وااای این واگن واسه سامی. با ترس نگاش کردم
من: - چیز. واگن ها رو اشتباه اومدم. در واگن و بست و اومد سمتم و جلوی دهنم و گرفت و بردم یه گوشه جایی که تو دید در نباشه. واااای تو روز روشن گروگان گیری. چرا دهنمو گرفته. نکنه خفتم کنه. اینطوری به دایان قول داد. خیلی بهش نزدیک بودمو بهش چسبیده بودم. صورتش نزدیک صورتم بود. با ترس نگاش کردم. یعنی جیغ بزنم؟
سامی با کنار گوشم گفت:
- هیسسس. خانم سرمد داشت رد میشد
وقتی حرف میزد نفساش به صورتم برخورد میکرد. تاحالا دایان انقدر نزدیکم نبود که این هست. با ترس نگاش کردم. چقدر نزدیک
تایماز ببینه فکر میکنه دارم خیانت میکنم. اَی الان آیسان بیاد
صدای پا شنیدم. واای سرمو الان ما رو میبینه. با ترس بیشتر رفتم تو بغل سامی. این مارو تو این وضعیت ببینه قطعا اخراجمون میکنه. اما بعد چند دیقه صدای پا دیگه نیومد. سامی ولم کرد و بیرون و نگاهی انداخت. کسی نبود
سامی: - برو تو واگن خودت. انقدر هم فوضول نباش. داشتی هردوتامونو به فنا میدادی
- نه بابا اصلا قصدم فوضولی نبود
یهو آقای کشاف وارد شد. با دیدن من یه نگاه مشکوکی به سامی انداخت
سامی: - داداش دلارام یکی از نزدیکترین دوستای منه. یه برگه رو دلارام آورد بده به من از طرف داداشش بود. باید امضا میکردم
کشاف: - آها
- دلارام جان تو هم دیگه برو
بعد با حرص برام با چشم و ابرو اشاره کرد برم. تند رفتم تو واگن خودمون. نتونستم برای بچه ها تعریف کنم. انقدر هول شده بودم
~~~~~~
در زدن. بهار با حرص رفت در و باز کرد. چشامو به زور باز کردم. همه خواب بودیم.
خانم بخشی بود
خانم بخشی: - بلند شید رسیدیم
بلند شدیم. کش و قوسی به بدنم دادم. وسایلای که ریخته بودیمو جمع کردیم. چمدونو برداشتیم و آروم آروم به نوبت پیاده شدیم. به دلناز پیام دادم: ما رسیدیم
سوار اتوبوس شدیم. من انقدر خوابم میومد همه جا رو تار میدیدم. بیخیال رو اولین صندلی که گیرم اومد نشستم و سرمو تکیه دادم به پنجره و چشامو بستم
همه همین حالت بودن. بیشتر بچه ها خواب بودن
وقتی که رسیدیم به هتل چشامو باز کردم دیدم کنارم یه غول سیاه نشسته. با ترس جیغی زدم. که دیدم سرمد با حرص گفت:
- چته دلارام؟ خجالت نمیکشی جلوی معلما داد میزنی
چشامو مالیدم. آه خانم سرمد
خانم سرمد چاق که هست. یه لباس سرتا پا مشکی پوشیده بود با چادر بلند مشکی. روش هم که اونور بود. فکر کردم غوله. پاشدم. کم کم هرکدوم رفتیم یه اتاق
من و بهار و رسپینا یه اتاق
تخت دو نفره و یه مبل. حوصله نداشتم سه ساعت تقسیم کنیم کی رو مبل بخوابه. بخاطر همین تصمیم گرفتیم من رو مبل بخوابم
مبل تختخواب شو بود. بخاطر همین راحت بود. چمدونا و باز کردیم. وسایلای نیاز و برداشتیم
لباسای راحتی پوشیدیم و رفتیم زیر پتو اما نخوابیدیم
بهار اسپیکر و روشن کرد و آهنگ گذاشت. باهم میخوندیم
یهو یکی شروع کرد به در زدن تند قطع کردیم
رفتم در و باز کردم. خانم سرمد پشتشم آیسان
حق به جانب گفتم:
- جان؟
سرمد: - چخبره؟ شعور اقامت تو هتل و ندارید؟
- فکر نکنم این صدا به بیرون از اینجا بره
- اولا بلبل زبونی نکن دوما آیسان اومد گفت صداش کاملا میاد
ای این آیسان زیادی داره رو مخم اسکی میره. بهش نگاه کردم
من: - چشم
- در ضمن دیگه بگیرید بخوابید فردا ساعت ٩ باید بریم کاخ عالی قاپو
- چشم
در و محکم بستم. خودمو انداختم رو مبل
من: - ببینید اگه کاری نکردم کل اردو این آیسان کوفت شه اسمم دلارام نیست
رسپینا: - از عمد داره کاری میکنه ما اردمون کوفت شه
- فردا دارم براش
بهار برق و خاموش کرد. چشامو بستم و به نقشه فردا فکر کردم
~~~~~~
داشتم روپوش مدرسه رو میپوشیدم
بهار: - یعنی چی آخه؟
- یعنی همین. باید کاری کنیم خانم سرمد با ما نیاد
رسپینا: - ما نمیتونیم کاری کنیم اون میاد
- به اونش فکر کردم. اونش با من فقط باید مراقب باشید کسی نبینه. یکیتون باید سرمد و بکشه اینجا یکی دیگه باید بچه ها رو سرگرم کنه تا کاری به کار من نداشته باشن
- میشه دقیقا نقشتو بگی
- خانم سرمد که میدونید بدون اون چادرش هیچ جایی نمیاد و برای جدایی سامی و آیسان خانم سرمد نباید باشه در نتیجه من میرم چادرشو برمیدارم تو این فاصله که شما دارید اونا رو سرگرم میکنیم و خانم سرمد هم وقتی ببینه چادرش نیست دیگه مارو همراهی نمیکنه
بهار: - چرت نگو دلارام تو داری با دم شیر بازی میکنی
- شما به اون کار نداشته باشید. من میرم تو راه رو شما هم انجام بدین کاری که میگم و
تند رفتم تو راه رو پشت یه دیوار قایم شدم. معلمای زن دوتاشون تو یه اتاق دوتای دیگه تو اتاق دیگه طبقه پایین. سامی و آقای کشاف هم یه اتاق. آیسان و ژینوس جون هم یه اتاق. خانم سرمد و خانم بخشی هم تو یه اتاق. این تو طبقه ای بود که اتاق ما بود
بیشتر بچه ها طبقه بالا بودن یا پایین. رسپینا شروع کرد به جیغ کشیدن. جیغای بنفش میکشید.
یهو در اتاقا همه باز شد. خانم سرمد و خانم بخشی دوییدن تند تند در و زدن. آیسان و ژینوس هم اومدن بیرون. سامی و آقای کشاف و خانم دهقان و خانم رهنما هم تند رفتن تو اتاق ما
دیدم الان وضعیت خوبه تند رفتم تو اتاق خانم سرمد. خدایا کمکم کن تند تر این چادر و پیدا کنم. تو چمدون نبود. پس کجاست. دیدم به کمد آویزونه. تند کشیدم و انداختم توی لباسم
ضایع بود ولی مجبور بودم. تند بیرون اومدم و رفتم انداختم سطل آشغال طبقه اول. اومدم بالا و الکی همه رو کنار زدم رفتم تو الکی خودمو زدم به تعجب
من: - اینجا چه خبره؟
رسپینا: - موش دیدم... موش
بهار: - از پنجره رفت
خدمه تند گفت:
- همه چیو ضد عفونی میکنیم نگران نباشید
داشت خندم میگرفت
خلاصه کم کم همه رفتن. باهم رفتیم و در و بستیم تو. زدیم زیر خنده
~~~~~~
سوار اتوبوس شدیم. از سرمد خبری نبود. قرار شد با اتوبوس ما سامی و خانم یوسفی بیاد. سامی سرپا بود و به بچه ها هعی میگفت بشین. بچه ها هم هعی خودشیرینی میکردن
آیسان حرصش در میومد
من: - آقای رادمنش خانم سرمد نمیان؟
چون بچه ها حرف میزدن سامی متوجه نشد. خم شد سمت من و گوشاشو نزدیک کرد سمت صورتم تا بشنوه. زیر چشمی به آیسان که رسما قرمز شده بود نگاه کردم
حسود
من: - میگم خانم سرمد نمیان
- نه نمیاد
یهو بلند گفتم:
- آره همینههههه
چون تو گوش سامی داد زدم سامی تند صاف وایستاد و با چشای گرد نگام کرد
بعد رفت اونور. دستمو آوردم جلو و به بچه ها اشاره کردم بزنن قدش
تو کل راه آیسان داشت منو نگاه میکرد
حالا دارم برات. امروز بدترین روزت میشه
رسیدیم به کاخ. وارد شدیم واقعا قشنگ بود انگار تو بهشت بودیم. نقش و نگارا عالی بود. برای بچه ها نقشه رو تعریف کردم
بهار: - اصلا حرفشو نزن
رسپینا: - ولی خفنه ها
- چی چیو خفنه. میخوای بری سامی رو ببوسی؟
من: - من نه یکی از شما ها
بهار: - دور من و خط بکش
- تو چی رسپی
رسپینا: - وااای نه اصلا. ببین آیسان با تو مشکل داره پس تو باید بری
- ببین سامی رفیق صمیمی دایان هست. یه وقت بره بگه، دایان گردنمو میبره
بهار: - پس دور این نقشه رو خط بکش
- نه... این نقشه باید عملی شه. خودم اینکارو میکنم. اما یادتون باشه دقیق عکس بگیرید
بهار: - احمقی میفهمی
- ساکت شو بهار. بریم انجام بدیم
رفتم سمت سامی. سامی داشت به نقش و نگارا نگاه میکرد
من: - سامی میشه چند دیقه با من بیای
- چیشده؟
- میشه بیای
رفتیم بیرون از کاخ یه گوشه. کسی نبود. قلبم تند تند میزد. اما باید انجام میدادم. میدونستم احمقانه ترین کار عمرم و دارم میکنم اما...
بهار و رسپینا یه گوشه قایم شده بودن و دوربین با دست منتظر بودن.
من: - ببین سامی من باید یه کاری کنم......
- چیزی شده. چیکار؟ یه پول نیاز داری
- نه. فقط قول بده اعصبانی نشی
- یعنی چی؟
- قول بده
- آخه چیشده
- فقط قول بده
- قول میدم
دیگه از شدت ترس قشنگ داشتم میلرزیدم. مردد بودم ولی
لباسشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. چون حرکتم ناگهانی بود نتونست مقاوت کنه و کشیده شد سمت من.. اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم
اونم انگار قفل شده بود. آروم ازش جدا شدم. از خجالت صورتم قرمز شده بود و بدجور داغ کرده بودم
قشنگ میشد فهمید چقدر قرمز شدم.
متحیر نگام کرد. تنها کلمه ای که اون لحظه تونستم بگم همین بود:
- واقعا منو ببخش
تند دوییدم و از پیشش رفتم. قلبم تند تند میزد. من چقدر احمقم. چرا به یه موضوع فکر نمیکنم. چه کار بدی کردم. الان تو چشمش چی دیده میشم. ای کاش زمان برگرده به عقب و من یکم فکر کنم
بچه ها اومدن سمتم. بهار با خنده گفت:
- عجب عکسی شد. به آیسان نشون بدی دق میکنه
- فقط ببرش به آیسان نشون بده همین
رفتم یه گوشه نشستم. بهار دیگه بحثی نکرد و رفت. رسپینا اومد یه گوشه نشست کنارم
رسپینا: - چرا ناراحتی؟ چیزی که بهت نگفت
- من احمق چقدر بی حیا شدم. الان درمورد من چی فکر میکنه؟ ای کاش یکم فکر میکردم
- بیخیال امشب برو ازش عذرخواهی کن
- نمیبخشه. حتما سرم داد میزنه
- سامی اونطوری هم نیست بابا
با یادآوری اون صحنه قلبم شروع به تپیدن زیاد میکرد. ده دیقه بعد بهار دویید سمت ما
بهار: - نمیدونید آیسان وقتی دید چیکار کرد. چنان زد زیر گریه. یعنی حس کردم دو دیقه دیگه گوشیم دستش بمونه خوردش میکنه
تو این وضع زدم زیر خنده. دلم خنک شد
~~~~~~
دایان: + پس پول نیاز نداری دیگه
- نه بابا تا الان خرجی نکردم
+ باشه خواهری مراقب خودت باش. کاری نداری؟
- نه خداحافظ
+ خداحافظ
قطع کرد. داشتیم شام میخوردیم. حواسم همش پیش سامی بود. رسپینا از پنجره به بیرون نگاه کرد
رسپینا: - دلااااا
- چیشده
- بدو برو کشاف رفت. برو از سامی عذرخواهی کن
- هوووف من خجالت میکشم
بهار: - بهت گفتم
رسپینا: - تموم کن بهار... برو دلارام. عین آدم بگو من بچگی کردم میخواستم حرص آیسان و در بیارم قصد دیگه ای نداشتم
رفتم و در اتاق و سامی و زدم. در و باز کرد. با دیدن من اخماش رفت تو هم
من: - میتونم بیام تو
رفت کنار. رفتم تو و رو تختش نشستم
سرم پایین بود و با انگشتام بازی میکردم. تاحالا از هیچکس تا این حد خجالت نکشیده بودم
من: - سامی واقعا بابت رفتار امروزم متاسفم... من... من فقط بچگی کردم خواهش میکنم از دستم دلگیر نباش
- چرا داری واسه جدایی من و آیسان تلاش میکنی؟ عاشق آیسانی یا من؟ یا از هردومون متنفری؟
بهش نگاه کردم. خیلی عصبی بود. زدم زیر گریه. با گریه من تعجب کرد اما چهره خودشو حفظ کرد
من: - ببخشید من قصدم فقط اذیت آیسان بود
- مریضی مگه؟
- اون خیلی اذیتم میکنه. خواستم اینطوری انتقام بگیرم ازش. واقعا ببخشید میدونم خیلی کار بدی کردم ولی دیگه تکرار نمیشه
حرفی نزد و فقط نگام کرد. اشکامو پاک کردم
من: - میدونم حرفم بیجا هست اما لطفا امروز و فراموش کن و من و ببخش
از کنارش رد شدم. سامی گفت:
- اولین تجربم باحال نبود
بدون فکر گفتم:
- ولی متفاوت بود
بعد یهو ساکت شدم. نگاهی کرد و آروم خندید. رفتم بیرون. پس اولین تجربش بود
~~~~~
تو دستم پر از وسایلایی بود که خریدم. از آسانسور همراه با رسپینا بیرون اومدم. رسپینا در اتاقمون و باز کرد. اومدم برم تو که دیدم سامی و آیسان گوشه دیوار وایستادن دارن حرف میزنن. آیسان تا من و دید سفت دست سامی رو گرفت
پس آشتی کردن. آیسان با دیدن من پوزخندی زد و گفت:
- نگاه داره؟
تا اومدم جوابشو بدم گوشیم زنگ خورد. تایماز تصویری زنگ زده بود. از عمد جلوشون جواب دادم
من: - سلام عزیزم
- عزیزم عزیزم میکنی؟چرا زنگ میزنم ریجکت میکنی؟
- بیرون بودم عشقم
سامی با اخم داشت نگاه میکرد. آیسان هم کنجکاو. رفتم تو ولی در و نبستم چون بهار داشت میومد. وسایلا رو گذاشتم پایین و مقنعمو در آوردم
من: - برات کلاه خریدم. دیدم همیشه کلاه سرته گفتم یه دونه کلاه از منم یادگاری داشته باشی
- واقعا نیازی نبود
- جای تشکرته؟
- نه منظورم این نبود. ممنونم. کی برمیگردی؟
- پس فردا
- خوش گذشت؟
- خیلی. اصفهان خیلی قشنگه. هرروز یه جا
بهار بجایی که با آسانسور بیاد از پله ها اومد. همونطور که نفس نفس میزد. انگار سامی اینا رو ندیده بود
بهار: - چرا بدون من میرید؟ آسانسور پر بود. نفسم گرفت تا اینجا با پله ها با اینهمه وسایل اومدم. دلارام داری با کی حرف میزنی با تایماز؟
بهش اشاره کردم که ساکت شه اما انگار هنوزم سامی و آیسان و ندیده بود
بهار: - رسپینا بیا این وسایلا رو از دستم بگیر. تو هم کم با تایماز حرف بزن بیا کمَــ....
انگار تازه سامی اینا رو دید. یهو ساکت شد. رسپینا رفت وسایلا رو از دستش گرفت. بهار براشون سری تکون داد و سریع اومد تو و در و بست
من: - تایماز من بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ
تند قطع کردم
بهار: - اینا چرااا آشتی کردن؟
رسپینا: - معلومه دیگه ببین این سامی چقدر منت کشه
من: - فکر نکنم سامی اونقدرام برای رابطه تلاش کرده باشه این آیسان دوباره برای حرص من خودشو چسبوند. نمیدونه اصلا برام مهم نیست
لباسامون و عوض کردیم و نشستیم رو زمین و وسایلا رو همه رو ریختیم بیرون
من: - این کیف و برای دلناز خریدم. این کفش هم واسه دایان. اینو ببینید. این روسری واسه مامانمه
رسپینا: - چه خوشگله. ولی مطمئنی مامانت اینطوری میذاره
بهار: - آره مامانت همیشه روسری ساده میذاره
- حالا یه تنوع بد نیست. ای عطر هم واسه بابام. ای دستبند چرم و ببین واسه علیرضا خریدم
بهار: - امروز خواستگاری
- آره
- چرا زنگ نزدن بهت؟
- لابد سرشون شلوغه. امروز اصلا زنگ نزدن. مامانم اصلا پیام نداد
رسپینا: - خب تو بزنگ
- نه بابا ول کن بذار به کارشون برسن شب زنگ میزنم. مهم اینه دلم اونجاست..... حالا بیخیال اینو ببینید. کلاه و واسه تایماز خریدم
- خوشگله
- بقیه مال خودم
بهار: - دستبند ستمون کجاست
رسپینا: - اوناهاش. هودی هم خریدیم
قرار شد برای ست کردن باهم چیزای ست بخریم. تنها چیزای خوبی که گیرمون اومد هودی بود و دستبند چرم
بچه ها هم وسایلاشونو نشون دادن
بعد اون باهم فیلم دیدیدم
~~~~~~
بیخیال داشتیم پفیلا میخوردیم و حرف میزدیم که احساس کردم گوشیم چراغ میزنه. رفتم باز کردم دیدم دلناز عکس فرستاده و با ذوق عکسا رو باز کردم
بچه ها هم اومدن تا ببینن
اولین عکس از استایل خودش بود. دومین عکس سلفی با مامان و بابا بود. با دیدن این عکس فهمیدم چقدر دلم واسشون تنگ شده. عکس بعدی با دایان بود که رو مبل نشستن.
دایان هم یه پیرهن و شلوار مشکی پوشیده بود با تک کت آبی. یه آبی خاصی بود که خیلی خوشگل کرده بود
عکس بعدی از خودش و علیرضا بود. کنار هم نشسته بودن رو مبل
من: - نگاه کن این دلناز جه خجالتی. خودشو جمع کرده
رسپینا همونطور که داشت پفیلا میخورد گفت:
- حالا اگه ما بودیم میرفتیم بغل پسره
عکس بعدی از نشونش بود. یه انگشتر طلایی ساده. واسه علیرضا هم همون انگشتر سایز بزرگتر تو انگشتش بود. عکس بعدی از یه خانمی که فکر کنم مادر علیرضا باشه بود. داشت رو سر دلناز یا چادر سفید مینداخت. علیرضا با لبخند به دلنازی که از خجالت با لبخند سرش پایین بود نگاه میکرد
عکسا تموم شد. برای دلناز ویس گرفتم:
- عشقم شبیه ماه شده بودی. خیلی دلم خواست پیشتون بودم. خیلی مبارکه. همتون عالی بودید. فقط عقد واسه کی شد
همون لحظه سین زد و ویس گرفت:
- قربونت بشم خواهری. جات خیلی خالی بود عزیزم. عقدم افتاد واسه بیست و هشت اسفند
براش تایپ کردم:
- به سلامتی. مامان و بابا رو ببوس
گوشیو خاموش کردم و با بچه دوباره مشغول حرف شدیم
~~~~~~
سوار قطار شدیم
بهار: - شورشو در آوردن
من: - چیشده مگه؟
- سرمد میگه از شنبه باید بیاید مدرسه. همینطوری از درسا عقب افتادید. تفریح دیگه بسه
رسپینا: - یعنی چی ما خستگی راه و داریم
من: - فوقش میپیچونیم
یهو در واگن باز شد. واااا. سامی با دیدن ما با تعجب گفت:
- اینجا چیکار میکنید؟
من: - نشستیم داریم حرف میزنیم
سامی اخمی کرد و گفت:
- چقدر بامزه. واگن و اشتباه اومدید. واگن شما بغلی هست
من: - حالا چه فرقی داره شما جای ما برید اونور بشینید
- بلند شید گفتم
با حرص بلند شدیم. رفتیم اونیکی واگن. چه فرقی داره آخه. در و بستیم قطار راه افتاد. شروع کردیم به عکس و فیلم گرفتن. آهنگ گذاشتیم و خلاصه کل راه و اینطوری سپری کردیم
~~~~~~
با اتوبوس به سمت مدرسه رفتیم. تو اتوبوس هم کلی با بچه ها آهنگ خوندیم. خانم بخشی هعی میگفت آهنگ غیرمجاز ممنوع صلوات بفرستید
رسیدیم مدرسه. رسپینا و بهار اولیاشون اومد دنبالشونو رفتن
سامی خداحافظی کرد با خانم سرمد. حیاط خیلی شلوغ بود. آروم از کنارم رد شد و دم گوشم گفت:
- بیا بیرون کارت دارم
با تعجب وقتی رفت. رفتم بیرون. تو ماشینش منتظر بود. با دیدنم اشاره کرد بشینم منم نشستم
حرکت کرد
من: - کجاااا؟
- دایان اینا هنوز شمالن. زنگ زد برسونمت
- اما قرار بود برگردن که دو روز بعد
- دیگه نشد
بیخیال تکیه دادم. پس تنهام. فوقش وقتم و با تایماز میگذرونم. دلم واسه تهران تنگ شده بود. حتی برای هوای آلودش؟. اما هوا یکن تمیز شده بود معلوم بود تا چندساعت قبل بارون باریده چون جاده ها خیس بودن و هوا خیلی دلگیر بود
رسیدیم. وااای ساختمون و ببین. دلم واسش تنگ شده بود. رفتیم و سوار آسانسور شدیم
دکمه ٣ و ۴ و زد
من: - سامی لطفا منو بابت کار اونروزم ببخش
- فراموشش کن
- ناراحتی هنوزم؟
- از اولم نبودم
اَه خیلی بدم میومد یه روز خوب بود یا روز کامل پاچه میگرفت. چشم غره ای زدم
طبقه ما وایستاد. زیرلب خداحافظی کردم
آسانسور رفت. کلید و انداختم تا باز کنم یهو در خود به خود باز شد
جیغ خفه ای زدم. مامان جلوی در نمایان شد. با دیدنش شوکه شدم
مامان: - قربونت بشم من دلم واست تنگ شده بود
پس سوپرایز بود. چه سوپرایز از این قشنگ تر. سفت پریدم بغلش. دلم واسش تنگ شده بود. بوی عطرش
با گریه گفتم:
- مامانی دلم واست یه ذره شده بود
- الهی من دورت بگردم منم همینطور
از بغلش در اومدم. مامان در و بست. رفتم تو. دلناز و دایان و بابا بودن. سرپا. وسایلت رو گذاشتم پایین و پریدم بغل بابا. گریم شدت گرفت
بابا: - ته تغاری من. چقدر بزرگ شدی جوجو کوچولوم
- بابا دلم واست خیلی تنگ شده بود
- منم خانم کوچک. خونه بدون تو یه جوریه. دلمون میگیره اصلا
از بغلش بیرون اومدم و پریدم بغل دایان. چقدر دلم واسش تنگ شده بود. عصبی شدنش، خنده هاش، بغل کردنش
دایان: - دیگه اجازه نمیدم هیچ جا بری. مگه زندگی بدون تو هم میشه
- دایان دلم واست خیلی تنگ شده بود
از بغلم در اومد و چشاش و ریز کرد و گفت:
- مشخصه. نه یه زنگی نه زونگی
- ببخشید
رفتم پیش عروس خانمم. خواهر یکی یه دونم. بغلش کردم. قدش خیلی بلند تر از من بود ولی با این حال هم شد و منو سفت بغل کرد
دلناز: - اووو پیشی نازم. دلم واست تنگ شده بود خواهری
- منم خیلی
از بغلش بیرون اومدم. نشستم بغل بابا. مامان و دلناز رفتن چایی آوردن
دلناط: - دلارام برو لباستو عوض کن بعد بیا بشین
مامان: - بذار بشینه چیکار داری بچه رو
- خب بره با لباس خونه بشینه راحت تره که
بلند شدمو رفتم اتاقم. آه تخت قشنگم. پریدم روش. لباسمو عوض کردم. اومدم پایین و دوباره رفتم بغل بابام
بابا درمورد اصفهان سوال میپرسید و منم با حوصله جوابشو میدادم. مامان و دلنازم نشستن
من: - دلی اینا چیزایی هست که براتون خریدم. برید باز کنید ببینید خوشتون میاد
دلناز : - من دورت بگردم چه نیازی بود آخه خواهری
- بیخیال بابا تو هم اگه جایی میرفتی کادو نمیآورد ناراحت میشدم
دایان: - پروو
- خودتی
دلناز کادو هارو آورد. همه از کادوهاشون خوششون اومد. دلناز گفت:
-
این دستبند مال کیه
- مال شوهرت
- وااای این چه کاری بود؟ دستت درد نکنه عزیزم
- خواهش میکنم
- اینکی چی
نگاه کردم. کادو کلاه دستش بود. با ترس تند بلند شدمو از دستش کشیدم
من: - این مال چیز.... چیز.... واسه کادو تولد بهار خریدم. چندوقت دیگه تولدشه
- آهاع
رفتم نشستم ایندفعه بغل مامان. بغلش کردم سفت
چقدر دلم واسش تنگ شده بود
اونشب همه دور هم شام خوردیم. من براشون با ذوق و شوق درمورد اصفهان میگفتم
فرداش یعنی جمعه تا ساعت ٣ خوابیدم. اول مامان اومد بیدار کرد بیدار نشدم بابا اومد بیدار نشدم. دایان اومد با حرص در اتاق و کوبید و گفت:
- بلنددددد شو
- حال ندارم بذار بخوابم
- داریم میریم بیرون ناهار
- خداحافظ
- میگم پاشو تو هم باید بیای
- من سیرم
- منم شلغمم. پاشو دیگه دلارام عصبیم نکن
- بروووو بیروووون دایاااان
- بلند شو میگم. داریم میریم بیرون
- به من چه. میخوام یخوابم خسته ام
- بعد بیا بخواب. بلند شو دیگه تن لشتو. مجبورم میکنی به چه زبانی صحبت کنم. بلند شو
- فقط برو بیرون
احساس کردم موهام کشیده شد با حرص بلند شدم. ول کن که نبود
رفتم دستشویی و آرایش ملایمی کردم. موهامو بالا دم اسبی بستم. یه لباس ست که خیلی گرانج و قشنگ بود و پوشیدم. یه سلفی گرفتم از خودمو فرستادم برای تایماز
چندثانیه نگذشته بود که نوشت:
* زیادی خوشگلی
قند تو دلم آب شد. براش نوشتم داریم میریم بیرون. رفتم پایین. همه آماده بودن. مامان با دیدنم گفت:
- عروسک شده دخترن
- مرسی مامان جون
دایان: - پسرت چی مامان؟
بعد ژست خاصی گرفت. زدم زیر خنده
مامان: - پسرم که ماه
من: - داداش از این خوشگل تر هم مگه هست؟
دایان: - زبون نریز بچه. بریم پایین که بابا و دلناز الان صداشون در میاد
سوار آسانسور شدیم
من: - خب بگید ببینم شوهر دلناز چطوری بود
مامان: - فوق العاده خیلی مودب بود. باسواد. از طرز حرف زدنش میشد فهمید
- تو می میخوای ازدواج کنی
دایان: - چیه سریع میخوای از شَر منم خلاص شی؟
- فقط سوال بود
- انشاالله کِیسشو پیدا کردم
مامان: - انقدر برای پسرم، دختر ریخته که. بذار لذتشو ببره
رفتیم بیرون. سوار ماشین دایان شدیم. منو دلناز و مامان پشت. دایان که رو صندلی راننده و و بابا هم کنارش. دایان آهنگای شاد فرزاد فرزین و گذاشت. منم هعی با دلناز درمورد علیرضا حرف میزدم. داشتیم میرفتیم کوه
رسیدیم به کوه. پیاده شدیم و تو یه آلاچیق نشستیم. بابا و دایان مشغول درست کردن کباب بودن
منم همش پیششون بودم و داشتم ناخنک میزدم که هربار دایان تهدید میکرد ادامه به خوردنم بدم با این سیخ داغ میسوزونه منو اما بابا هم هر بار دعواش میکرد
رفتم پیش مامان اینا. دلناز درمورد خواستگاری میگفت هعی
خلاصه ناهار آماده شد. خیلی اونروز حال داد. کنار خانواده عالی بود. بعد ناهار والیبال بازی کردیم. که آخرم با گیر دادنهای دایان و دلناز و عصبی شدن من بازی تموم شد و برگشتیم خونه
زنگ آخر با خانم دهقان ورزش داشتیم. داشتیم وسط والیبال بازی میکردیم
خانم دهقان: - نیوشا توپ پایین تر از گردن میاد با ساعد بزن اِع
یهو یک عدد سامی با بچه های کلاس دهم اومد. خودش یه گوشه نشست بچه های کلاس دهمم هرکدوم مشغول کاری شدن. چرا وسط زنگ ریاضی اومدن پایین
خانم دهقان از سامی سوال پرسید و بعد فهمیدیم چون آخرای زنگ بود و درس تموم شده بود بچه ها امتحانشون و بیست شده بودن به عنوان جایزه آورد پایین تا راحت باشن
سامی به بازی ما نگاه میکرد
من: - بهار بگیرشششش
بهار تا عکس العمل خواست نشون بده دیر بود. خودمو انداختم وسط که بگیرم اما با سر رفتم پایین. بچه ها اومدن سمتم
من: - خوبم
خانم دهقان: - بلند شو برو بشین. این چه کاری آخه. بهار تو هم دقت کن
بهار: - حواسم پرت شد
رفتم کنار سامی نشستم. قمقممو برداشتم و آب خوردم. یهو خانم سرمد اومد بیرون. با ترس مقنعمو گذاشتم که گیر نده
اومد سمتمون
سرمد: - دلارام بیا دفتر
- چیزی شده؟
- بعله. برو دعا کن فقط یک درصد اخراج نشم
یه لحظه موندم. با ترس به سامی نگاه کردم که با تعجب به خانم سرمد نگاه کرد. پشت سر سرمد رفتم تو
خانم سرمد نشست
سرم پایین بود. گاوم زایید
سرمد: - دوربینهای مداربسته رو چک کردیم
وااای نکنه بوسه منو سامی رو دید. کلا اخراجم. چه از مدرسه چه از خونه. الان سامی هم اخراج میشه. احساس کردم کاملا رنگم پرید
سرمد: - حرفی داری بزنی یا زنگ بزنم اولیات بیان پروندتو بگیرن؟ تو این سه سال خستم کردی. قول میدم از سال بعد دیگه مدیر نشم
- چی... چیشده
- بمون خواهرت یا برادرت بیان حالیت میشه
وااای با دایان بگه قشنگ یه مشت میزنه تو صورتم. رفتم پسر مردمو بوسیدم. واای من چه بدبختم. قلبم تند تند میزد
خانم سرمد زنگ زد و گفت بیاید مدرسه
نمیدونم به کی زنگ زد. نیم ساعت بعد تقه ای به در خورد و با بفرمایید خانم سرمد مامان وارد شد
نفس راحتی کشیدم. مامان راز نگهدار بود. شاید دعوام نکنه
مامان: - سلام
سرمد: - سلام مامان دلارامید دیگه؟
- بله بفرمایید
- دخترتون طبق معمول کار بد کرده و ایندفعه واقعا اخراجه
مامان با حرص نگام کرد. اما با خونسردی گفت:
- چیشده
- این خانم چادر گرون قیمت ننو از اتاقم برداشته و برده انداخته سطل آشغال. این بی ادبی و گستاخی نیست؟ دزدی میکنه از اتاقم؟
- دلارام سریع عذرخواهی کن و بگو دلیل کارت چی بود
خیالم راحت شد که موضوع اون بوسه لعنتی نبود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ببخشید. راستش از ژینوس شنیدم که سوسک اونشب رو چادرت و بود. ترسیدم به خودتون بگم باور نکنید تصمیم گرفتم بندازم دور که شما آلوده نشید
خانم سرمد تعجب کرد. هاهاها هم عذرخواهی کردن هم کرم ریختم. اینم انتقام از ژینوس
مامان: - اگه میشه تنها حرف بزنیم
سرمد: - حتما
رفتم از اتاق بیرون. تو راه رو بودم که سامی اومد با اعصبانیت مچ دستمو گرفت و گفت:
- چیشده؟
- واای درد گرفت چیشده مگه؟
- چرا صدات کرد؟
- هیچی بابا جنبه شوخی نداره. فقط چون چادرشو انداختم تو سطل آشغال عصبی شد. جنبه نداره چاقالو
سامی با این حرفم پقی زد زیر خنده و مچمو ول کرد و با خنده گفت:
- خیلی شیطونی دلارام
- چاکرم
مامان از دفتر مدیر در اومد. اخم گنده ای کرده بود. چون سامی و نمیشناخت فقط یه سلام خیلی آروم بهش کرد
من: - مامان جون بذار معرفی کنم. سامی معلمم، دوست صمیمی صمیمی دایان و همسایه طبقه بالایی
مامان لبخند زد و صمیمانه حال سامی و پرسید
سامی هم مودبانه جواب داد
مامان: - دلارام برو وسایلاتو جمع کن بریم خونه؟
- اخراج شدم؟
- نه ولی خطای بعدیت اخراجه
- اوووو اینو از کلاس دهم شنیدم
- دلااااارام
با سامی خداحافظی کردم و رفتم بالا و وسایلمو برداشتم. رفتم حیاط. مامان داشت با بهار و رسپینا سلام علیک میکرد
سامی همونجای قبلی نشسته بود و به مامان نگاه میکرد
رفتم پیششون
من: - بریم مامانی
مامان: - بریم عزیزم. بچه ها کاری ندارید
بهار و رسپینا: - نه خاله خداحافظ
رسپینا: - امروز میای بیرون
آروم بهشون گفتم:
- با تایماز قرار دارم
بهار: - ایشششش
بوسی براشون فرستادم و با مامان رفتم. سوار تاکسی شدیم و رسیدیم به خونه. تا رسیدیم رفتم اتاقم
لباسمو با لباس راحتی عوض کردم و غرق فضای مجازی شدم
مامان اومد بالا و در اتاق و باز کرد
مامان: - ببین عزیزم منو بابات و دلناز و علیرضا میریم تا ببینیم مراسم عقد کجا باشه؟ تو میای؟
من: - نه. با بچه ها بیرونم
- واااا. اجازه گرفتی
- مامااااان جون خواهش
- خیله خب. زیاد دور نشید
- چشم
- وقتی سالن و انتخاب کردیم. از فرداش میریم خرید. درساتو خوب بخون که دیگه وقت سر خاروندن نداریم
- باشه مامان
مامان رفت. کتابای درسیم و باز کردم و شروع به درس خوندن کردم که بعد همه تلمبار نشن روی هم
وقتی که تموم کردم درسامو دلناز و بابا هم رسیدن
منم رفتم پایین. دلناز داشت درمورد مکان هایی که در نظر داره حرف میزد
اما من بیخیال سرم تو گوشیم بود و با تایماز چت میکردم
دایان در و با کلید باز کرد و وارد شد. عصبی بود. سلام کوتاهی کرد و اومد نشست
بابا: - خوبی بابا جان
دایان: - آره
من: - مشخصه
- کسی باتو حرف نزد. سرتم از اون گوشی در بیار
- چرا میپری به من
- دلارام حوصله ندارم رو مخم نرو
دلناز: - برای کارت مشکل پیش اومده؟
- نخیر
مامان: - خب بگو دیگه پسرم
دایان: - چیزی نشده
بلند شد رفت تو اتاقشو در و محکم بست. چند دیقه بعد زنگ خونه زده شد
رفتم در و باز کردم
سامی: - حالا خوبه؟
- ممنون. بیا تو
- نه. دایان چطوره؟
- میشه بگی چیشده
- چیزی نشده فقط خوبه؟
- نه عصبی
- هوووووف. میتونم بیام تو برم پیشش
- بیا تو
سامی اومد تو. با همه سلام گفت
من: - بابا جون ایشون معلم ریاضی من هستن. دوست صمیمی دایان و همسایمون
بابا: - خوش اومدی پسرم. برو ببین این پسر چشه
سامی لبخندی زد و همراهیش کردم سمت اتاق دایان
سامی در زد
دایان: - حوصله هیچکس و ندارم برید از اینجا
سامی: - دایان منم باز کن
چند ثانیه بعد دایان اومد و در و باز کرد
سامی خیلی جدی گفت:
- برو کنار بیام تو
دایان رفت کنار و سامی رفت تو. دایان روبه من گفت:
- برو دیگه
- من اصلا کاری نداشتم فقط همراهیش کردم
- خیله خب ممنون حالا برو
رفتم. چه عصبی. نشستم رو مبل. بابا با خنده گفت:
- باور کن دختری که دوسش داره جواب رد داده بهش
مامان خندید. دلناز گفت:
- نه بابا داداشم پاستوریزست. با این سن دوست دختر نداره
یاد اون استوری سامی افتادم که سامی و آیسان و دایان با یه دختر خیلی داف رفته بودن کوه. تند گفتم:
- خواهر همیشه چوب سادگیتو میخوری. تو هنوز دایان و نشناختی. اون یه دوست دختر داره چهارتا دختر زاپاس داره
مامان همونطور که داشت غذا رو هم میزد گفت:
- پشت سر پسرم حرف نزنیدا. انقدر خوشتیپه دخترا دلشون هم بخواد
خندیدم. خدایی دایان خیلی خوشتیپ و خوشگل بود. مامان و دلناز سفره رو چیدن. چند دقیقه بعد دایان و سامی اومدن بیرون
مامان گفت:
- بیاید پسرا. سفره چیدم. سامی جان شما هم بمون
سامی: - ممنون نوش جان
دایان: - مامان جان ما میریم بیرون کار داریم
مشکوک نگاشون کردم. خداحافظی کردن و رفتن. ناهار و خوردیم و مامان و بابا و دلناز رفتن. علیرضا اومده بود دنبالشون. منم رفتم یه لباس خیلی قشنگ پوشیدم و به تایماز خبر دادم که دارم میام پیشش
قرار شد همین پارک روبه روی خونمون قرار بذاریم. میریم دور تر از ساختمون که یه وقت کسی نبینه
نشستم یه گوشه. چند دقیقه بعد تایماز اومد پیشم نشست و بدون حرف دستاشو انداخت دورمو به خودش نزدیکم کرد
تایماز: - حالم داشت از روزایی که نبودی به هم میخورد
- منم دلم خیلی واست تنگ شده بود
- جبران میکنیم اونروزارو
بهش کادوشو دادم. تشکر کرد و باز کرد. با دیدن کلاه با خنده گفت:
- میدونی که عاشقشم
گذاشت سرش. خیلی خوشگل بود
من: - بانمک شدیا
- میدونم
- خودشیفته
باهم حرف زدیم منم از خاطرات اصفهان گفتم. کارایی که کردم. البته با سانسور
من: - تو این روزا چیکار کردی
- هیچی منتظر تو موندم
- نه خدایی
- جدی میگم
- ای بابا یعنی تو یک هفته جلوی در نشسته بودی منتظر
- صددرصد
- شوخی نمیکنم بگو دیگه
- با رفیقام میرفتم بیرون
- دخترم بود بینتون؟
- آره
- بیخووووووود. یعنی چی؟ خیلی راحتیا. انگار نه انگار رل داری؟
- خب رلای رفیقام بودن بهشون میگفتم نیان. منکه تنها بودم دوست داشتم تو کنارم بودی؟
- واقعا؟
بیشتر بغلم کرد و گفت:
- مگه با تو شوخی دارم دختر
تا ساعت ٨ باهم بودیم. باهم خداحافظی کردیم و من برگشتم خونه
نیم ساعت بعد من مامان اینا اومدن
بابا: - دخترم جایی رفته بودی؟
- جان؟ آره. یه سر با بچه ها رفتم بیرون
- آها. سعی کن کمتر بری بیرون. جامعه الان کثیفه
- چشم.... دلناز چیشد ؟
دلناز: - وای دلا نبودی. یه سالن رفتیم گرفتیم. واسه بعد محضر که شام و اینا اونجا. شبیه قصر
- وااای عکس نگرفتی؟
مامان: - خب عکس چرا ؟ زشته به صاحبش بگیم میخوایم عکس بگیریم
- خب الان کی میخوای بری لباس بخری خواهر
- واقعا نمیدونم. از فردا شروع میکنم با دوستم میرم
- منم میاااام
- بیخیال تو دست و پایی
- یعنی چی؟ منم میخوام بیام
- هوووف. خیله خب
~~~~~
• دو هفته بعد •
تو این دو هفته من تمام زمان و با تایماز میگذروندم. بهار و رسپینا از دستم شاکی بودن ولی خب من کار خودمو میکردم
خیلی تایماز و دوست داشتم. تو این هفته هم دائم میرفتیم برای خرید عقد. صبح داشتیم صبحونه میخوردیم
بابا و مامان خواب بود. ما بچه ها بیدار بودیم
دلناز: - من امروز بعد دانشگاه یه سر میام خونه میخوابم بعد با ونوشه میرم ادامه خرید. دایان تو نمیخوای چیزی بخری؟
دایان: - چرا اتفاقا منو دوستم امروز میریم تا کت و شلوار ببینیم
من: - دوستت دختره نه؟
- فوضولی نکن
- خب جواب بده. هرروز یه دختر
- میزنم تو دهنتا
دلناز: - اع آروم. مامان اینا خوابن
من: - منو مامان اینا هم امروز میریم خرید واسه لباس
دایان: - من میرم وسایلای چهارشنبه سوری هم بخرم
دلناز: - تو عقد من آتیش بازی نداریما
من: - زمان مگه کم بود صاف عقدتو گذاشتی روز چهارشنبه سوری. دیگه چندتا باید بترکونیم
- انقدر با گستاخی با من حرف نزن. بلند شو برو مدرست
دلناز تند میز و جمع کرد. سوار ماشین دایان شدم
دایان حرکت کرد
من: - داداشی
- هوم؟
- یه ذره برای منم اضافه تر میخری؟
- چی؟
- وسایل چهارشنبه سوری
- میخوای چیکار؟
- اممم بعد مدرسه با بچه ها میخوایم بریم پارک
- اوکی ولی کار خطا نمیکنیا
- نه باباااا
به فکر شیطانیم خندیدم. رسیدیم به مدرسه. پشت میز نشستیم. زنگ اول با خانم رهنما، ادبیات بودیم
خانم بخشی در زد. همه صاف نشستیم
بخشی: - امروز دو دانش آموز از کلاس ب میاد به کلاس الف. یه جا براش مشخص کنید
من: - این ردیف اول فعلا خالیه
- باشه فعلا اینجا بشینن تا بعد مشخص شه
همه منتظر بودیم ببینیم کی هست. با وارد شدنشون چشام گرد شد. غیرممکنه. آیسان و ژینوس. چطور میخواستم تا آخر سال اینارو تحمل کنم
آیسان با دیدن من پوزخندی زد
بهار: - دلا این الکی اومده میخواد حرص تورو در بیاره
رسپینا: - نخیر. میخواد رفتارای تو و سامی رو کنترل کنه. که یه وقت تو دل سامی رو ندزدی
من: - بچه ها هرچی باشه من اینو میکشم
بلند شدم. خانم بخشی رفته بود. رفتم سر میزش
من: - هدفت چی بود اومدی اینجا؟
- دوست داشتم بیام مشکل داری؟
- ببین منکه میدونم تو دردت چیه؟ اگه مشکلت منو سامی هستیم. من هرکاری دلم خواست میکنم. دلم بخواد میرم سمتش دلم نخواد عمرا. الانم باید بگم سامی ارزونی خودت
- یادت باشه وقتی میخوای اسم سامی رو از اون زبون کثیفت در بیاری پشتش یه آقا هم بذار
با حرص دستش و پیچ دادم و گفتم:
- حالا اومدی کلاس ما پروو نشو ها وگرنه زبونتو از تو حلقت در میارم
دستشو ول کردم. دستشو مالید. ژینوس گفت:
- یادت باشه سامی چقدر آیسان و دوست داره. پس یه ذره نگران نمرتم باش. امکان داره آیسان یکم ناراحت شه بعد سامی تحمل نداره رو نمرت تاثیر میذاره ها
منو تهدید میکرد. اصلا این کی هست که تو حرفای ما دخالت میکنه
با پام محکم میزشونو هول دادم. هردو از ترس پریدن
من: - قبل اینکه شاخ بازی در بیارید یادتون باشه من چقدر ازتون آتو دارم.... یک: شکستن قانون مدرسه و آوردن گوشی در مدرسه. دو: رل زدن با معلم جوان مدرسه. سه: مالیدن دو من آرایش در مدرسه
ادامه بدم یا کافیه؟سرتون تو کار خودتون باشه
رفتم نشستم سر جام. بهار و رسپینا برام دست زدن
رسپینا: - از داشتن دوست قلدری مثل تو افتخار میکنیم
- سپاس
معلم اومد. ساکت شدیم و به درس گوش دادیم
معلم بعد درس دادن از ما امتحان گرفت. چون خونده بودم تونستم از پسش بر بیام. به بچه ها هم تقلب رسوندم
رفتم با غرور امتحان و دادم
رهنما: - ممنون دخترم
- خواهش میکنم
نشستم. آروم با بهار و رسپینا حرف زدم
من: - تایماز امروز گفت بریم بیرون گفتم با مامان اینا بیرونم
بهار: - دقیقا میخواد چی بخری؟
- یه پیراهن. دلم میخواد بلند باشه
رسپینا: - میری آرایشگاه
- آرههه با خواهرم. ولی خواهرم میگه تو با من نیا تو موقع عروسی بیا من با دوستم میخوام برم. ولی خب من میام
بهار: - پس ما واسه شام بیایم. ساعت چند؟
- ببین ما اول محضریم. ساعت ٨ همه میریم سالن حالا رقص و آتیش بازی و شام. تا نصفه شب هست
رسپینا: - سامی هم هست
- آره دوست دایان هستا
- حالا تو میخوای چه کادویی بدی به اونا
- نمیدونم به بابام میگم از طرف من بخره. میخوام یه دستبند زمونه و مردونه طلا بخرم براشون
بهار: - باباتو ورشکست میکنی
- نمیدونم واقعا حالا تازه امروز میریم.... راستیییی به دایان گفتم برامون ترقه بخره
رسپینا: - که چی؟ شب که عروسی هستیم
- نه خره. ببین میریم انتقام پارسال و میگیریم از سرمد. با ترقه ها دلشو میترکونیم
باهم برنامه ریزی کردیم
~~~~
دایان اومده بود دنبالم. بچه ها هم سر راه رسوند
من: - دلناز همش میگه من با دوستم میرم آرایشگاه روز عقد
دایان: - کدوم دوستش؟
- صوفیا
- اَه اَه با اون چرا هزاربار گفتم با اون نره ها. اصلا دختر خوبی نیست
- وا دختر به این خوبی. خیلی هم ماهه
- تو میشناسیش یا من؟
- وایسا ببینم. تو از کجا میشناسیش؟
دایان سکوت کرد
من: - آاااا. تو با اینم دوست بودی
- فقط یه مدت کوتاهی. دیدم پا نمیده گفتم بره به درک
- آره آره. ماشاالله با کل دخترای این شهر بودیا
- چی میگی ؟خودشون میان سمتم
- خدایی الان با کسی هستی؟
- نه بابا
با خودم فکر کردم
من: - پس اون دختر دافه چی؟
یهو فهمیدم با صدای بلند فکر کردم. دایان با شدت ترمز گرفت. همه ماشینا شروع به بوق زدن کردن
دایان: - چی گفتی؟
با ترس گفتم:
- هیچی بابا
- نه یه چیزی گفتی
- هیچی نگفتما
- چرا خودم شنیدم
- اشتباه شنیدی. یعنی توهم زدی. راه بیفت بابا
منو رسوند. پیاده شدم دیدم ماشین همینطوری روشن. رفتم سمت پنجره دایان
من: - نمیای بالا؟
- نه من برم سرکار. برام ناهار و کنار بذارید
- باشه عشقم
اومدم برم. که دستمو گرفت و با اخم گفت:
- برادرتو بوس نمیکنی؟
- جان؟
- میگم بوس نمیکنی داداشتو
گونشو سفت بوسیدم. دستمو بوس کرد و خداحافظی کرد و رفت. رفتم داخل ساختمون. دکمه آسانسور و زدم
سامی وارد ساختمون شد. اوه تیپوووو. اومد کنارم
آروم سلام گفتم
- سلام دلارام
وارد آسانسور شدیم. دکمه سه و چهار و زدیم
من: - میدونستی دوست دخترت اومد کلاس ما
سامی: - آیسان؟
- آره با دوست جونجونیش
- چرا اومدن
- لابد خیلی به منو تو شک دارن دیگه. اصلاحش کن
سامی اخماش تو هم رفته بود
سامی: - یعنی بخاطر ما کلاسش و تغییر داده؟
- آره
- هوووف بعضی اوقات میمونم با کاراش
- راستی واسه عقد خواهرم میای؟
انگار ذهنش درگیر قضیه آیسان بود. بعد انگار نفهمید چی گفتم فقط سرشو تکون داد
من: - حواست هست؟
- نه ببخشید چی گقتی؟
- گفتم واسه عقد خواهرم میای؟
- آره حتما
- میبینمت
از آسانسور خارج شدم. زنگ واحدمون و زدم. مامان در و باز کرد
رفتم تو و در و بستم به مامان و بابا سلام گفتم
من: - دلناز کو؟
- با دوستش تو اتاق
- صوفیا؟
- آره
تند رفتم بالا و لباس شیکی پوشیدم. به دایان اس دادم:
- عشقت اینجاست
دایان بعد چند دیقه گفت:
* کی؟
- صوفی جون
* اَه گمشو دلارام
خندیدم و پیامی ندادم. رفتم طبقه پایین. کنار اتاق دایان اتاق دلناز بود. در زدم. با بفرمایید دلناز رفتم تو. به هردو سلام گفتم
رو تخت نشسته بودن
گونه دلناز و بوسیدم و با صوفیا روبوسی کردم
تو دستشون برگه و خودکار
من: - چیه اینا
صوفیا: - باید اینایی که نوشتیم و امروز بخریم
دلناز: - داره اشکم در میاد. چندروز دیگه عقدمه هنوز لباس نخریدم
- امروز میخری نگران نباش. بقیه چیزا هم نگران نباش یه پاساژ از همین قند و اینارو داره. امروز وسایلت تکمیله
من: - تو چی میپوشی صوفیا
- من لباس سه چهارتا دارم. موندم چی بپوشم
دلناز: - بیخیال یه عقد سادست
صوفیا: - بخاطر همین تو انقدر وسواسی
- فرق میکنه من عروسم
بوسیدمش و گفتم:
- قربون این عروس بشم من.... من میرم بیرون شما راحت باشید
رفتم بیرون. بعد از ناهار من و مامان و بابا رفتیم خرید
دلناز هم با صوفیا رفت. دایان اومد خونه و گفت غذاشو بخوره یکم میخوابه بعد با سامی و یکی از دوستاش میره خرید
من : - بابایی
بابا: - جان
- منم میخوام یه چیز برای دلناز و علیرضا بخرم ولی پول ندارم
- چی میخوای ته تغاریم. بگو من میخرم
- دوتا دستبند طلا
مامان: - عزیزم آخه ببین الان اونا گرونن. ما خودمون الان کلی خرج داریم. هنوز کادو براشون نخریدیم
بابا: - عیبی نداره خانم میخرم براش
خوشحال تکیه دادم به صندلیم. رسیدیم به پاساژ. خیلی دور زدیم. بابا سریع یه کت و شلوار انتخاب کرد و خرید. اما منو مامان خیلی وسواس نشون میدادیم
بابا: - هوف حوصلم سر رفت. سه ساعت هست اینجاییم
مامان: - واقعا من گیج شدم. از یه لباس خوشم میاد میرم مغازه بعدی از یه لباس دیگه
بابا بعد چند دقیقه یه لباس برای مامان انتخاب کرد. کت و دامن آبی فسفوری. مامان خیلی پسندید. بعد خریدن. مامان کفشم به همون رنگ خرید
من: - مامان اینو بپوشی عالی میشی
- فداتشم مامان جان. تو هم یه چیز انتخاب کن
خلاصه منم بعد کلی گشتن یه پیراهن خیلی قشنگ پیدا کردم. یه پیراهن بلند صورتی آستین حلقه ای. اکلیلی بود و پشتش تور داشت. کلا عالی بود. کفشم یه کفش پاشنه بلند صورتی خریدم. رفتیم طلا فروشی. مامان دوتا النگو برای دلناز خرید
منم دستبندها رو خریدم
برای علیرضا هم بابا یه گردنبند مردانه سفارش داد
مامان سرویس طلای سفید برای دلناز خرید
کلا خیلی وقتمون رفت. ساعت ٩ غروب بود
رفتیم رستوران تا شام بخوریم. به دایان زنگ زدیم بیاد گفت نمیاد. دلناز هم گفت با صوفیا خودش میره
مامان اینا درمورد روز عقد حرف میزدن و من سرم تو گوشی بود و با تایماز چت میکردم. خیلی دوسش داشتم. فوق العاده عالی و خوشتیپ و جذاب بود
من همبرگر سفارش دادم مامان و بابا یه پیتزا مشترک
~~~~~
دایان صبح بهم ترقه هارو داد
الان تو حیاط بودیم
بهار: - ببین دوربینارو چیکار کنیم؟
من: - باید بیاریدش سمت کلاس ما که دوربین نیست
رسپینا: - به چه بهانه ای
- بگید تو کلاس بوی گاز میاد. من بچه هارو همه رو کاری میکنم برن بیرون کلاس. وقتی اومد تو من اون پشت قایم شدم دیگه. ترقه رو روشن میکنم پرتش میکنم اونور
بهار: - نزنی نترکونی مدرسه رو
- نترس بابا سیگارت نمیترکونه که. فقط صداش
- وای عالی میشه
رفتم بالا همه بچه ها رو بیرون کردم. خداروشکر ژینوس و آیسان نبودن تو کلاس. همه رو به بهانه اینکه مدیر کار داره بیرون کردم
رفتم پشت میز آخر قایم شدم. بچه ها مدیر و آوردن. مدیر داشت میگفت دقیقا از کی بوی گاز اومد و اینا
سیگارت و روشن کردم و پرتش کردم سمت میز معلم که سرمد فاصله کنی باهاش داشت
خداروشکر ندید لحظه پرتابو
یهو سیگارت ترکید. سرمد فریاد بلندی زد و با داد گفت:
- دشمن حملهههه کرد. کمک
همه بچه ها ریختن تو. من داشتم میترکیدم سامی با ترس اومد تو کلاس و گفت:
- چیشده خانم سرمد ؟
سرمد: - صدای انفجار نشنیدین. مطمئنا آمریکا حمله کرد
زنگ خطر و برید بزنید
- وایسید. یعنی چی آروم باشید
تند تند از پشت میزا رفتم سمت بچه ها بعد سرپا وایستادم و رفتم سمت خانم سرمد
من: - چیشد این صدای انفجار چی بود خانم سرمد
سرمد: - مطمئنم جنگ شد. مطمئنم. صدای بمب بود
داشتم میترکیدم از خنده. سرم و انداختم پایین و ریز خندیدم. سامی اول با شک منو نگاه کرد و با لبخندم فهمید کار منه
سامی: - نزدیک چهارشنبه سوری شاید ترقه انداختن. شما هم بیاید پایین رنگتون پریده
سامی خانم سرمد و برد. همه بچه ها باهم زدیم زیر خنده. مخصوصا من که باعثش بودم
دیگه انقدر منو بهار و رسپینا خندیدم تا موقعی که زنگ خورد شکممون درد میکرد
سامی وارد کلاس شد. به احترامش بلند شدیم. آیسان با عشوه بلند شد. سامی وارد شد و کیفشو و گذاشت یه گوشه نشست. ما که انقدر خندیده بودیم قیافمون داد میزد
سامی با دیدن ما زد زیر خنده و سرشو انداخت پایین
بچه هاهم زدن زیر خنده. اونا از هیچی خبر نداشتن فقط با سامی میخندیدن ولی ما سه نفر که خبر داشتیم زدیم دوباره زیر خنده
با خنده افتادم پایین. نمیتونستم پاشم
سامی سعی کرد نخنده. اومد پیش میز ما
سامی: - بلند شو سعادت
بزور بلند شدمو نشستم. سامی دوباره زد زیرخنده. بچه ها سر در نمیاوردن. آیسان از اینکه منو سامی باهم میخندیدم حرصش گرفت
تند گفت:
- آقا اجازه نمیخواید درس بدید؟
بعد با حرص سامی رو نگاه کرد. سامی خیلی جدی گفت:
- هروقت دلم بخواد درس میدم
بعد رفت و حضور غیاب کرد و بعد اون شروع به درس دادن کرد. زنگ خورد. وسایلارو جمع کردیم
من: - پس فردا عقد هست. سعی کنید سریع بیاید من بیکار نباشم
رسپینا: - کلی از فامیلاتون هست
- نه خب حوصلم سر میره. ببینید من امروز با تایماز یه سر میرم بیرون بعد اون میام خونه یکیتون
بهار: - من خونه بابام هستم بیاید اونجا
رسپینا: - نه. ببنید معلوم نیست منو رویا امروز میریم خرید. ساعت و اوکی کنید من خودمو برسونم
باهم رفتیم تا خونه. تو مسیر براشون ماجراهای خودمو تایماز و تعریف کردم
تا رسیدم خونه
دایان زود اومده بود و دراز کشیده بود رو مبل. بابا داشت تلفنی حرف میزد و مامانم با تلفن خونه داشت با خواهرش درمورد عقد حرف میزد
لباسمو عوض کردم و پریدم بغل دایان
من: - چرا خسته ای؟
- والا من عین تو بمب انرژی نیستم خستگی حالیم نشه. از سرکار اومدم خسته ام خب
- دایان یه چیز بگم دعوام نمیکنی؟
- دعوا رو که بستگی داره
- گیر نده دلم میخواد برات تعریف کنم بخندیم
- تعریف کن
یکم صاف شد. با ذوق براش ماجرای ترکوندن ترقه رو تعریف کردم. برخلاف فکرم زد زیر خنده و تشویق کرد
دایان: - اتفاقا من یه بار تو دفتر پرت کردم. گفتی راهنمایی بودم. ولی خب آخرش لو رفتم مدیر داشت اخراجم میکرد
- سرمد فکر کرده بود جنگ شده از سامی بپرس. سامی خندش گفته بود
~~~~~
این چند روزم عین برق و باد گذشت. از محضر خارج شدیم. علیرضا و دلناز سوار ماشینشون شدن
خواهرم متاهل شد. قرار شد دلناز برگرده خونه تا لباسشو با این لباس خیلی شیک سفید عوض کنه
قرار شد اون لباس بادمجونی رنگ بلندشو بپوشه
علیرضا که با من تو محضر آشنا شد بابت کادویی که براش از اصفهان خریدم تشکر کرد
سوار ماشین دایان شدم. مامان و بابا با ماشین خودشون داشتن میومدن
رفتیم سالن. خانواده ها کم کم اومدن. خاله و عمو و....
ساعت ٨:٣٠ سامی رسید
یه پیرهن مردونه سفید پوشیده بود با شلوار پارچه ای مشکی. با خنده دست داد به دایان و به مامان و بابا سلام گفت
مامان و بابا از سامی خیلی خوششون میومد
با دایان رفتن یه گوشه نشستن
نمیدونم منو دیده بود یا نه. ولی از اینکه آدم حسابم نکرد و به من سلام نگفت خیلی حرصم گرفته بود
چند دقیقه بعد بهار با مامانش اومد
با خوشرویی سلام گفتم
مامانش با مامان و بابام سلام گفت و رفت یه گوشه نشست
با ذوق رفتم پیش بهار نشتسم
بهار: - باور کن شبیه عروسک شدی
- مرسی تو هم خوشگل شدی
- رسپی نیومد؟
- نه هنوز
صنم: - خواهرت کو؟
- رفت خونه لباسش و عوض کنه. زود میاد
بهار: - سامی هم که اومده
با حرص رفتم کنار بهار نشستم و دمه گوشش گفتم:
- پسره بیشعور مطمئنم منو دید حتی بهم سلام نکرد
- تو چرا نگفتی؟
- خب چرا وقتی نمیخواد منو ببینه خودمو کوچیک کنم؟
رسپینا و رویا اومدن. اونا هم تبریک گفتن و به میز ما پیوستن. رویا با مامان بهار مشغول صحبت شد
برای رسپینا هم ماجرا رو تعریف کردم
من: - تازه من نمیدونم این تایماز کدوم قبرستونی هست
رسپینا: - چیشده مگه؟
- از صبح بهش اس ام اس میدم. عکسمم فرستادم. آنلاین میشه سین نمیزنه
بهار: - لابد دلشو زدی
- ساکت شوووو بهار
رسپینا: - به درک. اصلا خودتو ناراحت نکن. امروزتو خراب نکن
صوفیا هم اومد. به دایانا نگاه کردم. با خنده به من چشمک زد. آروم خندیدم. موضوع رو برای بچه ها تعریف کردم
صوفیا با چندتا از دوستای دیگه بهار یه گوشه نشست
نزدیک میز دایان
چند دقیقه بعد علیرضا و دلناز اومدن. رفتیم بیرون. ترقه ترکوندیم هوا. فیلمبردار، فیلمبرداری میکرد
جالب این بود دلناز اصلا لباسشو عوض نکرد و با تیپ محضرش اومده بود. پس اینهمه مدت کجا بودن؟
همه دست زدیم. وارد شدن. تو جایگاه مخصوصشون نشستن. آهنگ گذاشتن
مامان اومد سمت ما
مامان: - دخترا بلند شید بیاید وسط برقصد تا کم کم مهمونا بیان... صنم خانم ،رویا جان شما هم خواستید بفرمایید بیاید رقص
من دست بچه ها رو گرفتیم. آهنگ ساسی مانکن، جنتلمنش پخش شد. باهم میرقصیدیم. کم کم مهمونا اومدن وسط. سالن شلوغ شده بود و تقریبا نصف مهمونا میرقصیدن
یهو چشمم به چشم سامی خورد. داشت منو نگاه میکرد
تند نگاهمو دزدیدم.
مشغول رقصدن شدم. بابا اومد به ما شاپاش داد. بعد اون دایان. صوفیا هم با دوستاش وارد پیست رقص شد
دست دایان و گرفتم و تو گوشش گفتم:
- بیا عشقت وارد شد تو هم بیا برقص
دایان: - دهنتو ببند فقط. حالم ازش بهم میخوره
رفت نشست. عروس و داماد اومدن وسط. با ذوق جیغی زدم
خواهرم با همه میرقصید. علیرضا به منم شاپاش داد و گفت:
- آفرین دختر رقصت بیسته
بعد منو بهار و رسپینا خسته شدیم. رفتیم نشستیم
چندتا سلفی برای یادگاری گرفتیم. کم کم مهمونا نشستن
موقع شام شد. با بچه ها حرف میزدیم و همزمان شاممون و میخوردیم
من: - داشتم میرقصیدم دیدم سامی داره نگام میکنه
رسپینا: - باید بهش میگفتی هان
بعد خندید. بهار با خنده گفت:
- یا بهش میگفتی الان به آیسان میزنگم بیاد چشاتو از ماسه در بیاره ها
من: - الان آیسان داره از حرص میمیره لابد. میگه دوست پسرم رفته عروسی خواهر دشمنم
رسپینا: - الان فکر میکنه تو داری براش دلبری میکنی
- نمیدونه به هم سلامم نگفتیم
گوشیمو روشن کردم و همزمان شامم میخوردم. تایماز پیامی نداده بود ولی آنلاین بود. دارم براش بمون. رفتم اینستاگرام
دیدم سامی استوری گذاشته
باز کردم از خودشو دایان یه سلفی که پایینش نوشته بود
" to bro"
و بعد قلب گذاشته بود و دایان و منشن کرده بود. دایان هم تو استوریش این عکس بود. استوری بعدش سلفی منو خودش تو ماشین بود و من و منشن کرده بود و کنارش گل گذاشته بود
استوری بعد خودشو مامان بودن که تو محضر من عکس و ازشون گرفتم. دایان دستشو دور گردن مامان انداخته بود با خنده به هم نگاه میکردن. استوری بعد هم خودشو دلناز و علیرضا تو محضر بودن که هردوشونو منشن کرده بود و به فینگلیش نوشته بود مبارکه و کنارش ایموجی قلب و حلقه رو گذاشته بود
تایماز هم استوری گذاشته بود. بیرون بود. کافه. خوب دقت کردم دیدم بین دوستاش یه دونه دخترم هست. حرصم گرفت شدید
بعد شام دوباره رفتیم وسط و رقصیدیم. دایان و سامی رفتن بیرون سالن. مرد ها اکثر بیرون بودن. با بهار و رسپینا رفتیم پیش میز دلناز و یه سلفی گرفتیم
بعد رقص و اینا رفتیم حیاط و ترقه ترکوندیم. با ذوق به ترقه ها تو هوا نگاه میکردم
صدای سامی رو بغل گوشم حس کردم
سامی: - خوشگل شدی
اول با تعجب نگاه کردم. با من بود؟ چرا انقدر بی مقدمه. لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون لطف داری. تو هم خوشتیپ شدی
- به نظرم باید اونروز اینجور ترقه میاوردی مدرسه تو هوا میترکوندیش
- اونطوری خانم سرمد واقعا فکر میکرد جنگه
- منم از این شیطنتا تو بچگی خیلی داشتم. اما من پسرم بودم تو که دختری چرا؟
- بیخیال چون دخترم نباید شیطون باشم
- منظورم این نبود. اما معمولا دخترایی که دیدم خیلی ساکتن. یعنی در مقایسه با تو. مثلا بچه های مدرسه
- اونا دنبال خودشیرینی و چسبیدن به تو هستن. من حوصله اینجور کارارو ندارم
سامی بدون حرف رفت سمت دایان. بهار و رسپینا اومدن سمتم و به من گفتن که چی گفت. منم بیخیال جوابشونو دادم
بعد مراسم کم کم همه رفتن و فقط فامیلای درجه اول موندن
خیلی خسته بودم. از صبح بیرون هستیم. سرمو گذاشتم رو میز و چشامو بستم
دایان اومد کنارم نشست
دایان: - خواهری خوابت میاد؟
- اوهوم
- برو تو ماشین بشین ما کم کم بیاین
- دلناز کجا میره؟
- میره خونه مادرشوهرش
- پس میمونم خداحافظی
- میل خودته
بلند شدم رفتم سمت دلناز. سفت بغلش کردم. دلناز هم قربون صدقم رفت و بغلم کرد
من: - مبارکت باشه خواهر
دلناز: - فداتشم عزیزم
با علیرضا دستی دادم و با لبخند گفتم:
- مبارک باشه
علیرضا: - قربون شما. خیلی هم خسته ای
- آره از صبح بیدارم با اینا اینور اونورم
- باشه برو با خیال راحت بخواب
رفتم مانتومو پوشیدم و شالمو انداختم. با خستگی سوئیچ ماشین دایان و گرفتم و رفتم تو ماشین منتظر موندم
~~~~
تایماز: - گوش کن بهت توضیح میدم
با اعصبانیت میرفتم سمت خونمون. پشت سرم تایماز داشت میومد. سعی میکردم به اراجیفش گوش نکنم
من: - انقدر دنبالم نیا
- قهرت بی دلیله
- آره از نظر تو من کلا بی دلیل وارد زندگیت شدم
- فقط یه قلب بود
- آره. یه دختر زنگ میزنه به گوشیت. سیوش کردی پارمیس بغلشم قلب گذاشتی. این کلا یه موضوع بیخودی هست
- اون فقط رل دوستمه
- آره دیگه همه دخترای دنیا رل دوستاتن
- یه لحظه صبر کن توضیح میدم
- من احمق و بگو. کل روز داشتم بهش زنگ میزدم. تو عقد خواهرم حواسم بهش بود. اونوقت آقا آنلاین میشد حتی پیامامو چک نمیکرد
- اینطور که فکر میکنی نیست. تو نفسمی. خب اونروز کار داشتم
- اینا رو برو برای خر تعریف کن شاید باور کرد. منو فقط خر نکن
با اعصبانیت رفتم سمت ساختمونمون
من: - انقدر دنبالم نیا. نمیخوام ببینمت
- صبر کن دلارام. یکم حرف بزنیم
- من با تو هیچ حرفی ندارم
یهو چشمم به سامی خورد که داشت از تو ماشینش چیزی برمیداشت و با تعجب به ما نگاه میکرد. این، این وسط کم بود. سرمو به نشونه سلام تکون دادم. اونم با اخم و شک به ما نگاه کرد
بیخیال اومدم برم تو ساختمون که تایماز خطاب به من گفت:
- تا نیای حرف نزنیم من انقدر اینجا میشینم تا آبروت بره
رو پله ها بودم. با حرص برگشتم و بی توجه به سامی گفتم:
- انقدر بشین زیر پات علف سبز شه
با حرص رفتم تو. پسره احمق. من و گیر آورده حتما
از عقد دلناز ٣ روز گذشت. مامان اینا فردا اونروز رفتن. بابا باید میرفت سرکار
با حرص دکمه آسانسور و زدم. سامی وارد ساختمون شد و باهم وارد آسانسور شدیم
سامی: - مزاحمت ایجاد کرده برات؟
- نه بابا
- دوست پسرته
- آره. ممنون میشم چیزی به دایان نگی
- به من اصلا مربوط نیست زندگی خودته. اما به نظرم تو الان باید رو کنکورت تمرکز کنی
حرفی نزدم. سرم پایین بود. آسانسور طبقه ما ایستاد. با لبخند رو به سامی گفتم:
- بابت نصیحتت ممنون. خداحافظ
از آسانسور خارج شدم. پروو پروو تو چشام زل زده میگه
رو کنکورت تمرکز کن. اینو به آیسان جونت هم میگی؟
هووف. کلید انداختم و در و باز کردم
حدود یک ساعت بعد بچه ها اومدن
بهار: - این تایماز این پایین چی میگه؟
رسپینا: - ازش پرسیدیم اینجا چیکار میکنی میگه منتظرم دلارام بیاد
من: - میدونی دوست دارم خفش کنم فقط همین
- برو بکن بیا بالا کارتون دارم
رفتم پایین. تو پیاده رو نشسته بود و به پنجره واحدمون زل زده بود
با حرص رفتم روبه روش و گفتم:
- میشنوم
بلند شد. دستامو گرفت و خودشو نزدیکم کرد
تایماز: - هر پسری احمقه که تورو داشته باشه بره سمت یه نفر دیگه. تو انقدر از هر نظر عالی هستی که آدم رغبت نمیکنه بره سمت یه دختره دیگه. اگه اونروز نبودم مسائل خانوادگی نذاشت. اگه آنلاین شدم و پیاماتو ندیدم نمیخواستم تو اون وضیعت بد باهات حرف بزنم روزتو خراب کنم.
در رابطه با زنگ زدن اون دختره هم. جلو روت بلاکش میکنم تا دیگه از دستم ناراحت نباشی
با حرفاش قند تو دلم آب شد. تا چه حد مهربونه. از قضاوت بیجایی که کردمش پشیمون شدم
من: - تایماز واقعا میگم منو ببـ....
دستشو گذاشت رو لبامو با یه نگاه خاص گفت:
- دیگه نگو ببخشید پرنسس خانم. چیزی نشده که
گونمو بوسید. بغلش کردم. چقدر مهربون آخه. من قبل اینکه چیزیو بدونم اینهمه بهش بد و بیراه گفتم اما بازم اون هیچی نگفت
من: - من باید برم. بچه ها منتظرن
- برو عشق تایماز. فردا بیا کافه منتظرتم. ساعت ٣
- میبینمت عشقم
- خداحافظ
دلارام
رفت. رفتم بالا. امشب دایان گفت قرار دارم دیر میام. دلنازم که رفته بود نامزد بازی و شب خونه مادرشوهرش بود
دیر اومدنای دایان هم یا نمیاد یا حدودای ٣ شب
برای اینکه نگران من نشه گفتم بچه ها شب بیان بمونن
اونم از خدا خواسته. مطمئن بودم امشب نمیاد
لم دادم رو مبل. یه موزیک گذاشتم صداشو رو کم گذاشتم ولی جوری که شنیده بشه
بهار رو مبل نشست و رسپینا رو زمین. با ذوق گفت:
- با یکی آشنا شدم
بهار: - باریکلا. تو هم مگه از اینکارا بلد بودی
من: - بهار ضدحال نزن حالا کیه؟
رسپینا: - ببینید واسه تهران هست. انقدر خوشتیپه که نگو. من یه دوست مجازی داشتما اسمش بود آوا
بهار: - خب. خواهرشه؟؟؟
- نه گوش کن. ببینید آوا این آرش و میشناخت. بهش گفتم از این خیلی خوشم اومد. گفت اصلا اهل رل نیست. کلا تو عمرش یکی دوتا رل داشته. باید خیلی تو دل برو باشی که مخشو بزنی. آقا هیچی دیگه. گفتم برای خنده برم دایرکتش یکمم اوسکولش کنم. خلاصه رفتمو اول سلام و علیک. گفتم خوابم نمیبره بیکارم گفتم یکم چت کنیم. یکم چت کردیم. پیجم و فالو کرد. نگو آقا از من خوشش اومد. دیگه ول نمیکنه
راتسش منم خیلی ازش خوشم اومد. انقدر خوشگله
من: - یعنی خاک تو سرت
- چراااا؟
- تو چرا رفتی دایرکتش آخه
- بابا فقط واسه سرگرمی. نمیدونستم جدی میشه