روی صندلی جابه جا شد و ادامه داد:

- ببین بیا یه دور نقشه مون رو مرور کنیم! آلما گفته تا ساعت دوزاده صبر کنم. منم همون کار رو می کنم. ما خونه رو باید خیلی نامحسوس تا اون موقع تحت نظر بگیریم. نیروهای پشتیبانی رو توی آماده باش قرار بدیم. نقشه داری؟

نیلوفر لپ تاپش را سمت سرگرد برگرداند؛ نقشه ی هوایی شهر باز بود.

- پاشو بیا این ور

نیلوفر بدون حرف، کاری که سرگرد خواسته بود را انجام داد. می دانست هم باید مطیع این مرد باشد، و هم دوست داشت این پرونده زودتر تمام شود. سرگرد مثل همیشه سعی کرد بهترین ترفند ها را استفاده کند تا با موفقیت این پرونده به اتمام برسد. گرچه مطمئن بود با اتمام این پرونده باز هم پرونده ی او باز خواهد ماند!

*

کنار تک درختی ایستاده بود و به کوچه نگاه می کرد. بعد از سه ساعت دوباره برگشته بود، اما این بار با تیم عملیاتی اش! چند نفر را مـستتر مشغول کرده بود و برای اولین گام برق کل منطقه را قطع کرده بودند! به همین بهانه افرادی را به عنوان مامورهای برق در اطراف کوچه و خیابان مـستقر شده بود.

می ترسید آلما با توجه به شرایطش نتواند خبری بدهد و این جور تمام رفت و آمد ها را زیر نظر داشت.

باتری جدیدی برای هندزفری گرفته بود و با خیال راحت در گوشش نگه داشته بود. نیلوفر و نیروهای پشتیبانی، در فاصله ی یک کیلومتری آنجا منتظر بودند. چند بار به کاری که قرار بود، انجام بدهد فکر کرد. هیچ چیز باب میلش نبود و حالا می فهمید چه قدر دلش برای پایگاه و افرادش تنگ شده است! بارها نقشه را توضیح داده بود و اما هنوز مطمئن نبود که این افراد بتوانند کارشان را به خوبی انجام بدهند! ساعت از ده هم گذشت. تنها اتفاقی که افتاده بود، ورود یک پژو داخل خانه بود که فقط دو نفر داخلش بودند.

صدای خش خشی داخل گوشش پیچید و باز احساس آرامش کرد.

- سهند ..

- آلما خوبی؟

- اوهوم

صدایش اصلا خوب نمی آمد، اما غمگین و سرد بودنش را می شد فهمید.

- آلما چی کار کنیم؟ همه چیز آماده س من نیرو دارم .. اینجا محاصره س ...

- اوضاع بهم ریخته ست ... من .. من فقط شانس اوردم .. اسلحه مو تو دستشویی گذاشتم ..

- الما خوبی ؟؟

نه خوب نبود.. اتفاقی افتاده بود ..

- فکر کنم وقتشه ... نگران نباشین ...

سهند به پیاده رو چسبیده بود. هر کلمه ای که می شنید، حکم یک سطل آب یخ بود. احساس بدی به اوضاع داشت.

- آلما مراقب باش. من عملیات رو شروع می کنم اما نذار بفهمن تو کی هستی. هندزفری رو هم بنداز تو دستشویی .. گرفتی چی گفتم؟ حتی اگه متوجه شدی اونا دستگیرم شدن بازم خودتو معرفی نکن!

- سهند همه چیز رو اشتباه فکر می کردیم ...

- چی می گی آلما؟!

- قاصدک ... اون اصلا زن نیست!

- آلما ...

- نمی تونم دیگه ... هر اتفاقی افتاد شما ادامه بدین.. من ...

- آلما ...

صدای ضربه را شنید و بعد خش خش و بعد سکوت ..

- آلما ؟!

اما صدایش در گوش خودش پیچید. توان ایستادن و حرکت نداشت. تصور هر اتفاقی برایش عذاب مسلم بود. اما باید کاری می کرد. مجبور بود ریسک کند، به سمت ماشینش دوید. همان طور موبایلش را در اورد و شماره ی نیلوفر را گرفت:

- شروع می کنیم

- زوده ..

- شروع می کنیم گفتم..

رابطی که بین خودش و نیروهای آنجا گذاشته بود داخل ساختمان نیمه کاره بود. با صدای سوت سرگرد، بیرون دوید. ماشین سهند پشت همان میلگرد ها پارک بود.

- عملیات رو شروع می کنیم؛ به بچه هات خبر بده ..

از صندوق عقب جلیقه ی ضد گلوله اش را برداشت و پوشید. خشاب ها را قبلا جاسازی کرده بود، اسلحه ها را برداشت و گلنگدن یکی را کشید. سرکوچه کم کم تجمع افراد اسلحه به دست را می دید. هر کدام با همان لباس ها، مثل او یک جلیقه ی ضد گلوله پوشیده بودند. خودش را به سرعت کنارشان رساند و جوری که همه بشنود گفت:

- تا نگفتم کسی شلیک نمی کنه، نیروهای پشتیبانی می رسن اما باید بریم تو .. خودش و سروان حمیدی که کنارش ایستاده بود، جلوتر حرکت کردند. از کنار دیوار آرام رد شدند. سرگرد با دست اشاره کرد تا همه بیاستند. قبلا دوربین را دیده بود. سنگی از کنار باغچه ی پیاده رو پیدا کرد و دوربین را نشانه گرفت، با کمی فاصله سنگ رد شد و به میله های بالای در برخورد کرد. سنگ بزرگتری پیدا کرد و با قدرت بیشتری پرتاب کرد، سنگ به گوشه ی لنز دوربین خورد و قدرتش باعث کج شدن دوربین شد. حالا اگر تصویری هم ضبط می کرد، آسمان و ساختمان روبرویی بود!

با سر، سروان حمیدی اشاره کرد و دو نفر قلاب گرفتند و از دیوار بالا رفتند. تعلل ها و آرامش این افراد عصبانی اش می کرد! اگر افراد خودش بودند، تا به حال، عملیات تمام هم شده بود!

اولین نفری پایین پریده بود و دومین نفر هم به بالای دیوار رسیده بود که صدای شلیک گلوله سکوت کوچه را شکست. هم زمان صدای آژیر پلیس بلند شد و خیال سرگرد کمی راحت شد. صدای شلیک دو گلوله پشت سر هم نشان از آغاز درگیری ها می داد. در باز شد اما بدن خونین یکی از افراد هم بیرون افتاد. تیری به زانویش خورده بود.

- بکشیدش کنار.. بیاین دنبالم .. مراقب باشین..

سرگرد وارد خانه شد و همان لحظه تیری به در خورد.. خودش را کنار کشید و با ورود نیروهای ویژه، اجازه داد اول آنها وارد خانه شوند. خودش هم دنبالشان راه افتاد. مردی که از بالای پله ها تیراندازی می کرد به طرف ساختمان دوید، اما قبل از اینکه به در برسد توسط یکی از افراد نیروهای ویژه کشته شد.

ساختمان تقریبا یک طبقه و نیم بود و از پنجره های طبقه ی بالا هم شلیک می شد. خوشبختانه حیاط باغ مانند و درخت های کهنسال، مانع های خوبی برای پنهان شدن بود. از دیوار پشت ساختمان هم نیروهای ویژه داخل شده بودند. تمام ساختمان محاصره بود اما هنوز افراد داخل خانه، تیراندازی می کردند. سرگرد پشت یک درخت ایستاده بود و فقط دنبال یک راه برای وارد شدن می گشت. به یکی از افراد نیروهای ویژه که کنارش بود، پنجره ها را نشان داد:

- به افرادت بگو تمام پنجره ها رو هدف بگیرن. شیشه ها رو بشکنین تا راه نفوذ داشته باشیم. دو نفرتون منو ساپورت کنین تا برم تو ..

- قربان ما می ریم برای راه باز کردن ..

- دنبالم بیاین فقط .. با شمارش من شروع کنین ..

مرد می دانست باید مطیع باشد، سر تکان داد و دستور را اجرا کرد.. هم زمان با دویدن سرگرد و دو نفر از نیروهای ویژه به سمت ساختمان، همه به سمت پنجره ها شلیک کردند. ترفند سرگرد جواب داد و هر سه نفر از پله ها هم بالا رفتند و به دیوار ساختمان تکیه دادند.

صدای شلیک یک گلوله از بالای سرشان آمد و چند لحظه ی بعد شلیک های پشت سر مسلسلی، باعث شد ناخوداگاه گوش هایشان را بگیرند! صدا از بالا بود. اما آنها نمی توانستند ببیند. باید وارد خانه می شدند. سرگرد آرام حرکت کرد و به پنجره نزدیک شد. سایه ی کسی را که دید، خودش را به دیوار چسباند و منتظر شد. صدای عوض کردن خشاب اسلحه اش را شنیده بود.

شیشه های پنجره کلا ریخته شده بود و این فرصت خوبی بود. منتظر شد تا سایه نزدیک شود، اولین تیر را که شلیک کرد، سرگرد اسلحه را داخل کرد و شلیک کرد. دستش که بیرون آمد خون تا بالای ساعدش پاشیده شده بود. اما بدون توجه، نگاهی به اتاق انداخت و وقتی کسی را ندید، خودش را بالاتر کشید و از پنجره پایین پرید. پشت سرش هر دو نفری که همراهش بودند، داخل شدند.

صدای شلیک گلوله ها کاملا مشخص کرده بود، سنگر افراد اردلان کدام قسمت هاست. اتاق خالی بود و جز جسد مردی که گلوله، داخل شکمش را سوراخ بزرگی ایجاد کرده بود، کسی نبود. از لای در بیرون را نگاه کرد. یکی از دو نفری که همراهش بود، به آرامی گفت:

- شما پشت سر ما بیاین، ما راه رو باز می کنیم..

سرگرد اما دستش را روی سیــنه ی مرد گذاشت و کمی عقب کشید:

- توی سالن کسی نیست. توی اون اتاق روبرو و یکی هم احتمالا اتاق اون طرف در ... شما دنبال اونا برین.

هر دو سرش را تکان داد . در را با پا بیشتر باز کردند و بیرون رفتند. سهند تمام حواسش به طبقه ی بالا بود. به محض خروجش، تیری کنار در خورد و او پشت مبل سه نفره ی بزرگی سنگر گرفت. یکی از افرادش به اتاق کناری رسیده بود و نفر دیگر کنار در بود و شروع به شلیک کرده بود.

باید بالا می رفت. آرام از پشت مبل خودش را بیرون کشید و به سمت پله ها دوید. هر دو اسلحه را به سمت جایی که تیر شلیک می شد، گرفت و شروع به شلیک کرد. برخورد تیر با نرده های چوبی، باعث شده بود تمام فضا پر از خرده های چوب شود.

طبقه ی دوم که رسید، آخرین تیر اسلحه اش را سمت مردی که حالا روبرویش ایستاده بود، شلیک کرد. مرد همان جا روی زمین افتاد و سرگرد بالای سرش رفت. گلوله به زانویش برخورد کرده بود و خون تمام شلوار روشنش را قرمز کرده بود.

بالای سرش ایستاد و پایش را کمی پایین تر از محل زخم گذاشت . فریاد مرد میان صدای شلیک گلوله ها به هوا بلند شد. با نوری که از طبقه ی پایین آمد متوجه باز شدن در ورودی خانه شده بود. اسلحه اش را بالای سر مرد گرفت:

- یه دختر با لباس قرمز! ... کجاس؟

مرد از درد نعره می زد. به توجه به مرد و فریادهایش، خشاب اسلحه اش را عوض کرد و دوباره گلنگدن اسلحه را کشید:

- جواب ندی توی دستت می زنم.

اسلحه را به سمت دستش گرفت. صورت مصمم سهند، مرد را وادار کرد از بین دندان های کلید شده اش، حرف بزند:

- نمی دو ..

صدای شلیک گلوله و دردی که در بازویش پیچید نگذاشت، ادامه بدهد و دوباره فریاد کشید. از بازوی دست چپش خون جوشید و روی زمین جاری شد. سهند اسلحه را به سمت دست راستش گرفت:

- یه دختر با لباس قرمز. دیشب اوردنش.

- بردنش... اردلان هر سه تاشونو بر....

دنیا پیش چشمانش سیاه شد... باورش نمی شد دیر رسیده باشد. لگدی از حرص به پهلویش زد. نیروهای ویژه به طبقه ی دوم رسیده بودند و صدای شلیک کمتر به گوش می رسید. نمی توانست درست فکر کند. به بن بست رسیده بود دوباره.. حالا از کجا باید آلما را پیدا می کرد؟ شیوا یک نقطه ی مبهم بیشتر نبود. لگدی که یکی از نیروهای ویژه به در یک اتاق زد، حواسش را سر جایش برگرداند. به سمت اتاق ها رفت. باید دنبال ردی از آلما می گشت..

از همان انتهای راهرو شروع کرد در اتاق اول را باز کرد و به دقت همه جا را بررسی کرد اما نه چیزی پیدا کرد و نه کسی بود. به اتاق بعدی که رسید، در را به آهستگی باز کرد و اول اسلحه اش را داخل اتاق برد. سکوت باعث شد با اطمینان خاطر در را بیشتر باز کند اما با دیدن صحنه ی روبرویش سرجایش میخکوب شد. همه چیز به عقب برگشت .. به ده سال پیش .. خون .. صدای جیغ ... هوا تمام شد.. کسی روی سیـنه اش را با تیغ خط می کشید. چشمانش را بست ..

- ببخشید..

قدرت حرکت نداشت. تمام ابهت و قدرت و مردانگی و تجربه اش، روی تخـت روبرو گم شده بود.. میان آن موهای مشکی بلند و ملحفه های خون آلود ، جرات حرکت هم نداشت.

- ببخشید قربان ..

گردنش چرخید و به چشمان متعجب مردی که با لباس پلیس ویژه، کنار در ایستاده بود، خیره شد. متوجه موقعیتش شد. ضربان قلبش به صفر رسیده بود اما به زحمت اولین قدم را برداشت و نزدیک تخـت شد. قبل از اینکه دختر را برش گرداند، ملحفه ی خونی و چروک را رویش کشید. افسری که پشت سرش بود، به محض دیدن بیرون رفت و خبر پیدا شدن جسد را اعلام کرد.

سهند از شانه اش گرفت و برش گرداند. هم زمان با دیدن صورتش، نفسش را بیرون داد.... نبود ...

- خدای من ...

با دست، محکم روی صورتش کشید. نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت .. آلما نبود اما دختری که روی تخـت بود، به بدترین وضع ممکن، شکنجه و کشته شده بود. از کبودی دور گردن و صورتش مشخص بود خفه شده است و خون در جای جای بدنش خشک شده بود. ملحفه را بیشتر کشید و روی صورتش را هم پوشاند. سر و صدا ها را بهتر می شنید. به سمت در رفت، باید دنبال گمشده های خودش می گشت. وارد راهرو که شد، نیلوفر و دو سه نفر از افرادش به سمتش می آمدند. وقتی روبروی او رسید، لبخند کمـرنگی زد:

- حالتون خوبه؟ اردلان فرار کرده .. چیزی پیدا کردین؟

سهند هنوز در شوک بود. نیلوفر بدون اینکه منتظر جواب باشد، داخل اتاق شد و چند ثانیه هم طول نکشید، صدای فریادش از اتاق آمد. سهند با عجله وارد شد و با دیدن نیلوفر در حالی که سر دختر را به سیـنه اش می فشارد، متوجه ماجرا شد.

- نه ... نه .. خواهش می کنم پریا ... تو دیگه نه .. پریا ...

سه نفری که همراه نیلوفر بودند، مات و مبهوت نگاه می کردند. ترس دوباره در وجود سهند رخنه کرد. اگر این دختر شناسایی شده بود، بعید نبود آلما هم همین اتفاق برایش افتاده باشد. باید دنبالش می رفت. یاد حرفهای مرد افتاد. اردلان سه نفر را برده بود..

به سمت نیلوفر رفت و دوستش را از آغـوشش جدا کرد. نیلوفر محکم تر دستانش را دور شانه های دختر حلقه کرد:

- نه خواهش می کنم .. شما نمی دونی .. اون ..

اشک ها یک لحظه رهایش نمی کردند . محکم دختر را گرفته بود اما سهند پر قدرت از بازویش گرفت و بدون هیچ ملاحظه ای، بلندش کرد. یکی دیگر از افراد هم دختر را گرفت، روی تخـت گذاشت و رویش را کشید. نیلوفر همچنان تقلا می کرد :

- خواهش می کنم ... خواهش ... می کنم.. پریا ..

سهند کشان کشان از اتاق بیرونش اورد . سروان حمیدی داخل راهرو نشسته بود و سرش میان دستانش بود. نیلوفر هر چه تقلا می کرد، نتوانست بازویش را از دست سهند نجات بدهد. تا سر پله ها همین طور ادامه دادند. سهند که ایستاد، نیلوفر که با تمام قدرتش، داد کشید:

- ولم کن گفتم ...

سهند دستش را به سمت خودش کشید و با عصبانیت نگاهش کرد:

- اون فرار کرده، باید بریم دنبالش ..

نیلوفر با فریاد جوابش را داد:

- گفتم بهتون صبر کنین که این طور نشه.

- اگر دیرتر می شد یکی دیگه هم اون بالا بود.

- شما نگران منافع خودتونین ..

- بس کن .. باید بریم دنبالش ...

- چه طور می خوای این کارو کنی؟ از کجا می دونی کجاست الان؟!

- هر جور که بشه ..

هر دو چند ثانیه بهم نگاه کردند. سرگرد پلک زد:

- مگه نمی خوای انتقام بگیری؟ الان وقت عزاداری واسه دوستت نیست!

دستش شل شد اما نیلوفر هم تقلایی نکرد. سهند بازویش را کاملا رها کرد و با صدای خش داری که از فریادهایش نشات گرفته بود، آهسته گفت:

- من پیداش می کنم... چند نفر رو زنده گرفتین؟ اونا شاید بدونن .. باید باهاشون حرف بزنیم..

نیلوفر با چشمان سرخش به او زل زده بود اما او به در اتاقی نگاه می کرد و فکرش هزار جای دیگر بود! یکی از افراد نیروهای ویژه، جلوی نیلوفر ایستاد و گفت:

- سروان توی اتاق های پایین یه دختر دستگیر کردیم ..

قبل از اینکه نیلوفر حرکتی کند، سهند تند به سمتش برگشت:

- دختر؟ کجاست؟ چه شکلیه؟؟

منتظر نشد و از پله ها پایین رفت. داخل سالن کسی جز یک جنازه که رویش پوشانده شده بود نبود. فریاد زد:

- کجاست؟

نیلوفر همراه افسر پلیس پایین آمدند و وقتی کنارش رسیدند افسر گفت:

- بیرون بردنش بچه ها، از همین دختر فراری ها بود!

سهند منتظر نشد و باز بیرون دوید. از یکی از افراد پلیس سراغش را گرفت اما جواب درستی نشنید. کلافه فریاد زد:

- اون دختری که گرفتین کجاس؟

سکوت شد و همه نگاهش کردند. سهند با آن دست و لباس خون آلود و اسلحه هایش، کمی ترسناک تر از همیشه به نظر می رسید. همان افسری که گزارش پیدا شدن دختر را داده بود، از پشت سرش گفت:

- قربان توی ماشین پلیس ِ ... بیرون ..

با حرص نگاهش کرد و بازویش را چنگ زد:

- راه بیفت!

مرد را با خودش همراه کرد و هر دو به سمت کوچه راه افتادند. تمام امیدش این بود که آلما باشد. که شانس آورده باشد و اردلان از خیرش گذشته باشد.. به ماشین پلیسی که جلوتر بود، اشاره کرد:

- اون؟

افسر پلیس سرش را تکان داد:

- بله قربان.

بازوی مرد را رها کرد و به دو به سمت ماشین رفت. نتوانست از بیرون تشخیص بدهد، در صندلی عقب خودرو را باز کرد و نگاه متعجبش به نگاه جذاب و آشنایی، گره خورد!....

نگاه دختر پر از اضطراب شد. خودش را کمی بیشتر به سمت در دیگر ماشین کشید. اما سهند که با دیدنش؛ اخمش عمیق تر شده بود، دستش را داخل ماشین برد و دست ظریف دختر را گرفت و بیرون کشید. دختر می خواست هم نمی توانست ممانعت کند. عصبانیت، قدرت سهند را چند برابر کرده بود. سهند با یک دست، هر دو دست دختر را گرفت و به ماشین چسباند:

- آشغال کجا بردینش .

دختر با چشمان از حدقه در آمده، نگاهش می کرد. صدایی از پشت سرش آمد، همان افسر نیروهای ویژه بود:

- قربان .. گفته که دیروز اونم اوردن اینجا ... از شهرستان فرار ....

چشمان خشمگین و پر از سرزنش سرگرد را که دید ساکت شد. نیلوفر پشت سر افسر، به سهند نزدیک تر شد:

- اینجا نمی تونیم قربان باید ببریمش اداره ...

سهند به دختر چشم دوخت و خیلی خوب تاثیر حرفهای هر دو نفر را در چشمان خونسردش دید. گرچه این دختر هنوز نمی دانست با چه کسی در افتاده است.

از خانه های داخل کوچه و اطراف آدمهایی محو تماشایش بودند. نمی خواست و نمی توانست؛ آنجا کاری انجام بدهد. دختر را از ماشین جدا کرد و به سمت خانه هلش داد:

- یالا..

نیلوفر با تعجب نگاه می کرد. اصلا درک نمی کرد منظور سرگرد چیست. صدای دختر جوان بالاخره در آمد:

- ولم کنین .. من می خوام برگردم شهرمون.. من و گول زدن.. خواهش می کنم.. جناب سروان !

سهند اما بدون توجه به حرفها و تقلایی که برای نجات خودش می کرد، به سمت حیاط و در میان بهت همه وارد خانه اش کرد. نیلوفر همچنان دنبالش بود، پشت سرشان وارد خانه شد. سهند کشان کشان دختر را طبقه ی بالا می برد. نیلوفر آرام صدایش کرد اما سهند اصلا نشنید. همان طور به انتهای راهرو برد و در اتاقی که چند لحظه ی قبل، کابـوس تلخش تکرار شده بود، ایستاد. دو نفر از افراد پزشکی قانونی مشغول گذاشتن جنازه ی پریا روی برانکارد بودند. با دیدن سرگرد که دختر را داخل اتاق هل داد، هر دو متعجب ایستادند و نگاه کردند. نیلوفر و دو سه نفر دیگر جلوی در بودند. دوباره چشمان نیلوفر پر از اشک شد.

سهند دختر را که کنار تخـت ایستاده بود به سمت برانکارد برد و ملحفه را کشید. صورت کبود پریا که مشخص شد؛ دختر ناخوداگاه جیغ زد و عقب تر رفت اما سهند دستش را گرفت و میان تخـت که هنوز پر از خون بود، انداخت:

- کجا می ری؟ چرا می ری؟ مگه کار تو آشغال نبود؟

خونسردی جای خودش را به ترس داده بود. به آدمهای داخل اتاق نگاهی انداخت و بریده بریده گفت:

- من نمی دونم ... من ... نکردم ... من از .... خونه مون .... فرار کردم !

سهند خودش را روی تخـت کشید:

- به خداوندی خدا حرف نزنی بلایی که سر این دختر اوردن سرت می یارم !!.. فهمیدی ؟

این قدر کلمه ی آخر را بلند گفت که دستان دختر روی گوش هایش رفت. نیلوفر ارام صدایش کرد و نزدیکتر شد:

- سرگرد .. باید ..

- برین بیرون .. همه تون ...

- قربان .

قابل کنترل نبود. این همه فشار عصبی او را تبدیل به این اژدهای خشمگین کرده بود.

- برین گم شین بیرون ... یالا ..

زانویش را از روی تخـت برداشت و ایستاد:

- زود باشین .

نیلوفر یک قدم به عقب رفت. دست یکی از افراد پزشک قانونی را گرفت و به سمت در کشید.

- برین بیرون ..

دختر شروع کرده بود به التماس کردن:

- نه تو رو خدا .. من کاری نکردم..

از تخـت خواست پایین بیاید که سهند به سمتش یورش برد. ترسیده برگشت و جیغ بلندی کشید. همه جلوی در ایستاده بودند. سهند از بازویش گرفت و کشید و به سیـنه ی دیوار چسباند:

- حرف بزن لعنتی .. اردلان کجاست؟

- اشت...

دستش را دور گردن دختر حـلقه زد:

- گفتم کجاست.. حرف بزن.. به خدا می کشتمت .. هر اتفاقی بیفته تو رو می کشمت ... کجا بردنش؟ یالا حرف بزن..

هر لحظه فریادهایش گوش خراش تر می شد. صورت دختر از فشار گلویش قرمز شده بود. تمام بدنش می لرزید. سهند کمی با دستش بلندش کرد. وقتی پاهایش از روی زمین کنده شد . شروع کرد به دست و شکم سهند، مشت زدن.

- حرف بزن کثافت .. بگو کجا بردنش ... بگو می کشمت ..

دست نیلوفر روی ساعدش نشست:

- سرگرد آروم باشین .. خواهش می کنم..

دستش از گردن دختر پایین رفت، اما نیلوفر را هم کمی هل داد:

- نگفتم نیا تو؟ برین بیرون .

نیلوفر این بار خیلی جدی گفت:

- شما حق این کارو ندارین... اگه قراره بازجو...

- تو یه الف بچه واسه من تعیین تکلیف نکن! خودم خوب می دونم چی کار کنم.. برو بیرون ..

- بله چشم، شما رئیسی! اما این کار شما جرمه!

- تو می دونی این کیه؟

- هر کی سرگرد .. اینجا نمی تونیم ازش بازجویی کنیم .

- همین طور وقت هدر دادی دیگه نتونستی هیچ غلطی کنی این همه مدت! ... برو بیرون به تو ربط نداره ...

نیلوفر چشمان پر از خشمش را به سرگرد دوخت اما سرگرد رویش را به سمت دختر که روی زمین افتاده بود برگرداند و بلندش کرد :

- حرف بزن .. بگو کی هستی ... بگو بذار بشناسدت ..

رو به نیلوفر کرد

- این همون قاصدکه!

پوزخند دختر، با چشمان گشاد شده ی نیلوفر هم زمان شد. نیلوفر نگاهی به دختر ظریف اسیر در دست سهند انداخت. سهند از موهای دختر گرفت و کمی سرش را بالا گرفت:

- بگو گفتم ...

- اشتباه گرفتی..

پوزخندش بدتر اعصاب سهند را بهم ریخت. زانویش را بلند کرد و به شکمش کوبید:

- آره می دونم یکی دیگه هم از تو گنده تر هست.. می دونم از اونم گنده تر هست..

صورت دختر از درد جمع شده بود. نیلوفر دوباره دستش را روی دست سرگرد گذاشت:

- سرگرد این جور شما می کشینش .. اگه می خواین حرف بزنه ...

نگذاشت حرف نیلوفر تمام شود. دختر را چنان پرت کرد که از طرف دیگر تخـت پایین افتاد. خودش هم تخـت را دور زد و قاصدک را که از درد مچاله شده بود، بلندش کرد:

- کجا بردنش ... مقصد کجاست؟ حرف بزن..

صدای نیلوفر را دوباره شنید. سروان حمیدی هم حالا کنارش ایستاده بود و با تعجب صحنه را می دید:

- قربان .. چند لحظه بیاین..

سهند خشمگین نگاهش کرد:

- برین بیرون گفتم..

نیلوفر نگذاشت ادامه بدهد. کمی صدایش را بالاتر برد:

- فکر کنم اسلحه ی نفوذی شما رو پیدا کردن ...

چشمهای سهند برق زد. قاصدک را رها کرد و به سمت در رفت:

- اسلحه؟

سروان حمیدی به جای نیلوفر جواب داد:

- مطمئن نیستیم قربان، توی توالت فرنگی بود...

سهند هر دو را کمی هل داد و از بینشان رد شد:

- کجاس؟

به افرادی که جلوی در بودند، دستور محافظت از قاصدک را داد و خودش و نیلوفر و سروان حمیدی به سمت اتاق دیگری راه افتادند. جلوی در دستشویی افسری ایستاده بود که با دیدنشان کنار رفت. اسلحه را خارج کرده بودند و روی کیسه ای گذاشته بودند. با یک نگاه اسلحه ی خودش را شناخت. روبه سروان حمیدی کرد:

- چیز دیگه ای نبود؟

سروان سرش را تکان داد. سهند شروع به گشتن کرد. هر جا که ممکن بود را گشت تا شاید باز هم چیزی پیدا کند. اما نبود. کورسویی در ذهنش روشن شد، هندزفری شاید پیش آلما بود! باید از زیر زبان این دختر حرف می کشید اما چرا این دختر مانده بود؟!

اگر آدم مهمی بود چرا با خودشان نبرده بودند؟! به سمت اتاق قبل راه افتاد و قبل از اینکه کاملا خارج شود، دستور داد اتاق را به خوبی بگردند. وقتی وارد اتاق شد، قاصدک روی تخـت نشسته بود و خودش را جمع کرده بود. با دیدن سرگرد، ایستاد. سهند نزدیکش شد و به چشمهایش زل زد. کمی ارام شده بود که کاملا از نگاهش مشخص بود:

- تو کی هستی؟ می دونم قاصدک تو نیستی .. فقط کی هستی؟ دروغ هم نگو ..

قاصدک با ترس نگاه می کرد.

- خب؟

- ولم کنین من برم شهرمون ... من فرار کردم از خونه مون ..

دست سهند بالا رفت و کشیده ای به گونه ی دختر زد. ازهر دو بازویش گرفت و به چشمانش زل زد:

- تو اونجا توی باغ، پیش اردلان چه غلطی می کردی؟ .. من حرفاتون رو شنیدم ... تو چی کاره ای؟ اردلان کجاست؟ اون دختر نفوذیه منه! هندزفری داره با خودش اون به من گفت قاصدک تو نیستی و مَرده!

هر جمله ی سهند، رنگ و روی دختر را بیشتر سفید می کرد.

- کجا رفتن؟! حرف بزن ..

از بازوهای دختر تکانش داد و همان جور روی تخـت پرتش کرد.

- حرف بزن دِ عوضی ... بگو کجا بردنش .. با چی بردنش ..

دست خودش نبود. کشیده ها یکی پشت یکی دیگر روی صورت دختر می نشست.

- حرف بزن ... کجا بردنش .. می کشمت همین جا ..

- سرگرد خواهش می کنم..

صدای نیلوفر را که شنید بدتر عصبانی شد:

- برو بیرون تو ...

دختر را از روی تخـت بلند کرد و دوباره به دیوار کوبید:

- بگو کجا بردنش .. چرا تو نرفتی؟ تو اینجا چه غلطی می کردی ؟

قاصدک با صورتی خونین نگاهش می کرد. یک لحظه نگاهش روی صورتش ماند. تصویر ها میان ذهنش جان گرفت.. او را می شناخت. حتی با همین صورت هم مطمئن شد که این دختر کیست.

- تو ... تهران ... من ..

پوزخندی روی لبان قاصدک شکل گرفت، اما نگاهش را هم از او گرفت ..

دستانش بازوی دختر را رها کرد و باعث شد همان جا کنار دیوار زمین بیفتد. خودش هم جلوی پایش نشست و چانه ی دختر را بالا گرفت. نگاه پر از سوالش روی صورت دختر می چرخید و هر لحظه مطمئن تر می شد.

- تو ... با همین کلک آزاد شدی؟ درسته؟

پوزخند روی لبان خون آلود دختر نشست. سهند عصبی دستش را از زیر چانه اش کشید و بلند شد. نفس هایش به سختی بیرون می آمد. این قدر ماجرا پیچیده شده بود که نمی توانست راست و دروغ را از هم تشخیص بدهد.

- بیا ..

صدای ضعیف قاصدک باعث شد برگردد. تنها راهی که شاید آلما را نجات می داد، این دختر بود.. برگشت و دوباره همان جور روی پایش نشست. قاصدک به در اشاره کرد. نیلوفر و چند نفر جلوی در ایستاده بودند. نیلوفر که متوجه اشاره ی قاصدک شده بود، اخم هایش را در هم کشید. اما سرگرد تنها چیزی که برایش مهم نبود همین اخم ها بود! در را بست و این بار روی تخـ ـت نشست:

- تو، اون موقع توی اون خونه بودی.. چه طور بیرون اومدی؟

- چون دختر فراری ام!

سهند چشمانش را بست. زبانش را روی لبـ ـهای خشکیده اش کشید و کمی به سمت دختری که روی زمین نشسته بود، برگشت:

- چرت و پرت بهم نگو.. من دیدم اردلان چه طور با تو حرف زد.. تو می دونی اونا کجان؟

لبخند روی لبـهای دختر نقش بست:

- بگم، بهشون نمی گی منو دیدی توی باغ! منم می گم اردلان و اون دخترا کجا رفتن!

آب دهانش را قورت داد. نمی توانست اعتماد کند و نکرد!

- باشه .. نمی گم ... بهشون می گم اشتباه کردم.. اردلان کجاست؟

قاصدک به زحمت بدن کوفته اش را روی تخـ ـت کشید. برای هیچ کدام، نه بودن جنازه ی پریا در گوشه ی اتاق، اهمیت داشت و نه بوی بد خون و ملحفه های خون آلود روی تخـ ـت!

- من کاره ای نیستم! این کلک اردلانه که همه فکر کنن یه زن پشت همه چیزه و در اصل مثل من قربانی زیاد داده! اون موقع راست گفتم. فرار کرده بودم و با اون باند آشنا شده بودم اما قبل از اینکه اتفاقی بیفته، شما همه رو دستگیر کردین. یه خاله دارم تو شهرمون که بهش گفتم و چون جرمی نداشتم آزادم کردن.. نمی خواست.....

گوشه ی لبش کشیده شد و از درد، آخ کوتاهی گفت.

- نمی خواستم دوباره برگردم .. اما ... شرایط بد بود.. این بار اما اومدم شیراز و اینجا فهمیدم اردلان همون باند رو اداره می کنه. اردلان حمایتم کرد و منم کمکش کردم. از صدات شناختمت ... همون موقع که با اردلان بازی می کردی.. شک کردم اما ... اما وقتی اردلان رفت و دیدمت، فهمیدم خودتی .. اردلان دخترایی که فکر می کنه زرنگن پیش خودش نگه می داره تا ازشون این جور سواستفاده کنه. هم پلیس و هم رابط ها و هم کسایی که اون ور هستن فکر می کنن من کاره ای هستم! جوری که تو هم همین فکر رو کردی!

سهند خیره ی صورتش بود، اما دختر به دستان خونی اش نگاه می کرد:

- من این دختر رو نکشتم.. من رسیدم اینجا .... اون مرده بود... هیچ کس رو نکشتم..

- کجا بردنش؟ من باید برم دنبالش ..

دختر صاف به چشمان سهند نگاه کرد:

- می گم ... اما اگه اردلان رو نتونی بگیری .... منو می کشه ... می فهمه نامردی کردم و منو می کشه ...

- کجا بردنش؟ کی رفتن؟

- قبل از اینکه شما بیاین. فهمیده بودن خونه تحت نظره .. به این دختره شک کرده بودن ... از دری که به خونه ی پشتی می رسه رفتن. با یه وانت!

سهند چشمان گشاد شده اش را به دختر دوخت:

- وانت؟

- اره وانت! وانت میوه فروشی!!

لبخند تلخی که روی لبش نشست باعث شد زخم کنار لبش باز شود و دوباره آخی گفت. سهند فکر کرد . دقیقا وقتی کنار ماشین داشت جلیقه اش را می پوشید متوجه وانت شده بود.

- کجا رفتن؟؟ مقصدشون کجاست؟

- نمی دونم ... چون جا نبود من نرفتم و قرار شد همین کلک رو بزنم و خودمو نجات بدم..

سهند عصبی دوباره گلویش را گرفت:

- گفتم کجا بردنشون ... تو می دونی ...

صدای خس خسی از گلوی دختر بیرون می آمد. دستش را کمی شل تر کرد.

- حرف بزن ... قرار شد بگی .. نگی منم به همه می گم ..

- می ... گم .. خف.. شد..م .

سهند دستش را پایین انداخت. دختر سرفه ای کرد و گردنش را با دست نگه داشت

- یالا .. حرف بزن..

ضربه ای به در خورد.. سهند کوتاه به در نگاه کرد و دوباره با خشم به دختر نگاه کرد. قاصدک با همان ترس گفت:

- باشه .. می گم .. باشه ... اما به خدا نمی دونم. اردلان یه تویوتا کمـ ـری داره که تو پارکینگ می ذاره .. وقتی بری میدون یه پارکینگ بزرگ عمومی طبقاتی .. حتما با اون رفته ...

- بار اخره دارم می گم .. کجا؟

- باور کن به من نمی گن ... بندرلنگه یا اهواز ... یه بار شنیدم که از جاده ی جهرم می رن برای بندر لنگه ...

بلند شد و از گلویش باز گرفت و به دیوار چسباند. - اگه دروغ گفته باشی، هر جایی باشی پیدات می کنم. پیدات کنم و بلایی که من سرت می یارم خیلی از اون تهدیدای اردلان بدتره. فهمیدی؟

دختر گیج نگاهش می کرد که در باز شد، نیلوفر تا خواست حرف بزند، سهند داد کشید:

- فهمیدی ؟

دختر با سختی سرش را تکان داد و سهند رهایش کرد تا روی زمین بیفتد. سهند رو به نیلوفر گفت:

- اینو بده ببرن مرکز .. هیچ کس نه باهاش حرف می زنه و نه جای دیگری می برینش.. تو بازداشتگاه بمونه تا من برگردم مرکز.

نیلوفر نگاهش می کرد. خشم و دلخوری در چشمانش موج می زد. سهند چشمانش را یک لحظه بست و نفس عمیقی کشید:

- نشنیدی؟

به دو نفری که بیرون ایستاده بودند اشاره کرد:

- اینو ببرینش ..

نیلوفر به خودش آمد و همان هایی که سهند دستور داده بود را به افرادش دیکته کرد. دختر را تازه بیرون برده بودند که نیلوفر به حرف آمد:

- این کار شم...

سهند دستش را به سمتش گرفت تا سکوت کند. دو قدم فاصله ی بینشان را طی کرد و روبرویش ایستاد:

- الان بحث نکن با من! منم مثل خودت بداخلاق و حاضر جواب و عصبی هستم و سرمم درد می کنه تا با یکی دعوا کنم! سرفرصت در خدمتت هستم! منتها قبلش باید بریم دنبال اردلان.. بحث نکن .همکاری کن .. اطلاعات بده .. اطلاعات بگیر! اما بحث نکن .. بد اخلاقی هاتو نگه دار فعلا!

نیلوفر بدون این که چشم از صورت سهند بگیرد؛ گفت:

- من خودمم می خوام دنبالش بگردم .. اون عوضی دو نفر از عزیزای منو ازم گرفته ... نمی خوام زنده بمونه ..

- پس کمک کن .. من نمی خوام بلایی که سر این دوست تو اومد، سر آلما هم بیاد... نمی خوام.. کمک کن تا تموم کنیم این ماجرا رو ...

نیلوفر حرف نزد. به قدری سهند این جمله ها را با آرامش ادا کرده بود که ناخوداگاه آرام شد. چشمان سهند حتی در آن حال عصبانیتش، پر از حس امنیت بود. حسی که به نیلوفر هم منتقل کرد.

- اون دختره رو می شناختین..

سهند نفس عمیقی کشید و به سمت در رفت:

- فرصت کمه .. بعد خدمت اون دختر هم می رسیم! اما الان . باید بریم دنبال اردلان ..

- از کجا؟

- از جایی که من می گم . پله ها را دو تا یکی رفت و سه پله ی آخر را پایین پرید و داخل حیاط که شد، نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعت و نیم از شروع عملیات گذشته بود و در این فرصت باید اردلان از شیراز خارج هم شده باشد. باید اول می رفت سراغ پارکینگ .. سروان حمیدی و فرمانده ی نیروهای ویژه هم در حیاط بودند. دور هم جمع شدند. سهند شروع به صحبت کرد:

- وقت اصلا نداریم .. این طور ادامه می دیم که من می گم. سروان حمیدی شما می ری توی میدونی که نزدیک اینجا، یه پارکینگ بزرگ باید اونجا باشه. یه تویوتا کمــری اونجا پارک بوده که متعلق به اردلانه. از نگهبان و مسئول پارکینگ سراغش رو بگیر.. باید بفهمیم کی بیرون رفته .. نیلوفر بگرد دنبال شماره پلاک .. امکانش می دونم خیلی کمه اما چون سعی می کرده فعالیتش رو مخفی هدایت کنه و ظاهرا مثل شهروند عادی زندگی می کرده .. بتونی پیدا کنی پلاک رو ..

بندر لنگه و اهواز مسیراشون هستن. هر طور که می تونین زمینی یا هوایی دنبالشون باشین. هر تویوتا کمـ ـری که تو جاده رویت می شه باید کنترل شه تا ما مدارک بیشتری رو پیدا کنیم.. جاده ی جهرم مهمترین جاده ای که دنبالش می گردیم.. همه متوجه شدین؟

هر سه نفر سرشان را تکان دادند

- خوبه پس این ماموریت از همین الان شروع شد ..

با رفتن خودش به سمت در، نیلوفر پشت سرش راه افتاد:

- سرگرد ... شما خودتون کجا می خواین برین؟

- می رم همون جاده ی جهرم .. من با ماشین خودم می رم.. اما یه ماشین ساپورتم کنه .. ایست بازرسی بذارین توی راه ها .. یادت نره ..

دوشنبه/ 29 خرداد / جاده ی شیراز- جهرم / ساعت یک بعدازظهر

طبق جستجو ها و تحقیقات، ماشین اردلان همان تویوتا کمـری بود که یک ساعت بعد از شروع عملیات، از پارکینگ خارج شده بود. ماشین به نام یک زن بود که هنوز هویت این زن را کشف نکرده بودند. نگهبان پارکینگ، به جز اردلان فقط یک مرد را داخل ماشین دیده بود! اما شیشه های دودی ماشین را تایید کرده بود و همین بهانه ای شد برای خوب ندیدن نگهبان! سرگرد باز هم دستور داد تمام مکان هایی که اردلان یا باندش در آنجا تردد داشته اند را بررسی کنند. خانه های اطراف، پارکینگ و باغی که سهند آدرسش را داشت و همچنین محل هایی که نیلوفر قبلا پیدا کرده بود، در لیست جستجو قرار گرفت.

حسش مطمئن بود آلما را با خودش برده است. از لحن حرفهایش مطمئن بود که در مورد آلما فکرهایی دارد که حالا با حرفهای قاصدک قلابی بیشتر به این قضیه شک کرده بود.

تمام مسیر را با سرعت رفته بود. یک ماشین از نیروهای ویژه لحظه به لحظه کنارش بود. به دو ایست بازرسی رسیده بود اما هیچ !

اگر مسیر اشتباه باشد، تمام رشته هایش پنبه می شد. جلیقه و اسلحه هایش روی صندلی کناری اش بود و خون خشک شده هنوز روی دستش مانده بود. اما اصلا به چشمش نمی آمد. تنها گاز می داد، سبقت می گرفت و لایی می کشید. صدای بی سیمی که از نیلوفر گرفته بود، بلند شد:

- سرگرد..

همان طور که چشمش به جاده بود، بی سیم را برداشت:

- می شنوم ..

- سرگرد پیداشون کردیم .. الان یه هلی کوپتر تعقیبشون می کنه ... جاده ی قدیمی و ماشین سنگینی که به سمت جهرم می ره .. پشت ماشین نیروهای ویژه بیاین راه را بلد هستن..

همان لحظه ماشین پلیس از کنارش سبقت گرفت و او با دست اشاره کرد که متوجه موضوع شده است:

- شنیدم .. گمشون نکنین... چه قدر راهه؟

- نیم ساعت برای شما ...

- باشه .. شلیک نکنین ... یادتون نره ، نمی خوام بفهمن تعقیبشون می کنیم.

- چشم قربان ..

بی سیم را روی صندلی انداخت و فاصله اش را با ماشین پلیس کمتر کرد. احساس می کرد نیلوفر آرام تر شده و حرف گوش می کند و از آن روحیه ی جنگجویش، برای مبارزه با سرگرد حداقل، استفاده نمی کند! ماشین وارد خروجی شد و بعد از مسافتی وارد جاده ی باریک و دو طرفه ای شد که مسیر ماشین های سنگین بود. به زحمت می توانستند راه بگیرند و رد شوند. همین سرعتشان را پایین آورده بود. صدای بی سیم بلند شد و دوباره صدای نیلوفر:

- سرگرد ما پیداشون کردیم.. اونا متوجه شدن الان چی کار کنیم؟

- نیلوفر مراقب باش نمی خوام اتفاقی بیفته، شلیک نکنین . راهو باید ببندین .. چه قدر جلوتر هستین؟

- نمی دونم چند لحظه ...

با کسی صحبت می کرد و صدایش دایم قطع و وصل می شد. سهند بدون فکر ماشین را به شانه ی خاکی جاده کشید و دستش را روی بوق گذاشت! ماشین نیروهای ویژه هم همین کار را کرد و پست گرد و خاکی که ماشین سهند راه انداخته بود، حرکت کرد. سرعتشان از 80 به 130 رسیده بود! این قدر ماشین بالا پایین پریده بود، حالت تهوع گرفته بود اما همچنان پیش رفت. کمی جلوتر که جاده خلوت شده بود دوباره ماشین را روی آسفالت کشید. صدای نیلوفر دوباره آمد:

- سرگرد ما جاده رو بستیم .... رد کردین ایست رو دیگه می تونی زود به ما برسین ..

- فهمیدم .. باشه .. شلیک نکنین نیلوفر .. مانع چی شد؟

- یه تریلی پیدا کردیم سرگرد ..

- خوبه .. مراقب باش دختر ..

تماس قطع شد. سرگرد تمام حواسش را دوباره به جاده داد. کمی جلوتر ترافیک شروع شد و با کمک نیروهای امدادی و پلیس، از شانه ی خاکی توانستند ترافیک را پشت سر بگذارند و دقیقا زمانی که به جاده ی خلوت رسیدند، نیلوفر تماس گرفت:

- قربان تریلی آماده س .. یک کیلومتر فاصله داریم ..

- رد کردم نیلو .. می یام ..

بی سیم را پرت کرد جوری که به در خورد و زیر صندلی افتاد. اما بی توجه فقط پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار داد و ماشین با قدرت از زمین کنده شد. ترس مثال یک سایه هر لحظه کنارش بود. سایه ای که حتی نمی گذاشت پلک بزند یا راحت بزاق دهانش را قورت بدهد! از یک گوشه ذهنش، صداهایی می شنید.. کسی خیلی دورتر، برایش خاطراتی را یادآوری می کرد:

***

- سهند روت حساب می کنم .. مثل همیشه.

همان طور که بند کفشش را محکم می کرد، سرش را کمی بالا گرفت و لبخند زد:

- باشه .. می دونم حواسم هست.

وقتی ایستاد، هرمن(hermann) دستش را روی شانه اش گذاشت:

- مطمئنی از پسش برمیای؟

- اره .. من اطمینان دارم، شما هم بهم اطمینان کنین..

- نمی تونی احساس یه فرمانده رو درک کنی سهند، یه روز خودت فرمانده می شی و یاد این لحظه میفتی!

لبخندش بزرگتر شد و نگاهش به فرمانده اش ماند. می دانست ماموریت مشکل است. مطمئن بود به گره های سختی برمی خورد اما او آموزش دیده بود. باید کار نیمه تمامش را به پایان می رساند. باید به خاطر هم تیمی اش، به خاطر فرمانده اش، این مسیر را طی می کرد. هرمن لبخند زد و نه مثل یک فرمانده، بلکه شبیه دوست، در آغـوشش گرفت:

- سهند دوست دارم ببینمت .. مراقب خودت باش.. می دونم سخته ما نمی تونیم دروغ بگیم نه؟

سهند فقط سرش روی شانه ی هرمن بالا و پایین شد.

- منتظرم برگردی .. من بهت نیاز دارم ..

سهند صاف ایستاد و کلاه پشمی را روی سرش کشید. هنوز به ریش و لنز رنگی اش عادت نکرده بود! تند و مدام پلک می زد.

- نگران نباش فرمانده .. بهت اطلاعات می رسونم .. به خاطر کریس .. خودمون ..

- سهند نمی خوام، تو هم مثل کریس بشی .. یکی دیگه رو بفرستم بگه به خاطر کریس و سهند!

لبخند سهند بزرگتر شد:

- خیلی نگران هستی. همه چیز خوب تموم میشه. دیدی که تا حالا گذشته.

هرمن روی کنده درختی که کنار دیوار چوبی کلبه بود، نشست:

- نقشه رو طبق نظر من ادامه می دی. تا وقتی اطلاعات کامل نشه، چیزی نمی خوام بروز بدی. باید بفهمیم تاریخ و مکان اون معامله ی لعنتی رو .. مطمئنی که اون دختره قابل اعتماده؟ فقط شونزده سالشه؟

چشمان سهند برق زد و خنده ی آرامی کرد:

- آره قابل اطمینانه.. از پس خودش برمی یاد. منم اونجا هستم نمی ذارم اتفاقی براش بیفت ...

هرمن نگذاشت حرفش تمام شود:

- نه سهند... تو رو نمی فرستم از اون دختر مراقبت کنی! هر اتفاقی افتاد حق نداری تا زمانی که اطلاعات ندادی، کاری غیر از نقشه انجام بدی.. فهمیدی؟

لبخندش جمع شده بود. فقط سرش را تکان داد. هرمن نزدیک تر شد:

- سهند احساساتت رو بذار کنار..

- اشتباه فکر می کنین...

- هر چی ...

- من ..

- گوش کن سهند.. هر اتفاقی براش افتاد نمی خوام ماموریتت رو خراب کنی.. تو تنها شانس منی .. بهتره بگم آخرین شانس .. اینو بفهم.

- بله فرمانده ..

چند لحظه سکوت کافی بود تا سهند برای اطمینان خاطر فرمانده اش هم که شده دوباره لبخند بزند:

- مطمئنم اتفاقی نمی افته.. مثل همین سه ماهی که همه چی خوب بود. مت(Matt) از عهده اش براومد. منم می یام ... اون .. اون دخترم هم از پسش برمی یاد..

هرمن منتظر همین حرفها بود.

- برو سهند... یادت نره لهجه تو حفظ کنی. ممکنه لوت بده..

لبخند پر از نگرانی و چشمان غمگین هرمن، آخرین چیزی بود، که پشت آن در چوبی، در کلبه ی شکار، جا گذاشت، کوله اش را برداشت و کمی بعد راه باریک جنگلی را در پیش گرفت.

دو ماه زندگی در روستایی نزدیک اوپسالا(Uppsala) سخت، اما گذشته بود. هنوز به لهجه اش مطمئن نبود اما فرصتی هم نمانده بود. نفوذی اول تیم کارش تقریبا رو به اتمام بود و الان نوبت او بود. تمام مدت راه، سرش را به پنجره ی اتوبـوس تکیه داده بود و به کریس فکر می کرد. نمی خواست سرنوشتش شبیه او شود، اما این بار قضیه فرق داشت. فکر کردن به کریس باعث شد دوباره یاد دختر بیفتد. ناخوداگاه لبخند روی صورتش نشست. دو شب پیش را کنارش گذرانده بود و تمام وقت به تعریف قصه های وایکینگ ها از زبان شیرین دختر، گذشته بود. شبی که او توانسته بود دختر را راضی کند، از خانه فرار کند! چشمانش را یک لحظه بست. درست بود که زندگی خانوادگی درستی نداشت و انتخابش بر همین اساس بود، اما ..... قلبش از این همه بد بودنش، به درد آمد. گونه اش را به شیشه ی پنجره فشار داد و ارام با زبان مادری اش زمزمه کرد:

- اگه اتفاقی برات بیفته، تا آخر عمر خودمو نمی بخشم..

****

- اگه آلما اتفاقی برات بیفته .... من می میرم این بار .. خواهش می کنم ..

پلک زد و ماشین های پلیس را جلویش دید..

عقربه های کیلومتر شمار صد و پنجاه را رد کرده بود. به ماشین های پلیس که رسید، سرعتش را کمتر کرد. ماشین را به لاین چپ کشید و دستش را از ماشین بیرون آورد تا راه را باز کنند. وقتی جلوتر رفت، کمـری نقره ای رنگ را دید. تریلی از فاصله ی دور مشخص بود. ماشین های پلیس، سرعت را کم کردند. سرگرد ماشین را جلوتر کشید تا ماشین را بیشتر نزدیک ماشین اردلان شود. اردلان سمت مسافر صندلی جلو نشسته بود و با دیدنش اسلحه اش را بیرون آورد. اما مشخص بود از دیدن سهند تعجب کرده است! سهند سرعتش را کمتر کرد. تریلی حتی شانه های خاکی را تحت پوشش قرار داده بود. اما راننده ی ماشین اردلان، ماشین را باز به سمت شانه ی خاکی کشید و چون کمی دارای افتادگی بود، ماشین تقریبا یک وری شده بود. سهند نگران از برخوردش با تریلی دوباره سرعتش را بالا برد و فریاد زد:

- نگه دارین ... راه فرار نیست..

اردلان هنوز گیج و ترسیده بود! ماشین سهند مماس با ماشین اردلان حرکت می کرد؛ اما در عین ناباوری جز آن دو نفر کسی داخل ماشین نبود! با اینکه شیشه ها دودی بودند اما کاملا سهند به چشمانش مطمئن بود.

فاصله ای تا تریلی نمانده بود. سهند دوباره سرعتش را کم کرد. اگر آلما در ماشین نبود، دیگر مهم نبود اگر اردلان به تریلی هم برخورد می کرد! دقیقا پشت سر ماشین اردلان رفت و خواست با ضربه زدن ماشین را متوقف و یا منحرف کند. اولین ضربه کافی بود تا راننده ی ناشی نتواند ماشین را کنترل کند. اما خلوت بودن جاده و همچنین ترمز کردن سریعش باعث شد با فاصله 400-500 متری تا تریلی ماشین اردلان وسط جاده متوقف شود.

بوی لنت و لاستیک های ماشین که روی اسفالت کشیده شده بود، فضا را پر کرد. ماشین های نیروهای ویژه سریع ایستادند و بلافاصله ماشین اردلان محاصره شد.

همه ی افراد سریع جاگیری کردند و در کمتر از یک دقیقه بیش از سی اسلحه به سمت ماشین نشانه رفت! سرگرد بدون اینکه جلیقه اش را بپوشد، فقط اسلحه هایش را برداشت و پیاده شد. هنوز نا امیدانه داخل کمری را نگاه می کرد اما اثری از آلما نبود..

اردلان در حالی که کلتی در دست داشت از ماشین پیدا شد و همان طور که تمام حواسش به پلیس های نیرو ویژه بود، فریاد زد:

- ما گروگان داریم، راه و باز کنین تا بریم.

و نمی دانست چه قدر با این جمله خیال سهند را راحت کرده است! با ارامش خاطر بیشتری یک قدم دیگر نزدیک شد. نیلوفر که پشت در یکی از ماشین های پلیس سنگر گرفته بود، فریاد زد:

- محاصره ای؛ راه فرار هم نداری. بهتره تسلیم بشی.

سهند متوجه تکان های ماشین شد! از جایی که او ایستاده بود، داخل ماشین به خوبی مشخص بود. نفری که پشت فرمان بود، به سمت عقب برگشته بود. اردلان هم متوجه شده بود و همین حواسش را کمی پرت کرده بود. چند لحظه سکوت شد. صدای جیغی از داخل ماشین آمد. سهند یک قدم دیگر جلوتر رفت. چند نفر از افراد نیروهای ویژه هم کم کم جلوتر می آمدند. از پشت تریلی هم چند نفر به آرامی نزدیک ماشین اردلان می شدند.

اردلان اسلحه را به سمت سهند گرفت. هنوز گیج بود از دیدنش، اما سعی می کرد خودش را کنترل کند. در سمت راننده باز شد و راننده طوری که اصلا مشخص نبود، در صندلی عقب را هم باز کرد. همه منتظر فرمان سهند بودند. محاصره ای که اردلان شده بود، عملا راه فراری نداشت. اما سهند هنوز منتظر بود.

مطمئن بود اتفاقی در شرف وقوع است. کمی بعد اول سر مرد میانسالی و بعد آلما در حالی که همان لباس قرمز رنگ تنش بود از پشت ماشین بیرون آمد. مرد از موهایش گرفته بود و هر دو دست آلما از پشت بسته شده بود. خون زیر بینی و اطراف لبش را هم رنگ لباسش کرده بود. اسلحه ای که دست مرد بود، زیر گردن آلما قرار گرفت و مرد با کشیدن موهایش، سرش را عقب تر برد:

- برین عقب .. اینو می کشم!

مرد با لهجه ی غلیظ عربی، فارسی را تلفظ کرد! آلما همان جور که سرش به عقب رفته بود، چشمش به سهند بود و سهند تمام حواسش به دستی که موهای آلما را می کشید. این قدر عصبانی و خشمگین بود که دوست داشت بدون اسلحه، این مرد را تکه تکه کند!

- ولش کن اونو آشغال ...

نیلوفر و دو نفر از نیروهای ویژه، پشت سرش بودند. مرد به سمتش برگشت و با دقت به سرگرد نگاه کرد:

- تو رئیسی؟! بگو راهو باز کنن.. می کشمش ..

و اسلحه را بیشتر به گردن آلما فشار داد. آلما دقیقا به مرد چسبیده بود و با کفش های پاشنه بلندش از نظر قدی چیزی از مرد کم نداشت. نفسش را بیرون داد. الان وقت ضعیف بودن، نبود. باید از خودش محافظت می کرد. اینجا آخر راه بود. اصلا به خاطر همین نقشه تا حالا صبر کرده بود و بعد داخل ماشین روی اعصاب مرد راه رفته بود تا مرد از او استفاده کند!

صورتش از فشار اسلحه زیر گردنش و کشیدن موهایش قرمز شده بود. نور خورشید هم دقیقا به چشمانش می تابید. داخل ذهنش شروع به شمارش کرد. می خواست مرد دوباره حرف بزند و حواسش پرت باشد. متوجه نزدیک تر شدن نیروهای ویژه شده بود. مرد که دوباره دهان باز کرد، اسلحه کمی از گردنش فاصله گرفت. و همین شد آخرین فرصت !

تمام قدرتش را به پای راستش منتقل کرد و با تمام قوایی که برایش مانده بود، ضربه اش را زد. دست مرد روی ماشه اسلحه کشیده شد اما گلوله به آسمان شلیک شد!

همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد.. اردلان که گیج حرکت آلما و صدای فریاد های مرد شده بود، سریع خلع سلاح و دستگیر شد. مرد میانسال کنار ماشین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید. دختر دیگری که همراه آلما کف ماشین، نیمه بی هوش افتاده بود هم، به ماشین های پلیس منتقل شد.

در میان این همه غوغا، سرگرد به سیب کوچکش نگاه می کرد که با صورت خون آلود و موهای اشفته اش به او لبخند می زد. تمام این کشمکش ها از جلوی چشمانش گذشت. امروز صبح حاضر بود حتی تمام زندگی اش را بدهد تا دوباره این لبخند را ببیند. فقط چشمانش را بست و خدا را شکر کرد.. این بار کابـوسش به رویا رسیده بود ..

***

- خوبی ؟

با همان لحن شاد همیشگی اش گفت و لبخندش بزرگ تر شد، اما سهند بی توجه به سمت ماشین برگشت. لبخند ِ روی لبان آلما تبدیل به غم شد. دنبالش دوید:

- سهند..

سهند تا نصفه خودش را داخل ماشین کرد و با جعبه ی دستمال کاغذی بیرون برگشت. جعبه را به طرفش گرفت. آلما دوباره لبخند زد و چند برگ دستمال برداشت:

- مرسی ..

سهند اسلحه ها را داخل ماشین پرت کرد و با صدای که از فرط نگرانی و فریاد هایش، خش دار بود، آهسته گفت:

- فرمانده!

آلما متعجب کمی سرش را به سمتش خم کرد:

- ها؟

- من فرمانده ی تو هستم! یه بار دیگه بگی سهند، توبیخت می کنم!

آلما متعجب و ناراحت سرش را پایین انداخت. نیلوفر همان لحظه نزدیکشان شد:

- خسته نباشین سرگرد.

سرگرد لبخند محوی زد و نیلوفر دستش را روی بازوی آلما گذاشت:

- شما سروان معین هستین؟ من نیلوفر مدیری هستم.

نگاه آلما اصلا به نیلوفر دوستانه نبود! البته بعد از لبخند سهند! با اخم و دلخوری گفت:

- بله! منم!

نیلوفر که گویا با دستگیری اردلان، خیلی خوشحال بود، بی توجه به لحن ناراحت آلما، ادامه داد:

- کارتون فوق العاده بود. مخصوصا آخریش...

چشمکی به آلما زد و آلما با همان لحن قبل ، فقط به یک کلمه بسنده کرد:

- مرسی ..

سهند نفسش را بیرون داد و به نیلوفر گفت:

- خب اینم پرونده ی شما. من باید یه سوال از اونا کنم، کجا می برین؟

- اداره ی مرکزی قربان .

- باشه منم می یام اونجا.

به سمت ماشین رفت. آلما کنار در ماشین ایستاده بود، با دست بازویش را گرفت و کمی جا باز کرد تا رد شود. آلما غمگین نگاهش کرد احساس بدی داشت. انتظار خاصی نداشت اما، نه حداقل این قدر سرد .. سرگرد در را بست و ماشین را روشن کرد. نیلوفر و الما هر دو نگاه می کردند. چند لحظه نگذاشت که شیشه را پایین داد و بدون اینکه نگاهشان کند، آهسته گفت:

- می خوای با همونا برگردی؟

آلما خودش را جمع کرد، سرگرد حق داشت. دستمال خون آلود را از روی صورتش پایین کشید و برعکس چند لحظه ی قبل، به نیلوفر خندید:

- خوشحال شدم دیدمت، خداحافظ فعلا ..

نیلوفر فقط سرش را تکان داد. برایش رفتار سرگرد نامفهوم بود! این همه تقلا و تلاشش برای نجات آلما را شاهد بود و حالا با کسی که این همه خودش را به زحمت و خطر انداخته بود، به این حد سرد برخورد می کرد.

صدای موتور ماشین سرگرد او را از فکرهایش بیرون کشید. تریلی کمی عقب تر رفته بود و راه برای ماشین سهند باز شده بود. ماشین از روی شانه ی خاکی جاده شروع به حرکت کرد، از کنار تریلی رد شد و با سرعتی که هر لحظه بیشتر می شد، در جاده ی خلوت ناپدید شد...

سهند یک لحظه هم نگاهش را از جاده نمی گرفت. مسیر برگشت را مثل همیشه به جی پی اس داده بود و با خیال راحت، رانندگی می کرد. چشمش به چراغ بنزین که روشن شده بود، افتاد و فقط نفسش را عمیق تر بیرون داد.

متوجه نگاه آلما شده بود که چند باری به سمتش افتاده بود. اما هیچ کدام حرفی نمی زدند. چند دقیقه ی بعد با کمال خوش شانسی پمپ بنزین را دید. حوصله ی دردسر تازه نداشت. تمام شدن بنزین در این جاده ی باریک که پر از ماشین های سنگین بود فاجعه بود!

راهنما زد و داخل پمپ بنزین شد. پمپ بنزین کاملا خلوت بود. جلوی یکی از سکو ها نگه داشت و به مردی که مشغول شمردن پول بود، نگاه کرد! مرد نیم نگاهی داخل ماشین انداخت و با دست به در باک اشاره کرد. آلما به عادت دفعات قبل، در داشبورد را باز کرد و کیف پول سهند را به طرفش گرفت. وقتی هزینه را داد، آرام شروع به حرکت کرد و کمی جلوتر ماشین را نگه داشت. پیاده شد و به سمت صندوق عقب رفت. بطری آب معدنی که برای مواقع ضروری، همیشه همراهش بود را برداشت و به سمتی که آلما نشسته بود، رفت. در را باز کرد و در حالی که نگاهش بی هدف به جاده بود، زمزمه وار گفت:

- پاشو بیا صورتتو بشور. خون خشک شده روش!

آلما بدون اینکه تکانی بخورد، فقط سرش را بالا گرفت و به صورتش خیره شد. سهند اما همچنان به هر جایی ، غیر از صورت آلما، نگاه می کرد! اخم هایش باز شده بود. اما گنگ بود. آلما نمی توانست بفهمد دقیقا مشکلش کجاست!

