این دختر بینهایت شبه پدرش بود.
این شباهت شک آزمایش رو هم از بین میبرد.
این شباهت باعث شد تارای گمشده،پیدابشه!
خدا میدونه رز چه نقشه هوایی برات داره تارا کوچولو... اما هرچی که هست به نفعت خواهد بود.
اون ماده ببر تورو به دندون میکشه،از جونش میگذره تا تو زنده بمونی.
اما بهت قول میدم هیچ کس توی این راه مانع من نخواهد بود!
#241
بهت قول میدم که من تقاص تمام این سالها رو ازت میگیرم تارا،پس بلند شو که الان وقت مردن نیست!
حس کردم پلک هایش تکون خورد،دستم رو از بین موهاش درآوردم و نزدیک رفتم.
اشتباه ندیده بودم،پلک هاش تکون میخوردن!
چند بار پلک زد تا هوشیار شد.
مات و مبهوت به گوی های قهوهای رنگ مقابلم خیره شدم.
نگاهش روی اجزای صورتم میچرخید، حس کردم لب هایش تکون خوردن.
دستم رو جلو بردم و اما به محض اینکه دستم پوستش رو لمس مرد،مردمک چشمش گشاد شد و ریتم نفس هاش تند شد.
وحشت زده قدمیذبه عقب برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
.بین راهرو مردد ایستادم و به اطرافم نگاه کردم.
با دیدن پرستاری که به سمتم می اومد بلند داد زدم:
_ کمک کنید،حالش خوب نیست.
#242
(. اهورا. )
کافه طول و عرض راه رو رو قدم میزدم و منتظر بودم تا دیوید از اتاق تارا خارج بشه.
اصلا درک نمیکردم چرا به دیدن تارا اومده و آنقدر این مسئله برای اهمیت داره که،باید تارا رو از نزدیک ببینه.
حیف که حرف بابا دست و دلم رو بسته بود و باید مراقب دخترا میموندم،وگرنه خوب میدونستم. چطور با یه رفتار در شأن خودش از این بیمارستان پرتش کنم بیرون.!
این همه سال کار کردنش با مامان کم بود، حالا بلای جونم شده و باید هر روز تحملش کنم.
احساس خوبی رو بهم منتقل نمیکرد،طرز نگاه کردنش،رفتار های مرموز و غیر قابل تحملش اذیتم میکرد.
زیر چشمی نگاهی به دخترا انداختم و کلافه کتم رو روی صندلی انداختم.
دستم رو عصبی رو صورتم کشیدم و باز دمم رو با صدا خارج کردم.
با دیدن مایکل که به سمتم می اومد، با اخم در جواب سلام و خسته نباشیدش گفتم:
_ برای وی اجازه دادی بره داخل،اون هیچ سندی با تارا نداره.
چهره خندونش در هم شد و به دختر ها اشاره کرد و گفت:
_اروم باش پسر چیزی نشده که!
_ جواب سوال من این نیست مایکل بگو برای وی اجازه دادی بره داخل؟
ابروهاش رو در هم کشید و گفت:
_ میگی چیکار کنم؟ نصف سهام این بیمارستان به نام دیوید، انتظار داری بگم ببخشید آقای رئیس حق ندارید برید داخل!؟
تا اومدم لب باز کنم و جواب بدم پیکو ایستاد و گفت:
#243
_ تو چرا اینقدر نسبت به دیوید بد بینی؟ دیوید اصلا آدم بدی نیست،اگه اون شب اون سر راه کایا نمی اومد خدا میدونست الان کایا زنده بود یا نه؟
تای ابروم بالا رفت،قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم جمیلا پیش قدم شد.
جمیلا _. اما من با اهورا موافقم پیکو!
رفتار این مرد اصلا نرمال نیست!
پیکو دستش رو به کمرش زد و گفت:
_ دقیقا کجاش نرمال نیست؟ میشه بگی منم بدونم جمیلا
_ رفتارش رو توی دوره مسابقه همه خوب به یاد داریم درسته؟
نانسی بطری آب رو سر کشید و گفت:
_ حق با تویه جمیلا،اما خب اون به کایا کمک کرد ما نباید این رو فراموش کنیم.
جمیلا کلافه گفت:
_ هر اتفاقی که افتاده باشه من احساس خوبی نسبت به این مرد ندارم. نگاهش،رفتارش همه عجیب و مرموزه!
هانا ترسیده به خواهرش نگاه کرد و گفت:
_ وای آبجی ترسناک حرف میزنیا،بابا اونم یه آدمه،رفتار آدما قابل تغییر... انقدر بدبین نباشین غول دوسر که نیست بنده خدا.
مایکل بلند خندید،سری از تاسف برای سادگی بی اندازه هانا تکون دادم.
در اتاق باز شد و دیوید وحشت زده به اطرافش نگاه کرد.
رو به پرستاری که از انتهای سالن به سمت مون می اومد بلند داد زد:
_ کمک کنین،حالش خوب نیست.
#244
وحشت زده جلو رفتم،اما پرستار مانع ام شد و خواست که منتظر بمونم.
پشت شیشه انتظار به ریتم تند و صدای بلند دستگاه چشم دوختم، باورم نمیشد... چه اتفاقی افتاد! تارا که تا چند دقیقه پیش حالش خوب بود.
پیکو بیتاب کنارم ایستاد و روی شیشه دست کشید،با بغض نالید:
_ نهکایا،خواهش میکنم نرو... من دیگه فقط تورو دارم بیمعرفت خواهش میکنم تنهام نذار.
( حامد. )
حس کردم دست رز زیر دستام تکون خورد،سرم رو از لبه تخت برداشتم و به چشم های نیمه بازش لبخند زدم.
چیزی نمونده بود تا سرمش تموم شه.
_حالت خوبه رز؟
چهره اش از درد جمع شد.
_ من حالم خوبه حامد،تارا کجاست؟ بهوش نیومده هنوز؟
_ نمیدونم... اما مایکل و اهورا کنارشن نگران نباش.
نیم خیز شد و با یه حرکت شلنگ باریک سرم رو از رگش بیرون کشید.
دستم رو روی محل جریان خون گذاشتم و تقریبا داد زدم:
_ چیکار میکنی
دستم رو پس زد آستین لباسش رو پایین کشید.
پاهاش رو آویزون کرد و گفت:
_ الان وقت استراحت کردن نیست حامد،اون بیرون یه آشغال زندگی یه دختر رو نابود کرده و راست راست داره به زندگی نکبت بارش ادامه میده.
انتظار نداری اینجا منتظر بمونم تا سرمم تموم شه نه؟
سری از تاسف تکون دادم و پالتوش رو به سمتش گرفتم.
#245
_ من اگه تا صبح هم برای تو دلیل بیارم تو بازم کار خودت رو میکنی رز،پس بحث بیفایده است.
پوزخند زد و موهاش رو از داخل پالتو بیرون ریخت.
_ خوبه که میدونی و باز به دست و دلم میپیچی!
با اخم مچ دستش رو گرفتم و مانع حرکت کردنش شدم.
_ هر اتفاقی هم بیوفته از سلامتیت مهم ترنیست رز اینو بفهم.!
با حرص درستش رو آزاد کرد و داد زد:
_ تمام این بیست سال تو عذاب وجدان سوختم حامد.
عذاب عمل نکردن به قولی که به سارا دادم،سوزوندم وخاکسترم کرد،تویی که با چشمای خودت دیدی چرا مانع ام میشی؟
پلک هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم، شونه هاش رو بین دستام گرفتم و به چشم هایش خیره شدم.
_ میدونم عزیزم، درک میکنم که نگران تارا هستی اما باید آرامش خودت رو حفظ کنی و عاقلانه تصمیم بگیری.
چشم هایش از خشم برق زد.
_ میدونی عاقلانه ترین کار ممکن الان چیه؟
سوالی سر تکون دادم...
بین دندون های کلید شدش آروم لب زد:
_ اینکه آنالیا رو پیدا کنم، و بلایی به سرش بیارم که برای مردن التماسم کنه!
#246
قبل از اینکه به خودم بیام و جوابش رو بدم ،تو یه چشم به هم زدن از اتاق خارج شد و من مات و مبهوت به جای خالیه چشم دوختم.
(. رز. )
با تمام قدرتمند در اتاق رو کوبیدم و قدم برداشتم، پشت دستم می سوخت و هنوز خونریزی داشت. اما تارا مهم تر بود.
با یادآوری تک تک کلمات دکتر خشم و عذاب بهم حمله ور میشد و تمام وجودم رو میسوزوند.
یه زن چقدر میتونه پست فطرت باشه که این بلا رو سریه بچه پنج ساله بیاره...
به چه قیمتی؟ به چه گناهی اون طفل معصوم رو عذاب دادین عوضیا!
اگه میخواین مبارزه کنین با من بجنگین،با کسی که از پس همتون بر بیاد با منی که آتیش این بازی رو روشن کردم.
قسم میخورم تاوان تک تک عذاب های تارا رو پس میدی آنالیا،فقط کافیه بچتو پیدا کنم اونوقت جگرت رو خون میکنم و شب و روزت رو یکی!
از پیچ راهرو را رد شدم، با دیدن اهورا و دخترا که وحشت زده و بیقرار پشت در اتاق تارا قدم میزدن،پا تند کردم و به سمتشون دویدم.
اهورا با دیدم ایستاد و به سمتم اومد.
کنارش زدم و به سمت اتاق تارا رفتم.
با دیدن دکترای بالای سرش چشم هام گرد شد و سرم تیر کشید.
رو به پیکو که صورتش هیس از اشک بود گفتم:
_ چیشده پیکو!
صدای آشنایی پاسخ داد:
_ حمله عصبی بهش دست داده.
#247
با بهت چرخیدن و به چهره مسمم دیوید خیره شدم.
اون اینجا چیکار میکرد؟
_ دیوید؟
گوشه لبش بالا رفت...
_ حالت خوبه رز؟
گوشه پیشونیم رو دست کشیدم.
_ من حالم خوبه،تو اینجا چیکار میکنی؟
_ سراغتون رو از شرکت گرفتم ،گفتن تارا بیمارستان بستری شده.
تعجبم از بین رفت و اینجا بیمارستان بود ودیوید یکی از سهام دارای این بیمارستان بود.
پس اینجا بودنش طبیعی بود!
_ آها ! ممنون که اومدی..
_ خواهش میکنم.
با خارج شدن دکتر از اتاق بحث نیمه کاره موند.
_حالش چطوره مایکل؟
نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
._شوک کوچیکی بود،همه چیز مرتبه نگران نباش.
_ کی بهوش میاد؟
_احتمالا تا شب
لبخند زدم و به قامت حامد که نزدیک میشد نگاه کردم.
بدون اینکه نگاهم کنه از مایکل خواست که همراهش بره تا خصوصی صحبت کنن.
میدونم از رفتار و تصمیماتم ناراحت بود و بیشتر از همه،نگران خودم بود.
اما هیچ چیز من رو از تصمیمم بر نمیگردوند.
پشت شیشه انتظار ایستادم و متفکر به چهره آروم تارا زیر ماسک اکسیژن خیره شدم.
#248
ده روز به سرعت برق و باد گذشت.
و ذهنم پر بود از انتقام دزدیده شدن خاطرات شیرینم با دخترک پنج سالم.
بهترین قسمت این ده روز که با دلهره و سردرد گذشت به هوش اومدن و مرخص شدن، تارا بود.
تمام این ده روز حامد هر روز صبح همراه اهورا به اردوگاه میرفت و آخر شب برمیگشت.
بعد از این همه سال زندگی مشترک خوب اخلاقش دستم اومده بود.
این رفتار حامد یعنی اعتراض به رفتارم،و تلاش برای تغییر عقیده من!
اما این بار فرق داشت،هیچ کس نمیتوانست از تصمیمی که گرفته بودم منصرفم کند.
در کنار مراقب از تارا،رابطهام با دخترا هم بهتر شده بود.
و حالا شناخت بهتری نسبت به علایق و رفتار هاشون داشتم.
#249
صبح روز دهم همراه دخترا به بیمارستان رفتم و بعد از انجام کارای ترخیص،تارا رو برگردوندم خونه.
بعد از مدت ها خیالم راحت بود و برگشت آرامش رو به زندگیم حس میکردم.
بر خلاف کمرنگ بودن حامد،از کاراش به لطف نوید خبر داشتم!
میدونستم هر روز صبح اول به تارا سر میزنه و بعد به اردوگاه میره، آخر فصل بود و باید داوطلبان برای رفتن به مأموریت آماده میشدن....
پیکو ذوق زده دور تارا میچرخید و گونهاش رو مدام میبوسید..
بعد از فوت مادربزرگش اولین باری بود که لبخندش رو میدیدم.
رفتار و اشتیاق بقیه هم دست کمی از پیکو نداشت.
اما رفتار پیکو متفاوت بود، مهر و محبت صادقانه این دختر دلگرمم میکرد که بعد از من کسی هست که واقعا به تارا محبت کنه.
دستام رو به هم زدم و به ساعت اشاره کردم.
_ خب دخترا دیر وقته و تارا خسته است،بهتره برین استراحت کنین تا فردا همه سر حال درکنار هم باشیم.
تک تک با گفتن شب بخیر از اتاق خارج شدن، حالا فقط من بودم و دخترم.
با لبخند لبه تخت نشستم و بالشت های پشتش رو مرتب کردم.
#250
_بهتری عزیزم؟
_اره خیلی ممنونم، شرمنده این مدت...
دستم رو روی لب هایش گذاشتم و رو تختی رو روی تنش مرتب کردم.
تو سکوت به حرکاتم خیره شد.
کنارش دراز کشیدم و سرش رو توی بغلم گرفتم،روی موهاش رو بوسیدم. و پتو رو بالا کشیدم.
_خب من آماده که هر سوالی رو که داری جواب بدم.
خندید...
_ هر سوالی؟
_ اره عزیزم
_ شما گفتین وقتی منو دزدین،پنج سالم بوده درسته؟
_ اره
_ پس چرا من شما رو یادم نمیاد؟
پلک هام رو با درد بستم و نفس دو گرفتم،تمام حرف های دکتر رو آروم براش تعریف کردم و منتظر عکس العمل شد موندم.
_ یعنی آنالیا بهم دروغ گفته؟
_ اره اما تاوانش رو پس میده!
_منظورتون چیه؟
تو بغلم جابجا شد و گفت:
_ شما میدونین بچه آنالیا کیه؟
شوکه شدم،انتظار این رو نداشتم،تارا از کجا میدونستم آنالیا بچه داره!
#251
همانطور که موهایش را دست میکشیدم پرسیدم:
_ تو اینو از کجا میدونی تارا؟
صدای آرام و غمگیناش بلند شد...
_ خوب من از رفتار های مرموز آنالیا برای حامد گفتم و اونم
مانع شدم،باید دقیق تر از جزییات ماجرا مطلع میشدم.
_ صبر کن تارا،اول بگو کی با حامد حرف زدی!؟
مکث کوتاهی کرد و گفت:
_ همون روزی که رفته بودیم اردوگاه....
_ خب تو بهش چی گفتی؟
_ یادمه وقتی بچه بودم آنالیا نیمه شب ها برای یه نفر از پشت تلفن لالایی میخوند...خیلی دلم میخواست بدونم اون بچه کیه که مادرم براش لالایی میخونه...
پوزخند زد و ادامه داد:
_ مادر تقلبی!
لبخند تلخی زدم و نفس گرفتم تا بغضم رو از گلوم رد کنم..
_ دلت میخواست برای تو بخونه؟
_ دلم نمیخواست،آرزو داشتم... آنالیا هیچ وقت برام لالایی نخوند.
حتی شب های که به اتاقش میرفتم تا کنارش بخوابم مینداختم بیرون و میگفت تو تخت خودم بخوابم، حالا درک میکنم تمام رفتار های اون دورانش رو... اما آخه حتی یک بار هم به تظاهر. کنارم نبود... آدما تظاهر کردن رو بلندن مگه نه؟
_ بلدن عزیز دلم،تو باید فراموش کنی. متوجه هستی چی میگم؟
آنالیا رو از دوران خط بزن همه چیز تموم شده.
_ سعی میکنم،اما نمیشه!
نیم خیز شدم و توی بغلم چرخوندمش. به چشم هایش خیره شدم و با لبخند گفتم:
_ وقتی چهار سالت بود. تقریبا هرشب بین من و ایگیت میخوابیدی،یادت میاد تارا؟
تلاش کن یادت بیاد،خانواده تو من و ایگیت بودیم.
لحظات خیلی خوبی رو کنار هم دیگه داشتیم، یادت میاد هر شب ایگیت برات قصه شنل قرمزی رو میخوند.
تو اون قصه رو خیلی دوست داشتی تارا.
مردمک چشم های مدام تکون میخورد و عمیق به جمله هام فکر میکرد.
_ دلم میخواد یادم بیاد اما نمیشه.
اما یادمه وقتی رفته بودیم گردش تو ترکیه،یه ساختمون متروکه لب ساحل دیدم...
_ خب
_ یه صدا های توی سرم میپیچید،یه چیزی مثل تجدید خاطرات...
#252
_ واضح تر بگو تارا شاید بتونم کمکت کنم.
اون خونهایی که دیدی خونه پدری کنه و ما پنج سال اونجا زندگی کردیم. من،تو و ایگیت.
_ صدای یه دختر بچه و تصویر یه مرد تو تراس اون خونه برام کاملا واضح بود.
حتی نمای ساختمون رو قبل از سوخته شدن تقریبا یادمه!
لبخند زدم،این یاد آوری خاطرات خیلی خوب بود.
_ این عالیه تارا،معنیش اینه تو داری اون پنج سال رو به یاد میاری .
_ اره اما فقط همین رو یادم میاد.
آروم گونه هاش رو نوازش کردم و گفتم:
_ همه چیز رو با کمک هم دوباره زنده میکنیم..
_ الان ایگیت کجاست؟
لبخندم محوشد!
اما باید صادق باشم تا بهم اعتماد کنه،این بار دیگه از دستش نمیدم...به هیچ قیمتی!
_ ببین عزیزم چیزی که میگم شاید برات ناخوشایند باشه اما دلم میخواد باهم دیگه صادق باشیم.
سری به نشونه تأیید تکون داد.
_ اون شب من و ایگیت به فستیوال طراح های کشور های مختلف دعوت بودیم.
اون شب من بعد از پنج سال پسرم و حامد رو دیدم... اشتباهی که مرتکب شدم این بود که راجب تو به نوید گفتم.
اونم نامردی نکرد و، همه رو گذاشت کف دست حامد.!
آنابل یکی از کارکنان شرکت حامد بود، از قرار معلوم هم جاسوس هارون...
چشم های گرد شد.
_ واقعا؟
لبخند زدم، این دختر زیادی ساده بود.
_ اره عزیز دلم
_ خب بعدش چه اتفاقی افتاد؟
چشم هایش از شدت هیجان برق میزد.
_ اتفاقی آنالیا مکالمه حامد و نوید رو شنیده بود.
دشمنی هارون در اصل با پدرت بود تا من.
_ پدرم؟
_ اره، آرمان توی عملیات شش سال قبل اون مهمونی ساختمون مخفی باند پدر هارون رو منفجر کرد.
_ اوه خدای من!
#253
_ من توی اون انفجار ندونسته بردارم رو از دست دادم.
برادر گم شدهایی که گم شدنش جرقه رز سیاه بود.
چشم هاش غمگین شد.
_ متاسفم
لبخند زدم و ادامه دادم:
_ از اون ماجرا هارون آزمون کینه بدل گرفت.
همیشه زیر نظرمون داشت،این ماجرا با اومدن سارا به ترکیه علنی شد.
همه چیز خوب بود،تو به دنیا اومدی اما سارا رفت.
تو امانت من بودی، جونم شدی... امید زندگیم شدی...
_ سارا خیلی خوشگل بود؟
_ خیلی زیاد... تو شبیه پدرت شدی اما اخلاق وسادگی بیانت درست مثل ساراست.
لبخند زد...
_ شما میدونین تارا یعنی چی؟
موهاش رو از روی صورتش کنار زدم.
_ تارا یعنی ستاره درخشان.. و توی افسانه ها هم اسم ملکه یه سرزمین افسانه ایی بوده.
لبخند زد و با ذوق گفت:
_ وای چه جالب
_ خوشت اومد؟
_ خیلی زیاد...
_ خب دیگه سوالی نداری؟
سرش رو به قفسه سینم نزدیک کرد و نفس عمیق کشید.
_ چرا سوال خیلی دارم اما خوابم میاد...
حلقه دستم رو کمی شل کردم و پشتش رو نوازش وار دست کشیدم.
_ بخواب عزیز دلم،بایدذبیشتر مراقب خودت باشی.
_ شما خیلی بوی خوبی میدین،بوی مامانا...
#254
پلک هام سوخت و قطره اشکی لجوجانه روی گونه ام فرود اومد.
چقدر خوب بود این اشک های از سر شوق مادر بودن.
_ رز
_ جانم
_ تو قصه بلدی؟
_دوست داری برات تعریف کنم؟
_ اوهوم
روی موهاش رو بوسیدم ...
_ یکی بود،یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
(. اهورا. )
وارد حیاط شدم و ماشین رو پارک کردم.
روز خیلی خسته کننده ایی رو پشت سر گذاشته بودم،اونقدر خسته بودم که دلم فقط رخت خوابم رو میخواست.
بابا قبل از من پیاده شد،پشت سرش وارد خونه شدم.
همه جا غرق تاریکی مطلق بود.
_ همه خوابیدن انگار
آروم خندید و گفت:
_ توام برو استراحت کن پسرم
_ تارا مرخص شد صبح
_ میدونم.
_ بابا تو میدونی مامان چی تو سرش میگذره؟
_ چطور
پنجمین پله رو طی کردم و گفتم:
_ عجیب این چند وقته توی فکره!
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ منم چیزی نمیدونم،هرچی باشه دیریا زود مشخص میشه.
سری به نشونه تأیید تکون دادم.
جلوی در اتاق تارا مکث کردم ،اشتباه نشنیده بودم. این صدای لالایی دیه زن بود و من چقدر خوب این لطافت صدای مادرم رو به یاد داشتم.
بابا هم مکث کوتاهی کرد و با لبخند به سمت اتاق رفت.
_ خوبه که تارا پیدا شد
دستش روی دستگیره در خشک شد.
#255
_ اره خوبه،روحیه مادرت تغییر کرده. اما رشد بیماریش نگرانم میکنه اهورا.
_ دوای درد مامان برگشته بابا،خودت هم خوب میدونی عامل اصلی رشد تومور مامان غصه خوردن هایش از نبود تارا بود.
_میدونم پسرم،اما نگرانشم.. تو مادرت رو به اندازه من نمیشناسی اگه کسی دست روی نقطه ضعفش بزاره،تا با خاک یکسانش نکنه ول کن نیست!
شوکه به بابا خیره موندم،اصلا فکر اینجاش رو نکرده بودم!
قبل از اینکه به خودم بیام وارد اتاق شد و در رو بست.
#256
( تارا. )
اینکه رز باهام صادق بود یکم درد داشت اما باعث میشد بهش اعتماد کنم.
تونستن واقعیت درد داره اما بازم روبرو شدن با حقایق بهت جرئت و اعتماد به نفس میده تا محکم و استوار،قدم برداری.
بی اراده و بی دلیل،رز رو دوست داشتم.
مهربان بود و از همه بیشتر کنارش آرامش داشتم.
نمیدونم چطور شد که مثل دختر بچه ها توی بغلش خوابیدم.
اما مطمعانم تمام عمرم شبی به اون شیرینی و آرامش رو تجربه نکرده بودم.
طنین دلنشین،لالایی رز قشنگ ترین لالایی دنیا بود برای کنی که حسرت این آغوش رو داشتم.
چقدر خوبه که رز هست،تارا بودن رو با تمام درد ها و زخم های درد ناک و خونینش،ذقبول میکنم.
چون میدونم از اینجا به بعد زندگیم،یکی هست که نگرانمه.
یکی هست که دوستم داره و برام مادری میکنه...
یکی هست که مرحم زخم هام بشه، وقتی زمین میخورم دستم رو بگیره رو بلندم کنه...
اره...... من، امشب با احساس گرمای آغوش رز تارا بودن رو میپذیرم.
.برای تجربه دوباره این آرامش و پیشرفت...تارا بودن رو میپذیرم.
صبح وقتی چشم هام رو باز کردم،رز هنوز کنارم بود.
پلک زدم و باور کردم که من دیشب،مادر داشتم!
_صبح بخیر عزیز دلم
لبخند زدم...
_صبح شما هم بخیر
موهام رو روی دوشم ریخت و بینشون دست کشید.
_ دوش بگیر و آماده شو،پایین برای صبحانه منتظرت میمونم.
_ چشم.
بوسه عمیقی روی موهام زد و از اتاق خارج شد.
لبخند حتی یک ثانیه هم از صورتم کنار نمیرفت.
خدایا شکرت که این کابوس تموم شد!
#257
(. رز. )
سرخوش از شب گذشته از اتفاقات تارا بیرون زدم و به سمت اتاق خودم رفتم،تا دوش بگیرم و لباس هام رو تعویض کنم.
وارد اتاق شدم،با دیدن حامد غرق خواب روی تخت ابروهام با تعجب بالا رفت.
موزیانه لبم رو به دندون گرفتم و در رو بستم.
لبه تخت نشستم،و با نوک موهام روی صورتش خط های فرضی کشیدم.
من سالها بود که همسر این مرد بودن رو تجربه کرده بودم.
رام کردنش برام مثل آب خوردن بود.
به ثانیه نکشید که پلک هایش رو باز کرد.
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_ صبح بخیر
خندید و نیم خیز شد.
_ صبح توام بخیر
_ از این ورا همسر عزیزم؟!
ابروهاش رو بالا انداخت...
_ انگار دیشب تاثیر گذار بوده.
نفس عمیق کشیدم و به سمت کمد رفتم.
_ خیلی خوب بود حامد،واقعا آروم شدم و بودنش رو باور کردم.
#258
کت و شلوار مشکی رو جدا کردم و روی تخت انداختم.
حامد به سمت سرویس رفت و گفت:
_ روی حرفم هستم رز عاقلانه قدم بردار.
چشم هام رو تو کاسه سرم چرخوندم و دکمه های بلوزم رو باز کردم.
سری از تاسف تکون داد و وارد سرویس شد.
دوش گرفتن رو بیخیال شدم.
لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون زدم.
سرگرم بستن،دستبندم بودم که با صدای اهورا سرم رو بالا آوردم.
_صبح بخیر مامان
گونه ام رو بوسید... لبخند زدم و پستش رو دست کشیدم.
_ صبح توام بخیر،عزیز دلم. کارا چطور پیش میره؟ همه چیز مرتبه؟
_ اره خداروشکر،همه چیز مرتبه.
_ خوبه
روی آخرین پله قدم گذاشتم و وارد سالن اصلی شدم.
با صدای زنگ در کنجکاو مانع خدمتکار شدم و خودم برای باز کردن در پیش قدم شدم.
.نیروی عجیبی من رو به سمت در میکشید.
حسش میکردم... این نسیم مرگ بود!
:
_ سلام،روزتون بخیر خانوم.
_ روز شما هم بخیر
_ یه بسته برای خانوم رزحاتمی کیا دارم.
_ خودم هستم بفرمایید.
مردی با روپوش مخصوص کاغذی رو مقابلم گرفت. گفت:
_ لطفا اینجا رو امضا کنید.
کاغذ رو امضا کردم و به سمتش گرفتم.
جعبه مربعی شکل متوسطی رو به سمتم گرفت و گفت:
_ این برای شماست،روزتون بخیر
جعبه رو تحویل گرفتم...
_ روز شما هم بخیر.
در رو بستم و برگشتم داخل... تقریبا همه داخل سالن جمع بودن.
حامد کنجکاو از پله ها پایین اومد و گفت:
_ اون چیه رز؟
دخترا کنجکاو سرک،میکشیدن....
_ نمیدونم،پست چی آورد!
نگاهی به جعبه سیاه رنگ انداختم و روبان روش رو کنار زدم.
کنارم ایستاد...
در جعبه رو کنار زدم.
قلبم ایستاد و تنم یخ بست!
خدای من بازم... نه این بار دیگه تحملش رو ندارم...
نه شاخه رز سیاه داخل جعبه بود.
کاغذ سفید روش رو برداشتم...
دستام میلرزید و نفس هام به شمار افتاده بود.
صدای حامد توی سرم پیچید.
_ اوه خدای من!
نامه رو باز کردم،محتپاش فقط یه جمله بود.
_ زمان به عقب برمیگرده رز،تولدت مبارک!
تولدم! چطور فراموش کرده بودم؟
به جعبه اشاره کردم و رو به حامد گفتم:
_ هنوزم میخوای عاقلانه تصمیم بگیرم؟
نوید کنارم ایستاد و گفت:
_ این رسماً اعلام جنگه!
اهورا نزدیک اومد و روی گل ها دست کشید.
_ دقیقا به تعداد همه ما!
سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم.
_ نفرین رز سیاه،تکرار میشه!
#259
دخترا دور میز حلقه زدن.
هانا نگاهی به داخل جعبه انداخت و گفت:
_ رز سیاه !!!
نانسی_ این چه معنی داره؟خطرناکه؟
نوید خندید و بهم نگاه کرد،همه سکوت کرده بودن و منتظر توضیح من بودن.
پلک زدم و نفس گرفتم،به مبل ها اشاره کردم و گفتم:
_بشینین دخترا باید حرف بزنیم
سکوت و تعجب تارا برام عجیب بود.
اما در عین حال این سکوت تلخ بهم مجال کنار هم گذاشتن جملات رو میداد.
روی مبل تک نفره میزبان نشستم و سعی کردم با فشار ناخن هام کف دستم ،لرزشم رو کنترل کنم.
نگاهم رو به چشمای تارا دوختم.
_ بعد از اون حمله که تا تموم موند و خدارو شکر آسیب جدی برامون به وجود نیاورد.
حالا ارسال این گل ها رسماً اعلام جنگه.
سی سال پیشتو چنین روزی من هیفده سالم شد.
دقیقا روز تولدم امیر علی پارسا براساس یه کینه قدیمی تمام افراد خانوادم رو به قتل رسوند.
از همون زمان پای من به رز سیاه باز شد.
تمام این سالها آنقدر درد کشیدم و سختی دیدم که اگه تا خود صبح هم براتون تعریف کنم تمومی نداره.
از مهره های اصلی داستان تنها من ،حامد و نوید موندیم.
بقیه رو از دست دادیم،یکیش هم مادر تو بود تارا...
و میشه گفت بعد از مادرت و روال عادی زندگی ما بیشترین ظربه رو تو خوردی.
با یاد آوری مرگ دردناک ایگیت و خوان پلک زدم تا اشک هام رو کنترل کنم.
اما بیفایده بود،قطذات گرم اشک روی گونه هام فرو ریخت.
من قربانی شدم، وجودم پر از کینه شد و دست به کار های وحشت ناکی زدم.
اطرافیانم تاوان دادن،اما تو مرگ پدر هارون من بی تقصیر بودم.
آرمان با عمل انفجار ساختمون و ایده احمقانه هم برادر من و هم پدر هارون رو کشت.
این شد آغاز کینه هارون نسبت به همه ما. و امروز باز هم این شاخه ها تنها یک معنی دارن.
هارون نسبت به ریختن خون ما نه نفر رو داره.
حالا چه بخواهیم و چه نخواهیم وارد بازی رز سیاه شدین و باید جنگیدن برای نفس کشیدنتون رو یاد بگیرین.
سعی کنین همیشه کنار هم باشین،از هارون هر کاری بر میاد.
مخصوصا تو تارا!
مردمک چشم هایش لرزید...
_ اون که این همه سال زندگیمون رو به لجن کشیده،پس الان چی میخواد؟
#260
حامد ادامه داد:
_ شما ها کم تجربه تر از اونی هستین که شخصیت کثیف هارون رو درک کنید.
من رز و با حتی نوید توی این راه بی گناه نبودیم.
اما برای نجات خودمون،حفظ خانوادمون فقط آدم کشتیم. همین!
اما هارون وقتی از کسی کینه به دل میگیره فقط دست روی اطرافیان و عزیرانش میزاره.
ما حدث میزنیم هدفش تارا باشه اما،باید تمام جوانب رو در نظر بگیریم و همیشه هوشیار باشیم.
نوید نیم خیز شد و گفت:
_ دیگه تنبلی بسه،از فردا با برنامه ریزی آموزش میبینین.
اهورا دست هایش رو بهم زد و گفت:
_ خوبه پس باید تقسیم اعضا کنیم.
#261
(پیکو)
مغزم از این همه حجم اطلاعات ترسناک اونم این وقت صبح در حال ترکیدن بود.
اینجا چه خبر بود؟ اینا چی میخواستن؟
که ما هم مثل اونا بشیم؟ آدم بکشیم!
نه نه این تو کار ما نبود... امکان نداشت بتوتیم چنین کاری رو انجام بدیم.
حداقل از طرف خودم مطمعا بودم.
من انگشت دستم میبرید دلم نمی اومد نگاش کنم و با چشم بسته چشپ زخم میزدم.
حالا اینا از من میخوان،فنون آدم کشی یادبگیرم؟!
خدایا من اینجا چی کار میکنم.
نگاهم رو از روی شاخه های رز سیاه داخل جعبه بالا کشیدم و به اهورا خیره شدم.
دست هاشو بهم کوبیپ و گفت:
_ خوبه پس تقسیم اعضا میکنیم.
چشم هام گرد شد، این همه ذوق و علاقه چطور با وجود با بحث جونمون تو وجودش شکوفا شده بود؟!
تو دلم به عقاید احمقانه خندیدم و پیشوند زدم.
مادر جانی و پدر هم یه پله اون ور تر از مادر،معلومه بچه این میشه!
نگاهم رو روی چهره رز سوق دادم.
نگران بود و به تک تموم نگاه میکرد و منتظر عکس العمل مون بود.
این جور مواقع مغز جمیلا بیشتر از همه ما کار میکرد و پیش قدم میشد.
عجیب بود که اونم حالش به من شبیه و با بهت به جعبه نگاه میکنه!
#262
(جمیلا)
با وحشت مات و مبهوت خیره به جعبه مقابلم بودم و جمله رز توی سرم نبض میزد!
_ تلاش برای نجات جونمون!
ما وارد چه بازی شده بودیم، نه راه پس داشتیم و نه پیش.
درست مثل یه دوراهی تاریک.
این چه کینه ایی بود که تاوانش با ریختن خونه آدما تسویه میشد.
با یا. آوری اتفاق ماه گذشته توی خیابون عمومی و شلیک گلوله به تارا وحشتم بیشتر شد، این آدما شوخی نداشتن.
وقتی بین اون همه آدم به کایا حمله کردن و قصد کشتنش رو داشتن پس کنار زدن ما براشون مثل آب خوردن بود.
نه شاخه!
اگه سی سال پیش به تعداد شاخه های ارسال شده قربانی داده شده پس اینبار هم کارمون تمومه!
دلم میخواست زمان به عقب برگرده،مثل گذشته ها هر روز صبح با اشتیاق و لبخند.
به دختر بچه ها رقص یاد بدم و آخر شب ها بیهوش توی رختخواب از حال برم.
اما حالا باید از فردا خودم رو برای تمرینات رزمی آماده کنم؟!
با یاد آوری اون روز که وارد پایگاه رز سیاه شدین مپ به تنم راست شد.
من واقعا تحمل اون ضربات رو داشتم؟
هیکل زخمی و زمخت دختر و پسرای پایگاه برام تازه شد و لرزش، و سرمایه تنم رو حس کردم.
فشار دست هانا روی بازو هام هوشیارم کرد.
با چشم های گرد بهم نگاه کرد و زمزمه کرد:
_ آبجی اینا چی میگن؟!
چیمیگفتن؟ حتی خودم هم نمیدونستم زنی که مقابلم نشسته وی داره میگه.
درک این همه حجم اطلاعات واقعا سنگین بود،زمان لازم داشتم تا درک کنم.
چه اتفاقی افتاده که توی این نقطه از زندگیم ایستادم.
#263
نانسی قبل از همه ما به خودش اومد و گفت:
_ صبر کنین لطفا، چه تقسیم عضوی!
یه نفر واضح برای ما توضیح بده این آدم روانی به چه جرمی از ما انتقام میگیره.
نابودی این همه سال زندگی کایا بس نبود؟
تا خود اگه نگاهم به کایا افتاد،سرش رو پایین انداخته بود و با آستین لباسش بازی میکرد.
میدونستم الان دلش میخواد یه گوشه دور از چشم همه گریه کنه و آروم شه.
کایا آروم بود،ظریف و شکننده تر از همه ما بود و بیشتر از همه ظربه میدید.
متوجه نگاه خیره حامد روی کایا بودم.
نگاهش درد داشت، مهر داشت ،محبت و دلگرمی... اما خبری از ترحم نبود.
احساس خوبی توی این مدت کوتاه آشنایی نسبت به حامد داشتم.
اون قطعا مرد قوی بود، قوی تر از همه ما!
کدوم مردی زندگی با قاتل مادرش رو میپذیرفت؟!
خیلی دلم میخواست از جرئییات زندگی حامد و رز با خبر بشم.
رز صداش رو صاف کرد و در جواب نانسی گفت:
_ من خودمم نمیدونم این چه مرضیه که به جون هارون افتاده!
فقط میدونم از الان به بعد وظیفه دارم،اجازه ندم تحت هیچ شرایطی این نه تا شاخه قربانی بگیره نانسی،ماوجه منظورم میشی؟
باید متحد بشیم و پایه هامون رو قوی کنیم.
از هارون هر کاری برمیاد،هرکاری که فکرش رو بکنین.
#264
(. تارا. )
گوشه پرده رو کنار زدم، هوا مثل همیشه ابری و گرفته بود.
عجیب همدردی میکرد با این روزای پر درد من!
تک تک جمله های رز توی سرم زنگ میزد.
مقصر تمام این اتفاقات پدر من بود!
پدری که هرگز ندیده بودم. یا بهتره بگم پدر و مادری که حتی عکسشون رو هم ندیدم.
از سهم پدر و مادر بودن من فقط یه اسم و یه کینه سی ساله برام به جا گذاشتن.
آرمان و سارا....
با صدای آروم در به عقب چرخیدن و پرده رو رها کردم.
_ بفرمایید
حامد آروم وارد اتاق شد و در رو بست،با لبخند نگاهی به سرتاسر اتاق انداخت و گفت:
_ تنهایی؟
لبخند بی رمقی زدم و بازو هامو بغل کردم.
_ اره،چیری شده؟
_ باید حرف بزنیم تارا
به صندلی کنار اتاق اشاره کردم.
_ بفرمایید بشینین لطفا
نفسش رو با صدا خارج کرد و نشست.
روبروم نشستم و با سکوتم اجازه دادم خودش بحث رو شروع کنه.
نگاه خیره ایی به صورتم انداخت.
_ تارا تو با تصمیم رز موافقی؟
تصمیم رز؟ من هنوز با تارا بودن کنار نیامده بودم،چه برسد به فکر نجات و عضو رز سیاه شدن!
_نمیدونم!
روی زانوانش خم شد.
_ تارا،این راه برگشت ندارد دخترم.
دخترم؟ دست روی حسرت چند ساله ام گذاشته بود.
چقدر دلم میخواست پدری به مهربانی حامد داشته باشم.
خوش به حال اهورا!
سخت بود بعد از این همه سال رویای پدر داشتنت به حقیقت بپیوندد اما بدانی که باعث عذاب هزاران انسان و از همه بدتر قاتل مادرت .....
#265
نبض شقیقه هام رو حس میکردم.
حامد ادامه داد:
_ اینو بدون هر انتخابی که داشته باشی من کمکت میکنم؟
هر انتخابی؟! فکر خوبی بود و از همه بیشتر دلم را گرم میکرد.
نگاهش رنگ ترحم نذاشت، تنها مهر بود و نگرانی.
جمله رز در سرم زنگ زد:
« میخوای مثل بزدل ها عقب بکشی تارا، میترسی از روبرو شدن با حقیقت. تو دختر سارا هستی. زنی که برای تولد تو جونش رو از دست داد»
نفس عمیق کشیدم و صدایم را صاف کردم.
حالا وقتش بود،بس بود این همه غفلت و خواب احمقانه!
باید با حقیقت روبرو میشدم.
این سرنوشت من بود، از آن خلاصی نداشتم.
_ میتونم یه خواهش ازتون بکنم.
_ حتما بگو دخترم.
لبخند زدم... جمله تم را از یاد بردم،وقدر شیرین بود این مهر پدرانه.
_ میشه منو ببرین سر خاک مادرم.
به وضوح گرد شدن مردمک چشمش را دیدم.
_ سارا؟
_ بله
تکیه زد و گفت:
_ چرا میخوای سر خاکش بری؟
_ بسه این همه غفلت احمقانه، میدونم ضعیف ام اما میخوام با حقیقت زندگیم روبرو بشم.
بهم حق بدین لطفا، میخوام مادر واقعیش رو بشناسم.
_ پدرت رو چی؟
فکر اینجاش را نکرده بودم. هنوز توان روبرو دن با آرمان را نداشتم.
هرچه تلاش میکردم نمیتوانستم در دلم جایش دهم.
_ نمیدونم!
_ برای شناختن مادرت بای. وارد خونه اسب بشی که پدرت همراه با همسر دومش و دخترش زندگی میکنه،تحمل اینو داری تارا؟
یخ زدم،سرمای قلبم را حس کردم.!
باورم نمیشد! شوکه لب زدم:
_همسرش؟
_ بله، پدرت یک سال بعد مرگ سارا ازدواج کرده و حالا یه دختر داره به اسم آریانا، تقریبا هیجده سالشه!
چقدر تلخ بود سردی کلام این پدر مهربان... اما حداقل دروغ نمیگفت. تارا بدون بی پرده و بدون دروغ را دوست دارم!
#266
_ چقدر زود مادرم رو فراموش کرده....
_ آرمان هیچکس رو به اندازه خودش دوست نداره،حتی به نوشین هم علاقه نداشت!
کنجکاو پرسیدم:
_ نوشین!؟
_ دختر خاله مامانت، همکاری و دختر عمه پدرت و در نهایت معشوقه اول آرمان!
پلک هام سوخت.... خیانت داغ بزرگی بود.. دیگر نمیخواستم از جزییات بدانم. مختصر پرسیدم.:
_ میدونست؟
_ نه! سارا عاشق بود و کور
_هنوز زندست؟
_نه، نوشین تو اولین مأموریت کشته شد.
_ میتونم!
حس میکردم گیج میشود از سوال های کوتاهم اما در کمال تعجب گفت:
_ هرکسی هم مانعت بشه،خودم میبرمت ایران تا مادرت رو بشناسی.
لبخند بی جانی زدم و به رسم احترام مقابلش ایستادم.
_ به نظرتون منو میشناسه؟
به چشم هام خیره شد،عمق این چشمان سیاه را نمیدیدم!
_ نه نمیشناسه....
گلویم از فشار بغض سوخت.
فاصله میانمان را پر کرد و پیشانی ام را بوسید.
_ همیشه دلم میخواست یه دختر داشته باشم که همدمم باشه. چون شنیده بودم دخترا بابایی هستن، اما هیچ وقت نصیبم نشد.
رز مریض بود و بارداری براش خطرناک. اما اینو بدون تو هیچ فرقی برام با دخترم نداری... هر زمان احساس کردی به کمک لازم داری سراغم بیا دخترم.
میدونم سردرگم و کلافه ایی.... جواب میخوای برای این حقیقت ناگهانی و تلخ اما صبور باش تارا، بزارهمه چیز روند طبیعی خودش رو طی کنه.
رز میخواد ازت مراقبت کنه اما به روش خودش. اون نگرانتم درکش کن. واقعا تورو با تمام وجودش دوست داره تارا.
همه ما از بودنت خوش حالیم.
فاصله گرفت:
_ شما پدر خوبی هستین....
بی رمق خندید.
_ نه نبودم! پنج حسرت مادر داشتن رو به دل بچم گذاشتم.
قبل از اینکه موقعیت را بستم و پاسخ دهم از اتاق خارج شد.
.مات و مبهوت به در بسته شده خیره ماندم.
#267
(دیوید)
کلافه از صدای مکرر تلفن همراهم دکمه اتصال رو فشردم.
_ بله
_ هیچ معلوم هست چه غلطی میکنی تو پسر؟!
_ سر من داد نزن هارون، تو بهتر از من میدونی اگه تو تیم مخالفت باشم به یک اشاره من نابودی.
تظاهر نکن من خوب میدونم تو از اون ماده ببر زخمی میترسی!
_ حرف مفت نزن ، این کار به تو هیچ ربطی نداره، کاری رو که گفتم انجام دادی؟
پوزخند زدم.
سالها بود که از بحث کردن فراری بودم.
_ اره تمیز انجام شد.
_ خوبه پس الان حسابی امنیتشون رو بیشتر میکنن.
آنالیا رو پیدا کردی؟
خیلی عادی پاسخ دادم:
_ نه نمیدونم کجاست...
خندید....
_ تا الان زیر شکنجه های رز جون داده پسرم.
پلک هایم را بستم تا خشمم را کنترل کنم.
_ کارت همین بود؟
_ از گپ پدر و پسری خسته شدی؟
_ تو پدر من نیستی....
_ اما خون من توی رگ هات جریان داره...
_ تو یه حیوون کثیفی که به هیچ کس جز خودت اهمیت نمیدی.
_ کی اینو گفته پسرم باور نکن!
داد زدم:
_ پس چرا پسرم رو گروگان گرفتی بیشرف!
_ هی هی آروم باش پسر... این بچه مادرش که رفت پی عیاشی، توام کار های مهم تر داشتی.
منم پدر بزرگش بودم نباید ترکش میکردم.
#268
با تمام قدرتم تلفن رو کوبیدم توی دیوار .... عایق نفسم رو بیرون دادم و کراواتم رو با حرص از گردنم باز کردم.
(حامد )
نگاهی به سرتار سالن رو نگاه انداختم.
رو به اهورا گفتم:
_, مادرتکجاست؟
_ گفت سرم درد میکنه،رفت استراحت کنه.
سری به نشونه تأیید تکون دادم و راه پله هارو پیش گرفتم.
نوید_. حامد
ایستادم و سوالی نگاهش کردم.
_ تکلیف چیه؟
_فعلا هیچی،بتید با رز حرف بزنم. با تارا حرف زدم یه تصمیماتی داره،اول اونو حل میکنیم بعد یه فکری هم برای آموزش دخترا....
_ امیدوارم به موقع دست به کار بشین.
_ نگران نباش حلش میکنیم. ما بدتر از اینارو پشت سر گذاشتیم.!
_ درسته
رو به اهورا گفتم:
_ امشب بمون اینجا
_ چشم
نوید کتش رو مرتب کرد و گفت:
_ پس من میرم اردوگاه با مایکل هماهنگ باسم،از اون عوضی بعید نیست دوباره ناگهانی حمله کنه.
_ اره برو،بی خبرم نذار.
#269
( رز. )
پرده های اتاق رو کنار زدم و درب بالکن رو باز گذاشتم.
هوا سرد بود اما درمون درد و گرمای تنم بود.
روی تخت نشستم و آروم دراز کشیدم.
پاهام رو از انتهای تخت آویزون کردم،به کمک نوک پاهام صندل هامو از پام در آوردم.
عجیب این روزها به گذشته پر میکشیدم.
عجیب این چند روزه چهره سارا روز مرگش از ذهنم رد میشد.
هنوز هم شیار های جریان گرفته خون از سرش رو به خاطر دارم.
صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین روی آسفالت خیابون.
چهره مبهوت آرمان... چهره معصوم و آروم دخترکی که دستم امانت سپرده شد.
صدای بیجون سارا و التماسش برای پنهون کردن دخترش از آرمان....
و در آخر صدای قطع شدن ضربان قلبش و پلک های مادری که برای همیشه بسته شد.
کجایی سارا که دخترت بزرگ شده،کجایی....
با صدای باز شدن درب اتاق پلک بسته هوشیار شدم.
نیازی نبود چشم باز کنم،این عطر فقط مخصوص تن یه نفر بود.
حامد!
#270
تخت تکون خورد،حالا راحت تر عطرش رو حس میکردم.
_ باهاش حرف زدی؟
_ اره
_خب نتیجه؟
_ میخواد بره سر خاک مادرش.
وحشت زده پلک باز کردم و نیم خیز شدم.
بیخیال ساعدش رو روی پیشونیم گذاشته بود.
_ تو وی داری میگی؟
_ انقدرم که تو عکس العمل نشون میدی ،تعجب آور نیست رز.
_ تو میفهمی چی داری میگی؟
_ خودت رو جای اون دختر بذار،برلی یه بارم که شده درکش کن.
_ من تارا رو درک میکنم،این تویی که بی گدار به آب میزنی.
_ مگه نمیخواستی بهت اعتماد کنه و دوستت داشته باشه؟
_ خب آره
_, مگه نگفتی میخوای حقیقت رو بدونه
_ حامد منظورت از این صغری،کبری چیدنا چیه؟!
_ میخوام درک کنی ،اون دختر که الان خانواده واقعیش رو شناخته میخواد مادرش رو ببینه.
داد زدم:
_ سارا مرده حامد میفهمی
_ میبرمش ایران،خپلستی همراهمون بیای بگو برات بلیط بگیرم.
روح از تنم رفت،این حرف و لحن قاطعانه یعنی تیر خلاص حامد.
امکان نداشت بتوانم مانع اش شوم.
از تخت پایین رفتم و کلافه اتاق را گز کردم.
_ میدونی اگه بره ایران با آرمان روبرو بشه چقدر میشکنه؟
_ همین الان هم اون دختر یه ویرانه بیشتر نیست. یه ویرانه سوخته از رویای پدر
_ پس چرا این کارو میکنی
_ میخوام روبرو شدن با واقعیت،پایه هاش رو قوی کنه رز. تارا به این تلنگرنیاز داره.
#271
شاید حق در واقع با حامد بود،اکا هر کاری که انجام میدادم و راه هوایی رو که برام باز میکرد و میرفتم بازم از نگرانیم بالی تارا درصدی،کم نمیشد.
از طرفی هم میدونستم،وفتی حامد یه تصمیمی بگیره.امکان نداره ازش برگرده!
_ پس تکلیف دخترا چی میشه؟
_ سفرمون یک روز بیشتر نیست رز، اهورا و نوید هستن. بهتره تمرین اونا زودتر شروع بشه.
گوشه تخت نشستم و نفسم رو با صدا خارج کردم.
_ این یعنی...
حرف رو قطع کرد...
_ پاشو وسایلت رو جمع کن،فردا پرواز داریم.
(پیکو )
آروم اطرافم رو سرک کشیدم و وارد پذیرایی شدم.
اهورا مشغول مطالعه روزنامه بود.
از این همه ریلکسی و آرامش خاطرش حرصم میگرفت.
سی ندای مقابلش رو انتخاب کردم و سعی کردم با صاف کردن صدا متوجه حضورم بشه.
نگاه گذرایی بهم انداخت و روزنامه رو ورق زد.
_ چیزی شده؟
حق به جانب پاهمو رد وی هم انداختم.
_ نه!
#272
سری به نشونه فهمیدن تکون داد و مجددا مشغول مطالعه شد.
_ تو نمیترسی؟
خندید...
_ از چی؟
_ از اینکه چند نفر با گلوله،ابکشت کنن!
بلند تر از قبل خندید.
_ نه!
_ واقعا نمیترسی؟!
_ نه،چون دفاع کردن از خودم رو یاد گرفتم و از مردن نمیترسم چون یه عمره با خطر زندگی میکنم و ازش حراس ندارم.
_ اگه ما عضو رز سیاه بشیم چی میشه؟
_ آموزش میبینین
_ اها،یعنی همون...
ادامه داد:
_ بزن بزن!
چشمام گردشد،پس هنوز سوتی اون شب رو به خاطر داشت.
خاک عالم تو سرت پیکو،یه زره ابرو داشتی اونم به باد فنا دادی!
خجول گفتم:
_ اره همون،که شما میگی
_ من نگفتم،اینو تو گفتی پیکو
وای نه بدتر از این نمیشد،دام میخواست زمین دهن باز کنم برم توش.
خنده مصنوعی روی لب هام رنگ گرفت.
_ خب میدونین،من... خب یعنی چیزه!
روزنامه رو کنار گذاشت،روی زانواش خم شد و بهم زل زد.
_ چیزه؟!
من من کنان جواب دادم:
_ آموزش رزمی میدین دیگه؟!
فک کنم خیلی زایع بحث رو پیچوندم،به وضوح لب هاش کش اومد.
_ اره تمرین رزمی میدیم
_خیلی سخته؟
_ بستگی به خودت داره
_یعنی چی؟
_ اینکه کشش اون همه ظربه رو داشتی باشی یا نه.
چشمام گرد شد.
#273
_یعنی چی؟!
_هر چند وقت یک بار بین داوطلبان ،یه مسابقه اجرا میشه.
_چه جور مسابقهای؟
_ بزن بزن
حالا هی این سوتی منو میکوبید فرق سرم،پسره نکبت خیارشور!
مصنوعی خندیدم...
_ آها متوجه شدم،یه جور مبارزه رزمی اما شوخی شوخی دیگه نه؟
خیلی جدی گفت:
_ نه!
خدایا خودت به من صبر بده.
_ یعنی چی؟
_ مبارزه تا سر حد مرگ،ما سرباز بدرد نخور نگه نمیداریم. اگه امروز نتونی هم سطح خودت رو شکست بدی فردا تو مبارزه هم تیمی هات رو به دردسر میندازی.
بی حس شدن پاهام رو حس میکردم.