چیزی که سهند نداشت. حق با دکتر بود. باید این غده ی لعنتی را می کشید بیرون . درد داشت و حتما سخت بود . اما باید انجام می داد. باید خودش را پیدا می کرد.

وقتی خداحافظی کرد و از مطب بیرون آمد. حس بهتری داشت. با اینکه وقتی از خاطراتش حرف می زد؛ شک داشت به این حال الانش! اما حس سبکی می کرد. حسش و نسخه ی دکتر باعث شد، آن شب هم ، به خوبی بگذرد

***

هفتم دی، سه شنبه / پایگاه ویژه/ ساعت نه صبح

سرگرد با انگشتش روی صفحه ی کلید لپ تاپ ارام زد. افرادش در اتاقش نشسته بودند . گزارش پزشکی قانونی قتل را دقیقا شبیه قتل دو روز گذشته اعلام کرده بود که خب عجیب هم نبود! همه چیز همان طور بود!

مازیار کلافه نفسش را با صدا بیرون داد:

- هیچی پیدا نکردیم... . خانواده هاشون اصلا چیزی از تهدید از قبل نمی دونستن. زندگی آرومی داشتن.

دانیال که بی خیال به پنجره و حیاط و باران یک ریز پاییزی زل زده بود؛ با همان ارامش گفت:

- به نظر من این انتقام به همین جا تموم نمی شه! هر اتفاقی هست نفرات دیگه هم هست.

آلما دست هایش را روی سینه جمع کرد و منتظر پرسید:

- خب ؟

- نیما اومد!

هر سه نفر نگاهش کردند و سرگرد با نگاهی که به ساعت انداخت، ایستاد:

- خب بچه ها ... .

صدای آژیر پایگاه، حرفش را نیمه گذاشت. از پشت میز که بیرون آمد؛ ستوان ساکت در اتاق را باز کرد:

- قربان. ...

نگاه های خیره و کلافه ی هر چهار نفر، باعث شد کمی آهسته تر توضیح بدهد!

- گزارش یه قتله... . فکر کنم مربوط می شه به همن قتلا!

مازیار نفس پر حرصی کشید و از کنارش گذشت. دانیال و آلما هم پشت سرش راه افتادند. سرگرد اما برعکس همیشه با آرامش، جلیقه اش را مرتب کرد. اسلحه ها را داخل غلافش گذاشت و با برداشتن هندزفری اش از اتاق بیرون رفت . نیما، کنار در اتاق علی، همراه چند از افراد پایگاه ایستاده بود، با دیدن ، سرگرد، لبخندی زد و رو به رویش ایستاد:

- سلام فرمانده ... ببخشید... .

سرگرد نگذاشت ادامه بدهد:

- مراقب باش تا برگردم؛ ماموریت شد اول بهم خبر بده ...

منتظر نشد نیما چشم حتی بگوید و سریع بیرون دوید. باران برعکس صبح که نم نم می بارید از یک ربع قبل ،تند شده بود. ماشین ها جلوی در ساختمان بودند. در را برایش گروهبان جوانی باز کرده بود. وقتی نشست همان گروهبان در را بست و چند لحظه ی بعد ماشین ها آژیر کشان از پایگاه بیرون رفتند.

محل قتل این بار در یکی از خیابان های مرکزی شهر بود. داخل یکی از کوچه های منتهی به خیابان؛ از ماشین های پلیسی که آنجا حضور داشتند متوجه محل شدند و وارد کوچه شدند. باران باعث نشده بود مردم کنجکاو؛ جمع نشودند! فقط خوبی اش این بود که ، خودشان زیر بالکن ها ساختمان ها پناه گرفته بودند و عقب ایستاده بودند.

سرگرد به ساختمان نگاه کرد. مازیار کنارش ایستاد و آرام گفت:

- فرمانده یکی از ارتباطا قطع شد

برعکس دو قتل قبلی این قتل در خانه اتفاق افتاده بود!

اپارتمان پنج طبقه ی تک واحدی جلویش بود. توجهش را تابلوهای ساختمان جلب کرد. تابلو دو وکیل آن بالا بود!

وارد خانه شدند و با هدایت مامورین نیروی انتظامی وارد طبقه ی سوم شدند. یعنی محل قتل. به جای آسانسور سرگرد از پله ها بالا رفت. طبقه اول و دوم ؛ تابلوهای همان دو وکیل را دید. در واحد طبقه ی دوم نیمه باز بود. پاگرد را رد کرد و جلوی در طبقه ی سوم ایستاد.

در خانه باز بود و جلوی در دو افسر پلیس ایستاده بودند. اما داخل خانه کسی نبود. سرگرد اول داخل شد و افرادش پشت سرش وارد خانه شدند. دقیقا رو به روی در اولین چیزی که به چشمش خورد نوشته بود. با رنگ قرمز... . همان طور خونسرد، با آرامش و خوش خط! یکی از ابروهایش بالا رفت. این بار متوجه چیزی شد. زمین نشست و به نوشته ها خیره شد. بعضی از حروف را انگار محکم تر نوشته بود. یا دوبار روی هم... مثل م در مکافات ... یا س در است... ایستاد و به ستوانی که کنارش بود، گفت:

- امیر ، عکس های خوبی بگیر ... .

- قربان... .

با صدای مازیار برگشت. مازیار با سر به اتاقی که سمت چپ در ورودی قرار داشت، اشاره کرد. سرگرد راه افتاد و داخل خانه ی تقریبا خالی را به دقت دید. جز آن اتاق، یک اتاق دیگر و آشپزخانه ی کوچکی هم گوشه ی راست خانه قرار داشت.

وارد اتاق شد و جز آلما که به دقت روی مردی که روی زمین افتاده بود، نگاه می کرد، کسی نبود. اتاق به جز یک پرده ی دراپه ، وسیله ی دیگری نداشت. مرد روبروی در ورودی افتاده بود. دور گردنش، طناب قرمز رنگ پیچیده شده بود و چشمان نیمه بازش به سقف خیره شده بود. آلما صاف ایستاد و سرگرد چشم از صورت کبود شده ی مرد گرفت و به آلما دوخت:

- مثل قبلی؟

آلما هم زمان با پایین بردنش سرش، پلک بست:

- دقیقا ... . تلاش زیاد کرده که نجات بده خودشو ... . لباساشو ببینید. انگشتاش ... .

سرگرد کمی گردنش را خم کرد تا جاهایی که آلما گفت را با دقت بیشتری ببینید.

- فکر می کنم سنش باید پنجاه اینا باشه... .

مازیار با آهی که کشید، سرش را تکان داد:

- اینا یه ربطی بهم دارن... . سه تا قتل شد.

سرگرد هم مثل مازیار آهی کشید:

- ببینید چی پیدا می کنید... .

- فرمانده اینجایین؟

مازیار زودتر برگشت و با دیدن دانیال، رو به سرگرد گفت:

- یکی هم اون ور داریم !

- چی یکی هم اون ور دارین؟

دانیال جواب داد:

- جنازه !

سرگرد لبهایش را بالا جمع کرد و با کنار رفتن مازیار و دانیال، از اتاق خارج شد. مازیار به اتاق بغلی اشاره کرد و همراه سرگرد، وارد اتاق شدند. روی تخت دو نفره ی ساده ای ؛ زن جوانی افتاده بود! زن برخلاف مرد؛ با شلیک یک گلوله به مغزش کشته شده بود. محل زخم خونریزی زیادی کرده و روی تخت و زمین خون زیادی ریخته شده بود. نگاهی به صورت زن انداخت سنش بیشتر از سی سال نمی آمد. یک لباس خواب بلند به رنگ صورتی روشن تنش بود. با نوک کفشش خون ریخته شده روی سرامیک،را کمی کشید. با این که روی خون بسته شده بود اما تازه بود!

- مازیار خیلی حواستون باشه ... . روی پنجره ها و درها دنبال اثر انگشت باشین .

مازیار نفسی کشید و سر تکان داد:

- فکر نکنم چیزی باشه!

سرگرد هم همین فکر را می کرد. اما باز امید داشت قاتل آتویی داده باشد که فعلا داده بود! و سوالی که ذهن سرگرد را بیشتر از قبل در گیر کرد: او اسلحه هم داشت پس چرا خفه می کرد؟!

- فرمانده ؟

سرش برگشت تا صورت آلما را ببیند. دم موهای بافته اش، با کش کوچک لیمویی رنگ، روی شانه و سینه اش افتاده بود. بی آن که بخواهد چشمش تا انتهای موها را دنبال کرد! چند لحظه بیشتر نشد اما... . لبخند محوی روی لبهایش شکل گرفت. لبخندی که در آن بلبشوی کار و زندگی اش، خنده دار ترین کاری بود که می توانست انجام دهد! و همین فکر، لبخندش را پهن تر کرد! آلما گیج از تغییر صورت سرگرد، سر به زیر انداخت:

- آقایی که توی طبقه ی دوم ساکن هستن و جنازه ها رو پیدا کردن، بیرونن!

سرگرد، صاف تر ایستاد و اولین قدم را که برداشت، با دست به آلما اشاره کرد:

- بیا ببینم !

در سالن، کنار کانتر اپن آشپزخانه، مردی حدودا چهل ساله، ایستاده بود. سرگرد رو به رویش ایستاد و آلما کنار او،

- سرگرد ایشون اقای میرباقری هستن. وکیلی که طبقه ی دوم ساکنن .

سرگرد فقط سر تکان داد تا الما ادامه بدهد:

- ایشون متوجه شدن و اومدن بالا!

- از صدای گلوله؟

مرد سرش را تکان داد:

- نه ... من اومدم گلا رو آب بدم . توی پاگرد گلایی هست که من گذاشتم ،خودمم ازشون نگه داری می کنم. وقتی میخواستم برم طبقه ی چهارم دیدم در بازه ... حقیقتش زیاد در مورد این خونه و ادماش نمی دونستم . بیشتر وقتها کسی نبود. گاهی یه زن و یه بچه رو می دیدم . گاهی هم یه مرد می یومد... . خب من فقط اکثر ظهرا و بعضی روزا صبحا اینجا بودم .

- یه سوال، اینجا مسکونیه یا اداری؟

مرد لبخند زد:

- والا سندش اداری! اینجا رو من و دوستم ساختیم برای کار خودمون و دوست داشتیم دفتر وکالت بشه که متاسفانه واسه خاطر مسائل مالی مجبور به فروش شدیم . طبقه ی سوم و چهارم فروخته شده . طبقه ی پنجم به یه دفتر بیمه یه مدت اجاره دادیم که الان دوماهه خالیه!

- یعنی این جا ملک شما نیست؟ به کی فروختین ؟

- به یه اقایی به اسم فاتح ... هر دوتا طبقه رو ... ایشون رو مهندسی که اینجا رو ساخته بود معرفی کرد. یه جور پیش فروش کردیم به ایشون. خیلی هم ادم خوبی بودن . فکر کنم اجاره داده بودن هر دو تا رو . چهارم یه مدتی یه خانومی مزون داشت. که الان ایران نیست فکر کنم.

اطلاعات مرد خوب بود. حالاباید مالک اپارتمان را پیدا می کرد:

- می شه شماره ای از این اقای فاتح اگه دارین لطف کنین به همکارم بدین؟

- البته جناب سرگرد. برم براتون بیارم تو دفترم هست.

با تایید و لبخند سرگرد به طرف در رفت . نگاه سرگرد دوباره روی آلما نشست که با دقت، روی دفترچه یادداشتی ، در حال نوشتن بود! نگاهش روی نیم رخش ثابت ماند. برعکس بیشتر مواقعی که دیده بود، غم را در نگاهش می خواند. چشم بست و برگشت ... نمی فهمید چرا این حس تمام شدنی نیست !

سرگرد بهنام، به سمت اتاقی که جسد مرد را پیدا کرده بودند، برگشت. چند لحظه به چهار چوب در تکیه داد و به تک تک افرادش که با دقت مشغول بررسی بودند، نگاه کرد. صدای دانیال همان لحظه از پشت سرش آمد:

- فرمانده ؟

از سرشانه اش، به دانیال نگاهی انداخت:

- چی شده ؟

- یه چیزی پیدا کردیم ... . چند لحظه بیاین

بی حرف دنبال دانیال راه افتاد و همراهش دوباره به اتاق خواب برگشت. ستوانی جلوی کمد دیواری نشسته بود، با دیدنش ایستاد. دانیال دستش را به سمت کمد گرفت و سرگرد، با تردید، قدم برداشت. داخل کمد دیواری را که دید، بهت زده، چند لحظه فقط نگاه کرد! گوشه ی کمد دیواری خالی، پسر بچه ای حدودا چهار ساله، در حالی که در خودش مچاله شده بود، افتاده بود. سرگرد روی پاهایش نشست و انگشتش را روی رگ گردنش گذاشت. نبضی که زیر پوستش زد، خیالش را راحت کرد. اما رنگ و روی پریده و سری که بی حال افتاده بود، خبر از وخامت حالش می داد.

با اخمی که روی پیشانی اش نشسته بود، دستش را زیر سر و کمر پسر کوچک گذاشت تا بلندش کند. مازیار که تازه متوجه شده بود، سرش را نزدیک گوش سرگرد برد:

- این، اینجا چی کار می کنه؟

سرگرد روی زمین نشست و کودک را کاملا در آغوش کشید. صورت و بدنش را وارسی کرد و خوشبختانه ظاهرا سالم بود! همین تکان ها باعث شد، پسر هم آهسته تکانی بخورد. سرگرد موهای مشکی بلند پسر بچه را از روی پیشانی اش کنار کشید. با برخورد دستش، چشم های پسر بچه به آنی باز شد.

رنگ سفیدی چشمانش به قرمزی می زد و مردمک های گشاد شده از ترسش، روی چند صورتی که بالای سرش خیره اش بودند، نشست. چند ثانیه هم نشد که یک باره صورتش را به سینه ی سرگرد فشار داد و شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن. سرگرد حلقه ی دستانش را کمی محکم تر کرد:

- آروم باش ، چیزی نیست!

رو به افرادش ادامه داد:

- برین بیرون ...

افرادش با آرامش عقب تر رفتند و سرگرد به پسر بچه که هنوز با سوز گریه می کرد و مادرش را صدا می زد، خیره شد. یک آن از تصویر وحشتناکی که ممکن بود، پسر دیده باشد، متاسف شد. یاد حرف وکیل افتاد، احتمالا این زن، مادر این کودک بود. با این فکر، سر بچه را بیشتر به سینه اش فشار داد، دوست نداشت به جنازه ای که هنوز در اتاق بود، دید داشته باشد:

- آروم باش ، کسی نیست... .

سایه ای را رو به رویش حس کرد و با دیدن آلما و لیوان آب دستش، پسر را ، رو به خودش، بلند کرد:

- بیا آب بخور

صورت پسر بچه مثل دست و جیلقه ی او خیس شده بود و هنوز هق هق می کرد. لیوان را به زحمت کنار لبش نگه داشت و به اندازه ی یک جرعه آب وارد دهان پسر شد. سرگرد لیوان را زمین گذاشت و چانه ی پسر را کمی بالا گرفت:

- منو نگاه کن ... . اسمت چیه؟

- مامانم ... . مامانم ... . رفت .

دوباره شروع به گریه کرد و اطراف را با ترس می کاوید. آلما کنارش نشست و همان طور که دست کوچکش را نوازش می کرد، گفت:

- این طور نمیشه، شوک زده س.

سرگرد نفس مانده در سینه اش را بیرون فرستاد:

- اره ... ببین یه کارت شناسایی چیزی پیدا می کنین ، زنگ بزنین از خانواده شون کسی بیاد.

سر آلما بالا و پایین شد و سریع بیرون رفت. سرگرد، کمی سر کودک را عقب تر کشید و چند لحظه فقط نگاهش کرد تا این که پسر، دوباره سرش را بین سینه و بازوی او فشار داد! شلوار خیس تن کودک ، خط اخم هایش را عمیق تر کرد اما چاره ای هم نبود. در آن اوضاع نمی توانست ، رهایش کند. صدای دکتر سزاوار از داخل سالن به گوشش رسید و چند لحظه ی بعد همراه مازیار وارد اتاق شد . با دیدن اوضاع سرگرد و پسر بچه ای که در آغوشش به خواب رفته بود ، یکی از ابروهای دکتر بالا پرید!

- نمی دونستم بلدی بچه داری هم کنی!

سرگرد سعی کرد پوزخندش را نادیده بگیرد!

- عوض مسخره کردن بهتره بری کارتو کنی.

دکتر سرش را کمی پایین تر برد و دستش را روی سر پسر بچه گذاشت:

- داغه! تب داره انگار

سرگرد با ترس به صورت پسر بچه که گویی نا نداشت، خیره شد:

- چی کارش کنم رامین؟

دکتر شانه ای بالا انداخت:

- زنگ بزن امبولانس بیاد خب!

- خیلی گریه کرده ...

- اره خب از اونم می تونه باشه. تو خودت انگار داغی !

دکتر برگشت و به جسد زن روی تخت نگاه کرد:

- بهتره نبینه این صحنه رو! مادرشه؟

سرگرد با آهی که کشید، سرش را تکان داد:

- دقیق ، نمی دونم ، احتمالا !

- کجا پیدا ش کردی؟ دیده ؟

- نمی دونم توی کمد بود. انداخته بودنش اون تو و در رو بسته بودن!

دکتر با آهی که کشید، بلند شد و به سمت تخت رفت:

- سهند ببرش بیرون از اینجا .

کار درست همین بود! همان طور که کودک در آغوشش بود، بلند شد. پسر بچه که از تکان های بدن سرگرد دوباره سرش را خواست بلند کند، دست سرگرد روی گونه و گوشش نشست:

- هیس ... . بخواب نترس ... .

اسلحه اش را از غلافش خارج کرد و به دست مازیار داد:

- اینو بگیر مازیار . می برمش پایین می دم به افسرای انتظامی ... . ببینین چی پیدا می کنین تا برگردم.

جلوی در آپارتمان وکیلی که در طبقه ی پایین کار می کرد، ایستاده بود. سرگرد با دیدنش چند لحظه صبر کرد:

- اقای ... .

- میر باقری!

- بله اقای میر باقری این بچه همون بچه ای بود که می دیدین؟

وکیل، سرش را کمی به سمت سرگرد و پسر بچه جلو کشید:

- بله ... . فکر می کنم خودش باشه .

سرگرد دوباره آهی کشید و به جای آسانسور، از پله ها پایین رفت. جلوی در ساختمان که رسید، باران با شدت بیشتری می بارید. نگاهش گشت و با دیدن یکی از افسران آگاهی، صدایش کرد:

- ستوان ... .

پسر جوان، به سرعت جلویش ایستاد و با دیدن پسر بچه ، با تعجب پا کوبید!

- قربان ؟!

- این پسر بچه بالا توی یکی کمد ها بود. تا خانواده ی مقتول بیاد و تحویلش بگیره، نگهش دارین .

تا ستوان بخواهد دستش را جلو ببرد، کودک بیدار شد وقتی متوجه این جا به جایی شد دوباره گریه کردنش را از سر گرفت! چشمانش را بسته و دستانش دور گردن سرگرد حلقه زده بود

- نمی ... . رم... . نه ... . ماما ... . ماما... . نم کو ... .

کلماتی که بریده بریده و با التماس به زبانش می آمد، همه را متاثر کرده بود. چند نفر از افراد پایگاه و نیروی انتظامی، اطرافش را گرفتند. نمی دانست کار درست چیست. باید ماموریتش را به اتمام می رساند و از طرفی این بچه ... . گریه هایش ، دلش را به درد آورده بود. هنوز درگیر بود که صدای آلما از پشت سرش آمد:

- سرگرد بدینش به من !

خوشحال از این پیشنهاد، برگشت، دست های آلما دور کمر بچه را گرفت و با محبت گفت:

- بیا عزیزم ... . من خاله هستم! بیا بغل من ... .

