هرگونه کپی و انتشار بدون ذکر ممنوع میباشد.
تلگرام ما(
@NochaT_RomancE)
#621
( اهورا )
نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که مات و مبهوت به جسم بی جون پدرم نگاه میکردم.
باورم نمیشد، حالش خوب بود!
شاید هم من اشتباه میکنم...
حال روز پیکو هم دست کمی از من نداشت.
نوید،امروز صبح برگشته بود و مدام باهام تماس میگرفت.
چطور میتونستم بهش بگم که تمام امید و پشتوانه مون رو از دست دادیم.
بابا فقط دلتنگ بود،بودن هیچ کدوم از ما حالش رو خوب نمیکرد.
دلتنگ مادرم بود،چه خوب بود که به هم رسیده بودن.
تمام این یکسال که از رفتن رز میگذره هر روز در انتظار مرگ بود.
اما خم به ابرو نمی اورد، چه خوب که حالا خوش حال بود.
از طرفی مرگ بابا و از طرفی غیب شدن ناگهانی تارا و حال بد جمیلا روی تخت بیمارستان عصابم رو بهم میریخت.
به خودت بیا اهورا ،بلند شو اجازه نده دشمن از ضعفت استفاده کنه.
همیشه وقتی مادرم این جمله رو تکرار میکرد با اعتماد به نفس کامل انجامش میدادم.
اما حالا نمیتونستم!
کی گفته بود که مرد ها گریه نمیکنن؟!
کمرم شکسته بود... از حالا تا به قیامت تنها خودم بودم!
*
روشنایی هوا از بین رفت و یک بار دیگه ماه به آسمون پا گذاشت.
نوید از همه ما بیشتر شرکت و بدون در نظر گرفتن غرورش برای دوست چندین و چند ساله اش اشک ریخت.
هنوز تارا رو پیدا نکرده بودم و دلم شور میزد.
مایکل مسعولیت انجام کار های انتقال جسد رو به ایران برای اینکه کنار مادرم به خاک سپرده بشه رو بر عهده گرفت.
حالا که هارون نیست،حالا که میتونیم خوشبخت باشیم.
نباید میرفتی بابا...
ساعت از نه شب گذشته بود که تلفن همراهم زنگ خورد.
از اداره آگاهی تماس گرفته بودن که همراه با وکیل به اونها برم تا در جریان روند تشکیل پرونده اقدام به قتل خواهرم باشم!
این شوک آنقدر عمیق بود که اشک چشمم رو خشک کرد.
کی باورش میشد که تارا یه روزی انقدر از نفرت لبریز بشه که اقدام به قتل دیوید بکنه!
نوید برای مراقب از پیکو که مثل اسفند روی آتیش برای حال تارا نگران بود خونه موند و من با عجله به اداره پلیس رفتم.
خودش همه چیز رو اعتراف کرده بود وحتی چاقویی که باهاش زخمیش کرده بود رو هم همراه خودش برده بود.
به سختی و کمک وکیل موفق شدم یه وقت ملاقات کوتاه برای دیدنش بگیرم.
همراه مامور اداره به بازداشتگاه رفتم.
با دیدنش دلم گرفت..
حس میکردم که روح دیدم!
نگهبان در سلول رو باز کرد و کنار ایستاد.
متوجه حضورم شده بود اما همچنان خیره به مقابلش بود.
روبروش زانو زدم و به چشم هاش نگاه کردم.
لب های خشک و رنگ و رو رفته اش رو تکون داد...
_ بخاطر حامد این کارو کردم
موهای بهم ریخته اش رو دست کشیدم.
_ نباید این کار رو میکردی
چونهاش از بغض لرزید.
_ نباید منو تنها میذاشت! چرا این کارو کرد اهورا؟
بغضم رو با قورت دادن اب گلوم پایین دادم.
_ تارا این تقصیر تو نیست.
_ من همیشه دختر بدی ام،هیچکس حاضر نیست برای همیشه کنارم بمونه.
_ نه اینطور نیست.
جیغ زد:
_ هست،انکارش نکن من نفرین شدم!
#622
شونه هاش رو بین دستم گرفتم و آروم گفتم:
_ هرچی که باشی خواهر منی،و اجازه نمیدم که اینجا بمونی.
چند ثانیه مکث کرد و گفت:
_ حتی اگه بدونی باز هم از اون عوضی حاملهام؟
اگه بگم روح از تنم رفت دروغ نگفتم.
با لبخند تلخی به چهره بهت زده ام خیره شد و گفت:
_ فقط از اینجا برو اهورا،خواهر مثل من رو فراموش کن.
من دیگه جایی تو اون خونه ندارم...
****
دیوید اتاق عمل بود و دکترا از وخامت اوضاعش خبر میدادن.
کم کم داشتم نامید میشدم به نجات تارا که آرتور به اداره پلیس اومد و از طرف دیوید شهادت داد که شکایتی علیه تارا نداره.
این شهادت صبح روز بعد با بهوش اومدن دیوید و بازجویی مامور های پلیس تایید و تارا آزاد شد.
خوب بود که هنوز از باردار بودن تارا خبر نداشت....
دیوید واقعا عاشق تارا شده بود..
زمان برای اینکه به ملاقاتش برم و بخوام که عاقلانه رابطه اش رو با امضای برگه طلاق، برای همیشه با تارا قطع کنه نداشتم.
به محض آزاد شدن تارا که حال و روزش بدتر از شب گذشته بود که دیده بودمش...
با کمک پیکو و نوید ،خبرنگار هارو گمراه کردم و از کشور برای خاکسپاری بابا خارج شدیم.
افشای زنده بودن تارا هم دردسرساز شده بود!
مایکل و میراندا برای مراقبت از نانسی که تازه بهوش اومدن بود و سطح هوشیاری خیلی کمی داشت موندن و هانا هم با ما برای مراسم همراه شد.
تمام طول مسیر تارا مثل مرده ها به مقالبش خیره بود و حتی جواب پیکو رو برای خوردن غذا و خوب بودن حالش نمیداد.
نوید کلی سرزنشش کرد و عکس العملی که داشت فقط سکوت بود.
حتی نگاهش هم نکرد!
باید سر فرصت از میراندا برای آماده کردن ساک دستی که لباس زنونه برای ایران آماده کرده بود تشکر میکردم.
(شال و مانتو مناسب)
خودم آنقدر حالم بده بود و ذهنم درگیر که درست رو از غلط تشخیص نمیدادم.
فقط میدونستم برای خوب شدن حال خواهرم که داغ دار بود و شکسته... زنی که چهارمین ماه بارداریش رو سپری میکرد باید سرپناه قابل اطمینان پیدا میکردم .
اصلا حوصله دردسر جدید نداشتم.
.به اندازه کافی تیر خوردن نانسی و تسویه حساب دیوید باهاش عصابم رو بهم ریخته بود.
هرگز به یاد ندارم که تمام عمرم چنین حس خلأی رو حس کرده باشم.
این زندگی نبود.
مرگ تدریجی رویاهامون بود.
باور یه انسان از زندگی چی میتونه باشه؟
من در عین داشتن همه چیز ،از یه گدای خیابونی هم بدبخت تر بودم!
#623
****
( تارا )
وقتی اهورا دنبالم اومد سعی کردم با گفتن حقیقت ازخودم متنفرش کنم اما وقتی باز هم دست از تلاش بر نداشت .
دلم میخواست از خجالت بمیرم.
تمام طول راه به کسی نگاه کردم و کلمه ای حرف نزدم.
هانا هم هنوز نگاهش پر از نفرت بود.
اما پیکو مدام سعی داشت به حرفم بیاره و مثل اهورا کنارم بود.
سرزنش های نوید تا مرز جنون اشک ریختن کشوندم.
اما آنقدر خسته بودم که توان اشک ریختن رو هم نداشتم.
به محض رسیدن به خاک ایران نفس عمیقی کشیدم.
دیگه از اون هوای ابری و دلگیر فرانسه خبری نبود.
دستی به شال تیره رنگم کشیدم و قدم برداشتم.
آرمان با لباس های تیره به استقبالمون اومد.
بعد از خوش آمد گویی به همه بدون هیچ تغییری توی صورتش بهم خیره شد.
دلم میخواست لبخند بزنه.
همون لبخند های خشک و خالی که همیشه میزد.
اما انگار از اونم محروم بودم!
***
شب رو توی ویلا گذراندیم و صبح روز بعد حامد هم کنار رز به خاک سپرده شد.
آنقدر عاشق بود که حتی بعد از مرگ هم دلش میخواست کنار رز باشه نه مادر و خواهری که بخاطر اون از دست داده بود.
چند نفر توی دنیا به اندازه اون میتونستن صادقانه عاشق باشن...
شاید اگه آرمان کمی از عشق حامد رو نسبت به سارا داشت حالا من یه دختر معمولی با یه خانواده معمولی بودم.
آه که گاهی دلم برای معمولی بودن پر میزند!
بس است درخشان بودن میخواهم عادی باشم اما خوشبخت!
( پیکو )
همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که گک در زمان رو حس نکردم.
حامد هم کنار رز به خاک سپرده شد.
برخلاف همه که صادقانه اشک میریختیم.
تارا کنی دور از تکیه به درخت کاج قبرستون خشک و سرد نگاهمون میکرد.
میترسیدم از این تغییر رفتار ناگهانیش!
وقتی اهورا گفت که توی برگشت تارا همراهمون نیست و دوران بارداریش رو توی ایران کنار آرمان میمونه تا اوضاع روحیش بهتر بشه.
وحشتم چند برابر شد...
بر خلاف میلم صبح روز بعد خاکسپاری همراه هم برگشتیم و تارا همراهمون نیومد.
رفتار و مهمان نوازی سارا(همسر آرمان ) خیلی خوب بود.
حتی شیدای پر حرف هم اینبار مودب تر شده بود.
با اینکه تمام مدت از اینکه فارسی متوجه نمیشدم در عذاب بودم و اما رفتار محبت آمیز زن میانسالی که اهورا مادربزرگ رز معرفیش کرد برام شیرین بود.
سفر با موندن تارا،خاک سپاری حامد و اخلاق گند هانا با تارا به اتمام رسید.
و حالا کاخ رز سیاه سرد تر از همیشه میزبان آخرین بازمانده هاش بود...
#624
( تارا )
روز ها پشت سر هم سپری میشدن و من بیخبر از دنیای اطرافم زندگیم خلاصه میشد به هر روز به مزار حامد و رز رفتن و شب ها بیخوابی و خوردن کمی غذا فقط بخاطر بچم...
نه به تلفن های پشت سر هم پیکو جواب میدادم و نه ایمیل های اهورا......
آرمان مدام بهم سر میزد .
چرا انتظار داشتم رفتارش حالا که کنارش زندگی میکنم تغییر بکنه.
.شاید برای اینکه فکر دیگه ای نکنم زیاد بهم گیر نمیداد.
باز هم نهایت محبتش همون لبخند پر معنا سر میز شام بود.
حتی از دیوید هم خبر نداشتم.
بعد از رضایت عجیب و غریبش برای بستن پرونده هیچ خبری ازش نداشتم.
دلم میخواست از ذهنم پاک بشه ولی نمیشد.
با وجود بچه ای که تا چند ماه دیگه متولد میشد.
رفتن دیوید از زندگیم محال بود.
شیدا مدام به خرید میرفت و هر دفعه یه چیزی برای بچه میخرید.
دلم میخواست مثل بارداری اولم خوش حال بودنم رو بروز بدم اما هر چقدر که تلاش میکردم میلم به زندگی نمیرفت.
خونه آرمان از کاخ رز سیاه خیلی کوچیک تر بود!
البته بعد از یک هفته اقامت توی شیراز طبق روال بر نامه هر سال خانواده آرمان وسایلم رو جمع کردم همراهشون به مازندران سفر کردم.
حرف زدنم بهتر شده بود اما هنوز هم سخت فارسی صحبت میکردم.
مادربزرگ رز خیلی مهربون بود و مدام با وجود پا دردی که داشت جویای احوالم میشد و هر سری برای چکاپ همراهم می اومد.
یه جورایی همه چی خوب بود اما انکاری من نمیتونستم باهاش کنار بیام.
یه ویلا نقلی با سه تا اتاق خواب و یه آشپزخونه و پذیرایی متوسط.. چیدمان معمولی داشت.
خبری از پله های مارپیچ و لوستر های گرون قیمت نبود.
زندگی با آرمان جدید بود و دوست داشتنی!
بیشتر از عادی بودن خونه حوض کوچیک حیاط دلنشین بود.
با وجود گرمای طاقت فرسای تابستون هر روز با اسرار شیدا بیرون میرفتم و پیاده روی میکردم.
هر روز که میگذشت ورم دست و پام بیشتر میشد.
مادربزرگ با لبخند شب ها به بدنم روغن میزد و میگفت :«این ورم برای زن حامله که دختر تو شکمش باشه طبیعیه»
سارا مدام از شیدا جویای حالم بود و همیشه غذایی رو درست میکرد که من خوشم بیاد.
زیاد دور و برم نبود و هرزمان که نگاهم بهش می افتاد فقط لبخند میزد.
برعکس من که نگاه سردی بهش مینداختم و مسیر نگاهم رو تغییر میدادم.
#625
زندگی مردم این کشور عجیب بود.
خدمتکاری وجود نداشت!
از صبح تمام کار های خونه رو سارا و شیدا انجام میدادن و این برای منی که کل عمرم تمام کار هام رو خدمتکار انجام داده عجیب بود.
تلفن های اهورا و پیکو ادامه داشت و من همچنان میلی به صحبت کردن نداشتم.
انکار با حرف نزدن با اونا میخواستم خودم رو از رز سیاه نجات بدم.
برخلاف من آرمان در جریان اتفاقات ریز و درشت زندگیم قرارشون میداد.
و من با وجود دونستنم اصلا اعتراضی نداشتم!
باز هم روزگار چرخید و دوران آخر بارداری نزدیک شد.
فقط سه هفته تا زایمانم موندن بود و شب و روزم با استرس سپری میشد.
میترسیدم آرامشی که به سختی توی تنهایی خودم پیدا کرده بودم با پیدا شدن سر و کله دیوید و پی بردنش از موضوع بارداریم همه چی بهم بریزه.
آرمان میگفت که اهورا مدام پابه پای وکیل در تلاشه که طلاقم رو از دیوید بگیره. و این نور امیدی برام بود که حداقل بتونم نفس بکشم!
به کمک شیدا و متصل شدن به اینترنت از اخبار مدل های رز سیاه و دنبال میکردم.
جمیلا بعد از دوماه استراحت باز هم به صحنه برگشته بود و در کنار هانا و پیکو با انتشار عکس اخبار سلامتی کاملش رو اعلام کرده بود.
بدون من همه خوشبخت بودن!
و این یکی از آرزو های من بود.
***
کلافه از تنگی نفس روی تخت نشستم و روتختی رو از روی تنم کنار زدم.
با باز شدن ناگهانی در اتاق جیغ خفه ای کشیدم.
سارا نگران وارد اتاق شد و به سمتم اومد.
اولین باری نبود که شب ها بهم سر میزد.
حتی با وجود اینکه بی محلش میکردم باز هم می اومد.
_ تارا جان خوبی؟
غرورم رو کنار گذاشتم و گفتم:
_ نمیتونم نفس بکشم.
چراغ اتاق رو روشن کرد و کنارم روی تخت نشست.
دستش رو پشتم گذاشت و مشغول ماساژ داد شد.
_ عیبی نداره ،اینا همه طبیعیه یکم دیگه تحمل کنی راحت میشی.
دستم رو از روی فقسه سینم پایین آوردم و نفس عمیق کشیدم.
_ شما برین بخوابین من خوبم!
لبخندش عمیق تر شد.
_ میدونم از من خوشت نمیاد ،حقم داری ولی لجبازی نکن بزار تا حالت خوب میشه بمونم.
لبخند بی رمقی زدم به به فرش قدیمی کف اتاق خیره شدم.
چند دقیقه سکوت سنگینی بینمون افتاد که گفت:
_ هیجده سالم بود که ازدواج کردم. و سال بعدش باردار شدم... خونه زندگیم خوب بود و با حقوق بخور و نمیر سعید زندگیمون میچرخید.
تنها بدیش این بود که مادرش از من خوشش نمی اومد.
هنوز فرش اتاق رو نگاه میکردم اما دقیق به حرف هاش گوش میدادم.
ادامه داد:
_ هشت ماهه باردار بودم که یه روز خبر آوردن سعید از بالای ساختمون افتاده پایین و تموم کرده.
از اون روز زندگی من جهنم شد. یعنی از دورانی که سونوگرافی گفت بچه توی شکمم دختره همه چی عوض شد.
خودم به مادر پیر توی دنیا. و یه چند تا فامیل که سال به سال خبری آزمون نمیگرفتن و مهم نبود براشون چی به سر من و مادرم میاد بیشتر نداشتم.
تو کل دنیا یه سعید رو داشتم که بخاطر خودم قبولم کرد و شوهرم شد.
شاید تنها خوش شانسی من صورتم بود!
خیره به فرش صورتش از ذهنم گذشت.
با اینکه یه زن پا به سن گذاشته بود اما هنوز هم زیبا بود چه برسه به دوران جوانی!
ادامه داد:
_ صاحب خونه وسایلم رو انداخت بیرون.. مادر شوهرم بهم گفت دیگه هیچ نسبتی با اونا ندارم و دیگه در خونه شون نرم!
دوباره برگشتم پیش مادرم...
یه هفته مونده به زایمانم مادرم سکته کرد و مرد.
بازم شدم یه دربدر بدبخت...
نه کاری داشتم که بتونم پول کرایه خونه رو در بیارم و نه دیگه روحیه درستی برای زندگی...
درست شبی که صاحب خونه از خونه انداختم بیرون و توی خیابون ها سرگردون شدم.
آرمان سر راهم اومد.
رسوندم بیمارستان...نمیدونم چرا و چطوری ولی وقتی به خودم اومدم که زنش شده بودم.
برای بچم شناسنامه گرفت...
#626
با چشمای گرد نگاهش کردم که لبخند محوی روی لب هاش اومد.
_ تعجب کردی اره؟
_ یعنی تو؟
_ اره ...منم چون شبیه مادرت بودم. آرمان برای جبران خطای گذشته و آروم کردن عذاب وجدانش باهام ازدواج کرد.
با دهن نیمه باز نگاهش کردم.
_شیدا دختر آرمان نیست؟!
_ نه نیست.. بارها از آرمان خواستم که همه چیز رو بهت بگه اما نخواست که بدونی.
چون دلش میخواست اگه یه روزی قبولش کنی بخاطر خودش باشه و از ته قلبت بخشیده باشیش...
وقتی که اون اتفاق افتاد و همه فکر کردیم که مردی،خیلی حالش بد بود تارا.. من اون روز هارو که دیدم الان بدون اجازه خودش جرئت این رو دارم که بهت حقیقت رو بگم.
نذار دوباره حسرت بدل بمونه.. اون تورو خیلی دوست داره... خیلی خوش حاله از اینکه کنارشی ولی نمیخواد فکر کنی که میخواد گولت بزنه.
قبول دارم که در حق سارا بد کرده ولی بخدا پشیمونه،خدا خیرش بده که فرشته نجات منو بچم شد.
توروخدا بخشش،فقط یه بار سعی کن دوستش داشته باشی.
من چیکار کرده بودم؟
جمله های حامد توی سرم رنگ زد« به آدم ها فرصت بده تا خودشون رو بهت ثابت کنن روی خاطرات یه دختر دبیرستانی دل آدما رو نشکن دخترم»
پس اونم میدونست و از آرمان طرفداری میکرد.
با چکیدن اولین قطره اشکم سارا ترسیده صورتم رو بین دستاش قاب گرفت.
_ تارا... گریه نکن عزیزم آروم باش استرس برات خوب نیست.
چرا وقتی به اوضاع عادت میکنیم باز همه چی بهم میریزه..
این عذاب وجدان لعنتی کی دست از سرم برمیداره؟
_ چرا زودتر بهم نگفتی
دستش رو روی بینیش گذاشت و گفت:
_ توروخدا آروم باش الان آرمان میشنوه عزیزم.
_ من خیلی باهاش بد رفتاری کردم.
با لبخند گفت:
_ دیر نشده عزیزم،بهش فرصت بده .جبرانش کن.. آرمان فقط پدر تویه اونم فقط تورو داره که هم خونشی و به امیدت زندگی میکنه.
لب باز کردم که جواب بدم. با باز شدن ناگهانی در اتاق حرفم توی دهنم خشکید.
آرمان ترسیده از چهارچوب در گذشت و به سمتم اومد.
_ تارا،حالت خوبه دخترم چرا گریه میکنی؟
سارا قبل از من به خودش اومد و گفت:
_ تنگی نفس داره
آرمان جلوی پام زانو زد و گفت:
_ گریه نکن دخترم بیا بریم حیاط یکم هوا بخوری خوب میشی. چیزی نیست هوای داخل گرمه حالتو بد کرده.
فکر بدی هم نبود!
لبخند تلخی زدم و دستم رو روی خیسی چشم هام کشیدم.
_ باشه فکر کنم اینجوری بهتر باشه.
زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد که بایستم.
نیم نگاهی به سارا که با لبخند نگاه مون میکرد انداختم و همراه آرمان از اتاق بیرون زدم.
بغضی که به گلوم فشار می آورد رو با نفس عمیق پایین دادم و روی تخت چوبی حیاط نشستم.
آرمان کنارم نشست و گفت:
_ میخوای گل سر بیارم موهاتو جمع کنی،شاید بخاطر باز بودن موهاته که گرمت شده.
توی روشنایی کم چراغ حیاط چشم های سیاهش برق میزد.
چقدر شبیه من بود!
بعد از این همه مدت تازه به صورت پدرم با دقت نگاه میکردم!
برای عوض کردن جو با خنده گفتم:
_ مو ندارم دیگه همش ریخت بخاطر بارداری.
آروم خندید و سرم رو روی شونه اش گذاشت.
پلک هام رو بستم و عمیق نفس کشیدم.
آروم باش تارا... گند نزن،از اعتماد اون زن سو استفاده نکن!
#627
سرم رو روی شونه اش جابجا کردم.
_ توام فکر میکنی من خل شدم؟
_ نه من فکر میکنم که تو فقط ترسیدی
_ اگه بیاد
_ نمیاد عزیزم،پس من اینجا چی کاره ام
_ دیگه نمیخوام برگردم!
_ هرچی که تو بخوای همون میشه نترس عزیزم.
_ معذرت میخوام آرمان،من این مدت خیلی اذیتت کردم.
_ همین که هستی برای من دنیایی ارزش داره
_ چرا آنقدر منو دوست داری؟
با مکث گفت:
_ چون تو تنها کسی هستی که دارم.
بغضی که تا این لحظه کنترلش کرده بودم بی صدا شکست.
حقیقت رو میگفت من تنها دارایی اون و اون هم تنها فرد واقعی خانواده من بود.
************
( دیوید )
دو ماه از مرخص شدنم میگذشت و هنوز هم خوب نمیتونستم تکون بخورم.
بیشتر از قبل دلم میخواست تارا رو ببینم و باهاش حرف بزنم.
مرگ حامد برای من هم شوک خیلی بزرگی بود.
حالا ،حال خراب اون ردزس رو درک میکنم.
اهورا مدام پایه پای وکیل روی طلاق پافشاری میکرد.
اطراف ویلا رو مامور گذاشته بودم تا به محض دیدن تارا بهم خبر بدن...
بیخبری روانم رو بهم ریخته بود و تمام آرامشم خلاصه تو خاطرات کوتاهم توی خونه بود...
اهالی رز سیاه به زندگیشون ادامه میدادن.
دست پرورده های رز خیلی خوب نقش بازی کردن رو یاد گرفته بودن.
این بار سخت تر از مرگ لوکا بود..سخت تر از مرگ مادرم!
#628
*****
سه هفته بعد...
( پیکو )
به محض وصل شدن به اینترنت جیغ بلندی از ذوق کشیدم و داد زدم:
_ اهورا.. هانا..جمیلا بیاین وصل شد!
تک به تک پشت سرم ایستادن و به چهره تارا توی کامپیوتر با لبخند سلام دادن.
آنقدر خوش حال بودن که سر از پا نمیشناختم.
بعد از چند ماه بهترین خبری که شنیده بودم تولد بچه تارا بود.
سارا بچه رو تو بغل تارا گذاشت و عقب رفت.
توی تخت نیم خیز شد و بچه رو به سمت دوربین گرفت.
_ شیدا لب تاپ رو ببر نزدیک تر صورت بچه رو کامل ببینم.
چند بار پلک زدم تا اشک شوقی که دیدم رو تار کرده بود کنار بره.
تارا_ دخترم خوشگله خاله پیکو
لب پایینم رو بین دندونام فشار دادم و گفتم:
_ الهی قربونش بره خاله پیکو
هانا_ خوش اومدی فنچ کوچولو
اهورا_ مبارک باشه عزیزم ،حیف که نمیشه بیام ایران!
جمیلا_ تبریک میگم تارا چه دختر نازی داری.. وای خدای من چشماشو ببین!
تارا_ مرسی بچه ها منم خیلی دلم براتون تنگ شده جاتون خیلی خالیه
نوید همه رو کنار زد و با اخم ظاهری خیره به مانیتور گفت:
_ دختر به دنیا آوردی یا دیوید کوچک!؟
صدای قهقهه بلند هر دو طرف توی اتاق پیچید.
حق با نوید بود،چشم های آبی رنگش با دیوید مو نمیزد.
شیدا_ بچه های اول شبیه باهاشون میشن دیگه!
اهورا_ نه خیر کی گفته،من بچه اولم کپی برابر اصل مامانمم!
نوید_ آها اینو راست میگه! منم شبیه مامانم...
اهورا_ حالا دور از شوخی باید بهت هشدار بدم تارا...
آرمان توی کادر اومد و جدی گفت:
_ موفق نشدی؟
اهورا_ نه متاسفانه،به هر دری زدم نتونستم طلاق رو اجرا کنم.
فقط با رضایت دیوید امکان پذیره.
تارا_ حالا چی شده مگه؟
_ دیوید فهمیده که تو اصلا فرانسه نیستی و ...
آرمان_ اولین جایی که برای گشتن به فکرش میرسه خونه من و املاک منه درسته؟
_ دقیقا...باید حواستون رو خیلی جمع کنین ،اگه بفهمه که تارا پیش تو پناه گرفته شرایط در نظر گرفتن لو نرفتن اون بچه خیلی کمه!
#629
ارمان_ نگران چیزی نباش تا تارا کنار منه اجازه نمیدم کسی بهش آسیب برسونه.
پیکو_ ما اوصولا آدم خوش شانسی نیستیم،خواهش میکنم مراقبش باشید.
لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت:
_ نگران هیچی نباشید.
دلم میخواست نگران نباشم اما چهره گرفته تارا نگرانم میکرد.
متولد شدن به بچه از گوشت و خون دیوید لوکاس کابوس بود!
درسته که تمام این پنج ماه و اندی تارا ازمون دور بود.
.اما حداقل خوش حال بودم که کنار آرمان حالش خوبه و از همه بهتر فرصت شناختن یه نفر واقعی از خانواده خودش رو تجربه میکنه.
هرچقدر هم که ما کنارش باشیم باز هم کسی که از گوشت و خون خودش باشه معنای دیگه ای داره.
هرچقدر ما مراقبش باشیم آرمان صد برابر بهتر از ما میتونه ازش مراقبت کنه.
زندگی جدید و شناخت بیشتر از اهورا بعنوان همسر تجربه فوقولاده ای بود برای منی که تمام عمرم رو برای داشتن خانواده جنگیدم.
کار های شرکت با تلاش هانا رو روال افتاده بود.
جمیلا هم پا به پای نوید برای گروه آموزشی زحمت میکشید.
ای کاش رز بود و این روز های دخترهای دست و پا چلفتی روز اول رو میدید.
بزرگ شده بودیم.
یه بزرگی با یه تاوان بزرگ!
زندگی که روال عادی خودش رو طی میکرد.
نمیدونستم در آینده چه چیزی انتظارمون رو میکشه ولی حداقل امیدوار بودم که خوشایند باشه.
***
( تارا )
با سر انگشتم آروم گونهاش رو لمس کردم.
باور اینکه اینبار توی بیداری مادر شدن رو حس کرده بودم سخت بود.
ضربه آرومی به در اتاق خورد و سارا با لبخند بین چهارچوب ایستاد.
نگاهی به تخت انداخت و گفت:
_ خوابید؟
_ اره.. سارا میشه خواهش کنم پیشش بمونی باید با آرمان حرف بزنم.
با لبخند سرش رو تکون داد.
_برو خیالت راحت...
_ ممنونم.
نگاه کوتاهی به دخترم انداختم و از اتاق بیرون زدم.
بعد از یه جست و جوی کوتاه آرمان رو توی پذیرایی مقابل تی وی پیدا کردم.
کنارش که نشستم تازه متوجه حضورم شد.
لبخند معروف خودش رو زد و گفت:
_ مادر کوچولو باید استراحت کنه تا بتونه مراقب دخترش باشه.
لب هام رو جمع کردم و متفکر گفتم:
_ خب وقت نمیکنم!
خندید..
_ چیزی شده؟
روی مبل جابجا شدم .
_ باید باهم حرف بزنیم.
_ راجب؟
_ دیوید!
کلافه نفس عمیق کشید.
_ بیخودی نگرانی
_ نیستم،نگران نیستم آرمان.
_ پس راجب چی میخوای حرف بزنی؟
#630
_ فقط یه هفته به کنکور شیدا مونده و باید برگردین شیراز.
با چشمای ریز گفت:
_ برگردین؟؟
_ دلم نمیخواد دوباره وقتی دیوید روبروم ایستاد و همهچیز رو فهمید به فکر چاره بیوفتم.
_ تارا تو...
_ خواهش میکنم تا آخر حرفم صبر کن.
کلافه پلک زد و گفت:
_باشه
_ همراه شیدا،سارا و مادر بزرگ برگرد شیراز و خیلی عادی به زندگیت ادامه بده...
منم همراه دخترم اینجا میمونم و به زندگیم ادامه میدم.
_ تارا...
دستش رو بین دستم گرفتم...
_ آرمان من خوشبختم،تو پدر خیلی خوبی هستی..
ولی خواهش میکنم به تصمیمم احترام بزار.
چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:
_ سرکار نمیری،و تمام روز کنار دخترا میمونی...
نگران مخارجت نباش همراه خودم مبلغی رو برات میفرستم.
یه نفر هم که مورد اعتماد خودمه میفرستم که همیشه کنارت باشه.
هر زمان هم که من تماس میگیرم باید بهم جواب بدی،
فقط تحت این شرایط نظرت رو برای تنها زندگی کردن میپذیرم.
روشنه؟
_قبوله!
***
اینکه آرمان بهم اعتماد کرد و اجازه داد طبق تصمیم خودم به روند زندگیم ادامه بدم برام عجیب بود.
مطمعا بودم اگه بجای اون حامد مقابلم ایستاده بود شدید مخالف اینکه تنها بمونم میشد و حتما مجبورم میکرد که کنار خودش زندگی کنم.
صبح روز بعد آرمان همراه سارا ،شیدا و مادربزرگ برگشتن شیراز....
و من برای شروع به برگه تازه از زندگیم توی شهری که تو دوماه اخیر شناخت نسبتا خوبی ازش داشتم به خونه عادی آرمان برگشتم.
و چقدر زیبا بود این زندگی عادی کنار دخترم.
من تارا...
به آرزو های کوچیکم رسیده بودم و بعد از مدت ها بالاخره از هزار توی نفرت و تاریکی خارج شدم.
پاییز دنیای من یک رنگ شده است.
خبری از زرد و سرخ نفرت نیست.
دنیای من در کنار دخترم سبز است به سرسبزی خوشبختی عادی!
#631
دقیقا بیست و چهار ساعت بعد از رفتن آرمان از خونه یه آدم عجیب به زندگیم وارد شد.
کسب که دنیام رو تغییر داد و باور های جدیدی رو درونم شکوفا کرد.
همیشه کشف آدم های خارق العاده میتونه به آدم حس یه مخترع رو بده به بزرگ ترین کشف بشریت دست پیدا میکنه.
روز بیست و ششم شهریور به تاریخ ایران..
بعد از خوابوندن دخترم برای سرگرم کردن خودم و فرار از بیکاری لباس باغبونی تنم کردم و مشغول مرتب کردن گل های حیاط کوچیکم شدم.
آخرین برگ اضافه گل زیر دستم رو که گرفتم با صدای کوبیده شدن درب قدیمی حیاط از جا پریدم.
همسایه های اطرافم آدم های کنجکاوی بودن و اکثر فکر میکردن.. که من یه زن بیوه ام که با بچه ام زندگی میکنم.
روسری کوتاهی که روی موهام بسته بودم که فقط مانع انجام کارم نشه رو دست کشیدم و به سمت در رفتم.
به محض باز کردن در چهره یه مرد جان روبروم رنگ گرفت.
سعی کردم به خودم مسلط باشم و درست حرف بزنم تا به اینکه افتضاح ایرانی صحبت میکنم پی نبره!
_ سلام روزتون بخیر شما تارا خانم هستند؟
این اولین باری نبود که یکی از مردم این شهر لقب خانم رو به اسمم میداد.
اغلب همسایه ها تارا خانم صدام میزدن اما نمیدونم چرا هر سری خندم میگرفت!
با فشار دادن لب هام لبخند رو کنترل کردم .
با ریز شدن مردمک چشم هاش فهمیدم که گند زدم!
_ چیکارشون داری؟
نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:
_ به باغبون مربوط نمیشه!
ابروهام بالا رفت.
_ که اینطور!
_ خانوم محترم لطفاً وقت منو بیشتر از این نگیرین...
با صدای زنگ تلفن همراهم با سکوت بهش خیره شدم و تلفن ساده ای رو که آرمان برای در ارتباط بودمون بهم داده بود رو از جیب پیشت بندم بیرون کشیدم.
_ الو
صدای نگران آرمان توی گوشم پیچید.
_ الو تارا جان کامران رسید؟
پس اسمش کامران بود!!
مورغیانه به چهره کنجکاوش لبخند زدم.
_ اره همین الان روبروم ایستاده
_ خوبه پس من قطع میکنم خودش همه چیز رو برات توضیح میده.
اصلا نگران نباش من به کامران به اندازه چشم هام اعتماد دارم.
_ اوکی فعلا!
چرا فکر میکردم یه پیر زن غرغرو برای تنها نبودم میفرسته؟!
هرچند با انجام کار خونه و آشپزی دست و پا شکسته ایرانی کم و بیش آشنا شده بودم.
به محض اتمام تماسم از جلوی در کنار رفتم و گفتم:
_ بیا داخل آقای نگهبان.
دلم میخواست تا خود صبح به صورت پر از تعجبش قهقهه بزنم.
بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم وارد خونه شدم.
مستقیم به سمت اتاقم رفتم و بعد از سر زدن به بچه و تعویض لباس هام از اتاق بیرون اومدم.
روی کاناپه ارغوانی رنگ نشسته بود و به قاب عکس روی عسلی کنج خونه خیره شده بود..
ناخودآگاه با دیدن عکس لبخند روی لبم اومد.
یه عکس مشترک از آرمان و تارای قدیمی،شاید هم واقعی!
درست همون شبی که بارداری اولم رو اعلام کردم و همه خونه مشترکم با دیوید دعوت بودن.
افکاری که ناگهانی به ذهنم پا گذاشته بودن رو کنار زدم و با صاف کردن صدام همزمان روبروش نشستم.
خیلی عادی نگاه از عکس گرفت و بهم خیره شد.
_ اینجا سه تا اتاق بیشتر نداره..یکیش مال من و دخترمه،و دوتایی دیگه خالیه.. اولی کولر نداره پیشنهاد میکنم برای اینکه از گرما حلاک نشی دومی رو انتخاب کنی!
گوشه لبش بالا رفت و دستش رو دوطرفه مبل آزادانه باز گذاشت.
_ممنون
_ خواهش میکنم!
_ چرا از اول خودت رو معرفی نکردی؟
_ توام اگه با شرایط من زندگی میکردی الان یه تختهات کم بود!
ایستادم و همزمان با کشیدن خمیازه گفتم:
_ من میرم بخوابم شما راحت باشین.
ایستاد و مودبانه دستش رو به سمتم دراز کرد.
_ بابت رفتارم عذرخواهی میکنم.از آشناییتون خوشبختم مدرس هستم!
با لبخند دستش رو فشردم و گفتم:
_ همچین! راحت باشین آقای کامران...
انتظار داشتم تعجب کنه اما برعکس خندید.
بدون گفتن هیچ جمله ای ازش فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و دستای کوچولوش رو آروم لمس کردم.
انقدر افکار مختلف ذهنم گذشت که نفهمیدم کی خوابم برد.
تفاوت اعتقادات حامد و آرمان برام عجیب بود!
اینکه یه مرد جوان رو برای محافظ ازم بفرسته هوشمندانه بود.
#632
( جمیلا )
آخرین سلول رو هم چک کردم با کمک چراغ قوه از سلول و راهرو های تاریک رد شدم.
با سرخوشی خودم رو به تونل شماره هشت رسوندم و با آویزون کردن پاهام از بلندی با لبخند به نمای شهر توی تاریکی زل زدم.
زمان گذشته بود اما تفاقات از ذهنم پاک نشده بود.
فقط یاد گرفته بودم که خودم رو با شرایط وقف بدم و باور کنم زندگی ادامه داره.
حتی اگه تیر بخورم و کارم به بیمارستان بکشه و ماه ها سوژه روزنامه های مد باشم.
با احساس حضور کسی کنارم به عقب چرخیدم.
دست نوید روی شونه ام نشست و گفت:
_ بشین منم !
_ نترسیدم!
_ منم باورم کردم.
خندیدم..
_ بچه من چند ساله دارم بزرگت میکنم.
واقعا فکر کردی میتونی سر من کلاه بزاری؟
لبخندم رفته رفته محو شد و به یه نفس عمیق به روبروم خیره شدم.
چرا این روز ها میل عجیبی داشتم که بهش خیره بشم.
میدونستم که متوجه نگاه های احمقانه ام شده و به روم نمیاره.
و واژه بچه که جدیداً به جمله هاش اظافه میکرد دلم رو آتیش میزد.
شاید کار درست رو اون انجام میداد . احساسات من به مردی که بیست و چهار سال از خودم بزرگ تر بود واقعا احمقانه به نظر میرسید.
حتی خودم هم باورم نمیشد که یک روز عشق و احساسات رو اینطور تجربه کنم!
تار های سفید شقیقه هاش بعد از حامد پا به لابه لای خرمن خرمایی رنگش گذاشته بود.
جدیداً لبخند،خنده های عمیق جای چروک های کوچه چشمش باقی میماند.
چقدر این روز ها دلم میخواست که چون انسانی بیکار تنها کار مفیدی زل زدن و نگاه کردنش باشد.
آنقدر بلند و واضح که طبل رسوایی قلب دخترک مغرور قصه جهان را در بهت و ناباوری فرو ببرد!
زندگی ما این روز ها دست خوش تغییرات بسیاری بود.
چایی را به خوردن قهوه ترجیح میداد.
با بستن دکمه آخر پیراهن شدیداً مخالف بود .
قورمه سبزی دوست داشت و دلش میخواست که دنیا را سفر کند.
لحظه ای با خود مینگرم که تمام این اطلاعات واقعا تازه اند ویا تنها برای من دیوانه جذابیت داشتند.
میدانست.. چهره اش زمانی که نگاه های خیره ام را قفل گیر میکرد پر از غم میشد...
گاهی ساعت ها مقابل آیینه مینشینم و با خود مینگرم که شاید زیبا نیستم!
#633
_ دیر وقته برو بخواب
_ خودت چرا بیداری؟
_ من نمیفهمم این تونل درب و داغون چی داره که نسل به نسل آدم جذب خودش میکنه!
اون از رز،اون از تارا و بعد پیکو الآنم تو چتونه شماها مجنون شدین؟
_ نه..عاشق شدیم!
لبخندش به یکباره محو شد و با چهره ای پر از بهت خیره ام شد.
کافیه مغرور بودن...!
لب باز کردم که سکوت رو بشکنم که مانع شد.
_ جمیلا لطفاً!
چشمانم از گرمای اشک جوشید.
_ چرانه؟ نگو نفهمیدی که باور نمیکنم.
_ جمیلا ساکت شو
فریاد زدم. آنقدر بلند که صدایم در بلندای پرتگاه پیچید.
_ حداقل بهم بگو چرا قبولم نمیکنی؟
ایستاد و بدون گفتن چیزی راه آمده را برای بازگشت پیش گرفت.
_ هنوزم نوشین رو دوست داری اره؟
ایستاد اما برنگشت...
_ مگه من چیم از اون کمتره؟!
روی پاشنه پا چرخید و با چهره بر افروخته به سمتم آمد.
.بازوانم را میان دستانش گرفت و در فاصله چند سانتی متری صورتم غرید:
_ دختره احمق من چهل و هشت سالمه! و تو به دختر بیست و پنج ساله با احساسات و عواطف جوانی یه خریتی کردی بین این همه آدم عاشق من شدی ... فردا پس فردا به خودت میای میبینی زندگیت رو به پای یه پیر مرد باختی میفهمی اینو یا نه؟
هرچقدر با رفتار بچه گانت کنار میام هی بدتر میشی،کجاست اون دختر اصیل و مودب برای خودت ارزش قائل باش دختر!
گرمای اشک روی گونه هام نشست.
_ اره من یه دختر احمقم که عاشق یه مرد چهر و هشت ساله شده.
_ جمیلا بس کن
سفیدی چشم هایش سرخ شده بود.
_ چرا قبولم نمیکنی؟
_ چون نمیخوام به پای من عمرت رو تلف کنی.
_ ولی من میخوام!
_ جمیلا
_ من دوست دارم!
خیره به چشمانم با مکث گفت:
_ نمیتونی کنار من دوم بیاری تفاوت بین من و تو خیلی مهمه
_ من فقط مابین این همه خسته گی عاشق تو شدم.
_ فراموشش کن
_ نمیتونم،توروخدا درکم کن نوید
فاصله گرفت و قدمی به عقب برداشت.
_ میدونم که پشیمون میشی ولی باشه.
باهات ازدواج میکنم تا بفهمی زندگی کنار یه پیر مرد چقدر احمقانه است!
قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم از تونل بیرون زد..
با بهت دستم رو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و دیوانه وار شروع به خندیدن کردم.
***
( تارا )
پلک زدم تا چشمم به تاریکی اتاق عادت کنه.
دستم رو دراز کردم و چراغ خواب کنار پاتختی رو روشن کردم.
با لبخند بوسه آرومی روی دست هاش که کنار سرش باز گذاشته بود زدم و از اتاق خارج شدم.
بین پاگرد ورودی سالن ایستادم و با سر و صدایی که از آشپز خانه می اومد.
به سمت آشپزخونه رفتم.
با دیدن کامران که پای کار ایستاده بود و آشپزی میکرد ابروهام بالا پرید.
نگاهی به ساعت روی دیوار آشپزخونه انداختم و خجول داخل رفتم.
متوجه حضورم که شد نگاهی بهم انداخت و زود چشم گرفت.
معنی رفتارش رو خوب درک میکردم.
دستی به موهام کشیدم و با لبخند پشت میز نشستم.
تیشرت و شلوار ساده ای تنم بود اما باز هم رفتارش برام عجیب بود.
_ ببخشید خوابم برد متوجه گذر زمان نشدم.
_ اشکالی نداره!
ماهیتابه رو روی میز گذاشت و به سمت یخچال رفت.
با تعجب به ظرف خیره شدم.
لیوان،بشقاب و با قاشق به اندازه جفتمون روی میز چیده و با گذاشتن ظرف نون روی میز روبروم نشست.
بدون اینکه نگاهم کنه مقداری از محتوای ماهیتابه رو توی بشقاب مقابلم ریخت و گفت:
_ گرسنهگی بهم فشار آورد مجبور شدم به آشپزخونه سرک بکشم.
_ اشکالی نداره راحت باشین.
چهره ساده و در عین حال با نمکی داشت.
قد بلند و اندام متوسطی داشت.
پوست گندمی و اجزای کاملا معمولی که شاید بار ها زمان گذر از خیابون تو چهره آدم ها میتونستی ببینی...
_ بخور
نگاهی به ظرفم انداختم و اب گلوم رو با ترس قورت دادم.
_ اسم این غذا چیه؟!
لقمه ای که تا نزدیکی دهنش برده بود توی هوا خشک شد و با تعجب بهم نگاه کرد.
_ تا حالا املت نخوردی؟
_ چی لت؟!
چنان بلند خندید که با ترس عقب کشیدم.
_ چند وقته که اومدی ایران؟
پس میدونست مال اینجا نیستم!
_ تقریبا هفت ماه
_ املت نخوردی تا حالا؟
_ نه...
_ این تخم مرغ و گوجه فرنگیه، که ما بهش میگیم املت.
_ چه جالب
لقمه خودش رو کنار گذاشت و مقداری از غذای خوردش رو ماهرانه لای نون ریخت و در آخر یه تیکه پیاز لای لقمه گذاشت و به سمتم گرفت.
_ بیا بخور ببین خوشت میاد.
با مکث لقمه رو ازش گرفتم و گاز آرومی زدم.
مزه تخم مرغ و گوجه فرنگی زیر زبونم احساس خوبی رو بهم منتقل کرد.
تمام لقمه رو وارد دهنم کردم و به سختی گفتم:
_ خوشمزه است!
لبخندی زد و به بشقابم اشاره کرد.
_ پس بخور تا سرد نشده
#634
برای لقمه بعدی پیش قدم شدم که گفت:
_ عجیبه که تاحلا غذای به این ساده گی رو نخوردی
_ خب من،غذا های زیادی رو خوردم و سارا چند تاش رو یادم داده.
ولی تا حالا اینو نخورده بودم.
تمام تمرکزش روی بشقاب غذاش بود.
_ پس تجربه خوبی شد.
_ اره مزه عجیب و غریبی داره ولی خوش مزه است!
تمام مدت که باهام حرف میزد اصلا نگاهم نمیکرد و مدام سعی داشت حواسش رو پرت کنه.
با اینکه خوابم نمی اومد اما برای اینکه راحت باشه بعد از خورد شام و جمع کردن ظروف به اتاقم برگشتم.
با بسته شدن در اتاق کنارم متوجه شدم که حرفم رو گوش کرده و اتاقی که کولر داره رو انتخاب کرده.
سعی کردم با حرف زدن با پیکو خودم رو سرگرم کنم.
تقریبا دو هفته بود که خبری ازش نداشتم.
مقابل مانیتور نشستم و به محض رنگ گرفتن صورت پیکو مقابلم لبخند زدم.
_ سلام
_ سلام تارا هنوز نخوابیدی؟
_ نه عصری خوابیدم الان خوابم نمیبره،چخبر از شما همه چی خوبه؟
چهره اش گرفته شد و گفت:
_ نمیدونم اتفاق امروز رو چی باید تعبیر کنم.
_ چیزی شده؟
_ جمیلا با نوید امروز عقد کردن.
تقریبا داد زدم:
_ چی؟!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و آروم نگاهی به تخت انداختم.
خدارو شکر هنوز خواب بود.
_ خودمم هنوز باورم نشده
_ اوه خدای من واقعا شوک بزرگی بود!
_ فقط بزرگ؟
_ پیکو من و تو خیلی خوب جمیلا رو میشناسیم و میدونیم همیشه خوب فکر میکنه بعد تصمیم میگیره درسته؟
_ اره درسته ،خودمم متوجه رفتار های عجیبش شده بودم.
باورت میشه تارا بین جمع جمیلای مغرور عین احمقا به نوید خیره میشد.
_ هر آدمی حق داره به انتخاب خودش تشکیل زندگی بده
_ اره ولی نوید چهل و هشت سالشه
_ خب باشه!
با چشمای گرد گفت:
_ منو باش با کی بحث منطقی میکنم،تو خودت وقتی زن دیوید شدی کلا مغزو انداختی دور
خندیدم...
_ دقیقا همینه پیکو ...همونطور که کسی باورش نمیشد من با داور بداخلاق مسابقه ازدواج کنم.
حالا انتخاب جمیلا هم باورنکردنی شده..
#635
اهورا پشت سر پیکو ایستاد و با خنده گفت:
_ نصف شبی خوب چونه هاتون گرم شده ها.چرا نخوابیدی مامان کوچولو
_ خوابم نبرد
پیکو_ هیس آروم حرف بزنین الان بچه بیدار میشه
اهورا با اخم ظاهری گفت:
_ منو فروختی به اون نیم وجبی؟
پیکو پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ خب اونم گناه داره ،حسود نشو عزیزم..
_ خیله خب لاو ترکوندن باشه واسه بعد!
داشتی میگفتی پیکو...
پیکو صداش رو صاف کرد و ادامه داد:
_ اره دیگه خیلی شیک امروز عصر وسایلش رو جمع کرد و رفت پایگاه ور دل شوهرش!
اهورا_ راجب جمیلا حرف میزنین؟
پیکو_ اره دارم میگم براش یه دونه عاقل داشتیم اونم رفت پی کارش...
_ من که میگم باید منطقی رفتار کنین.. بچه که نیستن دوتا آدم بالغ برای ادامه زندگیشون تصمیم گرفتن.. اتفاقا من که خیلی خوش حال شدم کی بهتر از نوید،نه اهورا؟
اهورا با لبخند بانمکی گفت:
_ اره منم ،هم خوش حال شدم و هم متعجب!
پیکو_ اگه بدونی هانا چیکارش کرد!
اهورا_ وای نه خواهش میکنم نگو،هنوز صدای جیغش تو گوشمه
خندیدم...
_ مگه چیکار کرده؟
پیکو_ هرچی فوش دنیا بود بارش کرد آخرشم گفت اگه بری و با اون مرد زندگی کنی دیگه خواهر من نیستی.
اهورا_ جمیلا هم خیلی شیک خیره به چشم های اشکبارش چمدونش رو برداشت و رفت!
پیکو_ و اینگونه بود که گلدون طلایی دویست هزار دلاری عزیزم که تازه خریده بودم به دست هانا خورد شد!
برای اینکه صدای خنده ام بچه رو بیدار نکنه دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
اهورا با خنده ادامه داد:
_ الان دقیقا دو هفته است که سر صبح من جنگ جهانی سوم رو بصورت زنده بین هانا و پیکو نظاره میکنم.
حالا اینا رو بیخیال از خودت بگو..
اشک گوشه چشمم رو با سر انگشتم،کنار زدم و گفتم:
_خوبه بد نیست زندگی کنار دخترم فوقولاده است.
پیکو _ آرمان همه چیرو برامون تعریف کرد اگه بگم نگرانت نیستم دروغ گفتم!
_ نگران من نباش پیکو تنها نیستم آرمان یه نفرم برای محافظت ازم فرستاده
اهورا_ همون مامور که اسمش...
_ کامران مدرس!
_ آها اره همون..
_ چند ساعت پیش رسید آدم خوبی به نظر میرسه و خیلی..
پیکو با هیجان گفت:
_خیلی چی؟
_ مودبه!
تکیه زد و گفت:
_ اوه مای گاد!
اهورا_ خیلی از شب گذشته برو استراحت کن تارا
چشمکی زدم و گفتم:
_خوش بگذره!
قبل از اینکه فرصت کنن که جوابم رو بدن تماس روخاتمه دادم و سیستم رو خواموش کردم.
#636
خواب بی موقعه سر شب حسابی حالمو گرفته بود.
بعد از کلی غلط زدن روی تخت با صدای گریه بچه دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار.
آنقدر بیقراری کرد که وقتی به خودم اومدم خورشید طلوع کرد و من تازه موفق به استراحت شدم.
انقدری خوابیدم که وقتی چشم هام دو باز کردم خبری از خستهگی دیشب نبود.
لبخند روی لبم با دیدن جای خالی بچه محو شد.
به سرعت از تخت پایین پریدم و از اتاق بیرون زدم.
با دیدن کامران توی پذیرایی که راه میرفت و بچه رو بغل گرفته بود نفسم رو آسوده بیرون دادم و جلو رفتم.
بی حرف دستم رو جلو بردم و بچه رو از بغلش بیرون کشیدم.
روی مبل نشستم که گفت:
_ گریه میکرد شما هم خواب بودین آوردمش بیرون که هم آروم بشه و هم شما بد خواب نشین...
_ بیدارم میکردین اصلا اشکالی نداشت.
کنارم نشست و با لبخند گفت:
_ اسمش چیه؟
نیم نگاهی بهش انداختم..
_ جولیا.. البته هنوز ثبت رسمی نشده چون شناسنامه براش نگرفتم.
_ جولیا،به معنای شاداب و زیبا! بهش میاد..
_ ممنون
*************
( جمیلا )
ساکم رو توی دستم جابجا کردم و قدم برداشتم..
این اولین باری نبود که به اتاق شخصی نوید توی پایگاه پا میذاشتیم.
اما اینبار فرق داشت...
اینبار بعنوان همسرش به این اتاق پا میذاشتیم.
این تایم از روز رو همه مشغول خوردن ناهار بودن و کمتر کسی توی راهرو ها پرسه میزد.
یه صفحه جدید توی زندگیم ورق خورده بود و از حالا کتاب کهنه خاطرات زندگی یکنواخت من به سطل زباله منتقل میشد و زمان این فرا رسیده بود که خودم رو از نو بسازم.
لباس هام رو توی کمد آهنی و قدیمی کنج اتاق چیدم و روی اشیاء مختصر و عجیب اتاق زوم کردم.
با باز شدن ناگهانی در اتاق سرم رو بالا گرفتم.
نوید بین چهارچوب در ایستاد و با اخم بهم خیره شد.
_ تایم ناهار تموم شده داوطلب ها همه منتظر تمرینن،کجای تو؟
از مرد اخموی که سر صبح باهاش ازدواج کرده بودم و حتی نگاهمم نکرده بود انتظار از این بیشتر نداشتم.
#637
اگه میخواست عذابم بده پس چرا باهام ازدواج کرده بود.
داشتن یه چیز و در عین حال نداشتنش عذاب آور ترین چیز ممکن بود.
بدون اینکه جوابش رو بدم موهام رو بالای سرم جمع کردم و همزمان از کنارش رد شدم.
تاب و شلوار مشکی با کفش اسپورت مناسب بود برای اینکه مستقیم برم سر تمرین...
از حالا من یه زن متاهل بودم.
با مردی ازدواج کرده بودم که عاشقش شدم.
اما اون محلم نمیده...برای انتخاب اون خواهرم تردم کرده و از همه خارق العاده تر اینکه که هیچ حلقه ای ندارم!
وارد سالن تمرین شدم و سعی کردم با لبخند مصنوعی نقاب آدم های خوشبخت رو بزنم و کارم رو انجام بدم.
تا زمان خواموشی سلول ها سرگرم کار بودم و گذر زمان رو حس نکردم.
اما به محض تاریک شدن هوا به اتاق شخصی خودم توی پایگاه رفتم.
خوشبختانه به اندازه نیاز اونجا وسیله داشتم.
و داشتن یه حمام خصوصی کارم رو راحت تر میکرد.
دوش کوتاهی گرفتم و بعد از تعویض لباس هام موهای خیسم رو آزادانه باز گذاشتم تا خشک بشه.
مقابل در اتاق نوید ایستادم و با یه نفس عمیق وارد اتاق شدم.
لباس هاش رو عوض کرده بود.
بدون اینکه نگاه گذرایی هم بهم بندازه روی تخت دراز کشید و پشت به من خوابید.
با دهن نیمه باز تک تک حرکاتش رو زیر نظر گرفتم و در آخر نفسم رو با صدا بیرون دادم و جلو رفتم.
خیلی آروم کنارش دراز کشیدم و سعی کردم بی توجه به تغییرات جدیدی که خودم خواستم توی زندگیم اتفاق بیوفته بخوابم.
میدونستم که رفتار هاش واقعی نیست و فقط برای اینکه منو پیشمون کنه اینقدر تلخ رفتار میکنه....
شاید زمان همه چیز رو درست میکرد.
کلافه از افکارم که خواب رو از سرم پرونده بود.
سعی کردم بدون اینکه بیدارش کنم از تخت پایین برم.. قدم سوم رو که برداشتم با صداش از جا پریدم.
_ کجا؟
_تشنمه!
_تو یخچال آب هست!!
دستمو خونده بود،لبم رو به دندون گرفتم و به سمت یخچال کنج اتاق رفتم.
به ظاهر لیوان آب رو سر کشیدم و دوباره مثل احمقا خودم رو به خواب زدم.
#638
آدمیزاد موجود غریبیاست،که تنها هنرش دلباختن و دل دادن است...
خوشا به حال آنکه دلش را به راه عشق سپید میبازد و هر روز صبح با عطر خوش گل سرخ عشق چشم بر دنیا باز میکند.
و وای به حال مجنونی که در راه عشق تنها سرگردانی نصیبش میشود و صبحاش با گل رز سیاه طلوع میکند!
*************
پنج سال بعد....
پنج سال از روزگار گل های باقیمانده از قصه رز سیاه هم چون برق و باد گذشت.
و اینک باز هم آرامش از لابه لای خاطرات دخترک های جوان پر خواهد کشید.
سرنوشت چه از تارای موسیاه میخواهد؟
( تارا )
_ مامان ... مامان
_ جان مامان
_ من با عمو کامران برم پارک؟
_ نه باید بریم شیراز پیش مامان سارا اونجا میتونی بازی کنی
_ عمو هم میاد؟
_ اره معلومه که میاد
_ توام میای مگه نه؟
زانو زدم تا بتونم به چشم هاش نگاه کنم.
_ مامانی کار داره یه جایی میره و زودی برمیگرده پیشت. توام باید قول بدی که مامان سارا رو اذیت نکنی.
_ من حوصله ام سر میره مامانی
_ جولیا،قرار نشد غر بزنی..یه دختر خوب همیشه میگه؟
_ چشم مامانی!
گونهاش رو بوسیدم و موهاش رو پشت گوشش زدم.
کامران با لبخند توی چهارچوب در ایستاد و گفت:
_ صحبت های دخترک موطلایی با مادرش ادامه داره هنوز؟
ایستادم...
جولیا با ذوق به سمتش رفت و از گردنش آویزون شد.
#639
کامران_ بریم..دیر شد
نگاهی به خونه انداختم و پشت سرش به راه افتادم.
_ بریم!
پشت فرمون نشست...جولیا مدام شیطنت میکرد و سوال میپرسید.
آیینه ماشین رو روی صورتم تنظیم کردم و شالم رو مرتب کردم.
عینکم رو روی صورتم گذاشتم...
ماشین به راه افتاد..
خیره به ویلا زمزمه کردم:
_ خدانگهدار خاطرات آرامش من!
سخته بدونی پا توی راهی میذاری که از آخر و عاقبتش خبر نداری.
تمام مدت به خلاصی از اسارت فکر کردم.