باید بمونم از خودم دفاع کردن رو یاد بگیرم از خودم دبرابر دشکنم دفاع کنم.

الان فقط من نبودم،دوستامم وارد این راه کثیف شده بودن و باید نجات پیدا میکردن.

من تارا،از امروز دوباره متولد شدم تا با واقعیت های رندگیم رودررو بشم.

هرچند تلخ،هرچندخفقان اور...اما راهی نیست جز تحمل!

صبح روز بعد دوش گرفتم و لباس هایی که شب گذشته بدون اینکه بدونم از کجا اومده،و روی تختم گذاشته شده رو پوشیدم.

نیم تنه ورزشی تابالای ناف و شلوار نود سانتی همرنگش رو پوشیدم.

هنوز یک ساعت یک تایمی که حامد گفنه بود وقت داشتم.

موهامو خشک کردم چ با درنظر گرفتن،تمرین های رزمی. محض اطمینان بالای سرم جمعشون کردم و با کش سر ساده بستمشون،دنباله خرمایی رنگ موهام روی دوشم ریخت.

امگار هیچ جوره خلاصی نداشتم!

#208

بند نیم پوت های تیره ام را سفت کردم و از اتاق خارج شدم.

هوا سرد بود و اوایل زمستان را پشت سر میگذاشتیم اما برای پوشیدن پوتین هنوز زود بود!

کاپشن مشکی رنگ را تن کرپم و سرعت قدم هایم را روی پله ها بیشتر...

تقریبا همه آماده بودند...

نفر اخر هانا بود که جمع حاضر را تکمیل کرد.

بعد از خوردن صبحانه کوتاه و مختصری همراه رز و حامد از خانه خارج شدیم.

برخلاف ماشین اسپورتی که همیشه همراهیمان میکرد،اینباریک ون مشکی رنگ مقابل درب ویلا ایستاده بود.

به نوبت سوار شدیم و در اخر حامدبه ما ملحق شد و درب کشویی را بست.

لباس بقیه دخترها نیز دقیقا همانند من بود... حتی رز هم شبیه ما لباس پوشیده بود.

چه کسی باور میکرد این زن خوش پوش وبااین چهره افسونگر چهل و خوره ایی سن داشته باشد.

علل خصوص حضور اهورا با بیست و دوسال سن شک و شبه ها را بیشتر میکرد!

عجیب بود که دیگر نگران آنالیا نبودم!

او دیگر مادر من نبود،دراصل هیچوقت مادر من نبود.

چقدر دردناک است که حالامیفهمم که تمام ان سالها بخاطر سلامت فرزند خودش مرا تحمل کرده است...

چقدر درد ناک بود حقایقی که رز دانه به دانه از آن پرده برمیداشت.

افکارم را کنار زدم و با چسپاندن پیشانی ام به شیشه ماشین سعی در پایبن اوردن التهاب درونم کردم.

#209

کم کم خیابان های شلوغ شهر از بین رفت و در نهایت راه به خارج از شهر ختم شد.

با توقف ماشین،طبق فرمان حامد به نوبت پیاده شدیم.

تا چشم کار میکرد بیابان بود و بس!

اب گلویم را با ترس قورت دادم و حرکت کردم.

تقریبا میشد حدث‌زد‌‌ که بالای یک ساختمان متروکه قرار داریم.

حامد جلو رفت و تخته های چوبی روی زمین را کنار زد.

شوکه به دریچه مقابلم نگاه کردم و بی اراده قدم جلو گذاشتم.

دریچه عمودی را گشود و کنار ایستاد.

حامد ـ خب بیاین جلو و به نوبت برین پایین.

هانا با ترس پشت سرم پنهان شد و گفت:

ـ چیزه،اول پیکو بره!

پیکو چرخید و نگاه پر از خشمش را روی هانا متوقف کرد.

رز خندید و گفت:

ـ نترسین دخترا این فقط یه راه مخفی به اردوگاهه...

جمیلا جلو رفت و گفت:

ـ من اول امتحان میکنم...

شجاع بود،جمیلا‌همیشه شجاع بود!

به نوبت نانسی/پیکو/رز/هانا و در اخر خودم نیز به آنها پیوستم.

راه باریکه و تاریکی که شبیه یک لوله عظیم بود،در انتها به تونلی تاریک و نمور ختم میشد.

درست احساس سر خوردن از یک سرسره را به انسان منتقل می‌کرد.

به محض اتمام لوله پاهایم را روی زمین جفت کردم و ایستادم،رزبالبخند اشاره کرد که حرکت کنیم.

_ بیاین دخترا

ترسیده به لوله نگاه کردم ‌وگفتم:

_ پس‌حامدچی!

خندید...

_نترس،اونم‌میاد،منتها‌ازیه‌راه‌دیگه

باتردیدقدم برداشتم‌و‌پشت‌ سر‌، بقیه قدم برداشتم.

بوی نم تونلی که در آن قدم برمی‌داشتیم،گیج کننده بود...

بینی ام را چین دادم و به رز نگاه کردم.

لبخند زد و گفت:

ـ عادت میکنی!

#210

باپیچیده شدن صدای برخورد کفش با اب،تازه از نیت پوشیدن پوتین هوشیار شدم.

مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم.

احساسم میگفت جایی زیر زمین میان لوله های اب متروکه خارج از شهر قرار داریم.

راه طولانی تر از آنچه بود که تصورش را می‌کردم.

جمیلاکنارم ایستاد و زمزمه کرد:

_ اینجا پر از کثافته،ماروکجا داره می‌بره آخه. بخدا چیزی نمونده از بوی‌گند،بیهوش شم!

آرام تر از خودش پاسخ دادم:

_منم نمیدونم،فقط می‌دونم باید لعنت بفرستم به این بخت سیاهم!

آروم و بی دردسر داشتیم،زندگی می‌کردیم.اخه این چه مصیبتی بود گرفتارش شدیم.

غمگین نگاهم کرد و فاصله گرفت....

هانا ایستاد و نالید:

_ دیگه نمی‌تونم،دارم خفه میشم...

رز روی پاشنه پایش چرخید و گفت:

_انقدر تنبل نباش دختر،یالا راه بیوفتین، وقت نداریم.

لب هایت را تر کردم و گفتم:

_ چقدر دیگه مونده؟

به چشمانم خیره شد و پاسخ داد:

_ آنقدر زود جازدی؟

سکوت کردم و آب گلویم را با صدا قورت دادم.. نگاهم بین چهره خسته دختر ها چرخید.

رز بلند تر از قبل پرسید:

_ خسته شدی؟اره تارا !

آرام نالیدم :

_ نه،اما...

فریاد زد:

_ اما چی؟ترسیدی؟مادرت توی همین تونل ها قدم گذاشت،زیرشکنجه های همایون پاهاشو از دست داد و فلج شد.

سارا برای زنده موندن تو،ازجونش و جوانیش،گذشت.تا تو امروز اینجا بایستی و با ترس قدم برداری؟

پلک هایش را روی هم فشردم و نالیدم :

_ نه بخدا،من فقط می‌خواستم....

حرفم را قطع کرد و،قدم برداشت:

_یالا راه بیوفتین،وقت نداریم.بعدا میشه سوال کرد!

بغضم را قورت دادم و قدم برداشتم...گاهی رز غیر قابل تحمل میشد!

حدود ده دقیقه بعد، که جلو رفتیم و تونل را پشت سر گذاشتیم .

با دیدن سلول های نورانی مقابلم دهانم باز ماند.

خدای من این همه انسان زیر زمین چه میکردند!

پس اینجا بود رزسیاه نفرین شده !

#211

پشت سر هانا قدم برداشتم و وارد سالن شدم،برخورد نور به چشمانم، بعد از آن تاریکی که طی کرده بودم،آزار دهنده بود.

به محض توقف رز ایستادم و مشغول دید زدن اطرافم شدم.

سالن مقابلم پر بود از دختر و پسر های جوانی ،که تقریبا هم پوشش خودم بودن، و تمرینات ورزشی انجام میدادند.

با احساس گرمای دستی روی کمرم به خودم اومدم.

رز لبخند گرمی به روم پاشید و گفت:

_ بیا تارا

پلک زدم تا باور کنم،باورکنم که از حالا به بعد تارا هستم.

چقدر سخت بود تارا بودن!

قدم برداشتم و وارد سلول مقابلم شدم.

چهره های دخترا هم دست کمی از من نداشت،همه شوکه به مقابلشون خیره بودن.

تنها فرد آشنای اون جمعیت اهورا بود،که با لبخند به سمت مون می اومد.

با اشاره نوید همه به کارشون مشغول شدن،طوری که انگار ما اونجا حضور نداشتیم.

برای اونا طبیعی بود که هر روز یه عده بهشون اضافه بشن.

اهورا نزدیک اومد و مقابلمون ایستاد.

_ خوش اومدین خانوما

نگاهش روی همه چرخید ورودی صورت من متوقف شد.

لبهاش لبخند داشت،چشم هاش‌مهربون بود...

او بخاطر من پنج سال از حساس ترینر روز های زندگیش رو بدون مادر گذرانده بود...

هرکسی که حال جای او بود از من متنفر میشد،اما او لبخند میزد!

هرچه تلاش کردم نتوانستم پاسخ لبخندش را بدهم...

لحظه ایی حامد را دیدم که از در گوشه سالن وارد شد و پس از کمی نگاه کردن به اطرافش به سمت‌مان، آمد.

رز_ خپب،استارت کارو،بزن اهورا،منم برم برنامه این سری رو‌چک کنم.

با رسیدن حامد،اهورا مجال پاسخ دادن را نداشت.

حامد کنجکاو به چهره ام خیره شد،سریع نگاه از اهورا گرفتم.

به تک تک دختر ها نگاه کرد و گفت:

_ شماها با اهورا برید و تمرین رو شروع کنین،و تو تارا

نگاهش کردم...

_ تو همراه من بیا...

سرم را تکان دادم و پشت سرش قدم برداشتم،برنگشتم تا چهره دختر هارا ببینم.

بیزار بودم از این خورد شدن های بی انتها !

#212

تمام اشتیاقم برای دید زدن اطرافم از بین رفت.

شاید تغییر رفتار ناگهانی احمقانه بود،اما دست خودم نبود.

گاه و بیگاه ذهنم به واقعیت های تلخ کشیده می‌شد...

از سالن اصلی خارج شد،وبه سمت تونل انتهای راهرو رفت.

کم کم نور از بین رفت و دوباره تاریکی روی تونل های نمور سایه انداخت.

جلوی یکی از در های داخل تونل ایستاد و در رو باز کرد.کنار ایستاد و گفت:

_ بیا داخل تارا

لب هامو عصبی رو هم فشار دادم و گفتم:

_ میشه...

حرفم رو قطع کرد...

_ نمیشه!

_اما من که چیزی نگفتم هنوز!!

_ نمیشه،باید با تارا بودن کنار بیای.

دهن نیمه بازم رو بستم و وارد اتاق شدم،این مرد ذهن آدم هارو میخوند!

_ کتت رو دربیارو خودت روگرم کن.

کاری گفت رو انجام دادم و بی حرف مشغول گرم کردن بدنم شدم.

تمام اتاق از اشیا ورزشی پر بود!

_ آقا حامد

چرخیدوگفت:

_جانم

_چرا من جدااز دخترا باید تمرین کنم؟

_از من میترسی؟!

_ نه اصلا،این چه حرفیه...فقط حس میکنم...

_ اره،باید حرف بزنیم،جدا از بقیه تمرین می‌کنی چون بایدباهم حرف بزنیم.

الان هم میتونی بپرسی چیزایی رو که ذهنت رو مشغول میکنه.

_نه من سوالی ندارم

_ دروغ نگوتارا،این آخرین باریه که به من دروغ میگی روشنه؟

_اما آخه

_دیدم چطوری به اهورا نگاه میکردی،اهورا از تو متنفر نیست تارا

سرم سار سرم را پایین انداختم...

#213

شوکه شدم،اصلا فکر نمی‌کردم اون لحظه کسی بهم توجه کرده باشه.

_ من نمیتونم

_چرا میتونی, بایدبتونی تارا،اگه کسی باید بابت پنج سال تنهایی اهورا تاوان پس بده اون منم نه تو.پس بحث همینجا تموم میشه.

چرخید و مجددا مشغول تعمیر وزنه شد.

بی اراده لب هام تکون خورد

_شما مادرم رو می‌شناختید؟

چرخیدوباسکوت خیره نگاهم کرد...

_ تو چهرات شبیه پدرته،اما اخلاقت به مادرت رفته...

_آرمان آدم بدی بودنه؟

آچار رو رو داخل کیف ابزار گذاشت و روبروم ایستاد...

_ تنها قسمت زندگی سارا که باعث شدنابود بشه احساس یه طرفش بود،ارمان اونو دوست نداشت،اماساراتمام عمرش رو پوچ و بیخود حرومش کرد...

احساسات یکطرفه فقط برای انسان دردمیاره،اونم درد بی درمون که سارا بهش مبطلاشد.

_رزمیگفت سارا رو آرمان کشته!

_تاجایی که من می‌دونم مرگ سارا یه حادثه بود،برای اولین بار توی زندگیش خواست از آرمان فرارکنه،اما....

سکوت کرد،احتیاجی به ادامه نبود،خودم میدونستم بعدش رو خودم میدونستم!

تولد من و مرگ مادرم...من از همون ابتدای زندگیم نحس بودم!

چقدر آدمای دورم تلاش کردن تا کمکم کنن اما تو باطلاق تنهایی و بیکسیم فرو رفتم...

#214

از داخل کارتون گوشه اتاق دوتا دستکش برداشت، و به سمتم اومد.

دستکش هارو به سمتم گرفت وگفت:

_شروع کن تارا،قوی بودن رو امروز یاد بگیر تا فردا،وقتی زمین خوردی بتونی خودت رو جمع و جور کنی...

به چشم های مهربونش نگاه کردم و آروم دستکش هارو ازش گرفتم.

به کیسه ‌بکس،وسط اتاق اشاره کرد و گفت:

_شروع کن،باتمام قدرت ضربه بزن...

آب گلویم را سخت قورت دادم و پرسیدم:

_ چرا آنالیا،ازمن بدش میومد،تومیدونی نه؟

خیلی خونسرد به سمت وزنه گوشه سالن رفت و گفت:

_تمام این سالها،بخاطر اینکه بچه خودش،دست هارون اسیر بود.ازتومراقبت کرد...

دستام بی حس کنار بدنم افتاد...پلک زدم اما دورم تار بود فقط خاطرات برام رنگ می‌گرفت...

قدم برداشتم و جلوی کیسه بکس ایستادم...

یادم اومد...تمام اون شب های که یواشکی پشت تلفن لالایی میخوند و من کنجکاو بودم تا بدونم طرف مقابلش کیه...

قطرات اشکم لجوجانه روی گونه هام سرخوردن.

مشت اول....

_مامان

برگشت و بااخم نگاهم کرد.

_کایا،این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی.بروبخواب

_مامانی،میشه پیش تو بخوابم...

اخم بین ابروهایش غلیظ تر شد و تلفن رو پایین آورد.

_نه نمیشه،برگرد توی تخت خودت بخواب

مشت دوم.....مشت سوم

دندون هامو روی هم فشردم تا صدای خرد شدنم را. کسی نشنود!

به کدام جرم،شکنجه شدم؟

مشت چهارم.....