اما هیچ اتفاقی جز بلند شدن گریه های کودک رخ نداد... . سرگرد کلافه از بی تابی پسر بچه، به سمت ون پایگاه راه افتاد. خودش را تا جایی که می شد ، خم کرد تا باران کودک را خیس نکند. آلما هم دنبالش راه افتاد. داخل ون که شد، به آلما گفت:

- این در و ببیند.

آلما کاری که خواسته بود را انجام داد. سرگرد، دستش را روی سر کودک گذاشت و با آرامش نوازش کرد:

- خیلی خب گریه نکن . کسی نمی بره تو رو ... . ببین من. ... گریه نکن .

سر بچه را کمی بلند کرد و با انگشت موهای خیسش را کنار زد. لبخندی زد و خیره به چشمانی که سرخ و متورم شده بودند، خیره شد:

- گریه نکن پسر خوب ... . این جا هیشکی نیست.

پسر بچه فقط گاهی هق می زد. جز صدای برخورد تند قطرات باران، با سقف ماشین، سکوت بود. سرگرد ، کمکش کرد و روی پای خودش نشاند . متوجه ی لرز بدن کودک شد. جز پیراهن آستین بلند نازک و شلواری که خیس شده بود، چیزی به تن نداشت. هندزفری را داخل گوشش گذاشت :

- آلما یه چیزی پیدا کن بیار، این بچه سردشه

چشم آلما را که شنید، جلیقه اش را با یک دست از تنش در آورد و محکم تر کودک را به آغوش کشید تا نه زمختی اش بچه را آزار ندهد و هم گرمای تنش، آرامش و امنیت بیشتری را به کودک ترسیده ی درون آغوشش هدیه بدهد . در ون که باز شد، پسر محکم تر سرش را به بازوی سرگرد فشرد و سرگرد هم ناخود آگاه، فشار دستانش را محکم تر کرد. آلما با ملحفه ای که دستش بود، کمی خودش را از ون بالا کشید:

- اینو پیدا کردم !

- خوبه بدش به من.

آلما ملحفه را روی دست سرگرد و پسر کشید . نگاه سرگرد از دستانش، به موهای خیس و صورتش رسید که هنوز قطرات باران، از کنار پیشانی و گوشش در حرکت بود. نگاهی که افسارش دست خودش نبود. الما که سرش را بالا گرفت هم هیچ تلاشی برای انکار این نگاه نکرد! خودش هم نمی دانست چرا، بعد از این همه اصرار و انکار، حالا به سادگی به دلش اجازه ی پیشروی داده است. آلما که سر پایین انداخت. او هم به دست آلما که روی ملحفه و دست او نشسته بود، خیره شد .

- چی کارش می خواین کنین؟ گناه داره ... . نمی شه ببریمش پایگاه تا خانواده ش بیان؟

سرگرد نفسش را بیرون فرستاد. ، نگرانش کرده بود. راه دیگری به فکرش نمی رسید. دلش هم نمی آمد بچه را در این وضعیت رها کند:

- برو بالا به مازیار بگو من برمی گردم پایگاه. چشماتونو باز کنین . اون مرد باید خیلی زود شناسایی بشه. اگر هر خبری از خانواده اش شد، بگین بیان پایگاه ... .

آلما این بار چند لحظه خیره اش شد . بعد چشمی گفت و از ون پایین پرید. چند لحظه ی بعد، یکی از سدان های پایگاه، کنار ون توقف کرد. ستوان ساکت از پشت فرمان پایین امد و هم زمان با باز کردن در عقب خودرو، در ون را هم باز کرد. سرگرد، ملحفه را محکم تر دور کودک پیچید. سرش را پایین برد و سریع از ون پیاده و روی صندلی عقب سدان جا گرفت . ستوان ساکت نشست و ماشین آژیر کشان به سمت پایگاه برگشت

***

ماشین جلوی در ساختمان پایگاه ویژه متوقف شد. راننده در را برای سرگرد باز کرد و سرگرد همان طور که کودک در آغوشش بود، وارد شد . در حالی که نگاه متعجب افرادش پشت سرش بود، با همان عجله به سمت اتاقش قدم برداشت. علی که متوجه ورود، سدان پایگاه شده بود، جلوی در اتاقش ایستاد و همان لحظه، سرگرد از جلویش رد شد! با دیدن چیزی که با آن ملحفه ی سفید در آغوش سرگرد بود، کنجکاو شد و پشت سرش راه افتاد :

- سرگرد... .

اما سرگرد بی پاسخ، وارد اتاقش شد. کودک را روی مبل خواباند و ملحفه را دور تنش پیچاند. نیما هم به علی ملحق شد و هر دو ، کنار در ایستاده و مشغول تماشا بودند! علی دو قدم جلوتر رفت و از همان جا صورت کودک را دید:

- اوه ... . سرگرد اینو از کجا اوردین!!

سرگرد نگاهش چند لحظه روی نیما ماند و بعد پشت پارتشین رفت و مشغول عوض کردن، لباس های خیسش شد:

- از صحنه ی جرم!

نیما کنار مبلی که کودک رویش به خواب رفته بود، ایستاد:

- قربان اینو از صحنه ی جرم پیدا کردین؟ خانواده اش ؟

- کشته شدن ... حساسه خیلی نیما بیدارش نکنین. وگرنه باید گریه هاشو تحمل کنیم!

علی سرش را پایین برد و به دقت چهره ی کودک را بررسی کرد:

- سرگرد چرا تحویل نیروی انتظامی ندادین!

سرگرد از پشت پارتشین بیرون آمد و داخل دستشویی شد. کمی بعد با دستمالی که صورتش را خشک می کرد، بیرون آمد و جواب سوال علی را داد!

- نرفت. دایم گریه می کرد. گفتم تا کس و کارش می یان بمونه اینجا فرقی نداره.

دستمال مچاله شده را داخل سطل زیر میزش انداخت و رو به نیما گفت:

- نیما برو ببین چیزی هست براش بیارین بخوره شاید گرسنه باشه

غم میان چشمهای روشن نیما پرسه می زد. با نگرانی چشم از پسر گرفت:

- بیچاره ... یعنی دیده کشته شدن؟

- فکر نکنم توی کمد دیواری بود. درش هم بسته بوده. نمی دونم حالا خود مادر و پدرش این کارو کردن؛ یا قاتل ... .

نگاهش به تخته افتاد و روی صندلی نشست:

- نیما باز یه مورد خاصه... . امروز سومیش بود!

-از بچه ها شنیدم. این طوری هم که می گن خیلی تمیزه؟

- اوهوم ...

- اینم مثل بقیه بوده؟

- اره ... اما با یه سری تفاوتا... اول این که اون دو نفر تو ماشیناشون کشته شدن این تو خونه ش ظاهرا. دوم هم، دو نفر رو کشته نه یه نفر رو! و جالبه نفر دوم، با اسلحه کشته شده!

نیما اخم کرد و متفکر پرسید:

- یعنی نفر دوم مادر همین بچه؟

سرگرد به جای جواب، سرش را کمی خم کرد و از کنار دست نیما ، خیره ی علی شد که با لبخند به کودک نگاه می کرد!

- علی؟!

علی برگشت و با همان لبخند گفت:

- طفلی چه معصوم خوابیده. هنوز هق می زنه ...

و به سمت در راه افتاد:

- من می رم براش یه چیز می یارم بخوره!

با رفتن علی، نیما آهی کشید و به میز تکیه داد تا با سوال سرگرد، به سمتش برگشت:

- خب ... . خوش گذشت ماه عسل، تعریف کن ببینیم !!

نیما بلند خندید .سرگرد انگشت سبابه اش را روی بینی اش گذاشت و هیسی گفت:

- چه خبرته؟! الان بیدارش می کنی!

نیما ببخشید را زمزمه کرد و سرش را کمی نزدیک تر برد:

- کلا سه روز مرخصی دادین، می گین ماه عسل!

سرگرد شانه ای بالا انداخت:

- بهت گفتم استعفا بنویس، برو سال عسل!

نیما دوباره خندید:

- شما از دست من راحت نمی شین!

- والا احساس می کنم شدم!

ابروی نیما بالا پرید:

- جدی؟

- بله ! حالا کم کم شروع می شه... . سرگرد من زود برم؟ سرگرد مهمونی داریم... سرگرد دلش گرفته ... سرگرد ... . کوفت ...

این کلمه ی اخر را به خنده ی از ته دل نیما گفت! دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و سرش را پایین تر برد:

- برو بیرون .

- مرسی دارین ادامه می دین...

کمی همان طور صورتش را به طرف نیما برگرداند و با اخم نگاهش کرد . وقتی دوباره به میز خیره شد، آهسته گفت:

- خوبه جاسوس دو جانبه س !

- نه اتفاقا ... سرگرد خواهش می کنم این بار کوتاه نیاین. ادامه بدین. خواهش می کنم.

صدای خفه و پر از خستگی اش بلند شد:

- برو بیرون نیما...

نیما هنوز بیرون نرفته بود که علی همراه سینی غذا، داخل اتاق آمد. سرگرد به علی اشاره کرد، سینی را روی میز بگذارد و خودش هم بلند شد. روی مبل ، کنار کودک نشست و ملحفه را کمی کنار کشید. ارام بازویش را گرفت تا بیدارش کند اما یک دفعه اخم هایش در هم رفت. دستش را روی پیشانی پسر گذاشت. بدن نحیف کودک در تب می سوخت!

گونه و گوش هایش قرمز شده بود و نفس هایش نامنظم و با خس خس از سینه اش بیرون می آمد. علی که متوجه ی حال پسر بچه شده بود، بالا سر سرگرد ایستاد:

- سرگرد؟

سرگرد سرش را بالا گرفت و رو به علی گفت:

- علی برو یه پتو بیار... . بدو ... .

علی به سرعت بیرون دوید. خودش هم کودک را در آغوشش کشید و از اتاق بیرون رفت. با رد شدنش، از جلوی اتاق نیما، او هم دنبالش، راه افتاد:

- سرگرد چی شد ؟

- نیما بمون پایگاه الان بچه ها برمی گردن. این بچه حالش اصلا خوب نیست. مازیار اومد ... .

