_ یعنی آنقدر همدیگرو میزنم تا یکی اون یکی رو بکشه؟!

_, اره

آنقدر ریلکس بیان میکرد که حس میکردم داره راجب قربوتی کردن گوسفند حرف میزنه!!

_ به همین راحتی؟!

_ اره پیکو به همین راحتی.

_ این مبارزه شامل حال ما نمیشه نه؟ خب اگه ما بمیریم بقیه شک نمیکنن؟!

اصلا کار مد چی میشه پس!؟؟

_ تمام اتفاقات اون پایگاه به عمو نوید بستگی داره،اگه اون نخواد کوچکترین اتفاقی نمی افته. درباره کارتون هم من چیزی نمیدونم‌،مامان دربارش تصمیم میگیره.

_ شما خودتون هم مبارزه کردین؟

_, اره

سوال بعدی رو ترجیح دادم نپرسم،چون امکان داشت پس بیوفتم و اون نیمچه آبروم رو هم پر بدم بره پی کارش.

اگه اون مبارزه کرده بود و الان سالم روبروم نشسته تنها یک معنی داره،طرف مقابلش رو کشته!

با تصور اینکه این اتفاق برای من هم بیوفته،مو به تنم راست میشد.

ایستادم و ظاهری شلوار جینم رو دست کشیدم.

#274

(. اهورا. )

با هر جمله ایی که بیان مبکردم،مردمک چشم هایش باز و بسته میشدن.

خیلی راحت میشد ترس رو از وجودش حس کرد.

نمی‌دونم هدف مامان از آموزش نگه داشتن این دخترا چیه.

اما اینو خوب می‌دونم که این دخترا،خیلی ضعیف تر اون چیزی هستن که تصورش رو میکنم.

بی اراده وارد این راه شده بودن،و حالا باید برای زنده موندن از طلسم رزسیاه میجنگیدن. حتی به قیمت از دست دادن معصومیتشون.

میدونستم از تصور اینکه من هم آدم کشتم،ترس درونش دوبرابر شد و نتونستن دوام بیاره‌.

ایستاد و بعد از مرتب کردن،سر و وضعش گفت:

_ با اجازتون من میرم استراحت کنم.ببخشید مزاحمتون شدم.

لبخند مصنوعی زدم...

_ اشکالی نداره پیکو،اکه بازم سوال داشتید در خدمتم!

دلم میخواست دوباره این دختره بچه ترسو رو ببینم،دلم میخواست بزرگ شدن ونترس بودنش رو ببینم!

با سرعت جت از سالن خارج شد و از پله ها بالا رفت.

ناخودآگاه با صدای،بلند قهقهه زدم.

این دختر از من ترسیده بود!

با احساس حضور کسی چرخیدم.

_ بابا!

اشاره کرد که بلند نشم.

روبروم نشستم و به پله ها اشاره کرد.

_ چی به اون دختر گفتی،رنگ و روش دست کمی از میت نداشت.

خندیدم...

_سوال پرسید،منم جواب دادم،همین!

سری تکون داد و لبخند زد.

_ اهورا من و مادرت می‌خوایم تارا رو ببریم ایران.

لبخندم محوشد...

_ چی!

_ خواست خود تاراست،میخواد بره سر خاک مادرش

_ این خطرناکه بابا

_ میدونم،اما زیاد نمیتونیم بمونیم ایران،نهایتا دوروزه برمیگردیم.

_ خب پس تکلیف دخترا چی میشه؟

_ با نوید ببرینشون پایگاه و آموزش رو شروع کنین.

_ فکر نمیکنین،محو شدنشون،از عرصه مد عجیب باشه؟

_فکر اونجاش ،رو هم کردیم.

_ خوبه پس من با عمو صحبت میکنم.

_ هرچه زودتر این کار رو انجام بده.

#275

(تارا)

آخرین تیکه لباس رو هم داخل ساک دستی گذاشتم و زیپش رو کشیدم.

تمام مدت دخترا تکیه به دیوار حرکاتم رو زیر نظر داشتن.

جمیلا_ تارا

خشک ایستادم،این اولین باری بود که یکی از دخترا منو تارا صدا میزد!

_ بله

_میتونی از پسش بر بیای؟

_ شاید اره،شاید نه!

پیکو_ اوف حالا هرچی ،مسافر سر راه رو دو به شک نکنین.

هانا_ پس ما چی میشیم!

ساک رو کنار تخت گذاشتم.

_ رز گفت با نوید میرین پایگاه

نانسی_ یعنی آموزش ما زودتر شروع میشه؟

_ اره

پیکو_ کی برمی‌گردی؟

_ خیلی زود،شاید نهایتا دو روز اونجا باشیم.

با باز شدن درب اتاق بحث نیمه کاره موند.

اهورا وارد اتاق شد و با نگاه گذرایی به دخترا ساکم رو برداشت.

_ دنبالم بیا تارا،داره دیر میشه

سری تکون دادم و پشت سرش از اتاق خارج شدم.

صدای قدم های دخترا رو پشت سرم حس میکردم.

#276

آخرین پله رو طی کردم و مقابل رز ایستادم.

حامد چند قدم دور تر از ما مشغول صحبت با نوید بود.

یقه های پالتوی کالباسی رنگم رو مرتب کرد و شال حریری رو دور گردنم انداخت.

سوالی نگاهش کردم....

_ بعد ورود به یه کشور مسلمون باید موهات و بپوشونی عزیزم.

_ باشه... مشکلی نیست!

نگاهی به دخترا انداخت و ازم فاصله گرفت،جلوی هانا ایستاد و یقه پیراهن اسپورتش رو مرتب کرد.

_ زمان طولانی از اینجا پور نیستیم،میدونم نگرانید،اما نباشید.

چون در نبود ما نوید و اهورا مراقبتون هستن. باز هم احتیاط کنید و شمرده و حساب شده قدم بردارید.

یادتون نره اگه توی این راه ضعیف باشید،نفرین رز سیاه بهتون رحم نمیکنه.!

حرفام روشنه؟

همه سر تکون دادن...

روی پاشنه پا چرخید.

_ بریم تارا

_بریم

روی صندلی نشستم و یقه های پالتوم رو به خودم نزدیک تر کردم.

سرم رو هم کردم به نمای باشکوه ویلای سفید مقابلم خیره شدم.

اگه یه روزی گذرم به این کوچه و این خونه می افتاد،قطعا حسرت دیدن نمای داخلش رو می‌خوردم.

اما حالا که از واقعیت درون این قول وحشت خبر داشتم،اصلا دلم نمی‌خواست داخلش زندگی کنم.

اما چه سود که دنیا به خواست دل من توجه نمیکنه.

هیچوقت نکرده.....

با حرکت ماشین نگاه از چهره نگران پیکو گرفتم و به روبروم خیره شدم.

#277

تمام راه،حتی زمان تحویل ساک ها و پیدا کردن شماره صندلی از شدت استرس و سردی بدنم هیچ چی از بحث و مکالمه مخفیانه بین،رز و حامد نفهمیدم.

با احساس گرمای دستی روی کمرم به خودم اومدم.

نگاهی به سالن شلوغ اطرافم انداختم،اب گلوم رو با ترس قروت دادم و قدم برداشتم.

اینجا با سالن فرودگاه چند لحظه پیش فرق داشت،ادمای اینجا روی سرشون سال داشتن.

ناخودآگاه دستم رو روی سرم بردم.

منم مثل اونا شال داشتم!

رسیده بودیم...! اینجا فرودگاه شیراز بود.

رز_ تارا،عزیزم خوبی؟

#278

_ خوبم...

بازوی چپم کشیده شد،حامد بود!

_ بیا دخترم،از هیچی نترس ما کنارتیم. هر وقت حس کردی نمیتونی ادامه بدی بهم بگو باشه تارا؟

_ باشه

نگاه معنا دار رز به حامد رو دیدم و قدم برداشتم.

اعتماد داشتم،به محکم بودن قول و جملات حامد اعتماد داشتم.

اون پدر خوبی بود... مثل آرزوی من!

به محض خروج از فرودگاه حامد تاکسی‌ گرفت و آدرسی رو داد.

و من باز مثل انسان های اولیه که هیچی نمی‌فهمن،به مکالمات عجیب بینشون گوش کردم و هیچی ازش نفهمیدم.

بازم یه زبان متفاوت!!!

نمای شهر عجیب بود اما به دل می‌نشست.

کم کم داشتم عادت میکردم به این تحول و تازگی.

عادت میکردم به تارا بودن.!

با توقف ماشین نگاهی به رز انداختم. خونسرد اشاره کرد که پیاده شم.

تا چشم کار میکرد،درخت های کاج و بلند بود.

پس اینجا قبرستان این شهر بود!

قسمتی از موهام آزادانه با نوازش باد تکون می‌خورد و مانع دیدم میشد،اکا این اتفاق فقط چند. ثانیه بود و مدام تکرار می‌شد.

درست مثل حرکت برف پاک کن ماشین.

به سنگ های فرو رفته توی دل زمن نگاه میکردم.

نفس های عمیق رز کنجکاوم کرده بود.

پر شدن چشم هایش و کنترل نریختن اشک رو می‌دیدم.

اما ترجیح دادم سکوت کنم تا علتش رو بفهمم!

با توقف حامد ایستادم، از گل فروش ورودی قبرستان چند شاخه گل خرید و اشاره کرد که حرکت کنیم.

سرعت قدم های رو کم کرد و گل ها رو به سمتم گرفت.

_ بیا تارا

سوالی نگاهش کردم....

_میخوای دست خالی بری پیش مادرت؟!

فرو ریختن قلبم رو حس کردم. لب های خشکم رو بهم فشردم و گل هارو ازش گرفتم.

انگارتازه فهمیده بودم چرا اینجام.

#279

من برای دیدن مادرم اومده بودم،مادری که حتی یه عکس هم ازش نداشتم و نمی‌دونستم چه شکلیه!

این اولین دیدار من با مادر واقعیم بود، دیدار با زنی که من رو به این دنیا آورده بود.

چه دیدار شیرینی! من،و سنگ قبر مادرم.

با توقف و خم شدن رز ایستادم.

افراد کمی دور و برمون بودن،این ساعت از ظهر انگار اینجا هم خلوت بود.

نگاهم روی نوشته های سنگ آفرید اما چیزی ازش نفهمیدم.

خم شدم و دستم رو روی نوشته ها کشیدم.

سرمای سنگ تا عمق وجودم رخنه کرد.

صدای پر بغض رز توی سرم پیچید.

_ اومدم سارا،دخترت رو برات آوردم.

ببین تارا کوچولو چقدر بزرگ شده.

عمیق نفس کشیدم تا حس خفگی لعنتی از گلوم باز بشه اما بی‌فایده بود.

چشم های پر از اشکم خالی شد.

سخت بود در این واقعیت تلخ .

درد داشت درک قصه پر درد تارا...

روی تیرگی سنگ دست کشیدم.

حامد مقابلم زانو زد و شیشه که همراه گل ها خریده بود رو روی سنگ ریخت.

بوی خوبی داشت، کم کم خاک روی سنگ از بین رفتن و نوشته ها واضح تر شدن.

شیشه خالی رو کنار سنگ گذاشت و شروع به خوندن کرد،اینبار این جمله های عربی رو می‌شناختم.

گنگ بود برام درک ماجرا،لنگار باور نمی‌کردم که اونجا حضور دارم.

با صدای محکم و تقریبا عصبی مردی درست پشت سرم، گریه رز متوقف شد.

_ اینجا چیکار می‌کنی!؟

نگاهی به من انداخت و با پوزخند رو به مرد گفت:

#280

(. آرمان. )

آخرین گلبرگ رد و هم روی سنگ انداختم و ایستادم.

خاک روی لباس هام رو تکاندم و نگاهی به اطرافم انداختم.

با دیدن دو زن و یه مردکنار مزار سارا کنجکاو جلو رفتم.

هر قدمی که جلو میذاشتم،چهره آشنای مرد برام واضح تر می‌شد.

خودش بود،اون مرد حامد بود‌!

با رسیدن به مزار بلند رو به حامد گفتم:

_ اینجا چیکار می‌کنی؟

زنی که تا لحظه پیش صدای گریه اش رو می‌شنیدم سرش رو بالا گرفت و بهم خیره شد‌.

خودش بود،کمی چهره اش جا افتاده شده بود اما من این چشم های یخی رو خوب به خاطر داشتم.

رز حاتمی کیا برگشته بود،اما چرا؟!

حامد_ نمی‌دونستم برای ورود به سرزمین مادریم از تو باید اجازه بگیرم.

کنجکاو نگاهی به دختر جوان همراهشان انداختم. و دوباره به رز خیره شدم.

پوزخند زد و ایستاد...

#281

(. رز. )

نگاهی به چهره خونسرد حامد انداختم و ایستادم.

نگاه پر از نفرتم رو روی چهره آرمان متمرکز کردم و با پوزخند جواب دادم:

_ اومدم به مادرجون سر بزنم،با تو کاری ندارم.

به سنگ اشاره کردم...

و همینطور سارا رو ببینم،اون از اعضای ویژه ما بود و همیشه خاطرش برام عزیزه.

تارا آروم سنگ رو دور زد و پشت سر حامد ایستاد،اما تمام حواسش روی آرمان بود‌.

دست هایش رو توی جیبش فرو برد و نگاه از تارا گرفت.

رو به من گفت:

_ پس بفرمایید تا خونه همراهیتون میکنم!

اصلا تعجب نکردم از رفتارش،گویا حامد هم مثل من این اخلاق آرمان رو به یاد داشت،لبخند محوی زد و دستش رو دور شونه تارا انداخت.

_ البته آرمان...

نگاهی به تارا انداخت...

بریم دخترم...

ابروهای آرمان بالا رفت، تعجب کرده بود. از تصور اینکه بدونه تارا دختر خودشه و چه رفتاری نشون بده ترس به جونم افتاد.

نفس عمیقی کشیدم و کنار حامد حرکت کردم.

هم قدم با ما اومد و گفت:

_ چیشد یادی ازما کردین؟

حامد_ میفهمی آرمان،صبور باش.

#282

(. تارا. )

کمرم رو صاف کردم و ایستادم.

به محض اینکه سرم رو بالا آوردم،با دو گوی سیاه چشم تو چشم شدم.

حالا تعریف های رز رو باور میکردم.

چشم های این مرد رو من هر روز صبح توی آیینه اتاقم می‌دیدم.

من شبیه پدرم بودم!

نگاهم رو از تار های سفید لابه به لایه موهای تیره اش گرفتم و قدم برداشتم.

پشت سر حامد ایستادم و به مرد مقابلم نگاه کردم.

ضربان قلبم رو حس میکردم... از مکالمه بینشون هیچی نمی‌فهمیدم.

اما چهره های جدی روبروم خبر از یه جنگ جهانی میداد!

حامد دستش رو دور شونه ام انداخت و بهم لبخند زد،گپیا لرزش و ترس وجودم رو حس کرده بود.

به زبان خودم گفت:

_ بریم دخترم

لبخند زدم... باز هم این واژه جادویی!

چقدر دلم میخواست که این مرد مهربون پدرم باشه....

تعجب چهره آرمان نشون میداد که متوجه حرف حامد شده.

خشکی گلوم اجازه نمی‌داد حرف بزنم. نگاه این مرد ذوبم میکرد،میترسیدم من از آیینه چشم های خودم می‌ترسیدم!

دوشادوش حامد و رز از قبرستون خارج شدیم.

دلم میخواست بیشتر پیش سارا بمونم.

نگاه پر از حسرتم رو به سنگ قبر انداختم و قدم برداشتم.

صدای گرم حامد زیر گوشم پیچید.

_ بیا دختر کوچولو بازم میای پیش مادرت.

_ قول میدین؟,

_ قول میدم تارا، حالا بیا

نفسم رو آسوده خارج کردم و سوار ماشین شدم.

به محض بسته شدن تام درب های ماشین رز گفت:

_ حالت خوبه عزیزم

_ خودش بود نه؟

رز به نشانه تایید سر اون داد و کمربندش رو بست.

اصلا درک نمیکنم از کجا پیداش شد!

حامد استارت زد و گفت:

_ امروز پنج‌شنبه است، احتمالا اومده سر خاک پدرش.

رز_ اون مادر جادوگرش هنوز زندست؟!

قهقهه حامد توی ماشین پیچید.

نگاهی به ماشین جلویی که آرمان سوارش شد انداختم و دوباره روی جمله های رز دقیق شدم.

#283

رز_ نخند حامد،مقصر هفتاد درصد بدبختیای سارا مادر آرمانه...

حامد با تاسف سرش رو تکون داد و آیینه رو روی صورتم تنظیم کرد.

_ خوبی تارا

لبخند زدم،مگه میشد در مقابل این چشم های مهربون لبخند نزد.

_ خوبم بابا

ابروهایش بالا رفت.. ادامه دادم:

_ خودتون تو قبرستون گفتین دخترم،ارمان فهمید چی گفتین منم دارم حفظ ظاهر میکنم دیگه...

رز نگاه معنا داری به حامد انداخت و گفت:

_ درست فهمیدی عزیزم،ارمان عربی رو متوجه میشه پس مواظب باش.

_ چشم...

حامد_ من که از خدامه دختر مهربونی مثل تو داشته باشم

_ شما پدر خوبی هستین

_ نه نیستم!

#284

رز معترض نالید:

_ حامد!

حامد کلافه دستش را به نشانه،سکوت بالا آورد.

مابقی راه در سکوت طی شد.

با توقف ماشین متعجب به ویلای قدیمی مقابلم چشم دوختم.

_ رسیدیم؟!

رز_ اره،پیاده شو عزیزم

آرام پیداه سدم،و شالم را به تبعیت از حرکات دست رز مرتب کردم.

به سرعت جت همدوش حامد قدم برداشتم.

آرمان از گوشه چشم نگاهی به نزدیکی میان من و حامد انداخت ،وارد خانه شد.

_ بابا

_جانم

_ اینجا خیلی قدیمی‌ها

_ این خونه یه جورایی ارثیه خانوادگی محسوب میشه.

_ که اینطور!

دستم رو کشید...

_ بله اینطور،بجنب دختر دیر شد.

وارد حیاط شدم و کنجکاو به اطرافم نگاه کردم.

باغبون مشغول جارو زدن برگ های ریخته شده بود.

خلوتی این خونه خوف برانگیز بود.

_ الان بریم تو چی میشه؟

_ سارا تمام عمرش رو اینجا زندگی کرده...میتونی بری توی اتاقش و باهاش بیشتر آشنا بشی. البته اول باید دید اتاقش دست خورده یا نه...

رز کنارمون ایستاد و گفت:

_ با اون همه علاقه و توجه که من از مادربزرگ نسبت به سارا دیدم،امکان ندارم اجازه داده باشه اتاقش رو جمع کرده باشن.

با رسیدن به پله های انتهای حیاط سکوت کردیم.

آرمان نگاه مرموزش رو روی صورتم متوقف کرد و گفت:

_ بفرمایید داخل،خیلی خوش اومدین!

نمای داخل خونه خیره کننده بود. یه ترکیب فوقولاده از فیروزه‌ای و قهوه‌ای تیره بود.

مبل های سلطنتی، پرده های کار شده و فرش های ابریشمی. متعجب به تعداد بی اندازه فرش ها خیره شدم.

اولین باری بود که توی دکور یه خونه آنقدر فرش می‌دیدم!

#285

روی مبل تک نفره نشستم،رز و حامد سمت چپ و راستم نشستن.

آروم خم شدم و روبه حامد گفتم:

_ خونه به این بزرگی کسی توش زندگی نمیکنه؟!

خندید... اما قبل از اینکه فرصت کنه جوابم روبده صدای بم آشنایی گفت:

آرمان _ چرا هست، یکم صبر کنی میان.

این ساعت از ظهر همه استراحت میکنن.

با چشمای گرد بهش خیره موندم، خوب بود که عربی صحبت میکرد!

لبخند مصنوعی زدم و نیم نگاهی به حامد انداختم.

خونسرد اطرافش رو نگاه میکرد.

اما رز با نفرت به آرمان نگاه میکرد.

تمام استرس وجودم رو توی فشار دادن دست هام به دسته مبل تخلیه کردم.

نگاه معنا داری بهم آن انداخت و گفت:

_ پدرت رو خیلی دوست داری؟

بغضم رو قورت دادم و خیره به چشم های براقش گفتم:

_ بله

_اسمت چیه؟

نیم نگاهی به نشانه اجازه له رز انداختم.

پلک هاش رو به نشانه تایید بست.

_ تارا

درشت شدن مردمک چشم هایش بغضم رو سنگین تر کرد.

میگن پدر و مادرا وجود بچه هاشون رو حس میکنن،اما اون چی؟ حس میکرد؟ پدرم بود... خون اون توی رگ هام جریان داشت ،چرا آنقدر سرد برخورد می‌کرد.

با صدای برخورد عصا به سرامیک های سالن نگاه از آرمان گرفتم و به نشانه احترام ایستادم.

#286

رز پیش قدم شد و به سمت زن مسنی که تلاش میکرد از پله های سالن پایین بیاد رفت‌.

چهره دختر جوانی که همراهش بود کنجکاوم کرد.

_ آروم مامان جون، آروم...

سرش رو بالا آورد نگاهی به افراد حاضر توی سالن انداخت.

آروم سلام داد و به سمت آرمان رفت،رمی پنجه پا ایستاد و گونه آرمان رو بوسید.

_ خوش اومدی بابا...

بابا! این کلمه رو قبلاً از زبون اهورا شنیده بودم و معناشو میدونستم.

پس این دختر خواهر ناتنی من بود.

روی چهره و حرکاتش دقیق شدم.

موهای طلایی ،چسم های روشن و قد متوسطتش زمین تا آسمون با من فرق داشت.

آرمان نگاه گرمی به دخترش انداخت و نشست، بیشتر از این تحمل نداشتم.

نگاه ازشون گرفتم و به رز خیره شدم.

لبخند عمیقی روی صورتش بود و زن مسن رو در آغوش داشت.

ازش فاصله و به من اشاره کرد. نگاه زن روی صورتم متوقف شد.

نمی‌فهمیدم چی میگه،اما از باز شدن آغوشش متوجه شدم که می خواد بغلم کنه.

قدم برداشتم و به سمتش رفتم. آغوشش بوی خوبی داشت... خم شدم تا باهاش هم قد بشم. گونه اش رو بی اراده بوسیدم و عقب ایستادم.

لب هایش تکون می‌خورد و من گیج به رز نگاه میکردم.

لبخندی زد و گفت:

_ مادر میگه چشم های زیبایی داری.

لبخند زدم، دوباره لب های زن تکون خورد.

رز_ اسمت رو می‌پرسه

_ آخه من بلد نیستم،مثل ایشون حرف بزنم.

خندید...

_ اشکالی نداره، اسمت رو بگو متوجه میشن،اسمت ریشه ایرانی داره.

سری تکون دادم و با لهجه غلیضی رو به زن گفتم:

_ تارا

لب های زن تکون خوردن و چهره رز غمگین شد.

نیم نگاهی به آرمان انداختم. خیره نگاهم میکرد، سریع چشم گرفتم و منتظر ترجمه رز شدم.

زن از کنارمون رد شد و روی اولین مبل نشست.

_ مادر میگه، سارا این اسم رو خیلی دوست داشته...

دلم میخواست بپرسم،بهش گفتی من دختر توام با سارا،اما ب وجود نگاه خیره افراد حاضر غیر ممکن بود.

#287

با ورود زن خوش پوش و میانسالی نگاه از رز گرفتم و گذرا سر تا پایش رو نگاه کردم.

خیلی راحت از شباهت چهره میشد حدس زد که همسر دوم آرمان...

مودبانه مقابل رز ایستاد و دست تاد،بازم چیزی از مکالمه بینشون نفهمیدم.

زن نگاهی بهم انداخت و لبخند زد. دلم میخواست بدونم وقتی بفهمه من دختر شوهرشم بازم اینطوری بهم لبخند میزنه یا خفم می‌کنه.

لبخند دلربایی زدم و دستش رو گرم فشردم.

لب هایش تکون خوردن،سوالی به رز نگاه کردم.

_ سارا خانوم میگن دختر زیبایی هستی.

مات و مبهوت به زن نگاه کردم، ناخودآگاه نگاهم به سمت آرمان کشیده شد.

سارا..‌.!

این زن هم اسم مادرم بود...باورم نمیشد ،بغضم رو با فشار دادن لب هام به هم فشار دادم و به رز خیره شدم،انگار عجز نگاهم رو درک کرد.

سارا از کنارم رد شد و به سمت دخترش رفت. خرابی حالم رو درک نمی‌کردم.

انگار با شنیدن اسم زن تمام احساساتم فعال شده بود.

بی اراده نفرت رو نسبت به آرمان حس میکردم.

#288

بازوم بین دستای رز اسیر شد.

لب هایش تکون خوردن ومن باز هیچی نفهمیدم.

همراهش از سالن خارج شدم.

نفسم رو آزاد کردم و گفتم:

_ کجا میریم.؟

_ دنبالم بیا میفهمی.

سری تکون دادم و از پله های مارپیچ انتهای راهرو بالا رفتم.

اونقدر حالم بد بود که به اطرافم دقیق نمی‌شدم.

مقابل اتاقی ایستاد و دستگیره رو پایین کشید.

دنبالش وارد اتاق شدم. با لبخند به سمتم چرخید و گفت:

_ درست مثل روز اولشه،اصلا دست نخورده.

نگاهی به چیدمان سنتی اتاق انداختم و جلو رفتم.

_ اینجا اتاق ساراست؟

_, اره عزیزم.

قدمی به عقب برداشت و به کلید روی قفل اشاره کرد.

_ از اینجا که رفتم،در اتاق رو قفل کن و با حوصله سارا رو بشناس عزیزم. تا وقتی من یا حامد پست این در نیومدیم در رو باز نکن،فهمیدی؟

غمگین لبخند زدم:

_ میخوای بهش بگی؟

سرش رو تکون داد:

_ اون عوضی براش مهم نیست.

_ پس میخوای چیکار کنی؟

_ به مادر جون میگم،میدونم از بودنت خوش حال میشه.

حتی شاید نذاره همراه من بیای!

وحشت زده به سمتش رفتم.

_ وای نه رز خواهش میکنم من می‌خوام پیش شما باشم.

گونه‌ام رو نوازش کرد...

_ مگه من می‌دارم کسی تورو ازمن بگیره، تا خودت نخواهی نمیزارم کسی اذیتت کنه.

لبخند زدم.

به سرعت از اتاق خارج شد،اه عمیقی از سینم خارج کردم و کلید رو توی قفل چرخوندم.

#289

(. رز. )

از پله های کوتاه سالن پایین رفتم و کنار حامد نشستم.

آرمان نگاهی به ورودی سالن انداخت و گفت:

_ دخترت کجاست.

نگاهی به دختر جوان کنارش انداختم و پوزخند زدم.

_ عجله نکن ،میفهمی.

دستای گرم مادرجون روی دستم نشست.

نگاهی به حامد انداختم .

مادرجون_ خوب کاری کردی اومدی دخترم،من که دیگه اخرای عمرمه، نمیدونی چقدر خوش حالم که می‌بینمت.

اون از نوشین و نازگل،دلم خوش به سارام بود که اونم پر پر شد.

نگاهی به حامد انداختم. سرش رو پایین انداخته بود و با اخم به گل های فرش خیره بود.

_ اومدم مادرجون،اما برات یه سوغاتی خوب آوردم.

لبخند غمگینی زد و رو به حامد گفت:

_ پسرت رو چرا نیاوردی،انگار سری دوم موفق شدی دخترت رو مثل خودت چشم ابرو مشکی متولد کنی.

حامد نگاهی بهم انداخت. و با لبخند گفت:

_ اهورا کار داشت مادر انشالله سری بعد.

_ انشالله پسرم، دلم میخواد اونم ببینم. حتما اونم آقایی شده برای خودش.

رو به من گفت:

_ سر فرصت به تارا فارسی یاد بده، دلم میگیره وقتی میبینم با ریشه این خاک زبونمون رو نمیفهمه.

_ چشم مادر جون.

_ کجابردی دخترت رو بگو بیاد ببینمش.

پاهام رو روی هم جابجا کردم.

_ راستش مادر جون من در اصل اومدم ایران تا امانتی سارا رو بهتون برگردونم.

عصاش رو جابجا کرد...

_ چه امانتی مادر؟

آرمان هوشیار بود...

_ همه میدونین سارا بعد از طلاقش باردار بود.

_ درسته دخترم، اما آرمان گفت بعد از تصادف بچه مرده به دنیا اومده.

پوزخند زدم، آرمان حقه باز واقعیت رو نگفته بود!

_ درسته مادر جون اما...

آرمان_ اما چی؟

با نفرت نگاهی بهش انداختم.

_ من با تو حرف نمیزنم،طرف حساب من مادرجونه

فکش منقبض شد...

دختر جوان نگاهی به مادرش انداخت، سارا با اخم بهم نگاه میکرد.

بیخیال نگاه ازش گرفتم و رو به مادر ادامه دادم:

#290

_ سارا قبل از طلاق میدونست که بارداره.

آرمان معترض گفت:

_ منظورت چیه؟

برای کنترل خشمم چشم هام رو بستم.

مادرجون_ آرمان ساکت باش پسرم ،ببینم این دختر چی میخواد بگه...

نگاهی به چهره خونسرد حامد که میخ آرمان بود انداختم .

_ باهام تماس گرفت،خپاست بیام ایران و کمکش کنم.

تست داد و مطمعا شد بارداره،اما نمی‌خواست آرمان چیزی بدونه.

اینبار صدای سارا متعجبم کرد..

_ اما دادگاه نتیجه آزمایش خون سارا رو منفی اعلام کرد.

پس از همه چیز خبر داشت!

پوزخند زدم...

_ درسته، اما من با یکم پارتی بازی ظرف خون خودم رو با سارا جابجا کردم!

چشم هایش درشت شد. روبه مادربزرگ ادامه دادم:

_ شما خودت خوب از ذات آرمان خبر داری مگه نه؟

سارا_ لطفا مراقب حرف زدنتون باشید خانوم محترم،اینجا دختر آرمان نشسته.

پوزخندم جاشو به عصبانیت داد.

تارای من یک عمر سخت زندگی کرد و این زن خودخواه فکر بچه خودشه؟!

غریدم:

_ طرف صحبت من شما نیستین خانوم محترم، اگر حس می‌کنید دارید اذیت میشین دست دخترتون رد و بگیرید از این سالن برین بیرون.

دخترک جوان گفت:

_ مامان من حالم خوبه...

نگاهی بهش انداختم و رو به چهره بهت زده آرمان گفتم:

_ بسه این همه پستی، وقتشه از خواب غفلت بیدار شی آرمان ریاحی.

#291

رو به مادرجون ادامه دادم:

_ بعد از طلاق از ایران بردمش، همه چیز خوب بود.

تو دوره چکاپ چهارماهگی دکتر بهش گفت اگه بچه رو به دنیا بیاره ممکنه تا آخر عمرش فلج بمونه.

بی رحمانه به چشمای آرمان خیره شدم.

_ اما سقطش نکرد، نه به خاطر اینکه هنوزم به تو حسی داشته باشه، نه اصلا!

سارا از خواست اگه بچه به دنیا اومد و عمرش امونش نداد، اجازه ندم تا آخر عمرت بچه رو ببینی.

اون بچه امید سارا بود، نمیدونی وقتی فهمید بچه دختره چه حالی شد.

از خوش حالی روی پاش بند نبود.

تا اون روز که تو پیدات شد.

با بغض ادامه دادم:

فقط یک هفته مونده بود تا زایمانش، من دیدم با چه ذوقی اتاق بچه رو آماده کرد.

حتی با اینکه... نفس عمیق گرفتم...

صورت مادرجون خیس از اشک بود.

_بهتون نگفت باعث مرگ سارا شده؟

بلند تر از قبل هق زد....

_ نگفت سارا برای فرار از اون رفت زیر ماشین؟

دوباره نگاهش کردم، سفیدی چشم هاش سرخ بود.

#292

دوباره صدای نحس زن بلند شد.

_ اما اون بچه مرده، چرا الکی عصاب همه رو خورد میکنی؟

نگاه از آرمان نگرفتم:

_ نه نمرد!

سیب گلویش تکان خورد...

_ من به سارا قول دادم ندارم تو بچه رو ببینی، پس یه بچه مرده رو جاش بهت دادم.

خیلی راحت باور کردی و از شرت خلاص شدم!

پوزخند زدم و به حامد نگاه کردم، به نشانه تایید جمله هام با لبخند پلک زد.

مجددا به آرمان نگاه کردم.

_ اسمش رو گذاشتم تارا،بزرکش کردم. براش مادری کردم... شد عزیز تر از جونم!

الان اگه اوردمش فقط به خواست خودش بوده... اونم نه بخاطر تویه بی‌لیاقت!

تارا اینجاست تا مادرش رو بشناسه.

#293

(. آرمان. )

باورم نمیشد، نه این یه خواب بود... یه کابوس واقعی!

نفس هام به شمار افتاده بود و مبهم جملات رز رو می‌شنیدم.

تنها تصویر دختر جوانی که توی قبرستون پشت حامد سنگر گرفته بود رو می‌دیدم.

اون چشم های آشنا...!

دختر من... دختر من و سارا... چقدر احمق بودم بودم که نفهمیدم.

اسمش تارا بود، درست اسمی که سارا از نوجوانی آرزو داشت روی دخترش بزاره.

ستاره درخشان من اینجا بود...

دختر من، از گوشت و خون من جلوی چشمم به بزرگترین دشمنم پدر می‌گفت!

صحنه چشم های پر از اشکش وقتی اسم همسرم رو شنید جلوی چشمم رنگ گرفت...

خدایا این خوشبختی درد آور تا حالا کجا بود.

این همه سال ازم دور بود، تمام این سالها به حامد پدر گفت؟!

شاید حق با رز بود، من بی‌لیاقت بودم.

چشم های معصوم و ترسیده ای که پشت بازوهای حامد سرم میکشید برام رنگ گرفت.

اون دختر من بود،تارای من!

سوزش و ضربان قلبم رو حس کردم.

پلکم سوخت و بی حس شدم.

لعنت به این قلب بیمار من، پاشو آرمان دخترت اومده بعد از این همه سال!

الان وقت ایستادن نیست لعنتی، پاشو و دخترت رو ببین ، پاشو بغلش کن.

بزن لعنتی، یکم دیگه دوم بیار!

فقط چند ثانیه...

خیره به چشمای پر از نفرت رز، از مبل سر خوردم و روی زمین افتادم.

پشت پرده مبهم دوگوی سیاه آشنا، تکون خورد لب های اطرافیانم رو می‌دیدم.

بزن لعنتی، الان وقت مردن نیست!

#294

(. تارا. )

تکیه از در برداشتم و آروم توی اتاق قدم زدم.

با سر انگشت هام لوازم سر راهم رو لمس میکردم و با دقت توی اتاق چرخ میزدم.

این بود حق من بعد از این همه آرزوی خانواده خوشبخت!

یه اتاق و لوازم قدیمی از مادرم،یه پدر که چند ماه بعد از فوت مادرم که هیچوقت دوستش نداشته تشکیل زندگی داده و اصلا براش مهم نبودم.

این بود سهم من از دست سرنوشت....

روی تخت نشستم ،مروارید دوری های رو تختی چهل تیکه رو دست کشیدم.

نگاهم روی قاب عکس روی پا تختی چوبی متوقف شد.

چهره یه زن حدودا بیست و هشت ساله،موهای صلایی با حلقه های درشت...

چشم های میشی رنگ و گونه های گل انداخته... این لبخند شیرین و پاک عجیب به دلم نشست و گرما به رگ هام تزریق کرد.

بالآخره دیدمش!

من امروز، اینجا بعد از این همه سال چهره مادرم رو دیدم.

روی قاب دست کشیدم.

پس سارا تو هستی...

مکث کردم و ادامه دادم:

مادر من، زن شجاعی که برای تولد من از جونت گذشتی.

دیگه بس بود کنترل این بغض لعنتی،با اولین پلکی که زدم،قطرات درشت اشک روی قاب چکید.

چند بار مثل ماهی به خشکی افتاده لب باز کردم و بستم تا راه هوا به ریه هام باز شد.

سنگین بود این بغض لعنتی... اما بالاخره آزاد شد.

قاب رو به سنگ چسپوندم و روی دراز کشیدم.

عطر ملایم بین ملافه ها رو نفس کشیدم و با تمام وجودم هق زدم.

حالا می‌فهمیدم چقدر احتیاج داشتم به گریه کردن.

با چکیدن هر قطره احساس لبریز شدن ، سبکی و آرامش به قلبم رو حس میکردم.

#295

بدون اینکه قاب رو از سینم جدا کنم ،از تخت پایین اومدم و به سمت کمد گوشه اتاق رفتم.

به محض باز شدن درب کمد،عطری که چند لحظه پیش بین ملافه ها حس کردم به مشامم خورد.

بلند تر از قبل هق زدم...

این بود عطر آشنای مادر...

یه تیکه از لباس هارو بیرون کشیدم و به بینیم چسپوندم.

دلم میخواست با لمس اجسام ،باور کنم که زندام و این رویا نیست.

باور کنم تارا بودن رو، دختر سارا بودن رو باید یک بار هم که شده باور کنم.

پالتو و شالم رو گوشه اتاق انداختم.

با استینم صورتم رو پاک کردم و دوباره به سمت کمد رفتم.

تمام لباس هارو بیرون کشیدم و تک به تک بوسیدم.

قدم برداشتم و مقابل آیینه اتاق ایستادم.

روی دندونه های شونه طلایی رنگ دست کشیدم.

سرم رو بالا آوردم، به چهره رنگ پریده و بینی سرخم توی آیینه قهقهه زدم.

من این آدمی که توی این آیینه می‌دیدم رو نمی‌شناختم!

کشوی کمد رو بیرون کشیدم،نگاهم روی گردنبند طلایی رنگی قفل شد.

#296

قاب رو ،روی میز گذاشتم و زنجیر رو بلند کردم.

نگاهی به پلاک قلب آویزون انداختم ،دستم رو بالای پلاک فشار دادم.

خیلی نرم قلب دوتیکه شد.

تصویر آرمان و سارا کنار هم کف دستم رنگ گرفت.

لبخند زدم. حالا هر سه تامون کنار هم بودیم!

با یه تصمیم آنی زنجیر رو گردنم انداختم.

دستی روی پلاک کشیدم،و دفتر چرم قهوه‌ای رنگ رو برداشتم.

ورق زدم...

«خاطرات سارا»

دلم میخواست با آرامش بشینم و تمام این دفتر رو بخونم.

نگاهی به اطرافم انداختم و به سمت کمد رفتم.

به محض باز کردن درب کمد با صدای جیغ ظریفی، دستم روی درب کمد خشک شد.

جمله رز توی سرم زنگ زد:

« تا من یا حامد پشت این در نیومدیم،بازش نکن و بیرون نیا»

من به رز اعتماد داشتم... پس به حرفاش گوش میدادم.

بیخیال صدای جیغ ساک کوچیکه داخل کمد رو بیرون کشیدم و روی تخت انداختم.

#297

اینجا اتاق مادر من بود،پس اشکالی نداشت یادگاری ازش با خودم ببرم!

چند تیکه از لباس های داخل کمد رو منظم داخل ساک چیدم.

در آخر شونه طلایی رنگ،دغتر خاطرات،سیشه عطر نصفه جلوی آیینه و قاب عکس روی پاتختی رو داخل ساک گذاشتم.

نفسم رو آسوده بیرون دادم و تاق باز روی تخت دراز کشیدم.

باز عطر ملایم مشامم رو پر کرد.

خیره به لوستر قدیمی آویز از سقف دو گوی آبی و لبخند آشنایی جلوی چشمم رنگ گرفت.

چقدر خوب میشد اگه الان اینجا بود!

پلک هام رو بستم و زمزمه های اون شبش توی سرم پیچید.

«اروم باش کایا،هر اتفاقی که افتاد اجازه نده سرنوشت زمینت بزنه.

پاشو و مقابلش بایست،بذای داشته هات بجنگ»

دیوید.... مرد مرموز زندگی من!

غلط زدم...

عطر آشنا بیشتر شد...

بازو هامو بغل کردم...

تصویر دست های مردونه ایی که سعی داشت سویشرت رو توی تنم مرتب کنه لبخند روی لب هام آورد.

من چم شده!

این فکرا از کجا میان توی سرم، من با این حال و روز دارم به دیوید فکر میکنم!؟

ای دیوانگی محض بود، قبل از اینکه خودم رو قانع کنم.

خستگی ناشی از راه و گریه تسلیم خوابم کرد.

#298

(. رز. )

وحشت زده به جسم بیجون آرمان مقابلم خیره شدم.

قدرت حرکت نداشتم. فقط جمله های دکتر و حال خراب تارا برام تکرار می‌شد.

مطمعا بودم سارا بیماری قلبی نداشته، معما حل شد!

بیماری تارا ارثی بود اونم از آرمان!

خدا لعنتت کنه که جز بدبختی برای اطرافیانت چیز دیگه ایی نداری آرمان.

سارا( همسر دوم آرمان)

_ شیدا مامان بدو زنگ بزن دکتر سلیمی.

_ چشم مامان جون.

با این تمام قدرت فریاد زد:

_ مژگان قرصهای آرمان رو بیار،عجله کن.

حامد زن را کنار زد.

_ آروم باشین خانوم، دورش رو خلوت کنین تا راه تنفسی بهتری داشته باشه.

_ همش تقصیر شماهاست، شما به این روز انداختینش.

_ چه جور بیماری دارن همسرتون؟

_ آریتمی داره

با چشمان کرد به رز نگاه کرد، گویی چهره متعجب و مبهوت رز گواه حال خودش را میداد.

بیماری آرمان و تارا مشترک بود!

خدمتکار با انبوهی از دارو وارد پذیرایی شد.

حامد دکمه های اولیه پیراهن مرد را گشود و عقب ایستاد.

ضربان قلب نرمال نبود.

پانزده دقیقه بعد مردی مسن همراه کیف پزشکی اش واردشد ، و مشغول معاینه آرمان شد.

#299

(. رز. )

با استرس ناخن هام رو به دندون گرفتم و پلک های بسته آرمان چشم دوختم.

دو ساعت از رفتن تارا به اتاق می‌گذشت!

با احساس گرمای دستی روی شونه هام به خودم اومدم.

حامد_ خوبی؟

فقط سرم رو تکون دادم و به آرمان اشاره کردم.

_ توام دیدی؟

_ اره ،انکار بیماری تارا ارث از اونه.

بینیم رو چین دادم و با نفرت به آرمان نگاه کردم.

_ تمام عمرش مایه بدبختی و عذاب بود، نکبت بیشعور!

لبخند زد...

_ آروم باش عزیزم

_ حالا چی میشه؟

_ چی ،چی میشه دقیقا؟

_ تکلیف تارا

_ میل و انتخاب خودش همه چیز رو مشخص می‌کنه.

_ وقتی بردمش اتاق بهش گفتم شاید نزارن با من بیای.

_ خب، اون چی گفت؟

_ ترسید و بغلم کرد .

گفت میخواد پیش من باشه، باورت میشه حامد؟!.با وجود خطر رز سیاه میخواد دختر ما باشه.

_ تارا به اعتماد و همایت احتیاج داشت که ما بهش دادیم.

تارا حداقل می‌دونه ما بهش دروغ نمیگیم. درسته؟

_ اوهوم

_ پس ترکمون نمیکنه،خیابت راحت.

_ از این شیاد هرچی بگی برمیاد حامد،تنام عمر سارا رو این عوضی خاکستر کرد.

_ هیش آروم باش رز،اتفاقی نمیافته. تارا همراه ما میاد.بهت قول میدم.

_ خداکنه این طور که میگی باشه.

دختر جوانی که حالا میدونستم اسمش شیداست بهم نگاهی انداخت و کنار آرمان نشست.

با تکون خوردن پلک های آرمان با وحشت نفسم گرفتم.

#300

( آرمان. )

به محض باز کردن چشم هام چهره رز رو دیدم که با نفرت بهم زل زده بود.

نگاهم رو اطرافم چرخوندم و با یاد آوری اتفاقات اخیر نیم خیز شدم.

سارا_ آروم آرمان چیکار می‌کنی.

_ خوبم چیزیم نیست.

رو به رز گفتم:

_ کجا بردیش؟

پوزخند زد...

_ اتاق سارا

بی توجه به اسرار های سارا از اتاق بیرون زدم و به سمت اتاق سارا رفتم.

بعد از این همه سال گذرم به اتاقی افتاده بود که تمام دوره نوجوانی فکر این بودم که یواشکی برای صاحب اون اتاق هدیه بخرم.

اما حالا....

دستگیره رو بالا پایین کردم، در قفل بود.

سرم رو به در چسپوندم :

_ تارا جان در رو باز می‌کنی

حضور همه رو پشت سرم حس میکردم.

حامد بیخیال به دیوار تکیه زد و به حرکاتم چشم دوخت.

رز_. خودتو بکشی هم توی زندگی تارا دیگه جایی نداری. اون تورو به چشم قاتل مادرش میشناسه آرمان فهمیدی!!

دندون هام رو روی هم فشردم و به در ضربه زدم.

_ تارا در رو باز کن لطفا باید با هم حرف بزنیم.

( تارا. )

با صدای کوبیده شدن درب اتاق وحشت زده روی تخت نشستم.

این صدا رو خوب میشناختم، آرمان بود!

حالا که همه چیز رو میدونست، باید چطوری رفتار میکردم؟!

سکوت کوتاهی برقرار شد و صدای گرم حامد اینبار به گوشم خورد.

_ تارا دخترم در رو باز کن لطفا

حالا که حامد بود ترس معنا نداشت، من به این پدر مهربونم افتخار میکردم.

پالتوم رو پوشیدم و شالم رو روی موهام انداختم.

ساک رو برداشتم و به سمت در رفتم.

به محض باز شدن درب،چشم های آرمان برق زد.

نگاه گذرایی بهش انداختم و به سمت حامد رفتم.

دستم رو دور بازوهاش انداختم.

هنوز سر درد داشتم ...

_ میشه از اینجا بریم بابا

به وضوح شکستن آرمان رو دیدم، لبخند مغرورانه ای به چهره خندان رز زدم و حرکت کردم.

#301

( پیکو )

وحشت زده به حرکات دست مبارز ها نگاه میکردم.

این آدما دیوانه بودند؟!

قطعا یه قسمتی از مغزشان تعطیل بود.

چنان به هم ضربه میزدندکه انگار دشمن خونی و دیرینه هم دیگه هستند.

دو دختر مقابل یکدیگر با بدست آوردن کوچکترین فرصتی به یکدیگر حمله میکردند.

خوی زنانه و ظرافت این دختر ها کجا رفته بود.

قدمی به عقب برداشتم و به جمیلا نزدیک شدم.

نگاهی بهم انداخت و با هیجان به پیست اشاره کرد.

_ وای پیکو،ببین چطوری ضربه میزنن.

با حسرت ادامه داد:

_ یعنی میشه ماهم مثل اینا فنون یاد بگیریم.

_ جمیلا خل شدی تو.

شونه هاشو بالا انداخت.

_ مگه چی گفتم، خب بای یاد بگیریم دیگه وگرنه هارون میکشتمون، یادت که نرفته ما هم جز اون نه تا شاخه رزسیاه محسوب میشیم.

_ نه یادم نرفته، اما اینا رو ببین تمام صورتشون جای زخم و کبودیه!

من اصلا دلم نمی‌خواد اینجوری کتک بخورم.

نانسی نزدیک اومد و گفت:

_ اگه ماهم تمرین کنیم کتک نمیخوریم،بیخودی می‌ترسی.

با صدای بلند نوید، به پیست نگاه کردم.

یکی از دخترا بی حال روی زمین افتاده بود. و اون یکی مثل ببر زخمی بالای سرش ایستاده بود.

به اشاره نوید، اهورا وارد پیست شد و به سمت دختری که روی زمین افتاده بود رفت.

نبضش رو گرفت و رو به نوید سرش رو تکون داد.

چشمام گرد شد.

اون دختر مرده بود، جمله های اهورا توی سرم زنگ زد.

« مبارزه میکنن تا سر حد مرگ»

پس شوخی نمی‌کرد! حالا که به چشم خودم میدیدم،باورش سخت بود.

معدم جوشید و محتویاتش رو توی گلوم حس کردم.

دستم رو جلوی دهنم گرفتم و از سالن خارج شدم.

دوان دوان به سمت سرویس های بهداشتی رفتم.

روی سینگ خم شدم و عق زدم.

#302

( اهورا )

نبض دختر رو گرفتم، نمی‌زد !

مبارزه تموم بود، طرف مقابل برنده شده بود.

سرم رو بالا آوردم و به عمو علامت دادم.

یه لحظه نگاهم به چهره رنگ پریده پیکو افتاد.

دستش رو جلوی دهنش گرفت و از سالن بیرون زد.

لبخند محوی زدم و از پیست خارج شدم.

مانع رفتن جمیلا دنبالش شدم و از سالن خارج شدم.

این حالت و رنگ و روی پریده رو خوب درک میکردم.

زیاد دیده بودم توی تمام دوره های تمرین.

پیکو اولین نفر نبود که روحیات لطیفی داشت.

وارد سرویس بهداشتی شدم.

سرش پایین بود و چشم هاش رو بسته بود.

پشت سرش ایستادم، چند ثانیه بعد سرش رو بالا آورد و با دیدن تصویرم داخل آیینه جیغ خفیفی کشید.

_ هیس آروم ...

چرخید...

_ اینجا چیکار می‌کنی!

#303

مردمک چشم هاش هنوز می‌لرزید.

_ ترسیدی؟

حق به جانب گفت:

_ نباید بترسم؟ اون وحشت ناک بود.

تو تمام عمرت ز اینا دیدی برات عادی شده،شبیه این خون آشام ها شدی!

من..... من..... باور کن من نمیتونم.

_ این راه برگشت ندارد پیکو، اگه بترسی و عقب بکشی حریف مقابلت با یه ظربه کارتو تموم میکنه.

یا از اول نباید وارد این راه نیستی یا الان باید تا آخرش بری.

از چیزی نترس، به خودت،ارزوهات و آینده ‌ات فکر کن و قوی باش.

_ نمیتونم، من نمیتونم آدم بکشم.

چانه اش لرزید و اشک هایش فرو ریخت.

بی اراده دستش را کشیدم.

_ باشه پس بیا تمرین کن ،لازم نیست برگردی سالن مبارزه.

_ اما...

_ اما نداره، من دارم بهت فرصت میدم یا خودت کنار بیای.و آروم آروم همه چیز رو بشناسی پیکو پس راه بیوفت.

سرش رو تکون داد و قدم برداشت.

دختر مو فرفری ترسو!

وارد سالن تمرین شدم و پشت بهش گفتم:

_ خودت رو گرم کن... فقط پانزده دقیقه فرصت داری.

باشه آرومی گفت و شروع کرد...

#304

(. جمیلا. )

برای بار یازدهم درب سالن رو نگاه کردم.

نبود!

پس این دختر کجا مونده...

نگاهی به هانا که قاشقش رو توی ظرف لوبیا می‌چرخوند انداختم و ایستادم.

نانسی_ کجا میری!؟

_ برم ببینم این دختر کجا موند، الان دقیقا دو ساعته گم و گور شده.

_ نگران نباش، من دیدم اهورا باهاش رفت.

پس جاش امنه، بشین غذاتو بخور.

هانا عصبی قاشق رو توی ظرف انداخت و خم شد.

_ چیکار داری میکنی؟

_ اوف آبجی پام گرفته

نانسی سری از تاسف تکون داد و گفت:

_ صد بار نوید بهت گفت خودت رو گرم کن بعد برو سراغ وسایل ورزشی و تمرین های کششی،گوش شنوا نداری که...الآنم درد بکش که حقته!

با ورود پیکو همراه اهورا به درب ورودی اشاره کردم.

_ خب حالا دعوا نکنین، پیکو هم اومد.

#305

نگاهی به اطرافش انداخت و به محض دیدنمون لبخند زد.

خیلی آروم از اهورا جدا شد به سمتمون اومد.

صندلی مقابل هانا رو بیرون کشید و نشست.

_ بهتری؟

پیکو_ اله حالم خیلی بهتره

هانا_ واقعا ترسناک بود.

آروم به پهلوش کوبیدم و زمزمه کردم.

_ ببند هانا !

لبخند مسخره ایی زد و ساکت شد.

نانسی ایستاد و گفت:

_ من فراموش تموم شده، تو بمون میرم برات بیارم.

پیکو_ نه نه مرسی خودم میرم.

_ بشین تعارف می‌کنی پیکو.

با رفتن نانسی هانا آروم مشغول خوردن شد.

_ پیکو

_هوم!

_ کجا تمرین میکردی؟!

_ از سرویس که زدم بیرون اهورا دنبالم اومده بود، گفت دبیر آموزش من اونه و منم همراهش رفتم.

سری تکون دادم...

_ اها، که اینطور

هانا با دهن پر گفت:

_ تو پاهات درد نگرفت؟

چپ چپ نگاهش کردم...

پیکو خندید...

_ نه من بدن درد نگرفتم، احتمالا توام چون کرم نکردی درد داری.

هانا لقمش رو قورت داد و غمگین گفت:

_ خیلی درد داشت، اصلا فکر نمی‌کردم کار با کیسه بوکس انقدر دردناک باشه...

پیکو همزمان با من خندید...

هانا ادامه داد:

_ نخندین، بخدا مچ دستم درد می‌کنه به زور قاشق رو تا دهنم میرسونم، از شدت گشنگی ناچارم.

پیکو با خنده گفت:

_ این برات عبرت میشه که بدنت رو گرم کنی و بعداً شروع به تمرین بکنی.

هانا موزیانه به میز پشت سر پیکو اشاره کرد و آروم گفت:

_ تو تمرین کردی یا مخ زدی،شیطون؟!