رمان پایگاه ویژه | سارا هاشمی
مقدمه:
سلام ، قبل از هر صحبتی، باید یه توضیح ضروری رو بنویسم . این داستان نه فانتزیه، نه واقعیت.
توی کشور ما اصلا نه چنین جایی وجود داره و نه پلیس و قانون ِ توی داستان با پلیس و قانون ما هم خونی داره . من دوست داشتم پرونده ها رو توی چنین جایی با کمک افراد پایگاه ویژه حل کنم.
پس خواهش می کنم اگر خیلی واقع گرا هستین توی این مورد، نخونین. یا این جور حساب کنید که اینجا ایران نیست. یه کشوریه توی ذهن من که شبیه ایران خودمونه فقط! اسامی و مکانا مثلا .. دوستان می شناسن که فانتزی نویس نیستم. کلیت این داستان، برای چندین سال پیشه و منم دوست داشتم با همون روال ادامه بدم.
با آگاهی می نویسم. دوست نداشتم اما پلیسم شبیه پلیس سریالای تلویزیونی باشه. نخواستم هم کپی کاری از روی سریالای خارجی کنم! واسه همین از ذهنم کمک گرفتم. خواهش می کنم اگر دوست ندارین، از همین پست اول، نخونین.
با توضیحات بالا، پایگاه ویژه در اصل یه مرکز خاص توی اداره ی پلیسه که بهشون پرونده های مشکل و گاهی حساس و یا مشکل دار رو می دن که حل کنن. فرمانده ی پایگاه، سرگرد سهند بهنام هست که برای اینکه فرمانده این گروه متخصص بشه، آموزش های خاصی هم دیده .. بهترین افراد را هم کنارش جمع کردن تا بتونه کارشو به نحو احسنت انجام بده .
داستان کاملا پلیسی- جنایی هست. حالا شاید کمی عاشقانه و گاهی هم یه مورد های اجتماعی توش داشته باشیم. رمان فعلا دارای چهار اپیزود هست که توی هر قسمت یک پرونده رو دنبال می کنیم.
محافظ راز، انتقام در اتوبان، شیوا ، مکافات
این شما و این پایگاه ویژه ...
***
اپیزود اول :
محافظ راز
میان سیاهی مطلق بود، نفس عمیق کشید اما جز بوی تلخ خون، هوایی عایدش نشد. مردمک هایش میان کاسه ی چشمانش می گشت اما، چیزی جز همان سیاهی یک دست نبود. دوست داشت فریاد بزند، اما صدا نداشت. حنجره اش شبیه سیاه چاهی در دور افتاده ترین زندان دنیا بود. این قدر بو تند و زننده بود که با هر بار نفس کشیدن، گویی ریه اش را پر از خون می کردند. کم کم طعم شور و مُرده اش را هم روی زبانش حس کرد.
به آنی سینه اش شروع کرد به سوختن. نفس های گرمی روی صورتش نشست. انگشتانش را روی خط درد سینه اش، کشید و وحشت زده جلوی چشمانش گرفت. هنوز سیاهی بود، اما کم کم لکه های سرخی در همه جا شکل می گرفتند.
مایع لزج گرمی، روی بدنش شروع به حرکت کرده بود. صدای آشنا، شبیه نوک تیز چاقویی با دسته ی طلایی، درون مغزش را خط می کشید. خط می کشید و صدای قهقهه های چاقو، میان گوشش پر می شد.
- نه ... خواهش می کنم .. نه ..
***
پنج مهر ماه / هفت و نیم صبح / ...
با شنیدن صدای قیژ قیژ ِ ویبره ی گوشی همراهش، فکش را محکم تر از قبل روی هم فشار داد. بدون اینکه چشمانش را باز کند، بالشت را از زیر سرش کشید و بی آنکه به مقصد فکر کند، پرتش کرد! حالا صدا نزدیک تر شده بود، دقیقا کنار گوشش، جوری که حتی می توانست لرزیدن گوشی را هم حس کند. موبایل را برداشت و لای چشم راستش را باز کرد و با دیدن اسم آشنا، موبایل را به گوشش چسباند و به زحمت فک قفل شده اش را باز کرد:
- بله ؟
- ....
- خوب به من چه ؟ مگه من مسئول پرونده های دزدی ام ؟
دوباره گوش داد و هر لحظه اخم هایش را بیشتر در هم می کشید :
- باشه ادرس رو بفرست .
موبایل و دستش روی بالشت کناری اش سقوط کردند. هر دو چشمش را باز و دور و برش را نگاه کرد. اپارتمان خودش بود. نگاهش به ساعتی که روی تک دیوار روبرویش، نشسته بود ماند، عقربه هایش روی سه و بیست دقیقه ، ثابت بود. کلمات از میان دندان هایی که از خشم بهم چسبیده بودند، بیرون آمد:
- همیشه ی خدا، کار نمی کنه!
دستش روی تخت دنبال کش باریکی که موهایش را می بست، گشت . تلاشی که نتیجه ای جز عصبانی کردن بیشترش نداشت.
- لعنتی..
به جایش گوشی را برداشت و روشنش کرد. ساعت هفت و نیم صبح بود و همان لحظه پیامکی از طرف نیما رسید. هم زمان با باز کردنش، با یک حرکت روی تخت نشست. آدرس را که نگاه کرد، نفسش را بیرون داد. چند لحظه خیره ی اتاق بهم ریخته اش شد. تقریبا جای خالی نبود ! از کتاب و لباس هایش تا باقیمانده ی غذای دیشب و هفت، هشت فنجان کثیف قهوه، همه جا پخش بود. آه دیگری کشید و بلند شد. لای لباسها حوله اش را پیدا کرد و در عرض پنج دقیقه، حمام کرد .
میان لباس های آویزان کمد تنها پیراهن تمیزش را همراه با شلوار جین پوشید و از اتاق بیرون رفت. روی میز هال و کانتر اوپن آشپزخانه دنبال کش مویش گشت. اما کش قصد پیدا شدن نداشت! دستش را با حرص میان موهای خیسش کشید. بلندی موها تا گردنش بود، اما تحمل این طور باز ماندنشان را هم نداشت. هنوز پنجه اش میان موهایش بود که بوی بدی به مشامش رسید. به طرف آشپزخانه رفت و در کابینت را باز کرد! بوی بد آشغال های چند روز مانده؛ اخم هایش را بیشتر در هم کشید، کیسه را برداشت و در کابینت با صدای بلندی، سر جایش برگشت! هنوز دو قدم نرفته بود که کنار سینک ظرفشویی کش باریک مشکی رنگ را دید!
کیسه را رها کرد و موهایش را محکم بست. این موی تقریبا بلند، عشق مادرش بود! از بچگی همین طور نگهش داشته بود و حالا در آستانه ی سی و هفت سالگی، کمتر حوصله ی مرتب کردنش را داشت و ترجیح می داد با توجه به شغلش، این جور جمعشان کند.
نفهمید کی به ماشین رسیده بود! ماشینی که تنها دارایی با ارزش ِ مادی اش، در دنیا محسوب می شد! تمام پس اندازی که این همه سال جمع کرده بود، برای این ماشین داده بود! نه فقط از بُعد مادی، که تنها چیزی بود که وابستگی به آن حس می کرد!
وقتی از پارکینگ آپارتمانی که آنجا ساکن بود، خارج شد، هوای خنک پاییزی، اخم های نشسته روی پیشانی اش را کمی باز کرد.
فاصله ی خانه تا محل ماموریتش ده دقیقه طول کشید. صف کشیدن ماشین های پلیس و ون های مخصوص پایگاه، کاملا محل ماموریتش را مشخص کرده بود. ماشین را پشت سر یکی از خودروهای پلیس، پارک کرد و پیاده شد. هنوز در ماشین بسته نشده بود که گروهبان جوانی به طرفش امد :
- اقا ماشین رو اونجا ...
بی آنکه حتی نگاهش کند، دستش را جلوی سینه ی مرد جوان گرفت و کنارش زد! همان لحظه سروان علی دیانت به دو به طرفش آمد و سلام داد:
- سلام قربان
- چه خبره؟ چه قدر شلوغش کردین؟
با قدم های بلند، راه افتاد تا علی دنبالش کشیده شود:
- طبقه ی هشتم این برجه قربان . صبح سرایدار می خواسته وارد شه که نگهبان در و باز نمی کنه . مشکوک می شن و به رئیسشون اطلاع می دن . اونم با کلید خودش در رو باز کرده و نگهبان رو دیده که روی زمین افتاده ...
به اسانسور رسیدند، علی ضمن باز کردن در آسانسور، ادامه داد:
- برای سرقت اومده بودن . همه جا رو بهم ریختن . حتی گاو صندوق رو باز کردن . هنوز درست نفهمیدن چی کم شده یا برای دزدیدن چی اومده بودن . احتمالا نگهبان صدا شنیده و اومده . اونا هم از پشت با یه صندلی بهش ضربه زدن که ضربه به سرش خورده و فعلاً بی هوشه ...
به طبقه ی هشتم رسیدند و هر دو کنار هم وارد شرکت ساختمانی کیاراد شدند. یک شرکت خصوصی تقریبا بزرگ و مشهور با ریاست مهندس شریفات..
کمی بعد از در ورودی، وسط سالن بزرگ، محلی که نگهبان مجروح شده بود را با گچ مشخص کرده بودند. نگاهی کلی به تمام سالن تقریبا بزرگ روبرویش انداخت. افرادش دقیقا شبیه این سه سال، به خوبی کارها را سر و سامان داده اند.
- نگهبان رو بردن بیمارستان؟
علی که یکی از شش نفر ارشد گروهش بود، کنارش ایستاد:
- بله قربان، آمبولانس پیش پای شما رفت!
- زنده می مونه؟
- نمی دونم فرمانده. دکتر گفت خون زیادی ازش رفته . پشت سرش زخم بزرگی برداشته بود.
سرگرد، نفس عمیقی کشید و دوباره راه افتاد. علی به اتاقی که انتهای سالن بود اشاره کرد:
- این طرف قربان..
علی در اتاق را باز کرد و خودش را کنار کشید تا او داخل شود. سروان نیما ملکی، که همراه دو مرد و یک زن جوان، روی صندلی های میز کنفرانس بزرگی نشسته بود، سریع ایستاد:
- صبح بخیر قربان
رو به افراد داخل اتاق ادامه داد:
- ایشون سرگرد بهنام هستند، مافوق بنده .
سرگرد به ارامی به سمت پنجره ی بزرگ اتاق راه افتاد:
- علی همه بیرون باشن ..
فرمان سرگرد به سرعت انجام شد و تا زمانی که همه بیرون بروند و فقط دستیار حرف گوش کن و مودبش بماند، کنار همان پنجره ماند.
- فرمانده
با آهی که کشید برگشت و به صندلی ها اشاره کرد:
- بشین نیما ..
هر دو که نشستند، سرگرد گفت:
- خب چی سرقت شده؟
- هیچی قربان ظاهرا!
اخم های سرگرد در هم فرو رفت:
- یعنی چی هیچی؟! یه نفر رو ممکن بود به کشتن بده برای هیچی؟
نیما، اخمی به چهره اش نشاند:
- به نظر می یاد دنبال چیزی می گشتن که پیداش نکردن . جالبه گاو صندوق رو باز کردن ؛ توش نزدیک دویست میلیون پول بوده برنداشتن ! اما بهم ریختنش!
یکی از ابروهای سرگرد با تعجب بالا رفت:
- یکی می یاد همه جا رو بهم می ریزه ؛ خدارو شکر مشکل مالی هم نداشته ، بعد یهو نگهبان می یاد و اونو می زنه و فرار می کنه !
- ببخشید فرمانده، یکی؟
لبخند روی لب سرگرد نشست، خودش را کمی جلو کشید و خیره به مردمک های روشن نیما گفت:
- بله ! یکی !
- از کجا مطمئنین؟
- حسم! البته به احتمال زیاد هم دست داشته.
نیما که قانع نشده بود، دوباره می خواست سوال بپرسد که سرگرد زودتر گفت:
- اینا کی بودن ؟!
نیما در رفتار، نقطه ی مخالف او بود! حرف گوش کن ، مودب و منظم رفتار می کرد. هوش و دقت بی نظیرش، باعث شده بود نیما الان یکی از دو نفری باشد که با اطمینان صددر صد در کنار خودش داشته باشد.
نیما برگه های زیر دستش را جلوی سرگرد گذاشت:
- یکی شون مدیر عامل و مالک این شرکته . مهندس کیارش شریفات . وقتی سرایدار می بینه کسی در رو باز نمی کنه به نگهبانی پایین اطلاع می ده اونا هم شماره ی مهندس رو داشتن و زنگ می زنن بهش . اون یکی ...
- بهش بگو بیاد تو، نیما یکی یکی ...
نیما سریع بلند شد و طبق خواسته ی سرگرد عمل کرد. از اتاق که خارج شد، سرگرد نگاهی کلی به اتاق انداخت. به جز میز و صندلی ها، گوشه ای میز بار مانندی بود که رویش پارچ اب با شش عدد لیوان کریستال قرار داشت.
روی گوشه ای از اتاق، ماکت بزرگی گذاشته بودند که برای یکی از پروژه های در دست احداث شرکت بود. روی میز، با فاصله ی دو صندلی با جایی که او نشسته بود، دو فنجان خالی قهوه و یک ماگ ساده ی چینی بود .
لیوان را برداشت و عطر تلخ چای سبز، چینی روی پیشانی اش انداخت. لیوان را روی میز نگذاشته بود که در باز شد، پشت سر نیما، مردی وارد شد . به جز تیپ جذاب مرد، موهای جوگندمی اش، به چشمش آمد و البته چهره ای که نسبت به موها، جوان تر مانده بود!
- قربان ایشون مهندس شریفات هستن ...
لبخندی مصلحتی روی لبهای سرگرد نشست:
- بفرمایید جناب، اینجا بشینید
نیما کاغذ هایش را جلوی او گذاشت و کنارش ایستاد. این هم تفاوت دیگرشان بود . او حافظه ی فوق العاده ای داشت و همه چیز را در ذهنش می سپرد ، اما نیما عادت به نوشتن تمام جزئیات داشت . بی آنکه نگاهی به نوشته های نیما بیندازد، پرسید:
- حال شما خوبه اقای شریفات؟
- ممنون .. شما قراره به پرونده ی من رسیدگی کنید؟
سرگرد با سر تایید کرد و مهندس شریفات، آهی کشید:
- من همه چیز رو مو به مو به همین همکارت تعریف کردم . چیز جدیدی باید بگم ؟
متوجه کلافگی بیش از حد این مهندس جنتلمن و به ظاهر ارام شده بود. مهندس شریفات از ان دسته مردهایی بود که دختر های جوان به سرعت، عاشقشان می شوند!
نگاهش جذاب و گیرا بود . موهای جوگندمی و چشمهای طوسی روشنش، جذابیت خاصی را در صورتش ایجاد کرده بود.
- نه لازم نیست چیز جدیدی بگین . فقط اینکه یه سوال ! چرا اینجا این قدر مرتبه ؟!
مهندس به اطرافش نگاه دقیقی کرد :
- منظورتون رو متوجه نشدم !
- چرا اینجا رو بهم نریخته؟!
- باید چی اینجا رو بهم می ریخته ؟
سرگرد به کنسول گوشه ی اتاق اشاره کرد:
- اون مثلا!
مهندس به طرف کنسول برگشت و خیلی خونسرد گفت:
- اون .. فقط توی اون لیوان و بشقاب و از این چیزاست ! من هر وقت مهمان داشته باشم یا جلسه ای پیش بیاد، اینجا هستم . اونا هم برای پذیرایی هستن !
سرگرد لبخند کمرنگی زد و به پشتی صندلی اش تکه داد :
- نیما اینم به خصوصیات اقا دزده اضافه کن ! اون علاقه ای به بشقاب و لیوان نداره !
نیما به زحمت خنده اش را کنترل کرد و رو به مهندس شریفات گفت:
- آقای مهندس به نظر شما از کجا می دونسته اون تو چی هست ؟!
قبل از اینکه مهندس چیزی بگوید، سرگرد بلند شد :
- ممنون مهندس شریفات . خوشحال شدم با شما اشنا شدم .
مهندس همچنان چشمش به کنسول بود و بلند شد:
- خواهش می کنم . من هم همین طور ..
هر دو مرد به گرمی دست همدیگر را فشردند. مهندس شریفات هنوز در را نبسته بود که سرگرد گفت:
- خب بریم سراغ بعدی ..
نیما کاغذهایش برداشت و زیر و رو کرد
- بعدی مهندس ناصری هستن . سینا ناصری . معاون و دست راست مدیر عامل . وقتی تماس می گیرن با مهندسشریفات، ایشونم با معاونشون تماس گرفتن و تقریبا باهم رسیدن اینجا .
سرگرد به در اشاره کرد و نیما راه افتاد. این بار مرد مسنی همراه نیما وارد اتاق شد و خیلی سرد، با سرگرد دست داد! مرد بیش از حد خشک و جدی به نظر می رسید. وقتی نشست، سرگرد پرسید:
- شما معاون اقای شریفات هستین؟
- بله
- از تمام مسائل کاری ایشون هم با خبر هستید؟
اقای ناصری فقط سرش را تکان داد. سرگرد آرنجش را روی میز گذاشت و خودش را جلوتر کشید:
- خب ... می دونید کی می تونه این جور بیاد شرکت و چی می خواد بدزده؟
اخم های مهندس ناصری بیشتر از قبل روی صورتش نشست:
- من از کجا باید بدونم؟ هزار علت برای این دزدی می تونه باشه! وظیفه ی من نیست که دزد بگیرم!
برعکس عصبانیت مهندس ناصری، سرگرد لبخندی زد:
- بله! وظیفه ی منه که دزد بگیرم! مرسی .. می تونید برین!
آقای ناصری با نگاهی که میان نیما و سرگرد رد و بدل کرد، بلند شد و سریع اتاق را ترک کرد. سرگرد نفسش را بیرون فرستاد و به صندلی دوباره تکیه داد:
- خب اون دختر خانوم کی بود؟
نیما نفسش را بیرون داد و این بار بدون نگاه کردن به برگه هایش گفت:
- یاسمین شریفات دختر اقای مهندس شریفات . ایشون هم همراه مهندس اینجا رسیدن . به عنوان مدیر و منشی مخصوص اقای مهندس کار می کنن . یه جور همه کاره ی دفترشون هستن .
با اشاره ی چشم و ابروی سرگرد، نیما از اتاق خارج شد و چند لحظه ی بعد، یاسمین شریفات، جلوی چشم سرگرد بهنام بود! دختری جذاب و جسور! کت و شلوار تیره ای تن کرده بود، جمع کردن موهایش، باعث شده بود زیبایی چشمانش هزار برابر بیشتر به چشم بیاید. چشم هایی به رنگ سبز که گویی جنگل بکری در آن خانه کرده بود. بی هیچ تعارفی روی صندلی که کمی عقب کشیده شده بود نشست و به سرگرد بهنام زل زد!
- خانم شریفات خوب هستید ؟
دختر جوان با غرور سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد:
- ممنون
- شما جوان هستین ؛ چند وقته اینجا پیش پدرتون کار می کنید ؟
- شش ماه
- چای سبز می خوری ؟
- نه ممنون ...
نگاهی به لیوان خالی اش انداخت و متوجه کنایه ی سرگرد شد! وقتی سربلند کرد، لبخند سرگرد بهنام، اخمی را روی پیشانی اش انداخت.
- خب می تونید برین.خوشحال شدم دیدمتون !
یاسمین شریفات بی معطلی بلند شد و سریع از اتاق خارج شد. سرگرد چند لحظه به صندلی خالی نگاه کرد . کار دیگری از دستش بر نمی آمد. مطمئنا افرادش تمام بررسی های لازم را انجام داده بودند. از روی صندلی بلند شد و با نفسی که کشید، به نیما که منتظر نگاهش می کرد، گفت:
- بچه ها رو جمع کن بریم نیما ...
هر دو همراه هم از اتاق بیرون رفتند. جز سه نفری که ملاقات کرده بود و تعدادی از افراد خودش، چند نفری از کارکنان شرکت هم، داخل راهرو و سالن ایستاده بودند. نیما جلوتر از او راه افتاد و فرمان برگشت به پایگاه را به اطلاع همه رساند. سرگرد هم روبروی مهندس شریفات ایستاد:
- من فرمانده ی پایگاه ویژه هستم . نمی دونم دقیقا چرا این مورد به من گزارش شده ! عملا پلیس خودش باید اول کار شما رو پیگیری می کرد ! اما به لطف دوستان عزیز، پرونده ی شما واگذار شده به من و خوشبختانه من سرم شلوغ نیست و یک مقداری هم از این اقا دزده خوشم اومده !
مهندس با تعجب نگاهش کرد و شانه ای بالا انداخت
- من از مسیر کاری شما سر در نمی یارم .
سرگرد نزدیکش شد و آرام تر گفت :
- بیشتر متوجه می شین . لطفا خوب بگردین ببین چیزی کم نشده، حتی یه رسید، یه فاکتور ، یه شماره . حتی کاغذی که به نظر شما بیهوده ست .. خواهش می کنم به جزئیات توجه کنید . افراد من اینجا رو انگشت نگاری کردن
رو به نیما گفت :
- نیما مشکلی که نیست ؟
نیما با سر جواب منفی داد و سرگرد گفت :
- شما می تونید اینجا رو مرتب و تمیز کنید .
دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا برد و ادامه داد :
- هر وقت فرصت کردید برای تکمیل پرونده به دفتر من، تشریف بیارید .
از در شرکت که بیرون رفتند، دقیق به بالای در و راهروی برج نگاه کرد. دو دوربین مدار بسته با کیفیت عالی، بالای در ورودی و آسانسور، کار گذاشته شده بود. نیما با اشاره به دوربینی که رو به آسانسور بود، گفت:
- اینا از نگهبانی پایین کنترل می شن لاله، فیلماشون رو کپی کرده .
- خوبه ... از پله ها می ریم .
هشت طبقه را از پله ها پایین رفتند تا سرگرد تک تک واحد ها و دوربین ها را چک کند . به لابی برج که رسیدند سرگرد یک لحظه ایستاد . جلوی در پر از عکاس و خبرنگار بود !
- آخ نیما اینا از کجا اومدن ؟
اصلا حوصله ی شلوغی و سوال و جواب آن هم موقعی که هنوز خودش چیز زیادی نمی دانست را نداشت. نیما سرش را نزدیک تر برد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- من براتون درستش می کنم . شما برین با اسانسور، پارکینگ ، من ماشینتون رو می یارم
فکر نیما ، لبخند را به صورتش برگرداند. سوییچ را به نیما داد و خودش با خیال راحت با آسانسور پایین رفت. از فرصت نا خواسته ی پیش آمده استفاده کرد و پارکینگ را هم به خوبی بازرسی کرد. میان ماشین ها می گشت که نور چراغ های ماشین، قدم هایش را به در ورودی پارکینگ کج کرد.
نیما ماشین را جلوی پایش متوقف کرد، اما قبل از اینکه پیاده شود، سرگرد، کنارش نشست:
- بشین نیما .. بچه ها رفتن؟
نیما آهسته سراشیبی پارکینگ را بالا رفت:
- بله .. بریم پایگاه ؟
سرگرد بهنام از داشبورد پاکت سیگارش را برداشت و هم زمان با باز کردن پنجره، سرش را هم تکان داد:
- آره برمی گردیم پایگاه ..
بدون این که کسی متوجه خروج سرگرد شود، ماشین از پارکینگ خارج شد و به سمت پایگاه حرکت کرد.
*
ساختمان پایگاه در محوطه ی بزرگی ساخته شده بود. یک ساختمان بزرگ یک طبقه که طبق بهترین و پیشرفته ترین امکانات دنیا تجهیزش کرده بودند. سرگرد سهند بهنام، فرمانده ی این گروه پنجاه نفری بود. افرادش را به دو گروه تقسیم کرده بود و هر گروه سه نفر ارشد داشت. سیستمی که خود سرگرد انتخاب کرده بود و بر روالش فعالیت می کرد.
با تک تک افرادش بیشتر دوست بود تا فرمانده! البته به جز ماموریت ها! در آن زمان ها تبدیل می شد به یک فرمانده ی سختگیر و جدی که ابدا با کسی شوخی نداشت!
وقتی همراه نیما وارد ساختمان پایگاه شد، همان طور که با دقت به کارهای افرادش نظارت می کرد، به نیما گفت:
- نیما برو بچه ها رو جمع کن بیار اتاق من..
اتاق سرگرد دقیقا انتهای سالن بزرگ قرار داشت. بر عکس تمام اتاق های دیگر که با دیوار کاذب از هم جدا می شدند، اتاق سرگرد، یک اتاق بزرگ مجزا بود. دیواری که باید دور حریم خصوصی اش می کشید، به اینجا هم سرایت کرده بود!
وارد اتاق که شد، بی مکث و به عادت، پنجره را باز کرد. هوایی که رو به خنکی می رفت، حالش را کمی بهتر کرد. تا خواست قدم بردارد، ضربه ای به در خورد و نیما، لاله و علی همراه هم وارد اتاق شدند. سرگرد از پوشیدن لباس فرمش صرف نظر کرد و همان جا کنار پنجره ایستاد تا سه ارشد گروه اولش، را ملاقات کند!
هر کدام از افراد پایگاه به جز مهارت های کلی، مهارت قابل اتکای دیگری هم داشتند. همان قدر که می توانست روی هوش و کنجکاوی نیما، حساب باز کند، روی قدرت بدنی و تیراندازی علی هم اطمینان صد در صد داشت. علی یکی از بهترین تک تیرانداز های گروهش بود. با انواع اسلحه ها کار می کرد و اطلاعات تخصصی اش در این زمینه عالی بود.
لاله هم به عنوان نخبه ی تکنولوژی گروه فعالیت می کرد. دختری سخت و جدی که صبوری اش بی مثال بود.
سرگرد به نیم ستی که داخل اتاقش چیده شده بود اشاره کرد:
- بشینین بچه ها .
خودش هم از پنجره فاصله گرفت و جلوی تخته اش ایستاد! یکی از عادت هایش شده بود! همیشه وقتی پرونده ای شروع می شد، اطلاعات مهم را روی تخته ی بزرگش می نوشت!
- خب بچه ها .. یه آقا دزده داریم ! یه آقا دزده ی دوست! آقا دزده ای که خدا رو شکر وضع مالیش خوبه و چشمش دنبال مال دنیا نیست!
همه لبختد زدند و سرگرد خیلی جدی بالای تخته نوشت " آقا دزده " پایین این عبارت، اسم مهندس ، معاونش و نگهبان را نوشت.
- در اونجا، مثل غار علی بابا نبوده و باید کلید داشته باشی که بری تو ؛ این سه نفر هم کلید داشتن .
علی گفت:
- نگهبان که نمی تونه باشه .
سرگرداز تخته فاصله گرفت و بالای سر علی ایستاد:
- کله ت رو ببر پایین!
علی با خنده سرش را پایین برد تا پس گردنی اش را بخورد!
- علی یه چراغت خاموش شد ! خب باقیش .. آقا دزده تنها بوده! چرا؟ چون آشنا بوده ! آشنا ها نیاز ندارن دوتایی بیان دزدی ! اما هم دست داشته چرا ؟ چون می ترسیده !
وقتی برگشت و به صورت هاج واج افرادش نگاه کرد، سرش را با تاسف تکان داد:
- خب خنگ شدین باز شما ها ! می ترسیده، چون اون جور نگهبان رو زده. اما همدستش پیشش نبوده که خبر بده بهش. شاید بیرون بوده همدستش. اما خودش رفته بالا ...
اخم هایش در هم فرو رفت و رو به لاله گفت:
- لاله دوربین ها ؟
- هیچ قربان ! دوربین ها از ساعت دو نصف شب غیر فعال شدن تا ساعت شش صبح ! من فیلم همه رو نگاه کردم هیچی نبود . تو روزش هم مورد غیر عادی ندیدم . همه چی ظاهرن خوبه اما بازم فرصت بدین تا فردا دوباره بازبینی کنم .
- اره خوبه . نگاه کن . اون باید به سیستم دوربین ها دسترسی داشته باشه و این کاره باشه که بتونه سیستم دوربین ها رو از کار بندازه نه؟
لاله سرش را چند بار تکان داد :
- بله خب . من فکر می کنم اما دوربین کنترل شده ! یعنی از بیرون یکی اون رو کنترل کرده . چون دوربینای بیرونم همین مشکل رو داشتن. نگهبان جلوی در گفت که ساعت حدودا دو برق به مدت چند ثانیه رفته !
سرگرد با آهی که کشید ، کنار پنجره ایستاد و خیره به حیاط گفت:
- پس آقا دزده حرفه ای نبوده، اما زیاد فیلم پلیسی نگاه می کرده ! احتمالا حسابی هم نقشه کشیده ! علی ...
- بله قربان
- این سوال رو جواب بده ببینم ؛ به نظرت یه دزد اونم اشنا با این همه هزینه و عذاب برای چی باید بره اتاق مدیر عامل و این همه خراب کاری کنه ؟
علی نگاهی به لاله و نیما که روبرویش نشسته بودند، انداخت تا شاید کمکی بگیرد!
- خب دنبال یه چیزی بوده ! شاید مدرکی ...
نیما نگذاشت جمله اش تمام شود:
- نه !
سرگرد بدون اینکه برگردد، گفت:
- چرا نه نیما؟
- اون از قصد خرابکاری کرده ؛ یعنی از قصد همه چیز رو ریخته بود بهم ! وگرنه با این همه عقل و حوصله ای که گذاشته بود می تونست آروم بره و بگرده و برگرده ! نگهبانم الان توی این وضع نبود ! اگر بمیره می شه قاتل ! کم نیست این .
لبخندی روی لبهای سرگرد بهنام نشست. با آرامش برگشت و دو بار دست هایش را بهم زد:
- نیما تو یه تشویقی حسابی داری سر این پرونده . اما می تونه دنبال چیزی هم بوده باشه ؛ به نظر من اقا دزده کمی بی اعصاب باید باشه !
به علی نگاه کرد و ادامه داد:
- اما تو علی! امشب می شینی تمام این پرونده رو با جزئیات کامل ؛ گوش کنچی گفتم! جزئیات کامل ، برای من، ای میل می کنی ! اگر مشکلی ببینم فردا مجبورت می کنم دور تا دور حیاط سی دور بزنی!
علی فقط لبخندی زد، بعد از این همه مدت به خوبی فرمانده اش را می شناخت:
- بله قربان
سرگرد به سمت پارتیشن گوشه ی اتاقش راه افتاد:
- فکر کنم این پرونده یه چیزای مجهول جالبی داره . من خوشم اومد ازش ! پاشین برین ببینم چی پیدا می کنین تا فردا ..
با اینکه روز را با شلوغی و ماموریت شروع کرده بود، اما روز بدی نبود. تا عصر فقط یک ماموریت دیگر داشتند که با فرماندهی خود سرگرد بهنام، موضوع به خوبی فیصله پیدا کرد. بعد از رسیدن به پایگاه ، وارد اتاقش شد و روی مبل افتاد. خستگی ذهنش، مثل همیشه زورش بیشتر بود! توانایی فکر کردن نداشت! جلیقه ضد گلوله را از تنش بیرون کشید. با اینکه لباس های فرمشان بسیار راحت تهیه شده بود، اما وزن جلیقه و سلاحی که حمل می کرد، به خصوص کفش ها، اذیتش می کرد.
خم شد تا بند کفشش را باز کند که ضربه ای به در خورد و تا سر بالا بگیرد، نیما وارد اتاقش شد:
- خسته نباشید قربان
- مرسی ... چه خبر من نبودم؟!
نیما کنار مبل ایستاد و سرگرد مشغول ادامه ی باز کردن بند کفشش شد.
- هیچی قربان .. با لاله فیلم دوربینا رو چک کردیم . فریم به فریم .. اما هیچی ...
- هیچی نمی شه! باید یه چیز از توش پیدا کنید. فردا صبح باید برین شرکت از کارمندا هم سوال و جواب کنید.
وقتی صاف نشست، خیره به صورت نیما گفت:
- تو یه چیز می خوای بگی!
لبخندی که با شرمندگی روی لبهای نیما نشست، مطمئنش کرد، حدسش درست است.
- خب .. می شه من زودتر برم؟ تولد خواهرمه و ...
- آخ آخ نیما ! من هنوز هم موندم تو با این خانواده چه طور اومدی اینجا؟! اخه شغل قحطی بود؟ اونم پلیس؟!!
سر نیما پایین افتاد و سرگرد بلند شد:
- سریع از چشمام دور شو فقط ! برو نبینمت دیگه!
نیما که می دانست سرگرد منظوری ندارد، با خداحافظی کوتاهی تنهایش گذاشت. سرگرد چند لحظه به در بسته خیره ماند و ناخداگاه لبخند کمرنگی روی لبانش شکل گرفت. نیما شبیه پسر بچه ها بود! یک پسر مودب و مهربان و مسئولیت پذیر! چشمها و موهای روشنش، این صفاتش را پر رنگ تر نشان می داد. ترکیب صورت و بدن روی فرمش، قبل از اینکه شبیه یک پلیس زبده باشد، شبیه سوپر استار ها بود! موردی که سرگرد بهنام همیشه برای اذیت کردن همکارش استفاده می کرد!
سرگرد مخصوصا با شش نفر ارشد گروهش رابطه ی دوستانه تری داشت اما میان اینها، نیما فرق خاصی داشت. با اینکه دو سال فقط از او کوچکتر بود، اما گاهی شبیه پسرش با او رفتار می کرد!
جلوی پنجره ایستاد و خیره ی افتابی که از پشت دیوار بلند پایگاه، در حال خداحافظی بود، سیگارش را روشن کرد. دم عمیقی که پر از گرما و نیکوتین بود، سینه اش را پر کرد. بهترین و شاید تنها راهی که می توانست کمی تمرکز کند، فعلا همین بود!
سیگار که به انتها رسید، بدون اینکه پنجره را ببندد، پشت میز کارش نشست و طبق معمول، مشغول بررسی پرونده هایش شد..
*
این قدر غرق کارش شده بود که زمان از یادش رفت! صدای علی که از بالای سرش آمد، گیج ، چند لحظه خیره اش شد:
- فرمانده نمی خواین برین؟
- ساعت چنده علی؟
- هشت و نیم !
لپ تاپ را بست و برگه های روی میز را شلخه وار روی هم جمع کرد:
- کی شیفته امشب؟
- من قربان .. بذارین باشن من جمع می کنم..
سرگرد از پشت میز بیرون آمد و به سمت پارتیشن گوشه ی اتاقش راه افتاد:
- نمی خواد بهم می ریزی بدتر! نیما اومد بهش بگو ..
پیراهنش را در آورد و ادامه داد:
- تو هم لازم نیست امشب جریمه تو تحویل بدی .. فردا شب
- خبری نشه بیکارم می نویسم!
سرش را کمی از پشت پارتیشن بیرون برد و چشم غره ای به علی رفت:
- شما بی خود می کنی! چند بار باید توضیح بدم وقتی شیفت هستین، حق ندارین کار دیگه ای انجام بدین؟ کتک می خوای؟
علی خندید و دستهایش را به نشانه ی تسلیم شدن بالا گرفت:
- چشم! هر چی شما بخواین قربان !
تا زمانی که لباس هایش را عوض کند، علی کنار میزش، منتظر ماند. اماده که شد، از روی میز سوییچ و موبایلش را برداشت و انگشت سبابه اش را تهدید وار به سمت علی گرفت:
- یادت نره، اگر ماموریت بود حتما به من زنگ بزن. خود سر نباش علی! متوجه شدی؟
لبخند علی مثل همیشه روی لبش نشست:
- چشم قربان ، حتما .
سرگرد با شب بخیری از اتاق بیرون رفت . سالن بزرگ پایگاه ، خلوت بود و اکثر میزها و اتاق ها خالی بودند. با معدود افرادش که مانده بودند، خداحافظی کرد و از ساختمان بیرون آمد.
به ماشینش که رسید احساس گرسنگی کرد! از صبح تا آن وقت ، چیز زیادی نخورده بود. پشت فرمان که نشست، موبایلش را برداشت و شماره ای را گرفت:
- سلام بابا ..
ماشین را روشن کرد و دنده را جا زد و همان طور ادامه داد:
- مرسی .. شماخوبی؟ نه ... نه .. می یام اونجا ..
از پارک که در آمد، لبخند و اخم هم زمان روی صورتش نشست:
- باشه .. همون که شما می گی! اره دقیقا واسه خاطر شام! .... می بینمتون !
موبایل را که روی صندلی کناری پرت کرد، لبخندش عمیق تر شد! تنها مکانی که با اینکه خود خواسته دور شده بود، اما وقت رفتن، به سمتش پرواز می کرد، خانه ی پدری اش بود!
پدرش قاضی بازنشسته و مادرش خانه دار بود و او تنها فرزندی که بعد از سالها انتظار، خداوند به عشق و صبوری این زوج هدیه کرده بود. پسری که نامش را سهند گذاشته بودند تا چون کوه استوار و محکم بماند. پدرش دوست نوجوانی دایی اش بود. سرهنگ نادر صمیمی که تمام الگوی کاری و زندگی سهند شده بود! آن قدر شیفته ی این شغل بود که از بچگی تمام مراحلی که دایی اش برای یک پلیس خوب شدن، به او یاد می داد ، به خوبی می گذراند!
مثل تمام شبهایی که کنار خانواده اش به سر می کرد، آن شب هم با آرامش خوابید. بودن پدر ِ مادرش و همچنین عمه ای که بسیار دوستش داشت، این جمع صمیمی را برایش خواستنی تر می کرد.طوری که فردا صبح را با انرژی مضاعفی شروع کند ..
***
هفتم مهر ماه / پایگاه ویژه
دو روز از ماجرای دزدی شرکت مهندس شریفات می گذشت. همه چیز به همان منوال قبل بود و سرگرد هیچ رد پایی از سارق و ضارب، به دست نیاورده بود. حال نگهبان هم تعریفی نداشت.
سرگرد بهنام صبح زود که وارد دفتر کارش شد، ابتدا به علی دستور داد که با مهندسشریفات تماس بگیرد و یک ساعتی را برای ملاقاتش مشخص کند. ملاقاتی که دوست داشت خودش حتما در آن حضور داشته باشد.
بعد از رفتن علی و پوشیدن لباس های فرمش، همراه لاله به بیمارستانی مراجعه کرد که نگهبان در آنجا بستری بود.
نگهبان هنوز بی هوش بود و در بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود. دیدن از نزدیک نگهبان، لزومی نداشت و سرگرد تصمیم گرفت با پزشک معالجش صحبت کند.
دکتر شجاعی، جراح مغز و اعصاب را در اتاقش ملاقات کرد. دکتر مرد میانسالی بود که سرگرد را به خوبی می شناخت. با وارد شدن سرگرد و لاله به اتاقش، از پشت میزش فاصله گرفت و با هر دو دست داد:
- خیلی خوش اومدین سرگرد..
- ممنونم.
دکتر به مبلمان داخل اتاق اشاره کرد:
- بفرمایید خواهش می کنم.. چیزی می خورید؟
سرگرد در حالی که روی اولین مبل می نشست، لبخندی زد:
- نه ممنون.. چند تا سوال دارم ، خیلی زود باید برگردم.
دکتر شجاعی دقیقا روبروی سرگرد نشست:
- خواهش می کنم من در خدمتم .
- شما مجروح دو روز پیش ما رو جراحی کردین درسته؟
- بله . پشت سرش زخم بزرگی برداشته بود. چون بی هوش بود، نگرانی ما بیشتر شد. خوشبختانه توی ام آی ار و سی تی اسکن ها به جمجمه اسیب جدی نرسیده .
- الان وضعش چه طوره؟
- فشار و ضربانش به ثبات رسیده که خب خوبه! اما باید صبر کنیم. من احتمال می دم به زودی به هوش می یاد.
سرگرد کمی خودش را روی مبل جلو کشید و خیره به صورت دکتر پرسید:
- ضربه با یه صندلی به سرش اصابت کرده . می تونین بگین به نظر شما این ضربه چه طور به سرش خورده؟
دکتر کمی فکر کرد و بلند شد. یکی از صندلی های انتظار کنار دیوار را برداشت. از پشتی صندلی بلند کرد و یک وری گرفت:
- ببینید احتمالا این جور .. بلند کرده و بعد کوبیده به پشت سر مجروح . پایه های فلزی صندلی به کتف و پشتش برخورد کردند . توی پرونده نوشتم که کبودی هایی روی شونه ی سمت چپ دیده شده .
صندلی را زمین گذاشت و با اخمی که میان پیشانی اش نشست ، ادامه داد:
- تخصص من نیست اما ... به نظرم قصدش کشتن نبوده .. ضربه زیاد محکم نبوده .. یعنی فشار زیادی نداشته ..
سرگرد آهی کشید و کنار دکتر ایستاد. صندلی را بلند و چند بار فرضی، ضربه زد. صندلی را که زمین گذاشت، از دکتر خداحافظی کرد:
- ممنونم دکتر .. لطفا هر تغییری توی روند درمانی بیمار بود، اول به من اطلاع بدین .
دکتر با لبخند سرش را تکان داد و سرگرد به سمت در خروجی راه افتاد:
- روز به خیر .. لاله پاشو!
داخل راهرو، لاله هم قدمش شد:
- سرگرد ..
- هوم؟
- من به نظرم یه چیزی جور نبود!
- اره ... باید بریم شرکت شریفات .. صندلی های اونجا متفاوت بودن .. خیلی برام جالبه که چرا صندلی!
لاله شانه ای بالا انداخت:
- دم دستی بودنش ؟
سرگرد وارد اسانسور شد:
- احتمالا ...
*
همان روز / ساعت 4 بعد ازظهر / شرکت ساختمانی کیاراد
سرگرد داخل اتاقی که دو روز پیش نشسته بود، قدم می زد. وقتی که وارد شرکت شده بود، متوجه تعطیلی کارکنان شرکت شده بود. یک آقای به نسبت جوان، او را به این اتاق راهنمایی کرده بود و خبری از رئیس یا منشی اش نبود!
متوجه دور بین مدار بسته ای که گوشه ی اتاق در بهترین زاویه ی ممکن، نصب شده بود، شد. روی صندلی نشست و پنج دقیقه ی بعد را به همان منوال طی کرد.
در که با ضرب شدیدی باز شد سرش را بالا گرفت و یاسمین شریفات، همان طور جدی و عصبی، روبرویش ایستاد.
- بفرمایید... مهندس منتظر شما هستن.
باسمین بدون درنگ، از در دیگری که به راهرو می رسید، از اتاق خارج شد و سرگرد از دری که یاسمین باز گذاشته بود، وارد اتاق مهندس شریفات شد.
مهندس شریفات، برعکس دیروز، پیراهن ساده ای به تن داشت که با کراوات طرحداری ست کرده بود. به احترام سرگرد، ایستاد و به مبل بزرگ چرمی که روبروی میز بزرگش بود؛ اشاره کرد:
- خیلی خوش اومدین سرگرد، بفرمایید ..
سرگرد روی مبل نشست و به جای مهندس، به پنجره ی بزرگ پشت سرش، خیره شد. تمام اسمان و چند آسمان خراش، میان شهر دود گرفته ی تهران، قاب عکس غمگینی را ساخته بودند.
در همان حین، آبدارچی شرکت، فنجان قهوه ای را جلویش گذاشت.
عطر قهوه، آرامش عجیبی را به جانش کشاند. طوری که نفس بعدی را عمیق تر کشید. با نوک انگشت، فنجان را روی میز به عقب هل داد و خودش به مبل تکیه زد. مهندس شریفات ، تمام کارهایش را زیر نظر داشت:
- دوست ندارین بگم براتون چیز دیگه ای بیارن؟
- نه ... مرسی .. عادت ندارم بین روز قهوه بخورم فقط ..
- آبمیوه؟
- نه مرسی ..
مهندس سری تکان داد و او هم به صندلی اش تکیه داد:
- خب من در خدمت شما هستم.. چیزی پیدا کردین؟
ابروی سرگرد بالا رفت:
- فکر کنم قرار بود شما چیزی رو پیدا کنید ! همون چیزی که نیست احتمالاً!
- من ؟ متوجه نشدم !
سرگرد روی مبل، کمی جا به جا شد:
- خب مهم نیست .. می شه به سوالای من کوتاه جواب بدین ؟
- البته...
- شما اون شب کی رسیدین خونه ؟
- مثل همیشه نزدیک ساعت شش عصر..
- بعد ؟
- خب شام خوردم ؛ تلویزیون دیدم . یه کم کار داشتم برای شرکت انجام دادم، فکر کنم ساعت دوازده بود خوابیدم .
- تنها که نبودین ؟
- تنها ؟
- منظورم خونه س .. همسرتون، دخترتون ؟
- اهان . بله هم همسرم بود، هم دختر و پسرم .
- شما و معاونتون و نگهبان، کلید اصلی ورودی رو دارین درسته ؟ کلید حالت رمزی داره و باید با شماره های رمزی باز بشه . اون شماره ها رو هم فقط شما سه نفر می دونستین ؟
- بله همین طوره .
سرگرد کمی تامل کرد و بعد پرسید:
- دختر شما اینجا کار می کنه ؛ چرا ایشون کلید نداره؟
- یاسمین شش ماهه اینجاست . بعد همیشه با خودم می رفت و می امد . تازه گواهینامه گرفته و گاهی تنها می ره و می یاد .
- اون شب هم با هم بیرون رفتید ؟
- بله .. یاسمین ماشینش خراب شده بود . نمی دونم چرا، گفت مشکل داشته و برده تعمیرگاه ، ما با هم رفتیم خونه .
سرگرد لبخندی زد :
- می شه خواهش کنم با معاونتون هم صحبت کنم ؟
مهندس شریفات تلفن را برداشت و از کسی که به احتمال زیاد دخترش بود، درخواست سرگرد را در میان گذاشت . تلفن را که قطع کرد، گفت:
- گفتم ، الان می رسن خدمت تون ..
سرگرد بهنام، نفس عمیقی کشید و سعی کرد مودبانه خواسته اش را در میان بگذارد:
- می شه خواهش کنم من ایشون رو تنها ملاقات کنم؟
مهندس شریفات با لبخندی بلند شد:
- البته .. من بیرون هستم ..
با رفتن مهندس شریفات ، سرگرد با خیال راحت تری، اتاق را نگاه کرد. با اینکه می دانست با دوربین های مدار بسته کنترل می شود! اما تجربه اش ، این تنهایی را غنیمت می دانست!
چند لحظه هم نگذشت که ضربه ای به در خورد و معاون و دست راست مهندس شریفات، وارد اتاق شد. به همان عبوسی که بار اول ، سرگرد دیده بود. به سلام سردی قناعت کرد و روبروی سرگرد نشست. سرگرد که به احترام ورودش ایستاده بود، همان طور که سر جایش می نشست، گفت:
- خوشحالم می بینمتون .. مهندس ناصری من چند تا سوال دارم از شما .. اول اینکه شما اون شب، کی رفتین و بعد از خروج از شرکت، چه قدر طول کشید که به خونه برین ..
مهندس ناصری با تک سرفه ای شروع به صحبت کرد:
- من تقریبا ساعت یک ربع به هفت، رفتم و اخرین نفر بودم . به نگهبان سفارش کردم و رفتم خونه . یادم نیست دقیقا اما نزدیک هشت خونه بودم . همراه خانواده ام ..
- شما چرا این قدر دیر می رین خونه ؟ اقای شریفات ساعت 6 رفتن و کارمندا هم 4 تعطیل شدن ؟
- من همیشه بیشتر می مونم، تا کمی کارهای فردا رو مرتب کنم . من اینجا معاون هستم ، پس باید هم از رئیسم، هم از کارمندا بیشتر کار کنم
سرگرد با لبخندی خودش را کمی جلو تر کشید. کم کم از این پیرمرد بداخلاق و مسئولیت پذیر خوشش می آمد!
- اقای ناصری کلید شما کجاست ؟
مهندس ناصری کلید را از توی جیب بغل کتش در آورد . کلید به زنجیری که یک ساعت کوچک هم داشت، متصل بود .
سرگرد خم شد و کلید را با دقت دید .
- ممنون اقای ناصری . می تونید برین .
پیرمرد ، بلند شد و بی خداحافظی اتاق را ترک کرد. سرگرد دوست داشت اتاق مهندس شریفات را بهتر ببیند. در که بسته شد، تا خواست بلند شود، مهندس شریفات وارد اتاق شد!
- خب سرگرد؟
سرگرد ایستاد و سعی کرد با لبخندی اعتماد مهندس شریفات را جلب کند:
- ببحشید اگر مشکلی نیست من اتاق شما و گاو صندوق رو هم ببینم ..
مهندس شریفات روی مبل های جلوی میزش نشست و با دست به گوشه ی اتاق و پشت میزش اشاره کرد:
- بله ... بفرمایید
- رمز گاو صندوق و کلیدش دست چه کسایی جز خودتون بود ؟
مهندس شریفات آهی کشید و به پشتی مبل تکیه زد:
- من باید چیزی رو راجع به گاو صندوق بگم !
سرگرد از رفتن منصرف شد و به میز بزرگ مهندس شریفات تکیه داد:
- بفرمایید ..
- خب می دونم از نظر شما که پلیسی من بی توجه هستم، اما چون اینجا سیستم امنیتی خوبی داشتیم من زیاد رو گاو صندوق حساس نبودم ! بعد چیز خاصی هم هیچ وقت اون تو نبود . به ندرت پول نگه می داشتم که البته اون شب هم بود! حقوق کارمندا که چون کمی دیر شده بود من نقداً گذاشتم تا صبح زود بدم حسابداری .
سرگرد لبخندی زد و به سمت گاو صندوق قدم برداشت که دقیقا پشت میز و کنار صندلی مهندس شریفات بود:
- سیستم امنیتی خوبتون هم دیدین ضامن سرقت نیست ! بهتره به گاو صندوق بیشتر اعتماد کنید ! پس در گاوصندوق باز بوده ؟
- بله متاسفانه
- شما مطمئن هستین ؟
- بله کاملاً . چون یادمه دیرم شده بود، یاسمین عجله کرد منم پولا رو گذاشتم و در رو همین جور بستم .
سرگرد اهی کشید و به قفل رمز دار گاو صندوق دست کشید:
- الانم بازه؟
مهندس بلند شد و کنار میزش ایستاد
- بله
سرگرد، دسته ی گاو صندوق را گرفت و کشید و در با یک تق باز شد . یک بار دیگردر را بست و دوباره باز کرد ، بدون اینکه داخلش را نگاه کند، دوباره بست:
- می شه بگین داخلش چی نگه می دارین؟
مهندس شریفات شانه ای بالا انداخت و خونسرد گفت:
- نگاه کنید .. موردی نداره .
- نه فقط می خوام بدونم .. خیلی کلی .. !
- خب یه سری استاد و مدارک شرکت که می دونم ممکنه لازمم بشه . ثبت و مالیات و این چیزا . گاهی پول نقد، دسته چک شرکت که البته هیچ وقت امضا نداره ! و ته دسته چک ها و یه سری اوراق ..
لحن بی خیال مهندس، سرگرد را هم تا حدودی مجاب کرد که واقعا چیزی داخل صندوق نبوده است .
- شما خودت به چیزی مشکوک نیستی ؟ یعنی چیزی باشه این تازگی ها مخصوصا، که کس دیگری هم دوست داشته باشه، یا احیانا به درد کسی هم بخوره ! حتی مثلاً یه چک برگشتی ؟
مهندس شریفات، سرگرد را دور زد و روی صندلی خودش نشست:
- نه ... فکر نمی کنم ..
- کسی نیست که دشمنی کوچکی هم باهاتون داشته باشه؟ مثل یه کارمند اخراجی، یا ارباب رجوعی کـــ ...
- .. باید بگم نه .. اما نمی دونم شاید . من شرکت بزرگی دارم . ادم شناخته شده ای هستم . با همین ماجرا و سرو صدا کردنش نمی دونید چه قدر مشکل پیدا کردم ..
سرگرد که روی مبل نشست، مهندس ادامه داد:
- سرگرد می شه این جریان رو تموم کنید ؟
نگاه خیره و متعجب سرگرد، روی صورت بی حوصله ی مهندس شریفات، دنبال علت این درخواست می گشت:
- چرا؟
- خب هیچ چیزی سرقت نشده ؛ اتفاق خاصی نیفتاده . جز اون نگهبان .. که البته من خیلی مراقب هستم و هواشو دارم !
- شما الان دارین می گین که من این پرونده رو پیگیری نکنم ؟؟
- بله! این موضوع روی شرکت من تاثیر بدی گذاشته . من اصلاً دوست ندارم موقعیتم و اعتبارم به خطر بیفته . سرگرد به جلو خم شد و دستانش را در هم قلاب کرد. کمی از این پیشنهاد مهندس تعجب کرده بود.
- برای من خیلی عجیبه که تاثیر بد این اتقاق، از خود اتفاق برای شما مهم تره ! شما متوجه هستید، دقیقا چی شده؟
مهندس آهی کشید و با تاسف سری تکان داد:
- می دونم .. اما ... توی این چند روز خسته م کردن خبرنگارا . دائم سوال، از طرفی یکی از شرکت های طرف قراردادمون دقیقا فردای روز دزدی، قرار دادش رو فسخ کرد! من دارم تو اینجا کار می کنم .. این جور اصلا نمی تونم .
سرگرد چشمانش را تنگ تر کرد و جدی تر از قبل گفت:
- مهندس شریفات ؛ توی شرکت شما ، یک نفری که احتمالاً به شما نزدیکه خیلی ، قصد داشته که چیزی رو ازتون بدزده . چیزی که اون قدر برای اون ارزش داره که 200 میلیون پول پیشش هیچه ! چیزی که به خودش زحمت برنامه ریزی داده و حتما ماه ها نقشه کشیده ! اون وارد شرکت شما شده و اتاق شما رو بهم ریخته و نگهبان شما رو زده . اگر به قصد عمد هم نزده باشه؛ ممکنه قاتل بشه !! متوجه هستید چی می گم ؟ کسی که این کار رو کرده، کارای دیگه هم می تونه کنه
سرگرد بلند شد و همان طور که به سمت در می رفت ادامه داد:
-به هر حال، میل شماست . شاکی خصوصی پرونده شما هستید، اما چون اون نگهبان تکلیفش مشخص نیست، من به عنوان وظیفه ی قانونیم، روی این پرونده کار می کنم ... روز خوش آقا !
بی مکث، در را باز کرد و از اتاق خارج شد، هنوز در را نبسته بود که متوجه، مردمک های وحشی سبز رنگی شد که با خیره او شده اند!
سرگرد نفسش را با آرامش بیرون داد و سعی کرد آرامشش را حفظ کند. روبروی میز یاسمین شریفات ایستاد و با لبخندی که به زور به چهره اش نشانده بود، گفت:
- خانم شریفات می تونم چند تا سوال ازتون بپرسم؟
نگاه ی خیره و گستاخ دختر جوان، تمام صورتش را کاوید و روی چشمانش مکث کرد:
- بله ..
مغرور بود و سعی می کرد خودش را محکم نشان بدهد، برعکس چیزی که سرگرد فکر می کرد!
سرگرد بهنام دستانش را روی میز گذاشت و کمی خودش را به جلو متمایل کرد:
- شما اون شب با پدرتون خونه رفتین ؟
- اگه منظورتون مهندس شریفاته ، بله ! اما اون پدر من نیست !
میان مردمک های زیبای دختر جوان، خشم می درخشید. خشمی که به هیچ عنوان سعی در کتمانش نداشت!
- یله! می دونم پدر شما نیست . پدر شما، یاسر شریفات بودند و ده سال پیش فوت شدند .
اطلاعات سرگرد بهنام، سر یاسمین را پایین برد تا به جای او، به میز چوبی زل بزند.
- من همراه مهندس، ساعت حدودا شش رفتم خونه .
- بعد شما چی کار کردین ؟
- من کمی خرید کردم، نزدیک نه شب بود، فکر کنم رسیدم خونه ...
- صبر کنیدیه لحظه ! یعنی با هم خونه نرفین ؟
- نه تا یه جایی با هم بودیم، من کار داشتم بیرون . خرید داشتم .
- تنها بودین
- بله من به سن قانونی رسیدم! می تونم تنها برم بیرون
سرگرد،سعی می کرد از حالات و رفتار دختر جوان، پی به راستی حرفهایش ببرد، گرچه سد دفاعی محکمی که یاسمین دور خودش کشیده بود، این کار را برایش سخت تر می کرد.
- بعدش خونه بودین تا فردا صیبح ؟
- بله .
- کار خاصی نداشتین ؟
- منظورتون رو نفهمیدم
- منظورم اینه کار خاصی انجام ندادین، با کسی مثلا حرف نزدین ؟
دوباره مردمک های زیبای دختر، روی چشمان سرگرد قفل کرد:
- نه .. من تنها بودم، شامم نخوردم . زودم خوابیدم . همین
و این آخرین جمله ای بود که یاسمین به زبان راند، چند برگ کاغذ جلویش را مرتب کرد و بدون اینکه حرفی به سرگرد بزند، بلند شد و وارد اتاق مهندس شریفات شد!!
انگار نه انگار که سرگرد جلویش ایستاد بود! گرچه همین رفتارها برای کسی مثل سرگرد بهتر از سوال و جواب های بیهوده بود! حسی را کشف کرده بود! نگاه به ساعتش کرد و بی معطلی از شرکت کیاراد بیرون آمد!
*
به پایگاه که رسید، ساعت از شش هم گذشته بود. وقتی از جلوی در اتاق نیما می گذشت، سرش را داخل برد و سریع گفت:
- نیما بچه ها رو بیار اتاق من ..
وارد اتاقش شد و هنوز روی صندلی اش نشسته بود که نیما به همراه علی و لاله وارد اتاقش شد. سرگرد به مبل های جلوی میزش اشاره کرد:
- بشینید بچه ها ..
با نشستن هر سه ، ادامه داد:
- خب.. چه خبر ؟ چیز جدیدی کشف نکردین؟ لاله هنوز با دوربینا درگیری؟
لاله سرش را بالا و پایین کرد:
- بله فرمانده ، هر کی بوده مسلما خیلی ماهر بوده که تونسته این قدر خوب دوربینا رو از کار بندازه ..
- لاله دنبال شرکت سازنده شون بگرد .. مطمئنم کمک می کنه ..
- بله چشم ..
رو به نیما گفت:
- نیما تو قرار بود اطلاعات کاملی از خانواده ی شریفات، بهم بدی .!
نیما با سر تایید کرد:
- بله .. خب می دونید که مهندس پدر بچه ها نیست . ده سال پیش یاسر شریفات پدر بچه ها می میره . غلت مرگش خودکشی بوده!
سرگرد با تعجب تکرار کرد:
- خودکشی؟ پرونده داره؟
- بله . ظاهراً هم تایید شده . البته دلایل کافی هم داشته!
نگاهی به صورت های مشتاق هر سه نفر انداخت و ادامه داد:
- یاسر شریفات، مهندس معدن بوده و به کارش خیلی علاقه داشته . تا اونجایی که سر کشف یه معدن تمام زندگی شو هزینه می کنه . وضع مالی خیلی خوبی نداشته . اما همونم که داشت می ده و تمام .... ورشکست که می شه یک ظهر که زن و بچه ش، می یان خونه می بینن که خودشو با اسلحه کشته ..
سرگرد یکی از چشمانش را کمی ریز تر کرد و گفت:
- حتما طلبکارم داشته
- بله دیگه .. قرض و کلی وام های کلان ..
- پس زمان مرگش بدهای های زیادی داشته..
- بله داشته، اما سوپر من همه رو پرداخت کرده !
سرگرد با تعجب ابرویش کمی بالا رفت:
- سوپر من؟
علی با خونسردی، دستانش را روی سینه جمع کرد:
- اگر من بودم، بهم می گفتین، خنگم!
با چشم غره ی سرگرد، علی شانه ای بالا انداخت!
- مهندس شریفات؟ بعد هم با زن یاسر ازدواج می کنه!
نیما با لبخند کمرنگی تایید کرد:
- بله .. بعد از اون هم توی همین خونه زندگی می کنن
دستش را به چانه اش برد و متفکرانه ادامه داد:
- البته فکر نمی کنم زندگی خوبی داشته باشن!
لاله، که کنارش نشسته بود، گفت:
- خب مشخصه! مهندسه اومده پولا رو داده و مدیونشون کرده، بعد هم با زنه ازدواج کرده! بچه ها باید خوششون نیاد ازش
سرگرد با سر حرفهای لاله را تایید کرد و آهسته تر گفت:
- مهندس مرد بدی نیست . یعنی حداقل توی برخورد این جوریه اما به شدت ترسوست !
با انگشت چند ضربه به میزش زد و خیره به تخته اش ادامه داد:
- امروز از من خواست پیگیر پرونده نشم ! خیلی گویا بهش ضرر رسونده
علی کمی روی مبل خودش را جلوتر کشید و دستانش را در هم قلاب کرد:
- فکر نمی کنین کار خودش باشه !؟
نگاه منتظر هر سه نفر، مجابش کرد، جمله اش را کامل کند:
- شاید به هر دلیلی اومده شرکت بعد نگهبان بیدار شده و نمی خواسته نگهبان اونو ببینه، نگهبان رو زده و بعد همه جا رو بهم ریخته که بگه کار دزد بوده !
لاله پرسید:
- جریان دوربینا چی؟
علی با بی خیالی، شانه ای بالا انداخت:
- خب نمی خواسته کسی بفهمه !
سرگرد نفس عمیقی کشید و کلافه سرش را تکان داد:
- نه .. جور در نمی یاد . البته شاید اون باشه اما ... آخه چی می خواسته از خودش!
- نه از خودش؛ از یکی دیگه! یه جای دیگه!
نگاه همه دوباره به علی رسید و سرگرد لبخندی زد:
- جریمه کار خودش رو کرده ها علی ! مغزت راه افتاده !
نیما بی توجه به خنده ی علی، گفت:
- یعنی برای پرت کردن حواس ما اتاقش رو بهم ریخته ؟
علی مغرور از لبخند مافوقش ، جواب داد:
- اره دیگه . این کارو کرده ما متوجه جای دیگه نشیم !
نیما متفکرانه پرسید:
- کی ولی؟!
و سهند ادامه داد:
- مهندس چی باید از کی بگیره ؟؟
علی شانه ای بالا انداخت و نیما به میز چوبی جلویش خیره شد. سرگرد دوباره با انگشت روی میز ضربه زد. چند لحظه بعد با نفس عمیقی که کشید گفت:
- برین خونه و روی این موضوع هم فکر کنید. نباید هیچ احتمالی رو دست کم بگیریم. بیشتر روی قسمتهایی که از چشممون ممکنه دور بمونه فکر کنید. فردا صبح بازم با هم در موردش مشورت می کنیم. باید زودتر حل شه این پرونده ..
هر سه نفر بلند شدند و با خداحافظی کوتاهی تنهایش گذاشتند. خودش هم نیاز به فکر و آرامش داشت و هیچ جا، جز آپارتمان شخصی اش ، این حس ها را برایش به ارمغان نمی آورد.
*
هشت مهرماه/ پایگاه ویژه / سه روز بعد از سرقت
صبح برای سرگرد بهنام، شبیه هر صبح دیگری شروع شده بود. آرامشی که شب قبل داشت، به خوبی از لبخندی که گاهی روی لبش می نشست، مشخص بود. طوری که بر عکس خیلی وقتهای پیش، وقت بازجویی از متهم به قتلی، با آرامش عجیبی ، بدون خشونت، تمام مدت را سپری کرد!
پاییز کم کم خودش را نشان می داد. دلگیری آسمانی که هر لحظه ، ابرهای سیاه پوشش می کردند، همه را کمی کسل کرده بود. سرگرد بهنام بعد از اینکه با مازیار، ارشد گروه دومش، در مورد پرونده ی دیگرش، صحبت کرد. از نیما خواست که همراه علی و لاله به اتاقش بیایند.
اصولا روال کار این طور بود که هر پرونده را به یکی از گروه ها می داد. این طور می توانست از توانایی های افرادش به نحو احسنت استفاده کند. افرادی که با توجه به قابلیتشان، آنها را در گروه ها جا داده بود. اما در هر صورت باید روند تکیمل پرونده ها زیر نظر خودش قرار می گرفت. این همه سال آموزش های ویژه و تجربه اش، او را مسئولیت پذیر و محتاط بار آورده بود.
هر سه نفر وارد اتاقش شدند، علی کنار پنجره ایستاد و نیما و لاله روبروی هم نشستند. سرگرد، از پشت میزش بلندشد و گفت:
- جز اون شرایط قبلی ؛ کسی چیز جدیدی نداره برای این پرونده ؟
هر سه بهم نگاه کردند و علی گفت:
- من پیشنهاد دیشبم رو دارم هنوز !
سرگرد ، با نفسی عمیقی که کشید، کنار تخته اش ایستاد:
- من خیلی فکر کردم و کلید حل این ماجرا رو پیدا کردم!
لاله با تعجب پرسید:
- چه طور فرمانده؟
سرگرد ماژیک را برداشت و گفت:
- این طوری !
روی تخته شکل شبیه یک مثلث با دو ضلع بلند کشید و چند خط در راس مثلث گذاشت!
- خب ... اون طوری نگام نکنین! من از اول نقاشیم بد بود! شما فکر کنید این هویجه!
شلیک خنده ی علی، روی لبان نیما و لاله هم نشست. علی دستش را به سمت سرگرد گرفت:
- من خودم می زنم پس گردنم! شما زحمت نکش !
دستش که محکم به پشت گردنش خورد، سرگرد چشم غره ای به سمتش رفت:
- مسخره بازی در نیار اینجا داریم کار می کنیم مثلا !
علی که ساکت و سر به زیر شد، ادامه داد:
- خب از بین این جونورهایی که می گم، این غذای کدومشون می تونه باشه ! کرگردن ؛ اسب ؛ خروس ؟
هر سه نفر دوباره با تعجب به او و تصویر هویج نگاه کردند! علی گفت:
- هیچ کدوم! غذای خرگوشه!
سرگرد دست هایش را بهم زد و با لبخند گفت:
- آفرین کوچولو! یه کارت صد آفرین طلبت!
خنده که روی لبهای افرادش نشست، ادامه داد:
- خب! آره این غذای خرگوشه، اما چرا فهمیدین ؟
لاله جواب داد:
- خب غذاش رو می شناسیم
- آفرین . اره می شناسین . ما هم باید غذا رو بشناسیم تا جونور مورد نظر رو شکار کنیم !
نیما سوالی تکرار کرد:
- جونور ؟
سرگرد ضمن پاک کردن هویجی که کشیده بود، گفت:
- بله نیما ... برای شکار یه جونور ، یکی از راه ها اینه که بدونی غذاش چیه ! وقتی غذاش رو کشف کنی، می دونی بفهمی کجا و چه طور زندگی می کنه و راحت می تونی پیداش کنی !
بالای تخته، بزرگ نوشت" گمشده " ، ماژیک را پایین تخته گذاشت و برگشت:
- ما باید از حالا به جای اقا دزده ؛ دنبال چیزی بگردیم که اقا دزده می خواسته ! حالا دزد هر کی باشه . اگر بفهمیم که چی می خواسته ؛ راحت می تونیم بفهمیم اونجا اون وقت شب، چه غلطی می کرده ؟
لاله پرسید:
- از کجا شروع کنیم ؟ یعنی منظورم اینه سر نخ این مدرک گمشده چیه ؟"
نیمادر جواب لاله گفت:
- هر چی بوده باید خیلی مهم بوده باشه ! از پول و جون یه ادم بیشتر !
سرگرد کنار علی به پنجره تکیه داد و دستانش را روی سینه جمع کرد:
- اره ! برای منم جالبه بدونم اون چی بوده که دنبالش بوده و باز یه سوال مهم اینجا هست ... ایا اونو به دست اورده ؟ یا نه!
علی به سمتش برگشت و گفت :
- وقتی نگهبان اومده و بهش زده، حتما نتونسته پیداش کنه!
نیما دستی روی صورتش کشید و گفت:
- اما من می گم ربطی به نگهبان نداره!
علی خواست اعتراضی کند ، اماصدای سرگرد، ساکتش کرد:
- حق با نیماست . اون خیلی خونسرد بوده ! یا حداقل خیلی اروم بوده ! حتی با زدن نگهبان هم می تونسته به کارش ادامه بده . اون دزد نبود مطمئناً، اما خیلی تمیز کار کرده !
علی آهسته زمزمه کرد:
- دقیقا شبیه اقای مهندس ! تمیز و اتوکشیده !
نیما با تعجب ، به صورت علی زل زد:
- تو چرا یهو دشمن شدی باهاش ؟
- یهو نیست! ازش خوشم نمی یاد!
سرگرد با اخمی که روی پیشانی اش نشست، خیره ی صورت بی تفاوت علی شد:
- علی یک بار دیگه این جمله رو بشنوم، من می دونم و تو! چه ربطی داره تو خوشت بیاد از یکی یا نه ؟ همیشه گفتم همه مظنون هستن باید حواستون رو کاملا جمع کنید ؛ اما فقط مصنون ! متهم و مجرم هم نیستن ! اوکی ؟
هر سه نفر چشم گفتند و سرگرد پشت میزش برگشت:
- برید ناهار و بعدش تمام فکرتون رو بذارین پای این پرونده ..
آخرین نفر، لاله بود که قبل از خروجش از اتاق، گفت:
- قربان شما نمی یاین؟
- نه لاله جان، بگو برای منو بیارن اینجا ..
در که بسته شد، به صندلی اش تکیه داد و خیره ی باغچه ای شد که پشت پنجره اش، رد پای پاییز، روی درخت سیب کوچکش به جا مانده بود.
تمام فکرش درگیر این پرونده بود. سه روز از حادثه می گذشت و او فقط اطلاعاتی در مورد خانواده ی شریفات داشت ، با یک سرقت به طور مسخره ای پیچیده و ساده و یک نگهبان که انگار قصد بیدار شدن نداشت !
او به کی بیشتر مظنون بود؟ شریفات ؟ ناصری ؟ یا دختر مغرور و از خود راضی و کمی مشکوک شریفات ؟
اسمش دختر جوان، میان ذهنش پر رنگ شد. دختر ظریفی که مصرانه ادعای محکم بودن، داشت .. این بیشتر ین چیزی بود که می تواست در موردش بیان کند !
" یاسمین شریفات .. "
*
نهم مهرماه/ چهار روز بعد از سرقت / پایگاه ویژه
از صبح زود، علی و لاله به شرکت شریفات رفته بودند تا دنبال سرنخی بگردند که سرگرد خواسته بود. نیما را هم فرستاده بود تا بیشتر در مورد مهندس شریفات تحقیق کند. هوای دلگیر دیروز، به باران زیبای پاییزی تبدیل شده بود. برگ های خیس زرد و نارنجی، شروع پاییز را جشن گرفته بود و رقص کنان از درختان روی پیاده رو های خیس، فرو می افتادند.
سرگرد بهنام، در اتاقش نشسته بود و با دقت گزارشی که سروان یوسف محمدی، یکی از ارشد های گروه دومش، آماده کرده بود، می خواند. پرونده را که بست رو به سروان گفت:
- خیلی خوبه .. همین پرونده رو با جونوری که گرفتین ببر اداره مرکزی ... توضیحی نده و اگر در مورد بازجویی حرفی زدن، بگو که فرمانده ات تو جریانه! متوجه ای؟
یوسف لبخندی زد:
- بله قربان.. فعلا ..
برعکس نیروی جوانی که آنجا می کردند، سروان محمدی، چهل و پنج ساله بود. تجربه اش برای افراد گروه، کار آمد بود و دلیل خوبی که سرگرد بهنام، او را کنار خودش نگه دارد.
سروان که از اتاق خارج شد، سرگرد کنار پنجره رفت و هوای خنک را به ریه هایش کشاند. با اینکه خودش، سیگار کشیدن را ممنوع اعلام کرده بود، اما گاهی به عنوان فرمانده می توانست نافرمانی کند! کام اولی که از سیگار دستش گرفت، چشمش به محوطه ی پایگاه رسید که علی و لاله کنار هم در حال دویدن بود! سیگار را لب پنجره خاموش کرد و بدون اینکه پنجره را ببندد، دوباره پشت میزش برگشت. چند دقیقه ی بعد، علی و لاله در حالی که خیس شده بودند، روبرویش نشستند. اشاره ای به لباس های خیسشان کرد و گفت:
- من چند بار گفتم به راننده ی ماشین بگین این جور وقتا جلوی در نگه داره ..
علی به لاله اشاره کرد و گفت:
- من گفتم ! اما لاله قبول نکرد! گفت بارونش کمه!
لاله فقط شانه ای بالا انداخت و سرگرد گفت:
- حداقل لباساتون رو عوض می کردین.. موهاتون رو خشک می کردین!
دست هر دو ناخوداگاه سمت سرشان رفت! سرگرد ادامه داد:
- خب ... حالا چی پیدا کردین؟
لاله نفس عمیقی کشید و برگه ای در دستش داشت را روی میز سرگرد گذاشت:
- این گزارش کارمون ..
علی صحبتش را کامل کرد:
- خب مهندس شریفات ... ما فکر کردیم ایشون فقط باید دنبال یه خرابکار باشه! باقی فرضیه ها تقریبا محاله! تمام اسناد و مدارک شرکت و زندگی شون در اختیار خودشونه ! و اصلاً ادمی نیست که جایی مثل شرکت این مدارک رو نگه داره ! یا صندوق امانات یا خونه اش
- یعنی باید کسی از افراد شرکت یه کاری کرده باشه که این می خواسته پیداش کنه؟
لاله با سر تایید کرد:
- تنها فکری که در موردش می شه کرد همینه!
- خب .. مهندس ناصری .. معاونش ؟
علی جواب داد:
- ایشون والا ظاهرا خیلی آدم سالم و مسئولیت پذیری هستن. همه توی شرکت به اسمش قسم می خوردن و خود مهندس شریفات هم خیلی مطمئنه ازش. خیلی به کارش حساسه و دقیق ..
لاله با اشاره به برگه گفت :
- البته ایشون هم میتونن آدمی باشن که دنبال همون خرابکار بگردن! و شاید اون کس خود مهندس شریفات باشه!
ابروی سرگرد از تعجب بالا پرید:
- خود شریفات؟ یعنی خودش کاری کرده باشه؟
- ما فکر می کنیم شاید مهندس شریفات مشکل کاری داشته . مثل رشوه ! ناصری دنبال چنین مدرکی بوده که مهندس شریفات رو زمین بزنه . یا ازش سواستفاده کنه
انگشت سرگرد روی میز شروع کرد به ضربه های ریتمیک زدن! بعد از کمی فکر گفت:
- خب ... یاسمین شریفات؟
لاله نگاهی به علی کرد و گفت:
- به نظر ما بیشترین اتهام واسه ایشونه! اصلا هم همکاری نکرد و جوابا رو با بداخلاقی بهمون داد.
علی انگشتش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت:
- کلا خود درگیری داره انگار !
سرگرد تا خواست حرفی بزند، صدای آژیر پایگاه بلند شد. هر سه نفر ایستادند و سرگرد اسلحه هایش را از داخل کشوی میزش برداشت:
- بچه ها بمونید. نیما نیست. من با مازیار و گروهش می رم.. بازم اطلاعات جمع کنید.. اینا به درد خور نبودن ..
منتظر نشد و جلوتر از همه از اتاق خارج شد.
*