- دنبال چی می گردین؟

جوابش سکوت بود! سرگرد خیابان بعدی را هم پیچید و همان طور که حواسش به اطراف بود، کمی جلوتر ترمز کرد. آلما مسیر نگاهش را دنبال کرد و چشمش به تابلوی بزرگ یک رستوران افتاد! سرگرد ماشین را که خاموش کرد، آلما با تردید به در رستوران که باز بود نگاه کرد

- ساعت پنج ِ ! الان فکر نکنم غذا داشته باشن!

سهند همان طور که پیاده می شد، گفت:

- بیا داره!

لحن قاطع سرگرد، آلما را مجاب به اطاعت کرد. کیف کوچکش که تمام این مدت روی صندلی عقب بود را برداشت و پیاده شد. سرگرد کنار در ورودی ایستاده بود، آلما که رسید، خودش را عقب تر کشید و به پله هایی که به سمت بالا می رفت اشاره کرد:

- برو بالا؛ من اینجا قبلا غذا خوردم.

آلما که محو کاشی کاری زیبای دیوار راه پله شده بود به آرامی بالا رفت. بالای پله های باریک، سالن بزرگ و زیبایی روبرویش بود و برعکس چیزی که فکر می کرد، چند نفری غذا می خوردند! کنار پنجره ی بزرگ ِ انتهای سالن، یک میز سه نفره انتخاب کرد:

- بریم اونجا بشینیم.

وقتی از پنجره نگاه کرد و زاینده رود را دید با ذوق بچگانه ای، انگشتش را به سمت پنجره گرفت:

- ببینین چه با حاله!

سهند نگاه کوتاهی به جایی که آلما نشان داد، انداخت و منوی روی میز را جلویش گذاشت. همان لحظه هم پیشخدمت با خوشرویی بالای سرشان ایستاد. برعکس سهند که زود غذایش را انتخاب کرد، آلما در مورد کیفیت و کمیت همه ی غذاها سوال کرد! آخر سر هم با چشم غره های سهند؛ غذایش را سفارش داد!

تمام فکر سرگرد، درگیر شیوا و ماجرای پیچده ی پرونده اش بود. نمی دانست از کجا می تواند این زن را پیدا کند. اما همین که زنده بود، از بار عذاب وجدانش کم می کرد. آلما که متوجه درگیری فکری اش شده بود، دستانش را روی میز گذاشت و سرش را نزدیک تر برد:

- اگه فرض کنیم که حمید هیچ ربطی به این باند نداشته، چرا بعد از اینکه از دستشون راحت شده، حالا به هر طریقی، برنگشته؟ چرا گفته اسمش آرزوئه؟

سرگرد که سوال یک باره ی آلما گیجش کرده بود؛ نگاه سر درگمی انداخت. علامت سوال در ذهنش خیلی بزرگ شکل گرفته بود. آلما خودش به سوالش جواب داد:

- من فکر کنم ترسیده! یعنی اینکه ترسونده باشنش. اون گروگان گرفته شده، بعدم توی اون تصادف هم ممکنه بوده باشه! وحشت زده اش کرده ... یا حتی ممکنه اتفاقی افتاده باشه مثلا از ترس لو رفتنشون تهدیدش کرده باشن و اونم خبر نداره حمید مرده و این جور خواسته فرار کنه؟!! حتما ترسیده بوده! چیزی که اون نکبت هم تاییدش کرد!

به آلما که جدی و کمی خشن حرف زده بود، خیره شد. مخصوصا جایی که از ثریا هم گفت! توی ذهنش شروع به فرضیه سازی کرد. حق می توانست با آلما هم باشد اما ممکن بود خیلی اتفاقات افتاده باشد که او هنوز بی خبر بود.

- شیوا رو تهران می دزدن. می فهمن ما درگیر پرونده ایم. زرنگ بازی می خواستن در بیارن و دو تا از زیر دستاشون رو می ذارن که ما رو مشغول کنن. بعد شیوا رو منتقل می کنن به شهر دیگه. توی راه تصادف می کنن. فرض کنیم شیوا هم توی تصادف باهاشون بوده. شاید پرت شده بوده مثلابیرون! یکی پیداش می کنه که از شانس شعبه ی یه باند قاچاق حرفه ای آدم و مواد مخدر رو اداره می کنه! بعدم اونو می فرسته واسه رئیسش!

با آمدن پیشخدمت هر دو ساکت شدند. مرد جوان؛ غذا را به دقت و آرامی روی میز چید و با تشکر آلما، تنهایشان گذاشت. آلما چنگالش را برداشت و در حالی که تکه ای از کبابش را جدا می کرد، آهسته گفت:

- شیوا؛ زن خوشگلیه. خوشگلی هم یه آپشن خوبه توی قاچاق دخترا !

سهند سرش را بالا گرفت اما آلما بی توجه مشغول خوردن شد. فکر این جایش را نکرده بود! اگر واقعا قصدشان این بوده ... نفس عمیقی کشید و ناخداگاه فکرش را بلند گفت:

- من نمی فهمم چه طوره این پرونده؛ هر چی نزدیکش می شیم؛ باز می خوریم به بن بست. بعد خیلی مسخره، از یه جایی که فکرش رو نمی کردیم؛ دوباره مسیر بهمون نشون داده می شه!

الما غذایش را قورت داد و تکه ای از کباب خودش را داخل بشقاب سهند انداخت:

- داره باهامون بازی می کنه! خوش می گذره که!

برعکس او که ظاهرا پر از آرامش بود، سهند کلافه بود.

- برای تو بازی ِ؛ سیب کوچولو!

لحن سهند اصلا طنز نبود! بیشتر جدی و کنایه وار گفته بود! آلما به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد:

- زندگی بازی ِ! چه برای شما، چه برای من!

نگاه ترسناک سهند رویش مانده بود!

- غذاتون سرد می شه، کولر دقیقا اینجا می زنه!

سهند فقط پلک زد. آلما قاشق را داخل بشقاب گذاشت و او هم به صورتش زل زد:

- خب بازی نیست! باشه این دیگه ناراحتی نداره.

یک درصد هم تغییری رخ نداد! همچنان نگاهش می کرد. آلما سرش را کمی خم کرد:

- معذرت می خوام!

سهند سرش را پایین انداخت و بی خیال مشغول خوردن شد! لبخند آلما اما پررنگ از قبل شد. رگ خواب فرمانده اش را خوب فهمیده بود! باید بازی را همیشه واگذار می کرد! حتی اگر سرگرد؛ اصرار داشت که بازی نمی کند!! معذرت خواهی آلما یعنی بردن سرگرد! چیزی که آتش خشم را در چشمانش خاموش کرد. چه اشکالی داشت؟ آن هم برای آلما؟!

تا پایان غذا حرفی نزدند. برای پرداخت صورت حساب هم آلما کنار ایستاد و خودش را سرگرم دیدن آکواریوم و ماهی هایش کرد! مطمئن بود، گفتنش هم فرمانده اش را خشمگین می کند! دلیلی هم نمی دید الکی باعث این خشم شود. سهند بدجور مَـرد بود!

جلوی در خروجی، سهند به دکه ی کوچکی که جلوتر بود، اشاره کرد:

- بر می گردم ... بشین تو ماشین.

فلشرهای ماشین چشمک زدند و صدای باز شدن درها آمد. آلما اما به ماشین تکیه داد و تمام حرکاتش را زیر نظر گرفت. اول به فروشنده پول داد و بعد پاکت سیـگار را گرفت. با آرامش پاکت را باز کرد و سلفون رویش را توی سطلی انداخت؛ یک نخ سیـگار برداشت و وقتی با فندکش روشن می کرد؛ به سمت آلما برگشت. آلما مسیر نگاهش را عوض نکرد و سهند هم به روی خودش نیاورد. همان جور آرام که رفته بود؛ برگشت. دو سه قدم مانده بود به ماشین؛ سیـگار نیمه سوخته را داخل جوی اب انداخت و دود را با آرامش از ریه اش خارج کرد. به ماشین که رسید، آلما هنوز نگاهش می کرد! این بار حرفش را قورت نداد!

- ازتون بعیده! شما این قدر به سلامتی خودتون و افرادتون ارزش می ذارین و بعد...

- بشین!

سهند با همین یک کلمه از کنارش گذشت! وقتی صدای موتور ماشین آمد، آلما هم سوار شد. سرگرد کمربند را سر جایش قفل کرد:

- فضولی موقوفه! البته اگه دوست داری بری تهران یه حرف دیگه س!

آلما چیزی نگفت و سهند شروع به حرکت کرد:

- فضولی تو باید توی اتاق سهراب به کار می نداختی و آدرس ها رو حفظ می کردی!

آلما مغرورانه نگاهی سمتش انداخت و روی جی پی اس ، جایی را ثبت کرد!

پیدا کردن خانه ای که ثریا را آنجا پیدا کرده بودند، کار سختی نبود. یک خانه ی بزرگ ویلایی در کوچه ای دنج و بی تردد! جایی عالی برای هر نوع خرابکاری! برچسب پلمپ در خانه، از همان جا مشخص بود. آلما به در اشاره کرد:

- باید اطلاعات بگیرین از دوستتون! پرونده رو ازش بگیرین و بگین اجازه بده با دخترا حرف بزنیم!

دستهایش را روی سیـنه جمع کرد و نفسش را بیرون داد:

- این جور به نتیجه نمی رسیم!

سهند چیزی نگفت و سعی کرد آهی که کشیده بود را هم تکه تکه بیرون بدهد! حق با آلما بود! بیشتر به خاطر گرسنگی از کلانتری بیرون آمده بود. الان هم باید همان جا می رفت. آنجا حوزه ی کاری او نبود و حوصله ی دردسر هم نداشت. گرچه بویش را به خوبی استشمام می کرد!!

*

شنبه / 27 خرداد/ ساعت شش عصر/ اصفهان

هنوز از کوچه خارج نشده بودند که گوشی سرگرد زنگ خورد. تماس را برقرار کرد و از لاین کناری خیابان آهسته حرکت کرد:

- سلام سهراب..

- سهند کجایی؟ زود بیا اینجا ...

راهنما زد و کنار خیابان ایستاد :

- چی شده سهراب؟ کجا بیام؟ کلانتری؟

سهراب نفس نفس می زد، بعد صدای باز و بسته شدن در آمد:

- آره ... بیا ... خیلی شانس داری به جان خودم ..

