- چرا قربان، اون مردی که زمین نشسته، همسایه و پسر داییش هست.
سرگرد بدون درنگ به سمت مرد رفت و سروان و اقای سعیدی هم دنبالش راه افتادند. مرد که تقریبا هم سن و سال مقتول بود؛ با دیدن سرگرد بلند شد و ایستاد. مردمک هایش اشک آلود و ترسیده میان چشمانش می چرخید.
- سلام اقا، من سرگرد بهنام هستم. فرمانده ی پایگاه ویژه ...
زیر نگاه دقیق و نافذ سرگرد بهنام، کمی معذب شده بود و فقط سرش را تکان داد تا سرگرد ادامه بدهد:
- می شه خودتون رو معرفی کنین؟ گویا شما یه نسبتی با مقتول داشتین؟!
- واقعا مرده؟
سرگرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد:
- بله متاسفانه ... بهتون تسلیت می گم!
سر مرد پایین افتاد و چند بار با ناباوری تکانش داد:
- آخه چرا جناب سرگرد؟ اون ادمی بدی نبود. همیشه با آبرو زندگی کرد. بنده خدا زنش حالش خیلی بد شد. چرا آخه کشتنش؟
سرگرد نفس عمیقی کشید و به سمت ماشین نگاه کرد. افرادش هنوز مشغول بررسی صحنه بودند. هیچ وقت حوصله ی سر و کله زدن با آدمها را نداشت. وقتی نگاهش با چشمان یکی از افرادش گره خورد، با اشاره ی چشم و ابرو، آلما را نشان داد. ستوان که متوجه منظورش شده بود؛ آلما را صدا کرد:
- سروان معین، سرگرد با شما کار دارن...
آلما از کنار در ماشین فاصله گرفت و کیسه ی مخصوص مدارک جرم که در دست را داشت را به یکی از افراد پایگاه سپرد، چند لحظه ی بعد، روبروی مافوقش ایستاده بود:
- بله قربان؟
- این اقا با مقتول نسبت دارن ... . هر سوالی لازمه ازشون بپرس ...
به آقای سعیدی اشاره کرد و ادامه داد:
- ایشون هم قتل رو گزارش داده. روال کار را دنبال کن.
بعد از هفت ماه کار کردن در کنار فرمانده ی سخت گیر و بد اخلاقش، به خوبی متوجه منظورش شد!
- بله قربان. چشم ...
آلما بی معطلی مشغول کار شد و سرگرد به طرف ماشین برگشت و همان لحظه صدای گرم و پر از انرژی دکتر سزاوار را شنید.
- سلام کلانتر!
- سلام دکتر، خوبی؟
- چی شده؟
- بیا ببین!
همراه هم به سمت مردی که در ماشینش به قتل رسیده بود، رفتند. سرگرد کنار در ایستاد و دکتر سرش را داخل ماشین برد:
- می شه اینجا دست زد؟ بعدا غرغر نکنی اثر انگشتا رو از بین بردیم!
- آره راحت باش ... .
دکتر سزاوار نگاه کلی به جسد کرد و بعد به سمت در دیگر ماشین رفت تا بهتر بتواند، جسد را نگاه کند. سر و صدایی که از طرف راه پله ها آمد، باعث شد توجه همه به آن سمت جلب شود. پسر جوانی دوان دوان به سمت ماشین می آمد و افسر پلیسی دنبالش بود! سرگرد به مازیار که سر راه پسر بود، اشاره کرد و مازیار قبل از آنکه پسر از کنارش رد شود، از دو بازویش گرفت:
- چی کار می کنی بذار برم ... پدر من اونجاست ...
سرگرد از ماشین فاصله گرفت و روبرویش ایستاد. با اینکه مازیار محکم نگهش داشته بود، اما باز تلاش می کرد که به سمت ماشین برود.
- شما پسرش هستی؟
- بله ... . واقعا پدرم ... باورم نمی شه بذارین ببینمش ... بابا ...
سرگرد دستش را جلوی سینه اش گرفت:
- صبر کن! چند لحظه ی بعد می تونی.
بازویش را از دستان مازیار بیرون کشید و همراه خودش چند قدم دورتر برد:
- اسمت چیه؟
- نیما حق پرست...
- اسم پدرت؟
- نریمان حق پرست.
- شغلش چی بود؟
- بازرس ِ بانک ... هستن.
سرگرد سرش را تکان داد:
- شما خودت چی؟ چرا از خانواده ات جدا زندگی می کنی؟
- خب ... این جور راحت بودم. این چه ربطی داره؟ چرا پدرم کشته شده ...
با این حرف هر دو دستش را روی صورتش گذاشت و سرش را تکان داد:
- نه باورم نمی شه. بگین اشتباه شده؟ پدر من نبوده؛ درسته؟!
به ماشین نگاه کرد و یک قدم به جلو رفت. سرگرد به مسیر نگاهش دقت کرد. تیم پزشکی قانونی، جسد را از داخل ماشین خارج می کردند. سرگرد به مازیار اشاره کرد که مراقب پسر باشد و خودش کنار دکتر رفت. صدای گریه ها و فریاد پسر که پدرش را صدا می کرد، داخل پارکینگ پیچیده بود. سرگرد کمی صدایش را بالاتر برد و رو به دکتر سزاوار پرسید:
- خب چی پیدا کردی؟
- تازه کشته شده ... حدود 7 صبح. دقیقتش رو می گم. خفه شده. قاتل فشار زیادی به گردنش اورده، یعنی قدرت بدنی خوبی داشته. صد در صد غافلگیرش کرده و بعد هم یک دفعه طناب رو انداخته و تمام... . اون قدر فشار زیاد بوده که به مهره های گردنش آسیب رسونده.
- یعنی می گی که با حرص این کارو کرده ؟
دکتر سزاوار ابرویش را بالا انداخت:
- زیاد حدسش سخت نیست مخصوصا با اون نوشته!
- اوهوم
نفس عمیقی کشید و به ماشین و پسر که حالا آرام گوشه ای گریه می کرد، زل زد. آهسته گویی که با خودش حرف می زند، گفت:
- حسی دارم که می گه این ماجرا ادامه داره!!
دکتر شانه ای بالا انداخت و دستکش هایش را در اورد:
- بعد از اون قتلای اتوبان؛ هر چی باشه خوبه!
سرگرد از به یاد اوردن پرونده ی سابقش، اخم هایش را در هم کشید.
- بهم زود گزارش بده. حالا که یه جنازه ی کامل رو داری!
دکتر سزاوار بدون حرف، چشمکی زد و به طرف درب خروجی راه افتاد. کارهای او بعد از این شروع می شد. جسد را قبلا تیم پزشک قانونی برده بودند. مازیار با پسر مقتول صحبت می کرد. دانیال عکس های گرفته شده را چک می کرد و آلما... . نبود! چشمانش با نگرانی تمام پارکینگ را گشت. اما آلما نبود. چند قدم به جایی که آخرین بار تنهایش گذاشته بود، برداشت. ساکنین برج صحبت هایشان را با دیدن ِ نگاه سرگردانش قطع کردند، اما او بی توجه فقط چشمانش دنبال کسی می گشت.
- فرمانده کارامون تموم شده. ماشین رو بذاریم بمونه یا ببریم؟
صدای مازیار باعث شد به عقب نگاه کند. چند لحظه مکث کرد تا جمله ی مازیار را بررسی کند!
- اگه کاری باهاش ندارین، نه!
دوباره برگشت و پشت سرش را دید، مازیار که متوجه سرگشتگی اش شده بود، آهسته صدایش کرد:
- قربان...
به چشمهای مازیار که نگاه کرد؛ فهمید زیاده از حد، نگران شده است!
- سروان معین کو؟ داشت با فامیلش صحبت می کرد!
اخمی هم نشاند که نگرانی اش صرفا جهت فرمانده بودنش باشد!
- نمی دونم، منم ندیدمش ...
صدای خنده ی آشنایی باعث شد چشمانش را چند لحظه ببندد. چرا دوباره نگران شد؟ مثل هر بار منطقش توبیخش می کرد! عصبانی برگشت که تمام ناراحتی این حس ازار دهنده و خواستنی را سر دختر خالی کند اما با دیدن لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود، به سمت آسانسور رفت و فریاد زد:
- برمی گردیم پایگاه
***
شنبه/ دوم دی 2:30 دقیقه ی بعدازظهر / پایگاه ویژه
کلافه اسلحه ها را در آورد و روی میز انداخت. به پاکت سیگار درون کشویش چنگ انداخت و چند لحظه ی بعد، از آرامشی که میان ریه هایش می سوخت، چشمانش را بست. پنجره باز بود و سوز سرمای دی ماه روی پوست تب دارش می دوید. صدای ضربه ای نشنیده بود؛ اما وقتی در باز شد به سمت در برگشت. علی میان چهارچوب در ایستاده بود.
- قربان من این پسره رو می برم تحویل بدم. گزارشش رو هم لاله کامل کرده.
فقط سر تکان داد و با دستی که سیگار داشت اشاره به بیرون کرد. علی چند لحظه نگاهش کرد. این سرگرد عصبی را به خوبی می شناخت. از صبح امروز، دوباره کلافه تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید. در را که بست، نفسش را با حرص بیرون داد و به سمت دو ارشد دیگر پایگاه رفت! دانیال کنار مازیار ایستاده بود و عکس های قتل امروز صبح را نگاه می کردند. علی دستش را به کمر زد و با لحن طلبکارانه ای رو به دو مرد گفت:
- یکی تون اندازه ی نیما نیست بره باهاش حرف بزنه؟
هردو نفر با تعجب نگاهش کردند! دانیال زمزمه وار گفت:
- سرگرد؟
- بله دیگه!
بعد از جواب علی، با خونسردی ذاتی اش ، شانه ای بالا انداخت:
- تو خودت چرا حرف نمی زنی!
علی تا دهان باز کند، مازیار زودتر به حرف آمد:
- بی خیالش ... اخلاقش رو که می دونین یه مدت یه بار، تو خودشه . نباید کاری داشته باشین. خودش می دونه باید چی کار کنه، بچه که نیست!
علی اخم هایش را در هم کشید و با عصبانیت بیشتری گفت:
- یعنی چی؟ برای یکی از ما یه اتفاقی بیفته سرگرد اولین نفره دنبالش می ره. اون وقت ... . نیما یه چند وقت بود گرفتار مراسم بود. گرچه دیشب دیدین وقتی که سرگرد رفت چه قدر سفارش کرد این هفته رو حواسمون باشه بهش؟!
دانیال دوربین را خاموش کرد و دست به کمر ایستاد:
- خب تو یه پیشنهادی بده آقای روانشناس! مگه دوستش نیستی برو باهاش حرف بزن!
- اگه می شد که به توی ... . ای بابا! تو اصلاً شعور داری دانیال!؟
تا دانیال دهان باز کند، مازیار دستش را به سمتش گرفت:
- خیلی خب .... کافیه. می خواین مشکل حل کنین یا دُرست کنین؟
اشاره به پشت علی کرد و ادامه داد:
- ببر فعلا اینو تحویل بده.
علی نفس عمیقی کشید و از گردن پسر لاغری که پشت سرش، همراه ستوان ساکت ایستاده بود، گرفت و به سمت جلو پرتش کرد! مازیار همان طور که به رفتن علی چشم دوخته بود، مشتی آرام به بازوی دانیال زد:
- دانیال اینا رو درست کن بذار تو پرونده ، اثر انگشتا رو هم زودتر مطابقت بده. به آلما گفتی گزارش رو کامل کنه؟
- اوهوم ...
در حالی که به سمت انتهای سالن می رفت، بلندتر گفت:
- من پیش سرگردم...
وقتی بعد از ضربه ای که به در زد، وارد اتاق شد، سرگرد بهنام هنوز کنار پنجره ایستاده بود و به درخت سیبش که دیگر حتی یک برگ هم نداشت، خیره شده بود.
- فرمانده...
سرش کمی به عقب برگشت:
- چی شد مازیار؟
- قربان یه سری اطلاعات پیدا کردیم فعلا. اسمش نریمان حق پرسته. بازرس ویژه ی مدیرعامل بانک ... . بوده. حدود 25 سال سابقه ی کار داره. همسایه ها همه ازش تعریف کرده بودن. ادم اروم و بی دردسری بوده . دو تا بچه داره یه دختر و یه پسر، پسرش رو که دیدین، دخترش ایران نیست و المان درس می خونه. احتمالا صبح می خواسته به محل کارش بره که قاتل گیرش انداخته بود.
- مازیار اون برج دوربین و نگهبان داشت...
- بله قربان. همه رو آلما تحویل گرفت و داره بازبینی می کنه.
- خوبه همین جور ادامه بده... باید زودتر پیداش کنیم...
لحن سرگرد سرد و خشک بود. انگار از انتهای تاریک ترین جای ذهنش، کلمات را فقط طوطی وار تکرار می کرد. طبق اخلاقیات خاص مازیار، باید این جور وقتها بیرون می رفت، اما حرفهای علی باعث شد یک قدم نزدیک تر بشود:
- قربان ... نباید فضولی کنم. می شناسین این جور ادمی هم نیستم. اما ...
کمی حرفهایش را مزه کرد. پشیمان نبود، اما احساس خوبی هم نداشت.
- شما چند وقته خیلی خودتون رو اذیت می کنین ...
فقط پلک های سرگرد باز و بسته شد و هنوز دیوار روبرو را با دقت عمیقی نگاه می کرد. مازیار نفس عمیقی کشید و در حالی که طرح یک لبخند محو روی صورتش می نشست؛ آهسته گفت:
- من ... دارم بازم پدر می شم!
سرش پایین افتاد و لبخندش بزرگتر شد. متوجه برگشتن سرگرد که شد، دوباره سرش را بالا گرفت:
- اواخر بهار سال دیگه دنیا می یاد... خرداد ...
سرگرد همراه لبخندی که روی لب داشت، گفت:
- بهت تبریک می گم. تو پدر فوق العاده ای هستی.
- همه ی پدرا فوق العاده هستن. فرقی نداره. مخصوصا واسه بچه هاشون!
به جای او، سرگرد بهنام سرش را پایین انداخت. این بار با احساس راحتی بیشتری ادامه داد:
- من هیچ وقت از اینکه زود ازدواج کردم ناراحت نیستم. هر بار بهار و مهیار رو می بینم بیشتر خوشحال می شم. بچه به زندگی آدم یه حس دوباره می ده. این که کم نیاره و ادامه بده، مثل همون هویجه که می گیرن اسب تند تر راه بره!
لبخند سرگرد پهن تر از قبل شد و مازیار خوشحال از این تغییر حالت ِ مافوقش، به میز سرگرد تکیه داد و گفت:
- وقتی همسرم گفت قراره بچه دار بشیم خب ... . اولش یه کم شوک زده بودم. اصلا فکرش رو هم نمی کردم دوباره بخوام تجربه کنم... اما خب بعدش ...
نگاه مشتاق سرگرد، خیلی خوب از مازیار ِساکت، حرف کشیده بود!
- کار خوبی کردی. قدرشون رو بدون. هر سه تا رو ...
- حتما ...
تضاد لبخند و نگاه سرگرد باعث شد، لبخند مازیار هم جمع شود! از میز فاصله گرفت و دقیقا کنار سرگرد ایستاد:
- سرگرد خودتون رو این همه ازار ندین. همه مون نگران شماییم. اینجا فقط همکار نیستیم. دوستیم، خودتون می گین خانواده ... . برای ما شما مثل برادر می مونین و شما هم ما رو مثل برادر خودتون بدونین. وقتی عصبانی هستین ... . برای ما هم تحملش سخته. ناراحتی شما؛ ناراحتی ما هم هست.
سرگرد فقط سرش را پایین تر انداخت و مازیار آهسته تر ادامه داد:
- معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتتون کنم. نه من و نه هیچ کدوم از بچه های پایگاه دوست نداریم، شما رو این جور ببینیم.
سر سرگرد که بالا آمد، هنوز ته مانده ی لبخندش روی صورتش مانده بود.
- ممنون مازیار... چیزی نیست... . با خودم کلنجار می رم فعلا! یه حساب کتابی هست که یه مدت ِ ... باید تکلیف بعضی چیزا روشن بشه ... می دونی که این جور وقتا تا به نتیجه نرسه، آدم کلافه ست ... . منم کلافه ام ... همین ! معذرت می خوام باعث ناراحتی شما شدم ... .
- نه فرمانده خواهش می کنم. منظورم این نبود که بگیـ ...
سرگرد خودش را از پنجره جدا کرد و دستی روی شانه ی مازیار گذاشت :
- خوبم ... یعنی الان که گفتی داری پدر می شی بهتر شدم! برو به کارت برس.
مازیار فقط لبخند زد و با سری که تکان داد، سرگرد را تنها گذاشت. سرگرد با آهی که کشید به سمت تخته اش رفت. یکی از دلایلی که با همه ی سختی ها هنوز در پایگاه مانده بود، بودن همین دوستان تازه اش بود. دوستانی که برایش حکم خانواده را داشتند. ماژیک را برداشت و اطلاعات پرونده ی جدید را نوشت:
مکافات/ نریمان حق پرست/ قتل
***
یک شنبه / سوم دی / ساعت 11 صبح / پایگاه ویژه
سرگرد بهنام، علی به همراه مازیار از سالن تیراندازی بیرون آمدند. سرگرد با آرامش دستکش های نیمه اش را از دستش در می آورد. امروز صبح، حالش خیلی بهتر بود. با ارامش حرف می زد و گه گاهی می خندید! علی مثل همیشه شروع کرده بود به کل کل هایش!
- من هنوزم می گم هیشکی نمی تونه جز خودم بزنه!
مازیار کلافه پوفی کشید:
- ای بابا باشه علی، تو تکی! خوبه؟ عقاب اصلا !
علی خندید و تا خواست چیزی بگوید، کسی او را به مبارزه طلبید!
- عقاب اگه خواستی من هستم که روتو کم کنم!
هر سه به سمتی که آلما ایستاده بود و با لبخند نگاهشان می کرد برگشتند. سرگرد مثل همیشه زود چشمش را گرفت و خودش را مشغول در آوردن دستکش هایش نشان داد. اما لبخندش هنوز روی لبانش پرسه می زد! مازیار که حالا همکار جدیدشان را به خوبی پذیرفته بود، با پوزخندی به علی گفت:
- بیا، تحویل بگیر!
علی سینه اش را جلو داد و به سمت آلما برگشت:
- مشکلی نیست. حالا دو بار اتفاقی زدی دلیل نمی شه که هر بار بتونی !
سرگرد دستی روی شانه ی علی زد و ترجیح داد به اتاقش برگردد. وقتی در را می بست، هنوز صدای کری خواندن آلما و علی به گوشش می رسید. نفس عمیقی کشید و گزارش پزشک قانونی را در مورد قتل دیروز، برداشت و با چشم، خط هایی که دکتر برایش علامت گذاری کرده بود را خواند. هم زمان با سُر دادن برگه فکس شده روی میزش، روی صندلی نشست. هنوز تردید داشت اما گویی دیگر زمانش فرا رسیده بود.
گوشی موبایلش را برداشت و شماره ی مدنظرش را پیدا کرد و قبل از آنکه " نه " های همیشگی، منصرفش کنند، شماره را گرفت... .
- سلام خوب هستین؟ بهنام هستم. بله مرسی... ... بله ... خوبه یادتون مونده! ... خب می خواستم اگه می شه ببینمتون ... . فردا؟ اره خوبه... فقط ساعتش ... ... خوبه هفت و نیم . می رسونم خودم رو. البته اگه مشکلی پیش نیاد شرایط کارم رو می دونین... حتما... ممنونم ...
گوشی را که درون کشو گذاشت، هیچ حسی نداشت. اصلا اما مهم نبود. فقط رهایی می خواست. رهایی از این زندانی که خودش ساخته بود و تنها نمی شد، نمی توانست. راهش را بلند نبود. فرار را نیاموخته بود و پر گشودن از یادش رفته بود.
تلفن را برداشت و برعکس همیشه که با فریاد، کارش را راه می انداخت! از منشی خواست که مازیار و گروهش را به اتاقش بفرستد. به لطف نبودن نیما، این پرونده را باید با مازیار و گروهش به سرانجام می رساند.
انگشتانش لابه لای موهایش فرو رفت و کش نازک را کشید. حس کرد کمی از سر دردی که از دیشب همراهش بود، بهتر شده است. با دست موهایش را مرتب کرد ، با اینکه زمانی که می بست راحت تر بود، اما این طور هم دوست داشت. کم کم می خواست از پیله های تکراری زندگی و گذشته اش دور شود. حتی با همین تغییر کم ... . چشمانش را یک لحظه بست و صدایی را ته ذهنش شنید.
" بهت خیلی می یاد موی کوتاهم! وقتی بلند می کنی و می بندی خشن می شی ... ... "با به صدا در آمدن در، چشمانش را باز کرد و تصویرهای زیبای میان ذهنش، نقش بر آب شدند! مازیار و پشت سرش دانیال وارد اتاق شدند. نفر سوم آلما بود که وقتی که رسید، سرگرد به در اشاره کرد:
- در رو هم ببند ...
با نشستن آلما کنار مازیار، دوباره برگه ی پزشک قانونی را برداشت و رو به مازیار گفت:
- خب ... اینم از گزارش پزشک قانونی ... .شما چی پیدا کردین؟
- نریمان حق پرست؛ بازرس ویژه ی مدیرعامل بانک بود. تقریبا می شه گفت رتبه ی پنجم و ششم توی سازمان بانکی حساب می یاد. کلا شغل و حقوقش خوب و توی کارش موفق بوده 25 سال سابقه ی کار داشته و توی این مدت همیشه سمت های خوبی رو هم تجربه کرده. تحصیلاتش هم فوق لیسانس اقتصاد بوده.
با دست به آلما اشاره کرد و ادامه داد:
- باقیشو آلما می گه!
آلما لبخند همیشگی اش را زد و به سمت سرگرد برگشت. سمت نگاهی که می دانست از او مثل همیشه دزدیده می شود! اما آن لحظه، مردمک های مشکی و مات سرگرد بهنام، روی صورتش مانده بود...
- توی طبقه ی ششم برج با خانومش زندگی می کرد. همه ی همسایه ها باهاش رابطه ی خوبی داشتن و ازش تعریف می کردن. کلا ادم بی سر و صدا و کم حاشیه ای بوده. همسرش بیماری قلبی داشته که از دیروز توی سی سی یو بستری شده. پسرش دانشجوی موسیقیه و تنها زندگی می کنه. دلیلشم علاقه اش به موسیقی بوده. چیزی که گویا پدرش زیاد موافقش نبوده. دخترش خارج از ایران درس می خونه و تنها چیزی که می دونم اینه که اسمش نسترن ِو رشته ش معماری... مشکل خاصی نداشته. البته ظاهرا.
سرگرد نگاه سرد و بی تفاوتش را به میز دوخت:
- خب ... هر چه قدرم ظاهر زندگیش اروم باشه. ما نباید گول بخوریم. اون نوشته ثابت می کنه که یه اشکالی داشته که یه نفر می خواسته مکافات عملش رو بهش نشون بده ...
دوباره به برگه دستش اشاره کرد:
- علت قتل خفگی بوده ... . مشکل دیگه ای نداشته! خیلی شیک و تمیز!
مازیار شانه ای بالا انداخت و متفکر گفت:
- روی ماشین جز اثر انگشت خود مرد و اون همسایه شون چیزی پیدا نکردیم. یه چیزایی بود که واسه همون روز نبود. توی ارشیو فیلم ها هم چیز خاصی ندیدم. یه جور باید رفته باشه تو پارکینگ ، من از شب گذشته نگاه کردم، اما اصلا رفت و آمد مشکوکی ندیدم. همه شناسایی شدن و افراد خود برج بودن.
سرگرد اخم هایش درهم کشیده شد.
- پارکینگ هم آسانسور داره و هم پله ... باید از یه راهی اومده باشه. اسانسور راه ریسک پذیریه، اما راه پله ها امن تر بود. برای فرار هم ...
دانیال که به مبل تیکه زده بود، خودش را جلو کشید و دستانش را زیر چانه اش گذاشت:
- به نظر من باید تو ساختمون باشه. ورودی برج جوری نبود که برای همه باز بشه! نگهبان داشت. من باهاش حرف زدم، اما مورد مشکوکی رو ندیده بود. به نظر من باید تو خود ساختمون دنبالش باشیم.
سرگرد متفکر نگاهش می کرد . آلما گفت:
- خب می شه از همسایه ها بازجویی غیررسمی کرد. اما باید بازم یه مدرکی داشته باشیم.
سرگرد رو به دانیال گفت:
- دانیال برگشتش چی؟
- منظورتون چیه؟ بعد از قتل؟
- اوهوم . باید رفته باشه دیگه! از کجا؟ هیچ دوربینی بازم فیلم نداره؟
- خب از همون راهی که اومده رفته!
سرگرد نچی کرد و سر تکان داد:
- زاویه ی دوربینا چه طوره؟ جوری هست که ماشین این اقا هم توی دیدش باشه.
مازیار سری به نشانه ی منفی بودن، تکان داد:
- نه! دوربین رو به آسانسور ورودی کار گذاشته شده و یه دوربینم سمت دیگه که به پله می رسه!
- یعنی رفت و امدا رو کنترل می کرده فقط؟
- بله ...
سرگرد کلافه دستی به صورتش کشید و این بار آلما گفت:
- به نظر منم باید تو ساختمون باشه. حالا یا از اهالی یا از بیرون! تو یه فرصت مناسب داخل شده و بعد خارج شده!
سرگرد سرش را تکان داد:
- آره امکانش هست.
مازیار مثل همیشه شروع کرده بود با انگشتانش، روی کف دستش آرام ضربه می زد:
- اونو تهدید کرده بودن. به نظرتون ممکن نیست قبلا هم تهدید شده باشه؟ یعنی امکانش هست که از قبل بهش خبر داده باشه؟
هر سه نفر نگاهش کردند، این هم حدس دور از گمانی نبود! سرگرد ایستاد و همان طور که به سمت تخته اش می رفت، گفت:
- خیلی خب بچه های من! ما شروع می کنیم هم زمان با تحقیق روی واقعیت هایی که می بینیم. روی فرضیه های خودمون هم کار می کنیم این جور ادامه می دیم که ، آلما و دانیال ، روی نظریه ی تهدید کار می کنن، دنبال نامه یا هر جور دیگه ای که قاتل می تونسته براش این تهدید رو بفرسته باشین. به نظر من می تونه در مورد کارش هم باشه! یعنی کارش جوریه که بخوان تهدیدش کنن.
دانیال و آلما با دقت نگاهش می کردند اما تمام حواس خودش پیش تخته اش بود:
- مازیار شما هم برو برج و دوباره از همسایه ها پرس و جو کن. ارشیو فیلم ها رو کامل کن و تا امروز رو هم بگیر. این بعید نیست که اون همون جا مونده باشه! کارش تمیز بوده، ببین جایی به تور سابقه داری نخورده بود. هر چیز کوچیکی باشه مهم نیس.
مازیار چشم ارامی گفت و سرگرد به سمتشان برگشت:
- خیلی خب برین دنبال کارایی که گفتم. سعی کنین درست و با دقت انجام بدین. حالا فعلا صدای کسی در نیومده، اما چون پست مهمی تقریبا داشته مطمئن باشین در می یاد! باید زودتر مخصوصا با اون تهدید پیداش کنیم!
و به در اشاره کرد! این یعنی فرصت تمام شده و باید شروع به کار کنند. خودش هم روی یکی از مبل ها نشست و لپ تاپش را روی پایش گذاشت. عکسایی که دانیال برایش فرستاده بود را نگاه کرد. عکسی که روی کاپوت تهدید را نوشته بود را بزرگ تر کرد و با دقت بیشتری نگاه کرد. این آرامش و خونسردی که در نوشته می دید برایش عجیب بود. اصولا جنایتکاران چه قبل، چه بعد از ارتکاب جرم، باید استرس داشته باشند. اما چیزی که می دید اصلا به چنین شرایطی نمی خورد. خیلی قاطع و با آرامش نوشته شده بود. کلمه ها دقیق و مرتب روی کاپوت جا شده بود. انگار که اندازه گرفته بود قبلا! به صورت فانتزی نوشته شده بود. بعضی حروف را کشیده بود و حرف " ک " را کمی گرد کرده بود و همه ی اینها از آرامشش نشات می گرفت ...
به لطف روزهای کوتاه پاییز، ساعت کاری پایگاه هم زودتر به پایان می رسید. سهند که از قبل تصمیم گرفته بود، شب را در خانه ی پدری اش بماند، کمی زودتر از پایگاه خارج شد. نه اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد یا اینکه بخواهد از تارهای تنیده ی دور خودش رهایی یابد. فقط دوست نداشت تنها باشد. می دانست تنهایی ذهنش را آماده ی مبارزه با خاطراتش می کند و جنگی که فقط خستگی و نا امیدی را به او می داد، شروع می شد.
بودن کنار خانواده اش و صرف شام کنارشان حتی با سکوت خوب بود. پدربزرگش چند وقتی بود خانه ی دایی اش مانده بود و نبودنش به خوبی به چشم می آمد. طوری که سهند برعکس همیشه ساعت یازده روی تختش دراز کشیده و به سقف خیره شده بود. یاد تماس امروزش افتاد و انگار مکالمه اش دایم در ذهنش تکرار می شد .با یاد آوری بار قبلی که دکتر را دیده بود، نفس عمیقی کشید.
- باید ادامه بدم...
بلند گفت تا ملکه ی ذهنش شود و شیطانی که اجازه ی این پریدن را نمی داد، نا امید کند. صدای خنده های مادر و پدرش را شنید که از پشت در اتاقش گذشتند. نگاهش به در کشیده شد و به آنی، تی شرتش را دوباره به تن کشید و از اتاق بیرون رفت. دقیقا زمانی که نرگس بدون اینکه متوجه ی او باشد در را می بست، دستش را بین در گذاشت. نرگس با ترس در را کمی باز کرد:
- سهند؟!
لبخند سهند را که دید، چهره اش باز شد. صورت سعید از پشت شانه ی نرگس به او خیره شد:
- چی شده؟
لبخند سهند پر از شیطنت شد:
- مزاحم نمی خواین؟
هر دو چند لحظه مبهوت نگاهش کردند! سعید زودتر به خودش امد و لبخندی زد:
- چرا مزاحم! بیا تو ... .
دست نرگس را کشید تا سهند هم داخل اتاق شود. نرگس با عشق و امید خاصی نگاهش می کرد. هنوز سهند برایش همان پسر کوچکی بود که روزی بعد از یک درد سخت؛ در آغوشش گذاشتند.
- اگه مزاحمم برم ها! گفتم دلتون تنگ شده واسه اون!
مرد جوان می خواست دلتنگی هایش را پشت غرور مردانه اش پنهان کند. چیزی که دور از چشم پدر و مادرش نمی ماند. سعید که زودتر دراز کشیده بود، به گوشه ی تخت اشاره کرد:
- بیا بگیر یه گوشه بخواب صداتم در نیاد. آرومم بخواب من دیگه پیر شدم! لگد به من نزنی!
سهند با چشمان گشاد شده روی تخت نشست:
- من لگد می زنم؟ خیلی هم اروم می خوابم که !
نرگس برق را خاموش کرد و روی طرف دیگر تخت نشست
- راست می گه بابات، از همون موقع که جنین بودی خوب لگد می زدی!
با این جمله خنده ی سهند بلند شد.
- استعداد داشتم از اول پس!
- اره مثل الان! همیشه در حال لگد پرانی هستی!
- من؟
- بله شما! مخصوصا به خودت!
سعید به جای سهند، به سقف تاریک خیره شد و لبخند روی لبانش کش آمد...
- یادمه یه روز هشت سالت بود؛ با مامانت رفته بودین خرید. اونجا با یه پسره که دوچرخه اش خورده بود به پای مادرت دعوا کرده بودی...
صدای خنده های نرگس؛ لبخند را به صورت هر دو مرد آورد. سعید ادامه داد:
- وقتی اومدی خونه نرگس بهم یواش گفت که دعوات کنم! که کارت زشت بوده و نباید یهو می پریدی روی پسر مردم و می زدیش! اما من دعوات نکردم ... ازت تشکرم کردم! یادته؟؟
سهند سرش را به نشانه ی آری، تکان داد ... .
- اون روز مادرت وقتی تعریف می کرد. یه خوشحالی عمیقی داشت. بهم گفت یعنی می شه بزرگ شدن سهند رو ببینیم؟ یعنی این قدر عمر خدا بهمون می ده که ببینیم سهند مرد شده ... .
لبخند روی لبان سهند ماسید و جایش را به شرم داد...
- از اون روز آرزوی ما شد؛ همین... این که پسرمون یه روز مرد بشه و ما با هر نشونه ای از این مرد شدن؛ پیش خودمون جشن می گرفتیم!! از بلند شدن قدت بگیر؛ تا دیدن اولین ته ریشی که روی صورتت بود! اینا یعنی تو بزرگ می شدی و ما داشتیم می دیدیم ... .
آهی که کشید انگار واگیر داشت. نرگس و سهند هم، هم غصه ی آرزوهایش شدند.
- تو اصلا شبیه اون سهندی که می شناختیم نیستی... . سهندی که وقتی نوزده سالش بود، هر طور بود خودمون رو راضی کردیم که به خاطر اینده اش، به خاطر عشق و رویاهاش؛ بذاریم بره ... . اما ... . نمی دونی که ما چی کشیدیم توی اون تنهایی ها... ...
این بار بغضی واگیر دار میان گلویشان خانه کرد. سهند هنوز به سقف زل زده بود... سعید سرش را به سمتش چرخاند:
- تو با اون همه شیطونی و انگیزه ... با اون همه امید و تلاش ... شدی این سهند عصبانی و بد اخلاق و فراری ... . نه که برای ما فرقی داشته باشه، که تو پسرمونی. که هنوزم تمام خواسته ی من از خدام، خودتی ... این که سالم و خوشحال ببینمت. اما ... ... وقتی این جور می بینمت ... . ارزوم دیگه مرگه، این که بمیریم و ... .
بغض باعث شده بود اخرین کلمه را با لرزش بگوید. نفسی کشید تا بغضش را فرو بخورد. اما متوجه لرزیدن شانه های همسرش شد. به سمتش برگشت و ارام دستش را روی بازویش گذاشت. نگاهی به صورتش انداخت. هنوز هم برای او نرگسش زیباترین زن زندگی اش بود. لبخندی زد اما پرده ی اشک جلوی چشمان او هم کشیده شده بود.
- شرمنده ام عزیزم. نمی خواستم تو رو ناراحت کنم... .
نرگس تند اشک هایش را پاک کرد. با نشستن یک باره ی سهند، هر دو به سمتش برگشتند. سعید قبل از اینکه سهند کاملا بلند شود از مچ دستش گرفت:
- کجا سهند؟
- هیچی ... . می رم بیرون ... . شما بخوابید... ببخشید.
ببخشید را آرام تر گفت و دوباره سعی کرد خودش را بلند کند، اما انگشتان سعید محکم تر دور مچش حلقه شد:
- این حرفا رو زدم بهت پاشی بری؟ بعد از این همه مدت تحمل نداشتی حرفام رو گوش کنی؟
- نه بابا این چه حرفیه ... نمی خوام ناراحتتون کنم... . بودنم از نبودنم همیشه بدتره ... .
نرگس کمی خودش را بلند کرد:
- سهند این حرف رو جدی نزدی؟؟
بی آنکه به صورت مادرش نگاه کند، جواب داد:
- ببخشید مامان ... من خیلی اذیتتون کردم همیشه...
نرگس چیزی نگفت و به جایش سعید با شیطنت گفت:
- باشه می بخشه به یه شرطی ... مگه نه نرگس؟
- مامان ، جون بخواد !
- عروس بخواد چی؟
لبخند روی لبهای سهند پهن تر شد. چشمهای نرگس در تاریکی می درخشید. سهند دست روی صورتش کشید و ترجیح داد تلخ نباشد!
- از کجا بیارم عروس؟ می فروشن؟
اخم و خنده ی نرگس توام با هم بود. سهند شانه ای بالا انداخت :
- بریم بخریم دیگه!
سعید آرام به بازویش زد:
- شد یه بار حرفش برسه تو مسخره بازی در نیاری؟ عصبانی نشی؟ فرار نکنی؟ بالاخره یه جور در می ری!!
سهند شیطنت آمیز به نرگس همچنان نگاه می کرد و سعید از فرصت پیش آمده استفاده کرد!
- یه دختر خوب بهت معرفی کنیم؟
سهند با تعجب چند لحظه نگاهشان کرد و بعد از روی تخت بلند شد:
- من می رم اتاقم بخوابم ... . صبح خواب می مونم... .
اما دوباره دستش میان انگشتان پدرش گیر کرد. نه اینکه قدرت نداشت اما هنوز این دستان برای او باور تمام قدرت های دنیا بود. اعتماد به اینکه کسی از پدرش قوی تر نیست. بی حوصله روی تخت نشست و به دیوار تاریک زل زد. سعید با آرامش بیشتری گفت:
- سهند بیا مرد و مردونه حرف بزنیم. بگو خب مشکلت چیه بذار ما هم بدونیم. چرا باید همش بهم بپریم؟ تو عذاب بکشی و ما تو خودمون بریزیم؟ ها؟ مشکلت چیه با ازدواج ؟
سهند هنوز همان دیوار تاریک را نگاه می کرد. انگار آنجا تنها نقطه ای بود که از زیر بار مسئولیت و عذاب وجدان خلاصی رها می شد:
- هیچی ... .
- سهند... . چرت نگو خواهش می کنم. یه بار برای همیشه ...
وقتی سکوت سهند را دید، ادامه داد:
- فرار کردن کافی نیست؟ نوزده سالت بود سالم فرستادیمت بری. برگشتی بد نبودی. گفتیم بزرگ شدی . مرد شدی عاقل شدی و اروم . اما هنوز پر از شیطنت بودی... بعد از پنج سال برگشتی . بهتر شدی دوباره . مرد شده بودی ... اما خوب بودی. گفتی شقایق رو می خوای ... ما هم خوشحال برات رفتیم جلو. رفتی گفتی یه سال دیگه کاراتو ردیف کنی می یای می بریش، یا خودت می مونی اینجا... ده ماه نشد برگشتی و نامزدیتو بهم زدی... دلیلتم که هیچ وقت نگفتی. دوباره رفتی و این بار سهند ما هیچ وقت سهند نشد. وقتی برگشتی جز این زخم ها که رو تنت هست؛ جز جای جراحی هایی که دیدیم ... عوض شده بودی. دیگه محکم و سخت نبودی. خشن و بی احساس شدی... . بعدشم که پایگاه شد زندگیت و بهونه گرفتی مستقل بشی ... . خودت ببین ... توی این مدت هر بار حرف زدیم هم بی نتیجه ولش کردی... سهند یعنی من و مادرت این قدر ارزش نداریم که حرف بزنی؟ فکر می کنی غصه ای که الان داریم از غصه ی درد تو کمتره؟ اون جور حداقل کنار تو هستیم.
سهند فقط آهی کشید و سرش را بالش گذاشت . چند لحظه ی بعد ؛ انگشتان ظریف مادرش میان موهایش به آهستگی نسیم می دوید. خیره به چشمان غمگین نرگس، زمزمه کرد:
- دارم می رم پیش یه روان پزشک ... ول نمی کنم این بار...
- ... .
- به خدا نمی خوام اذیت شین... چیزی نیست که بگم... خب اخلاق گندَم رو می شناسم. من نمی تونم با هیچ زنی بسازم. نه زن ... با هیچ ادمی بسازم... دست خودم نیست. زن، احساس می خواد؛ زن دوست داشتن می خواد؛ زن محبت می خواد. یکی رو می خواد اینا رو بفهمه ظرافتش رو درک کنه ... من نمی فهمم ... من نمی دونم. نمی خوام اذیتش کنم. نمی خوام کنارم هدر شه ... نمی خوام باعث مرگش بشم ... چه فرق داره روحش تو دست من بمیره ... .
چشمان سعید هم مثل انگشتان نرگس پر از عشق شد:
- اخه عزیز من تو که از اول این جور نبودی... اینا بعدا شدن. باید اون بعداً رو بندازی دور. تو بلدی ... تو بخوای می تونی ... فقط باید بریزی دور و شروع کنی. مثل وقتی که بچه بودی تازه می خواستی راه رفتن رو یاد بگیری . می دونی چند بار خوردی زمین اما مایوس نشدی تا بتونی خوب راه بری...
- بهم فرصت بدین... بذارین از شر این خوابام راحت بشم. خودمم خسته ام ... حرفاتون رو گوش می کنم قول می دم. اما بهم فرصت بدین. بذارین کم کم برم جلو ... یه دفعه ... سخته برام ...
لبخند روی لبهای نرگس نشست. همین هم کافی بود. میان این سیاهی یک دست مردمک های پسرش، برق زیبایی را دیده بود. با این حرفها، دلش به آینده قرص تر شد...
- باشه عزیزم ... . فقط یه چیز ... . اون دختر خیلی خوشگل و فهمیده بود...
یک تای ابروی سهند بالا پرید و با تعجب پرسید:
- کدوم دختره ؟
- آلما !
نگاهی که سهند ناشیانه دزدید؛ نرگس را مطمئن کرد که احساسی در قلب سخت پسرش در حال جوانه زدن است.
- همون دختری بود که باهات رفته بود شیراز؟!
جریان ماجراهای شیراز را همان دوست خانوادگی برای نرگس تعریف کرده بود و سهند هم با توضیح اینکه ماموریت کاری بوده است، ماجرا را به فکر خودش تمام کرده بود ! بی خبر از اینکه نرگس اطلاعات را از برادرش گرفته است و جشن عروسی نیما فرصت خوبی بوده که از نزدیک هم آلما را ببیند. نرگس کنار گوشش گفت:
- سهند پیدا شدن یکی که دوستت داشته باشه؛ خیلی اسونه ... نگه داشتنش هم اسونه؛ به شرطی که تو هم دوستش داشته باشی... این حس دو طرفه ... درستش همینه . قدرش رو بدون ...
چشمانش را بست، نرگس بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت و پتو را روی شکمش انداخت. جواب شب بخیرشان را که گفت، به سمت دیوار برگشت. برعکس زمان های قبل، آرام بود! آرامشی که چند وقتی بود تجربه نکرده بود. پلکهایش که روی هم افتاد، تصویر آلما زنده تر از هر وقت دیگری نقش بست. بی توجه به منطقی که قصد خراب کردن این تصویر را داشت، چشمهایش را محکم تر فشار داد و سعی کرد با همین رویا بخوابد ...
***
دوشنبه / سوم دی ساعت 9 و ده دقیقه ی صبح / پایگاه ویژه
سرگرد بهنام، مشغول صحبت با دکتر سزاوار بود که زنگ هشدار پایگاه به صدا در آمد. سریع تلفن را قطع کرد ، اسلحه ی روی میز را برداشت و به سمت در راه افتاد. مازیار جلوی در اتاقش منتظر بود:
- مازیار چه خبره؟
- قربان دوباره قتل، فکر می کنم به همون قبلی مربوطه ... .
سرگرد با نفس عمیقی که بیرون داد به سمت در خروجی پایگاه رفت. اصلا حوصله ی دردسر تازه ای را نداشت وگویا دردسر شروع شده بود! یک ربع بعد به کوچه ی هشت متری که داخل یک خیابان فرعی در مرکز شهر بود، وارد شدند. ازدحام مردم و دو ماشین پلیسی که کاملا کوچه را بسته بود، خبر از جنایتی دیگر می داد. پلیس با دیدن ماشین های پایگاه، مردم را کمی متفرق کرد تا راه کاملا باز شد. اما قبل از این که اولین سدان حرکت کنند، سرگرد بهنام پیاده شد و بی توجه به اطرافش به محلی که با نوار های زرد صحنه ی جرم مشخص شده بود، حرکت کرد.
کنار سانتافه ی مشکی رنگ ایستاد. از همان جا هم به خوبی می توانست نوشته های روی کاپوت را ببیند. اخم هایش در هم رفت. دوست نداشت به حسش اطمینان کند اما این قتل ها مطمئناً تکرار می شدند...
- سلام قربان ... .
صاحب صدا، سروان میان سالی بود. فقط سر تکان داد و روبه روی کاپوت ایستاد.
- قربان در ماشین قفله! ما کاری نکردیم تا شما بیاین.
سرگرد بدون توجه به جمله ای که شنیده بود، سرش را کمی خم کرد و به دقت به نوشته ها خیره شد. همان جمله، به همان تمیزی با ماژیک قرمز رنگ! سرش را که بلند کرد، مازیار کنارش ایستاد. چشمش به شیشه ی جلوی ماشین بود و مردی که دور گردنش طناب قرمز رنگی گره خورده بود...
- مازیار ... به دانیال بگو درو باز کنه ... .
در آن چند دقیقه ای که دانیال و مازیار مشغول باز کردن ِ در ماشین بودند، پزشکی قانونی هم از راه رسید. سرگرد یک بار، کوچه را بالا و پایین کرده بود. اما چیز خاصی ندید. وقتی به ماشین رسید، دکتر سزاوار هم کنارش بود:
- باز می بینم یکی داره باهات بازی می کنه!
- آره ظاهرا ... . بدجور هم فیلم پلیسی می بینه!
در باز شده بود و افراد پایگاه مشغول بررسی صحنه ی جرم بودند. سرگرد هم در حالی که به سمت ماشین می رفت، آهسته گفت:
- رامین به بچه هام فرصت بده ... .
وقتی به در سمت راننده رسید، مازیار از جلوی در کنار رفت و سرگرد به مرد میان سالی که با صورت کبود شده روی صندلی افتاده بود، نگاه کرد. دقیقا مثل قتل قبل ... . مطمئن بود قاتل برای انجام نقشه اش برنامه ریزی دقیقی کرده است . صدای آلما باعث شد به چشمان خاکستری رنگی که مشتاقانه نگاهش می کرد، زل بزند:
- قربان، این آقا و خانوم پیداش کردن!
به زن و مرد جوانی که کنار آلما ایستاده بودند، نگاه دقیقی کرد. زن کاملا مشخص بود ترسیده و رنگ به صورت نداشت و مرد جوان هم این که تظاهر به خونسردی می کرد اما از جویدن سبیل کم پشتش مشخص بود استرس دارد.
- کی پیداش کردین؟
مرد و زن بهم نگاهش انداختند و مرد با نفس عمیقی که کشید، گفت:
- حدود نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه ی پیش ...
- خب ...
مرد چند لحظه با تردید به صورت تلخ و جدی سرگرد نگاه کرد. بزاق دهانش را محکم قورت داد و گفت:
- ما رفته بودیم سر خیابون دکتر؛ ماشینمون رو ته این کوچه پارک کرده بودیم؛ قدم می زدیم که یهو ماشین رو دیدیم.
یک بار دیگر کوچه را خوب نگاه کرد. انتهای کوچه با چند میله مسدود شده بود. دستش را روی دهانش گذاشت تا فکش را کمتر فشار بدهد! تمرینی که تازگی ها می کرد تا شاید از درد این فشار خلاص شود! بدون اینکه به آلما نگاه کند، گفت:
- اظهاراتشون رو دقیق ثبت کنید. لازم باشه باید پایگاه بیاین ...
بدون مکث به سمت دکتر سزاوار که با دقت به نوشته های روی پاپوت نگاه می کرد؛ نزدیک شد:
- چیزی ازش می فهمی؟
- اینا دارن مکافات کدوم جنایت رو پس می دن؟
سرگرد سرش را با بی حوصلگی تکان داد:
- حوصله ی یه بازی جدید رو ندارم! اونم این جور گیج کننده.
دکتر نزدیکش شد:
- منظوری داره به نظر من. حتما این دو تا مرد باید یه ارتباطی با هم داشته باشن. دقت کردی اونم سن و سالش تقریبا مثل این بود؟!
دانیال کنارشان ایستاد و کیفی را سمت سرگرد گرفت:
- قربان مدارکش!
سرگرد با احتیاط کیف را باز کرد و کارت شناسایی اش را در آورد و شروع به خواندن کرد:
- جلیل فاطمی . ... 63 سالشه! بازنشسته ی بانک ... . هست!
دانیال سرش را کمی جلوتر اورد و زمزمه وار گفت:
- چه جالب اینم تو همون بانک کار می کرده!
وجه اشتراکی که بین مقتولین بود، سرنخ خوبی به آنها داده بود.
- دانیال برو دنبالش ...
دانیال چشمی گفت و کیف را گرفت و رفت. دکتر هنوز به نوشته ها دقت می کرد. متوجه ی نگاه سرگرد که شد، آرام گفت:
- سهند خیلی جالبه!
- کجاش؟
- دست خطش!
- با ارامش نوشته؟
دکتر با انگشت نقطه ها را نشان داد:
- آره ... خیلی با آرامش! نقطه ها رو ببین. خیلی جالب پر رنگشون کرده!!
- یه قاتل داریم؛ تمیزو شیک کار می کنه؛ ظاهرا خیلی هم آرامش داره!
دکتر خودش را از روی کاپوت بلند کرد:
- اره ... . خدا کمکت کنه! با این اوضاع بعید می دونم به این سادگی بگیریش!
- عوض اینکه پا تو کفش من کنی، برو ببین چی پیدا می کنی!
دکتر با پوزخندی که روی صورتش نشسته بود، گفت:
- همین الان می گم! حدود سه ساعت پیش مرده. علت قتل خفگی!
- همین؟
- فالش رو هم بگم بهت؟
سرگرد با اخمی که روی پیشانی اش نشست، از دکتر فاصله گرفت و به سمت انتهای کوچه رفت. مازیار، آلما و سه چهار نفر دیگر، مشغول تحقیق از همسایه ها بودند. از همان انتهای کوچه به افرادش و مشغولیتشان نگاه کرد. فکری مثل صاعقه در ذهنش دوید، ... یک آن ته قلبش خالی شد.اگر یک روز می رسید که نبود... اگر بچه هایش را تنها می گذاشت ... . ناخوداگاه نفس راحتی کشید! اگر خودش هم نباشد، مطمئناً پایگاه مثل سابق به کارش ادامه می دهد... فکرهایش با همه تلخی ، لبخندی پر از اطمینان روی لبانش کاشت. این که بعد از پنج _ شش سال؛ بزرگ شدن نهال کوچکش را می دید... .
به مازیار که با جدیت مشغول بررسی اطراف ماشین بود، نگاه کرد. بعد به آلما که با دقت به حرفهای زنی که بچه ی کوچکش را در آغوش گرفته بود؛ گوش می داد. همه چیز مثل سابق، خوب بود. سرش را پایین انداخت و راه افتاد. جسد مقتول را روی برانکارد به سمت آمبولانس پزشک قانونی می بردند. یک ماشین یدک کش سر کوچه منتظر بود تا ماشین را به پارکینگ منتقل کند. نگاهش به سروان میان سالی که در بدو ورودش دیده بود، رسید.
- سروان ...
سروان با احترام، جلویش ایستاد:
- بله قربان...
- ماشین رو این طور نبرین. یا پاک کنین یا روش رو بپوشونین ...
- بله قربان.
سرگرد نایستاد و به سمت اولین سدان پایگاه راه افتاد. توی ماشین که نشست، با اینکه بیرون زیاد سرد نبود، لرز گرفت. دو مرد که هر دو کارمند یک بانک بودند... در فاصله ی سه روز کشته شده بودند. به یک طریق ... مطمئنا باید ربط این دو نفر را پیدا می کرد. دوباره باید نگران فردا ها می شد. شم پلیسی اش، می توانست قاتل را حس کند که همین اطراف ایستاده است و نظاره گر این صحنه هاست!
*
اولین کاری که وقتی به اتاقش رسید انجام داد، اضافه کردن اسم جلیل فاطمی به مقتولین بود.! از حس هایش می ترسید! این که ماجرا هر روز پیچیده تر می شود.وقت کم بود و باید زودتر دست به کار می شد. بی مکث، فاصله ی تخت تا در را با چند قدم بلند برداشت و از همان جا ، دانیال را صدا کرد. به محض اینکه به میز کارش رسید، دانیال هم کنار چهارچوب در ایستاد:
- فرمانده .
- دانیال می خوام بری محل کارشون ... هر دوتا ...
- قربان این یکی بازنشسته بود!
- محل کار سابقش!! خنگ شدی تو باز؟
لبخند به آنی روی لبهای دانیال نشست و با گفتن چشمی سراغ ماموریتش رفت. سرگرد دست به سینه، به میزش تکیه داد و نگاهش روی تخته ماند. باید به فکرهایش نظم می داد. مثل بار قبل، هیچ سرنخی پیدا نکرده بودند. جز یک نوشته ! مکافات جنایتی که گویا قرار بود، خون افراد بیشتری را بریزد. صدای مازیار او را از اعماق ذهنش بیرون کشید:
- قربان بیام تو؟
- آره ... . بیا .
آهی کشید و تا خودش پشت میز بنشیند، مازیار هم روی اولین مبل نشست:
- خب ... اینم مثل دفعه ی پیش بوده. بازنشسته ی بانک ... و قبل از بازنشستگی، عضو هئیت مدیره و معاون مدیرعامل هم یک مدتی بوده! حتما این شغلشون اتفاقی انتخاب نشده درسته؟
- ممکنه ... .
- من یه چیزی به ذهنم اومده!
سرگرد مشتاق و منتظر نگاهش کرد.
- می گم شاید کار یه کارمند اخراجی باشه؟!
- آره اینم می شه ... ببین مازیار فرضیه ها الان زیادن و ما باید کمشون کنیم. برسیم به اون اصلی ها ... دیروز چی پیدا کردین؟
- آلما و دانیال دوباره رفتن تو برج اما خب چیزی پیدا نکردن... خیلی حرفه ای کار کرده ...
سرگرد کف دستانش را زیر چانه اش گذاشت:
- مازیار به نظرت یه کارمند اخراجی می تونه یه قاتل حرفه ای باشه؟
- می تونه استخدام کنه!
لبخند روی لبان سرگرد نشست:
- تو مثل اینکه از دستمزداشون خبر نداری!! اینم این طور که پیداست، آپشناش خیلی کامله! و برای همچین کار تمیزی، پول خوبی هم می گیره! تو بودی می کردی؟؟
مازیار شانه ای بالا انداخت. حق با سرگرد بود.
- اخه یه قاتل حرفه ای؛ چرا باید همچین کاری کنه؟ مطمئناً به خاطر قبول نکردن وامش نبوده!!
- بیا فرض بذاریم فعلا روی همون که خود قاتل یه تسویه حساب داشته باهاشون؟ ها؟؟
- خب ...
- خب مازیار؟!
ابروی سرگرد بالا رفته بود. مازیار با خنده ادامه داد:
- یعنی اینکه ... .
اما سرگرد نگذاشت او جواب را بدهد!
- یه علتی داشته این تسویه حساب! الکی انتخاب نکرده اینا رو ... باید ربط این دو نفر رو، با هم پیدا کنیم. توی پرونده های کاری و سوابقشون بگرد. یه نکته ی مبهم هم با ارزشه. به نظرم این ارتباط کاری رو نباید دست کم گرفت! چیزی در مورد تهدید پیدا نکردین؟
مازیار سرش را به نشانه ی منفی، تکان داد:
- نه!
نفس عمیق سرگرد هم زمان با بلند شدن مازیار بود:
- من می رم دنبالش ... آلما رو با خودم می برم. دانیال رو هم که فرستادین... مشکلی پیش نمی یاد؟
- نه برو مَرد؛ هستن بچه ها، من خودمم اینجام دیگه!
- فردا حضرت داماد تشریف می یاره! من اصلا فکر نمی کردم نبودن یکی از ما این اندازه تاثیر گذار باشه! انگار علی و لاله هم حال فعالیت ندارن!
سرگرد لبخند زنان از روی صندلی بلند شد:
- فکر کردی چرا خواستم نیما ارشد باشه؟ از چشم و ابروش خوشم اومده؟ یا خودت؟؟ پر رو نشین ها؛ اما بهتون اعتماد دارم! می دونم نباشم، خیلی خوب از پس همه چی بر می یاین . مخصوصا دو نفری ...
مازیار لبخندش پر از محبت شد. مافوقش را خیلی دوست داشت و حسش را به زبان اورد:
- خیلی خوشحالم این سالا رو کنار شما گذروندم. وقتی بهم گفتن بیام واسه پایگاه، تست بدم، اصلا فکر نمی کردم شما بتونین از عهده ی اینجا بربیاین!
خنده ی سرگرد بلند شد:
- چرا ؟ چون جوون بودم؟
- خب راستش اصلا درجه تون به سنتون نمی خورد. از ماموریت هاتون خیلی شنیده بودیم اما خب ... . یه وقتایی خودم نگاه می کنم به این پنج شش ساله شک می کنم این ما باشیم!!
سرگرد کنارش ایستاد:
- منو دست کم نگیری دیگه ها! یک لحظه هم شک می کردم. اینجا نمی موندم!
مازیار با لبخند؛ دستش را پشتِ سرگرد گذاشت.
- فکره دیگه! واسه اون موقع بود!!
سرگرد به در اشاره کرد:
- برو کارتو کن... .
با رفتن مازیار، دوباره شروع به فرضیه سازی کرد. باید از این فرضیه ها؛ به حقایق می رسید. به اتفاقی که در حال وقوع بود. هنوز زود بود که لقب "قاتل زنجیره ای" را رویش بگذارد اما دو مورد مرگ مشکوک شبیه هم و اشتراک میان سن و رتبه ی کاری و شغلشان باعث شده بود، سرگرد به این قضیه هم فکر کند. اگر این موضوع ادامه دار می شد، اوضاع سخت تر از این هم پیش می آمد
موضوع مشترک دیگری هم به ذهنش رسید. ماشین... . هر دو، صبح زود و در ماشینشان به قتل رسیده بودند! یکی در پارکینگ خانه اش و دیگری در کوچه ای در مرکز شهر!
اینها را گوشه ی خالی تخته اش که از شانس، شلوغ نبود، نوشت.
آسمان ِدی ماه از صبح هوای گریه داشت و بالاخره بعد از ظهر، شروع به بارش کرده بود. هوای سرد و دلگیری آسمان و رگبار تندی که می بارید، باعث شده بود ناخوداگاه حس و حال همه همان طور باشد. ساعت حدود سه بود، زنگ گوشی همراهش باعث شد چشم از گزارش پزشک قانونی بگیرد و اسم روی صفحه ی گوشی را نگاه کند. برگه را روی میز گذاشت و تماس را برقرار کرد:
- سلام دکتر ... ... بله ... . نه یادم هست... . ممنون . بله ... . هفت و نیم ... . می بینمتون ... .
یاد قرارش بود. باید به موقع هم می رسید و امیدوار بود اتفاقی پیش نیاد که برنامه اش بهم بخورد. با دست محکم روی صورتش کشید و چند لحظه گوشه ی چشمانش را فشار داد.
برگه ها را رها کرد و دستانش را روی میز گذاشت تا بلند شود ضربه ای به در خورد. لازم نبود، به شیشه ی مات روی در نگاه کند تا بفهمد چه کسی پشت در است! از ضربان قلبی که یک لحظه شدت گرفت و بعد آرام شد، می دانست قرار است، آلما وارد اتاقش شود. خیلی طول نکشید تا در باز شد و چشمان مشتاق آلما خیره ی او شدند:
- بیام تو؟
دوست داشت بگوید حتما! چه چیزی بهتر که عطر تو در این هوای دلگیر پر شود میان ریه هایم ، اما فقط گفت:
- اره ...
از میزش فاصله گرفت و به سمت دستشویی اتاقش راه افتاد! بدون اینکه در را ببندد شیر روشویی را باز کرد و چند مشت آب سرد روی صورتش پاشید. دلش ارامشی اندازه این سردی آب می خواست. دستمال حوله ای را کشید و چند برگ جدا کرد وقتی صورتش را خشک می کرد بیرون آمد. آلما کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را تماشا می کرد. نگاهش به سمت در بسته ی اتاق کشیده شد. وقتی برگشت، آلما چشم از باران و باغچه گرفته بود و او را نگاه می کرد:
- خب ؟ در مورد پرونده س ؟ چی پیدا کردی؟
الما بدون حرف نزدیکش شد. جوری که قلب سهند دوباره برای چند ثانیه شروع به نافرمانی کرد اما همه چیز همچنان تحت کنترل بود. ایستاد دقیقا جلوی سینه اش و سرش را کمی بالا گرفت. سهند این نگاهش را می شناخت، چندمین بار بود که غافلگیرش می کرد! دستمال را در دستش مچاله کرد و خواست به سمت میزش قدم بردارد که بازویش، میان انگشتان آلما گرفتار شد:
- نه سهند...
سهند را مثل همیشه ادا نکرده بود. مثل آن وقتها با شیطنت و ترس ... . بلکه با غم و خشم همراه بود.
گرچه سهند هنوز همان سهند بود! دستش را آهسته بیرون کشید:
- هزار بهت گفتم به من نگو سهند! من مافوقتم کی می خوای اینو یاد بگیری. واسه اینکه بفهمی شوخی ندارم اینو می گم ثبت کنن تو پرونده ات! می دونی هم حتما بعد از سه تا توبیخ، اخراج می شی؟
آلما بی مکث جواب داد:
- بله خوب می دونم لازم به تهدید نیس!
- نمی کنم!
- می کنی .
سرگرد کنار میزش ایستاده بود. دوباره صورتش برزخی شده بود.
- آلما کارت رو بگو و بعدش برو بیرون.
دوباره روبرویش ایستاد و چشمانش را دوخت به صورتش. این بار اخم هایی میان صورتش بود و شعله های خشم را می دید...
- فکر می کنی داری کار درست رو می کنی؟ چه قدر تو لجباز و کله شقی!
- اینا هم توبیخ دارن!
- بس کن سهند... هر کاری دوست داری انجام بده... اما تو رو خدا بس کن. باشه اگه این اسمش منت کشی ِ من منت کشیدم
صدایش کمی بالا رفته بود. سهند به در بسته نگاه کرد:
- هیس چه خبرته؟
سرش را تکان داد :
- معذرت می خوام...
- اینجا جای این حرفانیست...
برگشت سمت پنجره و دوباره از الما دور شد.
- اره اینجا جای این حرفا نیست پس می شه یه جای دیگه با هم حرف بزنیم .
- نه ... . اشتباه می کنی ...
- سهند بس کن این قدر خودخواه نباش. باشه من اشتباه می کنم، خودت چی ؟
برگشت به سمتش و با اخم نگاهش کرد:
- گفتم بس کن آلما. تموم ... همون موقع بهت گفتم ادامه بدی به جان خودم ... .
الما دستش را روی لبهای سهند گذاشت:
- قسم نخور ...
نفسش را پر صدا به دستان آلما کوبید:
- برو بیرون.
آلما کوتاه نیامد:
- یه بار باهام صحبت کن. یه بار با حرف قانعم کن. یه بار فقط سهند... این همه گذشته و تو ...
- گفتم بهت نمی خوام ... تموم ... برای من هیچی نیست... .
لحن صدایش پر از آرامش بود. اما هنوز نفس هایش کش دار و نامنظم بود.
- صدایش نمی لرزید . اما غمگین بود. سهند چشمانش را بست.
- برو آلما ... . هزار بار گفتم در مورد خودت این جور حرف نزن ... . موضوع به من مربوطه ... .
-چه موضوعی ؟ سهند این بار سوم بود! تکلیفت با خودت روشن نیست ... .
سهند برگشت و بعد از انکه نفس عمیقی کشید، خیره به چشمانی که نم اشک میان مردمک هایش پرسه می زد، گفت:
- همون ... . بذار تکلیفم با خودم روشن شه ... . گفتم بهت اون کسی که فکر می کنی نیستم ... .
- می شناسمت سهند ... . از خودت بهتر ... . خودت نمی خوای قبول کنی ...
- برو بیرون آلما ... . حالم خوب نیست... .
- بازم تهدید ... .
سهند سرش را تکان داد و به سمت پنجره برگشت:
- برو آلما ... . بذار خودم بگم ... . برو ... .
چند ثانیه سکوت شد و بعد صدای قدم های نا امید و بسته شدن در را شنید... . نفس عمیقی کشید و تمام دردش را بیرون داد.
- لعنتی ...
این قدر عصبانی بود که نمی دانست چه کار کند. تقابل وحشتناکی میان احساس و منطقش در گیر بود. میان موج های سهمگین خاطرات گذشته اش کوبیده می شد . بی هدف به طرف سالن رفت و بعد حیاط. هوا سرد شده بود. اما بی توجه شروع به دویدن کرد. نه آرام ، بلکه تا جایی که نفس داشت ، زیر باران دوید... . باید می دوید... . اینکه آخر به کجا می رسد خودش هم نمی دانست. بی آنکه متوجه ِ ، چشمان نگرانی باشد که از پشت پرده ی اشک به مردی که سرگشته و بی هدف فقط می دوید ، نگاه می کرد... مردی که مطمئن بود قلبش از احساسی پر است. قطره ی اشک سمج روی گونه اش سر خورد. سریع پاکش کرد و بغض را قورت داد. سهند ارزشش بیشتر از این ها بود ... . باید باز هم صبر می کرد ... .
نزدیک ساعت هفت غروب ؛ سرگرد بهنام از پایگاه خارج شد؛ با حساب ترافیک خیابان ها ،آن هم در یک غروب بارانی ؛اگر به وقت می رسید جای شکرش باقی بود!
زمانی که جلوی ساختمان پزشکان ایستاد ساعت هفت و سی دقیقه بود. از دیر کردن متنفر بود. همان قدر که از انتظار بدش می آمد. یک راست سمت آسانسور رفت و چند لحظه ی بعد، جلوی مطب ایستاده بود. در بسته بود مثل دفعه ی اولی که آمده بود اما به ثانیه نکشید، در باز شد! می دانست به وسیله ی دوربین مدار بسته ای که بالای در بود و احتمالا پایین هم بوده، دکتر او را تحت نظر داشته است! به هر حال او یک پلیس بود!
وارد سالن شد و با بستن در، صدای دکتر را هم شنید:
- خوش اومدین اقای بهنام ... . بفرمایید.
چند لحظه ی بعد دکتر را دید که جلوی در ایستاده . مطب تفاوتی نکرده بود. همان دکور و همان آرامش اولیه را داشت .
- بفرمایید
لبخندی زد و وارد اتاقش شد. دکتر به مبل اشاره کرد همان مبلی که دفعه ی پیش هم رویش نشسته بود. تازه یادش افتاد سلام هم نداده!
- ببخشید اگه دیر کردم...
لبخند روی لب دکتر پهن تر شد:
- این چه حرفیه... در ضمن من امروز اصلا مطب نباید می اومدم . خصوصی وقت برای شماست! می دونم با توجه به شرایط کاری تون برای شما سخته خودتون رو مچ کنین
سهند لبخندی زد. دکتر بلند شد:
- قهوه تون رو با شیر دوست دارین یا تلخ؟ من چون خودم شکر نمی خورم ؛ ندارم متاسفانه .
- همون تلخ خوبه .
دکتر به سمت اتاق کوچک دیگری که کنار اتاق خودش بود راه افتاد:
- حدس می زدم اینو انتخاب کنین.
سهند پوزخندی زد:
- واسه همون درسیه که خوندین!
صدای خنده های بلند دکتر آمد. چند لحظه سکوت شد تا با دو فنجان قهوه برگشت:
- خب نیاز به علم و تخصص نداره! از قیافه تون مشخصه که تلخ می خورین!
فنجان ها را روی میز گذاشت و ادامه داد:
- من خودم شکر رو دوست ندارم اما شیرینی باعث می شه احساس شعف داشته باشین. چیزی که الان ندارین!
لبخند روی لب سهند را که دید؛ ادامه داد:
- خوشحالم بعد از این همه مدت خواستین اینجا بیاین .
سهند فقط سرش را تکان داد .
- خب من منتظرم ؟ اینکه خودتون اومدین یعنی دلیلی داشته . خب راستش من به نیما گفتم بهتون اصرار نکنه . دفعه ی قبل ... شما خیلی راغب نبودین. یعنی اصلا راغب نبودین. اما الان حس می کنم هستین!
سهند آهی کشید و بالاخره تصمیم گرفت قفل این سکوت را بشکند:
- شما باید بهم کمک کنین . من واقعا خسته شدم ...
- موضوع خوابا؟
سهند خوشحال از این فهم سرش را تکان داد:
- اره ... عذابم می ده دیگه... فقط دیگه شبا نیست کافیه چشمام رو ببندم !
- همون طریقی که بود؟ تاریکی ؛ خون ؛ صدای جیغ ؟
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. دکتر کمی جا به جا شد:
- نمی خواین گذشته رو تعریف کنین؟
سرش را بالا گرفت و مرد روبرویش را نگاه کرد. سخت بود اما، اعتماد باید می کرد...
- خب ... چیز جالبی که نداره ... .
- اما از اون موقع شروع شده ... . بهترین راهش اینه که خودتون به این نتیجه برسید که علت اصلی چی هست. اون وقت ... . برداشتن مشکل راحته ... .
سهند سرش را پایین انداخت . اصلا باید از کجا شروع می کرد؟ پرت شده بود میان خاطرات و دوباره از هر طرف شکنجه می شد. دکتر متوجه تغییر حالتش شده بود اما باید اجازه می داد خودش بخواهد. سهند نفس کوتاهی کشید:
- من اون موقع اتریش بودم . باید به عنوان یه عامل نفوذی کار می کردم. همه چیز خوب بود...
واقعا همه چیز خوب بود... . موهایی که از ته تراشیده شده بود و ته ریشش، چهره ی جدیدی را به او داده بود و به خصوص با لهجه اش اصلا قابل شناسایی نبود
- یکی از بچه های دیگه ی باند قبل از من اونجا بود. اون تونسته بود وارد گروه بشه . قرار بود من ازش اطلاعات بگیرم ... و ... . خب مجبور شدم ... . به عنوان رابط، وارد گروه بشم ... . اونا ... . خرید و فروش اعضای بدن و قاچاق آدم می کردن ... ...
سرش به دَوران افتاده بود. حس می کرد، ذره ذره جانش را از تنش بیرون می کشند. چشمانش را بست و صورت لیلییا، جلوی چشمانش نقش خورد... ... . موهایی به رنگ گندمزاری که آماده ی دروست ... چشمانی به رنگ زیبای دریا و وسعت یک آسمان. چشمانی که میان آبی بی حد زیبایش؛ رگه های زیبای سبز داشت. وحشی و آرام مثل یک جای بکر...
- باید ... . حرف فرمانده ام رو گوش می کردم... . نمی دونم ... . اما ... . اون دختر ... . فقط شونزده سالش بود. من ... . مسببش شدم ... .
دکتر با ارامش گفت:
- چرا مقصرش تو بودی؟
سرش سهند بیشتر پایین افتاد:
- نتونستم ... . باید تن به خواسته شون می دادم ... . اما ... . سخت بود ... . نمی تونستم به این سادگی به چشماش نگاه کنم و ...
- معذرت می خوام ... . اما چی ازت خواستن؟ می تونی بگی؟
سهند چشم بست، شاید بتواند کلمه ها را پشت سر هم ردیف کند. اما ... . نمی شد. ساده نبود. حس می کرد همه چیز رو به رویش در حال اتفاق افتادن است
- بچه بود ... . و مهم تر از همه ... . بی گناه ... . زندگی درستی نداشت. نمی دونم ... . اما ... . من کشوندمش ... .
چشمانش را باز کرد و به مردمک های پشت عینک دکتر نگاه کرد:
- من بردمش ... . طعمه بود! می دونستم ممکنه به این جا برسه و ...
حجم اندوهی که در نگاه سهند می گشت، هم قابل درک بود و هم ناراحت کننده. دکتر سکوت کرد تا خود سهند دوباره ادامه بدهد. می دانست نیمی از خاطراتش را به جای گفتن، در ذهنش مرور می کند.
- کاری که خواستن رو نتونستم انجام بدم ... . وقتی ازم کمک خواست و من ... . نتونستم... . همین باعث شد لو بریم ... . اون دختر و جلوی من ... . شکنجه کردن ... . تا حرف بزنم ... . دوستم کشته شد... .
تلخی دهانش را به زحمت فرو داد و سرش را میان دستانش گرفت. دکتر دستش را نزدیک برد تا آهسته روی شانه اش زد:
- اون اتفاق برای الان نیست... . تموم شده ... .
- نشده ... .
به یک باره صاف نشست و سرش را با ناباوری تکان داد:
- هنوزم تو خوابم می یاد... . ازم کمک می خواد... . هنوزم التماس می کنم به اون کثافتا که ولش کنن ... . سینه ام می سوزه هنوز ... . تموم نشده لعنتی هست ... . صداش ... تو گوشم ِ ... . من بوی خون رو حس می کنم. خونی که تو صورت خودم پاشیده شد.
چشمانش را بست، اما نتوانست تحمل بیاورد. ضربان قلبش به حدی بود که حس می کرد، سینه اش جا برای نفس هایش ندارد. دکتر که متوجه شرایطش شده بود، سریع بلند شد و چند لحظه ی بعد با یک قرص آرام بخش و آب، کنارش نشست:
- اینو بخور ... . اگه دوست داری دراز بکش ... .
سهند نگاهی به قرص کوچک زرد رنگ انداخت و بی حرف و بی آب، قرص را بلعید . دکتر لیوان را روی میز گذاشت و سهند پاکت سیگارش را در آورد. دکتر خیره ی دستانش بود که لرزشش اجازه نمی داد، حتی فندک را روشن کند. از روز اولی که دیده بود و با تعاریف نیما، حدس این حال و روز را می زد. فندک را از دستش گرفت و سیگارش را روشن کرد.
دود اولین پک سیگار ، همراه آهی از سینه ی سهند بیرون آمد. دستش ناخودآگاه بالا رفت و روی سینه اش نشست، دقیقا جای بریدگی ها ... . سرش پایین افتاد و خیره به سیگار میان انگشتانش، شروع به حرف زدن کرد:
- چه طور می تونم گذشته رو از ذهنم خط بزنم . چه طور پاکش کنم؟ جای این خط های لعنتی با چی پاک می شه. حتی کم رنگ نشده بعد از این همه مدت ... .
به صورت متفکر دکتر نگاه کرد و ادامه داد:
- با چی می خوای خلاصم کنی؟ یه مدت این قدر از این قرص های لعنتی خوردم ... . اما ... . نشد. چه طور می خوای این کارو کنی؟ این همه سال نخواستم واسه این که راهی نداره ... .
لبخند کم کم روی صورت دکتر نشست ، بلند شد و با رفتن به سمت میز کارش، گفت:
- هیچ وقت نمی تونی، گذشته رو پاک کنی، این یه قانون ِ! اما می شه باهاش کنار اومد! بیشتر افرادی که به من مراجعه می کنن، درگیر همین پاک کردن هستن! اما... .
روی صندلی نشست و لبخندش پهن تر شد:
- من معجزه نمی کنم! این خود شمایید که با قبول کردن اتفاق افتاده ، می پذیرین که باهاش کنار بیاین ! مثل ... . یه معلولیت! کسایی که با نقص مادرزادی متولد می شن، خیلی راحت تر می تونن، نقصشون رو بپذیرن تا کسایی که بعدا به واسطه ی مشکلی این اتفاق براشون می افته ! اما از هر دوی این گروه ، اون عده ای موفق ترن، که به این باور می رسن، همراه این نقص، باید زندگی کنن ... . می پذیرن و قبول می کنن باهاش کنار بیان! مثل اون دونده ای که از زانو پاهاش رو قطع کردن !
با افتادن خاکستر سیگار روی میز، سهند از دکتر چشم گرفت و سیگار سوخته اش را داخل قهوه ی سرد شده انداخت:
- ببخشید میز کثیف شد!
- چاره اش یه دستمال کشیدن ِ! خودتون رو ناراحت نکنید به خاطرش !
- ـ ... .
- نمی خواین دیگه تعریف کنید؟ البته اگر اروم هستید و فکر می کنید لازمه ... .
نگاه سهند به سیگار سوخته ی داخل قهوه افتاد که هر لحظه بیشتر رنگ می گرفت:
- نمی دونم ... . تمام ماجرا همین بود ... .
- هر دوی اون ها کشته شدن ؟
- بله ... . هم همکارم و هم ... .
- جلوی شما؟
سهند سرش را با اندوه، بالا و پایین کرد. دکتر آهی کشید و گفت:
- خب ... . سخته ... . نمی تونم حتی تصور کنم ، چه صحنه های تلخی رو دیدین ... .
به جای گوش دادن به صحبت های پزشک، دوباره پرت شده بود میان خاطراتش... . خیلی وقت بود از ترس همین حال و روزش، حتی فکر نمی کرد... . و حالا ... . صدای مت ( matt ) هنوز در گوشش بود. باید مدارک را به جای مهمی می رساند و فرار می کرد اما ... . نتوانسته بود ... . برگشت و زمانی رسید که ... .
- بدنش رو جلوی من تیکه تیکه کردن ... . زنده بود ... . نگام می کرد ... . نتونستم برنگردم ... . فایده ای نداشت اما ... .
- عذاب وجدان داشتی ؟
- اگر کاری که خواسته بودن انجام می دادم ... . شاید دوستم زنده می موند... . شاید همه چیز به خوبی تموم می شد... اما ... .
سر بالا گرفت و ادامه داد:
- نتونستم ... . اما اشتباه کردم. نباید احساساتم رو قاطی کارم می کردم... .
- دوستش داشتی؟
یک آن تمام قلبش مچاله شد ... . سر به زیر انداخت و لبخند تلخی ، هر چند خیلی کم رنگ روی لبانش نشست:
- بچه بود... . شونزده سالش بود ... . در قبالش مسئول بودم... . اون قدر بزرگ نشده بود که ... .
آه بلندی کشید و چشمانش دوباره خیره ی فنجان قهوه شد :
- راهی نبود ... .
زمانی که سکوت سهند طولانی شد. دکتر نفس عمیقی کشید و شروع به نوشتن کرد. می دانست تا همین جا هم برای سهند سخت بوده است.
- اقای بهنام ... . من روانپزشک هستم فکر کنم قبلا هم به شما گفتم تا شما نخواین و به من اجازه ندین نمی تونم کاری کنم. اما دوست ندارم ناراحتتون کنم. می دونم خاطرات گذشته برای شما چه قدر سخت و عذاب آوره ... اما باید کمک کنین با هم این مشکل رو حل کنیم . این بار بیاین با اراده این کارو کنیم باشه؟
سهند نگاهش کرد. کمی از تنش هایش کم تر شده بود. سرش را تکان داد:
- من می خوام ... خسته شدم واقعا
لبخندی روی لبان دکتر نقش بست
- عالیه ... یه کاری می کنیم پس . از این به بعد هر شبی که کابوس دیدین؛ هر چی یادتون می مونه رو بنویسین. حتی جزئیات... ما بعدا درموردشون با هم حرف می زنیم . ببینیم چرا این قدر ناخوداگاه شما؛ شما رو برمی داره می بره اونجا! کجاهاش بیشتره و چرا!
سهند دوباره سرش را تکان داد. دکتر ادامه داد:
- شاید درست نباشه بگم... خب نیما ازم قول گرفته بود. اما برای من خیلی کمک خوبی بود حرفاش... باید شرایط زندگی تو عوض کنی. باید کاری کنی که ذهنت درگیری داشته باشه که نتونه بره سمت خاطرات بدت. دو سه تا تجویز خوبم برات دارم!
به چشمان سهند نگاه کرد تا تاثیر حرفهایش را ببیند و بعد ادامه داد:
- اول عکس! تا می تونی عکس ببین . عکس خاطرات خوب . مثل بچگی ... بچگی هر آدمی پر از خاطرات خوبه . برو دنبالشون . توی اتاقت هر جا که دوستش داری؛ یه تصویر بزرگ از خودت و از یه خاطره بزن. وقتی نگاهشون می کنی سعی کن برگردی به اون خاطره . بذار خاطره ات پر رنگ بشه . بهش فکر کن. اگه حوصله ی نوشتن داری بنویس! هر آدمی که توی زندگیت یه خاطره ی خوب گذاشته ؛ دوستات، خانواده ات، حتی یه ادم توی بازه ی زمانی کوتاه ... دوم خودتو سرگرم کن. بازی فکری انجام بده. هر بازی که فکرتو درگیر کنه . از بازی های کامپیوتری گرفته تا شطرنج حتی! اما بازی های خشن نه . توش خون و اینا نباشه که تحریک کنه دوباره ذهنت رو ! بازی هایی که مجبوری تمرکز کنی و فکر کنی ... تنها نمون . تنهایی باعث میشه که بیشتر فکر کنین . ببین باید ناخوداگاهت رو راضی کنی از این فکر بیاد بیرون . مثل یه سرطان می مونه . یه زخم ریشه دار و عفونی . تا حالا هم ولش کردی و به این جا رسیده . متوجه ای چی می گم؟
متوجه بود... به حرفها فکر می کرد. اما چشمانش بی تفاوت بود!
- من حرفامو برات نوشتم! فکر کنم بهتر باشه! اصلا بزن به یه دیوار تو خونه ات و بخونش ... راستی کتابم خوبه ... موسیقی یاد بگیر ... عالیه ...
دوباره دکتر مشغول نوشتن شد و سهند با دقت نگاهش کرد. با دست چپ خودنویسش را محکم گرفته بود و با آرامش می نوشت! مثل لبخندش!