در کمال تعجب تلفن همراه پسرش را بر روی عسلی اتاق پیدا کرد و زمزمه کرد.

_درست مثل پدرش حواس پرته!

#پارت42

از اسانسور خارج شد و دور تا دور لابی را نگاه کرد.

با دیدن کایا که در لابی نشسته بود و مشغول خواندن روزنامه بود به سمتش رفت و روبرویش نشست.

کایا بادیدنش ایستاد و سلام کرد.

رز_ بشین عزیزم بشین بلند نشو.

_حالتون خوبه؟

_ممنونم بهترم.

#پارت41

بادیدن نام حامد بر روی صفحه موبایل لبخند زد و تماس را پاسخ داد.

_الو...

_الو.. رز تویی؟ پس اهورا کجاست؟

_همین الان از پیشم رفت؛ تلفن همراهش رو جا گذاشته!

_اشکالی نداره فقط میخواستم از خوب بودن حال تو با خبر بشم.

گفتم شاید خواب باشی به اتاقت زنگ نزدم.

_نگران نباش عزیزم حال من خوبه .

_از اینکه توی تلوزیون بتونم هفته ایی یکبار صورتت رو ببینم خسته شدم رز. بیا اون شرکت رو واگذار کن و از خیرش بگذر.

اخر عمری دلم میخواد همدمم کنارم باشه. اما کیلومتر ها ازم دوره!

رز خنده بلندی سر داد وگفت:

_اتفاقا خوبه! اینطوری قدرم رو بیشتر میدونی.

_من سالها پیش قدرت رو توی 5سال دوری ازت دونستم.

با دوری امتحانم نکن که من پیر مرد49ساله قلبم ضعیفه!

_چشم عزیزم..خودت که میدونی اون شرکت یادگار پدرمه...نمیتونم ازش بگذرم؛سالهاست که دارم براش زحمت میکشم.

چیزی به اتمام برنامه نمونده ... قول میدم زود برگردم.

_از این قولای الکی به خودت بده! منکه دیگه طاقت دوریتو ندارم. برنامه هامو هماهنگ کردم ؛برای اخر هفته بلیط دارم...میام و یه دل سیر همسر خوشگلمو نگاه میکنم.

رز باذوق پاسخ داد:

_راست میگی حامد؟

_دروغم چیه!

_خیلی خوش حال شدم... بیصبرانه منتظرتم.

_منم همینطور عزیزم... الانم برو استراحت کن؛خیلی از شب گذشته .

رز بعد از گفتن شب بخیر مکالمه اش را پایان داد و با احتمال حضور اهورا در لابی شالی روی لباسش انداخت و از اتاق خارج شد

#پارت43

کایا سکوت کرد و خجول به اطرافش خیره شد.

_کایا

_جانم؟

_پسر منو این اطراف ندیدی؟

_چرا اتفاقا چند دقیقه پیش داخل اسانسور دیدمشون.

_پس فقط کمی دیر رسیدم؟

_تقریبا!

_اشکالی نداره اون فردا صبح دوباره برمیگرده!

_همسرتون کجان؟ ببخشید فضولی میکنما!

_نه عزیزم اشکالی نداره؛ همسرم فرانسه مونده و کار های شرکتش رو اداره میکنه!

_برام جالبه که هر دوی شماها توی عرصه مد و فشن کار میکنید.

_من که بدنبال کار پدرم ونگه داشتن یادگارش وارد این حرفه شدم.

حامد هم بعد از خواهرش دوست داشت رشد شرکتش رو دست بگیره و ارزوی خواهرش رو بر اورده کنه.

_چه جالب!

با زنگ خوردن تلفن همراهش بحث را نیمکاره گذاشت و با اخم خیره صفحه موبالیش شد.

رز کنجکاو نگاهی به تلفن همراه مقابلش انداخت و با دیدن تصویر اشنای زنی... روح از تنش برخاست.

کمی شکسته شده بود اما سیما و عمق ان نگاه را خوب بخاطر داشت.

با دیدن نام مامان که روی عکس افتاده بود شوکه به کایای اخمو نگاه کرد

#پارت44

کایا خم شد و رد تماس زد. رز به خود امد و نقاب خونسردی به چهره اش زد.

اما تنها خدا میدانست که در دل چه اشوبی دارد. چیزی نمانده بود که اشک هایش فرو بریزد.با بغض خیره دخترک مقابلش شد و در دل گفت:

_یعنی ممکنه تو گمشده من باشی؟! تارای من.. دخترک کوچولوی من باشی.

کایا با لبخند به رز خیره شد و گفت:

_میشه یه سوال دیگه بپرسم؟

رز هنوز هم توان سخن گفتن را درخود نمیدید تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.

کایا روی زانوانش خم شد و با ذوق گفت:

_چطوری با همسرتون اشنا شدین؟

خیلی برام جالبه که بدونم. اولین بار وقتی ده سالم بود عکس شما و همسرتون رو که پسرتون رو بغل کرده بودین دیدم.

رز لبخند کم جانی زد و گفت:

_داستان زندگی من کمی پیچیدس!

منو ول کن. از خودت بگو ، خودت خانوادت... و اینکه چطور تصمیم گرفتی توی مسابقه شرکت کنی؟

_راستش من همراه مادرم توی دبی زندگی میکنم.

از دوره مدرسه با پیکو دوست صمیمی بودم. ما دوتا عاشق رقص بودیم.

زندگی متوسطی داشتم .مادرم از پس مخارجم بر می اومد. داروشکر راضی بودم. بعد از دوره دبیرستان دانشگاهو ول کردم و با پیکو و کمی کمک مادرم اتاقی رو اجاره کردم و مشغول اموزش رقص شدم.

زندگیم چرخید تا بقیه دختر ها هم برای کمک ک تامیین خرج زندگیشون به کمک من و پیکو اومدن.

زیاد معروف نبودیم. اما خوب درامد خوبی داشتیم.

تا اینکه پوستر برگذاری مسابقه رو پیکو نشونمون داد و خواست که شرکت کنیم.

باقیش رو هم که خودتون میدونید.!

_با مادرت تنها زندگی کردی؟

_اره.... هیچ وقت خبری از پدر نبود. مامان میگفت وقتی خیلی کوچیک بودم مرده!

#پارت45

رز مغمون گفت:

_بابت پدرت متاسفم کایا...

_ممنونم...

_مادرت چی؟ انگاری رابطه خوبی باهاش نداری!

به تلفن اشاره کرد و به چهره معصوم دخترک خیره شد.

_خوب راستش اره روابط بین من و مادرم اصلا خوب نیست.

من بدون اجازه اون توی مسابقه شرکت کردم. و یه جورایی میشه گفت از خونه فرار کردم.!

رز با ابروهای بالا رفته گفت:

_چرا اینکار رو کردی؟ وقتی مادرت راضی نبوده کار درستی نکردی کایا.

_مجبور بودم خانوم. فقط بخاطر مادربزرگ پیکو شرکت کردم.

_چرا مگه چه مشکلی داره؟

_وثتی پیکو با ذوق ازم خواست تا کنارش باشم تا مسابقه رو برنده بشه . راستش از ابتدا ما برای برنده شدن مبلغ پولی که بعنوان جایزه گذاشته بودن شرکت کردیم.

مادربزرگ پیکو بیمای قلبی داره و باید هرچه زود تر پیوند قلب براش انجام بشه.

رز با حیرت به کایا خیره شد.

_تو برای اینکه مادربزرگ دوستت عمل بشه توی مسابقه شرکت کردی؟

کایا صدایش را پایین اورد و گفت:

_خواهش میکنم به کسی درمورد حرف هام چیزی نگین.

#پارت46

رز برای اطمینان بیشتر دختر جوان دست هایش را گرم فشرد و گفت:

_هرچی که امشب اتفاق افتاده بین خودمون میمونه.

کایا لبخندی زد و گفت:

_شما خیلی مهربونین.

رز در جواب دخترک گفت:

_تو من رو به یاد دخترم میندازی. چشم و ابروی سیاه تو منو یاد اون میندازه.

کایا گرم دستش را فشرد و گفت:

_من رو مثل دخترون بدونید ؛ من ارزومه مادر مهربونی مثل شما داشته باشم.

سال هاست توی حسرت محبت مادرانه دارم میسوزم.

قطره اشکی از چشم های روشن رز روی گونه اش فرو ریخت.

گویی با جمله اخر کایا چیزی در درونش شکسته بود.

کایا با بهت به رز خیره شد و گفت:

_ناراحتتون کردم؟

رز به خود امد و با صدای لرزانی گفت:

_نه..نه برعکس خیلی هم خوش حال شدم.

کایا لبخند عمیقی زد و چاله روی گونه اش را به نمایش گذاشت.

رز در دل گفت این چال را از چهره ارمان به خاطر دارد!

کایا برخاست و کنار رز نشست... سرش را خم کرد و بر روی سینه رز گذاشت و گفت:

_میشه یکم یادم بدین مادرا چطوری دختراشونو بغل میکنن!

#پارت47

رز لبش را به دندان گرفت و دستش را روی خرمن موهای سیاه کایا کشید.

کایا سرخوش چشم هایش را روی هم گذاشت و محو نوازش دست رز شد.

خود نیز نمیدانست چرا این زن را دوست دارد!احساسی عمیق نسبت به رز داشت که علتش را نمیدانست.

گویی از سال ها پیش این نوازش را در خاطر داشت و حال برایش یاد اوری میشد!

نفهمید چطور شد که مسخ نوازش دست رز به خواب رفت.

رز با لبخند به چشم های کشیده کایا در خواب خیره شد سایه مژه های بلند دخترک روی صورتش سایه انداخته بود.

هرچه با خود کلنجار رفت دلش نیامد که اورا از خواب بیدار کند.

انقدر خیره چهره چون مهتابش در خواب شد که تاریکی شب جایش را به گرما و نور خورشید داد.

کایا تکانی خورد و پلک هایش را از هم گشود.

نگاهی به اطرافش انداخت و نیم خیز شد.

با دیدن رز که با چشمان سرخ و لبخند محوی خیره نگاهش میکرد اه از نهادش بلند شد و هم چون برق و باد اتفاقات شب گذشته را به خاطر اورد و شرم سار به رز خیره شد.

رز_صبح بخیر کایا...

کایا لبش را به دندان گرفت و گفت:

_ببخشید من دیشب خوابم برد

_اشکالی نداره عزیزم اونقدر اروم و معصوم خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم.

کایا خجول ایستاد و گفت:

_از سرخی چشم هاتون مشخصه کل شبو نخوابیدین. من واقعا معذرت میخوام . بزارین کمکتون کنم تا اتاقتون بریم و استراحت کنین.

رز با لبخند مانع کایاشد و با شنیدن صدای اشنایی به عقب چرخید.

_مامان!

خیره چهره کنجکاو پسرش شد و گفت:

_علیک سلام اقا اهورا

#پارت48

کایا با امدن اهورا سکوت کرد و بازوانش را بغل زد!

_سلام به یه دونه مامان خودم. اینجا چیکار میکنی این وفت صبح! وقت داروهاته... صد بار نگفتم انقدر به خودت فشار نیار.

نه دیگه اینطوری نمیشه! باید به بابا شکایتتو بکنم!

رز خنده بلندی سر داد و گفت:

_اووو چه خبرته پسر! اروم تر من فقط اومده بودم کمی هوا بخورم که کایا رو توی لابی دیدم و درباره مراسم فردا بهش چند تا نکته رو تذکر دادم.

اهورا نگاهی به کایای خجول انداخت و گفت:

_سلام..صبحتون بخیر

کایا_صبح شما هم بخیر

رز بازوی پسرش را گرفت و رو به کایا گفت:

_کایا جان من دیگه میرم لطفا روی استراحتت دقت کن!

کایا لبخند محوی زد و سری به نشانه تایید تکان داد.

با رفتن رز چنگی به موهایش زد و کلافه نفسش رابیرون داد.

#پارت49

قدم تند کرد و به سمت اسانسور رفت. با دیدن شمارش اسانسور که هر لحظه بالا تر میرفت کلافه نفسش را بیرون داد و منتظر شد.

بیحوصله دستی میان انبوه موهایش کشید و تمامش را روی یکی از شانه هایش سوار کرد.

مقداری از ان بعلت بلندای بیش از حدش روی صورتش افتاد و چهره اش را زینت داد.

با احساس حضور کسی کنارش نگاهی به طرفش انداخت و با دیدن دیوید چشمانش گرد شد!

از همه بد تر نگاه خیره و لبخند محوی روی لبش برایش جالب بود.

دیوید_صبح بخیر کایا!

کایا نقاب عادی به صورتش زد و ارام پاسخ داد:

_صبح شما هم بخیر!

کایا با دیدن لباس اسپورت تن دیوید به خوبی فهمید که او برای انجام ورزش صبح گاهی از اتاقش خارج شده است.

با باز شدن درب اسانسور بدون توجه به دیوید قدمی برداشت و باذوقی اشکار داخل رفت.

مدت زیادی برای رسیدن اسانسور صبر کرده بود و شوقش طبیعی بود!

دیوید با دیدن شوق کایا ابروانش را بالا داد و خنده اش را کنترل کرد.

کایا زیر چشمی نگاهی یه دیوید که با غرور ایستاده بود و دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود انداخت و مجددا خیره دکمه های اسانسور شد.

جز دیوید همسفر دیگری نداشت.

#پارت50

بی تفاوت به دیوید با فاصله ایستاد و دکمه پنج را فشرد.

با یاد آوری متلکی که در پایان اجرا بارش کرده بود آتش گرفت و داغش تازه شد.

قبول داشت که به او کمک کرده است، اما باور داشت او حق توهین و خورد کرپن سخصیت او را مقابل ملیون ها بیننده نداشته است.

با فکر اینکه حال مردم چه فکری در موردش خواهند کرد پلک هایش را روی هم فشرد.

باید تلافی آن متلک را در می آورد.

سرش را بالا اورد و باچشمان به خون نشسته به دیوید که بیخیال به شمارش طبقات خیره بود گفت:

ـ چرا اون کارو کردی؟

دیوید گنگ سرش را تکان داد و گفت:

ـ متوجه نشدم! از چی حرف میزنی؟

ـ خودتو به اون راه نزن، خوبم میدونی از چی حرف میزنم.

ـ باور کن نمیفهمم از چی حرف میزنی.

ـ چرا منو بردی توی اتاقم؟ با چه جازه ایی به من دست زدی؟

دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زد، لبخندی که کایا را آتش می زد.

ـ واسه چی میخندی؟

ـ هیچی!

ـ جواب منو بده عوضی چرا همش دنبال اینی که به من ظربه بزنی، له کردن شخصیت من چه لذتی داره اخه....

با یک قدم فاصله میانشان را پر کرد و میال دندان های کلید شده اش غرید:

ـ چه غلطی کردی؟

#پارت51

تکانی به تن ظریف کایا داد و گفت:

_با توام...چند دقیقه پیش که خوب زبونت کار میکرد، چرا لال شدی!

کایا شوکه از وضعیت پیش امده گفت:

_برو کنار

دیوید نزدیک تر شد و گفت:

_چرا،؟ نکنه خجالت میکشی!

کایا دستانش رو روی سینه دیوید فشار داد تا عقب برود اما بی فایده بود!

این اولین باری بود که یک مرد را انقدر نزدیک به خود حس میکرد و خجالت میکشید و از رفتار چند دقیقه پیشش شرمسار بود.

مانند اهویی که در چنگال شیر اسیر باشد ترس وجودش را برداشته بود و قفسه سینه اش با شتاب بالا و پایین میشد.

بی حرف خیره نگاه یکدیگر بودند ؛فاصله میان صورت هایشان تنها یک بند انگشت بود.

گویی ان همه نزدیکی موضوع اصلی را از یادشان برده بود!

با ترس به سیب گلوی دیوید خیره شد و نگاهش را بالا کشید.

دیوید اجازه انالیز بیشتر را به کایا نداد و لب هایش را شکار کرد.

با باز شدن درب اسانسور کایا با وحشت از چنگال دیوید فرار کرد و پا به فرار گذاشت.

شاید ان بوسه تنها یک ثانیه بود اما وجود کایا را به اتش کشید.

#52

گویی زمان متوقف شده بود، دخترک توان انجام هیچ عکس العملی را نداشت.

با باز شدن درب اسانسور به سرعت از چنگال دیوید گریخت و به سمت اتاقش دوید.

ضربان بلند قلبش خبر از حال ملتهبش میداد و بس.

وارد اتاق شد و به در تکیه زد، هنوز هم شوکه بود و اتفاقات چند دقیقه پیش را باور نداشت.

دستان لرزانش را بالا اورد و روی لب هایش کشید.زانوانش خم شد و تکیه به در سر خورد و روی زمین نشست.

سرش را میان دستانش گرفت و نفس عمیق کشید.

با یاد اوری قرار تمرینی که با دختر ها داشت خود ایستاد و از خیال دست کشید.

سعی در فراموشی داشت، اما مگر میشد!

دوش کوتاهی گرفت و لباس هایش را با ست تاپ و شلوارک لیموی، مشکی تعویض کرد،مقابل آیینه ایستاد و موهای نم دارش را بالای سرش جمع کرد.

کفش های ورزشی سیاهش را به پا کرد و از اتاق خارج شد.

نگاهی به راهروی خلوت انداخت و به سمت اسانسور رفت.

#پارت53

ارام قدم برداشت و وارد اسانسورشد.

با یاد اوری اتفاق چند ساعت پیش با چندش چشم هایش را بست و دکمه لابی را فشرد.

با توقف اسانسور سلانه سلانه خارج شد و به سمت سالن تمرین مخصوص گروهشان رفت.

با دیدن دختر حا در حال گپ و گفت بیحوصله لبخندی زد و جلو رفت .

_سلام.

پیکو_باز خواب موندی؟!

نانسی_چرا دیر کردی کایا؟

هانا_حتما گوشه کنارا خوابش برده دیویدم جان فشانی کرده رسوندش اینجا!

صدای خنده بلند دختر هاسالن را لرزاند.

جمیلا_یه دیقه زبون به دهن بگیرین تا خودش بگه!

کایا نگاه تندی به هانا انداخت و در جواب همه گفت:

_حموم بودم طول کشید!

پیکو_بله خب! این جنگلی که تو داری! ۳ ساعت وقت میخواد شستنش .

نانسی_اشکالی نداره! بیایین شروع کنیم که امروز از اینجا جم نمیخوریم.

وقت نداریم دخترا فرداشب مسابقس!

هانا_فرداشبو در بریم میریم نیمه نهایی!

پیکو_جلسه پیش هندحذف شد.

جمیلا_اره ،مونده هلند؛ بلژیک،المان و ما!

پیکو_ باید نهایت تلاشمونو بکنیم.

جمیلا نگاهی به کایا انداخت و گفت:

_چرا ساکتی کایا !

کایابی حوصله نگاهی انداخت و مشغول گرم کردن تنش شد.

_چیزی ندارم که بگم!

#55

دختر ها شوکه به کایای ارام و بی حوصله نگاه انداختند.

پیکو ـ کایا حالت خوبه، اتفاقی افتاده؟

ـ نه چه اتفاقی قراره بیوفته مگه

ـ اخه کسل به نظر می رسی!

ـ چیزی نیست، کمی سردرد دارم، خوب میشه.

ـ اگه میخوای تمرین رو عقب بندازیم؟

ـ نه نه حالم خوبه میتونیم شروع کنیم.

ـ مطمعنی؟

ـ اره

ـ باشه....

تمام طول روز در حین تمرین دخترهاشاهد حواس پرتی و بی حوصلگی کایا بودند.

اما سکوت کردند و با دادن زمان به او سعی در آرامشش داشتند.

بعد از پایان تمرین هرکس راه اتاق خود را در پیش گرفت.

#پارت56

زمان به سرعت گذشت و روشنای روز جایش را به تاریکی شب داد.

سالن اجرا مملو از تمشاچیانی بود که با شور و هیجان گروه هارا تشویق میکردند.

داور ها یک به یک در جایگاه خود قرار گرفتند و منتظر اجرای شرکت کننده ها شدند.

ابتدا گروه المان ، هلند، و بلژیک اجرای بی نظیری از خود بر روی صحنه به جا گذاشتند .

حال نوبت به دختران عرب رسیده بود.

سالن در میان هیاهوی تماشاچیان در مرز انفجار بود.

نور صحنه کم شد و دختر ها روی صحنه امدند.

با چهره ایب متفاوت! اینبار مانند دختر بچه های چهار ساله لباس به تن داشتند.

جمیلا پیراهن لیمویی کوتاه دخترانه ایب به تن داشت و با ارایشی ملایم موهایش را بالای سرش جمع کرده بود.

هانا نیز لباسی بنفش هم مدل جمیلا و ارایشی محو و معصومانه موهایش را دم اسبی بسته بود.

نانسی لباسی سرخ و کوتاه با موهای بافته شده و ارایشی ملیح خودش را اماده ساخته بود و پیکو لباسی ابی رنگ با موهای باز و شلوغ را در کنار ارایش محوش انتخاب کرده بود.

اما در کنار بقیه دخار ها کایا لباسی صورتی با دامنی پفی و کوتاه! باز هم بدون ارایش! با مدل موی خرگوشی به روی صحنه حاضر شده بود!

تمام دختر ها کفش های عروسکی یک طرح مشکی به پا داشتند.

موزیک تب دار عربی اغاز شد و دختر ها با لبخندی عمیق شروع به رقص کردند.

گاهی جا هایشان تعویض میشد و ملیح میرقصیدند و گاهی هم صدا با موزیک میخواندند.

افراد حاضر در سالن به جنون رسیده بودند و دخترام جوان را تشویق میکردند.

موزیک به اتمام رسید و دختر ها به خط ایستادند. ابتدا جمیلا،هانا؛کایا و پیکو.

از میان داور ها ابتدا کندیس با لبخندی عمیق گفت:

_شما ها هر هفته ادم رو به وجد میارین! فوقولاده بود دخترا رای من مثبته.

سعد_ من افتخار میکنم که همزبان شما دختران زیبا هستم. فوقولاده بود رای من مثبته!

رز_ باید اعتراف کنم توی این لباس های بچگونه بی نهایت زیبا شدین دختر ها. عالی بود . رای من هم مثبته!

دیوید با لبخند لیوان ابش را سرکشید و منتظر ارام شدن سالن ماند.

نفس در سینه دختر ها حبس بود.

_رای من مثبته شما میرین به مرحله بعد دخترا!

#پارت57

پیکو خود را روی تشک سالن رختکن انداخت و گفت:

_وای خدا مردم!

جمیلا_ این پیشرفت فوقولادس دخترا!

هانا_ باورم نمیشه چهار تا رای مثبت داشتیم!

کایا_ همه اینا به کنار!

صدایش را بالا برد و با ذوق گفت:

_ما رفتیم به مرحله نیمه نهایی!

دور یکدیگر حلقه زدند و دستانشان را روی دوش هم گذاشتند.

نانسی_ جدا از شادی من خیلی گشنمه!

کایا_ منم همیطور! از صبح چیزی جز یه لیوان شکلات داغ نخوردم!

پیکو_ من میگم بیاین پیروزیمونو جشن بگیریم.

#پارت58

هانا_ اره بیاین بریم رستوران یه چیزی بخوریم.

نانسی_موافقم!

بقیه نیز تایید کردند و سرخوش در کنار یکدیگر به سمت رستوران هتل رفتند.

میزی بزرگ در وسط سالن را انتخاب کردند و میان هیاهوی افراد حاضر در رستوران نشستند.

پیکو منو را ورق زد و گفت:

_خوب بگین ببینم قبل از سفارش کی حساب میکنه؟

هانا خنده بلندی سر داد و به گوشه سالن اشاره کرد.

_دیوید حساب میکنه!

خنده دختر ها نیز بلند شد و به رد نگاه هانا نگاه کردند.

نانسی صدایش را پایین اورد و گفت:

_میگم کایا! همش تورو نگاه میکنه یه نخ بهش بده شاید فرجی شد اوند میزمونو حساب کرد!

و بعد خندید...

کایا با حرص خیره اش شد و ازمیان دندان هایش غرید:

_انقدر نگاه کنه تا چشش دراد مرتیکه....

مکث کوتاهی کرد و کلافه نفسش را بیرون داد.

به پیکو اشاره کرد و گفت:

_انتخاب کنین هرچی میخوای من حساب میکنم.

جمیلا_ نه بابا این چه حرفیه که میزنی!

_جمیلا تعارف که نداریم! بعدا جبران میکنیم.

الانم وقتو تلف نکنین که روده کوچیکه بزرگرو قورت داد!

#پارت59

جمیلا به میزی اشاره کرد و گفت:

_دخترا اون که رز و دیویدن! اما اون مرد جوان کنارشون کیه،؟؟

کایا نگاهی به رد دست جمیلا انداخت و گفت:

_نمیدونم! اما خیلی با رز صمیمی برخورد میکنه!

پیکو منو را بست و گفت:

_شاید شوهرشه! به ماچه اصلا بیاین انتخاب کنین . من اسپاگتی میخورم .

یه امشبرو گور بابای رژیم!

هانا_ اخ گفتی! منم اسپاگتی میخورم.

نانسی_ من خوراک میگو!

جمیلا_ استیک میخورم...

کایا_ منم اسپاگتی میخورم دخترا!

گارسون بعد از گفتن خوش امد و گرفتن سفارش از میز دختر ها دور شد.

پیکو_میگم کایا...

_جان؟

_واسه مرحله بعد چیکار کنیم؟ خیلی حساسه!

هانا_ تیم هلند ، المان و ما موندیم!

_فعلا خیلی گشنمه مغزم کار نمیکنه!

اما بعدا حسابی باهم دربارش فکر میکنیم.

نانسی_ زمان زیادی نداریم فقط دو روز وقت داریم.

جمیلا_ انقدر نگران نباش یکاریش میکنیم.

اهان اونجا رو ببین! غذا ها رسید.

#پارت60

با رسیدن سفارش ها سکوت حاکم میز دختر ها شد.

هر کس مشغول خوردن شد ...کایا چنگالش را میان ماکارانی ها چرخاند و به سمت دهانش برد.

اما لحظه ایی نگاهش با دیوید برخورد کرد.

میزی که دیوید سر ان نشسته بود درست مقابل کایا بود. و خیلی خوب چهره خندان دیوید را میدید.

لحظه ایی اتفاقات داخل اسانسور برایش تداعی شد و اشتهایش را از دست داد.

عرق سردی پشت کمرش نشست و چنگال را داخل ظرفش گذاشت.

از اینکه مقابل این مرد ضعف نشان داده بود از خودش متنفر شد.

با صدای پیکو از نگاه از ظرفش گرفت.

_هی کایا چرا نمیخوری؟

_چیز...چیزی نیست! میخورم!

تره ایی از موهایش را پشت گوشش زد و مقداری از اب لیوان را نوشید.

#پارت61

سرش را پایین انداخت و ارام مشغول شد.

******************

(رز)

نگاه از ظرف غذایش گرفت و کنجکاو به دیوید خیره شد.

رد نگاهش را دنبال کرد و به کایا رسید.

ابروانش را بالا داد و به حامد اشاره داد.

حامد گنگ همسرش را نگاه کرد و سرش را سوالی تکان داد.

رز لبخند مرموزی زد و دم گوش حامد لب زد:

_غلط نکنم دیوید از کایا خوشش میاد!

حامد متعحب فاصله گرفت و به دیوید نگاه کرد.

رد نگاه مرد جوان را گرفت و به دخترک جوانی رسید.

ارام در جواب رز گفت:

_انقدر محوش شده اصلا متوجه حرفای من و تو نیست!

#پارت62

دیوید با صدای زنگ تلفنش نگاه از کایا گرفت و با یک عذرخواهی از سر میز بلند شد.

_منم دقیقا از همین متعجبم!

_چرا؟

_دیوید مردی نیست که سمت دختری مثل کایا بره.

_چطور؟

_کایا دختر ساده و پاکیه! بدون هیچ الایشی!

تز دیویدی که رنگابرنگ دختر تو زندگیش هست تعجب میکنم.

حامد خنده کوتاهی کرد و گفت:

_شاید میخواد تنوع بده!

رز چشم غره ایی به حامد رفت و گفت:

_اینطور نگو حامد... من به این دختر احساس خیلی قوی دارم.

_چه حسی!

_اون منو یاد دخترم میندازه... اگر از نزدیک ببینیش پی به حرفم میبری!

_گنگ حرف نزن رز! بگو چی باعث شده چنین فکری کنی!

_اون به ارمان شبیه!

_هزاران انسان توی این دنیا بدون هیچ شناختی از هم د رابطه ایی به هم شباهت دارن اینکه نشد دلیل.

_موضوع تنها این نیست!

_پس چیه؟

_چند روز پیش توی لابی باهاش حرف میزدم.

تلفنش زنگ خورد و عکس یه زن روی صفحش افتاد.

شاید سنم بالا رفته اما الزایمر ندارم حامد اون زن انالیا بود!

#پارت63

حامد شوکه خیره اش شد و گفت:

_تو مطمعنی؟

_شک ندارم خودش بود من اون پست فطرت رو خوب به یاد دارم.

_خب ازش پرسیدی چه نسبتی باهاش داره؟

_گفت مادرمه!

_خدای من یعنی امکان داره این دختر تارا باشه؟

رز با بغض نالید:

_کمکم کن حامد... خدا دخترمو سر راهم گذاشته... من حسش میکنم.

_اروم باش... اول باید مطمعا بشیم!

_اخه چطور؟

_ازمایش!

_زده به سرت حامد؟ منکه همخونش نیستم!

_باید بریم سراغ ارمان.

_وای نه... اگه بفهمه! اصلا چطور میخوای بهش بگی!

_قرار نیست حقیقت رو بدونه! به من اعتماد کن رز. فقط چند تار از موهای این دخترو میخوام.

_با...باشه جورش میکنم.

حامد نگاهی به میز پشت سرش انداخت و گفت:

_کدومشونه؟

_اونی که موهاش بلند و تیره اس.

_از شرکت کننده هاست؟

_اره داوطلب عربستانه!

_امیدوارم این دختر گمشده ما باشه رز.

_دلم اشوبه حامد...

_اروم باش... این خواست خداست که اینطور دخترت رو پیدا کنی.

با نزدیک شدن دیوید بحث خاتمه یافت.

#پارت64

رز و حامد نقابی عادی به چهره زدند و مشغول ادامه شام شدند.

دیوید نیز نگاه از کایا گرفت و مشغول خوردن شد.

بعد از خوردن شام رز خستگی را بهانه کرد و با یک عذرخواهی از دیویدهمراه حامد به سمت میزی دخترها سر ان نشسته بودند رفتند.

رز_سلام دخترا شبتون بخیر.

پیکو به رسم ادب ایستاد و بقیه نیز به پیروی از او ایستادند.

پیکو_سلام خانوم خوش اومدین.

حامد_بنشینید لطفا ما نمیخواستیم مزاحم شامتون بشیم.

رز از استعداد شما دختران جوان گفت من هم کمی کنجکاو شدم که از نزدیک ملاقاتتون کنم.

نانسی_ این چه حرفیه! به ما لطف دارید.

جمیلا_ شاید کمی استعداد داشته باشیم اما انقدر هم نیست!

هانا_توروخدا بشینین ، سرپا اذیت میشین.

کایا_ بله حق با هاناست! بنشینید لطفا.

حامد لبخندی زد و ادامه داد:

_من اجرای شما رو دورادور دیدم و بهتون اطمینان میدم اگر همینطور محکم جلو برین پیروز مسابقه خواهید بود خانوما.

فراموش نکنید شما تا مرحله نیمه نهایی جلو اومدین.

این به این معناست که استعداد پیروزی و رقص رو دارین.

کایا لبخندی به حامد زد و گفت:

_این امید شما و حرف های پر انرژیتون رو هرگز فراموش نمیکنم.

همه ی ما با یک هدف جلو اومدیم.

و نهایت تلاشمون رو میکنیم تا پیروز بشیم.

رز_ اینو فراموش نکن کایا.

گاهی اینکه تمام توانت رو هم بزاری کافی نیست.

یه سری از راه های زندگی انرژی و صبری بیش از حد توان معمولی ادمی زاد رو میطلبه.!

حامد_ خب خانوما شامتون سرد نشه. ادامه بدین لطفا شبتون بخیر.

#پارت65

دختر ها تک به تک با لبخند پاسخ شب بخیر زوج را دادند و سرجایشان نشستند.

پیکو_ من از این زن خوشم میاد . حرفای قشنگی میزنه!

جمیلا_ درسته! حرف هاش قشنگه چون رویا های ماست.

کایادور از چشم دختر ها که مشغول بحث بودند نگاهی به میز مقابلش انداخت و با دیدن جای خالی دیوید نفسش را با صدا بیرون داد و با تغییری ناگهانی خوش حال گفت:

_بیاین امشب رو استراحت کنیم و خوش بگذرونیم دخترا.

هانا_ حق با کایاست! بیاین امشب رو برای خودمون و بدور از کارمون اختصاص بدیم.

کایا_ گاهی فشار بیش از حد روی ارزو ها ادم رو نا امید میکنه پیکو!

حرف های رز قشنگ و امیدوار کنندس اما اگه درست راهش رو جلو بره از رویا به واقعیت تبدیل میشه.

اینطور نیست جمیلا؟

جمیلا_ درسته کایا !

نانسی_ اگر اشتباه نکنم منظورت اینه برای هر کاری وقت لازم رو کنار بزاریم و همیشه استراحت رو در کنارش داشته باشیم.

هانا_ اخ قربون ادم چیز فهم!

صدای قهقه دختر های جوان توجه هر شخصی که از کنارشان میگذشت را جلب میکرد.

دخترک های جوان و پر شوری که از رویا هایشان برای یکدیگر میگفتند.

اما بی خبر از سرنوشتی که در انتظارشان بود ارزوی پوچ در ذهن خود پرورش میدادند.

دخترک ها فراموش کردند.

که زندگی روی های متفاوت دارد!

گاهی زیبا و رنگارنگ است مانند درخشش خورشید میان رنگین کمان ارزو های شیرین .

و گاهی سیاه از نفس و طمع است مانند سیاهی شب.!

#پارت66

رز کلافه در اتاق قدم میزد...

حامد_ رز اروم باش عزیزم هنوز که اتفاقی نیوفتاده!

_اگه اون تارا باشه چی! اگه انالیا بازم ازم بگیرتش چی!؟

هان؟ بگو حامد... من اون دنیا جواب سارا رو چی بدم؟

_نگرانی تو بیخوده! من حداکثر تا آخر این هفته نتیجه ازمایش رو برات میارم.

_عجله کن حامد. وقت نداریم.!

_خیله خب باشه . تو الان اروم باش.استرس اصلا برات خوب نیست.

رز بی توجه به هشدار حامد به چهره شوهرش خیره شد و گفت:

_دیدی چقدر شبیه آرمان بود!

حامد نا امید به رز خیره شد و گفت:

_اصلا شنیدی من چی گفتم؟!

رز لب هایش را روی هم فشرد و اجازه داد اشک هایش فرو بریزد.

_کمکم کن حامد... سالهاست توی اتیش دوری از دخترم میسوزم.

تارا شاید هم خون من نباشه!

شاید من بدنیاش نیاورده باشم.

درسته که من مادر واقعیش نیستم.

اما با تمام اینها بازم میگم که اون دختر منه.!

#پارت67

حامد شانه های رز را در دست گرفت و ارام و شمرده گفت:

_بهت قول میدم اگر اون تارای گمشده تو باشه.

اجازه نمیدم دیگه هیچکس ازت جداش کنه رز اینو بهت قول میدم.

رز تنها در جواب همسرش با لبخندی محو میان اشک زد.

رز دخترک نوجوانی بود که سرنوشت بازی های بزرگی با او کرده بود.

گناه کرده بود اما خود میپنداشت که بزرگترین تاوان گناهان دوران جوانی اش را دختر کوچکش تارا پس داده است.

حال با دیدن کایا و شباهت های آن دختر به پدری که هرگز از وجودش باخبر نبوده!

شکی بزرگ در دل دارد که کایا همان گمشده دوران جوانی اش تارا باشد!

*****************

پیکو عصبی نگاهی به هانا انداخت و تقریبا جیغ زد.

_اونطوری نه!

هانا ترسیده در جایش ایستاد و گفت:

_چرا حیغ میزنی!

پیکو دندان هایش را روی هم سایید و به سمتش یورش برد.

میان راه کایا کنترلش کرد و گفت:

_هی پیکو اروم!

پیکو_ این خنگ بی مصرف عصابمو ریخت بهم!

این ۱۶ باریه که دارم این حرکتو براش توضیح میدم باز اشتباه انجام میده!

نانسی قهقه بلندی سر داد و کنار سالن نشست.

جمیلا سری از تاسف تکان داد و کنار نانسی نشست و بطری اب را بالا برد.

#پارت68

پیکو_ نمیخواد این قسمتو تو بری کایا انجام میده پاشو از روی صندلی جیگرمو خون کردی هانا پاشو از جلوی چشمم برو اونور.

صدای قهقه نانسی و جمیلا بلند شد.

هانا نگاه چپی به پیکو انداخت و زبانش را دراورد.

پیکو درجوابش شکلکی در اورد.

کایا با صدای بلند خندید....

صدای قهقه دختر ها تمام سالن تمرین را در بر گرفته بود.

با صدای آشنایی سکوت کردند و به درب ورودی خیره شدند.

_اینجا چخبره خانوما! صدای خندتون تا لابی میاد!

کایا خنده کوتاهی کرد و گفت:

_سلام اقای سعد!

سعد جلو رفت و عینک آفتابی اش را کنار زد.

_سلام کایا و باقی خانوما!

تک تک با لبخند پاسخ دادند.

پیکو_ وای نمیدونید توی این کشور غریب چقدر از دیدن شما خوش حالیم!

ازاینکه یکی زبون مارو متوجه میشه احساس خوشایندی بهم دست میده.

سعد لبخند بزرگی زد و گفت:

_من هم از اینکه بانوانی که از کشور خودمن رو انقدر موفق میبینم خوش حالم.

جمیلا_ ممنون نظر لطفتونه.

#پارت69

سعد_ خوب ادامه بدین چرا ایستادین!

دختر ها نگاهی به یکدیگر انداختند.

_اونطوری بهم دیگه نگاه نکنین! یالا پاشین ادامه بدین میخوام کارتون رو ببینم.

پیکو به خود امد و گفت:

_بسیار خب پس من موزیکو پلی میکنم کایا اینبار تو امتحان کن.

لازمه بازم توضیح بدم؟

کایا_ نه نه حله نگران نباش فقط موزیکو پلی کن.

_اوکی پس بریم.

کایا گل سرش را کنار زد خرمن موهای بلندش روی شانه هایش ریخت.

روی صندلی چوبی نشست.

سعد دست هایش را درهم قلاب کرد و با دقت به حرکات دخترک خیره شد.

کایا ماهرانه طبق تمرینی که پیکو داده بود پیش رفت.

با اتمام موزیک از حرکت ایستاد و نفس گرفت.

سعد با خوشرویی شروع به دست زدن کرد.

کایا با لبخند خیره اش شد وگفت:

_چطور بود؟

_عالی بود کایا.

تمرکزی که روی کارت داری موفقت میکنه.

اما این قسمت از رقص لباس کوتاهی رو لازم داره تا پاهات رو به نمایش بزاره.

وگرنه حرکات به خوبی دیده نمیشه!

متوجه هستی چی میگم؟

کایا سرش را تکان داد و گفت:

_بله کاملا حق با شماست.

#پارت70

نانسی_ من خسته شدم از تمرین بچها!

پیکو_ میگی چیکار کنم هان؟ از اینجا بریم باید بریم اتاقامون اونجا قلبم میگیره نفسم بند میاد تو اون قفس.

هانا با ذوق بشکنی زد د گفت:

هانا_ خوب میتونیم بریم بیرون و گشت بزنیم!

پیکو نگاه سهیفی به او انداخت و گفت:

_اخه عقب افتاده ما اینجا هیچکسو نمیشناسیم!

زبونشونم بلد نیستیم.

جایی رو هم نمیشناسیم که بریم.

اخه بریم کجا گشت بزنیم خنگ خدا.

جمیلا_ اتفاقا منم با هانا موافقم بابا دلمون پوسید تو این هتل.

سعد _ اگر مایل باشین من میتونم همراهتون بیام و چند جا رو بهتون نشون بدم..

کایا_ نه مزاحم شما نمیشیم!

_چه مزاحمی کایا جان ...مراحمین.

هانا_ پس اوکیه دیگه؟

دختر ها نگاهی به یکدیگر انداختند و تایید کردند.

سعد_ بسیار خوب خانوما پس برید اماده شین.

من یک ساعت دیگه توی لابی منتظرتونم.

فعلا روز بخیر.

با گام های بلند از سالن خارج شد.

نانسی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

_الان ساعت17 یک ساعت وقت داریم.

بجنبین که وقت تنگه!

با قول دیدار در لابی یکدیگر را ترک کردند و به اتاق هایشان رفتند.

#پارت71

هر یک از دختر ها برای رفع خستگی دوش کوتاهی گرفتند و پس از اماده شدن از اتاق هایشان بیرون زدند.

کایا کلافه دستی میان موهای نم دارش کشید و حرکت کرد.

وارد اسانسور شد و از ایینه مشغول مرتب کردن یقه پیراهن تابستانه کوتاه کاربنی رنگش شد.

پیکو کلافه در لابی قدم میزد با دیدن سعد که به سمتشان میرفت لبش را به دندان گرفت و رو به بقیه دختر ها گفت:

وای اقای سعد هم اومد هنوز کایا نیومده!

نکنه باز خوابش برده باشه!

هانا برو یه سر بهش بزن ببین کجا مونده!

هانا به قسمتی اشاره کرد و گفت:

_جوش نزن اوناهاش از اسانسور خارج شد داره میاد.

پیکو نفسش را ازاد کرد و لبخند زد.

سعد نزدیک شد..

پیکو_ سلام اقای سعد!

سعد لبخند جذابی زد و گفت:

_سلام موفرفری!

خب خانوما اماده ایین؟

پس کایا کجاست؟

با شنیدن صدای اشنایی به عقب چرخید.

_من اینجام!

_بیا کایا نزدیک بیا که وقت رفتنه!

دختر ها بدنبال سعد از هتل خارج شدند.

.سعد به ماشین مقابلش اشاره کرد و گفت:

_زود باشین سوار شین.

دختر ها یک به یک سوار شدند و در اخر سعد در لیموزین مقابل انها مستقر شد.

#پارت72

ماشین حرکت کرد و دختر ها مشتاق به اطراف خود خیره شدند.

هرچه جلو تر میرفتند سعد مکان مورد نظر را به انها با خوشرویی معرفی میکرد.

هانا_ وای اینجا رو ببین چقدر قشنگه دریاش!

میشه نگه دارین اقای سعد؟

_بله حتما چرا که نه!

ماشین توقف کرد و دختر ها ارام پیاده شدند.

در میان شوق و اشتیاق دختر ها کایا ارام بود و تنها به اطرافش بی حرف نگاه میکرد.

حسی عجیب نسبت به این شهر داشت.

کنار دختر ها ایستاد و به ابی دریای مقابلش خیره شد.

نانسی_ اینجا همیشه انقدر خلوته؟

سعد_ اره اکثر اوقات اینطوره.

پیکو_ شما زیاد به اینجا اومدین؟

_بله برای کارم سفر میکنم. چند باری به ترکیه اومدم.

جمیلا_ اینجا فوقولادس! مثل رویا میمونه.

سعد_ یه پارک خیلی قشنگ کمی پایین تر هست اگه مایل باشین ببینین!

دختر ها با ذوق استقبال کردند و پیاده کنار سعد حرکت کردند.

کایا کنجکاو به اطرافش خیره شد .... گویی این پارک برایش اشنا بود!

بیتوجه به بقیه مشغول دید زدن اطرافش شد و چشمش به ساختمان متروکه ایی افتاد!

از تیرگی های ساختمان مشخص بود که در اتش سوخته است.

لحظه ایی صدایی در سرش پیچید و تصویر مردی را در بالکن ویلای مقابلش تصور کرد.

_بابا بابایی.... بابا ایگیت کجایی؟

مرد به عقب چرخید و گفت:

_اینجام بابایی بیا داخل بالکن.

تصاویر و صدا ها با قرار گرفتن دستی روی شانه اش از بین رفت.

پیکو_هی کایا حواست کجاست دارم صدات میزنم یک ساعته!

کایا گیج به پیکو خیره شد و زمزمه کرد :

_ایگیت!

پیکو چهره اش را جمع کرد و گفت:

_به سلامتی خل شدی امروز! ایگیت کیه؟

کایا سرش را به اطراف تکان داد و گفت:

_نمیدونم! نمیدونم... هیچ کس!

#پارت73

جمیلا نگاهی به پیکو و کایا که با فاصله از انها باهم صحبت میکردند انداخت و بلند گفت:

_دخترا بیاین این ور چیکار میکنین اونجا؟

پیکو نگاه از کایا گرفت و رو به جمیلل گفت:

_الان میایم.!

بازوی کایا را کشید و گفت:

_دست از خل بازی بردار دختر ، اخه به چی نگاه میکنی!

ساختمون سوخته نگاه کردن داره مگه بیا بریم.

کایا نگاه دیگری به ساختمان انداخت و همراه پیکو به بقیه پیوست .

اما ذهنش درگیر ان صدا ها بود.

نیرویی قوی او را به ان خانه نزدیک میکرد.

گویی ان صدا ها جزی از خاطراتش بود!

خاطراتی که زنده میشدند تا مسیر زندگی کایا را گره بزنند با دنیایی مملو از راز ها نهان!

#پارت74

بعد از کمی گشت و گزار بی حوصله پیشنهاد بازگشت داد.

دختر ها خسته از تمرین روزانه و استرس مسابقه نیمه نهایی فردا پیشنهاد کایا را تایید کردند.

هر کس برای استراحت به اتاقش رفت.

قرار بر ملاقات فردا صبح چند ساعت قبل از مسابقه بود.

کایا در تختش غلط زد و به چراغ خواب کنار تختش خیره شد.

ساختمان سوخته مقابل چشمانش رنگ گرفت و ذهنش درگیر صدا ها شد.

زمزمه کرد:

_ایگیت... ایگیت... این مرد کیه؟ چرا انقدر نسبت به اون خونه احساس نزدیکی میکنم.

منکه اولین باره پا به این شهر میزارم!

چطور ممکنه تجدید خاطره باشه...

با ذهنی اشفته به خواب رفت سعی در فراموشی ساختمان سوخته کرد.

#پارت75

رز

با صدای تلفن همراهش نیم خیز شد و دکمه اتصال را فشرد.

_جانم حامد

_جونت سلامت عزیز دلم.

رز لبخندی زد و گفت:

_چیشد حامد؟ تونستی حلش کنی؟

صدای خنده ارام حامد در گوشش پیچید.

_کاری هست که من از پسش بر نیام؟

_معلومه که نه! حامد جونمو به لبم رسوندی بگو چیشد؟

_نتیجه ازمایش موی کایا و ارمان نشون میده که این دوشخص 99درصد باهم همخونی دارن و میشه گفت زدیم به هدف رز!

حست درست بود رز کایا در اصل تارای گم شده ماست!

نفس رز به شمار افتاد و گنگ لب هایش را تکان داد.

هر کلمه که حامد به زبان می اورد ضربان قلبش را بیشتر میکرد.

چهره ارام کایا مقابل چشمانش رنگ گرفت و اشک در چشم هایش جوشید و ارام بر روی گونه هایش فرو ریخت.

حامد_ رز ... رز حالت خوبه؟

نفسی تازه کرد و با بغض گفت:

_حامد...

_جان حامد عزیز دلم ترسونیدم فکر کردم اتفاقی برات افتاده...

_اون ... دختر منه؟ حامد باور کنم تارا رو خدا سر راهم گذاشته؟

_باور کن رز باور کن این حقیقت محضه! کایا وجود نداره! اون دختر توه گم شده تو تارا...

صدای گریه بلند رز در اتاق پیچید.

پارت76

زانوانش خم شد و روی زمین زانو زد.

بعد از ان همه عذاب و سختی خداوند معجزه ایی عظیم در زندگی اش رخ داده بود.

باردیگر داستان رز از لابه لای برگ ها ی دفتر خاک خورده هفده ساله جان گرفته بود تا دخترک را به اغوشش بازگرداند.

بعد از خداحافظی با حامد لباس هایش را تعویض کرد و با چهره ایی بشاش از اتاقش خارج شد.

امشب مسابقه نیمه نهایی بود.

بی صبرانه منتظر اجرای تارا بود.

دیگر هرگز آن دختر را کایا نمیخواند!

حداقل در دلش برای تک دختر گم شده اش مادری میکرد....

طبق روال هر هفته در جایگاه دارو ها در کنار. کندیس؛ دیوید و سعد جای گرفت و منتظر اجراشد.

سالن بزرگ استانبول مملو از تماشا چیانی بود که با شور و اشتیاق تیم هارا تشویق میکردند.

امشب اخرین شبی بود که داور ها رای میدادند .

طبق قانون مسابقه شب مسابقه نهایی رای مردم سرنوشت گروه برنده را رقم میزد.

امشب تنها سه تیم از میان پنج گروه انتخاب میشد.

ایا شانس باز هم با دختر ها یار. بود؟

چه کسی از سرنوشت و بازی هایش میدانست!

#پارت77

پیکو با استرس دست هایش را بهم مالید و به دختر ها خیره شد.

تک تک اماده منتظر بودند تا نوبتشان فرا برسد و رقصی راکه مدت ها برایش زحمت کشیده بودند را به نمایش بگذارند.

کایا کنار پیکو ایستاد و ارام گفت:

_با مادربزرگت حرف زدی!

پیکو با لبخند به کایا خیره شد و گفت:

_ خیلی دلم براش تنگ شده کایا.

کایا به گرمی دستانش رافشرد.

_نگران نباش عزیزم فراموش نکن علت اینجا بودنت و تلاشت فقط اونه...

_ تنها امید زندگیم اونه....

با صدای داور مسابقه که تیم عربستان را برای اجرا فرامیخواند‌.

صحبت هایشان را خاتمه دادند و به نوبت روی صحنه حاضر شدند.

طرح لباس های این هفته بلوز های استین بلند اندامی و نچندان جذب تا کمی بالا تر از ران پا با طرح راه راه سیاه و سفید بود.

کایا چون پاهای کشیده ایی داشت قسمت حساس رقص را برعهده گرفته بود و تفاوت لباسش با دیگر دختر ها این بود که لباس او زمینه سیاه با میله های سفید داشت.

نیم پوت های کوتاه پاشنه بلند مشکی نیز بپای همه دختر ها بود.

بر خلاف هفته های گذشته اینبار دختر ها به رسم احترام به مردم کشوری که در ان اجرا میکردند موزیکی از خوانندگان ترک را برای رقص انتخاب کرده بودند.

نور روی صحنه پاشیده. شد و صدای موسیقی تند با شور مردم حاضر در سالن ترکیب هیجان اوری را به وجود اورده بود.

#پارت78

دختر ابتدا طبق تمرین رقص هماهنگ را انجام دادند.

داور ها کنجکاو به حرکات دقیق دخترها خیره بودند‌.

اما چشمان رز تنها دخترش را میدید و بس.

تحرک بی اندازه ضربان قلب کایا را بالا برده بود.

ارایش خلیجی که داشت به چهره اش رنگ و لعاب دیگری داده بود.

موهای بلندش لخت و شلاقی دورش ریخته بود و اماده برای اجرای قسمت حساس بود.

سالن مدت کوتاهی تاریک شد.

نور کمی روی صحنه پاشیده شد و صندلی چوبی کوچکی زیر درخشش نور نمایان شد.

کایا ارام با ریتم موزیک روی صندلی نشست و حرکاتی را که تمرین کرده بود را انجام داد.

در اخر تابی با موهایش داد و دو دستش را روی زانوانش گذاشت.

سالن روشن شد و تمام دختر ها کنار کایا ایستادند.

موزیک به اتمام رسید و تشویق تماشاچیان به اوج رسید.

کایا نفسی گرفت و ایستاد.

تمام دختر ها دوشادوش یکدیگر ایستادند و مضطرب به داور ها خیره شدند.

#پارت79

ابتدا کندیس میکروفونش راتنظیم کرد و گفت:

_ خیلی خوبه ادم بعد از دیدن کلی اجرا که جا داره بگم یه عده کسل کننده بودن شما دخترا مثل همیشه با شور هیجان ادمو سر کیف بیارین.

رای من مثبته دخترا....

لبخند رضایتمندی میهمان چهره دخترک ها شد.

سعد_ کاملا با نظر کندیس موافقم...

شما به مرحله نهایی میرین دخترا.... رای من مثبته...

سعد به رز نگاهی انداخت و گفت:

_ تو چی رز؟

رز موهای روشنش را پشت گوشش زد و با لبخند گفت:

_ بعد از دیدن همچین اجرای جادویی فقط میتونم بگم...

بله و هزاران بله برای رفتن این فرشته ها به مرحله نهایی...

هیاهوی عظیم سالن با تپش قلب دخترک ها یکی شده بود.

حال تنها نظر مرد مغرور مانده بود....

دیوید با لبخند نگاهی به کایا انداخت و گفت:

_ قسمت اخر رقص بی نظیر بود کایا باید بگم حرفمو در جلسه اول مسابقه پس میگیرم.

رای من هم مثبته دخترا موفق باشین.

کایا لبخند مغرورانه ایی به مرد مقابلش پاشید و همراه بقیه از صحنه خارج شد.

#80

دخترک ها سرخوش از پیروزی دوباره دست روی شانه یکدیگر انداختند و به سمت اتاق هایشان رفتند.

هانا_ خیلی خوش حالم بچها

پیکو_ باید برای یک هفته دیگه تمام هنرمون رو به نمایش بزاریم.

کایا_ اخرین تلاشمونه....

نانسی_ پس باید نهایت تلاشمون رو بکنیم.

ان شب خسته از اجرا به اتاق هایشان پناه بردند و با قول ملاقات یکدیگر در صبح روز بعد از یکدیگر جدا شدند‌.