ایستاد و با کمک علی، پتو را دور کودک به خوبی پیچاند:

- علی برو بگو یه ماشین بیارن دم در ... .

برگشت سمت نیما و ادامه داد:

- نیما؛ مازیار اومد بگو به خانواده ی بچه بگه بیان بیمارستان.

- باشه فرمانده . نگران نباشین.

سرگرد نایستاد و به سمت در رفت. علی در ماشین را باز کرده بود. خودش را داخل ماشین انداخت و راننده با سرعت از پایگاه بیرون رفت. هنوز باران یک ریز می بارید و گویا خیال قطع شدن هم نداشت. ده دقیقه هم نشد که ماشین، جلوی بیمارستان نظامی ایستاد. سرگرد از گروهبانی که راننده ی ماشین بود، خواست برانکاردی بگیرد و باقی راه تا اورژانس را دنبال تخت دوید.

اگر لباس فرم هم نداشت، کارکنان بیمارستان به خوبی، او را می شناختند. کودک را که به اتاقی برای معاینه بردند. داخل راهرو شروع به قدم زدن کرد. انتظارش زیاد طولانی نشد و چند لحظه ی بعد، پزشک میانسالی، از اتاق بیرون آمد.

- سلام دکتر، حالش چه طوره؟

دکتر لبخندی روی لبهای باریکش نشاند و با ارامش مشغول صحبت شد:

- خب ... باید بیشتر معاینه بشه اما تبش سی و نه درجه است که خیلی بالاست . مریضی خاصی داشته؟

سرگرد سرش را تکان داد:

- نمی دونم اقای دکتر. من این بچه رو توی صحنه ی جرم پیدا کردم! پدر و مادرش کشته شدن . اون توی کمد بود. من نمی دونم هنوز چه اتفاقی افتاده براش. وقتی دیدمش خیلی بی قرار بود و بعدش اوردمش پایگاه که دیدم تبش بالاست اینجا اومدم.

دکتر با دقت گوش می کرد و سرش را تکان می داد:

- باشه ... فهمیدم . نگران نباشین . اینجا بستریش باید کنیم فعلا. هر کدوم از خانواده اش رو پیدا کردین فقط زودتر بگین بیاد. منم یه سری ازمایش می گیرم تا علت این تب رو بفهمم .

- لطف کردین. فقط من فکر می کنم خیلی شوک زده بود. مراقب باشین .

دکتر لبخندی به نگاه ِنگران مرد به ظاهر سخت و سرد ر وبه رویش زد:

- نگران نباشین سرگرد جاش اینجا خوبه. می سپرم کنارش باشن.

- لطف می کنین

سرگرد بیشتر از این معطل نکرد و سریع به پایگاه برگشت. این سومین قتل بود و می دانست باید تا حساسیت ها، بیشتر نشده، ماجرا را به یه جایی برساند. وارد سالن پایگاه که شد، مازیار کنار نیما ایستاده و مشغول صحبت بودند. با دیدن سرگرد، هر دو به سمتش رفتند. نیما اول پرسید:

- سرگرد بچه خوب بود؟

- نمی دونم نیما ... .

بی آن که به مازیار نگاهی بیندازد، ادامه داد:

- مازیار به خانواده اش خبر دادین؟

مکث مازیار، قدم های سرگرد را هم سست کرد. جلوی در اتاقش که رسیدند، سرگرد به سمتش برگشت:

- چی شده مازیار؟

- خب ... بریم تو ... من بچه ها رو هم اگه می شه صدا کنم بیان... فکر کنم این مورد یه چیزای جدیدی هم داره!

برای سرگرد این حرف به مصداق دردسر تازه بود! نفسی کشید و به سالن اشاره کرد. آبی به دست و رویش زد و زمانی که پشت میزش نشست، هر شش نفر ارشد پایگاه، داخل اتاقش بودند!

- خب ؟ یکی به من توضیح می ده اون جا چه خبر بود؟

همه جز دانیال که دوباره باران را از پنجره نگاه می کرد و آلما که سرش پایین بود؛ به مازیار خیره شدند:

- قربان؛ مقتول؛ کیانوش هاتف رئیس یکی از شعبه های همون بانکه . چهل و شش ساله و استاد دانشگاه هم هست! به همون شیوه ی قبل کشته شده . سابقه ی بدی نداشته و ظاهرا همه چیز عادی بوده!

دانیال از مکث مازیار استفاده کرد و به سمت سرگرد برگشت. با همان لحن خونسرد همیشگی اش گفت:

- همه چیز به جز این که اون زن معلوم نیست کیه !

ابروهای سرگرد با این حرف بالا رفت!

- منظورت چیه؟

مازیار به جای دانیال جواب داد:

- قربان اون جا رو کیانوش هاتف اجاره کرده بود از اقای فاتح! حدود پنج ماه پیش. اما زندگی نمی کرده . گفته بود که برای یه دفتر مسافرتی اونجا رو اجاره می کنه که اصلا چنین کاری هیچ وقت صورت نگرفته! جز خودش و این زن و بچه ای که همراهشون بود کس دیگه ای توی خونه رفت و آمد نمی کرده.

سرگرد متعجب از حرف هایی که می شنید گفت:

- خب اون زن چه رابطه ای باهاش داشته؟

جواب سوالش را مازیار داد:

- خب ما مدارک شناسایی شو داخل جیب کتش که توی اتاق خواب بود؛ پیدا کردیم. همون جا تماس گرفتیم با خانواده اش... اون زن و سه تا بچه داره .

سرگرد تا حدودی متوجه ی قضیه شد و همان چین عمیقی روی پیشانی اش نشاند.

- سه تا دختر داره که دو تاشون دانشجو هستن و یکی شون کوچیکتره . همسرش هم معاون مدیر یکی دیگه از شعبه هاس. همسرش اومد و شناسایی اش کرد اما ... زن رو نشناخت ... حقیقتش خیلی جا خورد. اصلا نمی دونست همسرش یه چنین خونه ای داره و ...

باقی اش مشخص بود!

- پس این طور... از اون زن مدرک شناسایی پیدا نکردین؟

سکوت همه، نشانه ی " نه " بود! علی که به دیوار تکیه زده بود کمی خودش را جلو کشید و صاف ایستاد:

- این سومین قتل بوده؟ و حتما بازم هست... یارو خیلی هم تمیز کار می کنه .

دانیال سرش را تکان داد:

- هیچ اثرانگشتی پیدا نکردیم . یه آتو کوچیک . هیشکی ندیده ... خیلی جالبه که دو تا قتل قبلی رو توی ماشین انجام داده ...

آلما بالاخره سکوتش را شکست:

- به نظرم براش جا مهم نیست؛ دنبال فقط مکان مناسبیه که کارش رو انجام بده . حالا هر جا فرصت مناسب رو پیدا کنه .

سرگرد بی توجه به فرضیه ها و صحبت های افرادش؛ در فکر بود. زن اگر ناشناس بود؛ تکلیف بچه چه می شد؟ در بهترین صورت این قضیه؛ زن معشوقه ی مرد بود. در هر شرایطی باید هویت زن را پیدا می کردند.

اتاقش پر از هم همه شده بود. افرادش دو به دو با هم حرف می زدند. کلافه بلند شد و همین بلند شدن باعث سکوت یک باره ی اتاقش شد. سمت تخته اش رفت و با ماژیک اسم مقتول سوم را هم نوشت.

به سمت افرادش برگشت:

-خب بچه های من، باید دنبال سرنخ ها باشیم . اولین ومهم ترین سرنخ شغل این افراده ! اینا همه شون توی یه بانک در سمت و جاهای مختلفی کار می کردن باید ربطشون رو پیدا کنیم. که حتما دارن! مازیار...

- بله قربان.؟

- تو و بچه هات این پرونده رو دنبال کن. از اول بگرد و از اول برو دنبال هر چیزی که توی پرونده وجه مشترکی بین این سه نفره. انگیزه ی قتل ها مشخص بشه قاتل رو می شه پیدا کرد. یادت نره؛ هر چه قدر هم بخواد تمیز کار کنه بالاخره چیزی جا می ذاره! از اون نوشته ها استفاده کن. اون داره پیغامی رو به ما و احتمالا به کسای دیگه ! باید بفهمیم چه کسایی می تونن توی لیست سیاهش باشن. خیلی شبیه یه پاک سازیه! می خوام مثل همیشه شسته ،رفته تحویلم بدی گزارشت رو .

مازیار سرش را تکان داد:

- حتما فرمانده . نگران نباشین.

سرگرد کنار نیما که روی مبلی نشسته بود ایستاد:

- خب حضرت داماد؛ شما هم بگرد فعلا دنبال این زنه! باید بینیم کی بوده و اون جا چی کار می کرده.

نه فقط نیما؛ بلکه پنج نفر دیگر هم لبخند زدند. جوری که پسر خجالتی سرگرد سرش را پایین انداخت:

- بله فهمیدم!

سرگرد به سمت میزش رفت و قبل از این که سر جایش بنشیند ، گفت:

- پاشین برین به کاراتون برسین. دست خالی نیاین می کشمتون وگرنه!

هر شش نفر به سمت در خروجی رفتند. آلما کمی تعلل کرد تا بقیه زودتر از او خارج شوند. با این که قبلا تهدید شده بود؛ اما دلش نمی گذاشت ... یک نگاه کوتاه انداخت به نیم رخ خسته و متفکر سهند و پیشمان از فکری که داشت. بیرون رفت. حالش را درک می کرد. باید باز هم به گفته ی خود سهند ، به او فرصت می داد ....

سرگرد در فکر بود. شناسایی این زن شاید تاثیری روی پرونده اش نداشت اما نگران وضع کودک بود. با امیدواری این که نیما بتواند، چیزی پیدا کند، گوشی را برداشت تا با بیمارستان تماس بگیرد. هنوز دو رقم اول شماره را نگرفته بود که صدای آژیر پایگاه بلند شد. نگاهی به باران یک ریز پشت پنجره انداخت. گوشی را سر جایش گذاشت و بلند شد. قبل از این که اسلحه هایش را داخل غلافش بگذارد در باز شد و نیما در حالی که دستش هنوز روی دستگیره بود بلند گفت:

- قربان یه سرقت مسلحانه از یه طلافروشی ...

سرگرد که کنارش رسیده بود؛ با دست روی شانه اش زد:

- با من بیا نیما....

به سمت درخروجی راه افتاد و بلند صدا کرد:

- دانیال؛ با من بیا...

دانیال از اتاق آلما بیرون آمد و به دو پشت سرش حرکت کرد. چند لحظه ی بعد؛ ماشین های پایگاه آژیر کشان؛ خیابان های خیس را پشت سر گذاشتند تا به محل سرقت برسند.

این جور پرونده ها؛ با اینکه پر از تنش و سخت بودند. اما مزیتی که داشتند؛ حل زود هنگامشان بود. بعد از سه ساعت سخت و بحرانی؛ تیم پایگاه ویژه در حالی که سه نفر از سارقان را دستگیر کرده بود به پایگاه برگشت. جز دو نفری که دست خالی، فرار کرده بودند و ستوانی که مجروح شده بود، مشکل دیگری پیش نیامد.

با ورود سرگرد بهنام، مازیار دوان دوان به سمتش آمد:

- فرمانده اگه می شه یه سر برین بیمارستان!

سرگرد با تعجب پرسید:

- واسه چی بیمارستان ؟ چی شده، مشکلی برای ستوان ناصری پیش اومد؟!

نیما و دانیال هم که پشت سرش سرگرد ایستاده بودند نزدیک تر شدند. مازیار نفس عمیقی کشید:

- نه ! من از ناصری خبر ندارم! اما ... و اسه اون بچه ... زنگ زدن از بیمارستان و گفتن بیدار شده و همه ش داره گریه می کنه. الما و یکی از بچه ها رفتن اما همین چند دقیقه ی پیش الما زنگ زد و گفت هنوز بچه گریه می کنه . این قدر حالش بد شده بود که بردنش بخش مراقب های ویژه!

سرگرد با دهان باز به حرف های مازیار گوش می داد . نچی کرد، برگشت به سمت در خروجی و بلند به نیما گفت:

- از اون سه تا جونور بازجویی کن و اسم اون دو تا رو پیدا کن. باید بریم دنبالشون.

اخرین کلمه ها به زور به گوش نیما رسید. سرگرد به سرعت از ساختمان خارج شده و در هم پشت سرش بسته شده بود.

یکی از راننده ها مشغول پارک کردن یکی از سدان های پایگاه بود، با سوت او را متوجه خودش کرد و ماشین به سرعت رو به رویش ایستاد. در سمت راننده را باز کرد و زمانی که راننده پیاده شد، خودش سر جایش نشست :

- برو تو ...

- قربان اما ...

- برو ... لازم نیست خودم می رم ..

ماشین با فشاری که پای سرگرد روی پدال گازش وارد کرد، از زمین خیس کنده شد. ده دقیقه هم نگذاشت که ماشین را جلوی بیمارستان پارک کرد و داخل بیمارستان شد. از همان جا متوجه شد که پسر را به علت مشکلات تنفسی که پیدا کرده بود، به بخش مراقبت های ویژه منتقل کردند.

وارد بخش که شد، آلما و سحر، در یک زمان از روی صندلی های راهرو بلند شدند. سحر سریع پا کوبید و آلما یک قدم نزدیک تر شد:

- فرمانده ...

سرگرد نگاهی به در شیشه ای رو به رو و بعد چشم های آلما، انداخت:

- چی شده ... آلما؟

- همش گریه می کنه و هیچ جوری اروم نمی شه. الا بهش ارام بخش تزریق کردن خوابیده فکر کنم.

سرگرد به سمت در شیشه ای رفت و ارام هلش داد. در که آهسته باز شد، نبودن کسی ، ترغیبش کرد که کاملا وارد شود. کمی جلوتر از پرستاری از یکی از اتاق ها، بیرون آمد. سرگرد بی توجه به نگاه هاج و واج پرستار، گفت:

- من سرگرد بهنام هستم. فرمانده ی پایگاه ویژه ... این جا یه پسر بچه ...

پرستار سریع سرش را تکان داد:

- بله .. بفرمایید اتاق پزشک اون جاست!

رد انگشت پرستار را گرفت و با ضربه ی آهسته ای که به در زد، دستگیره را به پایین فشار داد. دکتری که صبح ملاقاتش کرده بود، همراه پزشک زن ِ همراهش، ایستادند. سرگرد بعد از جواب دادن به سلامشان، گفت:

- موضوع چی بوده؟ چرا اون بچه رو اوردین اینجا مشکلی داره؟

دکتر به مبل اشاره کرد:

- بفرمایید بشینین خواهش می کنم. من تشخیص دادم تحت مراقب های ویژه باشه.:

- صبح فقط تب داشت!

این بار پزشک زن ، شروع به صحبت کرد:

- بله تب داشت و ما یه سری ازمایش گرفتیم اما مشکل خاصی نبود. بیدار که شد شروع به گریه و جیغ زدن کرد. چیزایی می گفت که ما متوجه نمی شدیم. مادرش رو صدا می کرد. هر چه قدر سعی کردیم ارومش کنیم نشد. سرمش رو گرفته بود و کنده بودو خونریزی داشت. اوضاع بهم ریخته ای بود. تماس گرفتیم شما نبودین و یکی از افرادتون اینجا اومد. اما با دیدن ایشونم باز ادامه داد. به حدی که مشکل قلبی و تنفسی پیدا کرد

سرگرد فقط نفسش را بیرون فرستاد و به سمت در برگشت:

- من می خوام ببینمش!

پزشک هم دنبالش راه افتاد :

- البته . همکارتون می گفت کنار شما اروم بوده.

سرگرد چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. این بچه هم دردسر جدیدی شده بود، چیزی که اصلا در توانش نبود! وقتی وارد اتاق مراقبت های ویژه شد. از دیدن صحنه ی رو به رویش قلبش به درد آمد. دست و پای کودک را به تخت بسته بودند. سرمی روی دستش بود و اکسیژن و لوله هایی به بینی اش... . بالای سرش ایستاد. زیر چشمانش کاملا کبود شده و رد خون، هنوز روی دستش باقی مانده بود.

اهی کشید و انگشتانش، میان موهای مشکی و بهم پیچیده شده ی پسر کوچک، فرو رفت. چند لحظه خیره ی صورتش ماند. حس می کرد این بچه را جایی دیده است.

نوازشش باعث شد، چشمان پسر بچه هم کم کم باز شوند. سرش به سمت دکتر بود و با دیدن دکتربالای سرش؛ صورتش جمع شد. دست و پایش را تکان داد که البته چون بسته شده بود نمی توانست کاری بکند. سرگرد با تاثر به تقلایش نگاه کرد. دیدن پسر بچه در آن وضع عصبانی اش کرده بود.

- خانم دکتر فکر نمی کنین زیاده روی کردین؟ چرا بستینش به تخت؟ شکنجه ش که نمی دین با این کار اونو بدتر ترسوندین.

دکتر با من من گفت:

- خب سرگرد نمی شد ... اون همش بلند می شد و سرم رو جدا می کرد از دستش ...

سرگرد اخم هایش در هم رفت. وقتی دوباره به کودک نگاه کرد، چشمان بی فروغ او هم به صورتش خیره مانده بود. سرگرد زانوهایش را کمی خم کرد و خودش را پایین کشید، تا جایی که صورتش نزدیک صورت پسر بچه بود!

- حالت خوبه؟

اشک در چشمان پسربچه حلقه زد. با تقلا سعی کرد خودش را به سرگرد نزدیک کند اما نتوانست. سرش را محکم به چپ و راست حرکت داد تا لوله ها را از بینی اش بیرون کند. سرگرد با سر به دست کودک اشاره کرد:

- اینا رو باز کنین ازش...

لحن آمرانه ی سرگرد فقط اطاعت محض می طلبید. کمی بعد پرستاری آمد و دست و پای پسر را باز کرد. قبلش سرگرد لوله را از بینی اش بیرون کشیده بود. پسر با ذوق و ترس به آغوشش پناه برد. چند لحظه همان طور سرگرد نگهش داشت. بعد دستی را که سرم داشت؛ آرام سرجایش گذاشت:

- درست بخواب ؛ وگرنه سرمت جدا می شه از دستت.

اشک های گرم روی صورت پسر روان بودند. اما بی صدا... سرگرد دستش را روی موهایش گذاشت و دوباره نوازشش کرد:

- نگران نباش. این جا جات امنه. می خوان بهت کمک کنن حالت خوب بشه. اگه گریه کنی و جیغ بزنی؛ بازم این طور می بندنت و نگهت می دارن. اما اگه پسر خوبی بشی ؛ زود از این جا میبرمت بیرون باشه؟

اشک دیگری از چشم پسر بیرون نچکید. زل زده بود به صورت سرگرد و نگاهش می کرد. سرگرد لبخندی زد و با ارامش بیشتری گفت:

- اسمت رو می دونی؟

احساس کرد؛ پسر می خواهد حرف بزند. اما نمی تواند. هنوز ترس و وحشت را می توانست در نگاهش ببیند. لبخندی زد و پلک هایش روی هم افتاد

- آروم باش. اشکال نداره. بعدا بهم بگو . حالا پسر خوبی باش و بخواب باشه؟

با گفتن این جمله ایستادو نگاه هراسان پسر، بالا کشیده شد.

- نرو ... نرو...

دوباره قطره های اشک روی صورتش راه افتادند. سرگرد با اطمینان بیشتری دست را گرفت :

- نمی رم. همین جام. اما باید تو بخوابی باشه؟ هر وقت بیدار شدی و من نبودم. عوض گریه؛ بگو که صدام کنن باشه؟ من زود می یام پیشت.

لحن پر از آرامشش و دست گرمش که دست های پسر را در میان گرفته بود ، باعث شد که چشم های خسته ی پسر روی هم بیفتد. سرگرد خودش هم نمی دانست باید با این شرایط چه کارکند. نگران بود و نمی توانست رنج کودک را ببیند.

با اطمینان از به خواب رفتن، پسر بچه، از اتاق خارج شد. دکتر که تمام مدت در راهرو ایستاده بود، با لبخند گفت:

- شما خیلی راحت آرومش کردین.

سرگرد به سمت در آی سی یو راه افتاد:

- من پیداش کردم شاید به خاطر این با من اروم می شه. خواهش می کنم دیگه اون جور نبندینش . اون بچه س . فکر نمی کنم بیشتر از سه یا چهار سالش باشه. نباید بهش فشار بیارین. در مورد وضعیت جسمیش مراقب باشین. اگر شد با یه روانشناس حرف بزنین. شاید بتونه کمکش کنه . اون توی صحنه ی قتل بوده و ممکنه چیزایی دیده که این همه وحشت داره.

دکتر تمام مدت پا به پایش حرکت کرد و با تکان دادن سرش، حرف های سرگرد را تایی می کرد. بعد از خداحافظی، سرگرد از آی سی یو بیرون آمد. دو دختر جوان با دیدن فرمانده ، سریع ایستادند، اما قبل از آن دو، سرگرد به حرف در آمد و رو به سحر گفت:

- بمون همین جا ؛ هر وقت مشکلی بود باهام تماس بگیر.

ستوان به احترامش پا کوبید و سرگرد بدون این که به آلما نگاه کند گفت:

- همراه من بیا ... تو .

تعلل نکرد و سریع راه افتاد تا آلما هم خودش را به او برساند.

-سرگرد، حالش خوب بود؟

- اوهوم.

- چرا این طوری کرد؟ من هر کاری کردم اروم نشد؛ دایم جیغ می زد. این قدر که صداش در نمی اومد دیگه!

سرگرد حرفی نزد و همان طور پله ها را یکی پس از دیگری رد می کرد. آلما دوباره گفت:

- شاید چیزی دیده که این قدر بی قراره؟

سرگرد باز هم سکوت کرد و این سکوت تا زمانی که هر دو نفر وارد ماشین شدند، ادامه داشت. آلما به خوبی متوجه ی کلافگی اش شده بود.. دوباره یک پرونده ی مرموز و از طرفی جریان این بچه ... ساکت به روبرو و بارش یک دست باران و حرکت منظم برف پاک کن ماشین خیره شد، کاری که سهند هم ظاهرا انجام می داد! به پایگاه که رسیدند؛ سهند ماشین را تا دم در ساختمان برد. الما دستش به دستگیره رفت که در را باز کند اما قفل شدن انگشتان سهند، دور ساعدش، باعث شد با تعجب به سمتش برگردد! سهند چشم نگرفت و هر دو چند لحظه به چشم های هم خیره شدند. تا این که سهند، دستش را رها کرد و به جایش فرمان ماشین را گرفت!

- جمعه بعد از ظهر ... جاش با تو ...

آلما حرف ها را زیر زبانش مزه کرد... هنوز منظور سهند را نفهمیده بود. ضربان قلبش خبرهای خوبی را می داد.

- جمعه بعد از ظهر؟

سهند سرش رابه سمت پنجره ی سمت خودش کج کرد:

- اره ... بده؟ کار داری؟

آلما سریع سرش را تکان داد:

- نه ... نه ... تو ...

از حرفی که می خواست بزند مطمئن نبود. نمی خواست باعث ناراحتی سهند بشود و این خوشی کوتاه را از قلبش بگیرد. سهند نفس عمیقی کشید و به سمتش برگشت. دوباره به چشم های خاکستری که با ترس و محبت به چشمانش خیره شده بود؛ نگاه کرد.

- مگه نگفتی باید با هم حرف بزنیم؟

لبخندی به زیبایی یک عشق روی لب های الما نشست:

- اره ... باید با هم حرف بزنیم. مرسی ...

نفهمید دقیقا برای چه چیزی تشکر کرد. این فرصت؟ ارامشش ؟ اینکه باورش کرده بود؟

سهند با سر به ساختمان اشاره کرد:

- برو پایین می خوام ماشین رو ببرم پارکینگ !

الما دیگر کلمه ای برای گفتن پیدا نکرد و فقط طبق خواسته ی سهند رفتار کرد! بعد از این مدت اخلاقش را به خوبی می شناخت. الان وقت آن نبود، زیاد پاپیچ رفتار سهند شوند! اصلا در باورش هم نمی گنجید، روزی خود سهند، پیشنهاد این دیدار را بدهد. به تمام مکان هایی که می شد، بروند فکر کرد. یک جای خاص برای این قرار خاص! لبخندی روی لبش بود که نمی توانست هیچ جوره جمعش کند! فقط دایم برای این خوشی؛ از خدا تشکر می کرد.

هفتم دی/ سه شنبه / چهار و سی دقیقه ی بعداز ظهر/ پایگاه ویژه

ماشین را که سرجای خودش پارک کرد. با ارامش از پارکینگ مسقف پایگاه خارج شد . باران به آنی تمام تن و لباسش را خیس کرد. احساس سرما می کرد اما آتشی که در وجودش زبانه می کشید، نگذاشت، این لرز زیاد طول بکشد.

پا تند کرد به سمت ساختمان و بعد، اتاقش ...با دیدن ساعت، سرش را تکان داد. نفهمیده بود کی این همه زمان گذشته است. به میز کارش تکیه داد و همان لحظه، صدای خنده ی آلما را شنید. شاید تنها چند قدم با اتاق او فاصله داشت.

. مطمئن نبود کاری که می کند، درست است یا نه ... اما ... تنها یک جمله را با خودش تکرار کرد:

" الما ارزشش رو داره "

با نفس عمیقی به سمت تخته اش رفت، فعلا وقت فکر کردن، به چیزی جز پرونده را نداشت. نگاهش به اسم سه نفر کشیده شد. باید ربط شان را بهم پیدا می کرد . این بهترین راه حل این پرونده بود.

تا آخر وقت کاری پایگاه ، همچنان مشغول این پرونده بود. دوباره گزارشات پزشکی دو مورد قبلی را خواند اما ... . چیز خاصی نبود. با خداحافظی افرادش نگاهش به سمت ساعت چرخید. از هشت یک ربع گذشته بود. حس می کرد کمی بدنش سنگین است. صورت و سینه اش کمی درد داشت و خواب آلوده بود. از فکر اینکه سرما خورده باشد؛ اخم هایش بیشتر در هم گره خورد. خمیازه که کشید دست هایش را دو طرف صورتش گذاشت و محکم فشار داد. با ضربه ای که به در باز اتاقش خورد، سرش را برگرداند تا آلما را میان چهار چوب ببیند . حرفی نزد و آلماداخل شد :

- من برم کاری ندارین؟

مردمک هایش بالا کشیده شد و آلما سر به زیر انداخت.

- نه ... . به سلامت ...

- یه سر به اون بچه بزنید... سحر می گفت بیدار شده اما باز خوابوندنش به زور ... .

سرگرد نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد:

- توی این همه گرفتاری اینم کم داشتم ...

بی توجه به بودن آلما، پشت پارتشین رفت و مشغول تعویض لباسش شد. هر لحظه که می گذشت ، بیشتربه سرما خوردگی اش، اطمینان می کرد. پالتویی که تازه به عنوان لباس گرم، می پوشید را برداشت و بیرون رفت تا نگاهش به چشمان منتظر آلما رسید، سرجایش ایستاد!

- می خواین من برم پیشش؟ منظورم اون بچه ست ... .

- نه... . برو استراحت کن ... فردا کار داریم . روی پرونده ها فکر کن ... . خداحافظ ... .

کلید برق را که زد، آلما کنارش ایستاد :

- شب بخیر ...

سهند فقط زمزمه وار شب بخیر گفت در اتاقش را بست. از کنار آلما گذشت و زودتر از او از پایگاه خارج شد. با این که مردد شده بود ، اما مثل همیشه روی حرفی که زده بود، محکم و قاطع می ایستاد. باید از اول صحبت می کرد نه اینکه فرار کند! کم نبود ... نزدیک هفت ماه از آمدن آلما می گذشت . از ماموریتی که داشتند. با اینکه آلما سعی کرده بود، نزدیکش شود اما ... . نه دلش خواسته بود کاملا پس بزند و نه اینکه بخواهد ... . جاذبه ی خاصی که این دختر برایش داشت، کتمان نکردنی بود. با دیدنش روح و تنش، پر از خواستن می شد و این چیز کمی نبود.

و اگر غیر از این بود، هیچ وقت تا این اندازه نزدیک آلما نمی شد و اجازه نمی داد او حتی در موردش فکر کند! همین خواستن و پس زدن، حال و روزش را به اینجا رسانده بود و حالا ... منطقش راضی شده بود که در آرامش با این دختر صحبت کند. کاری که زودتر باید می کرد!

این قدر در فکر بود که نفهمید چه طور به بیمارستان و اتاقی که پسر بچه بستری بود، رسید. دست و پای بچه را باز کرده بودند اما هنوز هم دیدنش در آن حال و روز برای سهند متاثر کننده بود. با اجازه ی پزشک، تصمیم گرفت مدتی را آنحا بماند. نمی فهمید چرا، اما پسر بچه برایش آشنا بود. محبتی را حس می کرد که تا به حال به هیچ بچه ای نداشت. موهای مشکی نرم و فر دارش را نوازش کرد و خیره ی صورتش شد. نوازش های سهند ، بالاخره چشمان پسر کوچک را باز کرد. با دیدن سهند، لبخند بی جانی روی لب های پسر نشست.

- حالت خوبه؟

پسر بی هیچ حرفی فقط نگاهش می کرد. حالا به نظرش این دو گوی مشکی زیبا، آشنا تر آمد. سرش را نزدیک برد و لبخند ، در آنی روی صورتش نشست:

- اگر گریه کنی، حالت دیر خوب می شه. می خوای این طور بشه ؟

سر پسر کوتاه بالا رفت و سهند با دیدن زخم روی چانه اش، انگشتش را کنارش گذاشت:

- درد می کنه ؟

دوباره فقط سرش را بالا انداخت.

