کایا در خوابی عمیق بود و بی خبر از دل پر آشوب رز در اتاق کنارش بود‌.

( رز )

نگاهی به چهره پر بهت پسرش انداخت و رو به حامد گفت:

_ اسرار نکن حامد!

حامد کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:

_ از خر شیطون پیاده شو.

_ اصلا حرفشم نزن حامد باید حقشو کف دستش بزاری.

اهورا به خود امد و گفت:

_ مامان جان عجولانه تصمیم نگیر.

مرده انالیا بدرد ما نمیخوره....

_ هرچی از زندش بهمون خیر رسید برا هفت پشتم بسه.

باید تقاص مرگ ایگیت و سالها بی کسی دخترمو پس بده‌.

_ میدونم مامان جان کاملا حق با شماست.

اما به این فکر کنید لطفا که از طریق اون زن میتونیم رد هارون روبزنیم.

رز ارام شد و نگاهی به چهره ارام حامد انداخت و گفت:

_ خیله خب! قبوله....

اهورا. خیره به مادرش شد و گفت:

_ باورم نمیشه اون دختر تارا باشه.

رز غمگین نگاهی به پسرش انداخت.

_ اما من باور کردم..... چهره اون دختر دقیقا مثل پدرشه.

اون چشمای سیاه رو خوب به خاطر دارم....

#81

*********************

(کایا)

تیشرت ورزشی گلبهی رنگش را بتن کرد و مقابل ایینه ایستاد.

سر خوش از خواب کامل شب گذشته ترانه ایی را زیر لب زمزمه میکرد.

دستی میان موهای مواجش کشید و باگل سر ساده ایی ابشار سیاهش را بالای سرش جمع کرد.

کفش های اسپرت سیاهش را پوشید و دستی به شلوارک سیاهش کشید.

ایستاد و با یک لبخند اخرین نگاه را در آیینه به خود. انداخت و از اتاق خارج شد.

همزمان نگاهش با فردی اشنا گره خورد.

اهورا_ سلام صبحتون بخیر.

_سلام صبح شما هم بخیر باشه. اتفاقی افتاده ؟

اهوار گیج گفت:

_ نه چه اتفاقی!

_ حال مادرتون خوبه ؟

اهورا با لبخند معنا داری زد و گفت:

_ بله حالش خوبه نگران نباش.

_خوب خداروشکر.

_روزتون بخیر.

از کنار کایا گذشت اما در قدم دوم با صدای دخترک ایستاد.

_ ببخشید.

_بفرمایید؟

_ شما اینجا رو میشناسین!

_ کم و بیش بله.... چطور؟

_میتونم خواهش کنم منو تا یه جایی ببرین.؟

اهورا با لبخند نگاهی به چهره خجول دخترک انداخت و گفت :

_با کمال میل!

#82

کایا خوش حال ۵دقیقه فرصت خواست تا اماده شود.

به اتاقش بازگشت و لباس هایش را با شلوار لی روشن و پالتوی کرم رنگی تعویض کرد و از اتاقش بیرون زد.

طبق قرارش با اهورا به لابی رفت و بابت تاخیرش عذرخواهی کرد.

_سلام ببخشید منتظر موندین.

_اشکالی نداره.... بفرمایید.

کایا همراه اهورا از لابی خارج شد.

اما میان راه با دیدن دیوید که کنجکاو به انها نگاه میکرد.

چشمانش را درکاسه سرش چرخاند و به راهش ادامه داد.

_ سوار شو لطفا کایا.

کایا سرش را تکان داد و سوار شد.

_خب میتونی حدودا بگی کجا مد نظرته؟

_ خب اره راه رو تقریبا به خاطر دارم.

_ خب پس من گوش به فرمان شما هستم خانوم محترم.

کایا لبخندی زد و به خیابان کناری اشاره کرد.

_ از این طرف لطفا...

اهورا صبور به راه هایی که کایا نشان میداد میرفت.

با خود میپنداشت اگر او بداند که خواهرش است چه رفتاری از خود نشان میدهد؟!

با فریاد کایا با وحشت پایش را روی پدال ترمز فشرد.

_همینجاست!

هر دو با چشمان گرد خیره یکدیگر بودند‌.

با صدای بوق متمدد ماشین های پشت سرشان به خود امدند‌.

کایا خجالت زده سرش را پایین انداخت‌.

اهورا خنده ارامی کرد و ماشین را کنار خیابان پارک کرد.

_ اروم تر دختر نزدیک بود به کشتنمون بدی.

_ببخشید....نمیخواستم بترسونمتون

#83

نفسش را خارج کرد و کمربندش را کنار زد.

_اشکالی نداره

کایا ماندن را جایز ندانست و از ماشین خارج شد.

و باز مانند همان روز مسخ ساختمان سوخته مقابلش شد.

خود نمیدانست چرا به آن مرد غریبه اعتماد کرده است!

نمیدانست چه نیرویست که او را به سمت این خانه میکشد‌.

اهورا بهت زده به ساختمان مقابلش نگاه کرد و به کایا خیره شد.

_ تو میخواستی بیای به این ساختمون متروکه!

بدون اینکه نگاه از ساختمان بگیرد پاسخ داد.

_اره.... حس میکنم قبلا اینجا اومدم.

اهورا اب گلویش را با صدا قورت داد و در جواب کایا گفت:

_چطور ممکنه! شما که گفتین اولین بارتونه به این کشور اومدین.

_ درسته! همینش برام عجیبه. من حتی زبون ادم های این شهر رو نمیفمم اما باور کنین توی ذهنم از همین جا میتونم نقش و نگار درون این خونه رو ببینم.

سردرگم و گیجم... تصویر مبهمی از یه زن و مرد و یه دختر بچه از ذهنم کنار نمیره...

روی پاشنه پا چرخید و رو به اهورا گفت:

_ شما نمیدونید صاحب این خونه کیه؟

مرد جوان به ساختمان خیره شد.

مگر میشود که خانه مادرش را نشناسد.

خانه ایی که مادرش را پنج سال از او دور کرده.

نقاب بی تفاوتی به چهره اش زد و پاسخ داد:

_ نه نمیدونم.

_یعنی چه بلایی سر صاحب این ویلا اومده؟

عجیبه نه نگاه کنین تمام ساختمون سوخته.

لب باز کرد که جواب دهد اما با صدای تلفن همراهش دهانش بسته شد و دکمه اتصال را فشرد.

_ الو اهورا

+ جانم مامان

_ کایا پیشه تویه پسرم.

نگاهی به دخترک که هنوز مسخ ساختمان بود انداخت و پاسخ داد‌:

_ اره مامان چطور؟

+دوستاش هتل رو روی سرشون گذاشتن!

دیوید گفت اخرین بار با تو دیدتش که از هتل خارج شدین.

خنده بلند اهورا توجه کایا را جلب کرد.

#84

_ نخند پسر زهره ترک شدم بخدا.

گوشی رو بده بهش ببینم.

اهورا تلفن را به سمت کایا گرفت.

کایا سوالی تلفن را گرفت و کنار گوشش قرار داد.

با صدای جیغ گوش خراش پیکو چشم هایش گشاد شد و تلفن را در فاصله از گوشش قرار داد.

_ دختره نفهم سر خود کجا بلند شدی رفتی تو.

میمردی یه خبر بدی؟

+پیکو

_زهرمار پیکو زلیل مرده من اخر از دست تو جون مرگ میشم.

_پیکو داد نزن!

+ داد میزنم انقدر داد میزنم تا گوشات کر بشه.

_یه دقیقه به من گوش بده!

± گوش بدم که چی بشه هان که داور مسابقه بهم بگه خانوم رفتن گردش!

_ببخشید عزیزم یادم رفت خبر بدم.

± اوه نه بابا!

که یادت رفت.... اخی عزیزم

من این حرفا حالیم نیست کایا یالا همین الان برگرد هتل.

دختره خنگ تو نگفتی اون پسره ورت داره ببرتت ناکجا آباد کی بدادت میرسه!

کایا شرم سار از گفته های بی وقفه پیکو و چهره متعجب اهورا تلفن را قطع کرد.

_ من معذرت میخوام... پیکو عصبی میشه متوجه نیست چی میگه.

±اشکالی نداره بگذارید پای نگرانیشون.

به نظر من بهتره زود تر برگردیم تا هتل رو منفجر نکردن.

***************************

( پیکو. )

متعجب از بوق اشغال تلفن را پایین اورد و رو به جمیلا گفت:

_قطع کرد!

+ خوب حق داره با این داد و فریادای تو گوشش اسیب ندیده باشه شانس اوردیم.

_ من این حرفا حالیم نمیشه پوستشو غلفتی میکنم دختره پرو تلفنو رو من قطع میکنه!

هانا جلو رفت و شانه هایش را مالید.

_پیکو اروم باش الان سکته میکنی.

نانسی خجالت زده نگاهی به رز که بهت زده به پیکو نگاه میکرد و لبخند خجولی به چهره خندان دیوید زد.

_ببخشید توروخدا پیکو خیلی با کایا جوره واسه همین نگرانش شده.

#85

دیوید نگاه معانا داری به رز انداخت و لبخند زد.

پیکو کلافه تلفن را روی تخت انداخت و مقداری از اب قند داخل لیوان را نوشید.

********************

( کایا. )

ی سرعت از لابی گذشت و مقابل اسانسور ایستاد .

با احساس حضور کسی در کنارش به چهره خونسرد اهورا نگاه کرد.

_ میترسی؟

± نباید بترسم؟

_ بیخیال دختر اون دختر بچه موفرفری انقدر ترس نداره که!

صدای خنده بلند کایا در اسانسور پیچید.

_شما نمیدونید اون دختر موفرفری وقتی عصبانی بشه چه اتیشی راه میندازه‌.

± شما پنج تا دختر تنهایید؟

_ بله

± پدری ؛ مادری!

_ نه نداریم!

سکوت کرد و به شمارش طبقات خیره شد.

به محض باز شدن درب اسانسور قدم تند کرد و به سمت اتاقش رفت.

کارت را مقابل حسگر گرفت و با سبز شدن چراغ ؛ درب باز شد و داخل رفت.

_بفرمایید داخل....

اهورا داخل رفت و نگاهی به اتاق خالی انداخت‌.

± اینجا نیستن!؟

_ نه اما ....

با کوبیده شدن درب اتاق اهورا با لبخند به سمت در رفت و گفت:

±اومدن!

#86

پیکو با دیدن قامت اهورا چینی به بینی اش داد و از کنارش ردشد‌.

بدنبال او نانسی/هانا/جمیلا/ رز و در اخر دیوید با پوزخند نگاهی به اهورا انداخت و وارد شد.

_ من تو رو میکشم!

کایا پشت جمیلا ایستاده بود و ریز میخندید.

پیکو چون اسپند روی اتش بالا و پایین میشد.

_ بیا برو کنار جمیلا....

دونه دونه اپن موهاتو میکنم کایا....

هانا/ رز/ نانسی به بحث میان دختر ها میخندیدند.

دیوید بی توجه به افراد حاضر در اتاق نگاهش را روی کایا دقیق کرد و زمانی که از سلامت اش مطمعا شد متن پیام را تایپ کرد:

± همه چیز مرتبه

جواب درا دریافت کرد:

_ چشم ازش برندار

± خیالت راحت...

نامحسوس تلفن همراهش را در جیب اش بازگرداند و جلو رفت.

#87

رز پادرمیانی کرد و با صدای بلند دختر هارا به سکوت دعوت کرد.

_ساکت! صداتونو بیارین پایین ببینم. مگه اینجا چاله میدونه صداتونو انداختین تو سرتون.

لحن جدی و کوبنده رز پیکو را ارام ‌کرد.

عقب ایستاد و حق به جانب گفت:

_ اخه شما بگین کارش اشتباه نیست!

رز نگاهی به چهره خندان دیوید و اهورا انداخت و اخم ابروانش را حفظ کرد.

±تو چند سالته پیکو؟

پیکو نگاهی به دختر ها انداخت و در جواب رز گفت:

_بیست و یک

± به نظرت این رفتار برای یک دختر بیست و یک ساله درسته؟

پیکو شرم سار سرش را پایین نداخت.

خنده ریز کایا توجه رز را جاب کرد.

± نخند کایا!

نگاهش را میان کایا و اهوراذبه گردش در اورد و دستانش را در هم قلاب کرد.

± فقط سی ثانیه بهتون فرصت میدم علت غیبت بدون اطلاعتون رو توضیح بدین.

علل خصوص تو اهورا‌......

کایا با نفرت چشم از دیوید که با نگاه خیره اش باعث ازارش میشد گرفت و روبه رز گفت:

_ تقصیر ایشون نیست .

من ازشون خواهش کردم که...

± که...؟

اهورا با لبخند از همایت کایا پادرمیانی کرد و پاسخ داد‌.

_ حوصله شون سر رفته بود خواستن گشتی اطراف بزنن.

از نن خواهش کردن تا همراهیشون کنم مامان جان.

پیکو_ این عقلش ناقصه درست قبل از یک ساعت قرار تمرین ما غیبش زده شما چرا عقلتو دادی دست این.!

اهورا در مقابل لحن زننده پیکو با اخم پاسخ داد:

± ادب و شعور حکم میکنه وقتی کسی ازم کمک میخواد بهش کمک کنم.

نگاه ‌کایا ناخود اگاه به‌چهره اخم الود دیود افتاد ‌و به سرعت نگاه دزدید.

در دل گفت:

نه به اون لبخند ژکوندش نه به این قیافه برزخیش.!

#88

رز نفس عمیقی کشید و رو به کایا ادامه داد:

_ کارت درست نیود دختر باید اطلاع میدادی!

خدا میدونه اگه دیوید نمیدیدتون الان چه اتفاقی افتاده بود.

دیوید ایستاد و نگاهی به ساعتش انداخت.

رو به جمع ادامه داد:

_ من باید برم خانوما امیدوارم موفق باشین شب مسابقه میبینمتون.

تمام دحتر ها با لحند از دیوید تشکر کردند جز کایا.

دیوید با لبخند معنا داری رو به کایا گفت:

_ دختر کوچولو بیشتر مراقب باش.

باگام های بلند از اتاق خارج شد

کایا با حرص رفتن دیوید را دنبتل کرد و نگاهش به اهورا افتاد ‌که با لبخند او را به ارامش دعوت کرد.

لبخند ‌محوی زد که از نگاه تیز پیکو دور نماند‌.

رز_ شماها با رصایت خانواده هاتون توی مسابقه شرکت کردین؟

دختر ها با ترس نگاهی به یکدیگر انداختند و سکوت کردند.

پیکو به خود امد و‌ تند پاسخ داد:

_ بله خانوم.

رز چشمانش را ریز کرد و گفت:

_ به من دروغ نگین!

پس اون زنی که امروز زنگ زد و گفت از اسپانسر های ما سکایت میکنه چپن دخترش رو ازش دور کردیم کی بود هان؟

نگاه دختر ها روی کایا متوقف شد.

کایا ‌نفس گرفت ارام شروع به صحبت کرد.

± من واقعا متاسفم خانوم رز!

اون زن مادر من بوده‌.. مامان انالیا زن بدی نیست فقط نمیدونه چطور ابراز احساسات کنه.

رز دستانش را مشت کرد و نفس کرد.

نام نحس انالیا همیشه برایش موجب دردسر شده بود.

انالیا.... دزد دختر پنج ساله اش تارا...!

± مادرت؟

_ بله...

± بقیه چی؟

_ بقیه کسی رو ندارن جز پیکو که قبلا براتون گفتم.

رز نگاهی به هانا/ نانسی و جمیلا انداخت و گفت:

±شماها خواهر هستین؟

_بله خانوم....

سری تکان داد و رو به کایا گفت:

± بهتره به مادرت خبر بدی کایا.

نگاهی کلی به دختر ها انداخت و با یک روز بخیر همراه اهورا از اتاق خارج شد.

#89

اهورا _ مامان هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟

± اتفاقا این تویی که نمیفهمی چیکتر میکنی اهورا.

هیچ میدونی وقتی فهمیدم تارا غیب شده چه حالی شدم.

_ چرا نگران شدی مامان دیوید که بهت گفت‌...

± فکر کردم انالیا به هارون خبر داده و باز دخترم رو مثل اب خوردن از دست دادم.

_ دقیقا منم منظورم همینه مامان.

باید هرچه زودتر اون دختر رو هوشیار کنیم.

هیچ میدونی از من خواست کجا ببرمش!

رز ایستاد و متعجب گفت:

_ کجا....

± به خونه تو... خونه پدریت..

_ چی! چطور ممکنه اونجا رو چطور میشناسه ؟

± نمیدونم!

چنگی به موهایش زد و دور خود چرخید.

_ باید یکاری بکنی... تا دیر نشده تارا رو هوشیار کن وگرنه انالیا از چنگت درش میاره....

#90

( دیوید. )

نگاه ریزی به اطرافش انداخت و کارت را مقابل حسگر گرفت.

در باز شد‌و داخل رفت.

سکوت اتاق را تنها صدای برخورد کفش هایش با پارکت های اتاق میشکست.

روی کاناپه کنار اتاق لم داد و به مانیتور مقابلش خیره شد.

هدفون را روی گوش هایش گذاشت و روی حالت های افراد حاضر در اتاق دقیق شد.

با صدتی تلفن همراهش نگاه از مانیتور گرفت هدفون را کنار زد.

دکمه اتصال را فشرد و منتظر صدای طرف مقابلش ‌شد.

_ الو

±بگو میشنوم...

_ دختره پیدا شد؟

خیره به مانیتور مقابلش شد.

± اره نگران نباش...

_ چشم ازش برندار خودت میدونی چقدر برام ارزشمنده...

±حواسم بهش هست...

_ به چیزی که شک نکرده؟

± نه ... احمق تر از این حرف هاست... اون اصلا به رز نرفته!

_ فرصت اینکه مثل رز باشه رو نداشت... به موقعه جداشون کردم.

± مثل مادرش احمق و سادست... فکر میکنه من ازش خوشم میاد...

_ بخوای نخوای باید اینطوری فکر کنه وگرنه دردسر درست میکنی.

± چی میخواد بشه مثلا...

_ رز نابودت میکنه... اون یه ماده ببر زخمیه!

بهت هشدار میدم دیوید رز و حامد رو دست کم نگیر...

± نترس

_ این ترس نیست یه هشداره‌‌....

± گفتم که دختره عقل ناقصش رواز مادرش سارا به ارث برده.

اما گاهی روح خبیث ارمان توی رگ هاش جرقه میزنه

_ منطورت چیه؟

± سعد با فکر مزخرفش گنذ زده!

_ درست حرف بزن ببینم چی شده

± خونه رز رو پیدا کرده....

_چطور ممکنه؟!

± اتفاقی بود... اما نگاری داره یادش میاد...

ماموری که دنبالش فرستادم میگفت یکی به اسم ایگیت رو به یاد اورده...

کیه این ایگیت؟

_نگران نباش... مهره سوختس...

حواست رو به رز بده...

+. فعلا که پسر احمقش شده سوپر من و داره فداکاری میکنه‌

_ جلوشو بگیر دیوید من به تو ایمان دارم....

± ازت متنفرم!

_ مهم نیست....

صدای بوق اشغال در سرش پیچید....

# 91

پوزخندی زد و تلفن را کنار انداخت.

هدفون را روی گوش هایش گذاشت و به گفت و گوی افراد حاضر در اتاق دقیق شد.

پیکو_ دیگه هیچ وقت اینکارو نکن کایا باشه.

کایا جلو رفت و پیکو را بوسید.

_ چشم عزیز دلم قول میدم...

دختر ها دور یکدیکر حلقه زندند و سر هایشان را به هم چسپاندند.

جمیلا_ بیاین به هم قول بدیم هیچ وقت همدیگرو تنها نذاریم.

نانسی_ قول قول...

هانا_ یه قول زنونه محکم

پیکو_ یه قول از جنس دوستی

جمیلا_ از جنس همایت؛ شرف و انسانیت.

و صدای امین بلند دختر ها پوزخند بر لب های دیوید اورد.

حالت با مزه ایی به چهره اش داد و لب زد.

+ صبور باشین دخترا... زندگی خواب های رنگی براتون دیده..

یه خواب ترسناک از جنس نفرت!

نقش اولش رو هم من بازی میکنم.

اون موقعه میخوام ببینم بازم نفس میکشین کنار هم باشین یا نه!

قول که صحله! اگه پاش بیوفته شرف و انسانیت رو هم زیر پاهام له میکنم!!

پیکو فاصله گرفت و گفت::

_ خیله خب جمعش کنین این لوس بازیارو اشکم در اومد!

نانسی ضربه ارامی به شانه اش زد و گفت:

_ خاک بر اون سرت کنن که یه جو احساس نداری...

± برو بابا احساس رو بزار در کوزه ابشو بخور بدبخت.

فکر این باش فقط سه روز تا مسابقه وقت داریم و هیچ غلطی نکردیم...

لبخند عمیقی میهمان لب های دیوید شد خیره به مانیتورزمزمه کرد.

خوبه حداقل یکی مغزش کار میکنه!

کایا به پیشانی اش کوبید وگفت:

_ وای حالا چی کار کنیم.

جمیلا_ من یه فکرای دارم... اگه حال دارین بیاین بریم سالن تمرین.

کایا± باشه شماها برین من لباسمو عوض کنم میام.

دختر ها در تایید حرف کایا به نوبت از اتاق خارج شدند.

کایا نفسش را کلافه بیرون داد و سویشرتش را از تنش بیرون کشید.

دیوید با یک لبخند خبیث دخترک را نگاه میکرد.

کایای ساده لوح بی خبر از دوربین مخفی داخل اتاق شروع به تعویض لباس هایش کرد.

دیوید دستش را زیر چانه اش زد و خیره به تن برهنه کایا لب زد:

یه بدن افتاب نخورده سفید...

مکثی کرد و ادامه داد:

و سایز هفتاد!!!!

یه هیکل فوقولاده بی نقص جون میده برا مادلینگ!

#92

پوزخند روی لب هایش به خنده بلندی تبدیل شد و لیوان هاوی وتکا را سر کشید.

به محض خروج کایا از اتاقش تلفن را در دست گرفت وکنار گوشش قرار داد.

_ الو

±حواست بهش باشه

_چشم اقا

±مثل سری قبل نشه صادق!

_ نه اقا خیالتون راحت.

± منتظر خبرت هستم.

_ چشم اقا

بدون هیچ جوابی تلفن را قطع کرد و کنارش انداخت.

دکمه های ابتدایی پیراهنش را باز کرد و سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد.

پلک هایش را بست تا کمی آرامش بگیرد.

( کایا )

دستی به تاپ و شلوارک سرخ تنش کشید و وارد سالن تمرین شد.

_ سلام دخترا...

هانا با چشمان گرد خیره کایا شد و گفت:

± چه پر انرژی!

نانسی_ یه بار این خرس قطبی خوابش نمیاد و سرحاله تو چشمش بزن.

صدای قهقه بلند جمیلا در سالن پیچید.

کایا نگاه چپی به نانسی انداخت و لگد ارامی به جمیلا زد.

_ نمیری تو!

پیکو+ پاشین مسخره بازی رو بزارید کنار.

محض رضای خدا برای یک بارم که شده جدی باشین.

این اخرین تلاشمونه دخترا...

هانا- باید بترکونیم.

جمیلا ایستاد و رو به همه گفت:

+ من یه فکرای دارم....

جمیلا هرچه را که در ذهن داشت به دختر ها توضیح داد.

اینبار همه چیز متفاوت بود!!!

کایا نقش دختری هندی با لباس محلی را ایفا میکرد که میخواند و میرقصید.

صدای خوش کایا او را از دیگر دختر ها جدا میساخت.

هانا مسعولیت پیدا کردن بیست شرکت کننده که دور کایا چرخ میزدند را پذیرفت.

نانسی_ حالا نمیشه خلوت تر باشه....

پیکو+ نه اتفاقا همین جالبش میکنه.

کایا- منم موافقم...

جمیلا+ اهنگ رو برات میفرستم بشین حفظ کن.

_ باشه....

هانا + فعلا با خود موزیک رقص تکی خودت رو تمرین کن. تا من رقصنده جمع کنم.

نانسی+ کار خیلی سختی نیست .

کافیه بری دم هتل و داد بزنی کی میخواد توی مسابقه هم تیمی ما بشه میریزن سرت!

کایا قهقه بلندی سر داد و گفت:

± راست میگه...

هانا با لبخند سری تکان داد و از سالن خارج شد .

همزمان بلند گفت:

_ من رفتم دخترا بهتره دست بجنبونین فقط سه روز وقت داریم.

#93

ثانیه ها و دقایق میگذشتند و تلاش دختر ها برای تمرین بیشتر و بیشتر میشد.

بقدری که شب ها سر به بالین نرسیده از هوش میرفتند.

هانا موفق به جمع اوری بیست نفر برای شرکت در مسابقه شد.

تلاش ثانیه به ثانیه کایا بیشتر از دیگر دختر ها بود.

پیکو و جمیلا مسعول اموزش رقص کوتاه و یک دست گروه جدید شدند.

شب مسابقه نهایی فرا رسید.

اینبار داور ها تنها نقش تماشاچی را ایفا میکردند.

اینبار رای مردم گروه برنده را انتخاب میکرد.

بین اجرای سه گروه از کشور های آلمان/ هلند و عربستان بود.

کایا مرکز ایستاد و دورش را دختر ها حلقه زدند.

اعضای جدید گروه نیز حلقه باز تری به دور کایا زده بودند.

ملودی ارام در فضا پیچید....

تفاوت ان شب این بود که میان تماشاچیان حامد و اهورا نیز حضور داشتند.

تمام افراد حاضر در سالن مبهوت از درخشش لباس های طلایی رنگ و افزایش تعداد شرکت کننده های گروه عربستان در سکوت مطلق خیره به صحنه بودند.

صدای ظریف و دلنواز کایا در سالن پیچید.

کسی از معنای عاشقانه ایی که کایا میخواند را جز کندیس و پیکو که رگ و ریشه هندی داشتند نمیدانست.

چرخی زد و دستش را ارام از روی صورت تا کمرش پایین اورد.

انبوه موهای بلند و به رنگ شبش هنگام چرخش او را همچون فرشته ها میساخت که تنها لایق پرستش باشد....

فرشته ای معصوم و ارام.... در لباس انسان....

گویی حق با دیوید بود او درست مانند مادرش ساده و پاک بود.

Ho garito Divani Mastani Hogari Divani Ho Divani

( من میتوانم تورا دیوانه و مست از خود کنم)

دستش را از فاصله به سرش نزدیک میکرد و به سمت قلبش میبرد و از انجا به مقابلش اشاره میکرد...

دختر ها پشت سرش کار هایش را تکرار میکردند....

Sadjogari Ho Eshgaki Bigari

( این بیقراری و التهاب تو تنها برای من است)

Sadgari Ho Hadir

(نترس و با من بیا)

Del garito Be Divani Mastani Ho gari

(دل بیقرار ؛ مست و دیوانه توست)

Divani Ho Divani

( دیوانه آری دیوانه)

موزیک شدت گرفت و کایا در سکوت بدور خود چرخید.... حلقه دورش تنگ تر شد...

تمام جملاتی که کایا مرور کرده بود حال تمام تیم جز خودش بلند میخواندند....

تمام بیست و پنج نفر روی صحنه میچرخیدند....

دوربین ها از بالای سر رقصنده ها برای دید بهتر تماشاچیان به حرکت در اورده بودند...

کم کم حله باز شد و اعضا کنار ایستادند.

هر پنج دختر همراه کایا که در راس قرار داشت میرقصیدند.

ابتدا با تکان ضرب دری پاها و بعد حرکت دست ها همرا با قوس کمر از پایین به بالا میبردند.

و در اخر با یک چرخش زیبایی دامن هایشان را به نمایش میگذاشتند.

با اتمام موزیک دختر ها ایستادند....

بعد از چند ثانیه سکوت سالن در صدای تشویق و فریاد تماشاچیان گم شد.....

کندیس و سعد باتحسین نگاهی به یکدیگر انداختند و به نشان احترام ایستاده به افتاخر دختر ها دست زدند.

رز به انها پیوست و خیره به دخترک جوانش که در ان لباس و ارایش هندو میدرخشید دست زد.

دیوید به ناچار با انها همراه شد و لبخندی مصنوعی بر لب هایش نشاند.

از اجرای دختر ها شوکه بود و انها را تحسین میکرد اما غرورش اجازه بروز نمیداد...

#94

کندیس_ من واقعا نمیدونم باید چی بگم که وصف حالم باشه.

شماها منو به وجد اوردین دخترا شماها بی نظیرید....

سعد+ ذهن خلاق شماها قابل ستایشه...

کایا صدای زیبایی داری...

هزار بار گفتم باز هم تکرار میکنم.

من افتخار میکنم که شماها داوطلبان کشور من هستید.

دیوید کلافه نگاه از سعد گرفت و گفت:

_ متفاوت بود!

بین این چند سالی که داور مسابقه بودم و به کشور های مختلف سفر کردم چنین اجرای ندیده بودم.

ارزوی موفقیت براتون میکنم....

رز_ من مطمعانم شماها اینده روشنی خواهید داشت...

براتون ارزوی موفقیت میکنم دخترا....

طبق برنامه ریزی مسابقه یک ساعت استراحت و زمان رای دهی اعلام شد.

دختر ها با دل های بیتاب به پشت صحنه رفتند و منتظر رای نهایی شدند.

( دیوید )

نگاهی به سالن شلوغ پشت صحنه انداخت و وارد اتاق استراحت مخصوص خود شد.

طبق دستوری که داشت باید کایا را از رز دور میکرد.

شماره مورد نظرش را گرفت و تلفن را کنار گوشش قرار داد.

همزمان کراواتش را شل کرد و دکمه های اولیه پیراهن مردانه اش را باز کرد.

_ الو

± وقتشه... کاری که گفتم رو بدون نقص انجام میدی.

_هزینه یکم بالا میشه اقا

± موردی نداره.... هرچقدر که شد بپرداز.

خوب به حرفام گوش بده صادق تیم عربستان نباید پیروز این مسابقه باشه فهمیدی...

_ بله اقا

± خوبه

فرصت جواب را نداد و تماس را خاتمه داد.

نگاهی به ساعتش انداخت و پوزخند زد.

به سمت بار کوچک کنار اتاق رفت و جامش را پر کرد.

مقابل پنجره ایستاد و به شهر شلوغ مقابلش خیره شد.

#95

( رز )

میان افراد پشت صحنه بدنبال حامد و پسرش چشم گرداند و به محض پیدا کردنشان با لبخند به سویشان رفت.

حامد_ خسته نباشی

±سلامت باشی عزیزم

اهورا_ مامان زیاد به خودت فشار نیار باشه

± نگران نباش پسرم من حالم خوبه.....

حامد_ خوب بگو چی توی فکرته ما سراپا بگوشیم.

± آنالیا فهمیده من داور مسابقه ام و میخواد کایا رو ازم دور کنه.

مطمعانم هارون کمکش میکنه و اینجا جاسوس داره.!

_ الان برنامه چیه؟

اهورا+ بهش میگی که اون تاراست؟

_ نه! نباید ریسک کنیم.

± چی تو فکرته رز؟

_ بیاین بریم یه جای خلوت تر همه چیز رو براتون میگم.

حامد و اهورا همراه رزبه اتاق استراحتش در پشت صحنه رفتند.

اهورا در را بست و پشت سر پدرش وارد اتاق شد.

_ اهورا فکر میکنم وقتشه به مادرت بگی.

رز گنگ نگاهی به پسرش انداخت و گفت:

+ چیزی شده اهورا؟

اهورا تکیه از در برداست و کنار پدرش نشست.

_ سه روز پیش که ازت جدا شدم وقتی از هتل رفتم بیرون زیر برف پاک کن ماشینم یه پیغام بود.

+ چه پیغامی؟

_ از تارا فاصله بگیر....

رز وحشت زده به حامد خیره شد.

حامد- اره رز درسته... یکی میدونه تو تارا رو پیدا کردی.

+ هارون!

_ اره منم به هارون شک دارم...

+ ارمان چی بابا؟ باید حواسمون به اونم باشه.

_ نگران نباش بپا براش گذاشتم.

رز+ من میخوام اول به تارا نزدیک بشم.

به این فکر کنید وقتی واقعیت رو بفهمه چه ضربه سختی میخوره...

من میخوام اروم اروم دخترمو بشناسم.

+ اگه دیر بشه چی مامان؟

_ نمیشه پسرم نترس من میدونم دارم چیکار میکنم.

#96

حامد نگاه خیره ایی به رز انداخت و گفت:

_ امیدوارم رز... فقط میتونم بگم امیدوارم...

+ حامد من و تو کم سختی نکشیدیم تا به اینجا رسیدیم.

سارا برای نجات دخترش از دست ارمان اونو سپرد دست من.

نتونستم ازش مراقبت کنم درست.

اما اینبار نمیزارم دخترم رو ازم جدا کنن.

******************************

اعضای هر سه گروه روی صحنه منتظر اعلام نتایج بودند.

مجری مسابقه روی صحنه امد و با خوش رویی به تک تم اعضای گروه ها خوش امد گفت.

سپس رو به جمعیت ایستاد و با صدای بلند قرائت کرد.

+ طبق ارای بینندگان مسابقه تیم برنده جایزه بزرگ ده ملیون دلاری این دوره از مسابقات رقص بین المللی با تفاوت تنها بیست و چهار رای با تیم عربستان گروه متنخب از کشور آلمان خواهند بود.

نفس در سینه دختر ها حبس شد.

بهت میهمان چهره های بسیاری از افراد حاصر در سالن شد.

تنها عده ایی خوش حال بودند.

تیم آلمان/ طرفداران آن تیم و دیوید!

کایا بهت زده چرخید و نگاهی به دختر ها انداخت غم و اندوه از چهره دختر ها می بارید.

اشک از چشمان پیکو بر گونه هایش جاری شد.

کایا با درد چشمانش را بست تا نبیند.

اشک بهترین دوستش را نبیند.

شکست را نبیند....

لبخند روی لب های دیوید را نبیند...

اما سوزش قلبش را نمیتوانست نادیده بگیرد.

افراد مقابلش را کنار زد و حرکت کرد...

بدنبال او دختر ها نیز از صحنه خارج شدند.

به اتاق مخصوص تعویض لباس هایشان رفتند.

در اخر هانا وارد اتاق شد و در را قفل کرد.

پیکو روی صندلی کنار اتاق نشست و میان هق هق اش نالید:

+ نتونستیم .... حالا من چیکار کنم.

چطوری برگردم و جواب مادربزرگ ام رو چی بدم.

کایا مقابلش زانو زد....

با آن لباس بلند کار سختی بودـ

#97

به خود مسلط شد و نفس گرفت.

دست های پیکو را میان دستانش گرفت و گفت:

+ پیکو امیدت رو از دست نده

_ نمیتونم کایا... من فقط مادربزرگم رو توی دنیا دارم.

اگه عمل نشه میمیره...

منم میمیرم؛ طاقت ندارم کایا نمیتونم.

+ میدونم عزیز دلم اما چاره چیه.

هانا_ ما اون همه تلاش کردیم اما...

نانسی+ اما باختیم

جمیلا-- اجرای اما از اونا خیلی بهتر بود.

پیکو ایستاد و فریاد زد:

+ اما اونا برنده شدن.

با کوبیده شدن درب اتاق بحث خاتمه یافت.

هانا پشت در ایستاد و گفت:

+ کیه؟

رز_ هانا در رو باز کن لطفا

هانا وحشت زده به دختر ها نگاه کرد و گفت:

+ رز اومده!

کایا_ در رو بار کن هانا

+باشه

به محض باز شدن در رز وارد اتاق شد و در را پشت سر خود بست.

نگاهی به حال اشفته دخترا انداخت و گفت:

+شماها چتون شده!

کایا_ پیکو حالش خوب نیست.

نگاهش را روی چهره اشفته و ارایش بهم ریخته پیکو متمرکز کرد و پاسخ داد.

+ پیکو من میدونم بخاطر مادربزرگت ناراحتی.

پیکو دستی به بینی اش کشید و گفت:

_ ما باختیم خانوم دیگه راهی نمونده

+ من اینجا اومدم تا بهتون یه پیشنهاد بدم دخترا.

کایا ایستاد و نگاهش را بین دختر ها به گردش در اورد.

جمیلا+ چه پیشنهادی؟

--- میخوام پبشنهاد همکاری توی پروژه جدیدم رو بهتون بدم.

پیکو+ یعنی چه؟

_ مگه نمیخوای مادر بزرگت رو عمل کنی؟

_خب اره

+ پس پیشنهادم رو قبول کنین دخترا.

من همه شما هارو برای طرح هام میخوام.

هانا بهت زده جلو رفت و گفت:

+ میخواین ما مدل برندتون بشیم؟!

_ بله هانا

نگاهی به تک تک دخترا انداخت و گفت:

+ تا فردا نظرتون رو بهم بگین.

قدمی عقب گذاشت و از اتاق خارج شد.

#98

به محض خارج شدن رز دختر ها در سکوت به یکدیگر نگاه کردند.

عضو مدل های رز بودن اتفاقی بود که نسیب هرکس نمیشد!

برند رز یک برند معتبر در عرصه هنر مد بود.

کایا - نظرت چیه پیکو؟

پیکو نگاهی به دختر ها انداخت و گفت:

+نمیدونم.

جمیلا_ ببین پیکو ما فقط بخاطر تو وارد این راه شدیم.

دوستیمون انقدر ارزش داره که تا تهش پات وایسیم.

نانسی+ من و خواهرام زندگیمونو مدیون تو و کایا هستیم.

هرکاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم.

کایا_ خوب فکر کن پیکو این پیشنهاد خوبیه.

هانا_ با پولی که بهمون میدن میتونیم مامادربزرگ رو عمل کنیم.

پیکو کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:

+ ما همیشه ارزوی یه زندگی اروم رو داشتیم بچه ها.

این راهی که داریم واردش میشیم دردسر داره.

رفتن عکس هامون بعنوان مدل روی مجله و بیلبرد ها باعث میشه نتونیم مثل یه ادم معمولی توی شهر بچرخیم.

نانسی+ دوری از شهرمون....

هانا+ یه کشور جدید و زبان جدید!

جمیلا+ جون مادربزرگ ارزشش بیشتره مگه نه دخترا؟

#99

یک به یک جمله جمیلا را تایید کردند.

بعد از گرفتن تصمیم نهایی لباس هایشان را با لباس عادی تعویض کردند.

هر پنج دختر با تیپ تاپ اسپرت و شلوار لی تیره و بستن موهایشان از اتاق خارج شدند.

از سالن شلوغ اجرا خارج شدند و به کمک ماشینی که به مراسم امده بودند به هتل بازگشتند.

هانا نانسی و جمیلا خستگی را بهانه کرده و به اتاق هایشان رفتند.

اما کایا و پیکو به بهانه هواخوری در لابی سفارش قهوه دادند و منتظر شدند.

کایا نگاهی به چهره غمگین و بینی سرخ پیکو انداخت و فاصله میانشان را پر کرد.

او را در اغوش کشید و با لحن ارامی لب زد:

+ پیکو ناراحت نباش دیگه دلم میگیره.

_ متاسفم کایا

+ چرا تاسف؟

_ بخاطر من داره زندگی همه از هم میپاشه.

_ همه ما با رضایت کامل پا توی این راه میزاریم.

+ اینارو به منی که از ارزوهات خبر دارم نگو.

_ این قسمتی از زندگی ماست پیکو نمیتونیم مانع اون بشیم.

± دلت برای مامانت تنگ نشده؟

کایا نگاه دلگیری به رویش پاشید و فاصله گرفت.

_فرارنکن کایا.... انقدرم بی انصاف نباش.

بهش زنگ بزن.

گناه داره دختر اون مادرته یه عمره تر و خشکت میکنه.

_ اوف پیکو بس کن توروخدا توکه از زندگی من خبر داری چرا این حرفو میزنی.

+ چون ارزوی مادر دارم.

از وقتی دست چپ و راستمو شناختم فهمیدم بی کس و کارم و ننه بابام تو یه تصادف مردن.

احمق چشماتو باز کن و ببین هزار تا ادم دیگه مثل من حسرت دارن اما تویه خر! قدر مادرتو نمیدونی.

_ اون فقط اسم مادر رو یدک میکشه!

+ هرچی که باشه بازم چه بخوای چه نخوای اون مادرته.

کلافه از بحث پیش امده ایستاد و گفت:

+من میرم بخوابم پیکو خیلی خستم توام برو بخواب.

_ باشه کایا خانوم فرار کن اما تا کجا میخوای بری؛ دیر یا زود همه چی روشن میشه اونوقت خاله انالیا پوست تو رو میکنه.

کایا دستی در هوا تکان داد و به سمت اسانسور رفت.

#100

مقابل اتاقش ایستاد و کارت را مقابل حسگر گرفت.

چراغ سبز شد و درب اتاق ارام باز شد.

قدم جلو گذاشت و کلید برق را فشرد.

اتاق روشن شد و کایا نفسش را کلافه خارج کرد.

نگاهی به دور تا دورش انداخت و لبه تخت نشست.

دست هایش را دو طرفش گذاشت و به تصویر خود در ایینه مقابلش خیره شد.

تک تک اجزای چهره اش را از نطر گذراند.

ناخوداگاه جملات دیوید در سرش زنگ زد:

( تو بر خلاف هم تیمی هات هم زشتی و هم بد میرقصی)

تا به حال هیچکس اورا زست ننامیده بود!

هرکس که با او برخورد داشت اورا با نمک میدانست.

شانه هایش را تکان داد و لب زد:

+ خوب تقصیر من چیه که مبل مادرم چشم هام ابی و موهام بور نشده.

من زشت نیستم! من فقط چهرام معمولیه.

من هرزه نیستم؛ قرار نیست چون عرب هستم بهم توهین کنه.

دستی به صورتش کشید و ایستاد.

گل سرش را باز کرد وخرمن موهای سیاهش دورش ریخت.

چمدانش را از کمد بیرون کشید و مشغول جمع اوری وسایلش شد.

زیر لب به خود توپید:

+ اروم باش کایا؛فردا از اینجا میری و هیچ وقت اون مرد مغرور رو نمیبینی.....

( دیوید )

کنجکاور مقابل مانیتور به حرف های کایا گوش میداد.

در اخر پوزخندی زد و گفت:

+ تو تا اخر عمرت از من خلاص نمیشی کوچولو.

تا لحظه ایی که نفس میکشی بخاطر تمام سالهایی که مادرم رو ازم گرفتی عذابت میدم.

تو شبیه مادرت نیستی چون انالیا مادر تو نیست.

چشم هات ابی نیست و هیچ وقتم نمیشه چون اون زن مادر منه. مادر من!

قسم میخورم تقاص لحظه لحظه های حسرت بی مادر بودن بچگی هامو ازت پس میگیرم.

این تازه اول راهه تارا کوچولو !

#101

صبح روز بعد کایا بعد از یک دوش کوتاه و خشک کردن موهایش شلوار سفید برمودا به همراه یک تاپ یقه باز تا سر شانه هایش به رنگ سرخ موهای نم دارش را بافت و روی شانه هاش رها کرد.

با زدن یک مرطوب کننده پوست وعطر ملایم از اتاق خارج شد.

خوشبختانه اتاق رز با او در یک طبقه بود و کار را راحت تر میکرد.

مقابل اتاق شماره673ایستاد و در زد.

بعد از یک دقیقه انتظار چهره خندان رز در چهارچوب در نقش گرفت.

_ سلام خانوم

+سلام کایا جان صبحت بخیر عزیزم.

#102

لبخند محوی زد و وارد اتاق شد.

آنجا نیز شبیه به اتاق خودش بود.

روی مبل تک نفره ارغوانی رنگ نشست و به چهره خندان رز نگاه کرد.

با اینکه زن مقابلش چهل سال سن داشت اما هنوز هم زیبایی چهره خود را از دست نداده بود.

موهای روشن طبیعی در کنار چشمان توسی رنگ رز هنوز هم نفوذ ناپذیر و جذاب بود.

+ خب کایا جان فکر کنم بدونم برای چی اینجا حضور داری.

پس میرم سر اصل مطلب!

تصمیمتون رو گفتید درسته؟

کایا خجول دست هایش را در هم گره زد و به کالج های سفیدش خیره شد.

_ خب اره ما تصمیم گرفتیم پیشنهاد شما رو بپذیریم.

لبخندی عمیق میهمان لب های رز شد.

+ خوبه کایا این تصمیم به نفع همه ما خواهد بود.

شما پنج تا دختر مدل های طرح جدید من هستید.

مطمعا هستم با رفتن عکس شما ها روی بیلبرد های شهر مردم شیفته زیباییتون بشن.

+ شما لطف دارین به ما.

لب هایش را تر کرد و ادامه داد:

_ حالا برنامه چیه؟

+برنامه اینه که شماها یک ساعت فرصت جمع اوری وسایلتون رو دارید.

راستش رو بخوای کایا من دیشب که ازتون جدا شدم تقریبا مطمعا بودم پبشنهادم رو میپذیرید.

برای همین ۶ تا بلیط به مقصد فرانسه برای راس ساعت ده صبح رزو کردم.

کایا نیم خیز شد و با چشمان گرد گفت:

+ به مقصد فرانسه!!!!

_ اره خوب عزیزم کار من اونجاست.

سالهاست که اونجا فعالیت میکنم.

_ اما اخه....

+ میدونم برای زبان و غریبی شهر ترس داری اما بهت اطمینان میدم که مشکلی پیش نمیاد.

دلش میخواست که به حرف های رز اطمینان کند اما عقلش گواه بد میداد.

بعد از خداحافظی با رز به اتاق دختر ها رفت و تمام اتفاقات میان خود و رز را شرح داد.

با قول ملاقات یکدیگر در لابی از هم جدا شدند و به نیت اماده شدن و جمع اوری وسایل خود به اتاق هایشان بازگشتند.

#103

یک ساعت بعد هر پنج دختر در راه فرودگاه در سکوت خیره به خیابان های شلوغ ترکیه بودند.

با توقف ماشین رز نگاهی به دختر ها انداخت و با لبخند گفت:

+ پیاده شین دخترا باید به پرواز به موقع برسیم.

رز در راس و دختر ها بدنبال او وارد سالن فرودگاه شدند.

( دیوید )

_ الو اقا

± کجا رفتن صادق؟

_فرودگاه اقا

+ پرس و جو کردی ببینی بلیط به مقصد کجا دارن؟

_ به اسم هیچ کدوم از دخترا بلیط ثبت نشده اقا اما به اسم رز حاتمی کیا شیش تا بلیط به مقصد فرانسه رزو شده.

دیوید بهت زد از جمله پایانی مامور مخفی اش اه از نهادش برخاست.

تماس را قطع کرد و فریاد عصبی اش در اتاق پیچید.

± اه لعنتی اخه چطور ممکنه!

چه اتفاقی داره میوفته که ازش بیخبرم.

اونا الان باید برگردن به شهر خودشون اما فرانسه میرن چه غلطی بکنن اخه.

کلافه دور خود چرخید و ادامه داد:

+ لعنت به تو رز لعنت به تو که تمام نقشه هامو به هم ریختی.

حق با هارون بود نباید تورو دست کم میگرفتم ماده ببر زخمی!

چی توی اون سرته که من ازش بیخبرم.

لحظه ایی ایستاد و باوحشت زمزمه کرد:

_ مامان !

#104

( حامد )

ادرس را چک کرد و اشاره داد که محافظانش عقب بایستند.

دستی به یقه های کتش کشید و زنگ را فشرد.

درب چوبی مقابلش باز شد و قامت انالیا در چهارچوب در ظاهر شد.

با دقت بی توجه به چهره بهت زده انالیا سر تاپایش را نگاه کرد.

کمی شکسته شده بود اما هنوز همان زن مغرور بود شرارت از چشمانش می بارید.

دستش را روی قفسه سینه انالیا کوبید و اورا به داخل هدایت کرد.

به محض عکس العمل انالیا دستش را روی دهانش گذاشت و اسلحه کمرش را روی شقیقه اش فشرد.