آلما کمی فکر کرد و شانه ای بالا انداخت:

- در مورد؟!

زمان خوبی پشت چراغ قرمز توقف کرد! به راحتی برگشت و با عصبانیت به آلما نگاه کرد:

- منو مسخره کردی؟!

- نه به خدا سهند! عه! خب آخه حرفمون یکی دو تا نیست! در مورد چی اول ...

- یعنی چی یکی دو تا نیست؟! می شه موضوعاتشو بگی؟!

آلما بلند شروع به خندیدن کرد:

- انگار کنفرانسه!

- زهرمار! درست حرف بزن بفهمم!

آلما به رو به رو اشاره کرد:

- سبز شد!

ماشین دوباره حرکت کرد و آلما خیره ی شیشه ی جلو شد:

- راستش و بگم؟

- خب؟

- خیلی فکر کردم ... بعد ... خب گفتم چی باید بگم؟ دیدم همه ی خواستم همین بود !

می توانست نگاه های کوتاه سهند را بفهمد که بین او و خیابان تقسیم می شد اما سرش برنگشت...

- می خواستم کنارت باشم ... مهم نیست چه طوری! کجا! چه وقتایی ...

- خب این جور پایگاه که پیش هم هستیم !

این بار نتوانست و با دلخوری به نیم رخ جدی سهند نگاه کرد:

- سهند ... تو خودت اعتراف کردی بهم فکر می کنی!

دست سهند در هوا تکان خورد:

- تو حالت عادی نگفتم!

- نخیر تو حالت خوب بود! من بودم که زخمی شده بودم!

سهند نچی کرد و راهنما زد:

- خب همون! مسئولیتت گردن من بود، ترسیدم بلایی سرت بیاد، من ...

لحن سهند برایش به حدی دوست داشتنی بود که می خواست همان لحظه گونه اش را ببوسد. اما از واکنش سهند می ترسید. با لبخند نگاهش می کرد و سهند آرام زمزمه کرد:

- از بس شلوغ و سر به هوایی ...

- انرژیم زیاده...

- با کلاسشه!

آلما شانه ای بالا انداخت و همان لحظه ماشین سهند، وارد پارکینگ آپارتمانش شد. تا لحظه ای که هر دو سوار آسانسور شدند، هیچ حرفی میانشان رد و بدل نشد. وقتی جلوی در آپارتمان رسیدند، تا سهند در را باز کند، آلما نگاهی به واحد رو به رو انداخت:

- چه قدر ساختمون آرومی دارید!

در باز شد و با دیدن تاریکی خانه، سرش را کمی کج کرد:

- وای چه ظلماتی!

سهند وارد خانه شد و هم زمان با زدن کلید برق ، گفت:

- بیا تو ! کفشاتو فقط در بیار!

آلما از همان جا نگاهی به خانه ساده و شیک سهند انداخت و لب هایش کش آمد. حدس چنین خانه ای را می زد. مخصوصا با دیدن روزنامه ای که روی مبل رها شده ... حوله ی دستی روی کانتر اپن و فنجان های روی میز!

- بیا بشین وقت واسه نگاه کردن هست!

صدای سهند از آشپزخانه می آمد . آلما کفش هایش را در آورد و تازه متوجه سردی خانه شد:

- خیلی سرده خونه ات...

- الان روشن می کنم .

صدای برخورد در های کابینت را می شنید. اما ترجیح داد روی مبل بنشیند. نگاهش دوباره به خانه کشیده شد. جز یک دست مبلمان راحتی و بزرگ ، یک فرش که دقیقا جلوی مبل ها بود. چیز دیگری داخل پذیرایی کوچک خانه نبود! دنبال تلویزیون گشت اما مطمئن شد که نیست. سهند از اشپزخانه بیرون آمد و آلما با لبخندی گفت:

- خیلی خونه ات خوشگله!

ابروی سهند که بالا رفت، با خنده تصحیح کرد:

- یعنی جالبه! شیک و جمع و جور! البته فکر می کردم همچین خونه ای داشته باشی!

سهند پالتو و حوله را برداشت و به سمت اتاق خواب رفت:

- الان گرم می شه ...

تا وارد اتاق خواب شود، آلما با چشم دنبالش کرد. پالتو و شال خودش را هم در آورد و کلاه بافتنی اش را هم از سرش برداشت. هنوز روی دسته ی مبل نگذاشته بود که دست سهند گرفتشان.

- آویزون می کنم این تو!

با دست به اتاق اشاره کرد و دوباره رفت. حالا که این جا بودند ، کمی معذب بود. نزدیکی های هر چند کوتاهی که بین شان نا خواسته شکل گرفته بود، رویایی بود که هر شب برای خودش مرور می کرد. حالا نزدیک تر از هر وقت دیگری ، کنار سهند بود، اما ...

- قهوه می خوری یا چای؟!

- فرق نداره ...

سهند داخل آشپزخانه شد و ادامه داد:

- فقط شکر دارم ...

- خوبه همون ...

دوباره سر و صدایی از اشپزخانه آمد و آلما برای چندمین بار دیوار های خالی خانه را با دقت نگاه کرد! سهند که با دو ماگ بزرگ بیرون آمد، لبخندش پهن شد:

- قهوه رو توی این می خوری؟!

سهند لیوان را روی میز گذاشت و دوباره برگشت:

- وقتی می خوام بشینم آره ! فنجون واسه کافی شاپاس!

این بار که برگشت، دستش ظرف شکر و یک بشقاب کیک بود.

- خونگی دست پخت عمه ام! سه چهار روزی هست مونده ! اما فکر کنم خوشمزه ست!

روی مبل که نشست ، ادامه داد:

- گرچه، سرزده مهمون می شی از این بیشتر بهت نمی رسه!

خنده ی آلما را دید و بی تفاوت لیوانش را برداشت.

- سهند؟

- بله ؟

- جالبه تلویزیون نداری!؟

تعجب سهند را که دید، بلند خندید:

- کلی می گم!

سهند کمی از قهوه را مزه کرد و نفسش را عمیق بیرون فرستاد:

- نه وقت دارم نه حوصله!

جواب دور از ذهنی نبود. سهند با همان لیوان کمی خودش را جلو کشید و خیره به چشمان آلما گفت:

- خب ؟

رفتارش باعث شده بود آلما کمی دستپاچه شود. سرجایش جا به جا شد و موهای رها شده کنار گوشش را عقب برد:

- خب؟ یعنی آره خب قرار بود حرف بزنیم ... من ... خب ...

- آلما ...

او هم مثل سهند ، خیره ی نگاهش شد:

- من و من نکن حرفتو بزن ...

- تو می دونی حرفمو .. .

- اون جوره تو هم می دونی حرفمو ...

- خب چرا؟

- چرا چی ؟

آلما نفسش را بیرون فرستاد. خودش را جلوتر کشید:

- ببین سهند ... فکر می کنی دست و پاتو می بندم؟ یعنی ... من نمی خوام فکر کنی می خوام آویزون زندگیت بشم... بهت گفتم که ...

- من فکری در مورد تو نمی کنم آلما! تنها چیزی که نگرانم می کنه، اینه که تو آسیب ببینی ... چون اخلاق گند خودمو می شناسم. در اصل با خودم مشکل دارم نه تو!

الما با غم چند لحظه ای نگاه کرد تا سهند، با آرامش ادامه بدهد:

- دارم می رم پیش روانپزشک .... گرچه می دونم مشکلم یه کم بزرگتر از این حرفاست...

سرش را با افسوس تکان داد و به جای صورت زیبای آلما، به سیاهی قهوه زل زد:

- می ترسم یه وقتی برسه که آزارت بدم ... من نگران خودم هستم که چند وقت دیگه ...

سرش را کوتاه بالا کرد تا چشم های غم گرفته ی دختر رو به رویش را بهتر ببیند:

- نمی خوام درگیرت کنم .

- کردی سهند .. همون ...

سر سهند هم شبیه مردمک های پر اشک آلما پایین افتاد. تمام خاطرات این مدت میان ذهن هر کدام جان گرفته بود و این آلما بود که شروع به تعریفشان کرد:

- بار اول که دیدمت ... اصلا برام باور پذیر نبود که بخوام بهت فکر کنم... اما ... کم کم شدی همه ی آرزو و رویاهام ... توی سفرمون هر ثانیه که کنارت بودم ... هر بار که نزدیکت می شدم و ... اون شب وقتی تو خونه ام تنها شدم، خیلی گریه کردم .. از دلتنگی و نبودنت ... از این که چرا نباید داشته باشمت ... نه اون شب، تمام این شب های گذشته ... تو ...

کمی مکث کرد، وقتی سر سهند بالا نیامد، زانویش را روی زمین گذاشت و خودش را جلوی پایش کشید. حالا به خوبی می توانست دو گوی سیاه و نگران ِ میان چشمان سهند را ببیند.

- سهند ... اگر موضوع ناراحتی منه، این جور بیشتر عذاب ِ ... یه بار دروغ گفتی بهم ... دیدی هیچ تغییری نکرد. نمی تونی حست رو مخفی کنی ... حداقل نه واسه من که خودمم درگیرت شدم! شاید اگر اون اتفاق نمی افتاد و من زخمی نمی شدم، بازم می خواستی به همون ژست سابقت ادامه بدی ...

سهند سرش را دوباره پایین انداخت اما دستان آلما روی گونه هایش نشست. قطره اشکی که همان لحظه از گوشه ی چشم آلما متولد شد، اخم را مهمان پیشانی سهند کرد.

- سهند این جور داریم عذاب می کشیم ... نذار ... هر چی که تو بخوای همون کار و می کنیم ... اما .... عذاب نده ..

سهند سرش را آهسته به چپ و راست حرکت داد و نفس عمیقش به صورت آلما هم رسید:

- آلما ... نمی شه ... بعدا ...

- بعدا رو ول کن سهند... کی می دونه فردا هست یا نه؟! اونم با شغل ما؟ اگه اون گلوله فقط چند سانت این ور تر خورده بود، من مرده بودم! نه فقط یه رد زخم باشه!

- اتفاقا یکی از مهمترین ترسام واسه زندگی همینه ... وقتی امید ندارم واسه زنده بودنم ...

- نه سهند ... منظورم این نبود! حالا که مطمئن نیستیم نباید غصه ی فردا رو بخوریم و امروز رو هم کوفت خودمون کنیم ...

سهند دوباره نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت. حرف های آلما، خواسته های قلبش بود. اما ترس دیوار دفاعی محکمی رو به رویش ساخته بود تا با تردید به این قضیه نگاه کند...

انگشت شست آلما روی گونه اش حرکت کرد و همین کار کوچک، تمام جانش را پر از خواستن کرد. به زحمت بزاق دهانش را قورت داد و صورتش را کمی کنار کشید اما دست های آلما گویی به پوستش چسبیده بودند.

- سهند؟

- نمی دونم آلما ... واقعا نمی دونم... این همه مدت خودمو درگیر رابطه ی احساسی نکردم ... چون ...

انگشت آلما کنار لبش رسیده بود و او هم خیره ی لبخند روی لب آلما شد

- آلما ... من آدمش نیستم... یعنی ... نمی تونم ... تو فکر ازدواج و این چیزا هم اصلا نیستم...

لبخند آلما کشیده تر شد:

- منم تو فکرش نیستم! یه بار تو فکرش بودم خیلی برام گرون تموم شد! دیگه نمی خوام بهش فکر کنم.

نفس عمیقی کشید و با برداشتن دست هایش، روی زمین نشست و به مبل تکیه داد:

- هر چی فکر می کنم می بینم با این شغل و علاقه ای که دارم، تشکیل خانواده دادن سخته ... حالا تو مَردی این جور فکر می کنی ...

لبخندش عمیق شد و خیره به چشمان سهند، ادامه داد:

- کدوم مردی حاضره با زنی ازدواج کنه که تمام وقتش رو توی اون پایگاه می گذرونه؟ که به جای آشپزی و خونه داری، باید اسلحه ی ده کیلویی دستش بگیره و بتونه دل و روده ی ریخته شده بیرون ِ یه آدم رو ببینه ؟ کدوم مردی حاضره با زنی زندگی کنه که به جای ظرافتای زنونه، محکم و خشن باشه و مثل یه مرد، کتک بزنه؟!

-...

- هیچ کس! حتی اون مردی که خودش پلیس ِ هم دوست داره همسرش حداقل یه شغل زنونه داشته باشه! شغلی که کاری به زنانگی های یه زن نداشته باشه... کتک نخوره، تهدید نشه ، زخمی نشه ... نگاه ...

یقه اش را کمی به سمت چپ کشید و شانه اش بیرون آمد. سهند به راحتی خط پر رنگ و کبود را روی کتفش دید:

- پوشیدن اون جلیقه ی سنگین تمام روز این بلا رو سر پوستم اورده ... انگشتام بیشتر وقتا زبر و خشک می شه ...

لباسش را مرتب کرد و زانوهایش را به آغوش کشید:

- مردی هست که زنش حوصله ی آرایش و لباس پوشیدن نداشته باشه و اونم بپذیره؟ مادر شدن که کلا هیچ ! کدوم از زن های پایگاه مادر هستن؟ تازه فقط دو نفر متاهل هستن اونا هم ... پای درد دلشون بشینی می فهمی که چه قدر مشکل دارن تو زندگی ...

سهند هم چنان محو صورتش بود. آلما که پلک زد، نگاهش را گرفت و لیوان قهوه اش را برداشت . با این که سرد شده بود اما بی فکر نوشید. تلخ و سرد بود اما نه به تلخی حرف های آلما ... حرف هایی که می دانست واقعیت محض است. آلما هم مثل او مشغول نوشیدن شد.

بعد از چند دقیقه سکوت، سهند یک باره بلند شد و به سمت اشپزخانه رفت :

- چی دوست داری شام؟ برعکس تو من آشپزیم خوبه!

لحنش ، همان سهند دوست داشتنی بود. طوری که آلما به خودش جرات داد و بلند شد:

- فرق نداره ... چی داری همونو درست کن. اما جدی اشپزیم خوبه ها!

- امتحان می کنیم مشکلی نیس!

الما با لیوان های قهوه وارد اشپزخانه شد و کنار سینک ظرفشویی ایستاد:

- منم مشکلی ندارم! هر غذایی بخوای درست می کنم.

مشغول شستن لیوان ها بود و زمانی که برگشت، سهند منتظر نگاهش می کرد!

- چی شد؟

با اشاره ی سر سهند، به میز جلویش نگاه کرد. یک بسته پاستا، فلفل دلمه ای، کمی قارچ و گوشت روی میز بود!

- خب ؟

سرش را بالا کرد و بی آن که منظور سهند را فهمیده باشد، شانه ای بالا انداخت:

- چی کار کنم ؟

- درست کن دیگه!

- من؟

- بله شما! مگه نمی گی آشپزیت خوبه!؟ امتحان می کنیم !

آلما شروع به خنده کرد و خودش بی تفاوت از اشپزخانه خارج شد! آلما مواد روی میز را وارسی کرد و نگاه کلی به آشپزخانه ی کوچک اما تمیز انداخت. در کابیت ها را باز کرد و زمانی که جلوی یخچال ایستاد، سهند صدایش کرد:

- آلما؟!

حرکت نکرده بود که سهند، همان طور که پالتویش را به تن می کرد، جلوی در ایستاد:

- من دارم می رم بیرون ... فکر نکنم بیشتر یکی دو ساعت طول بکشه ...

چشمان گرد شده ی آلما را که دید، سرش را سوالی تکان داد:

- چی شد؟

- کجا می خوای بری؟

- می یام می گم ! تو غذاتو درست کن! متاسفانه تلویزیون هم ندارم! خودتو یه جور سرگرم کن!

به سمت در خانه راه افتاد و زمانی که کفش هایش را می پوشید، آلما هم کنارش ایستاد:

- مواظب باش!

صاف ایستاد و چند لحظه به نگاه پر از آرامش دختر کنارش، خیره شد. حرفی نزد و از خانه همان جور خارج شد. آلما ماند و خانه ی مردی که برای اولین بار مهمانش شده بود و این جور هم تنها مانده بود!

سهند و اخلاق خاصش را می شناخت. مطمئن بود دنبال کاری رفته است! برگشت و با نگاهی به خانه، پلیورش را از تنش در آورد! موهایش را از بالا جمع کرد و مشغول نظافت و آشپزی شد !

*

یقه ی پالتو را بالا تر کشید تا هم گرم تر شود و هم شناخته نشود. از دیشب هر بار که فکر کرده بود به این خانه می رسید. مطمئن بود از همین خانه هم می تواند قاتل را بیابد. هوا تاریک شده بود و کوچه در سکوت مطلق به سر می برد. زیر نور تیر چراغ برق، ایستاد و از پشت بخار دهانش، به خانه نگاهی انداخت. جز برق اتاقی در طبقه ی دوم، خانه غرق در تاریکی بود. اتاق کار افشین میامی، پنجره ای رو به کوچه داشت. کمی جلوتر رفت و با احتساب مقدار راهی که از پذیرایی گذشته بودند، حدس زد که باید اتاق کار کدام باشد. پنجره پشت حفاظ آهنی مخفی شده بود و شیشه های دود گرفته اش، نشان از آن داشت که حداقل چند ماهی ست کسی، آنها را تمیز نکرده است. شک را کنار گذاشت و به سمت در خانه حرکت کرد اما هنوز قدم دوم را برنداشته بود که در خانه باز شد و پسر جوان میامی، از خانه خارج شد و با قدم های بلند به سمت خیابان رفت. عجله اش به حدی بود که اصلا متوجه سرگرد نشد. به سر کوچه که رسید، ایستاد و کلاهی را به سرش گذاشت. سرگرد با تعجب نزدیک تر رفت. درست بود! کلاه مخصوصا افسران انتظامی بود! اورکت مشکی رنگش نمی گذاشت لباسش را ببیند اما به خوبی از شلوار و پوتینش متوجه شد که حدسش کاملا درست است.

پسر کوچه را به سمت خیابان پیچید و سرگرد با تعلل به سمت در خانه رفت. زنگ آیفون را زد و منتظر شد اما کسی پاسخگو نبود. بار دوم که زنگ را فشرد، یک قدم عقب تر رفت و به پنجره های خانه نگاه کرد. نا امید شده بود که صدای خش خشی شنید و کنار آیفون ایستاد:

- سلام!

- بله؟

- ببخشید من سرگرد بهنام هستم. می شه در و باز کنید؟

صدای نفس های مرد را شنید و کمی بعد تیکی که، باز شدن در را نوید می داد. وارد خانه شد و مسیری که دیروز همراه دانیال رفته بود را دنبال کرد. پشت در چوبی که رسید، در هم باز شد و افشین میامی با ظاهری شبیه ی دیروز، رو به رویش قرار گرفت:

- سلام آقای میامی ...

دست جلو آمده ی سرگرد را با تعلل گرفت و فشرد:

- بله ؟ چیزی شده باز؟

سرگرد که فهمید قصد تعارفش را ندارد، دستانش را در جیب پالتویش گذاشت و سنگینی بدنش را روی پای چپش انداخت:

- شما رو تا حالا تهدید نکردن ؟

- نه! چه تهدیدی؟

- با نامه ! تلفن ... هر جور!

- نه اصلا!

سرگرد موبایلش را در آورد و عکس نامه ی تهدید آمیز حبیبی را پیدا کرد:

- این برای دوستتون اقای حبیبی اومده بود!

افشین قبل از آن که به گوشی نگاه کند با تعجب گفت:

- اون سه ساله مرده ! چه طور براش نامه تهدید اومده؟!

- سر قبرش گذاشتن! ببینید !

نگاه مرد روی صفحه ی موبایلش رسید و به ثانیه ای هم نکشید که دوباره بالا آمد و رو به سرگرد گفت:

- نه! برای من هیچی نیومده!

سرگرد به خوبی می توانست از مردمک های گشاد شده و عرقی که روی پیشانی مرد جا خوش کرده بود، بفهمد که زیاد هم بی خبر از ماجرا نیست!

موبایل را به داخل جیبش برگرداند و یک قدم به افشین نزدیک تر شد:

- آقای میامی ... قاتل توی یه قدمی شماست ... شاید این بار نوبت شما باشه ! اون داره یک لیست رو پاک سازی می کنه. لیست کسایی که قبلا یه کار غیر قابل بخشش انجام دادن . و مطمئنم این کار برای خیلی وقت پیش باید باشه! حداقل قبل از مردن آقای حبیبی!

عصبانیت صورت افشین، جرات بیشتری داد تا به حرف هایش ادامه بدهد:

- هر اتفاقی بوده، فکر می کنید از مُردن بدتره؟!

- من چیزی نمی دونم بهتون گفتم!

- پس از چی می ترسی؟

افشین با بهت یک قدم عقب تر رفت:

- من؟ من برای چی باید بترسم!

خنده ای کرد و سرش را تکان داد:

- داری اشتباه می کنی !

سرگرد نفس عمیقی کشید

- باشه! یه سوال دیگه! شما همین یه پسر رو دارین؟

تغییر بحث به مذاق افشین خوش آمد.

- نخیر... سه تا دختر دارم که ازدواج کردن.

- همسرتون؟

- جدا شدیم ...

- بله! ... ببخشید پسرتون پلیس هستن؟

سرش را چند بار بالا و پایین کرد:

- بله ! پسرم پلیسه!

- چرا دیروز چیزی نگفتین؟

- مهمه؟!

سرگرد شانه ای بالا انداخت:

- نه! همکار بودیم خب !

افشین جوابی نداد و سرگرد دوباره سعی کرد تا نظر مساعد افشین را برای همکاری جلب کند:

- اقای میامی! خواهش می کنم اگر چیزی می دونید، یا حدسی می زنید، همکاری کنید. من خودم به جاهایی رسیدم اما برای سرعت دادن به کارا، به کمک شما نیاز دارم ...

افشین با عصبانیت دهانش را خواست باز کند که سرگرد دستش را به سمتش گرفت:

- صبر کنید چند لحظه ... عجله نکنید. من وظیفه ام امنیت توی جامعه ست ! پسر خودتون پلیس ِ و خیلی خوب این مسئله رو درک می کنه. خواهش می کنم باهاش مشورت کنید. کمکتون می کنه که تصمیم درست رو بگیرید...

صدایش را پایین تر برد و ادامه داد:

- نذارید افراد دیگه ای کشته بشن... حتی اگر واقعا سزاشون مرگ هست! خدانگهدار ...

منتظر نشد و سریع از خانه خارج شد. کوچه را با قدم های بلند پشت سر گذاشت و به محض رسیدن به سر کوچه، گوشی موبایلش را برداشت و با دانیال تماس گرفت . خیلی طول نکشید که صدای دانیال را شنید:

- سلام قربان

- خوبی دانیال؟ کجایی؟!

- خونه قربان!

- بیکاری پس ؟

- بله! چیزی شده؟

- گوش کن ببین چی می گم بهت ... تو می دونستی افشین میامی پسرش پلیسه؟

- بله! ستوان تو اداره ی آگ...

- چرا نگفتی اینو؟

- دیروز غروب فهمیدم!

- خیلی کُندی دانیال! توبیخت می کنم سرش !

- فرمانده !

سرگرد به ماشینش رسیده بود. در سمت راننده را باز کرد و هم زمان با نشستنش پشت فرمان، گوشی را جا به جا کرد:

- سکوت! گوش کن ببین بهت چی می گم. پا می شی می یای جلوی خونه اش، کشیک می دی .

- خونه ی کی ؟ میامی ؟

- اره . زنگ می زنم پایگاه یکی از بچه ها هم بیاد پیشت . اسلحه داشته باشید.

- فکر می کنید سراغش می ره؟

- نمی دونم ... اما مطمئنم این یه چیزی می دونه و نمی گه!

- چشم قربان ...

- هر چی در مورد پسرش می دونی، به لاله بگو ... اون شیفته . بهش زنگ می زنم . خودتم سریع حرکت کن. فقط نا محسوس دانیال تابلو بازی در نیاری .

صدای خش خشی که می شنید مطمئن شد که دانیال آماده می شود و به زودی سر ماموریتش خواهد رسید:

- چشم ... نگران نباشید.

- زنگ می زنم پایگاه . فقط یادت نره ، هر اتفاقی افتاد اولین نفر به من زنگ می زنی . متوجه شدی؟

- بله قربان ، حتما!

خداحافظی نکرده ، تماس را قطع کرد و همان طور که ماشین آهسته حرکت می کرد ، با پایگاه هم تماس گرفت و به لاله سفارشاتش را کرد. از زمان خروجش یک ساعت و نیم می گذشت. با یاد اوری این که آلما خانه اش است، لبخند شیرینی روی لبانش جا خوش کرد و قبل از رسیدن به خانه، کنار فروشگاه کوچکی ایستاد تا کمی خرید کند. سعی می کرد عادی باشد اما غوغای قلبش را نمی توانست نا دیده بگیرد. با وسواس میوه و خوراکی انتخاب کرد تا شب خوبی برای مهمان عزیزی رقم بزند. مهمانی که میزبان او شده بود!

خرید هایش را به زحمت در دو کیسه ی بزرگ جا داد و از فروشگاه خارج شد. خرید ها را که در صندوق عقب گذاشت، پشت فرمان نشست، ماشین را روشن کرد و تا راهنما زد که از پارک خارج شود، چشمش به برگه ای که زیر برف پاک کن بود، افتاد. سرش را جلو برد و مطمئن شد برگه ی جریمه نیست! کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد. با دو انگشت از لبه ی کاغذ گرفت و با دقت اطرافش را نگاه کرد. با این که از تاریکی هوا یک ساعتی می گذشت، اما خیابان ها فوق العاده شلوغ بود و بین آن همه مردم گشتن، بیهوده ترین کار ممکن بود! دوباره برگشن داخل ماشین و برگه را با دقت و احتیاط باز کرد.

" من به هوش شما اطمینان دارم. می دونم پیدام می کنی! اما نکن! یه کم صبر کن تا آخر هفته ی بعد، من قول می دم بعد از آخرین نفر، خودم بیام پیشت. اما اجازه بده کارم و کنم. مطمئن باش که اینا لایق مرگ هستن. عوض ِ این مراقب عزیزانت باش! چون مجبور می شم به خاطر این که حواست رو پرت کنم، ازشون کمک بگیرم !

نامه با خودکار معمولی آبی رنگ نوشته شده بود. برگه را روی صندلی کنارش انداخت و دوباره از ماشین پیاده شد. با چشم دوباره کمی گشت و چشمش به واکسی افتاد که دقیقا طرف دیگر خیابان مشغول به کار بود. ماشین را خاموش و قفل کرد و به سمت دیگر خیابان رفت. مرد که سی و چند ساله به نظر می رسید، مشغول دوختن کتانی بچگانه ای بود. سهند که رو به رویش ایستاد، اول به کفش هایش نگاه کرد و بعد سرش را بالا گرفت:

- واکس بزنم آقا؟!

سهند پایش را روی تخته ی چوبی جلوی مرد گذاشت و مرد به سرعت کتانی را کناری انداخت و فرچه اش را برداشت. سهند دستش را روی پایی که بالا بود، گذاشت و سرش را پایین تر برد:

- شما از کی این جایی؟

مرد بی آن که تاخیری در روند کارش پیش بیاید، جواب داد:

- اقا من از صبح تا آخر شب همین جام ...

- هر روز؟

- بله آقا هر روز ...

این بار سر بالا کرد و به صورت سهند چند ثانیه ای خیره شد:

- اما شما رو تا حالا ندیدم!

- خب من اومده بودم فروشگاه خرید... اون ماشینمه !

با دست به عقب برگشت و مرد ثانیه ای فقط نگاه کرد. حرفی که نزد، سهند پرسید:

- ببخشید شما این جا نشسته بودین، ندیدی کسی نزدیک ماشین من بشه؟

- اون پاتون رو بذارین!

سهند پایش را عوض کرد و مرد فرچه را روی بوت های مشکی اش کشید :

- نه! من ندیدم.

- مطمئنی ... برام خیلی مهمه!

دوباره نیم نگاهی به ماشین سهند انداخت

- زدن بهش؟

- نه !

- پس چی شده ؟

- یکی باهام شوخی داره! می خوام مطمئن شم خودشه!

مرد دستمال سیاه شده ای را با چالاکی روی کفش کشید:

- من ندیدم . حواسم نبود یعنی! تموم شد!

سهند پایش را زمین گذاشت و همراه کیف پولش، روی پاهایش نشست:

- باشه مرسی ...

اسکناسی به سمتش گرفت و گفت:

- این کافیه؟!

- زیاده آقا ...

اسکناس را روی تخته گذاشت و به سمت خیابان راه افتاد:

- مرسی ...

صدای تشکر مرد را می شنید اما تمام حواسش به اطرافش بود. مطمئن بود قاتل جایی همین دور و بر هاست...

دوباره که سوار ماشین شد، بی تعلل حرکت کرد. یک ربع بعد، وارد آپارتمان محل سکونتش شد. برگه را با دقت تا کرد و داخل جیب پالتویش گذاشت و همراه خرید هایش سوار آسانسور شد. برخلاف همیشه ، ترجیح داد که زنگ بزند و ثانیه ای هم نکشید، در باز شد. دیدن دختری که با تی شرت جذب آستین کوتاه و شلوار جین رو به رویش ایستاده و با لبخند نگاهش می کرد، بعید ترین، تصویر زندگی اش ، حداقل تا دیشب بود! اما آلمایی که سلام داد و خواست کیسه را از دستش بگیرد، واقعی بود!

- رفته بودی خرید کنی؟ گفتم که نمی خواد!

سهند کیسه را به دستش داد و خودش در خانه را بست. مشغول در آوردن کفش هایش که بود، آلما کیسه دیگر را هم برد. نگاه سهند ناخودآگاه به خانه کشیده شد. همه چیز مرتب و تمیز شده بود. لبخندش را کنترل کرد و پالتویش را در آورد.

- تو بلد نیستی آدم یه جا می ره فضولی نمی کنه!

آلما شوک زده از لحن جدی سهند، کنار آشپزخانه ایستاد:

- من ؟ فضولی نکردم به خدا!

سهند بی حرف تا اتاق خواب رفت و زمانی که برق اتاق را روشن کرد، اخم هایش بیشتر در هم فرو رفت. آلما با فاصله ی کمی پشت سرش ایستاده بود. برگشت و غضب الود به اتاق اشاره کرد:

- این چیه پس؟ من گفتم خونه مو تمیز کن؟

آلما سرش را کمی پایین انداخت:

- خب ...

- من خوشم نمی یاد کسی به زندگیم کار داشته باشه آلما... خوشحال نشدم اصلا!

وارد اتاق خواب شد و در را رو به آلمای متعجب و ناراحت بست! بغض تا بیخ گلویش بالا آمد. زمانی که به سرعت کارهایش را می کرد، اصلا به این صحنه فکر نکرده بود ... اما ... حق با سهند بود. به جای درک واقعیت دوباره رویا پردازی کرده بود. رویایی که به واقعیت هیچ وقت، نمی رسید. با سری افتاده به اشپزخانه برگشت. قطره ی اشکی که خودش را تا گوشه ی چشمش کشانده بود، پاک کرد و بغض را محکم قورت داد! در اتاق باز شد. برگشت و خودش را مشغول نشان داد اما به خوبی صدای پای سهند را می شنید. نزدیکش که شد، نفسش را بریده بریده بیرون داد . نباید بی خود ناراحت می شد. نفس عمیقی کشید و صدای سهند را هم شنید:

- آماده نیست؟

با خنده ای که سعی می کرد مصنوعی به نظر نرسد، برگشت :

- چرا...

در مایکروفر را باز کرد و با احتیاط ظرف را روی میز گذاشت:

- امیدوارم دوست داشته باشی.

سهند سرش را نزدیک تر برد و بو کشید:

- بو و قیافه اش که خوبه ! منم گرسنه! حتما مزه شم خوب می شه دیگه!

آلما رو به رویش نشست و سهند بشقاب او را برداشت و کمی برایش کشید. جلویش که گذاشت ، الما لبخند زد:

- ممنونم. برای خودت می کشیدی...

- من یه پلیسم! اول باید خودت بخوری ببینم مشکلی نداره!

آلما شوک زده به صورت جدی سهند خیره شد:

- سهند؟ واقعا گفتی؟

- آره !

آرنجش را روی میز گذاشت و با چشم و سرش به بشقاب اشاره کرد:

- بخور ببینم !

آلما رفتارهای عجیب از سهند کم ندیده بود، مرز شوخی و جدی اش را نمی فهمید و کاملا گیج شده بود. چنگال را برداشت و پاستایی را داخل دهانش گذاشت.

- زنده موندم، می تونی بخوری!

سهند بی حرف، بشقاب را جلو کشید و چنگالش را برداشت:

- گرچه باید کمی منتظر باشم! اما خب دیگه اطمینان می کنم!

شروع به خوردن کرد و آلما همچنان خیره اش بود! سهند با چنگال به بشقاب جلوی الما اشاره کرد:

- بخور ... می شه خوردش!

این بار آلما اخم کرد.

- از دستم این قدر ناراحت شدی؟

برعکس او، سهند با ارامش غذایش را می خورد!

- سرغذا دوست ندارم بحث کنم! بخور فعلا! نمکش هم زیاده!

آلما چنگالش را دوباره در غذایش برد و سهند گفت:

- قارچاشو هم بزرگ خرد کردی!

با قورت دادن لقمه ی بعدی، ادامه داد:

- پاستاشم زنده س! باید بیشتر می پخت!

با چنگال کوفته ی ریز گوشت را برداشت و با دقت نگاهش کرد:

- اما از اینا خوشم اومد! گرچه زیاد سرخ شدن!

آلما نمی دانست باید چه بگوید! گیج و درمانده فقط به سهند خیره شده بود. چند ثانیه که گذشت، سهند با چنگال به دستش زد:

- بخور دیگه! من عادت دارم غذام تموم شد ، بلند شم! مهمونم رو هم بلند می کنم! بخور پس تا گرسنه نمونی!

آلما بی حرف مشغول شد و سهند هم ترجیح داد حرفی نزد. برعکس آلما، باز هم برای خودش کشید و با اشتها مشغول خوردن شد! از غذای آلما هنوز کمی مانده بود، که بشقابش را کنار گذاشت و به صندلی تکیه زد :

- ممنونم ... خیلی خوشمزه بود! اندازه ی یه خرس خوردم!

- تو که گفتی خوب نشده!

- من؟ کی گفتم؟

- گفتی کم پختم، نمکش زیاده ...

- خب اونا که ایراد غذات بود! گفتم از این به بعد دقت کنی! اما خوشمزه بود!

لبخند شیطنت آمیزش، برای آلما آشنا بود! قبلا چند باری این لبخند کج و محو را دیده بود!

- موضوع اینه که نمی تونی ایراد نگیری!

- آره شاید اینم هست! من به پیشرفت آخه اعتقاد دارم!

آلما دستانش را روی میز گذاشت و کمی خودش را هم به جلو خم کرد:

- خب؟! یعنی دوست داری کسی ازت ایراد بگیره؟

- بله! اما شما ایرادی تو من می بینی؟!

چشمان گرد شده ی آلما، بالاخره صدای خنده اش را بلند کرد!

- خب بگو!

- خیلی دوست داری آزار برسونی! اذیت کنی و اصلا مهم نیست، طرفت ناراحت می شه!

سهند هم مثل او نشست و حالاصورت هایشان دقیقا رو به هم بود:

- من رکم! واسه اونه!

- منم رکم! اما سعی می کنم یه حرفایی رو مراعات کنم و درست تر بگم!

- من ترجیح می دم، بکوبمش تو صورت طرف!

ابروی آلما با تعجب بالا پرید:

- این خشونته!

- خب خشنم ! این چیز مخفی کردنی نیست!

- ایراده خب! ادم طبیعتا نباید این جور خشن باشه .

سهند با لبخندی دست هایش را روی سینه قفل کرد و به صندلی تکیه داد:

- واسه همین غیر طبیعی بودنم می گم کنارم نباش...

به آنی اخم روی پیشانی آلما را پر کرد:

- نتجیه گیری مزخرفی بود!

- اما واقعی!

- به نظر خودت واقعی سهند! تو وانمود می کنی بیشتر تا باشی!

- نشونت می خوای بدم؟!

صورت شوک زده ی آلما، دوباره صدای خنده اش را بلند کرد! همان طور که از روی صندلی بلند می شد، بشقابش را برداشت و گفت:

- تو برو بشین من قهوه درست می کنم...

- نه لاز....

- برو دختر ...

از دست آلما گرفت و بی توجه به اصرارش برای جمع کردن میز، از آشپزخانه بیرونش کرد:

- برو بشین و با احتیاط اون برگه ای که روی میز هست رو بردار و ببین تا من بیام.

آلما به سمت میز برگشت و با دیدن برگه، راه افتاد. روی مبل نشست و طبق عادت با احتیاط برگه را برداشت و بعد از خواندنش با تعجب و نگرانی، کنار در آشپزخانه ایستاد:

- سهند؟ برای تو نوشته؟

- اوهوم !

- کجا بود؟

- زیر برف پاک کن ماشین!

- خدای من! تو خونه ؟

- نه بیرون ...

آلما برگه را روی اپن گذاشت و وارد اشپزخانه شد:

- تو کجا رفته بودی!

سهند با چشم به برگه اشاره کرد:

- برو اینو بذار روی میز. اینجا نندازش مثلا مدرک جرم ِ!

آلما برگه را برداشت و سهند ادامه داد:

- بشین الان می یام!

با توجه به اخلاق خاص سهند، آلما ترجیح داد که حرف گوش کند اما نامه و تهدید، حسابی مشغولش کرده بود. سهند که دوباره با همان ماگ ها از آشپزخانه برگشت، کمی روی مبل جا به جا شد:

- تو باید اینو جدی بگیری! اون خیلی تیز و باهوش ِ !

سهند لیوان را روی میز گذاشت و خودش کنار آلما نشست:

- تیز بودنش رو مطمئنم! اما باهوش نه!

- چرا ؟ به خوبی نقشه کشیده و داره آدم می کشه!

- هر کسی خوب آدم بکشه باهوشه؟!

- سهند ردپایی از خودش به جا نذاشته!

سهند به چشمان ترسیده اش خیره شد:

- گذاشته اتفاقا! دوست داره دستگیر بشه! این قدرم عقل نداره که سراغ مُرده نره! اون فقط به فکر انتقام ِ ... تا حالا فکر می کردم ممکن ِ طرف یه قاتل اجاره کرده باشه! اما... هیچ قاتل باهوشی، این جور آدم نمی کشه!

دستانش را پشت گردنش گذاشت و نفس عمیقی کشید:

- شانس منه! هر کی به تور من می خوره، احمقانه رفتار می کنه!

آلما در ذهنش مشغول آنالیز کردن حرف های سهند بود. سهند لیوان قهوه اش را برداشت و با مزه کردنش گفت:

- پیداش می کنم!

- کجا رفته بودی؟

-خونه ی افشین میامی !

آلما سرش را کمی خم کرد و به دقت به صورت خونسرد سهند زل زد:

- تنها؟

- اوهوم!

- خب می گفتی باهم می رفتیم!

- نه می خواستم تنها برم. برنامه ی امشبم بود.

- چرا ؟ بهش شک داری؟

- قاتل باشه؟

- اره؟!

- نه ! قاتل نیست.... فکر کنم خودش هم به زودی، مقتول می شه!

سهند صاف نشست و آلما لیوان قهوه اش را برداشت:

- به نظرم جدی بگیر یه کم!

- چی رو؟

- همین تهدید رو!

- جدی می گیرم!

آلما تا خواست حرفی بزند که صدای زنگ موبایل سهند بلند شد. سهند بلند شد و آلما ترسیده به سمت اتاق خواب برگشت. لحظه ای بعد، صدای سهند را شنید :

- سلام ... بله ... آهان ... نه ... نمی دونم ... شما بخوابید ... مگه اذیت می کنه؟ خب ؟ ... باشه ... مرسی ... شب بخیر ...

صدایی نیامد و چند لحظه ی بعد، دوباره سهند، در حالی که پیراهنش را با تی شرت حلقه ای عوض کرده بود، رو به رویش نشست.

- من مزاحمت نمی شم یعنی دیگه برم !

سهند به جای سرش، مردمک هایش را بالا کشید و چند لحظه خیره اش شد تا آلما سرش را پایین بیاندازد

- الان مشکلمون حل شد؟!

نگاه غم زده ی آلما، او را هم ناراحت می کرد. دست هایش را روی صورتش کشید و با نفس عمیقی به مبل تکیه زد:

- آلما کنار من سخت و تا حدودی مسخره ست... من خودم می دونم اخلاقم یه طوریه که ... سخته تحملش ...

نگاه الما را که دید، لبخند زد:

- می تونی؟!

دوباره شده بود همان مرد دوست داشتنی و با محبتی که آرامش میان چشمانش پرسه می زد. آلما با بغض سرش را بالا و پایین کرد.

- سخته آلما... کم بیاری من خودمو می کشم عقب ! بهت گفته باشم!

این بار همراه تکان داد سرش، پلک هایش هم روی هم افتاد

- ببین من وقتم فعلا برای پایگاه ست... همین جمعه ها تازه اونم خانواده ام هست ... مشکلات شخصیم ...

آلما که لبخند زد، شانه هایش را بالا انداخت:

- جنگ اول به از صلح آخر!

- منم مثل تو وقتم برای پایگاه ست... اما خب ... تعطیلات اگر شیفت نباشم، دیگه چیزی نیست که وقتمو براش بخوام بذارم...

سهند چند لحظه نگاهش کرد و با کشیدن آهی دوباره به جلو خم شد:

- مطمئنی؟

- آره ...

- در همین حد بمونه؟!

سر آلما بالا و پایین شد.

- باشه! پس به قانونی می ذاریم!

- چی؟

- توی پایگاه، باید حواست باشه. وگرنه من دانم و تو!

- باشه اینو مراقبم!

- به نزدیک ترین دوستتم نباید فعلا حرفی بزنی!

- باشه

- وقتمون رو هماهنگ می کنیم .

- خوبه!

- ناراحتم حق نداری بشی، نتونستم!

آلما این بار خندید:

- باشه باقی قوانین رو هم خودم می دونم!

مردمک های تنگ شده و اخمی که روی پیشانی سهند جا خوش کرد، دوباره او را خنداند:

- اون جور نگاه نکن! می شناسمت دیگه! می دونم چی می خوای و چی نمی خوای!

مثل سهند خودش را جلو کشید و ادامه داد:

- دوستت دارم سهند! تو اعتراف نکردی اما ... من می گم! برام مهم نیست چه طور باشی، این که سلامت ببینمت برام همیشه مهم بوده و هست. آخرش هم برام مهم نیست... همین که قبول کردی کنارت باشم، برام کافیه...

با بلند شدن سهند، جمله اش را قطع کرد. کمی غمگین شد. نمی فهمید چرا سهند تا این اندازه، تلخ و سرد برخورد می کند. چند لحظه گذشت و با دیدن ساعت، بلند شد. ابتدا خودش خواست داخل اتاق خواب برود و لباس هایش را بردارد اما یاد حرف سهند افتاد و ترجیح داد کنار دیوار بایستد! سهند با بشقابی میوه از آشپزخانه برگشت و با دیدن آلما سوالی نگاهش کرد:

- چی می خوای؟

- می شه لباسامو بدی ؟

سهند بشقاب را روی میز گذاشت:

- عجله داری برای رفتن؟

- دیگه ماشین ندارم. برم سخته ...

- زنگ می زنم آژانس نگران نباش! بیا بشین!

سهند بی تفاوت روی مبل نشست و آلما با دلخوری، دستهایش را روی سینه جمع کرد:

- مرسی! همین الان برم راحت ترم! لباسامو بهم بده!

سهند به زحمت لبخند شیطنت آمیزی که هر لحظه بیشتر قصد شکوفا شدن را داشت را جمع کرد!

- من بیارم؟! خب خودت برو بردار!

- اون جور می شم فضول! نمی خوام دوباره بشم!

- نه دیگه اون موقع با الان فرق داره! الان می تونی بری!

آلما به خوبی متوجه بود که از عمد اذیتش می کند. سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند و به سمت اتاق خواب رفت. اتاق را کمی نگاه کرد اما نفهمید سهند پالتویش را کجا گذاشته است! نگاهش به کمد دیواری افتاد تا خواست قدمی بردارد، صدای نفس های سهند را حس کرد! ترسیده برگشت و با دیدن لبخند روی لبش، اخم کرد:

- اگر تو کمد گذاشتی خودت زحمت بکش ...

-جدی می خوای بری؟!

این تغییر لحن و رفتار سهند، کلافه اش کرده بود. درمانده روی تخت نشست و نفسش را بیرون فرستاد:

- سهند گاهی اوقات نمی دونم چی کارت کنم! چرا یهو خوب می شی، یهو تلخ ؟ !

سرش را که بالا گرفت، لبخند سهند، بزرگتر از قبل شده بود:

- بهت گفتم که باهام کنار اومدن سخته!

نگاه مستاصل آلما، کمی نرمش کرد. کنارش نشست و دست آلما را میان دستانش گرفت. آلما که اصلا فکر همچین کاری را هم نمی کرد، شوک زده سرش را بالا گرفت . برعکس او، سهند ارام به نظر می رسید

- کلا همینم! یه وقتایی مرضم می گیره، بدجور اذیت می کنم. یه وقتایی هم آرومم ..حرفام گاهی می سوزه و گاهی هم تلخ و سرده ... کسایی که می شناسن منو، خانواده و دوستام ... این رفتارم براشون عادیه! ناراحت و دلگیر نمی شن... نمی خوام بگم من کار خوبی می کنم ! اما می گم این جوری ام! دارم درست می شم اما بازم باید تحمل کنی!

- تو از عمد آزار می رسونی !

دیدن لبخندی که تبدیل به خنده شد، اخم های آلما را هم باز کرد.

- اگر می دونی از عمد هست نباید ناراحت بشی!

- سهند؟! تو ازعمد اذیت می کنی بعد می گی ناراحت نشم؟ باید خوشحال شم که داری اذیتم می کنی؟!

- آره ...

- برای چی ؟

- برای این که ...

چند لحظه مکث کرد و خیره شد میان مردمک های روشن آلما ... تصویر صورتش با لبخندی که هنوز هم آثارش روی لب هایش مشخص بود، آرامش را بیشتر از قبل به جانش می بخشید. مردد بود و باز هم منطقش پیروز این میدان شد تا به جای " دوستت دارم " بگوید:

- اگر ازت خوشم نمی اومد، اذیتت نمی کردم!

سرش را کمی پایین انداخت و انگشت شستش روی پوست لطیف الما حرکت کرد:

- همچین می گی پوستم زبر شده من گفتم الان شستم زخمی می شه!

آلما هم به انگشت بزرگ سهند نگاه کرد. برعکس پوست دست او، آفتاب سوخته بود و جای زخم تازه ای کنار انگشت شستش به چشم می آمد. خجالت را کنار گذاشت و دست آزادش را روی دست سهند گذاشت . دقیقا جایی که زخم قرار داشت.

- باشه! اگر اون جوریه اذیت کن... من همیشه حس می کردم ... چون ازم خوشت نمی یاد، اذیتم می کنی، برم!

- کجا بری؟ هنوز باهات خیلی کار دارم!

آلما سر بالا کرد و با دیدن لبخند پر از شیطنت سهند، خندید:

- مثل این پسر بچه ها تخس می شی!

- بده؟

- بدجنس می شی!

- خوبه که!

- آره ... مهربونم می شی ...

سهند چند لحظه خیره به چشمانش شد. دست آلما را کشید، خوابید و آلما هم به اجبار نیم خیز کنارش افتاد:

- سهند؟!

- دراز بکش...

با چشم به بازویش اشاره کرد و آلما مردد و شوک زده نگاه کرد . تا این که خود سهند، دوباره دستش را کشید و سرآلما روی بازویش افتاد:

- بخواب می گم! حرف گوش نمی کنی ها!

- سهند؟!

- جونم ...

قلب آلما یک لحظه از ضربان ایستاد، سرش چرخید و به نیم رخ سهند زل زد. آن قدر که نگاه سهند هم به او رسید

- چی شد؟

آلما فقط سرش را آهسته حرکت داد و سهند خودش را کمی بلند کرد.

- آلما ... تو قبلا با کسی بودی! چه قدر؟ یعنی رابطه تون چه قدر بود!

چشمان شوک زده ی آلما کم کم غمگین می شد. چند دقیقه گذشت تا آلما به حرف آمد:

- خب ... اووم ...ازم خواستگاری کرد اما ... خانواده اش نخواستن ... بهونه شون کارم بود اما ... موضوع اصلی بی کس و کاریم بود!

- خودشم راضی شد به جدایی؟!

- خب ... نتونست خانواده شو راضی کنه و ... ادامه ی رابطه مون مسخره بود...

- می دونم برات سخت بوده! اما الان بهش فکر نمی کنی؟!

آلما چشم از نوشته ی روی تی شرت سهند گرفت و به چشم هایش دوخت.

- نه ...

- اما هنوز درگیرشی! ناراحتی درسته؟!

نفس عمیقی که آلما کشید، سر سهند را هم دوباره روی تشک برگرداند. چند لحظه هر دو سکوت کردند تا آلما جواب داد:

- بیشترین ناراحتیم برای علت این جدایی بود... می دونم ازدواج کرده و براش آرزوی خوشبختی دارم... سعی کردم زیاد خودمو درگیرش نکنم. اینو یاد گرفتم که برای چیزی که می دونم بهش نمی رسم، الکی بدو بدو نکنم!

- خوبه!

- اوهوم ...

- شب می مونی یا دوست داری بری خونه ات؟!

پیشنهاد غافل گیرانه ی سهند، دوباره شوک زده اش کرد. وقتی آرامش و اطمینان را در صورت سهند دید، دوباره به لباس سهند زل زد:

- دوست داری بمونم ، می مونم... دوستم نداری می رم...

- برات فرق نداره؟

- نه ...

- پس برو!

سر آلما دوباره بالا رفت. سهند هنوز جدی و آرام بود.

- اگر دوست داشته باشم، می تونم بمونم؟!

سهند لبخندی زد:

- اوهوم ...

انگشتان آلما روی لباسش آهسته حرکت کرد و گفت:

- پس دوست دارم بمونم .

هنوز جمله از دهان آلما در نیامده بود که سهند یک باره نشست!

- خیلی خب ... من برقای بیرون رو خاموش می کنم... تو بخواب ...

از تخت پایین رفت و در کمدش را باز کرد، همین طور که از جیب پالتویش، پاکت سیگارش را در می آورد، ادامه داد:

- اگر دوست نداری من عادت دارم روی مبل می خوابم.

رک بودنش، هم آلما را معذب کرده بود و هم برایش خواستنی بود. این همان سهندی بود که او می شناخت و دوستش داشت!

- نه من راحتم! دیدی یه گوشه واسه خودم می خوابم!

سهند در کمد را بست و از اتاق خارج شد:

- بخواب ...

کلید برق اتاق را زد و در را تا نیمه بست. چراغ پذیرایی را هم خاموش کرد و وارد تراس کوچک خانه اش شد. هوای سرد، تمام التهابات دقایق قبل را خنک کرد. نفس عمیقی کشید و یک نخ سیگار میان لب هایش گذاشت. سکوت شهر را فقط عبور با سرعت ماشین ها، در اتوبانی که از آن جا هم دید داشت، می شکست. چشمش میان چراغ های کوچک خانه ها گشت و به آسمان و ستاره های کوچک و نورانی دوخته شده روی لباس شهر، رسید. فندک را زیر سیگار گرفت و گرما داخل ریه هایش کشیده شد. حالا شهر پشت دود سیگار، گم شده بود. اجازه نداد کاملا تصویر جلویش مشخص شود و دود دومین پک هم، اطرافش را پر کرد. خودش هم نمی دانست داخل ذهنش چه می گذرد. گاهی مرد سیاه پوشی را می دید که در حال خفه کردن پیرمردی ست... یک آن تصویر افشین میامی پر رنگ می شد و بعد صورت آرش ، پسر کوچک را می دید! و همیشه در انتهای همه ی این تصاویر، چشم های روشنی، به او خیره شده بودند!

نفهمید کی سیگارش به فیلتر رسید . روی نرده ی فلزی، سیگار را خاموش کرد و دستانش محکم دور نرده حلقه شدند. کمی خودش را خم کرد و به خیابان خلوت زیر پایش نگاه دقیقی انداخت. قاتل وقتی تا جلوی فروشگاه در تعقیبش بوده است، پس حتما، خانه اش را هم می شناخت! در این مدت، کم تهدید نشده بود و حتی دو باری هم این تهدید ها تبدیل به سوقصد شده بودند! اما توانسته بود مشکل را حل کند اما این بار هم می توانست؟! این پرونده هنوز به جایی که او می خواست نرسیده بود. باید تلاش بیشتری می کرد. مصمم از این فکر، سیگار دیگری آتش زد. بعد از این که کام عمیقی از سیگار گرفت، همان طور از بالا پرتش کرد!

تنها نور خانه، متعلق به لامپ آشپزخانه بود! بعد از وارد شدن به خانه، آن را هم خاموش کرد و میان تاریکی، به سمت اتاق خواب رفت اما یک قدم مانده به در، مردد ایستاد! خودش هم نمی دانست چرا این دختر را کنار خودش نگه داشته است. منطقش در حال توبیخش بود! اما ... کششی که حس می کرد، آن اندازه قدرت گرفته بود که بتواند پیروز میدان باشد! بی فکر، تی شرتش را در آورد و وارد اتاق شد!

تنها برق دو مردمک روشن، را تشخیص داد . لحاف روی تخت را که کنار زد، پرسید:

- راحتی؟! من این جا لباس زنونه ندارم! اما می دیدی چیزی هست به دردت بخوره می پوشیدی!

آلما به سمتش برگشت و لبخند زد:

- من راحتم !

- باشه!

سهند به پهلو دراز کشید و صورتش دقیقا رو به روی صورت آلما قرار گرفت. لبخند آلما را که دید، او هم لب هایش کش آمد:

- بخواب ... فردا صبح تو پایگاه چرتت نزنه ، اون وقت یادم می ره کی هستی ! کتکت می زنم!

آلما فقط لبخندش کمی رنگ گرفت و همان جور خیره ی صورت سهند ماند. چند لحظه که گذشت ، سهند سوالی سرش را تکان داد:

- چیه اون جور مثل جغد منو نگاه می کنی؟!

- ـ ....

- هوم ؟!

- بیام پیشت ؟!

سهند فقط دست هایش را گشود تا آلما به آنی میان آغوشش گم شود ..

- مرسی ...

- بخواب!

- باشه! شب بخیر !

- شب بخیر ...

-سهند!

- هوم؟

- تهدید این یارو رو جدی بگیر. این جور نامه فرستاده حتما پیگیره ... خیلی روانی ِ !

- باشه!

- به نظرم برای خونه ات مراقب بذار ...

- مراقبم خودم. احتیاجی نیست.

آلما سرش را کمی بالا تر گرفت:

- می دونم از پس خودت برمیای، اما شاید اون جور بتونیم بگیریمش!

سهند چشمانش را باز کرد:

- بگیریمش؟

- آره! اگر یه مراقب داشتی، می تونست ببینه کی رو ماشین، نامه رو گذاشته!

- فکر خوبیه اگر جواب بده... روش فکر می کنم.

- در هر صورت تو مراقب خودت باش!

پلک های سهند دوباره روی هم افتاد:

- هستم ... شب بخیر ....

- شب بخیر ...

چند ثانیه سکوت شد تا این که آلما گفت:

- به نظرم باید از افشین میامی بازجویی رسمی کنیم!

- به چه اتهامی ؟!

- اتهام نیاز نیست که توضیح در مورد رابطه اش با مقتولین !

سهند نچی کرد و دستش را محکم دور آلما حلقه کرد:

- آلما... یه حرفی می زنم بهت، جدی بگیر !

- خب؟!

- آروم بگیر بخواب، الان خوابم می یاد، خوابم بپره ، عواقب اتفاقای بعد از اون، با توست!

- ها؟!

سهند چشم باز نکرد و سر آلما را به سینه اش فشار داد:

- بخواب فقط ! دیگه هیچی نگو. حتی شب بخیر...

چند لحظه که گذشت و صدایی از آلما در نیامد، سهند هم با اطمینان بیشتری به ذهنش اجازه ی استراحت داد. صدای نفس های منظم آلما و تنی که در آغوشش گرم شده بود، پلک هایش را سنگین تر کرد و بالاخره فرشته ی خواب، او را به سرزمین جادویی رویاها برد ....

*

اولین چیزی که حس کرد، عطر خوبی بود که زیر بینی اش جریان داشت. کم کم پلک هایش را باز کرد و هر بار تصویر بهتری دید! اول موهای یک دست مشکی که روی بازوی او و بالش، ریخته شده بود و بعد صورت غرق در خواب ِ زیبایی که شبیه شکوفه ی درخت سیبش بود!

نفهمید چه طور لبخند، روی لب هایش نشست و هر لحظه کشیده تر شد. چه قدر برای این لحظه ها دلش تنگ شده بود. این که ، صبح وقتی بیدار می شود، زنی باشد که دوستش بدارد. سرش این طور روی بازوی او باشد و صدای منظم نفس هایش، بهترین شعر جهان ِاو شود...

در آن لحظه، حاضر بود تمام هست و نیستش را بابت ایستادن زمان، بدهد... انگشتانش آهسته میان موها به حرکت در آمد ، پلک باز کرد و مثل همیشه، تمام خوشی ها را آهی که از سینه اش بیرون آمد، گرفت. آیا درست رفتار کرده بود؟ این که تا این قدر اجازه داده بود، آلما نزدیکش شود؟ فکرها ، لبخندش را دزدیدند و به جایش، خط های درد کشیده ی اخم، روی پیشانی اش جا خوش کردند. نگرانی تمام قلبش را پر کرد. سرش را بالاتر برد و همان لحظه ، چشمانی به وسعت آسمان ابری پاییز، رو به صورتش گشوده شد! اول وحشت زده بودند، اما کم کم ، ترس جایش را به برق زیبایی داد .

- سلام ... ساعت چنده ؟

- شش و نیم ...

- باید بریم ... دیر می شه !

- تو بخواب ... دیرتر بیا ...

- نه !

سرش را به سینه ی سهند تکیه داد و با آرامش بیشتری گفت:

- خیلی دوستت دارم. جایی که تو باشی، هواش برای من قابل نفس کشیدنه ...

انگشت روی سینه ی او کشید . دقیقا جای خط های زخم را ... بعد سرش را بالا برد و لب هایش روی خط ها نشست:

- خیلی ها ... فرق نمی کنه چه طور ... چرا... شد ... خیلی دوستت دارم ... نه فقط خودتو ... هر چیزی که به زندگیت مربوطه ...

سرش را بالاتر گرفت تا چشم های تیره ی مردی که فک هایش را با درد بهم فشار می دهد را ببیند.

- خودتو اذیت نکن ... بهت گفتم قول دادم. اذیت نمی شم... هر وقت خواستی ... نشد، نمی مونم ... قول می دم... تا هر جا که تو بخوای هستم ... هر جور که تو بخوای... پس خودتو اذیت نکن اصلا...

لبخند زد و دست روی صورت زبرش گذاشت:

- باشه؟ بخند ... خواهش می کنم ...

لب هایش گویی منتظر همین دستور ساده ی آلما بودند! به آرامی کشیده شدند تا لبخند، به چشم های پر از شیطنتش هم بیاید!

- تو هپلی، خوشگل تری!

حلقه ی دستانش را، دور کمر دختر در آغوشش، محکم تر کرد و چانه اش روی موهای پریشانش نشست:

- به نظر من بی قانونی، بهترین روش زندگیه! هر وقت دلت خواست، بخوابی، بیدار شی، بخوری .

- می دونم دوست نداری این جور بشنوی ... اما ... خواستنی هستی ...

تمام این خوشی ها، با صدای زنگ تلفن همراه هر دو نفر، به اتمام رسید! اول سهند سریع نشست و دنبال گوشی اش گشت. صدای تلفن الما از داخل کمد می آمد. از تخت پایین آمد و گفت:

- پاشو حتما پایگاه ست ...

آلما لباسش را کمی مرتب کرد و تا سهند بیرون رفت او هم در کمد را باز کرد و گوشی را از جیب پالتویش برداشت.

- بله؟ .... سلام ... نه ... بله الان ... چشم ....

گوشی را قطع کرد سهند در چهار چوب در ایستاده بود

-قتل ِ بازم! ...

سهند سرش را تکان داد و به سمت حمام رفت:

- لباس بپوش من دو دقیقه ی دیگه میام!

هنوز در حمام را باز نکرده بود که آلما گفت:

- سهند ... نمی شه این جور که! بگیم با هم بودیم؟!

- کی بهت زنگ زد؟

- لاله!

- آره شیفت بود ... اماده شو فعلا ...

تا سهند برگردد، آلما کاملا آماده بود و پالتویش را هم دستش گرفته بود. سهند مثل همیشه به سرعت آماده شد . همان طور به مازیار هم زنگ زد. الما از پذیرایی صدایش را می شنید:

- سلام ... آره ... کجاست مازیار؟... لعنتی ! خب .... باشه ... خوبه ... شما اگر نزدیک هستین برین، آلما می مونه با یه ماشین دیگه می یاد! اره ... باشه ... من خودم تماس می گیرم ... برو ...

سهند که بیرون آمد، آلما پالتویش را پوشید:

- من با تاکسی ...

- مشکلی نیست با هم می ریم ...

کلافه بود و آلما هم ترجیح داد طبق خواسته اش رفتار کند. این قدر سهند عاقل بود که به راحتی به حرفش اکتفا کند. همراه هم از خانه خارج و به سمت محل وقوع جرم، رفتند.

*

شنبه / یازدهم دی ماه / ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه...

نیم ساعت بعد، با دیدن ماشین های پلیس و ماشین های پایگاه، سرگرد راهنما زد و ماشین را کنار اتوبان کشید. چراغ گردانی که آلما روی سقف ماشین گذاشته بود، باعث شد که مامورین پلیس سریع راه باز کنند و سرگرد ماشینش را کنار یکی از سدان های پایگاه پارک کرد. همراه هم پیاده شدند و یک راست به سمت محوطه ی گل کاری شده ی کنار بزرگراه رفتند. کمی دور تر از گاردریل ها، ملحفه ی سفید رنگی که روی جسد را پوشانده بودند، مشخص شد. آلما با فاصله ی یک قدم پشت سرش حرکت می کرد و اولین نفر، دانیال رو به رویش ایستاد:

- سلام قربان

- سلام ... دانیال کی مراقب خونه ی میامی هست؟

- ستوان رحیم پور.

- خب ... خوبه ... خبری نشد ؟ مورد مشکوکی ؟

- نه قربان ...

با دست به جنازه اشاره کرد:

- مشغول این یکی بوده !

با دیدن مازیار که به سمتش می آمد، او هم راه افتاد.

- سلام فرمانده .. صبح بخیر

- سلام مازیار ... مثل قبل؟

مازیار کلافه سری تکان داد:

- بله دقیقا ...

نگاهش به پشت سر سرگرد کشیده شد و گفت:

- پزشکی قانونی هم رسید..

سهند برگشت و به جای ماشین پزشکی قانونی، به آلما و دانیال خیره شد:

- برای چی اینجایین؟ برین دنبال کاراتون!

به آنی هر دو نفر حرکت کردند. برعکس مازیار که لباس های فرمش را پوشیده بود، آن سه نفر همه با لباس های شخصی شان آمده بود. با دور شدن دانیال و آلما رو به مازیار گفت:

- گروه تو رهبری کن... ببین چی پیدا می کنی. اطراف رو خوب بگرد. بعدا گزارش می خوام.

- چشم قربان ...

مازیار که حرکت کرد، خودش هم به سمت جسد افتاده روی محوطه ی گلکاری شده کنار اتوبان، راه افتاد. بالای سر جسد رسید و ملحفه را کنار زد و صدای دکتر سزاوار را هم شنید:

- چه طوری کلانتر!

سهند ملحفه را رها کرد و صاف ایستاد:

- فکر می کنم از وقتی زن گرفتی جوون تر شدی!

صدای خنده های بلند دکتر، باعث شد برای چند لحظه تمام حواس ها به ان دو نفر معطوف شود! دکتر کنار جسد زانو زد و مشغول معاینه شد:

- آره ... خوبه زن بگیر! شنیدی که می گن خوبشون خوشبختت می کنه ، بدشون فیلسوف! هر دو تا خوبن!

سهند روی پاهایش نشست و به صورت کبود شده ی مرد میانسال زل زد:

- مثل همیشه؟

- آره ... مشخصه دیگه!

دکتر کمی صورت جسد را کج کرد:

- اینجا رو ببین . شکستگی داره سرش !

سرگرد سرش را جلو برد . دقیقا بالای گوشش خون آلود بود و قسمتی از موهای جوگندمی اش، به سیاهی می زد!

- برای قبل از قتل ِ یا بعد؟

دکتر شانه ای بالا انداخت:

- احتمالا برابرن! حدود چهار پنج ساعتی از قتل گذشته ... زخم هم برای همون موقع هاست... بازم تو گزارشم دقیق می گم...

سرگرد آهی کشید و ایستاد:

- خواهش می کنم یه چیزی پیدا کن!

- چی مثلا؟

آفتاب باعث شد، دکتر سزاوار دستش را سایه بان چشمانش کند و بلند شود

- هیچی نیست. خفه شون می کنه و والسلام! نه بی هوش کرده، نه الکل و نه مخدر... نه کبودی و زخمی که به قتل مربوط باشه. هیچ اثر انگشت و خون دیگه ای روی بدن مقتول نیست ... هیچی !

سرگرد با چشم به جسد اشاره کرد:

- این خون چی؟

- باید ببرمش ... می گم چه ضربه ای و کی ...

- اوکی ... جریان پسر بچه چی شد؟ هماهنگ کردین؟

- آره انجام شد... جوابش بیاد بهت می گم...

- از هر دو نفر دیگه؟!

- بله هر دو مقتول ...

سرگرد سرش را تکان داد و نفسش را بیرون فرستاد. با این که افتاب در آمده بود و آسمان صاف و ابی بود، اما هوا سردتر شده بود. جوری که سهند دکمه های پالتویش را بست:

- خیلی خب .. جمعش کن ببر.

- تو خودت هیچی پیدا نکردی؟!

سرگرد یاد نامه ی دیشب افتاد:

- نه اون جور ... دیشب منو تهدید کرد!

دکتر سزاوار شوک زده جسد را دور زد:

- تو رو ؟ چرا؟

- نامه داده که بذارم کارشو کنه! اخر هفته خودش می یاد تسلیم می شه!

- پناه بر خدا! پس همچنان ادامه داره؟!

- ظاهرا !

دکتر آهی کشید و سرگرد راه افتاد:

- می بینمت ... زود بده گزارش رو ...

صدای خدانگهدار دکتر را شنید، مازیار هم صدایش کرد و سرگرد به آن سمت تغییر مسیر داد. تقریبا موازی جایی که جسد افتاده بود، روی اسفالت اتوبان، با رنگ قرمز ، جمله ی تکراری نوشته شده بود. سرگرد لبهای خشک شده اش را با زبان تر کرد و کنار مازیار نشست. دست روی رنگ ها کشید و هم زمان نفسش را هم بیرون داد:

- ادامه دار که می شن، کلافه ام می کنن... حس می کنم دیگه حوصله ندارم...

مازیار حرفی نزد تا سرگرد ایستاد.

- قربان چی کار کنیم؟

سرگرد با اخم نگاهش کرد:

- همین چند دقیقه ی پیش گفتم گروهت و رهبری کن!

- نه منظورم این نوشته ست!

- همینم ! جز ماموریته دیگه ! عکس بگیرید و نمونه اگه لازمه بردارین.... بگین سریع پاکش کنن ....

مازیار چشم که گفت به سمت ماشینش راه افتاد:

- می رم پایگاه، جمع کنید بیاین ...

با دیدن آلما که با کفش های پاشنه بلندش، میان سبزه ها دنبال چیزی می گشت، لبخند زد. هر طور حساب می کرد، شبی خوبی گذرانده بود! دقیقا شبیه همان شبی که در دبی کنار هم گذرانده بودند. آلما آرامشی داشت که خیلی وقت بود کنار زنی حس نکرده بود. به ماشین که رسید، دوباره نگاهش کرد ، آهی کشید و سوار ماشین شد. ثانیه هم نشد، صدای موتور قدرتمند ماشین، همه ی سرها را به سمتش برگرداند و در یک چشم بهم زدن، با سرعت اتوبان را گذراند طوری که گویی ابدا ماشینی از آن جا رد نشده است!

*