-پسرم عین خودم باهوش بودا
از این حرفم خندم گرفت که رادمهرم زد زیر خنده.
رها
درحال متر کردن حال بودم که ساواش گفت:
-وای دیونم کردی رها، باباشه نمی خوره بچه رو بیا بشین.
بهش نگاه کردم که دیدم لم داده روی مبل و داره با گوشیش ور می ره.
پوف کلافه ای کشیدم و دوباره از این سمت به اون سمت شروع به راه رفتن کردم.
آقا جون داشت روزنامه می خوند و کاهی لبخند می زد.
نمی دونم اینا چرا انقدر ریلکسن.
با صدای زنگ آیفون از جا پریدم و گفتم:
-اومدن.
بدون توجه به آیفون از عمارت زدم بیرون و با دو خودم و به در رسوندم.
اما با باز کردن در رقیه رو دیدم.
در حالی که با چشم های اشکی بهم خیره بود زیر لب گفت:
-رها
چند قدم به عقب برداشتم و دوباره به سمت عمارت پا تند کردم.
وارد که شدم آقاجون و ساواش هم چنان بی خیال در حال انجام کاراشون بودن.
کلافه جیغ کشیدم و که هر دو از جا پریدن.
-بگین از این جا بره
بعدش عین دیونه ها موهام و بهم ریختم و به سمت اتاقم پا تند کردم.
وارد شدم و در و محکم روی هم کوبیدم.
روی تختم نشستم و شروع به اس ام اس دادن به رادمان شدم.
-همین الان بچه مو بر می داری میاری فهمیدی؟
همون لحظه جوابش اومد.
-بهتره مثل یه دختر خوب هر چی من خواستم انجام بدی واگرنه دیگه نمی تونی رادمهر و ببینی.
الانم تو عمارتیم.
گوشی و انداختم روی تخت و از اتاق خارج شدم.
به سمت حال رفتم که دیدم رقیه روی مبل نشسته و ساواش هم داره باهاش حرف می زنه.
-بچم کو
ساواش ابرویی بالا انداخت و به اتاق اقاجون اشاره کرد.
-با باباش و آقاجون تو اتاق دارن صحبت می کنن.
باباش و یه طوری کشید انگار من نمی دونستم اون میر غضب بابای بچمه.
بهش چشم غره غلیظی رفتم و خواستم برم داخل اتاق که باز صداش اومد.
-آقاجون گفت کسی نره داخل
لبام آویزون شد حس می کردم کل این خانواده دارن من و حرص میدن.
دوباره شروع کردم به راه رفتن توی خونه.
-رها جان
با اخم به رقیه نگاه کردم که گفت:
-می شه صحبت کنیم؟
خواستم چیزی بگم که ساواش با چشم اشاره کرد که قبول کنم.
سرم و تکون دادم و رفتم سمتش، روی مبل رو به روش نشستم و گفتم:
-بله
-ببین قبول کن من خیلی اذیت شدم، همسرم و از دست دادم و بعدش فکر می کردم تو و رادمان خواهر برادرید و با همین.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
-تو خودت خوب می دونی بزرگ کردن بچه بدون پدرش اونم کسی که عاشقشی چه سخته یا این که فکر کنی بهت خیانت کرده.
بهش نگاه کردم داشت اشک می ریخت.
درکش می کردم، شاید حق با اون بود، با همه اینا حق مادری به گردنم داشت، یعنی می تونستم فراموش کنم و ببخشمش؟!
از جاش بلند شد و گفت:
-لطفا فکراتو بکن مشتاقانه منتظر روزی هستم که دوباره بهم بگی مامان.
از این حرفش چشم هام پر از اشک شد.
سری تکون داد و با چشم های اشکی اونجارو ترک کرد.
ساواش هم با تاسف سری تکون داد و برای بدرقه دنبالش رفت.
سرم و انداختم پایین و نفس عمیقی کشیدم.
باید چی کار می کردم؟
با صدای عصای آقا جون که روی زمین می خورد سرم بلند کردم.
رادمان در حالی که رادمهر و بغل داشت، به سمتم اومد و رادمهر و روی زمین گذاشت.
پسرم سریع به سمتم اومد که محکم بغلش کردم و صورتش و غرق بوسه کردم.
صدای آقا جون اومد.
-رادمان برات شرط داره رها.
از جام بلند شدم ک دست به سینه به رادمان نگاهی انداختم و پوزخندی زدم.
-چه شرطی اونوقت؟
رادمان با اخم رو به روم ایستاد و گفت:
-تو با من ازدواج می کنی.
خنده عصبی کردم و گفتم:
-چی! شتر در خواب بیند پنبه دانه حضرت آقا.
پوزخندی زد و گفت:
-بهتر به جای مسخره بازی به این فکر کنی که رادمهر بدون مادر بزرگ نشه.
-بهتر نیست بگیم بدون پدر؟ فکر کردی من بچم و به توی قول تشن میدم!
بهم پشت کرد و ازم دور شد.
سر جاش ایستاد و دستش و تکون داد.
-بیا بریم بابایی کار ما این جا تموم شد.
با این حرفش رادمهر به سمتش رفت و باهاش همراه شد.
دهنم از تعجب باز مونده بود.
باورم نمی شد رادمهر با رادمان بره.
همون لحظه ساواش وارد شد و با دیدن من ریز خندید و دستی به ته ریشش کشید.
رادمهر و رادمان از کنارش رد شدن و با خنده گفتن:
-خداحافظ آقای دایی
همین که از عمارت خارج شدن ساواش به سمتم اومد و چونم و گرفت توی دستش.
-می گما ببندش مگس نره توش.
بعد بلند زد زیر خنده.
کارد می زدی خونم در نمی اومد.
مثل همیشه موهام و چنگ زدم و چند با پشت سر هم از روی حرص جیغ کشیدم که آقاجون و ساواش خندیدن.
روی مبل نشستم و به فکر فرو رفتم.
حالا باید چی کار می کردم؟ پسرم و باباش و حتی آقا جون و ساواش بر علیه من نقشه کشیده بودن.
زیر چشمی بهشون نگاه کردم که دیدم دارن بهم می خندن.
از جام بلند شدم و گفتم:
-نه این طوری نمی شه فکر کرد.
ابرویی بالا انداختم و به سمت اتاقم رفتم.
یه حس بدی از نبود رادمهر داشتم.
دستی روی قلبم گذاشتم این بار روی زمین نشستم.
خودمم قبول داشتم که هنوز دیوانه وار عاشق رادمانم.
نفس عمیقی کشیدم و زانو هام و توی دلم جمع کردم، سرم و روشون گذاشتم و از پنجره اتاق به بیرون خیره شدم.
شاید بهتر بود ببخشم، رادمان و، بابا و حتی رقیه و عرشیا رو.
برام جالب بود که چرا عرشیا تو این چند روزه نیومده سراغم!
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گوشیم و از جیب لباس دو تیکم بیرون آوردم.
وارد مخاطبینم شدم و روی اسم بابا کلیک کردم.
براش نوشتم.
«سلام می خوام ببینمت، آقاجون هنوز نمی دونه برگشتی، می خوام همه حرف هارو اونم بشنوه. فردا توی عمارت میبینمت.»
باز سرم و گذاشتم روی پاهام این بار به گذشته فکر کردم به خودم به رقیه به عرشیا و به یاشار.
انقدر فکر کردم که توی همون حالت خوابم برد.
صبح که بیدار شدم روی تختم بودم.
حدس زدم که کار ساواش.
به ساعت گوشیم نگاهی انداختم.
ساعت هفت صبح بود.
باورم نمی شد انقدر خوابیده باشم!
از روی تختم بلند شدم برای رقبه پیامی فرستادم که امروز بیاد این جا.
راستش حق اونم بود که حرف های بابا رو بشنوه.
وارد سرویس بهداشتی شدم و شروع به شستن دست و صورتم کردم.
بعد پایان کارم بیرون اومدم و یه لباس مناسب پوشیدم، تو آینه لبخندی به خودم زدم و از اتاق خارج شدم.
رادمان
چشم هام آروم باز کردم، رادمهر کنارم خوابیده و سرش روی سینه ام بود.
از این صحنه لبخند گشادی زدم.
این جا فقط رها رو کم داشت.
چند مین بعد طوری که رادمهر بیدار نشه از جام بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم تی شرت مشکی رنگی پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
توی این دو روز کارگر گرفته بودم واسه تغییر دکور خونه.
همه چی سفید شده بود با مخلوتی از طلایی.
فقط مونده بود اتاق رادمهر که دوست داشتم به سلیقه خودش باشه.
ساعت هشت قرار بود کارگرا بیان برای همین سریع صبحانه رو آماده کردم و رفتم پسر خوشگلم و بیدار کنم.
وارد اتاق شدم و پرده های طلایی رنگ و کنار کشیدم.
-پسرِ باباش نمی خواد بیدار شه.
خودم و روی تخت کنارش انداختم که تکونی خورد و با صدای گرفته ای گفت:
-رادی جون بزار یکم دیگه بخوابم.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
-باشه پس آقا رادمهر منم میگم کارگرا نیان، می گم پسرم اتاق جدید و ماشینای جدید نمی خواد.
