- بچه هاتون؟ حتما خونه تون!
سرگرد کلافه سرش را محکم تکان داد:
- بچه های پایگاه ... کجا هستن؟
- آهان! افرادتون! یکی شون بیرون ِ! می خواین ببیندش؟
سرگرد فقط سرش را بالا و پایین کرد و دکتر به پرستار اشاره کرد:
- برین صدا کنید بیان تو ...
سرگرد کمی به اطرافش و دستگاه های بالا ی سرش نگاه کرد و نا خود آگاه بیشتر نگران شد. به صورت پر از آرامش دکتر خیره شد و پرسید:
- من چم شده؟ چرا این جام ؟
دکتر با آهی که کشید ، نگاهی به مانیتور دستگاه انداخت:
- این جا بخش مراقبت های ویژه ست ... یه کم حالتون خوب نبود!
- من ؟ چیزیم نبود!
دکتر که خندید، خودش با تردید بیشتری دستش را بالا آورد و نگاه کرد! از همان جا چشمش به نیما رسید که با نگرانی از پشت دکتر گذشت و کنارش ایستاد:
- حالت خوبه؟
سرگرد فقط سرش را بالا و پایین کرد:
- نیما گرفتیدش؟
نیما کلافه سر تکان داد:
- قربان الان نگران حال ِ ...
- نیما گرفتید؟
- بله قربان نگران نباشید. هم ارمان میامی و هم هیراد دلیری ... نگران هیچی نباشید هر دو تا شون توی بازداشتگاه هستن خیالتون راحت!
واقعا خیالش راحت شد و نفسش را بیرون فرستاد. نیما سرش را پایین تر برد و کنار گوشش گفت:
- خواهش می کنم نگران سلامتیتون باشید... همه چی رو به راهه ...
سرگرد چشم هایش را روی هم گذاشت و پرستار کنارشان ایستاد:
- دکتر باکری اومدن ...
پزشک با دست به شانه ی نیما زد:
- خب شما دیگه لطفا بیرون .
نیما نگاه دیگری به سرگرد انداخت و لبخند زد:
- من این جام فعلا ...
- نیما ؟
- بله؟
- به خانواده ام نگو !
نیما سرش را بالا و پایین کرد:
- چشم ...
با ورود پزشک میانسالی، نیما از اتاق بیرون رفت. دکتری که از قبل آن جا بود، خودش را کنار کشید تا پزشک میانسال، کنار سرگرد بایستد:
- چه طوری سرگرد؟
سرگرد فقط لبخند زد و پزشک نگاهی به دستگاه انداخت:
- خب گویا حالت خوبه!
- من می گم خوب بودم! بهم می خندن!
دکتر جوان سرش را نزدیک تر برد و با خنده گفت:
- من بودم تا حالا بی هوش روی این تخت خوابیده بودم دیگه!
یکی از ابرو های سرگرد بالا افتاد و دکتر باکری، با نفس عمیقی که کشید، گفت:
- حال عمومی شما خوب نبود ... برای همین این جا نگهتون داشتن. اما ظاهرا دوباره به شرایط نرمال برگشتید... منتها ...
دکتر روی صندلی که همان موقع پرستار برایش آورد، نشست و خیره به صورت سرگرد ، گفت:
- اون گلوله چند ساله تو کمر شماست؟!
سرگرد اخمی کرد و سرش کاملا چرخید:
- خیلی وقت ... هفت، هشت سال ... حدودا ...
- پیش کدوم پزشک تحت نظر هستید؟
سرگرد سرش را فقط تکان داد تا پزشک هم این کار را از روی تاسف انجام بدهد:
- آقای بهنام ، خیلی کار اشتباهی کردین! این همه مدت نباید می ذاشتید اون گلوله بمونه ...
- خب اذیت نمی کرد. یعنی همون موقع هم گفتن که مورد نداره و می تونه ...
- اشتباهه آقا ! نباید می موند.
سرگرد سکوت کرد و دوباره به سقف خیره شد.
- شما باید گلوله رو در بیارین!
سرگرد با ترس و یک باره برگشت:
- الان؟... اصلا !
تعجب پزشک را که دید، اضافه کرد:
- نمی تونم ... توی این شرایط سخت ِبرام ...
- سخت ؟ شرایط خودتون الان از همه چیز سخت تره ... گلوله به مهره ی های کمرتون آسیب زده و داره به نخاع می رسه ... می فهمید؟ می خواین یک دفعه فلج شین؟
سهند خیره صورتش بود و پزشک با قاطعیت بیشتری گفت:
- شما حتی نباید یک روز هم عقب بندازین جراحی رو...
- نمی شه الان!
- می گم فلج تون می کنه! نمی ترسین؟ نمی شه بعدا هیچ کاری کرد. گرچه همین الانم مخصوصا با این فشاری که بهش وارد شده، نیاز به ترمیم و ...
سهند کلافه رویش را به سمت مخالف برد و دکتر باکری از روی صندلی بلند شد:
- آقای بهنام ، من پزشک هستم . وضعیت شما رو که دیدم، به نظرم باید اورژانسی جراحی بشید. دیگه باقیش به خودتون مربوطه ...
سهند یک لحظه چشم بست و با آهی که کشید به صورت دکتر خیره شد:
- بعدش نمی تونم کار کنم. اینو قبلا بهم گفتن ...
- نمی تونید؟
- بله ! گفتن حداقل تا یک سال شاید نتونم ... می دونم استراحت و ...
- آقای بهنام ، حالا به گفته ی خودتون یک سال! اما این یک سال بهتره یا یه عمر؟
نگاه سهند روی صورتش بود و دکتر سرش را پایین تر برد:
- هر چه زودتر این کارو کنید، زودتر می تونید برگردین سر زندگی سابقتون .... وگرنه ... چیزی که من می بینم ... نهایت تحملی که بیارین، شش ماهه! بعدش به جای درد، پاهاتون بی حس می شه ... یهو زمین می خورین و ...
سهند چشم از دکتر گرفت و دوباره بی هدف روی سقف گشت! دکتر ضربه ای روی شانه اش زد و قبل از رفتن گفت:
- فکراتون رو کنید. فعلا امروز مهمون ما هستید!
دو قدم هم فاصله نگرفته بود که سهند صدایش کرد:
- ببخشید ... دکتر !
- بله؟
جند لحظه مکث کرد و بعد از فرستادن نفسش، گفت:
- اگر دو تا قول بهم بدین، من جراحی می کنم!
دکتر با لبخند، سر جای قبل ایستاد:
- جالبه! خب چه قولایی باید بدم؟
- اول این که مرخصم کنید الان برم !
دکتر جوان بلند خندید و اما دکتر باکری تنها لبخندش عمیق شد:
- خب ؟ دومی ؟!
سهند که با اخم عمیقش به دکتر جوان خیره شده بود، دوباره به سمت دکتر باکری برگشت:
- به کسی حرفی نزنید... یه هفته ... امروز دوشنبه ست ... هفته ی دیگه دوشنبه ...
دکتر چند لحظه به صورت سهند زل زد. سهند هم چشم نگرفت و بعد از چند لحظه، دکتر با کشیدن آهی گفت:
- در مورد قول اول! شما باید تحت نظر باشید! حداقل تا شش ساعت!
- چهار ساعت!
این بار دکتر باکری هم بلند خندید:
- خیلی سر سختی!
- نمی تونم ... کار دارم .
جدی بودن سهند، ترغیبش کرد که او هم موافقت کند:
- با این که صدمه دیدی و زیاد شرایط خوبی نداشتی؛ باشه، تا ظهر مرخص می کنم !
- ممنون!
- اما شرط دوم ... شنبه!
سهند با تعلل، نفسش را بیرون فرستاد:
- قبوله!
- قول می دی واقعا برگردی؟!
سهند این بار لبخند زد و آه کشید:
- فکر کنم خودمم به این مرخصی طولانی مدت نیاز دارم ... یه سری کار دارم اما باید انجام بدم. شنبه هر ساعتی که شما بخواین من اینجام !
دکتر لبخندش رنگ گرفت و دستش را روی شانه ی سهند گذاشت:
- خوبه! من شرط رو قبول می کنم، می دونم شما هم روی حرفتون هستید.
سهند سرش را بالا و پایین کرد و دکتر ادامه داد:
- من نمی دونم پزشک قبلی تون کی بوده ... اما من می گم بعد از عمل حداقل سه ماه و حداکثر نه ماه ! مونده به شرایط خودتون ... امیدوارم بدنت همکاری کنه و بتونی زودتر برگردی ... ما به امثال تو توی این مملکت نیاز داریم !
دکتر ضربه ای روی کتفش زد و دوباره خداحافظی کرد. تنها که ماند، باز صدای بیب بیب آهسته دستگاه بود و سپیدی سقف! و البته آینده ای که قرار بود جوری دیگری برایش رقم بخورد ...
*
دکمه های پیراهنش را که بست، نیما سری تکان داد:
- برام عجیبه آخه چه طور مرخص کردن؟ شما نیاز به استراحت دارید!
سرگرد آستین پیراهنش را کمی تا زد تا به باند دستش فشار نیاورد:
- الکی بزرگش نکن! خوبم ! بده پالتو رو ...
جمله اش تمام نشده بود که در با شدت باز شد. هر دو با دیدن سرهنگ صمیمی ، با تعجب نگاهش کردند. اما نادر بی توجه به موقعیتشان به سر تا پای سرگرد نگاه کرد و چشمش روی باند دور پیشانی اش، ماند!
- خوبی سهند؟
سرگرد با لبخند سرش را بالا و پایین کرد:
- بله! می بینی که داشتم می اومدم بیرون .
سرهنگ به جای او به نیما اشاره کرد:
- نیما واقعا مرخصش کردن یا خودش داره می ره؟
نیما پالتوی سرگرد را نگه داشت تا بپوشید :
- والا این طور که مشخصه، مرخص شدن!
سرهنگ که هنوز باور نکرده بود نگاهی به کبودی روی گردنش انداخت:
- این چیه پس ؟
سرگرد کلافه از دست سرهنگ گرفت و به سمت در کشید:
- بیا بریم دایی ! خوبم !
خواست اولین قدم را بردارد که دردی در کمر و پای چپش حس کرد، با خوشبختی بسیار، سرهنگ جمع شدن صورتش از درد را ندید! نیما در اتاق را باز کرد و تا بیرون بیمارستان، همراهی اش کردند. به خیابان که رسیدند، سرهنگ نگاهی به اطراف انداخت:
- ماشین دارین ؟
نیما سوییچش را در آورد :
- بله من دارم . یه لحظه این جا پیش سرگرد بمونید من می یارم ...
منتظر جواب نشد و سریع دوید. سرگرد با لبخند دویدنش را نگاه می کرد که سرهنگ آهسته به بازویش زد:
- واقعا خوبی سهند؟
نگاه خیره اش، اخم های سرهنگ را در هم کشید:
- چه طور شد، این جور تو کتک خوردی؟
با یاد اوری اتفاقات افتاده ، سرگرد آهی کشید:
- گیرم انداخت، پیش می یاد... دایی به مامانم چیزی نگو ... نگران می شه ...
سرهنگ سری تکان داد و با دیدن ماشین نیما، سرگرد راه افتاد. زمانی که روی صندلی نشست، سرهنگ سرش را کمی خم کرد:
- نیما ببرش خونه!
- دایی !
- زهر مار! مرخصی هستی تا هفته ی بعد !
سرگرد سرش را بالا کرد :
- چشم مرخصی می رم اما امروز کار دارم!
نیما خواست حرفی بزند که دست سرگرد زودتر جلویش گرفته شد:
- برو نیما !
- سهند؟
لحن تهدید آمیز سرهنگ، چیزی نبود که سرگرد را بترساند!
- بفرمایید شما! من یه سری کار دارم انجامش بدم، چشم می رم خونه استراحت می کنم ...
- مگه نگرفتید قاتل رو ؟
به جای او، نیما جواب داد :
- چرا قربان ...
- پس ...
سرگرد کلافه دستش را تکان داد:
- بابا بریم پایگاه من کار دارم، بعدش برمی گردم خونه باشه دایی!
لحن کلافه و صدایی که بالا رفته بود باعث عقب نشینی سرهنگ شد:
- زود برو پس ...
در ماشین را بست و سرگرد فقط با تکان دادن دستش، خداحافظی کرد. تا به پایگاه برسند، سرگرد سرش را به صندلی تکیه داد و به صحبت های پزشک باز هم فکر کرد. به قولی که داده بود و هر لحظه به عملی شدنش بیشتر مردد می شد! به پایگاه که رسیدند، سعی کرد فکر ها را دور بریزد، فعلا چند روزی فرصت بود و الان کار مهم تری داشت ! خیلی دوست داشت دو متهم به قتلش را از نزدیک ببیند!
نیما ماشین را دقیقا جلوی در ورودی ساختمان نگه داشت و سرگرد همان طور که مراقب بود به کمرش فشار مضاعفی وارد نکند پیاده شد. نیما به خوبی متوجه حالش بود اما حرفی هم نمی توانست بزند! بعد از این همه سال دوستی، به خوبی اخلاق سرگرد را می شناخت.
سرگرد پایش را که داخل ساختمان گذاشت، شوک زده ایستاد! تقریبا تمام افرادش رو به رویش بودند و اولین نفر مازیار جلو آمد:
- سرگرد خوب هستید؟ خیلی نگرانتون بودیم .
لبخند زد و با اولین قدمی که برداشت، چشمش به دختر قد بلندی رسید که پشت سر هم با غم نگاهش می کرد. آلما زودتر از او چشم گرفت و به آنی به سمت اتاقش رفت. سرگرد دستش را روی شانه ی مازیار گذاشت و رو به همه ی افرادش کرد:
- خوبم ... می بینید که ... برین دنبال کاراتون ...
به آنی همه خواسته ی سرگرد را انجام دادند، به جز مازیار و نیما که هم قدمش بودند. سرگرد برعکس همیشه قدم هایش را آهسته و کوتاه برمی داشت و بهانه ای شد که از مازیار بپرسد:
- چه خبر؟ بازجویی نکردین ؟
- والا قربان منتظر دستور شما بودیم . نیما گفت تا ساعت یک مرخص می شین، دیگه گفتم خودتون بیاین هر جور دستور می دین ...
جلوی اتاقش رسیدند و سرگرد چند لحظه ایستاد:
- من زیاد نرمال نیستم! بریم ببینمشون ...
- خب قربان برگردین خونه . من و مازیار هستیم ...
- نه نیما ، خودم باشم ... دوست دارم ببینمش ...
بی حرف به سمت راهرویی که به اتاق های بازجویی می رسید راه افتاد. مازیار از همان جا اشاره کرد تا متهم را بیاورند و با دست به اولین اتاق اشاره کرد:
- قربان بشینید شما، تا بیارنش ...
سرگرد داخل اتاق شد و نیما سریع صندلی را بیرون کشید. هر لحظه که می گذشت، اثر مسکن ها کمتر می شد و درد خودش را بیشتر به رخش می کشید. گرچه سعی می کرد به روی خودش نیاورد ، اما آسان هم نبود . روی صندلی به زحمت نشست و کمی بعد، آرمان میامی وارد اتاق شد. اخم روی صورت و زخم ِ کنار پیشانی اش، عصبانیتش را فریاد می زد. مازیار از دستان بسته اش گرفت و روی صندلی دقیقا جلوی سرگرد نشاند. سرگرد نفسی که از درد تا آن لحظه حبس کرده بود را بیرون فرستاد:
- مازیار ....
- بله قربان ..
- اون یکی رو هم بیار ...
نگاه خشمگین آرمان رو به صورتش بود. حتی می توانست نفس هایش را هم حس کند. سرگرد اما خونسرد به صندلی تکیه داد و به چشمانش زل زد. زیاد طول نکشید تا هیراد دلیری هم وارد اتاق شد. آرمان با دیدنش خواست بلند شود که نیما زودتر از دستانش گرفت اما قدرت بدنی آرمان بیشتر از نیما بود ، طوری که با ضربه ی کتف و بازویش، نیما را به عقب هل داد. دو گروهبانی که مسئول بازداشتگاه سریع داخل دویدند و از دست های آرمان که هنوز تلاش می کرد، گرفتند. بر عکس او هیراد آرام و سر به زیر گوشه ای ایستاده بود . حتی زمانی که آرمان فریاد کشید:
- ولش کنید. روانی احمق ... باید برید اون آشغالا رو بگیرین ... ولم کن ...
سرگرد چشم بست و آهسته به مازیار گفت:
- بگو علی بیاد ...
نیما به جای مازیار سریع بیرون رفت و چند لحظه ی بعد ، علی وارد اتاق شد. کنار سرگرد ایستاد و نگاهی به آرمان انداخت:
- فرمانده ...
- آرومش کن علی ....
علی که به سمتش رفت، با دست اشاره کرد دو گروهبان رهایش کنند. آرمان با دیدنش ، یک باره سرش را به جلو پرتاپ کرد تا به صورت علی برخورد کند اما علی سرش را کنار کشید و به جایش با هر دو دست از گردن پسر گرفت:
- فکر کن پیش من ، قلدری کنی! ... بتمرگ سر جات، دیشب یه بار خوردی!
- ولم کن آشغال ... ولم کن ...
علی همان جور جلوتر برد و با فشار مضاعفی که روی شانه هایش وارد کرد، روی صندلی نشاند:
- بگیر بشین ، حرف مفت بزنی، دفعه دیگه با صورت می ری تو میز !
گردنش را رها کرد و هر دو دستش را روی کتف هایش گذاشت تا نتوانتد حرکتی کند. مازیار، هیراد را هم روی صندلی دیگری نشاند. با تمام تقلایی که آرمان هنوز می کرد اما آرام تر شده بود! سرگرد نفسش را بیرون داد و بی آن که تکانی به بدنش بدهد، سرش را جلو تر برد:
- شما دو نفر چه طور هم دیگر رو می شناسین؟
آرمان به جای جواب، نفسش را بیرون فرستاد. سرگرد با آرامش بیشتری گفت:
- شما هر دو متهم به قتل هستید. چرا دیشب سراغ پدرت اومدی؟ می خواستی بکشیش؟
آرمان سرش را کمی بالا گرفت اما فشار دست علی نگذاشت باز هم مستقیم به سرگرد نگاه کند:
- اون خوک کثیف باید می مرد... می دونی قاتل چند نفره؟
- چند نفر؟!
- توی آشغال باید می ذاشتی من می کشتمش ... نباید دخالت می کردین ...
- تو همه رو کشتی؟
- آره ...
- نه !
صدای فریاد هیراد، سر همه را به سمتش برگرداند. سرگرد بار چندم بود که صورتش را می دید و مثل هر بار متاثر شد. قسمت بیشتری از صورتش سوخته بود و پر از گوشت اضافه که قسمت گوش و گونه ی چپش بیشتر از هر جای دیگری بود.
- من کشتم ... بهت گفتم ...
- چرا کشتی ؟ به خاطر پدرت ؟
- چون اون آشغال لایق...
ضربه ای که علی به کتف آرمان زد، ساکتش کرد. و سرگرد رو به هیراد گفت:
- پدرت رو اونا کشتن ... تو به خاطر همین دنبالشون بودی .... از کجا شناختی شون ؟ تو اون موقع بچه بودی!
- از مدارکی که پدرم تو خونه قایم کرده بود!
- مدارکی که از نجف زاده پیدا کرده بود؟
- اره ...
- بعد راه افتادی دنبالشون .... آرمان رو از کجا شناختی؟
ارمان دوباره خواست حرف بزند که علی یک باره از گردن و موهایش گرفت و صورتش را روی میز گذاشت:
- تو سکوت!
هیراد چشم غره ای به سمت علی رفت :
- ولش کن! اون بی گناهه ...
رو به سرگرد ادامه داد:
- من گفتم آرمان بی گناهه ...
- اون توی قتلا با تو بوده ...
- نه ... من همه رو کشتم !
- خب ... توضیح بده ! از اولین قتل ... چه طور رفتی تو پارکینگ ؟
هیراد به آرمان نگاه کرد که گونه اش روی میز بود. آهسته سرش را پایین انداخت:
- تو ماشین خودش بودم ...
- چه طور بیرون اومدی؟
- با ماشین یکی دیگه!
- خب ؟ اطلاعاتشون رو از کجا می اوردی؟ ارمان پیدا می کرد.
هیراد فقط سرش را بالا و پایین کرد و دوباره چشم به صورت سرگرد دوخت:
- آرمان توی هیچ کدوم از قتلا نبوده ... اون گناهی نداره ...
- باشه ! فهمیدم! پس فقط اطلاعات بهت می رسوند! بعد تصمیم گرفتید، که با اون اطلاعات، اینا رو بکشید!
- ـ ...
- الان آروم شدی؟!
سوال سرگرد، مردمک های چشم هیراد را گشاد تر از حد معمول کرد تا با اعتماد به نفس ، سرش را بالا و پایین کند:
- من فقط زنده موندم توی این پونزده سال که بتونم انتقام بگیرم ... از اون اشغالایی که خانواده مو اون جور کشتن ... ببین ...
سمت چپ صورتش را به سمت سرگرد گرفت :
- می دونی چه قدر درد داشت؟ می دونی خواهرم فقط ده سالش بود؟ برادر کوچیکم چهار ماه؟ اون اشغالا ... باید تقاص کارشون رو پس می دادن ...
سرگرد با آهی که کشید ، نفسی که گویی از سینه اش قصد بیرون آمدن نداشت، را بیرون فرستاد. هر کلمه ای که هیراد به زبان می آورد، خط های روی سینه اش را می سوزاند.
- باید قانونی اقدام می کردی... مدارک رو از همون اول پیش یکی ....
- کدوم قانون؟ قانونی که حتی یه تحقیق درست نکرد و با پول پرونده رو جمع کرد؟ هیچ کس حتی به من سر نزد. که اگر کمک فامیل و غریبه نبود منم می مُردم ؟
سرگرد به سمت علی برگشت و با اشاره ی چشم هایش خواست سر آرمان را بلند کند. با این که هنوز هم خشمگین بود اما آرامشی که گویی از غم میان چشمانش گرفته بود، باعث بی تحرکی اش شده بود.
- چه طور هیراد رو شناختی؟
آرمان فقط سکوت کرد تا هیراد به جایش جواب بدهد:
- پدر من دوست افشین بود ... ما هم دیگر رو خوب می شناختیم ... باهم دوست بودیم ...
- اون آشغال ... تهدیدش کرد. من اون شب ... خودم شنیدم ... اون خوک کثیف ... به خاطر پول ...
لرزشی که میان کلمه ها بود و بعد صدای هق هق بلند آرمان که ما بین کلمات هر لحظه بیشتر می شد، همه را متاثر کرد. حالا اشک بود که روی صورت جوان پسر می چکید:
- اون زنگ زد ... به اون بالایی ها ... من خودم شنیدم ... منو تهدید کرد که حرفی نزنم ... اون... باعث مرگ هومن شد... من شنیدم ... شنیدم ... اون لعنتی آدرس .... اون ...
علی از شانه هایش گرفت. سرگرد دستانش را روی میز گذاشت و آهسته بلند شد. نیما کنارش ایستاد و خواست کمکش کند که سرگرد دستش را جلویش گرفت .
- هیراد ...
پسر با چشمان سرخ از اشک سرش را بالا گرفت:
- کیانوش هاتف ... همراهش یک زن کشته شده ، با اسلحه ی ارمان میامی! اون زن کی بود؟ شما بچه رو انداختین توی کمد؟
هیراد دوباره سرش را پایین انداخت و آرمان آهسته گفت:
- من انداختم ...
سرگرد سرش را کمی پایین برد:
- اون بچه ، مادرش این زن بود ... شما می شناختید؟
این بار هیراد گفت:
- زن خونه و زندگی نداشت ... گاهی توی یه خونه کار می کرد...
- ادرسش رو داری؟
سر هیراد بالا و پایین شد و سرگرد همان طور که به سمت در می رفت، به مازیار گفت:
- آدرس بگیرین ازش و برین دنبالش ...
مازیار چشمی گفت و سرگرد در حالی که نیما پشت سرش بود، از اتاق بازجویی بیرون آمد. با رسیدنش به راهرو حس کرد تازه می تواند نفس بکشد. با این که درد داشت اما قدم هایش را بلند تر برداشت و یک راست وارد اتاقش شد. نیما که با نگرانی دنبالش می کرد، پرسید:
- فرمانده خوبید؟
- آره ... برین به روال عادی روزانه ی پایگاه کارا رو سر و سامون بدین ... مازیار بگو از تک تک اونا بازجویی کنه. لازم نیست زیاده روی کنید. تا غروب هر دو تاشون رو بفرست برن ...
- مهران نجف زاده رو چی ؟
- اونو که دیگه همین الان بفرست ...
آهسته روی صندلی اش نشست و ادامه داد:
- باید اونا هم مکافات عملشون رو پس بدن ...
- چشم . مشکلی ندارین خودتون؟ کاش می رفتید خونه استراحت می کردین.
با نفس عمیقی که کشید، به نیما خیره شد:
- برو نیما ...
نیما بی حرف از اتاق خارج شد و خودش لپ تاپ را جلویش کشید. زیاد فرصتی نبود تا کارهای نیمه تمامش را به جایی برساند.
روز به چشم بهم زنی به شب رسید. ساعت پنج بعدازظهر بود که مازیار وارد اتاقش شد. سرگرد بی آن که چشم از لپ تاپ بگیرد، گفت:
- تموم شد؟
مازیار دقیقا کنار میزش ایستاد و پرونده ای را جلویش گذاشت:
- بله ... اینجا رو امضا کنید.
سرگرد لپ تاپ را عقب کشید و قبل از پرونده نگاهی به تخته و اسامی انداخت:
- به نظر من اون احمقا هم باید خودشون رو تسلیم می کردن!
مازیار با نفسی که بیرون فرستاد مسیر نگاهش را گرفت:
- من که فکر نکنم بازم این پسر آروم می شد و حتما یه کاری می کرد... بیشتر از هیراد، آرمان دنبال انتقام بود!
سرگرد با برداشتن خودکارش، نگاهی گذرا به برگه ها انداخت. اما بیشتر از محتوای نوشته ها، دست خط آلما، توجهش را جلب کرد. بعد از کمی مکث، پایین برگه را امضا کرد:
- زودتر ببرشون مازیار ...
- چشم ...
- دانیال رو با خودت ببر...
- حتما ...
برگه ها را که برداشت، سرگرد هم دستش را روی میز گذاشت و ایستاد:
- برو بیارشون بیرون ...
مازیار چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت. سرگرد کش و قوسی به بدنش داد اما دردی که تمام استخوان هایش را به یک باره گرفت، نگذاشت لذتی از این کار ببرد! با صورتی که از درد جمع شده بود، به سمت در رفت و همان لحظه که پایش را بیرون گذاشت. آرمان میامی همراه یکی از ستوان های پایگاه جلوی رویش بود و کمی بعد، مازیار همراه هیراد دلیری هم بیرون آمد. سرگرد نگاهی به هر دو انداخت و روی صورت هیراد مکث کرد:
- دنیا دار مکافات ِ ! اینم آخر کار شما!
آرمان مثل سابق با خشم نگاهش کرد اما لبخندی که روی لب های سوخته ی هیراد نشسته بود، آرام بخش ترین لحظه ی این پرونده بود. سرگرد رو به مازیار گفت:
- ببرشون ....
مازیار فشاری به شانه ی هیراد داد و دانیال که تازه کنارشان ایستاده بود، از دستش گرفت و کشید. اما ارمان به جای حرکت رو به جلو، یک قدم به سمت او برداشت. مازیار به سرعت از بازویش گرفت و ستوان هم جلویش ایستاد اما سرگرد به ارامی خودش را نزدیک تر کرد. چشمان سرخ آرمان، خیره به صورت او مانده بود و کلمات از میان دندان های بهم چسبیده اش بیرون می آمد:
- اون خوک کثیف باید بمیره ... اون خیلی ها رو نابود کرده ... به خدا قسم اگر آزادش کنید هر طور شده می یام بیرون و اون اشغال رو می کشم ...
سرگرد برعکس آرمان کاملا خونسرد گفت:
- قضاوت کار من نیست! من مدارک رو جمع می کنم و متهم پیدا می کنم! باقیش به دادگاه و قاضی پرونده مربوطه ...
- اون باید بمیره ... گرچه این مرگ براش کمه ... باید بیشتر تقاص پس می داد!
- چرا زودتر نکشتیش؟ می خواستی زجرش بدی؟
آرمان فقط نگاه کرد و سرگرد با آهی ، خودش را کنار کشید و با سر به مازیار اشاره کرد که بروند. با هُلی که مازیار داد، آرمان به اجبار راه افتاد اما باز هم سرش برگشت و فریاد زد:
- باید بمیره ... اون اشغال باید بمیره ... اگر نکشیش، خودم می کشمش ...
همه ی افراد پایگاه کناری ایستاده و رفتن دو متهم را نگاه می کردند. از در اصلی ساختمان که بیرون رفتند، نیما کنارش ایستاد:
- تنها حرفی که تو بازجویی ها زده همین بود!
- متنفره ...
- به واسطه ی پدراشون با هم دوست بودن، تصادف که شده، از هم فاصله می گیرن و این ارمان بوده که دنبال هیراد می ره . اصلا این که وارد دانشکده ی افسری شده برای انتقام بوده ...
سرگرد آهی کشید و زمانی که نگاهش با نگاه آلما یکی شد، بلند فریاد زد:
- هر کسی امشب شیفت نداره می تونه بره خونه ...
بی توضیح دیگری، به سمت اتاقش راه افتاد. لپ تاپ را بست، سوییچ و موبایلش را برداشت و همان طور که پالتویش را می پوشید از اتاق بیرون آمد. جلوی در اتاق نیما که رسید، نیما با لبخند روبه رویش بود!
- کار خوبی می کنید.... استراحت کنید.
- نیما سراغ اون زن برو فردا صبح ... ببین می تونی اطلاعات بگیری ...
نیما با اطمینان سرش را بالا و پایین کرد و سرگرد به سمت در خروجی راه افتاد. بعد از ده روز ، با خیال راحت از پایگاه بیرون رفت . سوار ماشین که شد، گوشی همراهش را در آورد و ضمن روشن کردن ماشین، به خانه ی پدری اش زنگ زد. زیاد طول نکشید تا صدای مادرش را بشنود:
- سلام ... خوبم مرسی ... آره ... می شه آرش رو آماده کنید من نهایت بیست دقیقه دیگه خونه ام، بیاد بیرون ؟ ... قول دادم دیشب بهش پیتزا بدم. آره ... مرسی ...
چیزی از درد بدنش کم نشده بود! اما دوست داشت امشب را کنار آرش باشد. پسری که سرنوشتش با این پرونده ؛ عوض شده بود! لحظات خوبی که با همین تفریح کوتاه برای خودش هم لازم بود! مخصوصا زمانی که به خانه رسیدند و آرش تمام اتفاقات را با خوشحالی به خانواده اش تعریف می کرد. با تمام تلاشش، باز هم چشم های تیز بین مادرش، کبودی گردن و زخم روی دست و سرش را دید. با وجود این که بعد ازاین همه سال، برایشان عادی شده بود، اما چیزی از نگرانی هایشان کم نمی کرد. گرچه این بار اجازه داد مادرش، پانسمان سرش را عوض و از نسخه های قدیمی برای برطرف کردن کبودی روی گردنش استفاده کند !
آرش این قدر خسته بود که خیلی زود کنار سارا خوابش برد. او هم خودش را به اتاقش رساند و به زحمت روی تخت دراز کشید. دستش را روی کمرش گذاشت و انگشتش روی جای زخم گلوله حرکت کرد. این گلوله قرار بود او را بکشد! اما با خوش شانسی، زنده مانده بود! در آن شرایط سخت و حال بدش، پزشک از جراحی صرف نظر کرده و به آینده موکول کرده بود اما ... سهند هیچ وقت پیگیری نکرد تا بالاخره این جا مشکلش بزرگ شود. نفسش را آهسته بیرون داد و خیره به سقف بود که ضربه ای به در اتاقش خورد. برگشت و با دیدن نرگس، لبخند زد.
- خوبم!
نرگس وارد اتاقش شد و کنار تخت زانو زد، حرف هایش را سهند به راحتی می توانست از میان چشمانش بخواند. اما در این شرایط دوست داشت بشنود!
- بگو! گوش می کنم!
دست نرگس به آرامی روی موهایش حرکت کرد و در حالی که به کبودی بازویش زل زده بود گفت:
- بابت دیشب معذرت می خوام ... خیلی دوستت دارم سهند ...
- مامان ؟
نگاه خیس نرگس این بار به چشمان سهند رسید:
- نمی خوام اذیت بشی ... فقط نگران حالت می شم... همین که خوب باشی، سالم باشی ... به خدا برامون بسه ...
دستش روی صورت سهند کشیده شد و با افتادن اولین قطره، خندید:
- نگاه به این کارامون نکن، من و پدرت دیگه پیر شدیم ... حساسیم ... می دونم خودت بهتر از ما به فکری ...
سهند دست مادرش را از روی صورتش برداشت و با هر دو دست محکم گرفت:
- خودتو ناراحت نکن مامان. نمی خوام اذیتتون کنم. باشه؟ هر کاری بخواین انجام می دم. اما یه کم فرصت بدین بهم ... قول می دم ....
لبخند نرگس با این که با چکیدن اشک هایش بود اما برای آن لحظه ، زیباترین تصویری شد که می توانست ببیند.
- گریه نکن ...
نرگس سریع اشک هایش را پاک کرد و بعد از فرستادن نفسش پرسید:
- می خوای آرش رو چی کار کنی؟ خانواده اش پیدا شد؟
سهند لبخندش رنگ بیشتری گرفت:
- فکر نکنم کَس و کار درست و حسابی داشته باشه. مگه نوه نمی خواستید؟
نگاه خیره ی نرگس را که دید، آهسته خندید:
- با دایی صحبت کنیم شاید بتونه کمکی کنه نگهش داریم ... وگرنه باید بره پرورشگاه ... البته اگر شما بخواین!
نرگس کمی خودش را عقب کشید و با تردید گفت:
- یعنی می شه؟
- باید با دایی حرف بزنیم ... شاید بتونه کاری کنه ... سرپرستی موقت بگیریم براش ...
لبخند سهند، به او هم اطمینان بیشتری داد:
- آره ... خیلی خوبه. از وقتی اومده، این جا یه طور دیگه شده... خونه دیگه سوت و کور نیست.
- با دایی حرف می زنم ...
- منم بهش می گم ... حتما می تونه کاری کنه .
سهند با اطمینان سرش را تکان داد و نرگس ایستاد:
- من برم .. تو هم استراحت کن. باشه؟ فردا صبح یه کم دیر تر برو سهند...
پلک هایش را با اطمینان روی هم گذاشت و با کشیدن نفس عمیقش گفت:
- دنبال یه مرخصی ام! خیلی زود بیشتر کنارتون می مونم! اما فردا صبح هم هستم! بگو بابا حلیم بخره!
نرگس خندید و بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت:
- شب بخیر ... درد داشتی مسکن بخور! خودتو عذاب نده .
با چشم و خنده ی سهند، نرگس در اتاق را بست و او هم چند لحظه به سقف خیره شد و بعد، گوشی موبایلش را از روی میز برداشت. قفل صفحه که باز شد، نور، چشمانش را جمع کرد. اما بی توجه دنبال اسم اشنایی گشت و بعد شروع به نوشتن کرد:
- الان کجا خوابیدی؟!
پیام را که فرستاد، چشمش به صفحه ی گوشی بود و زیاد طول نکشید تا با دیدن پیام آلما ، لب هایش دوباره به خنده نشست:
- روی مبل! بهتری؟
انگشتانش تصمیم به نوشتن کرد اما ... دلش صدایش را می خواست. نگاهی به در بسته انداخت و این بار روی شماره ضربه ای زد و گوشی را نزدیک گوشش برد. شاید اصلا بوقی نخورد حتی، تا صدای آلما را شنید!
- سلام .
- سلام ... خوبی ؟ امن و امان ِاونجا؟
آلما اوهومی کرد و با سکوت سهند پرسید:
- حالت خوبه ؟
لحن صدایش از بس غم داشت، شبیه صدایی که او می شناخت نبود، سهند به زحمت روی پهلویش چرخید و آهسته تر از قبل گفت:
- من آره ... اما تو نه! چرا ناراحتی؟!
- هیچ!
- این هیچی تو یعنی خیلی چیزا! یکیش رو خودت بگو!
صدای آهش را شنید کمی صبر کرد تا خودش به حرف بیاید. که البته زیاد طول نکشید:
- بی احتیاطی کردی... اگر ... اتفاقی برات می افتاد ...
سهند که منتظر همین حرف بود، جواب آماده اش را به زبان راند:
- آلما کار ما اینه! ممکنه هر آن برای من اتفاقی بیفته! توی این مدت کم ندیدی از این چیزا! نباید این قدر حساس باشی...
- تو فرق داری ...
- نباید داشته باشم! تو یه پلیسی اینو یادت نره! احساسات هر چه قدر هم بزرگ باشن نباید توی کارت تاثیر بذارن ... به خاطر همین گفتم کنار هم نباشیم!
- سهند!
بغض را به راحتی می توانست میان صدای آلما بشنود. آهی کشید و نرم تر از همیشه گفت:
- آلما باید بیشتر بتونی روی احساساتت کنترل داشته باشی وگرنه کلاهمون می ره تو هم!
- دارم اما ... خب نگرانت شده بودم! و ... حتی نمی تونستم حالتو بپرسم!
- اتفاقا خوشحالم کردی وقتی که دیدم خود داری! البته بگم هی از غروب منتظرم بهم یه پیام بدی حداقل!
سکوت آلما و بعد حرف هایی که زد، لبخند شیطنت آمیزش را عمیق کرد .
- ببخشید گفتم ... یعنی ... پیش خانواده هستی ... شاید درست نیست...
- مرسی ... ممنونم درک می کنی! این طور منم خیالم راحت تره ... اجازه بده توی آرامش کنارت باشم ...
- باشه سهند... می دونم یه کم حساس می شم اما ... بیشتر مراقب رفتارم هستم .
- خودت بهتری؟!
- اوهوم!
- خوبه! پس جمعه مهمون من!
- ها؟
زل زده بود به نور کم رنگ آباژور اما ، صورت آلما را می دید. خواستنی تر از هر وقت دیگری!
- اگر دوست نداری ...
- نه ... یعنی چرا ... دوست دارم! خب تو بیا خونه ی من !
- بدم نمی یومد والا! مبلت خوب بود! باید بریم یکی بخرم برای خودم! اما نمی شه .. دانیال هست... می دونی که!
- اره ... باشه ...
- شیفت نیستی؟
- دیشب بودم باید با مازیار هماهنگ کنم...
- خوبه ... دوست دارم ببینمت ...
حدس لبخندی که روی لب های آلما افتاده بود، برایش سخت نبود. آهسته آهی کشید و زمزمه کرد:
- فعلا ... شب بخیر ...
- سهند؟
- بله؟
- دوستت دارم ...
- شب خوش ...
- حداقل بگو منم!
خندید و برخلاف خواسته ی منطقش، زمزمه وار گفت:
- دوستت دارم ... شب بخیر ...
تلفن را جلوی صورتش گرفت و تماس را قطع کرد اما لبخند از روی صورتش جدا نشد! خنده ای که بعد از مدت ها، آن قدر دوست داشتنی و شیرین بود، که به خاطرش حاضر بود هر ریسکی را انجام بدهد!
*
پنج شنبه/ شانزدهم دی ماه / پایگاه ویژه / ساعت سه بعد از ظهر
فیلتر سوخته ی سیگار را درون سطل کوچک آشغالی که به خواست خودش، زیر پنجره گذاشته بودند، انداخت. دود را میان هوای بارانی، رها کرد و قبل از آن که دستش به روی پنجره بنشیند، متوجه ورود ماشین های پایگاه شد. مثل هر بار، حس شادی همراه با افتخار درون سینه اش جمع شد. دیدن ثمره ی تلاشش، آن هم به بهترین شکل ممکن، آخرین آرزوی همیشگی اش بود که ظاهرا به تحقق رسیده بود!
پنجره را بست و با همان حس خوب، بی توجه به دردی که دوباره ستون فقراتش را درگیر کرد، پشت میز نشست و منتظر آمدن افرادش شد که البته زیاد انتظارش طولانی نبود! نیما، علی و لاله همراه هم وارد اتاقش شدند تا او با لبخند، نگاهشان کند!
- خسته نباشید! حل شد؟
علی روی مبل افتاد و نفسش را بیرون فرستاد:
- به خدا ملت روانی شدن فرمانده! یه زمان هر کی از مامانش قهر می کرد می رفت خواننده و فوتبالیست می شد الان می رن گروگان گیر می شن!
نیما با خنده، پشت مبلی که علی نشسته بود ایستاد و سری از روی تاسف تکان داد:
- سه نفر ... گرفتیم ... فقط یکی از گروگان گیرا زخمی شده بود که مورد مهمی نیست... خوبه حالش ...
سرگرد آهسته به صندلی اش تکیه داد:
- خب پس بازجویی کنید و زودتر بفرستید برن!
- بله چشم ...
نیما دست روی شانه ی علی گذاشت و گفت:
- پاشو برو علی ! خیلی ازشون خوشت اومده کار خودته!
علی چشم غره ای به سمتش رفت و بی آن که تکانی بخورد، گفت:
- من می رم اما هر بلایی سرشون اوردم حق نداری بگی چرا قیافه هاشون، این طوری ان!
لاله شروع به خنده کرد و نیما تا خواست حرفی بزند، سرگرد صدایش کرد:
- نیما!؟
- بله فرمانده؟
- برو بگو مازیار، دانیال و آلما بیان ...
نیما یک لحظه مردد نگاهش کرد و بعد به سمت در راه افتاد. در این یکی ، دو روز، متوجه حال سرگرد شده بود. بیش از حد ساکت به نظر می رسید و تا این روز در هیچ کدام از ماموریت ها شرکت نکرده بود. نیما کنار علی نشست و لحظه ای بعد، سه ارشد دیگر پایگاه هم وارد اتاقش شدند. سرگرد به مازیار که آخرین نفر وارد شد، اشاره کرد در را ببندد و بعد به مبل های رو به میزش اشاره کرد:
- بشینید همه تون ...
به جز دانیال که ترجیح داد مثل همیشه کنار پنجره به دیوار تکیه بزند، همه نشستند و سرگرد با گذاشتن آرنج دستانش روی میز، خودش را کمی جلو کشید. نگاهی به صورت تک تک شان انداخت و همان حس خوشایند از دیدن افراد لایقش تمام وجودش را در برگرفت.
- خب ... شاید یه کم حرفام طولانی باشه... خواهش می کنم همه تون گوش کنید و تا زمانی که نخواستم چیزی نگید...
سر های همه به نشانه ی تایید، تکان خوردند و سرگرد ادامه داد:
- از روزی که این پایگاه کار خودشو شروع کرد، زیاد نمی گذره ... اما ... بیشتر از اونی که فکر می کردم، بزرگ شد. جوری که الان به نظرم اون قدر قابل اتکا و باوره که توی هر شرایطی می تونه روی پای خودش بایسته ... و خب ... به نظرم تک تک شما، روی این بزرگ شدن تاثیر گذاشتید. نه فقط شما، اون افرادی که بودن و الان نیستن و البته بچه هایی که توی آینده، به جمع این جا اضافه می شن، همه؛ شبیه یه ستون برای بلند شدن و درست ایستادن این جا هستن.
نگاهش روی صورت هر کدام می نشست، لبخندش عمق بیشتری می گرفت
- زمانی که خودم برای آموزش رفتم، اصلا فکر نمی کردم که روزی قرار باشه، فرمانده ی چنین پایگاهی باشم... وقتی هم برگشتم، این قدر از نظر روحی و جسمی داغون بودم که اصلا بازم فکرش رو هم نمی کردم، بتونم این مسئولیت رو قبول کنم. بی برنامه و بی هدف کاملا شروع کردم. اونایی که از اول باهام بودن...
با دست به نیما و لاله اشاره کرد و بعد مازیار ...
- خیلی خوب می دونن ... یه مرد جوون بد اخلاق بودم که هیچ سابقه ی کاری توی اینجا نداشتم! اصلا نمی دونستم باید چی کار کنیم! تنها برمبنای خواسته هایی که ازم داشتن و فکرایی که تو ذهنم بود، شروع کردم به ادامه دادن و هر چی که اضافه شد، همه از خود این جا، متولد شد.
با آهی که کشید آهسته به صندلی تکیه داد و رو به صورت نیما که مشکوک تر از همه نگاهش می کرد، ادامه داد:
- قصه ی این پایگاه، برای من ، از همه ی جای زندگیم مهم تره ... چون روزای خوبی رو گذروندم. دقیقا زمانی که حال خودم بد بود. یعنی مطمئنم اگر هر جای دیگه ای بودم، این قدر روزا برام دوست داشتنی نبود که مهم ترینش برمی گرده بازم به شما! شما یکی از افتخارات زندگی من هستید! اسم هر کدومتون، به این پایگاه و خود من حتی، شخصیت داده ... بودن شما، باعث شد خیلی جاها کم نیارم و ادامه بدم. تلاش کنم تا پیشرفت کنیم ...
با چین خوردن پیشانی نیما، لبخندش تبدیل به خنده شد.
- نیما ، تو همیشه برام سمبل خاص بودنی ! من خودم هیچ وقت باورت نداشتم! اما خیلی خوب تونستی خودتو ثابت کنی! یعنی کلا تصورات منو از پلیس بهم ریختی! یه پسر شیک و خوشگل و با کلاس!
خنده اش ، بالاخره اخم های نیما را هم باز کرد اما هنوز میان چشمانش، شک را می دید! بی تفاوت به لاله نگاه کرد و ادامه داد:
- روز اولی که تو رو دیدم، مطمئن بودم و انتخابت کردم! این قدر که با هر کسی سر تو شرط می بستم! همیشه تحسینت کردم و می دونم همیشه می شه روت حساب کرد.
لاله فقط تشکر آرامی کرد و لبخندی که خیلی کم، همکارانش دیده بودند، روی صورتش نشست. سرگرد به علی که کنار لاله بود، اشاره کرد و سرش را با افسوس تکان داد:
- تو اصلا ظاهر و باطن یه جوری نداری علی! هر کی بار اول می بینه ، ازت می ترسه اما بدجور بچه ای هنوز!
علی زودتر از همه خندید و دستانش را روی سینه اش گذاشت:
- شرمنده می کنید، این همه تعریف کردین!
سرگرد با خنده، دوباره خودش را جلو کشید :
- خب بذار یه اعترافی کنم! وقتی تخصص و سابقه و مهارتت رو دیدم، گفتم تو اوکی هستی! اما زمانی که روز اول اومدم دیدم داری آب بازی می کنی تو حیاط، یه لیستی درست کرده بودم که می خواستم روشون تجدید نظر کنم، تو اولین نفر بودی!
دوباره علی خندید و خودش سرش را با تاسف تکان داد:
- منتها اون لیست ، به طرز مشکوکی ناپدید شد! منم نه این که اسامی یادم نباشه اما ! فکر کردم بودنت، بهتر از نبودنته!
علی نگاهی به نیما انداخت و شرمنده سرش را پایین انداخت:
- بی منظور گم شد! باور کنید!
- بله! می کنم!
دوباره علی خندید و این بار نوبت مازیار رسید که سرگرد خیره اش شود:
- هیچ کدوم تون مثل مازیار برای من نبودین! از لحظه ای که دیدمش، گفتم این همون مردی که می تونه کنار من باشه و اونم همیشه جواب اعتمادم رو به بهترین صورت ممکن داد...
لبخند کجش، روی صورت مازیار هم تکرار شد. علی به آرامی به بازوی مازیار کوبید:
- من می گم نیما سوگلی و شما جات تو قلب سرگرده می گی نه!
با صدای خنده های بلند سرگرد، مازیار چشم غره ای به علی رفت:
- حرف نزنی، نمی تونی!
قبل از این که علی جوابی بدهد، سرگرد به دانیال اشاره کرد:
- تو چرا هر دفعه می یای اون جا می ایستی؟!
دانیال تکیه اش را از دیوار گرفت و شانه ای بالا انداخت:
- خب ... همین طور!
- تو چهار ساله این جایی نه؟
- بله سرگرد...
نگاه سرگرد رنگ ِ غم گرفت و نفسش را آهسته بیرون فرستاد:
- تو جای امیر اومدی...
رو به مازیار ادامه داد:
- حالش چه طوره؟ ازش خبر دارین؟
- بله قربان ... خوبه ... دیگه باید بگذرونه ...
سرگرد سرش را با آهی که کشید تکان داد:
- آره ... خیلی این اتفاقا بدن اما ... اینم جز کار ماست... خداروشکر بازم زنده موند. می دونم سخته نتونی از پاهات استفاده کنی، اما ... نمی دونم شاید اینا هم سرنوشت مون باشه و خب کار و حادثه بهونه است ... خوشحالم که خوبه ...
مازیار برای تایید سرش را بالا و پایین کرد و سرگرد دوباره رو به دانیال کرد:
- تو هم می خوای بری!؟
با این حرف، همه شوک زده به دانیال نگاه کردند که سرش پایین افتاد:
- بهتون گفتم ... مادرم تنهاست ...
- نمی تونی بیاریش تهران؟
- نمی تونه ... همه ی زندگیش اینه که غروبا بره سر خاک پدر و برادرم ... نمی تونم جداش کنم.
همه چند لحظه سکوت کردند تا نیما گفت:
- یعنی می خوای استعفا بدی؟
- نه ... انتقالی می گیره فعلا !
دانیال به سرگرد نگاه کرد که لبخند دوباره روی لبانش نشسته بود:
- فعلا یک ماهی هست. اما قراره خواهرش که کنار مادرش زندگی می کنه به خاطر کار همسرش توی یه شهر دیگه بره و خب ... فعلا انتقالی می گیره تا شاید بتونه جای خودش رو به کسی بسپاره و برگرده ... پایگاه لازمش داره!
دانیال سرش را پایین انداخت و علی این بار آه بلندی کشید:
- تو این همه خواهر داری! یکی شون نمی تونن اون جا بمونن؟
دانیال برعکس همیشه ، به جای شیطنت، غم میان چشمانش موج می زد:
- شاید بتونن اما ... خب مادرمه ... نفهمیدم کی پدرم فوت کرد... اگر اونم از دست بدم بعد ها حسرتش روی دلم می مونه که چرا، کنارش نبودم ... شاید شغلم رو هم از دست بدم اما ... راضی ام ...
- کار خوبی می کنی! واقعا هیچی توی دنیا به اندازه ی خانواده ارزش نداره...
دانیال لبخندی زد و سرگرد چشم هایش را با اطمینان روی هم گذاشت:
- همین که توی این یه ماه هستی، خیلی خوبه. جاتم همیشه هست. هر وقت که موقعیتت مناسب بود؛ باید برگردی...
- ممنونم ... حتما ...
سر سرگرد چرخید و این بار خیلی زود چشمش را از آخرین عضو ارشد پایگاه گرفت. دیدن چشم هایی که این روزها رویای شبانه اش بود، در این وقت، کار سختی بود!
- اما شما سرکار خانم سیب جنگلی!
اولین نفر علی خندید تا او هم با لبخند به خنده ی آلما نگاه کند:
- البته سیب کوچیک جنگلی! چند وقته اینجایی؟
- تقریبا نه ماه!
- اندازه وقتی که چندتا سلول کوچیک می شه یه بچه! خوبه نه ؟!
الما سرش را بالا و پایین کرد و او خیره به انگشتی که روی میز کشیده می شد، ادامه داد:
- تو معادلات منو از یه زن بهم ریختی! لاله همیشه الگوی یه زن پلیس برای من بود! اما تو برعکس لاله ...
با لبخندی که به زور سعی در کنترلش داشت و البته برقی که آلما به خوبی می دید، گفت:
- مثل مربی های مهد کودک اومدی ... با اون لباس و ...
علی که خندید، کم کم همه شروع به خنده کردند و خودش ادامه داد:
- وقتی با لاله داشتی مبارزه می کردی، مطمئن بودم که نگهت می دارم!
علی همچنان می خندید که به سمتش برگشت و این بار جدی گفت:
- نخند بچه! هر کدومتون رو جای آلما، با خودم می بردم دبی، نمی تونستم شیوا رو پیدا کنم!
لاله سرش را از پشت علی عقب کشید تا آلما را ببیند:
- آلما واقعا اینو سرگرد راست می گه! خیلی کارت درسته دختر!
آلما تا خواست جوابی بدهد، سرگرد دست هایش را روی میز گذاشت و آهسته بلند شد:
- خیلی خب! فکر نکنید حالا براتون نوشابه باز کردم خبریه! خودتون رو جمع و جور کنید! خیلی خوب می دونید که همه تون اشتباه زیاد داشتید. طبیعیه، اما نباید تکرار بشه. باید هر لحظه تون، جوری بگذره که بگید خب، اینو یاد گرفتم! اینو فهمیدم! به این جواب رسیدم! الکی و ساده از هیچ موضوعی رد نشید، اینو بارها تاکید کردم که شما پلیس هستید، ابرقهرمان نیستید! رمالی نمی دونید، هیچ کدومتون از نظر هوشی نابغه نیستید! اما باید با مردم عادی متفاوت باشید. یه پلیس خوب، لازم نیست که خیلی خاص باشه، اما خاص می بینه، فکر می کنه و عمل !
با نفسی که کشید، دستانش را روی کمرش قفل کرد و از پشت میز بیرون آمد و با دو قدم فاصله، دوباره ایستاد و نگاهی به صورت تک تک شان انداخت:
- من ... یه مدتی رو قراره نباشم! اما ...
نگاهش به جای چشمان متعجب افرادش، به کفش های خودش رسید:
- اینو هیچ وقت یادتون نره ، چه با من، چه بی من، این پایگاه باید مثل سابق به کارش ادامه بده . اینو قبلا هم بهتون گفتم ...
- سرگرد!
با صدای نیما، سرش را بالا گرفت و علی با بهت پرسید:
- یعنی چی ؟ چرا فرمانده؟!
سرگرد دوباره به کفش هایش نگاه کرد و آهسته تر از قبل گفت:
- این همه سال، مرخصی درست و حسابی نرفتم! فکر کنم ... الان بتونم!
- قربان؟!
مازیار که صدایش کرد، آهی کشید و نگاهش دوباره بینشان چرخید:
- به خودتون اعتماد داشته باشید. اما مطمئن نه! باور و ایمانتون زمانی که قوی باشه ، به خواسته هاتون می رسید. اما هیچ وقت صد در صد مطمئن نباشید که کار و حرفتون درسته! یه جایی بذارید که اگر اشتباه کردید، بتونید درستش کنید.
دوباره لب هایش، بالا کشید شد :
- من آدم کله شقی هستم! مثل من نباشید! سرخود و لجباز ... کار گروهی همیشه نتیجه بخش تره، مخصوصا زمانی که بین تون اتحاد و اعتماد محکم باشه. پس هیچ وقت اینا رو از دست ندید. از هم حمایت کنید تا پایگاه مثل سابق به کار ادامه بده ...
سکوت که شد، سرگرد نفسش را بیرون فرستاد و اول به دانیال خیره ماند:
- این یه ماه هستی، خیالم راحت تره ... اما این مشکل، هیچ ربطی به برنامه ریزی تو نداره ... پس اصلا فکرتو درگیر نکن. بعد از اینم بیشتر تمرکز داشته باش و مثل همیشه به کارت برس...
بی مکث رو به نیما گفت:
- نیما ... تو و مازیار مثل هر زمانی که من نیستم، مسئول پایگاه هستید. هیچ وقت و به هیچ عنوان، حق ندارید بی مشورت با هم، کاری انجام بدین... برای من این خیلی مسئله ی مهمیه! اما توی مسائل تیم های هم دخالت نکنید. مثل سابق هر کسی پرونده ای بهش می رسه، روش کار می کنه. مهم نیست کی چه پرونده ای داره، مهم، با موفقیت تموم شدن اون پرونده ست. پایگاه یه پرونده ی باز و نا موفق نداشته، بعد از این هم نخواهد داشت. شنیدی مازیار؟
مازیار آهسته سرش را تکان داد و پرسید:
- چشم ... اما مگه چند روز می خواین برین مرخصی؟!
- زیاد ... شاید چند ماه!
بار دیگر بهت، مهمان صورت افرادش شد و خودش لبخند زد:
- مشکلی دارم که باید حل بشه... دست خودم بود مطمئنا بازم نمی رفتم اما ! قول دادم سرش!
همان طور که لبخندش کش می آمد، ادامه داد:
- من دیگه پیر شدم! بالاخره یه روز باید می رفتم ...
- فرمانده !
نیما و علی هم زمان گفتند و لاله سرش را آهسته تکان داد:
- فرمانده یه حرفایی می زنید ها!
سرگرد با نفسی که کشید دوباره پشت میزش برگشت:
- به هر حال گفتنی ها رو گفتم! باقیش می مونه چیزای جزئی ... آهان! با سرهنگ صمیمی صحبت کردم، ایشون هفته ای یک بار قراره پایگاه باشن و در نبود من گزارش پرونده ها رو می بینن
نیما کلافه ایستاد، دیگر قادر به تحمل و خود داری نبود، دستانش را روی میز گذاشت و خیره به چشم های سرگرد گفت:
- یعنی چی سرگرد؟ شما چند ماه کجا می خواین برین؟
- جایی نمی رم ! همین دور و برام! اما نمی تونم کار کنم...
- برای چی آخه ؟
سرگرد چند لحظه مکث کرد و بعد با فرستادن نفس حبس شده اش، آهسته پلک بست:
- می خوام گلوله ای که توی کمرم جا خوش کرده رو در بیارم ... دیگه نمی تونم تحملش کنم...
چشمانش را که باز کرد، نگاه نگران نیما رو به رویش بود. سرش را که آهسته تکان داد، سرگرد لبخندش جمع شد:
- به هر حال اتفاق ِ ... بعدش ... خب نمی دونم تا چند ماه ... دکتر قول داده که نهایت نه ماه باشه ... اما ... نمی دونم ...
- سهند؟!
لحن نیما و شنیدن اسمش، بعد هم ایستادن علی ، قلبش را به درد می آورد. خودش هم نمی دانست کی ، این همه وابسته و دابسته ی این آدم ها شده است...
- فرمانده؟ خب چرا بهمون نگفتید؟! توی این درگیری این جور شد؟
- نه علی ربط نداره ... هشت ساله ... دارم باهاش زندگی می کنم اما نمی شه دیگه ... آخرش باید در بیاد... تا حالا هم بی توجهی کردم.
علی هم مثل نیما فقط نگاهش می کرد تا این که مازیار کنارشان ایستاد و آرام از شانه ی نیما گرفت:
- نیما ...
نیما که صاف ایستاد، مازیار خیره به سرگرد، مثل همیشه خونسرد و ارام، گفت:
- کار خوبی می کنید سرگرد. من مطمئنم خیلی زود بهتر می شید. همین که توی خونه باشید و استراحت کنید... همین که مطمئنیم خیلی زود خوب می شید و دوباره برمی گردین، به ما هم انرژی می ده. نگران پایگاه هم نباشید، همه مون مثل سابق همه ی زندگیمون اینجاست... از این به بعد هم بیشتر دقت می کنیم. در ضمن، شما هستید! هر مشکلی پیش بیاد، بازم می یایم پیشتون تا راهنمایی کنید.
لبخند پر رنگی که روی لب های سرگرد شکل می گرفت، او را هم به خنده واداشت:
- نگران هیچی هم نباشید، ما همه شاگردای خودتون هستیم ... هر درسی که گرفتیم رو تا این جا عالی پس دادیم و بعد از این هم همین می شه ...
- مرسی ! ثابت کردی مازیار یه پدری !
مازیار خندید تا سرگرد هم با آرامش بلند شود:
- من دارم جایی رو بهتون می سپارم که برام عزیزه و می دونم احساس شما هم دقیقا شبیه منه. پس خواهش می کنم، به خوبی ازش محافظت کنید... از هدف مون، از خواسته و آرزو هامون ، از بچه هایی که دیگه نیستن و کسایی که توی آینده باید با افتخار به جمع مون اضافه بشن... به خاطر خودتون ... من و همه ی مردمی که قسم خوردین تا پای جون، ازشون مراقب کنید. قول می دین؟
مازیار اولین نفر محکم بله گفت و بعد علی با خنده سرش را تکان داد. لاله دست آلما را که قطره ی اشک را از گوشه ی چشمش پاک می کرد، گرفت و کنار علی ایستادند. دانیال هم پشت سر نیما ایستاد و دستش را دور شانه هایش انداخت:
- خیالتون جمع باشه فرمانده ... مگه نه نیما؟
سرگرد به راحتی لرزیدن چانه ی نیما را حس می کرد. لبخند او هم مثل تمام این مدت، غمگین بود:
- ممنونم ... مازیار راست می گه جای دوری نیستم... اما می خوام مسئولیت پایگاه رو به عهده ی شما بذارم... اینو با سرهنگ هم هماهنگ کردم .
- نگران نباشید فرمانده ...
جمله ی لاله را علی هم تایید کرد و سرگرد با نفسی که بیرون فرستاد، سرش را بالا و پایین کرد:
- مرسی ... خب حالا می تونید برین ... فقط نیما و مازیار بمونن ...
لاله اولین نفر راه افتاد تا آلما و بعد علی و دانیال هم بیرون بروند. قبل از این که سرگرد حرفی بزند، مازیار دست روی شانه ی نیما گذاشت :
- نیما؟!
نیما اما کلافه سرش را پایین انداخت . سرگرد از پشت میزش کنار آمد و رو به روی هر دو نفرایستاد:
- نیما؟
سر نیما آهسته بالا آمد و سرگرد سرش را نزدیک تر برد:
- می گم سوسولی بگو نه! زشته برات!
- شما باید بهم می گفتین !
- گفتم دیگه!
- الان؟
- دوشنبه خودمم فهمیدم! بعدم خدایی با این حال و روزی که الان داری بهت می گفتم این چند روزم دایم تو خودت بودی! ها؟
مازیار آهسته به بازوی نیما ضربه ای زد:
- راست می گه فرمانده! بی خیال!
سرگرد خندید و به مازیار اشاره کرد:
- ببین ... من به علی هم پیشنهاد کردم داره روی استراتژی های من کار می کنه که پدر بشه! تو هم دست به کار شو زودتر! الان مازیار الگوی شماست! داره بازم پدر می شه چه قدر ریلکسه!
مازیار و خودش خندیدند و نیما فقط سرش را تکان داد. سرگرد یک قدم فاصله ی میانشان را هم پر کرد و از بازوهایش گرفت تا صاف بایستد:
- نیما تو مثلا ارشد پایگاهی ... ازتون توقع بیشتر از اینا رو دارم ... دیگه منو ضایع نکن!
- سرگرد ...
- منطقی باش! داره اذیتم می کنه و باید برم ... هوم؟
- بله می دونم. اصلا کار خوبی می کنید ... می گم چرا بهم نگفتین!
- خب الان فهمیدی چی کار می خوای کنی؟!
مردمک های روشن نیما روی صورتش می گشت. سرگرد با اطمینان پلک روی هم گذاشت و نیما ارام تر از قبل ، نفسی کشید.
- ببخشید ... چشم !
- خوبه! پایگاه رو جمع و جور کنید... من از شما دو نفر توقع دارم که به خوبی از پس این کار بربیاین... باشه؟
نیما آهسته سرش را بالا و پایین کرد و مازیار گفت:
- نگران هیچی نباشید. من مطمئنم خیلی زود دوباره خودتون برمی گردین .
- درسته ... شما هم نگران نباشید.. همه چیز اگر خودتون بخواین، خوب پیش می ره فقط هوشیار باشید...
- چشم ...
نیما آهسته تر از مازیار چشم گفت و سرگرد ، با رها کردن بازویش، به پشت میزش برگشت:
- خب برین دیگه!
- کی باید برین برای جراحی ؟
سوال نیما، سرش را بالا آورد:
- شنبه!
مازیار به سمتش آمد:
- موفق باشید. امیدوارم خیلی زود سلامت برگردین ...
- ممنونم ...
مازیار دستی به شانه ی نیما زد و از اتاق بیرون رفت. نیما هنوز خیره ی صورتش بود و سرگرد با لبخند به در اشاره کرد:
- برو بچه به کارت برس! من که می دونم نمی ذاری توی این مرخصی هم آب خوش از گلوی من پایین بره ...
نیما که سرش را با افسوس تکان داد، خنده اش بلند تر شد:
- برو پسر!
نیما بی حرف تا جلوی در رفت اما قبل از آن که پایش را بیرون بگذارد برگشت و گفت:
- خواهش می کنم بیشتر مراقب خودتون باشید... گرچه هنوز به نظرم مشکوکین! شما به این راحتی تن به عمل جراحی نمی دین!
سرگرد هنوز می خندید که نیما بیرون رفت. چند لحظه نگاهش به در باز ماند تا کم کم لبخندش هم جمع شد. نگاهش، دور تا در اتاقش چرخید و روی پنجره ثابت ماند... دلش از ندیدن این اتاق گرفت. بد جور وابسته شده بود. اما ... فرصتی خوبی برای او بود، فرصتی که بعد از مدتها، کمی در آرامش، با خودش خلوت کند . تا بفهمد دقیقا، کجای این زندگی ست !
هنوز ساعت شش نشده بود که با خداحافظی از افرادش، از پایگاه خارج شد. خداحافظی که برای خودش هم سخت بود اما ... باید انجام می داد. سعی کرد همان فرمانده ی همیشگی باشد، جدی دوباره تمام مواردی که نگرانش می کرد را گوش زد کرد و برای بار چندم، یادشان انداخت که چه قدر برای داشتن این جا، تلاش کردند. با بدرقه ی تمام افرادش، با بغضی که به گلویش چسبیده بود، از پایگاه خارج شد. از خانه ای که بیشتر مواقع، خانه ی اولش بود! شاید جراحی بهانه ای بود تا ... برود ...
*
برعکس شب بدی که گذرانده بود، صبح را با خوشی شروع کرد! تا ناهار را خانه ی پدری اش ماند و بعد از مدتها بی هیچ استرسی، خانواده اش را همراهی کرد. خانواده ای که با عضو کوچکی که حالا کاملا میانشان جا افتاده بود، پر سر و صدا تر از هر وقت دیگری شده بودند. نزدیک عصر، به خانه اش رفت. هنوز به خانواده اش در مورد جراحی چیزی نگفته بود و تا شنبه صبح دوست داشت صبر کند شاید کمتر نگرانشان کند.
با آلما ساعت شش غروب قرار گذاشته بود. در فرصتی که داشت، خرید کرد و کمی خانه ی همیشه نا مرتبش را سر و سامان داد. تازه شروع به آشپزی کرده بود که زنگ خانه به صدا در آمد. خودش هم دلیل هیجان و تپش های قلبش را نمی دانست اما هر چه بود، برایش خواستنی و شیرین بود! بی آن که کاردی که گوشت ها را برش می زد، زمین بگذارد، در را باز کرد تا محو صورت دختری شود که پشت در با لبخند و دسته ای گل نرگس، نگاهش می کند. اختیار نگاهش دست خودش نبود و قلبش، مردمک هایش را روی صورت گل انداخته و موهایی که شبیه اسمان تاریک آن لحظه، روی شانه هایش ریخته بود، می گرداند.
- سلام .
سهند از جلوی در کنار رفت و آلما همین که وارد شد و چاقو را دست سهند دید، با تعجب یک قدم عقب رفت!
- وای سهند!
سهند بالاخره چشم از صورت آلما کند و به جایش به کارد بزرگ دستش خیره شد!
- خوش اومدی!
- با چاقو می یای در باز کنی؟!
- داشتم گوشت خرد می کردم! درو ببند!
به سمت آشپزخانه که رفت، آلما تازه یاد گل ها افتاد!
- سهند!
- هوم !
برنگشت تا آلما نفسش را بیرون بفرستد. پشت سر سهند، وارد اشپزخانه شد و با دیدن میزی که رویش پر از مواد غذایی بود، سوتی کشید:
- چی کار داری می کنی؟! جز من مگه مهمون داری؟!
سهند بی آن که چشم از کارد و دستش بگیرد، گفت:
- نه! گفتم شاید تا مدت ها نتونم آشپزی کنم!
آلما به خوبی منظورش را می دانست . خودش هم نگران و دلگیر بود اما نمی خواست سهند را هم درگیر این غم کند. گل را جلوتر گرفت و گفت:
- من مثلا مهمونم! برات گل اوردم!
عطر نرگس ها، مستش کرد. چشم بست و نفس عمیقی کشید:
- مرسی مهمون ... مامان من عاشق گل نرگس ِ !
- پس ببر براش ...
- حتما ... بذارش تو لیوانی، چیزی خراب نشه!
آلما اول متعجب شد اما کم کم لبخند زد. مطمئنا نباید گلدانی در خانه ی این مرد پیدا می کرد! لیوانی که روی کابینت بود برداشت و بعد از پر کردنش، دسته گل را داخلش گذاشت. سهند که کارش تمام شده بود دست هایش را شست:
- برو بشین ...
الما پالتویش را در آورد و روی یکی از صندلی های اشپزخانه نشست:
- نه خوبه ! راحتم ... چی می خوای درست کنی؟
- مهمونی یا فضول!
- مهمون ِ فضول!
- قبول داری پس فضولی؟
- کنجکاوم!
- خودتو گول بزن !
سهند دست هایش را خشک کرد و شروع کرد به درست کردن قهوه، آلما تمام حرکاتش را نگاه می کرد. پشت این ظاهر خشن و کمی سرد، قلبی می دید، پر از حرارت و البته روحی بازیگوش ... پسر بچه ای که یک باره، مرد میانسالی شده بود. گویی روح جوانی، در وجود سهند اصلا نبود! این قدر غرق در فکر بود که با برگشتن سهند، هینی از ترس کشید! سهند با ابروهای بالا افتاده، سوالی سرش را تکان داد:
- چی دیدی؟!
آلما که نفسش را بیرون داد، سهند با دو فنجان قهوه رو به رویش نشست. آلما با دیدن فنجان ها، لبخند زد:
- فنجونم داری؟!
- آره جهیزیه ام کامله !
آلما بلند خندید و خودش یکی از فنجان ها را برداشت:
- گفتم زیاد می خوری بی خواب می شی!
بی توجه به نگاه خیره ی آلما، ساعد یکی از دستانش را روی میز قرار داد و سرش را کمی پایین برد تا عطر خوش قهوه را به ریه هایش بکشد:
- کمی شکر زدم. اگر بیشتر دوست داری ...
- نه خوبه ...
- پس بخور!
آلما فنجان را برداشت و صدایش کرد:
- سهند؟
مردمک های سهند به جای سرش ، بالا کشیده شد.
- باید بری جراحی کنی؟!
سهند دوباره به مایع گرم درون فنجان نگاه کرد:
- آره ...
- اووم ... خب ... کار خوبی می کنی... یعنی اگر می دونی این طور برای سلامتیت لازمه ... کار خوبیه!
- اره!
فنجان را کمی نزدیک لب هایش کرد اما قبل از نوشیدن، به آلما نگاه کرد. حسی که میان چشمان روشن دختر رو به رویش می دید، نگرانی و مهر بود. چیزی که هم نگران و هم ناراحتش می کرد. اما ... در کنار همه ی این ها، زیر پوستش زندگی جریان می گرفت. خیلی وقت بود، این طور نگرانی ها را حس نکرده بود. اگر دست منطقش بود، کاری می کرد که همین الان آلما از این خانه برود اما ... قلبش به حدی درگیر شده بود که نمی گذاشت به این سادگی این دختر را از دست بدهد. خودش هم نمی فهمید چرا ، تا این حد ذهنش را مشغول کرده است . دایم دنبال نکته های مثبت ماجرا می گشت! از زیبایی آلما تا خواسته ی هورمون هایش! دلایلی که گاهی بهانه بودند و گاهی عقده ... و گاهی از حسی سرچشمه می گرفتند که خیلی وقت بود، میان قلبش نشسته بود!
آلما بالاخره تسلیم شد و به میز چوبی نگاه کرد تا سهند هم سر به زیر، قهوه اش را بنوشد. فنجان خالی را که پایین گذاشت، آلما نگاهش کرد: