- نمی کنم ! من دو سال تو ناحیه ی مرزی کار کردم . اگر اون معرفی نامه رو می خوندین متوجه ی سابقه ام می شدین .

سرگرد کلافه برگشت و رو به نیما گفت:

- نیما بفهمون بهش، من چی می گم !

نیما هنوز مبهوت نگاه می کرد و آلما به جایش جواب داد:

- من زبون شما رو می فهمم . اگر شما نمی تونین اون برگه رو بخونین، من خودم می گم بهتون !

سرگرد سریع برگشت و انگشت اشاره اش را به سمتش گرفت اما صدا در آمدن آژیر عملیات و پشت سرش، وارد شدن دانیال به اتاق، نگذاشت حرفی بزند:

- فرمانده ؛ بازم براتون گوشت قربونی فرستادن !

دستش را مشت کرد و محکم روی میز کوبید! درد از استخوان های انگشتش تا کتفش به سرعت بالا رفت. اسلحه هایش را برداشت و روبروی دختر چند لحظه مکث کرد. خیره ی مردمک های زیبایش شد و با صدایی که از فرط عصبانیت ، می لرزید، گفت:

- خانم تا من برمی گردم شما اینجا نیستی !

چند دقیقه هم طول نکشید که ماشین های پایگاه آژیر کشان از محوطه خارج شدند ..

***

دوباره بازی شروع شده بود . سرگرد کلافه ایستاده بود زیر آفتاب و نگاه می کرد . افرادش مشغول تجسس بودند . گیج شده بود . فکرش خوب کار نمی کرد . این بار قسمت دیگری از دست همان شخص بود که صبح دست دیگرش را پیدا کرده بودند . نمی دانست با چه کسی طرف است . یعنی هیچ چیز جز اینکه یک قاتل روانی روبرویش است نمی دانست .

دکتر سزاوار هم فقط به فرستادن دستیارش بسنده کرده بود، که البته چیز خاصی نبود جز تکرار همان چهار بار گذشته . یک ساعت بعد ماشین های پایگاه یکی کی وارد محوطه شدند . سرگرد تا از ماشین پیاده شد چشمش به ماشین آلبالویی رنگی افتاد کنار دیوار پارک بود! اخم هایش در هم رفت . به حدی عصبانی بود که حتی فکر هم نکرد! سریع به طرف ساختمان راه افتاد! علی که متوجه حالش شده بود، به نیما فت:

- سرگرد چش شد ؟؟

نیما اول شانه ای بالا انداخت اما وقتی برگشت و ماشین را دید، سریع دنبال سرگرد دوید . علی گیج این رفتار نیما ؛ همراه باقی افراد به سمت ساختمان پایگاه راه افتادند .

در که باز شد و همه افراد داخل سالن، به سمتش برگشتند! به خوبی از راه رفتن و نگاه های خشمگین و خیره اش، مشخص بود که چه قدر عصبانی ست! نگاهش میخ روبرو بود! دقیقا جلوی ااتاقش، سروان آلما معین، روی یکی از صندلی های انتظار نشسته بود! او هم گویی متوجه شرایط شد که سریع ایستاد، طوری که عینک افتابی اش از روی سرش سُر خورد و روی زمین افتاد. وقت برای برداشتنش نداشت، چون سرگرد به فاصله ی دو قدمی اش رسیده بود! سعی کرد به زحمت هم شده لبخندش را روی لب بنشاند:

- سرگر...

- من به شما گفتم تا من می یام ؛ نباشی !

تن صدایش از همیشگی بلند تر بود. ناخداگاه آلما یک قدم به عقب تر رفت. با اینکه قد خودش هم بلند بود اما روبروی سرگرد، کوتاه تر از همیشه به نظر می رسید.

- اما من ..

- بیرون خانوم .. گفتم من نمی خوام و تمام ...

قدم بلندی به سمت اتاقش برداشت که پایش مستقیم روی عینک آلما فرود آمد! صدای شکستن عینک ، زیر کفش سنگینش، چهره ی دختر جوان را در هم کرد اما خودش بی آنکه این اتفاق تاثیری داشته باشد، در اتاقش را هم محکم بهم کوبید!

آلما روی پاهایش نشست و خرده های شکسته ی عینک را از روی زمین برداشت. وقتی دوباره ایستاد، نیما روبرویش بود:

- خانم خواهش می کنم تا بیشتر از این شر نشده از اینجا برین . شما هر چه قدر هم توانا باشین و سرهنگ تایید کرده باشه ؛ باید تایید ایشون رو داشته باشین .

آلما نگاهش را از قاب شکسته ی عینک به نیما داد.

- جناب اقای سروان ملکی ! من آلما معین هستم ! اگر قرار بود این جور کار کنم اینجا منو نمی فرستادن !

بی آنکه ثانیه ای صبر کند، ضربه ای به در اتاق زد و بی آنکه منتظر جواب باشد، وارد اتاق شد و مقابل چشمان بهت زده ی افراد پایگاه ، در را محکم بست!

سرگرد تازه جلیقه اش را در آورده بود که آلما وارد اتاقش شد . با دیدن دوباره اش، کلافه دستش را روی پیشانی اش گذاشت! به حدی رسیده بود که بخواهد حتی کتکش بزند! آلما بی توجه به این کلافگی، دقیقا روبرویش ایستاد:

- تا به من دلیل مخالفتتون رو نگین ؛ نمی رم ! باید دلیل منطقی داشته باشید برای رد کردن من .

- دلیل خود ِ منم !

- هیچ قانونی اینو نمی گه . شما باید از من تست بگیرین اگر رد شدم می تونین بگین برم وگرنه باید منو بپذیرین !

- اینجا من دستور می دم . قانون هم خودم هستم

- شما فرمانده ی پایگاه ویژه هستین . باید طبق مقررات نظامی رفتار کنید . اگر هم برای خودتون امپراطوری راه انداختیت بازم دلیل نمی شه این جور قضاوت کنید ! حداقل برای شما زشته !

- شما همین زبون رو داری، ردی !

- الان گریه می کردم می رفتم قبول بودم ؟؟

سرگرد با کلافگی سرش را تکان داد و به سمت پنجره اتاقش رفت:

- خانوم با شما بحثی ندارم . حرفم رو هم زدم .

- منم بحث ندارم با شما . حرفم رو هم زدم !!

این بار عصبانی، برگشت و دقیقا چشم در چشمش ایستاد:

- برو بیرون ! چه طور جرات می کنی با من این جور حرف بزنی ؟

- من از حقم دفاع می کنم ! این اولین حقوق هر انسانه ! من برای رسیدن به اینجا زحمت کشیدم و نمی خوام این قدر ساده و به خاطر خودخواهی شما از دستش بدم .

سرگرد نفس پر از غضبش را محکم بیرون فرستاد و دستش را روی صورتش کشید:

- من سرم درد می کنه ؛ برو اینجا جای تو نیست .

- از کجا می دونین جای من نیست؟ شما مگه منو می شناسی ؟ به خاطر لباس و ظاهرم می گین ؟

سرگرد چشم بست. نمی دانست چرا، باید مسلما عصبانی تر می شد و موهای دختر را می گرفت و کشان کشان تا ماشینش می برد ! اما آرام تر شده بود . چند لحظه در همان حال ماند تا اینکه پلک هایش از هم باز شدند:

- باشه ؛ تست می خوای دیگه ! همراه من بیا !

به آنی تمام صورت آلما، پر از حس خوب شد، با خنده سرش را محکم تکان داد:

- باشه، باشه ، مرسی !

سرگرد همان طور عصبانی در اتاق را باز کرد و بیرون رفت و آلما هم پشت سرش راه افتاد. نیما از همان موقع جلوی در اتاق ایستاده بود. سرگرد بی آنکه نگاهش کند، بلند گفت:

- نیما ؛ به علی بگو بیاد !

علی که شنید، خودش زودتر کنار سرگرد ایستاد:

- فرمانده ..

- بیا علی ببینم .

سرگرد یک راست به سالن تیراندازی که دقیقا پشت ساختمان اصلی پایگاه بود، رفت. قبل از اینکه به سالن برسد، به علی گفت:

- علی اون اس وی عزیزت رو بیار . یه هدف رو هم توی آخرین رنج فاصله بذار .

علی بی معطلی، رفت و سرگرد همان طور که بی هدف انتهای سالن را نگاه می کرد، گفت:

- باید بدون دوربین ؛ بزنی به هدف ! علی این کارو می کنه !

علی که با اسلحه ایستاد و منظور سرگرد را متوجه شده بود، مشغول شد، اسلحه را سر جایش گذاشت و کمی خم شد. انگشتش روی ماشه آماده بود، یکی از چشمانش را بست و همان لحظه صدای شلیک بلند شد.

هدف دیگری برای آلما گذاشت و با غرور و لبخندی که همیشه این جور وقتها گوشه ی لبانش جا خوش می کرد، پشت سر سرگرد ایستاد.

آلما نگاهی به چشمان منتظر سرگرد انداخت:

- می شه من با کلت بزنم ؟؟

علی زودتر از سرگرد گفت:

- با کلت احتمال خطات توی این فاصله زیاده !

- می شه بزنم ؟

سرگرد با سر به علی اشاره کرد تا برایش یکی از کلت های برتای پایگاه را بیاورد. آلما اسلحه را با هر دو دست گرفت و روبروی هدف ایستاد. علی با کنجکاوی کمی نزدیک تر شد و وقتی آلما شلیک کرد، شروع کرد به تشویق :

- ای ول ! من فکر نمی کردم بتونی !

آلما لبخندش پهن تر شد و علی با دیدن چشم غره ی سرگرد، دستی به گردنش کشید و با همان خنده گفت:

- شرمنده من یه کم دستم لرزید!

آلما لبخندش را جمع کرد و به سمت سرگرد برگشت:

- می تونم همینو توی هدفهای متحرک هم بزنم .

