*******************

( هانا )

از سلولم بیرون زدم و راه سالن غذا خوری رو پیش گرفتم.

گرسنه نبودم،اصلا بعد مرگ نانسی انگار زنده نبودم.

اما برای سرپا موندن و داشتن نیرو برای مبارزه و رسیدن به هدفم به خوردن غذا احتیاج داشتم.

به محض پیچیدن از تونل تارا و پیکو روبروم سبز شدن.

با دیدن چهره رنگ پریده تارا ،تازه فهمیدم بخاطر غرور شکسته خودم چه بدی در حقش کردم.

اون بینگاه بود، و کسی حق نداشت سرزنشش کنه.

منتظر عکس العمل هیچ کدومشون نموندم و تارا رو بغل کردم.

چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد.

انگار انتظار رفتار تندی رو ازم داشت!

_‌معذرت می‌خوام

_ هیش، تقصیر تو نبود.

فاصله گرفتم و به چشم هاش خیره شدم.

_ در اصل تو باید منو ببخشی که دوست خوبی نبودم. و به ملاقاتت نیومدم.

لبخند زد...

_ اشکالی نداره،هیچکس مقصر نیست،همهمون به این دوری برای جمع و جور کردن خودمون احتیاج داشتیم.

#536

**************

( جمیلا )

بعد از یه پرس و جوی یواشکی فهمیدم که میراندا( همسر مایکل) تقریبا تمام شهر نفوذ داره و می‌تونه کمکم کنه تا به هدفم برسم.

در رفتن مچ دستم توی تمرینات بهونه خوبی شده بود تا به بهداری برم.

کنارم روی تخت نشست و مشغول معاینه دستم شد.

_ نشکسته،فقط در رفته

_ولی درد داره!

خندید..

_ تحمل داری جاش بندازم؟

_ اره،فقط از این درد خلاصم کن.

خیره به صورتم گفت:

_ چرا از عرصه مد کنار کشیدی، هر آدمی مشهور بودن رو دوست داره.

_ خوب من...

با یه حرکت دستم رو پیوند و دردش باعث شد ادامه جمله‌ام با دادم خفه بشه.

ابروهاش‌رو بالا انداخت.

_ تموم شد!

نفسم رو آزاد کردم.

_ روش خوبی بود!

خندید...

_ خوب حالا ادامه جملتو بگو

_ چون فهمیدم وسط یه جهنم زندگی میکنم و دلخوشی دادن خودم برای رسیدن به بهشت احمقانه است!

_ دختر عاقلی هستی، هم من و هم نوید همیشه بخاطر این ویژگی تحسینت میکنیم.

_ ممنون، خوب حالا تو بگو

_ چی رو؟

پمادی رو م دستم مالید و مشغول ماساژ دادن شد.

درد داشتم.... هنوز هم درد بود! انگار هیچوقت قصد رفتن نداشت.

_ نوید گفت چندین ساله اینجا کار می‌کنی

_ خب آره

_تو با این حرفه بهترین بیمارستان ها قبولت میکنن چرا اینجا؟

لبخند زد

_ عاشق شدم!

_ احساس قشنگیه نه؟

_ به اندازه نفرت خطرناکه و عقل آدم رو از کار میندازه

خندیدم....

_ اوه جدا؟

_ اره، دستتو زیاد تکون نده و چند روز استراحت کن. توکه تأیید شدی و مأموریت رفتی چرا هنوزم کنار کار آموز ها تمرین می‌کنی.

از نوید بعیده که تا حالا مربیت نکرده.

_ خوب خودم نخواستم.

_ کلا دختر عجیب غریبی هستی.

_ شاید!

مشغول مرتب کردن سبد دارو ها شد.

_ میراندا

_ جانم

_ میتونم یه خواهش ازت بکنم؟

#537

چرخید و به کمد تکیه زد.

_ حتما عزیزم

_میخوام یه نفر رو پیدا کنم

_ خب؟

_ بهم گفتن بیام سراغ تو!

_ کی هست حالا؟

_ یه فامیل دور!

_ باشه حتما، اسمش رو بگو در اولین فرصت برات پیداش میکنم.

_ آنالیا بامر....!!

***************

( دیوید )

به سختی از ماشین پیاده شدم و به نمای خونه چشم دوختم.

آنالیا توی تراس منتظرم ایستاده بود.

آروم آروم قدم برداشتم و به سمتش رفتم.

آرتور_ آقا میخواست کمکتون کنم؟

_ نه آرتور خوبم نگران من نباش.

پله های کوتاه رو طی کرد و آروم بغلم کرد.

چونم رو روی شونه اش جابجا کردم و پشتش رو دست کشیدم.

_ خوبم مامان...آروم

_ کی قراره این همه مصیبت تموم بشه، خیلی ترسیدم از اینکه از دستت بدم.

_ تموم شد مامان، همه چیز تموم شد!

_ امیدوارم...

فاصله گرفت و به خونه اشاره کرد.

_ بیا تو بیا سرپا نمون می‌دونم برات خوب نیست.

وارد خونه شدم... آروم تا پذیرایی همراه یک کرد و کوسن های مبل رو پشتم چید.

_ میخوای بری اتاق استراحت کنی؟ تخت رو برات آماده کردم

_ نه مانان، خوبم این چند وقته آنقدر روی تخت بودم و خوابیدم،زخم بستر گرفتم.

روبروم نشست و بهم خیره شد.

_ دیگه پا روزی حد و مرزش گذاشته

_ اتفاقی بود مامان

_ نسبت به قتل یه زن حامله هم اتفاقی بود؟

_ بعد از. مرگ لوکا هرچیزی رو ازش انتظار دارم و برام عجیب نیست

_ تو پسرشی،هم خونشی آخه چطور میتونم آنقدر پست باشه

_لوکا هم نوه‌اش بود

_ متاسفم

_ دیگه تاسف و ناله دردی آزمون دوا نمیکنه مامان.

من فراموش کردم که خون اون توی رگ هام جریان داره،بعد از دیدن جسد پسرم حاضرم برای دیدن جنازه‌اش هرکاری بکنم!

_ تارا حالش خوبه؟

_ ندیدمش،از وقتی به هوش آمدم ندیدمش.

پیکو گفت بچه سقط شده و روحیه ‌اش رو بهم ریخته.

#538

_ هیچ کدوم از اینا حق اون دختر نیست

_در اولین فرصت باهاش حرف میزنم.

_ رز اومد سراغم!

_ چی؟

با تکون ناگهانی که خوردم درد عمیقی توی تنم پیچید.

_ آروم پسرم، چیزی نیست

_چطور پیدات کرده؟!

_ وقتی بیمارستان بودی آرتور گفت خطرناکه توی املاک تو بمونم. و ممکنه لو بری برای همین جابجا شدم و یه روز رز و حامد اومدن سراغم.

_ حالت خوبه،بلایی که سرت نیاورد.

_ من خوبم نگرانم نباش

_ چی ازت پرسید؟

_ میخواست بدونه از هارون خبر دارم یا نه

_ خب؟

_ گفتم نمیدونم، یکم داد و بیداد کرد و رفت

_ عجیبه؟

_ اره برای خودمم عجیب بود، دیوید خیلی مراقب باش تو تمام اون سالهایی که در رو شناختم یک بارم ریختن اشکش رو ندیدم.

اما اون روز بخاطر تارا و حال و روزش اشک ریخت، این یعنی هر کاری بخاطر اون دختر میکنه.

_ میدونم مامان.... می‌دونم

****

( رز )

حامد _ رو تصمیمی که گرفته مطمعانه؟

_ اره میگه دیگه نباید به من نزدیک بسه، کنار من بودن براش خطرناکه

_ تو خودت باور کردی

_ خیلی با خودش کلنجار رفت تا این تصمیم رو گرفت، من بهش احترام میذارم

_ حرف اخر؟

_ طلاق!

_ امیدوارم مشکلی پیش نیاد

_ دیوید مرد عاقلیه

_ در اون که شکی نیست

_ بارها بیگناه بخاطر بازی ما خودش رو وسط انداخته،به نظر من تصمیم تارا عاقلانست

_ به آرمان گفتی؟

_ معلومه که نه! اصلا از دهنت در نره ها

_ چی میخوای بهش بگی؟

_حقیقت نصفه و نیمه! تارا برای سلامت دیوید میخواد طلاق بگیره... تمام

#539

*************

( تارا )

فقط ضرباتش رو دفع میکردم و از زیر دستش در می‌رفتم.

خیلی تیز بود!

خیلی زرنگ تر از من بود.

_ اخ کافیه نفسم بند اومد دیگه نمیتونم

_ تنبل نباش ادامه بده

_ اهورا لطفا

_ مگه نگفتی میخوای بجنگی، پس نباید صبر کنی.

حریف مقابل بهت فرصت نفس که سهله فرصت پلک زدن هم نمیده.

_ می‌دونم!

_ پس تلاش کن... بیا یه بار دیگه امتحان کنیم.

_ من تازه از بیمارستان مرخص شدم.

نوید وارد سالن شد و بلند گفت:

_ از گور هم بلند شده باشی باید تمرین کنی، تو گروه من تنبل جایی نداره.

خندم گرفته بود ،سخت کنترلش کردم و گارد گرفتم.

_ بیا یه بار دیگه امتحان کنیم.

نوید روی صندلی کنار رینگ نشست و با لذت نبرد خیره شد.

اهورا کلافه دورم چرخید و بین موهام دست کشید.

_ با وجود اینا کارت خیلی سخت میشه.

_ میگی چیکار کنم، جمعش مردم دیگه.

_توکه دیگه مد کار نمیکنی

_ معلومه که نه!

_ پس از شرکت این موها خلاص شو، هم راحت تر تمرین میکنی و هم دوش گرفتنت کوتاه میشه.

_ فکر بدی هم نیست، فقط...

_فقط چی؟

_ پیکو دوستمون می‌کنه

خندید...

_ چرا

_ چه میدونم، دختره خل و چل عاشق موهای من شده.

نوید_ اون یا من نگران نباش،سرشو گرم میکنم موهاتو کوتاه کن. الآنم تمرین بسه جمع کنین بریم ویلا

اهورا_ چیزی شده؟

_ نه بابا زبونتو گاز بگیر،همینحوری خواسته دور هم باشیم.

#540

*******

قاشقم رو توی ظرف سوپ چرخوندم و به سمت دهنم بردم.

هرکس در سکوت کامل مشغول غذا خوردن بود.

سرم رو که بالا آوردم با هانا چشم تو چشم شدم.

لبخند مرموزی زد و اشاره کرد.

رد نگاهش رو دنبال کردم و به پیکو رسیدم.

خیلی عادی دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به اهورا نگاه میکرد.

نوید دور لبش رو تمیز کرد و بلند گفت:

_ قدیما حیا بود،نمیدونم الان کجا رفته!

انگار تازه با صدای نوید به خودش اومده بود.

تکونی خورد و لیوان آب کنار دستش رو توی بشقاب جمیلا واژگون کرد.

جمیلا تیز صندلیش رو عقب زد و ایستاد.

پیراهنش رو با دست از تنش فاصله داد و با اخم رو به پیکو گفت:

_ حواست کجاست دختر

با خنده بلند هانا بقیه هم همصدا خندیدن.

پیکو_ معذرت می‌خوام دستم خورد!

نوید_ بابا زودتر عروسی اینارو بگیرین برم سر خونه زندگیشون تا بدبختمون نکردن.

فردا پس فردا یه هو دیدی مین گذاری کردن خونه رو، همه مون رفتیم رو هوا...

رز با خنده کمی از نوشیدنیش رو نوشید و گفت:

_فعلا باید صبر کنن.

جمیلا_ اگه بخاطر نانسی،صبر میکنین این کارو نکنین.

باور کنین خودش هم راضی نیست بخاطر اون برنامه هاتون رو به هم بریزین.

حامد جدی گفت:

_ ادب و رسوم حکم می‌کنه که حداقل تا چهل روز صبر کنیم.

نگاه ها بین هم رد و بدل شد.

کسی جرئت اعتراض نداشت.

هانا جو سکوت را شکست.

_ فقط جون من عروس شدی اون سیم تلفن هاتو (مو)صاف کن!

#541

شب هم با تمام اتفاقاتش گذشت.

رز گفت درخواست طلاقم به دادگاه داده شده و دیر یا زود احضاریه برای دیوید میره.

اینم از پایان زندگی مشترک ما!

صبح روز بعد همراه هانا به آرایشگاه رفتم.

نوید به قولش عمل کرد و پیکو رو سرگرم کرد.

موهای بلند کوتاه شد و حالا مقابل آیینه به چهره جدیدم خیره شدم.

موهای مصری حالت دار...

هانا پشت سرم ایستاد و با ذوق گفت:

_ وای دختر چقدر خوشگل شدی.

لبخند محوی زدم و بین موهام دست کشیدم.

_ اینجوری خیلی بهتر شد، دوران بارداری خیلی ریزش مو داشتم.

ناخودآگاه دستم روی شکمم چرخید.

بازم تخت بود... پسرم مرده بود!

جوشش اشک مردمک چشم هام رو تار کرد و روی گونه هام فرو ریخت.

چونه‌اش رو روی شونه ام گذاشت و با غم گفت:

_ ناراحت نشو دیگه منم غصم میگیره

_ دست خودم نیست...

_ میدونم، منم خیلی دلم برای نانسی تنگ شده ولی چاره ای نداریم.

تنها کاری که باید بکنیم اینه که نداریم خونشون پای مال بشه.

صورتم رو دست کشیدم...

_ باشه،دیگه گریه بسه بیا بریم یه سر به نانسی بزنیم.

با ذوق دستاشو بهم زد

_ بریم!

#542

*******************

( جمیلا )

پشت سرم رو چک کردم و وارد بهداری شدم.

میراندا_ منتظرت بودم

_ ببخشید دیر شد

_ اشکالی نداره، در عوض من خبر خوبی برات دارم

_ پبداش کردی؟

_ منو دست کم گرفتیا!

_ خجالتم نده...

کاغذی رو از جیب روپوشش بیرون کشید و به سمتم گرفت.

دستم رو جلو بردم که بگیرم،سریع عقب کشید.

سوالی نگاهش کردم.

_ برای چی دنبال این ادمی؟

_ گفتم که فامیل دوره

چند ثانیه نگاهم کرد و کاغذ رو کف دستم گذاشت.

_ امیدوارم از کمکی که بهت کردم پشیمونم نکنی

عادی لبخند زدم ...

_ نگران نباش!

با قدم های تند از بهداری بیرون زدم و ادرس رو توی پوتینم مخفی کردم.

تایم ناهار بود و کسی توی راهرو ها پرسه نمیزد.

خیلی سریع اماده شدم و از پایگاه بیرون زدم.

وقت تصویه حساب بود!

( نوید )

وارد بهداری شدم.

_ ادرس رو بهش دادی؟

_ نوید،جمیلا با اون زن چیکار داره

_ خودمم نمیدونم،فقط خداکنه چیزی که توی ذهنمه نباشه.

کاغذ رو به سمتم گرفت.

_ همین ادرس رو به اونم دادم.

_ خوبه ممنون

به سرعت پایگاه رو به اهورا سپردم و به آدرسی که میراندا داده بود رفتم.

وارد شهر شد...

دقیقا آدرس یه ویلای مجلل توی مرکز شهر بود.

( جمیلا )

از موتور پیاده شدم و آدرس رو چک کردم.

خودش بود!

کی باورش میشد آنالیا تمام مدت تو ملک دیوید مخفی شده باشه.

هتل سمت مخالف خیابون توجه‌ام رو جلب کرد.

با یه فکر ناگهانی ساکم رو روی دوشم انداختم و به سمت هتل قدم برداشتم.

#543

هتل شلوغی بود.

از پذیرش یه اتاق برای چند ساعت رزو کردم و بعد از تحویل کلید به اتاقم رفتم.

کارت رو مقابل حسگر گرفتم و به محض سبز شدن چشمی،در رو هول دادم عقب.

دستکش های دستم همه چیز رو آسون تر میکرد.

نگاه جزئی به اتاق انداختم و پرده ها رو کنار زدم.

ویلا دقیقا زیر پام بود...

ساک رو باز کردم و قطعه های اسلحه رو سر هم کردم.

امروز دقیقا بیست روز شد که نانسی رفته.

از دوربین اسلحه حیاط ویلا رو چک کردم.

دیوید با انالیا در حال خوردن عصرانه بود.

دقیق تر شدم...

میخندیدن!

تمام وجودم گُر گرفت و خاکسترم کرد.

خواهر من مرده بود و اونا میخندیدن؟!

اشک دیدم رو تار کرد و روی گونه هام چکید.

حق ندارین خوشبخت باشین.

اجازه نمیدم!

قفسه سینه آنالیا رو هدف گرفتم.

تارای ساده فکر میکرد دیوید از در خواست طلاق ناراحت میشه.

دیگه بازی بسه..

چشم در برابر چشم...جان در برابرجان!

شلیک کردم.

قلبم آروم شد، دیگه نمیسوخت!

با لذت از دوربین به عکس العمل دیوید خیره شدم.

فنجون از دست انالیا افتاد و روی صندلی بی حال شد.

دیوید با سرعت میز رو دور زد و به سمتش رفت.

با صدای کوبیده شدن در اتاق، با وحشت از اسلحه فاصله گرفتم.

دوباره در کوبیده شد.

_ جمیلا باز کن این درو

نوید بود؟!

از این بدترم مگه میشد.

#544

پنهون شدن فایده ای نداشت.

در رو باز کردم و طلبکارانه به چهره پر از خشمش زل زدم.

کنارم زد و وارد اتاق شد.

با تعجب به حرکاتش خیره شدم.

حموم...کمد..زیر تخت و سرویس بهداشتی رو گشت و وسط اتاق ایستاد.

_ کجاست؟

_ چی کجاست؟!

_ مگه با آنالیا بامر قرار نداشتی

در کثری از ثانیه منظورش رو متوجه شدم.

با چشمای گرد گفتم:

_ تو راجب من چی فکر کردی؟

_ اینجا چه غلطی میکنی، چرا از میراندا خواستی آدرس اونو برات گیر بیاره

_ آدم فروش!

_ بیخودی گردن کسی ننداز، یالا بگو ببینم چرا دنبال آنالیا میگردی.

با چشمای ریز گفتم:

_ تو فکر می‌کنی من جاسوسم؟!

_ انتظار داری چه برداشتی بکنم؟

_ حرف دهنتو بفهم. من جاسوس کسی نیستم.

_ پس اینجا چیکار می‌کنی جمیلا

_ داد نزن

یقه کنم رو چند زد و ماماس صورتم،شمرده شمرده گفت:

_ حرف بزن تا تو همین اتاق چالت نکردم!

به پنجره اشاره کردم.

_ خودت ببین،تمام مدت چه کلاه گشادی سرت رفته آقای باهوش!

فاصله گرفت و به اسلحه اشاره کرد.

_ این دیگه چیه

_ عامل تصویه حساب!

نگاه تلخی بهم انداخت و از دوربین مشغول چک کردن اطراف شد.

با وحشت عقب کشید و گفت:

_ چیکار کردی جمیلا!

صورت دیوید رو ندیده بود، قطعا ندیده بود.

_ دقیق تر نگاه کن تا بفهمی

دوباره چرخید و با دوربین ویلا رو چک کرد.

اینبار طولانی تر از قبل!

عقب کشید و اسلحه رو روی تخت انداخت.

_ باورم نمیشه.... این امکان نداره.

_ چرا داره، کسی که تمام این مدت دنبالش بودیم و به ریشمون خندید دیوید بوده

_ پسر هارون؟

_ اره... پسر هارون!

#545

چند تا نفس عمیق کشید و ایستاد.

تکه های اسلحه رو از هم جدا کرد و توی ساک گذاشت.

_ چیکار می‌کنی؟

_ باید از اینجا بریم

*******************

حامد کلافه طول پذیرایی رو طی کرد و گفت:

_ یعنی تمام این مدت،دخترم رو دست مار سپردم!

نوید _ دقیقا

نگاه تندی بهم انداخت و رو به رز که خیلی عادی روی مبل نشسته بود به صحبت هامون گوش میکرد گفت:

_ تو نمی‌خوای چیزی بگی؟

رز چشم هاشو توی کاسه سرش چرخوند و با لبخند گفت:

_ به نظر من کار درستی کرده

نوید _ حالت خوبه رز؟

_ مرگ برای آدمی مثل آنالیا خیلی کم بود. ولی خب خیلی هم بد نشد که از شرش خلاص شدیم!

_ حالا با دیوید چیکار میکنین؟

رز_ هیچی!

_ یعنی چی هیچی

_ تاوان خیانت به من رو با مرگ مادرش پس داد. و همینطور نانسی، البته اون رو من مستقیم با پدرش تصویه حساب میکنم!

حامد _ مار تو استینمون پرورش دادیم.

_ هیجده سالش بود اوردمش توی شرکتم و بهش کار دادم .

اینم شد دست مزد دلسوزی که در حقش کردم.

نوید _ از حالا به بعد. همه چی تغییر میکنه.

رز_ فقط فعلا چیزی به آرمان نگین لطفاً چون سیم های مغزش اتصالی کنه،گند میزنه به نقشه هامون.

( تارا )

کش و قوسی به تنم دادم و از تخت پایین اومدم.

با همون شلوار جین و تیشرت تنم خوابم برده بود.

دستی به گلوم که خشک شده بود کشیدم و از اتاق بیرون زدم.

راهرو مثل همیشه خلوت بود.

روی پله ها صدای بحث کنجکاوم کرد.

#546

روی آخرین پله ایستادم و بلند سلام دادم.

نگاه معنا داری به هم انداختن و سکوت کردن.

روی دسته مبل لم دادم و سیب سبز توی ظرف میوه رو برداشتم.

گاز بزرگی زدم و با معنا گفتم:

_ من اومدم حرفاتون تموم شد؟!

حامد_ تو می‌دونستی دیوید پسر هارونه

سیب از بین دستم افتاد و ضربان قلبم به اوج رسید.

گرد شدن چشم هام از تعجب نبود.

از ترس بلایی که بود که می‌ترسیدم دیر یا زود سرم بیاد.

_ ش..شو..شوخی میکنین دیگه نه؟

جمیلا_ نه!

_ چنین چیزی امکان نداره، اشتباه میکنین

رز_ مدرک معتبر داریم عزیزم

تا خودآگاه عصبانی شده بودم.

باید دفاع میکردم،فقط از دیوید.

از مبل پایین اومدم و وسط جمع ایستادم.

_ چه مدرکی اخه.. این مسخره ترین احتمال دنیاست!

نوید_ تارا آروم باش

_ چجوری آروم باشم اصلا میفهمین چی دارین میگین؟

جمیلا طلبکارانه مقابلم ایستاد و گفت:

_ چرا ازش دفاع میکنی، تو که قراره ازش جدا شی چه فرقی برات داره

#547

_ بحث سر دفاع کردن نیست، بحث اینه یه احمق توهم زده!

ابروهای جمیلا بالا رفت.

حامد_ تارا دخترم

_ تارا چی هان؟ داریم از دیوید حرف می‌زنیم.

اون اگه پسر هارون بود اون روز از من دفاع نمی‌کرد،یادتون رفته داشت بخاطر من میمرد!

نوید_ مدرک معتبر داریم

_ چه مدرکی؟ به منم نشون بدین!

بی اراده صدام بالا رفته بود.

تمام مدت جمیلا با چشمای ریز نگاهم میکرد.

رز_ آنالیا مرده،تارا می‌دونی لحظه مرگ کی کنارش بوده... دیوید!

آنالیا مرده بود؟!

با شوک به سمت رز چرخیدم.

_ کی اینکارو کرده؟

جمیلا_ من

به چشم هاش نگاه کردم.

پر از نفرت بود!

_ تو؟!

_ اره من، هارون باید تاوان مرگ خواهرم رو پس میداد

_ هارون نانسی رو کشته آنالیا چه گناهی داشت؟

تو نزدیک ترین فاصله از صورتم داد زد:

_ نانسی هم بیگناه کشته شد،بخاطر تو

#548

خشک شدم...

زمان از حرکت ایستاد!

حق با اون بود، نانسی بخاطر من کشته شد.

واقعاچرا از مرگ آنالیا ناراحت شدم؟

شاید چون مدرن زیادی نقش مادر رو برام ایفا کرده

یا شایدم.. بخاطر دیوید، اول لوکا حالا هم آنالیا...

رز_ جمیلا کافیه

جمیلا عقب کشید و سر جاش نشست.

نگاهم بین رز،حامد و نوید چرخید.

مقصر تمام این اتفاقات شوم فقط من بودم!

از سالن خارج شدم.

به اتاقم برگشتم، باید با دیوید حرف میزدم.

اصلا اوضاع خوبی نبود.

( دیوید)

روی صندلی حیاط نشستم و هوای آزاد رو به ریه هام کشیدم.

آنالیا روبروم نشست و فنجون قهوه رو جلوم گذاشت.

_ درد داری؟

_ نه فقط یکم خسته ام

لبخند محوی زد و قهوه ‌اشو هم زد.

_هیچوقت خودمو نمیبخشم،هرشب با عذاب وجدان بیدارم.

_ فراموش کن مامان

_ نمیتونم، خیلی سخته ولی نمیتونم!

_ تارا خودش هم از این اتفاقات شوکه است

_ مرگ حق اون بچه نبود

_ از اول هم نگه داشتنش اشتباه بود، نمی‌گم ناراحت نیستم از رفتنش... ولی حق با رز بود یه بچه توی این اوضاع فقط دردسره

_ دلم میخواد ازش بخوام که ببخشتم،ولی روم نمیشه

_ باهاش حرف بزن مامان،تارا دختر با درکیه

_ میدونم‌‌... من اخلاق های تارا رو بیشتر از هرکسی میشناسم

فنجون رو برداشت و جلوی دهنش گرفت...

دستش از حرکت ایستاد و فنجون با صدای بدی روی سنگ فرش حیاط شکست

نیم خیز شدم و میز رو دور زدم

هنوز هوشیار بود... دستم رو روی زخمش کشیدم و به خون جریان گرفته خیره شدم.

_ مامان، آروم نفس بکش... آروم باش فقط نفس بکش

پلک هاش بی رمق باز و بسته شد و لب هاش تکون خورد.

_ معذرت می‌خوام که هیچوقت مادر خوبی نبودم

پلک هاش بسته شد.

دستش کنار بدنش بی حال افتاد و سرش خم شد.

صورتش رو بین دستام گرفتم.

_ مامان... مامان نه

کنار صندلی زانو زدم و بهش خیره شدم.

هنوز هم از قفسه سینش خون می‌رفت.

درست مثل نانسی!

دیگه کسی رو برای از دست دادن نداشتم.

رازم فاش شد!

#549

آرتور خودش رو بهم رسوند و گفت:

_ اقا، چه اتفاقی افتاده..از کجا شلیک شد؟

توان حرکت نداشتم،تمام تنم سست بود.

_ نمی‌دونم ارتور ولی هر کسی که هست باید پیداش کنی

سرش رو تکون داد و دور شد.

به سختی رو پاهام ایستادم و جسم بیجونش رو بغل زدم.

شال روی شونه هاش روی صندلی جا موند.

نگهبان ها پخش شدن و از ویلا بیرون زدن.

حتی اگه کسی که اینکار رو کرده بود هم پیدا می‌کردند دیگه فایده ای نداشت و مادرم بر نمی‌گشت.

مادری که یک عمر آرزوی داشتنش رو داشتم ترکم کرد.

مثل لوکا... صوفیا و حتی تارا !

روی کاناپه خوابوندمش و پیشونیش رو بوسیدم.

_. تو همیشه مادر خوبی بودی،فقط هیچوقت نذاشتن که خود واقعیت باشی.

*************

( تارا )

لباس هام رو با لباس مناسب تعویض کردم و از پنجره پریدم تو باغ پشتی ویلا، مو دلم کمی درد گرفته بود.

آروم ایستادم و به اطرافم نگاه کردم.

تایم تغییر شیفت نگهبان ها بود.

خیلی آروم و بی سر و صدا از ویلا بیرون زدم.

تا دور شدن از خونه یک نفس دویدم... به محض اینکه به خیابون اصلی رسیدم و به دیوید زنگ زدم.

#550

بوق اول

بوق دوم...

بوق پنجم

جواب نداد!

به پشت سرم نگاه کردم و وارد خیابون اصلی شدم.

با یاد آوری اینکه یکی از همین ماشین ها بچم رو ازم گرفت دلم به درد اومد.

هر آدمی هزاران بار توی عمرش از خیابون رد میشه، چند نفر به اندازه من بد شانسه!

کوتاهی موهام برای رهایی از کلافگی بی‌فایده بود.

شاید هم اشتباه! تره ای از موهام رو که روی صورتم افتاده بود کنار زدم و مجددا شماره دیوید رو گرفتم.

خورشید داشت غروب میکرد باید هرچه زودتر دیوید رو می‌دیدم.

مهم نیست که اعضای خونه از نبودم با خبر بشت، ویل حتی نگران...مهم اینه که من الان کنار دیوید باشم، کنار آنالیا مادر بد اخلاق اولم!

بوق هشتم که خورد صدای خسته اش توی گوشم پیچید.

_ بله؟

از حرکت ایستادم... مهم نبود که کجای خیابون ایستاده بودم!

_ دیوید خوبی؟

_ می‌دونستی نه؟

_ قسم میخورم که نمیدونستم، وگرنه مانع میشدم.

داد زد:

_ چه فرقی داره، اونا به هدفشون رسیدن

_ کجایی؟

_ کنار جسد مادرم!

_ بگو کجایی می‌خوام ببینمت

_ بیا(......)

_ باشه آروم باش من الان میام.

تماس رو قطع کردم و دستم رو برای نگه داشتن تاکسی بالا آوردم.

تا رسیدن به مقصد حس کردم بارها و بارها مردم و زنده شدم.

استرس شدت ضربان و پیش قلبم رو بالا برده بود.

با روشن خواموش شدن صفحه موبایلم نگاهم روی عکس رز خشک شد.

هر اتفاقی که بیوفته امشب به کسی حساب پس نمی‌دم.

تلفنم رو خاموش کردم و توی جیب کتم گذاشتم.

کرایه تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم.

یه ویلا درست مرکز شهر!

در زدم و وارد خونه شدم.

آرتور به استقبالم اومد...

وسط پذیرایی ایستادم..

_ دیوید کجاست؟

به پله های انتهای سالن اشاره کرد.

_ طبقه بالا اتاق دوم.

چرخیدم و به سرتاپاش نگاه کردم.

همیشه و همه جا کنار دیوید بود.

_ به نظر تو من آدم خیلی بدی ام؟

با تعجب نگاهم کرد.

_ نه خانوم این چه حرفیه

لبخندی زدم و به سمت پله ها رفتم.

اصلا چرا این سوال رو پرسیدم؟

#551

تاریکی و خلأ وجودم هیچوقت پر نمیشد، رگ های خالی از خون نانسی هم هیچوقت پر نمیشد!

وارد اتاق دوم شدم.

آنالیا روی تخت دراز کشیده بود و دیوید روی صندلی مقابل تخت بهش خیره بود.

متوجه حضورم شد ولی نگاهم نکرد.

نگاهی بهش انداختم و کنار آنالیا روی تخت نشستم.

پیراهن یاسی رنگ بلند تنش پر از لکه های غلیظ خون بود.

درست مرکز قفسه سینه شاید چند قدم اون ور تر از قلب یه حفره از جای گلوله به وجود اومده بود.

دستش رو بین دستم گرفتم و به صورتش زل زدم.

هنوز هم رنگ داشت، اما لب هاش از رد باریک خون رنگین بود.

کی باورش میشه جمیلا اینکار رو کرده.

همه ما عوض شدیم.

اسممون

خواسته هامون

آرزو هامون

دنیا هامون

خانواده هامون

و حتی ذاتمون!

_ دلش میخواست باهات حرف بزنه و گذشته رو جبران کنه اما روش نمیشد که به چشم هات نگاه کنه.

کاسه چشمم پر شد و روی گونه هام فرو ریخت.

_ من هیچوقت ازش بدم نیومد، به خودم گفتم ازش متنفرم ولی اینطور نبود.

فقط ازش دلگیر بودم، تمام دروغ های که برای فراموش کردنش به خودم گفتم امروز با شنیدن خبر مرگش از هم پاشید.

ناراحت شدم دیوید،خیلی زیاد!

_ رز اینکارو کرد مگه نه؟

_ نه، کار اون یا حامد نیست

_ پس کار کیه؟!

_ خودت چی فکر می‌کنی؟

چند ثانیه به چشم هام خیره موند و زمزمه کرد:

_ جمیلا!

سکوت کردم، چیزی برای گفتن نداشتم.

کم کم لب هاش به پوزخند باز شد.

#552

ایستادم و روی جسم بی جون آنالیا خم شدم.

_ میبخشمت، نه بخاطر خودم نه بخاطر خودت. فقط به حرمت اینکه مادرم بودی...

از تخت فاصله گرفتم.

روبروم ایستاد.

_ چرا اینکارو کردی،چرا آنقدر با همه خوش رفتاری؟

_ بعضی واقعیت ها هیچوقت عوض نمیشه،مثل یه اتفاق تلخ که هیچوقت قرار نیست شیرین باشه.یا حتی برعکس! با نپذیرفتنش فقط خودمو اذیت میکنم.

لبخند کم جونی زد و موهای روی صورتم و آروم کنار زد.

پس متوجه شده بود!

_ بلند بیشتر بهت میاد

ما بین گریه خندیدم.

_ برای فرار از همون واقعیت ها گاهی با تصمیمات احمقانه ظاهرمون رو تغییر میدیم.

_ باطن تو هیچوقت عوض نمیشه

_ از کجا مطمعنی؟

_ چون تو متولد فصل احساسی!

نزدیک اومد و فاصله بینمون رو از بین برد.

بغلم کرد و مماس گوشم گفت:

_ اگر عاشق زنی شدی، از گذشته‌اش نپرس.

اول از همه بپرس،تو متولد پاییزی...

اگر گفت آری،انگاه بگو...

تو برای دیوانه کردن یک مرد هیچ نمی‌خوای!

تولدت مبارک تارای موسیاه..

تولدم؟!

سرش کاملا روی شونم قرار گرفت.

با صد و هشتاد سانت قد بازم ازش کوتاه تر بودم.

یادش بود.

با وجود مرگ مادرش فراموشم نکرده بود... هیچوقت نکرد!

کسی به خاطر نداشت، حتی خودم، اما اون یادش بود.

شکستن بغض اجازه نمی‌خواست!

خیره به جسم آنالیا دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و بغضم رو شکستم.

چند نفر توی دنیا مثل من

بدون کادو و یا کیک و جشن مجلل تولدشون رو جشن میگیرن و از خوش حالی اشک میریزن.

متولد پاییز بودن چقدر شیرین بود‌.

نه نه! احساس ضربان قلب کسی که دوستش داری شیرین تر بود.

#553

*******************

( رز )

با تمام توانم تلفن رو به دیوار کوبوندم.

حامد_ رز آروم باش

_ جواب نمیده!

زنگ زدم بوق خورد جوابمو نداد، زنگ زدم اینبار خاموش بود حامد میفهمی اون دختر کجا میتونه رفته باشه؟

هیچ ایده ای نداریم!

بعد ازم میخوای آروم باشم.

نوید_ رز لطفا!

_ نمیتونم نمید، تمام رگ های مغزم نبض میزنه پیداش کن. همین الان تارا رو برام پیدا کن

جمیلا_ نباید اونطور میگفتم، یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.

_ خراب کردی جمیلا، گند زدی به همه چیز

_ نمی‌خواستم اینطور بشه

_ ولی شد!

هانا _ تورو خدا آروم باش الان سکته می‌کنی.

با احساس چکیده شدن چیزی از بینیم دستم رو زیرش کشیدم.

سرخ بود!

بازم فشارم بالا رفت.

حامد سریع روبروم ایستاد و دستش رو زیر چونم گذاشت.

آخرین باری که این طور حمله هام به خونریزی و پاره شدن رگ رسید شش سال پیش بود که با دارو کنترلش کردم.

مدت ها بود که دیگه دارو مصرف نمی‌کردم. یا در اصل فراموش میکردم.

حالا حمله ها از من قوی تر بودن!

به کمک حامد خونریزی رو کنترل کردم و به اتاقم رفتم.

روتختی رو تا قفسه سینم بالا کشید و کنارم نشست.

خسته بودم. سالها بود که این درد از من قوی تر بود و زمینم میزد.

با چشمای نیمه باز گفتم:

_ پیرمرد پ‍ُر زو!

اخم مصنوعی کرد و پیشونیم رو بوسید.

***************

( تارا )

نگاهی به نمای ویلا انداختم و به سمت در رفتم.

تا الان همه نبودم رو متوجه شده بودن، پس از پنجره رفتن بی فایده بود.

به محض ورودم به سالن بچه ها ایستادن و با تعجب نگاهم کردن.

پیکو آماده حمله شد اما نفهمیدم چی توی نگاهم دید که بین راه ایستاد با بهت اسمم رو صدا زد.

آنقدر حالم زار بود!؟

اهورا_ کجا رفتی تو

_ سر قبر مامان اولم!

به وضوح گرد شدن چشم های نوید رو دیدم.

نوید _ باید خبر می‌دادی

_ اونوقت نمیذاشتین که برم، اصلا مگه تصمیمات من برای کسی مهمه؟! فقط باید زنده باشم حالا هر طور که بود اشکالی ندارد از نظر شما نه؟

هانا_ بهتره اینارو به رز نگی ،چون قطعا اینبار سکته میکنه!

سنگینی نگاه جمیلا رو حس میکردم اما نگاهش نکردم.

به سرعت به سمت پله ها رفتم و راه اتاق رز رو پیش گرفتم.

ضربه آرومی به در زدم و وارد اتاق شدم.

حامد نگاه تندی بهم انداخت که باعث شد خجالت بکشم.

رز به محض دیدنم روی تخت نیم خیز شد.

_ بالاخره اومدی

حامد ایستاد و به سمت تراس اتاق رفت.

لبه تخت نشستم و بغلش کردم.

_ معذرت می‌خوام ،ولی باید میرفتم.

لبخندی زد و گفت:

_ عشق پسر هارون مغزتو از کار انداخته،دختر بدی شدی.

چونم از بغض لرزید.

_ چرا نمیتونم از کسی متنفر باشم.

.صورتم رو بین دستاش گرفت و پشت پلک هام دست کشید.

_ بخاطر اون چشم هات ورم کردن؟

هانا_ شبیه سوسک سده خاک برسر!

چرخیدم.

همه توی چهار چوب در ایستاده بودن.

پیکو چشم غره غلیظی بهش رفت و ساکتش کرد.

با نشستن گرمای دست رز روی قلبم نگاهش کردم.

#554

_ چون اینجا بهت اجازه نمی‌ده که ذاتت رو تغییر بدی

_ مرده بود! نمی‌خواستم ناراحت بشم ولی شدم رز ... من از مرگ آنالیا ناراحت شدم حتی گریه هم کردم.

لبخند محوی زد و به نوازش صورتم ادامه داد.

حامد بین چهارچوب تراس ایستاد و بهم خیره شد.

ادامه دادم:

_ بخشیدمش... چون نمیتونم از واقعیت دوست داشتنش فرار کنم.

چشمام می‌سوخت و درد داشت و اما باز هم اشک ازش جاری بود.

سرم رو روی شونه اش گذاشت.

امروز هم گذشت...

تولدم مبارک!

امروز هفده‌هم آبان ماه من بیست و دوسال مین روز از عمرم رو با مرگ مادرم جشن میگیرم!

*****************

( جمیلا )

پشت میز نشستم و ظرف غذای رو مقابلم گذاشتم.

هانا_ زده به سرت دختر ،چطوری جرئت کردی فال گوش وایسی؟

_ خوبیش اینه خیلی چیزا رو فهمیدم.

_ گیریم رفتی به رز گفتی ، فک کردی اونقدر احمقه که نپرسه از کجا فهمیدی هارون کدوم گوری قایم شده!

_ هانا بس کن

_ چی چیو بس کن، بالا خونه رو کمپلت اجاره دادی تو، چرا به رز نگفتی جورج پسر هارونه

_‌چون نوید قبل از رسیدن رز یه گلوله تو مغزش خالی میکرد.

_ بدرک!

_ هانا، ما الان میدونیم هارون کجاست این یه برگ برنده است

_ نزدیک شدن به هارون خودکشیه

_ میخوای تا آخر عمرت از ترس اینکه بیاد و جونتو بگیره زندگی کنی

_ نه ولی...

_ ولی نداره، مرگ یه بار شیون یه بار!

با وارد شدن پیکو به سالن غذا خوری اشاره کردم ادامه نده.

کنارمون نشست

_ سلااام

هانا_ سلام فرفری!

پیکو_ من میرم غذامو تو سالن تمرین کوفت کنم.

دستش رو گرفتم و با خنده گفتم:

_ بشین دختر بیخیال

نگاه چپی به هانا انداخت و نشست.

پیکو_ می‌دونه بدم میاد هی میگه

هانا_ خب این سیم تلفن هاتو صاف کن، تارا از اون‌حنکل آمازونش خلاص شد تو آدم نمیشی!

از زیر میز محکم به ساق پاش کوبیدم تا ساکت شد.

پیکو نگاه مشکوکی بهمون انداخت و گفت:

_صبر کنین ببینم، یعنی چی تارا جنگل آمازونش رو زد؟!

هانا_ اوه فکر کنم گند زدم!

_موهاشو کوتاه کرده مگه؟

نگاه تیزی به هانا که با خنده داشت پاش رو ماساژ میداد انداختم.

_ اره

_ پس چرا به من نگفت؟

_ پیکو اروم،همه دارن نگاهمون میکن.

هانا_ تو مگه اصلا تارا رو دیدی این چند وقته همش شرکتی

پیکو _ بابا من به درک، کارلوس سکته میکنه!

هانا_ کارلوس؟!

#555

****************

( تارا )

مقابل اتاق دیوید ایستادم و با یه ضربه کوتاه به در وارد شدم.

با تلفن حرف میزد، اشاره کرد که بشینم.

روی مبل چرم لم دادم و مشغول دید زدن اشیاء اتاق شدم.

خیلی وقت بود به شرکت سر نزده بودم.

مکالمه اش به اتمام رسید.

_ صبح بخیر

_ سلام!

_ کارم داشتی گفتی بیام؟

کاغذ سفید رو روبروم گذاشت.

_ این چیه؟؟

_ تو بهتر از من باید بدونی!

احضاریه دادگاه بود!

_ دیوید لطفا منطقی باش.

خودکار رو رو میز انداخت.

_ واسه همین گفتم بیای.

_ چرا اومدی شرکت

_ بحث رو عوض نکن!

_ اگه رز...

_ عاقل تر از این حرفاست که سریع عکس العمل نشون بده.

بعد از این همه سال کار کردن باهاش خوب شناختمش... فکر میکنم می‌تونه از طریق من هارون رو پیدا کنه

_ازش خبر نداری؟

_ خودت چی فکر می‌کنی؟!

سوالم مسخره بود، رنجید.

سکوت کردم که ادامه داد:

_ بعد از اینکه بهم شلیک کرد نه، ندیدمش... زمان زیادی هم نمیشه، همین دو هفته پیش بود!

_ سوالم بی جا بود.

_ هر کسی حق داره بپرسه!

خیره به کاغذ درخواست شد.

_ دیوید من... باور کن این به نفع هر دوی ماست

_ چرا؟

_ نمی‌خوام آسیب ببینی

_ دیگه کسی رو برای از دست دادن ندارم.

_ دیوید...

_ بهم زمان بده، الان نمیتونم... باید خودم رو قانع کنم که بتونم تنهات بزارم.

_ بدون من برای همه خیلی بهتره!

چند ثانیه مکث کرد... به محض اینکه خواست چیزی بگه در اتاق باز شد و کارلوس وارد شد.

مثل همیشه سرش توی کاغذ های دستش بود و حرف میزد.

گویا طرح های فصل جدید بود.

طرح ها رو روی میز ریخت و بهم نگاه کرد.

با ذوق سلام داد و رو به دیوید مشغول توضیح دادن شد.

لبخند روی لبم با مکث و برگشت سریعش خشکید.

دیوید _ چیزی شده کارلوس؟!

آروم به سمتم اومد..

با ترس توی مبل جمع شدم.

دستش رو روی قفسه سینش گذاشت و بی حال خودش رو توی بغل دیوید انداخت.

کارلوس_ وای الان میمیرم!

با ترس گفتم:

_ کارلوس میخوای دکتر خبر کنم؟جایت درد گرفت!

از بغل دیوید بیرون اومد و با داد گفت:

_ دختر موهات کو؟

دستی به موهام کشیدم. و با تعجب به دیوید نگاه کردم.

بهت چهره‌اش دست کمی ازم نداشت.

در اتاق بی گدار باز شد و پیکو نفس نفس زنان توی چهارچوب در ایستاد.

****************

هانا،جمیلا،دیوید،پیکو،کارلوس و خودم... توی اتاق رز نشسته بودیم.

ده دقیقه از شوک رفتار، کارلوس می‌گذشت و حالا همه دور هم جمع بودیم تا علتش رو بدونیم.

#556

دستمال رو زیر بینیش کشید وگفت:

_ چرا موهاتو کوتاه کردی آخه

رز نفس عمیقی کشید و محکم روی میزش کوبید.

_ اه کافیه دیگه، درست توضیح بده ببینم چخبره

کارلوس_ واسه فصل جدید طرح لباس هامون طرح کلاسیک داشتم.

رز_ خب این الان چه ربطی به موهای تارا داره؟

_ پیکو می‌دونه!

رز با چشمای گرد نگاهش کرد.

پیکو لبش رو به دندون گرفت...

هانا بلند خندید و گفت:

_ طرح یه دختر با موهای بلند بوده که لباس ها رو میپوشه عکس های کلاسیک و عروسکی ازش بعنوان بنر روی بیلبرد ها نصب میشه.

دیوید خیره جمیلا بود و جمیلا به گلدون روی میز خیره.

ایستادم و موهام رو مرتب کردم.

_ غصه نخور کارلوس، دختر مو خرمایی توی این شهر زیاده، حداقل آرزوی های تو به خاک سپرده نمیشن.

لبخند از لب های همه رفت و حواس ها بهم جمع شد.

لبخند محوی زدم و از اتاق بیرون زدم.

همیشه آرزو های بچگی شیرین ترین رویای زندگی آدما هست و باقی میمونه.

آرزو برای داشتن شغل مورد علاقه

آرزو برای موفقیت درسی

آرزوی داشتن عروسک پشت ویترین مغازه های لوکس.

گاهی رسیدن و نرسیدن نصیب آدما میشه.

#557

و گاهی مرگ آرزو ها!

آرزوی داشتن خانواده...

بعد از کمی چرخ زدن توی شهر و عوض شش دن حال و هوام برگشتم خونه.

.بی دلیل به سمت کتابخونه قدم برداشتم.

توی تراس ایستادم و به نمای حیاط پشتی چشم دوختم.

با صدای مکالمه دو نفر توی کتابخونه پشت دیوار کوتاه تراس پنهون شدم.

رز_ حامد تو مطمعانی نوید گفت هارون رو پیدا کرده

_ اره

صدای قدم ها به تراس نزدیک شد.

خودم رو جمع کردم و پلک هام رو بستم.

در تراس بسته شد.

صدا ها کمرنگ شد، اما هنوز می‌شنیدم.

هانا،جمیلا،نوید،پیکو و اهورا هم به جمع حامد و رز اضافه شدن.

امشب چخبر بود؟! که من نباید حضور داشته باشم.

خیلی آروم سرم رو از پشت دیوار بیرون آوردم و به داخل کتابخونه سرک کشیدم.

دور میز مطالعه نشستن...

رز_ خب مفصل تعریف کنین ببینم چخبره.

جمیلا_ من با کمک نوید رد هارون رو زدم.

حامد_ خب الان کجاست؟

_ آمریکا

نوید_ تو یه سوله زیر زمین قاچاق می‌کنه

رز_ این همه سال چطور گیر نیوفتاده؟

هانا_ الان تکلیف چیه

حامد_ باید کارو یکسره کنیم.

رز_ با آرمان حرف میزنم

اهورا_ اون چرا مامان

_ باید باشه،بهش قول دادم.

پیکو_ پس تارا چی؟

رز_ تارا نباید چیزی بفهمه.

پیکو_ یعنی چی؟

حامد_ قرار نیست همه بریم، یه عده باید بمونن

هانا_ و اون عده شامل کیا میشه؟

_ پیکو، اهورا و تو!

اهورا_ ولی بابا...

پنهون شدن کافی بود!

قبل از اینکه حامد جوابی بده.

در تراس رو باز کردم و وارد اتاق شدم.

همه با حیرت ایستادن و بهم نگاه کردن.

لبخند عمیقی زدم و شروع به دست زدن کردم.

#558

به صندلی ها اشاره کردم و جلو رفتم.

_بنشینید لطفا،چرا سرپا ایستادین؟

نوید_ فال گوش ایستادن اصلا کار درستی نیست تارا

_ این فال گوش ایستادن نیست،حکمت خداست!

روی صندلی خالی نشستم و به رز زل زدم.

_ خب ادامه بدین،من منتظرم!

حامد_ تارا،نباید وارد این کار بشی.

_ چرا اونوقت؟ از ابتدا تا انتهای این بازی فقط بخاطر منه

رز_ کاری که حامد گفت رو انجام میدی، این داستان ربطی به تو نداره یه تصویه حساب شخصیه.

_ اتفاقاً برعکس، من دقیقا وسط بازی قرار دارم.

لب باز کرد که جواب بده مانع شدم و ایستادم.

_ نمیتونین کنارم بزنین، منم همراهتون می‌برین.. این یه تصویه حساب شخصی نیست، چون هارون باید تاوان مرگ پسرم رو پس بده

حامد_ تارا

_ اگه نذارین همراهتون بیام، هیچوقت نمیبخشمتون.

رز داد زد:

_ چرا نمی‌فهمی صلاحتو می‌خوایم.

_ صلاح خودم رو خودم خوب می‌دونم. دیگه کافیه ترسو بودن.

ایستادم و صندلیم رو عقب زدم.

منتظر جواب کسی نموندم و با گام های بلند از اتاق بیرون زدم.

**************

( حامد )

نگاهی به اعضای حاظر سر میز انداختم .

_ نمیتونیم مانعش بشیم.