با دیدن رفتار رادمان با رادمهر چنگ محکمی به قلبم زدم و بیشتر پشت درخت قایم شدم.

تند تند سرم و به طرفین تکون دادم، نباید این طوری می شد، نباید به هم نزدیک می شدن.

با صدای آقاجون که از پشت سرم می اومد به سمتش برگشتم و دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم.

نفس عمیقی کشید و گفت:

-خونِ جوش میاد، فراموش که نکردی اون ها پدر و پسرن.

آب دهنم و قورت دادم دوباره دستی به صورتم کشیدم.

-رادمان لیاقت من و پسرم و نداره آقاجون

دستی روی کمرم کشید و گفت:

-چرا یه فرصت دوباره به رادمان نمی دی من مطعنم اون پشیمونه.

درحالی که به رادمان و رادمهر خیده بودم گفتم:

-پنج سال پیش بهش فرصت دادم، اما خب.

به این جای حرفم که رسیدم سکوت کردم و بعد از مکث طولانی گفتم:

-با اجازتون من برم پیش مهمونا

وارد ویلا شدم، به سمت دستشویی رفتم و بعد از شستن صورتم به سمت پذیرایی قدم برداشتم.

آقا جون و رادمان هم توی پذیرایی بودن و در حال صحبت با هم بودن، خلاصه هر کسی در حال صحبت با دیگری بود.

به سمت عمه و شراره که داشتن با آیلین و رقیه خانوم و شهناز خانوم صحبت می کردن رفتم و کنار عمه جا گرفتم.

عمه گفت:

-اومدی بهار جان

لبخندی زدم و زیر لب گفتم:

-بله

دستی پشت کمرم کشید و گفت:

-داشتیم درباره دانشگاهت صحبت می کردیم،‌ آقا جون گفت که می خوایی ادامه بدی، مثل این که رادمان جان استاد دانشگاه رشته ای که تو می خونی.

من می خواستم بخونم ولی نه جایی که رادمان باشه.

لعنتی زیر لب به خودم گفتم و حرف و عوض کردم.

-راستی یلدا جان و آقا سپهر کجان؟

شهناز خانوم لبخندی زد و گفت:

-رفتن قدم بزنن بهار جان.

عمه باز گفت:

-خلاصه قرار شد تو فردا با آقا جون بری واسه ثبت نام.

اگه بگم خون خونم و می خورد کم گفتم.

آیلین گفت:

راستش من خیلی خوشحالم که شما هارو دیدم و بیشتر بخاطر این خوشحالم که یه جایگزین برای رهای خدا بیامروز پیدا شده، مطمعنم با بودن تو حال این خانواده بهتر می شه.

لبخند مصنوعی زدم و گفتم:

-منم خیلی خوشحالم که خانوادم رو پیدا کردم.

شهناز خانوم لبخندی زد و دستم رو توی دستش کشید.

-من بخاطر اشتباه امیر حسین شرمنده و سر افکندم، ما هیچ کدوممون از امیر خبری نداریم این قضیه خیلی قدیمه درست چند سال بعد از مرگ آقا محمد.

مکثی کرد و به جمع نگاهی انداخت و دوباره گفت:

-بهار عزیزم ما دوست داریم تو بیایی توی خانوادمون من و عین مادر خودت بدون، برات کم نمی زارم دخترم.

زیر چشمی به رقیه نگاه کردم سکوت کرده بود، دیدن حالش کلافم می کرد اما از طرفی به یاد گذشته که می افتادم دوست داشتم کل این خانواده عذاب بکشن.

رو به شهناز خانوم گفتم:

-خب من خیلی ممنونم بخاطر حسی که به من دارید اما من به آقاجون عادت کردم و این جا راحت ترم

مکث کوتاهی کردم و به سختی لبخندی زدم.

-اما خب به هر حال شما خانواده من هستین.

با صدای زینب خانوم که می گفت شام آمادس عمه گفت:

-بفرمایید بریم شام خانوما

بعد از اون به آقایون تعارف کرد.

-من برم دنبال رادمهر بعدش میام.

عمه سری تکون داد و تایید کرد.

وارد حیاط شدم و با عجله به سمت تاب توی حیاط رفتم، با برخورد به کسی کلافه سرم و بلند کردم که باز با رادمان چشم تو چشم شدم.

بازم جلوش ضایعه شدم و این واقعا روی عصابم بود.

اومدم معذرت خواهی کنم اما قبل از این که چیزی بگم رادمان در حالی که دستش رو توی جیبش کرده بود و با اخم بهم خیره شده بود گفت:

-شما همیشه انقدر حواس پرتین یا فقط جلوی من این طوری هول می کنید.

با این حرفش عصبی نگاه تیزی بهش انداختم که با پورخند گفت:

-پیشنهاد می کنم خودتو به یه چشم پزشک نشون بدی دختر عمو.

مطمعنم داشت از گوشام دود بلند می شد.

دستم رو به کمرم زدم و با پوزخند گفتم:

-گیریم من کور باشم.

لبخند شیطانی زدم و درحالی که یه تای ابروم رو بالا می نداختم گفتم:

-تو چی؟ تو جلوی چشمت و نمی بینی یا از چسبیدن من به خودت خوشت میاد؟

عصبی غرید.

-بهتر مراقب حرف زدنت باشی، من تفمم تو صورت تو نمی ندازم.

چشم هاش و با غیض ازم گرفت و درحالی که بهم تنه می زد از کنارم رد شد.

کارد می زدی خونم در نمی اومد، عصبی موهام و بهم ریختم و جیغ خفه ای کشیدم.

برگشتم و به قامتش از پشت خیره شدم و زیر لب زمزمه گفتم:

-از پا درت میارم رادمان محتشم.

با صدای رادمهر که دست رهارو گرفته بود به سمتشون برگشتم.

پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:

-کجا بودین بچه ها؟

رادمهر در حالی که دست رها رو گرفته بود گفت:

-با رادی جون رفته بودیم مغازه.

عصبی سرش فریاد کشیدم

-با اجازه کی باهاش رفتی مغازه رادمهر؟

بغض کرده بهم نگاه کرد و گفت:

-ببخشید مامان

نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم شم.

-مگه نگفتم نباید با غریبه ها جایی بری؟

-اما اون غریبه نیست مامان.

داشتم رد می دادم دیگه، کم مونده بود اشکم در بیاد.

به سمتش رفتم که یهو هول شد و گفت:

-باشه باشه دیگه نمی رم.

خندم رو قورت دادم و گفتم:

-خیلی خب بریم شام.

با بچه ها به سمت آشپزخونه رفتیم که رها رفت سمت مادرش و کنار صندلیش جا گرفت.

به صندلی های میز غذا خوری خیره شدم باورم نمی شد فقط دوتا صندلی خالی مونده بود که اونم کنار رادمان بود و دوتا صندلی بعدش رها و آیلین نشسته بودن.

بهش خیره شدم مغرور به بشقاب غذاش خیره شده بود.

قبل از این که من تکونی بخورم رادمهر سریع رفت و کنار رها نشست و فقط موند صندلی کنار رادمان!

فقط دوست داشتم بشینم زمین و گریه کنم.

با صدای آقا جون که می گفت چرا نمی شینی به خودم اومدم و به ناچار کنار رادمان نشستم.

اگه بگم شام کوفتم شد کم گفتم.

بعد از شام همه رفتن خونه خودشون جز رادمان!

واقعا نمی دونم دلیلش چی بود، دوست داشتم با یه چاقو هم اون و بکشم هم خودم و.

از جام بلند شدم و گفتم:

-با اجازتون من می رم بخوابم آقاجون.

آقا جون لبخندی زد و گفت:

-باشه دخترم بخواب که فردا باید با رادمان جان بری دانشگاه واسه ثبت نام، فقط قبلش اتاق رادمان و بهش نشون بده.

کلافه به ساواش نگاهی انداختم که شاید به دادم برسه که دیدم سرش تو گوشیشِ

چشمی زیر لب گفتم و با غیض رو به رادمان گفتم:

-بفرمایید.

از جاش بلند شد و به جمع شب بخیر گفت و بعد پشت سر من به راه افتاد.

وارد سالن شدم و طبق گفته آقا جون اتاق کناری اتاقم واسه رادمان بود.

بگو آخه اتاق کم بود توی خونه، اصلا این چرا موند این جا خودش خونه و زندگی نداره؟!

دستم و به سمت اتاق دراز کردم و گفتم:

-این اتاق واسه توِ چیزی لازم داشتی می تونی بگی.

سری تکون داد و با اخم وارد اتاقش شد و در و بهم کوبید.

وای یعنی می مرد یه تشکر کنه!

پسره دراز! عصبی با لگد به در اتاقش کوبیدم و به سمت اتاقم رفتم، لحظه آخر صداش اومد.

-اگه خیلی حرصت گرفته می تونی یه حموم آب یخ بری تا آتیشت خاموش شه.

و بعد قهقه ای زد.

وارد اتاقم شدم و از ته دل جیغ زدم.

دارم برات دراکولا بچرخ تا بچرخیم و بعدش خودم و روی تخت انداختم و بالشتم و روی سرم گذاشتم.

رادمهر توی اتاقش خوابیده بود، ترسیدم بیدار شه برای همین جیغ کشیدن و کنار گذاشتم و به جاش هر چی فحش بلد بودم نثار رادمان و خودم کردم و نفهمیدم کی خوابم برد.

با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم، کش و قوسی به بدنم دادم و روی تخت نشستم.

به ساعت نگاه کردم که هفت صبح رو نشون می داد.

تا هشت وقت داشتم آماده شم، قرار بود با رادمان برم واسه ثبت نام.

نفسم رو آه مانند بیرون دادم و به سمت دستشویی اتاقم رفتم و بعد از شستن دست و صورتم بیرون اومدم.

سریع یه مانتوی بارونی سبز رنگ پوشیدم که یه جلیقه روی سینه اش می خورد.

شلوار مشکی رنگم و با یه مقنعه مشکی پوشیدم و بعد از زدن یه رژ لب شکلاتی کم رنگ از اتاق خارج شدم.

هم زمان با من رادمان هم با کت و شلوار مشکی رنگ که به ساعت نقره ای مارکش نگاه می کرد از اتاق خارج شد.

دلم براش ضعف رفت، بگو آخه چرا این طوری لباس می پوشی لعنتی نمی گی من پس می افتم.

متوجه نگاه ثابتم شد و با پوزخندی گفت:

-تموم شدم خانوم محتشم.

و بعد ازم دور شد.

به خودم اومدم و چشم هام و محکم به هم فشار دادم.

خاک تو سرت رها که انقدر سوتی می دی دخترِ هیز.

بعد از رفتن به اتاق رادمهر و سر زدن بهش به سمت آشپزخونه رفتم.

ساواش و رادمان به همراه آقا جون داشتن صبحانه می خوردن.

واقعا میل نداشتم صبحانه بخورم اونم کنار رادمان.

روی یکی از صندلی های کنار اوپن نشستم که ساواش گفت:

-صبحانه نمی خوری بهار؟

لب هام و جمع کردم و سرم و به نشونه نه بالا انداختم.

رادمان از جاش بلند شد، به سمت من اومد.

وا این چرا داره میاد سمت من؟

توی صورتم خم شد و تو چشم هام ثابت شد، دستش و برد پشت سرم، داشتم از تعجب می مردم.

پوزخندی زد و عقب کشید.

تازه فهمیدم کیفش پشت من بوده!

-بهتره بریم فعلا خداحافظتون.

از جام بلند شدم و عین دختر بچه های لوس و کلافه به آقا جون و ساواش خیره شدم که هر دو زدن زیر خنده.

کیف دستی کوچیکم و برداشتم و با اخم های در هم دنبال رادمان راه افتادم.

به سمت ماشینش که حالا توی کوچه پارک شده بود رفت و سوار شد.

منم در عقب و باز کردم و خواستم سوار شم که گفت:

-مگه من رانندتم می ری عقب می شینی؟

دست به سینه بهش خیره شدم و گفتم:

-من دوست دارم عقب بشینم مشکلی داری؟

سرش و انداخت بالا و در حالی که دستش و انداخته بود توی شیشه پایین اومده ماشینش با شیطنت گفت:

-نه مشکلی ندارم فقط خودت باید با اتوبوس بیای، می بینمتون خانوم محتشم.

تا اومدم حرفش رو تجزیه و تحلیل کنم پاش و گذاشت روی گاز و با سرعت از کنارم رد شد!

خشک شده سر جام ایستاده بودم و به جای خالی ماشینش خیره بودم!

باورم نمی شد واقعا رفت!

شانس خیلی خوب منم ماشینم تعمیر گاه بود، اگه به آقاجون و ساواش هم می گفتم کلی مسخره ام می کردن.

دستم و رو صورتم کشیدم و عین دیونه ها چند بار فشارش دادم و پوستم و کشیدم.

با صدای گوشیم از کیف درش آوردم پسره پرو آدرس دانشگاه رو برام فرستاده بود.

وایسا ببین باهات چی کار میکنم آقا رادمان.

شماره آژانس و گرفتم، ده مین بعد یه دویست و شیش نوک مدادی که آرم آژانس رو داشت جلوی پام ایستاد.

سوار شدم و بعد از سلام کردن آدرس دانشگاه رو بهش دادم.

بعد از رسیدن به دانشگاه کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.

از دانشگاهی که بودم خیلی بهتر و جا افتاده تر بود.

سری تکون دادم و به سمت نگهبانی دانشگاه رفتم.

یه پیر مرد تقریبا پنجاه شصت ساله پشت میز نشسته بود و داشت چیزی رو مطالعه می کرد.

-سلام من بهار محتشم هستم واسه ثبت نام اومدم.

بهم نگاه کرد و لبخندی زد.

-سلام دخترم بله قبلا هماهنگ شده برین داخل اتاق مدیریت.

لبخندی زدم و گفتم:

-خیلی ممنونم.

پام و که توی حیاط گذاشتم بعضی ها با تعجب نگاه می کردن و بعضی هم سرشون تو کار خودشون بود.

نفس عمیقی کشیدم و وارد سالن دانشگاه شدم، به سمت اتاق مدیریت که دقیقا رو به روم بود رفتم و در زدم.

با صدای بفرمایید زنی وارد شدم و سلام کردم.

رادمان دستش رو توی جیب شلوارش کرده بود و به میز مدیریت تکیه داد بود.

و یه دختر تقریبا سی ساله پشت میز بود.

ابرویی بالا انداختم، یعنی باور کنم این دختر با این سنش مدیر این جاست!

لبخندی زد و از جاش بلند شد.

-سلام عزیزم خوش اومدی

به مبل های اداری که دور میزش چیده شده بود اشاره کرد و گفت:

-لطفا بشین.

لبخندی زدم و روی یکی از مبل ها نشستم.

اون دخترِ هم نشست و دست هاش و قفل هم کرد.

-من یاسمن پرند هستم مسئول ثبت نام این جا و تا وقتی پدرم برگرده مدیر این جا.

لبخندی زدم و گفتم:

-خیلی خوشبختم از دیدنتون منم بهار محتشم هستم.

با لبخند پر رنگی به رادمان خیره شد و گفت:

-بله رادمان دربارت بهم گفته منم خوشبختم.

از این که با رادمان انقدر راحت و صمیمی بود حس حسادت به قلبم چنگ انداخت.

مصنوعی لبخندی زدم.

بعد از کار های ثبت نامم از اتاقش خارج شدم که رادمان هم پشت سرم اومد.

به سمتش برگشتم و خیلی خشک گفتم:

-خب؟

با همون اخم همیشگیش گفت:

-دوست ندارم توی دانشگاه کسی بفهمه که ما باهم نسبتی داریم.

خیلی بهم بر خورد پسر بیشور.

پوزخندی زدم و دست به سینه به دیوار تیکه دادم و گفتم:

-فکر کردی من خوشم میاد بفهمنن با تو فامیلم.

از لحنم جا خورد و بیشتر اخم کرد و از کنارم رد شد و رفت.

لبخند کم رنگی زدم، آره آقا رادمان خوردی؟ حقته حالا کجاش و دیدی .

با مدارک بهار ثبت نام کرده بودم و مجبور بودم از اول دانشگاهم و بخونم.

نفسم رو کلافه بیرون دادم و از دانشگاه خارج شدم.

ماشین گرفتم و گفتم ببرتم بام تهران، دلم یکم آرامش می خواست حتی واسه چند ساعت.

رادمان

کنار یاسمن نشستم که خندید و صورتم و بوسید.

کشیدم عقب و با اخم گفتم:

-بس کن یاسمن گفتم دوست ندارم این طوری بهم بچسبی

با بغض سرش و تکون داد و به غذاش خیره شد.

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و از جام بلند شدم، به سمت پنجره بزرگی که توی اتاق بود رفتم و در حالی که دست هام و توی شلوارم می کردم گفتم:

-یاسمن می دونی اگه این جا هستم و کنارتم فقط و فقط بخاطر جاویدِ، اون به من اعتماد کرده و خواهرش و به من سپرده خرابش نکن.

به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.

-من به تو هیچ حسی ندارم خودت و کوچیک نکن.

کتم رو که از صندلی آویزون بود برداشتم و به سمت در رفتم که صداش متوقفم کرد.

-کی می خوایی اون و فراموش کنی رادمان، رها مرده.

قلبم از حرفش به درد اومد، نفس عمیقی کشیدم و چشم هام و بستم تا مبادا باهاش رفتار بدی کنم.

-من دوست دارم رادمان، چرا متوجه نیستی.

حضورش رو پشت سرم حس کردم.

با بغضی که داشت گفت:

-نگو به این دختره بهار حس داری؟ اونم چون شبیه رهاس

با عصبانیت به سمتش برگشتم و سعی کردم صدام رو کنترل کنم تا بالا نره.

مشتم و روی قلبم کوبیدم و گفتم:

-هیچ کسی جز رها نتونسته و نمی تونه صاحاب قلب من باشه حتی کسی که شبیه اونه.

قهقه ای زد و گفت:

-مسخرس یه مرده صاحب قلبته اون وقت منی که دیونه وار دوست دارم حتی نمی تونم بهت نزدیک شم.

دستم و مشت کردم و بدون هیچ حرفی از اتاق مدیریت خارج شدم.

دانشجو ها با دیدنم به سمتم اومدن و شروع به سوال های الکی و بی جا کردن.

واقعا حوصله سر و کله با دانشجو های الاف و نداشتم.

معذرت خواهی بلندی کردم و به سمت ماشینم رفتم، سوار شدم و از دانشگاه خارج شدم.

سردرد شدیدی گرفته بودم، دست چپم رو به شقیقه ام مالیدم و سعی کردم ذهنم و خالی از فکر کنم.

آهنگ بی کلامی رو پلی کردم و به سمت بام روندم.

سی مین بعد دقیقا همون جایی بودم که همیشه با رها می اومدیم.

کلافه نفسی کشیدم و به همون پرتگاه خیره شدم.

نفسم برای لحظه ای رفت!

اون رها بود آره امکان نداشت کسی جز اون باشه.

بدون توجه به اشک هایی که حالا سرازیر شده بود به سمتش دویدم.

دست هاش و باز کرده بود و عین همیشه از ته دل جیغ می کشید.

بهش رسیدم، بازوش رو گرفتم به سمت خودم کشیدم.

لحظه ای بعد درحالی که جفتمون نفس نفس می زدیم به هم خیره شدیم.

با عجز زیر لب صداش کردم.

-رها

به خودش اومد و به عقب حولم داد.

دستاش و به سمت موهای برهنه اش کشید و فریاد زد.

-حالت خوبه، توهم زدی؟ من بهارم نه رها.

شال رو روی سرش انداخت و به سمت پله های که به پایین کوه ختم می شد رفت.

اشک هام و با پشت دست پاک کردم و دنبالش رفتم.

-وایسا

بدون توجه به من به راهش ادامه داد.

-بهت می گم وایسا

بازم واینستاد.

عصبی فریاد کشیدم.

-اصلا دلیلش چیه که من باور کنم تو بهاریی؟

در حالی که دنبالش می رفتم ادامه دادم.

-این کارا، این مکان فقط من و اون این جا می اومدیم، فقط رها وقتی حالش بد بود می اومد این جا و جیغ می کشید.

به نفس نفس ایستاد و به سمتم برگشت.

-من رها نیستم پات و از زندگی من بکش بیرون.

تیز بهم نگاه کرد و ادامه دادم.

-چرا هر جا می رم هستی لعنتی

دستش و توی هوا تکون داد و گفت:

-می دونی چیه خواهرم حق داشته از دستت فرار کنه تو یه بی لیاقت احمقی که حقشه هر بلایی سرش بیاد.

رها

با پایان حرفم درد خیلی بدی توی گوش و صورتم پیچید.

اون، اون احمق من و زد!

جلوی شکستن بغضم و گرفتم.

آب دهنم و قورت دادم و گفتم:

-ازت متنفرم

ازش رو گرفتم و با دو شروع به پایین رفتن از پله ها کردم.

میون راه شماره آژانس و گرفتم و آدرس دادم.

وقتی به پایین رسیدم ماشین پژو سفید رنگی پارک شده بود، سریع سوار شدم و آدرس خونه رو بهش دادم.

سرم و به شیشه چسبوندم که صدای آهنگ بلند شد.

به سرم زد برم دور شم از این شهر،

برم فاصله بگیرم شاید عزیز شم.

فرصتام و داده بودم و تو رفتی آخرش به سرم زد.

بگو چی تو خودت دیدی بگو بچه آخه کی آدمت کرد، باورت کرد.

آخرش رفت.

من که دارم هواتو، عجب بوتی که ساختم خب من از تو و فقط تو فقط تو حسودم به طرفداری با تو طرفدار صداتو.

من که می میرم برا تو.

آهنگ طرفدار از میلاد راستاد.

چشم هام و بستم که اولین قطره اشک از چشم هام چکید.

هر چی که می خوند درد قلبم بیشتر می شد.

به صداش گوش سپردم و تا خونه اشک ریختم.

با صدای راننده که می گفت خانوم رسیدیم به خودم اومدم و بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم.

رادمان

چنگی به موهام زدم و روی پله های سنگی نشستم.

به خودم می گفتم نباید می زدمش اما باز می گفتم حقش بود اون کیه که بخواد به من توهین کنه.

اما هر چی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که حق با اون بود، من لیاقت رها رو نداشتم مقصر مرگ اون من بودم.

لعنتی به خودم فرستادم و از ته دل فریاد کشیدم.

-خدا

چند بار صداش زدم، به آسمون خیره شدم.

هر وقت صدای شکستن خودم و شنیدم گفتم باشه منم خدایی دارم.

حواست هس خدا؟

از بچگی تا الان هروقت زمین خوردم و به سختی پا شدم یه جمله شنیدم "غصه نخور خدا بزرگه"

حواست هست خدا؟

حواست هس هرروز باهات دردودل میکنم؟

حواست هس غصه هام داره سنگینی می کنه؟

حواست هس خیلی وقته چش هام بارونیه؟

حواست هست نفس کم آوردم؟ خدایا نفس می خوام، خوشی می خوام، زندگی می خوام، خدایا یه خنده از ته دل می خوام.

نه اصلا هیچ کدوم از اینارو نمی خوام رهام و می خوام، عشق زندگیم و می خوام، زندگیم بی اون معنی نمی ده خدایا

همه زندگی امروزم و ازم بگیر ولی اون و دوباره بهم برگردون، هر چند غیر ممکنِ.

مشتی به قلبم زدم.

بسه لعنتی تنگ نشو واسش اون مرده، عشقت مرده تو کشتیش آره خود تو اون راست می گه من حقمه که تا آخر عمرم عذاب بکشم، حقمه تو غم نداشتنش بمیرم حقمه.

سرم و رو زانو هام گذاشتم و اجازه دادم بغض مردونه ام بشکنه.

وقتی سرم و بلند کردم هوا تاریک بود، از جام بلند شدم و به سمت ماشینم رفتم.

سوار شدم و روشنش کردم، دوست نداشتم فعلا برم خونه آقاجون اینا پام و روی گاز گذاشتم و راه خونه خودم و پیش گرفتم.

به صدای زنک موبایلم از توی داشبورد بیرونش آوردم که اسم یاسمن روش نمایان بود.

کی حوصله این و داشت.

لعنتی فرستادم و جواب دادم.

-سلام بله؟

صدای خندش اومد.

-خوبی عزیزم زنگ زدم معذرت خواهی کنم.

-ممنون خوبم ایرادی نداره فراموش کردم.

-واقعا رادمانم

مکثی کرد و ادامه داد.

-می دونستم چیزی از من به دل نمی گیری.

برای لحظه ای چشم هام و بستم و باز کردم.

-کاری داشتی یاسمن.

صداش و بچگونه کرد و گفت:

-اهوم فلدا تفلد دوستمه باهام میایی عجقم.

حتم داشتم اگه الان جلوی دستم بود گردنش و می شکستم.

-نه من فردا کلاس دارم الانم باید برم پشت فرمونم خداحافظ.

گوشی و قطع کردم و انداختم رو صندلی شاگرد.

با صدای زنگ دوباره گوشیم برشداشتم و به گمون این که یاسمن و خواستم فریاد بکشم که صدای آقا جون اومد.

-سلام پسرم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-سلام آقاجون خوبید؟

-خوبم کجایی پسر جان نگرانت شدیم

-خب راستش اونجا نمیام.

-چرا چیزی شده؟

-نه فقط دوست دارم امشب و تنها باشم.

-مطمعنی

فرمون و به سمت راست چرخوندم و گفتم:

-بله آقاجون.

صدای نفس عمیقش اومد.

-باشه پسرم فردا بعد دانشگاه بیا خونه می بینمت.

-چشم فعلا شبتون بخیر.

-شب بخیر

گوشی و قطع کردم و به رو به رو خیره شدم.

چند ثانیه بعد جلوی در خونه بودم.

با ریموت در و باز کردم و وارد شدم.

بعد از پارک کردن ماشین وارد ساختمون شدم، یه نیمرو درست کردم و خوردم.

از پشت میز غذا خوری بلند شدم و ماهیتابه رو توی سینک گذاشتم.

گریه امروز باعث سردردم شده بود، به سمت یخچال رفتم و یه قرص استامینوفن برداشتم و با یه لیوان آب خوردمش.

به سمت اتاقم رفتم، لباس هام و عوض کردم و آروم روی تخت دراز کشیدم.

مثل همیشه قاب عکس بزرگ رها رو توی آغوشم گرفتم و نفهمیدم کی به خواب رفتم.

رها

دیروز رادمان برگشته بود به عمارت و فقط رو مخ من بدبخت بود.

امروز کلاس داشتم و از شانس خیلی خوبم کلاس اولم با رادمان بود.

با صدای خنده های رادمهر از اتاق بیرون رفتم سابقه نداشت این طوری بخنده!

به سمت پذیرایی رفتم که صدا واضح تر شد.

با دیدن رادمهر و رادمان وسط پذیرایی چشم هام اندازه توپ گرد شد!

داشتن کشتی می گرفتن پدرجونم داشت تشویقشون می کرد.

با حرص چشم هام و بستم و خواستم به طرفشون برم که کسی بازوم و گرفت و به عقب کشید.

برگشتم که دیدم ساواش.

لبخندی زد و کنارم ایستاد.

به نیم رخش خیره شدم، درحالی که به رادمهر و رادمان خیره بود گفت:

-این خوشی رو ازشون نگیر.

چشم هام و تو کاسه چرخوندم.

-اون حق نداره به پسر من نزدیک شه.

-چرا حق نداره؟ اون پدرشه رها.

-پدرش!

قهقه ای زدم و گفتم:

-اون لیاقت نداره.

به لکنت افتادم و ادامه دادم

-اون... اون...اون لعنتی یه عوضیه.

دستش و انداخت دور شونه هام و گفت:

-خودخواه نباش یه فرصت دوباره به جفتتون بده.

مکثی کرد و درحالی بهم نگاه می کرد ادامه داد.

-بهتر بگم به هر سه تون رادمهر حق داره با پدرش باشه.

و بعد یه لبخند کوچیک به سمت پذیرایی رفت و بعد از سلام کنار آقاجون نشست.

به ساعت مشکی رنگ روی مچم خیره شدم که ساعت دوازده رو نشون می داد و من ساعت دو کلاس داشتم.

کلافه پوفی کشیدم و به سمت اتاقم رفتم تا آماده شم.

هنوز وارد اتاقم نشده بودم که متوجه صدایی از اتاق ساواش شدم.

یکی از ابروهام و با تعجب انداختم بالا.

امروز که زینب خانوم این جا نبود و بقیه هم تو حال بودن، پس صدا واسه کی بود!

به اتاقش رسیدم و دستم و رو دستگیره گذاشتم که دستم میون راه خشک شد، راستش ترسیدم.

چشم هام و بستم، آب دهنم و به سختی قورت دادم و دل و به دریا‌ زدم.

دستگیره رو پایین کشیدم و سریع وارد شدم.

با دیدن ساحل با تعجب شک بهش خیره شدم که ترسیده سرجاش ایستاده بود.

کامل وارد اتاق شدم و کمی اخم کردم.

-تو این جا چی کار می کنی؟!

به لکنت افتاد.

-س...س...سلام خانوم.

-سلام گفتم این جا چی کار می کنی؟

-هی...هیچ...هیچی به خدا

کلافه بهش خیره شدم و دوباره تکرار کردم.

-گفتم این جا چی کار می کنی با اجازه کی این جایی؟

-خانوم

هنوز حرفش کامل نشده بود که صدای ساواش اومد.

-با اجازه من.

به سمتش برگشتم که دیدم با اخم به ساحل خیره شده.

به سمتش رفتم و گفتم:

-این جا چه خبره ساواش؟

دوباره به سمت ساحل برگشتم که روی تخت ساواش خوابیده بود، خودش رو زیر پتو قایم کرده بود و اشک می ریخت.

-ساحل این جا تو اتاق تو اونم.

حرفم و قطع کرد و گفت:

-بعدا صحبت می کنیم رها الان فقط تنهام بزار.

نگران بهش خیره شدم و بعد از چند دقیقه ترجیح دادم تنهاش بزارم.

سرم و تکون دادم و از اتاق خارج شدم.

با فکر درگیری به سمت آشپزخونه رفتم.

آقاجون غذا سفارش داده بود و همه دور میز جمع بودن جز ساواش.

نفسم رو کلافه بیرون دادم و پشت میز کنار آقاجون نشستم.

-ساعت چند کلاس دارین؟

هم زمان با من رادمان هم به آقاجون نگاه کرد و زودتر از من گفت:

-ساعت دو آقاجون.

بعد از قورت دادن لقمه ای که توی دهنش بود سرش و تکون داد و تا آخر ناهار کسی صحبت نکرد.

