نیمه شب زندگی تاریک من صبح سحر و طلوع خیره کننده خورشید نداره!

سوال های مسخره و خنده دار میپرسیدن....

آقای لوکاس لطفا برای ما توضیح بدین چطور ناگهانی ازدواج کردین؟

آقای لوکاس شما با خانوم تارا رابطه مخفیانه داشتین؟

آقای لوکاس چطور تصمیم به ازدواج گرفتین؟!

اونقدری خسته بودم که توان لبخند زدن هم نداشتم...

چهره حامد پشت پنجره آتیشم میزد.

نگران بود، کاش میشد، اجازه نده از این خونه برم.

دنیا از حرکت ایستاد! برای من همه چی از حرکت ایستاد...

اما ماشین سوارش بودم حرکت میکرد.

دهن خبرنگار های آدم های اطرافم باز و بسته میشد اما صدای خارج نمی شد.

دنیای ایستاده بود.

اما برای بقیه جریان داشت....

#374

با چکیدن اولین قطره اشکم شوکه شدم.

اولین بار بود که دردی توی سینه‌ام حس نمی‌کردم و اشک میریختم.

این اشک از ترس بود، نه از غم!

ترس از آینده نامعلوم سیاه من به گلبرگ های رز سیاه!!

دور شدیم از خونه رز... از خبرنگار ها...

بین اون های شهر گم شدیم.

تمام طول مسیر با سکوت طی شد.

سکوتی که هیچ وقت دلم نمی‌خواست بکشنه....

کاش دنیا برای همه از حرکت می ایستاد.

کاش دنیا برای یک بارم که شده،به خواسته های من تن میداد.

بالاخره رسیدیم!

ویلای زیبای که سری قبل دیده بودم حالا، با وجود نگهبان های کت و شلوار به تن ترسناک تر به نظر می‌رسید.

از ماشین پیاده شدم.

منتظر چمدون هام نشدم.

درچون میدونستم یه نفر دیگه وظیفه حملش رو به عهده داره.

سردرگم وسط پذیرایی ایستادم.

دلم میخواست هرچه زودتر از شر این لباس خلاص بشم.

سنگین نبود، دست و پا گیر نبود اما اتفاقات چند ساعت پیش رو برام زنده میکرد و آزار دهنده بود.

#375

با حضور کسی درست پشت سرم چرخیدم.

دیوید بود!

یکی از نگهبان ها با چمدونم وارد شد و با اشاره دیوید به سمت اتاق انتهای سالن رفت.

دیوید_. با من بیا اتاقت رو نشونت بدم.

حتما خسته ایی و نیاز داری استراحت کنی...

سری تکون دادم و دنبالش رفتم.

جلوی اتاقی که نگهبان ورودی چند لحظه پیش ازش خارج شد و گفت:

_ این اتاق مال تویه، امیدوارم راحت باشی.

امیدوار بود؟!

مگر چاره دیگری هم داشتم؟!!!!

بدون هیچ عکس العملی وارد اتاق شدم و در را بستم.

کمد،تخت، آیینه قدی و پرده های حریر سفید رنگ.... ساده اما در عین حال زیبا!

زیپ کنار لباس کارم رو راحت تر میکرد....

لباس را روی تخت انداختم و وارد حمام شدم....

گرمای قطرات اب ارامم کرد.... هر چند کوتاه اما خوب بود.

( رز )

سنگینی سرم رو کاملا حس میکردم.

من که قرص هام رو خورده بودم. پس این درد لعنتی چی بود که به جونم افتاده بود.

بعد از رفتن تارا خونه غرق سکوت شد.

دخترا به اتاق هاشون رفتن و اهورا و نوید هم برگشتن پایگاه.

اما حامد هنوز پشت پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد.

عادت کرده بود به داشتن دختر، به داشتن دختری که همیشه ارزوش رو داشت و بیماری لعنتی من مانع رسیدن بهش شد.

میدونستم تارا رو حتی بیشتر از من دوست داره و نگرانشه....

این رو هم میدونستم رفتن تارا به خونه دیوید چیزی رو عوض نمیکنه و همیشه مراقب تارا هست، مثل یه سایه مثل یه پدر!

#376

( تارا )

پلک زدم تا هوشیاری کاملم رو بدست بیارم.

اتفاقات روز گذشته مثل فیلم کات شده توی ذهنم مرور شد لبخند تلخی روی لب هام اورد.

دست چپم رو مقابل صورتم گرفتم و حلقه طلایی رنگ رو لمس کردم.

من از امروز یه زن متاهل بودم‌.

یه گلبرگ از رزسیاه افتاد!

از تخت پایبن اومدم و بعد از پوشیدن لباس مناسب از اتاق بیرون زدم.

در رو اروم پستم و موهام رو پشت گوشم زدم.

نگاهی به دور تادور خونه انداختم ، خبری از دیوید نبود.!

وارد اشپزخانه شدم قهوه ساز رو روشن کردم.

_ صبح بخیر!

کمرم رو صاف کردم و اروم چرخیدم.

مرتب و اراسته،مثل همیشه کت و شلوار به تن مقابلم ایستاده بود.

لبخند زدم...

_ صبح شما هم بخیر

فنجونش رو داخل سینگ گذاشت و بدون هیچ حرفی رفت.

چطور تحمل کنم؟

چطور این مرد یخی رو تحمل کنم....

بعد از خوردن قهوه برگشتم اتاقم.

دز تراز متصل به سالن باز بود.... لابد رفته بود اونجا؛ اصلا به من چه!!

با صدای اس ام اس گوشیم تکیه از در برداشتم‌...

« من پشت در منتظرم، فقط ده دقیقه منتظرت میمونم. اگه نتونی سرعت عمل داشته باشی،مجبوری تا پایگاه خودت بیای!»

#377

چشمام گرد شد.

اهورا اومده بود دنبال من؟!

حتما نوید ازش خواسته بود.

گوشی رو روی تخت انداختم و به سرعت جت به سمت چمدونم رفتم.

لباس های مخصوص پایگاه رو تنم کردم و موهام رو ساده پشت سرم جمع کردم.

زیپ پوتم رو کشیدم و از اتاق خارج شدم.

دیوید نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت:

_ کجا؟

دیرم شده بود... سه دقیقه وقت داشتم.

دستم رو توی هوا تکون دادم و از خونه خارج شدم.

اهورا پست در ویلا تکیه به موتورش زده بود.

.با دیدن من ساعتش رو چک کرد و لبخند زد.

دلم میخواست خفش کنم!

نفس گرفتم و به سمتش رفتم.

سوار شد و جک‌موتور رو بالا زد.

دیوید نگاهم میکرد، با دیدن اهورا ریلکس دستش رو داخل جیبش فروکرد و بهم خیره شد.

نگاه ازش گرفتم، پشت اهورا نشستم.

استارت زد...

به محض دور شدن از ویلا زدم روی شونه‌اش...

_ نمیتونستی زود تر بهم خبر بدی، نصف جون شدم تا حاضر شدم.

_ شما خانوما اوصولا کلی وقت تلف میکنین. خواستم وقتت برای چیزای بیهوده تلف نشه!

( پیکو)

نگاه از حرکت دست هانا روی کیسه بوکس گرفتم‌ و به در ورودی خیره شدم.

نفسم رو اسوده خارج کردم.

بالاخره تارا اومد!

درسته بیست و چهار ساعت نبود که ازش دور بودم اما انگار یک سال گذشت.

نگرانش بودم، با وجود بیماری و قرص هایی که با یاد اوری من فقط خورده میشد حالا دوریش بی تابم میکرد.

#378

( اهورا )

پیکو و هانا تو تیم من، نانسی و‌جمیلا تیم نوید اموزش میدیدن.

طبق خواسته مامان، تارا با، بابا اموزش رسمی. و کامل تر میدید.

خسته میشدن، نق میزدن و گاهی برای استراحت التماس میکردن.

اما باید یاد میگرفتن اینجا به کسی اسون گرفته نمیشه!

پشت میز غذاهوری نشستم و به حرکات هانا خیره شدم.

باند دور دستش رو باز کرد.

دستش رو جلوی صورت پیکو گرفت و گفت:

_ ببین دستام اوف شده ابجی جونم!

پیکو لب هاش رو بهم فشار داد و با کنترل خنده‌اش گفت:

_ اشکال نداره عزیز دلم غذاتو بخور رفتیم خونه برات کرم میزنم.

قاشقم‌رو به سمت دهنم بردم و گفتم:

_ بیخودی امیدوار نباشین، رز گفت شب همه ویلا جمع میشیم گویا با طرف قرار داد این فصل ملاقات دارین.

تارا گفت:

_ منم باید بیام؟!

نوید_ معلومه که باید بیای

_ اما اخه...

_ نگران نباش، ارمان امروز صبح به تهران پرواز داشت.! دیوید هم میاد...

#379

( تارا )

دیوید هم می اومد؟!

سرم رو پایین انداختم و مشغول شدم.

فقط پنح ساعت تا پایان تمرین مونده بود.

درد داشتم، درد ضربات تمرین با حامد تا مغض استخونم نفوذ کرده بود.

میدونستم امشب خوابم نمیبره اما به روی خودم نیاوردم.

ذهنم درگیر ملاقات شب بود.

بعد از سرو ناهار برگشتم اتاق تمرین و مشغول شدم.

کار با اسلحه سخت بود، خوف بر انگیز بود اما برای دفاع از خودم لازم بود.

بالاخره زمان تمرین به پایان رسید.

داوطلب ها به دستور نوید به سلول هاشون رفتن....

اما من به همراه دخترا ، اهورا و حامد راه خونه رو در پیش گرفتیم.

#380

بالاخره راه به اتمام رسید.

با دیدن ویلا و چرا های روشن حیاط انگار وجودم زنده شد.

قبل از همه وارد خونه شدم، رز مجله رو کنار گذاشت و با لبخند به سمتم اومد.

پیش قدم. شدم... بغلش کردم... دلم براش تنگ شده بود.

گونه‌ام رو بوسید و فاصله گرفت.

همه دور هم توی سالن اصلی نشستیم.

کسی برای تعویض لباس به اتاقش نرفت.

.مهم هم نبود، گرمای این جمع از هر دوش اب گرمی ارامش بخش تر بود‌.

هانا زخم روی دیتش رو به رز نشون داد و خودش رو لوس کرد.

رز بوسیدش و روی زخمش کرم زد.

اما گفت این درد های امروز تحمل فردامون رو بیشتر میکنه.

قدرت درکش رو حس میکردم.

طبیعی بود، او‌هم روزی دوران ما رو تجربه کرده بود.

کت چرم ست شلوارم رو از تنم در اوردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.

چند مشت اب سرد به صورتم حالم رو بهتر کرد.

دستی به تاپ ساده مشکی رنگ تنم کشیدم و از سرویس خارج شدم.

فعلا باید با این لباس ها سر میکردم، چاره دیگه ایی نداشتم!

بعد از سرو شام دیوید اومد.

دخترا لباس های مناسب پوشیدن و برگشتن به سالن...

همه رسمی پوشیده بودن، الی من!

شلوار، پوت کوتاه و تاپ مشکی، رنگ خرمایی موهام رو بیشتر نشون میداد.

همه دور هم توی سالن منتظر مهمون رز نشسته بودیم.

با صدای زنگ در خدمتکار بذای باز کردن در رفت و همه به نشانه احترام ایستادیم.

صدای سلام بلند،گرم و مردونه ایی توی سرم پیچید.

لبخندم محو شد، جمیلا روی مبل مقابل من بود و زود تر از من صاحب صدا رو دیده بود.

لبحندش محو شد و شوکه شد!

نه تنها اون بلکه لبخند همه دخترا محو شد.

تنها رز، حامد و دیوید هنوز لبخند داشتن.

اهورا مثل همیشه خونسرد بود.

چرخیدم....

ورودی سالن پشت من بود.

لبخندم محو شد... خودش بود، اون اینجا چیکار میکرد؟؟

با ‌دهن نیمه باز زمزمه کردم:

_ سایمون!

#381

خیلی آروم از پله های ورودی سالن پایین اومد و به سمت رز رفت....

کاش میشد برای همیشه بمیرم!

ترس از آینده کم بود حالا باید خرابکاری گذشته رو هم می‌پوشوندم!

وای که اگه رز میفهمید چه گندی زدم... وای بر من!

هانا بازوم رو گرفت و زیر گوشم گفت:

_ وای کایا حالا چیکار کنیم؟! این اینجا چیکار میکنه...

کایا؟! آره ای کاش همون کایا باقی میموندم.

ای کاش مربی ساده آموزش رقص باقی مونده بودم.!

اخه این چه مصیبتی بود،خدایا چیکار کنم....چیکار کنم؟!

_ آروم باش هانا ،خودمم نمی‌دونم باید چیکار کنم در حال حاضر فقط عادی باش، به هیچ عنوان نباید کسی جز خودمون پنج تا با خبر باشه.

سری تکان داد و فاصله گرفت.

سایمون چرخید و نگاهش را روی من متمرکز کرد.

تازه به خود آمده بودم، خوش آمد گویی رز وحامد به پایان رسیده بود.

سنگینی نگاه افراد حاضر حالم را خراب میکرد.

ویرانه میشدم ... ویرانه ای که با خاکستر مرده تفاوتی نداشت!

قدم برداشت و مقابلم ایستاد .

دست چپم را گرفت و بوسید...

#382

سرش رو عقب کشید و با لبخند سر تا پام رو نگاه کرد.

از اون نگاه‌های که خیلی خوب از گذشته به خاطر داشتم!

سنگینی نگاه بقیه رو هم خیلی خوب حس می‌کردم.

اما باید عادی رفتار میکردم.

نباید کسی میفهمید!

این تصویه حساب شخصی بود!

کسی حق دخالت نداشت!

سرم رو بالا گرفتم و تمام نفرت به چشمهای سیاهش چشم دوختم.

چشم هایی فکر میکردم روزی میتونه کمکم کنه، اما تنها باعث عذاب شد!

دلم می‌خواست کشتن رو گره‌کنم و بالا بیارم بکوبم توی صورتش!

به تلافی مشتی که سالها پیش ازش خوردم.. به تلافی کبودی دستش که ماه‌ها روی صورتم موند...

کبودی که هر موقع خودمو تو آینه نگاه می‌کردم،برام تداعی ‌شد!

حالا تارا بودم، حالا که یک شاخه گل رز سیاه بودم دلم میخواست تلافی تمام نامردیهای که در حقم کرده بود رو سرش در بیارم.

حیف که روزی فکر میکردم آدمه...

#383

اما متاسفانه خوک های کثیف تو لباس آدما ظاهر می شن و زندگی آدما به کثافت می کشت.

سایمون یکی از همون آدمایی بود کخدلم می خواست کمکم کنه ...آدمی که که فکر می‌کردم آدمه،اما نبود !

با صدای رزبه خودم اومدم...

دستم را عقب کشیدم و بدون جواب دادن به جمله ای وسوسه انگیزاش روی مبل نشستم.

سایمون_ از آشنایی با شما خوشبختم بانوی زیبا !

برخلاف من چشم های جمیلا سرخ بود.

می دونستم هر آن امکان داره قطرات اشک ازش سرازیر بشه.

دلم می خواست شونه هاشو رو تکون بدم و بگم. نترس، توام مثل من یه رز سیاهی از چیزی نترس!

اگه بعد از این همه سال با پای خودش اومده سراغمون باید تاوان، اشتباهاتش رو پس بده.

اونی که باید بترسه،اونه نه ما!

#384

خوب میدونستم حالا که اومده...

میخواد مشکلات زندگیمون رو بیشتر کنه.

با ورق زدن دفتر خاطرات کهنه گذشته، میخواد گرد و خاک به پا کنه.

م اما این بار دیگه من بازنده نیستم.

اجازه نمیدم هیچکس نه من و نه خواهرام رو اذیت کنه!

حرف از کار، قرارداد و طرح‌های جدید فصل شروع شد..

اما ما پنج نفر پرت شده بودیم به گذشته سیاهی که داشتیم.

هر چقدر بیشتر دست و پا میزدیم عمیق تر از قبل فرو رفتن را حس می کردیم...

فرو رفتن قلبمون توی تاریکی گلبرگ های رزسیاه!

با نوازش دستم به خودم اومدم.

در کنار تعجب دیوید رو با لبخند عریض مقابلم دیدم.

_ عزیزم خیلی از شب گذشته،اماده شو بریم خونه

اگه بگم شبیه علامت سوال شده ‌ام ، دروغ نگفتم.!

برای فرار،از سایمون راه خوبی بود!

ایستادم و با لبخند مصنوعی رو به جمع گفتم:

_ شبتون بخیر...

اهورا گفت:

_ فردا میام دنبالت آماده باش

لبخندی زدم و گفتم رو روی دستم انداختم.

بعد از خداحافظی با جمع بدون اینکه شرایط قرار داد رو بدونم همراه دیوید از ویلا خارج شدم.

مطمعانم دخترا هم چیزی از کار فصل جدید نفهمیده بودن.

گیج بودم، هنوز دیدن،سایمون رو باور نکرده بودم.

#385

( دیوید )

زیر چشمی نگاهش کردم.

عمیق توی فکر بود!

طرز نگاه و ترسی که توی چشم هاش دیدم رو مرور کردم.

یه چیزی این وسط بود که کنجکاوم میکرد.

این حس رو از هر پنج تاشون حس کردم.

نه تنها من بلکه اهورا هم خس کرده بود!

چون تنها کسی بود که تمام مدت تارا رو زیر نظر داشت.

_ تارا

_ هوم

_ تو سایمون رو میشناسی؟

جا خورد! برای کنترل رفتارش مشت شدن دستش رو خیلی کردم.

_ خب اره، مگه کسی هم هست که سایمون آلن رو نشناسه...

حق با اون بود سایمون تو عرصه رقص و لباس شهرت زیادی داشت.

اما رفتار این پنج دختر امشب عادی نبود.

_ وقتی باهات دست داد چرا ترسیدی؟

سیب گلوش تکون خورد....

_ من؟ نه نترسیدم فقط یه هو پیش قدم شد، شوکه شدم!

_ قانون اول زندگی کنار من اینه که اگه بدونم بهم دروغ گفتی تنبیه میشی!

هنوز هم حرئت نگاه کردن بهم رو نداشت.

_ نمیتونم بگم، لطفاً اسرار نکن

_ منتظر میمونم تا خودت حقیقت رو بگی اما اگه دیر بشه تاوانش رو خودت پس میدی تارا، این رو فراموش نکن!

جواب نداد...‌ این یعنی باید فکر بکنه.... امیدوارم به موقع همه چیز رو بهم بگه!

ماشین رو پارک کردم و بدون توجه به رفتارش پیاده شدم.

منتظرش نموندم و از بین مامور های رز رد شدم....‌وارد خونه شدم .... مستقیم برای خوردن قهوه به سمت آشپزخونه رفتم.

یکم بعد من صدای بسته شدن در خونه اومد....

فنجون قهوه ام رو پر کردم و وارد پذیرایی شدم.

روی کاناپه نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود.

روبروش نشستم، میدونستم امشب به حرف میاد.

این دختر توی مشت من بود!

کش دور موهاش رو باز کرد و مشغول ماساژ دادن سرش شد.

صورتش بین امواج سیاه گم شده بود.

به محض کنار زدن موهاش باهام چشم تو چشم شد.

مکث کوتاهی کرد و گفت:

_ گفتنش اذیتم می‌کنه

فنجون رو روی میز گذاشتم.

_ هرچقدر از واقعیت بیشتر فرار کنی بیشتر اذیت میشی تارا

مکث کرد... اینبار طولانی تر از قبل....

#386

بغض نداشت، ترس نداشت، نگاهش پر از نفرت بود.

_ بهش چاقو زدم!

شوکه شدم، انتظار شنیدن این جمله رو نداشتم!

_ چی؟!

_ فکر کردم آدمه میتونه کمکم کنه اما اشتباه کردم!

_ صبر کن‌تارا، از اول همه چیز رو تعریف کن اینطوری فقط ذهنم رو پر از سوال می‌کنی!

_ اون موقعه برای تعمیر سالن آموزش پول لازم داشتم.

درسته زیاد شهرت نداشتم اما کارم رو خوب بلد بودم.

بعنوان معلم رقص توی شرکتش شروع به کار کردم.

پول خوبی بهم میداد، یه روز حالم بد بود جمیلا رو به جای خودم فرستادم. عصری دلم طاقت نیاورد رفتم دنبالش... اما....

_ اما چی تارا؟

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

_ سر ماه بود باید حقوقم رو می‌گرفتم. رفتم دفترش تا ببینم برای ماه جدید هم بمونم یا نه... قبلش به جمیلا خبر دادم آماده شده و با هم بریم.

باز مکث کرد....

_ خب؟

به چشم دقیق شد و گفت:

_ چرا من اینارو برای تو دارم تعریف میکنم‌. چرا هر بار کم میارم تو سر راهم سبز میشی؟ راحتم بزار می‌خوام روی پای خودم بایستم!

ایستاد و از سالن خارج شد.

یکم طول کشید تا به خودم بیام. اما به محض هوشیاری دنبالش رفتم و توی راهرو متوقفش کردم.

چشم هاش پر از اشک بود اما غرور تازه جوانه زده اش اجازه جاری شدن نمی‌داد.

بازو هاش رو‌ چسپیدم.

_ تارا به من نگاه کن

سعی کرد بازوش رو آزاد کنه.

.تقریبا داد زدم.

_ به من نگاه کن

بلند تر از خودم جیغ زد

_ ولم کن لعنتی نمیخوام بگم، نمیخوام

_ میخوای بدونی چرا همیشه من کنارتم.

گنگ نگاهم کرد...

_ چون من میتونم کمکت کنم تارا، پس بگو

نرم شد...

باید می‌فهمیدم سایمون چه ارتباطی باهاش داره!

چشم هاش سرخ بود... بهم زل زد و زمزمه کرد:

_ بهم حمله کرد! میخواست بهم تجاوز کنه... جمیلا به دادم رسید و درگیر شدیم. لحظه آخر کارد میوه خوری روی میرز رو توی پهلوش فرو کردم.

داشت جمیلا رو خفه میکرد، اگه نمیزدمش اون مارو میکشت.

ابرمون رو می‌برد و مثل اشغال دورمون می انداخت! فرار کردیم، آنقدر ترسیده بودم که به آمبولانس هم زنگ نزدم.... دیگه سراغمون نیومد تا امشب!

بازو هاش رو رها کردم...

_ تارا

دستش رو روی لب هام گذاشت

_ خواهش میکنم به کسی نگو

#387

گنگ نگاهش کردم.

آروم دستش رو پایین آورد و گفت:

_ قول بده به کسی نگی باشه؟ تو گفتی کنارمی تا کمکم کنی، من هر کاری تو زندگیم کردم رو برات گفتم. خواهش میکنم مثل راز بینمون بمونه....

_ تا کی میخوای پنهونش کتی، خودت خوب می‌دونی بالاخره رز می‌فهمه.

_ دیوید خواهش میکنم.

_ باشه بین خودمون میمونه. برو دست و روت رو بشور و بخواب.

سری تکون داد و با گفتن شب بخیر وارد اتاقش شد.

نفسم رو کلافه خارج کردم و به سمت اتاقم رفتم. در رو بستم اما قفل نکردم.

وسط اتاق ایستادم و مشغول تعویض لباس هام شدم.

تا کی باید این بازی رو با تارا ادامه میدادم؟!

تلفنم زنگ خورد.... آنالیا بود!

_ جانم مامان؟

_ بیداری عزیزم

_ اره ، چیزی شده مامان

_ نمیای ویلا؟

_ نه مانان، قبلا راجبش صحبت کردیم. منم گفتم بهتره تنها و مخفی زندگی کنی و دور از من! ممکنه هارون پیدات کنه وبهت آسیب برسونه...

_ فردا میای دیدنم.

_ میام، کارام رو تموم کنم بهت سر میزنم.

_ پس منتظرتم

_ شب بخیر...

_ شب توام بخیر عزیزم.

( تارا )

از ماشین پیاده شدم و به نمایش آشنای شرکت چشم دوختم‌.

دلم تنگ شده بپد، اعتراف میکنم برای کارم دلم تنگ شده بود..

هنوز از ضرب تمرینات صبح تنم کوفته بود اما چاره ای جز تحمل نداشتم!

احتمالا این فصل به لطف کتک های که میخورم ، نتونم لباس باز بپوشم!

دوشا دوش دیدید وارد شرکت شدم.

.درست مثل اولین روزی که وارد شرکت شدم همه متعجب و‌مرموز نگاهم میکردن.

حق داشتن! با ازدواج ناگهانی من و دیوید با اون سابقه درخشان تو مسابقه بین‌المللی، حتی خودم هم شوک بودم اونا که جای خود دارند!

وارد راهروی اصلی شدیم...

با دیدن سایمون که با رز صحبت میکرد وحشت زده بازوی دیوید رو چنگ زدم...

واقعا من بودم که دیشب میخواستم حقش رو کف دستش بزارم؟! حالا مثل ترسو ها پشت دیوید قایم میشدم.

خنده دار بود!

دست دیوید دور کمرم حلقه شد.

_ آروم باش تارا، نترس من اینجام.

رز متوجه حضورمون شد. لبخند ش محو شد. اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و اسمم رو صدا زد.

میدونستم از نزدیکی دیوید تعجب کرده!

_ تارا ،عزیزکم اومدی؟

لبخند زدم.... فقط یه لبخند ساده...

_ بیا برو اتاق طراحی کارلوس دنبالت میگشت.

_ رز راستش من باید یه چیزی رو بهت بگم.

_ من نمیخوام این فصل برم روی صحنه!

با تعجب به دیوید نگاه مرد، دیوید هم از اون شوکه تر شونه هاشو رو بالا انداخت.

#388

تمام دیشب رو فکر کردم، بهترین راه مرخصی کوتاه در عرصه مد بود.

_ اما آخه عزیزم

_ میدونم، مدل برند اصلی فصل قبل من بودم. خب این فصل یکی دیگه رو انتخاب کنین.

_ چیزی شده عزیزم؟

_ نه! می‌خوام یکم به خودم زمان بدم.

بی‌توجه به نگاه غمگین و متعجب سایمون از کنارشون رد شدم و به سمت اتاق پرو رفتم.

میدونستم دخترا همه اونجا مشغولن!

بدون در زده وارد اتاق شدم. و با لبخند خبیثی به نانسی که لباسش رو جلوی بدن برهنه‌اش گرفته بود زدم.

نانسی_ وای تارا ترسوندیم دختر!

_ خواستم هیجان انگیز وارد بشم!

خندید....

هانا جلو اومد و بوسیدم...

هانا_ خوش اومدی عشقم

_ مرسی

نگاهی به سر تا پایش انداختم پیراهن بارانی یقه باز لیمویی خیلی بهش می اومد.

_قشنگه!

لبخند زد...

پیکو_ بیا اینم لباس تویه بپوش تا کارلوس نیومده.

لباس رو کنار گذاشتم، متعجب نگاهم کرد.

_ چیکار می‌کنی؟

_ نمیپوشم!

جمیلا دستی به موهاش کشید و گفت:

_ چرا

_ این فصل شرکت نمیکنم

نانسی _ شوخی نکن دختر!

شونه هام رو بالا انداختم...

_شوخی نمیکنم، کاملا جدی ام

پیکو_ رز می‌دونه ؟

_ اره باهاش حرف زدم.

هانا_ پس مدل برند این فصل کیه؟

_ نمی‌دونم ، خودشون انتخاب میکنن...

هانا_ وای کاش میشد منم شرکت نکنم، بخدا روم نمیشه لباس باز بپوشم تمام تنم کبوده!

جمیلا_ اره تمرینا خیلی بهم فشار میاره واقعا تاب تحمل شغل دوم رو ندارم!

_ لطفا شماها شرکت کنین، دلم نمیخواد رز فکر کنه بخاطر من جدا شدین.

#389

پیکو_ اره حق با تویه خیلی زشت میشه اگه مام کنار بکشیم.

سری تکون دادم و کاپشنم رو از تنم در آوردم.

کم خوابی شب گذشته پلک هام رو سنگین کرده بود.

روی کاناپه گوشه اتاق دراز کشیدم.

در اتاق زده شد، یکی از منشی های شرکت بود ، از طرف کارلوس اومده بود که دخترا رو ببره.

صدای بسته شدن در خب. از رفتن دخترا میداد.

از اینکه درک میکردن احتیاج به زمان دارم واقعا جای شکر داشت.

خیلی کم پیش می اومد اطرافیانم درکم کنن.

انگار حال خراب تارا قابل درک تر از کایا است!

بین خواب و بیداری حس کردم چیزی روی صورتم تکون میخوره.... عطر پخش شده توی فضا ناشناس بود.

به ناشناس دور و قدیمی!

پلک هام رو با وحشت باز کردم.

روی مبل نیم خیز شدم.

_ اینجا چیکار می‌کنی؟

لبخند مرموزی زد و پایین پام نشست.

_ به رسم یادگار برای ملاقات اومدم تارا جان.

کنایه میزد؟!

_ از این اتاق گمشو بیرون.!

_قبلا انقدر جسور نبودی

_ قبلاً فکر میکردم آدمی اما نبودی

_ بهتره مثل سابق دختر خوبی باشی وگرنه به ضررت خواهد بود.

_ برو بیرون ،جیغ بزنم اون یه زره شرف تظاهری که داری هم از دست میدی.

پوزخند زد و تلفن همراهش رو مقابل صورتم گرفت.

#390

مات شدم...

خشک شدم...

یخ زدم...

جریان خون تو رگهام حرکت ایستاد.

ویدیو که از تلفن همراه پخش می‌شد رو چشم هام میدید.

فرمان ایست به تمام عمل های حیاتی بدنم می‌داد.

باور نمیکردم!

خدای من کی باورش میشد یه خطا توی گذشته برای امروزم دردسر درست کنه.

که هیچ درمانی نداشته باشه!

چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام.

نگاه از همراه تلفن همراه گرفتم و به چشم های مشکی که حالا برق شیطانی داشت، نگاه کردم.

میدونستم پشت این نگاه نقشه ی تاریکی نشسته!

در کمین با کوچک‌ترین حرکت من فرمان نابودی را اجرا کنه...

خیلی آروم زبونم روی لبهام کشیدم تا اضطرابی که درونم جون گرفته بود رو خواموش کنم.

اضطرابی که به تک تک سلول های تنم نفوذ کرده بود.

_چی از جونم میخوای این کلیپ، بعد از این همه سال چه معنی داره؟

لبخند زد و گفت :

_ از من میترسی؟

_ مذخرف نگو!

_ اگه شوهرت بفهمه اینجا توی این اتاق با من تنهایی، چه فکری میکنه؟ میخوای امتحان کنیم؟

صبر کن ببینم! اصلا راحب من بهش گفتی عزیزم؟

#391

ایستاد و لبه های کتش رو دست کشید.

تا خواست قدم بر داره مثل انسان های برق گرفته، بازوش رو چسبیدم.

چرخید....

تای ابروش رو بالا داد چ با لبخند را نگام کرد.

_چی شد؟!تو که تاچند دقیقه پیش میخواستی، از این اتاق گم شم.

بیرون خوب حالا دارم میرم دیگه چرا منو چسپیدی؟

سرش رو نزدیک آورد وبا چشم های ریز شده گفت:

_ نه انگار راستی راستی ترسیدی!

دلم میخواست اتفاقاتی که چند لحظه پیش توی کلیپ دیده بودم رو حالا حقیقی کنم!

با تمام قدرتم زمینش بزنم، طوری که نابود بشه و نتونه باز بهم زخم بزنه.

باز شدن زخم های قدیمی، خیلی خیلی دردناکه ...

زخم تازه هرچند تازه!

اما پوشیده از غبار، غباری از جنس گذر زمان!

زمانی که حالا باز شده ...

مثل شخصی که روی زخم چند سال ناخن می‌کشه.

که با کشیده شدن ناخن هاش که تا عمق زخم فرومیره و خون ازش فواره میزنه.

حتی عطر این خون هم خوشایند نیست!

#392

جمله ام رو تکرار کردم.

_ بگو چی از جونم میخوای عوضی! چرا این کلیپ رو بهم نشون دادی!

_ واقعا واضح نیست عزیزم؟! می‌خوام ازش استفاده کنم.

_ تو چند سال پیش هم موقعیت زندان انداختن من رو داشتی، چرا حالا سراغم اومدی؟

_ نه دیگه کایا، اومدی و نسازی!

بیخود نیست میگن از هر چیزی به وقتش استفاده کن نه؟

سکوت کردم و ادامه داد.

جالب نیست کایا؟ حکمت این کلیپ این بوده بعد این همه سال باز هم هم دیگه رو ببینیم.

دلت برام تنگ نشده بود؟

با سر انگشت هاش گونه ام رو لمس کرد.

با نفرت عقب کشیدم....

زشت نبود، جذاب و زیبا هم نبود!

یه مرد معمولی اما خوش شانس از قشر پولدار و بی درد جامعه!

پوزخندی زد و قدم برداشت.

_ فعلا باید برم اما منتظر خبرم باش!

تا به خودم بیام بازوش رو آزاد کرد و از اتاق خارج شد .

قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم.

گیج و سرگردون وسط اتاق ایستاده بود.

پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.

روی مبل نشستم به موهام چنگ زدم اونقدر عمیق که دردش بتونه هوشیاریم رو برگردونه.

چرا تمام نمیشود ؟!چرا کایا و تارا به همدیگه پیوند خورده و جدا نمیشوند!

کنترل حساب هر دو باهم سخت بود...

هوای اتاق اذیتم میکرد.

اون کلیپ لعنتی!

چرا تا امروز به این فکر نکرده بودم که شرکت به اون بزرگی مشهور....

اونم اتاق رئیس باید دوربین داشته باشه!

واقعا چرا حالا بهش فکر می کنم .

چرا حالا سراغم اومده !

سایمون هیچوقت خوش یوم نبوده و نیست!

این مردک از اول میدونسته من با رز کار میکنم.

عمدا سراغم اومده.

می‌دونه کایا تبدیل به تارا شده؟!

چی از جونم میخواد؟

پول؟!!!!

نه مسخرت!

مرد به این پولداری از یه مدل ساده پول نمیخواد....

خدا لعنتت کنه سایمون....

#393

کتم رو چنگ زدم و و از اتاق خارج شدم.

بین راهرو های شرکت قدم برداشتم دلم میخواست باشم.

حوصله آموزش نداشتم، این فصل هم شرکت نمی‌کردم.

پس موندم توی شرکت معنا نداشت ، باید آروم میشدم باید درست فکر میکردم.

از شرکت خارج شدم. میدونستم همه مشغولن و تا نبود من رو متوجه بشم خیلی طول می‌کشه.

تاکسی گرفتم و ادرس خونه باغ رو دادم.

به محض رسیدن به خونه باغ پیاده شدم و به سمت خونه رفتم.

جای دیگه ای رو نداشتم!

نگاه سنگین و دقیق نگهبان ها اذیتم میکرد!

وارد خونه شدم و با تمام قدرت در رو بهم کوبیدم.

به سمت آشپزخونه رفتم و همزمان کتم رو از تنم در آوردم.

یخچال رو باز کردم و بطری آب رو بیرون کشیدم.

بدون استفاده از لیوان آب رو سر کشیدم.

با صدای زنگ در ورودی بطری رو کنار گذاشتم.

کنجکاو به سمت در رفتم.

مکث کوتاهی کردم و در رو باز کردم.

با دیدن شخصی که مقابلم ایستاده بود با ترس یه قدم به عقب برداشتم.

_ آرمان!

#394

_ نمی‌خوای دعوتم کنی بیام تو؟

مگر نگفته بودند با پرواز روز قبل به ایران بازگشته، پس اینجا چه میکند؟!

به راستی که باید از این مرد ترسید!

لبخند مصنوعی زدم و کنار ایستادم.

_ بفرمایید

قدم برداشت و وارد شد، گوشه به گوشه خانه را دقیق نگاه کرد. گویی به دنبال دوربین میگشت!

وارد پذیرایی شد و روی مبل نشست.

_ چیزی میل دارین براتون بیارم؟

مسخره ترین سوالی که به ذهنم رسید همین بود!

لبخندزد... رو به مبل کنارش اشاره کرد.

_ نه عزیز دلم چیزی نمیخوام بیا بشین اینجا می خوام باهات حرف بزنم.

حرف بزند! با من ؟

از اینکه باهاش تو این خونه تنها بودم میترسیدم.

خدای من چرا...

خسته شدم...

تک به تک سراغم بفرست من تاب و تحمل مقابله با همه رو ندارم...

خیلی سخته خیلی زیاد.

_ رز گفت شما رفتین

_ رز خیلی حرفا زده که باب میل من نبوده

_ من سارا نیستم.

چهره اش در هم شد...

_این چه حرفیه دخترم.

_ من دختر شما نیستم پس لطفاً از اینجا برین نه منو اذیت کنین و نه خودتون رو از چشمم بیشتر از این بندازین.

_ تارا

_ چرا انکار میکنی؟ چرا حرفهای رز رو انکار می‌کنی در حالی که خودت داری اثباتشون می‌کنی. یه نگاه به کارت بنداز... شکایت کردی چیرو اثبات کنی؟ اینکه من هم خونت هستم؟! خوب اینو خودم هم میدونستم.

ریختن آبروی دیگران چه سودی برات داره؟!

الان چرا وقتی دیروز پرواز داشتی نرفتی، چرا مخفیانه سراغم اومدی؟

فک می‌کنی من احمقم؟ با این کارت چیو میخوای اثبات کنی... نه میتونم و نه دلم میخواد بشناسمت، الانم از اینجا برو با دیوید برنگشته... برو و هیچوقت سراغم نیا...

ایستاد و بازو هام رو اسیر کرد.

_ این حرفا رو نزن دخترم، با من بیا از رز سیاه دور شو تا دیر نشده.

_ من دختر تو نیستم، دختر تو شیداست. من خودم رز سیاه رو انتخاب کردم ، می‌دونی چرا؟

چون برای داشتن این خانواده جونم رو وسط گذاشتم.

از اینجا برو آرمان برو...

_ این کارو نکن تارا بهم فرصت بده

_ الان نمیتونم، لطفا برو

بازو هایم آزاد شد!

با گام های بلند از کنار گذشت و از خانه خارج شد.

کلافه از خستگی به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس هام روی تخت دراز کشیدم.

#395

(دیوید)

پنجمین اتاق رو هم چک کردم.

نبود!

به محض بسته شدن در چهره نگران دیمو رو دیدم.

_ چیشد پیداش کردین؟

_ نه نیست انکار از شرکت خارج شده

جمیلا_ بابا یه ربع پیش تو اتاق پرو خوابش برد!

هانا_ طبق آمار خواب آلودگی تارا رفتنش یکم عجیبه!

نانسی_ الان تنها راهمون پیدا کردن شه، رز حالش بده... یه کاری بکنین توروخدا حامد بفهمه خیلی بد میشه.

_ من به خونه سر میزنم بعنوان تیر آخر اگر نبود بهتره حامد هم در جریان بزاریم.

تایید کردند....

_ الانم عادی باشین کارکنان شرکت شک نکن!

پیکو_ وای توروخدا عجله کنین من نگرانشم.

........................................

وارد حیاط شدم و بدون توجه به نگهبان ها وارد خونه شدم.

خودم هم نگران بودم. نگران اینکه هارون تارا رو پیدا کرده باشه!

وسط سالن ایستادم.... خونه تاریک بود!

بلند اسمش رو صدا زدم اما جوابی نگرفتم.

پشت در اتاقش ایستادم و بدون اتلاف وقت وارد شدم.

با دیدن جسم آروم به خواب رفته اش روی تخت خیالم راحت شد.

نفسم رو آسوده بیرون دادم و زمزمه کردم:.

_ دختره خل و چل اونجا ملت دارن دنبالش میگردم راحت گرفته خوابیده!

بعد از اطلاع دادن به دخترا جلو رفتم و کنارش نشستم.

تخت تکون خورد...

غلط زد اما بیدار نشد.

#396

تار موی روی صورتش رو کنار زدم.

_ تارا

تکون نخورد!

لبخند محوی زدم .... یاد آوری خاطره اون شب تمرین و و خوابیدن توی سالن ورزشی برام خوشایند بود!

از طرفی دلم میخواست بدونم چرا این فصل کنار کشیده!

_ تارا جان!

انگار کوه کنده بود!

غافل از مشکلات اطرافش، به این خواب عمیق حسودیم میشد.

خم شدم و زیر گوشش تکرار کردم.

_ تارا....

آروم عقب کشیدم.

چشم هایش باز بود!

متعجب و وحشت زده بهم نگاه میکرد.

بالاخره موفق شدم بیدارش کنم.!

#397

( تارا. )

بین خواب و بیداری گرمای نفس گرمی رو زیر گوشم حس کردم.

وحشت زده چشم هام رو باز کردم.

دوتا گوی آشنا جلوی چشمم رنگ گرفت.

ضربان قلبم رو حس میکردم...

_ دیوید

خندید و عقب کشید.

_ خوابت خیلی سنگینه!

ایستاد و دکمه های سر آستینش رو باز کرد.

_البته قبلا تجربه داشتم اما امروز یاد گرفتم چطوری بیدار میشی!

برعکس همه آدما تو با صدای آروم از خواب بیدار میشی!

مسخرم میکرد؟!

رسما اتفاق اون شب سالن رو یاد آوردی میکرد.

لبخند محوی زدم و پاهام رو از تخت آویزون کردم.

_ کی اومدی؟

_ دنبال تو اومدم! اینجا پیدات کردم...

_ ببخشید حالم خوب نبود زود از شرکت زدم بیرون.

نگاهم رو دزدیدم...

_ نه چیزی نشده.

به سمت سرویس رفتم.... بین راه بازوم رو گرفت.

سکوت کرده بود و این یعنی فهمیدم دروغ گفتی!

_ می‌خوام برم دستشویی

_ چرا دروغ میگی وقتی می‌دونی رفتارت لوت میده، حداقل برای من!

_ دیوید لطفا

_ سایمون اومد سراغت؟!

فشار دستش رو زیاد کرد... درد رو حس میکردم. اما کم!

_ نه!

داد زد:

_ دروغ نگو!

با ترس پلک زدم...

_ بی خبر خارج میشی، غیب میشی! انتظار داری چرندیات الانت رو باور کنم؟

بهت چی گفتم تارا هان؟

گفتم اگه کنار من زندگی می‌کنی دروغ نگو، از دروغ بیزارم میفهمی؟

فشار دستش بیشتر شد.

نالیدم..

_ دیوید

_ حرف بزن

_ اره اومد، فیلم ازم داره

_ چه فیلمی؟

_ دیوید دستم درد گرفت!

اهمیت نداد

_ بقیش؟!

_ از اون شبی که بهش چاقو زدم فیلم داره، دوربینهای شرکت همه چیو ظبط کردن.

_ یه چیزی این وسط هست که تو پنهونش می‌کنی.

_ بخدا همین بود.

دستم نبض میزد!

_ پس چرا اون موقع ازت شکایت نکرده؟!

جیغ زدم...

_ نمی‌دونم لعنتی ولم کن

پرتم کرد روی تخت...

شوکه نیم خیز شدم و موهام رو کنار زدم.

تا لب باز کنم گفت:

_ دیگه چی گفت؟!

#398

_ دیوید چیکار می‌کنی؟

_ تارا

از ترس میلرزیدم....

کنج تخت خودم را جمع کردم...

_ توروخدا ولم کن داری اذیتم می‌کنی

روی تخت نشست ... درست روبرویم.

دستش را زیر چانه ام گذاشت...

سرخی چشمانش می‌ترساندم..

_ از اینکه کسی احمق فرضم کنه متنفرم. تو چی رو از من پنهون می‌کنی دختر هان؟

نکنه باهاش رابطه داشتی؟

داد زدم تمام وجودم پر از خشم شد

_ خفه شو! تو راجب من چی فکر کردی؟ اگه میخواستم اون عوضی رو تحمل کنم بهش چاقو میزدم؟!

پوزخند زد...

_ شاید نپسندیدی!

باز دمم را عمیق خارج کردم و یقه پیراهنش را چنگ زدم.

اتشم میزد و خودش تغییر در چهره اش نداشت.

_ اگه بهم شک داری میتونم با آزمایش بهت ثابت کنم ولی اگه اثباتش کنم....

پوزخند زد...

_ اگه ثابت شد ؟

_ طلاقم میدی! گورتو گم می‌کنی از زندگی من میری بیرون دیگه بهت احتیاجی ندارم. توام لنگه سایمون یه اشغالی!

گلویم را چنگ زد...

نفسم تنگ شد... چشمانش سرخ سرخ بود!

_ اشتباه نکن کوچولو من خیلی خطرناک تر از سایمون ام، اگه بخوام همینجا می‌کشمت!

مچ دستش را چسپیدم و بریده بریده گفتم:

_ نمیتونی! رز تیکه تیکه ات میکنه...

دستش را از گلویم برداشت و بلافاصله سیلی محکمی به صورتم زد.

نفسم حبس شد!

این مرد دیوانه بود و من نمیدانستم؟!

#399

دستش بین موهایم فرو رفت و سرم را به عقب کشید.

میان سرفه های خونینم نالیدم.

_ چی از جونم میخوای عوضی ولم کن!

_ و اما جواب دومت! الان دو روزه ما ازدواج کردیم پس نمیتونی طلاق بگیری حداقل مجبوری یکسال منو تحمل کنی.

پوست سرم کشیده میشد!

_ احتیاجی به آزمایش نیست،خودم میتونم بفهمم چی کاره بودی!

محکم پرتم کرد....

خدارو شکر تخت نرم بود وگرنه صدای شکستن استخوان هام رو می‌شنیدم.

چه مرگش شده بود؟

گفته بود که اگر دروغ بگویم تنبیه میشوم اما نمی‌دانستم آنقدر ترسناک میشود!

از دست دادم....

تمام چیزی را که سالها برایش جنگیده بودم را از دست دادم.

سالها بعنوان یک رقاصه عرب زندگی کردم اما جسمم را پاک نگه داشتم.

اما تمامش را از دست دادم.

آن روی انسان ها در چنین مواقعی شکوفا میشد؟!

آن روی دیوید را از امشب دیدم....

گلویم می‌سوخت.... اما دردی که جسمم تحمل کرده بود پیش درد خوار شدن روحم هیچ بود.

هرچه التماس کردم بی فایده بود.

خوابید!

کار خودش را کرد و خوابید.

تنبیه امشبم به پایان رسید!

امشب را هرگز فراموش نمیکنم....

تنبیه امشب را....

درد هایم.... اشک هایم... زجه هایم.... التماس هایم را از یاد نمی‌برم!

به هر جان کندی بود اشک هایم را کنار زدم و خودم را به حمام رساندم.

آنقدر تنم را سابیدم تا تمام آثار دیوید را پاک کنم.

بشویم و با آب نابودش کنم.

اما نه میدانم که تنها کلاه گشادی چون پیره زن های احمق روی سرم میگذارم تا فراموش کنم.

همیشه همین کار را کردم.

همیشه خفه شدم!

آخر یک روز این خفگی کار دستم میداد.

«شاید یه روز سرد

شاید یه نیمه شب....

دلت بخواد بشه،برگردی به عقب!»

#400

( پیکو)

تلفنم بین دستم لرزید...

لیوان اب قند را به‌جمیلا دادم و جواب دادم.

_ الو دیوید چیشد پیداش کردی؟

_ اره نگران نباش خونه خوابیده

_ اوف خدارو شکر، شرمنده مزاحم شماهم شدیم تارا همیشه خوش خوابه

خندید...

_ اشکالی نداره ... پس فعلا روز خوش

_فعلا

تماس را پایان دادم...

رز بی‌حال گفت:

_ کی بود پیکو؟

_ نگران نباشین تارا رفته خونه حالش خوبه

رنگ و رویش سر حال شد... هانا را کنار زد و گفت:

_ راست میگی؟

_ اره بخدا همین الان دیوید پیششه!

_ خدارو شکر این دختر آخر سر نصف عمرم می‌کنه.

هانا خندید....

_ ما عادت داریم شماهم عادت میکنین تارا همیشه خواب الوع

چه تارا باشه و چه کایا!

قهقهه رز در اتاق پیچید...

رز_ یادم باشه مفصل در مورد اخلاق هاش باهاتون مشورت کنم بخدا که مردم و زنده شدم.

کنارش نشستم و دستم را دور گم زدنش انداختم.

_ خدا نکنه تو برای ما کم از مادر نیستی ایشالله عمرت طولانی باشه...

دختر ها دورمان حلقه زدن و حرفم را تایید کردند...

حقیقت همین بود!

رز برای ما کم از مادر نبود...

رز سیاه با وجود تاریکی و تلخی هایش با داشتن این خانواده شیرین بود.

.همخون بودن مهم نیست، مهم مهر و پیوند قلب آدم هاست که وابستگی و علاقه میاره...

#401

( حامد )

آخرین پوشه رو هم چک کردم و جرئه ای از قهوه‌ام رو خوردم.

_ میگم نوید

_ بگو داداش

_ سر مربی تیم اروپا رو چرا جورج گذاشتی؟

_ به نظرم از پسش بر میاد

_ من واقعا گاهی درکت نمیکنم نوید،پسر تو چه مرگته دقیقا یا یه کیو تا عرش می‌بری یا با مخ میکوبیش زمین و محل سگ بهش نمیدی!

خندید....

_ زیاد سخت نگیر داداش،جورج خودش رو اثبات کرده

_ امیدوارم اینطور که میگی باشه!

_ اوضاع تحت کنترله نگران نباش.

_ وقتی تارا رو آوردم گروه خواستی مربیش جورج باشه،میشه بدونم چرا؟!

_ جورج پسر زرنگیه!

_ اما قابل اعتماد نیست.

_ دوساله کوچکترین خطایی نداشته ،میشه بدونم آدما باید چیکار کنن که مورد اعتماد جناب عالی واقع بشن؟!

ایستادم و بدون جواب به سمت خروجی رفتم....

_کجا؟

_ میرم خونه،رز تنهاست

.............................................

( تارا )

یقه های بافت رو روی گردنم مرتب کردم.

سرگیجه و ضعف امونم رو بریده بود.

حتی از ترس اینکه بیدارش کنم سرفه های ناشی از درد گلوم رو کنترل میکردم.

ساعت سه صبح بود!

نمی‌دونستم چیکار میکنم فقط میخواستم از این خونه فرار کنم.

بدون شانه زدن موهام، فقط با کرم پودر کبودی گونه راستم رو مخفی کردم و کتم رو چنگ زدم.

نگاه پر نفرتی به چهره غرق خوابش روی تخت انداختم و از اتاق خارج شدم.

دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم!

پشت در ورودی ایستادم....

زیپ پوت کوتاهم رو کشیدم و از خونه خارج شدم.

نگهبان ها متعجب نگاهم میکردن.... اهمیتی ندادم.

هوای آزاد رو بلعیدم و سرفه زدم.

سویچ یکی از ماشین هارو از نگهبان گرفتم و از حیاط ببرون زدم.

بغض نداشتم...

حتی دلم نمی‌خواست گریه کنم.

حس حقارتی که توی وجودم جون گرفته بود فقط یه احساس رو بهم میداد.

دلم میخواست بمیرم!

#402

( اهورا )

آخرین سلول رو هم چک کردم .

مقابل تونل شماره پنج ایستادم.

حس کردم صدای پا شنیدم!

این تونل راه خروج و ورود داشت پس صدای شنیدن پا عجیب نبود.

_ کی اونجاست؟

صدای پا نزدیک تر شد و صدای آشنایی پاسخ داد:

_ منم !

_ تارا، تو این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟!

_ خوابم نبرد، تصمیم دارم اینجا بمونم.

مقابلم ایستاد.

_ منظورت چیه! رز می‌دونه اومدی اینجا؟ پس کار مد چی؟!

_, این فصل شرکت نمیکنم. شاید کلا دیگه شرکت نکنم.!

_ می‌خوام بگم کار درستی نکردی اما در واقعیت دلم میخواد بدونی خوشحالم که میخوای بمونی.

لبخند زد ، بی جان و خسته

_ بیا ببرمت یه اتاق بتونی تا صبح استراحت کنی فعلا از تمرین خبری نیست خواهر عزیزم.

سری تکان داد و دنبالم به راه افتاد.