- خیلی خب ... . بخواب پس ... . دکترا مهربون هستن. کمکت می کنن. اگه حرفشون رو گوش کنی، زودتر خوب می شی ... .

با آمدن پرستاری به داخل اتاق، سهند به سمتش برگشت. پرستار سینی غذایی را روی میز گذاشت:

- دکتر گفتن اگه می شه بهش بگین غذا بخوره ... . اگر سوپش رو بخوره زودتر خوب می شه .

سهند چشم از زن جوان گرفت و به صورت ناراحت پسر دوخت:

- چرا نخوردی؟ پاشو من کمک کنم ... .

با کمک پرستار، پسر نشست و وقتی سهند میز را جلو تر کشید و قاشق را برداشت ، پرستار هم رفت. میان آن تخت بزرگ، بدن کوچک پسر، گم شده بود! سهند کمی او را بالاتر کشید و قاشق پری را نزدیک دهانش برد:

- سوپ که خوبه!

صورت پسر جمع شد :

- نه!

- خوشمزه اس!

- دوست ندارم.

- چرا خب ... .

قاشق را سمت دهان خودش برد ، اما قبل از این که بخورد با بویی که به مشامش رسید، کمی قاشق را عقب تر کشید و نگاهی به محتویات نارنجی رنگ قاشق انداخت! پسر با دهان باز، منتظر بود !

- خوشمزه اس! من می خورم !

قاشق را داخل دهانش گذاشت و با لبخندی ، قاشق خالی را نشان پسر داد:

- دیدی؟ به به ! خوب بود که!

- من سوپ نمی خوام.

- چی می خوای پس؟

- ماکارانی!

- اوه ! چه خوش اشتها!

خنده ی سهند، باعث خندیدن پسر شد. دوباره قاشق را پر کرد و جلوی دهانش گرفت:

- اینو امشب بخور... مریض شدی. فردا می گم بهت ماکارانی بدن!

- پیتزا هم!

این بار سهند بلند تر خندید :

- باشه مارمولک! منو باش می گم تو حالت بده! از من بهتری ! بیا بخور ببینم !

پسر با لبخند دهانش را کمی باز کرد و همان طور که دایم غر می زد که ادامه ندهد، سهند بی حرف، دوباره قاشق دیگری پر می کرد. همین سکوتش و نگاه خیره اش، باعث شد که پسر کوچک بی حرف ، تمام قاشق های پر را خالی برگرداند!

بشقاب که تقریبا خالی شد ، سهند دستمالی را به دست آزاد پسر داد:

- دور دهنتو تمیز کن! خوبه حالا نمی خواستی بخور...

عطسه ی یک باره اش، نگذاشت جمله اش را کامل کند. حالا دیگر واقعا سرما خورده بود! با این حال درست نبود، کنار پسر هم بماند. میز را عقب کشید و کمک کرد تا پسر سر جایش بخوابد :

- خیلی خب ... . استراحت کن. پسر خوبی باش و بخواب. حرف پرستار و دکترا رو گوش کن.

- می ری؟

-آره ... . باید برم ... . فردا می یام بهت سر می زنم...

نگاه پسر کوچک دوباره پر از غم شده بود. طوری که سهند نتوانست ژست جدی بودنش را حفظ کند. لبخندی زد و روی تخت نشست:

- اگر پسر خوبی باشی، برات جایزه می خرم ...

به آنی برق خوشحالی میان مردمک های به رنگ شب پسر کوچک درخشید:

- جایزه ؟ ماشین پلیس بخر !

سهند خندید:

- باشه!

- تفنگم می خری؟

- اره ... . تو بخواب ... . صبح می یام می پرسم اگر دکترت گفت خوب شدی و حرف گوش کردی، می خرم برات.

- باشه . چشم .

- آفرین ... شب بخیر ...

چشمان پسر که محکم بسته شد. خیال سهند هم آرام گرفت. از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق راه افتاد.

-خداحافظ

دوست داشت که بماند اما ... همیشه از هر وابستگی ، بیزار بود. حتی محبتی که نسبت به این پسر کوچک حس کرده بود! بعد از آنکه دوباره سفارش های لازم را به پزشکش کرد، از بیمارستان خارج شد. باید استراحت می کرد تا برای فردا، انرژی لازم را داشته باشد. بعید نبود، با این پرونده ای که شروع شده بود، فردا هم روز سختی را در پیش داشته باشد.

هشتم دی ماه / چهارشنبه / ساعت هفت و سی دقیقه صبح / پایگاه ویژه

سرگرد در ماشین را باز کرد و همان طور که پیاده می شد، جواب تلفنش را هم داد:

- سلام دایی ...

- سلام سهند ... چه طوری؟! کجایی؟

- مرسی ... پایگاه !

سوز سردی که میان تنش پیچید، وادارش کرد ، یکی از دکمه های پالتو را ببندد!

- سهند اوضاع چرا باز بهم پیچیده ؟

- منظور؟

- همین قتلا!

نفسی کشید تا بخار دهانش، میان سرمای هوا گم شود:

- قاتل توی جیب من نیست به خدا! باید دنبالش بگردم .

- می دونم ! زود باش ... می دونی حساسیت کار بالا می ره این جور وقتها ... کسایی که مردن همه از بالا نشین های یه بانک هستن...

- چشم ... متوجه ام. بچه نیستم که!

- منتظرم خبرای خوب بشنوم ! نذار بیشتر از این بشه ...

از در ورودی پایگاه گذشت و گرما روی صورت یخ بسته اش نشست:

- باشه ... خدافظ فعلا ...

منتظر خداحافظی سرهنگ نشد و به سمت اتاقش قدم برداشت. گرما کمی حالش را بهتر کرده بود ، اما همچنان سردرد داشت و بدنش درد می کرد. نیما را که دید، دستش را بی حال در هوا تکان داد :

- نیما هویت زن رو پیدا کردی؟

نیما اخمی کرد و دنبالش راه افتاد:

- سلام! حالتون خوبه؟

- نه حالم خوب نیست! اصلا!

وارد اتاقش شد و بی آنکه حتی پالتو را از تنش در بیاورد، روی مبل نشست، چشمانش را بست و بینی اش را بالا کشید تا نیما مطمئن شود که سرما خورده است!

- چند روز هوا سرد شده. شما اصلا اهمیت نمی دی! الانم سرما خوردی ... عوض اینکه اینجا باشی، باید برین دکتر ... . وقتی می دونی که بدتر می شی ...

- نیما دیگه پیر شدم ... هر روز که می گذره حس می کنم، جونم داره ته می کشه ... نمی کشم واقعا...

نیما روی مبل کنارش نشست و دست روی پیشانی اش گذاشت. برخلاف فکرش تب نداشت . لبخندی روی لبهای سرگرد شکل گرفت و بی آنکه چشمانش را باز کند، گفت:

- نترس هذیون نمی گم!

- والا هذیونه ! یعنی چی جونم داره تموم می شه! بالا رفتن سن یه پروسه ی طبیعی هست. خیلی هم خوب و جالبه! شما داری بزرگش می کنی! من یه عمه دارم نود و شش سالش می شه امسال عید! بهش بگیم پیر، چهار تا فحش پدر و مادر دار بارمون می کنه!

سرگرد که خندید، نیما هم لبخند زد:

- جدی می گم! دنبال شوهریم براش!

چشمان بی حال سرگرد باز شد و به نیما نگاه کرد:

- خوشگل ِ ؟

نیما سری تکان داد و خندید:

- می خوای؟!

- آره ! چه بدی داره؟ اتفاقا دنیا دیده است!

نیما بلند بلند می خندید و خودش دوباره چشمانش را بست. اما لبخندش هنوز روی صورتش چسبیده بود

- من فکر کنم خوشحال بشه. اتفاقا کلی هم پول داره !

با بلند شدن یک باره ی سرگرد، نیما با تعجب نگاهش کرد.

- چی شد؟

- بریم خواستگاری دیگه! والا ! خسته شدم ! می شینم خونه می خورم می خوابم! به قصه ی عمه خانوم هم گوش می کنم! به خدا بهشت همینه!

بی توجه به خنده های نیما، پشت پارتشین رفت و مشغول تعویض لباس هایش شد. نیما هم بلند شد تا بیرون برود ، اما صدای سرگرد سر جایش نگه داشت:

- نیما ، اون زن رو پیدا کن !

- قربان خیلی گشتم اما انگار نه انگار ! امروز با لاله می ریم همون محل و خونه در موردش می پرسیم ...

- برو پس ... الکی نچرخ . شاید بتونیم از طریق اون، به این پرونده هم کمکی کنیم .

نیما فاصله اش با پارتشین را پر کرد و وقتی که سهند پیراهنش را به تن کشید، گفت:

- مشخصه طرف داره انتقام می گیره. هر چی هست اینا بهم ربط دارن.

- آره ... خودمم همین حدس رو می زنم . اما باید بازم جانب احتیاط رو رعایت کنیم .

- بله ... . حق با شماست. به نظرتون امروز خبری می شه!

سهند همان طور که نفسش را عمیق بیرون فرستاد، از کنارش گذشت :

- نظر من اینه که امروز هیچ خبری نشه تا من بخوابم!

پایش را روی میز گذاشت تا بند کفش هایش را ببندد و همان طور کمی به سمت نیما چرخید:

- برو ...به مازیار هم بگو با بچه هاش بیاد . سرهنگ شروع کرده به شکایت ...

نیما سری تکان و راه افتاد:

- مراقب خودتون باشید به هر حال ... حداقل پایگاه بمونید.

سرگرد جوابی نداد . وقتی ایستاد، کمی بدنش را حرکت داد تا شاید گرفتگی ماهیچه هایش، بهتر شود. تلاشی که البته زیاد تاثیر گذار نبود!