سرگرد فقط آهی کشید و به سمت در خروجی راه افتاد! در حدی بود که بفهمد تا چه اندازه می شود روی توانایی این دختر، حساب کند! آلما سوالی به علی نگاه کرد. علی اسلحه را از دستش گرفت:

- اگه می خوای بمونی باید خیلی بیشتر از اینا خودتو نشون بدی . اون حتما ازت می خواد مبارزه کنی . می تونی ؟

- مبارزه ؟؟

- آره ورزش های رزمی !

برقی که میان چشمان آلما می درخشید، زیبایی مردمک هایش را چند برابر کرده بود.

- عالیه !!

علی اسلحه را در محفظه ی مخصوص خودش گذاشت :

- ممکنه حریفت، خودش باشه ! مراقب باش ، اون بوکسور خوبیه ! یهویی اون وسطا با مشت میفته به جونت! دیگه نمی تونی کاری کنی!

چشمان گرد شده ی آلما را که دید، چشمکی زد:

- خوردم که می گم !

آلما با خنده به سمت در راه افتاد:

- مرسی . حواسم هست!

وقتی به سالن برگشت، سرگرد جلوی در اتاقش، کنار لاله و دانیال و نیما ایستاده بود! نگاهش که روی هر چهار نفر گشت، سرگرد با دست به لاله اشاره کرد:

- با لاله باید مبارزه کنی ، با همین لباس و کفشی که پاته !

همه مثل خود آلما به کفش های پاشنه بلندش نگاه کردند! اما خیلی سریع آلما سرش را بالا گرفت:

- باشه .. خب کجا؟

لاله به در برزگ شیشه ای اشاره کرد:

- اونجا ..

خودش زودتر قدم برداشت و آلما هم با کنجکاوی دنبالش روانه شد. بعد از گذشتن از در و راهروی باریکی ، به سالن ورزش نسبتا بزرگی رسیدند، لاله میانه ی یک تشک بزرگ ورزشی رفت و سرگرد دست به سینه، کنار تشک ایستاد.

لاله یکی از چوب های بلند کنار تشک را برداشت و به سمت آلما پرتاب کرد. وقتی خودش هم چوبی برداشت، روبرویش ایستاد. با اینکه قد لاله از او کوتاه تر بود، اما به خوبی می دانست، حریفش را نباید دست کم بگیرد!

اولین ضربه را لاله غافلگیرانه زد، اما خیلی سریع آلما چوب را بالا گرفت و یک قدم بع عقب تر رفت. سرگرد با اینکه هنوز عصبانی به نظر می رسید، اما ارام تر شده بود! اگر واقعا به قول آلما سطحی نگر و خودخواه بود باید با این شرایط ؛ عذر دختر جوان را می خواست اما این دختر که با مهارت تمام با لاله می جنگید آن هم با آن کفش های پاشنه بلند و پیراهن دست و پا گیر و موهای بازش، بیرون کردنی نبود !

سرگرد با دست محکم روی صورتش کشید، برگشت و همان طور که به سمت در خروجی می رفت، فریاد زد:

- کافیه!

آلما چوبش را پایین انداخت و رو به لاله و با احترام تعظیم کرد:

- ممنون شما مبارز خوبی هستین

برعکس خنده های از ته دل او ؛ لاله فقط لبخند زد و به در خروجی اشاره کرد تا آلما دوان دوان به آن سمت رفت. بیرون راهرو کمی ایستاد و نفس هایش را مرتب کرد. موهایش را با دست جمع کرد و همه را پشت شانه هایش ریخت. وارد سالن اصلی پایگاه که شد، هر کس مشغول کارش بود. نیما از پشت میزش بلند شد وقتی کنار در اتاق رسید، با دست به اتاق سرگرد اشاره کرد. آلما لبخندی به رویش زد ، کیف و قاب شکسته ی عینکش را از روی صندلی برداشت و آهسته ضربه ای به در اتاق زد. وقتی کسی جواب نداد، در را باز کرد و داخل اتاق شد

سرگرد پشت میزش نشسته بود . دستانش را زیر چانه اش گذاشته و تخته ی روبرو را نگاه می کرد .آلما بی حرف ، روی یکی از مبل ها نشست، چشمش به معرفی نامه اش افتاد که زیر میز سرگرد بود . خم شد و برگه را برداشت و روی میز گذاشت . دوباره سرجایش که بگرشت، سرگرد همچنان نگاهش به تخته بود .. عصبانی بود اما خشونت اولیه را نداشت.

آلما زیر چشمی تمام اتاق را می کاوید! اما جرات اینکه سر بالا کند و به سرگرد نگاه کند را نداشت! ترسی که نه برای این اتفاق امروز که بلکه برای تعریفهایی بود که قبل از آمدن به اینجا، شنیده بود . هر کسی اسم سرگرد بهنام را می شنید ؛ از یک فرمانده ی خشک و جدی و بد اخلاق یاد می کرد که رحم به هیچ کسی نداشت. فرمانده ای کمی مرموز و عجیب به نظر کسانی که از دور می دیدند، می آمد و البته سابقه ی عالی پایگاه که از درایت و فرماندهی خوب او و گروهش، به وجود امده بود. برای آلما، این مرد بد اخلاق ، قابل احترام و حتی دوست داشتن بود!

بالاخره با نفس عمیقی که سرگرد بهنام کشید، به حرف آمد:

- یه هفته آزمایشی نگهت می دارم . توی این مدت باید توی گروه باشی . من عضو عادی نمی خوام اگر می خواستم یکی از بچه های خودم رو جایگزین می کردم. یکی رو می خوام که بتونه توی عملیات ها نفر اول باشه . اینجا اصلا با اون چیزی که تو شنیدی ؛ یکی نیست . نه اون قدر جهنمه ! نه این قدر ها هم راحت . یه بار با خودم عملیات می برمت . اگر تونستی بمونی و اونجا هم دیدم خوبی . یه ماه بهت فرصت می دم تمام قوانین و آموزش های ما رو یاد بگیری . اگر توی این یه ماه تبدیل به یکی از دستیارای من نشدی، باید بری . بدون هیچ حرفی ..

آلما سرش را سریع تکان داد :

- باشه چشم .

سرگرد برگه ی معرفی نامه اش را برداشت و بی آنکه بخواند ، جلوی جشمانش گرفت.

- توی این هفته تا وقتی من نگفتم کاری انجام نمی دی . علی تک تیر انداز ارشد منه . اما چون دو گروه دارم ؛ به یکی دیگه نیاز دارم . یکی که از پس همه کارا بر بیاد . سروان محمدی ؛ سر همین مسئله جونش رو دست داد . اینجا بازی نداریم .

برگه را روی میز انداخت و با ارامش بدن سنگینش را از روی صندلی بلند کرد:

- یه سری قوانین اینجا ؛ برای همه ست . حتی خودم رعایت می کنم . هر کسی به هر علتی از هر کدوم از قوانین سرپیچی کنه ؛ تنبیه نظامی داره . اصلا هم شوخی ندارم توی این موارد

- اول اینکه دیگه هیچ وقت اینجا، با همچین لباسی نمی بینمت! همیشه باید لباس فرمت تنت باشه و تا وقتی که مطمئن نشدی، می خوای بری، نباید در بیاریش! به ساعت حضور و غیابت اهمیت بده .. هر روز یکی از ارشدها شیفت شب می ایسته من کاری به این دوره ندارم . بین خود بچه هاست.. شما لازم نیست تا زمانی که من تایید نکردم، کشیک باشی .. همیشه حرف من از هر فرمانی ارحج تره . اینجا فرمانده منم . قانونن منم . زندگی منم . من بگم الان برو خودت رو پرت کن از بالا باید بری . نه فقط ساعات کار . هر وقت در شبانه روز من بخوام باید باشی . مامانم نمی ذاره . مهمونی می رم . شوهر دارم بچه ام مریضه نداریم . همه ی ما درگیری داریم اما کارمون حساسه .. برای همین اولویت با کاره

لنگه ی دیگر پنجره را باز کرد، با کشیدن هوای خوب بهاری به ریه هایش، ادامه داد:

- برعکس اون چیزی که فکر می کنی ؛ اینجا قوانین نظامی کاربرد زیادی ندارن . بیشتر قوانین من بر اساس راحتی و امنیت کارمون هست . اینجا بازی نمی کنیم و با هیچ چیزی شوخی نداریم . مهمتر اینکه، باید با همه همکارات رابطه ی خوبی داشته باشی . ما یه خانواده ی بزرگ 50 نفره ایم . هر کس هر چه قدر رتبه ش بالاتره ؛ وظیفه ش بیشتره . من پدر خانواده ام ؛ مراقب همه هستم و همه باید قبل از هر کاری با من مشورت کنند .

دوباره نفس عمیق دیگری کشید و برگشت رو به دختر جوانی که با کنجکاوی و دقت ، تک تک اجزای صورتش را می کاوید، نگاه کرد:

- باقیشم بعدا می فهمی! توی این یه هفته سه بار اشتباه کنی ؛ اخراجی ! اگر چیزی رو نمی دونی ؛ باید بپرسی از همسطح هات . اگر جواب نگرفتی از من بپرس . فهمیدی؟

لبخند پهنی روی لبان آلما نشست و سرش را بالا و پایین کرد، اما تا خواست دهان باز کند، سرگرد فریاد زد:

- گروهبان

به ثانیه ای هم نکشید که پسر جوان وارد اتاق شد:

- قربان

- بگو همه ی بچه های ارشد بیان .

گروهبان که بیرون رفت، آلما آهسته پرسید:

- ببخشید الان من باید چی کار کنم ؟

- واستا دو دقیقه

آلما به مبل تکیه داد و سرگرد با جمع کردن دستانش روی سینه به زمین زل زد! دانیال نیما، اولین کسانی بود که داخل شدند، مازیار و لاله و آخر سر هم علی دوان دوان و مثل همیشه با خنده وارد شد

- ببخشید دیر کردم ؟؟

سرگرد با دست به در اشاره کرد:

- نه درو ببند . بچه ها ؛ ایشون ... اسمت رو بگو

نگاهش روی دختر جوان و لبخندی بود که گویی به لبان خوش فرمش دوخته بودند! آلما بلند شد و روبروی آنها و کنار سرگرد ایستاد:

- سلام من آلما معین هستم .

سرگرد جمله اش را ادامه داد:

- بله ایشون سروان معین هستن . قراره جایگزین سروان محمدی بشن اما اگر بتونن دوره های ما رو بگذرونن . همونایی که شما هم گذروندین .

سرگرد دستش را بالا کرد و همان طور که روی تک تک افرادش نگه می داشت، آنها را معرفی کرد:

- نیما ؛ لاله ؛ علی گروه ،اِی ما هستن . نیما ارشد گروه هست . گروه بی هم مازیار و دانیال و شما ؛ مازیار ارشد گروهه .. در ضمن اینجا من همه رو با اسم صدا می زنم . اگر دوست نداشته باشی فامیلت رو می گم

آلما به سمتش برگشت:

- نه نه .. من راحتم

چینی روی پیشانی سرگرد نشست:

- گفتی آلما ؟ یعنی چی این اسم ؟ کجاییه ؟؟

کنایه اش را آلما نشنیده گرفت و لبخندش بزرگتر شد:

- آلما به ترکی یعنی سیب ! به سیب های جنگلی و وحشی کوچیک قرمز و سفیدی می گن که توی کوه ها و جنگل ها رشد می کنه .

- سیب ! ؟

بی آنکه بتواند کاری کند، لبخند کمرنگی روی لبانش شکل گرفت! یکی از ابروهایش را بالا انداخت و از پنجره و آلما، کمی فاصله گرفت:

- خب خانوم سیب ! بشین سر جات ! بچه ها شما هم بشینین ...

با اینکه آلما از " خانوم سیب" گفتنش خوشش نیامده بود، اما برای امروز کافی بود! می دانست که باید خودش را کمی بیشتر در دل این فرمانده ی بداخلاق جا کند! مورد دیگری که خیلی خوب متوجه اش شده بود، این بود که اینجا واقعا آن جهنمی نبود که همه او را ترسانده بودند ! سرگرد کنار تخته اش ایستاد و رو به افرادش کرد:

- خب بچه های من ؛ یه پرونده ی مزخرف دیگه داریم . من این پرونده رو گذشتم گردن نیما و بچه هاش اما دوست داشتم همه باشین . فکر کنم با این اوصافی که این آقای قصاب دلش می خواد ؛ دایم به قول نیما کارای چندش کنه، شما هم احتمالا درگیر می شین و می خوام توی جریان پرونده باشین .

گوشه ای از تخته اش را جدا کرد و بالا نوشت :

" اتوبان "

- اولین چیزی که آقای قاتل دوست داره و انگار خیلی براش راحته ؛ اتوبانه ! اون بعد از اینکه کارش رو می کنه راه می افته تو اتوبان و اعضای بدنی رو که انتخاب کرده ، کنار اتوبان می ندازه . فاصله از اولین جایی که پیدا کردیم تا آخرین جا حدودا 45 کیلومتره ! که..... آره خیلی زیاده !

ماژیک را کنار تخته انداخت:

- چرا اون این همه سختی تحمل می کنه و فقط یک مقداری از اون جسد رو می نذاره تو اتوبان ؟

نگاهش میان همه گشت و علی اولین نفر گفت:

- به نظر من فقط بازی می کنه !

نیما با اخمی که روی پیشانی اش نشسته بود، گفت:

- روانیه فقط !

مازیار متفکر به میز سرگرد تکیه زده بود:

- من ندیدم اما با این تعاریف ؛ حتما روانی باید باشه ! یا اینکه خیلی متنفر باید باشه .

سرگرد با دست به مازیار اشاره کرد:

- درسته ... احتمال این قضیه خیلی زیاده ..

نیما:

- هر چی که هست اصلا خوش آیند نیست .

دانیال که تا آن لحظه کنار مازیار ایستاده بود، روی یکی از مبل ها نشست:

- دو تا مرد ؛ هر دوتاش هم می گین جوون بودن

لاله سریع گفت :

- این فقط یه حدسه . تازه رده سنی که پزشکی قانونی هم تایید کرده بین 20 تا 30 ساله . خیلی زیاده

به هر حال باز یه سرنخ باید باشه . توی گمشده ها چیزی نبوده ؟

- من 36 نفر رو پیدا کردم فقط با مورد اول مطابقت داشت !

- خب همین خوبه دیگه ! بگردیم ببینیم کدومشون نیستن !

با این جمله ی دانیال، علی خودش را کنارش کشید و محکم پشت گردن دانیال ضربه ای زد!

- فرمانده عوض شما زدم ! آخه نایغه اینا که همه شون گم هستن ! تا اینا رو پیدا کنیم اون قاتله 36 نفر دیگه رو سلاخی کرده !

دانیال با اخم سرش را بالا گرفت و همان طور که گردنش را با دست محکم گرفته بود، گفت:

- نخیر منظورم این نبود . می خواستم بگم بگردیم ببینیم باز به کدومشون نزدیک تره مشخصات مقتوله

علی بار دیگر ضربه ای به پس گردن دانیال زد!

- نابغه ی عزیزم ؛ مقتول نداریم ! فقط یه دست و یکی و نصفه پا ! از اون یکی هم یکی و نصف دست !! تو می تونی شناسایی کنی ؟

- چرا می زنی خب ! سرگرد هیچی بهش نمی گین ها !

نیما با خنده سری تکان داد و آلما با لبخند عمیقی خیره شان بود. سرگرد با نفس عمیقی که کشید، گفت:

- نه ... من اشتباه می کنم ! خانوم خیلی خوش آمدین به مهد کودک ما !

نگاه جدی و مایوسانه اش به آلما، همه را به خنده واداشت! گرچه خودش تنها سری از روی تاسف تکان داد! علی با خنده گفت:

- سرگرد دارم یادش می دم این دانیال دیر آموزه !

با این حرف علی، دوباره صدای خنده ی همه بلند شد. سرگرد کنار پنجره ایستاد و پشتش را به افرادش کرد. متوجه نگاه های کنجکاو آلما روی خودش شده بود و معذبش می کرد.

هنوز افرادش مشغول شوخی و بحث در مورد پرونده بودند که تلفن سرگرد به صدا در آمد. قبل از اینکه سرگرد گوشی را جواب بدهد، گفت:

- هیس بچه ها ...

سکوت که شد، تلفن را جواب داد:

- بله ؟ ... به به .. بله ... افتخاریه اینم ! .. حتما .. نیم ساعت دیگه ! کجا ؟؟ ای بابا باشه یه ساعت دیگه.... . برو بابا ....

و مثل همیشه بی خداحافظی گوشی را سر جایش گذاشت. خودش را کمی روی میزش بالا کشید و با نگاه به صورت های منتظر هر شش نفر، گفت:

- خب .. بچه ها روش فکر کنید . تحقیق کنید . لاله می خوام نمونه هایی که داری؛ هر چی که پیدا کردین . عکس ها و فیلماتون، همه رو برام آماده کنی . از همین لحظه پرونده قتل دو تا مرد داریم که خب یه مقداری کمتر از حد معمول از جسدشون رو داریم ! این دلیل نمی شه ما نتونیم پیداشون کنیم ؟! نیما ..

- بله قربان

- نیما تو برو دنبال گمشده ها . یه چیز که می تونه کمکت کنه اینه که دنبال افرادی باش که حداکثر ده روز از زمانی که گمشده باشن نگذشته باشه .

نیما سرش را تکان داد

- بله قربان .

- علی من یه ساعت دیگه می خوام برم پزشکی قانونی ؛ تو با من می یای .

علی سرش را تکان داد و سرگرد ادامه داد:

- خب شما سه تا برید .

تا علی، نیما و لاله بیرون بروند، سرگرد پشت میزش نشست:

- مازیار این خانوم تحویل شما . یه هفته فرصت داره . فعلا توی پایگاه می مونه . یه کم قوانین رو می دونه اما باقیشو شما بهش بگو . در ضمن فعلا اسلحه بهش تحویل ندین . تا وقتی خودم صلاح بدونم

نگاهش روی آلما ماند که با دقت به او و مازیار نگاه می کرد!

- از فردا توی تمرین ها و مانور ها شرکت می کنه . هر پرونده ای دارین ؛ ایشون هم در جریان بذارین . اما هیچ جایی نمی ره، اینو تاکید دارم. مسئولش تویی مازیار اگر کار اشتباهی کنه، از چشم تو می بینم . در ضمن سه تا اشتباه کرد خودت بهش می گی بره .

سرگرد این با رکاملا جدی و خشن صحبت کرده بود و آلما دوباره روی دیگرش را دید! خیره ی چشمان سرد و بی تفاوتش که شد، سرگرد ادامه داد:

- اولین چیزی هم که یادش می دین اینه، اینجا خونه ی خاله نیست !

سرگرد مردمک هایش را بالا کشید و به مازیار نگاه کرد:

- بله فرمانده ..

مازیار عبوس تر از هر وقت دیگری، برگشت و رو به آلما گفت:

- بفرمایید سروان معین !

همان لبخند کمرنگ هم از روی لبهای آلما پر کشید. از جایش بلند شد و مازیار زود تر از او و دانیال به سمت در خروجی راه افتاد. آلما چند لحظه جلوی میزش مکث کرد

- ممنون بازم سرگرد . قول می دم پشیمون نشین!

