+ هیش! صدات دربیاد مغزتو متلاشی میکنم.
خیره در چشمان پر وحشت اش پوزخند زد و گفت:
_ فکر نمیکنم احتیاجی به معرفی باشه نه؟
انالیا با ترس سرش را به نشانه نه تکان داد.
ارام دستش را کنار زد...
انالیا چند نفس عمیق کشید و گفت:
+ چی از جونم میخوای حامد
_ من کاری باهات ندارم واسطه شدم تا فقط تورو براش ببرم.
میدونی که از می حرف میزنم نه؟
انالیا با غیض نگاه از حامد گرفت.
حامد ادامه داد:
+ عزارییل تو من نیستم کسیه که بیست و دوسال پیش دخترش رو ازش گرفتی.
حاضرم قسم بخورم رز قطره قطره خونت رو توی شیشه میکنه و به خورد سگ ها میده.
+ اون دختر پیش من نیست.
حامد با اخم ظاهری ادامه داد:
_ میدونم نگرانش نباش جاش کاملا امنه.
انتهای اسحله اش را به سر انالیا کوبید و او را بی هوش کرد.
نگاهی بع دور تا دور خانه مدرن و لوکس انالیا انداخت و جسم بی هوشش را روی دوش انداخت و از خانه خارج شد.
محافظ هایش انالیا را در جعبه ماشین مخفی کردند.
حامد دستی به کتش کشید و نگاهی به جسد های انالیا روی زمین انداخت.
سینان محافظ شخصی اش جلو رفت و گفت:
+ کار تمیز انجام شد اقا.
_ دوربین ها؟
+ مشکلی نیست اقا از بین رفتن.
_ خوبه...
#105
( کایا )
با احساس نوازش دستی روی صورتش چشم گشود نیم خیز شد.
_ رسیدیم؟
رز+ اره عزیزم انقدر اروم ومعصوم بودی توی خواب که دلم نمی اومد بیدارت کنم اما متاسفانه چاره دیگه ایی نداشتم.
کایا دستی به چشمانش کشید و با خنده در جواب مهربانی رز گفت:
+ اشکالی نداره؛ راستش شما اولین نفری بودید که من رو اروم از خواب بیدار کردین.
همیشه یا با داد مامانم و یا زنگ تلفنم که همیشه پیکو بود بیدار میشدم.
رز نگاه از کایا گرفت و با لبخند به پیکو خیره شد.
پیکو نگاهش را از رز به کایا رساند و پشت چشمی نازک کرد.
پیکو_ شما که غریبه نیستین خانوم این کایای ما یه جورایی از خانواده خرس ها به وجود اومده و علاقه شدیدی به خواب داره.
رز سرش را پشتی صندلی تکیه داد و قهقه زد.
هانا مجله ایی را که مطالعه میکرد را کنار زد و گفت:
+ راست میگه پیکو؛ حتی چند بار من برای بیدار کردنش مجبور شدم روش اب بریزم!
جمیلا گونه کایا را بوسید و گفت:
_ اذیتش نکنین خوب بچم یه کوچولو خوابش سنگینه.
کایا لب هایش را جمع کرد و چهره ایی کودکانه به خود داد.
نانسی گونه اش را کشید و گفت:
+ اوخی قیافشو نگاه کن .
قهر نکن کایا جونم تورو همین خوابالو بودنت شیرین کرده.
کایا زیر چشمی نگاه شیطنت باری به نانسی انداخت و گفت:
_ راست میگی؟
+ معلومه که راست میگم وروجک چشم سیاه.
#106
رز _ خیله خب دخترا عجله کنین که وقت ندارم.
یک به یک به دنبال رز از هواپیما خارج شدند؛از ترس گم شدن حتی یک سانتی متر هم با رز فاصله نمی انداختند.
بعد از تحویل چمدان هایشان همراه ون مشکی رنگی که منتظر انها بود حرکت کردند؛ به سمت آینده ایی نا معلوم چه کسی می دانست در این راه چه چیزی انتظار دختر های جوان را می کشد.
کایا/ هانا/ پیکو/ نانسی و جمیلا خیره به شهری بودند گکه شلوغی و زیبایی اش برایشان جذابیت داشت.
حتی فکرش را هم نمی کردند که با شرکت در یک مسابقه به چنین جایی برسند.
تنها دغدغه دختر های جوان نحات جان زنی بود که سالها برایشان مادری کرده بود.
احساس دین و مهر مادر بزرگ پیکو در دل تک تک انها چون درختی عظیم و نیرومند ریشه دوانده بود.
برای تهیه خرج عمل پیوند قلب ناخواسته پا در راهی گذاشته بودند که تاریک و سرد بود.
راهی که هیچ راهنمایی نداشت؛ تونلی تاریک و پر از وحشت ؛ پر از مانع هایی از جنس ترس.
با هم قدم که جلو می رفتند و نفس می کشیدند تنها بوی خون را حس می کردند و بس!
#107
شگفت زده با کاخ باشکپه مقابلشان خیره بودند و قدم بر می داشتند.
از باغ و چمن های مرتب شده باغ تا درختان و تاب سفید اش همه برای دختر ها زیبا بود.
اما کایا خیلی عادی گذر میکرد و قدم بر می داشت.
او تمام این جلال و شکوه را در کنار آنالیا نیز تجربه کرده بود.
چیزی که او آرزویش را داشت؛ مادری مهربان بود.
پدری که تنها در قالب یک عکس ایفتی نقش میکرد را در دنیای واقعی اش طلب می کرد.
خسته بود از ثروت و شکوه!
دلش آرامشی ماندگار را طلب می کرد.
آغوشی گرم از جنس خانواده.....
به محض ورود به خانه خدمه با خوش رویی از آنها استقبال کردند .
رز_ آماندا اتاق دختر ها آماده شده؟
± بله خانوم همه چیز طبق خواست شما آماده شده.
چرخید و با نگاه نافذ مخصوص به خود رو به دختر ها گفت:
+ اگر مایلید به اتاق هاتون راهنمایی بشید تا بعد از دوش و رفع خستگی ناهار صرف بشه ؛ نظرتون چیه دخترا؟
دخترها نگاهی به یکدیگرانداختند و با تایید حرف رز همراه خدمه ها؛ راهی اتاق هایشان شدند.
( دیوید )
بطری الکل مقابلش را به دیوار مقابلش کوبید و فریاد زد.
_ پس اون همه نگهبان اونجا چه غلطی میکردن.
صادق ترسیده سرش را پایین انداخت و پاسخ داد:
_ آقا بخدا اصلا نفهمیدیم چی شد .
چنگی به یقه لباسش زد و گفت:
± پس من برای چی به تویه مفت خور آشغال پول میدم.
گند زدی صادق گند زدی به همه چیز؛هم مادرم از چنگم رفت و هم دخترا.
الان فقط از جلوی چشمم گم شو تا خونتو نریختم.
#108
صادق ترسیده از خشم و سرخی چشمان دیوید از اتاق خارج شد.
خود را روی مبل رها مرد و نفس گرفت.
حدص می زد تمام این کار های برنامه ریزی شده زیر سر چه کسی باشد.
نگاهی به تلفن همراهش که زنگ می خورد انداخت و کلافه بازدمش را خارج کرد.
دکمه اتصال را فشرد و پاسخ داد.
_الو
± هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی تو ؛ مگه نگفتی همه چی درست پیش میره و تحت کنترلته دیوید؛ پس اون دخترا الان تو خونه رز چه غلطی می کنن؟
+ داد نزن هارون درستش می کنم نگران نباش.
_ دیگه حالم از این وعده های بی سر و ته ایی که میدی بهم میخوره.
+ فکر نمی کردم اینجوری بشه.
_ صد بار نگفتم اون ماده ببر وحشی رو دست کم نگیر تو به تنهایی از پس اون زنو شوهر بر نمیای دیوید.
_ خودم گند زدم ؛خودمم درستش میکنم.
فقط الان روی عصابم نرو لطفا .
صدای بوق اشغال پوزخند را روی لب هایش آورد؛ پوزخندی زد و تلفن را کنارش انداخت.
شقیقه هایش را فشرد و با خود گفت:
اونا که مسابقه رو باختن پس چرا همراه رز به فرانسه رفتن!
