و بعد پقی زیر خنده زد! با خنده ی علی و قیافه ی سرخ شده ی نیما، سهند هم لبخندی زد. سهند به یازوی علی ضربه ای زد و جدی گفت:
- بسه علی .. این بار بخندی، می فرستم بری پایین با حاج رضا شطرنج بازی کنی!
علی صاف نشست:
- بله چشم .. اصلا صدام درنمی یاد!
با سکوت علی، خودش هم بلند شد و رو به روی نیما نشست:
- خب نیما.. حالا که کسی نیست، من می خوام بهت یکی رو معرفی کنم!
این بار علی هم با تعجب به سهند نگاه می کرد! نیما زمزمه وار پرسید:
- به من کی رو معرفی کنید؟!!
- دختر دیگه!
سهند جدی تر از همیشه، به مردمک های گشاد شده ی نیما نگاه کرد:
- می خوام با یاسمین شریفات، رابطه ی دوستانه داشته باشی.
علی با تعجب گفت:
- چی؟
سهند بی آنکه مسیر نگاهش را از نیما بگیرد، ادامه داد:
- می خوام با یاسمین شریفات، کمی صمیمی بشی . یه جور که بهت اعتماد کنه .. اون دختر مطمئنم یه چیز مهم رو داره مخفی می کنه. البته نه تنها اون، اما فعلا، تنها کسی که می شه ازش حرف کشید اون دختره ..
نیما مستاصل با نگاهی درمانده ، خیره اش شد:
- اما .. یعنی ... من چرا خب آخه؟!
- چون تو فقط می تونی به اون دختر نزدیک بشی . یاسمین دختری نیست که بتونه با همه رابطه بگیره . اما تو فرق داری .. خوش تیپی، پولداری! چی می خواد بهتر از اینا؟
لبخندی زد و ادامه داد:
- می دونم زیاد اهلش نیستی.. اما این یه ماموریته! مثل یه عامل نفودی رفتار کن ! مثل یه تجربه ی جدید! بخ اون دختر نزدیک شی اما مراقب باش، حست رو قاطی ماجرا نکنی!
نیما به زحمت بزاق دهانش را فرو داد:
- اما .. یعنی اون می دونه من پلیسم .. اگه موردی باشه به نظر شما با من می مونه؟
- البته! همین شغلت برای تو یه امتیازه! مونده چه طور ازش استفاده کنی! باید بتونی از طریق همین باهاش رابطه برقرار کنی و ازش حرف بکشی ..
ضربه ی آرامی به در خورد، توجه هر سه را به آن طرف جلب کرد. پدر سهند در حالی که نامه ای در دست داشت، وارد شد:
- بفرمایید فرمانده! اینو دایی تون فرستاده !
با دیدن مهر محرمانه ، لبخند سهند کش آمد. نامه را گرفت و سعید قبل از آنکه بیرون برود، گفت:
- جلسه تون رو زودتر تموم کنید که ناهار حاضره !
سهند ، چشمی گفت و در بسته شد. رو به نیما کرد و با دست روی نامه زد:
- اینم ماموریت من!
نیما پرسید:
- چی هست؟
- می گم اما فردا! فعلا حواستون به کارایی که گفتم باشه، نیما تو باید بری سراغ یاسمین خیلی زود. شده امشب حتی !
با دیدن غمی که میان چشمان روشن مرد جوان نشسته بود، اخم هایش در هم رفت:
- نیما خواهش می کنم بچه نشو! تو نری کی بره؟ علی که زن داره .. منم که ... می شناسی ، جلسه ی دوم می بندمش به صندلی ازش اعتراف می گیرم!
نیما بالاخره لبخندی زد .
- تو با این پرونده به خوبی آشنایی و نمی خوام کس دیگه ای رو درگیر کنم. از طرفی من بهت اعتماد دارم . باشه؟
نیما با من و من گفت:
- آخه چه طور بهش نزدیک بشم.. یعنی باید یه دلیل باشه که ..
- دلیلش با من! شماره موبایلش تو پرونده هست، عصری بهش زنگ می زنی و می گی باید در مورد پرونده ی سرقت باهاش حرف بزنی! بعد بگو که جایی باشه که تنها باشی ..
یه جایی مثلا رستورانی، کافه ای، .. چه می دونم کجا می رن همه؟ همون جا!
- خب آخه چی بگم بهش؟! الکی؟!!
- نه می گی ما مدارکی داریم که مهندس ناصری دزده ! می خوای کمکت کنه که زیر نظر بگیریم !
نگاه مبهوت هر دو نفر را که دید، شانه ای بالا انداخت:
- خب گاهی آدم مجبوره دروغ بگه!
- بعدش چی کار کنم ؟
به آنی اخم های سهند بیشتر در هم فرو رفت و شد همان، سرگرد بداخلاق پایگاه!
- چرا خنگ بازی در می یاری! خب بعدش دیگه بحث رو یه جور بکشون به ترافیک و پاییز و چه می دونم همین مزخرفات!
- اما ..
- اه نیما خسته ام کردی! تو با این سن و سالت مگه تا حالا رابطه با دخترا نداشتی؟! من الان باید بشینم کلاس دوست دختر داری دایر کنم برات؟
علی که تا آن لحظه به زحمت خودش را کنترل کرده بود، از خنده نقش زمین شد! نیما با خشونت به علی خیره شده بود. سهند بلند شد و همان طور که دست علی را می گرفت تا بلندش کند، گفت:
- نیما باید انجامش بدی و باید هم درست تموم بشه! اگر مشکلی پیش بیاد برای هر دو نفرمون بد می شه من هیچ اجازه ای ندارم و مطمئنم به این راحتی ها هم اجازه نمی دن تو بشی مامور مخفی و مخ دختر مردم رو بزنی!
علی کنارش ایستاد و نامه ی حکم را روی میز تحریرش سراند:
- نیما یادت نره، نباید بهت شک کنه و یه چیز خیلی مهم تر .. مراقب احساست باش، این فقط یه ماموریته، چیز دیگه ای نیست.. اوکی؟!
دستش را سمت نیما دراز کرد و وقتی انگشتان نیما دور مچت قلاب شد، با یک حرکت از زمین جدایش کرد. دست زخمی اش را روی شانه ی نیما گذاشت و با محبت گفت:
- نیما از هوشت استفاده کن ، نه از قلبت! قلبت اگر بهش میدون بدی، تو رو شکست می ده .. چون خیلی خیلی قوی تره .. تو از قدرتش هیچی نمی دونی.. اما هوشت قابل کنترله، می تونی خیلی راحت توی دستات نگهش داری .. مراقب قلب باش ..
با صدا کردن نامش، توسط پدر سهند، هر سه اتاق را ترک کردند و باقی روز را کنار خانواده ی سهند، به خوبی سپری کردند.
دوستانش را که راه انداخت، روی دو پله ی کوتاهی که باغچه را از حیاط جدا کرده بود، نشست. خورشید در حال غروب بود و انتهای دیوار خانه، جایی که درخت خرمالوی بزرگی زندگی می کرد، رنگ خون گرفته بود.
میان ذهن شلوغش، پرونده ی شریفات و به خصوص ، نقشه اش در مورد یاسمین شریفات، پررنگ تر بود. حس دلشوره ی خاصی داشت. حسی که می دانست برای نقشی ست که به نیما داده است . مطمئن نبود نیما بتواند هم از پس خودش بربیاید و هم نقشش را به خوبی بازی کند! یاسمین شریفات، دختر موذی و جسوری به نظر می رسید و البته زیبایی محسور کننده ای هم داشت.. تنها راه صبر بود.. باید به نقشه اش و نیما، اطمینان می کرد.
***
سیزدهم مهر/ پایگاه ویژه ..
صبح روز بعد، قبل از اینکه سرگرد بهنام ، به پایگاه برود، به اداره ی مرکزی پلیس و قسمت بایگانی رفت تا با اجازه ای که داشت، دنبال پرونده ی مورد نظرش گردد. شاید تمام این تلاش ها ربطی به یافتن سارق و آدم ربا نداشت، اما کنجکاوی خودش را می توانست ارضا کند!
تا روال اداری طی شود و او بتواند مدارک مورد نظرش را بیابد، ساعت نه صبح شده بود! به سرعت خودش را به پایگاه رساند و خوشبختانه، شنبه ی پر از آرامشی ، در انتظارش بود!
وارد محوطه ی پایگاه که شد، با دیدن افرادش که طبق قرار همیشگی ، مشغول ورزش بودند، لبخند زد. قانونی که در روز اول پایگاه، گذاشته بود و همه ملزم به اجرایش بودند. حتی خودش! گرچه آن روز دیر رسیده بود و بی نصیب مانده بود!
یکی از مهترین مواردی که در آن پنج سال آموزشش در یکی از بهترین مراکز آموزش پلیس آلمان یاد گرفته بود، بدن آماده بود و کاری کرده بود تا همه ی افرادش هم، به این مسئله اهمیت ویژه ای بدهند.
از ماشین که پیدا شد برای مربی ورزش که با دست سلام داده بود، دستی بلند کرد و یک راست به طرف ساختمان پایگاه رفت. با چند نفری که داخل بودند، سلام کرد و وارد اتاقش شد. دوست داشت هر چه زودتر پرونده را مطالعه کند.
لپ تاپش را روشن و به اجبار، لباس هایش را هم عوض کرد. هنوز کاملا پشت میزش ننشسته بود که لاله با ضربه ای که به در زد وارد اتاقش شد:
- سرگرد
- چی شده لاله ؟
لاله کنار میز ایستاد و آهسته گفت:
- مهندس شریفات اینجا هستن!
سرگرد به در نیمه باز نگاهی انداخت:
- با من کار داره؟
- بله !
- باشه .. بهش بگو بیاد ..
لاله به سمت در برگشت که سرگرد دوباره صدایش کرد:
- لاله ...
- بله قربان
- تو قرار بود در مورد اون دوربینا بهم اطلاعات بدی!
- بله ... حتما قربان .. منتظر یه تاییدیه هستم .. اتفاقا مورد جالبی هست که دوست دارم در موردش باهاتون صحبت کنم.
سرگرد سر تکان داد با سر به در اشاره کرد تا لاله به کارش برسد. لاله یکی از بهترین افرادش بود. دختر محکم و کاری که مطمئن بود، تا کارش را به نتیجه نرساند، آرام نمی شود. سخت و جدی رفتار می کرد .
با اینکه هم سن و سال سرگرد بود، اما هنوز ازدواج نکرده بود. پدرش یک افسر درجه دار نیروی دریایی بود و با همین آشنایی دور، سرهنگ به او معرفی اش کرده بود. گرچه این قدر لاله سوابق عالی کاری داشت و خودش را ثابت کرده بود که زیر سایه ی درجه ی پدرش نباشد.
برعکس بیشتر افراد پایگاه ، ساکت بود و با هیچ کس حتی خود سرگرد هم صمیمی نشده بود! دیواری که دور تا دور خودش کشیده بود، به اندازه ی یک دژ نظامی، غیر قابل نفوذ بود!
با باز شدن در و دیدن مهندس شریفات، از جایش بلند شد:
- سلام اقای مهندس . خوش اومدین...
مهندس لبخند تصنعی را به زور روی لبانش نشاند.
- سلام .. ممنونم ..
- بفرمایید خواهش می کنم..
مهندس با کلافگی نگاهی به مبل ها انداخت و مبلی که نزدیک میز سرگرد بود را انتخاب کرد. مثل هر باری که سرگرد دیده بود، خوش تیپ و شیک به نظر می رسید. کت عسلی اش را با پیراهن آبی روشن و شلوار سرمه ای کتانی ست کرده بود. که این ظاهر جدید، سن و سالش را هم کمتر نشان می داد.
- من در خدمتم .. مشکلی پیش آمده؟ چیزی پیدا کردین؟
مهندس شریفات، نفسش را پر حرص بیرون داد:
- بینید سرگرد، من می دونم شما داری تلاش می کنی . اما واقعا کلافه شدم ! الان چهار روز از روزی که پسرم گمشده گذشته ؛ اما هنوز شما کاری براش نکردی.
سرگرد فقط به صندلی اش تکیه داد و با دقت به چهره ی مرد روبرویش خیره شد! مهندس چند لحظه مکث کرد وقتی سکوت ادامه پیدا کرد، خودش گفت:
- متوجه منظورم می شین؟ مادرش داره تو خونه دق می کنه!!
بی آنکه سرگرد بخواهد، لبخندی روی لبانش نقش خورد:
- بله ... متوجه هستم! منم تلاشم رو می کنم! آینه ی جادویی ندارم که بگم ، آی پسر مهندس کجاست ! اونم بگه اینجا!
مهندس شریفات به مبل تکیه داد:
- من شوخی ندارم باهات !
کلمه ها را کاملا جدی و خشک و کمی بی ادبانه به زبان آورد تا حاضر جوابی سرگرد را هم بشنود!
- تفاهیم داریم پس مهندس شریفات! منم شوخی ندارم باهات!
بی آنکه پلک بزند، او هم خیره ی مردمک های روشنی بود که داخل کاسه ی چشمانش، دو دو می زد! مهندس که پلک بست و نفس عمیقی کشید، سرگرد از جایش بلند شد:
- ببین اقای مهندس، من درک می کنم، شما عصبی و ناراحت باشین . حق هم دارین . اون بچه مثل پسر شما هم بوده درسته ؟
مهندس شریفات در شرایطی نبود که متوجه باشد در حال بازجویی ست!
- بله واقعا ، برام مثل بچه ی خودم می مونه . من خیلی هر دو تاشون رو دوست دارم .
لحن کلامش ، کاملا صادقانه بود. سرگرد خیلی خوب این موضوع را می فهمید:
- بله البته . من نگرانی شما رو درک می کنم . اما شما هم همکاری نمی کنید ! من هنوز سر در نیاوردم چرا یکی باید بیاد دزدی کنه از شما، اونم نه یه بار، بلکه دوبار !
مهندس سردرگم پرسید:
- دوبار؟
- بله مهندس ! یه بارش رو نمی دونم چی می خواسته ، اما بار دوم پسرتون رو برده !
- نه امکان نداره !
مهندس محکم و جدی گفت و سرگرد، توپ را در هوا قاپید!
- چی امکان نداره ؟
مهندس کمی فکر کرد و با دست پاچگی گفت:
- نه .. منظورم اینه که شما فکر می کنید، ... یعنی دزدی که شرکت بوده ، پسر منو برده؟
- فکر که ... در حقیقت مدرکی مبنی بر این مسئله نیست ؛ اما دو تا اتفاق این جور . آدم رو به شک می ندازه
با بلند شدن یک باره ی مهندس شریفات او هم ایستاد. مهندس در حالی که تک دکمه ی کتش را می بست، به سمت در راه افتاد:
- من باید برم شرکت، جلسه دارم خواهش می کنم زودتر کاری کنید یا با اینه ی جادویی یا با هوش خودتون . من پسرم رو می خوام، دزد شرکت برام مهم نیست.. خواهش می کنم وقتتون رو بذارین سر این موضوع!
قبل از اینکه از در خارج شود، سرگرد گفت:
- بله .. چشم!
بعد از رفتن مهندس شریفات، لبخندش پهن تر شد:
- بالاخره می رسیم بهم آقای مهندس!
چراغ های ذهنش، به سرعت روشن می شدند. باید منتظر گزارش های افرادش هم می ماند و با آمدن علی به اتاقش، زیاد این اتفاق، طول نکشید..
- سلام سرگرد...
علی مثل همیشه سر حال و خندان وارد اتاقش شد. سرگرد روی مبل نشسته بود و پاهایش را روی میز، روی هم انداخته بود . لپ تاپش هم روی پایش قرار داشت. بی آنکه مسیر نگاهش را از صفحه ی لپ تاپ بگیرد، گفت:
- به به غول عزیز من ! بگو ببینم شیری یا روباه ، اول !
علی روبرویش نشست :
- شیر !
با شنیدن این کلمه، سرش را بالا آورد و لپ تاپ را روی میز گذاشت و صاف نشست:
- به به ! آقای شیر ، خب منتظرم!
- پسره با ون نرفته ! فقط دوچرخه ش رفته!
سرگرد متعجب پرسید:
- چی می گی علی ؟ یعنی چی با ون نرفته ؟
- خیلی اتفاقی امروز توی صف تاکسی ایستاده بودم . داشتم سوال می کردم از راننده که مشخصات یا پلاک ماشین رو کسی یادش نیست و این حرفا ؛ تاکسی که رفت یه دختر مدرسه ای اونجا بود . نمی دونستم به حرفام گوش می ده . اما اومد پیشم و گفت که اونم ون رو یادشه ! فکر کرده اونم تاکسی خطی هست . می خواسته سوار بشه اما راننده ش گفته که اون نمی ره جایی ! حالا راننده در چه حالی بوده ؟دوچرخه رو می کرده تو ماشین !
- یعنی چی علی من نمی فهمم ! یعنی پسره باهاش نبوده ؟
- نه نبوده !
- پس کجا بوده، ندیده کسی ؟
- چرا همون دختره !
- خب علی حرف بزن درست، این دختره کجاست ؟؟
- دارم می گم دیگه سرگرد ؛ مدرسه س !
سرگرد کلافه ،خودش را جلوتر کشید
- علی خفه م کردی ؛ می گیرم می زنمت ها ! چرا گذاشتی بره ؟ اون شاهده ..
- یه کم صبر کنید ، توضیح بدم! دختره توی صف بود . متوجه رد شدن دوچرخه و پسره شده . خط تاکسی توی کوچه س ؛ یعنی توی خیابون سوار می کنن، اما راننده ها تاکسی ها رو توی کوچه .....
با بلند شدن یک باره ی سرگرد، علی با دهان باز نگاهش کرد.
- پاشو علی .. منو ببر اونجا ..
علی ایستاد و از ساعد دستش گرفت:
- الان ؟ بذارید ظهر بریم که دختره از مدرسه تعطیل می شه اونم ببینید
سرگرد نچی کرد و انگشت اشاره اش را تهدید جلوی علی گرفت:
- باشه . پس از اول توضیح بده اما درست . اول بگو خط تاکسی کجاست دقیقا ؟
علی کنار تخته رفت و ضمن کشیدن کروکی محل، توضیح داد:
- سر کوچه ی سوم بعد از کوچه ی شریفات . یه خط تاکسی غیر رسمی هست، یعنی نه تابلویی هست و نه خط کشی شده . مردم توی خیابون می ایستند . اما تاکسی ها چون ترافیک نشه و جریمه هم نشن می رن تو کوچه پارک می کنن . سر کوچه، اون روز یه ون پارک شده بود . همون ونی که می گم . دختره قبلا یاشار را می دیده و بهش توجه کرده . وگرنه شاید کسای دیگه هم می دیدنش ؛ دختره خیلی خوب می شناخته . واسه همین دوچرخه شو شناخته و یادش بوده . دختره تا می رسه می بینه تاکسی نیست کس دیگه ای هم نبوده تو ایستگاه ؛ چشمش میفته به ون ؛ خودش می گه دوچرخه رو شناخته و بعد شک کرده رفته بفهمه کیه مَرده ؛ پرسیده که اونم تاکسی خطی هست و راننده هم بهش گفته نه و همون موقع سوار شده و رفته . دختره می گه مطمئنم توی ماشین کسی نبود !
سرگرد به چهار تا خطی که علی کشیده بود نگاه می کرد و سعی می کرد میان ذهنش ماجرا را شبیه سازی کند.
- علی باید بگردیم این ون رو پیدا کنیم..
- شما بهم یه حکم بدین .. این جور اذیت می کنن آدمو ..
سرگرد به سرعت تلفن را برداشت و با توضیح کوتاهی، درخواستش را مطرح کرد. وقتی سرهنگ مطمئنش کرد که هماهنگ می کند، با خیال راحت علی را فرستاد:
- علی می تونی بری... خوب بگرد.. همه ی دوربینای اون منطقه .. از شب قبل نگاه کن.. دقت کن خواهش می کنم . اگر هر مورد مشکوکی دیدی بگو بهت فریمش رو بدن. بعد می ری اون راننده و دختره رو پیدا می کنی تا شناسایی کنن.
علی تند سرش را تکان می داد . سرگرد مستقیم به چشمانش نگاه کرد و ادامه داد:
- علی تا پیدا نکردیش، نمی یای فهمیدی؟
لبخند علی، روی لبش جا خوش کرد:
- نگران نباشین .. اگه علی ساربونه ، اگر اوراقم شده باشه، پیداش می کنم..
با صدای لاله که بین چهار چوب ایستاده بود، علی خداحافظی کرد و لاله داخل آمد:
- فرمانده فرصت هست؟
سرگرد با دست اشاره ای کرد:
- آره دختر.. بیا تو ببینم چی کار کردی..
هم زمان باهم روی مبل ها نشستند. لاله مدارکی را روی میز گذاشت و مثل همیشه شمرده شمرده ، شروع به صحبت کرد:
- قربان ؛ من دوربینا رو دوباره چک کردم . چیز جدیدی نبود . با شرکتی که دوربینا رو ضمانت کرده بود، هم صحبت کردم . اون دوربینا کار یه شرکت معتبر آلمانی هست که خودشون برای نصب کردن هم اومدن . حدود شش ماه بیشتر نیست !
به سرگرد نگاه کرد تا تاثیر حرفهایش را ببیند اما با همان نگاه عادی سرگرد، برگه ای را به دستش داد:
- سرگرد چیز جالبی حس نکردین؟
سرگرد لبهایش را کمی جمع کرد و با اخم به برگه ی دستش خیره شد:
- ها ؟ نه ! یه شرکت آلمانی گفتی نصبشون کرده دیگه ! خب خیلی از شرکت های معتبر، چنین کاری می کنن!
- خب اگر بهتون بگم یاسمین شریفات مترجم زبان المانیه و رابط شرکت بوده چی ؟
یک تای ابروی سرگرد بالا رفت و لاله ادامه داد:
- البته من در مورد این خانوم اطلاعات دیگه ای هم پیدا کردم ! قبلا یه شرکت ایرانی مسئول دوربین مدار بسته ی شرکت بوده اما شش ماه پیش یعنی دقیقا با ورود یاسمین شریفات به شرکت ، مهندس تصمیم می گیره که کلی هزینه کنه و دوربینا رو عوض کنه ! با یه شرکت آلمانی . تمام مدت مکاتبات و قرار دادها با یاسمین بوده . حتی یه بار یک هفته اونجا رفته ! نکته ی جالب دیگه ش هم اینه که نصاب شرکت، یعنی اون کسی که از طرف خود شرکت، ایران اومده و دوربینا رو نصب کرده ؛ تمام مدت با یاسمین بوده ! حدود یک هفته ای اینجا مونده و تمام مواردی که باید آموزش می داده رو به یاسمین یاد داده ! البته مهندس شریفات یه مهندس ایرانی دیگه رو هم استخدام کرده و اون رو مسئول دوربینا به من معرفی کردن !
سرگرد دستانش را روی سینه جمع کرد و به مبل تکیه داد:
- که این طور ...
همان لحظه، چشمش از شیشه ی میانی در اتاقش، به اتاق روبرو رسید. اتاقی که متعلق به نیما بود! خیلی راحت می توانست از سکوت و بی حوصلگی اش پی به اتفاقات افتاده ببرد! نیما این قدر حساس بود که به سادگی احساساتش را بروز می داد! لاله هنوز منتظر نگاهش می کرد که ضربه ی آرامی به در خورد و نیما، عصبی تر از هر وقت دیگری، داخل شد!
- بیا تو نیما ..
نیما بی حرف نشست و سرگرد رو به لاله گفت:
- لاله ؛ خیلی خوب بود تا حالا .. اما می خوام راهی که استفاده شده برای از کار انداختنشون رو هم کشف کنی . اون مهندسی که گفتی شرکت معرفیش کرده رو کم نگیر ، تعقیبش کن اگه نیاز بود . ببین چه قدر با یاسمین شریفات رابطه داره
لاله مثل همیشه با دقت گوش کرد:
- چشم سرگرد..
نفسش را بیرون فرستاد و به نیما نگاه کرد:
- نیما ..
جواب که نداد ؛ لاله یکی به بازویش زد تا نیما سرش را بالا گرفت. سرگرد لبخندی زد:
- معلومه از اومدنت چی شده ! اما کارت خوب بود ! همینم برای الان خوبه ! اما باید ادامه بدی .
قیافه ی ملتمسانه ی نیما رو که دید، اخم هایش در هم رفت:
- نیما بدم می یاد ادای آدمای ضعیف رو در می یاری! گفتم بهت چه جور به این ماموریت نگاه کن؟
نیما که سر به زیر انداخت ، ادامه داد:
- نیما باید یه جور اعتماد کنه بهت . چه میدونم هر طور که می دونی اون دختر رام تو می شه . رمانتیک باش ؛ بخند ؛ حرف بزن ؛ گل بخر چه می دونم هر کاری که می شه اون دختر بهت نزدیک شه .
نیما زمزمه وار گفت:
- سعی می کنم اما ... خیلی خشن و ... یه کم وحشیه!
جمله ای که معصومانه و غمگین ادا کرد، لبخند را روی لبهای لاله هم نشاند و اهسته گفت:
- همه ی دخترا اول این طورن ! اما بعد نرم می شن . بهتره به جای اصرار ، سعی کنی توجه شو جلب کنی !
بلند شد و ادامه داد:
- من می رم دیگه ..
سرگرد از مچ دستش گرفت و دوباره روی مبل برگرداند:
- نه واستا لاله .. خوب بود.. حالا یه کم به این بچه ی چشم و گوش بسته ی من یاد بده چه طور دختری مثل یاسمین رو می تونه رام کنه؟
- خب اون دختر مستقل و جدیه . فکر نمی کنم رمانتیک بازی و گل خریدن بتونه اعتمادش رو جلب کنه ! اون همین الان می تونه خیلی مردهای خوبی رو توی نزدیکیش حفظ کنه . به نظرم بیشتر باید باهاش با جدیت برخورد کنین . باید نشون بدین مثل خودش محکم و با ثبات هستی . مستقل هستی .
سرگرد آهسته روی پای نیما زد و گفت:
- بیا پسر .. اینم کلید حل مشکلت .. حالا هم برید دنبال کاراتون که منم کار خیلی مهمی دارم ..
هر دو کنار هم از اتاق بیرون رفتند و سرگرد از شیشه ی در اتاقش، متوجه صحبت هایی که لاله می کرد، شد. لبخندی روی لبانش شکل گرفت. خیلی تلاش کرده بود، رابطه ی میان افرادش را شکل بدهد و تا آن وقت کاملا موفق بود..
تمام آن روز، سرگرد بهنام مشغول بود. ماموریتی که پیش آمد را فرماندهی کرد و دوباره تا عصر، لپ تاپش جلویش بود و با دقت کارش را انجام می داد.
ساعت شش عصر بود که علی در اتاقش را به صدا در آورد. هنوز داخل نشده بود که سرگرد گفت:
- علی برو ، بچه ها رو بیار..
چند لحظه ی بعد هر سه روبرویش نشسته بودند. سرگرد بر خلاف این چند وقت، با آرامشی که لبخند را هم مهمان صورتش کرده بود، شروع به صحبت کرد:
- خب بچه های من! امروز روز خوبی بود . مطمئنم فردا بهتره . ما خیلی زود به واقعیت می رسیم و به جز اون یه حقایق دیگه رو هم کشف می کینم . چیزایی که شاید مربوط به الان نباشن، اما گویا با این خانواده در گیرن ! تا حدود زیادی قضایا روشن شده . بازم می خوام خودتون ؛ توی تقسیم بندی که کردم؛ فعالیت کنید و بازم روشن ترش کنین . من فردا رو بهتون وقت می دم . پس فردا ما باید به یه راه حل نهایی برسیم .
سرگرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- البته به جز این دزدی و آدم ربایی؛ فکر کنم موضوع قتلی هم در میونه!
مردمک های گشاد شده ی هر سه نفر، روی صورت او خیره ماند! لاله پرسید:
- قتل؟ کی قربان؟
- یاسر شریفات!
نیما با تعجب تکرار کرد:
- یاسر شریفات؟
- بله نیما.. خودشه!
علی شانه ای بالا انداخت و با خنده ی ناباورانه ای گفت:
- اون چه ربطی به الان داره ؟
- ربطش رو نمی دونم دقیق ! اما من فکر می کنم کسی که قصد دزدی و ادم ربایی داشته ؛ با مهندس شریفات مشکلی نداشته، بلکه با یاسر شریفات کار داشته !!
لاله گفت:
- نمی فهمم سرگرد.. یعنی چی؟
علی هم به مبل تکیه داد و دستانش را روی سینه جمع کرد:
- والا اگر منم فهمیده باشم ، خنگم باشه دیگه هستم .
نیما متفکرانه، به صورت پر از آرامش سرگرد خیره شد:
- یعنی می خوای بگین ایشون خودکشی نکرده و کشته شده ؟ ولی اون پرونده ..
سرگرد فلشی را نشان داد :
- اینجاست اون پرونده و من دارم در موردش تحقیق می کنم . خواستم شما هم تو جریان باشین . فردا همه باید تحقیقا رو تکمیل کنیم و بذاریم کنار هم . باید این داستان مسخره تموم بشه . اوکی ؟
همه با سر تایید کردن در همین موقع صدای زنگ موبایل نیما بلند شد؛ علی با خنده گفت:
- پاشو نیما ؛ مامی جونت نگرانت شده !
نیما چشم غره ای به سمت علی رفت و آهسته گفت:
- یاسمین شریفاته !
چشمهای سرگرد برق زد با دست اشاره کرد، جواب بدهد:
- بله ؟ .. بله ، ممنونم شما خوب هستین ؟ .. لطف دارین . ممنونم . بله .. نه راستش رو بخواین می خواستم ... نه باور کن نه .
نیما ساکت شد و سرش را پایین انداخت . لاله کنارش بود، صدای یاسمین رو به وضوح می شنید . روی کاغذ چیزی نوشت و به دست نیما داد. نیما متعجب نگاه کرد، اما لاله اصرار کرد که حرف بزند
- گوش کن ، من بیکار و علاف نیستم . قصد بدی هم ندارم . هیچ ربطی به شغل من و مشکل شما نداره ، من خودم خواستم چون احساس کردم....
نیما به لاله و بعد به سرگرد نگاه کرد . لاله لبخند زد و سرگرد با سر تشویق کرد که ادامه بدهد ... چیزی پشت تلفن شنید و بعد گفت:
- نه خانوم .. من شما رو .. یعنی فکر می کنم .. نخیر .. فقط خود شما ... به نظرم .. خب شخصیت شما برای من جالب و جذاب بود. ...
دست نیما به پشت گردنش رسید، دانه های درشت عرق روی پیشانی اش برق می زد. لاله زودتر از همه بلند شد و بیرون رفت. علی به زحمت خودش را کنترل کرده بود و بعد از اینکه نیما خداحافظی کوتاهی کرد، بلند شروع به خندیدن کرد!
فشار عصبی که نیما از دیشب متحمل شده بود، به مرز انفجار رسیده بود، طوری که بلند شد و از یقه ی پیراهن علی گرفت و هیکل بزرگش را بلند کرد! سهند از روی صندلی بلند شد و سریع از پشت سر بازوهایش را گرفت و عقب کشید:
- دِ بچه چرا خشم اژدها می شی ؟
نیما نفس پر حرصش رابیرون داد و همان طور که با عصبانیت به علی خیره بود، عقب عقب از اتاق خارج شد. چند لحظه ی بعد سرگرد از پنجره ی اتاقش، با لبخندی نظاره گرش بود که با ناشی گری، ماشینش را از پارک خارج کرد و سریع از پایگاه بیرون رفت!
تقریبا می توانست به پایان ماجرا دلخوش باشد. با اتفاقی که افتاده بود و قراری که نیما برای فردا صبح با یاسمین شریفات گذاشته بود و اطلاعات افرادش، فردا روز مهمی می شد..
***
نیما روی تخت نشسته بود و بی هدف صفحه ی خاموش گوشی موبایلش را نگاه می کرد! منتظر پیامک یاسمین بود. دختری که مافوقش، حرف کشیدن از او را به عهده اش گذاشته بود، اما نه شبیه هر بار و در اتاق بازجویی پایگاه!
همان طور که گوشی دستش بود، دراز کشید و چشم بست . تصویر یاسمین شریفات، مثل این دو شب به آنی، پشت پلک هایش جان گرفت. ملاقات امروز که به نظر او بی سرانجام و بد تمام شده بود، با تلفن دوباره ی یاسمین و حرفهایی که به اجبار به زبان آورد، به قرار ملاقات دیگری رسیده بود!
نه فقط یاسمین شریفات، نیما نه هیچ وقت علاقه ای داشت و نه فرصتی برایش می ماند که بتواند دنبال این شیطنت ها باشد! حتی با اینکه در خانواده ی مرفهی بزرگ شده بود و امکان انجام خیلی کارها را داشت، نه فقط او، که دو خواهر و برادر کوچکترش هم شبیه او رفتار می کردند. تربیت توام با وسواس مادرش و نظارت دقیق پدری که برخلاف خیلی از پدرانی که در اطرافش دیده بود، مسئولیت پذیر و مرد خانواده بود، باعث این طرز برخورد و رفتار بودند.
گوشی که میان دستانش شروع به لرزیدن کرد، از دنیای خیال، بیرون آمد! با دیدن اسم یاسمین شریفات ، بی خیال خواندن پیامک شد. مطمئن بود مربوط به محل قرارشان است. گوشی را روی میز کنار تخت گذاشت و چراغ خواب را خاموش کرد تا اتاق در تاریکی مطلق فرو برود!
تا مردمک هایش به تاریکی عادت کنند، دوباره تصویر یاسمین، جلو چشمانش نقاشی شد. مردمک های سبز درخشانی که همان قدر بکر و دوست داشتنی بود، خشم عمیقی را هم در خود جای داده بود. چشمانی که پر جذبه و خواستنی بودند. کششی که او هیچ وقت در نگاه آدم دیگری تجربه نکرده بود.
زیبایی و رفتار حساب شده اش، تصویر بانویی با کمالات را تداعی می کرد. بانویی که به طور یقین، برای نیما ، قابل توجه بود! در کنار همه ی اینها ؛ یک عصیان گری خاصی داشت .
کلافه از غوغای ذهن و تصویر هایی که نمی دانست از کجا دایم جلوی چشمانش رژه می روند، پتو را روی سرش کشید و سعی کرد با فکر کردن به پرونده هایش، از خیال فردا و یاسمین شریفات بیرون بیاید.. تلاشی که بالاخره بعد از دو ساعت جواب داد!
*
دوباره نگاهی به ساعت انداخت، هنوز یک ساعت فرصت داشت که خودش را به پارکی که یاسمین برای قرارشان انتخاب کرده بود، برساند. دوباره میان لباس های داخل کمد را گشت، پیراهن چهارخانه ای در آورد و جلوی اینه ایستاد. همان لحظه، ضربه ای به در اتاق خورد و با باز شدن در، نازیلا، خواهر کوچکترش، وارد اتاق شد:
- عه ! تو هنوز نرفتی؟
نیما به پیراهن دستش اشاره کرد:
- نازی بیا ببین اینا خوبن؟
پیراهنش را جلوی کتی که از در کمد اویزان بود گرفت. نازیلا کنارش ایستاد و لبهایش را کمی جمع کرد:
- خب تو خودت که خیلی خوب ست می کنی .. اما می خوای برای محل کارت بپوشی؟
- نه . واسه اونجا نه . یه قرار دارم می خوام بپوشم خوبه ؟
چشمان دختر جوان برق زد:
- ها ؟؟ قرار با کی ؟
- بی خیال قرار کاریه !
نازیلا با شیطنت پیراهنی را برداشت و گفت:
- قرار کاری یه پلیس ؟!!خوش به حال اون جنایتکار !!
نیما بی حوصله پیراهن را روی تخت انداخت:
- دیرم می شه الان وقت ندارم، حوصله ی شوخی رو هم همین طور..
نازیلا لبخند کمرنگی زد و جلوی کمد ایستاد:
- خب هوا سرد شده یه کم .. به نظرم بیا این پیراهن رو بپوش .. با این کت ... یا می تونی اون چرم مشکی رو بپوشی ..
بالاخره با کمک های نازیلا، پیراهنش را با یک ژاکت نازک بافت ست کرد. بیشتر از این نمی توانست معطل کند، دوست داشت زودتر از یاسمین آنجا باشد.
وقتی به سرعت از جلوی چشم مادر و خواهرش که مشغول صرف صبحانه بودند، گذشت فقط به کلمه ی حداحافظی بسنده کرد!
بی خیال ماشین هر روزه اش شد و بعد از مدتها، سوار پورشه ی مشکی رنگش که جز موارد خاص، از خانه، بیرون در نمی آمد، شد. این یکی از برگ برنده هایش بود! متوجه رفتار توام با غرور یاسمین بود و باید کاری می کرد که کاملا به چشم او بیاید!
مادرش کنار پنجره ایستاده و با دقت نگاهش می کرد. رفتنش با این ماشین آن هم در ایام هفته، برای او جای تعجب داشت .
- نازی، نفهمیدی نیما کجا می رفت؟
نازیلا خندید و کنارش ایستاد:
- والا گفت با یه جنایتکار قرار ملاقات داره! من فکر می کنم عاشق شده!
نازیلا با خنده به سمت اتاقش رفت، غافل از اینکه با شوخی اش، حس مادرانه ی یک مادر حساس را بسیار تحریک کرده است !
*
نیما دقیقا پنج دقیقه به ساعت ده، جلو در ورودی پارک، ماشینش را پارک کرد. یک پارک بزرگ و جنگلی در شمال شهر . از ماشین پیاده شد و دنبال نیمکتی که یاسمین آدرسش را داده بود، گشت.
نیمکت تقریبا روبروی در پارک بود. راه که افتاد، حس کرد کسی او را زیر نظر گرفته است. سعی کرد فقط بی خیال باشد. استراتژی که باید در مقابل یاسمین در پیش می گرفت!
روی نیمکت نشست و خودش را سرگرم موبایلش نشان داد! چند ثانیه هم نشده بود که صدای یاسمین از کنارش آمد:
- سلام اقای ملکی
نگاهش روی دست دراز شده ی یاسمین بود، لبخندی زد و هم زمان با فشردن دستش، گفت:
- سلام خانم شریفات .. خوب هستین؟
یاسمین کنارش نشست
- ممنون .. یاسمین صدام کن .. یا یاس .. از یاسی خیلی بدم می یاد، لوسه !
- خوبه یاس .. شما هم پس نیما صدام کن.. از این مختصر تر هم نمی شه !
یاسمین آرام خنده ای کرد:
- اسمت خوشگله ! یعنی نصف ماه !
- مرسی ..
یاسمین به روبرو خیره شد و پرسید:
- خوبی؟
- ممنونم .. شما هم معلومه خوبی! از برادرت خبری نیست!
یاسمین به سمتش برگشت و با اخمی که روی پیشانی اش نشسته بود، گفت:
- نه .. نیست .. شما گفتی یه چیزایی پیدا کردین؟
- ای .. تا حدودی .. من صبحانه نخوردم .. می خوای بریم یه چیزی بخوریم؟
یاسمین بلند شد:
- اینجا یه کافه هست اما یه کم دوره ..
نیما هم ایستاد:
- خوبه .. من پیاده روی دوست دارم .
یاسمین که قدم اول را برداشت، نیما هم قدمش شد. عطری که کنار دختر جوان حس می کرد، لبخند را روی لبش نشاند. تاخداگاه نفسش را عمیق تر کشید. یاسمین برعکس دوباری که رسمی دیده بود، شلوار جینش را با بافتی که تا بالای زانویش می رسید، ست کرده بود. رنگ روشن بافت، رنگ زیبای موهایش را بیشتر به رخ می کشید. صدای یاسمین، او را از فکرهایش بیرون کشید:
- خب ؟
- از عطرت خوشمم اومد . بوی تازگی داره ؛ برای فصل غم انگیزی مثل پاییز عالیه .
- چه تعبیر جالبی ! پاییز غم انگیزه ؟
- آره هست .
- من توش به دنیا اومدم
- توهم کمی غم انگیزی ! فکر کنم واسه وسطاش باشی!
- چرا گفتی وسطاش ؟
- نمی دونم همین جور، احساسم گفت !
یاسمین با تردید گفت:
- احساس؟
نیما با لبخندی دستهایش را داخل جیبش گذاشت، از چیزی که فکر می کرد، راحت تر همه چیز پیش می رفت!
- تو با عقلت حرف می زنی ! یعنی درستش می شه با منطق . منم این طورم اما گاهی می ذارم احساسم هم حرفش رو بزنه !
- که این طور ... تو چی؟
نیما سوالی به صورتش نگاه کوتاه کرد:
- من چی؟
- منظورم اینه کی دنیا اومدی!
- من آخر بهار ..
- اوهوم ...
با سکوت یاسمین، نیما پرسید:
- از خودت بگو، من هیچی در موردت نمی دونم!
- مگه من می دونم ؟ تازه تو خیلی بیشتر می دونی !
نیما شانه ای بالا انداخت و خونسرد گفت:
- چیز زیاد خاصی نیست! جز اینکه نیما هستم سی دو ساله، پلیسم، درجه ی سروانی دارم و تو پایگاه ویژه ی پلیس، کار می کنم .
یاسمین به عقب اشاره کرد:
- اون ماشین پورشه واسه خودته؟
- بله ! البته قابل نداره!
- من فکر نمی کردم یه پلیس همچین حقوقی بگیره !
نیما با خنده گفت:
- نه تقریبا!
نگاه پر از تعجب یاسمین به صورت خندانش رسید:
- یعنی چی؟ پس از کجا اوردی؟ بابات پولداره؟
- ای همچین! پدرم کارخونه داره، رنگ و صنایع شیمیایی ..
یاسمین دوباره به مسیر روبرو خیره شد:
- آهان! پس هنوز از بابات ، پول تو جیبی می گیری!
نیما بلندتر از قبل خندید! برعکس ملاقات تلخ دیروز، دوست داشت تا ابد این دیدار ادامه داشته باشد! دختر گستاخ و خشن دیروز، امروز یه دختر باهوش و شوخ شده بود، که موذیانه از او اطلاعات می گرفت! حسی که نیما به خوبی به نفع خودش برگرداند!
- تو نمی گیری ؟؟ چرا رفتی شرکت پیش مهندس شریفات ؟
- چرا من می گیرم . اونم مجبوری رفتم .
- چرا خب ؟ من به عنوان پسر بزرگ خانواده ام ، مجبور نبودم . تو هم مطمئناً نیستی !
- خب می خواستم کار کنم . جایی بهتر از اونجا سراغ نداشتم .
لبخندی زد و یاسمین هم به رویش، خندید. او هم کم کم از پسر بوری که با غرور مردانه ای کنارش راه می رفت، خوشش آمده بود. برخلاف چیزی که فکر می کرد، لوس و از خودراضی نبود!
- چرا نمی ری سراغ کاری که دوست داری؟
- میرم . خیلی زود می رم .
یاسمین گویی با خودش حرف می زد. نیما که متوجه حالش شده بود، آهسته گفت:
- البته شرکت پدرت هم خیلی خوبه!
- اون پدر من نیست.. دیگه نگو!
با عصبانیت یاسمین، نیما متاسف سری تکان داد:
- اره متاسفم . من می دونم پدرت کی بود . و واقعا متاسفم که ... فوت کرد
یاسمین خیره ی زمین بود :
- گذشته . تاسف فایده ای نداره . اونم یه ترسو بود
- ترسو ؟؟ چرا در موردش این جور حرف می زنی ؟
- ترسو ها خودشون رو می کشن ! تو می دونی مگه نه ؟؟
خیره ی نیما شد و نیما حالا کم کم دوباره خشم را میان چشمان یاسمین می دید..
- آره خب ..
یاسمین با نفس عمیقی که کشید به کلبه ی چوبی کوچکی اشاره کرد:
- اونجاست ..
نیما هم دوست نداشت، بیشتر از آن ادامه بدهد، با لبخند، سری تکان داد:
- خوبه بریم ..
*
تمام مدتی که مشغول خوردن بودند، یاسمین ، نیما را زیر نظر گرفته بود. رفتار مودبانه و شیک نیما و چهره ی جدیدی که اصلا شبیه آن پلیس جدی و سر به زیر نبود، هر لحظه این پسر را در نظرش، معقول تر و خواستنی می کرد. برعکس تمام پسرهایی که این روزها در اطرافش کم نبودند، نیما مردانه و با شعور رفتار می کرد.
وقتی نیما، چنگالش را داخل بشقاب گذاشت؛ یاسمین پرسید:
- سیر شدی ؟
- آره مرسی .. عالی بود..
نگاهی به ساعتش انداخت. یک ساعت از دیدارشان می گذشت و هنوز نتوانسته بود به خوبی از پس ماموریتش بربیاید. باید عجله می کرد.
- بریم؟
- اینجا خوب نبود؟
- خب من یه نیم ساعتی وقت دارم . تا برگردیم سمت ماشینم می شه نیم ساعت !
یاسمین هم بلند شد:
- اره منم باید برم زودتر!
هر دو کنار هم دوباره راه افتادند و همان مسیر را برگشتند. نیما که نمی خواست معطل کند، یک باره پرسید:
- تو چرا از مهندس شریفات بدت می یاد ؟ به نظر، مرد بدی نیست . دیروز اومده بود پایگاه و طوفان به پا کرد! همون وقت که من و تو، توی کافی شاپ بودیم !
یاسمین با تعجب و اخم نگاهش کرد !
- برای چی اومده بود ؟
- برای برادرت . نگران برادر و مادرت بود . می گفت مادرت حال خوبی نداره .
یاسمین این بار کلافه تر گفت:
-غلط کرده ! اون لازم نیست نگران ما بشه .
- نمی فهمم یاسمین .. خب من می دونم پدرت ورشکست شده و مهندس خیلی از قرضهای اونو داده . بعد با مادرت ازدواج ...
- مجبورش کرد ؛ اون کثافت مادرم رو مجبور کرد
صدای دختر جوان از خشم می لرزید. نیما آهسته تر گفت:
- معذرت می خوام، نمی خوام ناراحتت کنم.
- مهم نیست. تو مقصر نیستی . مقصر اون اشغاله . وگرنه الان پدرم زنده بود !
- پدرت ؟ اون ..
- اگر اون پولی که می خواست رو بهش می داد .. پدرم قبل از مرگش پیشش رفته بود و ازش خواسته بود کمکش کنه اما اون اشغال برای معامله مادرم رو خواسته بود !
- چی می گی ؟ یعنی این قدر پسته ؟
- بله .. اون آشغال همیشه چشمش دنبال مادر من بوده ؛ پدرم و اون هر دو عاشق مادرم بودن اما مادرم ؛ پدرم رو دوست داشت و با اون ازدواج کرد . اون عوضی مامانم رو مجبور کرد باهاش ازدواج کنه !
- خب چرا اخه مادرت راضی شد ؟ فقط بدهی ؟
- کم نبود ! پدرم به اسم مادرم یه وام میلیاردی گرفته بود ، از طرفی خودش هم کلی بدهی داشت .. و هیچ پولی...
- کسی نبود کمک بگیرین ؟ شما انگار فامیل زیادی ندارین ؟
- نه .. خب مادرم هیچ فامیلی نداره ، می گه بچه بوده خانواده اش ولش کرده بودن و اونو یکی بزرگ کرده . فقط یه دوست صمیمی داره که برای ما مثل خاله س . پدرم هم .. خانواده ش راضی به ازدواج نبودن و کلا طردش کردن از فامیل . حتی موقع مرگش هم نیومدن ! من اصلا ندیدمشون .
- چه بد ! پدرت خیلی تنها بوده !
- همین طوره . اونم به جای تحمل و درست کردن ، خودشو کشت . خیلی خیلی روز بدی بود.
- چه روزی ؟
- روز مرگش .. خاطرات بد، همیشه اذیتم میکنن
نیما اهی کشید و زمزمه کرد:
- متاسفم بازم ..
یاسمین همراه خشم، آرامشی داشت. برای نیما هم جالب بود و هم بیشتر کنجکاوش می کرد. خواسته ی یاسمین اجازه نمی داد بیشتر و راحت تر بپرسد. تا حدودی از زندگی گذشته اطلاع پیدا کرده بود اما فکر نمی کرد اینها به تنهایی برای سرگرد جالب باشند. دنبال راهی می گشت که خود یاسمین گفت:
- مادرم خیلی سختی کشیده ... اون اصلا کیارش رو دوست نداره .. فقط زندگی می کنه و به خاطر ما کنارش مونده.. اما عملا هیچ رابطه ای با اون نداره. یه مدت افسردگی داشت. کارای پدرم کم بود، کیارشم بهش اضافه شد!
به صورت نیما نگاهی انداخت :
- برای یه زن سخته .. مادرم همیشه حامی من و برادرم بوده ..
نیما سرش را تکان داد و لبخندی زد:
- مادرا این طوری ان .. همه شون ..
- اوهوم ..
حسی میان قلب نیما بالا و پایین شد. لحن غمگین یاسمین، روی جدیدی را از این دختر، نشانش داد. حالت چشمانش که گویی جنگلی باران خورده است، آن قدر زیبا بود که به راحتی او را در خود حل می کرد.
وقتی یاسمین چشم از او گرفت، کاملا گیج شده بود. حرفی روی زبانش نمی گشت . رسیدن به در ورودی پارک، فرصتشان را هم تمام کرد:
- خیلی خوشحالم کردی یاسمین . امروز فوق العاده بود
- مرسی . برای منم نیما ، می تونم بازم ببینمت!
لبخند کمرنگ نیما، میان بهت صورتش جمع شد!
- حتما ... خب .. بهم زنگ بزن.
یاسمین دستش را کمی بالا کرد و با خدانگهداری، راه افتاد. نیما آهسته صدایش کرد:
- یاس ..
وقتی برگشت، نیما کنارش ایستاده بود:
- تو ماشین نداری؟
یاسمین با لبخند سوییچ و بعد ماشینش را که کمی جلوتر پارک بود، نشان داد:
- چرا ..
نیما که خیالش راحت شده بود، لبخندی زد:
- خب خوبه .. برو . مواظب باش!
صدای نگران نیما، برای یاسمین جذاب و جالب بود. چیزی نگفت و راه افتاد. وقتی سوار ماشین شد، هنوز نیما آنجا ایستاده بود و نگاهش می کرد! یاسمین ، ماشین را به حرکت در آورد، اما نمی توانست نگاه از مرد جوانی که یک دفعه و در این شرایط میان زندگی اش پیدا شده بود، بگیرد!
مردی که مثل یک جنتلمن رفتار می کرد. لبخندی روی لبهایش نقش بست. رویاهایی که شاید برای او زیاد فانتزی بودند، اما قلب دخترانه اش، به راحتی شروع به نقاشی شان در ذهنش کرده بود! حتی این قدر که تذکرات دایم منطقش را بی خیال شده بود! اینکه نیما یک " پلیس " است !
***
چهاردهم مهرماه/ پایگاه ویژه/ ساعت دوازده ظهر
سرگرد بهنام با قدم های محکم و بلند، به سمت اتاق بازجویی راه افتاد. پشت سرش لاله که خبر پیدا کردن، راننده ی ونی که علی دنبالش بود را، به او رسانده بود، حرکت می کرد. بعد از گذشتن از راهرویی که کنار سالن ورزشی پایگاه بود، جلوی در اتاقی ایستاد تا ستوانی که کنار در منتظر بود، در را برایش باز کند. اتاق کوچک نه متری که مخصوص بازجویی از متهم هایی بود که پایشان به آنجا باز می شد!
داخل اتاق فقط یک میز و دو صندلی قرار داشت. روی صندلی روبروی در، مردی میانسال نشسته بود. علی که کنار دیوار ایستاده بود، با آمدن سرگرد، پشت سر مرد رفت.
مرد که به راحتی ترس را می شد از چشمانش خواند، نگاهش میان هر سه نفر می گشت. سرگرد با پا صندلی را از زیر میز بیرون کشید و رویش نشست و یک راست سراغ اصل مطلب رفت!
- دو راه نداری ؛ یا حرف می زنی خودت ، یا حرف ازت می کشم . حرف زدی که هیچ، اما اگر بخوای راه دوم رو انتخاب کنی ؛ از همین الان بهت بگم . من صبرم خیلی کمه . یعنی کلا صبر ندارم !
مرد با ترس، نگاهی به علی انداخت:
- من نمی فهمم شما چی می گی، من یه راننده ام و اینا یهو برداشتن منو اوردن اینجا!
سرگرد کوتاه به علی نگاه کرد و علی یک باره از یقه ی مرد گرفت و به سینه ی دیوار پشت سرش کوباند. فریاد مرد بلند شد و سرگرد آهسته گفت:
- خب مثل اینکه تو می خوای مسیر دوم رو ادامه بدیم . البته که من مشکلی ندارم . خیلی هم عالی ! پس تو گفتی که نمی فهمی من چی می گم !
نگاه خشمگین علی و دست پر قدرتش که گلویش را فشار می داد، کلماتی را نامفهوم بر زبانش راند. سرگرد بلند شد و کنار علی ایستاد:
- علی گویا می خواد حرف بزنه ..
علی به یک باره دستانش را رها کرد و مرد روی زمین افتاد. با ترس به دو مردی که بالای سرش ایستاده بود، خیره شد:
- خواهش می کنم . باشه هر چی بخوای می گم .
سرگرد به سمت میز برگشت و علی هم مرد را بلند کرد و دوباره روی صندلی نشاند. سرگرد پا روی پا انداخت:
- خب؟
مرد نگاهی به علی و بعد سرگرد انداخت و با من من گفت:
- آخه جناب سرگرد یه دوچرخه ارزشی مگه داره !
علی سرش را پایین آورد و با غضب گفت:
- به تو اینش ربط نداره .. بگو بهمون چرا دوچرخه رو بردی؟
- غلط کردم به خدا نمی خواستم ببرم . اون دوچرخه شو انداخت و رفت . من اول صبر کردم ، اما وقتی دیدم رفت سوار ماشینه شد . خب .. شیطون گولم زد ..
سرگرد میان حرفش پرید:
- واستا ببینم . چی داری واسه خودت، خزعبلات می بافی ! کی دوچرخه رو انداخت ؟
- یه پسره .
سرگرد با دست به لاله اشاره کرد تا نزدیک شود:
- لاله عکس رو نشونش بده .
عکس که روی میز قرار گرفت، سرگرد با انگشت رویش ضربه ای زد:
- این بود؟
- بله .. همین فکر کنم .
- خب باز کن دهنتو . دوچرخه رو چی کار کرد ؟
- گذاشت کنار دیوار و رفت !
- کجا؟ اصلا ببینم تو اونجا چه غلطی می کردی؟
- قربان ، اونجا اداره ی آموزش و پرورش داره. برای پسرم نامه می خواستم به خدا.
- وای به حالت یه کلمه دروغ بگی . بگو باقیش رو ، پسره رو دیدی ؟
- اره دیدم . من سر خیابون نشسته بودم منتظر بودم برام کپی بگیرن . دیدم اومد دوچرخه رو گذاشت و رفت . برگشت یعنی سمت بالا ، سر یه کوچه یه ماشین از این مدل بالاها بود، قرمز بود ؛ سوارش کرد و با خودش برد . منم دیدم دوچرخه ول شده .. شیطون گولم زد به خدا، دزد نیستم من ابرو دارم، زن و بچه دارم . گفتم می برم می دم به پسرم . پسرم دوچرخه می خواست..
مرد به گریه افتاده بود. علی و لاله با تعجب به سرگرد نگاه می کردند اما سرگرد گویی ماجرا را می دانست .. آهی کشید و بلند شد:
- علی ایشون باید برای تکمیل این پرونده فعلا مهمون ما باشن!
مرد شروع به اعتراض و التماس کرد اما، سرگرد و بی تفاوت بیرون رفت. وقت زیاد نبود و حالا که با خوش شانسی تمام، ماموریت ویژه ای نداشتند باید همین امروز این پرونده را به سرانجام می رساند!
سرگرد بهنام، به در اتاقش که نرسیده بود که نیما سلام داد:
- سلام فرمانده!
سرگرد بدون حرف ، به مسیرش ادامه داد. نیما کنارش رسید و پرسید:
- سرگرد، راننده ی ون رو گرفتین؟
سرگرد ایستاد و نگاهی به سر تا پای نیما انداخت. نیما که متوجه شده بود، لبخندی زد:
- من می رم لباسامو عوض کنم.. پنج دقیقه ی ...
- بی خیال .. بیا بعد اما من به حساب تو می رسم !
همان طور که وارد می شد، فریاد زد:
- علی .... لاله ....
پنجره ی را که باز کرد، هر سه نفر روبرویش نشسته بودند و منتظر شروع صحبت هایش بودند:
- خب ، بچه ها، باید از اول شروع کنیم اما این بار به جای دروغ هایی که شنیدیم ، دنبال واقعیت ها می ریم!
جلوی تخته اش ایستاد و ادامه داد:
- این بار از ده سال و سه ماه قبل شروع می کنیم! دقیقا سوم دی ماه، به نیروهای پلیس خبر می دن که مردی به اسم یاسر شریفات توی خونه اش خودکشی کرده . اون توی اتاق خواب، در حالی که روی تخت دراز کشیده؛ اسلحه رو گذاشته کنار گوشش و بنگ !
رو به لاله گفت:
- لاله چرا؟
- خب اون ورشکست شده بود . کلی قرض داشت . همسر و دوستاش گفته بودن که توی یک ماه گذشته از خونه ش دایم فرار می کرده !
سرگرد روی میزش نشست و دستهایش را هم قلاب کرد:
- بله ! اون ورشکست شده بود . یاسر شریفات مهندس معدن بود و گویا شغلش رو خیلی دوست داشت . یک مدتی درگیر یه معدن بوده و اما بدهکاری زیادش بالاخره کار دستش می دن و نمی تونه درست ادامه بده و می رسه به فرار! روز خودکشی، همسرش پیداش کرده و تماس گرفته ؛ اون ظهر بچه هاش رو از مدرسه به خونه می اورده که متوجه حضور همسرش می شه و بعد توی اتاق خواب ، جنازه شو پیدا می کنه .
نیما دستش را بالا گرفت:
- اجازه باقی شو من بگم؟
با لبخند سرگرد، شروع به صحبت کرد:
- چند روز قبل از خودکشی یاسر شریفات، پیش پسر عموش، یعنی کیارش همون مهندس خودمون ، می ره و ازش می خواد کمکش کنه . اون رو به عنوان تنها امیدش می دونسته . کیارش هم واسه خاطر انتقام، کمکش نمی کنه!
لاله با تعجب پرسید :
- کدوم انتقام؟
- از دست دادن عشقش! گویا هر دو تا پسر عمو در یک زمانی با هم عاشق یک دختر می شن . دختر کسی رو که انتخاب می کنه، یاسر شریفاته . بعد از اون رابطه ی کیارش و یاسر به شدت بهم می خوره . تا اینکه اون به خاطر کمک بهش رجوع می کنه و کیارش هم کمکش نمی کنه و بعد هم یاسر از همه رونده، خودکشی می کنه.
علی با نچ نچ سرش را تکان داد:
- چه آدم مزخرفیه! بعد مرگ یاسر با زنش ازدواج می کنه!
نیما اوهوم آرامی گفت و ادامه داد:
- یاسر یه وام کلان به نام همسرش گرفته بود. کیارش با پرداخت اون وام، سوپرمن می شه و با اجبار با همسر یاسر ازدواج می کنه .
با بلند شدن سرگرد، همه ساکت، به او نگاه کردند
- خب اینا همه درست .. اما من فرضیه ای دارم که ثابتش کردم! یاسر شریفات، خودکشی نکرده ، بلکه به قتل رسیده! خیلی دقیق و تمیز!
نیما زودتر از بقیه پرسید:
- اما توی پرونده ..
- اونا خیلی سرسری به شواهد بسنده کردن، نیما . گزارش پزشکی قانونی به اندازه ی کافی مشکوک بود ! پرونده سریع بسته شده و تمام ! اما این طور نبوده . حالا چرا ! بگو ببینم تو می خوای خودکشی کنی با اسلحه اونم، چه طور خودتو می کشی ؟
نیما با تعجب ابرویش را بالا انداخت :
- خب ... می ذارمش رو گیجگاه و شلیک می کنم .
- بله اما این کارو وقتی که برهنه ای انجام می دی ؟؟
- اممم . نه خب . لباس می پوشم حتما !
علی با طبع شوخ همیشگی اش، با آرنج به پهلوی نیما زد:
- با این باشه که می ره یه دست لباس مخصوص خودکشی می خره!
با چشم غره ی نیما، سرگرد گفت:
- بله ! همه همین کارو می کنن اما یاسر شریفات روی تخت در حالی که لباس نداشته پیدا شده! اولین جای مشکوک ماجرا ! اما دومی، اسلحه توی دست راستش بوده و گذاشته کنار گوشش .
سرگرد اسلحه اش را برداشت و ان را نزدیک گوشش گذاشت .
- بعد شلیک کرده . مطمئنن از این طرف خون و موارد دیگه می پاشه بیرون، درسته ؟
همه با سر تایید کردند تا سرگرد توضیح بیشتری بدهد:
- شدت شلیک و پرتاب گلوله اونم برای یه کلت " سی زد ( C Z ) "که استفاده کرده یه کم غیر منطقیه ! علی تو اطلاعات داری در موردش ؟
علی با غرور سری تکان داد، مگر می شد اسلحه ای باشد و او در موردش نداند!
- سی زد یه اسلحه تقریبا مدرنه ! البته اون موقع بیشتر مدرن بود ! قدرتش متوسطه، اما اصلا قابل مقایسه با اسلحه ای مثل " برتا " نیست، اما خیلی هم بد نیست . اسلحه مورد علاقه ی محافظ هاست ! چون خیلی سبکه و یه مدلش تا 17 تا خشاب رو هم ظرفیت داره . سریع و روونه . توی شب هم عالی کار می کنه!
سهند دستش را بلند کرد و علی ساکت شد
- مرسی علی ، اما دو تا نکته، به نظرت اسلحه ای که سبکه توی شلیک چه قدر باید به عقب پرتاب شه ؟
علی متفکرانه گفت:
- این پرتاب با وزن رابطه ی عکس داره، اینو خودتون می دونین . چون شدت پرتاب گلوله یکیه تقریبا . سی زد اسلحه ی قوی اما سبکه . برای کنترل بهترش با دو دست بهتره شلیک بشه، اما برای حرفه ای ها خیلی خیلی عالیه .
سهند لبخند زد :
- بله علی، حرفه ای ها ! نه یه مرد که می خواد توی تختش اونم، لخت خودکشی کنه !
سرگرد، مانیتور بزرگی که کنار تخته اش به دیوار نصب شده بود را روشن کرد و بلافاصله، عکس هایی از صحنه ی خودکشی یاسر شریفات، روی صفحه مشخص شد:
- اینجا رو ببینید .
با دست، یکی از تصویر ها را بزرگتر کرد و گفت:
- اسلحه فاصله ش با گوشش فقط دو سه سانته ! گرچه با این حساب باید دورتر می شد . هرچه قدر هم اون مردی با بنیه ی قوی بوده و حتی اصلا اضطراب هم نداشته باشه . باز این فاصله برای این اسلحه و این شلیک عجیبه ! حالا بیاین فرض کنیم اصلا یاسر شریفات خیلی محکم و جدی خودکشی کرده و اسلحه رو محکم دستش گرفته که باز هم حالت دراز کش بودنش، مزید بر علته که از قدرت بدنیش کم شه ! حالا .. خون روی بالش رو نگاه کنید ! روی دیوار رو هم نگاه کنید .
تصویر دیگری را انتخاب و بزرگش کرد:
- روی دیوار فقط چند قطره خون داره ! در حالی که بالش پر از خونه ! فرض بگیریم که خونریزی زیاد بوده و بالش این وضع در اومده پس اون تیکه های گوشت چی ان اون وسط؟!
نیما کنارش ایستاد و روی صفحه دست کشید، بعد زمزمه وار گفت:
- اون سرش روی بالش بوده. یعنی یه طرفی دراز کشیده ؛ شلیک کرده و بعد به این صورت برگشته ؟
رو به سرگرد گفت:
- این گزارش پرونده است ؟
- اصلا همین رو هم ننوشتن ! یعنی اصلا ندیدن !
سرگرد با دست فاصله ی کم تخت و دیوار را نشان داد:
- اون روی پهلوی چپش خوابیده بوده، یکی اسلحه رو کنار گیجگاهش می ذاره و شلیک می کنه ؛ شدت شلیک جوری بوده که اون حتی صورتش هم روی بالش میفته ببین توی این عکس ..
انگشتش را روی صورت مقتول و کنار چشمش گذاشت. صدای علی، سر هر دو را به سمتش برگرداند:
- بعد اسلحه رو جا سازی می کنه توی دستش . نباید هم احتمالا روی دستش رد باروت باشه ؟
- هیچی ننوشتن ! یعنی یه پرونده ی بی سر و ته !
سرگرد به سمت میزش راه افتاد و نیما هم روی مبل نشست:
- مشکلمون زیاد شد که ! حالا قاتل این کیه ؟!
علی با تک خنده ای گفت:
- سرگرد شما فکر می کنید اینا بهم ربط دارن ؟
- اره حتما ربط داره . خب بچه ها اینو همین جا نگه دارین . بریم سراغ دزدی ! .. لاله اون اطلاعاتت رو برای بچه ها هم بگو!
لاله نیم نگاهی سمت نیما انداخت:
- حدود سه هفته ی پیش، اون نصاب شرکت آلمانی دوباره اومده ایران و توی سه روزی که ایران بوده، چند بار یاسمین شریفات رفته ملاقاتش!
نیما متعجب به سمتش برگشت:
- یاسمین؟ برای چی برگشته؟
- خب من تا همین حد تونستم بفهمم..
- اما من فکر نمی کنم سرقت از شرکت کار یاسمین باشه..
