سرگرد به ون پلیس تکیه داده بود و نقشه ی ساختمان را نگاه می کرد . بعد رو به نیما و مازیارکه کنارش ایستاده بودند، کرد :

- نیما ؛ مازیار از اینجا افرادتون باید وارد بشن . نیما خونه ی همسایه رو تو برو

برگشت و به جرثقیل بزرگی که روبروی ساختمان بود، اشاره کرد:

- یکی از بچه های تک تیر انداز رو بذار اینجا . علی رو بفرستین .

یوسف که پشت سر مازیار ایستاده بود، یک قدم جلوتر آمد:

- می خواین من برم ؟ علی رو پیش خودتون نگه دارین . مازیار و دانیال هم باهم می رن ؟

سرگرد نگاه کوتاهی به سمتش انداخت و سرش را تکان داد:

- خوبه . مراقب باش نباید تو تیررس اون باشی . یادت باشه تا زمانی که نگفتم شلیک نکن . فقط با فرمان من .

- چشم قربان

سروان محمدی سریع حرکت کرد. نیما هم همراه لاله راه افتادند. اینجا یک پاساژ نیمه ساخت بود که گروگان گیر را توانسته بودند داخلش گیر بیاندازند . اما این بار نباید اجازه ی فرار دوباره می داد. از صبح تمام مدت، درگیر این پرونده بود. نه خودش و نه افرادش حتی ثانیه ای استراحت نکرده بودند و بعد از یک تعقیب و گریز طولانی، بالاخره اینجا به دام افتاده بودند. علی کنارش ایستاد و اسلحه ی سنگینش را روی ماشین گذاشت:

- فرمانده کارم داشتین ؟

- اره علی . ببین یوسف کجاست

و بعد با دستش بالای جرثقیل را نشان داد .

- خب دیدمش

- می خوام ساپورتش کنی . جاش خوب نیست . اگر دیدش کور باشه نمی تونه کاری کنه . باید مراقب باشی . افتاد؟!

علی سرش را تکان داد، اسلحه اش را به دوش کشید و سریع محو شد! اگر مغزش برای حل مسئله و معماها ساخته نشده بود، در عوض برای استراتژی های جنگی عالی کار می کرد . خیلی زود می توانست محاسبه و درصد خطا را حساب کند .

همه چیز ظاهرا خوب بود، تک تک افرادش آماده بودند. باید نقشه به خوبی پیش می رفت تا دوباره راه فراری برای گروگان گیر ها نباشد. بلندگویی داخل ون را برداشت و رو به طبقه ای که حدس می زدن، گروگان گیر ها آنجا هستند، گفت:

- من سرگرد بهنام هستم . فرمانده ی نیروهای ویژه . شما پنج دقیقه مهلت دارید گروگان ها رو تحویل بدین و تسلیم بشین و گرنه من عملیاتم رو شروع می کنم!

هلی کوپتر پلیس بالای ساختمان دایره وار پرواز میکرد و با یک پروژکتور، ساختمان را کمی روشن کرده بود. به دستور خود سرگرد، برق منطقه قطع شده بود. این تاریکی و لباس های تیره ی افرادش، برای مخفی شدن، عالی بود.

دوباره نگاهش به افرادش کشیده شد. همه آماده ی فرمان او بودند این بار نباید هیچ اشتباه کوچکی هم صورت می گرفت. نگاه به ساعت روی مچش انداخت، دو دقیقه گذشته بود و وقت را نباید هدر می داد. روی هندزفری داخل گوشش ضربه ای زد :

- نیما ... اول شما برین ..

بلندگو را دوباره برداشت :

- الان سه دقیقه از مهلت شما گذشته . بهتر نیست تصمیم بگیرین ؟

هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای شلیک یک تیر آمد ! چشمان همه میخ طبقه ی سوم شد. کمی بعد مرد جوانی که مسلسلی کنار گردنش گذاشته بودند دیده شد و چند لحظه ی مرد، چهره ی مردی که سرگرد به خوبی می شناخت، از پشت سر مرد گروگان، مشخص شد و صدای فریادش، بلند شد:

- اگر کار عوضی انجام بدی این مردو می کشم . من باید باهات حرف بزنم سرگرد .

سرگرد شروع کرد به راه رفتن تا دقیقا زیر نقطه ای رسید که آن ها ایستاده بودند .

- باشه بگو .

- دستاتو بگیر بالا سرت!

- مسخره بازی در نیار . تو این قدر می دونی که من بهت شلیک نمی تونم کنم . شما پنج نفرین و سه تا گروگان دارین .

گروگان گیر با دقت به اطرافش نگاه کرد:

- راه رو باز کن وگرنه مثل دیروز یه جنازه بهت تحویل می دم .

- مثلا دادی ! تا سه روز دیگه تموم می شن گروگانات!

- به تو ربط نداره ! راهو باز کن باید برم . من یه دکتر می خوام با همین طیاره ای که بالاسرم داره ویز ویز می کنه.

- اون وقت در عوض تو چی می دی ؟

- اینو با اون بچه رو

- نه هر سه نفر . عوضش ما یه دکتر بهت می دیم .

- منو سیاه نکن سرگرد . می دونی از تو رو دست نمی خورم .

سرگرد بی خیال شانه ای بالا انداخت:

- میل خودته ! معامله س ..

مرد زیر لب فحش رکیکی داد و عصبی تر از قبل گفت:

- باشه . اول دکتر رو بیار ؛ خلبان هلی کوپترم می خوام .

- این می شه دوتا، پس شما هم باید همه گروکان ها رو پس بدی!

شروع کرده بود به فحش دادن و سرگرد خونسرد نگاهش می کرد. می دانست عصبانی کردنش کار درستی نیست اما باید نیما بی دردسر به طبقه ی بالا می رسید.

- باشه ... اما وای به حالت اگه دروغ گفته باشی و بخوای کلک بزنی .. دکتر می خوام و هلی کوپر

سرگرد سرش را تکان داد:

- باشه .. باید با دکتر هماهنگ کنم . اینجا نیست . این هلی کوپترم نمی تونم چون واسه پایگاه من نیست . باید صبر کنی .فقط یادت باشه من سه تا گروگان سالم می خوام . عزت خان سزاوار !

مرد بی حرف، با گروگانش فاصله گرفت و سرگرد به سمت ون برگشت . همان لحظه ستوان ساکت، که داخل ون نشسته بود، سرش را کمی بیرون برد:

- قربان سرهنگ پشت خط هستن

سرگرد، هندزفری داخل گوشش را با هدفونی که دست ستوان بود عوض کرد و مشغول صحبت شد:

- سرهنگ .. بله .. من یه هلی کوپتر می خوام ... سالم هستن نگران نباشین . چشم مراقبم . می ذارین به کارم برسم ؟؟

چشمانش را بست و هدفون را به سمت ستوان پرت کرد:

- دیگه تماس گرفت ، ردش کن!

هندزفری را داخل گوشش گذاشت و به سمت ساختمان قدم برداشت:

- نیما رسیدی؟

صدای آهسته ی نیما داخل گوشش پر شد:

- بله مستقرم

- بله . مستقرم .

- یوسف ؟

- اماده ام قربان

- مازیار ؟

- بله قربان

به علی نگاه کرد که زیر یکی از بشکه ها دراز کشیده بود . اسلحه مورد علاقه اش که یک اس وی دی بود را روی زمین گذاشته بود . علی که دستش را بالا برد، نفس عمیقی کشید. همان لحظه ، هلی کوپتر نظامی از ساختمان فاصله گرفت و یک هلی کوپتر امداد بالای ساختمان رویت شد. دستش را بالا برد به نشانه ی اینکه آماده است .

هلی کوپتر نظامی کمی فاصله گرفت و یک هلی کوپتر امداد بالای ساختمان ایستاد . سرگرد متوجه دیدن گروگانگیر ها شد . همه چیز آماده بود .

دستی زد به شانه ی ستوان جوانی که کنارش ایستاده بود:

- بریم میثم ..

اسلحه اش را از غلافش بیرون کشید و از تاریکی فضا و سر و صدای هلی کوپتر، استفاده کرد و آهسته از کنار دیوار نیمه، شروع به حرکت کرد.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. همان طور که سرگرد می خواست، گروگان گیر ها را غافلگیر کردند و خوشبختانه هر سه گروگان، سالم، با محافظت لاله و نیما، به پایین برده شدند. تنها کسی که فرار کرده بود، عزت سزاوار بود! سرگرد و پشت سرش دانیال، تا پشت بام دنبالش رفته بود. عزت پشت بشکه های پر از ماسه ای، پنهان شده بود و شلیک می کرد. سرگرد دانیال را پشت تپه ی کوچکی از سیمان کشاند:

- دانیال از اینجا یه جور حواسش رو پرت کن ..

سرگرد آهسته از کنارش گذشت، روی زمین دراز کشید و سینه خیز شروع به حرکت کرد. نزدیکش شده بود و آماده که هم زمان با متوجه شدن عزت، دانیال رو به آسمان شروع به شلیک کرد تا حواسش را پرت کند و سرگرد از فرصت استفاده کرد و رویش پرید!

عزت تمام تقلایش را کرد ، اما سرگرد کسی نبود که بخواهد مبارزه را واگذار کند! آخر سر هم در حالی که زانویش را روی کمرش فشار می داد، دانیال به دستهای بزرگ عزت، دستبند زد.

سرگرد ایستاد . عرق و گرد و خاک کلافه اش کرده بود همان طور که نفس نفس می زد، کنار بام رفت تا ببیند افرادش چه درست کرده اند. پایین تاریک بود و گاهی نور پروژکتور هلی کوپتر روشنش می کرد. متوجه تجمع همه یک جا شده بود. سر و صداها اصلا قابل تشخیص نبودند.

حالش یک جوری شد. حس می کرد تمام سینه اش یک آن خالی شد. گویی از همان ارتفاع به پایین پرت شده است. ترسیده یک قدم عقب رفت و به زحمت بزاق پر از خاکش را قورت داد.

- فرمانده ..

با صدای دانیال به سمتش برگشت و نگاه کوتاهی به او و مجرم فراری اش انداخت:

- دانیال این آشغال رو با خودت بیار پایین .. مراقب باش این عوضی هفت تا جون داره ..

منتظر جواب نشد و سریع روی پله های نیمه کاره دوید. هر چه پایین تر می رفت، صداها واضح تر می شد طبقه ی دوم رسیده بود که لاله روبه رویش ایستاد . در تاریکی متوجه برق چشمان لاله شد

- فرمانده

- لاله ... چی شده اون پایین ؟ گروگان ها سالمن ؟

نابستاد و دوباره شروع به دویدن کرد. لاله دنبالش دوید و صدایش کرد:

- فرمانده

سرگرد دوباره به دویدن ادامه داد. به محوطه که رسید، افرادش دقیقا جلوی جرثقیل بزرگ جمع شده بودند.

- فرمانده ..

صدای پر بغض نیما، اخم ها را بیشتر روی پیشانی اش نشاند. با دست بازویش را گرفت و از جلویش کنار کشید. روبرویش علی نشسته بود و یوسف در حالی که از سینه و سرش خونریزی شدیدی داشت، در آغوشش بود! حتی توان حرکت نداشت. صدای را نمی شنوید و فقط به تصویر دردناکی که جلوی چشمش، با بی رحمی در حال کشیدن بود، نگاه می کرد. پلک بست و با امید اینکه کابوس هر شبش بوده ، چشم باز کرد. اما .... همه چیز کاملا واقعی به نظر می رسید. ملحفه ی سفید را روی سروان یوسف محمدی کشیده شد و با نگاه غمگین همکارانش بدرقه شد. کدام شان می توانست باور کند که سروان یوسف محمدی ؛ مرد مهربان و دوست داشتنی که برای همه شان، شبیه برادر بود، دیگر نفس نمی کشید..

آمبولانس که حرکت کرد، ناباورانه سرش را تکان داد. این دومین باری بود که در طی این چهار سال، یکی از افرادش را از دست می داد، اما این بار یکی از بهترین افرادش را ... بغض میان گلویش شبیه گلوله ای آتشین، بالا و پایین می شد. نمی توانست ماجرا را هضم کند، همه چیز تا وقتی که او بالا برود، خوب بود.

به زحمت بزاق دهانش، بغضش را قورت داد و نگاهی به اطرافش انداخت. همه ی افرادش سرگردان و مبهوت ایستاده بود و صدای های های گریه ی علی پر شده بود. چند لحظه چشم بست و نفسش را محکم بیرون فرستاد. او فرمانده بود و باید مثل همیشه محکم و منطقی باقی می ماند.. دستش را بلند کرد و مثل هر بار که عملیات تمام می شد، بلند فریاد زد:

- برمی گردیم پایگاه ..

به سمت ماشین های پایگاه راه افتاد. صدای آژیر آمبولانس با وصل شدن برق ، هم زمان شد. نه فقط آنها که همه انگار ماجرا را فهمیده بودند، پلیس ها همکاری می کردند و خبرنگاران نزدیک نمی شدند. فقط راه باز کردند تا ماشین های پایگاه، به آرامی از داخل محوطه بیرون بروند.

بعد از ورود ماشین ها، همه آهسته پیاده شدند. صدا از کسی در نمی آمد. فقط غمگین و بی حوصله، درون محوطه ایستادند. سرگرد بهنام همچنان سر جایش نشسته بود. هضم این اتفاق غیر منتظره برایش ، بیش از اندازه سخت بود. حتی هنوز درست متوجه ماجرا نشده بود. با همین فکر، از ماشین پیاده شد و فرقی چشمانش میان افرادش گشت، به سمت نیما که کنار علی ایستاده بود، رفت:

به من بگین چه اتفاقی افتاد؟

همه با افسوس و ناراحتی نگاهی انداختند و علی با صدای گرفته ای گفت:

- من مقصر بودم ..

نیما ارام مشتی به بازویش زد:

- علی چرت نگو .

رو به سرگرد که با اخم و منتظر خیره اش بود، گفت:

- همون پسر عزت که زخمی شده بود، پشت یکی از دیوارای نیمه ساخت قایم شده بود و یوسف رو دیده بود گویا .. همون اول عملیات، یوسف اول زد، اما تیرش خطا می ره و اون آشغال می زنه به کتفش .. سینا می گه بلند شده یوسف و نتونسته تعادلش رو حفظ کنه و ... می افته ..

شانه های علی شروع به لرزیدن کرد . سرگرد چند لحظه چشمانش را بست و تصویر یوسف با همان لبخند همیشگی اش، پشت پلکهایش جان گرفت. آهی کشید و هم زمان با باز کردن چشمانش، گفت:

- همه پاشین برین خونه هاتون .

روی شانه ی علی، دستش را گذاشت و کمی فشار داد:

- علی .. کافیه .

چشمان پر از اشک علی چند لحظه روی او ثابت ماند:

- من مقصرم . گفتین ساپورتش کنم .

- مقصر نیستی . نباید وقتی تیر خورده بود، بلند می شد .

قبل از اینکه برود، به نیما گفت:

- اینو تا خونه ش برسون .

کمی جلوتر، مازیار روی زمین نشسته بود ، روی شانه ی او هم ضربه ای زد :

- مازیار پاشو .. بچه ها رو بفرستین برن ..

به سمت ساختمان پایگاه راه افتاد. جلوی در اتاقش رسیده بود که تازه متوجه شد باید به خانه اش می رفت! تمام ذهنش پر از سر و صدا بود. آژیر، صدای شلیک گلوله ها .. بوسف که غرق خون بود و گریه های علی ...

بی حوصله روی مبل افتاد. دوست نداشت اصلا چشمانش را ببندد! کابوس های وحشتناک و پر از جیغ و خون خودش کم بود، این هم مورد جدیدی که اضافه شد!

صدای نیما و مازیار را می شنوی که همه را به سمت خانه هایشان می فرستادند. ضربه ی بدی برای افرادش بود . خودش هم باور نمی کرد به همین سادگی ، یکی از با ارزش ترین افرادش را از دست بدهد . نفهمید کی چشمانش روی هم افتاد. تا اینکه با صدای دانیال، بازشان کرد:

- فرمانده ؛ خوب هستین ؟ فرمانده ..

به دانیال که خیره ماند، ابروهای مرد جوان بهم رسید:

- فرمانده باید برین خونه، ساعت دو صبحه!

- بچه ها رفتن؟ نیما کجاست؟

- بله قربان.. نیما ، علی رو برد ..

سرگرد سعی کرد تنش را از مبل جدا کند ،اما نمی شد .گویی به بدنش هم وزن خودش، وزنه وصل کردند! دانیال دستش را دراز کرد و سرگرد با کمکش، خودش را بلند کرد و نشست . سرش ضربان درد داشت. چشمانش را از درد محکم بهم فشار داد و انگشتانش کنار شقیقه هایش شروع به حرکت کردند.

- فرمانده من به یکی از بچه ها می گم تا خونه برسونه شما رو .

- نمی خواد ؛ خیلی خسته ام همین جا می خوابم . کمک کن فقط اینو در بیارم ..

صاف نشست و سگگ جلیقه را باز کرد. دانیال به کمکش رفت و اسلحه ها را از غلافش خارج کرد و بعد هم جلیقه را در آورد. کفش هایش را که در آورد، کمی حس سبکی داشت.

- فرمانده چیزی می خواین بیارم بخورین؟

چشمانش را بست و سرش را روی مبل گذاشت:

- نه پسر ؛ هیچی نمی خوام، برق بیرون رو خاموش کن فقط ..

دانیال به سرعت بیرون رفت و همه جا را تاریکی فرا گرفت. چند لحظه ی بعد، میان سکوت مطلق پایگاه، صدای قدم هایی را شنید و بعد پتوی نرمی رویش کشیده شد. اصلا توان باز کردن چشمانش را نداشت .. فقط می خواست ، با آرامش بخوابد. جایش اصلا مهم نبود.. چه خانه اش ، چه اینجا ..

***

بیست و چهارم اردیبهشت / سه روز بعد...

گریه های همسر سروان یوسف محمدی ؛ هنوز به گوش می رسید . سرگرد بهنام و سه نفر از افرادش کنار هم ایستاده بودند. هنوز مرگش را کسی باور نکرده بود . اتاق و میز کارش در پایگاه دست نخورده باقی مانده بود . بعد از تمام شدن مراسم خاکسپاری، با اینکه برایش سخت بود، اما برای گفتن تسلیت، نزدیک همسر یوسف شد. روبروی زن که با چشمانی سرخ ، خیره اش بود، ایستاد و با سری افتاده، کلمه ها را به زحمت پشت هم ردیف کرد:

- خانم، من ... متاسفم . می دونم هیچ کلمه ای نه احساس منو بیان می کنه و نه از غم شما کم ... یوسف برادر بزرگتر ما بود . هنوزم هست . شما هم برای ما به اندازه ی خودش ، عزیز هستین بی تعارف و با تمام وجودم دوست دارم هر کمکی که می شه ... روی من حساب کنید . گردن من خیلی حق داشت .

زن جوان، چشمان به رنگ خونش را به دختر کوچکش که از دامن سیاهش آویزان بود، نشست. با صدایی که از فرط گریه دو رگه شده بود، زمزمه کرد:

- خواهش می کنم . لطف دارید شما . یوسف هم شما رو برادرانه دوست داشت . خوشحال بود پیش شما بود . می دونم کسی مقصر نیست . می دونم قسمت ..

گریه امانش نداد سر سرگرد پایین افتاد و نگاهش به چشمان غم زده ی دخترک ماند. بغض مانده در گلویش را محکم فرو داد تا مبادا صدایش بلرزد:

- گفتنش اسونه .. اما . برای ما هم خیلی سخته نبودنش . خیلی سخت . تا حالا این قدر واسه از دست دادن همکارم ناراحت نبودم .

به زحمت از تیله های خوش رنگ و غمگین دختر، چشم گرفت و بی هدف میان آدمهای عزادار اطرافش، گشت:

- تعارف نکردم . هر کمکی بود، بدون دریغ هستم . هر کمکی ..

همسر یوسف، لبخند کمرنگی رو ی لب نشاند:

- ممنون حناب سرگرد . فقط اگه می شه وسایلش رو بهم بدین . اونایی که می تونم داشته باشم .

- ختما براتون می یارم .

همراه نیما، علی و مازیار خداحافظی کوتاهی کردند و دور شدند. علی هم اوضاع خوبی نداشت. با اینکه آرام تر شده بود اما عذاب وجدانش، راحتش نمی گذاشت. گرچه ابدا تقصیری متوجه علی نبود. همان لحظه که متوجه مجروح شدن یوسف می شود، پسر عزت ، را هدف می گیرد و گلوله ای که شلیک کرده بود، باعث مرگش شده بود. کسی که به خاطر او، عزت ، سه روز تمام شهر را بهم ریخته بود! قاچاقچی بزرگی که به خاطر زنده ماندن پسرش، دست به این جنایت زد و در آخر هم دستگیر شد.

نیما، در تمام مدت، مراقب علی بود . اصلا به قیافه ی خشن علی نمی آمد ؛ اما قلب کوچکی داشت . او و یوسف هر دو تک تیرانداز های ماهری بودند که با هم از دسته شان به اینجا منتقل شده بود و از بین سی و پنج نفر اولیه ، آن دو فقط از پس آزمون ها ی پایگاه بر آمده بودند. همیشه کنار هم تمرین می کردند و کنار همکار بودن، دوستان خوبی هم برای هم بودند..

تا دو روز بعد از مراسم خاکسپاری، سرگرد اجازه نداد، کسی دست به اتاق سروان محمدی بزند. سومین روز، وقتی صبح زود به پایگاه رسید، علی را دید که در اتاق یوسف نشسته و به عکسش خیره شده است! چند لحظه جلوی در ایستاد. نباید می گذاشت این اتفاق تا این حد، شرایط را زیر سوال ببرد.

- سلام فرمانده !

با صدای دانیال، از در فاصله گرفت و به سمت اتاقش راه افتاد:

- سلام ؛ دانیال یه کارتن بزرگ برای من بیار

- کارتن ؟

- آره دیگه ! کارتن!

- چشم قربان

سرگرد تازه لباس هایش را عوض کرده بود که، دانیال کارتن به دست داخل شد

- فرمانده این خوبه ؟

-آره خوبه بیارش

جلوتر از دانیال راه افتاد . علی همچنان داخل اتاق نشسته بود.

- علی بیرون

علی ایستاد و هاج و واج به او و کارتن دستش نگاه کرد:

- فرمانده .. چی کار می خواین بکنین ؟

- گفتم بیرون سروان . زود باش . برو حیاط و دو دور بدو . یک ربع بعد باید جلوی چشمم باشی

- فرمانده

- علی شد سه دور . دانیال اینو ببر حیاط واستا تا سه دورش رو بزنه .

دانیال دست علی را گرفت و با خودش کشید. سرگرد در اتاق را بست و نگاهی کلی به اتاق انداخت. برای خودش هم سخت اما، او فرمانده بود .. از روی میز شروع کرد هر چه که فکر می کرد ممکن است به درد خانواده اش بخورد ؛ داخل کارتن می ریخت . حتی لباس هایش را !.. کارش که تمام شد، در کارتن را بست و در را باز کرد و از همان جا فریاد زد:

- سروان ملکی

چند ثانیه هم نشد که نیما، جلویش ظاهر شد:

- قربان

- این اتاق رو مرتب کنید . هر چی که مربوطه به کار خودمون سوا کنید و توی بایگانی بذارین . هر چی اضافه س دور بندازین . اتاق می خوام تا یه ساعت دیگه خالی باشه این کارتن رو هم چسب بزن بذارش، توی ماشین من

اسلحه های یوسف را از روی میز برداشت و به سمتش گرفت :

- اینا رو هم بگیر ..

نیما مات اسلحه ها بود که از جلویش رد شد، یک قدم از در فاصله نگرفته بود که چیزی یادش افتاد! برگشت طلق قابی که اسم سروان محمدی داخل نوشته شده بود را دراورد و قطعه ی فلزی که اسم یوسف رویش حک شده بود را بیرون کشید:

- نیما اینم بذار تو کارتن ..

همه می دانستند چه خبر است کار سرگرد را درک می کردند. مجبور بودند که به روال عادی کارشان برگردند. از جلوی در اتاق علی که رد شد، او را نشسته روی صندلی اش دید! تازه از حیاط بازگشته بود و تمام تنش، خیس از عرق بود. سرگرد داخل اتاقش شد و بعد از کشیدن نفس عمیقی گقت:

- برات دو روز مرخصی می نویسم . بعدشم جمعه س می شه سه روز . استراحت کن .

علی سرش را کمی بالا کرد:

- نه نمی خوام ... خو ب ....

- نه علی خوب نیستی . من این جور لازمت ندارم . حالا که یوسف نیست تا یکی جاش بیاد ، تو تنها تیر انداز منی که می تونم روش حساب کنم . من این جور نمی خوام ببینمت . نباش اما اگر هستی باید با تمام خودت باشی . برو این دو روز رو ...

منتظر علی نشد و به سمت اتاقش رفت . هر آن ممکن بود عملیاتی داشته باشند . باید دقت بیشتری می کرد . مسئولیت همه چیز پای او بود .

تازه به اتاقش رسیده بود که دانیال همان طور که بلند صدایش می کرد، وارد شد و با هیجان گفت:

- فرمانده ؛ سرهنگ اینجان!

سرگرد سرش را نزدیک پنجره برد و با دیدن، سه ماشینی که داخل پایگاه شدند، اخم هایش در هم کشیده شد:.

- الان اینجا چی کار می کنن ؟ دانیال اینجا رو جمع کن

دانیال شروع به مرتب کردن اتاق کرد و خودش سریع داخل دستشویی اتاق رفت تا وضع ظاهری اش را چک کند. خوشبختانه لباس فرم تنش بود، بیرون که آمد، دانیال اتاق و روی میزش را جمع کرده بود:

- دانیال برو ببین کسی سوتی نده !

سرگرد برای پایگاه یک سری قوانین خاص ، کاملا متغایر با قوانین نظامی داشت که البته فقط مابین خودش و افرادش، اجرا می شد و بعد از این همه مدت ، به خوبی می دانستند وقتی سرهنگ صمیمی ، به پایگاه می آید، باید چه طور رفتار کنند!

برعکس سرگرد بهنام ؛ سرهنگ یک نظامی کامل بود ! کافی بود کمی یقه ی لباس افسری مرتب نباشد، یا صاف نایستند، حتما برخورد می کرد و اصلا در این زمینه ها شوخی نداشت!

دانیال که بیرون رفت، نگاه دوباره ای به اتاق انداخت و جلوی در برای استقبال از سرهنگ ایستاد. سعی کرد لبخند داشته باشد، چیزی که سرهنگ دوست داشت!

نیما کنار سرهنگ و مازیار پشت سرشان و کنار سروانی که همراه سرهنگ آمده بودند، حرکت می کردند. خیلی خوب می دانست بهترین نفراتش برای جلو چشم بودن، چه کسانی هستند! وقتی علی را خبردار کنار در اتاقش دید؛ نفسش را به آسودگی بیرون فرستاد! حوصله ی غرولند های سرهنگ را حتی خیلی کم، نداشت!

سرهنگ که روبرویش ایستاد، پا کوبید و صاف ایستاد:

- خوش اومدین سرهنگ .. البته اطلاع می دادین استقبال با شکوه تری برگزار می کردیم !

یک تای ابروی سرگرد بالا رفت و به دقت به لباس ها و فرم ایستادنش نگاه کرد!

- سلام سرگرد بهنام! وقتی شما افتخار نمی دین، تشریف بیارین اداره، من پیرمرد محبورم تا اینجا بیام

از جلوی رویش گذشت و سهند با لبخند پر رنگی دنبالش راه افتاد:

-می خوایم افتخارش به ما برسه! شما رو می کشونیم اینجا ..

سرهنگ دستانش را روی کمرش قلاب کرده بود و مشغول وارسی اتاق بود! سرگرد در را بست و دست به سینه جلوی در ایستاد. همه می دانستند، دو ژنرال که نسبت خانوادگی هم دارند، همیشه پشت درهای بسته مذاکره می کنند! مخصوصا در چنین مواقعی که خود سرهنگ تا پایگاه آمده بود!

- خوش اومدین ؛ چی می خورین براتون بیارن ؟

سرهنگ در حالی که روی مبل می نشست، گفت :

- انگار اومدم کافی شاپ اینم گارسونه!

لبخند که زد، سرگرد روبرویش نشست:

- والا در حد بضاعت ، بد چیزایی نداریم !

- یه شیر بی یال و کوپال رو دعوت می کنی به ضیافت گله ؟ پیرمردی که باید چای رو با توت خشک بخوره ؛ قهوه براش سمه ! شیرینی و اینا هم کلا جیزه ! چی می مونه ؟!

- واسه سلامتی خودتونه اولا ؛ دوم میوه ! فکر کردین اینجا من می ذارم از این آت و اشغالا بخورن ؟ ما بودجه ی خوراکی مون رو میوه می خریم !

سرهنگ خودش را کمی جلو کشید و خیره ی چشمان سهند گفت:

- تو می تونی اگه یه روز بازنشست بشی ،تاجر بشی !

- پیشنهاد اشپزی داشتم ! اما تجارت ؟؟

- خیلی خوب از پس بودجه ات برمی یای !

- شما هم زحمت می کشی عوض اضافه، کم می کنین !

- پارسال اخر سالی گفتم بهت بعد جبران می کنم . حالا هم برات جبران کردم !

سرگرد متعجب پرسید:

- جبران ؟ چه طور ؟؟

- مگه اون اسلحه ای که پیشنهاد دادی رو نمی خواستی ؟

- اسلحه ؟ کلت ها رو می گی ؟

- آره

- چرا خب ؟

- برات سفارش دادم ؛ 50 قبضه !

سرگرد متعجب هنوز نگاه می کرد

- مهربون شدین ! تولدمه ؟

سرهنگ بلند خندید و به مبل تکیه داد:

- نه . گفتم که برات جبران می کنم . اینم جبران . فکر کنم تا دو هفته دیگه دستمون باشه .

- کمش نکنین تو رو خدا .

- نه همه اش برای اینجاست . همه ی صحبت ها شده .

سرگرد هم به عقب تکیه زد و نفس عمیقی کشید:

- من یه هلی کوپتر هم می خوام!

- پر رو شدی ها ! داری که !!

- این به درد نمی خوره ؛ برداشتین یه هلی کوپتر معمولی رو سیاه کردین قالبم کردین ، منم گوشام درازه !

- سهند پر رو نشو همین خرجت زیاد بود . اونو باید صبر کنی . همین طور قناعت کن ببینم اخر امسال چه قدر می مونه !

نگاه متعجب سهند، خنده را روی لبهای سرهنگ گذاشت. سرگرد بدون اینکه نگاهش را بگیرد، گفت:

- می خواین شماره حساب بدین ما حقوقامون رو هم بدیم ؟؟ یه جور می گین انگار ... ای بابا !

- خیلی خب باشه ؛ آبرو می بری ها ! توی این چهار سال می دونی چه قدر هزینه کردیم ؟

- بد هم جواب نگرفتین ! من یه دونه پرونده ی نامعلوم ندارم .

- نه سهند ؛ عالیه همه چیز .. البته این پرونده ی اخر .. می دونم پیش می یاد اما باید مراقب بودی . یه گروگان کشته شده و یکی از افراد خودت ..

افسوس و ناراحتی میان چشمان و صدای سرگرد نشست:

- می دونم .. حق باشماست من مقصرم

- مقصر نه سهند ؛ می گم بیشتر مراقب باش . همین . نه توبیخ می کنم و نه ملامت . مراقب خودت باش . بچه هاتم همین طور . برای سروان محمدی متاسفم . مرد نازنینی بود . من باهاش کار کرده بودم .

سرهنگ که متوجه ناراحتی سهند شده بود، با اهی که کشید ادامه داد:

- می دونم تو خوب همه چی رو جمع و جور می کنی . اینم همین طوره . دوست داشتم همین چیزایی رو ببینم که الان دیدم . روال کاری تو از دست نده . ما همه مون جونمون رو گذاشتیم واسه این راه، همه هم با دونستن آخر کار اینجاییم . پس ادامه بده .

سرگرد فقط سرش را تکان و با بلند شدن یک باره ی دایی اش، با بهت به بالا نگاه کرد

- خب من می رم

- عه کجا ؛ من نگفتم براتون میوه بیارن !

- نه سهند . باید برم . خیلی کار دارم .

سرگرد هنوز بلند نشده بود که ضربه ای به در خورد و نیما در حالی که سینی بزرگی دستش بود، داخل شد. سرهنگ لبخند زنان، پرسید:

- چه طوری پسر ؟

نیما سینی را روی میز سرگرد گذاشت :

- ممنونم قربان . من گفتم شاید چای و قهوه دوست نداشته باشین میوه ...

خنده ی بلند دایی وخواهر زاده، جمله ی نیما را نیمه تمام گذاشت ، نیما با تعجب نگاهی به هر دو نفر انداخت:

- حرف بدی زدم ؟

سرگرد دستش را روی شانه ی نیما گذاشت و با لبخندی که از خنده اش به جا مانده بود، گفت:

- نه . اما سرهنگ می خوان بر ن ..

سرهنگ به سمت در راه افتاد:

- یه بار دیگه و می بینی که این همه آدم منتظر من هستن . باید برم جلسه هست . می خواستم ببینمتون که دیدم .

- ممنون . بازم تشریف بیارین خوشحال می شم .

- تو حتما خوشحالم می شی !

دستش روی دستگیره بود که یک باره یاد موضوعی افتاد:

- راستی باید یکی رو جای سروان محمدی بیاری . خیلی اتفاقی یکی رو برات پیدا کردم . تک تیر انداز می خوای نه ؟

لبخند سرگرد جمع شد و سرش را بالا و پایین کرد:

- بله خب . فقط علی رو ارشد دارم .

- خیلی کارش خوبه، می فرستم بیاد . خواستی یه تست هم بگیر ازش، اما من قبولش دارم .. فعلا خداحافظ ....

جمله های آخر سرهنگ را همه شنیدند . اتاق سروان محمدی خالی بود . درستش هم همین بود که کسی را جایگزینش کنند . چند دقیقه ی بعد، پایگاه همان پایگاه سابق شده بود .

سرگرد همان شب، کارتن وسایل سروان محمدی را برای خانواده اش برد . چشمان معصوم دختر کوچکش، باز هم به او خیره مانده بود . وقتی می خواست بخوابد هنوز چشمهای دختر را می دید . دختری که هیچ وقت پدرش را دیگر نمی دید.. شاید زیاد خوب نبود، اما برای اینکه هیچ وقت برای هیچ کودکی چنین کابوسی را نمی سازد، خوشحال بود..

آخرین ماهِ فصل زیبای بهار شروع شده بود. هوا کاملا تابستانی و گرم بود؛ حتی در اوایل صبح. آسمان بعد از بارانی که دو شب پیش باریده بود؛ هنوز صاف و آبی بود. افراد پایگاه، در حیاط مشغول ورزش بودند که متوجه ورود فرمانده شان شدند. سرگرد بهنام، ماشینش را سر جای همیشگی پارک کرد و به سمت ساختمان پایگاه راه افتاد. از دور برای مربی ورزش که با دست سلام کرده بود، دستی تکان داد . شبی که کنار خانواده اش با آرامش به صبح رسیده بود، حالش را آن قدر عوض کرده بود که بخواهد کنار افرادش ورزش کند. و به همین دلیل زودتر هم خودش را به پایگاه رسانده بود.

وارد اتاقش که رفت، بعد از باز کردن پنجره، به سمت پارتشین گوشه ی اتاق رفت تا لباس هایش را عوض کند اما هنوز تی شرتش را در نیاورده بود که زنگ هشدار پایگاه به صدا در آمد . چشمانش را یک لحظه بست:

- سر صبحی خدای من ؟ من نباید آرامش داشته باشم ؟

در همان حال که لباسش تا نیمه بالا رفته بود، رو به سقف، چشمانش را گشود! به در که ضربه ای خورد، تی شرت را از تنش در آورد

- فرمانده

بی حوصله نفسش را بیرون داد و جواب نیما را داد:

- هان نیما ؟ شنیدم . جریان چیه ؟

نیما نزدیک تر آمد و تقریبا پشت پارتشین ایستاد :

- گزارش یه قتله . توی اتوبان ! البته قتل که .... یکی گزارش داده دو سه تا تکه از بدن ادم رو پیدا کردن ..

سرگرد سرش را کمی بیرون آورد با اخم هایی که تعجب روی صورتش نشانده بود، گفت:

- دو تا تکه ؟؟

- اره .. نمی دونم این جور گزارش شده . پلیس اونجاست و منتظر ما هستن .

سرگرد همان طور که جلیقه و پوتین هایش را برمی داشت، از پشت پارتشین بیرون آمد:

- بریم نیما .. خودت و گروهت بیاین .

بعد از رفتن نیما، به سرعت کفش هایش را پا کرد و جیلقه را پوشید. همان طور که اسلحه هایش را درون غلافهایشان می گذاشت، از اتاقش خارج شد.

بیست دقیقه بیشتر طول نکشید که به آدرس مورد نظر رسیدند. جایی در حاشیه ی اتوبان تهران- کرج ..

گرچه از ماشین های پلیس و مردمی که جمع شده بودند، حدس محل سخت نبود! دو ون نیروهای ویژه و یک سدان مشکی رنگ پشت سر هم و آژیر کشان کنار گاردریل ها پارک کردند . سرگرد بهنام از ماشین پیاده شد و با دیدن شلوغی ، سرش را با تاسف تکان داد. هنوز دو قدم برنداشته بود که افسری روبرویش خبردار ایستاد:

- سرگرد ؛ من سروان احمدی هستم . مسئول قرارگاه پلیس منطقه .

سرگرد نگاهی به سرتا پای مردی که روبرویش بود، انداخت.

- خب منتظرم .

سروان راحت ایستاد و دستش را به سمت محوطه ی بیابانی حاشیه ی اتوبان، گرفت:

- یکی از تاکسی های کرج پیداش کرده . از کنار بزرگراه می آمده که یهو یه سگ می پره تو جاده و اونم می زنه بهش . نگه می داره و می یاد پایین اگه حیوون مرده بندازه کنار، که متوجه می شه تو دهن حیوون یه چیزی هست اول فکر می کنه استخونه اما متوجه انگشتا می شه . دو تا مسافر داشته اونا هم متوجه می شن . زنگ زدن به پلیس و ما اومدیم اینجا اینا رو کشف کردیم . نذاشتم کسی صحنه رو دست بزنه .

نگاه سرگرد به محوطه و ملحفه های سفیدی که دو سه جا به چشمش می خورد، رسید.نیما و لاله منتظر پشت سرش ایستاده بودند. سرگرد دستش را کمی بالا برد و به نیما اشاره کرد:

- نیما برین ...

نیما و لاله وطیفه ی خودشان را به خوبی می دانستند. سریع حرکت کردند. سرگرد به زمین و رد خون که روی اسفالت ها کشیده شد، خیره بود. آهسته به سروان احمدی که کنارش ایتساده بود، گفت:

-سروان ؛ اون سگ کجاست ؟

سروان به ملحفه ی سفیدی که کمی جلوتر کنار خط اضطرار اتوبان ، بدن حیوان را پوشانده بود، اشاره کرد:

- اونجاست .

سرگرد که قدم اول را برداشت، صدای آمبولانس پزشک قانونی هم به گوش رسید. بالای سر حیوان که رسید ، محلفه را برداشت. سگ ضربه ی چندانی نخورده بود . جایی از بدنش زخمی نبود اما زیر بدنش پر از خون بود . داخل دهانش ، گوشت کبود شده را می دید.سرگرد، انگشت ها و رباط های داخل دست رابه خوبی تشخیص داد . اما چیز زیادی مشخص نبود. انگشتهایی که مطمئنن با موی تیره و زبر مشکی که هنوز رویش چسبیده بود متعلق به یک مرد باید می بود .

صحنه ی جالبی نبود .حتی با تکراری بودن این جنایت ها، بازم هم برایش منزجر کننده بود. از بالای سر سگ که بلند شد، نیما را در نزدیکی اش دید. سرش پایین بود و دستش روی شکمش مانده بود! اما صدای دکترسزاوار، نگذاشت بیشتر از آن متوجه اش باشد:

- چه طوری فرمانده ی بداخلاق غرغرو!

ابروی سرگرد بالا رفت:

- علیک سلام!

- دلت توی دوماه برای من خیلی تنگ شده بود می دونم!

لبخندی روی لبهای سرگرد نشست و آهسته به سمت گاردیل ها راه افتاد:

- ماه عسل معلومه خیلی خوش گذشته .. گرچه کم کم سال عسل می شه!

دکتر سزاوار در اواسط دهه ی چهلم زندگی اش بود. اما چهره ی بشاش و سرزنده اش، حتی با وجود موهای جوگندمی، سنش را کمتر نشان می داد. دنبال سرگرد قدم برداشت و دستش را سایه بان چشمانش کرد:

- جای شما خالی ! چه استقبال با شکوهی هم ازم کردین!

خنده ی بلندش، لبخند سرگرد را هم پهن تر کرد. از وقتی پایگاه را فرماندهی کرده بود، با دکتر کار کرده بود.

- می دونی چی به چیه؟

- خب یه چیزایی گفتن ؛ اما ..

- یه کمی اعضای بدن داریم ! که فکر می کنم واسه یه مرد جوون باید باشه . بیا اینو ببینیم

به لاله که بالای سر یکی از ملحفه ها ایستاده بود؛ اشاره کرد. از صورت در هم لاله مشخص بود، چیزهای خوبی ندیده است! سرگرد کنارش ایستاد :

- خب لاله؟

- قربان یه قسمت از دست باید باشه .. شاید آرنج تا ساعد ..

سرگرد همراه دکتر روی پاهایش نشست و ملحفه را کنار زد . چیزی که دیده می شد کمی پوست کبود شده و گوشت و ماهیچه و استخوان شکسته ای بود. اخم های دکتر سزاوار در هم فرو رفت:

- اَه .... من چی بفهمم از این ؟ این شبیه یه تکه قلم گوسفنده !!

ماسک را روی بینی و دهانش کشید و با دقت بیشتری نگاه کرد:

- اما درست حدس زدی . این دست متعلق به یه مرد باید باشه . بیشتر از این منم چیزی ندارم !

سرگرد با نفس عمیقی که کشید بلند شد:

- من اینجا رو می گردم . تو هم اینا رو ببر با خودت!

چشمان گرد شده ی دکتر که زیر سایه ی هیکل سرگرد، پناه گرفته بود، خیره اش شد:

- اینا رو ببرم ؟؟ تو فکر می کنی از دو سه تیکه پوست و گوشت و استخوون چی پیدا می کنم ؟؟ بعدا از من چیز غیر منطقی فقط نخواه!

- رامین ؛ صبحم خراب شد با این تیکه های حال بهم زن، تو خراب ترش نکن . جمع کن ببر شاید باقیشم پیدا کردم ! سر هم می کنیمش !!

دکتر هم زمان با بلند شدنش، خندید:

- دیوونه ای تو .

به سمت ماشین پزشک قانونی راه افتاد که سرگرد بلندتر گفت :

- دکتر اون سگ رو هم ببر باخودت !

دکتر سزاوار برگشت نگاهش کرد و فقط سرش را تکان داد. دوباره نگاهش به نیما رسید که به ون پایگاه تکیه داده بود. با اخم هایی که روی پیشانی اش نشسته بود، به سمتش رفت:

- نیما خیلی سوسول شدی ها !

- فرمانده ... تیکه تیکه ش کردن ..

سرگرد دستش را در هوا تکان داد :

- بی خیال .. بدو نیما ... دست خالی نیاین پایگاه ..

منتظر نشد حتی نیما سرش را بالا کند و راه افتاد. کمی جلوتر، علی را دراز کش ، روی زمین دید! نزدیکش شد و ا تعجب صدایش کرد:

- علی؟

علی همان طور که بلند می شد، خاک لباسش را هم تکاند:

- فرمانده بیاین اینجا

علی با دست سفره ی کهنه ی خون الودی را نشان داد:

- فکر کنم توی این اوردن اینجا . ببینید رد خون رو .. تا کنار جاده هست .

سرگرد رد خون را دنبال کرد. کنار گاردریل خیلی کم رنگ شده بود و تقریبا کنار خط سفید کنار بزرگراه از بین رفته بود. علی که قدم به قدم همراهش بود، به گاردریل تکیه داد :

- من فکر کنم از اینجا پیاده شده . برده انداخته اونجا و همین سگه پرتشون کرده این ور اون ور .

نگاه علی ، باعث شد سرگرد به عقب برگردد و نیما را ببیند. کمی اخم هایش در هم بود، اما مشخص بود بهتر شده است .

- اره ؛ سگه این ور و اون کشونده . البته شاید یکی نبوده .

سرگرد سرش را با تایید حرف نیما تکان داد:

- بایدمنطقه رو بگردیم . نیما تو و لاله هر کدوم یک نفر رو بردارین و از هر طرف جلو برین . حداقل تا فاصله ی صد متری اینجا .

- چشم فرمانده

رو به علی ادامه داد:

- علی تو هم اینجاها رو بگرد ببین می تونی از ماشینشون چیزی پیدا کنی ؟

علی که از روی گارد ریل پرید، سرگرد کنار سروان احمدی که نزدیک ماشین های پلیس ایستاده بود، برگشت:

- سروان ؛ شما می تونید برین . فقط اگر چیزی پیدا کردین حتما به بچه های من بگین . یه گزارش کامل هم از لحظه ی تماس تا وقتی من رسیدم می خوام . اون راننده و مسافر و هر کسی که می دونین اطلاعات داره رو به ما معرفی کنید .

سروان با دقت گوش می داد ، خبردار ایستاد:

- بله چشم قربان .

دستی روی شانه ی مرد روبرویش زد و به سمت ماشین های پایگاه حرکت کرد. جلوی سدان مشکی رنگ که رسید، نگاهی به داخلش انداخت و با دیدن سوییچ رویش، پشت فرمان نشست. ستوان سمیعی که رانندگی این ماشین را بر عهده داشت، با دیدنش دوان دوان خودش را رساند:

- قربان ... می خواین من برسونمتون ؟

- نه برو به کارت برس .. برمی گردم ... بگو راه رو باز کنن

سرگرد در را که بست، ستوان جلوتر راه افتاد. نوار های زرد رنگ را کنار کشید و با کمک چند پلیس، از میان مردم و خبرنگاران که تعدادشان خیلی بیشتر شده بود، راه باز کرد تا ماشین رد شود.

آرام از کنار جاده شروع به حرکت کرد . کمی جلوتر با دیدن خروجی که به لاین مخالف می رسید، پیچید و لاینش را عوض کرد. این بار به سمت تهران حرکت کرد. دقیقا روبروی محل جنایت ایستاد و از ماشین پیاده شد. چند نفر نزدیک آنجا ایستاده بودند که وقتی سرگرد را دیدند، نزدیکش شدند.

- جناب سروان چی شده ؟ راسته می گن تیکه تیکه کردنش ؟

سرگرد برگشت و با دیدن مرد میانسال، به سمتشان رفت. مردم فضول همان قدر که شایعه ها را ایجاد می کردند، گاهی سرنخ های خوبی می دادند. از روی گاردریل ها پرید :

- خوب هستین ؟ کسی از شما متوجه چیز غیر عادی نشده ؟ از دیشب تا حالا ؟؟

هیچ کس حرفی نزد . تا یکی از مردهای جوان گفت:

- اینجا تقریبا بیابونه ؛ کسی در رفت و آمد نیست، مخصوصا شبا که پر از سگ های ولگرده .

سرگرد بی توجه به حرف مرد جوان ؛ دور و اطراف را نگاه کرد . واقعا همین طور بود . برعکس خیلی از مناطق اتوبان ؛ اینجا فقط بیابان بود ! روبرو هم دقیقا همین طور بود وتنها چیزی که به چشمش آمد مترو بود !

خطوط مترو از بالای این منطقه رد می شد . اما آیا آن وقت که قاتل مشغول بوده، کسی او را دیده ؟

برای اولین بار از بودن خبرنگاران خوشحال شد . در میان سوال های مردم ؛ سوار ماشین شد و با سرعت رفت تا خروجی دیگری بیابد و باز به لاین قبل برگردد . دو کیلومتر دور تر خروجی زیر گذری را پیدا کرد . وقتی از زیر گذر خلوت می گذشت، با خودش فکر کرد :

" چه قدر اینجا خوب بود برای پنهون کردن جسد ! یا حتی قتل یک آدم ! اما یک نفر برده اینا رو کنار اتوبان ریخته"

این یعنی آن یک نفر بدش نمی آمده؛ پلیس اینها را پیدا کند ! دوباره به محل رسید و ماشین را دور تر پارک کرد. نیما که متوجه رسیدنش شده بود، با کمک چند نفر کمی راه را برایش باز کرد. اما سرگرد بی توجه داخل جمعیت شد. نور فلاش ها که به چشمانش خورد، دستش را کمی بالا گرفت:

- صبر کنید یه لحظه .

خبرنگار ها دوره اش کردند . تا حالا نشده بود این قدر راحت با فرمانده ی خشن و سخت گیر نیروهای ویژه صحبت کنن . همیشه این کار را به دیگران مخصوصا نیما واگذار می کرد! بعد از سکوتی که به درخواستش برپا شد، آهسته گفت:

- اگر قرار باشه همه تون سوال بپرسید من می رم . لطفا عکس هم نگیرین وگرنه مجبور می شم جلوی خودتون دوربینا تون رو بشکنم . تهدید نیست . همه تون می شناسین منو .

همهمه ی آنها با رسیدن نیما و یکی از افرادش به پشت سر سرگرد، کمتر شد. عکاس ها که رضایت دادند و دوربین ها پایین امد، سرگرد شروع به صحبت کرد:

- خب ؛ خوب شد . من به کمک شما نیاز دارم . خواهش می کنم هر کدوم از شما توی هر روزنامه یا خبرگزاری یا کانال تلویزیونی هستین . این خبر رو منعکس کنید و از مردمی که اون لحظه اینجا بودن ، مترو یا ماشین، یا مورد مشکوکی از شب گذشته تا الان دیدن، گزارش بدن . هر اطلاعاتی که به دست اوردین خواهش می کنم قبل از چاپ کردن، به من بگین. شاید سرنخی باشه که این روانی رو دستگیر کنیم.

دختر جوانی که دقیقا کنار دستش ایستاده بود، لبخندی زد و قبل از همه پرسید:

- سوال کنیم سرگرد بهنام ؟

نگاه خیره اش روی دختر، خنده ی دختر جوان و باقی همکارانش رابلندکرد. نیما زودتر راهی برایش باز کرد، اما قبل از حرکت، برگشت و با لبخندی که گوشه ی لبش نقش خورده بود، گفت:

- من یه بار باید بشینم با شما ها حرف بزنم ! ببینم بازم گیر می دین بهم یا نه !

مرد جوانی سوت کشید و عکاسی شروع به تشویق کرد ! سرگرد بی حرف کنار نیما راه افتاد و از روی نوار های زرد رنگ گذشت . کنار سروان احمدی که منتظر نگاهش می کرد، رسید:

- سروان ما داریم می ریم . منتظر گزارش شما هستم .

سروان چشمی گفت و او دستش را بلند کرد و در هوا دایره ای فرضی کشید تا افرادش جمع شوند و به پایگاه بگردند. روی زمین جز خون چیز دیگری نبود. چشمانش همه جا یک بار دیگر با دقت دید و از همان طرف به سمت ماشین ها حرکت کرد. هنوز صدای پرسش خبرنگار ها و بحث راجع به قاتل و مقتول این جنایت را می شنید، اما از بین دو سه تکه استخوان و پوست ، چه چیزی می توانست بگوید؟ جز اینکه یک نفر به طور وحشیانه ای ، یک ادم را سلاخی کرده است ؟

*

ماشین های پایگاه پشت سر هم وارد پایگاه شدند. سرگرد از اولین ماشین پیاده شد و یک راست سمت اتاقش رفت .بعد از فوت سروان محمدی ؛ یک جور آرامش خاصی در شهر دایر بود و انگار حنایکاران هم متوجه شده بودند الان فرصت مناسبی برای عرض اندام نیست. اما با این صحنه ی دلخراشی که صبح دید ؛ مطمئن شد یک پرونده ی جنجالی دیگر در پیش است . باید با افرادش صحبت می کرد . با همین فکر، همان طور که پشت میزش می نشست، بلند صدا کرد:

- فرشید ... ساجدی

گروهبانی که منشی دفتر او هم بود، به سرعت جلوی در ظاهر شد.

- بله فرمانده ..

- بگو نیما و بچه هاش بیان

گروهبان چشمی گفت و رفت . چند لحظه بعد، نیما و علی وارد اتاق شدند . علی مثل همیشه بود ،اما نیما کمی اوقات تلخ به نظر می رسید !

- بشینید . لاله کو؟

علی زودتر جواب داد:

- نمونه ها رو برد واسه ازمایش ..

- آها ..

علی و نیماکه نشستند و سرگرد شروع به صحبت کرد:

- خب ؟ چی پیدا کردین ؟

نیما سری از روی تاسف تکان داد:

- چی پیدا کردیم ؟ یه چیزای حال بهم زن !

غلی با خنده گفت:

- ای بابا تو هنوز خوب نشدی ؟ اینا که جدید نیستن آخه !

نیما با اوقات تلخی، رویش را به سمت دیگر کرد. بی حوصله تر از آنی بود که بخواهد با علی بی خیال بحث کند! سرگرد رو به علی کرد:

- علی تو بگو

- والا سرگرد خودتون هم می دونین چیز زیادی نبود . این نابغه هم که این قدر حالش بد بود فکر نکنم چیزی دیده باشه . دو سه تیکه استخون و گوشت و کمی هم پوست ! یه سفره که از ایناس که دوره گردا می فروشن ! لاله برد حالا ببینیم چی پیدا می کنه .. یه سگ مرده که دو تا انگشت تو دهنش بود ..

نیما کلافه به سمت برگشت و با لبهای برگشته گفت:

- علی بس کن تو رو خدا !

کاملا مشخص بود به زحمت بزاق دهانش را هم قورت می دهد! بلند شد و کنار پنجره ایستاد. علی دهان باز کرد چیزی بگوید اما سرگرد با دست اشاره کرد ، حرفی نزد.

- این جور نمی شه . باید باقیش رو هم پیدا کنیم . نیما شما وقتی رفتین اطراف رو بگردین هیچی ندیدین ؟

نیما سرش را تکان داد

- نه .. فقط همون جا بود . سگ ها جا به جا کرده بودن . فکر نمی کنم واسه خیلی وقت باشه . نهایت یه ساعت دو ساعت قبل از اینکه پیدا کنن .

- اره قتلم خیلی ازش نگذشته بود . حالا پزشک قانونی تایید می کنه اما به نظرم نهایت واسه نصفه شب بوده .

علی پا روی پا اند اخت و کاملا روی مبل لمید:

- یه جا دیگه کشته و سلاخی کرده بعد اورده اینا روریخته اینجا .. کارش مسخره اس !!

سرگرد و نیما هر دو به طرفش برگشتند. نیما گفت:

- واقعا چرا ؟ اگر قرار بود پنهان کنه ؛ همه رو می کرد . اگر قرار بود نکنه باقیش کجاس ؟

سرگرد متفکرانه دستیش روی چانه اش نشست و تقریبا زمزمه وار گفت:

- هر کی بوده ؛ یه قتل الکی نبوده . باید با طرف خیلی مشکل داشته باشه که این جور سلاخیش کنه .

علی :

- لعنتی کاملا خردش کرده . البته شاید باقیش سالم باشه !

سرگرد با حرف علی سرش را بالا کرد:

- آره شاید باقیش سالمه !

نیما و علی با تعجب نگاه کردند

- شاید زنده ست !

نیما با چشمان گرد شده، پرسید:

- زنده ؟

- آره شاید زنده باشه ؟! یعنی شاید شکنجه ش داده باشه . شاید داره می ده . باید بگردیم دنبالش .

نیما به سمت میزش رفت و روبرویش ایستاد:

- دنبال کی ؟

- گمشده ! حتما باید کسی باشه که دیگه نیست ! برین ببینین توی گمشده های اخیر ؛ مرد جوونی گم نشده ؛ باید هیکل خوبی داشته باشه . اما چاق هم نباشه . مو هاشم مشکی باشه .

علی صاف نشست و با بهت و خنده گفت:

- خدایی سرگرد، اینا رو از کجا می گین ؟

نیما از جلوی میز کنار رفت تا علی در دید سرگرد باشد:

- از روی همون دو تیکه استخون و گوشت ! پاشو برو علی بگرد دنبالش . لاله اومد بگو کمکت کنه . اون حتما می تونه یه چیزی پیدا کنه . سرنخ خوبیه فعلا ؛ زنده یا مرده ؛ بالاخره اون یکی هست . تا مقتول شناسایی نشه ، قاتل هم پیدا نمی شه .

علی با گفتن چشمی بلند شد و بیرون رفت. نیما دستانش را روی میز گذاشت و کمی خودش را خم کرد:

- منم احساس می کنم قصدش همین باشه . اون می خواسته فقط یه نشونه بذاره . احمق نبوده که این همه ریسک کنه اونم کنار اتوبان .. اما فکر می کنید با این شرایط ممکنه زنده باشه ؟

سرگرد شانه ای بالا انداخت :

- نمی دونم . من یکی رو یادمه دو روز پاش رو قطع کرده بودن، اما زنده موند !

نیما کنجکاوانه پرسید :

- کی سرگرد ؟

- تو نمی شناسی ...مربوط به محل ماموریت سابقم می شه .. یه گروگان دو روز بعد از اینکه پاش قطع شده بود، زنده موند.

نیما خیره ی صورتش بود که سرگرد با اخمی که روی پیشانی نشست، گفت:

- نیما این جور نمی شه ها ! نباید این قدر حالت بد بشه . اولین بارت نبود که ..

نیما صاف ایستاد و سرش را تکان داد:

- متاسفم . حق باشماست . می رم ببینم می تونم چیزی پیدا کنم .

- هر وقت گزارش پلیس اومد منو در جریان بذار . باید پرونده رو تو جریان بندازیم .

نیما سرش را همان طور تکان داد و خارج شد . گرچه برای خودش هم دیدن این صحنه های پر از خشونت راحت نبود. این همه خشونت را درک نمی کرد. اینکه از قصد این بلا را سر کسی بیاورد ... چشمانش را بست با فکر اینکه کسی با این همه خشونت در شهر به راحتی می چرخد، نگرانش می کرد. خانواده و دوستان خودش هم جز همین مردم بودند. نفسش را عمیق بیرون داد. باید بیشتر تلاش می کرد تا زودتر این پرونده حل شود. اما با گزارش دومی که بعدازظهر همان روز دریافت، فهمید که ماجرا به این سادگی ها نمی باشد !

جمعه/ پنجم خرداد / ساعت پنج و پنجاه دقیقه ی بامداد

صدای ویبره رفتن های پشت سر گوشی همراهش، از خواب و رویا جدایش کرد و به دنیای واقعیت رساند. گیج و خواب آلود، دستش را روی تخت به حرکت در آورد تا گوشی را بیابد. تلاشی که بی فایده بود و مجبورش کرد، چشمانش را باز کند! کمی که سرش را بلند کرد، نور گوشی را زیر پتوی مچاله شده، دید. ندیده مطمئن بود، شماره ی پایگاه ست!

- بله .. کجا ؟.... الان کی هست اونجا ؟.... زنگ بزن نیما . ادرس رو برای من اس ام اس کن .

گوشی را پرت کرد و با مشت محکم روی بالشش کوبید:

- لعنتی

دوباره گزارشی مبنی بر پیدا کردن تکه های اعضای بدن انسان، به پایگاه رسیده بود. سهند بی تعلل آماده شد و وقتی از پارکینگ خانه اش خارج شد، ساعت شش صبح بود.

این بار آدرس پانزده کیلومتر بعد از شهر گزارش شده بود. خیابان ها آن قدر خلوت بود که به سرعت وارد اتوبان شد و مسافت باقی مانده را در پانزده دقیقه طی کرد!

ماشین های پایگاه و پلیس، به خوبی محل را مشخص کرده بودند. با دیدن ماشین پزشکی قانونی و نبودن خبرنگاران ، نفسش را آسوده بیرون داد و پیاده شد. علی اولین کسی بود که متوجه آمدنش شد

- سلام فرمانده

- سلام پسر ؛ این بار کجاشو پیدا کردین ؟

- والا چی بگم ! همه چی هست ! منوش باز بوده انگار !

سرگرد همراه علی از روی گاردریل ها پرید و با دیدن صورت درهم و اخم های دکتر سزاوار که خیره اش بود، لبخندی زد:

- سلام بد اخلاق !

دکتر که کاملا عصبانی بود، دستش را درهوا تکان داد:

- خجالت بکش بابا ! کلانتر این شهر تویی مثلا ؟ این دیگه چه جور قاتلایی تو داری !

- به من چه ! مگه من تولیدشون کردم !

دکتر بی توجه به کنایه ی سرگرد، برگشت تا به ژست عصبانیتش ادامه دهد!

- بیا جمعشون کن دیگه ! سه تا از بچه هام از دیروز تا حالا مریض شدن !

سرگرد به طرف لاله راه افتاد که روی یک چیزی که می دانست حتما باید یک قسمت از اعضای بدن باشد خم شده بود و با صورت درهمش دنبال چیزی می گشت . دکتر هم دنبالش راه افتاد و همان طور که دستکشش را می پوشید، گفت:

- این جدیده !

- یعنی چی جدیده ؟؟

- یعنی برای یکی دیگه س !

سرگرد ایستاد و خیره ی صورتش شد:

- چی می گی رامین ؟ من هنوز از اون یکی، یه دونه دست دارم , شش تا انگشت ؛ نصفه پا !

علی بلند زیر خنده زد :

- خوب آمارشو دارین ها سرگرد !

سرگرد با چشم غره ای که به علی رفت، دوباره به مسیر ادامه داد:

- لعنتی .. پیداش می کنم . سلام لاله...

- سلام قربان .

هر سه نفر کنار لاله ، نشستند. حق با دکتر بود، این قسمت با چیزی که دیروز پیدا کرده بودند، متفاوت بود!

دکتر با خودکار از دور به جای بریدگی اشاره کرد:

- اینجا رو ببین . می تونی فرضیه ی قصاب بودن طرف رو حذف کنی . همون بیشتر از دومین تجربه ش نبوده ! حتی از اولی هم بدتر !!

سرگرد نگاهی به پوست های کبود شده و جمع شده انداخت قسمتی از استخوان ساعد، کاملا بیرون زده بود. چشمانش را بست و بلند شد. چشم که باز کرد، دکتر سزاوار هم روبرویش ایستاده بود:

- یه مرد، اما کمی از دیروزی لاغر تر و سبزه تر . سنش بیشتر از سی نیست . کمتر از بیست هم . دقیقترش رو می گم بهت . این بریدگی ها هم برای 3 - 4 ساعت پیشه . فکرکنم یکی دو ساعت قبل ترش هم کشته شده .

- مرسی رامین . خواهش می کنم زودتر بهم گزارشت رو بده. می دونی تمام سرنخام اونجاست . می رم پایگاه کاری نبود تا ظهر خودم می یام اونجا ..

- اره بیا بهتره . یه موردم دیروز پیدا کردم خوبه از نزدیک ببینی . من می رم پس . نمی خوای که اینا رو ؟

سرگرد به لاله نگاه کرد:

- لاله ؟

- نه سرگرد من که چیزی نمی خوام .

دکتر خداحافظی کرد و سرگرد تازه متوجه شد نیما را ندیده است !

- علی ؛ نیما کو ؟

علی همان طور که چشمانش اطراف را می گشت، گفت:

- همین طرفا بود .فکر کنم رفت.. گفت شاید بتونه باقیشو پیدا کنه .

- باشه علی ؛ ببین تو هم بردار چند نفر رو . تا می تونی بگرد . من هماهنگ می گم چند تا ماشین پلیس هم می گیریم .. شروع کنید به گشتن. باید باقیش رو هم پیدا کنیم ..

-چشم فرمانده

علی به سمت یکی از ماشین ها رفت و سرگرد دستش را روی شانه ی لاله گذاشت:

- لاله کاری نداری برگرد پایگاه .

- چشم قربان ، اما سروان ملکی می مونه ..

- باشه ماشین من هست . با هم می یایم . برو ببین چیزی پیدا می کنی . دنبال گمشده ها بگرد علی حوصله ش نمیکشه درست نمی گرده .

- چشم قربان

لاله هم به سرعت همراه باقی افرادش رفتند . فرمانده مانده بود و چند پلیس و مردمی که دور نوار زردرنگ صحنه ی جرم می چرخیدند . به سمت گاردیل ها رفت و سعی کرد رد خون را پیدا کند . کمی جلوتر، قسمتی از گاردیل ها که احتمالا بر اثر، یک نصادف کج شده بود، توجه اش را جلب کرد . نزدیک شد و اطرافش را به خوبی نگاه کرد. یاد منطقه های دیروز که افتاد، بیشتر برایش جالب شد. در هر دو محل هم دقیقا همین مشکل وجود داشت! نوبت اول گاردیل یک قسمت کلا کنده شده بود و در نوبت دوم هم همین خرابی بود . پس قاتل دنبال جای مناسب می گشت و تصادفی محل ها را می یافت .. با همین فرضیه، شروع به گشتن کرد. از کنار خط سفید جاده تا اطراف گاردریل ها، اما چیزی نبود، حتی یک قطره ی خون ..

آفتاب کاملا بالا آمده بود و اشعه های پر نورش، مستقیم به چشمانش می خورد. کنار جایی که گاردریل ها مشکل داشتند، ایستاد و در فکر بود که سروان جوانی نزدیکش شد:

- ببخشید سرگرد ما می تونیم بریم ؟ یا باید برای نگهبانی بمونیم ؟

نگاهی به سر تا پای مرد جوان انداخت. این قدر دقیق که سروان را مجبور کرد صاف تر بایستد!

- نه لازم نیست .. می تونید برین ..

سروان پایش را بهم کوبید و دور شد . همان لحظه نیما، همراه یکی از افرادشان، از پشت تپه ی کوتاهی،بیرون آمدند. نیما که سرگرد را از دور دیده بود، باقی راه را آهسته دوید. سرگرد هم آرام به سمت ماشینش قدم برمی داست و دقیقا هم زمان با هم به ماشین رسیدند.

- قربان ..

سرگرد دستانش را روی سقف ماشین گذاشت:

- بهتری نیما؟

نیما که هنوز نفس نفس می زد، سرش را بالا و پایین کرد.

- چیزی پیدا نکردی ؟

نیما نفس بلندی کشید تا بتواند راحت تر صحبت کند:

- چرا اینو !

یک کیسه ی کوچک، مخصوص نگهداری از مدارک جرم را بالا آورد و روی سقف ماشین گذاشت. سرگرد با دیدن حلقه ی طلایی رنگ داخل کیسه، چشمانش برق زد»

- افرین نیما . اینو از کجا پیدا کردی ؟

نیما به جایی کمی دور تر اشاره کرد:

- اونجاها تقریبا .. کنار یه تیکه از اون دست . دقت کردین این همون دیروزی نبود !

- اوهوم ..

سرگرد کیسه را برداشت و به دقت به حلقه نگاه کرد

- این یا برای قاتل یا مقتول . هر چی باشه عالیه . بیاین سوار بشین برمی گردیم پایگاه

هر سه نفر بی تعلل سوار شدند و تا برای حل این پرونده به پایگاه برگردند.

*

برای پایگاه ویژه؛ روز تعطیلی معنایی نداشت! مخصوصا وقتی صبح زود چنین موردی برایشان اتفاق افتاده باشه. سرگرد برگشت پایگاه و تا ظهر منتظر ماند. وقتی تازه به پایگاه رسیده بود؛ دکتر سزاوار تماس گرفت و خواست قرار امروز را کنسل کند. سرگرد باید عصبانی می شد؛ اما با آرامش صبر کرد. هنوز دوست داشت؛ پرونده را یک قتل شخصی تلقی کند؛ در حالی که مطمئن بود؛ خیلی بیشتر از این هاست! تا ظهر که خبری نشد. افرادش را مرخص کرد. آن ها هم نیاز به استراحت داشتند. مثل خود او!

یاد کابـوس دیشبش افتاد؛ ناخداگاه دستش را روی سیـنه اش گذاشت و اب دهانش را قورت داد. تازگی ها بر خلاف گذشته که عصبانی می شد؛ غم به سراغش می آمد. سرش را روی میز گذاشت و به میز چوبی اش خیره شد. دوست نداشت؛ اما ذهنش برگشته بود به عقب ... به کابـوس ها..

در اتاق که زده شد؛ سرش را بلند کرد و نیما را دید. سرش را دوباره روی میز گذاشت. نیما کنارش ایستاده بود و صدای منظم نفس هایش را می شنید:

- سرگرد؟

- چی شده باز نیما؟ چرا نرفتین هنوز؟

- بچه ها دارن می رن.. شما چرا نمی رین؟ اگه خبری بشه؛ زنگ می زنیم بهتون.

- کی شیفته؟

- من قربان!

سرگرد سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد:- برو خونه نیما؛ من هستم فعلا. اگه مشکلی پیش اومد بهت می گم!

نیما خندید. چشمهای روشنش این جور وقتها؛ برق خاصی داشت. مثل برقی که در نگاه یک کودک است.

- من به شما می گم برین خونه؛ زنگ می زنم بهتون! بعد شما همونو به من می گین.

سرگرد لبخندی زد:

- من بیکارم اما تو نه!

- به قیافه تون نمی یاد!

لبخندش را جمع کرد. غمی که در چشمان سرگرد بود؛ بیشتر خودش را نشان داد. نیما به میزش تکیه داد و با مهربانی نگاهش کرد:

- چرا نمی خواین قبولش کنین؟ این جور خودتون رو عذاب می دین. یه بار رفتین حالا دکترتون بد بود!

ناخداگاه لبخند زد!

- یادتونه؟

یاد آوری خاطرات باعث لبخند محوی شد روی لبان سرگرد . اما آن هم زود پاک شد. نیما ادامه داد:

- من کسی رو پیدا کردم که خیلی کارش خوبه. سرگرد شما باید خودتون رو از دست این کابـ ـوسا راحت کنین. این جور زندگی تون همیشه تلخه.

سرگرد با نفسی که بیرون داد؛ بلند شد. به سمت پنجره رفت. نیما مـ ـستاصل مانده بود. از صمیم قلبش نگرانش بود.

- باور کنین وقتی شب رو بد می گذرونین؛ کاملا مشخصه صبحش!! مثل دیشب!

سرگرد خندید این بار :

- هزار بار نگفتم روی من هوشت رو آزمایش نکن!

نیما راه افتاد کنارش؛ برعکس سرگرد او این بار جدی بود:

- می شه یه بار امتحان کنید؟ باور کنید دکتر خوبیه.

سرگرد به درخت کوچک جلوی پنجره اش اشاره کرد:

- دیدی داره سیب می ده؟ بهت نگفتم؟

نیما به جای درخت به سرگرد نگاه کرد!

- هر چه قدر دوست دارین با خودتون لجبازی کنید. آخرش دودش اول تو چشم خودتون می ره.

سرگرد به طرفش برگشت:

- وقتی کاشتمش اینجا؛ بهت گفتم این دو سه سال دیگه سیب می ده!

هر دو چند لحظه بهم نگاه کردند. می دانستند هر کدام توی ذهن طرف مقابل چیست. سرگرد اول نگاهش را گرفت و به سمت میزش رفت. سوئیچ و موبایلش را برداشت:

- هر چی شد بهم زنگ بزن نیما. می رم خونه ی پدرم.

نیما نگاهش روی دری که باز بود؛ مانده بود. نه اینکه درک نکند؛ اما کله شقی و لجبازی اش را نمی فهمید. او خودش از نزدیک دیده بود. هیچ وقت سهند در مورد کابـ ـوس ها حرفی نزده بود. تنها یک بار کوتاه گفته بود که خون می بیند و صدای جیغ می شنود. اما نیما مطمئن بود همه اش این نیست. کابـ ـوس سهند؛ فقط یک خواب نبود. او با این کابـ ـوس ها؛ زندگی می کرد. خشم بی جهت و غمگین بودن یک باره اش؛ عصبانیتی که در نگاهش بود. بی حوصلگی و منزوی شدنش.

کارت ویزیتی را که دستش مانده بود؛ با چسب روی میز سرگرد چسباند. کلید برق را زد و در را بست..

*

شنبه/ 6 خرداد/ ساعت نه صبح / پایگاه ویژه

وقتی شب را کنار کسانی که دوستشان داری ؛ بگذرانی . وقتی مطمئن باشی؛ کسانی هستند که درکت می کنند و برایشان مهمی . وقتی شب را با آرامش و بدون کابـ ـوس های تلخ؛ می گذرانی . وقتی هوا از روز قبل خنک تر می شود و می توانی به اسودگی نفس بکشی. وقتی از یک قاتل روانی که قطعه کردن را دوست دارد؛ خبری نیست. وقتی شهر در آرامش فرو رفته... یعنی خوشبختی ... و سرگرد بهنام همین حس را داشت!

سرگرد بهنام؛ بعد از یک ورزش دسته جمعی با افرادش؛ یک شنای نیم ساعته و دوش آب سرد؛ لباس های فرمش را پوشیده بود و با محکم کردن موهای خیسش؛ پشت سر، خودش را برای شروع یک هفته ی کاری دیگر آماده کرد. نفسی بلندی که کشید؛ برای آرامش و تمرکز فکرش بود. فکرش دوباره به قتل هایی که اتفاق افتاده بود؛ کشیده شد. حالا که ذهنش متمرکز بود. می توانست راحت تر؛ از فکر و هوشش استفاده کند. سوال ها دوباره در ذهنش رژه رفتند. طی دو روز؛ دو فقره قتل. اما باقی قسمت ها کجا هستند؟ مقتولین همین دو نفر بودند یا باز هم هستند؟ آیا بازی ادامه دارد؟ هدفش چیست؟ سرش را عصبی تکان داد.. هیچ چیزی نبود. چیزی نداشت. باید حتما با دکتر سزاوار صحبت می کرد. برای امروز قرار داشتند. حتما باید چیزی پیدا می کرد.

بلند شد و از پاکت سیـ ـگارش که روی میز بود؛ سیـ ـگاری برداشت. به سمت پنجره رفت. سیـ ـگار بین لبـ ـهایش بود؛ هنوز فندک را بالا نبرده بودکه، متوجه ورود ماشین غریبه ای به حیاط پایگاه شد! رنگ آلبالویی ماشین، زیر آفتاب می درخشید! ماشین میان محوطه، ایستاد و بعد گوشه ی دیواری که سایه افتاده بود پارک کرد . سرگرد با تعجب و دقت نگاه می کرد. با چه مجوزی، یک غریبه توانسته بود ماشینش را به داخل پایگاه بیاورد ! این جز قوانین نبود !!

چند لحظه ای منتظر ماند اما کسی از ماشین پیاده نشد ! فاصله ی زیاد پنجره با دیوار، نمی گذاشت به خوبی بتواند ببیند. در ماشین که باز شد، چشمانش را تنگ تر کرد تا بهتر ببیند. بعد از چند ثانیه، یک زن از ماشین پیاده شد . موهای تیره رنگش ، روی شانه هایش ریخته بود. پیراهن طرحداری به تن داشت و با کفش های پاشنه بلندی که پوشیده بود، قدش بلند به نظر می رسید! عینک آفتابی بزرگی روی صورت داشت و با کیف و برگه هایی که دستش بود به طرف ساختمان پایگاه راه افتاد!

از دیدش که خارج شد تازه متوجه فندک و سیگار خاموش دستش شد! دیدن ماشین و زن، فکرش را بد جور مشغول کرده بود. اینکه با ماشین وارد پایگاه شده است، یعنی نگهبانی اجازه داده و او مطلقا ممنوع کرده بود غریبه ای ماشینش را داخل پایگاه بیاورد!

دومین پک سیگارش را کشید که تصمیم گرفت با نگهبانی تماس بگیرد و پرس و جو کند . کمی عصبانی و بد خلق بود . ماجرای دیروز و صبح یک طرف ؛ سرپیچی از مقرراتش طرف دیگر !

هنوز شماره نگرفته بود که ضربه ای به در خورد و منشی اش داخل آمد:

- سرگرد ؛ ایشون با شما کار دارن !

پشت سر گروهبان ؛ دختر جوانی را دید که چند لحظه قبل از ماشین پیاده شد . دختر جوان با لبخند بزرگی که روی صورت گردش داشت و دندان های سفیدش مشخص بود ، داخل شد . عینکش را روی سرش گذاشته بودو حالا سرگرد به خوبی می توانست رنگ بی نهایت زیبای چشمانش را بیند. خاکستری روشنی که با مژه های بلند مشکی اش، چهره اش را شرقی و دوست داشتنی کرده بود.

سرگرد روی میزش نشسته بود ؛ در یک دست تلفن داشت و میان انگشتان، دست دیگرش، سیگارش در حال سوختن بود! دختر جوان، کمی اطرافش را نگاه کرد و بعد نزدیک تر شد:

- سلام شما سرگرد بهنام هستین ؟

آهنگ شاد و سر زنده ی صدای دختر، سرگرد را به خودش آورد و گوشی را سرجایش گذاشت!

- بله من سرگرد بهنام هستم و شما ؟

دختر جوان لبخندی زد و برگه ای را سمتش گرفت:

- من سروان آلما معین هستم . این هم معرفی نامه ام .

تمام صورت سرگرد را بهت پر کرد، نا باورانه از روی میز پایین آمد و با تعجب به دختر روبرویش نگاه کرد:

- بله ؟ معرفی چی ؟

اخم هایش ، چهره اش را خشن تر از همیشه نشان می داد. وقتی ایستاد، لبخند دختر هم کم رنگ شد.

- خب .. راستش ..معرفی برای جایگزین . یعنی گفتن شما تک تیر انداز می خواین .. خب من ....

سرگرد برگه را سریع از دستش قاپید و همان طور که به برگه نگاه می کرد، سیگار که دیگر به فیلترش رسیده بود را داخل زیر سیگاری خاموش کرد. چند لحظه چشمانش را بست و آرام زمزمه کرد:

- خدای من ..

گوشی را برداشت و بدون تعلل شماره ای را گرفت :

- لطفا وصل کنید سرهنگ .... شما خوب می شناسی من کی هستم . وصل کن به سرهنگ

برگشت و همان طور که عصبی پایش را تکان می داد، برگه ی میان دستش را روی میز کوبید!

- سلام سرهنگ .. ممنون اما شما بهتری !! .. نخیر خوبم اگه بذارین ! من ازتون مربی مهد کودک خواسته بودم ؟؟ ... نخیر .. بله .. برام مهم نیست . شما خودتون دیدینش ؟؟ ... خواهش می کنم ... برای چی باید این کارو کنم، وقتی نمی خوام ..... نخیر سرهنگ ... من ترجیح می دم خودم تک تیرانداز گروهم باشم اما .... خواهش می کنم ... من به اندازه ی کافی دردسر دارم نمی خوام بچه تربیت کنم که ! سرهنگ خواهش می کنم ... می بینیم هم رو ......

تلفن را تقریبا سرجایش کوبید ! برگه را پرت کرد و به طرف پنجره رفت . از عصبانیت رگ روی گونه اش می پرید..

نیما صدای داد و فریادش را شنیده بود و از آمدن دختر هم خبر داشت. وارد اتاق که شد، نگاهی به چهره ی ترسیده و متعجب دختر انداخت و پشت سر سرگرد ایستاد:

- فرمانده ..

- منو مسخره کردن.... فکر کردن اینجا مهد کودک باز کردم ! من با یه روانی طرفم که یه ادمو اندازه ی گوشت قرمه ای تیکه تیکه کرده و داره واسه خودش راست راست هم می گرده و قربونی بعدیشو پیدا می کنه ؛ اینا برای من ....

- من خیلی تعریف شما رو شنیده بودم فرمانده . اما اصلا فکر نمی کردم این اندازه سطحی نگر باشین .

با صدای دختر جوان، نیما و سهند هر دو به سمتش برگشتند . نیما وحشت زده به سرگرد نگاه کرد که با چشمانی که رو به سرخی می زد، خیره مانده بود! یک قدم جلوتر رفت و فک های منقبض شده اش را از هم باز کرد:

- بله خانوم من سطحی نگرم ؛ شما بفرما جای دیگه ای بساط کن !

عصبانیت به خوبی میان چشمان سروان معین هم مشخص بود:

- من براتون نامه ننوشتم که تو رو خدا منو استخدام کنین ! اتفاقا از جایی که بودم خیلی راضی بودم چون مافوقم ؛ یک انسان سالم بود قبل از فرمانده ی خوب بودن !

سرگرد یک قدم دیگر جلوتر رفت. نیما با دهان باز به هر دو یشان نگاه می کرد. مخصوصا شجاعتی که نگاه دختر را بی آنکه پلک بزند، به صورت سرگرد بهنام دوخته بود. بر عکس چیزی که نیما فکر می کرد، سرگرد آرام تر گفت:

- ببین دختر کوچولو ؛ اینجا جای تو نیست . دارم با زبون خوش باهات حرف می زنم . من حوصله ندارم دو روز دیگه فرار کنی .