بهار: - عکسشو ببینیم
رسپینا عکسشو نشون داد. پسر خیلی جذابی بود. به رسپینا میومد
بهار: - یعنی این وسط فقط من سینگل موندم
رسپینا: - هنوز منم رل نزدم. فقط در حد حرفه. ولی میترسم خواهرم بفهمه
بهار: - از اول پخمه بودی
من: - خب بفهمه چی میشه مگه. ١٧ سالته نزدیک ١٨. یه دوست پسر دیگه چیزی نیست که. داری میرسی به سن قانونی. پایین تر از اون سن نیستی یه بچه ١۴ ساله نیستی که
بهار: - به نظرم تا از دستت در نرفته مخش و بزن
رسپینا: - زدن و که زدم. به من گفت دوست دارم ببینمت. ولی خب بعد موضوع رو عوض کرد. نمیدونم به خدا گیج شدم
با بچه ها یکم درس خوندیم و ریاضی کار کردیم
من: - این مسئله رو خدایی نمیفهمم. شیطونه میگه از سامی برم بپرسما
بهار: - آره خدایی بریم. یکمم میخندیم
رسپینا: - بیاید خنگ بازی در بیاریم. بفهمه اوسکولش کردیم
با خنده بلند شدیم کلید و انداختم تو جیبم. رفتیم طبقه بالا. زنگ زدیم. در و باز کرد. داشت با تلفن حرف میزد. با دیدن ما تعجب کرد
سامی: - عزیزم من برم. بعدا زنگ میزنم
حتما آیسان بود. اس کلک. سامی قطع کرد تلفنشو. روبه ما گفت:
- اتفاقی افتاده؟
من : - نه فقط داشتیم درس میخوندیم اصلا این مسئله رو متوجه نشدیم
- بیاید تو. دمه در که نمیشه توضیح بدم براتون
رفتیم تو. ادلین بار بود که میرفتم داخل خونش. وارد هال شدیم. دکوراسیون قشنگی داشت و کاملا به دکوراسیون مردونه بود. پشت میز ناهار خوریش نشستیم
سامی نشست و با دقت به مسئله نگاهی انداخت
سامی: - اینو که اونروز توضیح داده بودم
رسپینا: - بله متوجه نشدیم ولی
سامی با دقت توضیح داد. با اولین بار متوجه شدم. اما منو بهار و رسپینا خودمونو زدیم به خنگی و با خنگی به مسئله نگاه کردیم
سامی: - بازم متوجه نشدید
من: - نه یه بار دیگه بی زحمت میگید
- باشه. ببینید.........
شروع به توضیح دادن کرد. زیر چشمی به بهار و رسپینا که سعی داشتن نخندن نگاه کردم
سامی: - فهمیدید
بهار: - آ... آره
بعد خودشو شبیه خنگا کرد. داشت دیگه خندم میگرفت
سامی: - سه بار توضیح دادم. اصلا گوش میدید
من: - بله ولی سخته
- خیلی هم آسونه. به چیز و الکی سخت نکنید
- آخه پس چرا نمیفهمیم
سامی حرصش گرفته بود. دوباره توضیح داد. نتونستم جلوی خندمو بگیرم. سامی فهمید
سامی: - خیلی بچه های پروو هستید
رسپینا: - آقای رادمنش گیر ندید دیگه فقط خواستیم یکم شوخی کنم
سامی بی حوصله گفت:
- من همسن تونم با من شوخی میکنید
بهار: - ببخشید
بلند شدیم. عذرخواهی کردیم. اومدیم بریم. بچه ها رفتن
اومدم برم
که سامی دستمو گرفت و کشوندم تو هال
سامی: - آماده جبران باش
- خیلی بی جنبه ای. ببخشیدا. ولی فقط شوخی بود
یهو صدای آیسان اومد. سامی با تعجب دستمو ول کرد. یعنی تا دستمو گرفت این آیسان ظاهر شد. جلوی در بود. با دیدن ما چشاش درشت شد. میدونستم رسپینا و بهار از عمد قایم شده بودن
سامی: - آیسان زود قضاوت نکن
آیسان زد زیر گریه و رفت. انگار ژینوس تازه رسیده بود. چون تا رسید و با دیدن آیسان و من و سامی با تعجب نگاه کرد
ماشاالله این دوستا اینجا رو پاتوق کردن
ژینوس رفت دنبال آیسان. سامی هم تند دویید دنبال آیسان
رفتم پایین. بچه ها دمه در منتظر بودن
من: - دیدید آیسان اومد
بهار: - ما صدای ژینوس و از پایین شنیدیم. گفتیم باور کن اینا اومدن رفتیم پایین
- خوب کردید. آیسان رفت
رفتیم تو. یعنی پلیدی از سر و رومون میبارید
رسپینا: - خدایی عجب موقعی رسیدا
- کیف کردم خدایی. حقش بود
~~~~
دایان ساعت ١٢ شب اومد. ما داشتیم تلویزیون میدیدیم
دایان: - سلام دخترا
ما: - سلام
من: - زود اومدی داداشی
رفتم پیشش. خیلی خسته بود
دایان: - ساعت ١٢ زوده؟
- شام خوردی؟
- آره. میرم بخوابم. شبتون بخیر
رفت اتاقش
بهار: - حتما دوست دخترش باهاش کات کرد
- نه بابا در اون صورت خیلی عصبی بود. الان خستست
رسپینا: - چه دوست دختری بچه رو خسته کرده
نشستیم ادامه فیلم و دیدیم
~~~~
تکیه دادم به تایماز. دستشو انداخت پشتم. رسپینا و بهار روبه رومون نشسته بودن
تو کافه بودیم. چاییمو سر کشیدم
بهار: - تف ببینید کی اومد
نگاه کردم. ژینوس با هفت هشت تا دوستاش وارد شد. پنج تا پسر با خودش یه تا دختر. نشستن. منو دید. پوزخندی زد و اومد پیش میزمون
ژینوس: - به به ببین کی اینجاست
من: - روز خوبم با دیدن تو خراب شد
- عزیزم. پایدار باشه
بعد به تایماز اشاره کرد
من: - ممنون
- زندگی دیگران و خراب میکنی میری پی خوشگذرونیات
رسپینا: - چرت و پرت نگو. زودتر گورتو گم کن
- باشه گوگولی. ولی میخواستم بگم تو نقشت شکست خوردی. سامی و آیسان دوباره برگشتن باهم. تو هم بهتره انقدر تلاش نکنی اینا رو جدا کنی
بعد با دلبری یه چشمک زد. میدونستم این چشمکش فاز اذیت کردن نداره. در اصل داشت برای تایماز دلبری میکرد
انگاری تایمازم بدش نیومد چون یه لبخند زیرکانه ای زد.
ژینوس رفت. با حرص از تایماز جدا شدم و گفتم:
- این لبخندت چی بود این وسط
تایماز: - داری خستم میکنی انقدر گیر میدی
- خودت مجبورم میکنی گیر بدم. به هرکی توجه میکنی الی من
با حرص بلند شدم. کیفمو برداشتم که برم. تایماز با حرص دستمو گرفت و منو نشوند
تایماز: - من و عصبی نکن. بگو ببینم قضیه این پسره اسمش چیه سامی و اون دختره چیه هان؟ با پسرای مردم میچرخی
- نه اشتباه برداشت نکن
- میشنوم
- اونا روانی هستن. سامی معلممه. وقتی داریم باهم حرف میزنیم اونا فکر میکنن من دارم کاری میکنم از دوست دخترش جداش کنم
بهار: - کار خودشونو به دیگران نسبت میدن
این حرفش تیکه بود. با حرص رومو کردم اونور. تایماز راحت جلوی هر دختری ضعف نشون میداد
معلوم نیست موقع هایی که با من نیست با کیا هست
ریز با تایماز نگاه کردم که حواسش به میز ژینوس اینا بود
من: - چرااا انقدر اونا رو نگاه میکنی؟؟؟
تایماز: - کی نگاه کردم آخه
- منو خر تصور نکن
- داری دیوونم میکنی دلارام
با حرص پاشدم. با گریه گفتم:
- برو به درک
با حرص از کافه رفتم بیرون. بعد چند دیقه بهار و رسپینا اومدن دنبالم. گفتم میخوام تنها باشم. از اینکه تایماز راحت به هرکس نگاه میکرد حرص میگرفت
آروم گریه میکردم. رسیدم خونه. منتظر آسانسور بودم. در باز شد و سامی توش بود
اشکمو پاک کردم
سامی: - حالت خوبه دلارام
انگار مقصر این چیزا اون بود. شایدم نیاز به یه تلنگر داشتم. یهو منفجر شدم و با گریه و ناراحتی گفتم:
- نخیر. خوب نیستم. انقدر بد هستم که هیچکس منو دوست نداره. میفهمی هیچکس
سامی با تعجب از اومد سمتم. اشکامو پاک کرد
سامی: - کی دوست نداره؟
- همه کس. من آدم دلبری نیستم. نمیتونم واسه کسی دلبری کنم. هرکی با من هست خسته میشه؟
- دوست پسرت کاری کرده؟
- آره اون کاری کرده. اون به هرکی توجه میکنه الی من. میفهمی به همه دخترا با یه چشم دیگه نگاه میکنه
دستمو گرفت و برد تو ماشینش
سامی: - امکان داشت همسایه ها بیان ببینن. فکر بد کنن. تو هم اشکاتو پاک کن
اشکامو پاک کردم
سامی: - ببین دلارام... اون پسر لایق تو نیست. تو میتونی بهترینا رو داشته باشی. بشین رو درست تمرکز کن. نمره هاتو دیدم بچه تنبلی نیستی. مطمئن باش تو دانشگاه بهترین افراد و پیدا میکنی. کسی که دلتو نشکنه. الان زوده برات دل به کسی ببندی
- اون پسر خوبیه. باور کن سامی. اما انگار من براش خوب نبودم
- دیوونه نشو دلارام. اگه کسی تورو بخواد واقعا میخواد ولی وقتی میگی به دخترای دیگه...
- فقط میخوام به اندازه ژینوس یا دخترای دیگه براش باشم. میگه تو به همه چی زیادی گیر میدی
- دلارام به نظرم تو باید این رابطه رو تموم کنی
- نمیتونم دوسش دارم. اصلا شاید... شاید من زیادی بهش گیر میدم. شاید من زیادی حساسم
سامی هوووفی گفت و بعد گفت:
- من حرفامو زدم. خودت میدونی دلارام. الان من عجله دارم. لطفا پیاده شو
پیاده شدم رفت. حتما همینطوره. تند به تایماز پیام دادم:
- عشقم منو ببخش زیادی تند رفتم. من پارک روبه روی خونمون منتظرم. اگه بخشیدی بیا
رفتم تو پارک نشستم. نیم ساعت بعد تایماز اومد. کنارم رو صندلی نشست
من: - بخشیدی؟
- خواستم ازت دلگیر شم نتونستم
- دوست دارم
- منم همینطور
بغلش کردم. بوسه ای به موهام زد. اون پسر خیلی خوبی بود. مطمئنم خیلی از دخترا میخواستن جای من باشن
نزدیک غروب شد. ماشین سامی رو دیدم. پشتش ماشین علیرضا. امشب قرار بود بیاد خونمون. تند بلند شدمو گفتم:
- تایماز من باید برم
- چیشد یهو؟
- خواهرم اومد
تند دوییدم رفتم. تایماز تند اومد دنبالم
سامی داشت با خواهرم اینا سلام میکرد
تایماز تند گفت:
- دلارام وایسا گوشیت
بد موقعی گفت. چون با صدای تایماز اینا دلناز و علیرضا و سامی برگشتن و به ما نگاه کردن. خودمو زدم به اون راه
تایمازم تند گوشی و گذاشت رو کاپت یه ماشین که کنارش بود و سرشو انداخت پایین و رفت. خیلی بد صحنه ای بود
قلبم شروع به تند تند زدن کرد. دلناز با شک گفت:
- اون کی بود؟
من: - توضیح میدم... بریم بالا
با علیرضا و سامی سلام کردم. رفتیم بالا تو خونه. دلناز سعی کرد جلوی علیرضا چیزی نپرسه. منم از استرس هعی ناخنم و میجوییدم
علیرضا: - چطوری؟
- خوبم ممنون. تو خوبی؟
- خوبم. مدرسه چطوری پیش میره؟
- همه چی عالیه. دیروز تعطیل شدیم
دلناز با حرص اومد بیرون و گفت:
- انگار نه انگار فردا عیده. هیچ کاری نکردیم. نه سفره چیدیم نه هیچی. حتی خریدم نکردیم
من: - من چیزی نمیخوام. پارسال چندتا لباس و یه کفش اضافه خریدم که نپوشیدم
دلناز: - حداقل بیا کمک کن سفره رو بچینیم
همون لحظه دایان وارد خونه شد. با همه سلام کرد و رفت رو مبل نشست و با علیرضا مشغول حرف زدن شد
با دلناز مشغول چیدن سفره هفت سین بودیم
دلناز همونطور که داشت میز و میچید گفت:
- میشنوم
- حرفی ندارم
- دلارام اعصاب منو خورد نکن
- درمورد چی باید توضیح بدم
- همون پسری که گوشیشو پیشش جا گذاشتی
- فقط تو پارک همو دیدیم یکم حرف زدیم همین
- همین؟
- باور کن. بعدم گوشیمو رو صندلی فکر کنم جا گذاشتم که صدام کرد
- دلارام تو الان باید رو درست تمرکز کنی وقت واسه این چیزا زیاده
- چشم
- آفرین عزیزم
رفتم تو اتاق. بابت امروز خیلی گرفته بودم. نمیدونستم دقیقا چیکار کنم. یعنی امکان داره چیزی که راجب تایماز فکر میکنم درست باشه. حرفای سامی
یا من زیادی حساس شدم
بچه ها تو گروه پیام داده بودن. زمانی که من نبودم
بهار: * یه خبر خفن دارم
رسپینا: * منم یه خبر دارم. من رل زدم
* جیغغغغغ. وااای خیلی خوشحال شدم رسپی. با همون آرش؟
* آره. امروز بهم درخواست داد. وای فکر کن. اینی که اصلا با کسی زیاد رل نمیزد از من خوشش اومد. واای دارم ا ز خوشحالی میمیرم. این دلارامن که آنلاین نیست
* وااای رسپینا من خیلی خوشحالم. کی ماهارو آشنا میکنی
* نمیدونم. فعلا خودم برم باهاش بیرون. دومین قرارمون شمارو معرفی میکنم. گرچه با عکسای پیجم با شما فکر کنم شناخته
رسپینا: * حالا خبر تو چیه بهار
* بذار دلا بیاد بعد بگم
من: - اومدم. بچه ها راستی من با تایماز آشتی کردم
* عااالی
* عالی چطوری؟
- بیخیال بعدا براتون ویس میگیرم. بهار تو خبرت چیه؟
* ببین تو ژینوس استوری گذاشته بود که ١۴ فروردین داره تولد برای خودش میگیره. بیاید بگیم. کلی آدم دعوته
من: - حرفشم نزن. مگه ندیدی امروز چطوری داشت برای تایماز دلبری میکرد؟
رسپینا: * باشه دلا. ناراحت نشو نمیریم بابا
- راستی رسپی مبارک باشهههه. خیلی خیلی خوشحال شدم بخاطرت. حتما ما رو باهاش آشنا کن
باهاشون حرف زدم. رفتم پایین. سال تحویل ساعت ١٢ ظهر بود. قرار بود سامی بیاد خونه ما چون تنها هست. امسالم برعکس سالای قبل نمیریم رشت پیش مامان اینا
~~~~
یه لباس آستین حلقه ای سفید پوشیدم. شلوار جین آبیمو پوشیدم. روی لباسم یه کت لی گشاد و خیلی ل شش پوشیدم. این نوع تیپو دوست نداشتم ولی این خیلی بهم میومد. آرایش قشنگی کردم. موهامو بالا گوجه ای بستم
دلناز: - خواهر بیا دیگه
من: - اومدم
تند رفتم پایین. دایان با دیدنم سوتی زد و علامت اوکی و نشون داد. خندیدم. رفتم نشستم
دلناز: - دایان جان زنگ بزن به سامی بگو بیاد دیگه
دایان: - اون تا به موهاش و تیپش برسه نیم ساعت میشه
علیرضا: - یک ربع دیگه سال تحویل میشه
- الان میاد خودش بابا
پشت میز نشستم و یکم مرتبش کردم. زنگ در خورد. تند رفتم باز کردم. سامی به تیشرت مشکی با شلوار جین مشکی پوشیده بود. تیپم و ورانداز کرد و لبخندی زد
نمیدونم لبخندش به چه معنا بود. اما با لبخندش منم بهش لبخند زدم. مثل همیشه خوشتیپ. سامی آروم گفت:
- خوشگل شدی
قند تو دلم آب شد. نمیدونم دلیلش چی بود انقدر خوشحال شدم. لبخند صمیمانه ای زدم
من: - تو هم همینطور. بیا تو
اومد تو. یا همه سلام کرد. رفتم تو و نشستم. تایماز بهم زنگ زد تند قطع کردم. این بین فقط سامی فهمید تایمازه
بیخیال سرمو انداختم پایین
دلناز تند تلویزیون و روشن کرد
ساعت نزدیک دوازده بود. من تند با شماره هایی که پخش میشد میخوندم. با رسیدن با صفر و آغاز سال جدید همه دست زدیم
همه همو بغل میکردیم. البته فقط دایان و علیرضا سامی رو بغل کردن و من و دلناز باهاش دست دادیم
دلناز و بغل گرفتم. منو بوسید. با علیرضا دست دادم و سال نو رو تبریک گفتم
بهم ١٠٠ هزارتومن عیدی داد. تشکر کردم. دایان و سفت بغل کردم
دایان: - انشاالله امسال یکم بزرگ شدی
من: - همچنین
همه خندیدن. بهم عیدی داد. با سامی با لبخند خوشگلی دست دادم. لبخند زد و ١٠٠ هزارتومن عیدی داد
من: - واقعا نیازی نیست
سامی: - رسمه. قبول کن دیگه
- واقعا ممنون
خندید. به تایماز پیام دادم و تبریک گفتم. بعد اون با بچه ها تماس تصویری گرفتم. بعد قطع کردم
رسپینا قرار بود امروز بره ماکان و ببینه. بعد دایان اینا به مامان اینا زنگ زد و همه تبریک گفتیم. سامی هم تلفنی با مامان و خواهرش صحبت کرد
دلناز میز ناهار و چید
کباب خریده بود. نشستیم همه دور میز
با خنده و شوخی غذا رو خوردیم
دایان: - سامی مگه قرار نبود بری سوئیس سال تحویل؟
سامی: - دیگه بخاطر مدرسه نشد. قرار شد مامان اینا احتمالا تابستون بیان
- واسه همیشه
- نمیدونم شاید. هنوز تصمیم نگرفتن. مامانم همش نگرانه
دلناز: - اگه بیان شغل خواهرت چی میشه عزیزم؟
سامی: - والا بخاطر همین نمیتونن بیان. حالا شاید مثلا یه مدت خیلی کوتاه بیان ایران بعد دوباره برگردن
من: - مگه شغل خواهرت چیه؟
سامی: - تو پانسیون کار میکنه
- موفق باشه
علیرضا درمورد خاطراتش که رفته بود سوئیس برامون تعریف کرد
گوشی دایان زنگ خورد و سریع رفت جواب بده
لابد دوست دخترشه
از نگاه سامی فهمیدم همون دوست دخترشه
بعدازظهر دلناز و علیرضا رفتن خونه مادر علیرضا
سامی هم رفت. یه چیزایی درمورد آیسان میگفت
لابد رفت پیش اون. دایان هم گفت میره پیش دوستش
حالا دوستش دختره یا پسر و نمیدونم. ولی رفت. منم از خداخواسته زنگ زدم به تایماز و گفتم بریم بیرون
~~~~~
من: - دوست داشتم امروز آیسان و زنگ آقای کشاف خفه کنم. دختره احمق منو لو داد تو تقلب
بهار: - همه حواسش به ما هست
رسپینا: - شبیه جغد
تو مسیر خونه بودیم. یهو رسپینا وایستاد. ما هم وایستادیم رد نگاشو گرفتیم رسید به یه ماشین پژو مشکی
من: - چیشد
رسپینا: - آرشه
بهار: - آرش؟ تعقیب میکنه مارو
- بریم پیشش
رفتیم پیش ماشینش. پنجره رو کشید پایین و روبه رسپینا گفت:
- خسته نباشی
رسپینا: - ممنون. اینجا چیکار میکنی؟
- دلم نیومد خانم به این خوشگلی این مسیر و پیاده بیاد. سوار شو البته سوار شید
رسپینا علامت داد که سوار شیم. من و بهار پشت نشستیم. رسپینا جلو
آرش برگشت. لبخندی زد و گفت:
- من آرشم
ما هم لبخند زدیم و خودمونو معرفی کردیم
آرش: - سریع میرید خونه یا برسم کافه ای چیزی؟
رسپینا: - من مشکلی ندارم
بهار: - منم
من: - منم اوکی هستم بریم
ما رو برد یه کافه دنج. باهاش بیشتر آشنا شدیم. پسر خیلی خوبی بود. انگار رسپینا و یک سال میشناخت چون خیلی هواشو داشت. ای کاش تایمازم یا من اینطوری بود.
