بی آنکه عطر تو را حس کنم
بی آنکه در آغوشت بگیرم
بی آنکه صورتت را لمس کنم
تنها ...
دوستت دارم ...
"فلش بک"
روز های که پشت هم سر راه آنلی قرار می گرفت، دست آخر بی خیال شد تا آنلی فکر نکند مثل همه ی پسرها سواستفاده گر است.
هفته ای که هیچ خبری از او نگرفت، حتی پنهانی سر راهش هم قرار نگرفت.
خیلی با خودش کلنجار رفت تا زنگ نزد، دستش روی صفحه ی پیامش نلغزد.
حتی آخرین آنلاینش را چک نکرد که وسوسه نشود.
بعد از دو هفته شماره ی آنلی روی صفحه موبایلش افتاد.
با خوشحالی جواب تلفنش را داد.
اما بعد از شنیدن خواسته ی آنلى پنچر شد.
آنلی خیلی سنگین و سرد فقط لیست داروهای پدر یاسی را داده بود و قطع کرده بود.
تمام شرکت های دارو سازی و پخش را زنگ زد تا توانست داروها را پیدا کند.
شماره ی آنلی را گرفت و بی قرار دیدنش قرار گذاشت تا دارو ها را تحویل بدهد.
-سلام، کجا باید دارو ها رو بهتون بدم؟
-آدرس خونه ی دوستم رو یادداشت کنید ساعت پنج عصر.
رادوین نتوانست جلوی زبانش را بگیرد، پرسید:
-خودتون می آیید تحویل می گیرید، یا دوستتون؟
-فرقی داره؟
رادوین نتوانست بگوید دیدن خودت خیلی فرق دارد تا دوستت، سریع گفت.
-نه...نه اصلا ببخشید پرسیدم.
براى رفتن به خانه ی یاسی شیک ترین کتش را به تن کرده بود، به امید این که خود آنلی دارو ها را تحویل بگیرد.
با باز شدن در خانه نفسش زیر دندهایش گیر کرد.
خود آنلی چادرش را زیر چانه محکم گرفته بود و به سمتش آمد.
-سلام
صدای سرد و محکم آنلی از هپروت درش آورد.
-ببخشید سلام، این هم لیستی که خواسته بودید.
خیلی گشتم ولی پیدا شد...
آنلی دارو ها را گرفت و ثانیه ای در چشمان رادوین خیره شد.
-برای فرصتی که خواسته بودید، فقط یک مدت کوتاه...
جمله اش را تمام نکرد و به سرعت وارد خانه ی یاسی شد.
رادوین وسط کوچه وا رفت...
چقد آن روزها برایش شیرین بود.
اولین قرارشان بود رادوین بی قرار به آدرس کافی شاپی که برایش پیامک داده بود رفت و آنلی خجالت زده و سر به زیر مقابلش نشست.
-اون دفعه توی ماشین که خوب جواب می دادی، چی شده زبونت رو موش خورده؟
آنلی انگشتان ظریفش را دور هم چرخاند.
-وای تو روخدا، آقا رادوین اذیتم نکنید.
رادوین این بار بی خیال خندید و فنجان نسکافه را مقابل آنلی قرار داد.
-اون آقا رو از اولش بردار، خیلی قشنگ می گی رادوین حواست هست؟ دوباره صدام بزنی همین جا فدات می شم.
- اگه می خواید همین جوری اذیتم کنید این آخرین باره که اومدم.
رادوین دستش را روی دهانش گذاشت.
-اوه تهدید نکن، چشم ببخشید اصلا هرچی دوست داری بگو من دیگه حرف نمی زنم خوبه؟
از فردای آن روز حداقل هفته ای دوبار باهم بودند.
باهم بودن های که سراسر استرس برای آنلی بود و سراسر عشق برای رادوین.
تمام خوشی های عالم به پای آن لحظه ها نمی رسید.
هرچند کوتاه در حد رفت و آمد تا کلاس، ولی برای رادوین شیرین بود.
تصمیم داشت با خانواده اش حرف بزند و معرفی کند دختری را که دل و دین برایش نگذاشته بود.
همین دوماه برای آشنایی کافی بود.
هیچ وقت فکر نمی کرد عمر خوشی هایش این قدر کم باشد.
-کی بیام دنبالت آنلی ساعت چند کلاست تمومه؟
-دوساعت دیگه بیا رادوین، اگه کار داری خودم می رم آخه مگه سرویسمی یا راننده آژانس؟
-من دربست نوکر شمام خانوم نفرمایید این حرف رو، برو دیرت می شه مواظب خودت باش.
از پیچ کوچه که گذشت احساس کرد ماشینی تعقیبش می کند ، حتما باز هم اشتباه کرده بود.
شاخه گلی خرید و مقابل کلاس آنلی منتظرش شد.
دقیقه ای از انتظارش نگذشت که آنلی از پله های آموزشگاه پایین آمد، با خنده دستی برای رادوین تکان داد و به سمت ماشینش رفت.
-سلام آقاهه دلم واست تنگ شد، دوساعت دوسال گذشت...
رادوین ابرو بالا انداخت و خندید.
-کمتر دلبری کن وروجک تا نخوردمت.
آنلی شاخه گل روی داشتبورد را برداشت.
-این گل واسه کیه؟
رادوین لبخندی زد و گفت:
-عه دختره قبلی که سوار شده بود واسم آورده بود،حواسم نبود تو نبینی.
-چشمم روشن چی گفتی؟ بزن کنار پیاده می شم.
رادوین با صدای بلند خندید و دست آنلی را میان انگشتانش گرفت.
-قربونت بشم مگه من غیر از تو به کسی نگاه می کنم؟
-جرات داری نگاه کن چشات رو در میارم می ذارم لای نون با کره می خورم.
-وای چقد خشنی آنلى فیلم زیاد دیدی؟
-نخیر آقای چشم عسلی، وقتی به جا چشم دو کیلو عسل تو صورتت داری من چی کار کنم؟
همین حین ماشینی از پشت به سپرش زد تا از داخل آینه نگاه کرد چشمانش در نگاهی گره خورد.
-یا حضرت عباس...
آنلی ترسیده به رادوین نگاه کرد
-چی شد رادوین؟
-ماشین پشتی،آنلى ماشین پشتی پدرته بیچاره شدیم.
صدای جیغ آنلی در صدای جیغ لاستیک ها گم شد.
رادوین هراسان ماشین را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد هنوز ماشین را دور نزده بود که کنار آنایش برسد و سپر بلایش شود که دستان حاجی روی دستگیره قرار گرفت و آنلى را پیاده کرد.
قبل از حرفی دستش که روی گونه ی آنلی فرو آمد قلب رادوین هزار تکه شد.
-تو رو خدا آقای رادمهر، من بهتون توضیح می دم نیاز به این کارا نیست.
-چی رو می خوای توضیح بدی؟روز روشن دختر مردم رو سوار ماشینت کردی که چی رو توضیح بدی؟
دفعه آخرت باشه دور و بر دخترم پیدات می شه فهمیدی؟
-آقای رادمهر خواهش می کنم اون جوری که فکر می کنید نیست؟من بخدا قصدم ازدواجه همین فردا...
با صدای داد حاجی حرفش در دهانش ماسید.
-گنده تر از دهنت حرف زدی، نشنیدم چی گفتی؟دیگه م نمی خوام بشنوم مگه من مُرده باشم که دخترم بدم به یکی عین تو.
اگه با این فُکول کرواتت دل این دختر رو بُردی فکر نکن منم می تونی خر فرض کنی، یک بار دیگه ببینمت این جوری برخورد نمی کنم.
صدای هق هق آرام آنا در گوشش پیچید.
حاجی دست آنلی را کشید.
-راه بیوفت بریم، خدا خواست امروز کتاب وامونده رو جا بزاری، مادرت بفرستم دنبالت کتابت رو بیارم.
برو که حسابی باهات حرف دارم.
قصه اش همین جا به پایان رسید، داستان عاشقانه ای که کوتاه بود اما دلش را تا آخر عمرش با خود بُرد بعد از این قضیه خواست کمی حاجی آرام شود تا پا پیش بگذارد، دو باری پیشش رفت اما فایده ای نداشت.
اصلا حرف هایش را گوش نمی داد.
پدرش قرار دادی را امضا کرده بود و رادوین باید به سفر می رفت. به خودش قول داد بعد از سفرش حتما آنلی را برای خودش کند...
اما بعد از آن سفر آنایی نبود که برای او شود، بعد از آن سفر آنلى اش بود اما دیگر برای او نبود، همسر مردی شده بود که باید تا آخر عمرش تحملش می کرد.
و حالا واقعا دیگر آنلی نبود، حتی جسمش هم روی زمین نبود و این قلبش را به آتش می کشید...
فردا باید برایش روز دیگری می شد، فردا باید دوباره شروع می کرد دیگر آنلی نبود که برای خوشبحتی اش از او فاصله بگیرد...
صبح روز بعد که چشم هایش را باز کرد تصمیمش را گرفته بود، می خواست تمام تلاشش را بکند برای از نو ساختن همه چیز...
غصه و غم را فقط برای خلوتش نگه داشت..
دیگر نمی خواست کسی شکستنش را ببیند، حرفای محمد کارخودش را کرد.
هر چند که درون قلبش، حفره بزرگ و سیاهی خالی می ماند.
بعد از گرفتن دوش لباس هایش را پوشید.
موهایش را مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد، محمد توی آشپزخانه پشت کانتر ایستاده بود و نون تست و کاکائو می خورد.
-سلام صبح بخیر محمد
تعجب در صورت محمد داد می زد، اما به روی خودش نیاورد.
نگاهی به لباس های سر تا پا مشکی رادوین انداخت و به زور لبخند زد.
-سلام رفیق شفیق، صبح توام بخیر بیا صبحونه
-می رم شرکت یک چیزی می خورم. آنتونی پیام داده منشی پیداکرده، زودتر برم بهتره میاد الاف می شه.
محمد لقمه نان و کاکائو را داخل دهانش گذاشت.
-باشه تو برو، منم یکم کار دارم بعدش میام پیشت.
قراره توی شرکت آقای راجین مشغول به کار بشم.
به شرکت که رسید آنتونی را با دختری جلو در دید سریع به سمتشان رفت.
-واقعا شرمنده م سلام
-سلام رادوین اشکالی نداره همین الان رسیدیم.
-بفرمایید داخل بازم ببخشید
دخترک کنارآنتونی لبخند کم رنگی زد و کنارش راه افتاد به سمت اتاق رادوین.
آنتونی بعد از چند دقیقه بلند شد که برود.
-عه کجا می ری؟
-سفارشت رو انجام دادم دیگه، برم که کلی کار دارم باید چندتا نقشه ست تحویل بدم.
-باشه ممنون فقط یک لحظه بیا تو سالن کارت دارم.
با عذر خواهی از مقابل دختر برخواست.
آنتونی دست درجیب مقابلش ایستاد
-جانم بگو؟
-این دختره کیه؟ مورد اعتماده؟
-آره مطمن باش، من عشقم رو هرجایی نمی برم.
هم به تو اعتماد داشتم هم اون رو می شناسم.
-اوه پس قضیه عشقیه؟ توام دیدی ما شکست خورده، گفتی این بخار نداره ببرمش این جا امنه؟
صدای خنده ی آنتونی بلند شد.
-ازدست تو
دستی تکان داد و به سمت در رفت
- برم که دیرشد هواش رو داشته باش فعلا.
رادوین وارد اتاق شد و مقابل دخترک ریز نقش نشست.
حین حرف زدن چشمش ناخود آگاه روی جز به جز صورت دختر می چرخید، از نظرش گذشت انتخاب آنتونی عالی ست.
دختری ریز نقش با صورتی استخوانی، لب های کوچک، چشمان قهوه ای روشن، پوست سفید و لپای سرخش که نشانه استرس و ترسش بود.
تلفنش زنگ خورد مادرش بود. لبخندی روی لبش نشست و با عذر خواهی جواب داد.
-سلام مامان جان خوبید؟
صدای مادرش ضعیف و خش دار به گوشش رسید.
-خوبم پسرم توخوبی؟ غربت سختت نیست؟
صدای آرام گریه مادرش را میان خش خش تلفن شنید.
-خوبم مامان همه چیز خوبه، قربونت بشم چرا گریه می کنی آخه؟
-مادر نیستی که حالم رو بفهمی.
-انشاالله مادر می شم می فهمم
صدای خنده ی رها از آن طرف بلند شد.
-سربه سرم می ذاری مامان جان؟
-آخه خودتون می گید مادر نیستم، منم گفتم انشاالله مادر می شم.
-ازدست تو برو به کارت برس مامان جان مواظب خودتم باش.
کشور غریب حواست باشه مادر دخترا زیر پات نشینن.
رادوین تلخ و زهر دار خندید، کسی از دلش خبر نداشت که غوغا بود.
-الهی دورت بگردم من، چشم حواسم هست.
برو این قدر نگرانم نباش سلام برسون به بابا، اون رها جقله رم ببوسش بهش بگو دورادور حواسم بهش هستا حواسش رو جمع کنه.
دوباره صحبتش را با دختر مقابلش از سرگرفت.
- خب این جا کار سختی ندارید، فقط لیست داروها که می رسه چک کنید کم و کسری اگه داره بهم اطلاع بدید، قرارداد ها وجلسه ها رو واسم هماهنگ کنید همین.
-بله می تونم از پسش بربیام.
-پس لطف کنید این فرم رو پرکنید تا همکاریمون رو باهم شروع کنیم.
دخترک فرم پرشده را مقابل رادوین گرفت.
-خب خانوم ماریا هانری شما از امروز همکار بنده هستید، می تونید همین الان کارتون رو شروع کنید.
یا بزارید برای فردا...
ماریا لبخند نیم بندی زد و دستی به موهایش کشید.
-همین امروز کارم رو شروع می کنم.
ماریا که از اتاقش بیرون رفت خودش هم سرگرم کارهایش شد تمام سعی اش فکرنکردن به گذشته بود.
سیگاری روشن کرد تا کم تر درگیر اتفاقات گذشته اش شود.
باصدای قدم هایی پشت در اتاقش نگاه از پنجره گرفت.
در با زدن تقه ای باز شد و قامت محمد بین چهارچوب در قرار گرفت.
-سلام بر جناب مهندس اولین روز کاری تون رو به صورت کاملا جدی به همراه منشی خوشگل تبریک میگم..
-باز تو نرسیده شروع کردی، منشی خوشگل چه صیغه ای؟
محمد چشمانش را گرد کرد.
-د بیا نرسیده صغیه شم کردی؟
اینبار رادوین خودکار روی میز را به سمتش پرتاب کرد.
-محمد یک کلمه دیگه چرت و چرت بگی از همین پنجره پرتت می کنم بیرون.
به دختره نگاه چپ نمی کنی، والا آنتونی چشات رو در میاره.
محمد خودکار را در هوا گرفت و با پشتش موهایش را خاراند.
-ای جون این آنتونی ام بلده ها، فکر کردم بخار مخار نداشته باشه، انگار فقط تو بی بخاری.
کم کم دارم به مرد بودنت شک می کنم، ببینم نکنه مرد نیستی؟
رادوین این بار نتوانست خودش را جدی و اخمو نگه دارد و با صدای بلند خندید.
-خدا خفه ات کنه که آدم نمی شی، از دست شهرام فرار کردم گیر یکی دیگه افتادم.
خدایا گناه من چیه دوتا بی حیای بی شرم افتادن وسط زندگیم.
محمد مصلحتی لبش را به دندان گرفت و تسبیحی خیالی بین انگشتانش چرخاند.
-استغفرالله پسرم، این حرف ها چیه، من چه پیشنهاد بی شرمانه ای دادم؟
-هیچی حاج آقا اشتباه از بنده بود حالا امرتون رو بفرمایید؟
-اون قدر موعظه می کنی حرفم رو فراموش کردم.
خواستم بگم با آنتونی و آنجلا قراره طبیعت گردی داریم توام هستی؟
از پشت میز بلند شد و به سمت پروندهای داخل قفسه رفت.
-نه خوش بگذره، امروز جلسه دارم، جای منم خالی کنید.
-ببند بریم بابا جلسه کیلو چنده، بگو طرف فردا بیاد.
-نمی شه محمد، با بدبختی باهاشون هماهنگ کردم کارم طول می کشه شما برید...
***
توی لباس سفید عروس، به دختری خیره بود که نمی دانست چرا این جاست.
بی حرکت به چهره ی آرایش شده و موهای پیچیده شده اش نگاه می کرد.
با تاج روی موهایش شبیه ملکه ها شده بود.
دوری زد و بیشتر در عمق چشمان سیاه خودش، خیره شد.
یک لحظه در قاب آینه تصویری از چشمان عسلی دید.
لرزه ای به جانش افتاد و دستش را روی آینه گذاشت.
هرچه بیشتر فکر می کرد به هیچ نتیجه ای نمی رسید.
دکترش گفته بود نباید زیاد روی مغزش فشار بیاورد، والا سردرد های وحشتناکی می گیرد.
دوباره به آینه ی سالن آرایشگاه خیره شد.
قامت سپهر را پشت سرش دید، اخم هایش را توی هم کشیده بود.
کت وشلوار شیری رنگی بر تن داشت.
بدون نگاه خاصی دست آنلی را گرفت.
-اگه از آینه دل کند می شی، بریم آتلیه کلی وقت می بره باید زود تر برسیم باغ.
توی ماشین کنار سپهر که قرار گرفت، بی خودی دلش گرفت.
برای آناهید و مادرش که با چشمان اشکی مقابل سالن ایستاده بودند دستی تکان داد.
دوباره از آینه ی آفتاب گیر ماشین به صورت خودش زل زد.
خنده دار بود که دنبال همان جفت چشم عسلی می گشت.
-به نظرت اگه لنز عسلی می گذاشت بیشتر بهم نمی اومد؟
سپهر لبخندی زد، وقتی یاد چشمان عسلی رادوین افتاد محکم روی دنده ماشین کوبید.
-نه همین رنگ چشمای خودت قشنگه، تا شب قراره به چشم عسلی فکر کنی؟
چه قدر شما خانوما بیکارید، اون همه مالیدن به سر و صورتت هنوز دنبال عیب و ایرادی؟
آنلی بغ کرده شنلش را روی صورتش کشید.
-هر چی می گم بی خودی سر وصدا کن.
زشت شدم بگو زشت شدی دیگه چرا به در می گی دیوار بشنوه، یعنی چی می گی این همه بهت چیزی مالیدن؟ هنوز دنبال ایرادی از نظر خودم بدون اینا هم خوشگلم.
سپهر خندید، خنده ای که بیشتر شبیه به پوزخند بود.
-بر منکرش لعنت، مگه من گفتم زشتی؟ هرچی باشه الان زنمی باید ازت تعریف کنم دیگه!
-زبونت فقط مثل نیش ماره، دیگه نمی خوام باهام حرف بزنی اه.
ناخن های لاک زده اش را کف دستش فرو کرد و دیگری سعی کرد با سپهر هم کلام نشود.
تا وقتی که کار هایشان در آتلیه تمام شود، یک کلمه هم با سپهر حرف نزد هیچ توجهی به بگو و بخندش با فیلم بردار هم نکرد.
می دانست برای در آوردن حرصش این گونه رفتار می کند.
وارد مجلس که شدن به لطف رسم و رسومات خانوادگی و تعصبات پدرش زنانه و مردانه جدا برگزار می شد.
آنلی تنها وارد مجلس شد و تا وسط های مجلس کنار مهمانان خندید و خوش گذراند.
سپهر هم به جمع زنانه اضافه شد.
بعد از اجرای دستورات فیلم بردار که حسابی با سپهر جیک تو جیک شده بود.
رقص دو نفره و رقص با مهمانان را انجام دادند، آنلی فقط نگاهش روی چشمان سرکش و هیز سپهر می چرخید.
تمام زنان را از نظر می گذراند و چند باری به فیلم بردار چشمک می زد.
آنلى آن قدر از حرصش انگشتان پایش را داخل کفش فشار داد که احساس می کرد ناخن انگشتش شکست!
بعد از چند دور رقص روی جایگاه عروس و داماد قرار گرفتند.
-چرا این قدر حواست به همه جا هست، می خوای با فیلم بردار برید اتاق عقد خالیه تنها باشید؟
سپهر بی خیال با دستمال کاغذی عرق روی پیشانی اش را گرفت.
-چی می گی واسه خودت، چرا تهمت بی خود می زنی، خسته ام مهسا حوصله ندارم.
تا آخر شب سعی کرد اصلا با سپهر دهن به دهن نشود، دلش نمی خواست خاطره ی شب عروسی اش فقط دعوا و بحث باشد.
از مهمانان که خداحافظی کردند وارد خانه ی همیشگی اش شد...
خانه ای که تصور می کرد، شاید عشق جریان داشته باشد.
پاهایش آن قدر که رقصیده بود، از شدت درد زق زق می کرد.
خسته و بی حال خودش را روی تخت اتاق انداخت.
پیچ و تاب موهایش را به سختی باز کرد، بند های کنار لباسش را یکی یکی کشید.
در اتاق را از داخل قفل کرد و بدن خسته اش را به وان آب گرم سپرد.
لحظه ای چشمانش را بست...
خستگی به شدت بدنش را بی حال کرده بود.
پاهایش را آرام تکان داد، حاله ای مانند خواب، از مقابل چشمانش گذشت.
در قاب آینه ی تمام قد حمام، دوباره جفت چشم عسلی ای را دید که دنبال هم دویدند.
لحظه ای پاهایشان را داخل آبی قرار دادند.
حالش از این همه خاطرات تکه تکه بهم می خورد.
ذهن و جسمش به حدی خسته بود که نمی توانست تمرکز کند.
سریع از وان آب خارج شد حوله اش را دورش پیچید.
سپهر محکم به در اتاق کوبید، آنا ترسیده قفل در را چرخاند.
-چه خبرته، حمام بودم
سپهر اخم هایش را در هم کشید، کروات و کتش را در آورد، دو دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد و خودش را روی تخت انداخت.
-سر و صدا نکن مهسا خوابم می آد، خسته ام.
آنلی سریع لباس هایش را پوشید و گوشه ی تخت خزید، در سرش کلی فکر های دخترانه بود.
همین که سپهر پشتش را به او کرد و خوابید، تمام ترس و استرس و ذوقش پرید.
پتو را تا گلویش بالا کشید و از خستگی به خواب عمقی فرو رفت.
یکماهی از زندگی مشترکش می گذشت، در این یک ماه سپهر یک بار هم محبت آمیز نگاهش نکرده بود.
حتی جای خوابش را جدا کرده بود و اتاق مهمان می خوابید.
ذهنش کشش دعوا و بحث نداشت.
موهایش را یک طرفه شانه زد و روی تخت دراز کشید.
چشمش گرم نشده بود که داغی دستی را روی شکمش حس کرد، سریع از جایش پرید.
چشمان سپهر بین تاریک و روشن اتاق خمار بود.
-نترس...منم غریبه نیست.
صدای کش دارش حال آنلی را بهم زد، خودش را روی تخت جمع کرد.
-برو بیرون سپهر، حالت خوب نیست اذیتم نکن.
سپهر بی توجه به حرفش تى شرتش را از تنش در آورد.
-تا الان نفهمیدی وقتی چیزی بخوام باید اجرا بشه، دفعه آخرت باشه برام تعيين تکليف مى کنى ؛ این بار کوتاه نمی آم...
صبح با حس درد شدید روی دستش از خواب پرید، سر سپهر روی دستش افتاده بود و رگ هایش خشک شده بود.
به سختی خودش را از سپهر جدا کرد، با مرور اتفاقات دیشب هق بی صدایی زد و وارد حمام شد.
حالش از هرچه هم آغوشی بود بهم خورد، آغوش سپهر هیچ لطافت و آرامشی برایش نداشت.
دستش هنوز گز گز مى کرد و بى حس بود.
سریع خودش را شست، لباس هایش را پوشید حالش به شدت بد بود.
حس می کرد گرگ گرسنه ای به تنش چنگ زده.
لیوان شیر گرم را مزه مزه کرد.
نا خود آگاه خودش را روی صندلی جمع کرد، حس کرد در فضایی نموری و تاریکی قرار دارد، انگار این اتفاق یک بار دیگر در فضای خفه ای اتفاق افتاده بود.
سرش داشت منفجر می شد، لیوان شیرش را سر کشید و مسکنی خورد روی کاناپه دراز کشید تا شاید فکرهای مسخره ی ذهنش آرام شود.
یک ساعت خواب کمی حالش را بهتر کرد، سپهر با حوله حمامش روی سراميک های پذیرایی ایستاده بود.
-چه قدر می خوابی، دیشب خیلی بهت خوش گذشته؟
پاشو ناهار درست کن شکمم سوراخ شد از گشنگی.
آنلی روی مبل چرخید و با شنیدن صدای سپهر سر جایش نشست، عصبی و ناراحت بدون توجه به سپهر وارد اتاقش شد و لباس هایش را پوشید.
-کجا شال و کلاه کردی، نفهمیدی گفتم ناهار درست کن؟
-مگه من کلفت خونه ام، بعد از یک ماه زندگی مثلا مشترک.
دیشب عین وحشی ها افتادی به جونم حالا طلبکارم هستی، می رم خونه مامانم شب برمی گردم.
در را محکم روی هم کوبید اما هنوز دستش روی دکمه ی آسانسور نرسیده بود که موهایش از روی چادر به شدت کشیده شد.
نتوانست تعادلش را حفظ کند محکم به سپهر خورد.
-واسه من پرو بازی در می آری، یه شب بهت رو دادم پرو شدی.
گم شو تو خونه تا نگفتم حق نداری پات رو بیرون بذاری.
آنا با نفرت صورتش را برگرداند.
-چی کارت کردم چرا این جوری رفتار می کنی؟
سپهر بی خیال در را قفل زد.
-دلم نمی خواد بزارم بری بیرون، برو ناهار درست کن زود.
آنا اشک های سمجش را از روی گونه اش پاک کرد، چادر و مانتو اش را روی صندلی انداخت و به اتاقش پناه برد.
نیم ساعتی که گریه کرد کمی بهتر شد.
در به شدت باز شد و سپهر مثل شیر زخمی مقابلش بود.
-مگه نگفتم ناهار درست کن، چرا آبغوره می گیری، گم شو کاری که گفتم رو بکن.
موهای بلند آنلی را محکم دور دستش تاب داد و از روی تخت بلندش کرد.
-تا دو ساعت دیگه غذا حاضر باشه فهمیدی یا نه؟
آنا ترسیده هق کوتاهی زد و به آشپزخانه دوید، پوست سرش از شدت کشیدن موهایش می سوخت.
تند تند مشغول پختن ماکارانی شد.
آخرهای دم کشیدن غذا صدای نحس سپهر را شنید.
سر تا پایش را با نفرت نگاه کرد، تی شرت جذب و کت تکی پوشیده بود بوی عطرش تمام آشپزخانه را پر کرد.
- می رم بیرون حق نداری به جایی زنگ بزنی یا بری بيرون فهمیدی؟
سری تکان داد و حرفی نزد تا شب توی خانه دور خودش چرخید اما خبری از سپهر نبود...
ماکارانی هایش را دو سه بار گرم کرده بود و سرد شده بود.
تمام خانه را صد بار تمیز کرده بود اما خبری از سپهر نبود.
ساعت از یک شب گذشته بود که صدای چرخیدن کلید داخل قفل را شنید.
خودش را توی اتاقش به خواب زد تا باز سپهر به پر و پایش نپیچید، شانسش گرفت سپهر مستقیم به سمت اتاق خودش رفت.
تا صبح را بدون استرس خوابید...
با باز شدن در اتاق به شدت از جایش پرید، سپهر بود که طبق معمول آرامشش را سلب کرده بود.
-لباس کثیف دارم، بشور اتو کن.
شب شام خونتون دعوتیم حاضر باش میام دنبالت، فقط وای به حالت بخوای از اتفاقات این یک ماه چیزی بهشون بگی.
آنا فقط نگاهش کرد، تا شنیدن صدای در سالن از جایش تکان نخورد.
گویی قفل محکمی به پاهایش زده بودند، بعد از رفتن سپهر لباس ها را داخل لباس شویی چید.
آخرین لباس را که برداشت دستش دور یقه لباس خشک شد!
رد رژ سرخی روی سر شانه و یقه اش خود نمایی می کرد.
این تی شرت دیروز تن سپهر بود...
اما رد رژ روی لباس کار خودش نبود، مطمن بود...هیچ وقت در این مدت نزدیکش نشده بود که لباسش رژی شود.
بغضش را قورت داد و لباس را درون لباس شویی پرت کرد.
با حرص در لباس شویی را کوبید و زل زد به لباس هایی که در پیچ و تاب آب و مایع دور خودشان می چرخیدند تا تمیز شوند، کاش راهی برای تمیز کردن روح کثیف مردش پیدا می کرد.
هفته ها ذهنش درگیر رد رژی بود که حتی با شستن هم پاک نشده بود.
سپهر حتی دیگر اجازه نداده بود پیش مشاور و روانکاوش برود، دکتری که قول داده بود با تمرین و تمرکز روی ذهنش تمام خاطراتش بر می گردد.
روی تختش نشسته بود و چشمش روی دو خط مثبت بی بی چک خشک شده بود.
ثمره ی یک شب هم آغوشی اجباری اش داخل بطنش شکل گرفته بود.
با عصبانیت بی بی چک را روی زمین پرت کرد و مشتی آرام به شکمش زد.
-تو از کجا پیدات شد وسط این همه آشوب و درگیری. مگه توی این جهنم کسی واست کارت دعوت فرستاده، این جا هیچ کس منتظرت نیست چرا می خوایی به بدبختی هام اضافه شی چرا...
برس روی میز را محکم به آینه اتاقش کوبید و خودش را داخل تیکه های شکسته آینه هزار تیکه دید.
مهمان نا خوانده بدجور اعصابش را خراب کرد بود.
سپهر بر عکس تمام روز هایی که صبح تا آخر شب به خانه نمی آمد، وارد خانه شد.
آنا از بد شانسی اش زبانش را گاز گرفت و دوباره خودش را فحش داد، صدای سپهر را از وسط سالن می شنید که به نام می خواندش.
بی بی چک را سریع داخل سطل آشغال انداخت دستش به دستگیره نرسیده بود که در اتاقش باز شد.
-چرا جواب نمیدی، کر شدی؟
جوابی که نشنید دوباره داد زد
-با توام زبونت لال شده مگه، چرا آینه رو شکوندی؟
فقط وحشی بازیت کم بود.
-به تو ربطی نداره آینه ی اتاق خودمه دلم خواست بشکنمش، چیه نرسیدی داد و هوار راه انداختی اصلا این موقع خونه چی کار داری؟
همیشه که وقتت پره با همونایی که واست روی یقه لباست یادگاری می زارن.
-زبونت باز شده، گنده تر از خودت حرف می زنی.
آنلی ترسیده بود، اما دلش می خواست دق و دلی اش را سر سپهر خالی کند.
کسی که مطمئن بود عامل تمام بدبختی هایش است.
-بسه هر چی سکوت کردم، چرا دست از سرم بر نمیداری تو که چشم دیدن منم نداری؛ خدا لعنتت کنه که به خاک سیاه نشوندیم.
خدا الهی سر عزیزات بیاره.
سپهر نفهمید چه طور آنلی را هول داد، با لگد و مشت به جان بدن نحیفش افتاد.
-صدات رو ببر، این قدر گستاخ نباش دختره ی چشم سفید آبرو بابات رو خریدم اومدم لکه ننگش رو گرفتم. بعد واس بلبلی می کنی؟
آن قدر مشت و لگد نثار سر و صورت، کمر و شکمش کرد که خسته شد.
با حس بی حال شدن آنا دست از سرش برداشت و به اتاقش رفت.
مواد لعنتی اش دیر شده بود که دوباره روانی شده بود.
در اتاقش را قفل کرد، سرنگ را وارد رگش کرد...
بی حال روی تخت افتاد و نفهمید کی به خواب عمیقی فرو رفت.
آنلی بدن نحیف و دردناکش را روی سرامیک های سرد اتاق کشید، تمام تنش درد می کرد.
به سختی روی تخت دراز کشید، آن قدر اشک ریخت تا خوابش برد.
با حس درد شدید زیر شکمش به سختی روی تخت نشست، نمی دانست به حال بدش بخندد یا گریه کند؟
خودش هم حس کرده بود درد شکمش چه علتی دارد.
لبش را محکم دندان گرفت، آن قدر شدید تا شوری خون را داخل دهانش حس کرد.
به سختی دستش را حائل دیوار کرد و به سمت حمام رفت.
وان آب را پر کرد و داخلش دراز کشید.
به سختی دستان دردناک و زخمی اش را به کاشی های آبی رنگ حمام گرفت.
همین که از داخل وان بیرون آمد، لکه های قرمز رنگ خون روی کاشی های کف حمام، بیشتر بدنش را سست کرد.
حوله را دور تنش پیچید.
هنوز پایش را از حمام بیرون نگذاشته بود که با حس سرگیجه شدید روی زمین افتاد.
هر چه قدر تلاش کرد نتوانست جسم بی جانش را حرکت دهد، چشمانش روی هم افتاد و فضای اطرافش را دیگر حس نکرد.
در دلش آرزو کرد کاش بمیرد، کاش دیگر چشمانش را باز نکند...
قطرات سرم آرام وارد رگش می شد، سقف اتاق را تار می دید.
دستش را به سختی تکان داد، آخ آرامی زیر لب گفت.
مادرش را دید که آرام اشک هایش را پاک می کند.
-چی شده مامان، چرا داری گریه می کنی؟
مادرش انگشتان ظریف دخترکش را در دست گرفت، سرمای انگشتانش تنش را لرزاند.
-هیچی مامان جان، خوبی درد نداری فدات بشم؟
سپهر گفت افتادی زمین کنار صورتتم کبوده، چرا مواظب خودت نیستی آخه؟
آنلی چشمان بی فروقش را روی هم گذاشت، خودش می دانشت چه خبر شده.
-بچه سقط شد، درسته؟
-غصه نخوری مامان جان، دوباره حامله می شی.
هنوز اول زندگیتونه قسمت نبوده مامان جان.
در دلش با حرف های مادرش خندید، هیچ کس نمی دانست تا چه قدر از سقط بچه خوشحال بود.
بچه ای که پدری منتظرش نبود، کسی برای آمدنش لحظه شماری نمی کرد همان بهتر که در نطفه خفه شد.
سپهر وارد اتاقش شد و دارو هایش را روی میز گذاشت.
-عزیزم بهتری، من که نصف عمرم شدم چی شدی یهو آخه؟
آنا از طرز حرف زدن سپهر چندشش شد، بدون در نظر گرفتن حضور مادرش، ملحفه را روی صورتش کشید.
-برو بیرون سپهر الآن اصلا ظرفیت تحمل کردن تو رو ندارم، فقط برو بیرون...
سپهر عصبی نفس عمیقی کشید و بدون حرف اضافه از اتاق بیرون رفت.
-مادر جان، شما دوتا که هنوز باهم خروس جنگی اید کی قراره سرتون به سنگ بخوره؟
آنلى از حرف مادرش جا خورد، از وقتی به هوش آمده بود یادش نمی آمد از دعوا و بحث های بین شان حرفی زده باشد.
-مامان کدوم خروس جنگی، مگه قبل تصادفمم ما همش بحث داشتیم.
الان فقط یکم ازش دلخورم همین...
مادرش از حرفی که از دهانش در رفته بود، دستپاچه شد.
-نه مادر جان، یکم بحث ساده داشتید؛ ذهنت رو بی خودی درگیر نکن فعلا به سلامتیت فکر کن.
کلی باید تقویتت کنم، به خاطر سقط و کورتاژ کلی خون ازت رفته.
سه هفته ای بعد از این ماجرا به بهانه ی حال بدش خانه ی مادرش ماند، اعصابش حسابی از نبودن سپهر راحت بود.
هر چند پدرش غر می زد که زن باید سر زندگی اش باشد.
بالاخره بعد از سه هفته رضایت داد به خانه برگردد.
به خودش قول داده بود اگر باز هم از سپهر بد رفتاری ببیند حتما پدرش را در جریان قرار دهد.
***
رو به روی آینه ی کوچک اتاق ته ریشی که جدیدا عضو دائمی صورتش شده بود را نگاه کرد، پیراهن سیاهی که به خودش قول داده بود هیچ وقت درش نیاورد را از روی صندلی برداشت و پوشید.
-محمد پاشو، ظهر شد تو مگه با آقای راجین قرار نداشتی؟
محمد روی تخت قلطی زد و چشمانش را نیمه باز کرد.
-چی می گی تو، خوابم می آد بابا دیشب فوتبال بود دیر خوابیدم.
-به من ربطی نداره، جواب آقای راجین رو خودت می دی، منم که منشی گرفتم می مونی بیکار بدبخت کارتون خواب.
-اوو چه خبره تا چند سال آینده مو پیش بینی کردی، الان بیدار می شم تو برو به کارت برس ماریا جونم سلام برسون.
رادوین بالش گوشه ی تختش را به سمت محمد پرت کرد.
-پاشو جرات داری جلو آنتونی این جوری بگو ماریا جون.
-کی جرات داره با اون قول بیابونی بگیره، وای خفه شو خواب از سرم پرید برو دیگه اه.
-آنجلا و آنتونی شب میان این جا، خواهش می کنم وقتى بيدار شدى خونه رو منفجر نکنی؛ من رفتم بای...
مجبور بود زندگی روتین را ظاهرا شاد بسازد، اطرافیانش همیشه او را محکم دیده بودند.
حالا وقت جا زدن نبود، نقاب بی خیالی باید تا ابد مقابل دیگران روی صورتش باشد.
(دوسال بعد)
گوشه ی اتاق کز کرده بود، تمام بدنش از آن چه به یاد آورده بود می لرزید.
هنوز هم باورش نمی شد چه طور توانسته بودند، یک مشت دروغ تحویلش دهند و ساکتش کنند.
به گوشه ای زل زده بود و حرف نمی زد.
مادرش گاهی سمتش نگاهی می انداخت و صدایش می زد اما حتی دلش نمی خواست با او هم کلام شود، دوسال دروغ؟ فقط برای آبرویشان؟ دلگیر بود از همه، حتی از همان عشقی که فقط رنگ چشمانش یادش بود، ولی می دانست که حقیقت دارد؛ او هم سراغش نیامده بود، حقیقت را برایش بازگو نکرده بود.
موبایل سپهر را چند بار گرفت، اما جواب نمی داد.
می خواست تمام دق و دلی اش را سر او خالی کند.
اویی نامردی که با دروغ دلش را به بازی گرفت، اویی که حتی عاشقش هم نبود.
با تماسی که امروز صبح روی پیغام گیر موبایلش شنید مطمئن شد که سپهر هم دروغ های زیادی را تحویلش داده.
هنوز هم صدای دختری که پشت تلفن برای سپهر پیغام گذاشته بود توی سرش اکو می شد.
(سپهر عزیزم کجایی؟ دو روزه نیومدی پیشم، دلم واست تنگ شده از اون زن افریطه ات دل بکن بیا دیگه)
واقعا افریطه بود؟ مگر چه کار کرده بود؟ جای چه کسی را تنگ کرده بود در این دنیای پر از سیاهی.
اشک هایش بی صدا روی گونه هایش می چکید، آناهید گوشه ای نشسته بود.
اوهم برای حال خواهرش اشک می ریخت.
مادرش با حاجی تماس گرفته بود.
خودش را برای حرف زدن با پدرش حاضر کرده بود.
پدرش که وارد شد آناهید ترسیده کنار آنلی نشست.
-مهسا چه خبرته؟ مادرت چی می گه؟
آنلی عصبی کمی تن صدایش را بالا برد.
-هه...مهسا! واقعا اسمم مهسا ست؟ دروغ تا کی؟ تا کی می خواستید مخفی کنید؟ یعنی فکر نمی کردید یک روز همه چیز یادم بیاد؟ چرا این کار رو باهام کردید؟ من که همون زمانم به سازتون رقصیدم و زن اون پست فطرت شدم دیگه دروغتون واسه چی بود؟
اشک هایش پشت هم صورتش را خیس کرده بود.
-درباره شوهرت درست حرف بزن.
آنلى این بار با صدای بلند هق زد و مشتش را به دیوار کوبید.
-شوهر؟ اسم اون خیانت کار نامرد شوهرنیست، اون عوضی...
حاجی با صدای بلند اسمش را داد زد.
-مهسا بس کن گفتم
داد کشید دیگر دست خودش نبود بس بود هر چقد دختر مظلوم و ساکت مانده بود.
-دیگه این اسم مسخره رو صدا نزنید، دیگه بسه این قدر دروغ بهم بافتید، کافی نبود؟
چرا هویتم رو ازم گرفتید؟چرا؟
غرورم رو گرفتید، عشقم رو گرفتید، بس نبود دلتون خنک نشد؟
با بی هویت کردنم چی گیرتون اومد؟
حاجی اخم هایش را در هم کشید، تسبیح شاه مقصود و کتش را هم زمان در آورد.
-بس کن دیگه، ماهر کاری کردیم واسه خودت بوده، برای این که اون مرتیکه دیگه سراغت نیاد.
-اون اگه عوضی بود پیدام می کرد و می اومد، ولی نامرد و عوضی سپهره که امروز زن دیگه ش، شایدم دوست دخترش بهش زنگ زده واسش پیغام گذاشته.
لبش کش آمد و خنده ای تمسخر آمیز سر داد.
کلاهت رو بذار بالاتر حاجی، دامادت یک نامرد خیانت کار بیشتر نیست.
-ما هر کاری کردیم واسه خودت بوده، واسه حال و روحیه خودت، می خواستی حقیقت رو بدونی که چی بشه؟
دستش را مقابل صورت پدرش نگه داشت.
-هیچی نگید دیگه بابا، بس کنید خواهش می کنم به اون سپهرم بگید دیگه نمی خوام ببینمش.
به سمت اتاق مجردی اش پا تند کرد و با گریه پشت دراتاقش نشست، چشم هایش را روی هم گذاشت و تصویر چشمان رادوین پشت پلکهایش نقش بست.
چشمان مهربانش!
چطور توانسته بود این دوسال آن چشم هایی منبع آرامش را از خاطر ببرد.
اصلا کجابود؟ حالش خوب بود؟
حاجی روی مبل نشست و دستش را روی قلبش مشت کرد.
فکرش را هم نمی کرد روزی آنلی حافظه اش برگردد و این گونه مقابلش قد علم کند.
حاج خانوم تند تند لیوان آب قند را بهم می زد و سعی داشت به خورد همسرش بدهد.
-حاجی بسه دیگه من که از همون اول گفتم دروغ نگیم، خودتون این جوری خواستید.
خودتون این کار رو کردید، حالا هم چیزی عوض نشده، چند روز قهر می کنه بعد فراموشش می شه.
حاجی بدون توجه به حرف های همسرش روی مبل دراز کشید.
-سپهر قرار بود امروز سفارش جواهرات رو تحویل بگیره، اگر زنگ زد بگو ببره مغازه من عصر می رم خودم.
قرصش را بعد از آب قندش خورد و روی کاناپه دراز کشید، کاری که هیچ وقت نکرده بود آن قدر قلبش در سینه اش تنگی می کرد که نمی توانست قدمی بردارد.
دردلش رخت چرک چنگ می زدند، انگار دلش گواه بدترین ها را می داد صدایی از درون داد میزد که این تازه شروع ماجراست.
آخر شب بود و هنوز هم خبری از سپهر نشده بود.
تازه حال حاجی رو به راه شده بود.
-این سپهرکجاست، نمی خواد بیاد دست زنشو بگیره ببره خونه ش؟
مادرش آرام جوری که آنلی صدایش را نشوند جواب داد.
-امشب نیاد بهتره، نمی دونم چه کاری کرده مهسا از دستش عصبی بود.
-دیگه نیاز نیست مهسا صداش کنیم همون آنلی صداش کن حاج خانوم، بزار یکم آروم بشه با تکرار این اسم فقط عصبی ترش می کنیم.
بی زحمت اون قرآن منو بیارید جزء امروزم رو نخوندم.
-نمازتونم مونده حاج آقا حالتون خراب بود بیدارتون نکردم.
حاجی دستش را به پیشانی اش کوبید.
-ای وای...این دختر هوش و حواس نمی ذاره واسم، خدایا توبه نمازم امروز به خاطر این دختر دیر شد.
خانوم اون سجاده منو بیارید حال این که برم تو اتاق رو ندارم.
تازه نمازش تمام شده بود آنلی هنوز از اتاق درنیامده بود، هرچقد هم صدایش می زدند جوابی نمی داد.
-خانوم ببین اون دختر چیکار می کنه تو اون اتاق؟ بگو بیاد به شوهرش زنگ بزنه بپرسه کجاست.
-چشم شما استراحت کن، من با آنلی حرف می زنم.
مادرش بدون معطلی وارد اتاق آنا شد.
-پدرت داره صدات می زنه، نمی خوای جواب بدی؟
آنلی بی حوصله گوشه ی تخت کز کرده بود.
-چی کارم داره دیگه بس نیست، این همه مدت هر کاری خواست کرد؟
-درباره ی پدرت درست حرف بزن آنلی، اون صلاحت رو می خواست چرا نمی خوای بفهمی؟
آنلی پوزخند صدا داری زد.
-چه عجب بعد از دوسال تو دهنتون چرخید بگید آنلی، کدوم صلاح مادر من اصلا شما خبر داری من دو سال تو خونه ی اون روانی چی کشیدم؟
مادرش به سمت آنا رفت و دستش را گرفت.
-دخترم پاشو بیا بیرون، با پدرت حرف بزن قلبش از ظهر درد می کنه.
اونم پدره نگرانته چپیدی توی این اتاق چی بشه.
با کلی اصرار مادرش بالاخره از اتاقش بیرون آمد و مستقیم به سمت آشپزخانه رفت،آبی به صورتش زد.
-دخترم زنگ بزن ببین شوهرت کجاست، خوبیت نداره از حال شوهرت بی خبر باشی.
شوهر کدام شوهر؟ شوهری که توی این دوسال حتی به تعداد انگشتان دستش هم سمتش نیامده بود، شوهری که هر روز و هر روز ساز ناسازگاری می زد.
به سختی جواب پدرش را داد:
-خودتون زنگ بزنید من باهاش کاری ندارم.
-نشد دیگه دختر، بذار شوهرت بیاد بعدا گلگی هاتو بکن نازتو بخره.
الان این وقت شب زنگ بزن ببین کجاست؟
آنلی بدون حرف به سمت اتاقش رفت.
بهتر بود هم کلام نشود با پدری که تازه به خاطر آورده بود چه ها درحقش کرده.
چه روزی بود امروز، بعد از شنیدن آن صدای پیغام گیر و شوکی که ازحرف های آن زن وارد شد.
باعث شد تمام اتفاقات این چند سال، ازکودکی اش تا حال از مقابل چشمانش عبور کند.
هنوزم هم خیلی چیزها برایش گنگ بو،د فقط صاحب آن چشم هایی که درخواب می دید را شناخته بود، فهمیده بود رادوینی بوده که دلش را در گرو او داشت اما نمی داست الآن کجاست؟
از همان اول هم نسبت به وجود سپهر حس خوبی نداشت، نتوانسته بود حرفای سپهر را که می گفت با عشق ازدواج کردند باور کند.
بعد از ازدواج و سردی رفتار سپهر مطمئن شد که تمام حرفای او دروغی بیش نبود.
چشمانش را روی هم گذاشت، دوباره و صد باره تصویر چشمان عسلی رادوین درپشت پلک هایش نقش بست.
باآن موهای لخت خرمایی رنگش ،صورت خوش تراش و کشیده اش، لبان قلوه ای و مردانه اش، ازهمه مهم تر لبخند گرم و مهربانش که دلش را می لرزاند.
صدایش هنوز هم درخاطرش نبود. فقط تنها در دور ترین قسمت ذهنش صدای که نام آنلی را با آهنگ زیبایی تلفظ می کرد یادش بود.
اشک هایش صورتش را خیس کرده بود.
تمام فکرش رادوین بود در این دوسال چه بر عزیزترینش گذشته بود؟ چرا دنبالش نگشته بود؟
آناهید آرام در اتاقش را زد و وارد شد.
به خواهرش نگاه کرد آناهید دوازده ساله ای که غم خوار خواهرش شده بود، با این سن کم درکش از تمام اعضای خانه بیشتر بود.
دستانش را برای در آغوش کشیدن خواهرش باز کرد و بی معطلی آناهید در آغوشش جای گرفت.
به یاد کودکی اش که آناهید یکی دو ساله را کنار خودش می خواباند، سرش را روی موهای خواهرش گذاشت و چشمانش را بست.
-آناهید تو مثل بقیه نباش، دوستم داشته باش، تو یکی دیگه بهم دروغ نگو.
-بخدا بابا زورم کرده بود که هیچی بهت نگم والا...
-هیس لازم نیست چیزی رو توضیح بدی، تو اون قدر پاک و کوچیک هستی و قلب صافی داری که نگفته ام میدونم چرا سکوت کرده بودی.
حالا به کمکت نیاز دارم، باید بهم خیلی کمک کنی باشه؟
آناهید چشمان سبز رنگش را که برعکس آنلی از مادربزرگش به ارث برده بود را روی هم گذاشت و محکم گفت:
-چشم.
-بی بلا حالا کنارم می خوابی؟
آناهید بی حرف چشمانش را بست. دو خواهر در آغوش یکدیگر چشم بر این دنیای سیاه بستند و کمی آرامش گرفتند.
حاجی صبح زود عازم رفتن به مغازه بود.
بسم الله زیر لبی گفت و از خانه بیرون رفت.
وارد مغازه که شد سمت گاو صندوق رفت تا جواهرات را داخل ویترین بچیند.
همین که در گاو صندوق را باز کرد تعجب کرد.
جواهرات جدید در گاو صندوق نبود، حتی همان قدیمی هایم نبود.
کف گاو صندوق هیچ جواهری برای چیدن نبود.
سریع کشو ها و طبقه ها را گشت شاید پیداشان کند.
شماره ی سپهر را گرفت خاموش بود.
دلش به شور افتاد
سریع با شاگردش تماس گرفت، معلوم بود خواب است.
-بله حاجی
-کجایی پسر خوابی؟ سپهرکجاست؟
-سراغ دامادتون رو از من می گیرد؟ من که دیروز گفتم امروز یکم دیرتر میام، دیشب مجلس خواهرم بود.
من از دیروز ظهر که مغازه رو تحویل آقا سپهر دادم، رفتم دنبال کارای عروسی، دیگه خبری ندارم ازشون. چی شده مگه؟
حاجی یا ابولفضلی گفت و ادامه داد:
-هیچی نشده زود تر بیا فقط.
سپهر کجا رفته بود، جواهرات جدید داخل صندوق نبود حتی قدیمی هایم نبود.
دلش نمی خواست به چیزی که توی سرش می چرخید فکرکند نه امکان نداشت.
شماره ی خانه ی آنلی را گرفت شاید سپهر خانه بود، اما وقتی تماسش بدون پاسخ ماند حس دلشوره ی بیشتری گریبانش را گرفت.
سراغ دوربین های مغازه رفت و تمام تصاویر دیروز را چک کرد.
بعد از رفتن شاگردش دید که سپهر کشوی مغازه را پایین کشید.
گاو صندوق را باز کرد تمام جواهرات را داخل کیفی ریخت و بعد از مغازه بیرون رفت.
دستش را روی قلبش گذاشت نمی توانست باور کند دامادش چنین کاری کرده باشد، هنوز در ذهنش دنبال بهانه می گشت که او را تبرئه کند.
کاغذی کنار کشوی میز بود با خواندن نوشته قلبش بیشتر درسینه فشرده شد.
(حاجی شاید منو نبخشی اما واسه کارم دلیل داشتم، جمع کردن آبروت و تحمل دخترت به مدت دوسال سر به سر می شه با سرمایه ی این مغازه می دونم اونقدری داری که باچهارتیکه جواهر کمرت نشکنه دنبالم نگرد چون ازایران رفتم پیدام نمی کنی.)
دست حاجی روی قلبش ثابت ماند، بادرد شدیدی چشمانش را بست. شاگردش با عجله و هول به شیشه ی مغازه می کوبید، جسم افتاده حاجی کف مغازه نگرانش کرده بود با هر جان کندنی بود و کمک مغازه داران و قفل ساز درب را باز کردند.
وقتی به حاجی رسید قلبش نمی زد یا ابولفضلی گفت و سریع با اورژانس تماس گرفت.
چشمش به گاو صندوق خالی و نامه ی دست حاجی که افتاد شصتش خبردار شد چه خبر است.
تا اورژانس رسید باکلانتری ام تماس گرفت می ترسید پای خودش را وسط بکشند.
آنلی و مادرش پشت دراتاق منتظر دکتر بودند، علی شاگرد پدرش گفته بود چرا پدرش حالش بد شده سکته قلبی برای بار دوم او را به بیمارستان کشیده بود.
دلش برای خودش می سوخت پا سوز پدرش شد و حالا همان پدر به خاطر تصمیم خودخواهانه اش روی تخت بیمارستان بود، پدرش بود طاقتش نمی آمد او را دراین حال و روز ببیند.
بی قرار و نگران پشت در سی سی یو خدا خدا می کرد پدرش حالش خوب شود.
دکتر که ازا تاق بیرون آمد با پاهای سست به سمتش رفت.
دکتر نگاهی به خانواده ی نگران مقابلش انداخت، چشمانشان داد می زد همگی چشم به دهان دکتر دوخته اند، تا کمی آرام شوند.
-آنالی کیه؟ مریض می خواد ببیندش.
-منم آقای دکتر، حالش چطوره؟ خوب می شه؟
-انشاالله که خوب می شه، زودتر برو ببینش شاید دیر شد.
با گفتن این جمله رفت، آنالی وا ماند از حرف دکتر، شاید دیر شد...
سریع به سمت داخل سی سی یو رفت و کنار پدرش روی صندلی نشست، دست پدرش را که در دست گرفت اشک هایش صورتش را خیس کرد.
-بابا
صدای پدرش ضعیف به گوشش رسید، روی صورت پدرش خم شد تا واضح تر صدایش را بشنود.
-گریه نکن عزیز بابا...
صدای ضعیف و تحلیل رفته ی پدرش اشک هایش را بیشتر کرد.
-منو ببخش بابا جان ببخش... خیلی... در حقت بد کردم.
من... من فکر می کردم... تب تنده... فکر می کردم هوس زود گذره... می ترسیدم اون پسر تا آخرش باهات نمونه... ببخش منو که که...
آنلى نگذاشت حرف پدرش تمام شود.
-بابا تو رو خدا، الان وقت این حرفا نیست، الان فقط باید به سلامتی تون فکر کنید.
-من دیگه از این اتاق بیرون نمی آم بابا جان، فقط بگو می بخشیم؟ بگو که سعی می کنی بعد من خوشبخت بشی؟
قول بده که سپهر رو پیداش کنی و حقتون رو ازش بگیری.
آنلی بی صدا هق زد، عادت کرده بود صدای هقش را کسی نشنود.
-می بخشم بابا، خیلی وقته بخشیدم.
لبخندی روی لب های پدرش نقش بست و بعد هم چشمانش را بست، آنلی به هوای این که پدرش خوابید بلند شد و به سمت در رفت.
صدای ممتد و یکسره ی بوق دستگاه اتاق را برداشت.
هراسان به سمت پدرش چرخید، داد کشید و پرستار را خبر کرد، دکتر و پرستار وارد اتاق شدند و او را بیرون کردند.
با قدم های سست از اتاق بیرون رفت،
مادرش بی قرار پشت در بود.
-چی شد مادر جان؟ بابات حالش خوبه؟
آنلی مانند بچگی خودش را در آغوش مادرش انداخت.
-خوب می شه...باید خوب بشه باید...
دکتر که از اتاق بیرون آمد نفهمید چه طور خودش را به او رساند.
-آقای دکتر چی شد؟ حال پدرم خوبه؟ تو رو خدا آقای دکتر بگید.
-آروم باش دخترم، متاسفم کاری از دستم بر نیومد قلب پدرتون دیگه جوابگوی دستگاه های شوک نشد انگار قلبش دیگه دلش نمی خواست بتپه، تسلیت می گم.
هیچ کدام از حرف های دکتر را نفهمید، جز آخرین جمله اش را که مدام درذهنش اکو می شد
تسلیت می گم...تسلیت می گم...
چقد این جمله برایش دور از باور بود. پدرش، پدری که بعد از دو سال امروز لبخند پدری برلب داشت، پدری که مثل قدیم عاشقانه نگاهش کرده بود.
نمی توانست باور کند یتیم شدن چه قدر برایش غم انگیز بود.
پاهایش شل شد و به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد؛ آناهید برای بی پناه شدن خیلی کوچک بود خواهر دوازده ساله اش چه گناهی کرده بود؟
با داد مادرش به خودش آمد.
-یازهرا...آنلی دکتر دروغ می گه پدرت حالش خوب می شه باید خوب بشه..
لبخند پدرش، چشمان پر از خواهش اش که از دخترش می خواست او را ببخشد هرگز فراموشش نمی شد.
مگر می توانست نبخشد پدری را که از کودکی برایش زحمت کشیده بود؛ پدری که روی دوشش نشسته بود و صدای خنده اش گوش فلک را کرکرده بود.
سرش را به کاشی های بیمارستان تکیه داد، دیگر حتی نمی توانست روی پاهایش بایستد، خودش را باعث و بانی مرگ پدرش می دانست و این عمق فاجعه بود.
بی کس بود و بی کس تر شد.
حالا باید زیر پر و بال مادر و خواهرش را هم می گرفت.
جواب طعنه و نیش زبان فامیل را به خاطر غیب شدن سپهر می داد.
خودش را جمع و جور کرد و کنار مادرش رفت، مادرش بی صدا برای شوهرش عزاداری و گریه می کرد.
-مامان، بابا ازم خواست حقمون رو از سپهر بگیرم پیداش کنم،
کمکم کنید حرفش رو عملی کنم.
-قربونت بشم دخترم تو چه قدر باید بکشی؟ بس نیست مادرجان؟ هنوز دو روزه ازشوک تصادف دوسال پیشت در اومدی.
-من خوبم مامان...تا شما و آناهید رو دارم خوبم.
مامور کلانتری با لباس سبز کم رنگ و پر رنگش مقابلش ایستاد.
-سلام خانوم.... می بخشید می دونم وقت مناسبی نیست با خبر شدم پدرتون متاسفانه فوت شدن، ولی به ما هم حق بدید پرونده باید هر چه سریع تر کامل بشه. می شه ازتون خواهش کنم با من بیایید برای یک سری سوال و جواب درباره همسرتون؟
نگاهی از سر ناچاری به مادرش انداخت و کنار گوشش گفت:
-مامان من باید برم کلانتری شما حالت خوبه؟ برم من؟
-برو مامان جان...به عموت زنگ بزن بیاد، فکرنکنن بابات بی کس و کار بوده.
اشک های دختر بی وقفه روی صورتش روان بود، با دستانی لرزان شماره عمویش را گرفت و منتظر جواب شد.
-به به سلام عموجون خوبی؟ مامان خوبه بابا خوبه؟
-عمو بابا...
دیگر نتوانست ادامه ی جمله اش را بگوید، زبانش نمی چرخید.
-بابات چی شده عمو جان چرا گریه می کنی؟
وقتی جوابی نشنید دوباره بلند تر پرسید:
-چی شده دختر، جون به لبم کردی؟
-بیایید بیمارستان عمو، فقط پیراهن مشکی یادتون نشه...
صدای بلند شدن هق هق گریه اش داخل تلفن با صدای یا ابولفضل گفتن عمویش یکی شد.
تلفن را قطع کرد و دنبال مامور کلانتری از بیمارستان خارج شد.
سوال های بی سر و ته مامور تمامی نداشت.
-خب توی این دوسال رفتار مشکوکی ازهمسرت ندیده بودی؟ حرف از رفتن به کشور خارج نزده بود؟ تومدارک و وسایلش چیزی پیدا نکرده بودی که اسم و رسمی ازکشور دیگه ای باشه؟
آنلی بغضش را قورت داد و به سختی جواب باز پرس را داد.
-نه من و اون هیچ حرفی باهم نداشتیم، یعنی منظورم اینه که درباره مسائل غیر از خونه و خانواده حرفی نمی زدیم، فقط روز قبل این اتفاق یک شماره به موبایلش تماس گرفت و زن بود مخاطبش.
من اتفاقی پیغامش رو شنیدم، انگار با اون خانوم در ارتباط بود.
-خب شماره ی اون خانوم رو داری؟
-بله برداشته بودم، صدای پیغام گیرم ذخیره داشتم؛ می خواستم شب با مدرک باهاش روبه روشم.
باز پرس که گفته های آنا را تند تند توی پرونده یاد داشت می کرد، سرش را از روی پرونده بلند کرد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی آنا انداخت و گفت:
-متاسفم واقعا نمی دونم چی باید بگم، لطف کنید شماره رو بنویسید تا بدن بچها پیگیری کنن، شاید از طریق این خانوم به سپهر برسیم.
-نفهمیدید کدوم کشوررفته؟
-چرافهمیدن این کاری نداره که فقط با دادن اسم فامیلش به اطلاعات پرواز هیچی دستگیرمون نشد، یا از کشور خارج نشده یا به صورت قاچاقی خارج شده.
چون اسمش توی لیست پرواز نبود، مرز رو چک کردیم هیچ شخصی با این اسم و مشخصات اصلا از مرز رد نشده.
-امیدوارم پیداش کنید... من از دزدی که کرده شاید بگذرم، اما از خون پدرم نمی تونم بگذرم، حق خواهر12ساله مه.
باز پرس لیوانی آب از پارچ آبی رنگ مقابلش ریخت و رو به روی آنلی قرار داد.
-نگران نباشید توکل تون به خدا باشه... به امید خدا پیداش می کنیم.
خب دیگه می دونم حالتون خرابه، می تونید برید، ولی سر فرصت حتما باید بیاییم خونه تون رو بگردیم.
شاید سرنخی، مدرکی، برای زدن ردش پیدا کنیم، خودتونم خوب فکر کنید؛ ببینید هیچ وقت تو حرف هاش چیزی یادتون نمی آد، مثلا آدرس دوستی آشنایی یا هر چیزی که فکر می کنید شاید بشه ردش رو زد.
آنلی لیوان آب را لاجرعه سر کشید، کمی حالش سر جا آمد، خودش را جمع و جور کرد و از روی صندلی برخواست.
- باشه حتما خدا نگهدار.
با تاکسی مستقیم به سمت بیمارستان رفت، عمو و عمه اش و بچه هایشان داخل سالن بیمارستان بودند.
نزدیک شان که رسید عمه اش سمتش چرخید و گریه کنان در آغوشش کشید.
عمه ی دیگرش که بویی از ماجرا برده بود باحرص به سمت آنلی برگشت و رو به خواهرش که آنلی را درآغوش داشت گفت:
-بسه خواهر واسه کی دل می سوزونی؟ مگه داداش طفلکم واسه این دختر مهم بود؟ معلوم نیست چی کار کرده بود، داداشم حتی اسمشم عوض کرد، تمام تلاشش رو کرد واسه این خانوم.
اون وقت شوهرش داداشم رو به کشتن داد، چه معلوم خودشم با شوهرش هم دست نیست.
مادرش با شنیدن حرفای خواهر شوهرش از حال رفت و آنلی در سکوت فقط به سمت مادرش دوید.
قطرات سروم داخل رگ های مادرش می رفت و او دست سرد مادرش را در دست داشت، آناهید سرش را روی زانوی آنلی گذاشته بود و اشک می ریخت.
دلش به درد آمده بود ازحال غریبی که داشتند.
بعد از حرفای عمه اش همه از بیمارستان رفتند و فقط عموی بزرگش مانده بود، عمویی که مهربانیش همانند پدرش بود.
مراسم خاک سپاری پدرش به نحوه احسن صورت گرفت، عمویش از هیچ کاری دریغ نمی کرد و سنگ تمام گذاشت.
مادرش آنقدر گریه کرده بود، اشکش خشک شده بود.
روز سوم همه رفتند و خودشان باقی ماندند.
تازه عمق فاجعه و تنهایی شان مشخص شد حالا که دورشان خالی شده بود.
حالا که پدرش نبود تا کلید را در قفل در بچرخاند و طبق معمول همیشه بگوید، حاج خانوم کجایی؟
درد بی پدری سخت بود برای آنایی که حتی چند سال محبت پدر ندید.
خاله ها دایی ها عمه ها و عموهایش رفتند.
هنوز ساعتی از رفتن مهمانان نگذشته بود که صدای زنگ خانه بلند شد.
آرام به سمت در رفت و با دیدن مرد کچلی با عینک استکانی و ریش های سفید پشت مانیتور آیفن چندلحظه مکث کرد.
صدای مادرش باعث شد به خودش بیایید.
-کیه مادر؟
-نمیشناسم غریبه س
-باز کن مادرجان، حتما از دوستای بابای خدا بیامرزته اومده تسلیت بگه.
در را باز کرد وخودش کنار در ایستاد تا از مهمان ناخوانده استقبال کند.
مرد ناشناس پشت در ورودی سالن ایستاد و لحظه ای مکث کرد.
-سلام بفرمایید داخل خواهش می کنم.
-سلام دخترم واقعا ازشنیدن خبرفوت پدرتون متاثرشدم.... تسلیت عرض می کنم.
-ممنونم بفرمایید.
مرد ناشناس سر به زیر یاالله گویان وارد خانه شد، روی مبل های طوسی رنگ سالن جاگرفت.
آنلی به رسم ادب برای پذیرایی به آشپزخانه رفت، مادرش با انداختن چادری روی سرش به سالن آمد و مقابل مرد نشست.
چای و حلوا، خرمایش را که خورد چشمانش را اطراف خانه چرخاند و گفت:
-می دونم وقت مناسبی نیست واسه گفتن این حرف ها، اما منم گرفتارم والا نمی اومدم.
این بار مادرش جواب مرد را داد.
-امرتون رو بفرمایید خواهش می کنم.
مرد خجالت زده انگار که اصلا دلش نمی خواست حرفی که تا پشت لب هایش آمده را باز کند، لب هایش را به سختی تکان داد.
-والا چه بگم؟ حاجی روز قبل فوتش جواهرات جدید سفارش داده بود که قرار بود هزینه ش رو بعدا حساب کنن فقط چکش رو نوشتن.
مادرش میانه بحث را گرفت:
-متوجه شدم منظورتون رو، واسه طلب تون اومدید؟ چه قدره بگید تا با برادر شوهرم هماهنگ کنم پرداخت کنیم.
مرد چشمانش را در حدقه چرخاند، می دانست این خانواده از پس توان این مبلغ بر نمی آیند؛ مِن مِن کنان با صدای از ته چاه گفت:
-نزدیک به هشتصد میلیون بود، خرید کلی کردن حاج آقای خدا بیامرزتون.
آنلی با شنیدن مبلغ دستانش را روی چادرش مشت کرد.
حالا چه طور می توانست بگویید هیچ پول و سرمایه ای ازآن مغازه برایشان باقی نمانده.
مادرش باز هم ادامه دهنده ی بحث شد.
-سعی می کنیم هرچه زودتر پولتون رو برگردونیم فقط باید زمان بدید، درجریان که هستید بعد ازفوت همسرم تمام اموالشون فعلا مسدود شده و تا روال قانونیش طی نشه نمی تونیم دست به اموالشون بزنیم.
مرد نگاهی به آنلی نگران و رنگ پربده انداخت.
-من موقعیت شمارو درک می کنم، زن و بچه ی کاظم مثل زن و بچه خودمه چشم صبر می کنم تا خبر بدید.
اما سعی تون رو بکنید بخدا منم کاسبم سرمایه م همیناست.
-ممنون خیلی لطف دارید، نهایت تا آخر همین ماه تکلیف پولتون رو مشخص می کنیم نگران نباشید.
-پس با اجازه من دیگه رفع زحمت می کنم خیلی خیلی ببخشید، بازم تسلیت عرض می کنم انشالله که غم آخرتون باشه.
مرد که از خانه بیرون رفت آنلی به فکر افتاد حالا باید چه طور پول را فراهم می کرد.
-مادرجان نگران نباش خونه رو می فروشیم یکمم بابای خدابیامرزت پس انداز داشت تو بانک.
لازم بود ماشینشم می فروشیم تازه طلاهای خودمم هست.
-چی می گید آخه مامان سرپناهمون رو بفروشیم؟
-چاره چیه دخترم؟ اون خدابیامرز دستش از دنیا کوتاهه، رضا نیست تن و بدنش رو تو قبر بلرزونیم، خونه ی تو هست پدرت کادو عروسیت داد همونجا واسه ما سه نفر کافیه.
-آخه مامان جان خونه ی صد متری من خیلی کوچیکه.
-هیچ هم کوچیک نیست، بیشتر از اون لازممون نمی آد، فردا به وکیل پدرت زنگ بزن بگو زودتر کارای قانونی رو بکنه و خونه رو واسه فروش بذاره.
دلم نمی خواد کاظم شرمنده و بدهکار باشه...
***
موهایش را ژل زد و با برس مشغول حالت دادن شد، صدای محمد از جلوی در شنیده شد.
-رادوین داداش من می رم دنبال بقیه کارها، توام زحمت بکش کیکش رو تحویل بگیر.
رادوین دیر نکنی والا آنجلا و لیا منو می کشن...
-باشه زن ذلیل برو خیالت راحت اون لیا جغله رو هم ببوسش از طرف من.
محمد پیراهن کرمی رنگی را از توی بسته در آورد و سمت رادوین گرفت:
-تو رو خدا امروز رو بخاطر بچه ام سیاه نپوش،دق کردیم دوساله لباس سیاه از تنت در نیامده.
-این جوری راحت ترم، برو دیر شد آنجلا پوستت رو می کنه.
دوسالی می شد که محمد و آنجلا ازدواج کرده بودند، همان روزهای اول آشنایی رابطه اشان به ازدواج ختم شد و امروز تولد یک سالگیه لیا، دختر کوچولو و دوست داشتی اشان بود.
لیا کوچولویی که با شیرین کاری ها ودلبری هایش همه را شیفته ای خودش کرده بود، مخصوصا رادوین را که دلش برایش پر می زد.
به خاطر حرف محمد پاپیونی قرمز برداشت اما دلش نیامد امروز هم سیاهش را در بیاورد کت شلوار و پیراهن مشکی مثل تمام این دوسال!!
کیف پول و موبایلش را برداشت و مستقیم به سمت فرودگاه رفت؛دیگر چیزی تا رسیدن بهترین دوستش نمانده بود...
درسالن انتظار چشم چرخاند و بالاخره بین انبوه جمعیت قامت بهترین فرد زندگیش را دید.
با خنده به سمتش رفت، در یک قدمی هم ایستادند.
شهرام زودتر به خودش آمد و آغوش باز کرد برای در آغوش کشیدنش.
محکم و مردانه همدیگر را در آغوش گرفتند حجم دلتنگی نمی گذاشت از آغوش هم خارج شوند.
چند بار پشت هم کوبیدند و بهم زل زدند.
رادوین با خنده گفت:
-رسیدن بخیر رفیق...
شهرام با لودگى هميشگى و ذاتى اش گفت:
-خوبی مستر؟
-خوبم تو چه طوری خوبی؟ آب زیر پوستت رفته سرحال تر شدی!
-ای بابا به شما که نمی رسیم، خودت رو تو آینه ندیدی؟ چه خوشتیپم کردی فکر کنم دیر رسیدم به مراسم نرسم.
-نه می رسی هنوز خیلی وقت داری ، خب تعریف کن رفیق مشهد چه خبر؟ دلم تنگه حرم آقاست دو ساله این جا درگیرم.
-همه چیز خوبه خداروشکر انشالله بزودی می آیی، هم یک سری به خانواده بزن هم برو پیش آقا
-رها چه طوره؟ شیطونی کرد گوشش رو بگیر ها صاحب اختیاری.
لبخندی زد و گفت:
-شیش دونگ حواسم بهش هست نگران نباش داداش.
بین مسیر فرودگاه تا خانه ی محمد، شهرام فقط مسخره بازی در آورد.
-اوه بابا منم بودم بر نمی گشتم ایران، دختره رو ببین
رادوین طرف انگشت شهرام را دنبال کرد و به دختری رسید که شلوارک لی و تاپ پوشیده بود.
-وای شهرام کم دیدی مگه، این جا نیومدی ترکیه که رفتی آبرومون رو نبر.
-خب بابا باز این رفت روی منبر، اگه گذاشت دو روز بهمون خوش بگذره.
شهرام توی ماشین لباس هایش را عوض کرد و مستفیم به مراسم تولد رفتند.
کیک بزرگ و خرسی شکلی که رادوین تحویل گرفت بود را دو نفری به خانه بردند.
محمد آخرین ریسه ی دیوار را چسب زد و با دیدن رادوین و شهرام تعجب کرد.
سریع از روی چهار پایه پایین پرید
-وای شهرام تو کی اومدی پسر؟
هم زمان شهرام را درآغوش کشید.
-خیلی خوشحالم کردی باورم نمی شه که اومدی ممنون رفیق.
شهرام دستش را روی شانه ی محمد زد.
-دوتا رفیق خل وچل که بیشترندارم، اومدم باشم تو شادی تون.
مراسم تولد لیا همان طور که رادوین برنامه ریزی کرده بود پیش رفت.
همانند بچه ها ذوق کرده بود و از این طرف به آن طرف می پرید و با لیا می خندید.
آن قدر کنار لیا بهش خوش گذشت که متوجه ی هیچ چیز نبود.
خسته از تحرک زیاد روی صندلی ولو شد و خودش را باد می زد که دستی روی شانه اش نشست،آنتونی بود..
-چه خبرته پسر؟انگار تولد تویه به جای خواهر زاده ی من، یک دقیقه بشین سرجات کوکت کردن مگه؟
-نزن تو ذوقم تازه داره بهم خوش می گذره؛
صورت قرمز و ملتهبش را با لبه کتش باد زد و با چشم بین جمعیت دنبال ماریا گشت.
-راستی ماریا امشب دعوت بود نمی بینمش کو نیومده؟
-رادوین خواهش می کنم دیگه ازش حرف نزن.
-چی شده آخه بین شما دو نفر؟
آنتونی اخم هایش را در هم کشید.
-دلش واسه یکی دیگه رفته
رادوین متعجب دست از باد زدن خودش کشید.
-چی می گی؟ مگه می شه؟
آنتونی از این همه سادگیه رفیقش لبخندی زد.
-حالاکه شده
رادوین عصبی غرید:دختره ی دیونه
-ماریا انتخاب درست رو کرده اون فرد خیلی از من بهتره.
-این چه حرفیه می زنی؟ چراخودت رو دست کم گرفتی؟ تو دوستش داشتی قرار ازدواج گذاشته بودید من نمی فهمم یعنی چی؟
-چون رقیب عشقیم که ماریا بهش دلبسته روبه روم وایستاده، معلومه تو از من بهتری!
چشمان رادوین از تعجب گرد شد
-چی داری می گی آنتونی؟ منظورت منم؟
-آره دقیقا منظورم خودته،ماریا عاشقت شده بدجوری توجه ماریا رو جلب کردی، طوری که روبه روم ایستاد و گفت: کاش رادوین رو داشتم به جای تو...
رادوین عصبی چشمانش را در حدقه چرخاند و نفسی عمیق مشید
-واقعا نمیدونم باید چی بگم.. خودت که بهترمیدونی من جریانم چی بوده؟ من دیگه هیچ وقت سمت دخترنمی رم، باورکن من به ماریا هیچ توجه خاصی نشون ندادم، فقط رابطه ی منشی و رئیس بوده.
امیدوارم باور کنی من اشتباهی ازم سر نزده.
آنتونی لبخند تلخی زد.
-میدونم می شناسمت، تو این دوسال خودت رو بهم ثابت کردی، اما ماریا داره تمام تلاشش رو می کنه تا توجهت رو جلب کنه.
رگ گردن رادوین باد کرده بود به سختی صدایش را کنترل کرد تا داد نزند.
-فردا تکلیفم رو باهاش مشخص می کنم دیگه نمی خوام تو شرکت بمونه، نمی خوام فکرکنی حرفاش داره عملی میشه.
-نمی خوام هیچی ازش بدونم، بحث رو عوض کن رادوین.
دلش برای آنتونی سوخت از ذهنش گذشت، کاش هیچ وقت از آنتونی کمک نخواسته بود برای پیداکردن منشی.
چشمش به شهرام افتاد، درحال خمیازه کشیدن روی صندلی نشسته بود.
با ببخشیدی از آنتونی فاصله گرفت، به سمت شهرام رفت.
- شهرام بریم خونه؟ کادوت رو که دادی کیک هم نوش جان کردی.
اره خیلی داغونم بریم که دیگه لای چشم هام رو چوب کبریت گذاشتم باز بمونن، به قدری خمیازه کشیدم فکم درد گرفت.
در راه برگشت به خانه، رادوین بالاخره سئوالی را که ذهنش درگیرش بود پرسید.
-می گم شهرام، چه خبر از حاج کاظم رادمهر... سپهر شوهر آنلی؟ نمی دونی چی شدن خبر نداری؟
-چند باری اتفاقی رد شدم دیدمش سپهر رو، مغازه حاجی کار می کنه. دیروز هم که داشتم از جلوی مغازه رد می شدم بنر سیاه زده بودن انگاری حاجی فوت شده.
-رفت پیش آنلی
-هنوزم بهش فکر می کنی رادوین؟ دو ساله مرده پسر زندگیت رو بکن.
-نمی تونم شهرام، دلم آروم نمی گیره
-چند باری سر مزارش رفتم
صدایش نامحسوس لرزید:
-خیلی حیف بود برای خاک
-ادامه نده شهرام بیشتر از این دیونم نکن.
شب را به یاد قدیم تا ساعت ها با شهرام حرف زدند، گاهی خندیدن، گاهی با یاد آوری قسمتی از خاطرات ناراحت شدند.
ساعت از چهار صبح رد شد که بالاخره تسلیم خواب شدند..
صبح رادوین زود تر از شهرام بیدار شد، صبحانه ی مختصری چید و به سرعت دوش گرفت.
حوله را روی شانه هاش انداخت و به سمت میز صبحانه رفت، شهرام همه ی سفره را جارو زده بود.
-ای تو روحت یک نصف نیمرو نمی تونستی واسم نگه داری؟
-ببخشید خانوم خونه، گشنه بودم حسابی الان واست پنیر میارم.
رادوین لیوان شیر را سر کشید، و ناخنکی به ظرف مربا زد.
-نمی خواد نمی خورم، هنوز نمی دونی فقط صبحونه گرم می خورم.
بپوش بریم شرکت امروز یک کار مهم دارم.
با شهرام وارد شرکت شدند که ماریا با تیپ جدیدش جلوی پای شان بلند شد.
تاپ ساده و شلوار جین جدیدش با آن کفش های پاشنه دارش روی مخش بود، یاد حرف های دیشب آنتونی افتاد، اخم هایش را بیشتر در هم کشید و با دستش اشاره کرد.
-بفرماید خانوم هانری راحت باشید.
باشهرام وارد اتاقش که شدند شهرام سوتی کشید.
-او له له مردم عجب منشی های باکلاسی دارن.
-حرف نزن که قاطی ام
-توکه همش قاطی باش، باز چه مرگت شده قاطی کردی؟
-این دختره روی اعصابمه
-بی خیال بابا واسه سرگرمی خوبه.
-شهرام ساکت شو تو رو خدا آنتونی اینو سپرد دست من، اون وقت دختره عاشقم شده.
-اوه بگیر منو جریان عشقی شد، خب تو بهش چی گفتی؟
-خودش مستقیما بهم نگفته، دیشب آنتونی بهم گفت؛ منم قصد دارم ردش کنم بره.
از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه کوچک شرکت رفت که ماریا را پشت سرش بین در آشپزخانه دید.
-شما چرا؟ من می آوردم قهوه تون رو!
رادوین سرد و خشک به زور از بین لبانش غرید:
-ممنون خانوم بعدا بیایید اتاقم کارتون دارم.
ماریا بدون توجه به لحن سرد رادوین بیشتر خودش را نزدیک کرد.
-دیشب مراسم خوب بود؟ بدون من؟
-نبودن شما برای من فرقی با بودنتون نداره خانوم هانری، فقط احساس کردم آنتونی از نبودتون دلگیر بود.
-اوه پسر رابطه ی منو آنتونی خیلی وقته تموم شده، چی داری می گی؟
رادوین یک تای ابرویش را بالا انداخت.
-واقعا؟ نمی دونستم آنتونی حرفی نزده بود به هرحال متاسفم پسر خیلی خوبی رو ازدست دادید.
-بهترش رو قراره به دست بیارم.
با زدن این حرف کروات باریک رادوین را بین انگشتان کشیده اش گرفت و هرم نفس هایش را زیر گردن رادوین رها کرد.
رادوین عصبی خودش را عقب کشید و داد کشید:
-بیایید اتاقم کارتون دارم.
وارد اتاقش که شد از بی پروایی ماریا اعصابش بهم ریخت، درسته این جا ایران نبود اما خب آنجلا رو که دیده بود، هیچ وقت کارهای ماریا را ازش ندیده بود، شوخی می کرد راحت بود، اما چشم های ماریا از تصمیم و نیت شومش خبر میداد.
شهرام ساکت به بهم ریختگیه رادوین چشم دوخته بود.
-اتاق رو بیست مرتبه متر کردی، بگیر بشین یک دقیقه دیگه اه.
-ببخشید دست خودم نیست.
به محض نشستن صدای در آمد و پشت بندش قامت ماریا بین چهار چوب در قرار گرفت.
-بفرمایید گفتید با من کار دارید؟
-بله همین طوره بفرماید بنشینید.
به سمت شهرام چرخید به فارسی گفت:
-شهرام توام بیرون باش
-چشم ریئس
گلویش را صاف کرد و جدی چشم دوخت به ماریا.
-خب خانوم هانری، صداتون زدم که بگم همکاری ما تا همین جا کافیه دیگه منشی لازم ندارم، دوستم قراره از این به بعد توی کارها کمکم کنه.
فردا تشریف بیارید تا صورت حساب تسویه حساب رو خدمتتون بدم.
-آخه چرا یهویی چی شده؟چون دیگه با آنتونی رابطه ندارم؟
-ربطی به آنتونی نداره خانوم، زندگی شخصی شما به من ارتباطی نداره دوستم حاضر شده کمکم کنه.
-اما من به این کار احتیاج دارم.
-قول می دم ظرف چند روز با تجربه ای که دارید بتونید کار پیدا کنید، البته اگه فقط قصدتون کار کردن باشه.
تیکه ی دو پهلویی که به او انداخت باعث تعجبش شد.
-منظورتون چیه؟
-خودتون بهتر متوجه شدید، از همین امروزم می تونید برید دنبال کار جدید.
ماریا با قیافه ای پکر از اتاق رادوین خارج و مشغول جمع کردن وسایلش شد.
بدجور توی پرش خورده بود به خیال خودش می خواست رادوین را رام خودش کند.
شهرام با خنده وارد اتاقش شد.
-چی گفتی به این دختر؟ بدجور ترکوندیش بدبختو.
-خیلی محترمانه عذرش رو خواستم، قرار نبود اخراجش کنم.
اما با برخورد امروزش جلوی در ابدارخونه واقعا تصمیم رو جدی کردم.
-چی کار کرد مگه؟
-هیچی برگشته بهم می گه دیشب بدون من بهتون خوش گذشت؟
بعد خودش رو بهم نزدیک کرده کرواتم رو می کشه، انگار من پسر هیجده ساله م با این رفتاراش خام بشم.
دختره ی بی لیاقت آنتونی جونش واسش در می رفت.
-خب حالا توچرا حرص می خوری، خودشون می دونن باهم.
-به خاطر من این جوری شد.
-چرا چرت و پرت می گی آخه تو چی کار کردی مثلا؟
-حتما یک جوری رفتار کردم که فکر کرده خبریه.
-من تو رو می شناسم روزه روزش بادخترا سگ بودی، الان که بدتر شدی.
پاشو اگه کار نداری بریم سر وقت محمد یکم حالش رو بگیریم زیادی بهش خوش گذشته.
رادوین بشکنی در هوا زد.
-این رو موافقم بذار ماریا بره بعدش می ریم سروقتش.
کتش را برداشت و از اتاق خارج شد، ماریا کیفش را روی دوشش انداخت و سر به زیر خداحافظی کرد و رفت.
-آخیش اینم رفت، شهرام بدو بیا بریم.
در راه شماره ی محمد را گرفت
همان طور که حدس زدند خواب بود.
-الو چی شده رادوین، امیدوارم کارت مهم باشه خیلی خسته م به خدا
-محمدخوابی؟ وای الان چه وقته خوابه شهرام تصادف کرده
-چی می گی تو چی شده؟ کجا تصادف کرده؟
-میام دنبالت نزدیکم
تلفن را که قطع کرد با شهرام زدند زیر خنده.
مقابل خانه ی محمد که ایستاد محمد پریشان با شلوارک و پیراهن بیرونی اش ایستاده بود، تا آن دو را باهم دید مجال پیاده شدن نداد دوید سمت شان.
رادوین درهای ماشین را قفل کرد.
-حالا دیگه منو سرکار می ذارید؟ مگه ازاین ماشین پیاده نشید، بخدا می کشمتون، خدا بگم چی کارتون نکنه.
چرا خود خرم نفهمیدم شما دو تا نقشه شوم دارید.
رادوین به اندازه ی یک سانت شیشه ماشین را پایین داد.
-خوبه خودت داری می گی خری، بعدم دفعه آخرت باشه تا لنگ ظهر می خوابی.
صدای آنجلا از پنجره توجه هر دوی شان را جلب کرد.
-محمد چی شد رادوین اومد؟ با همون لباسات می خوای بری آخه؟
محمد دستش را به کمرش زد و با حرص گفت:
-نخیر هیچ جا نمی رم، فعلا بیا کمکِ شوهرت دوتا دیونه رو می خوام بکشم.
آنجلا که متوجه ی شوخی محمد نشده بود جیغ کشید.
-ای وای چی می گی محمد؟
رادوین سانروف سقف را باز کرد رو به آنجلا گفت:
-سلام عرض شد، هیچی میخواد منو این شهرامِ فلک زده رو بکشه.
-اا سلام آقا رادوین شما دو تا که حال تون خوبه؟
-قرار بود خوب نباشیم؟
محمد به سمت سقف ماشین پرید که رادوین سریع سانروف را بست.
-خیل خب بیایید پایین کاری بهتون ندارم.
-عمرا بیاییم پایین مگه از جونمون سیر شدیم؟
-می گم کاری بهتون ندارم ولی به موقعش منتظر تلافی باشید.
-بگو جون آنجلا...
-ای بابا می گم کاری بهتون ندارم.
رادوین با ترس و لرز در ماشین را باز کرد و پیاده شد که محمد به دنبالش دوید.
میان کوچه رادوین بدو محمد به دنبالش...
رادوین که از هول فرارش مقابلش را نگاه نمی کرد، محکم به جسمی سخت برخورد و پخش زمین شد.
صدای آخ هردویشان که بلند شد تازه متوجه شد، آقای راجین را که از ورزش صبح گاهی برمی گشت له کرده.
-شرمنده ام به خدا تقصیر این دامادتون شد عین آدمی زاد نیست.
-اشکال نداره پسرم، ما هم جوون بودیم از این کارا زیاد کردیم.
رادوین خجالت زده دست آقای راجین را گرفت و با چشمانش برای محمد خط و نشان کشید، محمد هم شانه ای بالا انداخت.
***
کلید خانه ای که از کودکی در آن جا بزرگ شده بود و با آناهید کلی درحیاطِ با صفایش خندیده بود و دویده بود؛ خانه ای که از پنجره ی طبقه دومش بعضی شبها رادوین را دید می زد و تلفنی حرف می زدند را کف دست صاحب خانه ی جدیدش قرار داد.
آن طور که از حرفایشان فهمید قصد داشتند خانه ی محبوب و کودکی اش را خراب کنن و برج بسازند.
پکر و ناراحت زیر برگه را امضاکرد، به سختی بغضش را قورت داد و رو به بنگاه دار گفت:
-کی بیایم محضر واسه سند؟
-خبرتون می کنیم، توی همین هفته انشالله.