با صدای زن جوانی درست کنارم پلک هام رو باز کردم...

_ ببخشید خانوم

_ بله

به کیسه های خرید اشاره کرد.

_ میشه کمکم کنین اینارو تا خونم ببرم،خونم اون سمت خیابونه... لطفا

ایستادم و با لبخند جلو رفتم.

_, با کمال میل! فقط شما جلو برید من پشت سرتون میام

گونه دختر بچه تقریبا هفت ماهه توی بغلش رو لمس کردم و لبخند زدم.

جلو تر از من حرکت کرد و تقریبا هم قدم باهاش قدم برداشتم و جلو رفتم.

آنقدر سرگرم بازی با دختر بچه توی بغلش بودم که متوجه نشدم اطرافم چه اتفاقی افتاد.

فقط اونقدری توی ذهنم موند که بوی تندی زیر بینیم پیچید و از حال رفتم!

#456

(. دیوید )

صبح از خواب بیدار شدم،طبق معمول تارا زود تر از من رفته بود.یا بهتره بگم فرار کرده بود!

طبق قول دیشبم به آنالیا باید اول به اون سر میزدم،پس تصمیم گیری درباره بچه و حرف زدن با تارا رو به شب موکول کردم که تایم آزاد ارس داشته باشم و با اعصاب آروم تصمیم بگیرم.

تصمیم هرچه که بود،باید اون بچه به دنیا می اومد....!

از راه های فرعی و کاملا هوشیار مثل همیشه رفتم به خونه که آنالیا رو مخفی کرده بودم.

ورودی ویلا ترمز زدم و با یه تک بوق منتظر باز شدن در شدم.

آرتور با عجله از ویلا خارج شد ، چهره اش گواه بدی میداد.

اینجا یه اتفاقاتی افتاده بود که من ازش بی خبر بودم.

شیشه رو پایین زدم....

_ چه خبره آرتور چرا در رو باز نمیکنی؟

_ آقا اتفاق خیلی بدی افتاده!

_ چیشده؟ مادرم طوریش شده؟

قبل از اینکه آرتور جواب بده تلفنم زنگ خورد و اسم نحس هارون روی صفحه موبایل روشن و خاموش شد.

به آرتور اشاره کردم ساکت باشه، دکمه اتصال رو فشاردادم.

_ بله؟

_ گاهی آدم به حکمت خدا شک میکنه، همه میگن من آدم بد قصه ام اما همیشه از بقیه خوش شانس ترم!

هدفم دو نفر بود،اما همسرت با یه سورپرایز فوقولاده هوشیارم کرد که تور من سه تا ماهی رو سید کرده!

_ تو چی داری میگی عوضی بخدا اگه بلایی سرشون بیاری...

_ میخوای چیکار کنی؟ چی برای از دست دادن داری ،بگو دلم میخواد بشنوم

نفس گرفتم و از بین دندون هام غریدم.

_ چی میخوای ؟

_ بیا به آدرسی که برات میفرستم

_ هارون اگه ...

با پیچیده شدن بوق اشغال محکم روی فرمون کوبیدم و داد زدم.

_ پس شماها تو این خونه چه غلطی میکردین هان؟

_ آقا باور کنین اصلا ...

_ خفه شو آرتور ،به وقتش حسابتو میرسم!

#457

( آنالیا )

کلافه از سفتی طناب دور مچ دستم جیغ خفیفی کشیدم و صندلی رو تکون دادم.

با باز شدن ناگهانی در اتاقک از حرکت ایستادم.

دوتا از آدمای هارون یه زن رو روی صندلی کنارم گذاشتن و دست و پاش رو با طناب بستن.

به محض کنار رفتن موهاش از روی صورتش با بهت نالیدم.

_ کایا،دخترم! بیهوش بود و گردنش با تکون طناب ها مدام در گردش بود.

صدای قدم های که بهم نزدیک می‌شد باعث شد چشم از کایا بگیرم.

هارون با لبخند چندش آوری روبروم ایستاد و بهم زل زد.

_ از تنهایی درست آوردم،اینم دختر عزیزت... تا چند دقیقه دیگه هم پسرت میاد فقط یکم صبور باش.

_ چی از جون این دختر می‌خوای ولش کن بزار بره

_ نترس کاریش ندارم... آزاد میشه اما وقتی که من بخوام.

جلوی کایا ایستاد و موهاش رو کنار زد گردن خمید‌اش رو با دستش بالا گرفت و به صورتش خیره شد.

_ چه بلایی سرش آوردی عوضی چرا بیهوشه؟

_ هیش،اروم چیزی نیست یکم دیگه به هوش میاد.

مشغول گشتن لباس های تنش شد.

تو سکوت به حرکات دستش زل زدم. روی جیب چپ پالتو مکث کرد و کاغذ سفیدی رو بیرون کشید.

نگاهی به متن داخل کاغذ انداخت و چشم هاش برق زد...

_ اون چیه؟

با لبخند کاغذ رو به سمتم گرفت و گفت :

_ این دنیا همیشه برای من پر از سوپرایزه آنالیا

_ منظورت چیه؟‌چرا مذخرف میگی؟

_ اینجا نوشته من و تو داریم پدربزرگ و مادربزرگ میشیم.

چشمام در کثری از ثانیه گرد شد.

نمی‌دونم به حال و بخت سیاه این دختر گریه کنم یا به اینکه بچه اون نوه منه خوش حال باشم و بخندم.

خدایا این چه سرنوشتیه برای این دختر نوشتی....

_ هارون توروخدا کاری به کار این دختر نداشته باش،بابا لعنتی پدرش اون ساختمون رو آتیش زد و باعث مرگ پدرت شد این دختر چه گناهی داره

دیوانه وار قهقه زد ....

_ خودت یه بخش عظیم از بدبختی و تیرگی بخت این دختر رو به گردن گرفتی الان داری منو نصیحت میکنی؟

بغضی که به گلوم فشار می‌آورد هر لحظه حس خفگی وجودم رو میل به مرگ رو تشدید میکرد.

قبل از اینکه چیزی بگم صدای ناله تارا وحشتم رو بیشتر کرد.

داشت به هوش می اومد!

هارون نگاهی بهش انداخت و از اتاق خارج شد...

#458

چشم از در بسته گرفتم و به کایا زل زدم.

کاملا هوشیار شد و به اطرافش نگاه کرد روی صورتم ایستاد و با بهت گفت:

_ تو!

_ حالت خوبه..درد داری؟

_ سرم خیلی درد می‌کنه،من کجام اصلا تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

_ عزیزم وقت برای توضیح دادن ندارم فقط هر اتفاقی که افتاد هارون رو عصبانی نکن، اون مریضه ... حالش خوب نیست میترسم یه بلایی سر تو بود بیاره... فقط آروم باش قول میدم سالم از اینجا بری، به قیمت جونمم که شده نمیذارم بلایی سرت بیاره!

خیره نگاهم کرد و با پوزخند گفت:

_ دلت برام میسوزه یا احساسات مادرنه‌ات بعد بیست سال شکوفا شده؟!

چیزی برای گفتن نداشتم،سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.

ادامه داد:

_ چیه؟ خجالت میکشی بهم نگاه کنی.. چطور اون همه سال تو صورتم نگاه کردی و دروغ گفتی الآنم نگاه کن خجالت نکش...

به من نگاه کن و به یاد بیار مقصر تمام بدبختی های من تویی... فقط پنج سال از زندگیم خوشبخت بودم.

آنقدر پست بودی که اونم ازم گرفتی؟ هیچی یادم نمیاد از مرور خاطراتم نفرت دارم.

چون جز دروغ چیز دیگه ایی نیست!

_ متاسفم... باور کن من...

_ تاسف تو به‌چه درد من میخوره هان؟

اگه از کسی کمک بخوام تو آخرین نفر توی لیست هستی !

ازت متنفرم... با تمام وجودم ازت متنفرم.

خفگی از بین رفت و بغضم شکست!

شونه هام با درد تکون خوردن و صدای هق هقم توی اتاقک پیچید...

#459

(. تارا. )

سردی اتاق ،استرس و از همه بیشتر ترس از دست دادن بچم باعث میشد ضربان قلبم رو حس کنم.

.از ترس اینکه برای بچه ضرر داشته باشه ، دارو هام رو مصرف نکردم... حالا هم عواقبش رو داشتم حس میکردم.

نگاهی به چهره خیس از اشک آنالیا انداختم و با نفرت رو گرفتم.

هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم،حتی لیاقت نفرت هم نداشت!

نمی‌دونستم چقدر زمان گذشته اما مطمعا بودم حتما رز نگرانم شده!

با باز شدن در اتاقک نفس گرفتم.... صدای آشنای دیوید توی سرم پیچید و روی لبم لبخند آورد.

به سرعت به سمتم اومد و صورتم رو بین دستاش قاب گرفت.

_ حالت خوبه؟

_ خوبم ولی یکم سرگیجه دارم با طپش قلب! دارو هامو نخوردم فکر کنم مال اون باشه.

روی موهام رو بوسید و گفت:

_ چیزی نیست الان از اینجا میریم.

#460

_ رز و حامد کجان پس ؛ اونام اومدن مگه نه؟

طناب دور دستم رو باز کرد و با مکث به چشم هام نگاه کرد.

حس کردم مردمک چشم هاشم لرزید... بدون گفتن حرفی ازم فاصله گرفت و به سمت آنالیا رفت...

طناب های دورش رو باز کرد و ایستاد.

صدای قدم های محکمی باعث شد به ورودی اتاقک نگاه کنم.

مرد میانسالی که شک نداشتم هارون بود با لذت تمام به صحنه مقابلش زل زده بود.

دیوید کمر راست کرد و با نفرت گفت:

_ بذار اونا برن تو مشکلت با منه!

آب گلوم رو سخت قورت دادم و به چهره مرد خیره شدم.

قدمی برداشته و گفت:

_ نه دیگه نشد! این معامله عادلانه ای نیست ،یا مادرت یا زن و بچت!

پاهام بی حس شد و روی صندلی سر خوردم.

مادرش!؟ ناخودآگاه نگاهم سمت آنالیا کشیده شد.

نه این امکان نداره...

بین نفس های به شمار افتاده نالیدم:

_ ی..یعنی چی ما... مادرش؟

با لبخند به سمتم اومد و گفت:

_ میدونم عزیزم شوک خیلی بدی بود اما خب باور کن من بهترین لطف رو در حقت کردم.

قطرات اشک روی گونه هام سر خوردن...

ناباورانه به چهره خسته دیوید زل زدم.

توروخدا بگو دروغه دیوید بگو کسی که این همه مدت دنبالش بودیم تو نبودی لعنتی بگو تو پسر آنالیا نیستی!

گرمای دست مرد روی شونه ام هوشیارم کرد...

با سر انگشت هاش رد اشکم رو دنبال کرد و ادامه داد.

_ متاسفانه حقیقت داره عزیزم، دیوید تمام این مدت بهت دروغ گفته... تازه می‌دونی چند ماه پیش تو حمله که توی خیابون بهت سد به دستور همسر عزیزت بود؟

نفس هام هم‌گام ضربان قلبم اوج گرفت...

خدایا مرگ اینجاست؟ دارم میمیرم و اینجا قطعا برزخه!

بین اشک های عاجزانه نالیدم:

_ دروغ میگی داری دروغ میگی

صورتم رو با دست هاش قاب گرفت.

#461

_ نه تارا تنها کسی که حقیقت رو میگه منم!

باورش نکن دیوید فقط برای انتقام کنارت مونده...

_ خفه شو عوضی، ولش کن اون دختر مریضه چرا آنقدر ازارش میدی میخوای چیو ثابت کنی؟

بالاخره حرف زد....اما انکار نکرد!

پس حقیقت داشت... این جمله های سرد و تلخ حقیقت داشت.

ما بین هق هق اشک موهای سرم رو چنگ زدم.

این کابوسه... بیدار شو تارا همین الان!

نه کابوس نیست،رز نیست حامد نیست فقط منم و دیوید ...مادرش! وای خدایا نجاتم بده من تحمل ندارم.

شدت اشک و بغض آنالیا از من عمیق تر بود.

میترسید برای عاقبت پسرش میترسید.

قهرمان من یه دروغگو بود، اسطوره تنهایی های من امروز خاکستر شد!

بازوی دیوید رو چنگ زد و گفت:

_ دیوید کایا رو بردار و از اینجا برو... اونو انتخاب کن پسرم من دیگه به زندگی کردن علاقه ای ندارم . زنت رو بردار و ببر جون اون بچه از من با ارزش تره...

پسرم!

بهش گفت پسرم... چرا چیزی نمیگه چرا انکار نمیکنه، نه باور نمیکنم.

ضربان قلب صدای های اطرافم رو محو کرد قفسه سینم فشرده شد.

تا به خودم بیام درد به تمام تنم مثل مار سمی پیچید و به مغزم فرمان خوامشی داد!

#462

( دیوید )

قبل از اینکه تارا روی زمین سقوط کنه بازوهاش رو گرفتم و سرش رو روی قفسه سینم گذاشتم.

نگاهی به مادرم انداختم و روبه هارون گفتم:

_ هدفت از این کارا چیه

چرخی دور آنالیا زد و گفت:

_ اول تو بگو ببینم اون نوکر احمقت رو برای چی فرستادی دنبال من،اما خب یه جورایی هم هوشت رو تحسین میکنم!

_ چرا اومدی فرانسه..واقعا فکر می‌کنی با هویت ریک ریوارد زندگی کردن،اونم بیخ گوش رز عاقلانه است؟

_ نه آفرین باهوش شدی ،یا شایدم ترسیدی لو بری...بالاخره پسر من بودن خطرناکه!

_ برام مهم نیست بقیه هویت واقعی من رو بدونن

_ اره خوب چون قبل از اینکه دست چپ و راستت رو تشخیص بدی میمیری!

_ بزار اونا از اینجا برن

_ من اون درسی که باید بهت میدادم رو دادم.حالا دیگه همسر مهربونت ازت متنفره اما خب درس دوم!

آنالیا _ چی از جون زندگی این بچه میخوای تو یه زره هم انسانیت نداری،بیشرف اون پسرته... می‌دونی اگه هویتش لو بره کشته میشه بازم این کارو می‌کنی

_ اون پسر من نیست، پسری که بر علیه من باشه هم خون من نیست!

_ مامان کافیه،بزار ببینم درس دوم آقای قاتل چیه...

_ خوبه... بریم سر درس دوم، الان در این خونه رو باز میذارم و اجازه میدم مادرت یا زنت رو ببری،گزینه دوم هم وجود داره.. مثلاً میتونی هر دو رو ببری اما،نابودت میکنم. قسم میخورم تاوان انتخاب گزینه دوم رو خیلی بد تر از اتفاق دوم پس میدی ....

بی اراده گره دستام دور تارا محکم تر شد.

نمیدونم این چه احساسی بود شاید بخاطر بچه بود!

اما نمی‌تونستم اینجا تنهاش بذارم.

آنالیا رو هم اصلا امکان نداشت اینجا بذارم و برم،چون حتم داشتم دیدار دیگه ای وجود نداره و هارون جونشو میگیره

#463

آنقدر پست نبود که به پسرم آسیب برسونه!

پس اکه قراره اونا سالم بمونن و خودم تاوان بدم مشکلی نداره.

دستم رو از زیر زانو های تارا رد کردم و با یه تکون ایستادم. رو به آنالیا گفتم:

_ راه بیوفت مامان باید بریم

هارون _ پس گزینه دوم رو انتخاب کردی؟

_ اره... هر غلطی دلت میخواد بکن فقط کاری به اونا نداشته باش

چند ثانیه به صورتم خیره شد و گفت:

_ منتظرم بمون دیوید من بازم سراغت میام

(. رز )

آخرین اتاق خونه رو هم چک کردم و برگشتم سالن ...

همه کلافه به هم نگاه کردن و شونه بالا انداختن.

رو به حامد گفتم:

_ پس این دختر کجاست حامد؟ از صبح داریم دنبالش میگردیم نیست که نیست بخدا دیگه دارم کم کم دیونه میشم

هانا_ آروم باسین لطفا عصبی شدن براتون خوب نیست،هرجا که هست حتما با دیوید رفته نگرانش نباشین

_ چطور نگران نباشم هانا اون دختر شیش صبح از این خونه بیرون رفته و الان ساعت دو شبه و هنوز برنگشته

نوید_ دیوید هم خبری ازش نیست و از صبح کسی ندیدتش

پیکو_ به تلفن هر دو زنگ زدم نه یک بار و نه صد بار ولی خواموش بود

اهورا_ همه چی خیلی مشکوکه خودم صبح اومدم دنبالش و همراهم نیومد،بی حال و کسل بود گفت استراحت میکنه و خودش میاد پایگاه...

حامد _ صبح نوید گفت به پیکو اطلاع داده رفته هوا خوری

نوید _ درسته!

نانسی_ ولی من نردیکای ظهر بهش زنگ زدم و جواب نداد

جمیلا_ و از همون تایم هم مستقیم هر جایی که عقلم قد میداد دنبالش گشتم ولی نبود.

خودم ادامه دادم:

#464

_ طبق قرار روز گذشته و جلسه با طراح ها برای بهار قرار بود دیوید بیاد شرکت و جلسه رو در نبود من اداره کنه اما نیومد!

هانا_ بیاین یکم دیگه صبر کنیم و بعد به پلیس خبر بدیم.

پیکو_ میگم نکنه کار هارون باشه؟!

اهورا_ نه بابا اگه کار اون بود تا الان بهمون سر نخ می‌رسید!

راه اتاق دیوید رو پیش گرفتم و همزمان گفتم:

_ فقط یک ساعت دیگه صبر میکنم بعد از اون همه جارو زیر و رو میکنم تا دخترم رو سالم پیدا کنم.

وارد اتاق دیوید شدم و در رو بستم... نمی‌دونم چرا وارد این اتاق شده بودم اما یه حسی به اینجا میکشوندم!

( حامد )

چهره بچه ها بعد از جمله آخر رز پر از وحشت شد.

کم کم صبر خودم هم از این همه بی‌خبری داشت لبریز میشد و به رز حق میدادم.

نوید_ حالا تکلیف چیه حامد؟

_ نمی‌دونم نوید به نظرم باید یکم دیگه هم صبر کنیم.

پیکو_ به نظر من وقت تلف کردن فایده ایی نداره هرچقدر دلم میخواد خوشبین باشم به این غیب شدن ناگهانی نمیتونم.

_ فقط یک ساعت صبر می‌کنیم.

بدون اینکه منتظر جوابی بمونم راهی که رز طی کرده بود رو پیش گرفتم.

عجیب بود از این همه اتاق این خونه اتاق دیوید رو برای آروم مردن اعصابش انتخاب کرده بود.

شایدم چیزی حس کرده بود!

وارد اتاق که شدم پشت به من روی صندلی پشت میز طراحی نشسته بود.

تنها روشنایی اتاق چراغ مطالعه روی میز بود.

معترض گفت:

_ چراغ رو روشن نکن!

بدون روشن کردن چراغ آروم به سمتش رفتم و پشت سرش دستم رو روی میز گذاشتم و خم شدم.

_ چیزی به ذهنت رسیده؟

بدون عکس العمل گفت:

_ فکر کنم علت این غیب شدن ناگهانی رو پیدا کردم!

صندلی رو چرخوند و شی باریکی رو روبروم گذاشت.

_ تست بارداری؟!

_ یه تست بارداری مثبت!

#465

_ نگو که این به تارا مربوط میشه

_ مگه جز اون زن دیگه ایی هم توی این خونه زندگی می‌کنه؟

_ نوید می‌گفت با آرمان ارتباط داره

_, میدونم

_ و به من نگفتی!

_ مهم نبود...

_ چرا بود.

_ حامد من دارم میگم امکان داره تارا باردار باشه بعد تو بحث ارمان رو پیش میکشی،گور بابای آرمان اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه

_ از کجا آنقدر مطمئنی؟

_ چون دفتر خاطرات سارا رو دادم تارا خونده

قبل از اینکه فرصت کنم جواب بدم صدای باز و بسته شدن در ورودی ویلا مانع شد.

رز صندلی رو عقب زد و قبل من از اتاق بیرون زد.

پشت سرش از اتاق خارج شدم و با دیدن تارا و دیوید همراه هم نفسم رو آسوده خارج کردم.

( دیوید )

_ کجا داری میری دیوید؟

_ مامان لطفا سوال نکن سرم درد می‌کنه

_ نرو! برنگرد به اون خونه،رز نمیذاره زنده بمونی

_ برام مهم نیست مامان میفهمی،من ترسو نیستم و اجازه نمیدم کسی بخاطر اشتباه من اسیب ببینه

_ از صبح ازتون بیخبر بودم چطور میخوای جوابش رو بدی رز به این سادگیا راضی نمیشه.

کنار خیابون ایستادم و به آرتور که منتظر اشاره من بود سر تکون دادم.

_ همراه آرتور برو فردا میام دیدنت

_ میری خونه؟

_ نه اول باید تارا رو ببریم دکتر حالش خوب نیست میبینی که هنوز بیحاله

_ دوستش داری؟

تیغه بینیم رو فشار دادم...

_ مامان لطفا برو

مکث کوتاهی کرد و پیاده شد.

#466

(. تارا )

آروم پلک زدم تا تاری دیدم از بین بره و کامل تر اطرافم رو تشخیص بدم.

هرچند بوی تند الکل جایی جز بیمارستان به مشام آدم نمی‌رسید.

سرم درد میکرد و احساس کرختی شدیدی توی تمام تنم حس میکردم.

دستی روی دستم نشست...

دیوید بود!

در کثری از ثانیه تمام اتفاقات از ذهنم رد شد.

پس خواب نبوده،هنوز هم فقط منم و اون،رز نیست!

نیم نگاهی بهش انداختم و نیم خیز شدم.

_ می‌خوام برم خونه؟

_ صبر کن باید معاینه بشی

تیز نگاهش کردم..

_ اگه دلت نمیخواد بمیری قبل از اینکه رز شهر رو بهم بریزه برم گردون خونه،چون خاطرم باهات شرط ببندم که در مرز انفجاره!

_ تارا من...

_ تو چی دیوید هان...چیز دیگه هم از خانواده جذابت مونده تا بهم بگی؟ به اندازه کافی امروز بهم فشار اومده پس لطفاً ساکت باش اجازه بده خودم تصمیم بگیرم که چی درسته چی غلط، باشه؟!

سکوت کرد و فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد.

از تخت پایین رفتم و بعد از پوشیدن کفش هام از اتاق خارج شدم.

بی حال بودم و یک قدم در میون روبروم و اطرافم رو تار میدیم.

به محض رسیدن به ماشین خودم رو روی صندلی رها کردم و پلک هام رو بستم،تا حالا اینقدر از دیدن اطرافم متنفر نشده بودم!

حالا باید چیکار کنم؟

خدایا من با این راز بزرگ چیکار کنم...

آنقدر غرق توی افکار پریشونم و اتفاقات امروز بودم که نفهمیدم کی رسیدیم خونه.

از دیدن ماشین رز توی حیاط اصلا تعجب نکردم.

نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه و توجه به دیوید پیاده شدم.

به محض اینکه وارد خونه شدم تمتم افراد حاضر توی سالن ایستادن و اسمم رو صدا زدن...

گرمای دیوید رو پشت سرم حس کردم.

تک به تک چهره هاشون رو رد کردم ،متنفرم از دروغگو بودن.

پیکو به سمتم اومد و محکم بغلم کرد .

_ کجا بودی تو می‌دونی چقدر دنبالت گشتیم؟

پشتش رو دست کشیدم...

#467

صدای پاشنه های کفش روی پارکت های سالن باعث شد از پیکو فاصله بگیرم.

رز دست هاشو جلوی سینه اش گره زد و بهم خیره شد.

لبخند گرم چهره حامد پشت سرش خیالم رو کمی راحت کرد.

وقت نمایش بود!

_ میدونم که همه نگرانم شدیم و باید بگم متاسفم.

پیکو_ وقتی ساعت هشت باهات حرف زدم گفتی توی پارک نشستی و داری هوا میخوری چرا نیومدی پایگاه ،کجا رفتی تارا

_ صبح فراموش کردم قرصم رو بخورم و توی پارک یکم بی حال شدم. یه خانوم بهم کمک کرد و به دیوید خبر داد ،رفتیم دکتر!

نوید_ چه دکتری بوده که تا ساعت دو نصف شب طول کشیده؟ ببین تارا بزار یه چیزی رو برات روشن کنم میدونم سخته اما باید یادآوری کنم که مادر سومت با اولی و دومی خیلی اخلاقش فرق میکنه و مهربون با اتفاقات کنار نمیاد!

نگاهم به سمت رز رفت،حق با نوید بود مادر سوم من باهوش بود!

برق این نگاه تیز و برنده قلبم رو منجمد میکرد.

_ حالم واقعا بد بود و احتیاج داشتم فکر کنم.

حامد_ به چی تارا؟ چی آنقدر ارزش داشت که یک شبانه روز غیب بشی.

_ ارمان اومده اینجا

در کثری از ثانیه رفتار عصبی همه پر از شوک و وحشت شد.

رز قدم برداشت و روبروم ایستاد با همون چهره جدی و نفوذناپذیر گفت:

_ تو با آرمان رابطه داری ؟

_ اره باهاش چت میکنم و بعضی وقتا تماس تصویری داریم.

پیکو با دهن نیمه باز اسمم رو صدا زد ،رز دستش رو به نشانه سکوت بالا آورد و ادامه داد:

_ و به من نگفتی؟

_ تو باهام حرف نمی زنی و بهم اعتماد نداری!

_ دلیل نمیشه پنهونش کنی و دقیقا همون رفتاری رو انجام بدی که بخاطرش تنبیه شدی.

_ من دلایل خودم رو برای پنهون کردن از تو دارم...

خندید... خنده ایی که حس خورد کردن گردنم را در عمقش حس کردم!

_ تو میفهمی داری چه بلایی سر خودت میاری،ارمان یه شیاد پست فرطرته

_ میدونم، ولی این آدم شیاد پدر منه

کسی دخالت نمیکرد،یت بهتر بگم کسی جرئت نمی‌کرد!

_ پدرت؟ تارا اون باهات بازی میکنه دقیقا کاری که بیست سال با مادرت کرد.

و تو....

_ و من چی؟ مثل احمقا گول حرفاشو میخورم...

نه من سارا نیستم، برعکس من باهاش بازی میکنم. می‌دونی چرا؟ چون بنا به دلایلی من یه آدم بدبخت متولد شدم و تا آخر عمرم هم به این بدبختی محکومم، پس....! برای نجات اطرافیانم از این نفرین و ارامششون مجبورم یه دختر عوضی باشم درست مثل پدرم!

چطوره،خوشت اومد؟

#468

جواب نداد،فقط به چشم هام خیره شد.

نگاهی به بقیه انداختم و با یه شب بخیر بلند به سمت اتاقم رفتم.

سرم رو که روی بالشت گذاشتم کم کم صدای های سالن محو و قطع شد .

رفتن! به همین سادگی دارم کم کم خوی دفاع کردن رو از خودم رو یاد میگیرم.

بازم دروغ گفتم، میدون پنهان کردن این راز بعدا دردسر بزرگی برام ایجاد میکنه اما من تمام این مشکلات رو فقط بخاطر بچم به جون میخرم.

نمیدونم چرا، فقط از ته قلبم دلم میخواد به دنیا بیاد و تنهایی هام رو از بین ببره...

با وجود این همه آدم اطرافم بازم احساس تنهایی میکنم.

در اتاق باز شد و صدای قدم های دیوید توی سرم پیچید.

تخت تکون خورد...

_ حالت خوبه؟

توی این شرایط مذخرف ترین سوال دنیا همین بود.

به تخت تکیه زدم و بالشت رو توی بغلم گرفتم.

_ برات مهمه؟

بازدمش رو عمیق بیرون داد و پلک زد.

_ ببین تارا

_ صبر کن ،لطفا هیچی نگو نمیخوام چیزی رو توضیح بدی چون همه چیز مشخص شد.

من درغگوام توام یه دروغگوی ماهر تر از منی!

_ من واقعا دلم نمی‌خواست این اتفاق بیوفته...

لبم رو جمع کردم و با تمسخر گفتم:

#469

_ اره خوب، چون دقیقا دوماه پیش وسط خیابون آدمای تو میخواستن منو بکشن و متاسفانه موفق نشدن. توام نشستی فکر کردی که از در همسر فداکار و دوست خوب وارد زندگیم بشی و گولم بزنی.

باید بگم موفق شدی!

خندیدم و ادامه دادم:

_ مثل احمقا بهت اعتماد کردم و توی بدترین شرایط زندگیم ازت کمک خواستم. ولی تو...

نفس عمیق کشیدم....

_ تارا من نمی‌خواستم اینطور بشه و این اتفاقات سر راهمون باشه.

_ ولی افتاد! و هیچ چیزی رو نمیتونی تغییر بدی

_ چرا به رز نگفتی؟

پوزخند زدم...

_ چطوری روت میشه این سوال رو ازم بپرسی؟

اگه هنوز زنده ای باید به جون این بچه دعا کنی، چیزی به کسی نگفتم چون دلم نمیخواد حسرتی که تمام عمرم داشتم رو از بچم بگیرم.

از امروز به بعد هر نفسی که می‌کشی مدیون این بچه‌ای الانم از اتاق من برو بیرون می‌خوام بخوابم.

چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:

_ واقعا. ارمان اومده اینجا؟

_ اره

_ چرا باهاش حرف میزنی؟

_ چون مجبورم کاری کنم باور کنه که دوستش دارم.تا دوباره مجبور نشم دوستامو از زندان در بیارم.

_ میدونم همه چیز بهم ریخته اما دلم میخواد بدونی اوایل همه چیز بر علیه تو بود و واقعا دلم میخواست بمیری... اره درسته حمله توی خیابون کار من بود و تمام این مدت بهت دروغ گفتم.

اما تارا با تمام این اتفاقات دلم میخواد یه فرصت دیگه به هم بدیم.

نگاهم روی اجزای صورتش چرخید و روی چشم هاش کوتاه توقف کردم و سریع نگاه دزدیدم.

نه! دیگه امکان نداره جادوی این چشم ها سستم کنه!

_ خستم می‌خوام بخوابم،لطفا رو بیرون..

#470

(. پیکو )

نگاه پر از شوک بقیه دست کمی از حال خودم نداشت.

با اعلام رفتن حامد همه برگشتیم ویلا،نمیدونم چرا اون حرفارو زد اما مطمعانم یه جای این کار میلنگه!

طبق روال همیشه نوید و اهورا برگشتن پایگاه و باز هم مثل همیشه مثلا مخفیانه از طریق چشمک با اهورا خداحافظی کردم.

میدونم که همه از رابطه بین من و اون با خبر شدن و به روم نمیارن،شایدم منتظرن خودمون همه چیز رو بگیم اما خب بازم این رفتارهای مخفیانه احمقانه بود!

دخترا با گفتن شب بخیر به سمت اتاق هاشون رفتن...

هنوز پاک رو روی پله اول نداشته بودم که رز صدام زد.

_ پیکو!

ایستادم و چرخیدم.

_ بله؟

لبخندی زد و گفت:

_ تو کتابخونه منتظرتم.

نگاهی به دخترا انداختم و آب گلوم رو با ترس قورت دادم.

_ چشم!

با دور شدن رز و رفتن دخترا رو به حامد که منتظر بود همراهش برم آروم گفتم:

_ شما میدونین چی شده؟

لبخندی زد و آروم روی شونه ام زد.

_ شاید خودت بهتر بدونی!

#471

دستی به موهام کشیدم و قبل از حامد با یه ببخشید کوتاه وارد کتابخونه شدم.

رز پشت میز مطالعه نشسته بود و به شعله های شومینه زل زده بود.

بدون اینکه نگام کنه به صندلی مقابلش اشاره کرد.

_ بشین پیکو!

بی حرف و پر از ترس روبروش نشستم .

حامد هم ما بین مون نشست و خیلی ریلکس مشغول چیدن مهره های صفحه شطرنج شد.

_ چیزی شده؟

چند ثانیه کوتاه نگاهم کرد و گفت:

_ تو از همه دخترا به تارا نزدیک تری درسته؟

_ بله درسته

_ پس بهم بگو توی اون خونه چخبره!

حامد از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و به کارش ادامه داد.

_ ه... هیچی! مگه قراره چه خبری باشه؟

لبخندی زد و شی باریکی رو روی میز گذاشت. با دیدن تست بارداری چشمام گشاد شد و عرق سردی پشت کمرم نشست.

_ این دیگه چیه؟!

خندید...

_ پیکو به اندازه کافی امروز عصبی شدم، پس راستشو بگو. چون توموری که توی مغزمه با عصبانیت جابجا میشه و با ریختن خون برمیگرده سر جاش! فهمیدی؟

سرم رو با ترس تکون دادم و عاجزانه به حامد نگاه کردم.

لبخند مهربونی زد و گفت:

_ پیکو ما برای شما بد نمی‌خوایم پس هرچی میدونی بگو!

#472

_ خب آخه چی باید بگم

_ تارا بارداره،درسته؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_ خواهش میکنم....

داد زد:

_ اره یانه؟ فقط یه کلمه!

حامد_ رز آروم باش

_ مگه اینا میذارن من رنگ آرامش ببینم،هرچقدر تلاش میکنم حواسم بهشون باشه مشکلی پیش نیاد. اما یه هو گند میزنن به همه چی...

پیکو خواهش میکنم یعنی چی دقیقا؟ وسط این زندگی جای بچه بزرگ کردن نیست میفهمی؟

پیکو_ میدونم درک میکنم خودمم بهش گفتم خطرناکه ولی گوش نکرد...

_ آخه چطور اتفاق افتاد؟ تارا نزدیک دوماه از پایگاه بیرون نزده.

_ اینو از من نپرسین،بخدا نمیتونم بگم تارا دوست منه دلم نمیخواد میونم باهاش بهم بخوره،خواهش میکنم درکم کنین. از خودش بپرسین همه چیز رو براتون تعریف کنه...

_ اگه خودش میخواست بگه تا حالا گفته بود...

_ نه نه اشتباه نکنین،خودشم تازه متوجه شده حتی هنوز وقت نکرده دکتر بره و زمان دقیق بارداری رو بفهمه!

سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و پلک هاش رو بست.

حامد بهم اشاره کرد که برم.

از فرصت استفاده کردم و به سرعت از کتابخونه خارج شدم.

#473

( تارا )

امروز یه روز جدید بود،متفاوت با تمام صبح هایی که دارم شروع شده و ادامه پیدا می‌کنه.

دیگه قرار نیست صبح ها برم پایگاه و تمرین کنم...

از این به بعد همه چیز به خودم و تصمیماتی که میگیرم بستگی داره.

طبق پیغام دیشب باید شرکت میرفتم.

میدونم که موضوع مهمی پیش اومده ،شاید مربوط به آرمان بود شایدم نه!

با لبخند جواب سلام منشی رز رو دادم و با یه ضربه آروم به در دفترش وارد شدم.

با دیدنم مکث کوتاهی کرد و روی صندلیش تکیه زد.

_ خوش اومدی

_ ممنونم، گفتی مهمه منم اومدم.

_ بشین حرف می‌زنیم.

به محض اینکه تنم صندلی رو لمس کرد در اتاق باز شد و دیوید خیلی عادی خسته نباشید گفت و روبروم نشست.

سوالی نگاهش کردم که بیخیال سرش رو تکون داد.

رز گلوش رو صاف کرد و گفت:

_ می‌خوام جدی باهاتون حرف بزنم و انتظار دارم حداقل الان دیگه راستش رو بگین....

#474

دیوید_ اتفاق بدی افتاده ؟

خندید...

_ این رو شما باید برام مشخص کنین.

دستش رو روی میز گذاشت و آروم عقب کشید.

با دیدن تست بارداری چشمام گرد شد... بی اراده ترس و وحشت به تنم افتاد.

دیوید روی صندلی جابجا شد و با خنده گفت:

_ گویا شب گذشته به قدری نگران بودین که توی کشو های اتاق کارم رو دنبال تارا گشتین!

باز دم عمیق رز نشانه خوبی نبود،یعنی تلاش میکرد که عصبانیتش رو بروز نده.

دستاش رو به هم قفل کرد و گفت:

_ اگر به این ازدواج رضایت دادم علت کاری بوده درسته

دیوید_ درسته!

نگاهش رو روی صورتم نگه داشت و گفت:

_ میخوای با اون بچه چیکار کنی تارا، میخوای وسط این بازی بزرگ بشه؟ بین یه دنیا و ازدواج نامعلوم!

زیر چشمی نگاهی به دیوید انداختم.

بدون هیچ تغییری بهم خیره بود.

_ من کار اشتباهی نکردم!

_ درسته از نظر شرعی مشکلی نیست اما از نظر عقلی اصلا درست نیست تارا

_ من نمیتونم یه آدم رو بکشم، میدونم الان به فکر منین،اما باور کنین نمیتونم.

_ تارا عزیز دلم...

_ من دیوید رو دوست دارم!

مسخره ترین دفاعیه من ابراز علاقه به شوهر تقلبی!

چند ثانیه سکوت کرد و بهم خیره شد.

تکیه به صندلیش زد و نگاهش رو بین من و دیوید چرخوند.

_ آنقدری عاقل شدین که بتونین تصمیم درست رو بگیرین، اگر خواستم بیاین اینجا هدفم فقط یاد آوری وضعیتمون بوده. نمیدونم اگر خودم این تست رو پیدا نمی‌کردم اصلا بهم میگفتن یا نه.

خود من توی بدترین شرایط زندگیم باردار شدم و اهورا رو بدنیا اوردم.

عواطف مادرانه تو درک میکنم تارا و اصلا برای نگه داشتن اون بچه سرزنشت نمیکنم،مادر شدن آرزوی هر زنی توی این دنیاست اما در نظر گرفتن شرایط خیلی مهمه شما مثل آدم های عادی ازدواج نکردین!

بدنیا اومدن به بچه روی این پل پوسیده خطرناکه فقط همین.

عاقل باشین بچه ها ،فقط همین...

به در اتاق اشاره کرد...

_ اگر کاری دارین میتونین برین

دیوید ایستاد و با یه روز بخیر ونگاه عجیب به من از اتاق خارج شد.

#475

نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ چیزی هست که میخوای بگی،و خواستی که دیوید نباشه؟

_ خب راستش اره!

_ اینطوری عاشق شدی؟

سوالی نگاهش کردم...

خندید!

_ اصلا دروغ گوی خوبی نیستی،لازم نیست برای نگه داشتن اون بچه به دروغ ابراز علاقه کنی...

خجول لبخند زدم...

_ خب بگو

_ آرمان برای ناهار دعوتم کرده

پوشه طرح ها رو ورق زد وگفت:

_ بهش اعتماد نکن! ذات ادما عوض نمیشه

_ میدونم

_ تنها اومده؟

کلافه نفسم رو بیرون دادم

_ نه،شیدا رو همراه خودش آورده

خندید...

_ کلک مسخره ایی بود

_ منظورت چیه؟

_ همون‌طور که من دروغ علاقه و زندگی تورو با دیوید باور نمیکنم، آرمان هم باور نمیکنه پس برای فهمیدن حقیقت از دخترش استفاده میکنه!

با مکث گفتم:

_ یعنی از شیدا برای فهمیدن حقیقت استفاده میکنه؟

_ دقیقا

_ آخه چطوری!

_ اونو میاره به خونت، به همین راحتی...

_ اما...

_ صبور باش تارا به حرفم می‌رسی،ارمان برای رسیدن به خواسته هاش هر کاری می‌کنه

_ واقعا نمی‌دونم چی بگم

_ اگه کاری که من میگم رو انجام داد.مانعش نشو، توام نقش بازی کن

*******************

با سر انگشتم لبه های لیوار رو لمس کردم و خیره به دستمال کنار بشقابم شدم.

_ چی میخوری ابجی؟!

نگاهم رو بالا کشیدم و روی چشم های خندون شیدا مکث کردم.

این دختر بچه هفده،هجده ساله خواهر من بود؟!

_ گرسنه نیستم!

ارمان_ نمیشه که دخترم،ما برای ناهار دور هم جمع شدیم.

لبخندی زدم و روی چهره اش مکث کردم.

امیدوارم حرفهای رز حقیقت نداشته باشه!

_ هرچی شما میخورین منم میخورم.

سری تکون داد و مشغول مطالعه منو شد.

شیدا_ بابا می‌گفت خونه تو خارج از شهره،درسته؟

_ اوهوم چطور مگه

_ هیچی همینجوری دلم میخواد بیام و

ارمان معترض گفت:

_ شیدا جان تارا کار داره

مانع شدم...

_ نه نه اصلا اشکالی نداره!

حقیقت داشت،وثش بینی رز حقیقت داشت!

نهار با پر حرفی های شیدا و سوال های مرموز آرمان گذشت.

بعد از اتمام غذا آرمان خستگی رو بهونه کرد و گفت برمیگرده هتل اما من طبق قرارم با شیدا قرار شد همراه من بیاد تا خونه ام رو ببینه و شب رو کنار خواهرش باشه.!

عینکم رو روی صورتم تنظیم کردم و به محض خروج از رستوران با موج سوال ها و حجوم خبرنگار ها روبرو شدم.

بدتر از این نمیشد!

چرا برای کلکسیون زمستونه شرکت نکردین؟

آیا با همسرتون در این باره مشکل دارین؟

برای کلکسیون فصل بعدی شرکت میکنین؟!

دقیقا توی بی حوصله ترین روزم با این اتفاق برخورد کرده بودم و دلم میخواست سرم رو بگویم به دیوار!

به کمک دربان و نگهبان رستوران،همراه شیدا به سمت پارکینگ رفتیم و از شر خبرنگار ها خلاص شدیم!

#476

پشت. ول نشستم و استارت زدم.

شیدا با هیجان به اطرافش نگاه کرد و گفت:

_ وای خدای من خیلی باحال بود، همیشه این اتفاق میوفته واست؟

شونه هام رو بی حوصله تموم دادم و وارد خیابون اصلی شدم.

_ نه زیاد!

_ اینکه مشهور باشی و همه دلشون بخواد باهات عکس بندازم یا ازت امضا داشته باشن خیلی باحاله نه؟!

_ نه!

انگار با جوابم کنف شد، بی حال روی صندلی لم داد و گفت:

_ چقدر بی ذوقی

_ هیجان رو فقط اوایل حس می‌کنی بعد هرجا که میری و همیشه می‌دونی که یه عده آدم فضول دنبالت میان کسل کننده میشه نه؟

_ اره خب اینم هست

_ خب،چیشد اومدین فرانسه؟

روی صندلی جابجا شد و صداش رو صاف کرد.

_ بابا خیلی دلش برای تو تنگ شده بود. گفت میخواد بیاد دیدن تو منم همراهش اومدم دیگه گفتم هم تورو میبینم و بیشتر میشناسم و هم مسافرت میام.

_ مادرت از اینکه به من نزدیک میشی خوشش میاد؟

_ مامان سارا تو دلش هیچی نیست درسته دیدار اول افتضاح بود اما خب با شناختی که از مامانم دارم میدونم که یکم سخت با اتفاقات کنار میاد همین....

_ خب دوست داری کجا بریم؟

_ با توجه به اتفاقات چند لحظه پیش و حمله. اون همه دوربین ترجیح میدم بریم خونه!

_ ترسیدی؟

_ اره خب تو عمرم همچین چیزی ندیده بودم!

حرف میزد، آنقدر زیاد که نبض زدن درد رو تا عمق جمجمه مغزت حس میکردی...

انرژی این دختر تموم شدنی نبود!

به محض اتمام راه و رسیدن به ویلا انگار بحث تازه آبی برای حرف زدن پیدا کرده بود و با ذوق اطرافش رو نگاه میکرد.

من اگه امشب بین این پدر و دختر تنها میموندم قطعا صبح روز بعد مراسم تشییع جنازه ‌ام رو باید برگذار میکردن.

با پیکو تماس گرفتم و خواستن برای آماده کردن تدارکات شام شب همراه دخترا به کمکم بیاد.

خدارو شکر یخچال مثل همیشه پر بود و احتیاج به خرید و تلف کردن وقت نداشتم.

سینی رو روی میز گذاشتم و فنجون قهوه رو مقابل شیدا ...

روی مبل نشستم به به چهره کنجکاوش که اشیا رو زیر نظر داشت دقیق شدم.

_ همیشه تو خونه تنهایی؟!

_ نه زیاد، تقریبا نصف روزم رو با دوستام میگذرونم

_ همون دخترایی که تو مسابقه رقص همراهت بودن؟

_ اره

_ وای مرحله آخر شما فوقولاده بودین مخصوصا اون لباس طلایی براق توی تنت خیلی قشنگ بود ،واقعا حیف شد که برنده نشدین.

جوابش رو فقط با یه لبخند مصنوعی دادم و مشغول هم زدن شکر قهوه ام شدم.

ادامه داد:

_ چطور شد با داور اخموی مسابقه ازدواج کردی؟ فکر کنم تمام دنیا مثل من شوکه شدن آخه خیلی باهات تو دوران مسابقه لج بود.

خدایا من از دست این دختر نجات بده!

#477

_ به همدیگه علاقه مند شدیم دیگه!

_ اره هم عجیب بود و هم خیلی به هم دیگه میاین!

_ ممنون، اگه بخوای میتونی لباس هاتو عوض کنیا

به کوله اش اشاره کرد و خندید.

_ اره اتفاقا لباس هم اوردم! کجا میتونم عوض کنم؟

_ انتهای همین راهرو اتاق سوم برای مهمون آماده شده

تشکری کرد و به سمت اتاق رفت.

به محض دور شدنش دستم رو روی قفسه سینم گذاشتم و عمیق نفس گرفتم.

چرخش کلید و بعد باز شدن درب خونه باعث شد چشم هام رو باز کنم.

دیوید روی پله های ورودی ایستاد و گفت:

_ حالت خوبه؟

دستم رو روی بینیم گذاشتم و به سمتش رفتم.

_ هیس الان باز میاد. حرف میزنه!

خندید...

_ کی میاد؟!

_ گفتم که ظهر با آرمان قرار داشتم

_ خب

_ خب نداره دیگه شیدا هم همراهم اومد

چشماش گرد شد

_ این اصلا طبیعی نیست

_ معلومه که نیست، دختره از ثانیه ایی که باهام اومده داره حرف میزنه و سوال میپرسه

_ یعنی اومده فضولی؟

_ دقیقا

_ که چی بشه؟

_ که سر از راست و دروغ زندگی من و تو سر در بیاره

تا لب باز کرد چیزی بگه صدای در اتاق و بعد شیدا مثل ناقوس توی سرم پیچید.

#478

_ سلام آقای لوکاس!

دیوید نگاهی بهم انداخت و جواب شیدا رو آروم داد.

از فرصت استفاده کردم...

_ خب تا شما یه گپی میزنین منم یه قهوه دیگه واسه تو درست میکنم.

قبل از اینکه اعتراض کنه به سمت آشپزخونه رفتم.

*****************

( پیکو )

_ زود باشین دیگه دیر شد!

نانسی_ ظاهر شدن ناگهانی آرمان یکم عجیب نیست؟!

هانا_ نه بابا خیلیم خوبه منکه داشتم از فضولی میمردم ببینم چه شکلیه!

زدم پس کله اش ....

_ آخه دختره خنگ عزارییل هم مگه آرزوی دیدن داره!

لباشو جمع کرد و با اخم سرش رو ماساژ داد.

جمیلا بلند خندید و شال گردنش رو مرتب کرد.

_ من میرم پایین به رز خبر بدم دیر نکنین ها!

هانا_ مگه شرکت نیست؟

چشمامو ریز کردم و به سمتش خیز برداشتم.

نانسی مانع شد و با خنده گفت:

_ برو به کارت برس ولش کن!

_ تو حرف نزنی میمیری!! بخدا که میمیری...

جمیلا_ اصلا واسه چی شام همه رو دعوت کرده،مردم از دردسر فرار میکنن این امشب میخواد خون راه بندازه.

همه ما میدونیم رز و آرمان به خون هم تشنه‌ان پس این مهمونی احمقانه است.

_ چه میدونم جمیلا، کسی سر از کارای تارا در نمیاره!

#479

****************

( دیوید )

_ میدونین آقای لوکاس من یه دوست ،دارم عاشق شماست!

تمام عکس هاتون رو داره، تمام کار هاتون رو دنبال می‌کنه...

حتی دیوار های اتاقش رو هم پر از عکس و پوستر های شما کرده.

سرم از پر حرفی این دختر به دوران افتاده بود.

شاید پنج دقیقه نبود که باهاش آشنا شده بودم اما آنقدر صمیمی بود و پر حرفی میکرد که اصلا احساس خوبی بهم دست نمی‌داد.

تارا با سینی قهوه وارد سالن شد و با لبخند مرموزی چشمک زد.

_ دوستم وقتی خبر ازدواجتون رو شنید خیلی ناراحت شد

خم شد و فنجون قهوه رو مقابلم گذاشت.

ازچهره سرخ و نفس های تندش معلوم بود که به سختی خنده اش رو کنترل می‌کنه.

با صدای زنگ در تارا بلند شد و با یه ببخشید کوتاه از سالن خارج شد.

_ هتل اقامت دارین؟

_ اره ولی خیلی خسته کننده است

_ چرا مادرت همراهتون نیومد؟

آروم گفت:

_ خب آبجی تارا خوشش نمیاد

لبخند زدم...

_ تارا رو دوست داری؟

با ذوق آشکاری گفت:

_ خب معلومه، من همیشه آرزو داشتم خواهر داشته باشم.

هانا پر انرژی وارد سالن شد و بلند سلام داد.

روی شیدا مکث کرد...

شوکه شده بود اما لبخند عمیقش رو خیلی افتضاح حفظ کرده بود.

فنجون قهوه رو روی میز گذاشتم و به سمتش رفتم.

_ خوش اومدی هانا

آروم گفت:

_ این دیگه کیه؟

روی شونه‌اش زدم...

_ ورژن آپدیت خودت!

#480

(. تارا )

دیوید از اومدن دخترا سو استفاده کرد و رفت!

میدونم حسابی از پر حرفی های شیدا کلافه شده بود و ترجیح داد مابقی تایم استراحتش رو توی شرکت بگذرونه.

یکم که گذشت دخترا هم کلافه شده بودن و فقط با لبخند جواب سوال هاش رو میدادن.

هانا با دهن نیمه باز خیره شیدا بود و از همه بیشتر چهره اون همه مون رو وادار به خنده میکرد!

هانا همیشه پر حرف ترین فرد بین جمع بود.و حالا کسی رو بالا تر از خودش دیده بود و باور نمی‌کرد.

به کمک دخترا تدارکات شام رو‌ چیدیم و بعد از اتمام کار آشپزی به نوبت دوش گرفتیم و آماده شدیم.

همه چیز آنقدر تند و سریع اتفاق افتاد که زمانی به خودم اومد سر میز شام نشسته بودم و به چهره بیخیال رز که مشغول خوردن سالاد بود خیره بودم.

جو خیلی سنگینی حاکم بود و سکوت فقط با برخورد قاشق و چنگال به هم دیگه شکسته میشد.

صدام رو صاف کردم و با نیم نگاهی به دیوید رو به همه گفتم:

_ امشب همه رو از دور هم جمع کردن یه هدف داشتم.

همه دست از خوردن کشیدن و بهم نگاه کردن.

گرمای دست دیوید رو پشت دستم حس کردم.

لبخند زدم... لبخند زد..

کاش هیچوقت نمی‌فهمیدم که پسر آنالیا ست.

بعضی دروغ ها حداقل سر پا نگهت میدارن اما حقیقت پشت پرده کمرت رو می‌شکنه.

گیر کرده بودم بین دوراهی که هیچکس از واقعیت پشت پرده اش خبر نداشت.

کاش میشد بعضی از راز هارو با خودت به گور ببری.

فقط خودت از دونستنش بسوزی.

کاش میشد آدما قبل از دلدادگی و عاشق شدن بی موقع عاقل میشد.

ای کاش هیچوقت قلبی توی سینه برای عاشق شدن وجود نداشت!

به چهره کنجکاو آرمان لبخند زدم و ادامه دادم.

_ خواستم دور هم جمع بشیم تا بزرگ ترین شادی زندگیم رو باهاتون شریک بشم.

لبخند رز مرموز شد،عمیق شد!

_ به زودی قراره من و دیوید بچه دار بشیم.

اینم از تیر خلاصی برای ذهن کنجکاو آرمان.

حقیقت مادر شدن در دنیای پر از دروغ....

شوکه شد،شاید اصلا انتظارش رو نداشت.

چهره شوکه بقیه جز پیکو،حامد و رز هم ماجرا رو طبیعی جلوه میداد.

#481

سکوت خفقان آوری برای مدت کوتاهی بین جمع حاکم شد.

کمی که گذشت همه به خودشون اومدن و به نوبت تبریک گفتن...

نوید بغلم کرد و با لبخند کنار گوشم گفت:

_ بخدا که یه سکته ناقص دچارم کردی دختر،اگه امشب بمیرم خونم گردن تویه!

خنده بلندم دست خودم نبود واقعا بین این آشفته بازار بودن عمو نوید با این روحیه بالا نعمت بود.

فاصله گرفت و با لبخند گفت:

_ اره دیگه عزیزم مبارک باشه

حامد بعد از عمو نوید جلو اومد و بغلم کرد.

آروم زیر لب گفت:

_ امیدوارم هیچوقت از این تصمیمی که گرفتی پشیمون نشی دخترم.

درست پشت سر حامد، آرمان در فاصله چند قدمی ایستاده بود کنجکاو نگاهمون میکرد.

دخترا هم به نوبت تبریک گفتن و شوکه بودن رو کاملا از چهره هاشون میخونم.

میدونستم بعد از رفتن آرمان باید همه چیز رو توضیح بدم

اما از کاری که کرده بودم پشیمون نبودم.

بعد از سرو کامل شام و خوردن قهوه آرمان و شیدا عزم رفتن کردن.

صبح روز بعد بلیت برای برگشت داشتن. و این یعنی تیر خلاصی موفقیت آمیز بود!

اینکه به ظاهر از کنار هم بودن رضایت داشته باشیم خیلی نفرت انگیز بود. میدونم امشب به همه سخت گذشت و هر آن ممکن بود بین رز و آرمان دعوا سنگینی بوجود بیاد اما تمام مدت حتی زمان بحث هم آرمان ساکت بود و فقط به من نگاه میکرد.

نگاهش اذیتم نمی‌کرد فقط احساسی رو در وجود فعال کرده بود که برام غریبه بود.

تک به تک شب بخیر گفتن و شیدای سرحال صبح حالا از رفتن ناگهانی غمگین بود.

اما کمی عکس یادگاری کنار من و دیوید. تونست لبخند رضایت روی لب های بیاره و دوربین عکاسی شیدا اولین عکس مشترک من و پدر واقعیم رو ثبت کرد!

#482

تنها کسی که برای بدرقه نهایی همراه آرمان و شیدا رفت من بودم.

دستم رو روی بازوم کشیدم و سرم رو پایین انداختم.

_ تارا

_ بله

_ آنقدر سخته که بهم نگاه کنی؟

سرم رو بالا آوردم...

_ نه من فقط...

_ میدونم خیلی خطای نابخشودنی دارم اما می‌خوام بدونی هر اتفاقی که بیوفته یا حتی اگه ازم متنفر باشی باز هم تو دختر منی و من دوستت دارم.

چونم لرزید و لبم رو داخل کشیدم.

_ میدونم.

_ بابت اتفاقات چند ماه پیش متاسفم میدونم قدم اشتباهی بود اما ناگهانی و غریزی بود درکم می‌کنی مگه نه؟

خودت هم قراره مادر بشی و حتما درکم می‌کنی هرچقدر دیر و سخت اما باز هم پدر یا مادر بودن روی رفتار هات کنترلی باقی نمیذاره...

_ میدونم

_ میدونم اطرافیانت از من بد گفتن و چیزی جز حقیقت نبوده!

اما من دلم میخواد برای تو عوض بشم می‌خوام یه فرصت دوباره بهم بدی تا در کنار تو و فقط بخاطر تو تغییر کنم.

بی رحمانه پاسخ دادم.

_ چرا آنقدر دنبال اینی که خودت رو بهم ثابت کنی،وقتی می‌دونی آدم بدی هستی چرا ترکم نمیکنی تو که خانواده داری ،پس منو فراموش کن. فکر کن منم با سارا مردم...

دستش رو روی دهنم گذاشت و با مکث کوتاهی خیره به چشمام گفت:

_ یه روزی حقیقت رو برات میگم اما الان نه، اون روز مطمعانم قبولم می‌کنی دخترم. هرجایی که باشی حتی اگه دور از من باشی فقط سلامتی و خوشبختیت ارزش داره، من صبرم زیاده دخترم تا روزی که قبولم کنی صبر میکنم.

اونقدری برام ارزش داری که همیشه نگرانت باشم، متاسفم اکه اشتباه گذشته من باعث عذاب امروزت شده،متاسفم اگه پدر بدی هستم.

#483

توان انجام هیچ کاری رو نداشتم.

خسته بودم از این همه راز پنهان کمر شکن!

یعنی بازم رازی وجود داره که روانم رو بهم بریزه؟

اون شب آرمان رفت و. با یک دنیا سوال بی جواب تنهام گذاشت.

پایان این راه تاریک کجا بود؟

برگشتم داخل...

یکبار دیگه با دیدن چهره خانواده بزرگم لبخند زدم.

من تارا...

هر اتفاق بدی رو که تجربه کنم ،در آخر امید داشتن این خانواده سر پا نگه ام میداره.

باز هم دور هم جمع شدیم. مثل چند ساعت پیش!

آرمان رفته بود،اما نه برای همیشه...میدونم همیشه حواسش بهم هست اما نمیتونم خاطرات ثبت شده سارا رو فراموش کنم.

هانا ماهرانه بحث دوستی ظاهراً مخفی اهورا و پیکو رو وسط کشید وبا استقبال نوید بالاخره موفق شدن خجالت،جفتشون رو کنار بزارن و با اعلام موافقت رز و حامد قرار بر رسمی شدن رابطه بینشون شد.

خوش حال بودم برای هم دوره مدرسه ام و بهترین دوستم، پیکویی که کسی رو توی دنیا نداشت و همیشه سعی کرده بود کسی بخاطر بی کسیش سرزنشش نکنه...

پیکویی که هر روز مخفیانه سر خاک مادربزرگش می‌رفت و اشک می‌ریخت ،امروز برق خوشحالی چشم هایش به قلبم و جریان خون رگ هام امید میداد.

هر اتفاقی هم که برای خودم بیوفته نمیذارم خوشبختی اطرافیانم از هم بپاشه.

کی باورش میشد اهورای آروم و جدی بتونه ادامه زندگیش رو کنار پیکوی پر شور و هیجان بگذرونه.