداخت، از یک خط اعتباری بود. شماره را گرفت اما خاموش بود. گرچه دل بستن به این مسئله بیهوده ترین کار ممکن در آن حال بود! کمی فکر کرد و شروع کردن به گذاشتن پازل های این معما کنار هم ... زیاد طول نکشید که از میان تصویر های ذهنش، عکس های دوربین عکاسی را بیرون کشید. گوشی را برداشت و به مازیار زنگ زد. ماشین را که دوباره به حرکت در اورد مازیار هم جواب داد:
- سلام قربان
- مازیار برام ادرس خونه ی هومن دلیری رو بفرست . همونی که امروز رفتید!
- قربان ؟
- زود باش... علی رسید؟
- نه هنوز ...
- خیلی خب ... علی که اومد پایگاه، خودت چند تا از بچه ها رو بردار و بیار ... ادرس رو بفرست .
مازیار چشمی گفت و سرگرد تماس را قطع کرد. تا حدودی اسم خیابان به یادش بود. نزدیکی های خیابان اصلی، پیام مازیار هم رسید. داخل سومین کوچه پیچید و با دیدن ساختمان آجری قدیمی و مخروبه ، ماشین را نگه داشت. اسلحه اش را برداشت و پالتویش را در آورد. از ماشین پیاده شد و از فاصله ی کمی دورتر، خانه را تحت نظر گرفت. هیچ خبری نبود. جز سکوت مطلقی که گویی در همه ی زمین ، اتفاق افتاده بود. اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت و با دیدن دیوار کوتاه آجری، به سمتش رفت. دو قدم مانده به دیوار کمی پرید تا دستانش به رف سیمانی بالای دیوار برسد. پایش میان آجر شکسته ای نشست و خودش را از دیوار بالا کشید. خانه غرق در تاریکی بود. کمی حیاط کوچک را نگاه کرد و خیلی آهسته، پاهایش را اول اویزان کرد و بعد پرید.
اسلحه را در آورد و چشمانش را تنگ تر کرد تا در تاریکی بهتر ببیند. آهسته به سمت دری که جلویش تشخیص داده بود، رفت. شیشه ی در آهنی، مات بود و نمی شد داخل را به خوبی ببیند. عکس های دوربین را سعی کرد به یاد بیاورد تا بیشتر کمکش کنند. هنوز مطمئن نبود که هیراد اینجا باشد اما ... حسی که او را به این جا کشانده بود، پر رنگ تر از نهیب های مغزش بود. دستگیره را به ارامی پایین کشید و در با صدای تقی باز شد. در را که بیشتر باز کرد با صدای جیر جیرش، اخم کرد اما راه چاره ای نبود! باید داخل می شد. با احتیاط اول دستی که اسلحه داشت را داخل برد و بعد کم کم همه ی بدنش را ... راهروی باریک را اهسته قدم برداشت تا به سالن اصلی رسید. با دقت به خانه نگاه کرد گرچه تاریکی بیش از حد، اجازه نمی داد، به خوبی ببیند. یک قدم دوباره به جلو رفت و همان لحظه، لگد محکمی به کمرش خورد. درد تمام جانش را پر کرد اما خودش را کنترل کرد و گلنگدن اسلحه را کشید. اما در تاریکی کسی را نمی دید! ترسیده، اطرافش را نگاه کرد و باز هم غافلگیر شد. پای کسی محکم به ساعد دستش خورد و او به زحمت اسلحه را نگه داشت :
- چی کار می کنی؟ قرار بود تسلیم شی ...
سایه را روی دیوار می دید... سیاه سیاه ... یک قدم که به سمتش آمد، اسلحه را به سمتش گرفت:
- من شلیک می کنم! بهتره تسلیم بشی...
سایه یک قدم دیگر نزدیک شد. چشمانش را تنگ کرد، اما هنوز چیزی از صورتش را نمی دید. دست های سایه آهسته بالا رفت و همان صدایی که چند دقیقه ی پیش با او تلفنی حرف زده بود، امد:
- خیلی زرنگی ! من تسلیمم ...
گره ی ابروهای سرگرد فقط بیشتر در هم کشیده شد.
- خب چرا واستادی؟ بیا منو بگیر!
- دستاتو بیشتر ببر بالا!
- ازم می ترسی؟
صدای پوزخندش که آمد، سرگرد بزاق دهانش را قورت داد. حس خوبی به این نرمش نداشت.
- ترسم داری ! روی زمین زانو بزن، دستاتم ببر بالا!