با این حرفم عین جت روی تخت نشست و گفت:
-سلام بابایی صبح بخیر.
دلم براش ضعف رفت.
تو یه حرکت ناگهانی به سمتش رفتم، بغلش کردم و تا جایی که می تونستم چلوندمش.
-توله دقیقا عین مامانتی.
-آخ لهم کردی رادی جون.
بعد کلی بوسیدنش ولش کردم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:
-زود باش بیا که صبحونه آمادس.
رها
رقیه و بابا اومده بودن و سکوت وحشت ناکی حکم فرما بود.
آقا جون هنوز از دیدن دوباره پسرش توی شوک بود.
عمه با شنیدن خبر خودشو رسونده بود و حتی عرشیا و یاشار هم اومده بودن.
به بابا نگاهی انداختم و گفتم:
- نمی خوای شروع کنی؟
دستی به ریشای سفید رنگش کشید و رو به یاشار گفت:
-خیلی خوب شد که مادرت و نیاوردی نمی خوام دلش بیشتر از این بشکنه.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
-خب من معصومه رو خیلی دوست داشتم.
قرار ازدواج هم گذاشته بودیم تا این که اونجا با فردی به اسم جمشید آشنا شدم.
بهم پیشنهاد کار توی کارخونه اش رو داد منم با کمال میل قبول کردم.
گذشت و گذشت می خواستیم با معصومه با خبرای خوش برگردیم.
اما یهو همه چی خراب شد.
فهمیدم اونجایی که کار می کنم به ظاهر کارخونس و در اصل جایی واسه قاچاق اعضای بدن انسانِ
استعفا دادم چند وقت بعدش فهمیدم خواهر جمشید از من خوشش اومده بودِ و وقتی من و با معصومه دیده خودش و تو خونه زندانی کرده.
جمشید اومد و کلی تهدید کرد گفت اگه با خواهرش ازدواج نکنم طوری جعل مدرک می کنه که انگار تمام کثافت کارایش کار من بوده.
اول جدی نگرفتم اما بعد ها که پلیس اومد و من و بخاطر اتهام قتل برد واسه بازجویی فهمیدم راست می گه.
مجبور شدم قبول کنم.
اون موقع با معصومه ازدواج کرده بودیم یعنی صیغه محرمیت خونده بودیم.
نمی خواستم از دستش بدم برای همین هر طوری شد مجبورش کردم باهام باشه.
وقتی که با خواهر جمشید ازدواج کردم، روحمم خبر نداشت که معصومه حامله اس یا حتی نمی دونستم محمد قرار گناه من و به گردن بگیره.
همه این ها رو وقتی فهمیدم که خبر مرگ محمد اومد.
عذاب وجدان داشت دیونم می کرد آخرشم طاقت نیاوردم.
بعد این که نصف شب کارخونه جمشیدو آتیش زدم رفتم جایی که پیدام نکنن.
می دونستم جمشید کاری به خواهر و بچه های خواهرش نداره.
بابا به یاشار نگاهی انداخت و ادامه داد.
-این طوری امنیت خانوادم بیشتر بود.
هر روز بهتون سر می زدم و از دور مراقبتون بودم.
تا این که؛ یاشار تو برگشتی ایران.
منم دنبالت اومدم.
اولا که با رها می دیدمت فکر می کردم رها بچه محمد حسینِ ، اما یه روز به طور اتفاقی به جمشید برخوردم اون پر از خشم و انتقام بود.
نمی دونستم چطور من و پیدا کرده.
دقیقا دو ماه بعدش بهم زنگ زد و گفت اگه باهاش همکاری نکنم دخترم و می کشه. اولش فکر کردم یلدا رو می گه اما وقتی رفتم اون جا فهمیدم من از معصومه دوتا دختر داشتم.
بابا درحالی که اشک هاش و پاک می کرد به من و یاشار نگاهی انداخت.
-نی دونید خیلی سخته ببینی بچت و جلوی چشم هات می کشن.
من وقتی فهمیدم دوتا دختر دارم که بهار کشته شد.
یاشار که کنار بابام نشسته بود بغلش کرد و گفت:
-بسه بابا نمی خواد دیگه چیزی بگی.
بابا با صدای بغض دارش گفت:
-نه هنوز یه چیز مونده.
به من خیره شد و اشاره کرد برم پیشش.
از جام بلند شدم و خودم بهش رسوندم.
جلوی پاش نشستم که دستی به موهام کشید و گفت:
-رادمان فکر می کرد کسی که جلوی چشم هاش کشته شده تو بودی.
من اون روز دردش رو دیدم حتی باور نمی کرد دقیقا عین دیونه ها شده بود طوری که مجبور شدن با اصلحه بی هوشش کنن.