نه سرگرد حرفی زد و نه دختر جوان منتظر ماند. در که بسته شد، کلمه ای که میان ذهنش تکرار می شد را زمزمه کرد:

- سیب !

طرح لبخند روی لبش را به خوبی می توانست حس کند! هر کس دیگری که بود، با حرفهایش ، می رفت یا از ترس یا ناراحتی! اما این دختر سرسخت، بالاخره خودش را میانشان جا کرده بود. البته امتحان خوبی بود! هر کسی که اینجا کار می کرد باید، با تمام وجودش در خدمت او می ماند. آلما هم از اولین امتحانش سربلند بیرون آمده بود. از نگاه های کنجکاو و دقیقش، مطمئن بود که یک جایی این دختر جوان، به دردش خواهد خورد!

فکری به ذهنش رسید و به ساعتش نگاه کرد، با توجه به فرصتی که برای ملاقات با دکتر سزاوار داشت، بلند شد و با برداشتن اسلحه هایش ، از اتاق خارج شد. همان طور که به سمت در خروجی سالن می رفت، فریاد زد:

- علی

علی کمی جلوتر کنار دانیال ایستاده بود و اسلحه ای در دست داشت :

- بله قربان

- بیا با من !

- گفتین یه ساعت دیگه که !

ایستاد و با اخم به چشمان متعجب علی ، خیره شد:

- تو کتک خونت خیلی زود به زود میفته ها !

علی اسلحه را میان دستان دانیال انداخت و راه افتاد:

- من غلط کنم !

کمی جلوتر مازیار را کنار آلما دید، مثل همیشه خیلی سریع فقط دستورات را اعلام کرد:

- مازیار من می رم بیرون . بدون هماهنگی کاری نمی کنید . اما اگر مشکلی بود بچه هات رو ببر . بذار نیما کارش رو تموم کنه

- چشم فرمانده .

سرگرد بی مکث دیگری از پایگاه خارج شد. مازیار با اینکه دو سه سال از او بزرگتر بود، اما منطقی و با حوصله رفتار می کرد. دو سال پیش وقتی یکی از ارشد های گروهش ، به علت جراحت نتوانست فعالیت کند، از بین شش نفری که برای جایگزین معرفی کرده بودند، مازیار را انتخاب کرده بود.

مردی که از شمال کشور به انجا آمده بود، آرام و به ظاهر سرد بود. توانایی هایش او را خیلی زود به اینجا رسانده بود که سرگرد در نبود خودش، با خیال راحت پایگاه را به دست او و نیما برساند.

نگاهش چند لحظه روی آلما ماند و بعد برگشت و بلند کسی را صدا کرد:

- ستوان رشیدی

پسری همسن و سال آلما، کنارشان ایستاد:

- بله قربان؟

- ایشون سروان معین هستن همکار جدید ما ؛ بهشون کمک کنید لباس و وسایلشون رو تحویل بگیرین . اتاقشون رو هم نشون بدین .

- چشم سروان . بفرمایید از این طرف ..

با دست به انتهای سالن اشاره کرد و آلما همان طور که قدم اول را برمی داشت، گفت:

- ممنونم ..

مازیار بی حرف داخل اتاقش برگشت. هنوز نتوانسته بود، رفتن یوسف را قبول کند و جایگزینی که امروز امده بود هم این ناراحتی را بیشتر می کرد. گرچه می دانست روند کار همین است. آنها به این عضو جدید احتیاج داشتند اما اینکه این دختر می توانست از پس کار بر بیاید را مطمئن نبود!

نیم ساعت طول کشید تا آلما توانست، لباس فرمی برای خودش انتخاب کند! آخر سر هم با فکر اینکه لباس هایش را شب با خودش به خانه می برد و کمی درست می کند، پوشید!

یاد خانه اش که افتاد اخم هایش در هم رفت . اما وقت فکر کردن نبود . فعلا باید با سوئیتی که در یک هتل آپارتمان گرفته بود سر می کرد. قول خانه را به او داده بودند اما سرهنگ مافوقش گفته بود احتمالا یکی دو هفته ای طول می کشد . که حتما بی ربط به این هفته ای که سرگرد مهلت داده بود ، نبود!

نفس عمیقی کشید و بلند با خودش گفت:

- خب آلما باید شروع کنی . مثل همیشه سخته اما تو می تونی .

دوباره نفس دیگری کشید . کش مویش را از توی کیفش برداشت و موهایش را بالای سرش دم اسبی بست . دستمالی برداشت و کمی روی رژلبش کشید و کمرنگ ترش کرد و همین برای روز اول خوب بود !

***

سرگرد بهنام همراه علی، به سمت اتوبان و محلی که بار اول ماموریتشان شروع شده بود، رفتند. شروع به گشتن در منطقه کرد و فرضیه هایش را در ذهنش مرور می کرد. مشغول گشتن بود که یک دفعه چیزی روی زمین توجهش را جلب کرد. دقیقا کمی دور تر از جایی که تکه های اعضای بدن را پیدا کرده بودند، زیر بوته ی خار، پارچه ی تیره ای مشخص بود.

نزدیک تر که شد، روی پاهایش نشست. سرش را پایین تر برد و به خوبی قطره های خون را روی پارچه ای که احتمالا، لباس بود، تشخیص داد. علی بالای سرش ایستاد :

-سرگرد چیزی پیدا کردین ؟

- نمی دونم علی .. این جا خون هست . اما فکر نمی کنم واسه یکی دو روز پیش باشه . باید ببریمش . برو توی ماشین من، صندوق عقب ، کیسه مخصوص دارم ...

علی سریع بلند شد و به سمت ماشین دوید . و چند لحظه بعد با یک کیسه مخصوص مدارک جرم برگشت . سرگرد همیشه آماده باش بود !

سرگرد با دو انگشت لباس را بلند کرد و داخل کیسه انداخت . کمی پاره شده بود اما مطمئن بود خون روی لباس می تواند سرنخ خوبی باشد .

آفتاب داغ بعداز ظهر و لباس تیره اش، گرما را غیر قابل تحمل می کرد. به ساعتش نگاه کرد رو به علی گفت:

- بریم علی ؛ دیر می شه ..

نیم ساعت بعد، سرگرد و علی، در اتاق دکتر سزاوار ، منتظرش نشسته بودند. انتظاری که زیاد طول نکشید. دکتر در را باز کرد و بی آنکه داخل شود، گفت:

- پاشو سرگرد

سرگرد بهنام و علی دنبالش راه افتادند. دکتر همان طور که روپوش پزشکی اش را می پوشید گفت:

- گفتم برات گزارش بنویسن . دستیارم تا فردا بهت می رسونه البته همین دو تا رو!

سرگرد که هم پای قدم های بلند دکتر شده بود، گفت:

- یه تیکه لباس دادم به یکی از دستیارات ببین خون روی اون با مقتول اول یکی هست ؟

- می بینم

دکتر در شیشه ای بزرگ انتهای سالن را باز کرد و مثل همیشه بی تعارف ، اول خودش وارد شد. سرگرد به خوبی این مسیر را می شناخت. در این مدت کم این راهروها را نگذارنده بود. انتهای راهرو سردخانه بود و کنارش اتاق تشریح .. دکتر وارد اتاق شد و به ماسک های روی میز اشاره کرد:

- می دونم دوست نداری، اما بهتره استفاده کنی .

سرگرد ماسک را برداشت و روی دهان و بینی اش گذاشت. دستکش لاستیکی را هم از مرد جوانی که آنجا کار می کرد، گرفت و وارد اتاق اصلی شد. دکتر دستش را روی شانه ی مردی که تقریبا هم سن و سال خودش بود، گذاشت:

- دکتر صباغ ، همکارم .

مرد سلام آهسته ای داد و سرگرد فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد. کنار هم دور میز بزرگی که دو قطعه از دست انسان رویش قرار داشت، ایستادند. علی با دیدن صحنه، ابروهایش را در هم کشید:

- من نمی فهمم چرا این جورشون کرده ! قبلا دیده بودم مثله کرده باشن اما نه این قدر ریز که ! استخونو سه تاش کرده لامصب !

سرگرد متفکر نگاه می کرد و دکتر بدون توجه به صحبت های علی شروع کرد:

- ببین سهند ؛ اینجارو .. استخون شکسته شده نه بریده . ضربه هایی که روی استخون هست واسه یه چاقوی بزرگ قصابی یا ساطور باید باشه . قاتل باید قدرت بدنی بالایی داشته . محکم ضربه زده و بعد از سه بار ضربه استخوون شکسته .

سرگرد از تجسم ضربه زدن قاتل ، چینی روی پیشانی اش نشست و علی زمزمه کرد:

- لعنتی ؛ کشتارگاه راه انداخته !

دکتر ادامه داد :

- گفتم بهت اول کشته شده ؛ خون ریزی زیادی چون نداشته . حداقل فاصلها ش یک ساعت باید باشه . خون تا حدود یک ساعت هنوز گرمه و ممکنه رگ ضربان داشته باشه حتی .

سرگرد با نفسی که به زحمت بیرون داد، گفت:

- مشخصاتش رو بگو

- یه مرد بین رده سنی 20 تا 30 . اون یکی از این سنش باید بیشتر باشه که حالا بهش می رسیم . پوست بدنش تقریبا روشنه . سفید . با موهای مشکی . باید بدن پر مویی داشته باشه روی انگشتاش هم مو بود !

سرگرد همچنان منتظر نگاه می کرد! دکتر سزاوار شانه ای بالا انداخت :

- اون جور نگاه نکن . از یه دست و نصفه پا می خواستی فالش رو هم بهت بگم !

علی خندید اما سرگرد به قسمتی از دستی که جلویش بود نگاه کرد . تنها حسش، یاس و ناراحتی بود !

- چیز دیگه ؟ گفتی یه چیز پیدا کردی .

