+ میشنوی چی میگم؟
با حرص جعبه رو با پام هل دادم. دلناز داشت رد میشد. با دیدن اینکارم با اعصبانیت گفت :
- اون جعبه شکستنی هست هل میدیا
بیخیال یه گوشه وایستادم
+ الوووو
تند گوشیو جواب دادم
من: -ها، ها؟
+ میگم میای امروز بریم بیرون؟
- بابا داریم وسایلای خونه جدید و میاریم. من الآن اتاقم و باید بچینم
+ ما بیایم کمک
- لازم نکرده. اتاق خودتو همت کنی تمیز کنی
+ میگم میخوایم بریم بیرون. بلند شو بیا خونمون
- بمون از دلناز اجازه بگیرم
+ اجازه؟ چرت نگو. تو و اجازه؟
- آخه الآن میگه تو باز میخوای بری بیرون
+ باشه سریع برو بپرس پشت خطم
تند رفتم سمت دلناز. دلناز داشت پنجره رو پاک میکرد
من: - خواهر. میشه من امروز با بهار و رسپینا برم بیرون
- نه
- چراااا؟
- چون باید بمونی به من و دایان کمک کنی
- مگه من خدمتکارتونم
- نیستی ولی باید کمک کنی
با حرص گوشیمو گرفتم و گفتم:
- بهار، دلناز خانم میگه نه
+ ای باباااا. باشه من قطع کنم بابام اومد
- باشه کاری نداری. بعدا میزنگم
+ فعلا خداحافظ
قطع کردم. کارگرا میرفتن میومدن. دایان برادرم تو دستش یه جعبه بزرگ بود. اومد بالا
دایان: - کمرم شکست معلوم نیست این کارگرا رو واسه چی گرفتیم
دایان جعبه رو پرت کرد پایین. دلناز جیغی کشید و گفت:
- دااایان. اون تو شکستنی بوووود
دایان با ترس رفت بیرون کلا
دلناز: - آخر شما برادر خواهر منو میکشین. تو به چی داری نگاه میکنی بیا کمکم کن
~~~~~~
اتاقم و وسایلاشو همه رو چیدیم. ساعت ٨ شب بود
ناهارم نون پنیر خوردیم. من دلارامم. دلارام سعادت هستم
١٧ سالمه. رشته تجربی میخونم. دوتا دوست خیلی صمیمی دارم به نام بهار و رِسپینا. یه خواهر بزرگتر از خودم دارم به نام دلناز که ٣٠ سالشه. مجرد هست و استاد دانشگاه هست
یه برادر دارم به نام دایان که اون بچه دوم هست و ٢۵ سالشه
داروساز هست. ما اهل رشت هستیم. پدر و مادرم رشت زندگی میکنن
اما کار دایان و دلناز تو تهران بود. بابا هم براشون خونه خرید تا اینکه من از کلاس هشتم به تهران پیوستم و تصمیم گرفتم تهران درس بخونم و همراه دایان و دلناز زندگی کنم
بابام همین امسال یه خونه جدید تو یه مجتمع برامون خرید
خونش دسته دو بود ولی عالی بود. صاحب قبلی واحد ما رو تبدیل به دو طبقه کرده بود که طبقه بالا یه اتاق هست و من الآن اون اتاق و گرفتم. بابام تو کِشتی کار میکرد
با صدای دایان رشته افکارم پاره شد
دایان: - دلارام دارم میرم بیرون. چیزی واسه فردا نمیخوای؟
من: - نهههه
فردا اول مهر بود و سال آخر من تو این مدرسه
~~~~~~
دایان: - بلند شو دیگه. مگه نباید بری مدرسه
بیخیال سرمو بیشتر فرو کردم تو بالش
دایان: - مگه من اوسکولتم سه ساعت دارم بیدارت میکنم
- اَه ولم کن دیروز تا ۴ صبح بیدار بودم
- تا ۴ صبح چه غلطی میکردی؟
- داشتم با رسپینا و بهار حرف میزدم
- باشه بگیر بخواب. ولی خانم سرمد زنگ زد بخاطر تاخیرت من دیگه نمیاما مدرسه
با گفتن اسم خانم سرمد پریدم. فکرشو بکن روز اول بخواد دعوام کنه. تند بلند شدم
دایان: - ای کاش همینقدر که از خانم سرمد میترسیدی از منم میترسیدی
پریدم بغل دایان و گفتم:
- داداش خوشگلم چطوره
- دست بکش بابا. پاشو برو صورتتو بشور. برو مدرسه
بلند شد رفت. رفتم دستشویی و بعد انجام عملیات رفتم طبقه پایین. دلناز داشت وسایلای صبحونه رو میچید
من: - صبح بخیر بهترین خواهر
- صبح شمام بخیر کوچولو من. دیشب خوب خوابیدی
دایان همونطور که داشت برای خودش لقمه نون پنیر درست میکرد گفت:
- البته دیروز باید گفت. خانم تا صبح بیدار بود
دلناز با اخم گفت:
- چرا؟
- داشت با بهار و رسپینا حرف میزد
- دلارام قرارمون این نبود. از امشب ساعت ٩ خوابی. فقطم درس
هاااا حتما. نشستم
دلناز: - فهمیدی چی گفتم؟
- باشه
دایان: - دلارام یه چیزم بگم. امسال سال آخرته وااای به حالت اگه سرمد دوباره زنگ بزنه بگه خواهرت فلان کار و کرده بیا مدرسه. زنگ میزنم به بابا. بابا هم که میدونی دنبال بهونست تو برگردی رشت
با ترس نگاش کردم. اصلا دوست نداشتم از بهار و رسپینا جدا شم
دایان: - راستی من دیرم شده دلناز تو برسونش مدرسه
من: - نهههه خودم میرم
دایان: - لازم نکرده دوباره مثل پارسال شه
یادمه پارسال هروقت میخواستم پیاده برم مدرسه با بهار و رسپینا میپیچوندیم میرفتیم بیرون. یه بارم لو رفتیم. دلناز مارو تو پارک دید
~~~~~~
از ماشین فلوکس قدیمی دلناز پیاده شدم. این فلوکس واسه بابابزرگم بود. دلناز همیشه عاشق این ماشینش بود. که بعد از مرگ پدربزرگم رسید به دلناز. یعنی وصیت پدربزرگم بود. دلنازم میمرد واسه این ماشین
دلناز: - خواهری مراقب باشا
- باشه عشقم. فعلا خداحافظ
رفتم مدرسه. از بهار و رسپینا خبری نبود. حیاط خیلی شلوغ بود. بچه ها رو میشناختم. بعضیا هم جدید بودن
یهو دیدم دونفر با شدت هولم دادن. پرت شدم پایین
بهار و رسپینا با ذوق گفتن:
- سلااااااام
من: - سلام و مرگ. استخونم شکست
بهار: - جای سلام علیکشه
رسپینا: - والا
یهو با سوت بخشی گریختم. خانم بخشی ناظممون بود
خانم بخشی: - دلااارام
تند بلند شدم. رفتم پیش بهار و رسپینا
من: - سلام
بهار و رسپینا: - سلام
خانم بخشی: - سلام. روز اول شماها دوباره شروع کردید. پایین چرا افتادی
من: - چیز... پام پیچ خورد
- روز اول خواهشا یکم مراعات کن
رفت. بروباباااا. یهو رکسانا یکی از بچه های خب کلاسمون که یکمم کم داشت اومد سمتمون و گفت
- سلام بچه ها. یه خبر توپ دازم
من: - چیشده؟؟؟؟؟
- خانم زارع رفت
یهو منو رسپینا و بهار شروع کردیم از ذوق جیغ کشیدن. خانم زارع معلم ریاضیمون بود. میدونم یکی از دلایل رفتنش کلاس ما بود
از بس حرصش دادیم
رسپینا: - برای همیشه؟؟
- آرهههه
بازم ذوق کردیم
رکسانا: - بجاش یه معلم مرد اومده
بهار: - اسمش چیه؟
- نمیدونم
من: - برو دیگه. برو اطلاعات بیار
- باشه باشه رفتم
رکسانا رفت. شروع کردیم باهم حرف زدن. که اکیپ آیسان اومدن سمتمون. آیسان و ژینوس. دوتا دختر مزخرف تو مدرسمون. از اولین سالی که اینجا بودیم باهاشون مشکل داشتیم. دخترای نچسب
آیسان: - اوووو ببین کی اینجاس
من: - به به. چقدر ناراحت شدم از دیدنت. خوشحالم که امسال آخرین سالی هست که ریختتو تحمل میکنم
خانم سرمد اومد. مدیر چاق و عصبیمون. نذاشت اونا ادامه بدن. خانم سرمد اصلا حوصله اکیپ ما مخصوصا منو نداشت
همه صف وایستادیم.