کشو های میزش را بهم می کوبید. سهند هیجان زده گفت:

- پیداش کردی؟

- اوهوم ... ها؟ .. نه شیوا رو نه ... لعیا رو گرفتیم .. بیا اینجا من نمی تونم حرف بزنم .. خداحافظ .

صدای بوق کوتاهی آمد و تماس قطع شد. آلما مشتاق پرسید:

- سرگرد؟ پیداش کردن؟!

سرگرد ماشین را به خیابان کشید و به جی پی اس اشاره کرد:

- شماره ی کلانتری رو بده به این، دور خودمون نچرخیم!

آلما مشغول کاری که از او خواسته بود شد.

- لعیا رو پیدا کرده ..

سرش را بالا گرفت و با بهت گفت:

- جدی؟؟ حتما اون می دونه دقیقا چه بلایی سر اون زن اومده ..

سرگرد فقط با تکان دادن سرش تصدیق کرد. حواسش به مسیری بود که باید می رفت. ساعت شش و نیم بود که به کلانتری رسیدند. نگهبان جلوی در، با دیدن ماشین در را باز کرد و سرگرد ماشین را جای قبلی پارک کرد. در راه پله ها سهراب را دیدند و همراهش به اتاق مافوقش رفتند. سرگرد باید قبل از دیدن آن زن، حداقل به همین صورت زبانی، اجازه ای می گرفت! چند لحظه ی بعد در اتاق سرگرد حسینی بودند. سرگرد حسینی پنجاه ساله به نظر می رسید. قدش تا چانه ی سهند بیشتر نبود و لباس فرم به تن داشت.

- خوشبختم سرگرد، به اصفهان خوش اومدین!

با اینکه سعی خودش را می کرد اما لهجه ی اصفهانی اش کاملا روی ادای کلمات تاثیر گذاشته بود. سرگرد بهنام تنها لبخندی زد و با تعارف سهراب هر چهار نفر نشستند. وقتی سرگرد حسینی هم پشت میزش نشست، سهراب رو به سهند گفت:

- سرگرد حسینی کاملا در جریان پرونده ی شما هستن.

سرگرد حسینی با تکان دادن سر، حرفهای سهراب را تایید کرد. سهند سعی کرد، لبخند بزند:

- خیلی ممنون می شم اگه همکاری کنین . من باید از اون زنی که شما دستگیرش کردین درمورد گمشده ی خودم سوال بپرسم.

سرگرد حسینی هنوز لبخندش را حفظ کرده بود. خودکاری دستش بود که دایم درش را باز و بسته می کرد!

- البته ... فقط ... خب می دونین که باید یه سری از قوانین رو رعایت کنیم!

سهند متوجه منظورش بود!

- بله .. حتما. من صحبت می کنم براتون دستور رو می فرستن.

لبخند سرگرد حسینی روی صورت لاغرش بزرگتر شد:

- ممنونم . منم باید به مافوقم جواب بدم! این پرونده کمی حساسه. من شما رو می شناسم و روی پایه ی اعتمادی که به نایب دارم و با اینکه هنوز خودمون بازجویی نکردیم؛ اون زن رو بهتون می سپارم. فقط ده دقیقه و خواهش می کنم در مورد پرونده ی خودتون ازش سوال کنین!

سهند خوب متوجه ی منظور ِ هم رتبه اش شده بود! حق فضولی نداشت! لبخند کجی روی لبـانش نقش بست:

- البته .. خوبه .

سرگرد حسینی رو به سهراب کرد:

- سروان، جناب سرگرد رو ببرین بازداشتگاه؛ همون جا صحبت کنن. خودت می دونی حساسیت روی پرونده زیاده ..

سهراب بلند شد و با احترام پایش را کوبید.:

- بله قربان

بعد از خداحافظی و تعارفات معمول، سرگرد بهنام همراه آلما و سهراب، از اتاق خارج شدند. تا به بازداشتگاه برسند، سهراب نحوه ی دستگیری را به سرگرد بهنام توضیح داد. بازداشتگاه در طبقه ی اول قرار داشت. جلوی در سربازی نشسته بود که با دیدن سهراب بلند شد و احترام گذاشت. به سرعت در ورودی را باز کرد و خودش اول داخل شد. سرباز در یکی از زندان های کوچک را باز کرد و این بار خودش را کنار کشید، تا سهراب داخل شود. سهراب هم کنار در ایستاد و به سهند اشاره کرد وارد شود.

سرگرد و پشت سرش آلما پا به اتاق کوچکی که اسمش زندان بود، گذاشتند. پشت در، یک تخـت فلزی یک نفره بود که زنی رویش نشسته بود. پیراهن بلند مشکی رنگی پوشیده بود و موهای مش شده اش را به زیبایی بالای سرش جمع کرده بود. گویی که از یک مهمانی بزرگ او را آورده بودند! آرایش سنگین روی صورتش هم فریاد می زد که حداقل چهل ساله باید داشته باشد. نیم نگاهی به سهند و الما که با دقت نگاهش می کردند، انداخت و دوباره سرش پایین افتاد.

سهند بعد از نفس کوتاهی که کشید؛ خیلی جدی و خشک گفت:

- من سرگرد بهنام هستم؛ فرمانده ی پایگاه ویژه. ایشونم همکارم سروان معین.

زن سرش را کوتاه بلند کرد اما چیزی نگفت و دوباره سرش را پایین انداخت. آلما کمی جلوتر رفت:

- خانم لعیا؛ ما به اتهام شما و این پرونده ی قاچاق کاری نداریم! ما در مورد یک مسئله ی دیگه اینجا هستیم. شما باید با ما همکاری کنین.

سهند متعجب از لحن آرام آلما به صورتش خیره شد! لعیا به روبرو نگاه کرد؛ یقه ی لباسش را کمی مرتب کرد و دستش را روی یقه ی باز لباسش گذاشت:

- من نمی دونم در مورد چی صحبت می کنین! اشتباه گرفتین!

اخم های سرگرد هر لحظه بیشتر می شد. سرش را با تاسف تکان داد و دستانش را با حرص در جیب تنگ شلوارش فرو کرد. آلما روی زمین، جلوی زن زانو زد:

- من گفتم که کاری به پرونده و اتهام شما نداریم. اصلا به ما مربوط نیست. ما دنبال یه گمشده می گردیم.

چینی روی پیشانی لعیا افتاد، اما خودش را بی تفاوت نشان داد. آلما ادامه داد:

- اگر شما به ما نگین؛ ما پرونده تون رو پیگیری می کنیم و جز اتهامات خودتون؛ آدم ربایی هم بهش اضافه می شه! الان همکاری کنین بذارین ما هم کمکتون کنیم!

پوزخندی روی لبان لعیا نقش بست:

- همه تون مثل همین! دنبال منافع ..

سهند حوصله اش سر رفته بود! برگشت و رو به دیوار ایستاد. دیدن آرامش آلما بدتر عصبانی اش می کرد. آلما یک لحظه به عقب نگاه کرد و دوباره وقتی به سمت لعیا برگشت. آرام تر گفت:

- فرمانده ی من اصلا حوصله نداره! اون اجازه ی بازجویی داره ازت. مطمئن باش اون جور وادارت می کنه به هر کاری که نکردی هم اعتراف کنی! بهتره به ما بگی اون زن برای ما مهمه، به باقیش کاری نداریم.

هنوز روی لبـهای باریک لعیا، قفل سکوت خورده بود. سرگرد بهنام عصبی یکی از پاهایش را روی زمین می زد. این همه دوندگی کرده بود و الان که ظاهرا به آخر خط رسیده بود، صبری برایش نمانده بود! آلما دوباره تلاش کرد:

- تو چه طور اون زن رو با خودت همراه کردی؟ خودش اومد؟ ببین این پرونده خیلی حساسه چند نفر کشته شدن، الان همه چی رسیده به تو! اگه همکاری نکنی اون قتلا و آدم ربایی هم به پرونده ات اضافه می شه. من قول نمی دم کاری برات کنم اما حداقل جرمت سبکتر می شه..

چهره ی لعیا هر لحظه بیشتر در هم می رفت. صدای نفس عمیقی که با حرص و خشم از دهان سرگرد خارج شد، باعث شد چند لحظه نگاهش روی صورت آلما بماند. چشمانش را بست و زمزمه وار گفت:

- دنبال کی هستین؟

لبخند روی لب آلما نشست:

- یه زن به اسم شیوا ... نه آرزو .. تو اونو حدود دو هفته پیش حالا کمتر یا بیشتر.. با خودت برده بودی خونه پیش ثریا! یادته؟!

با هر کلمه ای که آلما به زبان می آورد، چین دیگری روی پیشانی لعیا، می نشست.

- نمی شناسمش!

و این کلمه ای که با قاطعیت بیان کرد، کبریت روشنی شد میان انبار باروت خشم سرگرد! برگشت و همان طور که به سمت زن هجوم می برد، فریاد زد:

- بازیتو تموم می کنی یا من بکنمش؟

آلما بلند شد و جلویش ایستاد، با اشاره ی سر به سرباز و سهراب که حالا کاملا داخل شده بودند اشاره کرد.

- چند لحظه سرگرد! الان یادش می یاد!

سرگرد می دانست حق ندارد و نمی تواند کاری کند. با حرص تمام خشمش را با نفسی که کشید، بیرون فرستاد و دوباره رو به دیوار ایستاد. آلما دوباره روبروی زن نشست. در چشمان هر دو زن، ترس را می شد به راحتی خواند. آلما سعی کرد آرامشش را حفظ کند:

- تو اونو از کجا پیداش کردی؟ چرا ارزو ؟ اسمش این نیست! خودش بهت گفت

لعیا هنوز مردد نگاه می کرد. یک لحظه آهی کشید. گویی تسلیم شده بود!

- از کنار جاده!

سرگرد تند به سمتش برگشت، طوری که لعیا خودش را جمع کرد. آلما هیجان زده گفت:

- خب ..

لعیا سرش را بالا گرفت و به سهند که آرام ایستاده بود اما با اخم نگاهش می کرد، کوتاه خیره شد:

- کنار جاده داشت راه می رفت. سر و صورتش خونی بود. منم دیدم گناه داره سوارش کردم همین .

سهند غرید:

- از کدوم جاده؟

- اردستان! ساعت دو نصفه شب، دلم براش سوخت نگهش داشتم.

آلما تمام تلاشش را می کرد که زن را ترغیب به حرف زدن کند:

- خب بعد چی شد؟ باهات حرف زد؟

- نه ... تو ماشین بیهوش شد. دکتر براش اوردم اما چیزیش نبود. فقط پیـشونیش زخم داشت و بدنش کبود بود..

- خب بعدش چی؟ چرا آرزو اسمشو گفت؟ الان کجاست؟

چشم لعیا روی سرگرد بود که از عصبانیت، فکش را بهم فشار می داد و چهره اش خشن تر به نظر می رسید. نگاه لعیا را که دید، با حرص گفت:

- حرف بزن؛ اون زن کجاست؟ فرستادی پیش رئیست؟ چیزی بهت نگفت؟

لعیا سرش را پایین انداخت و این بار هرکلمه ای که از دهانش در آمد؛ مثال سطل یخی بود که روی سر سرگرد بهنام و آلما می ریخت!

- اون هیچی یادش نبود! فکر کنم حافظه شو از دست داده بود. دکترش اینو گفت!

هر دو شوک زده نگاه می کردند. رفتار سرگرد غیرقابل کنترل شده بود. روبروی زن ایستاد و بدون در نظر گرفتن آلما چانه ی لعیا را محکم گرفت و بالا کشید:

- چی داری می گی؟ اون هیچی ...

باقی جمله اش را در ذهنش مرور می کرد. لعیا که دیگر ترس را پنهان نمی کرد، سریع گفت:

- اون چیزی یادش نبود. وقتی به هوش اومد. من بهش گفتم اسمش آرزوئه و ....

فشار دست سرگرد روی چانه ی ظریف زن هر لحظه بیشتر می شد:

- بنال ...

حرفش را ادامه نداد و نفس پر از خشمش را توی صورت زن ترسیده ی روبرویش خالی کرد. لعیا وحشت زده ادامه داد:

- من بهش گفتم از شوهرش فرار کرده و اومده پیشم. گفتم دوستشم ... گفتم می خواست بره اون ور ..

این قدر حرفهایش شوک آور بود که آلما این بار فریاد کشید:

- کجا فرستادیش؟

- قاصدک خواستش. من عکس دخترا رو می فرستادم اون انتخاب می کرد. اون خواستش ..

فک زن میان دست سرگرد کج شده بود و دهانش باز نمی شد.

- حرف بزن اشغال ..

آلما دستش را روی دست سرگرد گذاشت:

- خواهش می کنم قربان، این طور نمی تونه حرف بزنه.

سرگرد همان طور که دست آلما را پس می زد، دستش را از زیر چانه ی لعیا هم بیرون کشید. اشکهای زن در آمده بود. با دست صورت و فکش را گرفت.

- بیشتر از این نمی دونم. من فقط واسطه بودم. براش دختر پیدا می کردم. اونم بابتشون پول می داد بهم. اگه می پسندید می گفت براش بفرستم ..

آلما هنوز جلوی پایش نشسته بود :

- خب کجا می فرستادن؟ کدوم شهر؟ کدوم کشور؟!

- نمی دونم . قاصدک نمی ذاشت بفهمیم ..

با حرکت سرگرد به سمتش، ترسیده خودش را بالای تخـت کشید. سرگرد اما پشت آلما ایستاد:

- رابط شما کی بود؟ چه طور تماس می گرفت؟

قبل از اینکه لعیا دهان باز کند، سهراب داخل شد و به ساعتش اشاره کرد. سرگرد عصبانی، چشم از سهراب گرفت و با صدای بلند تری رو به زن گفت:

- من باید بفهمم اون زن رو کجا بردین..

لعیا دیگر تعلل نمی کرد.

- من فقط می دونم تو شیراز و اهواز رابط دارن. وقتی ارزو رفت با رابط شیراز اومدن..

الما سرش را نزدیک برد و اهسته تر گفت:

- بهمون بگو چه طور باید باهاش ارتباط برقرار کنیم؟! خواهش می کنم اون زن نباید اتفاقی براش بیفته می فهمی؟ اگر بیفته برات خیلی بد تموم می شه .. کمک کن ..

چشمان لعیا روی صورت آلما می چرخید. اطمینان کردن، به پلیس برایش محال ترین کار ممکن بود، اتفاقی که آن لحظه افتاد!

- یه کاغذ خودکار بهم بده.

آلما به سهراب نگاه کرد و سهراب با بی میلی از سرباز خواست کاغذ و خودکاری بیاورد. از ده دقیقه ی بازجویی سهند، ده دقیقه هم گذشته بود! سرباز برگ کاغذ و خودکار را به آلما داد و آلما روی پای لعیا گذاشت. لعیا روی برگه آدرس ای میلی را نوشت.

- همه چیز با ای میل بود. آدرس می گرفتن خودشون می اومدن دنبال دخترا.

آلما بلند شد و برگه را به سمت سرگرد گرفت، چند لحظه مکث کرد و نگه داشتن محکم برگه، باعث شد سرگرد نگاهش کند. آلما به در اشاره کرد. سهراب و سرباز جلوی در ایستاده بودند. آلما برگه را رها کرد و سرگرد به سمت در رفت:

- ببین سهراب اینو!

سرگرد که جلوی در ایستاد ناخداگاه سهراب و سرباز بیرون از اتاق رفتند. آلما دوباره جلوی پای لعیا نشست:

- آدرس ای میل خودت رو بهم بده با رمز!

لعیا چند ثانیه نگاهش کرد.

- با چی بنویسم؟!

- نمی خواد بنویسی.. بگو من حفظ می کنم!

لعیا لحظه ای مکث کرد و بعد ادرس ای میلی را گفت. با آمدن سرگرد داخل اتاق، آلما بلند شد:

- بریم سرگرد!

سرگرد از همان جا برگشت، دوقدم بیشتر نرفته بود که یک دفعه ایستاد و برگشت و شانه اش به صورت آلما که پشت سرش بود، برخورد کرد. آلما آخی گفت و دستانش را روی صورتش گذاشت.

- چی شد؟ تو چرا همش تو دست و پای منی؟!

آلما بدون حرف از کنارش گذشت و بیرون رفت. سرگرد به کتفش نگاه کرد، انگار می خواست مطمئن شود که به آن جا خورده یا نه! با دیدن نگاه لعیا، تازه یادش افتاد، دلیل برگشتنش چه بود. تعجب به آنی از روی صورتش پاک شد و دوباره همان خشم میان چشمانش نشست. یک قدم دیگر نزدیک زنی که این بار از ترس روی تخـت خودش را جمع کرده بود، شد:

- اگه یه کلمه از حرفایی که زدی، دروغ باشه، شده باشه می دزدمت و بلایی که لایقشی رو خودم سرت می یارم...

لعیا فقط بزاق دهانش را قورت داد و سرگرد از در بازداشتگاه خارج شد.

بیرون نه از سهراب خبری بود و نه از الما! مسیری که آمده بود تا پله ها رفت. وسط راه پله ها بود که صدای سهراب را از پایین پله ها شنید:

- کجا سهند؟

برگشت و دو پله پایین آمد:

- کجا رفتین یهو؟

سهراب فقط نگاهش می کرد! سهند نچی گفت، پله های بالارفته را پایین رفت.

- چته بابا! آلما کو؟

- من اینجام!

صدای آلما بود که از پشت دستمال بزرگی که جلوی دهان و بینی اش گرفته بود می آمد. چند قدم جلو آمد و کنارشان ایستاد. سرگرد سرش را کمی کج کرد و با دقت نگاهش کرد:

- سالمی؟

- اوهوم

حتی از پشت آن دستمال هم می توانست لبخندش را ببیند. بدون حرف دیگری، به سمت پله ها برگشت و بالا رفت. سهراب بدون معطلی دنبالش راه افتاد:

- زدی دماغ بیچاره رو شکوندی؛ عین خیالتم نیست؟!

سرگرد بدون اینکه جوابی بدهد، تا جلوی در اتاق سهراب رفت. دم در ایستاده بودند که آلما هم دوان دوان خودش را به آن دو رساند. دستمال را برداشت و با لبخند نگاهشان کرد. رگه ی باریکی از خون، از بینی اش سُر خورد تا بالای لبش! هول دوباره دستمال را زیر بینی اش گرفت:

- من خوبم ها!

سرگرد سرش را با تاسف تکان داد و وارد اتاق شد. سهراب نگاه متعجبی به هر دو انداخت و رو به آلما گفت:

- برو تو، باید سرت رو یه کمی بالا بگیری تا خونریزیش بند بیاد.

وقتی داخل اتاق شدند، سرگرد کنار پنجره ایستاده بود. آلما روی یکی از مبل ها نشست و طبق نظر سهراب، سرش را به مبل تکیه داد. سهراب به پشت میزش رفت . هنوز نشسته بود که سهند به طرفش برگشت و بی مقدمه گفت:

- من ادرس ای میل رو بهت می دم. می دونم حق دخالت تو پرونده تون رو ندارم. اگر هر چیزی فهمیدین به منم بگین فقط ..

- باشه . حتما نگران نباش. به هر جا رسیدیم به تو حتما اطلاع می دم.

سهند دستش را دراز کرد:

- به خانومت سلام برسون. دختر گلت رو هم ببـوس.

آلما سرش را بلند کرد و دستمال را کنار کشید. با تعجب پرسید:

- قربان بریم؟

- اره پاشو... کاری نداریم دیگه.

- آخه ..

سهند چشم غره ای سمتش کرد و با اخم هایی که هر لحظه پیشانی اش را بیشتر در هم می نوردیدند، گفت:

- چند بار باید بهت بگم حرف گوش کن. نمی تونی دخالت نکنی؟

با شرایطی که آلما و سهند داشتند، سهراب حرف و تعارفی نکرد و تا دم ساختمان بدرقه شان کرد. آلما پکر و ناراحت، کنار سرگرد نشست و چند لحظه ی بعد، ماشین کلانتری را ترک کرد.

خورشید در حال ترک آسمان بود. رگه ها نارنجی رنگ، زیبایی خاصی به آبی یک دست و صاف آسمان داده بودند. سرگرد پشت فرمان نشسته بود و با آرامش رانندگی می کرد. آلما چند باری به سمتش برگشت و نگاهش کرد. اما دیدن اخم های سرگرد، نگذاشت حرفش را بزند. گرچه این تحمل کردن، فقط ده دقیقه طول کشید!

- قربان.

سهند دست راستش را از روی فرمان برداشت و روی کنسول گذاشت و با دست چپ فرمان را گرفت. وقتی چیزی نگفت. آلما جرات بیشتری پیدا کرد:

- می خواین برگردین تهران؟

- اوهوم!

- همین جور؟ خب برای چی اومدیم؟!

سهند دستش را از روی کنسول برداشت و صاف تر نشست:

- دماغت خوبه؟

آلما اول تعجب کرد! اما بعد خندید! این جمله ها از فرمانده اش بعید نبود!

- اره خوبه . اما می گم نمی خواین دنبال اون رابط بگردین؟ شاید هنوز متوجه دستگیری لعیا نشده باشن! دیر می شه ..

چین های روی پیشانی سرگرد، همین جور پیشت سر هم بیشتر می شدند.

- نمی تونیم دخالت کنیم. من حتی حکم هم ندارم .

- خب بگیرین . بعدش ..

صدایش را پایین تر آورد، انگار جز آن دو، کس دیگری هم می شنید!!

- یواشکی یه ای میل می دیم!

سهند خونسرد گفت:

- من برگه رو دادم به سهراب. نمی خوام دردسر شه! بعدش فکر کردی اون این قدر ابله که به ای میل ما جواب بده!

آلما چشمکی زد:

- من ای میل لعیا رو دارم! اون ای میل رو هم حفظ کردم!

سهند با تعجب کوتاه نگاهش کرد. کمی زیر بینی اش خون آلود بود. همان طور که حواسش به خیابان بود، در کنسول وسط ماشین را باز کرد و دستمالی بیرون کشید:

- بگیر، داره خون می یاد!

آلما نگاهی به آینه ی بغــل ماشین کرد و دستمال را زیر بینی اش کشید. سرگرد ماشین را کنار خیابان نگه داشت. خودش هم دو دل بود و حرف آلما بیشتر ترغیبش می کرد، که فکرش را عملی کند! با انگشتش چند بار روی فرمان زد و بعد دوباره راه افتاد. آلما گیج از رفتارش پرسید:

- نمی خواین امتحان کنیم؟

سهند چیزی نگفت. خیابان بعدی را پیچید و دوباره مغازه ها را نگاه کرد. خیابان در آن ساعت که رو به تاریکی می رفت، حسابی شلوغ بود. با دیدن جایی، کنار خیابان ایستاد. کمـربندش را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود، گفت:

- بیا جای من بشین اگه پلیس اومد برو، جا واسه پارک نیست.

سریع پیاده شد و رفت! آلما هم پیاده شد و قبل از اینکه سوار شود؛ رد نگاهش را گرفت که وارد یک موبایل فروشی شد! همان طور که نگاهش می کرد، سوار ماشین شد از توی اینه بغـل متوجه افسر راهنمایی رانندگی شد و ماشین را به حرکت در آورد. کمی جلوتر میدانی بود؛ دور زد و برگشت. جلوی موبایل فروشی؛ سهند را دید؛ سهند جای قبلی آلما نشست و آلما حرکت کرد. با دیدن، بسته ی کوچکی در دست سهند، پرسید:

- این چیه ؟

- خط!

- خط؟

- آره دیگه خط موبایل!

- مگه خودتون خط ندارین؟

- نمی خوام ردی مون باشه!

آلما متوجه حرفش شد! سهند جایی را نشان داد:

- اونجا پارک کن.

وقتی آلما ماشین را نگه داشت، سهند خط را داخل موبایلش انداخت و روشن کرد. چند لحظه بعد که گوشی روشن شد؛ به دست آلما داد:

- بیا ببینم چی کار می کنی!

آلما با خوشحالی گوشی را گرفت و مشغول شد. سهند از ماشین پیاده شد. به سمت پیاده رو رفت و به در عقب ماشین تکیه داد. با اینکه اثری از خورشید نبود، اما ذره ای از گرما کم نشده بود. سیگاری روشن کرد و خیره ی اسفالت کف پیاده رو شد. سرش پایین بود که صدا را شنید:

- چرا نگرانم می کنی آخه پسر؟ یه زنگ می زدی این همه راه رو نمی اومدم ..

سرش را بالا کرد و زن میانسالی را دید که یک دستش عصا بود و دست دیگرش روی بازوی مرد جوانی، نشسته بود. به آهستگی همراه هم قدم برمی داشتند. یاد مادرش افتاد. این چند وقت از همه فاصله گرفته بود، آخرین بار دو شب پیش بود که تلفنی صحبت کرده بود. در حد حالم خوب است و نگران نباشید.. به قول مادرش، وظیفه! خودش هم می خواست، این شغل نمی گذاشت، سر فرصت و با آسودگی کنار خانواده اش باشد.

فکر نبودنشان هم تن سهند را می لرزاند. تحمل مرگ را نداشت. برایش دشوارترین و غم انگیز ترین اتفاق بود. آهی کشید و سیـگاری که به انتها رسیده بود را داخل جوی آب انداخت. ناخوداگاه دستش به جیبش رفت تا گوشی اش را بردارد که یادش آمد، گوشی دست آلماست.

پاهایش را روی جدول پیاده رو جا به جا کرد، سنگینی بدنش، تکانی به ماشین داد. وقتی به خانواده اش فکر می کرد، سی سال به عقب برمی گشت! می شد همان پسربچه ی شیطان و دوست داشتنی با موهای بلند و حالت دار مشکی. پسری که بر عکس این روزهایش، روی لبش خنده بود. خنده ای که از ته دل بود. نه لبخند تلخی که مثل همان لحظه روی لبش نشسته بود. با صدای باز شدن در، آلما را دید که مثل همیشه خندان بود!

- فرستادم براش اونم جواب داد.

یک تای ابرویش بالا رفت! با ناباوری به سمت در راننده رفت و پشت فرمان نشست. آلما هم برگشت داخل و در را بست. دستش را به سمت آلما دراز کرد:

- ببینم!

گوشی را گرفت و نگاهی به ای میل هایی که آلما با ای میل لعیا فرستاده بود، انداخت! یک ای میل دریافتی داشت :

" خوبه نگه دار تا من بهت خبر بدم!"

کمی اخم کرد و برگشت ای میل های ارسالی را نگاه کرد؛ داخل یکی از ای میل های ارسالی، فایلی پیوست شده بود. بازش کرد. بهت و خشم به یک باره روی صورتش نشستند. آلما رویش را به طرف پنجره کرده بود و اسمان را نگاه می کرد! یک بار دیگر ای میل را دید همان طور که گوشی را به سمتش پرت کرد، فریاد زد:

- تو چی کار کردی؟

گوشی به پای آلما خورد و کف ماشین افتاد. نگاه آلما روی گوشی ماند اما جرات برداشتنش را نداشت. خودش را کمی جمع تر کرد و آهسته گفت:

- خب ..

سهند نگذاشت حرفش تمام شود با غیظ گفت:

- خیلی بچه ای به خدا... عقل نداری تو ..

از ماشین پیاده شد و در را به شدت بهم کوبید. سرجای قبلی که ایستاده بود، به ماشین تکیه داد و سیـگاری روشن کرد. آلما نفس عمیقی کشید . باید حتما حرف می زدند. از ماشین پیاده شد و کنارش ایستاد:

- خب این راه خوبی بود!

سهند اخم کرد، نه مثل همیشه، آلما به راحتی می توانست رگه های سرخ خشم را درون مردمک های مشکی اش ببیند.

- راه خوب؟ می دونی چی کار کردی؟

- اوهوم!

صدای زنگی که از گوشی سهند بلند شد، هر دو به سمت ماشین نگاه کردند. ای میلی رسیده بود! سهند با حرص سیـگار را پرت کرد و به سمت ماشین رفت. داخل که نشست، آلما هم سرجایش نشسته بود، گوشی را از کف ماشین برداشت و به طرف سهند گرفت. سهند با حرص گوشی را گرفت و ای میل را باز کرد:

" دختره خوبه؛ قاصدک می خوادش فردا ظهر بهت ای میل می دم!"

دوباره گوشی را پرت کرد اما این بار بین دو صندلی گیر افتاد. آلما آهسته لب زد:

- بدین جواب بدم مشکوک می شه ها!

نفسی که کشید، پر از شراره های خشم بود:

- آلما بسه، همین الان برمی گردیم تهران!

- نه ..

- بس کن! در و ببند..

کلمه های آخر را با فریاد، توی گوش آلما فرو کرده بود! آلما در را بست و سهند، تا جایی که می شد، پایش را محکم روی پدال گاز خالی کرد و ماشین با صدای اگزوز های قدرتمندش از زمین کنده شد و شتاب گرفت..

سهند بدون فکر فقط در خیابان ها رانندگی می کرد. فکرها در ذهنش غوغایی به پا کرده بودند. آلما سرش پایین بود و با ناخن دستش بازی می کرد! گاهی زیر چشمی رفتارهای سهند را زیر نظر می گرفت. مطمئن بود این آتشفشان منتظر فوران است و باید کاری می کرد. در هر صورت سوختن او امری طبیعی به نظر می رسید! او خودش خواسته بود با این فرمانده، کار کند و باید تحمل می کرد. نفسش را کوتاه بیرون داد و آهسته گفت:

- خواهش می کنم فرمانده اجازه ...

- حرف نزن آلما؛ خیلی خودسر و بی فکر و بچه ای..!

برعکس چیزی که فکر می کرد، انفجاری رخ نداد! با خیال آسوده ای کمی خودش را به سمتش برگرداند:

- اجازه بدین توضیح بدم . خواهش می کنم فرمانده؛ من خود سر و بچه و بی عقلم اما شما هم اصلا فرصت نمی دین به آدم از خودش دفاع کنه.

سهند عصبی روی راهنما کوبید و سرعت ماشین را یک دفعه کرد. اگر مهارتش در رانندگی نبود، حتما به یکی از ماشین هایی که با سرعت و بوق کشان از کنارشان رد می شدند، برخورد می کرد. ماشین که ایستاد رو به آلما کرد و کمی خودش را هم جلوتر کشید:

- عقل نداری چون اگه داشتی، می فهمیدی موقعیتمون چیه! خودسری چون هیچی نمی گی، اصلا ادمو حساب نمی کنی! بچه ای چون بچه ها خودسر و نادونن ..

نفسش را با حرص بیرون داد. سیـگاری در آورد فندک ماشین را فشار داد . آلما زمزمه وار گفت:

- داد بزنین، اما سیـگار نکشین تو رو خدا!

عصبی سیـگار را روی داشبورد پرت کرد. آلما به راحتی صدای ساییده شدن دندان هایش را روی هم می شنید. اما باید حرف می زد او این قدر ترسو نبود!

- فرمانده... می دونم چی می گین، من خواستم ترغیبش کنم فقط ..

سهند با دست روی فرمان کوبید:

- با فرستادن عکس خودت براش؟

آلما چشمانش را بست. اخم هایش در هم رفت. ناخوداگاه او هم صدایش را کمی بالا برد:

- فکر دیگه ای دارین؟ حالا منو اومد برد؟ فقط لجبازی می کنین با کارای آدم. اصلا نمی فهمم دلیل این کاراتون چیه؟ خودخواه و شکاکین به هیچ کس اعتماد ندارین!

بهت هم به خشمش اضافه شد.

- هستم و به کسی هم مربوط نیست. هر کسی نمی تونه کار کنه می تونه بره.

چند لحظه هر دو بهم خیره شدند. چشمان خاکستری آلما گشاد شده بود و می لرزید. برعکس سهند که اخمش باعث شده بود چشمهایش کوچکتر به نظر برسد.. یک لحظه خشمی که در صورت آلما بود، محو شد. آرام گرفت. صاف نشست و روبرو را نگاه کرد:

- باشه ... هر طور دوست دارین.

این تغییر ناگهانی موضعش، کمی سهند را گیج کرد. اما خودش را نباخت؛ این برد را به حساب خودش گذاشت. دنده را از پارک در اورد و پدال گاز را فشار داد.

دوباره سکوت پر شده بود. این بار سهند با آرامش بیشتری رانندگی می کرد. اما آلما با ناراحتی به پنجره ماشین زل زده بود. هنوز راهی نرفته بودند که صدای زنگ گوشی سهند بلند شد. سهند گوشی را از جایی که آخرین بار پرت کرده بود، برداشت و نگاهی به نوشته کرد. آهی کشید و راهنما را زد. سرعت ماشین هر لحظه کمتر می شد تا در حاشیه ی اتوبان، متوقف شد. کنجکاوی آلما اجازه نداد؛ ژست ناراحتی اش را بیشتر از آن ادامه بدهند! چشم از پنجره که گرفت، سهند بدون حرف گوشی را روی پایش پرت کرد. یک ای میل از طرف رابط لعیا بود.

" فردا شب محموله داریم؛ این دختره رو با یه مطمئن بفرست شیراز"

سهند سرش را روی فرمان گذاشت. نمی دانست باید چه کار کند. از طرفی همین الان هم ممکن بود دیر شده باشد. شیوا حافظه اش را از دست داده بود و الان در نقشی که لعیا خواسته بود، بازی می کرد! نفسش را بیرون داد:

- جواب بده بهش ...

آلما چیزی نگفت و مشغول نوشتن شد. سهند همچنان سرش روی فرمان بود و کف ماشین را نگاه می کرد! می دانست دردسر بزرگی پشت این ماجراست. نمی خواست الما درگیر شود. مثل همیشه نگران همه چیز و همه کس بود .. انگار الما ذهنش را خواند. زیر لب گفت:

- شما خیلی بیش از اندازه نگرانین . مثل یه پدر سخت گیر! اون قدر که اجازه نمی ده بچه هاش بال و پر بگیرن! از ترس اینکه ممکنه صدمه ببینن اما خودتون هم می دونین که باید گاهی آدم بخوره زمین که بزرگ بشه..

سهند پلک زد فقط . سر دردش شروع شده بود. مثل همیشه در یک آن تصمیممش را اعلام کرد. سرش را بلند کرد و رو به آلما نشست:

- آلما حق نداری دیگه کاری کنی تا به من نگفتی. هر طور دوست داری می تونی در مورد من فکر کنی. اینو قبلا گفته بودم بهت. اما من فرمانده ی تو هستم. مسئولیت دارم. درک کن اینو!

قیافه ی سهند دوباره شبیه یک پدر نگران بود. پدری که سخت گیرهایش را توجیه می کند! الما سرش را پایین انداخت. سهند یادش نمی آمد کی موهایش را باز کرده، اما در آن لحظه صورتش پشت خرمن مشکی رنگ موهایش، پنهان شده بود. دوباره به روبرو زل شد. احساس های متفاوتی هم زمان، وجودش را پُر کرد

. خشم مثل همیشه اولویت داشت. نگرانی، دلجویی، غم حتی .. نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. به جلوی کاپوت ماشین تکیه داده بود و مثل همیشه اطرافش پر از دود بود!

- معذرت می خوام قربان.. دیگه تکرار نمی شه. قول می دم هر کاری رو با مشورت شما انجام بدم.

آلما کنارش ایستاده بود. سهند بدون اینکه نگاهش کند، ته سیـگارش را پرت کرد کمی جلوتر از پایش و به دودی که هنوز بلند می شد خیره شد. آلما به سمت در راننده رفت:

- من رانندگی می کنم.

پشت فرمان نشست و کمـربند را کشید. سهند هنوز بی حرکت ایستاده بود. برقی میان چشمان آلما دوید! نگاهی به جاده خلوت انداخت و دستش را روی بوق گذاشت! سهند ترسیده از جایش پرید! وقتی برگشت، سر آلما روی فرمان افتاده بود! با ترس و نگرانی در ماشین را باز کرد:

- آلما خوبی؟

خنده های خفه ی آلما از کنترلش خارج شد و بلند شروع به خندیدن کرد! سرش را بالا کرد و به سهند که مبهوت نگاهش می کرد، گفت:

- ترسوندمتون ها!

اخم ها جای تعجب نشستند. نگاه سرزنش بارش، خنده های آلما را جمع کرد. در را به شدت کوبید. ماشین را دور زد و نشست.

همان طور که کمـربند را قفل می کرد، آلما هم ماشین را به حرکت در آورد.

- خجالت نمی کشی، می گم بچه ای بگو نه!

لحنش مهربان نبود، اما از خشونت هم خبری نبود! خنده دوباره روی لبان آلما نشست.

- اونجا یه دور برگردونه؛ دور بزن ..

آلما راهنما زد و با ذوق گفت:

- می دونستم شما همین جور دلتون نمی یاد برگردیم تهران!

سهند رویش را به سمت پنجره کرد:

- من خودم یه روز پوست تو رو می کنم، ببین کی گفتم!

صدای خنده های آلما ماشین را پر کرد:

- من راضی ام! همیشه دوست داشتم یه جور خاصی بمیرم! اصلا پلیس شدم که اگه مُردم یه جور خاص باشه!!

آلما حواسش به جاده و ماشین ها بود و دور می زد. سهند سرش را با افسوس تکان داد:

- تو باید بری پیش روانپزشک! من چرا از شما تست روانی نمی گیرم !

خنده های آلما دوباره بلند شد. سهند بی توجه و خونسرد سرش را روی صندلی گذاشت و چشمانش را بست:

- بخند سیب! نوبت منم می رسه!

الما به سمتش برگشت. فرمانده اش هنوز گره ی اخمش باز نشده بود، اما صورتش ارام بود. لب هایش دوباره تکان خورد:

- بگرد یه داروخونه پیدا کن.

آلما حرف نزد. نمی خواست ارامش کوتاهش را بگیرد. نباید این قدر عصبانی اش می کرد. این مرد فرمانده اش بود و کاملا حق داشت.

ساعت نزدیک 9 بود که آلما روبروی داروخانه ایستاد. با توقف ماشین سهند چشمانش را بازکرد و صاف نشست. سردردش باعث شد یک لحظه چشمانش سیاهی برود. آلما در را ماشین را باز کرد:

- فرمانده مسکن می خواین، من برم بگیرم؟

سهند نمی خواد آرامی گفت و قبل از اینکه آلما حرکتی کند از ماشین پیاده شد. آلما با چشمانش دنبالش کرد تا وارد داروخانه شد. نفس عمیقی کشید و گوشی سهند را برداشت و نگاهی به ای میل ها انداخت، هنوز جوابی نیامده بود و همین نگرانش می کرد. سهند را که دید، گوشی را سرجایش قبلش گذاشت. سهند همان طور که با خودش حرف می زد، داخل ماشین نشست:

- حالا اگه سرنگ می خواستم بهم می داد!

" عوضی " را آرام تر گفت. آلما ماشین را از پارک خارج کرد:

- چی می خواستین مگه؟

سهند قرصی را از بسته در آورد و همان طور توی دهانش پرت کرد. آلما بسته قرص را که سهند کنار دنده انداخت، برداشت:

- استامینوفن ... اگه سر درد دارین همین خوبه دیگه!

- باید دو سه تا بخورم که دردش تموم شه. اگه مسکن خودم رو می داد، با همون یکی بهتر می شدم!

- حتما خیلی قویه! می دونین اگه مسکنای خیلی قوی بخورین، بدنتون نسبت به درد بی تفاوت می شه؟ نورون های عصبی تون یه جور شرطی می شن و همه اش باید مسکن بیشتری بگیرین.

سهند دوباره سرش را روی صندلی گذاشت و چشمانش را بست:

- همون تو فقط برام نسخه نپیچیده بودی! یه جا پیدا کن بریم یه چیز بخوریم. من تو جاده هیچی نمی خورم!

آلما کوتاه نگاهش کرد و همان لحظه یک فست فود بزرگ را دید. پایش را روی ترمز گذاشت و همین باعث شد سر سهند از روی صندلی کنده شود. چشمانش را باز کرد و با غضب نگاهش کرد:

- درست رانندگی کن. سرم بدتر شد که!

آلما دستش را پشت صندلی سهند گذاشت و دنده عقب گرفت.

- بفرمایید اینم شام!

سهند سرش را کمی خم کرد و رستوران را دید. همان طور که کمـربندش را باز می کرد، گفت:

- خانوم این ماشین دوربین عقب داره! لازم نیست این جور نگاه کنی عقب رو!

آلما که ماشین را کاملا پارک کرده بود، برگشت و مانیتور جلو را نگاه کرد. با خنده گفت:

- ببخشید! ماشین من از اینا نداره! من دیگه اتومات، این جور پارک می کنم!

سهند در ماشین را باز کرد:

- سوییچ یادت نره..

رستوران زیاد شلوغ نبود. روی صندلی اولین میزی که خالی بود نشستند. الما منوی روی میز را برداشت و شروع به خواندن کرد. مابینش دایم به سهند هم توضیح می داد!

- خب کدومشون خوبه؟ من می خوام پیتزا بخورم . اووم.. خب قارچ و گوشت فکر کنم ...

سهند نگاهی به اطراف کرد و بعد نگاهش روی آلما ماند. مثل همیشه سرحال و با لبخند بود! بر عکس او که خسته و عصبانی بود و درد داشت. از روی صندلی بلند شد:

- من می رم دستشویی ... هر چی خوردی برای منم بگیر!

خودش را به زور به دستشویی رساند. روبه روی آینه ایستاد و به اخم های گره خورده اش، خیره شد. گرچه چهره اش جدید نبود! مثل همیشه! دستش را روی روشویی گذاشت و سرش را پایین انداخت. دلیل این همه خشم را می دانست، اما نمی فهمید چرا نمی خواهد عاملش را رها کند. آمدن مردی به داخل، باعث شد شیر آب را باز کند. مشتش را پر از آب سرد کرد و به صورتش پاشید. به این امید که این سرما، مغزش را هم کمی آرام کند.

سر میز که برگشت، آلما با لبخند نگاهش می کرد اما او بی توجه سوییچ را برداشت و بیرون رفت. گوشی را از ماشین برداشت و خط ها را عوض کرد. از پشت شیشه متوجه شد غذایشان آماده ست. اشتها نداشت اما باید می خورد. وقتی دوباره سر میز نشست، با تعجب به پیتزای بزرگ روی میز نگاه کرد.

- من گفتم این جوری بهتره! چهار تا مدل پیتزاس! هر کدوم مدلش رو دوست دارین می تونین بخورین . خیلی ایده ی خوبیه نه؟

نگاه سهند از روی پیتزا به صورت دختر جوان روبرویش نشست. نفهمیده بود کی موهایش را دوباره بسته بود. با اینکه وقتی موهایش روی شانه اش رها بودند، زیباتر به نظر می رسید، اما به نظر او این طور زیبایی های صورتش بیشتر به چشم می آمد. نگاهش به قدری طولانی شد که لبخند آلما از روی لبـانش جمع شد و سرش را پایین انداخت. چیزی در ذهنش بود که به زبان آوردنش سخت بود. سرش را پایین انداخت و تکه ای از پیتزا را جدا کرد:

- مرسی..

تمام کلمه هایی که در ذهنش چرخ می خورد، به همین یک کلمه رسید. آلما فقط لبخند زد. خیالش راحت شد که حال سهند بهتر است و با اشتها شروع به خوردن کرد. نوشابه اش را با لیوان می خورد، با دقت سس روی سالادش می ریخت. حرکات آرام و با دقتش، او را یاد نیما می انداخت. اما نه به حساسیت نیما.

وقتی غذایشان تمام شد؛ ساعت نه و نیم بود. سهند در ماشین را باز کرد و به آلما اشاره کرد بنشیند. اما خودش کمی فاصله گرفت و همان طور که سیـگارش را روشن می کرد، موبایل را نزدیک گوشش برد. الما به در ماشین تکیه داد و نگاهش می کرد.

- خوبی مازیار.. آره ... چه خبر؟ خب ... کی؟ آهان ... کی شیفته ؟ ... خوبه ... مراقب باش مازیار، ببین من شاید دو سه روز اینجا بمونم .. نه ... حالا چیزی شد بهت می گم. ... نه واستا.. به دکتر رهنما چیزی نگو ... نمی دونم امیدوارم باشه! ... سرفرصت بهت توضیح می دم ... خداحافظ ..

الما دستش را روی سیـنه اش جمع کرد و همچنان سهند را زیر نظر داشت! سهند دوباره شماره ای را گرفت و به سمت آلما برگشت. همان طور که او را نگاه می کرد، شروع به صحبت کرد:

- سلام ... اره ... مرسی .. نیما من با مازیار حرف زدم ... گوش کن ببین چی می گم. شاید کارم دو سه روزی طول بکشه مراقب پایگاه باش. پرونده تو فرستادی؟ .... خوبه .. با مازیار مشورت کن. سرخود نباشین . بهم زنگ بزن. ... آره .. نه شارژ نداشت. .. باشه تو هم مراقب باش سرفرصت باهات حرف می زنم.

تلفن را قطع کرد. رو به آلما گفت:

- بشین ماشین رو روشن کن، گرمه هوا!

آلما شانه ای انداخت:

- خوبه!

سهند دوباره شماره ای گرفت. ته سیـگارش را روی در سطل زباله خاموش کرد و داخلش انداخت. پشتش را به آلما کرد. این بار کمی بیشتر طول کشید تا حرف بزند:

- سلام ... مرسی. شما خوبی؟ کجا بودین؟ .... اها... خوبم .. خوبه .. خوبه .. ها؟ نه .. بابا چه طوره؟ حاج رضا و عمه سارا....... سلام برسون ... می دونم ... نه ... شام خوردم ... نه مامان، من تهران نیستم. ... نه یه کاری پیش اومد اصفهانم ... می یام. نمی دونم شاید دو سه روز دیگه ... پیش سهرابم، یادته؟ ... اوهوم ... نگرانی نداره ...

دستش لای موهای کوتاهش رفت و به سمت آلما برگشت. آلما به خودش آمد، دوست نداشت فضول به نظر برسد. در ماشین را باز کرد و نشست. صدای گنگ سهند هنوز می آمد. سهند ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست:

- باشه ... چشم ... باشه ... خب ... باشه دیگه! نه نیستم. باشه ... نمی خورم مامان .. می رم هتل ... نه، یعنی آره ... نه اوردم ... مراقبم... مامان پشت فرمونم... زنگ می زنم فردا بهت ... نه بابا دارم می رم هتل می خوام بخوابم .... باشه ... حتما ...مامــان ... خداحافظ ... باشه .. خداحافظ ... چشممم ... خداحافظ ..

گوشی را کنار دنده ی ماشین انداخت و با حرص نفسش را بیرون داد! نیم نگاهی به آلما انداخت که به روبرو زل زده بود.

تا نیم ساعت بعد که کاملا از اصفهان خارج شده بودند، هیچ کدام حرفی نزدند. البته برای سهند کاملا طبیعی بود، اما آلما خیر! بدون اینکه حرکت خاصی بکند، تمام مدت از پنجره به تاریکی های جاده خیره شده بود. سهند برای بار چندم نیم نگاهی به سمتش انداخت.

- بهت نمی یاد اخم کنی!

آلما بدون اینکه موضعش را تغییر بدهد، کلمات را خیلی خشک ادا کرد!

- فکر می کنین برای شما اختصاصی ساختن؟!

سهند فقط لبخندی زد. این ژست آلما برایش جالب بود! آلما آه بلندی کشید و آهسته تر از قبل گفت:

- قدرشونو بدونین ...

- قدر کی رو ؟

- خانواده تون ..

همه چیز داخل ذهنش روشن شد.

- می دونم ...

آه بعدی آلما، باعث شد کمی سرعت ماشین را کمتر و ماشین را به لاین راست هدایت کند. از شیشه ی پنجره، متوجه قطره اشکی که آلما با انگشتش گرفت، شد. دوست داشت چیزی بگوید اما مثل همیشه، سرهم کردن کلمات سخت بود. کلمه ی مناسب را پیدا نمی کرد. دایم جمله بندی می کرد اما نمی توانست همان ها را هم درست بیان کند! آلما سرش را کمی به روبرو متمایل کرد. دوباره کوتاه نگاهش کرد. گریه نمی کرد اما غمی که میان صورتش خانه کرده بود، به راحتی قابل دیدن بود. کلنجار رفتن فایده ای نداشت! باید از راه حل دوم استفاده می کرد!

- می خوای دوباره بهش ای میل بدی؟

ترفندش جواب داد! آلما نگاهش کرد:

- نمی دونم ... به نظرتون بدم؟

- اوهوم بگو با من می ری!

ابروهای آلما بالا رفتند و با تعجب پرسید:

- بگم با شما می رم؟ می فهمن که!

و آلما برای اولین بار، خنده ی از ته دل سهند را شنید! با ناباوری از دیدن صورت خندان سهند و صدای بلند خنده اش، فقط توانست لبخند بزند!

- هر چی بودی، تمام دلخوشیم این بود خنگ نیستی! اما گویا استعداد داری !!

ته مانده ی آن خنده، به لبخندی ختم شد که صورتش را مهربان تر از قبل کرده بود. جوری که لبخند آلما هم پهن تر شد:

- خوبه! صفاتم کامل شد پس!

- بنویس براش که نصفه شب قراره من که مثلا یکی از دوستای لعیا هستم تو رو ببرم شیراز. سوتی ندی ها !

آلما گوشی را برداشت و روشنش کرد:

- نه بابا حواسم هست، می گم خط خودتونه ها!

- بی خیال. حوصله ی نگرانی های دیگران رو ندارم. امیدوارم فقط هم اونا پیگیری نکنن و هم پلیس! وگرنه به جرم قاچاق تو، باید برم زندان!

- شما خودتون نگران همه هستین، اون وقت حوصله ی نگرانی دیگران رو ندارین؟!

سهند جوابی نداد. آلما هم تمام حواسش پی نوشتن بود. حس خوشایندی داشت. خوشی که باعث شد دوباره سرعت ماشین را زیاد کند. اتوبان خلوت بود و همین جرات بیشتری هم به او می داد. آلما نگاهش را از گوشی گرفت و به کیلومتر شمار انداخت. سرعت ماشین صد و ده کیلومتر بود اما عقربه هر لحظه بالاتر می رفت! چراغ گردان را در آورد و به طرف سهند گرفت:

- شما دردسر دوست دارین؟

با دیدن چراغ، نگاهی به کیلومتر شمار انداخت و پایش را روی ترمز گذاشت:

- مگه 120 تا نمی شه رفت؟ اتوبانه دیگه؟

- از صد و بیست داشت می گذشت! شما واقعا گواهینامه دارین؟! بگیرین اینو بذارین!

آلما می خندید؛ اما سهند با اخم نگاهش کرد:

- بعدش من حرف بزنم می گی فلان! دیدی خنگی! اون چراغ رو بذار سر جاش. مثلا الان عامل نفوذی هستیم!

چشمان آلما گشاد شد، متعجب پرسید:

- چی هستیم؟

سهند شمرده شمرده گفت:

- عامل نفوذی! جا ... سوس

- اها ! .... از اون لحاظ! اره ها! وای من یادم نبود! چه جالب تا حالا جاسوس نبودم!

برعکس ذوق کودکانه ی آلما، سهند اخم کرد. دوباره خشونت در کلامش جاری شد:

- چیز جالبی نداره ...

آلما بی توجه به تغییر سهند با هیجان گفت:

- چرا باید هیجان انگیز باشه که!

- خیلی کله شقی! خیلی خطرناکه..

خشونت کلامش را آلما کاملا درک کرد.

- تجربه اش رو داشتی؟

نباید می گفت اما :

- اوهوم ..

آلما با حیرت کاملا به سمتش چرخید:

- جدی؟ شما جاسوس بودین؟

سهند نفس عمیقی کشید. دست راستش را به در ماشین تکه داد و سرش را هم به دستش ..

- اوهوم

- وای خدای من فرمانده .. می شه بگین چه طور بود؟ یعنی مثل همین کاری که می کنیم؟

لحن بچگانه و همراه شوق آلما برای سهند جور خاصی بود. باید عصبانی می شد. باید اخم می کرد. باید حرف نمی زد. کاری که این همه سال کرده بود؛ اما آرام بود!

- یه چیز مزخرفیه .. اولش هیجان داره اما همه اش ریسکه .

آلما همچنان با ذوق نگاهش می کرد. سهند تمام خاطراتی که در ذهنش زنده می شد را آهی کرد و بیرون داد. خاطراتی که او را به ده سال پیش پرت می کرد..

- همه چیز بستگی داره به هوشت .. به اشتباهت .. یه اشتباه پرتت می کنه و تمام ... یه بازی مزخرفه که اگه ببری هم، بازم باختی!

لحن سهند برای آلما تازگی داشت. عصبانی نبود. مهربان نبود. خسته نبود. گنگ نبود. غمگین نبود.. یک لحن جدید بود. حسی که برایش حسرت را تداعی می کرد.

- فرمانده پرونده تون چی بود؟ بچه ها باهاتون بودن؟

سهند لبخندی زد. سرش را از روی دستش جدا کرد و صاف نشست. از ماشین جلویی اش سبقت گرفت و دوباره به لاین خودش برگشت. رانندگی را انگار چشم بسته انجام می داد! روان و ساده!

- نه ... کسی نبود... اینجا نبودم .

الما با ترس از اینکه عصبانی اش نکند پرسید:

- منظورتون کجاست پایگاه؟!

- اره .. خب بعد از آموزشم، باید یه مدت توی یه گروه کار می کردم..

صورت آلما گیج بود. از سوال کردن می ترسید و هم کنجکاو بود:

- فرمانده ... نمی شه بگین؟ یعنی منظورم اینه که راه که زیاده!

سهند به سمتش برگشت. لبخندی نداشت اما از اخم هم خبری نبود! آرامش عجیبی داشت که برای آلما تازگی داشت.

- اسمم شهرزاده یا شبیه مامان بزرگام؟

آلما با این جمله بلند شروع به خندیدن کرد. فرمانده اش برعکس چیزی که نشان می داد، خیلی هم شوخ طبع بود:

- نه ... خب جالبه برام! من یه چیزایی می دونستم درباره تون.

- مثلا؟

الما مغرور از اطلاعاتی که قبل از ورودش جمع آوری کرده، گفت:

- اینکه شما رو فرستادن یه مرکز آموزشی خاص دوره دیدین. بعد وقتی برگشتین پایگاه رو ساختن و شما فرمانده اش شدین. اما نمی دونستم جاسوس بودین!

- عامل نفوذی! جاسوس بیشتر توی رابطه ی سیاسی استفاده می شه.

آلما کاملا به طرفش برگشته بود و پشتش به در ماشین بود!

- حالا همون! می شه بگین! خواهش می کنم. شاید به دردمون خورد خب! داریم ما هم همین کارو می کنیم!!

- بله، به لطف فضولی و کله شقی شما!

- حالا دایم به من سرکوفت بزنین ها! بگین دیگه سرگرد!!

جاده را نگاه می کرد؛ اما اتوبان شده بود؛ اردوگاه!

- سال آخری که توی اردوگاه بودیم؛ به چند تا گروه تقسیممون کردن. با توجه به مهارتها و نمراتمون هر کی توی یه گروه ... خب .. منم توی این گروه فرستادن .. سال اخر رو فقط توی این زمینه کار کردم و آموزش دیدم.

سهند سکوت کرد. آلما آهسته گفت:

- چه جالب..

- تنها چیزی که نیست جالب بودنشه ! هیچ کس نبود که بخواد توی این گروه باشه. مزخرفه ..

- چرا آخه؟

- چون تو تجربه اش نکردی..

- می خوام بکنم!

سهند با اخم سمتش برگشت:

- بی خود! قرار شد هر کاری من بگم، انجام بدیم.

آلما نمی خواست ناراحتش کند:

- بله .. بله .. فرمانده .

فرمانده را جور خاصی ادا کرده بود که خودش خنده اش گرفت. اما سهند همچنان به اتوبان تاریک روبرویش نگاه می کرد.

- قربان بگین دیگه! شما بعدش کار کردین؟

نفس عمیقی کشید. دوست داشت درد و رنج را با دی اکسید کربن با هم بیرون بدهد! اما خیلی عمیق تر به ذهنش چسبیده بودند!

- چی می خوای بدونی؟ خب روال کار اینه اول یه شناسایی کامل از موقعیت و راه های نفوذ به باند، صورت می گیره. فرمانده وظیفه ها رو تقسیم می کنه و کسایی که قراره برن انتخاب می شن. چند نفر و کی، بستگی داره به نقشه ... باقیش دیگه به اون عامل بستگی داره، چه طور از پس نقشش بربیاد. یه خرابکاری یعنی باخت ..

با سکوت سرگرد، ابروهای آلما بالا رفت:

- خب، همین؟!

- می خوای برات اینجا کلاس بذارم؟

- نه ... احساس می کنم اما بیشتر از اینه و نمی گین!

- هر چی لازم باشه، می گم!

- شما خیلی لجبازین!

سرگرد کوتاه نگاهش کرد. اخمش بود اما عصبانی نبود. آلما چیزی که توی ذهنش می چرخید را به زبان آورد:

- چرا این قدر عصبانی هستین؟

سهند دست راستش را از روی فرمان برداشت و با دست چپ فرمان را نگه داشت:

- برای اینکه حرف گوش نمی کنی!

- نه .. ربطی به الان نداره! من حرفم گوش کنم؛ شما عصبانی هستی!

بی تفاوت نفسش را بیرون داد:

- خوبم. تو حرف گوش کن.

آلما مطمئن شد که سهند به این سادگی ها قفل زبانش باز نمی شود و برای این توقع نا به جایش، خنده اش گرفت! فرمانده اش، قبلا یک عامل نفوذی بوده! یک جاسوس! اگر قرار بود به این سادگی حرف بزند که الان این جا نبود!! فکرهایش باعث شد، کم کم با صدای بلندتری بخندد.

- واسه خودت چی تعریف کردی؟

خنده ی آلما، به لبخند موذیانه اش ختم شد:

- بگم؟؟

- بگو..

- من آدم رکی هستم ها! دروغم نمی تونم بگم! پس ناراحت نشین!

سرگرد ابروهایش را بالا انداخت. آرام بودن سهند، خیال آلما را کمی راحت تر کرد:

- به خودم می خندیدم! چه قدر ساده و احمق بودم که می خواستم از زیر زبون شما حرف بکشم، با این که شما خودتون گفتین یه جاسوس بودین!!

- جاسوس نه ... گفتم اینا فرق دارن!

- بی خیال؛ جاسوس بازی بوده دیگه !!

سهند از آینه نگاهی به پشت سرش کرد. یک ساعت از حرکتشان گذشته بود، و جز بیابان های تاریک چیزی مشخص نبود. آلما دوست داشت دوباره حرفی بزند اما با دیدن نیم رخ سهند، منصرف شد. صاف روی صندلی نشست و به مردی که فرمانده اش بود، فکر می کرد. مردی که هر لحظه بیشتر می فهمید اصلا شبیه چیزی که ادعا می کند، نیست! سکوت چند لحظه ای را صدای سهند شکست.

- اولین بار منم هیجان داشتم. برام جالب بود. تغییر چهره بدم و بشم یه آدم دیگه. یه گروه بودن توی اتریش. مافیای مواد مخدر بودن. فرمانده ی منم یه سرهنگ اتریشی بود. وفادار به ملت و کشورش. نقشه رو ریخت و بعد از تمام مراحل من و یکی دیگه از بچه های گروهمون، به باند نفوذ کردیم. با همون کلک قدیمی، مشتری! خیلی سریع تونستیم اعتمادشون رو جلب کنیم. کل عملیات یک ماه هم طول نکشید. آدم بزرگه رو گرفتیم. یکی از بهترین و افتخار آمیزترین پرونده هایی که توش اسم منم بوده..

هنگام ادای تک تک کلمات حالت صورتش تغییر نکرد! انگار روزنامه می خواند. یک خبر تکراری! آلما همان طور ساکت ماند؛ فهمیده بود، این جور سهند خودش راحت تر حرف می زد.

- دومین بار هم ... خوب بود. یه کم پیچیده شد کارمون. اما خب .. توی آخرین لحظه ....

سرش را تکان داد. چیزی یادش افتاده بود که باعث لبخندی روی لبش شده بود.

- با بدبختی مدارکمون رو رسوندیم دست رابطمون! و به خاطرش ، یه شب مجبور شدم توی یه سطل زباله بمونم!

لبخندش بزرگتر شد و آلما با تعجب به سمتش برگشت:

- واقعا؟!

- اوهوم !

خنده اش باعث شد آلما هم بخندد.

- من دو سال توی اون گروه بودم و با تموم سختی هایی که داشتیم .. از بهترین سالای عمرم بود.

بعد کم کم اخم هایی روی پیشانی اش نشست. فک هایش را محکم روی هم فشار می داد و بزاق دهانش را تند و پشت سر هم قورت می داد. عصبی دایم نگاهش می چرخید. گویی چیزی روبرو می دید که دوست نداشت. یک چیزی بود که برعکس خاطرات قبل، عذابش می داد.

آه بلندی که کشید پر از رنج بود. راهنما را که زد، آلما پرسید:

- چی شد؟

همان طور که به لاین راست ماشین را می کشید، گفت:

- این بیچاره هم غذا می خواد خب!

همان لحظه داخل پمپ بنزین شد. جلوی یکی از سکو ها نگه داشت. پمپ بنزین خیلی خلوت بود. جز ماشین او، دو ماشین دیگر در حال سوخت گیری بودند. از ماشین پیاده شد و به مردی که روی سکوی کناری ایستاده بود گفت:

- اینو پرش کن!

کش و قوسی به بدنش داد. ساعت نزدیک دوازده شب بود! اصلا نفهمیده بود، زمان چه طور گذشته بود! کنار پنجره ی آلما رفت و آرام به شیشه زد. شیشه که پایین آمد گفت:

- ببینم تو خوابت نمی یاد؟

آلما با لبخند سرش را تکان داد:

- نه گفتم بهتون که قبلا من کلاً جغدم! شبا بیدارم!

سهند سرش را تکان داد.

- باشه برو جای من. توی داشبورد پول هست.

آلما چشمی گفت و سهند از ماشین دور شد.

آلما از ماشین پیاده شد. روز خسته کننده ای بود این همه مسیر را تا اصفهان رفته بودند. بعد هم مراحل بازجویی و حالا هم در مسیر طولانی شیراز.. صبح وقتی از خانه خارج می شد، اصلا فکرش را هم نمی کرد الان اینجا باشد. همان طور که سهند خواسته بود، کارها را انجام داد. ماشین را کنار جایگاه نگه داشت تا سهند هم بنشیند. وقتی سرجای قبلی او نشست، سر و صورتش خیس بود. قطره های آب روی موهای مشکی خیسش، در تاریکی برق خاصی می زد، کمی صندلی را عقب تر کشید و آهسته گفت:

- مطمئنی می تونی؟

آلما دنده را جابه جا کرد و بله ای که گفت را کمی کشید! سهند کمـربندش را بست و ماشین دوباره حرکت کرد:

- نصف راه رو اومدیم . همین طور بریم تا سه، سه و نیم می رسیم، شیراز.

آلما با احتیاط بیشتر پدال گاز را فشار داد و ماشین به سمت لاین سبقت کشیده شد.

- من تا حالا شیراز نرفتم! شما رفتی؟

لبخند کمـرنگی روی لبان سهند نشست:

- زیاد..

آلما کوتاه نگاهش کرد:

- جدی؟

- اوهوم.. مادرم شیرازیه. قبلا زیاد می اومدیم.

- خب الان نمی یاین یعنی ؟

- نه زیاد. پدر بزرگم پیش ماست.

- اها..

هر دو سکوت کردند. سهند برگشته بود به دوران کودکی و بازی در خانه ی بزرگ و قدیمی پدر بزرگ. خانه ای که پدر بزرگش نتوانست بدون همسرش نگهش دارد و بعد از فروختنش، کنار آنها ماند. پرسش آلما، رویای کودکی اش را پاک کرد.

- اونجا پس فامیل دارین؟

- نه زیاد.. دایی و خاله هام همه شون تهرانن .

- سرهنگ صمیمی؟

- اوهوم.

سهند بدنش را کمی پایین تر کشید تا سرش روی پشتی صندلی به خوبی جا شود. آلما متوجه حرکتش شد:

- بخوابین ها. من خوابم نمی بره. اگه می شه فقط یه ضبطی، رادیویی، چیزی روشن کنم!

سهند دستانش را روی سیـنه اش گذاشت:

- نه نمی خوابم. من به طور معمول شبا نمی خوابم! حالا الان و این جور اصلا!

- اِ.. شما هم جغدین پس؟

سهند لبخند زد! به این تعبیرها و لحن صریح آلما عادت کرده بود!

- آره منم جغدم! تا حالا از رادیوش استفاده نکردم! افتخار افتتاحش می رسه به تو!

- واقعا؟! اصلا موسیقی هم گوش نمی کنین؟

- نچ!

آلما نگاهی به ضبط و باقی دکمه های زیاد و شیک جلوی داشبورد کرد. شانه هایش را بالا انداخت! برای او هم این رفتارهای سهند، دیگر عجیب نبود! چیزی یادش افتاد! باید از فرصت استفاده می کرد:

- می گم فرمانده؛ شما که خوابت نمی بره. منم دارم رانندگی می کنم. این همه هم راه هست!

سهند بدون اینکه تغییری به صورتش بدهد، گفت:

- خب!

- خب می گم ... یعنی حوصله مون سر نره و منم خوابم نبره، خطرناکه دیگه!

سهند چشمانش را بست!

- داری مثلا خرم می کنی؟

- اِ.. نه... این چه حرفیه! بلانسبت شما! نه می خوام ....

- حرفت رو درست بزن!

آلما نفس عمیقی کشید و صاف تر نشست:

- خب می گم جالب بود برام. می شه بازم تعریف کنین!

- نه!

این قدر این نه را قاطع و محکم گفت که آلما وا رفت:

- نه؟! چرا خب! بعد بگین چرا این همه وراجی می کردم! می دونستم دیگه می گین، نه!

- منو بچه فرض کردی؟ اتفاقا اگه رک می گفتی شاید قبول می کردم!

آلما نگاه عصبانی و متعجبش را کوتاه به سمتش انداخت:

- اِ ... سرگرد..اذیت می کنین ها! خب الان گفتم دیگه! من قصد بدی نداشتم!

سهند نچی گفت و خودش را بیشتر پایین کشید! آلما با دست آرام روی فرمان زد:

- شما همیشه منو اذیت می کنن! هر کاری کنم ایراد می گیرین.

سهند چشمانش را بسته بود و هیچ حرکتی نمی کرد. انگار خواب باشد. فقط صدای نفس های عمیق و منظمش می آمد. آلما عصبانی و ناراحت روبرو را نگاه کرد، برای ماشین جلویی چراغ زد. ماشین جلویی که کنار کشید، صدای آرام سهند هم به گوشش رسید:

- یک سال و نه ماه دقیقا توی اون گروه بودم. بعد واسه یه جریانی خواستن ازم استفاده کنن.. دنبال کسی می گشتن که ناشناس باشه و نمی دونم چرا قرعه رسید به من..

اخم های الما باز شد. اما لحن غمگین سهند، بد جور او را به فکر فرو برد. بعد از مکث کوتاه و آه بلندش ادامه داد:

- خیلی عملیات حساس بود تا اون حد که دو ماه تموم جایی زندگی کردم بدون اینکه کسی منو بشناسه. سهند بهنام مُرد! حتی به خانواده ام اطلاع داده بودن. اونا دو هفته ی تموم منتظر بودن جنازه ی منو ببینن!

آلما فقط گوش می کرد. این قدر برایش جالب و هیجان انگیز بود که نتواند حرفی بزند. سهند چشمانش را باز کرد و به سقف ماشین خیره ماند. از تصاویری که پشت پلکهایش جان می گرفت واهمه داشت.

- داییم پیگیری کرده بود و خیلی محرمانه بهش گفته بودن که زنده ام! سه ماه بعدش که خونه رفتم، با اینکه تلفنی باهاشون حرف زده بودم، بازم باور نمی کردن خودم باشم!!

چیزی بیشتر از بزاق دهانش را قورت داد. مثل یک بغض قدیمی! آلما زمزمه کرد:

- خیلی بده .. خانواده تون باید خیلی اذیت شده باشن ..

- آره ... خیلی ... هیچ وقت بچه ی خوبی نبودم! چه کوچیک بودم، چه مثلا بزرگ شدم!

میان ذهن آلما، سریع عکس یک پسر بچه ی شیطان نقش بست! مطمئن بود پسر بچه ی داخل ذهنش، خود سهند است! لبخندی که بابت فکرهایش روی لبش نقش بسته بود، با سوال سهند، محو شد:

- پدر و مادرت رو چه طور از دست دادی؟!

نوبت او شده بود که بغض را به زحمت فرو بدهد. باید حرفی می زد. سخت بود اما باید می گفت.

- اووم .. نمی دونم ... یعنی ... اصلا ندیدمشون.. نمی دونم کی هستن .. زنده ان یا مرده ..

سهند کمی خودش را بالاتر کشید و چشم از سقف گرفت و سرش را به سمت پنجره برگرداند.

- سخت نگیر .. نمی خوام بگم سخت نیست. نمی خوام بگم می فهمم و درک می کنم و از این خزعبلات.. هم سخته و هم من نمی فهمم! اما سخت نگیر ... یه بار بهم گفتی حقیقته .. مثل اسمت .. سیب!

آلما ندید، اما لبخندی رو لب های سهند شکل گرفت. همان طور که سهند، قطره اشکی که آرام از روی گونه ی آلما سُر خورد، را ندید. حالا دلیل سهند برای حرف نزدن را خوب درک می کرد. خیلی سخت بود. هر دو رازهایی داشتند که گفتنشان به سختی نفس نکشیدن بود. آهی کشید و به کلماتی که روی قلبش سنگینی می کرد، اجازه ی بیرون آمدن داد:

- تنها چیزی که ازشون دارم یه برگ کاغذ مچاله شده س، " آلما، دو روزه" همین ... صبح زود یه رفتگر از جلوی بازار بزرگ تبریز پیدام می کنه. همین ... همین ..

آهی کشید که بغض نکند. هنوز بعد این همه سال عادی نشده بود. درد بود..

- بعدش یه خونه ی قدیمی توی یه محله ی شلوغ شد، خونه ام. یه زن که جای مادر و پدر و فامیل و الگو و معلم و همه کس دیگه رو تو زندگیم پر کرد. حنا خانوم بزرگم کرد. کنار بچه های دیگه ای مثل من، که دور انداخته شده بودیم ..