آنقدر از اطرافم قافل بودم که عاشق شدن خواهرم رو ندیدم؟
نوید روی شونه اهورا میزد و شوخی میکرد.
پیکو سرخ میشد....
و برق امید و شادی چشم های رز و حامد برام خوشایند بود.
#484
تلخ بود اما میدونم هرچقدر هم که به زبون بیارن باز هم احساسشون برای من شبیه اهورا نیست!
من تا همیشه،تنهای تنهام و فقط الان زمان درست تصمیم گرفتن رو دارم.
من برای خوشبختی بچه خودم پنهان میکنم این راز بزرگ رو...
میدونم روزی میرسه که همه میفهمن هویت واقعی دیوید رو اما تا جایی که بتونم مخفیش میکنم.
میدونم در برابر لطف رز این کار خیانته،اما هوشیارانه انجامش میدم.
بجای دل بستن و دل بردن ،از این به بعد روی احساسم سرپوش میذارم و دل میبرم!
سرد میشم،مثل یه کوه بی احساس...
«زن ها که سرد شوند...
دنیا سرد میشود
همه جا یخ میبندد
وای به حال دنیایی که ،زن هایش
بجای دلبری
دل بِبُرند.»
سنگینی نگاه جمیلا رو حس کردم.
بهش خیره شدم و لبخند بیجونی زدم.
عکس العمل نشون نداد و جدی بهم خیره شد.
باهوش بود!
این دوست من با بقیه متفاوت بود.
شب به پایان رسید و همه عزم رفتن کردن.
باز هم تنها شدم.... هر کس به اتاق خودش رفت.
خدایا حکمت وجود این بچه چیه؟
میدونستی احساساتم ضعیفه، تو که دیدی میخوام ازش فرار کنم چرا نزدیکم میکنی چرا من؟
یک ماه و اندی توی سلول های رز سیاه از دیوید فرار کردم و مخفی شدم.
اما حالا،ورق برگشت!
#485
دونه دونه چراغ های پذیرایی رو خواموش کردم. و به سمت اتاقم قدم برداشتم.
روی دیوار دست کشیدم و اروم قدم برداشتم.
روبروی در اتاقم ایستادم و دستم رو برای باز کردن در جلو بردم که در اتاق دیوید باز شد.
_ تارا
چرخیدم...
_ بله؟
_ بازم برمیگردی پایگاه؟
با لباس اسپورت( تیشرت و شلوار) بهتر از قبل به نظر میرسید.
از حالت دیوید رسمی خارج شده بود.
بعد از چند ماه زندگی حالا ،حالات مختلف شوهرم رو میدیدم.
خوشبختی این زندگی تکمیل بود!
_ چرا میپرسی؟
مکث کرد و گفت:
_ به هارون اعتماد ندارم،اکر جایی میری مراقب باش.
_ برات مهمه که زنده باشم؟
کلافه گفت:
_ تارا لطفا کنایه نزن،فقط مراقب باش.
پوزخند زدم...
_ باشه!
#486
**************
( پیکو )
برای بار دوم در زدم و منتظر شدم.
چند ثانیه گذشت و در باز شد. دیوید آماده کتش رو روی دستش جابجا کرد.
_ سلام
_ سلام پیکو خوش اومدی،بیا داخل
_ تارا هست؟!
_ اره هنوز خوابه بیا تو امتحان کن شاید موفق شدی بیدارش کنی،من هرچی تلاش کردم نشد!
با ببخشید کوتاه وارد خونه شدم و به سمت اتاق تارا قدم برداشتم.
_ یکم طول میکشه تا رفتار هاش رو بشناسی،بدترین اخلاقش خواب سنگینه.
لبخندی زد و از خونه خارج شد.
نگاهی به سالن خالی انداختم و پشت در اتاق تارا ایستادم.
بدون در زدن وارد اتاق شدم....
غرق خواب روتختی رو جمع کرده بود توی بغلش...
لبخندی زدم و کنارش دراز کشیدم.
موهای صورتش رو کنار زدم و انگشت اشاره ام رو توی گونه اش فرو کردم.
_ پاشو تنبل لنگ ظهره
صورتش رو عقب کشید و با اخم غر غر کنان غلط زد.
_ ولم کن پیکو دیگه پایگاه نمیام
خندیدم...
_ میدونم، پایگاه که دیگه خودتم بخوای رز نمیذاره بیای ولی قرار نیست عین خرس تا موقع زایمان بری تو خواب زمستونی
_ خوابم میاد هنوز!
_ پاشو دست و روتو بشور،بریم دکتر وضعیت رو چک کنه رو اصول دارو بخوری
با چشم بسته گفت:
_ منکه دکتر ندارم
_ رز یه آدرس بهم داد گفت امروز ساعت یازده اونجا باشیم انکاری دکتر آشناست.
چشماش رو باز کرد و نیم خیز شد.
_ واقعا به دکتر احتیاج دارم، چند روزه دارو هام رو نمیخورم قفسه سینم درد میکنه
مشکوک گفتم:
_ حمله نداشتی؟ از حال نرفتی؟
نگاه دزدید و گفت:
_ نه حالم خوب بوده فقط یکم اذیتم.
#487
پاهاشو از تخت آویزون کردو خیلی آروم به سمت سرویس گوشه اتاق رفت.
تا آخرین ثانیه که وارد سرویس شد با چشم دنبالش کردم.
یک جای کار میلنگید!
خوب میدانستم وقتی چیزی را پنهان کند ، اینطوری نگاه میدزدد.
روتختی رو مرتب کردم و بالشت هارو روش چیدم.
نگاهی به سر تا سر اتاق انداختم و به سمت آیینه پایین تخت رفتم.
روی دندانه های شانه چوبی دست کشیدم.
زیبا بود و قدیمی، طرح های دست روس واقعا خیره کننده بود.
_ شونه قشنگی داری
حوله را از روی صورتش کنار زد.
_ مال ساراست
_ واقعا؟
_ اره،وقتی رفتم ایران از بین وسایلش برداشتم.
_ دیگه چی همراه خودت آوردی؟
_ چند تیکه لباس و دفتر خاطراتش
_ آرمان میدونه؟
_ لزومی نداره که بدونه
_ توی دفتر چیزای خوبی ننوشته،درست میگم؟
_ مابین خاطرات هر آدمی هم اتفاقات تلخ هست و هم شیرین،ولی انگاری نسل منو با خاطرات تلخ متولد کردن
_ این سمج بودن آرمان اصلا خوب نیست
_ با کاری که دیشب کردم فکر نکنم دیگه تا چند وقت سراغم بیاد.
مشغول پوشیدن پیراهن سرخ و پوشیده شد...
_ تارا
_ هوم؟
مقابل آیینه ایستاد...
_ چرا دیشب به همه گفتی که بارداری؟
دستش روی موهاش خشک شد.
از داخل آیینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ من یه تصمیم گرفتم و دلم میخواد بعنوان دوستم ،انتظار دارم کنارم باشی تا مقابلم!
#488
_ نه نه،اشتباه نکن من مقابل تو نیستم.
گل سر را روی موهای پیچیده شده اش محکم کرد.
_ پس این سوال های مسخره چه دلیلی داره؟ رز فرستادتت اینجا که از زیر زبونم حرف بکشی؟
_ رز بعد از پیدا کردن تست ازم خواست واقعیت رو بهش بگم اما من این کارو نکردم،چون دوستی و صداقت بینمون ارزشش خیلی بیشتره تارا من تورو هرکسی هم که باشی دوست خودم میدونم و ترکت نمیکنم.
چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت:
_ نمیدونم دلیل اینکه خدا این بچه رو سر راهم گذاشته چیه،اما هرچی که هست دلم نمیخواد اون بمیره
_ پدر اون بچه دیوید تارا اینو بهتر از من میدونی
پوزخند زد...
_ اره،پدری که با تنبیه کردن مادرش باعث تولدش میشه
_ اون چی؟ ازش پرسیدی
_ گفت هرکاری که میخوام بکنم،گفت مجبورم نمیکنه چون انتخاب من سرنوشتم رو تغییر میده
_ خوبه حداقل اون مغزش کار میکنه
_ پیکو!
_ چیه مگه دروغ میگم
#489
بازوم رو دنبال خودش کشید
_ بسه اول صبحی آنقدر حرف نزن بیا بریم دیر شد.
***************
( تارا )
از حرکت دستگاه روی شکمم چشم گرفتم و به مانیتور خیره شدم.
ما بین تاریکی نقش بسته خطوط سفید رنگ و نامعلوم امید بخش بود.
حالا که دیدمش...
حالا که صدای قلبش رو شنیدم و هوشیار شدم از وود یه موجود زنده توی شکمم بیشتر از قبل برای بدنیا اومدنش تلاش میکنم.
میدونم این اصلا نرمال نیست!
و هیچ زنی با داشتن شرایط من چنین چیزی رو قبول نمیکنه،اما من این بچه رو به دنیا میارم تا به ثابت کنم من قاتل نیستم و نفرین رزسیاه قلبم رو تاریک نکرده.
من هنوز انسانم!
هنوز نفرت موفق نشده تبدیلم کنه به یه هیولا.
ششمین هفته از بارداری اعلام شد...
داروها تعویض و گفته های دکتر از بارداری خطرناک برای مادر با مشکل قلبی آویز گوشم شد.
از حالا به بعد هیچ چیز جز سلامتی اون مهم نیست.
رژیم بارداری به دستور رز برای جلوگیری از بهم خوردن اندام و ادامه کار مادلینگ تصویب شد.
هرکاری که میکرد که توی خونه تنها نباشم و افسردگی نگیرم.
هدفش رو میدونستم اما خودش میگفت دکتر گفته باید همیشه یه نفر کنارت باشه.
تنها موندنت خطر ناکه!
شرکت در کلکسیون بهاره و انتشار مدل های طرح جدید تصویب شد.
بعد از یک فصل غیبت، حال مجبور بودم طبق خواسته رز برای بهار شرکت کنم.
میگفت غیبت این فصل با مرگ هم توجیه نمیشه!
#490
باز هم روز های زندگی من روی روال عادی خودش افتاد.
صبح ها خواب کوتاه و کار جهت جلوگیری از افسردگی!
شب ها استراحت و خوردن شام کنار دیوید و تظاهربه خوشبختی..
هرچقدر اطرافینانم تلاش میکردن که زندگیم رو عادی جلوه بدن اما باز هم شب های این خونه تاریک بودن و ساکنینش به اتاق ها پناه میبردن...
با این تفاوت که کسی از اتفاقات بین من و دیوید خبر نداشت.
مگه میشد فراموش کرد که دیوید چه دروغ بزرگی گفته؟!
متنفرم از خودم...
از این خیانت و پنهان کاری در ازای لبخندو محبت بی پایان رز متنفرم!
خبر مادر شدن زود هنگام و مرموز مدل برند رز سیاه خیلی زود سر تیتر روزنامه ها شد.
الا دیگه خیلی سخت میتونستم از خونه بیرون برم و از شر خبرنگار ها در امان باشم.
هر روزی که میگذشت احساس کسالت و خواب آلودگی توی وجودم بیشتر میشد.
خیلی زود خسته میشدم و دلم میخواست بخوابم.
رز میگفت علت بارداریه و پیکو مدام غر میزد که از خرس به مقام خرس ارشد ارتقاء پیدا کردم و رکود گینس خوابیدن رو مال خودم کردم!
میل علاقم به همه غذا ها از بین رفته بود و حالت تهوع جاش رو گرفته بود.
گاهی آنقدر شدید بود که تا ساعت ها بعد از انجام عملیات تخلیه بی حال بودم.
پیکو مدل اصلی برند این فصل بود و خیلی کم بهم سر میزد.
اما تا کوچک ترین فرصتی گیر میآورد بهم زنگ میزد و جویای حالم میشد.
#491
اکثر اوقات نانسی و جمیلا کنارم بودن و روز هایی که از تهوع بی حال میشدم ازم مراقبت میکردن.
کارم شده بود خوردن غذا های رژیمی و کنترل فشار خون.
یکم استرس بی اندازه فشار خون رو بالا میبرد و باعث سکته قلبی میشد که اگر این اتفاق می افتاد اصلا اتفاقات بعدش خوشایند نبود.
مجبور بودم تمام دستورات رز رو اجرا کنم و مراقب خودم باشم.
چون گفته بود اگر اتفاقی برام بیوفته بدون اطلاع خودم با مجوز پزشکی ختم بارداری رو اعلام میکنه!
بعضی روز ها با پوشیدن لباس عادی و زدن عینک آفتابی و کلاه مسخره ، همراه نانسی توی مغازه های اسباب بازی فروشی و لباس بچه گانه چرخ میزدم.
توصیف ناپذیر بود این تغییر جدید تلخ و شیرین!
کمتر از قبل دیوید رو میدیدم و نهایت مکالمه بینمون به جمله های تکراری و روز مره خلاصه میشد.
کل در رو توی شرکت بود و بعضی شب هارو هم آنجا میگذراند.
زمانی هم که به خونه می اومد فقط مشغول تکمیل مچطرح ها و کارای عقب افتاده در طول روزش بود.
عجیب بود که هروقت باهم حرف میزدیم هرچند کوتاه اون فقط حال خودم رو میپرسید و میخواست بیشتر از بچه مراقب خودم باشم.
امروز هم گذشت و باز این خونه تاریک شد.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
با مرور اتفاقات در طول روز سعی کردم بخوابم.
اما طبق معمول بالا اومدن محتویات معدم باعث شد تا خودم رو به سرعت جت،به سرویس بهداشتی برسونم.
#492
( دیوید )
با احساس سر و صدا بیرون از اتاق مداد طراحی رو روی میز انداختم و از اتاق بیرون زدم.
در اتاق تارا باز بود و روشنایی کمی به راهرو میداد.
در رو کامل باز کردم و،وارد اتاق شدم.
در سرویس انتهای اتاق باز بود و صدای تارا از اونجا می اومد.
قدم اول رو که برداشتم ،در سرویس باز شد و تارا بی حال کنار دیوار سر خورد.
زیر بازوش رو گرفتم و اسمش رو صدا زدم.
بی حال ناله کرد و جواب نداد.
آروم لبه تخت نشوندمش که مچ دستم رو گرفت اروم گفت:
_ لباسام...
نگاهی به سر تا اش انداختم لباس هاش کثیف شده بودن!
_ باشه تو همینجا بشین تا برات لباس بیارم.
****************
( تارا )
بیحال بودم اما اتفاقات اطرافم رو تشخیص میدادم.
طبق معمول آنقدر حالم بد شد که ضعف کردم و فقط تونستم از سرویس برم بیرون.
برای اولین بار توی زندگیم از دیدن دیوید خوش حال شدم!
کمکم کرد روی تخت بشینم...
لباس هام کثیف بودن و فقط تونستم زیبا لب زمزمه کنم
_ لباسام
واقعا خیسی و رده های چرک تازه روش اذیتم میکرد.
پلک زدم و دوباره تصویر دیوید جلوی چشمم رنگ گرفت.
کنار رفتن لباس هام و قرار گرفتن دست گرمی رو روی کمرم حس کردم.
و بعد خیسی لباس ها از تنم کنار رفت...
بیزار بودم از این ناتوانی هر روزه، کمکم کرد روی تخت دراز بکشم.
گرمای تنم با روتختی بالا رفت. خودم رو جمع کردم و چشم هام رو بستم.
گرما عمیق بود،نزدیک بود!
#493
***************
( جمیلا)
قابلمه سوپ رو روی پیشخوان آشپزخانه گذاشتم و روبه هانا که مشغول فضولی توی یخچال بود گفتم:
_ قرار بود با من بیای تو کارا کمکم کنی نه اینکه عین غاز کلتو بکنی تو اون یخچال...
با مکث گفت:
_ آه نیست!
_ چی نیست؟
_ سری قبل اومدم خودم لواشک هارو جاساز کردم اینجا ولی نیست!
قاشق توی دستم رو به سمتش پرت کردم و غریدم.
_ هانا ،تا سه میشمرم جلوی چشمم نباش! دختر تو خجالت نمیکشی اون لواشک ها مال تاراست
_ خب مگه چیه با من تقسیمش میکنه!
قدمی به سمتش برداشتم که از روی اوپن پرید و گفت:
_ من میرم تارا رو بیدار کنم
نگاه چپی بهش انداختم و مشغول آماده کردن سینی صبحانه شدم.
********************
( هانا )
در اتاق تارا نیمه باز بود ،خیلی آروم از کنار در نگاهی به داخل انداختم.
با دیدن دیوید کنار تارا چشمام گشاد شد.
سریع عقب کشیدم و برگشتم سمت آشپزخونه...
#494
_ هی جمیلا
عصبی چرخید
_ چیه؟
دستم رو روی بینیم گذاشتم.
_ هیس داد نزن الان بیدار میشن!
با شک گفت:
_ یعنی چی؟
_ بیا نشونت بدم ببین چی دیدم !
وارد راهرو اتاق ها که شدیم دیوید از اتاق تارا بیرون اومد.
با تعجب نگاهی به من و جمیلا انداخت.
_ شماها کی اومدین؟
قبل از جمیلا گفتم:
_ همین الان! داشتیم می اومدیم تارا رو بیدار کنیم.
لبخندی زد و گفت:
_ باشه پس من میرم اماده شدم،و برم شرکت کلی کار عقب افتاده مونده. تو کارت رو انجام دادی؟
_ اره پرو لباس هارو انجام دادم.
_ خوبه! روز بخیر خانوما
به محض دور شدن دیوید جمیلا گفت:
_ این از اتاق تارا اومد بیرون درسته؟ یا من اشتباه دیدم!
موزیانه خندیدم و وارد اتاق شدم.
_ بله آبجی جونم درست دیدی تازه من صحنه جالب تر دیدم ،متاسفانه قسمت نشد ببینی!
پشت سرم وارد اتاق شد. هنوز شوکه بود... حق داشت خودمم هنوز هنگ بودم.
لبه تخت نشستم و تارا رو تموم دادم غلطی زد و گفت:
_ برین بیرون دیشب تا صبح نخوابیدم عصابم خورده از جام بلند شم لهتون میکنم!
جمیلا دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
_ چرا نخوابیدی؟حالت بد شده.. تب که نداری!
اگه قرار بود عادی بیدارش کنیم تا خود صبح باید ناز میکشیدیم.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
_ گویا دیشب خیلی خوش گذشته!
از لای چشم بهم نگاه کرد.
_ منظور؟
به لباس های گوشه اتاق اشاره کردم. و ادامه دادم:
_ شواهد زنده اینطور نشون میده، منکه شخصا به صورت لایو و اچ دی دیدم!
تیز روی تخت نشست و روتختی رو کنار زد.
نگاهی به لباس ها انداخت و به لباس های تنش نگاه کرد.
انگار داشت چیزی رو به خاطر میآورد.
با مکث گفت:
_ چی دیدی؟
صورتش رنگ پریده بود و کاملا معلوم بود ترسیده.
جمیلا برای کنترل خندش لبش رو به دندون گرفت.
ادامه دادم:
_ اومدم بیدارت کنم در باز بود بعد اتفاقی دیدم .
_ چی دیدی هانا؟!
شونه هام رو بالا انداختم.
#495
_ دیوید کنارت خوابیده بود!
_ اوه نه
روتختی رو روی سرش کشید ... جمیلا بلند خندید و روتختی رو کنار زد.
جمیلا_ نگاش من چه خجالتی شده. بیخیال دختر خودت گفتی حالت بد شده حتما کنارت مونده مراقبت باشه، چیزی نیست که پاشو یه دوش بگیر سرحال که شدی بیا یه چیز بدم بخوری جون بگیری
تارا _ حال دوش گرفتن ندارم.
جمیلا_ پاشو تنبل نباش خواب از سرت میپره، هانا همکمکت میکنه...
_ اره حتما به شرط اینکه جزییات دیشب رو برام تعریف کنی!
بالشت کنارش رو کوبید توی سرم و جیغ زد:
_ میکشمت هانا
خندیدم و دستم رو به نشونه تسلیم بالا آوردم.
جمیلا از اتاق بیرون رفت و بلند گفت:
_ بیست دقیقه دیگه بیرون این اتاق باید آماده باشین وگرنه پوستتونو میکنم!
تارا ترسیده گفت:
_ تمرین های رزمی خشنش کرده!
ابروهام رو بالا انداختم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.
_ بارداری تورو هم هات کرده عزیزممممم!
آماده حمله شد که گونهاش رو بوسیدم و با خنده گفتم:
_ اوکی باشه آروم باش عزیزم، پاشو دوش بگیر بریم بیرون.
پشت چشمی نازک کرد و از تخت پایین رفت.
_ ایش!
#496
**************
( جمیلا)
آدما تمام عمرشون رو تلاش میکنن که خوشبختی رو بدست بیارن، خوشبختی عاشقانه یه دوست داشتن و دوست داشته شدن ساده...
زندگی چقدر عجیبه!
همه ما با جفت متولد میشیم و برای تکامل جسمی و روحیمون باید همدم داشته باشیم.
میگن تنهایی خوب نیست،دل ادمو پیر میکنه...
اما اگه مقابل کسی بشینی و از داستان زندگی خفت بار و پر از تجملاتت براش حرف بزنی بزنی باور نمیکنه این همه سختی کشیده باشی.
همه آدما فقط ظاهر زندگی دیگران رو میبینن.
هیچکس درک نمیکنه پشت یه لبخند و خانواده خوشبخت چقدر درد پنهون شده.
لابه باید هر آخر این عمارت فقط درد ریخته شده و محکمش کرده.
میگن برای تحمل سختی باید دنیا دیده باشی.
اما من میگم برای تحمل دنیا باید سختی کشیده باشی!
آدما تمام عمرشون رو تلاش میکنن که عاشق باشن،وچقدر سخته بدست آوردن این عاشقانه ساده.
شاید بین تمام مشکلات اخیر ازدواج پیکو و اهورا تنها خبر خوبی باشه که بتونه بهمون روحیه بده.
برای تارا نگرانم، میدونم دل رحم و مهربونه و برای ناراحت نشدن عزیزاش هر دردی رو تحمل میکنه.
اما مادر شدن متفاوت بود!
میدونم جای اون نیستم وحق ندارم سرزنشش کنم .
اما حداقل کاری که میتونم براش بکنم اینه که پای قولم وایسم و تا آخر این بازی سیاه و تاریک همراهش باشم.
راه سختیه...
راه سردیه.....
اما ما از پسش برمیایم.
چونکه ما سختی کشیده ایم و میتونیم روبروی دنیا بایستیم.
روزگار همیشه حریف قوی بوده اما ما هم دست از تلاش نمیکشیم.
#497
دوماه آموزشی دیگه هم گذشت و وقت انجام ماموریت و محک زدن اعضای برتر گروه رسید.
حس هیجان تمام وجودم رو گرفته بود...
دخترا این فصل کنار تارا کلکسیون بهار رو آماده کردن...
منم کم و بیش کنارشون بودم اما تمام فکر و ذکرش شرکت توی مأموریت بود.
میدونستم ممنوع و خطرناکه،اما من همیشه عاشق شکستن قوانین وممنوعه ها برای کسب تجربه جدید بودم.
با هزار سختی بالاخره موفق شدم از رز و حامد اجازه رفتن بگیرم.
هانا قهر کرده بود و پیکو یقین داشته که میمیرم!
نانسی تشویقم میکرد و تارا میگفت ای کاش میتونست مثل من شجاع باشه.
ما امید بود، خسته بود و همیشه بی حال...
رز و حتی بقیه به پای عوارض بارداری میذاشتن اما من مطمعا بودم یه جای کار میلنگه!
حال تارا خوب نبود.
همه درک میکردیم و با دلایل مسخره پنهونش میکردیم.
حامد تقریبا هر شب بهش سر میزد و نگرانش بود.
رز بیحال تر از همیشه باز هم سر پا بود و همه چیز رو مدیریت میکرد.
نمیدونم این وضعیت چقدر طول میکشه اما دلم میخواد هرچه زود تر سایه تا امیدی از روی زندگیمون کنار بره.
من تارا رو باور داشتم، چون اون اسطوره تحمل درد بود.
دردی که میکشید رو حس میکردم.
اما بهم اجازه نمیداد که کمکش کنم.
تارا همین بود،با همین اخلاق ها اسطوره شده بود.
#498
هر آدمی تو زندگیش بالاخره باید خودش رو بشناسه و به سمت هدفش بره...
انگار هدف منم همین بود.
حامد میگفت خیلی بهتر از بقیه دخترا آموزش دیدم...
اما نوید میگفت نباید توی مأموریت شرکت کنم و کنار خواهران بمونم...
اما با گرفتن رای مثبت حامد من برنده شدم!
امروز گروه ها حرکت میکردند و بذای حفظ اطمینان نوید من توی گروه اون فعالیت داشتم و به تگزاس میرفتم.
( تارا )
کلافه از فلش دوربین های عکاسی بین موهام دست کشیدم و کنار رفتم.
کارلوس تقریبا جیغ زد:
_ دختر یه فصل خوردی خوابیدی الانم داری فرار میکنی!
بلند تر از خودش داد زدم.
_ حالم خوب نیس میفهمی،اثلا تو کی هستی که سر من داد میزنی؟
تمام افراد حاضر توی سالن با تعجب بهمون نگاه میکردن.
عین ببر زخمی منتظر عکس العملش بودم که بهش حمله کنم.
حالم اصلا خوب نبود،سر گیجه داشتم.
هانا از بین جمعیت رد شد و بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
هانا_ شما بقیه کارا رو انجام بدین من تارا رو میبرم یکم هوا بخوره...
#499
از سالن خارج شد و به سمت اتاق پرو رفت.
هولم داد داخل اتاق و در رو بست.
روی مبل گوشه اتاق نشستم و کفش هام رو گوشه اتاق پرت کردم.
_ بیا کمک کن لباسمو،در بیارم.
طلبکارانه دستاشو به هم قفل کرد و بهم خیره شد.
_ هانا اصلا حوصله ندارم حالمم خوب نیست این لباس کلافه کرده کمکم کن از سرش خلاص شم و از این شرکت کوفتی بزنم بیرون.
_ میشه بگی دقیقا چه مرگت شده؟
داد زدم:
_ نمیدونم لعنتی فقط خسته شدم.
_ از چی؟ از انتخاب مسخره خودت،خربزه خوردی پای لرزش بشین... خودت خواستی اون بچه رو به دنیا بیاری فکر کردی زایمان و بارداری الکیه؟!
_ مگه من خواستم این فصل شرکت کنم.
_ بدبخت ما بخاطر خودت خواستیم از اون خونه بیای بیرون.
بالاخره موفق شد زیپ لباس را باز کند.
لباس را با خشم گوشه اتاق انداخت و مشغول پوشیدن لباس های خودش شد.
_ بخاطر من یا جون خودتون؟
_ چی داری میگی تو
#500
_ بسه توروخدا کم تظاهر به محافظت از من کنین. بخاطر اینکه دردسر درست نکنم مدام کنارمین ...
_ چی میگی بیشعور میزنم لهت میکنما، ما بخاطر تو کنارتیم اگه از هارون میترسیدیم سمتت نمی اومدیم.
_ نیاین، نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم. دست از سرم بردارین. خسته شدم آنقدر دیگران خواستن ازم محافظت کنن انگار خودم یه آدم احمق بیشتر نیستم.
_ خیلی بی درک و احمق شدی نمیدونم اینا عوارض همون بچه توی شکمته یا نه اما هرچی که هست تمومش کن، وگرنه خفت میکنم.
تنه محکمی به هانا زد و از اتاق خارج شد.
بی حوصلگی امروز به اوج رسیده بود.
از راه رو ها و پله های شرکت گذشت و خارج شد.
به محض استشمام هوای آزاد پلک هایش را بست.
( این رمان اختصاصی کانال @nochat_roman می باشد )
با احساس گرمای دستی روی شانه اش پلک گشود.
دیوید _ حالت خوبه؟
در سکوت کامل به چهره اش خیره شد.
در دل زمزمه کرد:
تو چی داری که ازت متنفر نمیشم؟!
بازویش بین دستان دیوید اسیر شد.
بدون حرف حرکت کرد و سوار ماشین شد.
آرام شده بود!
عجیب بود این فروکشی خشم یکباره...
حرکت آرام ماشین پلک هایش را سنگین کرده بود.
این ساعت از روز شهر خلوت بود.
فاصله کمی تا مکان مورد علاقه اش مانده بود!
_ تارا، حالت خوبه... چرا چیزی نمیگی میخوای بریم دکتر؟
بدون چشم برادشتن از خیابان گفت:
_ نگه دار
_ چی؟!
_ گفتم نگه دار میخوام هوا بخورم دارم خفه میشم.
_ خیله خب باشه !
به محض ایستادن ماشین پیاده شد و حرکت کرد.
نفس های عمیق پشت سر هم برای جلو گیری از خفه شدن بود.
برای شکسته نشدن سد چشمانش....
به راستی که بارداری دل نازکش کرده بود.
روی نیمکت نشست و به زیبا ترین صحنهای که هر روز به تماشایش می نشست خیره شد.
حضور کسی را حس کرد.
_ چرا برنگشتی شرکت؟
_ میمونم تا حالت خوب شه
_ مهمه برات؟ یانه بزار جور دیگه بپرسم. حال من مهمه یا بچه!
_ تارا درک میکنم دوران سختی رو میگذرونی اما نمیتونی با تند خویی ،اطرافیانت رو برنجونی
جوابی نداد،جوابی نداشت که بدهد حقیقت تلخ بود!
چند دقیقه سکوت حاکم شد و باز هم دیوید سکوت را شکست.
_ هر روز میای اینجا و بازی بچه هارو تماشا میکنی؟
_ اره، آرومم میکنه!
_ درد داری؟ اگه جاییت درد میکنه بریم دکتر.
_ قلبم درد میکنه! با هیچ قرصی آروم نمیشه هیچ دکتری هم درمونش نمیکنه، چون تکه های شکستهاش هیچ جوره کنار هم چیده نمیشه...
نگاهش کرد و ادامه داد:
_ همه اینا تقصیر تویه، تو باعث میشی که درد بکشم... اگه تو بری حالم خوب میشه اما نمیشه بری میدونی چرا؟
چون باید تاوان تنبیهی که سرم آوردی رو پس بدی، من یه عمر حسرت داشتن پدر رو داشتم اما اجازه نمیدم بچه خودم این کمبود رو حس کنه.
من با بیست و یک سال سن هنوز مثل تمام دوره های زندگیم تا به امروز به پارک میام و به بچه هایی که همراه پدر یا مادرشون تفریح میکنن خیره میشم. دونه دونه آرزوی های بر باد رفته دوران کودکیم رو هر روز زنده میکنم تا یادم بمونه چرا تصمیم گرفتم مادر بشم و در قبال بچه ام چه مسعولیتی دارم.
اگه به رز چیزی نگفتم و گذاشتم زنده بمونی فقط بخاطر اینه که پدر بودن رو به جای بیاری ،یادت بمونه اگه یه بار دیگه بهم کلک بزنی با دستای خودم جونتو میگیرم!
_ تارا من...
_ از اینجا برو،میخوام تنها باشم.
نفس عمیقی کشید و ایستاد. درک جمله های چند دقیقه قبل تارا سخت بود. اما تمامش حقیقت بود،همیشه باور حقیقت سخت است،همیشه....
بدون گفتن چیزی آرام راه طی کرده را بازگشت.
*****************
( دیوید )
پشت فرمون نشستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
هنوز هم روی نیمکت نشسته بود و به بازی بچه ها خیره بود.
زیر لب زمزمه کردم:
_ کاش یه جای دیگه باهم آشنا میشدیم. کاش نه من دیوید بودم و نه تو تارا!
کاش. قبل از صوفیا باتو آشنا میشدم. شاید همهچیز متفاوت میشد!
#501
**************
( جمیلا )
پشت دیوار نصفه و نیمه سنگر گرفتم و مشغول عوض کردن خشابم شدم.
سخت تر از چیزی بود که تصور میکردم.
اما سراسر هیجان بود...
احساس رشد قدرت و بزرگ شدن بهترین حسی بود که داشتم.
نوید_ جمیلا حالت خوبه؟
عرق روی پیشونیش رو کنار زدم. صداش از فاصله دوری می اومد.
بلند جواب دادم:
_ خوبم نگران من نباش.
مسخره بود!
عزراییل در یک قدمی ایستاده بود و ما بین این همه آدم غربی ،عربی صحبت میکردیم.
دلم برای زبون خودم تنگ شده بود.
اما گاهی واقعا هنگ میکردم به چه زبونی حرف بزنم!
نوید_ دروغ نگو بچه خودم دیدم تیر خوردی، کجات زخمی شده؟
_ چیزیم نیست خوبم !
اینبار با عصبانیت گفت:
_صد بار گفتم نیا اینجا جای بچه نیست، گوش نکردی!
_ نوید لطفا ساکت شو!
با دوربینم اطراف رو چک کردم و خیلی آروم شروع به راه رفتن کردم.
قدم هشتم رو که برداشتم بازوم کشیده شد.
یه دست روی بازوم...و یکی روی دهنم بود.
صداش زیر گوشم پیچید...
_ هیش آروم به موقع کشیدمت کنار،دختر تو زده به سرت
اهورا بود،کمی خیالم راحت شد اما دستش دقیقا روی زخمم بود و آتیشم میزد.
چشمام رو بستم تا درد رو حس نکنم.
قوی باش جمیلا،قوی باش این همه مدت دوم آوردی باید تحمل کنی.
ثابت کن به اون مرد غر غرو که بچه نیستی!
سنگینی دستش از روی دهنم کنار رفت و آروم گفت:
_ دنبالم بیا، تا چند دقیقه دیگه طبق نقشه بچه های گروه دوم این منطقه رو منفجر میکنن. باید از اینجا دور شیم...
سری تکون دادم و آروم بازوم رو تکون دادم.
تمام تنم از درد جمع شد.
_ هی هی تو تیر خوردی
_ اره... ولی خوبم.
_ از رنگ روت مشخصه! بیا بریم یه جای امن حداقل گلوله رو در بیارم.
چشمام گرد شد، وسط ناکجا آباد چطور میخواست گلوله رو در بیاره.
با کدوم تجهیزات پزشکی؟!
#502
ماهر تر از من بود و اصلا تعجبی نداشت.
یکم که از منطقه دور شدیم. بلند گفت:
_ بخواب رو زمین!
تا فرصت کنم دراز بکشم صدای انفجار بلندی محکم به عقب پرتم کرد.
درد دستم حالا با کمر درد تکمیل بود!
صدا ها...
گرد و خاک ها ازبین رفت و همه جا آروم شد.
ترسیده رو به اهورا که کنارم رو زمین افتاده بود گفتم:
_ نوید کجاست؟
_ من حالم خوبه ،پاشین که باید مخفی بشیم.
ایستادم و یه دستی خاک لباس هام رو تکوندم.
هرچند تأثیری نداشت!
اهورا کوله روی زمین رو چنگ. زد و حرکت کرد.
نوید نگاهی به دستم انداخت و با تأسف سرش رو تکون داد.
پست سرشون حرکت کردم و سعی کردم هوشیار باشم.
هرچند دردم به اوج رسیده بود.
_ الان چرا باید مخفی بشیم؟
اهورا_ چون هوا داره تاریک میشه و بیرون موندن خطرناکه.
_ خب مگه همه رو منفجر نکردین؟
نوید_ دختر خوب یه درصد احتمال بده همه نمرده باشن!
اهورا خندید... اهانی گفتم و به راهم ادامه دادم.
سخت بود قدم برداشتن، هر لحظه ضعیف تر میشدم.
انگار چیزی از اطرافم حس نمیکردم.
نگاهی به تخته سنگ های مقابلم انداختم.
تا به خودم بیام نوید بلندم کرد و روی بلند ترین نقطه از سنگ ها گذاشتم.
اهورا_ دستتو بده به من جمیلا بیا بالا بجنب
درد داشتم، خیلی زیاد!
آنا به هر جون ماندنی بود خودم رو کشیدم بالاو،وارد غار شدم.
روی زمین سر خوردم و بع دیواره تکیه زدم.
اهورا روبروم نشست و قمقمه آبش رو به سمتم گرفت.
چند جرئه برای خیس شدن گلوم خوردم و کنارش زدم.
نوید با چند تیکه چوب وارد غار شد و مشغول درست کردن آتیش شد.
#503
بی حال گفتم:
_ شبیه انسان های اولیه شدیم، هفته هاست که حموم نرفتیم! مثل احمقا توی جنگل پناه گرفتیم.
الآنم داریم آتیش روشن میکنیم. لابد بعدشم موش روش میپزیم و برای اینکه از گشنگی نمیریم باید بخوریم!!
اهورا بلند خندید و گفت:
_ با همه حرف هات موافقم ولی قسمت آخر رو حذف کن چون کنسرو همراهم دارم و نیاز نیست خوشبختانه موش بخوریم!
نوید_ آنقدر خون ازت رفته داری چرت و پرت میگی.
_ فکر کنم دارم میمیرم!
نوید_ لابد نور سفید هم میبینی؟!
بی حال خندیدم...
_ نه، دارم هانا رو میبینم که داره فک میزنه!
اهورا_ اوه خدای من پس حالت خیلی وخیمه که تو این وضعیت هانا عزاییلت شده.
نوید_ راستشو بگو فرزندم، کجا گناه کردی که خداوند هانا رو مامور عذابت کرده.
_ توروخدا نخندونینم، دستم تکون میخوره دردم میاد.
شونه های اهورا هنوز از خنده تکون میخوردن.
خیره به شعله های آتیش گفتم:
_ اعتراف میکنم،تا حالا آنقدر دلتنگ هانا نشده بودم.
نوید کنارم نشست و گفت:
_ طبیعیه مدت زیادی ازشون دور بودی و دلتنگ شدی.
#504
اهورا_ چند وقت شده که اینجاییم؟
_حدود پنج ماه... اخرای خرداد بود اومدیم! صد و پنجاه و سه روزه که اینجایم.
نوید_ قشنگ حساب کردیا
_ اره دقیقا صد و پنجاه وسه روزه که مثل انسان های اولیه زندگی میکنم.
اهورا_ فکر کنم دیگه ماموریت تموم بشه و بتونیم برگردیم خونه.
نوید_ اینا از شوق زن گرفته ها، قبلا آنقدر مشتاق برگشت نبودی.
با تمام وجودم خندیدم!
حق با نوید بود،اهورا هم مثل من دلتنگ بود.
_ تارا حتما تا الان تپل شده
نوید_ مثلما همه تغییر کردن. فقط یادم بمونه دیگه چله تابستون ماموریت نیام! مردم از گرما.
_ بیخیال دیگه تابستون تموم شده،وارد پاییز شدیم.
اهورا_ وارد که نمیشه گفت،تقریبا مهر هم تموم شده.
با تکون خوردن دستم جیغ خفیفی کشیدم و رو به نوید گفتم:
_ چیکار میکنی؟
_ میخوام گلوله رو در بیارم.
_ چی! زده به سرت با کدوم تجهیزات پزشکی؟
چاقو رو روبروم گرفت...
_ با این!
چشمان سیاهی رفت..
نگاهی به اهورا انداختم.
_ دارین شوخی میکنین نه؟
نوید_ اهورا بیا کمک معلومه از اون دخترا جیغ جیغو ولوسه
_ این اصلا بهداشتی نیست!
نوید_ اوه بیخیال من از هرچی دکتره بهداشتی تر کار میکنم.
چاقو رو روی آتیش گرفت.
اهورا پارچه رو جلوی دهنم گرفت و گفت:
_ باید تحمل کنی جمیلا وگرنه دستت قطع میشه،گلوله نباید توی دستت بمونه.
سری تکون دادم و پارچه رو بین دندون هام نگه داشتم.
پلک هام رو بستم و عمیق نفس کشیدم.
دست اهورا دور دستم محکم شد و داغی و تیزی چاقو رو تا مغز استخوانم حس کردم.
با تمام وجودم دستمال رو فشار دادم و جیغ زدم.
#505
نوید گلوله رو بین دستش گرفت و نگاهش کرد.
لب هاش تکون میخوردن اما چیزی نمیشنیدم.
محو بود تمام اطرافم تار بود.
چاقو رو تمیز کرد و دوباره روی آتیش گرفت.
بوی خون حالم رو بهم میزد.
ضربان قلبم رو حس کردم... کند بود!
باز دستای اهورا محکم شد و نوید نزدیک اومد.
اینبار داغی چاقو رو روی پوستم حس کردم.
آنقدر قدرت داشت که جسمم رو تسلیم کرد.
************
(اهورا )
نوید _ تموم شد!
_ از حال رفته..
_ تا چند ساعت دیگه به هوش میاد.
_ با تمام این ها دختر قوی بود.
_ اره،پنج ماهه خون منو تو شیشه کرده، مغرور و غرغرو!
_ ایندفعه خیلی طولانی شد.
_ آخر هفته برمیگردیم....
_ خداروشکر!
#506
***************
(. تارا )
تکه بعدی پیتزا رو برداشتم و مشغول شدم.
هانا با جیغ گفت:
_ این دوازدهیمن تیکه پیتزاست تارا اصلا حواست هست؟
شونه هام رو بیخیال بالا انداختم و ماهرانه سس رو روی پیتزا ریختم.
نگاهی به نانسی که مشغول خوردن چیپس بود انداخت و گفت:
_ تو یه چیزی بهش بگو الان منفجر میشه!
نانسی_ ولش کن بابا این زن بارداره نیاز داره انقدر اذیتش نکن.
_ بابا رز هر سه تامون رو میندازه تو حیاط ویلا بخوابیم. اگه بفهمه این چاقالو رژیمش رو رعایت نکرده!
سس روی انگشتم رو لیس زدم و گفتم:
_ تابستونه هوا خنکه تو حیاط بخوابیم مگه چیه!
با چشمای ریز به شکمم اشاره کرد.
_ به جون بچه دعا کن، دوماه دیگه که بدنیا بیاد تلافی این هفت ماه عذاب رو از حلقت میکشم بیرون!
تلفن نانسی زنگ خورد.
اشاره کرد که بحث رو تموم کنیم.
نگاهی به هانا انداختم و اروم دستم رو برای برداشتن لیوان نوشابه جلو بردم.
تو یک آن خودش رو به لیوان رسوند و از زیر دستم کشیدش بیرون.
لبام رو جمع کردم و با حسرت به لیوان خیره شدم.
با دندون های بهم فشرده و چشمای گرد گفت:
_ قند بارداری میگیری،قلبت خرابه! میمیری بیشعور.
این حالت عصبانیت هانا رو دوست داشتم. صورت بچگانه قاب گرفته بین موهای قهوهای رنگ و چشمای روشنش،هارمونی عالی بود.
_ خب مگه چی میشه یه کوچولو بخورم.
_ میمیری! به همین سادگی.
خوردم رو روی مبل پرت کردم و پلک هام رو بستم.
نانسی_ یالا پاشین بریم ویلا
لایه چشمم رو باز کردم.
_ چیشده؟
_ رز گفت بریم ویلا دور هم باشیم.
دستم رو روی شکم برجستهام کشیدم.
_ اوکی
هانا_ پاشو کمکت کنم آماده شی ،گندبک!
اصلا چاق نشده بود فقط شکم گرد و برجسته ام توی چشم بود.
مگه رژیم رز اجازه چاق شدن میداد.
فقط به لطف نانسی هرچیزی که هوس میکردم رو میتونستم بخورم.
#507
همراه دخترا آماده شدم رفتم ویلا، جای خالی جمیلا،نوید و اهورا خیلی حس میشد.
.رز میگفت چیزی نمونده که برگردن و این خودش دلخوشی بزرگی بود.
*************
( دیوید )
کلافه از صدای متمدد تلفن همراهم مداد طراحی رو روی میز انداختم و دکمه اتصال رو فشردم.
_ چیه هارون
_ ظهر بخیر پسرم
چشمام رو توی کاسه سرم چرخوندم.
_ چی میخوای؟
_ دلت برام تنگ نشده بود پسرم؟
_ واقعا فکر میکنی خیلی موجود شیرین و به یاد موندنی هستی؟!
_ بعد از پنج ماه بی خبری اینه حق یه پدر دلتنگ؟
_ خفه شو!
_ اوه نه باریکلا ،الحق که پسر خودمی و باهوش. بزار بریم سر اصل مطلب!
بعد پنج ماه زندگی یک نواخت خواستم بهعنوان تولد نزدیک پسر دومت بهت هدیه بدم.
_ فقط گورتو از زندگی من گم کن این خودش بزرگ ترین هدیه است!
_ نباید عاشق تارا میشدی! این گناه بزرگی بود پسرم متاسفم که نتوانستم رو اینطور پس دادی اما باید تاوان انتخابت رو پس میدادی.
گفتی کاری به زن و مادرت نداشته باشم منم دیدم خاطرات صوفیا خاک خورده خواستم تجدید خاطره کنم.
با مکث گفتم:
_ تو چه غلطی کردی؟ اکه بلای سر لوکا آورده باشی قسم میخورم با دستای خودم میکشمت!
_ اگه میخوای لوکا رو ببینی یه سر به خونت بزن!
بوق اشغال توی سرم پیچید.
تلفن رو روی میز پرت کردم و با عجله از اتاقم بیرون زدم.
هر کسی که سر راهم می اومد رو کنار میزدم.
از شرکت خارج شدم و به سرعت به سمت خونه روندم.
بوق متمدد ماشین های که از کنارشون با سرعت حرکت میکردم روی عصابم بود.
به محض رسیدن به خونه ماشین رو بدون خواموش کردن وسط حیاط ول کردم و وارد خونه شدم.
آرتور جلوی در بهم رسید و مانعم شد.
_ چخبر شده ارتور؟
با چشمای سرخ گفت:
_ آروم باشین آقا
با تمام قدرت کنارش زدم و وارد سالن شدم.
با دیدن تابوت چوبی وسط پذیرایی پاهام سست شد.
با قدم های آروم جلو رفتم و کنار تابوت کوچیک زانو زدم.
درش رو باز کردم...
دستم رو روی گونه بی رنگ و سردش کشیدم و اسمش رو صدا زدم.
تکون نمیخورد، پسرم... لوکای من مرده بود.
بدنش رو از تابوت بیرون کشیدم و به بغلم فشردم.
نه این تاوان سختی بود!
من تحملش رو نداشتم. تمام عمرم برای رسیدن به پسرم تلاش کردم، این نامردی بود که حالا جسدش رو بغل کنم.
روی موهاش رو بوسیدم و اسمش رو زمزمه کردم.
چشمام .. پلک هام... قلبم.. تمام تنم میسوخت و از چشم هام فرو میریخت.
سرم رو روی سرش گذاشتم و با صدای بلند فریاد زدم.
#508
****************
( تارا )
برای بار دهم ساعت رو چک کردم.
خیلی از نیمه شب گذشته بود و خبری از دیوید نداشتم.
به اسرار رز و دلیل مسخره کار و خستگی برای جواب نگرفتن قانعم کرد.
نگرانش بودم. حالا که میدونستم پسر هارون و آنالیا و امکان لو رفتنش هست نگرانش بودم.
نگران پدر،پسر متولد نشدهام بودم!
شب رو توی اتاق قدیمیم گذروندم اما صبح روز بعد به محض بیدار شدن با دیوید تماس گرفتم.
نه یک بار ،بلکه صد بار!
اما بازم جوابی نگرفتم...
.به سختی هانا رو راضی کردم که برم گردونه خونه خودم تا دارو هام رو بردارم.
میدونستم دروغم رو باور نکرده، اما با این حال حاضر شد تا خونه همراهیم کنه.
تمام طول راه سعی کردم با نفس عمیق ضربان تند قلبم رو کنترل کنم.
طبق آخرین ایمیل آرمان، شیدا سال جدید رو خوب شروع کرده بود.
از هدیه خچهاش برای پسرم گفته بود.
از اینکه هفته دیگه بلیط داشت و برای دیدنم می اومد.
و من فقط یه استقبال خشک و خالی کرده بودم.بدون هیچ حسی!
به محض رسیدن به خونه از هانا خواستم که توی ماشین منتظرم بمونه... قبول کرد به شرط اینکه فقط پونزده دقیقه طول بکشه.
هر قدمی که بر میدانستم ضربان قلبم اوج میگرفت.
کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم.
نگاهی به سالن خالی انداختم و به سمت اتاق ها رفتم.
بلند اسم دیوید رو صدا زدم اما جوابی نگرفتم.
پشت در اتاقش ایستادم و آروم در نیمه باز اتاق رو به عقب حول دادم.
عجیب بود که هیچ کدوم از نگهبان ها توی حیاط نبودن!
با دیدن دیوید خوابیده روی تخت خیالم راحت شد.
اما با دیدن پسر بچه تقریبا هفت یا هشت ساله کنارش ابروهان بالا رفت.
رنگ و روی پسر بچه پریده بود. و اگه دیوید کنارش نبود بادقت به قفسه سینه بدون حرکتش مطمعا بودم که مرده!
موهای طلایی پسر بچه با رنگ موهای دیوید مو نمیزد.
شاید از اقوامش بود!
نگاهی به بطری های وتکا و ویسکی اطراف تخت ترجیح دادم برای بیدار کردن دیوید تست پیش قدم نشم.
قدم بعدی رو برداشتم و پایین تخت ایستادم.
چیزی رو زیر کفشم حس کردم.
.یه قطعه عکس بود!
به سختی خم شدم و عکس رو برداشتم.
دیوید کنار یه زن چشم ابرو مشکی و یه نوزاد توی بغل زن با لبخند به دوربین لبخند میزد.
عکس قدیمی بود!
چهره جوان دیوید همه چیز رو اثبات میکرد.
بی اراده عکس رو چرخوندم.
متن پشت عکس توجهام رو جلب کرد.
« پسر عزیزم امروز سومین روزیه که به زندگی من و مادرت خوشبختی دادی.. »
با بهت نگاه از متن پشت عکس گرفتم و به جسم خوابیده دیوید روی تخت خیره شدم.
نه این امکان نداشت!
#509
خم شدم و بقیه عکس هارو جمع کردم.
دوباره همون زن کنار دیوید و نوزاد توی زاویه های مختلف به دوربین لبخند میزد.
متن پشت هر عکس گردش خونم رو کند تر میکرد.
« صوفیا،این بهترین هدیه تو به من بود.»
« لوکا،پسر عزیزم مشتاقانه منتظر بزرگ شدنت هستم.»
« صوفیا تا ابد عاشقت خواهم بود»
با چکیده شدن قطره اشکم پشت عکس به خودم اومدم.
دیوید ازدواج کرده بود و یه پسر داشت!
صوفیا، اسم اون زن صوفیا بود!
تمام عکس ها رو روی زمین به حالت قبل پخش کردم و یه قطعه رو بعنوان مدرک توی کیف دستیم پنهون کردم.
با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم و به سرعت از خونه بیرون زدم.
با گام های بلند خودم رو به ماشین رسوندم و سوار شدم.
پلک هام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
هانا_ حالت خوبه؟
_ حرکت کن
_ چیشد پیدا کردی قرص هاتو؟
_ اره هانا راه بیوفت
_ تارا حالت خوبه؟ رنگ و روت پریده، صورتت چرا قرمزه دختر گریه کردی؟
_ هانا حرکت میکنی یا پیاده شم.
_ خیله خب داد نزن!
#510
آروم باش تارا.، الآن نباید گریه کنی.
تمرکز کن،فکر کن لعنتی...
اگه راست باشه چی؟!
اگه واقعا زن و بچه داشته باشه چی!!
لبخند زن و نوزاد توی بغلش توی سرم رنگ گرفت.
با احساس تکون خوردن شونه ام با وحشت چشم
باز کردم.
هانا_ تارا،اگه حالت بده میخوای بریم دکتر؟
نیم نگاهی بهش انداختم و پیاده شدم.
حالم؟ مگه برای کسی مهم بود چه بلایی سرم میاد.
این انتخاب خودم بود و حالا تاوانش رو میدادم.
چطور باور کردم پسر اون شیاد میتونه آدم باشه...
به محض ورود به سالن رز به استقبالم اومد و موهام رو بوسید.
دستام رو دورش حلقه کردم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
دلم میخواست داد بزنم و بگم معذرت میخوام.
من دختر بدی هستم، هیچوقت نمیتونم قدر دان خوبی هات باشم.
اما فایده ای نداشت!
پشتم رو دست کشید...
_ تارا دخترم... عزیز دلم حالت خوبه؟
فاصله گرفتم، لبخندی زدم و گفتم:
_ خوبم
_ کجا رفتی؟ صبح اومدم اتاقت نبودی
_ دارو هام خونه جا مونده بود با هانا رفتم آوردم.
_ برو یکم دیگه استراحت کن رنگ و روت پریده،روزای اهر خیلی بیشتر باید مراقب خودت باشی که ضعیف نشی
آروم خم شدم و گونهاش رو بوسیدم.
میدونستم بیماریش رشد کرده و وضعیت خوبی نداره.
اما با این حال هنوز هم سر پا بود و خم به ابرو نمی آورد.
حامد اسرار بر جراحی داشت و رز مانع میشد.
میگفت اگه بچه تارا رو نبینم چی،اگه دیگه پسرمو نبینم..
اگه بمیرم و از این عمل بیرون نیام. کی همدم درد این دخترا میشه.
این بچه ها دست من امانت هستن... تا قیامت بهشون دین دارم.
به من پناه اوردن،نمیتونم تنهاشون بزارم نه نمیتونم.
مادر سوم من آنقدر وفادار بود که از جونش برای دخترایی که همخون خودش نبودن میگذشت.
#511
من لیاقت این همه خوبی رو نداشتم.
کلید رو تو وی قفل چر خوندم و به در تکیه زدم.
آروم سر خوردم و روی پارکت های چوبی اتاق نشستم.
کیف دستیم رو باز کردم و عکس رو بیرون کشیدم.
با هم تصویر شاد خانواده دیوید جلوی چشمم رنگ گرفت.
****************
( دیوید )
به محض باز کردن چشم هام صورت بی روح لوکا جلوی چشمم رنگ گرفت.
با یاد آوری اینکه دیگه نفس نمیکشه غم دنیا توی دلم نشست...
آرتور_ آقا اجازه هست؟
بدون نگاه بهش خیره به لوکا گفتم:
_ چی میخوای؟
_ با جسد چیکار کنیم آقا
_ کنار صوفیا خاکش کنین،منکه نتونستم کنارش باشم،خداقل از این به بعد کنار مادرش باشه.
_ چشم آقا...
خم شدم و عکس های پخش شده کف اتاق رو جمع کردم.
یک قطعه کم بود!
انار دقیق این عکس ها دستم بود، نه ساله با یاد این عکس ها کنار خانواده ازهم پاشیدم زندگی کردم.
مگه میشد که فراموش کنم، گوشه به گوشه این هفت قطعه عکس رو حفظ بودم.
با مکث کوتاهی رو به آرتور گفتم:
_ تو به این عکسا دست زدی؟
ترسیده گفت:
_ نه آقا من دست نزدم به چیزی...
دکمه سرخ لبه تخت توجهام رو جلب کرد.
هیچ زنی جز تارا نمیتونه وارد این اتاق شده باشه!
#512
***************
( رز )
_ هانا
چشم از تلفنش گرفت و گفت:
_ جانم؟
_ جونت بی بلا دخترم،پیکو کجاست؟
_ تو اتاقشه فکر کنم هنوز خواب باشه،از یک ساعت پیش که از شرکت برگشته توی اتاقشه.
_ تو تارا رو صبح کجا بردی؟
_ گفت دارو هاش رو خونه جا گذاشته.