- باید دیروز توی همون خراب شده می کشتمت!
صدایش را آرام تر کرد اما از لحن خشنش چیزی کم نشد:
- دست که بهش نزدی؟
مردمک های ترسیده ی اردلان داخل چشمانش دو دو می زد. سهند انگار از چهره اش جواب را خوانده باشد؛ چهره اش را درهم کشید. یقه ی پاره ی پیراهنش را رها کرد و اردلان روی زمین افتاد.
نیلوفر تمام اتفاقات را دید و همه ی حرفها را شنید. حتی جمله ای را که سهند فکر می کرد فقط اردلان شنیده است. لبخند تلخی روی لب داشت. حالا می فهمید چرا این قدر کلافه و بد اخلاق بود. اردلان به سوالش جوابی نداده بود، اما سهند فهمیده بود. در اصل مطمئن بود با توجه به روحیه ی حساس الما اما ... می خواست مطمئن تر شود چیزی که نتوانسته بود مـ ـستقیم از خودش بپرسد. بیشترین علتی که دوست داشت اردلان را ببیند، همین بود، وگرنه می دانست او به این سادگی ها حرف نمی زد. رو به نیلوفر که به اردلان خیره شده بود، گفت:
- من باید اون زن رو پیدا کنم. ببین اون یکی، حالش چه طوره باید برم پیشش...
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای ضعیف اردلان را شنید:
- یه دیسکو هست تو دبی ..
با آرامش به دیوار تیکه داده بود و به سهند نگاه می کرد. سهند با همان خشونت به سمتش برگشت:
- خب.. کجاست؟
- میدون جمال عبدالناصر..
- خب کی؟ یه اسمی بگو پیداش کنم
- کریم ..
مردمک های سهند روی صورتش می چرخید. راست و دروغ را نمی توانست در صورت اردلان تشخیص بدهد. این اعتراف یک دفعه ای اردلان برایش کمی عجیب بود! او هم که انگار متوجه شده بود، نگاهش را از سهند گرفت و به زمین دوخت:
- هیچی یادش نمی اومد. من نمی دونم اون زنیکه ی احمق از کجا پیداش کرده بود. اما نذاشتم قاطی دخترا بشه.
سهند کنارش نشست. برعکس چند لحظه ی پیش کمی آرام شده بود:
- گفتی عبدالناصر؟
- اوهوم.. بپرسی بهت می گن.. بهش سپردم پیش خودش نگه داره دختره رو ...
به صورت سهند نگاه کرد و با همان آرامش گفت:
- این کاره نبود... خودشم می دونست، اما آروم بود.
- اگه برم دنبالش و نباشه، اگه بلایی سرش اومده باشه، برمی گردم سراغ تو ....
چیزی زیر لب گفت که این بار فقط خودش و اردلان شنیدند! سهند بلند شد، در را باز کرد و بیرون رفت.
داخل راهرو، آلما کنار یکی از پنجره ها ایستاده بود و به بیرون زل زده بود. پشتش به سهند بود و یک وری به پنجره تکیه داده بود. سهند با آرامش نزدیکش شد و کنارش ایستاد. آلما نیم نگاهی به سمتش انداخت و باز به کوه و آسمانی که از پنجره پیدا بود، زل زد. دو افسر پلیس از کنارشان با سر و صدا و خنده گذشتند. اما هیچ کدام توجهی نکردند. سهند دستهایش را در جیب شلوارش فرو کرد و بعد از نفس عمیقی که کشید، زمزمه کرد:
- دیرت میشه ... برو ...
آلما حرکتی نکرد و همچنان نگاهش به بیرون بود.
- من گفتم اسمت رو از پرونده حذف کنن، دردسر نشه برات.
این بار سرش را برگرداند و به صورت سهند نگاه کرد. ته ریش دو روزه اش، چهره اش را غمگین تر کرده بود.
- خواهش می کنم بذارین بمونم. هر کاری شما بخواین می کنم. خواهش می کنم.
عاجزانه به سهند نگاه می کرد. سهند اما به جای او به زمین خیره شد:
- نمی شه گفتم بهت دلیلش رو ...
- از این که خطرناک تر نیست.. خواهش می کنم دیدین که از عهده اش برمی یام.
سهند نگاهش را بی هدف به روبرو دوخت. هنوز از شوک روزی که گذرانده بود، خارج نشده بود! گرچه مثل همیشه وانمود می کرد، همه چیز خوب است!
- حرف گوش کن. تو حق نداری روی حرف مافوقت، حرفی برنی ..
- فرمانده به دردتون می خورم ...
جمله ی آخر را محکم و قاطع اما با بغض گفت. صدای مردی که از پشت سرشان شنیده شد، باعث شد هر دو برگردند.
- سرگرد شما افراد خیلی خوبی دارین. من تعریف این خانوم رو خیلی شنیدم!
سرهنگ مدیری و نیلوفر پشت سرشان ایستاده بودند. سهند که غافلگیر شده بود، خودش را کمی جمع و جور کرد و سعی کرد لبخند بزند:
- ممنونم سرهنگ ..
سرهنگ مدیری کمی نزدیک تر شد و لبخندش عمیق تر:
- دختر من چی؟ اذیتتون نکرد؟
دستش روی شانه ی نیلوفر بود و نگاهش بین سهند و آلما می چرخید. سرگرد دوباره لبخندش را تکرار کرد. انگار برنامه ریزی شده بعد از هر جمله ی سرهنگ در صدم ثانیه این لبخند را تحویل بدهد و سریع جمعش کند:
- نه .. اصلا. ایشون خیلی هم توی کارشون وارد و مسلط هستن.
لحن سهند دوستانه بود و به نیلوفر نگاه می کرد. در عوض آلما سرش را پایین انداخت. اینکه هیچ وقت کارش به چشم سرگرد نیامده بود و او را بچه فرض می کرد، خیلی برایش گران تمام شد.. نگاه سرهنگ روی صورت آلما ثابت ماند.
- سروان شما هم خیلی مهارت دارین البته وقتی فرمانده تون، سرگرد هستن ... عجیب نیست!
آلما هم به تبعیت از سهند سعی کرد لبخند بزند. اما چشمان غمگینش از وضع آشفته ی ذهنش خبر می داد. فقط ممنونم آرامی گفت و دوباره به زمین خیره شد. نیلوفر کنار آلما ایستاد و دستش را گرفت:
- اگه می شه من و آلما بریم تا اطلاعاتم رو کامل کنیم. یه ده دقیقه فقط؟
سرگرد با همان لبخند کوتاهش، سری تکان داد. الما یک لحظه به سهند نگاه کرد و بعد پشت سر نیلوفر راه افتاد. هیچ حسی جز غم نداشت. وقتی داخل اتاق نیلوفر شدند؛ نیلوفر در را بست و با دست به مبل های داخل اتاق اشاره کرد:
- بشین خواهش می کنم.
آلما روی اولین مبل و نیلوفر هم دقیقا روبرویش نشست. سوالی داشت که خیلی دوست داشت زودتر از آلما بپرسد.
- خیلی خوشحال شدم دیدمت .. می شه به یه سوال من جواب بدی؟
الما سرش را فقط تکان داد.
- تو پریا رو دیدی؟
آلما با تعجب پرسید:
- پریا کیه؟
- دختری که اونجا بود.... اون دوست من بود. یعنی به عنوان یه نفوذی اونجا فرستاده بودیمش ..
همان طور که حرف می زد، بلند شد و از روی میزش، عکسی را برداشت و به آلما نشان داد. آلما یک لحظه چشمانش را بست. صدای جیغ و التماس دختر جوان هنوز در گوشش زنگ می خورد..
- متاسفم واقعا... من نمی دونستم اما نفوذیه. باهاش حرف نزدم. فقط دیدم ... متاسفم واقعا نشد کاری کنم...
نیلوفر قطره اشکی که روی گونه اش افتاده بود را پاک کرد و لبخند زد
- می دونم .. کسی از تو انتظاری نداشت. خیلی هم کمک کردی بهمون ..
آلما هم سعی کرد لبخند بزند. اما طعم لبخند هر دو، غمگین و تلخ بود. نیلوفر نفس عمیقی کشید.
- الما ... من می خواستم یه چیزی بهت بگم. دوست دارم خوب به حرفام گوش کنی.
الما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- خب .... امروز صبح، سرگرد وقتی اومد اینجا که از فکس حکمش فقط پنج دقیقه گذشته بود! این قدر نگران و عصبانی بود که حد نداشت. خیلی سعی می کرد خودشو کنترل کنه اما ...
الما به صورت نیلوفر خیره مانده بود. لبخند نیلوفر بزرگتر شد:
- اون خیلی نگرانت بود. خیلی زیاد.. وقتی رفتیم خونه ی اردلان؛ سرگرد فقط به خاطر تو اونجا بود. فقط دنبال تو می گشت.
ضربان قلب آلما به هزاران بار در ثانیه رسیده بود! حرفهای نیلوفر برایش عجیب و غیر قابل باور بودند.
- وقتی تو رو دید، تموم شد. سرگرد خیلی خسته ست . خیلی روز بدی بود. خیلی ...
نیلوفر سکوت کرد و الما حس کرد، صدای ضربان قلبش حتی در راهرو هم شنیده می شود!
- بهتره بهش فرصت بدی. من فکر می کنم .... یعنی با تجربه ای که دارم، مطمئنم اون بهت خیلی بیش از چیزی که نشون می ده، فکر می کنه! حتی اگه نگه! نشون نده و باهات بد رفتاری کنه!!
قطره اشکی از چشم های بهت زده ی آلما سقوط کرد. نیلوفر دستش را روی پای آلما گذاشت و با خنده ای شیطنت آمیز گفت:
- وای آلما وقتی شما رفتین و ما سراغ اون پیر ِکفتار رفتیم ...
با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و کلمه ها را بریده بریده ادا کرد.
- وای ... آلما... وای ... شلوارش ... پرُ ... وای ... پُر ِ خون ... بود..
آلما هم شروع به خندیدن کرده بود. نیلوفر همچنان باقی ماجرا را تعریف می کرد و هر دو دختر با صدای بلند می خندیدند! بدون اینکه متوجه باشند، صدای حرف زدن و خنده هایشان تا راهرو می رود و به گوش سرهنگ و سرگرد بهنام هم می رسد!
