ربکا با اشاره سر اهورا از آشپزخانه بیرون رفت و حالا تمام حواس اهورا جمع من بود.

لیوان رو از لبم دور کردم و با لبخند گفتم:

_ امروز تو مأمور ویژه مراقبت از من شدی؟

لبخندش عمیق تر شد و به صندلی تکیه داد.

_ با پیکو به کجا رسیدی؟

لبخندش رفته رفته محو شد و گفت:

_بعد از خبر فوت تو خیلی بهم ریخت. میشه گفت به اون صورت دیگه چیزی بینمون نیست و فقط عادت های روزمره موندن...

_ یه بار دیگه امتحانش کن اهورا.

_ به نظرت قبولم میکنه؟

_ چرا نکنه، من عشقی که پیکو به تو داشت رو خیلی وقت پیش توی چشماش دیدم.

چند ثانیه نگاهم کرد... تردید داشت. البته بهش حق میدادم.

_ منو نگاه کن، اگه برای کسی از قصه زندگیم بگی محال ممکنه که باور کنه هنوز زنده ام و نفس میکشم.

با چشمک ادامه دادم:

_هیچ چیز بین خانواده ما غیر ممکن نیست.

صورتش از خنده پر شد و گفت:

_ کمکم میکنی خواهر کوچولو؟

دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:

_ با کمال میل...

#602

**

تمام طول روز بدون خسته‌گی خونه رو گشتم و با تجدید خاطرات زمان رو سپری کردم.

قاب عکس کوچیک روی عسلی رو برداشتم و با یاد آوری روزی که این عکس رو گرفتیم لبخند روی لبم اومد.

اولین باری که توی مراسم اهدای لوح شرکت کردیم .

اولین تجربه های تارا بودن!

حامد و رز تقریبا وسط ایستاده بودن.

من ، پیکو و اهورا به ترتیب سمت چپ ...

نانسی،جمیلا و هانا هم سمت راست ایستاده بودن و با لبخند به دوربین کاپ های جایزه جشواره رو بالا گرفته بودن.

و نوید یکی از بهترین روز هامون رو توی این عکس خلاصه کرد ه بود.

چقدر مرور خاطرات شیرین میتونه باشه...

_ خانوم

صدای ربکا از فاصله نزدیکی هوشیارم کرد.

قاب عکس رو سر جاش گذاشتم و نگاهش کردم.

_ آقا گفتن صداتون کنم برای شام...

_ باشه

سری تکون داد و رفت.

چند ثانیه بی حرکت ایستادم تا به خودم بیام.

با قدم های آهسته به سالن غذاخوری برگشتم و سر میز نشستم.

پیکو ،اهورا و آرمان مقابلم

نوید،جمیلا و هانا کنارم نشسته بودن.

جای خالی رز خیلی توی ذوق میزد.

حامد هم راس میز با لبخند به همه اشاره کرد که شروع کنن.

هرکسی بدون حرف مشغول خوردن شد.

ما بین غذام سرم رو که بالا آوردم با آرمان چشم تو چشم شدم.

لبخند زد...

بی اراده لبخند عمیق تری به روش پاشیدم.

انتظارش رو نداشت و خیلی واضح تعجب کرد.

خودم هم رفتار هام رو درک نمی‌کردم.شاید بخاطر حرف های حامد بود!

فقط صدای برخورد قاشق ها به هم دیگه سکوت میز رو‌می‌شکست.

پیکو برای بار دوم لیوان رو بالا برد و محتویاتش رو سر کشید.

به محض اتمام نوشیدنی لیوان رو از لبش دور کرد و با تعجب به حلقه انتهای لیوان خیره شد.

حرکتش آنقدر ناگهانی بود که توجه همه رو جلب کرد.

چهره بهت زده‌اش واقعا کنترل خنده بلند رو برای منی که از ماجرا خبر داشتم سخت بود.

هانا تیز تر از همیشه ماجرا رو متوجه شد و موریانه لبخند زد.

حلقه رو کف دستش انداخت و بهش خیره شد.

اهورا نگاهی بهم انداخت و رو به پیکو بهت زده گفت:

_ با من ازدواج میکنی؟

پیکو سرش رو آروم آروم بالا آورد و به اهورا خیره شد.

هیچکس حرف نمی‌زد.

انگار همه مثل اهورا با اشتیاق منتظر جواب پیکو بودن.

پیکو_ آره !

با نفس آسوده و صدا داری که اهورا کشید خنده بلند همه توی سالن پیچید.

نوید_ خنده دار ترین خواستگاری بود که تو تمام عمرم دیدم.

پسر نگفتی حلقه رو میخوره خفه میشه!

اهورا _ من فقط کاری که تارا گفت رو انجام دادم.

لبخند روی لبم عمیق تر شد و به پیکو زل زدم.

سنگینی نگاه همه رو حس میکردم.

اما هیچ چیز جز برق اشک خوشحالی چشم های پیکو دیدنی نبود.

این آروزی بچگی اون بود، و فقط من ازش خبر داشتم!

#603

اینبار دیگه آرزو نیست!

خوشبختی که بدست آوردیم رو هیچکس نمیتونه از هم بپاشه.

بعد از سرو‌شام هرکسی مشغول کاری شد.

نباید زمان رو از دست میدادم.

برای یک بار هم که شده من باید در حق عزیزانم خوبی میکردم.

همراه حامد و آرمان برای به گفت و گوی مهم به اتاق مطالعه رفتم.

تمام روز جمله هام رو با خودم تکرار کرده بودم و تردیدی برای انجام این کار نداشتم.

می‌دونم جلب نظر حامد خیلی سخت میتونه باشه اما باز هم روی تصمیمم خواهم موند.

هر اتفاقی که بیوفته اینبار شکست نخواهم خورد.

نگاهی به چهره های خونسردشون انداختم و گفتم:

_ می‌دونم حرف های که میزنم ساید با عقل زیاد جور در نیاید و برای مردم عادی قابل باور نباشه

آرمان_ اگه میدونید انجامش غیر ممکنه چرا میخوای بازگوش کنی؟

خیره به حامد در جواب آرمان گفتم:

_ چون یه روزی ،یه نفر بهم گفت آدمای متفاوت تصمیم های متفاوتی میگیرن و برای پیروزی دست به کار،میشن حتی اگه قابل باور نباشه.

لبخند پر تحسین حامد بهم قوت قلب داد.

آرمان منظورم رو متوجه شد و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد.

ادامه دادم:

_ باید هارون رو از سر راه برداریم،بسه هرچقدر تا به امروز یک قدم ازش عقب موندیم و رو دست خوردیم .

حامد_ خودتم نمیدونی ببرون‌کشیدن یه روباره مکار از لونه‌اش چه خطراتی داره.

_ میدونم، اما می‌خوام برای یک بار هم که شده از چیزی نترسم بابا...

لبخند لب های آرمان بیشتر شد.

درک میکردم، از این که حامد رو پدر صدا میزدم ناراحت میشد.

اما به روی خودش نمی آورد!

نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره رو به حامد ادامه دادم.

_ این در قفله و همه بهتر از من میدونید که فقط به دست من باز میشه.

ارمان_ این موضوع فقط به تو وصل نمیشه تارا

_ چرا اتفاقا همه چی به من متصل میشه.

دیگه همه چیز به انتقام از تو سرچشمه نمیگیره آرمان.... وقتی که وارد اون خونه شدم هارون توی چشم های من نگاه کرد و گفت بخاطر اینکه پسرش رو ازش گرفتم محکوم به مرگم.

مردی که دوستش داشتم آنقدر خودخواه بود که شبیه کسی درستم کرد که وجود خارجی نداره و سال ها پیش مرده!

اما همه فکر میکنن که اون زن دیوید رو ترک کرده.

من با چشم باز دروغ گفتم و انتخابش کردم.

اونم با چشم باز از مادرش،از پسرش گذشت تا کنار من باشه...

دیگه موضوع فقط شماها نیستین... موضوع جبران این همه اشتباه و سختیه... موضوع دادن آرامش به خودم..و به همه کساییه که در حقشون ظلم کردم.

به رز، به نانسی... به بچه‌ای که بیگناه مرد.

به خوشبختی که از پیکو و اهورا گرفتم.

با فشردن لب هام و کنترل بغضم ادامه دادم.

_ به خودم... به تارای واقعی تمام این هارو مدیونم.

حامد_ خب بگو ببینم چه فکری داری تارای واقعی

سعی می‌کرد جو رو عوض کنه،وچقدر این خوب بود.

_ هارون مدت هاست که از راه دیوید داره دنبال من میگرده .

ارمان_ این یعنی میدونه که تو زنده ای!

_ درسته، و این یعنی من میتونم از لونه‌اش بکشمش بیرون!

حامد_ چطوری؟

_ دیوید الان داره دنبال من میگرده، پس باید کاری کنیم که تصادفا منو پیدا کنه اونم خیلی عجیب قریب و در عین حال غیر قابل باور!

آرمان_ چی توی سرته دختر کوچولو؟

_ یه قانون وجود داره که میگه اگه میخوای پیروز بشی باید در مقابل دشمنت،مثل خودش باشی!

آرمان _ هارون علاقه زیادی به تکرار گذشته داره.

لبخند زدم.

_ پس تکرارش میکنیم!

#604

***************

( سه هفته بعد )

( میراندا)

دورش چرخ زدم و به چهره پر از شوق و استرسش توی آیینه خیره شدم.

این خوشبختی حق پیکو بود.

کنارش ایستادم و دستم رو دور گردنش انداختم.

_ آروم باش پیکو نفس عمیق بکش.

دستی به گونه های ملتهبش کشید و گفت:

_ باورم نمیشه میراندا... انگار ما بین قصه ها زندگی میکنم.

حتی توی خواب هم هیچ کدوم از این اتفاقات رو نمی‌دیدم.

قابل باور نیست،درست مثل راه رفتن روی آب!

هانا دستی به تور پایین لباس پیکو کشید و گفت:

_ منم باورم نمیشه سیم تلفنات صاف شده(مو)...

پیکو با اخم مشتی به بازوش کوبید و به چهره جدیدش توی آیینه خیره شد.

با موهای صاف خیلی تغییر کرده بود.

هانا با لبخند چشمی زد و دستش رو جلو برد.

هانا و جمیلا ساقدوش بودن و حامد و نوید هم شاهد عقد.

نمیدونی تو از اینکه نمیتونم رسمی توی مراسم شرکت کنم ناراحت باشم یا خوش حال...

همه چیز طبق نقشه پیش می‌رفت!

در حالی که اینجا خانواده تقلبی رز سیاه مراسم ازدواج پیکو و اهورا رو برگذار میکردند.

نسخه اصلی هر کدوم توی ایران در کمین ریختن خون هارون بودن!

حتی به عقل جن هم نمی‌رسد که این عروس و یا هانا،جمیلا... اهورا... نوید با ماسک های طبیعی روی صورتشون نقشه تارا رو اجرا میکنن.

اینبار شکست غیر ممکن بود.

چون طراح نقشه بدون نقص تارا بود.

در حالی که همه فکر میکردیم این کار خطرناکه و مرگ هارون غیر ممکن با برگشت تارا همه چیز عوض شده بود.

با باز شدن در اتاق با لبخند به مایکل خیره شدم.

_ همه چیز خوبه نه؟

_ اره نگران نباش

یه عروسی با مهمون های تقلبی و خبرنگار های تقلبی هیچ کس رو به شک نمی انداخت.

_ بیا بریم پایین میراندا ما به حامد قول دادیم اجازه ندیم هیچ چیز خراب بشه.

لبخندی زدم و دستم رو توی دستش گذاشتم.

#605

**

( دیوید )

بعد از هفته ها گشتن و جستجوی بی هدف بالاخره به تماس عجیب اتفاق افتاد!

چشم های خواب آلودن رو نیمه باز کردم و جواب دادم.

_ بله

_ الو دیوید

تارا بود! با وحشت روی تخت نیم خیز شدم و تلفن رو به گوشم چسپوندم.

_ الو تارا تویی؟

صدای گریه‌اش از اونور خط روی اعصابم خط کشید.

_ دیوید کمکم کن

_ تارا کجایی

_ دیوید

داد زدم:

_ آروم باش و فقط بگو کجایی

با پیچیده شدن صدای بوق اشغال توی گوشم شوکه به تلفن همراهم خیره شدم.

صدای پیامک کنجکاوم کرد و سریع بازش کردم.

« اگه میخوای زنت رو یک بار دیگه ببینی بیا به این آدرس (....)»

چند بار پلک زدم تا باور کنم خواب از سرم پریده و الان در حقیقت محض صدای تارا رو شنیدم.

سریع از تخت پایین اومدم و آرتور رو بلند صدا زدم.

باید میرفتم...

تارا اونجا در خطر بود و من راحت اینجا خوابیده بودم؟!

#606

آرتور با عجله وارد اتاق شد.

_ چی شده اقا؟

_ تارا زنگ زد... خودش بود.

بهت زده نگاهم کرد و گفت؛:

_ نگفت که کجا رفته؟

_ نه ولی با آدرسی که برام ارسال شده حتم دارم زیر سر هارون باشه!

_ الان تکلیف چیه؟

_ باید برم ایران،قبل از رزو بلیط اول ویلا رو چک کن ببین خانواده رز سیاه در چه حالن... نباید ریسک کنیم!

_ چک کردم آقا خیابتون راحت کسی متوجه رفتنتون نمیشه خیلی راحت از کشور خارج میشین.

_اتفاقی افتاده؟!

_ گویا مراسم ازدواج پیکو و اهورا داره برگذار میشه.

پوزخند زدم

_ پس بالاخره از افسردگی در اومدن...

_ اینطور به نظر میرسه

_ اولین بلیط رو رزو کن و خبرش رو بهم بده.

_ چشم آقا

***********

( تارا )

روی صندلی چوبی نشستم و به اهورا اشاره کردم که دست و پام رو ببنده.

با لبخند مشغول پیچیدن ظاهری طناب دور تنم شد.

حامد_ چیزی نمونده که دیوید برسه

ارمان_ باید احتیاط رو در نظر گرفت

جمیلا_ اصلا شاید نیومد.!

هانا_ من که مطمعانم میاد!

پیکو_ امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.

اهورا_ آنقدر غر نزنین ،اینبار ما شکست نمی‌خوریم.

نوید_ تازه با مایکل حرف زدم ویلا که امن و امانه... دیوید هم حدود هفت ساعت پیش از فرانسه به مقصد ایران پرواز داشته.

کلافه نفسم رو خارج کردم و به تک تکشون نگاه کردم.

عقدی که دوهفته پیش پنهانی به تاریخ امروز با سند جعلی ثبت شده بود حالا با عروس و داماد تقلبی توی فرانسه درست ویلای رزسیاه در حال بارگذاری بود.

فقط یه گریمور فوقولاده و چند تا آدم با خصوصیات ظاهری همه ما کافی بود تا زمانی که همه اینجا کاخی که بیست و سه سال پیش قبر بابای هارون شد ما بین خرابه های یه ساختمون متروکه وسط جنگل های شمال کشور گور هارون رو بکنیم!

تکرار گذشته چقدر شیرین بود!

صدای بلند دیوید از بیرون ساختمون که اسمم رو فریاد میزد همه رو هوشیار کرد.

طبق دستور حامد همه سر پست هاشون ایستادن و در واقع کمین کردن.

با این ریخت و قیافه ای که من داشتم هرکسی که از کنارم رد میشد با اسیر جنگی اشتباهم می‌گرفت!

#607

_ دیوید من اینجام!

صدای قدم ها نزدیک و نزدیک تر شد.

تیشرت و شلوار ساده با یه کلاه نقاب دار مشکی توجه کمتر کسی رو به خودش جلب می‌کرد!

به سرعت به سمتم اومد و مشغول باز کردن طناب های اطرافم شد.

دلم می سوخت به حال دیویدی که دلبسته منی شده بود که مثل بخار روی شیشه هر لحظه امکان رفتم بود شده ...

آدمیزاد موجود خیلی عجیبیه!

سنگینی طناب ها از تنم کنار رفت نگاهش روی صورتم چرخید.

_ حالت خوبه؟ جاییت زخمی نشده؟

مردمک چشم هایش مدام در حال تکون خوردن بود فقط و فقط از نگرانی.

متاسفم دیوید...امیدوارم یک روز خیانتی که امروز در حقت میکنم رو درک کنی!

صدای برخورد کفش با تکه های چوب ساختمون متروکه رو می‌شنیدم.

اما دیوید آنقدر غرق نگاه کردنم بود که هیچ چیز رو نمی شنید.

با قرار گرفتن هارون ما بین چهارچوب نصفه و نیمه اتاقک بی سقف!

لبخند روی لبم رو پنهون کردم...

دیوید انگار تازه به خودش اومده بود.

خواست بچرخه و پشت سرش رو نگاه کنه که خیلی سریع سرنگی که زیر آستین لباسم مخفی کردم رو بیرون کشیدم و توی گردنش فرو بردم.

اهورا،حامد و آرمان هم هارون رو‌ماهرانه به چنگ انداختن.

رز راست می‌گفت!

روی آدم های پلید تنها روش خودشون جواب میده ...چون هیچوقت فکرش رو هم نمیکنن که از روش های خودشون بشه شکستشون داد.

خیره به چشم های گرد شده دیوید از عکس العملم لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم.

_ معذرت میخوام!

پلک زد و دهنش باز و بسته شد.

اما صدایی ازش خارج نشد.

بدنش لمس شد و روی زمین زانو زد.

باز هم پلک زد... زیر بازوش رو گرفتم و روی زمین خوابوندمش.

لب هاش تکون خورد.

_ ت..تارا

کنارش زانو زدم و ته ریش صورتش رو دست کشیدم.

_هیش،فقط بخواب!

کم کم پلک هاش سنگین شد و روی هم افتاد.

نگاهم رو بین همه چرخوندم.

با نفرت به جسم بیهوش هارون زل زده بودن.

آرمان به کمک نوید زیر بازوش رو گرفتن و روی صندلی نشوندنش.

بدون هیچ حرفی کنار دخترا ایستادم وله حرکاتشون خیره شدم.

گردنش بی حرکت پایین افتاده بود و چشم هاش بسته بود.

رمان تارا جلد دوم رز سیاه به نویسندگی پردیس نیک کام می باشد.

هرگونه کپی و انتشار بدون ذکر ممنوع می‌باشد.

تلگرام ما(

@NochaT_RomancE)

#608

طنابی که تا چند دقیقه پیش دور خودم بود رو دورش پیچیدن و تمام سلاح هایی که همراه داشت رو روی زمین انداختن.

حامد پارچ آبی رو که از قبل آماده کرده بود رو روی سر هارون خالی کرد و عقب ایستاد.

هارون به یکباره با نفس عمیقی هوشیار شد و به اطرافش نگاه کرد.

خاروشکر که دیوید شبیه آنالیا بود.

حتی فکر اینکه درصدی شبیه هارون باشه هم آزار دهنده بود.

برعکس دیوید ،جورج هم اصلا به اون شبیه نبود.

موهای تیره و چهره سبزه کاملا عادی داشت اما شرارت از چشم هاش می‌بارید.

انتظار نداشتم به دست و پامو بیوفته که آزادش کنیم اما حداقل دلم میخواست پشیمون باشه!

نگاه پر نفرتی به حامد انداخت و گفت:

_ بزار پسرم بره...

ناخودآگاه نگاهم سمت دیوید کشیده شد .

هنوز بیهوش بود!

حامد_ تو هیچ حق انتخابی نداری

پوزخند زد و گفت:

_ رز آدم کثیفی بود،حیف بود آنقدر آروم و بدون درد بمیره!

حامد به سمتش خیز برداشت و آن چنان به گلوش چنگ زد که از ترس نفسم بند اومد.

آرمان به سمت مون اومد و اشاره کرد همراه اهورا از ساختمون خارج بشیم.

با اینکه دلم میخواست بمونم اما اخم آرمان آنقدری کار ساز بود که به نوبت همراه اهورا خارج بشیم.

لحظه آخر نگاهی به دیوید انداختم و عاجزانه به آرمان خیره شدم.

لبخندی زد و پلک هایش رو باز و بسته کرد.

_ برو نگران نباش

_ اما

_ برو تارا

پلک هام رو روی هم فشار دادم و قبل از اینکه کار احمقانه ای بکنم از ساختمون خارج شدم.

دنبال بقیه بدون هیچ حرفی راه افتادم و به محض توقف به یکی از درخت ها تکیه زدم.

طبق خواسته خود رز کنار خانواده‌اش توی شیراز خاک شده بود.

طبق گفته حامد بعد از اتمام این ماجرا به شیراز می‌رفتیم.

#609

( اهورا )

نگاهم روی ساختمون متروکه مقابلم چرخید .

تمام جملاتی که مادرم از اتفاق اون روز... از مرگ برادرش و نفرین هارون برام تعریف کرده بود توی سرم رنگ گرفت.

همه چیز هوشمندانه طراحی شده بود.

بابا متعقد بود تا کسی( دیوید ) متوجه نشده که تارا پیش ما پناه گرفته باید از این موضوع به نحو احسنت استفاده کنیم و هارون. و زمین بزنیم.

دروغ چرا استرس داشتم،زمین زدن کسی که سالها فرمانروایی کرده بود سخت بود اما بقول تارا تو زندگی عجیب ما غیر ممکن نبود!

آنقدر همه چیز ناگهانی اتفاق افتاده بود که نمی‌دونستم چطور به اینجا رسیدم و همه اینها واقعا در واقعیت اتفاق افتاده یا نه!

درحالی که همه فکر میکردم به ظاهر مراسم ازدواج من در حال برگذاریه و تمام این مدت حرمت مشکوکی نداشتیم که دیوید شک بکنه حالا همه سر جایگاه هامون ایستاده بودیم .

همه‌چیز درست پیش رفت!

اول دیوید وارد شد که تارا موفق شد کارش رو درست انجام بده و بیهوشش کنه.

و بعد با فاصله خیلی کمی هارون با چهره شادی که حس میکرد باز هم پیروز شده و اینبار تارا رو حتما بدست آورده پشت سر دیوید وارد ساختمون شد.

با اشاره بابا به محض ورود هر چهار نفرمون راه فرار رو براشون بستیم و خلع سلاحش کردیم.

و با یه ضربه کوچیک اسلحه به گیج گاه بیهوش!

بقیه ماجرا به دست بابا تموم میشد.

چند ثانیه از وضعیت ‌ پیش اومده بی حرکت به همدیگه نگاه کردیم.

کی باورش میشد پایان هارون بزرگ اینطور باشه!

#610

***************

( حامد )

آرمان _ چرا این بلا رو سر این دختر آوردی تو که مشکلات با من بود.

خون جمع شده دهنش رو بیرون ریخت و با لبخند چندش آوری گفت:

_ بزار دیوید بره

مشت بعدی رو محکم تر از قبل حامد توی صورتش کوبید.

سرش به عقب پرت شد و صدای چرخش گردنش رو به وضوح شنیدم!

_ تو همیشه یه آدم ضعیف و بدبخت بودی که هیچ کس دوستت نداشته آنقدر بدبخت بودی که برای جبران کمبود هات خوشبختی دیگران رو خراب کردی. رز بخاطر تو مرد بیشرف...

_ بزار پسرم بره!

آرمان _ تمومش کن حامد این احمق هیچ وقت آدم نمیشه!

حامد با بین نفس های کشیده اش کلت کمرش رو بیرون کشید و در عرض چند ثانیه تمام خشاب رو روی تن هارون خالی کرد.

خیره به نشان سرخی که روی پیشونیش افتاده بود قدمی به عقب برداشتم و گفتم:

_ یالا بجنب بریم باید تا دیر نشده از اینجا دور بشیم.

نفس کش داری کشید و همراهم از ساختمون خارج شد.

شاید مرگ آنقدر راحت حقش نبود!

*

( تارا )

با صدای شلیک پی در پی گلوله ناخودآگاه با وحشت به ساختمون خیره شدم.

بقیه هم ایستادن و بی حرف به ساختمون نیمه کاره خیره شدن...

آنقدر درک فضای اطرافم گنگ بود که نفهمیدم چقدر زمان گذشت که حامد و آرمان دوشا دوش هم از ساختمون خارج شدن و روبروم ایستادن.

اهورا_ تموم شد؟

ارمان_ اره راه بیوفتین یه ماشین سر خیابون اصلی منتظرمونه

نگاه ها کوتاه رد و بدل شد و به راه افتادیم.

دلم میخواست بپرسم که دیوید چی میشه اما جرئتش رو نداشتم.

کاش هوشیار بود!

گاهی اتفاقات تلخ دست به دست هم میدن و با تشکیل یه حلقه یه جایی رو برای طلوع خوشبختی میسازن.

و درست زمانی که حتی فکرش رو هم نمیکنی همه چیز تغییر پیدا می‌کنه.

. انگار هیچوقت اون اتفاقات نیفتاده و و تو اون آدم سابق نبودی و نیستی!

زندگی پر از پیچ و خم های عجیب و غیر قابل درکه!

ماهرانه نوشته میشه بدست یه خالق ماهر!

و ما تنها شخصیت این قصه هستیم و با ایفای نقش زندگی هارو رنگ میبیخشیم.

شب رو به شیراز رفتیم.

از اینکه می‌تونستم فارسی حرف بزنم.

هرچند کوتاه و دست و پا شکسته ولی خوش حال بودم.

مادربزرگ هوش رز رو برای اخبار یاد گرفتن زبان فارسی رو تحسین کرد.

حقیقت هم همین بود.

اگه فارسی یاد نمی گرفتم هرگز موفق به مطالعه دفتر خاطرات سارا نمی‌شدم.

اون دفتر بهانه ای بود برای کسب اطلاعات تازه!

بعد از گذراندن شب و سر زدن دوباره به مزار رز و سارا اینبار همه از راه عادی از کشور خارج شدیم.

حالا دیگه همه میدونستن که من مبنا بر یک اتفاق قدیمی مدتی رو گروگان بودم و در طی یه حادثه صورتم از بین رفته بود و حالا دوباره با نام گونش روی صحنه های مد قرار می‌گرفتند و مثل یه انسان عادی بدون تهدید بودن یه روان پریش بنام هارون به زندگی عادیم ادامه میدادم.

و ای کاش که پایان قصه همین بود!!

درست دو هفته بعد از برگشتمون به خونه همه در تکاپوی برگذاری مراسم ازدواج مجلل و واقعی پیکو و اهورا بودن.

هرکسی سرگرم کاری بود.

بدون ترس و وحشت... گاهی وقتی توی خیابون راه میرفتم و برای هوا خوری به پارک سر میزدم احساس میکردم یه نفر همیشه سایه به سایه با من زندگی می‌کنه!

از اون روز و مرگ هارون خبری از دیوید نداشتم.

شاید اونم به این نتیجه رسیده بود که نباید سر راهم سبز بشه.

هوا گرم شده بود و کم کم با به فصل تابستون میذاشتیم.

درست سه روز مونده به پایان فصل بهار کلافه از ضعف و سرگیجه نایب که فکر میکردم ناشی از عمل هام و ضعیف شدن بدنم داره به دکتر مراجعه کردم و با انجام آزمایش تایید شد که برای بار دوم مادر شدم!

به محض خواندن برگه آزمایش و لبخند دکترم دنیا روی سرم خراب شد.

اینم از عواقب چهار ماه تحمل دیوید!

هفته سیزدهم بارداری به اتمام رسیده بود و برای سقط خیلی دیر شده بود.

انگار هرچقدر از این خانواده فرار کنم باز هم باید به خونه توان برگردم.

آنقدر حالم بده بود که تمام روز و تا نیمه شب توی خیابون پرسه زدم تا فراموش کنم حقیقتی رو که روی بازگو کردنش رو نداشتم.

این یه امتحان سخت بود..حتی سخت تر از تارا بودن!

#611

مدتی بود که حامد تمام روز رو توی اتاق میموند و دور از چشم همه دکتر می‌رفت و دارو مصرف میکرد...

بقیه درگیر مراسم و کارای اردوگاه بودن و نبودن نوید برای مراسم ازدواج اهورا خیلی توی چشم بود.

این روز ها میل بیشتری به درد و دل کردن با حامد و دیدنش رو داشتم.

چطور سه ماه گذشته بود و من متوجه باردار بودنم نشده بودم!

انگار توی به کابوس ترسناک گیر افتاده بودم.

مرگ هارون تاثیری روی روحیه حامد نذاشت.

برخلاف اون همه که خوش حال بودن و با آرامش زندگی میکردند حامد آشفته بود و تنها من بودم که درکش میکردم.

دلتنگ بود..

دلتنگ رزسیاهی که یک سال بود که ترکش کرده بود.

شب ها طبق عادت روی صندلی که همیشه باز می‌نشست ساعت ها رو پشت سر می‌گذاشت و تنها با خیره شدن به جای خالی رز!

چقدر این روز ها ما بین این همه لبخند واقعی اهورا جای رز خالی بود.

**

به رقص آروم پیکو و اهورا چشم دوختن و سعی کردم افکاری که عذابم میداند رو کنار بزنم و شده مصنوعی لبخند داشته باشم.

با سر انگشتم روی لیوان آب پرتقال مقابلم خط فرضی می‌کشیدم.

با عقب رفتن صندلی کنارم به خودم اومدم.

حامد با چهره ای که خستگی رو فریاد میزد کنارم نشست و به مقابلش چشم دوخت.

یک هفته بود که از نگاه کردن به چشم هاش خجالت می‌کشیدم.

بالاخره که همه میفهمیدن،و پنهون کاری اشتباه بزرگی بود.

اما می‌ترسیدم و از گفتنش شرم داشتم.

_ تارا

سعی کردم عادی باشم.

_ بله بابا

_ از چیزی ناراحتی؟

نفس عمیقی کشیدم و چشم از پیست رقص گرفتم.

_ چرا این اتفاق ها برای من میوفته؟!

اخم بین ابروهاش افتاد.

_ چی شده؟

بغض به گلوم چنگ زد.

_ اینبار گندی زدم که هم مقصرم و هم نیستم بابا... نمیتونم باورش کنم... پذیرفتنش خیلی سخته فقط دلم میخواد یه کابوس باشه.

گرمای دستش رو که روی دستم حس کردم بیشتر خجالت کشیدم.

خیره به چشم هام گفت:

_ هر اتفاقی که بیوفته و هر اشتباهی که کرده باشی من کنارتم تارا ...

در یک آن و با یه تصمیم ناگهانی لب هام تکون خوردن..

_ من باردارم!

مردمک چشم هاش در کسری از ثانیه گرد شدن و قبل از اینکه حرفی بزنه با صدای شلیک گلوله و صدای فریاد مهمون ها ازم فاصله گرفت.

جمیلا بی حال توی بغل اهورا افتاده بود و ازش خون می‌رفت.

#612

افرادی که سر راهم می اومدن رو کنار زدم و به سمت جمیلا رفتم.

هانا با صورت خیس از اشک داد زد:

_آمبولانس خبر کنین!

اهورا پارچه رو روی زخم جمیلا گذاشت و سعی کرد خونریزی رو تا حدی بند بیاره.

نگهبان ها به سرعت پخش شدن تا کسی رو که شلیک کرده رو پیدا کن.

پیکو جلو اومد و سعی کرد با جمع کردن دامن لباسش کنار جمیلا بشینه.

حامد مانعش شد و رو به من گفت:

_ تارا دست پیکو رو بگیر همراه مایکل برو پایگاه... از اونجا بیرون نیاین تا خودم بیام دنبالتون.،فهمیدی؟

با ترس سرم رو تکون دادم و پیکو رو دنبال خودم کشیدم.

مایکل دو دل به حامد نگاهی کرد و همراهمون اومد.

بعد از این همه مدت اونم بعد از مرگ هارون فقط یه احتمال وجود داشت.

دیوید برگشته بود!

چشم های بسته و لباس یاسی رنک جمیلا که از خون سرخ بود لحظه‌ای از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت.

پیکو تمام راه رو با سکوت خیره به یه نقطه بود و اشک می‌ریخت.

خدارو شکر که حداقل عقد انجام شده بود.

استرس و فشار زیادی رو تحمل میکردم.

از سر شب چیزی نخورده بودم و حالت تهوع داشتم.

دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم تا حالم جا بیاد ....

*********

( اهورا )

سرم رو به دیوار تکیه دادم و به حرکت عقربه های ساعت چشم دوختم.

دو ساعت از رفتن جمیلا به اتاق عمل می‌گذشت وهنوز ازش خبری نداشتیم.

همه خیلی خوب می‌تونستیم که این اتفاق کار کی می‌تونه باشه اما فعلا باید همه چیز رو عادی جلوه می‌دادیم تا از دست مامور های پلیس خلاص بشیم.

#613

از لحظه ورود به بیمارستان پرسنل مامور های پلیس رو خبر کرده بودن...

انتقال به مریض تیر خورده اصلا غیر قابل پوشش نبود.

اما میشد از شهرت و حرفه جمیلا برای خلاصی از مامور ها استفاده کرد.

چرا تا فکر میکنیم از همه‌چیز خلاص شدیم و میتونیم یه نفس راحت بکشیم همه چی خراب میشه!

صدای گریه هانا لحظه‌ای قطع نمی‌شود و مثل ابر بهار مدام اشک از چشماش می‌چکید و خیره در اتاق عمل بود.

لکه های خون روی لباس مراسم که به تن داشت بهم دهن کجی میکرد.

سخت بود..

حتی فکر از دست دادن تنها کسی که توی دنیا داری یه کابوس بود!

با باز شدن درب اتاق عمل تکیه از دیوار برداشتم و جلو رفتم.

همزمان بابا از انتهای سالن به سمتمون می اومد.

***

( پیکو)

تمام خوش حالی این چند وقته از دماغمون در اومد.

آه لعنت به این شانس ،هنوزم باورم نمیشه چنین اتفاقی افتاده.

چند تا عروس توی دنیا به سفید بختی من وجود داشت؟!

تارا روی تخت مقابلم نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.

با پست دستم صورتم رو که مواد آرایشی کاملا داغونش کرده بود رو دست کشیدم و گفتم:

_ زنده میمونه مگه نه؟

نگاه خسته ای بهم انداخت و گفت:

_ نمی‌دونم پیکو ... فقط می‌دونم دیگه تحمل از دست دادن یه نفر دیگه رو ندارم.

ایستاد و کفش های پاشنه بلندش رو گوشه سلول انداخت.

مایکل به محض رسوندنمون به پایگاه توی اتاق استراحت اهورا که تمیز تر از بقیه سلول ها بود مخفیمون کرد و رفت ....

میراندا برای آوردن لباس چند لحظه پیش تنهامون گذاشت.

تارا کلافه اتاق رو قدم میزد و نفس عمیق میکشید.

_ حالت خوبه؟

_ اره خوبم!

_قرصاتو خوردی مگه نه؟

_ اره

دروغ می‌گفت،درسته سرم شلوغ بود اما حواسم به کارایی که انجام میداد بود.!

_ پس چرا نفس کشیدنت سخت شده.؟

روی پاشنه پا چرخید و داد زد:

_ چون یه نفر دیگه بخاطر من داره جون میده.

چون هر وقت فکر میکنم همه چی تموم شده و میتونم خوشبخت باشم گند زده میشه به همه چی.

چون یه زن احمقم که بعد از سه ماه فهمیدم که حامله ام و هیچ غلطی نمیتونم بکنم.

نمیتونم دارو هام رو بخورم برای همین نمیتونم نفس بکشم پیکو... چون دارم زیر بار این همه فشار روحی خفه میشم..

چون نمی‌دونم کی تموم میشه این زندگی نکبت بار و پر از کثافت و سیاهی ....

چون تمام اطرافیانم بخاطر من محکومن به مرگ به نفرین اون نه تا شاخه گل به لعنتی که دونه دونه عزیزامو جلوی چشمم می‌کشه وهیچ غلطی نمیتونم بکنم!

چون هر موقعه جلوی آیینه مایستم چهره کسی رو میبینم که برام غریبه است.

مکث کرد...

با وحشت به‌ چهره خیس از اشکش زل زدم.

اونقدر شوکه بودم که نمی‌تونستم چیزی بگم...

با صدای آروم تری ادامه داد:

_گم شدم بین این همه سیاهی پیکو...دیگه نمیتونم تحمل کنم!

_ ت...تو چی گفتی؟ یعنی چی که سه ماهه حامله ‌ای؟

با سکوت بهم خیره شد و بی صدا اشک ریخت...

_ تارا با توام... مگه تو اون چهار ماه

لب هاش رو بهم فشار داد و گفت:

#614

_ اره بازم اتفاق افتاد،نه یکبار و نه‌چند بار ...قدرت کنترل کردن اوضاع رو نداشتم.

مجبور بودم باهاش کنار بیام!

حق با تارا بود... اینبار واقعا کنترل اوضاع بهم ریخته بود.

حتی خودم هم نمی‌دونستم چی باید بهش بگم.

شلیک اون گلوله فقط و فقط کار دیوید میتونست باشه..!

نمی‌دونستم چی در انتظارمونه و قراره چی پیش بیاد اما دلم میخواست خوش بین باشم!

زندگی مشترک من هم اینطور آغاز شد...

*****

( حامد )

وضعیت نانسی خوب نبود.

عمل موفقیت آمیز بود و گلوله رو در آورده بودن.

اما طبق گفته دکتر دوبار زمان انجام جراحی ایست قلبی نیروی زیادی رو از جمیلا گرفته.

پشت شیشه انتظار ایستادم و به جسم نیمه جونش ما بین سیم های دستگاه تنفس خیره شدم.

_ تحمل کن جمیلا ،تو دختر قوی هستی

با احساس حضور کسی کنارم چرخیدم.

در کمال تعجب تارا رو دیدم که با لباس های ساده ای به جمیلا خیره شد.

_ مگه نگفتم بیرون نیا!

پوزخند زد.

_ خودتم خوب میدونی اون عوضی بلایی سر من نمیاره

بدون حرف به چشم های سرخ از گریه ‌اش خیره شدم.

یکی باید به این دختر میفهموند کنترل همه چیز همیشه دست ما نیست!

اهورا همراه هانا از انتهای سالن به سمتمون اومدن...

هانا به محض اینکه متوجه تارا شد با خشم به سمتش اومد و داد زد:

_ اینجا چه غلطی می‌کنی؟

تارا که اوضاع رو درک کرده بود قدمی به عقب برداشت.

هانا بلند تر ادامه داد:

_ از اینجا گمشو،خیالت راحت شد.

برای زنده بودن تو همه اطرافیانت جونشون رو از دست میدن میفهمی؟ این اصلا برات مفهومی داره که من فقط جمیلا رو توی دنیا دارم.

داشت زیاده روی میکرد.

.به اهورا اشاره کردم که ببرتش... با خشم دستش رو از بین دست اهورا بیرون کشید و رخ به رخ تارا چه کاسه چشمش از اشک پر شده بود گفت:

_ همه اینا تقصیر تویه، بخاطر تو اون شوهر روان پریشت خواهرم رو انداخته رو تخت بیمارستان.

داد زدم.

_ هانا بس کن!

جمیلا تاوان حماقت خودش رو پس میده.

#615

هانا_ ازش طرفداری نکن حامد چی این دختر مغز همه تون رو مسموم کرده؟

ابروهای اهورا بالا پرید.. اشاره دادم که سکوت کنه.

اشکی که از چشم تارا چکید عصابم رو بهم ریخته تر کرد.

هانا غیر قابل تحمل شده بود.

سری از تاسف تکون دادم و تارا رو دنبال خودم کشیدم.

تمام راه خروج بیمارستان رو بدون مخالفت دنبالم اومد .

به محض نشستن روی صندلی ماشین بغضش رو با صدای بلند شکست.

دلم میخواست از گریه کردن محرومش کنم.

.اما دلم نمی اومد.

حداقل هنوز راهی برای سبک شدن داشت.

هنوز هم جمله ای که لحظه آخر قبل این آشفتگی بهم گفت توی سرم رنگ میزنه.

این بچه یه دردسر جدید بود.

کاش نوید هرچه زودتر از ماموریت برمیگشت...

بی حرف استارت زدم و راه خونه رو پیش گرفتم.

آنقدر اشک ریخت که آروم شد.

وقتی از اتمام غصه هاش مژمعا شدم دستمالی رو به سمتش گرفتم.

خجالت زده گفت:

_ نمی‌دونم چه مرگش شده دیوید... اصلا درک نمیکنم چرا این کارو کرده.

از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم و دنده رو عوض کردم.

_ نگهبان ها دیدنش که شلیک کرده اما به موقع فرار کرده.

خونه خودش پنهون شده،اگر اجازه دادم زنده بمونه فقط بخاطر اون بچه است.

وارد حیاط شدم و ماشین رو خواموش کردم.

جوابی نداد و بی حرف پیاده شد.

ضعف و خسته گی که امروز حس میکردم کمی بیشتر بود دلم میخواست بخوابم.

من...

حامد پارسا بعد از سالها زندگی پر از چالش،توی‌چنین وضعیتی دلم میخواست بخوابم.

ساعت از نیمه شب گذشته بود و هنوز هم با لباس های مراسم کنج تخت نشسته بودم و به قاب عکس روی دیوار زل زده بودم.

به قاب عکس خانوادگی...

من،رز و دخترا ... با یاد آوری اینکه رز چقدر این عکس رو دوست داشت لبخند روی لبم اومد.

چند بار به اهورا رنگ زدم و وضعیت جمیلا رو چک کردم.

تغییری نکرده بود و این کمی نگرانم میکرد.

با ضربه آرومی که به در خورد بدون چشم گرفتن از قاب عکس گفتم:

_ بیا تو...

نگاهم میخ صورت خندون تارای واقعی عکس بود.

چرا این همه بلا سر این دختر معصوم اومد.

جمله رز توی سرم رنگ زد

« کاش هیچوقت پیداش نمی‌کردم،شاید بدون من خوشبخت تر بود»

تخت. تکون خورد و بی اراده نگاهم روی صورت جدید تارا زوم شد و آروم پایین اومدم.

روی شکمش مکث کردم.

اون روز بود!

درست روزی که توی تصادف بچه شو از دست داد.

چقدر اون روز چشم های رزسیاهم بارونی بود.

_ چرا نخوابیدی

لبخند بی رمقی زد.

_ خوابن نمیبره بابا

موهاش روکه برای مراسم حالت دار کرده بود از روی صورتش کنار زدم.

_ هر اتفاقی هم که افتاده. فراموش نکن، من و رز همیشه بهت ایمان داریم.

یه بچه بیشتر از هر چیزی توی دنیا به پدر و مادرش احتیاج داره و هیچی نمیتونه جایگزین باشه براش.

من این ظلم رو پنج سال در حق پسرم کردم و مادرش رو ازش گرفتم.

من فراموش کردم پدر بودن غرور نمی‌شناسه اما تو که دوباره خدا بهت مادر شدن رو هدیه داده اینکار رو نکن دخترم.

ناباورانه زمزمه کرد:

_ بابا!

_ هیش، هنوز حرفم تموم نشده... به آدم ها فرصت بده تا خودشون رو اثبات کنن،هیچوقت رو حساب دیگران ،اطرافیانت رو قضاوت نکن.

منظورم رو خوب گرفته بود.

خجالت زده سرش رو پایین انداخت.

با لبخند کشیدمش توی بغلم و سرش رو روی شونم گذاشتم.

**

#616

( تارا )

بعد از یه روز مزخرف جمله به جمله حامد مثل روشن کردن شمع توی تاریکی بود.

اون به داشتن دختری مثل من افتخار میکرد.

نمی‌خواست که بوم رو سقط کنم.

و برعکس حمایتم میکرد به نادر خوب بودن.

حامد بود و هزار و یک اخلاق خوبی که لیاقت پدر بودن رو داشت.

نمی‌دونم چقدر زمان گذشت و چقدر برام از خاطراتش از اولین باری که رز رو دیده بود تا به امروز تعریف کرد.

حتی نفهمیدم که کی خوابم برد.

با تابش مستقیم نور خورشید به صورتم چشم هام رو باز کردم و پلک زدم.

هنوز کنار پدرم بودم...

پس خواب نبوده!

با لبخند دستم رو جلو بردم و روی صورتش گذاشتم.

یه لحظه از سردی که به تنم منتقل شد لبخند از لبم رفت و شوکه شدم.

تار های سفید و خرمایی رنگی که روی پیشونیش افتاده بود رو کنار زدم و آروم اسمش رو صدا زدم.

اما هیچ جوابی نداد.

حامدی که با پر زدن یه مگس روی هوا از خواب بیدار میشد حتی پلک هم نزد!

با وحشت روی تخت نشستم و موهام رو پشت گوشم زدم.

اونقدر شوکه بودم که نمی‌دونستم چیکار کنم.

دستم رو روی بازوش گذاشتم و تکونش دادم،بارها اسمش رو صدا زدم اما عکس العملی نشون نداد.

این سردی لعنتی از بین نمی‌رفت!

به صورتش زدم و با جیغ اسمش رو صدا زدم اما دیر بود...

یک شاخه دیگه پرپر شد...

انقدر عمیق و ناگهانی که شکستن روحم رو حس کردم.

جیغ میزدم و ما بین اشکی که از چشمام جاری شده بود اسمش رو صدا میزدم.

اما بی فایده بود.

کاخ رزسیاه خالی بود.

کسی صدای فریادم رو نمیشنید جز خودم و خدایی که حامد دیشب ازش حرف میزد!

انعکاس زجه هام توی راهرو های خالی خونه می‌پیچید و به خودم برمیگشت.

این عادلانه نبود.

حق نداشتن این کارو با من بکنن...

من بیست سال آرزوی پدر داشتم.

حق نداشتن...حق نداشتن!

#617

************

( پیکو )

از ماشین پیاده شدم و به سمت ویلا قدم برداشتم.

همزمان به اهورا که اون سمت خط منتظر جواب بود گفتم:

_ الان تازه رسیدم خونه

_ پیکو حتما خبرش رو بهم بده

_ باشه نگران نباش چیزی نیست که دوتا آدم عاقل اومدن خونه حتما خوابشون برده که جواب نمیدن!

وارد خونه شدم و کلافه نگاهی به سالن خالی انداختم.

جواب داد:

_ دیشب ساعت چهار صبح بود بابا باهام تماس گرفت،تا الان که ازچهار و نیم عصر هم گذشته بیخبر بودن عجیب نیست پیکو؟

پله هارو طی کردم و به سمت اتاق حامد قدم برداشتم.

_ خیله خب بابا شلوغش نکن همسر عزیزم.

من الان پشت در اتاق بابا ایستادم...

دستگیره رو پایین کشیدم و به محض دیدن تارا روی تخت که حامد رو بغل کرده بود لبخندم محو شد.

_ الو پیکو... چیشد بابا خونه است؟

توان جواب دادن رو نداشتم. تلفن رو از کنار گوشم پایین آوردم و کاملا وارد اتاق شدم.

_ تارا

جوابی نداد و همچنان خیره به مقابلش بود.

رد اشک روی گونه های بی‌رنگ و چشم های سرخش ته دلم رو خالی کرد.

نگاهم روی چشم های بسته حامد چرخید و سرم به دوران افتاد.

صدای ضعیف اهورا از پشت خط هنوز به گوش می‌رسید.

_ الو پیکو... اونجایی؟

آروم قدم برداشتم و جلو رفتم.

لبه تخت نشستم ...

_ تارا

آروم سرش رو چرخوند و بهم نگاه کرد.

نگاهش روی لباس های تنم چرخید و گفت:

_ رخت سیاه به تن کنید باز تاریکی شب آمده!

تمام وحشتی که توی تنم جمع شده بود با چکیدن اولین قطره اشکم آزاد شد...

چطور ممکن بود.

نگاهم روی چهره حامد متمرکز شد و جیغ زدم.

_ بابا..

هنوز هم صدای اهورا به گوش می‌رسید...

_ پیکو جواب بده لعنتی چرا گریه می‌کنی

با دستای لرزون تلفن رو به گوشم رسوندم.

_ بیا اهورا فقط بیا...

گاهی سر آغاز یک قصه از همان ابتدا تلخ است.

هیچ چیز و اتفاقی هم نمی‌تواند تغییرش دهد.

تاب و تحمل میخواد دنیایی که پرداز سختی و مشکل است انسان های ضعیف و شکننده را بارها زمین میزند.

تا از آنها انسانی بسازد زخم خورده و پر توان...

زخم اول درد دارد!

اما هیچ دردی سخت تر از بی کس شدن نبود.

#618

( تارا )

بدون توجه به صدا زدن های مکرر پیکو از ویلا بیرون زدم و پشت رول نشستم.

همزمان که خارج شدم از آیینه ماشین ماشین اهورا رو دیدم که با سرعت وارد ویلا شد.

با تمام قدرت پدال گاز رو زیر پام فشار دادم و روی خیابون اصلی روندم.

استین لباسم رو روی صورتم کشیدم تا اشک هام رو پاک کنم و دید بهتری داشته باشم.

اما بی‌فایده بود.

تک تک جمله های حامد توی سرم رنگ میزد و چشم هام رو پر از اشک میکرد.

باور نمیکنم این کابوس تلخ را.. دنیا با من بر سر لج افتاده است.

فردا که بیاید،با طلوع خورشید این سرما می‌رود.

باور نمیکنم!

فرمون رو چرخوندم و با با سرعت وارد حیاط شدم.

نگهبان ها نرسیده عقب رفتن .

دستی رو پایین کشیدم و پیاده شدم.

کف دستم رو روی صورتم کشیدم و با یه نفس عمیق قدم برداشتم.

باید تموم میشد،همین امروز!

( دیوید )

چند بار پلک زدم تا تونستم اطرافم رو واضح ببینم.

طولی نکشید که همه چیز از ذهنم رد شد.

تلفن تارا...

اومدن به ایران... ساختمون عجیب و در نهایت چشم های نم دار تارا و فرو رفتن چیزی توی گردنم.

تمام تنم خشک بود.

به سختی روی زمین غلط زدم و نیم خیز شدم.

اطرافم تاریک بود و خیلی کم نسبت به اطرافم دید داشتم.

نیم خیز شدم و سعی کردم بایستم.

نگاهم روی دو جفت کفش قفل شد!

آرم آروم بالا اومدم...

تمام خشکی تنم با دیدم جسم بی جون هارون روی صندلی از بین رفت.

لمس کردن تنش با وجود رد گلوله روی پیشونیش بی‌فایده بود.

شاید هم احمقانه!

خارج کردن جسدش از کشور هزار و یک دردسر داشت.

از اینکه مرده بود ناراحت نبودم.

فقط حس بدی داشتم،یه حسی که روی قفسه سینم سنگینی میکرد و با فکر اینکه تارا بهم کلک زده... با وجود اون همه خوبی که در حقش کردم آتیش می‌گرفتم.

با کمک بیل و کلنگ قدیمی که توی ساختمون بود شبانه هارون رو خاک کردم و صبح روز بعد با یه بلیط مستقیم برگشتم فرانسه...

مرگ اون برای کسی مهم نبود.

درواقع کسی رو نداشت!

که بخواد براش اشک بریزه...

نمی‌دونستم چند روز از برگشتم به فرانسه میگذره و خودم رو توی خونه مشترکم با تارا زندونی کردم.

تارایی که حالا جز حتی حالیش و چند تا قطعه عکس چیز دیگه ای ازش باقی نمونده بود.

گاهی از دور به ویلا خیره میشدم و شاهد رفت و آمد های خانواده رز سیاه میشدم.

روزهایی که تارا تنهایی برای قدم زدن پا به خیابون می‌گذاشت هم دنبالش مثل یه سایه راه میرفتم.

همه ما گم شده بودیم توی سیاهی این زندگی.

.از دوری هم میمردیم اما حاظر به قبول کردن همدیگه نبودیم.....

**

روی کاناپه لم دادم و به بخاری که از فنجون چایی بلند میشد خیره شدم.

#619

با صدای ضربه ای که به در ورودی خورد کلافه پلک زدم و به سمت در رفتم.

آماده حمله به آرتور که این چند روزه روانم رو بهم ریخته بود شدم که در کمال تعجب تارا رو پشت در دیدم.

چند ثانیه بدون حرف خیره هم بودیم که گفت:

_ دعوتم نمیکنی بیام تو؟!

کنار ایستادم تا داخل بیاد.

آروم بدون اینکه نگاهم بکنه وارد خونه شدم و مستقیم به سمت پذیرایی رفت.

بعد از این همه مدت اومدن تارا به اینجا با کاری که کرده بودم اصلا عجیب نبود.

نگاهی به تیپ ساده و اسپورتش انداختم و دست به سینه به حرکاتش خیره شدم.

لبخندی بهم زد و دکمه ضبط رو زد .

موزیک ملایم رقص تانگو پخش شد.

روی پاشنه پا چرخید و با لبخند دستش رو به سمتم دراز کرد.

هرچقدر هم که لبخند بزنه رنگ و روی پریده اش داد میزد که حالش خوب نیست.

جمیلا که زنده بود.البته فعلا!

پس چرا آنقدر شکسته بود؟

پله های کوتاه سالن رو رد کردم و مقابلش ایستادم.

_ چرا اومدی اینجا؟

گوشه لبش بالا رفت و پیش قدم شد.

دستش رو روی شونه ام گذاشت و یه دست دیگه اش رو. لابه لای انگشت هام فرو برد.

_ مگه همین رو نمی‌خواستی؟ خب کنارتم دیگه... مگه تمام این مدت دنبالم نمیگشتی!

_ تو به من کلک زدی، از احساسی که نسبت بهت. داشتم سو استفاده کردی.

همراه با ملودی در حال پخش آروم میرقصیدیم.

و این دیوانه ترین حالت مزاکره من و جانان است!

چشماش خالی از هر حسی بود.

_ دیگه عاشقم نیستی؟

_ من عاشقت نیستم،تارای موسیاه....من به تو مبتلا شدم!

بیرحمانه قلبم را چنگ میزند.

_ولی من دیگه دوست ندارم!

_ داری.. حتی بیشتر از من.. تو فقط ناراحتی

_ تو عاشق تارا شدی، ولی من تارا نیستم!

_ فقط بمون

_ نمیتونم

_ باید بخوای

_ یه بار خواستمت،لیاقتشو نداشتی!

_ ترکم نکن تارا من بخاطر تو از همه می‌گذرم.

_ قلبم رو از سینه ام شکافتی دیوید... قلبی وجود نداره که عاشقت باشه

#620

_ بخاطر رفتن رز ترکم میکنی اره؟

چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت:

_ نه

_ پس چرا اومدی

_ اومدم تمومش کنم!

_ تموم نمیشه

_ میشه

_ نمیتونم تا لحظه مرگ فراموشت کنم.

_ نمیتونم بهت اعتماد کنم. من و تو مثل کبیرت و باروت کنار هم بودن مون خطر ناکه

_مهم نیست

_ هست

_ بدون تو نمیتونم لعنتی

_ کنار تو نمیتونم به آرزو هام برسم.

_ت..تارا

جمله ام با فرو رفتن شی تیز و سردی توی پهلوم توی گلوم خفه شد.

به یکباره پاهام بی حس شد و روی زمین زانو زدم.

شی سرد بی رحمانه بیرون کشیده شد.

چشم هاش سرد تر از همیشه با نفرت بهم دوخته شد.

تمام توانم رو جمع کردم و اسمش رو به زبون آوردم.

خونی که از چاقوی بین دستش می‌چکید بهم دهن کجی میکرد.

****

( تارا )

با تکرار تک تک جمله های چشم هاش از التماس برق میزد.

چرا هیچ حسی نداشتم.

چرا فقط دلم میخواست تموم بشه.

یار میگوید بدون من میمیرد... خبر ندارد به یک دلبر مرده دل داده است!

سرم رو از شونه اش فاصله دادم و خیره به چشم هاش چاقو رو توی پهلوش فرو کردم.

باید بری از این قصه.. باید برم تا بتونم مادر خوبی باشم!

متاسفم،فقط همین...

اسمم بین لب هاش خشکید و روی زمین زانو زد.

بدون هیچ حسی بهش خیره شدم.

با بهت دستش رو روی زخمش گذاشت و آروم سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد.

دستش رو به پام گرفت و سعی کرد حرف بزنه.

با نفرت عقب کشیدم.

تعادلش رو از دست داد و کف سالن نقش بر زمین شد.

لب های برای التماس موندنم مثل ماهی به خشکی افتاده باز و بسته میشدن.

هیچ حسی نداشتم.

خالی از درد و رنج!

فقط سرمای جسم حامد به قلبم رنگ زمستون میداد.

فصل پاییز به سر رسید.

بانوی زمستان از دور دست می آید!

« شاید یه روز سرد..

شاید یه نیمه شب...

دلت بخواد بشه،برگردی به عقب!»

رمان تارا جلد دوم رز سیاه به نویسندگی پردیس نیک کام می باشد.