با درخواست پرستار به سمت حسابداری رفت و همین باعث شد کمی از آن حال و هوا خارج شود. وقتی برگشت؛ برای رفتن به داخل اتاق مردد بود. اما با نفسی که بیرون داد، تصمیمش را گرفت و وارد اتاق شد.

صورت دختری که روی تخت خوابیده بود، هنوز سفید و رنگ پریده بود. کنارش روی صندلی نشست و خیره ی صورت دوست داشتنی اش شد. این تعریف را بیشتر از زیبا بودن، دوست داشت. چه وقتی که با شیطنت می خندید؛ چه آرام می گرفت مثل همین لحظه...

دستش بالا رفت و رشته ای از موهایش را که روی صورتش افتاده بود، کنارتر کشید. تارهای مو به انگشتش چسبیدند و دورش حـلقه زدند! رنگ موهایش طبیعی و یک دست بود.

سر آلما کمی تکان خورد و پلک زد، سهند هیچ حرکتی نکرد. حتی نخواست انگشتش را از حـلقه ی موهایش رها کند. فقط لبخندی روی لبـهایش نشست:

- حالت خوبه؟

چشمهای آلما هنوز خمـار بود، اما لبخندی زد:

- اوهوم.

یک باره لبخندش جمع شد. سرش را کمی پایین گرفت و پتویی که تا چانه اش بالا آمده بود، نگاه کرد:

- ببخشید این جور شد...

سکوت سهند، باعث شد دوباره کمی سرش بالا برود و محو لبخندی که روی لبهای سهند نشسته بود، بشود! تا به حال فرمانده اش را این جور ندیده بود. عصبانی، بد اخلاق، خشن، موذی و نگران حتی .. اما الان در نگاهش برق خاصی بود که آلما نمی شناخت. فکرش را روی زبانش گذاشت:

- خودتی؟

سهند این بار خندید. گونه هایش برجسته تر شد و چشمهایش باریک تر. خط اخمی روی پیشانی اش نبود و به جایش؛ چین عمیقی رویش افتاده بود.

- خواهش می کنم تو دیگه حافظه تو از دست نده!

خنده اش، لبخند را به لبان آلما برگرداند. هنوز انگشتش با دسته ی باریک مو، بازی می کرد. کم کم لبخندش را جمع کرد و همان قیافه ی جدی اش برگشت. اما بدون گره ی ابروهایش. آلما نگاهش می کرد.

چیز جالبی را کشف کرده که خودش هم نمی دانست. قلبش با هیجان درون سینه اش می کوبید. دوست داشت دقیقه ها امتداد پیدا می کردند و او همین طور به سهند نگاه می کرد. اما با ورود پرستار و برگشتن سر سهند به طرفش همه چیز تمام شد. پرستار چیزی را به عربی گفت و سرم را جدا کرد. بعد از کشیدن آنژیوکت، از اتاق بیرون رفت. سهند بلند شد:

- تو الان حالت خوبه؟ اگه فکر می کنی بهتر نشدی ...

آلما نگذاشت ادامه بدهد:

- نه .. نه خوبم . بریم ..

از بغـل تخـت گرفت تا خودش را بلند کند. سهند دستش را گرفت و کمکش کرد. کمی احساس ضعف داشت اما بهتر شده بود، حداقل از درد خبری نبود.

تمام راه تا هتل بین شان سکوت بود اما دست سهند تا وقتی داخل اتاقش شدند، دست آلما را رها نکرد. وارد اتاق که شدند، سهند گوشه ی روتخـتی طلایی رنگ را کنار زد:

- بیا بخواب.

آلما سرش را پایین انداخت و خیره ی زمین شد. اینکه سهند رازش را می دانست، خجالت زده اش می کرد. سهند روتخـتی را رها کرد و روبرویش ایستاد:

- آلما .. بیا بخواب دیگه!

- می خوابم تو برو بخواب..

سهند دستش را گرفت و سمت تخـت کشید:

- می خوابم، تو به من چی کار داری؟!

در همان حال که می خواست دستش را از دست سهند رها کند، گفت:

- خب .. تو برو.. من می خوام برم دستشویی ..

انگار که سهند منتظر همین حرفش بود، دستش را رها کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. نگاه الما به در ماند. یک آن دلش گرفت. انگار از رویا بیدار شده بود.. سرش را با افسوس تکان داد. بی جهت ذهنش را پر از فکر های خوب کرده بود. سهند فقط نگران حالش بود، چون فرمانده ی او بود! همین !!

لباس هایش را با شلوار و تی شرت راحتی عوض کرد. کمی احساس آسودگی کرد. نگاهی به کیسه ی دارو انداخت و یکی از مسکن ها را خورد! روی تخـت نشست و مثل همیشه به این چند روز فکر کرد که ضربه ی آرامی به در خورد! نگاهش به ساعت کشیده شد. دوازده نیمه شب بود. پشت در رفت و آرام گفت:

- کیه؟

- باز کن آلما..

صدای سهند به او آرامش دوباره داد. با ذوق در را باز کرد. سهند پیراهنش را با تی شرت آستین حـلقه ای عوض کرده بود و پشت در بود!

- بهتری؟

- اوهوم ..

- برو اون ور ..

قبل از سهند، زن مهمانداری داخل اتاق شد و روی میز یک رولت شکلاتی با کمی آب میوه و قهوه گذاشت و بیرون رفت. سهند پشت سرش داخل اتاق شد.

- شام که نخوردی، اون سرمم معده تو پر نمی کنه! بیا بشین.

روی مبل دونفره نشست و یک لیوان آب میوه ریخت و به سمت آلما که با تعجب به میز نگاه می کرد، گرفت:

- تو قهوه نخور ...

آلما همان طورکه لیوان را می گرفت، روبروی سهند نشست و مرسی را خیلی ارام گفت. سهند بی توجه به صورت شرمنده ی آلما گفت:

- چرا روز اولی که اومدی نگفتی بهم؟ چرا توی پرونده ات چیزی نبود؟ می دونی این مشکل ممکنه توی یه عملیات پیش بیاد؟!

آلما سرش پایین بود و همان طور گفت:

- خب زیاد نمی شه که .. یعنی دارو...

- داروهاتو نخورده بودی!

- نتونستم بیارم ..

- باید می گفتی برات می گرفتم!

الما فقط سکوت کرد. سهند نفسش را پر صدا بیرون داد:

- باید بهم می گفتی. اگه چیز خاصی هم نباشه، باید می دونستم وگرنه کار به اینجا نمی کشید. چرا توی پرونده ات نبود؟ به مافوق قبلیت هم نگفته بودی؟

آلما نچ آرامی گفت:

- ببخشید فرمانده ..

سهند قهوه اش را کمی مزه کرد. دوست نداشت چیزی به روی دختر جوان خجالت زده ی روبرویش بیاورد، اما موضوعی بود که نمی خواست بعدا هم درگیرش شود.

- بهت روز اول گفتم من پدر شما هستم باید همه چیز رو بدونم در موردتون ... یه چیزایی خصوصیه و به من مربوط نیست. به شغلتون هم همین طور. اما یه چیزایی مثل این ... دیگه چیزی رو ازم قایم نکن، مخصوصا که مهم باشه.. خب؟!

حرفهایش دقیقا شبیه یک پدر بود. مهربان و محکم و نگران .. آلما همچنان سرش پایین بود.

- آلما؟

سرش را بالا کرد و قبل از حرفی، دستش را زیر چشمش کشید. سهند که حدس این قطره اشک را زده بود، کمی خودش را روی مبل جلوتر کشید:

- نمی خواستم ناراحتت کنم . نگرانت می شم آلما ..

تمام کلمه ها روی قلب آلما حک می شدند. مخصوصا وقتی سرش را بالا کرد و همان برق مهربان را در مردمک های چشم سهند دید .. حس لذت بخشی که در رگ هایش جریان پیدا کرده بود، لبخند را روی لبش نشاند و هم زمان قطره ی اشک باز از چشمش سقوط کرد.

- هیچ وقت کسی این طور نگران من نشده بود .. ممنونم ..

سهند کمی خودش را بیشتر خم کرد و لیوانی که دست آلما بود را گرفت و روی میز گذاشت، از هر دو دستش گرفت و کمکش کرد میز را دور بزند تا آلماکنار خودش بنشیند. سر آلما هنوز پایین بود. سهند بدون اینکه دستانش را رها کند، آهسته تر گفت:

- اگه بخوای ادا در بیاری که مثلا خوبی و خوشحالی .. بیشتر آزار می بینی! گاهی لازمه به خاطر مشکلاتت، ناراحت و عصبانی و بد باشی! لازم نیست دایم به دیگران گوشزد کنی که خوبی! باید بگی درد داری!

گرمای دستان سهند، پر از حمایت بود. حمایتی که آرامش عجیبی را به قلب آلما بخشید. سهند که سکوتش را دید، خودش به مبل تکیه داد و با کشیدن دست آلما، او هم سرش به تکیه گاه مبل رسید. دست هایشان که در هم قفل شده بود، با هر تنفس سهند، روی شکمش بالا و پایین می شد. و تمام این ها باعث شکل گرفتن حس تازه ای میان قلب آلما شد. مثل حس شکوفا شدن.. حسش کلیدی شد که قفل لبــانش را هم باز کرد:

- فایده نداره ... بعضی ها، از این دردا علیه خودت استفاده می کنن، اون وقت درد میاد روی درد .. سخته تحمل کردنش .. آدم کم می یاره.

- کی سوزنده دلتو که اعتماد نداری؟

سهند دقیقا دست روی نقطه ی درد گذاشت.

- یکی که ادعاش زیاد بود. حق داشت .. من ... من لایق نبودم .

سهند سرش را کمی جا به جا کرد و به جای سقف، به موهای مشکی آلما خیره شد:

- مزخرف می گی .. یعنی چی لایق نبودم. اتفاقه می افته .. کسی که قدرتو ندونسته لایق نبوده.

سهند پوزخندی که روی لبان آلما نشست را ندید ..

- وقتی یه بچه ی اضافه باشی سخته. مردم نگاهشون بده .. خیلی بد.. به نظرشون من بچه ی سالمی نبودم که سر راه موندم و به همین دلیل حالا که بزرگتر شدم هم ممکنه دختر سالمی نباشم! سعی کردم زندگی کنم، سعی کردم بخندم. این جور یاد گرفتم که حرفا و کنایه ها رو بشنوم اما بگذرم .. نذاشتم کمبودا و عقده هام روی قلــبم جمع بشن.. اما ...

وقت ِ ادای کلمات گاهی صدایش می لرزید، از درد گفتن، دردش بیشتر بود.

- ببخشید باید بهتون می گفتم. ترسیدم فقط بهونه بگیرین و نذارین پایگاه بمونم .. اگه .. داروهامو بخورم مشکلی ندارم.

سرش را کمی بالا گرفت و هم زمان دست آزاد سهند بالا رفت. کف دستش روی گونه ی او نشست و قطرات مانده ی اشک را پاک کرد. کمی که تکان خورد، آلما خودش را عقب کشید. اما دست سهند دور کمـرش حـلقه شد و میان بهت آلما تا جایی که می شد به سمت خودش کشید، طوری که سرش به بازو و شانه ی سهند رسید. سعی کرد فاصله اش را نگه دارد، اما دست سهند محکم تر از این بود که او بتواند حرکتی کند. عطر سهند میان ریه هایش پر شده بود. دلش می خواست نفس بکشد اما قلبش تمام حجم سیـنه اش را پر کرده بود و طوری به سیـنه اش کوبیده می شد که مطمئن بود، بازوی سهند هم حرکتش را حس می کند! و صدای زمزمه وار سهند، تکمیل این هارمونی زیبا برایش بود:

- بگو باز ..

باور چنین صحنه ای برای آلما سخت بود! کمی سرش را بالا کرد و نگاه کوتاهی به صورتش انداخت. اما همه چیز مثل قبل بود:

- جالب نیست..

- همه، قصه های بد دارن!

- تلخ و غم انگیز؟

- اوهوم ..

آلما فقط آه کشید. سهند گردنش را کمی کج کرد و آهسته گفت:

- گرسنه نیستی؟ دارو نباید بخوری؟

آلما نه آرامی گفت. آهی که سهند کشید، باعث شد سر آلما هم کمی جا به جا شود. گرمای تن سهند، هر لحظه بیشتر روی تن او می نشست و مثل شمعی که از گرمای شعله اش، تغییر حالت می دهد، آلما هم کم کم رها شد. فقط احساس ارامش می کرد. خیلی وقت بود، این حس خواسته شدن را درک نکرده بود. کسی این طور در موقع درد، در آغـوشش بکشد و نگران حالش باشد.

حال سهند هم بهتر از او نبود. منطقش هنوز سر جنگ داشت! نباید این طور رفتار می کرد. اما این هم جز استثناهای زندگی اش بود.. می دانست باید در این لحظه بلند شود و به اتاقش برگردد. باید می شد فرمانده پایگاه ... اما کاری که احساسش خواست را انجام داد!

سهند کمی جا به جا شد و آلما جلوتر از او صاف نشست و خودش را جمع کرد. سهند بلند شد و بدون هیچ مقدمه ای برق را خاموش کرد! تی شرت خیس از اشکش را از تن در آورد و روی یکی از مبل ها انداخت. دست آلما را گرفت و به سمت تخـت برد. آلما گیج از رفتارش، دنبالش کشیده شد. سهند روی تخـت دراز کشید و تا آلما موقعیتش را درک کند، کنارش خـوابیده بود و صدای زمزمه وار سهند میان گوشش پیچید:

- بخواب الما..

سر آلما روی بازویش بود؛ اما جرات اینکه نگاهش کند را نداشت. چند ثانیه ی بعد حس کرد صدای نفس های سهند، عمیق تر شده است، مثل کسی که خوابیده! سرش را آرام بلند کرد. اما مات ماند! مردمک های سیاه سهند در تاریکی برق می زد! با دیدن صورت آلما، لبخند شیطنت آمیزی ترکیب صورتش را کامل کرد:

- داشتم فکر می کردم چرا نیومدن گوشمو بگیرن بندازن منو بیرون؟!

لبخندش، آلما را به خنده انداخت. دستش را بالاتر آورد و با انگشت روی بینی الما زد:

- تو کلک زدی!

- چرا؟

لبخند سهند هر لحظه بزرگتر می شد. آلما هنوز از این رفتار گیج بود. همه ی اینها برایش یک رویا بود. چشمش روی زخم های سیـنه ی سهند ماند. سهند مسیر نگاهش را دیده بود، اما بی توجه با انگشت روی گونه اش کشید. آلما دوباره به صورتش نگاه کرد، لبخندی نبود اما نگاهش مهربان بود. همانی که در بیمارستان هم دیده بود. چهره ی واقعی مردی که چیز زیادی در موردش نمی دانست. سهند پلک زد و با دست چشمان آلما را بست:

- بخواب..

وقتی انگشتش کنار رفت؛ چشمان آلما باز شد. این بار سهند بلند خندید:

- مثل جغد به آدم نگاه می کنی فقط!

آلما هم همراهش خندید:

- گفتم که جغدم!

آرامش و خنده ی سهند، به آلما هم جرات داد. دستش را بالا آورد و روی بالاترین جای زخم ِ سیـنه ی سهند، انگشتش را با ملایمت کشید.

- درد داره آلما ... می سوزه.

آلما با ترس دستش را برداشت:

- ببخشید.

سهند آه بلندی کشید و به جایی، پشت سر آلما نگاه کرد. چشمان آلما روی خط ها حرکت می کرد، ناخداگاه قلبش تیر کشید، انگار سوزش زخم ها را او هم حس می کرد:

- کی این طور شد؟ وقتی نفوذی بودی؟!

- اوهوم ..

- با چاقو؟!

- یادم نیس، شاید ..

آلما غمگین نگاهش کرد:

- چه طور تحمل کردی؟

- حس نداشتم. اصلاً نفهمیدم!

- نفهمیدی؟ یعنی چی؟ بی هوش بودی؟

سهند جا به جا شد و به سقف نگاه کرد.

- نه .. حس نداشتم. اون لحظه فقط می خواستم بمیرم .. یعنی فکر می کردم مُردم ..

آلما سرش را کمی بالا کرد و به صورت غمگین سهند نگاه کرد. بغضی که در گلویش بالا و پایین می شد را کاملا می دید. نگاهش به بازویش خورد که ردی هم روی آنجا بود:

- باید می رفتی دکتر ... جاش این طور نمونه ..

سهند فقط پلک زد.

- واسه بازوت تازه س!

- اوهوم .. واسه هفت هشت ماه پیشه .. شاید بیشتر.. یادم نمی مونه...

- رو اون کتفتم جای گلوله س؟

میان سکوت اتاق صدای خنده های سهند پر شد. سرش را به طرف آلما برگرداند:

- فضولی ها! خوشت می یاد منم بدن تو رو وارسی کنم؟!

ابروهای آلما بالا رفت:

- بی تربیت!

با خنده ی سهند، آلما هم لبخند زد.

- نمی گی واسه چی این طور شد؟!

- کجام این طور شد؟!

- سیـنه ات.. این جای زخم .. یعنی یه زخم خالی نیست نه؟

ته نگاه سهند پر از حرف بود، اما قفل روی دهانش، کلیدی نداشت!

- بخواب آلما ..

- نمی خوای بگی؟!

- همه قصه ی تلخ دارن ... ها؟

- آره ..

- بگذریم .. بخواب ..

- خودت گفتی بهم که لازم نیست آدم همیشه خوب باشه!

لبخند کجی روی لب های سهند نشست:

- من که همیشه ی خدا بدم!

- خب بدتر! باید حرف بزنی ..

کامل به طرف آلما برگشت:

- اون همه مسکن رو تو اثر نداشت؟! خوابت نمی یاد؟!!

- نچ!

با لبخند همیشگی اش به سهند نگاه می کرد. پلک های سهند روی هم افتاد و دستانش را روی سیـنه اش قفل کرد و آهسته زمزمه کرد:

- بخواب آلما .. شاید یه روز برات گفتم .. اما الان اون موقع نیست.. شب بخیر .

آلما هم مغلوب خواب می شد. با اینکه به سهند گفته بود خوابش نمی اید؛ اما داروها اثر کرده بودند و تا آن موقع هم به زور خودش را کنترل کرده بود! شب بخیر را زیر لب گفت و چشمانش را بست. تا چند ثانیه ی بعد، چشمانش را به زحمت باز می کرد و به سهند نگاه می کرد. هنوز مطمئن نبود، که تمام این اتفاق ها افتاده است!

بیشتر از یک دقیقه نشد که سهند، صدای نفس های عمیقش را شنید و چشم باز کرد. آرام و معصوم خـوابیده بود. چند لحظه به شرایطش فکر کرد! خودش هم نمی دانست چرا تا این جا پیش رفته است. حس خاصی نداشت. فقط دوست داشت؛ کنار آلما باشد. تا همین اندازه .. چشمانش را بست و به جای فکر کردن به خاطراتش، به درگیری ها، به شیوا، به خانواده اش و پایگاه ... به سیب کوچک جنگلی فکر کرد!

- فرمانده ... سهند ...

به جای باز شدن چشمانش، اخم هایش در هم کشیده شد. آلما باز هم تلاش کرد خودش را تکان بدهد اما، دست و پای سنگین سهند، این اجازه را نمی داد:

- سهند ...

این بار با صدای بلند تری گفت و چشمان سهند بالاخره، باز شدند. با دیدن ِ صورت آلما روبرویش، ناخودگاه ، سرش را عقب تر کشید.

- ببخشید بیدارت کردم اما ... می شه پاتو برداری!

سهند همچنان گیج نگاهش می کرد، کمی که گذشت، متوجه موقعیتش شد و سریع خودش را عقب تر کشید:

- آخ ... ببخشید... یعنی ... معذرت می خوام !

آلما خودش را بیشتر جمع کرد و به جای صورت، به سینه ی سهند خیره شد:

- نه ... یعنی ... اشکال نداره ...

سهند دست روی صورتش کشید و به سرش به سمت آلما برگشت:

- حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟!

- نه ... مرسی ... فقط ...

مکثش، سر سهند را بیشتر نزدیکتر برد:

- فقط چی؟ درد داری؟

- یه آن فکر کردم مُردم!

- مُردی؟ خواب دیدی!

- نه .... تو اینجا بودی ..

کلمه های آخر را با بغض گفت و سرش، میان بازو و سیـنه ی سهند پنهان شد. سهند دستش را زیر سر الما گذاشت و بیشتر به سمت خودش کشید:

- گریه کنی می زنمت ها!

اما دیر شده بود! قطره های گرم، بازویش را خیس کرده بودند.

- خیلی خب بسه .. آلما ببینمت ..

به زور چانه ی ظریف دختر جوان را بالا کشید و لبخندی زد:

- برو خداروشکر کن که شرایطت رو می دونم و می ذارم اینا رو به حساب هورمونات وگرنه من اصولا تهدید الکی نمی کنم!

خودش لبخندی زد و آلما هم میان گریه، خندید:

- زیاد گریه نمی کنما، نمی دونم چرا هی از دیشب اشکم در می یاد!

- گفتم که سالم نیستین! برگشتیم پایگاه از همه یه تست سلامت روانی می گیرم!

آلما بلند تر خندید و لبخند خودش عمیق تر شد. برای چند لحظه، هر دو نفر فقط به چشمان هم نگاه کردند. انگشت شست سهند، زیر چشم و گونه ی الما نشست و قطره ای که تازه متولد شده بود را برداشت:

- پدرم، از اولین نصیحتایی که بهم می کرد، درک کردن ِ گریه ی زن بود! می گفت هیچ راه حلی وجود نداره تو دنیا که یه زن، گریه نکنه! مهم نیست اون زن کی هست! حتی سخت ترین و خشن ترین زن های تاریخ هم، گریه کردن! برای مشکلی که راه حلی نداره هم نباید جنگید!

نگاه آلما، لبخندش را بزرگتر کرد:

- تو هم این حق رو داری که گریه کنی! مخصوصا اگر باهاش آروم می شی...

لبخند که روی لبهای آلما هم نشست، سرش او هم نزدیک تر شد:

- گرچه با خنده....

آلما منتظر نگاهش می کرد و مردمک های سهند به لبهایش چسبیده بود. ترکی که روی لب پایینی اش، افتاده بود، خواستنش را چندین برابر به یادش انداخت.

- خنده چی ؟

- هیچی !

- سهند؟!

نفسش را بیرون فرستاد، سعی کرد، همان سهند همیشگی باشد!

- به نظر من، نود درصد از مردها، عاقلانه تر از زنها رفتار می کنن! البته به غیر رابطه شون با زنها!

آلما اصلا حال سهند را نمی فهمید، با تعجب ، ابروهایش بالا پرید:

- نمی فهمم! مردها ...

- مهم نیست! فقط همین که همیشه برای تصاحب یکی بهتر، بدترین نصیبشون شده!

- ها؟!

سهند، خواست جوابی بدهد که، صدای ویبره رفتن گوشی اش را شنید. برگشت و گوشی را از روی میز کنار تخـت برداشت، شماره ی دکتر رهنما بود

- دکتر رهنماست!

آلما سرش را از بازویش برداشت تا او خودش را کمی بالا بکشد:

- سلام دکتر .. خواهش می کنم.. بله .. نه .. نه بیدار بودم .. چه خوب .. آهان .. خوبه باشه .. من یه ربع دیگه می رم صبحانه بخورم، خوشحال می شم ببینمتون .. بله ... همین طور ..

گوشی را روی میز گذاشت و از تخـت پایین رفت. الما نیم خیز شد و پرسید:

- اینجاست؟

سهند تی شرتش را از روی مبل برداشت و به تن کشید:

- آره .. اینجاست .. می رم ببینمش تو استراحت کن.

- خوبم.

سهند با اخم به طرفش برگشت:

- ببین آلما بار آخره دارم اینو می گم، این دفعه به جون خودت برمی گردونم تهران! تو همین جا می مونی تا شب! فقط استراحت می کنی من اینجام فعلا، اگه نبودم هم تو می مونی! اگه گوش نکنی درو قفل می کنم! غذاتم می گم برات بیارن بالا، افتاد؟

آلما اخم هایش درهم رفته بود. اما صورت مصمم و جدی سهند باعث شد چشم آرامی بگوید. سهند نزدیکش شد و چانه اش را با دست بالا کشید:

- استراحت کن و خوب شو! باشه؟

این بار لبخندی زد و سرش را کمی بالا و پایین کرد. سهند چند ثانیه نگاهش کرد و بعد بدون حرف دیگری، گوشی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. الما ماند و خاطره ی یک شب رویایی.. باورش نمی شد. چرا خـوابیده بود؟ باید تمام مدت بیدار می ماند تا ثانیه ثانیه اش را در ذهنش یادگاری می کرد..

***

دقیقا یک ربع بعد، سهند در رستوران هتل بود و صبحانه اش را انتخاب می کرد که دکتر رهنما با گفتن سلام بلندی، کنارش ایستاد:

- من بیدارتون که نکردم سرگرد!

- نه... اینجا دیگه تهران نیست، سهند صدام کنین.

دکتر بشقابی برداشت و کنار سهند مشغول انتخاب شد:

- سعی می کنم اما فکر نکنم یادم بمونه! شما هم مصطفی صدام کنین.

سهند لبخند زد و به طرف میزی حرکت کرد:

- باشه مصطفی! من اونجا نشستم!

چند لحظه ی بعد، دکتر رهنما هم روبرویش نشست و سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود را پرسید:

- شما از همسرم خبری پیدا کردین؟

سهند همان طور که لقمه اش را می جوید، سرش را تکان داد. دکتر رهنما سعی کرد خودش را مشغول کند، اما کلافگی از حرکاتش مشخص بود. سهند دستانش را روی میز تکیه داد و سرش را کمی جلوتر آورد:

- بله .. البته صددرصد نمی تونم بگم چون ندیدمش!

درون چشمان دکتر رهنما تلفیقی از خوشحالی و نگرانی پرسه می زد:

- نمی فهمم چه طور به اینجا رسیده؟!

- خیلی خیلی اتفاقی!

و شروع کرد کم کم از اول ماجرا تعریف کردن. حیرت دکتر لحظه به لحظه بیشتر می شد. بعد از اتمام صحبت های سهند، با تعجب پرسید:

- باورم نمی شه. یعنی اون الان حافظه شو از دست داده؟

سهند سرش را تکان داد و کمی از آب میوه اش را نوشید:

- متاسفانه این جوره و از این مشکل سواستفاده کردن.

دکتر رهنما نگران نگاهش می کرد. سهند دستش را روی دست دکتر گذاشت:

- نگران نباشین.

- الان جاش خوبه؟ مطمئنین؟

- از بابت حالش مطمئنم. اما مشکل جدیدی هست. خیلی جالب هر بار به یه جایی رسیدم و گفتم دیگه پیداش کردم؛ اون ازم دور شده.

لبخندی زد و ادامه داد:

- اومدن شما خیلی خوبه. اگر حافظه اش رو هم از دست داده باشه. شاید با دیدن شما چیزی یادش بیاد.

متوجه آهی که دکتر رهنما به آرامی کشید شد.

- من همه ی کارا رو کردم. با اینترپل هم امروز هماهنگ می کنم. یه کم بعدش مشکل داریم. می خوام نرسه به اونجاها. می فهمید منظورمون رو؟ اگه بشه بدون دخالت اونا کارمون رو انجام بدیم بهتره .. ماجرا یه کم پیچیده س ..

اخرین کلمه را زمزمه وار گفت و سرش را بیشتر خم کرد تا کسی که این وقت صبح به سمتش می آمد را، بهتر ببیند. چشمانش درست می دید، شخصی که همراه با دو محافظ به سمتش می آمد، تاری، دست راست ماکان اعتماد بود!

بلند شد؛ ایستاد و تازه دکتر رهنما متوجه شد و با تعجب به مرد قوی هیکلی که پشتش ایستاده بود و با خشونتی که انگار میان صورتش حک شده بود، خیره ی آن دو شده بود، نگاه کرد.

- آقای بهنام!

سهند از پشت میز بیرون رفت. تاری ادامه داد:

- ارباب خواستن شما رو ببینن ..

- الان؟

- بله!

سهند سرش را تکان داد و به مصطفی اشاره کرد:

- باشه اما من یه همراه دارم که فکر کنم آقای اعتماد دوست داشته باشن ببینن!

تاری به دکتر رهنما که حالا ایستاده بود، تلخ نگاه کرد:

- ایشون کی هست؟

- ایشون یکی از فامیل های آرزو شماست! یعنی اگه همون باشه!

اخم های تاری بیشتر در هم کشیده شد و با دقت به دکتر نگاهی انداخت:

- چند لحظه ..

کمی فاصله گرفت و با موبایل شروع به صحبت کرد. سهند همان قدر که از ارباب این مرد خوشش می آمد، از خودش هم خوشش آمد! خیلی جالب با تمام خشونتش، مودبانه رفتار می کرد. گرچه اگر این طور نبود، ماکان اعتماد، کنار خودش همچین شخصی را نگه نمی داشت!

تاری به سمتشان برگشت و راه خروج را نشان داد:

- بریم.

اول خودش راه افتاد و دکتر رهنما و سهند کنار هم پشت سرش قدم برداشتند. بیرون در، یک لیموزین منتظرشان بود. یک آن سهند یاد آلما افتاد، اما برای خبر دادن دیر شده بود! تاری نشست و دکتر و سهند هم سوار شدند. وقتی از هتل فاصله می گرفتند، امیدوار بود، آلما به حرفش گوش کند و از اتاقش بیرون نیاید..

این بار کمی راه طولانی تر شد و سهند متوجه شد که مسیر عمارت را نمی روند! کمی تعجب کرد اما سوال کردنش هم بیهوده بود! باید صبر می کرد تا می فهمید این ماشین به کجا می رود!

ماشین در یکی از خیابان های شلوغ، وارد پارکینگ ِ برج بزرگی شد. دقیقا جلوی آسانسور ایستاد و در لیموزین باز شد. تاری اول خودش پیاده شد و بعد دکتر رهنما و سهند. هر سه همراه یک محافظ وارد اسانسور شدند و تاری دکمه ی طبقه ی چهاردهم را زد. وقتی در آسانسور باز شد، در شیشه ای بزرگی جلویشان بود، محافظ در را باز کرد و خودش عقب رفت تا آنها وارد شوند.

آنجا در واقع دفتر کار ماکان اعتماد بود. سهند هنوز نفهمیده بود دقیقا کارش چیست و این دفتر هم مشخص بود مربوط به کارهای تجاری اش نبود! دو نفر تنها در سالن بودند و یک منشی خانم ایرانی که تنها صدای سلامش به تاری را شنیدند! تاری ضربه ی کوتاهی به در اتاق ماکان اعتماد زد و وارد شد. در باز مانده بود اما هیچ صدایی نمی آمد. چند لحظه ی بعد، تاری در را کاملا باز کرد و خودش کنار تر ایستاد:

- بفرمایید تو ...

سهند و دکتر رهنما وارد اتاق شدند. یک اتاق مدیریتی شیک که اولین چیزی که جلب توجه می کرد، پنجره ی منحنی بزرگ ِ پشت میز و صندلی مدیریتی اش بود. پنجره ای که منظره اش، آسمان و دریا و برج های باشکوه آنجا بود. ماکان اعتماد کنار میزش ایستاده بود. کت شلوار طوسی روشن با پیراهنی ذغالی و کراواتی ساده ی مشکی، تیپش را خیلی متفاوت کرده بود. سهند دستش را به سمتش گرفت:

- سلام آقای اعتماد، خوشحالم بازم می بینمتون..

لبخندی که روی لبان مرد نشست، آرامش خاصی را در وجودش ریخت. اعتماد بدون اینکه حرفی بزند، با دکتر رهنما هم دست داد و به پشت میزش برگشت و روی صندلی نشست. تاری دقیقا پشت صندلی اش ایستاده بود. سهند و دکتر رهنما هم روی نیم ست چرم مشکی رنگی که با فضای سفید و سیاه اتاق به خوبی هارمونی داشت؛ نشستند.

ماکان برعکس دیشب کمی آرام تر به نظر می رسید. به پشتی صندلی تکیه داد و پا روی پایش انداخت. بعد از نفسی که به آرامی از سیـنه اش خارج شد، گفت:

- حال همکارتون بهتره؟

سهند یک لحظه بهتش زد. حال آلما را می پرسید!

- بله .. ممنونم!

لبخندی که روی لبان اعتماد بود، انگار غرورش را به بازی گرفته بود! اولین کلمه ای که از دهان اعتماد خارج شده بود، ضربه ی بدی روی تمرکزش زده بود. سوالی داخل ذهنش شکل گرفته بود که تمام مغزش را تحت شعاع قرار داده بود.

- این آقا کی هستن؟ از آشنایان ارزو؟

سهند به دکتر رهنما نگاه کرد و سعی کرد نظم ذهنش را به دست بگیرد:

- ایشون دکتر رهنما هستند.. همسر شیوا که شاید همون آرزوی شماست.

اخم های ماکان اعتماد در هم کشیده شد و خودش را جلوتر کشید:

- شما برای این اثباتش مدارک کافی دارین جناب سرگرد بهنام؟!

سه کلمه ی آخر جمله اش فقط تاکیدی بود روی اینکه به خوبی او را می شناسد. این مرد زیادی از حد زیرک بود. سهند باز هم بدون آگاهی کنارش آمده بود و او دست پرش را دایم نشانش می داد! نباید کم می آورد .

- بله آقای ماکان ... گفتم به شما پرونده کامله و اینجا رسیده. اگر اون زن که پیش شماست همون شیوا باشه البته ..

- من خیلی تعریف شما رو شنیده بودم! اما ..

فقط پلک زد و بعد به سهند خیره شد. باید فکرش را جمع و جور می کرد تا بتواند جواب این مرد را بدهد و دکتر رهنما به او فرصت این تمرکز را داد:

- آقای محترم، من همسر قانونیش هستم. شناسنامه، سند ازدواجمون هم همراهمه ..

چشمهای اعتماد از روی سهند به دکتر کشیده شد و همان طور خیره چند لحظه نگاهش کرد. با کشیدن آهی از جایش بلند شد و پشت به آنها و رو به پنجره ایستاد. دستهایش را پشت کمـرش قفل کرد و با آرامش گفت:

- اون زن حافظه شو از دست داده .. دکترش استرس رو براش ممنوع کرده . توی این مدت حال خوبی نداشته. من وقتی دیدمش که توی دیسکو کار می کرد، اگه اون شب اون جا نبودم و با خودم نمی اوردمش، فروخته شده بود به یه عوضی! بابتش هزینه های گزافی پرداخت کردم. هزینه هایی که هنوزم باید تاوانش رو پس بدم. اون شیخ کم آدمی نبود که همین جور بی خیال اون زن بشه!

چند لحظه مکث کرد و نفسش را عمیق بیرون داد. سهند و دکتر رهنما فقط گوش می دادند. جذبه ای که این مرد برایشان داشت، اجازه ی هیچ صحبتی را به آنها نمی داد.

- الان هم توی خونه ی من، با ارامش داره زندگی می کنه! من نمی خوام این آرامش رو ازش بگیرم!

اما جمله های آخری که از زبان اعتماد گفته شد، نگذاشت دکتر رهنما به سکوتش ادامه بدهد:

- اقای اعتماد خواهش می کنم اون همسر منه.. من باید ببینمش ..

سهند دستش را روی پای دکتر گذاشت و با اشاره ی چشم خواست کمی آرام باشد. ماکان اعتماد از جایش تکان نخورد. سهند باید اوضاع را مرتب می کرد:

- آقای اعتماد شما لطف بزرگی به اون زن کردین. ما هنوز مطمئن نیستیم که اون زن می تونه گمشده ی ما باشه. بهتون دیشب هم توضیح دادم شاید همش سوتفاهم باشه.. اجازه بدین ما ببینیمش .. تنها یک بار ..

اعتماد برگشت و کنار میز بزرگش ایستاد و دستانش را این بار میان جیب شلوارش فرو کرد:

- اجازه می دم اما شرط داره!

دکتر رهنما زودتر و با هیجان گفت:

- باشه .. هر چی باشه قبوله !

- یک بار فقط و حق ندارین خودتون رو معرفی کنید. تنها می ذارم اون شما رو ببینه . اگر شما رو شناخت که هیچ .. صحبت می کنیم! اما اگر نشناخت باید برین ... من حوصله ی دردسر ندارم. امشب می خوام برم لندن و تمام کاراشو کردم تا با خودم ببرمش ..

همان قدر که سهند از جمله ی آخر اعتماد متعجب شد، دکتر رهنما عصبانی!

- آقای محترم . اون زن منه .. کجا می خواین ببرینش ؟!

اما اعتماد هیچ توجهی به دکتر نکرد و با خونسردی بیشتری گفت:

- اینجا همه چیز رسم خودشو داره! اون زن الان جز دارایی های منه! من بابتش هزینه کردم! اگر خودش بخواد، حرفی نیست! اما ...

برگشت و دوباره روی صندلی اش نشست:

- نمی تونم همین جور دو دستی تقدیمتون کنم!

- من مدرک دارم ..

- نداری! اون زن اسمش آرزوست .. یه زن که قاچاقی از ایران اومده و هیچ مدرک شناسایی نداره! صرفا جهت یه شباهت من نمی تونم به حرف شما اکتفا کنم!

- من می تونم بگم پسرم یا حتی پدر خودش بیاد.. آزمایش دی ان ای می گیریم ........

سهند نگذاشت حرفهای دکتر رهنما تمام شود:

- صبر کنین دکتر ... ما سر هیچ می جنگیم! شاید اصلا من اشتباه کردم! اون زن شیوای شما نیست؟! در اون صورت به ما مربوط نیست اصلا چه اتفاقی می افته!

رو به ماکان اعتماد ادامه داد:

- آقای اعتماد لطفا یه قرار ملاقات برای ما ترتیب بدین. همون طور که شما خواستین ..

لبخندی که از پیروزی روی لبـهای ماکان اعتماد نشست، به خوبی قابل دیدن بود.

- خوبه ! تاری شما رو می بره عمارت ...

تاری کمی سرش را پایین تر آورد و ماکان اعتماد بدون اینکه نگاهش کند ادامه داد:

- تاری با اقایون برو .. من اونجا می بینمتون ..

تاری سرش را با احترام کمی خم کرد و به سمت در اتاق رفت و آن را کاملا باز کرد. تا سهند و دکتر رهنما تکان بخورند، ماکان اعتماد از روی صندلی اش بلند شد و با قدم های بلند از در اتاق خارج شد.

سهند و دکتر هم از اتاق بیرون رفتند و از همان راهی که آمده بودند؛ همراه تاری به پارکینگ برگشتند. لیموزین همان جا جلوی اسانسور بود و پسر جوان در را برایشان باز گذاشته بود. سوار شدند و این بار مقصد عمارت آقای اعتماد بود..

زیبایی عمارت اعتماد، در روز جور دیگری بود، بهشت کوچکی که در این هوای گرم و خشک، بودنش کمی عجیب به نظر می رسید. البته نه برای کسی چون ماکان اعتماد! این بار ماشین مسیر را بیشتر ادامه داد و دقیقا جلوی پله های عمارت متوقف شد. سهند همراه دکتر رهنما پیاده شد و پشت سر تاری از پله ها بالا رفتند. مردی با پیراهن ساده ی سفید رنگ، جلوی در ورودی منتظرشان بود. با دیدن تاری لبخندی زد و کنار تر ایستاد:

- ارباب گفتن، پایین منتظر باشین.

تاری ثانیه ای به صورت مرد جوان نگاه کرد و داخل شد. دیدن این جور تشکیلات سازمان یافته برای سهند جدید نبود، اما کارهای ماکان اعتماد برایش گیج کننده بود! او جلوتر از آنها از اتاق خارج شد، اما در آسانسور یا پارکینگ کسی را ندیده بود و مطمئناً اعتماد کسی نبود که تنها، جایی برود!

ناخوداگاه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. یک نفر هم در آن باغ بزرگ به چشمش نیامد. حتی یک محافظ! زیادی از حد معطل کرده بود. مردی که جلوی در بود، با دقت نگاهش می کرد و دکتر هم کنار چهار چوب در منتظر ایستاده بود.

وارد خانه ی بزرگ و مجلل ماکان اعتماد شد که بی شباهت به یک قصر بزرگ نبود. همه چیز در نهایت زیبایی؛ ساده اما تاثیر گذار بود. برخلاف نمای بیرونی ساختمان، داخل خانه کاملا سیستم مدرن و به روزی داشت.

پشت سر تاری همچنان می رفتند تا به فضای هال مانندی رسیدند. روی مبل های سفید ساده ای که کنار پنجره ی بزرگی که رو به باغ زیبای خانه، چیده شده بودند؛ نشستند. کنار پنجره، مبل تک نفره ای با طرح متمایزی نسبت به مبلمان دیگر، گذاشته بودند. کاملا مشخص بود که در همه جا، حریم صاحب خانه مشخص است. ایستادن تاری دقیقا کنار مبل، تاییدی روی این مطلب بود.

چشمهای دکتر رهنما با تشویش دایم در خانه می گشت. نه به قصد کنجکاوی، برای یافتن ردی از زنی که تا آنجا به دنبالش آمده بود. سهند کاملا حسش را درک می کرد. حرفهای ماکان اعتماد زیاد جالب نبود. خودش هم حال درستی نداشت. انگار این مدت را در خواب گذرانده بود. این قدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که باور همه ی آن ها برایش سخت بود.

چند دقیقه به همین منوال گذشت تا با شنیدن صدای قدم هایی، سر هر دو به سمت ورودی هال برگشت. ماکان اعتماد در حالی که کت و کراواتش را در آورده بود، به همراه زنی که به نظر سهند کمی به عکسی که از شیوا دیده بود شباهت داشت، روبرویشان ایستاد.

موهای مشکی زن دورش رها شده بود و صورتش آرایش ملایمی داشت. سنش به نظر ِ سهند کمتر از 32 می خورد. تونیک و شلوار جذبی تنش بود که به اندام ظریفش می آمد. دست راستش، از ساعد تا انگشتانش باند پیچی شده بود.

دکتر رهنما ایستاد، حالت صورتش هر لحظه تغییر می کرد. کاملا مشخص بود که دیدن زن، او را تحت تاثیر قرار داده است. ماکان اعتماد آستین های تا شده ی پیراهنش را کمی بالاتر کشید و دستانش را روی سیـنه گذاشت، در کمال خونسردی بدون اینکه به زنی که پشت سرش ایستاده بود، نگاهی بیاندازد، گفت:

- آرزو ... این اقایون رو می شناسی؟ خوب نگاه کن و بعد بگو ..

چشمهای زن تا آن لحظه به زمین بود. سرش را بالا گرفت و نگاه پر از سوال و تعجبش را به هر دو نفر دوخت. ترس به راحتی در تک تک اجزای صوررتش قابل دیدن بود. خودش را کمی بیشتر پشت اعتماد کشید و از کنار بازوی او، فقط چند لحظه نگاه کرد و به آرامی گفت:

- نه ... نمی شناسم ..

ماکان اعتماد که انگار چنین جمله ای را انتظار می کشید؛ به سهند زل زد:

- آرزو جان! یه بار دیگه دقت کن.

با دست به دکتر رهنما که نگاهش به آرزو مانده بود، اشاره کرد:

- اون اقا رو چی؟ دقت کن عزیز من ..

خودش را کمی کنارتر کشید تا دید آرزو بهتر شود. اما ارزو هم همراهش قدم برداشت و دوباره پشتش مخفی شد؛ سرش را کمی بالا گرفت و اما بیشتر از یک نگاه کوتاه به دکتر نیانداخت و دوباره سرش پایین افتاد.

سهند در تمام این مدت، حواسش به اعتماد بود. پشت این چهره، آدم دیگری را می دید. نقاب خونسردی که روی صورتش بود، متعلق به او نبود اما او ماهرانه در نقشش فرو رفته بود!

- نه ... نمی شناسم ... می تونم برم اتاقم؟!

ماکان کمی به سمتش برگشت، لبخندی به روی زن زد و کمی بعد خدمتکار زنی از پشت دیوار هال ظاهر شد و دست ارزو را گرفت و همراه خودش برد. دکتر رهنما که تازه به خودش آمده بود صدایش زد:

- شیوا ..

یک لحظه زن ایستاد. خدمتکار به پشت سرش نگاه کرد. ماکان اعتماد هم به دکتر زل زد و بعد نگاهش را به زن دوخت. اما پاهای زن حرکت کرد و دوباره با همان ارامش قدم برداشت.

- شیوا واستا.. منم مصطفی ... ببین منو ...

دکتر چند قدم برداشت اما تاری راه را برایش سد کرد. ماکان اعتماد با همان آرامش قبل، آهسته گفت:

- قرار شد که شما رو شناسایی کنه که نکرد.. تمام .. می تونین برین بیرون !

دکتر خواست حرفی بزند که سهند زودتر شروع کرد:

- صبر کنین آقای اعتماد... اون زن حافظه اش رو از دست داده مشخصه که ...

دست اعتماد جلوی سیـنه اش ایستاد:

- شما صبر کنین! قراری گذاشتیم! درسته؟ من بیکار نیستم .. اینم ملاقات .

دکتر رهنما به سمتش آمد و تاری زودتر از او کنار اربابش ایستاد:

- گوش کنین آقای اعتماد... ببینین، من ممنونم .. هر کاری براش کردین .. من براتون جبران می کنم. اون زن منه .. من مطئنم اون شیواست. بذارین باهاش حرف بزنم... خواهش می کنم..

اعتماد به سهند خیره شده بود:

- از کجا باور کنم راست می گین؟

- من گفتم که پسرم رو می گم بیاد اینجا، ازش آزمایش دی ان ای می گیریم .. خواهش می کنم .. اون همسر منه ..

- نمی تونم .. کار دارم .. باید برم لندن .. اون زن تحت تکلف منه و با خودم می برمش ..

- من نمی ذارم!

دکتر رهنما عصبانی خیره اش شده بود. اعتماد چند لحظه ای که در چشمانش نگاه کرد، با آرامش گفت:

- تاری ..

- بله قربان

- بگو ارزو بیاد پایین ..

- بله قربان ..

تاری کمی فاصله گرفت و سهند متوجه همان مردی که در را باز کرده بود، شد که کنار دیوار ایستاده بود. تاری خواسته ی ماکان را با او در میان گذاشت و خودش دوباره پشت سر اعتماد ایستاد. اعتماد با نفس عمیقی که کشید، به سمت پنجره رفت و به باغ خیره شد. کمی بعد دوباره آرزو همراه خدمتکار زن به هال برگشت. از چهره اش کاملا مشخص بود چه قدر بهم ریخته است.

اعتماد با آرامش گفت:

- ارزو تو ترجیح می دی با من بیای لندن یا با این اقایون بری تهران؟

نگاه زن وحشت زده شد. یک نگاه به اعتماد کرد و نگاه دیگری به سهند و دکتر رهنما. دکتر رهنما یک قدم نزدیکش شد که تاری کنارش ایستاد و بازویش را گرفت اما دکتر بی توجه گفت:

- شیوا ، منم مصطفی .. من همسرتم .. یادت نیست؟ بچه هامون .. آریا .. آرمان ... منتظرن تا با تو برگردم .. یادت نیس؟

سهند به صورت زن نگاه کرد اما در چهره ی زن چیزی جز ترس و تشویش ندید. یک آن ترس تمام وجودش را پر کرد. اگر واقعا شیوا نباشد؟! چشمانش را بست. این همه دردسر برای هیچ ؟

- شیوا جان، پدر و مادرتم یادت نیست؟ خواهش می کنم شیوا ...

زن سرش را ارام به چپ و راست هدایت کرد. صدای نفس های نامنظمش بلند تر شد. اعتماد به سمتش برگشت و با دیدن صورت رنگ پریده اش به سمتش قدم برداشت:

- آرزو خوبی؟!

زن با شدت بیشتری سرش را تکان داد. ماکان از بازویش گرفت :

- آروم باش آرزو ..

صدای ضعیف زن بلند شد:

- نه ... نمی خوام ... من نمی خوام برم ... خواهش می کنم ..

- باشه عزیز من .. اروم باش .. هیچی نیست...

بلندتر فریاد زد:

- جابر ..

همان مردی که در را باز کرده بود. همراه دو مـستخدم زن سریع کنارش ایستادند.

- ببرینش بالا .. دکترش رو صدا کنین ..

دکتر رهنما تقلا می کرد اما تاری چنان محکم بازوهایش را گرفته بود که حتی نمی توانست از جایش تکان بخورد. به سمت سهند برگشت و کمک خواست:

- خواهش می کنم سرگرد.. اون همسر منه .. من مطمئنم ...

زن تقریبا از حال رفته بود و ماکان به سبکی یک پر، زن را در آغوش گرفت و چند لحظه ی بعد، از دید آنها خارج شدند. سهند نه تنها حرکتی نکرد، بلکه حتی نتوانست حرفی بزند. همه چیز به سرعت پیش رفت. صدای دکتر رهنما که هنوز شیوا را صدا می کرد. باعث شد به سمتش برود:

- آروم باش دکت...

- آروم باشم؟؟ تا حالا همین طور فقط نگاه کردین ... زن من به اینجا رسیده .. من .. اون .. شیوا بود..

از عصبانیت به غم رسیده بود. صدایش نه از خشم، از درد می لرزید.

- سرگرد .. اون زن منه ... من مطمئنم .. نمی تونه با خودش ببره ..

سهند آهی کشید و دستش را روی دست تاری گذاشت و آرام انگشتانش را از بازوی دکتر جدا کرد. تاری کمی خودش را عقب کشید و سهند ساعد دکتر رهنما را گرفت:

- بیاین بشینین .. این مشکل حل می شه، اما کمی صبر می خواد..

ورود چهار مرد مسلح به هال حرف سهند را نیمه گذاشت. تاری با دیدنشان سریع متوجه خواسته ی اربابش شد:

- شما باید برین بیرون ..

- اما ..

- اما نداره آقای بهنام .. تا ارباب نیومدن تشریف ببرین این خواست ایشون هست. وگرنه مجبورم با زور این کار و کنم.

سهند به صورت مصمم و سرد تاری نگاه کرد. می دانست راه دیگری وجود ندارد. اگر اعتماد نخواهد هیچ کاری نمی تواند انجام بدهد مگر به صورت قانونی!

دست دکتر رهنما را کشید اما دکتر سرجایش محکم تر ایستاد:

- تا با شیوا حرف نزنم نمی رم ..

سهند به طرفش برگشت:

- شما با من بیاین دکتر رهنما ... خواهش می کنم.. من قول دادم بهتون تا اینجا اومدم تا اخرش هستم ..

دکتر دل نداشت اما وقتی نگاه مطمئن سهند و خشمگین تاری را دید؛ تسلیم شد و همراه هم از عمارت خارج شدند. لیموزین جلوی پله ها منتظرشان بود. هر دو سوار شدند اما قبل از حرکت ، شیشه ی پنجره ی ماشین پایین آمد. صورت تاری جلوی پنجره بود. رو به سهند گفت:

- کار غیر عاقلانه ای انجام ندین.. ارباب با شما تماس می گیره ..

شیشه بالا رفت و ماشین حرکت کرد ..

پله ها را یکی یکی اما به حالت دو بالا رفت. اتاق ها را پشت سر گذاشت و وارد اتاقی که درش باز بود؛ شد. خدمتکار فیلیپینی که جلوی در بود، سرش را کمی خم کرد و عقب تر ایستاد. دقیقا روبروی در و کنار تخـت منبت چوبی، زنی روی یکی از مبل های شیری رنگ اتاق نشسته بود. لباس خواب ساده و پوشیده ای تنش بود. خودش را کاملا روی مبل جمع کرده بود و با ترس به مردی که روبرویش ایستاده بود، نگاه می کرد.

ماکان دستش را بالا آورد و دو خدمتکار زن از اتاق بیرون رفتند و در بسته شد. حالا جز او و زن کسی در آن اتاق بزرگ و تاریک نبود. نفسش را پر صدا از سیـنه بیرون داد و به سمت پنجره هایی که با پرده های ضخیم قهوه ای رنگ پوشیده شده بودند رفت. کمی از پرده را کنار زد و خیره به آبی یک دست روبرویش شد.

- هنوز چیزی یادت نیومده؟

- نه ..

صدای زن هم مثل نگاهش، پر از ترس و نگرانی بود. روزهای سخت گذشته و به یاد نداشتن اتفاقات قبل از آن، یک لحظه آرامش، حتی در خواب را، از او گرفته بود. خاطرات مبهمی در مغزش جریان داشت. اما تمرکزی برای جمع کردنشان در خود نمی دید. تنها مطمئن بود آرزو نیست..

- کی می ریم؟

ماکان با یادآوری آدمهایی که کمی قبل ملاقات کرده بود، ابروهایش در هم کشیده شده بود. حوصله ی دردسر تازه نداشت و از طرفی نگران بود. با اینکه هویت سرگرد بهنام تایید شده بود، اما هنوز نمی توانست با خودش کنار بیاید، کسی مثل او برای آوردن یک زن گمشده شخصا به آنجا آمده باشد! رودستی که تازه خورده بود، نباید تکرار می شد..

- می ریم .. شب ..

به سمت زن برگشت و ادامه داد:

- تو واقعا می خوای با من بیای؟! اگه بخوای ...

- خواهش می کنم .. منو نذارین اینجا .. من می ترسم.. اونا منو می برن با خودشون .. خواهش می کنم..

ماکان کنار تخـت رفت و گوشه ای که دقیقا روبروی زن بود نشست. کتش را در آورد و با ارامش شروع به تا کردن آستین های پیراهنش کرد:

- عجیبه ... دکتر می گفت چیزهایی توی ذهنت هست.. امکان داره؛ با دیدن شخصی که می شناسی چیزی بتونی به یاد بیاری؟

نگاهش نمی کرد اما مطمئن بود، مردمک های روشن زن روی صورت او می چرخد. کار تا کردن آستین ها که تمام شد، آرنجش را روی زانویش گذاشت و کمی خودش را به جلو خم کرد:

- ببین آرزو ... من می تونم تو رو پیش خودم نگه دارم. اون قدر هم برام راحته، که فکرش رو نمی کنی .. اما ممکنه بعدش دیگه نتونی حتی اگر گذشته تو، به یاد بیاری، به گذشتت برگردی .. من زندگی مرموزی ندارم اما خب ... نمی دونم چه اتفاقاتی می افته .. متوجه ای؟

نگاه درمانده ی زن نشان از گیجی اش داشت. ماکان به تک تک اجزای صورتش نگاه کرد، زن زیبایی برای او به حساب نمی آمد، اما به عنوان یک زن، زیبایی های خاص خودش را داشت. بودنش کنار او بعد از ماجرایی که داشت، مطمئناً خوب بود اما ... باز یاد سرگرد بهنام افتاد..

باید صبر می کرد. صدای آرزو آرام در گوشش پیچید:

- یادم نیس اما یه چیزهایی تو ذهنم هست. اما همونا رو هم نمی تونم بگم. گیجم .. فقط نمی خوام برگردم به جهنمی که اومدم ازش .. خواهش می کنم منو دست اون وحشیا ندین. به خدا هر کاری بگین براتون انجام می دم.

ماکان بی حوصله دستش به گره ی کراواتش رفت و هم زمان با باز کردن کراوات، دکمه های بالایی پیراهنش را هم باز کرد. شرایط آرزو را در این مدتی که کنارش بود به خوبی می دانست. نگاهش روی مچ دست باند پیچی شده اش افتاد.

وقتی به خانه ی او آمده بود، همان شب اول، با فکر اینکه اعتماد هم او را به منظور دیگری به خانه اش اورده است، دستش را با تیغی که با خودش از دیسکو همراه داشت، بریده بود. گرچه نه زخم عمیق بود و هم خیلی زود مـستخدم خانه پیدایش کرده بود.

ماکان دستی به گردنش کشید و کلافه گفت:

- من از روز اولم بهت گفتم. نمی خوام تو رو جایی بفرستم. من اون کسی نیستم که فکر می کنی. دلم برات سوخت و خواستم کمکت کنم همین.. قصد دیگه ای ندارم. اگر قرار بود برگردی به دیسکو تو رو با خودم نمی اوردم.

بلند شد و کتش را برداشت:

- من مهمون دارم .. دوست دارم بیای پایین و ببینیشون .. فقط سر و وضعت رو مرتب کن!

نایستاد و با قدم های بلندش، از اتاق بیرون رفت. زن نفس راحتی کشید. از بودن کنار هر مردی وحشت داشت. حتی این مرد ارام که در این چند وقت چیزی جز احترام ندیده بود. اما ترس وحشتناکی داشت. یاد حرف دکتر افتاد. چشمهایش را محکم بست و زانوهایش را کشید بالای مبل تا بتواند سرش را کاملا پنهان کند. در تاریکی و سکوت صداهای داخل مغزش واضح تر به نظر می رسیدند. اما مثل همیشه پر رنگ ترین تصویری متعلق به یک مرد بود. مردی که حتی تصویرش هم رعشه به اندامش می انداخت. دستانش را دور زانوها حـلقه کرد و نفس هایش را سعی کرد منظم تر کند. گرچه کار راحتی نبود.

تصویر مرد لحظه به لحظه بزرگتر می شد. چهره اش کاملا روشن بود حتی می توانست چهره اش را نقاشی بکشد.

عصبی سرش را بلند کرد و با شدت تکان داد. اشک هایش بدون اینکه بخواهد روی گونه هایش دویدند. بلند شد و روبروی اینه ی قدی کنار کمد لباس ها؛ ایستاد.. از موهای مشکی اش متنفر بود. موهایی که به زور رنگ شدند. مطمئن بود زنی که توی آینه ایستاده؛ او نیست. اما اینکه چه کسی ست؛ معمایی بود که برایش جوابی نداشت... هر وقت به گذشته فکر می کرد، فقط تصویر مرد و رنجی که کشیده بود، ظاهر می شد.

تصویری که او را به کابـوسش نزدیک می کرد. هنوز بدنش درد داشت .. به جز قلبش ... حسی میان قلبش داشت که هم امیدوارش کرده بود و هم نگران .. و یک اسم! یک اسم که در ذهنش دایم تکرار می شد. عسل ... این اسم برایش مفهوم خاصی داشت. دلش آرام می گرفت. حس خوبی که نمی دانست چه طور آرامش می کند. مثل همان لحظه که به تصویر خودش لبخند زد.

عسل حتما به گذشته ی او مربوط بود و بیشترین دل خوشی اش این بود که عسلی که در ذهن اوست به زودی کنارش می آید..

با آمدن خدمتکار به اتاقش، یاد حرف ماکان افتاد. می دانست که باید حرف این مرد را گوش کند. تنها کسی که فعلا می توانست به او اعتماد داشته باشد؛ همین مرد بود که از آن دیسکو نجاتش داده بود .. با کمک خدمتکار یکی از لباس هایی که در روز اول ورودش به این عمارت، ماکان برایش تهیه کرده بود را انتخاب کرد و پوشید. بیرون اتاق، ماکان اعتماد با همان لباسی که او را تنها گذاشته بود، منتظرش بود. نگاه دقیقی به سر تا پایش انداخت و روی باند دستش کمی مکث کرد؛ بعد به سمت پله های عمارت راه افتاد:

- همراه من بیا..

**

دکتر رهنما برای بار چندم آهی کشید و سرش را تاسف و یأس تکان داد. یک ربع از آمدنشان گذشته بود و هر دو در لابی هتل نشسته بودند. دکتر بهم ریخته تر از قبل بود و اصلا حال خوبی نداشت. سهند هم دست کمی از او نداشت، فکر رو دستی که از اعتماد خورده بود، یک لحظه آرامش نمی گذاشت. اما باید مثل همیشه بهترین کار ممکن را انجام می داد. این اوضاع ِ دکتر نه برای او خوب بود و نه برای خودش..

- دکتر... الان وقت غصه خوردن نیست. باید عوضش، کار عاقلانه ای انجام بدیم ..

دکتر رهنما چشمان به اشک نشسته اش را به صورتش دوخت و آرام زمزمه کرد:

- اون زن منه ... اگه ببره با خودش ... اگه ... اگه شیوا نخواد .. طلاق بگیره ..

- خواهش می کنم اروم باشین.. الکی که نیست. اون باید اول ثابت کنه همسر شماست تا از شما طلاق بگیره! نگران نباشین. من با سرهنگ صحبت کردم و پرونده براش تشکیل شده تو اینترپل فقط کمی زمان می بره اما هر جای دنیا که باشه برش می گردونن. نگرانی شما بیهوده س. تا تکلیف شکایت شما مشخص نشه اون نمی تونه کاری کنه..

دکتر میان یاس و امیدواری نگاهش می کرد. سهند نفس عمیقی کشید و به ساعت مچی اش نگاهی انداخت:

- من برم بالا یه سر به همکارم بزنم. یه کم حالش خوب نبود.. بعدش می یام با هم بریم سفارت .. اونجا شاید بتونیم کاری کنیم. شما هم بهتره یه کم استراحت کنین.

چشمکی زد و با لبخند ِ دکتر رهنما ، او را ترک کرد. نزدیک ظهر بود و از صبح که اتاق آلما بیرون آمده بود، خبری از او نداشت.

پشت در اتاقش که رسید، کمی گوش کرد. اما سکوت مطلق بود. با فکر اینکه شاید خواب باشد، پشیمان شد و یک قدم هم به طرف اتاقش برداشت، اما می دانست نگرانی نمی گذارد تمرکز کند. باید خیالش بابت آلما راحت می شد. برگشت، دستش را بالا برد تا ضربه ای به در بزند اما در اتاق زودتر باز شد و صورت آلما از لای در مشخص شد! آلما با دیدن سهند، لبخند زد و در را کاملاً باز کرد:

- اِ تویی! بیا تو .. کی اومدی؟ پیداش کردین؟

سهند نگاهی به سرتاپای آرام و مثل همیشه اش انداخت. حال خوب آلما، از نگرانی هایش کاست. آلما کاملا از کنار در فاصله گرفت و با لبخندی که هر لحظه بزرگتر می شد، گفت:

- بیا تو ..

- نه .. کار دارم می خوام یه دوش بگیرم و برم .. تو خوبی؟ غذا خوردی یا نه؟

- خب بیا تو یه دقیقه! دیر می شه؟

میان مردمک های روشن آلما، حس زیبایی در تلاطم بود. حس زیبایی که چوب جادوی اش، قلب سهند را نشانه گرفته بود. چشمان سهند به راحتی این حس را خوانده بودند و نهیب های عاقلانه ی مغزش شروع شد! و اولین فرمان به سمت پاهایش رفت و یک قدم به عقب برداشت.

- استراحت کن .. برات بلیت می گیرم برگردی .. با تو کاری ندارم دیگه ..

لبخند روی لب های آلما ماسید. هر کلمه ای که سهند به زبان می راند، وزنه ای بود که به قلبش قفل زده شد.

- فرمانده ... خوبم ..

سهند به جای او، به انتهای راهروی بلند هتل نگاه کرد:

- همین .. بهت خبر می دم. اگه نبودم به اینجا می سپارم که تا فرودگاه برات تاکسی بگیرن.

دیگر قلبی درون سیــنه ی آلما نبود که ضربانش تند و کند شود. به جایش بغضی میان گلویش نشست. سعی کرد فقط لبخندی بزند تا جلوی لشکر عظیم اشکی که پشت پلک هایش آماده ی تاختن بود را بگیرد:

- باشه .. می رم ..

سهند هنوز چشمش به آخرین اتاق بود که در بسته شد. چشمانش را یک لحظه بست. دوست نداشت این حد آزارش بدهد اما از اتفاقی که ممکن بود با بیشتر شدن این حس بیفتد، می ترسید. نه برای خودش ، برای دختری که یک بار طعم شکست را چشیده بود. باید جانب احتیاط را رعایت می کرد. مثل همیشه، مثل هر بار ..

داخل اتاقش که شد، صدای زنگ گوشی همراهش بلند شد. با دیدن پیش شماره ی آنجا، در را بست و سریع تماس را برقرار کرد:

- بله؟

صدای ارام مردی آشنا، میان گوشش پیچید:

- حال همکارتون خوبه؟

گویی کلمه های اعتماد خنجری بود که روی زخم هایش کشیده می شد:

- خیلی نگران ایشون هستین؟

صدایی نیامد، اما حدس لبخندی که روی لبان ماکان اعتماد نقش بسته بود، سخت نبود.

- نه! اما می خوام ببینمش!

- به چه علت؟

- توضیح نداره!

- نمی تونم متاسفم!

- به چه علت؟!

سهند سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند. هر بار در برخورد با این مرد کم می آورد، ذهنش بهم می ریخت و تمرکز نداشت.

- اقای اعتماد می شه واضح حرف بزنین؟ من واقعا متوجه منظور شما نمی شم .

صدای تک خنده ی کوتاه اعتماد، بدتر اعصابش را بهم ریخت.

- سرگرد بهنام، خواهش می کنم اون تصویر یه فرمانده ی باهوش ِ توی ذهن منو خراب نکن! من واضح حرف بزنم؟ از این بهتر؟ .. خب باشه .. پایین تاری منتظره، همکار شما رو تا عمارت من می رسونه ..

- به چه علت باید این کار صورت بگیره؟ ایشون حالشون خوب نیست ..

- شما گفتین خوبه! ... مشکلی بازم نیست! اینجا پزشک هست؛ منم مراقب هستم!

عصبی دستش را بین موهایش فرو کرد و پوزخندی زد:

- هه! شما مراقب اون یکی باشین کافیه .. من گروگان دیگه ای دست شما نمی دم!

- بهتره با اعصاب داغونت این قدر تند نری! دلیلی نمی بینم که بخوام کارمو بهت توضیح بدم. اگه بخوام اون دختر و می یارم اینجا و تو هیچ کاری نمی تونی کنی!

- شما حالا پیاده شو! من نمی د...

- تو هیچ کاری نمی کنی! نمی تونی بکنی! کاری نکن که پشیمونت کنم از ادامه ی زندگیت، مثل اون یک سالی که خودتو حبس کردی! خودت برو دختره رو بفرست با تاری بیاد...

صدای بوقی که میان گوشش پیچید؛ آن قدر عصبی اش کرد که گوشی را پرت کرد. با خوش شانسی تمام گوشی روی تخـت افتاد و از صدمه ی احتمالی اش جان سالم به در برد! عصبی با پایش، ضربه ای هم به تخـت زد. اما هیچ کدام از این کوبیدن ها، اعصابش را آرام نکرد. نفسش بیخ گلویش چسبیده بود و با زحمت تا دهانش می رسید.

با شنیدن اسم این مرد هم عصبی می شد اما حرص خوردن فایده ای نداشت باید کاری می کرد. گوشی را برداشت و آخرین شماره را گرفت، اما کسی پاسخگو نبود. باید آلما را کنار خودش نگه می داشت، فعلا این بهترین راه بود. گوشی را برداشت و از اتاقش خارج شد.

چند ضربه به در اتاق آلما زد اما جوابی نیامد. با پا عصبی اما آرام، پشت سر هم به در کوبید. اما همچنان کسی جواب نداد. فکر بدی میان ذهنش می گشت. اعتماد با او بازی می کرد! بازی که ابدا سهند دوست نداشت؛ بازنده اش باشد

جلوی در اسانسور ایستاد و لابی را با چشم گشت، اما الما آنجا هم نبود. به سمت میز رسپش هتل راه افتاد، هنوز به میز نرسیده بود که صدای آشنای محافظ شخصی اعتماد را شنید:

- اقای بهنام ..

برگشت و با غضب اول خود تاری و بعد اطرافش را خوب نگاه کرد:

- کجا بردینش؟

برای اولین بار جز خشم، تعجب هم میان صورت تاری نشست:

- کی رو؟

تغییر قیافه اش این قدر محسوس بود که سهند مطمئن شود، آلما هنوز در اتاقش است! بدون توجه به تاری که منتظر جواب ِ سوالش بود، به سرعت طرف اتاق آلما رفت. این بار با کف دست چند ضربه به در زد و اسمش را صدا کرد. اما باز جوابی نبود. به دیوار کنار در تکیه داد و چشمانش را بست. اگر پیش تاری نبود، نباید بی خود عصبی می شد. یاد لحظه ای که ترکش کرد، افتاد. صورتش را ندیده بود، اما غم ِ میان همان دو کلمه را به خوبی حس کرده بود. دستگیره ی در بالا و پایین شد و با امید و ترس به در زل شد. باز شدن در، آرام بخش بود، اما نه آن قدر که خشمش را مهار کند:

- چرا در و باز نمی کنی تو؟

آلما در حالی که اب از موهای خیسش هنوز می چکید، با تعجب به صورت عصبانی سهند خیره شد:

- حم...

- برو تو ..

دست آلما را که هنوز گیج نگاهش می کرد گرفت و در را بست. حالا احساس امنیت بیشتری می کرد.

- چیزی شده ؟!

چند لحظه خیره ی چشمانش شد:

- نه ... هیچی ..

با ضربه ای که به در اتاق خورد، هر دو به سمت در برگشتند. حدس اینکه چه کسی پشت در است، مشکل نبود! آلما را پشت خودش کشاند و در را باز کرد.

- ارباب می خوان با خانم حرف بزنن

- من جواب ایشون رو دادم ..

- اگه همکاری نکنین با زور می برمشون.

سهند عصبی یک قدم به جلو برداشت که دو محافظ دیگر کنار تاری ایستادند. تاری به چشمان پر از خشمش خیره شد و گفت:

- من نمی فهمم دلیل مخالفت شما رو .. اما بهتره این کار رو نکنین .. ارباب خودشون خوب می دونن چه کار کنن. من باید ایشون رو با خودم ببرم.

سهند متوجه حرکت آلما از پشت سرش شد و تند به سمتش برگشت:

- تو مگه مریض نبودی؟ برو بخواب!

آلما گیج نگاه می کرد. چیزی از حرفهای بینشان نمی فهمید و می خواست کاری که سهند خواسته بود را انجام بدهد که تاری گفت:

- خانم شما باید با من بیاین. لطفا لباس مناسبی بپوشید!

آلما با تعجب به سرتاپای خودش نگاه کرد. با دیدن پیراهن خواب کوتاه تنش، با خجالت کمی خودش را پشت سهند پنهان کرد! سهند می دانست باید با آرامش رفتار کند، اما در آن لحظه، حس های منفی، قدرت فکر کردن را از او گرفته بودند.

- ببین اقا ... من کاری ندارم که ایشون چی می خوان . ما هنوز سر ..

- آقای بهنام، ایشون می تونن هر کاری که دوست دارن انجام بدن. بهتره تا وقتی که دوباره با شما تماس می گیرن، هتل بمونین. هر کار غیرعاقلانه ی شما باعث می شه خودتون متضرر بشین. پس لطفا به حرف ایشون گوش کنین. صبر ارباب تا حدی زیاده؛ بعد از اون هر اتفاقی ممکنه بیفته .. ایشون رو عصبانی نکنین.

سهند تا خواست لب باز کند، آلما زودتر گفت:

- باشه من همراه شما می یام.!

سهند خشمگین به سمتش برگشت. اما آلما با لبخند به تاری نگاه کرد و همان طور که بازوی سهند را می کشید، گفت:

- فقط چند لحظه لباس عوض کنم!

بعد از اینکه سهند را به زور داخل اتاق کشید، در را بست. سهند با خشم فریاد زد:

- تو باز شروع کردی؟ به خد...

- صبر کن ..

- آل..

- یه لحظه .. فرصت بده!

عصبی بازویش را از دست آلما بیرون کشید و نفسش را بیرون داد. آلما نزدیکش شد و به صورت عصبانی اش زل زد:

- سهند، نگران چی هستی؟

سهند آماده ی داد و فریاد بود که آلما انگشتش را روی لبش گذاشت:

- هیسس... چرا این قدر عصبانی می شی! من که نرفتم هنوز؟! اینجام ... کنار شما!

کلمه ها سطل اب خنکی شدن که التهاب سرش را کمتر کردند. حق با آلما بود. هنوز اتفاقی نیفتاده بود، او این اندازه عصبانی بود! آلما که آرامش را دوباره در صورتش دید، ادامه داد:

- رفتی باهاش حرف زدی، چی شد؟ آرزو رو ندیدی؟

سهند بی حوصله سرش را تکان داد:

- چرا اما نشناخت .. اینم میگه من شب می خوام برم نمی دونم کدوم خراب شده ای؛ آرزو رو هم با خودش می خواد ببره ..

- مگه پرونده تو اینترپل نیست؟

- چرا!

- خب حله دیگه !

- آلما نفوذ این یارو زیاده .. نگاش نکن این طور .. داره اینجا واسه خودش پادشاهی می کنه ..

- آدم بدی نیست. شما الکی ناراحت هستی. اون حتما دلیل منطقی داره واسه این کارش ..

- آلما ؟!

چند ثانیه خیره ی چشمان هم شدند. آلما خودش را جلوتر کشید. نه اینکه فقط خودش بخواهد، قلبش این نزدیکی را می خواست. دوست داشت نزدیک قلب سهند باشد و صدایش را بشنود. دلش می خواست دستانش را دور گردنش حـلقه می کرد و چانه ی سهند را که از خشم می لرزید، اما حتی در رویایش هم این فکر ممنوعه بود! نفسش را آرام بیرون داد و اهسته تر از قبل گفت:

- من در موردش تحقیق کردم .اون کار خلافی انجام نمی ده، کاراش همه قانونیه. این ثروت موروثی بهش رسیده و اینجا تنها خونه اش نیست. لندن و تهران هم زندگی می کنه. کارش فقط تجارته.

- پشت این تجارت تو نمی دونی چه غلطایی که نمی کنن ..

- چرا می دونم ... خوبم می دونم. منم پلیسم مثل شما.. اما باید بهش اعتماد کنیم. اون زن شیوا بود؟!

- نمی دونم .. دکتر رهنما گفت هست. اما نمی شه این طور مطمئن بود..

آلما یک لحظه نگاهش را از صورتش نمی گرفت. همین مدتی که نبود، چه قدر به جای خالی اش روی تخـت و مبل نگاه کرده بود. یادش که می افتاد لبخندش پررنگ تر می شد با اینکه می دانست بعد از این خنده ها، اشک منتظرش است.

- سهند اون خطری نداره.. اجازه بده برم ببینمش ..

اخم های سهند- عمیق تر از هر زمان دیگری- در عرض کمتر از یک ثانیه روی صورتش جمع شدند:

- حق نداری.. یه بار به حرفت گوش دادم کافیه...

-ضرر نکردین! سر اردلان به خواسته مون رسیدیم ..

- هه ... بله رسیدیم! تو اون شب می دونی من چی کشیدم؟

- نه ... هیچ وقت تعریف نکردی..

لحن آلما پر از سوال بود. پر از حس هایی که سهند دوست نداشت. خودش را کمی عقب کشید. حس کرد از زیر زبانش حرف کشیده است. اعتراف کردن به نگرانی های بیش از اندازه اش برایش گران تمام شد. جمله ی آلما دایم در ذهنش تکرار می شد. به زور بزاق دهانش را قورت داد و به سمت در رفت:

- باشه .. برو ..

در را باز کرد و بدون اینکه ببندد، از جلوی تاری که خونسرد نگاهش می کرد گذشت و صدای کوبیدن در اتاقش ثانیه ای بعد به گوش آلما رسید.. رفتنش مثل هر بار دیگر، درد داشت. طوری که دست آلما روی سیـنه اش نشست. اما فکش را محکم روی هم فشار داد تا قطره اشکی اجازه ی خروج پیدا نکند. می دانست مقصر سهند نیست، خودش بیش از حد خیالپردازی کرده بود. نگاهش به تاری رسید که منتظر ایستاده بود. دستش به در رفت و بعد از بستنش، شروع به عوض کردن لباس هایش کرد. تنها راه آرامش، حل شدن مسئله ی شیوا بود ! ..

***

دکتر رهنما برای بار چندم سرش را بالا آورد و به سهند که چهارمین سیـگارش را روشن می کرد، خیره شد. نیم ساعت از وقتی که تماس گرفته بود تا با هم به سفارت یا اینترپل بروند، می گذشت. ده دقیقه طول کشید بود تا سهند به لابی برسد و باقیش را هم در سکوت، با قهوه و سیـگارش مشغول بود.!

- سرگرد ..

نگاه سهند از میز کنده نشد! دوباره صدایش کرد:

- سرگرد بهنام ...

سهند سرش را کمی بالا کرد و نگاه کلافه اش با چشمان نگران دکتر یکی شد. سرش را تکان داد و سیـگار ِ نیمه سوخته اش را داخل زیر سیـگاری له کرد. تاثیر نیکوتین بود یا کافئین را نمی دانست! فقط کمی ارام تر شده بود.

- دکتر همکار من اونجاست. تا زمانی که خبری ازش نرسه من اینجا مجبورم منتظر بمونم. اون مرد نفوذ زیادی داره و من نمی تونم ریسک کنم. تا غروب هنوز وقت هست. اگه تا یک ساعت دیگه خبری ازشون نشد.. می ریم سفارت .. اونجا زودتر پیگیری می کنن کارمون رو ..

دکتر به مبل تکیه داد و با استرس گوشه ی ناخنش را به دندان گرفت. دیدن شیوا آرام ترش کرده بود. اما .. این همه اتفاق کم نبود. وقتی لحظه ای فکر می کرد همسرش کجاها پا گذاشته است، به حد جنون عصبانی می شد. اما مشکل اصلی اش فراموشی او بود. از اینکه گذشته را به یاد نیاورد، وحشتی عظیم تمام وجودش را پر می کرد.

با به صدا در آمدن زنگ موبایل سهند، هر دو نگران به گوشی که روی میز بود، نگاه کردند. شماره ی پایگاه بود، سهند پوف کلافه ای کشید و گوشی را جواب داد. حوصله ی دردسر های پایگاه را نداشت، خوشبختانه مازیار هم خبر بدی نداد و با گفتن اینکه پایگاه در آرامش به سر می برد، خیالش را راحت کرد.

بعد از قطع کردن تماسش، شماره های گوشی را نگاه کرد. از تماس ماکان اعتماد، یک ساعت گذشته بود. امیدی به جواب دادن نداشت، اما انگشتش را روی شماره گذاشت و موبایل را به گوشش نزدیک کرد. چهارمین صدای بوق بود که در کمال ناباوری صدای ماکان اعتماد را شنید:

- من با شما تماس می گیرم ... یک ربع دیگه..

قلبش شروع به تپیدن کرد! بعد از تحمل این همه استرس، صدای اعتماد، آرامش عجیبی را به او بخشیده بود. طوری که بدون اینکه به دکتر رهنما نگاهی بیاندازد از هتل خارج شد. با اینکه ظهر بود و درجه ی هوا در گرمترین ساعات خودش، اما او به فضای آزاد نیاز داشت. دوست داشت بی دغدغه نفس بکشد. بعد از چند دقیقه که به لابی برگشت، دکتر را در حالی دید که سرش را بین دو دست گرفته و عصبی پای چپش را تکان می دهد. حال این مرد را به خوبی می فهمید. اگر او بود همین قدر خویشتن داری هم نمی کرد! کنارش ایستاد و صدایش کرد:

- دکتر رهنما ..

دکتر سرش را بالا کرد و با دقت به صورت سهند نگاه کرد تا شاید خبر امیدوار کننده ای را از نگاهش بخواند، اما چیزی نبود. سهند دستش را روی شانه ی دکتر گذاشت و با لحنی که سعی داشت، امیدواری هم در آن سهمی داشته باشد، گفت:

- من قول دادم بهتون، تا آخرش هم هستم. اوضاع بهم ریخته س، اما درست می شه. من مطمئنم که می شه. لطفا صبوری کنین.

نگاه دکتر هنوز غم زده بود. سهند لبخندی زد تا بلکه این حس را بیشتر منتقل کند. با لرزیدن گوشی میان دستش، چشم از دکتر گرفت و به صفحه ی گوشی نگاه کرد. با دیدن شماره ی اعتماد، سریع تماس را برقرار کرد:

- آقای اعتماد..

- متاسفم من جلسه داشتم نمی تونستم حرف بزنم.

لحن پر از احترام ماکان اعتماد، ارامش را بیشتر در جانش ریخت.

- خواهش می کنم..

کمی مکث کرد و به صدای نفس های ماکان که کوتاه و بلند می آمد گوش کرد. مشخص بود خیلی سریع راه می رود.

- کارم داشتین؟

- آها ... بله .. خب .. همکارم هنوز پیش شماست؟

- بله فکر کنم!

- فکر کنین؟

- من قرار ملاقات مهمی داشتم .. برمی گردم...

کمی سکوت شد و صدای مردی که به انگلیسی به او خوش آمد می گفت را شنید. اعتماد تشکری به همان زبان گفت و ادامه داد:

- من با شما تماس می گیرم . بمونین هتل .. پویا ...

سهند صدای صحبت های آرامش را می شنید اما چیزی متوجه نشد. تا دوباره با او صحبت کرد:

- اقای بهنام، پویا دنبال شما می یاد.. باهاش همکاری کنین. فعلا..

تماس بدون لحظه ای درنگ قطع شد. سهند گیج از این مکالمه، به گوشی نگاه کرد. نفهمیده بود دکتر رهنما کی کنارش ایستاده بود:

- سرگرد .. خبری شد؟

به سمتش برگشت و نفسش را به شکل آه عمیقی بیرون فرستاد:

- نمی دونم والا .. خودمم دیگه گیج شدم! باید صبر کنیم این تنها راه حل منطقیه..

با دست به مبل اشاره کرد و هر دو نشستند.

- من فکر نمی کنم اقای اعتماد منظور بدی داشته باشن. مشکل اصلی رو نمی دونم. اما .. به نظرم کمی صبر کنیم بد نباشه...

لبخند زد تا دکتر احساس آرامش کند، دوباره ادامه داد:

- شما هتل بمونین، تا من برگردم ..

دکتر نگاه گنگ و پر از تعجبی به او کرد:

- کجا می خواین برین؟

- نگران نباشین.. اجازه بدین فقط کارم رو انجام بدم.. به شما قول دادم . شما هم همکاری کنین .. ممنونم!