پشت میزش نشست و هنوز خیره ی تخته بود که ضربه ای به در خورد و سه عضو گروه دیگرش پشت سر هم وارد اتاقش شدند. نگاهش را خیلی زود از دانیال و خنده اش، به آلما داد که آرام تر از هر وقت دیگری به نظر می رسید. مازیار که روبه رویش نشست، با دست روی صورتش کشید:

- خب ... من منتظرم ... تحقیقاتتون به کجا رسید.

مازیار با دست آلما را نشان داد:

- آلما وقتی برای تحقیق رفته بود ، فهمیده مورد سوم و اول، با هم دوست بودن .

سرگرد به سمتش برگشت و آلما ادامه ی صحبت های مازیار را داد :

- نه خیلی مچ ... اما کنار هم خیلی بودن . خانواده هاشون دورادور هم دیگر رو می شناسن.

دانیال ، به عادت همیشه اش، به پنجره ی اتاق تکیه داد و دست هایش را روی سینه قفل کرد:

- به نظرم باید دنبال نقطه ی تاریکشون بگردیم !

- خب جنابعالی تا حالا چی کار می کردی؟

ابروی دانیال با تعجب بالا رفت و آلما به جایش گفت:

- من خیلی بررسی کردم توی این مورد آخر ... خب با این چیزا که مشخصه ، اون با زن رابطه داشته . همسرش شوک زده بود و خیلی هم ناراحت .

- تو با خانواده های هر سه نفر صحبت کردی؟

- بله ...

- خب ... . مورد مشکوکی تو خانواده ها ندیدی؟

اخمی روی پیشانی آلما نشست:

- از چه نظر؟!

سرگرد لبش را یک وری کج کرد و خیره اش شد! طوری که آلما مطمئن شد، کار اشتباهی کرده است! با من من شانه ی راستش را بالا داد:

- اما به نظرم ربطی نباید به خانواده ها داشته باشه ...

سرگرد چشم از آلما گرفت و بی هدف به دیوار های اتاقش را دید زد!

- نظر ما مهم نیست! ما فقط فرضیه می سازیم و بعد ردشون می کنیم تا برسیم به واقعیت ! رد فرضیه هم زمانی انجام می شه که با دلیل و مدرک باشه نه حرف !

به خوبی مشخص شد که سرگرد اصلا حوصله ندارد! هر سه نفر کمی خودشان را جمع کردند و مازیار گفت:

- من منظورم ...

- بی خیال مازیار ... . وقت هدر ندیم ... . صبح سرهنگ زده بود به من. مطمئنم قتل بعدی اتفاق بیفته اینجاست. می دونید که این جور وقتا فشار زیاد می شه. منم دوست ندارم بازم جنازه رو دستم بمونه و برم گل دسته های یه ابله رو جمع کنم که فکر می کنه خودش باید انتقام بگیره!

دانیال صاف ایستاد:

- شما فکر می کنید انتقامه ؟

سرگرد چند لحظه خیره نگاهش کرد:

- نه برای تفریح می ره این آدما رو انتخاب می کنه! گرچه کم از این روانی ها نداریم ! اما باز هم دلیلی داره که سه نفر رو با یه عنوان شغلی کشته . مازیار ... .

- بله قربان

- این جور ادامه می دیم ... . خودت می ری سراغ دوستاش ... . هر کسی که حتی سلام و علیک داشته باهاشون پیدا می کنید. باهاشون حرف بزن و ببین می تونی یه جور یه چیز مشترک تر پیدا کنی تا شاید برسیم به حضرت قاتل ... دانیال

دانیال روبه روی میزش ایستاد:

- خوب گوش کن . می شینی با یکی از بچه ها ، حسابی فیلم های برج و این قتل سوم رو نگاه می کنی. فریم به فریم ... . بالاخره از یه جایی وارد شده و باید جاشو پیدا کنیم ... . یعنی می خوام تا غروب، یه گزارش کلی بدی. هر جا مشکوک بود بگو بچه ها درست کنن برات. اون چشمای عقابت رو باز کن و خوب ببین ... افتاد؟

- بله ...

- خوبه ...

رو به آلما کرد و ادامه داد :

- شما هم می ری باز سراغ خانواده ها ... هر سه مورد . حتی با بچه ی سه ساله شون هم حرف می زنی. هر اطلاعاتی رو از زمان دنیا اومدنشون حتی ، برام بیار. نمی خوام کوچکترین اشتباهی بکنید .

این بار به هر سه نگاه کرد :

- متوجه شدین؟

سر های هر سه نفر بالا و پایین شد و مازیار ایستاد:

- چشم ... نگران نباشید.

- فوق العاده روی این مورد کار کنید. باید زودتر از اینکه بره سراغ نفر بعدی، پیداش کنیم ...

دانیال، قبل از اینکه حرکتی کند ، پرسید:

- می گم شاید تموم شده! از کجا مطمئنید بعدی هم وجود داره ؟

سرگرد فقط نگاه کرد و آلما با نفسی که کشید گفت:

- اگر تموم می شد، اون نوشته رو نمی نوشت! مشخصه که ادامه داره ...

سرگرد دستش را روی صورتش گذاشت :

- برین بیرون ! تا ساعت سه بعد از ظهر مهلت دارین ، گزارشاتتون رو کامل تحویل بدین ... وگرنه مجبورتون می کنم برین حیاط تا شب یه گوشه بشینین!

دستش را حرکت نداد اما متوجه رفتن، افرادش شد. سردرد کلافه اش کرده بود و با لجبازی دوست نداشت، مسکن بخورد. بهترین راه حل هم کار کردن بود، لپ تاپش را باز کرد و شروع کرد به گشتن میان پرونده هایی که یک جور پای اسم این بانک یا کارکنانش مطرح بود! این حدسی بود که دیشب به ذهنش رسیده بود و باید مطمئن می شد.

سپری کردن روز با بدنی بیمار، کسل کننده بود. اما جای خوبش، نبودن ماموریتی بود! با خوش شانسی زیاد ، پایگاه در آرامش کامل بود. ساعت نزدیک به سه بود که اولین نفر مازیار و پشت سرش آلما هم رسید. هنوز لپ تاپ روی میز بود و مشغول گشتن که هر سه نفر وارد شدند.

چشم از صفحه ی کم نور ، روبه رویش گرفت و با همان خستگی به افرادش زل زد!

- خب ... . بشینید ببینم ... چه سر وقت! اول تو بگو دانیال ... فیلما چی شدن؟

دانیال نفسش را بیرون فرستاد و سری تکان داد. همان طور که سرجای همیشگی اش می رفت گفت:

- والا هیچی قربان! خیلی زرنگ بوده و دقیق می دونسته باید چی کار کنه. هیچ کدوم از دوربینای برج تصویری ازش ندارن. این که چه طور وارد پارکینگ شده عجیبه ...

مازیار به سمتش برگشت:

- خب ماشینا رو باید کنترل می کردین ...

- گشتم مازیار ... ماشینا همه برای ساکنین اونجاست. نگهبانی داره و اصلا این طور نیست که حتی پیک بتونه وارد بشه . خود نگهبان یا سرایدار این کار رو انجام می ده. تازگی نه اتفاقی افتاده که تعمیرکاری بخواد بیاد و نه هیچی ... یه مورد فقط بود که یکی تلویزیون خریده بود، برای نصب اومدن ... . اونم تحقیق کردیم راجع بهش و خب طرف مشخصه کیه و چه طوره ... بازم خروج و ورودش به برج کاملا مشخصه !

- حیف شد ... این همه امنیت، باید دوربینا رو، روبه ماشین ها هم اضافه می کردن ... .

دانیال شانه ای بالا انداخت و مازیار به سرگرد نگاه کرد :

- به نظر من با ماشین داخل شده ...

- ماشین کی آخه مازیار؟

الما گفت:

- خود مقتول !

هر سه نفر نگاهش کردند و آلما ادامه داد:

- خب حدسه! شاید یه جا رفته تو ماشینش ...

مازیار متفکرانه پرسید:

- خب ... برفرض همین بوده ، با چی رفته ؟

- با یه ماشین دیگه !

- کدوم ماشین آخه؟! چه طوری بوده کسی ندیده اصلا !

دانیال هم وارد بحث مازیار و آلما شد:

- طرف یه جور کار کرده هیچ کسی ندیده اصلا ... چه طور ممکنه آخه؟

- حرفه ای بوده ... بدبختانه !

با این جمله ی سرگرد، هر سه نفر سکوت کردند تا آلما پرسید:

- مورد دوم چی ؟ به نظرتون توی ماشین همون جا کشته؟

- کوچه ی خلوت و آرومی بوده ... قتل قبل از روشن شدن هوا اتفاق افتاده ... . اونم توی فصل سرما! یعنی بهترین زمان ممکن ...

سهند خودش هم مشغول فکر کردن بود . آلما دوباره پرسید:

- دانیال ، مورد سوم چی ؟ حتی از فیلمای قدیمی چیزی پیدا نکردی؟

- خب دوربین شکسته شده . قبلش هم هیچ چیزی نیست. آخرین تصویری که دوربین داره، یک چیزی روشو پوشونده و بعد ... تمام !

- جالبش اونجاست که دوربین تقریبا بالای در ورودیه ! یعنی از در داخل شده ! بعد چه طور دوربین رو اون بالا ... سرگرد سرش را با تعجب تکان داد.

- یه چیزی این جا جور در نمی یاد ...

آلما هم که مثل سرگرد حسابی درگیر شده بود، گفت:

- شاید دو نفر هستن!

هر دو چند لحظه بهم نگاه کردند. آلما سرش را کمی تکان داد

- بهم کمک کردن ...

سرگرد دستش را بالا آورد و همان طور که به آلما اشاره می کرد ، با هیجان گفت:

- آره ... چرا همش دنبال یه نفر بودیم ؟! شاید دو نفر هستن...

برعکس هیجان سرگرد، دانیال با خونسردی گفت:

- خب این چه کمکی توی ماجرا می کنه ! یکی یا ده تا! همچنان هیچ اثری ازشون نیست! نه یه اثر انگشت نه رد پا نه عکس و فیلم هیچی !