روز اول عید فقط همو دیدیم بعد اون دوزاده روز گذشت همش یه بهونه میآورد و نمیومد به دیدنم. نهایت پیام دادنشم ریپلی استوری و یه قلب فرستادن بود.
بعد اینکه یکم حرف زدیم مارو رسوند خونه
~~~~
دایان: - باشه عزیزم الان میام. چند دیقه دیگه بیا پایین
دایان داشت تلفنی حرف میزد و همزمان با عجله به خودش عطر میزد. یه شلوار جین مشکی و پیرهن قشنگ به رنگ صورتی نزدیک به قرمز پوشیده بود. گوشیشو قطع کرد
من: - داری میری بیرون دایان؟
دایان: - نمیدونستم
-چیو؟
- اینکه جدیدا کور شدی. خب خواهر من داری میبینی عجله دارم لباس پوشیدم دارم میرم
- اَه مسخره
دایان با عجله داشت جوراب میپوشید. دلناز خانمم با آقا علیرضا رفته بودن دور دور. دوباره گوشیه دایان زنگ خورد
دایان جواب داد
دایان: - اومدم اومدم -... - عزیزم بهت گفتم به الهام بگو بره الان بخاطر من دیرش شد. بمون دارم میام -... - باشه عشقم اومدم
تند قطع کرد. همونطور که سرم تو کتاب دینی بود گفتم:
- اصلا از این دختره خوشم نیومد. نبینم با این ازدواج کنیا
- خواهر شوهر بازی در نیار دلارام
بعد خداحافظی کرد و سریع رفت کتاب و بستم و بعد اینکه مطمئن شدم دایان رفت زنگ زدم به رسپینا
رسپینا: - ساعت ۵ میایم دنبالت
من: - با آرش هستی؟
- آره. اول میریم دنبال بهار بعد میایم دنبال تو
- حله پس من لباس بپوشم
قطع کردم. قرار بود بریم دور بزنیم. آقا آرشم که به اکیپ ما اضافه شده بود. موهامو که از قبل بابلیس کرده بودمو ریختم دورم. شلوار جین آبیمو پوشیدم. با یه تیشرت مشکی. مانتو جلوباز بلند نارنجیم که نزدیک به قرمز بود و پوشیدم. شال مشکیمو انداختم. آرایش قشنگی کردم. عینک گرد آفتابیمو زدم. خوب شده بود. نشستم تو هال تا ساعت ۵ شه. یک ساعت فرصت داشتم. چقدر سریع کارامو انجام دادم
داشتم با گوشی کار میکردم و به بابام پیام میدادم که تقه ای به در خورد. رفتم در و باز کردم. سامی بود. چقدر خوشتیپ شده بود. انگار داشت مراسمی میرفت
یه کت شلوار طوسی کمرنگ با پیرهن سفید. یه عینک آفتابی زده بود که رنگش بنفش بود
انگار دست پاچه بود
من: - سلام چیزی شده؟ دایان خونه نیست
سامی: - با خودت کار دارم
- چیزی شده. بیا تو
- تو با اون پسر هنوزم رابطه داری
- کدوم؟ تایماز؟
- دوست پسرت
- آره چطور مگه؟
دستمو کشید و بدو بدو بجایی که سوار آسانسور شیم منو از پله ها کشوند پایین. با تعجب نگاش کردم.چِش شده بود
من: - وای نزدیک بود بفتم.... چیشدهههه
سامی: - یه لحظه دهنتو ببند دلارام
منو برد بیرون و کشوند سمت پارک. آخه چی شدددد.
با دستش به من اشاره کرد
به اونجایی که اشاره کرد نگاه کردم
نمیتونستم باور کنم. خشکم زد. این چی بود دارم میبینم
نه. نه این چی بود. عینکمو برداشتم تا بهتر ببینم
نه این واقعیت نداره
تایماز و ژینوس تو بغل هم
با ناباوری به سامی که داشت با تاسف نگاشون میکرد نگاه کردم. نتونستن تحمل کنم
رفتم سمتشون. سامی اومد منو بگیره که پسش زدم با حرص ژینوس و از پشت کشیدم. تند هردو پاشدن
با وقاحت تمام نگاه میکردن. با حرص یه دونه خوابوندم تو گوش تایماز. عوضی
من: - تو چقدر کثیفی آخه. با من دوست میشی میری با یکی دیگه. از اولم مشخص بود. من احمق نمیخواستم باور کنم
با حرص افتادم به جون ژینوس. محکم میزدمش. اونم جیغ میزد
سامی تند جدام کرد و سرم داد زد و گفت تموم کنم. با گریه گفتم:
- چقدر شماها آشغالید. ببین حالم ازت بهم میخوره تایماز. تو چقدر چندشی آخهههه. مگه من مسخره تو بودم چندماه بخاطر تو از درس زدم بدترین نمرات و آوردم که همش با تو باشم. اونوقت تو. آشغااال تف تو روت
تایماز عصبی داد زد:
- تمومش کن دیگه. از اول رابطه جز شک و تردید هیچی نداشتی. اصلا دلارام تو فکر کردی کی هستی؟ آره اصلا میخواستم تورو امتحان کنم. کردم دیدم مالی نیستی گذاشتمت کنار. تو هیچی نداری جز نق زدن. نه زیبایی نه ظرافت. تو هیچی نیستی. حیف وقت من که پای تو دادم. برو گمشو هر غلطی دلت خواست بکن فقط سمت من نیا
اشکم در اومد. قلبم درد گرفت. ازم سوءاستفاده کرده بود وقتی دلشو زدم عین دستمال انداختم دور
سامی با داد گفت:
- دهنتوووو ببند. حواست باشه با کی چطوری داری حرف میزنی
تایماز: - برو بذار باد بیاد بابا. نکنه تو دوست پسرشی
- هرچیش باشم به تو عوضی ربطی نداره. حواست به حرف زدنت باشه که گنده تر از دهنت حرف میزنی. گمشو
تایماز دست ژینوس گرفت. ژینوس با پوزخند نگام کرد. سامی با اعصبانیت گفت:
- ژینوس تو رو هم دیگه کنار آیسان نبینم. دوست ندارم دخترایی مثل تو با آیسان باشن
ژینوس: - اما...
- خدانگهدار
دستمو گرفت. من فقط خشکم زده بود. من چرا انقدر بدبخت و ساده هستم. زدم زیر گریه. سامی منو نشوند یه گوشه. فقط گریه میکردم و اون تو سکوت به من زل زده بود وقتی که یکم آروم شدم گفتم:
- کاری به حرفاش ندارم که گفت زشتم و هیچی ندارم. برام مهم نیست. چطور تونست ازم سوءاستفاده کنه. امتحانی باهام دوست بود. من بخاطرش از درسم زدم. همه کار به خاطرش کردم. موقع هایی شد گفت پول بده پول دادم راحت بغلم کرد هیچی نگفتم بعد اینکارو کرد
سامی تو سکوت فقط نگاهم کرد. لبخندی زد و دستشو گذاشت رو شونم
سامی: - دلارام ببین. خب تو توی یه سنی هستی که طبیعی هست بخوای با کسی دوست شی. اما متاسفانه خیلی از شما دخترا با چشم بسته اعتماد میکنید. نگاه عمقی به طرف نمیندازید
من وقتی اولین بار همین پسر رو دیدم قشنگ شناختم چطور آدمی هست. اما تو کورکورانه اعتماد کردی. گذاشتی راحت هرکاری دلش خواست باهات بکنه. من اونروز گفتم دلارام نکن اینکارو. باشه میدونم الان وقت نصیحت نیست. اما تو باید از این فرصتی که پیش اومده استفاده کنی. باید درس بگیری که به کسی کورکورانه اعتماد نکنی. خیلی بهتر شد که دیدی
اگه بیشتر باهاش میموندی بیشتر بهش علاقمند میشدی و هرچی دیرتر این رابطه تموم میشد به خودت لطمه وارد میشد. تو باید درس بخونی. با یه مرد تحصیل کرده دوست شی بعد ازدواج کنی. نه با چنین پسری که از قیافش بی سوادی میبارید. هیچوقت گول قیافه طرف و نخون
سرمو پایین انداختم. با تک تک حرفاش موافق بودم
سامی: - قول میدی
انگشت کوچیکش و سمتم آورد. لبخند کمرنگی زدم و انگشت کوچیکم و با انگشت کوچیکش گره زدن
سامی: - تو لایق بهتر از اینا هستی دختر خوب
- ژینوس از عمد اینکارو کرد من میدونم
- اونا رو ول کن. اصلا دیگه بهشون فکر نکن. فکر کن این چیزا همه خواب بوده. فقط سعی کن درس بگیری. بذار اونا هم هر غلطی دلشون خواست بکنن
بی اراده بغلش کردم. با گریه گفتم:
- مرسی. واقعا مرسی سامی. اگه نبودی من الان از شدت ناراحتی دق میکردم
حس کردم لبخندی زد. بغلم کرد و گفت:
- خدانکنه دختر خوب
از بغلش در اومدم. اشکامو با دستش پاک کرد
سامی: - همیشه دایان ازت تعریف میکرد. راست میگفت. همه تعریفاش درست بود. تو دختر خیلی خوبی هستی. حیف با این چیزا قلب کوچیکت بشکنه. الانم برو خونه
تا کسی ندیده تورو
من: - یکم میشنم اینجا. تو هم انگار کار داشتی. مزاحمت شدم
- نه نه وقت دارم هنوز. ولی دیگه حرکت کنم. دیگه گریه نکنیا
- باشه
- آفرین دختر دبیرستانی خوب. من میرم خداحافظ
لبخندی زدم بهش. رفت و سوار ماشینش شد. رفت. حرفای تایماز تو سرم میپیچید. چیشد آخه اینطوری شد دوباره زدم زیر گریه. نه واسه تایماز بخاطر قلبم که شکست. بخاطر اعتمادم که ازش سوءاستفاده شد. بابت اینکه گفت نه زیبایی داری نه ظرافت
بخاطر سامی. نمیدونم چرا اما شاید نصف گریه هام بخاطر اون بود. دلیلشو نمیدونستم. فقط گریه کردم
تا اینکه حس کردم رسپینا و بهار منو دیدن و اومدن پیشم
~~~~
براشون ماجرا رو تعریف کردم. آرش با حرص گفت:
- عجب آشغالی بودا
بهار: - وای خدایا همه چی به کنار این ژینوس چی میگه این وسط
رسپینا: - اصلا از اونروز مشخص بود. اون چشمکی که زد باید تا آخرش میرفتیم
بهار: - جون من فقط سامی و برم. حال کردم. ببین خیلی مرد خوبی هستا
بی توجهی کردم. ذهنم درگیر بود. بعد قرار شد بازم بریم دور بزنیم اما من گفتم خسته ام و میرم خونه. بچه ها هم بخاطر حالم اصرار نکردن
~~~
رو تختم خوابیده بودم و به سقف زل زده بودمو به امروز فکر میکردم. دلناز صدام میکرد ولی بی توجه بودم
به سامی فکر میکردم. بهش حس خوبی داشتم جدیدا. از موقع عید. حسم با حس قبل فرق میکرد. یه حس مثبت. از اینکه انقدر هوامو داشت خیلی خوشحال بودم
ولی ته قلبم یه ناراحتی بود. نمیدونم چرا. از سامی بود یا از کار تایماز. حرفای تایماز تو گوشم میپیچید. اینکه زشتم. اینکه نق میزنم دائم. شاید به همین دلیل بود سامی از دستم عصبی میشد بعضی اوقات. زدم زیر گریه
دلناز اومد بالا. تند اشکامو پاک کردم. اومد نشست رو تخت کنارم
دلناز: - چیشده دلارام. چرا از بعدازظهر دپرسی؟
- چیزی نیست. حوصله ندارم
- چشات چرا پف کرده؟
- نمیدونم. خسته ام. من امشب شام نمیخورم میخوام بخوابم. فردا هم مدرسه نمیرم
دلناز با نگرانی دست رو پیشونیم گذاشت و گفت:
- تبم که نداری. مریض که نشدی. وای خدا. باشه خواهر بخواب
رفت. رفتم زیر پتوم. حرفای تایماز و رفتارای سامی تو ذهنم همش بود. آروم گریه میکردم
نمیدونم چِم شده بود. میدونستم گریم واسه تایماز نیست ولی نمیدونم واسه چی
~~~~
ساعت ٢ ظهر بیدار شدم و همینطوری تو رختخواب موندم
گوشیم صدایی خورد. برداشتم. تو واتساپ یکی پیام داده بود. عکسشو دیدم. سامی بود.
باز کردم. نوشته بود:
* چرا نیومدی مدرسه؟
خیلی خوشحال شدم از پیام. دلیلشم نمیدونستم. اگه قبل این ماجرا پیام میداد اصلا برام مهم نبود. رو تخت نشستم و براش نوشتم:
- نیاز بود یکم به مغزم استراحت بدم. با این چشای پف کرده نمیتونستم بیام مدرسه
همون لحظه سین کرد و یه پوکر فرستاد. برام نوشت:
* مگه نگفتم برات مهم نباشه. بلند شو به خودت برس دوباره دلارام قبلی شو. چیز خاصی که نشده. بلند شو بیا به همه ثابت کن که قوی هستی
لبخندی زدم. براش ایموجی لبخند و یه اوکی و فرستادم و نوشتم چشم. راست میگفت. باید از حرص ژینوسم شده باید بلند میشدم. رفتم حموم. بعد اون یه لباس صورتی آستین بلند نازک پوشیدم. با شلوار جین آبی. موهامو باز گذاشتم و فقط یه رژ زدم
بعدازظهر بچه ها اومدن خونمون تا مثلا روحیمو عوض کنن
از داشتن چنین رفقایی خیلی خوشحال بودم
روز بعد تو مدرسه نشسته بودیم
من و رسپینا رو میز. بهار هم رو صندلی
داشتیم درمورد تیلور سوئیفت و کلا خواننده ها حذف میزدیم
یهو ژینوس و آیسان اومدن سمت میز ما. با پوزخند نگامون میکنن
ژینوس: - فردا تولدمه. ساعت ١٢ شب تا ۴ صبح. دوست دارم شماهم باشید
من: - برو گمشو
آیسان: - بیا بریم. شاید دوست نداشته باشه عشق قدیمیشیو تو خونت ببینه. ببینه تورو با عشق بغل کرده
با حرص نگاش کردم. بدون فکر گفتم:
- فکر میکنید برام مهمه؟
آیسان: - اگه مهم نبود میومدی... یا شایدم مامان و بابات اجازه نمیدن این جشنایی که دختر پسرا قاطی هستن و دیر وقته بری. پاستوریزه جون
حرصم گرفت شدید. فکر کرده فقط خودش آزاد هست. با حرص گفتم:
- فکر کردی نمیتونم بیااام. باشه میام تا ببینی کی پاستوریزست
- خوبه میبینمت
رفتن. رسپینا با حرص گفت:
- نمیفهمی. اون الکی داشت تحریمات میکرد که بیای جشن و تایماز و با ژینوس ببینی حرص بخوری
من: - من اصلا با اونا کاری ندارم. تایماز در حدم نبود. خوشحالم که سریع فهمیدم و ازش جدا شدم.
بهار: - ببین این به کنار. چطوری باید بریم خانواده نفهمن
من: - فکر اونجاشو نکردم. یه کاریش میکنیم
~~~
کولمو برداشتم. علیرضا خونه ما بود
من: - بریم دیگه دایان
دلناز: - ببین رویا رو اذیت نکنا
- مگه بچه ام میگی خواهر
- نه ولی خب. ببین درسم بخونیاااا
- همه اینکارا رو میکنم تو انقدر گیر نده به من. اَه
دایان با اعصبانیت گفت:
- دلارام با خواهرت درست صحبت کن
من: - ببخشید خواهری. بریم دیگه دااایان
علیرضا: - جایی قراره بری چرا عجله داری
من: - چیز... نه بابا. خب بهار هم رسید خونه رسپینا منم برم دیگه
- آها
دایان بلند شد خلاصه. با همه خداحافظی کردیم. رفتیم سوار آسانسور شدیم
قرار شد بریم خونه رسپینا. شب اونجا باشیم. وقتی رویا خوابید ما آروم بریم بیرون. سوار ماشین آرش شیم. بریم جشن
دایان منو رسوند و خودش رفت. رویا در و باز کرد و احوالپرسی کرد و بعد رفت سرکار. رفتم تو اتاق رسپینا و به بچه ها سلام کردم
رسپینا: - بچه ها اگه لو بریم. وااای آخه چرا خونه من. مثلا چرا بهار نه. خونه مامان بهار که بزرگ تر از خونه ما هست و متوجه نمیشه
بهار: - نمیفهمی امروز مامانم با دوستاش هست بعد اینا تا صبح بیدارن
من: - خونه ما هم که دلناز ماشاالله با اون گوشاش..... بعدم نترس هیچی نمیشه. میریم خیلی راحتم برمیگردیم
~~~~
رسپینا در و آروم باز کرد و گفت:
- رویا خوابید. بدویید حاضر شیم
تند شروع به آرایش کردیم. موهامو بالا دم اسبی محکم بستم. لباسمو پوشیدم. یه لباس یه سره طلایی براق. فوق العاده بود. بهار سوتی زد
رسپینا: - دهنتو ببند الان رویا بیدار میشه بدبخت میشیم
بهار: - چه جیگری
من: - خوبه؟
- عالی
رسپینا موهاشو اتو کرد و یه پیراهن تو گردنی بلند سفید پوشید. بهار هم موهای نارنجی فرفریش و باز گذاشت. آرایشی که کرده بود به صورت کک مکیش میومد و خوشگل ترش کرده بود. به پیراهن کوتاه سفید پوشید روش کت لی
رسپینا زنگ زد به آرش. آرش گفت بیرون منتظره
تو رختخوابامون بالش گذاشتیم و روش و با پتو پوشوندیم که شک نکنه یه وقت رویا
خیلی آروووم و پاورچین پاورچین رفتیم بیرون و در و خیلی آروم بستیم
سوار پژو مشکی آرش شدیم و سلام گفتیم
رفتیم به آدرسی که داده بود. از اول کوچه صدای موزیک میومد
در خونه باز بود. رفتیم تو پارکینگ. آرش پارک کرد. وارد خونه شدیم
پر از جمیعت بود. مانتو و شالمون و گذاشتیم رو آویز و وارد شدیم
چقدر جمیعت. بعضیا داشتن چیزای حرامی میخوردن. بعضیا وسط داشتن میرقصید. بعضیا یه گوشه داشتن حرف میزدن
داشتم افراد و نگاه میکردم که یهو چشمم خورد به سامی. کنار آیسان بود. سامی انگار سنگینی نگاهمو فهمید چون با من یهو چشم تو چشم شد
تعجب و تو صورتش میشد خوند. با لبخند سرمو تکون دادم. یهو دیدم آیسان داره با اخم نگاه میکنه. دستشو انداخت دور دست سامی
چشم غره ای زدم و همراه بچه ها رفتیم رو صندلی نشستیم. آرشم به ما پیوست
بهار: - اوه
من: - چیشد
- اون تایماز نیست؟
رد نگاهشو دنبال کردم رسیدم به تایماز و ژینوس. تایماز داشت نگام میکرد. بی تفاوت رومو برگردوندم
بهار سرش تو گوشی بود و رسپینا و آرشم داشتن حرف میزدن
بهار: - ببین این به کنار. چطوری باید بریم خانواده نفهمن
من: - فکر اونجاشو نکردم. یه کاریش میکنیم
~~~
کولمو برداشتم. علیرضا خونه ما بود
من: - بریم دیگه دایان
دلناز: - ببین رویا رو اذیت نکنا
- مگه بچه ام میگی خواهر
- نه ولی خب. ببین درسم بخونیاااا
- همه اینکارا رو میکنم تو انقدر گیر نده به من. اَه
دایان با اعصبانیت گفت:
- دلارام با خواهرت درست صحبت کن
من: - ببخشید خواهری. بریم دیگه دااایان
علیرضا: - جایی قراره بری چرا عجله داری
من: - چیز... نه بابا. خب بهار هم رسید خونه رسپینا منم برم دیگه
- آها
دایان بلند شد خلاصه. با همه خداحافظی کردیم. رفتیم سوار آسانسور شدیم
قرار شد بریم خونه رسپینا. شب اونجا باشیم. وقتی رویا خوابید ما آروم بریم بیرون. سوار ماشین آرش شیم. بریم جشن
دایان منو رسوند و خودش رفت. رویا در و باز کرد و احوالپرسی کرد و بعد رفت سرکار. رفتم تو اتاق رسپینا و به بچه ها سلام کردم
رسپینا: - بچه ها اگه لو بریم. وااای آخه چرا خونه من. مثلا چرا بهار نه. خونه مامان بهار که بزرگ تر از خونه ما هست و متوجه نمیشه
بهار: - نمیفهمی امروز مامانم با دوستاش هست بعد اینا تا صبح بیدارن
من: - خونه ما هم که دلناز ماشاالله با اون گوشاش..... بعدم نترس هیچی نمیشه. میریم خیلی راحتم برمیگردیم
~~~~
رسپینا در و آروم باز کرد و گفت:
- رویا خوابید. بدویید حاضر شیم
تند شروع به آرایش کردیم. موهامو بالا دم اسبی محکم بستم. لباسمو پوشیدم. یه لباس یه سره طلایی براق. فوق العاده بود. بهار سوتی زد
رسپینا: - دهنتو ببند الان رویا بیدار میشه بدبخت میشیم
بهار: - چه جیگری
من: - خوبه؟
- عالی
رسپینا موهاشو اتو کرد و یه پیراهن تو گردنی بلند سفید پوشید. بهار هم موهای نارنجی فرفریش و باز گذاشت. آرایشی که کرده بود به صورت کک مکیش میومد و خوشگل ترش کرده بود. به پیراهن کوتاه سفید پوشید روش کت لی
رسپینا زنگ زد به آرش. آرش گفت بیرون منتظره
تو رختخوابامون بالش گذاشتیم و روش و با پتو پوشوندیم که شک نکنه یه وقت رویا
خیلی آروووم و پاورچین پاورچین رفتیم بیرون و در و خیلی آروم بستیم
سوار پژو مشکی آرش شدیم و سلام گفتیم
رفتیم به آدرسی که داده بود. از اول کوچه صدای موزیک میومد
در خونه باز بود. رفتیم تو پارکینگ. آرش پارک کرد. وارد خونه شدیم
پر از جمیعت بود. مانتو و شالمون و گذاشتیم رو آویز و وارد شدیم
چقدر جمیعت. بعضیا داشتن چیزای حرامی میخوردن. بعضیا وسط داشتن میرقصید. بعضیا یه گوشه داشتن حرف میزدن
داشتم افراد و نگاه میکردم که یهو چشمم خورد به سامی. کنار آیسان بود. سامی انگار سنگینی نگاهمو فهمید چون با من یهو چشم تو چشم شد
تعجب و تو صورتش میشد خوند. با لبخند سرمو تکون دادم. یهو دیدم آیسان داره با اخم نگاه میکنه. دستشو انداخت دور دست سامی
چشم غره ای زدم و همراه بچه ها رفتیم رو صندلی نشستیم. آرشم به ما پیوست
بهار: - اوه
من: - چیشد
- اون تایماز نیست؟
رد نگاهشو دنبال کردم رسیدم به تایماز و ژینوس. تایماز داشت نگام میکرد. بی تفاوت رومو برگردوندم
بهار سرش تو گوشی بود و رسپینا و آرشم داشتن حرف میزدن
بهار: - اَه. من باید برم
رسپینا: - کجاااا؟
- بابا و مامانم دعوا گرفتن
من:- چطوری؟ مگه مامانت خونه خودش با دوستاش نیست؟
- رفتن بیرون بابام دیدتشون غیرتی شده اینجا چیکار میکنید و مامانم گفته به تو ربطی نداره و دعوا شده
آرش: - تو الان بری که دیگه چیزی نمیشه
رسپینا: - حالا کی گفت؟
- بابام
من: - ول کن تموم شد دیگه. ذهنت و درگیر نکن
ولی میدونستم کلی ذهنش درگیر و عصبی هست. همیشه وقتی مادر و پدرش دعوا میگرفتن عصبی میشد
سامی اومد سمتم. آیسان معلوم نبود کجاست
سامی: - اینجا چیکار میکنی؟
- سلام. همونکاری که تو میکنی
- دلارام اینجا اصلا محیط خوبی نیست
- خب چرا به من میگی؟دوست دخترت پس اینجا چیکار میکنه؟
- من اصلا نمیتونم اونو کنترل کنم
- منو میتونی؟
سکوت کرد و فقط نگام کرد. به چشاش زل زدم. چشای درشت و قشنگش دل هر آدمی رو میبرد آروم گفت:
- شاید از آیسان انتظار داشته باشم اینجور جاها بره ولی از تو انتظار ندارم
با سکوت نگاهش کردم. درست میگه جای من اینجا نیست. فقط بخاطر اینکه ثابت کنم به ژینوس و آیسان اومدم
سامی گفت:
- اگه من اینجام به اصرار آیسان هست وگرنه من تو عمرم پامو اینجور جاها نذاشتم
رفت. بچه ها داشتن یه جوری نگام میکردن. با اخم گفتم:
- اونطوری نگاه نکنیددد
آرش: - خبریه؟
- آرش میزنمتا. این خودش دوست دختر داره
سرمو انداختم پایین. به سامی فکر میکردم. یه فرد چقدر میتونه جذاب باشه. شاید قبلنا جذابیتش به چشمم نمیومد. ولی الان قشنگ داشتم دقت میکردم. بهش نگاه کردم که داشت با یه پسری حرف میزد. ته ريشش. اندامش
ضربان قلبم زیاد شد. رسپینا گفت:
- بهار چرا انقدر عصبی هستی. بیخیال
بهار: - حوصله ندارم حرف نزن
من: - برو یکم اون آبمیوه رو بخور خنکه یم آتیش درونتو خاموش میکنه
- هه هه هه هه
- برو دیگه
آرش: - برو دیگه بچه. برو یکن خنک شو
بهار که انگار خسته شده بود از بس ما بهش اصرار کردیم بلند شد و رفت یه آبمیوه برداشت سرش پایین بود و داشت میومد که یهو برخورد کرد به یه نفر و تمام آبمیوش ریخت رو لباس خودشو رو لباس همون پسر. پسر کت و شلواری پوشیده بود
سنش همسن سامی میخورد. با تعجب به بهار زل زد. بهار که بابت موضوع مادر و پدرش عصبی بود منتظر یه فرصت بود تا از شدت اعصبانیت بترکه. بهار با صدای بلند گفت:
- حواست هستتتتت
تند رفتیم دور بهار تا کاری نکنه. همه حواسشون به ما بود. پسر با بی تفاوتی و تعجب گفت:
- فکر کنم شما حواستون نباشه خانم کَکی
بهار با اعصبانیت هولش داد. دعوای پدر و مادرش رو اعصابش اثر گذاشته بود. تند گرفتیمش
بهار: - درست صحبت کن. از عمد خوردی بهم آره؟ الان به صاحب مجلس میگم پرتت کنه بیرون
- میشنوم
- چی داری میگی؟
- صاحب مجلس خودمم
بهار هاج و واج به پسر زل زد. ما همدست کمی از اون نداشتیم. پسر با پوزخند گفت:
- ماکان هستم داداش ژینوس... خوشبختم خانم بداخلاق
بهار رسما لال شده بود. میدونستم چقدر خجالت کشیده. خندم گرفته بود. مطمئنم بهار فردا که آروم شد و مسئله دعوا پدر و مادرش یادش رفت از این حرفایی که زد پشیمون میشه
ماکان پسر خوشتیپی بود. کت و شلوار. خیلی جنتلمنانه رفتار میکرد. سامی چند دیقه پیش داشت با همین حرف میزد. ژینوس اومد سمتمون
ژینوس: - ولش کن ماکان... تو هم اگه جنبه مهمونی نداری نیا. مهمونی و خراب کردی
بعد علامت داد موزیک و بزنن. ماکان یه کارتی در آورد و داد به بهار. بهارم با تعجب گرفت ازش
ماکان: - تو که الان ماتت برده. بعد دوست داشتی خودتو معرفی کن بدونم اولین دختری که اینطوری سرم داد زد اسمش چیه
بعد رفت. ما بهار و آوردیم یه گوشه. نشستیم. رسپینا دائم میخندید
بهار مات و مبهوت به اون نقطه ای که ایستاده بودن زل زده بود
آرش: - ناراحت نشو بهار ولی من جای پسر بودم جوری میزدمت که حد نداشت
رسپینا: - اِعععع
- جدی. خیلی بد حرف زد باهاش با اینکه مقصر خودش بود
من: - لطف میکنی یکم کمتر حرف بزنی؟
- همیشه از این که پاچه آدمو میگیرید بدم مبادا
رسپینا و آرش باهم رفتن برقصن. ژینوس و تایماز. و در آخرم سامی و آیسان. رفتم سمت بهار و کنارش نشستم
من: - ناراحت نباش
- مامان و بابام دارن خستم میکنن. بخاطرش چطوری با بدبخت ح از ف زدم. آبروم رفت
- داریم میریم برو عذرخواهی کن
- نه روم نمیشه. با حرف زدنش منو شرمنده کرد
- داری با عذرخواهی میگی کارم بد بود پس نباید خجالت بکشی
- نه من اصلا خجالت میکشم
دیگه حرفی نزدم و به محل رقص خیره شدم. فکر کنم قبل از اینکه ما بیایم ژینوس کیک تولدشو برید چون چندتا خانم داشتن پخشش میکردن. کادوی ما همه دست من بود. رفتم گذاشتم تو محل کادو ها
یه پاکت پول از طرف ۴ نفرمون. نفری ۵٠ که شده بود ٢٠٠ هزارتومن
نشستم. پفیلا کنار دستمو برداشتم
ژینوس و تایماز داشتم باهم تانگو میرقصیدن. نگاه تایماز رو من بود. منم داشتم فقط حرص میخوردم. نه بخاطر تایماز
بخاطر سامی و آیسان. آیسان تو بغلش لوندی میکرد
سامی با یه لبخند اجباری نگاش میکرد. نمیدونم چرا حرصم گرفته بود. شاید چون به نظرم آیسان اصلا درحد سامی نبود
آیسان آدمی بود با اون سن کم دوست داشت دیگران و تخریب کنه جلوی جمع و مانع پیشرفت دیگران شه و از شکست دیگران به نفع خودش استفاده کنه
ولی سامی آدمی بود که حتی به دشمناشم کمک میکرد. تو این چندوقت اینطوری شناختمش. دوست نداشت کسی ناراحت شه و درحد توانش به دیگران کمک میکرد و از قیافه جذابش و شغل و جایگاهش مغرور نمیشد
و با همین اخلاقش هر دختری رو شیفته خودش میکرد
وقتی به خودم اومدم دیدم زل زدم به سامی. آیسان پشت کرده از من وایستاده بود و سامی داشت نگام میکرد. تند چشامو ازش دزدیدم. من مطمئنم به سامی یه حسی دارم. یه حس جدید. حسی که منو جذب خودش میکنه. همیشه و همه جا خوندم که چنین حسی عشقه. ولی من بعید میدونم. من تو عمرم عاشق کسی نشدم مطمئنم. این حس اولین بار هست که در من به وجود اومده.
حس حسودی، اینکه دوست ندارم به دختری نزدیک شه
اینکه از قبل برام جذابتره
بهار گفت:
- من ازش عذرخواهی میخوام بکنم. فقط همراهم بیا
- باشه بریم
باهاش بلند شدم. رفتیم سمت ماکان. داشت نوشیدنی میخورد و یا یه دختری با لبخند حرف میزد. یه گوشه وایستادم. بهار رفت پیش ماکان. به دختره جوری نگاه کرد یعنی گورتو گم کن. ماکان فهمید و گفت:
- نرگس میشه چند دقیقه تنهامون بذاری
نرگس رفت. بهار سرشو انداخت پایین و با شرمندگی گفت:
- واقعا متاسفم. راستش دلم از یه جای پر بود سر شما خالی کردم. امیدوارم اونجوری که با هاتون حرف زدم و به دل نگیرید. وقتی آدم اعصبانی نمیدونه چی میگه باور کنید اختیار زبونم اون لحظه با من نبود. اگه جلوی دیگران باعث خورد شدن غرورتون و توهین بهتون شدم واااقعا معذرت میخوام
تعجب کردم. ماشاالله. ماکان که داشت جدی گوش میداد. لبخند جذابی زد و تکیه داد به دیوار و گفت:
- اتفاقا تجربه باحالی بود. چون هر دختری تا الان دیدم سعی میکنه خودشو بهم نزدیک کنه. تو اولین نفری هستی که با من اینطوری صحبت میکنی
- واقعا ببـ....
- اصلا ناراحت نیستم اتفاقا کلی حال کردم با طرز حرف زدنت
بهار کج نگاش کرد. ماکان صاف ایستاد و دستشو انداخت نو جیبش و گفت:
- نمیخوای خودتو معرفی کنی؟
بهار: - بهار هستم همکلاسی خواهرتون
- خوشبختم. من ماکان برادر ژینوس هستم رشتم کامپیوتر هست و تو یه شرکت خصوصی کار میکنم. بیست و شیش سالمه. تو چندسالته
- ١٧ سال
- بیشتر شبیه پاییز هستی
- اسممو مسخره نکن
- بهار یه فصل ملایم هست ولی تو عین پاییز خروشان عصبی هستی. صدات میکنم پاییز
بهار با حرص گفت:
- قرار نیست منو تا بخوای صدام کنی. دلارام بریم
بعد دستمو کشید و منو برد سمت رختکن. رسپینا و آرشم با ما اومدن. لباس پوشیدیم سریع مجلس و ترک کردیم. ساعت ۴ صبح بود. خداروشکر فردا جمعه بود و میتونستیم بخوابیم
آرش ما رو رسوند و کلی رسپینا رو ناز کرد و رفت. آروم رفتیم اتاق رسپینا و لباسامونو با لباسای راحتی عوض کردیم
رسپینا رو تختش پرید و دراز کشید و ما هم که رو زمین برامون تشک پهن کرده بودن
بهار: - پروو پروو میگه صدات میکنم پاییز. عین اون خواهرش گستاخه
من: - قبول کن باهاش بد حرف زدی
- زدم اما بعد عذرخواهی کردم
من: - کارتشو داد. شمارشو وارد کن ببینیم عکسشو
رسپینا اومد پایین و کنارمون نشست
بهار: - ول کن
رسپینا: - زود بااااش
بهار با حرص شمارشو وارد کرد رفت تو واتساپ. رفت تو پی ویش
رسپینا: - لعنتی عکسشو ببین. عجب شاخیه
بهار: - گاوم نیست. بذارید حذفش کنم
من: نههه ببینم عکسشو خوب
تند از دستش کشیدم اونم سفت گرفته بود خلاصه محکم از دستش کشیدم و در همون حین دستم خورد به دکمه زنگ. هر سمون جیغ کوتاهی زدیم. سریع قطع کردم
بهار: - دیدی. گند زدی. آخه چرا انقدر خری دلاااارام
من: - ببخشید سریع بلاکش کن
تا از دستم گرفت دیدیم ماکان زنگ زد. منو رسپینا زدیم زیر خنده. بهار قطع کرد
بهار: - الان میگه من چقدر بدبختم که تا یه پسر دیدم از خود بی خود شدم
رسپینا: - سخت نگیر بابا
ماکان پیام داد. نوشته بود:
* حتی یک درصدم فکر نمیکردم زنگ بزنی پاییز
بهار با حرص و حالت گریه گفت:
- بیاید دیدید. چی بگم آخه
براش نوشت:
- دوستم دستش خورد زنگ زد. زیاد خودتو خوشحال نکن
بعد گرفت بلاکش کرد. منو رسپینا دیگه از شدت خنده مردیم و بهار حرص میخورد. رسپینا رفت سرجاش و تصمیم گرفتیم بخوابیم. چشامو بستم و به سامی فکر کردم. به صورتش
یه ذوقی به من دست داد. قلبم یه جوری شد. برام یه جور دیگه شده سامی. خدایا کمکم کن بفهمم این حس معنیش چیه
به خواب فرو رفتم
رویا: - بلند شید ساعت و دیدید؟؟؟
چشامو باز کردم. رویا بالا سرمون بود. داشت به اتاق نگاه میکرد. محل ندادم دوباره چشامو بستم
رویا: - این وسایل آرایش و لباسای مجلسی چیه پرته اینور اونور اتاق
با این حرفش منو بهار و رسپینا عین برق گرفته ها پاشدیم. به هم نگاهی انداختم
یعنی بدبختی تا کی
من و بهار و رسپینا: - صبح بخیر
- در اصل بگید ظهر بخیر. ساعت ۴ هست. اومدم از سرکار دیدم شما هنوز خوااابید
رسپینا: - تا صبح بیدار بودیم
- موضوع این لباسا چیه
من: - چیز... اینا... ما قرار بود یه دابسمشی یه نفری درست کنیم بخاطر همین منو بهار لباس آوردیم. دیشب دابسمش و ضبط کردیم
- آها. بیاید ناهار
بلند شدیم. بهار آروم گفت:
- داشتیم بدبخت میشدیم
~~~~
من: - دلناز
دلناز داشت برگه های دانشجو هاشو تصحيح میکرد. همونطور که حواسش به برگه ها بود گفت:
- هوم
- تو قبلنا. قبل ازدواجت. زمان دوستیت با علیرضا. مثلا به کسی نزدیک علیرضا میشد حسودی میکردی
دلناز عینک مطالعشواز چشاش برداشت و زل زد به من و گفت:
- بستگی داشت کی باشه
- مثلا دختری چیزی
- آره یه چیز طبیعی هست. حتی یه بار سوءتفاهم برام پیش اومد باهاش دو روز قهر بودم
- آدما میتونن تو سن کمم عاشق بشن؟
- چیزی شده دلا؟
- نه سوال بود برام
- خب ببین عشق یه حس. مثل حسای دیگه. مثل حس نفرت. حس خوشحالی. یهویی میاد. تو نمیگی که کی بیاد کی بره یهویی سر زده وارد قلبت میشه و دیگه اونم وقتی بیاد سن و نگاه نمیکنه
- اگه عشق یه طرفه باشه چی؟
- در اون صورت باید از قلبت بیرونش کنی. چون پایانی نداره
- مثلا امکان داره طرف یه جور دیگه شه بعد اینکه عاشقش بشیم
- آره اصلا همه جیش برات جذاب میشه. من به شخصه برام حتی راه رفتن علیرضا هم جذاب شد بعد عاشق شدنم
دیگه فهمیدم. این حس گمنامی که من به سامی داشتم عشق بود. چطوری تا اومد عاشقش شدم
چرا برام شد یه آدم دیگه؟ اون اصلا دوسم داره؟
اون آیسان و داره. دوسشم داره منو میخواد چیکار؟
دلناز با شک پرسید:
- چیزی شده خواهر؟
- نه سوال بود برام. من میرم اتاقم
رفتم اتاقم. چی میشه این حس غلط باشه
چرا هروقت میبینمش قلبم شروع میکنه به تپیدن. چرا با نگاه های ریزش به خودم ذوب میشم
چرا آتیش میگیرم وقتی میبینمش بغل آیسان؟
اصلا چرا بین اینهمه آدم تو دنیا اون شد اولین عشقم؟
اصلا چرا کسی که عاشقشم اصلا حتی به من فکرم نمیکنه؟
چندتا حس داشتم. ناراحتی، گریه، خوشحالی هیجان
~~~
زنگ خورد و کلاس ریاضی تموم شد. بچه ها تقریبا همه رفتن بیرون
ما بودیم و آیسان و ژینوس و سامی که داشت وسایلاشو جمع میکرد
من: - بچه ها پس فردا تولد دایان هستا
سامی حواسش رفت رو ما. آروم داشت نگامون میکرد
من: - میخوام سوپرایزش کنم
بهار: - بابا ول کن سوپرایز به تو نیومده
رسپینا: - نه خوبه ها. همون روز میتونی سوپرایزش کنی. باهم برنامه ریزی کنیم
من: - الان همون روز دایان مطمئنا میمونه خونه همه چی خراب میشه
حس کردم سامی اومد کنارمون. اولین چیزی که دیدم دستای عضله ایش بود. قلبم تند تند زد. به نیم رخش خیره شدم. چشم تو چشم شدیم. با چشاش میتونست همه رو بکشه
سامی: - میتونم منم جزء نقشتون باشم؟
تا اومدم با لبخند قبول کنم آیسان اومد سمت میز ما و دست سامی رو گرفت و گفت:
- سامی جون عزیزم ما پس فردا قرار بود خودمون بریم بیرونا
قشنگ میتونستم بفهمم چقدر دارم حرص میخورم. از اخمای تو هم رفتن همه میتونستن بفهمن
سامی یه نگاه به ما کرد و آروم دستشو از دست آیسان در آورد و گفت:
- دایان تولدشه. بهترین رفیقم. نمیتونم بخاطر بیرون رفتنمون که حتی فردا هم میشه رفت تولد دوستمو نرم
آیسان بد خورد به ذوقش. یکم خوشحال شدم
وجود آیسان خیلی مزاحم بود
من: - خیلی خوشحال میشیم کمکمون کنی سامی
آیسان: - سامی؟
رسپینا: - میشه دهنتو ببندی و از اینجا بری
- میرم ولی حدتون و رعایت کنید
و رفت. با حرص نگاه به آیسان و بد به لبخند سامی انداختم
من: - ببین تو تنها کمکی که میتونی بکنی اینه که تا ساعت ٧ دایان و نذاری بیاد خونه
سامی: - دیگه چیزی نیاز ندارید؟
- نه دستت دردنکنه. بقیش با ما
- باشه. حالا اونروز بازم زنگ میزنم هماهنگ میکنم
سامی رفت. آیسان و ژینوسم پشتشون رفتن. با حرص داشتم به جای حالیشون نگاه میکردم
~~~~~
از مدرسه خارج شدیم. رسپینا گفت:
- بچه ها امروز من با آرش بیرونم
بهار: - خوشا به سعادتت
- چی بپوشم؟
من: - گونی
- مسخره
بهار یهو وایستاد. ما هم وایستادیم. یه ماشین کنارمون ایستاد. رد نگاه بهار و گرفتیم و رسید به ماشین. پنجره ماشین باز شد
یه ماشین سانتافه مشکی
ماکان تو ماشین بود. عینکشو برداشت
ماکان: - پاییز و دوستاش اینجام هستن؟
بهار: - برو رد کارِت
- بلاک کردی سریع؟
- دلیلی نداشت نگه دارم
- مهم نیست با یه شماره دیگه پروفایلتو چک میکنم
خندم گرفت. ماکان فهمیده بود بهار حساسه. هعی اذیتش میکرد و بهار حرص میخورد
بهار: - تو یکی از مسخره ترین آدمایی هستی که تو عمرم دیدم. عین خواهرت
- تو هم یکی از خوشگل ترین دخترایی هستی که تو عمرم دیدم
منو رسپینا زدیم زیر خنده و ماکان هم یه لبخند شیطون زد. بهار با اخم و دست به سینه نگاهش کرد
بهار: - زیارت قبول
- گفتی زیارت قبول دلت میخواد برای ماه عسل بریم مشهد؟
زدیم زیر خنده. بهار دیگه داشت آتیش میگرفت
یهو دیدیم بهار در و باز کرد و وارد ماشین شد
ماکان جا خورد عین ما. بهار یقه ماکان و گرفت و به خودش نزدیکش کرد
بهار: - یک بار دیگه حتی فکر کنی من به تو نگاه میندازم خودم با دستام خَفَت میکنم
بعد در و محکم بست و دست ما رو کشید و برد. منو رسپینا تا نصف راه فقط خندیدیم. رسپینا اَدای بهار و در میآورد من اَدای ماکان و. بهار هم بعضی اوقات میخندید
تو مسیر شوخی های مختلف میکردیم. مثلا میرفتیم محکم مشت میزدیم رو کاپوت یه ماشین تا آژیر بزنه یا میرفتیم به دیگران فقط سلام میگفتیم
خلاصه مسیرم از بچه ها جدا شد و رفتم سمت خونه
دمه در ماشین سامی رو دیدم. لبخندی زدم. به ماشین از دور نگاهی انداختم. پنجره ها دودی بود
سامی پیاده شد. یهو در سمت شاگرد باز شد و آیسان پیاده شد
آیسان پیاده شد. با لبخند به هم نگاه انداختن
لبخندشون یه تیر خلاص بود که صاف خورد وسط قلبم. قلب کوچیکم با لبخند اونا لرزید. فهمیدم که هیچ جایی تو زندگی سامی نداشتم و ندارم و نخواهم داشت
قطره اشک سمجی از چشام چکید. آیسان رفت سمت سامی و دستاشو گرفت
نگاه کردم. به اینکه سامی لبخند زد. به خوشحالیشون. اینکه من عاشق کسی شدم که از روی دلسوزی همه کمکاشو به من کرده و ته قلبش منو دوست نداشته
رفتن داخل. نشستم رو زمین. آروم آروم اشک میریختم. من دوسش دارم چرا نمیفهمه. چرا انقدر کمکم کرد
بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت خونه و رفتم بالا
کسی نبود و با خیال راحت گریه کردم
به حال خودم. به حال قلبم
یک بار عاشق شدم اونم عشق یک طرفه
مگه من چیم از آیسان کمه؟ چرا هیچکس تو این دنیا منو دوست نداره
~~~~
دلناز: - علیرضا بادکنکو رو پرده بچسبون. رو دیوارا نزن
علیرضا: - چرا خوبه که اینطوری
- پس رو پرده بالاسرش هم باشه
من: - علیرضا بی زحمت اون ٢،۶ هم بچسبون. وسط پرده دقیقا
- باشه چشم
تند رفتم بالا و خودمو نگاه کردم. شبیه ماه شده بودم
آرایش قشنگی کرده بودم. موهامو باز گذاشتم. به لباس آستین بلند قهوه ای کمرنگ با دامن مشکی. خیلی خوب شده بود. چند دقیقه بعد
بچه ها هم اومدن. میز و چیدیم
کیک و میوه و شیرینی. دور میز زسیسه و اینا انداختیم
همه چی خوب شده بود. همه منتظر بودیم
دلنازم که تو آشپزخونه داشت غذا درست میکرد
زنگ خورد. تند تند همه رفتیم دمه در.
یهو یکی از پشت در گفت:
- دوستان منم سامی. دایان با من نیست بار کنید
من دوییدم سمت در. همه تعجب کردن. ضایع بازیام منو آخر لو میده
در و باز کردم. به قامتش خیره شدم
یه شلوار جین مشکی. با تیشرت مشکی که روش کت چرم مشکی پوشیده بود. به صورتش نگاه کردم. به ته ريشش. به چشاش
سامی دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
- دلارام خوبی؟
- چیز... آره. خوش اومدی
رفتم کنار. اومد داخل با همه سلام کرد و کنار علیرضا نشست
دلناز: - پس دایان کو؟
سامی: - هیچی ما تا یک ساعت پیش باهم بودیم. دوستش زنگ زد گفت بیاد
رسپینا: - خب اگه تا نصف شب پیش دوستش بمونه چی؟
- نه میاد. قول میدم سریع بیاد. چون صبح با همین رفیقش بود دیگه طول نمیده
همه با خیال راحت نشستیم. با بچه ها داشتیم درمورد چندتا سلبریتی حرف میزدیم. دلناز و سامی و علیرضا هم درمورد قیمت دلار و اینا
حدودای نیم ساعت بعد زنگ خونه خورد
تند از چشمی نگاه کردم
من: - دایان هستتت
بهار و رسپینا تند برف شادی و گرفتن. همه اومدن دمه در. کیک و تو دستم گرفتم. علیرضا در و باز کرد. بهار و رسپینا برف شادی و زدن
ما همه بلند گفتیم:
- تولدددددت مبااااارک
همه دست زدن. دایان با تعجب داشت نگاه میکرد
من: - تولدتتت مباااارک
دایان لبخندی زد و گفت:
- ممنون این چه کاری بود آخه
وارد شد. همه پشت سرش رفتن. منو سامی موندیم
هردومون خوب متوجه شده بودیم که این دایان اون دایان همیشگی نیست
قیافش پریشون بود. انگار خسته بود شدید
من: - چِش شده این؟
سامی: - با من بود حالش خیلی خوب بود... بیا بریم داخل
منتظر بود من اول برم. با لبخندی نگاش کردم. حیف نبود این واسه دختری مثل آیسان باشه
رفتم تو و کیک و گذاشتم. دایان لبخند مصنوعی زده بود و اونجا نشسته بود. سامی کنار علیرضا نشست
دلناز هم به صندلی گذاشت و کنار ما نشست
علیرضا: - دایان چیزی شده پسر؟
دایان: - نه یکم خسته ام. خیلی ممنون بابت این جشن. واقعا انتظارشو نداشتم. امیدوارم بتونم برای تک تکتون جبران کنم
بهار: - پس بزنید دست قشنگه رو
همه با خنده دست زدیم. دایان تو خودش بود. سامی دو سه بار ازش حالشو پرسید. دایان شمع ها رو فوت کرد و کیک و برید
با مامان و بابا ویدئو کال حرف زد. از صداش میفهمیدم چقدر داغون و پریشون و ناراحته
مطمئنم همه فهمیده بودن
کادو ها رو باز کرد. من براش یه عطر خریده بودم
بعد کادو ها رفتیم سر وقت ماکارونی خوشمزه دلناز
بعد شام یکم مهمونا نشستن
سامی گفت یه سر میخواد بره بیرون بهار و رسپینا هم میرسونه
با همشون خداحافظی کردم و رفتن
یکم نشستیم. دایان تو خودش بود و یک کلمه هم حرف نمیزد
دلناز: - دایان مطمئنی خوبی؟
دایان: - آره
- باشه. پس ما بریم بخوابیم دیگه خسته هم هستیم. دلا تو هم پاشو مدرسه داری
با علیرضا رفتن اتاقش. دایان کوسن مبل و برداشت روش سرشو گذاشت و رو مبل خوابید و با صدای آروم گفت:
- داری میری برقم خاموش کن
من: - اینجا میخوابی؟
- آره
برقا رو خاموش کردم. رفتم بالا و لباسمو عوض کردم و اومدم پایین مبل کنارش نشستم
با صدای آروم گفتم:
- چیشده داداشی؟ چرا پریشونی؟
- هیچی
- مگه میشه؟ تو اون دایان نیستی. سامی گفت میری پیش دوستت. دوستت مگه چی گفت؟
- دلارام....
- جان دلارام
دستامو گرفت با دوتا دستاش. هیچی نگفت. حس کردم دستم خیس شد. دایان داشت گریه میکرد
من: - کی تونسته اشکتو در بیاره؟
- من معنی عشق و فهمیدم
- بخاطر همین گریه میکنی؟ چون عاشق شدی؟
- عاشق یه دختر شدم به نام الهه. دخترعمو یکی از همکارامه. یک سال از باهم بودنمون میگذره. با هر دختری بودم نهایتش دو ماه. بدون اون چقدر منو جذب خودش کرد که شد یکسال
میدونی چقدر دوسش دارم. جونمو واسش میدم. خم به ابروش بیاد دوست دارم آسمون و زمین و یکی کنم
یک سال باهم بودیم. عاشق هم بودیم. دوسم داشت. دوسش داشتم و دارم. امروز لعنتی کذایی بهم زنگ زد
گفت بیام. با خوشحالی رفتم. گفتم میخواد این تولد واموندمو تبریک بگه. رفتم کافه همیشگی. گفت رفته دکتر. گفت بخاطر این سرگیجه های لعنتی رفتم دکتر. دکتر میگه احتمالا تو سرت یه غدست باید آزمایش بده. گفت اگه من چیزیم بود دوست ندارم تو بخاطر من زندگیتو الکی هدر بدی. من اگه بخوام بمیرم تو نباید بخاطر من ماتم بگیری
با گریه بهم گفت برم. گفت تموم کنیم این رابطه رو. مگه میشه؟ یک سال دقیقه هاااش باهم بودیم. اینهمه خاطره بخاطر یه چیز که هنوز مشخص نیست تموم شه. التماسش کردم گفتم نه من پیست میمونم. هنوز که چیزی معلوم نشده
گفت تو باید بری. این سرگیجه هام الکی نیست. نمیخوام بخاطر من عمرتو هدر بدی. برو پی زندگیت. من که میدونم حرف خودش نیست میدونم اینا رو به زور حفظ کرده تا بیاد بگه. زنگ زدم به خواهرش گفتم این چی میگه. گفتم آرومش کن بهش بگو این تصمیماتی احمقانه رو نگیره الکی. گفت تصمیمش یکیه. دایان تو هم اصرار نکن
چیکار کنم. مگه ما به هم قول نداده بودیم؟ قرار بود تا ابد پیش هم بمونیم. این قلب وامونده رو چیکار کنم که همش براش میتپه. یه روز نباشه من میمرم. یه روز صبح پل نشم بهش زنگ نزنم صداشو نشونم میمرم
به خودم اومدم دیدم دارم با دایان گریه میکنم. دستشو گرفتم و بوسیدم. بی صدا اشک میریخت. هیچوقت دایان و انقدر داغون ندیده بودم. همین وضعش بود که گریم و در آورده بود
حسشو میتونستم کاملا درک کنم با اینکه رابطه ای با سامی نداشتم ولی عاشق که بودم. تو تصوراتم فکر میکردم اگه چنین چیزی بشه من چیکار بکنم. سامی اگه بیاد بگه برو من نمیخوامت من چیکار بکنم
دایان برگشت اونور و چشاشو بست. تصمیم گرفتم تنهاش بذارم. منتظر موندن کاملا بخوابه
وقتی فهمیدم که خوابه خوابه سریع کلید و برداشتم و زدم بیرون
تند رفتم طبقه بالا. زنگ خون سامی و زدم. حواسم بود همسایه ها یه وقت بیدار نشن بفهمن. سامی در و باز کرد. یه رکابی آبی آسمانی با شلوار راحتی. انگار خواب بود و چشاشو به زور باز نگه داشته بود
من: - سامی ببخشید ولی من به کمکت نیاز دارم
سامی با صدای گرفته و خسته گفت:
- چیزی شده دلارام؟
- آره
- بیا تو
رفتم تو. همه جا تاریک بود. برق و روشن کرد. رو مبل نشستم. رو مبل کنارم نشست. اینهمه نزدیکی. خونه تنها باعث شد رنگم بپره و قلبم تند تند بزنه. یه حس خجالت. آتیش داشتم میگرفتم با نگاه خیرش به صورتم. خمیازه ای کشید و گفت:
- آخه این موقع شب
وای خدا. الان اگه آیسان جون میومد سریع میگفت خوش اومدی بعد من اومدم درمورد صمیمی ترین دوستش میگم
داره میگه این موقع شب. با حرص بلند شدم و گفتم:
- من به عنوان اینکه تو بهترین دوست دایان هستی اومدم کمک بگیرم. نگو شما برات خواب از همه چی مهم تره. باشه اصلا اسنباه
اشتباه بود اومدنم
تند رفتم سمت در. دستم رو دستگیره بود که سامی از پشت کشید منو و چسبوندم به در. از اینهمه نزدیکی احساس ترس و هیجان کردم
با حرص گفت:
- خوشم نمیاد سریع قضاوت میکنی
چشم غره ای زدم. خیره نگام کرد. با حرص گفتم:
- آیسان خانم یه وقت ناراحت نشن یه دختر و اینطوری به خودت چسبوندی
فاصله گرفت ازمو زیر لب چیزی گفت. نفهمیدم چی گفت. مهم نبود
سامی: - گفتم این موقع شب چون امکان داره یه همسایه ببینتت بعد بره به خواهرت یا دایان بگه برامون شَر شه. وگرنه بیا من که مشکلی ندارم. بخاطر خودت میگم
- فقط ازت یه شماره میخوام
- شماره کی؟
- الهه
- حرفشم نزن
- خواهش میکنم. فقط میخوام باهاش حرف بزنم
- من شماره الهه رو ندارم. فقط پیج اینستا و شماره خواهرشو دارم
با شک نگاش کردم. شماره خواهرشو چرا؟
عاشق کسی شدم که شماره همه رو داااره. همه رو دوست داره الی منی که عاشقشم. یا حرص گفتم:
- لطفا پیج اینستا و شماره خواهرشو بگو
- نه نمگیم
- ساااااامی
- داد نزن. نمیگم چون دایان عصبی میشه
- بخاطر خود دایان هستتت. اصلا اعصبانیتش به پای من. اسمی از تو نمیبرم. تو فقط بدههه
گوشیشو آورد. اسم پیج و زدم. پیجش باز بود. بدون اینکه توجهی به عکس کنم فالو کردم. شماره خواهرشم زدم
من: - واقعا ممنون. جبران میکنم
- شب بخیر
قشنگ داشت بیرونم میکرد. ولی معلوم بود خیلی خوابش میاد
سامی: - من زیاد نفهمیدم چیزی که گفتی و. فردا با دایان حرف میزنم. الان بدجور خوابم میاد
بدون حرف رفتم خونه
~~~~
از مدرسه برگشتم. دلناز که سرکار بود علیرضا هم رفت سرکار. دایان به گوشه کز کرده بود
من: - سلام دایان
اصلا حواسش نبود. محل ندادم و رفتم اتاقم. لباسامو عوض کردم
در اتاق و قفل کردم و نشستم رو تخت. وقتشه
رفتم پیج دختره. همون دختری بود که تو استوری هایلایت سامی کنار دایان نشسته بود.
یه دختر داااف. شبیه خارجیا بود و بدون هیچ عملی. آرایش زیادی نمیکرد ولی طرز لباس پوشیدن و اون مولایی که وایمیستاد زیادی شاخ بود
دایان فالوش داشت. سامی هم. هنوز رو بیوش اسم دایان و کنارش قلب بود. هایلایتاشو نگاه کردم. یه هایلایت داشت که نوشته بود لاو تایم. باز کردم. ماشاالله دایان. از گل و کادو گرفته تا جشن و... چقدر باهاش بوده. حق داره انقدر ناراحت باشه. یکم اطلاعات جمع کردم. اسم خواهرش الهام بود
نفس عمیقی کشیدم. زنگ زدم به الهام
بعد چهار بوق جواب داد: