«فصل دوم»
#part1
عرشیا
-داداش، داداشی پاشو، ببین من اومدم.
ناباور به رها خیره شدم که پایین تختم نشسته بود و لبخند می زد.
روی تخت نیم خیز شدم و چند بار چشم هام و باز و بسته کردم.
دستم و روی صورتش گذاشتم و با من و من گفتم:
-رها...رها خودتی آبجی، خواب نمی بینم یعنی...تو...تو زنده ای.
لبخندی زد و گفت:آره زندم می بینی اومدم پیشتون.
یهو چشم هاش قرمز شد که با ترس دستم و کشیدم.
قهقه شیطانی کرد و فریاد زد.
-اومدم انتقام بگیرم.
با تکون های دستی چشم هام و باز کردم و ترسیده روی تخت نیم خیز شدم.
آیلین ترسیده بهم خیره شد و گفت:
-خوبی عرشیا
با نفس نفس زدن بهش خیره شدم.
-چرا داری گریه می کنی؟
حس کردم چیزی توی قلبم ترکید و بعد با صدای بلند کوبیدم روی قلبم و اشک ریختم.
آیلین روی تخت جا به جا شد و اومد روبه روم نشست.
-گریه نکن بگو ببینم چی شده؟
میون گریه گفتم: من مقصر مرگش بودم...من...منِ لعنتی.
آیلین اشک هایی که حالا سرازیر شده بودن و پس زد و گفت:
-عرشیا کافیه عزیزم، من مطمعنم رها تورو بخشیده، پنج سال گذشته نمی گم فراموشش کن اما باید دیگه از فکرش بیایی بیرون، خودت و دیدی خیلی لاغر شدی، هر بار دیدمت تو فکر بودی، اصلا حواست هست بعضی وقتا فکر می کنی رها زندس ولی واقعیت اینه که رها رفته پنج سالِ که رفته، بخدا روحش راضی نیست شماها انقدر عذاب بکشید، تو، مامان و رادمان.
سرم و توی دست هام گرفتم و نالیدم.
-تو نمی دونی من چی می کشم آیلین، من خواهرم و با دست های خودم کشتم، اگه اون روز از خونه نمی نداختمش بیرون، اگه اون چرندیات و بهش نمی گفتم الان زنده بود.
سرش و پایین انداخت و به گوشه ای خیره شد انگار جوابی نداشت بده.
سرم و بلند کردم، به عکس رها که توی اتاق بود خیره شدم و زمزمه کردم.
-من و ببخش
«فصل دوم»
#part2
رادمان
با سرفه های شدید خودم و به سرویس بهداشتی رسوندم.
مشتم و روی سینم که از درد می سوخت کوبیدم و باز سرفه کردم.
به رو شویی پر از خون خیره شدم .
چشم هام از درد پر از اشک شده بود، با درد توی آینه روشویی به خودم نگاه کردم.
صورت لاغرم رنگش پریده بود و چشم های طوسی رنگم شیشه خون!
تلو تلو از دستشویی بیرون اومدم و خودم و به پذیرایی رسوندم.
به شدت خوردم زمین، درد امونم و بریده و بود سردرد و سر گیجم هر لحظه بیشتر می شد.
نفس کشیدن سخت شده بود.
خودم رو روی زمین کشیدم و به سمت دیوار رفتم و به سختی بهش تکیه دادم.
نفس هام نامنظم شده بود.
با درد زدم زیر گریه و به دور دیوار خونه که پر از عکس های رها بود خیره شدم.
حرف های یاشار برای بار هزارم توی سرم اکو شد.
«تو لیاقت رها رو نداشتی رادمان اومده بودم بگم خواهرت نیست اما دیدم رها نیست، رها رو تو کشتی رادمان ، تو عرشیا و زن عمو»
با درد فریاد کشیدم.
-خدا
با قطع شدن ناگهانی نفسم سینه ام رو چنگ زدم و با درد توی خلصه ای از تاریکی فرو رفتم.
عرشیا
با عصبانیت پشت میزم نشستم و شقیقه هام رو فشار دادم.
در با شدت زیاد باز شد و سپهر تو چهار چوب در نمایان شد.
متعجب از پشت میز بلند شدم و گفتم:
-چته پسر؟
با نفس نفس گفت بیا عرشیا باید سریع بریم بیمارستان.
نگران به سمتش رفتم و گفتم چی شده سپهر؟
-عسل بهم زنگ زد گفت باید بریم بیمارستان رادمان به خون احتیاج داره.
به شدت ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم.
بی قید به سمت میزم رفتم.
-خب چرا ما باید بریم
وارد اتاق شد و کلافه گفت: عرشیا رادمان داره میمیره، دکترا گفتن اگه تا یه ساعت دیگه بهش خون نرسه دیگه نمی تونن براش کاری کنن، چنگی به موهام زدم، کتم و از روی صندلی برداشتم و به سمت در رفتم.
-بریم.
«فصل دوم»
#part3
آیلین
روی صندلی های بیمارستان نشستم و به خانواده دردمند این روزا خیره شدم.
رادمام توی آی سی یو بود هر لحظه امکان داشت برنگرده.
چشم هام و بستم و باز کردم.
عرشیا گوشه ای نشسته بود و سرش و تو دستاش گرفته بود، رقیه خانوم کنار من نشسته بود و قرآن می خوند گاهی اشک می ریخت و گاهی خدارو صدا می زد.
یاشار و سپهر هم بعد خون دادن رفته بودن که برامون شام بخرن.
فکرم به پنج سال پیش کشیده شد.
بعد مرگ رها همه توی شوک بودیم، رادمان بارها دست به خودکشی زد، حتی یک سال بعد اون توی بیمارستان روانی بستری بود.
بعد اون کلی بلا سرش اومد هر چند وقت یه بار دیونه می شد و چند روز غیبش می زد، گاهی دلم خیلی براش می سوخت درسته این خانواده توی مرگ رها مقصر بودن اما واقعا تا این درد کشیدن حق رادمان بود؟
دیگه همه از علاقه جنون وار رادمان به رها خبر داشتن حتی همسایه ها و آشنا های دور.
رادمان پنج سال تموم هر روزش رو توی بهشت زهرا سر قبر رها می گذشت و الان هم که به این وضع دچار شده بود.
علتشم مصرف زیاد الکل و قرص های خواب و آرامبخش بود و باعث خون ریزی معدش شده بود.
درست بعد از گذشت دوسال من با عرشیا ازدواج کردم و حالا صاحب یه دختر دوساله به اسم رها بودم که کل این خانواده به شدت دوستش داشتن.
با صدای یاشار از فکر بیرون اومدم و بهش خیره شدم.
-آیلین خانوم می شه یه لحظه بیایین.
سری تکون دادم و زیر لب «باشه» ای گفتم.
از روی صندلی بلند شدم به سمتش رفتم.
-بله آقا یاشار
دستی میون ابروهاش کشید و کلافه گفت:
-شما با زن عمو برین خونه من پیش عرشیا می مونم فقط لطفا واسه زن عمو یه بهونه جور کنید که باهاتون بیاد.
ناراحت سرم و تکون دادم و گفتم: باشه سعی می کنم.
-مرسی پس من برم پیش دکتر رادمان ببینم حالش چطوره.
-باشه
«فصل دوم»
#part4
یاشار
با صدای فریاد کسی از خواب پریدم.
پرستار ها با عجله به سمت اتاق رادمان می رفتن، لحظه ای ترس تمام وجودم و فرا گرفت.
از روی صندلی بلند شدم و دو خودم به اتاقش رسوندم.
جلوی راه از یه پرستار جون پرسیدم.
-ببخشید خانوم چی شده؟
-بیمارتون دیشب به هوش اومده
خوشحال لب زدم:
-خب این که که عالیه چرا به من خبر ندادین پس؟
-آقای محترم بیمارتون از وقتی بهوش اومدن جنون وار می خواد رهاش کنیم که بره پیش کسی به اسم رها.
متعجب بهش چشم دوختم، خواستم چیزی بگم که گفت: ببخشید آقا من باید برم به دکتر اطلاع بدم.
و از کنارم رد شد.
کلافه وارد اتاق رادمان شدم، با دیدنم شروع کرد به اشک ریختن.
-یاشار رهام امروز تیر خورد، من می دونم زندس بگو کجاست.
متعجب بهش خیره شدم و درست شبیه بچه های معصومی شده بود که مادرشون رو می خواستن.
-یاشار داداش تو رو خدا من و ببر پیش رهام، من رهام و می خوام.
بغض مردونم شکست و سریع از اتاق بیرون زدم.
مرد مسنی با روپوش سفید که نشون می داد دکتر باشه بعد از من وارد اتاق شد.
هنوز صدای فریاد ها و داد و بیداد های رادمان می اومد.
روی زمین نشستم، سرم و توی دست هام گرفتم و از ته دل زار زدم.
چند دیقه ای گذشته بود که با نشستن دستی روی شونم سرم و بلند کردم و به همون دکتری که وارد اتاق رادمان شده بود خیره شدم.
-خوبی پسرم؟
اشک هام و با پشت دست پاک کردم و بلند شدم.
-سلام ممنون خوبم، حال برادرم چطوره؟
-شما برادر این پسر هستی؟
سرم و تکون دادم و گفتم: پسر عمومه
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خانوادش کجان؟
دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:
-حال روحیشون خوب نیست فرستادمشون برن خونه.
-من باید با برادر یا پدر این پسرصحبت کنم.
دستم و تکون دادم و گفتم:
-پدرش در قید حیات نیستن، حال برادرشم زیاد خوب نیست می شه به من بگین؟
سری تکون داد و گفت:
-باشه پسرم دنبالم بیا بریم توی اتاق من.
از سالن بیمارستان گذشت و وارد اتاقی به رنگ سفید شد.
پشت سرش وارد اتاق شدم، یه اتاق ساده با دکور قهوه ای بود.
پشت میزش نشست و با دست به من اشاره کرد که بشینم.
-بشین پسر جان.
روی یکی از صندلی های قهوه ای رنگی که روبه روی میزش بود نشستم.
خودکارش و از روی میز برداشت و عینکش رو روی چشم هاش جابه جا کرد.
دست هاش رو روی میز گذاشت و به من خیره شد.
-پسر عموتون قبلا سابقه بیماری روانی داشته؟
-بله یه یک سالی هم بستری بود.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خب دلیلش چی بوده؟
آب دهنم و قورت دادم و شروع به توضیح کردن دادم.
بعد از پایان حرفم متاسف بهم خیره شد.
-آقای؟
کلافه بهش خیره شدم.
-محتشم هستم.
-آقای محتشم متاسفانه به پسر عموی شما یه شک عصبی خیلی شدید وارد شده.
با استرس گفتم: یعنی چی آقای دکتر؟
-یه چیزی مثل فراموشی!
به خودکار توی دستش خیره شد و ادامه داد:
-پسر عموی شما اتفاقات بعد مرگ رها رو به کل فراموش کرده و الان فکر می کنه رها چندی پیش تیر خورده و توقع داره بهش بگید که اون زندس.
با تعجب به دکتر خیره شده بودم.
با لکنت گفتم:حا...حالا...ما...ما باید چی کار کنیم؟
-ببین آقای محتشم شما فعلا باید به ایشون بگید که رها زندس، رنگ های عصب پسر عموتون ضعیف شده و هر لحظه امکان خون ریزی مغزی وجود داره، پس تا پایلن این یه ماهی که اینجا بستریه وانمود کنید رها زندس و توی بخش مراقبت های ویژه هستش.
عینکش رو از روی چشم هاش برداشت و ادامه داد.
-من هم به پرستارها و دکتر ها می سپارم که در صورت پیش اومدن سوال به پسر عموتون همین رو بگن.
شقیقه هام رو فشار دادم و با درد چشم هام و بستم.
چندتا نفس عمیق کشیدم و از جام بلند شدم.
به سمت دکتر رفتم، از جاش بلند شد.
باهاش دست دادم و بعد از تشکر با حال خرابم از بیمارستان بیرون زدم، پشت ماشینم نشستم و به سمت بهشت زهرا روندم.
«فصل دوم»
#part6
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.
به سمت قطعه ای که رها خوابیده بود قدم برداشتم.
هر قدمی که بر می داشتم قلبم بیشتر به درد می اومد.
کی فکرش رو می کرد روزی برای دیدن رها باید به بهشت زهرا اومد.
جلوی سنگ قبرش نشستم.
چشم هام روی نوشته های سنگش دو دو می زد و پر اشک شده بود.
دستی روی سنگ قبر سردش کشیدم.
-سلام رها، خوبی دختر عمو؟
اشک هام شروع به باریدن کرد.
با بغضی که سر باز کرده بود گفتم:
-رها کجایی ببینی رادمانت دیونه شده؟ باورش نمی شه نیسی، هیچ کس باورش نمی شه.
-کاش الان بودی رها من دیگه طلاقت از دست دادن رادمان و ندارم آبجی.
هق هق مردونم توی فضا پیچید.
-رها رادمان داره دق می کنه کاش همه این ها همش یه کابوس بود.
کاش اون روز که برگشتم بودی تا بهت بگم رادمان برادرت نیست.
اشک هام و پاک کردم و گفتم:
-آبجی قشنگم برای رادمانت دعا کن، می دونم بد کرده ولی توروخدا ببخشش، پنج ساله داره عذاب می کشه.
نفس عمیقی کشیدم.
-من باید برم آبجی
خم شدم و بوسه کوتاهی روی سنگ قبر مشکیش زدم و بعد از خداحافظی سوار ماشینم شدم و از اونجا دور شدم.
با حس نفس تنگی و سرگیجه کنار پارکی که جلوی راهم بود پارک کردم و پیاده شدم.
آروم آروم خودم رو به یه دکه رسوندم و بعد از خرید یه آب معدنی روی یکی از نیمکت های پارک نشستم، در بتری رو باز کردم و کل آب رو سر کشیدم.
با صدای گریه یه پسر بچه بهش خیده شدم.
هق هق کنان دور خودش می چرخید و مادرش رو صدا می کرد.
از جام بلند شدم و بهش نزدیک شدم.
-پسر کوچولو
سریع اشک هاش رو پاک کرد ک چند قدم ازم فاصله گرفت.
پوست سفیدی داشت و با موهای طلایی رنگ.
به صورت تپل و معصومش که از گریه خیس بود خیره شدم.
چشم های آبی رنگش میون اون مژه های بلند و خیس می درخشید.
لبخندی زدم و گفتم:
-مامانت و گم کردی.
با لب و لوچه آویزون سرش و تکون داد.
-بیا پیش عمو ببینم چی شد.
دست به سینه ایستاد و گفت: مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم، برو خونتون.
از لحن شیرینش زدم زیر خنده.
-عمو فقط می خواد کمکت کنه کوچولو.
اخم هاش و توی هم کشید و گفت: مامان گفته رادمهر از پس خودش بر میاد.
با صدای آشنای زنی که با فریاد رادمهر رو صدا می زد به روبه رو خیره شدم.
رادمهر به سمتش دوید و گفت:مامانی کجا بودی.
به سختی آب دهنم و قورت دادم و بهش خیره شدم.
با دیدنم جا خورد و چند بار پلک زد.
امکان نداشت اون!
نفسم به بیشتر از قبل تند می زد.
سریع به خودش اومد و دست پسر بچه رو گرفت.
به چشم هاش خیره شدم.
-مرسی آقا
ازم چشم برداشت و با سرعت از اونجا دور شد.
کلافه با دو دنبالش دویدم.
-صبر کن.
بهش رسیدم و بازوش رو توی دستم گرفتم.
به سمتم برگشت و فریاد کشید.
-چی کار می کنی آقا ولم کن.
-رها منم یاشار
پوف کلافه ای کشید و گفت:
-آقای محترم من نه رها رو میشناسم نه یاشار لطفا مزاحم نشید.
صدام می لرزید.
-دروغ می گی
رادمهر که زده بود زیر گریه به سمتم اومد و دستش رو بند شلوار جین مشکی رنگم کرد.
-مامانم و ول کن بی ادب
بهش نیم نیگاهی انداختم و دوباره به رها خیره شدم بدون هیچ حرفی بهم خیره شده بود و نفس نفس می زد.
توی چشم هاش غم بزرگی بود کل صورتم و از نظر گذروند و چشم هاش و بست.
لحظه ی بعد زمزمه کنان گفت:اگه ولم نکنی به پلیس زنگ می زنم
-برو زنگ ب...
-این جا چه خبره
به سمت مردی که فریاد کشیده بود برگشتم
به سمتم اومد، دستش رو روی سینم گذاشت و هولم داد.
-دستت و بکش مرتیکه
با چشم های به خون نشسته بهش نگاه کردم.
-دختر عمومه
رها که پشت اون مرد ایستاده بود بیرون اومد و گفت:
-ای بابا رها کیه، اشتباه گرفتی آقا
مگه می شد من رهارو نشناسم.
امکان نداشت.
پسرِ جلو اومد و دستش و مشت کرد همون دختری که می گفت رها نیست دستش و گرفت و گفت:
-بیا بریم ساواش ولش کن.
پسره پوزخندی زد و به سمت پسر بچه ای که روی زمین نشسته بود و گریه می کرد رفت، اون و توی آغوشش گرفت، دست رها رو گرفت و به سمت انتهای پارک قدم برداشت.
لحظه آخر رها برگشت و بهم خیره شد.
روی یه نیمکت چوبی نشستم و سرم و توی دست هام گرفتم.
مطمعن اون رها بود.
چند تا نفس عمیق کشیدم و از جام بلند شدم.
به سمت ماشینم رفتم که دیدم اون هام سوار یه بنز مشکی رنگ شدن.
سریع سوار شدم و ماشینم و روشن کردم، نفس عمیقی کشیدم و دنبال ماشینشون رفتم.
به سمت شمال تهران رفت، وارد یه خونه ویلایی که دست کمی از کاخ نداشت شدن.
پس خونشون این جا بود.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت بیمارستان روندم.
ماشین رو داخل پارکینگ بیمارستان پارک کردم و پیاده شدم.
از زبان رادمان
با درد شدیدی چشم هام و باز کردم.
دستم رو به سمت سرم بردم که چشمم به سرمی خورد که بهم وصل بود.
با یاد رها که جلوی چشم هام تیر خورده بود، به شدت از جام بلند شدم و فریاد زدم.
-رها
به سمت در اتاق دویدم و ازش خارج شدم.
با دردی که توی معدم پیچید با درد خم شدم و دستم رو روی معدم فشار دادم.
-آخ
با صدای پرستاری بهش خیره شدم.
-چرا از جاتون بلند شدین آقا؟
دستم و بند مانتوی سفید رنگش کردم و با درد روی زمین زانو زدم.
-خانوم رهای من کجاست
بغض مردنم با صدای بلند ترکید.
-توروخدا من و ببرید پیشش
-رادمان جان داداش
به سمت صدایی که متعلق به یاشار بود برگشتم.
یاشار با چشم های خیس و قرمزش آغوشش رو برام باز کرد.
سرم و روی شونش گذاشتم.
-داداش رهای من تیر خورد، بخاطر من
هق هق مردونه ای کرد و گفت:
-داداشم حال رها خوبه
از آغوشش بیرون اومدم و گفتم:
-راست می گی؟
لبخندی روی لب هام اومد، از جام بلند شدم و گفتم:خب بریم پیشش
از جاش بلند شد و من و من کنان گفت:
-الان که اینجا نیست
-کجاست پس
دستش و گذاشت پشتم و به سمت صندلی های بیمارستان قدم برداشت.
-بشین تا برات بگم
عرشیا
با سر و صدای رها از پشت میز غذا خوری بلند شدم.
-سلام بوبویی
دست آیلین و ول کرد و به سمتم اومد.
آغوشم رو برای دخترک کوچیکم باز کردم.
-سلام دختر بابا مهد خوب بود؟
لبخند شیرینی زد و گفت:
-آله بوبویی تازه دوشتم پدا کلدم.
توی بغلم چلوندمش و گفتم:
-آفرین عشق بابا
از جام بلند شدم و به سمت آیلین رفتم.
-من دارم می رم بیمارستان غروب با یاشار برمی گردم شام درست کن عزیزم.
آیلین لبخند تلخی زد و دستم رو توی دستش گرفت.
-من مطمعنم همه چی درست می شه عرشیا
هوف کلافه ای کشیدم و گفتم:
-امیدوارم
به سمت اتاق مشترک خودم و آیلین که سمت چپ خونه صد و نود متریمون بود رفتم.
میون راه به سمت آیلین برگشتم و گفتم:
-راستی به مامان نگو رفتم بیمارستان بی قراری می کنه.
سرش و به معنی باشه تکون داد، ازش چشم برداشتم وارد اتاق شدم.
یاشار
وقتی همه اتفاقات اون روز رو توی پارک برای عرشیا تعریف کردم چند ثانیه ای بدون هیچ حرفی به یه نقطه خیره شد اما بعدش با تعجب گفت:
-تو مطمعنی یاشار؟
سرم رو به طرفین تکون دادم.
-آره
از روی صندلی های بیمارستان بلند شدم.
-شاید اون فرد بتونه بهمون کمک کنه حتی اگه رهای واقعی نباشه.
-آخه چطور کمک کنه اون ازدواج کرده و یه بچه داره چطور می خواد برای رادمان نقش رها رو بازی کنه.
از روی صندلی بلند شد، به موهای لختش چنگی زد و ادامه داد.
-شاید رادمان چندین سال حالش خوب نشد اونوقت چی یاشار.
دستم رو روی شونش گذاشتم.
-تو نظر دیگه ای داری عرشیا؟
فعلا این تنها راه نجات رادمانِ
سری تکون داد و گفت:
-خیلی خب کی بریم ببینمشون
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-همین امروز می دونی که وقت نداریم من دیگه نمی دونم چه جوابی به رادمان بدم.
عرشیا
یاشار ماشین و جلوی یه ویلای بزرگ نگه داشت، بهش نگاهی انداخت و گفت:همین جاست.
سرم و تکون دادم و پیاده شدم، استرس شدیدی داشتم یعنی زنی که یاشار ازش حرف می زد تا چه حد می تونست شبیه رها باشه؟
روبه روی در ایستادم و زنگ رو فشردم.
یاشار سری برام تکون داد و گفت:
-آروم باش عرشیا
نفس عمیقی کشیدم، با صدای بفرماییدیی که از آیفون می اومد با صدای لرزونی گفتم:
-سلام آقا می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
-شما؟
-شما بیایید جلوی در بهتون می گم.
-خیلی خب الان میام.
نفس عمیقی کشیدم و به آسمون خیره شدم، راستش می ترسیدم از دیدن کسی که شباهت زیادی به خواهری داشت که درد فراغش تکه تکه سلول های جسمم رو می سوزند.
با باز شدن در چهره مرد چهار شونه ای نماین شد.
-سلام بفرمایید.
با دیدن یاشار گفت:
-باز تو؟ چرا دست از سر ما بر نمی دارید؟ هزار بار گفتم خواهر من اونی که شما فکر می کنید نیست، اگه از این...
خواست کلمه دیگه ای بگه که گفتم:
-ببین آقا فقط اجازه بدین من چند لحظه خواهرتون رو ببینم فقط چند لحظه قول می دم مشکلی پیش نیاد.
عصبی خندید و گفت:
-خواهر من و ببینید که چی بشه؟
رها
ماشین و جلوی مهد رادمهر نگه داشتم.
از ماشین پیاده شدم و به سمت ورودی مهد رفتم، چشم چرخوندم و دنبال رادمهر که چشمم روی پسر بچه پنج سالم که روبه روی یه دختر بچه ایساده بود و موهاش و ناز می کرد ثابت موند.
لبخندی زدم و به سمتش رفتم، کنارشون نشستم گفتم:
-سلام کوچولو ها
رادمهر لبخندی زد و پرید بغلم
-سلام مامانی
-شلام
به دختر بچه خیره شدم.
موهای خرمایی و چشم های آبی رنگش به صورت خوش فرم و گردش می اومد.
-مامانی این دوستمه اسمش رهاست.
از شنیدن اسم دختر بچه چشم هام و روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم، چشم هام و باز کردم و به دختر بچه لبخندی زدم.
-سلام خاله خوبی؟
لب های غنچه ایش به خنده باز شد و این باعث نماین شدن چال روی گونش شد.
-ملسی خاله
چشم هام در حال گردش روی چشم های دختر بچه بود، اون من و یاد خودم می نداخت.
از جام بلند شدم و دست رادمهر و گرفتم.
-بریم
-رادمهر سرجاش ایستاد و گفت:
-مامان چرا جواب دوستم و ندادی؟
اخم میون ابروهام رو بیشتر کردم و گفتم:
-بیا بریم رادمهر
دستش رو از توی دستم بیرون کشید و کنار دختر بچه ای که بغض کرده بود ایستاد.
-تا مامان رها نیاد دنبالش نمیام.
نفس عمیقی کشیدم تا شاید حالم بهتر شه.
-خیلی خب
به رهای کوچیک خیره شدم که پشت رادمهر قایم شد.
-به سمتش رفتم که عقب رفت.
لبخندی زدم.
-رها کوچولو خاله رو می بخشه؟
رادمهر بهش نگاه کرد
آیلین
به سمت دختر کوچولوم که کنار رادمهر ایستاده بود رفتم، هم زمان با من زنی خوشتیپی به سمتوشون رفت.
-ببینید براتون چی خریدم.
با دیدنش سرجام خشکمم زد، حتی باورش هم غیر ممکن بود.
رادمهر گونش و بوسید و گفت:
-مرسی مامانی.
با دست های لرزوندم گوشیم رو از داخل کیف دستی کوچیکم در آوردم و شماره عرشیارو گرفتم.
لعنتی جواب نمی داد.
دوربین گوشیم رو سمتش گرفتم و چندتا عکس ازش گرفتم.
با عجله به سمتشون رفتم.
رها کوچولوم با دیدنم به سمتم دوید.
-اومدی مومونی
رها
با صدای رها متعجب به کسی خیره شدم که کسی نبود جز آیلین.
اونم ناباور بهم چشم دوخته بود و هرزگاهی می خواست چیزی بگه اما انگار لال شده بود و فقط لب هاش تکون می خورد.
باید زود از اونجا دور می شدم برای همین دست رادمهر و گرفتم و به سمت در مهد پا تند کردم.
-رها رادمان داره می میره
با این حرفش سرجام ایستادم، حالم خوب نبود و داشتم نفس نفس می زدم.
دلم می گفت برگرد سمتش اما عقلم مدام هشدار می داد«شاید دروغ بگه رها»
مثل تموم این پنج سال پا روی دلم گذاشتم و از مهد خارج شدم.
صدای پای آیلین رو پشت سرم می شنیدم.
خودم رو به ماشینم رسوندم و سریع سوار شدم.
-زود باش سوار شو رادمهر
-اما مامانی مامان رها داره دنبالمون میاد.
واسه اولین بار سر رادمهر فریاد کشیدم.
-گفتم سوار شو.
بغض کرده سوار شد، ماشین و روشن کردم اما قبل از این که پام و روی گاز بزارم آیلین خودش رو انداخت جلوی ماشین.
با نفس نفس و صدای بلند گفت:
-رها جانم یک دقیقه، فقط یک دقیقه به حرف هام گوش بده.
نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم.
روبه روش ایستادم و گفتم:
-ببین خانوم من نمی دونم رها کیه و شما دارین درباره چی صحبت می کنید، لطفا مزاحم من نشید.
دوباره به سمت ماشین رفتم که صداش متوقفم کرد.
-رادمان دیونه شده، دکترا گفتن هر لحظه امکان داره رگ هایی عصبیش پاره بشه و این یعنی مرگ مغزی.
تپش قلبم بالا رفته بود و عرق کرده بودم.
در ماشین بستم و خواستم سوار شم.
-باور نمی کنی بیا همین الان بریم بیمارستان ببین چه به روزش اومده.
ماشین و روشن کردم، فرمون و کج کردم و از کنارش رد شدم.
-مامان چرا گریه می کنی.
به پسرکم خیره شدم و دستی به صورتم کشیدم.
اصلا متوجه اشک هایی که صورتم رو خیس کرده بود نشده بودم.
-چیزی نیست مامان
خم شدم و گفتم:
-یه بوس بده به مامانی
صورتش و جلو آورد و گونه ام و بوسید.
ماشین و جلوی خونه پارک کردم و پیاده شدم.
با دیدن عرشیا و یاشار که درحال صحبت با ساواش بودن آب دهنم و به سختی قورت دادم.
رادمهر کنارم ایستاد و دستم و گرفت، به یاشار اشاره کرد و گفت:
-مامانی اون آقاهه
جوابی بهش ندادم
هر سه بهم خیره شدن، عرشیا ناباور سرش و تکون داد.
تمام نفرتم و توی چشم هام ریختم و منم بهش خیره شدم.
نباید خودم و می باختم من پنج سال با هویت بهار خواهر دوقلوم زندگی کرده بودم، پس حالا نباید همه چیز رو خراب می کردم.
اخم هام رو توی هم کشیدم و به سمتشون رفتم.
-سلام
نگاهی به عرشیا انداختم و گفتم:
-سلام
با چشم هایی که ازش اشک می بارید زمزمه کرد.
-رها
پوزخندی زدم و به سمت ساواش رفتم.
از جلوی در کنار رفت، وارد خونه شدم و گفتم:
-بزار بیان داخل
از کنار در کنار رفت و گفت:
-بفرمایید.
از حیاط خونه گذشتم و وارد ویلا شدم، به سمت بابا رفتم و جلوش خم شدم.
-سلام به بابای خودم، حال شما؟
پیشونیم رو بوسید و گفت:
-سلام بهارم
لبخندی زدم و دست های چروک شدش رو بوسیدم.
به پشت سر برگشتم و به عرشیا خیره شدم.
دستم رو به مبل های راحتی وسط عمارت دراز کردم و گفتم:
-بفرمایید
بابا از جاش بلند شد و کنارم ایستاد.
-سلام خوش اومدین
یاشار و عرشیا با تعجب روی مبل های سفید رنگ جا گرفتن.
بابا روی مبل های روبه روشون نشست و من و ساواش کنار بابا روی مبل چهار نفره نشستیم.
نفس عمیقی کشیدم و تو جلد بهار این پنج سال فرو رفتم.
به رادمهر که گوشه سالن درحال بازی خرگوشش بود نگاهی انداختم و گفتم:
-رادمهر
به سمتم برگشت و گفت:
-بله مامانی
لبخندی زدم و گفتم:
-برفی رو ببر تو حیاط باهاش بازی کن.
-چشم
خرگوش سفیدش و بغل کرد و از سالن خارج شد.
-بابا جون
-پدرجون بهم نگاه کرد که گفتم:
-این آقایون کسایی هستن که رها رو بزرگ کردن می شه چیزهایی که برای من تعریف کردین برای این آقایونم تعریف کنید.
یلشار و عرشیا هم چنان با تعجب به ما خیره بودن.
پدر جون با آرامش چشم هاش رو بست و سرش رو تکون داد.
فصل دوم
#part16
یاشار
پیر مردی که کنار اون مرد و دختری که می گفت رها نیست بلکه بهارِ ازجاش بلند شد و عصاش رو روی زمین گذاشت.
به من و عرشیا نگاهی انداخت،
درحالی که چشم های رنگیش روی ما دو دو زد گفت:
-من سهرابم،سهراب محتشم
پدر محمد حسین و امیر حسین محشم و پدر بزرگ شما
حتم داشتم چشم هام از تعجب اندازه توپ شده، عرشیا هم دست کمی از من نداشت.
باورم نمی شد این مرد همون محتشم بزرگ باشه، کسی که بابا می گفت ازشون دوره.
من عکسش رو دیده بودم اما اون عکس کجا و این مرد شکسته کجا!
عرشیا از جاش بلند شد و با من و من گفت:
-یعنی...یعنی شما...شما همون محتشم بزرگ هستین.
بلند قهقه زد و گفت:
-پدراتون من رو محتشم بزرگ صدا می زنن؟!
منم از جام بلند شدم و بهش نگاه کردم:
-پس تا حالا کجا بودین؟
داستانش مفصله، ببینم شما نمی خوایین پدر بزرگتون رو بغل کنید!
به سمتش رفتیم روبه روش ایستادیم و لحظه ای بعد این من و عرشیا بودیم که توی بغل سهراب محتشم،پدری بزرگی که تا به حال ندیده بودیمش فشرده شده بودیم.
بعد از چند دقیقه فاصله گرفت و با چشم های اشکی گفت:
-شما دقیقا شبیه پدراتون هستین.
به سمت مردی که حالا فهمیده بودم اسمش ساواش برگشت و گفت:
ساواش پسر عمه شما و بهار
کمی مکث کرد و ادامه داد.
-دختر عموی تو عرشیا، و خواهر تو یاشار!
از حرفی که شنیده بودم تا مرز سکته رفتم.
-منظورتون چی...چیه!
نفسش رو پر حسرت بیرون داد و گفت:
-سال ها پیش من و مادربزرگتون با سه تا بچه، محمد حسین، امیر حسین و مهناز اینجا زندگی می کردیم.
محمد حسین و امیر حسین همیشه کنار هم بودن، درسته محمد از امیر بزرگتر بود اما به خاطر عشقی که نسبت به هم داشتن و همه می گفتن این ها دوقلو ان.
حتی محمد چند سال دیر دانشگاه رفت تا بتونه با امیر به دانشگاه بره.
به سمت من و عرشیا اومد وسطمون روی مبل جا گرفت.
هر دو دستش رو روی عصاش گذاشت و ادامه داد.
-تا این که داداشم بعد از بیست سال از به ایران برگشت، کوروش برادر کوچیک تر من بود که قبل از انقلاب با دختری که دوستش داشت رفت انگلیس و حالا که برگشته بود دوتا دختر داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-رقیه و معصومه دوتا دختر دوقلو که اصلا به هم شباهت نداشتن.
چه از نظر اخلاقی چه از نظر قیافه.
رقیه خیلی خود خواه و خود پسند بود، دقیقا برعکس معصومه.
روز به روز می گذشت و من از نگاه های رقیه به محمد این حدس رو زده بودم که علاقه ای در میونه.
اما همیشه اون چیزی که فکر می کنیم اتفاق نمی افته.
من کارگاه طلا سازی داشتم، یه روز محمد حسین اومد پیشم و بهم گفت:
«فلش بگ به چهل سال پیش»
با صدای محمد حسین از پشت میز کارم بلند شدم.
-بابا، بابا
-این جام محمد جان
با لبخند به سمتم اومد .
-سلام بابا خسته نباشی
خندیدم و گفتم:
-سلام پسر جان چی شده شنگولی
سرش و انداخت پایین و گفت:
-می خوام باهاتون صحبت کنم.
ابرویی بالا انداختم
-باشه پسرم بشین تا من طلاهای محمود آقارو بدم یونس واسشون ببره.
سری تکون داد و گفت:
-باشه بابا جان من تو کارگاه منتظرتونم.
-یونس
یونس شاگردم بود و یه پسر بیست و چند ساله.
-جانم آقا سهراب
-بیا پسر جان این طلاهای خانوم محمود آقاست برسون به دستش و بعدش برو خونه.
-چشم آقا
بعد از رفتن یونس به سمت کارگاه رفتم، محمد روی صندلی نشسته بود و درحال خندیدن بود.
-نمی دونم چی شده که انقدر خوشحالی، تعریف کن.
پشت میزم نشستم و منتظر بهش خیره شدم.
-راستش آقا جون می خوام واسم برین خاستگاری.
قهقه زدم و گفتم:
-پس بگو دل آقا محمد به دام افتاده، حالا اون بانوی خوشبخت کیه؟
درحالی که با انگشت هاش بازی می کرد گفت:
-خب چطوری بگم.
-بگو پسر جان خجالت نکش
-معصومس آقا جون
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-معصومه خودمون؟!
-بله
از پشت میز بلند شدم و گفتم:
-این که خیلی خوبه امشب حتما هماهنگ می کنم پسرم خیالت جمع.
«زمان حال»
-اون شب با برادرم واسه آخر هفته قرار خاستگاری گذاشتیم، اما بعد اون رابطه محمد حسین و امیر خیلی بد شد، مدام باهم بحث می کردن یا این که امیر بعضی شب ها اصلا خونه نمی اومد.
شبی که رفتیم خاستگاری معصومه جواب منفی داد و گفت قصد ازدواج نداره.
بعد از اون محمد خیلی سعی کرد معصومه رو راضی کنه اما اون دختر پاش رو کرده بود تو یه کفش.
رابطه محمد و و امیر حسین روز به روز بدتر می شد تا این که امیر یه روز اومد خونه و گفت می خواد بقیه درسش رو خارج از کشور بخونه، من و مادرش اول مخالف بودیم اما با اصرار های پی در پیش راضی شدیم.
درست یک ماه بعد از رفتن امیر حسین معصومه هم به بهونه درس خوندن از ایران خارج شد.
رقیه دیگه اون دختر سابق نبود و روز به روز بیشتر به محمد حسین نزدیک می شد، تا این که سال شصت و پنج ازدواج کردن و درست یک سال بعد صاحب یه پسر شدن و اسمش رو گذاشتن رادمان.
آذر ماه سال هفتاد و سه بود که معصومه به ایران برگشت، اما همش کلافه بود و همه از چهرش فهمیدن بودن چقدر افسردس.
یک ماه بعد نامه ای از طرف امیر حسین به دستمون رسید که داخلش نوشته بود با یه دختر ایرانی که هم کلاسیشِ ازدواج کرده و پسرش الان یک ماهشِ، دلیل این که به ما خبر نداده هم بخاطر مشغله کاری بوده.
اولش خیلی عصبانی شدم اما خب کاریش نمی شد کرد.
معصومه بعد از یک ماه دوباره به انگلیس برگشت.
هفت ماه از رفتن معصومه گذشته بود یه روز برادرم اومد محل کارم، خیلی عصبانی بود و ازم خواست باهاش به جایی برم.
همراهش شدم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه محمد حسین رفتیم، هر چقدر ازش دلیل عصبانیتش رو می پرسیدم می گفت می فهمی.
وقتی که وارد خونه محمد شدیم رقیه ای رو دیدم که وسط حال نشسته بود گریه می کرد و نوزاد دختری بغلش بود.
«فلش بک به بیست و چهار سال پیش»
-گند کاری پسرت و تحویل بگیر خان داداش.
به سمت رقیه رفتم و گفتم: چی شده رقیه؟
جوابی نداد که کوروش فریاد زد.
-داداش معصومه من اصلا خارج از کشور نبوده، پسرِ عوضی تو بهش تجاوز کرده.
با عصبانیت بچه رو از بغل رقیه گرفت و گفت:
-این بچه هم نتیجه اون کار کثیفه.
حرف های که می شنیدم درست مثل یک کابوس بود، اصلا چنین کاری از محمد حسین بر نمی اومد.
با صدای لرزونی گفتم:
-محمد و معصومه کجان؟
کوروش با شنیدن حرفم زد زیر گریه و گفت:
-دختر بیچاره من سرطان داشته و بعد از این زایمان...
قبل از کامل شدن حرفش روی زمین نشست و بچه رو توی آغوشش فشرد و میون گریه گفت:
-با تو چی کار کنم که هم یادگار دخترمی هم باعث بدبختی یه خانواده.
شوک بدی از حرف هایی که شنیده بودم بهم وارد شده بود.
به دو پسر محمد خیره شدم، رادمان ده سال داشت و مطمعن بودم معنی تموم حرف هامون رو فهمیده اما عرشیای چهار ساله فقط اشک می ریخت.
به سمتشون رفتم.
-بچه ها برید توی اتاقاتون و بیرون نیایید.
رادمان به سمت نوزادی که بغل برادرم بود رفت و گفت:
-ازش بدم میاد.
از تنفری که توی دل این پسر بچه ده ساله ریشه زده بود تنم لرزید.
هر دو رو به اتاقاشون بردم و دوباره به حال برگشتم.
یک ماه گذشته بود و وضع خانواده اصلا خوب نبود.
رقیه افسردگی گرفته بود، اسم اون بچه رو گذاشت رها
دخترم مهناز که دور از ما توی شیراز زندگی می کرد به خاطر حال بد مادرش به تهران اومد.
با صدای زنگ خونه به سمت در رفتم و با دیدن محمد بعد از یک ماه بهش خیده شدم.
نوزاد کوچیکی توی بغلش بود بهم نگاه کرد و گفت:
-سلام آقا جون
از دیدن چهره شکستش قلبم به درد اومد.
با تموم دلتنگی و حس عصبانیتی که داشتم توی صورتش کوبیدم.
-با په رویی اومدی توی این خونه
از صدای فریادم مهناز و طوبی «زنش» وارد حیاط شدن.
طوبی با دیدن محمد توی صورتش کوبید و به سمتش اومد.
محمد به طوبی خیره شد و اشک هاش شروع به باریدن کرد.
-سلام خانوم جون.
«از زبان دانای کل»
طوبا با دیدن پسرکش بدون حرفی به اون خیره بود.
محمد حسین وارد خانه شد و کودکی که در آغوشش بود را به سمت خواهرش مهناز گرفت.
-باید باهاتون حرف بزنم بعدش می رم.
مهناز با دست های لرزان کودک را از آغوش برادرش گرفت.
-آقا جون من...
اما قبل از کامل شدن حرفش فریاد سهراب خان بر روح و جسم زخمیش لرز انداخت.
-من دیگه پسری به اسم محمد حسین ندارم از این جا برو
محمد سرش را پایین انداخت.
-باشه اما این بچه اون قول بچه ای که به رقیه دادمِ
با چشمان اشکی اش به مادرش خیره شد.
-مراقبش باشین.
دست مردانه اش را روی صورتش گذاشت به سمت در رفت.
در حالی که پشتش به خانواده اش بود گفت:
-آقا جون مراقب رقیه و بچه هام باش خیلی دوستون دارم خداحافظ.
و لحظه ای از خانه شد.
کسی چه می دانست که این آخرین باریست که صدای این پسر بی گناه در این خانه می پیچد.
طوبی روی زمین افتاد و از ته دل خدایش را صدا زد هر چند پسرکش اشتباه کرده بود اما برای او که مادر بود رفتن بند جگرش همانند مرگ بود.
دو روز از رفتن محمد حسین گذشته بود، سهراب گفته بود وجود این کودک را فعلا پنهان کنند.
حال طوبی خوب نبود اما با رسیدن نامه محمد حسین جان مادر برای همیشه رفت.
مرد ناشناسی که گویی پلیس بود خبر مرگ محمد را آورده بود اما جز آن نامه ای هم همراه داشت که متعلق به محمد بود.
سهراب خان با شنیدن مرگ پسرکش کمرش شکست، قلب مهناز تکه تکه شد و جان طوبی رفت.
سهراب نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
«به نام خدا»
سلام آقا جون خیلی دلم برای تو مامان و مهناز تنگ شده، مخصوصا برای رقیه و بچه هام.
الان که این نامه رو می خونی من نیستم اما می خوام بدونی خیلی دوستتون دارم.
آقاجون توی این قضیه ای که پیش اومد نه من مقصر بودم نه معصومه، دقیقا دو رو بعد از این که معصومه گفت می ره انگلیس اومد پیشم، بهم گفت بارداره و خواست کمکش کنم، بچه هایی که توی شکم داشت از کسی بود که خیلی برام عزیز بود نمی خوام اسمش رو بگم اما آقا جون اگه روزی فهمیدی این راز رو فاش نکن
چون اون موقع خون ریخته شده من بی ثمر می شه.
تنها راه خرید آبروی معصومه این بود که بگم بچه ها از منه.
ازت می خوام این راز رو برای هیچ کسی فاش نکنی.
دلم خیلی برای رادمان و عرشیا تنگ شده و طاقت دوری خانوادم خیلی سخته.
نمی تونم بیشتر از این درد دوریشون رو تحمل کنم و امیدوارم خدا من و بخاطر کاری که می خوام انجام بدم ببخشه.
بازم ازتون می خوام مراقب بچه های من و دختر های معصومه باشید.
حلالم کنید.
دوست دار شما محمد حسین»
طوبی بعد از پایان نامه از هوش می رود مهناز با اشک هایی که مانند مروارید از چشمان آبی رنگش سرازیر است به سمت مادرش می رود و اما سهراب خانی که بدون کلمه ای به گوشه ای خیره شده و از اطرافش بی خبر گویی در دنیای دیگری به سر می برد.
«زمان حال»
از زبان دانای کل
سهراب دستی به صورت خیسش می کشد و می گوید.
-اون روز نه تنها محمد حسین بی گناهم رو از دست دادم بلکه طوبی رو هم در اثر سکته قلبی از دست دادم.
بچه رو به مهناز دادم و گفتم پنهانش کنه.
درد از دست دادن محمد و طوبی واسه کل خانواده سخت بود هر چند رقیه و خانواده بردارم از محمدِ بی گناه من کینه به دل داشتن.
عرشیا ناباور به حرف های پدر بزرگش گوش می دهد و برای پدری اشک می ریزد که بی گناه مجازات شده و دلش بیشتر از قبل برای خواهری کباب می شود که چندین سال اون را مقصر تمام این قضایا می دانستند و بی دلیل باعث مرگش شدند.
-بعد از برگذار شدن مراسم چهلم محمد و طوبی عمارت و فروختم و با نوازادی که حالا اسمش رو بهار گذاشته بودم شبانه کشور رو ترک کردم.
مدت ها بعد فهمیدم که دو قلو های معصومه از کسی بودن که اسمش رو گذاشته بود مرد، یعنی امیر حسین!
بعد از این که من به انگلیس رفتم مهناز و همسرش سعید به همراه پسر دوازده سالشون ساواش برای زندگی پیش من اومدن، تا پنج سال پیش که شنیدم نوه عزیزم به قتل رسیده.
و این یعنی چهارمین قربانی بازی کثیفی که امیر حسین شروع کرده بود.
یاشار دستی به صورتش کشید، قلبش بیشتر از هر لحظه دیگری به درد آمده بود، بخاطر پدری که زندگی چندین نفر را آتش کشید. اما بیشتر از همه جگرش بخاطر رهایی می سوخت که بی گناه تر و مظلوم تر قربانی شد و یاشار که برادرش بود برای حفاظت از خواهرش کاری نکرد.
رهایی که خود را در جلد بهار پنهان کرده بود به عرشیا و یاشار خیره شد، چقدر دلش برای آغوش یاشاری که حال مدت ها بود می دانست برادرش است تنگ شده بود.
یاشار با حال بدی که داشت عمارت محتشم بزرگ را ترک کرد.
اما عرشیا بیشتر از قبل عذاب وجدان داشت، اگر رهای عزیزش الان زنده بود حتی اگر گناهکار هم بود کار هایی که آن روز با او کرده بود را انجام نمی داد.
ساواش سعی کرد رها را آرام کند اما او چه می دانست حال دخترک زخم خورده را؟!
رها
دستی به صورت خیسم کشیدم و از جام بلند شدم.
هنوز اولین قدم رو بر نداشته بودم که صدای عرشیا به گوشم رسید، هر چند در حقم بد کرده بود اما عرشیا یه زمانی عزیز ترین فرد زندگیم بود.
-وایسا لطفا
کلافه بودم به سمتش برگشتم و گفتم:
-لازمه شناسنامه نشون بدم تا باور کنید من رها نیستم؟
-نه اما
مکثی کرد و از جاش بلند شد
-می خوام شما کمکم کنید.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-چه کمکی؟
آقا جون و ساواش هم مثل من منتظر به عرشیا چشم دوخته بودن.
سرش و پایین انداخت و گفت:
-راستش برادرم حالش خوب نیست دکترا گفتن.
به اینجای حرفش که رسید صداش لرزید.
-گفتن امکان مرگ مغزی هست.
لعنتی قلبم باز شروع به بی قراری کردن کرده بود و تند می زد.
-قضایایی بین رادمان و رها بود، خب یعنی اونا هم و دوست داشتن، رادمان پنج ساله داره عذاب می کشه، دو هفته پیش بهش شک وارد و شد، یه هفته توی کما بود اما از وقتی به هوش اومده اون پنج سالی که رها مرده بوده رو به یاد نداره، خب اون فکر می کنه رها زندس.
موهاش رو چنگ زد و ادامه داد.
-دکترا گفتن اگه بفهمه رها مرده رنگ های عصبش طاقت نمی آره خواهش می کنم کمک کنید بهش فقط...فقط چند وقت نقش رها رو بازی کنید.
هر چند از شنیدن حرف هاش قلبن به درد اومده بود و حالم خوب نبود اما برق چشم هام و نمی تونستم پنهان کنم، این بهترین راه بود، واسه انتقام از کسایی که زندگیم و نابود کردن.
به سمتش رفتم و گفتم:
-قبوله
لبخند پر رنگی زد و گفت:
-خیلی خیلی ممنونم.
سرم و تکون دادم و گفتم:
-بهتر نیست برید دنبال آقا یاشار حالش زیاد خوب نبود.
سرش و تکون داد و به سمت آقا جون رفت.
-من باید برم
من و من کنان ادامه داد.
-آقاجون
آقا جون لبخندی به روش پاشید و پیشونیش رو بوسید.
-بازم منتظرت هستم پسرم.
رادمان
دستی به موهای لختم کشیدم، عصبی چنگی به وسیله های روی میز زدم.
چطور می تونستن درباره این موضوع به من دروغ بگن.
از عصبانیت نفس نفس می زدم، دروغ به این بزرگی و می خواستن چطور جمع کنن، اگه من چیزی یادم نمی اومد می خواستن رها رو از کجا بیارن.
چنگی به موهام زدم و کلافه از خونه بیرون زدم.
سه روز بود از بیمارستان مرخص شده بودم اما دیروز وقتی تاریخ پشت یکی از عکس های رها رو دیدم همه چیز یادم اومد.
واقعا به تاریخ توجه نکرده بودن اگه من از یکی تاریخ و می پرسیدم خب می فهمیدم که پنج سال گذشته!
اخه خودم چیزی نمی فهمیدم به جای این که نجاتم بدن خلاصم می کردن چشم هام و بستم اگه چیزی یادم نمی اومد آرزوم برآورده می شد و از این زندگی خلاص می شدم.
رها
موهام و بالای سرم بستم و شال مشکی رنگم رو روی سرم انداختم.
قرار بود امروز به دیدن رادمان برم، استرس داشت دیونم می کرد بدتر از اون هیجانی بود که داشتم،
دقیقا مثل دختر بچه های ده ساله.
به رادمهر که روی تخت خوابیده بود نگاه کردم، رادمان نباید پسرکم رو می دید.
به سمتش رفتم و بعد از بوسیدن صورتش از اتاق بیرون زدم.
ساواش و آقا جون داشتن شطرنج بازی می کردن.
-من دارم می رم.
هر دو بهم نگاه کردن.
-مطمعنی نمی خوای حقیقت و بهشون بگی بابا جان
-نه بابا جون، حداقل فعلا نه
-ساواش ابرویی بابا انداخت و گفت:
-چرا نیومدن دنبالت؟
-خودم گفتم نیان، من فعلا برم لطفا مراقب رادمهر باشید.
آقاجون از جاش بلند شد و به سمتم اومد دستش رو روی شونه سمت راستم گذاشت و گفت:
-مراقب خودت باش و راه درست رو انتخاب کن.
رادمان
با ریموت در و باز کردم و وارد خونه شدم، ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.
-با دیدن ماشین عرشیا ابرویی بالا انداختم و یادم اومد امروز قرار بود بیان این جا.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و به سمت ویلا قدم برداشتم، کلید رو از جیب شلوار جینم در آوردم، در و باز کردم و وارد خونه شدم اما در کمال تعجب کسی نبود!
گوشیم و از شلوارم در آوردم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم.
پنجاه تا تماس بی پاسخ از عرشیا و یاشار!
خواستم شماره عرشیا رو بگیرم اما با صدایی که از آشپز خونه می اومد متوقف شدم.
-ببین بهار به هیچ وجح رادمان نباید بفهمه که تو خواهر دوقلوی رهایی.
-وای یاشار چقدر این و تکرار می کنی، فهمیدم نمی زارم بفهمه من کیم.
سرم از حرف هایی که داشتم می شنیدم سوت کشید، امکان نداشت!
رها
-من برم باز بهش زنگ بزنم ببینم کجا رفته.
سرم و با غمی که فقط خودم ازش خبر داشتم تکون دادم.
بعد از این که یاشار رفت به میز غذا خوری تکیه دادم، به گوشه ای خیره شدم و به یاد گذشته چشم هام رو بستم.
با صدای آشنایی سریع چشم هام رو باز کردم و به سمت صدا برگشتم.
-رها
باورم نمی شد دیگه اون رادمان پنج سال پیش رو به روم نبود، لاغر و بی روح بهم خیره شده بود.
و موهاش!
یعنی به خاطر من بعضی از موهاش سفید شده بود!
بدون این که متوجه بشم اشک هام صورتم و خیس کرده بود.
به سمتم قدم برداشت و من و من کنان گفت:
-تو...تو
چشم های اشکیم رو با درد بستم و به یاد بردم که برای انتقام به این جا اومدم.
خودم و توی آغوشش انداختم و به اندازه این پنج سال زار زدم.
مثل دیونه ها توی آغوشش فشارم دادم و اونم مثل من اشک ریخت، باورش سخت بود که رادمان سرد و سنگی گریه کنه اما خب هیچ چیز غیر ممکن نیست.
یاشار
به صحنه رو به روم خیره شدم، لحظه ای به دلم شک افتاد که شاید این دختر رها باشه نه بهار!
توی فکر بودم که رادمان توی یه حرکت ناگهانی بهار و هل داد و با تمام قورت سیلی محکمی توی گوشش خوابوند، شتاب زده رفتم و بازوی رادمان گرفتم.
-چی کار می کنی راد
اما هنوز حرفم تموم نشده بود که از جاش بلند شد و فریاد کشید.
-خفه شو یاشار، بهترِ این بازی مسخره رو تموم کنید من همه چیز و می دونم.
از شنیدن حرف هاش تعجب سر تا سر وجودم و فرا گرفت.
با وارد شدن عرشیا و صدای چیشده گفتنش رادمان بیشتر از قبل از کوره در رفت.
عصبی قهقه ای زد و گفت:
-حتی حواستون به تاریخ نبود.
به بهار اشاره کرد و گفت:
-بازیگر خوبی هستی
به سمت من و عرشیا و اومد
-دیگه سعی نکنید من و با دروغ گول بزنید، من بچه نیستم هر وقتم خواستین دروغ بگین مراقب باشین سوتی ندین.
جفتمون رو حل و به سمت اتاقش رفت.
عرشیا با سرعت دنبالش رفت.
-وایسا رادمان باید صحبت کنیم.
اما رامان بدون توجه به عرشیا وارد اتاقش شد و قبل بستن در با صدای بلندی گفت:
-همه عکس های رهارو که از دیوارا کنیدین بزارین سرجاش
و بعد هم در و محکم به هم کوبید.
کلافه دستی وسط موهام کشیدم، خداروشکر که همه چیز یادش اومد اما از کجا قضیه بهار و فهمید!
چشمم به بهار افتاد که به گوشه ای خیره شد و بود و اشک می ریخت.
واقعا این دختر بهار بود؟!
رها
به حس سنگینی نگاهی سرم و بلند کردم که با یاشار چشم تو چشم شدم.
خاک تو سرت رها اول راه گاف دادی، اون اشک های لامصبت و پاک کن تا لو نرفتی.
سریع دستی به صورتم کشیدم و از جام بلند شدم.
یاشار هم هم زمان با من بلند شد.
-من باید برم، ببخشید من سعی کردم خوب نقش بازی کنم.
کلافه به سمتم اومد و گفت:
-مرسی عزیزم همین که همه چیز یادش اومد و خطر رفع شد جای شکر داره.
عرشیا وارد آشپز خونه شد و گفت:
-تو خیلی شبیه اونی
روی یکی از صندلی های غذا خوری نشست و نفسش رو کلافه بیرون فرستاد.
-می دونی حاضرم همه زندگیم و بدم تا باز بغلش کنم.
ناخداگاه به سمتش رفتم و آب و دهنم و قورت دادم.
از جاش بلند شد و گفت:
-می شه بغلت کنم؟
نفس عمیقی کشیدم و به آغوش برادر نامردم پناه بردم.
پیرهنش و سفت توی مشتم گرفتم و نفس های عمیقی کشیدم، کار ها و رفتار هام دست خودم نبود، گاهی پر از دلتنگی می شدم و گاهی پر ار انتقام.
بازم با یاد کار هایی که باهام کردن پا گذاشتم روی قلب و احساسم و عقب کشیدم.
سریع به سمت کیفم که توی پذیرایی بود رفتم و بعد از برداشتنش گفتم:
-ببخشید من باید برم خداحافظ.
با قلبی له شده از خونه ای که روزی توش کلی خاطره ساخته بودم خارج شدم، به سمت ماشینم رفتم و بعد از روشن کردنش راه بام و پیش گرفتم.
رادمان
عصبی روی تخت نشستم و سرم رو توی دست هام گرفتم.
اون دختر که شباهت خیلی زیادی به رهای من داشت بد فکرم و درگیر کرده بود، لعنتی انگار خودش بود!
از روی تخت مشکی رنگم بلند شدم و به قاب عکس بزرگ رها که بالای تختم بود خیره شدم.
از بعد رفتنش کل وسایل خونه رو عوض کردم، همه رو مشکی کردم حتی پرده ها! البته بعضی جاها ترکیب سفید مشکی بود که اونم اصرار و گریه های مامان بود.
هر چی با خودم کلنجار می رفتم نمی تونستم قبول کنم که اون دختر رها نیست بلکه خواهر دوقلوشِ!
اصلا این خواهر دوقلو یهو از کجا پیدا شد؟
می دونستم رها خواهرم نیست اما...
هوف کلافه ای کشیدم واقعا داشتم دیونه می شدم و بیشتر از همه وجود این دختر عذابم می داد.
از توی کشوی میزم یه مسکن بیرون آوردم، بی حوصله به سمت حموم رفتم و با آب حموم قرصم رو خوردم، لحظه ای به وضع خفت بارم پوزخندی زدم و از حموم خارج شدم.
مثل این پنج سال قاب عکس بزرگی که از رها داشتم و بغل گرفتم و سعی کردم به یاد سال های باهم بودنمون بخوابم.
رها
ساعت هشت بود که رسیدم خونه.
همین که وارد شدم ساواش کلی سوال پیچم کرد و رادمهر کلی گریه کرد، آخه تا حالا پسرم و تنها نذاشته بودم
-مامانی کجا بودی؟
اشک هاش رو پاک کردم، پسرک کوچیک من خیلی شبیه باباش بود.
-قول می دم دیگه تنهات نذارم عشق مامان.
مچ دستش رو روی چشم هاش کشید و خودش رو توی بغلم انداخت، دستم رو روی موهای خوش فرم و فرش گذاشتم و سرش رو نوازش کردم.
-وقتی این توله رو از دور می بینم حس می کنم دخترِ.
به ساواش که روی مبل های سلطنتی طلایی رنگ لم داده بود خیره شدم و لبخندی زدم.
-پسرم خیلی ام خوشگله.
-با این موها بیشتر شبیه دختر خواهر جان، تازه بدتر از اون رنگ طلایی موهاشِ.
رادمهر از بغلم بیرون اومد و رو به ساواش دست هاش رو روی کمرش گذاشت.
-تو بهترِ حسودی نکنی دایی
از حرفش پقی زدم زیر خنده و کنار ساواش نشستم.
-دستی میون موهای طلایی رنگم کشیدم و یکی زدم تو سر ساواش.
-تا تو باشی به پسر من نگی دختر
با صدای عصای پدر جون به پله ها نگاه کردیم، به سمتون اومد و گفت:
-چه خبرتونه شما
به ساواش خیره شد و دوباره به من نگاه کرد که لبخندی زدم و با اطمینان چشم هام و بستم.
بعد از مرگ بهار ساواش حال خوبی نداشت، شاید این اولین بار بود که توی این پنج سال می خندید و شوخی می کرد.
-نگفتین چی شده؟
رادمهر با خنده خودش و بغل پدر جون اندانخت و گفت:
-دایی می گه من شبیه دخترام
پدر جون خندید و گفت: خب راست می گه دیگه.
-عه پدر جون بچه من کجاش شبیه دختراس
-دیدی گفتم خواهر جان.
با صدای زنگ گوشیم به سمتش رفتم و گفتم:
-پسرم کلی هم خوشگله
با دیدن شماره ناشناس ابرویی بالا انداختم و جواب دادم.
-بله بفرمایید؟
اما هیچ صدایی نیومد.
گفتم:
-الو
اما باز صدای نشنیدم شونه ای بالا انداختم و گوشی و قطع کردم.
-من برم یکم استراحت کنم، فعلا
پدر جون و ساواش جوابم رو دادن، سری تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم.
از پنج سال پیش تا به حال ساواش کنار من و پدر و جون زندگی می کرد همیشه هم می گفت من برادرتم برای همین رادمهر بهش می گه دایی، هر چند ساواش برای من کمتر از یه برادر نبود، زندگی این مدتم رو مدیون اون و پدر جون بودم، وقتی پدر جون و دیدم و حقیقت برام برملا شد نتونستم باهاش کنار بیام، شاید اگه پدر جون من و هم مثل بهار می برد این اتفاقات نمی افتاد.
رادمان
سویچ ماشینم و از روی اوپن برداشتم و از خونه بیرون زدم.
سوار ماکسیمای مشکی رنگم شدم، ظبط و روشن کردم، صدای علی یاسینی توی ماشین پیچید.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت سمت مهد رها روندم.
به عرشیا گفته بودم امروز من می رم دنبالش و قراره ببرمش بیرون.
سی مین بعد رسیدم و ماشین و جلوی مهدش پارک کردم، پیاده شدم و به سمت مهد رفتم، عینک دودیم رو بالای سرم گذاشتم و وارد شدم.
سریدار مهد به سمتم اومد و گفت:
-سلام آقای محتشم خوبین؟ اومدین دنبال رها جان؟
-سلام آقای نقوی ممنون من خوبم شما خوبین؟ پاتون بهتر شده؟ بله کجاست؟
-خوبم پسرم الان می رم صداش می کنم.
-خیلی ممنون.
دستم رو توی جیب شلوارم کردم و منتظر رها شدم.
لحظه ای بعد دست تو دست یه دختر بچه سفید با موهای بور و بلند به سمتم اومدن.
به من که رسیدن رها خندید و پرید توی بغلم، بغلش کردم و گونش و بوسیدم.
-عشق عمو چطوره؟
-خوبه عمویی تو شطولی؟
گذاشتمش روی زمین و گفتم:
-خوبم وروجک این دختر کوچولوی خوشگل دوستتِ؟
دختر بچه ای لباس پسرونه پوشیده بود و همراه رها بود دستش رو به کمرش زد و بهم نزدیک شد.
اخمی کرد که مژه های بلندش به ابروهاش چسبید.
-آقای عمو من دختر نیستم، پسرم.
بعدش هم روش رو کرد اون ور.
دلم براش ضعف رفت، چرا انقدر شیرین بود؟ واقعا پسر بود؟!
دستی به ته ریشم کشیدم و جلوش خم شدم.
-ببخشید کوچولو نمی دونستم.
-مامانم همیشه به دایی می گه بخشش از بزرگان است، باشه عموی رها می بخشمت.
به قیافش خیره شدم، عجیب بود حس می کردم چهره ی پسره بچه خیلی شبیه به منِ.
سری تکون دادم تا این فکر ها از سرم بپره.
رها رو بغل گرفتم و گفتم:
-بریم جوجه عمو؟
-بلیم عمویی
بعد از این که از اون پسره بچه خداحافظی کردیم از مهد خارج شدیم، رها رو سوار کردم و خودمم سوار شدم و به سمت شهربازی راه افتادم.
-خب رها خانوم دوست داری کجا بریم؟
-گول داده بودی ببلیم شهل بازی.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
-پس پیش به سوی شهربازی.
خندید و دست هاش و به هم زد.
-آخ جون شهل بازی
رها
امشب قرار بود کل خاندان محتشم بیان خونه پدرجون، از استرس داشتم دیونه می شدم.
جلوی آینه قدی اتاقم ایستادم و به آرایش چهره ام خیره شدم.
رژ لب شکلاتی با یه خط چشم مشکی و بلند که باعث کشیدگی چشم های درشت و آبی رنگم شده بود.
موهام رو بالای سرم جمع کردم و با کش مشکی رنگی بستمش.
به سمت کمد طوسی رنگم که سمت چپ اتاق و کنار تخت سفید دو نفره ام بود رفتم.
از داخلش یه کت و شلوار مشکی رنگ که جنسش لخت بود رو بیرون آوردم و در کمترین زمان با تاب و شلوار سفید رنگی که تنم بود عوض کردم.
کفش های قرمز پاشنه ده سانتیم رو از زیر تخت بیرون آوردم و پام کردم.
در آخر شال قرمزم رو روی سرم اتداخت و با رضایت سری تکون دادم.
روی تخت نشستم و به ساعت خیره شدم، هنوز ساعت شیش عصر بود.
با صدای جیغ و داد رادمهر چشم از ساعت برداشتم.
با عجله وارد اتاق شد و اومد به سمتم.
-مامان
از روی تخت بلند شدم و نزدیکش شدم.
-چی شده؟ خونه رو گذاشتی رو سرت.
-آقا جون و دایی می گن امشب مهمون داریم، تازه شری جونم داره کلی به خودش می رسه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-شری جون چیه، مگه شراره هم سن توِ!
-بیخیال مامی آدم باید به روز باشه.
حتم داشتم از تعجب چشم هام شبیه دو تا توپ شده.
به سمتش خیز برداشتم که شروع کرد به دویدن.
-واسه من زبون می ریزی دیگه وروجک.
خندید و از اتاق خارج شد.
-واسه تو نریزم واسه کی زبون بریزم مامی.
دنبال رفتم که به سمت عمه مهناز رفت و پشتش قایم شد.
-عمه جونم جلوی مامانم و بگیر می خواد عشقت رو بخوره.
عمه خندید و گفت:
-شما مادر و پسر چتونه؟
همین طور که به سمت مبل می رفتم گفتم:
-این بچه خیلی زبونش دراز شده می خوام زبونش و بخورم.
با صدای شراره که از سالن بزرگ به سمت پذیرایی می اومد بهش نگاه کردم و لبخند زدم.
-سلام سلام
خندیدم و گفتم:
-سلام مادمازل واسه داداش من خوشتیپ کردی کلک.
تابی به گردنش داد و گفت:
از اونجایی که عکس یاشار جون و دیدم باید جیگر باشه و لی گفته باشم من قصد ازدواج ندارم اصرار نکنید.
عمه از توی بشقابش یه سیب برداشت و به سمت شراره پرتاپ کرد که شراره با خنده جا خالی دادـ
-دختره چشم سفید یکم حیا نداری که از اون بابات بردی.
با این حرفش آقا سعید از سرویس بهداشتی بیرون اومد و با خنده به سمت عمه رفت.
-عزیزم من کجام بی حیاست گوگولی من.
همه با این حرفش زدیم زیر خنده.
رادمهر از پشت مبلی که عمه و آقا سعید روش نشسته بودن بیرون اومد و گفت:
-شری جون بیا بریم آماده شیم عشقم.
باز همه زدن زیر خنده.
شراره رادمهر و بغل کرد و لپش و بوسید.
-شری جون فدات شه شیطون.
بعد چشمکی به جمع زد و و همراه رادمهر به سمت اتاقی که توی سالن سمت چپی بود رفت.
خونه پدر جون یه پذیرایی داشت و یه سالن باریک بزرگ که چهار تا اتاق داشت و در انتها با یه پله به طبقه بالا ختم می شد که اونجا یه حال داشت و چندتا اتاق که واسه مهمان بود.
با صدای عمه از فکر بیرون اومدم.
-رها جان؟
-جانم عمه
-رادمهر خیلی شبیه پدرشه و امکان این که رادمان بفهمه خیلی زیاده.
شروع به بازی با انگشت هام کردم خودمم نمی دونستم باید چی کار کنم.
آقا سعید درحالی که دستش رو دور شونه های عمه حلقه کرده بود گفت:
-بهتر نیست واقعیت رو بهشون بگی رها جان.
به عمه نگاهی انداخت و ادامه داد.
-درسته در حقت بدی کردن اما این حق رادمانِ که برای پسرش پدری کنه.
اخم هام رو در هم زدم و گفتم:
-اون نه لیاقت من و داره نه لیاقت رادمهر من نمی خوان دوباره وارد اون خانواده شم.
-من نمی خواستم ناراحتت کنم دخترم
لبخندی زدم و گفتم نه آقا سعید من ناراحت نشدم.
از جام بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم تا کمی آب بخورم.
-راستی ساواش و آقا جون کجا رفتن؟
عمه گفت:
-ساواش که شرکتِ، بابا هم گفت خودش می خواد بره دنبال رادمان و باهاش صحبت کنه بعدش میان این جا.
لحظه ای ته دلم حسودی کرد.
وارد آشپزخونه شدم که زینب خانوم همسر سریدار این جا که صداش می کردیم عمو حسن به سمتم اومد.
هر وقت که مهمون داشتیم می اومد واسه کمک.
-سلام خانوم جان خوبید.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
-سلام زینب خانوم مرسی شما خوبین؟ ساحل جان کجاست؟
به سمت یخچال رفتم و پارچ آب و بیرون آوردم و داخل لیوانی که برداشته بودم آب ریختم.
زینب خانومم در حالی که به سمت قابلمه های روی گاز می رفت گفت:
-بچم دانشگاست خانوم جان.
روی میز غذا خوری نشستم و لیوان آبم رو سر کشیدم.
-موفق باشه.
لبخندی روی صورت تپلش نشوند و گفت:
-مرسی خانون جان.
منم در مقابلش لبخندی زدم.
زینب خانوم یه زن قد کوتاه و تپل بود با صورت گرد و سفید، هر چند سنش بالا بود اما قیافه با مزه و خوشگلی داشت.
ساحل هم دخترش بود که سال دوم دانشگاه معماری بود اون برعکس مادرش دختر قد بلند و خوش هیکلی بود، صورت جذابی داشت و چشم ابرو مشکی بود.
به زینب خانون نگاه کردم و گفتم:
-راستی آقاجون درباره مهمونی امشب چیزی بهتون گفته؟
-بله خانوم جون گفتن که باید بهار خانوم صداتون کنم.
لبخندی زدم و سری تکون دادم، از جام بلند شدم و گفتم:
-چیزی لازم داشتین بگین من به بچه ها بگم بخرن.
-چشم خانوم جان.
از آشپزخونه خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم.
ساواش اومده بود خونه و در حال خوش و بش با پدر و مادرش بود.
سلام بلند بالایی دادم و روی مبل کنارش نشستم.
لبخندی زد و جوابم و داد.
-سلام
-خسته نباشی داداش خلم.
دوباره خندید و گفت:
-مرسی عزیزم.
به مبل تکیه داد و گفت:
-با رادمهر چی کار کردی.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و گفتم:
-قرار شد شراره باهاش تمرین کنه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-تمرین!
-چه می دونم دیگه خواهر جناب عالیِ گفت به کاری می کنه بهم بگه مامان بهار.
با این حرفم اخمی کرد و به گوشه ای خیره شد.
لعنتی به خودم فرستادن آخه این چه حرفی بود که زدم.
دستم و روی پشتش گذاشتم و اسمش و زمزمه کردم.
عمه از جاش بلند شد و جلوی ساواش زانو زد.
-خوبی پسرم؟ بخدا بهار خدا بیامرز راضی نیست تو انقدر خودت عذاب بدی.
ساواش نفس عمیقی کشید و به زور لبخند زد.
-ببخشید من خوبم.
این و گفت و از جاش بلند شد و با سرعت خودش رو به اتاقش رسوند.
عمه روی مبل نشست که آقا سعید گفت:
-همه چی درست می شه خانوم.
با صدای عمه از فکر بیرون اومدم.
-رها جان؟
-جانم عمه
-رادمهر خیلی شبیه پدرشه و امکان این که رادمان بفهمه خیلی زیاده.
شروع به بازی با انگشت هام کردم خودمم نمی دونستم باید چی کار کنم.
آقا سعید درحالی که دستش رو دور شونه های عمه حلقه کرده بود گفت:
-بهتر نیست واقعیت رو بهشون بگی رها جان.
به عمه نگاهی انداخت و ادامه داد.
-درسته در حقت بدی کردن اما این حق رادمانِ که برای پسرش پدری کنه.
اخم هام رو در هم زدم و گفتم:
-اون نه لیاقت من و داره نه لیاقت رادمهر من نمی خوان دوباره وارد اون خانواده شم.
-من نمی خواستم ناراحتت کنم دخترم
لبخندی زدم و گفتم نه آقا سعید من ناراحت نشدم.
از جام بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم تا کمی آب بخورم.
-راستی ساواش و آقا جون کجا رفتن؟
عمه گفت:
-ساواش که شرکتِ، بابا هم گفت خودش می خواد بره دنبال رادمان و باهاش صحبت کنه بعدش میان این جا.
لحظه ای ته دلم حسودی کرد.
وارد آشپزخونه شدم که زینب خانوم همسر سریدار این جا که صداش می کردیم عمو حسن به سمتم اومد.
هر وقت که مهمون داشتیم می اومد واسه کمک.
-سلام خانوم جان خوبید.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
-سلام زینب خانوم مرسی شما خوبین؟ ساحل جان کجاست؟
به سمت یخچال رفتم و پارچ آب و بیرون آوردم و داخل لیوانی که برداشته بودم آب ریختم.
زینب خانومم در حالی که به سمت قابلمه های روی گاز می رفت گفت:
-بچم دانشگاست خانوم جان.
روی میز غذا خوری نشستم و لیوان آبم رو سر کشیدم.
-موفق باشه.
لبخندی روی صورت تپلش نشوند و گفت:
-مرسی خانون جان.
منم در مقابلش لبخندی زدم.
زینب خانوم یه زن قد کوتاه و تپل بود با صورت گرد و سفید، هر چند سنش بالا بود اما قیافه با مزه و خوشگلی داشت.
ساحل هم دخترش بود که سال دوم دانشگاه معماری بود اون برعکس مادرش دختر قد بلند و خوش هیکلی بود، صورت جذابی داشت و چشم ابرو مشکی بود.
به زینب خانون نگاه کردم و گفتم:
-راستی آقاجون درباره مهمونی امشب چیزی بهتون گفته؟
-بله خانوم جون گفتن که باید بهار خانوم صداتون کنم.
لبخندی زدم و سری تکون دادم، از جام بلند شدم و گفتم:
-چیزی لازم داشتین بگین من به بچه ها بگم بخرن.
-چشم خانوم جان.
از آشپزخونه خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم.
ساواش اومده بود خونه و در حال خوش و بش با پدر و مادرش بود.
سلام بلند بالایی دادم و روی مبل کنارش نشستم.
لبخندی زد و جوابم و داد.
-سلام
-خسته نباشی داداش خلم.
دوباره خندید و گفت:
-مرسی عزیزم.
به مبل تکیه داد و گفت:
-با رادمهر چی کار کردی.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و گفتم:
-قرار شد شراره باهاش تمرین کنه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-تمرین!
-چه می دونم دیگه خواهر جناب عالیِ گفت به کاری می کنه بهم بگه مامان بهار.
با این حرفم اخمی کرد و به گوشه ای خیره شد.
لعنتی به خودم فرستادن آخه این چه حرفی بود که زدم.
دستم و روی پشتش گذاشتم و اسمش و زمزمه کردم.
عمه از جاش بلند شد و جلوی ساواش زانو زد.
-خوبی پسرم؟ بخدا بهار خدا بیامرز راضی نیست تو انقدر خودت عذاب بدی.
ساواش نفس عمیقی کشید و به زور لبخند زد.
-ببخشید من خوبم.
این و گفت و از جاش بلند شد و با سرعت خودش رو به اتاقش رسوند.
عمه روی مبل نشست که آقا سعید گفت:
-همه چی درست می شه خانوم.
رادمان
به پیر مردی که حالا فهمیده بودم پدر بزرگمه خیره شدم.
واقعا فکر می کردن من می خواستم از رهام عشق زندگیم انتقام بگیرم!
بغض مردونه ای گلوم رو چنگ انداخت.
کلافه و با من و من زمزمه کردم.
-من...اصلا...نمی خواستم...یعنی...یعنی
چنگی به موهام زدم که پدر بزرگ دستی رو پشتم کشید.
-حالت خوبه پسرم.
بهش نگاه کردم و با چشم هایی که حالا پر از اشک شده بود سرم رو به طرفین تکون دادم.
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
-باور کنید من نمی خواستم انتقام بگیرم، ملیسا از همه چی خبر داشت و علیه من استفاده می کرد.
از جام بلند شدم و دستم رو توی هوا تکون دادم.
-من پلیسم پدر ملیسا یه خلاف کار بزرگ بود، مجبور بودم جلوش نقش بازی کنم تا ازش مدرک جمع کنم.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.
-اما اون دختر شیطان صفت یه کاری کرد که
حرفم رو خوردم، سرم رو با عجز پایین انداختم و گفتم:
-رها همه چیز من بود برام مهم نبود خواهرمه.
به من من افتادم.
-ما...ما...عاشق...عاشق هم بودیم
مکثی کردم و در حالی که به پدر بزرگ خیره شدم ادامه دادم.
-اگه باهاش بودم چون نمی خواستم ازم دور شه.
دستی به صورت اشکیم کشیدم و برای مهار اشکم سرم رو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم.
-درسته خودخواهی بود اما من دیوانه وار عاشقش بودم.
دوباره به من و من افتادم.
-هن...هنو...هنوزم هستم.
با چهره نگرانش به سمتم اومد و آغوشش رو برام باز کرد.
در آغوشش گرفتم این مرد بوی پدرم رو می داد.
رها
عرشیا و یاشار همراه شهناز خانوم مادر یاشار و رقیه و یلدا خواهر یاشار؛ البته الان باید بگم خواهر منو یاشار و سپهر که در حال حاضر شوهر یلدا بود و در آخر آیلین و رها کوچولو اومده بودن اما هنوز آقا جون و رادمان نرسیده بودن.
پایین نرفتم و منتظرشون بودم، اما از لای در بیرون و زیر نظر داشتم.
لعنتی استرس داشت دیونم می کرد.
با صدای در از جا پریدم و گفتم:
-بله.
در باز شد و ساواش اومد داخل، ابرویی بالا انداخت و گفت:
-حالت خوبه!؟
گیج و با من و من گفتم:
-چی...آ...آره خوبم فقط یکم استرس دارم.
کنارم رو تخت نشست و دستش رو دورم حلقه کرد.
-نترس عزیزم همه چی درست می شه، الان هم پاشو بیا آقا جون و رادمان اومدن.
لبخندی زدم و گفتم:
-تو برو منم میام.
متقابلا لبخندی زد و با گفتن باشه از اتاق خارج شد.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از مرتب کردن لباس هام به سمت در اتاق رفتم، دستم رو روی دستگیره گذاشتم و در حالی که توی دلم به خودم امید می دادم که چیزی نیست از اتاق بیرون زدم.
هنوز اولین قدم رو برنداشته بودم که به یه جسم سفت خوردم.
سرم رو بالا آوردم تا ببینم کیه که با رادمان چشم تو چشم شدم، قلب بی جنبه ام شروع به بی قراری و تند زدن کرد.
با حالت خاصی ابروهاش رو در هم انداخته بود و بهم خیره شده بود.
آب دهنم و به سختی قورت دادم و من و من کنان گفتم:
-س...س...سلام
سری تکون داد و با اخم از کنارم رد شد و رفت!
زیر لب چندتا فحش بار اون و خودم کردم و عصبی به سمت پذیرایی پا تند کردم.
با ورودم همه با تعجب بلند شدن و بهم خیره شدن.
سعی کردم عادی باشم، لبخند کم رنگی زدم و با صدای بلند گفتم:
-سلام من بهارم خیلی خوشحالم که می بینمتون و البته خوش اومدین.
رقیه خانوم با دیدنم با گریه سالن رو ترک کرد که عرشیا پشت سرش رفت.
دیگه اون زن و مادر خودم نمی دونستم، یه جورایی بهش بد بین شده بودم.
پوزخندی زدم و کنار آقاجون و عمه جا گرفتم.
با صدای مامان گفتن های رادمهر که از پله ها پایین می اومد سرم به سمتش چرخید.
به رادمان نگاه کردم که با شک و نگاه مرموزی به رادمهر خیره شده بود، لحظه ای ته دلم لرزید و ترس به جونم افتاد.
گرمم شده بود.
به سمتم اومد و خودش انداخت بغلم.
-مامانی بیا ببین رها چه خوشگل شده.
لبخندی زدم و با فکر اون دختر بچه سه چهار ساله همراه رادمهر به اتاقش رفتم.
رادمان
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند.
این اتفاقا اخیر خیلی واسم سنگین بود، دلم می خواست از این جمع دور شم.
از جام بلند شدم و رو به جمع گفتم: با اجازتون من یکم هوا بخورم بر می گردم.
-برو پسرم راحت باش.
به سمت حیاط عمارت رفتم، این خونه حس خوبی بهم می داد.
با دیدن رها و رادمهر کوچولو لبخند کم رنگی روی لبم نشست.
نمی دونم دلیلش چی بود اما یه حس عجیبی همیشه من رو به سمت این پسر بچه می کشوند.
خندیدم و کنارشون ایستادم.
-چی کار می کنید جوجه ها
رادمهر خندید و گفت:
-داریم بازی می کنیم رادی جون.
بخاطر زبون درازش دلم براش ضعف رفت.
بی اختیار بغلش کردم و محکم لپش رو بوسیدم.
-جوجه شیرین زبونم.
رها با حسودی بهم نگاه کرد خم شدم و رها رو هم توی بغلم گرفتم.
با یه دستم رادمهر و با دست دیگم رها رو گرفته بودم، به سمت تاب آهنی سفید و بزرگ وسط باغ رفتم و روش نشستم.
رها