+ بله؟

یه صدای ظریفی داشت. عکسشو با الهه دیدم تو پیج الهه. اونم عین الهه داف بود

من: - سلام

- شما؟

- من... من خواهر دایان هستم

- بفرما

- ببینید نمیخوام دایان چیزی بفهمه. با الهه کار داشتم

- الهه دیروز....

- لطفا شمارشو بدید باید ببینمش

- چیزی شده؟

- لطفا

- امروز منو الهه میریم کافی شاپ الماس. ساعت ۵ بیا

- ممنون ازت الهام جون

- خواهش میکنم. کدوم خواهرشی؟

- کوچیکه. دلارام

- آااا. دیدم عکستو. شناختم. باشه پس مبینمت

- فعلا

قطع کردم. با خودم حرفایی که میخواستم بزنم و مرور کردم

بعدازظهر دلناز خوابید تا اومد. دایان هم فکر کنم با سامی رفت بیرون. باید خوشگل میکردم. از الان باید نشون بدم از اون خواهرشوهر مارمولک‌ها هستم. به مانتو رسمی سفید پوشیدم. موهامو گوجه ای بستم. شلوار سفید. با شال مشکی

یه آرایش قشنگم کردم. رفتم به سمت کافه الماس

با چشم دنبال میزی که نشسته بودن میچرخیدم. پیداشون کردم. رفتم سمت میزشون

نشستم. به لبخند هردوشون و نگاه کردم

من: - سلام دلارام هستم

الهه لبخندی زد و به من دست داد

به الهام هم دست دادم. دوست نداشتم الهام باشه میخواستم خصوصی حرف بزنم. بهش جوری نگاه کردم که بفهمه و بره ولی انگار نفهمید. بیخیال شدم. به الهه نگاه کردم

من: - شنیدم به دایان گفتی غده تو سرم دارم

الهه: - نمیخوام راجبش صحبت کنم

- میدونی دایان کلا آدمی هست همیشه شاده. فاصله سنی زیادی هم با من نداره از بچگی خیلی باهم بازی میکردیم. آخرین باری که مثل دیشب تا این حد ناراحت دیده بودمش سر مرگ مادربزرگم بود که دایان عاشقش لود

کلا میدونی چیه دایان چیزیو که دوسش داره رو از دست بده تا چندین ماه افسردگی میگیره. مثلا یادمه یک بار وقتی ۵ سالش بود اسکیتش که عاشقش بود و گم کرد. تا چندین ماه ناراحت بود شدید. تازه وقتی بابام یکی تازه هم براش خرید

قبول نکرد گفت من همونو میخوام

آدما بزرگ میشن. علایق و خواسته هاشون باهاشون بزرگ میشن

شاید وقتی دایان کوچیک بود فکرش و علاقش تا همون اسکیت بود. اما الان خیلی بزرگ شده. فکر‌ش و علاقش شدن یه دختر. دختری که میدونستم دائم داره باهاش اس ام اس بازی میکنه. بعد کار وقتی زنگ میزد میگفت نمیام یعنی با اونه. تو جمع وقتی تلفنش زنگ می‌خورد میگفت رفیقمه و با لبخند خاصی میرفت اتاق. دایان همیشه عاشق چیزای خاص میشه

تو هم لابد اون بین خاص بودی که عاشقت شد. لابد انقدر براش خاصی که روز تولدش با سورپرایزی که کردیم فقط لبخند مصنوعی میزد. خودش بودا روز تولدش. ولی فکرش پیش تو بود. پیش دختری که براش حاضر بود بمیره ولی اون دختر گفت نمیخوادش. پیش دختری که مریضه

وقتی ۵ سالش بود شبی که اسکیتش و گم کرد تا صبح گریه کرد. تک پسرم بود تو خانواده مامانم و بابام دائم کاری میکردن خوشحال شه اما محل نمی‌داد

گذشت و گذشت. دیگه دایان و ندیدم گریه کنه. اصلااا اما دیشب. برام گریه کرد. از تو گفت. میدونی واسه منی که خواهرشم. منی که سال ها پیشش بودم و انقدر ناراحت نبود خیلی ناراحت میشم. دایان آدمی هست که پای عشقش و خانوادش با هر شرایطی میمونه. الان شاید بیشتر ناراحته مریضیته

سکوت کردم. دیگه نمیدونستم چی بگم. خب نگاه کردم دیدم الهه داره آروم آروم گریه میکنه

الهام: - منم بهش گفتم بذار جواب آزمایشا بیااان. چرا انقدر هولی

الهه: - نمیخوام دایان جوونیش با مریضی من بره

من: - تو حتی مطمئن نیستی غده داری یا نه

- دکتر گفت شاید داشته باشم

الهام: - شاید. چرا به شایدش گوش دادی

من: - تو نگران دایان نباش. تو اگه کنار دایان نباشی دایان جوونیش میره. دایان تورو میخواد. مطمئن باش چیزی نیست

الهه: - من دایان و خیلی دوست دارم. میمرم براش ولی...

با گریه ادامه داد:

- اگه تومور داشتم دوست ندارم دایان بخاطر من اسیر شه

من: - داداشم بدون تو اسیر میشه... بهش زنگ بزن... بهش دوباره بگو دوسش داری. بگو بخاطر اینکه جوونیت هدر نره بهت گفتم برو. داداشم بدون تو نمیتونه الهه. جدی میگم

الهه: - اما غده...

- انقدر نفوذ بد نزن. شاید دکتر اشتباه گفته. تو منتظر آزمایشت باش.... داداشم تا ابد پات میمونه. تو هم مطمئن باش هیچیت نمیشه هیچی... ما منتظریم تو عروسمون شی

الهه وسط گریش خندید. بلند شدمو گفتم:

- خوشم نمیاد داداشم و اذیت کنیاااا. زود زنگ بزن بگو منتظرتم بیا. داداشم امروز تورو نبینه دق میکنه جدی میگم.

الهه و الهام آروم خندیدن

من: - من باید برم. انشاالله هیچی نیست. ببخشید پرحرفی کردم. حرفای دلمو گفتم فقط. دایان همه جوره باهاته. حتی اگه بدترین مشکلم داشته باشی. از زندگیت کنار دایان لذت ببر

خداحافظ

الهام با لبخند خداحذفظی کرد. الهه دستمو گرفت و گفت:

- تو خیلی خوبی دلارام. دایان هرچی درموردت میگفت راست بود. ممنون ازت. به حرفات فکر میکنم

- کاری نکردم. فقط یه دایان درمورد من چیزی نگو

~~~~

از مدرسه داشتیم برمیگشتیم. برای بچه ها داشتم تعریف میکردن موضوع الهه رو که یهو ماکان جلومون سبز شد

دوتا دستاش پشتش بود

ماکان: - سلام

من و رسپینا: - سلام

بهار: - باااز تو. بار دیگه بیای جلومون. ازت شکایت میکنیم به جرم مزاحم شدن

یهو یه گل و یه جعبه قلب روبه بهار گرفت. ما با تعبج نگاه کردیم بهار شوکه شد

ماکان: - گل برای گل. این قلبم چون نمیتونم قلبم و هدیه بدم بهت یه قلب گرفتم برات. قلب شکلاتی. توش شکلاته

آروم خندیدیدم. چه رمانتیک. خوشبحال بهار. بهار نتونست تحمل کنه و زد زیر خنده

ماکان: - مبارکه؟

بهار: - تو واقعا میخوای با من دوست شی؟

- نه خب بازیم گل کرده. هعی تو اینستا بهت پیام میدم برات میرم کلی گل میخرم الکی

بهار آروم خندید

من: - مبارکه دیگه. امروز چندمه؟

رسپینا: - ٣٠

- سالگرد دوستیتون و جشن بگیرید

ماکان: - چشم. پاییز میای سوار شی بریم کافه یکم حرف بزنیم؟

بهار: - ببین.....

من: - آره میاد. زود باش

بهار چشم غره زد. رفت سوار شد. ماکان هم به ما چشمک زد و رفت

رسپینا: - تو فقط این وسط ترشیده موندی. فکری به حال خودت کن

- شما الان رل دارید چه گلی به سرتون زدید

- ایش. چقدر بی احساس

~~~

انگار الهه دوباره برگشته بود پیش دایان. چون اخلاق دایان مثل قبل شده بود. همش شوخی میکرد. دلنازم کم پیدا بود. یا سرکار بود یا با علیرضا بود یا با دوستاش

تو اتاقم نشسته بودم و داشتم درس میخوندم. گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم. یه پیامی بود از فرد ناشناس. باز کردم

نوشته بود:

* سلام دلارام جون. الهه هستم. بابت حرفای اونروز ممنونم. من خیلی به حرفات فکر کردم. دیروز جواب آزمایشم اومد. چیز خاصی نبود. فقط پلاکهای سفید دور سرم دیده شد

گفتن نشانه ام اس هست. حالا نمیدونم ولی دکتر گفت نگران نباشم چیز خاصی نیتس و به دلم بد راه ندم. من و دایان دوباره باهمیم. مرسی واسه همه چیز عزیزم

خوشحال شدم. سریع سیوش کردم: الهه

یه قلب بنفشم کنارش گذاشتم. براش تو واتساپ نوشتم:

- الهه مسیجتو دیدم. خیلی خوشحال شدم. امیدوارم همینم چیز خاصی نباشه. تو دختر قوی هستی. خوشحالم که دوباره به زندگی داداشم برگشتی. امیدوارم خیلی زود تورو تو خانوادمون ببینم

براش فرستادم. کتابامو بستم. اینروزا برای اینکه به سامی فکر نکنم هرکاری میکنم. سامی منو دوست نداره. اگه هم داشته باشه من مطمئن نیستم

اون آیسان و داره هرکاری میکردم برای فراموشیش. تمیز کردن خونه، رفتن بیرون با بچه ها به علاوه ماکان و آرش، درس خوندن. حموم رفتن. همه کار می‌کردم ولی وقتی تو ساختمون یا مدرسه میدیدم دوباره یه چیزی وارد قلبم میشد

وقتی لبخند میزد و اسمم و صدا میکرد انگار یه وزنه از روم برداشتن. یه  حالی میشدم انگار سبک شدم. قلبم تند تند میزد وقتی نگاهش به نگام گره می‌خورد

تصمیم گرفتم برم پارک و دوری بزنم. سرم تو موبایلم بود

پستای ژینوس و میدیدم. با تایماز. دوتا آشغال پست فطرت

دلناز: - کجا می‌روی خانم سعادت؟

- میرم پارک. خسته شدم

- باز تو دو کلمه درس خوندی خسته شدی

- بابا از موقعی که از مدرسه برگشتم دارم درس میخونم. سه ساعته برگشتم. ادبیات و شیمی و ریاضی رو خوندم. فقط فیزیک و عربی مونده

- باشه سریع برگردا. حوصله ندارم دایان بیاد غر بزنه بگه چرا اجازه دادی دلارام بره این پارک. محیطش بده

- سریع میام خواهر

رفتم تو آسانسور. رسیدم به طبقه پایین. در باز شد و روبه روم سامی و دایان ظاهر شدن. با دیدنم اخم هردوشون رفت تو هم

من: - چرا اینجوری نگاه می‌کنید؟

دایان: - کجا به سلامتی؟

- میرم پارک

- مگه نگفتم نرو اونجا

- بس کن من میتونم از پس خودم بر بیام. چندماه دیگه ١٨ سالم میشه و به سن قانونی میرسم

- تا چندماه دیگه خیلی مونده. بریم تو

از آسانسور خارج شدم. یادش رفته بود افسردگی داشت یه گوشه کز کرده بود این من بودم که دوباره به عشقش رسوندمش

دوست داشتم اینو بهش بگم ولی بعد با خودم گفتم حالا یه کار واسش کردم. قرار نیست تا آخر عمرش بکوبونمش تو سرش. با ناراحتی گفتم:

- دایان هزاربار رفتم. بذار برم دیگه. حداقل تا سر کوچه. حوصلم سر رفته

- نخیر

- خواهش میکنم

سامی: - دایان به من مربوط نیست ولی سخت داری میگیری. خودم دیدم هزار جا با دوستاش میره. نگرانش نباش همین سر کوچست. فقط قول بده اون پارک نری داداشت خوشش نمیاد

با سر تایید کردم. دایان مردد نگاهم کرد و بعد نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد. با خوشحالی به سامی نگاه کردم. داشت با اخم نگام میکرد. همه جوره قشنگ بود. با اخم با همه چیز. ای کاش همه چیزش مال من بود. نگاهم غمگین شد که باعث تعجب سامی شد. رفتم کوچه. اشکام تند تند سرازیر شد. همه چیز یهویی شد. اون فقط یه همسایه و معلم ساده بود. چیشد که الان فقط دوست دارم یه بار بهم بگه دوست دارم

چرا تو این دنیا عاشق کسی شدم که خودش یه نفر و دوست داره؟ چرا دقیقا عاشق کسی شدم که عشق رقیبمه؟

اشکام تند تند می‌ریخت. یه گوشه نشستم و فقط گریه کردم. حتی به صمیمی ترین دوستامم از این عشق یک طرفم نگفتم. اونایی که همه چیز من و می‌دونستن خبر نداشتن عاشق کسی شدم که حتی یه لحظه هم درمورد باهم بودنمون فکر نمیکنه. آیسان چی داره که من ندارم؟

از خودم عکس گرفتم. صورتم پف کرده بود و چشام شده بود یه کاسه خون. گذاشتم استوری و نوشتم سَد موود

رفتم خونه. سر میز ناهار بودیم که دایان گفت:

- خواهرا باید یه چیزیو بهتون بگم

دلناز همونطور که تو دهنش غذا بود سعی کرد سریع قرورت بده و همزمان گفت:

- چیشده؟

- هیجانی برخورد نکنید. به مامان اینا هم فعلا چیزی نگید

من یک سالی هست با یه دختری آشنا شدم. میخوام کم کم آشنا شید که بریم خواستگاری

من الکی لبخند زدم انگار نمیدونستم. دلناز با تعجب نگاهی کرد و گفت:

- خب. بیشتر بگو ببینم

- دانشجو هست. داره برای فوق لیسانس میخونه. رشته مد. طراحی لباس. یک سال هست میشناسمش. اسمش الهه هست. به واسطه یکی از همکارام باهاش آشنا شدم. به خواهر بزرگتر داره به نام الهام. مادر و پدرش کانادا هستن

ولی خب قراره هفته بعد بیان. میخوام تا هفته بعد بریم خواستگاری

- وااای عزیزم. نمیدونم اصلا حسمو توصیف کنم. هم خوشحالم هم تعجب کردم. فکر می‌کردم با دوستم صوفیا هستی

- با اون دوستت عمرا یه نفرم بتونه ٢٠ دقیقه صبر کنه

- پشت سر دوستم حرف نزن اِع. خب بگو ببینم کی به مامان اینا میگی؟

- تا چندروز دیگه میگم. دوست دارم اول با شما آشنا شه

- پس من فردا هستم. دلارامم هست. میخوای دعوتش کنیم؟

- عالی میشه

- بگو واسه شام بیاد ما هم ببینیمش

- ممنون خواهر... دلارام تو هیچی نمیگی

من: - چی من؟ آهاع..... خیلی برات خوشحالم. شما دو نفرم که دارید میرید من تنها میمونم آخ جون

- فکرشم نکن. میخوام فقط صیغه محرمیت بخونیم تا اینکه یکم بگذره

- چرا آخه یهو تو و دلناز تو یه روز ازدواج کنید برید خونتون

دلناز: - که هرشب بیایم ببینیم تو اینجا پارتی راه انداختی دوستاتو آوردی

- آره آفرین

- چقدر پروو

خنده ای کردم. بهار که گفت با ماکان میخوایم بریم بیرون

رسپینا هم گفت میرم پیش آرش خونشون. من موندم بیکار

البته نه بیکار. دلناز یه پارچه و رایت داده بود دستم میگفت برو پنجره و کمد و....... پاک کن

خودشم به فکر شام فردا بود. گوشیم زنگ کوتاهی خورد. نگاه کردم. دایرکت بود. وفتی اسم سامی و دیدم تند باز کردم. استوریمو که عکس گرفته بودم از خودم با اون وضع و ریپلی کرده بود

* حالت خوبه؟

چطور میتونه انقدر راحت چنین سوالی رو ازم بپرسه با اینکه خودش مصبب این حال بدمه؟

چطور متوجه عوض شدن حالت نگاهم وقتی میبینمش نمیشه. براش نوشتم:

- یکی قلبمو شکسته :)

خودش بود. خود لعنتیش بود. نگاه کردم دیدم بچه ها هم همه استوریمو ریپلی کردن

بهار: * چیشدههههه

رسپینا: * نگو یاده اون تایماز گوه افتادی ؟

دایان: * این دیگه چه استوری چرتیه. پاکش کن

دلناز: * دو دقیقه درس خوندی رفتی نشستی گریه کردی؟

بابا: * کی دل دخترمو ‌شکسته؟

مامان: * کسی اذیتت کردم مامان جان؟ چیشده

صوفیا ( دوست دلناز):  * چشات خوشگل شده

الهه: * خوبی دلارام جون؟

جواب بهار و دادم و نوشتم هیچی. به رسپینا گفتم نه بابا. به دایان گفتم بروبابا. به دلناز گفتم نه از دست تو که انقدر گیر میدی درس بخون رفتم گریه کردم. به بابا گفتم از دور بودنم از تو. به مامانمم همین و گفتم. به صوفیا گفتم چشات خوشگل میبینه عشقم. به الهه گفتم فداتشم خوبم

سامی جوابمو داد:

* تایماز؟

- نه

* بازم عاشق کسی شدی؟

- مگه چندبار عاشق شدم؟

* اون تایماز چیشد پس؟

- من عاشق اون نبودم. بچه بازی در آوردم. به قیافش توجه کردم بعد بی تجربگی کردم. اَه اصلا چرا گیر دادی به اون

سامی ایموجی پوکر فرستاد و بعد خنده

سامی:  * خوشبحال اون آدم که تو انقدر ناراحتی براش. کاش آیسانم برای من انقدر ناراحت بود

بعد ایموجی خنده فرستاد. لعنتی خوشبحال خودت که همون آدم هستی. براش ایموجی لبخند فرستادم و دیگه چیزی نفرستادم.

~~~~

به پیراهن بلند نارنجی پوشیدم. حوصله آرایش نداشتم فقط یه رژ پررنگ قرمز زدم. موهامو باز گذاشتم و رفتم پایین نشستم. غروب بود. قرار بود الهه با دایان بیاد

دلناز یه پیراهن مشکی پوشیده بود و داشت شام و آماده میکرد

داشتم با بچه ها چت میکردم. زنگ خونه صدا خورد

تند در و باز کردم. الهه وارد شد. موهای بلندش و گیس کرده بود. با من روبوسی کرد. دایان با تعجب نگاه کرد. بعد با دلناز دست داد

دلناز: - خوش اومدی عزیزم بفرما تو

الهه: - ممنون

وارد شد. دایان گفت:

- علیرضا کو؟

دلناز: - گفتم بره چایی و نون بخره

- به من میگفتی خب

الهه نشست. یکم معذب بود. مانتو و شالش و ازش گرفتم. یه پیرهن مدل مردونه سفید با شلوار جین مشکی. برای اینکه معذب نباشه گفتم باهاش حرف بزنم

من: - خوش اومدی

الهه: - قربونت

دایان: - حس میکنم شما همو میشناسید

من: - آفرین حسِت درسته

- از کجا؟

موندم چی بگم. الهه تند جمعش کرد

الهه: - دلارام تو اینستا فالوم کرد. دیگه از اونجا آشنا شدیم

دایان: - موذی تو آشنا شدی هیچی نگفتی

من: - فوضول نباش

- بی تربیت

نشستیم. علیرضا هم اومد. دلناز میوه آورد و نشست

دایان: - بچه ها خواستم الهه باهاتون آشنا شه. میخوام چندروز دیگه به مامان و بابا درمورد الهه و عروسی باهاش بگم

الهه: - آخه...

- اِلا. یک ساله دوستیم. بس نیست؟ هردو هم همو دوست داریم

- میدونم چی میگی اما ازدواج یکم...

دلناز: - راست میگه دایان خیلی داری عجله ای برخورد میکنی. الهه که هست

میدونستم چرا دایان عجله داره. نمیخواد الهه رو از دست بده

علیرضا: - خب صیغه دائم کنید که به هم محرم باشید. کم کم با آرامش بقیه چیزارو حل کنید

انگار تازه الهه راضی شد

من: - الهه گیر نده. به این یهانه یکم بریم خرید لباس و اینا...

دلناز : - ببینید الان دلارام باید فقط درس بخونه. کنکورش خیلی نزدیکه. فقط يه صیغه کنید به نظرم. بذارید دلا امتحانش و بده بعد با خیال راحت

الهه: - نظر منم همینه

~~~~

سامی: - وقت تمومه. برگه هارو تحویل بدید

تند تند سوال آخر و نوشتم. بچه ها خواستن ۵ دقیقه فرصت بده. سامی قبول نکرد

سامی: - باید نمونه سوال باهاتون کار کنم وقت کم میاد

بهش برگه رو دادم. پشت سرم بهار و رسپینا هم دادن. نشستیم و آروم مشغول حرف زدن شدیم

همه‌ تحویل دادن الی آیسان. املوز ژینوس نیومده بود نتونست تقلب کنه. سامی برگه رو گرفت و یه نگاه بهش کرد و بلند گفت:

- خانم آیسان. شما به چه دلیل درس نخونیدن؟

از اینکه ضایعش کرد خیلی خوشحال شدم. و همینطور اط اینکه پارتی بازی نکرد و راحت جلوی بچه ها دعواش مرد و فرقی نذاشت. آیسان تعجب کرده بود و عصبی بود

آیسان: - راستش نتونستم بخونم

- من از هفته قبل بهتون گقتم امتحان میگیرم جلسه بعد. یک هفته فرصت داشتی. چطور نخوندی؟

- بلد نبودم

- تو کلاس چیکار میکنی پس؟ اینهمه نمونه سوال کار میکنم

آیسان عصبی شده بود. با پوزخند داشتم نگاه میکردم

بهار و رسپینا ریز میخندیدن

آیسان عذرخواهی کرد. سامی کج نگاش کرد

آیسان ریز نگاهی به من انداخت و با پوزخند من گفت:

- به چی داری نگاه میکنی

من: - به تو

- دوست ندارم نگاه کنی

- چشای خودمه صاحب اختیارش خودمم. به هذجایی دلم خواست نگاه میکنم حتی به قیافه نحس تو

سامی: - تموم کنید. سعادت و افشار. ادامه بدید بیرونتون میکنم

آیسان: - چشم

من: - پاچه خوار

سامی: - سعادتتتت!!!!

آیسان: - آقای رادمنش بذارید جواب این خانم و بدم. زیاد دور برت نداره که حالا یه بار امتحانتو خوب دادی الان مغرور شدی. حواسم هست که تقلب میکنی

من: - اولا تقلب و من نمیکنم تو میکنی. دوما انقدر هستم که بخونم و همزمان به کارام برسن نه مثل تو که با این سنِت دنبال شوهری

بهار و آیسان دست زدن و عده ای از بچه ها سوتی کشیدن

آیسان: - تو خیلی حسودی فقط همین. داری نابود میشی حسود

راست می‌گفت. دارم نابود میشم از بودنش کنار سامی. اینکه سامی دوسش داره. حرفاش عین روز روشن بود. داشت حقیقت و میگفت. سکوت کردم. نگاش کردم. حرف حقیقت جواب نداره

سامی: - سعادت و افشار از کلاس برن بیرون

آیسان: - اما...

- یا میرید یا خانم سرمد و صدا کنم

بلند شدیم. حرف آیسان خیلی سنگین بود برام. با سکوت رفتم بیرون. در و بستم. به دیوار تکیه دادم. آیسان روبه روم موند و با لحن محکمی گقت:

- چرا تو کلاس سکوت کردی هان؟

- به تو ربطی نداره

- متوجه شدم. تو سامی رو میخوای. اما باید بهت بگم کور خوندی. هرکاری هم کنی سامی برای منه. سامی منو میخواد. میخواد موهای منو بو کنه. منو ببوسه. من کنارش باشم. میخواد وقتی یکی اسم عشقشو بپرسه بگه آیسان. تو فقط حکم همسایه و یه دانش آموز و براش داری همین. هرکاری هم کنی سامی اول و آخرش برای منه. پس سعی نکن نزدیکش شی

لبخندی زد و دور شد. چشام تار شد و اشما هجوم آور به چشام. یه چیزی سنگین تو گلوم بود که دل شدید میکرد و نمیذاشت نفس بکشم. نمیتونستم جوابشو بدم. حرفاش راست یود. شده بودم یه عاشق بی دفاع که در برابر حرفای یه دختر جادوگر کم آورده بودم. خدا لعنتت کنه سامی. باعث شدی غرور و قلبم بشکنه. تو باید جوابگو این دلشکستگی های من باشی. درسته خودت نمیدونی با کارات داذی یه نفر و زجر میدی ولی من نمیبخشمت

سامی در و باز کرد و به راهرو نگاهی انداخت و با اخم گفت:

- بیاید داخل. بحث کنید ایندفعه میرید دفتر

آیسان رفت تو. من اومدن یرم از کنار سامی باید رد میشدم. سامی با دیدن چشای اشکی من تعجب کرد. شاید فکر می‌کرد الان ناراحت اینم که بیرونم کرده. نمیدوست ناراحت قلب شکستم هستم. نشستیم. چیزی از درسای سامی نمیفهمیدم. فقط حرفای آیسان و تو ذهنم مرور میکردم

سامی از چیه این دختر پلید خوشش اومده آخه؟

یکم فکر کردم. چرا شدم این؟ راحت میذارم هرکی دوست داره بهم حرف بزنه. چرا باید افسردگی بگیرم. چرا کاذی نکنم سامی خودش بیاد سمتم. اولین راه اینه که کاری کنم آیسان ن سامی جدا شن و دومین راه اینه سامی رو با کارام عاشق خودم کنم

ناخداگاه لبخندی زدم. همینه. نمیخواستم فعلا به کسی چیزی بگم. اول کار خودمو میکنم بعد میگم. با خوشحالی به درس گوش دادم

خانم سرمد اومد و با سامی یکم پچ پچ کرد و سامی یکم فکر کرد و بعد سرشو تکون داد

سرمد: - بچه ها فردا زنگ ورزش خانم دهقان نمیتونن بیان. جاش آقای رادمنش هست. ریاضی بیارید

صدای اعتراض بچه ها رفت بالا. سامی گفت فردا نمونه سوال فقط کار میکنه بعد آخر کلاس از نمونه سوالاتی که یاد داده امتحان میگیره. زنگ خونه خورد. رفتم پیش میز سامی تکیه دادم. تا آیسان اومد دویید بره سمت سامی زیر پایی گرفتم

آیسان که حواسش نبود یهو پخش زمین شد. چون سامی حواسش نبود با دیدن آیسان زد زیر خنده. منم الکی شروع کردم به خنده. آیسان با حرص بلند شد و با حرص زیرلب به سامی یه چیز گفت و رفت

~~~

با بچه ها دست دادمو نشستم. ماکان و بهار و رسپینا و آرش اومده بودن پارک روبه روی خونمون. منم لباس پوشیدم و رفتم پایین پیششون. خونه کسی نبود. اعضای خونه رفته بودن نامزد بازی

نشستم. با بچه ها از هر دری حرف میزدیم. یه تنه کل پارک و شلوغ کرده بودیم

آرش: - میرفتیم دور میزدیم

رسپینا: - حالا یکم بشینیم بعد بریم

ماکان: - اِع اون سامی نیست

من عین برق گرفته ها برگشتم و به پشت نگاه کردم. وای خدا چرا انقدر ضایع. ماکان داد زد:

- سااااامی

سامی داشت سوار ماشینش میشد. با شنیدن صدا به پارک خیره شد. ماکان دست تکون داد. سامی هم با لبخند دست تکون داد. دماغشو آروم خاروند و اومد سمت پارک. قلبم تند تند میزد. خیلی خوشتیپ شده بود

سامی با ماکان و آرش دست داد. به ما هم سلام کرد. بچه ها با دوست پسراشون بودن. چی میشد تو هم کنار من بودی؟

ماکان: - چخبر

سامی: - هستم دیگه. تو چخبر. میبینم خوش میگذره

بعذ به ماها اشاره کرد. ماکان نگامون کرد و بعد خندید و گفت:

- آره دیگه. خلاصه پاییزم و به دست آوردم

بعد دستشو انداخت دور کمر بهار و بهار و نزدیک خودش کرد. بهار خندید. سامی روبه من گفت:

- امروز با اون زیرپایی که گرفتی کاری کردی آیسان با من قهر کنه

- چقدر بی جنبه. که چی؟

سامی چشک غره زد و از ما با لبخند خداحافظی کرد و رفت. هدفم همین بود. حالا مونده

~~~~~

• یک هفته بعد •

تو این یک هفته مامان اینا یه سر اومدن تهران و رفتیم خواستگاری و دایان و الهه صیغه کردن تا به موقعش عقد کنن. مامان موند تهران ولی بابا باید میرفت سرکار و رفت رشت. مامان گفت میخواد پیش ما بمونه و بابا ۶ ماه نیست و من حوصلم سر میره پس میمونم تهران

وَ موضوع اصلی تر. تو این یک هفته دائم کاری میکردم بین آیسان و سامی دعوا بیفته. الکی میرفتم سوال می‌پرسیدم از سامی. از عمد هعی جلوی آیسان میرفتم پیشش و به سامی نزدیک میشدم. آیسان هم با حرص نگاه می‌کرد سامی هم فکر میکرد من دارم ازش سوال میپرسم و خیلی با اشتیاق توضیح می‌داد ولی بعدش آیسان باهاش دعوا میکرد و کلا اعصاب سامی خورد میشد

~~~~

من: - این دیگه چه مسخره بازی هست

بهار: - همه زیر سر این سرمد احمق

رسپینا: - حیف پای نمره وسط بود وگرنه عمرا میومدم

خانم سرمد گفت برای تقویت ریاضی باید بعدازظهر پنجشنبه بیاید مدرسه. من از یه طرف خوشحال بودم باز سامی رو میدیدم ولی بخاطر اینکه بعدازظهرمون خراب شد عصبی بودم

نشستم بچه ها کم کم اومدن

سامی وارد شد. اخم کرده بود. لابد بازم با آیسان دعوا کرده بود

خوشتیپ شده بود

سامی: - سلام دخترا.

ما: - سلام

- بچه ها من زنگ قبل با دوازدهم ب بودم. خیلی خسته ام یعنی خستم کردن. خیلی شیطونی کردن. بخاطر همین عصبیم. شما مراعات کنید. خانم سرمد این زنگ نیست مدرسه دسته من هست. البته سرایدار هم هست ولی بگم فکر نکنید خانم سرمد نیست باید شلوغ کنید. کتاباتون و باز کنید اول رفع اشکال کنیم

~~~~

سامی به ساعتش نگاه کرد و در ماژیک و بست و گفت:

- کلاس تمومه. خسته نباشید

با خستگی کتاب و بستم. بچه ها در عرض دو دقیقه کل کلاس و خالی کردن

بهار: - بچه ها امشب ماکان میخواد منو ببره شام بیرون

رسپینا: - یه پلاستیم فریزر ببر ته مونده های غذاتو برای ما بیار

- درد

من: - ببین ساعت ٧ شبه برو خونه دیگه. برو آماده شو

- آره باید برم حموم. بیاید بریم

من: - من میرم ولی قبلش بیرون یه کاری دارم. شما برید

رسپینا: - باشه. بریم بهار. خداحافظ دلارام. خسته نباشید آقای رادمنش

رفتن. سامی رفت پایین. منم رفتم پایین. سامی رفت اتاق معلما. پشت در منتظر بودم. دلیا اینکارامو نمیفهمیدم ولی دوست داشتم باهاش حرف بزنم. سامی کیفشو برداشت و سرش پایین بود و اومد بیرون. با دیدن من موند. نگام کرد و گفت:

- چیزی شده دلارام

من: - چیز.... نه... یعنی

نمیدوستم چی بگم. میخواستم حرفمون ادامه دار باشه. سامی منتظر نگام کرد

من: - نه چیزی نشده میخواستم برم خونه. خسته نباشید

سامی: - منم میرم خونه. دوست داشتی برسونمت

از خدا خواسته سریع گفتم:

- آره... یعنی نه. آخه یعنی زحمت میشه

- چرا انقدر هول شدی. بیا بریم

یهو صدایی آشنا مارو برگردوند. آیسان. با اخم شدیدی داشت نگامون میکرد. اینو کم داشتیم اَه

با حرص دستمو کشید و منو برد اونور و خودش کنار سامی ایستاد

آیسان: - تو فکر کردی کی هستی؟همش داری نزدیک سامی میشی. مگه کوری نمیبینی دوست دختر داره. دستداز سرش بردار

من: - تو مریضی. سامی بهت محل نمیده بخاطر همین به همخ شک داری

آیسان افتاد به گریه

آیسان: - تو باعث دعوا های مایی. من سامی رو دوست دارم. اونم منو دوست داره. دست از سر ما بردار

دیگه به هق هق افتاد. سامی با نگرانی نگاش کرد. ناراحت شدم. ولی منن دوسش داشتم

من: - من کاری نکردم تو مریضی...

سامی: بسهههه

با دادی که زد پریدم

سامی: - شما چتون شده؟

من: - این دختر فکر میکنه من به تو نزدیک میشم تا جداتون کنم. تهمت میزنه

آیسان: - چرت نگو. دائم چسبیدی به سامی. هنوز یادم نرفته رفتی بوسیدیش

سرخ شدم. سرمو انداختم پایین. اما ناخداگاه گفتم:

- اصلا دوست داشتم ببوسمش. فوضولیش به تو...

سامی با تحکم گفت:

- ساکت شیدددد. آیسان برای تو دارم تو همش بیخودی به من شک میکنی. و تو دلارام. جلوی آیسان بهت میگم

دست از سررررر زندگی ما بردار. خودمم توجه کردم این اواخر برای حرص دادن آیسان به هر دری میزدی

دستشو انداخت دور کمر آیسان

سامی: - بذار زندگیمون و کنیم. من آیسان و دوست دارم. تو برو پی زندگی خودت چرا انقدر تو زندگی من دخالت میکنی. تو زندگیم سرَک نکش. به چه زبانی بگم هاااان؟ اصلا باهامون حرف نزن همین. حرف زدنت باعث میشه یه آشوب بشه به زندگیم. دائم آیسان دعوا میگیره و فکر میکنه چیزی بینمونه. تو ولم کن حداقل. اصلا بیا غیر از درس دیگه باهم حرف نزنیم ببین....

دیگه نمی‌شدیم چی میگه. حاضر بودم دیگه تا آخر عمر نشنوم ولی اون حرفای تند اون حرفایی که مثل یه چاقو میخورد به وسط قلبمو نشونم. صدای قلب شکستمو نشنوم

چشام تار شد و اشکا هجوم آورد به چشام. سامی با دیدن چشام سکوت کرد و با ترس نگاهس به من انداخت. بهم بگو اینا شوخین. دوربین مخفیه. یه سوپرایزیه. ازم نخوا باهات حرف نزنم. من طاقتشو ندارم. دستتو ننداز دور کمرش. کمرم میشکنه وقتی میبینم این صحنه رو. نخوا بخاطر یه دختر دیگه باهات حرف نزنم

تنها کاری که تونستم این بود بدوئم سمت دستشویی. دیگه به صدا زدنای مکرر سامی گوش ندادم. رفتم دستشویی و در و محکم بستم

زار زدم. بلند بلند گریه کردم. بلند جوری که صدای سامی که تو مغزم پیچیده بود و نشنوم. چطور دلش اومد خوردم کنه. جواب دل شکستمو به کی میده. با تمام توان زار میزدم

دیگه برام مهم نبود. دیگه به صدای در زدنای سامی گوش نمی‌دادم. به صداش که اسمم و صدا میکرد. فقط میخواستم یکی بهم بگه اینا یه کابوسن. سامی تورو دوست داره

نمیدونم چقدر موندم. چقدر گریه کردم که در و باز کردم. اومدم بیرون. سامی و آیسان همونجا وایستاده بودن

سانی با دیدن چشام که مطمئن بودم قرمز قرمز هست تعجب کرد. با ناراحتی گفت:

- دلارام ببخشید من...

کیفمو برداشتم و بدون توجه از مدرسه خارج شدم. اشکام بازم ریخت. حرفاش خیلی برام گرون تموم شد. قلبم دیگه نمیتپید. عین دیوونه ها تو خیابون راه میرفتم

رسیدم به خونه. محکم در زدم. با گریه. دایان با خنده در و باز کرد. با دیدن من لبخندش رو دهنش ماسید و با ترس گفت:

- دلارام!

هولش دادم و با گریه رفتم بالا و در و بستم و قفل کردم. خودمو پرت کردم رو تخت. قلبم شکست. خودم صدای شکستنش و شنیدم. قلبم غرورم همه چیم حتی خودم. دایان در میزد با گریه داد زدم:

- نمیخوام کسیو ببینم

دایان: - جوجه من چیشده

- برووووو

دوباره گریه. به حالم، به غرورم، به قلبم، به عشق پاکم، به همه حرفای سامی که عین پتک خورد تو قلبم

~~~

هوا تاریک شده بود. تنها کاری که تونستم بکنم فقط این بود لباسمو عوض کنم. اتاق تاریک بود. گوشه تختم نشسته بودمو رو خودم پتو انداخته بودم. به امروز فکر میکردم. صدای سامی تو گوشم میپیچید

<< تو زندگیمون سرک نکش  >>

<< دیگه باهامون حرف نزن  >>

<< تو دیگه ولمون کن  >>

دلناز و دایان و مامان همش میمومدن و در میزدن. برام مهم نبود اصلا. فقط با صدایی گرفته میگفتم خوبم. سامی چندبار زنگ زد و در آخر مجبور شدم گوشی رو خاموش کنم

چرا باید ناراحت باشه. کرا باید وقتی که دیگه تمام حرفاشو زد بهم ناراحت باشه. چطور متوجه شد دارم نزدیکش میشم وای چرا متوجه نشد دوسش دارم. بی رحم

با ویس آروم تو گروه سه نفرمون به بچه ها تمام ماجرا رو گفتم. به یکی نیاز داشتم آرومم کنه

رسپینا نوشت:

* داری شوخی میکنی ؟صدات چرا انقدر گرفتس. نگو گریه کردی

بهار: *من نمیرم شام. میام خونتون. رسپینا تو هم بیا. عشقم گریه نکن بذار ما بیایم

نیم ساعت بعد بچه ها اومدن. در قفل شدمو باز کردم. دلناز اون گوشه وایستاده بود. با دیدن قیافم محکم زد رو صورتش

دلناز: - دلارام چیشده. بذار منم بیام تو

من: - نمیخوام حرف بزنم. لطفا. بچه ها بیاید تو

دلناز ناراحت شد. ولی هیچکس الان به اندازه من ناراحت نبود

برای بچه ها با صدایی آروم توضیح دادم. بچه ها فقط گوش دادن. گریه کردم. اشک ریختم از مرور خاطرات امروز. قلبم درد گرفت. در آخر فقط گریه میکردم. رسپینا تند بغلم کرد. بهار با ناراحتی دستامو گرفت

بهار: - ازت توضیح نمیخوام چرا به ما نگفتی. اصلا. ولی عزیزم تو که میدونستی سامی تو رابطست

من: - اینو به این قلب واموندم بگو. فقط از خودم میپرسم چرا هیچکس منو دوست نداره. چرا؟

رسپینا: - دلارام خوشگلم. ما تورو دوست داریم. خانوادت تورو دوست دارن. چرا چنین فکری میکنی. سامی لیاقت تورو نداشت. تورو گذاشت چسبید به آیسان حیله گر

با گریه بهشون نگاه کردم

بهار: - باهاش حرف نزن. بذار ببینه چه آدمیو از دست داده. ببینه نبودت تو زندگیش چقدر تاثیر داشته. اونم دیر یا زود پی میبره که آیسان برای پول و قیافش میخواسته با این باشه

من: - نمیتونم باهاش حرف نزنم. چطور میتونم با کسی که تو قلبمه حرف نزنم

رسپینا: - همون کس قلبتو شکست. باهاش حرف نزن. راست میگه باید بفهمه چه نقش پررنگی تو زندگیش داشتی

بچه ها باهام حرف زدن تا شب. بعد اصرار کردن بمونن من گفتم نه برید به کاراتون برسید

منو بوسیدن و رفتن. در و بستن. مامان تند ازشون پرسید:

- چیشد؟ چی گفت؟

بهار: - هیچی خاله. با این دختر نازک نارنجیتون. باز دعواش شده با بچه ها. بچه ها بهش چهارتا فحش دادن براش گرون تموم شده

رسپینا: - همچین گریه کرد گفتیم چیشده. شما نگران نباشید فردا با لبخند میاد بیرون اصلا یادش نمیاد گریه های الانشو

مامان: - خداروشکر

~~~~

ساعت ٩ صبح بود. بلند شدم. چشام از گریه های دیشب میسوخت. از پنجره به بیرون نگاه کردم. مردم اومده بودن پارک برای ورزش. به حرفای بهار و رسپینا فکر کردم. راست میگفتن. بذار به حرف سامی گوش بدم. باهاش حرف نزنم. شاید فهمید که الان چه حسی دارم. شاید اون حس و گرفت

یه ساق مشکی پوشیدم. با حلقه ای زرد. یه ژاکت که برای خود لباس بود و خیلی نازک بود و پوشیدم. سوئیشرتمو به کمرم بستم. موهامو باز گذاشتم. کلاه کَپ مشکیمو گذاشتم. تو آینه نگاه کردم. چشام متورم و سرخ شده بود. صورتم پف کرده بود. با یادآوری دیروز باز چشام اشکی شد

خلاصه رفتم پایین. از آسانسور خارج شدم. صاف چشم تو چشم شدم به سامی. نمیتونستم به چشاش نگاه کنم. از ورزش اومده بود. لباسای ورزشی پوشیده بود و تو دستش قمقمه بود. سامی با دیدنم با صدای آروم و غمگینی گفت:

- دلارام

بدون نگاهی بهش از کنارش اومدم رد شم که دستمو گرفت. دستمو از دستش کشیدم بیرون

به خودم جرئت دادم. به چشاش خیره شدم. نگاش کردم. تو چشاش میشد شرمندگی و خوند. شرمندگی از چی؟ از اینکه قلب و غرورمو شکست؟

با اعصبانیت و بی تفاوت گفتم:

- مگه نگفتی حرف نزنیم

سامی: - من...

سعی کردم بغضم صدامو نلرزونه

من: - باشه قبول. دست از سر زندگیت برمیدارم. دیگه آدم مزاحم نمیشم. دیگه حرف نمیزنیم تو هم با خیال راحت زندگیتو کن. دارم به حرف خودت گوش میدم دیگه. دیگه مزاحمت نمیشم. حرفی هم نیست بین ما. نه تو با من حرف بزن نه من. به همین راحتی

از کنارش رد شدم. سامی خشکش زده بود از ساختمون خارج شدم بغضم ترکید. چقدر سخت بود زدن این حرفا. خدا لعنتت کنه آیسان تو باعث اینایی. رفتم پارک. راه میرفتم و چهره سامی و تو ذهنم تجسم میکردم. اون حرفاش. اشک ریختم. خیلی بدی خیلی. خیلی بدی که منو به این روز در آوردی. خیلی بدی که منو وابسته خودت کردی. ازت نمیگذرم. خدایه من از تو نمیگذره. قلبمو شکستی. کسیو پس زدی که وقتی باهات حرف میزد تو چشاش میتونستی عشق و ببینی

~~~~

• یک ماه بعد •

یک ماه گذشت. هیچ تغییری نکردم. فقط خوشحال بودم که آخرای مدرسه هست و دیگه مجبور نیستم سامی رو یکشنبه و سه شنبه ها ببینم

هرروز طعنه های آیسان و میشندیم. چشای پشیمون سامی رو میدیدم. انقدر افسرده شده بودم که نه تنها خانواده فهمیده بودن بلکه بچه های کلاس و حتی سامی هم فهمیده بودن دیگه اون دلارام قبلی نیستم. تنها دلخوشیم این بود که به برنامه ریختنای دلناز و دایان و الهه و علیرضا برای عروسی گوش بدم

نشسته بودم. دلناز داشت لیست مهمونای عروسیشو مینوشت. قرار بود مرداد عروسیشو بگیره. الهه کنارش نشسته بود و داشتن باهم مینوشتن

مامانم هعی از آشپزخونه میگفت فلانی رو یادت نره. بساری و یادت نره. جَو خونه خیلی خوب بود. فقط من ماتم زده یه گوشه نشسته بودم. علیرضا و دایان هم داشتن نظر میدادن و همزمان تخمه میخوردن

گوشیم زنگ خورد. رسپینا. وصل کردم تماس و

من: - بله

رسپینا: - بیا دمه پنجره

- چیزی شده؟

- چقدر حرف میزنی. بیا دیگه بچه

رفتم دمه پنجره. با دیدن بچه ها جیغ کوتاهی زدم. تو دستشون بادکنک قلب قرمز بود. تو دست بهار شیرینی هم بود. رسپینا داشت فیلم می‌گرفت. الهه و دایان تند اومدن ببینن چیشده. من شوکه شدم. اینا واسه چیه. تولدمم که نیست. بهار علامت داد بیا پایین

الهه: - میگه برو پایین. مگه تولدته؟

من: - نه تولد من شهریور هست. ولنتاین هم که نیست. نمیدونم. من میرم

علیرضا: - برو یکم از این افسردگی در بیا

دلناز: - راست میگه برو

تند رفتم پایین. مامان گفت آروم تر ندو. بیخیال تند رفتم پایین. بچه ها تو پارک منتظر بودن. با دیدنم پریدن بغلم. تعجب کردم

رسپینا: - امروز سالگرد دوستی ما هست

تعجب کردم. راست میگفتن. تو این وضع خیلی خوشحال شدم از اینکه دارمشون. از اینکه تو این چندوقت به هر دری میزدن خوشحال شم. لبخند بزنم. سفت بغلشون کردم. هردو رو بوسیدم

من: - مبارکه. خوشبحال من که شمارو دارم

بهار: - خوشبحالمون که کسی مثل ما نیست

لبخندی زدم. هردو نشستیم. شیرینی که خریده بودن و خوردم. کلی عکس گرفتیم

رسپینا: - به ماکان زنگ بزن بگو بیاو. دلارام پایه ای شب بریم بیرون. آرش گفت بریم یه پیتزا فروشی غذا

من: - راستش...

بهار: - بهونه نیار دیگه ای بابا

- باشه

- آفرین دختر خوب

خلاصه بچه ها کلی پرچانگی کردن و من فقط به حرفاشون گوش میکردم. دیدم بهار هعی به رسپینا چشم و ابرو میاد. رسپینا اول متوجه نشد بعد به پشت سر من نگاه کرد. رد نگاهشو گرفتم و تند برگشتم

رسیدم به سامی. سامی پیاده شد. انگار سنگینس نواهمو حس کرد چون چشم تو چشم شد باهام. نمیتونستم ازش چشم بردارم. نمیتونستم بهش نگاه نکنم. همون لحظه در ماشین سمت شاگرد باز شد. چشم دوختم به در سمت شاگرد

یهو ازش آیسان پیاده شد. قلبم وایستاد. اخمام رفت تو هم. با لبخند پیاده شد. نگاهش به من بود. سامی اخماش رفت تو هم. پست فطرت. الکیه معذرت خواهیات. اشکام بازم پر از اشک شد. لعنت بهت که انقدر آزارم میدی. با بغض گفتم:

- ازتون بدم میاد

رسپینا: - دلارام لطفا...

- گریه نکنم؟

اشکام سرازیر شد. با گریه گفتم:

- خودتون یه نفر و دوست دارید با کسی باشه غصه نمی‌خورید. اگه ماکان یا آرش بهتون بگه دیگه با من حرف نزن هیچی نمیگید؟

بهار: - قربونت بشم همه ما تو رابطه و حتی زندگی مشکل داریم. من از اون زندگیم که پدر و مادرم طلاق گرفتن ولی تا همو میبینن به هر بهانه ای دعوا میکنن یا حتی تو رابط ای که با ماکان هستم. اون ژینوس آشغال دائم درحال وز وز کردن زیرگوش ماکان تا ماکان و از من متنفر کنه. یا رسپینا منو ببخش. زندگی رسپینا. بابا مامانش فوت کردن. خواهرش با بدبختی داره پول در میاره. تو رابطشم که چهار پنج بار با آرش کات کرده وای دوباره آشتی کردن. ما از این وضع خوشحال نیستیم یا بهش عادت نکردیم بلکه یاد گرفتیم قوی یاشیم و بگذریم. تو هم باید قوی باشی. قوی باشی و بگذری. خلاصه طبیعت کار خودشو میکنه. یه جایی سامی رو به تو میرسونه. پس چرا انقدر ناراحتی؟

با گریه سرمو انداختم پایین و گفتم:

- آخه من عین شما قوی نیستم. انقدر تو ناز و نعمت بودم. انقدر محبت دیدم که تا الان کسی منو دوست نداره نابود میشم. اینو درک کنید

رسپینا: - اشکاتو پاک کن. الهه و دایان دارن میان

تند اشکامو پاک کردم. دایان و الهه با خنده اومدن کتار ما نشستن

الهه: - سلام

رسپینا و بهار: - سلام الهه جون

دایان: - سلام زشتا. شما حرفتون و بزنید ما مثلا گوش نمیدیم

رسپینا: - نه دیگه خصوصی بود

- ای بابا. حالا از این شیرینی ها بدید ما هم بخوریم

رسپینا درشو باز کرد. الهه یه دونه برداشت و گفت:

- حالا واسه چی هست؟

بهار: - سالگرد دوستیمونه

- اع جدی ؟مبارکه

ما: - ممنون

دایان همونطور که داشت می‌خورد گفت:

- راستی بچه ها یه جشن افتادیم

الهه: - یعنی چی؟

- خواهر سامی و مادرش دارن میان ایران. قرار شد پس فردا به مناسبت اومدن خواهر و مادرش و تولد سارا خواهر سامی یه جشن بگیره سامی. تو یه باغی. ما دعوتیم. خانواده ما. با عرض پوزش شما زشتا دعوت نیستین

رسپینا: - خودت زشتی. مهم نیست دعوت باشیم یا نه مهم اینه دلارام دعوتـ...

بهار محکم با آرنجش زد تو دست رسپینا که ادامه نده. با چشای گرد بهش نگاه کردم. سوتی بدی داد

دایان با اخم و کنجکاو نگامون کرد

رسپینا: - منظورم این بود که...

بهار: - منظورش این بود که چه خوب دلارام دعوته خودش یه تنه کل جشن و خراب میکنه

- آره دقیقا

بچه ها سعی کردن درستش کنن ولی دایان شک کرده بود و به من خیره شده بود. خیلی جَو بدی بود. ای تو نمیری رسپینا که دائم درحال سوتی دادنی

الهه: - منم باید بیام؟

دایان: - به نظرت من یه جا برم زنم نباید بیاد؟

~~~~

موهامو سشوار کشیدم. حالت دادمو باز گذاشتم پشتم

وقتی آرایش چشام تموم شد. یه رژ قرمز همرنگ لباسم زدم. لباسمو با سختی پوشیدم. یه پیراهن بلند پف دار قرمز.

حلقه ای دامنشم پف داشت. کفش پاشنه بلند قرمزمم پوشیدم. گوشواره میخی قرمز به شمل قلب انداختم. همشکل همون یه گردنبند داشتم که با هزارتا بدبختی وصل کردم

مامان: - پوشیدی دلارام؟؟؟

من: - آره فقط بیا زیپ لباسمو ببند

دلناز: - مامان میگه بیا زیپ لباسمو ببیند. دلااارام. سریع آماده شو دیر شده

امروز روز جشن اومدن سارا و مادر سامی و تولد سارا بود

خانواده ما یه ربع سکه قرار بود به عنوان کادو بدن به سارا

مامان زیپ لباسمو بست

رفتیم پایین. دلناز یه کت دامن سفید پوشیده بود و موهاشو باز گذاشته بود. علیرضا هم کت شلوار سورمه ای با پاپیون. دایان یه کت شلوار طوسی پوشیده بود زیرشم پیرهن سیاه

الهه پیرهن کوتاه حلقه ای قرمز پوشیده بود که از موقعی که اومده بود دایان بهش گیر داد. مامان هم یه کت و دامن مشکی رسمی

من و مامان سوار ماشین علیرضا و دلناز شدیم. دایان و الهه تنها قرار شد با ماشین دایان بیان. پشت سر دایان رفتیم و رسیدیم به باغ

باغ بزرگی بود و صدای آهنگ میومد. نگهبان از ما اسم خواست

دایان گفت این دوتا ماشین خانواده سعادت هستن

و کدی که سامی به دایان گفته بود امروز بگه رو گفت نگهبان اجازه ورود داد. ماشین و پارک کردیم

قلبم تند تند میزد. سفت دست مامان و گرفتم. استرس داشتم. تو این دو روز سامی رو ندیده بودم. وارد باغ شدیم. با دیدن آیسان همون یه  ذره انرژی هم که داشتم تخلیه شد. آیسان با لبخند که بیشتر شبیه پوزخند بود اومد سمت ما

دکلته کوتاه پوشیده بود. موهاشو رنگ کرده بود شده بود بلوند. رژ جیگری زده بود. عین صاحب مجلسا اومد و گفت:

- خوش اومدید. بیاید راهنماییتون کنم کجا بشینید

اخمام تو هم رفت. دایان تو این دو روز بدجور شک کرده بود به منو. تمام رفتارام و زیر نظر داشت. به من نگاه کرد. بعد دایان لبخندی زد و گفت:

- ببخشید شما گارسونید؟

یهو هممون جز من زدیم زیر خنده. آیسان اخماش رفت تو هم و گفت:

- واقعا که دایان جون از تو انتظار نداشتم. آیسانم دیگه. الهه شناختی. اونذوز رفتیم بیرون

الهه: - آره شناختم. چطوری عزیزم؟

- خوبم ممنون

دایان: - آخه موهاتو زرد کرده بودی. بهتم نمیاد. جدی دارم میگم ناراحت نشو بخاطر همین به جا نیاوردم

آیسان با اخم و حرص گفت:

- اونجا میتونید بشینید

بعد رفت. رفتیم به اون مکانی که میگه. نشستیم. دایان و الهه روبه روی من. دلناز کنار من روبه روش علیرضا. سر میزم مامان نشسته بود

با چشم دنبال سامی میچرخیدم. دو روز ندیدمش، اینهمه حرفم اونروز بارَم کرد ولی بازم دلم واسش تنگ شده. واسه هیکل ورزشکاریش

یه خانم مو بلوندی نزدیک ما با لبخند شد. پیراهن مشکی پوشیده بود. چهرش یه کوچولو شبیه سامی بود. حالت نگاهش شبیه سامی بود

اومد سر میز ما و گفت:

- سلام خوش اومدید

هممون سلام گفتیم. دایان با استقبال سلام گفت و با اون دست داد. الهه حرصش گرفت. اون خانم ادامه داد

- شما خانواده سعادت هستید فکر کنم. من سارا هستم خواهر سامی

همه دوباره بیشتر باهاش سلام کردیم. زن قشنگی بود. ولی مطمئنا از سامی بزرگتر بود. مغرور نبود ولی انگار زیاد خودمونی هم نبود

سارا: - ممنون که اومدید. سامی رفته دنبال مامانم. مامان کیفشو جا گذاشته بود مامان رفت الان سامی رفته دنبالش. اومد میگم بیاد ببینتتون. جیزی نیاز داشتید گارسون هست بهش بگید. با اجازه

همه خداحافظی کردیم. دلناز گفت:

- چه زن مهربونی. بیشتر ازش بگو

دایان: - والا سامی اصلا یه جوری میشه اسم خواهرش میاد. یه ناراحتی خاصی تو چشاش حس مسشه بخاطر همین من زیاد نفهمیدم

فقط میدونم امروز میره تو ٣۶ سالگی. تو سوئیس همراه مامان سامی زندگی میکنه. تو پانسیون کار میکنه و مجرده همین. سامی بیشتر از این چیزی به من نگفت

چرا سامی نمیاد آخه. نمیدونم چند دقیقه گذشت که سامی اومد. انگار سارا رفت تو گوشش چیزی گفت و بعد سامی به میز ما نگاه کرد و سرشگ تمون داد و با یه خانمی اومد سمت ما. انگار اون خانم مامانش بود. خانم قد کوتاهی بود. موهاش مول مصری قهوه ای. پیراهن صورتی پوشیده بود. خیلی خانم خوشگلی بود

سامی رسید سر میز ما. همه پاشدن به نشانه سلام. ولی فقط من نشستم. نمیدونم چرا اینکارو کردم. وقتی نگاه خیره دایان و دیدم با اکراه پاشدم

آروم به سامی چشم دوختم. چقدر خوشگل شده بود. چقدر. ته ریش هنوز داشت. موهاش مرتب مثل قبل بود. کت و شلوار مشکی پوشیده بود. شبیه ماه شده بود. سرمو انداختم پایین

سامی: - خیلی خوش اومدید. ممنون که وقت گذاشتید اومدید

همه تشکر کردن

سامی: - خوبی دایان؟

دایان: - چاکرم داداش

- ایشون مامانم هستن فرزانه

فرزانه: - سلام خوشبختم

- مامان این خانواده هم خانواده دوستم دایان هستن. این دخترخانم کوچولو شاگرد من هستن

با من بود. نگاهش نکردم. انگار همه چشما به من دوخته شد. سرم پایین بود انا به زور سرمو آوردم بالا و لبخند کمرنگی زدم

من: - خوشبختم

فرزانه: - عزیزم چقدرم خوشگلی

سرمو انداختم پایین. سامی نگاه خیره ای به من کرد بعد نگاهشو از روی من برداشت و ادامه داد:

- ایشون هم خواهر بزرگ دایان دلناز خانم. شوهرشون علیرضا این آقا هستن

دلناز و علیرضا: - خوشبختم

فرزانه: - منم. خوشبخت شید

سامی: - ایشون مامان دایان هستن

مامان صمیمانه با مامان سامی دست داد

سامی: - ایشون هم همسر دایان الهه خانم

الهه: - خوشبختم

فرزانه: - منم عزیزم. شما هم خوشبخت شید. لطفا بشینید سرپا نمونید. ممنون که اومدید. بتونیم جبران کنیم. الانم بیشتر از این وقتتون و نمیگیریم. شما هم لذت ببرید. با اجازتون. خیلی خوشحال شدم دیدمتون.

مامانش رفت. سامی هم آروم چیزی به دمه گوش دایان گفت و رفت. به قامتش زل زدم. یه مرد چقدر میتونه دوست داشتنی باشه. سنگینی نگاهی رو حس کردم که رسیدم به دایان. ای خدا باز من سوتی دادم. خیلی بد زیرنظر بودم. خودمو زدم به کوچه علی چپ و یه خیار برداشتم و خوردم

کم کم مهمونا اومدن وسط برقصن

الهه: - دایان ماهم بریم برقصیم؟

دایان: - آخه ما...

- لطفا

بعد چشاشو عین خر شِرِک کرد. دایان هم موهاشو بوسید و گفت چشم. زن ذلیل. باهم پاشدن رفتن برقصن

علیرضا: - دلناز بیا ما سر تانگو بریم بعد یک یک با این زوج لوس مساوی شیم

خندیدیم. حالا بهترین فرصت بود. به سامی نگاه کردم. پیش سارا بود. آیسان نچسبم کنارشون بود

سامی با خنده داشت حرف میزد و سارا حواسش به پیست رقص بود. آیسانم داشت به‌ حرفای سامی گوش میداد. با غصه نگاهشون کردم. اینم از عاقبت عاشق شدن ما

سامی آروم و نامحسوس به من نگاهی انواخت و مچم و حین دید زدنش گرفت. تند به کنارش نگاه کردم که فکر کنه وارن به کنارش نگاه میکنم. ولی بد ضایع شده بودم

آهنگ تموم شد و دایان اینا نشستن. دلناز بلند شد و گفت:

- من میرم کادو رو بدم به سارا

رفت. ناخداگاه چشام رفت دوباره سمت سامی. سامی رو دیدم. دستش پشت کمر آیسان بود. یاد همون روز نحس افتادم که کمر آیسان و گرفت و بعد اون حرفای لعنتی و بهم زد. ناخداگاه یه بغض بدی کردم. تند رومو برگردوندم. ارکستر اعلام کرد بریم شام. الهه و دایان باهم و دلناز و علیرضا دست تو دست هم رفتن. منو مامانم کنار هم. دستمو وور دست مامانم حلقه زدم

رفتیم سالن شام. کباب و زرشک پلو بود. با یاد اون صحنه کل شامم کوفتم شد. از اول اشتباه بود اومدم. هرچی سعی می‌کردم فراموش کنم بدتر یه چیزی میشد این قضیه رو میکوبند تو پیشونیم که دلارام فراموش نداریم تو یه بدبختی

شام و به زور از حلقم کردم پایین و زودتر از هنه رفتم تو جام نشستم

سارا داشت رد میشد با دیدن من گفت:

- عزیزم چرا اینجا تنها نشستی. خطرناکه. همه تو سالن برای شام هستن

- ممنون من شامم و خوردم

- مطمئنی؟ چرا انقدر سریع؟

- دیگه خوردم ممنون

سارا با شک نگام کرد و رفت. سرم پایین بود و به کسی که چندماهه تمام فمر و ذکرم پیششه فکر کردم. یهو یکی جلوم بشقابی پر از کباب و جوجه گذاشت. به صاحب دست نگاه کردم رسیدم به سامی. قلبم تند تند زد. با اخم نگام میکرد

سامی: - شام چرا نخوردی

حرفی نداشتم باهاش بزنم. با اخم بدون اینکه نگاش کنم سرد و کوتاه گفتم:

- خوردم

- سارا گفت نخوردی

با حرص گفتم:

- میشه ولم کنی. خوردممممم

با اخم نگام کرد. چشم غره ای زدم و سرمو انداختم تو گوشیم. بشقاب و برداشت و گفت:

- لجباز

رفت. آره. یکی میشم بدتر از خودت. جوری عذابت میدم بفهمی از دستت چی میکشن. انقدر بیشعوری که هنوزم به این توجه نمیکنی چقدر دوست دارم. برو به آیسان جونت بده غذا رو کوفت کنه. تو که با کارات همه چیو برام کوفت کردی دیگه چی میخوای. خیلی دلم میخواست همین حرفا رو بهش بگم ولی حیف. کم کم همه اومدن تو باغ

دوباره آهنگ به راه افتاد. ارکستر بعد از چند دقیقه گفت:

- ایتجا جشن تولد هست ولی میبینم خیلی زوجهای خوشگلی هستن اینجا؟ آهنگ بذارم میاید تانگو

همه متاهلا داد زدن بله

ارکستر: - پس آهنگ و میذارم بیاید وسط بترکونید

یه آهنگ از گروه سِون بند گذاشت.

دلناز و علیرضا رفتن. الهه و دایانم. مهمونا هم بیشتریا رفتن. نگاه میکردم به رقصشون. خودمو سامی رو تصور می‌کردم.

به سامی خیره شدم. آیسان رفت پیشش و به زور کشوندش وسط

سامی بهش بگو نه بگو نمیرقصم. خواهش میکنم. بیشتر از این خوردم نکن. سامی اخم کرد و به آیسان خیره شد. آیسان دستشو دور گردن سامی انداخت. سامی دستاشو گذاشت رو کمر آیسان. باز من ضعیف تحمل نکردم. اشکا هجوم آوردن به چشام. برای اینکه کسی نبینه سریع از گارسون پرسیدم دستشویی از کجاست

نشونم داد. رفتم بالا تو دستشویی. در و بستم. جلوی آینه و روشویی وایستادم. صدای آهنگ بلند بود و کسی صدای گریه هامو نمیشنید. با صدای بلند زدم زیر گریه. به نزدیک بودنشون فکر کردم. خیلی برام داشت گرون تموم میشد

نمیخواستم عشقم نزدیک یه دختر دیگه باشه. خدایا تمومش کن چقدر درد بکشم. یهو در باز شد. تند اشکامو پاک کردم و شیر آب و باز کردم  کسی وارد شد. تو آینه نگاه کردم

با دیدن سامی سه متر پریدم از ترس هوا. عین

عین برق گرفته ها برگشتم. سامی کتشو در آورده بود و با پیرهن سفید بود

سامی: - حالت خوبه؟

- مگه نگفتی حرف نزنیم باهم. چرا انقدر باهام حرف میزنی؟چرا انقدر برات مهم شدم؟ گفتی دست از سرت وردارم. برداشتم تو مرا الان ول نمیکنی

سامی اومد چیزی بگه که با دیدن چشام گفت:

- دلارام چشات چرا قرمزه

بعد دستاشو قاب صورتم کرد. از این حرکتش اونم تو این تنهایی قلبم شروع به تپش تند کرد. احساس کردم تمام خون بدنم به صورتم رجوع آوردن و در عرض چندثانیه قرمز شدم. انقدر گرمم بود که احساس می‌کردم دارم آتیش میگیرم

حسم خیلی بد بود. صدای قلبمو میشنیدم. حس میکردم سامی هم الان میشنوه

سامی با نگرانی و ناراحتی انگشت شصتشو رو صورتم به صورت نوازش تکون داد و گفت:

- گریه کردی؟

نگاهش کردم. گریه کردم آره. بهت بگم آره تو حالمو خوب میکنی؟ قول میدی بغلم کنی بگی دیوونه گریه برای چی تو مال خودمی؟ بگم آره میگی بمون تا ابد پیشم؟ بگم آره صورتم و غرق بوسه میکنی؟ بگم آره میگی منم عاشقتم؟

دع نمیگی. هیچ غلطی نمیکنی. به حال بدم جاش میخندی. تصمیم میگیری بیشتر با کارای مزخرفت عذابم بدی

سامی انگار خسته شده بود از سکوتم

سامی: - چرا جواب نمیدی

من: - جوابی ندارم بدم

- انقدر سخته آره یا نه

- هرکاری بکنم به تودربطی نداره. عین کارای تو که به من ربط نداره. الان دوست دخترت نبینه ما تنهاییم دوباره غوغا میکنه

دوست ندارم مزاحم زندگی ایده آل تو و دوست دختر خوشگلت شم

- دلارام اینطوری نگـ...

تند هولش دادن عقب و گفتم:

- بی رحم. خیلی بی رحمی

بعد اشکام سرازیر شدو تند رفتم بیرون. از اول اشتباه محض بود اومدنم. غرور خودمو خورد کردم. میومدم خوشحالی آیسان و میدیدم آخه؟ انقدر خار و حقیری دیگه دلارام. برای دیدن مردی که حتی ذوست نداره تو باهاش حرف بزنی پاشدی اومدی اینجا. تند رفتم سر میز خودمون. همه نشسته بودن. کیفمو برداشتم و تند مانتومو پوشیذم

دلناز: - اِع واع کجا؟

من: - منو مامان میریم خونه. من خیلی خسته ام

مامان: - آخه ما که تازه...

من: - من خیلی خسته ام

علیرضا: - چیشد یهو آخه. چرا انقدر قرمز شدی؟

- حالم خوب نیست میخوام بخوابم

دایان: - باشه شما بمونید. من دلارام و الهه رو میرسونم خونه. الان خانواده الهه هم مطمئنا نگران شدن

الهه: - آخه نه...

انگار الهه خوشش نمیومد بره خونه. اولین مهمونی بود که به طور رسمی با دایان داشت میرفت. تند گفتم:

- نه شما بمونید. اگه مامان ولش میخواد بمونه اصلا مشکلی نیست من تنهایی با اسنپ میرم

دایان: - نه. این وقت شب دیره. من تورو میرسونم برمیگردم. الهه اگه تو میخوای بمون من دلارام و برسونم بیام

الهه: - آره میخوام بمونم

- پس بمون من زود میام. پاشو دلارام

تند مانتو پوشیدم. زود از این جهنم خارج بشم. همراه دایان رفتیم پیش سارا. سامی و آیسان و مامان سامی پیشش بودن

دایان: - من یه سر دلارام و ببرم خونه برمیگردم

روبه سارا گفتم:

- تولدتون مبارک. ببخشید من یکم خسته هستم. امیدوارم صد و بیست سال زنده باشید و به آرزوهای قشنگتون برسید

سارا با مهربونی بغلم کرد و گفت:

- عزیزمممم. چقدر مهربون. ممنون عزیزم

از بغلش بیرون اومدم. به مامان سامی هم لبخندی زدمو گفتم:

- از دیدن شما هم خوشبختم. خیلی ممنون ازتون. شبتون خوش

نتونستم به سامی چیزی بگم. اصلا نتونستم نگاش کنم. از اینکه کنار سامس و آیسان یودم حس بدی داشتم. از اونور سامی خیره داشت نگام میکرد

رفتیم سوار ماشین شدیم. تو کل مسیر سکوت کردیم. حواسم یه کارای تو دستشویی بود. از اینکه حتی فکرشم میکردم که انفدر نزدیکمه و صورتم و گرفته ته قلبم خالی میشد چه برسه از نزدیم. الان در تعجبم چطور من همون لحظه از ابنهمه نزدیکی غش نکردم

رسیدیم خونه. رفتم بالا. دیدم دایان هم پست سرم اومد خونه. رفتم سمت پله ها که برم اتاقم. گفتم:

- تو میتونی بری من در و قفل میکنم. میخوام بخوابم

دایان چیزی نگفت. اخم کرده بود. بیخیال رفت اتاق. رو مبل نشستم. یهو دایان در و باز مرد و اومد تو و در و بست . با ترس نگاه کردم

من: - چیزی شده؟

اومد رو تخت روبه روم نشست

دایان: - اینو من باید بپرسم. دستشویی بودی؟

- اونجا؟ آره

- سامی هم بود؟

برق گرفته نگاش کردم. تنهاییم خونه . نکنه غیذتش باد کنه بزنه گردنمو از وسط نصف کنه. با ترس گفتم:

- نه

- چرا دروغ میگی؟

- باور کن

- سامی چندثانیه بعد اینمه تو رفتی دستشویی از آیسان جدا شد و اومد همونجایی که تو رفتی

- دایان باور کن چیزی بین ما نشده قسم میخورم

دایان خیره نگاهم کرد . اخم کردووسرشو انداخت پایین و گفت:

- عاشق سامی شدی؟

جا خوردم. رنگم فکر کنم پرید. حس کردم یه لحظه خون تو رگام جریان نداره. به شدت سردم شد

دایان: - تو عاشقشی جون وقتی اسمش میاد رنگت میپره مثل الان. معلوم نیست چیشده که چندروزه افسرده ای. وقتی اسم آیسان میاد اخمات خود به خود میره تو هم و میشی سگ اخلاق. کل مهمونی چشمت به سامی بود. معلوم نیست تو اون پنجشنبه چیشده تو بعد اون افسردگی‌ گرفتی.  اونم از نگاه های سامی که....

دیگه نمیتونستم به حرفاش گوش کنم. خاطره ها دوباره یادآوری شد برام. اون پنجشنبه لعنتی. تانگو رقصیدنای سامی و آیسان. وقتی سامی دستشو انداخت دور گردن آیسان. یهو یا گریه و جیغ گفتم:

- تمومشششش کننننن

افتادم زمین و با گریه گفتم:

- آره آره عاشق اون لعنتی شدم

دایان تند پایین نشست روبه روم و بغلم کرد. با گریه گفتم:

- دایان توروخدا. توروخدا کاریم نداشته باش. میدونم الان عصبی هستی که خواهرت عاشق دوستت شده و میخوای سر به تنم نباشه. میدونم سنم الان کمه ولی تقصسر خودم نیست. توروخدا کاریم نداشته باش

دایان موهامو بوسید و با لحن آرومی گفت:

- دلارام چرا انقدر ترسیدی؟ من کاریت ندارم. من میدونم تو قضیه منو الهه رو درست کردی. الهه به من گفت خودم وعاشق شدم حستو درم میکنم. میدونم عشق سن و سال و نمیشناسه. من برادرتم حق ندارم تو زندگی تو دخالت کنم چون زندگی، زندگیه خودته. تو حق داری اداره کنی زندگیتو

من فقط در نقش یه برادر باید راهنمات باشم. بهت بگم با کی باش با کی نباش وگرنه من حق دخالت ندارم

از اینهمه شعور دایان به وجد اومدم. نشون داد مه آدم تحصیل کرده ای هست. اینکه شعور و فهم این چیزا رو داره

دایان: - بعدم سامس خیلی پسر خوبیه اینو جدی میگم. اهل هیچی نیست و آدم تحصیل کرده ای هست

فقط در تعجبم چرا اینهمه آدم چرا سامی. سامی مه خودش تو رابطست

با گریه بیشتر رفتم تو بغل دایان

من: - مشکل منم همینه اینکه منو دوست نداره. اینکه من چقدر بیچاره ام. اینکه تا عاشق یکی شدم اون عاشق یکی دیگست

دایان حرفی نزد و موهامو نوازش کرد گبعد چند دقیقه پاشد و اومد که بره

دایان: - لباستو عوض کن بخواب. من در و از پشت قفل میکنم. خطرناکه

من: - دایان. چیزی به سامی نگو

جیزی نگفت. با التماس گفتم:

- ازت خواهش میکنم

- شب بخیر دلارام. جایی نری یه وقت

رفت و در و بست. خدایا خودت کمک کن لباسمو عوض کردم و خوابیدم

~~~

داشتم تلفنی با خانم محمدی معلم دینی صحبت میکردم. همزمان دکمه آسانسورم زدم

من: - یعنی از صفحه ٢۵ اون قسمت سبزا سوال نمیاد

محمدی: - نه گفتم اون قسمت نمیاد ولی پایینش اون متنه میاد مطمئنا

- باشه دستتون درد نکنه

همزمان مامان سامی وارد ساختمون شد. تو دستش پلاستیک میوه بود خانم خیلی خوشگلی بود

تلفنو قطع کردم و با لبخند بهش سلام گفتم

فرزانه: - سلام عزیزم. وای چقدر گرمه بیرون

من: - آره خیلی

آسانسور باز شد. در و باز کردم و به مامان سامی تعارف کردم بره تو. منم رفتم تو. پلاستیک‌ها رو گذاشت پایین. دکمه سه و چهار و زدم

فرزانه: - دستم شکست. فکر کنم سامی تو این چندسال بجای غذا فقط هوا خورده. یخچالش خالی بود

لبخندی زدم. شاید آیسان براش درست میکرد

فرزانه: - دستم شکست اینا رو خریدم

من: - خسته نباشید

- ممنون گلم

در باز شد و من باید بیرون میرفتم ولی موندم بسته شه. مامان سامی تعجب کرد

من: - پلاستیک‌ها سنگینه بهتون کمک میکنم ببرید

فرزانه: - واای عزیزم. دستت دردنکنه اصلا منظورم...

- نه نه میدونم. فقط به عنوان کمک

- دختر مهربونم. تو آیسان و میشناسی

هوووف آره ازش متنفرم. رقیب عشقی منه

من: - همکلاسی منه

- آخه من موندم با این انتخاب سامی....

چیزی نگفت و سرشو به نشانه تاسف تکون داد. پس اینم از آیسان بدش میاد. ناخداگاه لبخندی زدم. در آسانسور باز شد

سه تا هز پلاستیکای سنگین و من برداشتم. مامان سامی دوتا رو برداشت و در و زد. بعد یک دقیقه در باز شد. سامی با چشای خواب آلود ظاهر شد. شلوارک و رکابی ورزشی مشکی پوشیده بود. با دیدن من کامل چشاشو باز کرد و گفت:

- دلارام

بعد مامانشو دید. بهش محل ندادم. فکر کنم مامانش فهمید بهش بی توجهی میکنم

سامی تند پلاستیک‌ها رو از دستم گرفت. دستش موقع گرفتن پلاستیکا به دستم خورد. عین برق گرفته ها نگاش کردم. چون خم شده بود خیلی نزدیک به هم بودیم. اونم نگام کرد

به چشاش زل زدم. میشه انقدر جذاب نباشی؟

صدای سارا مارو به خودمون آورد. تند از سامی دور شدم. نگاهم کرد. میدونستم بیش از حد الان قرمز شدم. مامان سارا اومد

سارا: - سلام

من: - سلام

سرتا پا یه لباس نخی قرمز پوشیده بود. موهاشو پشت سرش بسته بود. مامان سامی دستشو انواخت پشت کمر منو گفت:

- دلارام جان لطف کردن تا اینجا وسایلمو آوردن. سنگین بودن

من: - کاری نکردم. با اجازتون

سارا: - عزیزم بیا تو

من: - نه الان باید برم خونه بعد برم بیرون. عجله دارم انشاالله یه وقت دیگه. ممنون. خداحافظ

تند رفتم تو آسانسور و دکمه سوم و زدم. دستمو گذاشتم رو قلبم. تند تند میزد. وقتی به چشاش فکر میکردم قلبم تند تند میزد

رفتم خونه. دلناز داشت تلفنی صحبت می‌کرد

دلناز: - مراقب باشا. توروخدا رسیدی هرجور شده به من زنگ بزن -... - باشه عشقم خداحافظ. مراقب باش

قطع کرد. مامان گفت:

- نگران نباش عزیزم بار اولش نیست که میره تاجیکستان. به سلامت برمیگرده. من دارم یه سر میرم خونه خالتون. تا شب اونجام. اگه شام اونجا بودم بهتون زنگ میزنم. خیلی وقته ندیدمش

سرمونو تکون دادیم. دلناز حواسش به علیرضا بود. علیرضا قرار بره تاجیکستان بخاطر کارش. دایان اومد بیرون

یه تیشرت سفید پوشیده بود با شلوار جین. تند گوشی و کیف پول و سوئیچشو برداشت

دایان: - بریم. دلارام میخوای بری خونه بهار؟

من: - آره میریم برای امتحان ترم فیزیک بخونیم. اولین امتحانه

- بیا برسونمت

- آخه خونه باباشه. مسیر شما با من یکی نیست

- بیا خواهرم عیبی نداره

با مامان رفتیم سوار ماشین شدیم. از موقعی که فهمیده بود عاشقم خیلی حواسش یه من بود. مامان جلو نشست من پشت. اول مامان و رسوند و بعد منو برد سمت خونه بهار

من: - دستت دردنکنه داداشی. خداحافظ

دایان: - دلا

- بله

- من شب نمیام خونه. خونه الهه هستم تنهاست امشب

لبخند شیطونی زدم و گفتم:

- میبینم از صبح عجله داری

- بروبابا زنم تنهاست دارم میرم

سعی کردم نخندم

دایان: - چرا میخندی؟...میگم نخند. درد برو گمشو پایین بی ادب

خندیدم و گونشو بوسیدم و پیاده شدم. رفتم خونه بهار. رسپینا هم اومد. سه نفری هم درس خوندیم هر حرف زدیم

هوا تاریک شده بود. کتاب و بستم

من: - بچه ها من برم خونه دیگه

رسپینا: - آره بیا نصف مسیر و باهم بریم

بهار: - حالا بودید که

من: - ببین به شب میفته دایانم نیست که. طرفای خونه ماهم لات و لوت زیاده سریع برگردم

- باشه

بوسیدمش و کتابمو گذاشتم تو کیفم. رسپسنا هم بلند شد

رسپینا: - بهار ما میریم دستت دردنکنه

بهار: - کاری نکردم مواظب باشید

من: - باشه

- میخواید اصلا به بابام زنگ بزنم الاناست دیگه سرکارشون تعطیل شده باشه بیاد شما رو هم برسونه

من: - نه نمیخواد میریم نگران نباش

با رسپینا رفتیم. یکم حرف زدیم تا مسیرمون جدا شد.

خیلی تاریک شده بود. نزدیکای خیابون خونمون بودم که خیلی خلوت شده بود

دیگه داشتم میترسیدم. یهو چندنفر شروع کردن به سوت زدن. با ترس برگشتم دیدم چهارتا پسر خیلی لش دارن پشتم راه میان. قدمامو تند تر کردم

یکی از پسرا: - حالا چرا فرار میکنی

تندتر رفتم. دیگه حس میکردم دارم میدوئم. تاریک بود و خلوت. عجب غلطی کردم. ای کاش با بابای بهار میومدم

یکی دیگه از پسرا گفت:

- چقدرم خوشگلی

احساس کردم یکیشون دستشو گذاشت رو شونم. وایستادم و شروع کردم به بلند جیغ زدن نزدیک خونه بودم. ١۵ قدم میرفتم رسیده بودم

احساس کردم سامی داره سوار ماشینش میشه. بلند نز جیغ زدم

پسرا: - جیغ چرا خانمی

بلند بلند جیغ میزدم و کمک میخواستم. فکر کنم همون مردی که فکر کنم سامی بود دویید سمت من

خود سامی بود. با دیدن من داد زد دلارام

و تند اومد و منو کشید سمت خودش. با ترسی که از اون پسرا داشتم با گریه چسبیدم به سامی

سامی: - داشتید چه غلطی میکردید

یکی از پسرا: - کاری نکردیم این خانم زیادی بزرگش کردن

- گورتونو گم کنید یااالا

بعد دست منو گرفت و برد سمت ماشینش. انقدر ترسیده بودم میلرزیدم. از ترس نمیتونستم ازش دور شم. نگاهم کرد

موهامو آروم نوازش کرد

سامی: - این وقت شب تنهایی میری بیرون

- داشتم برمیگشتم

- چرا به دایان یا تاکسی زنگ نزدی. نمیدونی این موقع ها اینجاها خیلی خطرناکن

تنها کلمه ای که تونستم اون لحظه بگم این بود:

- ببخشید

- هیسسس. حالت خوبه الان

سرمو تکون دادم. بهش نگاه کردم. چقدر خوشگل شده بود

شلوار مشکی پوشیده بود با تیشرت مشکی. یه کت بلند کرمی نزدیک به قهوه ای پوشیده بود

کفشش هم همون رنگ

سامی: - بیا تا بالا باهات بیام

- نه نمیخواد

با اعصبانیت دستمو گرفت و گفت:

- دلارام تموم کن این لجبازیا رو

هولش دادم و با داد گفتم:

- خودت شروع کردی. دست از سرت برداشتم تو چرا دست از سرم برنمیداری. به قدر کافی اونروز منو موردلطفت قرار دادی دیگه کافیه

سامی با ناراحتی نگام کرد و گفت:

- دلارام منو ببـ...

- نمیخوام حرفی بزنی. ممنون نجاتم دادی. خداحافظ

تند رفتن آسانسور. دکمه سوم و زدم. در داشت بسته میشد که سامی تند اومد تو آسانسور. بهش محل ندادم. رسیدیم به طبقه سوم. بیرون رفتم دیدم پشت سرم اومد. با اعصبانیت نفس عمیقی کشیدم. رفتم در زدم

پشت سرم بود. هوووف دلناز در و باز کن. سنگینی نگاه سامی رو حس میکردم. تند تر در زدم

سامی: - دلارام به حرفام گوش کن

من: - گوش نمیدم. بسه دیگه برو. نمیخوام با حرف زدن باهات زندگیتو خراب کنم

- اینطوری نگو دلارام

- چرا انقدر برات مهمم هاااا؟

نگاش کردم. بهم نگاه کرد. سکوت بود. تو چشاش نگاه کردم. حرفی نداشت بزنه. نبایدم حرفی میزد

دوباره در خونه رو زدم. چرا جواب نمیده آخه. جایی که قرار نبود بره. به تلفن خونه زنگ زدم جواب نداد به گوشی دلناز زنگ زدم محال بود گوشیشو جواب نده ولی بازم جواب نداد

یهو نگران شدم

من: - باز کن دلناز چیشده آخه

سامی: - شاید جایی رفته کلید بنداز دیگه

- ندارم

- پس برو خونه ما خواهرمو مادرم هستن بمون تا بیان

- نه دلناز خونه بود مطمئنم.. دلنااااز

با ترس دوییدم رفتم پایین. یه دلشوره عجیبی گرفتم. خدایا چیزی نشده باشه. تند رفتم پایین تو حیاط سمت جایی که کلیدهای یدک و میذارن. کلید واحد خودمونو برداشتم و دوییدم از پله ها رفتم بالا. سامی تعجب کرده بود

در و باز کردم. با ترس اسم دلناز و صدا کردم:

- دلناااز

سامی: - نترس شاید بیزونه

- نه بیرون نیست مطمئنم. دلناااااز. دلناااز خواهر کجایی

در دستشویی و باز کردم نبود. حمومم باز کردم نبود. با صدای بلند سامی پریدم پیش آشپزخونه بود

سامی: - دلااارام

تند دوییدم سمت آشپزخونه. با دیدن خواهرم که کف زمین افتاده بود ناخداگاه جیغ کوتاهی زدم. چیشده آخههه

دوییدم رفتم پایین پاش. با گریه گفتم:

- خواهر... خواهر توروووخدا بلند شو چیشده آخه. دلناز چرا رنگت پریده

سامی: - بدو لباساشو بیار ببریمش بیمارستان

- سامی توروخدا یه کاری کن

- برو لباااساشو بیار چرا وایستااادی