سرگرد نفس عمیقی کشید و به صندلی اش تکیه داد:
- دزدیدن برادرش چه طور؟
اخم های نیما روی پیشانی اش نشست:
- منظورتون رو نمی فهمم! یاسمین باید برادرش رو دزدیده باشه؟
- چیز عجیبی نیست نیما! قابل حدسه! اون از کیارش شریفات متنفره، دنبال مدرکی توی شرکت می گشته و به دو علت هم می تونه برادرش رو دزدیده باشه، فشار روی شریفات که به چیزی که می خواد برسه یا اینکه خواسته برادرش رو یه جور از دسترس شریفات دور کنه ..
علی خودش را جلوتر کشید و با نگاه به صورت نیما گفت:
- بله .. راننده ی ون دیده .. یاشار دوچرخه رو سر کوچه رها کرده و با یاسمین رفته .
نگاه مبهوت نیما از علی به سرگرد رسید:
- واقعا؟ چرا آخه ؟ بعد ... نمی فهمم
سرگرد به سمت جلو خم شد:
- الان فرصت این نیست که نیما چی شده .. خواستم باهاش صمیمی بشی چون اون دختر به احتمال زیاد داره کار رو خرابتر می کنه.. نباید بذاری ..
- من ؟ چه جور آخه؟
- برو دنبالش .. هر جور که می شه و هر جور که می تونی، از زیر زبونش بیرون بکش.. دیگه لازم نیست صبر کنی.. تو برو دنبالش و ما هم از این ور دنبال قاتل یاسر می گردیم و مدارک جور می کنیم..
هر سه نفر به نیما نگاه می کردند و نیما مستاصل، به سرگرد خیره مانده بود:
- آخه .. یعنی ..
- نیما آخه و اما و اگر نداره! پاشو برو .. اگه تا غروب تکلیفش رو روشن نکنی، دستگیرش می کنم.. برای دختر اون جور خیلی بده .. برو .
نیما با آهی که کشید، ایستاد:
- چشم .. فعلا
از اتاق که بیرون رفت، علی با نفس عمیقی که کشید، گفت:
- شما فکر می کنید اینا کار یاسمین شریفاته؟ اما قتل چی؟
- توپ تو زمین یاسمینه ، اما شاید انداخته باشنش! .. یه قطعه ی بزرگ این پازل هنوز نیست، شاید همه ی این اتفاقا کار یه نفر نباشه که نیست! اما به نظرم همه شون برای یه چیزه!
لاله پرسید:
- چه چیزی ؟
سرگرد پاکت سیگارش را برداشت و به سمت پنجره ی نیمه باز رفت:
- صبر کنید، مشخص می شه. من با یکی صحبت کردم .. داره می یاد. فکر کنم اون بتونه در مورد قتل یاسر شریفات، به ما کمک بزرگی کنه!
ضربه ای به ته پاکت زد و لاله پرسید:
- کی قربان ..
سرگرد همان طور که سیگار را میان لبهایش می گذاشت، گفت:
- آقای صالحی .. لاله تو برو فرودگاه و بیارش .. پروازش ساعت 3 می رسه .. امیدوارم تا اون موقع نیما هم کاری کرده باشه ..
علی متفکرانه گفت:
- اما دزدیدن پسر که مشخص شد کار یاسمینه !
- اونم مطمئن نیستیم ! راننده یه چیزی گفته باید بازم مدارک داشته باشیم .. خیلی خب حالا پاشین برین دنبال کاراتون .. لاله همین طور که دنبال آقای صالحی می ری، یه سری بهت اطلاعات می دم در مورد خانواده ی یاسر شریفات، اینو خوب بررسی کن و بهم یه گزارش چند خطی تحویل بده
لاله با گفتن چشمی بلند شد. سرگرد رو به علی که هنوز در فکر نشسته بود، کرد و گفت:
- علی اون راننده باید یاسمین و ماشینش رو شناسایی کنه . برو دنبال این کار . بعدا هم می خوام بری دنبال مهندس شریفات..
علی هم ایستاد:
- چشم ..
هر دو که بیرون رفتند، شعله ی فندک را زیر سیگار گرفت. حالا که تقریبا همه ی قطعات را داشت، خیالش راحت تر شده بود. فقط باید همه را کنار هم و به رو می گذاشت، این طور چیدنش برای او کاری نداشت! چشمش به حیاط بود، که متوجه نیما شد که دوان دوان، در حالی که با تلفن همراهش صحبت می کرد، به سمت ماشینش می دوید. لبخندی نگران روی لبش نشست. باید به نیما اطمینان می کرد و امیدوار می شد که اشتباه نکرده است! یاسمین شریفات، یکی از برگ های برنده اش بود..
***
جلوی همان پارکی که صبح ، همراه یاسمین آمده بود، ماشین را متوقف کرد. ابرهای سیاهی که از ساعتی قبل ، یک باره آسمان را پوشانده بودند، بالاخره شروع به باریدن کردند. نگاهش خیره ی قطرات پراکنده ی باران بود که روی شیشه ی جلوی ماشین می خورد. اما ذهنش درگیر یاسمین و حرفهایی که باید به او می گفت.
جمع کردن فکر و خیالی که هر طرفش آشفته وار، پراکنده بود، مسلما کار سختی بود. کلافه ، بیخیال فکر کردن شد و آرام زمزمه کرد:
- هر چه بادا باد!
با لبخندی کم رنگ به قطرات روی شیشه زل زد. ضربه ای که به پنجره ی ماشینش خورد، چشمانش به یاسمین رسید. در سمت شاگرد را باز کرد:
- بیا تو ..خیس شدی ..
یاسمین، درحالی که موها و کتش خیس شده بود، داخل ماشین نشست :
- سلام.. یه دفعه بارون شد.
نیما بخاری ماشین را روشن کرد و گفت:
- گفتم باهام تماس بگیر...
- بوق زدم متوجه نشدی!
سر نیما به عقب برگشت و ماشین یاسمین را با فاصله ی یک ماشین بینشان، تشخیص داد:
- آره نفهمیدم کی اومدی.. ببخش ..
یاسمین ، دستمالی برداشت و به دقت روی پیشانی و زیر چشمایش کشید، تا صورت خیسش را خشک کند.
- فکر نمی کردم دلت این قدر زود برام تنگ شه !
نیما با ناباوری خیره ی صورت خونسرد یاسمین بود. یاسمین دستمال را داخل کیفش انداخت و به سمت نیما برگشت:
- خب ؟ نشده بود؟
نیما لبخندی زد و ترجیح داد به روبرو خیره شود:
- خب .. حقیقتش کارت داشتم..
- گوش می کنم..
شاید اشتباه محض بود، اما باید سراغ اصل مطلب می رفت!
- یاسمین ، برادرت کجاست؟
اخم های دختر جوان در کسری از ثانیه، میان صورتش نقش بست:
- برادرم؟ چه می دونم؟ ! شما قرار..
- خواهش می کنم یاسمین .. ببین .. کاری که می کنی اشتباه محضه .. من .. بهت شک ندارم ..
دست یاسمین که روی دستگیره نشست و در را باز کرد، نیما به سمتش برگشت و محکم از دست دیگرش گرفت. یاسمین با عصبانیت فریاد:
- ولم کن.. مگه دزد گرفتی ؟
- این چه حرفیه .. باید باهم حرف بزنیم ..
- من باهات حرفی ندارم
- من قصد دارم کمکت کنم ..
یاسمین عصبانی تر از قبل، فریاد زد:
- من به کمک کسی احتیاج ندارم. ولم کن ..
- چرا داری .. وقتی نمی تونی خودت از خودت حمایت کنی، یکی باید این کارو کنه
- اون یکی تو نیستی! باید حدس می زدم گربه برای رضای خدا موش نمی گیره ..
دستش را محکم از دست نیما بیرون کشید. نه اینکه نیما قدرتش را نداشت، دلش نیامد که بیشتر از آن مچ دست دختر جوان را فشار بدهد. یاسمین که پیاده شد، دنبالش رفت:
- واستا یاس ..
یاسمین اما خودش را به ماشینش رساند، اما قبل از اینکه در را باز کند، نیما کنارش ایستاد و به در ماشین تکیه داد:
- باید به حرفام گوش کنی.
- بایدی نیست .. برو گفتم .. وگرنه جیغ و داد می کنم..
- تو چی فکر می کنی؟ من پلیسم .. اگه می خواستم می تونستم به زور ببرمت .. می فهمی؟ اما نمی خوام ..
چشمان خشمگین یاسمین رو به نگاهش مانده بود، نیما آرام تر از قبل گفت:
- بیا بریم تو ماشین باهم حرف می زنیم. اگه قانع نشدی ..
- نمی خوام گفتم بهت ..
صبر نیما هم اندازه ای داشت! باران کاملا خیسش کرده بود و موهای نازکش به سر و صورتش چسبیده بود. بی توجه به چند رهگذری که زیر چتر هایشان خیره خیره نگاهشان می کردند، فریاد زد:
- جون برادرت در خطره .. مثل پدرت .. بفهم اینو .. بذار کمکت کنم.
یاسمین چند لحظه خیره ی صورتش شد. فریاد نیما و کلمه هایی که به کار برد، عصبانیتش را تبدیل به دلهره کرده بود. اما بعد از چند ثانیه، به خودش آمد و با هل دادن نیما سعی کرد در را باز کند:
- برو اون ور ..
- یاسمین ، سرگرد دستور داده دستگیرت کنم. راننده ی ون دیده تو برادرت رو بردی .. الان شدی ادم ربا .. اما من می دونم
- تو هیچی نمی دونی.. برو اون ور.. هر کاری خواستی کن ..
نیما نفس پر حرصش را بیرون داد و با عصبانیت دستش را کشید و به سمت ماشینش برد. اعتراض های یاسمین هم هیچ فایده ای نداشت. وقتی سوار ماشینش کرد، یاسمین با غضب به سمتش برگشت: