من تارا نیستم! خدایا خودت کمکم کن!
پشت پلکم سوخت و اشک هام روی صورتم ریخت...
#171
اشک ریخت،اما لبخند زد...
تک تک بد رفتاری های آنالیا توی ذهنم رنگ گرفت...حالا درک میکردم.
چطور ممکن بود مادر واقعی کسی نباشی و بهش مهر بورزی.
قول دیشبش توی سرم پیچید.
پس میدونست... همه میدونستن الی خودم!
تمام این سالها با دروغ مادر و پدر نداشتم.
حتی توی واقعیت هم من مادر و پدر نداشتم!
خدایا این چه عذابیه... با وجود شوک و بغضی که توی گلوم بود نفس گرفتم.
لعنت به این گردنبند پزشکی!
با برخورد دستش با پوست دستم.عکس العمل نشون دادم و فریاد زدم.
بی دلیل نبود مانکن شدن!!
بی دلیل نبود عزیز دلم گفتن هایش!
خدایا بنده هایت چه از جانم می خواستند.
ـ به من دست نزن
جا خورد،اما عقب نکشید!
ـ تارا دخترم...
پس برای همین بود بیشتر سعی میکرد با عزیزم و جانم صدایم کند!
فقط چون دلش میخواست تارا صدایم کند؟!
ـ برو عقب! از اینجا برو... داری دروغ میگی... مامان من آنالیاست
پلک هایش را با درد بست...
صدایم لرزید...
ـ من تارا نیستم، چرا دروغ میگی! چرا اذیتم میکنی...
دروغ نمیگفت! حمله دیروز حرف هایش را اثبات میکرد...
من نمیخواستم که بپذیرم!
#172
ـ میدونم شوکه شدی، اروم باش عزیزم.
با تمام توانم پسش زدم...
ـ چیه؟ انتظار داری بغلت کنم و بگم چه خوب شد اومدی مامان جونم!
نه از این خبرا نیست خانوم محترم، این همه سال مخفیش کردین تا اخر عمرمم بهم نمیگفتین...
ـ تارا
نفسم برید... چرا نمک روز زخمم میپاشید!
ـ به من نگو تارا، از اینجا برو
به در اشاره کردم...
ـ شوخی خوبی بود! فراموش میکنم حرف هاتونو خانوم حاتمی کیا.
لطفا از اتاق برید بیرون... میخوام تنها باشم.
ایستاد،غمگین بود اما نه به اندازه من!
با قدم های ارام از اتاق خارج شد.
خودم رو روی تخت انداختم و نفس گرفت.
باورم نمیشد،انگا از یه بلندی پرتم کرده بودن پایین.
حس یه ادم احمق رو داشتم.حس پوچ بودن و زندگی احمقانه!
بازیچه بودم... بین این انتقام و خونریزی من بازیچه بودم.
تمام عمرم پوچ زندگی کردم؟
مثل یه دو باطل زدن تو باطلاق تاریکی ...
#173
باید نفس میکشیدم،یه جایی دور از این خونه و ادماش!!
با همون بلوز و شلوار راحتی و صندل های راحتی از اتاقم بیرون زدم.
لعنت به این موهای بلند که به تنم چسپیده بود!
با دستم عقبشون زدم و قدم برداشتم.
کتفم تیر میکشید اما مهم نبود.
حالا میفهمم این خونه چرا هزار تا در ورود و خروج داشت!
ادمای خلافکار و ادم کش باید احتیاط رو حفظ میکردن!
ای کاش دیروز میمردم و امروز این حرف هارو نمیشنیدم...
این چه مصیبتی بود خدایای من... این چه حقیقتی بود!
پدرت باعث مرگ مادرت و تولد تو توی دنیای کثیف پر از نفرت چه سرنوشتی بود...
سارا، مادر من بود! زنی که بعد از تولدم جونش رو از دست داده بود!
از راه خروجی طبقه دوم خارج شدم...
از حیاط رد شدم و سرمای پاییز تنم رو لرزوند.
اما اهمیت ندادم...
من کجا داشتم میرفتم؟ اصلا اینجا چیکار میکردم؟
تموم شد کایا بودن!
از امروز به جرم تارا بودن شکنجه میشدم.
اشک ریختم و نگاهی به کوچه تاریک اطرافم انداختم.
بازو هامو بغل زدم و قدم برداشتم.
پدر من یه مرد هوس باز بود!؟
چرا مادرم رو ول کرد؟ چون فلج بود...
خدایا چرا این بلا ها سر من میاد...
آنالیا هم مثل اونا بود! قاتل و جانی....
اون ساختمون سوخته و تجدید خاطرات عجیب و غریب بی راه نبود!
اونجا خونه من بوده!
#174
( دیوید )
مشکلات برگذاری مراسم شو و معرفی طذح های جدید به مشکل بر خورده بود و باید حتما رز رو ملاقات میکردم.
بعد نبود بعد از اون شبیخونم بد نبود اوضاع و احوال اعضای خانواده باشکوه رز رو از نزدیک ببینم.
با اومدن یه دختر جلوی ماشین به سرعت و محکم ترمز رو فشار دادم.
نفس حبس شدم رو ازاد کردم و پیاده شدم.
ـ هی دختر تو دیونه شدی
عجیب این موهای سیاهی که روی صورتش ریخته بود اشنا بود!
اروم بهش خوردم،مشخص بود حال خوشی نداره!
دستاشو روی زمین فشار داد و سعی کرد بلند شه.
هق هق ریزش کنجکاوم کرده بود!
جلو رفتم و بازوشو گرفتم،سرش رو بالا اورد.
خدای من اون تارا بود....خشکم زد و فشار دستم کم شد.
پلک و بینیش سرخ بود. سردی تنش رو به خوبی حس میکردم.
از سر و لباسش مشخص بود بی هوا از خونه خارج شده....
این وضعیتش تنها یک معنا داشت!
حقیقت فاش شده بود... فکر نمیکردم رز به این زودی همه چیز رو بگه...
حق با انالیا بود،حقیقت تارا رو نابود کرده بود...
به خودم اومدم و بلندش کردم.
ـ کایا، تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی دختر.
جواب نداد اما ایستاد... دلم براش میسوخت...
ذهنم جرقه زد! الان وقتش بود...!
ـ رز میدونه اومدی بیرون؟ اونم با این حالت؟!
ترسیده به پشت سرش نگاه کرد و گفت:
ـ نه نه ،تورو خدا خبرش نکن دیوید
#175
ترسیده بود.... تارا کوچولو ترسیده بود!
ـ باشه اما تو چت شده این چه حال و روزیه؟
بی ربط گفت:
ـ سردمه!
سردی تنش از بازوش به تنم تزریق میشد... دنبال خودم کشیدمش...
ـ بیا سوار ماشین شو
بازومو کشید...
ـ قول میدی منو نبری خونه
شجاعت تنها بودن با یک مرد را به بودن کنار رز را داشت؟!
ـ باشه بیا سوار شو تا قندیل نبستی.
ماشین رو دور زدم، همزمان با من سوار شد و در رو بست.
بدون حرف بخاری رو به سمتش تنظیم کردم و استارت زدم.
کف دستش قرمز بود و خراش داشت.
میدونستم درد داره از باز گذاشتن تا اخرین درجه دستش مشخص بود.
ـ درد داری؟
ـ یکم...
ـ یکم تحمل کن الان گرم میشی.
لب هاش تکون خورد اما لبخند نزد!
درکش میکردم، خراب شدن باور های یه ادم درد ناک بود...
باز دمم رو با صدا بیرون دادم و وارد خیابون اصلی شدم.
این سکوت بیشتر عذابش میداد.
حس میکردم، دردی که میکشید روحس میکردم!
#176
ـ کایا
اروم جواب داد:
ـ بله
ـ حالت خوبه؟
نگاهم کرد، لبخند زد،اما با درد اشکی که از پلکش چکید وحشت رو توی سرم بیدار کرد...
ـ دیگه باید منو تارا صدا کنی!
ابروهام بالا پرید... میدونستم اما عکس العملم غیر ارادی بود
ـ دیوید
سرم رو تکون دادم و کنار خیابون نگه داشتم اگه ادامه میدادم قطعا تصادف میکردم.
ـ تو مامان داری؟
دیونه شده بود... شک نداشتم حالت طبیعی نداشت
#177
ـ تو حالت خوبه کایا؟
ـ نه خوب نیستم!
به روبروش خیره شد، مات و مبهوت!
مجددا حرکت کردم،تا رسیدن به خونه حرفی نزد.
نمیشد ببرمش خونه اصلیم! انالیا اونجا بود و دردسر میشد.
بنابراین راهو به خونه باغ خارج از شهر انتقال دادم.
ماشین رو پارک کردم و روی بازوش دست کشیدم، هوشیار شد.
ـ پیاده شو
اروم پیاده شد،حتی نپرسید کجا اوردمش!
در ویلا رو باز کردم و کنار ایستادم. موهاشو کنار زد و داخل رفت. گردنبند دور گردنش و کبودی پیشونیش بهم دهن کجی میکرد...
پشت سرش وارد شدم و چراغ های ویلا رو روشن کردم.
#178
از پله های کوتاه ورودی سالن پایین رفت و روی کاناپه سفید وسط سالن نشست.
کتم رو روی مبل کنارش انداختم مشغول روشن کردن شومینه شدم.
دیر وقت بود،حتما تا الان رز متوجه نبودش شده! بد نیست یکم نگران بشه...
در حال حاضر جلب اعتماد این دختر مهم تر بود!
چشم از شعله های شومینه گرفتم و روی مبل مقابلش لم دادم.
ـ کایا
بی حرف نگام کرد...
ـ راحت باش و استراحت کن، من چیزی به کسی نمیگم!
کوسن پشتش را روی مبل جابجا کرد و دراز کشید.
جنین وار پاهایش را درون شکمش جمع کرد...
دلم آتش میگرفت از مضلومیت این دختر.
این حال را در کودکی تجربه کرده بودم!
تنهایی انسان هارا نابود میکند...
قطرات اشک از چشم تا بینی اش سر خورد.
انقدر ان غم قدرت داشت که قطره اشکش را به پارکت رساند!
با دست اشکش را پس زد اما کم کم کنترلش را از دست داد و شانه هایش لرزید.
پلک هایم را بستم و خود را در خاطراتم تجسم کردم.
#179
هیچکس در این دنیا به اندازه من درد این دختر را درک نمیکرد.
منم هم شب ها در تختم اشک میریختم و دلم برای مادرم تنگ میشد.
اما کسی نبود تا اشک هایم را پاک کند و آرامم کند..
با صدای هق هق بلندش پلک هایم را باز کردم.
سنگینی سرم را حس میکردم...
نشسته بود و اشک میریخت، از شکستن غرورش مقابل من نمیترسید.
من هم شب با با فشار بغض نشسته اشک میریختم و کسی کنارم نبود!
جلو رفتم و کنارش نشستم، سرش را بالا اورد و خود را در اغوشم انداخت.
میلرزید و تکرار میکرد...
ـ کمکم کن.. خواهش میکنم کمکم کن.
دارم خفه میشم... دیگه نمیتونم
#180
پشتش رو دست کشیدم، خیسی اشک هاشو روی سر شونه هام حس میکردم!
مثل دختر بچه بی پناهی که مادرش رو گم کرده بود،میلرزید و اشک میریخت.
سرم رو بین موهاش خم کردم و پلک هام رو بستم.
امشب عجیب غرق خاطراتم بودم.
خاطرات پسر بچه شش ساله دست از سرم بر نمیداشت.
پسر بچه بی پناهی که دل خوش به تماس های گاه و بیگاه مادرش میشد.
مادری که کیلومتر ها ازش دور بود!
وعده های دروغ مادری که پشت تلفن پا به پای پسر شش ساله اشک میریخت و قول میداد که تموم میشه....
مادر قول داد.... اما دیر اومد!
اونقدر دیر که پسر بچه شش ساله عادت کرد به تاریکی اتاقش.
عادت کرد به تنها بودن تو مدرسه شبانه روزی!
اونقدر دیر که دیگه پسر بچه شش ساله بزرگ شد و تشکیل خانواده داد....
پدر شد،همسر شد!
افسوس که پسر این پدر هم به اقبال خودش دچار شد.
حالا این پسر بچه شب ها پشت تلفن پسر خودش رو دلداری میداد و قول میداد...
قول میداد تموم شه تاریکی شب.
اما این شب نحس سحر نداشت!
طلوع خورشید نداشت.....
فقط سیاهی شب بود و بس....
بی اراده لب زدم:
ـ تموم میشه،روزای سخت توی زندگی هر ادمی هست کایا.
تو باید قوی باشی،هر اتفاقی هم که افتاد قوی باش و نذار دنیا شکستت بده.
نذار نابودت کنن و از کنارت رد شن.
باور داشته باش خودت به تنهایی میتونی مقابل تمام دنیا وایسی و حقت رو پس بگیری.
هرچقدر هم که سخت بود تسلیم نشو...
#180
فاصله گرفت و بینیشو بالا کشید.
ـ من معذرت میخوام،دست خودم نبود.
لبخند زدم...
ـ اشکالی نداره،بهش فکر نکن.تموم شد.
نگاهم رو روی اجزای صورتش چرخوندم و به در انتهای سالن اشاره کردم.
ـ یه اب به دست و روت بزن،به اروم خوابیدنت کمک میکنه...
رد نگاهم رو دنبال کرد و ایستاد.
پست سرش حرکت کردم،وارد دست شویی شد و من از اتاق براش حوله تمیز اوردم.
حوله رو روی بالشتش گذاشتم و به سمت بالکن رفتم.
تجدید خاطرات التهاب بدنم رو به اوج رسونده بود.
روی مبل داخل حیاط لم دادم و نفس گرفتم.
#181
( رز )
به در اتاق تکیه زدم و پلک هام رو با درد بستم.
صدای گریه بلندش وجودم رو اتیش میزد.
از در فاصله گرفتم و به طبقه پایین رفتم.
حامد مقابل دخترها نشسته بود.
به محض اینکه اخرین پله رو طی کردم متوجه ام شد.
بدون حرف بهم خیره شد....
چهره بهت زده دختر ها نشون میداد که حامد هم کارش رو انجام داده.
تموم شد... دیگه کایاایی وجود نداره.
از امروز تنها تاراست که زندگی میکنه.!
کنارش نشستم،آب گلوم رو قورت دادم و به چهره خونسرد اهورا خیره شدم.
بیخیال از جو به وجود اومده درگیر،جدا کردن پوست پرتقال از گوشتش بود!
هانا/نانسی/جمیلاو پیکو با چشم های گرد و صورت های وحشت زده نگاهم میکردن.
لب هام رو تر کردم و گفتم:
ـ میدونم که حامد همه چی رو براتون توضیح داده.
میدونم که شوکه شدین و براتون غیر قابل باوره...
خودم هم نمیخواستم که اینطوری بفهمین، اما شرایط این طور ایجاد کرد.
پیکوگفت:
ـ کایا هم میدونه؟
اهورا قبل از من تذکر داد:
ـ کایا نه،از این به بعد میگی تارا
پیکو چهرشو جمع کرد و روبه اهورا گفت:
ـ شما پرتقالتونو میل کنید،من از رز سوال کردم!
اهورا لبخند زد،گویا حال پیکو رو درک میکرد. میدونستم اگه شرایط دیگه ایی بگو جواب دندون شکنی بهش میداد.
اما بی اعتنا به کارش ادامه داد.
پیکو دوباره پرسید:
ـ میدونه؟بهش گفتین اره؟
ـ چند دقیقه پیش همه چیز رو براش توضیح دادم.
لبش رو به دندون گرفت و ایستاد.
ـ پس من میرم پیشش..
قبولش سخت بود اما این دختر از من به تارا نزدیک تر بود لبخند زدم و با بستن پلکم راهیش کردم.
قدم تند کرد و از پله ها بالا رفت.
جمیلا گفت:
ـ اون ادم چرا میخواد کایا رو بکشه؟
ـ خودمم نمیدونم!
ـ به نظر من خیلی عجیبه،اگه میخواست کایا رو بکشه چندین سال پیش موقعیتش رو داشت.
با چیزایی که همسرتون تعریف کردن. و با در نظر گرفتن شغلتون،به نظر من یکی از این موقعیت سو استفاده کرده!
ذهنم جرقه زد،چرا تا به حال به فکر خودم نرسیده بود!
جمیلا بر عکس بقیه همه حوانز رو با عقل سنجیده بود.
اهورا بشقاب میوه رو کنار زد و گفت:
ـ بی راهم نمیگه مامان !
#181
اینبار نانسی سکوت رو شکست.
ـ اره ،به نظر من هم اون درگیری مسلحانه اونم وسط خیابون عمومی خیلی عجیب بود!
حامد نگاه معنا داری بهم انداخت و گفت:
ـ منظورتون رو واضح مطرح کنید دخترا
هاناـ منظور ما اینه که یکی از این موقعیت سو استفاده کرده.
وقتی در ون باز شد قشنگ دیدم طرف تک تکمون رو نگاه کرد و روی کایا متوقف شد.
نانسی ـ از اول هم هدف کایا بود،یه نقشه کاملا برنامه ریزی شده!
جمیلاـ به نظر من بجای ابغوره گرفتن باید دنبال شخص سوم این داستان بگردین...
اهورا با پوزخند گفت:
ـ و کی پر رنگ تر از بچه انالیا !
بچه انالیا؟! شاید مجرم خوبی بود...
نه هویتش مشخص بود و نه حتی جنسیتش!
هیچ اطلاعاتی ازش نداشتیم.
شبی که برنامه ریزی کردیم تا توسط انالیا گیرش بندازیم دستمون رو خوند و به موقع در رفت!
اره درسته... چرا به ذهن خودم نرسیده بود!
رشته افکارم با صدای فریاد پیکو شکست.
ـ نیست کایا نیست!
وحشت زده ایستادم و گفتم:
ـ یعنی چی که نیست!
ـ بخدا نیست،رفته. اتاقش خالیه!
قدم تند کردم و به سرعت از پله ها بالا رفتم...صدای نفس های عمیقم رو حس میکردم.
صدای قدم های بقیه رو هم پست سرم میشنیدم.
#182
به سرعت خودم رو به اتاقش رسوندم.
حق با پیکو بود، اون رفته بود اما اخه کجا!
.این موقعه شب، با اون روحیه خراب...
خدایا خودت کمکم کن....
ضعف تمام تنم رو گرفت و تعادلم رو از دست دادم.
نانسی و جمیلا زیر بازومو گرفتن و کمکم کردن که بشینم.
حامد صورتم رو قاب گرفت و گفت:
ـ اروم باش رز، چیزی نیست.
بی حال لب زدم:
ـ پیداش کن حامد،دخترمو برام بیار
اهورا از اتاق خارج شد و گفت:
خیلی زمان نگذشته احتمالا همین اطرافه!
پیکو دنبالش دوید و گفت:
ـ صبر کن منم بیام.
#183
( کایا )
دستم رو زیر اب گرفتم، خنکای اب از التهاب تنم کم کرد.
چشمم میسوخت و سرم درد میکرد.
اینم از اثرات گریه! اما اروم بودم دیگه اون وزنه سنگین رو روی سینم حفظ نمیکردم.
مشت پر از ابم رو به صورتم پاشیدم.
موهام هم خیس شد اما مهم نبود.
دوباره و سه باره تکرارش کردم..
سرم رو بالا اوردم و همزمان با به نفس عمیق چشم هامو باز کردم.
نوک بینی و پشت پلک هام ورم کرده بودن و حسابی سرخ شده بودن.
پوزخندی به حال زارم زدم و چشم از آیینه گرفتم.
شیر اب رو بستم و از سرویس خارج شدم.
پاهای بی جونم و روی زمین کشیدم و به سالن برگشتم.
دیوید نبود! اروم سر جای قبلیم نشستم...
اب از صورتم روی پیرهن تنم میچکید.
حوله تمیز روی بالشت رو برداشتم و به صورتم کشیدم.
خسته بودم،انگا کیلومتر ها پیاده روی کرده بودم.
کوسن مبل رو مرتب کردم و طاق باز روی بالشت دراز کشیدم.
خیره به لامپ سقف موندم وجملات رز رو مرورکردم .
یعنی تمام این مدت با دروغ زندگی کردم؟
اخه به چه جرمی،مستحق این اتفاق و سرنوشت شدم.
حتی یک ثانیه هم دلشون برام نسوخت!
زیر لب زمزمه کردم:
سارا.....
پشت پلکم سوخت و چشم هام پر شد.
تصویر واضح چند لحظه پیش لامپ رو تار میدیدم.
پلک هام رو بستم،چکیدن اشک و رفتنش تا لاله گوشم رو حس کردم.
درگیر با خاطرات نامعلوم و پوچم تسلیم خواب شدم.
#184
( دیوید )
یکم که حالم بهتر شد برگشتم داخل، روی مبل طاق باز خوابش برده بود.
پتو پایین پاش رو که اماده گذاشته بودم.
اروم باز کردم و روش کشیدم.
سمت راست بلندی موهاش از مبل خارج شده بود و پایین افتاده بود.
خم شدم و به پلک های متورم و سرخش توی خواب نگاه کردم.
بی اراده خم شدم و زخم گوشه پیشونیش رو بوسیدم.
گرمای نفسش رو روی گردنم حس کردم.
اروم عقب کشیدم و زمزمه کردم:
ـ خوبه که زنده ایی تارا...
حق با انالیا بود، من و تارا بی نهایت شبیه به هم بودیم...
تنها فرقمون این بود که اپن صعیف تر از من برای مبارزه توی این راه بود.
من کنار اومدن رو یاد گرفته بودم.
ازهمون بچگی!
اونم یاد میگرفت،تنها راه چارش زمان بود.
روی کاناپه مقابلش دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
اونقدر فکرهای جورواجور از ذهنم رد شد که نفهمیدم کی خوابم برد.
#185
اما صبح روز بعد،طبق عادت روزانه راس ساعت همیشگی بیدار شدم.
کایا هنوز خواب بود،بدون اینکه بیدارش کنم از پذیرایی خارج شدم.
دوش گرفتم و صبحانه مختصری اماده کردم.
اخر هفته ها رو اینجا میگذروندم،وتقریبا همه چی اماده داشتم.
یکی از عادت های قابل توجه این دختر خوش خوابی و علاوه بر اون،سنگین بودن خوابش بود.
بدون لمس کردنش اسمش رو صدا زدم.
اما تکون نخورد و هیچ عکس العملی نشون نداد.
نزدیک تر رفتم و تکونش دادم،غلط زد و اروم پلک هاشو باز کرد.
رگه های قهوه ایی روشن بین تیرگی چشم هاش رنگ گرفت.
پلک زد،به محض هوشیاری کامل نیم خیز شد.
ـ صبح بخیر کایا
اروم جواب داد:
ـ صبح شما هم بخیر
به سمت اشپزخانه قدم برداشتم و همزمان گفتم:
ـ دست و روت رو بشور بیا کایا
به پشت سرم نگاه کردم،اما بی حرکت سر جاش نشسته بود.
دومرتبه صداش زدم:
ـ کایا
جواب نداد...
راه رفته رو برگشتم و با لمس شونه هاش تکونش دادم.
سرش رو بالا اورد و گفت:
#186
ـ یعنی همش واقعبت داشت؟
متوجه منظورش شدم اما کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
ـ حرف های دیشب،دیروز یا یک هفته پیش رو فراموش کن کایا،امروز از نو شروع شده.
کایای ضعیف دیشب رو از بین ببر و قوی باش،اجازه نده هر اتفاقی که افتاده ضعیفت کنه...
ـ نمیتونم باور کنم تمام عمرم مثل احمقا دور باطل زدم اونم تو یه دنیای پوچ و خاکستری...
ـ فراموش نکن کایا،عبرت بگیر.
از اتفاقات تلخ زندگیت عبرت بگیر و ازشون پل بساز برای ایندت.
ـ نمیتونم...
ـ چرا میتونی،باید بتونی کایا،از ادامه دادن نترس از خاطرات تلخ نترس.
باهاشون بجنگ و شکستشون بده....
#187
سکوت کرد و فقط به خیره شدن اکتفا کرد.
ـ کایا
نگاه از گلدان روی میز گرفت و گفت:
ـ سعی میکنم...
لبخند زدم... دستس رو کشیدم و مجبورش کردم بایسته.
با احتیاط ایستاد،وگردنبند دور گردنش رو دست کشید و قدم برداشت.
ـ بیا،صبحانه بخور...بهتر که شدی برمیگردیم. و یا اگر نخواستی برنمیگردی...
صندلی رو عقب کشید و نشست.
میز رو دور زدم و مقابلش نشستم.
دستش رو جلو اورد برلای برداشتن تکه نون،بین راه متوقف شد و با وحشت نگاهم کرد.
با تعجب سر تکون دادم که گفت:
ـ امروز چند شنبست؟
ـ جمعه چطور مگه!
ایستاد و گفت:
ـ وای نه خدای من اخه چطور فراموش کردم.
#188
کنجکاو پرسیدم:
ـ چی رو فراموش کردی کایا؟
ـ خواهش میکنم برم گردونین
ـ چرا،چیشده که انقدر مهمه
ـ باید برم پیش پیکو
ـ باشه بسین صبحانتو بخور میری
ـ نه باید همین الان برم.،ساعت چنده؟
ساعت دور مچم رو چک کردم و جواب دام:
ـ ده و نیم
لبش رو به دندون گرفت و دور خودش چرخ زد.
ـ میگی چیشده یا نه؟
ـ امروز قرار بود مادربزرگ رو عمل کنن.
به پیشونیش ضربه زد و گفت:
ـ اوف خدایا اخه چرا من انقدر خنگم!
چطوری یادم رفت.
لبخندم رو جمع کردم و گفتم:
ـ چیزی نشده که ،میریم.اما اول صبحانتو بخور بعد
ـ وای نه توروخدا،همین الان بریم.
قرار بود ساعت هشت صبح عمل انجام بشه،تا الان حتما تموم شده.
عقب کشیدم و از کنارش رد شدم.
ـ باشه اماده شو میریم...
لبخند زد و گفت:
ـ وای ممنونم
#189
( پیکو )
از اتاق بیرون زدم و با تمام سرعتم دنبال اهورا از خونه بیرون زدم.
از حیاط رد شدیم و، ایستاد و داد زد .
در عرض یک ثانیه، همه پخش و مشغول گشتن اطراف شدن.
از فرصت استفاده کردم، وارد کوچه شدم.
نفس گرفتم و بلند صداش زدم.
دوباره و سه باره،اما نبود کایا،دویت بچگی من نبود.
میدونستم حال خوشی نداره و بیرون رفتنش با لون حال براش خطرناک بود مخصوصا اینکه علاوه بر روح،جسمش هم زخمی بود.
#190
گلوم میسوخت و سرما رو حس میکردم.
روی زانو هام خم شدم و اشک ریختم.
خدایا کجا رفته... با احساس حضور کسی پشت سرم ایستادم.
اهورا بود که طلبکارانه نگاهم میکرد.
تمام عصبانیتم رو توی بلندی صدام تخلیه کردم و داد زدم:
ـ چیه،به چی نگاه میکنی. برو دنبالش بگرد.
همش تقصیر شماهاست.
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
ـ اتفاقا داشتم همین کار رو میکردم مه متوجه شدم دختر بچه غرغرویی که همراهم بود گم شده.
مجبور شدم بجای تارا دنبال تو بگردم!
استینم رو روی صورتم کشیدم و گفتم:
ـ تو به کی گفتی غرغرو؟!
خونسردی این مرد غیر قابل تحمل بود.
خندید و برگشت... استینش رو کشیدم و گفتم:
ـ من با دیوار حرف نمیزنمااا
ـ الان وقت این حرفا نیست پیکو،برگرد داخل و دردسر درست نکن.
داد زدم:
ـ من دردسر درست میکنم اره؟
با حرص خندیدم...
ـ من یا شماها که با راز احمقانتون گند زدین به زندگی یه دختر.
چشم هاشو تو کایه سرش چرخوند و بازمو کشید... وارد حیاط شد و به سمت خونه رفت.
هرچقدر که تلاش کردم تا دستم رو ازاد کنم بی فایده بود.
وارد ویلا شد و تقریبا پرتم کرد روی مبل.
#191
خونسردبود،اما بین کار ها و حرکاتش خشونت هم دیده میشد.
خودم رو جمع و جور کردم و ترسیده بهش خیره شدم.
انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
ـ از جات تکون نمیخوری،غرنمیزنی و دردسرم درست نمیکنی. روشنه؟
سرم رو تکون دادم و خودم رو بیشتر داخل مبل فشردم.
نگاهی به دخترا که اطرافمون نشسته بودن انداخت و گفت:
ـ نذارین بیاد بیرون،نگرانیتون رو درک میکنم اما صلاحه داخل بمونین.
نگران دوستتون نباشید،خیلی زود پیداش میکنیم.
جمیلا نگاه تندی بهم انداخت و رو به اهورا گفت:
ـ نگران نباشین،پیکو داخل میمونه.
بدون دادن جواب با قدم عای بلند از سالن خارج شد.
هانا با ترس گفت:
ـ چیکار کردی اینجوری قاطی کرده!
با رفتن اهوراجرئت پیدا کردم و طلبکار گفتم:
ـ رفتم تو کوچه دنبال کایا
نانسی با تاسف سر تکون داد و گفت:
ـ تو عقل تو اون کلت هست اخه،بعد از اون اتفاق و تیر اندازی چطوری جرئت کردی تنها بری دنبال کایا.
ایستادم و داد زدم
ـ چیه نکنه شماهام مثل این قوم بی عاطفه شدین؟
هیچ میفهمین چه بلایی سر کایا اومده و الان چه حالی داره.
جمیلا ـ ما هم درک میکنیم پیکو،اما کاری از ما ساخته نیست.
تمام خشمم رو با فشار دادن ناخن هام کف دستم خالی کردم و از سالن خارج شدم.
پله ها رو طی کردم و خودم رو به اتاقم رسوندم.
با تمام قدرتم در اتاق رو کوبیدم و جیغ زدم.
ذهنم درگیرکایا بود... میدونستم الان به شدت به بودنم احتیاج داره
روی تخت نشستم و به عکس دونفرمون کنار پاتختی خیره شدم.
لب هام رو با غم بهم فشار دادم و خیره به لبخندش توی عکس گفتم:
اخه کجا رفتی دختره خل...!
#192
تمام شب اتاق رو قدم زدم،کلافه بودم و خوابم نمیبرد.
میترسیدم از طلوع افتاب !
کایا نبود،وفردا مادربزرگ رو عمل میکردن.
خدایا خودت بهم صبر بده... خودت این کابوس رو تمومش کن.
انقدر راه رفتم که پاهام درد گرفت.
لبه تخت نشستم تا استراحت کنم.
اما نفهمیدم کی خوابم برد...
با احساس برخورد نور افتاب به صورتم چشم هامو باز کردم و غلط زدم.
چند ثانیه طول کشید تا هوشیار بشم.
با یاد اوری اتفاقات شب گذشته مثل برق گرفته ها از جام پریدم و از اتاق خارج شدم.
حین گذر از پله ها چند بار تا مرز افتادن رفتم و خودم رو کنترل کردم.
همه سر میز صبحانه مشغول بودن.
چطور میتونستن انقدر خونسرد باشن؟!
جلو رفتم،متوجه حضورم شدن.
رو به رز گفتم:
ـ پیداش نکردین نه؟!
تنها کسی که بی میل خوردن بقیه رو نگاه میکرد اون بود.
با غم نگاهم کرد و گفت:
ـ تمام نیرو هامو دنبالش فرستادم.
نگران نباش پیدا میشه عزیزم.
از بیمارستان تماس گرفتن،تا یک ساعت دیگه مادربزرگت رو میبرن اتاق عمل،اگه دوست داری قبلش ببینیش اماده شو بریم بیمارستان.
باغم فقط سرم رو تکون دادم و با شونه های افتاده راه اومده رو برگشتم.
بلوز ساده ایی پوشیدم و بعد از مرتب کردن شلوار لیم سویشرتم رو چنگ زدم و بستن بند کفشم رو به بین راه موکول کردم.
#193
بدون توجه به اسرار های رز برای خوردن صبحانه، از خونه بیرون زدم و گفتم که داخل حیاط منتظر میمونم.
نگاه تاسف بار جمیلا و پوزخند اهورا رو دیدم.
اما اهمیت ندادم و از سالن خارج شدم.
نگهبان های حیاط بیشتر شده بودن.
دلم برای مادربزرگ تنگ شده بود،شاید اون میتونست،کمکم کنه تا اروم شم.
یکم بعد اول رز و بعد دخترا اومدن.
همراه دوتا نگهبان که اهورا همراهمون فرستاد راهی بیمارستان شدیم.
تمام راه سکوت کردم و خودم رو مشغول تماشای اطرافم نشون دادم.
از اون روزای بود که دلم میخواست هانا رو تا حد مرگ کتک بزنم.
گاهی که چونش گرم میشد،مثل جاروبرقی که سیمش پاره شده باشه،یه ریز حرف میزد....
با توقف ماشین و فرمان پیاده شدن رز انگار دنیا رو بهم دادن.
چون راه رو بلد بودم جلو تر از بقیه به سمت اتاق مامان بزرگ رفتم.
به موقع رسیدم،دکترا داشتن امادش میکردن تا بره اتاق عمل.
چند دقیقه مهلت خواستم،خوشبختانه موفق شدم کسبش کنم.
#194
بالای سرش ایستادم و صورتش رو بوسیدم.
بی حال نالید:
ـ اومدی دخترم
اشکم رو کنترل کردم و جواب دادم:
ـ اره اومدم عزیز دلم،یه دونه مامان که بیشتر ندارم
ـ پیکو
ـ بله مامان بزرگ
در باز شد و دخترا اروم وارد اتاق شدن.
رز در اخر اومد داخل و در رو بست.
لبخند زد و اشاره کرد دخترا جلو بیان،همه دور تخت حلقه زدیم.
نگاهمون کرد و گفت:
ـ پس کایا کجاست
پلک هام رو بستم و نفس گرفتم
ـ میاد مامان بزرگ،کایاهم میاد
دستم رو فشرد و گفت:
ـ شما پنج تا همیشه مثل خواهر کنار هم بودین.میدونم بیماری من برای همه شماها دردسر شد عزیزای دلم...
جمیلا ـ این چه حرفیه،شما کم از مادر برای ما نبودین،دختر برای مادرش جونش رو هم میده،توروخدا این حرفارو نزنین.
رز جلو اومد و رو به مادربزرگ با لبخند گفت:
ـ حالتون خوبه
ـ شکر خدا،به لطف شما،این مدت خیلی زحمتتون دادیم.
ـ این چه حرفیه،وظیفه بوده. این دخترا برای منم عزیزن
ـ خدا خیرت بده،حواست بهشون باشه. یکم سر به هوان اما کاری و دل پاکن..
رز با لبخند به تک تکمون نگاه کرد و گفت:
ـ چشم حتما،انشالاه سلامت از اتاق عمل بیرون میاین.
با ورود دکتر بحث خاتمه پیدا کرد.
پیشونی مادربزرگ رو بوسیدم و عقب ایستادم.
اخ کایای بی معرفت،مگه قرار نبود همیشه کنار همدیگه باشیم.
اخه تو کجایی دختر....
همه خونسرد روی صندلی های انتظار نشسته بودن.
اما مگه اضطراب وجودم اروم میگرفت.
حدود دوساعت بود و هنوز خبری از مادربزرگ نداشتم.
#195
( کایا )
به سویشرت بین دستام خیره شدم و سوالی به دیوید نگاه کردم.
ـ این چیه؟
ـ بپوش هوا سرده
از کنارم رد شد و به سمت کتش رفت،پشت به من ایستاد و مشغول مرتب کردن یقه لباسش شد.
از فرصت استفاده کردم و سویشرت مشکی رنگ رو پوشیدم.
بی اندازه به تنم بزرگ بود به حدی که دستام بین استین لباس گم شده بود.
کلافه با استین های بلند لباس درگیر بودم که گرمای دستی رو روی دستم حس کردم.
با تجعب به حرکات دستش نگاه کردم.
استین لباس رو تا مچ دستم تا زد و یقه لباس رو روی سر شونه هام مرتب کرد.
نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:
ـ حالا میتونی حرکت کنی
لبخندمصنوعی زدم و پست سرش از خونه خارج شدم.
چشمم که به حیاط افتاد چشمام گرد شد.
اینجا چقدر قشنگ بود!
از بهت خارج شدم و سرعت قدم هام رو بیشتر کردم.
سوار شدم و کمربندم رو بستم. بدون حرف استارت زد و حرکت کرد.
از مسیری که طی میکرد مشخص بود خارج از شه قرار داریم.
کمی شیشه رو پایین دادم و عمیق نفس کشیدم.
من با چه جرئتی همراه یه مرد غریبه اومده بودم خارج از شهر!
این مرد عجیب بود،اصلا اون موقعه شب چطور سر راه من قرارگرفت!
با توقف ماشین به اطرافم انگاه کردم.
جلوی بیمارستان بودیم و من نفهمیده بودم!
تمام مدت غرق افکارم بودم. کی باورش میشد در عرض وند دقیقه و تنهاچند کلمه بتونن زندگی ادم رو زیر و رو کنه!
اما اتفاق افتاد،برای من،متی که از امروز تارا بودم.
از امرو باید خود واقیم رو با منطق میشناختم.
پیاده شدم، و باتمام سرعتم راه رو های بیمارستان رو پشت سر گذاشتم.
طبق اطلاعات پذیرش،هنوز عمل ادامه داشت و همراهان بیمار پست در اتاق عمل منتظر بودن.
به راهم ادامه دادم و موفق شدم اتاق عمل رو پیدا کنم.
همه پشت در روی صندلی های انتظار نشسته بودن.
اما پیکو کلافه قدم میزد... پشت به من حرکت میکرد.
نفس گرفتم و اروم ترادامه دادم.
صدای دیوید زیر گوشم پیچید،خوب بود که نرفته بود! جوابی برای غیبت ناگهانی دیشبم نداشتم.
ـ اروم باش و محکم جلو برو
به چهره خونسردش نگاه کردم،ته دلم گرم شد.
پیکو چرخید و نگاهش باهام قفل شد.
انگار شوکه شده بود،مکث کوتاهی کرد و بلند اسمم رو صدا زد.
بقیه هم متوجه حضورم شدن.
نفس گرفتم و جلو رفتم،حق با دیوید بود باید محکم باشم.
#196
صورتم رو با دستاش قاب گرفت و از بالا تا پایین کل تنم رو انالیز کرد.
ـ خداروشکر،خداروشکر که سالمی...اخه کجا رفتی تو دیونه مگه راهش فراره اخه !
برق اشک توی چشم هاش باعث شد لبخند تلخی روی لب هام جا خوش کرد.
پس میدونست!
نگاه کوتاهی به بقیه انداختم، نه تنها پیکو بلکه همه میدونستن!
از نگاهی که ترحم داشته باشه متنفرم...
دستش رو از روی گونم پایین کشیدم و بوسیدمش.
برخلاف بقیه نگاه رز پر از غم بود...پراز دلتنگی... خبری از ترحم توی نگاهش نبود...
پیکو ازم فاصله گرفت و گفت
ـ مادربزرگ دنبالت میگشت.
#197
شرمنده گفتم:
ـ متاسفم دیر رسیدم
انگار تازه همه متوجه حضور دیوید شده بودن،رز چشم هاش رو ریز کرد و رو به دیوید گفت:
ـ دیوید !
همین یک کلمه با جدید رز کافی بود تا دیوید با لبخند عریض و مشکوکی!
شروع به صحبت کنه...
ـ صبح بخیر خانوما !
دخترانگاه مرموزی بین هم رد و بدل کردن و حواب دادن.
اما رز خیره به دیوید منتظر ادامه بود...
ـ رزو مکان برگذاری شو دچار مشکل شده بود.دیشب اومدم تا باهات حرف بزنم رز، اما بین راه کایا سر راهم سبز شد.
حال و روز خوبی نداشت...
حرفش رو قطع کردم.....
ـ ایشون خواستن برم گردونن اما خودم قبول نکردم.
احتیاج به زمان برای درک اتفاقات داشتم.
دیوید لطف کرد و بهم پناه داد...
هرچی بوده گذشته و اصلا دبم نمیخواد داستان باز بشه،مسئله مهم الان سلامتی مادربزرگه...
سوال های نگاه رز از بین رفت. رو به دیوید گفت:
ـ ازت ممنونم دیوید،تو ناخواسته لطف بزرگی در حقم کردی.
دیوید نگاه خالی به رز انداخت و گفت:
ـ قابلی نداشت
#198
ادامه بحث با خارج شدن دکتر از اتاق ناتموم موند.
دورش حلقه زدیم،دنبال کلمات مناسب برای سوال میگشتم که رز راحتم کرد.
و من برای بار هزارم زبان فرانسه رو لعنت فرستادم...!
دکتر نگاه خسته و بی حالش و روی تک تکمون چرخوند و گفت:
ـ بیماری خیلی رشد کرده بود،ما تمام سعیمون رو کردیم اما ضعف بدنی بیمار و وخامت بیماری باعث شد بیمار رو از دست بدیم.
بهتون تسلیت میگم....
پیکو بهت زده خندید و گفت:
ـ این چی داره میگه؟ دوساعته تمام زندگی من رو بردن توی اون اتاق که بیان بیرون و بگن بیمار رو از دست دادیم!
رفته رفته صداش اوج گرفت..
رز درمونده شونه هاشوماساژ داد و گفت:
ـ پیکو اروم باش عزیزم
#199
به چشم های رز خیره شد و نالید.
ـ چطور میتونی این حرفو برنی.
ـ پیکو عزیزم،درکت میکنم سخته اما قبول حقیقت عذاب روحی ادم رو کم میکنه. گریه کن پیکو...درد وجودت رو بریز بیرون
انگار حق با رز بود هانا و نانسی بی حال روی صندلی ها نشستن.
صدای گریه هانا وصورت خیس نانسی دردم رو بیشتر میکرد.
جمیلا دور خودش چرخید و گفت:
ـ باورم نمیشه،همین چند ساعت پیش سرحال رفت اتاق عمل...
قطره اشکی که از چشمم سر خورد رو کنار زدم. به اطرافم نگاه کردم.
دیوید رفته بود...!
پیکو رز رو کنار زد و به سمت خروجی راه رو قدم برداشت.
قدم برداشتم تا دنبالش برم،رز متوقفم کرد و گفت دنبالش میره...
حرفای دیشب رو فراموش نکرده بودم،اما بهش اعتماد داشتم !
ایستادم و رفتنش رو نگاه کردم.
چقدر سخت بود کنترل این روز های زندگی من.
#200
( رز )
مانع رفتن کایا دنبال پیکو شدم و خودم رفتم دنبالش.
عجیب حال این دختر من رو یاد خودم می انداخت.
روی نیمکت خالی حیاط بیمارستان نشست و به مقابلش خیره ماند.
میدانستم که شوکه است،این اشک نریختن ها و در خود ریختن ها مرا به این روز انداخت.
میترسیدم از عاقبت این دخترک،مخصوصا حالا که در مقابل تک تک شان مسئول بودم.
با فاصله کنارش نشستم و دست هایم را در اغوش کشیدم.
انقدر غرق در خود بود که نگاهم نکرد.
اما حضورم را احساس کرده بود.
بدون مقدمه چینی شروع به صحبت کردم.
ـ وقتی جسم غرق خون مادرم رو جلوی چشمام دیدم حال الان تورو داشتم.
اونقدر ریختم تو خودم که شد غده اندازه گردو تو مغزم!
هر روزم پیشرفت میکنه و خونم رو میمکه،مثل زالویی که تو دوره نوجوانی بهش اجازه رشد دادم.
اشتباه من رو تکرار نکن پیکو،از من آیینه عبرت بساز دخترم.
تو تمام زندگیت رو از دست دادی که مادربزرگت بود.
من هم پدرم/مادرم/برادرم و خواهرام رو از دست دادم.
اون زمان مثل الان تو اشک نریختم.
سنگ شدم و افتادم به جون اطرافیانم.
اتیش جهنم شدم و افتادم به جون حامد...
باید فراموش کنی و نذاری کسی دردت رو ببینه،چون ازش پتک میسازه و خارت میکنه.
تو و الان چه بخوای و چه نخوای وارد قصه رزسیاه شدی.
رزسیاه باطلاقی بود که پدر حامد ساخت و من به اشتباه تقویتش کردم.
انقدر قدرتمند شده که هرچی که مانعش باشه رو نابود کنه...
کاری ازم بر نمیاد،جز کمک و نجات افرادی که توی ایت رته قرار میگیرن.
من تاوان اشتباهم رو دادم،سالها دردی رو توی وجودم حس کردم که درمون نداشت.
به اشتباه با نفرت جای خالی درد قلبم رو پر کردم.
من ناخواسته شبیه امیر علی شدم.
آتش زدم و خاکستر کردم،اما انقدر داغ بودم که تازه میفهمم بیشترین اسیب رو خودم دیدم.
تو دختر قوی هستی پیکو...خودت گفتی از بچگی کار کردن و مرد بودن رو یاد گرفتی پس به خودت بیا و امروز درد امروزت رو بریز بیرون و خاکسترش کن.
نذار فردا همین درد بدون اینکه بفهمی مثل مار دورت بپیچه و محکومت کنه به مرگ تدریجی.
تجربه خاطرات تلخ غیر قابل باور انسان رو مثل یه ساختمون ویرون میکنه.
بستگی به خودت داره چطور باسازی کنی و روی پاهای خودت بایستی..
خون مادرم که سنگ فرش های خونمون رو رنگین کرده بود رو خوب به خاطر دارم پیکو...
من هنوز هم توی اون روز نحس زندگی میکنم.
هر روز و هر ثانیه !
چرخید و نگاهم کرد... چونش لرزید،لبخند زدم و اغوشم رو براش باز کردم.
صدای هق هق بلندش ارومم میکرد،میدونستم اروم میشه...
پشتش و نوازش کردم و اجازه دادم خودط رو تخلیه کنه...
#201
( تارا )
دلم طاقت نمیاورد پیکو با اون حالش تنها بمونه،با اینکه میدونستم رز کنارشه نگران بودم.
راه خروج بیمارستان رو پیش گرفتم و دنبالشون گشتم.
موفق شدم روی یکی از نیمکت های حیاط پیداشون کنم.
بین راه ایستادم و تو فاصله بیست قدمی نگاهشون کردم.
پیکو تو بغل رز اشک میریخت و رز دلداریش میداد.
لبخند محوی ناخوداگاه روی لب هام ظاهر شد.
قدم های اومده رو به عقب برداشتم و برگشتم پیش دخترا...
رز عجیب بود،پر از رمز و راز یعنی کسی توی این دنیا بود که تونسته باشه کشفش کنه!
یه یه نماد از کوه استقامت و کلکسیون درد و رنج بود!
چطور امکان داشت یه ادم اونم یه زن با روحیات شکننده،اینطور مقابل سختی مبارزه کنه و کم نیاره.
رز واقعا یه اسطوره بود... کسی که اونو الگوی زندگیش قرار میداد قطعا همیشه موفق بود...
#202
خیلی زود کارهای خاکسپاری و مرایم تدفین انجام شد.
رز و حامد سنگ تموم گذاشتن،انگار نه انگار مه هفت پشت با ما غریبن، با من که نه اما با بقیه شاید!
خیلی دلم میخواست بدونم حامد چطوری زنی رو قاتل مادرش بود رو بعنوان همسر باز پذیرفته بود و اینطور عاشقانه بهش مهر می ورزید.
یک هفته پر از اشک و اندوه گذشت،خدایا چرا سایه نحس بدبختی دست از سر زندگی ما بر نمیداشت.
این دنیا و سرنوشت سیاه چه از جانمان می خواست!
حال روحی پیکو افتضاح بود.
کم حرف میزد و لب به غذا نمیزد... در عرض این یک هفته گویا سالها از زندگی مان گذشته بود و شکسته بودیم.
سرمای زمستان امسال عجیب سوزناک و خانمان سوزاست!
وضعیت بقیه هم دست کمی از پیکو نداشت.
مادربزرگ برای همه ما عزیز بود...انقدر که بخاطرش پا در این راه گذاستیم و عاقبت پوچی نسیب مان شد و بس.
در طول این یک هفته رز چون پروانه دورمان میچرخید و دلداریمان میداد.
هنوز از بابت ان شب هزاران سوال و گله از او به دل داشتم.
کاش میشد کسی درمان کند در بی درمانم را...
#203
عصر روز جمعه،دقیقا یک هفته بعد از فوت مادربزرگ به دستور رز برای صحبت در مورد مسئله مهمی در سالن جمع شدیم.
همه حاضر بودند،حتی نوید!
چقدر خوش حال بودم که حالش خوب است،بار سنگین عذاب وجدان از روی دوظم سبک تر شده بود.
پیکو/جمیلا/نانسی/هانا/نوید/اهورا و خودم!
همهدر سکوت منتظر رز بودیم.
انتظارمان زیاد طول نکشید و کمی بعد رز به همراه حامد وارد سالن شدند.
به احترام بزرگتر بودنشان همه ایستادیم،حامد با لبخند اشاره کرد که راحت باشیم.
ارام سر جایم نشستم و مپهای رها شده ام را پشتم ریختم.
با استرس مشغول بازی با بافت تیره تنم شدم.
عجیب هارمونی رنگ سیاه بینمان مشترک بود!
حامد صدایش را یا سرفه کوتاهی صاف و شروع به صحبت کرد.
#204
( حامد )
ـ امشب همه اینجا دور هم جمع شدیم تا تصمیمات مهمی برای اینده مون بگیریم.
اینده هر کدوم از ما به کناریمون وصل میشه و یه زنجیره ازش میسازه...
روزی که رز از شباهت چهره کایا به پدرش شک کرد که تارای گمشده باشه.
باعث شد با انجام تست دی ان ای که دردسر بزرگی برای ما بود،که بتونیم این تست رو از کایا و پدرش بگیریم باعث شد شک ما به یقین تبدیل بشه...
از اون روز...
زندگی همه شما با ما گره خورد!
#205
از اون روز زیر نظرتون گرفتیم و الان بعد از اتفاقاتی که همه ازش خبر دارین کنار هم هستیم.
بابت فوت مادربزگ متاسفم و مجددا تسلیت میگم.
دردی که تحمل میکنین رو درک میکنم.
همینطور شوک واقعیتی که هفته پیش روشن شد رو!
زمانی که پا توی زندگی تارا گذاشتیت زندگیتون با رزسیاه پیوند خورد...
گریه و ناله بسه!
ما حریفی مقابلمون داریم که دست به کشتن شما هم میزنه.
نمونش رو خودتون خوب به خاطر دارین!
خدا میدونه اگه اون روز نوید همراهتون نبود الان چه اتفاقی براتون می افتاد.
#206
میدونم هزاران سوال بی جواب دارین.
اما الان احتیاط و با عقل جلو رفتن اولین شرط زنده موندنتونه.
هارون دشمن چندین و چند ساله ماست.
بحث یک روز و دو روز نیست...
اگه قبول کردین همراه رز به اینجا بیاین و باهاش کار کنین.
اگر الان از راز تارا خبر دارین،باید تا اخر راه بیاستید و از جونتون دفاع کنین.
در غیر این صورت هارون خون تک تکتون رو میریزه...
شماها الان چه بخواین و چه نخواین،وارد این راه پر دردسر شدین.
پس باید یاد بگیرین از خودتون دفاع کنین.
من و رز تصمیم گرفتیم قبل از حنله غیر منتظره هارون امادتون کنیم تا خیالمون کمی اسوده باشه.
فردا راس ساعت هفت صبح اماده باشین و لباس هایی که امشب روی تختون اماده میزاریم و تن کنید.
تنبلی بسه دخترا،میدونم که از پسش بر میاین...
از فردا شما تحت اموزش تخصصی رزسیاه قرار خواهید گرفت.
سوالی هست؟!
ترسیده به یکدیکر نگاه کردند و به نشانه نه سر تکان دادند.
با لبخند ادامه دادم:
ـ خوبه! میتونین برین استراحت کنین.
#207
( تارا )
اون شب بعد از حرفای حامد به اتاق هامون برگشتیم تا استراحت کنیم.
حق با حامد بود،درسته اتفاقات تلخی افتاده.
اما باید با عقلمون تصمیم بگیریم،فرار راه چاره ما نیست.