با گفتن مرسی کوتاهی از پشت میز بلند شدم، لپ پسر کوچولوم و بوسیدم و زیر گوشش گفتم:

-زود غذات و بخور کوچولوی مامان بعدش بیا اتاقم کارت دارم.

چشم آرومی گفت، لبخندی زدم و به سمت اتاقم به راه افتادم.

قبل از وارد شدن به اتاقم نگاهی به در اتاق ساواش که دقیقا روبه روی اتاق من بود انداختم و بعد از تکون دادن سرم وارد اتاقم شدم.

به ساعت نگاه کردم، یک ربع به یک بود.

بعد از پوشیدن مانتوی مشکی و شلوار جین آبیم، مقنعه مشکی رنگم رو پوشیدم و بدون آرایش از اتاقم خارج شدم.

اصلا دوست نداشتم با رادمان هم مسیر بشم برای همین نیم ساعت زودتر از اون از خونه بیرون زدم.

ماشینم درست شده بود و این خیلی خوب بود.

سوار ماشینم شدم و از پارکینک خارج شدم.

آهنگ شادی گذاشتم و با لبخند رو به دانشگاه روندم.

سی مین بعد جلوی در بزرگ دانشگاه بودم، ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.

نفس عمیقی کشیدم و بعد از لبخند کمرنگی وارد دانشگاه شدم.

چندتا دختر روی نیمکت نشسته بودن و داشتن صحبت می کردن.

بهشون نزدیک شدم و سلام کردم.

همه به سمتم برگشتن و با لبخند جوابم رو دادن.

-ببخشید من تازه به این دانشگاه اومدم کلاس اقتصاد کجاست؟

یکیشون که موهای مشکی بلندی داشت و چشم و ابرو مشکی بود موهاش و انداخت پشت گوشش و لبخند جذابی زد که چال رو گونه هاش نمایان شد.

دستش و به سمتم ‌دراز کرد و گفت:

-سلام خیلی خوش اومدی من هانیه هستم امروز با هم کلاس داریم.

یکی دیگشون اومد کنارم ایستاد و دستش رو انداخت دور شونه هام.

قدش از من بلند تر بود و موهای طلایی رنگی داشت با چشم های قهوه ای و صورت سفید رنگ.

-منم سوگندم از این که به دانشگاه ما اومدی خوشحالم گلی.

دختر که تکیه داد بود به نیمکت و صورت تپل و سبزه ای داشت لب های غنچه ای کوچیکش و برد زیر دندونش خندید.

-منم متینشونم عسیسم خیلی از دیدنت خوشبختم.

به هر سه لبخند پر رنگی زدم و گفتم:

-من بهار محتشمم منم خوشبختم از آشنایتون بچه ها.

سوگند ابرویی بالا انداخت و گفت:

-ببینم تو با این استاد محتشم خودمون صنمی داری.

خندیدم و گفتم:

-نه خوشبختانه

توی دلم گفتم ای کاش نداشتم.

بعد از سوال و جواب های بچه ها باهم به سمت کلاس راه افتادیم.

روی چهار صندلی ردیف آخر جا گرفتیم.

ده دیقه بعد رادمان با غرور و اخم همیشگیش وارد کلاس شد و سلام آرومی کرد که بچه ها جوابش رو دادن.

دفترش رو باز کرد، بعد از حاضر غایب کردن بچه ها من و معرفی کرد و گفت که دانشجوی جدید.

بعد از ابراز خوشبختی از این که به این دانشگاه اومدم روی صندلیم نشستم.

همه در مقابل خوشامد گفتن که با صدای بلند رادمان همه ساکت شدن.

-کافیه بهتر درس و شروع کنیم.

با همون اخم و جذبه دو ساعت بی وقفه درس داد و آخرش گفت جلسه بعد امتحان می گیره.

کلافه پوفی کشیدم، سخت گیر تر از پنج سال پیش شده بود و البته بد اخلاق تر.

سرم و بلند کردم که دیدم داره تیز نگاهم می کنه، لحظه ای بعد صداش توی کلاس پیچید.

-مثل این که شما ناراضی هستید خانوم محتشم.

ابرویی بالا انداختم و با پرویی دست به سینه گفتم:

-از چی استاد.

-اخم هاش غلیظ تر شد و با صدای که سعی در کنترلش داشت گفت:

-دستتون رو بندازین.

-چرا انوقت

پوزخندی زدم و ادامه دادم.

-مگه تو کی هستی که باید جلوت صاف وایستم؟

حاضرم قسم بخورم داشت از گوشاش دود خارج می شد.

خودکارش رو به سمتم پرت کرد که جاخالی دادم.

به خودکار اشاره کرد و گفت:

-بیارش.

قهقهه ای زدم و در حالی که کیفم رو روی دوشم می نداختم گفتم:

-نوکر بابات غلام سیاه مگه خودت چلاقی پاش و برش دار.

با این حرف بچه ها زدن زیر خنده که صدای فریاد رادمان توی کلاس پیچید.

-همه بیرون دو نمره هم از هر کدومتون کم می شه.

صدای هم همه بچه ها باز پیچید توی اتاق که اظهار نارضایتی می کردن.

باز صدای رادمان بلند شد.

-هر کسی تا چند دقیقه دیگه بیرون نباشه به جای دو نمره چهار نمره ازش کم می شه.

همه رفتن بیرون منم می خواستم برم بیرون که رادمان به سمتم اومد و دستش رو جلوم گرفت.

لبخند شیطانی زد و گفت:

-شما نه من با شما کار دارم خانوم محتشم.

محتشمشو کشید.

آب دهنم و قورت دادم خدا رحم کنه این میرغضب من و نخوره.

از فکرم خندیدم.

که رادمان پوزخندی زد و در و بست.

شاکی بهش خیره شدم که شروع کرد دورم چرخیدن.

این دیونه بود!؟

چشم هام و تو کاسه چرخوندم و گفتم:

-مگه فیلمِ که دور من می چرخی؟

تیز بهم خیره شد که ادامه دادم.

با این حرفم تیر آخر و زدم.

-حتما منم آهو ام توام لاشخر.

عصبی دستش رو گذاشت روی سینه ام و هولم داد عقب که با شدت به درد برخوردم و باعث صدای بدی شد.

بهم نزدیک شد و دستش هاش و دو طرف بدنم گذاشت.

با لکنت گفتم:

-چی...چی...چی کار می کنی!؟

سرش و آورد کنار گوشم و زمزمه کرد.

-الان همه پشت در فال گوش ایستادن.

نفسش رو فوت کرد که به گردنم برخورد کرد و باعت قلقلکم شد.

-تو که دوست نداری آبروت تو کل دانشگاه بره؟

دستم و گذاشتم روی سینه اش و به عقب هولش دادم.

با نفرت بهش خیره شدم که با پیروزی لبخندی زد در و باز کردم که دیدم همه پشت درن.

باز به عقب برگشتم به رادمان نگاه کردم.

عصبی ازش چشم برداشتم و از اتاق خارج شدم.

سوگند و بچه ها به سمتم اومدن و گفتن:

-خوبی؟

-سرم و تکون دادم و گفتم:

-اره

هاینه گفت:

-خداروشکر ترسیدیم.

یه نگاه بهش انداختم و یه چشم و کنار لبم و کج کردم.

متین بلند زد زیر خنده و گفت:

-از این که اون محتشم تو رو بخوره ترسیدیم.

همه زدیم زیر خنده.

میون خنده گفتم:

-خطر رفع شد.

متین در حالی که دستش و انداخته بود روی شونه هانیه گفت:

-بریم یه چیزی بخوریم که دارم از گشنگی تلف می شم.

همه تایید کردیم جز هانیه.

لبخندی زد و گفت:

-خب چیزه من باید برم جایی.

سوگند گفت:

-پیش مانی؟

خندید و لپ سوگند و بوسید و گفت:

-قربون اون مغز نخودیت خواهر

بعد من و متین و بوسید و گفت:

-بای بای بچه ها.

باهاش خداحافظی کردیم، ازمون دور شد.

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

-دوس پسرشه؟

سوگند و متین با هم گفتن:

-اهوم

زیر لب اهانی گفتم که باهم به سمت کافه توی دانشگاه راه افتادیم.

پشت میز نشستیم که بعد از سفارش متین گفت:

-راستی تو دوست پسر نداری؟

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

-نوچ

-واقعا؟

بهش نگاه کردم و گفتم:

-آره شما چی؟

-داریم.

-خوبه

سوگند گفت:

-آره توام بیا با یکی مچت کنیم ما اکیپی زیاد می ریم بیرون.

لبخندی زدم و گفتم:

-من هیچ علاقه ای ندارم به با کسی بودن.

متین گفت:

-وا چرا

سفارشامون و آوردن، تشکری کردم و گفتم:

-چون خوب نیست.

با هم گفتن:

-چرا؟

-چون من چیزای دیگه ای دارم که باید بهشون برسم و این که من خودم عاشقم.

متین با تعجب گفت:

-تو که گفتی سینگلی!

-آره خب ولی...

سوگند گفت:

-ولی چی؟!

-بیخیال بچه ها

شروع به خوردن ساندویچم کردم و ادامه دادم.

-بهتر غذامون رو بخوریم.

دیگه چیزی نگفتن و اونا هم شروع به خوردن کردن.

بعد از خوردن غذام از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم.

نیم ساعت بعد رسیدم، ماشین و توی حیاط بزرگ عمارت پارک کردم و پیاده شدم.

ماشین رادمان توی حیاط نبود.

یعنی تا حالا نیومده بود!؟

سری تکون دادم و وارد عمارت شدم.

آقاجون توی پذیرایی نشسته بود و داشت روزنامه می خوند.

-سلام آقاجون

-رادمهر کجاست.

زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:

-سلام دخترم بیرون.

-چی! بیرون؟

به سمت مبل راحتی که روش نشسته بود رفتم و کنارش نشستم.

-با کی؟

-با رادمان.

با صدای بلند گفتم:

-چی؟

روزنامش رو کنار گذاشت و عینکش رو از روی چشمش برداشت.

-چته دختر جان.

کلافه گفتم:

-آقاجون چرا اونا باید باهم برن بیرون آخه، شما چرا اجازه دادین؟

اخم غلیظی کرد و گفت:

-بس کن رها اون پدرشِ تو نباید اونا رو از هم جدا کنی.