من فقط پنج سال داشتم...می‌ترسیدم...من هم دلم لالایی و نوازش مادرانه میخواست،خواسته زیادی بود؟

مشت پنجم....

من هم دلم پدری میخواست،تا با او عصر ها به پارک بروم و صبح روز بعد برای هم کلاسی هایم از آنچه گذرانده بودم،بگویم.

مشت ششم...... مشت هفتم......

بازوهایش درد گرفته بود و چشمانم می‌سوخت....

مشت هشتم....مشت نهم.....

موهایم به گردنم میخورد و جدا نمیشد...

تنم می‌سوخت،ازگرمای حقارت...از گرمای بیکسی....

حسرت،تنهایی.... بی پدری....

مشت دهم..... مشت یازدهم...

دندان هایش را روی هم ساییدم و محکم تر ضربه زدم...

نفسم،به شمار افتاده بود... تار های جلوی موهایم به صورتم چسپیده بود....

دستم را برای مشت دوازدهم جلو بردم ،اما میان هوا اسیر دستان مردانه آشنایی شد.

#214

نگاهش،رنگ نگرانی داشت....

شانه هایت را تکان داد و گفت:

_ آروم، باش تارا...نفس بکش...

بی اراده،میان نفس های سخت و کشیده‌ام،نالیدم:

_ اون منو دوست نداشت،هیچوقت بغلم نکرد...هیچوقت اجازه نداد کنارش بخوابم... هیچوقت برام لالایی نخوند!

گفت بابام مرده،فریبم داد...بخاطر آرامش بچه خودش فریبم داد.

اشک هام از گوشه چشمم سر خورد،تاچونم‌رسید.

دوستم نداشت... هیچوقت دوستم نداشت!

پاهام سست شدن و روی زمین زانو زدم.

همزمان حامد مقابلم زانلو زد و شونه هامو محکم تر گرفت.

_ تارا، آروم باش... تموم شدهمه اون آدما تاوان کارایی که باهات کردن رو پس میدن.

نفس گرفتم و بین اشک هام زار زدم:

_اما... دیگه برنمی‌گرده! دیگه هیچ وقت شیش سالم نمیشه،دیگه وقتی بچه های توی پارک رو با پدراشون میبینم غصه نمی‌خورم...همش عقده شد و کنج دلم بین تمام آرزوی بچگی‌ام خاک خورد...

گم شدم...بین تاریکی واقعیت زندگی پوچم گم شدم حامد..

هنوزم صداش توی گوشمه!یادم میاد...یادمه پشت تلفن نصف شب برای یه بچه لالایی میخوند،همه رو یادمه!

خواستم ادامه بدم اما نتونستم،تنم بی‌حس بود. تکون خوردن لب های حامد رو می‌دیدم اما بین نفس های کشیده خودم گم شده بودم.

پلک هام روی هم افتاد و از حال رفتم...

#215

(. حامد. )

سخت نفس میکشید،هرچقدر سعی کردم آرومش کنم بی‌فایده بود.

تنش خیس عرق بود،اما کاملا سرد بود و گرمایی از تنش به آدم منتقل نمی‌کرد!

بغلش کردم و از اتاق بیرون زدم،رد اشک روی صورت بیرنگش قلبم رو به درد می‌آورد.

ازتونل خارج شدم،و به سرعت قدم برداشتم.

وارد سالن اصلی شدم و به ستم بهداری قدم برداشتم.

تمام افراد دست از تمرین کشیدن و شوکه به جسم بی‌جان تارا روی دستام خیره شدن.

تپش های قلبش رو حس میکردم.باتمام توانم فریاد زدم...

_ نوید،مایکل رو خبر کن حالش خوب نیست...

رز وحشت زده به سمتم اومد و گفت:

_چش شده حامد...

صدای جیغ پیکو مجال پاسخ دادن را نداد:

_ کایا !

از سالن خارج شدم و راهروی متصل به بهداری را طی کردم.

#216

وارد بهداری شدم و جسم بی‌حال تارا را روی تخت گذاشتم.

میراندا با چشم های گرد به تارا نگاه کرد و گفت:

_ این دیگه کیه حامد؟!

با اخم جواب دادم:

_به نظرت این سوال مسخرت حال این دخترو خوب می‌کنه میراندا!!!

خجول جلو اومد و مشغول معاینه تارا شد.

قدمی عقب برداشتم تا راحت تر کارش رو انجام بده.

به محض لمس تارا وحشت زده گفت:

_ خدای من این دختر نبضش خیلی تند میزنه،ریتم ضربان قلب اصلا نرمال نیست!

داد زدم:

_ خوب چرا ایستادی،یه کاری بکن.

همزمان،رز و دخترا توی چهارچوب در ظاهر شدن. رز نفس گرفت و گفت:

_ حالش خوبه حامد

امکان نداشت اگه جمله‌ای که میراندا چند ثانیه پیش تکرار کرد رو بشنوه و سر پا بمونه!

_ چیزی نیست رز آروم باش...

مایکل وارد اتاق شد و افراد سر راهش رو کنار زد.

نگاه گذاریی به چهره تارا انداخت و نبضش رو گرفت.

درکثری از ثانیه چشم های گرد شد و زمزمه کرد«اوه خدای من!»

بلند پرسید:

_ دارو مصرف میکنه؟

رز جواب داد:

_ نه اصلا،تارا مشکلی نداره

مایکل سری از تاسف تکون داد و گفت:

_ میراندا سریع دستگاه رو بهش وصل کن باید ضربان قلب دقیق تر چک بشه.

اوضاع وخیم تر از اونی بود که فکرش رو می‌کردم!

رز_ دستگاه برای چی! مایکل تارا چش شده.

میراندا مشغول وصل کردن دستگاه شد و مایکل از تارا فاصله گرفت و روی پاشنه پا چرخید وگفت:

_ این دختر یا دارو مصرف میکنه و پنهون میکنه! و یا اینکه از بیماریش خبر نداره،تاازمایش انجام نده نمیتونم قطعی نظر بدم اما...

رز_. اما چی مایکل!

_ حدث میزنم به بیماری سندرم ولف پارکینسون وایت مبتلا شده! البته عوارض این بیماری در مواقع خاص اینطوری به اوج میرسه و خودش رو نشون میده.

پیکو_ توروخدا یه کاری بکنین آقای دکتر اگه بازم مثل اون موقعی ها شده باشه خیلی خطرناکه.

مایکل با چشمای ریز سرتاپای پیکو رو نگاه کرد و گفت:

_ قبلاً هم اینطوری حمله داشته؟

_اره اما خفیف تر بود.!

_ آخرین بار کی بوده؟

_اخرین بار سال دوم دبیرستان این طوری شد.

_چی باعث شد این اتفاق بیوفته،کاملا نرمال بود یا کسی باهاش حرف زد؟

_ با یکی از همکلاسی ها بحثش شد و اونم نداشتن پدرش رو به رخش کشید و مسخرش کرد!

#217

مایکل سری تکون داد و مجددا علائمی تارا رو چک کرد. و روبه میراندا توضیح داد بعد از متصل کردن سرم چه دارو های رو بهش تزریق کنه تا وضعیتش به حالت عادی برگرده.

همه سرپا و پر استرس به حرکات میراندا و مایکل نگاه میکردیم. کمی که وضعیت تارا نرمال شد به سختی رز و دخترا رو مجبور کردم که از اتاق بیرون برن و برگردن خونه.

خودم ایستادم تا هم وضعیت فعلی گروه رو چک کنم و هم خیالم بابت تنها نبودن تارا راحت باشه.

بعد از چک کردن لیست و کارای تمرین چند وقته اخیر گروه برگشتم بهداری و به ریتم منظم تارا که از مانیتور پخش می‌شد خیره شدم.

وضعیتش رو به بهبود بود اما هنوز هم بیهوش بود.

مایکل توصیه کرد به محض به هوش اومدنش به متخصص مراجعه کنیم تا تحت درمان جدی قرار بگیره.

خدا میدونست آنالیا چه بلایی سر این دختر آورده!

#218

(. دیوید )

پوشه طرح های جدید رو کنار زدم و کلافه از خستگی کار بی‌وقفه نفسم رو با صدا خارج کردم.

عجیب بود که امروز نه رز و نه دخترا برای فیلم برداری نیومده بودم شرکت.

بعد از فوت مادربزرگ پیکو کم رنگ فعالیت میکردن.

اما دورا دور حواسم بهشون بود و مرتب چکشون می‌کردم.

اما غیبت چهل و هشت ساعته رز و تمام دختر ها عجیب بود و نمی‌شد بهش توجه نکنم!

ساعت مچیم رو چک کردم و بعد از مرتب کردن یقه کنم از دفترم بیرون زدم و از شرکت خارج شدم.

شلوغی خیابون های شهر شش دست سردردم رو تشدید کرد و با حال وخیم تر از چند ساعت پیش بالاخره موفق شدم برسم خونه.

ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم، جواب سلام خدمتکار رو تنها با تکون دادن سرم دادم و بعد از تحویل دادن کتم قدم برداشتم و وارد سالن شدم.

همزمان دکمه های سر استینم رو باز کردم و از پله های کوتاه ورودی سالن پایین رفتم.

آنالیا حضورم رو حس کرد و چشم از شعله های شومینه گرفت.

لبخند ملیحی زد و گفت:

_اومدی پسرم

روی کاناپه مقابلش لم دادم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم.

پلک هام رو بستم و گفتم:

_ اومدم مامان چیزی شده؟

_ نه فقط تو خونه حوصلم سر میره

#219

پلک هام رو باز کردم و به چهره مغمونش نگاه کردم. بی اراده گفتم:

_ رز داره یه کارایی می‌کنه که من ازش بیخبرم!

نیم خیز شد و با ترس گفت:

_ چه کاری مثلا؟!

صدای تلفن همراهم مانع جواب دادنم شد. دکمه اتصال رو فشردم و جواب دادم:

_ بگو آرتور

_پیداشون کردم آقا

_خب الان کجان؟

_ گویا تارا حالش بد شده ومنتقلش کردن بیمارستان

بی اراده بلند داد زدم:

_ چی! تو مطمعنی آرتور؟

_ اره آقا پذیرش اسم اونو بعنوان بیمار ثبت کرده

_نفهمیدی علتش چی بوده؟

_گفتن حمله قلبی،شوک عصبی و یه همچین چیزایی!درست متوجه نشدم آقا

_ خیله خب از اونجا تکون نخور،مو به مو اتفاقات رو ازت می‌خوام آرتور متوجه شدی؟

_چشم آقا

بدون جواب تلفن رو قطع کردم و کنارم انداختم.

پنجه هام رو عصبی بین موهام کشیدم و نفسم رو خارج کردم.

#220

صدای وحشت زده آنالیا هوشیارم کرد.

_چیشده دیوید!

سرم رو بالا آوردم نگاهش کردم. چشماش درشت شده بود و لب هاش می‌لرزید.

_ تارا رو بردن بیمارستان

تقریبا جیغ زد:

_ چی؟ حالش خوبه دیوید الان کجاست بازم، بازم از اون حمله ها بهش دست داده نه؟

دستش رو جلوی دهنش گرفت و نفس کشید.

این حالت و رفتار های آنالیا نرمال نبود! اون از چیزی خبر داشت که من نمی‌دونستم.

_ تو می‌دونی تارا چش شده اره؟

به صورتم نگاه کرد و با بغض گفت:

_بخدا نمی‌خواستم اینطوری بشه!

چشم هام رو ریز کردم و پرسیدم.

_‌چه بلایی سرش آوردی؟!

اشک هاش رو کنار زد و گفت:

_ بخدا اتفاقی بود نمی‌دونستم اینطوری میشه.

کلافه زبونم رو دور لبم کشیدم.

_ مامان! درست حرف بزن منم بفهمم چی میگی!

به شعله های شومینه خیره شد و گفت:

_وقتی دزدیدمش بهونه رز و ایگیت رو می‌گرفت و مدام گریه میکرد.

بچه نبود! پنج سالش بود و همه چیز رو میفهمید.

حالم خوب نبود دیوید،از یه طرف دوری تو و تهدیدهای هارون. از یه طرف گریه زاری های اون دختر بچه و از همه بدتر آدمای رز که دنبالم میگشتن!

همه و همه باعث شد صبرم لبریز بشه. اتفاقی بود تو یک آن برای اینکه تنبیهش کنم و حساب کار دستش بیاد توی انباری زندونیش کردم.

هق هق ریزش به گریه بلند تبدیل شد واشک هاش راه گرفت.

سست و بی حرکت منتظر ادامه‌ی حرف هاش موندم.

_ تمام شب روی توی انباری گریه کرد و التماس کرد که ببرمش پیش مادرش. تمام اون شب رو توی انبار تاریک گذروند.

وقتی دیگه التماس نکرد و ساکت شد فکر کردم خوابیده و سراغش نرفتم.

اما صبح روز بعد وقتی در انبار رو باز کردم بی حرکت روی زمین افتاده بود و رنگ و روش پریده بود.

رسوندمش بیمارستان اما دیر بود،دکترا گفتن تشنج کرده

فشار عصبی و ترس بهش فشار آورده و تشنج کرده.

وقتی ازش آزمایش گرفتن بهم گفتن شدت شوک اونقدر بوده که به مغزش آسیب رسونده.

بینیش رو بالا کشید و ادامه داد:

_یک سال تحت درمان بود، حرف نمی‌زد.

هیچکس رو به یاد نمی‌آورد و فقط بهم نگاه میکرد.

بعد از چهل و دو جلسه درمان توسط روان پزشک تشخیص دادن قسمتی از حافظه‌اش رو از دست داده اما قابل برگشته تنها در صورتی که خاطرات براش یاد آوری بشه.

مثل رباطی بود که هر برنامه ایی بهش بدی اونم اجرا کنه.

بهش گفتم مادرشم و پدرش تو یه تصادف مرده. کم کم با دارو کنترل شد و در نهایت همه چیز رو فراموش کرد.

شد کایا دختر من! مدرسه رفت و بزرگ شد.

دیگه گریه نمی‌کرد اما هنوز هم افسرده بود.

بهم میگفت مامان شبا میومد که کنارم بخوابه،اما من پسش میزدم و باهاش بد رفتاری می‌کردم.

حالم بد بود دیوید...نمی‌فهمیدم دارم اشتباه میکنم.

عوارض اون تشنج و فشار عصبی رو اولین بار توی سال دوم دبیرستان نشون داده شد.

#221

گریه امونش نداد و بغضش با صدای بلند شکست.

باورم نمی‌شد مادر من همچین بلایی سر اون دختر بچه آورده باشه.

درسته که خود من قصد جونش رو کردم اما بحثش با بلایی که سر اون دختر بچه پنج ساله آورده بود کاملا فرق داشت!

حالا می‌فهمیدم چرا اسم واقیش و خانواده‌اش رو به خاطر نمیاره.

دیگه منتظر نموندم تا اشک و هق هق مادرم بیشتر از این دلم رو بشکنه. ایستادم و با گام های آروم از سالن خارج شدم و وارد حیاط پشتی خونه شدم.

هوا سرد بود،اما نه اونقدری که التهاب وجودم رو از بین ببره،باورم نمی‌شد.

حتی اگه با چشم های خودم هم می‌دیدم باز هم باورم نمی‌شد.!

(. حامد. )

با تکون خوردن پلک تارا چشم هام رو ریز کردم و جلو رفتم.

بالای سرش ایستادم و پیش‌نویس رو لمس کردم،گک رمان دستم رو حس کرد و آروم پلک‌هاش رو باز کرد.

باز دم عمیقش زیر ماسک اکسیژن خیالم رو راحت کرد که به هوش اومده.

مردمک چشمش چرخید و روی صورتم متوقف شد.

لبخند زدم تا دلگرم‌ سه که تنها نیست،همزمان میراندا رو فرستادم تا مایکل رو خبر کنه.

#222

دستش رو برای کنار زدن ماسک اکسیژن بالا برد،بین را مچ دستش رو گرفتم و آرومش کردم.

_ آروم باش تارا،یکم صبر کن تا دکتر معانیت کنه.شاید کنار زدن ماسک برات خطرناک باشه.

بی حال پلک زد و دستش رو بی حرکت کنارش رها کرد.

همزمان مایکل وارد اتاق شد و خواست که عقب بایستم.

بعد از معانیه عقب کشید و گفت:

_تجهیزات کمی داریم،اما تا هوشیارتر باید دست به کار بشیم و برسونیمش بیمارستان.

_ باشه ون توی مخفیگاه امادست، میگم الان اهورا آمادش کنه تا منتقلش کنیم شهر و از اونجا هم بیمارستان.

_ اره فکر خوبیه فقط سریع تر.

نیم نگاهی به تارا انداختم و پرسیدم.

_ حالش چطوره؟

_ بد نیست اما سطح هوشیاری خیلی ضعیفی داره .عجله کن حامد.

سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم.

بین راه به نوید برخوردم و ازش خواستم که نزدیک بیاد.

کار آموزش رو کنار زد و روبروم ایستاد.

_ سلام چیشد تارا حالش خوبه؟

_اره خوبه نگران نباش،بگو اهورا ون رو بیرون بیاره و پشت در خروجی هفتم منتظر باشه.

مردد پرسید:

_ چیزی شده حامد؟

_ نه اما مایکل میگه باید منتقلش کنیم بیمارستان،به هوش اومده اما هنوز هم وضعیت بحرانی داره.

_خیله خب باشه الان اهورا رو خبر میکنم. اگر نیازه تا منم همراهتون بیام؟

_ نه داداش تو بمون حواست به اینجا باشه خیالم راحت تره

_ باشه پس بیخبرم نذار

_چشم

با گام های بلند بذگشتمغ بهداری و به مایکل و میراندا کمک کردم تا تارا رو آماده کنن.

میراندا میزان کپسول اکسیژن رو تنظیم کرد و گفت:

_همه چی امادست فقط با احتیاط حرکتش بدین.

مایکل کیف تجهیزات پزشکی رو پایین تخت گذاشت و گفت:

_ حامد کمک کن. تخت رو از بهداری بیرون ببریم.

رو به میراندا ادامه داد:

_ من تا چند ساعت دیگه برمی‌گردم، حواست به اینجا باشه.

میراندا نگران به تارا نگاه کرد و گفت:

_ برو خیالت راحت،فقط بیخبرم نذار از حال این دختر.

#223

مایکل سری به نشونه تایید تکون داد و تخت رو به حرکت در آورد.

انتهای تخت رو به سمت خودم کشیدم و حرکتش دادم.

تارا آروم پلک هاش رو بست اما قفسه سینه آروم تکون می‌خورد و خیالم رو راحت میکرد.

دور از چشم افراد در حال تمرین از خلوت ترین تونل ها به سمت خروجی پشت ساختمون حرکت کردیم.

به محض خروج از ساختمون و برخورد نور به چشم هام، دستم رو جلوی صورتم گرفتم و به اطرافم نگاه کردم.

اهورا پیاده شد و در ون رو باز کرد.

وقت رو تلف نکردم و به کمک مایکل تخت رو وارد ون کردم و بالای سر تارا نشستم.

مایکل هم مقابلم نشست و نبض تارا رو چک کرد.

نفسش رو آسوده بیرون داد و اشاره کرد که اهورا در ون رو ببنده.

به حرکات دست مایکل رو قفسه سینه تارا دقیق شدم و پرسیدم.

_ حالش خوبه؟

_خوبه نگران نباش

_ چرا چشم هایش بستست؟

_ بیحاله،اثر دارو هاست،نگران نباش!

_ خوبه خدارو شکر

سکوت کردم و به چهره آروم تارا توی خواب خیره شدم.

چه بلایی سر این دختر آورده بودن که اینطور روانش بهم ریخته...

با صدای تلفن همراهم نگاه از تارا گرفتم و بدون نگاه کردن به صفحه موبایلم جواب دادم.

میدونستم که رز پشت خطه!

#224

_ جانم رز

صدای نگرانش توی سرم پیچید،حال خودم هم از بیخوابی دیشب دست کمی از تارا نداشت!

_ الو حامد

_بگو عزیزم

_ تارا خوبه؟ به هوش اومده یا نه؟

_ اره به هوش اومده نگران نباش

صداش جون گرفت....

_ وای راست میگی حامد، خدارو شکر. پس من الان میام اونجا باید ببینمش حامد از دیشب دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه.

_ نه رز خونه بمون لطفا

_ آخه چرا حامد من نگرانشم

_ می‌دونم عزیز دلم،نگران حال تارا نباش داریم منتقلش می‌کنیم بیمارستان. فراموش نکن تو الان در قبال اون چهار تا دختر هم مسعولی !

خونه بمون تا خبرت کنم،اینجوری خیال منم بابت همه راحته. اصلا دلم نمی‌خواد اون هارون کثافت از این وضعیت سو استفاده کنه و به دخترا ضربه بزنه.متوجه هستی که چی میگم نه؟

_ حق با تویه پاک فراموش کرده بودم. باشه پس بیخبرم نذار

_ خبرت میکنم عزیزم نگران نباش

_ مراقب خودت باش

تماس رو قطع کردم و به چهره کنجکاو مایکل نگاه کردم.

لبخند مرموزی زد و به تارا اشاره کرد.

_ این دختر ا چرا اینقدر برات اهمیت داره؟

به چهره آروم تارا خیره شدم و گفتم:

_ یه گمشده که تازه پیدا شده

_شایدم یه عزیز دل!

#225

پوزخند محوی از افکار مایکل روی لب هایم نشست.

چه فکر های که از توجه من به این دختر در سر اطرافیانم شکل گرفته بود و من خبر نداشتم!

_ اون دختر منه مایکل

با چشم های گرد به تارا نگاه کرد و گفت:

_ نه بابا! شوخی می‌کنی نه؟

_نه کاملا جدی ام!

سیب گلویش تکان خورد و مجدداً تارا را نگریست. سکوت کرد اما می‌دانستم هنوز هم باور ندارد گفته هایم را...

مابقی راه در سکوت طی شد،و تمام مدت تارا خواب یا بهتر بگویم بیهوش بود!

به محض رسیدن به بیمارستان و توقف ماشین،مایکل قفل های کمربند تخت که به دور تارا متصل بود را محکم کرد و منتظر باز شدن درب ون شد.

درب باز شد و چهره نگران اهورا روی صورت تارا متوقف شد.

بی حرف کنار ایستاد تا تخت را پایین ببریم.

وارد اورژانس بیمارستان شدیم و تخت را به دست پرستار ها سپردیم.

مایکل دنبال پرستار ها حرکت کرد و علائم تارا را شرح داد.

ایستادم و دور شدن تخت را تماشا کردم.

آنقدر ایستادم تا تخت از دیدگانم محو شد.

با احساس گرمای دستی روی شانه‌ام به روی چهره نگران اهورا لبخند زدم.

_ حالش خوب بود بابا،یه هو چه اتفاقی افتاد آخه

_ فقط خدا می‌دونه تمام این سال‌ها آنالیا چه بلایی سر این دختر آورده تا مارو فراموش کنه.

_ مایکل می‌گفت این حمله ها از بیماری های قلبی پر خطر ریشه میگیره

_ باید بفهمیم گذشته تارا چه اتفاقاتی رو براش رقم زده

_ اما آخه چطوری بابا!

_ بگو چک کنن با هویت قبلی تارا توی بیست سال اخیر پرونده پزشکی براش ثبت شده یا نه،تمام بیمارستان هارو چک کن اهورا. حتی یه دونه رو هم از قلم ننداز

_ چشم بابا

_ برو منتظر خبرت هستم

نگران ایستاد و گفت:

_پس شما؟

آروم روی شونه اش زدم و گفتم:

_ برو نگران من نباش پسر یکی باید اینجا مراقب تارا بمونه اتفاقات هفته پیش رو که فراموش نکردی!

سری تکون داد و با قول برگشت با خبر خوب ازم دور شد.

#226

(. رز. )

به اسرار حامد برای امن بودن جای دخترا برگشتم خونه.

اما تمام شب رو سرگردون تو خونه چرخ زدم. تمام شب فکرم پیش تارا و چهره رنگ پریدش بود.

خدایا ازت خواهش میکنم اینبار تقاص گناه هایی که مرتکب شدم رو با دور کردن دخترم ازم نگیر.

خدایا می‌دونم بنده خطا کارتم اما رحم کن به بی پناهی اون دختر.

آنقدر حالم آشفته بود و راه رفتم که نفهمیدم کی صبح شد و آفتاب طلوع کرد.

به محض روشن شدن آسمون تلفنم رو برداشتم و با حامد تماس گرفتم.

از شنیدن خبر به هوش اومدن تارا بینهایت خوش حال شدم و کمی دلم آروم گرفت.

ازم خواست که خونه بمونم اما دلم طاقت نیاورد.

دختر هارو آماده کردم و برای راحت تر بودن خیالم همراه خودم بردمشون بیمارستان... حتی اگه میخواستم خونه بمونن هم قبول نمیکردن.

از اینکه نگران حال تارا بودن و تمام شب رو با چشم های خودم شاهد بودم که پا به پای من برای تارا دعا کردن خوش حال بودم که حداقل تارا تمام این سالها بجای نداشتن پدر و مادر داشتن دوست خوب و دلسوز رو تجربه کرده...

سادگی رفتار این دخترا شیرین و قابل اعتماد بود.

#227

میدونستم که منتقلش کردن بیمارستان اما بازم دلم شور میزد.

دوستش داشتم و مثل دخترم براش نگران بودم.

اشتباه آدما اینه فکر میکنن مادر بودن به نه ماه تحمل وزن بچه و سختی زایمانه. اما من میگم مادر یعنی بیداری های شبونه برای بهونه های بچه تازه متولد شده.

مادر یعنی همین نگرانی ها حتی اگه اون بچه رو به دنیا نیاورده باشی.

تارا نعمت خدا بود بعد از دور بودن از پسرم که بهم هدیه شد.

تارا آرامش من بود که با رفتنش سالهاست فقط یادگار چهره اون دختر بچه پنج ساله رو برام به جا گذاشته.

مگه میتونم فراموش کنم اولین روزی که باذوق آماده میشد که به مهد بره.

مگه میتونم٬ فراموش کنم اولین نقاشی که کشیده بود رو... طرح من،ایکیت و خودش در دنیای کودکانش رو نقش زده بود و خوشبختی رو حس میکرد.

حتی اگه تمام دنیا انکارش کنم بازم من فریاد میزنم٬ که من مادر اون دختر بچه ام.

اگر چه سالهاست تاوان اشتباه من رو پس میده اما حالا که هست دیگه از دستش نمیدم و جبران میکنم،تمام این بیست سال و اندی رو جبران میکنم.

حتی شده به قیمت جونم!

#228

با احساس گرمای دستی روی شونه هام به خودم میام و تکیه از شیشه سرد ماشین برمیدارم.

پیکو با چهره غمگین و لبخند محوی بازوم رو فشار میده و میگه:

_ بیا رز،رسیدیم

پلک هام رو به نشونه تأیید باز و بسته کردم و پشت سر دختر ها پیاده شدم.

به محض ورود به بیمارستان احتیاج به پرسش پذیرش نبود.

حامد انتهای راهرو داشت با مایکل حرف میزد.

قدم تند مردم و اشاره کردم دخترا دنبالم بیان و دور نشن.

انکار حضورم رو حس کرد و دور و اطرافش رو نگاه کرد.با دیدن من چهره اش رنگ مهر گرفت و به نشانه سلام سر تکان داد.

با لبخند محوی و کمرنگی جوابش رو دادم،سعی کردم استرسم رو پست نفس عمیقی پنهون کنم.

_ حالش چه طوره؟

مایکل سلام کرد و فاصله گرفت،دختر ها دور حامد حلقه زدن و منتظر به چهره‌اش چشم دوختن.

_ فعلا که دارن ازش آزمایش و‌چکاپ میگیرن.

زانوهایم سست شد...

_ الان چی میشه؟

_ نمی‌دونم رز،منم منتظرم

نگاهی به دخترا انداخت و در جواب سلام دختر ها لبخند زد.

#229

دیگه پاهام تحمل وزنم رو ندارن،به سختی خودم رو روی صندلی انتظار رسوندم و نشستم.

دختر ها هم روی شش صندلی مقابلم جای گرفتن و بی‌حال به بهم خیره شدن.

خدا میدونست درد هر کدوم از اینا چقدر می‌تونه انسان رو به جنون بکشه.

پلک هام رو با درد بستم و نفس گرفتم،حامد کنارم نشست و دستم رو بین دستش گرفت و آروم فشار داد.

چقدر احتیاج داشت،تن سرد و بی روحم به این گرمای آشنا !

نمی‌دونم چقدر زمان گذشت و من خیره به سنگ فرش بیمارستان خاطرات کوتاهم با دارای پنج ساله رو ورق زدم.

با ایستادن حامد،از خاطرات دست کشیدم و به انتهای سالن نگاه کردم.

اهورا دوان دوان بهمون نزدیک شد و گفت:

_ مایکل کجاست بابا؟

_ چیزی پیدا کردی اهورا

_ اره خبر های خیلی داغی دارم

_ خوبه پس منتظر باش تا مایکل بیاد،تارا رو بردن اتاق اسکن.

از مکالمات بینشون چیزی دستگریم نشد.

گنگ پرسیدم:

_ میشه به منم بگین چه خبره؟

#230

نگاه مشکوکی بین هم رد و بدل کردن و حامد گفت:

_فعلا ما هم از چیزی مطمعا نیستیم عزیزم،صبر من تا دکتر نظر نهایی رو بگه

چشم هام رو ریز کردم و گفتم:

_ شما دوتا یه چیزی رو از من پنهون میکنید نه؟!

باز هم نگاه مشکوک!

پیکو ایستاد و اروم گفت:

_میتونم حدث بزنم چی پیدا کردین

به چهره بی‌حال قاب گرفته بین خرمن موهای مواجش خیره شدم و گفتم:

_ چی پیدا کردن پیکو؟

لبخند غمگینی زد و گفت:

_پرونده پزشکی تارا تو دبی رو پیدا کردین نه؟

چهل و خورده‌ای جلسات روان درمانی چیزی نیست که بشه ساده ازش گذشت..!

با دهن نیمه باز نگاهم رو بین چهره ما امید اهورا و حامد چرخوندم.

پس پیکو راست می‌گفت!

خدایا خودت به من صبر بده٬دیگه تحمل درد کشیدن رو ندارم.

لب باز کردم تا بپرسم اما با باز شدن درب اتاق اسکن حرفم رو خوردم و مات و مبهوت به جسم بی‌حال روی تخت مقابلم خیره شدم.

کی باورش میشد،این دختر تارای من باشه!

تخت رو دنبال کردم،صدلی قدم های بقیه رو هم پشت سرم حس میکردم.

تخت رو وارد بخش مراقبت های ویژه کردن و درب اتاق رو بستن.

پشت شیشه انتظار خیره به حرکات دست دکتر ها روی تن دخترکم موندم و لب هام رو برای کنترل بغضم بهم فشار دادم.

جمیلا کنارم ایستاد و گفت:

_ نگران نباشین،کایا این رو هم پشت سر می‌ذاره. ما بدتر از اینا رو هم تجربه کردیم...

روی لب هایش لبخند بود اما از چشم های روشنش اشک فرو می ریخت.

گفت و گوی مایکل و حامد توجه ام رو جلب کرد.

از اتاق فاصله گرفتم و گفتم:

_ اهورا پیش دخترا باش من همراه حامد میرم داخل تا دکتر رو ببینم.

حامد_ اما رز...

_ بسه دیگه،از دیشب هرچی ازم پنهون کردی بسه.فکر درد من نباش الان تارا از همه چیز مهم تره

منتظر جواب نموندم و جلو تر از همه وارد اتاق دکتر شدم.

#231

حامد و مایکل هم پشت سرم وارد اتاق شدن،سلام و ارومی به دکتر دادم و روی مبل های چرم مقابلش نشستم.

مایکل نزدیک رفت و فلشی رو که اهورا آورده بود رو به دکترداد.

حامد کنارم نشست و برای گرفتن دستم پیش قدم شد.

دستم رو عقب کشیدم و به دکتر خیره شدم

بابت پنهون کاری هاش ازش دلخور بودم.

حق نداشت منو از حال تارا بیخبر بزاره،اونم با وجود اینکه از حساسیت من نسبت به تارا خبر داره!

دکتر چند ثانیه به مانیتور خیره شد ،کم کن اخم بین ابروهایش جا گرفت و رو به من گفت:

_شما چه نسبتی با بیمار دارید؟

لب های خشکم رو تر کردم و گفتم:

_مادرشم

سری تکون داد و به مایکل نگاه کرد.

مایکل_ شرایط رو که براتون توضیح دادم آقای دکتر،تارا بیمار ویژه و محرمانه محسوب میشه

عینکش رو روی تیغه بینیش جابجا کرد و گفت:

#232

_ توپرونده پزشکی این خانوم ثبت شده در سن پنج سالگی بعلت شوک شدید عصبی یا بهتر بگم اولین جرقه بیماری آریتمی که بیشترین آسیب رو به مغزش رسوندن و باعث تشنجش شده.

پلک هام گشاد و نفس هام سخت شد...

ادامه داد:

_ حدث مایکل در مورد بیماری سندروم هم درسته ، بیماری دختر شما نادره و بین افراد معمولی کم دیده میشه و بهتر بگم اینه که این بیماری بیشتر موروثیه!

آب گلویم رو سخت قورت دادم و پلک زدم،ادامه داد:

در طی حمله های آریتمی،بیمار دچار علائمی و عوارضی نظیر تپش قلب شدید ،تهوع و استفراغ که گاه منجاب سرگیجه،سنکوب و یا ایست قلبی که منجلب مرگ خواهد شد.

مرگ ناگهانی ناشی از ایست قلبی از آریتمی ریشه می‌گیرد و در صورت وخامت درصد افزایشی ایست و مسدود شدن رگ های قلب را بالا میبرد.

بیماران آریتمی تعداد ضربان قلب در دقیقه را با بیش از صد و پنجاه مرتبه نیز تجربه میکنن، و این خیلی خطرناکه،یکم دیر متوجه شدین اما میشه. با دارو تنفس و فعالیت های ورزشی و شدت حملات احتمالی رو کنترل کرد.

#233

نتونستم بغضی رو که به گلوم فشار می‌آورد رو تحمل کنم.

اشک از چشم هام چکید تا زیر چونم راه گرفت.

حامد پرسید:

_ همون‌طور که مایکل براتون توضیح داد ما مدت طولانی رو کنار تارا نبودیم و از بیماریش و حتی تشنجش هم خبر نداریم.

مایکل_ بله کاملا درسته،لطف کنین بیشتر توضیح بدین تا متوجه بشن. تارا تا پنج سالگی بین این خانواده بوده و این یعنی یه بچه عاقل و هوشیار.

عجیب نیست که مادرش رو به یاد نداره؟

دکتر. _ تشنجش دوره پنج سالگی، یکی از علائمش فراموشی کوتاه مدت بوده. و توی پرونده پزشکی هم ثبت شده، این نوع فراموشی های کوتاه مدت با تجدید خاطرات حافظه رو برمیگردونه، اما خب گویا اشاخصی که اون زمان دورش بودن از این موضوع به نفع خودشون استفاده کردن.

حامد_ یعنی چی آقای دکتر؟

_ ببینید،تارا در اون زمان مثل رباطی بوده که بهش دستور بدی و به نحوه احسنت اجرا کنه. متوجه منظورم میشید؟

_ بله، و این یعنی اینکه....

_ یعنی دروغ رو بجای خاطرات پاک شده جایگزین کردن.

جمله آخر دکتر توی سرم پیچید،و اطرافم تار شد.

تجدید خاطرات! اخ خدای من این چه عذابیه...

پس برای همین بود که تارا بعد از دیدن خونه، ایگیت رو به یاد آورده بود....

ایستادم و دکمه های پالتوم رو باز کردم تا بتونم نفس بکشم.

اما ایستادنم همانا و از هوش رفتم هم همانا....

#234

( حامد. )

شوک حرف های دکتر و وضعیت حال تارا یک طرف و حال خراب رز یه طرف عصابم رو بهم ریخته بود.

هرچقدر جلو تر می‌رفتیم اوضاع خطرناک تر می‌شد.

اصلا به ذهنم خطور هم نکرده بود که برای کنترل تارا چنین بلایی رو سرش آورده باشن.

غرق صحبت های دکتر بودم که رز ایستاد،صدای نفس های عمیقش نگرونم میکرد.

ایستادم و بازپس رو لمس کردم. قبل از اینکه ازش سوال کنم بی حال توی بغلم افتاد.

مایکل وحشت زده میز وسط اتاق رو دور زد و روبروم ایستاد.

مایکل_ چیزی نیست نگران نباش،بیارش یه پرستار خبر میکنم.

_ عجله کن مایکل،خودت خوب می‌دونی رز وضعیت مناسبی نداره.

دستش رو توی هوا تکون داد و از اتاق خارج شد.

رز رو بغل کردم و از اتاق خارج شدم.

دکتر هم گویا نگران حال رز بود،پشت سرم از اتاق خارج شد و تا دم در اتاق خالی راهنمایم کرد.

جسم گرم اما بیهوش رز رو روی تخت گذاشتم و عقب ایستادم.

دکتر آروم جلو رفت و مشغول معاینه رز شد.

نفسم رو کلافه بیرون دادم و دخت رو دور زدم.

نزدیک ترین مکان به رز رو انتخاب کردم و دستش رو بین دستام گرفتم.

دکتر با لبخند عقب رفت و گفت:

_ نگران نباشید،خال همسرتون خوبه. فقط یه افت فشار ساده بوده.

به چشم های بسته رز خیره شدم و زیر لب تشکر کردم.

درب اتاق باز شد و صدای مکالمات مایکل با پرستار همراهش توی سرم پیچید.

نگاهم رو از رز نگرفتم و دستش رو محکم تر بین دستام فشردم.

پنج سال دوری خیلی چیز هارو بهم یاد داده بود.

رز رو میخواستم،به هر قیمتی که بود.

حتی اگه قاتل مادرم هم باشه باز هم می‌خوام تا آخرین نفسم کنارم باشه.

مهم نیست تو چه شرایطی و کجا،مهم اینه که فقط باشه.

هر طرفم رو که نگاه کنم باشه..

دلم به لبخند های گاه و بیگاهش گرم شه...

