طراحی و صفحه آرایی: رمان های عاشقانه

آدرس سایت wWw.Romankade.com :

کانال تلگرام @ROMANHAYEASHEGHANE :

تمامی حقوق این کتاب نزد رمان های عاشقانه محفوظ است

بنام خداوند بخشنده و مهربان....

فصل دوم رز سیاه: تارا

جلد اول همین رمان رو نیز میتوانید از سایت رمانکده دانلود کنین

مقدمه....

من یک نفر نیستم !

من بعد های مختلف شخصیتی دارم !

دخترکی آرام و مهربان ...

شیطانی که بلند بلند می‌خندد و ساکت نمی‌شود .

دختری معصوم و پاک

بدجنس و سنگدل

آدمی سالم

مریضی روانی

فردی که التماس می‌کند

و فرد دیگری که از بالا به همه نگاه می‌کند...

آدمی که خود آزاری می‌کند

و آدم دیگری که داد می‌زند بر سر خودش که بس کن حیوان !

خودم را از بین بردی !

#پارت2

غلطی روی تختش زد و عصبی چشم هایش را گشود.

چنگی به موهایش زد و با چشم بسته تماس را متصل کرد.

بدون دادن فرصت به طرف مقابلش شروع به صحبت کرد.

خوب میدانست مزاحم همیشگی اش است.

_خدا بگم چیکارت نکنه پیکو! تو خواب نداری دختر...

دیونه ام کردی! ساعت 5صبحه چی از جونم میخوای اخه!

صدای قهقه بلند پیکو خطی بری روی عصابش کشید...

_زهرمار نخند... قسم میخورم اگه الان روبروم بودی انقدر میزدمت تا خون بالا بیاری!

پیکو_ اول که سلام... صبح بخیر خانوم خوابالو!

خیلی نمک نشناسی!

ادم اینطوری از رفیق ده سالش استقبال میکنه!

#پارت3

_پیکو چی داری میگی! ساعتو نگاه کردی؟

_اووو خوبه خوبه ! چنان میگه ساعتو نگاه کردی انگار چخبر . بیخیال تنبل بیدار شو که خبر توپ دارم.

_بنال!

_نه دیگه! نشد... باید ببینمت...

_پیکو بخدا قطع میکنما!

_اع نه نه نکن...

_مثل ادم حرفتو بزن...

_خوب دارم میگم دیگه... پاشو بیا...

#پارت4

تماس را قطع کرد و تلفن همراهش را خواموش کرد.

بقدری خواب به چشمانش فشار اورده بود که حتی زمان فکر کردن را از او گرفته بود.

این بار اولی نبود که پیکو این چنین او را از خواب بیدار میکرد.

تلفن از میان دستانش سر خورد و روی تشک افتاد.

پلک هایش را بست و دوباره خوابید .

******************

(پیکو)

صدای بوق اشغال توی گوشش پیچید. با بهت به تلفن همراهش خیرع شد و زیر لب گفت:

_پیکو نیستم اگه بزارم بخوابی!

بایک نفس عمیق ایستاد و به سمد رخت کن رفت.

هیچ کس جز او در سالن نبود. تعجبی هم نداشت.... این موقعه از صبح را تمام شهر در خواب بودند.

کمدش را باز کرد و سویشرت ست شلواری که به پا داشت را بر تن کرد.

چنگی به پوستر تبلیفاتی زد و از سالن خارج شد.

راهش طولانی نبود بنابراین با یک جهت بر روی دوچرخه اش پرید و رکاب زد .

پیکو دختر نترس و شاد بود. کمتر کسی جرئتش را داشت که این زمان از صبح را در خیابان ها بیاید.

اما پیکو عاشق دوچرخه سواری در صبح خیلی زود بود.

پلک هایش را سرخوش میبست و رکاب میزد.

نسیم صبح گاهی که به صورتش میخورد خوشایند بود.

#پارت5

مقابل خانه ایستاد و سرش را بالا گرفت.

این زمان از صبح کار درستی نبود که در بزند!

برای همین دوچرخه اش را کنار دیوار گذاشت و از درخت مقابل خانه بالا کشید.

وارد بالکن شد... با دیدن در باز لبخند خبیثی زد و جلو رفت.

از میان پرده حریر رد شد و به دخترک غرق در خواب روی تخت خیره شد.

قدمی با احتیاط برداشت وبالای سرش ایستاد.

ساعت از6گذشته بود... دستش را جلو برد و روی دهانش گذاشت.

دخترک با وحشت چشمانش را باز کرد و دست و پا زد.

با دیدن پیکوی خندان دست از تقلا کشید.

پیکو دستش را برداشت و با خنده خود را کنارش انداخت.

_وای خدا خفت نکنه پیکو این چه کاری بود.

پیکو خنده اش را نیمه کار گذاشت و گفت:

_وای کایا قیافت خیلی بامزه شده بود!

کایا مشتی به بازویش زد و گفت:

_کوفت نخند بگو ببینم واسه چی مثل دزدا وارد اتاقم شدی!

#پارت6

با ذوق عکسی رو مقابلم گرفت و گفت:

_ببین کایا... قراره یه مسابقه رقص برگزار بشه!

دیوید لوکاس هم جزء داورای برنامس!

با شنیدن جملاتی که از زبان پیکو خارج میشد برق از سر کایا پرید... با چشمان گرد گفت:

_وای راست میگی!؟

_اره بابا اینم اگهی شه! قراره امسال مسابقه از دبی شروع بشه.

_این یعنی!....

_شانس درخونمونو زده! جایزه کسی که برنده بشه ده ملیون دلاره کایا....

کایا با ذوق گفت:

_خدای من پیکو اگه برنده بشیم میتونیم اموزشگاهو تعمیر کنیم.

_اره تازه کلی مشهور میشیم! برنامه پخش زنده از یه شبکه معروف قراره بخش بشه... گروه های رقص زیادی از نمایندگی کشور های مختلف قراره شرکت کنن!

_این یکم کارو سخت میکنه...

_درسته... اما خوب به امتحانش می ارزه!

_مسابقه چند مرحلس؟ شرایطش چطوریه؟

_تاجایی که من فهمیدم... ۵ مرحلس بین هر مرحله یک هفته زمان برای تمرین میدن.

_اینکه عالیه... کی شروع میشه؟

_ دوهفته دیگه شروع میشه و فقط امروز مهلت ثبت نام داریم.

شوکه نگاهی به پیکو انداخت و گفت:

_واسه چی نشستی؟! یالا راه بیوفت بریم ثبت نام کنیم.

پیکو اشاره ایی به لباس هایش کرد و گفت:

_با این قیافه؟

#پارت7

کایا به پیشانی خود کوبید و از تخت پایین پرید.

شلیک خنده پیکو به هوا رفت و گفت:

_دختره خل و چل میخواد با تاپ شلوارک بره مسابقه رقص بین المللی!

_کوفت نخند! خوب چیکار کنم هیجان زده شدم.

_باشه باشه قبول فقط عجله کن که وقت نداریم....

کایا بعد از شست و شوی صورت لباس های خوابش را با پیراهن تابستانه سرخی تعویض کرد و موج موهای سیاهش را اطرافش ریخت.

با عجله صندل هایش را به پا کرد و پیکو را دنبال خود کشید.

کایا و پیکو دو دختر جوان که علاقه بسیار ان دو به رقص از دوره دبستان اینده ان هارا نیز به رقص متصل کرد.

انان با اجاره مکان کوچکی به تدریس رقص مشغول بودند و کسب در امد میکردند.

رقص برای دو دختر جوان تنها راه کسب در امد نبود بلکه راهی برای تخلیه هیجان و شور درونی انها بود.

پیکو دختری ۲۴ ساله دورگه هند و عربستان بود... رقص در خون این دختر جوانه زده بود... پدر و مادرش را در حادثه تصادف از دست داده بود و همراه مادر بزرگش زندگی میکرد.

شاید از سطح فقیر جامعه به حساب می امد اما هرگز احساس کمبود نمیکرد.

موهای فرپرحجم و خرمایی رنگش با صورت گرد سفید ،چشم های عسلی روشن؛لب و بینی متناسب و ابروهای باریک و قدی کوتاه و هیکلی متناسب . چهره ایی نمکی از او میساخت.

کایا برخلاف پیکو موهایش تنها حالت دار بود... بلندای انها تا کمرش میرسید.

لب و بینی متناسب و پوست سفیدش در کنار چشمان سیاه و کشیده اش زیبایی خاصی داشت.

هنگامی که با شوق میخندید چال عمیقی روی گونه هایش می افتاد و اورا بامزه میکرد.

برخلاف پیکو کایا قدی بلند و اندامی کشیده داشت.

کایا همراه مادرش انالیا زندگی میکرد و هرگز خبری از پدرش نداشت!

گویی هرگز وجود خارجی ندارد.....!

#پارت8

مقابل ساختمان بلندی ایستادن و نفسی تازه کردند.

کایا_ادرسو چک کن یک بار دیگه!

_نه بابا درسته همینجاست...

دوشا دوش یکدیگر وارد ساختمان شدند و بعد از پرداخت هزینه ثبت نام کردند.

داور راهنما گفت:

_مسابقه ۴روز دیگر در تالار(.....) برگزار خواهد شد و حداکثر تعداد نفرات هر گروه باید ۵ نفر باشد.

این را قانون مسابقه دانست و از دو دختر خواست که هرچه زود تر هم تیمی پیدا کنند.

کایا و پیکو شرایط مسابقه را پذیرفتند و همراه هم به سالن رقص رفتند.

با شوق فریاد میزندن و بالا و پایین میپریدند.

هانا،نانسی، جمیلا هم کنار ان دو به اموزش رقص مشغول بودند دست از کار کشیدند و متعجب به ان دو خیره شدند.

نانسی_ شما دوتا چتون شده؟ اروم تر...

پیکو خنده اش را قورت داد و گفت:

_دخترا بجنبین که بخت در خونمونو زده.

جمیلا دست از تمرین دخترک ها کشید و روبه پیکو گفت:

_منظورت چیه؟

کایا_ قراره یه مسابقه رقص برگزار بشه.

هر سه دختر با هیجان گفتند :

_خوووب!

پیکو_ من و کایا ثبت نام کردیم و میخوایم شرکت کنیم .

هرکی برنده بشه ده ملیون دلار پول نقد میزنه به جیب.

کایا_ مسابقه گروهیه! و حداقل تعداد 5نفره....

هانا_ وای خدای من این فوقولادس.

پیکو_ یه چیز اون ور تر از فوقولادس...

نانسی_ کی برگزارمیشه؟

کایا_ ۴ روز وقت تمرین داریم.

هانا_ خوبه... میتونیم جمعش کنیم.

#پارت9

دختر ها سالن را تخلیه کردند و کودکان داوطلب را به خانه هایشان فرستادند.

شور و شوق وصف نشدنی در وجود کایا دمیده شده بود.

طرح اولیه رقص را با همفکری یکدیگر اماده کردند و شروع به تمرین کردند.

هانا دختر با موهای نیمه بلند مشکی صورتی متواضع ،قدی بلند؛هیکلی ریزو چشم های توسی بود.

جمیلا دختری قد بلند،با موهای بلوند و چهره ایی لوند بود.

بیشتر از هر چیز لب های درشت و چشم های ابی اش جلب توجه میکرد.

اندامی کشیده و قدی بلند داشت.

نانسی موهای روشن و چشم های تیره رنگی داشت.

چهره اش جذابیت انچنانی نداشت اما هیکلی خوش فرم که ان را مدیون رقص بود را داشت که برای موفقیت نیز کافی بود!

۴روز به سرعت گذشت و دختر ها کوچکترین فرصت را برای تمرین از دست نمیدادند.

#پارت10

شب مسابقه رسید!

با ورود به سالن رخت کن هوش از سر دختر ها رفت.

عده بسیاری در جنب و جوش بودند.

پیکو_یا خدا! اینا همه اومدن مسابقه ؟

جمیلا_باز تو چرت گفتی؟ نه پس اومدن دور هم اش بخوریم!

کایا با خنده دختر ها را به ارامش دعوت کرد و خلوت ترین مکان سالن را انتخاب کرد.

لباس هایشان را برتن کردند و ایستادند.

دو به دو یکدیگر را ارایش کردند ... در این میان تنها کایا بود که بی حوصله پیشنهاد ارایش را رد کرده بود و ترجیح میداد ساده روی صحنه حاضر شود.

پوست روشن؛چشم های کشیده و درشت سیاه او در میان انبوه مژه های سیاهش ستودنی بود.

جمیلا،پیکو،نانسی و هانا نیم تنه پولکی همراه دامن کوتاه سفید با جوراب های بلند همرنگش به تن داشتند.

طبق طرح رقص کایا وسط بود و رنگ لباسش با انها متفاوت بود.

#پارت11

رنگ لباس کایا سرخ اتشین بود او برخلاق دیگر دختر ها که با موی باز بر روی صحنه میرفتند ترجیح داد موهایش را جمع کند!

داوطلبان هر کشور روی صحنه حاضر شدند و زمان به سرعت گذشت.

.استرس سراسر وجود دختران را فرا گرفته بود.

نوبه به گروه داوطلب عربستان رسید.

حالا زمان انها بود... تمام دنیا مسابقه را تماشا میکردند...

این یک مسابقه بین المللی رقص بود...

که با داوری ۴ شخصیت مشهور جهان برگذار میشد..

دیوید لوکاس کارشناس مد و فشن یکی از مشهور ترین افراد در صحنه مد بود.

کندیس دامال نیز هم حرفه دیوید بود.

اما سعد خواننده و طراح رقص عربی بود. و شهرت بسیاری در این عرصه داشت.

تیم داوران با حضور رز حاتمی کیا که شرکت مد و طراح لباس را اداره میکرد تکمیل میشد.!

تمام افراد حاضر در سالن سکوت اختیار کرده بودند و منتظر تیم بعدی بودند.

دختر ها شنل های بلندشان را به تن کردند و کلاه بلند لباس را روی صورتشان کشیدند.

این نیز قسمتی از رقص انان بود! برای جلب توجه!!!

طبق برنامه روی صحنه ایستادند و منتظر پخش موسیقی شدند.

#پارت12

موزیک پخش شد و صدای جیغ تماشاچیان را بلند شد.

سالن روشن شد و دختران شروع به رقص کردند.

موزیک تند عربی تمام جمعیت را به شور اورده بود.

داوران با تعجب به شنل های گشاد در خال رقص خیره بودند.

حالا زمانش بود...

کایا وسط ایستاد و بقیه به دورش حلقه زدند.

شنل ها را با یک حرکت کنار زدند و به ادامه رقص مشغول شدند.

بیس پر شور اهنگ هر کسی را به رقص در میاورد.

موزیک به اتمام رسید اما تازه صدای تشویق تماشاچیان به پا شه بود.

دختر ها به نوبت ایستادند.

در سمت راست پیکو؛نانسی در مرکز کایا و در اخر هانا و جمیلا ایستادند.

باترس اب گلویشان را قورت دادند و به داروان خیره شدند.

دیوید منتظر شد تا سالن ساکت شود...

نگاهی به تک تک دختر ها انداخت و گفت:

همیشه از دختران عرب بعنوان بهترین رقاصه و زیبا رو یاد میشه.

باید اعتراف کنم فوقولاده بودین اما...

به دخترک اشاره کرد وگفت:

_تو اسمت چیه؟

مجری میکروفن را به دستش داد...

_کایا..

_اصلا به هم تیمی هات نمیخوری! هم خیلی زشتی و هم افتضاح میرقصی!

نفس در سینه کایا حبس شد... چیزی نمانده بود که اشک بریزد.

دیوید ادامه داد:

_رای من منفیه!

کندیس افراد حاضر در سالن را به سکوت دعوت کرد و گفت:

_شما عالی بودین دخترا... رای من مثبته!

اینبار صدای تشویق افراد حاضر به پاشد.

سعد لبخند زد و گفت:

_کایا...

کایا حسابی دلش شکسته بود... سرش را بالا اورد و گفت:

_قانون این مسابقه اینه که قوی باشی... قرار نیست جون دیوید ازت بد گفته انقدر زود جا بزنی!

از نظر من رقص تو عالی بود.. هم تو و هم هم تیمی هات.

رای من مثبته!

طبق قانون برنامه تنها ۳ رای مثبت برای رفتن به مرحله بعد کافی بود. حال تنها نظر رز اینده دختران را رقم میزد.

در میام هیاهوی جمعیت قلب دخترک ها مانند گنجشک میتپید...

رز میکرفونش را تنظیم کرد و گفت:

_گروه شما فوقولاده نبود اما مثل قبلیا افتضاحم نبود!

شلیک خنده جمعیت به هوا رفت...رز با ته مانده ایی از خنده گفت:

_کایا... تومن رو عجیب به یاد یک نفر میندازی!

این سادگی و معصومیت چهره ات تو رو نه تنها از هم تیمی هات بلکه از کل دختران عرب جدا میکنه!

اینکه برخلاف تمام شرکت کننده ها انقدر اعتماد به نفس داشتی که بدون ارایش روی صحنه بیای قابل ستایشه.!

من دلم میخواد یکبار دیگه هم تورو ببینم نظر من مثبته!

#پارت13

کایا با ذوق خندید و تشکر کرد. دختر ها یکدیگر را بغل زدند و با خوش حالی از روی صحنه پایین رفتند.

کسی از درد دختران جوان خبر نداشت...

حال شوق و انرژی وصف ناپذیری برای مرحله بعد داشتند.

پیکو_مرتیکه عوضی شیطونه میگفت برم پایین لت و پارش کنم.

نانسی_بیخیال پیکو امثال اون درد من و تورو نمیفهمن.

نانسی روی صندلی رخت کن نشست و باعصبانیت گفت:

_چون عربیم باید مثل فاحشه ها باهامون رفتار بشه؟!

این حق ما نیست... مردک بیشور رسما سکه پولمون کرد جلوی اون همه ادم.

#پارت14

کایا صدایش را کلفت کرد و گفت:

_دختران عرب به زیبایی و رقص مشهورن!

تن صدایش را نرمال کرد و ادامه داد:

_مرتیکه وزغ با اون قیافش! فک کرده کیه که اینجوری شخصیت ادما رو له میکنه...

نشونش میدم با کیا طرفه.. شما هم کمکم میکنین مگه نه؟

دختران خنده بلندی کردند و در جواب کایا گفتند.

_با کمال میل!

بعد از شستن صورت و تعویض لباس هایشان به اتاقک کوچکی که به تدریس در ان مشغول بودند رفتند .

برای اینکه جشنی کوچک برای پیروزی خود بگیرند.

کلید برق را پیکو فشرد و اتاق را روشن کرد.

کف اتاق پارکت بود... دور هم حلقه زدند و به هم خیره شدند.

هانا_وای باورم نمیشه دخترا....

پیکو_مثل رویا میمونه...

نانسی_اره اما ما هنوز اول راهیم.

کایا_باید حسابی تلاش کنیم

#پارت15

پیکو بطری شامپاینی که با پولی که با هم کنار هم گذاشته بودند را وسط گذاشت و گفت:

_خب حالا وقت چیه!؟

هانا دست هایش را به هم مالید و گفت:

_نانسی بپر پیک هارو بیار...

نانسی به خنده پیک هارا وسط گذاشت و گفت:

_جمیلا میگم رفتی پرسیدی چقدر واسه مرحله بعد وقت داریم؟

_اره ... گفتن هفته دیگه توی ترکیه برگذار میشه!

کایا لیوانش را بالا برد و گفت:

_به سلامتی خودمون...

دختر ها یکصدا تایید کردند و محتوای لیوان را سر کشیدند.

پیکو_ میگما... قراره واسه هر مرحله مارو مثل مرغ از این لونه به اون لونه کنن؟!

کایا با خنده پیکش را پایین اورد و گفت:

_مگه بده؟! یه گشتی ام میزنیم.

نانسی_ اره والله روحیاتمونم عوض میشه.

صدای تلفن کایا همه را کنجکاو کرد. کایا با قیافه در هم تماس را رد کرد و بعد از خواموش کردن تلفن ان را به داخل جیب شلوارش برگرداند.

پیکو_کی بود؟

کایا_مامانم!

_چرا جواب ندادی...

_من بهش درباره مسابقه نگفتم الان از تلوزیون دیده میخواد دوساعت غر بزنه عصابمو خورد کنه.!

هانا_تو هنوز رابطه ات با مامانت خوب نشده؟!

_نه... هیچقوتم نمیشه...

نانسی_اخه چرا!

_چون اون نمیخواد... خسته شدم بسکه تلاش کردم تا دلشو به دست بیارم جوری رفتار میکنه انگار من اصلا وجود ندارم.

جمیلا_اما چیزی کم نداری!

کایا_جمیلا! همه چیز پول نمیشه...

پیکو_خوب باشه بیخیال دخترا بیاین بحثو عوض کنیم.

کایا_ کدوم گروها رفتن مرحله بعد؟

_هانا_ بلژیک، هلند، المان؛فیلیپین و ما!

#پارت16

کایا_ رقص گروه هلند عالی بود ...

هانا_اره خیلی! عمرا ما به پای اونا برسیم.

پیکو_ چرا نشه! اعتماد به نفس داشته باشین.

جمیلا_ من یه فکری دارم!

نانسی_ چه فکری؟!

جمیلا_ کایا میخوای روی اون مرد از خود راضی رو کم کنی؟

چشمان کایا برق زد...

_اره معلومه که میخوام....

پیکو_ تو هروقت قیافت اینجوری میشه یقین دارم که فکرای شیطانی تو سرته!

راستشو بگو جمیلا باز میخوای چیکار کنی؟

جمیلا لبخند خبیثی زد و گفت:

_کار خاصی نمیکنم فقط میخوام اثبات کنم ما فوقولاده ایم.

هانا_ منو باش فکر میکردم چه جنتلمنیه!

نانسی_اما سطح فکرش کوتاهه..

کایا_بیخیال دخترا... تا بوده تفکر دنیا از زنان عرب همین بوده.

پیکو_اما ما باید کنارش بزنیم....

جمیلا_ برای طرح مرحله بعد یه فکر اساسی دارم.

مطمعانم که میترکونیم.

پیکو_ ببین دختر ما داریم ادامه راهو میدیم دست تو اما نریم مرحله بعد با دستای خودم خفت میکنم!

جمیلا خنده بلندی کرد و گفت خیالت راحت.

#پارت17

نانسی ؛ هانا و جمیلا هرشب خود را در ان اتاق سر میکردند اما ان شب کایا و پیکو نیز کنارشان ماندند.

صبح روز بعد با صدای تلفن همراه پیکو از خواب پریدند.

پیکوتلفنش را جواب داد و مشغول شد کم کم با شتیدن صحبت های طرف مقابل خواب از سرش پرید.

تماس را تمام کرد و گفت:

_پاشین جمع کنین بساطتونو!

جمیلا_چیشده؟

_از تدارکات مسابقه زنگ زدن!

هانا_خوب،!

_امروز ساعت 18عصر پرواز داریم.

نانسی خود را در رخت خوابش انداخت و گفت:

_اوووو کوتاااا ساعت شیش!

پیکو با چشمان گرد خیره کایای غرق خواب شد و گفت:

_خدای من! اینو ببین! چه تخت خوابیده ؛تکون به هیکل مبارک نداد.

هانا با خنده گفت:

_تو هنوز به این خواب عمیق کایا عادت نکردی؟

#پارت18

پیکو چهار دست و به به سمت کایا رفت خیره چهره غرق در خوابش شد.

با لبخند گفت:

_نگاش کن.. مثل بچه ها توی خواب معصومه... نمیدونم چطوری دلش اومد بهش گفت زشت...

نانسی_ اشک تو چشماش جمع شد ؛دلشو شکست بی انصاف.

جمیلا_کایا دختر قویه! یادتون که نرفته ما الان زندگیمونو مدیون اونیم.

مطمعانم از پس خودش برمیاد...

هانا_امیدوارم.

پیکو دستی روی شانه کایا گذاشت و گفت:

_کایا پاشو... بسه هرچی خوابیدی..

کایا غلطی زد و غر غر کنان گفت:

_خوابم میاد...

_پاشو ببینم دختر... از مسابقه زنگ زدن باید بریم ترکیه...

با چشمان بسته گفت:

_من نمیام شما برین ، میخوام بخوابم!

شلیک خنده دختر ها بلند شد....

پیکو بازویش را کشید و گفت نانسی بیا کمک بلندش کنیم... این خوابش و با هیچی عوض نمیکنه... دختره خل!

بیا کمک کن ببریمش دستشویی....

پیکو و نانسی به کمک هم کایای خوابالو را به دستشویی بردند و به صورتش اب زدند.

ساعت از 14میگذشت و دختر ها تازه شروع به جمع کردن وسایل خود کرده بودند.

کایا مجبور بود که بعد از اتفاقات دیشب برای جمع اوری وسایلش هم که شده به خانه برود و با مادرش روبرو شود.

انالیا زنی خوش گذران و عیاش بود...و پایبنده به وظیفه مادری نبود!

کایا هرگز علت رفتار های سرد مادرش را نمیدانست...

بعد از گذشت سالها حال او در سن22سالگی ترجیح میداد که زیاد با مادرش هم کلام نشود!

چون هر بار به دعوا ختم میشد... بیشتر تایم خود را به اموزش رقص و دوستانش اختصاص میداد.

پیکو دوچرخه اش را مقابل خانه نگه داشت و رو به کایا که پیاده میشد گفت:

_کایا با مامانت دعوا نکنیا!

کایا پوزخندی زد وگفت:

مگه ما جز دعوا مکالمه دیگه ایم با هم داریم!

پیکو غمگین به او خیره شد .. کایا لبخند محزونی زد و وارد خانه شد...

_نمیای داخل؟

_نه برو زود جمع کن بیا...

_پس خودت چی! دیر نشه!

_نه بابا من چهار تا تیکه بیشتر لباس ندارم که کار دوسوته برو...منتظرم

#پارت19

کایا سری تکان داد و به سرعت وارد خانه شد.

نگاهی به سر تاسر سالن انداخت و وقتی از نبود مادرش مطمعا شد به اتاقش رفت.

۰چمدان سرخش را از کمد بیرون کشید و یا عجله تمام لبایپس هایش را مرتب داخلش چید.

مایحتاج بهداشتی و لازمه سفرش را داخلش گذاشت و زیپش را کشید.

نفسش از این همه تحرک بند امده بود...

مقابل ایینه ایستاد و دستی به موهای مواجش کشید.

تره ایی از ان را پشت گوشش زد و روی تکه کاغذی نوشت.

دنبالم نیا مامان.. بزار برای یک بارم که شده خودم راهمو انتخاب کنم!

کایا.

نامه را روی ایینه چسپاند و بعد از برداشتن کارت اعتباری و چمدان اش از خانه بیرون زد.

همراه پیکو به خانه انها رفت و بعد از جمع کردن وسایلش به پیکو قول داد که عصر پرستاری مطمعا برای نگه داری از مادر بزرگش به خانه او میرود.!

گرچه مادر بزرگ پیکو مسن بود. اما از ما افتاده نبود و از پس کار های خود بر می امد.

اما پیکو نگران بود و با قول کایا دلش ارام گرفت بعد از بوسیدن مادر بزرگ و دعای خیرش راهی شد.

#پارت20

نانسی ؛هانا؛جمیلا نیز برای تلف نشدن وقت میان راه به کایا و پیکو پیوستند.

ساعت و 16:30هم گذشته بود و دختر ها با دلی پر اضطراب در راه فرودگاه بودند.

به محض رسیدن به سالن فرودگاه چشم چرخاندند.

پیکو_ اوناهاش اونجان... ببین اون یکی از داور هاست.

بقیه نیز رد دست پیکو را دنبال کردند و به جمعیت عظیمی که کنار سالن در حال تحویل چمدان هایشان بودند خیره شدند.

کایا_خدای من انگار به موقعه رسیدیم!

تمام شرکت کننده ها دارن چمدون تحویل میدن.

جلو رفتند و بعد از کلی سرزنش شدن برای دیر رسیدن ساک های کوچکشان راتحویل دادند و روی صندلی هایشان مستقر شدند.

کایا به محض نشستن خمیازه بلندی کشید و کش و قوسی به تنش داد.

پیکو با عصبانیت گفت:

_بخدا کایا اگه بخوابی با همین دستام خفت میکنم!

بقیه دختر ها بلند خندیدند. کایا اخم هایش را در هم کرد و به اطرافش خیره شد.

تقریبا همه در جایشان مستقر شده بودند.

نگاهش لحظه ایی با دو گوی ابی قفل شد.

او دیوید بود! دیوید لوکاس... مرد مغروری که او را مقابل ملیون ها جمعیت به تمسخر گرفته بود.

دیوید کت اسپورت خردلی رنگ به همراه شلوار کرمی به تن داشت و پیراهن ابی روشنش از میان زیپ نیمه باز لباسش نمایان بود.

کایا با نفرت رو از نگاه خیره دیوید گرفت و زیر لب فوشی نثارش کرد.

تمام راه اخم کرد و جواب سوال های دوستانش را کوتاه داد.

حالش گرفته شده بود و به شدت احساس نفرت نسبت به ان مرد مغرور داشت.

سرش را پایین انداخت و خود را مشغول ورق زدن بی خود مجله های مد کرد.

هر گاه که سرش را بالا می اورد متوجه نگاه خیره دیوید میشد!

هم برایش عجیب بود و هم نفرت انگیز!

با خود گفت:

بهم میگه زشت! بعدم مثل برج زهرمار میشینه جلوم بهم نگاه میکنه.!

شاید تنها4صندلی با هم فاصله داشتند.... اما نگاه خیره دیوید را به خوبی حس میکرد.

دلش میخواست تمام مجله های مقابلش را به سمت او پرت کند و فریاد بزند.

انقدر نگاه نکن! بی دلیل دست و پایش را گم کرده بود.

اما نقابی خونسرد به چهره خود زده بود و گاهی به دیوید که با چهره ایی عادی به او نگاه میکرد.

#پارت21

خیره میشد و سریع نگاهش را میدزدید.

کم کم صدای اطرافیانش را کم و بیش میشنید که در مورد نگاه دیوید به او صحبت میکردند.!

با احساس فرو رفتن چیزی به پهلویش به خود امد.

پیکو_هی کایا!

_هوم...

_میگما این یارو چرا اینطوری نگاهت میکنه!؟

_روانیه! نگاهش نکن بزار انقدر نگاه کنه تا چشاش دراد!

پیکو خنده ریزی کرد و به صحبت با جمیلا مشغول شد.

هانا با شیطنت به دیوید اشاره میکرد و برای کایا ابرو بالا می انداخت!

کایا با عصبانیت چشم غره ایی به او رفت و دوباره مشغول مطالعه مجله شد.

#پارت22

با فرود هواپیما کایا هوش حال گویی وزنه سنگینی از روی قفسه سینه اش برداشته شد لبخند زد و کمربندش را باز کرد.

دختر ها قهقه به ان همه عجله کایا برای رهایی از نگاه دیوید زدند .

پیکو_بدو بدو فرار کن الان میخورتت!

کایا_ساکت شو پیکو بخدا عصبانیتمو سر تو خالی میکنما!

هانا_ هی کایا مراقب باش وقتی از کنارش رد میشی گازت نگیره!

نانسی برای کنترل صدای خنده اش دستش را بین دندان هایش گذاشته بود و میخندید.

جمیلا سری از تاسف تکان داد گفت:

_انقدر اذیتش نکنین شما ها که از اون بدترین...

کایا کت اسپورتش را بر روی تاپ مشکی رنگش به تن کرد و جلو تر از بقیه راه افتاد.

تمام افراد حاضر در هواپیمابا تعجب به دختر ها که به زبان عربی صحبت میکردند خیره بودند...

#پارت23

کایا قبل از همه به راه افتاد... از مقابل دیوید گذشت و نفسش را بیرون داد.

از پله های بلند ارام پایین رفت و منتظر بقیه دختر ها ایستاد.

کم و بیش افرادی که پیاده میشدند را میشناخت.

انهارا در مرحله بیش در حین اجرا دیده بود.

تیم بلژیک ۸ شرکت کننده داشت... ۴ دختر و ۴ پسر...

تیم المان ۱۲ شرکت کننده داشت که ۱۰ پسر و دو دختر انرا تشکیل میدادند.

تیم هلند ۶ نفر بود.. 5پسر و تنها یک دختر!

اما تیم فلیپین در مجموع15شرکت کننده پسر داشت.

تعداد اقایان در برابر بانوان بیشتر بود.

تنها تیمی که اعضای ان چهار دختر بودند تیم انها بود.

چابکی و سابقه تیم های دیگر در رقص کمی اضطراب دختر ها را بیشتر میکرد.

#پارت24

هوای ترکیه سرد تر بود نسبت به کشور مقیم خودش ... باد شدیدی میوزید و موهای بلند کایا را به رقص در اورده بود.

کلافه از تاب موهایش قسمتی از ان را پشت گوشش زد و روی از دیوید که از پله ها پایین می امد گرفت.

با صدای کسی سرش را بلند کرد و با چهره خندان سعد روبرو شد.

_سلام کایا...

از اینکه یک همزبان برای گفت و گو پیدا کرده بود با خوش حالی به سعد خیره شد.

گفت و گو با یک خواننده مشهور ارزوی هرکسی بود!

بارها و بارها صدای این خواننده جوان را شنیده بود.

_سلام اقای سعد.!

_چرا اینجا ایستادی؟ بقیه هم تیمی هات کجان؟

_خب راستش من قبل از اونا پیاده شدم...

سعد خنده کوتاهی کرد و گفت:

_نگاه خیره دیوید باعث فرارت شد؟

کایا با تعجب به او خیره شد.

قهقه سعد توجه چند نفر را به خود جلب کرد.

_خدای من قیافشو! اون یک مرد غربیه کایا!

با دید درستی به تو که لقب یک دختر عرب رو داری نگاه نمیکنه... مراقب خودت باش...

کایا نگاهی به دیوید که در چند قدمی انها ایستاده بود و دستش را در جیب هایش فرو برده بود و کنجکاو به او و سعد نگاه میکرد انداخت و با لبخند در جواب سعد گفت:

_از اینکه بهم هشدار دادین ممنونم اقای سعد!

_خواهش میکنم...

ضربه ارامی به شانه کایا زد و گفت:

_درضمن به من نگو اقا سعد بگو سعد... اینطوری راحت ترم.!

کایا لبخندی در جواب سعد زد و کلافه دستی به موهایش کشید.

سعد نگاهی به پشت سر کایا انداخت و گفت:

_خوب دیگه من میرم ؛ هم تیمی هات هم اومدن.

کایا نگاهی به دختر ها که کنجکاو به او و سعد نگاه میکردند انداخت و گفت:

_بله منم دیگه باید برم.!

سعد با نگاه خیره ایی گفت:

_موهای قشنگی داری!...

کایا گیج به او نگاه کرد و دستی به موهایش کشید... سعد منتظر جواب او نماند و دور شد.

#پارت25

پیکو دستی روی شانه کایا گذاشت و گفت:

_از دیوید به سعد! کایا به گوشه...

قدم تند کرد و باخنده از کنارش گذشت...

کایا به سمتش خیز برداشت و گفت:

_مگه دستم بهت نرسه پیکو.....

با رسیدن به سالن فرودگاه و حجم عظیم جمعیت ایستادند و باهم همقدم شدند....

رز کنارشان ایستاد؛ دختر ها با ذوق سلام کردند.

رز با خوشرویی پاسخشان را داد و گفت:

_دخترا ازمن دور نشین... تا برسیم هتل...

دختر ها سری به نشانه تایید تکان دادند و با او همقدم شدند.

#پارت26

رز جلو رفت و به زبان ترکی با مسئولین فرودگاه هم صحبت شد.

دختر ها کنجکاو به مرد جوانی که به سمتشان می امد خیره شدند.

مرد به سمت رز رفت و اورا بغل زد.

پیکو با چشمان گرد گفت:

_وای اینو!

رز دستانش را به دور پسر حلقه زد و گفت:

_سلام عزیز دل مامان...

پسرک خنده کوتاهی کرد و گفت:

_دلم طاقت نیاورد گفتم بیام ببینمت.

_کار خوبی کردی عزیز دلم... بابات کجاست؟

_شرکته گفت عذرخواهیشو قبول کنی...

_اشکالی نداره... شب میبینمش.

رز چرخید و رو به چهره متعجب دختر ها به زبان عرب گفت:

_دخترا این اهورا پسرمه...

#پارت27

جمیلا_ خدای من شما پسر دارین! اونم به این سن!!

رز خنده کوتاهی کرد و گفت:

_بهم نمیاد؟

هانا_ اصلااااا... خیلی جونید برای مادر پسری به این سن و سال...

_سنم کم بود که باردار شدم... اما خوب جونم به جون یه دونه پسرم بسته....

کایا_ زنده باشین...

_ممنونم کایا جان... خب دیگه دخترا... یالا چمدوناتونو بردارین که وقت رفتنه...

اهورا به رسم ادب با دختران دست داد و عقب کشید...

برای هر گروه یک ماشین جدا در نظر گرفته شده بود.

رز به سمت ماشین مخصوص تیم عربستان رفت و سوار شد... دختر ها تک به تک کنارش نشستند.

اهورا کارو دست تنها بودن عمویش نوید را بهانه کرد و از انها جدا شد...

رز مدتی بعد از رفتن اهورا خیره چهره معصوم کایا شد.

کشش عجیبی نسبت به این دختر داشت!

با خود گفت او را از گذشته به یاد دارد... اون شبیه ارمانه!...

#پارت28

هانا_ببخشید خانوم...

_جانم هانا بگو...

_شما ترکیه زندگی میکنید؟!

_نه عزیزم.. در اصل خونه من فرانسه است... اینجا برای کار سفر کردم... اما خب دوره کودکی و نوجوانی رو اینجا گذروندم.

_پس پسرتون!

_یکم پیچیدس... کار اون اموزش رزمیه... برای شغلش سفر میکنه...

_که اینطور...

نانسی_ من خیلی برند شما رو دوست دارم واقعا طرح های فوقولاده ایی رو رقم میزنین.

_ممنونم نانسی جان... نظر لطفته...

کایا_ میشه یه سوال بپرسم؟

_بپرس عزیزم...

_شما چند سالتونه؟

رز خنده کوتاهی کرد و گفت:

_41عزیزم...

پیکو_خیلی جوان تر به نظر میاین!

کایا_ شما همین یه پسر رو دارین؟

_نه عزیزم... یه دختر هم داشتم...

هانا_واقعا؟! خب اون کجاست؟ اونم شبیه خودتونه؟ اخه پسرتون خیلی شبیه خودتونه!

_تارا رو گم کردم... شاید یه روزی پیداش کنم... سالهاست که دنبالش میگردم...

کایا_ اوه خدای من.....

رز با لبخند به او خیره شد و گفت:

_شاید اگه الان بود.. همسن و سال تو بود!

#پارت29

کایا با لبخند دستان رز را فشرد و گفت:

_منم مثل دخترون بدونید...

رز با لبخند گفت:

_حتما عزیزم.... حتما....

با توقف ماشین بحث خاتمه یافت و دختر ها پیاده شدند.

پشت سر رز وارد هتل شدند و کناری منتظر ایستادند.

رز بعد از کمی بحث با پذیرش هتل اتاق هر دختر را به او نشان داد و راهیشان کرد.

به انها گفت که خوب استراحت کنند..سالن تمرین ساعت6عصر اماده میشد...

کایا با سرخوشی کتش را از تنش خارج کرد ویا همان تاپ و شلوار لی زیر پتو خزید.

تمام طول راه را زیر نگاه خیره دیوید پلک نزده بود...

حال راحت میتوانست به شیرین ترین قسمت زندگی اش یعنی خواب برسد!

تمام هفته مانند برق و باد گذشت.... فردا روز برگذاری مسابقه بود و نه تنها دختر ها بلکه تمام شرکت کننده ها سخت تلاش میکردند..

کایا بیحال روی زمین سالن دراز کشید و گفت:

_بسه دیگه نمیتونم!

پیکو_ اره منم خسته شدم...

هانا بطری ابش را سر کشید و روبه نانسی گفت:

_ساعت چنده؟....

_۴صبح!

جمیلا_ محض رضای خدا بس کنین دیگه تمرین بسه بابا فردا ساعت ۶ عصر مسابقه شروع میشه هااا باید جون تو تنمون واسه اجرا بمونه یا نه!؟

پیکو_ منم موافقم.... به اندازه کافی تمرین داشتیم.... بهتره بریم استراحت کنیم...

#پارت30

پیکو_ پاشو کایا توام برو به عشقت برس.. تا عصر تخت بخواب!

کایا خنده ریزی کرد و گفت:

_شماها برین من خسته نیستم یکم دیگه میرم اتاقم.

دختر ها خسته از تمرین بسیار به اتاق هایشان پناه بردند...

اما کایا کف سالن دراز کشید و در افکار رویایی خود غرق شد...

از اینکه فردا مقابل ان مرد مغرور برقصد وحشت داشت...

نفهمید چطور پلک هایش روی هم افتاد و به خواب رفت...

تنها وقتی به خود امد که گرمای دستی را روی بازویش حس کرد..

#پارت31

(دیوید)

کلافه از بیخوابی گرم کنی به تن کرد و از اتاقش بیرون زد...

قدم زنان از لابی گذشت و هنگام گذر از سالن مخصوص تمرین با دیدن دختر جوانی که کف سالن دراز کشیده بود کنجکاو جلو رفت...

با کمال تعجب کایا را دید که غرق خواب بود و منظم نفس میکشید..

انبوه موهای سیاهش که اطرافش پریشان بود صورت سفیدش را قاب گرفته بود در خواب بینهایت اورا معصوم جلوه میداد...

دیوید با لبخند بالای سرش زانو زد و زمزمه کرد...

_دختره دیونه!

#پارت32

دستش را نامحسوس جلو برد و میان موهایش کشید....

از موهایش ادامه داد و به روی پلک هایش کشید.....

پوست لطیف کایا لبخندی به روی لب هایش اورد.. ادامه داد واز گونه تا زیر چانه اش رفت ...

نگاهی خیره به اندام ظریف دخترک غرق در خواب انداخت و کنار گوشش لب زد...

_کایا..کایا...

کایا غلطی زد و به پهلو خوابید.

خرمن موهای بلندش کنار رفت و بازو و گردن خوش تراشش را نمایان کرد .

دیوید با لبخند دستش را جلو برد و جیب های شلوارک سرخش را گشت...

کارت اتاق کایا را یافت و شماره اتاق را به خاطر سپرد....

دستش را زیر زانو و گردن کایا زد و اورا به اغوش کشید

#پارت33

از سبکی دخترک لبخند زد و به راه افتاد...

ارام از راه رو ها گذشت و مقابل اتاق کایا ایستاد..

کارت اتاق را زد و داخل رفت... با دیدن تخت بهم ریخته و چمدان باز گوشه اتاق خنده بلندی کرد و به چهره غرق در خواب کایا خیره شد..

ارام مانند شی گران بها روی تخت گذاشتش و پتو را تا گردنش بالا کشید..

کارت اتاق را روی میز کنار تخت گذاشت و برای اخرین بار نگاه خیره ایی به چهره غرق در خواب کایا انداخت...

خم شد و بوسه ارامی روی گونه دخترک زد و زمزمه کرد...

شب بخیر کایای موسیاه!

قدمی به عقب برداشت و از اتاق خارج شد

#پارت34

(کایا)

با تکون دستی پلک هامو باز کردم و رو به چهره برزخی پیکو گفتم:

_اووف پیکو خوابم میاد.. بزار یکم دیگه بخوابم!

پیکو عصبی گفت:

_پاشو دیگه کایا دوساعته دارم تکونت میدم دختر!

ساعت16پاشو یه چیزی بخور ؛دوش بگیر.. به خودت برس... نکنه میخوای باز دیوید مسخرت کنه!

باشنیدن نام دیوید چشم هایش گشاد شد و سیخ نشست!

پیکو با خنده گفت:

._اها حالا شد! یالا بجنب که دیر شد...

از تخت پایین پرید و بعد از دوش کوتاهی... مشغول خشک کردن موهایش شد...

جمیلا گریمور حاذقی بود... با لبخند رو به کایا گفت:

._اماده ایی؟

_با تمام وجودم!

#پارت35

جمیلا ماهرانه ابتدا ارایشی کامل روی چشم های کایا زد.. و رنگ لب هایش را به رنگ لباس رقصش سرخ اتشین کرد...

گونه ها و صورتش را نیز استخوانی رنگ داد.. و به سراغ مرحله بعد رفت..

نقابی مانند یک انسان مرده بر صورتش زد.. گریمی از جنس ماسک!

چشم هایی گود و سیاه.. صورتی خاکستری و چال!.. درست ماننده مرده ایی از گور برخاسته!

کایا ابتدا لباس دکلته سرخش را به تن کرد و بعد لباس بلند و کهنه ابی رنگی که با دو بند به تنش وصل میشد به به تن کرد و رو به دخترا گفت:

_چطور شدم!؟

دختر ها با خنده تایید کردند...

پیکو_ نقشه فوقولاده اییه کایا!

هانا_مطمعانم میریم مرحله بعد!

نانسی_ایشالله...

جمیلا_خب دیگه بریم که نوبت ماست...

طرح لباس دختر ها قرمز و مشکی بود.. تنها کایا لباسش سرخ بود.... باقی دختر ها لباسی دکلته با طرح لباس کایا اما به رنگ مشکی به تن داشتند...

تمام تیم ها اجرای قوی داشتند... حال نوبت دختر ها بود که بدرخشند!

سالن تاریک شد و تماشاچیان و داور ها کنجکاو به صحنه خیره شدند...

موزیک ارام پخش شد و بعد صدای ارام و ترسناک خواننده در سالن پیچید...

چراغ ها روشن شدند و کایا با نقاب مرده شروع به رقص کرد... ارام حرکت ریختن خاک بر روی جنازه را انجام داد و خود را به حالت مرده متحرک تکان میداد...

داور ها متعجب به دخترک ترسناک روی سالن خیره شدند.....

نور فضا بیشتر شد و باقی دختر ها به دور دخترک ترسناک ظاهر شدند.. رویش خیمه زدند... و مانع دید داور ها شدند.

موزیک تند شد و دختر ها ایستادند.. حال کایا با نقاب اولیه خود با ارایشی زیبا روی صحنه ایستاد لباس کهنه اش را کنار زد و هماهنگ با موزیک شروع به رقص کرد...

صدای تشویق و جیغ تماشاچیان و لبخند عمیق داور ها خیال دختر هارا راحت کرد....

موزیک به اتمام رسید و داور ها ایستادند و به افتخار دختر ها دست زدند...

حتی دیوید نیز دست میزد...

کندیس میکروفونش را تنظیم کرد و گفت:

_باید بگم اول یکم ترسناک و جالب بود.. اما شما ها فوقولاده بودین.. حتی بهتر از هفته پیش...

رای من مثبته...

سعد_ کایا حرکت و چهره ابتداییت فوقولاده بود... رای من مثبته...

دختر ها از خوش حالی بسیار در پوست خود نمیگنجیدند...

رز_ رای منم مثبته عالی بود..دخترا... شماها فوقولاده این...

دیوید منتظر ایستاد تا سالن ساکن شد صدایش را صاف کرد و گفت:

_مسلما تمرین زیادی داشتین و باید بگم ارزشش رو داشته...

کایا سعی کن از این به بعد بجای سالن تمرین توی تختت بخوابی!

رای من مثبته دخترا شما ها میرین به مرحله بعد!

صدای تشویق تماشاچیان نیز نمیتوانست کایای بهت زده را به خود بی اورد.. کمی جمله دیوید را در ذهن خود سنجید و اه از نهادش بلند شد!

خوب به خاطر داشت که شب گذشته در سالن خوابید و صبح روز بعد در اتاقش بود!

این تنها یک معنا داشت!... دیوید او را به اتاقش برده بود...

این یک فاجعه برای کایا بود... تمان تنش یخ زده بود و قدرت حرکت نداشت....

#پارت36

با تکان دستی به خود امد و تن سردش را بدنبال خود کشید...

وارد رختکن شد و خود را روی سکو رها کرد.

با صدای پیکو به خود امد...

_هی کایا منظور دیوید از اون حرف چی بود،!؟

کا با ترس به او نگاه کرد و اب گلویش را قورت داد....

هانا_ اره یکم عجیب حرف زد!

نانسی_ فک کنم دیشب بعد از ما توی سالن تمرین یه خبرایی بوده!!!

کایا خجول سرش را به زیر انداخت و لبش را به دندان گرفت...

جمیلا_ بسه انقدر نظر ندین! خودت بگو ببینم کایا دیشب چه اتفاقی افتاده؟

کایا عصبی چنگی به موهایش زد و گفت:

_نمیدونم ؛ نمیدونم!!!! دیشب یادمه توی سالن دراز کشیدم تا کمی حالم جا بیاد... بعدشو یادم نمیاد!

پیکو ضربه ارامی به پیشانی اش زد و گفت:

_نگو که خوابت برد!!!

_فک کنم همین اتفاق افتاد!!!

لبش را به دندان گرفت و به پیکو خیره شد...

پیکو مانند ادم های مسخ شده به او خیره شد و گفت:

_اخ قلبم مامان...! هانا برو یه لیوان اب برام بیار الان سکته میکنم!

نانسی از شدت خنده کف رختکن نشست و دستش را روی شکمش گذاشت...

جمیلا سری از تاسف تکان داد و گفت:

_کایا این خواب عمیقت کار دستت میده!

اون تورو تا اتاقت برده و تو از خواب بیدار نشدی!!!

اگه بلایی سرت می اورد چیکار میکردی؟

#پارت37

کایا سرش را پایین انداخت و گفت:

_خوب خسته بودم خوابم برد...

پیکو نیشکولی از پازویش گرفت و گفت:

_اخه خل و چل... مگه من نگفتم پاشو همراه ما بیا... واسه چی موندی اخه؟

کایا من از دست تو و این خوابت چیکار کنم...

کایا با اخم بازویش را ماساژ داد و گفت:

_خوب حالا اذیتم نکن!

#پارت38

ان شب هم به خوشی برای دختران جوان گذشت ؛ حال باید برای مرحله بعد تلاش میکردند.

طبق اطلاعاتی که از منشی مسابقه گرفته بودند....از ان روز تا مرحله بعد تنها سه روز فرصت داشتند.

زمان کم بود و تلاش بسیار میخواست.

زمان از ۳ بامداد میگذشت و برخلاف شب های دیگر کایا خواب به چشمانش نمی امد.

کلافه از تختش پایین پرید و از اتاق خارج شد.

شورتک لی کوتاهی به همراه تاپ مشکی به تن داشت.

کفش های عروسکی اش را هم به پا کرد و بیتوجه به هوای سرد پاییز از اتاق خارج شد

#پارت39

تره ایی از موهایش را پشت گوشس زد و در ایینه اسانسور مشغول انالیز چهره اش شد.

اسانسور در طبقه یازدهم توقف کرد... کایا با تعجب به مردی که همسفرش شده بود خیره شد...

اهورا قبل از او به خود امد و سلام کرد.

_سلام...

کایا لبخند محوی زد و گفت:

_سلام...شبتون بخیر

اهورا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

_دیر وقته... فضولی نباشه اما جایی میرین میرسونمتون..!

کایا خنده کوتاهی کرد و گفت:

_نه ممنونم... بیخوابی امونمو بریده بود خواستم کمی هوا بخورم.

شما اینجا چیکار میکنین،!؟

_برای دیدن مادرم اومده بودم...

کایا اه عمیقی کشید و گفت:

_خیلی دوستش دارین؟

_بیشتر از جونم مادرم رو دوست دارم....

با توقف اسانسور بحث خاتمه یافت و با شب بخیر کوتاهی از هم جدا شدند.

کایا بیحوصله به لابی رفت و مشغول تماشای اکواریوم شد.

#پارت40

( رز )

لیوان خالی را کنار پاتختی اش گذاشت و با خود گفت:

_از هتل متنفرم!...

دلتنگ گرما و صمیمیت خانه اش بود.

کمی بیش پسرش را ملاقات کرده بود.

برای هزارمین بار خود را بابت بیماری اش سرزنش کرد.

توموری که سالها انرا در سرش تحمل میکرد هر لحظه همسر و پسرش را نگران میساخت.

تلاش بی وقفه او در سالهای متوالی برای اینکه انهارا قانع کند که حالش خوب است بی فایده بود.

اهورا هر لحظه نگران حال مادرش بود.... بقدری که برای مراقبت از او در در حین انجام کار هم همراهش امده بود و درکنار کارش دورادور مراقب مادرش بود.

اهورا حال ان پسر بچه کوچک5ساله نبود؛ او حال مردی جا افتاده و متواضع همانند پدرش بود.

اهورا شغل پدرش را ادامه داده بود و از سن نوجوانی در کنار نوید مشغول یادگیری اموزش رزمی بود.

حال در سن 24سالگی در کنار عمویش نوید! به اموزش رزمی مشغول بود.

رز با صدای تلفن همراه از خیال خارج شد و کنجکاو به دنبال منبع صدا گشت.