سیگارش را از پنجره بیرون انداخت.
صدای گریه ی آرام دختر در اتاق پیچیده بود.
دلش طاقت گریه های دردانه عشقش را نداشت، به صورت مهتابی اش زل زد اشک هایش مانند مرواید روی صورتش روان بود؛ نباید توجهی نشان می داد.
نمی خواست امیدی در دل دختر باقی بماند.
از اتاق بیرون رفت و مستقیم به سمت سرویس بهداشتی پا تند کرد.
سرش داغ کرده بود، بی درنگ شیر آب سرد را باز کرد و سرش را زیر آب گرفت از سرمای آب تنش لرزید، اما آرامش بخش بود...
صدای باز شدن در اتاق باعث شد شیر آب را ببندد.
صورت ملتهبش را در آینه نگاه کرد.
چشمانش آن قدر که برای اشک نریختن مقاومت کرده بود سرخ سرخ بود.
نمی خواست ضعف نشان دهد باید محکم می بود تا ادامه دهد.
در را آرام باز کرد و به چشمان رنگ شب دخترک نگاه کرد، دیگر گریه نمی کرد.
لحن مظلومانه و صدای لرزانش بیشتر مته ای روی اعصابش کشید.
-خیلی نامردی رادوین تو هیچ وقت دوستم نداشتی هیچ وقت....
چشمانش را محکم روی هم فشار داد تا کنترلش را از دست ندهد.
-آره حق با توعه، من یک نامرد پستم؛ فقط قصد بازی با احساساتت رو داشتم برو آنا... برو بچسب به زندگیت.
-خواهش می کنم از این به بعد وقتی می خوای دروغ بگی یکم حرفیه ای تر بگو، چون مردمک چشمات اون قدر تو حدقه چرخید، حتی یک بچه پنج ساله ام به جای من بود متوجه می شد،.
من می رم اما این رو بدون که همه ی زندگیم بودی و حالا بدون تو نمی دونم باید چیکار کنم....
فقط این رو مطمئن باش به زودی خبر مرگم رو واست میارن.
رادوین از کوره در رفت و صدایش را کمی بلند کرد.
-هزار دفعه بهت گفتم اسم مرگ خودت رو نیار، می دونی روی چی حساسم و هی تکرارش می کنی.
اگه دارم می گم باید بری فقط به خاطر خودته، به خاطر زندگی و آیندت.
آنالی چشمان خیس اشکش را دستی کشید و سرش را تاسف بار تکان داد.
-بس کن خواهش می کنم، به خاطر من نیست، بخاطر ترس مسخره ی خودته، تو اون قدر ترسویی که حتی توان جنگیدن نداری.
مشت رادوین روی دیوار بالای سرش نشست.
-جنگیدن باکی، با زندگی تو، با آبروت؟
از نظر تو جنگیدن یعنی چی؟ یعنی بیام حالا که همه چیز تموم شده آبروت رو ببرم انگشت نمایی تمام شهرت کنم؟
اگه تو این رو می خوایی باید بهت بگم از من ساخته نیست.
برو دنبال یک آدم دیگه بگرد، من آدم بی آبرو کردن یک دختر احمق نیستم.
-من احمقم آره تو راست می گی والا هیچ وقت عاشق توعه سنگ دل نمی شدم.
-آره احمقی می دونی چرا؟ چون از من می خوایی آبروی چندین ساله پدرت رو ببرم، فقط به خاطر رسیدن به عشق خودم.
-من دیگه هیچ حرفی باهات ندارم خداحافظ.
با صدای بلند و محکم بهم خوردن در، باورش شد که آنالی رفته و دیگر هیچ وقت برنمی گردد.
در دلش آشوب و غوغا بود، هیچ کس جز خودش درک نمی کرد چه حالی دارد.
سیگار دیگری در آورد اما حتی حوصله ی کشیدنش را نداشت.
از خانه بیرون زد، شاید هوا کمی برایش سبک تر شود.
هوای داخل خانه دست به گلویش انداخته بود و قصد خفه کردنش را داشت.
هوای خنک بیرون از تنگی نفسش کم کرد اما هنوز هم حالش سر جا نیامده بود.
ماشین را روشن کرد و بی هدف از کوچه خارج شد، پشت اولین چراغ قرمز نگه داشت.
چشمانش ناخودآگاه به دنبال دخترکی می گشت که دقایقی پیش با دلی رنجیده و شکسته ترکش کرده بود.
در دل خودش را لعنت فرستاد به خاطر رفتارش، اما حسی درونش نهیب می زد که هیچ اشتباهی نکرده و این رفتارش بهترین تصمیم بود برای هردویشان.
با سبز شدن چراغ و بوق های ممتد ماشین های پشت سر، ماشین را از جا کند و به سمت چپ چهار راه پیچید.
چشمش به آنالی افتاد که کنار سمند سفیدی ایستاده بود، از همین فاصله هم مژهای خیس از اشکش مشخص بود.
آخرین نگاه سرکشش را به دخترک انداخت و با تمام سرعت خودش را از خیابانی که دخترک ایستاده بود دور و دور تر کرد.
صدای موبایلش در فضای کوچک ماشین پیچیده بود.
بی پاسخ که ماند صدای پیغام گیرش در فضای کوچک ماشین پیچید.
-کجایی رادوین؟
پدرت سراغ تو از من گرفت کار مهمی داره، فراموش که نکردی امروز با کاویانی جلسه داری در ضمن...
نگذاشت حرفش تمام شود تلفن را برداشت.
-تو راهم شهرام دارم می آم، بقیه دستورات رو نگه دار وقتی رسیدم.
-دستور کدومه؟ ریئس شمایی، ارباب شمایی، ما کی باشیم دستور بدیم؟
رادوین عصبی دنده ی ماشین را عوض کرد و بی حوصله جواب شهرام را داد.
-مزه پرونی نکن شهرام اعصابم خرابه اگه کاری نداری قطع کنم.
-نه کاری ندارم آقای بی اعصاب تو هیچ و...
با زدن دکمه قرمز موبایل صدای شهرام را خفه کرد.
درون اتاقک آسانسور شرکت بود که سر و وضعش را در آینه دید با این سر و لباس به شرکت آمده بود؟!
فقط کافی بود پدرش او را ببیند آن وقت تا خود صبح به جانش غر می زد.
تی شرت جذب مشکی، با موهای بهم ریخته و چهره ی داغون...
بی خیال این وسواس های مسخره پشتش را به آینه کرد و ایستاد.
با باز شدن در آسانسور شهرام مقابلش قرار گرفت.
-چرا تلفن رو قطع کردی بی نزاکت؟
-حوصله ندارم خواهش می کنم به پر و پام نپیچ...
چشمان شهرام با دیدن قیافه ی بهم ریخته ی رادوین گرد شد.
-این چه وضعیه؟ یهویی زیر شلواری راه راه می پوشیدی خجالت نکش!
چرا این قدر بهم ریخته ای، چی شده با آنلی حرفتون شده؟
رادوین با شنیدن نام آنلی عصبی موهای بهم ریخته اش را محکم کشید.
-همه چیز تموم شد برای همیشه
-بالاخره تمومش کردی بهترین تصمیم رو گرفتی، می دونم سخته ولی چاره ی دیگه ای نبود.
هم زمان با تمام شدن جمله اش کتش را در آورد و به سمت رادوین گرفت:
-یک کارمند معمولی با پیراهن مردونه خیلی عجیب نیست، اما یک ریئس با تی شرت فکر نمی کنم جالب باشه.
از فردا پرسنل با زیر شلواری میان اگه تو رو این ریختی ببینن.
رادوین بی حرف و بحث کت شهرام را پوشید، نفسی عمیق کشید تا شاید تمرکزی روی اعصاب بهم ریخته اش داشته باشد.
-خب بگو ببینم قرارهای امروز چیه؟
-ریئس شرمنده اما قرارهای شما رو منشی تون می دونن نه بنده!
با چپ چپ نگاه کردن رادوین لبخند کجکی تحویلش داد و ادامه داد:
-تلفنی به عرضتون رسوندم با جناب کاویانی قرار ملاقات داشتید که الان ده دقیقه ست داخل اتاق منتظر ان.
رادوین محکم روی پیشانی اش کوبید
-وای اون مرتیکه بد عنق همین جوری دنبال بهانه ست، اون وقت تو این جا ایستادی و یک ساعته منو به حرف گرفتی؟
واقعا که شهرام آخر از دستت دیونه می شم.
جلو تر از شهرام خودش را به اتاقش رساند.
کاویانی با اخم های در هم از روی صندلی بلند شد.
-چه عجب آقای محتشم دیگه داشتم نا امید می شدم از اومدنتون ، محتشم بزرگ هیچ وقت بد قول نبودند!
-بله حق با شماست من شرمنده ام بفرمایید بنشینید بگم براتون قهوه بیارن.
تمرکزی روی حرف هایش نداشت با اعصابی داغون و کلافه مقابل کاویانی نشسته بود و سر قرار داد جدیدشان چک و چانه می زد.
صدای پدرش توی گوشش زنگ زد
(هزار بار بهت گفتم بیا خودت برو اون ور هی نخواییم برای واردات دارو منت این کاویانی پول پرست رو بکشیم)
-خب آقای کاویانی می فرمایید داروهایی که تو لیست خواسته بودیم تحریمه؟ اما من فقط همین هارو می خوام.
داروهای که شما پیشنهاد می دید هیچ سودی برای شرکت ما نداره.
-کاری از دستم ساخته نیست جناب محتشم .
خودش را به سمت میز رادوین کشید و آروم پچ زد:
-بعید می دونم آقا زاده با قاچاق دارو موافق باشن؟ اگه هستید که...
رادوین با شنیدن جواب کاویانی از کوره در رفت.
-بسه آقای محترم خجالت بکشید، من هی رعایت سن وسال شما رو می کنم ولی انگار باید طور دیگه ای بر خورد کنم.
-چرا از کوره در رفتید فقط یک پیشنهاد بود اجبارتون که نکردم.
-یک پیشنهاد یا نابود کردن آبروی چندین ساله و اعتبار پدرم؟
دستش را به سمت در گرفت و با صدای تقریبا کنترل شده ای گفت.
-بفرماید بیرون لطفا آقای کاویانی، می گم پدر باهاتون قرار بذارن من نمی تونم با شما به توافق برسم.
سرش را روی میز شیشه ای قرار داد و توجهی به جمله ی آخر کاویانی نکرد.
فکرش را هم نمی کرد روزی تا این حد وابسته به دختری شود.
تمام خاطرات مانند فیلم ضبط شده ای مقابل چشمانش بود.
(گذشته)
˝مثل هر هفته سه شنبه وارد صحن آقا شد و مستقیم به سمت پنجره فولاد رفت، طبق قراری نا نوشته هر هفته این موقع باید حرم می بود.
دیدن گل دسته و گنبد طلایی حرم، پرواز کبوتران اطراف آن آرامشی عجیب را به قلبش سرازیر می کرد.
بعد از زیارت عقب عقب از پنجره فاصله گرفت و درحال سلام دادن بود که نا خود آگاه لیوانی آب سرد روی لباسش خالی شد، بی هوا چرخید و هینی بلند کشید.
با دیدن دخترک مقابلش که خجالت زده، تند تند و بی وقفه در حال عذر خواهی بود به خودش آمد:
-خانوم محترم خیسم کردید حواستون....
دخترک حتی نگذاشت حرفش تمام شود.
-شرمنده م بخدا هرچی بگید حق دارید حتی بزنید تو گوشمم حق دارید. باور کنید عمدی نبود یهویی عقب عقب اومدید منم تا اومدم حواسمو جمع کنم اب ریخت روی لباستون، واقعا شرمنده م نمی دونم چی بگم.
رادوین لبخند جذابی زد و پیراهنش را نگاهی انداخت.
-مهم نیست اتفاقیه که افتاده ،می گن آبی که ریخته رو نمی شه جمعش کرد، هوام گرمه خنکم کردید خدا خیرتون بده.
با نشستن دستی روی شانه اش به خودش آمد خادمی با اخم های درهم پشت سرش ایستاده بود.
-آقای محترم شما با این خانوم نسبتی دارید؟
-نه نسبتی نداریم فقط می بینید که پیراهنم خیسه یک لیوان آب نوش جان کردم.
مرد اما جمله ی رادوین را شوخی برداشت کرد.
-منو مسخره می کنی؟
همین جا بمونید تا بچه های انتظامات برسن اون وقت نسبت تون مشخص می شه.
رادوین لا اله الا الله ی زیر لب گفت.
-آقای محترم دارم می گم من اصلا این خانوم رو نمی شناسم.
-همه اولش از این حرفا می زنن، آخه برادر من حرم آقا جای این جور شوخی ها وقرارهاس؛ اب بازی وسط حرم؟
رادوین دستی در هوا تکان داد و عصبی ادامه داد.
-من چی می گم شما چی می گید؟اصلا راستش رو بخواید من مزاحم این خانوم شدم، ایشونم برای تلافی لیوان آبشون رو خالی کرد روی لباسم.
-کار خودتو سنگین تر کردی حالا فقط خودتو می بریم، این خانوم می تونن برن.
دخترک ترسیده دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما با اشاره ی رادوین به معنای سکوت، فقط شاهد بردنش شد.
رادوین بی خیال مقابل مامور انتظامی نشسته بود و منتظر شنیدن حرفای صد من یک غازش بود.
مرد مقابلش با اخم های در هم کشیده دستش را روی میز فلزی مقابلش زد.
-خب بگو ببینم چرا مزاحم دختر مردم شدی، اونم کجا توی حرم امام رضا، خجالت نکشیدی؟
شما جوونا حیا را خوردید و شرم را قی کردید.
رادوینواز سخنرانی و موعضه های بی سر و ته مامور کلافه بود.
-آقای محترم اول حقیقت رو گفتم، این خانوم اتفاقی با من برخور کردن، چرا نمی خوایید باور کنید؟
-زنگ بزن پدرت بیاد ضمانت کنه ببرت.
-مگه چیکار کردم؟ ای بابا همه رو همین جوری متهم می کنید؟یک کاری کنید دیگه هیچ جوونی نیاد حرم.
مرد بی توجه به حرف های رادوین تلفن را به سمتش چرخاند.
-زنگ بزن بحث نکن
-پدرم ایران نیست، بچه هم نیستم که زنگ بزنم بزرگ ترم بیاد ۲۸سالمه.
-پس بری بازداشتگاه یک شب بمونی درست می شی.
جفت ابرو های رادوین از تعجب بالا پرید.
-واقعا به چه جرمی؟ این که اتفاقی خوردم به یک خانوم و لیوان آبش چپه شد روی لباسم؟
شدم متهم، می خوایید که حکم اعدامم صادر کنید.
-زبونت خیلی درازه مواظب حرف زدنت باش.
-ببین نمیخوام بیخودی باهاتون بحث کنم، مشخصه حتی سنت از منم کمتره تازه استخدامی، جو فضا گرفتت برو بگو ریئست بیاد شاید حرفمو باور کرد.˝
با قرار گرفتن لیوان شیشه ای روی میزش از فکر وخیال خارج شد.
-باز تو در نزده پریدی تو اتاق، چندبار باید تکرار کنم شهرام؟
-قاطی نکن ریئس چی گفتی به این کاویانی داشت از گوش هاش دود می زد بیرون؟
رادوین تازه یاد پینشهاد کاویانی افتاد، دستش را مشت کرد و روی میز کوبید.
-مردک به من پیشنهاد قاچاق میده، منم شستمش گذاشتمش روی بند خشک شه.
-ایول خوشم میاد دست به حال گیریت حرف نداره،
راستی پدر گرامیتون فرموندن ظهر بری خونه مامانتون ناهار منتظره.
-تو شدی پیغام رسون بابا؟
شغل جدیده؟ حقوق شرکت کفایت نمی کنه قاصد شدی؟
شهرام سرش را مظلومانه و نمایشی تکان داد و آه سوز ناکی کشید.
-چه کنیم دیگه زندگی خرج داره مهندس، باید بتونم پول شیش تا بچه رو در بیارم.
-کمتر نمک بریز من حالم خوب نیست می رم خونه...
-بفرمایید کی جرات داره جلوتون رو بگیره؟
-شهرام تو کی می خوای دست از لودگی برداری؟
-هیچ وقت
رادوین کت شهرام را به سمتش گرفت.
-قربون صداقتت، کت رو بگیر که من رفتم، بخدا اصلا حالم خوب نیست باز این سردرد لعنتی گرفته دارم دیونه می شم.
به خانه که رسید بی حوصله راه اتاقش را در پیش گرفت.
پایش روی اولین پله قرار نگرفته بود که با صدای مادرش در جا میخ کوب شد:
-این چه سر و وضعیه رادوین دعوا کردی کتت کو؟
رادوین کلافه به سمت مادرش چرخید:
-هرکس تو خیابون کت تنش نیست، بنا رو می ذارید روی این که دعوا کرده؟جا گذاشتم توی شرکت؛ الان هم اصلا حالم خوب نیست سردردم اجازه می دید برم اتاقم استراحت کنم؟
-برو موقع ناهار بیدارت می کنم.
از جلوی در اتاق رها که رد شد متوجه مکالمه تلفتی اش شد.
-نمی شه بخدا نمی تونم دروغ بگم وقتی تولدت مختلته چه طوری بگم یک تولد معمولیه،می دونی بعدش داداشم بفهمه زندم نمی ذاره نمی تونم بیام شرمنده.
لبخندی روی لبش نقش بست از این که خواهرش این قدر از اون حساب می برد، بعدا حتما باید در این باره با او حرف می زد.
تی شرتش را با یک حرکت از تن در آورد روی تخت دراز کشید چشمانش را روی هم قرار داد تا کمی سر دردش را آرام کند.
خودش هم نمی فهمید چرا تا چشم هایش را می بست پرت می شد به خاطراتی که دیگر دلش نمی خواست مرورشان کند.
˝از اتاق انتظامات حرم به سختی بیرون آمد و راه پارکینگ را در پیش گرفت، کلی از صحنی که وارد شده بود دور بود حالا باید کلی راه را بر میگشت تا به پارکینگ مورد نظرش برسد.
همین که خواست سوار ماشینش شود با صدای دختری به سمت عقب برگشت، دخترک دردسر ساز باز هم مقابلش ایستاده بود.
سر به زیر و شرمنده گوشه ی لبش را گزید.
-شرمنده ام به خدا به خاطر من اذیت شدید، اگر حواسم رو جمع کرده بودم و لیوان آبم نمی ریخت روی لباستون الان این همه مشکلات واستون به وجود نمی اومد.
رادوین سعی کرد با آرام ترین لحن جوابش را بدهد.
-اتفاقه دیگه پیش میاد باید به فال نیک گرفت، حالا که این همه راه تا پارکینگ اومدید بفرمایید تا مسیری برسونمتون..
-نه ...نه ممنونم تا همین جا هم اسباب زحمت شدم ببخشید با اجازه تون.
-کجا خانوم؟ می دونید چه قدر باید برید تا برگردید به صحن و در خروجی، اگر می خواید بخاطر اتفاق امروز ببخشمتون باید اجازه بدید تا مسیری برسونمتون، باور بفرمایید قصد مزاحمت ندارم.
-زحمت نمی شه؟
ماشین را دور زد و در کنار راننده را برای نشستن دختر باز کرد.
-نه اصلا بفرمایید.
هنوز از زیر گذر حرم خارج نشده بودند که موبایل دختر زنگ خورد.
ببخشیدی زیر لب گفت و جواب تلفنش را داد.
-الو یاسی خوبی؟ بخدا شرمنده من هنوز داروی پدر رو پیدا نکردم.
نفهمید پشت خطی چه گفت اما دوباره دخترک گفت:
-داروخونه امام رضا رو رفتم، هلال احمر رو رفتم، دیگه نمی دونم باید کجا رو بگردم ولی بهت قول می دم واست پیداش کنم تا شب میارم واست.
تلفنش که تمام شد رادوین کمی به سمتش چرخید:
-می بخشید فضولی می کنم اتفاقی متوجه شدم دنبال داروی خاصی می گردید؟
-بله متاسفانه پدر دوستم سرطان ریه دارن و این قلم داروشون پیدا نمی شه، دوستم دست تنهاست قبول کردم واسش پیدا کنم خواستم کمکش کنم، اما همه جا می گن باید از تهران سفارش بدن هیچ کجا پیدا نمی شه.
نسخه ی دارو را از کیفش در آورد و به سمت رادوین گرفت.
-همه اش رو پیدا کردم به جز سومی، می تونید پیداش کنید؟
رادوین نگاهی به نسخه ی دارو انداخت، حق داشت داروی خیلی کم یابی بود اما برای رادوین شدنی بود، مطمئن بود تا شب پیدا می کند.
-من قول می دم تا فردا حتما دارو رو به دستتون برسونم، فقط شماره تماسم رو بهتون می دم خودتون زنگ بزنید و خبر بگیرید.
تردید را در چشم های دختر دید، حق داشت باور نکند، از طریق سیستم ماشین با شهرام تماس گرفت؛ فقط خدا خدا می کرد شهرام عین آدم حرف بزند، چون صدایش روی اسپیکر پخش می شد.
-سلام ریئس زیارت قبول
-سلام شهرام داروی... می خوام تا شب پیداش کنی می تونی؟
-کم یاب تر از این نبود دستور بدی حالا واسه کی می خوای؟ بسلامتی خودت سرطان گرفتی قراره بمیری؟
-شهرام مزه پرونی نکن تا شب زنگ بزن چند تا شرکت دیگه، اگه انبار خودمون نداشت حتما واسم پیدا کن.
-چشم سه سوته پیداش می کنم با اجازه.
تماسش که قطع شد نگاهش را به نیم رخ دخترک انداخت.
- این هم برای اطمینان که فکر نکنید سرکارتون گذاشتم من شرکت پخش دارو پدرم مشغول به کارم، بهتون قول می دم پیداش کنم.
حالا بگید مسیرتون کجاست؟
-ممنون من همین میدان بسیج پیاده می شم.˝
سنگینی خواب روی چشمانش غلبه کرد و طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفت.
(آنلی)
زمان حال
با حال خراب و اعصاب داغونش وارد خانه شد، اصلا هیچ توجهی به داد و بیداد سپهر نکرد و حتی سوار ماشینش هم نشد.
در اتاقش را بست و دوباره به اشک هایش اجازه باریدن داد.
صدای آیفن و احوال پرسی سپهر بیشتر حالش را بد کرد، مطمئن بود تا چند دقیقه ی دیگر وارد اتاقش می شود.
هنوز هم باورش نمی شد رادوین برای همیشه از زندگی اش رفته بود.
صدای سپهر از داخل سالن اعصابش را بیشتر بهم ریخت فقط وجود نحس او را کم داشت تا روز نحسش کامل شود، روی تخت دراز کشید و خودش را به خواب زد.
با باز شدن در اتاق هم تکان نخورد.
-آنا خوابی؟ آنا پاشو کارت دارم.
-می خوام استراحت کنم سپهر
سپهر به سختی تن صدایش را کنترل کرد که بیرون نرود.
-غلط کردی که می خوایی بخوابی، امروز کجا بودی با توام؟
-پیش دوستم بودم، چی می گی اصلا دلم خواست برم هنوز خونه بابامم اختیارم دستشه.
-د خودم همچین زبونت رو کوتاه کنم که دیگه این جوری بلبلی نکنی.
آنلى با دستش به سمت در اتاق اشاره کرد.
-بیرون سپهر اعصابم دیگه نمی کشه، وقت مناسبی رو واسه دهن به دهن گذاشتن باهام انتخاب نکردی.
ادکلن روی میز توالت که به سمت دیوار پرت شد، از ترس توی تخت فرو رفت اما خودش را نباخت.
-چته وحشی باز رم کردی؟ برو بیرون از اتاقم همین حالا.
-من که می دونم تو سرت به یک آخوری بنده که این قدر واسم ناز میاری، وقتی سر از کارت در آوردم اون وقت می فهمی دختره ی بیشعور،
بگو ببینم ظهر از کجا می اومدی؟چرا به من نگفتی از خونه رفتی بیرون ها؟
-به تو چه کجا بودم دلم نمی خواست ازت اجازه بگیرم مگه کی هستی، اصلا من تو رو آدم حسابت نمی کنم.
با حمله ور شدن سپهر به سمتش جیغ خفه ای کشید و گوشه ی تخت نشست.
دستانش را حفاظ سر و صورتش کرد اما سپهر وحشی شده بود دستانش را دور گلوی آنلى فشار می داد و تند تند فحش و ناسزا بارش می کرد، رنگ آنا رو به کبودی بود، با جیغ خواهرش که وسط در بند اتاق ایستاده بود دستان سپهر از دور گردنش باز شد.
آنلی به سرفه افتاده بود و خس خس می کرد.
سپهر تمام دق و دلی اش را سر آناهید خالی کرد.
-تو چرا بدون اجازه اومدی تو اتاق ها؟
آناهيد با عصبانيت و حرص جوابش را داد.
-اتاق خواهرمه
بعد هم دوید به سمت آشپزخانه تا مادرش را صدا بزند.
سپهر همین که به سمت آنلی چرخید متوجه شد از حال رفته.
از اتاق خارج شد و مادر آنلی را صدا کرد.
-مامان مامان کجایید حال آنا خوب نیست باید ببریمش بیمارستان.
مادرش سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد و دو دستی توی صورتش کوبید.
-خدا مرگم بده چی شده، باز دعواتون شد؟
-نه باور کنيد فقط داشتیم حرف می زدیم.
آناهید وسط حرفش پرید.
-دروغ نگو داشتی آبجی مو خفه می کردی خودم دیدم.
سپهر درمانده نگاهی به مادر آنلی انداخت.
-بچه ست اشتباهی دیده همچین چیزی نبوده، حالا بهتره زودتر بریم بیمارستان.
عجله کنید...
سپهر با تعجب به دهان دکتر نگاه می کرد، افت فشار شدید و از حال رفتنش به خاطر خوردن دارویی بود که هنوز متوجه نشده بودن چه نوع دارویی است.
اما دکتر با اطمینان می گفت که بیمار قصد خودکشی داشته.
آناهید گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد تلفن مادرش را برداشت و به سمت حیاط بیمارستان رفت.
شماره ی رادوین را حفظ بود بدون معطلی شماره گرفت.
(رادوین)
بین خواب و بیداری تلفنش را جواب داد .
-بفرمایید
-الو آقا رادوین آناهیدم
خواب کلا از سرش پرید روی تخت نشست.
-آناهید تویی چی شده اتفاقی افتاده؟
هقى زد و زبانش را گاز گرفت.
-آنلی خودکشی کرده آوردیمش بیمارستان.
-چی، چیکار کرده؟
-تو رو خدا بیايد بیمارستان آنلی به هوش بیاد سپهر می کشش، تو خونه داشت خفه اش می کرد.
-چی داری می گی آناهید؟ خیل خب من الان خودم رو می رسونم اون جا، فقط بگو ببینم کسی که نفهمیده به من زنگ زدی ؟
-نه هیچ کس نفهمید حواسم بود.
رادوین سریع همان تی شرتش را پوشید و عجله ای کت سرمه اش را برداشت و از پله ها دوید.
دستش به در ورودی نرسیده بود که صدای مادرش را شنید:
-کجا رادوین؟ سر دردت خوب شده باز داری می ری بیرون.
-یک اتفاقی افتاده مجبورم برم ناهار منتظرم نباشید.
به سرعت خودش را به بیمارستان رساند تازه به خودش آمد زیر لب به خودش گفت:
-آخه مرد حسابی الان می خوای بری داخل بگی چیکارشی؟فقط کافیه حاجی ببینم.
حالا که تا اینجا اومدم یک سر وگوشی آب می دم بر می گردم.
به سمت پذیرش رفت، پرستار با دیدنش لبخندی زد.
-ببخشید بیماری به نام آنالی رادمهر اینجا بستری شده؟
-بله همون دختری که روی دستای نامزدش بود، انگار خودکشی کرده ولی خداروشکر حالش خوبه داروهای که خورده خیلی دُز بالایی نداشتن، شما چه نسبتی دارید با ایشون؟
ماند چه جوابی بدهد
-هیچی...یعنی برادرشم با خانواده قهرم لطفا به کسی نگید.
آرام به سمت اتاقی که پرستار اشاره کرده بود نزدیک شد، آناهید تنها روی صندلی ها نشسته بود با دیدن رادوین به سمتش آمد.
-سلام
-چرا اومدی سمتم، کسی نبینتت، بقیه کجان چرا تنهایی؟
-مامان و سپهر رفتن تو اتاق
-حال آنا خوبه؟
-دکترش که می گفت خوبه، می خوایی به یک بهانه ای سپهرو بکشم بیرون، بری باهاش حرف بزنی؟
-نه نمی خواد هیچی بهش نگو که من اومدم نمی خوام بفهمه.
عقب عقب از بخش خارج شد تحمل این که یک لحظه بماند را نداشت.
درمانده و نگران وسط حیاط بیمارستان ایستاده بود.
نمی دانست باید چه کار کند، برود و آنلى را ببیند یا نه؟
سیگاری آتش زد و روی نیمکت حیاط نشست، این جور مواقع شهرام و راهنمایی هایش بدردش می خورد؛ بی معطلی شماره اش را گرفت بعد از سه بوق جواب داد:
-شهرام کجایی؟
-سلام علیکم ،تازه رسیدم خونه تو کجایی؟
-بیمارستان
-یاعلی،چی شده اتفاقی افتاده؟ کدوم بیمارستان؟
-آنالی خودکشی کرده آوردنش بیمارستان، آناهید بهم خبر داد.
-وای دختره ی دیوانه این چه کاریه آخه صبرکن می آم الان.
سرش را به پشتی نیمکت تکیه داد و دود سیگار را بیرون فرستاد، خسته و عصبی روی شماره ی آنلى نگه داشته بود، یک دلش می گفت زنگ بزند یک دلش می گفت نباید اهمیتی بدهد و آنلی را امیدوار کند.
سیگار را زیر پایش له کرد و چشم دوخت به آسمان، صدای زن کنارش باعث شد از فکر وخیالش خارج شو؛
مادر آنلى روی نیمکت نشست.
-سلام پسرم آناهید گفت اومدی بیمارستان.
رادوین سریع فندکش را داخل کتش قرار داد.
-سلام حاج خانوم شرمنده به خدا، نمی خواستم دردسر درست کنم؛ اما آناهید که زنگ زد دلم طاقت نیاورد.
مادر آنلی چادرش را زیر گلویش تنظیم کرد.
-دعواش کردم کار اشتباهی کرد، نباید بى خودى زنگ می زد، نگرانت کرد.
رادوین کتش را روی دستش انداخت.
-بیخود نیست حاج خانوم....همه ی زندگی منه به مولا...
-چی بگم پسرم خدا واستون بد خواست.
دعا می کنم به دل دو تاتون آرامش برگرده، خواهش می کنم آنالی نفهمه اومدی نمی خوام...
رادوین حرف نسرين خانوم را قطع کرد و با اطمینان و محکم گفت:
-می فهمم چی می گید خودمم قصد نداشتم خودم رو نشونش بدم، نمی خوام یک درصد امیدوارش کنم.
-ممنونم که درکم می کنی من یک مادرم پسرم، هیچ وقت بد دخترم رو نمی خوام.
خواهش می کنم دیگه از دورم حواست بهش نباشه، می فهمم نمی تونی اما باور کن این جوری واسه خودتم خوبه من دیگه برم آنلی تنهاست با اجازه...
با رفتن مادر آنلی قامت شهرام را از دور دید بلند شد و به سمتش رفت.
-سلام بریم چیز خاصی نیست، خانوادش هستن
شهرام نمایشی دهانش را تا آخرین حد ممکن باز کرد.
-از کی تا حالا آقای عاشق پیشه بی خیال شدن.
رادوین زیر چانه ی شهرام کوبید
-ببند پشه نره، بریم شهرام حوصله ندارم.
-دیدم مادر آنلی پیشت بود چی می گفت؟
-گفت برم و خودمو جلوی چشم آنلی آفتابی نکنم.
-خب پس بیا بریم پشت ابرا آفتابی نشو.
کلافه دستی میان موهایش کشید و سیگارش را در آورد.
-همه چیز رو بگیر به مسخره بازی خب؟
-توام همش این زهر ماری رو بگیر دستت خب؟
-ریه های خودمه می خوام داغونشون کنم، راه بیوفت بریم حوصله ندارم
-پس چرا منو کشوندی اینجا؟
رادوین شانه هایش را بالا انداخت.
-نمی دونم خودمم اون موقع اصلا تو حال خوبی نبودم.
شهرام سری از روی تاسف تکان داد و پشت سر رادوین راه افتاد.
(آنالی)
-مامان جان می خوام تنها باشم لطفا برید خونه.
مادرش از روی شالش دستی به سر دخترش کشید.
-چرا این قدر لج می کنی آخه من باید پیشت بمونم، خودتم بکشی نمی رم.
آنلی ملافه را عصبی روی سرش کشید و گفت:
-پس لطفا به داماد عزیزت بگو بره گم شه، نمی تونم تحملش کنم.
حاجی که تا الآن ساکت بود لااله الا الله گفت و ادامه داد:
-بفرما خانوم تحویل بگیر اون قدر که نی نی به لا لاش گذاشتی ببین برای شوهرش چی می گه؟
آنلى پوزخند صدا داری زد و نگاهش را چپکی روی سپهر انداخت.
-هه شوهر؟کدوم شوهر من که شوهری نمی بینم؟!
فقط یک دردسر اضافی واسه زندگیمه که همین چند ساعت پیش، چنان گردمو گرفته بود که به لطفش داشتم ریق رحمت رو سر می کشیدم.
سپهر دستپاچه گلویی صاف کرد.
-حاجی باور بفرماید داره دروغ می گه آخه مگه من دیوانه ام، بخوام گردنش رو فشار بدم؟
آنلی داد بلندی کشید.
-خوبه آناهید هم شاهده اگه نرسیده بود خفه ام کرده بودی.
سپهر با همان زبان چرب و نرمش همراه با آرامش ساختگی رو به حاجی گفت:
-حاجی شما حرفش رو باور می کنید؟آخه مگه من جانی ام؟
شالش را به ضرب از دور گردنش باز کرد و نشان پدرش داد و مخاطبش سپهر بود.
-از جانی ام بدتری پس این کبودی ها رد دستای تو نیست نه؟
سپهر این بار دیگر حرفی برای گفتن نداشت، از اتاق خارج شد.
(رادوین)
خسته و عصبی در سمت شاگرد را باز کرد و سوییچ را به سمت شهرام پرت کرد.
-تو بشین اصلا اعصاب رانندگی ندارم
-چشم ریئس شما جون بخواه، کیه که بده؟
-مزه نریز خواهش می کنم راه بیوفت.
بین راه چشمانش را روی هم گذاشت تا کمی حالش سرجا بیایید.
مزخرف ترین روز زندگی اش بود از این بدتر نمی شد.
-شهرام منو ببر خونه ی تنهایی هام می خوام یکم آرامش بگیرم.
شهرام به سمتش چرخید
-اون جا چرا پس منم می آم
هینی که سیگارش را بین لبانش قرار می داد گفت:
-نه می خوام تنها باشم
-بر شیطان حروم زاده لعنت، باز این زهرماری رو آورد جلو چشمم.
- بی خیال دیگه
-ما که هرچی گفتیم جناب عالی گفتی بی خیار، آخه بی خیار که سالاد درست نمی شه؟می شه؟
رادوین که خنده اش گرفته بود، لبش را از داخل گاز گرفت و جدی به شهرام نگاه کرد.
شهرام با نگاه رادوین حساب کار دستش آمد و دو دستش را محکم روی دهانش زد و گفت:
-اقا من دیگه ساکت.
رادوین پک عمیقی از سیگارش گرفت و دودش را از درز پنجره بیرون فرستاد.
-تو ساکت بشی من خودم به شخصه نصف مشهد رو شیرینی می دم.
شهرام دنده را عوض کرد و مظلومانه پرسید.
-پس نصف دیگه چی؟
-بیا نگفتم ساکت بشو نیستی.
تا رسیدن به مقصد هیچ کدام حرفی نزدند هر کدام در دنیای خود غرق بودند.
-رسیدیم ریئس دستور چیه؟
رادوین دستیگره در را گرفت و پیاده شد سرش را داخل ماشین آورد.
-ماشینم رو ببر با خودت من چندساعتی تنها باشم، اعصاب سگیم بیاد سرجاش بهت زنگ می زنم بریم انبار.
شهرام به نشانه ی خداحافظی دو انگشتش را روی پیشانی زد و کوچه را دور زد...
رادوین خسته تر از ظهر وارد خانه شد، خانه ای که روزی قرار بود با آنایش زندگی مشترک شان را شروع کنند.
خانه ای که آنا حتی مدل چیدمانش را هم برنامه ریزی کرده بود.
هیچ کجا نمی توانست آرام باشد، تنها جایی که کمی آرامش می کرد همین جا بود.
یادش آمد نمازش را نخوانده بی معطلی وضویش را گرفت و رو به قبله قامت بست.
نمازش که تمام شد دستانش را روبه بالا گرفت وبا صدای بغض آلود گفت:
-اُس کریم می دونم هوامو داری، خودت عاقبت همه مونو ختم به خیر کن.
قهوه جوش را روشن کرد و روی تنها کاناپه ی گوشه ی پذیرایی درازکشید تا حاضر شدن قهوه اش کمی چشمانش را روی هم قرار داد.
˝تا شب دنبال داروی کم یاب دخترک بود، با بدبختی توانسته بود دارو را پیدا کند.
خودش هم نمی دانست چرا تا این حد تلاش داشت، برای پیدا کردن دارو.
موبایلش را در آورد، هیچ تماسی از دختر نداشت.
واقعا بی خیال شده بود و دارو را نمی خواست که زنگ نزده بود؟
چشمش روی صفحه موبایلش بود که داخل دستش لرزید و پیامکی برایش آمد.
با باز کردن پیام مطمن شد از طرف همان دختر است.
(سلام ببخشید که مزاحم شدم من همون دختری ام که صبح قول دادید دارو پیدا کنید،شرایط تماس گرفتن نداشتم دارو پیدا شد؟)
شماره دخترک را گرفت که بعد از دو بوق رد تماس شد، شروع کرد جواب دادن پیامکش:
(بله پیدا کردم کجا به دستتون برسونم؟)
(فردا صبح با شما تماس می گیرم ممنونم...)
صبح با تماس دختر از خواب بیدار شد.
-سلام خانوم منتظر تماستون بودم بفرمایید دارو رو کجا به دستتون برسونم؟
-زحمتتون میشه می تونید بیایید خیابان کلاه دوز؟
-بله شرکت خیلی به این خیابان نزدیکه، تا نیم ساعت دیگه میرسم.
دخترک گفته بود اول خیابان بایستد، ماشین را زیر سایه درخت پارک کرد و منتظر شد.
با نزدیک شدن دخترک از ماشین پیاده شد و دستی روی موهایش کشید، ناخودآگاه یقه کتش را مرتب کرد، ماشین را دور زد و کنار پیاده رو ایستاد.
دخترک سر به زیر با گونه های سرخ شده مقابلش ایستاد.
-سلام آقا ممنونم زحمتتون شد.
رادوین لبخندی زد.
-این قدر نگید آقا، محتشم هستم، رادوین محتشم.
پلاستیک دارو را سمتش گرفت.
بفرمایید این هم دارویی که می خواستید.
-ممنونم واقعا آقای محتشم این لطف تون رو فراموش نمی کنم.
-بفرماید برسونمتون
-وای نه تا همین جا هم خیلی زحمتتون دادم، مبلغ دارو رو بفرمایید؟
-مهم نیست ولی باید قول بدید باز هم دارویی لازم داشتید بهم زنگ بزنید به عنوان یکی که می خواد به یک بیمار کمک کنه....
دخترک لب چادرش را زیر دستش جمع کرد.
- یک دنیا ممنون با اجازه.
با دور شدن دختر تازه به خودش آمد، چرا احساس گرمایی شدید می کرد؟انگار دلش می خواست بیشتر با دختر سر به زیر و مظلومی که حتی اسمش را هم نمی دانست آشنا شود.
نا محسوس تعقیبش کرد.
سوار تاکسی شد و تقریبا به منطقه ی وسط شهر رسید، انگار خانه ی دوستش اینجا بود.
مقابل خانه ی ویلایی ایستاد و با باز شدن در، صدای ذوق دختری را شنید.
-وای آنا باورم نمی شه پیداشون کردی؟
با بسته شدن در خانه دیگر ادامه ی مکالمه ی دو دختر را نشنید.
همین یک جمله کافی بود تا اسم دختر را بفهمد.
زیر لب نامش را زمزمه کرد آنا..."
با صدای قوه جوش از دنیایی شیرین گذشته اش به خانه ی بهم ریخته اش پرت شد.
از روی کاناپه بلند شد و لیوانی قهوه غلیظ و تلخ برای خودش ریخت.
فنجان قهوه را مقابل صورتش گرفت، عطر مطبوع قهوه را با تمام قوا نفس کشید.
سیگارش در زیر سیگاری درحال سوختن بود، خسته بود دیگر حتی حوصله ی کشیدن سیگار را هم نداشت.
با یک حرکت در زیر سیگاری لهش کرد.
قهوه اش را تلخِ تلخ چشید، مزه ی تلخی اش چقدر شبیه زندگی اش بود!
همان قدر تلخ و گس...
با صدای تلفن اش فنجان قهوه را روی میز گذاشت.
-جانم شهرام؟
-سلام بهتر شدی نگرانت بود.
-آره سردردم آروم شده، می خوام برم خونه انبار رو بذار واسه فردا.
-باشه مسئله ای نیست، میام دنبالت یادت که نرفته ماشینت دست منه!
-لازم نیست خودم میرم تاکسی می گیرم.
-آخه...
-آخ نداره دیگه، این همه راه بیایی منو ببری خونه، مگه راننده شخصی استخدام کردم؟
-ما مخلصیم راننده که جای خود داره.
-شیرین عسل، این شیرین زبونی ها رو واسه بابام انجام بدی، دو روزه منو شوت می کنه خونه؛ تو رو می ذاره همه کاره ی شرکت.
صدای خنده ی شهرام توی گوشش پیچید.
-نه قربون دستت، همین کاریم که داده پشیمون نشه ما به همین راضی ایم.
-کاری نداری من دیگه برم، مامان صد بار زنگ زده روی گوشیم.
-نه قربانت برو داداش فردا صبح یادت نشه، انبار کلی کار داریم.
-باشه نگران نباش خداحافظ
کتش را از روی کاناپه برداشت و از خانه بیرون زد.
دلش هوای پیاده روی کرده بود.
تا خانه پیاده رفت...
قدم زدن روی آسفالت های این شهر که روزی کنار آنلی قدم زده بود، آرامش می کرد.
کلید را داخل قفل چرخاند و وارد خانه شد.
همین که پایش به وسط سالن رسید صدای مادرش را شنید:
-کجا رفتی ظهر، یهویی چی شد؟
به سمت مادرش چرخید و لبخندی نمایشی برای فرار از سئوال و جواب های همیشگی مادرش روی لب نشاند.
-سلام چیز خاصی نبود فقط یکی از دوستام تصادف کرده بود.
مادرش اخمی کرد و زیر لب تو آدم بشو نیستی ای، زمزمه کرد.
-خاله ات اینا دارن میان، برو لباس هاتو عوض کن بیا پایین، باز نچپی توی اتاقت مثل دخترهای دم بخت!
رادوین دستش را روی چشمانش گذاشت.
-چشم امر دیگه ای؟راستی رها اتاقشه؟
-آره نمی دونم توی این اتاقا تون چه خبره، دوتایی تون دل کند نمی شید.
-حتما یک خبرایی هست، مادر من خبر نداری.
مستقیم به سمت اتاق رها رفت با دو تقه وارد اتاقش شد.
رها روی تختش نشسته بود و کتاب درسی اش دستش بود.
-سلام داداشی خوبی؟ظهر چی شد نگرانت شدم؟
-سلام عزیز داداش، هیچی تو خوبی؟درس ها چه خبر می خونی؟
رها به کتاب دستش اشاره کرد.
-بله الان داشتم شیمی می خوندم، فردا امتحان دارم.
این سال آخر کی تموم می شه من راحت شم؟
رادوین کنارش روی تخت نشست و دستش را دور گردن رها انداخت.
-تازه دانشگاه شروع می شه راحتی درکار نیست.
خب بگو ببینم، شنیدم مهمونی قراره بری؟
چشمان رها تا آخرین حد گشاد شد.
-شما از کجا فهمیدی، نکنه به موبایلم شنود وصل کردی؟
رادوین سرش را تکانی داد و چشمانش را یک دور تاب داد.
-ای تو همین مایه ها، فقط خواستم بگم اگه خیلی دلت می خواد بری، من می تونم باهات بیام که توی مراسم مختلت تنها نباشی.
رها کتابش را روی زمین انداخت و از گردن رادوین آویزان شد.
-وای مرسی داداشی، مرسی خیلی ماهی عاشقتم.
-گردن مو شکوندی دختر، ولم کن اصلا غلط کردم ای بابا، از دست تو.
رها گونه ی رادوین را محکم بوسید و اخم هایش را در هم کشید؛
-بازم که بوی سیگار می دی داداش، می خوای مامان دوباره بهت گیر بده؟
رادوین به سمت میز توالت رها رفت و ادکلنی برداشت، یک دور با ادکلنش دوش گرفت.
-اینم دوای دردش، مشکلی نیست که!
-ا داداش دوباره ادکلن من چه قدر بگم نزن خب؟ زنونه ست آخه.
-ادکلن نزنم مهمونی م نمی برمت ها
-فقط سو استفاده کن، اصلا شیشه ادکلن رو بردار ببر.
شیشه ی ادکلن را سر جایش قرار داد.
-نچ زنونه ست به کارم نمی آد، بوشم تیز نیست بوی سیگار رو بگیره.
آهان راستى مامان گفت خاله دارن میان، کلی هم غر زد دوتامون حتما پایین باشیم؛ راه فرار ندارم برم لباس عوض کنم.
بعد از گرفتن دوش ده دقیقه ای، تی شرت توسی و شلوار مشکی آدیداسش را پوشید.
به عادت همیشه، نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت، از پله ها پایین رفت.
حین وارد شدن به پذیرایی صدای آیفن هم بلند شد به سمت آیفن رفت و صورت همیشه خندان دخترخاله و خاله اش را دید.
در را باز کرد و منتظر ورودشان شد هم زمان داد زد:
-اهل خونه کجایید؟ خاله اینا رسیدن.
با رسیدن دختر خاله اش لبخندی زد و خوش آمد گفت، دخترک آن قدر پله ها را تند تند آمده بود لپ هایش گل انداخته بود.
رادوین نوک بینی سپیده را فشار داد.
-چه خبرته بچه جان، نذری که نمی دن این قدر دویدی؛ سنکوب نکنی خاله ام آرزو به دل بمونه.
سپیده که از دست رادوین عصبی شده بود، چشم غره ای نثارش کرد و با دستش او را کناری زد.
-برو ببینم هیچیم نمی شه، تا حلوای تو رو نخورم.
بعدشم به خاطر خاله جونم سریع دویدم، دلتنگش بودم حسابی.
-اوه اوه شیشه ی عسل، بیا برو از ندیدن خاله ت دق نکنی.
خاله اش جلوی در رسید و دستی به مانتویش کشید:
-چه خبرتونه شما دوتا؟ نرسیده شروع کردید، این بچه س خاله جان این قدر دهن به دهنش نذار.
رادوین دستانش را به نشانه ی تسلیم روی سرش گرفت.
-سلام خاله جون من که به عزیز دُر دونه، ته تغاری شما کاری ندارم؛ خودش شروع می کنه.
خاله اش محکم گونه ی تازه اصلاح شده ی رادوین را بوسید.
-قربون تو خاله جون، خوبی پسرم؟ چه عجب ما شما رو خونه دیدیم!
-نگید تو رو خدا، مامان همین جوریش کلی به جونم غر می زنه که چرا خونه کم می مونم.
مادرش خودش را به در رساند.
-چی می گی یک ساعته خواهرم رو دم در نگه داشتی، سر بی درد گیر آوردی؟
با نشستن و شروع شدن حرف ها و در و دل ها چند ساعتی را بدون فکر و خیال بی خودی طی کرد و کلی سر به سر سپیده و رها گذاشت.
روی تختش که دراز کشید شروع به چک کردن اینستاگرامش کرد، پست های آنلی را چک کرد و بدون شب بخیر گوشی را زیر بالشت اش انداخت.
چشمانش را روی هم قرار داد.
سیل خاطرات همانند فیلمی پشت سر هم در حال اکران بود، خودش هم نمی دانست ذهنش چه علاقه ای به مرور این روز ها دارد.
خاطراتی که هر بار مانند زرد آبی تلخ تا ته معده و گلویش را می سوزاند.
حالش از سرنوشتی که دیگران، برایش رقم زدند بهم می خورد.
دلش می خواست تمام زندگی اش را توی چمدانی بریزد، و برود جایی که دیگر هیچ کس نتواند به جایش تصمیم بگیرد.
شاید آرام می شد...
(گذشته)
˝دو هفته از روزی که آنلی را مقابل خانه ی دوستش پیاده کرده بود می گذشت، آنلی دوباره دارو خواسته بود.
این بار هم برایش پیدا کرد اما به اصرار زیاد آنلی مجبور شد پولش را قبول کند.
با تعقیب و گریز هایش آدرس خانه ی آنلی را هم پیدا کرد و گاه و بی گاه مقابل آپارتمان سفید رنگ شان می ایستاد.
مثل تمام وقت های که خودش هم نمی دانست چرا به این سمت کشیده می شود، مقابل آپارتمان آنلی ایستاده بود که موبایلش زنگ خورد آنلی بود.
-بله
-سلام آقای محتشم می تونم بپرسم شما چرا گاه و بی گاه مقابل خونه ما می ایستید؟
هول شد و با صدای لرزانی ادامه داد:
-قصد مزاحمت نداشتم فقط می خواستم اگه بشه چند لحظه ای وقتتون رو بگیرم، اگه ممکنه؟
-نخیر ممکن نیست بفرمایید آقا
رادوین خیره ی پنجره های آپارتمان شد که مطمئن بود آنلی پشت یکی از آن ها ایستاده و زاغش را چوب می زند.
-خواهش می کنم فقط چند لحظه.
-من دلیل این همه اصرار زیادتون رو متوجه نمی شم، اما بسیارخب سر کوچه منتظرم باشید تا بیام، فقط امیدوارم کارتون اون قد مهم بوده باشه که من تا سرکوچه بیام!
آنا که خودش را به ماشین رساند با زدن دو تقه به شیشه، رادوین را از رسیدنش با خبر کرد.
خبرنداشت رادوین از صدمتر دور تر دخترک را زیر نظرگرفته.
رادوین کمی شیشه را پایین داد.
-بهتره سوارشید توی ماشین حرف می زنیم!
آنا محکم و سرد جوابش را داد.
-نمی تونم سوار ماشین هرغریبه ای، اونم بی دلیل بشم.
دفعه های پیش هم فقط بخاطر کمک به دوستم بوده.
رادوین از این همه صراحت کلام آنلی جا خورد اما قافیه را نباخت:
-میل خودتونه پس اگه کسی متوجه شد دارید با یک غریبه توی محلتون حرف می زنید، احیانا واستون بد نمیشه؟
آنا با این حرف رادوین با استرس، انتهای کوچه را نگاه کرد و سوار ماشین رادوین شد؛ چشمان رنگ شبش را در حدقه چرخاند و گفت:
-فکرنکنید دلم واستون سوخت که سوار شدم، فقط بخاطر حفظ آبروم بود. حالا هم زودتر حرف هاتون رو بزنید کلاسم دیر میشه.
رادوین خونسرد ماشین را روشن کرد و کوچه را دور زد و به سمت خیابان اصلی راند.
-نمی خوایید حرف بزنید؟ لطفا نگه دارید من پیاده بشم، اصلا وقت دور دور زدن با یک غریبه رو ندارم.
رادوین از این همه جدیت دختر خنده اش گرفته بود، ماشین را کنار خیابان پارک کرد و برای فرار نکردن آنلی تا پایان حرفهایش قفل مرکزی ماشین را فعال کرد.
صدای داد آنلی با این کارش بلند شد.
-چی کار می کنی چرا درو قفل کردی ....هی با توام چی از جونم می خوای؟ باز کن این در لامصب رو.
رادوین وقتی دست و پا زدن های آنا را دید کمی خودش را به سمتش خم کرد.
-هی...هی آروم باش، کاری باهات ندارم چرا دیونه بازی درمیاری.
فقط خواستم حرف بزنیم درو قفل کردم فقط به این خاطر که وسط حرف هام نزنی بیرون.
خواهش می کنم آروم باش الان مردم متوجه می شن، آخه توی خیابون به این شلوغی می خوام چه بلایی سرت در بیارم، اونم تو روز روشن؟
آنلی با شنیدن حرف رادوین دوباره داد کشید.
-خیلی وقیحی، درو باز کن می خوام پیاده شم.
رادوین از صدای جیغ جیغ آنلی دستش را روی گوشش نگه داشت.
-تو روخدا این قدر جیغ نزن، باشه باز می کنم؛ اما قول بده حرف هامو گوش میدی.
اصلا چرا قول؟ کیف تو میدی دستم این جوری نمی تونی بزنی بری.
آنلی کلافه کیفش را به سینه ی رادوین کوبید و دوباره داد زد:
-حالا باز کن این در لعنتی رو، باز کن بهت می گم.
رادوین بدون معطلی در ماشین را باز کرد و آنلی هم متقابلا از تقلا و تکاپو افتاد.
رادوین نفس عمیقی کشید و با صدا خندید.
-اوووف عجب وله وله ای هستی ها، ماشینم عین گهواره داشت تکون می خورد.
پنج دقیقه دیگه ادامه می دادی مطمئنم در ماشینم کنده می شد.
آنلی که از خونسردی و مسخره بازی رادوین لجش گرفته بود ناخودآگاه دهانی برای رادوین کج کرد و گفت:
-ماشینم ماشینم، کی گفت بزور دختر مردمو سوار کنی که در ماشینت بشکنه؟
رادوین این دفعه با صدای بلند تری خندید و صدای شلیک خنده اش تمام فضای کوچک ماشین را پر کرد، دستانش را نمایشی روی سرش قرار داد و به صورت تسلیم با نگاهی مظلوم به آنا خیره شد.
-من تسلیم حالا گوش میدی حرف بزنم یا می خوای بازم جفتک بندازی؟
خواستم باهات حرف بزنم بگم که...یعنی چه طور یگم...اصلا نمی دونم باید چی بگم؟
ناگهان به سمت آنلی چرخید و نگاهش را روی صورتش قفل کرد.
-آهان بی رودبایستی، خیلی ازت خوشم اومده، می خوام که بیشتر آشنا بشیم.
صورت آنلی سرخ سرخ شد، زبانش بند آمده بود چه جوابی بدهد به این همه پرویی.
-خیلی بهت رو دادم پرو شدی.
رادوین وسط حرفش پرید
-هی...هی قول دادی بذاری حرفم تموم بشه بعدش قضاوت کنی، بابا من قصدم خیره بخدا واسه ازدواج گفتم نه دوستی الکی، من اصلا اهل دوستی نیستم.
هیچ وقتم دوست دختر نداشتم اصلا امر کنی فردا صبح با گل و شیرینی میام خواستگاری.
-هیچ دلم نمی خواد بیایی خواستگاری حالا هم اگه اراجیفت تموم شد کیف م رو بده می خوام برم.
رادوین دستی میان موهایش کشید و دوباره آرام تر از قبل ادامه داد:
-یعنی حاضر نیستی یک فرصت کوچیک بهم بدی، تا خودم رو بهت ثابت کنم؟
بابا چقد سمجی آخه.
آنالی همان طور که کیفش را از میان دستان رادوین می کشید با لحنی جدی و تهدید آمیز جوابش را داد:
-دیگه هیچ وقت دور و برم نبینمت. اشتباه از من بود که بهت اعتماد کردم و خواستم کمکم کنی اگه فقط یک بار دیگه شمارت روی موبایلم بیوفته، مطمئن باش به پدرم می گم تا حسابی عشق و عاشقی از سرت بیوفته...
با کوبیده شدن در ماشینش رادوین تکانی خورد و به خودش آمد، شاید واقعا تند رفته بود، و نباید خواسته اش را این قدر صریح عنوان می کرد.
خودش هم می دانست الان بدون شناخت قصد ازدواج ندارد فقط می خواست کمی بیشتر با او آشنا شود.
با تابش نور خورشید وسط اتاق چشمانش را باز کرد.
تا چشمش به عقربه های ساعت روی دیوار افتاد درجا روی تخت نشست.
محکم روی پیشانی اش کوبید.
-وای خدا دیرشد بابا امروز حسابمو می رسه، با این شرکت رفتن ام.
آبی به دست و صورتش زد و دستی میان موهای بهم ریخته اش کشید، دم دست ترین پیراهن وشلوارش را پوشید و کتش را روی دستش انداخت.
دستش به دستگیره در نرسیده بود که باصدای رها برگشت.
-داداشی بخدا دیرم شده، خانوم ناظمم می کشتم؛ تو روخدا ببر منو.
کلافه کتش را یک وری روی شانه اش انداخت.
-وای رها آژانس بگیر، باورکن شهرام انبار منتظره درضمن ماشینم دست شهرامه، خودمم قراره با تاکسی برم.
رها طبق معمول از گردن رادوین آویزان شد.
-داداش بخدا ناظمم امروز یا از انضباطم کم می کنه، یا اخراجم می کنه جون رها اول منو ببر.
-از دست تو، ظهر جواب بابا رو خودت میدی دیر برسم انبار.
-قربونت بشم داداشی، تو فقط منو برسون دهن ناظمم بسته بشه خودم نوکرتم اصلا میام انبار کمکت.
رادوین همان طور که به سمت حیاط می رفت گفت:
-تو کار درست نکن، نمی خواد کاری از پیش ببری، تا پنج دقیقه دیگه آژانس می رسه دم در نبودی میرم شکایت نکنی.
ماشین که دم مدرسه توقف کرد همراه رها پیاده شد.
-آقا لطفا چند دقیقه صبر کنید الان بر می گردم.
راننده که سر صبح اخلاقش سرجا نبود رو ترش کرد و جواب داد:
-ای بابا...چرا همون اول نگفتی، دوتا مسیر داری؟ نرخش فرق داره ها نگی نگفتم!
-کی از پولش حرف زد شما صبرکن بر می گردم.
وارد حیاط مدرسه که شدند عده ای دختر پراکنده به چشم می خورد.
-دوستات که هنوز بیرونن، زنگ نخورده منو کشوندی مدرسه ت رها؟
-داداش بخدا اینا بچه های کلاس ما نیستن، بیا بریم دفتر تو روخدا.
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و یقه ی کتش را مرتب کرد.
وارد دفتر که شدند خانومی میان سال از بالای عینک نگاهی به هردو نفرشان انداخت و اخم هایش را در هم کشید.
-محشتم این چه وقته اومدنه؟ نیم ساعته زنگ خورده!
رادوین قبل از این که رها دفاعی از خود کند جواب ناظم را داد:
-شرمنده م خانوم محترم تقصیر من شد که رها دیر رسید، سر راه رسوندنش به مدرسه تصادف کردم این شد که یکم دیرشد!
ناظم نگاه متعجبی به رادوین انداخت.
-شما چه نسبتی با خانوم محتشم دارید؟
رادوین هین این که کارت شناسایی اش را از داخل کیفش در می آورد جواب داد:
-جسارت بنده رو ببخشید، خودمو معرفی نکردم من رادوین محشتشم هستم برادر رها جان، این هم کارت شناسایی م ملاحضه بفرمایید.
ناظم با دیدن کارت رادوین اجازه ی رفتن به سرکلاس را به رها داد.
رها طبق عادت همیشگی از گردن رادوین آویزان شد و گونه اش را بوسید.
-وای داداشی عاشقتم مرسی.
رادوین صورتش را پاک کرد و صورتش را در هم کشید.
-اه دختر چیکار می کنی؟ تف ایم کردی، دیرم شده ولم کن.
به سمت خروجی سالن که می رفت دخترهای وسط حیاط با شیطنت نگاهش می کردند، سری از روی تاسف تکان داد و به سرعت خودش را به راننده ماشین بداخلاق رساند:
-آقا شرمنده همین خیابانو مستقیم برید، می گم کجا پیاده می شم.
جلوی انبار که رسید شهرام منتظرش بود.
-سلام شرمنده شهرام دیر شد.
شهرام درحالی که دست رادوین را میان انگشتانش می فشرد لبخندی زد:
-رئیس شما صاحب اختیاری، اصلا نیا کی جرات داره نفس بکشه؟
-مزه نریز زود باش بریم انبار تا لیست برداری کنیم شب شده.
سه چهار ساعتی را درگیر لیست کردن دارو ها بود.
گردنش خشک شده بود، آن قدر روی کاغذ ها و لب تاب خم بود.
با صدای شهرام پشتش را به صندلی تیکه داد.
کش و قوسی به بدن خشک شده اش داد ،همانند چوب خشک روی صندلی چسبیده بود.
-خدا بخواد این قسمتم تموم شد، می گم یه ده دقیقه ای استراحت کن، خشک شدی اون قدر من گفتم تو یاد داشت کردی و چک کردی؛ دوباره برگردیم سرکار.
رادوین هم زمان سیگارش را از داخل جعبه طلایی اش درمی آورد و گوشه ی لبش گذاشت از پشت میز بلند شد وبه سمت خروجی رفت:
-یک بار توی عمرت حرف درست رو زدی، من می رم بیرون این جا بکشم به قول تو داروها فاسد می شن.
-اونی که فاسد می شه ریه های بیچاره و بی زبون خودته طفلک ها زبون داشتن داد می زدن از دست تو.
رادوین بدون توجه به حرف های همیشگی شهرام دنبال فندکش می گشت که یادش آمد داخل داشتبورد ماشین مانده، مسیرش را به سمت ماشین کج کرد.
دستش روی دستگیره در بود که کسی روی شانه اش زد، همین که چرخید، چشمش روی صورت کریه سپهر قفل شد:
-به به شازده!
رادوین خودش را به کوچه علی چپ زد:
-شما؟
سپهر یک تای ابرویش را بالا انداخت.
-نشناختی؟ دزد ناموس!
رادوین عصبی توی صورت شهرام داد زد.
-حرف دهنت رو بفهم، چی داری می گی؟
-حقیقت رو می گم، مگه تو رادوین محتشم نیستی؟همون که زن منو هوایی کرده؟
رادوین آرام تخت سینه ی سپهر زد.
-راتو بکش برو اشتباه گرفتی.
از کنار سپهر رد شد که سپهر یقه اش را گرفت.
-هی کجا راهتو می کشی و میری، تازه پیدات کردم بی شرف.
هیکل رادوین از سپهر درشت تر بود، با یک دست او را به عقب هل داد که باعث شد تعادلش را از دست بدهد و روی زمین بیوفتن، همان موقع ماشینی جلوی ماشینش ایستاد و آنالی هراسان به سمت شان دوید.
چشمان رادوین روی آنالی قفل شد و حواسش از سپهر پرت که مشتی توی
توی صورتش فرود اومد.
-آشغال عوضی، کجا رو داری نگاه می کنی؟
دخترک ترسیده لباس سپهر را می کشید.
-ولش کن سپهر، کشتیش ولش کن اشتباه گرفتی من اصلا...
حرفش تمام نشده بود که تو دهنی محکمی از سپهر خورد.
-دهنتو ببند آنا، حق تو رم می ذارم کف دستت، فعلا نوبت این بچه ژیگوله.
رادوین با زدن لگدی در شکم سپهر به جانب آنایش رفت:
-فکر کردی دستتو روی ضعیف از خودت بلند کنی مردی؟ عوضی از دماغش داره خون میاد چی کارش کردی؟
-به تو ربطی نداره، زنمه اختیارشو دارم. اون قدر می زنمش صدای سگ بده این که چیزی نبود.
فعلا بگو ببینم دور و بر زن من چی کار داری بی ناموس؟
رادوین چشمانش را از روی صورت ترسیده آنالی برداشت و به سمت سپهر رفت.
-راتو بکش برو من با زنت کاری نداشتم و ندارم، حرف دهنتم بفهم که چی می گی والا کل صورتتو میارم پایین.
سپهر یقه ی لباس رادوین را کشید و عربده زد.
-پس دیروز توی بیمارستان چه غلطی می کردی؟ عوضی بی شرف.
آنالی به سرعت به سمت ورودی انبار دوید و دنبال شهرام گشت.
-آقا شهرام تو روخدا بیایید بیرون کشتن همدیگه رو.
شهرام سراسیمه از داخل انبار بیرون اومد.
-چی شده شما این جا...
بادیدن رادوین و سپهر بی معطلی به سمت شان رفت.
رادوین روی تخت سینه ی سپهر نشسته بود و سپهر چاقوی دستش را زیر دست رادوین گرفته بود.
شهرام با دیدن برق چاقو یا علی بلندی گفت و دوید.
رادوین را از روی سینه ی سپهر بلند و پاییش را روی چاقو ضامن دار سپهر گذاشت.
-ولش کن رادوین، بیا برو داخل ببینم حرف حسابش چیه؟
رادوین که خون کنار لبش را پاک می کرد، به کاپوت ماشین تیکه داد...
نفس نفس می زد و همانند شیری زخمی چشمانش را روی سپهر قفل کرده بود، صدای گریه های آنلی اعصابش را خورد کرده بود.
سپهر به سمت آنلی حمله کرد تا خفه اش کند، آنلی بی معطلی پشت سر رادوین پناه گرفت، و با دستانش پیراهن رادوین را از پشت کشید.
دستان قدرت مند رادوین که سپهر را به عقب هوول داد، دل دخترک کمی آرام گرفت.
رادوین به سمت آنلی چرخید.
-سوار همین ماشینی که اومدی بشو و برگرد خونه، آنا کارو از این خراب ترش نکن برو.
آنالی دستش را به سمت لب رادوین آورد.
-گوشه ی لبت داره خون میاد رادوین لبت پاره شده.
رادوین سرش را به سمت سپهر که بین دستان شهرام گیر افتاده بود چرخاند و عصبی لب زد.
-ای بدرک که پاره شده، بهت گفتم برو.
شهرام و کارگرها که سعی در آرام کردن جو داشتند موفق شدند سپهر را به سمت ماشینش هدایت کنن.
سپهر دوباره به سمت آنالی حمله کرد و چادرش را محکم کشید.
-گمشو سوار شو، کمتر دور این بچه قرتی بچرخ معطل چی هستی د یالا...
آنلى ترسیده با پاهایی لرزان و قلبی که همانند گنجشک در سینه اش می تپید به سمت ماشین سپهر رفت.
با دور شدن ماشین سپهر، رادوین به دیوار تیکه زد و آرام بر زمین نشست، گویی پاهایش توان ایستادن نداشت.
زیر لب با حال آشفته ای زمزمه کرد.
-می کشدش، این روانی آنلی رو زنده اش نمی ذاره.
شهرام دستش را روی شانه ی رفیقش گذاشت.
-پاشو رادوین، پاشو بریم داخل سر و وضعت رو ببین پاشو تا بابات نرسیده.
با صدایی خفه و از ته چاه رو به شهرام کرد:
-می رم خونه حالم خوب نیست، فقط شهرام کارگر ها رو بسپار یک کلاغ چهل کلاغ نکنن والا همه شون رو درجا اخراج می کنم اگه بفهمم به گوش بابا چیزی رسونده باشن.
شهرام روی شانه ی رادوین زد.
-برو پسر، خیالت راحت باشه.
می دانست در این ساعت از روز کسی خانه نیست بی معطلی به سمت خانه رفت...
با همان لباس های پاره و خاکی روی تختش دراز کشید و ساعدش را روی چشمانش قرار داد.
اعصابش به قدری خورد بود که دلش می خواست تمام شیشه های اتاق را یک جا خورد کند.
صدای شاد و خندان رها از وسط سالن شنیده می شد.
-اهل خونه، کسی منزل نیست؟ شاهزاده رها وارد می شود!
چند دقیقه نگذشت که در اتاق رادوین باز شد.
-سلام داداش جون خودم، ظهر بخیر.
تا چشمش به سر و وضع رادوین افتاد جیغی کشید و دستش را روی دهانش گذاش.
-هیی خاک به سرم چرا لباست پاره ست، لبت چرا خونی شده، دعوا کردی؟
رادوین تمام خشونتش را سر رها خالی کرد.
-تو چرا یاد نمی گیری که در بزنی رها دیونم کردی.
رها خجالت زده به سمت رادوین رفت.
-ببخشید داداشی، چی شده نصف عمرم کردی؟
رادوین کلافه روی تخت نشست.
-هیچی نشده، تصادف کردم برو تو اتاقت لطفا.
رها کنجکاوانه زخم صورت رادوین را نگاه می کرد.
-دروغ نگو داداش کسی با تصادف یفه پیراهنش جر نمی خوره، حالا پاشو لباستو عوض کن؛ منو می تونی بپیچونی ولی مامان این ریختی ببینت تا قیامه قیامت ولت نمی کنه، تا بفهمه چی شده!
رادوین بی حوصله به سمت حمام رفت با همان لباس ها زیر دوش آب یخ ایستاد اما از التهاب بدنش کم نشد.
در حال آتش گرفتن بود و قلبش تند تند به دیواره ی سینه اش می کوبید.
بعد از دقایقی لباس های خیس آبش را در آورد و حوله اش را دورش کشید، از کشوی اول میز قرص مسکنی برداشت و بدون آب قورتش داد.
نگاهی در آینه به قیافه اش انداخت، کنار لبش کمی ورم کرده و خون مُرده شده بود.
تنها شانسی که آورده بود ریش های نا مرتبش بود تا زخم لبش را پنهان کند، والا مادرش آنقدر سیم جین اش می کرد تا به حقیقت برسد.
تی شرت و شلوارکی پوشید و روی تخت دراز کشید که دوباره رها در نزده وارد اتاقش شد:
-داداشی، یادت که نشده مهمونی دوستم امشبه قول دادی بهم بریم؟
رادوین شقیقه هایش را محکم فشار داد.
- آره یکم حالم بهتر بشه ساعت 8 حاضر باش، الان ساعت چنده؟
رها نگاهی به ساعت مربعی قهوه ای رنگ اتاق رادوبن انداخت.
-الان ساعت سه، وقت داری می تونی یکم بخوابی.
من برم لباس های پاره تو سر به نیست کنم تا مامان نرسیده.
از این همه فهمیدگی خواهرش دلش آرام گرفت، کی این قدر بزرگ و خانوم شده بود که فضولی بیخود نکرد، تازه می خواست برای پیشگیری از دعواهای مادرش لباسش را هم جمع کند.
لبخندی زد و پتو را روی خودش کشید، چشمانش را بست تا شاید اعصابش آرام شود به رها قول داده بود باید می رفت.
با صدای زنگ تلفنش چشمانش را باز کرد.
برای چند ثانیه همه ی اتاق را تار دید، دستی سریع روی چشمانش کشید و تلفنش را پیدا کرد، با دیدن اسم حاجی روی موبایلش، نا خود آگاه صاف نشست به طوری که تمام ستون فقراتش به درد آمد.
-سلام.....
با مکثی کوتاه صدای پر صلابت و همیشه محکم حاجی در تلفن پیچید:
-علیک سلام پسر، وقت حال و احوال نیست شب ساعت ده مغازه منتظرت هستم، حرف هایی هست که باید بگم.
مانده بود چه جوابی بدهد فقط زبانش چرخید بگوید.
-باشه ۱۰خدمت می رسم.
دوباره روی تخت ولو شد، سردردش هیچ فرقی نکرده بود.
دستش را چندبار محکم روی پیشانی اش فشار داد و از اتاق بیرون آمد.
با چشمانی نیمه بسته که از شدت درد تار می دید خودش را به آشپزخانه رساند.
کشوی دارو ها را باز کرد و مسکن قوی ای خورد.
کمرش را به کانتر آشپزخانه تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت، واقعا روز مزخرفی را شروع کرده بود.
رها را دید که با عجله سمت جا کفشی می رفت و زیر لب غر میزد:
-پس کجاست، چرا پیداش نمی کنم؟ وای دیر شد..
با صدای که بی حوصلگی اش را فریاد می زد به سمت رها چرخید.
-دنبال چی می گردی رها؟این قدر سر و صدا نکن حوصله ندارم.
-کفش طلایی هام نیست اتاق رو گشتم نبود، امیدم فقط این جا بود وای حالا چی بپوشم؟
دستی به چشمانش کشید، کاش تمام دغدقه هایش مانند رها، گم شدن کفش هایش بود.
-مشکی بپوش،مشکی با هر رنگ لباسی ست میشه، این قدر خودخوری نکن.
رها به حالت متنفکر چند دقیقه ایستاد و بعد جیغی خفیف کشید.
-وای آره با سایه مشکی لاک مشکی دستمال گردن مشکی یک ست مشکی طلایی عالی، ممنون داداشی بخاطر پیشنهادت، توام لطف کن کت شلوار مشکی بپوش با پیراهن عسلی ست شیم.
-باشه اینقدجیغ و داد نکن سرم درد میکنه ساعت هفت حاضرباش که من ده قرار دارم باید حتما برم جایی.
رها چشمی گفت و به سمت اتاقش دوید، رادوین روی کاناپه دراز کشید ودستش را روی چشمانش گذاشت.
صدای مادرش دوباره توی سرش پیچید.
-پسرم اگه خوابت می آد چرا نرفتی توی اتاقت؟ وسط پذیرای خوابیدی.
رادوین ساعد دستش را از روی صورتش برداشت.
-خوابم نمیاد مامان، می خوام فوتبال بیینم، شما کی اومدی؟
-تازه رسیدم، از کی تا حالا تلوزیون خاموش با چشم بسته فوتبال می بینن؟دارم نگرانت می شم حالت خوبه؟
روی کاناپه نشست و هوفی کلافه کشید.
-خستم مامان امروز کارهای انبار زیاد بود.
برای بحث نکردن بیشتر کنترل را برداشت و روشنش کرد، شبکه ورزش را زد، خدا خدا می کرد فوتبال داشته باشد که بیشتر دروغگو نشود.
صدای مزدک میرزایی باعث شد خیالش راحت شود، فوتبال تکراری بود ولی برای بستن دهن مادرش کافی بود.
چشمش را به صفحه تلوزیون دوخت و به امروز فکر کرد.
نگاهی به صفحه ی خاموش موبایلش انداخت، به احمقانه ترین حالت ممکن منتظر پیام آنلی بود، زنگ بزند بگوید حالش خوب است و نگران نشود.
صفحه ی تلگرامش را چک کرد، آخرین بازدیدش دیشب ساعت00:46 بود.
دستش روی صفحه ی پروفایل آنلی ثابت ماند تصویری سیاه و متنی سیاه تر(خدایا خودت کاری کن همه ی دخترا خانوم اون خونه ای باشن که مرد اون خونه رو از ته دل دوستش داشته باشن)
عصبی موبایل را پرت کرد روی میز شیشه ای و به سمت اتاقش رفت.
ساعت شیش بود و باید حاضر می شد.
سریعا کت وشلوار سفارش رها را پوشید و دستی به موهایش کشید.
مهمانی به اوج خودش رسیده بود، دخترای هم سن رها وسط می رقصیدن.
چشمان رادوین بین دختران می چرخید، تا بالاخره روی رها ثابت شد. لباسش از تمام دوستانش پوشیده تر بود، حتی روسری کوچکی که به طرز زیبایی روی موهایش قرار داشت، معصومیت چهره اش را از همیشه بیشتر نشان می داد.
چشمانش که رنگ چشمان رادوین بود، حاله ای سایه مشکی زیباترش کرده بود.
دلش برای خواهرش ضعف رفت، از روی کاناپه برخواست و به سمتش رفت دستش را روی کمرش گذاشت و کنار گوشش پچ زد:
-از همه خوشگل تری یکی یک دونه ی داداشی
بچها که اکثرا از رابطه ی خواهر برادری شان مطلع نبودن با نگاهی شیطون به هر دو زل زدن.
رادوین بزور جلوی قهقه اش را گرفت، دختران شیطون در اوج سن بلوغ عجب وروجکهای بودن.
-رها جان کم کم بریم، بهت که گفتم قرار دارم.
رها لب هایش را آویزان کرد و گونه ی رادوین را بوسید.
-چشم دادشی یک ربع دیگه بریم خب؟
رادوین چشمکی به رها زد و کناری ایستاد، سینی دارای شربت هایی بین مهمانان سرو می شد، رها هم لیوانی برداشت تا نزدیک لبانش برد.
رادوین سریع با یک خیز به سمتش رفت و لیوان را گرفت با بوییدن محتوای لیوان و چشیدنش از شربت بودنش مطمن شد.
چشم غره ای به رها رفت.
-همین جوری بر ندار، اگه الان یک چیزی دیگه بود چی رها؟ یکم دقت کن.
لیوان را دست رها داد.
بخور خدا رو شکر شربته البالو بود.
رها با خنده کنار دوستانش قرار گرفت و با خداحافظی از تک تکشان مانتویش را پوشید و به سمت رادوین رفت.
-بریم داداشی، ممنونم خیلی خوش گذشت امشب عالی بود.
رادوین جوابش را با لبخندی داد و باهم سوار ماشین شدن. ساعت9:45بود و وقتی برای برگرداندن رها نداشت، پس مستقیم به سمت مغازه راند.
مقابل جواهر فروشی رادمهر که ایستاد سمت رها چرخید.
-رها تو ماشین بمون، کارمو انجام بدم بر می گردم.
دستی به کتش کشید و یقه لباسش را مرتب کرد وارد مغازه پدر آنا شد.
-سلام
اخم های حاجی با دیدنش بیشتر در هم گره خورد.
-علیک سلام پسر
رادوین مودبانه دستانش را روی میز شیشه ای در هم حلقه کرد.
-امرتون رو بفرمایید در خدمتم؟
حاجی سرش را به سمت خیابان چرخاند و چشمانش روی رها ثابت ماند.
-هنوز چندماه نشده، جایگزینم آوردی خوبه!
-قضاوت نکن حاجی، خواهرمه رها!
حاجی که حسابی کنف شده بود، خودش را از تک و تا نینداخت.
-به من ربطی نداره چه نسبتی باهات داره، بگو بیینم چرا بی خیال آنلی نمی شی، پسر تو ناموس سرت نمی شه؟آنلی الآن شوهر داره، بفهم.
رادوین اب دهانش را قورت داد و نفسی کشید.
-اگه ناموس سرم نمی شد که دستش رو می گرفتم می بردمش، کسی که ناموس سرش نمی شه شوهرشه، باید می دیدید امروز چه طور جلوی انبار به زنش تهمت زد.
حاجی سرش را به سمت چپ و راستش تکان داد.
-لااله الا الله، پسر من می گم بی خیالش بشو اون وقت تو باز حرف خودت رو می زنی.
تسبیح شاه مقصودش را روی میز گذاشت و از داخل کشو دسته چکش را مقابل رادوین قرار داد.
-بنویس!
چشمان رادوین از تعجب گرد شد.
-چی رو بنویسم؟
-مبلغت رو، چه قدر می خوای که بی خیال آنلی بشی، مگه واسه خاطر همین دنبالش نبودی؟
رگ گردن رادوین از شدت عصبانیت بالا آمده بود، دستانش را روی میز مشت کرد و جوری فشار داد که صدای بدی از میز شیشه ای مقابلش خارج شد.
اگر دست خودش بود این جواهر فروشی را روی سر حاجی خراب می کرد.
-حاجی بفهم داری چی می گی، احترام موی سفیدت رو دارم که هیچی نمی گم، کاش به جای این کارا یکم درباره م تحقیق می کردی، اون وقت می فهمیدی خسرو محتشم کیه و من پسر بزرگ ترین واردکننده دارو به مشهدم کاش می فهمیدی که من قلب آنلی رو می خواستم نه پولش رو.
حاجی با شنیدن جواب رادوین جا خورد، توقع این برخورد را نداشت فکر می کرد مبلغ را بنویسد و بی خیال شود.
-چرا داغ کردی از خداتم باشه ک...
این دفعه صدای رادوین کمی بالا تر رفت.
-از خدام نیست حاجی، این کارتون بدترین توهین بود فکر کردید من کیم؟
-اگه خیلی مردی بی خیالش بشو بذار زندگیش رو بکنه.
-من خیلی وقته بی خیالش شدم ولی باشه حاجی، قسم به جون خودش که هیچی واسم بالاتر از اون نیست، می رم، همین روزا برای همیشه جوری می رم که پاره بشه همین نخ باریکی که بین مونه.
فقط به اون مرتیکه بگو خوشبختش کنه.
مدیونه اگه چیزی براش کم بزاره.
به سمت در مغازه رفت ولی هنوز خالی نشده بود، دستش روی دستیگره در ماند و دوباره چرخید.
-بین نماز شبت برای دل دخترت دعا کن، شاید خدا صداتو شنید و مهر منو از دلش انداخت.
دعا کن سپهر اون قدر خوشبختش کنه که جایی برای فکرکردن به من نمونه؛ درسته یقه نمی بندم و تسبیح دستم نیست ولی من اون بالایی خیلی باهم رفیقیم، مطمن باشید دیگه سایه منم دور آنلی نمی بینید.
با پاهای لرزانش از مغاره بیرون رفت تمام وجودش در حال متلاشی شدن بود، سوار ماشین که شد سرش را روی فرمان قرار داد.
کی قرار بود این کش مکش ها تمام شود؟
باصدای موبایلش و افتادن نام آنلی تمام حواسش به موبایلش پرت شد. اشکال داشت اگر آخرین بار صدایش را می شنید؟
با زدن دکمه ی سبز جواب داد:
-جانم آنلی خوبی؟
صدای کریه سپهر توی گوشش پیچید.
-همین جوری جانم جانم کردی که دلش بردی، آره خوبه تو بغل شوهرشه، اومده ماه عسل قراره خیلی بهش خوش بگذره.
رادوین با تمام نفرتش داد کشید.
-عوضی چه بلایی سرش آوردی؟ به خدا اگه...
سپهر وسط حرفش پرید.
-اسم خدا رو نیار، بی خود داد و بیداد نکن.
زنمه اختیارش رو دارم.
زنگ زدم بگم دفعه آخرت باشه دور و برش ببینمت والا این دفعه بد می بینی شنوفتی چی گفتم یا جوری دیگه بفهمونم؟
-آنا کجاست پس فطرت چه بلایی سرش آوردی؟
آرام تر ادامه داد
باشه...اصلا هر چی تو بگی باشه، من دیگه کاری بهش ندارم، فقط بگو خوبه بگو که حالش خوبه؟
سپهر با صدای بلند و هستریک وار خندید.
-آره عالیه، اون قدر به شوهرش خوش خدمتی کرده از حال رفته.
فعلا بی هوشه ولی خوب می شه
نگران نباش! قراره بهش بیشتر از اینا خوش بگذره.
با شنیدن جواب سپهر خون در رگ های رادوین یخ بست.
داد بلندی زد و تلفن را محکم به سمت شیشه پرت کرد.
-عوضی... عوضی پست فطرت چی کار کردی، چه بلایی سرش آوردی.
رها با دیدن حال خراب رادوین از ترس در حال سکته کردن بود.
هیچ وقت تا حالا رادوین را تا این حد بهم ریخته ندیده بود.
با روشن شدن ماشین بیشتر در صندلی فرو رفت، کمی جلو تر تمام رگ های قلب رادوین تیر می کشید.
سریع کنار زد و پیاده شد یقه پیراهنش را باز کرد و کتش را روی صندلی انداخت.
به سختی رو به رها گفت.
-رها یه آب می گیری، اون طرف خیابون سوپره.
رها سریع به سمت سوپر دوید و رادوین سیگاری آتش زد.
از تصور عذابی که آنایش کشیده بود داشت دیوانه می شد، پک های عمیق و پشت همش از سیگار درد قلبش را بیشتر کرد روی کاپوت ماشین ولو شد و چشمانش را بست با صدای رها به سمتش چرخید.
-داداشی بیا آب بخور، نکش این لعنتی رو... تو کی این قدر به این وامونده، وابسته شدی بدش به من ببینم.
سیگار را از ببن دستان رادوین بیرون کشید و اب معدنی را روی لب هایش قرارداد.
آرام آرام اشک می ریخت.
-بخور قربونت بشم، بخور داداشی می خوای زنگ بزنم آقا شهرام بیاد خیلی حالت بده چی شده آخه؟
رادوین به سختی لبخندی زد.
-خوبم رها جان، خوبم خواهری نگران نباش، بشین تو ماشین الان می ریم خونه.
اما صورت رنگ پریده و دست مشت شده روی قلبش خلاف حرفش را ثابت می کرد، رها با چشمانی پر اشک به سمت ماشین رفت و موبایل رادوین را برداشت.
رمزش را به لطف فضولی هایش بلد بود بدون مکث روی شماره ی شهرام اوکی کرد و کنار گوشش قرارداد، صدای بوق های آزاد پشت هم برایش طولانی تر از هر زمانی بو.د
-جونم رادی بگو؟
با صدای لرزان جواب داد.
-آقا شهرام منم رها، رادوین حالش خرابه، کنار خیابونیم تو روخدا بیایید رادوین...
هق هقش اجازه ی ادامه ی حرفش را نداد.
-یا علی چی شده رها درست حرف بزن، رادوین چی شده بگو ببینم مگه مهمونی نبودید چی شد؟
رها به سختی بغضش را قورت داد.
-یک جایی رفتیم بعد مهمونی، یک طلا فروشی سمت خسروی.
بعدش یک نفر بهش زنگ زد، نمی دونم چی گفت ولی رادوین فقط داد می زد آنا رو چیکارش کردی.
آخرم کلی فحش داد به طرف پشت خط، بعدشم حالش خراب شد کنار ماشین روی زمین نشسته تو رو خدا بیایید آقا شهرام من می ترسم رادوین....
-باشه باشه آروم باش فقط آدرس دقیق رو بده الان کجایید؟
-سر باغ ملی پارک کرده، کنار جنت
-اومدم بیست دقیقه دیگه اونجام.
رها کنار رادوین روی زمین نشست.
-داداش زنگ بزنم اورژانس؟ رنگ به رو نداری.
-خوبم رها بی خودی شلوغش نکن، چرا زنگ زدی شهرام من حالم خوبه.
-با این حالت نمی ذارم رانندگی کنی بشین تا شهرام برسه.
طولی نکشید که شهرام هم رسید بدو بدو از تاکسی پیاده شد و به سمت شان آمد، رها اشک هایش را پاک کرد و سلام داد، شهرام سری تکان داد و کنار رادوین نشست.
-رادوین چی شده
-هیچی بخدا خوبم رها بی خودی شلوغش کرده.
الان داشتم بلند می شدم بریم تو چرا به حرفش کردی اومدی؟
شهرام دستش را پشت شانه های رادوین گذاشت.
-رنگ به رو نداری مرد حسابی چیشده؟رها می گه طلافروشی بودی. رفتی پیش بابای آنا؟ چی بهت گفت ریختی بهم.
سکوت رادوین را که دید شانه های رادوین را تکان داد.
-باتوام رادوین اون تلفن کی بوده که حالت رو این جوری کرده آنا حالش خوبه؟
رادوین خودش را از بین دستان شهرام بیرون کشید.
-وای شهرام چقد سوال جواب می کنی خوبم، کمکم کن پاشم بریم خونه.
رها صندلی عقب نشست و رادوین و شهرام جلو .
شهرام همان طور که استارت می زد گفت:
-نمی خوای بگی چی شده، نگو فقط بگو حال آنلی خوبه؟
رها کنجکاوانه در دلش التماس می کرد رادوین جواب دهد تا بفهمد آنلی کیه؟
-خوب؟!...سپهر عوضی هرطور خواسته از خجالتش در اومده، آنلی من معلوم نیست تا الان چندبار مُرده و زنده شده.
شهرام دستش را روی فرمان کوبید.
-به باباش گفتی یا نه؟ گفتی چه آبرو ریزی امروز راه انداخته داماد با شخصیتش؟
-متهمم کرد به بی ناموسی، دسته چک در آورده بهم می گه بنویس مبلغت رو....هیچی نپرس دیگه شهرام سرم داره می ترکه.
رها که پیاده شد هزاران سئوال حل نشده در ذهنش بود.
حدس می زد چه خبر است اما نمی توانست باور کند، برادرش دنبال دختری شوهر دار باشد!