- من از جام تکون نمی خورم!
می دانست نباید اطمینان کند. اما ، یک قدم برداشت. اتفاقی که نیفتاد، با اعتماد بیشتری، قدم بعدی را جلو رفت اما، با افتادن شی سنگینی روی بدنش، کنترلش را از دست داد و روی زمین افتاد. تا بخواهد ماجرا را حلاجی کند، مچ دستش میان انگشتان مرد، گرفتار شد و محکم به زمین کوبیده شد. تازه می توانست لوستر بزرگ برنزی روی بدنش بود را، ببیند. به زحمت دست دیگریش را بالا آورد، تا لوستر را از پشتش کنار بکشد. انگشتانش از ضربه های پی در پی بی حس شده بود اما با تمام توانش اسلحه را حفظ کرده بود ولی قبل از این که بتواند لوستر را کنار بکشد، اسلحه از دستانش بیرون افتاد. بی توجه به درد بدنش، یک دفعه برگشت اما زور مردی که زانویش روی کمر او بود، کمتر از خودش نبود.
- خودتو توی بد مخمصه ای انداختی، جناب سرگرد. گفتم خودتو بکش کنار... من کاری بهت نداشتم. می تونستم اون دختر رو دیروز بکشم . یا مادرت و یا پدر بزرگت ... اما نکردم. احترام گذاشتم بهت. اما ...
سرگرد دست دیگرش را به زحمت بالا اورد و سعی کرد خودش را از روی زمین بلند کند. فشاری که آورد، کمی تعادل مرد را بهم زد و همین فرصت خوبی شد تا سرگرد بتواند برگردد. اما مرد فرصت نداد و ضربه ای با پا به پهلویش زد. سرگرد با هر دو دست محکم از همان پا گرفت و با این فن، مرد هم نقش زمین شد. تمام بدنش درد می کرد اما ایستاد و ندید، دستِ مرد، میله ی فولادی بزرگی ست :
- دلت بازی می خواد سرگرد؟
- الان ... نیروهام می رسن...
خواست تهدید کند اما باعث تحریک مرد شد. درد کمرش به حدی وحشتناک بود که قدرت تکان دادن پایش را نداشت. مرد که به سمتش یورش برد ، خواست جا خالی بدهد اما پاهایش همکاری نکردند! ضربه ای قصد وارد شدن به سرش داشت را با دست جمع کرد اما ضربه ی دیگر در راه بود. سرگیجه هم به دردش اضافه شده بود. اما نباید کم می آورد، عملا استفاده از پاهایش سخت بود، پس سعی کرد با دست، جبران کند. این بار که مرد میله را بلند کرد، او هم از هر دو ساعد دستش گرفت. زور آزمایی که برای حال او، سخت و نیروی جوان و آماده ی مقابلش، به راحتی انجام می داد. صدای آژیر ماشین های پایگاه ، باعث شد حواسش پرت شود ، مرد، دستش را پس زد و هلش داد ، کمرش محکم به سنگ روی کانتر اپن آشپزخانه خورد و تا به خودش بیاید، مرد میله را کنار گردنش گذاشت و فشار داد. دست های او هم میله را گرفت و سعی کرد فشارش را کمتر کند اما کار راحتی نبود. تنها کاری که آن لحظه به خوبی از پسش بر آمد، زیر نوری که چراغ های ماشین های پایگاه ، داخل خانه انداخته بودند، دیدن صورت سوخته ی مرد جوان رو به رویش بود.
کم کم انرژی اش تحلیل می رفت. اعتماد آمدن افرادش هم باعث شل شدن دست هایش شد و مرد هم تازه به خودش آمد. میله را رها کرد و به سرعت دوید. سرگرد به زحمت صاف ایستاد اما ... هر دو زانویش به یک باره، تا خوردند و روی زمین افتاد. نمی خواست ضعف نشان بدهد و از طرفی نگران بود اما، هر کاری کرد، توانایی حرکت دادن پاهایش را نداشت. با باز شدن در و اولین صدای شلیک، کاملا روی زمین دراز کشید. با فکر این که شاید این طور، حالش بهتر شود. چند لحظه ی بعد، دو نفر از افرادش بالای سرش رسیدند:
- سرگرد؟ خوبین ؟
نفر دیگر سریع ایستاد و فریاد زد:
- زنگ بزنید امبولانس ...
سرگرد به ستوانی که بالای سرش بود، خیره شد:
- برین دنبالش ... من خوبم ...
- چشم فرمانده .
ستوان بلند شد و به همکارش سپرد مراقب فرمانده شان باشد. سرگرد آهسته چشم بست و سعی کرد نفس عمیق بکشد. کتف و دست راستش از درد بی حس شده بود. حس می کرد میان موهایش، مایع گرمی در حال حرکت کرد. دست چپش را به زحمت بالا برد و دست به پشت سرش کشید. با دیدن خون روی انگشتانش، فقط چشم بست . کمی به پهلو برگشت و ستوانی که کنارش بود، روی پاهایش نشست:
- قربان ... خوبید؟
- کمک کن بلند شم ..
- قربان زخمی شدید!
- خوبم ... کمک کن .
دست چپش را بالا آورد و ستوان هم اسلحه اش را زمین گذاشت. از ساعد دستش گرفت و سرگرد نشست اما با درد وحشتناکی که میان کمر و پاهایش، به زحمت خودش را کنترل کرد تا فریاد نزد. فقط نفس هایش را بیرون فرستاد تا شاید درد کمتر شود.
- قربان بخوابید. بدنتون زخمی شده ...
تاریکی بیشتر از هر چیز دیگری کلافه اش کرده بود:
- چراغا رو روشن کنید.
ستوان به آرامی دستش را رها کرد و بلند شد. همان لحظه مازیار با عجله وارد خانه شد با دیدن سرگرد کنارش نشست:
- حالتون خوبه ؟
- گرفتیش؟
صدایش از درد می لرزید. مازیار با ترس به صورت و خونی که از کنار گردنش روان بود، خیره شد:
- نگران نباشین . گرفتیمش ...
- ببرین پایگاه ... فرار نکنه ...
- نه قربان...
و با یک باره افتادن سرگرد ، مازیار فریاد زد:
- سرگرد ... امبولانس چی شد؟
دست مازیار زیر گردن و شانه ی دردناکش بود و او خیره ی سقف . صدا ها کم کم از بین رفتند. میان تاریکی و نور های قرمز رنگی که روی سقف افتاده بود، تصویر دختری رنگ گرفت که عطر موهایش را دوست داشت. خیالش راحت شده بود. ذهنش از هر چه تصویر بد و زشت بود، پاک شد. حالا فقط دوست داشت، از این جا برود به اپارتمان کوچکی که مبل دو نفره ای سرمه ای رنگش، تبدیل به تختی می شد تا جا برای خواب او و آلما داشته باشد..
*
دوشنبه/ سیزدهم دی ماه / هشت و سی دقیقه / بیمارستان نظامی
میان تاریکی مطلق دفن شده بود. بی شباهت به کابوس های قبل، نه از خون خبری بود و نه از صدایی که کمک می خواست ... به جایش، صورت سوخته شده ای را می دید... صدا ها داخل ذهنش، گردبادی ساخته بودند. می چرخیدند و هر بار یکی واضح تر می شد. کم کم خورشیدی طلوع کرد، همه جا روشن شد جوری که پلک هایش را محکم روی هم فشار داد. بعد صداها آهسته دور شدند. به جای همه شان، صدای بیب بیب منظمی را می شنید. نور متعادل شد و کم کم تصمیم گرفت چشم هایش را باز کند. پلک که زد، سقف یک دست سپید بالای سرش را دید. دوباره پلک زد اما همچنان چیزی نبود جز همان سقف سپید! خواست دستش را حرکت بدهد اما قدرت کافی نداشت. احساس می کرد سال ها نخوابیده است اما نگرانی خاصی که داشت، نمی گذاشت چشمانش بسته بماند. کمی سرش را حرکت داد و با صدای پاشنه ی کفشی، به سمتش برگشت، اول پرستار زن جوانی با لبخند نگاهش کرد و بعد پزشک مردی که شاید از او چند سالی بزرگتر بود!
- سلام سرگرد. خوب هستین؟
دستش را بالا کشید تا ماسک اکسیژن روی بینی و دهانش را بردارد که دکتر زودتر این کار را کرد:
- آروم باشید. من کمکتون می کنم.
ماسک که کنار رفت، انگار نفس کم آورد اما بی آن که به روی خودش بیاورد، با دم عمیقی که کشید، گفت:
- این جا ... من چی کار ... می کنم؟
- حالتون بد بود ... توی یه ماموریت ... یادتون اومد؟
اخم هایش در هم فرو رفت. کمی فکر کرد و کم کم همه چیز به یادش آمد. با نگرانی رو به دکتر کرد:
- بچه هام ... کجا هستن؟
دکتر با ابروی بالا افتاده سرش را تکان داد: