ابروهام بالا پرید..

پیکو گنگ گفت:

_ منظورت چیه هانا؟

_ نوید و اهروا دارن باهم حرف میزنن

_ خب

_ اهورا همش تورو نگاه می‌کنه و سر تکون میده، حالا چرا آنقدر اخمو نگاهت میکنه!!!!

رد نگاه هانا رو دنبال کردم، حق با اون بود. اهورا عجیب نگاه میکرد.

#306

پیکو بدون نگاه کردن به پشت سرش جدی گفت:

_ من چه می‌دونم چی دارن میکن، درضمن اون چیزی که تو فکر می‌کنی نیست خانوم منحرف!

با رسیدن نانسی بحث نیمه تموم موند.

ظرف غذا رو لوی پیکو گذاشت و نشست.

_ بیا بخور جون بگیری

_ مرسی عزیزم

_ نوش جونت مو فرفری

نگاهی به اطرافم انداختم،تمام کار موز ها مشغول خوردن بودن.

آید تنها قسمت سخت حضور زن توی این مجموعه،بلندی مو بود!

تقریبا همه دخترا مدل موهای پسرونه داشتن و فقط ما بودیم که موهامون بلند بود.

ناچار از تمرین،و دست و پا گیر بودن موهامون،بالای سرمون جمعش کرده بودیم.

فر بودن و پف بیش از حد موهای پیکو بیشتر از ما توی چشم بود.

قاشقش رو توی ظرف چرخوند و به سمت دهنش برد.

پیکو_ هوم خوش مزست!

هانا _ اره لوبیا ها خوب پختن،فقط نمک نداشت!

پیکو خندید...

_ دختر مگه اینجا خونه خالته که نشستی ایراد غذا گرفتی.

هانا بیخیال شونه هاشو رو بالا انداخت.

#307

(. اهورا. )

به اشاره عمو ، از میز فاصله گرفتم و دنبالش رفتم.

گوشه سالن ایستاد و منتظر من شد.

روبروش ایستادم....

_ چیشدع عمو،اتفاق بدی افتاده؟

کلافه نفسش رو بیرون داد...

_ اره، آرمان شکایت کرده، گیرشون انداخته.

_ یعنی چی! الان تکلیف چیه؟

_ نمی‌دونم پسر ،فقط بدون تو بد مخمصه ای افتادیم!

_ الان چیکار کنیم؟ من برم ایران کمک؟

_ نه اصلا، تارا با دوستاش تماس نداشته؟

_ نه چطور؟

_پلیس حامد و رز رو گرفته،اکا تارا غیب شده.

میترسم تو اون کشور قریب کار دست خودش بده.

_ ای وای خدای من، از این بدتر نمیشه.

_ چرا میشه، از این بدتر زمانی اتفاق می افته که تارا بیوفته دست هارون.باید زود تر از آرمان و هارون پیداش کنیم.

_ باشه پس من با اولین پرواز میرم ایران.

_ نه اهورا، نباید جلب توجه کنیم.

_ مامان و بابا گیر افتادن تارا تو خیابون سرگردونه.عمو میفهمی این یعنی چی!؟

_ اره میفهمم پسرم ،اما باید عاقلانه قدم برداریم.

الآنم برگرد سر تمرین و با مایکل حواست به دخترا باشه .

_ تو کجا میری

_ میرم ببینم چاره کار چیه، از دست کارای بابات من آخر سر سکته میکنم.

زمین و زمان گفت هوشیار شدم آرمان اشتباهه،تو گوشش نرفت که نرفت.

اینم شد نتیجه احساسات لطیف پدرانه!!

_ باشه عمو، بیخبرم نذار

#308

(. تارا. )

نگاه آرمان روی دست گره شدم به بازوی حامد قفل بود.

پلک زد و به چشم هام خیره شد.

صدای همسرش روی عصابم خط کشید.

_ آرمان آروم باش عزیزم، از کجا معلوم این زن راست میگه، خودت جنازه اون نوزاد رو کنار سارا خاک کردی یادت رفته؟

پوزخندی زدم و برگشتم داخل‌ اتاق...

قیچی داخل کشو رو برداشتم و برگشتم بیرون.

جلوی چشم همه یه قسمت از موهام را و قیچی کردم.

مقابل آرمان ایستادم ، دستش رو گرفتم.

هنوز مات و مبهوت بهم نگاه میکرد، انگار هنوز باور نکرده بود اون نوزاد زنده باشه و حالا مقابلش ایستاده باشه.

یعنی آنقدر کور بود که شباهت چهره هامون رو هم نمی‌دید!

موهام رو کف دستش گذاشتم و با پوزخند روبه همسرش گفتم:

_ میتونید با انجام آزمایش دی آن ای مطمعا بشید.

گنگ نگاهم کرد، اما بسته شدن مشت آرمان نشون از این بود که فهمیده بود چی گفتم.

به چشم هایش خیره شدم و گفتم:

_ اگه جواب آزمایش مثبت بود، هیچوقت دنبالم نیا، پدر من حامد بوده و هست.

اگه حالا اینجام برای شناخت مادرم اومدم، نه پدری که قاتل مادرم بوده.

مردمک چشم هاش لرزید...

روی پاشنه پا چرخیدم و به سمت رز رفتم.

_ میشه از اینجا بریم، دیگه تحمل توهین شنیدن ندارم.

رز نگاه مغرورانه ای به آرمان انداخت و گفت:

_ البته عزیزم!

#309

بعد از خداحافظی با مادر جون، مقابل چشم های بهت زده و غمگین آرمان از خونه خارج شدیم.

روی صندلی جابجا شدم و رو به حامد گفتم:

_ شما هم بچگی ایران زندگی کردین؟

رز معترض گفت:

_ تارا سعی کن فرانسوی صحبت کنی تا برات عادی و رند بشه دخترم .

خجالت زده سرم رو به معنای باشه تکون دادم.

حامد دنده رو جابجا کرد و گفت:

_ اره عزیز دلم دوران بچگی من اینجا گذشته.

_ خونتون کجا بوده؟

_ رشت.

_ اوه، چه اسم جالبی!

خندید...

رز_ بلیط گرفتی ؟

_ نه متاسفانه، تا آخر هفته از بلیط خبری نیست....

_ ای وای حالا چی کار کنیم.

_ خودمم نمی‌دونم رز

_ ماشین رو برای چند روز اجازه کردی؟

_ دو روز...

تارا_ میشه من یه چیزی بپرسم؟

_ بگو دخترم.

_ تا آخر هفته اینجا میمونیم؟

_ اره، برنامه ها بهم ریخته. تا آخر هفته مجبوریم صبر کنیم.

#310

_ میشه منو ببری رشت!

آیینه رو روی صورتم تنظیم کرد و با تعجب گفت:

_ چرا این رو میخوای تارا

_ دلم میخواد خونه بچگی هاتون رو ببینم.

قهقهه رز توی ماشین پیچید.

حامد لبخندی زد و رو به رز گفت:

_ نظر تو چیه؟

_ هوم بد نیست، ما که تا آخر هفته اینجا میمونیم، بد نیست آب و هامون هم عوض بشه.

با نیش باز گفتم:

_ پس میریم؟!

_ اره دخترم، میریم.

خودم رو روی صندلی رها کردم و به اطرافم چشم دوختم.

کنار رز و حامد همه چیز فراموش میشد.

آرمان داشتم، امنیت داشتم و از همه مهم تر دوستشون داشتم.

#311

کفش هام رو از دام در آوردم و اروم روی صندلی عقب دراز کشیدم.

تقریبا چهار ساعت بود که توی راه بودیم.

تاریکی هوا شوق دید زدن اطرافم رو ازم گرفته بود‌.

حس خواب آلودگی شدیدی رو تو وجودم حس میکردم.

دراز کشیدم و طبق عادت ماهانه پاهامو توی شکمم جمع کردم.

موسیقی ملایم در حال پخش و گرمای فضای ماشین آرومم میکرد.

پلک هام روی هم افتاد و خوابم برد.

(. حامد. )

پیچ دوم جاده چالوس رو رد کردم به رز نگاه کردم.

شیشه رو پایین زده بود و با لبخند عمیق نفس می‌گرفت.

رز _ اینجا همیشه قشنگه!

_ سرما میخوری شیشه رو بده بالا.

_ نه حالم خوبه نگران نباش

به عقب چرخید و تارا رو صدا زد.

_ تارا، عزیز دلم پاشو بسه هرچی خوابیدی .پاشو ببین اینجا چقدر قشنگه...

تارا هوم کشیده ای گفت و نشست.

از آیینه نگاهی به چشم های خسته و خواب آلودش انداختم. و لبخند زدم.

این دختر هنوز هم روحیات کودکانه داشت....

کم کم هوشیار شد و به اطرافش خیره موند.

رز_ یه رستوران نگه دار یه چیزی بخوریم.

_ گرسنته؟

_ اره خیلی، تو‌چی تارا گرسنه نیستی عزیزم؟

_ چرا منم خیلی گشنمه...

#312

(. دیوید. )

تلفن رو کنار گوشم جابجا کردم و روی مبل نشستم.

_ میثاق چشم ازشون برنداری، شش دونگ حواست به کاراشون باشه.

_ چشم آقا خیالت راحت

_ الان دارم کجا میرن؟

_ والله الان تو رستوران بین راه شمال دارن غذا میخورن.

شمال؟! چرا اونجا.‌... عجیب بود!

_ خیله خب بازم حواست رو جمع کن و بهم خبر بده....

_

چشم آقا، اما گویا فقط ما نیستیم که دنبالشونیم.

_ منظورت چیه؟

_ یه نفر از شیراز دنبالشونه...

شاید از آدمای هارون باشه!

_ تو فرودگاه متوجه حضور اون آدم نشدی؟

_ نه آقا این آدم از شیراز دنبالشونه...

_ مطمعنی؟

_ بله آقا

_ باشه، منتظر تماس هستم.

#313

(. آرمان. )

تار های مو رو لای دستمال کاغذی گذاشتم و بعد از آماده شدن بدون توجه به غر غر های سارا از خونه بیرون زدم.

باید مطمعا میشدم اون دختر هم خون منه، اما اگه تایید میشد روزگار رز رو سیاه میکردم.

با تمام سرعت به سمت آزمایشگاه روندم.

انگار با دیدم اون دختر پرت شده بودم به گذشته.

گذشته سیاهی که جز بدبختی و پشیمونی چیزی ازش نمونده.

تاریکی مطلقی که تنها روشنایش سارا بود و من احمق با دست خودم اون فانوس رو نابود کردم.

اما حالا، بعد از این همه سال رز برگشته بود و بهم میگفت اون بچه اون روز نحس نمرده!

باید مطمعا میشدم!

( تارا. )

از ماشین پیاده شدم و کش و قوسی به بدنم دادم.

تاریکی هوا مانع دید درست به ویلا‌میشد اما از جثه بزرگش که روی دخت های حیاط سایه انداخته بود معلوم بود توی روز باشکوه می‌درخشه!

دنبال رز و حامد ساکم رو برداشتم و وارد خونه شدم.

حامد جلو تر از همه رفت و کلید برق رو فشار داد.

با روشن شدن خونه، تمام اشیاء که زیر پارچه های بلند سفید مخفی بودن نمایان شدن‌.

رز دونه دونه پارچه هارو کنار زد و روی مبل نشست.

با اینه بین راه خوابیده بودم و شکمم سیر بود اما بازم خوابم می اومد!

#314

نگاهی به پله های انتهای سالن انداختم و شوکه قدم برداشتم.

توی این خونه یه فرد ناتوان زندگی می‌کرده.

راه صاف مخصوص عبور ویرلچر کنار پله ها به خوبی این موضوع رو اثبات میکرد.

اما آخه کی؟!

بیخیال کنجکاویم شدم و رو به حامد گفتم:

_ بابا

به سمتم چرخید و با لبخند گفت:

_ جانم.

لبخند زدم...

‌پدر بودن فقط به این مرد مهربون می اومد.

_ کجا میتونم استراحت کنم.

_ دنبالم بیا اتاق بهت بدم راحت بگیر بخواب....

چشمکی به چهره خسته رز زدم و حرکت کردم.

چهره اش خسته و رنگ پریده بود، اما باز لبخند بیجونی زد.

کاش میفهمیدم، بیماری رز چیه!

راهروی کنار پله ها رو طی کرد و مقابل در قهوه‌ای رنگی ایستاد.

خوشحال از اینکه نیاز نیست اون همه پله رو بالا و پایین کنم با یه شب بخیر کوتاه وارد اتاق شدم.

ساکم رو کنار دیوار گذاشتم و پالتوم رو از تنم در آوردم.

کش دور موهام رو باز کردم و بینشون دست کشیدم.

شونه سارا رو از داخل ساک بیرون کشیدم و مجددا لبه تخت نشستم.

آیینه بلند روبرو کارم رو راحت تر کرده بود.

شونه رو بین موهام کشیدم و سرخوش پلک هام رو بستم.

#315

( آرمان. )

بعد از تحویل موهای تارا به امیرعلی( مسعول آزمایشگاه دوست آرمان ) و دادن نمونه از خون خودم منتظر جواب موندم.

کلافه طول و عرض اتاق رو طی میکردم چندان به ساعت مچیم نگاه میکردم.

با صدای باز شدن درب اتاق روی پاشنه پا چرخیدم.

_ چیشد؟

_ بفرما جناب سرهنگ،اینم جواب آزمایشتون.

پاکت رو از بین دستاش بیرون کشیدم و بازش کردم.

نگاهم روی متن های روی برگه چرخید و روی متن پایانی قفل شد.

« نتیجه دی آن ای نمونه خون آرمان ریاحی با نمونه خوانده تارا گونش نود و نه درصد مطابقت دارد»

( تارا. )

با تابش نور خورشید روی صورتم ،کش و قوسی به تنم دادم و از تخت پایین رفتم.

مستقیم به این گرفتن دوش به سمت سرویس رفتم....

بعد از خشک کردن سطحی موهام ست ورزشی توسی رنگم رو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم.

حامد آماده ایستاده بود و با رز حرف میزد.

بلند سلام دادم و جلو رفتم.

#316

_ سلام صبح بخیر.

رز_ سلام به روی ماهت عزیز دلم خوب خوابیدی؟

حامد_ صبح بخیر دخترم.

رو به رز جواب دادم.

_ اره مرسی خیلی خوب بود.

رو به حامد ادامه دادم.

_ جایی میری بابا؟

_ اره میرم، برای این چند وقتی که اینجایم خرید کنم.

_ میشه منم باهات بیام؟

_ بیا عزیزم....

( آرمان )

_ مطمعنی اینجان؟

_ بله آقا

حکم رو توی دستم فشردم و زنگ ویلا رو فشردم.

اشاره ایی به مامور زن همراهم انداختم و خواستم پیاده بشه.

امروز آخرین روزت بود رز، تموم شد.

تاوان این دروغ بزرگ رو پس میدی!

( رز. )

با صدای زنگ در متعجب شیر آب رو بستم و به سمت در رفتم.

هنوز پنج دقیقه از رفتن تارا و حامد نمی‌گذشت ،چطور آنقدر زود برگشتن؟!

به محض باز کردن در چهره آرمان رنگ گرفت.

نفسم رو حبس کردم و لب زدم:

_ تو!

لبخند مرموزی زد و کاغذ سفیدی رو جلوی صورتم گرفت.

_ شما به جرم کودک ربایی و شکایت خانواده وی و شهادت شاهد موجوده مبنی بر اعتراف خود به پنهان کردن تارا گونش بازداشت هستید.

پاهام سست شد و نفس هام به شمار افتاد.

نگاهم باچشم های پر از نفرت آرمان تو لباس فرم گره خورد.

تنها یک واژه توی ذهنم رنگ می‌گرفت.

بدبخت شدم!

#317

( حامد )

کیسه های خرید رو توی دستم جابجا کردم و قدم برداشتم.

با توقف ناگهانی تارا به مقابلم نگاه کردم.

فقط چند ثانیه طول کشید که از بهت خارج بشم.

کیسه ها رو رها کردم و تارا رو پشت دیوار کشیدم.

نفس گرفت و گفت:

_ اونجا چهخبره بابا.

دستم رو روی دهنش گذاشتم و زمزمه کردم.

_ آرمان شکایت کرده و الان حتما با حکم جلب بازداشت من و رز اومده اینجا، دنبال تو اومده دخترم.

چشمام گرد شد.

تلفنم. و کف دستش گذاشتم و ادامه دادم:

_ از اینجا دور شو و با اهورا تماس بگیر حتما کمکت میکنه.

دستم رو برداشتم.

_ اما اخه، شما چی بابا

_ نگران ما نباش، فقط از اینجا برو دخترم برو تارا برو ...

(. تارا. )

با تمام توانم میدویدم، وحشت اسیر آرمان شدن به تمام تنم نفوذ کرده بود.

وارد کوچه خلوتی شدم و به دیوار تکیه زدم.

نفس گرفتم و کلاه سویشرتم رو عقب زدم.

شماره اهورا رو گرفتم و منتظر شدم.

بوق دوم...

بوق سوم...

بوق ششم....

آه لعنتی اینم که جواب نمیده!

شماره نوید رو توی لیست مخاطب ها پیدا کردم و تماس رو برقرار کردم.

صدای اپراتور توی گوشم پیچید...

« دستگاه مشترک مورد نظر خواموش می‌باشد»

جیغ خفه ایی کشیدم و تلفن رو بین دستام فشار دادم.

ای خدا حالا چیکار کنم!

کلافه توی کوچه قدم زدم و سرم رو بین دستام گرفتم.

با یه فکر ناگهانی دستم روی دکمه های تلفن چرخید.

صدای منشی شرکت توی گوشم پیچید...

_ الو بفرمایید

_ سلام آماندا من تارام ،تلفن رو وصل کن به دقت آقای لوکاس...

_ سلام تارا خانوم ....

حرفش رو با جیغ قطع کردم.

_ تلفن رو وصل کن به دفتر دیوید دختره احمق!

صدای لرزونش توی تلفن پیچید...

_ چ... چشم خانوم.

#318

(. حامد. )

به محض دور شدن تارا کیسه ها رو برداشتم و خیلی عادی به سمت خونه رفتم.

نقاب آدم های شوکه رو با دیدن آرمان به صورتم زدم و گفتم:

_ اینجا چخبره؟!

آرمان با چهره مغرور همیشگیش برگشت و رو به مامور کنارش گفت:

_ بهش دستبند بزن.

مامور به سمتم اومد.

کیسه هارو کنار گذاشتم و خیلی عادی دستم رو جلو بردم.

نگاهم روی صورت وحشت زده رز نگه داشتم و لبخند زدم.

چهره اش رنگ گرفت و عمیق نفس گرفت.

آرمان گفت:

_ تارا کجاست؟

بدون جواب بهش خیره شدم.

( رز. )

با دیدن حامد که از درب ورودی وارد ویلا شد نفسم رو حبس کردم.

هرچقدر منتظر موندم تارا نیومد!

به دستور آرمان مامور به حامد هم دستبند زد.

خیره به حامد موندم، لبخند معنا داری زد و به آرمان خیره شد.

نفس آسوده ایی کشیدم و پلک هام رو بستم.

وقتی حامد لبخند میزد یعنی تارا جاش امن بود!

آرمان بلند رو به مامور ها گفت:

_ خونه رو بگردین.

#319

(. دیوید )

_ بله بفرمایید.

_ الو دیوید

شوکه صندلی رو عقب زدم و ایستادم.

_ کایا تویی؟!

_ به کمکت احتیاج دارم دیوید.

_ چیشده کایا

صدای لرزونش توی تلفن پیچید...

_ دیوید خواهش میکنم کمکم کن من خیلی میترسم.

_ باشه کایا آروم باش فقط بگو چه اتفاقی افتاده...

_ من با حامد و رز اومدم ایران و پلیس اونا رو دستگیر کرده، نمی‌دونستم به کی باید زنگ بزنم فقط تو اومدی توی ذهنم. توروخدا کمکم کن.

پلیس!؟ چه اتفاقی افتاده بود؟!

صدای تلفن همراهم بلند شد.

جاسوسم بود، حتما زنگ زده بود که خبر بده.

در جواب تارا شوکه گفتم:

_ تو ایران چیکار می‌کنی دختر

صداش با گریه بلندش ترکیب شد.

_ دیوید من خیلی میترسم.

_ خیله خب آروم باش، تابلو های اطرافت ترجمه انگلیسی هم دارن یکیش رو برام بخون و موقعیت رو برام بگو....

سکوت کوتاهی کرد و گفت:

_ من اومدم رشت، اینجا خیابون(.....)

_ باشه از جان تکون نخور من یکیو می‌فرستم سراغت همراهش برو تا پناه بگیری، من با اولین پرواز خودم رو می‌رسونم.

_ باشه...منتظرم.

تلفن رو قطع کردم و شماره جاسوسم رو گرفتم.

_ الو آقا اتفاق خیلی بدی افتاده

_ خودم می‌دونم چیشده، تارا الان تو دید رسته؟

_ اره آقا تو یه کوچه خلوت قایم شده.

_ حواست بهش باشه فرار نکنه، اگه حس کردی کسی بهش نزدیک شد و قصد اسیب زدن بهش رو داشت بدون تردید بکشش!

الان آدمای هارون با خبر دستگیری رز و حامد هوشیار شدن و دنبال تارا میگردن، نباید دست اونا بیوفته ،حرفتم روشنه؟

_ چشم آقا

_ یک ساعت دیگه برو پیش تارا و بگو از طرف من برای کمک رفتی، یه جا مخفیش کن میثاق تا من برسم، فهمیدی؟

_ چشم آقا

_ خوبه...

#320

شماره منشی رو گرفتم.

_ بفرمایید آقای لوکاس

_ آماندا نزدیک ترین پرواز رو به ایران برام رزو کن.

_ چشم آقا

_ منتظر خبرت هستم.

تلفن رو قطع کردم و کتم رو چنگ زدم.

مدارک پخش روی میزم رو جمع کردم و و توی گاوصندوق چیدم.

از اتاق بیرون زدم... آماندا سر راهم اومد.

_ آقای لوکاس با آژانس تماس گرفتم ، گفتن اولین پرواز به ایران یک ساعت دیگه بلند میشه، براتون بلیط رزو کردم.

سری تکون دادم و از کنارش رد شدم.

زمان زیادی نداشتم، آنالیا رو به آرتور سپردم و مستقیم به سمت فرودگاه رفتم.

( رز. )

دستام رو روی میز قفل کردم و به چهره آرمان خیره شدم.

به حامد اعتماد داشتم، اما نگران تارا بودم. دوساعت از اومدنت له اداره پلیس می‌گذشت.

_ برای آخرین بار میپرسم رز

_ تارا کجاست

خیلی خشک بهش نگاه کردم...

روی میز کوبید

_ لعنتی دخترم کجاست

قهقهه زدم....

_ دخترت؟! کدوم دختر، بعد بیست سال یادت افتاده دختر داری؟؟

_ من پدرشم. ازت شکایت کردم. برگه آزمایش دارم.

_ پدر تارا فقط حامد، اینو توی مغز پوکت فرو کن.

یقه لباسم رو چنگ زد.

_ بخدا میکشمت زنیکه عوضی، بگو دخترم کجاست.

_ ولم کن آرمان.

_ بگو کجاست؟

_ حتی اگه جونمو بگیری نمی‌گم. درضمن حتما با قاضی این رفتارت رو درمیون می‌زارم جناب سرهنگ!

پرتم کرد روی صندلی و از اتاق بیرون زد.

#321

(. تارا. )

کنار دیوار سر خوردم و زانو هام رو بغل زدم.

نمی‌دونم چقدر زمان گذشته بود.

اما هنوز هم تمام تنم از استرس می‌لرزید.

با احساس صدای پا ایستادم.

_ کی هستی؟

مرد لاغر اندام و سبزه رویی بهم نزدیک شد.

فکر میکردم متوجه حرفم نشده اما به زبان فرانسه گفت:

_ آروم باشید خانوم من از طرف آقای لوکاس برای کمک به شما اومدم.

یکم خیالم راحت شد.

ادامه داد:

_ همراه من بیاین.

_ کجا میخوای بری؟

_ نترسید، به من اعتماد کنین خانوم.

_ دیوید کجاست؟

_ قرار شده با اولین پرواز بیان ایران.

قدم برداشتم و اروم پشت سرش حرکت کردم.

#322

(. اهورا. )

کلافه از بی‌خبری از عمو نوید و مامان بابا پذیرایی رو قدم میزدم.

یکی از دخترا ایستاد....

_ کجا میری؟

هانا _ تشنمه می‌خوام برم آب بخورم.

_ بشین سرجات، آب نخوری چیزیت نمیشه.

اخم کرد...

_ اما من...

داد زدم.

_ گفتم بشین سرجات.

ترسیده نگاهی به پیکو انداخت. اما قبل از اینکه حرکت بکنه

صدای شلیک گلوله هوشیارم کرد.

جیغ خفه دخترا تمرکز ام رو بهم ریخت.

_ هیس آروم باشین.

آروم از لای پرده به بیرون نگاه کردم.

این مرد پیر رو می‌شناختم! هارون اینجا چیکار میکرد؟!

احتمالاً از وضع مامان و بابا با خبر شده دنبال تارا اومده!!!

خیلی سریع برگشتم پذیرایی و بلند رو به دخترا گفتم:

_ زود دنبال من بیاین ، یالا بجنبین تا دیر نشده.

بدون هیچ حرفی دنبالم اومدن، وارد کتابخونه شدم و اهرم کنار شومینه رو پایین کشیدم.

دیوار کنار رفت و تونل نمایان شد.

کنار ایستادم. چهره هاشون وحشت رو فریاد میزد.

_ برین داخل زود باشین.

به نوبت داخل رفتن، مشعل کنار دیوار رو روشن کردم و داخل رفتم.

اهرم داخلی رو پایین کشیدم، دیوار بسته شد.

#323

(. پیکو. )

تپش قلبم رو حس میکردم.

تمام سلول های تنم از وحشت صدای شلیک گلوله های پی در پی می‌لرزید.

با بسته شدن دیوار روبروم از بهت خارج شدم.

بارها برای مطالعه به کتابخونه اومده بودم. اما متوجه مخفی بودن این دیوار نشده بودم!

بوی نم کاملا حس میشد.

شعله های مشعل روشنایی خیلی کمی داشت و دید کمی به اطراف داشتم.

اهورا چرخید و روبه من گفت:

_ تا صبح میخوای مثل احمقا به اون دیوار زل بزنی؟

اخم کردم از کنارش رد شدم.

اونقدر توی شک بودم که متوجه. حرکت بقیه نشده بودم.

همقدم با جمیلا حرکت کردم.

اهورا جلو تر از بقیه حرکت میکرد و راهنما محسوب میشد.

چه اتفاقی داشت می افتاد؟!

به خودم جرئت دادم و پرسیدم:

_ میشه بگی اون صدای وحشت ناک علتش چی بود.

_ مامان بابا تو ایران گیر افتادن،هارون هم فرصت رو غنیمت شمرده اومده دنبال تارا.

از رک بودن کلامش شوکه شدم.

هانا_ اگه دنبال تارا اومده،خب چرا ما داریم فرار میکنیم؟

اهورا نگاه بدی بهش انداخت و گفت:

_ چون اگه میموندی الان مرده بودی دختر جان، دیر نشده ها اگه از جونت سیر شدی برت میگردونم ویلا!

هانا ترسیده پشت نانسی پنهون شد.

سری از تاسف تکون دادم و حرکت کردم.

جمیلا_ الان کجا داریم میریم؟

_ اوضاع خوبی نیست ،باید پنهون بمونیم تا اوضاع آروم بشه.

می‌ترسیدم از این اوضاع آشفته، دلم گواه بدی میداد.

#324

( حامد )

نگاهی به اطرافم انداختم. کلافه بودم از این بی‌خبری،امیدوارم اهورا به موقع به داد تارا برسه و پنهونش کنه.

از آوردن تارا به ایران پشیمون نبودم.

شاید اگه تارا موهاش رو به آرمان نمیداد،اون الان مدرکی نداشت .

جز یه میز چوبی و دوتا صندلی چیز دیگه ایی توی اتاق نبود.

درب اتاق باز شد و آرمان اومد داخل.

صندلی روبروم رو عقب کشید و نشست.

خونسرد ترین حالت ممکن رو به خودم گرفتم.

_ تارا کجاست؟

_ دختر تویه از من می‌پرسی کجاست.

_ حامد عصاب منو بهم نریز

_ مکه نمیگی پدرشی، پس پیداش کن!

صندلی رو عقب زد و ایستاد.

_ نه مثل اینکه شما زن و شوهر آدم نمیشین! وقتی تا آخر عمرت افتادی زندان میفهمی در افتادن با من چه تاوانی داره.

بلند خندیدم.

_ تو تا دیروز نمیدونستی اون بچه زندست، الان حس پدرانت گل کرده؟

_خفه شو!

_ حقیقت همیشه تلخه جناب سرهنگ!

_ اگه شماها پنهونش نمیکردین الان دختر من بود، کنار پدر واقعیش.

_ مادرش نمی‌خواست تو براش پدری کنی.

_ اگه...

حرفش رو قطع کردم.

_ اگه... اگه.. اگه... خسته نشدی از این جملات تکراری ؟

تو سارا رو ترک کردی، تازه برو خدارو شکر کن از رابطه آن با نوشین خبر نداشت وگرنه تو صورتت نگاه نمی‌کرد.

_ نباید این کار رو میکردین، شما حق نداشتید به من دروغ بگین.

_ اگه تارا کنار تو بزرگ میشد تنها سهمش از تو یه غرور مسخره و یه نامادری بود، قبول کن کنار تو خوشبخت نمیشد.

پوزخند زد.

_ الان کنار شما و خطر مرگ‌خوشبخته؟

_ خودت که دیدی مارو انتخاب کرد، تارا از تو متنفره

_ شماها با چرندیاتی که بهش گفتین دیدش. و به من بد کردین.

_. بس کن آرمان، تو با خریت سی سال پیشت و انفجار اون ساختمون هارون رو دشمن خونی دخترت کردی نه ما.

من و رز فقط می‌خوایم از تارا محافظت کنیم.

_ تو از پس هارون بر نمیای...

_ این رو من تایین میکنم.!

منتظر جوابم نمودند و از اتاق خارج شد.

#325

( تارا )

حدود سه ساعت بود که داخل یه کلبه چوبی وسط جنگل با این مرد مخفی شده بودم.

زانو عازم رو بغل زدم و به شکستن چوب ها بین شعله های آتیش خیره شدم.

کاش از اول به ایران نمی اومدم، شاید این اتفاق های شوم رخ نمی‌داد .

صدای برخورد تبر با چوب به راحتی از بیرون کلبه به گوش می‌رسید.

با باز شدن ناگهانی درب کلبه وحشت زده ایستادم.

اما با دیدن چهره خونسرد دیوید نفسم رو آسوده خارج کردم.

نزدیک اومد ....

_ سلام

سری تکون داد و کتش رو روی تخت گوشه کلبه انداخت.

خسته بود، خستگی از چشم هاش می‌بارید.

لبه تخت نشست وبدون مقدمه گفت:

_ برای چی اومدین ایران، چرا رز وحامد دستگیر شدن؟

سرم رو پایین انداختم و خجالت زده گفتم:

_ راستش من اون کسی که شما فکر میکنید نیستم!

چشم هاش رو ریز کرد...

_یعنی چی؟

#326

سخت بود، گفتن حقیقت.

اونم حقیقتی که هنوز خودم هم باورش نکرده بودم.

اما همه چیز رو گفتم، نمی‌دونم چرا به دیوید اعتماد داشتم.

نمی‌دونم چرا اون لحظه اون اومد توی ذهنم تا باهاش تماس بگیرم.

شاید بخاطر کمک اون شب حس کردم میتونم بهش اعتماد کنم.

اما باور داشتم هر اتفاقی هم که بیوفته همراه با حامد و رز از این کشور برم.!

از تارا بودنم، از رز...حامد...اهورا...هارون .... آنالیا... آرمان... سارا... و حتی نفرین رز سیاه.

همه چیز رو تعریف کردم.

حس بدی داشتم، اون یه من کمک می‌کرد اگه واقعیت رو بهش نمیگفتم از عذاب وجدان خفه میشدم.!

در آخر سرم رو پایین انداختم و منتظر عکس العملش شدم.

توی کلبه قدم میزد و عمیق توی فکر بود.

با چرخیدن ناگهانیش به سمتم تا خودآگاه توی خودم جمع شدم.

آروم به سمتم اومد و مقابلم روی بالشتک های کنار شومینه نشست.

زیر چشمی به حرکاتش دقیق شدم.

خیره به شعله های شومینه گفت:

_ خب تارا خانوم، الان چه کمکی از من برمیاد؟

سرش رو چرخوند، سردی این نگاه بیشتر شرمندم میکرد.

_میخوام کمکم کنید حامد و رز رو نجات بدم.

_ برای این کار باید تا آخر عمرت بری خونه آرمان.

_ نه! من می‌خوام با رز و حامد زندگی کنم.

خیره به چشم هام گفت:

_ چرا؟

_ چون اونا تنها کسایی بودن که توی زندگیم بهم دروغ نگفتن.

شاید احمقانه باشه، اما من می‌خوام با اونا زندگی کنم.

_ حتی اگه بمیری؟

مکث کردم، بمیرم؟ مرگی که حاصل از نفرین رز سیاه بود.

مهم بود؟ نه!

_ اره حتی اگه بمیرم!

_ یه راهی هست.

ذوق زده به سمتش چرخیدم

_ وای راست میگی!

_ خوب به حرف هام گوش بده تارا نباید جای شکی باقی بمونه... هرچه که میگم رو باید مو به مو انجام بدی.....

#327

( نانسی)

تقریبا یک ساعت بود که داشتیم راه می‌رفتیم.

تنگی تونل ها و کمبود اکسیژن اذیتم میکرد.

دلم میخواست پیشنهاد استراحت بدم اما چهره اخمو و عصبی اهورا پشیمونم میکرد.

یا احساس برخورد باد خنکی به صورتم لبخند زدم.

کم کم نور به تونل راه پیدا کرد.

نگاهم رو از روی پله مقابلم گرفتم و اهورا خیره شدم.

_ خیلی آروم از این پله ها برین بالا. منتظر بمونیم تا بقیه هم بیان.

سری تکون دادم و دنبال دخترا جلو رفتم.

خریت نفر اهورا بهمون اضافه شد و به اطرافش نگاه کرد.

تا چشم کار میکرد درخت بود و بس.

انگار از وسط جنگل سر در آورده بودیم.!

هرکس ما رو با این لباس های خونگی میدید حتما از خنده منفجر میشد!

البته تیپ اهورا با پیراهن و شلوار رسمی از ما خیلی بهتر بود .

صد متر که طی کردیم ایستاد و چمن هارو کنار زد.

دریچه مخفی رو باز کرد و کنار ایستاد.

_ به نوبت برین پایین.

نگاهی به بقیه انداختم.

مگه کسی جز اطاعت کار دیگه ایی هم میتونست انجام بده!

نفر آخر خودش پایین اومد و دریچه رو بست.

حضور هانا رو کنارم حس میکردم اما تاریکی دورم اجازه دید نمی‌داد.

صدای فندک و بعد روشن شدن اطرافم خیالم رو راحت کرد.

یه خونه یا بهتره بگم یه پناهگاه زیر زمینی!

تخت، مبل، قالیچه .....

اهورا بدون توجه به ما مشغول تعویض سیم کارت تلفنش شد.

کنار پیکو نشستم و به حرکاتش خیره شدم.

چه اتفاقی داشت می افتاد؟!

#328

( اهورا )

تلفن عمو خواموش بود‌.

از یه طرف وضعیت مامان و بابا

حمله هارون‌و در به در شدنم با چهار تا دختر ترسو! هم قوز بالای قوز شده بود.

شماره مایکل رو گرفتم و منتظر شدم.

.با بوق دوم جواب داد.

_ الو مایکل

_, اهورا تو کجایی، خدارو شکر که زنده ای بچها گفتن به خونه حمله شده.

سریع خودم رو رسوندم اما دیر بود.

_ اره من خوبم نگران نباش

_دخترا چی؟

_ پیش منن، به موقع‌ فرار کردیم.

_ فرار؟

_ انتظار داری با چهار تا کار آموز تازه کار برم جلوی هارون قد علم کنم؟

شوکه گفت:

_ هارون، تو مطمعنی خودش بود.

_ اره دنبال تارا اومده بود ترسیدم دخترا رو گروگان ببره در رفتم.

_ الان کجایی؟

_ زیر زمین جنگلی!

_ خوبه...

_از نوید خبر نداری؟

_ یک ساعت پیش پرواز داست، با وکیل رفت ایران.

_ پس حالا ،حالا ها اینجا باید مخفی بشم.

_ اره مخفی شدن فعلا عاقلانه ترین کاره.

_ توام هوشیار باش امکانش هست به اردوگاه هم حمله کنن

_نگران من نباش

_ میتونی برام مواد غذایی بیاری؟

_ جور میکنم برات ،بی سر و صدا

_ فعلا

تلفن رو قطع کردم و کنار گذاشتم.

#329

(تارا )

مات و مبهوت به تابلوی سبز رنگ مقابلم خیره شدم‌.

صدای دزدگیر ماشین و بعد حضور دیوید رو حس کردم.

_ خوبی؟

سرد بود ؛ این تغییر رفتار از دیوید رو انتظار داشتم.

اما برام قابل تحمل نبود.

بهش حق میدادم، من دروغ گفته بودم اینم تاوان دروغم بود.

اما با تمام این ها اینکه کنارم بود و هنوز هم کمکم میکرد برام دلگرمی خیلی خوبی بود.

میترسیدم از پایان این راه.... میترسیدم نتونم رز و حامد رو نجات بدم.

سرم رو تکون دادم و کنارش قدم برداشتم.

برای کنترل استرسم، نفس عمیق کشیدم و قدم برداشتم.

پوشش ها، نگاه های ادمای اطرافم حالم رو خراب تر میکرد.

اروم باش تارا تو میتونی، یاید بتونی ....باید!

مقابل اتاقی ایستاد و در زد .

این باز دم های عمیق و پر از وحشت از قفسه سینه من خارج میشد؟!

اروم بهش تارا، اروم....

وارد اتاق شدیم.... لب های دیوید تکون میخورد و من هیچی نمی فهمیدم!

چهره مرد سبز پوش مقابلم اشنا بود...

خیلی اشنا...!

ارمان میز رو دور زد و مقابلمون ایستاد...

به زبون خودم گفت:

_ این مرد راست میگه تارا؟

اخم داشت، عصبانی بود...

از گم شدنم؟ از فراری بودم؟ از چی انقدر عصبانی بود!!

_ باید صحبت کنیم ارمان

_ الان هم داریم همین کار رو میکنیم دخترم

دخترم؟ چه واژه غریبی!

پدر من حامد بود نه اون... کاش میشد این رو توی صورتش داد بزنم. اما نه بهید طبق نقشه جلو میرفتم.

کنار دیوید نشستم و گفتم:

_ بشینید لطفا!

نگاهی به دیوید انداخت و نشست...

با هر نفسی که میکشیدم جمله های دیوید رو توی ذهنم مرتب میکردم.

حالا وقتش بود، وقت عمل!

( تارا خوب گوش کن ببین چی بهت میگم.

فردا میریم اداره پلیس تو باید ارمان رو راضی کنی تا رضایت بده.

قانون این کشور اینه که بعد از پدر تنها همسر یک زن میتونه ولی اون باشه...

تنها زمانی میتونی از این کشور خارج شی که ولی غیر از ارمان داشته باشی!

وگرنه با شکایت و مدرکی که داره مجبوری تا اخر عمرت کنارش زندگی کنی.

فردا من خودم رو بعنوان نامزدت معرفی میکنم.

تو هم تایبد میکنی و به ارمان میگی که قراره به زودی ازدواج کنیم.

نگران نباش همه این ها فرمالیته است و خیلی زود به محض خارج شدن از کشور تموم میشه.

قدم دوم اینه که ارمان رو راضی کنی تا رضایت بده و رز و حامد ازاد بشن این قسمتش بستگی به هوش خودت داره.

نترس تارا قوی باش و با یه تهدید درست و حسابی اما ملایم!

ارمان رو راضی کن...)

#330

خونسرد ترین حالت ممکن رو به خودم گرفتم و گفتم:

_ درسته ارمان، دیوید نامزد منه

_ چطور تا الان من ندیده بودمشون؟

باز هم جملات دیوید توی سرم رنگ گرفت و روی زبونم اومد.

_ تا الان؟

پوزخند زدم و ادامه دادم...

_ تو فقط یک بار منو دیدی و این ملاقات دوم ماست، به نظرت سوالت منطقیه؟

نگاهی به دیوید انداخت و گفت:

_ اون روز که سراغ حامد و رز رفتم تو کجا بودی؟

صادقانه گفتم:

_ فرار کردم

_ چرا؟ از چی فرار کردی؟

_ از تو!

رنگش پرید... ادامه دادم:

_ ببین ارمان، من از دشمنی تو و رز خبر دارم. اما همه‌چیز رو به پای اونا ننویس، تو خودت باعث شدی اعتماد سارا رو از دست بلی و تاواتش رو با از دست دادن من هم پس دادی.

هرچند میدونم اگر همون موقع از زنده بودنم با خبر میشدی تغییر اساسی تو زندگی امروزت ایجاد نمیکرد درسته؟

لب باز کرد که جواب بده، اما با ادامه جمله ام خشکش زد...

اگر پلک نمیزد حتم داشتم که مرده!!

_ سارا نمیدونست تو با نوشین رابطه داری، اما من میدونم.

مکث کوتاهی کرد و گفت:

_ بیا همه چیز رو از اول شروع کنیم دخترم.

_ از اولی وجود نداره ارمان، تا اینجا هم زیادی وارد بازی شدی!

من نمیتونم کنار تو زندگیم رو ادامه بدم این رو خودتم خوب میدونی.

نگاهی به دیوید انداختم و ادامه دادم:

_ بیا یه معامله با هم بکنیم پدر تقلبی!

چند لحظه پلک هاش رو بست و نفس گرفت.

_ چه معامله‌ای؟

_ من اگه بخوام همین الان با دیوید میتونم از این کشور خارج بشم اما بدون پدر و مادرم نمیرم!

اگه میخوای بازم منو ببینی و خودت رو بهم اثبات کنی ، برو رضایت بده و رز و حامد رو ازاد کن.

#331

_ نه، رز باید تاوان این همه گناه رو پس بده

_ تو در درجه ایی که بخوای حق رز رو کف دساش بزاری نیستی، اینو فراموش نکن ارمان.

بار گناه تو از رز خیلی سنگین تره... منتها تو خوش شانس بودی و تمام مدارک کثافت کاری هات زیر خروار ها خاک دفن شده!

سفیدی چشم هاش سرخ شده بود.

روی زانو خم شد و قفسه سینه‌اش رو ماساژ داد.

نگاهی به دیوید انداختم... اشاره کرد فعلا سکوت کنم.

به حالت قبلیش برگشت و بریده گفت:

_ تارا عزیزم...

مانع شدم...

_ اره یا نه ارمان... جواب من فقط یک کلمه است!

خام نمیشدم، من با رز و حامد از اینحا میرفتم.

اموان نداشت گول ارمان رو بخورم.... رز گفته بود که مکار و حقه بازه بلور نکردم پدری که توی رویا هام تصور میکنم چنین شخصیتی داشته باشه اما بود...

تمام رویا هام باشناخت بیست و چهار ساعته ارمان بهم خورد و خاکستر شد.

حق با رز بود... پدر واقعی من یه مرد مکار و حقه باز بود!

حتی برای اثبات احساسش به من هم کلک میزد...

سیرت ادم ها هرگز قابل تغییر نیست!

سکوت حاکم بر فضای اتاق با زمزمه ضعیف ارمان شکست.

_ قبوله، رضایت میدم دخترم اما بهم قول بده

_ چه قولی؟

_ اجازه بده توی مراسم ازدواجت شرکت کنم.

باهام بی حس شد... گند از این بزرگ تر هم مگه وجود داشت؟!

لبخند مصنوعی زدم و ایستادم ...قبل از اینکه جواب بدم دیوید گفت:

_ حتما! نگران نباشید اقای ارمان

ارمان لبخند بی روحی زد و گفت:

_ یکم صبر کن میگم از بازداشتگاه درشون بیارن...

اب گلوم رو با صدا قورت دادم به از گوشه چشم به دیوید نگاه کردم.

اروم بود و خونسرد... کاش میتونستم مثل اون باشم.

به محض خروج ارمان از اتاق خودم رو روی صنولی چرم رها کردم و نفس گرفتم.

دیوید کنارم نشست و زمرمه کرد:

_ این اتاق دوربین داره مراقب رفتارت باش.

با ترس نگاهی به اطرافم انداختم و روی مبل جابجا شدم.

_ دیوید

با مکث گفت:

_ بله

_ حالا چی میشه؟

_ چی چی میشه؟ مگه نشنیدی گفت رضایت میده.

_ منظورم این نبود!

_ پس چی؟

_ تو واقعا میخوای با من ازدواج کنی؟

نگاه خیره ایی بهم انداخت و گفت:

_ بعدا راجبش صحبت ، میکنیم

#332

( نوید )

به محض رسیدن به فرودگاه ایران همراه وکیل به اداره پلیس رفتم.

اما به محض ورود به راهروی اصلی با دیدن رز ، حامد و از همه عجیب تر دیوید!

کنار ارمان خشکم زد.

به وکیل اشاره کردم که صبر کنه.

خودم نزدیک رفتم ... دستم رو روی سر شونه حاند گذاشتم و اسمش رو صدا زدم.

بقیه هم متوجه حضورم شدن...

رنگ پریده و چشم های بی حالش خبر مصرف نشدن به موقعه دارو هاش رو می داد.

نگاهم روی صورت جا افتاده ارمان متوقف شد... پیر نشده بود این گرگ عوضی!

فقط کمی چهره اش جا افتاده بود...

چهره خونسرد و مسممش ناخوداگاه به گذشته پرتابم کرد...

هنوز هم صدای جیغ دل خراش نوشین توی سرم بود.

دخار احمقی که بخاطر زنده موندن این مرد شیاد جونش رو از دست داد...

حس میکردم... اینجا بود... دست همین نزدیکی ها !

بوی گوشت کز خورده و صورت سوخته نوشسن جلوی چشمم رنگ گرفت...

با احساس گرمای دستی روی شونه هام به خودم اومدم...

نگاهم روی چشم های معصوم و غمگین تارا خشک شد.

حیف بود این دختر هم خون ارمان باشه...

بخدا که حیف بود...

_ خوبی دختر من که جون به لب شدم تا ازت یه ردی پیدا کنم اما انگار اب شده بودی

نگاهی به دیوید انداخت و گفت:

_ مفصله عمو جان میگم براتون...

چشمک ر معنای رز یعنی سکوت کن تا به وقتش همه چیز رو بهت بگم.

اینجا یه خبرایی بود که باید برای دونستنش صبر میکردم!

صدای تلفن همراهم بلند شد... نگاهی به شماره مایکل انداختم و جواب دادم.

_ بگو مایک!

_ خبر بدی دارم نوید

_ چیشده؟

_ به خونه حمله کردن

_چی؟

#333

رز نزدیک اومد...

_ چی میگه نوید٬ اتفاق بدی افتاده؟

به نشانه سکوت دستم رو بالا آوردم و به صدای مایک دقیق شدم.

_ دیر رسیدم٬ کسی توی خونه نبود.

تمام نگهبانا رو کشته بودن. خونه خالی از رد بچه ها بود.

اما نگران نباش اهورا به موقع از راه مخفی فراریشون داده.

نفسم رو آسوده خارج کردم...

_ خوبه خداروشکر٬ الان همه سالمن؟

_ اره نگران نباش خونه جنگلی پناه گرفتن.

_ نفهمیدی حمله کار کی بوده؟

_ من نه اما اهورا گفت با چشمای خودش هارون رو دیده.

لعنتی٬ اگه تو موقعیت بهتری حمله میکرد گیرش مینداختم.

مردک حقه باز دنبال تارا اومده اما تیرش به سنگ خورده...

_ باشه مایک ممنون از خبرت اینجا هم گویا همه چیز مرتبه در اولین فرصت برمیگردیم.

تمام بچه ها رو گوش به زنگ بزار .

حواستون رو جمع کنین، به اهورا هم هشدار بده اون دخترا دست ما امانت هستن...

_ خیالت راحت باشه٬ همه چیز امن و امانه .فقط خواستم شما هم هوشیار باشین

_ ممنونم مایک، فعلا

تماس رو قطع کردم و رو به چهره کنجکاو حامد گفتم:

_ اوضاع اصلا خوب نیست. باید برگردیم تا بد ترش رو سرمون نیاوردن.

رز_ نوید میگی چیشده یا نه اتفاقی برای بچه ها افتاده؟

_ آروم باش رز نه اتفاق بدی نبوده.

یعنی بوده اما آسیب نزده

حامد_ یعنی چی؟

نگاهی به دیوید انداختم که رز گفت:

_ دیوید جان غریبه نیست نوید بگو...

سوالی به حامد نگاه کردم که حرف رز رو تایید کرد.

اینجا یه خبرایی بالا تر از تصور من بود!

_ هارون به خونه حمله کرده

تارا_ کسی هم آسیب دیده؟

_ نه خداروشکر اهورا خونه بوده به موقعه همه رو فراری داده نگران نباش عمو جان

دیوید خونسرد نگاهی به اعضای حاضر انداخت و گفت:

_ بهتر نیست به مکان امن تر صحبت بکنیم؟!

رز_ درسته ، حق با دیوید. بیاین بریم که دارم خفه میشم اینجا

نگاه تلخی به آرمان انداخت و گفت:

_ کیش و مات آرمان! بعداً می‌بینمت...