- سهند ...

-ـ...

- مواظب خودت هستی نه؟

لبخند نقاب سرد صورتش را برداشت تا خیال نا آرام آلما را راحت کند:

- یه کم سیستم زندگی مو دارم تغییر می دم. دوست دارم دوباره یه کم دیوونه بشم !

-ـ....

- یه کم بی خیال ... ببینم زندگی دقیقا چه برنامه ای برام ریخته و قراره تا کجا باهاش پیش برم ...

- این یه عمل ساده ست!

لب های سهند کش آمد:

- یه چیزی بگم، واقعا از مردن توی اتاق عمل می ترسم! همیشه دوست داشتم جوری بمیرم که بفهمم!!

- سهند!!

با لحن نگران و دیدن مردمک های گشاد شده ی آلما، بلند تر خندید:

- هر کسی دوست داره یه جور بمیره! به نظرم خدا باید این حق رو بهمون می داد! زمانی که توی تولدمون انتخابی نبود! حداقل مدل مرگمون رو انتخاب می کردیم!

الما با تکیه دادن به صندلی اش، سرش را با تاسف تکان داد:

- اصلا مثبت فکر نمی کنی!!

سهند دوباره خندید:

- والا ازت انتظار دیگه ای داشتم! به نظرت واقعا این جراحی نگران کننده ست؟

- نمی دونم! اما نمی خوام منفی فکر کنم!

- آفرین . منم همین طور .

نگاه آلما هنوز پر از حرف و نگرانی بود. سهند اما بی تفاوت، ایستاد و مشغول آشپزی شد. آلما قهوه اش را که خورد، کنارش ایستاد و همان طور که با دقت به کارهایش نگاه می کرد، لبخند زد:

- واقعا آشپزی ها! خیلی ماهری!

یکی از قارچ ها را برداشت و با دقت به اندازه اش نگاه کرد. سهند با شستن دست هایش گفت:

- بله! آشپزی یعنی این! وقتی می گی علاقه دارم پس باید براش وقت بذاری ! حالا همیشه هم نه! گاهی اوقات! نه فقط اینو، به هر چیزی که علاقه داری باید همین کارو کنی باهاش!

- حتی آدما؟!

- حتی آدما!

- تو الان بهم علاقه داری؟!

سر سهند کمی چرخید و با ابروی بالا افتاده اش لحظه ای به آلما نگاه کرد و صدای خنده های آلما بلند شد:

- خیلی خب، نداری !

سهند برگشت و زمزمه کرد:

- دارم!

آلما شوک زده از این اعتراف سهند، نزدیکش شد و سرش را خم کرد تا صورتش را ببیند:

- سهند؟

- هوم ؟

- تو بهم علاقه داری؟

سهند جدی، مشغول هم زدن پیاز های داخل ماهی تابه بود!

- تا حالا نفهمیدی؟

- سهند؟

- بله؟!

آلما نمی توانست باور کند! این اعتراف برایش قابل هضم نبود! سهند کمی سرش را به سمتش چرخاند و خیره به چشمانش گفت:

- چرا باور نمی کنی؟

به جای تردید ، به آنی عشق میان چشمان آلما پر شد، بعد از مدتها از این که راحت می تواند ابراز احساسات کند، خوشحال شد و به یک بار دستانش را دور گردن سهند حلقه کرد:

- سهند خیلی دوستت دارم ... خیلی ...

سهند قاشق دستش را انداخت و کمی آلما را عقب کشید:

- می سوزی دیوونه !

- اشکال نداره!

- داره ... عقل نداری که!

زمزمه کرد:

- نه!

دستان سهند که دور تنش پیچید، چشمانش را بست.

- اگر عقل داشتی که این جا نبودی !

- ترجیح می دم این جا باشم و دیوونه هم باشم!

- دو تا دیوونه به تور هم بخورند خطر ناک می شه جریان ! گفته باشم!

- دلم برات تنگ می شه سهند... نمی فهمم چه طوره اما ... انگار قبلا این طور نبود. الان ... همش ... دوست دارم ...

- چی رو ؟

- همین!