#109
نه امکان نداره اجازه بدم اون دختر برنده بشه. سال هاست دارم تلاش میکنم که انتقام سال ها دوری از مادرم رو ازش بگیرم.
آنالیا رو اونا دزدیدن، پس تنها راه نجات اون نزدیک شدن به اوناست.
پلک هایش را گشود و بلند فریاد زد:
+ کــــاتـریـن
دخترک جوان به سرعت وارد اتاق شد و گفت:
_ بله آقا
_ بگو صادق یه بلیط برام رزو کنه، در اولین فرصت!
+برای کجا آقا؟
_فرانسه کاترین، فرانسه!
+ چشم آقا
_ میتونی بری اما قبلش چمدونم رو جمع کن .
#110
" می ترسم از دره ایی که افتاده تو مسیر من
می ترسم از آدمایی که ساده تهمت می زنن
نـفـریـن تویه رگ منــــه
نتیجه یه باوره....
کینــــه ایی که توسینمه
از زخـــم کاری بدتـــره
غلاف کن اعتمادتو تو این خیابونای شــــوم
نرده بکش بین خودت بارویـــا های ناتموم......"
( تــــارا )
همراه خدمه ها به اتاق هامون رفتیم تا بعد از استراحت برای نهار آماده باشیم.
خونه رز خیلی زیبا و با شکوه بود
به سختی چمدونم رو داخل کشیدم و هزار بار خودم رو بخاطر حمل وسیله زیاد سرزنش کردم.
خیای زود دوش گرفتم و لباس های تنم رو با بلوز چهارخونه قرمز مشکی و شلوار لی یخی عوض کردم.
موهامو باز گذاشتم تا موجی که بخاطر بافت داشت از بین بره، سرسری خشکش کردمو با پوشیدن صندل و عطر و مرطوب کننده پوست از اتاق خارج شدم، تقریبا چهل دقیقه از اومدنمون به اتاق ها می گذشت.چرت کوتاه توی راه سرحالم کرده بود و احتیاجی به خواب نداشتم.
پذیرایی طبقه پایین حدودا صد و پنجاه متر می شد.
از طریق پله های وسط سالن به طبقه بالا راه پیدا می کردی که بین را به دوقسمت تقسیم میشد و باز پله های جداگونه می خورد.
قسمتی که به ما داده بودن یه راهرو با شیش تا در بود، پنج تاشو به ما دادن و یکیش خالی موند.
انگاری این قسمت رو برای مهمون کنار گذاشته بودن، راه رو دوم هم حتما اتاق های خودشون بود.
هنوز باورم نمی شد وارد این راه شدم.
نکته عجیب این خونه این بودکه دکورش تمام به رنگ سفید بود.
حتی کاغذ عای دیواری هم سفید با طرح های باریک نقره ایی بود.
پله ها/ تابلو ها/ در های اتاقا/ مبل/ میز بزرگ ناهار خوری/ اشیا تزئینی همه به رنگ سفید بود.
طرح جالبی بود ادم روحیه می گرفت اما در عین حال قاب عکس بزرگی که لحظه ورود توجه ام رو جلب کرد هنوز توی ذهنمه، زمینه سفید و یه شاخه گل رزسیاه! تنها تضاد چیدمان این خونه درن دشت بود.
از پله ها سرازیر شدم، به محض ورود به سالن جمیلا رو دیدم که با رز در خال صحبت بود.
از تک تک حرکات این دختر متانت و خانوم بودن پیدا بود درست برعکس روحیه شاد نانسی و هانا !
صدامو صاف کردم و با سلام بلندی جلو رفتم.
ـ سلام
رز نگاه خیره ایی به سر تاپام انداخت و با لبخند جوابم رو داد.
ـ سلام عزیز دلم بیا بشین
جمیلا هم با لبخند سری تکون داد و گفت:
ـ خوب موقعه ایی اومدی کایا
ـ چطور مگه؟
#111
نگاهی به رز انداخت و گفت:
ـ داشتیم درمورد کار صحبت می کردیم.
نگاهم رو از دامن سفید و صندل و پیراهن گلبهیش گرفتم و روی صورتش خیره شدم، موهای بسته بهش می اومد.
ـ خوب نتیجه؟
این بار رز جواب داد:
ـ طبق قرار دادم با شریکم اخر هفته باید بنر مدل بره روی بیلبرد ها و بعد از اون به فاصله یک هفته شو طرح های جدید برگذار بشه.
کفش های پاشنه ده سانتی براق مشکی در کنار اون لباس ساده و شیک مشکی جلوه خاصی به پوست سفید و چشماهش بخشیده بود.
این زن با وجود چهل سال سن هنوز هم زیبا بود.
ـ پس زمان کمی داریم
ـ دقیقا کایا! باید هرچه زود تر دست بجنبونیم.
یکم بعد ،هانا/نانسی و پیکو هم به جمعمون اضافه شدن.
قرار بر این شد که صبح فردا برای انجام کارای اولیه به آتلیه رز سر بزنیم و اندازه هامون برای طرح های جدید ثبت بشه.
من/ پیکو/ هانا و نانسی تیپ اسپورتی داشتیم تنها جمیلا بود که مثل همیشه استایلش رو حفظ کرده بود، جمیلا همیشه خانومـو باوقار بود، درست برعکس ما!
ناهار دو در کنار هم سرو کردیم و باز به اتاق هامون برگشتیم.
از روی کنجکاوی به اتاق های همدیگه سر زدیم، تمام اتاق ها یک مدل و چیدمان سفید داشت .
تنها اتاق من بود که به رنگ ارغوانی چیده شده بود.
رنگش رو دوست داشتم. یه تخت/ کمد و میز آیینه با پرده بلند توری که پنجره هارو میپوشوند وسایل اتاق هارو تشکیل میداد.
شب که ندیمه ها برای شام به سراغمون اومدن همگی در کنار هم به طبقه پایین رفتیم.
در کمال تعجب کنار رز/ اهورا و حامد که قبلا ملاقاتشون کرده بودیم مردی رو دیدم که حدودا هم سن و سال رز می خورد و جوان بود. اما سفیدی های کنار شقیقه هاش با لبخند روی لبش همخوانی نداشت.
با تک تکمون دست داد و به زبان خودمون خوش امد گفت.
مرد خوش مشرب و مهربونی بود.
میز شام تنوع بیشتری نسبت به میز ناهار داشت.
مرغ بریون/ پلو/ دلمه/ استیک و حتی چند تا از غذاهای محلی شهر خودمون هم بود.
سالاد و دسر که دیگه جایی برای تعریف از میز باقی نمیذاشت.
همه چیز عالی بود، رفتار های مادرانه رز با تک تکمون، تا صحبت از عمل مادربزرگ در اولین فرصت!
رز و حامد در صدر میز نشسته بودن، در کنارشون اهورا /نوید/ پیکو و من و در مقابلمون ، نانسی/هانا/ جمیلا نشسته بودن.
#112
چیزی از حرف هاشون سر در نمی اوردم انکار درمورد کار صحبت می کردن.
اما جالب بود که برای احترام به ما عربی صحبت می کردن.
رزـ نوید این سری بچه ها خوب بودن؟
ـ اره خداروشکر
اهوراـ بابا سال دیگه قرار کجا بریم؟
ـ فعلا معلوم نیست پسرم
رزـ حامد
ــ جانم؟
صدای اروم نوید زیر گوشم پیچید.
صداشو نازک کرد و گفت حامد و در جواب ادامه داد:
ـ ناهارو بزار برا شامت!
لیوان آبم رو روی میز گذاشتم و بین خنده شروع به سرفه زدن کردم.
تمام اعضای سر میز لب گزیدن تنها پیکو بود که مثل من ریز میخندید.
نوید با لبخند با نمکی پشتم رو ماساژ داد و مجددا لیوانی از آب پر کرد و دستم داد.
ـ بیا بابا جان، اروم تر دختر دنبالت که نذاشتن، آب بخور نفست جا بیاد.
خندم رو قورت دادم و با تشکر آرومی محتوای لیوان رو سر کشیدم.
#113
انگار رز و حامد به رفتار نوید عادت داشتن، بدون کوچک ترین توجهی به خوردن ادامه دادن.
کم کم یخ همه ماهم با جمع خانواده رز باز شد، بعد از سرو شام به اتاق هامون برگشتیم که برای فردا اماده و سرحال باشیم.
صبح روز بعد با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم، دست و صورتم رو شستم و با پوشیدن پیراهن استین حلقه ایی به رنگ فیروزه ایی به جنس حریر لخت پوشیدم وموهامو آزاد گذاشتم با یه تل همرو ریختم پشتم، با کشیده شدن موهام به عقب پیشونیم بلند تر شده بود و چشم هامو کشیده تر نشون میداد.
بلندی دامنم تا یه وجب بالای زانوم بود، صندل های سفیدم رو پوشیدم و بعد از دوش عطر و مرطوب کننده پوست از اتاق بیرون زدم.
#114
به سالن اصلی رفتم و نگاهی به جمع آماده انداختم، گویا من آخرین نفری بودم که بهشون اضافه می شدم. انگار امروز همه تغییر کردت بودن...
پیکو و هانا پیراهن های پر چین صورتی و سفیدی به تن داشتن و نانسی و جمیلا هم با ست بلوز و شلوار اسپورت کاربنی و مشکی رنگی اماده بودن.
خرمن موهای سیاه و فرفری پیکو جذابیت خاصی به چهره خندونش داده بود.
پشت میز نشستم و با یه سلام بلند رو به همه مشغول شدم.
تک تک جوابم رو داد و رز در آخر گفت:
ـ خب آماده این دخترا؟ امروز روز بزرگیه برای همه ما....
نگاهی به همدیگه انداختیم و با لبخند سوال رز رو تایید کردیم.
عجیب بود که حامد و اهورا رو سر میز نمیدیدم.
بعد از سرو صبحانه همراه رز از خونه خارج شدیم.
خیابون های شلوغ و غریبه شهر قشنگ بود!
انقدر زیبا که ادم از دیدنش سیر نمی شد.
لیموزینی که باهاش به شرکت رز رفتیم هک بزرگ و زیبا بود.
احساس خاصی داشتم،حس یه شروع دوباره، باز کردن یه صفحه جدید توی زندگیم.
اما نمی دونستم روزی می رسه از اینکه وارد این راه شدم روزی هزار بار ارزوی مرگ میکنم!
با توقف ماشین چشم از اطراف گرفتم و پیاده شدم.
از چهره دختر ها هم مشخص بود شوکه شدن و دست کمی از من ندارن، از دربان شرکت تا منشی که قبل از ورودم به اتاق دیدم به احترام رز می ایستاد و سلام میداد. گویا تمام این افراد رز رو دوست داشتن و بی ریا خدمت می کردن. طرح عای لباس توی تن مدل های مشهور که روی دیوار ها نصب بود به وجدم می اورد ، لحضه ایی از ذهنم گذشت که من هم یه رپپز جای این عکس ها خواهم بود.
درسته بی اراده و ناخواسته وارد این راه شده بودم اما خواه و ناخواه رویا پردازی می کردم.
#115
دکور دفتر کارش ترکیبی از رنگ ارغوانی و سفید بود، شیک و دلنشین درست مثل خودش.
موهام رو روی شونه چپم ریختم و اروم کنار جمیلا روی کاناپه نشستم. هانا/ پیکو و نانسی هم مقابل ما بودن. رز پشت میزش نشست و دست هاشو توی هم گره زد. تا اومد لب باز کنه و حرف بزنه در اتاق باز شد و یه مرد کوتاه قد با مموهای روشن که معلوم بود رنگ شدن و یه تیپ امروزی وارد اتاق شد.
کاغذ عای توی دستش رو توی هوا تکون میداد و داد میزد.
رز شوکه با دهن نیمه باز نگاش می کرد. خودم هم دست کمی ازش نداشتم، پیکو با چشمای گرد سوالی نگاهم کرد و به مرد اشاره داد.
بی خیال اب گلوموقورت دادم و شونه بالا انداختم.
مرد نگاه گذاریی بهمون انداخت و دوباره به رز خیره شد.
لحظه ایی ایستاد و نگاهش رو روی من متوقف کرد، کلافه دستی به موهام کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
صدای قدم هاشو که بهم نزدیک می شد رو میشنیدم و استرسم بیشتر میشد.
ـ هی تو
سرم رو بالا اوردم و گفتم:
ـ با منین؟
ـ پاشو وایسا دختر
نگاهی به رز انداختم که کلافه لبخند زد و اشاره کرد بایستم.
مرد چرخی دورم زد و موهامو از روی شونم جمع کرد و ریخت پشتم.
چهره معمولی داشت و کنجکاو سر تا پامو نگاه می کرد، از نگاه خیره اش خجالت می کشیدم و عرق سردی پشت کمرم نشسته بود.
ـ اسمت چیه؟
ـ کایـــا
مجددا چرخی به دورم زد و گفت:
ـ رز گفته بود مدل از عرب ها میاره اما فکر نمی کردم انقدر عالی باشی.
اینکه به زبان خودم صحبت میکرد خوب بود....اینکه مذد عصبانی چند لحظه پیش که هیچ از صحبت هایش نمی فهمیدم خوب بود.
#116
این اولین باری بود که یک نفر انقدر خیره مرا می نگریست.
معذب بودم و تپش قلب به سراغم اماده بود، لبخند عمیقی زد وگفت :
ـ کایـــا به معنای قدرتمند درسته؟
ـ بله آقا
چینی به بینی اش داد و گفت:
ـ به من نگو آقا بدم میاد، اسم من کارلوسه فهمیدی؟
ـ بله کارلوس
رزـ کایا جان، کارلوس مدیر اجرای برنامه ها و تبلیغات طرح هاست. یه جورایی اگه نباشه کارم لنگه...
کارلوس لبختد پر حرصی زد و گفت:
ـ اره راست میگه، همیشه خون منو تو شیشه میکنه تا یه کاریو برام انجام بده.
ـ کارلوس تو از من مدل خواستی اوردم برات، دردت چیه ؟
ـ اره اوردی اما ما الان فقط یک هفته معرفی طرح وقت داریم.
ـ زیادم هست! کارلوسی که من میشناسم از پسش بر میاد.
کارلوس چند بار عصبی نفس گرفت تا عصبانیتش فروکش کنه.
ازم فاصله گرفت و به سمت پیکو رفت، دستی بین موهاش کشید و گفت:
ـ خدای من موهاشو ببین، دختر فر موهات طبیعیه؟
پیکو که معلوم بود از نزدیمی اون مرد معذبه لبخند مصنوعی زد و گفت:
ـ بله
ـ اسمت چیه؟
ـ پیکو
#117
دستی به چانه اش کشید و ادامع داد:
ـ پیکو! به معنای گنج ویران،درسته؟
ـ بله
ـ تو هندی هستی؟ اسمت ریشه هندو داره...
ـ بله اقا، مادرم هندو بوده
ـ به من نگو اقا دختر موفرفری، اسم من کارلوسه، به اسم صدام کن
ـ چشم...
از پیکو فاصله گرفت و مقابل جمیلا، و به نوبت هانا و نانسی ایستاد و چکشون کرد.
روی پاشنهپا چرخید و دوباره به سمتم اومد.
ـ همه شماها زیبا هستین اما من تورو انتخاب کردم دختر جون، این موهای بلند و خرمایی، این چشم های کشیده و سیاه همه و همه در کنار معصومیت نگاهت ادم رو به خودش جذب میکنه.
نگاهی به سرتاپام انداخت و ادامه داد:
ـ از اون گذشته هیکل خوبی هم داری.... تو واقعا زیبا هستی.
با هر کلمه ایی که به زبون می اورد تعجبم بیشتر می شد.
اون به من گفت زیبا !
#118
چند بار پلک زدم تا از خوابی که می دیدم بیدارشم...اما نه !
این خواب نبود، در واقعیت محض بذای اولین بار یه نفر به من گفت زیبا. اکثر آدم های اطرافم می گفتن که چهره معمولی دارم. فقط پیکو بود که می گفت وقتی می خندم با نمایان شدن چال گونه هام با نمک می شم و دلش می خواد گازم بگیره !
ناخوداگاه لبخند عمیقی روی لب هام اومد.
کارلوس با چشمای گرد دستش رو بالا آورد و روی گونه هام گذاشت.
ـ وای خدای من این جارو ببین....
چرخید و با همون تعحب که ذوق هم چاشنیش کرده بود رو به رز که با یه لبخند ملیح نگامون می کرد گفت:
ـ هی رز اینو ببین چقدر با نمک میشه وقتی میخنده!
صدای خنده بلند رز و به دنبالش دخترا توی اتاق پیچید. لبخند روی لب های خودم هم عمیق تر شد.
چرخید و م دستمو گرفت، عینکش رو روی بینیش جابجا کرد و گفت:
ـ همین امروز فیلم برداری رو شروع می کنیم. با داشتن جواهری مثل تو طرح های من مثل بمب توی عرصه مد صدا میده!
دستمو کشید و به سمت در رفت، شوکه بودم و توان انجام هیچ کاری رو جز اینکه دنبالش برم نداشتم.
بین راهرو های شرکت چرخ میزد و بلند بلند رو به هرکس که مقابلمون می اومد میگفت:
ـ هی تو بدو کاملیا و دار و دستشو صدا کن بفرست اتاق گریم...
کاملیا دیگر که بود! از بین صحبت هایش تنها این را متوجه شدم، از اینکه زبانی که حرف می زد را متوجه نمی شدم عصبی بودم.
ـ هی هی استفان، توام برو بچه های ظبط رو جمع کن بگو استدیو رو حاضر کنن....
نگاه پر از تعجب مرد مقابلم باعث خجالتم می شد.
نه تنها او بلکه هرکس که مقابلمان سبز می شد شوکه مرا نگاه میکرد.
کم کم احساس می کردم که مچ دستم درحال کنده شدن است که خداراشکر دستم را رها کرد.
کمی مچم رو ماساژ دادم و به اطرافم نگاه کردم....
#119
یه اتاق که ظاهرا مخصوص گریم بود!
آیینه های بلند و کوتاه سر تا سر اتاق نصب بود و روبرشون صندلی های کوتاه گذاشته بودن.
چند تا زن مشغول اماده کردم چند تا دختر بودن، موهای بعضی هاشون با بیگودی پیچیده شده بود چهره هاشونو با اون ماسک های روی صورتشون شبیه جن کرده بود!
خندمو قورت دادم و به کارلوس نگاه کردم.
نفس گرفت و رو به یکی از اون دخترا گفت:
ـ کامی بیا که جواهر امسال رو پیدا کردم.
زن دست از کار کشید و به سمتمون اومد. متعجب از حرف های بینشون و چهره متعجب زن غربی روبروم اب گلومو با ترس قورت دادم و پشت کارلوس قایم شدم. از همه بدتر نگاه خیره و عجیب بقیه دخترا ازارم میداد.
کم کم تعجب چهره زن از بین رفت و با لبخند به سمتم اومد.
#120
وای نه بازم فرانسوی! اخه من چجوری به اینا بفهمونم که زبونشون زو متوجه نمیشم!
خوشبختانه انگار کارلوس از چهره ام فهمید چی می خوام بگم....
ـ اوه داشت یادم میرفت...کامی جونم این خوشگله زبون مارو متوجه نمیشه...اذیتش نکن تا برگردم
لبخند مصنوعی زدم و از پشت کارلوس بیرون اومدم.
به سمتم چرخید و گفت:
ـ اینجابمون و به حرف کاملیا گوش بده تا برگردم
ـ چشم
ـ خوبه... افرین دختر خوب!
ازم فاصله گرفت و به سمت در رفت، انگار چیزی رو به خاطر اورده بود. ایستاد و گفت:
ـ سایزت چنده دختر؟
قسمتی از موهای بلندم رو پشت گوشم زدم و گفتم:
ـ سی و هشت !
چشمکی زد و بیرون رفت.
نفسم رو حبس کردم و به سمت زن چرخیدم...چشمای آبی و موهای بلوندش و از همه بیشتر هیکل بی نقصش باعث می شد اعتماد به نفسم پایین بیاد.
اشاره کرد روی صندلی بشینم.
خیلی اروم روی صندلی نشستم و به چهره ام توی آیینه خیره شدم.
ساده...بدون آرایش...مثل همیشه!
#121
دستش رو زیر چونم گذاشت و با لبخند نگام کرد.
ضربه ایی به در اتاق خورد...
ازم فاصله گرفت و به پشت سرش نگاه کرد، با دیدن رز و دخترا ذوق زده نیم خیز شدم.
رز با لبخند اشاره کرد که بشینم.
نگاهی به افراد حاضر در اتاق که به احترامش ایستاده بودن انداخت و مقابل کاملیا ایستاد و مشغول شد....
دخترا با ذوق دورم حلقه زدن، به چهره های خندون هر شیش تامون توی آیینه خیره شدم و لبخند زدم.
پیکوـ باورم نمیشه دخترا
نانسی ـ مثل یه رویا میمونه
هانا ـ شگفت انگیزه !
جمیلاـ یعنی مام داریم به آرزو هامون می رسیم؟
ـ اما من میترسم دخترا... دلم گواه بد میده
پیکوـ چرا؟
ـ به دورت نگاه کن پیکو، ما از جنس این ادما نیستیم
نانسی ـ مغرور و افاده ایی!
ـ دقیقا
پیکو ـ فکر نمی کنین بعد از اون همه سختی این حق ما باشه؟
هانا ـ مگه ما چیمون از اونا کمتره!
جمیلاـ خوشگل نیستیم که هستیم، اندام خوبم که داریم.
کایا اگه فقیر بودن مارو از اونا جدا میکنه دلیل نیست شخصیتمون رو له کنن...
ـ اما این کارو میکنن ما به جرم عرب بودن همیشه تحقیر میشیم.
نگاشون کن، ببین چطوری نگامون می کنن!
هانا ـ بخاطر مادربزرگ دخترا...فراموش نکنین ما بخاطر اون وارد این راه شدیم.
انگار با حرف هانا به خودم اومدم و اعتماد به نفس گرفتم.
پاک هامو بستم و نفس عمیق کشیدم، دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
ـ بیاین به هم دیگه قول بدیم این دنیایی که واردش می شیم هیچ وقت از هم جدامون نکنه، دنیایی که ازش اومدیم رو فراموش نکنیم.
دوستیمونو فراموش نکنیم، قول بدین دخترا...قول بدین.
#122
به نوبت دست هایشان را روی دستم گذاشتند، عهد بستیم که خواهرانه تا اخر این راه کنار یکدیگر باشیم، عهد بستیم که هر اتفاقی که افتاد روز های سختمان را فراموش نکنیم، خودمان را، خود واقعی و ذات مارن را از یاد نبریم و تا اخرش تنها برای نجات مادربزرگ تلاش کنیم.
کاش دنیا دلش به حال مان می سوخت و این راه را برایمان رقم نمیزد....
ای کاش هرگز تارایی وجود نداشت!
رز کنارمان ایستاد و با لبخند گفت:
ـ میدونم تفاوت زبان اینجا کمی اذیتتون می کنه نگران نباشین در اولین فرصت کارای اموزش زبان رو انجام می دم تا راحت تر ارتباط برقرار کنین.
رو به من ادامه داد:
ـ به کاملیا همه چیز رو توضیح دادم. نگران هیچ چیز نباش کارشو خوب بلده. خودتو بهش بسپار تا کارلوس بیاد سراغت و لباسی که باید بپوشی رو بهت بده.
سری تکان دادم و به پیکو نگاه کردم، لبخند زد و با قدم های کوتاه همراه دختر ها پشت سر رز از اتاق خارج شد.
باز تنهایی ذا با بند بند وجودم حس کردم.
کاملیا نزدیک شد و اشاره کرد چشمانم را ببندم، هر کاری را که می گفت انجام کی دادم.
نمی دانم چقدر گذشتو چه مدت زیر دستانش بی حرکت بودم. با کنار رفتن دستانش از روی صورتم نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را گشودم.
لحظه ایی دختری که در آیینه می دیدم را نشناختم.
#123
چشم هایم بین آن حلقه های باریک سیاه کشیده تر نشان داده می شد،و رژ لب سرخابی روی لب هایم زیبایی چهره ام، را با کرم میزان با رنگ پوستم که کمی برنز نشان داده می شد،زیبا تر از قبل بود.
نگاه مشتاقم را پشت چهره ام پنهان کردم،و به حرکات دست کاملیا روی موهایم دقیق شدم.
این زن در کارش استاد بود!
ابتدای موهایم را حالت داد،و انتهایش را با حلقه های درشت به اتمام رساند.
با کایای چند لحظه پیش،زمین تا آسمان تفاوت داشتم.
کاملیا عقب ایستاد و اشاره کرد منتظر کارلوس بمانم، سری به نشانه تایید تکان دادم و بی حرکت و بدون جلب توجه،به اطرافم خیره شدم.
میان دختر هایی که در حال آماده شدن بودند کم و بیش از عکس های منتشر شده روی مجله های مد می شناختمشان، عده ایی مرموز، عده ایی خیره و عده ایی با تمسخر نگاهم می کردند.
سرم را پایین انداختم، و مشغول بازی با انگشتانم شدم.
#124
با باز شدن درب اتاق سرم را بالا اوردم،موهایم نیمی از صورتم را پوشاندن بود، اما جرئت کنار زدنش را نداشتم. دلم می خواست از آن محیط خفقان اور هرچه زود تر فرار کنم، با دیدن چهره خندان و نگاه پر از تحسین کارلوس لبخند محوی زدم و ایستادم، نزدیک امد و عینکش را روی بینی اش جابجا کرد.
ـ وای عسلم،جیگر بودی،جیگر تر شدی بیا ببینم دختر. دنبال من بیا تا لباست رو بدم بپوشی بدو دختر کل بچه های فیلم برداری اومدن منتظر توان...
ارام و بدون حرف پشت سرش قدم برداشتم و از اتاق خارج شدم، در ذل خدارا شکر می کردم که کارلپس همراهم بود وگرنه در آن پیچ و خم راهرو های این شرکت قول پیکر گم می شدم.
مقابل اتاقی ایستاد و در را گشود، ارام وارد شدم و با دیدن آن حجم از انسان های حاضر در اتاق شوکه قدمی به عقب ایستادم.
#125
( دیوید )
چمدان را در دستم جابجا کردم و و لبه های کتم را به خود نزدیک تر....
به محض خروج از فرودگاه همراه ماشینی که منتظرم بود به سمت خانه از پیش اماده شده ام رفتم.
بعد از تعویض لباس هایم و دوش کوتاهی که خستگی راه را از تنم خارج کرد، به سمت شرکت رز حرکت کردم.... انگار این دختر مرا به میدان جنگ می طلبید، کایا ضعیف بود و قطعا توان مقابله با من را نداشت.
چشم های معصوم و خندانش پیش چشمانم رنگ گرفت، پوزخند عمیقی روی لب هایم جا گرفت.
پیروز این میدان از همین حالا من بودم، دختری که سالها مادرم را از من گرفت، حال زمانش رسیده بود که تاوان بدهد.
او لیاقت محبت های مادرم را نداشت.
بازدم عمیقم را از سینه خارج کردم و خیره به خیابان های شلوغ شهر در فکر یافتن مادرم بودم.
لحظه ایی غفلت، مادرم را از من گرفت.
حتم داشتم که کار رز و حامد است، باید از این زن می ترسیدم؟
نه! ترس در کار و حرفه من جایی نداشت،حتی اگر حریف قدری چون رز مقابلم خود نمایی می کرد....
عجب از حامد که با قاتل مادرش سالها زندگی می کرد!
بهترین راه نزدیکی به رز و دخترک گم شده اش، قراردادی بود که برای رو نمایی از طرح های جدید بسته بودم، بود و بس.
با توقف ماشین دستی به لباس هلیم کشیدم و استوار وارد شرکت شدم.
این زن در شجاعت و زیرکی سنگ تمام گذاشته بود، سالها بود که با زکاوت خود بزرگ ترین شرکت مد را اداره می کرد.
اکثر کارمندان شرکت به رسم ادب می ایستادند و خوس امد می گفتند.
#126
کلافه از شلوغی اطراف و بی خوابی شب گذشته، مستقیم وارد اتاق رز شدم.
با دیدن دختر ها در اتاق ابروانم بالا رفت، عجیب بود که کایا را بین انها نمی دیدم.
تک تک ایستادند و سلام دادند.
میان این دختر ها جسارت و نگاه تیز جمیلا قابل تحسین بود.
عجیب، شجاعو در عین حال زیبا بود.
پیکو قوی بود و شجاع اما عصبانیت و کنترل نداشتن روب اعصابش کمی باعث دردسرش بود.
تک به تک مقابلشان ایستادم و با لبخند مصنوعی دست دادم.
هانا مظلوم ترین میان این پنج دختر بود، ساده و بی الایش!
نانسی مهربان و خوش قلب بود اما در عین حال زیرک و کنجکاو!
رز با مانند همیشه فوقولاده و جسور مقابلم ایستاد و به کرمی دستم را فشرد.
شجاعت از چشمان این زن می بارید...
ـ خوش اومدی دیوید.
روی مبل چرم کنار جمیلا نشستم و دستانم را اطرافم گذاشتم.
ـ ممنونم رز، کارها چطور پیش میره؟
ـ خوبه، امروز کارلوس مدل ژراح جدیدش رو پیدا کرد
ـ جدا؟
ـ اره، کمی برگذاری مسابقات کار هارو عقب انداخت اما به سرعت نور در جلو میریم....
ـ الان کجاست؟
ـ سالن فیلم برداری...
ـ کدوم مدل رو انتخاب کرده؟
باز دم عصبی جمیلا را حس کردم و به روی خودم نیاوردم...
ـ مشهور نیست،از چهره های جدید استفاده کرده
ـ پس کار ها اداره میشه
ـ به سرعت نور شریک، به سرعت نور!
#127
لبخند معنا داری به رویش پاشیدم و ایستادم.
ـ خب الان کارلوس کجاست؟
ـ اتاق فیلم برداری...
تعجبم بیشتر شد.....
ـ که این طور! به این سرعت اتاق فیلم برداری رفتن؟
خندید....
ـ راستشو بخوای کنجکاو شدم این دختر رو ببینم.
صدای پوزخند بلند جمیلا روی عصابم خط کشید، خونسردی چهره ام را حفظ کردم و راه خروج اتاق را پیش گرفتم.
ـ من یه سر به اتاق فیلم برداری بزنم،و این دختر که نظر کارلوس رو به خودش جلب کرده رو ببینم.
ـ باشه...
ـ باید زیبا باشه!
ـ به سلیقه کارلوس شک نداشته باش!
ـ قطعا همینطوره
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و راه اتاق فیلم برداری رو پیش گرفتم.
دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم، همه دست از کار کشیدن و به نشانه ادب ایستادند. با لبخند محوی فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم و بین جمعیت دنبال اون دختر گشتم، عجیب بود که نبود!
کارلوس صندلی پشت دوربین رو برام مرتب کرد و گفت:
ـ خوش اومدی دیوید جونم، لیا بشین تا شروع کنیم...
دکمه کتم رو باز کردم و به دستش دادم.استین های پیراهنم رو مرتب کردم و پشت دوربین نشستم.
ـ همه چیز مرتبه؟
ـ اره خیالت راحت....
ـ پس کجاست این دختر که اونقدر جذبش شدی که مبخوای مدل اصلی طرح هات باشه...
ـ میاد الان میبینیش، انقدر جیگر و خانومه که نگو....
لبخند زدم و دستی به صورتم کشیدم.
ـ خیله خوب کارلوس، وقت رو تلف نکن....
#128
( کایا )
از شدت استرس تنم یخ بسته بود، اروم وارد اتاق شدم و به دورم نگاه کردم.
این اتاق شگفت انگیز بود!
پر از لباس و کاور های شیک چ برند.
کارلوس لباسی رو به دستم داد و گفت:
ـ بیا عسلم، تنت کن و زود بیا الان آماندا میاد کمکت که اماده بشی..
سرمو تکون دادم و رفتنش رو نگاه کردم، به محض بسته شدن در اتاق نفس حبس شدمو خارج کردم و مشغول شدم...
بالاتنه مشکی و ساده با استین های بلند و دامن کوتاه و عروسکی با زمینه سفید و طرح های سرخ.
قشنگ بود، لباس توی تنم نشسته بود و نمای فوقولاده ایی به تنم داد.
خیلی اروم موهام رو دورم ریختم و مقابل ایینه قدی ایستادم.
بلندای دامن لباس تا یه وجب بالای زانوم بود و پاهامو به نمایش می زاشت.
ضربه ارومی به در خورد و دختر ریزه میزه ای وارد اتاق شد.
#129
به ظاهر همون دختری بود که کارلوس دربارش گفته بود.
مقابلم ایستاد و به روم لبخند زد، انگار با لبخندی که زد از بهت خارج شدم.لبخند خجولی زدم و خودم رو بهش سپردم، گردنبند مروارید رو دور گردنم انداخت و خیلی اروم موهام رو پشتم ریخت، توی کارش حسابی وارد بود.
خم شد و کفش های پاشنه بلند مشکی رو کنار پام گذاشت.
بی حرف عقب کشید و منتظر شد،کفش هارو پوشیدم و همراهش از اتاق خارج شدم.
ازشدت استرس،تپش قلبم رو حس نمیکردم.
به پوشیدن این کفش ها به لطف آنالیا و مهمونی های شبانه اش عادت داشتم!
خیلی اروم قدم برداشتم و راهری رو که طی می کرد رو طوطی وار طی کردم،حس اردکی رو داشتم که مادرش رو دنبال می کنه!
عجیب بود، راهرو هایی که طی می کردم خلوت بودن!
انگاری این راه خاص بود.مقابل اتاقی ایستاد و بدون در زدن وارد شد، آب گلوم رو با ترس بلعیدم و وارد اتاق شدم.
خدای من این اتاق چقدر شلوغ بود!
کارلوس با ذوق به سمتم اومد و دستمو کشید،تعادلم رو حفظ کردم و تقریبا باهاش هم قدم شدم.
#130
وسط سالن ایستاد و رو به همه بلند گفت:
ـ اینم پرنسس امسال برند،رزسیاه
همه دست از کار کشیدن و سرتاپامو با دقت نگاه کردن انگار که یه ادم فضایی رو مقابلشون می دیدن.
سنگینی نگاهی رو حس می کردم، اما خجالت در برابر اون همه نگاه خیره مانع کنجکاویم می شد.
ـ عسلم خجالت نکش، این همه ادم منتظر دیدن تو بودن
نفسم رو حبس کردم و به اطرافم نگاه کردم، اون همه سیستم و دوربین فیلم برداری،منتظر من بودن؟!
خدایا خودت به دادم برس ....
ـ خیله خب حرف دیگه بسه، برید سر کارتون تا فیلم برداری رو شروع کنیم.
لحظه ایی نگاهم با دو گوی آبی آشنا گره خورد و تنم یخ بست، استرس و آدرنالین خونم به اوج رسید .
خودش بود،با همون نگاه مرموز، با همون خیرگی و سردی همیشه!
دیویدلوکاس....
نکنه کسی که رز ازش بعنوان شریک حرف می زد اونه؟
وای نه خدای من، من چطور می تونم تحملش کنم....
با پیچیده شدن عطر آشنایی،نگاه ازش گرفتم وبه دختر ها که همراه رز وارد اتاق شدن خیره شدم.
هوا به ریه هام رسید و تنم گرم شد.
دست تکون میدادن و لبخند می زدن اما من تنها به زدن لبخند محوی اکتفا کردم، انگار جمیلا حالم رو درک کرد....
افراد سر راهش رو کنار زد و مقابلم ایستاد، بی حرف بغلم کرد و دم گوشم لب زد:
ـ آروم باش کایا، اون همین رو می خواد.
چی رو می خواست...؟!
کمرش رو چنگ زدم
ـ هیش، آروم دختر آروم، نفس عمیق بکش رو با اعتماد به نفس جلو برو.
نذار شکستت بده دختر، اجازه نده ....
فاصله گرفت به چشم هام خیره شد.
ـ شنیدی چی گفتم کایا؟
ـ باشه
کارلوس جلو اومد و جمیلا رو کنار زد، کم کم دورم خالی شد و همه سر جاهاشون مستقر شدن.
نگاه مغرور دیوید رو می دیدم.
لبخند های دلگرم کننده دوستام رو می دیدم.
لبخند مادرانه رز دلم رو گرم می کردو بهم قوت قلب می داد.
چند روزه آنالیا زنگ نمی زنه!
فشار دستی روی بازوم که سعی داره به تنم فرم بده من رو به خودم میاره.
کارلوس ـ حواست به من هست کایا ؟
سری تکون می دم و به حرف هاش عمل می کنم.
ـ دست چپت رو بزار روی کمرت، دست راستت رو کمی حالت بده و روی کمرت بزار...
عمل می کنم، مثل عروسک کوکی هر چی رو که میگه انجام می دم.
موهام رو، روی شونه راستم میریزه و فاصله میگیره....
ـ آها همینطور عالیه عسلم، لبخند بزن و به دوربین نگاه کن.
#131
( دیوید )
باور نمی کردم دختری که انتخاب شده،کایا باشه!
برای لحظه ایی بادیدن چهره اش همه چیز رو از یاد بردم...انگار فراموش کردم که اون کیه و چرا سر راه من قرار گرفته.
اما تمام اینا فقط چند ثانین طول کشید تا به خودم اومدم،یادم اومد که اون دختر باعث تمام تنهایی دوران کودکی من بوده، یادم اومد غیب شدن مادرم تنها دلیلش آرامش این دختره....
تمام مدت زمان فیلم برداری نگاهش رو ازم میدزدید.
می دونستم که از نگاه کردن به چشم هام می ترسه، هدف من همین بود!
ترسوندنش....نابود کردنش...با خاک یکسان کردنش!
آروم،آروم... اونقدر آروم که درد سوختنش رو حس نکنه!
این دختر زیبا بود، معصوم و شکننده.... به راحتی می شد با یه حرکت،نابودش کرد.
اما نه! همه چیز باید به مرور زمان حل می شد. این یه تصویه حساب بین من و تارا بود....
#132
بعد ازاتمام فیلم برداری،تک تک خسته نباشید گفتن و متفرق شدن.
حالا وقتش بود! کتم رو پوشیدم آروم به سمتش قدم برداشتم...ترسا( گریمور) مشغول تجدید میکاپش بود، پشت سرش ایستادم و با لبخند عمیقی گفتم:
ـ عالی بود کایا
چرخید، اونقدر سریع که صدای مهره های گردنش رو شنیدم!
این دختر حتی از صدای من وحشت داشت، پوزخندم رو کنترل کردم و ادامه دادم:
ـ فکر نمی کردم استعداد مادلینگ داشته باشی
سیب گلوش تکون خورد اما حرف نزد،انقدر ترسیده بود که وحشت رو از چشم هاش می خوندم، یعنی من انقدر ترسناک بودم؟!
ترسا با یه عذر خواهی کوتاه دور شد، حالا تنهامن بودم و اون...اجزای صورتش رو تک به تک نگاه کردم و گفتم:
ـ با آرایش قابل تحمل تر می شی
وحشت از چشم هاش رفت و عصبانیت جاشو گرفت.
ـ شما همیشه اینطور از ادم های دور برتون تعریف می کنید؟
صداش میلرزید... خونسرد دستمو توی جیب شلوارم فرو بردم و گفتم:
ـ اشکالی داره؟
ـ نه
ـ خوبه!
صدای جمیلا روی عصابم خط کشید، اما مهم نبود،من به هدفم رسیده بودم!
*******************
گرمای آبی که روی تنم می ریخت خوشایند بود، بعد از خستگی در طول روزی که گذرونده بودم بهش احتیاج داشتم.
شک نداشتم آنالیا رو رز دزدیده، اما کجا پنهونش کرده؟
طبق آمار جاسوسام نه تو سلول های آموزشی رزسیاه مخفی شده، و نه مخفی گاه هاشون!
کجاست...مادرم کجاست....!
#133
(حامد)
در آهنی زیر زمین رو به عقب هول دادم و وارد شدم، بوی نم کمی به مشامم می رسید.
می شد تحملش کرد!
به دست و پا زدنش روی صندلی خیره شدم، این زن هنوز هم چموش بود، چهار پایه کنار اتاق را مقابلش گذاشتم.
از حرکت ایستاد، با چشم بسته نمی توانست جایی را ببیند، صدای نفس های عمیقش اتاق را پر کرده بود.
کتم را به صندلی اویختم و پشت سرش ایستادم، پارچه را از روی سرش کنار زدم.
قدم های برداشته ام را عقب گرد کردم و روی صندلی نشستم.
تنها حسن این ملاقات این زود که هر دو به خوبی از یکدیگر شناخت داشتیم، او میدانست سکوت من نشانه لب باز کردن اوست.
ـ چیزی که می خوای دست من نیست
ـ قبلا هم اینو گفتی آنالیا
داد زد....
ـ پس چی از جونم می خوای عوضی!
ـ هارون کجاست؟
ـ نمی دونم
ـ با صدای بلند نمیتونی از دست من خلاص شی، اینو که دیگه می دونی؟
ـ باور کن ازش خبر ندارم
ـ باور می کنم!
ـ آزادم کن برم حامد، آزادم کن تا....
ـ تا چی؟
سکوت کرد...
ـ اها فهمیدم، تا رز نیومده درسته آنالیا؟
ـ شماها که دخترتونو پیدا کردین، چی از من می خواین؟
ـ دوست ندارم یه حرف رو دوبار تکرار کنم آنالیا
ـ چه فایده داره اگه بگم و حتی اگر نگم هم شماها منو می کشین...
تیغه دماغم را خاراندم....
ـ من وقت ندارم برای تو تلف کنم. خوش ندارم با این سن و سال کتک خورده از اینجا بری، پس مثل بچه آدم حرف بزن
ـ نمی دونم کجاست... چندین ساله تماس تلفنی فقط با هم داریم
ـ باور کنم یه زن و شوهر فقط تلفنی باهم ارتباط دارن؟
ـ می خوای باور کن، می خوای باور نکن!
ایستادم، کتم را پوشیدم
ـ کجا داری میری؟
ـ از اول اومدنم اشتباه بود!
ـ یعنی چی؟
ـ یعنی قفل دهن آدم زبپن نفهمی مثل تو با کلید رز باز میشه
#134
صدای بلندش که هر لحظه خفیف تر می شد را می شنیدم.
مقابل نگهبان ایستادم و گفتم:
ـ از این در چشم بر نمی داری فهمیدی؟
ـ بله اقا
ـ کسی خونه هست؟
ـ جز خدمه کس دیگه ایی نیست آقا
ضربه آرامی روی شانه اش زدم و از باغ فاصله گرفتم، بعد از مشغله و تحرک بی وقفه این چند روزه احتیاج به خواب چند ساعته داشتم.
*********************
( کایا )
از اون روز فیلم برداری، یک هفته می گذره و هنپز آنالیا زنگ نزده!
به دستور رز مادربزرگ بستری شد تا کار هاوآزمایش های قبل از جراحی انجام بشه.
قرار داد کاری یک ساله با حقوق به اندازه، کار در اضای مبلغ جراحی عمل مادربزرگ... معلم زبان فرانسوی که رز انتخاب کرده بود فوقولاده بود، همه چیز رو نکته به نکته توضیح می داد.
روی بیلبرد های شهر عکس من نصب شده بود و بعنوان مدل اصلی برند رزسیاه امسال شناخته شدم.
سختی کار مال اوایل بود، یکم که گذست و تقریبا اعضای شرکت رو شناختم کار راحت تر بود و دیگه زمان فیلم برداری معذب نبودم....
عکس پیکو/هانا/جمیلا، و یا حتی نانسی رو مجله ها ثبت شده بود...
نسبت به قبل کمتر از دیوید وحشت داشتم، همیشه بود.
زمان فیلم برداری،حتی عکاسی برای معرفی طرح ها...
عجیب بود....رفتار این مرد، عجیب بود.....
#135
کم و بیش با افراد ویلای رز خو گرفته بودیم و راحت تر از قبل رفت و آمد می کردیم...
مهر و محبتی که توی چشم های رز بود منو یاد عاطفه های مادرانه ایی می انداخت که هرگز تجربه نکرده بودم....
رز خوب بود، همیشه حواس اش به همه چیز بود.
اما حامد متفاوت بود، اون عاشق رز بود... ابراز علاقه و نگرانی هاش برای دارو ها و چکاپ رز مثل مراقبت یه مادر از بچش بود.
وقتی به رفتار هاشون دقیق می شدم دلم می خواست یه عضو ز این عشق و علاقه باشم.
آدمای این خونه، با وجود مشغله در طول روزشون، باز شب ها کنار هم دیگه جمع می شدن و به هم عشق می ورزیدن...
قشنگ بود، تک تک شاعرانه های این خانواده قشنگ بود.
دلم می خواست یه روز مردی به مهربونی حامد سر راهم قرار بگیره و تمام ارزوهی محبت دوران کودکیم رو جبران کنه...
مردی که دوستم داشته باشه، مردی که توی اغوش و شاعرانه هاش غرق نیاز و عشق بشم...
#136
با احساس گرمای دستی روی شونه هام به خودم میام.
پیکوـ هی دختر کجایی تو
ـ همینجا... چیزی شده؟
ـ بدو بیا پایین همه آمادن فقط منتظر توایم
ـ باشه برو منم میام
ـ دیر نکنیا
ـ نه خیالت راحت
با بسته شدن درب اتاق نفس عمیقی می کشم و به چهره جدید توی آیینه خیره می شم.
موهای شنیون شدم با اون لباس بلند مجلسی مشکی زیبایی مو چند برابر کرده...
دستبند سرویسی که رز آماده کرده رو دور مچم می بندم و قدم بر می دارم.
با صدای برخورد پاشنه های کفشم روی پله ها همه متوجه حضورم میشن...
امشب فستیوال معرفی مدل های جدید برند های ساله...
چند روزه عجیب دل شوره دارم، دلم شور آنالیا رو میزنه.
درسته رفتار خوبی باهام نداشته اما اون تمام این بیست و دوسال زندگیمو کنارم بوده، بی اراده و حتی یک طرفه دوستش دارم....
یادگیری زبان فرانسه خوب پیش رفته، اونقدری که امشب بتونیم ابروی رز رو جلوی مهمونا بخریم.
سرمو به شیشه ماشین تکیه میدم و شور و حال مردم در حال رفت و امد خیره می شم....
من اینجا، بین این مردم،چیکار می کنم؟
#137
سکوت خفقان اور بینمون رو رز می شکنه...
ـ خب دخترا ،قبلا در مورد مهم بودن مراسم امشب مفصل باهم دیگه حرف زدیم درسته؟
همه تایید کردیم... ادامه داد:
ـ در حد مکالمه ساده اونم زمان معرفی به مهمون های ویژه صحبت کنین کافیه، زیاد به خودتون فشار نیارین و عادی باشین.
پیکوـ یکم سخته اخه ما اولین بارمونه که این جور مراسما شرکت می کنیم...
نگاهش می کنم، لبخند روی لب هام میاد، پیکو توی این لباس شب دکلته و موهای فری که روی شونه هاش ریخته خیلی زیبا به نظر می رسه.
ـ خونسردی خودتونو حفظ کنین دخترا، می دونم سخته و هیجان دارین، اما باید خودتونو کنترل کنین.
جمیلاـ سعیمون رو می کنیم
هاناـ عمل مادربزرگ کی انجام میشه؟
ـ اخر هفته عزیزم...
نانسی ـ نهایت تلاشمون رو می کنیم تا امشب روسفیدتون کنیم...
ـ من به شماها اعتماد دارم، میدونم که امشب جلوی اون دوربین ها می درخشین.
#138
با رسیدن و توقف ماشین بحث خاتمه پیدا کرد...
خیلی اروم و باوقار پیاده شدیم و همراه رز از روی فرش قرمزی که پهن شده بود رد شدیم...
ازدحام جلوی در سرسام اور بود. فلش دوربین ها چشمم رو اذیت می کرد،نگاهم برای چند لحظه میخ بیلبرد مقابلم موند.
واقعا این عکس من بودم؟
منی که تا دیروز مربی اموزش رقص بودم حالا امشب بعنوان مدل یه برند معروف توی این مراسم شرکت می کنم؟!
مثل یه رویا میمونه که به واقعیت تبدیل شده باشه، اما هنوز هم بین خواب و رویا اسیرم.
#139
پامو که داخل سالن میزارم نفسم بند میاد، اما ظاهر خودمو حفظ می کنم و آروم قدم بر می دارم.
پیکو کنارم می ایسته و دستمو فشار میده.
استرس از وجود من به سرمای تنش تزریق میشه.
میز های پایه بلند بدون صندلی! ادم های شیک پوشی که هیچ کدومشونو نمی شناسم،پیک های پر ازشراب و عطر های مختلفی که مشاممو پر میکنه باعث تشدید سرگیجه هام میشه.....
کیف دستیمو بین دستام فشار میدم و آب گلومو با استرس قورت می دم.
با دیدن چهره خندون حامد.ناخودآگاه لبخند میزنم.مگه میشه چهره مهربون این مردلبخند روی لب مخاطبش نیاره....
نوید مثل همیشه، آروم و بی صدا،کنار گوش اهورا زمزمه میکنه....کاش می فهمیدم!
حامد ـ خوش اومدین خانوما
لبخند می زنم و کنار رز می ایستم.به ترتیب،پیکو، نانسی،جمیلا و هانا هم کنارمون می ایستن و سلام می کنن...
هر چند دقیقه یک بار،چند نفر سرمیزمون میان و به رز تبریک میگن.
لبخند می زنم و دست و پا شکسته به زبان خودشون پاسخ می دم....بین چهره های ناشناخته نگاه و لبخند مهربون سعد رو مقابل خودم می بینم.
لبخند میزنم، عمیق و بی اراده.
دستمو فشار میده و دوستانه و اروم گونه امو می بوسه... تبریک پرشورش به تک تک مون امید رو توی دلم زنده می کنه...اون افتخار میکنه ما،زنانی از سرزمین خودش انقدر پیشرفت کردیم.
طولی نمی که با دیدن نگاه همیشه مغرور دیوید، وحشت به سراغم میاد.
باهام دست میده، گونمو می بوسه و با لبخند تبریک میگه...
عجیب رفتار این مرد این روزا متعجبم می کنه!
#140
دیویدـ تبریک میگم خانوما،باید اعتراف کنم بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم استعداد دارین.
میمیرد،اگر زخم زبان نزند....!
جمیلا با لبخندی مغرورتر پاسخ می دهد:
ـ موفقیت و دیدن استعداد ما، چشم بصیرت می خواد.
ما کم سختی نکشیدیم تا به این مرحله از زندگیمون رسیدیم.
نانسی ـ هدف ما شهرت نیست،شرف و انسانیت در قبال شخصی که دوستش داریم هست.
اخ که دلم می خواد، سرتا پای این دو خواهر را طلا بگیرم...
پوزخند میهمان لب هایش می شود و پاسخ می دهد:
ـ بله، قطعا همینطوره...
ادامه بحث هابه کار کشیده می شود...خودم را با پیک آبمیوه ام مشغول می کنم...بر خلاف من جمیلا مثل همیشه باوقار در لباس سرخش می درخشد و مینوشد از مایه تلخ هم رنگ لباسش!
من حتی جرئت مستی را نیز ندارم... ما تا به امروز دردسنگینی را تحمل کرده ایم.
چه من، چه این سه خواهر و چه پیکوی تنها که در دنیا تمام دارایی اش خلاصه در مادربزرگش می شود و بس!
#141
کم کم سالن اماده رقص عاشقانه می شود.
نفسم را سنگین خارج می کنم و دستان دراز شده سعد مقابل هانا لبخند می زنم.
همراه سعد در میان شلوغی سالن رقص، با لبخند همیشع میهمان چهره معصوم و دلربایش می رقصد...
حامد و رز هم به آنها اظافه می شوند و من باز هم تنها با لبخند تشویقشان می کنم.
چقدر عاشقانه های این زوج زیباست، کاش روزی من هم اینگونه مردی را عاشقانه تنها برای خود داشته باشم....
سنگینی نگاه دیوید را حس می کنم. بی اراده نگاهم در زمستان چشم هایش یخ می زند.
پیک شرابش را با احترام برای مردی که به او سلام می کند بالا می اورد و لبخند می زند...
نگاه حسرت وار پیکو را میبینم و لبخندم عمیق تر می شود.
نوید نزدیکش می شود با لحن شوخی می گوید:
ـ به چی اینجوری با حسرت زل زدی موفرفری...
دستش را زیر چانه اش جابجا می کند و پاسخ می دهد:
ـ سالسا دوست دارم...
اهورا لبخند می زند، نانسی و جمیلا عمیق تر از او...
ـ خب چرا نمی رقصی...
ـ کسی نیست که باهاش برقصم...
نویددست پیکو و اهورا را در دست هم می گذارد می گوید:
ـ تا حالا از این کارا نکرده، یادش بده خانوم مربی!
چهره بهت زده پیکو و اهورا روی یکدیگر متمرکز می شود.
نوید پیش دستی می کند و به سمت پیست رقص هدایتشان می کند...
چهره اهورا فریاد می زند که سردرگم و عصبی است، اما به احترام عمویش پیکو را همراهی می کند... لبخند می زنم به ادب و غرور این مرد جوان.
بار دیگر در دل شباهت چهره اش با رز را تداعی می کنم...
#142
در افکار خود غرق می شوم و به حرکت ارام انسان های مقابلم در پیست رقص خیره می مانم.
حضور کسی را کنارم حس می کنم، صدای گرم ومردانه اش زیر گوشم می پیچد....
ـ افتخار میدی بانوی جوان
تعجب را در سلول های تنم حس می کنم، سردی چشمانش با لبخند روی لب هایش هم خوانی ندارد.
دستم را میگیرد، بی اراده پاهایم تکان می خورد و حرکت می کنم، این مرد مرا جادو می کند.
دستش دور کمرم می پیچد و دستم را روی شانه های پهنش می گذارم.
با وجود پاشنه هایم، قدم تا چانه اش بیشتر نمی رسد، نرم و ارام تکان می خورم، من اینجا در اغوش این مرد بی اراده می رقصم،او مرا جادو می کند!
سیب گلویش تکان میخورد، چرخ میزنم و مجددا به حالت قبل باز می گردم.
ضربان منظم قلبش را زیر دستانم حس می کنم، خودم چه؟اصلا قلبم می تپد؟!
ـ از کارت راضی هستی؟
نگاهم را به سختی به سختی بالا می کشم و به چشمانش خیره می شوم، سخت است، اما تحمل می کنم.
ـ بله
ـ دلت برای مادرت تنگ نشده؟
کنایه می زند....
ـ ازش خبر ندارم
پوزخند می زند و ادامه می دهم:
ـ رابطه خوبی باهم نداریم
حرکت دستش را وی کمرم حس می کنم...
ـ چرا...
ـ اپن هیچ وقت منو دوست نداشت
چشمانش در تاریکی سالن برق می زند، به دنبال حقیقت در چهره ام می گردد....
#143
( پیکو )
حرکت ناگهانی نوید توی عمل انجام شده قرارم دادو مجبور شدم قبول کنم تا با اهورا برقصم.
برخلاف تذکر نوید، خوب بلد بود برقصه. اروم و بدون جلب توجه، استرس داشتم. ادم جدی و اخمویی بود و در عین حال جذاب.
معذب بودم و نفسم سخت بالا می اومد، اولین بازی بود که با یه مرد میرقصیدم، قبلا سالسا رو فقط با کایا تمرین میکردم.
برای شکستن سکوت بینمون مسخره ترین سوال سال رو ازش پرسیدم!
خیلی ناگهانی زبونم چرخید...
ـ رزسیاه یعنی چی
نگاه سهیفی بهم انداخت و سکوت کرد، گند زده بودم و زبونم به لکنت افتاده بود، سوالم رو اصلاح کردم.
ـ یعنی اونجا چیکار می کنین
ـ چرا اینو می پرسی؟
چشماش بین تاریکی سالن برق می زد.
ـ همین جوری، فقط کنجکاو شدم...
می دونستم اینجور مواقع،قیافم شبیه ادمای احمق میشه!
گوشه لبش بالا رفت و دوباره حالت جدی خودش رو حفظ کرد.
حرکت دستش روی کمرم بی اراده بود اما مورمورم می شد!
ـ آموزش رزمی
ـ اوه واقعا
ـ اره
کوتاه و بی حوصله جواب میداد...
ـ من بزن بزن،دوست دارم!
خندید و نگاهی به سر تاپام انداخت...همراه ریتم موزیک چرخ زدم و نگاهم به دیوید و کایا افتاد که یکم اون ور تر از ما میرقصیدن، یه لحظه مغزم هنک کرد و چشمام گرد شد.