*
الما با اشتها اخرین کاهوی مانده در ظرفش را هم خورد.
- من سسش رو خیلی دوست داشتم!
و به سهند که با چنگال، برنج های توی بشقاب را ردیف می کرد! خیره شد. بشقاب سالاد را کنار گذاشت و دهانش را با دستمال تمیز کرد.
- چرا تو فکری؟
سهند سرش را حرکت نداد و فقط چشمان و ابروهایش را بالا کشید.
- هیچی ..
- این هیچی یعنی همه چی..
سهند آهی کشید و چنگال را داخل بشقابش گذاشت.
- پاشو بریم اگه نمی خوری!
الما به صندلی اش تکیه داد و به میز اشاره کرد:
- چی هست بخورم دیگه! مثل این سوتغذیه ها، همه رو خورم! یه خورده دیگه منفجر می شم!!
سهند فقط خط لبخندی روی لبش افتاد و بلند شد. عصبانیتش ته کشیده بود، اما سکوتش هم برای آلما جالب نبود. از طرفی دوست داشت کاری برایش کند و از طرفی می دانست چه قدر سهند از فضولی بدش می آید! وارد حیاط سرسبز رستوران که شدند، شانه به شانه اش قدم برداشت. سهند سیـگاری روشن کرد و وقتی دود را بیرون داد، آلما با آرامش گفت:
- ممنونم ...
سهند ایستاد و به چشمانی که در آن تاریکی برق می زد، با دقت نگاه کرد:
- برای؟
- همه چی .. گذاشتی بمونم .. ممنونم... قول می دم کاری نکنم بر خلاف خواسته ات.
سهند پلک زد و دود دومین پک سیــگار را از کنار شانه اش بیرون فرستاد:
- می دونم خودم بعدا به خودم فحش می دم سرش!
- این قدر بدم؟
- فضول، کله شق، سرخود!
- اوه!! چه قدر خصوصیت های بد!
با شیطنت به سهند نگاه می کرد. دوباره شده بود آلمای همیشگی. سهند راه افتاد و آلما چند لحظه سرجایش ایستاد. روزی که وارد پایگاه شده بود اصلا فکرش را هم نمی کرد، یک روزی اینجا، کنار این مرد بداخلاق و عصبانی که فرمانده اش بود، بایستد و راه رفتنش را نگاه کند. الان انگار سالهاست که این مرد را می شناسد. هزار سال شاید.. !
سهند جلوی در که رسید برگشت و با تعجب به آلما نگاه کرد. آلما شروع به دویدن کرد و سهند دوباره به سمت ماشین راه افتاد، چند قدم باقی مانده تا ماشین را دوباره هم قدم شدند. کمی بعد که هر دو سوار ماشین شدند، سهند تا ماشین را روشن کرد، آلما به سمتش برگشت و آهسته گفت:
- می شه یه خواهش کنم؟
سهند دستش روی دنده رفت اما قبل از اینکه حرکتی کند، منتظر نگاهش کرد.
- خب ... من تا حالا شیراز نیومده بودم. می شه بریم حافظیه؟!
دست سهند دنده را جا به جا کرد و ماشین آرام حرکت کرد:
- نه دیر وقته ... خسته ام ..
آلما چیزی نگفت و او هم مثل سهند به شیشه ی جلوی ماشین نگاه کرد. نمی خواست این آرامش را از او بگیرد. بی خیال سعی کرد خیابان ها را با دقت نگاه کند و خاطره ای از شهر در ذهنش بسپارد .. البته به جز آن خانه و اردلان و ترسی که در این مدت تحمل کرده بود. بی اختیار نفس عمیقی کشید. در فضای ماشین، به جز هوا، امنیت و آرامش هم وجود داشت!
سهند برخلاف چیزی که به آلما گفته بود؛ مسیری که حفظ بود را رفت! کمی بعد، کنار خیابان ایستاد و همان طور که هنوز جلو را نگاه می کرد، گفت :
- ده دقیقه فقط ..
آلما متعجب نگاهی کرد:
- ها؟ با منی؟
- مگه نمی خواستی بری حافظیه! اینجاست دیگه!
چشمان روشنش، درخشید:
- وای تو خیلی خوبی.
در ماشین را باز کرد و قبل از اینکه ببند شانسش را امتحان کرد:
- نمی یای؟
صدای خاموش شدن موتور ماشین، یعنی می آید!
سهند روی یکی از پله ها نشست و به سوییچ ماشین زل زد. آلما با ذوق همه جا را نگاه می کرد و چند لحظه زیر گنبد آبی رنگی که در تاریکی شب مثال یک ستاره ی زیبا می درخشید، ایستاد. یک پله پایین تر از پله ای که پای سهند رویش بود؛ نشست:
- تو اینجا اومدی؟!
- زیاد ..
- جدی؟ خوش به حالت..
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد از فشار دادن دندان هایش روی هم، دست بردارد! پس حرف زد:
- با پسر دایی و دختر خاله و ... هفت هشت نفری می شدیم. برعکس من اونا همه شون پر جمعیت بودن. شبا تا دیروقت اینجا بودیم. یه پیرمردی بود که خیلی اینجا می یومد. کل حافظ رو حفظ بود، برامون می خوند..
- چه با حال .. فالم می گرفتین؟
- دختر خاله هام خیلی معتقد بودن!
آلما خیره نگاهش می کرد. نور نصف ِ صورتش را روشن کرده بود و نیمی از صورتش در تاریکی مطلق بود. دقیقا مثل خودش!
- تو خودت چی؟
- فال خرافاته بابا!
- نه شعر حافظ رو می گم..
سهند نگاهش کرد..
- یادم نی ... حفظ بودم اما ..
اهی کشید و این بار بلند شد:
- بیا بریم بهت فالوده هم بدم. بعداً نری آبروی منو ببری فالوده نخوردی!
آلما بلند شد و حق به جانب کنارش راه رفت:
- اصلا هم این طور نیس! حالا می خوای خودت بخوری می ندازی گردن من!
- خیلی رو داری آلما. تا حالا چند دست کتک حسابی داری پیش من!
آلما ابروهایش افتاد بالا، اما بلند شروع به خندیدن کرد.
- الکی می گی!
عقب عقب می رفت و رویش به سهند بود
- میفتی! این چه وضع راه رفتنه؟ پشتت جدوله مواظب باش!
آلما برگشت و کنارش ایستاد:
- می خوای یه جک بگم بهت؟!
ابروهای سهند بالا رفت:
- تو خودت جکی!
- دیگه تا این حدم مسخره نیستم! بلدی فالوده درست کنی؟
- نه!
- منم بلد نیستم! اما دوست دارم یاد بگیرم! جک بگم؟
- نه!
- می گم به نظرتون پاسپورتامون می رسه تا فردا؟
- اوهوم ..
جواب های سهند، آلما را هم ساکت کرد! وقتی به خانه رسیدند، ساعت 11 شب بود. سهند بی حوصله روی مبل افتاد. بعد انگار چیزی یادش آمد و به زحمت بدن خسته اش را بلند کرد. آلما هنوز پر انرژی، آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد، وقتی از اتاق بیرون آمد، بلند گفت:
- چای می خورین؟
سهند بلند شد و نه آرامی گفت که فقط خودش شنید. سردردش به حدی بود که قابل تحمل نبود.. به سمت اتاق خواب رفت و لباس های کثیف خودش را برداشت و به آشپزخانه برگشت. روبروی ماشین لباسشویی ایستاد و به این همه دکمه با تعجب نگاه کرد! هیچ وقت خودش از این وسیله، استفاده نکرده بود. آلما کنارش ایستاد:
- می خوای بشوری؟
- من که نه! اما این باید این کارو کنه!
آلما خنده ای کرد و لباس هایش را گرفت:
- اون موقع که هی می نشستی استراحت می کردی، باید خرید می کردی! منو ببین تا سه روز دیگه هم لباس دارم!
سهند از آشپزخانه خارج شد:
- کاش کار کردنت هم مثل حرف زدنت باشه!
- بلــه .. چرا نیست..
سهند چراغ پذیرایی را خاموش کرد و روی مبل سه نفره، دراز کشید، دستش را روی چشمانش گذاشت و کمی فشار داد، تلاش بیهوده ای برای کم کردن درد چشم و سرش! صدای چرخیدن ماشین لباسشویی آمد و بعد عطر شیرین و خنکی به مشامش رسید:
- چی می خوای باز این طور منو نگاه می کنی؟
- نه چیزی نمی خوام .. من دوست دارم اینجا بخوابم .. شما برو تو اتاق بخواب .. این ماشین صدا می ده بیدارت می کنه.
سهند روی پهلو چرخید و پشتش را به او کرد:
- من اینجا راحتم. برو بخواب.
نفهمید چرا یاد دو شب پیش افتاد! کمی بعد؛ احساس کرد پتویی، رویش کشیده شد. اما خسته تر از آنی بود که تکان بخورد. پلکهایش بهم چسبیده بودند! چند ثانیه هم نشد، صدای نفس های منظمش در سکوت خانه پیچید..
سه شنبه / 30 خرداد / فرودگاه بین المللی دبی / ساعت دوازده و سی دقیقه
سهند کوله ای که تمام وسایلشان را درونش جا داده بود، روی شانه اش جا به جا کرد. آلما محو زیبایی و معماری شیک فرودگاه شده بود و پشت سرش بی حواس می آمد. سهند کلافه از رفتارش، جلوتر ایستاد و با رسیدنش، نفس حبس شده اش را ازاد کرد:
- چیه تا حالا دبی هم نیومده بودی؟
- نه !! دبی چی کار داشتم! من یه بار فقط رفتم استانبول! اونم یه دوست داشتم، خرم کرد!! وقت نداشتم که!
و این نگاه کردن های با دقت آلما، تا زمانی که سهند به عربی، آدرس یک هتل را به راننده ی تاکسی داد، ادامه داشت! آلما جلوی در تاکسی ایستاد و متعجب به سهند گفت:
- اوه! تو چند تا زبون می دونی؟
سهند به داخل ماشین اشاره کرد:
- بشین ... هر چه قدر بدونم به اون زبون دراز تو نمی رسه!
- حسودیت می شه!
وقتی سهند سوار نشد و فقط نگاه کرد، آلما دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا گرفت:
- ببخشید الان ِ که هواپیما اجاره کنی منو برگردونی پایگاه!
سهند کوله را بین خودش و آلما گذاشت و در را بست:
- می دونی یکی از بزرگترین اشتباهات عمرم چیه؟
- ها؟
- تو رو قبول کردم! باید تا اخر عمر دایم از خودم سوال کنم واقعا چرا؟!!
آلما مثل همیشه با تمام وجودش می خندید. مرد راننده که مرد میانسالی بود، به عربی چیزی گفت و سهند با لبخند موذیانه ای جواب داد! آلما با تعجب به راننده و بعد به سهند نگاه کرد.
- این آقاهه چی گفت؟
سهند به سمت پنجره برگشت. آلما لبخندش را دیده بود. مطمئن بود فرمانده ی بداخلاقش دلیلی برای این خنده داشت!
- بگو دیگه .. چی گفت خندیدی بهم؟
- برو عربی یادت بگیر بفهمی!
الما تا خواست چیزی بگوید، چشمانش روی موهای سهند مکث کرد. موهای شقیقه اش خاکستری شده بود. تا به حال این طور دقت نکرده بود. هنوز موهایش کوتاه بود و این طور صورتش مردانه و کمی خشن تر به نظر می رسید. به سمت پنجره برگشت. می دانست سهند دوست ندارد این طور کسی نگاهش کند. چشمش به بیرون بود اما تمام حواسش درگیر مردی که کنارش نشسته بود، شد
آرام پلک زد تا فکرها را از سرش بیرون کند. نباید اشتباه می کرد، اما سوزش حسی را که از قلبش شروع شده بود را نمی توانست نادیده بگیرد. حسی که باعث می شد، کنار این مرد خشن و سرد، آرامش و امنیت را بفهمد. جلوی هتل که رسیدند، این قدر ذهنش مشغول بود که وقتی سهند صدایش کرد، متوجه شد که باید پیاده شود!
مثل همیشه ظاهر سازی کرد و دوباره خندید و بی توجه به سکوت و کلافگی سهند، سوال می پرسید و همه جا را به دقت نگاه می کرد! سهند دیروز در این هتل دو اتاق رزرو کرده بود و بعد از معطلی کوتاه، هر کدام به اتاق خودشان رفتند. با اینکه سهند تمام شب را خـوابیده بود، اما هنوز احساس خستگی می کرد. هوای گرم و شرجی آنجا هم البته بی تاثیر نبود!
کوله را تازه روی تخـت گذاشته بود که در اتاقش به صدا در آمد. حدس اینکه چه کسی پشت در است، برای سهند سخت نبود! نفس کلافه ای کشید و کوله را برداشت و در را باز کرد. آلما با لبخند کوله را گرفت:
- وسایلتو برمی داشتی خب!
- خودت گفتی اول تو برداری!
- آهان! آره !!
سهند در حالی که در را می بست زمزمه کرد:
- یک ربع دیگه می رم ناهار بخورم!
و در را بست! حوصله ی سوال ها تمام نشدنی دختر را نداشت. فکرش درگیر شیوا بود. روی میز نقشه ی کوچکی از شهر بود. اصلا نمی خواست وقت هدر بدهد، باید زودتر دنبال دیسکویی که اردلان گفته بود می گشت.
یک ربع نشده بود که دوباره صدای در بلند شد. سهند نقشه را روی میز انداخت و به سمت در رفت. در که باز شد، آلما کوله را به سمتش گرفت. بی حرف کوله را روی تخـت انداخت و بیرون آمد.
رستوران زیاد شلوغ نبود و قبل از اینکه آلما بخواهد فکر کند، خودش غذایی انتخاب کرد و سفارش داد! سکوت سهند، آلما را هم پکر کرده بود به طوری که با سری پایین شروع به خوردن غذای جدیدی کرد که در موردش سوال داشت!
سهند نصف غذایش را هم نخورده بود، از پشت میز بلند شد. آلما نگاهی به بشقاب و بعد به صورتش انداخت.
- نمی خوری
- نه ... می رم استراحت کنم ... ساعت 4 می رم دنبال کریم!
نه توضیح دیگری داد و نه منتظر جواب آلما شد و یک راست به اتاقش برگشت. برای آلما این رفتار ها عادی بود. او هم امیدوار بود، اینجا آخرین جایی باشد که دنبال این زن می گردند!
ساعت چهار عصر، بعد از استراحت کوتاهی که داشتند، همراه هم از هتل بیرون رفتند. گرما در آن ساعت از روز اصلا قابل تحمل نبود. اما سهند دوست نداشت شب به آنجا برود! یکی از تاکسی های بیرون از هتل را کرایه کرد و آدرس میدان را داد. نیم ساعت طول کشید تا فاصله ی هتل تا میدان طی شود. راننده دقیقا محل دیسکو را نشانش داده بود، با اینکه برایش عجیب بود، این وقت روز چرا می خواهند آنجا بروند!
جلوی دیسکو که ایستادند، سهند متوجه کوچه ای که کمی دورتر از در ورودی بود، شد. مطمئن بود به جز این در، باید در دیگری هم باشد. داخل کوچه شد و در چوبی شیک اما کمی کثیف و کهنه ای در امتداد دیوار دیسکو دید. مشخص بود که راه به دیسکو دارد. با کف دست به در کوبید. اما جوابی نیامد. آلما کنار در، زیر سایه بان بالکن طبقه ی بالا ایستاده بود تا بلکه کمی از داغی خورشید در امان باشد! سهند کمی عقب تر رفت و بالا را دید.
در تراس باز بود و او مطمئن بود کسی پشت پنجره در حال نگاه کردن بود! دوباره به سمت در رفت و این بار محکم تر به در زد. باز هم صدایی نیامد. کلافه از گرما، پشتش را به در کرد و نفس گرمش را بیرون داد. همان لحظه صدای کشیدن دمپایی هایی را روی زمین شنید. به سمت در برگشت و در با صدای جیر کوتاهی باز شد و پسر جوان لاغر اندامی که فقط شلوار جینی به پا داشت، در را باز کرد. به عربی از سهند پرسید چه می خواهد. سهند که از لهجه اش متوجه شده بود، ایرانی است. عینکش را برداشت و گفت:
- من با کریم کار دارم.
چشمان پسر ریز شد و به فارسی پرسید:
- چی کارش داری؟!
- برو صداش کن. خودشو باید ببینم.
آلما کنار سهند ایستاد و حواس و نگاه پسر به آلما پرت شد. سهند کلافه خودش را جلوی آلما کشید و بی حوصله تر از قبل گفت:
- برو صداش کن.. از طرف اردلان اومدم . خودش می دونه!
این قدر جمله اش را محکم ادا کرد که پسر مجاب شد و از جلوی در کنار رفت. اول سهند و پشت سرش آلما وارد راهروی تاریک شدند. تنها منبع نور، از دری که در انتهای راهروی باز بود، می تابید. بعد از راهرو، هال کوچکی بود که یک در، به فضای باز ِ مشجری شبیه حیاط، باز می شد و یک در چوبی با کنده کاری شیک داشت که پسر پشت در بسته ایستاد و بلند گفت:
- آقا کریم .. مهمون داری.
خودش به سمت در حیاط رفت و کنار در تکیه زد. به دقیقه نکشید که از اتاقی که بی شباهت به اتاق یک مدیر نبود؛ مردی بیرون آمد. مرد تقریبا چهل ساله بود. او هم پیراهنی به تن نداشت و موهای جوگندمی اش هم قد موهای قبل ِسهند بود. روی مبلی که دقیقا روبروی در بود، زن جوانی با لباسی نیمه برهنه نشسته بود. کریم همان قدر که با دیدن سهند اخم کرد، از دیدن آلما، لبخندش باز شد!
- شما کی هستین؟ من می شناسمتون؟!
هوای بدی در جریان بود. با اینکه باد خنکی از داخل اتاق می آمد، اما روی پیشانی سهند قطره های درشت عرق برق می زد. از محیط، بیزاری خاصی داشت. این آدمها برایش اشنا بودند.. همین آشنایی، خشمش را ده برابر می کرد. دو قدم فاصله ی بین خودش و کریم را بلند برداشت و با دست به سیـنه ی برهـنه ی مرد کوبید و تا مرد بخواهد کاری کند، پنجه اش دور گردن کریم حـلقه شد و کنار دیوار نگهش داشت. سهند بی توجه به صدای خس خسی که از دهان کریم خارج می شد، سرش را نزدیک صورت کریم برد:
- من چند تا سوال دارم. درست جواب دادی هیچ... ندادی همین جا جنازه ات می کنم.
صورت کریم کاملا قرمز شده بود. پوست گردن و غبغبش بالای دست سهند جمع شده بود.. صورتش در هم کشیده شد و دستش را رها کرد.
زنی که داخل اتاق بود، با همان وضع، جلوی در ایستاده بود و با تعجب و ترس به صحنه نگاه می کرد. کریم دستش روی گردنش رفت و به سرفه افتاد. پسرکی که در را باز کرده بود گیج سر جایش میخکوب شده بود. با فاصله گرفتن سهند از کریم ، انگار چیزی به یادش افتاده بود، به سمت حیاط دوید.
کریم هنوز درست نایستاده بود و سرفه می کرد که سه مرد همراه پسرک آمدند. پسر، سهند را نشان داد و به عربی توضیح می داد، کریم را به این روز در آورده است!
خشم ِ میان نگاه مردها، اصلا خوشایند نبود. یکی شان که هیکلش از همه بزرگ تر بود، به سمت سهند حمله کرد، سهند گارد گرفت اما نیم نگاهش به آلما بود، که یکی دیگر از مردها هم به سمتش هجوم آورد و با جا خالی دادن، اولین مشت از کنار گوشش رد شد.
سهند هر دو دستش را مشت کرد و اولی را به سیـنه و دومی را به شکم مرد اول کوبید و بعد با لگد محکمی که به شکمش زد، مرد سکندری خوران کمی دور شد. چوبی که مرد دوم دستش داشت روی بازویش خورد. عصبی از درد بازویش، فکش را روی هم فشار داد و لگد بعدی را به مرد زد و همان لحظه از ساعدش گرفت و همان طور زانویش را بالا برد و چند بار پشت سر هم به شکمش کوبید.
صدای داد آلما حواسش را پرت کرد، نگران سرش را برگرداند اما آلما به خوبی از پس یکی از مردها برآمده بود. نفهمیده بود کی چوبی که به بازوی او خورده بود، به دستش افتاده بود و با همان چوب روی پشت مردی که نزدیکش بود می زد!
- بسه ...
با فریاد کریم، هر سه مرد، به سمتش برگشتند و همان طور که با خشم به سهند و آلما نگاه می کردند، نزدیک در حیاط ایستادند. کریم کنار دیوار ایستاد و صاف به چشمان سهند خیره شد:
- تو کی هستی؟ چی کار داری؟
سهند برعکس بار اول با آرامش گفت:
- دنبال یه دختر می گردم.. دست توست.
کریم اخم کرد:
- خب؟
- شیوا ..
آلما سریع گفت :
- نه آرزو!
سهند با سر تایید کرد:
- بله آرزو .. تو اینجا دختری داری به اسم آرزو . اردلان برات فرستاده ...
کریم بعد از شنیدن اسم اردلان، گره ی ابروهایش باز شد و با تعجب پرسید:
- تو از طرف اردلان اومدی؟ چرا معرفی نکردی..
سهند نگذاشت حرفش تمام شود. به سمتش رفت و سیــنه به سیـنه اش ایستاد. با اینکه مرد تقریبا هم قد و قامت خودش بود اما چیزی نبود که برای سهند مهم باشد! با انگشت سبابه اش، دو ضربه به سیـنه ی کریم زد:
- جواب منو بده فقط ... اون دختر کجاست؟
کریم سرش را کمی عقب برد:
- آرزو اینجا نیست..
این جوابی نبود که سهند دوست داشت بشنود. دستش را مشت کرد و رو به صورتش گرفت، کریم از ترس چشمانش را بست اما صدای ضربه را از بغـل گوشش شنید. سهند به دیوار کوبیده بود!
- کجاست پس لعنتی؟ بلایی که سرش نیاوردی؟
کریم گیج از خشونت سهند، با ترس گفت:
- می دونم کجاست.
سهند بی طاقت غرید:
- کجاست لعنتی؟
- دو هفته ی پیش اونو اردلان فرستاد. گفت مراعاتش رو کنم، منم کردم. یعنی خب اون یه طور بود. مریض بود انگار...
- خب ..
- من گذاشتم توی بار کار کنه. خب قیافه و هیکل خوبی داشت. حرف گوش کن بود. اما راه نیفتاده بود. منم گذاشتم کمی بگذره. سه روز هم نگذشت که ... یکی از کله گنده های اینجا دست گذاشت روش.. خب .. برنامه همینه، گفتم این کاره نیس، اما پول خوبی پیشنهاد کرد. جاش خوب بود، دخترا از خداشونه ...
نگاه نه چندان دوستانه ی سهند، باعث شد کریم، جمله اش را نیمه تمام رها کند. سهند پلک زد و با عصبانیت به طرف زن جوان که هنوز با همان وضع جلوی در ایستاده بود رفت ، از مچ دستش گرفت و داخل اتاق پرتابش کرد و در را بست! دوباره برگشت رو به کریم و سعی کرد با آرامش حرف بزند:
- خب می گی الان کجاست؟ دست اون آشغاله؟
کریم سری تکان داد:
- نه ...
سهند با چشمان متعجب زل زد، اگر دست خودش بود، همان جا گریه می کرد! باز وقتی درست به زن رسیده بود، زن از او دور شده بود!
- پس کجاست اون لعنتی؟!
کریم وقتی لحن پر از اضطراب و عصبانیت سهند را شنید، چشمانش را ریز کرد و به چهره ی سهند دقیق شد:
- ببینم ... شما می خواینش چی کار؟ واسه چی دنبالشی؟
کریم نمی دانست نباید از سهند عصبانی سوال کند!
انگشتان سهند دوباره دور گردنش قفل شد و صدا از دندان های کلید شده اش به سختی بیرون آمد:
- تو سوال نمی پرسی عوضی ... برای من از حیوونم پست تری، وگرنه مثل یه حیوون می کشتمت .. می گی الان اون زن کجاست یا نه؟!
دست آلما روی ساعدش که می لرزید، نشست، متوجه فشار بیش از حد دستش شد. دستش را پس کشید و کریم میان سرفه های مکررش، بریده بریده گفت:
- می گم ... می .. گم .. پیش .. ارباب ... پیش اونه...ارباب ... اعتماد..
- ارباب دیگه کیه؟
- اعتماد.. ما .. ماکان اعتماد.. ارباب .. اونه ..
سهند نزدیکش شد و کلافه پرسید:
- درست حرف بزن ببینم .. گفتی یکی می خواست ببره، همین بود؟
کریم لبش را کمی تر کرد و بزاق دهانش را قورت داد تا سرفه اش بهتر شود.
- نه .. من پیشنهاد اون .. اون عرب رو قبول کردم. اما آرزو وقتی فهمید، شروع به جیغ و داد کرد. نمی خواست بره ... همون موقع ارباب رسید..
کریم مکث کرد و سهند پرسید:
- خب؟ کی هست این اربابی که می گی؟
- ارباب ماکان .. اینجا برای خودش آدم مهمیه .. تاجره .. هر جایی که برین اینجا، توی هر صنفی، می شناسنش ..
- خب این اعتماد اومد؟ ارزو چی شد؟
- آرزو رو برد دیگه!
- برد؟... کجا برد؟
کریم از دیوار فاصله گرفت و روی سکویی که کنار در حیاط بود، نشست. گردنش را کمی تکان داد و شروع به صحبت کرد:
- درگیری بینشون پیش اومد. آخر سر هم با زور اسلحه دختره رو برد. اینجا هم کلی خسارت به بار اوردن، البته ارباب همیشه هوای ما رو داره و برام جبران کرد.
- یعنی می خوای بگی الان آرزو پیش اونه؟
- تا جایی که من می دونم بله .. ظاهرا تازه دعوا سرش تموم شده!
سهند نزدیکش شد:
- خب جاش کجاست؟ خونه اش ؟
کریم پوزخندی زد:
- خونه؟ اگه منظورتون قصرشه، باید برین محله ی جمیرا. از هر کسی بپرسین بهتون آدرس می ده، اما به این سادگی نمی تونین وارد خونه اش بشین.
سهند بی توجه به پوزخند کریم سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود را پرسید:
- اون برای چی ارزو رو با خودش برد؟
کریم کمی فکر کرد:
- نمی دونم .. ارباب این طور نیست که بگم واسه خودش برده! خیلی اینجا نمی یان. گاهی برای تفریح فقط در حد نیم ساعت. جاهای خیلی بهتر برای ایشون هست. اون روز هم از شانس ارزو اینجا بود. وگرنه اون شیخ حتما به خونه ی خودش می برد و تا حالا هم برام پسش فرستاده بود.
آلما از لحن خونسرد و عادی کریم حرصش گرفت. کنار سهند ایستاد و به چشمان دریده ی کریم خیره شد:
- تو آدم بی شرفی هستی. اگه دست من بود همین جا گردنتو می شکوندم! چه طور می تونی در مورد یه زن این جور حرف بزنی؟ اونم زنی که بیماره .. شما ازش سواستفاده کردین ..
کریم نگاهش را به آلما دوخت. نگاهی که سهند اصلا دوست نداشت! همین باعث شد از مچ دست آلما را بگیرد و به سمت در خروجی راه بیفتد. کار دیگری اینجا نداشت. باز باید دنبال جای جدید می گشت!
کوچه که رسیدند، خورشید همچنان گرمایش پوست را آتش می زد. سهند به طرف خیابان راه افتاد و آلما همچنان به کریم بد و بیراه می گفت:
- مردک بی شعور. باید می ذاشتین یه دور کتک حسابی می زدیمش.
سهند به خیابان شلوغ نگاهی انداخت:
- مثلا می زدی؟ چه مشکلی رو می تونستی حل کنی؟
آلما با تعجب نگاهش کرد:
- واقعا شما به این سیستم علاقه دارین؟
- منظورت چیه؟
- همین که می گن چون با حل یکی دو مورد، مشکلی حل نمی شه، پس ولش کنیم! بالاخره باید از یه جا شروع کرد!
سهند دستش را برای یک تاکسی بلند کرد:
- از اینجا نه! فعلا برام پیدا کردن آرزو مهم تره! باید زنگ بزنم دکتر رهنما بیاد!
تاکسی ایستاد و بعد از اینکه سوار شدند و سهند، آدرس داد، آلما پرسید:
- زود نیست؟
- نه ...
- اگه اونم ... منظورم اینه اگه همین اقای ارباب ِ هم برای کار دیگه ای برده باشه...؟
سهند آهی کشید:
- آخرش باید بفهمه. همین الانم دیر شده. اون همسر قانونیشه . باید بریم اینترپل. حتما تا حالا سرهنگ پیگیری کرده ...
- دنبال اون ارباب ِنریم؟
- چرا اول می ریم اونجا ...
آلما به راننده ی جوان نگاه کرد. برخلاف خیلی از مردهایی که دیده بود؛ با اینکه شاید 27-8 سال بیشتر نداشت و آلما دقیقا پشت سرش بود. اصلا نگاهش نکرده بود. احساس راحتی کرد و مثل سهند از پنجره به ساختمان ها و آسمان خراش ها نگاه کرد. کمی بعد وارد یک بلوار بزرگ شدند و مرد به عربی چیزی گفت. تنها کلمه ای که آلما متوجه اش شد؛ جمیرا بود!
سهند وقتی اسم ماکان اعتماد را آورد، راننده کمی جلوتر ، دیوار سفید کوتاهی را در طرف دیگر خیابان نشانشان داد. پیاده شدند و به طرف دیگر خیابان رفتند و کنار دیوار شروع به راه رفتن کردند. آلما در حالی که به دیوار نگاه می کرد، پرسید:
- به نظرتون چند متره اینجا؟ خیلی بزرگه ها!
سهند شانه ای بالا انداخت و نگاهی به عقب انداخت:
- احتمالا یک هکتاری باید باشه.. این دیوار به نظر 100 متر می یاد!
-می گم اون وقت قصر شاه اینا چه قدره؟
سهند خونسرد دستانش را داخل جیب شلوارش کرد:
- چه می دونم! سوال قحطه می پرسی؟ عوضش فکر کن چه طور بریم تو!
آلما ایستاد و روی پنجه هایش بلند شد:
- بلند نیست می شه توش رو ببینیم!
سهند دستش را گرفت و با خودش همراهش کرد:
- بعدش به جرم فضولی و دزدی توی کشور دیگه دستگیر بشیم؟
آلما خواست حرف دیگری بزند که سهند همان طور که روبرو را نگاه می کرد ادامه داد:
- آلما اینحا ایران نیست هر کاری خواستی بکنیم و بعدش بگیم سرهنگ حکم بده!! اینجا خیلی فرق داره همه چیز. اگر بر فرض تا به حال کاغذ بازی هم شده باشه بازم باید اینترپل دخالت کنه. بعدش می تونیم ما هم بگیم ای ... یه جای ماجرا هستیم. متوجه شدی ؟ باید بریم حتما سفارت اونا هم تایید کنن! به این سادگی ها نیست که!
آلما با آرامش گوش می کرد. برای اولین بار بود که سهند صدای آرام چَشمش را شنید و از این اطاعتش راضی شد! دیوار در خیابان بعدی هم امتداد داشت. آلما با صدای آهسته ای پرسید:
- حالا چه طوری بریم تو؟ راهمون می دن؟
سهند متوجه دری که جلوتر وجود داشت، شد:
- نمی دونم ..
- می گم خب بریم بگیم بهش اومدیم آرزو رو ببریم! ها؟
سهند خنده ای کرد:
- خیلی ممنون! اونم گفت بفرمایید!
- خب اون مرتیکه گفت که ادم خوبیه! شاید ... شاید دلش سوخته و کمکش کرده؟!
در فضای گل کاری شده ی کنار دیوار ، دو درخت بزرگ گل کاغذی با گل های صورتی که نصفشان روی زمین ریخته شده بود، آنجا را بسیار زیباتر کرده بود. کمی جلوتر دو درخت نخل بسیار بلند در دو طرف یک در کوتاه نرده ای دیدند و از همان جا کمی از باغ خانه مشخص بود و یک اتاق نگهبانی.
یک مرد مسلح کنار یکی از نخل ها ایستاده بود و نگاهشان می کرد. مرد کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود و از هیکلش به خوبی مشخص بود یک بادیگارد است. اسلحه ی دستش یک قبضه، مسلسل دستی یوزی بود. آلما کمی قدم هایش را ارام تر برداشت و همان طور گفت:
- خب اومدن استقبالمون خودشون!
سهند بدون اینکه نگاهش کند، لب زد:
- تو هیچی نمی گی.
آلما چشم فرمانده را تقریبا لب زد، چون حالا روبروی محافظ ایستاده بودند. سهند لبخند زد و به عربی شروع به صحبت کردن با مرد کرد. برعکس سهند، نگاه مرد پر از خشونت بود و کلمه هایی که از دهانش بیرون می آمد هم بی بهره از این خشونت نبودند! اما بالاخره پافشاری سهند نتیجه داد و مرد همان طور که تمام حواسش به آن دو نفر بود، به سمت اتاقک نگهبانی رفت و مشغول صحبت با کسی که آنجا نشسته بود، شد. آلما رو به سهند گفت:
- چی شد؟
سهند تمام حواسش به اتاقک نگهبانی بود:
- نمی دونم اما این رفتار اینا نشون می ده که می ترسن!
- می ترسن؟
- اوهوم! اتفاقی افتاد که این قدر مراقبت شدیده!
آمدن مرد مسلح به سمتشان، نگذاشت سهند توضیح بیشتری بدهد. با همان لحن خشن حرفی زد و خیابان را نشان داد! سهند یک قدم نزدیک تر شد که باعث واکنش سریع محافظ شد. اسلحه را با دو دست محکمتر به سمتشان گرفت. کسی که داخل اتاقک نشسته بود؛ بیرون آمد و به عربی، چیزی به مرد گفت. مرد یک عقب قدم تر ایستاد و اما همچنان اسلحه را آماده ی شلیک نگه داشت. مرد نگهبان نزدیک شد، حدودا میانسال بود و لباس هایش دقیقا با مرد محافظ یکی بود:
- چی کار دارین اینجا؟ وقتی می گیم نه یعنی نه! برین ..
آلما که خوشحال شده بود مرد فارسی حرف می زند، یک قدم جلوتر رفت که باز باعث واکنش محافظ شد! و خودش را از ترس، پشت سهند کشید. سهند با ارامش گفت:
- من باید حتما ایشون رو ببینم. می دونم به این سادگی ها نمی شه، اما..
سهند باز یک قدم نزدیک مرد شد. حالا تقریبا جلوی خانه بودند و باغ زیبایش را به راحتی می دیدند. سهند ادامه داد:
- ببینید من از تهران اومدم. کار مهمی دارم. باید با آقای اعتماد صحبت کنم. کسی الان پیش ایشونه که باید در موردش باهاشون حرف بزنم.
مرد ابروهایش در هم گره خورد.
- نمی فهمم!
- یه زن پیش ایشونه به اسم آرزو!
با گفتن این جمله مرد نگهبان، اخم هایش بیشتر در هم فرو رفت:
- ابدا .. یا می رین یا زنگ می زنم پلیس!
خودش به سمت اتاقک رفت. سهند یک قدم دنبالش برداشت اما مرد محافظ لوله ی اسلحه اش را روی شانه اش گذاشت و به عربی چیزی گفت. آلما با نگرانی نگاهی کرد، سهند دستانش راکمی بالا برد و عقب عقب برگشت. اینجا با کسی شوخی نداشتند! رو به خیابان کرد و با قدم های بلندی از در فاصله گرفت. آلما دنبالش می دوید.
- فرمانده ..
- بیا بریم .
- آخه .
- هیس بیا..
سهند به سرعت از خیابان رد شد و برای اولین تاکسی دست بلند کرد و اسم هتل را به راننده گفت. آلما متعجب پرسید:
- چرا هتل؟مگه نگفتین باید بریم اینترپل؟
- چرا اما ...
سرش را نزدیک تر برد و آهسته گفت:
- اونا تعقیبمون می کنن!
آلما برگشت به عقب نگاه کرد و سهند محکم به بازویش زد:
- تو هنوز نمی دونی نباید عقب رو ببینی؟
آلما سرش را کمی پایین انداخت و ببخشید را آرام گفت. سهند ادامه داد:
- می ریم هتل. از اولم اشتباه کردیم. باید زنگ می زدیم. اون کم کسی نیست که ما رو همین جور قبول کنه!
کمی بعد جلوی در هتل بودند. سهند یک راست به سمت اتاقش رفت، در را که باز کرد، کنار رفت و به آلما اشاره کرد، داخل اتاق شود:
- بیا تو.
هر دو وارد اتاق سهند شدند. سهند به محض ورود، با گوشی موبایل خودش شماره ای را گرفت. آلما روی مبل تک نفره ای نشست و کش موهایش را باز کرد. گرما هر دو را کلافه کرده بود. بعد از چند لحظه سهند شروع به صحبت کرد:
- سلام اقای رهنما... بله ... ممنون شما خوبین؟ .. خواهش می کنم. ببینین دکتر؛ من هنوز مطمئن نیستم اما فکر می کنم همسرتون رو پیدا کردم! ... صبر کنین توضیح می دم. بله .. فکر کنم ... خب ... ببینین من دبی هستم! بله ... بله .. می شه لطف کنین اینجا بیاین؟ ... بله ... هتل فورچون .. بله .. بهم پس خبر بدین . منتظرم فعلا..
تماس را که قطع کرد، با تلفن اتاق، شماره ای را گرفت و این بار عربی صحبت کرد. تلفن را قطع کرد و دوباره جایی را گرفت و موبایلش را به سمت آلما گرفت و گفت:
- این شماره ای که می گم رو ذخیره کن توش!
دوباره صحبت کرد و عددها را به فارسی به آلما گفت. تماس را قطع کرد و اما گوشی را آماده نگه داشت
- بخون شماره رو!
- 3344811
شماره را گرفت و بعد از چند لحظه صحبت، اسم خودش و اسم هتل را به کسی که پشت خط بود، داد و تلفن را قطع کرد. آلما متعجب از این صحبت هایی که یک کلمه اش را هم نفهمیده بود، پرسید:
- خب چی شد؟؟
- هیچ ... باید منتظر باشیم. امیدوارم تماس بگیرن!
- با همون دار و دسته ی اعتماد حرف زدی؟
سهند بلند شد و کنار پنجره ی اتاق ایستاد:
- آره ...
- خب الان چی کار کنیم؟ نریم اینترپل؟
- نه فعلا. نباید کار مشکوکی کنیم. وقتی اسم آرزو رو بردم اون نگهبان خیلی عصبانی شد و بهم شک کرد. حتما باید دلیلی داشته باشه. اگه یه حرکت شک برانگیز کنیم به این سادگی نمی تونیم آرزو رو ببینیم .
- خب بریم اینترپل و بگیم بهشون اونا می تونن راحت وارد عمل بشن!
سهند آهی کشید:
- نمی دونم چرا ظاهرا همه تون باهوشین، اما گاهی خنگ می شین! آخه بگیم از کجا مطمئنیم؟ تو مطمئنی؟ ما دنبال یه زن راه افتادیم و رسیدیم اینجا که اصلا ندیدیمش و مطمئن نیستیم شیوا باشه!! اون زن اسمش آرزوئه! شاید اشتباه کردیم. الکی بریم اینترپل که چی؟
آلما به مبل تکیه داد و شانه ای بالا انداخت:
- خب مگه به اینترپل نگفتین؟
- فقط اینکه زنی به اسم شیوا گم شده و ما احتمال می دیم به اینجا اورده باشنش!
- خب باید تمام ماجرا را می گفتین.
سهند به سمتش برگشت. عصبانی نبود، اما کلافه چرا!
- همین الان بهت گفتم ما هنوز مطمئن نیستیم! دو نفر از ادمهای لعیا فقط تاییدش کردن. اصلا شاید یه شباهت ظاهری باشه؟!
آلما چشمانش را بست و سرش را هم روی مبل گذاشت:
- پس ما اینجا چه می کنیم؟
- تو خیلی خسته ای هذیون می گی، پاشو برو بخواب..
آلما همان طور زمزمه وار گفت:
- فکر کنم حالم خوب نیست .. که امیدوارم این طور نشه!
سهند نگاهش کرد. حوصله ی بحث با آلما را نداشت. بی توجه به حالش، به سمت حمـام رفت. بعد از روز گرمی که گذرانده بود؛ حمـام لازمش بود. آب که روی پوستش دوید. احساس آرامش کرد. فکرها دست از سرش برنمی داشتند. هیچ وقت نمی شد ذهنش را خالی کند و به خودش تنها فکر کند. سرش را پایین تر گرفت و آب از روی موها و صورتش سر خورد. سعی کرد چشمانش را ببند و نفس بکشد. صدای اب به او آرامش می داد و او به این آرامش نیاز داشت. دومین نفس عمیق را کشید، ضربه ای به در خورد!
- فرمانده این تلفنه، زنگ می زنه!
آلما گوشی را از لای در حمـام به طرفش گرفت. و بعد کلمه های عربی که چیز زیادی از آن نمی فهمید را شنید. سهند که گوشی را به دستش داد، پرسید:
- کی بود؟
سهند به زیر دوش برگشت و به جای ادامه ی تمرکز گرفتنش، شامپو را کف دستش ریخت!
- از طرف اعتماد
آلما با خوشحالی کمی نزدیک تر شد:
- خب چی گفتن؟ اجازه دادن؟
- نه اون جور که! گفتن کسی رو می فرستن هتل باهاش حرف بزنیم!
- اها! خب اینم خوبه؟
سهند سر کف آلودش را زیر دوش برد و آلما از در فاصله گرفت. گوشی خیس را با دستمال خشک کرد و روی میز گذاشت. به لباسهای سهند که همان طور از کوله در آورده بود و روی تخـت افتاده بودند نگاه کرد.
- شلخـته!
پیراهنش را از روی صندلی اویزان کرد و شلوارش را مرتب روی نشمین گاهش گذاشت و از اتاق خارج شد. درد موذی را حس کرده بود و نمی دانست باید چه کار کند. کلید اتاق خودش را برداشت و از اتاق سهند خارج شد.
نیم ساعت بعد سهند جلوی در اتاق آلما بود. ضربه ی ارامی به در زد. کمی طول کشید تا صورت آلما از لای در بیرون آمد و با لبخند کم جانی نگاهش کرد:
- اومد؟
- نه هنوز، من گرسنمه تو چیزی می خوری؟
آلما از اتاق بیرون آمد و کنارش ایستاد:
- نه زیاد .. هوا هنوز روشنه!
سهند نایستاد و همان طور گفت:
- گرسنه نیستی نیا ! اما بعدا باهات نمی یام شام بخوری!
آلما در را بست و خودش را به او رساند. سهند کوتاه نگاهش کرد، حس کرد صورتش کمی سپید تر از معمول است و به نظر خواب آلود می آمد. در این چند روز او هم به اندازه ی خودش اذیت شده بود. نباید قبول می کرد همراهش بیاید. با فکر اینکه به زودی شیوا را پیدا می کنند و همه چیز تمام می شود، نفس عمیقی کشید.
به رستوران که رسیدند و باز هم آلما اختیار انتخاب غذا را به عهده ی سهند گذاشت. آرامشش زیادی از حد بود و ناخوداگاه توجه سهند را جلب کرده بود. قبلا سهند با رسپشن هتل صحبت کرده بود و گفته بود مهمانی دارد به نام پویا امامی!
هنوز شامشان به نصفه هم نرسیده بود که خبر آمدن مهمانش را به او دادند. سهند بلند شد و آلما هم صندلی اش را عقب کشید، تا سهند به بشقاب تقریبا دست نخورده اش اشاره کند:
- بشین بخور بعد بیا..
آلما سرش را تکان داد و بلند شد:
- نه .. خوبه ...
سهند که بی حوصله بودنش را حس کرده بود، حرفی نزد و به طرف لابی هتل رفتند. وقتی از یکی از پیشخدمتهایی که در لابی مشغول پذیرایی بود، سراغ مهمانش را گرفت، مرد به گوشه ی دنج سالن اشاره کرد. روی یکی از نیم ست های فیروزه ای رنگ لابی مرد را دیدند. بسیار مرتب با کت شلوار طوسی و پیراهن سفید رنگی، پا روی پا انداخته بود و با دقت نگاهشان می کرد! حدودا هم سن و سال سهند به نظر می رسید. وقتی که سهند و آلما نزدیکش رسیدند، ایستاد و دستش را به سمت سهند گرفت:
- سلام من پویا امامی هستم.
سهند دستش را به گرمی فشرد و قبل از اینکه چیزی بگوید، پویا امامی گفت:
- شما باید جناب سهند بهنام باشین؟
سهند با سرش تایید کرد و پویا امامی دستش را به طرف آلما گرفت و با احترام کمی سرش را خم کرد:
- خانوم.
آلما هم فقط لبخند زد و هر سه هم زمان روی مبل ها نشستند. طرز برخورد و رفتار پویا امامی، بسیار مودبانه بود و این به سهند آرامش خاطر می داد که حداقل از نظر اخلاق، با آدمهای متشخص و سالمی طرف است. خودش را روی مبل جلو کشید و سعی کرد با لبخندی او هم حسن نیتش را به این مرد نشان بدهد:
- خوشبختم اقای امامی و ممنونم که به این سرعت به درخواستم جواب دادین.
لبخند کمـرنگی روی لبان باریک پویا امامی نقش بست:
- خواهش می کنم. شما بعد از ظهر به عمارت اقای اعتماد اومده بودین؟
- بله درسته..
- خب؟ شما گفتین در مورد موضوعی که مربوط به آرزو می شه می خواین ایشون رو ببینید؟ می شه بپرسم شما خانوم رو از کجا می شناسین؟
پشت چهره ی خونسرد این مرد، کاملا کنجکاوی مشخص بود! سهند مطمئن بود که تا همین الان هم کلی تحقیق در موردش کرده است اگر البته تا این لحظه، هویت اصلی اش را شناسایی نکرده باشد!
- می شه قبلش من از شما یه سوال کنم؟
پویا امامی فقط سرش را کمی خم کرد و به نشانه ی تایید آهسته تکان داد.
- شما با چه سِمتی برای آقای اعتماد کار می کنید؟ البته مطمئنم که به شما مطمئن هستن که اینجا فرستادن!
پویا امامی باز هم لبخندی زد.
- من مشاور و وکیل شخصی ایشون توی اینجا، هستم. تا همین اندازه می تونم بگم. حالا شما به سوال من جواب بدین!
- خب ... من فرمانده ی پایگاه ویژه هستم و ایشون هم همکارم هستن. من از تهران اینجا اومدم!
اخمی روی صورت مرد نشست و به آلما نیم نگاهی انداخت. کمی به سمت جلو خم شد:
- خب اون خانوم.... الان تحت تکلف اقای اعتماد هستن. ایشون قانونی کاراشون رو می کنن و خود خانوم آرزو موافق این مسئله هستن ...
سهند دستش را به نشانه ی صبر جلویش گرفت:
- معذرت می خوام اقای امامی اما موضوع به این شکلی که شما فکر می کنین نیست! اون زن به عنوان گمشده تحت تعقیبه! پرونده به اینترپل هم رسیده!
پویا امامی این بار آشکارا چینی به پیشانی اش انداخت و عقب تر رفت:
- نمی فهمم! چه طور؟!
سهند با آرامش گفت:
- اجازه بدین اقای اعتماد رو ملاقات کنم..
مرد چند لحظه خیره نگاهش کرد و بعد بلند شد:
- چند لحظه صبر کنین باید از خودشون کسب تکلیف کنم.
کمی دور تر ایستاد و آهسته با موبایلش مشغول صحبت شد. جوری که حتی صدای پچ پچ هم به گوش سهند و آلما نمی رسید! آلما ارام به بازویش زد و به در ورودی هتل که کمی از آن زاویه مشخص بود، اشاره کرد.
دو مرد دقیقا مثل همان بادیگاردی که جلوی در دیدند، آنجا ایستاده بودند و به دقت آنجا را زیر نظر داشتند. تاریک شدن هوا باعث شده بود، هتل شلوغ تر به نظر برسد. بعضی از مهمان ها و توریست ها با تعجب به تیپ و ظاهر دو مرد نگاه می کردند. اما کارمندان هتل خیلی عادی از کنارشان رد می شدند! انگار وجودشان عادی ست!
وقتی پویا امامی کنار مبلی که چند لحظه پیش نشسته بود، ایستاد. سهند چشم از مردانی که مطمئن بود همراه پویا امامی هستند، گرفت و به مشاور ماکان اعتماد دوخت.
- همراه من بیاین. اقای اعتماد در منزلشون منتظر شما هستند.
پویا امامی، سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند اما نگران به نظر می رسید. خودش اول به سمت در راه افتاد و آلما و سهند هم پشت سرش حرکت کردند. بیرون هتل لیموزین مشکی رنگی پارک شده بود. پسر جوانی کنار در ایستاده بود و به محض دیدن پویا امامی در را باز کرد . اول پویا سوار شد و بعد سهند و آلما. لیموزین دارای سیستم به روز و شیکی بود که برای شخصی چون اعتماد، چیز عجیبی نبود! پویا امامی کمــربندش را بست و سهند و آلما هم به تبعیت از او همین کار را کردند. ماشین به نرمی شروع به حرکت و هتل را به مقصد عمارت ماکان اعتماد، ترک کرد.
سکوت ِ مشاور اعتماد، برای سهند جالب بود. مشخص بود شدیدا مشغول فکر است و به جایی میان ِدر ماشین زل زده بود. سکوت بینشان راه را طولانی تر کرده بود و وقتی به دیوار سفیدی که چند ساعت قبل از کنارش عبور کرده بودند، رسیدند. نگرانی به سراغ سهند هم آمد.
ماشین از همان دری که آنها را راه ندادند، وارد عمارت شد و از مسیر زیبایی که اطرافش پر از درخت های بزرگ نخل بود، گذشت.
با اینکه هوا کاملا تاریک بود؛ باغ اما با چراغ های که در جای جایش کار گذاشته بودند، به زیبایی روشن بود. یک پروژکتور بزرگ از بالای در ورودی، هم به این نور اضافه می کرد. ماشین به ارامی مسیر را طی می کرد و چند لحظه ی بعد، متوقف شد. تا آنها کمـربند هایشان را باز کنند؛ در را همان پسر جوان باز کرد. کمی عقب تر از پسر جوان، دو محافظ با اسلحه ایستاده بودند.
پویا امامی پیاده شد و کنار در ایستاد تا سهند و آلما هم پیاده شوند. ماشین حرکت کرد اما هنوز پویا امامی آنجا ایستاده بود. نسیم خنکی که از لا به لای درختان می آمد، بوی دریا را به مشامشان رساند. سهند تا خواست در مورد علت صبر ِ پویا امامی سوالی بپرسد. متوجه، سه مرد شد که از روبرو به سمتشان می آمدند.
دو مرد که عقب تر راه می رفتند، شبیه همه ی محافظ هایی که دیده بودند، لباس به تن داشتند. اما مردی که جلوتر می آمد، پیراهنش هم مثل کت و شلواراش تیره بود و کراواتش هم میان این رنگ تیره گم شده بود!
حدودا چهل و خورده ای ساله به نظر می رسید، با هیکلی بی اندازه متناسب و حتی کمی ترسناک! موهایش از موهای سهند هم کوتاه تر بود و چشمان عسلی رنگش با صورت خشنش زیاد در تناسب نبود! وقتی روبرویشان ایستاد، پویا امامی کمی سرش را برایش خم کرد:
- با ارباب صحبت کردم. اقای بهنام و همکارشون.
مرد بدون اینکه نگاهش را از سهند بگیرد، پویا امامی را با دست کنار زد و روبروی سهند ایستاد. آلما خیلی آرام پشت سهند پنهان شد. نگاه این مرد ابداً دوستانه نبود!
- اگه اسلحه دارین، به من تحویل بدین ..
سهند لبخندی زد:
- نه .. من اسلحه ندارم!
نگاه دقیق مرد روی بدنش چرخید و سهند دستانش را کمی بالاتر گرفت تا با خیال راحت او را با همان چشم، بازرسی بدنی کند! همین حرکت سهند باعث اطمینانش شد و به سمتی که آمده بود؛ برگشت:
- همراه من بیاین .. پویا ..
این لحن حرف زدنش، مشخص کرد که این مرد که هنوز اسمش را نمی دانستند از پویا امامی رتبه ی بالاتری دارد. مرد جلوتر، سهند و آلما پشت سرش و پویا امامی با کمی فاصله کنار سهند حرکت کرد. دو مرد محافظی که همراه مرد بودند هم، اسکورتشان می کردند. برای سهند این حد محافظت عجیب بود! نمی فهمید چرا باید تا این حد از این شخص محافظت شود.
مسیری کوتاهی را گذراندند و ساختمان بزرگی که بی شباهت به قصر نبود، جلوی چشمانشان نمودار شد. ساختمان مثل بیشتر جاهای خانه به رنگ سفید بود. نورپردازی آبی و زرد زیبایی از بالای ساختمان روی ستون هایش افتاده بود و این نور از زمین کنار ساختمان هم به صورت معکوس به بالا رفته بود. مثل انعکاس نور در آب ..
آلما و سهند ناخوداگاه محو زیبایی و معماری باشکوه خانه شدند. جلوی ورودی خانه، پله های عریض بزرگی، به صورت یک نیم شش ضلعی بودند که تا بالای درب اصلی ساختمان از عرضشان کم تر می شد.
مرد اما به جای اینکه از پله ها بالا برود ساختمان را تقریبا دور زد. کمی مسیر را ادامه دادند. تا از دور متوجه آلاچیق بسیار بزرگی شدند. آلاچیق چوبی با پایه های خراطی شده ی زیبایی که ما بین ستون هایش تور های سفیدی مثال پرده، آویزان شده بود. نسیم آرامی که می وزید، باعث رقص زیبای تورها شده بود.
داخل آلاچیق تاریک تر از باغ به نظر می رسید. هنوز به جلوی در آلاچیق نرسیده بودند که دو محافظی که از پشت حرکت می کردند، جلوتر رفتند و جلوی در ایستادند. مرد داخل شد و پویا امامی ایستاد. سهند و آلما هنوز گیج این تشریفات و زیبایی عمارت بودند. چند لحظه هم نشد که مرد بیرون آمد و به پویا امامی اشاره ای کرد که باعث شد او چند قدم به عقب برود و بعد کمی از جلوی در فاصله گرفت:
- می تونین برین تو ...
آلما نگاه نگرانی به سهند کرد. اینجا واقعا کمی وحشتناک به نظر می رسید! سهند اما محکم قدم اول را برداشت و پرده ی توری را کنار زد. هیچ کدام از محافظین و پویا داخل نشدند. مرد جلوتر از آنها داخل شده بود و حالا پشت سر مردی ایستاده بود که روی یک صندلی چوبی با خراطی های بسیار مجلل، انتهای آلاچیق نشسته بود. سهند و الما نزدیک شدند و حالا سهند می توانست چهره ی مرد را به خوبی ببیند.
ماکان اعتماد اصلا شبیه تصوراتش نبود! او بسیار جوان تر از تصویر ذهنی سهند بود. موهای مشکی اش تا پشت گردنش بلند بود و خیلی مرتب و ژل زده، به عقب شانه شده بود! تی شرت مشکی رنگی پوشیده بود که با شلوار سفیدش هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود.
برق زنجیر نازکی دور گردنش، در آن تاریکی ارامش بخش، چشم را می زد. اگر سهند او را در خیابان می دید؛ ابدا باور نمی کرد صاحب همچین تشکیلاتی باشد! نهایت شبیه یک پسر پولدار از خود راضی به نظر می آمد!
ماکان اعتماد برعکس سهند، کوتاه نگاهش کرد و بعد همان اندازه به الما که یک قدم از سهند عقب تر ایستاده بود، خیره شد. با دست به مبل های حصیری جلویشان اشاره کرد:
- بشینین .. خوش اومدین.
تُن صدایش کمی بم و قاطع بود. قاطعیتی که نشات گرفته از اعتماد به نفس زیادش بود! سهند و آلما کاری که خواسته بود را انجام دادند. سهند سعی کرد لبخندی برای حسن نیتش روی لب بنشاند!
- ممنونم، ببخشید مزاحم وقت شما شدیم.
لبخند کجی روی لبـهای ماکان اعتماد نشست. ترکیب بینی و دهانش ظریف بود و به صورت کشیده اش می آمد. وقتی می خندید این ظرافت بیشتر به چشم می آمد. ماکان اعتماد مرد جذابی به نظر می رسید.
کمی روی صندلی اش جابه جا شد و پایش را روی سکوی کوتاهی که جلوی صندلی اش، بود گذاشت، آرنجش روی دسته ی صندلی قرار گرفت و به آن تکیه زد. با همان دست به مرد ِ پشت سری اش اشاره کرد:
- تاری ...
سهند و آلما به دهانش چشم دوخته بودند.. سرجایش که ایستاد، ماکان اعتماد با همان لحن پر از آرامشش گفت:
- من گوش می کنم!
سهند روی مبل کمی جا به جا شد و سعی کرد، با ارامش ماجرا را توضیح بدهد:
- اقای اعتماد.. من سرگرد بهنام؛ فرمانده ی پایگاه ویژه هستم. حدود یک ماه پیش زنی به اسم شیوا، دزدیده می شه. یه سری اتفاقا باعث می شه که آدم ربا ها اونو به شهر دیگه ای منتقل کند. اونجا تصادف می کنند و گویا شیوا حافظه اش رو از دست می ده ..
با گفتن جمله ی آخر، اخم های ماکان اعتماد، در هم کشیده شد. سهند که متوجه تغییر حالتش شد، ادامه داد:
- یه باند قاچاق از مشکلش سواستفاده می کنه و اونو به دبی می رسونه. الان اسم مـستعار ِ اون زن آرزوست و تا اینجایی که من دنبال کردم، توی دیسکویی که کریم داره، کار می کرد. کریم به من گفت اون زن الان باید پیش شما باشه..
چین های عمیقی که روی پیشانی مرد جوان می نشست، چهره اش را هر لحظه، عصبی تر نشان می داد.
- فکر نمی کنم شما درست تحقیق کرده باشین!
سهند متعجب نگاهش کرد. منظورش را متوجه نشده بود:
- ببخشید متوجه منظورتون نشدم!
ماکان اعتماد چیزی نگفت. سهند نفس عمیقی کشید، نباید خودش را ضعیف نشان می داد:
-اجازه بدین من اون زن رو ببینم. شاید همون طور که شما فکر می کنین باشه!
اعتماد هر دو دستش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت و با یک ضرب بلند شد.
- نیست. می تونین برین!
سهند که از رفتار مرد، گیج و کلافه شده بود، گفت:
- می شه خواهش کنم ببینمش یه بار.
- گفتم نه! ... و تمام ....
تاری حالا کنار اربابش ایستاده بود و با خشم به سهند نگاه می کرد. سهند باز اصرار کرد. نمی خواست فرصتش را از دست بدهد:
- اقای اعتماد من دلیل این کار شما رو نمی دونم. می شه بهم یه کم توضیح بدین حداقل؟ ببینین ماجرا به اینترپل رسیده ....
پوزخندی روی لب های اعتماد نشست و یک تای ابرویش بالا رفت:
- خب ؟ چی کار می خواین کنین؟
سهند حرف مزخرفی زده بود! او به اندازه ی یک فرمانروایی قدرت داشت. باید دوباره اعتماد این مرد را جلب می کرد:
- ببینین اقای اعتماد من فقط ببینمش. شاید اشتباه کردم . اگه این طوره، باید برگردم و دوباره دنبالش بگردم. اون زن چیزی از حافظه ی از دست رفته اش به شما نگفته؟
ماکان اعتماد نگاهش می کرد و خیلی ماهرانه، چیزی از مشغولیت های ذهنی اش را بروز نمی داد. میان چشمانش هم سکوت محض بود. پلک زد و دستش را به سمت تاری دراز کرد. تاری سرش را کمی خم کرد و به طرف میز کنار صندلی اش برگشت. سیـگاری آتش زد و کنار اربابش ایستاد. باز با نهایت احترام سرش را کمی خم کرد و سیـگار را به طرفش گرفت. سهند ترجیح داد، اجازه بدهد، تا ماکان اعتماد، فکر هایش را بکند تا شاید دلیل این همه مخالفت و محافظت را می فهمید.
در سکوت بسیار رویایی آلاچیق فقط صدای جیرجیرک ها می آمد. ماکان ایستاده بود و به آرامی دود سیـگارش را بیرون می داد. در صورتش آرامش عجیبی بود. نیم رخش به سمت سهند بود و اخم هایش نشان از تفکر عمیقش داشت. برای سهند این مرد، جور خاصی قابل احترام بود، به حدی که اوی کله شق و مغرور را وادار به سکوت و صبر کرده بود!
ته سیـگار روی زمین پرت شد و به به سمتشان برگشت و به صورت آلما زل زد! نگاهش به حدی خیره بود که آلما سرش را پایین انداخت و سهند زیر لب گفت:
- خب؟
با این کلمه فقط می خواست حواسش را به او معطوف کند، نه آلما! چیزی که ماکان اعتماد هم متوجه اش شد. یک قدم به سمت خروجی آلاچیق قدم برداشت:
- من تا فردا صبح فکر می کنم! گرچه مطمئنم اشتباه می کنید.
منتظر نشد و با چند قدم بلند به خروجی رسید. یکی از محافظ ها پرده را نگه داشت و در حالی که سه محافظ دیگر و پویا امامی، اسکورتش می کردند از دید سهند و آلما ناپدید شد.
حالا روبرویشان مرد بد اخلاق و خشنی ایستاده بود که منتظر یک حرکت اضافی بود تا تمام خشمش را سر آن دو خالی کند! سهند به آلما اشاره کرد:
- بریم .
تاری دنبالشان راه افتاد. بیرون دو نفر از محافظین هنوز ایستاده بودند. تاری با همان سردی و خشونت گفت:
- راننده شما رو به هتل برمی گردونه.
سهند برگشت که چیزی بگوید اما جز همان دو محافظ آدم دیگری نبود! ساختمان را دوباره دور زدند و به ماشین رسیدند. همه چیز مثل قبل در سکوت بود.
پسر جوان در را باز کرده بود و منتظر آنها بود تا هر دو سوار شوند. از همان مسیر از عمارت خارج شد.
آلما که تا آن لحظه ساکت بود، سرش را به شیشه ی پنجره ی ماشین تکیه داد. سهند کمی سرش را خم کرد و به صورتش خیره شد. رنگ و رویش کاملا پریده بود و آب دهانش را تند تند قورت می داد. آهسته گفت:
- عجیب ِ تونستی خودتو کنترل کنی و ساکت بمونی!
آلما سرش را از پنجره گرفت و لبخندی زد. سهند چشمانش را کمی ریز تر کرد و با دقت به چشمان بی حالش نگاه کرد:
- آلما خوبی؟
دستش را گرفت، انگشتانش سرد بود با اینکه دمای ماشین مناسب بود. آلما باز لبخند اجباری روی لبش نشست:
- آره .. می ریم هتل؟!
- اوهوم ..
آلما دوباره سرش را به پنجره تکیه داد. دستش هنوز میان دست گرم سهند بود. کمی بعد، جلوی در هتل رسیدند و از ماشین پیاده شدند. سهند متوجه سرگیجه اش شد. دایم چشمانش را روی هم فشار می داد و تلو تلو می خورد. ساعد دستش را گرفت :
- آلما خوبی؟
متوجه چیزهایی که زیر لب می گفت شد. در یک لحظه سنگینی اش روی سهند افتاد. دست آزاد سهند دور کمـرش حـ ـلقه زد و مانع افتادنش شد. دربان که متوجه وضعیتشان شد، کنارشان ایستاد، سهند از او خواست تاکسی برایشان بگیرد و خودش آلما را به سمت بیرون هدایت کرد. صدای ناله هایش را دیگر کاملا به گوش سهند می رسید. تاکسی جلوی در منتظر بود و دربان هتل برایشان در عقب را باز کرد، سهند اول آلما را کمک کرد و بعد خودش کنارش نشست:
- آلما .. حرف بزن ... چت شد؟
احساس می کرد چیزی می گوید اما نمی فهمید.. گوشش را نزدیک تر برد:
- آلما بگو
- درد دارم ... درمونگاه .. بریم ..
اشک هایش بی وقفه، روی گونه هایش می چکیدند. نفس های نامنظمش سهند را کاملا نگران کرده بود. دست روی صورت آلما کشید و اشکهایش را پاک کرد:
- باشه .. می ریم .. صبر کن ..
با دیدن تابلوی بیمارستان ، خیالش راحت شد. تاکسی داخل اورژانس شد و راننده خودش پیاده شد و تقاضای برانکارد کرد. چند لحظه ی بعد در حالی که آلما روی تخـت مچاله شده بود و سهند کنارش می دوید، داخل اورژانس شدند. پرستاری که همراهش بود، توضیح خواست و سهند با به زحمت توانست تا حدودی شرایط و مشکل آلما را توضیح بدهد! هنوز با پرستار درگیر بود که کسی به فارسی سلام داد. وقتی برگشت زن میانسالی را با روپوش پزشکی دید. پزشک ، بالای سر آلما ایستاد و نگاهی به رنگ و روی آلما کرد:
- چی شده؟
سهند شانه ای بالا انداخت:
- نمی دونم .. یهو حالش بد شد..
آلما چیزی را زیر لب زمزمه می کرد. دکتر در خروجی را به سهند نشان داد:
- خیلی خب .. شما بیرون!
سهند همان طور که چشمش هنوز به آلما بود، از اتاق بیرون رفت. روی یکی از صندلی های سبز رنگ راهرو نشست. جز او مردی با لباس عربی هم نشسته بود. آرنجش را روی زانو گذاشت و انگشتانش را در هم قفل کرد. کمی خم شد و چانه اش را هم روی دستش گذاشت و به سرامیک های برق افتاده ی زمین خیره شد!
احساسش می گفت دوباره همه چیز بهم ریخته! و مثل هر بار همان قدر که به گمشده اش نزدیک شده، همان قدر هم دور است! از دکتر رهنما خبر نداشت. نمی دانست علت مخالفت و این همه مراقبت اعتماد چیست. به نظرش آدم بدی نمی آمد؛ اما باید او هم بیشتر در موردش تحقیق می کرد. کاری که اعتماد با ملاقات سریعی که ترتیب داده بود، با زیرکی نگذاشته بود سهند انحام بدهد. ماکان اعتماد مرد باهوش و سیاست مداری بود! از آن دسته آدم ها که او بسیار دوست داشت هر نوع رابطه ای با آنها داشته باشد. حتی از نوع مجرم!
در فکرهایش درگیر بود که در باز شد و خانم دکتر بیرون آمد. موهای جوگندمی دکتر که از هیچ رنگی برای پوشاندشان استفاده نکرده بود، چهره اش را جذاب تر نشان می داد. سهند ایستاد و پرسید:
- ببخشید خانم دکتر حالش خوبه؟
نگرانی کاملا از لحن و چشمانش مشخص بود. دکتر لبخندی زد که چهره اش را زیباتر کرد:
- آره خوبه. شما که باید بدونین!
سهند گیج نگاهش کرد:
- چی رو؟ اینکه حالش خوبه!
دکتر بلند خندید!
- نه اینکه چرا حالش بده! نباید پیاده روی می کرد.
سهند همچنان گیج نگاهش می کرد!
- ببخشید من متوجه منظورتون نمی شم! یعنی پیاده روی باعث شده این جوری بشه؟!
دکتر ابرویش کمی بالاتر رفت:
- تازه با هم آشنا شدین؟
سهند متوجه منظورش شد، اما توضیح اینکه او فرمانده است و آلما کمی سخت بود!
- ها ؟ بله .. یعنی نه .. یعنی .. نمی فهمم این چه ربطی داره؟!
دکتر از دست پاچگی سهند خنده اش گرفته بود، راه افتاد و گفت:
- اون مشکلش دیسمنوره ست. باید داروهاش رو به موقع مصرف کنه و استراحت کنه، تا به این روز دچار نشه!
سهند سعی کرد اسمی که شنید را تکرار کند، اما یادش نمانده بود!
- من نفهمیدم چی؟ بیماری خاصیه؟
دکتر کنار استیشن پرستاری ایستاد و باز با لبخند دلنشینش به سهند نگاه کوتاهی انداخت:
- اختلالات قاعدگی ..
داخل پرونده ای که پرستار جلویش گذاشته بود، چیزی نوشت و امضا کرد. عینکش را برداشت و رو به سهند که همچنان با گیجی، نگاهش می کرد، گفت:
- بازم متوجه نشدین؟!
سهند تازه به خودش آمد:
- ها ؟! چرا ..
- ببینین این مشکل شایعی هست و زنهایی زیادی درگیرش هستن، اما خب برای ایشون یه کم بیشتر از حد معموله .. خودش گفت که مشکلاتی داره و خب داروشم نتونسته بخوره .. گویا مسافر هستین؟
سهند فقط سرش را تکان داد. دکتر ادامه داد:
- یه کم فشارش پایینه الان و برای دردش هم مسکن تزریق کردیم که خوب می شه تا چند دقیقه ی دیگه .. براش یه سری داروی دیگه نوشتم که باید بخوره حتما، اما حتما پیگیری کنین مشکلش رو ! ظاهرا مشکل ساده ای هست اما می تونه ساده هم نباشه!
رو به پرستاری که پشت استیشن نگاهشان می کرد، به عربی توضیح داد که بعد از اتمام سرمش، آلما مرخص است. دوباره به سهند نگاه کرد. سهند لبخندی زد و سعی کرد عادی رفتار کند!
- ممنونم از لطفتون ..
- خواهش می کنم، هر وقت سرمش تموم شد، می تونه بره. اما یادتون نره حتما استراحت کنه، استرس هم بهش ندین ..
سهند فقط سرش را تکان داد و دکتر با خداحافظی کوتاهی رفت تا او چند لحظه همین طور آنجا بماند! همان مقدار که از دنیای زنانه می دانست، کافی بود تا تا حدودی مشکل آلما را بفهمد. اما یک دفعه ای بودن اتفاق، کمی گیجش کرده بود.