- چی ؟

آلما صورتش را بیشتر به شانه ی سهند چسباند و او هم بوسه ای روی موهای رها شده اش گذاشت.

- چی رو دوست داری؟!

- سهند!

- بگو خب ! باید بدونم!

- دستاتو ...

سهند دستانش را بالاتر آورد و موهای رها شده اش را به آهستگی میان مشتش جمع کرد:

- دستامم، موهاتو دوست داره ...

-ـ ....

- خیلی خوبن ...

- آره خیلی خوبن ... مهربونن!

- خوشگلن!

الما ریز خندید و دست های سهند به آرامی موهایش را عقب کشید تا صورت آلما را ببیند.

- آلما که کنارش ایستاد با دستش عقب کشید:

- بیا این ور ...

روغن ماهیتابه به اطراف می پاشید. سهند فقط گاز را خاموش کرد و خودش هم عقب تر ایستاد. آلما اول شروع به خندیدن کرد تا او غضبناک به سمتش نگاه کند! دیدن این وضع، خنده ی آلما را بلند تر کرد! سهند به یک باره دستش را گرفت و به سمت خودش کشید:

- داری به من می خندی؟!

آلما میان خنده هایش به ماهیتابه ی سوخته اشاره کرد:

- وای خدایا ! .... سهند داشتی از خودت تعریف می کردی .... وای ... دیدی چی شد !

سهند این بار محکم تر از قبل موهایش را گرفت و کمی کشید جوری که صدای آخ آلما هم در آمد:

- تو هنوز نمی دونی با کی طرفی ها!

- سهند دردم می یاد!

- بیشترم حالا دردت می یاد!

از عمد بیشتر موهایش را کشید و این بار آلما بلند تر وایی گفت:

- نکن سهند ... عه ... درم می یاد.. من حساسم ...

سهند که گویی از نقطه ضعفش لذت می برد، بی اهمیت ادامه داد:

- خنده به من عواقب بدی داره!

- سهند نکن .... عه !

- می کنم!

آلما زیر لب چیزی گفت و تا سهند بخواهد، کاری کند، به یک باره پایش را بلند کرد و سعی کرد آهسته به پای سهند بکوبد . سهند که غافلگیر شده بود دستانش کمی شل شد و همین باعث شد ، آلما ضربه ی دیگری بزند و همان طور که موهایش گرفتار دست سهند بود، بدنش را خم کرد و از زیر دست دیگر سهند، توانست بگریزد. سهند اخمی کرد:

- از دست من می خوای فرار کنی؟

آلما با غرور سرش را بالا و پایین کرد:

- بله!

- می تونی؟

- حتما !

اعتماد به نفسی که میان صورت آلما می دید، حس بازی گوشی اش را کاملا تحریک می کرد. یک قدم برداشت و آلما که گویی همین را می خواست به سمت سالن دوید. سهند که از آشپزخانه بیرون رفت، آلما کنار مبل ایستاده بود:

- ببین سهند خودتم می دونی ازت کم نمی یارم! الان اوضاعت این جوریه ، منم می زنمت، برات بد می شه! بهتره قبول کنی که می تونم !

سهند بی حرف تنها به سمتش قدم برمی داشت، آلما روی مبل رفت و شروع کرد به خندیدن:

- سهند نکن دیگه! ببین من اولتیماتوم دادم! برو غذای سوخته تو بپز!

- یه حسابی من از تو برسم آلما!

آلما هنوز می خندید که سهند دو قدم مانده را بلندتر برداشت اما آلما زودتر از مبل پایین آمد. برعکس قیافه ی مصمم و جدی سهند، او بلند بلند می خندید و هیجان زده از بازی که شروع کرده بود، کری می خواند!

- سهند هر چه قدرم از من قدرت بالاتر باشه، الان اوضاعت خوب نیست... به این چیزا فکر کن!

- بگیرمت نشون می دم اوضاع کی خوب نیست!

این بار بی ملاحظه به سمتش دوید و آلما هم شروع کرد دور مبل دویدن. گرچه خنده هایش اجازه نمی داد به راحتی فرار کند. وقتی سهند دستش را دراز کرد و از پیراهنش گرفت، جیغی کشید :

- قبول نیست!