اشک توی چشم هام جمع شد.

-اون پسر منِ من اجازه نمی دم به رادمان نزدیک بشه.

-نمی تونی این کارو کنی.

-یعنی چی؟!

کلافه سرم و تکون دادم و گفتم:

-منظورتون چیه چرا نتونم؟

-هیچی

بعد هم دوباره به روزنامش خیره شد.

جلوش نشستم و دست هاش رو گرفتم:

-با شمام آقاجون؟

-مگه نمی بینی چه علاقه ای به هم دارن.

دوباره روزنامش رو پایین آورد و گفت:

-باید منتظر روزی باشی که رادمان حقیقت و می فهمه.

سرم و تکون دادم و از جام بلند شم.

-نباید بفهمه.

نفس پر بغضی کشیدم و با سرعت به سمت اتاقم رفتم.

وارد اتاق شدم، خودم رو روی تخت انداختم و از ته دل زار زدم.

انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

با صدای مامان گفتن های رادمهر چشم هام و باز کردم و بهش خیره شدم.

-مامان ببین رادی جون برام چی خریده.

با یادآوری این که با رادمان بیرون بوده از جام بلند شدم و با اخم گفتم:

-چرا باهاش رفتی بیرون.

لباش رو جمع کرد و گفت:

-آقاجون اجازه داد، بعدشم رادی جون که غریبه نیست.

بچه پرو رو ببینا.

لپم رو بوسید و گفت:

-دایی یاشار و خاله یلدا و عمو سپهر و عرشی جون اومدن این جا.

لبخندی زدم و گفتم:

-بعدا به حسابت می رسم فعلا بیا بریم بیرون.

خندید و گفت:

-رادی جون نمی زاره.

انقدر سریع سرم و به سمتش چرخوندم که گردنم صدا داد.

-چی؟

-رادی جون گفت هر وقت هر کی خواست اذیتت کنه بیا پیش من نمی زارم.

اخم کردم و گفتم:

-اون خیلی بی خود کرد.

رادمان

بعد از انجام کار هام لب تاپم رو بستم و از جام بلند شدم.

کش و قوسی به بدنم دادم و بعد از دست کشیدن به موهام از اتاق خارج شدم.

وارد حال که شدم رادمهر با خنده شیرینش پرید بغلم.

این بچه آرامش خاصی بهم می داد و خیلی دوستش داشتم، انگار نیمه ای از وجودم بود.

لپش و بوسیدم.

موهای بلندش رو بهم ریختم و گفتم:

-شیرین زبون من چطوره؟

خندید و گفت:

-خوبه رادی جون، تو خوبی

اومدم جوابش رو بدم که صدای بهار بلند شد.

-بیا این جا ببینم رادمهر

رادمهر با لب و لوچه آویزون بهم نگاه کرد و گفت:

-بزارم زمین برم پیشش تا نیومده جفتمون رو خفه کنه رادی جون.

از این حرفش به خنده افتادم، خودم و کنترل کردم و گذاشتمش زمین.

با دو رفت سمت بهار، مثل همیشه اخمی بین ابروهام نشوندم و وارد جمع شدم.

یاشار کنار بهار نشسته بود و دستش رو دور شونه هاش حلقه کرده بود.

به همه سلام کردم و کنار آقاجون نشستم.

عرشیا در حالی که سیبش رو می خورد گفت:

-داریم می ریم شمال شمام باید بیایید.

بهش نگاه کردم و خواستم مخالفت کنم اما با صدای آخ جون گفتن رادمهر بدون این که حتی بهش فکر کنم تایید کردم و به رادمهر چشمکی زدم.

یاشار گفت:

-عالی شد دیگه هر خانواده با یه ماشین، تو بهار و رادمهرم با یه ماشین میایید.

ناخدا گاه لبخند کم رنگی از جمع شدنمون توی یه ماشین زدم.

زیر چشم به بهار خیره شدم که مثل همیشه داشت حرص می خورد.

به طور ناگهانی با هم چشم تو چشم شدیم، چهره رهای من جلوی چشم هام جون گرفت، آخه این همه شباهت.

سرم و تکون دادم و ازش چشم برداشتم.

خب خنگ شدی رادمان دو قلو بودن این همه شباهت طبیعیه.

رها

از اون شب تا همین الان که دارم چمدونم رو می بندم واسه سفر فقط حرص خوردم.

لباس هام رو بی حوصله رو هم می چیدم و زیر لب به خودم و اون ‌میرغضب فحش می دادم.

به آسمون نگاه کردم و کلافه گفتم:

-آخه خدایا این شانسِ به من دادی؟

حالت گریه گرفتم و در حالی که لباس توی دستم رو مچاله می کردم گفتم:

-ای تو روحت رادمان که جهنمم برم تورو باید تحمل کنم.

-می گم که زیادم بد نیستا.

با صداش عین جت از جام بلند شدم و بهش خیره شدم.

به کمدم تکیه داد بود و داشت وسیله هام و نگاه می کرد.

لبخند شیطونی زد و گفت:

-بیا یه کاری ‌کنیم.

تی شرت سفیدی پوشیده بود که عضله های بدنش رو به نمایش گذاشته بود.

درحال دید زدنش بودم که انگشتش روی بینیم نشست.

به خودم اومدم و از جام پرید.

دست هاش و برد بالا و گفت:

-تسلیم بابا

قهقه ای زد و ادامه داد.

-تو قول بده من و قورت ندی با اون چشم هات منم قول می دم یه میرغضب مهربون باشم.

حرصی بهش خیره شدم و جیغ جیغ کنان به سمتش رفتم، آستین بلوزش رو گرفتم به سمت در کشیدم.

-بیا برو ببین بچه پرو فکر کردی چه مالی هستی که بخوام بخورمت.

همه این ها رو با جیغ می گفتم و اونم می خندید.

با خنده گفت:

-باشه قبول کردم که من اصلا جذاب نیستم و توام به خاطر پشمای سینه ام بهم خیره می شی.

بعد پایان حرفش پقی زد زیر خنده و از اتاق خارج شد.

هم خندم گرفته بود هم حرص می خوردم.

در و به هم کوبیدم و لبخندی زدم که باز صداش از پشت در اومد.

-عزیزم می دونم الان داری می خندی، بیا بخاطر رادمهر آشتی باشیم.

در حالی که صداش جدی شده بود ادامه داد.

-بهتر هوا برت نداره من بازی با دخترا رو دوس دارم.

قلبم شروع به تند تپیدن کرد و باز به یاد گذشته ها افتادم.

با حرف هاش حالم و خراب کرده بود.

لگدی به چمدونم زدم و فریاد کشیدم.

-لعنت بهت رادمان لعنت.

به در تکیه دادم و روی زمین نشستم لعنتی باز گذشته هارو یادم آورده بود.

از جام بلند شدم و به سمت آینه رفتم و جلوش ایستادم.

مگه من به جای خواهر دو قلوم نیومده بودم که ازش انتقام بگیرم؟

دستی به صورتم کشیدم، اگه می فهمید من رهام و کسی که مرده خواهرم بوده چی؟

اون موقع مطمعنم بچم و ازم می گرفت.

کلافه روی تختم نشستم.

سرم و به طرفین تکون دادم.

نه نمی زارم، قبل این که من بشناسه انتقام خودم و می گیرم و این بار واسه همیشه از زندگیش می رم، می رم جایی که هیچ وقت نتونه پیدام کنه.

رادمان

چمدونم رو پر کردم و در آخر عکس رها رو گذاشتم و بستمش.

به ساعت نگاه کردم که هفت صبح رو نشون می داد.

سریع آماده شدم، شلوار جین آبی و یه تی شرت آستین کوتاه سفید.

موهام و با ژل حالت دادم و از اتاق خارج شدم.

می خواستم برم پیش آقاجون اما یه حسی مثل همیشه من و به سمت اتاق رادمهر کشوند.

در و آروم باز کردم و دیدم رو تخت خوابیده.

لبخندی زدم و رفتم بالا سرش.

چرا پسر چرا انقدر شبیه من بود؟

دستی به موهاش کشیدم.

اگه رها الان این جا بود شاید بچه مون این شکلی می شد.

چنگی به قلبم زدم و برای جلوگیری از ریختن اشکم سرم و بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.

بعد از چند ثانیه لبخند کم رنگی زدم و سعی کردم آروم بیدارش کنم.

تکونش دادم و صداش کردم.

-رادمهر جان

بازم‌تکونش دادم.

-پسر خوشگلم

چشم هاش و آروم باز کرد و اطراف و نگاه کرد.

چشم هاش روی من ثابت موند و گفت:

-سلام.

کشیدمش توی بغلم و به سمت سرویس بهداشتی توی اتاقش بردم.

آب و پر کردم که خواستم صورتش و بشورم که دیدم بی حال به آینه نگاه می کنه.

گونش و محکم بوسیدم معلوم بود خوابش می آد.

از سرویس بهداشتی بیرون رفتیم، گذاشتمش روی تخت و گفتم:

-خب آقا رادمهر گل باید آماده شه حالا چی بپوشیم واسش؟.

رها

چمدونم و آوردم بیرون خواستم برم سمت اتاق رادمهر که صدای آقا جون اومد.

-سلام دختر جان

به سمتش برگشتم و گفتم:

-سلام آقاجون صبح بخیر.

-صبح توام بخیر.

-راستی آقا جون ساواش هنوز برنگشته!

به سمتم اومد و گفت:

-نه هنوز نمی دونم این پسر یهو چش شد.

کلافه پوفی کشیدم و سرم و تکون دادم.

-بهش زنگ می زنم امروز.

ساواش دو روز بود خونه نیومده بود هر چی هم می گفتیم کجایی می گفت خونه دوستمم و به تنهایی نیاز دارم.

با صدای سلام کردن رادمان که از سمت اتاق رادمهر بود برگشتم.

اما همین که صحنه رو به روم رو دیدم دهنم اندازه غار باز اومد.

ست کرده بودن! غیر قابل باور بود.

رادمهر محکم دست رادمان و گرفته بود و دقیقا ژستی که اون وایستاده بود و ایستاده بود.

خواستم چیزی بگم که فقط دهنم مثل ماهی باز و بسته شد.

رادمان گفت:

-ساعت هفت و نیم باید هشت اونجا باشیم.

سرجاش ایستاد و گفت:

-راستی بهار، ساواش گفت لب تاپش رو بیار اونم توی شمال میاد پیش ما.

این یکی رو دیگه نتونستم تو مغزم بگونجونم، ساواش جواب تلفنای من و نمی داد بعد با این میر غضب صحبت می کرد.

با رادمهر از کنارم رد شدن که رادمهر گفت:

-سلام مامی جون زود باش دیر نشه.

نمی دونم قیافم چطوری شده بود که آقا جون زد زیر خنده و بعد از این که دستش و گذاشت روی شونم نوازش کرد با خنده ازم دور شد.

از حرص نفس نفس می زدم تند تند به سمت اتاق ساواش رفتم و لپ تاپش رو برداشتم و توی کیفش گذاشتم و در حالی فحشش می دادم شمارش و گرفتم اما جواب نداد.

بیشتر حرصم گرفت.

جیغ بلندی کشیدم و از اتاقش خارج شدم.

رادمان و رادمهر توی ماشین بودن و آقا جون از شیشه ماشین داشت با رادمان صحبت می کرد.

به سمتشون رفتم.

آقا جون رفت کنار و گفت: بشین دختر جان چمدونت و دادم بزارن تو ماشین.

بغلش کردم و گفتم:

-مراقب خودتون باشین آقاجون زود بر می گردیم.

-شما هم دخترم برین خدا پشت و پناهنتون.

از بغلش بیرون اومدم و در حالی که چشم غره ای به رادمان می رفتم سوار شدم.

از حیاط خارج شدیم و به سمت چالوس حرکت کردیم.

-اِ مامان عکست

‌هم سر من هم سر رادمان به سمتش برگشت که به عکس کوچیکی که توی ماشن رادمان آویزون بود اشاره می کرد.

بدنم یخ بست سریع گفتم.

-حواست کجاست رادمان الان به کشتنمون می دی مراقب رانندگیت باش.

از ترس و استرس نفس نفس می زدم خواستم جمعش کنم اما رادمهر زودت گفت:

-عمو عکس مامانم پیش تو چی کار می کنه مامان این عکسه رو برداشته می گه واسه ب...

پریدم وسط حرفش.

-رادمهر جان این عکس مامان نیست.

وایی چی می گفتم اگه می گفتم خاله بهار که نمی شد، می گفتم خاله رها می گفت خاله رها کیه.

رادمان ماشین و کناری پارک کرد و گفت: من برم یه چیزی بگیر.

اخم کرده بود و شک کرده بود مطمعنم.

سریع به سمت رادمهر برگشتم.

-رادمهر مامان این عکس و خودم گذاشتم این جا قرار شد من اسمم بهار باشه دیگه نه رها یادته داشتیم بازی می کردیم.

به عمو بگو این عکس واسه خاله رهاست.

-مامان خاله رها کیه؟ رها که اسم توعه

آب دهنم و قورت دادم و یه نگاه کردم ببینم رادمان نیاد.

-نه مامان الکی گفتم که بازی اگه برنده شی می برتم شهر بازی باشه؟

سرش و تکون داد و گفت:چشم مامان.

چند مین بعد رادمان با دوتا لیوان که توش چایی بود و یه نایلون خوراکی اومد.

یکی از لیوان هارو به من داد و خوراکی هارو به رادمهر.

ازش تشکر کردم.

رادمهر گفت:

-مرسی عمو اون عکس هم واسه خاله رهاست من فکر کردم برا مامان منِ

رادمان سرش و تکون داد و گفت:

-نوش جونت.

ماشین و روشن کرد و راه افتاد.

نفسی کشیدم و از خدا خواستم کمکم کنه.

نرسیده به جاده چالوس به بچه ها پیوستیم

و باهم حرکت کردیم.

رادمان رادمهر مدام در حال شوخی بودن و من فقط حرص می خوردم.

رادمان با صدای زنگ گوشیش جواب داد.

-سلام یاسمن جان خوبی

حسادت خیلی بدی به دلم چنگ انداخت براش چشم غره ای رفتم.

رفتار هام دست خودم نبود.

خواستم چیزی بگم اما جلوی خودم رو گرفتم نباد تسلیم رادمان می شدم.

من پنج سال پیش عشقش و تو قلبم خاک کردم نباید می ذاشتم دوباره جونه بزنه.

به بیرون خیره شدم و سعی کردم اصلا بهش توجه نکنم.

بعد از پایان مکالمش ضبط و روشن کرد و آهنگی رو پلی کرد.

آهنگ دل از رضا بهرام بود.

سرم و به شیشه تکیه دادم که صدای رادمهر اومد.

-مامانی

تند تند اسم رو صدا می کرد.

به پشت نگاه کردم و گفتم:

-جانم چیه رادمهرم

-من می خوام برم تو ماشین رها اینا.

این حرف و که زد ماشین عرشیا اینا جلومون پیچید و ایستاد.

ما هم ایستادیم.

عرشیا به سمتون اومد که رادمان شیشه ماشین و زد پایین.

-سلام بچه ها اومدم آقا رادمهر و ازتون قرض بگیرم دخترم بهونش و میگیره.

رادمهر از خدا خواسته پیاده شد و با عرشیا رفت.

و باز من موندم و رادمان.

آخه خدایا قربونت برم کسی جز این و سراغ نداری بزاری ور دل من؟

دوباره راه افتادیم، بازم سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم و چشم هام و بستم، فکرم به گذشته ها کشیده شد.

روزی که رادمهر و به دنیا آوردم.

هیچ وقت فکر نمی کنم یه روزی بتونم از رادمان بچه دار بشم یعنی امکان نداشت توی ذهنم.

ولی روزی که فهمیدم برادرم نیست حداقل عذاب وجدان داشتن یه بچه ازش از روی دوشم برداشته شد.

یادمه اون روزا با این که دوسش داشتم به شدت ازش متنفر بودم.

روزی که رادمهر به دنیا اومد تا یه هفته بعدش کارم فقط شده بود گریه، از صبح تا شب به رادمهر خیره می شدم و گریه می کردم.

اگه زنده موندم فقط و فقط بخاطر رادمهر بود.

بعد اون خیلی اومدن تا رادمان و حداقل از دور ببینم اما دیگه هیچ وقت نتونستم ببینمش تا همین چند وقت پیش.

بعد اون نا امید تر از قبل شده بودم اما با کمک آقاجون و ساواش کم کم همه چی درست که نه ولی خب گذشت.

رادمان

نفس عمیقی کشیدم و ماشین و پارک کردم جلوی ویلا فکرم خیلی درگیر حرف های رادمهر بود و فقط می خواستم زودتر تنها شم تا شاید بتونم چیزی بفهمم.

خواستم بهار و صدا کنم که دیدم خوابِ.

حتی توی خواب هم دقیقا شبیه رهای من بود.

ناخوداگاه روی صورتش خم شدم و پیشونیش و بوسیدم که تکونی خورد.

به خودم اومدم و عقب کشیدم که دیدم با چشم های باز داره بهم نگاه می کنه.

اخمی کردم و با گفتن رسیدیم پیدا شدم.

بچه ها داشتن چمدوناشون رو از داخل صندق ماشین ها بیرون می آوردن.

با صدای بلندی گفتم:

-من خستم بچه ها می رم بخوابم.

هر کی یه چیزی گفت که بدکن توجه به سمت ویلا رفتم.

وارد شدم و راه اتاقم و در پیش گرفتم.

نمی دونم توی این هوای سرد کی میاد شمال که اینا مارو آوردن.

وارد اتاقم شدم و برق و روشن کردم.

آخرین باری که اومدم این جا با رها بود.

بغض گلوم رو گرفت، سرم و پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم.

روی تخت نشستم و دستم رو توی جیبم کردم و از توی کیف پولم عکس رها رو بیرون آوردم.

بهش خیره شدم.

-کاش الان این جا بودی عشق من.

چی می شه یه امشب خوابت رو ببینم؟

سرم و بزارم روی شونه هات، عطر تنت بپیچه توی بینیم، نفس عمیقی بکشم و یادم بره خیلی وقته که نیستی.

و تنها مقصرش هم منی هستم که دارم از نبودنت جون می دم.

مثل همیشه قطره های اشکم شروع به باریدن کرد.

قلبم درد می کرد نه درد جسمی درد قلبم از عشقی بود که هر لحظه بیشتر باورم می شد که دیگه نیست.

پنج سال گذشته بود اما هنوز اسمش و یادش راه نفسم رو بند می آورد.

گوشیم رو در آوردم.

جالب بود همیشه خودم رو با گوش دادن آهنگ هایی که باعث حسرت بیشترم می شد خالی می کردم.

من یه مرد بودم مردی که تو خلوت کم می آورد، زار می زد و از پشیمونی ها و حسرت هاش می گفت، و التماس کسی رو می کرد که حتی نبود.

رها نبود اما همیشه جلوی چشم هام بود همیشه صداش توی گوشم، یادش توی فکردم و خودش توی قلبم زنده بود.

وارد موسیقی هام شدم که چشمم به فایل صوتی که امروز پنهانی توی ماشین از صحبت های رادمهر و بهار ضبط کرده بودم افتاد.

بعد این که رادمهر گفت اون عکس مادرشِ قبل از پیاده شدنم گوشی رو روی حالت ضبط گذاشتم، انداختمش کف ماشین و بعد پیاده شدم.

دستم رو روش فشردم تا ببینم چیزی دستگیرم می شه یا نه.

رادمهر مامان قرار شد این...

صوت یهو قطع شد و اسم آقاجون که داشت زنگ می زد افتاد روی صفحه.

نفس عمیقی کشیدم نمی شد جوابش و ندم.

-سلام آقا جون خوبین؟

-سلام پسر جان مرسی تو خوبی رسیدین؟

روی تخت نشستم و در حالی که دستی به چشم های خواب آلودم می کشیدم گفتم:

-آره آقا جون رسیدیم.

-خوبه پسر جان زنگ زدم این و بپرسم کاری نداری؟

خواستم جوابش و بدم که صدای جیغ بلند بهار اومد.

-رادمهر

گوشی از دستم افتاد و با عجله به سمت حیاط دویدم.

رو زمین نشسته بود و گریه می کرد.

با دیدنم از جاش بلند شد و به سمتم اومد و چند بار هم زمین خورد.

منم خودم و بهش رسوندم که پیرهنم و گرفت و با گریه گفت:

-رادمان، رادمان بچم نیست.

انگار آب یخی روی بدنم ریختن.

با صدای بلند گفتم:

-یعنی چی نیست؟

عرشیا و سپهر که با نفس نفس از بیرون می اومدن گفتن:

-نبود، بیرونم نبود.

بهار روی زمین نشست و باز جیغ زد.

-وای خدا نه غلط کردم اصلا دیگه جلوی چیزی و نمی گیرم پسرم و بهم برگردون.

عصبی به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم.

بهار بلند شد، خودش و رسوند به ماشین و قبل از این که راه بی افتم گفت:

-وایسا وایسا منم میام.

سریع سوار شد.

از باغ خارج شدیم ویلامون سمت دریا بود.

حالم اصلا خوب نبود دردش مثل روزی که فهمیدم رها رو از دست دادم داشت جونم و می گرفت و دلیلی هم براش نداشتم.

رانندگی می کردم و به اطراف هم نگاه می کردم.

از هر کسی می پرسیدیم انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین.

بهار فقط گریه می کرد و این بیشتر باعث خشم و ناراحتیم می شد.

بهش نگاهی انداختم که دیدم گریه می کنه و زیر لب چیزی می گه.

ناخداگاه سرش فریاد کشیدم که بیشتر توی صندلی جمع شد.

-بس کن دیگه کم آب غوره بگیره.

درحالی که نفس نفس می زدم باز داد کشیدم.

-بی عرضه تو حتی نمی تونی از بچت مراقب کنی یعنی کور بودی ببینی کجا می ره؟

هق هقش کل ماشین و برداشته بود.

-اه خفه شو دیگه.

سرم و روی فرمون گذاشتم و سعی کردم آروم باشم، یعنی رادمهر الان کجا بود؟

این فکر که بلایی سرش نیومده باشه داشت مثل خوره مغزم و می خورد.

با صدای بهار سرم و از روی فرمون برداشتم.

میون گریه با لکنت گفت:

-راس...راست...راست می گی...من بی...بی عرضه ام...ول...ولی...تو...تو...تور...تورو...خدا...پی...پیداش...پیداش کن.

از سر و وضعش دلم به درد اومد.

از ماشین پیاده شدم و به سمت سوپر مارکتی که اون جا بود رفتم.

یه آب میوه و کیک خریدم.

از وقتی اومده بودیم چیزی نخورده بود.

به یاشار زنگ زدم که دیدم جواب نمی ده.

شماره عرشیا رو گرفتم که بعد از چندتا بوق جواب داد.

-کجایی عرشیا خبری نشد.

نه من و سپهر همه جارو گشتیم نیست. یاشار هم با شما زد بیرون مثل این که رفته پیش پلیس.

-باشه بازم بهم خبر بدین.

به سمت ماشین رفتم و در سمت بهار و باز کردم.

جلوی در نشستم و بهش خیره شدم.

آب میوه و کیک و به سمتش گرفتم.

-بیا اینارو بگیر بخور از صبح چیزی نخوردی.

در حالی که به روبه روش خیره بود سرش رو تکون داد.

-می دونم سخته برای منم خیلی سخته بیا اینارو بخور تا حداقل نیرو داشته باشی دنبالش بگردی.

به سمتم چرخید و با اشک هایی که تمومی نداشت گفت:

-رادمهر همه چیز منه یه یادگاری از کسی که عاشقانه دوسش داشتم و دارم.

از این حرفش خوشم نیومد،‌ یعنی برای اولین بار حسادت کردم.

در حالی که بهم خیره بود ادامه داد.

-رادمان من بچم و با خون و دل بزرگ کردم، بخاطرش زنده موندم و زندگی کردم.

نفس عمیقی کشید و با هق هق ادامه داد.

-تو نمی دونی من چی کشیدم، نمی دونی بزرگ کردن بچه ای که پدر نداره چه سخته. اگه پیدا نشه من

حرفش کامل نشده بود که زد زیر گریه.

به سمتش رفتم و دستی به صورت اشکیش کشیدم که خودش و انداخت توی بغلم.

بعد رها آغوشم رو برای هیچ کسی باز نکردم.

بعد چند دقیقه مکث دست هام و دور بدنش قفل کردم.

باورم نمی شد دقیقا بوی رها رو می داد این دیگه غیر ممکن بود.

اصلا مگه می شد.

خشکم زده بود.

شاید این رهای من بود.

اما نه، مگه شناسنامش و ندیدم اسمش بهار بود اسم رادمهرم توش بود، ولی آخه.

بدون فکر کردن به این چیزا به یاد رها سفت بغلش کردم.

حتی نمی دونم کی اشک هام جاری شده بود اونم جلوی این دختر.

با صدای زنگ موبایلم خواستم عقب بکشم که دیدم خوابه.

آروم روی صندلی خوابوندمش و موبایلم و جواب دادم.

-خبری شده یاشار.

-بیایین خونه رادمان یکی زنگ زد گفت رادمهر پیش اونه داره میاد اونجا.

-کی؟

-نمی دونم فقط بیایین.

سوار ماشین شدم، بهار بیدار شده بود.

-چیزی شده.

در حالی که ماشین و روشن می کردم گفتم:

-فکر کردم خوابیدی.

بازم به رو به رو خیره شد.

-بدون بچم مگه می تونم بخوابم.

با تمام سرعت به سمت ویلا روندم.

-رادمان

-بله؟

-اگه رادمهرم پیدا شه دیگه جلوی سرنوشت و نمی گیرم.

با تعجب گفتم:

-یعنی چی؟

اما هیچ جوابی نشنیدم.

نه وقت کنجکاوی بود نه جاش.

سی مین بعد جلوی ویلا بودیم.

رها

هنوز ماشین درست واینستاده بود که پیاده شدم.

رادمان هم بعد چند لحظه خودش رو بهم رسوند.

وارد شدم و داد کشیدم.

-کو، بچم کو.

همه از جاشون بلند شدن.

-پیش من بود.

به سمت صدای غریبه ای که از پشت سرم می اومد برگشتم.

رادمان هم، هم زمان با من برگشت.

چشم هام اندازه توپ گرد شده بود و ضربان قلبم روی هزار بود.

رادمان کمی جلو رفت و گفت:

-امیر حسین!

قدرت تکلمم رو از دست داده بودم.

بدون متوجه به بقیه به سمتم اومد.

پشت سرش یاشار و یلدا با اشک به ما خیره بودن.

بهم که رسید اشک هاش جاری شد.

دستی به صورتم کشید و زمزمه کرد.

-دخترک بی گناه من.

فقط بهش خیره بودم.

به پدری که کل زندگیم رو به خاطر اشتباهاتش زجر کشیدم.

همه این چند سالِ سختِ زندگیم شروع به رژه رفتن جلوی چشم هام کردن.

خواست بغلم کنه که عقب کشیدم.

-به من دست نزن.

درحالی که قطره های اشکش رو پاک می کرد سرش رو پایین انداخت.

فریاد کشیدم.

-چرا اومدی؟ می دونی بخاطر تو چی کشیدم.

-بچم و دیدی بابا نداره، یعنی داره ها ولی من از باباش بدم میاد.

قهقه ای زدم میون گریه باز فریاد کشیدم

-کجا بودی ها؟

به رادمان اشاره کردم و گفتم:

-کجا بودی وقتی این انتقام تو رو از من گرفت.

به عرشیا اشاره کردم و بلند تر جیغ زدم.

-کجا بودی وقتی این و مادرش منو بخاطر تو از خونشون انداختن بیرون.

همه تو شوک بزرگی بودن.

رادمهر از توی یکی از اتاقا با گریه اومد سمتم و اسمم و صدا زد.

بهش خیره شدم و گفتم:

-رادمهر مامان گریه نکن.

باز به رادمان که یه جا خشکش زده بود اشاره کردم و گفتم:

-یادته همیشه گریه می کردی می گفتی بابام کجاست، یادته یه بار دوستت مسخرت کرد گفت تو بابا نداری پشتت باشه بیا پسرم اینم بابات.

بعد پایان حرفم با سرعت از ویلا خارج شدم.

به سمت دریا رفتم که دستم به شدت از پشت کشیده شد و به سینه رادمان برخورد کردم.

صورتم و با دست هاش گرفت و فریاد زد.

-تو اون جا چی گفتی؟

پوزخندی زدم و گفتم:

-گریه نکن آقای محتشم ممکنِ غرورت بشکنه.

سیلی محکمی توی گوشم خوابوند که روی شن های ساحل افتادم.

فریاد کشید

-خفه شو

درحالی که اشک می ریخت دستش رو کوبند روی قلبش.

-من پنج سال هر روز می مردم و زنده می شدم، تو حتی نموندی توضیح بخوای، می دونی من چی کشیدم؟

روی زمین زانو زد و با صدای آروم تری گفت:

-می دونی چند وقت تو بیمارستان روانی بستری بودم.

بازم فریاد کشید

-چطور دلت اومد رها، چطور دلت اومد خودت و ازم دریغ کنی.

بی صدا بهش خیره شده بودم و اشک می ریختم.

-چطور تونستی بچم و ازم دور نگه داری؟

بقبه بیرون اومده بودن و با شوک و ناباوری بهمون خیره بودن.

رادمان درحالی که بلند می شد گفت:

-نمی بخشمت رها، نمی بخشمت بخاطر تمام لحظه هایی که می تونستیم کنار هم باشیم اما نبودیم.

به رادمهر نگاهی انداخت و گفت:

-نمی بخشمت.

و بعد با سرعت از اونجا دور شد.

سپهر دنبالش رفت و اما اون بدون توجه به کسی سوار ماشینش شد و رفت.

یلدا نزدیکم شد و کنارم نشست.

عرشیا و یاشار هنوز ناباور بهم خیره بودن.

-یعنی تو رهایی؟!

به رادمهر نگاه کردم که کنار رها ایستاده بود و باهم گریه می کردن.

این بچه ها چی می فهمیدن.

به یلدا نگاهی انداختم و با چشم های اشکی صورتش و از نظر گذروندم.

با صدای چی شده گفتنی که مربوط به ساواش بود به رو به رو خیره شدم.

از جام بلند شدم و به سمتش دویدم که آغوشش و باز کرد و سفت بغلم کرد.

-چی شده خواهر قشنگم؟

چیزی نمی گفتم و فقط گریه می کردم.

از بغلش بیرون اومدم و بهش نگاه کردم.

-بیا بریم.

