- اَه نمیذارید یه لقمه غذا کوفت کنیم. بگیرید بخورید کمتر حرف بزنید. عاشق شدید عاشق شدید. کی گفته آخه. بگیرید بخورید. زودباش دلارام بخور سرد میشه کم حرف بزن

با دایان خندیدیم و از زیر میز با ذوق زدیم قدش

~~~~~~

با بهار و دلناز رفتیم اون پارک روبه روی ساختمونمون

داشتیم چرت و پرت می‌گفتیم که یهو چشمم خورد به یه تاکسی که آیسان از توش پیاده شد و رفت ساختمونمون

من: - بچه ها نگاه کنید. آیسان هست

بهار: - کو

- اونهاش. رفت تو ساختمون

رسپینا: - وااا. مطمئنی

- به خدا. عجب رویی داره. من بودم کلا کات میکردم اما باز میاد

یهو یه چیزی به ذهنم رسید

من: - بچه ها من میرم خونه. شما اینجا باشید

بهار: - اع واع چراااا؟

- یه نقشه خوب واسه آیسان دارم

برای بچه ها تعریف کردم. بچه ها هم با ذوق گفتن عالیه

هاها زمین گرد آیسان جون

نزدیک نیم ساعت حرف زدیم. دیگه کم کم بلند شدم و رفتم داخل خونمون.

دایان و دلناز خواب بودن

رفتم از آشپزخونه و تند تند پیاز و خورد کردم تو یه ظرف

اشک می‌ریختما رسما

بعد یکم روش سس کچاپ زدم. به به. سس خردل هم زدم

هم زدمش

رفتم پیش پنجره هال و پنجره رو باز کردم

یک ربع موندم. یهو دیدم از پارک رسپینا و بهار دارن هعی اوکی نشون نیدن

پایین و نگاه کردم. به به آیسان چون پایینن

با ذوق تمام محتویات ظرف و با دقت ریختم رو سرش

به جیغ بلند کشید. با جیغش پرنده هایی که روی شاخه درختا نشسته بودن همه پرواز کردن

یهو دلناز و دایان سراسیمه اومدن گفتن:

- چیشدهههه؟

من فقط میخندیدم

انگاری همسایه ها هم همه از پنجره داشتن نگاه میکردن

سامی بلند از پنچرش داد زد:

- خوبی آیسااااان؟

دایان و دلناز اومدن پای پنجره. آیسان به بالا نگاه کرد

با لبخند پیروزمندانه ای داد زدن:

- اسپری فلفل خالی میکنی تو چشمم عجوزه خانم؟ حالا هم پیاز با سس کچاپ و خردل و بخور. نوش جووونت

پنجره رو بستم. دایان و دلناز تو شک بودن. با ذوق گفتم:

- من میرم پیش بهار و رسپینا تو پارک. میبینمتون

دلناز تا اومد داد بزنه سریع رفتم بیرون

آثاری از آیسان نبود. رفتم پارک و تا تونستیم با بچه ها خندیدیم

یهو دیدم بهار گفت:

- دلا بدبخت شدی. کارت در اومد

تا اومدم بگم چیشده که یهو به طرفی کشیده شدم. نگاه کردم ببینم کدوم کره خری چنین جرئتی رو کرده که با چهره ی به خون نشسته سامی روبه رو شدم. وااای چرا اینشکلی. بابا غلط کردم

سامی: - نمیخوای آدم شی؟ خستمون کردی

من: - ولم کنننن. آدم من نیستم؟ بی شخصیت. واقعا واسه کسی که به تو مدرک تحصیلی داده متاسفم. خیلی بی سواد و بی شخصیتی

مردم تو پارک داشتن نگاه می‌کردن. سامی با اعصبانیت گفت:

- خیلی گستاخی

- خودت گستاخیییی

دستمو با حرص فشار داد. جیغ بلندی کشیدم. بهار و رسپینا تند اومدن و دستمو از دستش کشیدن بیرون

سامی: - پاتو از زندگی آیسان بکش بیرون. تموم کن

- به اون دوست دختر بیخودت بگو

- من به اون گفته بودم. اما متاسفانه اون تموم کرده و تو نمیخوای تموم کنی

بسم الله. میزنم لهش میکنما. صبح کی بود تمام اسپری فلفل و خالی کرد تو چشام

رسپینا: - آقای رادمنش چی میگید؟ صبح همین آیسان و ژینوس اومدن اسپری فلفل و خالی کردن تو چشای دلارام

بهار: - بعدم فرار کردن

سامی تعجب کرد

من: - قبل ادب کردن دیگران برید کسایی که ازش مایه میذارید و ادب کنید

دست بچه ها رو گرفتم و رفتیم خونه

~~~~~

بچه هآ یک ساعت پیش رفتن. با دایان داشتیم به موضوع این پیاز سر آیسان میخندیدم

دایان هعی میگفت خوب کردی

دلناز از اونور هعی غر زمیزد آبرومونو جلوی همسایه ها بردی

من: - بیخیال بابا دیوونم کردی دلناز

یهو زنگ خونه به صدا در اومد. در و باز کردم. سامی بود

اصلا به ذره هم حوصلشو نداشتم. با دیدنش تند گفتم:

- داااایان. بیا رفیقت

سامی: - نه با تو کار دارم

- من با تو کاری ندارم

- اومدم بابت رفتار بعدازظهر ازت عذرخواهی کنم

به به. آقاع غرورشو گذاشت کنار. چه عجب. خب من چی بگم؟

من: - مهم نیست. من به دل نگرفتم

لبخندی زد و گفت:

- میدونم آخه تو دختر متفاوتی هستی

لبخندی زدم. دایان اومد و با سامی دست داد و گفت:

- چطوری رفیق؟

سامی: - خوبم. کجایی پیدا میدا نیستی

- من سرکار بودم بعد اون رفتم خونه  اِل....

با دیدن من حرفشو و خورد و گفت:

- تو چرا اینجا هستی؟ بیا برو تو

خونه ال.... ال.... یعنی خونه کی؟ چشامو براش ریز کردم

سامی با خنده گفت:

- اگه شام خوردی بیا بریم بالا حرف بزنیم

- شام که نه. ولی بریم. بعدا میام میخورم

- بیا پسر. بیا غذا خریدم باهم بخوریم

- بریم

با من خداحافظی کردن و رفتن. ای بابا. این ال کی بود که دایان با دیدن من حرفشو خورد

ول کن بابا

رفتم پیش دلناز

من: - دلی جونم

- با من حرف نزن بی ادب

- وااای خواهری چرا میگی اینطوری؟

- کار امروزت با آیسان خیلی بد بود

- باشه ببخشید حالا. بعد فردا پس فردا ازدواج میکنی از من جدا میشی یادت میادا این روزا

دلناز چشاش و ریز کرد و به کابینت تکیه داد و گفت:

- تو و دایان یه چیز میدونید و دارید منو اذیت میکنید. چی میدونید؟

- هیچی بابا

- بگووو دلارام

- هیچی بابا کی اذیتت کردیم؟

- سر میز ناهار

- نه بابا کی آخه

برای اینکه سوال پیچم نکنه رفتم نشستم رو مبل.. دلناز عینک زد و نشست رو مبل و شروع به تصحیح کردن ورقه امتحانی دانشجو ها کرد

گوشیش کنار من بود. یهو دیدم زنگ خورد

همون علیرضا خان

من: - خواهری گوشیت زنگ میخوره. علیرضا جونه

چشای دلناز گرد شد و تند گوشیشو گرفت و قطع کرد

دلناز: - چیز.... دانشجومه

- بعد دانشجوتو با قلب سیو میکنی

- نه دستم خورد

- چطوری دستت صاف رفت رو ایموجی قلب

- وااای به تو چه

رفتم یه بسته چیپس برداشتم و روبه روش نشستم. بهش تعارف کردم و نخورد و تند تند ورقه تصحيح میکرد

من: - عروسیت چی بپوشم؟

دلناز سرخ شده بود. تند گفت:

- وااای چی میگی؟چرا تو و دایان الکی حرف میزنید

دلناز و بغل کردم و گفتم:

- قربون خواهر خجالتی برم

- ولم کن بابا اَه

رفتم سرجام و نشستم و چیپسمو خوردم

من: - اون پیراهن مشکیمو بپوشم؟

- اع واااع. مینزمتا

- خدایی چی بپوشم

- برو پیژامه بابا رو بپوش. الکی حرف میزنی

- چندوقت باهم دوستید

با حرص نگام کرد. چشامو براش مظلوم کردم. خندید و یه چیپس برداشت و گفت:

- به دایان فعلا چیزی نگو

- باشه سعیمو میکنم

- دلاااارام

- باشه باشه

- خب علیرضا تاجر فرش هست

- تاااااجر؟

- آره

- خب چطوری آشنا شدید

- خیلی اتفاقی. یه روز ماشینم خراب شده بود بردمش تعمیرگاه. اونم اونجا بود. هردو منتظر بودیم اوستا به نگاهی بندازه. اونجا یکم حرف زدیم و خلاصه شمارشو داد

- چندوقته

- یک سال

- یک ساااال دوستی بعد نگفتی

- خب قرار نبود ازدواج کنیم. فقط درحد دوستی بود

- کی بهت پیشنهاد ازدواج داد؟

- هفته پیش بعد دانشگاه برای ناهار رفتیم رستوران درخواست ازدواج داد

- حالا کی انشاالله

- حالا بذار. با مامان اینا حرف بزنم کم کم

- وااای خواهری مبارکه

بغلش کردم

~~~~~

سامی: - کتابارو ببندید. ورقه باز کنید امتحان

همه صداها اوج گرفت. یعنی چیییی؟ نگفته بود که

بهار: - آقا نگفته بودید که

- بهتون روز اول گفتم. امتحان بخوام بگیرم نمیگم

بدبخت شدیم. اصلا من نمیدونم درس چندمیم

رسپینا: - تقلب برسونید

- همت کنیم خودمون بنویسم. چرا نگو

بهار: - ببین منو. من این گوشه نشستم. کتاب باز میکنم میذارم رو پام. رسپینا تو هم یه جوری بشین که صداهامون بهم برسه

- حله

خلاصه سوالا رو گفت. بهار آروم آروم ورق میزد. سامی سرش تو گوشی بود. همه داشتن تقلب میکردن

هرازگاهی به بچه ها علامت میدادم مثلا جواب این سوال چی میشه

سامی تا سرشو بلند میکرد الکس سرمو مینداختم تو ورقه و جوری نشون میدادم انگار دارم فکر میکنم

. تایم تموم شد. سامی برگه هارو گرفت و همه رو انداخت سطل آشغال همه تعجب کردیم

سامی: - این وقتی که برای تقلب کردید و واسه درس خوندن میذاشتید الان ریاضیدان میشدین

بچه هآ خندیدن

سامی: - اصلا خنده نداره. کتاباتونو باز کنید. ایندفعه میبخشم از دفعه بعد همه میرید پیش مدیر

ای خدا عین هو عقابه. تقه ای به در خورد و خانم سرمد وارد شد. غلط کردم منکه کاری نکردم. با اخم اومد و گفت:

- بشینید

نشستیم

سرمد: - تصمیم گرفتیم شما رو امسال برای اردو ببریم به اصفهان

همه بچه ها ذوق کردن. منم با بهار و رسپینا جیغ زدیم از شدت خوشحالی

خب همه زدن

سرمد: - شماااها. مگه باغ وحشه؟

به ما اشاره کرد. یعنی همه داد زدن تا ما داد زدیم ما رو دید. سامی سرشو انداخت پایین و ریز خندید

سرمد: - رضایتنامه ها دستمه. به مدت یک هفته میریم. شما ۴٠٠ هزارتومن میارید. پول قطار و هتل و دیدن مکان های مختلف

هرکی هم راضی نیست بیاد بمونه خونه یک هفته مدرسه بستست

رضایتنامه ها رو پخش کرد. زنگ تفریح خورد. رفتیم پایین و درمورد اصفهان داشتیم برنامه ریزی میکردیم

رسپینا: - به نظرتون رویا اجازه میده؟ اصلا پولشو داره

بهار: - اگه نداشته باشه من خودم بهت پول میدم

من: - منم میذارم روش. من و شما نداره که. باهم خوش میگذره

رسپینا: - چرت نگید. از کیسه خلیفه دارید میبخشیدا

من: - امشب بیایم خونه شما بهار؟

بهار: - نه. خونه بابام هستم امشب

پدر و مادر بهار از هم طلاق گرفته بودن. بهار آخر هفته ها پیش باباش میموند. به هردو وابسته بود. وقتی موضوع جدایی شد خیلی شکسته شد چون به مادر و پدرش خیلی وابسته بود. اما وقتی دید مادر و پدرش اصلا با هم نمی‌سازن قبول کرد

آیسان و ژینوس اومدن یه گوشه نشستن. ما زدیم زیر خنده با یادآوری پیاز رو سر آیسان

آیسان اینا حواسشون به ما نبود

آیسان: - سامی دیشب نصفه شب زنگ زده میگه دلم واست تنگ شده آیسان. گفتم آخه دیوونه ساعت و ببین. مامان یه وقت بیدار میشه حالا بدبختی

ژینوس: - خب میرفتی پیشش

- بیخیال. اون باید بیاد دنبالم میفهمی. من برم پروو میشه

چشم غره از زدم و روبه بهار و رسپینا گفتم:

- یعنی انگار آسمون سوراخ شده فقط آیسان خانم دوست پسر داره

بهار: - موندم این سامی چطوری لوس بازیاشو تحمل میکنه

رسپینا: - شاید اینم عین اون لوسه

با فکر لوس بازیای سامی زدم زیر خنده. بلند شدمو روبه بچه ها گفتم:

- مثلا من سامی هستم

بعد سینم و دادم بالا و اخمی کردمو صدامو کلفت کردمو گفتم:

- آیسان میشه منوووو بوس کنی

بهار و رسپینا زدن زیر خنده

- من سااااامی هرکول هستم. آیسان بیا موهاااامو ناز کن

دوباره زدن زیر خنده. با صدای کلفتی گفتم:

- بچه هاااا. من سامی رادمنش هرکول هستم. سر کلاس من حررررف زدن ممنوع

دیدم بهار و رسپینا یهو چشاشون درشت شد و هعی شروع کردن به چشم و ابرو اومدن

بیخیال برای اینکه بیشتر بخندونمشون دوباره سینم و دادم جلو و با اخم و صدای کلفت گفتم:

- من رفیق صمیمی دایان هستم. دلاااارام برو بیرون از کلاااااااس

بچه هآ بیشتر علامت دادن. بیخیال دوباره شروع به لودگی کردم که دیدم یکی میزنه به شونم

خدایا هرکاری بخوای میکنم فقط سرمد نباشه

برگشتم. با دیدن سامی نفسم و به راحتی دادم بیرون

اما هنوز نفسم کامل بیرون نداده بودم که تازه به خودم اومدم دیدم وااای این که سامی هست. بدترررر

سامی با اخم غلیظی داشت نگام میکرد

با ترس گفتم:

- خَـ... خسته نباشید

- شما هم خسته نباشید به هرحال خیلی عالی داشتی اَدا در میاوردی

ای خدا یعنی آبروم پیش این بشر نرفته بود که اونم رفت. بهار و رسپینا خودشونو زده بودن به اون راه

من: - خوا... خواهش میکنم

پوزخندی زد و رفت. آیسان اینا تند رفتن سمتش. حتما میخواستن بپرس چی بهم گفت

نشستم

من: چرا بهم نگفتین؟

بهار: - اینهمه اشاره زدیم. تویی دیگه

رسپینا: - ولی خدایی خیلی خوب اَداشو در آوردی

~~~~~~

در و با کلید باز کردم و وارد شدم. میدونستم دلناز خونست چون ماشین فلوکس معروفش دمه در پارک بود

در و آروم بستم. دلناز تو اتاقش بود

ولی چون اتاقش فاصله کمی با در واحد داشت صداشو میشندیم

داشت با تلفن حرف میزد

دلناز: - ببین نمیتونم خب -... - عزیزم من الان بگم بیا خواستگاری. فردا ازدواج که کردیم من دایان و دلارام چیکار کنم -... - ببین من نمیتونم بذارم اینا تنها باشن که نمیتونن از پس کاراشون بر بیان -... - علیرضا جانم ناراحت نشو اما.... الو...

ای بابا چرا قطع کرد

تند رفتم سمت اتاق دلناز و گفتم:

- سلام خوااااهر

دلناز از ترس پرید و گفت:

دلناز: - ای کوفتتتت. چرا انقدر بی سر و صدا اومدی؟

- شما مشغول حرف زدن با علیرضا جووون بودید نشنیدید

- حرف الکی نزن دلارام

رفتم اتاقم و لباسمو عوض کردم. گوشیمو یکم چک کردم دیدم خبری نیست

رفتم پایین. دلناز داشت تلویزیون میدید

رفتم کنارش رو مبل نشستم

دلناز: - از مدرسه چه خبر؟

- هیچی. همون چیزای قدیمی

- وضع امتحانا چطوره؟

با یادآوری شکوفاییم سر امتحانا با ترس لبخندی زدمو گفتم:

- عااالی

- خوبه. ازت معدل بیست میخوام

- ها؟ باشه باشه........ راستی. داشتی به علیرضا چی میگفتی. گفتی خواستگاری نیا

دلناز همینطور که به صفحه تلویزیون نگاه می‌کرد گفت:

- آره

- اونوقت چرا؟

- عزیزم من برم شما میخواید چیکار کنید. کی براتون غذا درست کنه؟ خونه رو تمیز کنه؟ ظرفا رو بشوره؟ لباسا رو بشوره؟ شما اگه من نباشم عمرا اگه یه غذا هم بخورید

- دلناز تو کُلفَت ما نیستیا. تو وظیفت این کارا نیست. بخاطر ما میخوای زندگیتو تباه کنی

- بس کن. من نمیتونم تو و دایان و تنها بذارم. بعضی شبا دایان خونه دوستاش میمونه. اونوقت تو تنها میخوای بمونی

- خواهری غذا رو که بلدم خودم درست کنم. میام خونه درست میکنم کاری نداره که. لباسا هم که میندازم ماشین لباسشویی میشوره خشک میکنه بعد درش میارم میذارم کاملا خشک شه

ظرفا هم دیگه همه بلدن بشورن. میشورم نگران نباش. بعدم دایان نباشه میام خونه تو. همینجا داری خونه میخری میام اونجا

- عزیزم تو میای خونه خسته ای. امتحان داری. نمیشه که

- روزایی که خسته باشم از آشپزخونه های بیرون غذا سفارش میدم. دلناز تو نباید زندگیتو بخاطر ما تباه کنی. برو دنبال زندگیت. یه خانواده تشکیل بده. دیگه سنت داره میره بالا

میدونم احساس مسئولیت میکنی در قبال ما. ولی...... برو زندگیتو بکن

- الهی من قربونت برم که انقدر روشنفکری

لپم و بوسید. دیدم فرصت خیلی خوبه تند گفتم:

- راستی مارو میخوان ببرن اردو اصفهان به مدت یک هفته. من برم؟

- نه گلم

بد خورد تو ذوقم. با حرص گفتم‌:

- چرااااا؟

- راه دور اجازه نمیدم. اگه همین جا بود یه چیزی ولی راه دور به هیچ وجه

- چرا قبوللللل نیست. همه دارن میرن

- نخیر. تو نمیری. من نمیذارم

- من میخواااام برم. از دایان میپرسم

- اگه دایان اجازه داد من حرفی ندارم

گوشیمو گرفتم و به دایان زنگ زدم. بعد ۵ بوق برداشت

دایان: - جانم

- سلام خوشتیپ خواهر

- سلام وروجک. دیگه شکم دردت چیه که اینطوری من و خطاب میکنی

- داداشی ببین ما باید بریم اردو

- جدی؟ خب

- آره. بعد مشکل اینه اردو اصفهان هست. اونم به مدت یک هفته

- آها خب

- خب برم؟

- نخیر خانم خانما

- چرااااااااااااااا

- داد نزن دلا. راه دور نمیفرستمت دیگه هم بحث نکن. راستی به دلی هم بگو دایان نمیاد داره با سامی و دوستاش میره بیرون بعد کارش

با حرص باشه ای گفتم و قطع کردم. به دلناز گفتم نمیاد

رفتم اتاقمو به مامان زنگ زدم. راضیشون میکنم حالا ببین

مامان جواب نداد. به خونه زنگ زدم. جواب داد

صدای دلنشین مامان پخش شد

مامان: بله؟

- سلام مامان خوبم

- سلام. دلارام تویی؟

- آره عشقم

- خوبی مامان جان؟ چه خوب شد زنگ زدی خوشگل مامان دلم واست تنگ شده بود

- مرسی من خوبم. شما خوبی؟ منم دلم تنگ شده بود

- قربونت عزیزم خوبم

- مامان یه چیز بگم

- بگو دخترم

- مامانی من میخوام برم اردو

- خب برو... پول نیاز داری؟

- پول که آره ولی مشکل اینه دلناز و دایان قبول نمیکنن

- چراااا؟

- میگن راه دوره

- مگه کجاست؟

- اصفهان. مامان راضیشون کن بررررم

- مادر راه دور که اصلا. خطرناکه. دلمون میمونه. بعد بابات اجازه نمیده

- مامااان توروخدا. بهار و رسپینا دارن میرن. یه باره. آخر ساله

- نه مامان جان. به خدا بابا اعصبانی میشه بفهمه. مارو درک کن

یکم با مامان حرف زدم و قطع کردم. هوووف الان چه خاکی تو سرم بریزم. دلناز داشت غذا درست میکرد. بهش گفتم یه سر میرم پایین

رفتم پایین که تو هوای باز تمرکز کنم ببینم چه خاکی تو سرم کنم

رفتم پایین. از آسانسور خارج شدم. تو راه رو ساختمون میچرخیدم و فکر میکردم

یعنی فرار کنم؟ نمیشه که.. قایمکی برم؟ خب یک هفته نیستم یعنی نمیفهمن

چیکار کنم بگم اگه نذارید خودکشی میکنم؟ وااای نه بعد به بابا میگن منو برمیگردونه رشت بدبخت میشم

یهو در ساختمون باز شد و سامی اومد تو. با دیدنش مغزم یه جرقه ای زد

یه فکر بِکر. سامی بدون اهمیت به من رفت دکمه آسانسور و زد. وقتی دید پایین هست درشو باز کرد که بره تو. تند رفتم در و نگه داشتم و گفتم:

- سامی‌

با تعجب نگام کرد و گفت:

- بله

- منو ببخش امروز اَداتو در آوردم

پوزخندی زد و گفت:

- از یه دختر دبیرستانی بیشتر از این انتظار نمیره. بعدم من اصلا ناراحت نشدم که بخوامم ببخشمت. من باید برم عجله دارم. فعلا

رفت تو آسانسور و آسانسور رفت طبقه 4. ای خداااا این شانس نابود شد

نذاشت اصلا حرف بزنم. خب من الان چه خاکی تو سرم کنم

چند دقیقه بعد آسانسور اومد پایین و سامی ازش خارج شد

آخ جون بازم اومد. تو دستش گوشیش بود

اومد از کنارم رد شه که بازوی عضله ایشو تو دستای کوچیکم گرفتم

من: - سامی به کمکت نیاز دارم

با تعجب نگاهی به دستم کرد و بعد خودم. تند دستمو برداشتم

سامی: - اتفاقی افتاده دلارام. چرا انقدر پریشونی؟

- سامی راستش میدونی همه چقدر خوشحالیم که میخوایم بریم اردو

- خب

- الان به من اجازه نمیدن برم اردو. میشه تو دایان و الان داری میری پیشش راضی کنی؟

- دلارام جان من نمیتونم کاری بکنم. خب وقتی میگن نه من چطوری ریاضیشون کنم. لابد صلاح دیدن که نری

دیگه واقعا داشتم عصبی میشدم. بی اراده زدم زیر گریه

با دستام صورتمو پوشوندم. سامی هول شد و مچ دستامو با دوتا دستش گرفت و گفت:

- دلارام گریه نکن. یه اردو ارزشش و نداره دختر خوب

با گریه گفتم:

- اما آخر سال بود میخواستم خاطره خوبی به جا بمونه.

- باشه گریه نکن فدای سرت

- نمیخوام. برو تو هم نمیتونی کاری کنی. خداحافظ

برگشتم برم بالا. سامی هول شده بود تند گفت:

- باشه دلارام تو گریه نکن. من با دایان حرف میزنم راضیش میکنم

با ذوق برگشتم گفتم:

- واقعااااا!!!!!؟؟؟؟

- آره

نمیدوستم از ذوق چیکار کنم. بپرم بغلش دقیقا چیکار کنم؟ رفتم سمتش و با ذوق گفتم:

- مرسی سامی. تو اونقدرا هم که فکر میکردم بد نیستی. وااااقعا مرسی

- خواهش میکنم. برو بالا دیگه

- راستی

- دلارام جان من عجله دارم

- باشه باشه برو

- بگو کارتو

- پیج اینستاتو میتونم داشته باشم

خندید و گفت:

- از فالویینگای دایان پیدا کن. شاید اگه درخواست دادی قبول کردم

بعد دوباره خنده ای سر داد رفت. رفتم بالا

~~~~~~

تو اتاقم دراز کشیده بودم رو تختم و داشتم با بهار و رسپینا تماس تصویری حرف میزدم که دلناز وارد اتاق شد

دلناز: - خواهرم من دارم با علیرضا میرم بیرون. شبم برای شام نمیام

- ای جونم. خوش بگذره دلی جونم

- مرسی عزیزم. میخوای بیای؟

- نه. فقط من تنهام. میتونم با رسپینا و بهار برم بیرون؟

- باشه برو. فقط زنگ میزنم در دسترس باش. تا نصفه شبم بیرون نباشی یه وقت. دایان بفهمه اعصبانی میشه

- باشه

- پس من میرم آماده شم خواهری. فعلا خداحافظ

رفت. با بهار و رسپینا اوکی و دادم. اونا قطع کردن تا برن آماده شن. زمستون بود و هوا داشت سرد میشد. دلناز داد زد:

- دلاااااا. کاپشن بپوشیا. کلاه هم بذار

- باشه

- چییییی؟

- میگم باااااااشه

آرایش ملایمی کردم. موهامو بالا بستم. ساق مشکی پوشیدم. یا لباس آستین بلند سفید. روش کاپشن پوشیدم. موهامو بالا بستم. کلاه هم گذاشتم

رفتم پایین. دلناز رفته بود. کلید برداشتم. برقا رو خامو‌ش کردم و رفتم بیرون. بهار و رسپینا و تو راه پیدا کردم و

رفتیم کافی شاپ. براشون موضوع سامی و گریم پیششو پیج اینستاشو تعریف کردم

رسپینا: - خب پیدا کردی پیجشو؟

- اول به‌ من بگید خانوادتون راضی شد

بهار: - مامان من که گفت آره برو

رسپینا: - آره خواهر منم گفت برو

- اوکی حله

- میگم برو پیجشو پیدا کن

نت سیمم و روشن کردم رفتم اینستاگرام و اسم دایان وسرچ کردم. رفتم قسمت فالویینگاش

من: - چی سرچ کنم

بهار: - بزن سامی شاید بیاد

نوشتم سامی. دو سه تا پیج اومد. بهار گفت:

- فکر کنم اینه

رفتم تو پیجش. 653 تا فالوور داشت 20 تا فالویینگ. تو بیوش نوشته بود سامی رادمنش

تند درخواست دادم. عکس قشنگی پروفایلش بود

عکس آتلیه ای. اخمی کرده بود و ازش عکس انداخته بودن

بهار: - فکر کن کلی هایلایت و پست از آیسان گذاشته یاشه

رسپینا: - فکر کن روز دختر و ولنتاین و به‌ آیسان نچسب تبریک بگه

زدیم زیر خنده. یهو یه صدای آشنایی اومد

- بگید ما هم بخندیم

با تعجب برگشتم سمت صاحب صدا

پسری روبه روم ایستاده بود. خیلی قیافه و صداش آشنا میومد

اینو کجا دیده بودم؟ یه جا دیده بودمش بادمه

پسر: - خوبی دلارام

بچه ها با تعجب به‌ من نگاه کردن. خودمم تعجب کردم. این منو از کجا میشناسه. ولی من مطمئنم میشناسمش

آخه این کیه

من: - خوبم ممنون. ببخشید من اصلا تورو به‌ یاد نمیارم

- تایماز. همون پسری که یه روز تو کافی شاپ باهم آشنا شدیم. تو دستشویی

یا یادآوری اونروز یعنی اول مهر لبخندی زدم. همون روزی که کلید نیاورده بودم کسی خونه نبود رفتیم خونه رسپینا بعد رفتیم کافه و تو دستشویی با این پسره روبه رو شدم

با خوش رویی گفتم:

- معرفی میکنم. دوستام بهار و رسپینا. بچه ها ایشونم تایماز. اون روز تعریف کردم باهاشون آشنا شدم

بهار: - بعله بجا آوردیم

بعد شیطون منو نگاه کرد. تایماز هم یه من نگاه کرد. نگاه کردنش فرق داشت. یه جور دیگه بود. نمیشد چیزیو فهمید

تایماز: - خوشحال شدم از دیدنت دلارام خانم

بعد بدون هیچ حرفی رفت و یه گوشه نشست. چه پسر متفاوتی. خندم گرفت. با ذوق به بچه ها نگاه کردم

رسپینا: - مباااارکه

من: - کوووفت

خندیدیم. یکم نشستیم و درمورد اردو برنامه ریزی کردیم

من: - ببینین مطمئنا سامی میاد. سامی بیاد آیسانم میاد

بهار: - خب به ما چه

- بمون دیگه... میگم پایه اید اینا رو کاری کنیم جدا شن

رسپینا: - چرت نگو. رابطه اونا به ما چه

بهار: - از اونورم سامی به تو کمک کرده

- خب منم دارم بهش کمک میکنم. ببینید این با آیسان بچرخه زندگیش نابوده. بهترین لحظات عمرش تباه میشه. بعدم من یکم آیسان و اذیت میکنم کلی هم خوش میگذره

بچه هآ هم موافقت کردن. رفتیم بیرون. تا ساعت ٧ بیرون بودیم. دلناز به گوشیم زنگ زد:

من: - جانم

- خواهری سلام خوشگلم

- سلام دلی جون

- خوبی؟ کجایی؟

- بیرون. میخوام به دایان بزنگم بیاد دنبالمون دیگه توان راه رفتن نداریم

- آهاع. خوب کاری میکنی.... راستی؟

- جان

- من امشب نمیام خونه یعنی....

- چرا؟؟؟؟

- با علیرضا میمونم. به پروژه ای رو باید کامل کنم

- جان! اون تاجر تو استاد دانشگاه. چه پروژه مشترکی هست؟......... آهاع. پروژه

- آره آره

- پروژه بچه

- یعنی چی

- آخه خواهر زشته هنوز خواستگارید نیومده

- چیییی. خجالت بکش. خیلی گستاخ شدی دلارام. بی ادب

قطع کرد. زدم زیر خنده. رو به صندلی نشستیم. زنگ زدم به دایان

دایان: - جانم

- داداشی

- جان داداشی

- ما بیرونیم میشه بیرونی بیای دنبالمون

- تا الان؟

- وااااای بیا دیگه

- کجایید

- خیابون ونک

- باشه لوکیشن بفرست دقیق

- اوکی

قطع کردم و لوکیشن فرستادم. 20 مین بعد دایان اومد. کنارش سامی نشسته بود. منو بهار و رسپینا سوار شدیم پشت

سلامی کردیم که هردو گرم جواب دادن

من: - دایان

- بله

- دلناز امشب خونه دوستش میمونه

- کدوم دوستش؟

- چیز... دوستش دیگه.... بابا دختره چیز.....

رسپینا آروم دمه گوشم گفت:

- چقدر ضایعی آخه تو. بگو ترانه

- آهاع. ترانه . با دوستش ترانه

- اون کیه

- یکی از دوستاش نمیشناسی

- اوکی

بچه هآ رو رسوند. بچه ها خداحافظی کردن و رفتن. وسط نشستم

دایان: - خب خواهر خانم. شما باید چند تومن بدی اردو

با خوشحالی نگاش کردم یعنی سامی راضیش کرد. سامی از آینه نگام کرد و لبخند زد. وااای خدا این بشر چقدر خوبه. لبخندی بهش زدم و گفتم:

- ميذاري بررررم؟

- به شرطی گندی به بار نیاری

- واااای باشه مرررسی.... پس مامان اینا چی

- من میگم برو. اونا با من. به تک پسرشون نه نمیگن

سامی زد زیرخنده

سامی: - مامان منم :) آخه لامصب ما تک پسرا چی هستیم

با کنجکاوی پرسیدم

- تک فرزندی؟

- نه خواهر بزرگ دارم

- اسمش چیه؟

- سارا

- آهاع

دایان: - رفیق امشب که دلناز نیست پایه ای امشب خونه ما. دلارام خانمم یه شام خوشمزه درست کنه

سامی: - چرا که نه

بچه پرووها. خب میگفتن دوستای منم بیان تنها نمونم. تا خونه حرفی نزدم و به حرفای سامی و دایان گوش دادم

~~~~~~

تو خونه هم کوفت نداریم. یه بسته ماکارونی در آوردم. گوشتم در آوردم. پفیلا درست کردم و تو سه تا ظرف ریختم و رفتم تو هال و به هرکدوم دادم. رفتم نشستم رو زمین

دایان و سامی پیش هم نشسته بودن

دایان: - پس یک هفته میرین

من: - آره منم یه جوری دلناز و دَک میکنم تو راحت اینجا پارتی بگیر

سامی خندید

دایان: - وای چه خوب میشد. به نظرتون برای دلناز اینا چنین اردویی نمی‌ذارن بره من قشنگ پارتی بگیرم

سامی: - لابد میخوای ال.....

دایان تند گفت:

- هیسسسس

سامی زیرلب گفت:

- نمیدونه مگه؟

- نه

چشمی ریز کردم و بلند گفتم:

- چیو نمیدونم؟ بگوووو ببینم

دایان: - هیچی خواهر یه حرفی زد دیگه

- دااایان

- هیچی بابا هیچی. سامی تو اصلا حرفی زدی

سامی با لودگی گفت:

- نههههههه

چشامو ریز کردم. گوشیم پیام اومد. رسپینا بود. ویس داده بود تو گروه. باز کردم. صدای گوشیم رو بلند بود

رسپینا: - دلا دلا دلا دلاااارام. پیج این پسره رو پیدا کردم. این پسره تایماز. بیااااا ببین فقط پیجشو

تند قطع کردم. ای خدای رسپینا خدا چیکار نکنه

دایان با لحن عصبی گفت:

- تایماز کدوم خریه

بدبخت شدی دلارام. ای رسپینا تک تک اون موهای بورتو بکنم

من: - چیز... تایماز دیگه... این پسره.... خواننده. خواننده جدید. رپ میخونه

دایان انگار راضی شده بود ولی سامی با یه نگاه خر خودتی نگام کرد. چشم غره ای براش رفتم. به اون چه اصلا. تند رفتم تو آشپزخونه که مثلا به غذا یه نگاهی بندازم

تند ویس گرفتم

من: - رسپی نترکی تو. دایان و سامی خونه هستن جلوی اونا باز کردم نزدیک بود به فنا برم. حالا اینا رو ولش کن. اسم پیجش چیه؟ از کجا پیداش کردی؟

فرستادم. خودمو مشغول غذا درست کردن کردم. سفره رو چیدم اومدن نشستن

سامی: - ماشاالله دلارام... چه کردی دختر

من: - خواهش میکنم

- ای کاش تو درسام انقدر شاهکار میکردی

بد خورد تو ذوقم. دایان با اخم گفت:

- باز چه گندی تو درساش زده

بدبختم کرد. چقدر آدم میتونه کَنه باشه. بدبخت نچسب

سامی: - انقدر شیطونی میکنی مگه میرسه درسم بخونه

دایان: - ببین دلارام جلوی معلمت میگم. وای به حالت ایندفه بالای 18 نمره نیاوردی. خودت میدونی و بابا

با حرص سرمو تکون دادم و به سامی که داشت با پوزخند و تاسف نگام میکرد خیره شدم. درکش نمیکنم. گاهی خوبه. گاهی بده. گاهی مهربون گاهی بدجنس

حالا بذار ببین دیگه آقا سامی زمین گرده

من: - چه خبر از آیسان جون آقا سامی

سامی: - سلام میرسونه

- به من؟ هه اونم آیسان

- خب انتظار داشتی چی بگم. هیچی خوبه درسشو میخونه

- عزیزززززم. خدا حفظش کنه میمون و.... ببخشید خوشگل خانم و

دایان به زور جلوی خندشو گرفته بود. میدونستم از آیسان بدش میاد

سامی: - خواهش میکنم گوریل.... ببخشید خوشگل خانم

ای مارمولک

من: - سرد نشه

- باشه شما هم بفرما بخور برای شما هم سرد نشه

- آقا سامی شما مطالعه میکنید

- بله شما چی دلارام خانم

- بله تا دلتون بخواد

- جدی؟ در حال حاضر چی مطالعه میکنید

- آاااام. چیز...... راستش........ یادم نمیاد

- هه. شما کتاب میخونید بعد یادتون نمیاد اسمشو

- من چیزای سطحی رو نمیبینم

- آهاع اسم کتاب سطحی؟

- بله

افتاده بودیم تو دور لج و کلکل. دایان آروم غذاشو می‌خورد سعی می‌کرد نخنده اما مشخص بود که ریز داره میخنده و این از لرزش شونه هاش معلوم میشد

من: - شما پارتی داشتید اومدید تو این مدرسه

- خیر من با پشتکار خودم اومدم؟ مشکلیه؟

- نخیر ولی مشخصه با سن ٢۵ بدون پارتی اومدید

دایان: - دلااارم

- خب جدی میگم. مگه تو این مدارس بدون پارتی هم استخدام میکنن؟

سامی: - فعلا میبینی کردن. پدر من سال ها پیش مرد. تو شرکت هواپیمایی کار می‌کرد. مادرم خانه دار. الانم سوئیس هست اینجا نیست. الان به نظرت من پارتی دارم

- نه من فقط سوالمو پرسیدم سامی جون

دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد

~~~~~~

رو تخت نشسته بودم. سامی ریکوستم و قبول کرده. قبل اینکه برم پیج تایماز و ببینم رفتم پیج سامی. ماشاالله. عجب عکسایی. عجب تیکه ای. این آیسان عجب تیکه ای رو تور کرد

سیکس پک و برم

پشتاش فقط از خودش بود. عکساش همه آتلیه ای بود. جز چند تا که ازش گرفته بودن. کنار دریا و چندتا خارج از کشور

رفتم سمت هایلایتاش. یه هایلایت بود به انگلیسی نوشته بود اسپورت. بومرنگایی که تو باشگاه گرفته بود و گذاشته بود یکی دوتا هم فیلم. تو بعضی استوریاش دایان هم بود

یکی از هایلایت های دیگش به انگلیسی نوشته بود می. سلفی های خودشو گذاشته بود. لامصب فرشته ای بود. خوشگللللل.

هایلایت بعدی. انگلیسی نوشته بود فرندز

استوریاشو میدیدم

با دوستاش بود. یه استوری حواسم و جمع کرد. تو یه سفره خونه بودن انگار بالای کوه. دایان بود کنارش یه دختره خیلی خوشگل اما شاااااخ. سامی فیلم گرفته بود ازشون

سامی: - بگو چی گفتی بهم؟

- مفسد فی الارض دخترباز

- کی به کی میگههههه

یهو صدای آیسان اومد. داشتم شاخ در می‌آوردم. آیساااان

کنار سامی نشسته بود. دوربین رفت روی اون

آیسان: - خیلی هم سامی خوبه. ایشون سلطانه. احترام بذار دایان

دایان خندید. دختره کنار دایان گفت:

- سلطاااااااان

استوری تموم شد. دیگه نفهمیدم هیچی و با اعصبانیت رفتن پایین. پله ها رو دوتا یکی کردم. بدون در زدن وارد اتاق دایان شدم. رو تختش خوابیده بود و داشت با گوشیش کار می‌کرد. با دیدنم نشست رو تخت و گفت:

- چیشده

- داااااااااااااااااااااااااااااایان

با دادی که زدم فکر کنم همه همسایه ها رو بیدار کردم

دایان: - دایان زهرمار ساعت ٢ شبه. چته

- تو با آیسان خانم میری سفره خونه بعد هیچی نمیگی. هااا؟ با دشمن من میری سفره خونه هیچی نمیگی

افتادم روش شروع کردم زدنش. دایان فقط می‌خندید و میگفت آخه چیشده

همونطور که میزدمش گفتم:

- آخه چیشده درد. آخه چیشده زهرمار. آخه چیشده کوفت. با دشمن من میری سفره خونه.

- آخه همچین میگی دشمن انگار مال بابا رو خورده

- برووو بمیرا. دیگه دلارام مرد

با اعصبانیت رفتم بیرون و در محکم کوبیدم. رفتم بالا اتاقم. پیج تایماز و وارد کردم. اینم چقدر خوشگله ها

فالوش کنم؟ نکنم. بکنم؟ نکنم

حالا عیبی نداره. فالوش کردم. هنوز چند دیقه نگذشته بود که بک داد و دیدم بهم پیام داده. یا خدا. نفس عمیقی کشیدم و به بچه ها خبر دادم

تایماز: - دلارام؟ همون دلارامی؟

من: - آره

- پیجم و از کجا آوردی

- یکی از دوستام داد

- چه دوستای پیگیری

- به دوستای من توووهین نکنا

- چیزی نگفتم که...

تا صبح باهاش حرف زدم. کلا یک ساعت خوابیدم. ساعت ٧ بود که دیدم دایان اومده میگه :

- بلند شو دختر

- وااای نمیخوام برم مدرسه

- چه غلطا. بلند شو دیرم شده

- بای

- میگم بلند شو. باید ببرمت مدرسه

- خودم میرم

- جان خووودت. میگم بلند شو دیرم شده

- ولم کن خودم نیم ساعت دیگه اسنپ میگیرم میرم

- زنگ میزنم به گوشی و خونه ببینم هستی یا نه. اگه ببینم باشی میام خونه دنبالت. مدرسه رو میری

- خیله خب. برو خوابم میاد

- مبلغ اردوت هم گذاشتم رو میز با رضایتنامه

- از کجا مبلغ و میدونستی

- از سامی. نیم ساعت دیگه مدرسه ایا. زنگ میزنم به مدرسه ببینم هستی

رفت و چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در اومد. بیخیال گرفتم خوابیدم. عمرا برم . خوابم میاد شدید. سیم تلفن و کشیدم و گوشیمو خاموش کردم

گرفتم با خیال راحت خوابیدم

صدای زنگ در بلند شد. با بی حوصلگی رفتم در و باز کردم

با دیدن سامی تو چهارچوب در تعجب کردم. اینجا چیکار میکنه

سامی با دیدن من پقی زد زیر خنده

با بی حوصلگی گفتم:

- زنگ بزن خنده بیاد

اما خندش شدت گرفت

سامی: - تاحالا قیافتو از این زاویه ندیده بودم. خدا دایان و نگه داره دستش درد نکنه به لطف اون دیدم

- مگه چمه

- هیچی فقط صورتت انگار داره منفجر میشه

تند تو آینه نگاه کردم. اوه اوه صورتم پف کرده بود شدید. حق دارم تا صبح بیدار بودم داشتم با تایماز و بچه ها چت میکردم

من: - حالا چرا اومدی

- دایان خان دستور داد بیام ببینم بیداری یا نه

- ای باباااا. یه روز میخوام بخوابما. برو بهش بگو رفته بود مدرسه

اخمی کرد و گفت:

- دلارام دستور نده

- هوووف لطفا

- به رفیقم دروغ نمیگم

ای بزنم با زانوم تو سرش. حوصله سر بر

من: - ساعت چنده مگه؟

- 8:45 دقیقه

جیغی کشیدم. دیر شد. سرمد منو میکشه. کلا اخراجم میکنه

من: - بدبخت شدم. اخراج میشم. سرمد با من لجه. ای دلارام تو بمیری که تا صبح داشتی چت میکردی

با ترس تند تند رفتم. دیگه قشنگ داشتم گریه میکردم سامی فقط می‌خندید. اومد تو و در و بست. تند رفتم طبقه بالا و با وحشت تند تند لباس و پوشیدم و انقدر هول کرده بودم که حتی دکمه هامم اشتباه بستم. موهام شونه نکردم. کل کتابامو ریختم تو کیفم. وقت نداشتم جابه جا کنم. چقدر بی نظمم. از اتاق خارج شدم

سامی پیش پله ها دست به جیب منتظر بود. با دیدن تیپ من بازم زد زیر خنده. من اشکم داره در میاد این میخنده

پام گیر کرد به بند کیفم و چهارتا پله رو یکی کردم و با سر افتادم پایین. هول شدم آستین سامی رو گرفتم. سامی تند منو گرفت

تقریبا بغلش بودم. سریع از بغلش اومدم بیرون

من: - توروخدا منو برسون. این خانم سرمد منو میکشه. غلط کردم

- دکمه هاتو درست حسابی ببند اول. موهاتم برو شونه کن. یه چیزم بخور

- برو بابااااا. من دیرم شده کوفت بخورم. الان میرم مدرسه از خانم سرمد فحش میخورم دیگه گرسنم نمیشه

سامی باز خندید. من دیرم شده این با خیال راحت میخنده. بدبخت میشم. قشنگ اخراجم میکنه. این با من لجه

زدم زیر گریه. سامی با تعجب گفت:

- بسه دلارام. دایان زنگ زد به خانم سرمد گفت دلارام مریضه زنگ دوم میاد

تعجب کردم. اشکامو پاک کردم و با اعصبانیت گفتم:

- چرا زودتر نگفتی؟

- خب اجازه ندادی. یهو دیدم عین جن زده ها دوییدی اونور. نذاشتی حرفم بزنم

- وااای ببخشید سامی

- مهم نیست

- تو چرا نرفتی مدرسه

- امروز زنگ آخر کلاس دارم. داشتم میرفتم بیرون کار داشتم دایان زنگ زد بیام بیدارت کنم. برو آماده شو یه چیز بخور بریم

- نه من با اسنپ میرم

- برو دیگه لج نکن

- باشه برو بشین

رفت رو مبل نشست. مانتومو درست حسابی پوشیدم و دکمه هاشو مرتب بستم. شونمو گرفتم و موهامو شونه زدم. سامی داشت نگاه می‌کرد

سامی: - چه موهای بلندی

با شیطنت گفتم:

- واسه آیسان جونم همینقدره؟

- نه. ولی بهش میگم حتما برسونه به تو

- خوبه که من الگوشم

سامی به حاضر جوابی من خنده کوتاهی کرد. رفتم آشپزخونه

من: - سامی تو صبحونه خوردی؟

- سیب خوردم

- همین؟

- آره

پنیر و عسل و مربا رو آوردم بیرون. مربا رو مامان درست کرده بود خیلی هم خوشمزه بود. مربا آلبالو. نون و گذاشتم مایکروفر تا گرم شه. جایی گذاشتم

خلاصه همه چی آماده شد

ساعت 9:30 بود

من: - سامی

- بله

- بیا

- چیشده ؟

- بیا یه دیقه

اومد تو آشپزخونه. با دیدن سفره گفت:

- این چیه

بیخیال رو صندلی نشستم و با تعجب گفتم:

- وا. خب سفرست دیگه. تاحالا ندیدی

- نه اونو که دیدم. چرا منو صدا کردی

- که بخوریم باهم

- ممنون خودت بخور

- بیا دیگه. تو منو بیدار کردی از خواب. منم برای تشکر اینارو گذاشتم. بیا دیگه رومو زمین ننداز

اومد نشست. با گوشیش به یه نفر پیام داد. لابد داشت به آیسان جون پیام میداد میگفت نگران نباشاااا. من خونه دلارامم. زود میام. انگار زیادی ضایع سامی رو نگاه کردم که گفت:

- چیه؟

- آیسان جون؟

- نخیر دایان جون

بعد اخمی کرد. بیخیال صبحونه رو شروع کردم خوردن

تو طول صبحونه خوردنمون حرفی نزدیم

بعد صبحونه ظرفا رو جمع کردم و پول اردو رو برداشتم و رفتیم مدرسه

زنگ تفریح بود. از ماشین سامی پیاده شدم. دیدم آیسان تقریبا پیش در مدرسه وایستاده بود و داره با ژینوس حرف میزنه

محکم در ماشین و بستم. آیسان به ما نگاهی انداخت

اخماش رفت تو هم. با صدای بلندی که بشنوه گفتم:

- سامی دستت درد نکنه رسوندیم و بیدارم کردی. جبران کنم

پنجره پایین بود و سر سامی تو گوشی. زحمت نکشید سرشو بلند کنه گفت:

- خواهش میکنم. صبحونه هم عالی بود ممنون

- بازم بیا برای صبحونه عزیزم

با تعجب سرشو بالا آورد که انگار با آیسان که با اعصبانیت داشت به ما نگاه می‌کرد چشم تو چشم شد

سامی یه تای ابروش و انداخت بالا و رویه من آروم گفت:

- چه مارمولکی هستی تو

خندیدم. فهمید دارم حرص آیسان و در میارم

سامی بوق زد و رفت. با لبخند دندون نمایی رفتم تو. از کنار آیسان داشتم رد میشدم که دستمو با حرص گرفت

آیسان: - تو ماشین سامی چه غلطی میکردی

خیلی خونسرد گفتم:

- کاری نمی‌کردیم. آهاع قبلشو. هیچی من خواب مونده بودم سامی جون لطف کرد اومد منو بیدار کرد. بهش گفتم بیاد تو. اومد تو نشست یکم حرف زدیم. صبحونه حاضر کردم باهم خوردیم. آهاااع راستی تو خونه هم تنها بودم

آیسان انگار یه چیز دیگه میگفتم میزد زیر گریه

آیسان: - عوضیااااا

رفت. ژینوس با حرص اومد سمتم و گفت:

- تو نمیتونی آیسان و سامی رو از هم جدا کنی پلید خانم. هرکاری هم کنی اونا برای همن. پس کم پای نحستو تو زندگی این دوتا بذار

با حرص هولش دادم و گفتم:

- زر مفت نزناااا

بهار تند دویید سمت ما و منو جدا کرد. تند منو برد یه گوشه

من: - چطوری

- دختر چرا دیر اومدی

- ماجرا هااا داره. برات همه رو تعریف میکنم فقط بگو رسپینا کو

- امروز نیومده. هردوتون نیومدین گفتم شاید من و ایسگاه کردین خودتون رفتید بیرون

- نه بابا. مگه میشه بدون تو. ولی نمیخواستم بیام تقصیر سامی شد

- چیییییی. سامی خودمون؟ رادمنش؟

- آره بذار برات تعریف کنم

براش تمام موضوع رو تعریف کردم. بهار دهنش یه متر باز مونده بود

بهار: - یعنی اومد با تو صبحونه خورد؟

- شک داری؟

- بگو جون بهار

- جون تو

بهار دهنش همینطوری باز موند. خوابید رو زمین و به آسمون خیره شد

~~~~~~

با بهار رفتیم سمت خونه. تصمیم گرفتم برم خونه بهار اینا. اما قبلش رفتیم خونه خودمون من لباسامو عوض کردم به دلناز هم خبر دادم. بعد رفتیم خونه مامان بهار. یه خونه ویلایی دوبلکس. خونه باباش تو یه آپارتمانی بود. اونم خیلی شیک بود ولی این ویلا عالیه. بهار در و با کلید باز کرد

مادرش رو مبل نشسته بود و داشت مجله میخوند

من و بهار: - سلام

خاله صنم برگشت

صنم: - اع. سلام عزیزم. سلام دلارام جون از این ورا

من: - ببخشید مزاحم شدم

- مراحمی عزیزم. خسته نباشید

بهار: - ما میریم بالا

دستمو گرفت و باهم رفتیم اتاقش. نشستم رو مبل اتاقش. لباسشو عوض کرد

بهار: - زنگ بزن رسپینا هم بیاد

- اگه بیدار باشه

زنگ زدم جواب نداد. به خونشون زنگ زدم رویا برداشت

رویا: - بله؟

- سلام رویاجون منم دلارام

- سلام عزیزم خوبی

- ممنون. رسپینا خوابه؟

- آره بچه حالش بد شده از دیشب

لب زدمو به بهار که منتظر داشت نگاه می‌کرد گفتم. بهار چشاشو ریز کرد و گفت:

- ای مارمولک

من: - خوابیده؟

رویا: - آره آره

- بیدارش میکنید. کار مهمی دارم

- باشه گلم. از من خداحافظ

- خداحافظ

گوشیو گذاشت و چند دقیقه بعد رسپینا اومد. فهمیدم داره سعی میکنه صداشو به حالت مریضا بکنه

رسپینا: - بله؟

- جمع کن این بازیا رو. کسی و سیاه کن که ساده باشه. نیم ساعت دیگه خونه بهار باش

- نه من حالم بده

- مارمولک من بودم دیشب تا ساعت ۵ صبح بیدار بودم عین خر میخندیدم

- هیسسسس

- درد. برای اینکه نیای مدرسه خودتو زدی به مریضی

- امممم. آره

- خب تا لو ندادم تورو پیش خواهرت بیا اینجا

- با... باشه باشه. من میام. تو فقط دهنتو ببند

قطع کرد. با بهار زدیم زیر خنده

نیم ساعت بعد رسید

افتادیم روش و کلی زدیمش. ما رو ایسگاه میکنه. براش ماجرا سامی رو تعریف کردم اونم دهنش سه متر باز موند

رسپینا: - ببین خیلی عجیبه ها. یه دختر جوون با معلمش اونم نه معلم پیر یه معلم خیلی جذاب صبحونه بخوره اونم تو خونه تنهایی

بهار: - حالا فکر کن دشمنشم هست

- میگم که

- اصلا نمیدونی رسپینا این آیسان وقتی دلارام و با سامی دید قیافش چه جوری شد

- حقشه دختره نچسب

- حالا نچسب تر از اون ژینوس هست

من: - اسم اونو نیار. فقط بلده پز خانوادشو بده. کِیه حالا اونو بگیرم

بهار و رسپینا: - پایه ایم

بهار: - خدایی بیا یه روز حال اینم بگیریم

اونروز خیلی خوشگذشت. رفتیم ناهار خوردیم. بعد اون نشستیم یکم درس خوندیم اونم با کلی شوخی. یکم ریاضی رو خوندیم که این سامی نخواد یه وقت امتحان بگیره. بعد اون شیمی خوندیم. بعد اونم ادبیات. نزدیک غروب بود

هممون سرمون تو کتاب بود. با حرص کتاب و بستم

من: - بسه دیگه

دراز کشیدم رو تختش. بهار داشت رو میز مطالعش درس میخوند. رسپینا رو زمین نشسته بود و پشت میز عسلی اتاق بهار و کتابا همه پخش اون بود. من رو تختش

دراز کشیدم و گوشیمو چک کردم دیدم تایماز پیام داده

من: - بچه هاااا تایماز پیام داده

بچه ها پریدن سمت تخت تا ببینن چی گفته. باز کردم

تایماز: * دلا میخوام ببینمت

بهار: - شت بدبخت شدی

رسپینا: - آخه الان؟

من: - چیکار کنم بچه ها خب چرا میخواد منو ببینه

بهار: - خب ازش بپرس

بهش پیام دادم:

- برای چی؟

چند دیقه بعد پیام داد

* دوست نداری منو ببینی

- نه خب ولی... آخه الان ؟

* آره

- کجا؟

* همون کافه ای که همو دیدیم

من: - چه غلطی کنم؟؟؟؟؟

رسپینا: - بگو دوستامم هستن

- شما میخواید بیاید چیکار آخه لازم نیست

بهار: - اما....

- منکه الان دارم میرم خونه یه سر میرم کافه ببینم چیکار داره. همه حرفاشم ضبط میکنم براتون میفرستم

برای تایماز ایموجی اوکی و فرستادم. بلند شدم بچه ها رو بوسیدم و خداحافظی کردم. رفتم سمت کافه

تایماز رو یکی از این صندلی ها نشسته بود. رفتم تو کافه. خلوت بود. فقط یه میز پر بود. اونم یه خانواده بود

نشستم رو صندلی. بازم نمیتونستم از چشاش چیزیو بخونم

به تایماز نگاه کردم. خیلی قیافه جذابی داشت

- سلام

تایماز: - سلام خیلی خوب شد اومدی. چی میخوری؟

- مهمون تو؟

- صد در صد

- شیک شکلات

تایماز علامت داد دوتا شیک شکلات بیارن. وقتی آوردن تایماز شروع کرد به حرف زدن:

- دلارام پیجتو خیلی چک کردم. خیلی ازت خوشم اومد

چشام گرد شد. انقدر بی مقدمه. چی الان میگفتم. حداقل یکم مقدمه چینی میکردی

من: - یکم واضح تر میگی منظورتو. واقعا نمیدونم چی بگم

- سینگلی نه؟

- آره

- ازت خوشم میاد دلم میخواد یه مدت باهات رل بزنم؟

چشام گرد شد. چی بگم آخه. قلبم تند تند میزد. گوشیم زنگ خورد. دایان بود. ضربان قلبم بیشتر شد. نکنه منو دیده

تند جواب دادم

من: - جان

دایان: - خواهر دارم میام دنبالت چند دیقه دیگه میرسم خونه بهار آماده باش

- نههههه

- چراااا داد میزنی. فردا مدرسه داری باید بیای خونه

- من... من الان تو راهم. نزدیک خونه ام

- آخه شب چرا تنهایی راه افتادی. الان دقیقا کجایی

- چیز... خیلی نزدیکم. دو سه دیقه دیگه میرسم سمت خیابونمون

- ای بابا. باشه سریع برو

- خداحافظ

قطع کردم. به تایماز نگاه کردم

من: - من باید برم

دستمو گرفت و گفت:

- اول جوابمو بده

به دستش که دستمو سفت گرفته بود نگاه کردم

من: - باید فکر کنم

- دارم نمیام خواستگاریت که نیاز به فکر کردن داشته باشی

- ببین من دیرم شده. شب میخوام بخوابم بهت خبر میدم

تند دستمو از دستش کشیدم بیرون از کافه خارج شدم. قلبم تند تند میزد. هیچ پسری اینطوری نخواسته بود باهاش دوست بشم. ازش خیلی خوشم میومد ولی نمیدونم دقیقا چی باید میگفتم

از بچه ها باید مشاوره میگرفتم

تو راه چون بیکار بودم تند از واتساپ به بچه ها زنگ زدم. رسپینا هنوز خونه بهار بود بخاطر همین تلفنشو بر نداشت. بجاش بهار برداشت گذاشت رو اسپیکر

براشون ماجرا رو تعریف کردم

رسپینا: - من میدونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسشه

بهار: - خب چرا نگفتی آره

من: - راحت میگفتم آره بعد میگفت چه از خدا خواسته؟

- خب میخوای چیکار کنی

- شب بهش میگم. میگم یه مدت کوتاه

رسپینا: - ببین دوست موست نداره ما باهاش رفیق شیم

- خفه شو هَوَل

- بی‌شعور

~~~~~

بیخیال دراز کشیده بودم. خب چی بگم به این آخه

فعلا جوابشو نمیدم تا نگه چقدر از خدا خواسته هست. اما من بهش گفتم شب جوابشو میدم

براش نوشتم:

- سلام

بعد نیم ساعت جواب داد:

* سلام

- ببخشید امروز سریع رفتم

* مهم اینه دیدمت

- من دارم به مدت یک هفته میرم اردو

* ناراحت شدم

- چرا؟

* چون نمیتونم ببینمت

- فقط یک هفتست

* یک هفته برام دیر میگذره

- خب من درمورد چیزی که گفتی فکرامو کردم

* میشنوم

- قبول. بدم نمیاد

* پس مبارکه؟

- صد در صد

ایموجی بوس فرستاد. تا صبح حرف زدیم

~~~~~

بهار رفته بود دستشویی رسپینا هم تو صف بوفه. بیخیال یه گوشه وایستاده بودم. آیسان از کنارم رد شد. یه دوغ و یه ساندویچ دستش بود. سرمو انداختم پایین یهو احساس کردم روم یه چیزی خالی شد. با حیرت به لباسم نگاه کردم. خیس شده بود. به آیسانی که دستش دوغ بود و با لبخند پلیدی نگام میکرد

آیسان: - وای عزیزم دستم خورد

- دستت خورد صاف ریختی رو من؟ دستت کج رفت؟

با حرص اومدم برم سمتش سرمد اومد و گفت:

- اینجا چه خبره؟

من: - خانم سرمد این تمام دوغشو رو لباسم خالی کرد

آیسااااان

آیسان: - فقط پام پیچ خورد

- پات پیچ خورد صاف ریختی رو لباسش

- باور کنید

- تکرار نشه

رفت. حالا اگه این قضیه برعکس بود و من دوغ و می‌ریختم این سرمد تا برام پرونده سازی نمیکرد نمی فرستاد به اداره دست بردار نبود

با حرص رفتم سمت دستشویی که دیدم از پشت کشیده شدم و یکی محکم خورد به من

سرم گیج رفت. خوب که شدم نگاش کردم

آیسان بود. به مانتوم نگاه کردم. دیدم تو دستش که ساندویچ بود و چسبونده به مانتوم. وقتی که خیالش راحت شد برداشت

تمام سسش رو مانتوم ریخته بود

من: - چجور جرئت میکنیییی؟ از زندگیت سیر شدی؟

- جوجو خیلی بهت اعصبانیت میاد

- احمق خانم خیلی کارت بد بود. منتظر انتقام باش ببین کی گفتم. دختره احمق

یه لبخند ملیح زد و رفت. خداروشکر باز مانتوم سورمه ای بود دیده نمیشد

~~~~~~

من: - دلناز حولمم بندازم تو چمدون

- اون تن پوش و نه یه حوله کوتاه که سنگین نشه چمدون

- همه چیو انداختم دیگه چی مونده؟؟؟ آهاااع شارژر و وسایل آرایش

- مگه داری میری سالن مد. داری میری اردو دیگه

- وای بیخیال گیر نده دلی

دلناز اومد اتاقم. رو مبل نشست. با ناراحتی نگام میکرد

من: - خواهر دارم نمیرم بمیرم که. یه اردو هست

- خدانکنه اما باید یه چیزیو بگم؟

- جان؟

پایین پاش نشستم. با ناراحتی نگام کرد

دلناز: - موضوع خواستگاری و گفتم

- جددددی. اینکه ناراحتی نداره

- نه موضوع این نیست

- مامان اینا موافقت نکردن؟

- نه... ناراحتم چون تو نیستی

- چرااا؟

- چون هفته دیگه سه شنبه هست و تو پنجشنبه بر میگردی

- یعنی نمیشد مثلا بذارید جمعه

- بهشون گفتم دلا هم باشه گفتن نه همین سه شنبه. علیرضا گفت من فقط واسه سه شنبه میتونم بیام رشت

- تو و دایان میرید رشت؟

- آره از یکشنبه

- تا کی؟

- چهارشنبه برمیگردیم

- ای کاش منم بودم

زدم زیر گریه. خیلی بد بود خواستگاری خواهرت نباشی

دلناز بغلم کرد و گفت:

- غصه نخور جوجه کوچولوم. چیز خاصی نیست فقط میان رسما خواستگاری و روز عقد مشخص میشه همین

- فقط همین؟

- آره عزیزم. مهم بعدشه

- برام عکس بفرستید. چی میخوای بپوشی

- یه لباس داشتما. پیراهن کوتاه مشکی با جوراب شلواری

- آ اون. خیلی خوشگله

~~~~~~

پنجشنبه بود. چمدون و گذاشتم تو ماشین دایان. سامی از ساختمون خارج شد. دستش چمدونش بود و لباس زرشکی پوشیده بود. شلوار جین مشکی و لباس آستین بلند زرشکی. با عینک آفتابی زده بود. اونوقت من با فرم مدرسه بودم

سامی اومد سمت دایان و با خوشحالی به دایان دست داد و به من سر تکون داد. منم متقابلا همون کار و کردم

دایان: - سامی از این دختر مراقبت کنا. این خیلی سر به هوا

- به روی چشم. تو هم تو مسیر جاده مراقب باش

- چشم

سامی تو گوش دایان یه چیزی گفت و هردو خندیدن. دایان با خنده گفت:

- نه اونو حل کردم

دلناز بدو بدو اومد پایین و به سامی با لبخند سلام گفت:

- بریم شما دو نفر دیرتون میشه

عقب نشستم. دایان حرکت کرد. تو کل مسیر سرم تو گوشی بود و با تایماز چت میکردم

دایان: - با کی داری چت میکنی

هول شدم. تند گوشی و خاموش کردمو و گفتم:

- با... با بهار. گفت مامانم داره منو میاره

دلناز: - مامان افاده ایش

- بیخیال اون فقط با کلاسه

- و فقط پز زندگیشو میده

- اما بهار اینطوری نیس

- چون به باباش رفته

حرفی نزدم. دیگه گوشیمو چک نکردم. رسیدیم به مدرسه. مدرسه شلوغ بود و اولیا ها یه گوشه بودن

دایان: - من تو ماشین میشینم تو باهاش برو خواهر

پیاده شدم. دایان و دلناز پیاده شدن. دایان سفت بغلم کرد و گفت:

- خواهری مراقب باش. شیطونی نکنا

- باشه سعی میکنم

- سعی نکن... چیزی که گفتم و رعایت کن

- چشم

- پول خواستی زنگ بزن

- باشه

گونش و بوس کردمو با دلناز رفتیم تو. رسپینا و رویا یه گوشه بودن. رفتم سمتشون. به رویا سلام گفتم و رسپینا رو بغل کردم. دلناز اومد پیش ما و با رویا و رسپینا صمیمانه سلام گفت

رویا و دلناز گرم حرف زدن شدن. من و رسپینا رفتیم یه گوشه نشستیم

چند دیقه بعد بهار و مامانش اومدن. بهشون سلام گفتیم. بهار اومد پیش ما

من: - واسه این آیسان برنامه ها دارم. تو قطار بهتون میگم

بهار: - حال این ژینوسم بگیریم دلم میخواد خفش کنم

رسپینا: - آره منم. دختره بز. والا. شبیه بز میمونه. بی ریخت

برای بچه ها حرفام با تایماز و تعریف کردم. با ذوق گوش میدادن و بعضی اوقات میگفتن این تیکه بد بهش گفتی

چشمم و به در دوختم

آیسان با مامانش و ژینوس با باباش اومدن تو

یهو مامان بهار براشون دست تکون داد. مامان آیسانم دست تکون داد

منو بهار و رسپینا چهرمون پوکر شد

نگو اینا باهم دوستن

خود ژینوس و آیسانم تعجب کرده بودن. مامان بهار و آیسان رفتن پیش هم و باهم گرم صحبت شدن

بهار: - مامانم یعنی بین اینهمه آدم باید با مادر این نچسب دوست میشد

زدیم زیر خنده. بعد نیم ساعت سرمد اعلام کرد صف وایسیم و چندتا نکته گفت. حجاب رعایت شه نمیدونم تو قطار شلوغ نمی‌کنیم. تا مدرسه نگفته جایی نمیریم. از این چیزا. سر نصف بچه ها تو گوشی بود. خلاصه موقع خداحافظی شد

من انقدر ذوق داشتم سر سری خداحافظی کردم و فقط سفارش کردم عکسای خواستگاری و بفرسته

سوار اتوبوس شدیم. دوتا اتوبوس بود. باهاشون بای بای کردیم. نشسته بودیمو سلفی می‌گرفتیم

سرمد: - خانمم وقت سلفی هست؟

یعنی یه روز به من گیر نده روزش شب نمیشه

من: - ثبت خاطرات

- گوشی خاموش

رفت. اَداشو در آوردم. بهار و رسپینا زدن زیر خنده. رسیدیم به ایستگاه راه آهن. تاحالا قطار سوار نشده بودمو فقط تو فیلما دیده بودم

سامی یه گوشه با آیسان وایستاده بود. گرچه با حاصله ولی معلوم بود باهمن

من: - آخ آخ آیسان چون خبر نداری که قرار تا چند روز دیگه از این آقا جدا شی

بهار: - ببین تو قطار نقشه رو تعریف کن

- حتما

آقای کشاف معلم جغرافیمون یه گوشه ایستاده بود و بعد سامی رفت پیش اون

معلمای مرد همین دوتا بودن

معلمایی که اومده بودن سامی، کشاف، خانم یوسفی معلم دینی، خانم دهقانی معلم ورزش، خانم رهنما معلم ادبیات که خانم مسنی بود

و

خانم بخشی ناظم و خانم سرمد عزیز که معرف حضور هستن

خلاصه وقت سوار شدن شد. بچه ها عین وحشیا حمله کردن. سرمد هل میداد و تهدید میکرد که اخراج میکنم برو کنار

خلاصه یه واگن اختصاص دادن به ما سه نفر. نشستیم

خیلی ذوق داشتیم هر سه. خانم بخشی اومد و به همه سر زد. در واگن و بستیم و مقنعه هارو برداشتیم

رسپینا لایو گرفت

همه لم داده بودیم

بعد لایو قطار کم کم راه افتاد. براشون نقشه رو تعریف کردم

بهار: - یعنی چی میخوام ماری منم جدا شن

- حالت بعدا فکر میکنم چطوری ولی الان فقط هدفم جدایی. کاری میکنم آیسان اشک بریزه

رسپینا: - یاد فیلم اکشن افتادم

- ببینید من میرم بیرون ببینم معلما چطوری هستن و کجا هستن. الان میام

واگن هایی که بچه ها بود مشخص بود. صدای خنده و حرف زدن میومد. یکی از واگن ها صدای معلمای زن میومد. سرمو چسبوندم به پنجره واگن. مات بود نمیشد چیزیو دید. ولی میدونستم فقط معلمای زن هستن

رفتم تو یه واگن. درش باز بود. کسی نبود. وااا مگه میشه پس چندونا کو

رفتم چندونا رو ببینم مال کیه. این سیاهه شبیه چمدون رکسانا بود. شبیه چمدون سمانه هم بود. اع خانم دهقان هم شبیه مال اونم بود. پس چرا هیچکس نمیاد

با صدایی آشنا برگشتم

سامی: - دنبال چیزی میگردی