نوید_ جا داره اتفاقات شیرین ایران رو یاد آوری کنم!
رز_ منم خیلی میترسم، نباید همراهمون بیاد.
پیکو_ با شناختی که من ازش دارم باید به اطلاع تون برسونم که نمیتونین متوقفش کنین!
جمیلا_ چارهای نیست.
حامد_ همراهمون میاد،بحث تمومه...
جمیلا_ کی حرکت میکنیم؟
_ فردا صبح!
****************
( دیوید )
تقریبا تمام شرکت رو گشته با پدرم اما خبری از رز و یا دخترا نبود.
_ کارلوس
_ بله
_ میدونی رز کجاست؟
_ نه والله،ولی منشیش گفت تا آخر هفته نمیاد شرکت و کارا رو برنامه ریزی کرده.
_ باشه ممنون.
تلفنم زنگ خورد، خیلی سریع جواب دادم.
_ بگو آرتور.
_ ویلا هم خالیه اقا، فقط هانا و پیکو و اهورا رو جا گذاشتن.
_ یه جای کار میلنگه
_ دارن یه کارایی میکنن، ولی مخفیانه.
_ با جورج هم تماس گرفتم جواب نداد، پیگیر شو ببین کجاست.
_ چشم آقا....
#559
***
( تارا )
اسلحهام رو از کمرم بیرون کشیدم و به اطرافم نگاه کردم.
بعد از سه روز تلاش بالاخره پیداش کردیم.
زمان تاوان دادن فرا رسیده.
_ سه روز عذاب کشیدیم که به اینجا برسیم.
جمیلا_ یه کم اینجا عجیب غریب نیست؟!
حامد_ مغز این مرد مسمومه.
نوید_ به نظر من خیلی هم با هوشه، یه سوله دور از مناطق مسکونی...
رز_ درست زیر زمین!
_ چی؟
پاش رو، روی زمین کوبید. راست میگفت زیر پامون دریچه بود.
یک شبانه روز هم طول نکشید که به اینجا رسیدیم .
اما دو روز طول کشید تا ورودی مخفیگاه رو پیدا کنیم.
حامد خم شد و خاک روی دریچه رو کنار زد.
نوید با شلیک یه گلوله درب دریچه رو باز کرد.
تاریکی مطلق مانع دید به پایین میشد.
نگاهی به همدیگه انداختیم. و دور دریچه حلقه زدیم.
رز_ خیلی تاریکه
نوید_ باید بریم پایین.
جمیلا_ از کجا معلوم یه کلک نباشه؟!
چشمام رو تو کاسه سرم چرخوندم و قبل از همه پریدم پایین.
با برخورد به زمین نفسم رفت و درد توی تنم پیچید.
واقعا چرا همچین کاری کردم؟!
صدای بقیه از بالا با فاصله کمی می اومد.
حامد_ تارا حالت خوبه؟
لبم رو به دندون گرفتم و روی زمین غلط زدم.
_ اره خوبم.
به سختی روی پاهام ایستادم و چراغ قوه ام رو روشن کردم.
با خنده گفتم:
_زیاد ارتفاع نداره، بپرین چیزیتون نمیشه!
به نوبت پایین پریدن و صدای اخشون توی تونل پیچید.
روی دیواره سلول دست کشیدم.
نم داشت!
_ اینجا به یه جایی راه داره!
حامد_ چطور؟
_ دیوار ها نم داره و خزه روشون سبز شده.
رز_ حرکت کنین، باید تا تاریک نشده از این تونل به یه جایی برسیم.
با یه فکر آنی رو به جمیلا گفتم:
_ تو از کجا فهمیدی هارون اینجاست؟
_ وقتی دیوید داشت باهاش حرف میزد شنیدم!
دروغ میگفت، حاضرم قسم بخورم که دروغ میگفت!
دیوید هرگز این کارو نمیکرد. اون منو انتخاب کرد، نه امکان نداره چنین کاری کنه.
یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود.
بالاخره معلوم میشد،غقط امیدوارم دیر نشه.
با فرمان حرکت آرمان همه به راه افتادیم.
بودنش برام عجیب بود و در عین حال آرامش بخش!
ساعت ها بود که بین پیچ و خم تونل ها حرکت میکردیم.
کم کم داشتم از به انتها رسیدن تا امید میشدم که حس کردم هوا به صورتم خورد.
باریکی تونل به حدی بود که فقط دو نفر کنار هم میتونستن با فاصله کم حرکت کنن.
حامد و آرمان در ردیف اول
جمیلا و نوید دوم و رز هم پشت سرشون حرکت میکرد.
انگار خستگی فقط به من فشار آورده بود، چون بقیه بدون توقف ادامه میدادن.
با سه قدم فاصله از رز حرکت میکردم.
با خوردن نور به صورتم دستم رو جلوی چشمم گرفتم و آروم حرکت کردم.
به ترتیب همه از تونل خارج شدن.
کنجکاو قدم برداشتن که از تونل بیرون برم که تکون خوردن چیزی رو زیر پام حس کردم.
با تعجب به دورم نگاه کردم.
زمین زیر پام لرزید و دیوار خروجی تونل فرو ریخت.
#560
********************
( رز )
با خارج شدن از تونل نفسم رو آسوده بیرون دادم و به اطرافم نگاه کردم.
این همه راه اومدیم که از وسط حیاط یه ویلا سر در بیاریم؟!
چرخیدم تا به تارا بگم تند تر حرکت کنه که با فرو ریختن دیوار خروجی تونل فرو ریخت.
ارزش زمین زیر پام تعادلم رو بهم ریخت و خوردم زمین.
چند لحظه طول کشید تا گرد و خاک اطرافم محو بشه.
قبل از همه جمیلا خودش رو جمع و جور کرد و ایستاد.
خروجی تونل کاملا بسته بود...
جمیلا_ چه اتفاقی افتاده؟!
نوید_ کسی به چیزی دست زد؟!
جمیلا_ نه بابا همش دیوار بود آخه به چی دست زدیم اخه.
._ تارا اون ور این دیوار لعنتی مونده، دارین راجب این مذخرفات بحث میکنین.
حامد_ یه جای این بازی میلنگه، پنهان شدن مرموز ،یه تونل دراز و بی انتها ... ساعت ها پیاده روی که آخرش سر از حیاط یه خونه سر در بیاریم؟
آرمان_ این یه تلهاست!
**************
( تارا )
گرد و خاک و بسته بودن تونل نفس کشیدم رو سخت کرده بود.
نا امید نگاهی به دیوار فرو ریخته مقابلم انداختم و ایستادم.
با دیدن پله های سمت چپم،ابروهام بالا پرید.
قبل از ریختن دیوار این سمت کاملا بسته بود.
خواب میبینم؟!
با در نظر گرفتن راهی که طی کرده بودم. و دیوار فرو ریخته تنها چارهای که داشتم بالا رفتن از پله ها بود.
دستم رو روی کمرم کشیدم و از بودن اسلحه خیالم راحت شد.
با دقت تمام پله ها رو طی کردم.
پله های کوتاه و سنگی، پیچش پله ها رو کاملا حس میکردم.
مثل بالا رفتن از یه برج!
پله شصت و هفتم رو طی کردم و به زمین صاف رسیدم.
با چشمای گرد به اطرافم نگاه کردم.
یه ویلای شیک و مبله؟! اینجا چخبره!!
موبایلم رو چک کردم...آنتن نداشت.
با صدای قدم های محکمی روی پارکت های سالن، خشاب اسلحه رو جا زدم و آماده شلیک شدم.
هارون خیلی ریلکس وارد سالن شد و روی مبل روبروم لم داد.
_ خوش اومدی تارا
تازه متوجه اتفاقات اطرافم شدم. این یه تله بود، اما به چه قیمتی؟!
_ هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی،مرتیکه روانی!
لبخند زد.
_ بشین عزیزم، صحبت هامون یکم طولانیه،ممکنه خسته بشی.
_ بقیه کجان، چه بلایی سرشون آوردی؟
_ اونا حالشون خوبه، البته فعلا!
#561
_ یعنی چی فعلا؟
_ شنیده بودم هرکس با رز سیاه زندگی کنه خوش شانسه، وای حالا که به چشم خودم میبینم باور میکنم.
گنگ نگاهش کردم که ادامه داد:
_ اگه همون روز میمردی، نه دوستت تلف میشد و نه من به پسرم تیر میزدم.
_ روان پریش بودن تو به من ربطی نداره!
_ نباید پسرم رو به خودت وابسته میکردی.
_ من کاری نکردم، خودش قبورکرد باهام ازدواج کنه.
پوزخند زد.
_ بچه هم محبت الهی بود؟!
بازدمم رو عمیق بیرون دادم و اسلحه رو پایین آوردم.
_ اره قبول دارم، همه چیز اولش بازی بود. وای هیچکس من یا دیوید رو مجبور نکرد که..
_ عاشق هم باشین!؟
_ به تو چه ربطی داره آخه!
_ اون پسرمه
بلند خندیدم و موهام رو دست کشیدم.
_ پدرا به پسراشون شلیک میکنن؟
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_ بعضی پدرا هم مادر بچه هاشون رو میفرستن زیر ماشین!
طعنه میزد... این مرد کارش را خوب بلد بود.
لب هایم را به هم فشار دادم.
_ خفه شو!
_ چرا،ناراحت شدی؟ مادرت رو دوست داری نه؟ وایسا اینجوری بپرسم.... کدوم مادرت رو بیشتر دوست داری، انالیا،رز و یا سارا رو؟
_ چی از جونم میخوای؟
_ یه نکته خوبی اشاره کردی، من دقیقا جونتو میخوام.
لبخند محوی زدم و دستامو دو طرفم باز کردم.
_ لطف بزرگی در حقم میکنی،چون بعد از اون روزی که آخرین تقلا های بچم رو توی شکمم برای زنده موندن حس کردم و نتونستم کاری کنم مرده متحرک شدم.
چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت:
_ پدر اون بچه پسر من بود.
_ میدونستم!
_ بازم میخواستی به دنیا بیاد!
_ اره، چون دیوید مثل تو نیست خیلی با تو فرق داره خیلی زیاد.
_حق نداشتی پسرم رو ازم بگیری... نقشه این بود، تو باید میمردی،همین!
_ حالا که نمردم...
پوزخند زد:
_ از این خونه فقط جنازهات بیرون میره.
_ از مردن باکی ندارم.فقط بزار بقیه سالم از اینجا برن.
قطرات اشک روی گونه هام فرو ریخت.
الان وقت شکستن نیست تارا، اروم باش.
کنترل رو از روی میز برداشت و پروژکتور رو روشن کرد.
با دقت به ویدیوی در حال بخش خیره شدم.
نه این امکان نداشت...
نگاه از پروژکتور گرفتم و به هارون نگاه کردم، قبل از اینکه لب باز کنم و چیزی بگم شی محکمی به سرم خورد و از هوش رفتم.
#562
*********************
( رز )
گوشه به گوشه ویلا رو گشتیم.
هیچ راه نفوذی نداشت.
اینکه توان کنار زدن اون دیوار رو نداشتم و بی خبر از حال تارا بودم سرم در حال انفجار بود.
_ این ویلای لعنتی طلسم شده
جمیلا بلند داد زد:
_ بیاین این طرف
نگاهی به چهره خسته نوید انداختم و به سمت جمیلا رفتم.
به چاله جلوی پاس اشاره کرد.
با دیدن شمارش معکوس بمب چشمام گرد شد.
جمیلا_ چهار،سه،دو، یک!
نگاه کنین.. هر پنج ثانیه یکی از بمب های متصل بهش فعال میشه.
سنگ دیواره ویلا عقب رفت و بمب کار گذاشته پشتش بیرون اومد.
نوید_ باید از این ویلا بریم بیرون.
_ پس تارا چی
جمیلا_ باید بریم وگرنه هیچی ازمون باقی نمی مونه.
_ نه من بدون تارا هیچجا نمیام.
آرمان بی حال به دیوار تکیه زد و روی زمین نشست.
_ گذشته تکرار میشه، این انصاف نیست... تاوان خطای من رو نباید دخترم پس بده.
حامد عصبی نگاهی به ویلا انداخت و داد زد:
_ هارون، عوضی بیا بیرون... مرد باش برای یک بارم که شده مرد باش و از روبرو حمله کن.
جمیلا_ فقط هیفده دقیقه زمان داریم!
نوید_ عجله کنین باید بریم
***************
( تارا )
با احساس سر درد شدیدی بیدار شدم.
گیج نگاهی به اطرافم انداختم و متوجه اطرافم شدم.
دست و پامو بسته به صندلی بود که روش نشسته بودم.
با یاد آوری اتفاقات چند ساعت پیش لبخند. محوی روی لب هام اومد.
با حرث تکونی به صندلی دادم و چشم هام رو بستم.
در اتاق باز شد و در کمال تعجب جورج توی چهارچوب در ایستاد.
نفسم رو آسوده بیرون دادم.
_ اه جورج،خداروشکر که اومدی بقیه حالشون خوبه؟
نگاه سردی بهم انداخت و مایع بطری که توی دستش بود رو دور تا دور اتاق ریخت.
سیستم بویاییم فعال شد، بنزین؟!
_ هی، چیکار داری میکنی بیا دستامو باز کن.
روبروم ایستاد و چند ثانیه نگاهم کرد.
_ متاسفم تارا
تا خواستم جواب بدم با قیمت مونده بطری رو روی سرم ریخت.
جریان مایع رو زیر لباس هام حس کردم.
بوی تند بنزین حالم رو بد کرد.
_ داری چه غلطی میکنی؟
توی چهارچوب در ایستاد و با لبخند گفت:
_ متاسفانه این بار من سمت پدرم هستم، بالاخره بازی تموم شد!
لب هام مثل ماهی به خشکی افتاده باز و بسته شد.
قطرات بنزین از لایه موهام روی صورتم میریخت.
_پ...پدرم؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
_ بزار نسبتمون رو از یه طرف قابل درک بگم، من برادر شوهرت محسوب میشم.
پوزخند. زدم...
_ تو جمیلا رو عمدا از نقشه ات با خبر کردی نه؟
قهقهه بلندی زد و گفت:
_ نه خوشم اومد،دختر باهوشی هستی.
ولی خب دیگه فایده ای نداره!
فندک رو روشن کرد و کف اتاق انداخت.
جریان آتیش رو دنبال کردم...
شعله های آتش به تنم رسید.
لحظه آخر ما بین توهم و خیال پشت پرده اشک چشم هام دیوید رو دیدم و سوزش تنم با جیغ دلخراشی که با تمام وجود کشیدم یکی شد.
#563
****************
( دیوید )
با یه حساب سر انگشتی از غیب شدن مرموز رز و افراد خاص خانواده اونم درست با غیب شدن ناگهانی جورج حل کردن معما اصلا کار سختی نبود.
رز سیاه خیلی راحت به دام هارون افتاده بود!
امیدوار بودم دیر نرسم و بتونم هوشیارشون کنم.
با اولین پرواز به آمریکا رفته و خودم رو به خونه دوران کودکیم رسوندم.
در راه مخفی باز بود و دیوار انتهایی خراب شده بود.
از پله های مخفی بالا رفتم و وارد خونه شدم.
هارون روی مبل لم داده بود و مینوشید.
با دیدنم کاملا شوکه شد.
_ دیوید تو اینجا چیکار میکنی؟
ما بین دندون های کلید شده و نفس های به شمار افتاده غریدم.
_ تارا کجاست؟
_ برای نجات دادنش تلاش نکن... عشق اون اشتباهه پسرم اونم مثل صوفیا فراموش میکنی.
یقه لباسش رو چنگ زدم.
_ خفه شو، تارا با صوفیا قابل قیاس نیست. بگو چه بلایی سرش آوردی.
یه لحظه صدای فریاد یه زن از طبقه بالا کنجکاوم کرد.
_ داری چه غلطی میکنی...
صدای تارا بود!
هارون رو به عقب پرت کردم و به سمت پله ها رفتم.
با تمام توانم میدویدیم و پله ها رو رد میکردم.
میخواستم اسمش رو صدا بزنم،اما نفسم بالا نمی اومد.
به اتاق رسیدم و بین چهارچوب ایستادم.
در یک ثانیه جسم تارای بسته به صندلی، بین شعله های آتیش گم شد و صدای جیغش توی سرم پیچید.
**************
( رز )
به اسرار حامد از دیوار ویلا رد شدم و بین درخت های پشت در ویلا گم شدیم.
به اندازه کافی فاصله گرفته بودیم.
با صدای انفجار بلند ویلا بغضم شکست و با صدای بلند اسمش رو صدا زدم.
_ تاراااااا
دستای حامد روی تنم پیچید و مانع سقوطم شد.
_ همش تقصیر شماست، نباید می اومدم بیرون.
نوید_ رز آروم باش...
آرمان خیره به ویلا کنار درخت سر خورد و شونه هاش لرزید.
گریه میکرد.. آرمان مغرور هم امروز شکست.
_ چطور آروم باشم. مگه کوری تارا مرد،دخترم مرد میفهمی؟!
#564
اشک های صورتم رو کنار زدم و به سمت ویلا قدم برداشتم.
سر دردم به اوج رسیده بود.
حامد مانعام شد و بازوم رو گرفت.
خدایا خواهش میکنم زنده بمونه، جون منو بگیر اما دخترم زنده بمونه.
حامد_ رز آروم باش
سرم رو روی سینه اش گذاشت.
سر گیجه داشتم... جریان آشنایی رو از بینیم حس کردم و پلک هام سنگین شد.
*************
( حامد )
حالم خیلی بد بود. باور نمیکردم که تارا رو از دست داده باشیم.
همه شوکه به ویلای در حال سوختن خیره بودن.
رز بیقرار بود... باور نمیکرد.
برای همه باورش سخت بود.
چقدر احمق بودیم که تو تله هارون افتادیم.
گذشته یک بار دیگه تکرار شد و اینبار تنها قربانیش تارا بود.
رز داد میزد و دور خودش میچرخید.
سرش رو روی سینه ام گذاشتم که ارومش کنم.
صدای هق هق ریزش فقط چند ثانیه طول کشید و توی بغلم بی حال شد.
حلقه دستم و سفت تر کردم و کمی از خودم جداش کردم.
بازم خون دماغ شده بود.
روی زمین زانو زدم و آروم توی بغلم چرخوندمش.
آروم به گونهاش ضربه زدم و اسمش رو صدا زدم.
ولی عکس العملی نشون نداد.
نوید و جمیلا نزدیک اومدن و کنارم زانو زدن.
جمیلا_ بازم فشارش بالا رفته؟
نوید دستش رو جلو آورد و ضربان رو چک کرد. یه لحظه رنگش پرید و سرش رو بالا آورد.
_ چیشده نوید؟
_ نبض نداره!
#565
**************
( آرمان )
تکیه به درخت کاج به ویلای درحال سوختن خیره بودم.
برای دومین بار بعد از مرگ سارا شکست رو حس کردم.
تک تک لحظاتی که کنارش داشتم برام رنگ گرفت.
نباید این اتفاق می افتاد،هنوز خیلی چیزا رو بهش نگفته بودم.
با صدای فریاد حامد از خیال خارج شدم و چشم از ویلا گرفتم.
رز روی زمین دراز کشیده بود و نوید دو دستش رو روی قفسه سینه اش گذاشته بود و شوک میداد.
نزدیک رفتم...
خون جریان گرفته از بینی و گوش هاش نشان از فشار بالا و پاره شدن رگ های مغزی بود.
نبض رو چک کردم.
نمیزد!
یک بار
دو بار
سه بار...
بی فایده بود، رز رو از دست دادیم.
به جسم بیجونش روی زمین خیره شدم و پلک زدم.
کی باورش میشد،رزسیاه از غم از دست دادن دخترش، دختری که هم خون خودش نبود... دق کرد.
**********
( جمیلا )
نگاه از تکه های چوبی که توی آتیش میسوختن گرفتم و به بقیه نگاه کردم.
نوید و آرمان با چهره های غمگین به آتیش خیره بودن....
حامد به درخت تکیه زده بود و جسد رز رو توی بغل گرفته بود.
باورم نمیشد حامد انقدر رز رو دوست داشته باشه.
گاهی وسعت یه عشق زمانی شناخته میشه که از دست بره.
شاید اگه توی شهر بودیم و امکانات داشتیم میشد رز رو برگردونیم.
اما وسط جنگل و بدون هیچ امکاناتی تقریبا غیر ممکن بود.
نوید آروم به سمت حامد رفت و برای بیرون کشیدن جسم رز از آغوشش پیش قدم شد.
حامد ممانعت کرد و رز رو بیشتر به سینه اش فشرد.
نوید_ حامد بزارش زمین، اینطوری اذیت میشه
حامد لبخند محوی زد و صورت رز رو دست کشید.
_ چندین و چند ساله که اذیت میشه، هرشب کابوس دخترش رو میدید.
حالا که پیداش کرده بود میگفت آرومم آنقدر آرامش دارم که تمام عمرم تجربه اش نکردم.
میگفت حالا میتونم همهچیز رو جبران کنم.
_ حامد...
_ دوستش داشت،تارا رو حتی بیشتر از اهورا دوست داشت.
نتونستم تحمل کنه نوید، نتونست.
با بهت با قطرات اشک که از چشم های حامد روی صورت به خواب رفته رز میچکید خیره شدم.
خدایا من چیکار کردم....
من همه رو به این دام کشوندم.حس نفرتم به هارون زندگی همه رو نابود کرد.
خدایا با این دروغ بزرگ چطور به زندگیم ادامه بدم.!
#566
«شاید یه روز سرد...
شاید یه نیمه شب...
دلت بخواد بشه،برگردی به عقب!»
************
( پیکو )
از صبح آروم و قرار نداشتم و مدام توی خونه چرخ میزدم.
دیروز عصر نوید تماس گرفت و گفت که تا ظهر امروز میرسن.
خبر خوبی بود،اما نمیدونم چرا دلم شور میزد.
با صدای زنگ در از جا پریدم و به هانا نگاه کردم.
لبخندی زد و قبل از من به سمت در دوید.
ای کاش هیچوقت این در باز نمیشد.
حاظر بودم،سالها منتظر برگشتنشون بمونم و امروز با این صحنه روبرو نشم.
اهورا آروم پشت سرم به استقبال اومد.
به نوبت پشت سر هانا ایستادیم، به محض باز شدن در لبخند از لبم محو شد.
نوید به جمیلا کمک کرد که وارد خونه بشه.
چشم هاشو سرخ و بیحال بود.
حال و روز نوید هم کمتر از اون نبود.
هانا_ پ...پس بقیه کجان؟
جمیلا چرخید و به پشت سرش نگاه کرد.
با دیدن حامد و آرمان که تابوت رو از ماشین آمبولانس بیرون میکشیدن،روح از تنم رفت.
به سرعت هانا رو کنار زدم و جلو رفتم.
روبروی حامد ایستادم... نگاهم بین تابوت و صورتش چرخید.
جرائت پرسیدن نداشتم.
گرمای حضور کسی رو پشت سرم حس کردم.
اهورا_ بابا اینجا چخبره،این تابوت چیه؟
آرمان هماهنگ با حامد تابوت رو،روی دوششون جابجا کردن و به سمت خونه رفتن.
اهورا مات به رفتنشون نگاه کرد و پشت سرشون وارد خونه شد.
حتی نگهبان های حیاط هم با تعجب نگاهمون میکردن.
به نوبت وارد خونه شدیم.
تابوت رو درست وسط پذیرایی زمین گذاشتن.
نگاهی به چهره های خسته شوند انداختم و داد زدم.
_ یکی بگه اینجا چخبره؟
جمیلا خیره به تابوت اشک هایش جاری شد.
هانا پشت سر اهورا که مقابل تابوت زانو زده بود و داشت بازش میکرد ایستاد.
نیمه اول تابوت چوبی کنار رفت.
با دیدن جسم خوابیده رز چشمام گرد شد.
هانا جیغ خفیفی کشید و عقب رفت.
اهورا زیر لب اسم رز و زمزمه کرد و ناباورانه صورتش رو دست کشید.
کنار حامد ایستادم.
_ پس تارا کجاست؟
نیم نگاهی بهم انداخت و به تابوت خیره شد.
کنار پاش زانو زدم....
پلک زدم، اما تاری چشم هام از بین نرفت.
پشت پردهای از اشک گفتم.
_ بابا تارا کجاست؟ زنده است مگه نه... بابا مگه قول ندادی همه سالم برمیگردین، من به اعتماد حرف شما راضی شدم بمونم و همراهتون نیام.
جوابی نداد ،حتی نگاه از تابوت نگرفت!
جیغ زدم:
_ نوید تو یه چیزی بگو
حامد_ روزی روزگاری، دختری با طلوع آفتاب شرق متولد شد.
گلی خوش بو با طراوت از دنیای عشق پا به دنیا گذاشت.
افسوس که گلبرگ های این گل سیاه بود.
چون چشم هایش،چون گیسوانش!
روزگاری گذشت اما هرگز به کام آرزو های دخترک نبود.
روزگار بی رحمانه کمر به نابودی آرزو های دخترک بست.
روز به پایان رسید و آفتاب طلوع کرده جایش را به ماه درخشان داد.
دخترک دل به ستاره های افسونگر آسمان شب داد.
صبح روز بعد تارای موسیاه قصه با رفتن ستاره های افسونگر غروب کرد.
آن شب هرگز به صبح نرسید و آسمان دیگر طلوع و گرمای خورشید را به خود ندید.
گلبرگ های رز سیاه دانه دانه فرو ریخت، افسوس که این قصه به سر رسید!
#567
****************************
( سه ماه بعد....)
( هانا )
دستم رو زیر چونه ام زدم و به چرخش قاشق توی لیوان جلوی نوید چشم دوختم.
سه ماه مثل برق و باد گذشت.
سر تیتر روزنامه ها پر شد از مرگ شوکه کننده رز سیاه برند معروف!
کسی از سایه سیاهی که روی زندگی افراد این خونه افتاده ه بود خبر نداشت.
از از مزار تارا حتی برای بردن گل و غذا داری هم خبر نداشت.
سه ماه گذشته بود اما هنوز هم همه رخت سیاه به تن داشتیم.
سه ماه از رفتن رز میگذشت و هنوز ما نفس میکشیدیم.
کی فکرش رو میکرد بعد از مرگ رز سیاه کسی بتونه نفس بکشه.
آخرین گلبرگ این شاخه رز افتاد.
اعتراف سختیه اما...دشمن پیروز شد.
ساعت از نه صبح گذشته بود.
اما حامد هنوز از اتاق بیرون نیومده بود.
وقتی هم که بیرون می اومد روی صندلی جفت کنج سالن که همیشه با رز مینشست، میشست و به صندلی خالی کنارش با حیرت چشم میدوخت.
سه ماه گذشته بود و کسی خبری از دیوید نداشت.
همه افسرده بودیم...
پیکو هرشب و هر روز رو توی اتاق تارا میگذروند و اشک میریخت.
جمیلا بی روح تر از همیشه شبانه روزی رو کنار اهورا که با سکوت عذاب داری میکرد توی پایگاه میگذروند.
قرص های آرمان قوی تر شدن و دکتر انجام عمل اضطراری و گذاشتن باطری برای قلبش و ادامه زندگی رو اجباری کرد.
انتهای این قصه همین بود؟!
مرگ تدریجی جسم کنار روح فلج شده!
باز هم زمستون به این خونه برگشت....
#568
( جمیلا )
هوا تاریک شده بود و داوطلب های این فصل هم به سلول هاشون رفتن.
با قدم های آهسته به سمت تونل آرامش رفتم.
طبق معمول هرشب اهورا قبل از من اونجا بود و به منظره شهر خیره بود.
چه کرده بود با دل های ما این تونل شماره هشت.
حتی زمانی که حامد هم کوتاه به پایگاه سر میزد حداقل یک ساعت رو توی این تونل میگذروند.
تونل شماره هشت،یادواره خاطرات رز بود!
بی حرف کنارش نشستم و پاهام رو آویزون کردم.
نیم نگاهی بهم انداخت و به روبروش خیره شد.
مرده بودم، مثل تمام اعضای این خانواده با مرگ آرزو و خوشبختی بینمون وجودم مرده بود.
پر بودم از عذرخواهی های که دردی از کسی دوا نمیکرد.
پر بودم از عذاب وجدانی که میسوزوند و خاکسترم میکرد...
چطور میتونستم بگم که من میدونستم جورج هم پسر هارون بوده و عمدا ما رو توی تله انداخته.
حالا که رفته بود...
حالا که همه مرده بودن..
بعد از تارا... بعد از مرگ رز درست جلوی چشم هام،چطور میتونستم که بگم احساساتم برای انتقام خواهرم باعث این فاجعه شد.
بغض تا انتهای وجودم رو تخت فشار قرار میداد اما نمیشکست.
اشکی وجود نداشت که سرازیر بشه.
یه بیابون بی آب و علف، خشک از احساسات...مملو از عذاب وجدان!
حال پیکو از همه خراب تر بود.
حق داشت، حتی مزاری نبود که برای همکلاسی دوران کودکیش اشک بریزه، تا آروم بشه.
اخ تارا...
انگار حق با حامد بود.
اون شب هرگز به صبح نرسید.
تارای موسیاه،افسون ستاره ها شد و همراهشون رفت.
گلبرگ های رز سیاه از فراغت دوری پرپر شد!
و حالا همه ما توی تاریکی اون شب گیر افتاده بودیم.
روی تمام وسایل ویلا پارچه سفید کشیده شده بود.
سایه ابر سیاه قصد رفتن نداشت!
روبرو میشدم...
هرشب با عاقبت غرور و انتخاب اشتباهم روبرو میشدم و میشکستم.
_ اهورا..
_ سکوت...!
_ اهورا بیا برگردیم خونه،الان نوید میاد.
_ اولین باری که اینجا اومدم پنج سالم بود.
اون زمان تازه مادرم رو پیدا کرده بودم.
دستمو گرفت و آوردم اینجا،بهم گفت اینجا سرزمین جادویی رز سیاهه!
بغض باز هم به اوج رسید اما نشکست.
_ اهورا بیا بریم
داد زد:
_ کجا بیام، به کدوم خونه.. اونجا بعد از مرگ تارا و مامان یه متروکه بیشتر نیست.
بابام روزه سکوت گرفته، پیکو ازم دور شده و فقط برای تارا اشک میریزه...
شدیم برده مرده ها!
کدوم خونه جمیلا ،کدوم خونه...
با تکرار هر واژه اوج صداش کم میشد و پر شدن چشم هاشو از اشک رو میدیدم.
لعنت به تو جمیلا لعنت!
#569
**************
( فصل آخر)
نمیدونم چندمین روزی بود که اینطور بی حال بودم.
حس به جسم بی جون رو داشتم که روی تخت افتاده.
هربار که هوشیار میشدم تمام اتفاقات از سرم رد میشد و در آخر گرمای نفس گیر آتش و بوی سوختن تن خودم توی سرم میپیچید.
دید خیلی کمی به اطراف داشتم.
تمام تنم بسته بود و توان تکون دادن اجزای تنم رو نداشتم.
درست مثل یه مومیایی!
صدای زیادی رو دور و برم میشنیدم.
اما ما بین اون همه صدا فقط صدای دیوید آشنا بود.
من مرده بودم؟!
دیدم،با چشمای خودم شعله های آتیش رو دیدم.
گرماش ،دردش و حتی سرخیش رو حس کردم.
اما هنوز زندهام؟!
امروز باز هم هوشیار شدم.
با تفاوت اینکه کسی کنارم نبود.
از همه عجیب تر سنگینی روی تنم حس نمیکردم.
حس آزادی یه پرنده از قفس رو داشتم.
پلک زدم.
باز هم جز سفیدی یک رنگ سقف چیزی قابل دید نبود.
با هر زحمتی که بود گردنم رو تکون دادم.
مرده از گور بلند شده به اندازه من درد نمیکشه!
نگاهم روی سرم وصل به پاتختی قفل شده.
با صدای در اتاق کنجکاو شدم.
بعد از مدت ها حالا کاملا صورتش رو میدیدم.
با دیدن چشم های بازم به سرعت به سمتم اومد.
لبه تخت نشست و دستم رو بین دستش گرفت.
_تارا
بی حال پلک زدم... میخواستم لبخند بزنم تا بدونه از دیدن صورتش خوش حالم اما نمیتونستم.
خم شد و پیشونیم رو بوسید.
ته ریش صورتش به پیشونیم خورد و دلم رو شکست.
دیدمش، چشمای خیسش رو ما بین شعله های آتیش دیدم.
نجاتم داده بود...
فرشته نجات همیشگیم یک بار دیگه به دادم رسیده بود.
#570
********
( اهورا )
نگاهی به دور تا دور خونه تاریک انداختم و به سمت پله ها رفتم.
چراغ تمام اتاق ها خواموش بود.
جمیلا پیش نوید موند تا کار هارو سر و سامون بده.
به هر بهانهای همه از خونه فراری بودیم.
از خونه و تجدید خاطرات از دست رفته سخت بود.
در اتاق تارا نیمه باز بود اما چراغ هاش خواموش بود.
در رو باز کردم و آروم وارد اتاق شدم.
در بالکن باز بود و پرده ها با باد سرد زمستونی تکون میخوردن.
ما بین تاریکی اتاق موهای پیکو با باد به رقص در اومده بودن.
حال اون از همه خراب تر بود.
تنها کسی رو که داشت از دست داده بود.
کنارش روی تخت نشستم.
حرفی نزدم، دلم پر از حرف نگفته و شکایت از تنهایی بود که با نبودنش بهش دامن میزد اما از طرفی درکش میکردم.
حقیقت همین بود، به زبون آورد.
به چشم هام نگاه کرد و گفت که تارا رو بیشتر از هرکسی توی دنیا دوست داره.
حالا که نیست،منم نیستم....
ازدواجی صورت نمیگیره، بیخیال من شو!
نمیتونستم بیخیال بشم. هنوز به داشتنش امید داشتم.
امید کاذبی که به برگشتن پیکو داشتم سر پا نگه ام می داشت.
بعد از تارا
مادرم رفت... رز سیاهی که دلبسته ستاره قصه شده بود هم با طلوع طلسم اون شب پرپر شد و رفت.
با رفتن رز سیاه همه زمین خوردیم.
آخرین باری که بابا رو اینطور گوشه گیر دیدم چهار سالم بود!
سخته درک مردی که عاشق زنی باشه که پر از نفرین و سیاهیه، سخته درک قلب عاشق مردی که زنی رو پرستش میکنه که به قتل مادرش اعتراف کرده.
گاهی زندگی کردن با این عشق های عجیب و غریب به زنده موندن و جنگیدن برای احساسات از دست رفته ات،کمکت میکنه.
پیکوی افسرده برمیگشت...!
رمان تارا جلد دوم رز سیاه به نویسندگی پردیس نیک کام می باشد.
هرگونه کپی و انتشار بدون ذکر ممنوع میباشد.
تلگرام ما(
@NochaT_RomancE)
#571
سرش رو روی شونه ام گذاشت.
پلک هام رو بستم و دستم و دور بازوش انداختم.
پیکو _ عاشق شده بود اهورا، تارا. عاشق دیوید شده بود.
_ پیکو بهش فکر نکن
_ خیلی خوش حال بود که مادر میشد.
کنارش نبودم اهورا،ازش دور شدم.
از خواهرم،از مادرم.... از همه کسم بی خبر موندم.
درد میکشد، فریاد میزد اما هیچکدوممون نفهمیدیم.
تولدش رو فراموش کردم... آنقدر سرگرم خودم بودم که تارا رو یادم رفت.
وقتی درد کشیدم کنارم بود، ولی وقتی بهم احتیاج داشت کنارش نبودم اهورا.....
_ پیکو
_ نه خواهش میکنم ازم نخواه فراموش کنم.
اره درسته درد میکشم ولی حقمه هرچقدر هم درد بکشم از عذاب وجدانم کم نمیشه.
_ پیکو تارا با مرگ به آرامش رسید، باور کن الان از ناراحتی تو بیشتر غصه میخوره.
_ نه نباید میمرد، حق نداشت منو تنها بذاره.
_ منم مادرم رو از دست دادم پیکو ، اشک ریختم ولی برنگشت... با این کارا چیزی عوض نمیشه فقط به خودت ضرر میزنی.
_ رز خیلی بیشتر از ما تارا رو دوست داشت.
جمیلا میگه وقتی اونجا بودن دلش میخواسته خودش جونش رو بده ولی تارا زنده بمونه.
من چی، منم خیلی دوستش دارم پس چرا حقم این شده.
حتی یه مزار هم نداره که به دیدنش برم و باهاش حرف بزنم.
_ هیچ کدوم از اتفاقاتی که افتاده دست من و تو نیست.
_ نباید میرفتن دنبال هارون،نباید!
با شکستن بغضش با درد چشم هام رو بستم.
پس خورشید کی طلوع میکرد.
سرمای این شب قلب هامون رو منجمند کرده.
کاش میشد به گذشته برگشت.
«شاید یه روز سرد..
شاید یه نیمه شب..
دلت بخواد بشه،برگردی به عقب!»
#572
*************************
تقریبا یک هفته گذشته بود.شاید هم بیشتر!
پاهام رو از تخت آویزون کردم و سعی کردم طبق تمرین های هر روزم بایستم و حرکت کنم.
نگاهی به آیینه بزرگ انتهای اتاق انداختم و آروم قدم برداشتم.
میترسیدم صورتم رو داخل آیینه ببینم.
بدنم در کمال تعجب سالم بود و جای سوختگی نداشت!
دیوید شب ها تا صبح کنارم بود.
گاهی بی حرف فقط نوازشم میکرد و گاهی از خاطراتش حرف میزد.
تمام مدت با سکوت به حرف هاش گوش میدادم.
دلم برای همه تنگ شده بود.
میترسیدم از دیدن صورتم، اما بعد از مدت ها دلم رو به دریا زدم و به سمت آیینه رفتم.
دیوید اسرار نمیکرد که بهم آیینه بده، شاید درکم میکرد شاید هم نه!
سر ظهر بود و تا اومدن دکتر فیزیو تراپی وقت داشتم.
فیزیوتراپی، چشم پزشک و حتی گفتار درمانی!
تمام این مدت حرفی نمیزدم و با سکوت به اطرافم خیره میشدم.
من مرده بودم، امکان نداشت که زنده باشم.
بی خبر از خانوادهام بعد از اون همه اتفاق زنده بودن محال بود.
دیوید فکر میکرد که حتی حافظه ام رو از دست دادم.
اما همه چیز رو به خاطر داشتم، فقط دلم نمیخواست حرف بزنم.
نمیدونستم خونه ای که توش زندگی میکنم کجاست و یا حتی کجای دنیا دارم دوباره زندگی میکنم.
دیوید میگفت تا به امروز بار ها عمل داشتم و حدود چهار ماه بیهوش بودم!
یعنی بقیه فکر میکردن که مردهام؟!
پشت پنجره بزرگ اتاق ایستادم و پرده ها رو کنار زدم.
با تابش مستقیم نور خورشید به صورتم چشم هام رو بستم و دستم رو جلوی صورتم گذاشتم.
با دیدن خیابون شلوغ از ماشین و تردد آدم ها تعجب کردم.
چرا انتظار داشتم دیوید دور از شهر مخفیم کنه!
یعنی کسی دنبالم نگشته؟!
از پنجره فاصله گرفتم و دوباره به دست هام خیره شدم.
گرمای آتیش رو حس کردم پس چرا پوست بدنم سالمه؟!
یه لباس حریر سفید بلند تنم بود و موهای آشفته دورم ریخته بود.
تارا چهار ماه مرده بود، و امروز باز متولد شده!
آروم به سمت آیینه رفتم و مقابلش ایستادم.
به محض روبرو شدن به چهره ام با وحشت به عقب قدم برداشتم.
نه این امکان نداشت!
به گذشته پرت شدم و تمام صحنه ها رنگ گرفت.
و در آخر تنها یک جمله توی سرم پیچید.
« صوفیای عزیزم تا ابد عاشقت خواهم بود»
دستم رو بالا آوردم و روی صورتم کشیدم.
دلم میخواست جیغ بزنم اما فقط دهنم باز و بسته میشد.
تارا متولد شده بود تا شبیه صوفیا باشه!
کاسه چشمم از اشک پر شد و روی گونه هام فرو ریخت.
#573
نگاه ها و رفتار های چند وقت اخیر دیوید برام مرور شد.
گرفتار شده بودم بین دوتا برادر.
برادر بزرگتر طبق فرمان پدر زنده ،زنده آتیسم زد.
برادر کوچکتر از گو بیرونم کشید و شبیه مجسمه دلخواهش از نو تراشم داد.
و حالا تارای زنده شده ما بین حسرت آرزو های از دست رفته مقابل این آیینه ایستاده بود تا شبیه صوفیا باشه.
ویدیویی که هارون لحظه آخر برام گذاشت توی سرم رنگ گرفت.
اگه قراره آخر این بازی به دست من نوشته بشه،پس زندگی این پدر و پسر عاشق رو زنده ،زنده آتیش میزدم!
به سمت کمد انتهای اتاق رفتم و درش رو باز کردم.
با دیدن لباس های رنگارنگ داخلش پوزخند زدم.
همه چیز برای صوفیا بودن محیا بود.
بلوز و شلوار ساده سرمهای رنگی رو بیرون کشیدم و تنم کردم.
لباس حریر رو گوشه اتاق پرت کردم و دوباره به سمت آیینه رفتم.
فقط چشم هام آشنا بود، بقیه اجرای صورتم غریبهای بیش نبود.
دستی به موهام کشیدم و کشوی میز رو بیرون کشیدم.
بی توجه به لوازم آرایش رنگارنگ ، کش مو رو بیرون کشیدم و تمام موهام رو بالای سرم جمع کردم.
در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم.
راهرو خلوت بود، سرمای پارکت های راهرو به تمام تنم منعکس شد و لرزیدم.
یه واحد تقریبا صد متری،تویه آپارتمان درست مرکز شهر...
کی حتی شک هم میکرد که اینجا زندانی باشم.
بدون آنگاه کردن به چیدمان خونه به سمت آشپزخونه رفتم.
بی میل بودم به شناختن اطرافم،فقط یک چیز مهم بود.
باید برمیگشتم به خونه ام.
زنی که توی آشپزخونه مشغول طی کشیدن بود با دیدنم چهرهاش پر از ترس شد.
_ خانوم حالتون خوبه!
خیالم راحت شد، هنوز فرانسه بودبم.
برای اولین بار از شنیدن این لهجه خوش حال شدم.
بی روح نگاهی بهش انداختم خواستم قدم بردارم که پاهام بی حس شد و خوردم زمین...
زن سریع به سمتم اومد و زیر بازوم رو گرفت.
_ خانوم نباید از تختتون بیرون بیاین و زیاد راه برین.
از این همه حقارت متنفر بودم.
سکوت خونه باعث شد چرخش کلید توی قفل و بعد صدای قدم های دیوید رو خیلی واضح بشنوم.
با دیدنم چهرهاش پر از ترس شد و به سمتم اومد.
#574
_ تارا،چرا از تختت بیرون اومدی
بدون اینکه عکس العملی نشون بدم به سرامیک های آشپزخونه خیره شدم.
زیر بازوم رو گرفت و با یه حرکت بغلم کرد.
وارد اتاق شد و آروم گذاشتم روی تخت.
هنوز پاهام بی حس بود.
_ استراحت کن، تماس میگیرم دکتر زودتر بیاد.
به صورتش خیره شدم، اصلاح شده و مرتب همون دیوید سابق!
نگاه ازش گرفتم و زیر روتختی پنهون شدم.
بالاخره در این قفس باز میشه و آزاد میشم.
اونوقت که به همه ثابت میکنم، دختر رز سیاه دست کمی از مادرش نداره.
*****************
( هانا )
بالاخره این فصل هم به اتمام رسید.
حال پیکو بهتر از قبل بود و توی کارای شرکت بهم کمک میکرد.
بار کار ها با بودنش از دوشم برداشته شده بود و مجال تنفس داشتم.
یک فصل گذشته بود.
حال همه کمی بهتر شده بود، شاید به این باور رسیده بودن باید با شرایط کنار بیان،گریه و افسردگی دردی از قلب زخم خورده مون دوا نمیکرد.
شش ماه از نبودن تارا و رز میگذشت.
هنوز داغ دلمون تازه بود، این زخم هیچوقت خوب نمیشد.
مجله طرح های فصل جدید رو روی میز انداختم و روبه کارلوس گفتم:
_ حالا حتما باید امشب همه شرکت کنیم؟
_ بخدا پوستتو میکنم هانا
خندیدم...
پیکو_ کارلوس بیخیال شو
_ نه امکان نداره، اگه توی مراسم اهدای لوح شرکت نکنین بخدا دیگه باهاتون حرف نمیزنم.
جمیلا_ باور کن شرایطش جور نمیشه
_ من نمیدونم باید بشه، هرکاری کردین من امشب همه خانواده پارسا رو برای اهدای لوح برند رز سیاه امشب روی صحنه لازم دارم،روشنه؟!
نگاهی به همدیگه انداختیم.
چاره ای جز رفتن نبود.
شاید واقعا حق با کارلوس بود، فرار کردن از دست خبرنگار ها فقط شرایط رو بدتر میکرد.
#575
***************
( جمیلا )
دستی بین موهام کشیدم و به سر تا پام توی آیینه نگاه کردم.
پیراهن صورتی رنگ خوب به تنم نشسته بود.
ضربه ارومی به دراتاق خورد.
_ بیا تو!
هانا نیمی از تنش رو از لایه در رد کرد و گفت:
_ بدو بیا تا حامد عصبانی نشده.
_ اومدم برو الان میام.
سری تکون داد و در رو بست.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و کیف دستیم رو از روی تخت چنگ زدم.
از پله های سالن پایین رفتم و نگاهی به بقیه انداختم.
نوید کراواتش رو شل کرد و گفت:
_ نمیشه من نیام؟!
هانا گره کراواتش رو مجددا سفت کرد و غرید.
_ نه نمیشه، اگه نیاین کارلوس پدر منو در میاره
حامد _ اومدن ما بیفایده است
پیکو آروم گفت:
_ بخاطر رز امشب رو کنارمون باشین،فقط امشب!
اگه به حمایتتون نیاز نداشتیم باور کنین بابا آنقدر اسرار بر بودنتون نداشتیم.
حامد چند ثانیه خیره نگاهمون کرد و گفت:
_ دیر میرسیم،یالا راه بیوفتین.
#576
تمام طول مسیر هیچ کس برای باز کردن بحث تلاشی نکرد.
کسی مایل نبود سکوت دیگری رو بشکنه، زندانی احساسات خاموش شده مون شده بودم.
زندانی که هیچ کلیدی نداشت.
یک بار دیگه مدل های برند رز سیاه با لبخند های مصنوعی مقابل دوربین ها ظاهر شدن.
حامد خسته بود، شکسته بود اما تمام مدت کنارمون بود و تشویقمون میکرد.
بهترین پدری بود که هر کسی ارزوش رو داشت.
خلوتش رو با خاطرات رز حفظ میکرد اما تمام مدت مراقبمون بود.
عاشقانه حامد هر روز شامل حال رز میشد.
این مرد عاشق گلی شده بود که کمتر کسی توی این دنیا جرئت نزدیک شدن بهش رو داشته باشه.
مهر ورزیدن به یه شاخه رز سیاه نفرین شده کار هر کسی نبود.
یاد واره رز و تاکید غیبتش توی مراسم توسط داور ها یک بار دیگه خاطرات تلخمون رو زنده کرد.
حامد هنوز سرپا بود و تا پایان مراسم تک تک مون رو برای گرفتن لوح تشویق کرد.
بعد از مدت ها دوباره باهاش چشم تو چشم میشدم.
بعد از دروغی که گفتم اصلا روی نگاه کردن بهش رو نداشتم.
تمام این شش ماه رو توی راه اردوگاه و شرکت گذروندم.
من دیگه توی اون خونه جایی نداشتم.
با دیدن حال و روز بقیه بیشتر از قبل شرمسار میشدم.
غرور و نفرت بی اندازه ای که داشتم زندگی عزیزانم رو به ویرانه تبدیل کرد.
*******************
( تارا )
روی صندلی نشستم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم.
خیره به برنامه مزخرفی که ار تلویزیون پخش میشد،همزمان فکرم هزار راه میرفت.
یک ماه، دقیقا یک ماه بود که کاملا هوشیار بودم.
تجویز پزشک هوایی که به اسرار دیوید معاینهام میکردن این بود که شوک اتفاقاتی که برام افتاده باعث سکوت و حرف نزدنم شده.
#577
چند بار برای انجام آزمایشات همراه دیوید از خونه بیرون رفتم.
با دیدن نمای شهر کاملاً مطمعا شدم که هنوز توی فرانسه ام و سوسوی امید توی دلم برای دیدن رز و حامد زنده نگه ام میداشت.
دلم میخواست اینبار که دیدمش بغلش کنم و ازش عذرخواهی کنم.
از تمام پنهان کاری هام بگم و بخوام که ببخشتم.
رز بهترین مادری بود که هرکس ارزوش رو داشت.
چقدر احمق بودم که بخاطر عشق کورکورانه بهش دروغ گفتم.
مقایسه علاقه ام به دیوید با عشق رز و حامد بزرگ ترین خطای زندگیم بود...
اگر چه دیوید هنوز هم ثانیه ای تنهام نمیداشت و برق و هیجان چشم هایش کاملا با هم همخوانی داشت .
اما بعد از تجربه گرمای آتیش که خاکسترم کرد و قبل از مرگ تارا تمام واقعیت ها برایم روشن شده بود.
حتی دفترچه و مدارکی که باهاش درمان میشدم هم با نام صوفیا اندرسون بود.
اگر واقعا عاشق صوفیا بود پس اون ویدیو که هارون نشونم داد چه معنی میتونست داشته باشه؟!
همین فکر ها مثل خوره به جونم افتاده بود رو نمیتونستم ندید بگیرم.
این چهره و این هویت جدید بیشتر به شک هام دامن میزد.
دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم.
بهش بی اعتماد بودم،اما دلم هروقت که روبروم مینشست و باهام حرف میزد میلرزید و تنم شب ها ما بین آغوشش تسلیم میشد.
از تارای که هنوز درونم عاشق دیوید بود متنفر بودم.
من باید میرفتم.... اینبار رز رو انتخاب میکنم.
دیگه تسلیم عشق نخواهم بود.
با تکون خوردن مبل از خیال خارج شدم.
_ تارا
چطور روش میشد هنوز با این اسم صدام کنه.
دلم میخواست با تمام قدرتمند توی گوشش بکوبم و فریاد بزنم.
مگه نمیخواستی شبیه عشق ابدیت باشم.
حالا که هستم تارا صدام نزن!
بی هیچ حسی بهش نگاه کردم.
موهام رو از روی صورتم کنار زد.
نفسم رو توی سینم خفه کردم تا دستش رو پس نزنم.
عشق...نفرت...عشق...دوست داشتن....بدبختی و باز هم نفرت!
_ میخوای شام رو بیرون بخوریم؟
ذهنم جرقه زد، نیم نگاهی بهش انداختم و شونه هام رو بالا انداختم.
_ پاشو آماده شو، برای روحیه خودم خیلی خوبه.
موقعه راه رفتن دیگه پاهات بی حس نمیشه؟
سری به نشونه نه تکون دادم و بدون هیچ جای توجه ای به سمت اتاق رفتم.
پیراهن یقه هفت سرخ تابستونی پوشیدم.
صندل های ساده تابستونی مشکی رنگی رو پوشیدم و روبروی آیینه ایستادم.
همزمان در اتاق باز شد و دیوید آروم وارد اتاق شد.
با لبخند به سمتم اومد و پشت سرم ایستاد.
موهای خرمایی رنگی که بلندیش تا زیر کتفم میرسید رو بی میل برس کشیدم.
شونه رو ازم گرفت و گفت:
_ بزار کمکت کنم.
از خدا خواسته و کلافه بی حرکت روی صندلی نشستم و به حرکات دستش خیره شدم.
مرتب و با حوصله موهام رو برس کشید و در آخر موهام رو ساده پشت سرم بست و تره ای از جلوش رو جدا کرد و کج روی صورتم ریخت.
لبخند زورکی به نشونه تشکر زدم و ایستادم.
تمام این مدت، من دختر بچه لوسی بودم که بهانه میگرفت و دیوید مادری که با حوصله گره اخم ما بین ابروهام رو باز میکرد.
#578
دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و به چشم هام خیره شد.
._ خیلی دوستت دارم تارا، میدونم تمام این ها میگذره.
تحمل میکنم تا باز هم صدات رو بشنوم.
حتی شده تا آخرین دقیقه عمرم هم طول بکشه من زندگی کردن رو فقط کنار تو میخوام.
پیشونیم رو بوسید و بغلم کرد.
سرم رو روی شونه هاش جابجا کردم و تو دلم در جوابش گفتم.
_ متاسفم دیوید، چوب خط اشتباهاتت پر شده!
شاید که تارا بودم . هنوز مثل گذشته عاشقش بودم حرف هایش رو باور میکردم و خودم حتی پیش قدم میشدم.
اما حالا نه...خیلی دیر بود برای اعتراف به عشق!
از خونه بیرون زدیم.
توی خیابون ها چرخ میزد و من با سرخوشی پنهانی به اطرافم خیره بودم و هر لحظه هوای آزادیم رو میبلعیدم!
مقابل رستوران ایستاد.
زیاد سرشناس و معروف نبود،و اصلا جای تعجب نداشت.
دیوید زنده بودنم رو به هیچ کس نگفته بود و با خودخواهی تمام واقعیت نفس کشیدنش رو فقط برای خودش نگه داشته بود.
پشت میز نشستم و به اطرافم نگاه کردم.
حتی اگه فرار هم میکردم تا خونه کلی راه بود.
چطور خودم رو به رز برسونم؟!
هیچ پولی هم نداشتم،و غصه از دست دادن تنها یادگاریم از سارا و آرمان که گردنبندم بود بیشتر عصابم رو بهم میریخت.
دلم برای همه تنگ شده بود،حتی آرمان!
#579
بی میل برای اینکه حساسش نکنم کمی از غذام رو خوردم و عقب کشیدم.
مبلغ پرداختی رو روی میز گذاشت.
از رستوران خارج شدیم و باز هم بین شلوغی خیابون ها گم شدیم.
پلک هام رو بستم و به صندلی تکیه دادم.
ساعت از هشت شب گذشته بود.
خدایا خواهش میکنم برای یک بارم که شده آرزوم رو برآورده کن و از این زندان خلاصم کن!
با توقف ماشین آروم لای چشمم رو باز کردم.
با دیدن تابلو بستنی فروشی مورد علاقم خاطراتم زنده شد.
اما روی چهره ام تغییری ایجاد نکردم.
_ اینجا رو یادت میاد تارا؟
نگاه سردی بهش انداختم و به روبروم خیره شدم.
دوران بارداری هر روز با نانسی اینجا می اومدم و بستنی میخوردم.
با یاد آوری مرگ دردناک نانسی ضربان قلبم بالا رفت.
این مرد کمر به مرگم بسته بود؟!
پیاده شد و به سمت مغازه رفت.
خیابون بینهایت شلوغ بود.
*****************
( دیوید )
بعد از اون اتفاق وحشت ناک تنها امیدم زنده نگه داشتن تارا بود.
یکم دیر رسیدم اما تونستم آتیش دورش رو خواموش کنم و به موقع از ساختمون خارج شدم.
بعد از چند عمل پی در پی تونستم برش گردونم، در کنار تارا هویت خودم رو هم خاک کرده بودم. و با تارای تازه متولد شده دوباره زنده شدم.
تنها امیدم زندگی فقط و فقط کنار اون بود.
شاید خودخواهی بود اما دیگه اجازه نمیدم کسی مانع بین من و اون بشه حتی به قیمت جونم!
شاید یک روز تمام واقعیت رو برای تعریف کنم اما حالا فقط میخوام از بودنش لذت ببرم.
با صدای فروشنده مغازه به خودم اومدم.
_ آقا سفارستون.
لبخند محوی زدم و کاسه های بستنی رو ازش تحویل گرفتم.
جمعیت رو کنار زدم و با لبخند قدم برداشتم.
اما به محض روبرو شدن با صندلی خالی ماشین روح از تنم رفت و کاسه های بستنی از دستم افتاد.
در یک ثانیه هزار فکر از سرم گذشت.
.نکنه هارون پیدامون کرده باشه.
نکنه دزدیده باشنش؟
نکنه اتفاقی براش بیوفته...
نکنه حالش بد شده باشه.
ما بین جمعیت میچرخیدم و به اطرافم نگاه میکردم.