چنان فریاد زد که حس کردم ،مرد و زنده شد.
از بین دندون هام زمزمه کردم.
_ تو شرایطی نیستی که تعیین کنی چیکار کنم فهمیدی؟
جواب نداد و فقط ناله کرد.
مجددا چاقو رو توی پای دیگه اش فرو کردم .
اینبار گوش خراش تر از قبل فریاد زد.
_ نشنیدم؟
_ باشه لعنتی باشه هرچی تو بگی فقط دیگه تکرارش نکن!
_ از اون فیلم چند تا کپی داری؟
_ ندارم، فقط همون بود که به دخترت دادم!
تک خنده ایی کردم و چاقو رو پشت دستش که به دسته های صندلی بسته شده بود فرو کردنم.
خون کثیفش فواره زد و چکید!
ناله هاش آروم تر شده بود!
مرگ در کمین بود!!
_قانون اول!
هیچوقت به من دروغ نگو،چون بد تاوان پس میدی.
_ بخدا راست میگم ،از اون فیلم کپی ندارم
#429
تای ابروم رو بالا دادم.
_ نه انگار باید بازم امتحانش کنم!
چاقو رو بالا آوردم که گفت:
_نزن،باشه میگم... توی لب تاپم نسخه اصلی ذخیره شده.
_ آفرین حالا شد! بگو ببینم لب تاپ کجاست؟
_ تو هتل
_ کدوم هتل ،اتاق چند؟
_ هتل(...) اتاق(...)
_ خوبه، خب برگردیم سر مطلب قبلی! دیوید چی میدونه؟
_ فکر میکنه من با کایا رابطه دارم.
چاقو رو پشت دست دیگه اش فرو بردم.
به شاهکارم خیره شدم و لبخند زدم.
بین فریاد هاش صدایی شبیه خرناس خارج میشد!
_ کایا و زهرمار! اسم دختر من تاراست یه بار دیگه این اسم رو تکرار کنی به شیش قسمت تیکه تیکه ات میکنم(دوپا_دو دست_ نیمه بدن_ سر) و جنازتو میندازم جلوی سگا!
بلند تر از قبل داد زدم:
_فهمیدی؟
#430
بین درد نالید:
_ باشه نمیگم
_ خب ادامشو بگو
_ ادامه چیو؟
_ این دفعه رگ گردنتو میزنم!
_ نه نه نزن باشه میگم...
_ خب؟
_ دیروز برای گرفتن پول با کا...یعنی تارا قرار گذاشتم مارو دیده بود، وقتی از کافه بیرون زدم پشت چراغ قرمز دو نفر سوار ماشینم شدن و بیهوشم کردن...
_ صورت هاشونو ندیدی؟
_ نه.. وقتی به هوش اومدم دیوید روبروم بود... از تارا پرسید و اینکه چطور میشناسمش.
وقتی چیزی نگفتم یکم کتکم زد..
خندیدم!!
_ انگار عادت داری با زود دهن باز کنی! خب بقیش؟
_ همه چیز رو درباره کار الماس ها گفتم،تهدیدم کرد دور و بر تارا نرم و بعد آزادم کرد!
_ همین؟
_ قسم میخورم همین بود
پاهام رو روی هم انداختم..
_ باور میکنم،میدونی چرا؟
ترسیده گفت:
_چرا؟
_ قانون دوم!
آدم در حال مرگ هیچوقت دروغ نمیگه..
با عجز نالید...
_ بزار برم،قول میدم چیزی به کسی نمیگم.
_ نه نشد!
گریه میکرد...این مرد برای زنده ماندن نه تنها التماس بلکه گریه میکرد.
از انسان های حقیر متنفرم!
ایستادم و بند روی چشمانش را کنار زدم.
به چشمانش زل زدم چاقو را روی گردنش آرام کشیدم.
لرزش تنش را حس میکردم.
این زمزمه دل نواز مرگ بود!
میشناختمش آشنا بود..آشنا تر از هر خاطره ایی در دوران جوانی ام!
_ بخاطر اینکه باهام رو راست بودی ازت ممنونم سایمون.
#431
_ خواهش میکنم این کارو نکن
_هیش! حرفام هنوز تموم نشده!
خب کجا بودیم؟! آهان...
اما تو دخترم رو اذیت کردی! من تارا رو خیلی دوست دارم..اشتباه بزرگی مرتکب شدی سایمون..
_ این کارو نکن رز قسم میخورم به کسی چیزی نمیگم...
_ من به آدمای حقیر اعتماد ندارم! نگران طرح و قرار دادمون نباش به خوبی پایان پیدا کرد..
به چشم هایش زل زدم...
_ به چشم های من نگاه کن سایمون،سردی این نگاه...رنگ خاکستری چشم هام رو هرگز فراموش نکن. بوی خون خودت رو حس میکنی؟
اینم فراموش نکن....تمام این ها لحظات شیرین مرگه!
چند سالت بود؟ ۳۷؟ یا نه شایدم۳۹ بود... اما خب دیگه مهم نیست.. بدرود سایمون!
با یه اشاره چاقو رو کشیدم...
خونش روی دستم جاری شد و روی زمین ریخت.
شاهرگ پاره شد!
ازش فاصله گرفتم و از اتاق بیرون زدم.
به نگاهبان در ورودی گفتم:
_ گوشه کنارا یه جای دنج براش انتخاب کنین و چالش کنین،بالاخره از قشر بالای جامعه است این لطف باید در حقش انجام بشه!
سرش رو تکون داد...
_ چشم خانوم..
#432
از کنارش رد شدم و به سمت ماشین رفتم.
امشب همه برای شام جمع بودیم...
دستمال رو از نگهبان کنار ماشین گرفتم و خون روی دستم رو پاک کردم.
در ماشین رو باز کرد و کنار ایستاد.
دستمال خونی رو بهش برگردونم و پشت رول نشستم.
استارت زدم...
سگ کنار در ورودی پارس میکرد!
از ویلا خارج شدم و روی جاده اصلی روندم.
اینم از این... حالا باید صحنه سازی مرگ تقلبی و عادی انجام میشد!
( تارا. )
وارد خونه شدم و روبه خدمتکار که منتظر بود تا پالتوم رو تحویل بگیره گفتم:
_ رز خونه است؟
_ نه خانوم...اما زنگ زدن اطلاع دادن دیر تر میان.
سری تکون دادم و وارد سالن شدم.
دخترا دور هم نشسته بودن و فیلم میدیدن.
ای کاش میتوانستم مثل اونا خونسرد باشم.
_ سلام...عصر بخیر خانوما
تک به تک جواب دادن و میخ تلویزیون شدن.
یه فیلم اکشن ادرنالین خون رو حسابی بالا میبرد!
پارچه سفیدی روی زمین پهن بود و میزبان پوست تخمه های پرتاب شده دخترا میشد!
با یاد آوری گذشته لبخند زدم!
#433
پیکو نیمی از تخمه های توی دستش رو توی دستم ریخت و گفت:
_ چخبر؟ صورتت خوبه؟
خندیدم...
_ هی بد نیست...
تخمه اول رو شکوندم...
هانا دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
_ زندگی متاهلی جذابه؟!
خندیدم...
_ هی همچین!
لباش رو جمع و خیره به تلویزیون گفت:
_ ما که ترشیدیم،کیفشو ببر!
اینبار همه خندیدن...
هانا ادامه داد:
_ والله بخدا مگه دروغ میگم؟!اول آخرشم باید زن یکی از همون اعضای رز سیاه بشیم،کدوم احمقی زن قاتل میگیره آخه!! قیافه هاشونم همه داغونه! نمیشه تشخیص داد کدوم بهتره!! همه کتک خورده و داغون،اوق!
ترشیدیم بابا خواهر من بحث نکن!
تقریبا از وسط حرف هایش اهورا و نوید پشت سرش ایستاده بودن و گوش میدادن.
هرچقدر پیکو اشاره داد هانا متوجه منظورش نشد.
به محض اتمام حرف هاش اهورا کنارش نشست و تخمه های بین دستش رو برداشت.
هانا با دهن نیمه باز گفت:
_ شما کی اومدین؟!
نوید کنار نانسی نشست و مشغول شکستن تخمه شد.
اهورا خیره به تلویزیون گفت:
_ چه دل پری داری!
همین کافی بود تا صدای خنده همه بلند بشه...
#434
نوید_ میگم نظرتون چیه یه هفته تمرین رو جمع کنیم شو همسر یابی برگزار کنیم.
میترسم این بچه آرزو بدل بمونه!
پیکو اشک جاری از خنده گوشه چشمش رو کنار زد و گفت:
_موافقم!
هانا کوسن مبل رو به سمتش پرت کرد و گفت:
_ زهرمار،نفر اول انجمن ترشیدگان خودتی!
اهورا با خنده گفت:
_ تاجایی که من پرونده هاتونو چک کردم پیکو از همه کوچیکه تره! پس اولویت با کس دیگه است.
هانا پشت چشم نازک کرد و گفت:
فقط شیش ماه از من کوچیک تره!
#435
من همسن،تارام!
نوید نگاهی به جمع حاضر انداخت و گفت:
با توجه به سن، اول نانسی،جمیلا... تو و تارام که همسنین،و در آخر پیکو... صف رو رعایت کنین تا شو برگذار بشه!
جمیلا آرام خندید و مشغول تماشای فیلم شد.
این دختر حتی اظهار شادی اش هم متین و با وقار بود.!
ایستادم و رو به جمع گفتم:
_ به بحث ادامه بدین من یه چرتی میزنم و بر میگردم.
اهورا جدی گفت:
_ حالت خوبه؟
_ خوبم نگران نباش،فقط سرم درد میکنه یکم بخوابم خوب میشم.
نوید_ شوهرت افتخار نمیده؟!
_ میاد...
پیکو_ میخوای باهات بیام.؟
_ نه بابا بشین فیلمتو نگاه کن
سری تکون داد و به ظرف تخمه چنگ زد.
بدون گفتن هیچ حرفی راه پله هارو پیش گرفتم و به سمت اتاق قدیمی خودم رفتم.
دست نخورده مثل روز اول بود.نفس عمیقی کشیدم و خودم رو روی تخت انداختم.
طولی نکشید که چشمام گرم خواب شد.
(. رز. )
نگاهی به تابلوی هتل انداختم و با یه نفس عمیق وارد شدم.
از لابی رد شدم و بدون استفاده از آسانسور به سمت پله ها رفتم.
تمام مدت مراقب بودم که دور از دوربین های هتل تردد کنم.!
طبق آدرس طبقه ششم اتاق شماره 212...
کارت رو مقابل حسگر گرفتم و به محض سبز شدن چراغ در رو هول دادم و وارد اتاق شدم.
کلید برق رو زدم .
همزمان با نگاه کردن به اتاق دستکش هام رو پوشیدم.
بعد از یکم گشتن ...
لب تاپ رو از کمد بیرون کشیدم و روی تخت نشستم.
خیلی راحت بدون اتلاف وقت وارد پوشه مورد نظرم شدم و ویدیو رو پلی کردم.
یه مرد توی یه اتاق شیک نشسته بود یکم بعد یه زن با یه لباس مجلسی وارد اتاق شد.
احتیاجی به فکر کردن نبود، این زن با این آرایش و لباس های زننده دختر من بود،تارای من!
گردنبند گردنش رو باز کرد و به مرد داد.
مرد جعبه جواهر رو مقابلش گذاشت... تارا گردنبند همشکل جواهر قبل رو که به گردن داشت انداخت و بعد از دست دادن با مرد از اتاق خارج شد!
چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم!!!
فایل رو حذف کردم و بعد از گذاشتن لب تاپ سرجایش و مرتب کردن تخت به حالت اول از اتاق خارج شدم.
..................................................
وارد خونه شدم و کتم رو دست خدمتکار دادم.
_ همه اومدن؟
_ بله خانوم همه اومدن
_خوبه...
وارد سالن شدم و با صدای بلند گفتم:
_ شب همگی بخیر خیلی خوش اومدین!
تک به تک ایستادن و پاسخ داد.
نگاهم روی همه چرخید اول روی دیوید و بعد حامد مکث کردم.
تارا نبود!
_ تارا کجاست؟
پیکو_ سرش درد میکرد رفت بخوابه.
هانا_ میخواین من صداش کنم؟
_ نه نه عزیزم بمون من خودم میارمش.
#436
(. تارا )
با احساس حرکت دست لا به لای موهام چشم باز کردم.
تاریکی اتاق مانع دیدم میشد.
اما عطر آشنای رز احتیاج به روشنایی نداشت.
نیم خیز شدم و دستم رو دور گردنش انداختم.
_ دلم برات تنگ شده بود.
پشتم رو دست کشید...
_ از احوال پرسی هات معلومه!
_ سراغت رو از حامد گرفتم..
_ کافی نبود! برای منی که بیست سال آرزوی دیدنت رو دارم.
_ حالم خوب نیست مامان
_ میدونم! اما حلش کردم.
_ نمیشه... هیچوقت به عقب برنمیگردم!
_ تارا
_ بله
_ من باهات صادق بودم درسته؟
_ اره
_ آدمی که به طرفش حقیقت رو میگه حتی اگه تلخ باشه،انتظار صداقت داره درسته؟
فاصله گرفتم و به صورتش خیره شدم. امشب یه خبراییه!
_ درسته..
دستام رو بین دستش گرفت و به صورتم خیره شد.
_ فلش کجاست؟!
مردم و زنده شدم...وای که امروز قیامت بود.!
امروز نفس کشیدن چقدر سخت شده!!
#437
بریده ،بریده گفتم:
_ف...کدوم فلش؟!
لبخند زد ....از همان لبخند هایی که روح از تنم میبرد!
_ فلش کجاست؟!
انکار کردن معنایی نداشت،او رز سیاه بود!
_ دیوید گفت؟!
خندید...
_ به وقتش اونم حساب پس میده!
نگفته بود.
گفت که دیگر به من اعتماد نداره،اما اون نگفته بود.
_ خواهش میکنم چیزی بهش نگو،من ازش خواستم چیزی نگه...
چونه ام رو توی دستش گرفت و به چشم هام خیره شد.
_ تارا،دیوید برای مراقبت از تو کنارت زندگی میکنه نه پنهان کردن گند کاریات!
خدایا چی میشه من همین الان بمیرم؟!
_ تمام این دو ماهی که پیدات کردم باهات صداق بودم. گفتم چهره پدرت رو داری ،اما ذاتت مثل سارا مهربونه اما انگار اشتباه کردم!
ایستاد و بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق بیرون زد...
بالشت روی تخت رو به در تراس کوبیدم و خفه جیغ زدم!
ابروم رفت، دیگه بهم اعتماد نمیکنه.
با دل خوشی دادن خودم با اینکه به کسی چیزی نگفته آبی به صورتم زدم و برگشتم به طبقه پایین.
سلام آرومی دادم و پشت میز نشستم.
همه جوابم رو دادن،حتی رز!
اما حامد انگار که من اصلا وجود ندارم به غذا خوردن ادامه داد.
دیوید و پیکو کنارم و نقطه مقابلم اهورا نشسته بود.
جرئه ای از آب لیوان رو نوشیدم...
نگاهی به غذا های روی میز انداختم و پوزخند زدم.
چند نفر توی این دنیا آرزوی جای من بودن رو دارن؟
چند نفر در اوج خوشبختی با شوربختی زندگی کردن رو میپذیرن؟
هانا_ تارا،چرا چیزی نمیخوری؟
_ گرسنه نیستم.
نگاه خیره جمیلا و سنگینی نگاهش باعث شد نگاهش کنم.
پلک زد...پلک زد و در نهایت خندید!
متوجه شده بود؟!
قاشق و چنگالش رو توی بشقابش گذاشت و بهم خیره شد.
سوالی سرم رو تکون دادم که شروع به صحبت کرد...
#438
وقتی یازده سالم بود بابام مرد!
من موندم و دوتا خواهر و یه مادر مریض... شیش ماه بعد مادرم با یه مرد که از بازار سبزی فروش ها رسونده بودش خونه ازدواج کرد!
مرد خوبی بود.... همیشه تا دیر وقت کار میکرد... اما یه روز نشست دو دوتا چهارتا کرد دید ما سه تا نون خور اضافه محسوب میشیم!
صبح روز سرد پاییزی،مدرسه رفتن ممنوع شد.
و درست به مبارکی همین اتفاق شوم٬سال بعد رسما انداختمون یتیم خونه!
من به همراه دو خواهر بدبختم تو سن هجده سالگی به علت کمبود جا و رسیدن به سن قانونی از یتیم خونه هم شوت شدیم بیرون...
یه شب سرد زمستونی، توی ایستگاه اتوبوس نشستیم که بارون به همون نخوره،درست همون شب کایا اومد سر راهمون... به همون جا داد،غذا داد و حتی کار... تفاوت سنی ما فقط چند ماه اختلاف داشت.
ولی کایا دختر خوش شانس قصه بود.
اون پول داشت،چیزی که اگه توی این دوره و زمونه نداشته باشی،توفم توی صورتت نمی اندازن!
آموزشگاه رقص داشت ما سه تا هم شدیم کمکی...
کسی حرفی نمیزد، همه دست از خوردن کشیده بودن و گوش میدادن...
نفس عمیق کشید و سرش رو بالا گرفت و پلک زد.
نمیخواست کسی اشکش رو ببینه!
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_ مامانم مریض بود، شاید با خودتون بگین اون از خونه انداختت بیرون و براش مهم نبود چه بلایی سرت میاد. اما با تمام اینا من احمق دوستش داشتم... آنقدر زیاد که شبیهش شدم!
با سایمون موقع اضافه کاری تویه یکی از بار های شهر آشنا شدم.
گفت چهره لوندی دارم و میتونم همکارش باشم.
اول بد و بی راه گفتم فکر کردم نیت بدی داره اما وقتی از کارش گفت... خب وسوسه شدم!
#439
هانا صندلی اش را عقب زد و میز را ترک کرد!
تحملش سخت بود، درک میکردم اما بالاخره باید حقیقت را میفهمیدند.
نانسی هم به بهانه هانا میز را ترک کرد!
جمیلا ادامه داد:
شدم دلال طلا!
هر شب طبق برنامه لباس آنچنانی تنم میکردن،ارایشم میکردن!! و منم جنس هاشون رو جابجا میکردم.
سر شیش ماه پولم جور شد!
یه روز رفتم سر ایستگاه تاکسی و پول رو به شوهرش دادم.
یک هفته بعد که رفتم مثل همیشه پشت دیوار بازار سبزی فروشی مامانم رو ببینم،دیگه کمرش خم نبود...خوب شده بود.
خواستم تمومش کنم،اما سایمون با جون هانا تهدیدم کرد.
مجبور شدم ادامه بدم تا اینکه یه شب طرفم مامور از آب در اومد و گیر افتادم.
تارا با وعده آزادیم جام رو گرفت...
تاروزی که زنده ام بابت این لطفش ازش ممنونم.
تارای برای من و خواهرام همیشه نقش یه مادر رو داشت.
دلم نمیخواد بخاطر من سرزنش بشه...
اینارو نگفتم که دلتون به حالم بسوزه نه اصلا!
بخاطر خطای من با تارا بد رفتار نباشین.
ادامه داستان گفتن نداره، چون باقیش رو خودتون میدونین.
صندلیش رو عقب زد و با یه شب بخیر کوتاه از سالن خارج شد.
نوید_ من میرم یه بادی به کلم بخوره ،خداشاهده هنگ کردم!
پیکو ترسیده نگاهی به افراد خاطر در جمع انداخت و آرام برخاست....
اهورا نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ تارا تو قاچاق طلا میکردی؟!!
چه میگفتم؟ اصلا روی بالا گرفتن سرم را نداشتم.
دست دیوید روی شونه ام نشست.
خیره به رز با لبخند گفت:
_ خیلی از شب گذشته، ما دیگه میریم...میتونی جواب سوال هاتو از رز بگیری اهورا
جرئت نگاه کردن به حامد را نداشتم.
مثل احمق ها از میز جدا شدم و بعد از برداشتن کتم دنبال دیوید به سمت خروجی رفتم.
یه لحظه با یه فکر ناگهانی کنار رز ایستادم.
فلش رو کنار بشقابش گذاشتم.
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت اما نگاهم نکرد!
لبخند تلخی زدم و به راهم ادامه دادم.
#440
اون شب هم مثل تمام شب های مذخرف زندگی گذشت!
صبح روز بعد طبق روال هر روز رفتم پایگاه... اما وقتی وارد اتاق تمرین شدم در کمال تعجب جورج رو به جای حامد دیدم.
بهت زده دستم روی دستگیره در موند و تو به چهارچوب در ایستادم.
وزنه رو کنار گذاشت و ایستاد.
جورج_ سلام تارا،کم کم داشتم فکر میکردم نمیای!
_ دیشب یکم دیر خوابیدم.
_ چرا بین در ایستادی،بیا تو
_ حامد کجاست؟
_ خب خودم هم چیز زیادی نمیدونم نوید گفت امروز با هم تمرین کنیم.
_ اما من همیشه با حامد تمرین میکنم
_ امروز باید با من سر کنی،چاره ای نیست!
وسط اتاق ایستادم و لبخند زدم،لبخندی که پر از غم بود.
انگار من به دنیا اومدم که فقط تنبیه بشم!
تنبیه حامد این بود... باید تحمل میکردم...
_ با موی باز همیشه تمرین میکنی؟!
دستی به موهام کشیدم و بالای سرم جمعشون کردم،کش دور دستم رو دورش انداختم و همزمان گفتم.
_ نه!
( رز. )
مقابل آیینه ایستادم و مشغول شانه زدن موهایم شدم.
به اتلاف چند ثانیه تمرکزم با کوبیده شدن در به دیوار به هم خورد.
حامد خشمگین پشت سرم ایستاد.
شانه را روی میز گذاشتم و خیره در آیینه پرسیدم:
_چیزی شده؟!
پوزخندی زد و روزنامه را بالا گرفت.
_ کار توع نه؟!
_ چی کار منه؟!
خودم را به آن راه زده بودم!!
با صدای بلند شروع به خواندن کرد:
_ سایمون استند، تاجر معروف جواهرات، امروز صبح به علت تصادف جان باخت!
پزشک قانونی جسد را شناسایی و علت حادثه را مستی و مصرف الکل اعلام کرده است.
روزنامه رو روی میز کوبید و فریاد زد:
_ کار تو بود؟
خیلی عادی مشغول کرم زدن به دست هام شدم.
_ اره،کار من بود...همین رو میخوای بشنونی دیگه؟!
_ پس تو قبل از من از این داستان خبر داشتی.؟!
_ همه چی در عرض چند ساعت اتفاق افتاد،خوب میدونی وقت نشد بگم.یعنی میخواستم بهت بگم اما جمیلا پیش قدم شد!
_ میدونی اگه لو بری تو چه دردسری میوفتی؟
_ چندین ساله این کار منه،بی گدار به آب نمیزنم.اینو خودت خوب میدونی،بعدشم جنازه اون عوضی سوخته و چیزی قابل اثبات نیست.
_ پدر سایمون بیخیال نمیشه
_ اوه بیخیال حامد،اون کفتار پیر چی کار میخواد بفهمه مثلا؟! روحشم خبر دار نمیشه که کار من بوده...
#441
_ بی گدار به آب میزنی، کارای سر خورد و بدون مشورت با من انجام میدی،این اصلا به صلاحمون نیست
_اون عوضی تارا رو تهدید کرده بود!
_ اما تارا هیچی بهت نگفت، به نظر من بجای کشتن سایمون باید روی اخلاق دخترت کار کنی. خدا میدونه دیگه چیکار کرده که ما ازش بی خبریم.
_ حامد،این داستان تموم شده.الکی داری کشش میدی!
_ کسی که امروز چیزی رو ازت پنهون کنه،مطمعا باش. بعدا هم تکرارش میکنه
_ تارا این کارو نمیکنه،اون ترسیده همین
_وارد پیست مرگ شدن هم ترسیدن میخواد؟! نه خیر مغز خر میخواد!
روبروش ایستادم و مشغول مرتب کردن یقه لباسش شدم ...
_ قرار بود امروز بمونی و همراه من بیای برای چکاپ نه اینکه عصاب جفتمون رو خورد کنی
_ چرا متوجه نیستی رز، این چیزی نیست که بشه راحت از کنارش گذشت... اون دختر یا به ما اعتماد داره و یا نداره.. که اگه گزینه دوم باشه خیلی برای جفتمون بد میشه!
_ باید با دیوید حرف بزنم.
_ چطور؟
_ خبر داشته و لام تا کام حرف نزده
_ تارا ازش خواسته؟
_ اره
_ پس بیخیال شو
_ چرا؟!
_ حداقل بزار به اون اعتماد کنه
_ قابل قبول نیست حامدمن اجازه ازدواج دادم تا چشم و گوش من پیش تارا باشه نه اینکه شریک جرمش بشه...
_ بزار تارا به اون اعتماد کنه!
_ قبل از اینکه من تو بخوایم،اعتمادش رو جلب کرده،انگار فراموش کردی توی بد ترین دورانش از دیوید کمک خواسته و این یعنی اعتماد کامل!
_ درسته!
_ پس باید متوجه قوانینش بکنم نه؟
_ بدون کاستی!!
#442
( پیکو )
طاق باز روی زمین دراز کشیدم و نالیدم:
_ دیگه نمیتونم بخدا تمام تنم درد گرفته
انگشت هام از شدت درد تکون نمیخورد ،شاید هم شکسته بود!
اهورا بالا سرم نشست و با خنده گفت:
_ با چهار تا مشت به کیسه بوکس انگشت نمیشنکه بچه، پاشو ادامه بده اینجا تنبل بازی نداریم.
نگاه چپی بهش انداختم و چشم هام رو بستم.
_ من اصلا خوابم میاد،میخوام بخوابم!
_ دیشب زمان خوابیدن داشتی باید استفاده میکردی
_ خوب دیر خوابیدم.
بادادی که زد برق از سرم پرید!
_ مگه با تو نیستم میگم بلند شو
به سرعت جت ایستادم و با چشمای گشاد به چهره عصبانیش خیره شدم.
درد دستم بیشتر شده بود...
سرم رو پایین انداختم و به دستای قرمزم خیره شدم.
_ برای امروز کافیه میتونی بری!
روانی بودن! تمام اعضای این مجموعه یه تختشون کم بود.
قبل از اینکه پشیمون بشه با سرعت از اتاق بیرون زدم و به سمت اتاق تمرین تارا رفتم...
مردک روانی سر من داد میزنه،بعد مثل آقایون متشخص تمرین رو تموم میکنه!
بدون در زدن در اتاق رو باز کردم و وارد شدم.
با دیدن تارا و جورج در حال تمرین بین چهارچوب خشکم زد.
پس حامد کجاست؟!
#443
تارا بازدمش رو عمیق بیرون داد و به سمتم اومد.
_ اینم تنبیه دومم بود!
منظورش رو متوجه شدم،اما برای اینکه چهره کنجکاو جورج رو حساس تر نکنم لبخندی زدم و گفتم:
_ آقای معلم،اجازه میدی شاگردت رو قرض بگیرم؟!
متقابلاً خندید...
_ حتما!
بدون اتلاف وقت تارا رو دنبال خودم بیرون کشیدم و به سمت سالن غذا خوری رفتم.
_ به نظرت حامد برای تنبیه من نیومده؟
_ نه بابا توام مخت تاب داره ها، صبح رز وقت دکتر داشت موند همراه اون بره
_ تو میدونی رز چه مشکلی داره؟
_ گویا از دوره نوجوانی تومور مغزی داشته!
_ چی؟!
_ اع چته داد میزنی ،گوشم درد گرفت آروم تر
_ خوب باشه معذرت میخوام، اما آخه چطور؟ چرا به من نگفت...
_ مگه تو از شاهکار هات براش میگی که انتظار داری اونم بگه!
_ پیکو تو دیگه زخم زبون نزن
ادامو در آورد و گفت:
_ به نمایندگی رز و حامد همینجا لهت میکنمااا
_ قبول دارم اشتباه کردم اما خب ترسیدم.
_ از چی ترسیدی هان؟ از زن و مردی که حاضرند برای آرامش تو جونشون رو فدا کنن؟
سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
ادامه دادم:
_ سال هاست کنارت بعنوان خواهر،دوست، همراه،همکار زندگی کردم.
بخاطر کسی وارد این راه شدیم که از دستش دادیم.
من شجاعت دیشب جمیلا رو تحسین میکنم، میدونی چرا اون کار رو کرد؟
چون همه ما چهار نفر بهت ایمان داریم.. چون سالها زندگیمون رو بهت مدیون بودیم تارا باشی یا کایا ما بخاطر تو اینجاییم، اینو هیچ وقت فراموش نکن.
#444
( جمیلا )
پشت میز غذا خوری نشستم و به حرکات افراد میز مقابلم خیره شدم.
هیچ کدوم از دخترا نیومده بودن، آنقدر به دختر و پسر روبروم خیره موندم تا یه نفر مقابلم نشست و دیدم رو بست.
فکر میکردم دخترا باشن اما در کمال تعجب نوید رو با دوتا ظرف غذا دیدم.
_ چرا تنها نشستی؟
نگاه از ظرفم گرفتم...
_ من یکم زود اومدم،منتظرم دخترا بیان
سری تکون داد و مشغول شد..
_ چرا اون کار رو کردی؟
سوالی نگاهش کردم...
_ کدوم کار؟
_ چرا به تارا کمک کردی
لبخند زدم،انقدر اعتراف دیشبم شوکه کننده بوده!
_تصویر دختری که توی بد ترین شرایط زندگیم کمکم کرده رو نمیتونم فراموش کنم.
چند ثانیه خیره نگاهم کرد و به خوردن ادامه داد:
_ چرا با اون چهار تا فرق میکنی؟
_ خودم رو با شرایطم وقف دادم وگرنه فرق چندانی نداریم!
_ از مادرت خبر داری؟
آمده بود که نمک روی زخمم شود؟!
_ چرا میپرسید؟
_ محض کنجکاوی!
پوزخند زدم
_ میخوای ببینی دروغ میگم یا راست؟
خندید و قاشق را به سمت دهانش برد...
_ میگم فرق داری نگو نه!
_ به ارزوش رسیده!
سوالی نگاهم کرد... ادامه دادم:
_ پسر دار شده!... داداش دار شدم!!
به صندلی تکیه زد...
_ خوشحالی؟
_ واسه اون اره...
_ خودت چی؟
_ نظر یه آدم بی کس و کار برای کسی مهم نیست
_ چرا آنقدر ناامیدی؟
_ نیستم!
_ از بحث با من خسته شدی؟
_ تمرین ها ادمو کلافه میکنه!
_ و سوال های من کلافه تر!!
نگاهم به ورودی سالن کشیده شد.
دختر ا به نوبت وارد شدن و به محض دیدنم نزدیک اومدن... قبل از رسیدن دخترا نوید ایستاد و گفت:
_ از هم صحبت عاقل خوشم میاد!
نگاهش کردم....
ادامه داد:
_ روز بخیر!
زمزمه کردم:
_عصر بخیر!!!
#445
( تارا )
بعد از اتمام تمرین همراه دخترا رفتم ویلا، دلم میخواست رز رو ببینم...
هر اتفاقی که بیوفته من بازم بهش مدیونم...به اون....حامد... اهورا وحتی نوید!
من برای داشتن این خانواده مدیونش بودم...
شب خیلی فوقولاده ایی بود.
با رز و حامد آشتی کردم و قول دادم دیگه چیزی رو ازشون پنهون نکنم.
هرچند هنوز هم کسی جز پیکو از راز اتفاق بین من و دیوید خبر نداشت!
بعد از سرو شام توی حیاط پشتی که مخصوص ورزش بود همراه نوید و دخترا بسکتبال بازی کردم.
هرچند بازی در اصل بین پیکو و اهورا بود تا بقیه .... پیکو سر رشته خوبی تو رشته بستکبال داشت و کمک بزرگی براش محسوب میشد.
خستگی رو بهونه کردم و روی نیمکت نشستم،به بازی بچه ها دقیق شدم.
یکم بعد هانا کنارم نشست و بطری آب رو سر کشید.
_ اخیش جیگرم حال اومد!
_ خسته شدی؟
_ خیلی زیاد
_ اره منم نفسم بند اومد.
_ نگاه کن اینا چهجونی دارم هنوز دارن ادامه میدن
خندیدم...
_ خب اگه من و توام تنبل نبودیم و دوره دبیرستان مثل جمیلا و پیکو عضو تیم بسکتبال میشدیم الان زود کم نمیاوردیم.
_ من که اول بازی هم با پرویی وارد شدم، از اولم هیچی بارم نبود!
بلند تر از قبل خندیدم...
شانه هایش را بی قید بالا انداخت.
نانسی هم نفس زنان کنارم نشست و نفس گرفت.
بطری آب را دستش دادم ،تشکری کرد و سر کشید.
هانا به شانه ام تکیه داد و گفت:
_ تارا
_ هوم؟
_ میگم پیکو عوض نشده!
_ چی میگی تو چه عوض شدنی آخه خل شدی؟
_ بابا عجیب غریب شده
_ از چه نظر؟
#446
_ یادته دوره دبیرستان، پسرا سمتش می اومدن فوری دعوا راه مینداخت!
_ خب آره
_ ولی الان اهورا که سمتش میره دعوا راه نمیندازه
_ چی؟! بابا بیخیال
_ نه نه جدی میگم اوایل با اهورا هم دعوا میکرد ولی چند وقته باهاش خوش رفتار شده
_ خب تقریبا هر روز کنار هم دیگه ان به نظر من طبیعیه!
_ نه دیگه خواهر من کجاش طبیعیه اخه...
پیکو عاشق شده ببین کی گفتم!
_ رو چه حسابی این حرفو میزنی
_ دو ساعته گل لگد میکنم اینجا من؟!
خندیدم...
_کوفت!
_ نه جدی باشد دلیل بهتر بیار خب...
_ بعضی وقتا وسط تمرین،مثل بز به اهورا نگاه میکنه
_ وای هانا از دست تو
تکیه از شانه ام برداشت و چشم هایش را درشت کرد.
_ نگاه کن،اینجوری نگاهش میکنه
خندیدم... آنقدر بلند که توجه نانسی جلب شد.
_ به چی میخندی؟
ایستادم و گفتم:
_ هیچی، من میرم بخوابم شبتون بخیر!
( دیوید )
در رو باز کردم و کنار ایستادم تا داخل شه...
لبخند چندش آوری زد و وسط سالن ایستاد.
_ زنت خونه نیست؟
سکوت کردم... روی پاشنه پا چرخید و بهم خیره شد.
_ اوه ببخشید! گویا سوالم مسخره بود.
_ بشین...
_ من چایی میخورم!
_ من چیزی تعارف نکردم
_ چرا از من بدت میاد،بابا ناسلامتی ما برادریم!
یقه پیراهنش رو چنگ زدم..
_ از تارا دور بمون
_ چرا چون میخوای فرزند محبوب بمونی؟
_ خفه شو!
_ من کاری به کار اون دختر ندارم،سرم به کار خودمه
_ به من دروغ نگو عوضی، همه اینا زیر سر هارونه نه؟
یقه لباسش رو آزاد کرد.
#447
_ تو که میدونی جون اون زن رو میخواد،چرا باهاش ازدواج کردی؟
_ بخاطر مادرم
خندید...
_ محض رضای خدا دروغ نگو دیوید تو عاشق اون دختر شدی
_ خفه شو!
_ اجازه نده جریان صوفیا تکرار بشه... خودت میدونی چه ضربه سختی میخوره
_ نه انگار منطقی حرف زدن با تو فرضیه اشتباهی بوده،از خونه من گمشو بیرون.
نگاهی به اطرافش انداخت و کفت:
_ واسه همین خواستی بیام؟ که باهام دعوا کنی برادر
_ من بردار تو نیستم.
_ چه بخوای و چه نخوای پدر من و تو هارونه،و عقل حکم میکنه طرف اون باشیم!
پس عاقل باش دیوید.... من و تو برادریم و هیچ چیز اینو عوض نمیکنه.
اکه میخوای برم مشکلی نیست میرم،اما اگه سری بعد خواستی با یکی دعوا کنی تلفنی هم میتونی این حرفارو بهم بزنی .
میدونی که شبانه خارج شدنم از پایگاه دردسر داره!
کنارم ایستاده و روی شونه ام زد.
_ در ضمن خونه قشنگی داری،هرچند اینو باید سری قبل که اومدم میگفتم.
چشمک زد...
_ خودت میدونی که با وجود همسرت نمیشد بروز احساسات کنم.
راستی! از این کاناپه سفیده خوشم میاد...
_ بزن به چاک
_ هر زمان بخوای خاطرم کمکت کنم
_ کن احتیاجی به کمک تو ندارم خودم میتونم بفهمم چی توی ذهن هارون هست
خندید....
_ من که این طور فکر نمیکنم. در هر صورت شب خوش!
#448
به محض خارج شدنش در رو کوبیدم.
من بالاخره میفهمم دارین چه غلطی میکنین....
درسته من پسر هارونم!
پس خوب میتونم جلوی نقشه هاش رو بگیرم.
هر اتفاقی که بیوفته اجازه نمیدم کسی آسیب ببینه،نه مادرم و نه تارا!
« یک ماه بعد...»
( تارا )
سلانه سلانه وارد اتاق شدم و در رو بستم.
نگاهی به تست بین دستم انداختم و پلک هام رو بستم.
باید انجامش میدادم تا مطمعا میشدم.
امشب مراسم اهدای لوح به برند و مدل های برتر این فصل بود.
هزار تا کار انجام نشده داشتم. اما استرس اینکه چیزی که بهش فکر میکنم حقیقت داشته باشه مثل خوره به جونم افتاده بود.
وارد سرویس بهداشتی اتاق شدم و طبق دستور عمل کردم.
زمان زیادی نداشتم....
پیکو تا چند ساعت دیگه برای بردنم به سالن مراسم می اومد.
تست رو ،روی پاتختی گذاشتم و کلافه مسیر کوتاه اتاق رو طی کردم.
ناخنم رو به دهن گرفتم و به تست زل زدم.
خدایا خواهش میکنم الان نه...!
زمان ثبت شده روی پاکت تست گذشته بود.
آروم چشم هام رو بستم و با یه نفس عمیق جلو رفتم.
با چشم بسته است رو لمس کردم...
به محض باز شدن چشم هام دو تا خط قرمز بالا اومده روی تست بهم دهن کجی کرد.
خشک شدم...
زمان از حرکت ایستاد..
من تارا...
در همین لحضه مادر شدم!
با باز شدن ناگهانی در اتاق تست از دستم افتاد،تنها کاری که تونستم بکنم این بود که تو لحظه آخر با پام زدمش زیر تخت...
دیوید توی چهارچوب در ایستاد و نگاهی به سرتاپام انداخت.
_ چرا هنوز آماده نشدی؟
این از کجا یه هو ظاهر شد!
انگار موش رو آتیش زدن...
_ قراره پیکو بیاد دنبالم بریم آرایشگاه...
_ تو حالت خوبه؟
_ اره چطور؟
_ رنگت پریده!
لبخند مسخره ای زدم و به سمت کمد رفتم.
_ استرس دارم خب،ام... چیزه!
منظورم برای مراسمه...
#449
لبخند زد و سرش رو تکون داد.
_ پیکو تو سالن منتظرته،عجله کن.
هنوز جمله اش تموم نشده بود که پیکو پشت سرش ایستاد.
نگاهی بهم انداخت و با جیغ گفت:
_ یالا بجنت تارا،فقط ده ثانیه بهت وقت میدم کتت رو بپوشی،لباس مراسم رو برداری و همراهم بیای...1...2....3....4
دیوید نگاهی به چهره بهت زدم انداخت و با خنده گفت:
_ بهتره عجله کنی...
از اتاق خارج شد... کتم رو چنگ زدم و کاور لباس مراسم رو برداشتم.
پیکو نگاه چپی بهم انداخت و اشاره کرد از اتاق خارج بشم.
_ تو برو منم میام!
_ تارا،تو امشب میخوای به دست من کشته بشی؟
چشم هام رو توی کاسه سرم چرخوندم و از اتاق بیرون زدم.
لحظه آخر نگاهی به تخت انداختم. امیدوارم تا وقتی بر میگردم دیوید تست رو نبینه!
( پیکو )
پشت رول نشستم و کمربند رو بستم.
تارا نگاهی بهم انداخت و گفت:
_مراسم کی شروع میشه؟
_ اصلا کارت دعوت رو باز کردی تو؟
_ چرا اما خب میدونی...
_ اره میدونم، همیشه دوست داری منو دق مرگ کنی و بعد کاری که ازت خواستم رو انجام بدی،تارا من از هفته پیش باهات هماهنگ کردم آماده باشی اما تو چی؟ طبق معمول دیر کردی!!!
_ به نظرت دیوید هم میاد؟
چرا آنقدر سوال مسخره میپرسید؟!
رنگش پریده بود....
_ چرا چرت میگی دختر،معلومه که میاد،ناسلامتی طراح ارشد شرکته ها!
_ حق با توع!
_ اوف تارا لطفا ساکت شو تا خفت نکردم!
#450
( اهورا )
ضربه آرومی به در زدم و وارد اتاق شدم.
_ حاضری مامان؟
_ اره عزیزم، نمیدونم بابات کجا مونده...
_ با عمو نوید بود،فک کنم الان ست که پیدا شون بشه.
_ خدا کنه همینطور که میگی باشه، بیا این گردنبند رو برام ببند لطفا
_ با کمال میل!
_ تارا کجاست؟
_ با پیکو وقت آرایشگاه داشت فک کنم قبل از ما برسن به مراسم،چون پیکو گفت مستقیم از اونجا میرن...
_ پیکو دختر خوبیه!
نگاهم رو بالا کشیدم و به چهره خندون مامان توی آیینه خیره شدم. این لبخند معنا داشت!
_ همینطوره
_ روحیات لطیفی داره
_ میدونم!
_ من اون شب شما رو دیدم...
_گوش کن مامان لطفا برداشت بد نکن. من و پیکو فقط میخوایم بیشتر همدیگه رو بشناسیم. همین!
_ همه شناخت ها با بوسه شروع میشه؟
_ مامان لطفا!
خندید...
_ خیله خب بیا جدی باشیم.
_ مگه نبودیم؟
_ وقتی به یه زن نزدیک میشی و راه قلبش رو پیدا میکنی تمام دنیاش رو تغییر میدی، خودت خوب از زندگی پیکو خبر داری!
اون دلش خیلی شکسته اهورا اگه میخوای کنارش باشی هیچوقت پشتش رو خالی نکن.
_ مامان...
_ فقط قول بده، یا اره یا نه!
_ قول میدم.... قول میدم مامان.
در اتاق باز شد و نانسی با لبخند توی چهار چوب در ایستاد.
_ شرمنده مزاحم شدم،اما داره دیر میشه
مامان از کنارم رد شد و به سمت نانسی رفت.
_ بریم که خیلی وقته به این مهمونی احتیاج داشتم تو چطور نانسی؟
نانسی با لبخند تایید کرد
_ اره واقعا، بعد از یک ماه تمرین سخت یه شب خوش گذورنی حق مونه..
_ تو نمیای اهورا؟
_ منتظر بابا میمونم.
_ باشه پس تو مراسم میبینمت
#451
( دیوید )
مقابل آیینه ایستادم و مشغول بستن کراوتم شدم.
تلفنم زنگ خورد...
_ بگو آرتور
_ پیداش کردم آقا
_ عالیه خب اون کجاست؟
_ با اسم مستعار ریک ریوارد زندگی میکنه....
_ اون کجاست؟
_ همینجا اقا،فرانسه زندگی میکنه
_ آدرس رو برام ارسال کن
_ چشم آقا....
بدون گفتن چیزی تلفن رو قطع کردم و روی تخت انداختم.
کنار پاتختی ایستادم و دکمه های سر آسین رو وصل کردم.
دستم رو برای برداشتن دومی جلو بردم که لیز خورد و افتاد.
زیر لب لعنتی گفتم و خم شدم.
یه لحظه نگاهم به زیر تخت افتاد و مکث کردم.
شی باریکی زیر تخت بود...
دستم رو جلو بردم و برش داشتم.
تست بارداری با جواب مثبت!!
اتفاقات چند ساعت پیش از ذهنم گذشت و چهره رنگ پریده تارا برام تجسم شد.
این تست مال اون بود؟!
#452
(. تارا. )
کنار بقیه ایستادم و سعی کردم با یه لبخند مسخره التهاب درونم رو مخفی کنم.
صدای موسیقی اذیتم میکرد و تپش قلبم رو بالا میبرد.
کمی از اب میوه خنک لیوان بین دستم نوشیدم و دستم رو روی قفسه سینم فشار دادم.
نه انگار نمیشه اینجا نفس کشید!
حتی با وجود این لباس دکلته و باز بازم نفس کشیدن سخت شده...
جمیلا کنارم ایستاد و گفت:
_ حالت خوبه
_ اره چیزی نیست
_ پس چرا آنقدر تند نفس میکشی؟!
_ نمیدونم، شاید از استرسه!
_ میخوای بریم بیرون هوا بخوری؟
دیوید وارد سالن شد و بین جمعیت چشم چرخوندم و روی من متوقف شد.
ترس به وجودم رخنه کرد،خدایا من باید چیکار کنم!
_ نه مرسی،من میرم دستشویی!
_باشه هرجور میلته!
خیلی سریع از بین جمعیت رد شدم و خودم رو به سرویس بهداشتی رسوندم.
مقابل آیینه ایستادم و موهام رو دست کشیدم.
این همه امتحان سخت،من از پسش بر نمیام!
صدای برخورد پاشنه های کفش با سرامیک های سرویس هوشیارم کرد.
پیکو بود!
_ حالت خوبه؟
_ نه
پشت سرم ایستاد و گفت:
_ چیزی شده؟
_ فکر کنم حاملهام!
چشماش گرد شد...
_ یعنی چی فکر کنم! داری شوخی میکنی نه؟ اصلا شوخی جالبی نیست چون عواقب خیلی بدی داره...
_ تست انجام دادم مثبت بود
_ مگه شما بازم؟
_ نه بابا چی چیو بازم،من کل این یک ماه رو پایگاه بودم هفته به هفته دیوید رو ندیدم. اصلا نمیفهمم چطور ممکنه آخه!
_ قرص مگه نخوردی تو؟
_ نه ،چه قرصی؟
_ خاک تو سرت دختره مغز فندقی بیست و یک سالته اینا رو من باید بهت بگم؟!
_ خب چه میدونستم اینطوری میشه
_ چه یه بار چه صد بار وقتی هوشیار نباشی این طوری بدبخت میشی. به دیوید گفتی؟
_ نه
_ میخوای چیکارش کنی؟
_ نمیدونم.
_ یعنی چی نمیدونم، معلومه که باید چیکار کنی!
با اخم چرخیدم....
_ من قاتل نیستم!
_ تو نیستی،ولی وقتی رز بفهمه قاتل سریالی میشه بیا و ببین،اولین نفرم دیوید رو شوت میکنه اون دنیا...
#453
با حرث دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم و کنارش زدم.
بدون اینکه منتظر عکس العملش بمونم برگشتم سالن.
گنگ بود...
خطرناک بود
اشتباه بود
اتفاق بود...
اما من قاتل نیستم!
مراسم اهدای لوح به پایان رسید و رز بعد از گرفتن لوح و توضیحات جزئی فصل بعد اجازه رفتن رو صادر کرد!
تمام طول مراسم از پیکو و نگاه های خیره دیوید فرار کردم.
تنها یه هدفم داشتم....
برگردم خونه و اون تست لعنتی رو سر به نیست کنم!
خستگی و فشار امروز آنقدر سخت و سنگین بود که هیچی از مراسم رو توی ذهنم باقی نذاره...
برای دور موندن از جلب توجه ،همراه دیوید برگشتم خونه...
_ من خیلی خسته ام میرم استراحت کنم
لبخند معنا داری زد و سر تکون داد.
بدون اتلاف وقت وارد اتاقم شدم و کنار تخت ایستادم.
دامن لباس رو کمی جمع کردم و خم شدم... هرچقدر گشتم نبود!
_ دنبال این میگردی؟
چرا یادم رفت در اتاق رو ببندم؟!
کلافه پلک زدم و کمرم رو صاف کردم.
تکیه به چهار چوب در تست رو بین انگشت های گرفته بود منتظر جواب من بود.
_ دیوید ،من میخواستم بهت بگم
_ کی؟
_ خودمم صبح متوجه شدم،پیکو گفت به این تست ها اعتباری نیست اصلا شاید اشتباه باشه!
خندید....
_ انتظار داری باور کنم؟
_ اه بس کن دیگه خفه شدم بین این زندگی پر از شک و نفرت!
_ من مجبورت نکردم که اینجا وسط زندگی من باشی!
_ اره نکردی درسته،من با پای خودم اومدم... اما تو پرتم کردی وسط این تاریکی!
_ اگه خودم پیداش نمیکردم بهم نمیگفتی
_ نه اینطور نیست
_ پس چرا صبح که اومدم پنهونش کردی؟
_ ترسیده بودم.
_ از چی؟ از من؟ اینه جواب تمام کمک هایی که بهت کردم.
_ خودتم خوب میدونی اون شب گند زدی به همه چی ،پس منت نذار!
نزدیک اومد... قدم آخر رو برداشت و روبروم ایستاد.
پشت زانو هام تخت رو لمس میکرد. از ترس بود این دوری!
موهای روی دوشم رو عقب زد و گفت:
_ بهتره استراحت کنی... بعدا در موردش حرف میزنیم.
به محض بسته شدن در اتاق نفسم رو آزاد کردم و روی تخت نشستم.
#454
( حامد )
نوید _ مراسم چطور بود؟
_ خسته کننده،مثل همیشه!
خندید....
_ مراسم تموم شد و رفت بگو ببینم گروه ها آماده شدن؟
_ اره اون مشکلی نداره،خواستم راجب یه چیز دیگه باهات صحبت کنم.
_ بگو...
_ تارا خیلی ناراحته از اینکه دیگه باهاش تمرین نمیکنی.
_ روش تنبیه من با رز متفاوته
_ اون که بله! رز تیر خلاصی میزنه تو زجر کش میکنی ادمو دیگه بعد سی سال خوب اخلاق گندت دستم اومده
_ بی خودی طرفداریشو نکن.
_ میکنم،چون سرتو کردی زیر برف خبر نداری اون مرتیکه آرمان داره دل این دختر ساده رو نرم میکنه،یه موقع به خودت میای که دریا خشک شده و ماهی نیست!
شوکه روی صندلی جابجا شدم.
_ منظورت چیه نوید تو از چیزی خبر داری؟
_ بهش ایمیل میزنه، براش هدیه میفرسته... عکس های خودش و سارا رو براش میفرسته....
_ تو از کجا فهمیدی؟
_ خودش بهم گفت... اومد نشست روبروم با گریه گفت رز و حامد باهام حرف نمیزنن نمیدونم چیکار کنم آرمان اینطوری میگه نمیدونم کدوم طرف رو باور کنم!
_ خدای من باورم نمیشه این مرد هیچوقت درست بشو نیست!
_ بجای این حرفا برو بشین باهاش حرف بزن.
_ اره حق با تویه ،حتما تو اولین فرصت باهاش حرف میزنم،امروز اومده؟
#455
_ سر صبح دخترا تنها اومدن،از پیکو پرسیدم گفت خواسته یکم هوا بخوره خودش میاد...
_ باشه پس منتظرش میمونم.
.....................................................
( تارا )
روی نیمکت خالی پارک نشستم و عمیق نفس کشیدم.
اینم از آزمایش درست و واقعی!
نمیشد از واقعیت فرار کرد،من دارم مادر میشم، درست توی بحرانی ترین موقعیت زندگیم.
دستامو بهم گره زدم و به بازی. بچه ها و به این طرف و اون طرف رفتن هاشون چشم دوختم.
بازم صبح زود مثل دزد از خونه بیرون زدم و با پیکو هماهنگ کردم که میرم آزمایشگاه و ازش خواستم غیبتم رو مخفی کنه!
هرچند بارداری چیزی نیست که بشه پنهونش کرد.
اونم با اون سابقه درخشان من تو موضوع قبلی!
فکر کردن به حرف های دیشب پیکو تنم رو میلرزوند.
شاید واقعا حق با اون بود و بدنیا اومدن این بچه اشتباه بود با در نظر گرفتن مرگ وحشت ناک سایمون و عکس العمل رز مو به تنم راست میشد.
نفس عمیقی کشیدم و موهایی که بی اجازه با باد به رقص در اومده بودن رو پشت گوشم زدم.
ناخودآگاه دستم روی گردنبد روی گردنم لغزید...
تنها یادگارم از خانواده واقعیم!
اگه سارا با اون وضعیت بحرانی بدنیا آوردن من رو معجزه دونست و عقب نکشید پس منم دختر اونم و خون اون توی رگ هام جریان داره،هر اتفاقی که بیوفته و هر تاوانی که داشته باشه به جون میخرم!