- شاید خود زنه رفته؟! از کشور خارج شده باشه الکی داریم می گردیم!
سرگرد نفسش را پر صدا بیرون داد:
- فعلا تنها کلید داووده! اگه پیدا بشه البته..
- اوهوم ... من اتاق بازجویی هستم.. اگه کاری بود بهم بگین.
سرگرد فقط پلک هایش را باز و بسته کرد. نیما که رفت کلافه سرش را تکان داد و چشمش به تقویم روی میزش افتاد. چهارشنبه اش خط خورده بود. برعکس چیزی که فکر می کرد، خیلی خوب یادش مانده بود! حتی در تنهایی هم دوست نداشت فکر کند. عصبی اش می کرد. نمی خواست در موردش حرف بزند. اما .. خسته بود. از تمام اتفاقات گذشته و کابـوس هایش که تمامی نداشت. باید تمام می شد. بچه نبود، اما شروع به دلداری دادن خودش کرد:
- چیزی نیست. یه باره! اگه خوب نبود، ادامه نمی دم! شاید اصلا یه دارویی داد تا ...
دستش را روی صورتش کشید، تقویم را برعکس کرد تا چشمش به چهارشنبه نیفتد! الان وقت فکر کردن به چهارشنبه ی این هفته را نداشت!
گونه اش روی میز بود و چشمش به در ِ باز! فکرش کجا بود؟ روحش؟ جوابش "نمی دانم " بود.. پلک هایش ارام روی هم افتاد و تصویر در باز رسید به سیاهی پشت پلک هایش و چند ثانیه ی بعد دوباره روشنایی و در باز! صدای قیژقیژ موبایلش باعث شد ترسیده سرش را کمی بلند کند. گوشی موبایلش روی میز بود و روی صفحه اش اسم دانیال را که دید، سریع جواب داد:
- دانیال؟! ... سلام ... چی شد؟ ... خب ؟! .. قم؟؟ اونجا چی کار می کنین شما؟! چرا زودتر نگفتین؟ ...... به نیرو احتیاج ندارین؟ ... باشه مراقب باشین دانیال ... باشه.. زنگ بزن بهم.. خداحافظ ..
گوشی هنوز دستش بود. خبر خوبی بود، البته اگر آخرش هم به خوشی همین الان بود! به مازیار اطمینان داشت. می دانست بالاخره رد داوود را پیدا می کند. اگر داوود پیدا می شد خیلی از ابهامات پرونده روشن می شد. باید صبر می کرد. تنها کاری که می توانست انجام بدهد.
نزدیک عصر، آلما اتاقش بود و در مورد پرونده ی شیوا با هم بحث می کردند. سرگرد که به عادت همیشه، روی میز به سمت پنجره، نشسته بود و متوجه تویوتا کمـری سفید رنگ، مازیار شد که وارد حیاط پایگاه شد. دانیال رانندگی می کرد و روی صندلی عقب، کنار مازیار، مردی نشسته بود. ناخداگاه لبخند روی لبــهایش نشست، موفقیت هر کدام از این بچه ها، موفقیت او بود!
- خب فکر کنم کلید حل ماجرا رو مازیار پیدا کرد!
آلما بلند شد و کنار پنجره رفت:
- جدی؟ این داووده؟
سرگرد از روی میز پایین رفت و پشت صندلی اش نشست:
- الان مشخص می شه.
انتظارشان طولانی نشد. کمی بعد مازیار جلوی در ایستاده بود:
- فرمانده
- بیا تو پسر
مازیار داخل شد و پشت سرش مرد جوانی که مچ هر دو دستش را با دستبند، بسته بودند. با هُلی که دانیال داد؛ به اتاق قدم گذاشت. مازیار کنار دیوار و صندلی سرگرد ایستاد:
- سرگرد؛ داوود کلانی، پسر خاله ی حمید اصغری
هر دو نفر با دقت به مردی که روبرویشان بود نگاه می کردند. داوود، کمی چاق بود و قدی معمولی داشت. صورت آفتاب سوخته اش و آن موهای مشکی مجعد، ترکیب بامزه ای را به صورتش داده بود. زیر چشمی اتاق را می پایید . عرق های روی پیشانی اش کاملا ترس و اضطرابش را نمایان کرده بود. سرگرد به دانیال اشاره ای کرد و دانیال از شانه ی داوود گرفت و با زانویش به پشتش ضربه ای زد که باعث شد داوود کمی جلوتر بیاید و کاملا به میز سرگرد رسید. لبخند سرگرد هنوز سرجایش محفوظ بود!
- خب آقا داوود؛ خوش اومدی!
داوود بی حرف فقط نگاه سرسری به همه جا کرد و دوباره به دست و دستبندی که دور مچش حـلقه شده بود نگاهش را دوخت. دانیال از پشت یقه ی تی شرتش را گرفت و کشید:
- سرگرد باتو بود! جواب بده ...
یقه ی تی شرت به گلویش فشار می آورد و با صدای گرفته ای گفت:
- خفه شدم..
دانیال محکم تر کشید:
- تا حرف نزنی ؛ می کشم .
داوود دست های دستبند خوده اش را بالا اورد:
- تو رو خدا نکن..
با اشاره ی سر سرگرد، دانیال دستش را پایین آورد. رنگ صورت آفتاب سوخته اش به قرمز می زد. مازیار این بار نزدیکش شد:
- زود باش! حرف بزن . حمید کجاست؟
سرگرد از شگرد مازیار خوشش امد! دستش را روی سیـنه اش جمع کرد و به صندلی تکیه داد. داوود با نگرانی به او و بعد مازیار زل زد:
- من نمی دونم باور کنین . چی ...
مازیار نگذاشت ادامه بدهد از همان جایی که دانیال قبلا یقه اش را گرفته بود؛ پیراهنش را گرفت :
- قربان این نمی خواد حرف بزنه من می برمش اتاق بازجویی!
کشان کشان تا نزدیک در هم برد! داوود که متوجه منظور مازیار نشده بود با ترس و لکنت گفت:
- نه ت .. تو رو خدا . به خدا کاری نکردم. می گم حـ ... حمید .... حمید تصادف کرده به خدا..
سرگرد بلند شد و با صدای کشیدن چرخ های صندلی؛ مازیار ایستاد.
- خیلی خب . من وقت ندارم با تو هدرش بدم! وگرنه خیلی مورد جالبی بودی برای اتاق بازجویی!
چشمان وحشت زده ی داوود از سیاهی مردمک هایی که نزدیکش می شد دو دو می زد. کمی خودش را جمع کرد. سرگرد جلویش که رسید، سر داوود روبروی سیـنه اش بود. گاهی خونسردی اش، از عصبانیتش ترسناک تر بود. همانی که آن لحظه بود و داوود حس می کرد. سرش را خم کرد تا روبروی چشمان داوود قرار بگیرد:
- خب به جای تو من می گم! اما یه جاهایی رو باید کمکم کنی ! حوصله مو هم سر ببری، می دم دست این پسرم که تا جا داری، کتکت بزنه!
به مازیار اشاره کرده بود. داوود نگاه ملتمسانه اش را به سرگرد دوخت:
- به خدا من کاری نکردم . به من گفت فقط زنگ بزنم به دکتر و بهش بگم زنش پیش ماست. من کاری نبودم. دو تومن بهم پول داد
سرگرد لبخندش جمع شد و صاف ایستاد:
- خب واستا! حمید با دو نفر از دوستاش، رامین و ...
آلما گفت:
- حامد..
- اره حامد! با اونا یه زن رو می دزدن واسه چی؟
داوود به عجز و ناله افتاده بود. هم می ترسید و هم راه فراری نبود..
- نمی دونم باور کنین. من وقتی فهمیدم که می خواست زنگ بزنه به شوهر ِ زن ِ، که گویا دکتر بود. باور کنین من کاری نکردم.
سرگرد دوباره سرش را خم کرد. می خواست زودتر ماجرا را بفهمد. برعکس داوود که بازی اش گرفته بود!
- گوش کن پسر، حمید و دوستاش مُردن، اگه درست حرف نزنی همه چیزو می ندازم گردن تو. دوباره برت می گردونم آب خنک بخوری فهمیدی؟ من با کسی شوخی ندارم.
داوود فقط توانست یک بار سرش را بالا و پایین کند. سرگرد به سمت میزش برگشت و یک وری رویش نشست:
- خب حالا بگو . حمید چرا می خواست شیوا رو بدزده؟
- نمی دونم به خدا چند بار بگم.....
مازیار یک قدم پر از خشونت به سمتش برداشت. داوود با ترس خودش را کمی عقب کشید که به سیـنه ی دانیال خورد!
- باور کنین نمی دونم. من فقط یه بار زنگ زدم به دکتره ..
- از جاده خاوران؟
- بله از اونجا. حمید گفت از یه جای پرت زنگ بزنم. منم از اونجا زنگ زدم.
- خب بعد چی شد؟
- حمید دو تومن بهم داد و گفت برم گم و گور شم.
دانیال پرسید:
- خودش چی کار کرد؟
- به خدا نمی دونم . به من چیزی نگفت. اما فهمیدم می خواست زن رو ببره شهرستان..
سرگرد متعجب پرسید:
- شهرستان؟ کدوم شهر؟ ببینم رئیستون کیه؟ حمید واسه کی این کارو کرده بود؟
چینی میان پیشانی داوود نشست:
- رئیس؟ حمید رئیس نداشت!
مازیار از شانه اش گرفت و نیم تنه اش را به سمت خودش برگرداند:
- یعنی خودش نقشه کشیده بود؟
- نمی دو ......
مازیار این بار مراعات نکرد. از گردن داوود گرفت و سرش را به سمت پایین فشار داد؛ هم زمان زانویش را بالا برد و محکم زیر شکمش زد. فریاد داوود و مازیار هم زمان بلند شد!
- کثافت! این همه مدت افتادم دنبال توی عوضی، حالا واسه من بازی در می یاری؟
فشار انگشتانش روی گردن داوود، باعث شده بود خس خسی از گلوی مرد خارج شود. سرگرد آرام صدایش کرد و دست مازیار از گردنش کنده شد. داوود همان جا روی زمین با زانو نشست و با صدای سرگرد سرش را بالا گرفت:
- این بار اخره .. به من بگو برای چی حمید می خواست اون زن رو بدزده ..
داوود به سرفه افتاده بود. سرفه ای که بیشترش مصلحتی بود! دانیال از پشت، لگد آرامی به کمـرش زد:
- جواب بده یالا..
- حمید به من حرفی نمی زد به خدا. ترسیده بود اما از پلیس. نمی خواست گیر بیفته. گفت پول رو .... پول رو من و یکی دیگه از بچه ها بگیریم..... اون ترسید ....گفت گیر میفتیم ... خودش زنه رو برداشت و رفت.
- چرا پس نرفتین سر قرار؟
- ممد ترسید. منم نرفتم. نمی ارزید. حمیدم زنه رو برد. گفتیم می خواد دورمون بزنه. بعدش فهمیدم تصادف کرده و مرده.
- زن دکتر رو چرا دزدید؟ از کجا می شناختین.
هنوز نمی خواست حرف بزند. اما پای مازیار را که دید کنارش رسیده است، شروع کرد:
- ممد بهش آدرس داد. رفته بود خونه شون رو کاغذ دیواری کرده بودن. ممد گفت پولدارن، گفت زنش رو بدزدیم همه چی می ده بهمون. به حمید گفتیم، گفت می شه ... به خدا به من هیچی نگفتن.
مازیار از یقه ی پیراهنش گرفت و بالا کشید تا روی پایش بایستد. همان لحظه نیما و لاله هم پشت سر دانیال ایستادند. سرگرد هنوز به داوود شک داشت:
- ممدی که می گی کجاست؟
- ورامین، رفته کارگاه پسر خاله اش قایم شده. به خدا من هیچی نمی دونم
دانیال محکم به پشت گردنش زد:
- یه بار دیگه جرات داری بگو من هیچی نمی دونم!
نیما از کنار دانیال رد شد و یک نگاه کلی به سرتاپای داوود انداخت.
- خب .. حالا همه اینا درست، اون زن الان کجاست؟
داوود گیج به دهان نیما خیره شد!
- با حمید بود! من ....
حرفش را خورد و تند به عقب و دانیال نگاه کرد.
نیما دوباره پرسید:
- یعنی جز شما کس دیگه ای پشت این ماجرا نبوده؟ واسه خاطر پول زنه رو دزدیدین؟
داوود فقط سر تکان داد. سرگرد کلافه دستش را روی صورتش کشید.
- مازیار آدرس اون یکی رو ازش بگیر و بده دانیال بره دنبالش. خودت هم اینو برش دار، هر جور که می شه ازش حرف بکش بیرون.
با جمله ی آخر از روی میز پایین پرید. داوود شروع کرده بود به التماس که مازیار از بازویش گرفت و همان طور کشان کشان برد. سرگرد دوباره روبروی تخـته اش ایستاد
- بازم رسیدیم سر خونه ی اول! شیوا کجاست! اون پسره هم هیچ کاره ست، مثل این...
دانیال نزدیکش ایستاد:
- فکر می کنین این راستشو گفت؟
سرگرد فقط نفسش را بیرون داد. تمام اسامی که داشت، خط خورده بودند.
- دانیال، برو اول اون رو پیدا کن .. بعد با آلما برین پیش دکتر، عکس اون ممد رو بهش نشون بدین. ببین چیزی یادش می یاد. سه ماه گذشته از عید..
به سمتش برگشت و ادامه داد:
- عکس حمید رو دیده اما داوود و اون دو تا رو هم ببر و نشونش بده. بگو خوب فکر کنه .. آدرس جایی که کاغذ دیواری رو هم سفارش دادن پیدا کنین.
سرش را عصبی تکان داد:
- نمی دونم هر کسی رو که یک جوری پاش می رسه به این ماجرا، بیارین اینجا..
همه بدون حرف اتاق را ترک کردند. ناامیدی در صورت تک تک شان خوانده می شد. این همه تلاش و در آخر هیچ! گرچه سرگرد آدمی نبود، به این سادگی ها کوتاه بیاید.. باید از یک جای دیگر شروع می کرد، با سرنخ های جدید!
سه شنبه، محمد علی بازداشت شد و بعد از بازجویی و رویارویی با داوود همان حرفهای داوود را تایید کرد. دکتر رهنما، محمدعلی را خیلی خوب یادش بود! نصاب یکی از آشنایان محمدعلی بود و در شلوغی های عید، از او کمک گرفته بود. محمدعلی که وضع زندگی دکتر و رابطه اش را با همسرش می بیند، پیشنهاد را به حمید و رامین می دهد. رامین، دایی محمدعلی بود و تمام این مدت را در یکی از روستاهای اطراف تهران زندگی می کرد! شماره موبایل شیوا را هم، محمدعلی از دفتر نصاب برداشته بود.
اینها تمام اطلاعاتی بود که سرگرد با بازجویی از دو متهم تازه، پیدا کرد.. از همان سه شنبه شروع کردند و آدرس تمام محل هایی که به هر کدام از این پنج نفر وصل می شد را گشتند. تمام مسیر تهران تا محل تصادف را هم با کمک نیروهای پلیس، گشتند و این آخرین راهی بود که به ذهنشان رسیده بود..
**
چهارشنبه / 24 خرداد/ پایگاه ویژه
سرگرد بهنام روی صندلی نشسته بود و با دو انگشت سبابه و شست، دو طرف پیشانی اش را فشار می داد. ساعت هفت غروب بود. هنوز گوشی موبایل روی میز برعکس بود! دوست نداشت ببیند. یک ساعت از تماس منشی دکتر گذشته بود. زن مثل بار قبل با آرامش از او خواسته بود هشت و نیم آنجا باشد. پشیمانی اولین حسی بود که داشت و باقی همه ترس! ترس از رویایی با هیولایی که در ذهنش نشسته بود. نمی خواست با این اژدها بجنگد. توانش این قدر نبود. می ترسید همین قدر آرامش را هم از او بگیرد. نفسش را بیرون فرستاد و گوشی را برگرداند. صفحه را روشن کرد. نفهمیده بود کی نیم ساعت هم گذشته بود! دوست داشت همان لحظه آژیر پایگاه به صدا در بیاید. اما .. هم ناامیدانه دنبال بهانه می گشت و هم با سختگیری، می خواست برود!
آن من ِ سخت گیرش پیروز شد! هر دو دستش را روی میز گذاشت و یک باره بدنش را بلند کرد. بیشتر از این نمی توانست معطل کند! لباس هایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد. هنوز افرادش در پایگاه بودند. انگار که ساعت کاری خورشید، روی کار پایگاه تاثیر داشت! هر چه قدر بیشتر در اسمان می ماند؛ ساعت کاری آنها نیز افزایش پیدا می کرد! اتاق نیما را سرسری نگاه کرد اما کسی نبود، به اتاق مازیار که رسید؛ هر دو را همراه لاله، آنجا دید. هر سه نفر با دیدنش به سمتش برگشتند. اینکه سرگرد زودتر از همه برای رفتن آماده شده بود برایشان عجیب بود البته به جز نیما!
- من دارم می رم. هر خبری شد مازیار بهم اطلاع بده.. شبتون خوش..
جدی و بد اخلاق بود. یک لحظه هم درنگ نکرد و به سمت در سالن راه افتاد. چند ثانیه ی بعد، صدای تیک اف و کشیدن لاستیک ها روی اسفالت داغ محوطه، خبر رفتنش را تایید کرد!
*
وقتی روی مبل سفید رنگ فرو رفت، ساعت هشت و سی و پنج دقیقه بود! به عادت همیشه گوشی اش را در اورد و خیلی بی هدف؛ برنامه ها را باز و بسته کرد! تماس ها را نگاه کرد و اس ام اس های نخوانده اش را پاک کرد! جز او و زنی که کمی دورتر، پشت میز نشسته بود، کسی در سالن نبود. دو سه دقیقه نگذشته بود که در اتاق مطب دکتر، باز شد و زن جوانی همراه مرد میانسال از اتاق خارج شد. کمی به نظرش صورت دختر غیر طبیعی بود. مثل همیشه مغزش در حال جستجو بود که نام خانوادگی اش را شنید:
- آقای بهنام ..
خیلی کم به این نام صدایش می کردند. عادت کرده بود به سرگرد شنیدن!
- بفرمایید تو؛ دکتر منتظر شماست.
ایستاد و به در قهوه ای سوخته نگاه کرد. باید محکم بود حتی شده در ظاهر! گوشی را داخل جیب شلوارش سُراند و با ضربه ی کوتاهی در را باز کرد. با دیدن مرد جوان روبرویش ناخوداگاه کمی احساس راحتی کرد. پیراهن مردانه ی قهوه ای رنگی پوشیده بود که با کراواتی یک پرده روشن تر ست کرده بود. موهایش نه کوتاه بود و نه بلند، عینکش را تازه از روی بینی اش برداشته بود و هنوز ردش بالای بینی اش مانده بود. ترکیب صورتش شاد و سرحال به نظر می رسید. مخصوصا وقتی می خندید:
- خوش اومدین اقای بهنام
و شاید بیشتر از قیافه اش، تُن صدایش برای سهند جالب بود! صدای بم مردانه ای که با صلابت بود! جوری که کلمه ها را با عمیق ترین صورت ممکن بیان می کرد.
- بشینین خواهش می کنم.
سهند دستش را گرم فشرد و روی مبلی که اشاره کرده بود نشست. برخلاف تصور سهند، دکتر هم میز را دور زد و روبرویش نشست:
- چیزی می خورین براتون بگم بیارن؟
- نه .. ممنون.
لبخند او برعکس خنده های مرد روبرویش، از سر اجبار و ادب بود! دکتر سرش را کمی خم کرد و به پشتی مبل تکیه داد:
- باشه.. هر طور راحتین.
امتیاز هر دو، درک متقابل بود! هر دو می دانستند طرف مقابلشان کیست! دکتر مطمئن بود سهند با توجه به شغل و مهارتش می تواند به خوبی او را آنالیز کند و سهند هم به این نگاه های دقیق دکتر، شک داشت!
- خب اقای بهنام ... بهتره من اول خودم رو معرفی کنم! من آروین نیک آذر هستم. فوق تخصص روانپزشکی ... این فوق تخصص گفتن ما دکترا مثل درجه ی شما نظامی هاس! همه پلیس هستین و رشته هاتون متفاوت اما درجه هاتون بیشتر مهمن!
لبخندش بزرگ تر شد و ناخداگاه لبخندی هم روی لبـهای سهند نشست. حق داشت!
- شما مشکلاتتون رو به من بگین. من تا جایی که بتونم و مربوط به رشته ی تخصصیم باشه، کمکتون می کنم.
سهند جمله ای آماده داشت:
- فکر می کردم نیما پرونده مو به جریان انداخته!
دکتر حالا مطمئن شد، باید در برخورد با سرگرد جانب احتیاط را بیشتر رعایت کند
- نیما .. خب من دروغ نمی تونم بگم . اون یه کم در مورد شما صحبت کرد یعنی به من گفت که شما یه مشکلی دارین و من می تونم کمکی کنم !
- خب؟
- خب ؟! ... اون گفت مشکلتون کابـوساتونه.. شما زیاد کابـوس می بینین ..
ناخوداگاهش عصبی شده بود. حریم خصوصی اش به کنار، در مورد این بخش از زندگی اش حساس بود. به سرعت قیافه اش تغییر کرد. تغییری که به سادگی از چین های روی پیشانی و ابروهای گره خورده اش مشخص بود. دکتر دوست نداشت این قدر زود مذاکراتش به بن بست بخورد:
- می شه اصلا نیما رو بی خیال شیم؟ دوست ندارم فکر کنین من راپرت شما رو بهش می دم یا ازش اطلاعات می گیرم ! من دکترم و قسم خوردم . اگر قرار باشه نگفته های شما رو به دیگران بگم که ... خیالتون راحت آقای بهنام ..
منتظر تاثیر حرفهایش بود. سهند اما فقط زل زده بود به صورتش . عصبی و از این وضعیت دلخور بود. دکتر دوباره به حرف آمد:
- خواهش می کنم بابت این قضیه ناراحت نشین. من به شما حقیقت رو گفتم. هر چی از این به بعد بین من و شماست توی همین اتاق می مونه. می تونین اعتماد کنین.
خودش را بیشتر جلو کشید و کاملا لبه ی مبل نشست. تا خواست دهان باز کند، سهند دستش را جلوی صورتش گرفت:
- باشه.. کافیه .. فهمیدم.
دوباره دکتر برگشت و به مبل تکیه داد:
- خودتون اصلا شروع کنین . بدون اینکه نیما براتون پیش زمینه ی بدی رو ایجاد کنه. برای چی می خواستین منو ببینین؟
چشمانش را چند لحظه بست و اب دهانش را قورت داد:
- واسه خاطر همون کابـوسا.. خسته ام کردن.. اگر می تونی یه کاری کنی که از دستشون خلاص شم، ادامه بدم . وگرنه از همین الان بهم بگو . من نه حوصله و نه وقت دارم و نه دلم می خواد درد دل کنم! یه جور باشه بتونم با آرامش بخوابم همین!
- خب کابـوسای شما از کی شروع شده؟
- از کی ؟ سه ... چهار... نه شاید بیشتر .. یادم نیست دقیق!
- و حتما مبدایی داشته! بار اول چه طور بود؟ برای چی بود؟ اصلا می تونین دقیق بگین چی می بینین؟
با هر کلمه؛ معده اش جوش می آورد تا گلویش آتش می گرفت و دوباره برمی گشت و ریه اش را این بار می سوزاند! سخت بود.. حرف زدن برایش سخت تر بود. حتی از کابـوس دیدن ..
- من نمی تونم بشینم براتون خاطره تعریف کنم! نه بیکارم و نه حوصله شو دارم.
کمی صدایش را پایین برد:
- دارم هر روز این کارو برای خودم می کنم.. بسه !
دکتر حرفی نزد. دستهایش روی سیــنه اش قفل شده بود و فقط با دقت نگاه می کرد. مرد روبرویش کلافه بود.. سکوت سهند باعث شد دوباره او تلاشش را به جایی برساند:
- ببینین من علم غیب ندارم. باید شما با من حرف بزنین. تنها کاری که می تونم انجام بدم با توجه به چیزی که می بینم و یه سری آزمایشات و معاینات و یه ام آر آی شاید بتونم یه کمی اونم علمی راجع به مشکل شما نظر بدم! اما ...
دوباره خودش را جلو کشید و انگشتانش را در هم قفل کرد:
- اقای بهنام؛ برای حل مشکلی مثل برای شما، احتیاج به همکاری خود شماست. شما تا قبول نکنین که مشکل دارید و نخواین مشکلتون رو حل کنین، کاری نمی شه کرد! من می تونم براتون آرام بخش و مسکن تجویز کنم. مطمئن باشین با این ارام بخش ها، به راحتی هم می خوابید! اما آخرش چی؟ اینا درمان های موقتی هستن که شما رو بدتر از مشکلتون دور می کنن.. بهتره پس ریشه یابی کنیم و بعد به درمان رو بیاریم. اونم درمانی که کمکتون کنه، نه فقط سرپوشی باشه برای آرامش موقت شما!
حرفهای دکتر منطقی بود اما تاثیری روی کلافگی او نداشت. تناقصی که در رفتارش بود، خودش را بیشتر از همه خسته و سردر گم کرده بود. به یک باره بلند شد:
- ممنونم .. ببخشید وقتتون رو گرفتم!
دکتر مات سرجایش نشسته بود. با رفتن سهند به سمت در، به خودش آمد و بلند شد:
- اقای بهنام ..
سهند دستش به دستگیره ماند:
- حق باشماست. من باید یه کم با خودم کنار بیام. فکر کنم الان موقعیت مناسبی نیست.. بذارین یه کم فکر کنم..
- چند لحظه صبر کنین ..
سهند به سمتش برگشت و دکتر پشت میزش رفت. روی یکی از کارت ها چیزی نوشت و روبریش ایستاد:
- بفرمایید .این شماره موبایل منه. هر وقت .. اصلا مهم نیست حتی نصفه شب! خواستین من می تونم شما رو ملاقات کنم. هر وقت که دیدین شرایطش رو دارین.
ناخوداگاه لبخند زد و کارت را گرفت:
- نمی دونم کی ..... اما برمی گردم ...
از مطب که بیرون آمد؛ هنوز خیابان زیر سلطه ی نفس های خورشید، ملتهب بود. با اینکه خورشید کاملا غروب کرده بود و آسمان یک دست مشکی پوش بود. ماشین را روشن کرد و راه افتاد. تمام مغزش پر از خاطره بود. پر از حرف ... بی هدف فقط خیابان ها را بالا و پایین می کرد. مسیرش را نمی دانست و حواسش نبود که یکی از خاطرات دورش، دستش را گرفته و او را به آن خیابان رسانده.. حتی پایی که روی پدال ترمز، فشار آورد هم تحت کنترل او نبود. و بیشتر از همه چشمها... اسمی آن بالا داخل قاب سفید رنگی می درخشید. آب دهانش را محکم قورت داد و انگشتش روی فرمان ماشین شروع به نـوازش کرد!
همان جا این قدر ایستاد تا دختری که میان خاطراتش نشسته بود، از در ساختمان پزشکان بیرون بیاید. چرایش را نمی دانست. اما ... حق با نیما بود. یک معذرت خواهی بدهکار بود. باید رو به رویش می ایستاد. قاطع و چشم در چشمش معذرت می خواست. در ماشین را باز کرد و از همان جا بلند صدایش کرد:
- شقایق ..
***
- چرا پیدات شد؟ مگه نگفتی نه من باشم، نه تو هستی؟
- یه معذرت خواهی .. بهت بدهکار بودم ... همین!
- هه! معذرت خواهی؟ یادت رفته همون موقع گفتی.. من یادمه .. معذرت می خوام شقایق این جور شد.. درکم کن! درکت کردم دیگه! گفتم باشه .. بی خیال.. هر طور که تو راحتی.
_ ....
- الان با اون بازی مسخره، اومدی سراغم؟ که چی؟ فقط معذرت بخوای؟
- ....
- خب یعنی چی این سکوتت؟ حرفی نداشتی بزنی چرا صدام کردی؟ چرا خواستی اینجا باشم؟
- متاسفم .. برو ..
- سهند ..
- برو .. کار دارم..
- سهند ..
- خواهش می کنم برو .. فکر کردم بعد از اون کار احمقانه ی نیما باید ازت معذرت می خواستم. من نمی خواستم مزاحم زندگیت بشم..
.....
چشمانش را بست.. شاید هزارمین باری بود که دیالوگ را با خودش تکرار می کرد. از کارش پشیمان نبود. عذاب وجدانش ساکت شده بود و بهانه ای نداشت که اسم این دختر را هم در لیست شکنجه هایش، اضافه کند. به هر چیزی که ممکن بود آرامش کند؛ چنگ می زد. سیـ ـگار، مسکن، قهوه و آب سرد.. ساعت از چهار صبح هم گذشته بود که بالاخره پلک هایش رضایت دادند، روی هم بیفتند. از همان موقع مشخص بود، فردا روز جهنمی دیگری در راه بود!
*
نصف افرادش را برای پیدا کرد شیوا بسیج کرده بود. اما چیزی پیدا نکرد. جز یک فیلم که مربوط به یک پمپ بنزین بود! دوربین های مدار بسته ی پمپ بنزین، تصویرهایی از ون را ضبط کرده بودند. با کمک لاله تنها چیزی که به دست آورد، چهره ی رامین بود که پشت فرمان نشسته بود و حامد بنزین زده بود. شیشه های عقب ون تیره بودند و چیزی داخلش مشخص نبود. همچنان هیچ! و روزهایی که با گذشتنشان بیشتر سرگرد و دکتر رهنما را مایوس می کردند. تنها حدس باقی مانده کشتن شیوا بود و جنازه ای که پیدا کردنش امری محال بود! مگر با یک اتفاق !
جمعه را هم به همین صورت ادامه دادند. سرگرد دوباره از هر دو متهم زنده اش بازجویی کرد اما هیچ چیز جدیدی به پرونده اضافه نشد. داوود و محمدعلی بیشتر از آن چیزی نمی دانستند. مجبور بود متهم هایش را تحویل بدهد. باید پرونده مختومه می شد. چیزی که سرگرد اصلا دوست نداشت..
***
شنبه / 27 خرداد/ پایگاه ویژه
بیست و دو روز از دزدیده شدن شیوا می گذشت. به عادت شنبه ها، افرادش در حیاط ورزش می کردند و سرو صدایشان از پشت پنجره ی بسته هم به گوشش می رسید. گرما این قدر کلافه اش کرده بود که نتوانسته بود بیرون بماند و به اتاقش برگشته بود. پرونده ای که نیما روی میزش گذاشته بود را مرور می کرد. بیشتر حواسش مربوط به پرونده ی شیوا شده بود و این چند وقت نیما بیشتر دنبال پرونده های دیگر بود. از دیروز تصمیم گرفته بود بیشتر وقتش را برای پایگاه بگذارد. همچنان مشغول بود که با صدای دانیال سرش را بلند کرد
- سلام فرمانده ..
دوباره سرش را پایین انداخت و عکس های مربوط به قتلی که پرونده اش زیر دستش بود، را نگاه کرد:
- چی شده دانیال
دانیال تا کنار میزش آمد . اما هنوز حرفی نزده بود.
- چیزی می خوای؟
سرگرد که نگاهش کرد، او سرش را پایین انداخت. حالا کاملا مطمئن بود؛ دانیال خواسته ای دارد! پرونده را بست و به مبل اشاره کرد:
- بگیر بشین ببینم چی شده باز تو سرت پایین افتاده!
دانیال حرکتی نکرد فقط سرش را کمی صافتر کرد تا سرگرد را بهتر ببیند:
- سرگرد حقیقتش یه چیز می خواستم بگم... اما یعنی اگه نشد هم مشکلی نیست ها.. می دونم باید زودتر می گفتم اما دیدم اوضاع بهم ریخته س.. یعنی اگه الان هم قبول نکنین هم، مشکلی نیس..
سرگرد به صندلی تیکه داد و کمی عقب تر رفت:
- خب؟
- خب ... می شه من یه بیست و چهار ساعت مرخصی بگیرم؟
سرگرد با تعجب نگاهش کرد:
- مرخصی؟ واسه چی؟
دانیال هنوز من من می کرد و سرگرد کم کم عصبانی تر!
- دانیال می دونی حرف نمی زنی کلافه ام می کنی؟ می خوای عصبانیم کنی؟
- نه ... نه قربان .. خب امشب عروسی خواهرمه! اگه اجازه بدین برم و فردا برگردم!
ابروهای سرگرد بالا رفت و سر دانیال پایین ..
- چرا زودتر بهم نگفتی؟ تو الان راه بیفتی کی می رسی؟ بلیت گرفتی؟
دانیال فقط سرش را به نشانه ی تایید بالا و پایین کرد! سرگرد چشمانش را ریز کرد:
- تو چند تا خواهر داری دانیال؟
لبخند روی لبـهای دانیال برگشت!
- آخریشه! چهارتا!
سرگرد اوهومی کرد و از روی صندلی بلند شد:
- باید زودتر بهم می گفتی! حالا اما چون بلیت داری برو .. کی پروازته؟
- دو ساعت دیگه!
سرگرد کنارش ایستاده بود، با تعجب به صورتش نگاه کرد:
- دانیال؟! تو چه جور آدمی هستی؟!! ساعت یازده صبحه دو ساعت دیگه پرواز داری الان اومدی به من می گی؟ واقعا برات مهم نبود؟
همان طور سر به زیر گفت:
- آخه اوضاع ...
سرگرد نگذاشت حرفش را ادامه بدهد:
- برو زودتر.. کی برمی گردی فردا؟
- اگه پروازم تاخیر نداشته باشه تا دو اینجام ..
سرگرد ضربه ای روی شانه اش زد:
- خوبه .. برو مراقب باش...
دانیال بعد از خداحافظی کوتاهی، سریع از پایگاه خارج شد. خانواده ی دانیال ساکن یکی از جزیره های خیلج فارس بودند. سرگرد، دانیال را از قشم آورده بود! پسر حرف گوش کن و سر به زیر اما شیطان و سر به هوایش! به میز تیکه داده بود و به دانیال فکر می کرد که صدای قیژ قیژ موبایلش داخل کشو، بلند شد. بی حوصله تر از آنی بود که به گوشی جواب بدهد. صدا قطع شد و بعد از چند لحظه دوباره صدای ویبره ی کوتاهی آمد. این یکی صدای اس ام اس بود! پوفی کشید و به سمت کشو رفت. گوشی را در آورد و نگاهی به صفحه اش انداخت. تماس و اس ام اس از طرف سهراب بود! اس ام اس را باز کرد:
" سهند هر وقت تونستی یه زنگ بهم بزن"
با تعلل روی اسم، با انگشت ضربه ای زد. هنوز موبایل به گوشش نرسیده بود که، صدای بله گفتن سهراب را شنید:
- به به! سروان نایب! زود به زود بهم زنگ می زنی؟
سهراب مثل همیشه، خنده را هم به کلمه ها می دوخت!
- فکر کردی مثلا خیلی اخلاق خوبی داری، دلتنگش بشم؟!
سرگرد همان طور که میز را دور می زد، یاد بچه اش افتاد!
- چیه کادو می خوای؟ بچه ات دنیا اومد؟
- نه بابا! پدر سوخته تا همه رو سکته نده دنیا نمی یاد! هنوز مونده..
- بعدش بگو بچه خوبه!
- خوبه دیگه تو نمی فهمی! عذابشم شیرینه!
روی صندلی اش نشست و قبل از جمله اش، نفسش را بیرون داد:
- اگه برای کادو زنگ نزدی و دلتم تنگ نشده؛ چه طور رگ اصفهانیت گذاشته ولخرجی کنی و بهم زنگ بزنی؟
سهراب جدی شد:
- مسخره کن! اما من یه خبر دارم برات توپ! باید قبلش یه مژدگونی درست و درمون بهم بدی.
بی اختیار صاف نشست!
- خبر ؟!
- آری فرمانده! خبر! .. راجع به اون گمشده ات.
مثل برق گرفته ها ایستاد و به جای نامعلومی از تخـته اش زل زد:
- سهراب داری جدی می گی؟ پیداش کردی؟
- والا یه کم موضوع عجیبه! به نظرم باید خودت بیای. اول اینکه پرونده واسه توست و من حوصله ی سر و کله زدن با تو رو ندارم سرش! دوم هم .. یه کم قضیه پیچیده س دیگه! باید بیای و ببینی!
- سهراب فقط یه چیز بهم بگو.. زنده ست؟
- آره والا این طور که مشخصه! حالا بیا خودت..
کنترل هیجان در آن شرایط، راحت نبود. با صدایی که کمی می لرزید، گفت:
- باشه ؛ باشه سهراب .. بهت زنگ می زنم.
نه صدای خداحافظی سهراب را شنید و نه خودش خداحافظی کرد. فاصله ی میز تا در را با سه قدم بلند گذراند و با چنان شدتی در را باز کرد که منشی اش متعجب و ترسیده؛ پشت میزش خبردار ایستاد! بی توجه به نگاه ِ پسر جوان از همان جا فریاد زد:
- سروان مهرگان ...
طنین صدایش باعث شد، سرهای زیادی به سمت انتهای سالن برگردد. خودش اما بی توجه به داخل اتاق برگشت و شروع به قدم زدن کرد.
هم هیجان داشت و هم یک حس خوشایند از اینکه زحماتشان بیهوده نبوده است. مازیار با نگرانی وارد اتاقش شد.
- فرمانده اتفاقی افتاده؟
- مازیار پیداش کردم!
مازیار با دقت بیشتری به سرگرد که همچنان قدم می زد، نگاه کرد:
- کی رو؟
- شیوا.. همسر دکتر رهنما!
با شنیدن اسم شیوا؛ ابروهای مازیار بالا رفت:
- واقعا؟ از کجا؟
هر دو متوجه ی آلما شدند که کنار در ایستاد . با اشاره ی مازیار، آلما داخل اتاق امد و سرگرد جواب سوال مازیار را داد :
- فکر کنم البته! از اصفهان تماس گرفتن. باید برم اونجا.
مازیار دست هایش را روی سیـنه اش جمع کرد:
- فکر می کردیم اونجا باشه! شاید از اول برده بودنش اونجا!
آلما کنار مازیار نشست و خیره به سرگرد گفت:
- خب الان کجاست؟ زنده ست؟ بیست و دو، سه روز گذشته!
سرگرد قدم زنان به سمت در اتاقش تغییر مسیر داد:
- نمی دونم .. شاید .. باید برم ببینم چی به چیه..
مازیار:
- می خواین ما بریم فرمانده؟
به در رسیده بود و رو به منشی اش گفت:
- یه زنگ بزن فرودگاه ببین پرواز امروز واسه اصفهان چه ساعتیه .
برگشت و این بار با مازیار بود:
- نه مازیار..
صدای منشی اش باعث شد دوقدمی که فاصله گرفته بود را دوباره برگردد.
- فردا صبح؟؟
گروهبان به صورتش زل زد و آهسته گفت:
- سرگرد تا فردا صبح پرواز ندارن!
اخم هایش در هم کشید و عصبی سرش را تکان داد:
- لعنتی! بعدش می گن برامون هر کاری کردن! من باید خودم زنگ بزنم فرودگاه و .... الان چی کار باید کنم من؟
دستش را به چانه اش برد و محکم روی دهانش کشید. مازیار بلند شد و به طرفش آمد:
- تا فردا دیر می شه؟ با ماشین برین .. حدود 5 ساعت راهه .. بعد از ظهر می رسین.
چشمان سرگرد روی صورتش می چرخید؛ پیشنهاد بدی نبود:
- آره .. خوبه .. مجبورم .. ساعت چنده؟
مازیار نگاهی به ساعت مچی اش انداخت:
- یازده و ربع!
- خوبه می رم . بگو دانیال بیاد باهاش برم !
سرگرد پشت پارتیشن اتاقش رفت و مازیار دو قدم به سمت پارتیشن برداشت:
- سرگرد دانیال رو که فرستادین بره!
صدای نچ سرگرد آمد و مازیار گفت:
- سرگرد می خواین من باهاتون بیام؟
- نه مازیار اینجا باید بمونی .. وقتی نیستم باید با نیما اینجا باشین. برو ببین کی می تونه باهام بیاد ..
مازیار حرفی نزد. آهی کشید و چند لحظه ی بعد اتاق را ترک کرد. وقتی سرگرد از پشت پارتشین بیرون آمد، آلما فقط سر جایش نشسته بود و با گوشه ی ناخنش بازی می کرد! سرگرد چند لحظه نگاهش کرد:
- چیزی می خوای سیب؟
همیشه بعد از کلمه ی سیب ناخداگاه لبخندی روی لبـانش می نشست. آلما این لبخند موذیانه را می فهمید! سرگرد دوست داشت اذیتش کند! مثل باقی بچه هایش ! کمی سرش را کج کرد و آهسته گفت:
- سرگرد می شه منو با خودتون ببرین !
ابروهای سرگرد بالا رفت:
- با خودم ببرم؟ دارم می رم مهمونی؟ پیک نیک؟!
آلما دوباره با همان لحن گفت:
- نه می دونم کجا می رین. منو ببرین دیگه .. قول می دم کمکتون کنم. رانندگیم هم خیلی خوبه باور کنین . خوابم نمی بره و خسته هم نمی شم.
سرگرد هاج و واج نگاهش می کرد! گاهی اوقات به قدری حرکاتش بچگانه می شد که سرگرد هیچ عکس العملی نمی توانست انجام بدهد. چشمانش را بست. سعی کرد آرام باشد!
- برو اتاقت سیب .. من نمی دونم اونجا چه خبره! برات زوده این ماموریت ها رو داشته باشی.
- سرگرد.. خواهش می کنم. خودتون می دونین کم نمی یارم!
- من چیزی نمی دونم .
- باشه من بهتون می گم! من کم نمی یارم!
سرگرد به چشمهای خاکستری اش نگاه می کرد. آلما برعکس لحن بچگانه اش؛ نگاهش جدی بود! پشت میزش رفت و گوشی و سوییچش را برداشت. آلما به میز نزدیک شد:
- قربان خب، دانیال که نیست .. بچه های اون گروهم که نمی تونی ببرین ... از بچه های پایین ترم خب ببرین شاید نتونن، کمک خوبی باشن. من بیام حرف گوش می کنم.
سرگرد مات صورتش شد... چشمانش را بست. شاید مجبور می شد شب را بماند مثل دفعه ی قبل؛ که با این شرایط احتمالش زیاد بود. توی ذهنش مشغول حساب و کتاب بود. تک تک اسم نفراتش را زمزمه می کرد. چشمانش را باز کرد و صورت آلما جلوی چشمش ظاهر شد. چشمهای خاکستری اش می درخشید. سرگرد نفسش را بیرون داد و به در اشاره کرد:
- خیلی خب برو حاضر شو. پنج دقیقه ی دیگه جلوی دری!
تمام وجود آلما خندید. با خوشحالی دست مشت شده اش را به هوا فرستاد:
- مرسی .. مرسی !
رفت و سرگرد سرش را با تاسف تکان داد. اما لبخندی هم روی لبـهایش نشسته بود. یاد اوایل همکاری اش با نیما افتاد. نیما هم خیلی تلاش کرده بود خودش را به او ثابت کند که واقعا لایقش بود.. اسلحه اش را پشت کمـر شلوارش گذاشت، تی شرت را روی شلوار و اسلحه کشید. نگاهی به اتاقش کرد، برق را خاموش و در را بست. پشت در مازیار را دید
- فرمانده شما گفتین آلما بیاد ؟
دستش را روی شانه ی مازیار گذاشت و لبخندی زد:
- آره .. اگر مشکلی بود زنگ می زنم بهتون تا بیاین. مراقب اینجا باشین. نمی خوام اینجا مشکلی براش پیش بیاد. شما بچه های بزرگتر من هستین. این جور خیالم راحت تره!
نیما که تازه در جریان قرار گرفته بود، کنارش ایستاد. علی، لاله هم جلوی در اتاق نیما نگاه می کردند. سرگرد نگاهی به صورت تک تک شان انداخت، بلند گفت:
- مراقب باشین، سعی می کنم تا شب برگردم. باهاتون تماس می گیرم. شما هم هر اتفاق و ماموریتی پیش اومد اول با من تماس بگیرین. سرخود نباشین . نیما و مازیار با هم تصمیم می گیرن. بفهمم تکروی کردین؛ بحث داشتین، دعوا و هر خرابکاری دیگه ای ... خودتون می دونین چی کار باهاتون می کنم!
نیما کمی نزدیکش شد:
- می خواین من بیام؟
علی هم یک قدم جلوتر آمد:
- من بیام سرگرد! خوش می گذره ها!
سرگرد لبخندی زد. اما قبل از اینکه حرفی بزند. آلما کنار مازیار ایستاد:
- این قدر فکر می کنین، دست و پا چلفتی ام؟
مازیار تلخ نگاهش کرد!
- چه ربطی داره... فقط می خوایم کمک کنیم!
سرگرد از میان افرادش راه باز کرد و به سمت در خروجی راه افتاد:
- برین سرکارتون. آلما بیا. ...
بحث تمام شد! خواسته ی سرگرد؛ همین بود.
چند دقیقه ی بعد سرگرد و آلما با ماشین سرگرد از محوطه ی پایگاه خارج شدند و اولین کاری که انجام داد؛ تماس با سرهنگ صمیمی بود. سرهنگ مافوقش بود و او باید به او اول توضیحات لازم را می داد. وقتی هندزفری را از توی گوشش در اورد و گذاشت مابین فرمان و کیلومتر شمار ماشین؛ آلما گفت:
- ممنون اجازه دادی باهات بیام!
سرگرد قبل از هر چیزی متوجه لحن آلما شد! بدون اینکه نگاهش را از خیابان بگیرد، با همان سردی همیشگی اش گفت:
- یک؛ این یه ماموریته! پیک نیک نمی ریم! دو من فرمانده ام و تو زیر دست من! پس من دستور می دم و تو انجام می دی. سه، غر بزنی یا زیادی حرف بزنی هر کجا شد؛ برات یه تاکسی می گیرم و برت می گردونم پایگاه! چهار، انتخاب هر چیزی با منه! مگر اینکه ازت بخوام نظر بدی. پنج، اگه سر خود کاری کنی؛ حرفی بزنی؛ فضولی کنی؛ جریمه ات اخراجته، افتاد؟!
وقتی سرگرد جمله ها را ادا می کرد، آلما فقط لبخند می زد! حتی بعد از اینکه نگاه خشن و سرد فرمانده اش، خیلی کوتاه، روی صورتش نشست:
- باشه؛ چشم فرمانده!
سرگرد راضی از اطاعت آلما، به سمت اتوبان راه افتاد. اما دقیقا در پنجمین، کیلومتر اول اتوبان، به علت سرعت بالا، توسط نیروی راهنمایی رانندگی، ماشین متوقف شد! عصبی روی فرمان کوبید. ابتدا قصد داشت بی توجه ادامه بدهد، اما باید می ایستاد تا حرفش را بزند! پیاده نشده بود که افسر جوانی کنارش ایستاد و سلام نظامی داد! این احترام یعنی او را شناخته اند!
- سلام قربان!
با دیدن این احترام اخم هایش بیشتر در هم فرو رفت:
- سلام؟ نگهم داشتی بهم سلام بدی؟
افسر همان طور که لبخندش بزرگ تر می شد، گفت:
- قربان شما داشتین 150 تا می رفتین!
- می دونی من کی ام و باز این حرف رو می زنی؟
افسر جوان سرش را کمی خم کرد و دستش را روی در ماشین گذاشت:
- قربان شما توی عملیات نیستین!
یک تای ابروی سهند بالا رفت!
- اینم قانون جدیدتونه؟
- متاسفم قربان ..
سرگرد کلافه دستش را در هوا تکان داد:
- اتفاقا الان توی ماموریتم! خیلی دیرم شده.
با صدای باز شدن در داشبورد سر هر دو به سمت آلما چرخید. آلما، چراغ گردان را به طرف سرگرد گرفت.
- فرمانده اینو یادتون رفته بود!
سرگرد فقط پوفی کشید و افسر راهنمایی رانندگی با اشاره به چراغ گفت:
- بله قربان؛ شما باید اینو بذارین که ماشین های دیگه متوجه سرعت شما بشن. پلاک ماشین شما ثبته توی سیستم اما ماشین های دیگه شما رو نمی شناسن! ما یه مورد تماس داشتیم واسه سرعت و سبقت غیر مجاز شما! ممنون می شم رعایت کنین. این جور دیگران هم خیالات برشون نمی داره که می تونن 150 تا توی اتوبان برن. درک می کنین حتما چی می گم؟
افسر جوان با نهایت ادب و آرام صحبت می کرد. لحنش با لبخندی که روی لب داشت، باعث شد سرگرد با آرامش چراغ را روی سقف بگذارد و درست روی صندلی اش بنشیند. افسر هم دوباره با احترام نظامی خداحافظی کرد و در ماشین را برایش بست. سرگرد کمـربندش را روی سیـنه کشید، پایش را روی پدال گاز فشار داد و ماشین با گرد و خاکی که به جا گذاشت، از جایش کنده شد و کمی بعد ناپدید شد!
سی کیلومتر بعد، وقتی هر دو در سکوت به اتوبان زل زده بودند، تلفن سرگرد زنگ خورد. عملیاتی پیش آمده بود و نیما طبق دستورش به او اطلاع داد. سرگرد بعد از سفارش های همیشگی اش، تلفن را قطع کرد. وقتی نیما برای بار دوم تماس گرفت. ماشین را کنار اتوبان نگه داشت. نمی شد هم روی رانندگی اش تمرکز کند و هم روی ماموریتی که باید غیر حضوری کنترل می کرد! به کاپوت ماشین تکیه داده بود و با نیما حرف می زد. آلما شیشه ی پنجره را پایین کشید و آهسته گفت:
- سرگرد دیر می شه شما بشینید صحبت کنید، من رانندگی می کنم!
خودش را به نشنیدن زد و صورتش را به سمت دیگر برگرداند. آلما با تعجب از حرکتش، دوباره و این بار با صدای بلند تری گفت:
- سرگرد ...
نگذاشت حرفش تمام شود.
- من دوست ندارم کسی با ماشینم رانندگی کنه! روش حساسم!
گوشی دستش بود اما صحبت نمی کرد. آلما که متوجه منظورش شده بود، سرش را بیشتر از پنجره بیرون برد:
- به خدا مواظبم. یه کم رانندگی کنم. اگه بد بود، نگه می دارم.
سرگرد نچی کرد و تکیه اش را از ماشین گرفت، خواست کاپوت را دور بزند که دوباره گوشی زنگ خورد. همان جور که حرف می زد برگشت سرجای اولش! آلما پیاده شد و کنار در ایستاد، از سکوت سرگرد استفاده کرد و گفت:
- خواهش می کنم سرگرد خب این جور دیر می شه دیگه! ببینین ساعت دوازده س!
- نه ..
دوباره مشغول صحبت کردن با نیما شد، می دانست نیما از پس این عملیات برمی آید اما نگرانی های همیشگی اش و احساس مسئولیت، آرامش نمی گذاشت. تماس را که قطع کرد. دوباره آلما درخواستش را تکرار کرد:
- سرگرد .. خواهش می کنم دیگه .... مراقبم به خدا ...
چشمانش را بست و قبل از این بخواهد جوابی به آلما بدهد، دوباره اسم نیما روی صفحه ی موبایلش روشن و خاموش شد! با دست بازویش را گرفت و از جلوی در ماشین کنار کشید:
- اروم برو فعلا
لبخند پیروزمندانه ای روی لب دختر جوان نشست. ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست. سرگرد هنوز کمـربندش را نبسته بود که ماشین با شتاب از جایش کنده شد! متعجب و عصبانی نگاهی به آلما انداخت. حرف زدن نیما باعث شد حواسش را به او بدهد و راهنمایی اش کند. وقتی تماس را قطع کرد نگاهی به کیلومتر شمار انداخت؛ عقربه اش روی صد و بیست بود و آلما مسلط رانندگی می کرد.
- نگه دار!
سر آلما، کوتاه به سمتش برگشت و دوباره به جلو نگاه کرد:
- چرا قربان؟ خواهش می کنم خیلی خوبه باهاش رانندگی کردن!
- گفتم بهت نگه دار تو حرف گوش نمی کنی!
- چرا قربان گوش کردم دیگه! مراقبم به خدا ..
دهان باز نکرده بود که دوباره تلفن زنگ خورد! کلافه فکش را روی هم فشار داد و با نیما هم با همان عصبانیت صحبت کرد! حین صحبت، موبایل را کمی از گوشش دور کرد و لاین کناری را نشان داد:
- بهت نگفتم، مگه نگه دار؟
- خب آخه چرا ؟
- چون حرف گوش نکردی! گفتم اروم برو!
- آرومه دیگه!
- صد و بیست تا آرومه؟
- خودتون 160 هم رفتین، من دیدم !
نگاه خیره ی سرگرد رویش مانده بود. آلما بدون اینکه چشم از روبرو بگیرد، لبخندی زد:
- باور کنین مراقبم. صحیح و سالم تحویلتون می دم! الان دوباره سروان ملکی زنگ می زنه!
سرگرد رویش را سمت پنجره کرد. شیشه را پایین داد و از داشبورد پاکت سیـگارش را برداشت.
- عادت کردی همه چیز رو با مغلطه و زور بگیری!
همراه با صدای خنده های آرامش، سرعت ماشین کمتر شد و در لاین دوم حرکت کرد. تا یک ساعت که عملیات کاملا تمام شود، وضع به همین منوال ادامه داشت. نیما، فرمانده ی حساسش را می شناخت و مرحله به مرحله سرگرد را در جریان می گذاشت. عملیات که با موفقیت به پایان رسید. سرگرد نفس عمیقی کشید. تسلط آلما، باعث شد با آرامش سرش را به صندلی تکیه بدهد.
- تموم شد؟
سرگرد اوهوم آرامی گفت. آلما سرجایش کمی جا به جا شد:
- دیدین بد رانندگی نمی کنم!
پلک های سرگرد روی هم افتاد:
- بلایی سر ماشینم بیاد؛ تیکه تیکه ات می کنم!
آلما بلند خندید:
- فکر نمی کردم این قدر حساس باشین!
- وقتی یه چیز تمام داراییت باشه؛ بهش حساس می شی !
- اوه! پس من چی باید بگم! ماشینم یک پنجاهم ماشین شما قیمت داره!!
سرگرد دستانش را روی سیـنه اش گذاشت:
- اتفاقا خیالت راحت تره !
- خب شما هم یکی ازش بخرین! تازه می تونین به جای یکی خیلی بیشتر بخرین! مثلا 50 تا! بعدش دیگه نگران نیستین این همه!
پوزخندی زد و سرش را سمت پنجره برگرداند. آلما شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
- خیلی هم مسخره نیست!
سرگرد زیر لب زمزمه کرد:
- تو خیلی بچه ای.. برای این کار حداقل!
چند لحظه سکوت شد.
- من اصلا بچگی نکردم .. برای هیچ کاری.. نه وقتشو داشتم و نه جاشو!
لحنش مثل همیشه نبود. حسی میان این کلمه ها بود. تند و تیز نبود اما سوزشی که داشت را، سرگرد هم حس کرد. چشمانش را باز کرد و اسمان را نگاه کرد.
- عوارضی!
سرگرد دوباره چشمانش را بست:
- رد شو ..
تکان های آرام ماشین و سکوت، چشمانش را کم کم گرم کرد. او به این سکوت احتیاج داشت. تصویر شیوا پشت پلک هایش بود. دوست نداشت برایش اتفاق بدی افتاده باشد. در مبارزه با خواب شیرینی که پشت پلک هایش پرسه می زد، بازنده شد و چند لحظه ی بعد صدای نفس های منظم و عمیقش، به سکوت ماشین اضافه شد..
*
- فرمانده!
صدایی شنید.. یک نفر از اعماق ذهنش صدایش می کرد. چشمانش را آهسته باز کرد و مرد عبــوسی را دید که از تاکسی کناری نگاهش می کند!
- سرگرد..
صدای آلما بود. خودش را از صندلی جدا کرد و با تعجب به خیابان و ماشین هایی که کنار هم ایستاده بود، نگاه کرد. همه چیز در یک لحظه یادش آمد.
- رسیدیم قربان!
به سمت آلما برگشت و زبانش را روی لبـهای خشک شده اش کشید. سرش کنار در افتاده بود و خط دوخت روکش صندلی، خط عمیقی روی گونه اش به جا گذاشته بود. با هر دو دست روی صورتش را محکم کشید:
- من چه قدرخوابیدم..
- خسته بودین.
چراغ سبز شده بود و ماشین ها به آرامی حرکت کردند.
- من نمی دونستم باید کجا برم وگرنه بازم بیدارتون نمی کردم.
سرگرد جی پی اس ماشین را روشن کرد و شماره ی کلانتری که سهراب آنجا کار می کرد را تایپ کرد. مسیر مشخص شد. آلما با توجه به مسیر، به خیابان بعدی پیچید. سرگرد شیشه پنجره را پایین داد. هوای داغ بعدازظهر توی صورتش خورد و باعث شد؛ نگاهش به ساعت بیفتد. سه و ربع بود! سرش را با تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید. آلما تمام راه را با سرعت آمده بود که الان آنها در اصفهان بودند! یک نخ سیـگار به عادت همیشه، با لبـهایش بیرون کشید و فندک ماشین را زد. هم زمان با روشن کردن سیـگارش، گوشی را برداشت و شماره سهراب را گرفت:
- سلام سهراب .. مرسی ... اره اینجام، دو دقیقه ی دیگه دم کلانتری ام. .... اها.. ببین بگو در رو باز کنن من ماشینم رو بیارم تو ... پرواز نداشتن ... خودتی ... خودتی ... شما اصفهانی ها هستین والا! ...
گوشی را که روی کنسول وسط انداخت، لبخند روی لبـانش برگشته بود. آلما روبروی در کلانتری ایستاد. سرگرد سیـگار نصفه اش را بیرون انداخت و شیشه را بالا کشید. همان لحظه سربازی که جلوی در بود به دو به سمتشان آمد و خبردار ایستاد و در بزرگ روبرویشان باز شد. آلما ماشین را داخل کلانتری برد و جایی که سرگرد نشان داد، زیر سایه ی دیوار بلند حیاط، پارک کرد و هر دو به طرف ساختمان کلانتری راه افتادند. وارد ساختمان که شدند. سرگرد ایستاد و به راه پله ها نگاه کرد. سهراب لبخند زنان، از پله ها پایین می آمد. کنارشان که رسید، ضربه ی آرامی روی بازوی سهند زد:
- خوش اومدی.
نگاه متعجبش روی آلما ماند! سرگرد که مسیر نگاهش را دیده بود، دستش را روی پشت سهراب گذاشت و به سمت پله ها هدایتش کرد:
- سلام مرسی .
به آلما اشاره کرد و ادامه داد:
- ایشون همکارم هستن؛ سروان معین!
توضیح دیگری نداد. سهراب همان طور که با سهند به سمت پله ها کشیده بود، به عقب نگاهی کرد و لبخندی زد:
- خوشبختم. من سهراب نایب هستم!
آلما فقط لبخند زد چون سرگرد اجازه ی صحبت نداد:
- زود باش سهراب بگو ببینم گمشده ی من کجاست؟
سهراب روی پله ها هم قدمش شد:
- هُلی ها! ناهار خوردین؟
- نه نخوردیم اما تا نفهمم نمی خورم، زودباش!
سرگرد پله ها را با عجله بالا رفت و چند لحظه ی بعد در اتاق سهراب بودند. خودش روی اولین مبل نشست و آلما هم روبرویش جا گرفت. سهراب هم پشت میزش رفت.
- خب سهراب؟
سهراب خونسرد به صندلی تکیه داد:
- می دونم نباید حرصت رو در بیارم! اما یه کم باید بهت توضیح بدم جریان از چه قراره، باشه؟
سرگرد سرش را چند بار پایین و بالا کرد، یعنی درک می کند! سهراب نفسش را پر صدا بیرون داد:
- خب حقیقتش اینه که ما عکس اون خانوم رو به درخواست خودت که جز گمشده ها گذاشته بودی؛ همه جا فرستادیم تا اگه کسی خبری ازش داشت بهمون اطلاع بده!
دست سهراب روی دیوار روبرو را نشان داد. قاب بزرگ ساده ای روی دیوار وجود داشت که رویش چند عکس بود. یکی از عکس ها متعلق به شیوا بود. همانی که او هم روی تخــته اش داشت. سرگرد نگاهش را از عکس گرفت و دوباره به سهراب دوخت:
- خب ..
سهراب پرونده ای را از داخل کشوی فایلی که زیر میزش بود؛ در آورد. کمی خودش را روی میز کشید و پرونده را به سهند رساند:
- این پرونده رو ببین. ما خیلی وقته دنبالشون بودیم. توی یه عملیاتی که دو روز پیش داشتیم، تونستیم چند تا از اون دست پاییناشون رو بگیریم. دست پایین که می گم بهت، منظورم رده ی دهم به بعده! ما مثل شما نیستیم که بتونیم یهو ریشه رو قطع کنیم! اینم با زحمت پیدا کردیم.
سرگرد پرونده را روی پایش گذاشت و برگه ها را با چشم سریع می خواند و لحظه به لحظه اخم هایش بیشتر در هم فرو می رفت. الما بلند شد و کنارش نشست و او هم شروع کرد به خواندن. سرگرد سرش را که بالا گرفت، آلما با انگشت به برگه ای که داخل پرونده بود زد:
- سرگرد می دین به من؟
سرگرد هنوز گیج بود، پرونده را به دست آلما داد و دوباره به سهراب زل زد:
- سهراب این چه ربطی داره ؟
سهراب نفس عمیقی کشید و صندلی و خودش را با هم به سمت جلو کشید:
- خب .. از دیروز تا همین دو سه ساعت پیش من داشتم ازشون بازجویی می کردم. خیلی اتفاقی یکی شون، عکس شیوا رو دید و شناخت!
سرگرد گنگ و گیج نگاهش می کرد. ناخوداگاه پلکش پرید. زمزمه وار گفت:
- امکان نداره! چه طور آخه ممکنه؟!
سهراب فقط شانه ای بالا انداخت و آلما برگه های پرونده را زیر و رو می کرد!
سهراب از روی صندلی بلند شد و همان طور که میز را دور می زد گفت:
- نمی دونم منم درست. یه چیزایی اینجا اما بهم نمی خورد. می خوای بگم دختره رو بیارن؟
سرگرد فقط سرش را تکان داد و اوهوم نامفهومی گفت. تمام حواسش آنجا نبود. بعد از این همه گشتن، این زن را باید این طور پیدا می کرد؟ جایی که اصلا فکرش را هم نمی کرد! سهراب بیرون رفت. صدایش می آمد که به کسی دستور می داد و چند لحظه بعد که داخل اتاق شد، گفت:
- الان می یارنش.
آلما هنوز پرونده را می خواند و سرگرد به میز شیشه ای جلوی مبل خیره مانده بود! سهراب جلوی دیوار ایستاد و به عکس شیوا نگاه کرد. انگار او هم دنبال ربط این ماجرا بهم می گشت. با آهی که کشید به سمت میزش برگشت و تازه روی صندلی نشسته بود که در اتاق به صدا در آمد و گروهبان زن جوانی داخل اتاق آمد. احترام نظامی اش را که به جا آورد، در را بیشتر باز کرد:
- بیا تو ..
دختر جوانی همراه با گروهبان دیگری که کنارش ایستاده بود وارد اتاق شد. از قیافه ی دختر مشخص بود یک تبهکار است! شرارت از چشمانش می بارید. گروهبان با اشاره ی سهراب، دست های دستبند خورده اش را گرفت و روبروی سرگرد و آلما، روی مبل تک نفره ای نشاند. دوباره پا کوبید و بیرون رفت. سرگرد و آلما هر دو به دختر زل زده بودند اما دختر وقتی چشمش میان آلما و سرگرد چرخید، روی صورت سرگرد خیره ماند! موهای قهوه ای اش شلخه وار دورش ریخته بود. پخش شدن ریمل، زیر چشمانش را سیاه کرده بود. سهراب ارنجش را روی میز گذاشت و به دختر نگاه کرد:
-گوش کن ایشون سرگرد بهنام هستن، فرمانده ی پایگاه ویژه. چرت و پرت تحویل بدی؛ اجازه دارن به روش خودشون بازجوییت کنن! اون وقت تازه می فهمی، بازجویی به چی می گن! حالیت شد؟
دختر بی پروا فقط پوزخندی روی لبش نشست. آلما اخم هایش را در هم کشید و با خشونت دختر را زیر نظر گرفت. حالتی میان صورت و حرکات دختر بود که برای آلما وقیحانه بود! به عنوان یک زن، از این موضوع معذب بود. بلند شد و سطل زباله ی کوچکی که گوشه اتاق بود برداشت و جلوی صورت دختر گرفت. با صدایی که به صورت عبـوسش می آمد، گفت:
- آدامـست رو بنداز این تو.
دختر این بار با همان نگاه سر تا پای آلما را که بالای سرش ایستاده بود، نگاه کرد و آدامسش را باد کرد. آلما صبر نکرد و با ساعدش، محکم به پشت گردن دختر کوبید، جوری که پیشانی اش به سطل خورد.
- آدامـست رو بنداز این تو!
آلما بدون اینکه میمیک صورتش تغییری کند، دستورش را تکرار کرد. سهراب متعجب این صحنه ها را دنبال می کرد. اما سرگرد کاملا خونسرد بود و رضایت را می شد در چشمانش خواند! آلما دقیقا کاری را کرده بود که خودش هم بدش نمی آمد، انجام بدهد!
دختر غرغر کنان آدامس را داخل سطل، تُف کرد. آلما سطل را کنار مبل گذاشت و با دست یقه ی باز دختر را جمع کرد و از پشت کشید. دختر دستهایش را بالا اورد اما آلما با دست دیگر روی دستش کوبید.
- خفه شدم چی کار می کنی
- وقتی یقه ات اندازه نیست؛ مجبورم من برات اندازه اش کنم!
دختر خشمگین، اما ترسیده به آلما نگاه کرد. صاحب چشمان زیبا و جذابی که با خشونت به او خیره شده بود، اصلا شوخی نداشت! آلما پیراهنش را بیشتر کشید و یقه ی پیراهن از جلو تا زیر گلوی دختر رسید! همان طور رهایش کرد، سطل را سرجایش گذاشت و روی مبل نشست. سرگرد نفسش را کوتاه بیرون داد:
- اسمت چیه؟
نیشخندی روی لبهای دختر نشست. بی توجه به نگاه غضبناک آلما، گفت:
- ثریا
- معروف به ثریا! اسم اصلیش عفته! عفت عباسی!
دختر به سهراب که معرفی اش کرده بود، نگاه کرد:
- جناب سروان حالا هی این اسمو بزن تو سر من!
سرگرد گیج از ماجرا و خسته از رفتارهای دختر خودش را کمی جلو کشید. این بار رنگ نگاهش متفاوت بود.!
- بسه خوشمزگی .. تمومش کن یا من می کنم. ثریا یا هر اسم دیگه ای .. بگو ببینم اون زن رو می شناسی؟
ثریا رد انگشت سرگرد را گرفت و عکس شیوا را روی دیوار دید. روی مبل تقریبا لم داد و یقه ی باز پیراهنش، شانه ی برهـنه اش را بیرون انداخت:
- آهان موضوع اینه پَ!
- دیدیش؟ کجا؟
- گفتم به سروان ...
سرگرد این بار داد کشید:
- یه بار دیگه مسخره بازی در بیاری از همین پنجره پرتت می کنم پایین. امتحانش ضرر نداره!
ثریا ترسیده بود. اما خودش را نباخت:
-دارم می گم دیگه صبر ندار...
سرگرد عصبی بلند شد و ثریا وحشت زده خودش را روی مبل جمع کرد. سهراب اهسته صدایش زد:
- سرگرد ..
نفسش را با حرص بیرون داد و جلوی پنجره ی کوچک اتاق سهراب ایستاد. صدای پچ پچی شنید. سهراب با ثریا حرف می زد و ثانیه ای نگذشته بود که دختر غرغر کنان زبان باز کرد:
- دو هفته پیش اینا بود! لعیا پیش من اوردش. زخمی و داغون بود. گفت ازش مراقبت کنم. تنش پر از زخم و کبودی بود، انگار کتک خورده باشه. یه شب کامل بیهوش بود. براش دکتر اوردن ..
مکث ثریا؛ همراه با برگشتن سرگرد به سمتش بود:
- خب؟ الان کجاست؟
ثریا لبخندی به سمتش زد؛ دندان هایش برعکس ظاهر شلخـته اش، سفید و مرتب بود:
- دختر خوشگلی بود! این جورا رو نمی ذارن رو زمین بمونه!
سرگرد اخم کرد. متوجه منظور دختر شده بود اما دوست نداشت به چیزی که گفت، فکر کند!
- شیوا چیزی نگفت؟ تو باهاش حرف نزدی؟
صورت دختر در هم رفت:
- آرزو!
یکی از ابروهای سرگرد بالا رفت:
- آرزو؟!
- اوهوم! من به سروانم گفتم؛ گفتش اسمش آرزوئه!
سرگرد گیج به ثریا نگاه می کرد. آلما متعجب پرسید:
- خودش گفت اسمم آرزوئه؟ تو مطمئنی همین بوده؟
نگاه ثریا به آلما، همراه خشونت بود. گرچه این بار آلما با ملایمت سوالش را پرسیده بود. رویش را به سمت سهراب کرد:
- بله مطمئنم. همه با این اسم صداش می کردن!
سهراب هم حرفش را تایید کرد:
- اره یکی دیگه هم شناخته و همین حرفا رو زده! خودش رو آرزو معرفی کرده ...
