-آروم باش رادوین، حالا که من زنده م ولی کاش خبری که بهت دادن راست بود، کاش مرده بودم.
مرده بودم و سپهر اون جوری آبروم رو نمی برد، مرده بودم و شکستن مادرم رو نمی دیدم.
نمی دیدم پدرم لحظه آخر زندگیش چه طور داشت التماسم می کرد ببخشمش.
کاش مرده بودم و دختر یک ساله ی تو رو نمی دیدم.
این بار رادوین عصبی داد کشید.
-کدوم دختر آنلی، چرا نمی خوای باورم کنی؟ آنجلا و لیا زن و بچه محمد دوستم بودن.
منه لعنتی بعد از تو نتونستم حتی به یک دختر نگاه کنم، اون وقت تو حرف از ازدواجم می زنی؟
خیلی بی انصافی!
به لباس های تنش اشاره کرد.
-می بینی، سر تا پا سیاهم، از روزی که عکس سنگ قبرت رو واسم فرستادن سیاه از تنم در نیومده، اون وقت تو می گی ازدواج کردم؟
سرش را میان دستانش گرفت و چند نفس عمیق کشید، سکوت که فضای خانه را برداشت بغض آنلی شکست.
آرام به سمت رادوین رفت و دستش را روی دستان رادوین قرار داد.
-منو ببخش خواهش می کنم، نمی خواستم ناراحتت کنم.
رادوین بی هوا آنلی را به آغوش کشید، آن چنان محکم که آنلی حس کرد استخوان هایش شکست.
عطر تنش را عمیق نفس کشید، دستش را از زیر شالش روی موهای تنها عشقش به بازی گرفت.
-اصلا باورم نمی شه تو بغلمی، باورم نمی شه این جایی، کنارمی، نکنه دارم رویا می بینم، دارم خواب می بینم؟
آنلی سرش را از روی سینه ی رادوین برداشت، دستانش را پشت گردن رادوین حلقه کرد.
-منم دعا می کنم خواب نباشه، هر چند اون قدر دلتنگت بودم به دیدن خوابتم راضیم.
سر رادوین که پایین آمد نفسش گرفت، بوی سیگار و عطر رادوین مستقیم زیر دماغش بود.
فاصله ی صورتشان چند میلی متر هم نبود.
هرم داغ نفس های رادوین روی صورتش، تمام تنش را مور مور کرد.
-خواب نیست آنلی، گرمای تنت نمی تونه خواب باشه، این سیاهیه چشمات نمی تونه رویا باشه.
سرش را پايين تر آورد و فاصله ی بین لب هایشان را به صفر رساند، با عشق برای اولین بار آنلی را نرم بوسید.
آنلی را سفت ميان آغوشش نگه داشت و سیری نا پذیر به جای تمام این سال های نبودنش بوسید، نفسش که بند آمد سرش را عقب کشيد.
آنلی از خجالت و شرم سرش را توی سینه ی رادوین مخفی کرد.
چانه ی رادوین روی موهایش که حالا کاملا از شالش در آمده بود قرار گرفت.
رادوین حریصانه عطر موهایش را بویید.
-نمی دونی وقتی توی این فاصله، چسبیدی به تخت سینه ام چه قدر وجودم آرامش داره، تو چی بودی دختر دیونه ام کردی.
سر آنلی را بوسید، می دانست آنلی معتقدش چه قدر در آغوشش عذاب می کشد.
حلقه ی دستانش را از دورش باز کرد.
از اتاق بیرون رفت و گوشه ی تراس سیگاری آتش زد.
ریتم قلبش بعد از در آغوش کشیدن آنلی منظم شده بود، گویی تازه به تپش افتاد.
قبل از آن مثل ماهی دور افتاده از آب بود.
سیگار دیگر به کامش نمی نشست، شیرینی لب های آنلی کنار تلخی سیگار جور در نمی آمد، کام دوم را گرفت و سیگارش را از تراس پایین انداخت.
به آسمان پر ستاره نگاهی انداخت، ستاره ای چشمک زنان دقیقا روی سرش قرار داشت.
در آسمان هم به نظرش عروسی بود، لبخندی زد.
صدای آرام آنلی را از پشت سرش شنید.
-نمی آی داخل؟
به سمت آنلی چرخید، حس کرد در نی نی چشمانش حرفی نهفته است که تا پس زبانش می آمد و بر می گشت.
یک قدم به سمتش رفت و مقابلش ایستاد.
-اگه اومدم بیرون فکر نکنی از بغلت سیر شدم، من تا قیامت از آغوشت سیر نمی شم.
اومدم که تو کم تر معذب باشی، می شناسمت دیگه.
آنلی فقط نگاهش کرد.
تره ای از موهایش روی صورتش افتاده بود، رادوین با دست موهایش را پشت گوشش گذاشت.
-می شه یک شب واقعا همین جوری کنار هم زندگی کنیم، به خدا که واسه همون یک شب کل عمرم رو می دم.
-بریم تو منم حرف دارم، از این سه سال از اتفاقایی که افتاد.
دستش را مقابل آنلی گرفت و چشمکی زد.
-دستتو بزار تو دستم بریم تو.
آنلی معذب یک پایش را عقب گذاشت.
-فقط امشب رو مال من باش، با آرامش بدون دقدقه می شه؟
بابا بی انصاف یعنی دستتم سهمم نیست؟
غمگین آهی کشید، دستش را وسط پنجه های مردانه ی رادوین قفل کرد.
دست آنلی را کشید و دست دیگرش را حلقه ی شانه اش کرد.
-بریم داخل یا همین جا می شینی؟
-اگه می خوای سیگار بکشی همین جا بشینیم، بوش اذیتم می کنه.
بسته سیگارش را روی میز تراس انداخت.
-مگه دیونم وقتی آرامش واقعیم کنارمه، این زهرماری رو بکشم.
روی کاناپه کنار هم نشستند، آنلی قول داده بود همین یک شب را بدون مخالف کنار رادوین باشد.
سرش را حائل شانه ی رادوین کرد.
-وقتی از جلوی انبارتون رفتیم سپهر به شدت عصبی بود، منم هر چی گفت جوابش رو پس دادم.
زنگ زد به بابا خدا بیامرزم، بهش گفت همین الان منو از بغل تو در آورده تو خونه تنها بودیم.
فکر کن چه دروغی گفته بود، به حرفاش که فکر می کنم حالم بد می شه.
داشت از شهر خارج می شد و منم جیغ می زدم و گریه می کردم، محکم زد تو صورتم سرم خورد به شیشه ی ماشین.
نفهمیدم چی شد کی از هوش رفتم، فقط وقتی چشم هام رو باز کردم، داخل یه انبار خارج از شهر بودم.
تاشب اون قدر کتک خوردم، فقط آرزو می کردم بمیرم.
همون شب با دنیای دختریم خداحافظی کردم، اون شب روحم مرد، جسمم نابود شد.
نمی دونم بعد از اون شب چی ازم موند.
هر بار از شدت گریه و زجه از هوش می رفتم و وقتی دوباره چشمام رو باز می کردم، سپهر می پیچید بهم.
متوجه ی لرزش شدید بدن آنلی شد، صدای بهم خوردن دندان هایش وحشتناک بود.
آرام شانه اش را تکان داد.
-آنلی، نمی خواد دیگه هیچی بگی نمی خوام بشنوم.
آروم باش خواهش می کنم بس کن، داری می لرزی.
اصلا نمی خوام بشنوم، خواهش می کنم آروم باش.
دل خودش از حرف های آنلى به درد آمده بود.
آنلی لب های لرزانش را به سختی تکان داد.
-بذار حرف بزنم رادوین، داره خفه ام می کنه این درد، شاید با گفتنش سبک شم.
بی معطلی آنلی را تنگ آغوشش چسباند، سرش را روی سینه اش تنظیم کرد.
-حالا بگو اگه خیلی اصرار داری حرف بزنی.
آنلی سعی کرد کمی خودش را از بند حصار آغوشش آزاد کند.
-این جوری نمی تونم بذار روبه روت بشینم.
رادوین روی موهای آنلی را از روی شالش بوسید.
-این جوری آروم تری، نمی خوام حس کنی هنوزم هیچ کس رو نداری، دیگه نمی ذارم اون پست فطرت اذیتت کنه.
آنلی ولی آرام از زیر دست رادوین بیرون آمد.
-نمی تونم رادوین، نمی خوام دوباره به بودنت عادت کنم من و تو دیگه هیچ وقت ما نمی شیم؛ امشب که بگذره دیگه این برخورد رو از من نمی بینی.
حق جفتمون بود یک شب آروم باشیم کنار هم اما بیشتر نه!
صورت رادوین به کبودی می زد، جمله ای مناسب برای حرف های آنلی نیافت.
-یعنی چی این حرفت، مگه الکیه؟ این دفعه دیگه نمی ذارم.
آنلی آشفته تر از قبل دستش را روی قفسه ی سینه اش حلقه کرد.
-نمی شه رادوین، خانوادت پدر و مادرت، خودت، اصلا هیچ چیز من و تو با هم یکی نیست.
من یک زن بدبختم که یه هفته ست از شوهر عوضیم جدا شدم.
تو پر از شور و زندگی، من نمی خوام ازت زندگی رو بگیرم.
-این حرف ها چیه می زنی، مگه منو باور نداری، مگه بدون تو می شه زندگی کرد؟
آنلی از روی مبل بلند شد و مقابل رادوین ایستاد.
-مگه سه سال نشد، بازم می شه فقط کافیه فکر کنی اون قبر واقعیه.
رادوین عصبی بلند تر از او فریاد کشید.
-اون سه سال زندگی نبود، بدبختی بود بیچارگی بود.
چرا این قدر بی منطق حرف می زنی؟
قطره اشک سمج گوشه ی چشمش را پاک کرد.
-فکر کردی خانوادت راضی می شن، اصلا خانوادت هیچی، من نمی تونم حق زندگی رو ازت بگیرم.
تو مجبور نیستی تو بدبختی من بسوزی.
باید با یکی ازدواج کنی که از اولش مال خودت باشه نه من که قربانی هوس یک عوضی شدم.
رادوین این بار واقعا از حرف های بی سرته آنلی عصبی شد.
-آنا داری دیونه ام می کنی، همین امشب کاری می کنم که راهی جز موندن باهام واست نمونه.
آنلی که حسابی ترسیده بود چند قدم عقب عقب رفت.