دکتر سرش را تکان داد ؛

- آره بیا بریم اون ور ؛

در شیشه ای را باز کرد و به قسمت دیگری که بیشتر شبیه اتاق تشریح بودند ، وارد شد . تخت بزرگ سفید رنگی که قسمتی از آن خون آلود بود . به همراه میزی که وسایل و ابزار های پزشکی رویش بود . روی تخت قسمت از پایی بود که امروز پیدا کرده بودند .

دکتر با یک انبر به استخوانی که بیرون زده بود اشاره کرد

- ببین اینو ، اینم با چاقو این جور شده اما تمیز تر !

ابروهای سرگرد بیشتر در هم فرو رفت:

- این شکسته نشده !

دکتر سرش را بالا گرفت

- دو نفرن ! هر کدوم رو هم یک نفر سلاخی کرده !

سرگرد انبر را از دست دکتر گرفت و کمی گوشت را کنار کشید . با شی تیزی، استخوان و گوشت بریده شده بود . علی سرش را پایین اورد و با دقت نگاه کرد

- اون دستش هم همین طوره ؟

دکتر گفت :

- نه دست به روش قبلی بوده . فقط همین تیکه فقط!

علی:

- شاید اون موقع عصبانی نبوده ! با آرامش اینو خرد کرده، بعد دیگه عصبانی شده رفته سراغ اونا !

لحن حرف زدن علی عادی بود ! انگار داشت در مورد زندگی عادی یک نفر صحبت می کرد . دکتر و سرگرد هر دو متعجب نگاهش می کردند علی هنوز سرش پایین بود و متوجه نگاه هیچ کدام، نشده بود . بعد یک دفعه یک گفت :

- اینجا رو ببینید ؛ یه چیزی اینجا هست

بعد خودش سریع یه چاقوی حراجی را برداشت و کمی گوشت روی استخوان را کنار زد . سرگرد و دکتر روی تخت کمی خم شدند و با دقت جایی که علی اشاره کرده بود را نگاه می کردند . دکتر سریع پنسی برداشت و گوشت را بالا کشید . از زیر چاقویی که دست علی بود، فلز براقی قابل روئت بود دکتر گفت:

- این یه پلاکه ! شکستگی داشته

چاقو را برداشت و برش عمیقی روی گوشت کشید . دستیارش به کمکش آمد و سعی کردند روی پلاک را باز کنند . سرگرد همان طور که تمام حواسش را به دست دکتر داده بود، پرسید:

- یعنی قبلا پاش شکستگی داشته و این رو کار گذاشتن؟

- آره دیگه . استخوون کاملا جوش خورده ؛ اما بیشتز از یک سال نهایت یک سال و نیم پیش نیست . باید تا حالا درش می اوردن وگرنه . بذار روش کار کنم دقیق تر می گم بهت باید شکستی رو کاملا نگاه کنم . دقیق تر می گم واسه کی می تونه باشه!

علی به جای چاقو دستش، تیغی برداشت و با دقت کنار استخوان و پلاک را باز کرد ! دکتر صاف ایستاد و با شانه ، به بازوی سرگرد ضربه ای زد:

- یادم باشه نیرو کم اوردم این پسرتو قرض بگیرم ! خیلی استعداد داره تو این زمینه !

سرگرد در حالی که ماسک را از روی دهانش پایین می کشید گفت:

- علی توی دو تا چیز خیلی استعداد داره ؛ فضولی و کتک خوردن !

علی که سرش را بالا اورده بود، با این جمله ی سرگرد شروع به خندیدن کرد!

این سرنخ برای سرگرد، عالی بود و خیلی خوب به مقتولشان نزدیکش کرد. مگر چند نفر در این گمشده ها بودند، که داخل یکی از پاهایش پلاتین کار گذاشته بودند؟

سرگرد همان طور که به سمت خروجی سالن تشریح قدم برمی داشت، پرسید:

- دکتر مشخص نیست پای چپ یا راست ؟

- راست . دست هم راسته . برای اولی دست چپ اما پا راسته !

علی مثل همیشه با لحن سرخوشش گفت:

- چه با حال به راستش بیشتر علاقه داشته .!

تا دم در اتاق دکتر که برسند، سرگرد مشغول فکر کردن بود. جلوی در ایستاد و خیره به چشمان دکتر گفت:

- ممنون رامین . اما این گزارش رو سریع تر بهم تحویل بده .

- باشه حتما گفتم تا نهایت اول وقت فردا . حالا بذار دوباره یه نگاهی هم به اون پلاکه کنم . مطمئنم سرنخ خوبیه برات ...

- آره همین طوره باید بفهمم کیه حداقل . آهان او لباس رو بده به من . باید ببرم ازماشیگاه خودمون .

دکتر سرش را تکان داد و به اتاق اشاره کرد:

- بریم الان می گم برات بیارن .

علی روی یکی از صندلی های داخل اتاق نشست. دکتر هم با تماسی از همکارش خواست که مدرک جرم سرگرد را برایش بیاورد. سرگرد دست در جیب شلوارش، به دیوار کنار در تکیه داد

- رامین تو چه فکری می کنی ؟

- در مورد قتلا ؟

- نه در مورد استعدادای علی !

علی خندید:

- خوبه منم گوشت قربونی ام !

چهره ی سرگرد در هم رفت و سرش را چند بار تکان داد:

- اه علی حرف گوشت و قربونی رو نزن پیش من!

دکتر با لبخندی از جایش بلند شد و گفت:

- نمی دونم خب تو متخصصی اما ... هر کی بوده خیلی کینه داشته . من فکر کنم واسه تفریح فقط این کارو نکرده . دو نفر رو توی فاصله ی بیست و چهار ساعت کشته باشه و بدنشون رو این جور .... البته شاید فقط همین قسمت ها رو جدا کرده و باقیش رو مثلا دفن کرده .

- ببینم رامین ؛ به نظرت اگر کسی بخواد همین تیکه ها رو به این روز بندازه چه وقت ؛ زمان نیاز داره ؟

دکتر دستش را لای موهایش کرد و روی میزش، یک وری نشست:

- امــــم ؛ خب من تا حالا اینکارو نکردم ! یعنی این طور که این کرده، اما اگر سریع هم باشه با اون چاقو هایی که استفاده کرد یک ساعت آخرش 45 دقیقه ! مخصوصا برای پا که خب استخون محکم تر و کلفت تری داره .

- یعنی یه آدم معمولی که قصاب نباشه ؛ یکی دو ساعت زمان می خواد ؟

- آره ..

- گفتی چند ساعت بعد از قتل باید این کار رو انجام داده باشه

- کمش یک ساعت

- یعنی دو ساعت بعد از مرگش کارش تموم شده ..

دکتر و علی با دقت نگاهش می کردند . سرگرد پرسید :

- حرفه ای هم نبوده . من فکر می کنم زودتر از اینها قتل رو انجام داده باشه . رامین خواهش می کنم سعی کن ببینی می تونی زمان دقیق بهم بگی ؟

- باشه . حتما . البته فردا صبح .

سرگرد تکیه اش را از دیوار گرفت و جلوی دکتر ایستاد:

- زودتر . من اصلا نمی خوام فردا صبحم با دیدن یکی سری دیگه دست و پا شروع کنم !

دکتر هم بلند شد و خیلی جدی گفت:

- تو حقوق اضافه کاری منو می دی ؟

- بی خیال بابا ! یکی می خواد به خودم بده !

- ماشین خوشگلت اینو نمی گه سرگرد !

- رامین اون دفعه هی گفتی آخرش هم جلوش داغوش شد مجبور شدم بدم اینو بگیرم . بازم بگو تا اینم بفرستی جهنم !

دکتر با خنده دستش را روی شانه اش گذاشت:

- باشه خسیس . نگاشم نمی کنم . بعدش به من چه ! من یه بار دیدم گفتم خوشگله !

- چشمت تو مال خودت باشه !

بی توجه به خنده های بلند دکتر ، به سمت در رفت:

- بیا علی باید برگردیم پایگاه ؛ دیر شد .

همان طور که به سمت در می رفت ادامه داد:

- رامین فردا اول وقت .. می بینمت..

- قول نمی دم ؛ سعی می کنم . .

قبل از باز کردن در، یکی از همکاران دکتر، مدرک جرم را هم به سرگرد تحویل داد تا با خیال راحت به پایگاه برگردد ..

سرگرد خارج شده بود و علی هم خداحافظی کرد و در رابست .

زمانی که همراه علی به پایگاه رسیدند، هوا رو به تاریکی می رفت. خوشبختانه در نبودش، همه چیز مرتب و خبری هم از ماموریت تازه ای نبود. سرگرد هم خسته از روز پرکاری که داشت، لباس هایش را عوض کرد و تصمیم گرفت به خانه برود. از پشت پارتشینی که لباس هایش را عوض می کرد، بیرون آمد، متوجه سایه ای پشت در اتاقش شد. به سمت در که رفت، کسی که پشت در بود هم متوجه اش شد و یک قدم به عقب رفت. سرگرد در را باز کرد، آلما با چهره ای متفاوت پشت در بود!

لباس فرمی که به تن داشت و جمع شدن موهایش، چهره ی جدیدتر و از نظر سرگرد معقول تری به او داده بود.

- سلام قربان

سرگرد دست به سینه میان چهار چوب در ایستاد:

- فکر کنم برای سلام دیره!

آلما لبخندی زد. برایش لحن آرام سرگرد، جالب بود!

- ببخشید.. یعنی .. به من گفتن می تونم برم !

- خب برو ! می خوای بمونی ؟

- ها نه ! اما سروان مهرگان گفت باز از شما اجازه بگیرم .

- اینم اجازه .... برو

سرگرد به داخل اتاقش برگشت و آلما هم پشت سرش راه افتاد!

- ببخشید، می شه به نگهبانی بگین من ماشینم رو از فردا هم بیارم تو !

- امروز چه طور اوردی ؟

- خب من برگه ی معرفی نامها م رو نشونشون دادم . اما گفتن اگر شما تایید کنید باید یا کارت داشته باشم یا شما اعلام کنید .

- خیلی خب باشه . برو

آلما اب دهانش را قورت داد و ارام و با ترس گفت:

- یه چیز دیگه هم بگم ؟

سرگرد بی حوصله ، نفس عمیقی کشید، همان طور که در کشوی میزش را قفل می کرد، گفت:

- خب ؟

- می شه لباسام رو ببرم خونه ؟

- واسه چی ببری ؟

- خب یه کم گشاده !

سرگرد سر بالا کرد و با ابرویی که بالا افتاده بود، نگاهش کرد:

- مگه لباس مهمونیه!! فعلا همین رو داشته باش، اگر تایید شدی برات سفارش می دیم .

- من خودم همین رو درست می کنم . بلدم !

- اگه خیاطی بلدی اینجا چی کار می کنی ؟ می رفتی دنبالش بیشترم بهت می یومد !

آلما فقط با دهان باز نگاهش می کرد، کاری که سرگرد با خونسردی انجام می داد. پلک که زد، گفت:

- چی می خوای نیما ؟

با شنیدن جمله اش، آلما بهت زده، به عقب برگشت. نیما میان چهارچوب در ایستاده ، نگاهشان می کرد!

- فرمانده من چند مورد رو که خیلی مطابقت می کرد پیدا کردم . می خوام فایل رو ببرم خونه موردی نداره ؟

- نه ببر

سرگرد اسلحه اش را برداشت و نیما با گفتن شب بخیری، رفت. سرگرد سوییچ و گوشی اش را هم برداشت و روبروی آلما ایستاد:

- چیزی می خوای ؟

- می شه ببرم ؟

- ببر موردی نداره . حالا برو بیرون می خوام در اتاقم رو ببندم .

آلما به سمت در رفت :

- خداحافظ تا فردا

سرگرد قفل دهانش را باز نکرد. پشت سر الما از اتاق بیرون رفت . روز خسته کننده ای برایش بود و فقط می خواست هر چه زودتر، از پایگاه بیرون برود.

***

سرگرد بعد از تمام شدن کارش به سمت خانه ی پدری اش رفت . چند روز بود سر نزده بود . از طرفی امروز وقتی با سرهنگ نادری در مورد این عضو تازه وارد صحبت می کرد سرهنگ گفت که شب خانه ی آنهاست . خسته بود . روز پر از مشغله ای داشت . وقتی رسید دم در خانه هوا کاملا تاریک شده بود . مثل عادت همیشگی گوش داد اما صدایی نمی آمد . پیاده شد و در خانه را باز کرد . سر و صداها از داخل خانه به گوش می رسید . ماشین را روشن کرد و داخل حیاط برد .

وقتی در را بست ؛ یک لحظه همان طور ایستاد و نگاه کرد . اصلا حوصله ی شلوغی را نداشت . دستی به صورتش کشسد و بعد شقیقه هایش را ماساژ داد . فکش را از بس به هم فشار داده بود دندان هایش درد می کرد .

نمی شد که همان جا بیاسند . به سمت در ورودی رفت . کمی بعد صدای خسته ی سهند هم ، لابه لای خنده و شوخی های خانواده ش گم شد . دایی نادر ؛ متوجه دلخوری اش شده بود . بعد از شام ، بلند شد و دست او را هم گرفت

- بیا بریم حیاط یه گپی بزنیم .

نرگس گفت

- شما مگه همکار نیستین که جلسه جاتون رو می یارین اینجا ؟

مژگان زن دایی اش لبخند زد

- مقر جلسه های رسمی که خونه ی ماست ! اون روز گفتم به نادر باید اجاره بده به من !

بحث سر این مسئله بالا گرفته بود اما سهند و نادر بی توجه به حیاط رفتند . نسیم خنک بهاری ؛ حیاط را مکان مناسبی کرده بود برا یصبحت های دو نفره شان !

- سهند ..

لحن دایی اش مثل همیشه بود ؛ همان قدر مهربان ؛ همان قدر نگران

- جریان این قتل ها چی ان ؟ چرا هیچی کامل نیست ؟

سهند نشست روی پله ای و گفت

- کامل نیست ؟ من دو تا پا دارم دو تا دست اونم برای دو تا آدم ! چی بفهمم ازشون ؟

سرهنگ چهره ش در هم رفت

- به هر حال سهند اینم از اون موضوع های حساسه . سریع تر رسیدگی کن بهش . نمی خوام یه هفته ی دیگه بگی بهم 7 تا پا داری واسه 7 تا آدم !

سهند سرش را میان دستانش گرفت

- باشه . چشم . پیداش می کنم .

نادر نگاهش کرد متوجه کلافگی اش شد

- چرا این قدر تو بهم ریخته ای سهند ؟ دو سه ماهه خیلی به رفتارت دقت کردم ؛ اما هر روز بدتر میشه .

سهند چیزی نگفت . سرش پایین بود و دستانش روی گوشش هایش بود . نه برای اینکه نشنود ؛ برای اینکه شقیقه هایش را فشار بدهد

- سهند خسته ای ؟ تو تعطیلات عید هم فقط یک روز رو خونه مونده بودی . چرا به خودت سخت می گیری ؟!

سهند باز چیزی نگفت فقط آه کشید

نادر کنارش نشست

- حالت واقعا خوبه ؟ من نمی خوام بهت فشار بیارم . تمام سعیم رو می کنم این طور نشه . مشکل کجاست سهند ؟

دستش را برد زیر چانه اش و سرش را بالا گرفت . صورت مردانه ی سهند با نگاه غمگینش تلفیق جالبی را در صورتش ایجاد کرده بود . غم و غرور ؛ دلتنگی و خشونت ..

نادر کمی ابرو هایش در هم رفت

- سهند ؟

- هیچی خوبم . چی بگم جز این ؟

- همون چیزی که باعث این همه عذابته !

- هیچی نیست دایی ؛ الکی فکرتو مشغول من نکن !

نادر چانه ی سهند را فشار داد

- من فقط فکرم مشغول نیست ؛ مادر ؛ پدرت ؛ پدرم ؛ عمه ت .. حتی پسرا .. همه نگران تو هستن و از من می پرسن دلیلش رو . سهند من خودم رو مسئول تو می دونم

سهند کلافه سرش را به طرف دیگر برگرداند . حساس کرد نادر می تواند از چشمانش بخواند

- هیچی نیست. من نمی فهمم بعد از این همه مدت ، رفتار من عادی نشده ؟ من درگیر یه پرونده می شم ؛بد اخلاق می شم . واسه اینکه کسی رو ناراحت نکنم فاصله می گیرم .

- سهند واسه پرونده نیست ! به من دروغ تحویل نده . من تو رو بزرگ کردم بچه !

سهند به طرفش برگشت

- هر جور دوست دارین فکر کنید . خوبم . خسته م و ذهنم درگیره .

- موضوع اصلا مربوط به خوابای بدی که می بینی نیست ؟ موضوع واسه اون یه تیکه سربی که تو کمرته نیست ؟ موضوع اصلا ....

سهند بلند شد

- تو رو خدا دایی به اندازه ی کافی امروز با اون دختره عصبانیم کردی . بی خیال شو

دو تا پله پایین رفت و دست به کمر ایستاد

- معین رو می گی ؟ خیلی هم دلت بخواد ! اصلا فردا برش می گردونم !! می دونی با اصرار گرفتمش ؟ تو اصلا سوابقش رو خوندی ؟؟ اون عالیه . تیر اندازیش حرف نداره . زود قضاوت نکن ازش تست بگیر

سهند بی تفاوت گفت

- یه هفته نگهش می دارم ، اگه نتونه برش می گردونم .

نادر بلند شد و با ترشرویی گفت

- تو با همه اولش مشکل داری ! من یادمه سر جابری هم همین طور با لا پایین پریدی ! امخا الان یکی از بهتریناته !

- لاله فرق داره ؛ این دختره ... همچین اومده که انگار جشن تولد گرفتیم براش !

- حرفی می زنی ها سهند ! اتفاقا اول پیش من بود و خودش رو معرفی کرد ! من دیدم . اصلا ه اون طور که تو می گی نبود !!

سهند با کلافگی برگشت سمتش ؛

- باشه .. خوبه . اما لطفا از این به بعد قبل از اومدن کسی با من هماهنگ کنید . خواهش می کنم

نادر بیشتر مطمئن شد سهند یک چیزی اش است . این همه عصبانیت یک علت باید داشته می شد نزدیکش شد و سینه به سینه اش ایستاد . قد و هیکل سرهنگ چیز از سهند کم نداشت . سهند سرش پایین بود

- سهند ..

سهند سرش را بالا اورد . سرهنگ نگران نگاهش می کرد . سفیدی چشمانش دگه های خون داشت . زیر چشمانش سیاه شده بود . چروک های عمیقی روی پیشانی اش افتاده بود . نادر همه ی اینها را به سرعت دید .

- سهند ؛ من نمی تونم و نه میخوام مجبورت کنم حرف بزنی . اما هر وقت خواستی .. قول می دم هر چی بود بین خودمون بمونه . تو به من اعتماد داری مگه نه ؟

سهند چشمان خسته اش را به چشمانش دوخت

- بله دایی .. بهتون اعتماد دارم . اما موضوع اینه ..... می دونین تنها باشم بهتره .

نادر همچنان با نگرانی نگاهش میکرد

- می دونم ناراحت میشی از حرفم اما همیشه واسه اینکه منم ترغیبت کردم برسی به اینجا ... به خاطر اون پنج سال توی اون جهنم ...