- هست!

پیراهنش را کشید و به آنی آلما میان آغوشش فرو رفت:

- سهند ... قبول نیس! من دلم نیومد بزنمت!

سهند دوباره موهایش را جمع کرد و این بار با لبخند موذیانه ای ، سرش را پایین برد:

- من برام بُرد مهم تره! حالا از هر راهی که بشه...

- قبول نیست...

تا خواست پایش را بلند کند شاید از شگرد قبل، باز هم از دست سهند فرار کند، نتوانست. پیشانی سهند که به پیشانی اش چسبید، شروع کرد به خندیدن:

- این جور می خندی من بیشتر می ترسم همون خشمگین شو!

- باشه ...

از عمد یه قدم برداشت تا آلما را مجبور به عقب نشینی کند. سر آلما را پایین تر برد:

- سهند .... غذات سوخت ...

- آره!

دوباره یه قدم رفت و دستش را محکم تر دور کمر آلما حلقه کرد:

- نمی شه کاریش کرد! خودتو محروم کردی!

- از چی ؟

- از غذا !

- خب دوباره پیاز خرد می کنیم...

- دیگه نمی شه!

*

سرانگشتان مهربانی که به آرامی میان موهایش می گشت، چشمانش را باز کرد. دیدن صورت سهند که دقیقا بالای سرش، با لبخند خیره اش بود، کمی وحشت زده اش کرد لبخند زد. سهند دستش را تکیه گاه سرش کرد و به جای نوازش موها، دست روی گونه اش کشید:

- صبح بخیر!

- صبح بخیر ... ساعت چنده ؟

- شش ! بگیر بخواب !

آلما به سمتش برگشت و روی انگشت سهند را بوسید:

- تو همش بیدار بودی!

- وقت برای خواب خیلی دارم از این به بعد ... تو هم استراحت کن، زنگ بزن به مازیار بگو ... منم بهش می گم ...

لبخند، لب های خوش حالتش را کشیده کرد:

- خوبم ...

- نیستی آلما! چرا این قدر بی خیالی؟

- از تو یاد گرفتم !

اخم سهند را که دید، خودش را در آغوشش جا کرد:

- مواظبم ...

سهند، دست زیر سر آلما گذاشت و با دست دیگر تنگ تر به آغوشش کشید:

- نیستی! سر به هوا و کله شقی!

- مثل تو!

- من سر به هوا نیستم!

- - دیوونه ای! مثل بچه کوچولو ها رفتار می کنی !

آلما سرش را کمی عقب کشید تا به خوبی صورت سهند را ببیند:

- توهم خیلی بزرگی! واسه همینه جذب هم شدیم .

سهند که اخم هایش بیشتر شد، آلما با دست روی خط سینه اش کشید:

- ساعت چند باید بری بیمارستان؟

- هشت و نیم ... نه ...

- خوبه ... نگران نباشی ها ! امروز جراحی می کنه ؟

- نه، از این مسخره بازی دکترا ... عکس و ازمایش و ... احتمالا یک شنبه یا دوشنبه ...

- اوهوم ... خوبه ...

سهند که آه کشید،

- نگران هیچی نباش... زود خوب می شی ... من مطمئنم ...

دوباره جواب سهند آه دیگری بود. آلما دستانش را بالا برد و دور گردنش حلقه زد. این جور صورت هایشان رو به هم بود. نگاه سهند را که دید، لبخند روی لبانش شکفت:

- دوستت دارم سهند ... زود خوب شو، باشه؟

حلقه ی دستان سهند تنگ تر که شد، آلما گونه اش را بوسید:

- منم مواظبم ... نگران نباش... هیچی .. مخصوصا پایگاه .

الما به خوبی غمی که میان چشمان سهند بود را می فهمید- وابسته ام نشو آلما ... اما دل بسته چرا ... عادت نکن به بودنم ... که اگه نباشم، اذیت نشی... اما کنارم باش... منم رهات نمی کنم!

- سهند...

- این که نمی دونیم آینده چی قراره پیش بیاد، هیجان انگیز اما غم باره! من دوست دارم تو، جایی توی آینده ام باشی ، اما این که واقعا چی پیش می یاد رو نمی دونم. می خوام قوی باشی و اینو درک کنی... باقیش دیگه مسئله ای نیست... وقتی این قدر دیوونه شدم که باهات بخوابم... اونم منی که قسم خورده بودم سرش ... یعنی نمی خوام از دستت بدم ...

قطره ی دیگری که از چشم آلما چکید را با انگشت برداشت و آهسته لب زد:

- بخواب عزیز من ... استراحت کن ...

- سهند ...

- هیس ...

آلما پلک زد و دوباره قطره ی اشکی از چشمش چکید- بذار یه کم اوضاع بهتر بشه... من ... نمی خوام توی شرایط بد، کنارت بمونم. اگر قراره که این با هم بودن، طولانی بشه، باید بهتر بشم .

این بار آلما هم لبخند زد:

- نگران نباش سهند. به خدا می فهمم ... درکت می کنم. منم واقعا به ازدواج و تعهدش فکر نمی کنم.

سرش را پایین انداخت و زمزمه وار گفت:

- همین که می دونم کی هستی، برام سهند بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت و آلما نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد

- تو هم به چیزای دیگه فکر نکن... خودتو عذاب نده. برای من همه چی حل شده ست. اگر حتی همین الانم بگی، آلما نمی تونم باهات بمونم، می پذیرم ... می دونم دلتنگت می شم ... می دونم اذیت می شم . اما ، همین که این لحظه های خوبو با تو تجربه کردم می ارزه....

دست سهند زیر چانه اش نشست و کمی سرش را بالا برد. به چشم های سهند که رسید، لبخند شرمگینش، صورتش را معصوم تر از همیشه به تصویر کشید:

- دوستت دارم. به همین فکر می کنم. تا هر وقت و هر شرایطی که تو بخوای ... حتی همین که تو ذهنم عاشقت باشم، برای من ارزشمنده ...

- منم دوستت دارم ... همه چیز بهتر می شه.

- سهند ؟!

- بخوابیم یه کم !

- نه دیر می شه برم پایگاه!

- غلط می کنی! بگیر بخواب ...

- سهند!

- هیس ...

به زحمت سرش را از سینه ی سهند جدا کرد و به صورتش زل زد:

- سهند؟!

لبخند موذیانه ای که می دید، هم به خنده اش انداخته بود و هم نگرانش می کرد:

- برو اون طرف!

- نچ!

- سهند!

- سهند نداره! خوبی یا بدی؟!

آلما هاج و واج به برق چشمانش خیره بود!

- یعنی چی ؟

- خوبی ، سکوت کن! بدی بگیر بخواب! میل خودته می تونی انتخاب کنی!

آلما آهی کشید و گفت:

- تو می خواستی هشت و نیم بری؟

- اوهوم!

- خب پس با هم می ریم!!

سهند با خنده ای کمی خودش را بالا تر کشید:

- فعلا بگیر بخواب

انگشتانش دوباره میان موهای رها شده روی بالش، شروع به گشتن کردند و این قدر نوازشش را در سکوت ادامه داد تا دوباره صدای نفس های آلما را شنید... تصویری که می توانست به عنوان زیباترین یادگاری، در ذهنش ثبت کند. حالا که هیجاناتش فرو کش کرده بود، از اتفاق افتاده، پشیمان بود. با خیال راحت از به خواب رفت آلما، بلند شد. آهسته لباس هایش را پوشید و بعد از آن که بوسه ای رو موهایش گذاشت، برگه ای برداشت و شروع به نوشتن کرد :

" سلام...

خیلی وقته به کسی نامه ننوشتم. شاید آخرین بار، نامه ای بود که برای اطمینان خانواده ام، از زنده بودنم نوشتم.. دو کلمه، من زنده ام! به امید این که از دست خطم مطمئن بشن ... با این که اون موقعی که می نوشتم، انگشت شستم شکسته بود و این قدر کتک خورده بودم، خون بالا می اوردم و درست همین دو کلمه، تمام حال من بود! فقط زنده بودم! فکر نمی کردم بتونم دووم بیارم و اون بحران رو رد کنم. اما ... شد . گذشت ...

مثل روزای بچگیم که به نظرم اون موقع، هر روزش یه قرن بود و الان، فقط به اندازه ی یک چشم بهم زدن، ازش خاطره دارم ... مثل روزهایی که توی اون جهنم، روزا رو می شمردم که تموم بشه. که با سرسختی، به جای بغضم، برای دلتنگی و نداشته هام، فکمو فشار می دادم و یاد می گرفتم، خشن باشم و بتونم هر دردی رو تحمل کنم. خب فکر می کردم، هیچ دردی بدتر از اون نیست که تمام روز تمرینات سخت انجام بدم و شبا از زور درد بازو و ساق پاهام، متکامو گاز بگیرم. اما گذشت ...

مثل دورانی که فکر می کردم بهشتی که خدا بعد از اون جهنم، به من داده ست... مثل زندونی که بعد از سال ها از سلولش بیرون اوردن و تازه آسمون رو دیده، خوشحالی می کردم! اون قدر که بی فکر دنبال یه رابطه ی احساسی رفتم... دنبال دختری که مثل اسمش، پاک و مهربون بود. داشتن شقایق، دیگه آخر لذتم از دنیا محسوب می شد. با سرخوشی برگشتم تا کارم رو درست شروع کنم. که ... یادم دادن، باید سرد و بی احساس باشم.... فهمیدم که گاهی باید از عزیز ترین هام بگذرم ... یاد گرفتم که سرد باشم و بی احساس ... که دل نبندم و به جاش، قلبم رو دفن کردم. سخت بود، اما ... گذشت ...

گذشت تا برسم به وضعیت دردناک تری ... روزایی رو تجربه کنم که هر لحظه اش آرزوی مرگ داشته باشم. روزایی که فقط زنده بودم! که کاش نبودم... نتونستم و اشتباه کردم و تاوان اشتباهم رو ، دو نفر دیگه پس دادن ... اشتباهی که خودم رو تا لب مرگ برد اما انگار قرار بود زنده باشم و تمام این سال ها، با عذاب اون لحظه ها، زندگی کنم. وقتی اون روانی با چاقو، روی سینه ام رو خط می کشید... اون لحظه ای که دوستم رو جلوی من تیکه تیکه می کردن ... فقط آرزوی مرگ می کردم... این که نباشم ... اصلا به دنیا نمی اومدم ... همون وقتی که اسمم از ته گلوی بریده ی دوستم بیرون می اومد و صورتمو توی خون فرو می کردن ... بد شدم ... تلخ ... یخ زدم ... اما ... گذشت ...

روزی که توی بیمارستان به هوش اومدم . مثل دیوونه ها فقط فریاد می زدم. این قدر اسفناک، که دست و پامو بستن... اگر دایی نمی اومد و ... نمی دونم ... اصلا چی شد ... تاثیر کدوم دارو و حرف بود که کم کم بهتر شدم ... اما اجازه ندادم که کسی زخم های روی تنم رو ببنده ... دلم می خواست هر بار که توی آیینه می بینمشون، یاد اون لحظه هایی بیفتم که فقط دلم می خواست بمیرم ... اما اینم گذشت ...

وقتی رسیدم ایران، این سهند بودم ... شبیه ببر بدبختی که از یه جنگ تن به تن، خونین و خسته به قلمروش برمی گرده ... پایگاه و بچه هاش، برای من شروع دوباره شد اما یه چیز رو خیلی خیلی مطمئن بودم بهش که ، اینم می گذره! مثل همین روزا که می گذرن!

متاسفم، خیلی حرف زدم .. اما حس می کردم لازمه برای تو بگم ... که می خوام سهند واقعی رو بشناسی نه اینی که وانمود به بد بودن و خوب بودن می کنه! بفهمی که چرا نمی خوام آینده ای کنارت داشته باشم ... فکر کنم تنها موردی که از بچگی تا الان فرقی نکردم، احساسی نبودنم هست! اصولا این طور فکر نمی کنم و همیشه منطقم رو هم توی فکرام، گنجوندم! الانم منطقم دوست داشت، واقعیت رو با تو در میون بذارم. آینده نامعلوم ِ اما ... سرنوشت رو می شه ساخت! راستش کمی هم عذاب وجدان دارم! تو خواستنی هستی...

ممنونم که بابت لحظاتی که با هم گذروندیم ... دوست دارم توی این فرصت، خیلی بیشتر به این رابطه نگاه کنی... نه می ترسونمت که می رم و نه امید می دم که می مونم! واقعا نمی دونم ... اما به تو حق می دم هر طور که دوست داری تصمیم بگیری، انتظارم دارم، به تصمیم من احترام بذاری ...

دوستت دارم آلما، این دوست داشتن هیچ ربطی به رابطه ی ما نداره . دوستت دارم چون ، تو دختر دوست داشتنی هستی. ارزشت این قدر هست که از کنار تو بودن، لذت ببرم ... ببخش اگر اذیتت کردم. معذرت می خوام ، با حرفای تلخم رنجوندمت... متاسفم بابت تمام بی فکری هایی که باعث درد تو شد... من برات آرزو می کنم که هر جا باشی، حس آرامش داشته باشی و تو هم برای من همین رو بخواه ... تا وقتی که تو قلبتم، تو هم توی قلب منی ... مواظب خودت باش، سیب کوچیک جنگلی! از طرف کوه بزرگی که دوستت داره ....

در ضمن با مازیار حرف زدم، شما امروز مرخصی داری، تمام روز رو خواهش می کنم، استراحت کن .... "

خودکار را همراه بغضی که قورت داد، روی میز گذاشت. بی آن که نوشته هایش را بخواند، برگه را برداشت و همراه پیراهن آلما، روی تخت قرار داد. میان چهارچوب در اتاق خواب ایستاد و چند لحظه نگاهش کرد... سیاهی موهایی که روی شانه ی برهنه ی سپیدش ریخته شده بود، تمام جان او را به آتش می کشید. آهسته نفسش را بیرون فرستاد و قدم برداشت. نگاهی به خانه انداخت و با برداشتن پالتویش، دسته ی گل نرگس را از لیوان بیرون کشید و بی توجه به قطره های آبی که از ساقه های گل می چکید، در خانه را آهسته باز کرد و بیرون رفت.

زمانی که با ماشین از پارکینگ بیرون آمد، از دیدن خیابان یک دست سپید و دانه های رقصان برف، لبخندش کش آمد. برعکس همیشه، آهسته رانندگی کرد و هر از گاهی، به آسمان خیره می شد. سر راهش، نان و حلیم خرید و بعد به خانه ی پدری اش رفت. ماشین را که خاموش کرد، متوجه کنار رفتن پرده ی اشپزخانه شد. با دیدن مادرش لبخند زد و دسته ی گل نرگس را برداشت. برف موها و شانه هایش را سپید پوش کرده بود. تا جلوی در خانه برسد، نرگس در را باز کرد:

- سهند تویی؟

با لبخند اول گل را به سمتش گرفت:

- بفرمایید ... صبح بخیر!

نرگس گل را گرفت و با چشمانی که پر از برق خوشحالی بود، به نان دستش اشاره کرد:

- باورت نمی شه سعید برف رو دید. پشیمون شد ازخریدن نون، بعد می گفت کاش یکی بخره بیاره!

از جلوی در کنار رفت و سهند با تکان دادن برف های شانه اش، در را بست. سعید همان طور که دکمه های پیراهنش را می بست، از پله ها پایین آمد:

- ببین اینو! شما کجا این جا کجا، حضرت سرگرد؟!

سهند با خنده پالتویش را در آورد:

- اینو از من کش رفتی! تیکه کلام من بود!

- ثبتش باید می کردی! از نظر حقوقی نمی تونی کاری کنی! مگر این که بتونی شاهد جور کنی! می تونی!؟

سهند سرش را نزدیک گوش پدرش برد و به نرگس اشاره کرد:

- ایشون برای من حکم ده تا شاهد رو دارن، حضرت قاضی!

سعید سری تکان داد و پشت سر همسرش وارد اشپزخانه شد، دسته ی گل نرگس را که حالا میان گلدان بلوری کوچیکی بود را دید و گفت :

- آهان ... همینه دیگه! قبول نیست! این رشوه ست! الان هر چی بگی، نرگس نه نمی یاره!

سهند پشت میز نشست و تکه از نان را جدا کرد:

- رشوه نیست، هدیه است ... منم نگرفتم! کسی گرفته بود و خواست به ایشون برسونم!

سعید مثل نرگس خیره ی صورت بی خیال سهند شد! کمی سرش را نزدیکش بود و آهسته گفت:

- ببخشید اما قضیه ناموسی شد! کسی حق نداره جز من برای ایشون گل بخره! کی به خودش همچین جسارتی رو داده؟

سهند خندید و سعید خیلی جدی دست هایش را روی سینه جمع کرد :

- نخند بچه! خجالت بکش!

نرگس که تا حالا شنونده بود، کنار سهند نشست:

- حسودی از بس!

- بله! من نسبت به شما حسودم! اینو خودمم می گم!

سهند سرش را کمی پایین انداخت و همان طور که قاشقش را میان بشقابش به آهستگی حرکت می داد، گفت:

- شاید یه روزی زد به سرم، عروستون شد!

نرگس و سعید شوک زده به صورتش نگاه کردند تا او هم با لبخند شیطنت آمیزش، سر بالا کند. با دیدن لبخندش سعید خونسرد، تکه ای از نان را جدا کرد:

- داره کلک می زنه! باور نکن!

- نه کلک نیست! جدی می گم ...

- آلماست؟

این بار سهند با بهت به مادرش نگاه کرد تا لبخند او ، گوش هایش را بیشتر قرمز کند! سعید باز هم روی موضع خودش پافشاری می کرد!

- نه بابا! من دلم رو به این چیزا خوش نمی کنم! هر وقت یه شب اوردیش این جا ، کنار خودمون موند! اون وقت می تونم حرفتو باور کنم!

سهند شروع به خنده کرد و نرگس با عشق و خوشحالی، دست روی دست سهند گذاشت:

- سهند کار خوبی می کنی... مطمئن باش... واسه این که کسی رو دوست داشته باشی هیچ وقت دیر نیست. صد ساله هم باشی می تونی دوست داشته باشی، اما برای این که کنارش بمونی ... مراقب باش، نذار دیر بشه.... مخصوصا اگر لایق این دوست داشتن هست...

سهند آهی کشید و چند لحظه چشمانش را بست ... باید بالاخره واقعیت را می گفت:

- خب ... یه کاری دارم ... باید انجامش بدم. این جور خیالم راحت تره ...

- دیدی می پیچونه!

با جمله ی سعید، خندید و سرش را به چپ و راست حرکت داد:

- نه ... واقعا مجبورم ... نمی خواستم نگران بشین و خواهش می کنم بازم نشین ...

- سهند ...

صدا زدن نرگس، نگذاشت ادامه بدهد. مخصوصا وقتی مردمک های وحشت زده ی مادرش را دید

- سهند می خوای بری؟

- نه ... مامان ... نه ...

خودش نزدیک تر کشید و دست دیگرش را روی دست نرگس گذاشت:

- نمی خوام جایی برم ... یعنی ... خب از هفت هشت سال پیش... یه گلوله توی کمرم هست... دایی تو جریان بود. اذیت نمی کرد اما الان دیگه باید در بیارمش چون ممکنه اذیتم کنه. باور کن نه مشکل خاصی دارم نه هیچی! احتمالا بعدش باید کمی استراحت کنم و نمی تونم برگردم سر کارم ... همین ...

غم به جای وحشت اولیه میان چشمان نرگس می درخشید، سهند لبخند زد و با اطمینان بیشتری گغت:

- مگه نمی خواستی ور دلت باشم؟ می یام تمام مدت پیش شما ... باشه؟ همین جا می مونم ...

نرگس هنوز مشغول هضم گفته های سهند بود که پدرش گفت:

- مطمئنی مشکل خاص نیست؟ کجا دکتر رفتی؟

- بله ... هیچ مشکلی نیست... نگران نباشید. قراره امروز برم بیمارستان بستری شم ... تا ازمایش و عکس و چه می دونم از این چیزا بگیرن ...

نرگس با غصه تکرار کرد:

- امروز؟

- بله ... مگه نمی گین زود تر برم درمان بشم؟ خب ... خوبه دیگه!

سعید برای اطمینان سهند و نرگس، لبخند زد و دستش را روی شانه ی پسرش گذاشت:

- آره واقعا کار خوبی می کنی. مطمئنم مشکلی پیش نمی یاد. ما هم کنارتیم ... مگه نرگس؟

نرگس کوتاه به همسرش نگاه کرد و دوباره به صورت سهند رسید.

- مطمئنی ؟ یعنی بریم پیش یه دکتر خوب ....

- خیلی دکتر خوبیه، نگران نباش... یه عمل ساده ست که گلوله رو در بیارن ...

- بعدش اذیت می شی نه ؟

- نه ... اما خب شرایط کارم رو می دونید... تا دکتر نگه که به طور کامل خوب شدم، حق کار کردن ندارم ...

- سهند ..

بوسه ای روی دست پیر مادرش گذاشت و لبخندش کش آمد:

- نگران هیچی نباش... اصلا نیاز دارم به این مرخصی ... دلم می خواد کنارتون باشم، بریم یه مسافرت خوب ... عید امسال رو تمام وقت با شما باشم... دوست دارم اتاقم رو رنگ بزنم ... تازه یه وروجک داریم! بهش برسم!

لبخند روی لب های نرگس و سعید هم شکل گرفت .خیال سهند که کمی راحت شد، نفسش را بیرون فرستاد:

-خیلی برنامه ها دارم برای بعد از این ... نگران نباش .

- عروسمون هم تو برنامه ها هست!

نرگس خواسته ی همسرش را با سر تایید کرد :

- بله! حتما! حداقل یه آشنایی کوچیک که باید داشته باشیم ها؟

سهند دوباره بشقاب روی میز خیره شد گرچه به جای حلیم ، صورت غرق در خواب آلما را می دید !

- باید اونم بخواد... یه کم صبر کنید. زمان کمک می کنه به هر دو تامون ... تا بهترین تصمیم رو بگیریم ....

نرگس بوسه ای روی بازویش زد و زمزمه کرد:

- حتما عزیزم ...

- سلام !

شنیدن صدای خواب آلود، آرش سر هر سه نفر را برگرداند. سهند اول لبخند زد و جوابش را داد:

- سلام ! بیا بشین پیش ما ...

با نشستن آرش و شیرین زبانی هایش، صبحانه ی سرد شده، برایشان گرم تر از هر وقت دیگری شد. بعد از صبحانه، سهند قصد رفتن داشت اما سعید و نرگس ، نگذاشتند تنها برود. زمانی که مشغول آماده شدن، بودند، سهند از خانه بیرون رفت. برف همچنان به زیبایی می بارید و همه جا سپید پوش شده بود. پاکت سیگارش را در آورد و با دیدن آخرین نخ، برداشت و روشنش کرد. دود گرم که از ریه هایش بیرون آمد، یک لحظه چشم بست. زمانی که دوباره پلک هایش باز شد. گوشی موبایلش را درآورد و شماره ی مازیار را گرفت:

- سلام مازیار ... مرسی .... نه خونه! ... آره ... مرسی ... می دونم نگران نیستم! ببین مازیار، آلما امروز مرخصی داره. .. آره .... به من گفته بود ، الان یادم افتاد... آره .... ممنونم ... حواست به بچه ها باشه، حتما .... خداحافظ ....

گوشی را که داخل جیب پالتویش گذاشت، پک عمیق دیگری به سیگار زد. نگاهش به آسمان کشیده شد. از عمد از زیر تراس طبقه ی بالا، کنار رفت تا برف روی صورتش بنشیند. چشم بست و زمزمه کرد:

- خدایا شکرت ... اینم می گذره ... مرسی که هستی !