درسته آرامش دارم یا داشتم! اما دلم میخواد واقعی باشه..
دلم میخواست این بازی موش و گربه تموم بشه.
تمام این پنج سال فرار کردم و دنبالم اومد.
حالا که سرنوشت یه راه خوب رو برام باز گذاشته ازش استفاده میکنم تا همه چیز به پایان برسه.
هرچند سخت،هرچند تاریک اما میشه موفق شد وقتی با عقل قدم برداری!
_ حالت خوبه؟
لبخند بی رمقی زدم و نگاه از فضای سبز اطرافم گرفتم.
یعنی واقعا باید از این بهشت میرفتم؟
_ اره خوبم
چرخیدم و به صندلی عقب نگاه کردم.
طبق معمول جولیا اولین نفری بود که با حرکت ماشین به خواب میرفت.
آدم ها همیشه وقتی ازشون سوال میشه به کدوم دوران زندگیت میخوای برگردی میگن بچهگی! اما من دلم میخواد فقط به خودم برگردم...خود واقعی که هیچ کدوم از اتفاقات تارا توش نیوفتاده باشه.
_ به چی فکر میکنی؟
_ به اینکه میتونم موفق بشم یا نه
_ بیخودی نگرانی
_ من پنج ساله که از دیوید فرار میکنم،توی این پنج سال خودم زمین تا آسمون فرق کردم چه برسه به اون...
_ مگه نگفتی خیلی خوب میشناسیش
_ هر دفعه که فکر کردم نسبت به هم شناخت کافی داریم به اتفاقی افتاد که تمام معادلات میدان رو بهم زد.
در آخر فقط یک جمله باقی موند که قابل باور بود.
اون پسر هارونِ هرکاری ازش برمیاد.
_ هنوزم دیر نشده
_ نه دیر شده،اونم خیلی زیاد!
من یه دختر دارم باید آینده اونم باشم.
با فرار از واقعیت درست نمیشه
_ هرگز این واقعیت عوض نمیشه که دیوید پدر دخترته درسته؟
_ درسته،ولی الان فقط میخوام به این فکر کنم که میتونم با به دست آوردن چیزی که تو مغزمه از شرش برای همیشه خلاص بشم.
_ هر تصمیمی که بگیری من کمکت میکنم
_ ازت ممنونم کامران
لبخندی زد و دنده رو عوض کرد.
کامران بهترین دوستی بود که هرکسی میتونست توی دوران سخت زندگیش تجربه بکنه.
وقتی غرورش رو کنار میگذاشت و از گذشته اش حرف میزد دلم میخواست.
حتی شده یکم از شجاعتش رو داشته باشم.
با سپری کردن پنج سال از عمرم کنار مردی که عقاید متفاوتی داشت تجربه فوقولاده ای بود که بتونم با خودم کنار بیام.
با اینکه مسلمون بود هیچ وقت ازم نخواست که دینش رو انتخاب کنم.
اما باز هم وقتی ازش درباره نماز خواندن میپرسیدم کامل و دقیق جوابم رو میداد.
انقدری توی افکارم گم میشدم که دلم میخواست خدای اون رو برای خودم داشته باشم.
خدایی که فقط آرامش هدیه میداد.
سهم من از اسیر بودن شنیدن دوران دور خبر ها بود .
اما بازم از اینکه همه بدون من خوشبخت بودن خوش حال بودم!
اینکه رابطه جمیلا بالاخره با نوید خوب شده بود حالا یه پسر سه ساله داشت که زندگیش رو کامل کرده بود خوشایند بود.
جمیلا با زندگی کردن کنار نوید توی تونل های زیر زمینی کنار اومده بود و تمام مدت پا به پای نوید، گروه رزسیاه رو سر پا نگه داشته بود.تا یاد حامد رو زنده نگه داره...
پیکو که حالا خوشبختیش با داشتن یه دختر موفرفری درست شبیه خودش در کنار اهورا تکمیل شده بود شب ها مقابلم توی پنجره کوچیک کامپیوتر مینشست و زمزمه میکرد که از حالا تا به قیامت از خدا چیزی نمیخواد و داشتن این خوشبختی رو به من مدیونه!
گاهی لازمه برای اینکه موفق بشی از خود واقعیت بگذری... بسه خوشبخت بودن،دنیا امروز از حرکت خواهد ایستاد تا به کام من شیرین آید!
#640
( هانا )
آخرین پوشه رو هم کنار گذاشتم و به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم.
دیرم شده بود!
با عجله کیفم رو چنگ زدم و از اتاق بیرون زدم.
بین راهرو ها کارلوس سر راهم سبز شد و گفت:
_ تاریخ برگذاری شو آخر همین هفته است یادته دیگه؟
چشمکی زدم و قدم هام رو تند کردم.
_ معلومه که یادمه نگران نباش همه چی رو برنامه ریزی کردم پوشه مربوطه رو از اسکارلت بگیر و از فردا استارت کار رو بزن.
لبخند عریضی زد و گفت:
_ به سلامت،تولد خوش بگذره!
بلند خندیدم..
_ مرسی
مگه میشد اتفاقی برای من بیوفته و کارلوس ازش سر در نیاره...!
از شرکت بیرون زدم و پشت رول نشستم.
به سرعت خلوت ترین خیابون ها رو انتخاب کردم و به راه افتادم .
( پیکو )
ظرف شیرینی رو کنار بقیه تنقلات گذاشتم و نگاهی به دور تا دور خونه انداختم.
همهچیز آماده بود!
با صدای زنگ در با استرس به ورودی سالن خیره شدم و با وارد شدن هانا با یه لبخند بزرگ نفس عمیق کشیدم.
موریانه خندید و به سمتم اومد.
_ ترسیدیا!
_ وای هانا همه چیز آماده است ولی نمیدونم چرا استرس دارم.
روی شونه ام زد و گفت:
_ بیخیال بابا هنوز یه ساعت تا شروع مراسم مونده... حالا صاحب مهمونی کجاست؟
دپیکا جلو تر از حامد با عجله از پله ها پایین اومد و به سمت هانا دوید.
_ من اینجام خاله!
اهورا_ دپیکا آروم تر میخوری زمین.
هانا بغلش کرد و گونهاش رو محکم بوسید.
هانا_ اخیش خستهگیم در رفت،تولدت مبارک وروجک!
روبه اهورا گفتم:
_ تونستی ارتباط برقرار کنی؟
_نه متاسفانه.. به گوشیش هم زنگ زدم خواموش بود!
_ عجیبه،الان با در نظر گرفتن اختلاف ساعتی اونجا تازه سر شبه...چرا جواب نمیده؟
هانا_ بیخودی نگرانی،خرس اعظم باز گرفته خوابیده.بچه رو هم به کامران فرستاده پارک...
_ امیدوارم!
*************
( تارا )
از ماشین پیاده شدم و در عقب رو باز کردم.
جولیا رو بغل کردم و همزمان رو به کامران گفتم:
_ ساکشو از جعبه میاری لطفاً
با لبخند سری تکون داد و به سمت پشت ماشین رفت.
قبل از اینکه زنگ رو فشار بدم در خونه باز شد و شیدا با لبخند روبروم ایستاد.
_ خوش اومدی آبجی
نگاهی به سرتاپاش انداختم و داخل رفتم.
_ مرسی خانوم دکتر شیفت نیستی تو مگه؟
ابروهاش رو بالا داد و در اصلی رو باز کرد .
_ نه ندارم خدارو شکر
_ خوبه...
هنوز راز بزرگ آرمان مخفی بود.
خیلی دلم میخواست بدونم کی میخواد حقیقت رو بهم بگه اما از طرفی هم از عکس العمل شیدا بعد از فهمیدن حقیقت میترسیدم.
حالا که تونسته بود به بزرگ ترین آرزوش برسه و خانوم دکتر بشه دلم نمیخواست با دونستن حقیقت ساختمون رویا هاش فرو بریزه....
شکستن حقیقت ما بین اوج آرزو ها خیلی سخته اینو فقط منی که تجربه کرده بودم درک میکردم.
از اینکه این پنج سال رو به ایران اومده بودم اصلا پشیمون نبودم.
شناخت بیشتر از آرمان شاید زودتر از این ها حقم بود!
##641
سارا به استقبالم اومد.
_ خوش اومدی عزیزم.
لبخند گرمی به روش پاشیدم و به سمت اتاق جولیا رفتم.
صدای قدم های جفتشون رو پشت سرم حس میکردم.
جولیا رو آروم روی تخت گذاشتم.
سارا_ تنها اومدی؟
_ نه کامران دم در منتظرمه
شیدا_ اع خب من میرم تعارف کنم بیان داخل،زشته دم در منتظر بمونن...
قبل از اینکه مخالفت کنم از اتاق خارج شد.
سارا_ میخوای بری مگه نه؟
موهای جولیا رو دست کشیدم.
_باید برم سارا،باید برم تا بتونم از وحشت دیوید نجات پیدا کنم.
_ این کارو نکن،اگه بی اطلاع ازش بری دلش میشکنه
_ آرمان درکم میکنه،این به صلاح همه است
_ صلاح همه رو با نفرت خودت یکی نکن.
عصبی پلک زدم.
_ پشیمونم نکن از اینکه بهت اعتماد کردم سارا!
#642
چادرش رو دور کمرش محکم کرد و گفت:
_ امیدوارم سالم بری و سالم برگردی،نه بخاطر من یا آرمان فقط بخاطر دخترت!
چند لحظه به جولیا خیره شدم و بدون حرف از کنارش رد شدم و به سرعت از خونه بیرون زدم.
با دیدن شیدا که اسرار داشت کامران رو به داخل دعوت کنه لبخند زدم و جلو رفتم.
ساک رو از دست کامران بیرون کشیدم و به دست شیدا دادم.
با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
_ برو داخل سارا همه چیز رو برات میگه.
قبل از اینکه فرصت کنه عکس العمل نشون بده به کامران اشاره دادم که حرکت کنه.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم با بستن چشم هام اعصاب بهم ریخته ام رو آروم کنم.
***********
( جمیلا )
جرئهای از نوشیدنی لیوانم رو سر کشیدم و رو به نوید که به بازی بچه ها چشم دوخته بود گفتم:
_ اتفاقی افتاده؟
_ چطور؟
_ اهورا عصبی به نظر میرسه
_ خودت چی فکر میکنی؟
_ مربوط به تاراست؟
_ آرمان تماس گرفته اصلا اتفاقات خوبی نیوفتاده
_ چیشده مگه؟
_ به خونه آرمان حمله کردن و جولیا رو دزدیدن...
_ چی؟ یعنی چی که دزدیدن پس تارا کجا بوده...
_ آرمان گفت انگار از قبل نقشه هایی تو سرش داشته
_ الان تارا کجاست؟
_ کسی نمیدونه،اب شده رفت تو زمین حتی نمیتونیم بهش خبر بدیم که جولیا رو دزدیدن
_ اوه خدای من!!
*******
#643
( تارا )
آدرس رو چک کردم و با یه نفس عمیق زنگ رو فشار دادم.
بعد از چند ثانیه در باز شد و بین چهارچوب ایستاد.
با بهت نگاهم کرد و گفت:
_ صوفیا!
هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که کسی ندونه هویت واقعیت چیه!
کنار ایستاد تا داخل برم.
همه چیز باید طبق نقشه پیش میرفت.
نگاهی به سر تا سر سویت کوچیکی که توش اقامت داشت انداختم و جلو رفتم.
_ باورم نمیشه که بعد از این همه سال میبینمت صوفیا خوش حالم که زنده ای!
پیش قدم شد و بغلم کرد.
دلم میخواست با تمام توانم یه مشت بکوبم توی صورتش اما نه فعلا برای پاک کردن حساب های شخصی زود بود.
سعی کردم عادی باشم.
لبخند محوی زدم و روی مبل تک نفره نشستم.
_ وقتی بهم ایمیل زدی باورم نمیشد که خودت باشی،اخه بعد از این همه سال برگشتنت درست مثل یه شوک بزرگ بود.
هک کردن حساب های کاربری صوفیا اندرسون واقعی و یه ایمیل ساده به اکانت قدیمی جورج یه تیر توی تاریکی بود که به هدف خورده بود!
شکسته که نمیشد گفت... مردی که مقابلم نشسته بود. اون ادمی که روی تنم بنزین ریخت و آتیشم زد زمین تا آسمون فرق کرده بود.
دهنم رو باز کردم و با حرکات دستم سعی کردم منظورم رو بهش بفهمونم.
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_ چه بلایی سرت اومده؟
اگه حرف میزدم کارم تموم بود،
درسته که از اوضاع خبر نداشت... اما هنوز اونقدر احمق نشده بود که صدام رو تشخیص نده.
کاغد و قلمی رو مقابلم گذاشت.
لبخند به ظاهر غمگینی زدم و روی کاغذ نوشتم.
_ هارون برای اینکه حرف نزنم،زبونم رو بریده!
وحشت چشم هاش بیشتر شد و گفت:
_ نگران نباش بابا دیگه نیست،نیازی نیست که از چیزی بترسی.
چهره ام رو متعجب کردم و نوشتم.
_ چطور؟
لبخندی زد و کاغذ رو به سمتم گرفت.
_ اینارو ول کن قصهاش مفصله،از خودت بگو کجا بودی این همه سال؟
نوشتم:
_ از ترس هارون مخفی شدم تنها امیدم برای دیدن پسرم تویی جورج لطفا کمکم کن
لبخند غمگینی زد و با مکث گفت:
_ دیوید هیچ وقت لیاقت تورو نداشت،وقتی رفتی ازدواج کرد.
لبخند تلخی زدم و نوشتم:
_ مهم نیست... میشه لطفا یه لیوان آب برام بیاری؟
_ البته!
ایستاد و به سمت اشپزخونه رفت.
با مکث دنبالش رفتم که دیدم از کشوی اشپزخونه اسلحه بیرون کشید.
قبل از اینکه برگرده و عکس العمل نشون بده گلدون روی میز رو توی سرش کوبیدم.
پوزخندی به جسم نقش بر زمین شده اش زدم و شماره کامران رو گرفتم.
با اولین بوق جواب داد..
_ الو تارا حالت خوبه؟
_ اره من خوبم نگران نباش،زود بیا بالا وقت نداریم تا الان همه فهمیدن که وارد خاک فرانسه شدم.
_ باشه
تلفن رو داخل جیبم گذاشتم و برگشتم داخل پذیرایی...
یه سویت چهل متری با یه اشپزخونه کوچیک و سرویس بهداشتی جایی بود که من پنج سال تمام برای رسیدن به هدفم دنبالش گشتم!
با صدای زنگ واحد به سرعت به سمت در رفتم و بازش کردم.
کامران وارد سویت شد و گفت:
_ کجاست؟
به اشپزخونه اشاره کردم و همزمان به سمت کمد کنج خونه رفتم.
_ ببندش هر آن امکان داره که به هوش بیاد.
_باشه
لب تاپ داخل کمد رو بیرون کشیدم و روی مبل نشستم.
سعی کردم با یه نفس عمیق تمرکز کنم.
#644
کامران جورج رو به صندلی چوبی کنج خونه بست و به سمتم اومد.
_ چیکار داری میکنی؟
_ اون میدونست که من تارام و نقش بازی کرد. شک ندارم بعد از ایمیلم به دیوید خبر داده و هر آن ممکنه سر برسه...
_ خب حالا تکلیف چیه؟
_ قبل از اینکه آتیشم بزنه هارون یه ویدیو نشونم داد که نسبت به دیوید سردم کنه،خوشبختانه موفق هم شد!
_ همون که گفتی؟
_ اره دقیقا همون ویدیویی که اثبات میکنه دیوید لوکاس ده سال پیش صوفیا اندرسون رو کشته!
_ و تو فکر میکنی که جورج اون ویدیو رو داره؟
_ دقیقا،بیا کمکم کن پسورد این لب تاپ لعنتی رو پیدا کنم!
_ چند رقمه؟
_چهار رقم
_ تاریخ تولد نزدیکانش رو به نوبت امتحان کن
_ زدم ولی باز نشد!
چند ثانیه نگاهش کردم و با یه فکر ناگهانی تاریخ تولد صوفیا رو وارد کردم. در کمال تعجب قفل باز شدو، ویندوز بالا اومد.
جیغ خفیفی کشیدم که کامران گفت:
_ چیشد،بازش کردی؟
با خنده گفتم:
_ دوتا برادر احمق همزمان عاشق یه زن بودن!!
کنارم ایستاد و با خنده گفت:
_ تو نابغه ای دختر!
_ من نابغه نیستم،من فقط تارام!
با وکیل هماهنگی؟
_ اره تقریبا دو ساعت دیگه وقت دادگاه داری
لبتاپ رو بستم و گفتم:
_ ادامه جست و جو رو توی راه ادامه میدیم. بزن بریم!
به جورج که هنوز بیهوش بود اشاره کرد و گفت:
_اینو چیکار کنیم؟
_ ولش کن،به انداره کافی توی این زندکی پر از ترس و کثافت تاوان پس داده.
_ میخوای بزاری که زنده بمونه؟
_ من قاتل نیستم،یعنی در اصل شبیه اونا نیستم...
( اهورا )
_ بعد از این همه سال امیدوارم کار احمقانه ای نکنه
ارمان_ توی فرودگاه ثبت شده که امروز صبح پا به خاک فرانسه گذاشته..
پیکو_ تنهاست؟
ارمان_ نه با کامران اومده
نوید_ این بود مامور مورد اعتمادت؟ اینکه شد شریک دزد رفیق قافله!
جمیلا_ توروخدا یه کاری بکنین اصلا به این فکر کردین که جون اون دختر بچه در خطره؟!
هانا_ وقتی مغز معیوب مادرش یه لحظه احتمال نداد که همیشه ادم موفق نمیشه چه انتظاری از مایی که از هیچی خبر نداریم داری اخه خواهر من.
پیکو_ امیدوارم اتفاق بدی نیوفته!
#645
*********
( تارا )
بالاخره بعد از کلی گشتن توی پوشه های مخفی شده لب تاپ فیلم رو پیدا کنم.
برای یک ساعت اتاق هتل رو رزو کردم و بعد از تعویض لباس های تنم با یه کت و شلوار رسمی تیره موهام رو آزاده روی دوشم ریختم و همراه با یه آرایش ملایم همراه کامران به سمت دادگاه رفتم.
استرس جونم رو به لبم رسونده بود.
با اینکه تمام کار ها تا اینجا خوب پیش رفته بود و با یه مدرک معتبر برای مجبور کردن دیوید به طلاق پا به دادگاه میدانستم و بالاخره بعد از پنج سال به هدفم برای آزادی و زندگی آروم و بدون تر از دیوید با دخترم رسیده بودم بازم میترسیدم.
بقول کامران که اینجور مواقع میگفت:
«خر ما از کرهگی دم نداشت»
همیشه هرکاری هم که میکردم فرد بدشانس قصه من بودم.
به سختی کامران رو راضی کردم بیرون دادگاه منتظر بمونه تا برگردم.
نگرانی که داشت رو درک میکردم اما برای جون خودش اینطوری بهتر بود.
**********
( دیوید )
با صدای در اتاق دستم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و به عقب چرخیدم...
نگاهی به آرتور انداختم و به دختر بچه ای که همراهش بود خیره شدم.
دختر بچه با تعجب نگاهم کرد و به سمتم اومد.
مقابلم ایستاد...
زانو زدم تا بهتر ببینمش.. موهای طلایی و چشم های آبی دخترک بهترین سند دنیا بود که اون دختر هم خون منه و احتیاجی به آزمایش نیست.
_ بالاخره از مسافرت برگشتی
با تعجب لبخندی زدم و موهای بلندش رو دست کشیدم.
پس از من برای دخترم گفته بود!
اصلا انتظار اینکه منو بشناسه رو نداشتم.
با ذوق بغلم کرد.. چشم هام رو بستم و پشتش رو دست کشیدم.
_ اومدم عزیزم اومدم!
آرتور با خنده گفت:
_ اصلا نیازی نبود که به زور بیارمش آقا،وقتی بهش گفتم میبرمت پیش بابا عکس شما رو نشونم داد و خودش پیش قدم شد!
#646
لبخندی زدم و از خودم جداش کردم.
با لبخند با نمکی دوتا دستش رو روی صورتم گذاشت.
_ وای تو چقدر شبیه منی!
دستای کوچیکش رو بوسیدم و گفتم:
_ دوست داری بریم پیش مامانی؟
چشماش برق زد و گفت:
_ دیگه باهم زندگی میکنیم؟
_ برای همیشه!
****
از پیچ سوم راهروی دادگاه گذشتم و با دیدن تارا که پشت به من با وکیلش صحبت میکرد لبخند زدم.
وکیلش متوجه حضورم شد اشاره کرد که پشت سرش رو نگاه کنه.
با غرور چرخید و نگاهم کرد.
لبخندم رو حفظ کردم و نگاهش کردم.
حتی نمیخواستم یک ثانیه اش رو از دست بدم.
لبخندش به یک باره محو شد و با وحشت بهم خیره شد.
با اینکه تمام مدت میدیدمش اما باز هم صورت جدیدش برام تازهگی داشت.
جولیا دستش رو از بین دستم بیرون کشید و به سمتش دوید.
لبخندم رو حفظ کردم و آروم آروم به سمتش رفتم.
حالا دیگه فاصله بینمون فقط جولیا بود که کنجکاو نگاهمون میکرد.
به اتاقی که از قبل گفته بودم آماده کنن اشاره کردم و گفتم:
_ باید حرف بزنیم!
لب هاش رو به هم فشار داد و روبه جولیا گفت:
_ اینجا روی صندلی بشین تا مامان بیاد باشه دخترم؟
جولیا نگاهی بهم انداخت و به سمت صندلی ها رفت.
منتظرش نموندم و وارد اتاق شدم.
مستقیم به سمت پنجره انتهای اتاق رفتم و به بیرون خیره شدم.
با مکث کوتاهی بعد از من در اتاق بسته شد و صدای برخورد پاشنه های کفش سکوت اتاق رو شکست.
روی پاشنه پا چرخیدم و به سرتا پاش دقیق نگاه کردم.
همچنان با نفرت بهم خیره بود.
_ همین الان میای توی اون دادگاه لعنتی امضا میکنی،طلاقم میدی وگورتو از زندگیم گم میکنی بیرون!
پوزخندی زدم و رخ به رخش ایستادم.
_ و اگه نکنم؟
قفسه سینه اش با شتاب بالا و پایین میشد.
_ با مدرک اثبات میکنم که تو زنت رو کشتی!
گوشه لبم رو بالا دادم:
_ همین؟
تعجب کرد،اما سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
_ شوخی نمیکنم دیوید.
_ تو این کارو نمیکنی!
خندید...
_ میخوای امتحان کنیم؟
به سمت پنجره رفتم و به بیرون اشاره کردم.
_ اره،بعدش من مغز معشوقه عوضیت رو متلاشی میکنم،نظرت چیه؟!
مقابلم پنجره ایستاد...
_ اونجا رو بیین،اون تک تیر انداز هرکاری که من بگم انجام میده!
به سمتم خیز برداشت و یقه کتم رو چنگ زد.
_ تو یه بیمار روانی ،چی از جون من میخوای آخه مصیبت خدا خلاصم کن از این همه تاریکی نمیخوامت میفهمی؟
دستم رو دور مچش حلقه کردم و بینمون فاصله کمی رو ایجاد کردم.
خیره به چشم هاش،مابین دندون های کلید شده غریدم.
_ پیش خودت گفتی میرم با چاقو میکشمش،بعد فرار میکنم ایران و با پناه گرفتن تو ویلای آرمان تو شمال ایران دیگه دست دیوید بهم نمیرسه،راحت بچه رو به دنیا میاری و تا آخر عمر با معشوقه عزیزت به زندگیت ادامه میدی!
فکر کردی من احمقم تارا،منی که دوسال شبانه روز کنارت زندگی کردم و حتی ریتم نفس هات رو هم میشناسم نمیتونم پیدات کنم و بفهمم چی توی اون مغز کوچولوت میگذره هان؟
ولی اشتباه کردی،نباید از من فرار میکردی..حق نداشتی دخترم رو از من پنهون کنی.
تمام این پنج سال از دور مراقبت بودم...گفتم سرت به سنگ میخوره و خودت برمیگردی اما تو چیکار کردی تمام مدت فکر این بودی که با وجود داشتن یه بچه ازم جداشی؟
من برای اولین بار توی زندگیمه به تو اعتماد کردم و عاشقت شدم.
بخاطرت از مادری که سالیان سال منتظر اومدنش بودم گذشتم.
توی هر شرایطی اول به تو فکر کردم.
ثانیه به ثانیه این پنج سال رو به امید برگشت تو زندگی کردم.
ولی تو چیکار کردی تارا،تمام این پنج سال دیدم که کنار اون مرد به گردش میری و میخندی!
تو یه پسر بچه بی کس و کار پرورشگاهی رو که آرمان خرج تحصیلش رو داد و ازش خواست که مراقب تو باشه رو به من ترجیح دادی.
میفهمی من این مدت چی کشیدم؟ نه نمیفهمی چون کنار اون خوشی حال بودی... دیگه فرصتی نداری تارا همه چی تموم شد.
همین الان از این دادگاه میری بیرون امشب رو بهت فرصت میدم که وسایلت رو جمع کنی .
فردا صبح برمیگردی خونه!
فکر نمیکنم احتیاجی به مرور آدرس باشه نه؟
لب باز کرد که مخالفت کنه بلند از قبل ادامه دادم:
_ اما اگه نیای،قسم میخورم که روی چشمات تمام خانواده تو میکشم.
تو که دلم نمیخواهد خاطره سی سال پیش از برات تبدیل به تجربه تلخ و غم انگیز بشه نه؟
فکر دور زدن منو هم از مغزت بیرون کن عزیزم!
#645
********
(تارا )
با بهت به جای خالی دیوید چشم دوختم.
دستم رو روی قفسه سینه ام گذاشتم تا نفسم بالا بیاد.
اما بیفایده بود.
حتی فکر اینکه جمله هایی که چند دقیقه پیش زده بود رو انجام بده تمام تنم به رعشه می افتاد.
سعی کردم با یه نفس عمیق به خودم مسلط بشم.
آنقدر شوکه بودم که جمع کردن افکارم ساعت ها طول میکشید.
دستی به موهام کشیدم و از اتاق بیرون زدم.
روی زانو هاش نشسته بود و با جولیا حرف میزد.
چرا یادم رفته بود که این سکوت پنج ساله عجیبه؟!
نگاه سردی بهم انداخت و رفت.
*********
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ویلا انداختم.
دروغه اگه بگم دلم برای دیدن این خونه تنگ نشده بود.
اما با افتضاحی که امروز سرخود بالا آوردم محال ممکن بود که روی نگاه کردن به اعضای خونه رو نداشتم.
کامران کنارم ایستاد و گفت:
_ میخوای برگردیم؟
لبخند تلخی زدم و قدم برداشتم.
جولیا توی بغلم خواب بود.
_ کجا رو دارم که برم
چیزی نگفت و پشت سرم اومد.
دستم رو برای در زدن که بالا بردم در باز شد و آرمان مقابلم ایستاد.
با اخم نگاهی به سرتاپام انداخت و کنار ایستاد که داخل برم.
سرم رو پایین انداختم و از کنارش رد شدم.
میدونستم این نگاه یعنی تا امیدم کردی!
یعنی گند زدی به تمام آرزو های دخترت...
به محض ورود به سالن اصلی همه ایستادن و با تعجب نگاهم کردن.
جمیلا،نوید،پیکو،هانا و اهورا
چقدر از دیدن دوباره شون خوش حال بودم.
اما با دیدن حال و روزشون فهمیدم که از همه چی خبر دارن.
هانا قبل از همه به سمتم اومد و نگاه تندی بهم انداخت.
جولیا رو از بغلم بیرون کشید و به سمت پله ها رفت.
نفسم رو با صدا خارج کردم و بدون نگاه کردن به افراد حاضر توی سالن به سمت تنها مبل خالی رفتم.
از شانس بدم درست مقابل نوید نشسته بودم.
آرمان هم کمی بعد از من وارد سالن شد و کنارم ایستاد.
_ برای رفتار احمقانه امروزت چه توضیحی داری؟
پلک هام رو روی هم فشار دادم تا اشکم نریزه..
_ من مدرک خیلی خوبی داشتم ولی نتونستم
نوید_ یه لحظه فکر نکردی که ممکنه بلایی سرت بیاره ما به درک پدرت از صبح دیوانه شد آنقدر دنبال تو و جولیا گشت
اصلا میدونی نگرانی چیه؟
رز تورو اینطوری تربیت کرده؟ نه متاسفانه رفتاری که من امروز ازت دیدم خیلی دور از انتظار بود تارا...
#646
سرم رو بالا آوردم و خجالت زده نگاهش کردم.
صورتش جا افتاده تر شده بود!
اهورا هم مثل نوید و آرمان با اخم نگاهم میکرد.
اما پیکو و جمیلا غمگین نگاهم میکردن....
ایستادم و با قدم های نا متعادل به سمت پله ها رفتم.
قدم دوم رو که برداشتم آرمان بازوم رو گرفت و گفت:
_ حرف بزن تارا بگو چیکار کردی
نگاه سردی بهش انداختم و گفتم:
_ حقیقت گاهی گفتن نداره بین دروغ زندگی کردن خیلی قشنگ تره...میدونم تا امیدم کردم ولی بخدا نمیخواستم که اینطور بشه.
جوابی ندارم که بهتون بدم چون آنقدری امروز خورد شدم که تا آخر عمرم هم نمیشه جبرانش کنم.
گاهی حتی گذر زمان هم مرحم زخم دل آدم نمیشه.
فرار از دیوید مثل یه دور باطل زدن توی زندگی بود.
هرچقدر هم فرار کنم باز هم حقیقت اینکه ازش بچه دارم عوض نمیشه آرمان... من دختر خوبی نیستم،هیچوقت نبودم!
از اینجا برو... شیدا بیشتر از لیاقت تورو داره.
شاید بهترین قسمت این پنج سال این بود که به این باور برسم که من یه پدر واقعی مثل تو دارم.
اخم بین ابروهاش از بین رفت و دستش از روی بازوم سر خورد.
نگاهی به کامران که پشت سرش ایستاده بود انداختم.
با چکیدن اولین قطره اشک از چشمم بازوم کشیده شد و به آغوش آرمان پرت شدم.
دستم رو دورش محکم کردم و بلند هق زدم.
_ معذرت میخوام بابا !
#647
«شاید یه روز سرد..
شاید یه نیمه شب..
دلت بخواد بشه،برگردی به عقب!»
( برای ارتباط مستقیم و درسال نظر خوو درباره رمان تارا آیدی pardisnikkam1 را در اینستاگرام دنبال کنید)
*********
( پیکو)
با اومدن ناگهانی تارا همه آماده این بودیم که تمام کلافهگی که از صبح به جونمون افتاده بود رو سرش خالی کنیم.
اما وقتی با صدای بلند بغضش رو توی بغل آرمان شکست قلبم به درد اومد.
چرا آدما فکر میکنن زمان میتونه زخم هارو درمان کنه.
بعد از گذشت این همه سال تارا هنوز هم شکننده بود.
هنوز هم همه چیز براش تازهگی داشت.
با قول اینکه از این به بعد میتونه تنهایی ادامه بده آرمان رو همراه کامران راهی ایران کرد.
وصمیمانه وداع کردن با کامران برام تعجب آور بود!
حالا که از نزدیک میدیدم حرف های این پنج سال تارا رو درک میکردم.
رفتار آرمان با حامد زمین تا آسمون متفاوت بود!
اعتمادی که آرمان با وجود تمام خرابکاری های تارا بهش داشت رو حتی من هم هنوز نسبت به تارا نداشتم.
اما آرمان داشت!
با قول برگشت و تماس مرتب آرمان هم رفت.
هیچ کس دل و دماغ کاری رو نداشت.
کی فکرش رو میکرد برگشت تارا بعد از این همه سال آنقدر غم انگیز باشه.
با اینکه کسی هنوز از اتفاقات بین تارا و دیوید خبر نداشت.
تصمیم گرفتیم امشب رو بهش فرصت بدیم تا خودش رو پیدا کنه.
شاید واقعا حق با تارا بود.
فرار از دیوید دور باطل زدن بین خیال بود!
تارا بعد از رفتن آرمان به اتاقش رفت و وقتی که رفتم بهش سر بزنم با دیدن چهره غرق خوابش دلم نیومد که بیدارش کنم.
بعد از خوردن شام که کسی میل زیاده بهش نداشت همه توی پذیرایی جمع شدیم.
هانا روند کار چند وقته اخیر شرکت رو برامون توضیح میداد که با صدای سلام بلند جولیا بحث خاتمه پیدا کرد.
نگاهی به تک تکمون انداخت و اول از همه به سمت اهورا رفت.
اهورا پیش قدم شد و همزمان با بوسیدن گونهاش روی پاش نشوندش...
جولیا کنجکاو دوتا دستش رو روی صورت اهورا گذاشت و گفت:
_ چقدر چشمای شما شبیه اون خانومه است که عکسش تو اتاق مامانمه!
خوب بود که از طریق مکالمات تصویری شناخت ازمون داشت و غریبی نمیکرد.
اهورا_ چون اون خانوم مامانمه
جولیا_ چه جالب منم شبیه بابامم
_ تو مگه باباتو میشناسی؟!
با ذوق گفت:
_ اره مامانی عکسش رو نشونم داده تازه امروزم اومد دنبالم !
همه با سکوت به مکالمه بینشون گوش میدادیم.
دپیکا و جان( پسر جمیلا) کنجکاو به جولیا خیره بودن.
اهورا_ باباتو کجا دیدی عزیزم؟
_ تو یه خونه! بهم گفت از این به بعد با مامانی میریم پیش اون زندگی میکنیم.
ته دلم خالی شد و آب دهنم رو با ترس قورت دادم.
با صدای تارا که تازه وارد سالن شده بود جولیا از اهورا فاصله گرفت و به سمتش رفت.
تارا _ جولیا
_ بله مامانی
_ چرا اومدی پایین عزیزم؟
_ گشنم شده مامانی..
_ با مامانی بیا میریم آشپزخونه غذا میخوری
_ چشم
تارا بدون اینکه نگاه مون بکنه جولیا رو بغل کرد و از سالن خارج شد.
نوید_ یه جای این کار میلنگه!
اهورا_ باهات موافقم!
#648
***********
( تارا )
بعد از دادن شام به جولیا مجدداً به اتاقم برگشتم.
جولیا خیلی زود خوابش برد و من غرق در افکاری که هیچوقت قرار نبود تموم بشه تا خود صبح به آینده ام فکر کردم.
این انتخاب من بود،فقط برای خوشبختی خانواده ام!
به محض طلوع آفتاب تاکسی خبر کردم.
جولیا رو بغل کردم و از اتاق بیرون زدم.
وسیله ای نداشتم که بخوام جمعش کنم.
تمام لوازم هنوز توی چمدون بسته ای بود که با خودم از ایران آورده بودم.
وسط پذیرایی ایستادم و به صندلی های کنار همی که همیشه آخر شب ها میزبان رز وحامد بود با لبخند خیره شدم.
قاب عکس دست جمعی که روی میز بود بهم دهن کجی میکرد.
دسته چمدون رو محکم تر از قبل بین دستم فشار دادم و با گذاشتن پاکت نامه کنار قاب عکس از خونه بیرون زدم.
***
( اهورا )
مقابل اتاق تارا ایستادم و دستگیره رو پایین کشیدم.
با دیدن تخت خالی. لبخندم محو شد.
به سرعت به طبقه پایین رفتم و همه جا رو چک کردم و همزمان بلند اسمش رو صدا زدم.
این وقت صبح کجا رفته بود؟!
کلافه از سردردی که اول صبح به سراغم اومده بود،روی مبل نشستم و شقیقه هام رو دست کشیدم.
یه لحظه سرم رو بالا آوردم و ونگاهم به یه پاکت کنار قاب عکس افتاد.
با مکث برش داشتم و بازش کردم.
سلام...
میدونم شاید این کارم از نظر همه تون احمقانه بیاد و سرزنشم کنی که چرا از اول این بازی رو راه انداختم.
خودم هم نفهمیدم چطور شد که به این مرحله از زندگیم رسیدم.
ولی حداقل از این مطمعانم که اگه با خانواده رز سیاه آشنا نمیشدم هرگز قوی بودن و مقابله با مشکلات رو توی زندگیم تجربه نمیکردم.
دیدن خوشبختی شما توی تمام این پنج سال برای من شیرین ترین اتفاق ممکن بود.
تمام این پنج سال رو به گوشه به گوشه خاطراتم در کنار شما فکر کردم.
شاید حکمت از تارا بودن من توی این دنیا این بوده که زندگی رز سیاه رو کامل کنم و متفاوت باشم!
میخوام بدونی که من تمام این پنج سال رو به عشق. هنرمندان زندگی کردم و تحمل از دست دادنش رو ندارم.
اوتقدری بار گناهم سنگین هست که دادگاه خیلی راحت جولیا رو به دیوید بده..
درکم کن که بدون جولیا نمیتونم ادامه بدم.
امروز برای همیشه از کاخ رز سیاه میرم تا سرنوشت دخترم رو از نو بسازم.
و زمانی برخواهم گشت که روی نگاه کردن به صورتت رو داشته باشم.
میدونم اکه هزار سال هم بگذره باز من نمیتونم خوبی هایی که رزسیاه به من کرده رو جبران کنم.
اما من همیشه دختر بد قصه خواهم بود!
به امید دیدار...
«تارا»
********
( تارا )
از تاکسی پیاده شدم.. جولیا سرحال پیاده شد و کنجکاو به داخل خونه سرک کشید.
کرایه رو حساب کردم و بعد از تحویل چمدونم در کوتاه ورودی رو باز کردم.
جولیا قبل از من با هیجان وارد حیاط شد و به اطرافش نگاه کرد.
همزمان با برداشتن قدم سوم در خونه باز شد و دیوید بین چهارچوب در ایستاد.
جولیا به سرعت به سمتش رفت و بغلش کرد.
مقابلش ایستادم بدون اینکه نگاهش کنم چمدون رو دنبال خودم داخل خونه کشیدم.
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم. اما سعی کردم که بیتفاوت باشم.
صدای مکالمه پر هیجان جولیا برام خوشایند بود.
حداقل خوشحالی اون به زندگی توی این خونه امیدوارم میکرد.
نگاه گذرایی به دکوراسیون تغییر کرده خونه انداختم و به سمت راهرو اتاق ها قدم برداشتم.
خوشبختانه اتاق قدیمی خودم
هنوز دست نخورده بود.
چمدون رو روی تخت گذاشتم و بازش کردم.
دلم نمیخواست از اتاق بیرون برم حداقل تا زمانی که حالم خوب بشه!
دونه دونه لباس هام رو داخل کمد چیدم و با پوشیدن بلوز و شلوار اسپورت کاربنی رنگی بیخیال بستن موهام از اتاق بیرون زدم.
با دیدن جولیا که به دیوید کمک میکرد تا میز صبحانه رو بچینه لبخند محوی زدم و جلو رفتم.
جولیا با دیدنم به سمتم اومد و گفت:
_ مامانی.. بابا بلد نیست فارسی حرف بزنه،خوب شد من کلاس زبان فرانسه رفتما!
بلند خندیدم و پشت میز نشستم.
جولیا کنارم نشست و رو به قیافه کنجکاو دیوید گفت:
_ مامانی بهم گفت اگه مرتب سر کلاس برم و فرانسوی یاد بگیرم تو زودی از مسافرت میای!
دیوید_ خب!!!
جولیا ادامه داد:
_ تازه هر روز که با عمو کامران میرفتم فهمیدم عمو عاشق خاله ثریا شده!
دیوید لیوان چای رو روی میز گذاشت و شروع به سرفه زدن کرد.
لبخند معنا داری بهش زدم و گفتم:
_بقیشم بگو مامانی!
جولیا_ با بابا آرمان و مامان سارا رفتیم خواستگاری بعدشم قراره سال دیگه عمو کامران و خاله ثریا با هم ازدواج کنن منم بشم ساقدوش!
دیوید لبخند مسخره ای زد و گفت:
_ خوشبخت بشن!
نفسم رو با صدا بیرون دادم و لیوان رو به سمت دهنم بردم.
جولیا_ بابایی من آنقدر نقاشی قشنگ میکشم!
چشم های دیوید برق زد و گفت:
_ واقعا؟
خوش حالیش رو درک میکردم.
از اینکه جولیا تو خیلی از چیزا باهاش هم عقیده بود خبر داشتم و اینکه اون تازه باهاشون آشنا میشد برام خنده دار بود!
بقول نوید من پنج سال
#649
ل با دیوید کوچک زندگی کردم!
شاید اگه حرف های آخرین شبی که کنار حامد بودم رو هیچوقت ازش نمیشنیدم از دیوید برای جولیا تعریف نمیکردم!
_ اره میخوای نشونت بدم
_ چرا که نه!
معترض گفتم:
_ جولیا بابا صبحانه میخوره،بعدا نشون میدی
دیوید _ نه اشکالی نداره من صبحانه ام رو تموم کردم!
چشم غره تندی بهش رفتم.جولیا از فرصت استفاده کرد و از آشپزخونه خارج شد.
داد زدم:
_ جولیاااا
_ الان میام مامانی!
با اخم رو به چهره خبیثش گفتم:
_ حق نداری تربیت این بچه رو تغییر بدید که خودت رو تو دلش باز کنی.
شونه هاش رو بالا انداخت
_ من فقط دارم با دخترم آشنا میشم!
لب هام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم به اعصابم مسلط بشم.
با صدای جولیا که بلند صدام میزد از خدا خواسته از خواسته از آشپزخونه بیرون زدم.
_ کجای مامان؟
_ اینجا مامانی
رد صداش رو دنبال کردم و به اتاق کار دیوید رسیدم.
در نیمه باز اتاق رو باز کردم و داخل رفتم.
یه لحظه با دیدن بوم رنگ های نقاشی که سر تا سر اتاق چیده شده بودن با تعجب سر جام ایستادم.
جولیا به نقاشی ها اشاره کرد و گفت:
_ مامانی ببین این خانومه چقدر خوشگله!
#650
نزدیک بیست تا بوم رنگ نقاشی که تصویر صورت تارا توی حالت های مختلف روش نقاشی شده بود سر تا سر اتاق نصب بود.
تارای واقعی در حالت های مختلف با لبخند خیره به دوربین، نقاشی شده بود.
چند تا از عکس ها رو موقع فیلمبرداری طرح فصل ها برای مجله های مد گرفته بودم و میشناختمشون....
اما یکسری از نقاشی ها طرح ماورا طبیعی داشتن و بیشتر شبیه شخصیت های کارتونی طراحی شده بودن.
مقابل یکی از بوم ها ایستادم و به طرح خیره شدم.
تصویر دخترکی که کنار یه چشمه نشسته بود و لباس حریر سفید رنگی رو به تن داشت که یکی از بند لباس ها روی سر شونه راستش افتاده بود و با تاجی که روی سرش داشت و موهای بلندی که مقدار کمی از لختی بدنش رو میپوشوند با لبخند به دوربین خیره بود.
اون دختر من بودم! دختری که از رویا به تصویر کشیده شده بود.
بوم دوم تصویر دختری بود که طرحش از موجودات زیر زمینی از داستان های تخیلی قدیمی گرفته شده بود که گوش های کشیده و تیزی داشت و دوتا دستش رو بالا گرفته بود به پروانه و پرنده ای که کف دستش نشسته بودن لبخند میزد.
بوم سوم طرح اولین عکسم بود که روی بیلبرد های شهر نصب شده بود.
ینذلباس دکلته چرم مشکی تنم بود و هر کرم رنگ روی شونه هام بدنم رو میپوشوند و موهای مواجم که روی شونه هام پخش بود با آرایش تیره چشم هام همخوانی خاصی داشت.
با صدای دیوید به خودم اومدم.
_ جولیا اینجا چیکار میکنی دختر خوب...
جولیا به بوم اول اشاره کرد و گفت:
_ بابایی این نقاشیها خیلی خوشگلن،مثل نقاشی پرنسس هاست!
دیوید بغلش کرد و گفت:
_ همینطور هم هست،همه این نقاشی ها از صورت یه پرنسس کشیده شدن.
سعی کردم خودم رو به نشنیدن بزنم و با چهره عادی به شوق جولیا چشم دوختم.
_ اینارو تو کشیدی بابایی؟
_بله
جولیا_ اسم این پرنسس چیه؟
_ تارا
_ وای مامانی این خانوم خوشگله اسمش مثل تویه!
لبخند تلخی زدم و برای اینکه بغضم جلوی نگاه خیره دیوید نشکنه از اتاق بیرون زدم و به سمت حیاط رفتم.
به محض اینکه روی تراس ایستادم نفس عمیق کشیدم و همزمان اولین قطره اشکم روی گونه ام چکید.
بدترین درد برای آدم اینه که هیچ جوره از شر خاطراتش خلاص نشه!
#651
با قرار گرفتن دستی روی شونه ام به عقب چرخیدم و دستش رو پس زدم.
با بهت نگاهم کرد که داد زدم:
_ منو آوردی توی این خونه که شکنجه ام بدی؟
چرا بهش نگفتی اون زن مادر بدبختته که پدر روانیت صورتش رو آتیش زنده.
چطوری روت شد صورت منو روی اون نقاشی ها بذاری ،خجالت نکشیدی،پستی که در حقم کردی رو به این زودی یادت رفت؟
_ تارا
_ ازت متنفرم!
کنارش زدم و برگشتم داخل و مستقیم به سمت اتاقم رفتم.
تا آخر شب هیچ مکالمه ای بینمون رد و بدل نشد.
در اصل تمام شب رو توی خودم بودم و حتی جواب جولیا رو هم خیلی کوتاه میدادم.
با تاریک شدن هوا و گذشتن ساعت از نیمه شب به اسرار جولیا قبول کردم که با دیوید کنارش بخوابم.
کلافه از بیخوابی روی تخت غلط زدم تا جولیا رو چک کنم.
اما به محض چرخیدن با دیوید چشم تو چشم شدم.
دلم میخواست نگاه ازش بگیرم و برگردم سر حالت اولم اما نمیدانم چه نیرویی بود که مجبورم میکرد به چشم هاش که بین تاریکی شب برق میزد نگاه کنم.
با یه تصمیم آنی از تخت پایین رفتم و از اتاق بیرون زدم.
به محض رسیدن به حیاط هوای آزاد رو نفس کشیدم و پلک هام رو بستم.
.باد پاییزی لابه لایه موهام حرکت میکرد.
باز هم فصل پاییز آمد!
انکار تمام فصل ها بی معنی بودن برای زندگی من.
تمام اتفاقات مهم زندگیم توی این فصل اتفاق می افتاد!
با نشستن شال روی شونه هام بدون اعتراض سال رو به خودم نزدیک تر کردم و به آسمون چشم دوختم.
_ چرا ازم فرار میکنی؟
پوزخندی زدم
_ خودت چی فکر میکنی
_ من بخاطر تو همه کار کردم
_ نه،تو در اصل بخاطر خود خواهی خودت کنارم بودی
_ فقط میخوام کنارم باشی تارا
_ تارا؟ کدوم تارا ... راحت باش صوفیا صدام بزن ناراحت نمیشم.
هرچی نباشه عشق ابدیت اونه.
_ من دوست دارم
_ دروغ نگو،خسته شدم از بس بین وهم و خیال باورت کردم!
اگه منو میخواستی شبیه زن اولت درستم نمیکردی،مثل یه مجسمه !
_ هارون دنبالت بود،شک داشت به اینکه مرده باشی، سخت بود قبل از انفجار ساختمون از اونجا ببرمت بیرون.
هارون مدام دنبالم بود،که رد تورو بزنه
_ اون میدونست که تو صوفیا رو کشتی چه لزومی داشت اون کار رو بکنی؟
_ اشتباه نکن، این وسط حامد هم خیلی پیگیر پیدا کردنم بود.
_ هیچ دلیلی برام قابل قبول نیست!
پنج سال سعی کردم ببخشمت ولی نتونستم.
پنج سال که سهله تمام عمرم هم تلاش کنم نمیتونم ببخشمت دیوید...
« شاید یه روز سرد..
شاید یه نیمه شب..
دلت بخواد بشه،برگردی به عقب»
#652
************
( تارا )
گاهی تمام تلاش آدم ها با گفتن یه جمله از هم پاشیده میشه.
بعد از اون شب دیوید دیگه سعی نکرد که به زور چیزی رو بهم تحمیل کنه.
روز ها خیلی عادی پشت سر هم سپری میشدند.
با تفاوت اینکه برای سرگرم کردن خودم و دوری از افسردگی به پیشنهاد هانا برای کار توی فصل جدید به شرکت برگشتم. و سوژه خبرنگاراشدم!
دیوید برای جولیا شناسنامه گرفت و اکثر روز ها همراه هم به پارک میرفتن.
تقریبا تمام روز رو توی خونه بود و وقتش رو با جولیا میگذروند.
بازی کردن..
پختن پفیلا و گند زدن به آشپزخونه از اولویت هاشون بود.
هرچقدر هم که آخر شب ها باهاشون دعوا میکردم. انگار نه انگار!
رابطه ام با بچه ها بهتر از قبل شده بود و دقیقا دو روز بعد از رفتن به ویلا دخترا به دیدنم اومدن.
اهورا همه رو قانع کرده بود که زندگی کردن جولیا کنار پدرش که تمام مدت آرزوی دیدنش رو داشته بهتره...شاید تنها کسی که جمیلادرو درک میکرد در واقع فقط اهورا بود!
چون فقط اون نداشتم یه خانواده کامل و پنج سال انتظار رو درست مثل جولیا تجربه کرده بود.
رابطه جولیا و دپیکا خیلی خوب شده بود و بعضی از روز ها کل روز رو کنار هم میگذروند و به سختی از هم جدا میشدند.
هانا عقیده داشت که دوستی بین من و هانا حالا به دخترامون ارث رسیده.
و چقدر خوب بود که باز هم اعضای ویلای رز سیاه با وجود اینکه باز هم انتخاب اشتباه کرده بودم ترکم نکردن!
رابطه بین جمیلا ونوید با یکم دقت میشد پی برد که بالا بودن سن گک آهی هم توی ازدواج میتونه مفید باشه.
درحالی که اهورا و پیکو سر کوچیکه ترین چیزی بحث میکردم هرچند کوتاه... از طرفی زندگی مناطقی و پند های پدرانه نوید آدم رو جذب میکرد.
و جان پسری بود به بین تونل های نم دار رز سیاه زندگی میکرد و پا به پای پدرش مرد بودن رو با دل و جون آموزش میدید.
به راستی که پدر و مادر بودن به زندگی تک تکمون رنگ و بوی خاصی داده بود.
با طی شدن همین روال عادی از زندگی جدید من کنار دیوید و جولیا دوماه گذشت.
عادت کرده بودم به شب ها خونه رفتن و دیدن بازی دیوید و جولیا...
عادت کرده بودم به مادر این خانواده بودن و شب ها سه نفره خوابیدن...
به نگاه های آبی رنگی که نیمه شب ما بین تاریکی اتاق جادوم
میکرد و بین دنیای خیال فصل جدیدی از دیوید رو رقم میزد.
به تلفن های هرشب آرمان وگفت و گوی های پدر و دختری که ساعت ها طول میکشید.
و باز هم فصل پاییز رنگ و بوی دیگری برایم داشت!
#653
********
( تارا )
کلید رو توی قفل چرخوندم و همزمان با آزاد کردن نفسم وارد خونه شدم.
خونه غرق تاریکی بود و تنها چراغ کنج پذیرایی دید کمی برای دیدن اطراف بهت میداد.
پالتو رو روی دستم جابجا کردم و بیحال روی مبل ولو شدم.
کفش هام رو از پام در آوردم و کنار گذاشتم.
با صدای پخش موزیک از جا پریدم و با تعجب به اطرافم نگاه کردم.
دیوید با لباس های رسمی از پله های کوتاه سالن پایین اومد و گفت:
_ افتخار رقص میدید بانوی جوان؟
ابروهام بالا رفت...
_ دلت هوس چاقو کرده؟!
چشمک زد..
دستم رو گرفت و بلندم کرد.
تا به خودم بیام دوتا دستم روی شونه هاش بود و صدای خواننده توی فظای سالن پیچید.
« اون روزو میبینم..
بگردی دنبالم..
بپرسی از همه ،هنوز دوست دارم!»
ناخودآگاه لبخند روی لب هام اومد و به چشم هاش نگاه کردم.
امشب اینجا چه خبر بود؟
انگشت های رو بین انگشت هام تنظیم کرد و دستم رو روی شونه چپش تنظیم کرد.
«به این فکر کنم..چی موند ازت برام..به این فکر کنی،بدون تو کجام»
_ دیوید حالت خوبه؟
خندید و گفت:
_فقط برقص همین!
« نگاه کنی برات،چی مونده از شکست!
پُلایی که یه شب پشت سرت شکست»
به چشم هایش خیره شدم و همراه با ریتم آهنگ شروع به رقص کردم.
آهنگی که اصلا رقص نداشت،فقط پر از معنا بود...پر از حرف های دلم یا شاید دلمون!
« ندونی از خودت کجا فرار کنی..
ندونی با دلت باید چیکار کنی»
آه که چقدر این آهنگ پرمعنا ضربان قلبم رو بالا برده بود.
« به این فکر کنی،چه جوری برگردی..
بپرسی از خودت کجا گمم کردی
شاید یه روز سرد..
شاید یه نیمه شب..
دلت بخواد بشه،برگردی به عقب!»
لب هاش لبخند داشت و چشم هایش از اشک برق میزد.
حال خودم هم بهتر از اون نبود.
برو تارا چرا ایستادی،چه مرا شده دختر،نباید دوستش داشته باشی!
«نگاه کنی برات چی مونده از شکست...
پُلایی که یه شب پشت سرت شکست»
لحظه به لحظه خاطرات گذشته توی ذهنم رنگ گرفت و زنده شد.
از همون لحظه ای که روی صحنه ایستادم و داور مغرور ساده بودنم رو به رخام کشید.
« ندونی از خودت کجا فرار کنی..
ندونی با دلت باید چیکار کنی»
از کایا بودن و قصه های آنالیا....
تا تارا شدن و شاخه ای از رز سیاه!
از آرزو ها و شکستن ها و تا رسیدن و به آرامش!
« به این فکر کنی،چه جوری برگردی..
بپرسی از خودت کجا گمم کردی..
شاید یه روز سرد..
شاید یه نیمه شب..
دلت بخواد بشه،برگردی به عقب»
با چکیدن قطرات اشک روی گونه هام لب هام رو روی هم فشار دادم که صدای گریهام بلند نشه.
با نشستن لب های دیوید روی پیشونیم بلند تر از قبل هق زدم.
دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و با لبخند گفت:
_ با من ازدواج میکنی؟
بین گریه خندیدم و گفتم:
_ من که هفت سال پیش به این سوال جواب دادم!
_ میخوام الان یه شروع دوباره باسه،پس دوباره جواب بده..
نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاد.
خیره به چشم هاش جواب دادم:
_ بله!
فقط بیا اینبار نه من دختر رز باشم و نه تو پسر هارون،فقط خودمون باشیم.
خود،خود واقعیمون... تارا و دیوید!
با صدای انفجار با ترس به دورم نگاه کردم.
چراغ های سالن روشن شد و
به ترتیب هانا،نوید،پیکو،جمیلا، جولیا،جان،دپیکا...
آرمان و سارا وارد سالن شدن.
هانا_ تولد ،تولد تولدت مبارک!
با بهت دستم رو روی صورتم کشیدم و از دیوید فاصله گرفتم.
همه با لبخند به نوبت دورم حلقه زدن...
جولیا جمعیت رو کنار زد و پرید بغلم.
جمیلا_ یالا کاناپه رو خلوت کنین میخوام عکس بگیرم ،هرکس سر جاش طبق برنامه وایسه،زود تند، سریع!
پیکو صورتم رو بوسید و کیک رو روی میز گذاشت.
دیوید روی کاناپه نشست و اشاره کرد که کنارش بشینم .
نزدیک رفتم و نشستم.
جولیا وسطمون نشست و دستش رو دور گردنم انداخت.
همه پشت سرمون با ژست مخصوص خودشون ایستاده بودن و به دوربین لبخند میزدن.
نوید روی شونه ام زد و گفت:
بزنم به تخته خوب موندیا،بیست و هشت سالته یه دونه چروک نداری!
همه بلند خندیدن..
امشب با شب های دیگر متفاوت بود.
امشب ستاره بخت من چشمک میزد!
امشب فقط و فقط مال من بود.
خیسی صورتم رو با پشت دستم کم کردم و دستی به پیراهن رسمی مشکی تنم کشیدم و موهام رو روی شونه هام مرتب کردم.
هانا از پشت دوربین کنار رفت و گفت:
_ همه آماده... یک ،دو ...سه!
همیشه یادمون بمونه به این دنیا میایم که فقط دوست داشته باشیم و عاشق همدیگه بشیم.
اصلا این دنیا بدون پیوند بین قلب آدما معنای نداره!
و عشقی که دردسر نداشته باشه اصلا عشق نیست.
اگه یه روز یه نفر بهتون گفت که عاشق نشده مطمعا باشین که یا خُله،و یا دروغ میگه!
این کتاب رو تقدیم میکنم به دوست عزیزم تارا، که الهام بخش قصه تارای موسیاه بود.
دختری که خیلی از خصوصیاتش شبیه تارای قصه من بود.مثل تاریخ تولد (هفدهم آبان) و خیلی چیز های دیگه.. یه جورایی تارای قصه من در واقعیت حضور داره.
« پایان»
این رمان رمان اختصاصی سایت و انجمن رمان های عاشقانه میباشد و تمامی حقوق این اثر برای رمانهای عاشقانه محفوظ میباشد .
برای دریافت رمانهای بیشتر به سایت رمان های عاشقانه مراجعه کنین .
www.romankade.com