-آخرم لنگر انداختی، به موقع داماد زنون رو واست اجرا می کنم.
***
با اعصابی خراب کارش را در گمرک انجام داد.
بغل در ماشین کمی تو رفته بود و نیاز به صافکاری داشت، اصلا دلش نمی خواست ماشین را این شکلی تحویل ایمانی بدهد.
موبایلش را در آورد و شماره آقای ایمانی را گرفت.
بعد از چند بوق طولانی صدای مهربان و پدرانه ی ایمانی در گوشش پیچید:
-جانم دخترم
خودش را در دل لعنت کرد که قرار بود دروغ بگوید.
-سلام آقای ایمانی کار گمرک رو انجام دادم، فقط یک خواهشی ازتون داشتم می دونم پرو بازیه.
-بگو دخترم در خدمتم.
آنلی مِن مِن کنان حرفش را ادامه داد:
-می خواستم اگه بشه امشب ماشین آقا پسرتون دستم باشه فردا بیارم.
-اصلا مشکلی نیست راحت باش، توام جای دختر خودم مطمئنم احمد رضا هم ناراحت نمی شه.
از خجالت و شرمندگی دلش می خواست خودش را خفه کند، سریع خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد.
ماشین را به دست صافکاری سپرد و قول گرفت بدون رنگ ماشین را عین روز اولش کنند.
کلی سفارش کرد که فردا صبح حاضر باشد.
مسیر صافکاری تا مترو را پیاده طی کرد، سی صد تومان هزینه صافکاری را از جیب مبارک پرداخت کرد.
از ذهنش گذشت اى کاش فرار نکرده بود و رادوین را مجبور می کرد دست به جیب شود و دسته گل همسرش را جبران کند.
با یاد آوری این قضیه دوباره عصبی به جان پوست لبش افتاد، پشت سرهم بد و بیراه نثار خودش و احساسش می کرد.
-ای خاک تو سرت با این انتخابت، هه فکر کردی چی، تا آخر عمرش شیدا و مجنون می مونه.
نخیر بچه هم داره این وسط فقط تو باختی.
یاد حرف های عاشقانه ی رادوین بیشتر سوهان روی روحش می کشید.
(آنا فکر کن بچه مون دختر باشه چشاش شبیه تو، معصومیتش، رنگ شبش.
-نخیر چشاش باید عین خودت عسلی باشه می خوام روزی صدبار غش کنم واسش.
-پس من واسه کی غش کنم وقتی شبیه تو نباشه؟
-تو فقط باید واسه من غش کنی فهمیدی یا چشات رو در بیارم.
-حسود کوچولو، من دربست نوکرتم.)
حالا دخترش شبیه همسرش بود مو بور چشم رنگی، آب دهانش را به سختی قورت داد تا اشک هایش وسط خیابان رسوایش نکند.
-خوشحالم که خوشبختی رادوین.
خودش را با مترو به خانه رساند و به اتاقش پناه برد آن قدر اعصابش داغون بود که حوصله ی مادرش را هم نداشت.
احمد رضا از پادگان زنگ زده بود می خواست نتیجه ی گمرک را بداند اما حتی جواب آن را هم نداده بود.
فایل های موبایلش را بیخودی و بی هدف پایین و بالا می کرد.
وسوسه ای مثل خوره به جانش افتاده بود.
چشمانش را روی هم گذاشت و قسمت سرچ اینستاگرامش نام رادوین را نوشت.
ظاهر شدن پیج ش بیشتر وسوسه اش کرد عکس هایش را ببیند.
از شانس خوبش پیچ باز بود بی معطلی عکس ها را باز کرد.
رادوین در ژست های مختلف با تیپ کاملا سیاه!
مشخص بود تمام عکس ها خارج از کشور است.
کنجکاوانه به دنبال عکس همان دختر چشم رنگی بود.
عکس های دسته جمعی را باز کرد، خودش بود تولد دخترشون صورت رادوین پر از کیک بود و می خندید مرد دیگری هم کنار زنش ایستاده بود، از ذهنش گذشت حتما برادرشه.
یکی دیگر از عکس ها، باز هم همان دختر بود به همراه رادوین و دو مرد دیگر، سطل آبی دست رادوین بود، کل هیکل دختر خیس آب.
عکس بعدی باز هم بود تمام عکس های دسته جمعی اش آن دختر بود با همان دو مرد که نمی دانست چه نسبتی با دختر دارند.
عصبی موبایلش را کناری پرت کرد، از خودش بدش آمد که هنوز داشت به رادوین فکر می کرد، که هنوز هم روی عکس های تک نفره اش زوم می کرد و دلش می لرزید.
چه قدر ضعیف و بی اراده بود که نمی توانست خودش را جمع و جور کند.
دلش تنگ بود برای آن دو قرنیه عسلی که زل بزند توی چشم هایش و بگوید دوست دارم....
تازه یادش افتاد کیفش را گم کرده، دقیق یادش نبود کجا فقط همین را می دانست که موبایلش پشت جعبه فرمان بود و کیفی در کار نبود.
(رادوین)
صبح با صدای تقه در بیدار شد، آفتاب کاملا داخل اتاق پهن شده بود.
دستی به صورتش کشید و روی تختش نشست.
-بیا تو
رها بدون معطلی وارد اتاقش شد.
-صبح بخیر رادوین بازم که لخت خوابیدی می چایی داداش.
رادوین تی شرتش را از کنار تخت برداشت و با یک حرکت تنش کرد.
-بفرماید عروس خانوم، اون بچه پرو کجاست سر صبح پیچوند رفت؟
رها خنده ای کرد
-نه داداش رفت وسیله های سفره عقد رو تحویل بده، بابا گفت بیدارت کنم میز و صندلی ها رو جمع کنی ماشین میاد ببره، آقا محمد و خانومش دارن می رن منتظرن از تو خداحافظی کنن.
-اوه چه قدر شخص مهمی شدم اون پایین همه ی کارها به دست من باز می شه، برو دست و صورتم رو آب بزنم سریع می آم.
بعد از بدرقه و راهی کردن محمد، ترتیب جمع کردن میز و صندلی ها را داد و ریسه ها را باز کرد.
چند کارگر پشت سرش تند تند حیاط را آب و جارو می کردند، انگار نه انگار دیشب این جا ولوله ای به پا بود.
بالاخره وقتش آزاد شد، کیف آنلی را برداشت و از خانه بیرون زد.
وارد محله ی خانه ی پدری آنلی شد، اما با دیدن اسکلتی که به جای خانه ی قدیمی آنها در حال ساخته شدن بود سرجایش خشکش زد.
از کارگرها و سر کارگر سئوال هایی پرسید، اما هیچ کدام رادمهر نمی شناختند.
دست از پا دراز تر مجبور شد برگردد.
ذهنش حسابی مشغول بود ناگهان یاد یکی از بچه های دوره دبیرستان افتاد.
مرتضی جعفری نیرو انتظامی مشغول به کار بود.
با خوشحالی موبایلش را برداشت و به چند نفر که حدس می زد شاید خبری از او داشته باشند زنگ زد، بالاخره شماره اش را پیدا کرد؛ مرتضی حتما کمکش می کرد.
کنار خیابان نگه داشت و شماره ی مرتضی را گرفت، بعد از چند بوق پی در پی صدای جدی و خشن مرتضی توی تلفن پیچید.
-بله بفرمایید؟
-سلام آقای مرتضی جعفری؟
-بله خودم هستم بفرمایید جناب.
رادوین خوشحال از این که بالاخره مرتضی را پیدا کرده خندید.
-رادوینم، رادوین محتشم دبیرستان علامه یادته؟
پشت تلفن چند ثانیه کوتاه سکوت برقرار شد که نشانه ی فکر کردن مرتضی بود.
-آره آره رادوین خوبی، کجایی پسر چند بار سراغت رو از بچه ها گرفتم کسی ازت خبر نداشت، بیا ببینمت کلانتری۱۴ امام خمینی بی صبرانه منتظرتم.
رادوین سریع راهنما زد و حرکت کرد
- تا کم تر از یک ساعت دیگه پیشتم خداحافظ.
به سرعت به سمت کلانتری راند از خودش خجالت کشید که رفیقش شوق دیدنش را داشت و او فقط برای گره باز شدن از کارش سراغش می رفت.
وارد کلانتری که شد اسم و فامیل مرتضی را به سرباز جلوی در گفت.
سرباز نگاهی به سرتا پایی رادوین انداخت.
- با ریئس چی کار دارید آقا؟ کارتون رو افسر کشیک هم می تونه راه بندازه.
-از دوستانشون هستم اتاق شون کدوم یکیه؟
سرباز دستش را حائل بدن رادوین کرد
-صبر کنید باید هماهنگ کنم.
منتظر هماهنگی سرباز ماند، دقیقه ای نگذشت که صدای خندان مرتضی را در سالن کلانتری شنید.
- به به سلام خیلی خوش اومدی.
رادوین پا تند کرد و خودش را به مرتضی رساند.
- ریئس شدی حالا دیگه دوستاتم باید وقت قبلی بگیرن.
- من نوکر رفیق قدیمیم هستم، بیا داخل شما روی سر ما جا داری.
رادوین روی صندلی های سبز رنگ کلانتری مقابل مرتضی نشست.
- خب بگو بیینم چی شده یاد من کردی؟
رادوین خجالت زده خندید.
-والا همیشه به یاد بچه های دبیرستان هستم ولی نتونستم هماهنگ کنم ببینمشون، امروز یک کاری داشتم یهو یادت افتادم تا بالاخره پیدات کردم.
مرتضی از صداقت کلام رادوین به خنده افتاد.
-خوبه باز صداقت داری، می گم والا یادم نمی کردی حالا تعریف کن، چه کارا می کنی؟
-کنار دست بابا، واردات دارو انجام می دم، جدیدا دو سه ساله رفته بودم اون ور مشغول بودم، تازه برگشتم.
مرتضی اسلحه کمری اش را روی میز رها کرد و کنار رادوین نشست.
-خب بسلامتی زن بچه چه خبر؟
-نه بابا هنوز تو تله نیوفتادم ولی شهرام رو که یادته همیشه آویزونم بود، دیشب افتاد تو تله خواهرم عقدشون بود؛ خودت چه طور، تو تله ای یا نه؟
-عه بسلامتی اون شهرام تخس و سر به هوا تو تله افتاد، تو هنوز داری می چرخی.
من که چند ساله ازدواج کردم، یک پسر چهار ساله هم دارم.
حالا کارت رو بگو چشات داره در می آد از استرس.
رادوین غیر ارادی دستی روی چشمانش کشید.
- یعنی در این حد تابلو بودم؟
مرتضی قهقه ای زد
-نه خیلی تابلو نبود، ولی جلوی یه آدم شناس حرفیه ای نشستی ها.
رادوین نگاهی به ستاره هاى سر شانه ی مرتضی انداخت.
-بله حواسم نبود جناب سرگرد، جسارت بنده رو ببخشید.
-حالا می گی دردت چیه یا ببرمت اتاق باز جویی؟
رادوین این بار دستانش را کنار سرش گرفت:
-من تسلیم تا واسم پرونده کیفری درست نکردی خودم مى گم.
دست داخل جیب کتش برد و مدارک را خارج کرد.
-دنبال صاحب این مدارکم آنالی رادمهر یا احمد رضا ایمانی.
جفت ابروهای مرتضی بالا پرید.
-قضیه چیه؟ نکنه پلیس مخفی شدی خبر ندارم، مرد مومن ببر بنداز صندوق پست چرا اومدی این جا.
-باهوش خودم می دونم ولی صاحبش واسم مهمه باید ببینمش
مرتضی کنجکاوانه که خصلت کاری اش بود، مدارک را زیر و رو کرد.
-خب علتش چیه؟
-زده به ماشینم رفته، خسارت می خوام.
-خب این که راحته شکایت کن
رادوین کلافه شده بود
-آقا جان اصلا غلط کردم، بزار حقیقت رو بگم دروغ به من نیومده؛ این دختر باید پیدا بشه مرتضی همین قدر بگم قضیه عشقیه.
مرتضی چشمک شیطونی زد.
-آها حالا درست شد، خب بیشتر تعریف کن تا از فضولی سکته نکردم.
-تو کلا فضول بودی حالا دیگه با این شغل شریف بیشتر شده.
-من نمی دونم، اگر بخوای نگی منم کمکی از دستم بر نمیاد.
رادوین خلاصه همه چیز را برای مرتضی تعریف کرد، قیافه ی مرتضی با جلو تر رفتن قضیه بیشتر متعجب می شد.
-جالب شد عجب بابایی داشته تونسته قبر هم جور کنه نقشه ی حرفه ای بود، برم به باباش پیشنهاد همکاری بدم برای پرونده های فوق سری.
-خوشمزه نشو مرتضی، پدرش فوت شده حالا پیداش می کنی یا نه؟
مرتضی از کنار رادوین بلند شد و پشت میزش نشست.
-کمک می کنم فقط شرط داره.
-هر چی باشه قبوله فقط پیداش کن مرتضی.
مرتضی با تلفن اتاقش یکی از نیرو هایش را صدا زد.
-باید برای دستگیری باند قاچاق دارو کمکم کنی، گفتی شرکت پخش دارو دارید پس با خیلی از وارد کنندها در ارتباطی.
-خب آره چه کمکی از دستم ساخته س؟
صدای تقه در باعث شد مرتضی دستش را به نشانه ی این که صبر کن بعدا حرف می زنیم بلند کند.
ستوانی مقابل پایینش احترام گذاشت.
-بله جناب سرگرد در خدمتم.
-مشخصات این دو نفر کامل همراه با آدرس محل زندگی محل کار سریع برام آماده کن.
-بله قربان حتما
با بیرون رفتن همکارش دوباره به سمت رادوین چرخید.
-خب الآن این عشق شما رو پیداش می کنیم، بعدا مفصل درباره قاچاق دارو باید بهت توضیح بدم.
-من هر کاری از دستم بر بیاد انجامش می دم، خودم به شدت با داروهای غیر قانونی مخالفم، اکثرا بی کیفیت و دارای مواد مخدر و اعتیاد آوره؛ خاصیت درمانی نداره فقط با این اسم وارد می شه.
مرتضی دستانش را روی میز قرار داد و خودش را به جلو کشید.
-آره دقیقا، کسی رو می شناسی؟
-سه سال پیش کاویانی بهم پیشنهاد داد که به شدت باهاش دعوام شد.
-همین برای شروع خوبه، بهت می گم چطور طبق نقشه ی من بهش نزدیک شی و ازش بخوای اقلام دارویی رو قاچاق به دستت برسونه.
نیم ساعتی را درگیر بحث و صحبت از گذشته ها و خاطرات شان شدند که دوباره صدای در بلند شد.
این بار همان مرد جوان همراه با کاغذ و پرونده ای بود.
-بفرمایید قربان آدرس و مشخصات احمد رضا ایمانی، آنالی رادمهر فقط اعلام فوت برای رادمهر ثبت شده که تقریبا سه ماه پیش در خواست داده و ابطالش کرده.
مرتضی تشکری کرد و برگه ها را تحویل گرفت و مقابل رادوین قرار داد.
-بفرما ببین بدردت می خوره.
رادوین سریع برگه ها را روی هوا قاپید آدرس های ثبت شده آنلی همان خانه ی قدیمی شان بود.
-نه مرتضی این جا محل زندگى شون نيست رفتم پرسيدم، فروختن.
مرتضی کاغذ ها را از مقابل رادوین برداشت.
-به احمد رضا ایمانی خبر می دیم از اون حتما به گمشده ات می رسی، حتما رابطه ی نزدیکی با هم دارن که مدارکش داخل کیفش بوده.
رادوین نا امید سرش را بین دستانش گرفت.
-یعنی شدنیه می تونم پیداش کنم؟
-حتما پیداش می کنیم به ایمانی زنگ می زنم و میگم مدارک شو تحویل کلانتری دادن وقتی اومد، ازش آدرس آنلى رو می گیریم؛ چه طوره؟
-آره فکر خوبیه، کی بهش خبر می دی؟
مرتضی دستش را برادرانه روی شانه ی رادوین گذاشت و لبخند مطمئنی به صورت نگران رفیقش پاشید:
-عجله نکن پسر، فردا صبح بهش زنگ می زنم به آنالی رادمهر هم می گم حضورا برای گرفتن مدارکش بیاد، اون وقت این جا باش تا باهاش حرف بزنی.
رادوین خوشحال و کمی امیدوار از جایش بلند شد.
-ممنونم ازت مرتضی، منتظر خبرت هستم.
تا شب دل توی دلش نبود، بی هدف خیابان های شهر را پایین و بالا می کرد.
خودش هم نفهمید کی از خیابان حرم سر در آورد.
ماشین را داخل پارکینگ حرم پارک کرد.
این بار امام رضا طلبیده بودش.
وضویش را در حوض وسط صحن گرفت و به سمت گنبد طلایی رنگ و ضریح حرم راه افتاد.
هر قدم که روی سنگ مرمر های سفید با حاشیه ی سیاه می گذاشت، دلش آرام می شد.
صدای نگاره خانه در فضای حرم طنین انداز شده بود.
رو به گنبد طلایی رنگ سلامی به آقا داد.
با حالی بهم ریخته گوشه ای روی فرش های لاکی رنگ حرم نشست.
ضریح دقیقا مقابلش بود با فاصله ی سه پله.
اشکش نا خود آگاه از گوشه ی چشمش روان شد، حجم دلتنگی اش را حالا که روبه روی ضریح نشسته بود درک کرد.
ساعتی را همان گوشه دنج حرم به دور از هیاهو های بی خود دنیا گذراند، کمی که آرام شد اشک هایش را پاک کرد.
به سمت ضریح رفت و میان شلوغی جمعیت خودش را به میله های ضریح رساند.
با حس سبکی و حال بهتری از حرم بیرون آمد.
***
امروز هم مثل بقیه روزها سرکارش حاضر شد، ماشین پسر ایمانی را مقابل مغازه پارک کرد.
صدای مسخره بازی سارا و بچه های دیگر بلند شد.
-اوه اوه خانوم، می بینم که ماشین احمد رضا رو صاحب شدی، بلدی ها
آنلی بی حوصله دستی در هوا تکان داد.
-باز شروع کردید، ماشینش رو از دیروز رفتم گمرک دستمه خودش رفته پادگان.
نسترن با خنده چرخ گوشت را سرجایش قرار داد.
-مردم چه آمار پادگان رفتنشم می دونن.
آنلی خودکار دستش را به سمت نسترن پرت کرد.
-حناق بگیری بچه سرت به کارت باشه، این قدر زبون نریز.
با صدا خندید و دستش را نمایشی گوشه ی سرش زد.
-چشم ریئس هرچی شما بگی.
تا ظهر خودش را با کار خفه کرد، اصلا دلش نمی خواست خاطرات دیروز را به یاد بیاورد.
آن قدر با خودش کلنجار رفت تا بالاخره کمی ذهنش دست از زیر و رو کشی دیروز برداشت.
نزدیک های ظهر احمد رضا وارد مغازه شد.
-سلام خانوم رادمهر روز بخیر!
آنلی هول زده از جایش بلند شد
-سلام جناب ایمانی روز شما هم بخیر، شرمنده بابت دیروز و ماشینتون.
احمد رضا تک خنده ای کرد و کلاهش را از روی سر کچلش برداشت.ع
-اختیار دارید قابل شما رو نداره
-حتما با خودتون گفتید چه قدر دختره پرو بود!
این بار صدای خنده ی بلند احمد رضا در فروشگاه پیچید.
-نه والا همچین فکری نکردم، راستی شما مدارک ماشین رو گم کردید؟
آنلی این بار واقعا دست و پایش را گم کرد زبانش پیچید چه بگوید.
-نه یعنی...آره...چه طور بگم اصلا...
نفسش که بند آمد احمد رضا متوجه حال خراب آنلی شد، دستش را مقابل صورت آنلی گرفت.
-آروم باشید خواهش می کنم، اتفاقی نیوفتاده.
از کلانتری زنگ زدن کیف تون رو پیدا کردند، من رفتم مدارکم رو تحویل گرفتم؛ اما کیف و وسیله های شما رو ندادن، گفتن حتما باید خودتون تشریف ببرید.
آنلی با شنیدن حرف احمد رضا نفس راحتی کشید.
-خداروشکر باور کنید علت این که ماشین رو نیاوردم همین بود، روش رو نداشتم بگم کیفم رو ازم زدن مدارک تون هم داخلش بود.
احمد رضا لبخند دل نشین و آرامش بخشی روی صورت آنلی پاشید.
-اتفاقه دیگه پیش می آد، من هستم مغازه شما زودتر برید کلانتری امام خمینی کیف تون رو تحویل بگیرید.
-ممنونم واقعا لطف کردید، چشم می رم یکم دیگه کار دارم انجام بدم.
نیم ساعته لیست اقلام را بست و چادرش را برداشت خودش را با مترو به کلانتری رساند، گیج بود که چه طور مدارکش سر از کلانتری در آورده.
هر چه قدر فکر نمی کرد یادش نمی آمد کیفش را کجا انداخته!
ورودی کلانتری موبایلش را تحویل داد و وارد شد با گفتن نام و مشخصاتش به سمت اتاق ریئس هدایتش کردند.
متعجب به سمتی که گفتند قدم برداشت استرس گرفته بود، خودش هم نمی دانست چرا.
قدم هایش را یکی به جلو و یکی به عقب بر می داشت، می دانست اگر توضیحی برای کیف بخواهند هیچ جوابی نمی تواند بدهد.
کاش نیامده بود درخواست المثنی می داد.
دوندگی هایش برایش بهتر بود تا جواب پس دادن های بی خودی به مامورانی که فقط قصد دارند با پرسیدن سر از کارت در بیاورند.
پشت در اتاق نفسش را محکم نگه داشت و تقه ای زد با صدای بفرماییدی نفسش را رها کرد.
چادرش را توی مشتش جمع کرد و وارد شد.
- سلام بفرمایید خانوم
-رادمهر هستم برای تحویل گرفتن کیفم اومدم.
مرتضی هول زده از جایش بلند شد.
-بله بله بفرماید بنشینید، می گم همکارم بیاره.
تلفن اتاقش را برداشت و شماره ای را گرفت.
-خسروی بگو کیف رو بیارن
توی تمام مدت کاری اش خودش را این قدر احمق جلوه نداده بود.
-خب توضیح بدید کیف تون رو کجا گم کردید، شانس باهاتون یار بود که پیداش کردیم.
آنلی آب دهانش را قورت داد به چشمان منتظر مامور مقابلش زل زد.
-خب طبیعیه گمش کردم، توی خیابون های این شهر بزرگ توضیح برای چی؟
مرتضی از جواب کامل و کوتاه دختر خوشش آمد.
-بله حق با شماست برای هرکسی ممکنه پیش بیاد، همکارم دیر کرد می رم دنبال کیفتون.
اتاق را که ترک کرد پشت در رادوین را دید.
-بیا برو داخل ده دقیقه بیشتر طول نکشه ها.
با خنده براى عوض شدن حال رادوين کمى اخم هايش را توى هم کشيد و گفت:
- زود تمومش کن این جا پارک قرار نیست رادوین کلانتریه!
چته پس نیوفتی، انگار دفعه اولشه رنگش رو ببین شده گچ دیوار.
رادوین دستی دور لبانش کشید و سری تکان داد.
-خوبم، ممنون لطف کردی.
دستگیره در را زیر دستان سردش لغزاند و پاهای لرزانش را دنبال خودش کشاند.
قلبش فقط ایستاده بود و انگار خون را به رگ هایش پمپاژ نمی کرد.
عرق سردی تیغه ی پشتش را خیس کرده بود.
آب نداشته ی دهانش را قورت داد و تمام توانش را به کار گرفت.
در را که پشت هم کوبید آنلی به سمتش چرخید، قفل شدن نگاهشان در هم تپش قلبش را روی دور هزار برد.
آنلی از روی صندلی بلند شد، صدایش کمی بلند تر از حد معمول تار هاى حنجره اش را لرزاند.
-چرا از دست سرم بر نمی داری، چی می خوای از جونم؟
رادوین بدون توجه به جمله ی آنلی چند قدم به سمتش برداشت و مقابلش ایستاد.
زبانش را روی لب های خشکش کشید تا تمرکزش را به دست بیاورد.
-باید بهت توضیح بدم یه سو تفاهم بزرگ پیش اومده، اصلا باورم نمی شه جلوم وایستادی وای آنلی دارم دیونه می شم.
آنلی با شنیدن اسمش از بین لبان رادوین بی قرار شد، چيزى نمانده بود صدای تپش قلبش رسوایش کند.
چشان مشتاقش را از روی صورت رادوین برداشت و پلک محکمی زد.
-خودت افتادی دنبالم، چرا نباید باورت بشه؟!
من که دیروز گذاشتم رفتم چرا دوباره تله گذاشتی واسم؛ کیفم رو بدید خیلی کار دارم همسرم منتظره.
رادوین با شنیدن جواب سرد آنلی سیبک گلویش پایین و بالا شد.
-بی انصاف می دونی چی بهم گذشته و این جوری می گی؟
آنلی بدون توجه به حال خراب رادوین، بدون این که قلب سرکشش متوقفش کند، کیفش را از میان دستان رادوین چنگ زد.
-لطفا دیگه هیچ وقت سعی نکن پیدام کنی.
-نه همسر شما، نه همسر من هیچ خوششون نمیاد از این دید و بازدید ها.
دستش به دستگیره در نرسیده بود که کنار چادرش کشیده شد.
-باید بهم توضیح بدی آنلی، منم خیلی چیزا رو باید بهت توضیح بدم؛ اون خانوم همسر من نبود داری اشتباه می کنی.
باز هم صدایش زد، مخاطب قرارش داد.
خودش می دانست با این آنلی گفتن چه آتشی در قلب دخترک روشن می کند یا نه؟
آنلی چادرش را از داخل مشت رادوین کشید، در اتاق را باز کرد و قدمی بیرون گذاشت.
-اصلا توضیحاتتون برام مهم نیست، من و شما چندساله که رابطه بینمون تموم شده؛ زندگی شخصی تون هم به من ارتباطی نداره.
خداحافظ!
صدای قدم های آنلی روی سرامیک های کلانتری اعصاب رادوین را بیشتر خورد می کرد.
این بار نمی خواست بدون توضیح برود.
به سرعت پشت سر آنلی دوید، تمام توانش را روی پاهایش گذاشت و دوید...
دوید تا برسد به تمام زندگی اش.
داخل حیاط کلانتری دوباره مقابل آنلی سد شد.
دستانش را مقابل صورت آنلی گرفت تا متوقفش کند.
-دفعه اول که دیدمت گشت حرم بود، الان هم کلانتری کلا نمی دونم چرا هر بار باید گیر قانون بی افتیم.
صبر کن آنلی می خوام باهات حرف بزنم.
دستش را محکم روی سینه اش کوبید.
-این جا کلی حرفه که باید بشنوی! آنلی باید باهام حرف بزنی من از خیلی چیزها خبر ندارم.
آنلی به سختی بغضش را قورت داد، به سختی توانست پاهای لجبازش را روی زمین نگه دارد والا خودش را وسط آغوش رادوین می انداخت و روی قلبی که رادوین با بی رحمی و محکم ضربه زد را می بوسید.
تمام توانش را جمع کرد و توی صورت رادوین پاشید.
-من عاشق همسرمم، عاشق زندگیمم تو یک اشتباه بودی که سه سال پیش اتفاق افتاد؛ سعی نکن دوباره تکرار بشی؛ هیچ جای خالی توی زندگیم برات ندارم.
قلب و عقلش دوئل وحشتناکی راه انداخته بودند، چشمش را یک بار هم که شده روی قلب و احساسش بست و به ندای عقلش فرصت پیش روی داد:
-راستی دختر زیبایی داری، خدا ببخشه واستون!
عسلی چشمان رادوین میان قطره هاى اشک رنگ باخت، چشمان به اشک نشسته اش را محکم فشرد.
دستان لرزانش را مشت و داخل جیبش فرو برد.
-باشه برو فکرات رو بکن اگه دیدی نیم ساعت گوشی برای شنیدن حرفام داشتی بهم زنگ بزن، شمارم عوض نشده!
آنلی بدون دادن جواب موبایلش را از سرباز تحویل گرفت و دربست گرفت، تن خسته اش دقیقه ای تحمل ایستادن نداشت؛ خودش را روی صندلی های رنگ و رو رفته تاکسی رها کرد.
رادوین پیله تر از این حرف ها بود باید می فهمید چرا قبر دروغی نشانش دادند.
پشت سر آنلی خودش را مقابل ماشینی انداخت.
-آقا لطفا حرکت کن سایه به سایه اون پژو زرد رنگ برو، لطفا گمش نکنی.
مرد پشت چراغ قرمز ایستاد.
-آقا من زن و بچه دارم، برو پایین جون عزیزت از این پلیس بازی ها به ما نمی آد.
رادوین عصبی دو تا تراول پنجاهی از کیفش در آورد.
-راه بیوفت خواهش می کنم، پلیس بازی نیست فقط برو پول خوبی بهت می دم؛ این هم دست مزد اولت برو.
راننده با دیدن تراول ها چشمانش برق زد، دنده را جا زد و حرکت کرد.
-من نوکرتم هستم چشم
خدا رو شکر راننده حرفه ای بود و سایه به سایه تاکسی رفت.
آن قدر ذهنش درگیر بود که حواسش نبود ماشین خودش مقابل کلانتری پارک بود.
ماشین که مقابل فروشگاه لوازم خانگی نگه داشت رادوین از تعجب چشمانش گرد شد زیر لب زمزمه کرد:
-این جا چی کار داره؟
دو تا تراول دیگر روی صندلی گذاشت و بدون حرفی پیاده شد.
کنار درختی ایستاد و رفتار آنلی را زیر نظر گرفت.
مردی هم سن سال خودش با سر تراشیده جلوی در مغازه مقابل آنلی ایستاده بود و با لبخند داشت چیزی به او می گفت.
بی حوصله و کلافه مقابل احمد رضا ایستاده بود و مثلا حرف هایش را گوش می داد.
از زیر چادر دستش را زیر مقنعه برد و موهای سمجش را باد زد.
-بله آقای ایمانی حق با شماست مال حلال گم نمی شه، خداروشکر مدارک شما پیدا شد هم چنین کیف من.
احمد رضا از جوابش متوجه شد حوصله ی حرف زدن ندارد، مشخص بود سریع سر بحث را جمع کرده.
-حال تون خوبه خانوم رادمهر؟
کلافه سرش را به چپ و راست چرخاند و دوباره سمت احمد رضا چرخید.
-بله خوبم ممنونم، اگه امری نیست من برم سرکارم
احمد رضا از مقابل در فروشگاه کنار رفت.
-بله بله بفرمایید.
ببخشیدی زیر لب گفت و سریع وارد مغازه شد، صدای پچ پچ سارا و نسترن را از پشت قفسه های انتهای مغازه شنید.
-خدا شانس بده ببین یک ماهه بیشتر نیست می آد، چه طور از پسر ایمانی دل برده.
صدای سارا جواب نسترن را داد.
-نه بابا این جوریم نیست خیلی دختر خوبیه، قضاوت نکن دختر.
نسترن دوباره با حرص ادامه داد.
-یه چادر کشیده سرش هی سرخ و سفید می شه دل پسره رو برده، ببین چه دم در دل و قلوه می دن پشت چشم میاد.
-وای نسترن سرت بنداز به کارت ایمانی بفهمه اخراجت می کنه ها به ما چه آخه.
با عصبانیت پاهایش را محکم روی سرامیک فشار داد.
اصلا دلش نمی خواست این حرف ها را به او نسبت دهدند، امروز ظرفیت دهن به دهن گذاشتن با این دوتا را نداشت؛ به سمت میزش رفت و خودش را دوباره درگیر کارش کرد، هر چند به ظاهر کاری نبود.
آنلی بی خودی فایل ها را جا به جا می کرد تا وقتش را پر کند.
تا عصر همان طور وقت خودش را پر کرد، کارش که تمام شد بدون حرف زدن با بچه های فروشگاه به سمت در رفت و راه خانه را پیش گرفت.
نمی دانست یک نفر سایه به سایه دنبالش می آید.
از پیچ کوچه که گذشت حس کرد سایه ای دنبالش آمد، با ترس اطرافش را از نگاه گذراند و ندید هیبت مردانه ای پشت تنه ی درخت مخفی شده.
وسط های کوچه صدای زنگ موبایلش حواسش را پرت کرد.
-بله بفرمایید
صدای محکم سرگرد دوباره استرس را به بند بند وجودش ساطع کرد.
-سلام خانوم رادمهر، سرگرد میرزایی ام
-بله بله در خدمتم بفرمایید، از سپهر خبری شده؟
-نه خبر زیاد مهمی نیست فقط این که شواهد نشون می ده وارد ایران شده، چند تا از قاچاقچی های مرز رو دستگیر کردیم که چهره ی سپهر رو شناسایی کردن، ادعا دارن دو هفته پیش وارد ایران شده.
ترسیده اطرافش را نگاه کرد، سایه پشت سرش کی بود؟
با ترس ادامه داد
-یعنی برگشته تو خاک ایرانه؟ این چه طور ممکنه؟
-ما هم دنبال همین هستیم که چرا برگشته.
- از من کاری بر میاد؟
-بله اون روزای اول حالتون زیاد خوب نبود، تازه از شوک در اومده بودید و حافظه تون برگشته بود، غم از دست دادن پدر هم دامن زده بود به بهم ریختگی ذهنتون؛ ولی حالا فکر کنید خواهش می کنم، تمرکز کنید ببینید دوستی آشنایی آدرسی که خیلی با طرف صمیمی بوده یادتون نمی آد، این خیلی بهمون کمک می کنه.
بی حواس جواب حرف های سرگرد را داد و به سرعت به سمت خانه دوید.
نزدیک در خانه دوباره سایه ای روی دیوار دید.
نا خود آگاه وسط کوچه ایستاد، تمام تنش می لرزید اما سعی کرد صدایش را محکم کند.
-سپهر می دونم خودتی، من بی خیالت نمی شم بخاطر آناهید هم شده انتقام می گیرم، تو فقط باید بمیری پست فطرت عوضی.
ضربان قلبش روی هزار بود، انگار سینه اش داشت پاره می شد و قلبش قصد بیرون پریدن داشت.
به سرعت وارد حیاط خانه شد، پشت در تکیه داد.
عرق سردی روی بدنش نشسته بود.
چادرش را از سرش کشید و با قدم لرزان وارد خانه شد.
مادرش تسبیح به دست روی مبل های پذیرایی نشسته بود.
-سلام مامان
-سلام دختر گلم خسته نباشی
مقنعه اش را با یک حرکت از سرش در آورد.
-آناهید کجاست؟
-با دختر همسایه رو به رویی رفتن کافی نت سر خیابون مادر، تحقیق نمی دونم چی چی داشتن.
با شنیدن جواب مادرش محکم توی صورتش کوبید.
-وای خاک به سرم شد چرا گذاشتید بره مامان؟
رنگ از رخ مادرش پرید
-خدا مرگم بده چی شده مگه مادر جان بچه م ده دقیقه نیست که رفته.
آنلی اصلا جواب مادرش را نشنید سریع مقنعه اش را سرش کشید و به سمت در دوید.
-آنلی چی شده کجا می دویی؟
-سپهر مامان، سپهر بیرونه خودم دیدمش خدا رحم کنه فقط.
صدای یا ابولفضل مادرش را شنید و به سرعت به سمت کوچه دوید، تا سر کوچه را یک نفس دوید.
آناهید خندان دست در دست سوگل از عرض خیابان رد شدند.
-سلام آبجی جون خوبی
آنلی بدون شنیدن حرف آناهید دستش را کشید.
-چرا این وقت شب تنها رفتی بیرون، می خوای دقم بدی؟
آناهید ترسیده دست سوگل را رها کرد.
-چی شده مگه آبجی به خدا تحقیق داشتم، ایناها اینم برگه هاش.
آنلی کلافه اطراف خیابان را نگاه کرد
- راه بیوفت بریم فقط تا وقتی سپهر گیر نیوفتاده، حق نداری هیچ جا تنها بری فهمیدی؟
-چشم ببخشید
رادوین کلافه تر و سردرگم تر از صبح تاکسی گرفت و به سمت خانه رفت.
کلی تماس بی پاسخ از شهرام، رها، مادرش و محمد، روی موبایلش بود؛ داخل تاکسی تازه وقت خالی داشت که خانواده اش را از نگرانی در بیاورد.
هنوز الگوی موبایلش را کامل وارد نکرده بود که موبایل توی دستش لرزید، شهرامِ همیشه نگران بود.
-جانم شهرام
صدای داد و بیداد شهرام توی گوشش پیچید.
-زهر مار و جانم ای بمیری همه راحت شیم، مرتیکه معلوم هست از صبح کدوم گوری رفتی، مادرت و رها مُردن از نگرانی.
رادوین اما با آرامش جواب این همه توپ و تشر را داد.
-میام خونه توضیح می دم تو راهم.
شهرام از لحن آروم رادوین جری تر شد.
-احمق کودن، می گم همه دق کردیم تو واسه من لفظ قلم حرف می زنی؟ رفته بودی سر وقت آنلی آره؟
رادوین موبایل را از گوشش دور کرد و دستش را روی صفحه قرمز گذاشت.
-میام خونه شهرام این قدر داد و هوار نکن.
تماس را قطع کرد و گوشی را داخل جیب کتش انداخت.
راننده که صدای داد و بیداد شهرام را شنیده بود لبخندی به روی رادوین زد.
-بابا جان چرا خانواده رو نگران کردی، شما جوونا نمی دونید ما پدرا چه قدر نگرانتونیم، به قول آقای خدا بیامرزم سرتون بوی قرمه سبزی می ده.
منم یک پسر دارم دور از جون شما کله شق و یک دنده.
عاشق دختر دایی ش شده، دایی شم مرده حسابی می گه دخترمو بهت نمی دم، پیرمون کرده این پسر...پیر!
رادوین حوصله ی پر چونگی های راننده را نداشت اما دلش هم نمی خواست پیر مرد را ناراحت کند.
سری تکان داد و حرف های پیرمرد را تایید کرد.
-بله حق با شماست جوون های این دوره زمونه حرف گوش نمی دن.
تا رسیدن به خانه درد و دل های راننده را گوش داد و بینش اظهار نظری کرد.
مقابل در که کرایه را حساب کرد، شهرام مانند شمر عصبی ایستاده بود.
-د بیا فقط همین یکی رو کم داشتم.
راننده پول ها را زیر نور وسط سقف نگاهی انداخت و گفت:
-با من بودی بابا جان، شرمنده سرت رو درد آوردم.
-نه پدر جان با این شمر زل جوشن بودم.
پیر مرد کرایه را داخل جیبش قرار داد.
-این چه حرفیه بابا جان، جوون به این رعنایی رو با اون حرومی یکی نکن.
رادوین سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
شهرام یک تای ابرویش را بالا انداخت و با نوک کفشش روی آسفالت خیابان ضرب گرفت.
-چه عجب آقا، تشریف نمی آوردید دیگه!
رادوین اصلا حوصله ی شهرام را نداشت.
-به توام باید جواب پس بدم من، اصلا دلم نخواست بگم کجا می رم تو رو سننه؟
-باشه این جوری هاست؟ من هیچی برو داخل جواب رها و مامانت رو بده که تازه از درمانگاه آوردیمش.
رادوین میان در خشکش زد.
-چی داری می گی، درمانگاه برای چی؟
شهرام به سمت ماشینش رفت و دزدگیرش را زد.
-من نمی دونم دیگه، به من ربطی نداره! برو تو خودت جواب بده.
رادوین دستی عصبی توی هوا تکان داد و برو بابایی گفت.
نایستاد تا لیچار شهرام را گوش کند، به سرعت روی سنگ ریزه های کف حیاط دوید.
همین که وارد سالن خانه شد با چشم دنبال مادرش گشت.
رها از اتاق مادرش بیرون آمد.
-هیس تازه خوابیده، دکتر بهش آرام بخش داد.
رادوین بدون توجه به رها وارد اتاق مادرش شد.
روی پیشانی اش خم شد و بوسیدش.
-قربونت بشم که هنوزم عین دوران بچگی نگرانمی، انگار نه انگار سه سال شبانه روز ازت دور بودم هیچ وقت واست عادی نشده نبودنم، ببخش منو مامانم.
چشمان مادرش خمار و خسته به روی صورت رادوین باز شد.
-اومدی مامان جان، کجا بودی دردت به جونم؟
دست مادرش را در دستانش فشرد و لبخندی به روی مادرش پاشید.
پیراهنش را از تن در آورد و کنار مادرش خزید.
-می شه امشب مثل بچگیم کنارت بخوابم؟
مادرش سر رادوین را بوسید
-باز بابات بیاد دعوات کنه بگه بچه چرا تو اتاق خودت نیستی؟
رادوین موهایش را کودکانه به گونه ی مادرش کشید.
-منم بگم اگه برم اتاقم مى ترسم تختم رو خیس می کنم ها.
مادرش آرام و بی صدا خندید.
-بخواب عزیزدلم هنوز هم پسر کوچولوی شیطون خودمی.
این بار اما بر عکس بچگی که سرش روی سینه مادرش بود، سر مادرش را روی دست خودش قرار داد و چشمانش را بست، آرامش دنیا را در همین چند وجب جا حس کرد...
***
آنلی با حس کرختی و سردرد در تختش قلتی زد، چشمانش را آرام باز کرد و همین که ساعت را دید در جایش میخ شد.
-وای خاک بر سرم ده صبحه، مامان چرا بیدارم نکردی.
سریع از روی تخت برخواست و به سمت پذیرایی رفت، عجله ای و هول زده صورتش را داخل سینک ظرف شور آشپزخانه شست.
-مامان دیرم شد چرا بیدارم نکردی؟
صدای مادرش را از پشت سرش شنید.
-چه خبره مامان جان، چرا این قدر هولی؟
-وای مامان دیرم شده چرا نباید هول باشم؟
مادرش لبخندی زد و دستش را روی شانه ی آنلی قرار داد.
-مادر جان امروز جمعه ست خودت دیشب گفتی امروز تعطیلت کردن کاری نداشتی.
تازه یادش آمد دیشب احمد رضا گفته بود: فردا می تونی نیایی هیچ کاری این جا نیست چهار تا مشتری که بیاد خودم هستم.
نفس راحتی کشید و روی صندلی آشپزخانه ولو شد.
-وای انگار دنیا رو دادن بهم، وای خدا چه استرسی بهم وارد شد.
-رنگ به صورتت نمونده مادر، بشین دو لقمه صبحونه بیارم واست.
چند لقمه کره و مربا خورد و با انرژی بلند شد
-امروز در اختیار مامان و خواهر خوشگلمم بریم بیرون؟
آناهید با جیغ از گردنش آویزان شد.
-وای آخ جون عالیه، کجا قراره بریم؟
لپ آناهید را کشید.
-هر جا که خواهر کوچولوم دوست داشته باشه، کجا دلت می خواد؟
آناهید قدری فکر کرد و بشکنی در هوا زد.
-بریم پارک ملت، تو روخدا دلم شهر بازی می خواد.
-باشه بدو حاضر شو که بریم شهربازی.
مامان جونم شما هم حاضر بشو.
آناهید بپر بپر کنان با جیغ و سر و صدا وارد اتاقش شد.
آنلی خیره به رفتن خواهرش آهی کوتاه کشید.
-خوش بحالت که بچه ای دنیات چه قدر قشنگه، بزرگ نشو آناهید!
صدای مادرش از حال و هوایش خارجش کرد.
-کجا بریم مادر باز یکم کار کردی، سریع می خوای هرچی بهت دادن خرج کنی؟
-فدای سرت قربونت بشم این بچه پوسید تو خونه حاضر شید زود تر بریم قبل تاریکی و خلوتی شب برسیم خونه.
دست مادرش روی شانه ش نشست.
-چرا از سپهر می ترسی، اون خودش فراریه چرا باید دردسر درست کنه؟
-از اون روانی هر کاری ساخته ست مامان جان، شاید زبونم لال یکی از ماها رو گروگان بگیره تا از شکایت مون صرف نظر کنیم؛ احتیاط شرط عقله همیشه خودتون این رو یادم دادید.
-هرچی خدا بخواد چی بگم مادر؟ مواظب خودت باش من مواظب این بچه هستم.
ساعتی بعد کنار آناهید و مادرش دنبال شادی های کودکانه ی آناهید می دوید، خواهرش در آستانه ی نوجوانی هنوز هم کودک درون شادابی داشت.
بستنی قیفی خوردند به صورت هم مالیدند با وجود غرغر های مادرش پشمک های دست ساز هم خریدند.
کنار استخر آبش کلی هم دیگه را خیس کردند و جیغ زدند، چه قدر حال دلش بهتر بود وقتی توجهی به نگاه تاسف بار مردم نداشت.
تا عصر حسابی خوش گذراندن و حتی روی سبزه های نم ناک پارک دراز کشیدند، دنبال کلاغ ها و گنجشک ها دویدند؛ پشت درخت های بلند پارک قایم شدند و بازی کردند.
مادرش فقط می خندید و دخترهایش را نگاه می کرد.
آناهید نفس نفس زنان از این همه شیطنت کنار خواهرش روی نیمکت های چوبی پارک نشست.
-آبجی قول دادی بریم شهر بازیش، زیر قولت نزنی ها
-چشم بدو بریم بلیط بگیریم شهربازی هم می برمت.
رو کرد سمت مادرش که خستگی از صورتش می بارید.
-مامان جان شما حسابی خسته ای بیا داخل قسمت شهربازیش بشین.
-نه مادر اون جا همه جیغ و داد می کنن بیشتر سر درد می شم، می رم قسمت پارک بانوانش چادرم رو در بیارم یکم استراحت کنم.
آنلی دست خواهرش را گرفت.
-باشه پس بهتون زنگ می زنم فعلا.
هر دو دوباره در قالب کودکانه خود به سمت شهربازی دویدند و یک به یک وسیله ها را سوار شدند.
-وای آنا ترن هوایش خیلی ترسناکه من نمی آم.
-بدو ببینم جا نزن همه اش رو گفتی سوار می شی.
-تازه یک دور دیگه م فان فار بریم خیلی باحاله.
آناهید کودکانه ذوق کرد.
-عالیه تمام شهر زیر پاته بعد از ترن دوباره بریم موافقم.
کمربند هایشان را که بستند دو پسر پشت سرشان قرار گرفت با دیدن چادر سر آنلی شروع به خندیدن کردند.
- می گم آبجی یه وقت چادرت نپیچه لای چرخ از روی ترن پرت بشی پایین، از شما بعیده بهتره بری امر به معروفت رو بکنی.
هر دو با صدای بلند خندیدن.
آناهيد چرخید جوابشان را بدهد که دست آنلی روی دهانش نشست.
-جواب شون رو بدی می شی عین خودشون می دونی که جواب آدم بی عقل سکوته!
طول مسیر ترن بدون توجه به تیکه های مسخره ی دو پسر پشت سر حسابی جیغ زدند و خندید.
هوا رو به تاریکی بود که از تفریح دل کندن هر سه خسته و خوشحال روانه ی خانه بودند.
آناهید بین راه از شدت خستگی خوابش برد.
پول تاکسی را که حساب کرد دوباره همان سایه را پشت درخت دید، مادر و آناهید را داخل فرستاد.
این بار به سمت سایه با تمام توانش دوید.
سایه پشتش را به آنلی کرده بود و می دوید، آنا هم به دنبالش؛ کلاه سی شرتش را که کشید محکم از پشت به سایه برخورد کرد.
با چرخیدن سایه به سمتش توی بغلی فرو رفت و عطری غریبه توی بینی اش پیچید.
دستان غریبه محکم دورش حلقه شد
صدای رادوین کنار گوشش شنیده شد.
-همیشه این قدر جسارت به خرج نده، یک دفعه می بینی تو بغل یک غریبه فرو میری، اون وقت توام که بغلی، طرف دیگه ول کن نمی شه.
تمام دنیا روی سر آنلی خراب شد به شدت دستش را مشت سینه ی رادوین کرد و فاصله گرفت.
-چرا دنبالمی، چرا تعقیبم کردی، اصلا از کجا آدرسم رو پیدا کردی؟
دست از سرم بردار رادوین چند بار دیگه باید بهت بگم راه من و تو از هم جداست.
رادوین بدون توجه به جیغ جیغ آنلی سیر نگاهش کرد، نور چراغ های ضعیف کوچه خواستنی ترش کرده بود؛ دستش را دوباره نزدیک صورت آنلی برد و چادرش را مرتب کرد، دستش را دو طرف صورتش قرار داد.
-هر وقت که حاضر شدی حرف هام رو بشنوی، اون وقت دیگه بی خیال می شم؛ نکنه فراموش کردی من چه قدر برای رسیدن به خواسته ی دلم پیله و بد قلق بودم؟!
آنلی صورت گر گرفته و ملتهبش را از میان دستان رادوین بیرون کشید.
-دفعه آخرت باشه که دستت بهم می خوره، وقتی ازت متنفرم وقتی هیچ جایی توی زندگی و قلبم واست نیست چرا بی خودی داری تلاش می کنی؟
بهتره بچسبی به زندگیت، همسرت و دخترت!
پشتش را به رادوین کرد و به سمت خانه پا تند کرد، به اشک هایش اجازه ی باریدن داد و با صدا هق زد و از رادوین دور شد.
از خودش متنفر بود، اشتباهی توی صورت رادوین داد زد از او متنفر است!
از خودش متنفر بود که وقتی صدای رادوین را کنار گوشش شنیده بود دلش نمی خواست از آغوشش بیرون بیایید.
از خودش متنفر بود که دستان سرد رادوین روی صورتش تمام وجودش را به آتش کشانده بود.
پایش را کودکانه روی زمین کوبید و خودش را داخل حیاط خانه انداخت.
-ازت متنفرم رادوین، سه سال مردم و زنده شدم نبودی، سه سال گریه کردم و زجر کشیدم نبودی، حالا چرا داری دیونه م می کنی.
مادرش وسط حیاط ایستاده بود.
-چی شده آنلی، داری می لرزی اتفاقی افتاده سپهر تو کوچه بود؟
آنا که آغوشی برای هق زدن هایش پیدا کرده بود خودش را مثل جوجه ای سرما زده توی بغل مادرش انداخت.
با صدای لرزان و گرفته اش میان هق هق های نفس گیرش، آرام لب زد.
-کاش سپهر می بود مامان...رادوین برگشته، قصد داره دیونم کنه ازش متنفرم مامان چرا نمی ره، چرا دوباره غیب نمی شه همون جوری که سه سال نبود.
مامان بهش بگو بره دلم نمی خواد ببینمش.
مادرش سر دخترکش را نوازش کرد صورت خیس اشکش را ریز ریز بوسید.
-هیس آروم باش، دختر من خیلی مقاوم تر بود با گریه که کار درست نمی شه.
بهتره باهاش حرف بزنی بهش بگو نمی خوایی مزاحمت بشه.
آنا دستی روی صورت خیسش کشید.
-بخدا گفتم با وجود زن و دختر یک سالش نمی دونم چی از جون من می خواد.
مادرش چنگی به صورتش زد.
-وای خاک بر سرم، اصلا فکرشم نمی کردم هم چین آدم هوس بازی باشه، زن داره و افتاده دنبالت؟
غلط کرده خودم پدرشو در میارم.
بابات مرده مادرت که هنوز نمرده، بیا برو بالا بیخودم زانو غم نگیر خدا بزرگه.
آنلی چادرش را از سرش کشید و بی حال به سمت خانه رفت.
تمام قشنگی امروزش با دیدن رادوین بهم ریخت.
روی تختش که دراز کشید خاطره ای نحس تمام ذهنش را محاصره کرد؛ خاطره ی شبی از زندگی مسخره اش کنار سپهر خودش هم نمی دانست چرا باید امشب با این حال و اعصاب خراب یادش بیوفتد.
"مهسا امشب مهمون داریم، شام درست حسابی درست کن آبرو دارم جلو مهمونم.
-مهمونت کیه چرا از دیروز بهم نگفتی؟
-یه دوست عزیز و قدیمی، بهانه بی خود نیار برو دست به کار شو می خوام امشب هیچی کم نباشه.
تا شب چند مدل غذا را درست کرده بود حوصله ی غر غر های سپهر را نداشت.
با شنیدن صدای زنگ به سمت اتاقش رفت و چادرش را روی تونیک و شالش پوشید.
صدای بگو و بخند مردی را شنید.
از لای در هر چه قدر چشم کشید زنی همراه مهمان غریبه نبود، از بیرون رفتن منصرف شد و روی تختش نشست.
صدای طلبکار سپهر توی اتاق پیچید.
-چرا بیرون نمیایی، تمرگیدی تو اتاق که چی بشه گمشو بیا بیرون جلو دوستم آبروم رو نبر.
اون چادر مسخره رو هم ننداز سرت حالم داره بهم می خوره.
آنا بدون توجه به غرغر سپهر از اتاق بیرون رفت.
نگاه هیز و کثیف دوست سپهر تمام صورتش را وجب به وجب رصد کرد.
-به به سلام زن داداش، تعریفتون رو از آقا سپهر زیاد شنیدم خوش بختم من مسعودم رفیق قدیمی و صمیمی سپهر بچه محل بودیم باهم.
تا آخر شب به سختی تحمل کرده بود و دست آخرم سپهر شاکی وارد اتاق خوابشان شد.
-دختره ی خیره سر مگه بهت نگفتم جلو رفیقم آبرو داری کن؟
چرا قیافه عبوستو کشیده بودی تو هم اخم کرده بودی؟
من از دست تو و اخلاقت چی کار کنم؟
چرا قیافه عبوست رو کشیده بودی تو هم اخم کرده بودی؟
من از دست تو و اخلاقت چی کار کنم؟
-مثلا توقع داشتی چی کار کنم؟ دکلته بپوشم بیام بشینم جلوش بخندم؟
سپهر پوزخند مسخره ای کنار لبش نشاند.
-نه بابا از این چیز هام بلدی؟
-حوصله ندارم سپهر خسته ام می خوام بخوابم بس کن.
رفت و آمد های مسعود زیادی پر رنگ شده بود.
شب ها تا دیر وقت غمار بازی می کردند و مشروب می خوردند، آنلى هم تا صبح از شدت ترس پشت در اتاق کز می کرد.
یک روز هم برای گرفتن وسیله ای تا دم خانه ی مسعود رفته بودند"
به این جای خاطراتش که رسید روی تخت نشست.
-باید یادم بی آد اون خونه کجا بود، مسعود حتما از سپهر لعنتی خبر داره.
قرص خوابی که از کشوی دارو های مادرش کش رفته و خورده بود، کم کم داشت اثر می کرد.
خواب روی پلک هایش سنگینی می کرد و برای چند ساعت آرامش بالاخره تسليم شد...
سرش را روی لیست دارو ها فرو کرده بود و بی خودی پایین و بالایشان می کرد.
سیگار سوم را که روشن کرد داد شهرام بلند شد.
-عه چته تو از صبح چسبیدی به این لیست ها، هی سیگارم پشت هم روشن می کنی، خفه شدم.
عینک مطالعه اش را که حسابی به فیس صورتش می آمد را از روی چشمانش برداشت، حالا عسلی نگاهش براق تر بود!
-تو رو زن دادیم شاید دست از سرمون برداری، آدم نشدی، بدتر سیریش شدی حس فامیل بودن بهت دست داده.
شهرام با اخم و چاشنی کمی عصبانیت گفت:
-همین که هست خفه شدم تمام هیکلم بو گند سیگار گرفت، رها بپرسه چرا بو سیگار می دم چی بگم؟
از لجش تمام دود سیگارش را توی صورت شهرام ها کرد.
-پاشو برو بیرون، اتاق داری از خودت.
سرفه کنان پشت گردن رادوین کوبید.
-قبلا آدم نبودی حالا با این قضیه آنلی کلا دیگه رد دادی، یادت باشه باید بهم توضیح بدی چی شده.
بعد از رفتن شهرام تماسی با دفتر کاویانی گرفت.
طبق گفته های مرتضی باید با کاویانی وارد معامله ای می شد.
قرار ملاقاتش را با کاویانی برای یک ساعت دیگر گذاشته بود.
کتش را از پشت صندلی اش برداشت و به سمت شرکت حرکت کرد.
وارد شرکت بزرگ و مجلل کاویانی که شد، نا خود آگاه سوتی کشید.
مردک فقط مانده بود صندلی ها را روکش طلا بگیرد!
تمام کف شرکت از بهترین نوع پارکت، روی دیوار ها گران قیمت ترین تابلوهای سنتی و نقاشی های روی ابریشم.
منشی با دیدنش از پشت میز بلند شد.
-خیلی خوش اومدید جناب محتشم، آقای کاویانی منتظرتون هستن.
لبخندی نمایشی روی لبش نشاند.
-بله ممنونم
با زدن تقه ای اعلام حضور کرد و دست گیره ی طلایی رنگ را پایین داد.
به محض وارد شدن با خنده و خوش رویی استقبالش کرد.
-به به، ببین کی این جاست، رادوین جان عزیزم.
چه قدر مردونه تر شدی از آخرین باری که دیدمت.
سخاوت مندانه قدری خم شد و دستش را روی سینه اش گذاشت.
-ممنونم جناب کاویانی اما شما اصلا تغییری نکردید.
از این تعریف رادوین خوشش آمد و با صدای بلند خندید:
-مسخره ام می کنی، پیر شدم دیگه من و پدرت باز نشسته شدیم.
روی صندلی های اتاق کاویانی نشست.
-نفرمایید این حرف رو شما هنوز جوون و پر انرژی هستید.
موهای تقریبا بلند گندمی اش را پشت گوشش گذاشت و سئوالی نگاهی به رادوین انداخت.
-خب بگو بببینم تاجر بزرگ دارومون چه طور شده اومده دفتر من؟
-ما انگشت کوچیکه شما هم نیستیم، یه سری اقلام دارو می خواستم که فقط شما می تونی پیدا کنی.
خودش را به سمت جلو کشید و کنجکاوانه نگاهش کرد.
-چی لازم داری؟
نفس نسبتا عمیقی کشید تا بتواند این نمایش را تا آخرش ادامه دهد.
-زیفرون(ziferon) داروی ضد ام.اس
مبترا(Mabthera) داروی مورد استفاده در شیمی درمانی
وارفارین سدیم(warfarin ,sodium) داروی آمبولی یا لخته خون.
چشمان کاویانی گرد شد.
-نشدنیه اصلا فکرشم نکن نیست.
-سود خوبی بهتون می دم آقای کاویانی، من این داروها رو هر طور که شده لازم دارم اعتبار شرکت مون به این داروها بنده.
اندکی فکر کرد و دستش را روی ریش های پروفسوری اش کشید.
-باید ببینم چی کار می تونم بکنم، چه قدری سودش به من می رسه؟
از این که توانسته بود کاویانی را راضی کند، چشمانش از خوشحالی برق زد.
-شما جورش کن، نصف سود، خوبه؟
کاویانی سوتی کشید.
-واو نصف سود، این چه استفاده ای برات داره جوون؟
-حتما داره که دنبالشم، کی خبر می دید من منتظر بمونم؟
در جوابش مصمم و قاطع فقط یک جمله گفت:
-جور شدنی نیست همین!
مانند لاستیک پنچر شده روی صندلی وا رفت؛ ولی صحنه را خالی نکرد.
-قبلا می گفتید همه چیز جور می شه، من روی شما حساب صد در صدی باز کردم.
تازه دو هزاریش جا افتاد، لبخند دندون نمایی زد.
-آهان جالب شد جناب محتشم، جمله ایهام داشت یا من این جورى برداشت کردم؟
رادوین هم به سبک خودش انگار وارد دوئلی سنگین شده باشد، کف دستانش را روی دسته های صندلی گذاشت.
-ایهام داشت! بستگی داره شما چه طور برداشت کنی.
صدای قهقه خنده ی کاویانی در اتاق پیچید، هم زمان سرش را از شدت خنده به عقب پرت کرد.
-جالب شد، اصلا فکرشم نمی کردم، پس یعنی می خوایی بازی راه بندازی.
کف دستانش را روی هم کشید
-اونم چه بازی ای، تازه داره ازت خوشم می آد؛ رفتی اونور آپدیت شدی.
رادوین از روی صندلی بلند شد.
-به هر حال من دنبال سود و منفعتم، قدیما بچه بودم حالیم نبود؛
می خوام گرگ باشم بره بودن تیکه پارم می کنه!
بهم خبر بدید اگه نظرتون مثبت بود روز بخیر...
از دفتر کاویانی که خارج شد، تلفنی گزارش حرف هایش را برای مرتضی تعریف کرد.
-مرتضی می آم کلانتری حضوری حرف بزنیم.
-نه...نه اصلا این کارو نکن شما از این لحظه به بعد دیگه کلاهتم سمت کلانتری نباید بیوفته.
مطمئن باش از همین الآن واست به پا می ذاره؛ شب می آم خونتون.
-آدرس خونه مجردیم رو بهت می دم اون جا راحت ترین.
صدای خنده ی مرتضی بلند شد.
-مرد حسابی پیشنهاد خونه خالی می دی، اونم به سرگرد مملکت بدم حکم باز داشتت رو بگیرن؟
-آقا گردن ما از مو باریک تر شما مرد قانونی کی جرات جسارت داره؟
-نفرماييد تاج سرى!
گوشى را روى شانه اش جا به جا کرد و گفت:
-فقط لازمه با شهرامم حرف بزنم؟
-آره...آره حتما شهرام می تونه برای طبیعی تر بودن نقشه خیلی کمکت کنه.
***
یک ساعتی می شد که سوار تاکسی داخل محله ی تقریبا پایینی دور خودش می چرخید.
با چشمش تک تک خانه ها را از نظر می گذراند.
-ای بابا خانوم یک ساعته همش داریم این کوچه ها رو می چرخیم، الافمون کردی؟
صدای عصبی راننده حواسش را از خیابان پرت کرد.
-آقا شما کرایه ات رو بگیر، ناراحتی نگه دارید پیاده می شم.
راننده آینه ماشین را روی صورت آنلی تنظیم کرد.
-دخترم سن پدرت رو دارم سرکارم گذاشتی؟ سر ظهره بابا جان، من هم کار و زندگی دارم.
دستش را داخل کیفش برد و ده هزار تومنی سمت راننده گرفت.
-خب من همین کنار پیاده می شم، کافیه؟
راننده دو هزار تومن به او برگرداند و دستمال گردنش را از دور گردنش برداشت و گفت:
-آدرست رو دقیق بپرس این جوری خودت بیشتر اذیت می شی بابا.
پیاده دو کوچه را بالا و پایین کرد اما هیچ در آشنایی ندید، اصلا هرچه به مخش فشار می آورد نمی توانست پیدایش کند.
تک درخت چنار، در زرد رنگ! تمام چیزی بود که یادش بود.
پیرمردی روی جعبه ی نوشابه مقابل دکه ی کوچکش نشسته بود و روزنامه ی تاریخ گذشته ای می خواند.
-آقا معذرت می خوام، توی این کوچه تک درخت چنار داره؟
پیر مرد از بالای عینک نگاه عجیبی به او کرد.
-حالت خوبه دخترم، این دیگه چه سئوالیه مگه من یکی یکی درخت ها رو چک کردم که بدونم تک درخت چنار کجاست، از اون گذشته شهرداری تو تک تک کوچه ها درخت چنار کاشته.
خودش هم از سئوالش خنده اش گرفت.
-خب ببخشید، حالا بگید زمین افتاده خاکی چی، اونم نیست توی این کوچه؟
مرد این بار روزنامه را به ضرب روی زمین انداخت.
-ای بابا تو مامور شهرداری و سر شماری درخت محله ای، یا مهندس معمار؟
این بار لبخندش عمیق تر شد، شانه ای بالا انداخت و گفت:
-هیچ کدوم فقط دنبال یک آدرسم که هیچی ازش یادم نیست، فقط یک در زرد رنگ روبه روش زمین افتاده و تک درخت چنار!
-نگرد بابا جان این جوری پیداش نمی کنی.
ولی کوچه بغل مسجد، یک صد متر بالا تر از مسجد زمین خالیه برو ببین شاید تک درخت چنارم دیدی!
با خودش فکر کرد سوار تاکسی که بود داخل این کوچه هم رفت یا نه؟
-ممنونم لطف کردید.
با سرعت خودش را به جایی که پیر مرد گفت رساند، تک درخت چناری وجود نداشت هم چنین در زرد رنگی...
بادش خالی شد حسابی خسته شده بود.
روی پله ی مسجد نشست و دستش را دو دستی زیر چانه اش زد.
چند دقیقه ای نشسته بود که موتوری با سرعت از مقابلش رد شد.
موتور که از چهار راه پیچید تازه به خودش آمد.
از جايش بلند شد و تند تند زير لب تکرار کرد:
-خودشه، خودش بود وای خودشه.
به سرعت به سمتی که موتور پیچید دوید، داخل فرعی که پیچیده بود فقط دو تا کوچه بود یکی بن بست و یکی به خیابان اصلی می رسید.
پاهایش انگار جان تازه ای گرفت...
تا انتهای کوچه را از نظر گذراند، بالاخره مقابل تک درخت چنار ایستاد.
در زرد رنگ مقابلش بود، زمین افتاده هم اسکلت ساختمان چهار طبقه ای شده بود.
با خوشحالی پشت درخت چنار ایستاد و خانه را دید زد، مطمئن بود مسعود را دیده بود؛ خودش بود با همان موتور آپاچی سیاه رنگش.
نیم ساعتی را پشت درخت چنار ایستاد، حسابی خسته شده بود که در خانه دوباره باز شد.
مسعود کلاه کاسکتش را روی سرش قرار داد و موتورش را از خانه در آورد.
آنلی خودش را پشت درخت مچاله کرد.
همین که مسعود موتورش را استارت زد، سریع از پشت درخت بیرون زد.
جلوی اولین ماشینی که از عرض کوچه می گذشت پرید.
صدای جیغ لاستیک های پژو ی مقابلش بلند شد.
راننده عصبی داد کشید
-خانوم چته می خوای خودت رو بکشی، چرا ماشین قسطی منه بدبخت؟
بی توجه به سر وصدای مرد، سریع در عقبش را باز کرد و سوار شد.
-آقا خواهش می کنم، هر چه قدر پول بخوای بهت می دم؛ فقط دنبال اون موتور برو.
-ای بابا خانوم برو پایین من زن و بچه دارم.
-آقا خواهش کردم، فکر کن جای خواهرتم برو، گمش کردم.
مرد که تقریبا سى سال می خورد عصبی دنده را جا زد و حرکت کرد.
-حالا چه قدری می دی این جوری افتادی به گردنم؟
چادرش را جلو تر کشید و اخم هایش را در هم کشید.
-صد هزار تومن کافیه؟
-نه کمه این پول بنزینمم نمی شه، مشخص نیست که این آقا کجا بره.
کلافه پوفی کشید.
-خیلی خب صد و پنجاه خوبه؟
برو فقط، گمش نکنی.
این بار راننده راضی شد و سرعتش را بیشتر کرد.
-چشم آبجی هم چین واست جیمیز باند شم خودت کیف کنی.
حالا قضیه چیه، طرف سرکارت گذاشته؟
-برو آقا ای بابا چه قدر حرف می زنی گمش می کنی ها.
مسعود هر کجا که پیچید ماشین پشت سرش رفت، وارد کوچه پس کوچه های پایین شهر شده بود و محله ای که حتى به عمرش يک بار هم نیامده بود.
ترس درون وجودش پیچیده بود راننده غریبه، منطقه ی خلوت و پایین شهر.
آب دهانش را به سختی قورت داد و به هوای دم غروب نارنجی رنگ آسمان نگاه کرد.
-آقا این جا کجاست، می دونید؟
راننده نگاهی به اطراف انداخت و اسم کوچه ها را خواند.
-فکر می کنم انتهای خیابان پنج تن باشه، ولی به نظرم داره میره سمت روستاهای اطراف خیلی از منطقه اصلی فاصله گرفتیم.
برم بازم یا بر می گردید؟
ترس را در بند بند وجودش احساس می کرد، قلبش آن قدر تند می زد که صدایش را خودش هم می شنید، دوباره به راننده نگاهی انداخت.
-حالا که تا این جا اومدیم، برید دنبالش.
راننده ی ماشین خیلی با احتیاط و فاصله دنبال موتور مسعود می رفت.
-می گم آبجی، سوار هر ماشینی نشو ممکنه تو خطر بیوفتی، بد دوره زمونه ای شده من جای برادرتونم ولی حواستون رو جمع کنید.
مسعود چند فرعی را پیچید و بالاخره مقابل خانه ی قدیمی و کلنگی توقف کرد.
صد متر عقب تر پیاده شد و کرایه ماشین را حساب کرد، پنجاه بیشتر برای راننده گذاشت.
راننده کل پول را سمتش گرفت.
-باشه آبجی، لازم نیست پول بدی امیدوارم تو خطر نیوفتی این جا خیلی خطرناکه؛ تنها نمونید زنگ بزنید به پدرتون یا داداش تون بیاد.
مصرانه پول را با رضایت روی صندلی قرار داد.
-زحمت کشیدید کلی راه اومدید ممنونم ازتون.
خورشید پشت ابرها پنهان شده بود و آفتاب از روی در و دیوار شهر رفته بود، نهایت تا یک ساعت دیگر هوا تاریک تاریک می شد.
گوشه ای ایستاد و منتظر مسعود ماند.
موبایلش را در آورد و به مادرش زنگ زد.
-سلام مامان جان، من امشب می رم خونه ی یاسی نگرانم نشید.
مادرش با چند جمله نصیحت و مواظب خودت باش تلفن را قطع کرد.
زیر لب برای خودش زمزمه کرد.
-چه قدر که الان مواظب خودمم، یه جای کاملا امن و راحت ایستادم.
دو سه ساعتی همان جا ایستاد که مسعود از خانه خارج شد، مرد دیگری مقابلش بود.
نتوانست درست چهره ی مرد مقابل را ببنید که چراغ جلوی در خانه لحظه ای روشن شد.
صدای داد مرد بلند شد.
-سارا خاموش کن چراغ رو دیوونه شدی.
چراغ به سرعت خاموش شد، اما آنلی هم صدای سپهر را شناخت هم چهره اش را واضح دید.
با نفرت زل زد به مسعود و سپهر که بعد از چند دقیقه از هم جدا شدند.
سپهر نگاهی به اطراف انداخت و دوباره وارد خانه شد.
ساعت موبایل يازده و سى دقيقه شب را نشان می داد.
صدای پارس سگ و خلوت بودن منطقه به شدت ترسانده بودش.
هر چه قدر شماره ی سرگرد را گرفت در دسترس نبود.
حالا باید چه کار می کرد تا صبح که نمی توانست همین جا بماند.
شماره ی احمد رضا را گرفت؛ می دانست کارش اشتباه است اما چاره ای نداشت.
تا بر قراری صدای بوق جانش به لبش رسید و پیغام گیر تلفن احمد رضا بدتر حالش را گرفت.
*سلام دوست عزیز، امشب پادگان هستم فردا با شما تماس می گیرم پیغام خود را بگذارید.*
صدای ضبط شده ى احمد رضا اعصابش را به شدت بهم ریخت.
بد شانسی از این بهتر نمی شد حالا چه کار باید می کرد.
اگر کسی متوجه اش می شد، کارش تمام بود.
خرابه ی رو به روی مخفی گاه سپهر پناه گرفت.
صدای واق واق سگ ها که بیشتر شد، دندان هایش از شدت ترس روی هم می خورد.
تاریکی هوا و تنهایی اش به شدت به ترسش می افزود.
مخاطبین موبایلش را بی هدف پایین و بالا می کرد، تا شاید کسی را پیدا کند که کمکش کند.
روی نام رادوین که رسید، مکثی کرد.
سریع از تصمیمش منصرف شد و شماره
را رد کرد.
بی فایده بود هیچ کس را نداشت که از این جهنم نجاتش بدهد.
صدای پایی شنید، نزدیک بود از ترسش جیغ بلندی بکشد که دهانش را با چادرش گرفت.
صدای نفس های ترسیده اش را داخل چادرش خفه کرد.
صدای پچ پچ و حرف هم می شنید.
خودش را به کنج ترین قسمت دیوار کشاند و مخفی شد.
-داداش می گم همین گوشه کنار، بشینیم خودمون رو بسازیم دیگه توان ندارم راه برم.
دو مرد اندکی باهم حرف زدند و بعد هم گوشه ی خرابه ولو شدند.
نفسش از ترس در نمی آمد کافی بود آن دو نفر متوجه اش شوند، آن وقت کارش تمام بود.
بدون فکر کردن و گوش دادن به تذکر های عقلش پیامکی نوشت.
(رادوین خواهش می کنم کمکم کن، توی دردسر بدی افتادم، فقط خواهش می کنم خودت رو برسون به آدرسی که روی مختصات تلگرامت می فرستم.
زنگ نزن نمی تونم حرف بزنم.
آنلی)
برای این که از ارسال پیام پشیمان نشود سریع دکمه ی اوکی را فشرد و موبایل را روی حالت بی صدا قرار داد.
در دلش دعا می کرد رادوین زودتر برسد، والا ممکن بود از شدت ترس سکته کند.
خودش را پشت دیوار نصفه ریخته ی زمین کشاند و چمبره زد، فقط کافی بود آن دو مرد خمار متوجه اش شوند آن وقت کارش تمام بود.
زبانش را آن قدر بین دندان هایش فشار داد که بی حس شد.
***
دورهمی سه نفره شان با مرتضی و شهرام به پایان رسید.
مرتضی لیوان قهوه اش را روی میز گذاشت.
-من دیگه برم، همین الانم برسم خونه عیال رام نمی ده.
شهرام با صدای بلند خندید.
-سرگرد مملکت و این قدر زن ذلیل؟! مشکلی نیست راه نداد برگرد همین جا دورهمى مجردی می گیریم تا صبح.
رادوین لگدی به پای شهرام زد.
-پاشو خودت رو جمع کن، به رها قول دادی برید شام بیرون ساعت یازده شد پاشو برو.
شهرام تازه یاد قرارش با رها افتاد، محکم روی پیشانی اش کوبید.
-ای وای تیکه بزرگم گوشمه، همش تقصیر شما دوتاست با این نقشه های پلیسی و کار آگاهانه تون.
من رفتم شما بمونید و نقشه هاى کاویانی.
شهرام با مسخره بازی خداخافظی کرد و پشتش هم مرتضی رفت.
روی مبل دراز کشید و تلوزیون کوچک اتاق را روشن کرد.
صدای پیامک موبایلش مجبورش کرد از جایش بلند شود.
-ای تو روحت شهرام باز چی جا گذاشتی پیامک دادی.
با دیدن شماره ی غریبه روی تلفن کنجکاوانه پیام را باز کرد.
همین که متن پیام را خواند در جا خشکش زد.
سریع وارد تلگرامش شد و منتظر بروز رسانی اش ماند.
به محض دریافت آدرسی که گفته بود نفهمید چه طور پیراهنش را روی تی شرت خانگی اش پوشید.
دکمه ی شلوارش را توی راه پله ها بست و کمربندش را در حال باز کردن در ماشین.
با تمام سرعت خودش را به خیابانی که آنلی فرستاد بود رساند.
با زوم شدن روی جزیئات منطقه با صدای بلند یا ابولفضلی گفت.
مختصات خیلی پرت و دور تر از جایی بود که رادوین رسیده بود، تراقیک شدید اول خیابان پنج تن روی اعصابش بود.
تا توانست بین ماشین ها لایی کشید و چراغ قرمز را رد کرد.
هر چه جلو تر می رفت راه بدتر، تاریک تر، خوفناک تر و خلوت تر، می شد.
موبایلش را روی هولدر ماشین قرار داد و ریز به ریز دنبال جی پی اس موبایلش جلو رفت.
دقیقا روی نقطه ی قرمزی که آنلی بود ایستاد.
هرچه قدر چشم چرخاند دخترک را ندید.
سریع پیامکی برايش ارسال کرد.
-کجایی، من رسیدم.
با خواندن پیام رادوین با احتیاط اطرافش را نگاه کرد.
دو مرد در گوشه ی خرابه حواس شان به او نبود.
سریع چادرش را زیر بغلش زد و دوید.
یکی از مردها صدای پاییش را شنید و به سمتش چرخید.
-وایستا ببینم این جا چی کار داری؟
اما او با تمام قدرت می دوید بین راه چند بار پایش بین سنگ و کلوخ ها می گرفت و سکندری می خورد.
به محض این که ماشین رادوین را دید به سمتش پرواز کرد.
هول زده فقط سر تا پایش را نگاه می کرد.
-این جا چی کار می کنی؟ چه خبر شده.
پشت سرش را با عجله و هول نگاهى انداخت.
-تو رو خدا بریم دنبالمه.
رادوین سریع در ماشین را باز کرد.
-زود باش سوار شو
همین که خودش را روی صندلی انداخت قفل مرکزی ماشین را زد و با سرعت حرکت کرد.
کمی که از آن محله ی خوفناک دور شدند، کنار سوپری نگه داشت.
تا خواست پیاده شود دست آنلی ناخودآگاه روی زانویش قرار گرفت.
- تورو خدا نرو می ترسم.
لبخندی زد و دستش را روی دستش گذاشت، گرمای دستش روی دست یخ زده ی آنلی کمی آرامش کرد.
-آروم باش دیگه خطری در کمین نیست، من کنارتم الانم فقط می خوام پیاده شم آب معدنی واست بگیرم...حالا برم؟
خجالت زده دستش را از زیر دست رادوین بیرون کشید.
-زود برگرد، همش حس می کنم قراره یک اتفاق بدی بیوفته.
کمربندش را باز کرد و سریع وارد مغازه شد.
آب معدنی و آب میوه ی شیرینی گرفت و دوباره سوار ماشین شد.
رانی هلویی را باز کرد و مقابل لب های ترک خورده و خشکش نگه داشت.
-یکم بخور، حالت بیاد سرجاش فشارت افتاده دستت یخ بود.
دستان لرزانش را دور رانی گرفت و چند جرعه خورد.
دستانش آن قدر می لرزید که نزدیک بود رانی را چپه کند، رادوین سریع دستش را دور آبمیوه حلقه کرد.
انگشتانش زیر دستش بود، اصلا باورش نمی شد دستان ظریف آنایش را دوباره لمس کرده.
-اگه حالت بهتر شد راه بیوفتم؟ اصلا می خوایی بریم درمانگاه فشارت رو بگیرن؟
-نه خوبم برو.
تمام حواسش پرت آنلی بود، تک تک حرکاتش را زیر چشمی می پایید.
-نمی خوایی بگی قضیه چی بود؟
هنوز حرفی نزده بود که صدای موبایل رادوین در فضای ماشین پیچید، شماره ی محمد بود.
-جانم محمد سلام.
-سلام چه طوری؟
صدای محمد در فضای کوچک ماشین پیچید.
رادوین به آنلی نگاهی انداخت.
-لیا چه طوره، آنجلا؟
-همه خوبیم، حسابی بهشون خوش گذشته، ما آخر هفته بر می گردیم رادوین کی دوباره ببینمت؟
-هر وقت اومدی مشهد، شهرستانی هنوز دیگه؟
-آره سه روز دیگه مشهدم.
- می بینمت، عشق عمو رو ببوس یادش بده من باباش نیستم.
صدای خنده ی محمد بلند شد.
-حالا چی ازت کم می شه بچه ام بهت بگه بابا؟ خسیس!
تمام حواسش به آنلی بود، این بحث را فقط به خاطر او راه انداخته بود.
-ببوسش از طرف من شب بخیر.
-توام به شهرام و رها سلام برسون.
تقریبا وسط شهر رسیده بودند که آنلی شروع به صحبت کرد.
-رفته بودم دنبال سپهر، بالاخره پیداش کردم اما سرگرد جواب نداد؛ می ترسم دوباره فرار کنه.
-چی شده؟ سپهر چی کار کرده؟
بغضش را رها کرد و اشکش روی گونه هايش چکید.
-مرگ پدرم به خاطر اون عوضیه، تمام زندگی مون رو برداشت و رفت.
رادوین اخم هایش را در هم کشید.
-الان زنگ می زنم به دوستم، اون هم سرگرده، همون که واسه گرفتن کیفت اومدی کلانتری ديديش يادته؟
ماشین را کناری نگه داشت و شماره ی مرتضی را گرفت.
هر چند نتوانست کاری انجام دهد، فقط قول داد گروهى را اعزام کند برای زیر نظر گرفتن مخفی گاه سپهر.
-خب خیالت راحت شد؟ نهایت نیم ساعت دیگه کل مخفی گاهش زیر نظر پلیس قرار می گیره.
حالا بگو کجا ببرمت خونه تون؟
آنلی تازه یادش افتاد به مادرش چه گفته!
با صدای ضعیفی جواب رادوین را داد.
-نه به مامان گفتم می رم خونه ى یاسی، نمی دونم کجا بری نمی خوام مامان رو نگران کنم.
بدون معطلی راه خانه ی خودش را در پیش گرفت، آنلی که تک تک آن خیابان ها را می شناخت نیم نگاهی به رادوین انداخت.
-کجا می ری؟
-می رم یک جایی که هم استراحت کنی، هم کلی حرف بزنیم.
ماشین که مقابل خانه توقف کرد، آنلی با اضطرابى که در رفتارش مشهود بود به در خانه زل زد.
لبخند مطمئنی زد و گفت:
-بریم بالا حالت که بهتر شد من می رم خونه، تو تا صبح بمون این جا خوبه؟ این وقت شب بدون مدارک اتاق و هتل که بهت نمی دن.
بدون ترديد و مکث اضافه اى از ماشین پیاده شد، پشت سر رادوین راه افتاد به سمت خانه ای که تمام عشقش را یک روز همین جا گذاشت و رفت...
جلوی در که رسیدند رادوین کنار در ایستاد تا آنلی وارد شود.
در را که پشت سرش بست، دل آنلی خالی شد.
چه قدر در خیالش حسرت یک شب کنار رادوین بودن را خورده بود.
صدای رادوین پشت سرش از جا پراندش.
-راحت باش، امشب رو سخت بگذرون فردا می ری خونه؛ فکر کنم از بودن توی اون خرابه یکم این جا بهتر باشه.
-این چه حرفیه، ببخشید که مزاحمت شدم واقعا نمی دونستم باید از کی کمک بگیرم.
رادوین دکمه های پیراهنش را باز کرد، آنلی سریع چشمانش را بست.
-نبند بابا، از هولم وقتی پیام دادی پیراهنم رو روى تی شرتم پوشیدم.
خجالت زده آرام لای پلکش را باز کرد.
به سمت آشپزخانه رفت تا آنلی کمی از استرسش کم شود، قهوه جوش را روشن کرد.
دلش هوای کشیدن یک نخ سیگار را داشت، از روی کانتر چوبی آشپزخانه بسته ی سیگارش را برداشت و فندک زد.
چادرش را از سرش برداشت اما هم چنان دورش بود، زل زد به دود سیگاری که بین انگشتان رادوین قرار داشت.
-هنوز سیگار می کشی، ریه هات داغون شدن.
-رفیق همیشگیم شده، نکشم دیونه می شم.
دو فنجان قهوه ریخت و مقابل آنلی نشست، بوی سیگارش با عطر قهوه مخلوط شده بود.
-قهوه ات رو بخور، کلی حرف دارم باهات توام باید واسم حرف بزنی.
اخم هایش را توی هم کشید و مستقیم به صورت رادوین چشم دوخت.
-من حرفی برای زدن ندارم، امشب که بگذره از فردا غریبه ی همیشگی زندگیم می شی.
قرار نیست به خاطر اتفاق امشب، اتفاقی بین ما بیوفته.
طناب پوسیده و پاره رو نمی شه عین روز اولش کرد، می شه؟
ماتش برد، به خيال خودش دلش عروسى گرفته بود.
پایش را روی هم انداخت و کام عمیقی از سیگارش گرفت:
-باشه تو حرف نزن، حرف های من رو گوش کن یه توضیح بهت بدهکارم بابت تمام نبودنم توی این سه سال!
روز دعوا با سپهر رو یادته؟ بابات بهم زنگ زد و گفت می خواد ببینتم.
رفتم مغازه اش، ازم خواهش کرد بی خیالت بشم.
چک در آورد گفت مبلغ بنویس و دست از سر زندگی دخترم بردار.
همون شب قسم خوردم دیگه تو زندگیت نباشم، به پدرت گفتم دعا کن دخترت کنار سپهر خوش بخت شه.
دعا کن فراموشم کنه...
آنلی به بخار قهوه روی میز خیره بود، انگار به همان روز نحس که با سپهر تنها شده بود، برگشته بود.
بوی سیگار رادوین زیر دماغش باعث شد به سرفه بیوفتد.
همين که متوجه دلیل سرفه های آنلی شد سریع سیگارش را خاموش کرد.
بلند شد و دقیقا روی کاناپه در چند سانتی آنلی نشست، دوباره حرفش را ادامه داد.
-فردای همون شب بلیط گرفتم، به پدرم گفتم می رم هر جا که شد فقط باید برم.
همه ی زندگیم رو ریختم تو چمدون و رفتم.
به خدا رفتم که فقط تو زندگی کنی، فراموشم کنی دل بدی به شوهرت.
رفتم برلین، تازه داشتم عادت می کردم حسابی با خودم کلنجار رفتم که بهت زنگ نزنم؛ حتی سراغت رو از شهرام نگیرم.
می دونی چی شد؟
نگاه آنلی که روی چشمانش قفل شد، قطره ای اشک از چشمش چکید.
با صدای لرزانش که سعی داشت بغضش به هق هق تبدیل نشود ادامه داد.
-عکس سنگ قبرت رو برام فرستادن، بهم گفتن توى تصادف کشته شدی، شهرام رفت با چشم های خودش سنگ قبرت رو دید تا باورم شد.
داغون شده بودم، دیونه شده بودم، با کارام همه ى اطرافيانمم ديونه کرده بودم.
من نرفتم که بمیری، رفتم تا زندگی کنی.
به این جای حرفش که رسید صورتش را اشک هاى مردانه و بى صدايش پوشاند.
آنلی با دیدن اشک های رادوین دیوانه شد، دستمالی از روی میز برداشت و روی
صورت خیس اشک رادوین گذاشت و آرام صورتش را پاک کرد.