#334
ارمان پوزخند صدا داری زد و گفت:
_ به جون تارا دعا کن، وگرنه محال بود این دفعه از دست من خلاصی پیدا کنی....
حامد زیر بازوی رز رو گرفت و گفت:
_ بهتره خودت این شکایت مسخره رو تمومش کنی
آرمان خیره با سارا سری تکون داد و نزدیک شد.
پیش قدم شد و تارا رو بغل زد. تارا بی میل بود این رو کامل از دست های بی حرکتش میشد فهمید.
گویا سفر برای آرمان چندان هم خوشایند نبوده!
اما با تمام این ها دلم برای آرمان میسوخت.
آرمانی که هیچوقت قدر اطرافیانش رو ندونست.
قدر محبت و عشق پاک سارا رو ندونست و با غرور مسخرش گند زد به زندگی خودش.
آرمانی که ،زمانی که باید میبود. نبود!
هیچوقت نبود... هیچوقت!
از اداره خارج شدیم ....
دیوید بازوی تارا رو به سمت خودش کشید.
متعجب بهش نگاه کردم که با لبخند گفت:
_ تارا همراه من باشه طبیعی تره!
#335
راحت تر؟!
اینجا چه خبره؟!
سوالی به حامد نگاه کردم. لبخندی زد و پلک هایش رو خسته بست.
رز به شونهام زد و گفت:
_ بیا این ماشینی که باهاش اومدی رو نشونم بده سوار شم دادم میمیرم از سر درد، آرمان داره نگاه میکنه عادی باش بیا برات میگم جریان چیه!
دیوید سری تکون داد و تارا رو دنبال خودش کشید.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و به سمت مخالف خیابون اشاره کردم.
_ ماشین اونجاست ، دنبالم بیاین.
( پیکو )
آب گلویم را سخت قورت دادم و به اطرافم نگاه کردم.
#336
دیوار های گلی، دو تا کاناپه و چند تا پتو کنج دیوار.
تمام اشیاء مخفی گاه رو تشکیل میداد.
سعی کردم به افکارم سامون بدم.
اول دیوار کتابخونه، بعد تونل ... جنگل و حالا هم این مخفی گاه درست زیر زمین!
با کنار هم گذاشتن اتفاقات این چند وقته بهم کمک میکرد تا حالم رو درک کنم.
حالی که درکش برای خودم هم سخت بود!
چه اتفاقی داشت می افتاد؟
تا میخواستم یه چیز رو درک کنم و به راهم ادامه بدم.
مثل گیر کردن بین شن های دریا ،یه موج قوی از حقیقت زمینم میزد و نفسم رو بند می آورد!
با احساس سنگینی روی شونه هام به خودم اومدم.
هانا سرش رو به شونه ام تکیه داده بود و پلک هاش رو بسته بود.
لبخند محوی زدم و دستش که روی پام بود،رو توی دستم گرفتم.
_ خوابت میاد هانا
بی حال گفت:
_ هوم
دلم میخواست بکوبم فرق سرش و بگم کم مونده بود بمیری دختره احمق الان چه وقته خوابه!
اما حق میدادم به تن خستهاش!
هانا فقط خسته بود، مثل همه ما... خسته از تمرین سخت کل روز.
خسته از تظاهر و لبخند و ژست مصنوعی برای دوربین های عکاسی.
خسته از روز های سخت زندگی مون....
خسته از آیینه تاریکی که مقابلمون بود و تصویری درونش رنگ نمیگرفت.
سیاهی از جنس زندگی این روز های ما!
سکوت کردم و به اهورا که آشفته طول و عرض اتاقک بیست متری رو طی میکرد نگاه کردم.
جرئت سوال کردن نداشتم....
میترسیدم که بدونم...
اینم از عجایب دنیای ماست!
میترسیم که بدونیم....اره ما میترسیم از نفرین رز سیاه.
جمیلا نگاهی به نانسی انداخت و گفت:
#337
_اقا اهورا
ایستاد، نگاه گذرایی به جمیلا انداخت و روی من متوقف شد.
خیلی آروم روی مبل مقابلمون لم داد و گفت:
_ بله
روی صحبتش با جمیلا بود اما نگاهش قفل من!
_ الان تکلیف رز،حامد و یا حتی تارا چیه؟ازشون خبر دارین؟
_ عمو نوید رفته ایران، نگران نباش حلش میکنه! حال همه هم خوبه....
نانسی_ تکلیف خود ما چیه، اونا می بودن که بهمون حمله کردن از جونمون چی میخوان؟
_ با ما کاری ندارن نگران نباش،دنبال تارا اومده بودن.
جمیلا_ منظورتون رو متوجه نشدم! دنبال تارا چرا!!!
_ کسی که سراغمون اومده بود هارون بود.
یخ زدم، پلک زدم تا زنده بودنم رو حس بکنم.
جمیلا و نانسی نگاهی به هم انداختم و سکوت کردن.
دیگه سوالی نبود که پرسیده بشه، تمام جواب ها در یک واژه پر از وحشت خلاصه میشد،هارون!
هنوز هم مرا نگاه میکرد....
حالا معنای مکالمه اش با مایکل را درک میکردم.
مقابل حریفی چون هارون قد علم کردن، با چهار کار آموز تازه کار خریت محض بود!
صدایم را صاف کردم و گفتم:
_ الان ما تا کی باید اینجا بمونیم؟
بالاخره سنگینی نگاهش را گرفت،راه نفسم باز تر شده بود.
به پشتی مبل تکیه داد و پلک هایش را بست.
_ تا زمانی که اوضاع آروم بشه
#338
(. حامد )
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و به ماشین،روبرویی چشم دوختم.
نوید_ خب نمیخواین بگین اینجا دقیقا چخبره؟
_ آرمان قافل گیرمون کرد
_همین نبوده قطعا، آرمان برای شکایت مدرک معتبر داشته درسته؟
_ تارا برای اثبات واقعیت یه تیکه از موهاش رو برید و بهش داد...
_ تارا عقلش کمه اون مار هفت خط رو نمیشناسه ،از تو و رز تعجب میکنم که مانع نشدین!
_ نمیشد نوید، آرمان شک داشت.
_ خب به درک که داشت، ببینم مگه شماها نرفتین ایران که تارا رو ببرین سر مزار مادرش ،پس خونه آرمان چیکار میکردین؟
اینبار رز با صدای خش دار و خواب آلود گفت:
_ نوید خواهش میکنم الان وقت بحث کردن نیست ،سرم خیلی درد میکنه.
نوید سری از تاسف تکان داد و گفت:
_ پس کی وقتشه؟ هان پس کی؟ هیچ میدونی کم مونده بود پسرت و او چهار تا دختر بمیرن!
حامد_ نوید ما همه اوضاع پیش اومده رو درک میکنیم اما...
_ اما عقلتونو میدین دست به دختر بچه! بیست ساله ما عذاب میکشیم ،مگه شوخیه از زیر دست هارون در رفتن.
_ میگی چیکار کنم؟
_ کنترلش کن! الان دیوید اینجا چیکار میکنه؟
#339
_ زمانی که من با تارا رفتم خرید کنم، آرمان با پلیس رفته بود دم خونه . نمیتونستم زنمو تنها بزارم که. گوشیمو دادم به تارا گفتم به تو یا اهورا زنگ بزنه تا کمکش کنین،اما جواب ندادین.
نوید منطقی باش... اون دختر ترسیده خودت داری میگی ما بیست ساله این عذاب رو تحمل کردیم . ده برابر این مصیبت رو تارا داره تحمل میکنه.
زنگ زده شرکت از دیوید کمک خواسته.
_ این پسره تا دیروز دشمن خونیش بود حالا دایه مهربان تر از مادر شده، اون از اون شب خونمون رو تو شیشه کرد از خونه فرار کرد سر از خونه دیوید در آورد اینم از الان....
حرف حق میزد .... اما من باز هم به پای سادگی دخترک تنها میگذاشتم.
هم نوید و هم تارا حق داشتند...
_ نوید بس کن
فریاد زد....
_ بس نمیکنم حامد... بس نمیکنم چون سرم داره میترکه از این همه حماقت تو بیست و چهار ساعت!
کارتون که تموم شد چرا برنگشتین ،رشت چیکار میکردی حامد.؟
_ لعنتی بلیط نبود، چرا نمیفهمی همش اتفاق بود!
_ با خبر شدن به فرد غریبه از جیک و پوکمون هم اتفاق بود.
کم بدبختی داریم،دیوید هم گل سرسبد شده برامون.!
قهقهه رز سکوت را شکست.
نوید معترض گفت:
_ بخند،اره بخند که تازه اول بدبختی شروع شده!
#340
( تارا )
از گوشه چشم نگاهی به چهره جدی دیوید انداختم و اب گلوم رو سخت قورت دادم.
سخت بود باز کردن سر صحبت بااین مرد نفوذ ناپذیر!
از طرفی ذهنم درگیر پیکو و دخترا بود.
اگه اتفاقی براشون بیوفته هیچوقت خودم رو نمیبخشم.
اونا گناهی نداشتن، تمام این اتفاقات تقصیر من بود.
نفرین من .... منی که از روز تولد همیشه نقش بازی کردم.
کاش میشد خودم واقعیم رو پیدا کنم.
هویتم رو اصل و نصبم رو... خودم رو، خود واقعیم خودی که بی ریا و بدون راز باشه.
من از این دنیا فقط به زندگی آروم میخوام نه این همه دردسر!
دنیایی که آرامش داشته باشه فقط آرامش!
_ تو میدونی قراره چیکار بکنن؟
خودم رو جمع و جور کردم ...
_ نه نمیدونم
_ اینا دارن چیکار میکنن دقیقا من شرکت رو هوا ول کردم اومدم اینجا اصلا فکر اینا رو میکنن؟!
عصبانی بود، دوید این لحظه تنها یک صفت داشت .
غر میزد، دیوید غرغرو شده بود!
باورکردنی نبود. حداقل برای منی که قدم به قدم بیشتر او را میشناختم.
سکوت کردم. تنها فکری که برای آرامش و باز کردن اخم هایش داشتم این بود!
#341
( جمیلا)
روکش ساندویچ رو کنار زدم و آروم شروع به خوردن کردم.
بقیه هم با سکوت کامل مشغول خوردن بودن.
تنها پیکو بود که زانو های رو بغل زده بود و به دیوار روبروش زل زده بود.
حتی با وجود خواهش همه ما حاضر به خوردن غذا نشد.
پیکو وحشت کرده بود، درک میکردم حال و احوالش رو...
چهره غمگین قاب گرفته،بین امواج فر موهاش دل هر کسی رو به درد میآورد.
اما من پیکو رو خوب میشناختم،وقتی ناراحت بود فقط تنهایی بهش کمک میکرد.
هانا لقمهاش رو با نوشابه قورت داد و گفت:
_ آقا اهورا
_بله
_ همه برمیگردن اره؟
_ میترسی؟
_ ترس که نه اما واقعا از ته دلم میخوام همه چیز. خوب تموم بشه.
اهورا نگاهی به ت اکنون انداخت و گفت:
_ من از وقتی دست چپ و راستم رو شناختم همیشه خطر رو در نزدیک ترین فاصله از خودم حس کردم و هوشیار بودم. بهترین راه برای آرامش روان شما هم این بهترین راهه! سعی کنید همیشه هوشیار باشید،حتی توی خواب!
من،عمو یا حتی پدر و مادرم نمیتونیم چیزی رو پیش بینی کنیم.تنها کاری که آزمون برمیاد محافظت از شماست،حداقل تا زمانی که بتونین از خودتون دفاع کنین.
نانسی_ این هارون چه دشمنی با شما داره؟
اهورا_ همه چیز برمیگرده به گذشته،ارمان با یه اشتباه کوچیک پدر هارون رو کشت و همه رو به دردسر انداخت.
مادرم میگه از اخلاق های بد هارون اینه با طرف مستقیم تسویه حساب نمیکنه،و فقط با آسیب زدن به عزیرانش تلافی میکنه!
هانا_ خب چرا سراغ ما میاد،مگه شما نگفتین آرمان بعد از فوت سارا بازم ازدواج کرده و خانواده داره،پس چرا سراغ اونا نمیره.؟
اهورا خندید و باقیمانده ساندویچش را روی میز گذاشت.
در جواب هانا گفتم:
_ چون به یه تیر دو نشون میزنه، هم از رز انتقام میگیره و هم آرمان. خیلی راحت با افشا کردن هویت تارا برای آرمان به هدفش رسید.!
اهورا سری تکون داد و گفت:
_ دقیقاً !
هانا با ترس نگاهم کرد و گفت:
_ یعنی بخاطر این کینه مسخره همه مون رو میکشه؟!
اهورا_ اگه حس کنه مانع نقشه هاش هستیم اره!
#342
نانسی_ هرچی این ماجرا جلو تر میره همه چیز عجیب تر.
هانا_ آبجی کجای مردن دقیقا جالبه؟
قهقهه پیکو توی اتاقک پیچید...
پیکو_ بیخیال هانا آنقدر بدبین نباش.
هانا_ اوف برو بابا چی میگی برا خودت من خاک برسر تا دیروز تو هپروت قبولی دانشگاه بودم الان در مسیر نجات جونم از ترور شدن توسط یه احمق بنام هارون قدم بر میدارم.
هیچ چیز ما به آدمیزاد نرفته.
اوف اوف!
#343
(. رز. )
نگاهی به نمای ساختمون انداختم و دستم رو دور بازوی حامد حلقه کردم.
خسته بودم، دلم یه خواب عمیق و بدون دردسر میخواست.
باورم نمیشد کابوس تموم شده!
البته نه کاملا اما حداقل خوبیش این بود که از ایران خارج شدیم و حالا فقط و فقط چند قدم تا خونه خودم فاصله دارم.
نوید باهامون همقدم شد و گفت:
_ من میرم پایگاه، ببینم اوضاع چطوره...
دو شبو دو روز بود که دارو هام رو مصرف نکرده بودم.
سرم درد میمرد، نبض میزد، تمام تنم از شدت درد میلرزید.
اما خم به ابرو نمی آوردم من نباید کم بیارم. چون من رزسیاهم!
بی حال گفتم:
_ پسرم رو برام بیار نوید...
لبخندی زد و گفت:
_ استراحت کن رز میارمش برات...
حلقه دست حامد دور کمرم تنگ تر شد و گفت:
_ دیوید بیا داخل لطفاً باید حرف بزنیم.
عطر ملایم تارا توی مشامم پیچید و گرمای دستش رو روی گونهام حس کردم.
_ خوبی رز؟
پلک زدم، چرا امروز آنقدر انجام عمل طبیعی پلک زدن سخت شده بود؟!
_ خوبم دخترم، تو که هستی خوب تر هم میشم.
_ باید استراحت کنی...
از حامد فاصله گرفتم و به تارا تکیه زدم.
به دیوید خیره شدم و رو به تارا گفتم:
_ من و تو استراحت میکنیم و آقایون صحبت! بیا دخترم من رو تا اتاقم همراهی کن...
_ باشه بریم ....
#344
همراه تارا از پله های سالن بالا رفتم و به هر جون کندنی بود خودم رو به اتاقم رسوندم.
به محض لمس بالشت و نرمی خوش خواب پلک هام رو بستم و عمیق نفس کشیدم.
دستی دور مچ پاک پیچید و بعد کفش هام رو از پام در آورد.
سنگینی روتختی رو تنم نشست و پلک هام سنگین تر شد.
موهام از روی صورتم کنار رفت و گرمای لب های تارا رو روی پیشونیم حس کردم.
_ چیزی احتیاج نداری؟
_ نه عزیزم ممنون
#345
( تارا )
از اتاق خارج شدم و آروم در رو بستم.
شال روی موهام رو کنار زدم و پاورچین،پاورچین به سمت پله های متصل به سالن رفتم.
خوبی این پله ها این بود که ستون ابتدایی طبق بالا مانع دید افراد پایین به بالا میشد.
میدونستم کارم اشتباهه، میدونستم رز همراهی با من رو خواست تا دیوید و حامد تنها صحبت بکنن.
اما تمام از احساس کنجکاوی که بهم فشار میآورد!
روی پله اول نشستم و تمام حسگر های شنواییم رو فعال کردم!
دیوید خیلی آروم و خونسرد دست هاشو رو روی دسته های مبل گذاشته بود و حرکت حامد رو دنبال میکرد.
حامد چند قدم برداشت و پشت به دیوید مقابل پنجره سراسری متصل به حیاط پشتی ایستاد.
حامد_ تارا چقدر از اتفاقات زندگیش برات گفته؟
دیوید_ میشه گفت همه چیز رو!
_ رز بهت اعتماد داره،منم دارم! تو از دوره نوجوانی بین ما بودی و با ما کار کردی
روی پاشنه پا چرخید و به سمت دیوید رفت.
روی مبل روبرویش نشست...
تمام تنم از استرس میلرزید.
انگشت اشارهام رو به دهن گرفتم و مشغول جویدن ناخنم شدم.
#346
دیوید_ این لطف شما نسبت به منه آقای پارسا...
_ ببین پسر، ناخواسته تو بد دردسری افتادی.
میدونم نیتت کمک به تارا بود، بابت سری قبل هم ازت ممنونم.
اما تو با معرفی خودت بعنوان نامزد تارا به آرمان ،خب چطور بهت بگم که متوجه بشی. آرمان فوقولاده آدم فضولیه! تا مطمعا نشه که تو واقعا نامزد نازایی دست بردار نیست.
نمیگم کارت اشتباه بوده، چون توی اون شرایط بهترین کار همین بوده.اما خب...
_ میدونم چی میخواین بگین، من سر حرفم هستم. میدونم شاید عجیب به نظر برسه! اما همونطور که خودت گفتی من به رز مدیون هستم و میشه گفت میخوام جبران کنم.
_ این یعنی با تارا ازدواج میکنی؟
_ بله آقای پارسا من ازدواج صوری با دخترتون رو میپذیرم!
نمیدونستم خوش حال باشم یا به حال و روز و بخت سیاهم زار بزنم.!
دیوید میخواست با من ازدواج کنه اما فقط بخاطر دینش به رز!!!
اونم نه ازدواج نرمال، یه ازدواج صوری... تقلبی بدون هیچ واقعیتی!!
بازم دروغ و بازم تقلب!
چرا دنیای من واقعی نمیشد.؟!
قطره اشکی که لجوجانه روی گونهام چکید رو با سر انگشتم کنار زدم و آروم بلند شدم.
تمام شوقم برای شنیدن ادامه مکالمات از بین رفته بود.
آروم به سمت اتاقم رفتم و به محض ورود در رو قفل کردم.
دلم تنهایی میخواست... برای شناخت خودم.
برای تارا بودن!!!
#347
پالتوم رو روی تخت انداختم و وارد حمام شدم.
بدون در آوردن لباس هام هر دو شیر آب رو باز کردم و زیر دوش ایستادم.
من چه مرگم شده؟
حتی خودم هم نمیدونم چی از این دنیا میخوام!
( دیوید )
ایستادم و لبه های کتم رو دست کشیدم.
با لبخند مصنوعی دست ساز شده حامد رو فشردم.
حامد_ تاریخ کی باشه؟
_ برای من فرقی نمیکنه.
_ خودم هم زیاد از این کارا سر در نمیارم، بهتره با رز مشورت کنم تا اوضاع رو نرمال جلو ببره.
_ بله اینطوری بهتره، پس منتظر خبرتون هستم.
_ باشه حتما!
قدم به عقب گذاشتم و از خونه خارج شدم.
نگاهی به نگهبان ها انداختم.
تعدادشون زیاد شده بود، گویا در نبود افراد اصلی خانواده اینجا یه خبرایی بوده!
از باغ خارج شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
تنها به دوش آب گرم حالم رو خوب میکرد.
به محض استارت ماشین تلفنم زنگ خورد بدون نگاه کردن به صفحه موبایلم جواب دادم و فرمون رو چرخوندم.
صدای عصبی هارون روی سرم زنگ زد.
_ پسره احمق هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
اخم غلیظی بیت ابروهام افتاد.
_ درست حرف بزن هارون
_ درست حرف نزنم چه غلطی میخوای بکنی آخه عوضی خیانت کار.
_ چی داری میگی چه خیانتی؟
_ خودت رو به اون راه نزن، خوب میدونم تارا پیش تو پناه گرفته بوده.
#348
_ خب این اشکالش چیه؟
_ چرا به من خبر ندادی؟
_ نمیدونستم باید میدادم.
_ دیوید بخدا رابطه پدر وسریموم رو فراموش میکنم و با دستای خودم میکشمت.!
_ تو مشکلت با آرمانه با خودش حلش کن با این دختر بدبخت چیکار داری؟
پوزخند زد.
_ تو که تا دیروز برای کشتنش مشتاق تر از من بودی الان چی عوض شده ؟
_ اونش به خودم مربوطه، من دیگه بانو کار نمیکنم. تموم شد راه ما از این به بعد جداست.
_ پشیمون میشی دیوید، مکالمه امروز رو فراموش نکن، از گفته هات پشیمون میشی!
_ خواهیم دید هارون!
صدای بوق اشغال مثل ناقوس توی سرم پیچید.
به خودم اعتماد داشتم و بیشتر از خودم به تصمیمی که گرفته بودم.
اما این رو هم میدونستم از هارون هر کاری برمیاد!
#349
( پیکو)
با احساس ضربه خوردن به دریچه مخفیگاه با وحشت نیم خیز شدم.
اهورا دستش رو به نشانه سکوت روی بینیش گذاشت و خشاب اسلحه رو جا زد.
بقیه هم مثل من وحشت زده توی رخت خوابشون نیم خیز شده بودن.
دریچه کاملا باز شد و قبل از عکس العمل اهورا صدای پر انرژی نوید خیالم رو راحت کرد.
_ آروم باش پسر منم، سر اونو بگیر اونور میخوام بیام پایین خطر نامه میزنی ناقصم میکنی، از زیر دست آرمان زنده بیرون اومدم تو جونمو نگیر!
نفسم رو کلافه بیرون دادم و از زیر پتو بیرون اومدم.
قبل از همه هانا به خودش اومد و بلند خندید.
نوید آخرین پله رو هم طی کرد و مقابلمون ایستاد.
اهورا اسلحه رو پس کمرش گذاشت و گفت:
_ تو که نصفه جونمون کردی عمو!
نوید نگاهی به تک تکمون انداخت و گفت:
_ خواستم هیجان انگیز باشه دیدارمون! یالا پاشین باید بریم ویلا.
جمیلا تا تمام قدرت پتو رو روی مبل انداخت و با زدن تنه به نوید به سمت پله های خروجی مخفی گاه رفت.
نوید و اهورا شوکه از عکس العمل جمیلا نگاهمون کردن.
نانسی با خنده گفت:
_ وقتی صبح ید از خواب بیدار بشه سر درد میگیره و تا آخر روز بد اخلاق میمونه، من عذرخواهی میکنم.
هانا ادامه داد و من تایید کردم.
_ پیشنهاد میکنم اصلا سمتش نرین!
نوید سری تکون داد و گفت:
_ اشکال نداره، به نوبت برین بالا باید زودتر برگردیم.
#350
بدون گفتن هیچ حرفی از مخفیگاه خارج شدیم آخرین نفر خارج شده دریچه را بسته و بعد از مخفی کردن کامل آن، آرام و آهسته از باغ خارج شدیم راه خانه را در پیش گرفتیم. استرس درونم را با فشرت ناخن هایش کنترل میکردم. دلم تنگ شده بود دلم می خواست با چشمان خودم زنده بودن عزیزم را ببینم باور نمیکردم که کابوس روز گذشته به اتمام رسیده باشد.
به محض رسیدن به خانه اولین نفر از ماشین پیاده شدم و چون گلوله ای که از اسلحه خارج میشود با تمام توانم به سمت خانه دویدم.
سلام کوتاهی به حامد که در سالن نشسته بود و مشغول مطالعه بود و دادم.وبه سمت پله ها رفتم .آنقدر سرعتم زیاد بود که نفسهایم به شمار افتاده بود. پشت در اتاق تارا ایستام و دستگیره را پایین کشیدم با قفل بودن در آه از نهادم بلند شد.
دستانم را مشت کردم و به در کوبیدم.
کمی بعد صدای چرخش کلید در به گوشم رسید،در باز شدو قامت وحشت زده تارا میان چهارچوب در رنگ گرفت.
بدون کوچکترین فرصتی برای انجام هر عکس العملی او را آغوش کشیدم گرمای دستش که روی کمرم نشست باور کردم. که کابوس روز گذشته تمام شده است. سرم را روی شانهاش جابجا کردم و با بغض نالیدم :
_ خداروشکر که تموم شد. خیلی نگران بودم ، خیلی ترسیدم از اینکه دیگه هیچوقت همدیگر رو نبینیم.
#351
آروم خندید و گفت:
_ آره واقعا اتفاقات خیلی بدی را پشت سر گذاشتیم خداروشکر
یکم بعد همه دخترا به جمعمون اضافه شدند.
مثل همیشه دور هم دیگه حلقه زدیم و دست هامون رو روی دوش همدیگه انداختیم.
مثل همیشه به هم قول دادیم که اجازه ندیم که در همبستگی بین ما رو به هم بزنن.
حالا که تقریبا اوضاع نرمال شده بود.
دلم خواست بدونم قدم بعدی این راه چیه....
اینکه حامد یا رز چه تصمیمی برای ادامه زندگی ما دارند...
اینکه بازم با رزسیاه چه بلاهایی قراره سرمون بیاد .
چه اتفاقاتی در آینده در انتظارمونه...
نمی تونستیم پیش بینی کنیم. اما میتونستیم پیشگیری کنیم همیشه پیشگیری بهتر از درمان بود.
تعجب میکردم که با این همه محافظه کاری ما، بازهم شوکه شدیم.و اتفاقات بدی برامون افتاد. انگار هیچ وقت قرار نبود کنترل اوضاع دست ما باشه.
کنجکاو بودم از اتفاقات افتاده توی ایران با خبر بشم. دلم میخواست بدونم بین تارا و آرمان چه اتفاقی افتاده...
دلم میخواست از خانواده واقعیت تارا بیشتر بدونم.
اما می دونستم پرسیدن سوالات و جواب شنیدن زبان تارا شاید براش سخت باشه.
اما بازم خدا رو شکر میکردم.
چه اتفاقی افتاده بود. چی شده بود به نظرم حالا که همه نجات پیدا کرده بودیم، مهم نبود باید همگی خداروشکر میکردیم، که بازم صحیح و سالم کنار همدیگه هستیم.
#352
( اهورا )
نگاهی به چهره غرق در خوابش انداختم، و کنار تخت زانو زدم روی تخت ننشستم، میدانستم با کوچکترین تکان بیدار میشود.
من این زن فوق العاده نفوذ ناپذیر را خوب میشناختم.
زمانی که عمو گفت:
مادرم او را به دنبال ما فرستاده تا هرچه زودتر مرا ببیند و خیالش راحت شود.
خیلی زود خودم را رساندم، حالا با دیدنش حس میکردم خودم هم دلم برایش خیلی تنگ شده است!
رنگ و روی پریده اش در خواب، خبر از استرس بسیار در روز گذشته را میرساند.
از استرس حال من، تارا و بقیه در خود فرو ریخته بود.
منی که سالها مقابله اش را در برابر رزسیاه دیده بودم درک میکردم.
حضورم را حس کرده بود. که من تکان نخورده بودم!
مادرم بود ، شاید وجودم ر با حس ششم اش احساس کرده بود.
با چشم های بسته گفت:
_ پسرم...
#353
لبخند زدم.
میدانستم با چشم های بسته حالات صورتم را نمی بیند .
اما کاملا تصور میکنند .....
دست راستش را میان دستانم گرفتم. و گفتم :
_ مامان حالت خوبه؟
چشم هایش را باز کرد و نیم خیز شد.کمک کردم راحت روی تخت بنشیند.
روی دستم دست کشید و گفت:
_ خوبم عزیزم نگران من نباش از خودت بگو، وقتی ما نبودیم اتفاقات خیلی بدی افتاده؟
نمیخواستم بیهوده نگران شود.
خندیدم و گفتم:
_ اینجا اتفاقات خوبی نیافتاده اما خدا رو شکر زود متوجه شدم و در رفتیم. نگران نباش!
با باز شدن درب اتاق و وارد شدن پدرم و بحث نیمه کاره موند.
مامان نگاهی به من و چهره سوالی پدرم انداخت و گفت:
_ عزیزم الان من و پدررو تنها بزاری بهتره چون مطالب مهم تری هست ، که باید رسیدگی بشه! شب دور هم جمع میشیم همگی مفصل صحبت کنیم.
باید برای از این به بعد من محتاط تر رفتار کنیم.
هر قدمی که برمی داریم حساب همه چی رو کرده باشیم، امیدوارم از اتفاقات دیروز درس خیلی خوبی بگیریم و حواسمون به همه چیز باشه.
#354
پدرم لبه تخت نشست...
ایستادم و با یک عصر بخیر آرام از اتاق خارج شدم.
به آنها اعتماد داشتم همیشه بهترین تصمیم را میگرفتند.
خیالم راحت بود از اینکه همه بار دیگر دور هم جمع می شویم.
(. رز. )
به محض خروج اهورا از اتاق رو به حامد گفتم:
_خوب چی شد ؟با دیوید حرف زدی؟ چی گفت؟ از چه چیزهایی خبر داره ؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
تارا چیزی رو جا ننداخته. از همه چیز ما برای دیوید گفته. اما کاملا خبر دارم از گذشته چی ما چیزی نمیدونه نگران نباش.
پوزخند زدم... مگر می شود اتفاقاتی که در ایران افتاده بود با خبر باشد و از گذشته اما بوی نبرده باشد! کاملاً میشد فهمید که درباره ما چه فکری میکند.
گفتم:
_خوب حالا تصمیم آخرش چیه؟
کلافه نفس گرفت....
_ گفت به حرمت شراکتی که با تو داره.ازدواج صوری با تارا رو قبول میکنه.
خیالم راحت شد و لبخند زدم.
دیوید با معرفی خود به عنوان نامزد تارا خود را به دردسر بزرگی انداخته بود.
خوب میدانستم آرمان تا از واقعی بودن این ازدواج مطمعا نشه دست از سرم برنمیداره.
#355
آره آرمان رو خوب میشناسم و خودت خوبی میدونی خارج کردن تارا از ایران کار سختیه.
طبق قانون فقط پدر یا همسر میتونه ولی یه زن باشه.
میدونم بهتره استراحت کنی..
خستگی چند روز حسابی به توام فشار آورده میدونم.
به سمت از کمد لباس هایم رفتم.
_ الان بهتری؟
_ نگران من نباش من حالم خوبه استراحت کن .
(. تارا. )
ماتو مبهوت به چهره ها حامد و رز خیره شدم.
جملات چند لحظه پیش رو برای خودم تکرار کردم تا باور کنم.
قابل درک نبود!
آنها برای محافظت از من ازدواج من را پذیرفته بودند؟!
#356
چهره شک زده بقیه هم دست کمی از من نداشت.
قبل ازهمه اهورا به خودش اومد گفت:
_ شما چی دارین میگین؟ به این فکر کردین که با این ازدواج چه اتفاقات بدی میتونه بیوفته؟
رز با آرامش نگاهش کرد و گفت:
_من به دیوید اعتماد دارم.کار اشتباهی نمی کنه، و این کار لازمه.
اصلا حوصله دوباره بحث درگیر شدن با یک و شبه های آرمان رو ندارم.
نوید گفت:
_ خوب درگیر نشدن با آرمان و دوری ازش درست،اینکه می خوایم قانع بشه هم درست.
اما هیچ میدونین با این ازدواج مجبوریم دیوید رو از ریزه کاری هامون هم باخبر کنیم؟! و چه مشکلی برامون ایجاد می کنه؟! حداقل برای محافظت از تارا مجبوریم. چون و بعد از ازدواج به خونه دیوید میره، مجبوریم برای جلوگیری اتفاقات بد دیوید رو مطلع کنیم.
رز از آرامش حرف می زد و نوید از اتفاق بد !حامد از روز هایی میگفت که باید کنترلشان میکرد!
و روز هایی که در آینده انتظار آن را می کشیدیم!
گویا برای کنترل طاهری اوضاع مجبور به پذیرش ازدواج بودم.
#357
هانا نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ واقعا شما تصمیم گرفتین تارا و دیوید باهم ازدواج کنن؟!
رز نگاهی بهش انداخت و گفت:
_ نگاهی به دختر گفت اشکالی داره هانا جان ؟
هانا گفت:
_اخه اگه رفتارهای دیوید رو توی مسابقه در نظر بگیریم و اینکه آرمان از رفتارهای اون توی سابقه با خبر بشه امکانش هست که به دردسر بیفتید اصلا فکر کردین؟!
بازم یه دردسر جدید!
با یادآوری خاطرات از خودم میپرسیدم باید چیکار کنم؟ و بیشتر به شک میافتادم.
که این ازدواج رو قبول کنم یا نه؟!
اما وقتی به وضعیت الان فکر می کردم به این نتیجه میرسیدم که راهی جز قبول کردن ندارم، و باید با خودم و جنگی که درونم شروع شده بود کنار می اومدم.
باید باور میکردم منی که الان اینجا حضور دارم، تارا هستم!
#358
تارا بودن عجیب بود. شوکه کننده و وحشتناک بود.
یکباره تمام وجودم آتش میکشید.ولحظه ای دیگر تمام احساساتم را با ه مخلوط میکرد.
گویی در یک بحران و سردرگمی فرو رفته بودم.
مثل یک گلدان که بدون آب نفس میکشد!
گم شدن در بیابان که خیلی وقت است که باران نخورده است.
مثل یک روستایی که خشکسالی به او حمله ور شده،و هیچ موجود زنده ایی در آن زندگی نمیکند.
اعضای بدن من هم گویی به این درد مبتلا شده بود. و
چنین چیزی را تجربه میکرد سخت بود،خیلی سخت تر از آن چیزی که به خواهم باور کنم چه برسد به قبول!
با خودم فکر میکردم فقط من اینطوری استثنایی هستم؟ یا آدمهای دیگه دنیا چنین چیزی را تجربه میکنند؟!
و بارها شنیده بودم کسی بعد از سالها میفهمد که خانواده دیگری دارد.
اما آیا واقعا این چیزی که من تجربه می کنم را تجربه می کنند؟
#359
رز میگفت تارا بودن رو قبول کنم .
تارا یعنی درخشنده، ستاره پر نور در آسمان ،من خاص بودم؟!
اما تمام این درخشندگی زیر سیاهی و تاریکی گلبرگ های رزسیاه نفرین شده،مدفون شده بود.
اونشب همه تو شوک تصمیمات رز وحامد بودند.
تمام افراد حاضر سر میز شام،س با سکوت غذا میخوردند.
یا بهتر بگم به آینده نامعلوم فکر می کردند.
تمام غذاهای سر میز تقریبا دست نخورده برگشت به آشپزخانه.
حتی بشقاب افرادی برای حفظ ظاهر غذای کشیده بودند،هم تقریبا دست نخورده به اشپز خانه برگشت!
شب به پایان رسید.
هر کسی راه اتاق خود را پیش گرفت
و من آنقدر در رختخواب غلت زدم که نفهمیدم چگونه تسلیم خواب شدم.
نمیتونستم باور کنم آدم های اطرافم بدون اینکه نیت خاصی داشته باشند.
بهم کمک می کنن!
در مورد دیوید که هیچ نظری نداشتم.
دیوید مرموز بود و مرا میترساند.
گاهی دوست داشتی که همیشه کنارت باشد .
و گاهی دور ترین فرد حتی در شرایط بحرانی!
نگاهش متفاوت بود.... نگاهی که رنگ نفرت داشت.
اما آخه از چی؟!
دیوید همیشه فرد ناشناخته توی زندگی من باقی میماند.
#360
با غیض اطراف لباس رو جمع کردم و از داخل آیینه به کارلوس که با ذوق منتظر عکس العملم بود گفتم:
_ دوستش ندارم کارلوس!
چشم هاش گرد شد...
_ دختر تو دیونه شدی؟ این یکی از پر فروش ترین لباس عروس های امسالمون بوده!
چشم هام رو تو کاسه سرم چرخوندم.
_ خب من ازش خوشم نمیاد، خیلی دست و پا گیره، من دو قدم با این لباس راه برم سر قدم سوم زمین میخورم. با این دنباله مسخرش!
هر آن منتظر بودم چشم هایش از کاسه بزنه بیرون.
قهقهه هانا و نانسی توی اتاق پیچید.
پیکو با لبخند محوی به رز اشاره کرد.
حق با اون بود تنها کسی که حریف کارلوس میشد اون بود.
دستش رو روی قلبش گذاشت و تقریبا خودش رو روی صندلی گوشه اتاق پرت کرد.
_ وای خدا الان که سکته کنم، رز این دخترت چی داره میگه به قشنگ ترین و زیبا ترین و افسونگر ترین لباس دنیا که طراحش هم منم! میگه زشت!!
وای خدا جونمو بگیر راحت شم.
رز آروم خندید و به سمتم اومد.
رو به کارلوس گفت:
_ من که جریان رو برات توضیح دادم، پس بیخودی ناله نکن و لباس مناسب سلیقه دخترم رو بیار. ثابت کن که من پونزده ساله طراح خوبی رو انتخاب کردم!
#361
کارلوس چشم هاش رو توی کاسه سرش چرخوند و گفت:
_ بله میدونم، خسیس تشریف دارین و به بهانه حفاظت از جونتون عروسی خودمونی و ساده بدون مهمون قرارهای برگذار کنین.
اما کور خوندین ! گیریم منو پیچوندی شیرینی ندادی .
خبرنگارا پدرتو درمیان ، از اول تا آخر پشت در خونت هوار میکشن و عین جغد شوم منتظر خارج شدن عروس داماد میمونن.
تا آخر عمرشون که نمیتونی تو خونت نگرشون داری هان؟ آخر شب مجبوری ازادشون کنی.
چشمکی زد و ادامه داد:
_ متوجه هستی که چی میگم،عسلم؟!
گرمای خون رو زیر پوستم حس کردم.
با اینکه میدونستم این ازدواج بیشتر شبیه توافق نامه خلاصی از آرمانه، اما بازم با فکر کردن به منظور کارلوس و روبرو شدن با دیوید شرم و خجالت تمام تنم رو اسیر میکرد.
اینبار صدای قهقهه کل دخترا توی سالن پیچید.
رز چشم غرهای به کارلوس رفت و رو به من گفت:
_ همراه کرولاین برو لباسی که دوست داری رو انتخاب کن و بیا عزیز دلم.
کارلوس از صندلی پایین پرید و دستش رو توی هوا تکون داد:
_ بخدا که مگه از رو نعش من رد بشین بزارم لباس دیگه ایی رو پرو کنه.
رز با چشمای ریز شده سر تا پایش رو نگاه کرد و گفت:
_ مشکلی نیست، رد میشیم!
رو به هانا ادامه داد:
_ برو از تو کشوی دفترم اسلحه منو بیار.
در کسری از ثانیه چشم های کارلوس پر از وحشت شد.
بازوی رز و چسپید و گفت:
_ فدات شم تو که خشن نبودی!
#362
اینبار من استارت خنده رو زدم و بقیه هم باهام همراه شدن.
دنباله لباس رو جمع کردم و و همراه دختری که کمکم کرده بود تا لباس افسانه ایی کارلوس رو بپوشم به سمت خروجی قدم برداشتم.
کارلوس نگاهی بهم انداخت و و اشک های ظاهریش رو پاک کرد.
_ هنوز هم میخوای یه لباس دیگه رو پرو کنی؟
_ اره!
گوشه های چشمش همراه با دهنش جمع شد و با نفرت ظاهری گفت:
_ الهی کل بدنت کهیر بزنه دختر، اگه من تورو انتخاب نمیکردم.
عکست رو روی بیلبرد ها نمیزدم، زیبایی هاتو نشون دیوید نمیدادم که الان همون دختر ترشیده سابق بودی.
چطور دلت میاد لباس منو تن نکنی!
هانا از شدن خنده اشک از چشم هایش جاری شده بود و نفس نفس میزد.
نانسی زیر بازوش رو گرفت و با خنده گفت:
_ وای تورو خدا یکم عجله کنیم الان وقت کل کل کردن نیست!
رز دستش رو روی بازوی کالوس گذاشت و گفت:
_ کارلوس آروم باش مرد، بیا یکم حرف بزنیم آروم شو!
به من اشاره داد که حرکت کنم.
وقت رو تلف نکردم و از اتاق خارج شدم.
لبخندم رو جمع کردم و قدم برداشتم.
گاهی آدم به شک میافتاد که کارلوس با اون همه ادا های زنانه واقعا مرد باشه!
#363
کلافه بین لباس ها چرخ میزدم.
مدل ها همه بلند و پفی بود و به درد مراسم ساده ما نمیخورد.
از طرفی هیچ دلم نمیخواست دیوید مسخرم کنه!
همه چیز صوری و توافقی بود پس لباس مجلل خریدن اشتباه محض بود.
هنوز هم سردرگم بودم و با خودم کنار نیومده بودم.
با خود واقعی که دردناک بود، با تارای واقعی قصه!
بالاخره موفق شدم لباس مورد نظرم رو پیدا کنم.
با کمک کرولاین پوشیدمش و برگشتم اتاق.....
باور کردنی نبود که هنوز هم کارلوس با رز بحث میکرد و چونه میزد!
با ورودم به اتاق همه متوجه حضورم شدن و سکوت کردن.
هانا دورم چرخید وگفت:
_ وای این چقدر بامزه است!
لبخند مصنوعی زدم و منتظر نظر رز موندم.
لباس یقه هفت کاملا باز تا قفسه سینه داشت. از پشت بیشتر باز بود تا جلو... دامن چین خورده ساده با پارچه سفید ساده و براق، تقریبا تا زیر زانو!
جمیلا پشت سرم ایستاد و گفت:
_ لباس قشنگیه،اما برای اینکه خودش رو نشون بده باید موهات رو جمع کنی.
بیخیال شونه هام رو بالا انداختم.
کارلوس همه رو کنار زد و مقابلم ایستاد.
آروم گونهام رو کشید و گفت:
_ بلا نگیری تو دختر سلیقت بدم نیستا!!!!
شکلکی براش در آوردم و از کنارش رد شدم.
رز نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت:
_ خیلی بهت میاد عزیز دلم.
_ ممنونم.
پیکو_ پس همین رو بر میداری؟
_ اره همینو بر میدارم.
نگاهی به بقیه انداختم و گفتم:
_ شماها چیزی برنداشتین؟
به کیسه های کنج دیوار اشاره کردن و با لبخند خبیثی چشمک زدن.
با بهت و ناباوری گفتم:
_ بابا ایول سرعت عمل!!
#364
یک هفته دیگه هم مثل برق و باد گذشت.
یک هفته ایی که نه برای آماده مراسم!
بلکه برای رسیدن آرمان صبر کردیم سپری شد.
یک هفته در از استرس دردناک که گاهی به قفسه سینم فشار میآورد.
دردش آنقدر طاقت فرسا بود که دلم میخواست به سینم چنگ بزنم و قلبم رو بکشم بیرون.
قلبی که برای زدن و زنده موندن التماس میکرد!
تنها دردی که از پدر واقعیم داشتم همین دردی بود که موقعه تنهایی به سراغم می اومد و نفسم رو تنگ میکرد!
مقالاتی آیینه کلافه به حرکات دست دخترا روی تنم خیره شدم.
یکی مشغول تنظیم کردن بند لباس روی سر شونه هام بود.
دیگری مشغول تنظیم کردن چین های دامنم....
آرایش مراسم اما براقی داشتم!
گونه های که از رنگ ملایم صورتی ملیح برق میزد و بیشتر خودش رو نشون میداد.
و بر خلاف اون چشم هایی که با طراحی ظریف ،معصوم تر به نظر میرسید.
موهای شنیون شده درست بالای سرم خیالم رو از التهاب بی وقفه و نچسپیدن موهام به گردنم راحت میکرد.
برق سرویس ظریف روی گردنم چشمم رو زد.
نگاهی به دخترا انداختم و رو به رز که دنبالم اومده بود گفتم:
_ آرمان اومد!؟
_ اره، بیا پایین تا دیر نشده . دیوید رو بسته به رگبار سوال.
گویا سوپرایز هم با خودش آورده....
_ چه سوپرایزی؟
_ بیا میفهمی! فک نکنم بدت بیاد.
#365
همراه دخترا از اتاق خارج شدم و آروم و آهسته پله ها رو پایین رفتم.
اهورا کنار پلهها ایستاده بود.
نگاهم مرد های حاضر در سالن که کت و شلوار به تن ایستاده بودن انداختم و پله بعدی رو طی کردمم.
نگاهی به دخترا که با لبخند نگاهم میکردن انداختم و آخرین پله رو طی کردم.
اهورا با با لبخندی که سعی داشت روی آن و کنترل داشته باشد .
دستم را گرفت و گفت:
_خواهر من، امروز از همه عروس های دنیا متفاوت تر و زیبا تر شده.
شوکه شدم!
نه خاطر اینکه زیبا بودنم را توصیف کرد.
همان اول جمله باعث شد توی بهت و ناباوری فرو برم.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
_ واقعا دوست داری که من خواهرت باشم؟
چشمکی زدو گفت :
_خیلی وقته که خواهرم هستی فقط تازه پیدات کردم.
به میز رسیده بودیم و همه دورم حلقه زدن....
ادامه بحث رو موکول کردم به بعد .
چون با وجود بقیه نمیشد سوال بیشتری بپرسم!
#366
نگاهم روی بازوی جلو اومده دیوید قفل شد.
منتظر بود که دستش رو بگیرم.
دوباره نگاهی به اهورا انداختم.
با لبخند کنار نویدایستاده بود و دو پچ میکرد!
نگاهم روی افراد حاضر چرخید و همزمان دستم رو دور بازوی دیوید حلقه کردم.
نگاه کردم....
آنقدر نگاه کردم، تا فردی که منتظرش بودم پیدا کردم .!
حق با رز یود، پیدا کردن سوپرایز کار سختی نبود و ناراحتم نمی کرد.
آرمان همراه با دخترش آمده بود!
دختری که هر طرف حساب می کردم .
خواهرم حساب میشد!
و من مجبور بودم که بپذیرمش،شیدا دختری که اولین بار در ایران دیده بودمش.!
روی آرمان متوقف شدم و لبخند دندان نمایی گفتم:
_ خیلی خوش اومدید!
نگاهی به دیوید انداخت و روی من متمرکز شد.
باور نکرده بود!
این چهره جدی فریاد میزد که باور نکرده است!
امده تا اثبات کند، تا انتهای بازی حاضره در سر کارمون در بیاره!
#367
آرمان بود دیگه!!
کم و بیش اوازه هوش و ذکاوتش را از حامد و رز و حتی نوید که ادعا داشت بیشتر از آن دو او را می شناسد شنیده بودم.
نمی شود به راحتی سرش را شیرمالید ولی چاره دیگری نداشتیم!
اگر زیر حرفی که زده بودیم میزدیم ، تو دردسر بزرگی می افتادیم.
فقط نمیدونستم چطور میخوان این عروسی مخفیانه رو توجیح کنن!!
سرش روتکون دادو گفت:
_ ممنونم دخترم.
نگاهس روزی رز متوقف شد.
این نگاه نفرت داشت، است که آشکارا میشد حسش کرد.
لمس و یا درکش کرد!
اما آخه چی بود ؟!چی بود!
دلم میخواست بدونم چرا این قدر نسبت به هم نفرت دارند؟!
شاید برمیگشت، به دورانی که سارا دروغ گفته بود و به رز پناه برده بود.
بازدمم رو خارج کردم...
بی اراده دلم میخواست، امروز سارا هم اینجا بود.
سارایی که فقط بایه عکس می شناختمش!
#368
آرمان _ رز.. فکر میکردم عرروسی مجلل تری برگزار میکنی!
ربا توجه به شهرتی که داری یه مطلب طبیعی به نظر میرسید اما....
رز مصنوعی خندید و به حامد نزدیک تر شد.
_ اره خب، اما اتفاقات چند دهه پیش رو در نظر بگیریم این طوری عاقلانه تر و امنیت بیشتری نسبت به شبیخون هارون خواهیم داشت متوجه هستی که چی میگم؟!
حس کردم دیوید پوزخند زد، اما تا نگاهش کنم و مطمعا بشم به حالت عادی خودش برگشت!!
منظورشون از چند دهه پیش چی بود؟!
شیدا تا سنگینی نگاهم رو حس کرد لبخند زد...
سعی کردم جوابش رو بدم اما نتونستم!
احساس بدی نسبت بهش نداشتم، اما اعتماد هم نداشتم!
سری تکون داد با لبخند مصنوعی تر از رز گفت:
_ بله کاملا متوجهام!
#369
مراسم ازدواج ساده تر از چیزی که انتظار داشتم برگزار شد.
با خودم گفتم...
چند تا دختر توی دنیا با وضعیت الان من ازدواج می کنند؟!
ازدواج های صوری همه جای دنیا وجود داشت.
اما من باز هم متفاوت بودم!
استرس داشتم و ضربان قلبم رو حس میکردم ...
میترسیدم هر آن نگاه سنگین آرمان متوجه دروغ نه چندان دور از حقیقتم رو آشکار کنه!
از گوشه چشمی نگاهی به دیوید انداختم.
کامل عادی و خونسرد رفتار میکرد .
لبخند میزد...
جواب میداد...
حتی مردمک چشم هایش نمیلرزید!
بقیه هم خونسرد رفتار میکردند ...
اما گاهی پیکو نگاهم میکرد و با غم لبخند میزد...
میدونستم ترس وجودم بهش تزریق میشه!
بیشترین چیزی که اذیتم میکرد نگاه خیره ی آرمان بود.
اهورا پیکش رو بالا برد و با لبخند دندان نمایی گفت:
_ به سلامتی خوشبختی خواهر عزیزم.
تغییر رفتارش از همه چیز برام عجیب تر بود.
شاید که برای اینکه نقشه خوب پیش بره اینطور رفتار می کرد.
و شاید برای اثبات دروغ هامون این طور رفتار می کرد.
#370
تمام ترس هایی، که تا به امروز تو سینهام پرونده بودم به اتمام رسید و فقط خاکستر ازش باقی موند.
انگار تنها کسی که سعی داشت با رفتارشهمه چیز رو فاش کنه من بودم!
اما رز جلوب هر اتفاق ناگهانی را گرفت.
برگزار شد !
چیزی که سه روز بود خواب خوراکم رو گرفته بود به اتمام رسید.
تبریک گفتند، بالبخند هایی کههیچ کس فکر نمیکرد که تمامش،فیلم باشد!
بوسیدنم و تبریک گفتند...
شیدا هم جلو آمد!
آرزوی خوشبختی کرد.
بغلم کرد و تبریک گفت.
اما من در جواب تبریک و لبخند روی لبش، فقط لبخند زدم.
که اگر نگاه دقیقه ارمان نبود را هم بهش نمیزدم.
#371
گاهی با خودم فکر می کنم که تظاهر به خوشبختی چقدر سخته!
و تظاهر بهخوشبخت بودن یا اینکه فاش نشدن بدبختی و سختی های زندگی سخت تر!
رز میگفت:
همیشه باید برای فاش نشدن دنیای پنهانت بجنگی!
فاش نشدن سختی های دنیات، باعث میشه خوشبختی ظاهری خراب نشه.
هر روز صبح مقابل آیینه بایست و به خودت لبخند بزن، هرچند مصنوعی،هرچند تلخ!
اما اجازه نده اسرارت فاش بشن، همیشه توی قلبت خواموش شون کن.
که وای به روزی که رازت فاش بشه!
اون روزه که از خودت و سرنوشتت فقط یه ویرانه باقی میمونه....
وقتی که آرمان برای خداحافظی اومد.
نپرسیدمکه چرا شیدا رو همراه خودت آوردی!
دلم نمیخواست بدونم...
ترجیح میدادم که هرچه زودتر از اینجا بره، تو دنیایی که آنالیا ،رز،هارون و حتی فردی که قصد جونم رو داشت و نمیشناختمش، فرصت برای شناخت آرمان نداشتم.
بهتر بود که تو فرصت بهتری آشنایی باهاش داشته باشم.
شاید اون هم حرفی برای گفتن داشت.
برای آخرین بار بزرگترین، لبخند مصنوعی دنیا رو به آرمان زدم و بغلش کردم .
ازم فاصله گرفت و به به بهانه ی وقت پرواز، ازم خداحافظی کرد.
گفت:
_ من هیچ وقت ازت دور نیستم عزیزم این میتونی همیشه من رو کنار خود حس کنی .
#372
نمیدونستم منظورش از این حرفا چیه.به نظرم سعی داشت با این رفتار ها خودش رو در نقش پدر دل سوز جا کنه.
نقشی که من واقعیتش رو توی وجود حامد دیدم.
رفت، یا بهتر بگم رفتن!
به همین سادگی با یه دیدار کوتاه و ساده که بخش عظیمش تقصیر من بود، به همین راحتی زندگیم دوباره زیرو رو شد .
نمیدونستم کدوم قطعه رو کجا بذارم که بتونم دوباره خودم رو پیدا کنم.
انکار بازم تو یه بیابان بارون نخورده پرسه میزنم!
بدنبال یک قطره آب که وجودم رو روشن کنه و گلوم رو تر!
یه قطره آب که راه رونشونم بده...
نگاهم روی چمدان های جفت شده کنار در خشک شد.
حالا وقت ادامه بازی بود.
دلم می خواست بدونم کی قرار بود. که
پرده از دنیای واقعی برداشته بشه.
واقعی ... بدون پرده ،بدون حاشیه بدون ،دروغ...
رز از آرامش حرف میزد و من فقط،اجباری که از این به بعد کنار دیوید با تحملش میکردم رو حس کردم.
از دخترا خداحافظی کردم...
نمیتونستم پیدا کنم همه جا تاریک و کجا بود آن آرامش ابدی؟!
به سختی از بین هیاهو و حجوم خبرنگار های بیرون از خونه رد شدیم.
خبرنگار ها، یا بهتره بگم انسان های احمقی که از اتفاقات داخل این خونه خبر نداشتن، و ازدواج من رو به عشق نایاب و ممنوعه میدونستن!
دلم میخواست قهقهه بزنم به زندگی سیاهی که دیگران چه برداشت ها که ازش نداشتن!
#373
سوار ماشین شدم و آخرین نگاهم رو به ویلای سفید مقابلم انداختم.
ویلای سفیدو شکوهی که هیچکس، خبر از سیاهی درونش نداشت!
صدای خبرنگارها مثل ویز ویز مگس مزاحم نیمه شب روی اعصابم بود.