نگاه سرگرد، درمانده و گیج بود! باید سرنخ این کلاف سردرگم را از زبان این دختر بیرون می کشید:
- خیلی خب همین آرزو! دو هفته ی پیش کی گفتی اوردش؟
ثریا تا دهان باز کند؛ سهراب جواب داد:
- لعیا؛ اسم زنیه که ظاهرا توی اینجا، نفر اول بوده. این دخترا همه شون واسش کار می کردن. ما نتونستیم بگیریمش اما دنبالشیم.
نگاه پر از سوالِ سهند روی سهراب ماند. آلما دوباره رو به ثریا پرسید:
- تو باهاش حرف نزدی؟ در مورد خودش چیزی بهت نگفت؟
ثریا با غیظ سرش را دوباره رو به دیوار کرد:
- نخیر مگه من فضولم!
حرکات دختر، طاقت تمام شده ی سرگرد را به مرز رهایی رساند! گیج شده بود و همین باعث شده بود که عصبانیتش غیر قابل مهار شود و فراموش کند در آنجا نمی تواند فرمانده باشد!
از یقه ی گشاد پیراهن دختر گرفت و بلندش کرد. ثریا که غافلگیر شده بود فقط خس خس می کرد. دستهای بسته اش را به گردنش برد و دست سرگرد را فشار داد. اما سرگرد بیشتر یقه ی لباسش را کشید و به سمت خودش کشید؛ طوری که مبل از پشت روی زمین افتاد. رویش را به طرف خودش کرد و این بار موهایش را گرفت و تا جا داشت کشید! زانویش پشت کمـرش بود و کشش موهایش باعث شده بود کمـرش به سمت عقب خم شود. فریاد می کشید اما سرگرد بی اعتنا خودش را کمی خم کرد و صورتش را نزدیکش برد تا دقیقا روبروی صورت دختر باشد:
- گفتم بهت ادا در نیار برای من! اون زن برای من خیلی مهمه! من باید پیداش کنم!. الان کجاست؟ جای اون رئیست کجاست؟
اشکی که از گوشه ی چشمش سُر خورد؛ نه از روی عجز، بلکه از درد بود!
- تو رو خدا موهامو ول کن. می گم به خدا می گم.
سرگرد بیشتر کشید. دوباره فریاد دختر بلند شد:
- خواهش می کنم جناب سروان .. می گم به خدا. نیست بردنش. ولم کن تو رو خدا ..
- کی برد؟ کجا؟
- نمی دونم به خدا؛ لعیا بهم نمی گفت. ولم کن. موهام ... سرم ..
- خفه شو؛ داد بزنی، بدتر می کنم. جواب منو بده. تو باهاش حرف زدی؟ چیزی بهت نگفت از خودش؟ کجا بردنش؟!
صدای دختر از ترس و درد می لرزید:
- تو رو خدا .. غلط کردم می گم. لعیا نمی ذاشت باهاش کسی حرف بزنه. دختره خیلی ساکت بود. ترسیده بود.
سهراب از جایش بلند و همین کافی بود سهند همان طور به سمت میز سهراب پرتش کند. ثریا با آخ بلندی روی زمین افتاد و شروع به آه و ناله کرد. سهراب لگد آرامی به پهلویش زد:
- بلند شو خودتو جمع کن. بدتر از اینا در انتظارته ..
سرگرد عصبی با انگشت به قاب پنجره ضربه می زد. سهراب مبل را سرجایش گذاشت و از بازوی ثریا گرفت و دوباره روی مبل نشاند. ثریا دستانش را روی گوشها و سرش گذاشت و از درد سرش را پایین انداخت. سهراب کنار آلما که نشست، آهسته گفت:
- دختره رو لعیا دو هفته ی پیش اورد اونجا. کی فرستاد؟ فرستاد پیش اون رئیسش؟
ثریا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. درد سرش فوق العاده بود. اما این قدر ترسیده بود که جرات ناله کردن نداشت:
- اوهوم. دو روز بعدش. به جان مادرم من فقط فهمیدم گویا شوهرش کتکش زده؛ می گفت شوهرم معتاده .. یه کمم شیرین می زد! فرار کرده بود از خونه شون. اسمشم به خدا گفت آرزو . لعیا هم گفت ارزو. لعیا همون یه شب رو گذاشت پیش ما. فرداش بردش و بعدم با سه تا دختر دیگه فرستادش پیش قاصدک خانوم!
پیشانی سهراب چین خورد. اخمی میان ابروهایش نشست:
- قاصدک خانوم کیه دیگه؟ چرا قبلا نگفته بودی؟
ثریا وحشت زده نگاه کرد! حرفی را که نباید می زد را گفته بود! درد را کاملا فراموش کرد و به التماس افتاد:
- به خدا جناب سروان من نمی شناسمش! لعیا اسمش رو دو سه بار اورد. اون می شناسه . به خدا من فقط دخترا رو نگه می داشتم همین. اونا رئیس بودن.
برعکس چند لحظه ی پیش، که اشکهایش واقعی بود، ادای گریه کردن را در آورد. آلما با آرامش پرسید:
- لعیا کجاست؟
وضعیت جوری شده بود که کینه اش از آلما را هم فراموش کرده بود:
- گفتم بهتون به جان خودم نمی دونم خانوم! به امام هشتم نمی دونم. ادرسش همونی بود که من داشتم. تلفن خودش می زد که بازم شماره شو دادم بهتون. به خدا نمی دونم.
آلما با ترحم نگاهش می کرد. گردن و کنار خط رویش موهایش قرمز شده بود. از ترس هر چند ثانیه یک بار پشت سرش را نگاه می کرد. قدرتی را که حس کرده بود، تازه ترس را به او فهمانده بود. طوری که هر چیزی که می دانست را گفت!
سرگرد بی توجه چشمانش را بسته بود و به روند قصه فکر می کرد. لب پایینی اش را با حرص می جوید و هنوز انگشتش روی آهن سرد زده می شد. سهراب که کنارش ایستاد، ذهنش به اتاق برگشت. با سر به سهراب اشاره کرد که دختر را ببرد. سهراب به سمت ثریا رفت و از بازویش کشید و بلندش کرد. قبل از اینکه سهراب در را باز کند. صدای سرگرد، آخرین خاطره ی ثریا از این ملاقات شد:
- وای به حالت یه کلمه دروغ گفته باشی ... همین جا خودم قبر می کَنم برات!
ثریا جرات برگشتن نداشت حتی می توانست قبر خالی را هم میان این کلمات پر از نفرت و خشم ببیند! سهراب، ثریا را به گروهبان زنی که هنوز بیرون ایستاده بود سپرد و داخل اتاق برگشت. الما و سرگرد هر دو در فکر بودند. سهراب به دیوار تکیه داد و با تردید گفت:
- تو فکر می کنی، گمشده ات همینی بود که این دختر می گفت؟
الما به جای سرگرد سرش را بالا کرد و جواب داد:
- آره احتمالش زیاده! احتمالا وقتی تصادف کردن اینم تو ون بوده یا از ماشین پرت شده و یا قبلش یا حتی بعدش تونسته فرار کنه . لعیا پیداش کرده و با خودش اورده!!
سهراب با دقت نگاهشان می کرد. از خشونت چند لحظه ی قبل هیچ کدام، خبری نبود. سرگرد شده بود همان مرد جدی و تو دار، و برق شیطنت میان چشمان آلما می درخشید. سرگرد نفس عمیقی کشید و از پنجره فاصله گرفت:
- باید این زنه رو پیدا کنین. همینی که می گفت شیوا رو، پیدا کرده.
- لعیا ..
آلما اسم را گفت و سرگرد تایید کرد:
- آره همین. اون می دونه شیوا کجاست ..
سهراب به سمت میزش راه افتاد:
- تقریبا می دونم کجاست. همین اصفهانه، بچه ها دنبالشن. اما یه سوال! شما می گی شیوا! اون گفت آرزو؟ گفت شوهرش کتکش زده ....
آلما پیش دستی کرد و زودتر گفت:
- خودشم اسمش عفت بود! ثریا صداش می کردن!
سهراب ظاهرا قانع شد! فقط شانه ای بالا انداخت. قبل از اینکه حرف دیگری پا بگیرد، سرگرد به سمت در رفت:
- پاشو آلما. سهراب خبری شد بهم بگو. من همین کنار و گوشه ها هستم.
سهراب جرات مخالفت و تعارف با دوست قدیمی اش را نداشت، مخصوصا در این حال و روز! خوب می دانست هر کاری دوست دارد، انجام می دهد!
*
همین که داخل ماشین نشستند، سرگرد به سمت آلما برگشت:
- خب؟
آلما کمـربند را رها کرد و با تعجب نگاه کرد! سرگرد دوباره سرش را تکان داد
- هوم؟
تنها فکری که به ذهن آلما رسید، پرونده بود!
- خب ... به نظرم شیوا همین جا بوده! اووم... همون تصادف کردن یا اینکه ..
اخم های سرگرد یعنی آلما درست جواب نداده است! آلما شانه ای بالا انداخت!
- خب چی باید بگم؟
سرگرد دستش را به سمت کمـربند برد و روی سیـنه اش کشید:
- الان چی کار کنیم! اونا رو که خودم فهمیدم!!
چشمان آلما گشاد شد! کمی سرش را خم کرد و به صورت سرگرد خیره شد:
- الان؟ بگردیم دنبال شیوا؟
سرگرد نچ کوتاهی گفت و سرش را تکان داد:
- منو ببین با کی اومدم پیک نیک!
آلما زیاد خوشش نیامد! به صندلی تکیه داد و دستانش را روی سیـنه اش در هم فرو کرد:
- خب من هنوز با این قسمت از زبون کاری شما آشنا نشدم!
سرگرد کوتاه نگاهش کرد. اما از همان فاصله ی کوتاه هم الما لبخندش را دید. در این شرایط، آلما اصلا انتظارش را نداشت. نگاهش مهربان بود و همه ی اینها باعث دلگرمی و آرامشش می شد. سرگرد حرف دیگری نزد و دنده عقب گرفت و از کلانتری خارج شدند. به خیابان که رفتند، با آرامش اطراف را نگاه می کرد. آلما مسیر نگاهش را دنبال کرد اما نفهمید دنبال چه چیز می گردد.