بعد هم بدون توجه به بقیه به راه افتادم.

هنوز اولین قدم و برنداشته بودم که چشم هام سیاهی و رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.

یاشار

دستی به صورتش کشیدم.

چشم هاش و بسته بود و هنوز بهوش نیومده بود.

هم خوشحال بودم که رها زندس هم ناراحت.

چرا بهمون دروغ گفت؟!

پیشونیش رو بوسیدم.

صدای در اومد و لحظه ای بعد عرشیا و رادمهر اومدن داخل.

رادمهر به سمتم اومد و با گریه نشست پیش رها.

-چرا گریه می کنی دایی قربونت بشه، مامان فقط خوابه.

-دایی

در حالی که اشک هاش و پاک می کردم گفتم:

-جون دایی

عرشیا غمگین نشست کنار تخت رها.

-مامان گفت رادی جون بابامه.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-اره دایی جون مامانت راست گفته.

اشک هاش و پاک کرد و رفت کنار رها دراز کشید.

به رفتار های این بچه خندیدم.

-مقصر همه این اتفاقات منم.

به عرشیا نگاهی انداختم، درحالی که به رها خیره بود ادامه داد.

-اگه اون روز از خونه ننداخته بودمش بیرون.

اشکش رو پاک کرد و سرش و انداخت پایین.

نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم:

-از رادمان خبر نداری؟

-هر چی زنگ زدم جواب نداد اما بعدش اس ام اس داد گفت رفته تهران.

زیر لب گفتم:

-خوبه

-چطور به مامان بگم یاشار

شقیقه هام و فشار دادم و گفتم:

-نمی دونم منم نمی دونم چطور به مامانم بگم بابا برگشته.

-خودم بهش می گم.

به سمت در برگشتیم که دیدم بابا تو چهار چوب در ایستاده.

اومد داخل و گفت:

-می شه برید بیرون می خوام با دخترم تنها باشم.

چند لحظه بدون هیچ حرفی بهش خیره شدم.

چطور می تونست انقدر ریلکس باشه!

حرفی نزدم به رادمهر که خوابش برده بود نگاه کردم و خواستم بغلش بگیرم.

-بزار بمونه.

باز بهش نگاه کردم و بعد از تکون دادن سرم همراه با عرشیا از اتاق خارج شدیم.

سپهر خودش و بهمون رسوند و گفت:

-چی شده؟

-هیچی هنوز خوابه بقیه کجان؟

-یلدا و آیلین دارن ناهار درست می کنن ساواشم رفته دنبال شراره.

سرم و تکون دادم.

عرشیا گفت:

-پس رها کو.

صدای بلند آیلین از داخل آشپرخونه اومد.

-عزیزم خواهر زادت براش لالایی خوند خوابید.

بعد هم صدای خندشون اومد.

لبخند کوچیکی زدم و روی مبل نشستم.

سپهر همش به من و عرشیا نگاه می کرد.

به عرشیا یه نگاه انداختم عمیق توی فکر بود.

باز به سپهر نگاه کردم.

-چیه دکتر دیونه دیدی؟

دستی به ته ریشش کشید و گفت:

-دیونه که بودین ولی الان دارم دوتا افسرده می بینم که نمی دونن با خودشون چند چندن.

پوف کلافه ای کشیدم که گفت:

-دیدی.

رها

روی تخت نشستم و نفسم و کلافه بیرون دادم.

دو روز از اون اتفاق می گذشت و برگشته بودیم تهران.

اون روز که بهوش اومدم بابا رو بالای سرم دیدم، گفت ببخشمش ولی آخه چطوری؟!

خیلی فکر کرده بودم.

یاد حرف های اون روزش افتادم.

«فلش بگ به دو روز پیش»

-من مادرت و دوست داشتم رها، می خواستیم ازدواج کنیم اما مجبور شدم.

می خواستم با این حال معصومه رو داشته باشم برای همین این کارو کردم.

وقتی برگشت تهران نمی دونستم باردار، من حتی نمی دونستم برادرم گناه من و به گردن گرفته.

سرش و انداخت پایین و ادامه داد.

-اگه می دونستم اجازه نمی دادم این اتفاقا بی افته.

بعد اون روم نشد برگردم به اون خونه برای همین رفتم.

نمی دونستم از معصومه بچه دارم تا همین چند سال پیش.

اما تا پیدات کردم دوباره ناپدید شدی.

من داغ دارم رها.

از جاش بلند شد و یه کاغذ روی میز کنار تخت گذاشت.

-درباره اش فکر کن رها هر وقت فکر کردی می تونی پدرت و ببخشی بهم زنگ بزن خیلی چیزا هست که نمی دونی.

و بعد رفت.

از فکر بیرون اومدم و به ساعت نگاه کردم.

باید می رفتم مهد دنبال رادمهر.

به سمت کمدم رفتم و بعد پوشیدن یه پالتو زرشکی رنگ و شال و شلوار مشکی از خونه بیرون زدم.

اسفند ماه بود و هوا خیلی سرد.

سوار ماشینم شدم و به سمت مهد روندم.

سی مین بعد رسیدم، پیاده شدم و به سمت مهد پا تند کردم.

سریدار مدرسه به سمتم اومد و گفت:

-سلام خانوم محتشم من فکر نمی کردم رادمان خان همسر شما و پدر رادمهر باشه.

متعجب گفتم:

-چی؟!

-آقا رادمان اومدن دنبال رادمهر جان، گفتن پدرش هستن رادمهر جانم تایید کرد.

فریاد کشیدم.

-یعنی چی هر کی بگه پدر فلانیِ شما باید باور کنید حتی اگه بچه کوچیکی مثل رادمهر تاییدش کنه؟

-خانون شناسنامه رو هم نشون دادن.

وای شناسنامه چطور.

سریع شماره رادمان و گرفتم که جواب داد.

-بله

-بچه من و کجا بردی هان؟

-ترمز بگیر با هم بریم. این بچه، بچه منم هست.

-اون بچه تو نیست زود باش رادمهرو بیار خونه واگرنه ازت شکایت می کنم رادمان.

صدای قهقه عصبیش اومد.

-دیر جنبیدی خانوم من دیروز ازت شکایت کردم، اسم رادمهر توی شناسنامم هست، منتظر روزی باش که پسرم و ازت بگیرم.

انگار از روی یه پرتگاه بلند پرت شدم پایین.

روی زمین افتادم و گوشی از دستم افتاد.

باورم نمی شد می خواست پسرم و ازم بگیره.

نه خدایا خواهش می کنم.

چند نفر به سمتم اومدن.

-خانوم حالتون خوبه.

دست هام و مشت کردم و از جام بلند شدم، سوار ماشینم شدم.

اشک می ریختم و با آخرین سرعت رانندگی می کردم.

ساواش

کلافه روی تختم نشستم و بهش خیره شدم.

-بسه گریه نکن ساحل

بهم نگاه کرد و گفت:

-خیلی نامردی ساواش اومدی تو زندگیم، تو یه کاری کردی این طوری عاشق و دلبستت شم.

به موهاش چنگی زد و گفت:

-حالا می گی نمی تونیم ازدواج کنیم؟

سرم و توی دست هام گرفتم و گفتم:

-بس کن ساحل.

از جاش بلند شد و انگشت اشارش رو گرفت به سمتم.

-دیگه به من فکر نکن هر چند می دونم کل فکر و ذکر تو بهاریی که مرده.

به سمت در رفت و قبل خارج شدن گفت:

-من می خوام ازدواج کنم ساواش ببخشید که نمی تونم ببینم عشقم همیشه به فکر عشقشه، اونم کسی که مرده.

از جام بلند شدم و دنبالش رفتم.

-وایسا ببینم ساحل.

به سمتم برگشت و گفت:

-چیه چی می خوای؟

-یکم دیگه بهم فرصت بده می خوام روز ازدواجمون روزی باشه که من کاملا اون و فراموش کردم.

-اشک هاش و پاک کرد و گفت:

-می دونی که خیلی دوست دارم، ساواش حتی اگه تا آخر عمرتم اون و بخوای من باز تورو می خوام.

از خجالت سرم و پایین انداختم.

دست سفید ضریفش رو توی دستم گرفتم و بوسه ای روش زدم.

-جبران می کنم ساحل.

میون اشک لبخندی زد و از اون جا دور شد.

با صدای جیغ رها که آقا جون و من و صدا می زد به سمت پذیرایی دویدم.

-چی شده رها

هم زمان آقا جون از اتاق مطالعه اش بیرون اومد.

-رادمان

-چی شده دختر جان

-وای آقا جون رادمان رادمهر و برداشته برده

گفتم:

-خب پدرشه رها

-هق هقی کرد و گفت:

-بهم گفت ازم شکایت کرده می خواد بچم و بگیره، من می میرم حالا چی کار کنم.

-آقاجون در حالی که روی یکی از مبل ها می نشست گفت:

-بیخود کرده

بعد به من اشاره کرد.

-اون گوشی رو بردار بیار ببینم.

رادمان

با صدای زنگ گوشیم توپ و زمین گذاشتم و گفتم:

-بابا قربونت بره خودت بازی کن تا بیام.

-باشه بابایی

لبخندی زدم و گوشیم رو جواب دادم.

-سلام آقاجون خوبین؟

-تو چطه رادمان این چه رفتاریه؟

-آقاجون یادتون که نرفته رها پنج ساله بچم و ازم گرفته

منم می خوام پنج سال رادمهرو ازش بگیرم تا شاید کمی حالم و بفهمه.

صدای رها از پشت گوشی اومد.

-تو نمی دونستی حتی بچه ای در کاره.

خندیدم و گفتم:

-آره نمی دونستم اما دوسال توی تیمارستان خون و دل خوردم واسه کسی که حتی براش مهم نبود روزی هزار بار مردم و زنده شدم اما اون وقتی برگشت خودش و پنهان کرد.

صدای هق هقش اومد و بعد صدای آقا جون.

-رادمان جان بیا حلش کنیم پسر جان هم تو بد کردی هم رها.

-آقا جون من پای حرفم هستم.

-پاشو بیا این جا می بینمت خداحافظ

خواستم چیزی بگم اما قطع شده بود.

لبخندی زدم و باز به سمت رادمهر رفتم.

-توله من چطوره؟ بیا بریم‌ آماده شیم نقشمون داره می گیره.

خندید و پرید بغلم.

-پس بزن بریم بابایی.