هر صبح که پلک هام رو باز کنم صدای نفس های آرومش رو حس کنم.

عادت کرده بودم هر شب بعد از شام تو خلوت دونفرمون از اتفاقات در طول روزمره بگم براش و با لبخند فقط گوش بده.

من مبتلا بودم به بیماری این گل.

من مبتلا بودم به استشمام عطر این رزسیاه !

#235

پرستار نزدیک اومد و بعد از چک نبض رز مشغول رگ گیری برای وصل سرم شد.

بی توجه به اسرار های مایکل برای استراحت بالای سر رز ایستادم و برای اطمینان خاطر و راحت بودن خیالم از گروه ازش خواستم که برای کمک به نوید برگرده به رزسیاه.

سرم رو لبه تخت گذاشتم،اما دست رز رو ول نکردم.

قطرات سرم آروم وارد رگش می‌شد.

کم کم پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم.

(. تارا. )

دلم میخواست چشم هام رو باز کنم،اما انکار یه وزنه سنگین روی پلک هام بود و وادارم میکرد دوباره بخوابم.

چند بار تلاش کردم تا موفق شدم پلک بزنم.

همه جا تا. بود... سنگینی ماسک اکسیژن رو حس میکردم.

باز پلک زدم و حالا دیدم نسبت به اطراف بهتر شده بود.

حس کسی رو داشتم که ماشین از روش رد شده باشه!

درد رو توی قفسه سینه حس میکردم.

صدای دستگاه کنارم نشون از ریتم ضربان قلبم بود.

چه خبر بود اینجا؟ من کجا بودم!؟

#236

صدای باز شدن در اتاق رو حس کردم و بعد صدای قدم های محکمی که بهم نزدیک می‌شد.

بی اراده اسم حامد رو زیر لب زمزمه کردم.

اما در کمال تعجب دوتا گوی آبی جلوی چشمان ظاهر شد.

پلک زدم تا باور کنم کسی رو که مقابلم میبینم واضح تر ببینم.

نه این خواب نبود،خودش بود دیوید!

حالا درک فضای اطرافم با وجود لباس مخصوص تن دیوید راحت تر بود.

اما چه اتفاقی افتاده،من چرا اومدم بیمارستان؟ اونم با این حال!!

صدای حامد توی سرم پیچید.

درست مثل یه ناقوس!

یادم اومد،من و حامد تو اتاق تمرین.

کیسه بکس، آنالیا، بچش !!!

پلک زدم و نفس گرفتم....

لب های دیوید تکون می‌خوردندو چشم هایش نگرانی روفریاد میزد.

#237

با برخورد انگشت هایش با پوست صورتم گویی تمام کابل های برق این شهر را به تنم متصل کرده باشند خشک شدن و نفسم بند امد‌.

چه بلایی به سرم آمده است؟ اینجا کجاست ،کحای زندگی نکبت بارم است که در آن حضور دارم.

دیوید از تخت فاصله گرفت و کم کم از دیدم دور شد.

چند ثانیه بعد چند مرد سفید پوش هراسان وارد اتاق شدند و به سمتم آمدند.

ماسک را روی صورتم تنظیم کردند.

برگشت،هپا به ریه هایم بازگشت!

با تمام وجود نفس کشیدم و پلک هایم رااسوده بستم.

#238

(. دیوید. )

مقابل آیینه ایستادم و مشغول مرتب کردن یقه های کتم شدم.

همزمان دکمه های سر استینم را بستم و سرم را بالا آوردم تا برای آخر لباس هایم را چک کنم.

در کمال تعجب آنالیا درست پشت سرم ایستاده بود و با غم در آیینه به صورتم نگاه میکرد.

حدث میزدم این وقت صبح برای چه اینجا حضور دارد و این چهره غمگین،را چطور میشود آرام کرد.

_ چیزی شده مامان؟

لب هایش را تر کرد ومردد گفت:

_میتونم یه خواهشی ازت بکنم پسرم.

چشم هایم را زیر کردم وچرخیدم،حالا بهتر عکس العمل هایش را می‌دیدم.

_ چه خواهشی؟

مرتب چشم می‌دزدید و نفس های عمیق میکشید.

_ من نمیتونم اینبار برم بیمارستان

مکث مرد،پوزخند زدم... می‌دانستم این را میگویید

بی رحمانه پاسخ دادم:

_ هیچ وقت هم نمیتونی بری! چه بیمارستان چه خونه و وهدهرجایی که تارا رو ببینی باید ازش دور باشی،این برای حفظ جونت ارزشمنده مامان.

چهره اش پر از خشم شد.

_ متلک ننداز دیوید

_ ناراحت میشی؟ وقتی یه مشت دروغ تو ذهنش جا دادی فکر این روز رو هم میکردی مامان، تو خودت از اپل می‌دونستی تارا برای همیشه پیشت نمی‌مونه درسته؟

_ خب آره اما...

دستم را به نشانه سکوت بالا آوردم.

_ اما دیگه نداره مامان

چانه اش لرزید...

_ من فقط می‌خوام مطمعا شم که حالش خوبه،همین

#239

نفسم را کلافه خارج کردم و صورتم را دست کشیدم.

_ باشه، اگه وقت کنم یه سر به بیمارستان میزنم.

چهره اش خندان شد.

_ پس منتظر خبرت میمونم.

خم شدم و گونه ‌اش را بوسیدم.

_ مراقب باش مامان،هارون دنبالت میگرده و خودتم خوب می‌دونی اگه پیدات کنه چه بلایی سرت میاره

پوزخند زد و با غم گفت:

_ اره می‌دونم، بابات اگه پیدام ،کنه بدون شک جونمو میگیره.

عصبی پلک زدم و هنگام گذر از کنارش گفتم:

_ تا زمانی که من نفس میکشم،دست هارون بهت نمی‌رسه!

#240

منتظر جواب نموندم و از اتاق خارج شدم.

بعد از سفارشات هر روزه به آرتور از خونه خارج شدم و مستقیم به سمت بیمارستان روندم.

باید از آروم بودن اوضاع مطلع میشدم.

اصلا حوصله غرولند های هارون رو نداشتم!

بعد از تلف کردن بیست دقیقه تایم تو ترافیک بالاخره رسیدم به بیمارستان، بعد از هماهنگ کردن با مایکل مستقیم لباس مخصوص پوشیدم و وارد اتاق تارا شدم.

منظم نفس می‌کشید وعلائم حیاتیش نرمال بود.

بالای سرش ایستادم و به طلبان منظم قلبش روی مانیتور خیره شدم.

زیر لب زمزمه کردم:

_ زنده بمون تاراتو باید بیشتر از اینا توی این راه دوم بیاری.

باید قوی بودن رو یاد بگیری!باید تو هم تاوان بدی... الان وقت مردن نیست تارا،بلند شو و برای سرنوشتت بجنگ....

نگاهم رو پایین کشیدم و به پلک های بسته خیره شدم.

ماسک اکسیژن قسمت بزرگی از صورتش رو پوشونده بود.

اما هنوز هم معصوم بود... مژه های بلند سیاهش روی صورتش سایه انداخته بود...

دستم رو جلو بردم خیلی آروم زیر پلک هایش کشیدم.

خیلی آروم ادامه دادم و به موج حجیم موهاش که دورش ریخته بود رسیدم.

دستم رو بین حلقه انتهای موهاش متوقف کردم و لبخند زدم.

ناخودآگاه آگاه تخته ایی که توی بچه‌گی دیده بودم برام زنده شد.

تخته ایی که قطعه عکس های مختلفی رو با متن های مخصوص خودشون پر کرده بود.

حالا درک میکنم اون چهره های عجیب رو... رز؛حامد، ایگیت که روش خط قرمز کشیده شده بود و روس فقط یه کلمه ثبت شده بود(مهره سوخته) در ادامه نوید، سارا، نازگل،نوشین و آرمان!