در حال حاضر سلول خالی نداشتیم، مجبور بودم اتاق خودم رو باهاش تقسیم کنم.
حس میکردم اینجا بودنش، این حال و چهره غمگین و از همه مشکوک تر سرفه هاش گواه خوبی نداره.
اما ترجیح دادم اجازه بدم اگر چیزی هست خودش بگه!
#403
در آهنی رو باز کردم و کنار ایستادم.
وارد اتاق شد و به اطرافش نگاه کرد.
_ اینجا خیلی مجهزه!
_ چون اینجا خونه کنه
تعجب کرد، حق داشت!
دستم رو دور گردنش انداختم و با خنده گفتم:
_ من بیشتر عمرم رو اینجا گذروندم. تقریبا تمام وسایل مایحتاجم اینجاست.
چون سلول خالی نداریم مجبوری با من سر کنی چون اجازه رفتن به سلول ها رو نداری.
_ چرا اجازه ندارم؟!
_ نوید سخت گیره!
_اوه!
_ حموم بودی؟ موهات خیسه!
نگاهش رو دزدید و به سمت تخت رفت.
_ اره، من روی تخت بخوابم؟
_ اره راحت باش
_ پس توچی؟
_ من فعلا کار دارم، تو بخواب نگران من نباش. کارم تموم شه رو کاناپه میخوابم.
_ باشه پس شب بخیر.
به ساعتم اشاره کردم.
_ میشه گفت صبح بخیر! ساعت چهار و نیم صبح!
بی رمق خندید و پتو رو تا گردنش بالا کشید.
بی حرف از اتاق خارج شدم و در رو بستم.
حالا دیگه مطمعا شدم که اتفاق بدی افتاده!
#404
( هانا)
زیر چشمی نگاهی به پیکو که چرت میزد انداختم و اروم صداش زدم.
_ پیکو
_ هوم؟!
_ پاشو رسیدیم
غرغر کنان پیاده شد و گفت:
_ آخه من چه گناهی کردم که باید اول صبحی تمرین رزمی کنم و کتک بخورم!
نانسی بغلش زد و گفت:
_ بیا آنقدر غر نزن
_, خوابم میاد
_ دوتا مشت بخوری خواب که سهله، برق از سرت میپره!
از راه مخفی پشت سر حامد وارد پایگاه شدیم.
مثل همیشه ،تمام افراد در حال تمرین بودن.
من نمیفهمم اینا کی میخوابن ،کی بیدار میشن و کی حاظر که الان شش صبحه و دارن تمرین میکنن
به محض ورود به سالن اصلی تارا رو دیدم که با اهورا مشغول صبحانه بود و میخندید.
هم شوکه شدم و هم خوش حال!
همراه دخترا کنارشون نشستیم... حامد برا هماهنگی کار ها پیش نوید رفت.
پیکو_ دختر تو کی راه افتادی قبل ما رسیدی؟
خندید...
تارا_ دیشب اومدم!
نانسی_ چرا دیشب؟!
_, خوابم نبرد
اهورا_ تارا از این به بعد اینجا میمونه.
جمیلا_ راست میگه تارا؟!
_ اره خب، منکه از مد کنار کشیدم .اینجا مشغولم تا با کارها بیشتر آشنا بشم.
پیکو چشم هاشو ریز کرد و با اشاره به یقه بسته تارا گفت:
_ تو که همیشه از لباس یقه کیپ متنفر بودی میگفتی خفه میشم توش حالا چی شده که پوشیدی؟!
تارا چاییشو خورد گفت:
_ دیشب قبل اومدن حموم بودم گفتم سرما میخورم!
پیکو بینیش رو چین داد:
_ سوار خر که نبودی با ماشین اومدی، همچین میگه سرما میخورم انگار چخبره!
#405
اهورا بلند خندید و گفت:
_ بحث کافیه خانوما ،برین سر تمرینتون...
تارا قبل از همه از جاش بلند شد و با یه روز بخیر آروم رفت...
انکار حق با پیکو بوذ، امروز کلا مشکوک میزد!
تارا و لباس یقه بسته و موهای باز؟!!!!
عجیب بود تا الان از خفگی ناله نمیکنه.
( تارا )
آه لعنت به این شانس!
انگار امروز همه چی دست به دست هم داده بود تا لو برم.
دلم نمیخواست کسی بدونه.
نمیدونم چرا اما فعلا دلم میخواست اول خودم باهاش کنار بیام.
نمیدونستم دیوید از تصمیم موندنم توی پایگاه چه برداشتی میکنه!
وارد راهرو شدم.
مثل همیشه خلوت بود.
صدای اس ام اس تلفنم باعث شد بایستم.
« ساعت شش عصر منتظرتم بیا به این آدرس(....). سایمون »
چشمام رو بستم تا خشمم رو کنترل کنم.
اگه این عوضی سر و کله اش پیدا نمیشد بلای دیشب هم سرم نمی اومد.
.بی آبرو نمیشدم...
آنقدر خار و خفه نمیشدم که پنهون کنم دردم رو
این اولین بار بود، که از پیکو پنهون میکردم.
وارد اتاق تمرین شدم.
طبق معمول حامد قبل از من رسیده بود.
سلام آرومی دادم و مشغول شدم.
_تارا
مکث کردم....اما نگاهش نکردم.
_ بله بابا
_ تو کی اومدی پایگاه؟
_چطور؟
_ صبح اومدم دنبالت نه تو خونه بودی و نه دیوید
_ خب من موقعه اومدن ساعت رو نگاه نکردم،اما اون موقع دیوید خونه بود.!
_ چرا صبر نکردی بیام دنبالت
خواستم بگم اگه چند دقیقه دیگه تو اون خونه میموندم قطعا کارم به خودکشی میرسید!
یا شاید هم کشتن دیوید!!!
_ آخه همیشه قبلش اهورا خبر میداد.دیدم خبری نشد،تاره خواب از سرم پریده بود. منم خودم اومدم!
_ که اینطور....
_ کار بدی کردم؟!
_ نه عزیزم اتفاقا کار خوبی کردی،فقط نگرانت شدم.
_ من از پس خودم بر میام بابا نگران من نباشید.
لبخند دلگرم کننده ایی زد و اشاره کرد که ادامه بدم.
حس کردم روی صورتم ایستاد!
از ترس لو نرفتن کبودی گونهام سریع رو گرفتم و مشغول شدم.
#406
( دیوید )
کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم.
بلافاصله آنالیا به استقبالم اومد و بغلم زد.
_ اومدی پسرم.
پشتش رو دست کشیدم و عطرش رو نفس!
_ اومدم مامان، قول داده بودم که میام.
_ بیا مادر بیا بشین تعریف کن ببینم.
روی مبل جاگیر شدم.
_ چی رو تعریف کنم مامان؟
_ عروسی رو، آرمان ،رز حامد و حتی هارون! بگو ببینم عکس العملش چی بود؟!
_ آروم تر مامان....
_ بگو دیگه الان چند روزه منتظر خبرتم...
سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد:
_ کی فکرش رو میکرد،کایای من بشه عروسم!
مراقبش باش دیوید اونگناهی نداره پسرم.
میدونم خودم هم در حقش بد کردم اما پشیمونم بخدا.
اما تو نکن،من میشناسمش دلش نازکه ظریفه زود میشکنه.
اتفاقات شب گذشته از سرم رد شد.
پس طبق حرفهای آنالیا تارا الان باید مرده باشه!
_ میدونم مامان...همه اینارو قبلا هم گفتی
_ هارون کاری نکرده؟
_نه هنوز
_ عجیبه...
_ اره نگران نباش همه هوشیاریم.
_ دیوید
_ جانم.
_ اگه روزی قرار شد بین من و تارا یکی رو انتخاب کنی ،میخوام اون شخص من نباشم!
_ منظورت چیه مامان؟
ایستاد...
_ فقط خواستم بدونی !
بازوش رو گرفتم....
_ مامان منظورت چیه؟!
_ هیچی عزیرم، فقط بدون من پدرت رو از تو بیشتر میشناسم!
#407
بو های خوبی به مشامم نمیرسید!
این حرف آنالیا یعنی باید منتظر یه طوفان بزرگ باشم.
با صدای زنگ تلفنم بازوش رو ول کردم و با فاصله ازش جواب دادم.
_بگو آرتور
_ پایگاه آقا خانوم رفتن پایگاه
_ کی رفته؟
_ نگهبان میگه نردیکای سه نیم صبح از خونه خارج شده.
_ باشه آرتور حواست بهش باشه
_ چشم آقا
( تارا )
همه دور رینگ حلقه زده بودن و پچ پچ میکردن.
نوید به یکی از پسرا اشاره کرد که بره داخل رینگ...
جورج بود، میشناختمش...
با یه اشاره تیشرتش رو از تنش کند و بین موهاش دست کشید.
پیکو با چشمای گرد پشت جمیلا پنهون شد و گفت:
_ کدوم بدبختی حاظر میشه با این غول بیابوتی مبارزه کنه؟!
جمیلا_ هیس! بزار ببینیم قرعه به نام کی میوفته...
چرخید زد و با صدای بلند رو به جمع گفت :
_ کی حاظره بمیره؟!
بمیره!
اوه خدای من پس حسابی به خودش اطمینان داشت.
اهورا قبلا گفته بود حدود دوساله توی گروه فعاله و از پنج ماموریت جون سالم به در برده!
پس باید فرد شجاعی باشه...
یه آن با یه تصمیم دستم رو بالا بردم.
بعد از دوماه تمرین تا حد مرگ زیر دست حامد این جرئت رو بهم داده بود؟!
پیکو_ زده به سرت روانی، با یه مشت این غول دل و رودت میریزه بیرون...
جورج خیره نگاهم کرد و لبخند زد...
پوزخند نبود! لبخند زد...
قبل باهاش رو در رو شده بودم.
مرموز بود و مودب!
نیم نگاهی به نگاه شوکه دخترا انداختم.
اهورا جمعیت رو کنار زد و به سمتم اومد.
چشم های حامد از خشم و نوید از تحسین پر بود.
قبل از اینکه اهورا بهم برسه کش رینگ رو کنار زدم و مقابل جورج ایستادم.
موهای دم اسبی، بافت یه اسکی آستین کوتاه و شلوار جذب...
پوت هام رو کنار رینگ انداختم...
جورج_ دلت میخواد بمیری؟
_ اره!
هیچ کس حرف نمیزد!
مقابلش ایستادم....
دورم چرخید.... و روبروم ایستاد.
با یه حرکت ناگهانی پرتم کرد کنج رینگ...
#408
اعتراف میکنم شکستن لگنم رو حس کردم...
اما خم به ابرو نیاوردم و ایستادم.
مشتش رو به سمتم پرت مرد، بلافاصله جا خالی دادم و از زیر دستش در رفتم.
اگه اون مشت رو میخوردم قطعا فکم داغون شده بود!
اینبار من پیش قدم شدم که خطا رفت...
تا جای امکان سعی میکردم از ضرباتش فرار کنم.
زمان از دستم در رفته بود و تقریبا خسته شده بودم.
برای بار چهارم از زیر دستش در رفتم. اما اینبار دستمو خوند و کمرم رو گرفت و بلندم کرد و به کف رینگ کوبوندم.
نفسم رفت... تا به خودم بیام مشتش توی شکمم فرود اومد.
شوری خون رو توی دهنم حس کردم.
به پهلو چرخیدم و خون جمع شده توی دهنم رو ،روی زمین خالی کردم.
استخون سمت چپ گونه ام میسوخت...
درست جای سیلی دیشب دیوید!
صدای فریاد اهورا توی سالن پیچید.
_کافیه!
نوید_ ادامه بدین.
حامد_ نوید تمومش کن
مکالمات فارسیشون رو فقط من و دخترا متوجه میشدیم.
_ شماها حق ندارین قوانین این گروه رو بشکنین. تارا با پای خودش رفته توی اون رینگ و قوانین رو خوب میدونه.
به پشت خوابیدم و نفس گرفتم.
همه خیره به رینگ بودن...
جورج بالای سرم ایستاد...
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
_ بلند شو تارا
شوکه شدم! قانون این رینگ فقط مرگ بود.
تا به خودم بیام اهورا کنارش زد و بغلم زد...
درد تا مغز استخوانم نفوذ کرد... اما توان فریاد نداشتم.
تا به خودم بیام روی تخت بهداری بودم و مایکل مشغول شست و شوی زخم هام شد.
#409
کارش که تموم شد کنارش زدم و بی توجه به اسرار حامد برای اتمام سرمم از بهداری بیرون زدم.
درد داشتم اما قرارم با سایمون مهم تر بود.
اهورا رو کنار زدم و وارد سالن تمرین دخترا شدم.
بعد از کنار اومدن با غرغرای پیکو و سرکوفت های نانسی جمیلا رو دنبال خودم از اتاق خارج کردم.
بین تاریکی راهرو ایستادم.
جمیلا_ تارا بگو چی شده.
_با سایمون قرار دارم
_ خب
_ دویست هزار تا ازم خواسته
_ دیونه شدی این همه پول رو از کجا میخوای بیاری؟
_ نگران نباش پول رو جور کردم فقط باید باهام بیای تا شک نکنن.
_ باشه بزن بریم ولی به حامد چی میگی؟
_ یه کاریش میکنم فقط بیا
نگاهش روی صورتم چرخید
_ زنده ایی تو دختر
خندیدم...
_ نخند دیونه صورتت داغون شده
_ مهم نیست
مهم نبود!
تنها پنهان کردن رازم الان ارزش داشت.
همراه جمیلا بی سر و صدا از پایگاه خارج شدیم.
تایم ناهار بود،کسی متوجه رفتنمون نمیشد.
طلا های هدیه آرمان ،رز و حامد رو تبدیل به پول کردم و مبلغ درخواستی سایمون رو کامل جور کردم.
آدرس قرار رو به جمیلا دادم و حرکت کردیم.
وقت تنگ بود و استرس امونم رو بریده بود.
خبری از دیوید نداشتم و این عجیب بود.
اگه بفهمه بهش دروغ گفتم چه بلایی سرم میاره؟!
اما دیگه نه!
شاید تا قبل اتفاق دیشب پشیمون بودم اما حالا نه!
.........................…………
پاکت رو مقابلش گذاشتم و منتظر شدم.
با لبخند چندش آوری پول هارو چک کرد و گفت:
_ از کار کردن با تو هیچوقت پشیمون نشدم کایا
_ پولتو بهت دادم دیگه سراغ من و دوستام نمیای،گورتو گم میکنی و از اینجا میری
_ با رز قرار داد بستم، یادت که نرفته عزیزم
#410
_ نه یادم نرفته اما باید دور من و دوستام رو خط بکشی
ایستاد و پاکت رو توی جیب کتش پنهون کرد.
_ صورتت چی شده؟!
_ به تو ربطی نداره
_ میدونی کایا توی قمار پول زیادی رو باختم. ازت ممنونم که بعنوان دوست قدیمی کمکم کردی.
_فقط خفه شو فیلم رو تحویل بده.
فلش رو روی میز گذاشت.
قبل از اینکه پشیمون بشه برش داشتم.
_ از کجا بدونم ازش کپی نداری و دوباره سر راهم سبز نمیشی!
_ من تا حالا بهت دروغ گفتم؟!
با حرث لبخند زدم و به خروجی اشاره کردم.
_ بزن به چاک
پوزخندی زد و ازم دور شد.
نفسم رو کلافه خارج کردم و عینک دودیم رو روی صورتم تنظیم کردم.
از کافه بیرون زدم و به سمت ماشین رفتم.
به محض سوار شدن جمیلا استارت زد.
_ چیشد؟
_ فعلا حرکت کن از اینجا دورشیم ،میگم بهت
.…………………..…......................
( اهورا)
_ پیکو تو مطمعنی با جمیلا رفت؟
_ اره بابا، گفتن میرن پماد بخرن، تا زخمش رو شستشو بده..
با شنیدن صدای تارا درست پشت سرم چرخیدم.
_ من اینجام!
_ تو کجا رفتی دختر!
کیسه دستش رو بالا گرفت.
_ رفتم دارو بگیرم
_ به من میگفتی بعد میرفتی ،نمیگی نگرانت میشیم.
_ حالا که چیزیم نشده
جمیلا بدون حرف از کنارم رد شد و رفت.
نگاهی بهش انداختم و رو به تارا ادامه دادم.
_ دیگه تکرار نشه!
_ جورج کجاست؟
_ چطور؟
_ هیچی میخوام ازش تشکر کنم.
_ طبق قانون سه شب انفرادی میمونه،برای دیدنش باید صبر کنی.
#411
( دیوید )
در رو به عقب هول دادم و،وارد اتاق شدم.
سرش پایین بود و پیراهن سفیدش رنگین از خون.
روبروش ایستادم و موهای کوتاهش رو چنگ زدم.
آخ آرومی گفت و پلک هاش رو باز کرد.
_ خب منتظرم.
_ چی از جونم میخوای؟
_ خودت بهتر از من میدونی!
_ چیزی بین من و کایا نیست
_ بهت گفته بودم از دروغ بدم میاد نه؟
مشتم رو بالا گرفتم که بکوبم توی صورتش که گفت:
_ نزن میگم!
_ میمیری مثل آدم از اول بگی که کتک نخوری!
_ برام جنس جابجا میکرد.
اخم کردم....
_ چه جنسی؟!
_ گردنبند قاچاقی...
_ درست توضیح بده تا دندون هاتو تو دهنت خورد نکردم.
_ اول جمیلا برام جابجا میکرد،گیر پلیس که افتاد . کایا اومد سراغم گفت دوستش رو از زندان در بیارم کار رو گردن میگیره...
_ توام قبول کردی؟
_ اره
فشار دستم رو روی گردنش بیشتر کردم.
_ الان چی از جونش میخوای که تهدیش میکنی. عصر چی بهش گفتی چرا باهاش قرار گذاشتی؟
_در ازای لو ندادنش بهم پول داد
_ چقدر؟
_ دویست تا
چرخی دورش زدم و پشت سرش ایستادم.
_ از این اتاق که رفتی بیرون همهچیز رو فراموش میکنی و تا آخر عمرت جلوی چشمم ظاهر نمیشی مفهومه؟
سرش رو تکون داد...
_ اگه یه بار دیگه دور و بر زن من آفتابی بشی گردنت رو میشکونم سایمون...
#412
( تارا )
روی زمین دراز کشیدم و کیسه یخ رو روی گونه ام گذاشتم.
پیکو کنارم نشست.
_ درد داره؟
_ یکم... تو چرا نرفتی با دخترا
_ امشب پیشت میمونم.
_ نیازی نیست ،خودت رو اذیت نکن من حالم خوبه
_ نه میمونم،خیالم راحت تره
_ هر جور میلته،اتفاقا منم تنها نمیمونم.
_ اره کار ورم صورتت تموم شد پاشو رو کبودی هات پماد بزنم خون مردگی هاش بره
_ فردا باز پرو لباس داری فکر نکن یادم رفته
_ الان مثلاً خواستی بحث رو عوض کنی،کور خوندی من یادم نمیره!
خندیدم....
کیسه رو کنار گذاشتم و گونه ام رو لمس کردم.
_ خیلی کبود شده؟!
_ اره صورتت داغونه دختر
پشت سرم نشست و لباسم رو بالا زد.
مشغول ماساژ کبودی پهلوم شد.
_ وقتی خوردی زمین و از دهنت خون اومد از ترس سکته کردم.
آخه این چه کاری بود کردی دختر!
چه میگفتم!؟
جوابی نداشتم...
جرعت گفتن حقیقت را نیز نداشتم.
#413
_ تارا
_جان
_ سایمون اذیتت میکنه؟
_ چطور؟
_ بد برداشت نکن ولی حرفاتو با جمیلا شنیدم.
_نگران نباش حلش کردم.
_ این یعنی نمیخوای راجبش حرف بزنی!
_ پیکو،کاربرد شکافی گذسته دردی از الانم دوا نمیکنه.
_ چرا این فصل شرکت نمیکنی؟
_ خسته میشم
_ اینجا موندنت ربطی به رفتار دیوید نداره دیگه نه؟
_ نه اصلا
_ یعنی رابطه تون خوبه؟
_ چیزی بین من و اون نبوده،و نیست!
_ پس چرا از خونه فراری شدی
_ پیکو من فراری نشدم.
_ تارا به من دروغ نگو،صد تا اسم و شخصیت هم عوض کنی باز نمیتونی سر من کلاه بزاری.
خدارو شکر که پست سرم نشسته بود حالت چهرهام رو نمیدید.
_ چرا این فکر رو میکنی؟
_ چون قبلا این کارا رو کردی
راست میگفت!
هروقت با آنالیا دعوام میشد چند روز اموزشگاه میموندم.
_ آنالیا دیگه نیست!
_ اتفاقا هرچی به سرمون میاد از گور اون بلند میشه
_ به نظرت الان کجاست؟
_باز خر شدی دلت به حالش سوخت!
_ نه فقط کنجکاوم!
_ کنجکاویتو متمرکز کن روی پیدا کردن بچه آنالیا
_ دلم نمیخواد بدونم
_ اخر من یه روز با دستای خودم میکشمت!
#414
_پیکو
_هوم؟
_ دلم میخواد برم حموم،ولی لباس ندارم!
_ میشه یه کاریش کرد.
_چی کار؟
_ اوف از دست تو با این لباس پوشیدنت!
_ چی؟!
_ هیچی! میگم تو دوش بگیرم من از میراندا میپرسم برات لباس جور میکنم.
_ باشه ...
همراه پیکو از اتاق بیرون زدم....
تقریبا نصف شب بود و همه توی سلول هاشون بودن.
بین راهرو پونزدهم از هم جدا شدیم...
حموم انتهای همین راهرو بود.
دلم برای رز تنگ شده بود،حامد گفت امروز چکاپ داشته،شاید برای همین نیومده پایگاه !
رز مریض بود!
فقط همین رو میدونستم!
باید سر فرصت با اهورا راجبش حرف بزنم.
وارد حموم شدم...
دیوار های سیمانی و دوش های قدیمی و رنگ و رو رفته اونم زیر زمین و بین لوله های آب چیز عجیبی به نظر میرسید!
لباس هام رو دونه دونه روی میخ های وصل دیوار آویزون کردم و زیر دوش ایستادم.
هر دو شیر آب رو همزمان باز کردم و با برخورد آب به صورتم چشم هام رو بستم.
دیوار کوتاه روبروی دوش ها تقریبا مانع دید کسی که وارد حموم میشد ،بود.
درد عضلاتم با ماساژ زیر آب گرم کمتر شد.
قبل از اینکه پیکو سر برسه با یه دوش پونزده دقیقهای کار رو تموم کردم.
#415
همزمان با بستن دوش آب پیکو وارد حموم شد.
لبخندی زد و با شیطنت حوله رو تکون داد.
_پیکو بدو دختر یخ زدم
پشت دیوار ایستاد و حوله رو دستم داد.
حوله رو دور تنم پیچیدم .
_ بهتر شدی؟
_ اره
موهای دور گردنم رو کنار زدم.
پیکو لب باز کرد حرف بزنه اما خشکش زد.
_ پیکو،چته دختر چرا خشکت زده!
دیوار رو دور زد و روبروم ایستاد.
دستش رو جلو آورد و گردنم رو لمس کرد.
تازه فهمیدم چه گندی زدم!
_ گردنت چی شده؟!
گیج گفتم:
_ گردنم؟
_ اره کبوده!
خندیدم....
_ حتما بین مبارزه اینطوری شده
داد زد
_ چرند نگو
چشمام گشاد شد.
_ داد نزن،چته تو
_ این جای دندونه! کی گازت گرفته؟!
مات شدم...
دیگه نمیشد جمعش کرد!
_ تارا با توام
بلندی صداش به حدی بود که بلافاصله دستم رو روی دهنش گذاشتم .
_ هیس، داد نزن لعنتی الان همه رو بیدار میکنی!
#416
با تمام قدرت دستم رو کنار زد.
_ به درک که بیدار میشن.
_ پیکو توروخدا داد نزن
_ کی این بلا رو سرت اورده؟
بزار حدث بزنم! دیوید!!
اره خودشه، خدایا من چقدر احمق بودم که نفهمیدم!
نصف شب اومدنا،لباس بسته پوشیدن،مدام فرار کردن از نگاه دیگران همش بخاطر دیوید بود نه؟
سکوت کردم....
چیزی نداشتم که بگم!
ادامه داد:
_ بگو تارا، چی شده ،چه بلایی سرت اورده؟
قطرات اشک روی گونه هام روان شدن.
_ اینقدر غریبه بودم که بهم نگفتی؟ مگه ما دوست نیستیم،پس چرا نگفتی!
_ نتونستم
_ چرا لعنتی
تنم از خیسی و سردی هوا لرزید...
_ جریان سایمون رو فهمید
_ بدرک که فهمید چه دلیلی داشت این بلا رو سرت بیاره
_ نمیدونم پیکو! خیلی عصبانی بود،اصلا انگار دیوید همیشه نبود.
_ خفه شو بابا دختره احمق! تو از کجا اونو میشناسی که میگی مثل همیشه نبود.
#417
_ لعنتی داد نزن الان همه رو بیدار میکنی!
بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
لباس هارو توی بغلم گذاشت.
_ زود بپوش بریم از اینجا کارت دارم.
دونه دونه لباس هارو پوشیدم و همراه پیکو از حموم بیرون زدم.
تیشرت و شلوار اسپورت مشکی.
وارد اتاق اهورا شدیم.
در رو بست و مثل ببر زخم خورده به سمتم اومد.
خدارو شکر راهرو ها خلوت بود و کسی مارو ندید!
_ خب تعریف کن!
_ چیزی برای تعریف کردن ندارم
_ آها! پس میگی پسره سگ هار داشته بهت حمله کرده نه؟
_ چرت نگو!
_ اونی که مذخرف میبافه تویی نه من.یالا حرف بزنم ببینم چه خبره.
_ از رفتار اون شبمون شک کرده بود. پرسید و منم یه مشت دروغ تحویلش دادم. چند روز بعد هم که از شرکت زدم بیرون اومد خونه و بحث بالا گرفت
_ خب؟
_ خب و زهرمار،من کم بدبختی دارم توام هی یاد آوری کن چه بلایی سرم اومده
_ چرا به رز نگفتی؟ توکهپمیدوتی اگه بفهمه دیوید اذیتت کرده پدرشو درمیاره چرا نگفتی؟!
_ چون مقصر نیمی از ماجرا خودم بودم. بعدشم تخت هیچ شرایطی نباید لو بریم.
خودت خوب میدونی اون یک سال چه گند هایی زدم!
_ نخیر، گند رو جمیلا زد، تو دایه مهربان تر از مادر شدی !
_ چیکار میکردم ؟ میزاشتم بیوفته زندان.
_ راهش به کثافت کشیدن زندگیت نبود.
_ چاره دیگه ایی نداشتم.
_ الان چی؟ چاره داری؟
_ نه! فقط باید همه چی پنهون بمونه
_ از کجا معلوم دیگه سراغت نمیاد؟
_ سایمون پولش رو گرفته پس دیگه نمیاد.
_ چه لزومی داشت بهش باج بدی؟
_ ازم فیلم داره، در ازاش هم پول خواست.
_ چه فیلمی؟
#418
فلش مخفی زیر تخت رو بیرون کشیدم.
_ این فیلم! فیلم تحویل الماس ها....
_ وای نه!
_ اگه لو برم کم کمش پنج سال میوفتم زندان.....
_ امیدوارم همه چی خوب پیش بره...
_ امیدوارم!
( رز. )
بازم مثل روال تمام این سال ها بعد از اتمام روز ،تیمه شب ها روی مبل تک نفره انتظار حامد رو میکشیدم.
پلک هام رو بسته بودم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه داده بودم.
گرمای دست و بعد صداش رو حس کردم.
_ سلام
_ دیر کردی
_ کارا طول کشید
_بشین....
باز هم مثل هرشب ... دومبل کنار هم که عسلی کوچک میزبان فنجان های قهوه از هم جدایمان میکرد.
_ تارا رو دیدی؟
_ اره
_ دلم براش تنگ شده
_ بهتره باهاش حرف بزنی حس میکنم چیزی هست که به من نمیگه....
_ مثلاً چی؟
_ خودسر شده.... این نترس بودن و تصمیم بدون فکر کار دستش میده.
هوشیار شدم!
_ چیکار کرده؟
_ بدون مشورت با من وارد رینگ شد.
چشم هایش گشاد شد...
_ الان حالش خوبه؟ اتفاقی که براش نیفتاده؟
_ آروم باش
_ حامد!
_ همه اعضا میدونن اون عضوه ویژه محسوب میشه،نکرتن نباش تنبیه شد اما هنوز زنده است!
_ با کی مبارزه کرده
_ جورج
_ اوه خدای من!
_ بهتری؟
_ میدونی از عوض کردن بحث متنفرم چرا انجامش میدی؟
_ چون باید رو در رو حل بشه!
_ خوبم نگران نباش
ایستاد و دستش رو به سمتم دراز کرد.
_ بیا، یکم استراحت کن....
#419
این یعنی بحث تمومه!
باید امشب رو سپری میکردم.
به محض طلوع آفتاب باید با تارا حرف میزدم.
صبح روز بعد همراه حامد و دخترا به سمت پایگاه حرکت کردیم.
شرکت رو به دیوید سپردم و با خیال راحت حرکت کردم.
عجیب بود!
اینکه پیکو هم کنار تارا مونته بود.
رفتار های کلافه جمیلا و شام نخوردم هاش عجیب تر...
وارد راهرو اصلی شدم و نگاهم رو بین جمعیت چرخوندم.
اهورا متوجه حضورمون شده بود.
با لبخند روبروم ایستاد و گفت:
_ صبح بخیر مامان چیزی شده؟
_ نه اومدم تارا رو ببینم.
_ یکم دیر اومدی
_ چطور؟
_ رفت خونه لباس بیاره
_ پس واقعا تصمیم داره اینجا بمونه!
_ اره....
اگر نیت موندن داشت چرا از شب اول لباس نیاورده بود؟!
_ باشه منتظرش میمونم.
نگاهی به دخترا انداختم و گفت
_ شماها برین سر تمرین تا بیام.
اعتراف میکنم دلم برای این سوله ها تنگ شده بود!
بین جمعیت دنبال پیکو گشتم و به محض دیدنش به سمتش رفتم.
_ سلام
نوید_ به به از این ورا بانو!
_ چند دقیقه شاگردت رو بهم قرض میدی؟
_ صاحب اختیاری
_ ممنون...
به محض دور شدن از نوید ،پیکو گفت:
_ چیزی شده؟
_ تو بهتر باید بدونی!
_ راجب تارا؟
_ میخوام همه چی رو بدونم.
_ بزارید خودش بهتون بگه...
_ پس یه چیزی هست!
_ از من نشنیده بگیرین،اما تارا نمیخواد بهتون بگه
_ اوضاع وخیمه؟
_ از اونم گذشته!
#420
_ پیکو من صلاح همه شما رو میخوام اینو خودت میدونی درسته؟
_ بله میدونم،بذای همین بهتون سر بسته توضیح دادم.
_ اگه مستقیم از تارا بپرسم بهم میگه؟
_ نه!
_ چرا؟
_ چون فکر میکنه تنها از پسش بر میاد.
_ راجب دیویده؟
_ نه... ای کاش اون بود
_ پس مربوط به گذشته است!
_ کاش یکم از هوش شما رو اون زمان تارا داشت،بارها گفتم اشتباه میکنی اما گوش نکرد.
_ بخاطر خودش بود؟
_ نه... جمیلا
_ حدث میزدم!
_ واقعا؟!
خندیدم....
_ بزرگترین مشکل شما دخترا اینه که رفتارتون همه چیز رو لو میده
_ به نظر من سیاه بازی پیش آدم زرنگی مثل شما بیشتر به ضررمون میشه...
_ پیکو ازت میخوام تو همه چیز رو بهم بگی
ترسیده گفت:
_ نه توروخدا اینو از من نخواین من این بدی رو به تارا نمیکنم.
_ گفتی اگه مخفی بمونه آسیب پذیر تره
_ اما آخه
_ به من اعتماد کن پیکو ازت اسمی نمیبرم ،فقط میخوام آماده هر اتفاقی باشم.
_پس بریم یه جای ساکت حرف بزنیم.
لبخند رضایت بخشی زدم و به راهرو اشاره کردم.
#421
وارد اتاق مشترکم با حامد شدم و در رو قفل کردم.
پیکو_ آقا نوید ناراحت نمیشن،من سر تمرین نرم؟
_ نه نمیشه،بشین لطفا
پشت میز نشست و با لبخند پر استرسی بهم خیره شد.
خیلی آروم روبروش نشستم...
_ خب شروع کن
_ از کجاش بگم دقیقا؟
_ از هر جایی که شروع شده
دستاش رو به هم قفل کرد و گفت:
_ تازه دوره دبیرستان رو تموم کرده بودیم. من و کایا اون موقع با کلی سختی موفق شدیم جمع کرده های خودمون رو با کمک آنالیا روی هم بزاریم و به سالن کوچیکه اجاره کنیم.
همه چیز خوب بود! شوق شروع کار سر پا نگه مون میداشت.
خب شهر ما خیلی کوچیکه بود!
خیلی زود خبر باز شدن آموزشگاه رقص پیچید و مشتری اومد! کم بود اما خب حداقل تا ماه های اول اجاره سالن رو در می آوردیم.
اکثر اوقات شب ها هم سالن می موندیم....
خیلی خوب یادمه ماه چهارم کارمون بود که یه شب تارا با سه تا دختر برگشت سالن...
گفت بی سر پناه بودن... یا بهتره بگم شوهر دوم مادشون از خونه بیرونشون کرده بود.
با هم دوست شدیم.....
یکسال از دوست بودن مون میگذشت که یه شب از اداره پلیس زنگ زدن.
جمیلا بود و کمک میخواست.
گفت برای یکی به نام سایمون طلاو جواهر عطیقه جابجا میکرده و حالا که گیر افتاده طرف کنار کشیده.
گفت میوفته زندان،اونم حداقل شیش سال!
کایا آدرس اون مرد رو ازش گرفت و صبح روز بعد جمیلا آزاد شد!
یک سال و اندی با هم همخونه بودیم و به هم وابسته شده بودیم.
وضع مالی و زندگی کایا خیلی بهتر از ما بود. اما همیشه با آنالیا مشکل داشت...
اول فکر میکردم بدهی رو پرداخت کرده!
اما وقتی مبلغ جریمه رو فهمیدم هوش از سرم رفت!
دویست میلیون دلار پولی نبود که بتونیم پرداختش کنیم!
حتی اگه کلوپ آنالیا رو هم میفروختیم بازم جور نمیشد!
یک ماه بعد کایا شب ها سالن نمی موند.
اول فکر کردم میره خونه اما بعد متوجه شدم در ازای آزادی جمیلا با سایمون کار میکنه.
یا بهتره بگم وارد کار قاچاق جواهر شده بود.
خیلی تمیز!
الماس ها رو بعنوان گردنبند و جواهرات به خودش آویزون میکرد و به طرف مقابل تحویل میداد.
بزرگترین مشکل این وسط این بود که فاکتور ها به اسم کایا ثبت میشد! و این یعنی پای اون گیر بود اگه لو میرفتن.
بقیش رو هم خودتون میدونین ،وارد مسابقه شدیم و خودتون شاهد تمام اتفاقات بعدش بودین.
و الانم روبروتون نشستم.!
_ اوه خدای من پیکو باورم نمیشه آخه چرا این کارو کردین!
چرا مانعش نشدی؟
_ هزار بار گفتم اما بیفایده بود.
_ این سایمون که ازش حرف میزنی همین سایمون خودمونه نه؟
_ بله خودشه
_ اذیتتون میکنه!؟
_ از کایا فیلم داره،تهدیدش کرده بود .
گویا بدهی زیادی داره،در ازای فیلم ها پول گرفت....
گفته دیگه کاری به کارمون نداره اما من سر سوزن بهش اعتماد ندارم!
#422
با سر انگشت هام روی میز ضرب گرفتم.... با مکث کوتاهی گفتم:
_ اون فیلم چیه؟!
_ فیلم کایا وقتی داره جنس رو تحویل میده و صداش کاملا واضح ضبط شده!
_ میشه کایا صداش نزنی؟!
_ چه فرقی میکنه وقتی با هر اسمی که نام برده بشه پاش گیره!
_ این اسم عصبیم میکنه دیگه تکرارش نکن..
_ باشه... حالا چیکار میکنین؟
_ کاری که لازمه!
_ یعنی چی؟ببخشید متوجه منظورتون نشدم.
_ ببین پیکو،ادما تا برات مشکل ایجاد نکنن همه چیز خوبه و جونشون تظمینه!
اما وقتی یه کی پا روی دمت گذاشت و حس کردی میتونه بهت آسیب برسونه بدون فکر کردن از سر راهت برش دار!
با چشمای گرد گفت:
_ اوه نه!
دست هاشو رو بین دستم گرفتم و با لبخند بهش خیره شدم.
_ازت ممنونم که باهام صادق بودی پیکو،همیشه فرد وفادار من باقی بمون این به نفع همه ماست!
سرش رو تکون داد ...
_ با تارا حرف میزنین؟
_ الان باید کار واجب تری رو انجام بدم،مانع رو که برداشتم مفصل باهاش حرف دارم.
_سایمون آدم معمولی نیست،شهرت زیادی داره.کشتنش دردسر ساز نیست؟!
_ هیچ چیز برای رز سیاه خطرناک نیست. چون اگه کسی رو مبتلا کنه درست مثل طاعون نابودش میکنه!
#423
( تارا )
به محض خارج شدن از اردوگاه نفس راحتی کشیدم و به سمت ماشین رفتم.
چقدر نفس کشیدن این روز ها عذاب آور شده!
پشت فرمون نشستم و استارت زدم.
هنوز ده دقیقه از مسیر نگذشته بود که با دیدن صحنه روبروم با تمام قدرت ترمز زدم.
چند نفر در حال کتک زدن هم بودن....
یه دعوای معمولی به نظر نمیرسید!
به قصد کشتن، به هم حمله ور میشدن.
نمیدونم چرا و چطور فقط پیاده شدم به سمتشون رفتم.
اولین بار بودن که توی طی کردن این مسیر چنین چیزی رو میدیدم.
اولین نفری کهمتوجه من شد به بقیه اشاره داد که فرار کنن.
تابه خودم بیام دور شدن و فقط یه نفر روی زمین افتاده بود و ترمز میزد.
تقریبا شیش نفر بهش حمله کرده بودن.!
کنارش نشستم و کمک کردم بشینه...
_ آقا حالتون...
جمله ام توی دهنم خشک شد!
_اوه خدا من جورج! اینجا چیکار میکنی؟
سرفه سختی زد و با خنده گفت:
_ دوره انفرادیم تموم شد اومدم یه بادی به کلم بخوره...
سرتا پا خاکی بود!
_ اوه خدای من صورتت داغون شده پاشو برسونمت بیمارستان باید بخیه بخوری.
_نه نه لازم نیست خوب میشم.
زیر بازوش رو گرفتم،ایستاد و گفت:
_ من حالم خوبه تارا تو برو من خودم میتونم برم.
_ دیونه شدی،میدونی تا شهر چقدر راهه!
_ اگه اسرار داری منو برسونی مشکلی نیست.قبول میکنم.
لبخندی زدم و به ماشین اشاره کردم.
_ سوار شو!
سری تکون داد و قبل از من سوار شد.
ماشین رو دور زدم و سوار شدم.
_ میشناختیشون؟!
_ نه بابا
_ همیشه تنها و بدون وسیله میری شهر؟!
_ پیاده روی دوست دارم...
_ چندین کیلومتر رو پیاده میری؟
_ اره...
_ آدم عجیبی هستی!
_ همه همینو میگن....
_ نوید گفت از قدیمی های پایگاه هستی.
_ درسته!
دنده رو جابجا کردم....
_ چرا گذاشتی زنده بمونم؟!
_مثل تو زیاد بوده توی این مجموعه،ادم کله شق رو باید ادب کرد.
خندیدم...
#424
_ در هر صورت ازت ممنونم.
_ میتونی جبران کنی!
_ حتما این کار رو میکنم.
_ چند سالته؟
_چطور؟
_ همین طوری!!
_ بیست و یک سالمه، خیلی پیر به نظر میرسم؟!
خندید و صورتش از درد جمع شد.
_ نه زیاد!
_ توی داشبورد دستمال هست خون روی صورتت رو پاک کن.
بدون حرف دستمالی رو بیرون کشید و مشغول شد.
از پرتی حواسش استفاده کردم و مسیر خونه رو پیش گرفتم.
به محض اینکه متوجه اطرافش شد گفت:
_ داری از شهر خارج میشی.
_ نه زیاد! خب میدونی خونه من از شهر دوره
_ من آدرس جای دیگه ای رو دادم.
_ میدونم.
_ الان کجا داری میری
_ خونه
_ و چرا من باید باهات بیام؟
وارد حیاط شدم....
_ باید جبران کنم دیگه! خودت گفتی...
ابروهایش بالا رفت!
_ که اینطور!
#425
_ بله اینطور، پیاده شو
نیم نگاهی به نگهبان ها انداختم. و به سمت خونه رفتم.
حرکتش رو پشت سرم حس میکردم.
وسط پذیرایی ایستادم و به مبل اشاره کردم.
_ بشین لطفاً
نگاهی به خونه انداخت .
_ لباس هام خاکیه،مبل رنک روشنه کثیف میشه!
لبخند محوی زدم.
_ عیبی نداره
سری تکون داد و روی مبل نشست.
وارد آشپزخانه شدم و کتری آب رو گذاشتم تا جوش بیاد.
جعبه وسایل پزشکی رو برداشتم و برگشتم به پذیرایی...
روبروش نشستم و جعبه رو باز کردم.
توی سکوت به حرکاتم نگاه میکرد.
پنبه رو به بتادین آغشته کردم و سرم رو بالا آوردم.
دوتا گوی سیاه کنجکاوانه به حرکاتم نگاه میکرد.
موهای پر و تقریبا بلند جو گندمی، صورت جا افتاده یه مرد حدودا سی و هشت ساله رو می ساخت.
با دستم چونه اش رو نگه داشتم و خیلی آروم زخم زیر چشمش رو شستشو دادم.
_ آخ آخ یواش تر دختر،مداوا میکنی یا شکنجه!
خندیدم...
_ هر دو!
_ نه انگار کاملا ادب نشدی!
به گونه ام اشاره کردم.
_ با دوتا کیسه یخ تازه کبودیش محو شده!
خندید....
پنبه رو بی رحمانه روی زخمش فشار دادم.
_ ول کن اصلا نمیخواد
_ مرد که آنقدر لوس نمیشه!
اینبار هر دو خندیدم...
شاید فاصله بینمون یه وجب بیشتر نبود!
#426
با صدای برخورد کفش روی پارکت های سالن خشک شدم.
_ سلام....
دیوید! این وقت روز خونه چیکار میکرد!!
نیم نگاهی بهش انداختم و با لبخند زورکی گفتم:
_ سلام
جورج دستم رو کنار زد و ایستاد.
خودم رو مشغول جمع کردن لوازم کردم.
اما تمام حواسم پیش رفتار اون دو نفر بود.
مقابل هم ایستادن و دست دادن... جورج اظهار خوشبختی کرد و در جواب تنها لبخند مرموز دیوید نصیبش شد!
ایستادم رو رو به جورج گفتم:
_ بی حساب شدیم!
لبخندی زد و گفت:
_ تقریباً!
با بسته شدن در خونه به خودم اومدم.
چرا این دوتا اینجوری به هم نگاه میکردن؟!!!
از پله های کوتاه سالن رد شد و مقابلم ایستاد.
_صورتت چیشده؟
_ به تو ربطی نداره
جعبه رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
_ این مرد کی بود؟
_ جورج،مربی آموزشی پایگاه
_ اینجا چیکار میکرد؟
_ دیوید اصلا حوصله بحث کردن ندارم دست از سرم بردار.
از کنارش رد شدم و به سمت اتاقم رفتم.
لباس های تنش رسمی بودن، این یعنی از شانس بد من برگشته خونه و کارش زود تموم شده!
ساک کوچیمی رو از کمد بیرون کشیدم و مشغول جمع کردن وسایل ام شدم.
توی چارچوب اتاق ایستاد و به حرکاتم خیره شد.
_ بیا یه بحث فوقولاده بکنیم!
نیم نگاهی بهش انداختم و به کارم ادامه دادم.
_ دست از سرم بردار
_ چرا؟ فکر میکردم الماس دوست داشته باشی!
خشک شدم.... لباس رو روی تخت انداختم و کمرم رو صاف کردم.
با لبخند مرموزی بهم خیره بود.
_ چی؟!
_ یا نه بزار اینطوری سوالم رو بپرسم، رز میدونه دخترش قاچاق الماس و جواهرات میکرده؟
فهمیده بود!
اما آخه چطور ممکنه...
امروز چقدر نفس کشیدن سخت شده!!!
#427
_از کجا فهمیدی؟!
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_ خستم! میرم استراحت کنم
گوشه لبش رو با معنا بالا داد و از اتاق خارج شد.
به سرعت دنبالش رفتم و پشت سرش وارد اتاق شدم.
_ دیوید
_ دست از سرم بردار تارا
تلافی میکرد!
توی چنین شرایطی که قلبم محکم تر از قبل میکوبید این مردک احمق تلافی میکرد!
_ باید حرف بزنیم!
روی پاشنه پا چرخید و نگاهم کرد.
چشم ها و نگاهش سرد بود.
دکمه های سر آستینش رو باز کرد.
_ که بازم یه مشت دروغ تحویلم بدی؟
_ من نمیخواستم اینطور بشه
_ ارزشش رو داشت؟
سکوت کردم... چیزی برای گفتن نداشتم. واقعا اون اتفاق ارزش از دست دادن آبروی جسمم رو داشت؟!
ادامه داد:
_ فکر میکردم دختر ساده ایی هستی،اما انگار فقط من کشف کردم که پشت این چهره معصوم یه شیطان زندگی میکنه.
_ دیوید من
_ دیگه بهت اعتماد ندارم!
_ دیوید خواهش میکنم.
پیراهنش رو روی تخت انداخت..
_ به کسی چیزی نمیگم،اما مطمعا باش رز دیر یا زود میفهمه.
_ از من ناراحت نباش، من به اون دخترا قول دادم
_ که پای جونت مراقبشون باشی؟
_ اره تا پای جونم
_ اتفاقات این دنیا هیچ وقت دست من یا تو نیست! یه روزی تاوان این اشتباهت رو سخت تر از تنبیه من پس میدی تارا اینو مطمعا باش!
مات و مبهوت خیره بودم به نگاه سردی که خاکسترم کرد!
وارد حموم شد و در رو بست. به محض بسته شدن در اولین قطره اشکم چکید.
لبخند تلخی زدم و از اتاق خارج شدم.
#428
( رز. )
صندلی رو مقابلش گذاشتم و نشستم.
سرش رو بالا آورد.
صورتم رو نمیدید. چشم های بسته اش مانع دیدش میشد!
اما مطمعانم صدام رو خوب میشناخت.
_ کی هستی؟ بابا من که همه چیز رو گفتم چی از جونم میخواین
_ درست فهمیدی! من جونتو میخوام،میدونی چرا؟ چون من رز سیاهم..و تنها کاری که میکنم گرفتن جون آدماست!
_ رز!
_ اوه خدای من تو ترسیدی
بلند خندیدم و دورش چرخ زدم.
کنار گوشش ادامه دادم.
_ خب خودت انتخاب کن چطور میخوای بمیری!
_ رز باور من فقط میخواستم
_ هیس! خفه شو...زمان برای دفاع از خودت نداری سایمون
نگاهی به سر تا پاش انداختم.
_ قبل از من کی حالتو گرفته؟
_ دامادت!
_ دیوید با تو چه ارتباطی داره؟
_ به رابطه ام با تارا شک داشت
سری از تاسف تکون دادم و روبروش نشستم.
_ خب نگفتی؟ چطور بکشمت؟
من از این لطف ها به کسی نمیکنم.بخاطر همکار بودنمون بهت لطف میکنم.
_ تو نمیتونی منو بکشی.من تاجر معروفی هستم گیر میوفتی!
چاقوی بین دستم رو تا انتها توی رون پاش فرو کردم.