سرگرد پایش را روی میز کوچک جلوی مبل گذاشت و مشغول پوشیدن کفشش بود.

- می دونم نیما ... نمی خوام وقتم رو هدر....

شنیدن صدای زنگ موبایلش که از پشت پارتشین می آمد، صحبتش را قطع کرد. برگشت و بعد از برداشتن گوشی از جیب شلوارش، نگاهی به شماره ی ناشناس کرد.

- سرگرد بهنام هستم ؛ بله .... بله .. خب .... الان کجا هستین ؟ باشه . نه نگران نباشین . من می یام اونجا .

گوشی را روی میز انداخت و بند کفشش را محکم کرد:

- نیما گوش کن . با علی ازش بازجویی کنید . ببینید چیزی دستگیرتون میشه، مازیار رو گذاشتم پیش لاله، من باید برم پرونده ی گروگان گیری یه نامه براشون اومده .

نیما چشمی گفت و سرگرد همان طور که اسلحه اش را درون غلاف جیلقه اش می گذاشت، از اتاقش خارج شد. از همان جا بلند صدا کرد:

- دانیال .... آلما !

اولین بار بود که نام آلما، در پایگاه ، با فریاد سرگرد به گوش می رسید. آلما سریع از اتاق بیرون آمد و کمی بعد دانیال در حالی که جلیقه اش را می پوشید، کنارشان ایستاد.

- بچه ها با من بیاین . دانیال یه ماشین بیار جلوی در .

دانیال سریع به سمت در خروجی دوید و سرگرد رو به نیما گفت:

- نیما یه کلت بده به آلما ؛ گرفتی آلما زود بیا .

بی مکث دیگری، به سمت در خروجی راه افتاد.

- با من بیا !

لبخند آلما ، مثل همیشه روی لبش نشسته بود. سرش را محکم تکان داد و پشت سر نیما راه افتاد. به کمدی که مخصوص نگهداری اسلحه بود، رسیدند و نیما یک کلت برتای نقره ای رنگ به دست آلما داد:

- آلما ده تا گلوله پر داره . باید همین جور تحویلش بدی . مگر اینکه موقعیت تیر اندازی پیش بیاد ... اونم با دستور سرگرد و یا حین عملیات ... سرگرد بیش از اندازه به این مسئله حساسه . مراقبت باش ...

آلما سرش را تکان داد . کلت را نگاه کرد و با لبخند از نیما تشکر کرد و بعد به سرعت به سمت در خروحی دوید . سرگرد و دانیال داخل سدان پایگاه، منتظرش بودند. وقتی او هم روی صندلی عقب نشست، دانیال، پایش را روی پدال گاز فشار داد و ماشین به سرعت پایگاه را ترک کرد ..

نیم ساعت نگذشته بود که سرگرد همراه دانیال و آلما وارد بیمارستان شد. مثل همیشه، لباس های فرمی که تنشان بود، مجوز ورود را به راحتی برایشان صادر کرد. طبق اطلاعات دانیال، باید به طبقه ی سوم می رفتند، جایی که اتاق دکتر رهنما ، آنجا منتظرشان بود.

ورودشان به بخش ، دقیقا مصادف شد با بیرون آمدن دو پرستار از اولین اتاق! نگاه خیره و ترسیده هر دو دختر جوان روی سه پلیس روبرویشان، مات مانده بود. سرگرد نگاهی کلی به بخش انداخت و با صدای یکی از پرستارها، موشکافانه به صورتشان زل زد!

- شما پلیس هستین؟

دانیال زودتر جواب داد:

- بله ... اتاق دکتر رهنما کجاست؟

دختر جوان ، که برعکس صورت ظریف و کودکانه اش، هیکلش چاق به نظر می رسید، خودش را روبروی سرگرد رساند:

- خوب هستین؟ برای اون نامه اومدین؟

دانیال تا خواست دوباره جواب بدهد، دست سرگرد جلوی سینه اش قرار گرفت. یک قدم جلوتر رفت و سرش را کمی پایین تر برد تا قد کوتاه دختر جوان بیشتر به چشم بیاید!

- بله ! شما خبر دارین ؟

- دوست من گرفته بود نامه رو!

لبخند عمیقش، دو چال بزرگ روی گونه های برجسته و صورتی اش نشاند.

- می شه این دوستتون رو به من معرفی کنید؟

- بله ... همین جاهاست. می گم جناب سروان الان یعنی واقعا خانومشون رو گروگان گرفتن؟

- شما خانومش رو دیده بودی؟

- بله !

- خب؟ چه جور آدمی بود؟ می دونم که دکتر خیلی دوستش داشت درسته ؟

لبخند دختر جوان اول کمی جمع شد اما با شنیدن قسمت دوم جمله ی سرگرد، دوباره به همان وضع سابق برگشت :

- بله .. دکتر خیلی به همسر و بچه هاشون علاقه داشتن. من نمی دونستم چی شده اما...

برگشت و نگاهی به انتهای راهرو انداخت. این بار به جای لبخند، غم میان چشمانش می درخشید!

- بنده خدا از دیروز همش ناراحته . تمام عمل ها شونو کنسل کردن. خیلی سخته دیگه !

سرش را کمی نزدیک برد و آهسته تر گفت:

- می گن ازش پول خواستن آره ؟ نذارین بدن ها جناب سروان ! بعدش زبونم لال می زنن زنش رو می کشن! کار این آدم ربا ها همین طوریه!

با صاف ایستادن سرگرد، پرستار هم کمی خودش را عقب کشید:

- اتاقشون کدومه ؟

- دکتر؟ اون انتهایی ! بفرمایید من راهنمایی می کنم .

سرگرد سرش را کمی کج کرد و همان طور که راه افتاد گفت:

- من خودم پیدا می کنم ! شما بفرمایید اون دوستتون رو بیارین!

پرستار که گویی ماموریت مهمی را از سرگرد دریافت کرده بود! محکم سرش را تکان داد:

- باشه .. چشم .. الان !

هیکل چاقش را تکان داد و همان طور که نامی را صدا می زد، برخلاف حرکت سرگرد، دوید! کمی جلوتر، آلما دری را نشان داد:

- اونجاست ..

دو سه قدم دیگر که برداشتند، روبروی دری بودند که اسم دکتر رهنما، درون قاب رویش، نوشته شده بود. سرگرد با ضربه ی آرامی که به در زد، وارد اتاق شد. دکتر رهنما، سریع از پشت میزش بلند شد و به سمتش آمد:

- سلام سرگرد. چه خوب اومدین ...

- ممنون دکتر، نامه کجاس؟

از ظاهر بهم ریخته و نگران دکتر رهنما، به خوبی می شد، استرسش را فهمید. پاکت نامه ای که روی میزش بود را به سرگرد نشان داد:

- یکی از افرادتون این جا بود، گفت که دست نزنم !

سرگرد با دو انگشت پاکت را بالا گرفت . یک پاکت سفید ساده ! خیلی آهسته، بازش کرد و با چشم سریع نوشته ها را خواند

" اگر می خوای زنده ببینیش به پلیس چیزی نگو . پول رو آماده کن . ساعت و محل قرار رو بهت می گم . زنت دو ساعت بعد تحویل پول پیش توست "

پشت و روی برگه را دوباره به دقت نگاه کرد و پاکت و برگه را به سمت آلما که دقیقا پشت سرش ایستاده بود، گرفت:

- خیلی خب ... یکی از پرستارا اینو گرفته!

دکتر سرش را چند بار بالا و پایین کرد:

- بله ! می خوای صداش کنم؟

- نه لازم نیست! الان می یاد خودش!

- ببینم شما اون موقع که این نامه اومد، کجا بودین؟

- من همین جا، مریض داشتم تو سی سی یو . اونجا بودم وقتی برگشتم، پرستار بهم این نامه رو داد گــ...

- ببخشید سی سی یو کجاست ؟

- بخش مراقبت ها یــــ .....

- نه اونو که می دونم ! منظورم کجای بیمارستانه !

دکتر سرش را با تاسف تکان داد:

- آهان ! ببخشید م خیلی نگران و گیجم! همین طبقه، انتهای بخش قرار داره . نیم ساعت هم نبود که رفتم و ...

ضربه ای که به در خورد و باز شدن در، سر هر چهار نفر را برگرداند! اول پرستاری که در بدو ورودشان دیده بودند، با همان لبخند و صورت سرخ و سفیدش وارد شد و پشت سرش، دختری بلند قد که نگاه ترسیده اش، روی صورت تک تک آنها دایم می چرخید:

- سلام .. ببخشید صبا... یعنی خانم زاهدی رو اوردم .

سرگرد دانیال را به پشت سر خودش کشاند و روبروی هر دو دختر جوان سپید پوش، ایستاد:

- سلام خانم زاهدی، من سرگرد بهنام هستم . از پایگاه ویژه ... لطف می کنید با دقت به سوالای من جواب می دین باشه ؟

دختر جوان، چند لحظه مات صورتش ماند! دوستش ، با آرنج ضربه ای به پهلویش زد و با همان لبخند دندان نما، به سرگرد نگاه کرد:

- ببخشید یه کم هول کرده .. ترسیده! بگو دیگه صبا!

دختر که با همان ضربه کمی به خودش آمده بود، لبهایش را باز کرد:

- بله چشم ..

- ممنون ! خب می شه بگین این نامه رو کی به شما داد و دقیقا چی گفت؟

صبا زاهدی، مردمک های پر از استرسش را دوباره میان هر چهار نفر به حرکت در آورد!

- خب ... یه مَرد بود! بهم گفت دکتر رهنما اینجاست ، منم گفتم بله ؛ اونم اینو داد و گفت بدم بهشون . من سرم شلوغ بود و گرفتم و گذاشتم روی میزم . دکتر که اومدن ،وقتی پرونده ی بیمارشون رو گرفتم یادم افتادم و دادم بهشون .

- شما صورت اون اقا رو دیدین . می شه بگین چه شکلی بود ؟ اگر ما کمکتون کنیم می تونین شناساییش کنین ؟ یا اینکه کمک کنید یه چهره ازشون نقاشی کنیم ؟

لرز میان صدای پرستار و رنگ و روی پریده اش، دکتر را کنارش کشاند:

- خانم زاهدی، خواهش می کنم ... برای من خیلی مهمه این مسئله ، هر چی که می دونید، به سرگرد بگین!

دنباله ی حرف دکتر را همان پرستاری که اول با سرگرد برخورد کرده بود، گرفت :

- بگو دیگه صبا ... چه شکلی بود؟ سن و سالش؟ لباساش؟ ریش و سیبیل داشت؟!

سرگرد به جای صبا زاهدی، به پرستار دیگر نگاه می کرد! مطمئن بود، آدم ربا خیلی شانس داشت که در آن موقع، این دو پرستار جایشان را با هم عوض نکرده بودند! وگرنه مطمئنا ، اطلاعات بهتری را در اختیارش قرار می دادند. با صبحت کردن، صبا، دوباره نگاهش به دختر جوان رسید:

- یه مرد فکر کنم باید بالای سی سالش بود اما زیاد مسن نبود . مثل خود شما دکتر . قدش بلند بود و هیکلشم خوب بود . یه کت سرمه ای شایدم مشکی تنش بود .پیراهنشم تی شرت بود، زرد فکر کنم !

دانیال کنار سرگرد ایتساد و بی حوصله تر از همیشه، گفت:

- مگه اینجا دوربین مدار بسته نداره ؟

دکتر محکم سرش را تکان داد:

- نمی دونم دقیقا دوربینا کجا هستن...

آلما با دست اجازه از دکتر گرفت تا حرفش را قطع کند:

- ببخشید اما روبروی آسانسور و در ورودی و یکی هم دو تادر اون ور تر!

سرگرد :

- خب این خانوم یادشه تقریبا، باید فیلم دوربینا رو چک کنیم ..

دکتر روپوش پزشکی اش را از تن در آورد :

- باید با دکتر سهرابی هماهنگ کنیم . ایشون رئیس بیمارستان هستن .

سرگرد زودتر به سمت در راه افتاد:

- زودتر بریم پس !

با ایستادنش جلوی در، هر دو پرستار خودشان را عقب کشیدند . همراه هم به اتاق دکتر سهرابی رفتند. دکتر مرد مسن و خوش برخوردی بود ، که وقتی متوجه موضوع شد ، با کمال میل حاضر به همکاری شد. با دستور مستقیم او، آنها به مرکز کنترل دوربین های بیمارستان، مراجعه کردند. دانیال همراه پرستار، پشت سر مسئول آنجا ایستاده بودند و به دقت به فیلم های آن روز نگاه می کردند. دکتر ، کمی دورتر گوشه ای ایستاده بود و با استرس این چند روزه اش، به مانیتور های کوچک خیره شده بود.

سرگرد به دیوار کنار در ، تکیه داد و مشغول فکر کردن در مورد نحوه ی ربودن همسر دکتر بود. آلما آهسته کنارش ایستاد و گفت :

- می تونم یه چیز بگم ؟

مردمک های سرگرد، از زمین کنده شد و به صورت آلما رسید:

- اره

- به نظرم یه چیز عجیبه !

- خب ؟

- نامه را خوندین ؟ به نظرتون یه جور خاصی نبود ؟؟

سرگرد تکیه اش را گرفت و چشمانش را کمی تنگ کرد:

- چه جور ؟

- به نظرم ناقص بود ! انگار ... انگار یکی گفته و یکی نوشته !

ابروی بالا افتاده ی سرگرد و نگاه گیجش، باعث شد آلما جمله اش را کامل کند:

- مثلا من به شما دیکته کنم و شما تایپ کنید . انگار سواد زیادی نداشتن !! سواد انشایی شون خیلی بده !

سرگرد شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:

- خب تبهکاره ؛ رمان نویس که نیست ! می خواستی برامون با شعر شروع کنه ؟؟

لبخند آلما روی لبانش نشست :

- نه منظورم این نبود ! اما به نظرم یه کم ... یه جوره هنوز . جمله ها کامل نیستن !

- احتمالا اونی که تایپ می کرده، مهارت نداشته !

- نه .....

"نه" محکم آلما، سر سرگرد را پایین تر برد، جایی دقیقا روبروی صورتش:

- چی می خوای بگی آلما !

- من فکر می کنم ... یعنی مثل این می مونه ... دیدین توی بعضی از این نامه ها از بریده ی روزنامه ها استفاده می کنن و از کلمه های مختلف توی متن های مخنلف !

- خب چه ربطی داره؟ این نامه تایپ شده س!

- اونا این کارو با تایپ کردن انجام دادن !!

- یعنی چی ؟ یعنی می خوای بگی این جمله ها و کلمه ها رو از خودشون نگفتن و از این ور و اون ور برداشتن؟

- اره دقیقا کپی و پیست کردن !

سرگرد نگاهی کرد و ناخوداگاه یکی از ابروهایش بالاتر رفت ، اما حق با آلما بود حالا که خودش هم فکر می کرد، دقیقا چنین حسی را به او هم می داد. آلما که سرگرد را مشغول فکر دید، ادامه داد:

- من فکر کنم اینا رو برداشت کنار هم گذاشتن و بعد پرینت گرفتن . توی نامه ی قبلی اثر انگشت پسر و خود آقای رهنما بود فقط ! پس حتما تجربه دارن ! یعنی بهتره بگم سابقه دارن !

نگاه سرگرد هنوز درگیر صورت آلما بود! گرچه فقط به نامه فکر می کرد!

- ایناهاش خودشه مطمئنم !

با صدای بلند پرستار، سرگرد و آلما به سمتشان رفتند. تصویری که بزرگنمایی شده بود اصلا کیفیت نداشت و تقریبا چیزی از صورتش مشخص نبود!

دانیال به سمت سرگرد برگشت :

- باید ببریم پایگاه ... اونجا می شه درستش کرد..

سرگرد رو به مردی که پشت دستگاه نشسته بود، گفت:

- لطفا برای ما یه کپی تهیه کنید.

مرد که مشغول شد، پرستار با ترس کنار سرگرد ایستاد:

- من می تونم برم دیگه ؟

- بله خانوم ممنوم؛ فقط شاید لازم باشه ، شما از نزدیک هم شناساییش کنین . یه تلفن و ادرس به همکار من بدین .

پرستار نگاه نگرانش به جای سرگرد به دکتر رهنما داد:

- می گم برای من خطرناک نباشه ؟ اگه بفهمه من به شما کمک کردم نیاد سراغ من ؟؟

لبخند پر از آرامش سرگرد، روی لبانش نشست:

- نگران نباشین . من اینجام تا امنیت شما رو تضمین کنم . هیچ اتفاقی برای شما نمی افته . محض احتیاط ؛ همکارم شماره شو به شما می ده . هر وقت احساس خطر کردین؛ فقط کافیه تماس بگیرین . حتی اگر نمی شد حرف بزنید ما خودمون ردیابی می کنیم . نگران نباشین .

دختر جوان با صحبت های سرگرد کمی ارام شد و با تشکر های پشت سر هم، همراه آلما بیرون رفت. دکتر دوباره با نگرانی شروع به قدم زدن، کرده بود. سرگرد، نفسش را بیرون فرستاد و وقتی دکتر به کنارش رسید، دست روی شانه اش گذاشت تا بایستد:

- نگران نباشید . همه چیز درست میشه . بالاخره جاش رو پیدا می کنیم . اونا پول رو می خوان و تنها هدفشون همین بوده . ببینم این شخص برای شما آشنا نیست ؟

دکتر به تصویر ساکن روی مانیتور نگاه کرد:

- نه ... البته نمی تونم دقیق بگم چون صورتش زیاد مشخص نیست .

- مشخصش می کنیم ! شما هم بیشتر فکر کنید شاید حتی یک چیز کوچیک از نظر شما ، برای ما خیلی مهم باشه . مراقب رفت وآمد تون باشین، خواهش می کنم، بجه هاتون رو هم تنها زیاد نذارین!

لبخندی به زحمت روی لبهای دکتر نشست:

- پدر و مادر همسرم خونه ی ما هستن. خودم هم نگران بودم .

- خوبه این ..

دانیال با فلشی، کنارش ایستاد:

- سرگرد تموم شد !

سرگرد به دانیال اشاره کرد که بیرون برود. مثل همیشه سعی کرد، اعتماد دکتر را جلب کند. تنها راهی که می دانست خانواده های نگران را، مجاب به همکاری می کند:

- باید منتظر قدم دوباره ی اونا باشیم، اما تا اون موقع ما قدم بزرگتری می داریم ! نگران هیچی نباشین، همه چی به خوبی تموم می شه! من باید برگردم پایگاه، اما اگه هر مشکلی بود، با من تماس بگیرین . خیلی زود و توی هر ساعت از شبانه روز باشه، من خودم رو می رسونم ..

لبخند غم انگیزی روی لبهای دکتر رهنما نشست:

- باشه حتما . خواهش می کنم فقط زودتر . من خیلی نگرانشم ..

لازم نبود سرگرد دقت کند تا اشک را در چشمانش ببیند . از لرزش صدا و لحن ملتمسانه اش، کاملا مشغول بود که چه قدر نگران و غمگین است. و البته به جز غم بزرگ، تصویر زیبای یک عشق هم، میان چشمانش می درخشید. عشقی که اصلا سعی در پنهان کردنش نکرده بود! طوری که حتی یک پرستار هم می دانست چه قدر او، همسرش را دوست دارد!

***

پایگاه ویژه / ساعت دو و سی دقیقه ی بعداز ظهر

دانیال هم قدم سرگرد، حرکت می کرد و آلما هم سعی می کرد با قدم های بلندتری که برمی دارد، به آن دو نفر برسد. وارد ساختمان پایگاه که شدند، سرگرد همان جلوی در ایستاد! انگشتش را به سینه ی دانیال که دقیقا روبرویش ایستاده بود، زد :

- دانیال برو اون تصویر رو به من درست تحویل بده! یک ساعت دیگه باید عکس اون پسره روی میزم باشه!

- چشم قربان!

سرگرد که دستش را پایین آورد، دانیال راه افتاد. سرگرد برگشت و همان طور که قدم اول را برمی داشت، به آلما گفت:

- اون نامه ی تهدید هم برای تو! ببینم چی از توش در می یاری!

لبخند روی لبهای آلما، نشست :

- چشم ممنون بهم اعتماد کردین

سرگرد بی مکث ، دوباره راه افتاد. با دیدن نیما که کنار در اتاقش منتظر ایستاده بود، به قدم هایش سرعت بیشتری بخشید. نیما با صورتی که کلافگی اش را فریاد می زد، کمی جلوتر آمد :

- خسته نباشین فرمانده ..

سرگرد نگاهی به سر تا پایش انداخت و وارد اتاق شد:

- چته تو؟ چرا داغون شدی این قدر؟

- قربان این پیرمرده روانیه! فقط یا زل می زنه به ما یا می خنده!

سرگرد چند لحظه چشم بست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت! پلک که باز کرد، با نفس عمیقی که کشید، دستش را روی پشت نیما گذاشت و به سمت در روانه اش کرد:

- بیا ببینم ... چی کار کردین!

هم پای هم وارد اتاق بازجویی شدند. در که توسط گروهبان کنار در باز شد، از دیدن وضعیت اتاق، اخم های سرگرد، در هم فرو رفت. علی کنار یکی از دیوار ها ایستاده بود و پیرمرد جلوی پایش روی زمین، مچاله شده بود. علی با دیدن سرگرد، به سمتش آمد. عرق و صورتی که از خشم به کبودی می زد، اصلا او را شبیه علی همیشگی نشان نمی داد.

سرگرد چشم از علی گرفت و به پیرمرد نگاه کرد:

- چی کارش کردی علی ؟

- عصبانیم کرد لعنتی !

سرگرد پر اخم دوباره به صورتش نگاه کرد:

- تو هم خوب از خجالتش در اومدی! چرا این شکلیش کردی؟

علی سری تکان داد و به دیوار روبرو اشاره کرد:

- ببینید قربان چه گندی زد به اینجا؟

نگاه سرگرد به دیوار رسید و رد خیسی روی دیوار !

- خب چرا گذاشتین به اینجا برسه؟ چرا نبردینش ...

- قربان اصلا مهلت نداد! رفت کنار دیوار و شلــ....

نیما با ترشرویی رویش را به سمت در کرد:

- بسه علی تعریف نکن حالا !

علی شانه ای بالا انداخت و سرگرد بالا سر پیرمرد ایستاد. خون لب و بینی اش، ریش هایش را قرمز کرده بود. با دیدن سرگرد، لبخندی روی لب پیرمرد نشست. سرگرد برگشت و روبروی علی ایستاد:

- کی به تو یاد داده بازجویی همیشه باید این طور باشه؟! زدی چرا این بدبختو داغون کردی؟ گیریم مجرم هم باشه ...

- قربان این دیوونه ...

- خودت می گی دیوونه ! اون ازت نمی ترسه ! این قدر هم خورده که از کتکای تو دردش نیاد ! بلندش کن و با خودت بیار اتاق من !

- کجا قربان ؟؟

- اتاق من علی ! زود باش !

سرگرد از در خارج نشده بود که علی دوباره صدایش کرد:

- اخه با این وضع ؟!

- بیارش علی ... بگو اینجا رو هم تمیز کنن که بو گند نگیره !

بیرون در ، رو به نیما گفت:

- برو براش غذا بیار . ببین هر چی ناهار هست براش بیار اتاق من!

نیما متعجب گفت :

- اتاق شما ناهار بخوره ؟ خب همون جا می خورد دیگه !

- نیما حرف نباشه برو

نیما با چشمی رفت و خودش وارد اتاق شد. خستگی از صبح، روی بدنش مانده بود. اسلحه هایش را روی میز گذاشت و جلیقه ی سنگینش را از تن در آورد. چشمش که به تخته خورد، روبرویش رفت و ماژیک را برداشت ، عدد سه را پاک کرد و به جایش چهار را نوشت . امروز بعد از چهار روز، چهار قربانی داشت! قربانی که جز دست و پا ، چیزی دیگری از آنها نداشت!!

پرونده بد بهم گره خورده بود و امیدوار بود پیدا کردن پیرمرد، کمکی به وضعیت پرونده بکند. گرچه به قاتل بودن پیرمرد شک داشت. اما شاید می شد به عنوان هم دست رویش حساب کرد!

در اتاقش که باز شد، برگشت. علی، پیرمرد را داخل اتاق هل داد:

- برو تو !

سرگرد به مبل ها اشاره کرد:

- علی بذارش روی مبل بشینه

علی از یقه ی اورکت کثیف پیرمرد گرفت و با فشاری که روی شانه هایش اورد، روی یکی از مبل های تک نفره نشاند. سرگرد یک وری روی میز نشست و با دست به در اشاره کرد!

- علی ... بیرون!

علی چند لحظه نگاهش را میان سرگرد و پیرمرد، چرخاند و بعد با نفسی که بیرون داد، راه افتاد. به در نرسیده بود که یکی از افراد پایگاه با سینی غذا وارد اتاق شد. سرگرد به میز جلوی پیرمرد اشاره کرد :

- بذارش روی میز ..

پسر جوان از دستور اطاعت کرد و بعد از گذاشتن سینی از اتاق خارج شد اما علی و نیما همچنان میان چهارچوب در ایستاده بودند و با تعجب به صحنه ی روبرویشان نگاه می کردند! علی طاقت نیاورد و پرسید:

- فرمانده ، می خواین به این حیوون غذا بدین ؟

سرگرد ایستاد و با عصبانیتش نگاهش کرد:

- گفتم برو بیرون ... در رو هم ببندین!

لحن پر از خشونتش، فقط اطاعت می طلبید! علی بیرون رفت و نیما در را محکم بست !

سرگرد با دست به سینی اشاره کرد :

- بخور . واسه توست .

پیرمرد اما نگاهش را از سرگرد نگرفت. سرگرد از روی میز پایین آمد و روبرویش نشست:

- بخور می دونم غذای درست و حسابی نخوردی !

بشقاب پلو را برداشت و جلویش گذاشت . قاشق را به سمتش گرفت و با سر به خوردن دعوتش کرد. پیرمرد چند نگاهش سمت سینی رفت و دوباره به سرگرد و دستش نگاه کرد. در آخر تکه ای از نان را جدا کرد، داخل بشقاب پلو برد و لقمه ای بزرگ از نان و برنج را به زور داخل دهان بی دندانش برد!

سرگرد با چنگال، تکه از جوجه کباب را جدا کرد اما هنوز چنگال به بشقاب نرسیده بود که پیرمرد با دست چنگال را پس زد و تکه جوجه گوشه ی اتاق پرت شد! سرگرد چنگال را داخل سینی گذاشت و ایستاد. باید راحتش می گذاشت تا هر طور که دوست دارد، بخورد. کنار پنجره ایستاد و خیره به نهال سیب کوچکش، دوباره در مورد پرونده فکر کرد.

پیرمرد هم همان طور به خوردن ادامه داد! نان و برنج را با هم می خورد و پیاله ی ماست را سر کشید. به جای لیوان، آب را با پارچ نوشید و وقتی تقریبا خالی را روی میز گذاشت، رگه های خون ، داخلش شناور بود.

چند دقیقه ی بعد که سرگرد، برگشت، همه نان را خورده بود و با دست باقی مانده ی برنج ها را جمع می کرد و می خورد. طوری که آخر سر دانه ای برنج نه در بشقاب بود و نه در سینی و روی میز حتی !

- می خوای بازم برات بیارن ؟

پیرمرد بشقاب را روی میز گذاشت . سرگرد پاکت سیگارش را از روی میز برداشت، یک نخ ، روشن کرد و سیگار روشن را به سمت پیرمرد گرفت:

- بیا ، بکش!

چشمان روشن پیرمرد برق زد! سیگار را از دست سرگرد قاپید و با حرص پک عمیقی به سیگار زد و خیلی ماهرانه ، دود را بیرون داد . سرگرد دوباره روبرویش نشست. چهره اش آرام تر به نظر می رسید .، با ولع سیگارش را به انتها رساند و فلیتر سیگار را داخل بشقاب انداخت.

سرگرد دست هایش را در سینه جمع کرد و به مبل تکیه داد. پیرمرد ، نگاه کلی به اتاق انداخت. گویی تازه مکان را شناسایی می کرد. وقتی دوباره نگاهش با چشمان سرگرد یکی شد، بی آنکه حتی پلک بزند، به او خیره ماند:

- تو با اونا فرق داری !

صدایش خش دار اما خیلی جوان تر از صورتش بود ! سرگرد لبخند زد!

- از چه نظر ؟

- اونا نگران خودشون هستن، اما تو نیستی !

سرگرد به جلو خم شد ، آهی کشید و گفت:

- من می دونم تو قاتل نیستی !

- از کجا می دونی ؟

سرگرد دوباره لبخند زد :

- واسه اینکه من با اونا فرق دارم !

-...

- تو اون تیکه های بدن رو از کجا پیدا کرده بودی ؟

اخمی روی صورت پیرمرد نشست:

- تو سگ منو کشتی !

- تو هم می خواستی با اون سگ، منو بکشی !

- اون رفیقت اومد سراغ من!

- اون داشت کارش رو انجام می داد . تو دیدی که چه اوضاعیه ؟! یکی داره آدمها رو تیکه تیکه می کنه !

- به من ربطی نداره . من فقط به سگای بدبختم غذا می دادم !

- اونا قسمتهای بدن یه آدم بودن !

پیرمرد شانه ای بالا انداخت و سرگرد جدی تر از قبل ادامه داد:

- گوش کن ! من همین الان می تونم هر بلایی خواستم سرت بیارم . کمترین کاری که کردی ، دادن اون اعضای بدن که برای ما مدرک جرمه ؛ به سگای ولگردت هست . اگر همکاری کنی باهام، ولت می کنم برگردی .

پیرمرد بلند شروع به خندیدن کرد:

- به جهنمم ؟؟

- زندان برای تو جهنم بدتریه !!

- تو ولم نمی کنی . می دونم دروغ می گی!

سرگرد به عقب تکیه داد:

- من تا گزارش ندم هیچ کس متوجه تو نمیشه .

نگاه پیرمرد روی چشمانش ، خیره مانده بود. سرگرد حتی پلک نمی زد.

- کسی تا حالا بهت گفته، چشات سگ داره ؟

پوزخندی روی لبهای سرگرد نشست:

- والا زیاد ازم تعریف نمی کنن !

- چی می خوای ؟

- تو اونو دیدیش ؟؟

- نه ...

- خب ؟

- ندیدمش . سگام پیدا کرد . اونا هیچی برای خوردن نداشتن .

- تو گذاشتی بخورن ؟

- خودشون پیدا کرده بودن

- خب تو چی دیدی ؟

- هیچی

- خودت گفتی چشمام سگ داره ! سگش هم بدبختی هاره !

به یقین رسیده بود که پیرمرد چیزی می داند. خیلی بیشتر از آنکه وانمود می کند! خشونت کمی زودتر می توانست دهان پیرمرد را باز کند. استراتژی که به سرعت جواب داد!

- دو دفعه دیدمش .. توی تاریکی بود . یه مرد بود که هیکلش بزرگ نبود اما کوچیک هم نبود . یه بار با یه ماشین داغون اومد، خودش راننده ش بود . یه بار با یه ماشین گرون اومد، یکی دیگه راننده بود . راننده ش کلاه سرش داشت و سیگار می کشید!

سرگرد خودش را تا لب مبل، جلو کشید:

- اسم ماشین رو می دونی ؟

پیرمرد سرش را بالا انداخت.

- باشه من بهت عکس نشون می دم ؛ شبیه هر کدوم بود ، بهم بگو . مرد چه شکلی بود اونی که کلاه داشت . صورتشو دیدی ؟

- نه ندیدم اما ..

سکوت کرد سرگرد بی طاقت گفت

- اما چی ؟

- تو واقعا می ذاری برم ؟ بهم پول می دی ؟

سرگرد سرش را تکان داد

- آره بهت پول می دم . اگه دوست داشته باشی کمکت می کنم، از این نکبت بیای بیرون . تو فقط کمکم کن . اون بیرون اون لعنتی مشغوله سلاخی کردن یه آدمه . فردا دوباره یه نفر دیگه ...

- باشه . یادت باشه قول دادی . من رو معرفتت حساب می کنم . اون سنش زیاد بود . پیرمرد نبود اما سنش زیاد بود . همونی که اول اومد . راننده رو ندیدم . موهاش بلند بود . زن نبود اما .

- جز اون دست و پاها ؛ تو دیگه چیزی پیدا نکردی ؟

دوباره پیرمرد سرش را بالا انداخت.

- گفتی دوبار دیدیش ؟ اما این چهارمین قتل اوناست . اون دوبار کدوم شبا بود ؟

- همین دیشب و پریشب .

- پریشب فاصله اش با این جا ده کیلومتره ! تو اونجا چی کار می کردی ؟

- تمام بیابون واسه منه ! سگام هر جا باشن منم امنیت دارم . من هفت تا از اون خونه ها دارم !

- بازم توی خونه هات استخون هست ؟ راستشو بگو !

- نه .. اون دفعه چند تیکه بود که سگام خوردن !

- دقیقا چی بودن . کدوم قسمت بدن بودن ؟

- دست و پا .. انگشت!

- چیزی پیدا نکردی که برای خودت برداری ؟ طلایی.. لباسی یا هر چیز دیگه . من ازت می خرمشون !

دوباره برق خوشحالی درون چشمان پیرمرد درخشید:

- تو واقعا پول می دی ؟

سرگرد بلند شد و به سمت کمد لباسهایش رفت . چند لحظه بعد در حالی که کیف پولش دستش بود برگشت و به سمت پیرمرد پرت کرد. کیف دقیقا روی پایش افتاد. پیرمرد به سرعت برداشت و داخل کیف را نگاه کرد. پول ها را برداشت و با عشق لمسشان کرد!

- این خیلی زیاده .. تو خیلی با اونا فرق داری .

- هر چی پیدا کردی ، بهم بده . اگه قول بدی جاسوسی برام کنی ده برابرش رو بهت می دم !

پیرمرد به حدی احساساتی شده بود که بلند شد و خودش را روی پای سرگرد انداخت! کفش و شلوارش را دایم می بوسید. سرگرد از شانه هایش گرفت و سعی کرد از خودش دور کند.

- ولم کن ، عه !

از اورکتش گرفت و بلندش کرد. سر پیرمرد کاملا بالا رفته بود تا او را ببیند و چشم سرگرد یک لحظه به گردنش رسید. چیزی شبیه ماه گرفتگی یا جای سوختگی که البته خیلی زود با افتادن سر پیرمرد و ریش های بلندش، نگذاشت به خوبی دقت کن. پیرمرد روی پارکت اتاق، چهار زانو نشسته بود تا سرگرد شروع به صحبت کند:

- اول باید هر چی برداشتی بهم بدی . دوم هم برت می گردونم به منطقه ات . بهت یه تلفن همراه می دم . باید هر وقتی که اونو دیدی بهم زنگ بزنی . اگر این کارو کنی من خیلی بیشتر از این پول، بهت می دم . قول می دم

پیرمرد سرش را مثل بچه ها تکان داد:

- باشه باشه . بهم سیگار هم می دی ؟

سرگرد بلند شد و پاکت سیگارش را از روی میز برداشت و انداخت سمتش .

- بلند شو باید برگردیم .

پیرمرد سریع بلند شد. سرگرد بی آنکه جلیقه اش را بپوشد، یکی از اسلحه هایش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. پیرمرد با خوشحالی ، همان طور که افراد متعجب پایگاه را نگاه می کرد، دنبالش راه افتاد! نیما که متوجه خروج سرگرد شده بود، دنبالش دوید:

- قربان ..

- نیما بمون پایگاه . به دکتر زنگ بزن بگو جواب امروزی رو هم، زودتر بهم بده . من برگشتم سراغ گمشده هات می ریم .

بی مکث فریاد زد:

- سروان مهرگان

چند ثانیه ای هم طول نکشید تا مازیار، هم قدمش باشد:

- فرمانده

- مازیار ببین دانیال چی کار کرده . اون حتما سابقه داره . پیداش کن .

- قربان من اون خانوم رو پیدا کردم .

سرگرد ایستاد و با چشمان متعجب به سمتش برگشت:

- کدوم خانوم ؟؟

- همون که با شماره ش تماس گرفته بودن ! گفت که یه مرد جوون با عجله ازش خواسته یه زنگ کوتاه بزنه ؛ همون کلک قدیمی !

سرگرد که فکر دیگری کرده بود، مایوسانه را افتاد:

- بیارش چهره نگاری

- اینجاست قربان

- خوبه . من برمی گردم .

سرگرد به در خروجی رسیده بود که علی از سالن تیر اندازی بیرون آمد کنار نیما ایستاد و متعجب به در بسته ی ساختمان خیره شد:

- نیما کجا رفت سرگرد ؟ برد تحویلش بده ؟

نیما با کشیدن آهی به سمت اتاقش راه افتاد:

- به نظرم این طور نبود ! باید صبر کنیم ببینیم چی می شه !

- گاهی سرگرد یه کارایی می کنه ها!

- سرگرد خودش خوب می دونه باید چی کار کنه!

- کاش به ما هم بگه!

نیما کوتاه نگاهش کرد و به اتاق علی اشاره کرد:

- عوض اینا برو زنگ بزن به دکتر سزاوار ..ببین آماده کرده گزارشا رو .

علی ایستاد و نیما به اتاقش رفت . پیرمرد و دیدن صحنه های امروز، بدجور او را هم عصبانی و بدخلق کرده بود. اما اینها هم جزئی از کارشان بود و باید می گذراند ...

سرگرد ، در حالی که پیرمرد کنارش نشسته بود ، با ماشین خودش، از پایگاه خارج شد. کمی بعد، جلوی یک کیوسک روزنامه فروشی نگه داشت. با اینکه مطمئن بود، پیرمرد فرار نمی کند اما وقتی پیاده شد، در ماشین را قفل کرد!

یک پاکت سیگار، یک فندک و یک جلد مجله ی تخصصی ماشین خرید و دوباره داخل ماشین نشست. فندک و مجله را روی پای پیرمرد پرت کرد. با دیدن فندک، پیرمرد سریع پاکت سیگاری که قبلا سرگرد داده بود را در آورد و یک نخ روشن کرد. ماشین که شروع به حرکت کرد، سرگرد گفت:

- اون مجله رو بردار خوب به عکس ماشینا نگاه کن، ببین شبیه اون ماشینایی که گفتی رو می بینی .سیگارت رو هم بیرون پنجره نگه دار با خاکسترش، گند نزنی به ماشینم

شیشه ی پنجره ی سمت پیرمرد را پایین داد و پیرمرد سیگار را لب شیشه نگه داشت . لبخندی روی لبش نشست و همان طور که مجله را ورق می زد، گفت:

- چشم جناب سرگرد!

سرگرد چند ثانیه به نیم رخش نگاه کرد .

- تو از کجا می دونی من سرگردم؟!

- درجه ات ! اون ستاره ها !

یک تای ابروی سرگرد بالا رفت:

- تو ماشینا رو نمی شناسی اون وقت درجه های نظامی رو تشخیص می دی؟

پیرمرد همچنان با لبخند به صفحات مجله نگاه می کرد! مرموز بودن پیرمرد، برایش جالب بود. اگر در این وضعیت نبود، حتما بیشتر پیگیرش می شد اما فعلا درگیر های زیادی داشت. همان قدر که مطمئن بود، این پیرمرد، با چیزی که وانمود می کند، متفاوت است، همان قدرم اعتماد داشت که نمی تواند قاتل باشد. تنها راه حل این ماجرا فعلا او بود و باید این ریسک را قبول می کرد.

تا زمانی که به محلی که صبح، پیرمرد را آنجا پیدا کرده بودند، برسند. پیرمرد مشغول سیگار کشیدن و دیدن عکس ماشین ها بود. سرگرد کنار اتوبان ، ماشین را نگه داشت و به سمت پیرمرد برگشت:

- خب ماشینا رو دیدی ؟

- اره .

انگشتش لای یک برگه بود ، همان صفحه را جلوی سرگرد گرفت:

- ایناهاش

سرگرد با دقت به سدان گران قیمتی که پیرمرد انگشتش رویش بود، نگاه کرد:

- مطمئنی ؟ همین بود؟

- آره قیافه اش همین بود ... مطمئنم ..

- اون یکی چی ؟

- اینجا ندیدمش ! اما ماشینش خیلی قدیمی بود . واسه بچگی های من !

با خندیدن پیرمرد، سرگرد نفسش را بیرون فرستاد و گوشی خودش را به سمت پیرمرد گرفت:

- بیا . رمزش رو برداشتم . این جور باز می شه .

چند بار گوشی را قفل و دوباره باز کرد .

- اگر دیدیش بیا اینجا و شماره ی یک رو بگیر .ببین !

خودش شماره را گرفت و سریع قطع کرد .

- وقتی شماره رو گرفتی . نمی خواد کاری کنی . اگر ترسیدی تلفن رو بذار همون جا و خودت برو .

پیرمرد گوشی را گرفت و با دقت به پشت و رویش نگاه کرد:

- فکر می کنی اینجا زندگی کردن ،ترسش کمتره ؟

- اون یه قاتله که سلاخی می کنه ! باید ازش بترسی !

- باشه می ترسم ! برام پول می یاری ؟

- تو قرار بود چیزی بهم بفروشی ! پولشم پیش پیش گرفتی ! اگر این کارت رو انجام بدی، ده برابر امروز بهت می دم !

پیرمرد، قفل گوشی را یک بار باز و بسته کرد. در ثانیه ای، دستش به در رفت، در را باز کرد و بی آنکه ببندد، از زیر گارد ریل ها رد شد و شروع به دویدن کرد! سرگرد یک نخ سیگار برداشت و بعد از روشن کردنش، از ماشین پیاده شد. به کاپوت تکیه زد و خیره ی حاشیه ی اتوبان بود .

چند دقیقه ی بعد پیرمرد از تپه ای بالا آمد و به سمتش دوید . با اینکه ظاهرا یکی از پاهایش را به زور می کشید اما خیلی چابک و زرنگ بود .

کنار سرگرد رسید و همان طور که نفس نفس می زد، کف دستش را جلوی سرگرد گرفت. سرگرد به ساعت شکسته و زنجیر طلایی رنگ دستش خیره شد:

- همینا ؟

دست دیگر پیرمرد، پشتش پنهان بود. سرگرد کمی سرش را خم کرد و پیرمرد به چشمانش زل زد:

- برای من لباس می یاری اینو بدم ؟

- اره می یارم . بده به من

پیرمرد دستش را جلو آورد و شلوار جین خاک آلودی را جلوی سرگرد گرفت:

- اینو از کجا اوردی ؟

- کنار جاده پرت شده بود .

رد خون روی شلوار، تازه به نظر می رسید. سرگرد از صندوق عقب، دو کیسه ی مخصوص مدارک جرم آورد و مداراکی که از پیرمرد گرفته بود را، داخلشان انداخت . گرچه مطمئن بود اثر انگشتی جز برای خودش و پیرمرد نمی تواند رویشان پیدا کند..

کنار در ماشین ایستاد و قبل از سوار شدن، رو به پیرمرد گفت:

- من منتظرم .. یادت نره یک ...

با خنده ی پیرمرد، سوار ماشین شد. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که سگی، کنار پای پیرمرد ایستاد. پیرمرد که مشغول نوازش سگ شد. ماشین سرگرد هم با سرعت از محل دور شد ..

***

هنوز در پایگاه بسته نشده بود که صدای فریادش بلند شد!

- مازیار .... سروان مهرگان !

مازیار که از اتاقش بیرون آمد، سرگرد خودش را تا نیمه ی سالن رسانده بود.

- بچه ها تو بردار بیار ... زود باش !

مازیار آلما و دانیال را صدا کرد و دقیقا پشت سر خودش، وارد اتاق شدند. سرگرد پشت میزش نشست و با دست به مازیار اشاره کرد:

- خب من منتظرم ؟

- فرمانده ؛ دیروز صبح ده دقیقه به نه صبح، گوشی رو از یه زن توی خیابون نزدیک سکونت رباینده، می گیرن و تماس می گیرن با موبایل خانم . بهش می گن، ناظم مدرسه ی پسرش هست و باید سریع به مدرسه بره . اینا رو اون خانوم شنیده . زن زیاد دقت زیادی بهش نکرده اما این چهره رو شناسایی کرده .

سرگرد برگه را گرفت و به چهره ی کامپوتری نگاه کرد . یک مرد جوان با ریش و سبیل و موهای کم پشت .

- خب ؟

مازیار به دانیال نگاه کرد . دانیال بلند شد و لپ تاپش را روی میز سرگرد گذاشت و به سمتش، چرخاند

- این اون مردی ِ که توی بیمارستان نامه رو اورده . سابقه نداره !

سرگرد به دقت به عکس مرد جوان نگاه کرد.

- این عکس رو به اون زن نشون دادین ؟ شاید همون باشه !

مازیار سرش را بالا برد:

- نه گفت این نبوده .

- احتمالا کسی رو فرستادن .

با جمله ی دانیال ، سرگرد سرش را تکان داد:

- اونا حتما بازم از این طریق خبر می دن !( رو به آلما ادامه داد) از اون نامه چیزی پیدا کردی ؟

آلما نگاه کوتاهی به مازیار انداخت، انگار که اجازه گرفته باشد!

- سه تا اثر انگشت واضح داشتیم یکی برای دکتر ؛ برای پرستاره و یه اثر انگشت ناشناس .. اثر انگشت رو دادیم به کامپوتر اما چیزی نبود .

دانیال با سر تایید کرد :

- گفتم بهتون سابقه دار نیست .

الما ادامه داد:

- به نظر من سابقه دارن و کم سواد ! من فکر کنم قبلا این کارو کردن !

نگاه هر سه مرد، روی آلما مانده بود! سرگرد زودتر چشم گرفت و از پشت میز بلند شد:

- چهره ای که زن گفته رو شناسایی کنید . توی مجرمای سابقه داری که ازاد هستن . احتمالا ادم ربایی هم کردن، بگردین .

دانیال:

- من قبلا سرچ کردم . نتیجه اش یه کم طول می کشه تا نیم ساعت دیگه فکر کنم تمومش کنم .

سرگرد لپ تاپ دانیال را به سمتش هل داد:

- فکر نکن دانیال پاشو برو زود تحویلش بده .

دانیال لپ تاپ را برداشت و سرگرد بالای سر مازیار ایستاد:

- یکی رو بفرست خونه ی دکتر . باید کنارشون باشیم . اونا قراره تا شب خبر بدن .

- چشم قربان .

- خیلی خب پاشین برین ..... به نیما بگین بچه هاشو بیاره .

با رفتن مازیار ، آلما و دانیال ، سرگرد دوباره پشت میزش برگشت. حس می کرد سردردش دوباره شروع شده و تیر هایی که از گردنش شروع می شد، دقیقا تایید این مسئله بود!

چند لحظه ی بعد، نیما همراه علی و لاله وارد اتاقش شد. بعد از نشستنشان، سرگرد دست هایش را زیر چانه گذاشت و منتظر نگاهشان کرد:

- خب . من منتظرم . به کجا رسیدین ؟ اول گمشده ها !

نگاه رو به نیما بود و او هم شروع به صحبت کرد:

- خب سه نفر رو با مورد دوم مشابهت زیادی داشت ،پیدا کردم . دو نفر توی کرج زندگی می کردن و یه نفر توی تهران . اونی که تهرانه، از گمشدنش سه روز می گذره ! اما ..

سرگرد نگذاشت ادامه بدهد :

- آدرسش رو داری ؟

-بله قربان تماس گرفتم با خانواده اش صحبت کردم .

- خب ؟

- گفتن سه روز پیش دم غروب از خونه رفته بیرون و دیگه برنگشته .با همسرش خونه ی پدریش مهمان بوده . من یه قرار با خانواده اش گذاشتم .

- کی ؟

- امروز قراره بیان اینجا .

- اون دو تا چی ؟

- یکی شون دو ماهه و اون یکی تقریبا 20 روز . من عکس هر دوتاشون رو دیدم . یه کمی شباهت به مورد دوم داشت . اما تماس گرفتم و صحبت کردم . اونا هم قرار شده کسی رو بفرستن اینجا . که یکی شون وقتی شما نبودین، اومد . حلقه رو نشونش دادیم ،اما گفتن این حلقه برای اون نیس . در ضمن گفتن اون اختلال حواس داشته . اون یکی که بیست روزه نیست رو هم، برادرش قراره بیاد . که هنوز نیومده . اون نامزد داره .

سرگرد سرش را تکان داد:

- برای مورد اول چی ؟

- خب هیچی ازش نداریم . شباهت ظاهری رو، خیلی ها می تونن داشته باشن .

- دلیل نمی شه . باید بازم بگردیم .

- خب از توی صحنه های جرم چی پیدا کردین ؟

علی با نفس عمیقی که کشید، دست هایش را روی سینه جمع کرد و به مبل تکیه داد:

- یه لباس پاره که خون مورد سوم روشه . یه تی شرت پاره ! اثر انگشتی هم روش نمونده بود عملا ! یه حلقه که تکلیفش مشخص شد . اون سفره . روی اون چند تا اثر انگشت بود . ما مطابقت دادیم اما هیچ اثر انگشتی مطابقت نداشت باهاش، یعنی کلا؛ سیستم نشناخت . درصد خطاش هم بالا نبود!

درد سرش گویی منتظر همین اهمیت دادن بود! هر لحظه بیشتر می شد. دست برد سمت موهایش و کش دور موهایش را باز کرد. سرش را پایین تر برد و موهایش را محکم چنگ زد! حس می کرد هر لحظه ممکن است، چشمانش از حدقه بیرون بیایند و روی میز بیفتد! در همان وضع ، گفت:

-دیگه چی ؟

- دیگه رو شما با خودت بردی !!

با گفتن این جمله توسط علی، سرگرد، سرش را بالاتر گرفت:

- اخ نیما یادم رفت . گوشی تو بده به من .

نیما با تعجب پرسید:

- گوشی خودمو ؟

- نه واسه باباتو !!

سرگرد برعکس جمله ای که گفت، کاملا جدی بود! علی با خنده به بازوی نیما ، ضربه ای زد:

- نترس اس ام اساتو نمی خونه، سرگرد !

سرگرد کلافه تر از قبل، موهایش را رها کرد. تا موهای حالت دارش، چهره ی جدیدی را از فرمانده ی پایگاه ، نمایش بدهند!

- ببینید بچه ها، اون پیرمرد کمک خیلی خوبی برای ماست .

- اون قاتل نیست ؟

- نه لاله .. اما کمک می کنه پیداش کنیم . اون دیده که دوبار قاتل که بهتره بگم قاتل ها! اومدن و اون اعضای بدن رو کنار جاده انداختن . ماشین یکی شون رو یه تویویا کمری مشکی تشخیص داده . البته مطمئن نمی تونم باشم، چون اصلا نمی شناسه مارک ماشین ها رو . اما احتمالا باید ماشینی باشه توی این مدل و مارک ..

ابروهای نیما از تعجب بالا رفت:

- اوه ! چه با کلاس ! اصلا بهش نمی یومد، قاتل با کلاسی باشه !

- عوضش اون یکی ماشینش یه ماشین برای بیست سی سال پیشه . یه ماشین خارجی باید باشه که پیرمرده نمی شناخت . بگردین چند تا عکس پیدا کنیم، باید نشونش بدیم تا تشخیص بده .

علی کنجکاو پرسید :

- سرگرد کجا بردینش ؟

- خونه اش !

- ها ؟ خونه اش ؟ ولش کردین ؟

- اره . تموم پولام رو هم دادم بهش !!

این بار هر سه با چشمان گشاد شده، نگاهش کردند . علی ناباورانه گفت :

- چی کار کردین قربان ؟ اون اگه قاتل نباشه، شاهد بوده !!

سرگرد خونسرد تر از قبل، با دست موهایش را دوباره جمع کرد:

- می دونم . برش می گردونم . اون با پولایی که بهش دادم، حتما برمی گرده !

نیما سرزنش بار نگاهش کرد و سرش را تکان داد:

- شما بهش پول دادین !! این خلافه مقرراته، قربان !!

- باید یه جور نگهش می داشتم . وقتی با کتک یه کلمه حرف نزده بود . با همون پولا، کلی زبون باز کرد !

علی با تعجب کمی خودش را جلوتر کشید:

- جدی حرف زد ؟ من فکر کردم کلا لال بوده !

سرگرد کش را دور موهای جمع شده است محکم بست و با پوزخندی که روی لبش نشسته بود، گفت:

- اینا رو هم با دویست تومن ازش خریدم !

خم شد و از زیر پایش، کیسه های مخصوص مدرک جرم را روی میز گذاشت !

هر سه نفر دور میزش جمع شدند و نیما کیسه ی زنجیر و ساعت را برداشت:

- اینا رو از کجا اورده ؟

- از اونجایی که تو حلقه رو پیدا کردی ؟!

علی زیر لب شروع کرده بود به بد و بیراه گفتن!

- حروم* زاده !! دست و پایی که تنها سرنخ ماست رو داده سگاش خوردن ؛ خودشم اینا رو برداشته ..... اشغال ..

نیما کیسه را روی میز گذاشت:

- عجب ... شما حالا ولش کردی چرا ؟

- برام جاسوسی کنه ! قرار شده امشب هر وقت پیداشون شد ؛ زنگ بزنه به گوشی تو !

نیما با تعجب پرسید :

- شماره ی منو بهش چرا دادین ؟

- ندادم . توی گوشیم بود !

علی تقریبا فریاد کشید :

- سرگرد چی کار کردین ؟ موبایلتون رو دادین بهش ؟

همان حین هم با دست محکم روی پیشانی اش زد!

- اگر ما این کارو می کردیم، همین وسط حیاط اعداممون می کردین!

سرگرد شانه ای بالا انداخت و به صندلی اش تکیه داد:

- بله چون باید قبلش به من می گفتین !

لاله که تا لحظه فقط گوش می داد، پرسید:

- چرا اما ؟

- اون مرد خیلی اطلاعات داشت . خیلی از اونی که به من گفت . بهش پول دادم اونم زیاد تا بازم برگرده . گوشیم رو هم برای دادن اطلاعات بهش دادم هم اینکه گمش نکنم ! ردیابش رو فعال کردم . لاله می تونی با مختصاتی که می گم پیگیریش کنی ؟

- بله قربان

لپ تاپش را جلویش کشید و روشنش کرد و به سمت لاله گرفت:

- پیداش کن !

لاله همان جا کمی خم شد و چند لحظه ی بعد، آهسته گفت :

- همون منطقیه ای که صبح پیداش کردیم . کیلومتر بیست و سه ..

- خوبه لاله . دایم چکش کن . تا محدوده ی دو کیلومتری هیچ . اما بعد از اون بهم اطلاع بده . گرچه .....

بعد از مکث کوتاهی، ادامه داد:

- اون شب سوم رو هم دیده !

همان لحظه در اتاقش باز شد و گروهبان منشی اش وارد اتاق شد :

- قربان چند نفری اومدن با سروان ملکی کار دارن

سرگرد زودتر از نیما بلند شد و جلوتر از همه خارج شد ! جلوی در اتاق نیما یک مرد جوان به همراه زن جوان و زن مسنی ایستاده بودند، با دیدن سرگرد ، نگاه هر سه نفر ، خیره اش ماند. جلویشان که ایستاد، شمرده گفت:

- سلام، من سرگرد بهنام هستم، فرمانده ی پایگاه ..

مرد جوان، با نگرانی به او و بعد نیما که حالا کنارش ایستاده بود، نگاه کرد:

- ببخشید یه اقایی با ما تماس گرفتن و گفتن از برادرم گویا خبری شده .

- بله ایشون بودن، سروان ملکی . بفرمایید داخل ..

با دست به اتاق نیما اشاره کرد. اول زنها و بعد مرد جوان وارد اتاق شدند. نیما پشت میزش رفت و سرگرد روی میز یک وری نشست . اتاق نیما شبیه تمام اتاق های دیگر، با دیوار کاذب از سالن اصلی جدا شده بود . جز میز و صندلی خودش، یک نیم ست جمع و جور چهار نفره هم داخل اتاقش بود. سرگرد دستش را کمی عقب برد و رو به مرد پرسید:

- گفتین برادر شماست؟

نیما کیسه ای که حلقه داخلش بود را میان دستش گذاشت و مرد جوان جواب داد:

- بله ، من برادرش هستم . این خانوم، مادرمه و ایشون هم همسرش هستند .

زن مسن با نگرانی لبخندی زد .زن جوان چهره ای معمولی داشت و سرگرد تازه متوجه شکمش شده بود! بارداری زن کمی مرددش کرد اما بالاخره باید حلقه را نشان می داد.. بلند شد و حلقه را جلوی چشم زن جوان گرفت:

- این حلقه ازدواج شماست ؟

زن جوان خم شد و از روی پلاستیک، حلقه را دید . رنگ چهره اش هر لحظه پریده تر به نظر می رسید. به زحمت دهان باز کرد و خیره ی چشمان سرگرد، گفت:

- نه ... مهرداد .... نه امکان نداره ..

سرش را با ناباوری تکان داد و نگاهش از حلقه به برادر همسرش رسید. مرد بلند شد و حلقه را دید و با دست روی پیشانی اش زد . سرگرد به آرامی گفت:

- شما مطمئن هستین؟

زن دستان لرزانش را بالا اورد و سرگرد به حلقه ای که جفت حلقه ی پیدا شده بود، نگاه کوتاهی انداخت. سرگرد به آرامی کیسه ی کوچک را از دست زن بیرون کشید و همان لحظه، صدای گریه های هر دو زن بلند شد . سرگرد حلقه را به سمت نیما گرفت و به میز تکیه داد. مرد جوان کنارش رفت و با ترس و نگرانی پرسید:

- جناب سرگرد این واسه ی برادرمه . برادرم کجاست ؟

- شما برادرتون رو اخرین بار کی دیدین ؟

- چهار شب پیش ؛ خونه ی مادرم بودیم . هم من و هم مهرداد . مهرداد چون تهران زندگی می کنه رفت بیرون که دوستاشو ببینه . کار همیشه اش بود . یکی دوساعتی می رفت و بعد برمی گشت . تا شام نهایت .

- خب اون شب برنگشت ؟

- نه تا ساعت 9 منتظر بودیم اما برنگشت . من زنگ زدم به گوشیش اما خاموش بود . فکر کردم سهل انگاری کرده . هنوز بچه بود با اینکه ..... قرار بود پدر بشه .

نگاه مرد و سرگرد به همسر مهرداد رسید که سرش روی شانه های مادر همسرش افتاده بود.

- رفتم دنبالش اما نبود سرکوچه و خیابون . دوستاشو می شناحتم رفتم سراغشون اما گفتن از پیششون یک ساعتی هست رفته . بعد هر جا رو می شد، گشتیم اما نبود . به پلیس خبر دادیم . توی این سه روز مُردیم و زنده شدیم . تا اینکه امروز ....

سرگرد نفس مانده در سینه اش را بیرون فرستاد:

- ما هنوز مطمئن نیستیم . باید برای اطمینان، شما ازمایش دی ان ای(DNA) بدین .

مرد جوان گیج از شنیده اش، سرش را با ناباوری تکان داد:

- ازمایش برای چی ؟

- شما کاری که می خوایم رو انجام بدین . خیلی ازمایش دقیقی نیست و فقط برای یک اثبات خونی، بین شما و ایشونه .

مرد همچنان خیره ی سرگرد و زن جوان با نگرانی صاف نشست و همان طور که بینی اش را پاک می کرد، گفت:

- یعنی چی ؟ اون زنده ست ؟

شرایط زن را درک می کرد اما نمی توانست نگوید:

- هنوز مشخص نیست . شاید گروگان کسی باشه !

زن با خیال راحت از اینکه همسرش ممکن بود زنده باشد، دوباره به مبل تکیه داد! برادر مهرداد پرسید:

- گروگان ؟ اون وقت برای چی ازمایش ؟

سرگرد خونسرد از روی میز پایین آمد:

- اینا برای تشخیص ماست . خواهش می کنم همکاری کنین . ادرس رو همکارم می ده بهتون . برین اونجا و ازمایش بدین . یه ازمایش خون ساده ست .

مرد سرش را تکان داد و سرگرد، از راه باریکی که بین میز و مبل ها بود به سمت در خروجی رفت :

- روزتون خوش .

علی به چهار چوب در تکیه داده بود، کمی از در فاصله گرفت و راه را برای عبور سرگرد باز کرد:

- سرگرد یکی از مقتولا پیدا شد .

سرگرد با دیدن لاله که با لپ تاپ او مشغول بود، به علی گفت:

- علی برو ادرس خونه و محلی که گمشده رو بگیر و بی سر و صدا یه تحقیق محلی کن . ببین اونجا چی کار می کرده . کسی یه ماشین قدیمی مدل پایین یا یه ماشین مدل بالای مشکی ندیده ؟

علی سر تکان داد و با چشمی از اتاق خارج شد. سرگرد بالای سر لاله ایستاد و به نقشه ای که لاله روی نرم افزار باز کرده بود، نگاه کرد:

- لاله هنوز همون جاست ؟

- آره یه جا ثابته .

- مراقب باش اگر این ثابت شدن یک ساعت دیگه طول کشید منطقه شو پیدا کن، احتمال اینکه، اون احمق گوشی منو بفروشه زیاده !

لاله سرش را تکان داد و بلند شد:

- پس من می رم اتاقم از اونجا پیگیری می کنم. اینم بذارین بمونه .

لاله بیرون رفت و سرگرد پاکت سیگارش را برداشت و کنار پنجره ایستاد. ساعت حول و حوش پنج عصر بود. تقریبا با این شواهد مطمئن بود که مقتول شب دوم همین مهرداد است اما چرا باید قاتل، پسر بیست و چهار ساله و متاهلی را این جور به قتل برساند؟ دلیل این قتل ها مهمترین سرنخ برای شناسایی قاتل بود. دودِ دومین پک سیگارش را بیرون داد که مازیار سراسیمه وارد اتاقش شد!

- دوباره نامه برای دکتر اومده .

سرگرد سیگار را از همان جا به حیاط پرتاب کرد و اسلحه اش را از روی میز برداشت:

- بریم ...

در کمتر از چند دقیقه ، همراه مازیار سوار یکی از سدان های پایگاه شد و پشت سر سدان دیگری از پایگاه خارح شدند.

- مازیار کجا نامه اومده ؟

- خونه س قربان! دانیال اونجا بوده ...

- خب چی بود؟

- دانیال گفت که یه پیک موتوری بوده! نگهش داشته ..

با بودن دانیال، خیالش کمی راحت شد. کار خوبی کرده بود که خواسته بود آنجا بماند. وارد حیاط خانه که شدند، دانیال همراه دکتر و مرد مسنی منتظرشان بودند. دانیال دست پسر جوانی را که کنار دیوار نشانده بود، گرفت و به سمت سرگرد هلش داد:

- راه بیافت

پسرک بیشتر از 20 سالش نبود و خیلی ترسیده بود . دانیال دوباره هلش داد و دقیقا افتاد جلوی پای سرگرد . سرگرد خم شد و از یقه اش گرفت و بلندش کرد :

- بابت اشنایی می گم، من سرگرد بهنام هستم . فرمانده ی این غول بیابونی که این جور تو رو ترسونده! جواب سوالای منو می دی . درست و کلمه به کلمه !

پسرک فقط سرش را محکم تکان داد . سرگرد یقه اش را رها کرد و دوباره پسر روی زمین افتاد:

- پاشو

مازیار کمک کرد و پسر با ترس جلویش ایستاد:

- خب از اول . نامه رو کی بهت داد؟

پسر جوان با لکنت شروع به صحبت کرد:

- من ... من داشتم یه بسته می بردم .. اوناهاش ( با دستش اشاره به کارتن کوچکی که پشت موتورش بود کرد ) .. سر کوچه .. سرکوچه .. یه مردی بهم گفت اگه .. اگه این نامه رو بیارم به این آدرس ... اون بهم دو تا تراول 50 تومنی داد .

همان لحظه دانیال پول ها را که داخل کیسه مخصوص مدارک جرم انداخته بود، جلویش گرفت!

- خب توی احمق هم قبول کردی ؟ شک نکردی برای چی یکی باید برای کاری که با پنج هزارتومن حلش می کنه به توی جونور این همه پول بده !؟

اشک های مرد جوان بی توجه به موقعیتش شروع به باریدن کردند. دانیال عصبانی یک قدم به سمتش رفت که با رسیدن دست سرگرد به سینه اش، متوقف شد!

- دانیال برو اونا رو بده بچه ها انگشت نگاری کنن . از این احمق ِ طماع هم اثر انگشت بگیر . تا اطلاع ثانوی هم پیش خودمون مهمونه !

پسرک با شنید این حرف زمین افتاد و شلوار سرگرد را چنگ زد :

- تو رو خدا سرگرد جان بچه هات . من خرج مادرم رو باید بدم . غلط کردم . سرگرد تو رو خدا بچه ام به خدا . سرگرد ..

دانیال مثل یک بچه گربه بلندش کرد و کشان کشان به طرف ماشین پایگاه برد . سرگرد برگشت و دکتر هم چند قدم فاصله شان را پر کرد.

- خسته نباشین سرگرد بهنام ..

- مرسی .

چشمان سرگرد روی چند جفت چشمی که از پشت پنجره ی پذیرایی خیره اش بودند، مانده بود. دکتر با نگرانی مسیر نگاهش را گرفت و گفت:

- سرگرد نامه رو همکارتون خوند . من اصلا ندیدم .

اخم های سرگرد روی پیشانی اش عمیق تر شد. با سر به مازیار اشاره کرد و چند لحظه ی بعد ، مازیار نامه را به دست سرگرد داد. سرگرد همان طور که با احتیاط برگه را باز می کرد، گفت:

- برگه رو برای اینکه ، اثر انگشتا از بین نره به شما ندادن.

و شروع به خواندن کرد. طوری که صدای زمزمه اش به گوش دکتر هم برسد!

- من می دونم به پلیس گفتی . بد کردی . اما فرصت هست . پول می خوام . کامل . امشب بهت خبر می دم . به اون پلیسا چیزی نگو و گرنه زن عزیزت رو نمی بینی!

دکتر با نگرانی به برگه و او نگاه می کرد. سرگرد نامه را به مازیار داد:

- نگران نباشین . چهره ی اون مرد شناسایی شده . پیداش می کنم . شما چیز مطنونی ندیدید ؟ اتفاقی نیفتاده ؟

دکتر سرش را با نا امیدی تکان داد :

- نه.. بچه هام خیلی نگران بودن و مجبور شدم برگردم خونه . این همکار شما هم ، خوبه اینجا بود . وگرنه من نمی دونستم، باید چی کار کنم .

- نگران نباشید، دوباره می فرستم کسی پیش شما باشه ..

مرد مسنی که در بدو ورودش دیده بود، کنار دکتر ایستاد . دکتر کمی کمی کنار رفت و با احترام به مرد اشاره کرد:

-ببخشید معرفی نکردم، ایشون پدر همسرم هستن .

سرگرد دستش را به سمتش دراز کرد:

- خوشبختم اقا .

چهره ی مرد، برایش اشنا بود . حسی که باعث شد مردمک هایش تنگ تر شود . لیخندی روی صورت چروک مرد نشست:

- شما منو می شناسی !

- معذرت می خوام .. اما یادم نمی یاد . در صورتی که چهره ی شما برام اشناست .

مرد لبخندش عمیق تر شد و دست سرگرد را محکم تر فشار داد:

- چون شما مدت کمی شاگرد من بودی !

همین جمله برای پر شدن ذهن سرگرد، از خاطرات گذشته، کافی بود!

- شما مدیر مدرسه ی دبیرستان من بودید . من فقط دو ماه اونجا بودم ! به خاطر پدرم !

- بله ... خیلی حافظه ی خوبی دارین.

دکتر رهنما دستش را پشت پدر همسرش گذاشت و رو به سرگرد گفت:

- پدر از وقتی فهمیدند شما مسئول پرونده هستین ؛ شما رو شناختند .

سرگرد لبخند کمرنگی زد:

- البته فکر نکنم بیشتر از دو سه بار من ایشون رو دیده باشم . دوم دبیرستان . بیشتر از دو ماه هم طول نکشید . پدرم قرار بود قاضی کشیک باشن اما ماموریتشون لغو شد.

- حالشون خوبه ؟ مشکل جدی که نبود ؟

- نه نبود . اما باعث شد دیگه انتقالی قبول نکنن !

برای هر دو نفراین دیدار بعد از این همه سال ، جالب و با ارزش بود.

مرد خندید . سرگرد هم همین طور . دیدن یک آدم بعد از این همه سال ؛ خیلی بایش جالب بود آقای صالحی، کمی سرش را نزدیک تر برد و با نگرانی و امید، به چشمان سرگرد زل زد:

- دختر منو پیدا کن، خواهش می کنم . اون بچه داره ...

- من تلاشم رو می کن . اقای رهنما خیلی خوب همکاری کردن .

دکتر گفت :

- من این پول رو با کمک خانواده ی همسرم فراهم کردم . آخرش اینه خونه رو هم می فروشم . می دونم گفتین با پول نمی خواین این کارو کنین اما ... من گفتم شاید بشه اعتماد کنن و وقتی خواستن همسرم رو آزاد کنن، شما دستگیرشون کنین

یکی از ابروهای سرگرد با تعجب بالا رفت:

- فیلم پلیسی زیاد نگاه می کنید نه ؟

دکتر با شرمندگی لبخندی زد:

- نه ...

- خوبه . پول رو نقد کنید . تا شب منتظر می مونیم . همکار من اینجاست . اگر قراری گذاشتین . ما به طور نامحسوس اینجا هستیم . اون حتما بهتون این بار زنگ می زنه !

دکتر معجب پرسید:

- زنگ می زنه ؟

- معلوم شد فیلم پلیسی زیاد نگاه نمی کنید !! بله زنگ می زنه . چون مطمئن باید باشه، شما پول رو فراهم کردین !!

سرگرد به سمت در خانه راه افتاد:

- من در اسرع وقت اینجام . نگران نباشید . هر اتفاقی بیفته نیروهای من اینجا در نزدیکی شما مستقر شدن . اعتماد کنید بهشون !

دکتر همان طور که پشت سرش قدم بر میداشت، چشم گفت. سرگرد به ماشین رسید، مازیار در ماشین را برایش باز کرد و خودش پشت فرمان نشست. سرگرد قبل از اینکه روی صندلی بنشیند، به سمت دکتر و آقای صالحی برگشت:

- هر اتفاقی افتاد با همکارم تماس بگیرین . با گوشی من تماس نگیرین . دم دست نیست !

- بله چشم .

سرگرد رو به مدیر سابقش ادامه داد:

- خیلی خوشحالم کردین . توی این بلبشوی امروز، این دیدار برای من عالی بود !آقای صالحی!

- به پدرت سلام برسون .

- حتما ..

بعد از نشستن او، مازیار به سرعت ماشین را به حرکت در آورد. چیزی که امروز نیاز مبرم به آن داشتند زمان بود! چیزی که گویا به سرعت هم در حال سپری شدن بود!

***

***

دوشنبه/ هشتم خرداد/ ساعت هشت شب / پایگاه ویژه

سرگرد به محض رسیدن به پایگاه، اتاق لاله رفت. با دیدن لاله که مشغول کار با لپ تاپش بود، سرش را کمی داخل اتاق کرد:

- لاله چی شد ؟

لاله ایستاد و با نگاهی به صفحه ی لپ تاپ گفت :

- کمی حرکت کرده . شاید در محدوده ی ده تا پونزده متری خودش .

- خوبه پس هنوز گوشی رو داره ! مراقب باش فقط .

لاله سرش را تکان داد و دوباره که راه افتاد، مازیار کنارش رسیده بود :

- مازیار مراقب باش تو هم . اون امشب زنگ می زنه بهش . به دانیال بگو، شش دانگ حواسش اونجا باشه . باید بگیرمش .من امشب اینجا می مونم . تو هم با خانواده ات صحبت کن و بمون ..

- چشم فرمانده

آلما که تمام مدت، پشت سرشان بود، آهسته گفت:

- فرمانده .. منم بمونم ؟

سرگرد یک لحظه مکث کرد و وقتی دوباره راه افتاد، دستش را در هوا تکان داد:

- خونه ی خاله س دیگه ! تو هم بمون !!

الما با لبخندی که با جمله ی سرگرد روی لبش نشسته بود، به اتاقش رفت. سرگرد از جلوی اتاق نیما رد می شد که با دیدن صحنه ای، چند لحظه ایستاد. نیما روی صندلی، پشت به در، نشسته بود و با موبایلش صحبت می کرد!