سهند نگذاشت حرفش تمام شود

- خواهش می کنم دایی .من خودم خواستم . الانم ناراحت نیستم . اگر ده بار هم برگردم عقب می رم . اون پنج سال هم برای من گذشته . خاطره شده . حتی با تمام سختی ها ش . ولش کنید . این قدر هم خودتون رو عذاب ندیدن خواهش می کنم .

نادر آهی کشید و برگشت روی پله نشست . سرش پایین بود . پاهایش را گذاشت روی پله ی پایینی و زانوهایش زیر دستانش قرار گرفت . سهند پشتش را کرد و چشمانش را بست . حس بدی داشت . هم می فهمید هم نمی فهمید ! می فهمید نگرانی دایی اش را اما نمی فهمید چرا درک نمی کند . او که باید بیشتر از همه بفهمد . بیشتر از همه می داند ..

صدای نادر آمد

- تو بزرگترین اشتباهت اینه که تنهایی ؛ مادرت راست می گه تو باید ازدواح کنی

سهند یک دفعه زد زیر خنده . خودش هم نمی دانست دلیل این خنده چیست !

- ها بخند ! اما جدی بهت اخطار کردم سهند ! تا آخر همین تابستون باید ازدواج کنی ! وگرنه اخراجت می کنم . شوخی هم ندارم !

سهند برگشت طرفش هنوز لیخندش را داشت

- ممنون دایی الان بهتر شدم !

- مسخره می کنی ؟ جدی بهت گفتم . مجبوری که ازدواج کنی !

- ممنون دایی اماین نسخه به درد من نمی خوره !

- نسخه نیست دستوره !

- دایی

- ساکت سهند . خیلی خودسر شدی . اصلا به فکر کسی نیستی . توی هر چیزی شورش رو در اوردن بده . تو هم غرق کارت شدی . نزدیک پنج سال گذشته . من و همه مقام های بالایی راضی ایم از عملکردت اما این موفقیت نیست . قسمتی از اونه . باید به زندگی شخصیت هم برسی . ببینم تو داره سی و چهار سالت میشه من همسن تو بودم سه تا بچه داشتم !

سهند دو سه قدم سمت باعچه ای که در کنار راه پله ها داشتند رفتن و ایستاد

- دایی این اخریه خیلی کلیشه ای بود ! چیز جدید بگو !

نادر غضبناک نگاهش کرد

- شوخی نگیر این مسئله رو . وگرنه دودش چشمت خودت اول می ره . شما باید تا اخر تابستون امسال ازدواج کنی ! این یه دستوره جناب سرکار سرگرد سهند بهنام

سهند شروع به خندیدن کرد !

- سرپیچی کنم اخراجم می کنین بعد ؟؟

- بله حتما ! تازه طبق قوانین نظامی ؛ سرپیچی از دستور مافوق تنبیه داره !

- بعد می گین چرا آمار جرم و جنایت روز به روز افزایش پیدا می کنه !

- چه ربطی داره ؟

- من و اخراج کنید فکر می کنید من چی کار می کنم ؟ می رم می افتم به جو ن مردم و تیکه تیکه شون می کنم !!

نادر نگاهش می کرد ؛ دستش را گذاشت روی پایش بلند شد

- تو جدی جدی به روانپزشک نیاز داری سهند ! حالت خوش نیست دایی !

سهند بلند شروع به خندیدن کرد !

- خداروشکر زن شد روانپزشک ! راضی ام واسه امشب خوبه !!

در همان موقع زن دایی و همایون پسر بزرگ نادر بیرون آمدند

- نشستین دارین می خندین دوتایی ؟ ما هم منتظر !

سهند مثل قبل ساکت بود بیشتر تا اینکه خانواده ی دایی اش رفتند . بعد بدون هیچ حرفی شب بخیر گفت و به اتاقش پناه برد . باید میخوابید البته اگر اسمش را خواب می شد گذاشت !

***

یک شنبه / هفت خرداد/ هفت صبح

دوباره کابوس .. گرچه بهتر بود اسمش را تکرار خاطرات تلخ می گذاشت . خاطراتی که باید تا آخر عمر با خودش حمل می کرد . از خواب که پرید ساعت نزدیک هفت صبح بود . زنگ هشدار گوشی اش را خاموش کرد و پیشانی عرق کرده اش را، با دست پاک کرد. تمام تنش گویی در آتش می سوخت به حدی که نمی توانست تحمل کند. بلند شد و یک راست وارد حمام اتاقش شد. آب سرد را باز کرد و یک دفعه زیر دوش ایستاد!

لرز کرد اما برای سری که در حال انفجار بود، این آب سرد، لازم بود. این قدر دندان هایش را در خواب فشار داده بود که فکش درد می کرد. با دست زیر گونه هایش را فشار داد تا شاید دردش کمتر شود و همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهش بلند شد :

- لعنتی ..

لازم به فکر کردن نبود! مطمئن بود این وقت صبح خبر بدی ست! حوله ی بزرگ را دور کمرش محکم کرد و همان طور که آب از موهایش می چکید، بیرون رفت. صدای زنگ قطع شده بود اما وقتی شماره ی نیما را دید، شروع کرد به بد و بیراه گفتن!

قطره های آب، صفحه ی گوشی اش را کاملا خیس کرده بود. همان طور شماره ی نیما را گرفت و گوشی را نزدیک گوشش برد :

- بگو کجاست نیما .... لعنتی ... فهمیدم .

گوشی را که قطع کرد ، دلش می خواست سرش را به دیوار می کوبید . اما وقت برای هدر کردن نداشت! سریع لباس هایش را پوشید و ده دقیقه هم نشد، به دو از پله ها پایین آمد.

از همان جا بلند سلام داد:

- من دارم می رم ..

پدر و مادرش را داخل آشپزخانه دیده بود. تا کفش بپوشد، سعید و نرگس از آشپزخانه بیرون آمدند:

- سهند برات حلیم گرفتم .. دو قاشق بخور ..

- نه ممنون دیرم شده باید برم ماموریت داریم ..

در را باز کرد و تا به ماشینش برسد، سعید هم به سمت در حیاط رفت :

- بشین من در و باز می کنم

خلقش به قدری تلخ بود که جز تشکر آهسته ای از دهانش بیرون در نیامد. ماشین وارد کوچه که شد، ثانیه ای هم طول نکشید تا از جلوی چشم پدرش ناپدید شود ..

تمام طول مسیر ، عوض فکر کردن به پرونده اش، به خانواده اش فکر کرد. یاد کابوسش که افتاد عصبانی تر شد. مطمئن بود پدر و مادرش هم متوجه این مسئله شدند. پنهان کردنی نبود اما نمی خواست بیش از این باعث رنجشان شود.

عصبی دستش را محکم روی فرمان ماشین کوبید. حرفهای نادر هم دایم درذهنش بالا و پایین می شد و بار عذاب وجدان همیشگی اش را ، بیشتر از قبل می کرد.

رسیدن به محل ماموریتش، فکر ها را کمی از ذهنش دور کرد. ماشین های پایگاه را که دید، ماشین را پشت سرشان پارک کرد. شاید یک آپشن خوب این ماموریت داشت و آن هم صبح زود بودنشان ، بود! خوشبختانه جز آنه و دو گشت پلیس، کسی در محوطه نبود.

پیاده شد و از همان جا، نیما و لاله را دید که روی زمین خم شدند . مطمئن بود چیزهایی که روی زمین می بیند، تکه های دیگر یک جسد است. قبل از بستن در عینک آفتابی اش را در آورد و همان طور که چشمان عصبی اش را پشت شیشه های دودی عینک پنهان می کرد، از کنار گاردریل راه افتاد .

یکی از افرادش که متوجه حضورش شده بود، به نیما خبر داد. کلافگی از نگاه و حرکات نیما، فریاد می زد. همان طور که سرگرد به سمتشان می رفت، او هم کیسه ی دستش را دست کسی سپرد و به سمتش رفت، از چهره ی در هم و اخم هایش کاملا مشخص بود چه منظره ی زشتی را دیده است:

.- سلام قربان

- نیما ...

نیما سر تکان داد و دستتکش لاستیکی را از دستش در اورد:

- یه مورد جدیده . بازم یه مرد احتمالا جوون . سرگرد خسته کننده شده .

- خسته کننده آره ؛ اما عادی نه . حداقل قیافه ی تو اینو می گه

نیما سرش را تکان داد و به سمت تکه های جسد برگشت:

- نمی فهمم چرا این کارو می کنه . باقی اجساد کجاست ؟ چرا می یاره اینجا می ندازه ؟

سرگرد به طرف لاله راه رفت . قیافه ی لاله هم دست کمی از نیما نداشت:

- علی کجاست ؟

- با دو تا از بچه ها رفتن اطراف رو بگردن .

- دکتر نیومده ؟

- من حقیقتش دیرتر خبر دارم !

سرگرد متعجب نگاهش کرد . به لاله رسیده بودند

- سلام فرمانده

- سلام دختر ؛ نیما چرا دیرتر ؟

نیما اخم عمیق تری روی پیشانی اش نشست:

- وقتی می یان ؛ اجازه نمی دن ما دست بزنیم . شما خودتون گفتین تا وقتی جسد توی محل جرم باشه واسه ماست .

سرگرد سرش را تکان داد

- چرا زودتر نگفتی . باید به خود دکتر می گفتی اون همکاری می کرد. به هر حال وظیفه داری سریع اطلاع بدی می دونی که زمان خیلی مهمه .

- بله فرمانده . معذرت می خوام .

- خیلی خب حالا چی پیدا کردین ؟ مثل هر باره ؟؟

- آره . مثل هر بار . یه تیکه از دست .

لاله اشاره کرد و گفت

- من فکر می کنم این یه کم غیر عادیه !

سرگرد کنار تکه ای که لاله بالای سرش بود، نشست:

- چی لاله ؟

- ببینید اینو . خیلی تمیز نیست . برعکس مورد دیروز .

سرگرد نگاهی به استخوان انداخت که کاملا له شده بود. یاد حرفهای دیروز دکتر سزاوار افتاد. بلند شد و همان طور که اطراف را نگاه می کرد، گفت:

- بچه ها هر چی می تونین جمع کنید . من یه دور تو اتوبان می زنم . شاید علی رو هم دیدم . اگر ندیدمش کاراتون که تموم شد برید پایگاه .

- بله قربان

بچه هایش این قدر تجربه داشتند که در ماموریت های این چنینی به دانش و تجربه و هوش شان اکتفا کند . سوار ماشینش شد و از کنار اتوبان شروع به حرکت کرد . سعی می کرد فرضیه هایش را در کنار تخیلش به کار بیاندازد و شرایط را بررسی کند شاید بتواند چگونگی ارتکاب قتل و یا آوردن این اعضا به اینجا را پیدا کند .

امروز باید وقت می گذاشت و با توجه به گزارش دکتر ؛ این پرونده را به یک جایی می رساند . حدود 30 کیلومتر دور تر از محلی که این بار گزارش شده بود برگشت و از لاین دیگر عبور کرد . وقتی برمی گشت جز یک ماشین پلیس و آتش نشانی که احتمالا برای شستشو آنجا بود ؛ چیزی ندید . پیاده شد و از این ور اتوبان نگاه کرد . هنوز کسی هم تماس نگرفته بود مبنی بر اینکه ماشینی یا آدمی را دیده باشد که کمی مشکوک باشد .

یعنی در اصل هیچی ...

سرگرد دوباره سوار ماشین شد و با سرعت به سمت پایگاه برگشت .. عقربه های ساعت تازه به نه رسیده بود، که به پایگاه رسید . اسلحه ای که همیشه همراهش بود را از داشبورد برداشت .. حق حمل سلاح برای افراد پایگاه آزاد بود اما سرگرد این مورد را فقط برای افراد ارشدش، رعایت می کرد. باقی افراد موظف بودند، اسلحه ها را بعد از شیفت کاری شان تحویل بدهند .

هنوز از ماشین پیاده نشده بود که ماشین های پایگاه به سرعت از پارکینگ خارج شدند . ایستاد و منتظر مازیار شد که به سمت او می دوید:

- فرمانده

- مازیار چی شده ؟

- گزارش یه آدم ربایی رو دادن . خوب شد اومدین !

- کحا ؟

- فرشته

سرگرد نگاهی به لباس هایش انداخت:

- شما برین مازیار ؛ منم می یام . باید لباسهام رو بپوشم .

- چشم قربان ..

سرگرد معطل نکرد و به سمت ساختمان دوید، سالن را طی کرد و وارد اتاقش شد . سریع لباس هایش را عوض کرد و همان موقع نیما وارد اتاقش شد :

- فرمانده می خواین برین ؟

- آره . میرم . دکتر قراره گزارش بفرسته

- فرستاده قربان ده دقیقه ی قبل با فکس

- خوبه نیما . بخونش . با علی و لاله بشینین سرش . برگشتم باید مفصل شروع کنیم . می خوام شما این پرونده رو به جریان بندازین .

از پشت پارتشین بیرون آمد . بند کفشش هایش را محکم کرد .

- چشم نگران نباشید .

اسلحه اش را برداشت و داخل غلافش گذاشت

- مراقب باش اگر موردی بود زنگ بزن .

- چشم فرمانده

سرگرد با سرعت از اتاق خارج شد . جلوی در اتاق سابق سروان محمدی ؛ آلما را دید . لباس فرم پوشیده بود و موهایش را دم اسبی بسته بود . آرایش کمی داشت و مثل دیروز با لبخند نگاه می کرد

- سلام فرمانده

سرگرد بی آنکه جوابی بدهد، قدم بعدی را برداشت. اما یک دفعه ایستاد و دوباره به سر تا پای دختر جوان نگاه کرد! با دیدن آمادگی اش، اخم هایش کمی باز شد. نفسی کشید و قبل از اینکه قدم بردارد، گفت:

- با من بیا

چشمان آلما برق زد و با هیجان گفت:

- بیام ؟

سرگرد بی جواب رفته بود! آلما شروع به دویدن کرد تا بالاخره کنار در، هم پایش شد! ستوان ساکت، کنار یکی از سدان های پایگاه منتظرش بود، با دیدن دویدن سرگرد، در جلو را باز کرد و خودش پشت فرمان نشست. با نشستن آلما، ماشین به سرعت راه افتاد و ده دقیقه ی بعد جلوی خانه ی ویلایی تقریبا بزرگی، ایستاد.. کوچه مشجر زیبایی که در آن صبح زیبای بهاری، نسیم خنکی در آن جریان داشت.

سرگرد پیاده شد و همان لحظه در باز شد و پسر جوانی نگاهش کرد :

- اقا می خواین ماشین رو تو بیارین ؟

سرگرد از روی جوی کوچک گذشت و به پسر دقیق تر نگاه کرد. بیشتر از هفده- هجده سال به پسر نمی خورد. موهای قهوه ای روشن و چشمهای عسلی اش، او را یاد نیما می انداخت . اما برعکس او موهای بلندی داشت که تا پشت گردنش را گرفته بود.

- مشکلی هست مگه اینجا باشه؟

پسر لبخندی زد و شانه اش با بی قیدی بالا رفت:

- نه... نه چه مشکلی ... شما فرمانده هستین ؟

خیلی ریلکس و خودمانی حرف می زد ! جوری که سرگرد کلافه می شد اما احساس راحتی هم می کرد !

- بله من فرمانده ام و شما ؟؟

- من آریا هستم . مادرم از دیروز نیست !

با گفتن جمله ی آخر اخم هایش در هم رفت :

- شما کمک می کنید سالم پیداش کنیم ؟

سرگرد چیزی نگفت و از لای در داخل خانه را نگاه کرد . ستوان ساکت کنارش ایستاد:

- فرمانده بفرمایید

سرگرد رو به آریا گفت:

- می شه بفرماییم ؟؟

آریا دوباره لبخندی زد:

- بله بله خواهش می کنم

ادبی که میان کلام پسر جوان بود، حاضر جوابی اش را بد جلوه نمی داد. همین باعث شد، سرگرد فقط لبخندی به رویش بزند و وارد خانه شود.

حیاط نزدیک به صد متر بود . پر از باعچه و گلهای زیبا و درختانی که در بهار زیبایی فوق العاده ای داشتند . قدم اول را که برداشت، دانیال دوان دوان جلویش رسید، همان طور که به آلما نگاه می کرد؛ گفت:

- فرمانده از این طرف

همراه هم وارد خانه شدند . ساخت خانه تقریبا مدرن بود اما داخلش، تلفیقی از زندگی سنتی و مدرن را نشان می داد. رنگ سفید و ابی درباری که در پذیرایی بزرگ خانه به کار گرفته شده بود، حس آرامش خاصی را القا می کرد.

مازیار به همراه مردی نزدیکش شد:

- فرمانده ایشون دکتر رهنما هستند . همسرشون دیروز صبح از خونه خارج شده و تا ظهر که خبر ازشون نمی شه به پلیس خبر می دن . تا شب پلیس دنبالشون بوده تا اینکه امروز صبح این نامه رو توی حیاط خونه پیدا می کنن ...

برگه را به سمت سرگرد گرفت. اما چشمان سرگرد روی مرد مانده بود. مردی که در نگاه اول، سنش بیشتر به نظر می رسید اما سرگرد مطمئن بود نباید بیشتر از چهل دو ، سه سال داشته باشد. موهایش با اینکه بیشتر مشکی رنگ بود اما تارهای خاکستری رنگ میانشان، بدجور توی ذوق می زد. از طرز لباس پوشیدنش و نگاه پر از استرسش که دایم روی صورت او می گشت، معلوم بود که حال خوبی ندارد . سرگرد لبخندی زد و دستش را به سمت دراز کرد:

- خوب هستین آقای رهنما؟ من سرگرد بهنام هستم .. فرمانده ی پایگاه .. می شه بشینیم ؟

دکتر رهنما، با لبخندی به مبلمان راحتی کنارشان اشاره کرد:

- بله البته بفرمایید .

بعد رو به پسری که در را باز کرده بود ، گفت:

- آریا می شه یه چیز خنک بیاری ؟

- من چیزی نمی خورم ؛ آب فقط اگر باشه . ممنونم ..

آریا سرش را با لبخند تکان داد و به سمت آشپزخانه ی اوپنی که گوشه ی سالن بود، رفت. سرگرد با قدمی که برداشت، برگه ای که دست مازیار مانده بود را آهسته از گوشه اش گرفت و باز کرد. روی برگه فقط چند جمله ی کوتاه نوشته شده بود :

" دکتر عزیز ؛ همسر شما دست ما امانت است . تا فردا ظهر باید مبلغ دو میلیارد پول آماده کنید . حتما همسرتان را سالم تحویل می گیرید ."

کلمه ها تایپ شده بود و همه چیز نشان از تمیز کار کردن آدم ربا می داد . سرگرد و دکتر رهنما روی مبل ها نشستند و سرگرد برگه را به سمت مازیار گرفـت:

- خب من منتظرم . از اول به طور خلاصه اما، تعریف کنید

دکتر با آهی که کشید، شروع به صحبت کرد:

- دیروز صبح من جراحی داشتم ، ساعت حدود 8 بود می خواستم برم که همسرم بهم گفت می خواد با خواهرش و دخترش برن خرید . من اومدم بیمارستان تا ساعت یک که اریا زنگ زد و گفت هر چی به گوشی مادرش زنگ می زنه گوشی رو برنمی داره . بهش گفتم با خاله ش رفته که اریا گفت زنگ زده و خاله اش گفته که صبح ساعت 9 مادرش زنگ زده و قرار امروز رو کنسل کرده !