سرگرد قدم هایش را تندتر برداشت و علی هم همراهی اش کرد. به ماشین که رسیدند، متوجه برگه ی زیر برف کن شد. بی فکر و عصبی، با مشت روی کاپوت ماشین کوبید:
- لعنتی!
علی برگه را برداشت و تایش را آهسته باز کرد:
- بهت گفتم دخالت نکن. بشین عقب ... چیزی نمونده تا آخر هفته اگر کاری نداشته باشی. خودم می یام تسلیم می شم . اگر ادامه بدی، خودت متضرر می شی ... عقب بکش ... می بینمت خودم به زودی !
سرگرد کلافه نچی کرد و به آسمان نگاه کرد که چشمش به ساختمان رسید و متوجه ایستادن مهران پشت پنجره شد. او که گویی نگاه سرگرد را دیده بود، به سرعت کنار رفت. سرگرد از بازوی علی گرفت و به سمت خانه هلش داد!
- برو زنگ بزن بریم تو!
علی برگه را به سمتش گرفت:
- فکر نکنم حرف بزنه !
- باید بترسونمش! برو ...
برگه را داخل جیب پالتویش گذاشت و بعد از باز شدن در، همراه علی وارد خانه شد. این بار، مهران کنار مبلمان ال مانند، پذیرایی قدم می زد. با وارد شدن سرگرد و علی به داخل خانه، به سمتشان رفت:
- چی شد؟!
- چیز مهمی نیست! فقط برگشتم بهتون بگم اینم تهدید! اون همین جاهاست . مطمئنم شما هم توی لیستش هستید. نمی دونم چی کار می خواین کنین، اما بدونید هر تاوانی برای کاری که کردین، خیلی بهتر از این ترس و کشته شدنه! هزار تا راه قانونی هست که بعدا کمکتون می کنه، اما ... اگر به این انکارتون ادامه بدین، آخر و عاقبتتون مرگ ِ ! اونم این طور و به دست اون روانی !
رنگ و روی پریده ی مهران، خیالش را کمی راحت تر کرده بود. خودش را کمی جلوتر کشید و خیره به مردمک های گشاد شده ی مرد رو به رویش ادامه داد:
- آقای نجف زاده، من براتون مراقب می ذارم. اما می دونید زرنگ تر از این حرفاست... بهتره بیشتر به این مسئله فکر کنید.
کارتش را جلوی سینه ی مهران گرفت:
- این کارت من. هر وقت از شبانه روز که مشکلی پیش اومد، با من تماس بگیرین.
مرد فقط بزاق دهانش را پایین فرستاد و سرگرد برگشت، دستش را پشت علی گذاشت و به سمت در خروجی خانه راه افتاد:
- شبتون خوش آقای نجف زاده...
تا بیرون در، هر دو سکوت کردند. سوار ماشین شدند. سرگرد ماشین را به حرکت در آورد و علی خم شد و با پاچه ی شلوارش را کمی بالا زد!
- چی شده ؟!
- پریدنی ، پام خورد به نرده!
سرگرد نگاهی به خیابان انداخت و با خیال راحت داخلش پیچید:
- پیر شدی علی!
نگاه متعجب و ناراحت علی را دید، بلند خندید:
- مرد وقتی نتونه به زنش زور بگه یعنی پیر شده دیگه!
علی پاچه ی شلوارش را پایین کشید و همان طور که کمربندش را می بست، گفت:
- ادم با شما مشورت کنه ، همون قدر که خوبه، بدم هست!
سرگرد با خنده به سمتش برگشت:
- چرا؟!
- مشاوره می دی، کمک می کنی بعد همونو چماق می کنی دایم می کوبی!
- لذت می برم آزارتون می دم!
نگاه علی را که دید، بلند تر خندید و همین خنده ، باعث شد علی هم لبخند بزند
- می گم سرگرد مراقب باشید این دیوونه دنبال شماست ها!
به آنی آثار خنده از صورت سرگرد پاک شد:
- علی امشب زنت شیفت داره؟
- نه قربان!
- خب پس برو خونه .... اما حواست باشه.
علی که تازه متوجه درخواست سرگرد شده بود، سریع گفت:
- نه قربان مسئله ای نیست. یعنی ...
- چرا مسئله ای هست! اول این که برو استراتژی تو شروع کن! ببینم چه قدر این کاره ای! دوم هم مازیار خودش شیفته خیالم راحته ... دانیالم که اون جاست. تو استراحت کن. صبح زود برو پیش دانیال و دانیال رو بفرست بره تا ظهر استراحت کنه. گرفتی؟
علی سرش را تکان داد:
- بله .. اما مسئله ای نیست. اتفاقا نرم که بهتره!
سرگرد سوالی نگاهش کرد و علی با لبخند شیطنت آمیزی چشمکی زد:
- استراتژی دیگه!
- خنگی به خدا! باید جلوی چشمش اردو بزنی! فرار کنی که به درد نمی خوره!
- آهان این طوری هاست! اما بازم می تونم بمونم یعنی ...
- نه همون که گفتم . صبح سعی کن زودتر از شش اینا بری جای دانیال ... با خونه ای که رفتید مشکلی ندارید؟
- نه خیلی خوب همکاری کردن. اتفاقا یه اتاق رو به کوچه بود که بنده خداها خالی کردن و دادن. یه زن و شوهر میان سال و تنهان ..
- خوبه ... مراقب باش. با دانیال تماس بگیر.
- بله چشم .. نگران نباشید.
- من یه کم نگران خانواده ام هستم. شب پیششون باشم بهتره ...
- بله حتما. بفرستید بیشتر مراقبت کنن.
- هستن بچه ها...
جلوی در پایگاه رسیدند و سرگرد، همان جا ماشین را نگه داشت:
- برو ماشینتو بردار و برو خونه ...
- مرسی .. چشم . تلفنم پیشمه هر چی شد زنگ بزنید.
- باشه .. خداحافظ ...
علی که پیاده شد، پایش را روی پدال گاز گذاشت و به آنی ماشین خیابان را بالا رفت. ساعت نزدیک ده شب بود. موبایلش را برداشت و شماره ی مازیار را گرفت، دومین بوق نخورده بود که مازیار گوشی را برداشت:
- سلام قربان.
- سلام ... چه خبر مازیار؟
- هیچی ... الما و لاله روی اون پرونده تحقیق کردن . اسم کیانوش هاتفم پیدا کردن ...
- خیلی خب ... گوش کن ببین چی می گم . من رفتم خونه ی مهران نجف زاده. مطمئنم که پاش گیره . احتمال این که به پرونده ربط داشته باشن خیلیه. چند تا از بچه ها رو بفرست نا محسوس خونه رو تحت نظر بگیرن
- نجف زاده رو ؟
- بله ..
- چشم حتما ...
پشت چراغ قرمز ایستاد و با فرستادن نفس عمیقی گفت:
- برای من باز نامه گذاشته .
- کجا قربان؟
- رو ماشین!
-لعنتی ... قربان خیلی مراقب باشید.
با دیدن چراغ سبز، آهی کشید:
- هستم. می رم خونه ... به بچه ها زنگ بزن ، هماهنگ کن.
- چشم قربان ... نگران نباشید.
- کی هست پایگاه؟
- آلما و لاله هستن ... اما می فرستن برن الان.
- خوبه ... نذار الکی خسته شن واسه فردا ...
- چشم ...
- فعلا .. اتفاقی افتاد قبل از هر چی با من تماس بگیر.
خداحافظی مازیار را شنید و گوشی را روی صندلی پرت کرد. با این تهدید، بیشتر نگران خانواده اش شده بود. این که در تعقیب او بود، فکرش را مشغول می کرد. با ورودش به کوچه متوجه ماشین یکی از همکارانش شد که دقیقا رو به روی خانه پارک شده بود. افرادش آن قدر کار آزموده شده بودند، که با خیال راحت از این استتارشان، وارد خانه شود. تازه از ماشین پیاده شده بود که آرش در ورودی خانه را باز کرد:
- سلام .
سهند برگشت و با دیدنش، لبخندی زد:
- برو تو سرده!
- برای من تنفگ خریدی؟!
اخم روی پیشانی اش نشست و سرش را با تاسف تکان داد. تازه یادش آمد که وقتی با مادرش تماس گرفته بود، در این مورد قول داده بود! فکری به ذهنش رسید . در ماشین را بست و به سمت خانه راه افتاد:
- نه ... نتونستم بگیرم . اما فردا با خودت می ریم، که انتخاب کنی!
متوجه لب های برگشته ی آرش شد اما با خنده، به داخل خانه هلش داد:
- برو تو ... اون جور که بهتره! هر چی دوست داری می خری...
در خانه را که بست، نرگس کنار آرش ایستاد:
- اشکال نداره . راست می گه سهند، اصلا نشد با خودم می برمت ...
سهند لبخند زد و سرش را تکان داد:
- سلام ... نه می برم . امشب دیر شد.
با صدا زدن سارا، آرش سریع به سمتش دوید و زمانی که سهند پالتویش را در آورد و به پدر و پدر بزرگش سلام کرد، آرش هم مشغول بازی اش شده بود! نرگس از اشپزخانه صدایش کرد:
- سهند ما شام خوردیم . دیر کردی.. بیا بخور ...
نگاهی به آشپزخانه انداخت. اصلا گرسنه نبود گرچه به یاد نداشت ناهار هم چیزی خورده باشد. به اجبار راه افتاد و با دیدن میز، لبخند زد:
- ببخشید ... دیر شد.
نرگس با لبخند، پالتو را از دستش گرفت:
- بشین ...
روی صندلی بیرون آمده نشست و تا خواست تکیه بدهد، اسلحه به کمرش فشار آورد. اسلحه را که روی میز گذاشت، نرگس با نگرانی کنارش نشست:
- سهند ... اتفاقی افتاده؟
سهند متوجه نگاه ترسیده اش به اسلحه بود. خندید و قاشقش را برداشت:
- نه ... نگران نباش. گفتم که محافظ گذاشتم. خودمم این جام .
لب های نرگس لبخند زدند اما چیزی از استرس چشمانش کم نشد:
- تو هستی نگران نیستیم ...
سهند ترجیح داد با غذایش سرگرم شود و همان لحظه، آرش به سرعت وارد اشپزخانه شد. هواپیمایی که با قطعات لگو ساخته بود را روی میز گذاشت:
- ببین چه خوشگله! خودم درستش کردم!
ابروی سهند بالا رفت و لبخند کجی روی صورتش نشست:
- آفرین! چه باحاله!
- آره ... تیرم می زنه! از این جا!
خواست ادامه بدهد که چشمش به اسلحه ی سهند افتاد:
- تفنگه؟
سهند و نرگس هم زمان به اسلحه نگاه کردند، سهند اسلحه را بیشتر سمت خودش کشید:
- آره تفنگه اما نه اسباب بازی!
- اره می دونم تو تلویزیون دیدم! ادم می کشه!
- اره .. خطرناکه ... برو کنار ...
به آنی اخم روی صورت پسر کوچک نشست و کمی از میز فاصله گرفت.
- اون آقاهه داشت!
سهند قاشقش را داخل بشقاب گذاشت و از دست آرش گرفت:
- کدوم آقاهه ؟ اونی که تو خونه اومده بود؟
سر آرش با تاسف بالا و پایین شد
- آرش تو چی یادته؟ اون خونه ای که می رفتی... اون جا زیاد می رفتید؟ اصلا خونه تون کجاست؟
با سوالات پشت سر هم سهند، آرش گیج به صورتش نگاه کرد. نرگس که متوجه شده بود، آهسته روی ساعدش زد:
- یکی یکی ازش بپرس...
- خب ... آره ... بگو ببینم خونه تون کجاست؟
- مامانم نمی یاد؟!
سهند به نرگس نگاه کرد . آهی کشید و سعی کرد حقیقت را کمی شیرین تر به گوش کودک جلوی رویش برساند:
- آرش ... مادرت ... نمی تونه دیگه بیاد...
- چرا؟ مُرد؟
سهند چند لحظه به اشک های حلقه زده میان چشمان درشت و تیره ی پسر نگاه کرد و دوباره آه کشید:
- خب ...
- اون آقاهه که تفنگ داشت، کشت؟
اخم روی پیشانی سهند نشست. حس بدی از این کلمات داشت. این همه سیاهی و زشتی، حق این کودک چهار ساله نبود.
- ببین آرش... یه اتفاق بد بود. اما گذشت. یعنی تموم شد. دیگه نیست. من مراقبتم خب؟
قطره ای اشک روی صورت آرش افتاد:
- من مامانمو می خوام. عمو رو می خوام. می خواستیم بریم یه خونه که من اتاق دارم . تخت دارم. اسباب ... بازی ...
نرگس دیگر نتوانست گریه های کودک را تاب بیاورد ، پالتوی سهند را روی میز گذاشت و به جایش آرش را در آغوش گرفت:
- بیا عزیزم ... ناراحت نباش. ما کنارتیم . برات تخت می خریم باشه؟ یه تخت خوشگل ... اسباب بازی هم ... خب؟
- مامانم
گریه ی آرش و التماس های پشت سر همش، همان اشتهای کمش را کور کرد. اسلحه و پالتویش را برداشت و از اشپزخانه خارج شد و یه اتاقش پناه برد ...
نمی دانست چندمین نخ سیگار است. بعضی ها را نیمه و بعضی تا فیلتر سوخته شده بودند. باد سرد دی ماه هم ، نمی توانست از گرمای بدنش بکاهد. با شنیدن ضربه ای که به در اتاقش خورد. سریع سیگار را درون زیر سیگاری خاموش کرد. پنجره را خوب نبسته بود که نرگس وارد اتاقش شد. با هوای سردی که داخل اتاق بود به آنی اخم هایش در هم فرو رفت:
- سهند مریض می شی به خدا . آخه چرا این جور پنجره رو باز می کنی.
سهند لبخند زد و روی تخت نشست:
- حواسم هست...
- فقط حرف الکی می زنی! با یه تی شرت! توی این سرما؟!
- باور کن سردم نیست!
همان لحظه عطسه ای کرد. نرگس با تاسف سری تکان داد و خودش شروع به خنده کرد:
- این الکی بود! پیش می یاد دیگه!
نرگس چند لحظه با اخم نگاهش کرد تا این که سهند گفت:
- آرش خوابید؟
نرگس با یاد اوری گریه های پسر کوچک، فعلا مشکل سهند را فراموش کرد:
- سهند این بچه خیلی اذیت می شه طفلی ...
- مامان باهاش صحبت کن... ببین می تونی ازش بپرسی چیزی دیده یا نه ....
- همش از مامانش حرف می زنه و یه پسر که می گه دوستمه. اسمش سالاره ... می گه تو خونه مون بازی می کردیم. خیلی گفتم فامیلی داره یا نه . اما می گه نه . فقط یه خاله مطهره گفت دارم و یه عمو که خیلی این عمو رو دوست داشت. همینی که می گه برام می خواست اتاق درست کنه .
سهند روی تخت دراز کشید:
- تکلیفش مشخص می شه . بعد ببینم چی کارش می شه کرد.
- کاش خانواده اش پیدا می شدن.
- آره ...
با آه دوباره ی سهند، چشم نرگس به اسلحه ی روی میز افتاد:
- سهند خواهش می کنم اسلحه تو این جا نذار. این بچه اینجاست من نگرانم ...
سهند نیم خیز شد و اسلحه را برداشت و زیر بالشش گذاشت. نرگس با اخمی، دستانش را به کمر زد:
- خب اونجا خطرناکه می ذاری!
لبخند سهند، بدتر عصبی اش می کرد:
- از دست تو سهند دیگه نمی دونم چی کار کنم!
- هیچی ! برین بخوابید! فعلا یه مهمون اوردم براتون حوصله تون سر نره!
نرگس قصد خروج داشت اما با این کلمه های آخر برگشت:
- خجالت بکش! الان باید بچه ی تو این جا بود.
سهند بی حرف، با همان لبخند، خیره اش بود! نرگس هم ترجیح داد چیزی نگوید و از اتاق بیرون برود. در که بسته شد، نفس مانده در سینه اش را بیرون فرستاد و دست از فشار دادن فک هایش برداشت! نگاهش به سقف بود و در فکر که کم کم چشمانش سنگین شد. نفهمید چه قدر گذشت اما با صدای زنگ موبایلش، ترسیده سر جایش نشست. قلبش با شدت به سینه اش می کوبید. دست برد و گوشی را برداشت با دیدن شماره ی آلما اخمی کرد:
- آلما؟
- سهند ... یکی تو خونه ست...
- خونه ات؟
- آره ...
- مطمئنی ؟
- اوهوم ... اسلحه ندارم...
- تو کجایی ؟ توی حموم!
- می یام ... گوشی رو قطع نکن .
به آنی بلند شد و شلوارش را اول پوشید، اسلحه اش را برداشت و بی آن که تی شرتش را عوض کند، فقط پالتویش را چنگ زد و از اتاق بیرون دوید. نفهمید چه طور ماشین را از حیاط بیرون آورد. در آخرین لحظات متوجه بیرون آمدن پدرش از خانه شد و بی آن که در حیاط را ببندد خارج شد... گوشی را کنار گوشش گذاشت و آلما را آهسته صدا کرد:
- آلما ؟
صدای نفس هایش را می شنید و همین خیالش را راحت کرده بود.
- آلما خوبی؟
سکوت آلما نگرانش کرد و پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار داد. به زحمت لرزش دستانش را کنترل کرده بود تا بتواند به خوبی از پس رانندگی با این سرعت بالا بر بیاید. زمانی که وارد خیابانی شد که آپارتمان آلما آنجا قرار داشت. ماشین را پارک کرد و نگاهی به ساختمان پنج طبقه ی رو به رویش انداخت. دانیال هم ساکن همین مجتمع بود، اما او هم خانه نبود. گوشی را کنار گوشش گذاشت و آلما را صدا زد. اما هیچ صدایی نبود.
- آلما ... خواهش می کنم.
نگاهی به زنگ ها انداخت و زنگ واحد آلما را فشار داد. بی آن که کسی آیفون را جواب بدهد، در باز شد. سهند اسلحه اش را در دست گرفت و گلنگدنش را کشید. با ورودش به داخل ساختمان، برق راه پله ها به آنی روشن شد. جلوی آسانسور ایستاد و دکمه اش را زد. نگاهش به پله ها رسید و سردرگم بین دو انتخابش، ترجیح داد از پله ها بالا برود. این طور اگر قصد فرار داشته باشد حتما می توانست جلویش را بگیرد و نکته ی مثبت بعدی، غافلگیر نشدنش بود! کفش هایش را همان جا در آورد و آهسته اما به سرعت از پله ها بالا رفت. طبقه ی اول و دوم را که رد کرد، نگاهی به بالا انداخت، ظاهرا همه چیز عادی و آرام بود. یک طبقه ی دیگر بالا رفت. هنوز به پاگرد طبقه ی چهارم نرسیده بود که صدایی از بالا آمد . بسته شدن در آهنی که مطمئنا برای پشت بام ساختمان بود، بر سرعتش اضافه کرد به آنی پله ها را بالا رفت. در نیمه باز و سوز سردی که در راه پله ها می پیچید، حدسش را به یقین تبدیل کرده بود. پایش که روی پشت بام رسید. نفس هایش را به زحمت بیرون فرستاد. با گشاد شدن مردمک هایش در تاریکی بهتر توانست اطرافش را ببیند. آهسته از پشت در ساختمان بیرون آمد. پشت کولر ها و خرپشته را گشت اما هیچ کسی نبود. فاصله با ساختمان کناری زیاد نبود، اما پریدن همین فاصله ، هم آمادگی جسمانی خوب و هم جرات بالایی می خواست که ظاهرا این آدم هر دو را به خوبی داشت! کنار پشت بام ها را گشت اما چیزی نیافت... حتی سایه ای ... یاد آلما که افتاد، برگشت. جلوی در پشت بام چند لحظه ایستاد و به خوبی قفل شکسته را وارسی کرد. در را همان طور بست و به سرعت پله ها را پایین رفت.
در بازی که رو به رویش بود، نگرانش می کرد. با احتیاط وارد خانه شد اما کسی را ندید. از همان جا آشپزخانه و بعد به سمت تنها اتاق خانه قدم برداشت.
- آلما ...
صدایی که از طرف اتاق خواب شنید، بر سرعت قدم هایش اضافه کرد. گرچه داخل اتاق خواب هم کسی نبود! برگشت و با دیدن در حمام، یادش افتاد که آلما از آن جا تماس گرفته بود. در را باز کرد و با دیدنش سریع اسلحه را زمین گذاشت. آلما در حالی که دست و پا و دهانش بسته بود، داخل حمام افتاده بود!
- واستا ...
به سمت آشپزخانه دوید و با برداشتن کاردی، سریع برگشت: اول پا و بعد دست ها و بعد چسب روی دهانش را کند.
- وای ...
دست آلما روی دهانش نشست و سهند با برداشتن اسلحه اش بلند شد. به سمت در باز رفت و با پا که خواست در را ببند، یاد کفش هایش افتاد!
نگاهش به سمت الما کشیده شد که وارد پذیرایی می شد:
- به جایی دست نزن! برمی گردم ..
- سهند، رفت؟
- تو دیدیش؟
-کجا می ری؟
سهند نفسی کشید و اسلحه اش را به سمتش پرت کرد:
- بگیر اینو! برمی گردم!
الما کنار در ایستاد و سهند دکمه ی اسانسور را زد. هر دو سکوت کرده بودند تا آلما متوجه پای برهنه ی سهند شد!
- کفشات کو؟
سهند کوتاه و عصبانی به سمتش برگشت و با اشاره ی چشم خواست داخل خانه شود. کاری که با ورود او به آسانسور آلما انجام داد. با برداشتن کفش هایش دوباره با اسانسور برگشت. آلما اسلحه را محکم در دست گرفته و کنار پنجره ایستاده بود. سهند با پایش در را بست و روی اولین مبل نشست:
- خوبی؟
آلما سرش را فقط بالا و پایین کرد. سهند پالتویش را در آورد و از جیبش پاکت سیگارش را بیرون کشید. با پیدا نکردن فندکش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. با روشن کردن یکی از شعله های اجاق گاز، سیگارش را هم روشن کرد و نگاهش به بشقاب دست نخورده ی روی کابینت افتاد. برگشت و دنبال ساعت روی دیوار ها را گشت. آلما که متوجه شد ، به ساعت کنار در آشپزخانه اشاره کرد:
- ساعت یک ِ ...
دود اولین پک را بیرون فرستاد و از اشپزخانه خارج شد.
- تو کی اومدی خونه ؟
- تازه !
- چرا تازه؟ من مگه به مازیار نگفتم زود بفرسته شما رو ؟!
آلما سرش را پایین انداخت و سهند با اخم بیشتری به سمتش رفت:
- با تو ام ... چرا دیر شد؟
- هیچی ... مشکل از پایگاه نبود. یعنی ساعت یازده با لاله اومدیم ...
- خب ؟
- ـ ...
- کجا بودی این همه مدت؟!
الما بی حوصله روی مبل نشست و اسلحه ی سهند را روی میز انداخت:
- بیرون! خیابون گردی!
سهند خاکستر سیگارش را داخل لیوان روی کانتر اپن ریخت :
- خیابون گردی؟ این قدر بی کاری ؟
نگاه ناراحت الما هم آرامش نکرد.
- چند بار باید بهتون تذکر بدم که از وقتای استراحتتون استفاده کنید؟ اونم توی این شرایط ویژه ؟
آلما نفسش را بیرون فرستاد و سعی کرد با آرامش و صبوری حرف بزند!
- سهند، خسته بودم! اونم برای من آرامش می یاره .
- این که تو خیابونا ول بچرخی؟
- سهند؟
- خودت می گی !
- با ماشین بودم! بعدش یه رستوران هست غذای خونگی داره رفتم بگیرم ...
- شد ساعت یک ؟
آلما عصبانی از روی مبل بلند شد و بی توجه به بودنش به سمت اتاق خواب رفت. سهند چشمانش را بست و آخرین پک را به سیگارش زد و داخل لیوان خاموشش کرد. با آهی که کشید، دود را از سینه اش خارج کرد و رو به اتاق خواب به در تکیه داد:
- قهر می کنی باهات حرف می زنم ؟
الما به جای او به دیوار کنار پنجره نگاه کرد:
- بازجویی می کردی، حرف نمی زدی!
- اصلا بازجویی ! نباید جواب بدی؟!
سهند هنوز همان لحن سرد و جدی را داشت ، اما آرامش میان کلمه ها، برای آلما کافی بود.
- نیم ساعته اومدم . یه دوش گرفتم. شامم رو گرم کردم . متوجه شدم یکی با قفل در بازی می کنه.
- خب ؟
به سهند نگاه کوتاهی انداخت و ایستاد:
- منم اومدم تو حموم و به تو زنگ زدم!
از جلوی سهند عبور کرد به سمت آشپزخانه رفت تا نگاه سهند دنبالش کشیده شود. تصویری که می دید، او را یاد ِ بار اولی که آلما را دیده بود می انداخت. موهایی که روی شانه هایش رها شده بودند و پیراهن لیمویی رنگی که چین های دامنش، با هر قدمی که بر می داشت، جان سهند را هم به بازی می گرفت.
- چای می خوری یا قهوه ؟!
سهند سرش را کمی پایین انداخت. خودش هم نمی دانست چه طور، لبخند روی لبانش نقش خورده است:
- شام!
آلما با تعجب برگشت و به نگاه پر از شطینتش خیره شد. دوباره سهند شده بود همان مردی که او عاشقانه دوستش داشت، لبخند زد و به اپن اشاره کرد:
- لوبیا پلو می خوری؟ قیمه هم هست!
سهند راه افتاد سمت اپن و روی یکی از صندلی هایش نشست:
- نه همین خوبه ...
آلما بشقاب را برداشت و داخل مایکرو فر گذاشت. باز هم پشت به سهند ایستاده بود تا چشمان سهند به راحتی روی بدنش بچرخند! صدای بوق دستگاه، پایانی شد برای نگاه سهند! آلما بشقاب گرم شده را جلویش گذاشت تا او با ابروی بالا افتاده به بشقاب و بعد او خیره شود:
- خودت چی ؟ این برای من زیاده !
- هست ... گرم می کنم. تو بخور... ترشیش خوشمزه ست. چیز دیگه ای ندارم . ببخشید.
- آلما ...
- بله؟
- بیا نون هست با هم می خوریم . این بس ِ ...
آلما دوباره به بشقاب خیره شد و سهند آهسته پلک هایش روی هم افتاد. با برداشتن قاشق چنگالی کنار سهند نشست. سهند بشقاب را وسط گذاشت و خودش اولین قاشق را پر کرد:
- تو دیدیش آلما؟
الما هم مثل او قاشقش را کمی پر کرد:
- نه ... صورتشو پوشونده بود . اما ...
- چی ؟
به صورت سهند نگاه کرد و گفت:
- کمی از مچ دستش رو دیدم ... سوخته بود!
سهند لحظه ای اخم کرد و بعد دوباره مشغول خوردن شد:
- تو چرا از خودت دفاع نکردی؟ اسلحه داشت؟
سر آلما بالا و پایین شد و سهند سرش را نزدیک تر برد:
- اون ... حرفی نزد؟ یا این که ... بخواد اذیتت کنه؟
با یاد لحظه هایی که برایش گذشته بود، قاشق پر را داخل بشقاب برگرداند. سهند پشیمان از گفته اش، قاشقش را برداشت و به سمتش گرفت:
- بخور ... بعدا حرف می زنیم در موردش ....
آلما لحظه ای نگاهش کرد. آرامش میان چشمانش را دوست داشت. قاشق را گرفت و گفت:
- کاری نکرد، فقط یه بار گفت که صدام در نیاد. اسلحه اش را کنار گردنم نگه داشته بود. پاهامو خودم بستم. بعد دهنمو چسب زد و بعد دستامو بست.
- تو خیلی خوب می تونستی اسلحه شو بگیری! چرا نکردی؟
- بهم کاری نداشت. اصلا ازش نترسیدم.
- اشتباه کردی!
آلما نفسی کشید . انتظار چنین حرفی را داشت.
- گفتم شاید تو زودتر برسی و بگیریش، من از عهده اش به تنهایی برنمی اومدم ... از کجا فرار کرد؟
- از پشت بوم!
آلما با تعجب نگاهش کرد:
- ساختمونا مشرف نیستن چه طور پریده؟
- تونسته که رفته دیگه ... بخور! همشو من خوردم!
آلما با خنده به بشقاب نگاه کرد:
- نوش جان! خوشمزه ست نه ؟
- اوهوم !
- می خوای گرم کنم؟
سهند از روی صندلی بلند شد:
- نه! باید به مازیار زنگ بزنم! نگران خونه مون هستم ...
آلما به سمتش برگشت :
- خب خیلی اگر نگرانی ... برو پیششون ...
سهند بی توجه، گوشی را برداشت و شماره ی همراه مازیار را گرفت. زیاد طول نکشید که صدای خواب آلود مازیار را شنید:
- قربان؟
- مازیار خبری نیست؟
- نه ... مشکلی پیش اومده ؟
سهند نفس راحتی کشید:
- ظاهرا نه مازیار ... اما می شه! یه کاری کن... تماس بگیر با بچه هایی که مراقب خونه ی ما هستن. بگو خیلی بیشتر مراقبت کنن.
- حتما چشم ...
- با دانیال هم تماس بگیر...
- چشم قربان.
- من بیدارم هر اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن. فعلا!
با خداحافظی مازیار، تماس را قطع کرد. آلما همچنان خیره اش بود که سهند به سمتش برگشت.
- سراغ کسی نمی ره امشب ...
آلما روی مبل ، دقیقا رو به رویش نشست:
- از کجا مطمئنی؟
- کارشو کرده دیگه! منو باید می ترسوند!
- همین؟
- آره!
- شاید از عمد این کارو کرده که مشغول بشی و اون بره سراغ یکی !؟
سهند کلافه سرش را به مبل تکیه داد:
- نمی دونم! گیجم کرده. خونه ی نجف زاده و میامی رو زیر نظر گرفتیم ...
آلما هم نفسش را بیرون فرستاد و متفکر گفت:
- باید ربطی به اون تصادف داشته باشه... فردا صبح دنبالش می رم.
نگاهش به میز بود و چشم سهند روی او...سکوت که طولانی شد، سهند نگاهی به ساعت انداخت و بلند شد:
- پاشو بگیربخواب... الکی نشستن فایده نداره.
آلما هم فقط سرش را بالا گرفت:
- می خوای بری؟!
سهند به سمت آشپزخانه رفت:
- می خوای بمونم؟!
ترس و ناراحتی که یک آن در وجود آلما نشسته بود، با این دو کلمه غیب شد!
- اره خب ... بمون!
سهند لیوان آب را برداشته و بعد از نوشیدن تمام آب، گفت:
- می ترسی؟
- آره!
هنوز پشت سهند به او بود و لبخند موذیانه اش را ندید. برگشت و بی حرف دوباره روی مبل افتاد:
- از چی می ترسی؟ تو که گفتی ترسناک نبود!؟
آلما سرش را کمی پایین انداخت. سهند کش و قوسی به بدنش داد و روی همان مبل دو نفره دراز کشید:
- ازت بعیده چه طور نتونستی بگیریش ... اما ... از این به بعد بیشتر دقت کن...
- سهند؟!
- هوم؟!
- می گم چرا اومده سراغ من؟!
اخم سهند به آنی، میان صورتش پر شد:
- چرا تو؟!
- آره چرا من؟
سهند کمی فکر کرد و با یاداوری روز جمعه، گفت:
- اون ، روز جمعه منو تعقیب کرده بود. شاید با تو منو دیده ...
- خیلی زبل ِ !
سهند آهی کشید و آلما به پشتی مبل تکیه داد. کمی که گذشت، سهند یک باره نشست:
- این جور اگر قراره بخوابیم، من برم خونه ام!
نگاه شوک زده ی آلما را که دید، شانه ای بالا انداخت:
- والا خب!
آلما این بار لبخند زد:
- من امکانات خونم خیلی کمه!
- پس برای چی مهمون نگه می داری؟!
آلما خندید و او به زحمت ژست خودش را حفظ کرد تا مغلوب خنده هایش نشود.
- خجالتم نمی کشی!
دست برد که اسلحه اش را بردارد، آلما زودتر برداشت:
- باشه ! چرا ناراحت میشی! دیگه تا اون حد هم نیست! بفرمایید اتاق خواب من متعلق به شما!
نگاه خیره ی سهند، خنده اش را دوباره بلند کرد:
- وای سهند... اون جور نگاه نکن!
سهند بی حرف بلند شد و نگاهی به اتاق خواب کوچک انداخت:
- این جا راحتی؟!
آلما دست هایش را پشت سرش قلاب کرد و پشت سرش ایستاد:
- اوهوم! چشه؟!
- کلی می گم! کوچیک نیست خیلی؟
- برای یه نفر ادم نه! اونم آدمی مثل من که شب به شب می یاد!
سهند کمی سرش را برگرداند و از کنار شانه اش نگاهش کرد:
- مثلا ما صبح تا شب خونه ایم؟!
آلما به جای جواب، به صورت سهند خیره شد. خودش هم نمی فهمید چه طور ، این قدر سهند برایش مهم شده است. چیزی جز سردی و سکوت از سهند ندیده بود. اما... حسی که همان لحظه هم در عمق نگاهش می دید، لبخند را به لبانش آورد. به تنها چیزی که مطمئن بود، ارزش داشتن همه ی سختی هایی ست که شاید در این راه متحمل شود. نگاه طولانی اش، سر سهند را چرخاند. نفسش را بیرون فرستاد و از کنار آلما رد شد:
- خب من ترجیح می دم همین جا بخوابم! آدم حس می کنه تو کمد دیواری خوابیده اون تو!
به خانه دوباره نگاهی انداخت و رو به آلما پرسید:
- بعدش دستشویی کو؟!
آلما با خنده به دری که دقیقا رو به حمام بود، اشاره کرد:
- اونا!
سهند دوباره برگشت از بازویش گرفت و کمی کنارش کشید:
- دفعه ی دیگه که زنگ زدی و نیومدم، می فهمی کجا باید بخندی!
در دستشویی را که باز کرد، همچنان صدای خنده ی آلما می آمد. تصویر خودش درون آینه، و لبخندی که روی لبانش نقاشی شده بود، سر جایش نگه داشت. سوال همیشگی منطقش را بلند تر از خودش پرسید:
- این جا چی کار می کنی؟!
سوالی که جوابش را به خوبی می دانست اما مثل همیشه، سعی در کتمانش داشت. شیر آب را باز کرد و مشت مشت آب سرد را روی صورتش پاشید. زمانی که دوباره سر بالا کرد. مردی که درون آینه ایستاده بود، همچنان لبخند به لب داشت! شیر اب را بست و همان طور که صورتش را خشک می کرد، بیرون رفت. صدای آلما از آشپزخانه می آمد . مبل دو نفره تبدیل به تخت خواب شده بود و پتوی تا کرده ای هم کنارش قرار داشت. سهند کنار در آشپزخانه ایستاد. آلما در یخچال را که بست، با دیدنش لبخندی زد:
- برات آماده کردم. دیگه چی می خوای؟
- اون پرتقال رو !
آلما با دست به بشقاب میوه اشاره کرد.
- داشتم می اوردم برو...
- بده من اونو ...
آلما نگاهی به او و بعد پرتقال انداخت. وقتی برداشت و به دست سهند داد. سهند از ساعدش گرفت و از آشپزخانه بیرون کشید:
- خیلی خوب نگاه کن! بعدا برو پز بده که فرمانده مون چه کارایی بلده!
بی توجه به بهت میان صورت آلما، دستی که پرتقال داشت را بالا گرفت و بعد محکم به طرف کلید برق پرتاب کرد. با خاموش شدن یک باره ی سالن پذیرایی، آلما شروع به خنده کرد:
- وای ... چه با حال، نشونه گیریت ...
تا حرف آلما تمام شود، کلید برق اشپزخانه را که دقیقا پشت آلما بود را زد و دست آلما را کشید:
- خیلی حرف می زنی آلما!
- سهند چی کار می کنی؟
- با تو باشه، تا صبح حرف می زنی! می شناسمت دیگه!
- آخ...
همراه خودش، روی مبلی که حالا تبدیل به تخت خواب شده بود، نشاند:
- بخواب ..
- همه ی کارات با زوره سهند!
- دقیقا!
- خب بگی هم انجام می دم!
سهند از شانه اش گرفت و کنار خودش خواباند:
- وظیفه ته!
- جات تنگ می شه...
کمی خودش را عقب تر کشید اما دست آلما را رها نکرد.
- خوبه ...
سر آلما روی بازویش افتاده بود. حالا که چشمان هر دو بیشتر به تاریکی عادت کرده بود، صورت هم را تشخیص می دادند، مخصوصا چشمان آلما که می درخشید. کمی که در سکوت گذاشت، سهند کنار گوشش گفت:
- اگر دوست نداری ... نمی خوام مجبور بشی ...
آلما کمی سرش را پایین انداخت :
- قلدری فرق داره با مجبور کردن ...
- قلدرم؟
- وحشتناک!
دست سهند زیر چانه اش رفت و کمی بالا تر کشید:
- قبول داری پس؟
- اوهوم ...
سرش را که نزدیک تر برد، الما چشم بست. اما چیزی جز نفس های گرم سهند حس نکرد. آهسته چشمانش را باز کرد تا نگاهش به مردمک های خیره ی او گره بخورد. مثل همیشه، چیزی بود که شرایط را برایش سخت و تلخ کند. این عقب نشینی اش برای آلما هم جای تعجب داشت. هنوز سرش روی بازوی او بود اما بینشان فاصله ای که افتاد، آلما را عقب تر کشید.
دوست داشت چیزی بگوید اما نه کلمه ای مناسب پیدا می کرد و هم از حال سهند می ترسید. زمانی که در سکوت گذاشت، برای سهند، ارامش هر چند موقتی به همراه داشت. دوباره به سمت آلما چرخید:
- یه قولی بهم می دی؟
آلما فقط سرش را بالا و پایین کرد:
- هر جا ... خب ... هر وقتی که ... دیدی به نظرت دارم زیاده روی می کنم بهم بگو ... خب ... به نظرم رابطه ها تعریف های خودشون رو دارن. ممکنه تعریف من با فکر تو، فرق داشته باشه. اون جایی که حس کردی، نباید باشه ... بهم بگو ... نذار احساست، ازت بخواد که گذشت کنی... چون خودت متضرر می شی...
نفس عمیقی کشید و انگشتش موهای بهم ریخته ای که به روی گونه و کنار چشم آلما بود را عقب کشید:
- برام جالبی ... دروغ نمی خوام بگم بهت. اگر جذبت نمی شدم الان این جا نبودم. تو ... بعد از هفت- هشت سال، اولین دختری هستی که بهش حسی دارم. نمی دونم حسم درسته یا غلط... گاهی خب ... آدم اشتباه حس می کنه! اما ... دوست دارم کنارت باشم. تو یه آرامشی داری که نیاز این روزهای من ِ ... اما ... فردا رو نمی دونم ...
با آهی که کشید، هر پنج انگشتش را میان موهای آلما فرو کرد:
- نمی خوام نگرانت کنم واسه فردا ... گفتم بهت بهش زیاد فکر نکن... قدر همین لحظه که کنار هم هستیم رو بدونیم خیلی برامون مفید تره ... به همین خاطر می گم، حدم رو بهم گوش زد کن. همون طور که من حدت رو بهت گفتم! نمی دونم چه اسمی می خوای رو این رابطه بذاری و برامم مهم نیست! چون قانونای خودمو دارم! برای من این رابطه یه حس آرامش داره. تا وقتی که این حس باشه بین مون، من دوست دارم کنارت باشم. اما وقتی این حس تغییر کنه ... نمی دونم مثبت یا منفی ... هر طرفی که باشه، مطمئنا منم رابطه مو تغییر می دم. دوست دارم تو هم این طور فکر کنی... منطق من هنوز سر جنگ داره باهام که نزدیکت نشم.... نه برای خودم که به خاطر تو ...
درخشش قطره ی اشک را کنار چشم آلما دید و سرش را دقیقا رو به رویش قرار داد:
- آلما ... خودتو اذیت کنی، من اذیت می شم ، اینو یادت نره... باهام راحت باش... منم راحتم ... چیزی که فکر می کنم می خوام رو، به هر قیمتی ازت می گیرم!
آلما سرش را پایین انداخت و سهند با دست، سرش را به سینه فشار داد:
- الان دوست دارم کنارت باشم ... بغلت کنم، ببوسمت ... اگر ... اگر اینا تو تعریف تو نیست... نه خجالت بکش و نه تعارف کن... نمی خوام مجبور باشی آلما ...
آلما با تردید دستش را بلند و دور تن بزرگ سهند انداخت.
- دوستت دارم سهند ...
آلما لبخندی زد و خواست حرکتی کند که دست سهند، محکم در آغوشش گرفت:
- کجا؟
- سهند؟
- هوم ؟
- تو هم دوستم داری؟
به زحمت سرش را عقب برد تا صورت سهند را بهتر ببیند. لبخندش را که دید، دوباره پرسید:
- آره ؟ دوستم داری؟
- آره .. دوستت دارم ...
آلما به یک باره در آغوشش فرو رفت تا تن ظریفش، آتش به جان مردی بزند که تصمیم گرفته بود، پا به قلب هیچ زنی نگذارد! مردی که با همه ی سخت بودنش، قلبی چون برگ گل، پاک و لطیف داشت. مهربان، صبور و پر از شیطنت ... بالاخره روی دیگر سهند، جلوی آلما قرار گرفت! رویی که همیشه پشت نقاب سرد و تلخ صورتش پنهان می شد. آن قدر خواستنی که برای آلما، هیچ چیزی دیگری مهم نبود ... جز همین که هر شب این اغوش گرم و خواستنی، متعلق به او باشد !
*
با شک به حمام کوچکی که داخلش ایستاده بود نگاه کرد و بعد به شامپو و لوسیون های چیده شده کنار هم! با نفس عمیقی که کشید، شیر حمام را باز کرد و یک دفعه آب از دوش روی سر و بدنش ریخت. عصبی یک قدم عقب رفت و به زحمت خودش را کنترل کرد تا فریاد نکشد! اولین شامپوی مخصوص مو را برداشت و با همان خودش را شست! پنج دقیقه هم طول نکشید که حوله ی بزرگ را دورش پیچید و بیرون آمد. یک راست وارد اتاق خواب شد و همان طور که لباس هایش را می پوشید، گفت:
- آلما من هیچ وقت نمی تونم باتو زندگی کنم!
صدایی که از اشپزخانه می آمد، به آنی، ساکت شد! سهند حوله را روی موهای خیسش انداخت و قبل از ایستادن آلما کنار چهار چوب در، شلوارش را هم پوشید!
- چرا؟
- زهرمار و چرا! تو هنوز عقلت نمی رسه، حموم می ری ، دوش رو ببندی؟!
لبخند جای ترس و تعجب را گرفت:
- خب آخرش می خوای خیس بشی دیگه!
نگاه خیره ی سهند و موهای خیسی که جلوی صورتش افتاده بود، آلما را بیشتر خنداند:
- ببخشید خب اما خرابه! من نتوسنتم درستش کنم.
سهند بی حرف جلوی آینه ی میز آرایش ایستاد:
- خیلی بی نظمی !
- سهند؟
- جدی می گم ... ببین آخه؟!
صورت آلما را در آینه دید و شانه ای بالا انداخت:
- دروغ می گم؟ برو کش موی منو پیدا کن عوض نگاه کردن!
آلما با نفس عمیقی که کشید بیرون رفت و خیلی زود با کش برگشت.
- حالا کی شلخته ست؟
سهند همان طور که موهایش را جمع می کرد، نگاهی به ساعت انداخت:
- تو همون سر وقت بیا خانم شلخته!
آلما آهی کشید و روی تخت نشست:
- چرا این قدر زود می ری خب؟
- همچین می گی انگار که ... شرایط رو نمی دونی؟ از اولم تصمیم داشتم زودتر برم...
- خب منم پس زودتر می یام.
نگاه خیره ی سهند، سرش را پایین انداخت:
- خب نیم ساعت دیگه می یام!
سهند تی شرتش را از روی تخت برداشت و به تن کشید. برای بار آخر جلوی آینه ایستاد و با مرتب کردن لباسش، گفت:
- نمی دونم این قدر سرتقی که هر چی می گم یه چیز جوابم رو می دی! بمون خب استراحت کن... نمی فهمی؟
زمانی که برگشت، سر آلما پایین افتاده بود. سهند کنارش که نشست، به اجبار سرش را بالا برد:
- خوبم ...
- نگفتم بدی! می گم سر وقتت بیا... استراحت کن.. که وقتی اومدی، مثل همیشه باشی ... خب؟
- من می رم ...
- هیچی نمی خوری؟
- عادت ندارم...
از اتاق خواب بیرون رفت. اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت و پالتو را پوشید. آلما پاکت سیگارش را از روی میز برداشت و به دستش داد:
- مواظب باش..
- باشه ... تو هم ... خواهش می کنم در و قفل کن... مثلا پلیسی !
آلما با خنده چشمکی زد :
- چشم فرمانده !
سهند با پوشیدن کفش هایش در خروجی را باز کرد:
- می بینمت...
- سهند.
وقتی برگشت، لب های آلما روی گونه اش نشست. لبخندش ، دوباره روی صورتش حک شده بود:
- خداحافظ ...
و بی معطلی، از پله ها پایین رفت...
یک شنبه/ دوازدهم دی ماه / ساعت شش صبح
همراه فرستادن دود اولین پک سیگارش، پایش را هم روی پدال گاز فشرد. حواسش به رانندگی اش بود و نقشه اش را بار دیگر مرور کرد. یک ربع بعد، میان بهت افرادش وارد پایگاه شد. تازه پالتویش را در آورده بود که مازیار با سلامی وارد اتاقش شد:
- فرمانده اتفاقی افتاده ؟
سرگرد، پالتو را روی مبل گذاشت و به مازیار اشاره کرد تا بنشیند:
- گوش کن مازیار ... من یه نقشه ای دارم!
- نقشه ؟
با نشستن سرگرد، او هم رو به رویش نشست:
- آره ... ببین باید مهران نجف زاده رو حسابی بترسونیم!
- چه طور؟
- قاتل رو بفرستیم سراغش ...
ابروی مازیار با تعجب بالا رفت و به مبل تیکه داد:
- چه طور اخه؟ قاتل رو از کجا پیداش کنیم که بفرستیم سراغش!
سرگرد با لبخندی ادامه داد:
- قاتل رو نمی خواد پیدا کنیم ! قاتل رو می سازیم!
بهت را میان چشمان مازیار دید، ایستاد:
- ببین اونا یه چیز می دونن و مطمئنا این قدر گناهشون بزرگه که حاضرن بمیرن اما نیان بگن. من مطمئنم جز این دو نفر بازم هستن... ما باید زودتر از زبون اونا حرف بکشیم تا بفهمیم به چی ربط داره تا بتونیم پیداش کنیم...
- خب؟
- باید دو تا از بچه ها رو به جاش بفرستیم! بعد خودمون هم یهو وارد عمل می شیم!
- منظورتون اینه دو نفر از بچه ها بشن قاتل و بعد خودمون بگیریمشون ؟
- نه دیگه نمی گیریم !
مازیار سری تکان داد:
- ببخشید متوجه نشدم ... یعنی دو نفر می رن سراغ نجف زاده و بعد ما می ریم سروقتشون ؟
- آره دقیقا! فیلم می سازیم!
- چه طور؟
- این طور که من می گم! دو نفر رو آماده می کنیم و لباس های تیره بپوشن، کلاهم روی سر و صورتشون بکشن. بعد یه جا نجف زاده رو گیر می ندازیم ...
- تو خونه اش؟
- نه ... بیرون ... دقیقا مثل خودش!
- خب؟
- توی لحظه ای که دیگه همه چی حل شده، نیروها سر می رسن و قاتل مثلا فرار می کنه!
مازیار گیج به صورتش نگاه می کرد. سرگرد عصبی از این نگاه مازیار، بلند تر از قبل گفت:
- مازیار چته؟ نمی فهمی واقعا؟!
مازیار دست هایش را جلویش گرفت:
- نه چرا فهمیدم ... اما کی رو بفرستیم؟
- من خودم با یکی از بچه ها می رم ... فقط یه موتور خوب می خوایم ... کی داره تو بچه ها؟
مازیار کمی فکر کرد:
- اووم... دارن دو، سه نفر ...
- برو زنگ بزن بیارن ... لباس های پایگاه هم خوبه، جز کفش ... یه چیزی پیدا کن بکشیم رو سرمون ... منم به بچه ها زنگ می زنم ... بدو ...
مازیار از اتاق بیرون رفت و خودش گوشی تلفن را برداشت، اول با دانیال تماس گرفت و خیلی زود صدایش را شنید:
- چه خبر دانیال؟
- سلام قربان، هیچی! علی الان اومد و گفت جامون رو عوض کنیم ...
- آره ... برو خونه ات و تا ده بخواب... ده و نیم اینجایی خب؟
- بله چشم ...
- دانیال، یه چیزی، دیشب اون روانی تو مجتمع شما بود!
- کی قربان؟!
- قاتل!
- شوخی می کنی؟
- خوشم می یاد ازت ؟! مراقب باش. در و قفل کن !
- سراغ آلما رفته بود؟ حالش خوبه؟
- اوهوم ... مشکلی نبود... تو هم مراقب باش...
- چشم ...
- می بینمت ...
با خداحافظی از دانیال گوشی را سر جایش گذاشت و دوباره نقشه اش را مرور کرد. چند دقیقه ی بعد، مازیار به اتاقش امد:
- قربان حل ِ همه چی ...
- خوبه ... دانیال قراره تا ده بخوابه ... زنگ نزنید بیاد برای ماموریت ...
- چشم ...
- لاله که اومد می فرستیش، سراغ پرونده ... آلما رو با خودت بیار ... نیما هم می مونه پایگاه ...
- بله چشم قربان...
- بیا این جا...
لپ تاپش را باز کرد و نقشه ی شهر را آورد. با دست به خیابانی اشاره کرد:
- این جا خونه ی نجف زاده ست... احتمالا از این مسیر ها می ره...
مازیار سر تکان داد :
- خیابون شلوغ می شه مردم مشکلی ایجاد نکنن.
- نه نترس ... دیگه از پس این کار برمی یایم . شما هم مراقب باشید.
- چشم .
- سریع با نیروی راهنمایی رانندگی تماس بگیرین و اون خیابون رو خلوت نگه دارین. هنوز دقیقا نمی دونیم از کدوم مسیر می ره.
خیابان دیگری را هم نشان داد:
- این جا هم هست...
- می تونیم این جا رو خودمو ببندیم .. ببینید یه خیابون فرعی هست... مجبور می شه از این جا بره ... دیگه راهی نیست...
سرگرد نگاهی به مسیر انداخت :
- آره خیلی خوبه ...
چند تا از بچه ها رو بفرست به یه علتی اون جا کار کنن . چه می دونم زمین بکنن، رنگ کنن .. یه کاری دیگه ...
- باشه ...
- برو مازیار ...
با رفتن مازیار، پشت پارتیشین رفت، به جز جلیقه و پوتین ها، لباس های ساده ی مشکی پایگاه را پوشید و نگاهی به ساعت کرد. اسلحه اش را برداشت و از اتاقش خارج شد. جلوی در اتاق مازیار که رسید، مازیار همراه یکی از افرادش بیرون آمد:
- قربان، مسعود، موتور اورده ...
سرگرد سرش را آهسته بالا و پایین کرد:
- خوبه ... برو لباساتو عوض کن ... فقط پوتین نپوش و جلیقه برندار. اما اسلحه تو بیار...
مسعود با چشمی رفت و چشمش به نگاه نگران مازیار رسید.
- قربان کاش من می رفتم!
سرگرد لبخندی زد و نفسش را بیرون فرستاد:
- هر کسی را بهر کاری ساختند! شما تیمت رو مدیریت کن. هوای منو داشته باش... راه فرارم رو باز کنید...
- متوجه شدم ... حواسم هست.
- خوبه ... بچه ها رو فرستادی برای بستن خیابون ؟
- بله با راهنمایی رانندگی هم هماهنگ شدیم . البته ... صبح زوده ، یه کم گیج می زدن!
سرگرد دست روی شانه ی مازیار گذاشت:
- شش دانگ حواست اینجا باشه مازیار... من هندزفری تو گوشمه اما نمی خوام سوتی بدیم. باید واقعا باور کنه.
- باشه فهمیدم ...
- نیما رو خوب توجیه کن... به هیچ عنوان زمانی که گفتم عملیات شروع شد، با من تماس نگیرین ... بیشتر از ده دقیقه هم طولش ندین و بیاین ...
- باشه قربان ... بعدش چی کار کنیم مهران رو ؟
- بگین باید محافظت بشه و ممکنه دوباره بیاد و .. یه کم بترسونید و بیارش پایگاه ...
- حواسم هست ...
- خوبه !
با ایستادن مسعود کنارش، نگاهی به سر تا پایش انداخت و با یاداوری سرمای هوا، گفت:
- یه کتی، پالتویی چیزی بپوش ...
مازیار به او اشاره کرد:
- قربان شما هم بپوشید...
پشت سرش برگشت و با دیدن یکی از افرادش، گفت:
- بدو پالتوی منو بیار!
پسر جوان دوید و سرگرد به سمت در رفت:
- مراقب باشید... از همین الان؛ عملیات شروع می شه . به بچه هایی که جلوی خونه ش هستن، بگو تعقیبش کنن و اگر تغییر مسیر بود، به ما اطلاع بدن!
- چشم قربان. مراقب همه چیز هستیم ... شما هم مواظب باشید. اینم کلاه!
سرگرد کنار در که رسیده بود، کلاه را گرفت، مسعود هم رسید و چند لحظه ی بعد، پالتویش را هم از پسر جوان گرفت:
- بریم ...
همراه هم از پایگاه خارج شدند. یک ربع به هفت بود. هوای سرد دی ماه و ابرهایی که نگذاشته بودند، خورشید، خودنمایی کند، بیشتر باعث سرما می شد. زمانی که به محل مورد نظر رسیدند، سرگرد از مسعود خواست سرعت موتور را کم کند. خیابان را یک بار بالا و پایین کردند و بعد کوچه و خیابان های اطراف را هم به خوبی دید. طی تماسی که مازیار داشت، مطمئن شده بود که خیابان بسته شده و حالا تنها راهی که او را به خیابان اصلی می کشاند، همین خیابان یک طرفه بود!
ساعت هفت و نیم شده بود و هنوز هیچ خبری از بیرون آمدن، مهران نجف زاده نبود. خوشبختانه خیابان زیاد شلوغ نبود اما برای این که زیاد جلب توجه نکنند، دایم در تردد بودند. این که حالا همه ی افرادش داخل پایگاه هستند، خیالش را راحت می کرد و با آرامش بیشتری به نتیجه ی نقشه اش امیدوار می شد. لحظات به کندی سپری می شد تا با رسیدن عقربه های ساعت به هفت و چهل و پنج دقیقه، مازیار خبر از خروج مهران نجف زاده از منزلش داد. خبر خوب تنها بودن نجف زاده بود و بدش این که در مسیر دیگری حرکت کرد! افرادی که در تعیقبش بودند، دایم موقعیتشان را گزارش می دادند. در آن شرایط سرگرد هیچ وسیله ای هم نداشت. حتی تلفن همراهش را ! به اجبار منتظر شدند تا متوجه شوند که مقصد، نجف زاده کجاست!
سرگرد عصبی از بهم خوردن نقشه اش، به موتور تکیه داده بود و منتظر گزارش مازیار بود تا بالاخره بعد از پنج دقیقه، صدای مازیار را شنید:
- قربان؟
- چی شد مازیار؟
- ما فکر می کنیم داره می ره خونه ی میامی!
سرگرد صاف ایستاد و به مسعود اشاره کرد:
- مطمئنی؟
- فکر می کنم! مسیری که داره می ره به اون سمت میره ...
مسعود موتور را روشن کرد و او هم سوار شد:
- مازیار یه موقعیت خوب برای من پیدا کن ... من می رم اون سمت!
- باشه .. می گم ...
سرگرد آدرس تقریبی خانه ی میامی را داد و مسعود با سرعت حرکت کرد. زیاد دور نشده بودند که مازیار باز هم تماس گرفت:
- قربان یه خیابون یه طرفه سر راهش هست.... نرسیده به خیابون اصلی ...
- اسمش چیه؟
- نیلوفر
- خیلی خب! بازم بهم گزارش بده ... اونجا رو تحت پوشش بذارید ..
- چشم .
با سرعت بیش از حد موتور، تمام صورت و چشمانش را یخ بسته بود! بالاخره به خیابان مورد نظر رسیدند. سرگرد کوچه ی باریکی را نشان داد تا مسعود موتور را داخل پارک کند. پیاده که شد هندزفری را روشن کرد:
- مازیار ؟
- قربان می یاد همون سمت! مطمئنم الان یه خیابون با شما فاصله داره. ما یه ترافیک توی خیابون قبلی ایجاد کردیم ... بچه ها می گن هر وقت وارد خیابون شد ...
- خوبه ... منتظرم ...
رو به مسعود گفت:
- گوش کن مسعود، موتور همین جا باشه... باید خیلی عجله کنیم ... به هیچ عنوان تو حرف نمی زنی خب؟
- باشه چشم فهمیدم .
سرگرد پالتویش را در آورد و روی موتور گذاشت. یکی از کلاه ها را به مسعود داد و کلاه دیگر را هم روی سرش کشید. اسلحه اش را در آورد و همان لحظه، زنی با پسر نوجوانش، از خانه ای که دقیقا رو به روی آن ها بود بیرون آمدند. نگاه ترسیده و هاج و واج زن ، سرگرد را مجاب کرد کلاهش را بالا بکشد . انگشتش را روی بینی و دهانش گذاتش و به داخل خانه اشاره کرد:
- پلیس هستیم برین تو ...
زن بی حرف به سرعت پسرش را داخل هل داد و خودش هم سریع وارد شد و در را محکم بست! سرگرد کلاه را که دوباره روی سرش کشید، رو به مسعود گفت:
- مسعود اسلحه تو در نیار... خیلی مراقب باش ... سوار موتور شو . زمانی که ماشین اومد، با موتور می یای جلوش و منم سوار ماشین می شم ... گرفتی؟
مسعود سرش را بالا و پایین کرد و روی موتور نشست. صدای مازیار باعث شد، سرگرد به سمت خیابان برود:
- قربان نزدیکه ما هم راه افتادیم ...
- خوبه ... بگو بچه ها ما رو ساپورت کنن ...
- چشم ... مراقب باشین.
- ماشینش چیه؟
- آئودی، نوک مدادی .
سرگرد هندزفری را خاموش کرد و کلاه را بیشتر پایین کشید. سرش را کمی از کوچه بیرون برد . خیابان زیاد شلوغ نبود و می دانست تدبیر، افرادش است. ماشین را که دید، به مسعود علامت داد. موتور روشن شد و آهسته به سمت خیابان حرکت کرد. همین که ماشین به کوچه رسید، یک باره گاز داد و وارد خیابان شد. ماشین با صدای کشیدن ترمز های متوقف شد و سرگرد بی معطلی به سمت در ماشین حرکت کرد با اسلحه روی شیشه کوبید و تا مهران بخواهد کاری کند، قفل در ماشین را باز کرد.