درسته تو ماشین جمشید بودم و دست و پام بسته بود ولی همه چیز رو از توی آینه می دیدم.
بعدها فهمیدم که اون پلیس بوده و بعد از تو از کارش استعفا داده.
اون دوستت داره دخترم تو مثل من کسی رو که دوستت داره و مطمعنم توهم دوسش داری رو از دست نده
سرم و تکون دادم و بغلش کردم.
اتقدر گریه کردم تا خالی شدم.
از بغلش بیرون اومدم.
بلند شد و به سمت آقا جون رفت.
آقا جون از جاش بلند شد که بابا با اشک گفت:
-من و می بخشی آقا جون؟
آقا جون هم که حالا همپای پسرش اشک می ریخت سرش و تکون داد.
بابا خم شد که دستش رو ببوسه اما آقا جون پیش دستی کرد و اون و در آغوش گرفت.
اون روز همه باهم آشتی کردیم.
حتی من با مامان رقیه.
امروز داشتم می رفتم خونم پیش رادمان و پسرم.
تصمیم گرفته بودم رادمان و ببخشم و به هر دومون یه فرصت دوباره بدم این بار واسه عشقی پاک بدون هیچ ترسی.
چمدونم و توی ماشین گذاشتم و بعد از خداحافظی به سمت خونمون راه افتادم، آره خونه ی من و رادمان و پسرمون.
آدرس و از یاشار گرفته بودم و رادمان خبر نداشت دارم می رم اونجا.
بیست مین بعد جلوی در خونه پارک کردم و پیاده شدم.
رنگ و زدم.
در با صدای تیکی باز شد، وارد که شدم رادمهر و رادمان با بالا تنه لخت در حالی که شورتکاشون ست بود و از تعجب چشم هاشون اندازه توپ داشتن بهم نگاه می کردن.
لبخندی زدم و گفتم:
-چیه
هر دو باهم گفتن:
-نه
اینا چقدر شبیه هم بودن نه؟
سرمو تکون دادم و در حالی که می خندیدم به سمتشون رفتم و گفتم:
-به خونمون خوش اومدم.
رادمان دقیقا رو به روم ایستاد و گفت:
باورم نمی شه این جایی.
بهش نزدیک تر شدم و توی یک وجبیش ایستادم.
-به خاطر شرطت نیومدم.
به چشم هاش خیره شدم و ادامه دادم.
-بخاطر عشقمون اومدم.
دارمهر که کنار ما ایستاده بود و بهمون زل زده بود با یه دستش دست من رو و با دست دیگش دست رادمان و گرفت و گفت:
-حالا هم مامان دارم هم بابا.
هر دو بهش لبخندی زدیم.
رادمان خم شده و اول پیشونی من رو، و بعد گونه رادمهر رو بوسید.
-قول می دم خوشبختتون کنم.
«سه سال بعد»
امروز عروسی یاشار و شراره بود و من مجبور بودم با این شکم بالا اومده برم عروسی داداشم.
وارد حال شدم تا راه بی افتیم که رادمان سمت راستم و رادمهر سمت چپم ایستادن و عین همیشه هماهنگ گفتن:
-حرص نخور
من نمی دونم اینا تمرین می کردن هم زمان صحبت کنن؟!
دستم و گذاشتم روی شکمم و گفتم:
-غصه نخور دختر مامان نوبت من و توام می شه.
رادمان خندید و دستش و گذاشت پشتم و گفت:
-بریم که دیر شد خانومم.
سوار ماشین شدیم.
لبخندی به خانوادم زدم و به این سه سال فکر کردم.
ساواش با ساحل نامزد کرده بود و چند ماه دیگه عروسی شون بود.
شراره هم که به قول خودش آخرش مخ یاشار و زد و زنش شد.
بابا برگشت پیش خانومش یعنی مادر یاشار و یلدا.
یلدا و سپهر هم صاحب یه دختر شدن که اسمش و گذاشتن یگانه.
عرشیا و آیلین هنوز با رهای لج باز واسه انتخاب مدرسه درگیر بودن.
آخه یلدا می گفت دوس داره پیش رادمهر مدرسه بره
هر چی هم بهش می گفتن مدرسه مثل مهد قاطی نیست قبول نمی کرد.
و اما من و رادمان.
زندگیمون عالی بود و من حالا پنج ماه بود صاحب یه دختر شده بودم که قراد بود اسمش و بزارم بهار.
از فکر بیرون اومدم و به رادمان خیره شدم.
چشم از جاده برداشت و با لبخند زید لب گفت:
-دوستت دارم تک صاحب قلبم.
منم لبخندی بهش زدم و در مقابل زمزمه کردم.
-من بیشتر.
«پایان»