اما نباید عصبانی اش می کرد. پیاده شد و کنار ماشین روی پاهایش نشست. سهند هم مثل او نشست و آب را در مشت خون آلود آلما ریخت و آلما نگاهش به خون خشک شده ی دست سهند ماند.

- دستت چی شده؟

سهند با سر بطری به مچ دستش زد تا آلما دوباره دستش را گود کند. آب کمی آرامش کرده بود. سهند بطری را کنارش گذاشت و بلند شد. آلما مشغول شستن دستهایش بود که سایه ای را بالای سرش حس کرد. سهند جعبه ی دستمال کاغذی را به سمتش گرفته بود. چند برگ دستمال کشید و تا خواست بلند شد، چشمانش یک لحظه سیاهی رفت و باعث شد دوباره سرجایش بنشیند. سهند نگران از وضعیتش بازویش را گرفت:

- آلما خوبی؟ چت شد؟!

فقط سر تکان داد و سعی کرد خودش را با کمک سهند بلند کند و روی صندلی ماشین بنشیند. سهند کنارش ایستاد و سرش را کمی خم کرد:

- می خوای ببرمت دکتر؟ حالت خوبه؟

- اوهوم. خوبم .. آفتاب خورد تو سرم یه لحظه چشمام سیاهی رفت.. خوبم ..

سهند بی هیچ حرفی در را بست و سوار ماشین شد:

- کمـربندت رو ببند.

آلما بی حال کمــربند را کشید روی سیـنه اش و سرش را به صندلی تکیه داد. سهند از داخل کنسول وسط، بیسکوییتی را که صبح خریده بود، به دستش داد:

- بیا بخور!

آلما مخالفت نکرد و بیسکوییتی را توی دهان تلخ مزه اش گذاشت. طعم شیرینی که روی زبانش نشست، حالش بهتر شد. طوری که یکی دیگر هم برداشت اما قبل از اینکه به دهانش برسد، صدای سهند را شنید:

- نخور! می ریم ناهار بخوریم!

صدایش بی نهایت ارامش بخش بود. این اندازه که آلما بیسکوییت را داخل جعبه اش برگرداند و با لبخند چشمانش را بست.

کجا این اندازه آرامش داشت؟ سوال بعدی اش پر رنگ تر در ذهنش شکل گرفت، چرا این قدر برایش این مرد قابل اعتماد بود؟ چرا این قدر مغلوبش می شد؟ چرا می خواست خوشحالش کند؟ فقط چون فرمانده اش بود؟؟ چشمانش را که نیمه باز مانده بود، به سهند دوخت.

تمام حواسش را به جاده داده بود اما از صورتش خستگی می بارید. مطمئن بود، شب بدی را گذرانده. دلش از این مردانگی ها می خواست. آن هم از مردی که این اندازه برایش ارامش اورده بود. قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و بین موهایش گم شد. بغضی که در گلویش بود را قورت داد و چشمانش را بست. نباید فکر بی خود می کرد.. نه این مرد، نه هیچ مرد دیگری، او را نمی خواست .. نه الان و نه هیچ وقت دیگر ...

**

- آلما ... آلما ..

چشمانش که را باز کرد و یک جفت مردمک ِ مشکی رنگ ِ مهربان و نگران روبرویش بود! کمی سرش را عقب تر برد. سهند هم صاف نشست و دستش به دستگیره ی در ماشین رفت:

- پاشو بیا ... رسیدیم خونه ....

- خونه؟

با تعجب بیرون را نگاه کرد. همان خانه ی اشنای سهند بود. خودش را کمی بلند کرد و دستش به قفل کمـربند رفت، اما کمربند باز شده بود! سهند جلوی در منتظرش بود. بلند شد و خودش را به زحمت تا دم در کشید و همراه سهند داخل خانه شدند. هر دو به قدری خسته بودند که با بی حالی خودشان را به طبقه ی دوم رساندند.

به محض ورود، شادی خاصی زیر پوست ِ آلما دوید. حس اینکه بعد از آن لحظات سخت، دوباره به این خانه برگشته است، برایش بسیار خوشایند بود. یک راست به سمت اتاق خواب رفت و با دیدن لباس ها و وسایلش لبخند زد.

نگاهش به آینه رسید و با دیدن قیافه اش ابروهایش بالا رفت. شروع کردن به شکلک در آوردن! از قیافه ی خودش خنده اش گرفت. هنوز خون خشک شده روی صورتش بود، زیر چشمانش سیاه و خط سیاهی تا کنار بینی اش امتداد پیدا کرده بود. حوله اش که هنوز کنار آینه ی میز ارایش بود را، برداشت و به سمت حمـام رفت، جایی که در آن وضع واقعا به آن احتیاج داشت!

سهند یک راست به سمت آشپزخانه رفت، قبلا متوجه شماره اشتراک یک فست فود روی در یخچال شده بود! تماس گرفت و خوشبختانه رستوران ، هنوز سفارش قبول می کردند. باورش سخت بود اما از دیروز ناهاری که با آلما همین جا غذا خورده بود، چیزی نخورده بود.

احساس ضعف می کرد. حتی حس اینکه سر پا بایستد هم نداشت. نفسش را با خیال راحت بیرون داد.. همین که آلما کنارش بود، آرامش را دوباره به جانش داده بود. روی مبل افتاد و موبایلش را برداشت. متوجه تماس های مکرر نیما شده بود و فقط وقتی با عجله رانندگی می کرد و تمام حواسش به حال ِ آلما بود، با اس ام اس جواب داده بود اما، می دانست تا صحبت نکنند، نیما دست بردار نیست !

تماس گرفت و خبرهای نیما مبنی بر اینکه، پایگاه مشکلی ندارد و ماموریت خاصی هم در این دو روز نبوده، بیشتر خیالش را راحت کرد. حالا دوباره جز شیوا که نبود، مشکل دیگری نداشت!

روی مبل دراز کشید. سکوت خانه برایش مانند داروی مسکنی بود. بدون اینکه بخواهد چشمانش گرم شد و پلک های سنگینش روی هم افتاد. چه قدر طول کشید را نفهمید اما با صدای زنگ آیفون، با ترس از خواب پرید! دوباره که صدای زنگ در به گوشش رسید، بلند شد و به سمت ایفون رفت و وقتی پیک فست فود را دید، بدون اینکه در را باز کند، گفت:

- الان می یام پایین!

تحویل غذا چند دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی برگشت به جای آشپزخانه، همان جا روی میز پذیرایی کیسه ها را گذاشت و آلما را صدا کرد:

- آلما

- الان ... دارم می یام.

به سمت اتاق خواب نگاه کرد. هر بار که صدایش را می شنید، آرام تر می شد. فکر اینکه اتفاقی هم برایش می افتاد، عصبی اش می کرد. چشمش به اتاق بود و حواسش این قدر پرت شده بود که متوجه نشده بود آلما بیرون ایستاده و با تعجب به او زل زده است!

با دیدنش، سرش را پایین انداخت و مشغول در آوردن جعبه ی پیتزا ها شد. آلما روبرویش روی فرش نشست. تونیک آستین کوتاهی پوشیده بود که با شلوار مشکی رنگ گشادی ست کرده بود. موهای نم دارش روی شانه ها و پشتش رها شده بود، این تیپ او را دوباره همان آلمای قبل کرده بود. مخصوصا وقتی با دیدن پیتزا ها با خوشحالی گفت:

- کدوم واسه منه؟

- فرق نداره..

آلما یکی از جعبه ها را باز کرد و با دست برشی را برداشت؛ سریع داخل دهانش گذاشت همان طور با دهان پر شروع به حرف زدن کرد!

- وای چه خوشمزه س ... آخ سوختم.. از کجا سفارش دادی؟

سهند بدون اینکه جوابی بدهد؛ یک لیوان نوشابه جلویش گذاشت. با اشتها خوردن آلما، بیشتر ترغیبش کرد که شروع به خوردن کند! اما برعکس او که آرام و در سکوت می خورد، آلما دوباره شروع به حرف زدن کرد:

- مرسی سهـ ... یعنی مرسی ... فرمانده! .... اگر بدونی چه قدر گرسنه بودم.... شام بهم دادنا ! ... اما نتونستم.... بخورم ..... یه کباب مزخرف ِ یخ!

سهند لیوان نوشابه اش را روی میز گذاشت؛ دست به سینه ، به مبل تکیه داد و نگاهش کرد. الما تکه پیتزایی که دستش بود را سر جایش برگرداند و به جایش نفس عمیقی کشید:

- ببخشید... من باز کار اشتباهی کردم؟

سهند دستش را عصبی روی صورتش کشید:

- آلما ... اونجا .... اونجا چه اتفاقی افتاد؟!

چشمان آلما پر از سوال بود. منظور سهند را نفهمیده بود.

- خب منو بردن اونجا، بعد توی اتاق بودم همه جا هم دوربین داشت. چند تا دختر دیگه هــ....

سهند نگذاشت ادامه بدهد:

- اینا رو گفتی.. صبح چی شده بود؟ اون دختری که جیغ می زد؟ می دونستی نفوذیه؟

آلما با تعجب نگاهش کرد و دستش را روی دهانش گذاشت. چند ثانیه فقط به سهند نگاه کرد.

- نه .... همون دختره که موهاش مشکی بود؟

تکان خوردن آرام سر سهند، تایید حقیقت بود. هنوز صدای جیغ و کمک خواستن دختر را می شنید. غمگین سرش را پایین انداخت:

- خیلی زدنش .. فرار می خواست کنه. شاید می خواست خبر بده که متوجه شده بودن. وقتی اوردنش من دیدمش. اردلان بردش .... همش صدای جیغ و التماسش می اومد... وای خدای من .. یه دفعه .... ساکت شد ...

الما چشمانش را بست و قطره ای اشکی روی دستش که پایین تونیکش را محکم در مشت گرفته بود، افتاد. سهند خودش را کمی جلوتر کشید:

- آلما ... یادته بهت گفتم سخته ... گفتم بعدش اذیت می شی ... این خیلی خوب بود تازه ... خیلی خوب ..

آلما سرش را بالا گرفت و قطره اشک دیگری روی گونه اش سر خورد. سهند پلک زد و نگاهش را به میز انداخت:

- برات بلیت گرفتم شب برمی گردی تهران ....

قطره اشک بعدی داخل چشم آلما خشک شد!

- تهران؟ برمی گردم؟ شما نمی یاین؟

- نه من باید برم دنبال شیوا. البته اگر ایران باشه. اگر نباشه باید با اینترپل صحبت کنیم، اونا پیگیری کنن.

آلما کمی خودش را بلند کرد و چهار زانو نشست.

- فرمانده خواهش می کنم. من که هر چی گفتین گوش کردم. خواهش می کنم فرمانده بذارین منم بیام.

- نه آلما .. بحث رو ادامه نده. اوردنت از اول اشتباه بود.

با اینکه لحنش بد نبود؛ اما تیزی اش قلب آلما را نشانه گرفت. غمگین صدایش کرد:

- فرمانده ..

- هیچی .. تمام. بحثی نداریم. وسایلت رو جمع کن سه ساعت دیگه پرواز داری.

بدون اینکه نگاهی به دختری که شبیه دختربچه های سه ساله لبهایش اویزان بود و منتظر یه تلنگر تا اشکهایش هم روی گونه اش بنشیند، بلند شد و از روی میز سیگار و فندکش را برداشت. پنجره را باز کرد و وقتی دود را بیرون داد، صدای آلما را از پشت سرش شنید:

- باشه من می رم. اما یه دلیل قانع کننده برام بیارین!

سهند در سکوت پک دوم سیـگار را حریص تر زد. آلما یک قدم نزدیکش شد:

- فرمانده .. خب بهم بگین چرا..

- چون خطرناکه.

- خطرش تموم شد..

نگذاشت جمله ی آلما تمام شود. کوتاه نگاهش کرد و گفت:

- نشده .. گفتم برمی گردی تو هم باید حرف گوش کنی، وگرنه اخراجت می کنم.

- فرمانده

این بار کلافه به سمتش برگشت و انگشتش را تهدید آمیز بالا آورد اما قبل از اینکه چیزی بگوید، صدای زنگ گوشی موبایلش بلند شد. سیـگار را همان جور روشن کنار پنجره گذاشت و به سمت میز رفت، در آخرین لحظه، تماس را برقرار کرد:

- بله .. خوبی ؟ اره .. نه خوبه .. اره .. نه خونه داریم اینجا مشکلی نیست. ممنونم. خب ... خب .. اها.. باشه . نیم ساعت دیگه اونجام، باشه ... مرسی نیلوفر، می بینمت.

اسم نیلوفر حساسیت آلما را بیشتر کرد و اخم هایش عمیق تر روی پیشانی نشست. سهند بدون اینکه متوجه اخم هایش باشد، به طرف اتاق خواب رفت و ثانیه ای هم نکشید صدای آب از حمـام آمد. آلما هنوز سر جایش ایستاده بود. دوست نداشت تسلیم شود اما سهند عصبانی بود. سیـگار را برداشت و روی جعبه ی پیتزا ها خاموش کرد و پنجره را بست. آشغال ها را جمع کرد و کیسه را جلوی در گذاشت. وقتی روی مبل نشست، چشمش به کیسه ی لباس های سهند افتاد. بلند شد و تنها پیراهن و شلوار جینی که داخل کیسه مانده بود را برداشت و روی تخـت اتاق خواب گذاشت.

ساعت نزدیک پنج بعدازظهر بود، آلما کنار پنجره ایستاده بود و به حیاط نگاه می کرد. کل حمـام کردن سهند ده دقیقه هم طول نکشید. به پذیرایی که برگشت، همان پیراهن و شلواری که آلما برایش گذاشته بود، تنش بود. کوتاه به دختری که تمام حواسش به پنجره بود، نگاه کرد. سوییچ و موبایلش را برداشت و نزدیک در گفت:

- دارم می رم اداره پلیس. باید با اون عوضی حرف بزنم.. برمی گردم، اگر دیر شد زنگ می زنم بهت، یه تاکسی برات می فرستم تا فرودگاه ببردت ..

آلما از جایش تکان نخورد و فقط خدانگهدار را زمزمه کرد. صدای بسته شدن در که آمد، نفسش را بیرون داد. دوست نداشت سهند این طور با او برخورد کند. او تلاش کرده بود که فقط کمک کند. هر چه قدر فکر می کرد نمی فهمید کجا را اشتباه کرده است که سهند این چنین عصبانی شده اما ... در فکر بود که صدای زنگ آیفون بلند شد. ترسیده جلوتر رفت و کسی را ندید! ماشین سهند هنوز جلوی در بود. گوشی را برداشت:

- بله؟

- پنج دقیقه منتظرت می مونم یه لباس درست حسابی بپوش بیا پایین!

لبخند روی لبـانش برگشت. حتی نتوانست حرفی بزند. گوشی ایفون را سرجایش گذاشت و به سمت اتاق خواب دوید!

سهند داخل ماشین نشسته بود و با دستمال دور فرمان را تمیز می کرد که آلما داخل ماشین نشست:

- بریم ..

سهند نفس عمیقی کشید و بوی عطر شیرین و خنک دختر جوان را به ریه هایش فرستاد. نیم نگاهی به سمت آلما انداخت که کمـربندش را می بست. موهایش را مثل بیشتر وقتها که دیده بود، از بالا جمع کرده بود و بلوز ساده ای را همراه شلوار جینش پوشیده بود. بعد از آن لباس قرمز و تونیکی که رویش عکس خرگوش داشت، این لباس به نظر سهند مناسب می آمد!

تا به اداره برسند، نه او که هنوز کلافه و تو هم بود، حرفی زد و نه آلما که خوشحال و راضی بود! جلوی در اداره ی پلیس بودند که سهند گفت:

- اوردمت اینجا چون نیلوفر می خواست ازت اطلاعات بگیره!

آلما فقط شانه ای بالا انداخت! دلیلش مهم نبود، همین که همراهش آمده بود، کافی بود! وارد ساختمان که شدند، صدای نیلوفر را شنیدند:

- سرگرد..

نیلوفر لبخند روی لب، به احترام سرگرد، پا کوبید. سهند ناخداگاه خنده اش گرفت! نیلوفر هم کم کم لبخندش بزرگتر شد:

- من باید از شما یه عذر خواهی کنم!

سهند که نگاه گیج الما را که بین خودش و نیلوفر می چرخید، دیده بود، سعی کرد لبخندش را جمع کند:

- هیشکی با این پا کوبیدن ها بزرگ و کوچیک نشده! مثل سلام دادن معمولی! ... شما ازشون بازجویی نکردین؟

نیلوفر به راه پله ها اشاره کرد:

- از این طرف قربان... نه سرهنگ خواستن شما اول بازجویی کنین.

- ممنونم لطف کردن جناب سرهنگ.

آلما هر لحظه بیشتر نسبت به نیلوفر گارد می گرفت! خنده های جلوی در و این صمیمت و آرامش سهند در مقابل نیلوفر برایش شک برانگیز بود! سهند همان طور که پله ها را بالا می رفت پرسید:

- بالاخره مشخص شد، قاصدک اصلی همین عربه بود؟

نیلوفر سرش را تکان داد:

- بله سرگرد.. البته هنوز هویت اصلیش رو پیدا نکردیم! یه سری مدارک داشت همراهش، اما تقلبی بودن.

به طبقه ی دوم رسیده بودند. سهند به سمت نیلوفر که یک پله پایین تر از او، کنار آلما بود برگشت:

- الان اینجاست می شه باهاش حرف بزنم؟

نیلوفر با لبخند شیطنت آمیزی به آلما نگاه کرد و در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند، جواب داد:

- والا بردنش بیمارستان و فکر کنم عملش هم موفقیت آمیز نبوده!!

نیلوفر بی صدا می خندید و روی لبان آلما هم لبخند نشست! یک تای ابروی سهند بالا رفت و با تعجب نگاهشان می کرد. نیلوفر من من کنان گفت:

- سروان معین خیلی ضربه ی بدی زده بود ... بعدش خب خونریزیش شدید بود، ما هم مجبور شدیم بفرستیم بیمارستان و ...

سهند خودش را جمع کرد و جلوتر از دخترها راه افتاد. ضربه ی آلما را دیده بود و خوب هم می دانست مهارت رزمی آلما چه قدر است! صدای خنده های دو دختر از پشت سرش می آمد. خودش هم ناخداگاه لبخند زد اما سر دردش که دیگر به اوج خودش رسیده بود، نگذاشت این لبخند بیشتر از چند ثانیه روی صورتش بماند. نیلوفر جلوی در یکی از اتاق های راهروی طولانی ایستاد:

- اینجاست سرگرد.

سرگرد قبل از اینکه در را باز کند، رو به آلما گفت:

- تو بیرون می مونی!

آلما با ناراحتی گفت:

- فرمانده خواهش می کنم.

سهند اخم هایش را بیشتر در هم کشید و بدون اینکه نگاهش کند، همراه نیلوفر وارد اتاق شد و در را بست ..

*

اردلان روی صندلی نشسته بود و دستهایش را روی میز گذاشته بود. با دیدن سهند پوزخندی زد:

- من خیلی خر بودم که نشناختمت. بزرگترین حماقت عمرم بود.

صورت سهند هیچ تغییری نکرد. جلوی میزی که پشتش اردلان نشسته بود، ایستاد:

- ببین به من ربطی نداره خری یا احمق! این پرونده هم به من ربطی نداره. من فقط دنبال یه زن می گردم یه زن سی و دو ساله به اسم شیوا... البته تو آرزو باید بشناسیش .. مهم ترین نشونه اش هم اینه که حافظه شو از دست داده.

اردلان بدون اینکه سرش را بالا بگیرد، مردمک هایش را بالا داد و با بی قیدی گفت:

- نمی دونم ...

سهند بی فکر و بی طاقت، پایش را بلند کرد به میز کوبید. میز با قدرت به شکم اردلان خورد و او با از دست دادن تعادلش از روی صندلی محکم به زمین خورد. اردلان خودش را کمی جمع کرد و نیم خیز روی زمین نشست. سهند بالای سرش ایستاد و خم شد تا یقه اش را بگیرد. مشتش را زیر گردنش فشار می داد و با لحنی که اصلا رنگی از ارامش نداشت، غرید:

- حروم*زاده، درست حرف نزنی بلایی رو باید دو روز پیش سرت می اوردم و همین جا می یارم.. شیرفهم شدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟

صدای خس خسی از گلوی اردلان فقط به گوش می رسید. یقه اش را رها کرد و صاف ایستاد. اردلان سرفه ای کرد و با دست، گردنش را مالید:

- نمی دونم، من همه رو می فرستادم دبی .. باقیش به من مربوط نیست..

سهند با خشم نگاهش می کرد. بیشتر از چیزی که نشان می داد از اردلان عصبانی بود. شرطی که مجبور شده بود، قبول کند، برایش حکم تحقیر شدن را داشت. تحقیری که این همه مدت مثل یک عقده روی قلب حساسش سنگینی می کرد. کلمه هایی که مثل پتک بر سرش فرود می آمدند و دایم حقارتش را یادآوری می کردند.

هیولای خشم را نمی توانست مهار کند. باید خالی می شد. باید تا جایی که می شد از این مرد انتقام می گرفت. تمام قدرتش را جمع کرد به دستانش و از یقه ی پیراهنش گرفت و تن سنگین اردلان به سیـ ـنه ی دیوار کوبیده شد. اردلان خیره ی چشمانش شده بود. داخل مردمک های مشکی اش، رگه هایی از خون می دید. صدا از بین دندان های کلید شده اش بیرون می زد: