تند لباساشو آوردم. به زور تنش کردم. سامس بغلش گرفت. تند تند رفتیم از پله ها پایین. پشت نشستم. سامی دلناز و پت گذاشت. سر دلناز رو پاهام بود. سامی سریع نشست و حرکت کرد

من: - توروخدا دلناز چشاتو باز کن. آخه تو از صیح چِت شده. خواهری توروخداااا

سامی: - آروم باش دلارام چیزی نمیشه. لابد فشارش افتاده

- سامی توروخدا عجله کن من میترسم

- باشه چشم

سرعت رفت

~~~~

دکتر رفت تو اتاقی که دلناز بود. با ترس منتظر بودم. سامی نشسته بود. با گریه روبه سامی گفتم:

- بگو چیزیش نمیشه

اومد پیش من. دستاشو رو شونه هام گذاشت و گفت:

- دلارام از چی می‌ترسی عزیزم؟ لابد فشارش افتاده. خواهرت مگه از قبل بیماری داشته؟

- نه

- پس نترس

سرمو انداختم پایین. آروم گریه کردم. سامی مردد نگاهم کرد. نگاهش کردم. دل و زد به دریا و بغلم کرد. نمیدونم چی توصیف کنم اون لحظه هارو. چرا میخواستم زمان وایسته و من تو بغلش غرق شم. چی میشه ادامه داشته باشه

سامی: - بیا بشین دلارام

رفتم نشستم. تو اون وضع لبخندی زدم. سامی گفت میره آب میاره. من هنوز محو اون حرکتش بودم. بغلش

دکتر اومد. دوییدم رفتم سمت دکتر

من: - چیشد؟

دکتر: - دیشب چه غذایی خوردید

- خواهرم با شوهرش بیرون بود. مرغ خریدن بعد از صبحش خواهرم همش میگفت حالت تهوع دارم

- درسته مسموم شدن. فشارشون افتاده بود. بهشون سِرُم زدیم نگران نباشید. سِرُمش تموم شد مرخصه

- ممنون

رفت. سامی با یه لیوان آب اومد سمتم و پرسید چیشده. توضیح دادم. رفتم نشستم. نشست کنارم

سرم پایین بود

من: - ممنون

سامی: - با منی؟

- تو امروز دو بار کمکم کردی. نمیدونم اگه نبودی تو این دوبار چی میشد

با لبخند نگام کرد.  آروم نگاهش کردم. سرشو انداخت پایین و گفت:

- گاهی آدما مشکلاتی تو زندگیشون دارن که نمیتونن ازش بگذرن. گاهی هم میخوان بیخیال باشن ولی نمیشه. گاهی هم حل میشه ولی انقدر سخته کع نمیتونی از یاد ببری اون مشکلو. نمیگم هیچکس مشکلی نداره. هرکسی یه مشکلی تو زندگیش داره. کسی بدون مشکل نیست. گاهی با خودم میگم ای کاش اصلا نمیومدم ایران. همون سوئیس میموندم. من پدر نداشتم من باید بالا سر مادر و خواهرم میموندم ولی بخاطر کارم اونا رو تو کشور غریب تنها گذاشتم. خواهرم معتاد شد وقتي من رفتم. دوست پسرش معتادش کرد. بعضی اوقات فکر میکنم اگه من بودم خواهرم به این روزا نمی‌افتاد. مامانم طعنه های فامیل و نمیفهمید. بعضی اوقات از خودم بدم میاد که چقدر آدم خودخواهی هستم. اومدم ایران گفتم کارمو میکنم پول میفرستم برای مامانم اینا لذت زندگیشونو ببرن ولی بیشتر خراب کردم. وقتی یاد گریه های مامانم وقتی خواهرم معتاد شده بود میفتم دوست دارم بمیرم. وقتی  یاد  اینکه خواهرم داغون شده بود میفتم دوست دارم بمیرم

انقدر عصبی میشم که دوست دارم سر به تن هیچکس نباشه. دوست دارم اینا خواب باشن. اونروز اگه باهات بد حرف زدم از همین روزای نحس بود. یاد خواهرم بودم از صبح. آیسان هم بیست و چهارساعته که رو مخمه. وقتی دعوا گرفتید و میگفتم تموم کنید بخاطر همین بود . نمیخواستم چیزی بگم که ناراحت شید. ولی تموم نکردید من احمقم با تو اونطوری حرف زدم. میخواستم در اصل آیسان و ساکت کنم با تو اونطوری حرف زدم. وقتی چشای اشکیتو دیدم دوست داشتم بمیرم. بازم یه صدایی تو گوشم پیچید. گفت سامی تو چقدر خودخواهی چیکار کردی با این دختر

وقتی میدیدم شبیه افسرده ها سر کلاس منی میخواستم بیام پیشت و عذرخواهی کنم و بگم این سامی خودخواه و ببخش

ولی میدونم انقدر بهت بد گفتم که جای ببخشی نیست

سعیمو کردم ولی نبخشیدی. وقتی روز جشن انقدر تورو داغون دیدم خیلی نارحت شدم

من فقط ازت یه چیز میخوام. منو ببخشی حتی شده برای آخرین بار

نگاهش کردم. سرش پایین بود. چطور میتونستم نبخشمش

چطور وقتی انقدر مشکل داره با دلخوریای من به مشکلاتش اضافه شه. نگاهش کردم. صاف نشست و نگام کرد

نتونستن تحملش کنم. با چشای اشکی سر تکون دادم

لبخندی زد

سفت گردنشو گرفتم و بغلش کردم. جا خورد

ولی بعد چندثانیه اونم بغلم کرد. با گریه گفتم:

- تو خودخواه نیستی. تو نباید با این فکرا زندگیتو خراب کنی اینو جدی میگم. خواهرت یه اشتباهی کرد و خودش از پسش بر اومد. تو نباید ناراحت باشی

یهو یه صدایی اومد سریع از هم جدا شدیم

برگشتیم. چیییی؟

هردوی ما جشامون از شدت تعجب گرد شد. این اینجا چیکار میکنه. خدایه من

آیسان. از دستش لیوان افتاد با دیدن ما. چشاش پر از اشک شد. این اینجا چه غلطی میکنه

دویید رفت. سامی زیرلب گفت:

- اینجا چیکار میکنی تو

دویید رفت دنبال آیسان. خدایا چرا هیچ جا مارو ول نمیکنه. چرا بهترین فرصتمونو خراب کرد. لعنتیییی

~~~

من: - نگران نباش مامان

مامان: + توروخدا بگو کدوم بیمارستان

- داریم میایم خونه دیگه نیاز نیست بیای. به دایتن خبر بده فقط نترسونش. دلناز الان حالش خوبه

+ باشه سریع بیاید توروخدا

- باشه مامان من. چشم داریم میایم

به دلناز کمک کردم مانتوشو بپوشه. باهم رفتیم خونه. سامی کمک کرد دلناز بره خونه. دایان تند در خونه رو باز کرد. لابد برگشته بود خونه. الهه هم بود. همراه مامان اومد دمه در

دایان با شک به من و سامی نگاه کرد

دلناز تشکری از سامی کرد و رفت تو. الهه و مامان کمکش کردن. دایان با شک گفت:

- چرا شما دو نفر باهمید

سامی: - اِممم. دلارام اومد دمه در خونه از من کمک خواست تا دلناز خانم و برسونم بیمارستان. الانم من میرم خونه

- نه داداشم بیا تو. واقعا ممنون ازت

- کاری نکردم دایان. من میرم

تند گفتم:

- سامی ممنون

سامی برگشت و نگاهم کرد. لبخندی زد و سرشو تکون داد و رفت

~~~~

• یک ماه بعد •

با لبخند پرده رو دادم کنار

دو روز از روزی که کنکور دادم میگذره. با اطمینان همه رو زده بودم. البته خیلیا رو شک داشتم ولی یه حسی میگفت دانشگاه تهران قبول میشم

لباسی که از قبل آماده کرده بودمو پوشیدم

میخواستم این چندوقت و برم رشت تا موقع اعلام نتایج

البته بعد عروسی دلناز. دایان و دلناز نشسته بودن

من: - من دارم میرم

دلناز: - مراقب باش

- باشه خداحافظ

دایان: - خداحافظ خواهرم

لبخندی زدم و بوسی بهشون تحویل دادم. حالم خیلی بهتر شده بود. میخواستم برم رشت تو خونه خودم. اتاق خودم. پیش مامان و بابام. بعد مدرسه تموم شد دیگه

خیلی خوشحالم

شیرینی که سفارش داده بودمو رفتم گرفتم و رفتم سمت مدرسه

سامی گفته بود امروز همه معلما باید برن مدرسه. باید چندتا برگه رو امضا کنن. منم میخواستم برم برای عذرخواهی این چندسالی که اینجا بودمو اذیتشون کردم

وارد مدرسه شدم. گوشه و کنارش خاطره بود

دعواهامون، نشستن اکیپمون گوشه. والیبال بازی کردنمون. صف وایستادنمون. رفتم اتاق معلما. با لبخند دری زدم. صدای خانم سرمد اومد

سرمد: - بفرمایید

وارد شدم. همه از دیدنم تعجب کردن فقط سامی با لبخند نگام کرد

من: - خسته نباشید

معلما: - ممنون

من: - سلام خانم سرمد

سرمد: - تازه راحت شدم تو رفتی دیگه هم سال بعد قرار نیست شیطونیاتو ببینم باز برگشتی

بعد خندید. معلما هم خندیدن. شیرینی رو گذاشتم رو میز. پریدم بغل خانم سرمد. حانم سرمد هول شد و دو قدم عقب رفت

سرمد: - الله و اکبر چیکار میکنیییی؟

از بغلش بیرون اومدم

من: - خانم سرمد بابت کارایی که این سه سال انجام دادم منو ببخشید. خیلی اذیتتون کردم ولی خیلی دلم براتون تنگ میشه

- وای جدی جدی من خیلی خوشحالم که تو سال بعد نیستی. این سه سال برام مثل عذاب شب قبر بود

همه خندیدن

من: - خانم سرمد ببخشید دیگه

خندید و زد به شونم و گفت:

- شوخی میکنم. منم ولم برات تنگ میشه. امیدوارم بتونی یه دانشگاه خیلی خوب قبول شی

- ممنون

معلمای خانمم بغل کردم. با آقای کشاف و سامی که فقط معلمای مرد بودن تشکر کردم

من: - من دیگه مزاحمتون نمیشم. امیدوارم همیشه سلامت باشید. ما هم که دیگه رفتیم. خداحافظ

خداحافظی کردم و رفتم بیرون. نسیم خنکی میوزید. با تمام وجود وارد ریه هام کردم. به تمام مدرسه با لبخند نگاه کردم. دلم خیلی واسش تنگ میشد. خیلی خاطره داشتیم اینجا

چه خاطرات خوب چه خاطرات بد. دیدم سامی داره میاد سمتم. لبخندم و حفظ کردم. سامی با لبخند اومد پیشم

سامی: - نگو که دلت برای مدرسه تنگ میشه

- برای خودمم سخته باورش ولی آره

- منم نمیتونم باور کنم

خندیدیم. سامی با لبخند گفت:

- میخوای جایی بری؟

- نه میخواستم برم خونه

- پس بیا بریم یه سر یه کافه یکم حرف بزنیم

تعجب کردم ولی اینکه کنارش باشم خیلی خوب بود. با سر تایید کردم که بریم

سوار ماشینش شدم. سوار شد و رفتیم یه کافه. تا الان ندیده بودم

سامی: - انگاری دیروز این کافه افتتاح شده. خواهرم گفت

- آره منم ندیده بودم

- بیا بریم ببینیم توش چطوریه

رفتیم داخل باهم. نقلی بود. چندتا دختر اون گوشه نشسته بودن. با دیدن ما فکز کنم حدس زدن دوست دختر دوست پسر باشیم. عیبی نداره بذار چنین فکری کنن منکه از خدامه

ولی حیف که فقط فکره

من یه شِیک شکلات و سامی یه چایی سفارش داد

وقتی برامون آوردن من گفتم:

- یه سوال بپرسم جدی جدی میگی

- نه شوخی شوخی میگم

- نه توروخدا

- جانم

از این حرفش قند تو دلم آب شد. با لبخند گفتم:

- اونروز. یه ماه پیش تو بیمارستان بودیما. آیسان اونجا چیکار میکرد؟

- کی هست اصلا؟

- چی؟

- این آیسان اصلا کی هست ؟

- یعنی چی

- من خیلی وقته چنین خانمی رو نمیشناسم

- یعنی شما کات کردید

- با اجازتون

- چراااا

- از اول زیادی رو اعصابم بود. این چن وقتم که شده بود تراشکار اعصابم. اونروز تو بیمارستان هم ما رو دید شروع کرد به داد و بیداد منم گفتم خیلی این چندماه مراعاتتو کردم هرجی دلت خواست گفتی ولی هیچی نگفتم بهتره جدا از هم به زندگیمون ادامه بدیم و بعد اومدم بالا پیش تو و خواهرت

- باورم نمیشه. واقعا واست خوشحالم چون از نیت آیسان خبر داشتم

- خوبه. حالا من یه سوال بپرسم

- بپرس

- شنیدم میخوای بری این چندوقت رشت. واقعا میخوای بری

- آره خسته شدم دیگه از بس اینجا موندم

سامی با ناراحتی نگاهم کرد

سامی: - دلارام من باید یه چیزی بهت بگم چون اگه الان نگم شاید دیگه هیچوقت نبینمت

- چیزی شده

- آره

- داری نگرانم میکنی چیشده بگو

‌- تاحالا به هیچکس نگفتم یکم سختمه

- نگران نباش راحت بگو من گوش میدم

- دایان همه چیزو به من گفت

دایان خدا لعنتت کنه که جلوس دهنتو نمیتونی بگیری. نگاهش کردم. سرمو انداختم پایین و با دستام بازی کردم

من: - میخوای بگی تو هنوز واسه این چیزا بچه ای؟ میخوای بگی عشقتو تو دانشگاه انتخاب کن؟ یا میخوای بگی عشق چیه تو باید درس بخونی. من این حرفا رو خیلی وقته شنیدم نگو بهم خواهش میکنم اگه حرفی غیر از این داري بگو

- حرف که زیاده اما... خب در رابطه با عشق دانشگاه

مطمئن باش بری داشنگاه عاشق بشی میام یه بلایی سرش میارم

با تعجب به سامی خیره شدم. خندید و گفت:

- شاید انقدر بزنمش که گم و گور شه. با داد بهش بگم یه بار دیگه به عشق من به کسی که مال منه نگاه کنی میکشمت.  به کسی که اول منو دوست داشت نگاه کنی زنده زنده میکشمت فهمیدی. حالا هم گورتو گم کن

با ناباوری بلند شدم. چی داره میگه این. شوخی میکنه. این حرفا رو داره با من میگه. با دهن باز روبه روش وایستادم. با خنده نگاهم کرد. بلند شد

سامی: - اگه چندروز بخوای بری از تهران من از نبودنت میمیرم. دوست نداری که کسی که عاشقته بمیره

- چی داری میگی؟ دوربین مخفیه؟

- نه واقعیته. همه چی واقعیته قسم میخورم

- سامی اینا رو داری واقعی میگی دیگه یعنی تو منو...

- من دوست دارم اونم خیلی وقته شاید از اونموقع که باهام حرف نمیزدی. داشتم دیوونه میشدم. دیوونه. از دایان ممنون که کمکم کرد تا منم حس واقعیمو بفهمم و قبول کنم

خنده ای کردم. سامی هم خندید. پریدم بغلش. سفت منو تو بغلش فشار داد

من: - سامی من خیلی دوست دارم

سامی: - منم دوست دارم دلارام....

• پایان •