.نبود!

انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.

وسط خیابون ایستادم و برای بار هزارم بلند اسمش رو صدا زدم.

توجه چند تا از عابر های در حال گذر بهم جلب شد.

نگاهم رو بین جمعیت چرخوندم و زمزمه کردم.

_ کجایی تارا،خواهش میکنم دوباره ترکم نکن....نرو لعنتی ،نرو....

#580

رمان تارا جلد دوم رز سیاه به نویسندگی پردیس نیک کام می باشد.

هرگونه کپی و انتشار بدون ذکر ممنوع می‌باشد.

تلگرام ما(

@NochaT_RomancE)

( تارا )

با تمام توانم می‌دویدیم.

گاهی از ترس به پشت سرم نگاه میکردم و باز به راهم ادامه میدادم.

کمی از ماشین دور شدم رو پی خیابون اصلی ایستادم و برای تاکسی دست بلند کردم.

روی صندلی نشستم و نفس گرفتم.

_ آقا لطفاً حرکت کنین.

از آیینه نکته‌ی بهم انداخت و گفت :

_ حالتون خوبه خانوم؟

_ لطفاً حرکت کنین.یه نفر دنبالم کرده !

_ میخواین به پلیس اطلاع بدم؟

_ نه نه، فقط از اینجا برین لطفا،شوهر سابقم اصلا تعادل روانی نداره.!

سری به نشونه فهمیدن تکون داد و حرکت کرد.

خودمم نفهمیدم این. دروغ رو از کجام در آوردم اما خوش حال بودم که راننده باور کرده!

تمام طول راه از ضعف و بی حسی پاهام سرم رو به شیشه چسپوندم و سعی کردم با نفس عمیق ضربان قلبم رو منظم کنم.

نمی‌دونم چقدر گذشت و چقدر توی راه بودیم اما با صدای راننده پلک هام رو از هم باز کردم.

با دیدن نمای ویلا دلم میخواست با تمام وجود از شادی فریاد بزنم!

نگاهی به راننده انداختم و با شرمندگی گفتم:

_ من با عجله از خونه بیرون زدم پول همراهم نیاوردم.

_ اشکالی نداره خانوم بفرمایید.

از اینکه درک بالایی داشت خوش حال بودم.

اما از طرفی بخاطر دروغی که بهش گفته بودم حالت می‌کشیدم.

نمیشد بگم صبر کن پولت رو برات بیارم. برم داخل و اول کار بگم پول تاکسی رو حساب کنین بی برو برگشت با گدا اشتباهم می‌گرفتند و پرتم میکردن بیرون!

از تاکسی پیاده شدم و به نمای ویلا چشم دوختم.

عظمت خونه توی تاریکی شب و چراغ های روشنایی باغ هر نگاهی رو به خودش خیره میکرد.

با قدم های آروم جلو رفتم.

لبخند و بغض لحظه‌ای دست از سرم بر نمی‌داشت.

خاطراتم از روز اولی که پا به خونه گذاشتم و با رز آشنا شدم برام زنده شد.

از یه رقصنده ساده از یه دختر با سطح معمولی با نام کایا زندگی میکردم و با شرکت تو یه مسابقه همه زندگیم زیر و رو شد.

نگهبان نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت:

_ با کی کار دارین؟

حرف زدن را فراموش کرده بودم.

چه باید میگفتم؟

لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:

_ برای دیدن آقای پارسا اومدم.

برای لحظه‌ای خودم از صدام تعجب کردم.

صدا همون صدا بود، تارا زنده بود!!

#581

نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:

_ بفرمایید داخل.

لبخند محوی زدم و با قدم های آروم وارد حیاط شدم.

از سنگفرش در گذر کردم و مقابل در ورودی ایستادم.

نفسم رو با صدا بیرون دادم و در زدم.

چند دقیقه بعد مستخدم در رو باز کرد و به داخل دعوتم کرد.

_ بفرمایید سالن منتظر باشین تا آقا رو صدا کنم.

نگاهی به سرتاسر خونه خالی انداختم و گفتم:

_ اگر استراحت میکنن میتونم منتظر بمونم.

کادر خدمه هیچ تغییر نکرده بود، ربکا نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:

_ کیه که ندونه آقا بعد از فوت همسرشون چقدر شکسته و بی حوصله شده.

مبهوت به دهن ربکا خیره شدم.

حس کردم روح از تنم رفتو جریان خون توی رگ هام از حرکت ایستاد.

سعی کردم به خودم مسلط باشم و عادی رفتار کنم اما مگه میشد.

خودم رو به خریت زدم و سعی کردم واژه چند لحظه پیش رو فراموش کنم.

_ مشکلی برای خانوم پیش اومده، مریض احوال شدن؟

_ بعد از مرگ ناگهانی دختر شون تارا خانوم بلافاصله با سکته مغزی از دنیا رفتن.

از اون موقع تمام این خونه پر شد از غم و غصه...

ربکا ،خدمتکار پر چونه ویلا بالاخره یه خبر درست بهم داد.

خبری که دنیا رو روی سرم آوار کرد.

با صدای بلند حامد ناخودآگاه ایستادم و برای پشت سرم نگاه کردم.

آروم از پله ها پایین می اومد.

_ ربکا، کسی اومده؟

ربکا نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ بله آقا یه خانومی برای دیدن شما اومدن.

نگاهم خیره مردی بود که کم از پدر برام نبود و هواسم پرت خبر رفتن مادری که هیچوقت قدرش رو ندونستم.

چقدر شکسته شده بود.

دلدار رزسیاه بخاطر مرگ دلداده‌اش آنقدر خرد شده بود.

وای بر من...!

تقریبا تمام موهای سرش سفید شده بودن.

مقابلم ایستاد و لبخند هسته ای زد.

_ سلام، خوش اومدین

دقیق نگاهم کرد و ادامه داد:

_ من شما رو میشناسم؟!

دستش که مقابلم دار شده بود رو نگاهی کردم و دستم رو آروم جلو بردم.

خیره نگاهش میکردم.

انگار آخرین باری بود که می‌توانستم ببینمش.... دلتنگ بودم...خسته بودم از دوری و جدال !

پر از خالی بودم!

پر از وحشت

پر از دلتنگی!!!

به محض لمس دستم نگاهش رو بالا کشید و بهم خیره شد.

_ حالتون خوبه ؟

پاهام بی حس شدن و تعادلم رو از دست دادم.

لحظه آخر دست های حامد دور تنم پیچید.

بی اراده چنگی به یقه پیراهنش زدم و بهش چسپیدم.

راه تنفسم بسته شده بود و سخت نفس می‌کشیدم.

حجم خاطرات و خبر مرگ رز فلجم کرد!

بعد از سوختگی شصت و چهار درصدی و عمل های زیبایی پی در پی هنوز ضعیف بودم.

عمیق نفس کشیدم و مشامم رو از عطر آشنای پدرم پر کردم.

برای محبت و ابراز علاقه هم خون بودن دلیل مزخرفی بود.

_ خانوم حالتون خوبه؟

حالم؟

نه نبودم...خوب نبودم... خوب نمی‌شدم.

نگاهم رو روی صورتش متمرکز مردم و لبم رو به دندون گرفتم.

بغض به گلوم چنگ زد و باز راه تنفسم رو بست.

خوب نمیشم بابا،من باهات چیکار کردم...

حس کردم روی چشم هام ایستاد.

اخم ابروهاش از بین رفت و و صورتش پر از بهت شد.

تمام توانم رو جمع کردم و لب هام رو تکون دادم.

_ بابا!

آخرین تصویری که برام رنگ گرفت چشم های گرد حامد بود.

و بعد سیاهی مطلق!

#582

**********************

( حامد )

از اتاق بیرون زدم ...صدای مکالمه کنجکاوم کرد و تند تر قدم برداشتم.

ربکا مقابل یه دختر جوان ایستاده بود و از رز حرف میزد.

بالای پله ها ایستادم و بلند گفتم:

_ کی اومده ربکا؟

_ این خانوم اومدن شما رو ببینن آقا

نگاهی به دختر انداختم..

_ میتونی بری

_ چشم

دستم رو به رسم ادب جلو بردم.

_ خیلی خوش اومدین،من شما رو میشناسم؟!

رفتار های دختر عجیب بود، خیره نگاهم میکرد.

دستش رو آروم بین دستم گذاشت.

از سردی که بهم منتقل کرد شوکه شدم.

_ خانوم حالتون خوبه؟

قدمی به جلو گذاشت و سکندری خورد.

خیلی سریع زیر بازوش رو گرفتم و مانع افتادنش شدم.

بی حال سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد.

این چشم های نم دار آشنا بود.

انگار لحظه‌ای زمان از دستم رفت و به گذشته پرت شدم.

درست به همون روزی که تارا رو برای اولین بار رز به پایگاه اورد

از آنالیا پرسید و رک جوابش رو دادم.

همون روز که اولین حمله قلبی بهش دست داد و توی بغلم افتاد.

این چشم ها همون چشم ها بود!

لب هاش تکون خورد.

_ بابا

حس کردم اشتباه شنیدم، صدای آروم دختر توی سرم نبض زد و تنها یک کلمه توی ذهنم نقش بست.

_ تارا !

پلک هایش روی هم افتاد و سنگین تر شد.

محکم تر از قبل گرفتمش و بغلش کردم.

بلند داد زدم:

_ ربکا دکتر خبر کن...

#583

( پیکو )

پاکت پاپ کروم رو از دست هانا گرفتم و چند تا دونه توی دهنم انداختم.

تیتراژ پایانی رو پرده اومد و چراغ های سینما روشن شد.

خمیازه طولانی کشیدم و ایستادم.

هانا_ آه چه زود تموم شد.

نگاه چپی بهش انداختم و راه افتادم.

_ یالا بجنبین بریم خوابم میاد.

هانا_ دور دور نکنیم؟

اینبار جمیلا قبل از من گفت:

_ تنت می‌خواره بین این همه آدم شناسایی بشیم تا خود صبح امضا بدیم؟

نوید بلند خندید و گفت:

_ با آدم سر شناس بیرون اومدن هم این مشکلات رو داره ها!

اهورا_ بیخیال گشتن بشین، امروز خیلی خسته شدم بریم خونه.

تفریح باشه واسه بعد...

جمیلا_ موافقم، امروز به اندازه کافی تفریح داشتیم.

نقاب کلاه رو روی صورتم کشیدم.

_ بجای آنقدر حرف زدن، و تکون دادن فکتون اگه پاهاتون رو تکون میدادین الان خونه بودیم!

هانا_ خیله خب بابا،من تسلیم.

بریم خونه...

****

اهورا کلید رو توی قفل در چرخوند و قبل همه داخل شد.

چراغ های پذیرایی روشن بود.

نگاه همه پر از تعجب شد.

هانا_ یعنی بابا هنوز بیداره؟

جمیلا_ بیداره که چراغ های پذیرایی روشن موندن.

ربکا از آشپزخونه بیرون اومد و سلام داد.

_ ربکا هنوز نرفتی؟

_ نه خانوم،اقا مهمون دارن منتظر دستور ایشونم.

#584

همه نگاهی به همدیگه انداختیم.

نکاهی که هزار معنا داشت.

پیکو قبل از همه با سرعت به سمت پله ها رفت.

همیشه دوز فضولیش از ما بیشتر بود!

************

( حامد )

خیره به معانیه و حرکات دست دکتر بودم که پلک های دخترک از هم باز شد.

گنگ نگاهی به اطرافش انداخت و روی من ایستاد.

دکتر_ خانوم،حالتون خوبه؟ هوشیاری کامل دارید.

دخترک نگاه ازم گرفت و آروم نیم خیز شد.

هیچ کیف مدارک و یا تلفن همراهی نداشت که به نزدیکانش خبر بدم.

به تاج تخت تکیه زد و شقیقه هاش رو دست کشید.

_ قبلاً هم چنین حمله‌ای رو داشتید؟

_ بله،کلا وقتی زیاد راه میرم اینطوری میشم.

_ بیماری مادرزادی داری یا اینکه با حادثه اینطور صدمه دبدید.

با سکوت کامل به پرسش و پاسخ های دکتر و دختری که هنوز اسمش رو نمیتونستم خیره بودم.

_ یه حادثه بود، البته ناجوان مردانه!

دکتر هم کمی گیج شده بود از جواب های گنگ دخترک.

_ اسمتون چیه خانوم ؟

دختر باز پوزخند زد و سرش رو بالا گرفت.

با نگاه مستقیم به دکتر گفت:

_ هویت های زیادی رو تجربه کردم.

با کدومش دوست دارید آشنا بشین؟

صدای این دختر آشنا بود...!

دکتر_ هر کدوم که راحتی رو معرفی کن

خندید...

_ فکر میکنید دیونه‌ام؟

_ نه چرا این حرفو میزنی.

_ چون اگه اسمم رو بگم شکی که دارین به یقین تبدیل میشه.

دکتر کلافه نگاهی بهم انداخت که اشاره کردم ادامه بده.

عجیب دلم میخواست شنونده باشم.

هرچند کوتاه،اما دلم میخواست این صدای آشنا تا خود صبح به سوال ها جواب بده!

_ پزشک معالج خاصی دارید؟

اینبار بلند تر خندید...

_ میخواین کار رو راحت تر کنیم.

من اینجا منتظر میمونم ،شما هم زنگ بزنین مامور های تیمارستان بیان کمکتون.

_ خانوم محترم،لطفا جدی باشین.

لبخند دخترک به یکباره محو شد.

_ کاملا جدی صحبت میکنم.

_ پس خودتون رو معرفی کنید.

نگاهی بهم انداخت و روبه دکتر گفت:

_ اگه تمام روزنامه ها و آدم های دنیا عکست رو منتشر کنن و بگن مردی...درحالی که خودت صدای نفس کشیدن، ضربان قلب و یا حتی علائم حیاتیت رو حس کنی.

وقتی یه نفر ازت بپرسه اسمت چیه نمی‌ترسی که به دیونه بودنت شک کنه؟

صدای آشنا مرموز شده بود!

_ شما بگو ما برای بعدش یه فکری میکنیم.

دخترک تک خنده ای کرد و پلک زد.

_ اسم من تاراست،تارا گونش!

#585

با شوک به دخترک خیره شدم.

باور کردنی نبود.

منی که فکر میکردم بعد از مرگ رز مرده ام حالا صدای طپش های بلند قلبم رو می‌شنیدم.

نمی‌دونستم از ترس و وحشت از دختر دوره کنم و از ای خواب بیدار بشم و یا به سالم بودن گوش هام شک داشته باشم.

چهره بهت زده دکتر هم دست کمی از من نداشت.

خدارو شکر که بهش اعتماد داشتم و چندین سال بود که دکتر خصوصی خانواده محسوب می‌شد.

آروم باش حامد، آروم باش مرد باید همه چیز بهت اثبات بشه!

دکتر رو با قول سکوت بدرقه کردم و خواستم امشب به خونه من اومدن رو فراموش کنه.

و دوباره با سرعت به اتاق مهمون برگشتم.

اگر چه مطمعا نبودم اما می‌ترسیدند که اون دختر با صدای آشنا با از هم فرار کنه و از دستم بره.

وارد اتاق شدم.

پشت به من مقابل پنجره ایستاده بود و به آسمون و سیاهی شب خیره بود.

آروم به سمتش رفتم و کنارش ایستادم.

_ نترسید فرار نکردم، جای رو برای رفتن ندارم.

خونسرد و بدون عکس العمل به روبروم زل زدم.

_ میدونی که اگه بخوام فقط جسم بی جونت از این خونه بیرون می‌ره؟

لب هاش رو با خنده به هم فشار. داد.

_ باور نکردین نه؟ حق دارین...

_ برای چی دروغ به این بزرگی رو سر هم کردی ؟

_‌ بابا...

طاقتم رو از دست دادم و بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم با دستم گلوش رو‌چنگ زدم و به دیوار چسپوندمش.

شوکه شده بود،شاید هم توی عمل انجام شده قرار گرفته بود.

با دستش سعی کرد دستم رو کنار بزنه و راه تنفسش رو باز کنه.

از بین دندون های کلید شده ام غریدم.

_ بازی دیگه بسه دختر کوچولو،یالا حرف بزن از طرف می اومدی که نمک روی زخمم بپاشی.

تلاشش برای کنار زدن دستم بیشتر شد.

تکونی بهش دادم و به دیوار کوبوندمش.

_ حرف بزن،فکر می‌کنی آنقدر احمقم که نمایش مسخرتو باور کنم.

فشار دستم رو کم کردم.

آروم نالید.

_ من دروغ نگفتم.

تکونی بهش دادم و داد زدم.

_ خفه شو

با ترس پلک زد و گفت:

_ میتونم ثابتش کنم!

دستم رو که از روی گلوش برداشتن بی حال روی زمین افتاد و شروع به سرفه زدن کرد.

_ نیازی به اثبات تو نیست، صورتت همه چیز رو نشون میده!

دلم میخواست منکر آشنا بودن صدای بشم که شش ماه بود توی گوشم نپیچیده بود.

به دیوار تکیه زد و سرش رو بالا گرفت.

_ دلم میخواد همه چیز رو براتون بگم ولی میترسم باورم نکنین.

چند ثانیه روی صورتش مکث کردم.

بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق بیرون زدم و در رو قفل کردم.

دیگه به حرف آدم ها اعتماد نداشتم..

فقط عمل مهم بود، که برای اثباتش فقط یک راه چاره وود داشت!

به اتاق کار برگشتم و با آرمان تماس گرفتم.

اونقدر عصبی بودم که اختلاف ساعتی دو کشور رو فراموش کردم.

چند بار تلفن بوق آزاد خورد که بالاخره صدای خسته‌اش توی گوشم پیچید.

یه لحظه به کاری که میخواستم بکنم شک کردم.

رو چه حسابی به همه امید میدادم؟

افکارم با صدای آرمان از هم پاشید.

_ الو حامد

_ببخشید فکر کنم زمان تا مناسبی مزاحم شدم.

صدای بسته شش دن در اتاق از اون سمت خط نشان این بود که دنبال جای خلوت برای حرف زدن میگرده.

_ نه بگو چیزی شده؟

_ باید بیای اینجا!

_ حامد ،خودت میدونی دو پهلو حرف زدن چقدر عصبیم میکنه

کلافه نفس عمیق کشیدم و تیغه بینیم رو فشار دادم.

_ فقط بیا آرمان، خودمم نمی‌دونم کارم درسته یا نه اما برای اثباتش بهت نیاز دارم.

چند ثانیه سکوت سنگینی بین دو طرف حاکم شد که گفت:

_ فردا با اولین پرواز میام فرانسه

_ ممنونم

_ شب بخیر.

تماس رو قطع کردم و تلفن رو روی میز انداختم.

کمی گیج و سردرگم بودم و صورت دختر،لحظه‌ای از سرم نمی‌رفت.

#586

********

( تارا )

به سختی از روی زمین بلند شدم و روی پاهام ایستادم.

خودم رو روی تخت انداختم و عمیق نفس کشیدم.

ضعف بدنم غیر قابل کنترل بود.

عوارض اون شعله های گرم کی دست از سرم بر می‌داشت خدا میدونست!

از فکر اینه حامد حرفام رو باور نکرده بود هم ناراحت بودم و هم بهش حق میدادم.

رفتار تندش ترس از روبرو شدن با بقیه رو توی وجودم بیشتر میکرد.

با یاد آوری حرف های ربکا و مرگ رز دلم گرفت.

گاهی برای جبران خطا ها خیلی دیر میشه... خیلی زیاد... اونقدر عمیق و دردناک که مثل تندیس از یه مجسمه توی موزه بزرگ ترین اشتباهات نگه داری میشی!

حالم از خودم بهم میخورد...

قطره اشکی که لجوجانه از گوشه چشمم روی بالشت چکید رو کنار زدم و رو تختی رو روی تنم بالا کشیدم.

دلم میخواست بدونم دیوید وقتی دیده نیستم چه عکس العملی نشون داده و از طرفی هم بخاطر بلایی که سرم آورده بود میخواستم سر به تنش نباشه!

انگار امشب ریزش اشک هام پایان نداشت.

شده گاهی آنقدر درد داشته باشید که ندونین اشکی که برای خالی کردن خودتون می‌ریزید رو باید به پای کدومش بگذارید...

حس میکردم هیچکس توی این دنیا درکم نمیکنه.

دردی که میکشم رو حس نمیکنه.

از درون متلاشی بودم،اما باز دلم میخواست سر پا باشم.

مثل سرباز تیر بارون شده ای که می ایستاد تا دشمن رو شکست بده!

شاید صورتم رو از بین برده بودن.

اما روحم هنوز تارا بود.

کسی قدرت نابودی روحم رو نداشت.

روحی که با خبر مرگ رز سیاه پر از انتقام و خون شده بود.

«شاید یه روز سرد...

شاید یه نیمه شب..

دلت بخواد بشه،برگردی به عقب..»

#587

*********

(اهورا)

امروز یه روز عجیب بود.

بابا مدام در حال تماس تلفنی بود و اعلام کرده بود که کسی از خونه خارج نشه و پایگاه امروز به مایکل سپرده شده بود.

حس میکردم همه‌چیز به مهمون مرموزی مربوط می‌شد که ربکا شب گذشته ازش حرف زده بود.

هرچقدر از بابا پرسیدیم چیزی بهمون نگفت و خواست منتظر بمونیم.

همه چیز از عجیب با اومدن آرمان به ویلا عجیب تر شد و حالا همه پی برده بودیم که اتفاق مهمی باید افتاده باشه.

ربکا سینی غذای مرموزی رو به دستور بابا به اتاق مهمون برد و برگشت.

کسی حق فضولی نداشت. و تنتذ راه چاره منتظر موندن بود.

بی‌خبری از صبح تا عصر یک طرف .چ، اومدن ناگهانی آرمان و صحبت خصوصی با بابا توی اتاق کار یه ور.

از شکستگی چهره آرمان رو هر بعد مرگ تارا کنار بزاریم میشد گفت تقریبا همه به زندگی بعد از مامان و تارا عادت کردیم.

عادتی که امروز از هم پاشید!

*******

( حامد )

آرمان نگاه مرموزی بهم انداخت و گفت:

_ چی رو پنهون می‌کنی حامد؟

_ فقط بهم اعتماد کن. دلم نمی‌خواهد بیخودی امیدوارم کنم. مطمعا که بشم همه چیز رو بهت میگم.

عصبی به سرنگ بین دستم اشاره کرد و گفت:

_ نصف شب زنگ زدی گفتی بیا گفتم چشم و اومدم.

حالا که اینجام با سرنگ روبروم ایستادگی و میخوای ازم خون بگیری و ازم میخوای که آروم باشم.

خود من این رفتار رو باهات میکردم چه عکس العملی نشون میدادی هان؟

کلافه از بحث بی سر و ته گفتم:

_ بهم اعتماد داری؟

بدون مکث گفت:

_ اره

_ پس بذار کارم رو بکنم.

#588

****

( تارا )

از صبح تهوع امونم رو بریده بود و ضعفم نسبت به دیشب بدتر شده بود.

.حالم از لباسی که تنم بود بهم میخورد و میخواستم از شرش خلاص شم.

اما از بدشانسی فعلا زندانی بودم تا به روش حامد اثبات بشه که دروغ میگم یا نه.

ذهنم آشفته بود و هیچ جوره آروم نمیشد.

نگاهی به سینی غذایی که ربکا آورده بود انداختم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.

سرمای که از پارک های کف اتاق به تنم تزریق میشد هم برای تحلیل گرمای تنم بی فایده بود.

با باز شدن مجدد در اتاق کلافه نفسم رو بیرون دادم و به در اتاق نگاه کردم.

با دیدن نانسی با نگاه عجیب و غریبش شوکه شدم.

خیلی زود به خودم اومدم و نگاه ازش گرفتم.

دروغ گفته بود. گول کلک جورج رو خورده بود همه مون رو به اون دردسر انداخته بود.

شاید اگه عاقلانه تر تصمیم می‌گرفتیم و نفرت چشم هامون رو کور نمی‌کرد الان وضعیت فرق داشت.

سنگینی نگاهش رو حس میکردم اما از اینکه نگاهش کنم حالت تهوع بهم دست میداد.

رشد این همه نفرت توی وجودم برای خودم غریبه بود.

دستش که روی بازوم نشست کلافه نگاهش کردم.

با دیدن سرنگ بین دست هاش پی به نقشه حامد بردم و لبخند محوی روی لب هام نشست.

.چه چیزی قوی تر از تست دی آن ای می‌تونست اثبات کنه که من دختر آرمان هستم.

#589

جمیلا رو خیلی خوب میشناختم،از فضولی نفس هاش کش دار شده بود اما. غرورش رو برای پرسش کنار نمیذاشت.

با فرو رفتن سرنگ توی دستم اخم ظریفی بین ابروهام افتاد.

سرنگ از رنگ سرخ خونم پر شد.

خیلی آروم بیرونش کشید و پنبه رو روی دستم گذاشت.

نگاهی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت.

صدای چرخش کلید توی قفل پوزخند روی لبم آورد.

فکر میکردن فرار میکنم.

خبر نداشتن که از بی پنهانی و حقارت بهشون پناه آورده بودم.

خسته بودم از جمله های عاشقانه دیوید که بجای عشق تنها حسی که بهش داشتم نفرت بود.

نجاتم داده بود ولی فقط از مرگ!

*********

( جمیلا )

سرنگ رو به حامد تحویل دادم و برگشتم به سالن..خیلی کنجکاو بودم که بدونم اون دختر کیه و حامد داره دور از چشم همه چیکار میکنه.

دربرابر سوال های پی در پی همه مون فقط خواستم که تا عصر امروز صبر کنیم.

ساعت از هفده و بیست دقیقه گذشته بود و حالا با تفاوت کمی نسبت به چند ساعت پیش با حضور مرموز آرمان کنار همدیگه نشسته بودیم.

صدای زنگ در خونه تکونی خفیفی به همه مون داد .

نگاه ها بدون حرف زد و بدل شدن،کسی جرائت سوال کردن نداشت.

ربکا پاکتی رو که دست آورده بود به حامد داد و رفت.

نفس های عمیق و کشدار حامد بیش از اندازه همه رو ترسونده بود.

پاک باز شد و حامد بدون حرف مشغول خوندن محتواش شد.

آرمان خیره نگاهش میکرد.

زمان گذشت و رنگ از رخ حامد رفت.

لب هایش تکون می‌خوردم و واژه های ما مفهومی رو زمزمه میکردن.

کسی نمی شنید فقط شوکه نگاهش میکردیم.

اهورا _ بابا چیزی شده ؟

نوید_ حرف بزن مرد از صبح خونمون رو تو شیشه کردی.

حامد نیم نگاهی هم بهمون انداخت و با عجله به سمت پله ها رفت.

شوکه از رفتار غیر قابل پیش بینیش ایستادم.

آرمان قبل از همه به برگه رسید و برش داشت .

خیلی آروم نگاهش روی متن های کاغذ میچرخید.

نگاه ها اینبار با وحشت رد و بدل شد.

نوید جلو رفت و قبل از اینکه چیزی بگه آرمان هم به سرعت به سمت پله ها رفت.

هانا_ اینجا چه خبره همه چرا دادن فرار میکنن طبقه بالا؟

ذهنم جرقه زد!

هرچه که بود مربوط به اون دختر طبقه بالا میشد.

به نوبت پشت سر آرمان به طبقه بالا رفتیم.

بین چهارچوب اتاقی که چند ساعت پیش ازش خارج شده بودم ایستاده بود و با وحشت به مقابلش خیره بود.

نزدیک رفتم.

بقیه هم پشت سرم ایستادن.

حامد دخترک جوان رو در آغوش گرفته بود و پا به پاش اشک می‌ریخت.

بعد از مرگ رز و اون شب ترسناکی که توی جنگل گذروندیم دومین باری بود که گریه مردونه حامد رو می‌دیدم.

#590

( حامد )

آخرین پله رو طی کردم و روی پاگرد ایستادم و نفس گرفتم.

به راهم ادامه دادم و پشت در اتاق ایستادم.

باورم نمیشد،اون تارا بود.

دختری که با چشمای خودم منفجر شدن خونه ای که توش زندانی بود رو دیدم زنده بود.

دخترم زنده بود!

کلید رو توی قفل چرخوندم.

به محض باز شدن در با ترس بهم نگاه کرد و کنج دیوار اتاق جمع شد.

با قدم های آروم جلو رفتم و روبروش ایستادم.

بیشتر جمع شد و سرش رو پایین انداخت.

خیلی آروم جلوش زانو زدم .

آب گلوم رو سخت قورت دادم و با دستم چونه‌اشو بالا آوردم.

با صدای غمگینی گفت:

_ حالا باور کردین؟

خیلی نرم گونه چپش رو دست کشیدم .

_ چه بلایی سرت آوردن

پلک هایش رو بست و فاصله بینمون رو از بین برد.

دخترم برگشته بود،رز کجا بود که از شادی اشک بریزه!

عطر موهاش... چشم هاش آشنا بود.

اما این صورت اصلا طبیعی نبود.

انگار دلتنگی این چند ماهه مثل زخمی که روش نمک بپاشی بغضی که از احساساتم جریان داشت سر باز کرد.

لاغر شده بود... با یاد آوری اتفاق شب گذشته شش ته و بی حسی باهاش دلم گرفت.

موهاش رو دست کشیدم.

_ گریه نکن دخترم، تموم شد همه چی تموم شد.

تحت هیچ شرایطی اجازه نمی دادم اینبار بلایی سرش بیاد.

نمی‌دونم چقدر زمان گذشت تا دلتنگی که از رفتنش داشتم کم بشه.

اما وقتی ازش جدا شدم چهره شوکه همه توی چهارچوب در ناخودآگاه لبخند روی لبم آورد.

خورشید طلوع کرد!

پرده ها رو کنار بزنین... لبخند بزنین... رخت سیاه رو از تنتون دربیارین.... تارای موسیاه برگشته!

آرمان جلو تر از همه ایستاده بود.

برق اشکی که توی چشم هایش نشسته بود لبخند روی لبم آورد.

_ بیا آرمان... بیا جلو بغلش کن تا باور کنی،دخترت زنده است و نفس میکشه.

ناباورانه نگاهی به تارا که ازم فاصله گرفته بود و با صورت خیس بهش خیره بود انداخت و قدمی به جلو برداشت.

در کمال تعجب تارا پیش قدم شد و به سرعت به سمتش رفت و بغلش کرد.

#591

( تارا )

با باز شدن ناگهانی در اتاق بی اراده توی خودم جمع شدم و به دیوار چسپیدم.

حامد با نفس های به شمار افتاده بین چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم میکرد.

انگار داشت با خودش کنار می اومد که باور کنه من تارام.

حق داشت....خودم هم از وقتی صورتم رو توی آیینه دیدم باور نمی‌کردم که خودم باشم.

صورتم هر کسی رو به شک می انداخت.

آروم به سمتم اومد و مقابلم زانو زد.

اونقدر دلتنگ بودم که مابین نگاه های خیره اش پیش قدم شدم و بغلش کردم.

عذاب وجدان مرگ رز باعث شده بود قدر داشتنشون رو بیشتر بدونم.

چقدر ساده بودم که دیوید رو باور کردم.

هیچوقت دوستم نداشت... همیشه دروغ گفت.

فقط عاشق صوفیا بود!

با صدای پا و احساس حضور چند نفر توی اتاق از حامد فاصله گرفتم.

صورت خیس از اشکم رو دست کشیدم و به آرمان که با بهت نگاهم میکرد لبخند زدم.

نگاهم روی صورت پر از ترس دخترا چرخید و دوباره به آرمان رسید.

چقدر دلتنگشون بودم...

قسم میخورم که دیگه هیچ کدومتون رو از دست نمیدم.

نه روی عذرخواهی دارم و دلم میاد ترکتون کنم.

بی انصافیه ولی می‌خوام از حالا تا آخرین نفسم کنار شماها بمونم.

بمونم و گذشته رو جبران کنم.

حامد ما بین اشک لبخند زد و رو به آرمان گفت:

_ بیا آرمان... بیا جلو و بغلش کن تا باور کنی زنده ‌است.

#592

قبل از اینکه آرمان به خودش بیاد از حامد جدا شدم و به سمتش رفتم.

دلم تنگ شده بود، حتی برای اون...

دستم رو دور گردنش انداختم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.

دیگه دلم نمی‌خواست گریه کنم.

دلم نمی‌خواست چشمام تار بشه، میخواستم همه رو باچشم باز ببینم.

کنار گوشش زمزمه کردم.

_ دلم برات تنگ شده بود، بابای واقعی!

دست هایی که تا چند ثانیه پیش کنار تنش بی حرکت افتاده بود دور کمرم پیچید.

سرخوش از خوشبختی که باورش برام سخت بود پلک هام رو بستم.

_ تارا

_ بله بابا، جانم بابا... باورم کن،میدونم سخته ولی باورم کن.

تنهام نذار خیلی خسته شدم. پاهام توان حرکت کردن ندارم

تنهام نذارین‌.. خواهش میکنم!

ازم فاصله گرفت و دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت.

نگاهش روی اعضای صورتم چرخید و گفت:

_ چه بلایی سرت آوردن... چرا صورتت...

مکث کرد.. میدونستم چی میخواد بگه و کنترلش میکنه.

لبخند محوی زدم و نگاهش کردم.

سفیدی تار های شقیقه هاش بیشتر شده بود.

_ قصه‌اش مفصله

یه لحظه نگاهم به پیکو افتاد.

کنار هاناو اهورا هنوز بین چهارچوب در ایستاده بود.

لبخندی زدم و به سمتش رفتم.

مردمک چشم هایش ندارم در حرکت بود.

آروم زمزمه کرد:

_ چطور ممکنه!

#593

لبخندی و حفظ کردم و مقابلش ایستادم.

خودش رو توی بغلم انداخت و با صدای بلند زد زیر گریه.

پشتش رو دست کشیدم و سرم رو روی شونه اش جابجا کردم.

اهورا با لبخند نگاهم میکرد.

جوابش رو با چشمک دادم.

هانا نزدیک اومد و با شوخی پیکو رو کنار زد.

_ اع برو کنار ببینم

پیکو نگاه چپی بهش انداخت و بینیش رو بالا کشید.

_ نمیخوام برم، تازه دارم باور میکنم روح ندیدم!

************

تقریبا یه ساعت گذشته بود و طبق حرف حامد همه توی سالن جمع شدیم.

آرمان مقابلم

حامد سمت چپ

اهورا راست

و دخترا به همراه نوید دورمون نشسته بودن.

میدونستم چی میخوان بپرسم و یا بدونن.

میدانم چه چیز های تلخی رو باید می‌شنیدم.

سخت بود

تلخ بود...

اما باید این مشکل از ریشه حل میشد.

با تفاوت اینکه اینبار برنده ما بودیم!

حامد_ می‌دونم خیلی سخته تارا اما می‌خوام که تمام اتفاقات این چند وقته رو تعریف کنی.

اینکه بعد از ریختن دیوار چه اتفاقی برات افتاد و چطور شد ...منظورم رو متوجه میشی دیگه؟

لبخند محوی زدم و سرم رو تکون دادم.

آرمان از لحظه ای که نشسته بود خیره نگاهم میکرد و لبخند به لب داشت.

سعی کردم لبخند بزنم اما یاد آوری اتفاقا اون روز حالم رو بد کرده بود.

لب های خشکم رو زبون کشیدم و شروع به صحبت کردم.

_ وقتی دیوار ریخت ، نمی‌دونم چطور اتفاق افتاد اما انگار به طور همزمان با خراب شدن دیوار یه راه مخفی باز شد.

مکث کردم سخت بود..

حامد_ اگر اذیت میشی بعداً هم میتونیم.

_ نه نه اصلا ،من حالم خوبه

همه‌چیز رو مو به مو تعریف کردم.

از دیدن هارون و راه پیدا کردن به ویلا عجیب!

از جاسوس بودن جورج و کلکی که تمام مدت بهمون زده بود.

از اینکه روم بنزین ریختن و سعی کردن بکشنم....

غیبت این چند وقت رو بدون کم و کاست با توضیح هوایی که دکترا راجب سوختگی و عمل هام بهم داده بودن گفتم.

از اینکه تمام مدت پیش دیوید بودم، کمکم کرده بود و نجاتم رو مدیون اون بودم .

و در آخر قرارم برای نجات از خانواده روان پریش هارون.

ماجرای ویدیویی رو که دیده بودم پنهون کردم.

اون به کسی مربوط نمیشد حتی برای دیدن اون کلیپ ممنون هارون بودم!

اون یه انتقام شخصی بود...

بعد از اتمام جمله هام حامد گفت:

_ اشتباه بزرگی کردیم که گول هارون رو خوردیم نمی‌دونم چطور باید اتفاقاتی که افتاده رو جبران کنم.

جبران پذیر نبود، هر اتفاقی که می افتاد صورتم بر نمی‌گشت.

لبخند تلخی زدن و سرم پایین انداختم.

هانا_ اون مرتیکه روانی از یه طرف نجاتت داده ،از یه طرف شبیه زن سابقش درستت کرده که چی بشه؟

اهورا_ شاید یکم خودخواهی باشه ولی به نظر من برای اینکه شناسایی نشی این کار رو کرده.

ناخودآگاه متن پشت عکس توی ذهنم رنگ گرفت.

«صوفیای عزیزم تا ابد عاشقت خواهم ماند»

شاید هرکسی فکر اهورا رو میکرد اما منی که از اصل ماجرا خبر داشتم جز یه لبخند تلخ چیزی نداشتم که بگم.

جمیلا_ الان خیلی درد داری؟

نکته سردی و بی تفاوتی بهش انداختم.

این دختر چطور روی نگاه کردن بهم رو داشت.

برای اینکه کسی شک نکنه و نگاه سردم رو پای حال خرابم بزاره تنها به یه،نه خشک و خالی اکتفا کردم.

رنگ از رخسارش پرید...

همه غرق توی افکار خودشون بودن و هریک به نحوی نظر میدادن.

آرمان نگاهی به جمیلا انداخت و دوباره بهم خیره شد.

مطمعا بودم دست پاچه شدن جمیلا رو حس کرده.

چند ثانیه خیره نگاهم کرد و به حامد چشم دوخت.

#594

میدونستم که به رفتار عجیب و غریب جمیلا شک کرده.

اخلاقش توی این مدت خیلی کوتاه دستم اومده بود طبق تعریف های رز آدم سمجی بود و تا ته داستان رو در نمی آورد ول کن نبود.

دروغ چرا ،اصلا بدم نمی اومد که یه گوش مالی حسابی به جمیلا داده بشه.

غرور بی جا و حس انتقام مزخرفش زندگی همه رو به کثافت کشید.

نوید قرار شد پیگیر پیدا کرد ن جورج بشه.

هانا گفت بعد از برگشت از اون روز همه حسابی توی حال خودشون بودن و زیاد به غیب شدن نامهای جورج اهمیت ندادن.

اما حالا که گفته بودم نقش پر رنگی توی سوختن صورتم داشته حکم مرگش رو امضا کردن!

دیر یا زود این اتفاق باید می افتاد.

قرار شد آرمان مدتی رو کنار مون بمونه... بودنش رو دوست داشتم نگاهش نسبت به قبل خیره تر بود ،مهربون تر بود!

اتاقم دست نخورده بود و زمانی که مشغول صحبت بودیم ربکا به دستور حامد برای نظافت اتاق به طبقه بالا رفت.

بیچاره هنوز هم عجیب نگاهم میکرد و میخواست بدونه که چطور همه آنقدر باهام صمیمی شدن.

ساعت از نیمه شب گذشته بود و همه خسته از روزی که گذروندیم بودیم به اتاق هامون رفتیم.

**

حوله رو روی موهای نم دارم کشیدم و مقابل آیینه ایستادم.

آب از نوک موهام روی سر شونه های لختم می‌چکید .

نفسم رو با صدا بیرون دادم و به ساعت نگاه کردم.

.از یک گذشته بود و قطعا همه الان خواب بودن.

احساس غیر قابل توصیفی داشتم.

باورم نمیشد که توی اتاق خودم ایستاده بودم.

حوله رو روی تخت انداختم و به سمت کمد رفتم.

بدون توجه به طرح لباس ها یه دست بلوز و شلوار و لباس زیر بیرون کشیدم و مشغول پوشیدم شدم.

لباس ها به تنم گشاد بودن!

روبروی آیینه ایستادم و سری از تاسف برای حال و روز تکون دادم و شونه رو بین موهام کشیدم.

.تنها یادگاری که از سارا داشتم همین شونه قدیمی خوش نقش و نگار بود.

چقدر خوب بود که دوباره میدیدمش!!!

سعی میکردم زیاد به صورتم توجه نکنم چون دیدن چهره صوفیا و یاد آوری اینکه دیوید چرا این کار رو کرده حالم رو بد میکرد.

شونه رو کنار گذاشتم و بین موهام دست کشیدم.

با باز شدن ناگهانی در اتاق ازجا پریدم.

پیکو و هانا به ترتیب با لبخند های خبیثی که روی لب هاشون بود وارد اتاق شدن و در رو بستن.

نگاهی به سرتاپاشون انداختم.

دمپایی خرسی،ست بلوز و شلوار راحتی با طرح عروسکی!

لب هام رو به هم فشار دادم تا خندم نگیره.

#595

_ چیزی شده ؟

بیخیال شونه هاشو نه رو بالا انداختن و روی تخت دراز کشیدن.

پیکو بالشت وسطی رو جابجا کرد و گفت:

_ بیا بخواب اونجوری نگاهمون نکن.

بلند خندیدم و جلو رفتم.

هانا_ بیا می‌خوام بازجویی کنم !

روتختی رو تا قفسه سینم بالا کشیدم و به سقف خیره شدم.

_ هووم،خوبه بپرسین.

هانا_ اول من میپرسم

پیکو_ باشه اول تو

هانا صداش رو صاف کرد پیکو چراغ رو خواموش کرد و برگشت روی تخت.... چون هر سه تامون لاغر و ریز بودیم راحت جا شده بودیم.

تنها روشنایی اتاق چراغ کنار تخت بود.

_ وقتی باردار بودی چند تیکه پیتزا می‌خوردی؟

بجای اینکه ناراحت بشم،هم صدا با پیکو بلند خندیدم.

اگه کسی از پشت در اتاق رد میشد قطعا صدامون رو میشنید.

ما بین خنده گفتم:

_ آخرین بار دوازده تیکه بود.

هانا_ نه آفرین مغزت سرجاشه.

پیکو از شدت خنده به نفس نفس افتاده بود.

هانا_ دختر اون موقع خیلی هیولا بودیاااا

_ خب چیکار کنم سیر نمی‌شدم.

پیکو نیم خیز شد و به تاج تخت تکیه داد.

_ حالا وضعیت همینطور میمونه؟

هانا_ برنمی‌گردی شرکت؟

_فکر نمیکنم که بتونم بیام.

پیکو_ این همه صورت آخه چرا شبیه زن اولش!

هانا_ می‌تونست شبیه خودت از اول درستت کنه،معلومه دکترای معروفی عملت کردن که هیچ جای سوختگی نداری.

با سکوت فقط به حرف هاشون گوش میدادم.

پیکو_ آخه خنگ خدا اگه شبیه خودش درستش میکرد که هارون دوباره پیداش میکرد

نفسم رو بیرون دادم و مانع شدم.

_ دخترا، من خیلی خوابم میاد

هانا دستش رو دور گردنم انداخت و گونه‌ام رو بوسید‌.

_ مرگتم بیاد باز باید منو اینجا تحمل کنی.

مردم آنقدر برات اشک ریختم میمون، اصلا شعور نداری تو؟

لبخند عمیقی زدم و بغلش کردم.

پیکو از پشت بغلم کرد و سرش رو روی شونه ام گذاشت.

_ خیلی سخت بود تارا،مرگ رز سخت بود مرگ بدون جنازه تو غیر قابل باور...

جوابی نداشتم که بدم، برعکس دلم میخواست از اتفاقا اون زمان بدونم.

پس سکوت کردم و اجازه دادم که ادامه بدن.

#596

به خودم جرئت دادم و پرسیدم:

_ رز چطور...

هانا_ جمیلا میگه وقتی از ویلا خارج شدن و بین درختا پنهون شدن.

با انفجار ساختمون رز خواسته بیاد داخل تا کنارت بمیره...

حامد که مانعش شده و بغلش کرده بقیه فقط صدای گریه و شیون بلندش رو شنیدن.

فریاد میزده و از خدا می‌خواسته که جونش رو بگیره و تو زنده بمونی!

قطرات اشک بی صدا از چشمم از تیغه بینیم و تا بالشت سُر خورد .

_ می‌گفت سرش روی سینه حامد بوده و یک آن به خودشون اومدن که دیگه برای نجاتش دیر بوده.

گزارش کاربرد شکافی اعلام کرد که فشار عصبی باعث سکته مغزی و پاره شدن رگ های مغزش شده.

پیکو حالم رو درک میکرد،مانع شد و گفت:

_ بسه دیگه بگیرین بخوابین فردا کلی کار داریم.

همین کافی بود تا مهر سکوت به لب های هر سه تامون بخوره و به ظاهر به خواب بریم.

عذاب وجدانم دوبرابر شده بود و دلم میخواست بمیرم!

رز مرده بود تا من زنده بمونم.

حالا میفهمم فرشته نجات من رز بوده ...

نیمه های شب از خواب پریدم.

هر چقدر تلاش کردم که بخوابم نتونستم.

خیلی آروم از سمت هانا که خوابش سنگین تر بود از تخت پایین رفتم و از اتاق بیرون زدم.

آنقدر با این خونه آشنایی داشتم که چشم بسته راه برم و. اتفاقی برام نیوفته.

پا برهنه از پله ها پایین رفتم و بی هدف به اطرافم نگاه کردم.

در بالکن متصل به باغ پشتی باز بود.

کنجکاو قدم برداشتم و وارد بالکن شدم.

با دیدن آرمان که به مقابلش خیره بود لبخند زدم و جلو رفتم.

اول با تعجب و بعد با لبخند نگاهم کرد.

_ چرا نخوابیدی؟

شونه هام رو بالا انداختم.

_ خوابم نبرد

#597

_ چی فکر تو مشغول کرده

با صداقت کامل گفتم:

_ اینکه آدمای این خونه مثل سابق میخوان کنارشون باشم یا نه!

لبخند با معنایی زد و گفت:

_ به حامد اعتماد دارم، مرد قابل اعتماد و عاقلیه

_ میدونم،ولی هر چی که بشه بازم من مقصر مرگ رزم

_ خودت داری این حرفهای بیخود رو به خودت تلقین می‌کنی تارا

لبخند زدم.. بعد از مدت ها از اینکه کسی تارا صدام میزد خوش حال بودم.

به نیم رخش چشم دوختم.

_ خودتم میدونی که واقعیت رو میگم

چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت:

_ رز حاضر بود از خودش بخاطر تو بگذره

سرم رو پایین انداختم تا ریختن اشکم رو نبینه...

_ دلم میخواد جبران کنم ولی نمیتونم.

گرمای دستش رو روی شونه ام حس کردم.

_ منم نمیتونم بهت بگم چقدر از اینکه زنده ای و نفس میکشی خوش حالم.

موضوع خوبی بود برای عوض کردن بحث.

سرم رو بهش تکیه دادم.

_ نگران شیدا نیستی؟

_ نه نیستم چون مطمعانم حالش خوبه.

_ هیچوقت سارا رو دوست نداشتی؟

صورتش رو نمی‌دیدم که عکس العملش کنجکاوم کنه.

_ راه من و سارا باید از هم جدا می‌شد.

باید؟!

نمی‌دونم چرا از جوابش دلخور شدم.

_ اگه دوستش نداشتی چرا بهش گفتی دوست دارم.

خواست جواب بده که ازش جدا شدم.

خیره به چشم هاش گفتم:

_ انکارش نکن.

من دفتر خاطراتش رو خوندم.

توی هر صفحه از اتفاقات تلخ و شیرین زندگیش محال بود که از تو ننوشته باشه...

نفس عمیق کشیدم تا اشکم نریزه.

نمی‌دونم چرا این سوال رو پرسیدم و بحث به اینجا رسید اما واقعا دلم پر بود ازش هیچ جوره با رفتار هایی که توی دفتر ثبت شده بود کنار بیام.

فقط نگاهم میکرد.

کلافه از سکوتش برگشتم داخل که سینه به سینه حامد شدم.

عالی بود!

اولین شبی که کنار خانوادم بودم فوقولاده شده بود.

تا خواستم از کنارش رد بشم سد راهم شد و گفت:

_ صبر کن تارا

ایستادم، اما نگاهش نکردم.

#598

_ چیزی شده؟

_ نه

_ چرا بیداری تا این وقت شب؟

بینیم رو بالا کشیدم ، آرمان داخل اومد و نگاهش بین من و حامد رد و بدل شد.

دلم میخواست حضورش توی زندگیم واقعی باشه!

اما نبود....

بی حرف از کنارمون رد شد و رفت.

نگاهم دوباره به حامد افتاد.

با لبخند به سمت میز شطرنج رفت و نشست.

اشاره کرد که روبروش بشینم.

نزدیک رفتم و مقابلش نشستم.

مهره های شطرنج رو چید و همزمان گفت:

_ با مرور اتفاقات تلخ فقط حال حاضرت رو خراب می‌کنی.

_ می‌دونم.

_ پس انجامش نده،به این فکر کن شاید از واقعیت خبر نداشته باشی.

چیزی میدونست و نمی‌گفت؟!

_ اما من...

_ تو به چند تا خاطره دوره نوجوانی به دختر اعتماد کردی تارا. نه واقعیت....

آب گلوم رو قورت دادم و شرمسار سرم رو پایین انداختم.

_ شما از چیزی خبر دارین؟

_ به وقتش میفهمی!

به صفحه شطرنج اشاره کرد و گفت:

_ شروع کن...

چقدر حامد تو درگیر کردن فکر آدم ها ماهر بود!

*****

( دیوید )

اگه بگم تمام شهر رو زیر و رو کردم دروغ نگفتم.

اما نبود...

نزدیک شدن به خونه حامد اشتباه بود و اصلا امکان نداشت که اونجا رفته باشه.

چون طبق آماری که از خونه داشتم همه چیز آروم بود و اتفاق عجیبی توی ویلای رز سیاه رخ نداده بود!

اگه تارا اونجا رفته بود الان همه اعضای اون خونه با خوشحالی جشن میگرفتن!

کلافه از سختی بیش از اندازه این چند روزه روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم با جمع کردن افکارم تارا رو پیدا کنم.

چرا آنقدر احمق بودم که فکر کردم با تمام اون ماجرا ها منو قبول میکنه!

اگه بازم هارون از چنگم درش آور های باشه به اینکه پدرمه رحم نمیکنم.

چون میدونستم ماه هاست که دنبالم میگرده.

بعد از درگیری اون روزم با جورج و فراری دادن تارا از همه چی با خبر شده بود و دنبالم میگشت.

آنقدر بهم ریخته و عصبی بودم که هیچ چیزی حالم رو جز دیدن تارا خوب نمی‌کرد....

#599

( حامد )

پتو رو روی تنش کشیدم و روی مبل مقابلش لم دادم.

دلم نمی‌خواست حتی یک ثانیه از جلوی چشمم دور بشه.

اینبار کسی حق نداره دلش رو بشکنه.

تمام شب رو از اتفاقات این چهار ماه حرف زد و میخواست بدونه در نبودش چه اتفاقاتی افتاده.

تمام شب رو بدون خستگی براش حرف زدم بدون اینکه احساس خسته‌گی بکنم و یا از دیدن صورتی که زمین تا آسمون با تارای گذشته فرق داشت خسته بشم.

ناراحت بود،حتی خیلی بیشتر از من از حال و احوالمون ناراحت بود و خودش رو مقصر میدونست.

گاهی هیچکس ما بین درد و رنجی که تحمل می‌کنی جز خودت نمیتونه کمکت کنه.

گاهی با گردن گرفتن مشکلات سعی می‌کنیم کمی از عذاب وجدان مون رو کم کنیم.

باور اتفاقاتی که دلمون نمی‌خواد بیوفته سخته.

باور یه نفرین تاریک در عین روشنایی مثل انعکاس یه خواب ترسناک همیشه پر از وهم و غیر قابل جبرانه...

اما چه بخوایم و چه نخواهیم اون اتفاقات رخ میده و برای فراموش کردنش به زمان،وبرای جبران کردنش به و هوش نیاز داریم!

آفتاب کم کم بالا می اومد و گرمای خورشید حالا مستقیم توی پذیرایی پخش میشد.

احساس خوبی بود.

یه خوشبختی قابل باور از طلوع خورشید و آب شدن یخ های قلبمون.

انگاری رز راست میگفت.

تارا هر وقت که ازت دور بشه غصه میخوری و هر زمان که بر میگرده نمیتونی که نبخشیش و دوستش نداشته باشی... اون خود خوشبختیه چون قلبش جایی برای نفوذ تاریکی نداره.

همیشه درخشنده است...

همیشه نورانیه، درست مثل آرزویی که سارا برای دخترش داشت!

قصه دخترک موسیاه پایان ندارد.

تنها با امواج گیسوانش بالا و پایین میروی... مست میشوی!

اشک میریزی...گاهی بلند از خوشبختی میخندی...

حال خوشیست تجربه زندگی با این دخترک همیشه هست.

پایان ندارد.

او از فصلی غیر قابل پیشبینی می آید.

دوست داشتنیست، رنگارنگ است.

او یک موجود عجیب نیست، ترسناک نیست ...زشت نیست.

او تنها در یک واژه خلاصه میشود.

او بانوی آسمان است، قلبش پر از مهربانیست.

اورا نه فرشته می‌نامند و نه ملکه....

او را تارا می‌نامند!

#600

( تارا )

ما بین خواب و بیداری پلک زدم و به محض هوشیاری کامل تیز سر جام نشستم و به اطرافم چشم دوختم.

همه چیز آشنا بود... از اشیاء و وسایل خونه،تا عطر رزسیاهی که فضا رو پر کرده بود!

پتو رو از روی تنم کنار زدم و پاهام رو از مبل آویزون کردم.

با مرور اتفاقات شب گذشته و گفت و گوی طولانی که با حامد داشتم لبخند روی لبم اومد.

وهم و خیال نیست...

بیداری تارا...

هوشیار تر از همیشه باور کن که به این خونه تعلق داری.

موهام رو پشت گوشم زدم و از سالن خارج شدم.

مستقیم برای پیدا کردن یه ساعت برای پیدا کردن زمان و خوردن یک لیوان آب برای رفع تشنه‌گی به سمت آشپزخونه رفتم.

احساس خوشی رو توی قلبم حس میکردم.

آرزو های تازه امروز جوانه زده بود!

امروز با همه روز ها فرق داشت مثل یه روز تعطیل ما بین یه فصل خسته کننده شیرین بود.

اولین آرزو توی سرم رنگ گرفت.

کاش همه آیینه های جهان شسکته بشن و از بین برن!

تا هیچوقت مجبور نباشم با خود جدیدی که دیوید ساخته بود کنار بیام.

.یعنی الان کجاست؟

اصلا دنبالم گشته؟

شهامت اینکه به این خونه بیاد رو داره؟!

کاش دنیا متفاوت بود....

ای کاش همه هارون ها میمردند!

کاش تمام رز های دنیا سیاه میشدن!

#601

لیوان رو ازمایع خوش رنگ پرتقال پر کردم و پشت میز کوچیک آشپزخانه نشستم.

ربکا زیر چشمی تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت...

با صدای محکم برخورد کفش با سرامیک های آشپزخونه سرم رو برگردونم.

اهورا با لبخند اشاره کرد ادامه بدم و مقابلم نشست.

همون طور که نگاهش میکردم جرئه‌ای از آب پرتقال رو از گلوی خشکم رد کردم.