به جایگاه اولم برگشتم دستمو روی شونه هاش گذاشتم.

ـ فکر نمی کنم بدرد تو بخوره

گیج جواب دادم:

ـ چی؟

ـ تمرین رزمی!

ـ ها...اها اره شاید!

صحنه چند لحظه قبل همه چیز رو از ذهنم پاک کرده بود... با تموم شدن موزیک نفسمو با صدا بیرون دادم و با یه عذر خواهی کوتاه به سمت دخترا رفتم.

#144

گوشه دامنم رو رها کردم و اروم ژوری که جلب توجه نکنم کنار گوش جمیلا لب زدم:

ـ کایا چطوری قبول کرد با دیوید برقصه...

خونسرد شونه هاشو بالا انداخت.

ـ نمیدونم، از خودش بپرس...

موهامو پشت گوشم زدم و عقب ایستادم.

کم کم همه از پیست رقص خارج شدن و به سمت میز هاشون رفتن،مراسم معرفی مدل های جدیدبرندها شذوع شد و بعد از معرفی دوتا از برند ها که مدل های معروف رو انتخاب کرده بودن. همراه رز روی صحنه حاضر شدیم.....

بعد از مصاحبه و چند تا عکس دست جمعی با رز مراسم تموم شد و عزم رفتن کردیم...

( دیوید )

گره کراواتم رو شل کردم و دکمه های اولیه پیراهنم رو باز گذاشتم.

شب خسته کننده ایی بود اما ارزشش رو داشت.

سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم و پلک هام رو روی هم دیگه گذاشتم.

با احساس لرزش تلفن همراهم روی پاتختی،دکمه اتصال رو فشار دادم و با چشم بسته ‌‌جواب دادم:

ـ بله

ـ پیداش کردی؟

ـ نه هنوز

ـ پس تو اونجا چه غلطی می کنی پسر!

ـ فراموش نکن کسی که ازش حرف میزنی، قبل از اینکه زن تو باشه.مادر منه

ـ اون زن برام هیچ ارزشی نداره، فقط باید زبونش بسته بمونه. وگرنه عواقب بدی برات خواهد داشت. دیوید...

ـ هیچ غلطی نمیتونی بکنی هارون...

ـ تو امتحان کن تا بهت اثبات کنم چه کارایی ازم بر میاد

ـ تو بویی از انسانیت نبردی، پست فطرت عوضی

ـ با پدرت درست صحبت کن دیوید

ـ برو به جهنم...

تلفن رو کنارم می ندازم و کلافه پیکم رو سر می کشم....

#145

( رز )

نگاهم روی دیوار های تاریک زیرزمین چرخید و به نگهبان اشاره کردم در رو باز کنه...

نفسم رو ازاد کردم و قدم برداشتم، حامد کنارم ایستاد و گفت:

ـ مطمعنی این کار درسته؟

ـ اره....حتی اگه لازم باشه با دستای خودم تیکه تیکش می کنم..

ـ رز آروم باش و با خونسردی کامل،تصمیم بگیر.

ـ اتفاقا انقدر آرومم که حد نداره، چند شبه بی استرس جگر گوشم پلک رو هم میزارم.

درسته تارا پبدا شده اما اجازه نمی دم مسبب این عذاب بیست سال و اندی،راحت به زندگیش ادامه بده.

ـ بهت حق می دم رز اما...

ـ اما و اگر نداره حامد،حرف زد که هیچ، درغیر این صورت خونش پای خودشه!

درب آهنگی انتهای زیرزمین رو به عقب هول دادم و وارد اتاقک شدم.

روی صندلی نشسته بود دور تا دورش رو با طناب بسته بودن.

انگار با صدای در زیرزمین هوشیار شده بود، با وجود ربان روی چشم هلش جایی رو نمی دید.

حامد به دیوار تکیه زدو با سکوت خیره حرکاتم شد.

ـ کی اینجاست؟

صندلی رو مقابلش گذاشتم و روش،نشستم...پارچه رو کنار زدم و خونسرد به چشمای وحشت زدش خیره شدم....

ـ تو!

ـ اره عزیزم، انتظار دیدنم رو نداشتی؟

نگاهی به حامد انداخت و دوباره به چشم هام خیره شد...

ـ خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم،دوره خاله بازی و آب زیر کاهیت تموم شده آنالیا، فقط یک بار سوال می پرسم، اگه جواب دادی که هیچ،!وگرنه به جون یه دونه پسرم با دستای خودم قطره قطره خونتو تو شیشه می کنم....

برق وحشت از چشم هاش گذر می کنه، اما خونسرد به صندلی تکیه میزنه....

ـ بپرس!

ـ هارون کجاست؟

ـ نمیدونم!

ایستادم و دورش چرخ زدم... روبروش ایستادم و گفتم:

ـ که نمیدونی؟

ـ نه،باور کن ازش خبر ندارم...

چنان کشیده ایی توی گوشش زدم که دستم سوخت، به شاهکارم روی صورتش لبخند زدم و دوباره پرسیدم:

ـ چطور دلت اومد اون بچه رو این همه سال مخفی کنی؟

ـ به راحتی!

کشیده دوم رو سخت تر از اولی زدم.

ـ می دونی وقتی سرش رو روی پاهام گذاشت و خواست مثل مادرا براش قصه بخونم چی به سرم اومد؟

ـ من مادر اون نبودم، تازه لطف کردم این همه سال ازش مراقبت کردم.

با کشیده سوم،نفسم رو حبس کردم تا اشکم نریزه...

ـ تو که نمیتونستی براش مادری کنی بی جا کردی دزدیدیش. چقدر بهت داد که زندگی اون طفل معصوم رو تباه کردی بیشرف.....

با کشیده چهارم گوشه لبش پاره شد...

ـ اون دختر دست من امانت بود،کثافت جون منو میگرفتی این همه سال عذابش نمی دادی... سارا برای زنده بودن اون بچه جونشو داد

#146

با کشیده پنجم تعادلش رو از دست دادو خورد زمین،صدای هنجار کوبیده شدن صندلی روی زمین توی اتاق پیچید...

ـ تو تمام سال های بی کسیم اون دختر شد امید زندگیم. تو یه شب دنیامو نابود کردی کثافت، چطور دلت اومد اون کارو باهاش بکنی هان، چطور تونستی روان یه دختر بچه پنج ساله رو قاطی کارای کثیفت کنی.

از درد ناله می کرد، به سختی جواب داد:

ـ من فقط دستور رو اجرا کردم

فریاد زدم

ـ به چه قیمتی؟

بلند تر جواب داد:

ـ به قیمت نجات جون بچم!

خشم و آتیش درونم جاشو به تعجب داد.

ـ یعنی چی؟

ـ منم مادر بودم،مجبور شدم اون کارو بکنم لعنتی.

خودت هارون رو خوب می شناسی، تهدیدم کرد که بچمو می کشه... بخدا مجبور شدم.

قبول دارم ادم کثیفی ام و هزار تا خلاف کردم، اما بخدا مجبور شدم... بخاطر بچم این کارو کردم.

ـ بخاطر بچه خودت زندگی تارای منو نابود کردی؟

جیغ زد:

ـ منم یه مادر بودم لعنتی،چرا درکم نمی کنی،عین همین بیست سال که تو از دخترت دوربودی منم از جگر گوشم دور بودم، هارون بعد از زایمانم بچمو ازم پنهون کرد و فقط اجازه می داد باهاش حرف بزنم.

منم بیست ساله بچمو بغل نکردم، بچه منم حسرت آغوش مادر و مهر مادری داره.

نمی تونستم، وقتی یاد بی کسی بچه خودم می افتادم و صدای گریه هاش پشت تلفن توی سرم می پیچید، از دخترت متنفر می شدم....فکر میکنی من دلم می خواست؟ من مجبور شدم نقش مادرش رو براش بازی کنم.

اره قبول دارم،من هیچ وقت دوستش نداشتم و ندارم،اون بچه جز نحسی چیز دیگه ایی نداره...

الانم اگه تا خود صبح زندانیم کنی به چیزی نمیرسی. من از هارون خبر ندارم. به جون بچم قسم خبر ندارم،بفهم لعنتی....

#147

( آنالیا )

بهت زده بالای سرم ایستاده بود نگاهم می کرد،سرم با برخورد با سیمان کف اتاق می سوخت. اما اهمیت نمی دادم. تقریبا یک روز بود بدون آب و غذا اینجا زنذانی بودم.

برام مهم نبود که چه بلایی سرم میاد، فقط نجات جون و مخفی موندن هویت پسرم اهمیت داشت و بس.

کمرم خم شده بود و دردعضلات تنم هر لحظه بیشتر می شد. از همه بدتر گونه هام بود که از شدت ظرب دست و سیلی های رز می سوخت. بی قراری بچم رو حس می کردم... می دونستم الان داره دنبالم می گرده...

حامد جلو اومد و صندلی رو صاف کرد. نفسم رو ازاد کردم وسعی کردم با تکون دادن سرم موهامو کنار بزنم، اما بی فایده بود.

طناب دورم رو باز کرد و عقب ایستاد.صدای اعتراض رز بلند شد.

ـ چی کار داری می کنی حامد؟

ـ این زن چیزی نمیدونه، نگه داشتنش وقت تلف کردنه، بزار بره

ـ اما

ـ اما نداره، ما خودمون می تونیم هارون رو پیدا کنیم. اینطور نیست؟

ـ می دونم....

ـ پس بزار بره..

نگاه پر از نفرتش رو روی تنم چرخوند و گفت:

ـ پاتو از اینجا گذاشتی بیرون، تا اخر عمرت جلو چشمم افتابی نشو. وگرنه تظمین نمی کنم که زنده بمونی. از اینجا که رفتی بیرون بدون که نفس کشیدنت رو مدیون بچتی.... یالا گمشو از جلوی چشمم....

با وجود دردی که داشتم ایستادم و اروم از زیر زمین خارج شدم... حامد دنبالم اومد و تا دم در ویلا همراهیم کرد...

سرم رو بلند کردم و خون گوشه لبم رو دست کشیدم.

پوزخند زدم... اونا منو توی زیرزمین خونشون مخفی کرده بودن، جایی که هیچ کس فکرش رو هم نمی کنه...!

ـ از اینجا برو انالیا، میدونم توام به اندازه ما هم گناه کاری و هم بی گناه... از اینجا بروخودتو گم گور کن.

خودت می دونی هارون الان فقط مرده تورو می خواد...

خندیدم....

ـ اره! فکر میکنه میدونم کجاست!

#148

( حامد )

ـ دونستن یا عکسش چیزی رو تغییر نمیده آنالیا،بابت هر نفسی که میکشی خدارو شکرکن.

ـ ازت ممنونم حامد

ـ بابت؟

ـ همه چیز!

قدم به عقب گذاشت و حرکت کرد،کم کم پوزخند روی لبم رنگ گرفت و به داخل برگشتم، بعد از این همه سال احمق بودن زنی مثل آنالیا جای تعجب داشت!

رز بت لبخند پیروزمندانه ای از زیر زمین خارج شد و به سمتم اومد.

رزـ به نظرت به چیزی شک نکرده؟

ـ نه بابا،شرط میبندم با تمام سرعتش داره از اینجا دور میشه!

خندید... دستم رو دور بازوهاش حلقه کردم و به سمت ساختمون قدم برداشتم.

ـ بیا بریم داخل بیرون سرده سرما میخوری.

ـ الان خوابیده؟

ـ کی؟

ـ دخترم....

نفسش رو عمیق خارج کرد...

ـ به نظرت روزی میرسه که قبولم کنه وتارا صداش کنم؟

موهاشو بوسیدم....

ـ معلومه که میرسه،بهترین روز های زندگیمون مثل تمام این سالها در انتظارمونه.

خوشبختیمون باوجود تارا،بیشتر میشه.....

**************************

( آنالیا )

به سرعت قدم بر می داشتم،گاهی از ترس اینکه رز دنبالم باشه پست سرم رو نگاه می کردم و تند تر می دویدم.

با رسیدن به خیابون اصلی ایستادم و نفس گرفتم.جلوی مردی که از عابر رد میشد رو گرفتم.

ـ ببخشید اقا

با تعجب نگاهم کرد،با سر و وضعی که داشتم بهش حق میدادم.

ـ بفرمایید

ـ میشه از تلفنتون استفاده کنم؟

با تردید نگاهم کرد....

ـ خواهش میکنم، لطفا

تلفن رو به سمتم گرفت...

ـ خیلی ممنونم

ـ سریع تر لطفا خانوم عجله دارم...

ـ باشه چشم الان....

شماره دیوید رو گرفتم و تلفن روکنار گوشم گذاشتم، با بوق دوم جواب داد.

ـ الو

ـ الو پسرم...

صداش پر از وحشت شد...

ـ مامان تویی...

ـ بیا دنبالم....بیا دیوید بیا پسرم

ـ کجایی بگوخودمو میرسونم

از مردی که تلفنش رو قرض گرفته بودم،ادرس خیابون رو گرفتم و به دیوید دادم.

تلفن رو به مرد برگردوندم و تشر کردم...رفت و من بین تاریکی شب تنها موندم...بازوهای لختم رو دست کشیدم و کنار جوب نشستم.

نمیدونم چقدر گذشت و توی افکارم غرق بودم که با احساس گرمای دیتی روی بازوهام با وحشت از جا پریدم...چشمای نگرانش روی تنم میچرخید، وقتی از سالم بودنم مطمعا شد بغلم کرد و صدای نگرانش زیر گوشم پیچید....

ـ حالت خوبه، سالمی؟

ـ خوبم عزیز دلم،حالا که هستی خوبم...

ـ کار اون بود نه، کجاپنهونت کرده بود، اصلا چطوری فرار کردی

ـ اره پیش رز بودم،اما فرارنکردم

ـ یعنی چی؟

عقب رفت و به چشم هام خیره شد.

ـ از هارون پرسید وقتی گفتم نمیدونم ازادم کرد.

نگاهش روی زخم گوشه لبم متوقف شد.

ـ به همین راحتی؟

ـ خوب نه، راستش مجبور شدم یه چیزایی رو براش تعریف کنم.

ـ چه چیزایی رو مامان، کتک زدن اره؟

روی زخمم دست کشید...

ـ چیزی نیست پسرم، حالم خوبه...

ـ باشه باشه،خوب فکر کن و به سوالم جواب بده مامان.

سرمو تکون دادم...

ـ بهت دست زدن، یعنی بهت کمک کردن....

ـ متوجه نشدم!

ـ این ازادی بی دردسر عجیبه مامان، خوب فکر کن

ـ خوب وقتی خوردم زمین حامد بلندم کرد چون دست و پاهام بسته بود، چطور؟

ـ برگرد مامان

ـ چی؟

بی حرف مشغول گشتنم شد و شی کوچیکی رو از یقه پشت لباسم از زیر موهام بیرون کشید.

ـ چی بهشون گفتی مامان؟

ـ این چیه پسرم؟

ـ جواب سوالم رو بد،مامان.

ـ گفتن چرا تارا رو دزدیدم.

ـ تو چی گفتی؟

ـ گفتم بخاطر بچم اینکارو کردم

خندید و شی رو گوشه خیابون انداخت.

ـ پس اونا دنبال هویت منن!

ـ اون چی بود پسرم؟

ـ ردیاب مامان، عجله کن تا الان متوجه ساکن موندن دستگاه شدن. عجله کن تا نرسیدن باید از اینجا بریم.

#149

به محض بسته شدن درب ماشین،پایش را روی پدال گاز فشرد و حرکت کرد.

به سرعت،اما ماهرانه از محلی که چند دقیقه پیش انجا حضور داشت.دور شدن و روی خیابان اصلی و شلوغ شهر راند.

ـ دیوید

ـ جانم مامان

همزمان دستمال کاغذی بیرون کشید و به سمت مادرش گرفت.

ـ از زخمت داره خون میاد،تمیزش کن.

حرفش را خورد و دستمال را روی زخم کنار لبش فشرد...

ـ درد داری؟

ـ نه خوبم

ـ میریم خونه پانسمانش میکنم.

ـ نیازی نیست،پسرم حالم خوبه

بی ربط پرسید...

ـ کار رز بود اره؟

ـ چی؟

ـ اون کتک زد؟

ـ اره

ـ حقشو کف دستش میزارم

ـ نه دیوید، خودتو توی دردسر ننداز.

ـ نگران نباش، به هدفش نمیرسه. هیچوقت پیدام نمیکنه

ـ نری یه بلایی سرش بیاریا!!

از گوشه چشم به چهره پر ترس مادرش خیره شد.

ـ من موندم تو چطوری، بچه دزدیدی و ادم کشتی با لین دل نازکت!

ـ مادر بودن این چیزا رو نمیشناسه

ـ مادر بودن یا عاشق بودن؟!

ـ دیوید!

ـ چیه مامان، مگه دروغ میگم. من نمیفهمم تو عاشق چی اون جانی شدی.

ـ درمورد پدرت درست حرف بزن

پوزخند زد،باصدا، پردرد و عمیق!

ـ کدوم پدری سی سال بچشو ادم حساب نمیکنه، کدوم پدری بچشو گروگان میگیره مامان . کدوم پدر؟

جوابی نداشت که بدهد اما نالید، پر درد و عاجز....

ـ هارون ادم بدی نیست پسرم

باز صدای پوزخند پسرک در سرش پیچید.

ـ هارون! اینطوری بهتره.... از لفظ پدر خوشم نمیاد. یعنی اصلا به اون شیاد پدر بودن نمیاد... همیشه بگو هارون مامان، اینطوری راحت ترم.

اینطوری بیشتر میشناسمش!

#150

ـ حالا کجا داری میری؟

ـ خونه

ـ دیوید، اروم باش پسرم. ببین من سالمم چیزیم نشده. کاری نکن اروم باش

ـ من ارومم مامان، اونقدر اروم که خیلی وقته صدای ضربان قلبم رو نمیشنوم!

ـ نباش دیوید، مثل هارون نباش

ـ نیستم، هیچوقتم نمیشم، من روشم با اون فرق داره، من با عزیزای ادما کار دارم نه خودشون!

فریاد زد...

ـ یعنی چی پسرم، تو دیونه شدی؟

دنده را جابجا کرد

ـ این قصه تارا زیادی کش پیدا کرده، خیلیا تاوان دادن. لیشتر از همه من ضربه خوردم مامان. باید تموم بشه، یه پایان درام و غم انگیز!

ـ حلالت نمیکنم اگه بلایی سر اون دختر بیاری دیوید، شنیدی چی گفتم.

نگاه تیزی به مادرش انداخت و تلخ گفت:

ـ دلت براش میسوزه، یا دوستش داری؟

اره خوب، دخترته چرا نداشته باشی!

#151

سکوت کرد،جوابی برای درد بزرگ پسرکش نداشت!

مابقی راه در سکوت طی شد.

به محض رسیدن به خانه،دیوید ارام و بدون جلب توجه،آنالیا را داخل خانه برد و بعد از پانسمان زخم لبش،با یک لیوان آب و قرص آرامبخش آنا را به خواب دعوت کرد.

تنها زمانی که از خواب عمیق مادرش اطمینان یافت اتاق را ترک کرد.

وارد سالن پذیرایی شد و در تاریکی سالن روی کاناپه لم داد.

خسته بود،اما ارامش داشت.

حالا که مادرش کنارش بود ارامش داشت.

با احساس قدم هایی که هر لحظه نزدیک تر میشد نیم خیز شد و نگاهش را به مردجوان مقابلش دوخت.

آرتور فرد مورد اعتمادش بود.

ـ با من کاری داشتین اقا؟

ـ بشین آرتور

ـ راحتم اقا

ـ حرفام طولانیه بشین گفتم!

#152

مرد جوان ارام روی تک نفره میزبان جای گرفت و گفت:

ـ بفرمایید اقا گوشم با شماست.

ـ میخوام یه نفرو بکشی

ـ کیو اقا

ـ اونش زیاد مهم نیست،فقط تمیز انجامش بده

ـ رو چشم اقا،هروقت بگین انجام میشه

ـ همین فردا کارو تموم کن آرتور

ـ چشم اقا، چیکارس؟ادم حسابیه

ـ تا حدودی!

ـ اسمش چیه؟

ـ تارا !

آرتور با تعجب گفت:

ـ یه زنه؟!

دیوید خونسرد پاسخ داد:

ـ اره،سوال نکن آرتورفقط انجامش بده

ـ رو چشم اقا

ـ میتونی بری...

ـ شبتون بخیر

تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد و بس.

بعد از رفتن آریو، کراواتش را باز کرد و طبق عادت دکمه های اولیه پیراهن مردانه اش را در حال رفتن به اتاقش گشود.

فردا روز سختی بود، خیلی سخت!

چه کسی از راز قصه پر رمز و راز تارا میدانست؟؟

#153

( رز )

گلدان کنار دستش را به زمین کوباند و فریاد زد...

ـ پس شما اونجا چه غلطی میکردیت لعنتیا

حامد پادرمیانی کرد...

ـ عزیزم اروم باش

ـ چطور اروم باشم حامد چطور!

بزرگترین ریسک زندگیمو انجام دادم و فرصت به این خوبی به راحتی از دستم رفت،چطوراروم باشم اخه!

ـ کاریه که شده! از دست من و تو کاری بر نمیاد

ـ هیچ میدونی بچه هارون و آنالیا یعنی چی؟

یعنی مار دوسر! یعنی مصیبت خدا....

ـ رز اروم باش اروم باش لعنتی انقدر به خودت فشار نیار الان سکته میکنی!

پاهایش شل شد و خود را لبه تخت رها کرد.

صورت خیس از اشکش را دست کشید و نالید:

ـ تمام عمرم،هر کسی رو که دوست داشتم از دست دادم.

مادرم،پدرم،رکسانا،نهال،دانیال،

خوانمیگل و حتی ایگیت رو!

دیگه نمیتونم حامد...

تحمل از دست دادن تارا رو ندارم...

#154

با مهر پشت همسرش را نوازش کرد و موهایش را بوسید.

با وجود تمام ان خطا ها و اشتباهات اش، این زن را دوست داشت.

عاشقانه، عارفانه مهر می ورزید با اینکه میدانست او قاتل مادرش است!

عشق انسان ها را تنها انتخاب میکرد، دلیل بر هماهنگ بودنشان برایش وجود نداشت.

( عزیزای دلم، برای اطلاعات بیشتر در مورد زندگی حامد و رز. به رمان رزسیاه جلد اول ایت کتاب مراجعه کنید . تنها باذکر نام نویسند: پردیس نیک کام.

در کانال (NochaT_RomancE)جستجو کنید.

ـ اروم باش رز، همه چی درست میشه

با چشمان خیس بدنبال حقیقت به چسم های شوهرش خیره شد.

ـ قول میدی حامد؟

ـ قول میدم اجازه ندم هیچ کس تارا رو اذیت کنه....

#155

( پیکو)

کلافه از حجم بی اندازه موهام که داخل کلیپس جمع نمیشد،موهام رو چنگ زدم و ازاد گذاشتمشون...

دستی به لباسم کشیدم و از اتاق خارج شدم.

جلوی در اتاق کایا ایستادم و بدون در زدن وارد اتاق شدم.

تیشرتش رو جلوی تنش گرفت و طلبکارانه نگام کرد.

ـ چیه!

ـ اون در نقشش چیه دقیقا

ـ من چه میدونم

ـ پیکو

ـ جان پیکو، قربون اون حرص خوردنت بشم

ـ ای زهرمار!

دستام رو دورش حلقه کردم و بوسیدمش

ـ اع نکن پیکو تف مالیم کردی

ـ دوست دارم به تو چه

ـ چیشد

ـ چی چیشد؟

به موهام اشاره کرد....

ـ اوف نه بابا! جمع نمیشه بی صاحاب.

خندید...

ـ خوش به حالت موهات خوش حالته

ـ اره اما بلندیش پدرمو در اورده

ـ بهت میاد خل مشنگ کوتاهش نکنیا

ـ یه دونه پیکو بیشتر که نداریم. چشم بخاطر گل روی تو!

بازشو پیچوندم...

ـ عمتو مسخره کن میمون!

خندید

ـ عمه ندارم که...

ـ میگم کایا

ـ جان

ـ دلم شور میزنه بیا نریم!

#156

ـ جواب غرغرای هانا رو تو میدی؟

ـ اگه من حریف اون جیغ جیغو میشدم الان پیش تو بودم؟

یه چیزی بگو با عقل جپر دربیاد اخه...

خندید......

ـ حالا چرا دلت شور میزنه،سفرقندهار که نمیریم.

همین اطراف چرخ میزنیم و بر میگردیم.

ـ نمیدونم کایا از صبح انگاری تودلم رخت میشورن

ـ نگران نباش بابا چیزی نیست

ـ میگم خبری ازآنالیا نشد؟

کنارم روی تخت لم داد و گفت:

ـ نه

ـ هی میگم چیزی نیست،اما کم کم دارم نگران مامانت میشم

ـ فک کنم داره تلافی گواب ندادنای خودمو میده

ـ مگه بچست که تلافی کنه

ـ نمیدونم پیکو خودمم نگرانشم،اما کاری ازم برنمیاد

ـ میگم کای

ـ جان

ـ راستی راستی،مشهور شدیما

دراز کشید و دستانش را اطرافش باز کرد.

ـ اوهوم

ـ باور کن خودمم شکه میشم عکسمو رو مجله ها میبینم

خندید، بلند تر از قبل....

ـ توام خل شدیا

ـ فکر اخر این داستانم،اگه مامان بزرگ بدونه چه غلطی کردم،پوستمو میکنه

ـ رز درستش میکنه!

ـ رز؟

ـ اره

ـ راست میگیا!اصلا یادم نبود.خدا خیرت بده چند شبه خواب به چشمام نمیاد سر این داستان

ـ وای دیونه....

ـ نخند بخدا راست میگم.

دم صبح همین که عصای مامان بزرگ خورد تو سرم از خواب پریدم...

غلط زد و نیم خیز شد،خنده اش را قورت داد و گفت:

ـ از دست تو پیکو، پاشو دختر دیر شد.

از این به بعدم کمتر شام بخور شبا سبک بخواب!

دستش را روی دوش کایا انداخت و قدم برداشت.

ـ ولی خدایی این رز چقدر مهربونه نه؟

ـ اره خیلی زیاد

ـ باید سر فرصت از خجالتش دربیایم.

ـ اره فکر خوبیه!

#157

همراه کایا به طبقه پایین رفتیم و طبق قرار شب گذشته،اسرار های هانا و خوش رویی نوید،قرار شد اطراف شهر چرخ بزنیم و آب و هوامون عوض شه.

خودم هم بدم نمی اومد،اما دلشوره ای که از صبح افتاده بود به جونم یکم نگرانم میکرد.

کار بی وقفه ای چند وقته ارامش و استراحت رو سخت طلب میکرد.

درست مثل یه دوش آب گرم بعد از یه روز حال به هم زن!

رز شرکت بود حامد هم مثل همیشه کمرنگ، بدم نمی اومد این رزسیاه مشهور رو از نزدیک ببینم.!

اهورا هم غایب بود، این مرد اروم و مرموز بود.از رفتاراش هر ادمی خیای زود متوجه میسد که عاشق مادرشه.

حتی گاهی اوقات به رز خیره میشد و لبخند میزد.

به درخواست همه و مهر تایید و رای اکثریت قرار شد بستی بخوریم.

هانا بود و رفتار های کودکانه که گاهی عجیب به دل می نشست.

صندلی رو جلو کشیدم و به چهره خونسرد جمیلا لبخند زدم.

کایا با موهاش درگیر بود و نانسی به اطرافش نگاه میکرد.

خوب بود که صندلی های بیرون کافه رو انتخاب کردیم.

یکم سرد بود،اما هوای توی راه پاییزی دلپذیر بود.

برخلاف چهره جدی حامد،نوید خونگرم و مهربون بود.

به موقع شوخی میکرد.به موقع جدی بود.

اما چیز عجیبی که توی وجود نوید ادم رو کنجکاو میکرد،نفوذ ناپذیری این مرد بود.

روی لب هاش خنده بود،اما چشم های تاریکش خالی از هر حسی بود.

نگاهم رو از کاسه بستنی شکلاتی کایا بالا کشیدم و به صورت آرومش خیره شدم.

هاناـ هی پیکو،اگه نمی خوری بده بستنی تو من بخورم.

کاسه بستنی رو به خودم نزدیک کردم و با اخم گفتم:

ـ بترکی تو چطوری اون همه رو خوردی!

شونه هاشو بالا انداخت و گفت:

ـ خوردم دیگه،حالا میدی؟

نوید پادرمیونی کرد...

ـ اگه بخوای یه کاسه دیگه میتونی سفارش بدی هانا

برق توی چشم های هانا ترس تاییدش رو توی وجودم بیدار کرد.

قبل از اینکه لب باز کنه کاسه بستنی دست نخوردم رو جلوش گذاشتم و گفتم:

ـ بیا بخور...

رو به نوید ادامه دادم:

ـ دستتون درد نکنه مال منو میخوره

ـ اما اخه خودت

ـ ممنونم من میل ندارم

کایا موهاش رو از صورتش کنار زد و با لبخند بخصوص خودش گفت:

ـ تو امروز چت شده پیکو

جمیلاـ اره یه چیزیت هست عجیب شدی!

مصنوعی خندیدم....

ـ کی من؟ نه بابا

نوید ایستاد و کتش رو مرتب کرد.

ـ خب تا شما بستنی هاتونو تموم کنین من حساب میکنم و میام.

به تبعیت از اون کایا هم ایستاد.

به اون سمت خیابون اشاره کرد و گفت :

ـ وای دخترا اونجارو...

با لبخند عمیق قدم بر داشت و به سمت خیابون رفت.

صندلی رو عقب زدم تا چیزی که کنجکاوش کرده رو بیینم.

دیدم که یه ون مشکی ترمز کرد و یه مرد نقاب دارسیاه پوش ازش خارج شد.

اسلحه دستش رو دیدم و فریاد زدم.

ـ مواضب باش کایا

صدای جیغ عابرای پیاده توی سرم پیچید.

دیدم که نوید به سمت کایا دوید.

دیدم که اون مرد شلیک کرد...

کایا و نوید بی جون روی زمین افتادن و لباس هاشون رنگین از خون شد.

جمعیتی که دورمون حلقه زده بودن نفسم رو تنگ میکردن.

چشم های بسته کایا بود چشم های من که از اشک پر می شد و روی صورتش فرود می اومد.

#158

( آنالیا )

کلافه از دلشوره ایی به سراغم اومده بود. سر و وضعم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم.

بالای پله ها صدای گفت و گوی بین دیوید و صدای نا اشنا کنجکاوم کرد و ایستادم.

ـ انجامش دادی؟

ـ بله اقا

ـ دقیقا خودش رو زدین؟

ـ بله اقا،یه بین اون چند نفر فقط یه دختر موبلند چشم ابرو مشکی بود.

با وحشت یه قدم به عقب برداشتم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.

ـ خوبه...از بیمارستانی که رسوندنش حتما برام خبر بگیر

ـ چشم اقا

ـ میتونی بری

به محض خارج شدن مرد از سالن،قدم تند کردم و از پله ها پایین رفتم.

داد زدم:

ـ دیوید

#159

چرخید وسوالی گفت:

ـ بله مامان؟

روبروش ایستادم و نفس گرفتم.

ـ تو چیکار کردی؟

چهره اش متعجب شد

ـ من کاری نکردم مامان،چیزی شده؟

داد زدم:

ـ دروغ نگو! خودم شنیدم.

ـ چی شنیدی مامان

ـ حرفاتو با اون مرد شنیدم

بغضم رو قورت دادم و گفتم:

ـ نباش دیوید، مثل هارون نباش

فریاد زد...

ـ این قصه تارا زیادی کش پیدا کرده، خیلیا تاوان دادن. بیشتر از همه من ضربه خوردم مامان. باید تموم بشه، یه پایان درام و غم انگیز!

ـ حلالت نمیکنم اگه بلایی سر اون دختر بیاری دیوید، شنیدی چی گفتم.

نگاه تیزی به مادرش انداخت و تلخ گفت:

ـ دلت براش میسوزه، یا دوستش داری؟

اره خوب، دخترته چرا نداشته باشی!

ـ بس کن دیوید

فریاد زد......

ـ چرا؟ چرا بس کنم؟ چرا مامان، تمام عمرم اون دخترت تورو ازم گرفت. تمام عمرم سهم من از تویی که مادرم بودی فقط شنیدن صدات از پشت تلفن بود... تمام اون سالها تو کنار اون بودی. اما من دیدم که دوست نداشت مامان، دیدم تو دوران مسابقه تماس هاتو بی پاسخ میزاشت..

صدایش پایین امد اما هنوز هم تلخ بود...

ـ دیدم مامان، بی لیاقتی اون دخترو دیدم.

چرا ازش دفاع میکنی،چرا لعنتی؟

#160

بغض صدای مادرش، ارامش کرد. ارام که نه شوکه اش کرد. هر کلمه که از زبان مادرش میشنید واقعیت بود، یک واقعیت تلخ از قصه پر درد تارا!

ـ اونم مثل تویه ،حتی بی کس تر از تو پسرم.

اگه تو مادری داشتی که هرشب پست تلفن صداشو بشنوی اون همین رو هم نداره.... من تورو اینطوری بزرگ کردم اره؟ بخاطر تو ادم کشتم تا مثل هارون بشی؟ سنگدل و بی رحم، اره دیوید؟

اون دختر مادرش رو قبل از تولد از دست داده، پدری داره که فکر میکنه مرده!

فکر میکنی رز یا من جای پدر و مادر واقعیشو براش پر میکنیم؟

ـ اما اون از چیزی خبر نداره مامان

ـ تاکی؟ وقتش که برسه دیر یا زود رز همه چیو بهش میگه. اون زمان اون دختر هزار بار بیشتر از تو میشکنه. تمام ارزو هاش رو از دست میده.

تمام این سالها فکر کرد من مادرشم، اما نبودم. تارا هم هم درد تویه دیوید. درکش کن پسرم. درکش کن....

حقیقت های مادرش را بی جواب گذاشت،وقلبش فشرده شد.

گویا از یک بلندی پرت شده باشد،هوشیار بود!

حق با اوبود،قصه تارا پردرد تر از خودش بود!

#161

( جمیلا )

هر چقدر هم نفس عمیق بکشم نمیتونم مانع بغض توی گلوم بشم.

هنوز باورم نمیشه این اتفاق برای ما افتاده باشه.

چشم از پیکویی که دستاش از خون کایا سرخ بود گرفتم و به انتهای سالن خیره شدم.

اول رزبعد اهورا دوان دوان بهمون نزدیک شدن.

رز نفسی گرفت نگاهی به حال زار تک تکمون انداخت.

بریده بریده نالید:

ـ چطور....چطور اتفاق افتاد؟

انگار همین یه جمله بغض هانا رو از سر باز کرد.

نانسی با درد چشم هاشو بست و شونه های انا رو مالید.

ـ باشماهام میگم چطور این اتفاق افتاد.

تکیه از دیوار برداشتم،بغضم رو با آب گلوم رد کردم و لب زدم:

ـ همه چیز ناگهانی اتفاق افتاد...

ـ کی بودن؟چهرشونو دیدی؟

ـ نه متاسفانه نقاب داشتن.

نانسی ـ نقاب داشتن اما شک ندارم حدفشون کایا بود.

رز زمزمه کرد...

ـ هارون

چشمام رو ریز کردم و پرسیدم

ـ چی؟

اهورا پیش دستی کرد و مادرش رو به ارامش دعون کرد.

ـ آروم باش مامان،بیا بشین

اهورا رو کنار زد و روبروم ایستاد.

ـ الان کجاست؟

به در پشت سرش اشاره کردم و گفتم:

ـ کایا حالش خوبه،فقط کتفش اسیب دیده و سرش بخاطر برخورد با زمین باعث ازهوش رفتنش شده. اما...

لبخندش جمع شد و گفت:

ـ اما چی؟ اتفاق بدی افتاده؟

ـ اقا نوید اسیب جدی تری دیدن

لب گزید و اروم گفت:

ـ چش شده؟

ـ نمیدونم دقیقا گلوله کجاشون خورده اما الان اتاق عمل هستن.

چرخید و به اهورا نگاه کرد.

ـ تو بمون مامان من از پذیرش سوال میکنم.

ـ باشه پسرم،بیخبرم نذار

چشم از اهورا که از سالن خارج شد گرفتم و به رز خیره شدم.

ـ میتونم ببینمش؟

ـ دکترا به ما اجازه ورود ندادن،فکر نکنم داخل رفتنتون درست باشه

ـ الان تکلیف چیه؟

ـ کاری ازمون بر نمیاد جز صبر

نانسی ـ بیچاره اقا نوید خودشو سپرکایا کرد،اگه اون نبود خدا میدونست چه بلایی سر کایا می اومد.

لبخند زد و نشست.

ـ نوید این رو هم پشت سر میزاره.اون مرد قویه،رز سیاه همه مون رو قوی کرد.!

دستش رو روی شونه پیکو ماتم زده گذاشت و گفت:

ـ پیکو حالت خوبه دخترم؟

چشم از در اتاق کایا نگرفت اما اروم شروع به صحبت کرد...

ـ اولین باری که دیدمش کلاس اول بودم.

خیلی اروم بود،چون اخرین نفر اومده بود و فقط صندلی کنار من خالی بود. خانوم معلم کنار من نشوندش.

من پر حرف بودم،اون ساکت...من مادر نداشتم اما اون داشت. نقطه مشترکمون این بود که هردومون پدر نداشتیم.

تمام عمرمون یاد گرفتیم روی دای خودمون وایسیم.

از اون روز کایا شد رفیقم،خواهرم،همدمم،مادرم،پدرم.

همیشه بود و کمکم کرد... حتی یک روزم به نبودش فکر نکردم.

ما دختریم،هرکسی که عکسمونو روی مجله ها ببینه با خودش میگه پولدارن و خوش شانس!

اما نیستیم،هیچ وقت نبودیم...

ما دختریم اما مرد بودن رو از خیلی مردای دیگه بهتر یاد گرفتیم.

به هر دری توی زندگیمون زدیم اما کثافت کاری نکردیم....

همیشه خدامونو شکر کردیم...راضی بودیم. کم بود داشتیم اما بخدا راضی بودیم.

حق کایا روی اون تخت بودن نیست،بخدا نیست...

#162

پلک هام رو روی هم گذاشتم و اجازه دادم اشک هام فرو بریزه.

حق با پیکو بود،کایا حیف بود برای قربانی شدن!

حدود یک ساعت بعد حامد هم خودش رو به بیمارستان رسوند.

ناراحتی رو به خوبی از چشم هاش میشد خوند.

عمل نوید هم با موفقیت انجام شد،و به بخش منتقلش کردن.

اما هوز کایا بیهوش بود! دکترا میگفتن تا فردا به هوش میاد اما پلک های بستش ناخوداگاه نگرانم میکرد.

کایا کم توی امروزی که توش حضور داشتم بی تاثیر نبود.

شاید اگه اون نبود من و خواهرام به بیراهه کشیده میشدیم.

باورم نمیشد یه نفر قصد جونش رو کرده باشه.

اونم کایایی که تا به امروز آزارش به مورچه هم نرسیده بود.

بیقراری رز عجیب بود،اومدن محافظ به بیمارستان بخاطر کایا عجیب تر!!!

به اسرار رز همراه اهورا به خونه برگشتیم.

حال زار پیکو نگرانم میکرد.

حرف نمیزد،حتی دیگه گریه هم نمیکرد!

فقط به یه نقطه خیره میشد و بس!

وقتی رسیدیم خونه،بدون حرف به اتاقش رفت و در رو قفل کرد.

نگرانیشو درک میکردم،خودم هم هنوز توی شوک صحنه ها و اتفاقات عصر بودم.

پیکو از همه مابه کایا نزدیک تر و وابسته تر بود.

اون شب هم با اتفاقات خوب و بدش تموم شد و من بارها با خودم تکرار کردم،که ای کاش از خونه بیرون نمیزدیم!

#163

( دیوید )

بعد از کلی بحث با مامان،تسلیمش شدم و قرار شد مخفیانه ببرمش بیمارستان تا تارا رو ببینه.

عجیب این دختر چند وقته اخیر فقط با نام تارا برام رنگ میگرفت!

پس کایا کجای این قصه بود؟

یه واسطه.... نه بیشتر و نه کمتر!

سخت بود ملاقات بی دردسر این دختر.

میدونستم الان رز دنبال زخم زدن و تلافی این ماجرا با هارونه!

و این خوب بود،حداقل برای من!

به محض رسیدن به بیمارستان حدصم به یقین تبدیل شد!

جلوی در اتاقش چهار تا نگهبان گذاشته بودن.

بعد از یکم پرس وجو فهمیدم اسیب زیادی ندیده،ونوید خودش رو سپرش کرده.

الحق که این دختر خوش شانس بود!

شایدم برای بدبخت شدن عجله داشت.!

با پرستار هماهنگ کردم تا راس ساعت چک کردن تارا بجای خودش مامان رو بعنوان پرستار بفرسته داخل،کار خیلی سختی نبود.

خیلی راحت در اضای مبلق توافقی قبول کرد!

رفتار مامان باهام سرسنگین و تلخ شده بود.

حق داشت... اشتباه کرده بودم!

#164

( آنالیا )

کارت شناسایی رو یقیه لباسم رو مرتب کردم و قدم برداشتم.

زیر چشمی نگاهی به چهره عبوس نگهبان انداختم و دستگیره رو پایین کشیدم.

بازوم به عقب کشیده شد...

ـ کجا؟

خشک جواب دادم..

ـ باید علائمش چک بشه!

بدون حرف بازومو ول کرد.وارد اتاق شدم و نفس حبس شدم رو ازاد کردم.

بین تاریکی و نور کمی که توسط ماه اتاق رو روشن میشد،چهره معصومش میدرخشید.

اعتراف کردم،دلم براش تنگ شده بود. نفس گرفتم و کنارش ایستادم.

شلنگ باریک بیرنگی از بینی تا دور گردنش کشیده شده بود،قلبم رو بدرد اورد.

تو چیکار کردی دیوید!

گردنبند پزشکی کرم رنگ، بانداژ سفید دور پیشونیش همه و همه موفق شدن تا بغضم رو بشکنن...

با احتیاط روی موهاش دست کشیدم و گونشو بوسیدم.

زیر لب زمزمه کردم:

خداروشکر که سالمی...خداروشکر

پلک هاش تکون خورد و لب هاشو باز کرد

ـ اومدی مامان...

بوسیدمش،عمیق تر از قبل

ـ اره قربونت برم،اومدم

به برق چشم های سیاهش خیره شدم و لبخند زدم.

ـ چه اتفاقی افتاده؟من اینجا چیکار میکنم!

ـ هیش،چیزی نیست عزیزم.تموم شد

ـ نوید...اون حالش خوبه

حتی با این حال هم مهربان بود.

تعجبی نداشت،او دختر سارا بود!

ـ من باید برم

تکون خورد،اما چهره اش از درد جمع شد.

ـ مامان

این اخرین دفعاتی بود که مرا مادر میخواند.

دلم گرفت،نه از او،بلکه از بیرحمی رفتار سردم....

ـ جان مامان

ـ بازم میای مگه نه

بی اراده پرسیدم...

ـ چرا منو دوست داری،منکه همیشه بهت بدی کردم

لبخند زد،اما پردرد،خدایا باز هم لبخندش را میدیدم؟

نه امکان نداشت بعد از فاش شدن حقیقت لبخند بزند.

دلم برای تارای آرام قصه بدرد امد.

امکان نداشت،نفرین رزسیاه برزندگی کسی سایه بیاندازد و نابودش نکند.

این را تنها قربانی این گل نفرین شده درک میکردوبس!

#165

ـ این چه حرفیه مامان،تو مادر منی.سالهاست بزرگم کردی و کنارم بودی.مگه میشه تورو دوست نداشت.

همه بچه ها ماماناشونو دوست دارن.

اگر میدانست من مادر دیوید هستم و به جرم دختر من بودن این بلا سرش امده باز هم دوستم داشت؟

ـ کایا،هر اتفاقی که افتادقول بده قوی باشی

گنگ گفت:

ـ یعنی چی مامان

دلم میخواست بگویم این اتفاق ارامش قبل از طوفان است.

میخواستم بداند،نه تنها جسمش بلکه روحش نیز زخمی میشود.

انقدر عمیق که میمیرد و زنده میشود!

ـ قول بده

بار دیگر بوسیدمش و عقب رفتم.

ـ مامان

ـ خداحافظ دخترم...

****************

میان اشکی که بی اراده فرو میریخت،لباس هایم را عوض کردم و از راهی که امده بودم از بیمارستان خارج شدم.

راست میگفتند که انسان تا چیزی را از دست ندهد قدرش را نمیداند.

من کایا را از دست دادم و پسرم را پس گرفتم.

درست مانند رز که تارایش را از دست داد و پسرش را به دست اورد.

افسوس که این دختر بیگناه مجازات میشد و اقبالش سیاه بود. درست مانند سارا !

#166

( دیوید )

از کوبیده شدن درب ماشین،بینی و چشمان سرخش وخامت اوضاع را درک کردم و سکوت را به طعنه زدن ترجیح دادم!

استارت زدم و آرام از بیمارستان دور شدم.

کار بزرگی را تمام کرده بودم،اکا احساسم میگفت که تازه آغاز ماجرای ماست!

****************************

( کایا )

هنوز هم گیج بودم از اون اتفاق عجیب و ترسناک!

اخه چرا یه نفر باید منو بکشه؟منکه شخصیت معروغی نیستم و تمام عمرم کاری به کسی نداشتم.

انقدر درگیر افکارم بودم،وقتی به خودم اومدم که توی اتاقم بودم و رز داشت روتختی رو روی تنم مرتب میکرد.

متنفر بودم ازاین گردنبند دور گردنم،احساس خفگی زمنی که دراز میکشیدم بهم فشار میاورد.

بالشت هارو پشتم مرتب کرد و گفت:

ـ اینطوری خوبه

لبخند زدم

ـ اره خوبه خیلی ممنونم.

به چشم هام نگاه کرد و گفت:

ـ میدونم سردرگمی،استراحت کن عصر مفصل صحبت میکنیم.

اروم شدم... پس اون اتفاق ها بی ربط به رز نبود!

ـ باشه

#167

بعد از رفتن رز سرم رو روی بالشت جابجا کردم و نفسم رو با صدا بیرون دادم.

درد کتفم امونم رو بریده بود،خدا میدونست اگه نوید خودش رو پرت نمیکرد روم الان زنده بودم یا نه!

انگاری طرف کارشو خوب بلد بود گلوله به قفسه سینه اصابت کرده بود.

باید تو اولین فرصت میرفتم ملاقات نوید.

با صدای در اتاق از افکارم دست کشیدم و به پیکو که نیمی از تنش رو از در عبور داده بود نگاهم میکرد لبخند زدم.

ـ بیداری؟

این یعنی میخوام بیام تو! اخلاقش را خوب میشناختم.

ـ بیا تو پیکو،بیا موفرفری

لبخند عمیقی زد و در اتاق را بست،قدم تند کرد و کنارم با احتیاط کنارم نشست.

غمگین گفت:

ـ درد داری؟

لبخند زدم،مصنوعی بود برای راحت کردن خیالش زدم.

میدانستم نگرانم است...

ـ نه زیاد!

دستم را فشرد.... زیر چشمانش گود افتاده بود،چه بلایی سر پیکوی شاد من امده بود؟!

ـ خیلی ترسیدم کایا،از اینکه نباشی و پشتمو خالی کنی ترسیدم.

ـ تا تو هستی منم هستم،قولمون رو که یادت نرفته؟

ـ یادمه،اما اون اتفاق مثل کابوس بود کایا.

فک کردم مردی! از سرت خون می اومد...

ـ این چشمای خسته بخاطر من اشک ریخته؟

حس کردم بغضش را قورت داد..

ـ کایا

ـ جانم

ـ میشه پیشت بخوابم؟مثل بچگیامون.... یادته نه؟

خندیدم...

آغوشم را باز کردم، تخت دونفره این حسن را داشت که هر دویمان جا میشدیم!

ـ بیا پیکو،بیا..

نزدیک ترین نقطه از تخت به من را انتخاب کرد و دراز کشید.

ـ خداروشکر که هستی کایا...خداروشکر

#168

نفس عمیقش را حس کردم،پیکوی مهربان من چقدر تلاش میکرد که اشک نریزد...

ـ کایا

بغض داشت،صدایش غمگین بود

ـ جان دل کایا

ـ چرا این اتفاقا برای ما میوفته،مگه ماچیکار کردیم که این بلا ها سرمون میاد.

ماکه همیشه خفه شدیم، این دنیا از جون ما چی میخواد؟

بس نیست این همه بی کسی...

کایا بیا قول بده بعد از عمل مامان بزرگ و تصویه حساب با رز برگردیم شهرمون و دوباره مثل قدیما باشیم.

اصلا من غلط کردم گفتم مسابقه شرکت کنیم، همش تقصیر منه...

بغضش شکست... حیف که توان تکان خوردن نداشتم.

معترض نالیدم:

ـ پیکو! این حرفا چیه میزنی دختر.

گریه نکن دیونه... باشه برمیگردیم. گروه خونی ما به این مایه دارا نمیخوره نزدیک بود گور به گورمم کنن.

خندید... ادامه دادم:

ـ هرچی تو بگی خوشگلم،برمیگردیم و دوباره مثل قدیما ادامه میدیم...

ـ قول؟

ـ قول قول! حالام بگیر بخواب از بیخوابی شبیه سوسک شدی.

بینی اش را بالا کشید.

دستش را روی دستم گذاشت و پلک هایش را بست.

خدایا در این دنیای بی کسی من چقدر خوب است که پیکو را دارم...

#169

کمی بعد از خیال دست کشیدم و تسلیم خواب شدم.

نمیدانم چقدر گذشت،اما زمانی پلک گشودم چهره ارام و خندان رز را مقابلم دیدم.

ـ بیداری عزیزم؟

پیکو رفته بود... امان از این خواب سنگین من!

ـ اره،شما کی اومدین

ـ یه پنج دیقه ایی میشه،منو ول کن. حالت خوبه؟

ـ بهترم

ـ میخوام باهات حرف بزنم

نیم خیز شدم و جدی پرسیدم:

ـ در مورد اتفاق دیروز؟

ـ اره

کلافه بود و مضطرب،تابه حال این چهره را از رز مغرور ندیده بودم.

پس موضوع جدی بود.

ـ به حرفام تا تهش گوش بده و بعد حرف بزن. عمیق فکر کن و بعد حرف بزن.حتی موقعیت افراد رو درک کن و بعد...

ـ باشه متوجه شدم!

لبش را به دندان گرفت و نفسش را بیرون داد.

کم کم داشتم نگران میشدم!

#170

ـ هیفده سالم بودکه یه روز صبح یه نفر اومد و تمام اعضای خانوادم ر. جلوی چشمم کشت و رفت....

آب گلویم ر با ترس قورت دادم،ادامه داد:

تو یه چند ثانیه تمام ارزوهام و خوش بختیم با خاک یکسان شد.

مجبور شدم مدتی رو برای ادامه زندگی برم ایران.اونجا بود که اعضای خانواده مادرم رو شناختم.

توی شیش ماه انقدر نفرت توی وجودم رشد کرد که تونستم به کمک ایگیت،رد خانواده قاتل خانوادم و بزنم...

اوه خدای من ایگیت دوست رز بود!

ناخوداکاه تصویر اون ساختمون سوخته توی سرم رنگ گرفت....

ادامه داد:

همراه،سارا،نوشین و نازگل وارد گروه اموزشی رزسیاه شدم.

سارا برای فرار از ازدواج با ارمان،نوشین برای پیدا کردن نامزدش و نازگل هم فرار از ازدواج....

شخصی که اون روز خانوادمو به قتل رسوند،پدرحامد بود...

قاتل خانواده اش حامد بود و او را بعنوان همسر پذیرفته بود؟!

ادامه داد:

پیداش کردم،عذابش دادم....مادرشو کشتم !

چشم هایم گشاد شد... رز مادر حامد را کشته بود!

کشته بود و همسرش بود؟

کشته بود و از او فرزند داشت!

کشته بود و این بیست سال و اندی را کنارش بود!!

خدایا اینجا چه خبر بود!!!

گذشت اونقدری که وقتی به خودم اومدم همه چیز برملا شد.

خیلی اتفاق های بدی رو پشت سر گذاشتم.

بین راهم یکی به اسم هارون پیدا شد....از همدستای بابای حامد بود. از دوستای امیرعلی بود... توی ماموریتی که به ایران رفتیم گیر افتادیم...

سارا بین ما ضربه بدی دید... نوشین،نازگل و خوانمیگل رو از دست دادیم... اما ماها زنده بودیم! ارمان به موقعه رسید اما با گندی که زد باعث انفجار ساختمون،مرگ خوان و بابای هارون شد.

نمیدونم چطور تونست فرار کنه،اما هارون زنده موند و بلای جونمون شد.....

حقیقت رو فهمیدم،علتی که پدرم رو سالها مجبور به سکوت کرده بود دزدیده شدن برادر دوقلوم بود.

امیر علی تو دوره جوانی با وجود زن و بچه خاطر خواه مادرم شده بود!

اما به هدفش نرسید... با زجر دادن مادرم کارش رو تلافی کرد.

منم برای خواموش کردن داغ دلم داغ رو دل پسرش گذاشتم.

پشیمون شدم،اما فایده ایی نداشت.

به خودم اومدم دیدم عاشق شدم. زندگیمو از نو شروع کردم اما همه چی بهم ریخت.

حقیقت رو به حامد گفتم

بعد از به دنیا اومدن اهورا، حامد طلاقم داد و نذاشت ببینمش...

برگشتم خونه پدریم،پیش ایگیت... بدجوری روحیم رو از دست داده بودم.

یه روز سارا بهم زنگ زد... گفت آرمان میخواد طلاقش بده!

بعد از اون اتفاق سارا فلج شد...

ازم خواست برم دیدنش، رفتم ایران.گفت حاملست و نمیخواد بچشو بده به آرمان...

آرمان بی لیاقت بود... بارها به چشم خودم خیانتش به سارا رو دیدم.

سارا اروم بود،معصوم بود حیف بود برای آرمان.

با خودم بردمش ترکیه... از ارمان طلاق گرفت... ازادشد... خوش حال بود که مادر میشه

با اینکه دکترا بهش گفتن اگه بچه رو به دنیا بیاره امکانش هست تا اخر عمرش فلج بمونه. بازم بچرو نگه داشت...

بغص داشت، صدایش میلرزید...چقدر این قصه رز سیاه پر پیچ و خم بود.

ادامه داد:

یه روز که رفتیم دارو هاشو از داروخونه بگیریم،اسرار کرد هوا بخوره و داخل داروخونه نیومد.

نمیدونم از کجا پیداش شد، اما اومد!

تو یه لحظه سارا کنترل ویرچلرش رو از دست داد و تصادف کرد... مرد... سارا رو از دست دادم....

اما زیر قولم نزدم... اجازه ندادم آرمان بچه رو ببره...

گفتم مرده! ارمان رفت و من موندم با دختر سارا...

دختری که مادرش دلش میخواست اسمشو بزاره تارا، شد همدم زندگیم.

با ایگیت ازدواج کردم، براش شناسنامه گرفتیم.

من شدم مادرش و ایگیتم باباش!

اما مگه سایه نحس رزسیاه از زندگیم کنار میرفت!

از دستش دادم...هارون برای تلافی مرگ پدرش تارا رو دزدید.

اون شب،اون مهمونی!

ایگیت مرد...یه زن کشتش و تارا رو دزدید.

تمام عمرم دنبالش گشتم... خدا سر راهم گذاشتش...

اون دختر تو بودی... تارای گم شده من تویی عزیز دلم... حمله دیروزم کار هارون بود. میخواست با کشتن تو منو عذاب بده....

پلک زدم،لب هام و گلوم خشک بودن.این داشت چی میگفت!

نه امکان نداشت من....