با این که با دقت شیشه را شکانده بود که روی صندلی نریزد اما بی توجه به چند تکه ی کوچک ، روی صندلی نشست و اسلحه اش را کنار گردن مهران گذاشت و اشاره کرد که حرکت کند. چند نفر با ترس ایستاده و نگاهشان می کردند . مسعود با موتور کنار ماشین ایستاد و ضربه ای به شیشه زد تا مهران نجف زاده با ترس فرمان را محکم بگیرد:
- چشم ... چشم ... تو رو خدا نکش ... می گم ...
سرگرد فشار اسلحه را بیشتر کرد و باز هم به جلو اشاره کرد. مرد به زحمت پایش را کمی حرکت داد تا ماشین راه بیفتد. لرزشش به حدی محسوس بود که ماشین را نمی توانست کنترل کند، سرگرد دست دیگرش را جلو برد و کنترل فرمان را در دست گرفت. کمی جلوتر با رسیدن به خیابانی، سرگرد فرمان را به چپ پیچاند . خلوتی خیابان، کار سرگرد را راحت کرده بود و زمانی که احساس کرد سرعت ماشین بیشتر شده، با اسلحه روی پای مهران کوبید. فریادش که بلند شد، اسلحه را کنار گردنش گذاشت و به جلو اشاره کرد. مهران با ترس، دستش را روی فرمان گذاشت:
- چشم ... کجا ... می بری...
صدای آژیر ماشین های پایگاه، خیال سرگرد را راحت کرد. دوباره ضربه ای به پای مهران زد و مسعود هم با موتور به سمت دری که او نشسته بود، حرکت کرد. ماشین کمی سرعتش بیشتر شد و سرگرد از آینه ماشین های پشت سرش را دید، بهترین موقع برای فرار بود. فرمان را رها کرد و به مسعود اشاره کرد جلوتر برود، با برداشتن اسلحه اش از کنار گردن مهران، در را باز کرد و از ماشین پایین پرید. با این که سرعت ماشین کم بود و از عمد ماشین را وسط خیابان کشیده بود تا جا به اندازه ای باشد که صدمه نبیند اما شانه اش با جدول کنار جوی خیابان محکم برخورد کرد. مسعود موتور را کنارش نگه داشت و با ایستادن ماشین مهران، ماشین های پایگاه هم رسیدند. سرگرد از ساعد دست مسعود گرفت و سریع روی موتور پرید و به آنی مسعود گاز داد و با سرعت رفتند. دو تا از سدان های پایگاه تعقیبشان کردند. دو خیابان را که رد کردند، سرگرد به شانه ی مسعود زد:
- نگه دار ...
مسعود کنار خیابان موتور را نگه داشت و سرگرد کلاه را از سرش برداشت. ساعت نزدیک هشت و سی دقیقه بود و مردمی که در خیابان ها بودند با تعجب به آن ها و ماشین های پایگاه نگاه می کردند. با دیدن آلما که اولین نفر پیاده شد، اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت. آلما با دیدن لباس های خاکی اش، با نگرانی پرسید:
- خوبید؟
سرگرد سرش را بالا و پایین کرد:
- آره... برگردین ... معطلش کنید من و مسعود برگردیم پایگاه ...
- چشم ...
مسعود کنارش ایستاد و به آرنج پاره شدنش اشاره کرد:
- قربون چیزیتون نشد؟ لباستون پاره ست .
سر آلما همراه خودش چرخید و نگاهی به پیراهن پاره شده اش انداخت:
- اشکال نداره ... برمی گردیم پایگاه ...
قبل از حرکت، آلما گفت:
- شما با همین پیراهن سوار موتور شدین؟
سرگرد به مسعود نگاه کرد که آرام به پیشانی اش زد
- آخ ببخشید من گذاشتم پالتو را روی ماشینی که داخل کوچه پارک بود! برمی گرد....
قبل از این که کاری کند، سرگرد از ساعدش گرفت:
- بشین می ریم ...
- فرمانده !
با صدای آلما برگشت. میان مردمک هایش پر از نگرانی و محبت بود.
- حداقل جلیقه ی یکی از بچه ها رو بگیرین ..
ستوانی که کنار ماشین ایستاده بود با این حرف سریع جلیقه اش را در آورد و به سمت سرگرد گرفت. سرگرد همان طور که نفسش را بیرون می داد، جلیقه را پوشید و به بازوی مسعود زد:
- بریم زودتر ...
سوار موتور که شد به آلما گفت:
- قبل از حرکت، مطمئن شین که ما رسیدیم ...
- بله قربان ...
دوباره دست سرگرد که روی بازوی مسعود نشست، موتور به آنی از روی زمین کنده شد و چشم آلما تا انتهای خیابان بدرقه اش کرد. حالا که رابطه شان نزدیک تر شده بود، بیشتر نگران حال و روز سهند می شد. دوست نداشت اصلا اتفاق بدی برایش بیفتد. گرچه می دانست مراحلی که سهند تا به حال طی کرده است، سخت تر و پیچیده تر از شرایط الان است ...
*
یک شنبه/ دوازدهم دی ماه / ساعت نه و بیست دقیقه/ پایگاه ویژه ...
بی آن که پیراهنش را بپوشد، وارد دستشویی شد. از خط های آزار دهنده ی بدنش، صرف نظر و به جایش به شانه ی کبود شده اش نگاه کرد! تکانش که داد، درد بدی گرفت. دقیقا کتف چپش که قبلا هم زخمی شده بود. احساس یاس به آنی تمام وجودش را پر کرد. نگاهش روی موهایی که کم کم جوگندمی می شدند، ماند ... نه این که از پروسه ی پیر شدنش، ناراحت باشد اما ... زودتر از آن که فکرش را می کرد درگیرش شده بود... با صدای نیما، از دستشویی بیرون آمد . نیما کنار میزش ایستاده بود و با دیدنش با تعجب ابرویش بالا افتاد:
- خوبین؟
سرگرد پشت پارتشین رفت :
- از بچه ها چه خبر؟
- تو راهن ... مهران نجف زاده رو هم با خودشون می یارن...
- خوبه...
پیراهن فرمش را به تنش کشید و با بیرون آمدن از پشت پارتشین، به نیما گفت:
- چی پیدا کردین ؟
نیما برگه ای که دستش بود را به سمتش گرفت:
- والا دنبال اون موتوری که گفته بودین گشتیم ... این شماره پلاکا بود. بچه ها رو فرستادم تحیقیق ... تا ظهر جوابش می یاد...
- خوبه ... دیگه؟
برگه ی نیما را روی میز انداخت و روی صندلی نشست:
- افشین میامی، هنوز خونه شه ... نمی دونیم اطلاع پیدا کرده یا نه ...
- خب اون دیگه مهم نیست... به جاش پسرشو زیر نظر بگیرین ...
- بله دیروز که گفتین، سپردم ...
لاله با ضربه ای که به در زد، وارد شد:
- فرمانده اجازه هست؟
سر سرگرد آهسته بالا و پایین شد. لاله کنارش که ایستاد، چند برگه را روی میز گذاشت:
- قربان این تحقیق همون پرونده ای ِ که دیروز پیداش کردیم. اگه اجازه بدین برم دنبال آدرس هایی که ثبت شده ...
سرگرد یاد دیشب و گفته های آلما افتاد:
- لاله چه طور تصادف کردن؟
- از دره سقوط کرده. انگار مشکلی تو باک بنزینش داشته که یهو منفجر شده ...
همان طور که دستش، چانه اش را محکم گرفته بود، انگشتش را روی لبش گذاشت و کمی فکر کرد. احتمال این که کسی از این حادثه جان سالم برده باشد، زیاد بود...
- لاله خوب بگرد ببین کسی زنده نمونده؟ یه جور نامحسوس باشین ... نمی خوام بفهمه تا این جا پیش روی کردیم...
- چشم قربان. حواسم هس..
- واستا بذار آلما بیاد، بعد دو تایی برین دنبالش... خیلی زودم نتیجه رو بهم گزارش کنید.
- چشم قربان ..
لاله با برداشتن برگه ها ، از اتاق بیرون رفت و درد شانه ی سرگرد، باعث شد دستش را روی کتفش بگذارد.
- چیزی شده؟
نگاهی به صورت نگران نیما انداخت :
- نه! برو به کارت برس.... مازیار اومد بگین بیاره پیش من نجف زاده رو ...
- می گم قربان صداتونو نشناسه ؟
لبخندی روی صورت سرگرد نشست و به صندلی تکیه داد:
- این قدر فکر می کنی ناشی ام؟
- نه ... می دونم ... یعنی ...
- برو به کارت برس...
نیما با خنده به سمت در رفت:
- ببخشید در هر حال منظوری نداشتم ...
نفسی کشید و به جای جواب نیما، گفت:
- دانیال تا ده و نیم باید بیاد. اگر نیومد بهش زنگ بزنید...