- چند وقت بود اینجا بود ؟

- شش هقت سال فکر کنم!

- می دونین از کدوم شهرستان اومده بود ؟؟

- سبزوار . مشهد !

- چیز دیگه ای نمی دونی ؟ دوست اشنایی، فامیلی ؟؟

- نه هیچی نداشت . می گفت فامیلش اونجان . انگار قهر کرده بود . یا شایدم فرار کرده بود !

سرگرد با تعجب تکرار کرد:

- فرار ؟ از چی ؟؟

- نمی دونم به خدا. گناهش رو نمی خوام بشورم . خیلی اما بدش می یومد . می گفت مردم اونجا مقصر مرگ زن و بچه ش بودن !

- چرا ؟ زن و بچه ش چه طور مردن ؟

- چیزی نمی گفت . دو سه بار حرفش افتاد هر بار ناراحت شد و رفت !

- اینجا درگیری یا دعوا ازش ندیده بودین ؟؟ یا مزاحمت و این چیزا ؟

- نه آقا مرد خوبی بود .

این بار صدا از طرف زنی بود که گوشه دیوار ایستاده بود، نگاه منتظر سرگرد را که دید، ادامه داد:

- یه بار به خاطر دختر من، دعوا کرد خیلی غیرتی بود !

سرگرد یک قدم به سمت زن برداشت:

- چرا سر دختر شما؟

- دو تا پسره تو خیابون بهش تیکه انداخته بودن .....

باقی حرفهای زن برایش مهم نبود. هم چیز برایش تقریبا روشن شده بود اما باید مدرک های معتبری جمع می کرد . وقت زیادی باقی نمانده بود. تشکری کوتاهی کرد و با تذکر از اینکه حتما در صورت دیدن خسرو او را مطلع کنند، با نیما به سمت ماشین دویدند.

سه شنبه / نهم خرداد/ ساعت 11 صبح/ پایگاه ویژه

به محض رسیدن, سرگرد بهنام، افراد ارشدش را جمع کرد. باید تکلیف خیلی از کارها مشخص می شد. هر شش نفر؛ روبرویش بودند. جز علی و دانیال که شب را استراحت کرده بودند؛ پنج نفر باقی مانده؛ با تمام پنهان کاری ها، خستگی از نگاهشان مشخص بود.

سرگرد بهنام روی صندلی اش نشست. خودش هم دست کمی از افرادش نداشت. اما باید به عنوان یک فرمانده ی باهوش و قابل اطمینان، به بهترین وجه ممکن، افرادش را هدایت می کرد:

- خب بچه های من؛ این پرونده به جای حساسی رسیده. می خوام خیلی مراقب باشین و اصلا اشتباه نکنین. ما باید تا قبل از امشب؛ قاتلین شش مردی که توی این شش روز کشته شدن رو پیدا کنیم.

کمی مکث کرد و با تمام خستگی؛ لبخندی زد:

- می دونم خسته هستین؛ اما دیگه چیزی نمونده! قول یه مرخصی کوتاه رو به همه تون می دم. اما الان باید بیشتر تلاش کنیم تا زودتر به نتیجه برسیم.

لبخندش و آرامشی که حین صحبت کردن داشت؛ باعث شد ناخداگاه این آرامش و لبخند میان افرادش هم ادامه پیدا کرد. رو به مازیار گفت:

- مازیار چی شد؟ از دکتر و یا گروگان گیرا خبری نشد؟

دانیال قبل از مازیار جواب داد:

- نه قربان من نیم ساعته اومدم. جای خودم ستوان ساکت رو فرستادم پیششون باشه. دکتر کمی نگران بود. اما خب مشخصه می خواد همکاری کنه.

سرگرد سری تکان داد و مازیار صحبت های دانیال را این طور ادامه داد:

- تلفنا تحت کنترله، ون و سه نفر از بچه ها هم اونجا هستن. حرکت مشکوکی فعلا گزارش نشده ..

سرگرد سرش را به نشانه ی تایید حرفهای مازیار و دانیال تکان داد:

- مازیار باید بری پیش دکتر و باهاش حرف بزنی. از این لحظه به بعد تو فقط دنبال پرونده ات باش. نباید بذاری؛ اتفاق دیگه ای بیفته؛ حواست به دکتر رهنما باشه. من احساس می کنم اگر نگرانیش زیاد بشه؛ سرخود کاری می کنه که نباید انجام بده. باهاش حرف بزن و اعتمادش رو جلب کن. .

مازیار مثل همیشه به دقت به حرفهای مافوقش گوش کرد:

- بله قربان ..

- فعلا خودت فقط برو دنبالش .. از بچه های پایین تر همراهت ببر. دانیال و آلما بمونن ممکنه لازمشون داشته باشیم . اما تنهایی حق هیچ حرکتی رو نداری .. هر اتفاقی بیفته بعد از این من پایگاه ام ... موضوع رو دست کم نگیر، جون یه آدم در میونه که ما موظف شدیم، نجاتش بدیم .. متوجه ای ؟

مازیار ایستاد:

- بله قربان

- برو دنبال کارت پس ...

مازیار که بیرون رفت، سرگرد رو به لاله گفت:

- چی فهمیدی از این محسن سربندی؟

لاله نفس عمیقی کشید و برگه ای را به سمت سرگرد گرفت. روی برگه تمام اطلاعات شخصی محسن سربندی نوشته شده بود. به همراه یک عکس ..

- محسن سربندی پسر یکی از بازاری های قدیم تهرانه. دومین پسرش. الانم خودش یکی از تاجرای بزرگ توی محصولات صوتی و تصویریه. برادرش؛ مهدی سربندی شغل پدرش رو دنبال کرده و تاجر فرشه. با هر کسی در موردش صحبت کردیم؛ همه از دست خیر و اخلاق خوبش می گفتن.

سرگرد به عکس روبرویش نگاهی انداخت. بی شک خود همین شخص را دیشب پشت فرمان دیده بود. محسن سربندی 39 ساله و مجرد بود. صورت معمولی داشت با موهایی که در عکس زیاد بلند نبود. هیچ سوسابقه ای نداشت. سرگرد با انگشت ضربه ای به برگه ای که دستش بود زد:

- خب؟ خونه اش کجاست؟

- دو تا خونه به نامش بیشتر ثبت نیست. یکی همون لواسون که من و علی؛ نامحسوس رفتیم اونجا.

لاله به علی نگاه کرد و ادامه داد:

- انگار خونه ی پدریش بوده که بهش ارث رسیده. جدیداً زیاد اونجا نمی ره. اینو همسایه هاش گفتن. یه آپارتمان بزرگ هم توی یکی از بهترین برج های تهران داره. چون شما گفتین نامحسوس باشه؛ ما هم مجوز نداشتیم؛ نتونستیم بریم تو برج.

سرگرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد:

- خوبه.. کار خوبی کردین. باید لونه هاشو پیدا کنیم؛ جای دیگه چی؟ توی کرج و اطرافش؟

- به نامش چیزی پیدا نکردیم.

- اما داره! مطمئنم؛ بازم بگردین.

بلند شد و به سمت تخـته اش رفت. همان طور که مثل همیشه توضیح می داد؛ شروع به نوشتن هم کرد:

- بچه ها باید دنبال دونفر باشیم. با توجه به گزارش پزشکی قانونی و البته نحوه ی قتل ها؛ احتمال اینکه هر دو نفر؛ قاتل باشن زیاده. تازه شاید اصلا بازم شریک داشته باشن! هنوز نمی تونیم بگیم قتلا کار این دو نفر باشه. اما مظنونین اصلی ما؛ فعلا همین دو نفر هستن. محسن سربندی و خسرو .. نیما فامیلیش چی بود؟

- کشاوند!

- بله همین خسرو کشاوند! دو نفری که دیشب توی ماشین بودن؛ محسن سربندی یه آدم معتبر و تاجره! خسرو کشاوند یه باغبون بدبخت و آواره که چیزی از مال دنیا جز یه خونه ی اجاره ای توی یه منطقه ی محروم؛ نداره! ربط این دو نفر بهم کاملا نامشخصه!

به سمت افرادش برگشت:

- بچه ها باید مثل همیشه دنبال انگیزه شون باشیم . خسرو رو هنوز پیدا نکردیم اما مشخصه که اگر محسن رو پیدا کنیم؛ می تونیم خسرو رو هم گیر بندازیم! اما الان چی کار می کنیم.. لاله ازت می خوام هر چی می تونی اطلاعات از محسن سربندی و خسرو پیدا کنی. هر اطلاعاتی حتی به درد نخور. توی سوابق و گذشته ی هر دو تاشون بگرد.. آهان در مورد خسرو.. اون اهل سبزواره . اتفاقی افتاده که به تهران اومده. ببین می تونی پیدا کنی چی شده ؟ در مورد همسر و بچه اش مخصوصا . اونا فوت شدن. ببین علت مرگشون چی بوده..

لاله با دقت گوش می کرد:

- بله متوجه شدم.. چشم فرمانده .

سرگرد به علی اشاره کرد:

- علی تو برو خونه ی لواسون ِ سربندی. من فکر کنم بتونی خسرو رو اونجا پیدا کنی! بهت حکم می دم برو خونه رو خوب بگرد. خسرو باغبونه و خونه های اونجا هم همه شون باغ های بزرگی دارن. اگه پیداش نکردی برو خونه ی تو برج و اونجا رو هم بگرد. اما اگه بود اول خسرو رو بیار اینجا.

علی چشمی گفت. سرگرد ادامه داد:

- تو با دانیال برو. با خودت چند نفرم ببر؛ شاید نیازت بشه. یادت نره خوب بگرد!

علی دوباره چشمی گفت. سرگرد این بار به نیما اشاره کرد و همان طور که حرف می زد؛ به سمت میزش برگشت و روی صندلی نشست:

- نیما تو هم با آلما برو؛ جایی که محسن سربندی هست. بهت حکم می دم با عکسی که دیشب از اون و ماشینش گرفتیم. توضیح بهش نده؛ فقط بیارش اینجا.

نیما سرش را کمی خم کرد :

- چشم قربان.

قبل از اینکه سرگرد ادامه بدهد؛ علی با نیشخندی که روی لبش داشت به بازوی نیما که کنارش نشسته بود؛ زد:

- قبلش یه زنگ به یاس بزن! کله تو می خواد بکنه!

و شروع کرد به خندیدن! نیما با وحشت و تعجب به قیافه ی خندان علی نگاه کرد:

- به تو زنگ زده بود؟

- بله! گفت از دیشب یا جواب نمی دی یا در دسترس نیستی! بهش گفتم ماموریت بودی؛ نگرانت شده بود.

نیما چشمانش را بست و آهی کشید. تمام مدت به چیزی که فکر نکرده بود؛ یاسمین بود! دانیال که بالای سرش ایستاده بود خودش را خم کرد؛ طوری که سرش؛ نزدیک سر نیما بود:

- نیما خودتو گرفتار کردی ها!

سرگرد لبخندی زد:

- پاشو برو نیما؛ یه زنگ بهش بزن؛ البته کوتاه! قبل از اینکه دنبال سربندی هم بری؛ برو یه دوش بگیر! پس فردا پشت سرمون حرف در می یارن؛ می گن کثیفیم!

با این جمله ها ناخداگاه لبخند روی لبان همه نشست.

- پاشین برین دیگه! وقت نداریم . دست خالی برنگردین ها!

نیما اول از همه رفت؛ پشت سرش آلما و دانیال هم بیرون رفتند. سرگرد جلیقه اش را در آورده بود و دنبال چیزی داخل کشوی میزش می گشت. علی بالا سرش ایستاد:

- قربان خودتون هم حموم لازمین ها! چیزی هم نخوردین، نه؟

سرگرد همان طور که به جستجویش ادامه می داد؛ گفت:

- من می رم خونه یه سر؛ یه کاری هم دارم باید انجامش بدم. به سرهنگ زنگ می زنم؛ حکما اومد سریع برین دنبال کارایی که گفتم.

علی حرفی نزد. سرگرد در کشو را بست، دستش یک کارت ابی رنگ ساده بود. علی را که بالا سرش ایستاده بود؛ نگاه کرد

- برو علی. اما بذار نیما یه دوش بگیره و مجبورش کن یه چیزی بخوره. راستی امروز چیزی پیدا نکردن بچه ها؟

علی شانه ای بالا انداخت:

- گویا نه؛ این طور که من فهمیدم. دست و قسمتی از پا بوده؛ اما چون اون دوستتون برای سگاش مهمونی ترتیب نداده بود؛ سالم تر بودن!

اخم های سرگرد روی پیشانی اش نقش خورد:

- برو بچه! بی تربیت ..

علی با خنده؛ از اتاق بیرون رفت. سرگرد نگاهی به کارتی که دستش بود انداخت. نوشته ها را که می خواند؛ ناخداگاه حس بدی پیدا می کرد. یاد عذابی که کشیده بود می افتاد؛ یاد دردی که داشت. یاد خاطرات بدی که تبدیل به کابـوس هایی شده بودند که شبها، خواب را و روزها، آرامش را از او گرفته بودند. در این هفت سالی که از ماجرا می گذشت؛ هیچ چیزی کمتر نشده بود؛ که در این اواخر، کافی بود فقط چشمانش را ببند تا کابـوسش پشت پلک هایش جان بگیرند و چون اژدهایی خون خوار؛ تمام انرژی اش را بمکد.

سرش را پایین انداخت. غرورش دوست نداشت هنوز قبول کند که باید کمک بگیرد. یک بار قبلا به درخواست خانواده اش این کار را کرده بود و بعد از دو جلسه؛ با دعوا مطب پزشکش را ترک کرده بود! اما خسته بود.. خسته از روحی که هنوز زندانی یک انباری در هزاران کیلومتر دور از اینجاست. روحی که حتی با انتقام نتوانست؛ آرامش پیدا کند و هنوز در تب آن روزهای دردناک می سوخت. ناخداگاه دستش روی سیـ ـنه اش کشیده شد. از روی لباسش هم می توانست؛ جای بریدگی ها را حس کند. سوزش را زیر انگشتانش حس کرد. احساس کرد همین حالا می تواند؛ سردی تیغ را بفهمد. درد را بفهمد. چشمانش را بست و سرش را تکان داد. نباید فکر می کرد. نباید می گذاشت این هیولا، تمام زندگی اش را ببلعد. اسم روی کارت را ارام زمزمه کرد:

- دکتر آروین نیک آذر.

کارت را داخل جیب شلوارش گذاشت و به سمت کمد لباس هایش رفت. لباس های فرمش را عوض کرد و چند لحظه ی بعد با سرعت از پایگاه خارج شد

در را که باز کرد؛ برعکس همیشه که بیشتر حس تنهایی داشت؛ این بار احساس آرامش کرد. نگاهی با دقت، به اطراف خانه انداخت. همه چیز سرجای خودش بود! خودش هم دلیل این کار را نمی دانست. اما با توجه به شغلش، زیاد هم غیر عادی نبود!

قهوه جوش را آماده کرد و به حمـام پناه برد! آب گرم، بدن خسته اش را سبک کرد، طوری که وقتی روی تخـت نشست، نتوانست مقاومت کند و افتاد! دلش می خواست زمان می ایستاد و سکوت همچنان بود و او می توانست یک دل سیر با آرامش بدون کابــوس و خون و هر چیز بد دیگری بخوابد.

ناخداگاه سرش به سمت ساعت چرخید. با دیدن عقربه هایی که تند و تند در حال گذشتن هستن، بلند شد ؛ لباس هایش را پوشید و موهای خیسش را بست. قهوه ای برای خودش ریخت، فعلا باید به زور کافئین و نیکوتین سرپا می ماند!

قهوه ی داغ را روی میز آشپزخانه رها کرد؛ کیسه ای برداشت و از داخل کمد چند دست لباس داخل کیسه انداخت. قهوه اش را سر کشید و همراه کیسه، از خانه خارج شد.

رفت و برگشتنش یک ساعت هم طول نکشید. وقتی برگشت همه چیز عادی بود. خیلی دوست داشت زودتر هر دو قاتل را ببیند. سوژه هایشان را شناخته بود. آنها دنبال مردهای جوانی می رفتند که از نظر اخلاقی؛ مشکل داشتند.

اما علت این کار را هنوز نفهمیده بود. حالا باید صبر می کرد تا از خود دو مرد، علت این کار را می پرسید. بلند شد و لباس های فرمش را پوشید. کنار میزش نرسیده بود که لاله وارد اتاقش شد:

- قربان فکر کنم یه چیزایی پیدا کردم!

سرگرد همان جا روی میزش نشست و با دست اشاره کرد، لاله نزدیک تر بشود:

- بیا لاله ببینم چی پیدا کردی.

لاله نزدیکش شد و برگه ای را به سمتش گرفت:

- به نام خود محسن سربندی؛ جز اون دو تا خونه و یه تعدادی مغازه و زمین توی تهران و اطرافش؛ چیزی نبود. اما به نام برادرش توی کرج یه ویلا پیدا کردم!

- خوبه.. باید بریم دنبالش .

- صبر کنین قربان.. یه چیز مهم تر ..

سرگرد منتظر به لاله نگاه کرد:

- خب ؟

- در مورد خسرو کشاوند. علت مرگ همسرش خودکشی بوده!

ابروی راست سرگرد بالا رفت و با تعجب به لاله گفت:

- خودکشی؟ چه طور؟

- گویا سم خورده بوده. از این آفت های قوی کشاورزی. قبل از اینکه تهران بیاد؛ شغل خسرو دامداری و کشاورزی بوده. توی یکی از روستاهای سبزوار زندگی می کرده..

- بچه اش چی؟

لاله اخمی کرد و گفت:

- والا اسمی از مرگ بچه نبوده! توی ثبت احوال هم بچه ای که این آدم پدرش باشه ثبت نشده! یعنی در کل بچه ای نداره.

- همسرش کی خودکشی کرده؟

- حدود ده سال قبل . یعنی دقیقا؛ نه سال و هشت ماه پیش!

سرگرد برگه را از دست لاله گرفت و نگاهی به اطلاعاتی که لاله همین الان به او انتقال داده بود؛ کرد.

- لاله ؛ این خودکشی علتی داشته و علت خودکشی هر چی بوده باعث شده خسرو بیاد تهران و شاید .... شاید خودکشی نبوده و باز هم یه قتل دیگه بوده! سم چیزی که به راحتی می شه باهاش آدم کشت! نه اثرانگشتی می خواد و نه زوری حتی! در این مورد تحقیق کن. ببین چرا باید زنش خودشو بکشه. اون بعد از مردن زنش به تهران اومده .. یکی از همسایه هاش می گفت که انگار فرار کرده بود.

لاله در تمام مدت صحبت های سرگرد، به دقت گوش کرد. سرگرد برگه را به سمتش گرفت و در حالی که از روی میزش پایین می آمد گفت:

- لاله یه چیز دیگه! توی گذشته ی محسن سربندی هم تحقیق کن. هر چیز کوچیکی ممکنه برای ما مدرک خوبی باشه. اون آدم معتبریه و نمی شه دست خالی طرفش بریم.

لاله دوباره سر تکان داد:

- باشه چشم فرمانده.

مازیار که جلوی در ایستاد، لاله فعلا آرامی گفت و از اتاق خارج شد. سرگرد با دیدن مازیار کنار میزش ایستاد:

- خب مازیار چه خبر؟ صحبت کردی با دکتر؟ همه چیز خوبه؟

مازیار نفس عمیقی کشید و روبروی سرگرد بهنام ایستاد:

- بله .. خب یه کم خیلی نگرانه! هیچ خبری هم نشده تا الان. به نظر شما باید چی کار کنیم الان؟

سرگرد با تاسف سرش را تکان داد:

- نمی دونم باور کن مازیار. خودمم گیج شدم. این دو تا پرونده بدجور توی هم گره خوردن! مراقب رفت و اومداتون باشین. شاید شک کردن و یه کم دست نگه داشتن. حق با آلماست؛ اونا حرفه ای هستن. حرفه ای هم نباشن؛ سابقه دارن! بیشتر توی این موردها بگرد مازیار. بسپار به دانیال ، ببینه کی از زندان، تازه آزاد شده که سابقه ی آدم ربایی هم داره. این مجرما همه شون امضا دارن! روند کاری شون همون امضاشونه. ببین کدومشون این جور تا حالا کار کرده. همین که داده نامه ها رو کسی اورده و یا تلفن اول...

کمی کلافه به سمت پنجره اش رفت و قفل پنجره را باز کرد:

- آخه این همه جا داره این تهران بی صاحاب.. من کجاشو بگردم دنبال یه زن؟

با انگشت عصبی به شیشه تند ضربه می زد. مازیار کنارش ایستاد:

- من یه تیم بازم تشکیل می دم و می ریم منطقه رو می گردیم. وقتی از اون جا زنگ زده؛ باید همون جا هم باشه.

منتظر تایید سرگرد نماند. باید خودش کارها را پیگیری می کرد. او مسئول این پرونده ی پایگاه بود و آدمی هم نبود به این سادگی مبارزه را واگذار کند. نباید اعتماد سرگرد را به خودش کم می کرد.

سرگرد هنوز به شیشه به ارامی اما تند، ضربه می زد تا کلافگی اش را این طور بیرون بریزد که متوجه ورود دو سدان پایگاه شد. سرش را کمی کج کرد و خوب نگاه کرد. نیما را که دید؛ مشتاقانه تر به صندلی عقب ماشین نگاه کرد. متوجه مردی که عقب کنار آلما نشسته بود، شد. نیما در ماشین را باز کرد و هم زمان با پیاده شدن آلما از در دیگر ماشین؛ مردی کنار نیما ایستاد. سرگرد لبخند زد. باید این پرونده همین امشب بسته می شد

برگشت پشت میزش نشست و منتظر نیما شد. امیدوار بود علی هم دست پر برگردد. احساس آرامش ِ حل این معما؛ کم کم داشت تمام بدخلقی هایش را از بین می برد. ناخداگاه لبخندی زد. چند ثانیه ی بعد, نیما مثل همیشه مودب و با احترام ضربه ای به در ِ باز اتاقش زد و احترام نظامی گذاشت.

چه قدر این کارهای نیما را دوست داشت! خوب می دانست کجا باید چه کار کند. خیلی جدی کمی کنار رفت و محسن سربندی را به داخل هدایت کرد:

- قربان ؛ آقای محسن سربندی اینجا هستن.

سرگرد از نیما چشم گرفت و به مردی که در چهار چوب در ایستاده بود نگاه کرد. خودش هم باور نمی کرد این مرد؛ یک قاتل باشد آن هم از نوع قصابش! با اینکه می دانست سنش 39 سال بیشتر نیست؛ اما به نظرش خیلی بیشتر آمد. موهای بلندش جوگندمی بود و ازپشت بسته بود. نه البته خیلی محکم! کت و شلوار مشکی رنگ ساده ای پوشیده بود با کراوات تیره ای که برازنده ی نامش بود! خیلی خونسرد چند قدم به داخل اتاق برداشت و سرگرد هم به احترامش بلند شد:

- بفرمایید آقای سربندی ...

محسن سربندی همان طور خونسرد با اخمی که همان لحظه به چهره اش آمد؛ روی یکی از مبل ها نشست و بعد از باز کردن دکمه ی کتش، پای چپش را روی پای راستش انداخت و زل زد به چشمهای سرگرد!

- امیدوارم دلیل قانع کننده ای برای حضور من اینجا داشته باشین سرگرد بهنام!

سرگرد سرجایش نشست. نیما هنوز کنار در ایستاده بود و به مرد خونسرد درون اتاق نگاه می کرد. سرگرد کمی خودش را جلوتر کشید و آرنج دستانش را روی میز گذاشت و چانه اش را درون کف دستانش جا داد! انگار که منتظر شنیدن یک قصه است!

- نیما برای چی این آقا رو آوردی اینجا؟

انگار سناریو قبلا نوشته شده بود! نیما خیلی خوب از پس نقشش بر آمد. از پرونده ای که در دست داشت؛ عکسی بیرون کشید و روبروی محسن سربندی روی میز گذاشت:

- من قبلا هم بهتون گفتم! این عکس شما و این ماشین متعلق به شماست..

محسن سربندی هنوز به سرگرد نگاه می کرد! کاری که متقابلا سرگرد هم انجام می داد.

- من دلیلی نمی بینم به شما توضیح بدم!

نیما خونسرد و شمرده گفت:

- اقای سربندی؛ ماشین شما کجاست؟

- به شما مربوط نیست! من جرمی مرتکب نشدم!

سرگرد که تازه از بازی اش خوشش آمده بود. دستانش را از زیر چانه اش برداشت و نفس عمیقی کشید:

- اقای سربندی؛ شما به اتهام قتل شش نفر و مثله کردنشون این جا بازداشت هستین! می تونین به وکیلتون اطلاع بدین. می تونین تا اومدن ایشون حرفی نزنین. اما از این لحظه به بعد هر حرف شما ثبت می شه و ممکنه بر علیه خودتون استفاده بشه!

با هر جمله ی سرگرد، تعجب و عصبانیت محسن سربندی بیشتر می شد. طوری که با آخرین جمله ایستاد:

- چی دارین مزخرف می گین واسه خودتون! شما توهم دارین!

سرگرد دوباره نفس عمیقی کشید و دستش را به نشانه ی صبر به سمت مرد بلند کرد. نیما آرام از شانه ی محسن سربندی گرفت و کمی فشار داد تا دوباره روی مبل بنشیند. کاری که محسن سربندی با شدت تمام مخالفت کرد و محکم سر جایش ایستاد.

- باشه! یه بار دیگه می گم. شما به اتهام شش فقره قتل و مثله کردن مقتول ها اینجا هستید. می تونیم تا اومدن وکیل قانونی شما صبر کنیم. شما باید بازجویی بشین... .

- با کدوم مدرک؟

سرگرد به عکس اشاره کرد:

- با این مدرک!

- خب؟

- این ماشین شماست و این شما هستید!

- چه ربطی به قتل داره؟

- ربطش به صحنه ی قتل مربوطه! شما داشتین از اونجا می اومدین! ما شاهد داریم!

شروع کرد به عصبی خندیدن! میان همان خنده ها گفت:

- شاهد؟!

سرگرد مطمئن بود که منظورش از شاهد را فهمیده! شهادت یک پیرمرد دیوانه؛ برای دادگاه قابل قبول نبود! سرگرد به رویش نیاورد که منظور سربندی را متوجه شده!

- اقای سربندی این ماشین شماست درسته؟ الان ماشین کجاست؟

- به چه علت باید بگم؟

کم کم آن روی همیشه عصبانی سرگرد؛ داشت رو نمایی می شد! اخم هایش در هم رفت و در صدم ثانیه ای قیافه اش تغییر کرد!

- به علتی که من دارم بازجوییت می کنم. خیلی هم احترام قائل شدم برای شما که نبردمت اتاق بازجویی.

لحن سرگرد اصلا شبیه چند لحظه پیش نبود. اما محسن سربندی با خونسردی ایستاده بود و به چین های روی پیشانی اش نگاه می کرد!

- ماشینت کجاست؟ همین ماشینی که توی عکس مشخصه! یه تویوتا کمـ ـری مشکی رنگ.

- اگه ماشین منه؛ پس باید تو خونه ام باشه!

- خونه ات کجاست؟

محسن سربندی همچنان با غرور نگاهش می کرد. سرگرد از این همه اعتماد به نفس تعجب کرده بود. جوری که خودش هم داشت شک می کرد که واقعا این مرد؛ قاتل باشد! یک قدم به میز سرگرد نزدیک تر شد. نیما واکنش نشان داد و او هم یک قدم نزدیک تر شد:

- ادرسش رو می دونین! تو نیاوران. برج مهتاب..

- بچه های من اون جا بودن اما نبود!

پوزخندی روی لب های محسن سربندی نشست:

- حتما دزدیدنش .. می تونین عوض تهمت زدن به من؛ برین دنبال ماشینم بگردین!

توهینش کاملا آشکار بود! و این اصلا باب میل سرگرد نبود! محسن سربندی نمی دانست؛ سرگرد هر چه قدر آدم عصبی و مغرور و کم حوصله ای باشد؛ در بازی خیلی خیلی حوصله دارد!

- خب باشه. شما گویا دوست دارین بازی کنین! منم بدم نمی یاد؛ تلافی این مدت رو سر شما در بیارم!

به نیما اشاره کرد:

- ایشون رو با احترام کامل ببرین اتاق بازجویی تا من برسم خدمتشون یه کمی بازی کنیم!

دست نیما که بازویش را گرفت؛ عصبی تقلا کرد که دستش را ازاد کند:

- شما نمی تونید از من بازجویی کنید. مدرکی ندارین. من وکیلم رو می خوام!

سرگرد در حالی که در را نشان می داد؛ با ارامش گفت:

- لازم نیست زحمت بکشین چون وکیلتون همین الان وارد پایگاه شد!

به نیما اشاره کرد و بلند فریاد زد:

- ستوان سهیلی ..

در ثانیه ای ستوان جوان با دو نفر دیگر به اتاقش آمدند. این قدر خوب به افرادش آموزش داده بود و کارها را تقسیم کرده بود که هر کدام به خوبی می دانستند؛ برای چه کاری احضار شده اند! تا وکیل آقای سربندی به ساختمان برسد؛ محسن سربندی؛ داخل اتاق های بازجویی شده بود و صدای فریاد هایش هم به گوش نمی رسید!

چند لحظه از رفتن سربندی و نیما نگذشته بود که مرد میانسالی همراه گروهبان منشی اش وارد اتاقش شد

.

- قربان این اقا ...

دستش را به سمت پسر جوان گرفت و به بیرون اشاره کرد. دو قدم برداشت و روبروی مرد ایستاد. قد مرد تا شانه ی سرگرد بیشتر بلندی نداشت. برای دیدن سرگرد کمی سرش را بالا گرفت:

- من جمشیدی هستم وکیل قانونی اقای سربندی .. شما به چه اتهامی ایشون رو بازداشت کردین؟

سرگرد با خونسردی سعی کرد شمرده؛ شمرده صحبت کند:

- خوشبختم جناب جمشیدی ؛ بابت اطلاع شما؛ منم سرگرد بهنام هستم؛ فرمانده ی این پایگاه. در مورد سوالتون هم ...

مکث کرد به سمت میزش برگشت:

- ایشون مرتکب شش فقره قتل شدن. البته اگر اعتراف کنن و شریکشون رو معرفی کنن؛ شاید جرمشون کمتر بشه

وکیل که کاملا حیرت کرده بود . با ناباوری سرش را تکان داد:

- شما اشتباه می کنین! موکل من آدم محترمی هستن. ایشون کاملا شناخته شدن...

سرگرد پوزخندی زد و به سمتش برگشت:

- همین آقای به ظاهر محترم شما؛ شبا مشغول تیکه کردن بدن یه سری آدم بدبخت بود!

وکیل خنده ای از روی حیرت بر لبـ ـانش نقش بست:

- تا دیر نشده ایشون رو آزاد کنین . این اتهامای شما؛ اصلا به شخصیت ایشون نمی خوره.

سرگرد پرونده ی روی میزش را برداشت و عکس هایی که بامداد امروز گرفته بودند؛ به وکیل نشان داد:

- این موکل شماست؛ و این ماشینش؛ درسته؟

آقای جمشیدی ؛ نگاه دقیقی به عکس ها کرد:

- بله درسته.. ایشون هستن.

- به نظر شما ساعت 5 صبح توی اتوبان چی کار می کردن؟ شما می دونین این ماشین کجاست؟

وکیل نگاه دقیق تری به صورت سرگرد انداخت:

- شما نمی تونین با این مدرک ایشون رو متهم کنین! باید سند و دلیل معتبرتری داشته باشین.

سرگرد سرش را به آرامی و به نشانه ی تایید؛ کمی خم کرد:

- بله حتما آقای جمشیدی! منتها تا موکل شما؛ ماشینش رو به ما نشون نده؛ همین جا مهمان ماست!

اخم های آقای جمشیدی بهم کشیده شد. گیج شده بود. هم موکلش را به ظاهر می شناخت و می دانست کسی که سالهاست برایش کار می کند؛ مردی قابل احترام و مهربان است. مردی که دست خیر دارد و برای صدها کودک یتیم؛ پدری کرده. از طرفی هم؛ مردی که روبرویش ایستاده بود و با قاطعیت ؛ محسن سربندی را قاتل می نامید؛ می شناخت. او می دانست سرگرد بهنام کیست و از کجا آمده! گیج و کلافه شده بود. سرش را باز تکان داد:

- نه امکان نداره.. سرگرد بهنام من شما رو می شناسم و می دونم کی هستین. اما در مورد موکل من؛ دارین اشتباه می کنین. من مطمئن هستم این مسئله برای شما گرون تموم می شه؛ ایشون به محض اینکه از اینجا بیرون برن از شما شکایت می کنن. شما ایشون رو از محل کارشون اینجا اوردین و به آبرو و اعتبار ایشون خدشه وارد کردین.

سرگرد که حوصله اش از حرفهای اقای جمشیدی سر رفته بود. لبخندی زد و دست به سیـ ـنه ایستاد:

- خیلی جالبه! من باید شما رو نصیحت کنم؛ شما داری این کارو می کنی!! بهتره نگران من نباشین و نگران موقعیت خودتون باشین! دفاع از یه قاتل روانی ... خیلی سخته!

با دست به بیرون اشاره کرد:

- بفرمایید نصیحت های ارزشمندتون رو به موکلتون ارائه بدین و از قول منم بهش بگین؛ هم دستش رو گرفتیم!

اقای جمشیدی در آنجا ماندن را جایز نمی دانست. به سمت در رفت و به جای هر حرفی؛ نگاه عمیقی به سرگرد که خونسرد ایستاده بود؛ انداخت.

بعد از رفتنش؛ سرگرد می خواست در را ببند که لاله و نیما هم زمان وارد اتاقش شدند. سرگرد که از این آمدن یک دفعه ای ؛ تعجب کرده بود؛ گفت:

- چه خبرتونه؟

نیما نگاهی به وکیل که هنوز کنار دیوار ایستاده بود انداخت و در اتاق را بست:

- فرمانده بشینین؛ یه چیزای جالبی پیدا کردیم!

سرگرد که کنجکاو شده بود؛ کنارشان روی مبلی نشست و منتظر نگاهشان کرد:

- خب چی شده ؟

نیما به لاله نگاه کرد و لاله برگه ای را به سمت سرگرد گرفت. برگه؛ عکس پرینت گرفته ی دختر جوانی بود! سرگرد یکی از ابروهایش بالا رفت:

- خب این دیگه کیه؟

لاله به مبل تیکه داد و با آرامش گفت:

- دلیل کار محسن سربندی!

سرگرد دوباره با تعجب بیشتری به عکس نگاه کرد. صورت دختر جوان کمی غیر عادی به نظر می رسید. چشمهایش جور خاصی بود. هنوز به ربط این دختر با محسن سربندی فکر می کرد؛ که تلفن روی میزش زنگ خورد. برگه را روی میز گذاشت و کمی خودش را دراز کرد و گوشی را برداشت:

- بله ؟ ... خب .. اهان.. از کجا؟ ..... خوبه علی... نه بیا منتظرم .

گوشی را که سر جایش گذاشت؛ با لبخند به نیما و لاله نگاه کرد:

- خسرو رو پیدا کرده!

لبخند موفقیت و آرامش هم زمان روی لبـ ـهایش نشست. بالاخره در هفتمین روز؛ توانسته بود، جلوی فاجعه را بگیرد. گرچه هنوز از عمق فاجعه خبر نداشت!

با همان لبخند مغرورانه اش که بسیار به فرم صورتش می آمد؛ رو به لاله و نیما کرد و گفت:

- به اندازه ی کافی دو سه روزه دارم معما حل می کنم! بسمه! بگین ببینم چی پیدا کردین ؟ این دختر چه ربطی به محسن سربندی داره؟

لاله لبخندی به جمله ی اول سرگرد زد و خودش را کمی جلو کشید:

- خب ایشون؛ خواهر محسن سربندی هستن! مریم سربندی! من وقتی در مورد گذشته و خانواده اش تحقیق می کردم به این مورد مشکوک رسیدم!

لاله کمی مکث کرد. سرگرد کمی خودش را جلوتر کشید. قبل از اینکه سوالی بپرسد؛ لاله برگه ی دیگری را جلویش گذاشت. آرمی که بالای برگه بود؛ تعجب را بیشتر مهمان صورتش کرد. در حالی که با چشم برگه را می خواند؛ لاله با آرامش شروع به حرف زدن کرد:

- محسن سربندی یه برادر و یه خواهر داشته. حسین و مریم. حسین از محسن بزرگتره و همون طور که قبلا بهتون گفته بودم؛ کار پدرش رو دنبال می کنه. اما مریم .. خب توی گذشته همه چیز عالی بوده ظاهرا! گذشته منظورم چیزی حدود 15 سال پیشه! اون موقع محسن 24 ساله بوده ؛ برادرش 29 ساله و خواهرش مریم 15 ساله.. خب موقعیت اجتماعی و اقتصادی سربندی توی صادرات و واردات فرش؛ اون موقع خیلی عالی بوده. محسن از هجده سالگیش به سوئیس فرستاده شده بود تا درس بخونه و خیلی جالبه براتون بگم که رشته ی تحصیلیش پزشکی بوده! تا سال ششم عمومی هم ادامه داده!! یعنی تقریبا باهمون سالی که مدنظر ماست!

از اطلاعاتی که لاله به زبان می آورد؛ تعجب و اطمینان سرگرد هر لحظه بیشتر می شد! برگه را روی میز انداخت و به مبل تکیه داد. نیما عوض لاله ادامه داد:

- دقیقا همون سال؛ اتفاقی توی خونواده شون رخ می ده؛ خواهرشون به علت نامشخصی مریض می شه و اونو همراه مادرش می فرستن پیش برادرش همین محسن؛ سوئیس؛ اما بعد از سه ماه هر سه تا شون برمی گردن ایران. یه مدتی توی خونه و بعد هم بیمارستان و آخر سر هم کارش می رسه به بیمارستان روانی و بعد از یک سال توی همین اسایشگاه روانی که توی این برگه می بینین بستری می شه! علت بستریش رو اسکیزوفرنی ثبت کردن.

سرگرد دوباره عکس دختر جوان را برداشت و نگاه کرد. الان متوجه چشمان عجیبش شد. این حالت در بیماران روانی شایع بود. چشم از دختر گرفت و به نیما نگاه کرد:

- یعنی تا قبل از پونزده سالگیش سالم بوده؟

نیما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. لاله مدارک دیگری را جلویش گذاشت:

- مادرش دقیقا سه ماه بعد از بستری شدنش فوت کرد. یعنی یک سال و سه ماه بعد از شروع بیماریش. علت مرگ مادرش فشار خون بالا ذکر شده که توی اطلاعات پزشکیش من سابقه ای از این بیماری ندیدم! پدرش یعنی محمد سربندی هم دو سال بعد از شروع بیماری دخترشون؛ سکته ی مغزی می کنه و هفت ماه هم بعد از یه سکته ی دیگه؛ فوت می کنه!

سرگرد هر لحظه بیشتر اخم می کرد.

- خب ؟

دوباره لاله ادامه داد:

- محسن سربندی دیگه به سوئیس برنمی گرده و از رشته اش انصراف می ده با اینکه یکی از بهترین دانشجوهای دانشکده بوده. می مونه ایران و تقریبا بعد از فوت پدرش؛ کم کم شروع به کار می کنه . اوایل با برادرش و بعد کم کم تجارتش رو جدا می کنه و از سی سالگی کاملا مـ ـستقل شده و الانم یکی از تاجرای موفق صوتی و تصویریه!

دوباره چشم سرگرد به دختر جوان رسید. در عمق نگاه سرد و نامتعادلش؛ یک غم بزرگ نهفته بود. صورتش بی اندازه معصوم و زیبا بود. باید الان در استانه ی سی سالگی اش می بود. سنی که اوج زیبایی هر زنی باید باشد. صدای لاله ذهن درگیرش را رهایی داد:

- قربان؛ باید یه مشکلی اینجا باشه.. این بیماری ..... من با آسایشگاه صحبت کردم؛ مدیر اونجا می گفت؛ محسن هر هفته به دیدن خواهرش می ره و ساعت ها کنار اون می مونه . در حالی که برادر بزرگترش؛ چند سالی هست حتی سر نزده ! فقط هر یه مدت یه بار پولی به حساب اسایشگاه می ریزه و تمام..

سرگرد بلند شد و آهی کشید و به سمت پنجره رفت. هوای ازاد را نفس کشید:

- نیما تو رو لازمت دارم ... لاله تو؛ با یکی برو ...

روبرویش نهال کوچک سیبش را دید:

- با آلما برو .. برین آسایشگاه و هر چی می شه از این دختر پیدا کنین . مدرک معتبر می خوام.

به سمت لاله برگشت:

- متوجه شدی لاله؟ هر طور که می شه؛ بهم مدرک بده فقط! می خوام علت بیماری خواهرش رو بدونم.

لاله لبخندی زد و در حالی که برگه ها را از روی میز جمع می کرد؛ چشم ارامی گفت. سرگرد دوباره به سمت پنجره برگشت. تجسم اتفاقی که افتاده؛ در ذهنش شکل می گرفت. چشمانش را چند لحظه بست. چشم که باز کرد؛ نیم رخ نیما را دید:

- قربان شما بازم ناهار نخوردین؟ اصلا از دیروز تا الان درست چیزی خوردین؟ این پرونده که دیگه داره تموم می شه! چرا خب ...

به سمتش برگشت و نگاهش کرد. از آن نگاه ها که به قول نیما؛ هیچی نداشت!

نیما چشمانش را بست و با تاسف سرش را تکان داد. سرگرد که بینی اش را کمی بالا کشید؛ متعجب به سمتش برگشت. دوباره تکرار کرد! نیما سرش را کمی عقب برد و نگاهش کرد. این جور وقتها؛ چشمان مشکی اش برق عجیبی داشت. ناخداگاه ترس را القا می کرد! همانی که نیما هم احساس کرده بود. ارام لب زد:

- سرگرد...

اما بدون اینکه پلک بزند و توجهی به حالت دفاعی نیما؛ یا برق ترسی که در چشمان روشنش دیده بود؛ بکند؛ نگاهش می کرد. چند لحظه گذشت را هیچ کدام نفهمیدند. با بو کشیدن دوباره ی سرگرد؛ نیما به خودش آمد و کمی صاف تر ایستاد. سرگرد اول لبخند موذیانه ای داشت؛ و بعد شروع به خندیدن کرد. نیما هنوز گیج این رفتارش بود! نمی دانست منظورش از این حرکت واقعا چه بود! اما ناخداگاه با خنده اش؛ لبخندی روی صورتش نشست. نه سرگرد؛ آن صورت وحشتاک را داشت و نه او؛ آن صورت وحشت زده را! به سمتش که برگشت هنوز برق شادی در چشمانش می درخشید:

- من به تو خیلی مدیونم نیما! حلالم کن!

نیما متعجب با همان لبخند پرسید:

- از کدوم جهتا؟ این که حرصم می دین؟ یا آزارم می دین؟؟ خوشتون می یاد اذیتم کنین نه؟

با این جمله ها دوباره شروع به خندیدن کرد. از آن خنده هایی که؛ دندان های سفید و مرتبش؛ مشخص بود و گونه هایش برجسته تر می شد؛ با این صورت؛ جذاب تر می شد. صورتی که نیما هم خیلی کم شاهدش بود. بی حرف به سمت در راه افتاد و با دست به نیما اشاره کرد؛ دنبالش برود:

- نیما؛ علی داره خسرو رو می یاره. هنوز نمی دونم از کجا پیداش کرده! اما می گفت ماشین سربندی هم اونجاست! و البته ظاهرا خیلی چیزای دیگه! یه اکیپ آماده کن علی اومد جمع و جور کنین برین اونجا؛ دانیال رو هم ببین بیکاره با خودت ببر.

اخرین کلمه ها را خارج از اتاقش گفت! نیما اما پشت سرش بود و همه ی حرفهایش را به خوبی شنید. دم دری که به سمت اتاق های بازجویی می رفت یک لحظه ایستاد:

- دو تا از بچه ها رو بفرست با من بیان. می خوام برم از زیر زبون اون جونور حرف بکشم

***

پایگاه ویژه / اتاق بازجویی

میز کوچک مربع شکل؛ میزبان سه مردی بود که هر کدام در یک ضلع؛ روی صندلی نشسته بودند. محسن سربندی؛ اقای جمشیدی و سرگرد بهنام. دو نفر از افراد پایگاه ؛ دقیقا پشت سر محسن سربندی؛ با فاصله ای حدود یک متر ایستاده بودند.

سرگرد به پشتی صندلی تکیه داد و دست هایش را روی سیـ ـنه اش قفل کرد. با ارامش و خونسردی گفت:

- خب اقای محسن سربندی قبلا به شما تفهیم اتهام شده. اما یه بار دیگه می گم. شما به اتهام دزدیدن و به قتل رسوندن و مثله کردن شش نفر بازداشت شدین. از این لحظه به بعد شما بازجویی رسمی می شین. تمام صحبت های شما ثبت و ضبط می شه.

آقای جمشیدی؛ عینکش را از روی بینی اش برداشت و با ناراحتی گفت:

- موکل من حرف نمی زنه! شما دارین به ایشون تهمت می زنین. با یه عکس که نمی تونین ثابت کنید! بهتره به سند و مدارک بیشتری استناد کنید!

- باشه! اقای سربندی شما دیشب از ساعت 11 شب تا 5 صبح کجا بودین؟

محسن سربندی با همان اعتماد به نفسش جواب داد:

- خواب ! من اصولا زود می خوابم !

- شما تنها زندگی می کنین؟ کی می تونه شاهد شما باشه؟

لبخندی زد:

- شما خودت می گی تنها !! پس کی می تونه شاهد من توی خونه ام باشه؛ وقتی خوابم؟

- سه پلاک به نام شما ثبت شده. یکی از پلاک ها اینه

برگه را روبرویش گذاشت.

- این پلاک روی یه تویوتا کمـ ـری مشکی رنگه. این ماشین کجاست؟ من باید ماشین شما رو بازرسی کنم.

- تو خونه ام!

- افراد من؛ هر دو تا خونه ی شما رو گشتن؛ اما نبود!

اقای جمشیدی با خودکارش روی میز زد:

- شما حق این کار رو نداشتین ..

سرگرد کلافه از بین برگه های پرونده؛ برگه ای را جلوی وکیل انداخت:

- خیلی منو دست کم گرفتین که فکر می کنین بدون حکم کاری می کنم!

به سمت محسن سربندی برگشت. دستانش را روی میز گذاشت و خودش را جلو کشید:

- خواهرت چرا اسایشگاهست؟

رنگ صورت محسن سربندی عوض شد و به سرخی زد؛ با خشمی که در چشمانش شعله می کشید؛ غرید:

- به شما این قضیه ابداً ربطی نداره..

اقای جمشیدی با دیدن عصبانیت موکلش؛ رو به سرگرد گفت:

- شما حق ندارین خارج از اتهام سوال بپرسین...

سرگرد برعکس وقتی که وارد شده بود؛ عصبانی و کلافه بود. با صدایی که بی شباهت به فریاد نبود؛ گفت:

- اتفاقا این سوال خیلی هم مربوطه به اتهام! چون انگیزه ی ایشون بوده!

به چشمهای قرمز شده ی محسن سربندی؛ چشم دوخت:

- پونزده سال پیش چه اتفاقی براش افتاد؟

- دهنتو ببند

از میان دندان هایی که از خشم بهم قفل شده بودند؛ کلمه ها بیرون آمد. ستوانی که بالا سرش بود. نزدیکش شد و با لحن خشنی گفت:

- شما دهنتو ببند! حق نداری به ایشون توهین کنی!

اقای جمشیدی؛ اول به ستوان که با خشم؛ سربندی را نگاه می کرد؛ و بعد به سرگرد نگاه کرد:

- این خلاف مقرراته؛ شما حق تهدید برای اعتراف رو ندارین!

سرگرد لبخندش روی لبـ ـهایش برگشته بود. گرچه هنوز با همان غضب به سربندی نگاه می کرد:

- ایشون خیلی عادی جواب " های " رو داد!! می دونین توهین به من براتون می تونه تا چند سال هم زندان داشته باشه؟ من بهتون گفتم داره این بازجویی ضبط می شه! این قدر قوانین رو می دونم که بدونم باید چی کار کنم! بهتره شما هم توی رفتارتون تجدید نظر کنین!

اقای جمشیدی به سقف و گوشه ی دیوار نگاه کرد و با دیدن دوربین؛ دوباره سیاست آرامش را در پیش گرفت:

- سرگرد؛ موکل من آدم محترمی هست و امکان اینکه قاتل باشن؛ اصلا و ابدا نیست. شما دارین تهمت می زنین. مدرک ندارین!

سرگرد دوباره به صندلی اش تیکه داد:

-بله حتما! خب آقای محترم؛ به این سوال من جواب بدین؛ احیانا کسی را به اسم خسرو کشاوند نمی شناسی؟ شغل ایشون؛ قبل از همکاری با شما؛ باغبونی بوده!

محسن سربندی خونسرد گفت

- نه. اسمش رو نشنیدم.

سرگرد عکس خسرو را روی میز گذاشت

- ایناهاش نگاش کن.

سرش را پایین نیاورد و در حالی که روبرو را نگاه می کرد؛ گفت:

- گفتم نمی شناسم اگه اسمش رو ندونم؛ نمی شناسم.

سرگرد از بین عکس ها؛ عکس های مردان جوانی را روی میز گذاشت:

- اینو چی؟ یا این یکی؟ اسم اولی مهرداد بود. بچه اش سه ماه دیگه دنیا می یاد.

خونسرد روبرو را نگاه می کرد! اقای جمشیدی گیج تر شده بود؛ از نگاه هایش روی عکس ها مشخص بود. عکسهایی از صحنه ی جرم و قطعه هایی از بدن انسان.. با همان حال؛ رو به سرگرد گفت:

- موکل من خسته ست. نیاز به استراحت و هوای آزاد داره.

سرگرد بلند شد:

- بله حق قانونی شما اینجا کاملا رعایت می شه!

دستش را روی میز گذاشت و خودش را کمی خم کرد. زل زد به چشمهای سرد و بی تفاوت محسن سربندی و با خشونت تمامی که می توانست؛ لحن کلامش به خود بگیرد؛ گفت:

- اما اینو بدون آقای محترم . خسرو کشاوند بازداشت شده و توی همین اتاق بغـ ـلیه. می رم پیشش؛ دعا کن اون جلوتر از تو اعتراف نکنه وگرنه جلوی این وکیلت؛ عوض اون همه کثافت کاری که راه انداختی به حد مرگ می زنمت!

کلمه ی " مرگ " را مثل یک سیلی به گوشش زد! این قدر که محکم و قاطع ادا کرد. وقت، به دهان باز جمشیدی نداد تا بسته شود و شروع به اعتراض کند. از اتاق بیرون آمد و به ستوانی که کنار در بود. گوشزد کرد مراقب باشد و دوربین ها را خاموش نکنند..

حسش را می شناخت؛ بوی جنایت را می فهمید. رنگ نگاه خونسرد و عاری از احساس مردی که دقایقی قبل؛ روبرویش نشسته بود را بارها دیده بود. از در که بیرون آمد؛ نیما روبرویش ظاهر شد. ترسیده؛ کمی به عقب برگشت. صورت برزخی سرگرد؛ گواه بازجویی خوبی را نمی داد.

- فرمانده علی اومده..

خب باز خبر خوب! اما نه این قدر که لبخند را دوباره بخواهد..

- خوبه بیارش اینجا..

وارد اتاقش شد و روی صندلی اش منتظر دیدن مرد دوم ماجرا شد. این انتظار زیاد طولانی نشد و خسرو کشاوند؛ همراه علی وارد اتاقش شد. نیما کنار در ایستاده بود و به مرد نگاه می کرد. خسرو بیشتر موهای سرش سفید؛ شده بود؛ مثل محسن سربندی که صورتش بیشتر از سنش نشان می داد؛ خسرو هم همان طور بود. 42 ساله بود اما حداقل پنجاه ساله نشان می داد. اما یک فرق بزرگ با محسن سربندی داشت. او بسیار شیک و مرتب؛ خونسرد و با نگاهی سرد آمده بود و این مرد؛ با قدم های لرزان و ظاهری پریشان و چشمانی که از غم گرم بود... صورت آفتاب سوخته اش؛ پر از چروک های عمیق بود. صورتش اصلاح نشده و نامرتب بود؛ همین طور لباس ها و کفش های گلی اش.. برای بار اول؛ قیافه اش شبیه همه ی باغبان ها بود.. کارگر زحمت کشی که دست های پینه بسته اش؛ شاهد روزهای سخت کار بودند. علی شانه اش را کمی فشار داد و مرد مطیع و ترسیده به علی نگاه کرد و نشست. مشخص بود از رفتارش واهمه دارد. هیکل علی با خشونتی که ابدا با ذاتش هم خوانی نداشت؛ این حس را به هر کسی القا می کرد.

سرگرد نفس عمیقی کشید:

- شما خسرو کشاوند هستی؟ فرزند صابر؛ 42 ساله از سبزوار؟

آرام فقط سرش را کمی تکان داد.

- خب اقای کشاوند .. از کجا شروع کنیم؟

زبانش را روی لبـ ـهای ترک خورده اش کشید و با صدایی ارامی که با صورت مظلومش هارمونی داشت؛ زمزمه کرد:

- شما کی هستی؟

صدایش می لرزید و هنوز با لهجه صحبت می کرد. سرگرد خسته دستی به صورتش کشید. چیزهایی که پیدا کرده بود؛ در این چند وقت.. می توانست تمام اتفاقات را حدس بزند. اما باید مدرک داشت و آه و داد از این مدرک و اعتراف گرفتن.. باز به مرد به دقت نگاه کرد. عمق غم عمیقی را می شد در مردمک های قهوه ای لرزان مرد دید؛ مردمک هایی که دائم روی صورت ها و وسایل اتاق می چرخید. علی چند قدم به طرف میز سرگرد برداشت:

- سرگرد یه لحظه ..

انگار بدنش وزن اضافه کرده بود! به زور تنش را بلند کرد و همراه علی از اتاق بیرون رفت. همان جا کنار میز منشی اش ایستاد و علی هم به عادت همیشه؛ کمی پاهایش را باز کرد و دستانش را پشت کمـ ـرش گذاشت:

- قربان؛ لاله یه باغی رو پیدا کرده بود که به اسم مادر سربندی بود. نزدیک کرج .. یه جای دنج و خوش آب و هوا .. یه باغ 10 هکتاری بزرگ... ماشین اونجا بود. من افراد زیادی نداشتم . فقط من و دانیال بودیم و دو نفر دیگه. اجازه بدین برگردیم اونجا رو بگردیم... اونجا خیلی بزرگ بود. مطمئنم همون جا کارشون رو می کردن..

سرگرد سر تکان داد:

- خوبه ... برین ؛ بچه ها رو ببر..

به نیما که کنارش ایستاده بود اشاره کرد:

- دانیال و مازیار رو هم ببرید. همه جا رو خوب بگردین. ماشین رو هم منتقل کنین پارکینگ اداره ی مرکزی به عنوان مدرک جرم.

- بله چشم قربان..

آهی کشید و به سمت در نگاه کرد. نیما هم رد نگاهش را گرفت:

- به نظرتون حرف می زنه؟

به جای سرگرد؛ علی جواب داد:

- خیلی بدبخته سرگرد... من فکر کنم افسردگی حاد داره.. با خودش یه چیزایی می گفت. مربوط به زن و بچه اش.

سرگرد نفس عمیقی کشید و با دست آرام به پشت نیما زد:

- برین نیما .. مواظب باشین. ده پونزده نفری رو با خودت ببر. اگه مشکلی پیش اومد بهت خبر می دم.

نیما و علی به سمت در خروجی رفتند. پایگاه پر از هم همه شد و کمتر از چند دقیقه؛ با رفتن ماشین های پایگاه؛ دوباره سکوت به پایگاه برگشت.

سرگرد به اتاقش برگشت و این بار روی مبل، رو به روی مردی که لبـ ـهایش تکان می خورد و گاهی دستش را هم با حرفهای نامشخصی که از لبـ ـهای بسته اش بیرون می آمد؛ تکان می داد؛ نشست:

- چرا اونا رو کشتین؟ فقط چون به دخترا تجـ ـاوز می کردن؟ چون آدمای سالمی نبودن؟

خسرو سرش را بالا گرفت و با چشمهای گشاد شده به سرگرد نگاه کرد. بازجویی نیاز نبود؛ از قیافه ی این مرد همه چیز مشخص بود. باید اما زودتر تکلیف را روشن می کرد:

- اونا رو کشتی, چون با زنت هم همین کارو کرده بودن؟!

مردمک هایش شروع به لرزیدن کرد. سرش را با ناباوری تکان می داد. لبـ ـهای خشکش را با دندان گزید و اشک ها مثل باران بهاری؛ یک دفعه شروع به باریدن کردند.

- اونا باید می مردن ... نباید زنده می موندن.. اونا زنده بودن و زن من ...

هق هق گریه اش شانه های خسته اش را لرزاند. برعکس محسن سربندی؛ این مرد چیزی برای از دست دادن نداشت..

- من کشتم؛ آره من کشتم. اون اشغالا به دخترای مردم دست درازی می کردن. اون کثافتا زنهای مردم رو ... بچه ام رو کشتن ..

گریه اش به های های تبدیل شده بود. با آستین خاک آلود پیراهنش؛ بینی و صورتش را پاک کرد. سرگرد دست به سیـ ـنه نگاهش می کرد. با ارامش گفت:

- اون موقع شکایت نکردی؟ چرا اونا رو نگرفتن؟ چرا زن تو رو؟

کمی آرام تر شده بود؛ اما هنوز چشم هایش پر از اشک بود. غم ِ میان چشمانش؛ بیشتر توی ذوق می زد:

- زنم حامله بود .. دو ماه ... مونده بود پسرم ... دنیا بیاد.

دوباره گریه اش بلند شد . پس بچه اش؛ پسری بود که اصلا به دنیا نیامده بود.. میان بغض و اشک ادامه داد:

- گفتم نیاد ... اما دلش نمی یومد .....ما کشاورزی می کردیم. تو مزرعه ....

صدای گریه اش بلند شد. سرگرد می دانست چه عذابی تحمل می کند؛ از گفتن حقیقت تلخ زندگی اش.. عذابی که خودش هم تحمل می کرد..

- همیشه می اومد ... واسه خاطر من.. یه لقمه غذا و چایی بیاره... اون روزم اومد ... ای کاش نمی یومد...

گریه امانش را بریده بود. نفس نمی توانست بکشد. سرگرد نفس عمیقی کشید و کمی خودش را به جلو کشید:

- اروم باش. با گریه هیچی برنمی گرده.. دوست نداری؛ نگو ..

فقط سرش را تکان داد..

- به خدا زنم پوشیده بود .... پاک بود ...... با اون شیکم اخه ... اخه نامردی نیست؟ چهار پنج تا جوون مـ ـست که از جاده ... یه دختری از دور همه چیز رو دیده بود...

دوباره هق هق گریه اش بلند شد. سرگرد یک لحظه چشم بست و آب دهانش را به زحمت قورت داد. نمی خواست وادارش کند همه چیز را تعریف کند؛ هر کسی بود؛ انسان بود و او نمی خواست؛ غرورش را به این اندازه له کند. دوباره بریده بریده ادامه داد:

- سروان نامردی نیست؟ اون اشغالا ..... کنار جاده .. ولش کردن تو بیابون. بیهوش شده بود ..... داشتم برمی گشتم خونه که همون دختره بهم گفت ... نگفت چی کارش کردن ... وقتی پیداش کردم پیراهنش پاره پاره بود و پر از خون ...

جملات آخر را با گریه و درد می گفت. برخلاف ذهنیت سرگرد؛ انگار راضی بود از حرف زدن. دوباره کمی ارام شد. با چشم های متورم و قرمزش؛ به سرگرد زل زد:

- بردیمش بیمارستان .... من فکر کردم شغال ها حمله کردن بهش .... نفهمیده بودم... لباساش پاره بود .. بچه ام مرد .... پسرم مرد .... اونجا دکترا گفتن که بهش........ این قدر عذابش دادن که ... بدنش داغون بود....

فین فینش دوباره راه افتاد. سرگرد بلند شد و کنار پنجره رفت؛ آرام گفت:

- واسه این خودکشی کرد و تو اومدی تهران؟

صدای گریه ی مرد قطع شده بود و فقط؛ صدای نفس های کش دارش می آمد

- اوردمش خونه..... هر کی فهمید تف انداخت روش .... به من گفتن طلاقش بدم؛ اما من دلم نیومد. دوستش داشتم. گناهش چی بود؟ برای خوشی بود؟ زنم پاک بود. خودم سم خریدم براش.. خودم گفتم بمیره بهتره. اونجا زندگی نکردی که بفهمی یعنی چی ... .با همون وضع انداخته بودنش تو طویله با گوسفندا بخوابه ....

لحنش عوض شده بود. علی در مورد مشکل روانی اش درست گفته بود. یک دفعه ساکت شد و با ارامش تعریف کرد. رسیده بود به قسمت خشن ماجرا ..

- من بهش سم دادم. سم افت . اونم خورد. فردا صبح؛ رفتم پیشش دیدم خون بالا اورده و مرده . دوستش داشتم اما این براش بهتر بود. خودم خاکش کردم. هیچ کس براش نیومد. هیچ کس غسلش نکرد.. هیچ کس براش گریه نکرد... هر کاری کردم نتونستم بمونم . برام زن گرفتن اما یه شبم پیشش نموندم؛ شاید یکی هم به اون دست درازی می کرد...

ساکت که شد؛ سرگرد چشمانش را که بسته بود باز کرد و مثل هر بار؛ تمام ناراحتی اش را با نفس عمیقی بیرون انداخت و برگشت. یک آن سایه ای دید که از کنار در گذشت. به سمت در رفت و وقتی بیرون اتاق رسید؛ لاله و آلما را دید که کنار هم ایستاده اند. آلما برعکس همیشه با دیدنش غمگین سرش را پایین انداخت و شانه ی لاله را آرام فشار داد. لاله که برگشت؛ سرگرد کنارشان ایستاده بود. این بار هر دو سر بالا کردند. چشم های لاله قرمز و پر از اشک بود. نگاهش را دزدید و زمین را نگاه کرد.

- لاله؟! خوبی ؟

فقط سرش را کمی بالا کرد و ناخداگاه؛ هقی کرد:

- معذرت می خوام قربان..

با دست اشکی که روی گونه اش بود را برداشت. سرگرد هنوز نگاهش می کرد. غافل از اینکه در چشمان خودش هم؛ رد تلخ؛ درد نشسته است. که پشت تمام غرور مردانه اش؛ هر دو دختر؛ لرزش مردمک هایش را دیده بودند. لاله دوباره سر بالا کرد:

- چی کار کرده این مرد؟! اگه برای این قتلا هم تبرئه بشه؛ باید برای این کارش همون جور قصاصش کنن . اون زن ... اون زن .. تقصیری نداشت..

اشکی که دوباره روی گونه اش چکید؛ نگذاشت حرف بزند. فقط سرش را تکان داد. سرگرد دستش را روی شانه اش گذاشت و با دو انگشت دست دیگرش؛ چانه ی دختر ساکت و سختش را بالا کشید:

- آروم باش دختر؛ امثال این مرد و اون زن کم نیستن... اما با کشتن هیچ چیزی درست نمی شه .. هیچی ..

لحن سرگرد؛ شبیه پدر مهربانی بود که باید قلب و غرور دخترش را التیام می داد. لبخندی زد و آهی کشید.

- برو یه کم استراحت کن؛ می خوام سرحال ببینمت .. آلما کنارش باش ..

آلما سرش را که بالا کرد؛ سعی کرد لبخند بزند. او حرفهای خسرو را نشنیده بود. فقط لاله آمده بود که گزارش کارشان را بدهد که صحبت های تلخ خسرو را شنیده بود.

سرگرد دستش را از روی شانه ی لاله برداشت و برگشت سمت اتاقش و آلما در حالی که ارام از کمـ ـر لاله می گرفت و به سمت اتاقش می برد؛ برگشت و یک بار دیگر مردی که تا ثانیه ای پیش؛ بوی تنش را هم حس می کرد؛ نگاه کرد. مردی که هنوز خیلی مانده بود؛ تمامش را بشناسد..

سرگرد به اتاق برگشت و نگاهی به خسرو انداخت. دستانش را بین پایش گذاشته بود و سرش را ارام تکان می داد و با حرکت سرش؛ خودش را هم جلو و عقب می کرد. دوباره روبرویش نشست؛ هنوز بازجویی تمام نشده بود.

- کی با سربندی اشنا شدی؟

گیج؛ سرش را بالا کرد و چند ثانیه ای به سرگرد خیره شد. سرگرد ادامه داد:

- ما اونم دستگیر کردیم. می دونیم دوتایی این کارو می کردین!

سرش را پایین انداخت و بینی اش را با صدا بالا کشید:

- نرسیده به اتوبان یه جا کار می کردم. یه روز اومد اونجا و گفت دنبال باغبون می گرده . منم رفتم باهاش. شهرداری حقوقش کم بود. رفتیم باغش؛ دو سه تا کارگر گرفت و گفت اونجا رو آباد کنیم. خیلی داغون بود. خیلی هم بزرگه . ده هکتاره. نصف درختا سوخته بودن..

- چه طور شد تصمیم به این کار گرفتین؟

- یه روز براش درد دل کردم. همه چیزا رو گفتم. باهام گریه کرد. مرد خوب و دلسوزی بود...

- اونم واسه خاطر خواهرش می خواست این کارو کنین؟

خسرو با تعجب نگاه کرد:

- مگه به شما گفته؟

باز هم از آن دروغ های مصلحتی!:

- اره ... می دونم خواهرش توی آسایشگاهست. و به اونم تجـ ـاوز کردن..

خسرو آهی کشید. صورتش فقط غمگین بود. مثل همان لحظه که آمده بود.

- بیچاره دختر بیچاره. هعی ..

سرگرد به صورت و تغییر حالت هایش نگاه می کرد. دوباره انگار با خودش حرف می زد. نیاز نداشت درمورد خواهر سربندی از این مرد چیزی بشنود:

- خب بعد؟ تصمیم گرفتین انتقام بگیرین؟

- اقای سربندی یکی از اونا رو قبلا کشته بود! یکی دیگه رو هم دیشب کشت!

خیلی خونسرد حرف می زد!

- اونا منظورت؛ همونایی هستن که به خواهرش تجـ ـاوز کردن؟

- بله.

- باقی شون رو چی؟

- آقای سربندی خیلی گشت و اونایی که مشکل داشتن رو پیدا کرد. ما می خواستیم همه ی مردایی که پست فطرتن بکشیم!

سرگرد سرش را با تاسف تکان داد:

- یه لحظه هم فکر نکردین؛ این کار شما هم مثل کار اوناس؟ می دونی الان با اعتراف به سم خریدن برای زنت؛ تو قاتل اونم هستی؟

شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت:

- از زندگی خسته شدم. می خوام بمیرم!

- تو خسته ای, اونایی که کشتی چی؟ تو که می خواستی بیای تهران؛ زنت رو هم می اوردی یه گوشه زندگی می کردی!

- تا دوباره بهش تجـ ـاوز کنن! من نمی تونستم حتی بهش دست بزنم!

سرگرد این بار با خشم و درد نگاهش کرد:

- اره تو قاتلشی .. کاری که تو با زنت کردی؛ از کاری که اون پسرا کردن بدتر بود!

خسرو با این جمله ی سرگرد؛ عصبانی شد:

- من؟ من نجاتش دادم . من می خواستم مردای کثیف و هیز رو بکشم. دخترای معصوم رو بی ابرو نکنن.

- حالا خودت هم می میری! فکر می کنی با شش نفر مشکلی حل می شه؟ نه اصلا صد نفر! تا کی می تونستی این کار تو ادامه بدی؟

- تا هر وقت! با آقای سربندی قسم خوردیم تا می تونیم بکشیم. ما آدمای باشرف و با غیرتی هستیم.

سرگرد کلافه سرش را تکان داد. حوصله اش از حرفهای خسرو سر آمده بود:

- خیلی خب .... من می خوام با محسن سربندی روبروت کنم. تو باید پیش اون اعتراف کنی!

رنگ از صورت خسرو پرید:

- نه اقا اون بی گناهه من همه رو کشتم!

سرگرد با تعجب و دهانی باز به خسرو خیره شد:

- چی می گی تو؟ من می دونم با هم شریک بودین. تو خودت گفتی الان گفتی که سربندی پیداشون کرده بود و یکی را قبلا کشته بود!

- نه .. نه .. من کشتم. من همه رو کشتم؛ اقا بی تقصیره. من نون و نمکش رو خوردم. ایشون محترم هستن. مرد خوبی هستن. بچه یتیم دارن!

- خودت چی؟

- من هیچی ندارم . می خوام بمیرم!

-می خوای گناه اونم گردن بگیری؟

- گناه خودمه. من کشتم...

سرگرد کلافه شقیقه هایش را مالش داد. خسرو با ترس حالا نگاهش می کرد. اما با اطمینان حرف می زد!

- باشه .. تو کشتی ! اما این اعتراف دلیل نمی شه سربندی بی گناه باشه! اون باغ واسه اون بوده؛ ماشینم همین طور! دروغ بگی بیشتر خودت ضرر می کنی!

- من کاری ندارم. من همه چیز رو گردن می گیرم!

سرگرد بی حوصله سریع از جایش بلند شد. حرکتش باعث شد, خسرو هم همراهش بلند شود. نگاهی به قیافه ی درمانده ی مرد روبرویش انداخت و همان طور که به سمت در می رفت؛ فریاد زد:

- ستوان ساکت!

مرد جوان به سرعت جلوی در ظاهر شد:

- قربان

- این مرد رو ببر اتاق بازجویی

ستوان؛ بدون حرف از بازوی خسرو گرفت و همراه خودش به سمت در کشید. سرگرد کلافه از این همه حرف؛ پشت میزش نشست؛ کش موهایش را باز کرد و موهایش را چنگ زد و سرش را فشار داد. با اینکه مسکن هم خورده بود؛ انگار هر لحظه درد بیشتر خودش را نشان می داد. هنوز نگران امشب و فردا صبح بود. هنوز می ترسید؛ با اینکه هر دو مرد را در کنارش داشت؛ باز هم فردا صبح؛ با کابـ ـوس قتل های اتوبان از خواب بیدار شود. سرش را روی میز گذاشت. دلش یه استراحت می خواست. یه کمی - بدون دغدغه و ذهن درگیر - زندگی کردن. چیزی که این روزها کمتر؛ داشت. صدای قدم هایی را شنید. از صدای ارام قدم ها می توانست حدس بزند که یک زن نزدیکش است. عطر شیرینی بینی اش را قلقلک داد. مثل حس خوشایند خوردن یک شیرینی خامه ای بزرگ! سرش را بلند کرد و دختر بالای سرش را دید.

- من نمی خواستم بیدارتون کنم! اینا رو لاله داد که بهتون بدم! خودش داره جواب اثرانگشتا رو آماده می کنه .

هنوز نگاهش می کرد! صورت این دختر؛ آرامش عجیبی داشت. احساس می کرد کسی را به یادش می آورد. چیزی را؛ یا خاطره ای .. حتی عطری را .. هر چه بود؛ خوب بود! خودش را کمی بالاتر کشید. صاف نشست و به صندلی تکیه داد:

- گزارش پزشکی اون دختره است؟

- اوهوم!

یکی از ابروهایش بالا رفت! :

- اوهوم نه! بله ! من مافوقتم!

آلما ناخداگاه صاف تر ایستاد:

- چرا .. ببخشید... بله .

سرگرد با موهایی که باز بود؛ قیافه ی تازه ای پیدا کرده بود که برای آلما تازگی اش دوچندان بود! دست خودش نبود که آن طور چشمش روی صورتش می چرخید!

- خب بگو ببینم چی پیدا کردین؟ پرونده ی پزشکیش رو دیدین؟

آلما ناخداگاه اب دهانش را قورت داد! خودش می دانست هنوز یک هفته اش تمام نشده است و الان هم نباید اشتباه بکند!

- خب آره .. نه یعنی بله؛ رفتیم ... با پزشکش و مدیر آسایشگاه حرف زدیم. اولش قبول نمی کردن اما لاله تمام پرونده رو براشون دقیق گفت و پزشکش هم باهامون همکاری کرد.

- خب

سرگرد دستانش را روی سیـ ـنه گذاشته بود. دسته ای از موهای حالت دارش؛ از کنار گوشش آویزان بود. نگاهش مثل چند لحظه ی پیش؛ برق خاصی نداشت. مات بود. آلما باید ادامه می داد..

- اووم. خب پزشکش گفت که وقتی اوردنش به حدی رفتارای غیر قابل کنترل داشت که تا چند وقت باید از پوشش استفاده می کردن. منظورشون همون لباس خاصیه که دستاشون رو می بستن باهاش. کم کم بهتر شده اما بازم رفتارای مازوخیسمی داره. ما دیدیمش؛ روی صورتش چند تا جای تیغ بود.

سرگرد آهی کشید و نگاهش را از روی دختر ترسیده ی روبرویش برداشت.

- خب ... دلیلی اینکه اونجا بستری شده؟

- پزشکش تایید کرد که به علت یه حادثه این جنون بهش دست داده و متاسفانه هر روز بدتر شده. یه مدتی گویا رهاش کرده بودن . بعدا که دیدن حالش بده؛ اونجا بستریش کردن.

- نگفت حادثه رو؟

- نه هیچی نمی دونست. اما فکر کنم مدیر اونجا می دونست اما هیچی نگفت! دکتر هم با مسئولیت خودش این کارو کرد. کلا اون زن؛ اصلا نمی خواست چیزی راجب به مریم سربندی ما بدونیم. حتی برای دیدنش هم با دکتر یه دعوای حسابی کرد و ما هم زود برگشتیم دیگه!

سرگرد دوباره نگاهش کرد. در چشمان روشن دختر؛ کنجکاوی را می دید. این انرژی را دوست داشت. ضربه ای که به در خورد؛ باعث شد چشم از آلما بردارد و به لاله نگاه کند. لاله مثل همیشه بود! همان لاله ی همیشگی ..

- قربان.. توی اثرانگشتا؛ اثر انگشت هر دو تاشون رو پیدا کردیم. برای خسرو خیلی واضح تر بود و بیشتر؛ اما چند جا مخصوصا روی اون شلوار؛ اثر انگشت محسن سربندی هم بوده .

سرگرد سر تکان داد. این هم مدارک مورد نیازش! می دانست زیاد طول نمی کشد؛ افرادش از باغ هم برایش مدارک مورد نیاز را بیاورد. باید اما مطمئن می شد. هندزفری اش را از روی میز برداشت و داخل گوشش گذاشت. قبل از اینکه تماس را برقرار کند؛ موهایش را هم محکم بست:

- نیما چه خبر؟ .... خب .... اوه ! .... زنگ زدین ببرنش؟ خوب بود؟ .... خب ....... خوبه .. آره .. کی می یای؟ عالیه .. بیا منتظرتم.

بلند شد و نگاهی به هر دو دختر کرد:

- مرسی همین مدرک هم خوبه. برین بشینین هر دو تاتون این گزارش رو کامل کنین. فردا می خوام مرتب و منظم تحویلش بدین بهم . برین دخترا..

خودش جلوتر راه افتاد. روی لبـ ـهای هر دو دختر لبخندی نشست. فرمانده ی سختگیر و خشن شان دوباره گویی آرام شده بود. سرگرد خودش به اتاق بازجویی برگشت؛ به جایی که خسرو کشاوند بود. نیم ساعت دیگر با خسرو, در اتاق کوچک؛ کلنجار رفت. اما او همچنان منکر شراکت محسن سربندی بود! تنها دلیلش هم این بود بالاخره که می مُرد و سربندی مرد محترمی بود که نباید می مرد! با خبر رسیدن افرادش؛ خسرو را به حال خود رها کرد. بیرون در اتاق بازجویی, وکیل آقای سربندی کلافه قدم می زد؛ به محض دیدنش؛ کنارش ایستاد:

- سرگرد بهنام..

حوصله ی شنیدن حرفهای این وکیل را نداشت. از طرفی می دانست مجبور است!

- بله؟

آقای جمشیدی؛ روبرویش ایستاد و سرش را بالا گرفت:

- شما باید موکل منو آزاد کنین. الان سه چهار ساعته ایشون اینجا هستن. مدرک کافی ندارین..

سرگرد نگذاشت ادامه بدهد و بازویش را گرفت و کمی کنار کشید؛ در اتاق بازجویی را باز کرد و خسرو را که بی خبر از دنیای اطرافش دوباره با خودش حرف می زد؛ نشانش داد:

- این مدرک! زنده!! ایشون شریک جرم آقای سربندی هستن!

در را کوبید و بازوی اقای جمشیدی را رها کرد.

- آقای جمشیدی؛ موکل شما به همون اتهامایی که گفتم بازداشت هستن. فعلا هم بازجویی تعطیله تا فردا صبح! شما هم باید تشریف ببرین . قوانین پایگاه رو می تونین یه دور بخونین! وقتی متهم بازداشته اینجا؛ نه شما و نه هیچ احد دیگه ای حق دیدن ایشون رو نداره!

- ولی سرگرد..

- تمام آقا... خودتون برین تا بیرونتون نکردم. ده دقیقه بیشتر فرصت ندارین.

به سمت در خروجی که به سالن می رسید راه افتاد. ستوانی که مسئول آنجا بود؛ کنار در ایستاده بود. بلند گفت:

- ستوان؛ این آقا اگه تا ده دقیقه ی دیگه نرفت؛ به بچه ها بگو بندازنش بیرون! البته محترمانه! هر دو متهم برن بازداشتگاه فعلا!

و این دستور سرگرد یعنی اتمام بازجویی .

وقتی به اتاقش رسید؛ علی؛ دانیال ؛ مازیار و نیما داخل اتاقش بودند. انگار نه انگار که از یک ماموریت می آیند! مخصوصا علی و دانیال که چیزی را با خنده و بریده بریده برای هم تعریف می کردند و می خندیدند! نیما و مازیار هم خیلی خوددار بودند که فقط لبخندی روی لبـ ـانشان بود! با دیدن سرگرد که دم در ایستاده و نگاهشان می کند. مازیار از یقه ی لباس دانیال که تقریبا روی زمین پهن شده بود گرفت و بلندش کرد! علی زودتر متوجه ورود سرگرد شده بود و با اینکه هنوز؛ می خندید اما صاف روی مبل نشست. سرگرد که قدم به اتاق گذاشت. فقط سکوت بود و صدای ریز خنده های دانیال!

روی میز خودش را بالا کشید:

- خوبه از این به بعد این جور بفرستمتون برین ماموریت! ماشالا با روی خوش همه تون برگشتین!

هر چهار نفر بدون حرف سرشان را پایین انداختند؛ اما نه از شرم ! چون دوباره می خندیدند! سرگرد کمی اخم کرد:

- خب چی شده که این قدر خوشتون اومده؟ نیما چی پیدا کردین؟

نیما نگاهی به مازیار انداخت و در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند؛ گفت:

- همه چی والا! از آلات قتاله بگیرین تا عکس آدمایی که کشتن. ازشون فیلمم گرفته بودن!

انگار با حرف های نیما؛ هر چهار نفر کمی جدی تر شده بودند! مازیار ادامه داد:

- خیلی وحشتناک بود ! یه انباری بزرگ اون وسط بود دقیقا؛ که با کشتارگاه هیچ فرقی نداشت. رد جنازه ها را هم پیدا کردیم؛ توی همون باغ دفن می کردن. البته برای نبش قبر و اینا باید حکم می گرفتیم که قرار شد صبر کنیم . باغ پلمپه و چند نفر نگهبان گذاشتیم.

دانیال با شیطنت دستش را از پشت مازیار که کنارش نشسته بود؛ رد کرد و به شانه ی علی زد:

- قسمت وحشتناک ترش اون پسری بود که با خودمون اوردیمش! نه؟

علی نگاهی به دانیال کرد و دوباره لبخند بزرگش تمام صورتش را پر کرد! مازیار نگاهی تندی به دانیال انداخت:

- بسه دیگه دانیال ..

سرگرد متعجب پرسید:

- پسره ؟ کدوم پسره؟

دانیال با خونسردی گفت:

- مقتولی که مقتول نشد! اما بدبخت شد!! واسه امشب بوده!

نیما ادامه داد:

- بیمارستانه؛ گفتم که بهتون!

سرگرد آهانی گفت و دوباره صدای خنده های ریز دانیال و علی بلند شد. سرگرد که کلافه شده بود؛ از روی میز پایین پرید:

- شما دو نفر به چی می خندین؟

با سوال سرگرد نیما هم شروع به خندیدن کرد! سرگرد متعجب به مازیار که هنوز خودش را کنترل کرده بود؛ نگاه کرد:

- تو بگو ببینم اینا چشونه؟

- هیچی قربان؛ مسخره بازی شون گرفته! مثل همیشه!!

علی با همان وضع که از خنده درست نمی توانست سرپا؛ بایستد؛ بیرون دوید. دانیال هم دنبالش بریده بریده معذرت خواهی کرد و بیرون رفت! سرگرد هنوز با تعجب به رفتارهای دو پسر شیطان و سربه هوایش نگاه می کرد. مازیار هم ایستاد:

- قربان یه سری مدارک رو تحویل دادیم. ماشین رو هم فرستادیم. اونجا یه پژوی قدیمی هم بود. فکر کنم اون پیرمرده اونو دیده بود. ماشین خراب بود البته. اما توی صندوق عقبش؛ خون خشک شده بود.

سرگرد سرش را تکان داد؛ گرچه هنوز به خنده های مشکوک هر چهار نفر فکر می کرد؛ اما با حرفهای مازیار از ماجرا کمی دور شد:

- خوبه مازیار. برای جنازه ها دیگه فردا اقدام کنین.

- چشم قربان.

نیما هم بلند شد و کنارشان ایستاد. سرگرد نگاهی به ساعت انداخت. نزدیک پنج عصر بود. بدون حرف به سمت سالن رفت. جلوی در اتاقش ایستاد و از همان جا بلند گفت:

- بچه هایی که دیشب شیفت بودن؛ می تونن برن خونه ..

نگاه همه به سمتش چرخید. لاله از اتاقش بیرون آمد و نیما و مازیار کنارش ایستادند. مازیار به ارامی گفت:

- قربان بازجویی چی می شه؟

- فردا رو ازمون نگرفتن که مازیار.. این همه اون روانی منو عذاب داد؛ یه شبم واسه خاطر من منتظر بمونه!

به صورت مازیار نگاه کرد و ابروهایش بالا رفت:

- ها؟

لبخند موذیانه ای هم روی لبـ ـهایش نقش بست. مازیار هم لبخند زد:

- بله.. خیلی هم بهتر..

علی همان لحظه از اتاقش بیرون آمد. سرگرد با دیدنش با همان لبخند گفت:

- علی و دانیال؛ هر دو تاتون شیفت هستین امشب!!

علی با تعجب و ترس نگاهش کرد. سرگرد لبخندش پهن تر شد:

- نه که خیلی حالتون خوبه! گفتم بیشتر با هم خوش بگذرونین!!

علی مثل همیشه؛ دوباره خندید. دانیال هم همان لحظه از اتاقش بیرون آمده بود. با دیدن لبخند سرگرد؛ لبخند زد:

- من که پایه ام! ها علی؟!

علی با خنده تصدیق کرد؛ جمله های دانیال را و رو به سرگرد گفت:

- بله! خیلی هم عالی اصلا! امشب چه شبی ست ..

خنده های هر دو پسر دوباره شروع شد! سرگرد منتظر نماند تا ادامه ی شوخی های این مردان بزرگ که گاهی شبیه پسربچه های شش هفت ساله رفتار می کردند؛ را ببیند. روی شانه ی نیما به آرامی زد و گفت:

- برین خونه نیما. بچه ها رو بفرست بزار استراحت کنن.

نیما به جای اینکه دستور را اطاعت کند ؛ دنبالش راه افتاد:

- خودتون هم می رین دیگه؟

سرگرد برنگشت به سمتش فقط دستش را بالا برد:

- دارم می میرم!

وقتی پشت پارتیشن رفت، نیما لبخندی زد و برگشت تا دستور را انجام بدهد.. خودش هم به این مرخصی نیاز داشت. هنوز نتواسته بود از دل کوچک عشقش؛ ناراحتی را بیرون کند، شاید همین چند ساعت، برای اینکه بتواند کاری برای یاسش انجام بدهد؛ کافی بود.

وقتی داخل ماشین نشست؛ نیما با تک بوقی از کنارش گذشت. قبل از اینکه ماشین را روشن کند؛ باید کاری را انجام می داد. موبایلش را برداشت و اول اس ام اسی به مادرش داد که برای شام کنارشان می رود. وقتی دنبال شماره ی دیگری می گشت؛ اس ام اس مادرش رسید و پیام با محبتش؛ باعث شد لبخند پر از آرامشی روی لبـ ـانش بشیند. شماره ی مورد نظر را که پیدا کرد و بعد از چند لحظه شروع به صحبت کرد:

- سلام شهروز جان.. مرسی ... آره ... ای بابا می شناسی که چرا می گی؟! ... مرسی آره خوبن. ببین می گم تا کی هستی؟ .... خوبه ... من نزدیک هشت اونجام.. جون من فقط حال ندارم منتظر باشم.. باشه.. مرسی .. می بینمت.