اومد و بعد کلی حرف بچه های کلاسارو انتخاب کرد
خانم سرمد: - دلارام سعادت
رفتم تو صف. دوتا کلاس دوازدهم داشتیم. رفتم. همش استرس داشتم که بهار و رسپینا هستن. که اسم اونا رو خوند. آخهش
حالا استرس داشتم که این آیسان و ژینوس نباشن
دوتا دختر نچسب
خداروشکر اونا تو کلاس دوازدهم ب بودن
رفتیم کلاسامون. منو بهار کنار هم نشستیم. رسپینا اومد جلومون بشینه که دوتا دختر تازه وارد جلومون نشستن
رسپینا به ناچار رفت ردیف وسط نشست
تند رفتم پیش تخته و گفتم:
- بچه ها از شانس بدمون زنگ اول ریاضی داریم. الآنم سرباز رکسانا گفته معلم ریاضی رفته
بچه هآ همه جیغ کشیدن از خوشحالی
من: - هیسسس الان سرمد میاد بدبخت میشیم... حواستون باشه باید به این معلمم نشون بدیم که زیادی پروو نشه. باید از اول حالیش کنیم. شیرفهم شد
بچه هآ همه گفتن بلهههه. یهو تقه ای به درکلاس خورد. بچه ها بلند شدن. در باز شد. اووووه. یه پسر خیلی خوشتیپ وارد شد
این و ببین عجب چیزیه
قد بلند و چهارشونه. همسن دایان میخورد باشه. زاویه داشت صورتش. ته ریش. خیلی خوشگل بود
بچه ها نشستن. منم تند رفتم نشستم
معلم ریاضی رفت سرجاش ایستاد و گفت:
- با این سنتون مبصر دارید؟
بعد به من اشاره کرد
من: - نخیر بنده کار داشتم با بچه ها
- که اینطور. سلام. من سامی رادمنش هستم. معلم جدید ریاضیتون. امیدوارم بتونیم باهم سال و به خوبی تموم کنیم. چندتا نکته درمورد روش آموزشم بگم
من دوست ندارم سرکلاسم کسی حرف بزنه. به هیچ وجه. فقط به درس گوش میدید. امتحان هم نمیگم کی میگیرم باید همیشه حاضر باشید
بچه هآ همه اعتراض کردن. چخبر مگه پادگانه
رادمنش: - ساااکت. و در آخر هرکس و از کلاس بیرون کردم یک جلسه محرومه از کلاس و نمره منفی میگیره که آخر سال خیلی تاثیر داره رو کارنامش
باز همه اعتراض کردن. رادمنش بی اعتنا رفت پای تخته تا درس بده
اواسط کلاس بود دیدم حوصلم سر رفته. موشک درست کردم تا دیدم رادمنش برگشته پرتاب کردم سمت رسپینا. ولی از شانس بد من همون لحظه رادمنش برگشت
و دید یک موشک در هوا درحال پرواز است
دلارام
رادمنش با اعصبانیت گفت:
- کی پرتاب کرد اینو
همه ساکت شدن. بهار آروم گفت:
- بدبخت شدی
به رسپینا نگاه کردم. با نگاهش بهم تسلیت گفت
من: - من انداختم
رادمنش اعصبانی گفت:
- پس بفرمایید بیرون
اوه. برم دفتر که سرمد منو میکشه. اونم روز اول
رسپینا: - آقا لطفا امروز و ببخشیدش روز اول
بهار نیشگونم گرفت و علامت داد عذرخواهی کنم
من: - ببخشید دیگه تکرار نمیشه
رادمنش: - دفعه آخرت باشه خانم
بعد دوباره ادامه درسشو داد. دو دیقه بعد زنگ خورد.
همه سریع بلند شدن. رفتیم پیش رسپینا
بهار: - بیا جلوی ما بشین
رسپینا: - نمیبینی بلند نمیشن
من: - اونش با من
رادمنش داشت وسایلاشو جمع میکرد. بدون محل گذاشتن به اون رفتم سمت این تازه واردا. با حالت طلبکارانه ای گفتم:
- چطورید
دختر ١: - ممنون. بفرمایید
- به نظرم شما باید جاتونو با این خانم
به رسپینا اشاره کردم و ادامه دادم:
- عوض کنید
دختر ٢: - چرا؟
- چون من میگم
- شما کی باشی
- برو از همه بپرس دلارام کیه؟. همه منو میشناسن. من به معلما رحم نکردم بعد به شماها. سریع جاتونو عوض کنید. صبر منو امتحان نکنید
همراه بهار و رسپینا رفتیم بیرون. به نرده ها نگاه کردم
بهار: - نهههه دلارام. امروز روز اول
- خب باشه. دور و بر و بپایید بخشی و سرمد نیان
تا نشستم رو نرده رادمنش که داشت رد میشد با دیدن من گفت:
- خانم دلارام
به دلارام تاکید کرد. لابد حرفای منو تو کلاس شنید. ادامه داد:
- اینجا مدرسه هستا
از نرده پایین اومدم. رادمنش رفت
من: - این دیگه زیادی داره پروو میشه ها
رسپینا: - ولش کن بریم پایین
رفتیم حیاط. گوشه حیاط نشستیم رو زمین و شروع کردم بدگویی از این معلم جدید. اکیپ آیسان اومدن و روبه روی ما نشستن و شروع کردن به تیکه انداختن
بهار: - شما کار و زندگی ندارید انقدر پیگیر مایید؟
ژینوس: - چرت نگو. همین مونده پیگیر شما باشیم
رسپینا: - مشخصه دیگه. عین مگس دارید بالاسرمون ویز ویز میکنید
ژینوس: - دهنتو ببند بابا
با حرص به ژینوس نگاه کردم. به من توهین میکرد جوابشو میدادم اما تحمل نداشتم به دوستام چیزی بگن
بلند شدمو موهاشو گرفتم و گفتم:
- چی زر زدی؟
آیسان با حرص دستمو کشید و گفت:
- دست کثیفتو از دوست من بردار
با حرص آیسان و هل دادم. افتاد پایین. بهار و رسپینا هم اومدن.
ژینوس اومد سمتم رسپینا که کاراته میرفت یه حرکت پا زد تو شکم ژینوس. آیسان اومد سمتم موهامو گرفت. بهار دستاشو محکم گرفت. اصلا بد وضعی بود. با سوت خانم بخشی هممون از هم جدا شدیم
~~~~~~
الان تو دفتر هستیم. روبه روی خانم سرمد اعصبانی
جالب اینه این رادمنش هم بود
چون معلما خودشون اتاق جدا برای استراحت داشتن که اونجا کمد بزرگی بود که متعلق به هرکدومشون بود و یه میز ناهارخوری بزرگ و صندلی و اینا
دفتر جای خانم سرمد و خانم بخشی بود فقط
سرمد: - باز نیومده شما بی مصرفا شروع کردید؟
آیسان: - این دلارام شروع کرد
عجب پرویی هستا. سه ساعت تیکه مینداختن بعد به من میگه تو شروع کردی
من: - حرف الکی نزن. چی میگی؟ من بودم لابد سه ساعت اومدم تیکه انداختم
ژینوس: - حرف نزن بابا
بهار: - تو حررررف نزن
آیسان: - صداتونو ببرید
رسپینا: - اول صدای خودتو ببر بعد بیا حرف بزن
رادمنش با تعجب نگامون میکرد. خانم سرمد با اعصبانیت گفت:
- ساکت شید ببینم. خجالت نمیکشید. روز اول باز پریدید به هم. به اولیا تک تکتون زنگ میزنم بیان تکلیف منو مشخص کنن
وااای دایان صبح به من تذکر داد. انگار رادمنش ترس و تو چشای هممون دید چون گفت:
- خانم سرمد من حق دخالت ندارم اما اگه عیبی نداره چون روز اولشونه به اولیا زنگ نزنید
آخخخخ پسر خدا تورو نگه داره. خانم سرمد با عشق لبخندی زدو گفت:
- فقط بخاطر شما. شما هم سریع از جلو چشای من دور شید
تند رفتیم بیرون
~~~~~~
تو راه برگشت به خونه بودیم. با بهار و رسپینا طبق معمول درحال خنده و اَدا بازی بودیمو تا نزدیک خونه شدیم
من: - بچه ها من دیگه برم
رسپینا: - مارو آخر خونتون دعوت نکردی
- باشه دعوتتون میکنم
بهار: - کی؟
- امروز، فردا. نمیدونم. فعلا خداحافظ
رفتم سمت خونه. در باز بود. سرایدار در ورودی ساختمون و باز میذاشت. روبه روی ساختمونمون یه پارک بزرگ بود. از ایندفعه یادم باشه پاتوق جدیدمون اینجا باشه. رفتم تو و آسانسور و زدم. تو کیفم دنبال کلید میچرخید. اما حالا مگه پیدا میشه؟
احساس کردم یکی پشتمه. برگشتم ببینم کیه که با دیدن کسی که پشتمه رسما گریختم
این اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟
سامی رادمنش. معلم ریاضی
اونم با دیدن من تعجب کرد
من: - منو تعقیب میکنید؟
سعی کرد با خونسردی بگه:
- برای اومدن به خونه خودم باید جواب پس بدم
به به. ببین معلم ریاضی جدیدمون همسایمونه. خوب شد. عجب حوری گیرمون اومد. نمره بگیریم ازش
وارد آسانسور شدیم. دکمه ٣ رو زدم. اونم دکمه ۴. به به َبقه بالا ما هم هست که. هرکاری میکردم کلید و پیدا نمیکردم. ای بابا. دلناز و دایانم نیستن که
تمام کتابامو ریختم بیرون اما حالا مگه پیدا میشد. رادمنش بیخیال به جلو زل زده بود. کتابامو جمع کردم
چیکار کنم. هیچکی خونه نیست پی من چیکار کنم. به این بگم گوشیشو بده
الان میگه چقدر پروو هست
در باز شد. چیکار کنم برم. اما پشت در بسته چیکار کنم. در آسانسور بسته شد. رادمنش با تعجب به من نگاه کرد. طبقه چهار آسانسور ایستاد. رادمنش پیاده شد. منم پشت سرش. چطوری بهش بگم گوشیتو بهم بده بزنگم
یهو رادمنش وایستاد و با یه حرکت برگشت سمت من. منم تا اومدم وایسم دیر شده بود و صاف رفتم تو شکمش
رادمنش: - چرا داری میای دنبالم؟
ای خدا. چقدر من ضایعم
من: - راستش کلیدمو جا گذاشتم. میشه.... گوشیتونو بدید
رادمنش قفل گوشیشو باز کرد و داد به من. به به آیفون
11pro max
البته منم گوشیم همینه. رادمنش رفت داخل واحد و به من گفت:
- کار داشتی بیا تو
شماره دایان و گرفتم که در کمال تعجب دیدم شماره دایان تو گوشی رادمنش سیو هست
~ دایان
تند رادمنش و صدا کردم
من: - تو داداش منو از کجا میشناسی؟
- داداشت کیه؟
- دایان
رادمنش با تعجب گفت:
- تو خواهر دااایانی؟
- آره
سامی با تعجب ابروهاشو انداخت بالا. بعد رفت خونش دوباره
شماره رو گرفتم. بعد ٣ بوق جواب داد. حالا اگه من زنگ میزدم اصلا جواب نمیداد
دایان: + بههههه. داش سامی خودمونه که
من: - سلام دایان
+ دلااارم؟
- آره منم
+ تو با گوشی سامی...
- بعد تعریف میکنم. فقط بگو که کی میای خونه. من کلید و جا گذاشتم
+ من تا بعدازظهر طول میکشه کارم خواهری. زنگ بزن به دلناز
- باشه برو. کاری نداری
+ نه. خداحافظ
قطع کردم. شماره دلناز و گرفتم. اگه شماره دلنازم سیو باشه جفت پا میرم تو صورت این سامی رادمنش
اما نبود. خیلی بوق خورد اما دلناز جواب نداد. میدونستم تو کلاسش باشه جواب نمیده. داشتم قطع میکردم که صدای آرومی از پشت گوشی اومد
من: - الو خواهر
- دلارام تویی؟
- آره ببخشید زنگ زدم
- مگه نگفتم زن.....
- صدات نمیاد
- میگم مگه نگفتم وسط کلاسم زنگ نزن
- ببخشید فقط میخواستم بدونم کی میای من کلید و جا گذاشتم دایانم زود نمیاد
- وااای خدا. منم امروز دیر میام. تازه میخواستم زنگ بزنم خونه بگم خودت برای خودت غذا درست کن
- چیکار کنم
- تو آخر من و از حرص دق میدی. چرا کلید برنداشتی
- جا گذاشتم خب
- ای باباااا
- من میرم خونه رسپینا
- باشه خواهری. رسیدی زنگ بزن
- باشه فعلا
قطع کردم. در خونه سامی باز بود. خودش نبود. رفتم دمه در. خب چی بهش بگم. چطوری صداش کنم
من: - آقای رادمنش....... آقا..... آقا سامی........ معلوم نیست کدوم قبرستونی هست
یهو جلوم ظاهر شد. یا خداااا. اینهمه محترم صدا کردما. حالا یه چیز گفتم ظاهر شد
سامی: - چیشد؟
گوشیو بهش دادمو گفتم:
- ممنون با اجازه
اومدم برم که سامی گفت:
- دلارام اگه کسی نیست خونه بیا تو تا داداشت اینا بیان
- ممنون من میرم خونه رسپینا اینا
خداحافظی کردم و رفتم. رفتم خونه ویلایی رسپینا اینا. درشون طبق معمول باز بود
رفتم و در اصلی رو زدم. خواهرش رویا در و باز کرد
بغلش کردم
رویا: - از این ورا
- دیگه ببخشید کسی خونه نبود من کلیدم جا گذاشتم
- خیلی خوش اومدی. رسپینا دستشویی هست. برو بشین
رو مبل نشستم. رویا دختر ٢٣ ساله ای بود. دانشگاه میرفت هنوزم اما در کنار اینا تو منشی یه دندون پزشکی بود
پدر و مادر رسپینا ۵ سال پیش تصادف کردن و از اون به بعد رویا، رسپینا رو بزرگ کرد. حواسش شیش دنگ رو رسپینا بود. نون آور خونه رویا بود. یه دختر ٢٣ ساله تو این سن خیلی سختی میکشید انقدر فشار کارا روش بود
رسپینا اومد از دستشویی بیرون. با دیدن من گفت:
- اع دلاااارام. تو اینجا چیکار میکنی؟
- میخوای برم
- چرت نگو
بغلم کرد. براش تعریف کردم چرا اومدم. باهم رفتیم اتاقش
رو صندلی میز تحریرش نشستم. رو تختش نشست
من: - زنگ بزن به بهار بگو بیاد یع خبر تووووپ دارم براتون
رسپینا: - بگو بگو
- نه اول به بهتر بزنگ بیاد
رسپینا به بهار زنگ زد و گفت بیاد سریع
رسپینا: - گفت ۵ دیقه دیگه اینجام
- بعله بعله ۵ دیقه دیگه
• نیم ساعت بعد •
منو رسپینا داشتیم مگس میپروندیم. که یهو در محکم باز شد و بهار اومد تو و گفت:
- سوپراااایز. زود اومدم؟
در و بست و رو تخت نشست. چشامو ریز کردم براشو گفتم:
- الان فکر میکنی زود اومدی
- خب ببخشید. ترافیک بود
رسپینا: - همچین میگی ترافیک بود انگار با ماشین شخصیت داشتی میومدی. بگو داشتم پیاده میومدم دیر شد دیگه
بهار: - حالا ضایع نکنید. موضوع مهم چیه
براشون موضوع همسایگی من با رادمنشو تعریف کردم
بهار: - شتتتتت. شوخی نکن
من: - به نظرت سه ساعت زر زدم دارم شوخی میکنم
رسپینا: - یعنی با دایانم دوسته
- آره بابا. اصلا داشتم شاخ در میآوردم وقتی دیدم اسم دایان تو گوشیش سیو بود
بهار: - فقط اونجا که رفتی تو شکمش
رسپینا و بهار شروع کردن به خنده. رویا صدامون کرد بیایم ناهار. بعد ناهار تصمیم گرفتیم بریم بیرون. من که با لباس مدرسه بودم. از رسپینا لباس گرفتم. هودی صورتی و شلوار جین آبی.
باهم رفتیم بیرون. رویا گفت زود برگردیم. ما هم گفتیم حتمااااا
~~~~~~
بهار: - واااای
ما: - چیشده؟
بهار: - مامانم و دلناز هرکدوم ۶ بار زنگ زدن
ساعت ٩ شب بود. وای خدایا. دلناز منو دار میزنه
رسپینا: - وااای رویا هم زنگ زده چندبار
من: - بدبخت شدیم. بدو گوشیتونو بدید من به دلناز بزنگم
با گوشی بهار زنگ زدم به دلناز. دلناز با اعصبانیت جواب داد
دلناز: + الو
من: - سلام خواهر
+ خواهر درد. معلوم هست این وقت شب کجا هستین هاااا؟
- وا. خونهٔ چیزیم دیگه...چیز
رسپینا و بهار علامت دادن بگم خونه رسپینا
من: - خونه رسپینا
+ منو رنگ نکن. به رویا زنگ زدم. اون خیلی نگران بود. چرا تلفناتونو جواب نمیدید. ما رو کشتید از نگرانی
- ندیدیم
+ کجاااایید؟
- خیابون ولیعصر
+ آخه اونجا چه غلطی میکنید. صبر کنید بیام دنبالتون. تو آخر منو از حرص میکشی دلاااارام. لوکیشن بفرست بیام
قطع کرد. لوکیشن براش فرستادم. بچه ها هم به خواهر و مادرشون خبر دادن
دلناز با اون فلوکسش اومد دنبالمون. بهار و رسپینا رفتن پشت نشستن من جلو
من: - سلام
بهار و رسپینا: - سلام
دلناز: - علیک سلام. معلوم هست دارید چیکار میکنید. میخواید ماها رو دق بدید
تا خونه های بچه ها دلناز یه سره غر زد. رسپینا و بهار و رسوند
و رفتیم خونه. رفتیم داخل. دمه آسانسور هیکل ورزیده سامی رو دیدم. حواسش به ما نبود و منتظر بود آسانسور بیاد پایین. دلناز بدون توجه به سامی با حرص گفت:
- میشنوی چی میگم دلارام
به سامی آروم سلام گفتیم. اونم جواب داد
من: - راستش و بخوای اصلا حواسم نبود چی میگی
دلناز: - وااای خدا چرا انقدر حرصم میدی. هااان؟ به خدا همه اینا رو به دایان میگم
با اسم دایان با ترس گفتم:
- نه به دایان چیزی نگیا
- اتفاقا خوبشم میگم
سامی با خنده سرشو انداخت پایین. بایدم بخنده با این ترس من از دایان. وارد آسانسور زدیم. دکمه ٣ و ۴ و زدیم
دلناز: - تا این وقت شب تو خیابون ولیعصر چیکار میکردید؟
من: - کافی شاپ رفته بودیم
- بیخووووود. چرا تا میای تهران یه روز نمیتونی خونه بمونی هان
- دلناز بس کن یه بند داری غر میزنی
- خدا خدا میکنم تابستون بیاد سریع تر بری رشت. انقدر از دستت حرص نخورم
سامی بدون توجه به جلو خیره شده بود. در آسانسور باز شد سریع رفتم بیرون. دلنازم پشت سرم اومد
رفتم دمه در واحد منتظر بودم دلناز در و باز کنه
دلناز: - با گوشی کی زنگ زدی به من؟
- کی؟
- صبح بعد مدرسه
- با گوشی همین آقایی که کنارمون بود
- واای خدا. چرا نگفتی ازش تشکر کنم
- از بس غر زدی
صدای پا از طبقه بالا میومد و بعد صدای بسته شدن واحد که نشون میداد سامی رفته خونه
دلناز: - ای بابا الان این کلید بی صاحاب شده من پیدا نیست..... آها اینجاست
از کیفش در آورد در و باز کرد. تند رفتم اتاقم و در و بستم. حوصله غر زدنای دلناز و نداشتم. نیم ساعت با گوشیم کار کردم بعد رفتم پایین. دلناز داشت برای شام کتلت درست میکرد
دایان هنوز نیومده بود. رو مبل لم دادم و با گوشیم کار کردم
دلناز: - بسه دیگه سرت یه سره تو گوشیته
من: - اَه مامان ولم کرد تو ولم نمیکنی. چقدر غر میزنی
- ولت کردم تا ٩ شب با دوستات بیرونی
- دلناز به دایان نگیا. بعد به بابا میگه، بابا من و میکشه
- به یک شرط
- چه شرطی
- بیای منو بوس کنی و قول بدی دیگه تا این وقت شب بیرون نمیری
خب اولین مورد هیچ اشکالی نداشت ولی دومی رو شک دارم
ولش کن انجام میدم
رفتم بوسش کردم و گفتم باشه
دایان در و با کلید باز کرد و وارد شد
با دیدن ما گفت:
- اَه اَه چه خواهرای زشتی
دلناز: - خسته نباشی. چه عجب ما تورو دیدیم
من: - خسته نباشی آقااااا دایان
دایان درو بست و اومد آشپزخونه
دایان: - دیگه ما هم همش کار میکنیم دیگه
من: - آره آره
دایان: - مسخره میکنی؟
- دایان بگو ببینم شاخ دارم یا دم
دایان فهمید ضایع شده. تند گفت:
- خب حالا هرچی. یک ساعت با دوستام بیرون بودم
- عرعرعر
- دو ساعت
- آره آره
- سه ساعت
- خوددددتی
- بروبابا. اصلا از ساعت ۵ تا الان با رفیقام بیرون بودم
دلناز: - واقعا که. بعد من دلم و به تو خوش کردم میخوای الگوئه این دلارام باشی.
رفتم تو هال نشستم. دایان لباسشو عوض کرد و اومد نشست
من: - با سامی بیرون بودی؟
دایان: - به توچه. وایسا ببینم. تو سامی رو از کجا میشناسی. با تلفن اون چرا زنگ زدی
- خب ایشون همسایه جدیدمونه و معلم جدید ریاضیمون
- شوووخی نکن. معلم ریاضیت سامی هست؟
- آره. تو ساختمون دیدمش تعجب کردم
- آهاع. حالا بیا بغل داداشت ببینم
رفتم بغلش نشستم. هردو با گوشیامون کار کردیم. دلناز داشت سفره میچید که با دیدن ما گفت:
- چخبرتونه. پاشید بیاید شام بخوریم
~~~~~~
• دو هفته بعد •
زنگ دوم بود زنگ تفریح. با بهار و رسپینا یه گوشه کز کرده بودیم. آیسان اینا اونور داشتن با خانم سرمد حرف میزدن
بهار: - دارن پاچه خواری میکننا
رسپینا: - مگه کار دیگه ای جز پاچه خواری دارن؟
آیسان و ژینوس اومدن به گوشه نشستن
بلند تیکه انداختم:
- ماشاالله چطوری این حجم از خودشیرینی رو با خودت حمل میکنی
آیسان: - با منی؟
با لبخند ملیحی برگشتم سمتش گفتم:
- مگه خودشیرینی سریع به خودت میگیری
- کاملا معلومه داری به من تیکه میندازی
- اصلا دوست دارم تیکه بندازم. مشکل داری بیا حلش کنیم
- باشه
بلند شد اومد سمتم. یهو یه چک محکم ازش خوردم. اصلا از آیسان انتظار چنین کاریو نداشتم. یه طرف صورتم سوخت. با تمام حرصش زد. بهار و رسپینا جیغ زدن و شتاب زده اومدن سمت من. تاحالا پدر و مادرم رو من دست بلند نکردن این کرده
نمیخواستم دعوا راه بیفته ولی جوری براش جبران بکنم که نفهمه از کجا خورده
پوزخندی زدم و گفتم:
- زمین گرده آیسان جوووون
زنگ کلاس خورد. با اعصبانیت رفتم کلاسو در و محکم بستم. بسته شدن محکم در همانا و صدای آآآآخ سامی همانا
با ترس برگشتم دیدم سامی دماغشو گرفته
اَه الان ریاضی نحس و داشتیم
بدون عذرخواهی با اعصبانیت تمام رفتم نشستم. رفتم کنار دیوار نشستم. بهارم با ترس نشست کنارم
رسپینا که اومده بود جلوی ما مینشست با ترس به اعصبانیت من نگاه کرد. منو میزنه؟ دلارام سعادت و.... نشونش میدم
~~~~~
سرمو گذاشته بودم رو میز و داشتم به انتقام از آیسان عوضی فکر میکردم که دیدم هعی پای بهار میخوره بهم. اهمیت ندادم. دیدم نیشگون گرفت. با اعصبانیت سرمو بلند کردم که فحشش بگیرم دیدم سامی با چهره عصبی بالا سرمه
گریختم رسما
سامی: - برو بیرون
- اما....
- بروووو بیرون
به جهنم. اعصاب این کلاس و ندارم. خیلی خونسرد کیفمو برداشتم و رفتم بیرون. تو حیاط نشستم تا زنگ خورد.
خداروشکر سرمد و بخشی متوجه نشدن
زنگ به صدا در اومد. همه اومدن پایین برن خونه هاشون
بهار و رسپینا اومدن سمت من
رسپینا: - خوبی
- نخیر
- زیر چشمتم داره کبود میشه
- بیخیال شما برید من یه کاری دارم
بهار: - چه کاری
- بعدا میگم
رفتم طبقه بالا کلاسمون. کلاس خالی بود فقط سامی بود داشت وسایلاشو جمع میکرد
با دیدن من گفت:
- چیزی شده
با حرص در کلاس و بستم. معلم نچسب. با خونسردی رفتم پیشش. وقتی میخواستیم بریم پیش میز معلم و تخته به برآمدگی کلاسمون داشت. یه پله. میز معلم و تخته بالای پله بود
رفتم بالای پله
من: - ببین آقای رادمنش این دومین جلست هست و من کاری ندارم. تازه واردی منو نمیشناسی. من تو این مدرسه معروفم. حالا به هرچی. شما فکر کنید به بی ادبی و گستاخی. اما اگه دفعه بعد بیاید جلوی بچه ها اینطوری با من حرف بزنید
سامی اومد سمتم و اون میمومد جلو من میرفتم عقب
سامی با اخم گفت:
- چیکار میکنی مثلا؟ اخراجم میکنی؟ یا کاری میکنی من جلوی بچه ها ضایع شم؟
با ترس رفتم عقب. چقدر هیکلش گندستا. غلط کردم هیچکاری نمیکنم
یهو از اون پله افتادمو محکم افتادم رو میز اول و پرت شدم پایین. فکر کنم کمرم شکست. کمرم یه تیر بدی کشید
سامی با ترس گفت:.
- چیشد؟
اومد سمتم. خانم یوسفی معلم دینمون و آقای کشاف معلم جغرافیمون اومدن تو کلاس
با دیدن من تند اومدن سمتم و گفتن:
- خوبی دلارام
داشتم از درد میمردم اما لبخند زدمو گفتم:
- آره آره
یوسفی: - رنگت پریده. آقای رادمنش چیشد؟
رادمنش: - داشت با من حرف میزد پشت پشتی راه رفت پرت شد پایین
کشاف: - بریم به خانم سرمد بگم زنگ بزنه اولیات
وااااای سرمد. منو با اسلحه تیربارانم میکنه
من: - نههههه خوبم مرسی
رادمنش: - چی چیو خوبم. بلند شو دلارام
من: - گفتم که خوبم
یوسفی: - به این باشه بلند نمیشه. بیاید بلندش کنیم
بلندم کردن. تیر بدی کشید
منو بزور از پله ها بردن پایین. در سرمد و زدن. سرمد داشت تلفتی حرف میزد با دیدن من قرمز شد. با حرص تلفن و قطع کرد و گفت:
- بااازم تو؟ باز چه غلطی کردی
بیا من دارم میمیرم این میگه چه غلطی کردی. اینم از طرز صحبت مدیر مدرسه
خداروشکر سامی به کمکم شتافت و گفت:
- خانم سرمد اشتباهی افتاد. من دیدمش بی تقصیر بود. بی زحمت با اولیاش تماس بگیرید بیان ببرنش
نشستم رو صندلی. خانم یوسفی هعی حالم و میپرسید و سرمد یه بند غر میزد. زنیکه چاق و غرغرو
من: - نههه نمیخواد به اولیام زنگ بزنید. من خوبم بابا
کشاف: - تو کجات خوبه. لج نکن دلارام
- به خدا خوبم
سامی: - به حرفش توجه نکنید شما زنگ بزنید
ای بزنم فکتو بیارم پایین. معلم مسخره و نچسب. فقط هیکل درشت کرده هیچ مغزی تو کلش نیست
سرمد زنگ زد به خواهرم. مطمئنا الان خونست
چون امروز کلاس داشت
• نیم ساعت بعد •
خانم یوسفی و آقای کشاف رفتن. اما سامی موند. سرمد هم با غیظ منو نگاه میکرد. یعنی تنها بودیم رسما منو میترکوند
یهو در بدون هیچ در زدنی باز شد و دلناز با دلهره اومد تو و یه سلام سرسری کرد و نشست پایین پام
دلناز: - حالت خوبه خواهری؟
- خوبم خوبم
- بایدم بگی خوبم. هرروز یه گند. آخه داری مگه میری کوهنوردی تمام دست و پات کبوده دائم
- حالا میریم بیرون حرف می زنیم من خوبم
وااای تموم کن. دلناز حرصی نگام کرد و گفت:
- تو زبون آدم حالیت نمیشه. نمیفهمی مامان و بابا تورو به من و دایان امانت دادن هرروز برو خودتو ناقص کن
- باور کن خوبم
- آره از رنگ پریدت مشخصه. بلند شو
چطوری بلند میشدم. نمیتونم
من: - خواهر نمیتونم
- یعنیییی چی نمیتونم
- خب کمرم تیر میکشه توان راه رفتن ندارم
سرمد با غیظ سرشو برام تکون داد. بروبابا
دلناز: - خب من چیکار کنم. نکنه انتظار داری کولت بگیرم
- نمیدونم یه کاری بکن من نمیتونم راه برم
- دلاااارام منو حرص ندههههه
با ترس با شدت پاشدم کمرم تیری کشید و تند نشستم
دلناز با نگران گفت:
- خوبی عزیزم؟
سامی: - دلناز خانم اگه مشکلی نمیبینید من بغلش کنم بیارمش تا ماشینتون
چشای خانم سرمد شد قد نعلبکی. خیلی پروو هستا این سامی. انگار با یه بچه طرفه. بغلش کنم؟. خداروشکر از دلناز مطمئن بودم که جواب رد میده
دلناز نگاهی به من انداخت و گفت:
- زحمت نشه براتون
واااااا جاااان؟ الان خواهر من قبول کرد؟ نه این امکان نداره
سامی اومد سمتم و با یه حرکت بغلم کرد
تو جثه بزرگش گم شده بودم. حواسش به جلوش بود. اخم ریزی کرده بود
چقدر جذابه
دید دارم نگاش میکنم. پوزخندی زد و گفت:
- دختر دبیرستانیا چقدر کوچولو هستن
با حرص نگاش کردم. سامی منو گذاشت تو فلوکس دلناز. با تعجب به فلوکسش نگاه کرد
سامی: - میخواید من باهاتون بیام؟ کمک نیاز ندارید
دلناز: - نه دستتون درد نکنه. الان به دایان زنگ میزنم خودشو برسونه این ولوله رو ببریم دکتر
چرا با من عین بچه ها رفتار میکنن. اونروز منو بردن دکتر و دکتر گفت باید یک هفته استراحت کنه. پسسسسسس یه خبر خوب
نباید تا یک هفته برم مدرسه. انقدر ذوق کردم. کلی قربون صدقه جد و آباد سامی رفتم که باعث شد چنین اتفاقی برام بیفته
~~~~~
یک هفته گذشت. تو این یک هفته دایان و دلناز عین چی از من مراقبت میکردن. حالم خیلی خوب شده بود ولی الکی خودمو میزدم به مریضی که بیشتر نرم مدرسه
یک هفته و سه روز گذشته بود. هیچکس خونه نبود و همه سرکار بودن. داشتم با مامان چت میکردم که یکی زنگ در و زد. به ساعت نگاه کردم 2:15
الان که نه دایان میاد نه دلناز
با تعجب رفتم در و باز کردم که دیدم سامی دمه در
با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- حالت چطوره؟
هنوز کینه اونروز که بیرونم کرد و داشتم. با حرص گفتم:
- خوبم
- دایان هست. هرچی زنگ میزنم جواب نمیده
- نخیر
در و محکم کوبیدم. عوضی. یادش رفته چطوری پرتم کرد بیرون
رفتن نشستم و ادامه چتم و با مامان کردم. اما یاد کارم افتادم
چقدر گستاخ شدما. بیچاره مگه چیکار کرده. همه اینکارا تقصیر منه. چرا باهاش اینجوری رفتار کردم. وااای خدا. نکنه لج کنه نمرمو پایین بده
بدبخت میشم. باید برم ازش عذرخواهی کنم
تند کلید و انداختم تو جیبم. گوشیمو گرفتم و از پله ها رفتم طبقه بالا
اما تو راپله بودم که صدای آیسان به گوشم رسید. کنجکاو رفتم بالاترین پله. جوری که خودم معلم نباشم
دیدم آیسان داره دمه در خونه سامی با سامی حرف میزنه
یا ابولفضل چیشده؟ این عجوزه اینجا چیکار میکنه
سامی به چهارچوب در تکیه داده بود و داشت لبخند میزد. آیسان با حالت لوسی گفت:
- با من بد حرف زدی ولی من باز اومدم ببینمت
سامی: - خوش اومدی عزیزم
جاااااان؟ تو دو هفته این آیسان مخ سامی و زد. درووووغ
آیسان: - حالا بیام تو؟ یا میخوای برم؟
سامی: - بیا تو لوس خانم
آیسان رفت تو. سامی تک خنده ای کرد و در و بست. چراااا. دقیقا چیشده ؟ اینا باهم. نه دروغه
تند به بهار و رسپینا تو واتساپ زنگ زدم
رسپینا جواب داد
بعد چند دقیقه هم بهار
من: - کجایید؟
بهار: - سلام من تازه دارم از کلاس زبان برمیگردم
رسپینا: - سلام خوبید؟ منم خونه هستم
من: - تا جایی که میتونید سریع خودتونو برسونید خونمون. این صحنه رو از دست ندید
بهار: - چیشدهههه
- یه چیز عالی. لوکیشن خونمون و میفرستم سریع بیاد
تند قطع کردم و لوکیشن و فرستادم. بچه ها نیم ساعت بعد رسیدن. تو راپله نشسته بودم که دیدم بهار و رسپینا دارن در واحد ما رو میزنن
تند از راپله گفتم:
- پیس پیسسس. بیاید آروم بالا
رسپینا: - اونجا چیکار میکنی
- بدویید بیاید
بچه هآ اومدن بالا. تند براشون قضیه رو تعریف کردن. دهن هردوشون باز مونده بود
من: - تا موقعی که شما بیاید من یه فکر خفن کردم. یه نقشه برای جبران اون چکی که از آیسان خوردم
براشون مفصل تعریف کردم. بهار تند گفت:
- چرت نگو پای سامی در میونه
من: - عزیزم تر و خشک باهم میسوزه
رسپینا: - پس اوکی حله من هستم
من: - سریع عکسو بگیریدا
بهار: - باااشه
نفس عمیقی کشیدم. رفتم در و زدم. رسپینا و بهار هم پشتم با فاصله وایستاده بودن
سامی در و باز کرد
با دیدنم اخماش رفت تو هم و گفت:
- بله؟
- راستش خوب هستین
- بله
- میخواستم ازتون یه عذرخواهی کنم
سامی با تعجب به منو بهار و رسپینا نگاه کرد. زود باش آیسان بیا دمه در دیگه
من: - من با شما خیلی بد حرف زدم اما شما خیلی به من کمک کردید
سامی: - مشکلی نیست
- نه مشکله.... یعنی.... وایستید
بدو دیگه آیسان بیا دمه در
من: - شما خیلی خوشتیپ هستید. یعنی اون زاویه صورتتون
سامی تعجب کرد. باید میگفتم که آیسان بیاد دمه در
خداروشکر نقشم گرفت و آیسان تند اومد دمه در. انگار سامی ترسید. لابد بهش گفته بود نیاد دمه در
آیسان با اخم نگاه میکرد
من: - سووووپرایززززز
آیسان و سامی تعجب کردن
من: - خیلی به هم میاید مبارک باااشه
بهار و رسپینا: - مبارکهههه
آیسان ترسید. حتما فکر میکنه من الان میرم به همه بچه های مدرسه میگم با سامی دوسته. خب آفرین درست فکر میکنه
چون میخوام آبروشو ببرم
این به اون در آیسان خانم
کاری کنم از مدرسه اخراج کنم
من: - ما مزاحم وقت عشقیتون نمیشیم. با اجازه
تند با بهار و رسپینا رفتم خونمون. باهم خندیدیم. عکسی که بهار گرفته بود و نگاه کردم اوه عجب عکسی گرفته ازشون
عالی. اینم مدرک اگه حرف و باور نکردن
یهو در با کلید باز شد و دایان و دلناز باهم اومدن
دلناز: - سلام بچه ها
دایان: - اع همه زشتا جمع شدن که
رسپینا و بهار دلناز و بغل گرفتن و خونه جدید و تبریک گفتن و با دایان دست دادن
دلناز: - قربون شما. چیزی خوردید؟
بهار: - نه ما تازه اومدیم
دایان: - میبینم دلارام خانمم خیلی سرحال از جاش پاشده. تا صبح که میگفتی نمیتونم پاشم
وااای به کل کمر درد ساختگیمو یادم رفته بود
من: - چیز..... چیز
دلناز: - مارو گول میزنی نه؟
- نه بابا یکم پاشدم ورزش کردم خوب شدم
برای اینکه بیشتر سوال پیچم نکنن دست رسپینا و بهار و گرفتم و رفتیم بالا اتاقم
~~~~~~
بعد از ناهار با بهار و رسپینا اومدیم بیرون. تصمیم گرفتیم بریم کافی شاپ یه چیز بخوریم بعد بریم دور دور
نشسته بودیم و من یه شیک شکلات سفارش دادم
بهار یه قهوه ترک و رسپینا آیس پک
یه کیکم خریدیم
رسپینا: - ولی خدایی این پارک روبه روی خونتونم خوبه ها
من: - آره تصمیم دارم پاتوق جدیدمون اونجا باشه
بهار: - نمیبینی چقدر پسر اونجان. به نظرت دلناز و دایان بهت اجازه میدن
- ول کن بابا اونا که هیچوقت نیستن.... بچه ها من برم دستشویی الان میام
پاشدم رفتم دستشویی. با تعجب دیدم رو آینه دستشویی با رژ نوشته بود:
سارا ناناز. این شمارمه تماس بگیرید
حواسم به اون بود که محکم رفتم تو دیوار. یعنی نابود شدم. اما دقت کردم دیدم دیوار نیست. یه کوچولو نرمه
سرمو بلند کردم دیدم. آآآخ ای کاش نمیدیدم
چقدر خوشگل
یه پسره همسن خودم یا بزرگتر روبه روم بود
خیلی جدی بهم زل زده بود
تند ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- ببخشید
سرتا پام و نگاه کرد گفت:
- مهم نیست
رفتم دستشویی. عجب چیز خفنی بود. خاک تو سرم یعنی رسما کورم. دفعه قبل رفتم تو سامی الانم این
اومدم از دستشویی بیرون. داشت دستاشو میشست
منم بیخیال رفتم دستامو شستم
پسر: - من تایمازم
اوه چقدر بی مقدمه. اصلا با من بود یا شایدم از این هندزفری ها تو گوششه
من: - با منی؟
:شیر آب و بست و لم داد و گفت
- به غیر از تو هم مگه کسی هست؟
- نه.... راستش.... نمیدونم چی بگم. خوشبختم
- تو اسمت چیه؟
- دلارام
یه جوری نگام کرد و گفت:
- جالب
- چی جالب؟
- اسمت. خداحافظ
همین؟ رفت. حداقل یه شماره میدادی. مثلا که چی الان اسممو فهمیدی. رفتم پیش بچه ها و قضیه رو تعریف کردم
بهار: - پس مبارکه
رسپینا: - چرت نگو بهار. یعنی چی اومد فقط پرسید. بگو ببینم همونی بود که کلاه سبز پررنگ گذاشته بود یه پیرهن راه راه سفید مشکی پوشیده بود
تیپش کم و پیش لش بود
- آره
بهار: - رسپینا نکنه همونه که از کنارمون رد شد
رسپینا: - آره. اتفاقا به بهار گفتم جای دلارام خالی بیاد ببینه یکم فیض ببره
من: - ولش کنید بابا. بخورید
غذامونو خوردیم. البته نگم کلی استوری و اینا گرفتیم و کلی واسه آیسان و ژینوس نقشه کشیدیم
بعد کافی شاپ رفتیم دور زدیم تو خیابون و کلا خوشگذشت. بعدم نخد نخد هرکی رود خانه خود
~~~~~~
من بهار و رسپینا و مامور کرده بودم که به هرکی رسیدن بگن آیسان و سامی باهم دوستن
من خودمم همینکارو میکردم. موضوع رو میگفتم پیاز داغشم زیاد میکردم. آهاع آیسان خانم اون چکی که ازت خودمو از حلقومت میارم بیرون
زنگ ورزش بود رفته بودیم پایین
معلم ورزشمون و خیلی دوست داشتم و با اکیپ ما خیلی صمیمی بود
خانم دهقانی
رفته بودیم حیاط. داشتیم والیبال بازی میکردیم
که با صدایی آشنا برگشتم
آیسان
از بازی خارج شدم
من: - چیه
آیسان: - چی چرت و پرت به همهٔ بچه ها گفتی؟ به تو چه ربطی داره
- به من ربطی نداره اما میخواستم بچه ها بدونن این آیسان خانم لوس چطوری تونست تو دو هفته مخ معلم ریاضی و بزنه. ماشاالله با سرعتی که داری
- به تو ربطی نداره
- باشه منم دخالتی نکردم. فقط به بچه ها گفتم معلم خوشتیپمون با آیسان خودشیرین رل زد. گفتم آرزوی خوشبختی کنن برات
آیسان دوست داشت از شدت اعصبانیت بشینه گریه کنه. حقته بشین گریه کن. منم پاپ کورن میخورم میخندم
ابله بدبخت
آیسان: - زمین گرده دلارام خانم
- موافقم. دیدی تا منو چک زدی اینطوری آبروت رفت. اینم جای صد تا چک. برو آبروی رفتتو جمع کن پیش بچه ها. مخ زن
- به تو زندگی خصوصی من ربط نداره
- واقعا نداره. ولی این به اون در آیسان خانم. با من کاری داشته باشی بدبختت میکنم. لوس خودشیرین
با حس گنگستری رفتم سر بازی. آیسان هم با حرص رفت کلاسش
حقشه. سرمد اومد حیاط
بیخیال بازیمو کردم
سرمد: - سعادت مقنعتو بذار
اِع واااااع. اینهمه از بچه ها مقنعشونو برداشتن بعد من اینجا فقط مشکل دارم
ببین چقدر با من لجه ها
با اینم باید نشون بدم دنیا دست کیه
بذار چهارشنبه سوری بشه فقط. برای تو هم نقشه ها دارم
مقنعمو گذاشتم
~~~~~~
با مامان داشتم تماس تصویری حرف میزدم. دایان بغلم نشسته بود
ساعت ٩ شب بود
دلناز هم داشت جارو میزد
مامان: - خوشگل مامان همه چیز خوبه؟ درسا خوب هست؟
- آره مامان همه چی خوبه نگران نباش
- تو چی پسرم. راحتی خونه
دایان : - آره آره مامان نگران نباش
- دلناز کو؟
دایان: - از صبح دلناز افتاده به جون خونه
مامان: - خونه خودشه دیگه. بایدم به خونش برسه. به من بگو...... این دلارام که اذیت نمیکنه. مدیر دوباره زنگ نزده که
دایان: - خداروشکر فعلا یک بار
- دیگه چراااا
من: - به خدا کاری نکردم فقط افتادم همین. به دلناز زنگ زدن بیاد دنبالم
- وااای چرا مادر ؟باز تو شیطونی کردی
دلناز که انگار حواسش به ما هم بود جاروبرقی رو خاموش کرد و گفت:
- مامان بیا منو نجات بده از دست این. آخر منو از حرص میکشه
من: - خیلیم دلت بخواد
دایان دستشو انداخت پشتم. لم دادم بهش
من: - مامان، بابا کو؟
- اتاقه
- برو صداش کن بیا ببینیمش
دلناز هم اومد کنارمون نشست. بابا اومد. ریشاش سفید شده بود. اما هنوز هم جذاب بود
من: - سلام بهترین پدر
دایان: - سلام بابا
دلناز: - سلام بابا
بابا: - بهبه پسرم و دخترام. سلام علیکم. چطورید؟ خبری ازتون نیست
دلناز: - هستیم دیگه ما هم سرکار. دلارامم که مدرسه
- دلارام که اذیت نمیکنه
من: - بابااااا. کی من اینا رو اذیت کردم
- جان بابا. بله شما دختر خوبی هستی. و منو مامان دلمون برای این دختر خوب و این دختر ته تغازی یه ذره شده
زنگ خونه به صدا در اومد. تند گوشیمو. دادم به دایان و پاشدم رفتم در و باز کنم
یه لباس حلقه ای پوشیده بودم با ساق مشکی
دایان با اخم گفت:
- تو نمیخواد در و باز کنی. بیا اینور
دایان پاشد و رفت در و باز کرد
دایان: - به به داااااش سامی
پشت در بودم و سامی و نمیدیدم. سامی با خنده گفت:
- دو دیقه پیش باهم بودیما
- دیگه ما دلمون برای رفیقمون تنگ میشه
- زبون نریز پسر. بگو ببینم خواهرت هست؟
- خواهرم؟ دلناز؟
- نه دلارام
- چیزی شده؟
- یه کاری باهاش دارم
اوهوع. با من کار داره. تند رفتم دمه در. دایان با اخم وحشتناکی به من نگاه کرد. یادم نبود لباسم بد هست
عیب نداره سامی بزرگ میشه یادش میره
من: - سلام
سامی: - سلام حالت چطوره؟
- خوبم شما خوبید
- ممنون. باید یه چیزی میگفتم در رابطه با پخش کردن زندگی من
دایان کنجکاو نگاه کرد
من: - بفرمایید میشنوم
- دلارام تو خواهر بهترین دوستمی دوست ندارم باهات تند رفتار کنم. اما ببین اگه نسبتی با من نداشتی هیچوقت اینطوری رفتار نمیکردم. تو حق نداری تو زندگی من دخالت کنی. یعنی چی به کل مدرسه گفتی سامی رادمنش با آیسان دوسته
خب باشم. به کسی ربطی نداره
خیلی اعصبانی بود. دایان بدتر. دلناز با کنجکاوی اومد دمه در و سلامی کرد. سامی جواب داد
من: - ببخشید آقا سامی اما تر و خشک باهم میسوزه. من با آیسان یک مشکلی داشتم که حل شد. اما متاسفانه تو این قضیه شما هم بودین. در اصل دارید چوب دوستی با اون دختر لوس و میخورید. متاسفم
دلناز: - دلارام چیشده
سامی داشت از اعصبانیت کنترلش و از دست میداد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- دلارام به نفعته که تموم کنی این بازی که راه انداختی چون با این کارت داری به منی که هیچ گناهی ندارم این وسط صدمه میزنی. امکان داره بخاطر بچه بازیای شما من اخراج شم. دعا کن که چنین چیزی نشه
تعجب کردم. بخاطر من امکان داره کارشو از دست بده
سامی گفت:
- ببخشید که مزاحمتون شدم. دایان میبینمت
دایان شرمنده گفت:
- سامی بعدا میام بالا با هم حرف میزنیم. فعلا
دلناز: - ببخشید باز. خداحافظ
سامی رفت. دایان در و بست
دایان رفت تو هال و با صدای بلند گفت:
- چته توووو دلارام. چرا انقدر گستاااااخ شدی؟
من: - به من ربطی نداره. من تمام هدفم حرص دادن آیسان بود
- تو غلط میکنی.... مگه مدرسه جای اینکاراست. هرکاری میکنی الی درس خوندن.... حواست هست چه غلطی کردی؟ مطمئنا سامی اخراج میشه. زود باش گوشیتو بده من. دیگه گوشی بی گوشی
- تو حق نداری برای من تایین و تکلیف کنی
- گوشیتتتتت
- دلناز ببین
دلناز: - بهتره تحویل بدی گوشیتو
- من اینکارو نمیکنم. مگه زندانه
دایان: - پس فکر تحصیل ش
تو تهران و از سرت بنداز بیرون. به بابا همه چیو میگم بعدم پا میشی میری رشت. اینم از تنبیت که بدونی با زندگی مردم بازی نکنی
با ترس به دایان نگاه کردم. نه من رشت بر نمیگردم. دوستام و از دست نمیدم. تند گوشیمو دادم بهش و با حرص داد زدم:
- از هردوتون متنفرم
رفتم طبقه بالا و درو محکم بستم و قفل کردم. اشکام ریخت. شام نخوردم
صبح هم با ساعتی که کوک کرده بودم پاشدم
از عمدم دیر پاشدم. دلناز و دایان ساعت ٧ صبح هعی اومدن در زدن اما خودمو زدم به خواب. میخواستم برن بعدا برم مدرسه که باهاشون رودررو نشم
ساعت ٧ و ١۵ رفتن هردو
رفتن پایینو صبحونه تند خوردم و لباسامو پوشیدم. کلید و برداشتم و وارد آسانسور شدم
هوا خیلی خوب بود
ولی باید تاکسی سوار میشدم که سریع میرسیدیم به مدرسه
سامی دمه در بود و داشت سوار ماشینش میشد. با دیدن من گفت:
- میخوای برسونمت؟
خیلی پروو بود. ازش بدم میومد بابت آتیشایی که دیشب ریخت. با حرص گفتم:
- نخیر
راهمو در پیش گرفتم. سامی هم گفت:
- پیاده برو فقط امیدوارم به کلاسم دیر نرسی چون راهت نمیدم
به درک. برو به جهنم
من: - برام مهم نیست. هرکاری دلت خواست بکن
- چرا داری لج میکنی؟ من باید از دستت اعصبانی شدم
- میشه با من حرف نزنی
بدون توجه بهش به راه افتادم. حالم از این سامی به هم میخورد
رسیدم مدرسه و به بچه ها موضوع رو تعریف کردم
زنگ اول ریاضی داشتیم و سامی هنوز نرسیده بود
بچه ها هرکدوم یه جا تو کلاس بودن
رسپینا برگشته بود سمت میز ما
من: - اصلا دیگه حوصله دایان و ندارم
بهار: - امروز بیا خونمون
- مطمئنا اجازه نمیده
رسپینا: - کی؟
- دلناز یا همین دایان
بهار: - ما بیایم؟
- شما بیاید بریم این پارک بشینیم
رسپینا: - پس ما بعد مدرسه بریم یه دور خونه لباسمونو عوض کنیم ناهار بخوریم
من: - باشه
سامی در زد و وارد شدو و درس شروع شد
~~~~~~
خلاصه زنگ کسل کننده فیزیک هم تموم شد و قرار شد بریم خونه
با بی حوصلگی کیفمو برداشتم
داشتم همراه بهار و رسپینا میرفتیم بیرون که
ژینوس و آیسان جلومونو گرفتن
اصلا حوصله بحث با اینا رو نداشتم
آیسان: - باید یه حسابی و بهم پس بدی. چطوره همینجا بزنم نفلت کنم. هیچکسم نیست جز ما
حرصم میگرفت از چیزی میگفت که هیچوقت نمیتونست. بی حوصله با کیفم هولش دادم و گفتم:
- برو بذار باد بیاد بابا
ژینوس: - تند پیش نرو دلارام خانم
بهار: - تو دهنتو ببند نخد آش
ژینوس: - عین مرغی تو، تو اون پشت قدقد کن
رسپینا: - حرف دهنتو بفهم. البته از یک کج مغز نباید انتظار داشت که این چیزارو بفهمه. کج دهن بدبخت
یهو احساس کردم چشام سوخت. آیسان یا یه حرکت اسپری فلفل زد به چشامو با ژینوس در رفت
از شدت سوختگی پرت شدم پایین
بهار و رسپینا تند اومدن سمتم
رسپینا: - حالت خوبه؟ چشاتو باز کن
من: - دارم میسووووزم
بهار: - بدو رسپینا اون قمقمه رو بده
تند قمقمه رو گرفت و آب رو چشام ریخت
یکم بهتر شدم ولی باز میسوخت
عووووضی. بهت نشون میدم آیسان خانم که دنیا دست کیه
با حرص پاشدم و بهار و رسپینا پشتم اومدن
رسیدیم به دمه در مدرسه. یه ماشین سانتافه مشکی آشنایی دیدم
دایان بود. به کاپوت ماشینش تکیه داده بود
واسه چی اومده اینجا؟
بهار: - این دایان نیست؟
رسپینا: - خودشه بابا
من: - اومده دنبال من؟
- خب خنگول برو پیشش
- دیگه چی
بهار: - برو بگو چرا اومدی
- مطمئنا برای من نیومده. حتما اومده دیدن سامی
بهار الکی بلند سرفه کرد. دایان برگشت سمت ما
با لبخند اومد سمتمون
نگاش نمیکردم. داد زدنای دیشبش و یادم نرفته
پروو
دایان: - سلام بر زشتا
رسپینا: - سلام
بهار: - سلام
رسپینا: - میشه به ما هعی نگی زشت
دایان: - باشه زشت
خندم گرفت. اما خودمو نگه داشتم
دایان: - خواهر زشتمون سلام نمیکنه
سامی هم همین لحظه از مدرسه همراه آقای کشاف خارج شد. آقای کشاف خداحافظی کرد و رفت. سامی اومد و با خنده با دایان دست داد
سامی: - کجایی تو؟ جواب تلفن منو نمیدی حالا
دایان: - سرکار بودم به خدا. پایه ای امروز باشگاه
- آره حتما. ساعت ۵؟
- آره همون ۵
- اوکی حله پس میبینمت
با دایان دست داد و رفت
دایان: - دلارام با من قهری؟
با خونسردی بهش نگاه کردم و گفتم:
- نه
- پس چرا اینطوری میکنی؟ تو گشنت نیست؟ دیشب شام نخوردی. دلناز میگه تغذیه هایی که درست کرده بود و پولی که گذاشته بودم برنداشتی
پوزخندی زدم و گفتم:
- مهمه؟
دایان یه نگاهی به بهار اینا انداخت
رسپینا گفت:
- اِمممم. بهتره ما بریم. دلارام میبینمت
بهار: - میبینمیت
من: - فعلا
بچه هآ رفتن
دایان: - بیا بریم باهم حرف بزنیم
- من هیچ جا باهات نمیام
- خواهش کردم
با حرص چشم غره زدم و رفتم سوار ماشینش شدم
~~~~~
رفته بودیم یه کافه نزدیک خونه.
دایان: - چرا سر هرچیزی با اینکه مقصری لج میکنی؟
- شما همش منو بچه فرض میکنید. از سالی که اومدم تهران چندبار منو تهدید کردید که فلان کارو کنی برمیگردونیمت رشت بسار کار و کنی میفرستیمت رشت
اگه مشکل با وجود من دارید بگید من میرم پیش یکی از بچه ها میمونم مزاحم شما هم نمیشم
دایان دستمو گرفت و گفت:
- کی گفته ما با وجود تو مشکل داریم. تو ته تغاری مایی. تابستونا که رشتی خونمون سوت و کوره. اما دلارام من دیشب بابت این از تو اعصبانی شدم که با بچه بازیات داشتی شغل یکیو ازش میگرفتی. با کسی مشکل داری چرا به یه نفر دیگه آسیب میرسونی
- من به عمق فاجعه فکر نکرده بودم. هدفم چزوندن آیسان بود
- اولا تو مشکلت همیشه اینه دوما بهت نگفتم با این آیسان کار نداشته باش شعور و شخصیت نداره
چیزی نگفتم
دایان: - حالا خواهر خوشگلمون قهر نباشه که من کلی ناراحت میشم
- ناراحت نیستم
- آره آره مشخصه. دلناز و من مرخصی گرفتیم که دیشب و از دلت در بیاریم. دلناز رفته غذای موردعلاقت ماکارونی رو درست کرده
با ذوق به دایان نگاه کردم
دایان: - چته. شکم پرست بدبخت
خندیدم. دایانم خندید. باهم رفتیم خونه. دلناز بغلم کرد و عذرخواهی کرد. رفتم اتاقم. گوشیم کنار میز تختم بود
پس دایان خان گوشیمم داده
رفتم حموم و بعد حموم یه آستین کوتاه سفید با شلوار مشکی پوشیدم
رفتم پایین
دایان داشت اخبار میدید
دلناز هم تو آشپزخونه بود. رو مبل نشستم
دایان: - عافیت باشه دلارام زشت
- خودت زشتی
- برادر به این خوشگلی کی داره؟ دخترا غش میکنن
- مگر اینکه این دخترای لوس و ندید پدید باشن
- نه پس تو خوبی
یهو احساس کردم یه صدای ویبره ای اومد. کنارم گوشی دلناز بود
دیدم براش اس ام اس اومده. منم فوضول تند نگاه کردم
اسم طرف و سید کرده بود علیرضا با یه قلب
پیامو باز کردم. علیرضا خان نوشته بود
* چیکار میکنی عزیزم؟
* یه وقت آنلاین نشیا ببینی به نفر منتظرته
* نامرد
* دلناز قضیه خواستگاری چیشد آخر
* الوووووووو
دایان تند گوشیو از دستم قاپید و گفت:
- چی داری میخونی تو گوشی دلناز
خودش شروع کرد به خوندن. اخماش تو هم رفت
دایان: - چه غلطا. این عوضی کی باشه با دلناز انقدر خودمونی؟
من: - هیسسس. دایان ساکت باش. چیزی به دلناز نگو
- کی هست این اصلا؟
- به ما چه. کیه. ببین دایان داره از سن ازدواج دلناز میگذره تو حق نداری دخالت کنی. اون الان خیلی بزرگه. همینطوری که همش میگه من عاشق هیچکس نیستم و تا آخر عمر مجردم. الان بری بهش بتوپی که این کیه امکان داره همین کیس هم از دست بده. چیکار داری آخه
دایان: - راست میگی
- همیشه میگم
- پایه ای یکم سر میز ناهار اذیتش کنیم
با ذوق قبول کردیم. باهم نقشه و چیدیم
دلناز صدامون کرد بیایم ناهار
نشستیم سر میز. دلناز داشت برامون غذا میکشید و میگفت:
- برای خوشگل خودم ببین چی درست کردم. بخور دلارامم سیب زمینی هم میخوای؟
- آره
-؟ بیا عزیزم. نوش جونت. دایان جان تو چی؟ میخوای
دایان: - نه ته دیگ بده خواهر
- باشه بیا عزیزم
برای ما ریخت و خودش نشست و شروع کرد به غذا خوردن. بعد چند دیقه دایان زد به پام یعنی شروع
گفتم:
- خواهر
- جانم؟
- تو علیرضا رو میشناسی؟
یهو رنگ دلناز پرید. خواهر محفوظ به حیام
دلناز: - نه. علیر.... علیرضا کیه ؟
- وااا علیرضا دیگه. موهاش یکم تار موی سفید داره. بابا اون خوشگله
- چیز. یعنی چی؟
بیچاره هنگ کرده بود. نزدیک بود خندم بگیره
دلناز: - تو از کجا میشناسنش؟
- وااا مگه میشه نشناسمش. دایانم میشناستش
دایان: - آره من واقعا شخصیتشو دوست دارم
دلناز: - جدی میگی؟ از کجا میشناسیش
دیگه منو دایان داشتیم از شدت خنده لو میدادیم موضوع رو
من: - وااا خب از آهنگ معروفش
دلناز: - یعنی چی؟ آهنگ چیه؟
دایان: - بابا علیرضا طلسچی آهنگش دیگه.. اون آهنگه دیوونه دوست داشتنیش
من: - خیلی قشنگه
دایان: - خعیلی
دلناز رسما داشت از حرص میمرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- آهاع
من: - چطور؟ تو چرا هول کردی خواهر
دلناز: - من هول کردم؟ نه بابا
دایان: - چرا. رنگت پریده کاملا مشخصه
- چیزی نیست
- چرا هست دیگه
من: - نکنه عاشق شدی
دلناز با حرص گفت: