_ تو باور کردی؟
_ معلومه که نه!
_ دیوید خونه نبود؟
_ نمیدونم من تو ماشین منتظرش موندم.
_ چرا آنقدر بی حاله،از وقتی اومده میگه خوابم میاد میل ندارم!
_ سه هفته دیگه تحمل کنیم،بچش بدنیا میاد از این اخلاقای گند بارداریش راحت میشیم.
حامد با صدای بلند خندید...
سری از تاسف تکون دادم و گفتم:
_ نوید خبر نداده کی میاد؟
_ چرا آخرین خبری ه ازش داشتم گفت هفته آینده برمیگردن.. شایدم دیر تر!
_ من نگران اون دخترم ،حالش خوبه؟
_ منم نگرانشم اما نترس نوید گفت حواسم بهش هست.
صدای زنگ در ورودی توجهام رو جلب کرد.
نگاهی به حامد انداختم و ایستادم.
به محض اینکه از سالن خارج شدم دیوید مقابلم ایستاد.
آشفته و بیحال بود!
_ سلام عصر بخیر
_عصر توام بخیر دیوید خوش اومدی
حامد کنارم ایستاد.
_ خوش اومدی دیوید بیا داخل!
تیغه بینیش رو دست کشید.
_ ممنونم، تارا هست؟
هانا_ تو کجا بودی، تارا دیشب نگرانت بود. حتی صبح اومدیم خونه نبودی!
حس کردم رنگ دیوید پرید، اما خیلی زود به حالت عادی برگشت و گفت:
_ خارج از شهر بودم... الان تارا کجاست؟
حامد نگاهی بهم انداخت و به پله ها اشاره کرد.
_ توی اتاقشه!
دیوید سری تکون داد و به سمت پله ها رفت.
یه اتفاقی افتاده بود که ازش بی خبر بودم!
#513
**************
( دیوید)
در اتاق رو باز کردم و آروم رفتم داخل.
همه جا تاریک بود...
نگاهی به تخت مرتب انداختم و تارا وچرو صدا زدم.
اما جوابی نگرفتم!
نور غروب خورشید که به اتاق نفوذ کرده بود روشنایی کمی به اتاق میداد...
تختو دور زدم... روی پارکت های کف اتاق دراز کشیده بود و یکی از عروسک های بچه رو بغل کرده بود.
حدثم درست بود!
تارا همه چیز رو فهمیده بود.
کنارش زانور زدم و دستم رو روی شکم برجسته اش گذاشتم.
وحشت زده نیم خیز شد.
_ اینجا چیکار میکنی
_ تارا آروم باش برات توضیح میدم.
_ گمشو برو بیرون نمیخوام ببینمت
دستش رو گرفتم، دستم رو عقب زد و یقه لباسم رو بین دستاش گرفت.
_ قرار بود بهم دروغ نگی...قول دادی کنارم باشی،من بخاطر تو به دوستام،مادرم،پدرم من به همه بخاطر تو خیانت کردم.
چطور آنقدر پست شدی،چرا بهم نگفتی زن و بچه داری عوضی چرا نگفتی!
_ بخاطر تو این کارو کردم! صوفیا هشت سال پیش بعد از زایمان مرد.
اون بچه که امروز کنارم دیدی جسد پسرم بود.
من تاوان انتخاب تو و بچه توی شکمت رو پس دادم.
چندین ساله بردگی هارون رو میکنم تا پسرم رو آزاد کنه ولی اون بخاطر اینکه بهش خیانت کردم و تورو انتخاب کردم توی تابوت جنازشو برام فرستاد درک میکنی لعنتی؟
دستش از روی یقم پایین اومد...
همزمان اشک چشم هاش خالی شد.
_ چی؟!
_ منم بخاطر انتخاب تو و خیانت به پدرم تاوان دادم.
میدونم دروغ گفتم،در حقت بد کردم. حتی اعتراف میکنم حمله اون روز توی خیابون کار من بود.
ولی پشیمونم،چون دوست دارم،نمیخوام اتفاقی برات بیوفته نه تو و نه پسرمون...
با بهت گفت:
_ اون... اون بچه مرده بود؟ این مرد چطور حیونیه!
_ اگه بخوای همه چیز رو میتونم بهت ثابت کنم.
_ نه نه،من واقعا شوکه شدم، اگه تونسته نوه خودش رو بکشه پس سراغ مام میاد!
#514
_ با من بیا تارا،نمیتونم اینجا تنهات بزارم. میدونم هارون بازم سراغمون میاد.
******************
( جمیلا )
_ این یه هفته تموم نشد؟
نویدچپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ داریم میریم دیگه،منتظرم هلیکوپتر بشینه، سوارت کنم ببرمت خونه،الان لطفا رو مخم نرو دختر جان سه شبه نخوابیدم میبندمت به رگبار!
نگاه چپی به اهورا که بهمون میخندید انداختم و جای زخمم رو دست کشیدم.
هنوز داغی چاقو رو حس میکردم.
غیر بهداشتی بود،ولی زخمم جوش خورد!
*****
( تارا)
یک هفته گذشت، یک هفته با تلاش ها و مراقبت های بیشتر دیوید .
یک هفته برای تکمیل سیسمونی و چیدمان اتاق بچه به کمک رز و دخترا...
یک هفته آخر پر از هیجان برای برگشتن پسرا و جمیلا...
یک هفته اضطراب پیکو برای بازگشت اهورا.
انجام کار های فصل پاییز!
_ وای خیلی خسته شدم
پیکو_ یکم دیگه دوم بیار میرسیم خونه.
_ نه منو ببر خونه خودم
_ چرا اونوقت؟
_ انگار نه انگار وسط پاییزیم،هوا طوری گرمه انگار رو کباب پز راه میری،میخوام برم دوش بگیرم.
_ باشه پس راحت استراحت کن، نانسی هم تا نیم ساعت دیگه میرسه خونت
_ چرا آنقدر هانا و نانسی رو میفرستین سراغم،بخدادیگه خجالت میکشم به نانسی نگاه کنم.
_ آه لوس نشو،پا به ماهی خطرناکه خونه تنها بمونی.
شکلکی براش در آوردم و پیاده شدم.
تک بوقی زد و حرکت کرد. با قدم های آهسته وارد حیاط شدم .
نگهبان ها مثل سابق سر پست هاشون حاضر بودن.
تصمیم گرفتم تا اومدن نانسی دوش بگیرم و دمای بدنم رو پایین بیارم.
بعد از یه دوش نیم ساعته، حالم کمی بهتر شد.
نانسی با دوتا پیتزا برای ناهار اومد و قول گرفت ازم که به رز چیزی نگم.
بخاطر من قانون شکنی میکرد، میدونست علاقه زیادی به خوردن فست فود و شکستن رژیمم دارم.
ناهار رو حیاط پشتی خوردیم و بعد از یه استراحت کوتاه برگشتیم داخل ....
پاکت پیتزا رو روی پیشخوان گذاشتم.
به محض چرخیدن با دیدن هارون وسط پذیرایی جیغ خفه ای کشیدم.
#515
لبخند عریضی زد و گفت:
_ سلام تارا
نانسی که با صدای جیغ من با عجله وارد سالن شده بود با بهت به هارون نگاه کرد.
نانسی_ شما کی هستین؟ با اجازه کی وارد خونه شدین!
قبل از اینکه هارون فرصت کنه جواب بده دیوید در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد.
نگاهی به من و نانسی انداخت و روبه هارون با نفس های کشیده گفت:
_ از اینجا گمشو!
هارون_ کار نیمه تموم دارم ،اومدم تمومش کنم و برم.
نگاهی به من و دیوید انداخت و ادامه داد:
_ اشتباه قدم برداشتین، اشتباه انتخاب کردین!
همزمان اسلحه پشت کمرش رو بیرون کشید و سمتم گرفت.
توان انجام هیچ کاری رو نداشتم.
چشم هام رو بستم و آماده مرگ شدم. اما هیچ دردی حس نکردم!
نانسی دستش رو روی قفسه سینش فشار میداد و سعی داشت سرپا بایسته...
با بهت به خونی که از بین دستاش جریان گرفته بود خیره شدم و بلند اسمش رو صدا زدم.
خم شدم،کنارش زانو زدم.
سخت نفس میکشید دست رو بین دستای سرخش گرفت و بریده بریده نالید.
_ ف..فرار..کن
#516
_ نه نمیرم... نه نه دیوید یه کاری بکن.
انگار با صدا زدن اسمش تازه اطرافم رو به یاد آوردم....
دیوید با هارون درگیر بود و سعی داشت اسلحه رو ازش بگیره... با شلیک گلوله دوم و شکستن گلدون کنار خونه دستان رو روی گوشم گذاشتم جیغ زدم.
دیوید با صدای بلند گفت:
_ تارا فرار کن!
بقدری صداش بلند بود که باعث شد بایستم و به سمت درب خروجی برم.
برای تموم کردن ماجرا اومده بود!
برای کشتن بچم!!
وسط حیاط ایستادم و به جنازه نگهبان ها چشم دوختم.
امروز قیامت بود!
فقط میدویدم.... گاهی با مکث به پشت سرم نگاه میکردم، از ترس اینکه هارون دنبالم بیاد با تمام توانم میدویدم.
به خیابون اصلی که رسیدم مکث کردم و نفس گرفتم.
بقدری صدای نفس هام ضربان قلبم بالا بود که صدا های اطرافم رو نمی شنیدم.
نمیدونم قدم چندم رو برای طی کردن خیابون برداشتم که شی محکمی به پهلوم خورد و پرتم کرد روی زمین.
به پهلو روی زمین افتادم...
گرمای خون رو توی وجودم حس میکردم
صدا ها واضح شد.... بی فایده بود فرار کردن از چنگال مرگ!
پلک زدم...
آرمان به سمتم می اومد!
نزدیک و نزدیک تر شد...
کنارم زانو زد...
همهمه اطرافم اوج گرفت،تنم بی حس بود.
انگار از یه بلندی پرت شده بودم.
پلک زدم....
سارا رو دیدم!
بی اراده بین دنیای خیالم لب زدم:
_ مامان!
انعکاس صدای خودم توی سرم پیچید،اما شک داشتم کسی شنیده باشه.
این انصاف نیست، فقط یک هفته تا به دنیا اومدنت مونده پسرم. طاقت بیار...تنهام نذار!
پلک زدم...
اینبار سخت تر از دفعات قبل پلک زدم.
آرمان بود،سارا بود،من بودم!
خانواده ما تکمیل بود...
حرکت بچه رو توی شکمم حس کردم.
دیوید کجاست؟
دلم میخواست داد بزنم و بگم ، دیوید تنهاست،نانسی تیر خورد، اونا تنهان... کمکشون کنین هارون حریف شکست ناپذیری بود!
#517
******************
( نوید )
نگاهی به اطرافم انداختم. اما بازم نتونستم حامد و بقیه رو پیدا کنم.
عجیب بود!
قرار گذاشته بودیم، امروز همین ساعت همدیگه رو ببینیم.
جمیلا کنارم ایستاد و تا امید گفت:
_ پس چرا هیچ کدوم نیومدن؟
_ نمیدونم،همراه اهورا برو پایگاه تا منم بیام.
_ باشه.
از بین جمعیت رد شدم و خودم رو با مایکل رسوندم.
چهرهاش آشفته بود...
_ مایکل
_ خوش اومدی
_ ممنون،بقیه کجان پس؟
کلافه صورتش رو دست کشید و گفت:
_ بهت میگم ولی قول بده آروم باشی.
_ بگو پسر ببینم چیشده،جون به لبم کردی
کوتاه به پشت سرم خیره شد.
چرخیدن و رد نگاهش رو دنبال کردم.
جمیلا کنجکاو نگاهمون میکرد.
_ مایکل،با توام
_ تارا تصادف کرده
_چی؟! خب الان کجاست ،خودش خوبه اتفاقی که نیفتاده؟
_ طبق آخرین اخباری که از حامد گرفتم. هم اون و هم دیوید هنوز اتاق عملن!
_ یعنی چی هم اون و هم دیوید؟!
_ هارون قافل گیرمون کرد. به خونه تارا رفته بود.
هدفش رو نمیدونیم... اما آرمان چند ساعت پیش خبر داد تارا رو برده بیمارستان...
پرس و جو کردیم،دیوید رو با یه گلوله توی شکمش پیدا کردیم.
خوشبختانه زنده بود.
اما نانسی تموم کرده بود!
_ وای نه چطور ممکنه
_ نمیدونیم نوید، باید صبر کنیم که یا تارا و یا دیوید بهوش بیان یا حداقل زنده بمون.
کسی چیزی نمیدونه.
_ از کجا مطمعانین کار هارون بوده؟
_ روی جسد نانسی رز سیاه گذاشته بود!
#518
با بهت قدمی به عقب گذاشتم و از مایکل فاصله گرفتم.
باید به اهورا میگفتم!
جمیلا هنوز کنجکاو نگاهمون میکرد.
*************
( پیکو )
به دیوار تکیه زدم.
سردی سرامیک ها با قلبم نفوذ کرد.
آنقدر شوکه بودم که نمیدونستم برای غذا داری کنم.
هنوز هم جسم غرق خون نانسی جلوی چشمم بود.
همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی حتی فرصت نفس کشیدن هم نداشت.
شوک اول تماس آرمان با رز بود.
شوک دوم تصادف تارا و تعریف آرمان از صحنه تصادف...
ناخودآگاه نگاهم به سمتش کشیده شد.
روی صندلی انتظار نشسته بود و به روبروش خیره بود.
میدونستم حالش کمتر از حال ما نیست.
انگار گذشته تکرار شده بود. چقدر سرنوشت تارا و سارا شبیه هم بود.
آرمانی که چند سال پیش شاهد مرگ سارا با تصادف بود .
حالا مثل مرده های متحرک پشت در اتاق عمل منتظر خبر حال دخترش بود.
آرمان بد بود،اما نه به بدی هارون...
این چه سرنوشتی بود!
شوک سوم رفتن به خونه و پیدا کردن جسم غرق خون نانسی و دیوید بود.
هیچکس از چیزی خبر نداشت.
فقط رز مطمعا بود که کار هارونه و بالاخره زهر خودش رو ریخته!
چند اتاق اون ور تر از این سالن هانا بیحال روی تخت افتاده بود و سرم بهش زده بودن.
مرگ نانسی براش غیر قابل باور بود.
اولین قربانی اون نه شاخه نانسی بود!
رز کلافه از درگیری و پیدا کردن هارون دور خودش میچرخید و دنبال دست به سر کردن مامور های پلیس بود.
هرچقدر حامد اسرار کرد قانع نشد.
میگفت این مسئله شخصیه و خودمون باید تصویه حساب کنیم.
تقریبا چهار ساعت از عمل تارا و دیوید میگذشت و هنوز خبری ازشون نداشتیم.
_ پیکو!
نوید بود، که همراه اهورا و جمیلا به سرعت به سمتم می اومد.
وای جمیلا!
حالا چطوری بهش بگم نانسی مرده، وقتی هنوز خودم باورش ندارم.
هر سه نفس زنان روبروم ایستادن .
نوید_ پیکو، تارا کجاست ؟ حالش خوبه
سرم رو پایین انداختم تا از نگاه خیره جمیلا در امان باشم.
با صدای خش داری که از گریه کلفت شده بود گفتم:
_ هنوز خبری نداریم. عمل تموم نشده
#519
اهورا_ بقیه کجان پس؟
آرمان همچنان بی توجه به ما غرق در دنیای خودش خیره به مقابلش بود.
_ هانا از حال رفت بهش سرم زدن، رز کنار اونه.
حامد هم همراه مامور های پلیس برای پیدا کردن علت قتل و مدرک رفتن.
جمیلا_ قتل؟ چه قتلی مگه کسی مرده..؟
سکوت کردم. و سرم رو بیشتر پایین انداختم.
نوید رو کنار زد و روبروم ایستاد.
دستش رو زیر چونم گذاشت و مجبورم کرد سرم رو بالا بگیرم.
مردمک چشم هایش بین اعضای صورتم چرخید و روی چشم هام متوقف شد.
_ پیکو دارم باتو حرف میزنم میگم مگه کسی مرده؟ نگهبان ها زخمی شدن؟!
نگهبان ها که گوسفند قربانی بودند!
قتل نبود.
انتقام بود..
خیانت به شرف انسانیت بود.
مرگ نانسی و حال و روزمون بی انصافی بود،بی عدالتی بود.
پلک زدم و نفس عمیق کشیدم.
نوید و اهورا عقب رفتن....
میدونستن و کمکم نمیکردن؟!
سخت بود این اعتراف تلخ!
لبم رو به دندون گرفتم تا لرزش چونم رو کنترل کنم.
_ نانسی رو از دست دادیم....
حالا سوالی چهره ازبین رفت و در از بهت شد.
چشم هایش مثل شکستن سد یه دریاچه پر شد...
لب هایش مثل ماهی به خشکی افتاده باز و بسته شد و عقب رفت...
و صدای شکستن غرورش با فریاد دلخراش هنجرش آتشم زد.
با دیوار مقابلم تکیه زد و سر خورد.
روی زانوهاش نشست و زار زد.
طاقت دیدن شکستن جمیلای مغرور رو نداشتم.
.اون قوی تر از همه ما بود....
دختر قوی قصه با مرگ خواهر بزرگترش شکست!
آرمان پلک هایش رو با درد بست...
نوید برای بلند کردن جمیلا پیش قدم شد.
احساس ضعف تمام وجودم رو گرفت،اما قبل از زمین خوردن اهورا تکیه گاهمشد.
پرستار و رهگذر های بیمارستان با غم بهمون نگاه میکردن...
چطور امروز رو فراموش کنیم؟!
#520
**********
( رز. )
با باز شدن ناگهانی در اتاق با وحشت ایستادم و دستم رو برای بیرون کشیدن اسلحه کمرم آماده کردم.
با دیدن جمیلا با چشمای سرخ دلم آتیش گرفت.
خیره نگاهم کرد و وارد اتاق شد.
نوید پشت سرش توی چهارچوب در ایستاد و با غم بهمون نگاه کرد.
جمیلا روبروم ایستاد....
هرگز به یاد ندارم آنقدر جمیلا رو شکسته و غمگین دیده باشم.
وقار و متانت چشم های گیرای این دختر حالا پر از غم بود.
حق داشت، مرگ خواهر سخته!
سخته بعد از پنج ماه و اندی بجای بغل کردن خواهرت با جسدش روبرو بشی.
کنار ایستادم...
احتیاج به زمان داشت...
هانا به هوش اومده بود،اما حرف نمیزد.
فقط به پنجره اتاق خیره بود و اشک میریخت.
نباید اجازه میدادم همراه حامد بره خونه تارا،شاید اگه نانسی رو برای آخرین بار توی اون وضع نمیدید حال و روزش کمی بهتر بود.
آه هارون،قسم میخورم که تاوانش رو پس میدی!.
#521
جمیلا آروم خم شد و هانا رو بغل زد.
هانا هنوز هم بی حرکت بود.
سرش رو روی شونه جمیلا جابجا کرد وگفت:
_ دیر اومدی آبجی،خیلی دیر!
همین کافی بود تا دوباره بغض جمیلا سر باز کنه و صدای گریه بلندش سکوت اتاق رو بشکنه.
باید به تارا سر میزدم.
دخترا رو به نوید سپردم و از اتاق بیرون زدم.
کمی سر درد داشتم و بیشتر از همه دیدم نسبت به اطراف تار شده بود و اذیتم میکرد.
به راهرو اتاق عمل که رسیدم حس کردم چیزی روی لباسم چکید.
بی اراده دستم رو زیر بینیم کشیدم و با خیس شدن انگشتم با وحشت به اطرافم نگاه کردم.
هنوز کسی متوجه نشده بود!
پشت دیوار پنهون شدم و سریع دستمالی رو از جیبم بیرون کشیدم.
خدارو شکر لباسم تیره بود و لکه خون زیاد مشخص نمیشد.
لباسم رو تمیز کردم.
وقتی مطمعا شدم خون ریزی قطع شده با یه نفس عمیق به راهم ادامه دادم.
همزمان با ورودم به راهرو در اتاق عمل باز شد و چند تا پرستار تختی رو بیرون آوردن.
قدم هام رو تند تر کردم و جلو رفتم.
تارا بود!
خدارو شکر که زنده بود..
سرگیجهام با دویدن بیشتر شده بود و احساس ضعف داشتم.
آروم دنبال بقیه همراه تارا رفتم.
پرستار ها تارا رو وارد بخش مراقب های ویژه کردن.
وضعیت هنوز قرمز بود!
به ناچار پشت پنجره شیشه ایی ایستادم و به حرکت دکترا خیره شدم.
طاقت بیار دخترم... همه اینا میگذره!
#522
گرمای دستی روی شونه هام نشست.
اهورا _ مامان،بیا یکم استراحت کن رنگ و روت پریده
این روز ها رنگ و روی همه ما پریده!
خواب چهل و هشت ساعته که سهله،مرگ هم رنگ به رخسارمون نمیبخشه!
چونم لرزید و قطرات اشک راه خودشون رو پیدا کردن.
بهت و وحشت به پایان رسید،حالا وقت عذاداریه!
اشک ریختن برای نانسی بیگناه،برای طفل متولد نشده!
_ چطور استراحت کنم وقتی اینجا این همه خون بیگناه ریخته شده.
از پنجره فاصله گرفتم و روی صندلی های انتظار سالن نشستم.
آرمان دوتا صندلی اون ور ترم نشسته بود .
درست مثل مرده های متحرک به اتاق خیره بود.
_ یادت میاد؟ بیست و یک سال پیش هم سارا رو همینطور از دست دادیم.
_ بس کن!
_ چرا همیشه آدمای بیگناه تاوان پس میدن
_ رز،خواهش میکنم بس کن... به اندازه کافی دارم میسوزم
_منم میسوزم،ازینکه تمام تلاشم رو میکنم و انگار هیچ کاری نکردم.
همیشه مراقبش بودم،یک ثانیه ازش قافل نشدم. فقط یک هفته مونده بود تا زایمانش...این انصاف نیست.
_ هنوز باورم نمیشه، جلوی چشمای خودم بهش ماشین زد و نتونستم نجاتش بدم.
_ تاوان این همه خون بیگناه رو پس میده! قسم میخورم دونه دونه استخوانهای تنش رو میشکنم و با تن شکسته چالش میکنم.
سرش رو چرخوند و نگاهم کرد.
_ هرکاری که ازم بر بیاد برای رسیدن به هدفت میکنم!
**************
( تارا )
پلک زدم...
همه جا تار بود...
پلک زدم...
واضح تر شد!
پلک زدم..
ذهنم خالی بود!
پلک زدم..
بوی الکل ذهنم رو فلج کرد.
نفس عمیق کشیدم...
توی ماسک اکسیژن خفه شد!
سلول های مغزم فعال شد.
من...پیکو...خونه...دوش حموم...نانسی...هارون...جعبه های پیتزا!
چهره وحشت زده دیوید...
صدای شلیک گلوله، نفس های سخت نانسی...
خون! بوی خون تمام تنم رو منبسط کرد.
فریاد دیوید توی سرم پیچید.
من، آرمان،سارا!
همه چیز از ذهنم مثل حرکت فیلم روی پرده سینما گذشت.
دستم رو سخت بالا آوردم و روی شکمم کشیدم.
تخت بود!
#523
( پیکو )
پشت شیشه خیره به تارای خوابیده روی تخت بودم.
دقیقا یک شبانه روز از اتفاق تلخ دیروز گذشته بود.
درد و زخم وجودمون هنوز تازه بود،جهنم سوخته رز سیاه هنوز فعال بود و شکنجه میداد!
حس کردم پلک های تارا تکون خورد.
روی حرکاتش دقیق شدم.
پلک هایش کاملا باز شد!
با جیغ اهورا رو صدا زدم و خواستم که دکتر رو خبر کنه.
منتظر کسی نموندم و وارد اتاق شدم.
بالای سرش ایستادم و اسمش رو صدا زدم.
دستش روی شکمش بود و اشک از گوشه چشمش میچکید.
دستم رو جلو بردن و ماسک اکسیژن رو از روی صورتش کنار زدم.
_تارا
بی حال بهم نگاه کرد...
_ خوبی؟
_ بچم!
چرا همیشه من باید قاصد خبر های بد باشم؟
با باز شدن در اتاق عقب کشیدم و با دستور دکتر از اتاق خارج شدم.
باز هم سهمم نگاه کردن از پشت شیشه بود و بس.
اهورا کنارم ایستاد و سرم رو به شونه اش تکیه داد.
#524
حامد دوان دوان به سمتمون اومد و به تارا خیره شد.
حامد_ خدارو شکر بهوش اومد!
آرمان_ فعلا دارن معانیه میکنن
به محض خارج شدن دکتر دورش حلقه زدیم.
_ وضعیت خوبه،اما باید فعلا تحت نظر باشه. خون ریزی داخلی بعد از خارج کردن بچه از شکمش رفع شد اما هنوز هم احتمال خطر هست فعلا تحت نظر باشه تا بعداً تصمیمات قطعی گرفته بشه.
پیکو _ میتونیم ببینمش؟
_ فکر میکنم مشتاق دیدن شخص دیگه ای باشه
حامد_ کسی رو خواسته؟
_ بله جویای احوال همسرشون شدن...بهشون گفتم که فعلا توی بخش مراقبت های ویژه تحت نظر هستن.
نگاهی به همدیگه انداختیم.
تارا قبل از همه میخواست دیوید رو ببینه؟!
عجیب بود!
حامد_ میتونم کوتاه ببینمش،ضروریه!
انتظار داشتم آرمان مانع بشه اما در کمال تعجب کنار ایستاد تا حامد برای دیدن تارا داخل بره.
انگار جدا باهامون همکار شده بود!
*********************
( حامد )
بالای سرش ایستادم و روی موهاش دست کشیدم.
آروم پلک هایش رو باز کرد و بهم خیره شد.
_ تارا،عزیزم خوشحالم که سالمی
ماسک رو از روی صورتش کنار زد و آروم گفت:
_ ای کاش میمردم...
_ هیش،اروم باش همه اینا میگذره
_ ولی بچم برنمیگرده
_ میدونم،خیلی متاسفم که این اتفاق افتاد.
_ دیوید حالش خوبه نه؟ نانسی چی خواهش میکنم بگین جفتشون خوبن.
_ دیوید حالش خوبه.... ولی جمیلا متاسفانه دیگه کنارمون نیست
با بغض گفت:
_ خودش رو سپر من کرد... بخاطر من جونش رو از دست داد
_ تارا عزیزم الان باید به مسئله مهم تری فکر کنیم.
_ چی مهم تر از تیکه تیکه کردن اون عوضی مهمه؟!
_ بهم بگو چه اتفاقی افتاده...
#525
********************
( آنالیا )
دقیقا رو روز بود که خبری از دیوید نداشتم.
فقط مستخدم خونه برام غذا می آورد بر میگشت سر کارش.
پشت پنجره پذیرایی ایستادم و به در ورودی خونه خیره شدم.
با باز شدن در و وارد شدن آرتور انگار دنیا رو بهم دادن.
قبل از اینکه وارد خونه بشه توی حیاط خودم رو بهش رسوندم.
_ آرتور
_سلام خانوم
کلافه بود،خستگی از چهرهاش میبارید.
_ سلام.... میدونی دیوید کجاست الان دو روزه نه بهم زنگ زده و نه به دیدنم اومده
سرش رو پایین انداخت.
دلشوره هام بیخودی نبودن،یه اتفاقی افتاده بود!
با مکث گفتم:
_ یه چیزی بگو،تارا زایمان کرده اونم سرگرم اونه و سراغم نمیاد نه؟ نوهام بدنیا اومده،اره؟
_ هارون بالاخره زهر خودشو ریخت خانوم.
پاهام بی حس شد.
_ مگه بعد مرگ لوکا اتفاق دیگه هم افتاده؟
_ به خونه آقا رفته و قصد کشتن تارا رو داشته.
با وحشت گفتم:
_ چی؟ نه بگو تارا نمرده بگو به هدفش نرسیده
_ کسی از جزئیات ماجرا خبر نداره وقتی رسیدیم اتفاقات بدی افتاده بود.
یقه کتش رو چنگ زدم.
_ زندهان مگه نه؟یه چیزی بگو لعنتی جون به لبم کردی
_ همین الان از بیمارستان میام. تارا به هوش اومده ولی بچش سقط شده.
نفسم رو سخت بیرون دادم...
_ دیوید چی؟
_ هنوز توی بخش مراقب های ویژه تحت نظرن
_ کسی هم مرده؟
_ نگهبان ها همه مردن و یکی از اون پنج تا دختر
_ کدومشون؟
_ گویا اسمش نانسی بوده
چهره آروم و ساکت نانسی جلوی چشمم رنگ گرفت.
دروغه اگه بگم ناراحت نشدم،حق اون دخترای بیگناه مرگ نیست!
دستم رو روی گلوم فشار دادم و نفس عمیق کشیدم.
_ منو ببر پیش دیوید
_ نمیشه خانوم خطرناکه
داد زدم:
_ بدرک که خطرناکه،برام مهم نیست چه بلایی سرم میاد منو ببر پیش دیوید.
_ درک میکنم حالتون خوب نیست اما عاقلانه تصمیم بگیرین هنوز هویت آقا فاش نشده،اگه شما به دیدنش برین و کسی ببینتتون خیلی بد میشه. رز حتی یک ثانیه هم از اتاق تارا و دیوید قافل نمیشه.
_ قول بده هرچی که شد بهم بگی
_ چشم خانوم قول میدم ولی الان باید همراه من بیایین
_ کجا؟
_ باید جای امن تری مخفی بشین ....
#526
*****
( تارا )
پرستار بالای سرم مشغول تعویض سرمم بود.
_ میتونم یه خواهش ازت بکنم.
ترسیده پیشونیم رو چک کرد.
_ درد داری عزیزم؟ میخوای مسکن بهت بزنم آروم شی؟
_ نه ممنون درد ندارم
_ پس چی؟
_ میتونی کمکم کنی شوهرمو ببینم
_ حالش خوبه عزیزم
_ اگه خوب بود باید تا الان به هوش می اومد،چرا بهم دروغ میگین
_ با این حالت که نمیتونی راه بری،اگه حرکت کنی ممکنه باز خون ریزی کنی
با عجز نالیدم...
_ خواهش میکنم کمکم کن،باید ببینمش.
چند لحظه مکث کرد و گفت:
_ چند لحظه صبر کن یه ویرچلر بیارم برات
لبخند بی جونی زدم و منتظر شدم.
نفهمیدم چقدر گذشت که توی افکارم غرق بودم.
پرستار برگشت و کمکم کرد روی ویرچلر بشینم.
نیمه شب بود کمتر کسی توی راهرو ها تردد داشت.
به محض اینکه از اتاق خارج شدم رز وحامد رو دیدم و که شوکه بهم نگاه کردن.
رز_ چیزی شده خانوم پرستار؟
_ نه عزیزم چیزیش نیست
حامد_ کجا میبرینش؟
اینبار خودم آروم جواب دادم:
_ میخوام دیوید رو ببینم.
نگاهی به همدیگه انداختن و دنبالمون اومدن.
پشت در اتاقی ایستاد...
در رو باز کرد کمکم کرد برم داخل.
_ فقط ده دقیقه!
سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم.
در اتاق بسته شد.
رز و حامد پشت شیشه کوچیکه اتاق بهم نگاه میکردن.
نگاهم روی سیم های روی تنش چرخید و روی پلک های بستهاش متوقف شد.
دلم میخواست دستم رو توی سینم فرو کنم و قلبم رو بیرون بکشم!
دستم رو لبه تخت گرفتم و با حبس کردن نفسم سعی کردم بایستم.
سخت بود...
دردناک بود....
ضعف رو توی سلول های تنم حس کردم.
اما ایستادم،تا صورتش رو ببینم.
بعد از شرکت توی کلکسیون بهاره،فصل بعد رو خونه موندم.
رز برای پر کردن اوقاتم آموزش زبان فارسی رو شروع کرد.
دستم رو جلو بردم و پشت پلک هاش رو لمس کردم.
قلبم آروم بود...
زنده بود، دیوید هنوز نفس میکشید.
تمام بیتابی این دو شبانه روز از بین رفته بود.
آروم بودم به طرز عجیبی آروم بود.
اون پسر هارون بود، پسر آنالیا...
دروغ گفت،نه یکبار و نه ده بار.
اما بازم دلم میخواد کنارم باشه.
دیگه نمیشه، این دیدار آخر ماست.
راهمون باید از هم جدا بشه.
انتخاب من براش خطرناکه...
فقط میخوام زنده باشه به هر قیمتی که هست نفس بکشه.
تحمل ندارم مردنش رو ببینم.
توی تاریک ترین نقطه از زندگیم همیشه کنارم بود،نمیخوام بخاطر من آسیب ببینه.
حتی با اینکه عاشقش شدم!
قطره اشکم روی قفسه سینش چکید.
رد اشک تا قلبش ادامه پیدا کرد.
دستم رو روی قلبش گذاشتم و متن کتاب شعری که اهورا هدیه بهم داده بود رو زمزمه کردم.
_ وقتی که من عاشق شدم
شیطان به نامم سجده کرد!
آدم زمینیتر شد و
عالم به آدم، سجده کرد .
#527
( رز )
مات و مبهوت به تارای گریون بالای سر دیوید چشم دوختم.
حامد با سکوت کامل فقط نگاه میکرد.
اما میدونستم درک میکنه.
بالاخره اتفاق افتاد...
خوب میدونستم آدما تا کسی براشون ارزشمند نباشه براش اشک نمیریزن.
غصه نمیخورن..
بیتاب نمیشن...
بیخواب نمیشن...
عاشق شده بود، تارای موسیاه من عاشق شده بود.
این عشق سر انجام نداشت.
تاریک بود...
_ نباید اینطور میشد
حامد_ کجای این بازی اشتباه بوده
_ نمیدونم. فقط میدونم برای جمع کردنش خیلی دیره!
_عاشق شده
_ میدونم.
_ نباید باعث جدایش بشی،احساساتش فقط از این درد نجاتش میده.
_ باید خودش تصمیم بگیره
_ با وجود هارون ادامه این راه با دیوید اشتباهه،پسر بیچاره ناخواسته تا پای مرگ رفت
_ کاری از ما بر نمیاد،تارا باید تمومش کنه
_ فقط صبر و زمان مشکلات رو حل میکنه
_ چه زمانی حامد، تنها راه ادامه زندگیشون بچه بود که الان نیست.
_ تارا عاقله خودش بهترین تصمیم رو میگیره
_ امیدوارم!
یه لحظه حس کردم تارا ترسید.
صدای بوق متممد دستگاه باعث شد از شوک خارج بشم.
با وحشت گفتم:
_ حا..حامد دکترو خبر کن
هنوز خیره به مقابلش بود.
_ چه اتفاقی داره میوفته
_ مگه نمیبینی،قلبش از کار افتاد،زود باش دکترو خبر کن!
#528
********************
(. پیکو )
کلافه از رنگ بی وقفه تلفنم روی تخت غلط زدم و چشم بسته دکمه اتصال رو فشار دادم.
_ هوم؟!
_ الو پیکو
صدای رز بود!
سیخ روی تخت نشستم...
_ب....بله چیزی شده تارا خوبه نه؟
_ تارا حالش خوبه نگران نباش همراه اهورا بیا بیمارستان،مسئله مهمی پیش اومده
_ باشه الان میایم
تلفن رو روی تخت انداختم و از اتاق بیرون زدم.
راهرو طبقه بالا کامل تاریک بود و به هیچ جا دید نداشت.
فقط نوری که از اتاق خودم به راهرو میزد قدرت دیدن اطراف رو بهم میداد.
چراغ اتاق اهورا روشن بود.
آروم پشت در اتاق ایستادم و در زدم.
چند ثانیه نکشید که توی چهارچوب در ایستاد.
_ چیزی شده؟
آروم گفتم:
_ رز زنگ زد
_ خب؟
_ باید بریم بیمارستان،گفت مسئله مهمی پیش اومده.
_ باشه آماده شو منم الان میام.
سرم رو تکون دادم و برگشتم سمت اتاق خودم.
_ پیکو
_ بله
_ جمیلا و هانا توی اتاقشونن دیگه؟
_ اره فکر کنم خواب باشن.
_ خوبه،تا چند دقیقه دیگه جورج میاد تا مراقبشون باشه!
برگشت داخل و در رو بست.
*****************
( تارا )
کلافه از رفت و آمد دکترا به اتاق دیوید داد زدم.
_ چرا هیچکس چیزی نمیگه
رز کنارم ایستاد و شونه هام رو بین دستاش گرفت.
_ تارا آروم باش
_ چطوری آروم باشم، بخاطر من تمام این اتفاقا افتاده،دارم از عذاب وجدان مرگ نانسی میمیرم.
دیگه تحمل مرگ اونو ندارم.
روی موهام رو بوسید و سرم رو روی قفسه سینش گذاشت.
_ تموم میشه،همه چی درست میشه عزیزم.
حامد و آرمان از انتهای راهرو به سمتمون اومدن.
حامد_ رز عجله کن باید بریم.
رز نگران نگاهی بهم انداخت.
آرمان کنار ویرچلرم زانو زد و با دستمال خیسی صورتم رو پاک کرد.
آرمان_ شماها برین من اینجا میمونم.
رز_ پیکو و اهورا هم الاناست که برسن نگران نباش آرمان.
نگاهی به چهره مسمم هر سه تاشون انداختم و گفتم:
_چه خبر شده؟ کجا میخواست برین؟
حامد_ آنالیا رو پیدا کردیم. مطمعانم اون میتونه کمکمون کنه هارون رو پیدا کنیم.
#529
عرق سردی پشت کمرم نشست.
اگه آنالیا بگه دیوید پسرشه چی،اصلا اگه از این اتفاقات خبر نداشته باشه چی؟
خدایا خودت نجاتمون بده.
حامد و رز دور شدن...
آرمان کنارم نشست و گفت:
_ اگه درد داری پرستار رو صدا میزنم برای گردونه اتاقت
_ نه خوبم ممنون،میشه از پذیرش بپرسی حال دیوید چطوره...
مردد نگاهی بهم انداخت.
_ اما نداره، خواهش میکنم.
نگاهم روی پیکو... و اهورا که به سمتمون می اومدن قفل شد.
چهرهام رو مظلوم کردم.
_ میری؟
به پشت سرش نگاه کرد.
_ باشه،فقط کنار پیکو و اهورا بمون تارا باشه، دیگه نمیخوام اتفاقی برات بیوفته.
با یه تصمیم آنی گفتم:
_ چرا برنمیگردی ایران، شاید هارون سراغ شیدا و زنت؟!
لبخند غمگینی زد و پیشونیم رو بوسید.
_چون تو از هر چیزی مهم تری!
ایستاد...
پیکو و اهورا کنارمون ایستادن.
پیکو_ سلام،چه اتفاقی افتاده؟
آرمان رو به اهورا گفت:
_ یه رنگ به نوید بزن میفهمی
روبه پیکو ادامه داد:
_کنار تارا بمون تا من از پذیرش بپرسم حال دیوید چطوره
آرمان دور شد. اهورا چند قدم فاصله گرفت و به نوید زنگ زد.
پیکو منگ کنارم ایستاد و گفت:
_ دیوید چیزیش شده؟
#530
_ ایست قلبی کرده
بلند گفت:
_ چی؟!
اهورا نگاه تندی بهش انداخت که خودش رو جمع و جور کرد.
_ چطور ممکنه؟
به اتاق روبرو خیره شدم.
_ نمیدونم، رفتم ببینمش دستم رو که روی قلبش گذاشتم یه دفعه دستگاه ها به صدا اومدن.
_ اوه خدای من
_ تو میدونی کجاش تیر خورده؟
_ شکمش
صحنه درگیری دیوید و هارون برام تداعی شد...صدای شکستن گلدون کنج پذیرایی روی سرم پیچید.
_ آرمان چطور پیداش شد!
_ اون فرشته نجاتت شد
_ منظورت چیه؟
_ گویا اومده بوده به دیدنت که اتفاقی وقتی تصادف کردی...
مکث کرد، ادامه اش را خودم میدانستم.
موهای آشفته ام را دست کشید و گفت:
_ میدونم رابطه اون با رز خوب نیست،ولی تو باهاش خوش رفتار باش.
کسی ندید شایدم مهم نبود براشون،ولی من دیدم تمام زمانی که توی اتاق عمل بودی مرد و زنده شد.
_ اون بهتون خبر داد؟
_ اره
پس دیدن آرمان رویا نبوده! اما سارا قطعا رویا بوده...
_ تو رفتی خونه؟
_ من و هانا همراه حامد رفتیم. رز و اهورا هم اومدن بیمارستان.
خیلی نگرانت بودم...
وقتی رسیدیم،اول فکر کردم دیوید مرده!
چون سرش به پله خورده بود و زمین تمام خونی بود.
اما وقتی حامد نبضش رو گرفت فهمید هنوز زندست.
باز هم مکث کرد!
با بغض نالیدم:
_ هانا خیلی حالش بده؟
_ حتی خودمم هنوز باورم نشده،نانسی رو تو وضعیت خیلی بدی دید.
قطرات اشکم روی لباس فرم بیمارستان چکید.
این لباس چرا آنقدر بلند و مسخره بود؟!
_ خودش رو سپر من کرد... بخاطر من جونش رو از دست داد.
_. هی هی آروم استرس برات خوب نیست.
مقابل ویرچلر زانو زد.
سرم را روی شانه اش گذاشت.
اهورا با غم به دیوار تکیه زد و نگاهمان کرد.
بلند تر از قبل هق زدم:
_ همه این اتفاقا بخاطر منه،دیگه نمیتونم مادر بشم.. بچم مرد پیکو ،نانسی مرد دیویدم میخواد تنهام بذاره
من نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم.
به هرکسی که نزدیک بشم نابود میشه.
نفسم بند آمد و به سرفه افتادم.
آرمان هراسان به سمتمان امد.
هق هق پیکو دلم را آتش زد،حلقه دستانش باز شد و صورتم را قاب گرفت.
_ تارا اروم، نفس بکش آروم باش ...
اهورا بلند پرستار را فراخواند...
#531
****************
( جمیلا)
با احساس گرفتگی کمرم چشم هام رو باز کردم.
پایین تخت خوابم برده بود و دستم خواب رفته بود.
به چهره آروم هانا توی خواب لبخند زدم.
از حالا به بعد تنها دارایی من فقط اونه.
ای کاش نمیرفتم.... ای کاش تمام این پنج ماه کنارشون بودم.
گلوم خشک بود و پارچ کنار تخت خالی!
برای خوردن آب از اتاق بیرون زدم و به سمت طبقه پایین رفتم.
صدای مکالمه کسی توی پذیرایی کنجکاوم کرد.
روی پله پنجم بین تاریکی ایستادم و گوشام رو تیز کردم.
_ چرا این کارو کردی یه لحظه هم فکر نکردی میمیره!
کلافه توی سالن قدم میزد.
_ هارون بس کن!
صداش چقدر آشنا بود!!!
_ اونم مثل من هم خون تویه، اگه من پسرتم دیوید هم پسرته چه بخوای و چه نخواهیم باید باور کنی.
با وحشت دستم رو روی دهنم گذاشتم و بیحال روی پله نشستم.
باورم نمیشد!
دیوید پسر هارون بود؟!
تمام این مدت بازیمون داده بود، وای خدای من.
_ هر غلطی که دلت میخواد بکن، من دیگه نیستم!
تلفن رو روی مبل پرت کرد و به سمت بار کوچیک کنار خونه رفت.
نفس عمیقی کشیدم و ایستادم.
آروم باش جمیلا اروم، این یه رازه بزرگه باید بهترین استفاده رو ازش بکنی!
چند دقیقه مکث کردم تا نفهمه فال گوش ایستاده بودم.
خیلی آروم بدون توجه به شخص که کنار بار بود به سمت آشپزخونه رفتم.
کلید برق رو زدم و به سمت یخچال رفتم.
فدای قدم هاش رو میشنیدم که بهم نزدیک میشد.
بطری آب رو برداشتم.
به محض بستن در یخچال روبروم ظاهر شد.
خیلی عادی شیشه رو زمین زدم و با ترس ظاهری چند قدم عقب رفتم.
دستاش رو بالا آورد.
_ هی،هی آروم باش منم!
جورج، برادر دیوید و پسر ارشد هارون جورج بود؟!
_ اینجا چیکار میکنی؟
_ اهورا زنگ زد گفت بیام اینجا که مراقب تو و خواهرت باشم.
اهورا اگه میدونست تو چه شیطانی هستی قطعا تیر بارونت میکرد!
بطری آب دیگه ای رو برداشتم و سر کشیدم.
به شیشه های شکسته اشاره کردم و از کنارش رد شدم.
_ گندی که زذی رو جمع کن!
چشماش از تعجب کرد شد.
_ چی؟!
اهمیتی ندادم و به سمت پله ها رفتم .
هارون باعث مرگ خواهرم شد.
دوتا پسراشو فرستاده فضولی!
و ما چقدر احمقیم که بهشون اعتماد کردیم.
با فکر اینکه تارا تمام این مدت کنار دیوید بود سلول های مغزم آتیش میگرفت.
از اولم به اون مرد مرموز حس خوبی نداشتم.
تلافی همه این بلا هارو سرشون در میارم.
تقاص خون ریخته شده خواهرم رو پس میدن!
#532
*******************
( رز )
آدرس رو دوباره چک کردم.
به در روبروم اشاره کردم و رو به حامد گفتم:
_ خودشه، پلاک 213
_ زنگ بزن
*******
( آنالیا )
خیره به حرکت عقربه های ساعت بودم که با صدای زنگ واحد از جا پریدم.
حتما آرتور بود!
قرار بود بهم سر بزنه و از دیوید خبر بیاره.
به سرعت جت به سمت در رفتم و بدون نکته مردن از چشمی در رو باز کردم.
لبخندم با دیدن رز و حامد پشت در محو شد!
رز لبخند معروف خودش رو زد و گفت:
_ مهمون نمیخوای؟!
لب هام مثل ماهی به خشکی افتاده باز و بسته شد. ولی صدای ازش خارج نشد.
دستش رو تخت سینم زد و هولم داد داخل.
حامد پشت سرش وارد خونه شد در رو بست.
_ چی میخواین؟
نگاهی به دور و برش انداخت.
_ سویت قشنگیه!
_ قسم میخورم از هارون خبری ندارم!
پوزخند زد و به حامد نگاه کرد:
_ پس میدونی کجاست!
داد زدم:
_ نه لعنتی نمیدونم کجاست و چه غلطی میکنه!
با یه جهش روبروم ایستاد و یقه بلوزم رو چنگ زد.
_ میدونی میخواست دخترمو بکشه؟
پلک هام رو با درد بستم.
تکونی بهم داد و گفت:
_ میدونی چندین ماهه منتظر بدنیا اومدن اون بچهاست؟
میدونی بعد. هشت ماه انتظار بچش مرده بدنیا اومد.
لب هام رو بهم فشار دادم تا بغضم نشکنه.
آروم تر ادامه داد:
_ میدونی داره از عذاب وجدان مرگ دوستش جون میده.
چشم هام رو باز کردم.
رز داشت گریه میکرد؟!
رز سیاه مغرور اشک میریخت!!
یقه لباسم رو ول کرد و خیره به چشم هام گفت:
_ میدونستی دوسش دارم و ازم دزدیدیش،اره میدونستی
_حامد_ رز آروم باش.
جیغ زد:
_ نمیخوام آروم باشم. میخوام پابه پای اون دختر بیگناه بسوزم تا یادم بمونه به سارا قول دادم مراقب دخترش باشم و نبودم.
پشت دشتش رو روی صورتش کشید و روی مبل کنج خونه نشست.
_ هرچقدر تلاش میکنم که این بیست سال و اندی رو براش جبران کنم نمیتونم.
تمام، این هشت ماه رو توی پارک ها نشست و به بازی بچه ها خیره شد.
بی صبرانه منتظر تولد اون بچه بود تا مادری کنه، براش قصه بخونه پارک بره بهترین مادر دنیا باشه.
حامد گوشه دیوار سر خورد و روی زمین نشست.
.من چیکار کردم؟
چطور زندگی اون دختر رو بهش برگردونم.
_ من میسوزم توام باید بسوزی و یادت بمونه مقصر عذاب اون دختر توام هستی.
_ بس کن!
_ بس کنم؟ چیرو بس کنم ، مگه شماها دست از سرش برمیدارین.
آنقدر بیشرف و پستین که سراغ اون میرین.
چون مثل سگ از روبرو شدن با من میترسین.
_ من نمیخواستم اینطوری باشه.
_ ولی شد. زندگی و آرزو های اون دختر جون نابود شد.
نترس! نیومدم که بکشمت،چون مرگ برای اشغالی مثل تو سعادته!
به اون شوهر آشغالت بگو،هر قبرستونی پنهون شده باشه بالاخره پیداش میکنم.
#533
***************
( تارا )
_ پیکو مطمعانی دکتر گفت مرخصم؟
نگاه چپی بهم انداخت و ساک لباس هام رو کنار تخت گذاشت.
_ دختر تو خلی؟ یک هفته است اینجا بستری شدی خب الآنم مرخصی دیگه.
_ دیوید خوبه نه؟
_ اره به هوش اومده،اونم احتمالا تا آخر هفته مرخصه،اصلا چرا خودت نمیری دیدنش؟
_ چون میخوام همه چیز تموم بشه و اول از همه خودم باید باورش کنم.
_ تو که دوسش داری چرا این کارو باهاش میکنی
_ چون میدونم کنار من بودن براش خطرناکه
_ فکر میکنی بیخیالت میشه، از وقتی به هوش اومده و فهمیده حالت خوبه همش میگه چرا تارا نمیاد دیدنم.
_ پیکو من درخواست طلاق دادم
_ چونکه خری و مخت تعطیله!
_ پیکو!
_ مگه دروغ میگم؟
در اتاق باز شد و اهورا بین چهارچوب ایستاد.
نگاهی به سرتاپامون انداخت و گفت:
_ هنوز آماده نشدین؟
_ بس که زنت فک میزنه مگه میزاره من کاری بکنم!
پیکو با دهن نیمه باز بهم خیره شد.
اهورا سری از روی تاسف تکون داد و رفت.
#534
پیکو_ که من فک میزنم اره؟!
_ بیا کمکم کن از این لباس مسخره راحت شم.
_ حیف که رز کلی سفارشتو کرده،حیف!
پشت سرم ایستاد و زیپ پیراهنم را بالا کشید.
_ میخوای چیکار کنی؟
_ چیو چیکار کنم؟
_ از این به بعد زندگیت رو
_ میدونی پیکو،از اینکه مثل آدمای احمق تو خونه بشینم تا دیگران مراقبم باشم خسته شدم.
میخوام خودم اینبار حق خودم رو بگیرم!
_ اونوقت چجوری؟
_ رز سیاه !
_ اییی نگو که میخوای مثل جمیلا و هانا خودتو رو پایگاه و تمرینات رزمی خفه کنی
_ جمیلا و هانا؟
_ بله، خیلی رک به رز گفتن دیگه تو عرصه مد کار نمیکنن
_ یعنی چی؟
_ یعنی اینکه خون جلوی چشمشون رو گرفته و میخوان هارون رو قیمه قیمه کنن.
جمیلا آنقدر مشکوک شده که حد نداره!
_ تو چیزی میدونی؟
_ نه والله، تا دیشب درگیر کارای خاکسپاری بودم.
_ به مادرش خبر دادین؟
_ رز میخواست انجامش بده ولی هانا گفت مادر ما همون شبی که از خونه انداختمون بیرون مرده!
_ باید به هر قیمتی که شده هارون رو پیدا کنیم.
_ فکر و ذکر همه همین شده، مرگ نانسی شوک بزرگی بود.
#535
یک هفتهای که گذشت باعث شد خودم رو بین آرزو های خاک شدم پیدا کنم.
بس بود غفلت و ناله و کمک خواستن از دیگران....
باید یاد بگیرم روی پای خودم بایستم تا بتونم دشمنم رو شکست بدم.
همراه پیکو سر مزار نانسی رفتم و بهش قول دادم با پا به پای همه بخاطرش بجنگم و ندارم خونش پای مال بشه.
اولین قدم مستقل بودن،دور کردن اطرافیانی که دوستشون دارم!
با کمک رز درخواست طلاق دادم.
بعد از اون روز دیگه به دیوید سر نزدم، هرچند سخت اما باید پای قولی که به خودم دادم بمونم.
حداقل به خودم اثبات کنم که توانایی جنگیدن رو دارم.
برای حفظ جونش، و ادامه زندگیش باید از من دور میموند.
این دوری به نفع هردوی ما بود.
شاید اینطوری دیگه هارون کاری به کارش نداشته باشه.
هنوز هم بخاطر مرگ پسرش لوکا ناراحتم و نمیدونم چطور میتونم لطفی که در حقم کرده رو جبران کنم.
اون پسر هارون بود، ولی دنیایی با اون فرق داشت.
نفهمیدم چطور اتفاق افتاد...
انگار عشق همیشه یه مهمون ناخوانده است!