-منظورت چیه رادوین، من بهت اعتماد کردم.
به سمت آنلی رفت، هر قدم که آنلی عقب رفت رادوین به سمتش رفت.
-وقتی این حرف های بی سر و ته مسخره رو می زنی، مجبورم جوری ساکتت کنم که فقط بگی چشم، اصلا نمی فهمی داری چی می گی.
من اگه دنبال هرکس بودم که این سه سال رفته بودم دنبال زندگیم، نه این که لحظه به لحظه اش رو فقط به یاد تو بگذرونم.
فکر کردی واسه من مهمه جدا شدی، قبول که قبل من یک عوضی روح و جسمت رو ازت گرفته.
من جسم و روحت رو بهت بر می گردونم.
فقط یک بار دیگه بهم اعتماد کن.
آنلی کاملا از پشت به دیوار چسبید.
-نه رادوین من این کارو نمی کنم.
رادوین با شنیدن جواب قاطع آنلی، تی شرتش را عصبی از تنش بیرون کشید.
-خیل خب، کاری می کنم که راهی جز موندن نمونه واست.
آنلی با کار رادوین آرام جیغ کشید.
-خواهش می کنم بس کن، رادوین من واقعا ظرفیت ندارم.
رادوین فاصله بین شان را به یک سانت رساند.
-مگه من ظرفیت دارم، جرمم چیه که عاشقت شدم، که چشمم جز تو هیچی رو نمی بینه.
آنلی خواهش می کنم این بار فرصت زندگی رو ازمون نگیر.
آنلی سعی داشت چشمش روی اندام و قفسه ی سینه ی برجسته ی رادوین نیوفتد.
-می شه لباست رو بپوشی این جوری معذبم.
این بار رادوین خندید ابرویش را بالا انداخت و نچی کرد.
-نچ نمی شه، تازه می خوام بغلت کنم.
آنلی جیغی کشید و به سمت اتاق دوید، بین راهرو موکت روی سرامیک از زیر پایش سر خورد و نزدیک بود زمین بخورد.
سریع دستش را از دیوار گرفت و تعادلش را حفظ کرد.
دست رادوین پشت کمرش نشست.
-یواش راه برو نمی خورمت به خدا، تا خودت رو به کشتن ندادی برم تی شرتم رو بپوشم.
دوباره صدای ظریف آنلی روح و دل رادوین را به بازی گرفت.
-رادوین
رادوین در حال رد کردن تی شرت از سرش جواب آنلی را داد.
-جانم، رادوین قربونت بشه.
- می تونم بخوابم خیلی خسته ام سرم داره می ترکه.
-آره...آره...حتما اتاق خواب، تختش تمیزه ملحفه اش رو تازه کشیدم، برو راحت بخواب.
در ضمن کلیدشم از پشت روی دره قفلش کن، نصف شب آقا گرگه نیاد بخورت.
خجالت زده سرش را پایین انداخت لحظه ی آخر قبل از بستن در اتاق حرفی از دهانش پرید.
-این سه سال به خودت اگه سخت گذشته، در عوض به هیکلت خوب ساخته.
متوجه ی منظور آنلی نشد.
-منظورت چیه؟
گوشه ی لبش را گزید و خواست در اتاق را ببندد که پای رادوین بین در قرار گرفت.
-چرا در رو می بندی، منظورت چی بود؟
آنلی سرش را لای در نگه داشت.
-توی لباس مشکی که دیدمت لاغر نشون می دادی، ولی الان متوجه شدم به قول بچه ها سیکس پک شدی.
با صدای بلند خندید.
-سیکس پک کجا بود، یکم پرس سینه زدم. تا سیکس پک شدن هنوز خیلی راهه سر دوسال که کسی سیکس پک نمی شه.
-حالا هر چی در کل عالی شدی.
رادوین شیطون لبه ی تی شرتش را گرفت.
-می خوای دوباره در بیارم، بیام روی تخت کنارت بخوابم تا صبح نگام کنی؟
آنلى با جیغ نامش را صدا زد.
دستانش را روی گوشش گذاشت.
-باشه غلط کردم، برو بخواب ساعت چهار صبح شد.
منم نمازم رو بخونم اتاق کناری می خوابم خیالت راحت.
بی هوا قبل از بسته شدن در اتاق گونه ى آنلی را بوسید.
-به مولا از قبل بیشتر می خوامت، شب بخیر.
بهترین شب زندگی رادوین بود، اصلا نمی توانست بخوابد.
آن قدر شانه به شانه چرخید تا بالاخره هوا روشن شد.
طاقتش نیامد، به سمت اتاقی که آنلی خوابیده بود رفت.
دستگیره را آرام پایین کشید، از شانس خوبش در اتاق باز بود.
آنلی قفلش نکرده بود...
بی صدا وارد اتاق شد، آنلی غرق در خواب با آرامش عجیبی آرام نفس می کشید.
ریتم منظم نفس هایش رادوین را از خواب بودنش مطمئن کرد.
پایین تخت نشست و زیر نور طلوع خورشید چهره اش را تماشا کرد.
صورت معصومانه اش در خواب دیدنی تر بود، لب های کوچک و غنچه اش، گونه های استخوانی، دماغ عروسکی و مناسب صورتش.
دستش آرام روی موهایی که از زیر شالش بیرون آمده بود قرار گرفت، آن قدر آرام نوازشش کرد و تماشایش کرد که همان پایین تخت خوابش برد...
با شنیدن صدای شهرام لای پلک هایش را باز کرد، تمام بدنش از نشستن پایین تخت خشک شده بود
صدای شهرام که نزدیک شد نفهمید چه طور در اتاق را از داخل قفل کرد.
آنلی ترسیده و وحشت زده روی تخت نشست.
-شهرام جان، داداش از حمام اومدم چند لحظه صبر کن می آم بیرون.
لباس تنم نيست!
شهرام لگدی به در زد.
-ای بترکی، هم چین می گه لباس تنم نيست انگار من دختر عذب ام، بابا باز کن درو، با رها اومدم.
حسابی خنده اش گرفته بود برای جلو گیری از آبرو ریزی بیشتر سریع جواب شهرام را داد.
-ببند دهنت رو چند دقیقه صبر کن اومدم دیگه.
از روی تخت بلند شد و مانتویش را پوشید، شالش را مرتب کرد.
به سمت رادوین رفت و آرام و زمزمه وار کنار گوشش پچ زد.
-حالا چی کار کنیم، می فهمه کیف و چادرم بیرونه.
محکم روی پیشانی اش کوبید.
-وای افتضاح شد که، آخه پسره ى ديونه چرا رها رو با خودت آوردی.
آنلی نگران به سمت در نگاه کرد، رنگش کاملا پریده بود.
-اصلا تو این جا چی کار می کنی، ها؟
دوباره صدای شهرام بلند شد و رادوین نتوانست جواب آنلی را بدهد.
-حموم دامادی که نرفتی، بابا داماد هاشم اين قدر طولش نمى دن تو شب دامادى تا از حمام در بياى عروس تو آرايش زير پاش علف سبز شده.
-شهرام مگه رها بیرون نیست این قدر دری وری می گی؟ برو بشين تنگ دل زنت تا بيام اى بابا.
-نه نیست، رفت از تو ماشین موبایلش رو بیاره، بیا بیرون دیگه کار مهمی دارم باهات بدو.
به سمت آنلی چرخید.
-برو تو حمام در رو ببند من برم دست به سرشون کنم.
آنلی که به سمت حمام رفت، رادوین در اتاق را باز کرد.
-چه مرگته هی در می زنی؟
شهرام متعجب نگاهی به موهای خشک رادوین انداخت.
-جدیدا می رن حمام موهاشون خیس نمی شه، حالت خوبه رادوین.
مشتی آرام توی شکم شهرام زد.
-جلو رها سوتى نده، آنلی دیشب این جا بود.
شهرام بخوای خر بازی در بیاری به خدا بقیه اش رو بهت نمی گم.
شهرام بشکنی در هوا زد.
-جوون بابا تو دیگه کی هستی، ما عقدش کردیم جرات نداریم ناخنک بزنیم تو زدی تو گوشش رفت.
محکم به شکم شهرام کوبید.
-می گم ببند بعدا بهت می گم چی شده، اون جوری که تو ذهن منحرفت داره می گذره نیست، فقط رها رو ببرش خواهش می کنم.
صدای رها از وسط سالن شنیده شد مثل همیشه طوطی وار مشغول گزارش دادن بود.
-وای رادوین بدونی چی شده، لوله های آب خونه ترکیده منم عصر تولد دعوتم شهرام آوردم این جا دوش بگیرم.
رادوین وای بلندی گفت و روی پیشانی اش کوبید.
متعجب با چشمان گرد شده به رادوین خیره شد.
-وا چته، چرا خود زنی می کنی درست می شه از صبح بابا لوله کش آورده، برو کنار من برم حمام دیر شد.
رادوین تا خواست جلوی رها را بگیرد، رها وارد اتاق شده بود و دستش روی دستگیره حمام بود.
رادوین خودش را برای بدترین اتفاقات آماده کرده بود، صدای باز شدن شیر آب تعجبش را بیشتر کرد.
-رها...رها، داری دوش می گیری...مشکلی نیست؟
-وا رادوین چته سر صبحی چه مشکلی آخه، نه الان کارم تموم می شه برو بیرون.
صدای قیژ قیژ لولای در کمد توجه رادوین را جلب کرد، سر آنلی لای در قرار گرفت.
-من این جام نترس، اوضاع امنه برم سریع؟
خیال رادوین با دیدن آنلی راحت شد، نفس بلندی کشید.
-بیا برو به شهرام گفتم، هر چند می دونم حالا حالاها سوژه ام می کنه.
آنلى از خجالت سرخ سرخ شد
-وای خدا مرگم آبروم رفت که، الان با خودش چه فکری می کنه؟
رادوین فاصله ی چند قدمی اش را با آنلی به صفر رساند، دستانش را دو طرف صورتش گذاشت، مجبورش کرد نگاهش کند.
-من رو ببین آنلی، اصلا واسم مهم نیست کی قراره چی فکر کنه.
مهم خودمم که می دونم اون قدر نجیبی اگه یکسالم کنارم باشی هیچ اتفاقی نمی افته، منم هنوز غیرتم و مردونگیم نمرده، که عشقم رو فقط براى يک شب بخوام.
در چشمان آنلی چیزی موج زد، که هیچ وقت در سیاهی آسمان هم ندیده بود.
حسی عجیب و باور نکردی از چشمان سیاهش تا عمق وجود رادوین را لرزاند.
-چادرت رو می آرم بپوش، خواستی برو اگر نه تا هر وقت که بخوای این جا در اختیارته.
آنلی نگاهی به ساعت موبایلش انداخت با دیدن هشت و سی دقیقه از جا پرید.
-وای دیرم شد باید برم نیم ساعت وقت دارم برسم محل کارم، امروز آقای ایمانی اخراجم می کنه.
رادوین متعجب نگاهش کرد.
-سرکار می ری، چه کاری؟
-آره فروشگاه لوازم خونگی، وای به خدا دیرم شد چادرم رو بیار.
رادوین سریع چادر آنلی را به دستش سپرد، کتش را از روی مبل برداشت.
-بریم می رسونمت.
صدای شهرام از توی آشپزخانه شنیده شد.
-به به، سلام آنلی خانوم اصلا باورم نمی شه خودتونید؟
آنا که حسابی سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت.
-سلام آقا شهرام خوب هستید؟
شهرام لبخندی زد.
-ممنون ولی انگار رادوین بهتره.
رادوین چشم غره ای نثار شهرام کرد.
-بریم دیرت شد، بعدا وقت برای احوال پرسی زیاده.
آنلی از خدا خواسته خداحافظی کرد و پشت سر رادوین از خانه خارج شد.
رادوین ماشینش را از پارکینگ خارج کرد.
-کجا برم آنا، زود باش هشت و چهل شد؟
-برو سمت بلوار سجاد.
صدای ملایم آهنگ ضبط سکوت ماشین را شکسته بود.
-رادوین کی اومدی توی اتاقی که خواب بودم؟
-دیشب اومدم، چه طور مگه؟
-واقعا چرا؟
رادوین عمیق و عاشقانه نگاهش کرد.
-چون می خواستم یک دل سیر نگات کنم، اندازه ی تمام این چند سال دل تنگیم.
تا رسیدن به مقصد آنلی دیگر حرفی نزد.
-ممنون همین کنار پیاده می شم.
از ماشین که پیاده شد دوباره به سمت رادوین چرخید.
-دیشب رو فراموش کن رادوین، چون هیچ وقت تکرار نمی شه.
دنبالمم دیگه نباش، من از تصمیم و حرف های دیشبم بر نمی گردم.
خداحافظ
رادوین سریع از ماشینش پیاده شد و دنبالش چند قدم دوید.
-آنلی...آنلی صبر کن، تو حق نداری به جای منم تصمیم بگیری خواهش می کنم.
احمد رضا همان لحظه از ماشینش پیاده شد، با دیدن رادوین اخم هایش را در هم کشید.
سریع خودش را به آنها رساند و ضربه ای روی شانه ی رادوین زد.
-هی تو...مگه از خودت ناموس نداری؟ سر صبح افتادی دنبال دختر مردم.
دست احمد رضا را محکم پس زد.
-زنمه...به شما هم باید توضیح بدم؟
صورت احمد رضا با شنیدن جواب رادوین کبود شد، یقه لباس رادوین را گرفت.
-مرتیکه فکر کردی با بچه طرفی، این خانوم کارمند فروشگاه منه کاملا در جریانم که همسری نداره.
آنلی ترسیده سعی کرد بدون هیچ تماس بدنی بین آن دو نفر قرار بگیرد.
-وای تو رو خدا، خواهش می کنم آقای ایمانی شما کوتاه بیایید.
-شما برید داخل من می دونم و این جوجه!
رادوین عصبی از نگاه خیره ی پسر روی آنلی محکم تخت سینه اش کوبید.
-آنلی بشین تو ماشین تا من ببینم اين چى مى گه!
احمد رضا با شنیدن نام آنلی از زبان رادوین، چند لحظه مات نگاه شان کرد.
خواست حرفى بزند اما فقط به تکان داد سرش اکتفا کرد.
نگاه تاسف باری به آنلى انداخت و رفت.
-وای به خدا آبروم رفت برو رادوین، برو و هیچ وقتم سعی نکن برگردی.
با سرعت وارد فروشگاه شد، احمد رضا پشت میزش نشسته بود وسرش روی میز بود.
همین که متوجه ی آنلی شد با نگاه تنفر آمیزی نگاهش کرد.
-چرا فکر می کردم با تمام دخترای اطرافت فرق داری، چرا فکر می کردم پشت این نگاه مظلومت یه روح معصوم داری، نگو مظلوم نمايى شگرد کارته.
یک تیکه چادر کشیدی سرت که بگی پاکی.
از شنیدن حرف های احمد رضا جا خورد، گوشه ی لبش را محکم به دندان گرفت.
-من دلیلى نمی بینم برای پوشیدن چادرم به کسی جواب پس بدم، زندگی شخصی خودمه و قضاوت بقیه هیچ اهمیتی برام نداره.
احمد رضا عصبی از پشت میزش بلند شد و رخ به رخش ایستاد.
-عه این جوریه، ببینم واسه دیشب چه قدر باهاش طی کردی من دو برابرش رو بهت بدم؟
با شنیدن جمله ی وقیحانه ی احمد رضا سیلی محکمی توی صورتش کوبید.
-ببند دهن کثیفت رو پسر حاجی، فکر کردی چی، چه خبره حتما عاشق چشم و ابرو و ثروت پدرت شدم.
اون مردی که این جوری داری درباره اش حرف می زنی خیلی از تو مرد تره...کاش به جای قضاوت توضیح طرف مقابل رو گوش بدی.
کیفش را برداشت و مقابل چشمان متعجب فروشندهای دیگر از مغازه بیرون رفت.
رادوین هنوز جلوی مغازه ایستاده بود، با دیدن قیافه ی برزخی آنلی به سمتش رفت.
-چی شده، چرا اومدی؟
اصلا انگار رادوین را ندید، عصبی تاکسی در بستی گرفت و رفت.
رادوین جا مانده وسط خیابان، متعجب از رفتار آنلی وارد مغازه شد.
مستقیم به سمت پسر فضولی رفت که روی آنلی غیرتی شده بود.
-چه خبره، چی بهش گفتی این جوری ریخته بهم.
احمد رضا کلر بوک روی میز را به سمت رادوین پرت کرد.
-بیرون، به اون دختره ى جانماز آب کش هم بگو ديگه حق نداره پاش رو اين جا بذاره.
وقتی تمام سفته هاش رو گذاشتم اجرا اون وقت می فهمه یک من ماست چه قدر کره داره.
تو گوش من می زنه؟
نشونش مى دم!
رادوین چنان محکم یقه ی لباس احمد رضا را کشید که روی میز کشیده شد.
-چی مى گى تو؟ چى بهش گفتى؟
-گمشو بیرون من با تو هیچ حرفی ندارم بیرون...
رادوین این طرف دیگر صورت احمد رضا سیلی زد.
-اینم من زدم که بفهمی نباید به هر کسی جلوت بود تهمت بزنی و قضاوتش کنی، به تو هیچ ربطی نداره که من باهاش چه نسبتی دارم.
ولی فقط برای حفظ آبروی آنلی می گم که هم تو بفهمی هم بقیه کارکنات...
اون دختر پاک ترین آدمیه که تو زندگیم دیدم، فقط دنیا باهاش نساخته... من مزاحم زندگیشم از اول بودم.
قسمتم نشد، حالا اومدم پسش بگیرم، این دفعه نه به تو، نه به هیچ عهد الناسی اجازه نمی دم دوباره ازم بگیرش.
دسته چکش را به ضرب از داخل جیبش بیرون کشید.
-مبلغ سفته های آنلی چه قدره؟ همین الان بگو چکش رو بکشم.
احمد رضا نیش خندی زد و با تمسخر نگاهش کرد.
-صد میلیون، اصلا بلدی بنویسی با صفر هاش آشنایی؟
رادوین سری تاسف بار تکان داد صد میلیون را چک کشید و توی صورت احمد رضا کوبید.
-تاريخ روز زدم نیم ساعت وقت داری، بری بانک نقدش کنی و سفته هاش رو تحویلم بدی.
فهمیدی؟
قیافه ی آویزون و متعجب احمد رضا دیدن داشت.
-پولت رو به رخ من می کشی، صبر کن تا بیارم سفته هاش رو من حروم خور نیستم.
سفته هاش فقط واسه ضامنت دستمون بود.
رادوین دستش را روی میز زد و نگاهی به دو فروشنده دختری که متعجب نگاهش می کردند انداخت.
-اتفاقی افتاده، خانوما این جوری زل زدن فیلم سینمایی؟
سارا و نسترن سریع پشت قفسه ها پنهان شدند.
از شدت گرما احساس خفگی می کرد، سریع کتش را در آورد.
احمد رضا سفته ها را روی میز ریخت و قرار داد را پاره کرد.
-تموم شد، این هم سفته هاش گمشو بیرون.
رادوین چک را دوباره به سمت احمد رضا هول داد.
-آخرین فرصتته نمی خوایی برش داری؟
احمد رضا حرصی خندید.
-فکر نمی کنم بودجه ات برسه، پژو پارستم بفروشی، یک سومش نمی شه.
رادوین چک را همان طور روی میز رها کرد.
-امتحانش مجانیه، یه زنگ بزن حسابم رو چک کن، ببین می تونم کل این مغازه رو بخرم یا نه؟
چک را برداشت و ریز ریز کرد.
-برگ برنده ات رو از دست دادی آقای ایمانی عزیز...
لبخند یک وری روی لبانش نشاند و دستی به معنای مسخره تکان داد.
از مغازه که بیرون آمد پیامی برای آنلی فرستاد.
(سفته هات رو از ایمانی گرفتم، پاره کنم یا بیارم واست؟)
***
وارد خانه که شد در را محکم روی هم کوبید آن قدر عصبى بود که دلش مى خواست هر کس دم دستش رسيد خفه کند، از شدت گرما در حال خفه شدن بود.
دلش می خواست سر تمام دنیا داد بکشد، دوست نداشت دوباره به رادوین وابسته شود.
اصلا دوست نداشت سپهر راست راست راه برود، بدون این که تقاص کار هایش را پس دهد.
دلش از دنیا پر بود، مگر چه خواسته بود که همیشه بدی ها را برایش رقم می زد.
گریه کنان وارد اتاقش شد، حس خوبی به اتاقش نداشت وقتی یاد گذشته نحسش در کنار سپهر می افتاد.
دیشب که دیدش دوباره حالش بهم ریخت، دلش به پیچ و تاب افتاد وقتی یادش افتاد چه طور در آن انبار نمور و نمناک تمام دخترانگی اش را با بی رحمی به تاراج برده بود.
صدای گریه اش را با بالش کنار تختش خفه کرد، عادت کرده بود صدایش را کسی نفهمد.
چون کسی را نداشت در آغوشش آرام شود تا یادش می آمد کتک و توهین از سپهر بود.
احساسش تلنگری به عقلش وارد کرد.
(نامردی نکن، دیشب آغوش رادوین آرامش دنیا رو بهت داد)
عقلش بلند تر فریاد کشید.
(اون که چند ساله پی زندگیش بوده)
دستش را روی گوشش گذاشت، حس می کرد با این کار بتواند افکارش را آرام کند.
صدای پیامش بیشتر اعصابش را خط کشید.
پیام رادوین روی صفحه موبایلش چراغ می داد.
از خودش متنفر بود که صدای پیامش هم با بقیه متفاوت بود.
عصبی بالش را گوشه ای پرتاب کرد و به دنیا بدو بیراه گفت.
صدای زنگ موبایلش دوباره اتاق را برداشت.
ناخن هایش را توی دهانش گرفت و تند تند جوید، به خون که رسید از سوزش دستش فهمید.
موبایلش روی پیغام گیر رفت و صدای نحس احمد رضا توی اتاق پیچید.
-سلام، اصلا روم نمی شه چی بگم حرفی ندارم که بزنم.
حلالم کنید فقط همین، خیلی مسخره س با حرف های صبح بخوام از علاقه حرف بزنم منو ببخش آنلی، اگه گفتم آنلی چون دلم می خواست واسه اولین و آخرین بار اسمت رو بلند صدا بزنم.
حال تهوع تا گلویش بالا آمد، موبایلش را یه ضرب خاموش کرد و با تمام نفرتش سر خودش داد کشید.
-پسره ی بیشعور احمق، حرف هایی که زد رو فراموش کرده، خاک تو سرت بشه آنلی که به همه اعتماد می کنی.
کمی که اعصابش سرجا آمد شماره ی سرگرد را گرفت، آدرس سپهر و مسعود را داد.
سرگرد عصبی، صدایش را به سختی کنترل کرد.
-آخه چرا دیشب به اولین کلانتری خبر ندادید، این چه کار احمقانه ای بود که تنها رفتید، اگه تا الان جاش عوض شده باشه چی؟
-دیشب خیلی اعصابم خورد بود، لطفا به خاطر کاری که شده سرزنشم نکنید، شما در دسترس نبودید.
-معذرت می خوام خانوم، ممنون از کمکتون امیدوارم تغییر جا نداده باشه.
تقه ای به در اتاقش خورد و بدون مکث مادرش در چهار چوب اتاق قرار گرفت.
-پاشو بیا بیرون، یک نفر باهات کار داره؟
بی حوصله موهایش را پشت گوشش زد.
-من با کسی کار ندارم، خیلی اعصابم خورده مامان بذارش واسه بعد.
-لباست رو بپوش بیا بیرون رادوین کار مهمی باهات داره.
با شنیدن نام رادوین از جایش پرید.
-چرا راش دادی، چه قدر بگم دیگه نمی خوام ببینمش خواهش می کنم شما درکم کن.
-مادر جان، زشته کلی اصرار کرد سفته هاتو آورده، می گه تا ازت امضا نگیره نمی ره.
آنلی هوف بلندی کشید و شالش را روی موهایش انداخت، مسخره بود جلوی کسی حجاب بگیرد که شب تا صبح زیر یک سقف، در فاصله ی چند سانتی اش خوابیده بود.
مانتوی صبحش را پوشید.
-شما برید من الان می آم.
مادرش که از اتاق بیرون رفت خودش را در آینه نگاهی انداخت، موهای خرمایی اش کمی از زیر شالش بیرون زده بود.
با حرص زیر شال انداخت و از اتاق بیرون آمد.
قامت رادوین را از پشت سر دید، روی مبل های سرمه ای رنگ جهیزیه اش نشسته بود.
با خجالت و قدم های لرزان از پشت سرش دور زد.
رادوین تا متوجه ی حضورش شد از جایش بلند شد.
-حالت خوبه، چرا اون جوری از مغازه زدی بیرون نگرانت شدم؟
آنلی اخم هایش را در هم کشید.
-من نیاز به نگرانی کسی ندارم، مادرم گفتن کار مهمی دارید بفرماید؟
مادرش از طرز برخورد آنلی خجالت کشید، گوشه ی لبش را دندان گرفت و چشم غره ای به آنلی رفت.
همیشه گفته بود احترام مهمان روی فرش واجب است.
ترجیح داد تنهایشان بگذارد.
-من یکم خرید دارم، می رم بیرون زود بر می گردم؛ دخترم از مهمون مون پذیرایی کن.
منتظر عکس العمل آنلی نماند، چادر گل دار حریرش را با چادر بیرونی عوض کرد و از خانه بیرون رفت.
رادوین لبخند یک وری روی لب نشاند.
-نمی خوایی بشینی، اخم هاتم باز کن.
آنلی دست به سینه مقابلش ایستاد.
-سفته ها رو چرا گرفتی، مگه خودم عرضه نداشتم بگیرم؟ تا کی قراره توی زندگیم فضولی کنی؟
رادوین مقابلش ایستاد، تره ی موهای سرکشش را زیر شالش داد، کف دستش را روی گونه های داغ آنلی قرار داد.
-صورتت داغه، رنگت پریده حالت اصلا خوب نیست.
آنلی به ضرب دست رادوین را پس زد.
-بهت گفتم دیشب رو فراموش کن، حد خودتم بدون به چه حقی به من دست می زنی؟
رادوین دو قدم فاصله را به صفر رساند و دستش را حصار کمر ظریف آنلی قرار داد.
با فشار کمی آنلی را کاملا به تخت سینه اش چسباند.
-به همون حقی که سه سال پیش ازم گرفتن، اگه اون زمان جلوی پدرت این جوری رفتار می کردم؛ این قدر راحت از دستت نمی دادم؛ تقصیر من بود باید بی پروا رفتار می کردم.
باید روزی که از پشت زد به ماشینم همین طوری بغلت می کردم و می گفتم این دختر حق منه حاجی!
دستان داغش را محکم به سینه ی ستبر رادوین فشار داد.
-ولم کن، الان مامان بر می گرده اصلا دلم نمی خواد اونم درباره ام یک جور دیگه ای فکر کنه.
سفته ها رو بده و برای همیشه برو...
رادوین نقطه ضعف آنلی را پیدا کرده بود، سرش را پایین آورد، تا حدی که لب های قلوه ای و مردانه اش چند صدم میلی متر با لب های بی روح و رنگ پریده ی آنلی فاصله داشت، هرم نفس های داغش تمام وجود آنلی را سست کرد.
با صدای آرامی پچ زد.
-این بار دیگه قرار نیست برم، به اون پسره ی احمقم گفتم تا حساب کار دستش بیاد؛ اومدم که حقم رو بگیرم.
لازمه دوباره تکرار کنم؟
آنلی از این همه نزدیکی داشت خفه می شد،نفسش بند آمده بود، لب هایش را محکم لای دندان هایش گرفت تا استرس و لرزش کم شود.
دست رادوین روی چانه اش نشست.
- این جوری فشارشون نده، له شدن، از حالا به بعد قراره صاحبش بشم حق نداری این جوری فشارشون بدی، فهمیدی؟
از این همه بی پروایی رادوین عصبی شد.
-ولم کن برو بیرون، تو درباره ی من چی فکر کردی، این که مطلقه ست و هر کاری دلت خواست می تونی باهاش بکنی؟
همین حالا برو بیرون، من عروسک دست هیچ کس نیستم!
رادوین عصبی دستش را از دور کمر آنلی برداشت.
سرش را به ضرب عقب کشید و روی پاشنه ی پا چرخید، موهایش را محکم بین دستانش کشید.
-تو چی داری می گی، چرا این قدر دری وری تحویلم می دی، داری پشیمونم می کنی از کاری که چرا دیشب نکردم تا این جوری بهم انگ نزنی.
من اگه این جام به خاطر خودته، به خاطر احساسمه.
اگه این قدر عوضی بودم دیشب رو بی خودی هدر نمی دادم، ذهنت چرا این قدر عوض شده.
احساس می کنم منو نمی شناسی من همون رادوینم آنا.
کمى تن صدايش بالا رفت و با عجز ناليد:
-همونی که باهاش اومدی توی خونه ای که خریده بود و دکورش رو توی ذهنت چیده بودی، همون که حتی اسم بچه هاتونم باهاش انتخاب کرده بودی.
اگه می گفتم سر قله قاف بیا می اومدی.
من عوضی شدم، یا تو عوض شدی کدومش؟
آنلی بغضش ترکید، دوباره باران اشک صورتش را خیس کرد، این روز ها چشمانش از گریه پر و خالی می شد.
میان هق هق بی صدایش داد کشید.
-چی می فهمی از حال دختری که توی انبار تمام احساسش رو به تاراج بردن، چی می فهمی از حال زنی که هیچی از گذشته اش نمی دونست، همیشه یا سر کوفت می شنید یا لباس های رژ لبی شوهرش رو می شست.
تو چی می فهمی از کسی که یک ماه رفت برای کار و امروز هزار تا حرف شنید.
تو فقط خودت رو می بینی، احساس! کدوم احساس، کدوم عشق، همه ش کشکه پسر خوشتیپ.
بهتره برگردی همون جایی که بودی.
آدم بدبختی مثل من فقط اتوی کتت رو خراب می کنه و کفش واکس خوردت رو کثیف می کنه.
چون تمام بدبختی ها و تهمت های دنیا رو بهش چسبوندن.
نفس که کم آورد ساکت شد، این بار بلند بلند هق زد.
رادوین نفهمید کی به سمتش پرواز کرد و محکم در آغوشش کشید.
سرش را به سینه اش چسباند و تند تند بوسید.
-هیس آروم باش، باشه هر چی تو بگی، فقط آروم باش من اشتباه کردم همین الان می رم.
هر وقت که خواستی حرف هام رو بشنوی، بهم فرصت بدی دوباره خودم رو بهت ثابت کنم می آم حرف بزنیم، الان بهتره فقط آروم باشی.
آرام تخت سینه ی رادوین مشت زد و جدا شد.
چرا هنوز هم کنارش آرامش داشت، بدبختانه بود این که نمی توانست بی تفاوت باشد.
رادوین گردنش را دستی کشید، سفته های آنلی را مقابلش روی میز گذاشت.
بدون این که یک کلمه حرفی بزند به سمت در رفت.
-بهتر که شدی زنگ بزن، خیلی حرف دارم برات.
کلافه و گیج وسط اتاقش ایستاده بود، دلیل این که به رادوین قول داد سر فرصت حرف بزنند را نمی فهمید.
چرا داشت عقلش را کنار می گذاشت و احساسی تصمیم می گرفت؟
صدای منطقش را نمی نشید و تمام حواسش پی کوبش بی انتهای قلبش بود، قلب سرکشش هنوز هم او را به سمت چشمان عسلی دوست داشتنی اش می کشاند.
با شنیدن صدای جیغ لاستیک ها مطمئن شد رادوین رفته، تکه ای از قلبش انگار از وجودش جدا شد، چیزی ته دلش می گفت: خدا رو شکر رادوین سمج تر از این حرف هاست والا این رفتنش دیگه برگشت نداشت...
دستگیره ی در اتاقش با کوچک ترین تیکی باز شد و قامت مادرش را بین چهار چوب اتاق دید.
-چی بهش گفتی این قدر پریشون رفت؟ تنهاتون گذاشتم که حرف هاتون رو بهم بزنید نه بدتر اعصاب هم دیگه رو خورد کنید؛ اون دفعه بابات لگد زد به زندگیت این دفعه قراره خودت جفت لگد بزنی؟
آنلی کلافه لب هایش را روی هم فشار داد، حرصش می گرفت حتی مادرش حق را به رادوین می داد.
-مامان خواهش می کنم، شما دیگه ادامه نده.
من و رادوین راهمون خیلی وقته از هم جدا شده، بهای جدایی مون رو خیلی سنگین دادم دیگه نمی خوام برای رسیدن اجباری هم بهای دو برابرش رو بدم، دیگه توانی واسم نمونده جون جنگیدن با هیچی رو ندارم.
قطره اشک سمج گوشه چشمش را با سر انگشتش گرفت و لبه ی تخت نشست.
-خسته م مامان، خیلی خستم مگه چند سالمه به خدا دیگه نمی تونم.
رادوین دیگه آرامش زندگیم نیست، نمی تونم به خاطر دل اون به خانوادش و شرایط خودم پشت کنم.
این یه حقیقته من یک زن مطلقه م!
-این حرف رو نزن مادر جان، اون پسر هنوز هم نگاهش داغ عشقته هنوز مثل سه سال پیشه، تو قرار نیست به خاطر یک اشتباه کل زندگیت رو نابود کنی، بشین منطقی فکر کن مامان جان.
این بچه رو دیگه امیدوارش نکن اگه تکلیفت با دلت مشخص نیست.
آنلی توی فکر رفت، نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت دوباره صدای مادرش را شنید.
-گفتی ازدواج کرده، رفتار امروزش که این رو نمی گفت.
-اشتباه کرده بودم، سر فرصت کامل تعریف می کنم.
مادرش که بی حوصلگی آنلی را دید ترجیح داد تنهایش بگذارد.
***
شهرام بعد از دقایقی بی خیال دود قلیان دوسیب البالویش را روی صورت رادوین فوت می کرد.
-اه نزن تو صورتم لامصب رو، حوصله ندارم.
-چرا باز کی پاچه تو گرفته سگی؟
-آنا اصلا نمی فهممش، خیلی رو مخه حرف هاش امروز هرچی دلش خواست بهم گفت!
شهرام نی قلیان را روی میز رها کرد.
-راستی چی شد قضیه، من هنوز هنگم این دختر کجا بود این مدت، اون سنگ قبر چی می گه پس؟
-خودمم نمی دونم هنوز گیجم، اصلا نمی تونم باور کنم هر بار می بینمش بر عکس گذشته که خودم رو کنترل می کردم لمسش نکنم، الان همش دلم می خواد لمسش کنم شده حتی ناخنم بگیره به پوستش ولی حس می کنم بودنش خوابه، می خوام حسش کنم مطمئن شم خواب نیست، رویا نیست...
اما اون برعکس برداشت کرده رفتارم رو!
شهرام جدی نگاهش کرد.
-یعنی چی، چه غلطی کردی مگه؟
-هیچی امروز بهم گفت چرا فکر می کنم چون مطلقه س می تونم باهاش بازی کنم، دلم می خواست سرم رو بکوبم به دیوار.
چشمان شهرام از تعجب گرد شد.
-کی جدا شده، وای من چه قدر عقب ام از همه چیز این رها مگه وقت و حواس می زاره واسم.
زود باش کامل بهم بگو تا مرتضی نرسیده.
تا رسیدن مرتضی کل اتفاقات این چند روز را بازگو کرد
نقشه ی تمام شده شان را دوباره مرور کردند.
مرتضی چای اش را مزه مزه کرد و نی قلیان را از دست شهرام گرفت.
-نکش دیگه سر درد شدم، همه خونه دوده!
شهرام سوتی ندی فردا صبح به کاویانی زنگ می زنی و برای تحویل دارو ها می پرسی.
اگه گفت سفارش تون آماده ست، تو دو برابر بیشترش رو سفارش می دی.
اگه زمان خواست خیلی طبیعی بهش زمان می دی؛ ما خودمون زیر نظرش داریم.
رادوین تو بعد از این که داروها رو ازش تحویل گرفتی پیشنهاد همکاری دائم بهش می دی، این جوری شاید بشه توی دم و دستگاهش نفوذ کرد.
رادوین تخمه ای شکست و بین بحث پرید.
-یک سئوال اگه اصلا این کاویانی کاره ای نباشه چی، ففط یه خریدار داخلی باشه اصل کاری یکی دیگه باشه.
اون وقت تکلیف چیه؟
-اصل کاری هم نباشه یکی از مهره های بزرگه، یک بسته دو بسته که واست جور نکرده بگی کاره ای نیست و خورده فروشه.
فقط طبق نقشه می رید جلو تا بهتون اعتماد کنه، رادوین لازمه بهش بگی اون ور که بودی یکی دو بار خودت این کار رو انجام دادی.
ما اسم یکی از وارد کنندهای اونور رو بهت می گیم بگو با این فرد معامله داشتی، اما به صورتی که خودت رو معرفی نکردی.
مرتضی جدی با اخم های در همش نگاهی به شهرام و رادوین انداخت تا عمق تاثیر حرف هایش را متوجه شود.
-این جوری اگه حتی بره از اون طرف آمارتم بگیره شک نمی کنه متوجه شدید؟
شهرام نی قلیان را کنار پیشانی نگه داشت و پایش را روی سرامیک ها کوبید، با صدای بلند گفت:
-بله قربان نفهیم شد!
رادوین با دیدن ژست و نی قلیان دست شهرام با صدای بلند خندید، مرتضی هم نتوانست جدیت اش را حفظ کند و خنده اش را رها کرد.
-خیلی لوسی شهرام، من دارم جدی حرف می زنم.
این لودگی هات توی ماموریت باعث مشکل می شه، خواهشن یک روز جدی باش.
شهرام تمام دود را توی صورت مرتضی فوت کرد.
-چشم قربان، می زاری قلیونمون رو کوفت کنیم عین آدم نعشه بشیم؟
-بکش معتاد، آخرش که دودش کم شد یکمم بده ماهم فیض ببریم.
دود توی گلوی شهرام گیر کرد و نتوانست کامل خارجش کند به شدت به سرفه افتاد.
میان سرفه هایش به سختی توانست حرف بزند.
-نه بابا...جناب...سرگرد شما هم بله.
صورتش رو به کبودی بود که رادوین محکم پشتش کوبید.
-ببند فکت رو چند لحظه خفه شدی مُردی، خواهرم هنوز هزار تا آرزو داره بوزینه.
شهرام قلپی آب میوه خورد و دست رادوین را پس زد.
-ستون فقراتم ترکید چی کار می کنی، ببینم می تونی ما رو از مردونگی بندازی آرزو بابا شدن بمونه رو دلم.
خودت بخار نداری بزن بخار مارو هم بترکون.
نه ببخشید، دیگه بخارت روشن شده زدی تو کارش بگم جلو سرگرد؟
رادوین چشم غره ای نثار لودگی های شهرام کرد.
- می بندی یا ببندم، چرا این قدر چرت و پرت می گی تو؟
قلیونت رو بکش بابا...
مرتضی مشکوک نگاهشان کرد، اسلحه کمری اش را به سمت شان گرفت.
-با زبون خوش بگید چه خبره؟
شهرام با صدای بلند خندید و مثلا از حرکت مرتضی ترسید.
-نزن باشه می گم، آقا اون شب که ما رفتیم یار رو آورده تا صبح...
مرتضی قهقه ای زد و نی قلیان را کشید.
-دیونه ای به خدا شهرام، پاشو جمع کن دیر وقته باور کنید زنم طلاقم می ده.
هر دو خنده کنان آماده ی رفتن شدند.
-رادوین توام بپوش ببرم تحویل بابات بدمت، این خونه مجردیت دیگه داره خطرناک می شه، به قول شهرام باز ما می ریم یار رو نیاری.
شلیک خنده هر سه نفرشان فضای اتاق را برداشت، رادوین برای دامن نزدن به مسخره بازیشان کتش را برداشت که به خانه برود.
وارد حیاط خانه که شد تلفنش زنگ خورد، نام کاویانی روی صفحه نمایشگر موبایلش افتاد.
-بله جناب کاویانی شب بخیر.
صدای شاد و خندان کاویانی توی گوشش پیچید.
-سلام پسرک معامله گر و شجاع!
رادوین محکم و با جدیت جوابش را داد.
-داروهات حاضره، سر حرفت که هستی همون مقدار سود نصف نصف به علاوه خطری که کردم.
-قرارمون این نبود به سودت اضافه کنی.
-برای رسیدن این بار خیلی اذیت شدم، سودم رو هفتاد درصد می خوام اگه نه مشتری دارن.
داروهایی که خواستی کم طرفدار نداره.
رادوین کلافه لبش را تر کرد.
-باشه قبول، هفتاد درصد سود فقط به شرط این که داروهات اصل باشه نه تقلبی!
-اصله اصله من تقلبی هام رو به پسر محتشم نمی دم خیالت راحت.
تماسش که تمام شد گزارش حرف هایش را برای مرتضی فرستاد و وارد خانه شد.
سکوت و تاریکی خانه گویای خواب بودن همه ی اعضای خانواده بود.
آرام و با احتیاط به سمت اتاقش قدم برداشت که صدای مادرش را شنید.
-اومدی پسرم، چند روز ایرانی بیشتر پیشمون باش من هنوز سیر ندیدمت.
مادرش با لباس راحتی بلند ارغوانی اش به سمت رادوین آمد و لبخندی زد.
-منتظرت بودم تا بیایی، خواب به چشمم نیومد.
رادوین کتش را در آورد و مادرش را در آغوش گرفت.
-دیگه نمی رم قربونت بشم، هدف زندگیم رو دوباره پیدا کردم.
می مونم همین جا، کنارتون...
چشمان مادرش در میان تاریکی سالن درخشید.
-راست می گی، باورم نمیشه جواب پدرت رو چی می دی؟
-نگران نباش قربونت بشم، برو راحت بخواب فردا باهات حرف می زنم.
خودت رو آماده کن می خوام عروست رو بهت معرفی کنم.
میان در اتاقش بود که مادرش لباسش را از پشت گرفت.
-وایستا ببینم، چی گفتی الان؟
عروسم، منظورت چیه، یعنی بالاخره قراره به آرزوم برسم؟
رادوین دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد و با اطمینان در چشمان مادرش زل زد.
-آره بالاخره شاه قلبم پیدا شده، فقط یکم دیگه منتظر باش نازش زیاده.
تا راضیش کنم بهت خبر می دم، اولین نفر میارم خودت ببینیش، خوبه؟
مادرش دستش را روی دهانش گذاشت تا صدایش رها و خسرو را بیدار نکند.
-درست حرف بزن رادوین، دختره کیه از کجا پیداش کردی، نکنه خارجی باشه.
رادوین به خدا دلم نمی خواد عین محمد زن خارجی بگیری.
انگشت مادرش که تهدید وار جلوی صورتش بود را در دست گرفت و بوسید.
-من قربون این دل نگرانی هات بشم، نه فدات شم داخلیه داخلیه، تولید ایران از یک کمپانی معتبر.
خیالت راحت شد؟
مادرش اخمی کرد و انگشتش را از دست رادوین کشید.
-من رو سرکار گذاشتی بچه جان، کمپانی چیه مگه می خوای ماشین معامله کنی؟
رادوین از لحن مادرش تک خنده ای کرد و سریع خنده اش را خورد تا اهل خانه بیدار نشوند.
-آخه فدات شم خودت میگی داخلیه خارجیه، حالا می زاری بخوابم یا همین نصف شبی برم بردارم بیارمش؟
-کجا برداری بیاریش، این وقت شب چه طور دختریه که بیاد بیرون رادوین به خدا شیرم رو حلالت نمی کنم.
این بار رادوین از ته دل قهقه زد.
-مامان جان چرا خون و خون ریزی راه می ندازی شوخی کردم فدات شم یک مادر فولاد زره ایه به این راحتیا کوتاه بیا نیست.
-وا یعنی چی دلش هم بخواد، پسرم یک پارچه آقاست.
-مامان جان بالاخره تکلیف چیه الان، دلش بخواد یا دلش نخواد؟
***
تلفنش مدام زنگ می خورد و خط روی اعصاب نداشته اش می کشید.
رادوین پیام داده بود، سرگرد میرزایی زنگ می زد، آقای ایمانی چند بار تماس گرفته بود.
اما تمامش را بی پاسخ گذاشته بود.
صدای مادرش از داخل پذیرایی باعث شد از جایش بلند شود.
موهای بهم ریخته اش را دستی کشید و بیرون رفت.
-بله مامان جان کارم دارید؟
-دخترم از کلانتری زنگ زدن همون سرگرده، مسئول پرونده گفت بری کلانتری.
آنلی زیر لب زمزمه کرد:
-وقتی که باید در دسترس نیستن، اون وقت الان دستور دادن برم.
مادرش ظرف هندونه را روی میز گذاشت و نگاهی به آشفتگی دخترش کرد.
-چرا پریشونی دردت به جونم، حاضر شو برو این مامورا از کاه کوه می سازن مادر.
الان دیر بری می گن حتما این جوری، اون جوری.
آنلی قاچ هندونه ای برداشت و با چنگال به جان دانه هایش افتاد.
-احتمالا سپهر رو دست گیر کردن.
-وای یا امام رضا، خدا کنه مادر جان پاشو برو منم به هول و ولا انداختی.
-می رم بزار یکم منتظر بمونن، عین دیشب که تا صبح منتظرشون موندم.
مادرش سئوالی نگاهش کرد:
-دیشب مگه خونه ی یاسی نبودی، چه خبر شده من بی اطلاعم؟
-هیچی مامان جان، دیشب چند بار به سرگرد زنگ زدم یک نکته ای یادم اومده بود؛تلفنش رو جواب نداد.
نسرین خانوم چشمانش را تنگ کرد و کنجکاو دخترش را نگاه کرد.
-دروغ که نمی گی؟ آنلی ببین من رو
آنلی دست پاچه از روی مبل بلند شد.
-من برم حاضر شم برم کلانتری، نه چه دروغی مادر من.
منتظر نشد مادرش جوابش را بدهد به سرعت وارد اتاقش شد و لباس پوشید.
به سرعت خودش را به کلانتری رساند، وارد محوطه ی کلانتری شد که سرگرد میرزایی را در حال سوار شدن ماشینش دید.
-سلام آقای میرزایی.
سرگرد به سرعت به پشت سرش چرخید و دختر ریز نقش این روز ها را مقابلش دید.
لبخندی به سختی روی فیس صورتش نشست.
-سلام خانوم، داشتم می رفتم منزل استراحت کنم اما بفرمایید اتاقم باهاتون حرف دارم.
آنلی چشمان سیاه رنگش را از صورت میرزایی گرفت و گفت:
-مزاحم نمی شم، فقط بگید سپهر چی شد دستگیرش کردید؟
-نه اون جا هیچ شخصی نبود، متاسفم خانوم.
آنلی تمام امیدش از بین رفت.
-سرگرد جعفری چی؟ خبری ندارید؟
جفت ابروهای میرزایی بالا پرید.
-ما سرگرد جعفری توی این کلا نتری نداریم، درباره کی حرف می زنید؟
-من دیشب به یکی از آشناها زنگ زدم و دوست شون که سرگرد بود رو در جریان گذاشتن آدرس خونه ی سپهر رو دادم.
میرزایی عصبی کلاهش را روی صندلی پرت کرد.
-چه طور به هر کس اعتماد می کنید خانوم، پرونده رو برای هر کس تعریف می کنید اون وقت توقع دستگیری دارید؟
معلوم نیست چی طور فراریش دادن.
باید سریع تر رد این جعفری رو زد، اصلا چه طور اعتماد کردید خانوم نمی فهمم.
آنلی محکم توی صورت میرزایی زل زد:
-بیشتر از خودم به اون شخص اعتماد داشتم آقای میرزایی، نیاز به رد یابی نیست الان به همون شخص زنگ می زنم و آدرس و شماره ی سرگرد جعفری رو می گیرم، محل خدمتشم بلدم کلانتری خیابان امام خمینی.
میرزایی لبانش را با زبان تر می کند و سری تکان می دهد.
-بسیار خب، سوار شید همین الان می ریم کلانتری امام خمینی، حتما اونا خبری دارند از سپهر احمدی.
آنلی بی معطلی سوار ماشین سرگرد شد و با تلفنش شماره ی رادوین را گرفت.
-جانم آنا، منتظر تماست بودم.
صدای گرم رادوین زیر گوشش دل و دینش را به بازی گرفت، چه قدر شبیه آن روزها جانم خطابش کرده بود.
انگار واقعا جانش بود، همین قدر غلیظ همین قدر واقعی!
-چرا ساکتی عزیزدلم زنگ زدی صدای نفس هات رو گوش بدم، بیشتر دیونم کنی؟
آنلی آب دهانش را قورت داد و گوشی را توی دستش جابه جا کرد، نگاهی به سرگرد انداخت.
حس کرد صدای مکالمه را شنیده باشد.
-سلام آقای محتشم، می خواستم با دوست سرگردتون تماس بگیرید؛ بگید من و جناب میرزایی داریم می ریم پیششون کلانتری در رابطه با سپهر احمدی.
رادوین بلند خندید:
-ای که جناب محتشم قربونت بشه، چشم الان به مرتضی زنگ می زنم.
خودمم بیام؟
-نه لازم نیست بیایید، خودم از پس کار هام بر می آم.
خدانگهدار...
با قطع کردن تماس روی صندلی صاف نشست و به تپش قلبش توجهی نکرد، زیر چشمی چهره ی خنثی و سرد میرزایی را نظاره کرد.
صورتش که مشخص نمی کرد چیزی فهمیده باشد.
مقابل کلانتری شانه به شانه ی میرزایی وارد شد و مامورین با دیدن سرگرد میرزایی بدون سئوال جواب اضافه به اتاق مرتضی هدایت شان کردند.
مرتضی با دیدن شخصی که نمی شناخت به حرمت لباس های تنش از پشت صندلی بلند شد.
نگاهی گذرا به چهره ی آنلی انداخت و لبخندی زد.
-بفرمایید بشینید جناب...
مکثی کرد و در کسری از ثانیه اتیکت لباس میرزایی را خواند.
جناب میرزایی، چه کمکی از دستم ساخته ست؟
میرزایی اخم هایش را محکم در هم گره زد و پشت صندلی مقابل مرتضی نشست.
-جناب جعفری، ایشون....
با دست اشاره ای به آنلی کرد.
-ایشون می گن که شما درگیر پرونده بنده شدید و دیشب ساعت دوازده شب نیرو هاتون رو در محل دیده شدن فراری مستقر کردید.
مرتضی سری به نشانه ی تایید حرف های میرزایی تکان داد.
-درسته، دوستم با من تماس گرفت و خواست کمکش کنم.
میرزایی خشک و جدی گره ابروهایش را کور تر کرد.
-شما اجازه ی دخالت توی روند پرونده بنده رو نداشتید جناب، می دونید که مسئول رسیدگی به این قضیه منم و کلانتری و یگان ما.
مرتضی قافیه را نباخت، دستانش را روی پرونده مقابلش گذاشت و کمی به جلو خم شد.
-وقتی ساعت دوازده شب یک دختر بی پناه ازم درخواست کمک داره، شما رو از کجا پیداتون می کردم جناب مسئول پرونده؟
من در حق شما لطف کردم آقا...
آنلی میان بحث ببخشیدی زیر لبی گفت:
-من بیرونم وقتی بحث بهم مربوط بود می آم داخل.
اتاق را ترک کرد، حوصله ی تماشای دوئل قدرت دو سرگرد را نداشت.
میرزایی دستی دور لب هایش کشید و از جایش بلند شد.
-خب حالا می خوایید بگید دیشب چی شده یا لازمه گزارش رد کنم، به خاطر دخالت در روند پرونده.
مرتضی این بار از کوره در رفت.
-جناب میرزایی ما دشمن هم نیسیتم، هر دو همکاریم و لازم باشه هر کاری برای هموطن مون انجام می دیم.
من در روند پرونده شما هیچ دخالتی نکردم، در صورتی که حتی می تونستم حکم بازداشت متهم رو بدم.
فقط دو تا از بچه ها رو گذاشتم تا صبح کشیک کشیدن و الان جای جدیدی که فراری پناه گرفته رو دارم.
مرتضی میز قهوه رنگ و نسبتا بزرگش که ابهت مدیرش را القا می کرد، دور زد و دقیقا مقابل میرزایی مغرور ایستاد:
-می تونم همین الان بیسیم بزنم و بگم برگردن، اون وقت خودتون بگردید و پیداش کنید.
میرزایی کمی آرام تر و نرم تر لبخند زورکی روی صورتش نشاند.
-بله حق با شماست، می شه لطفا ادامه ی کار رو به خودمون واگذار کنید، حتما بعد از دستگیری فراری موقع رد کردن گزارش کارم از شما و کلانتری تون قدر دانی می کنم و می گم کمک اصلی و بزرگ ماجرا بودید.
-مختصات منطقه رو بچه ها روی لپ تابم فرستادن، یک جایی پشت کوه های طرقبه انتهای روستایی که خیلی خلوت و پرته، مخصاتش دقیق نیست چون بچه ها تا جایی که آنتن داشتن فرستادن.
باید با نیروها اعزام شید و برای دستگیری اقدام کنید.
میرزایی نگاهی به ساعت مربعی کوچک انداخت.
-من تا یک ساعت دیگه حکم رو می گیرم و سریع تر حرکت می کنیم.
مختصات رو برام بفرستید، ممنون از همکاری تون.
میرزایی که از اتاق مرتضی خارج شد پشت سرش مرتضی تا راهرو آمد.
آنلی از روی صندلی های سبز کلانتری برخواست و نگاهش را از بحث و جدل خانواده ای که کمی آن طرف تر بودند گرفت.
-آقای جعفری سپهر پیدا می شه؟
رادوین به من قول داد.
مرتضی لبخند مطمئن و آشنایی به روی صورت رنگ پریده ی آنلی پاشید.
-گم نشده که پیدا بشه مثل موم تو دستای بچه هاست، خیالتون راحت باشه خانوم محتشم.
نهایتا تا فردا شب دستگیر شده.
نیروهای لازم برای دستگیری سپهر به منطقه اعزام شد.
نزدیکی آدرسی که نیروهای مرتضی در اختیار میرزایی گذاشتند.
تمام نیرو ها را مستقر کرد و دستور محاصره داد.
تک خانه ای که وسط باغی قرار داشت حداقل چهل کیلو متر از شهر فاصله داشت.
درختان بلند ساختمان جلوی دیدشان را گرفته بود، سریع دستور داد یکی از بچه ها با مهارت و فرزی در حین سکوت روی دیوار پرید و داخل ساختمان را چک کرد.
-قربان هیچ دوربین یا شخصی دیده نمیشه جز یک سگ که دقیقا این پایین قرار داره.
-خیل خب.
به سمت نیروها چرخید و با اشاره ی دستش تقسیم بر دو کرد.
-شما از یک طرف وارد شید، شما از طرف دیگه.
نمی خوام راه فراری براش باقی بمونه، دیده شده یک زن هم باهاشه هر دو شون رو باهم دستگیر کنید اگر کسی دیگه ای هم بود بدون فوت وقت دستگیر کنید.
تمام نیرو هایش که در مکان جای گرفتند با صدای بلند دستور تسلیم شدن داد تا سپهر خودش تسلیم شود.
سپهر با شنیدن صدای تسلیم شو سرگرد تمام وجودش لرزید، نگاهی به سارا انداخت و به سرعت از پشت پنجره فاصله گرفت.
-بریم سارا باید فرار کنیم، لامصب چه طوری پیدامون کردن زود باش.
سریع شماره مسعود را گرفت و هم زمان به سمت پله های پشت بام دوید.
تا تماس برقرار شد نگذاشت مسعود حرف بزند.
-مسعود لو رفتیم، مامورا ریختن این جا، زود باش برو به اون آدرسی که گفتم الان وقتشه دختره رو بدزدی زود...
به سرعت روی پشت بام دراز کشید و حیاط پر از مامور را از نظر گذراند.
-امیدوارم مسعود به موقع گیرش بندازه.
سارا با استرس دور اطرافش را نگاه کرد.
-بخدا راه فرار نداریم بیا بدترش نکن بریم تسلیم شیم.
سپهر عصبی روی دهان سارا زد.
-ببند خواهش می کنم، این قدر چرت و پرت بهم نباف این همه نقشه نکشیدم که آخرش بشه این حالا که جواهرا رو آب کردم و تو حساب اون ور آبه، دیگه نه عمرا گیر بیوفتم.
شده تک تک این مامورا رو بکشم ولی من فرار می کنم.
نیم ساعتی که سرگرد وقت داده بود براس تسلیم شدن داشت تمام می شد.
دوباره شماره ی مسعود را گرفت.
-چه غلطی می کنی تو، چی شد؟
صدای مسعود با خوشحالی از آن طرف خط شنیده شد.
-گرفتمش، تا زنگ زدم خودش اومد دم در الان صندوق عقبه.
سپهر با خوشحالی لبانش را با زبان تر کرد.
-عالیه پسر عالیه، عکسش را بفرست واسم لازم دارم تا وقتی بهت زنگ نزدم هیچ کاری نکن.
-ولی سپهر قرار آدم ربایی توی برنامه نبود،
این بچه عین چی داشت می لرزید.
-درست می شه اونم به شرایط عادت می کنه، شده تا لب مرز ببرمش ولی خودم رو نجات می دم.
بعد از قطع کردن تماس لبه ی پشت بام ایستاد و با چشم دنبال مافوق ماموران گشت.
-هی لشکر بیکار، سر دسته تون کیه حرف دارم باهاش.
میرزایی چند گام بلند برداشت و از همه جلوتر ایستاد.
-مافوق شون منم، حرفت رو بزن.
-بهتره بزاری ما بریم، این به نفع اون دختره ی پاپتیه.
میرزایی عصبی غرید.
-چاک دهنت رو ببند و تسلیم شو.
-اگه تا نیم ساعت دیگه راه رو واسم باز نکنی سرگرد، خواهر شونزده ساله ی آنلی کشته می شه خودت می دونی.
میرزایی از شنیدن جواب سپهر جا خورد فورا شماره ی آنلی را گرفت.
صدای نگران آنلی توی تلفن پیچید.
-سرگرد خواهرم نیست، تو رو خدا دستم به دامن تون.
سپهر کجاست دستگیرش کردید، خیالم راحت باشه پیش اون نیست...
صدایی از سرگرد که نشنید دوباره بلند تر ناله کرد.
-چرا هیچی نمی گید، سرگرد با شمام.
میرزایی انگشتانش را محکم مشت کرد و فشار داد.
-پیداش می کنم، قول می دم صحیح و سالم تحویلت بدم.
تلفنش را قطع کرد و دوباره به سپهر خیره شد.
-خیله خب تو بردی، بیا پایین اول آناهید رو تحویل بده بعد برو.
سپهر با صدای بلند قهقه زد:
-زرنگی سرگرد، خیلی زرنگی بین این همه لاش خور مگه دیونم پام رو بزارم پایین.
اول همه ی مامور هات رو مرخص کن برن، بعد وقتی صحیح و سالم از مرز رد شدم آناهید مال شماست.
- فقط تا خروجت از شهر فرصت داری تا پشیمون نشدم بیا پایین و گورت رو گم کن، سوار ماشین خودم شو وقتی آناهید رو تحویل دادی گورت رو گم کن، جوری برو که نتونم پیدات کنم والا زنده ت نمی زارم.
با دست به ماموران اشاره کرد تا همه از فضای خانه خارج شوند.
خودش هم عصبی سوار ماشینش شد بعد از چند دقیقه سپهر و دختری که همراهش بود سوار ماشین میرزایی شدند.
اسلحه اش را روی شقیقه ی میرزایی گذاشت.
-سریع اسلحه بی سیم هر کوفت زهرماری که داری تحویل بده.
میرزایی آرام اسلحه و بی سیمش را توی داشتبورد گذاشت.
-حالا بگو کجا برم؟
-هه زرنگی سرگرد، از ماشین پیاده می شی با ماشین خودم می ریم وقتی اون دختره ی جقله رو تحویلت دادم ولم می کنی.
میرزایی از شدت عصبانیت فقط دندان هایش را روی هم فشار داد دنبال سپهر سوار ماشینش شد تا محل مخفی گاه آناهید را پیدا کند.
سپهر با سرعت می راند و میرزایی را عصبی کرده بود.
-امیدوارم بعد از گرفتن آناهید فرصت فرار داشته باشی.
سپهر با صدا خندید:
-حتما دارم درباره م چی فکر کردی سرگرد؟
-امیدوارم همین طور که می گی باشه.
★آنلی★
به سرعت شماره ی سرگرد جعفری را گرفت، بوق های آزاد زیر گوشش نوای مرگ داشت.
تند تند پوست لبش را می جوید و با دست آزادش قلپ قلپ آب قند توی دهان مادرش می ریخت.
-قربونت بشم آروم باش، سپهر به اون کاری نداره فقط می خواد مارو اذیت کنه.
صدای الو گفتن مرتضی رشته ی کلام با مادرش را پاره کرد.
-سلام آقای جعفری، رادمهر هستم همون که...
-بله خانوم شناختم بفرمایید؟
نمی دانست چه بگوید لحظه ای مکث کرد تا کلمات توی مغزش جای گذاری شود.
-آقای میرزایی گفتن با شما تماس بگیرم، نمی دونم چرا فقط سپهر دستگیر نشده خواهرم رو گروگان گرفته، آقای میرزایی فقط گفتن به شما خبر بدم همین.
مرتضی سریع لب تابش را روشن کرد.
-ممنونم از تماستون، بهتون خبر می دم اصلا نگران نباشید.
هیچ اتفاقی برای خواهرتون نمی افته.
بغض آنلی ترکید دیگر توان محکم بودن نداشت، دژ محکم وجودش شکست.
-اون فقط شونزده سالشه، خواهش می کنم نزارید آسیبی بهش برسه.
-خیالتون راحت باشه
مرتضی همین که تلفنش را قطع کرد مختصات روی لپ تابش را جستجو کرد، ردیاب پشت لباس میرزایی بدردش خورد.
روز آخر بی هوا ردیابی پشت لباس میرزایی گذاشت، فکرش را نمی کرد میرزایی متوجه ی ردیاب شود اما انگار فهمیده بود و برای از بین بردنش هیچ کاری نکرده بود.
سریع به بچه ها اعلام کرد طبق مختصات روی لب تابش به سمت موقعیت حرکت کنن و خودش هم راه افتاد.
مسیر مشخص بود به سمت خارج از شهر می رود.
سپهر ماشین را از جاده ی اصلی خارج کرد و وارد جاده خاکی روستایی شد، ماشینش را کنار ماشین مسعود نگه داشت.
به سرگرد اشاره کرد تا پیاده شود.
مسعود ترسیده دادی سر سپهر کشید:
-معلوم هست داری چه غلطی می کنی، فکر کردی با یک سرباز طرفی؟ ستاره های روی شونه شو چک کن. اگه نمی دونی باید بهت بگم، اینی که مثل گونی سیب زمینی با خودت راه می بریش سرگرده، می فهمی سرگرد!
چنان عربده می زد که انعکاس صدایش در فضای کوهستانی اطرافش می پیچید.
-دهنت رو ببند و بشین توی ماشینم خودم بهتر از توی بی دست و پا می دونم دارم چی کار می کنم، زود باش.
میرزایی رد بوی بنزین را گرفت و به زیر باک ماشین مسعود رسید.
-اون دختره توی صندوق عقب این ماشینه، ماشین بنزین نداره پس بیخودی سعی نکن پیدام کنی مرسی که کمکم کردی سرگرد.
مطمئنم به خاطر این شجاعت و بی عقلیت یک درجه از ستاره های خوشگلت کم می شه.
میرزایی عصبی تنه ی محکمی به سپهر زد.
-فقط بهتره گورت رو گم کنی، دعا کن پیدات نکنم ولی مطمئن باش سوزن شی تو انبار کاه بازم پیدات می کنم.
من تا حالا تو هیچ پرونده ای شکست نخوردم می فهمی.
سپهر با صدای بلند خندید موبایلی که به آنلی زنگ زده بود را همان جا روی زمین تکه تکه کرد و به سرعت سوار ماشین شد.
-خداحافظ سرگرد امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمت.
میرزایی به سرعت به سمت صندوق عقب ماشین رفت و آناهید را یافت هنوز او را از صندوق عقب در نیاورده بود که سپهر به سرعت از آن جا دور شد.
آناهید فقط می لرزید سرگرد به آرامی دست پایش را باز کرد.
-هیش آروم باش، همه چیز تموم شد اومدم که نجاتت بدم حالا دست من رو بگیر و از صندوق عقب بیا بیرون باشه؟
آناهید بدون هیچ حرکتی می لرزید:
-اسم من سعیدِ شما هم که آناهید خانوم خوشگلی بیا پایین تا باهم فکر کنیم چه طور از این جا خلاص شیم.
آناهید به آرامی از صندوق عقب پیاده شد انگار ترسش کم تر شده بود.
چشمان ترسیده و معصومش را به صورت سعید دوخت، نمی توانست به او اعتماد کند فقط به خاطر لباس های تنش آرام بود.
-شما واقعا پلیسی، اگه پلیسی چرا گذاشتی اون بیشرف فرار کنه؟
سعید خندید و اطراف صندوق عقب را گشت تا شاید چهار لیتری بنزینی پیدا کند.
-مونده تا هنوز بفهمی چه طوری قراره اون مارمولک رو گیر بندازیم.
سرش را نا امید از صندوق عقب بیرون کشید.
-بیا به سمت همین روستا بریم شاید کسی رو دیدیم کمکون کرد، این جا تابلو زده بیست کیلومتر.
نزدیکه دو سه ساعت بیشتر راه نیست.
آناهید به مسیر مقابلش نگاهی انداخت
-هیچ راه دیگه ای وجود نداره آخه من نمی تونم خیلی راه برم.
-راه بیوفت تنبلی نکن، دوست داشتی الان توی صندوق عقب زندانی بودی بدو بریم دختر خوب تا شب نشده یکی بیاد دنبالمون.
آناهید کنجکاو و سئوالی نگاهش کرد.
-چه طور پلیسی هستی که بی سیم نداری دوستات رو خبر کنی؟
سعید از این دخترک نوجوان بانمک خوشش آمده بود با صدای بلند خندید و به سمت جاده رفت.
- بدو بیا توی راه بهت می گم، همه ی پلیسا که همیشه بی سیم ندارن.
زود باش راه بیا آناهید زود...
کمی سرعتش را بیشتر کرد و آناهید هم مانند جوجه پشتش می آمد و یک بند سوال می پرسید.
-چرا تنهایی دوستات کجان؟
-لازم بود این ماموریت تنها باشم والا جون تو فسقل بچه به خطر می افتاد.
آناهید لپ های کثیفش که رد اشک رویش خشک شده بود را باد کرد و با حرص گفت:
-من بچه نیستم بهم می گید فسقله، من شونزده سالمه آقای پلیس!
سعید دستانش را روی سرش گرفت
-باشه تسلیم بیا بریم که عین خواهرت کم نمی آری.
آناهید اخم هایش را در هم کشید:
-یعنی چی عین خواهرمم؟ بگم ها عشق مجردیش که خیلی هم دوستش داره پیدا شده فکر بیخودی نزنه تو سرتون!
سعید با صدای بلند قهقه زد، موهای لختش روی پیشانی اش ریخت.
-دختر من متاهلم، چرا فکر کردی چشمم دنبال خواهرته.
راه بیا این قدر مخ من رو نخور دیر شد.
ده کیلومتری که جلو تر رفتند، چوپانی زیر سایه درخت نشسته بود، سعید با خوشحالی به سمت چوپان رفت.
-سلام آقا
مرد چوپان با دیدن هیبت سعید و لباس های تنش به سرعت ایستاد.
-بله سلام... من باور کنید اینا...گوسفندهای...اهالی روستا...به خدا
سعید دستش را روی شانه ی چوپان گذاشت.
-چه خبرته جوون، ما راه گم کردیم چرا بیخود ترسیدی تلفن همراهت داری زنگ بزنم؟
پسرک چوپان به سرعت موبایل دکمه ایش را مقابل سعید گرفت.
-بفرما آقا خطش روستاییه ولی می تونی شهرم باهاش بگیری آنتن می ده.
سعید نگاهی به صورت خیس عرق آناهید انداخت و موبایل را در دست گرفت:
-لطفا اگه آب هم داری یکم به دختر بده خیلی خسته شد.
سریعا شماره کلانتری را گرفت و منتظر برقراری تماس ماند.
صدای سرباز محمودی که برقرار شد نفس راحتی کشید.
-محمودی خودتی؟ گوشی رو وصل کن سروان ستوده من سرگرد میرزایی ام.
محمودی با خوشحالی گفت:
وای جناب سرگرد خودتونید، سروان ستوده برنگشتن دارن دنبال شما می گردن با سرهنگ تماس گرفتند می خوایید وصل کنم به سرهنگ؟
-آره زود باش فقط
سرهنگ رسولی نگران حال مامور وظیفه شناسش طول اتاق را متر می کرد که زنگ تلفن داخلی بلند شد.
-بله
-سلام قربان، میرزایی ام
نفس رسولی راحت شد، انگار تا حالا نفسش جایی بین دنده هایش گیر کرده بود و راهش را گم کرده بود.
-خوبی میرزایی، چی شد؟ ماموریت رو منحل کردی غیبت زد؟
-خوبم قربان توی جاده روستایی گیر افتادم می شه بفرستید کمکون کنن؟
-سوژه چی شد گیرش انداختی؟
-نه فرار کرد اما گیرش می ندازم ردیاب همراهم بود انداختم توی ماشینی که باهاش فرار کرد.
رسولی کنجکاو و سوالی ادامه داد:
-ردیاب از کجا، این ماموریت من به تو ردیاب ندادم؟
-می آم توضیح می دم قربان، ردمو از همین خطی که تماس گرفتم بگیرید، آدرس دقیقی ندارم.
-باشه منتظر باش بچه ها به زودی اعزام می شن، ببینم تیم اورژانس هم لازمه بفرستیم؟
-نه قربان یک سرباز بفرستید کافیه من خوبم، همین طور گروگانی که دست سپهر احمدی بود پیش منه.
-منتظر باش میرزایی
میرزایی مقابل سرهنگ رسولی نشسته بود و اتفاقات امروز را تعریف می کرد،اطمینان داد سپهر دستگیر می شود.
سکوت سرهنگ کلافه اش کرده بود.
-قربان نمی خوایید هیچی بگید؟ باور بفرمایید من...
حرفش تمام نشده بود که رسولی میان حرفش پرید:
-توجیح نکن اشتباهت رو میرزایی، واقعا نمی فهمم چرا باید کل ماموریت رو به یک نیرویی که هیچ ربطی به کلانتری ما نداره لو بدی.
سعید از شدت کلافگی پوست لبش را می جویید هر از گاهی پشت گردنش را دست می کشید.
-قربان اتفاقی شد من اون شب
-ادامه نده میرزایی هر وقت سپهر احمدی رو دستبند زده توی اتاق باز جویی آوردی اجازه داری جلوم وایستی و سخنرانی کنی.
سعید شرمنده سرش را پایین انداخت و با قلاف اسلحه کمرش خودش را سرگرم کرد.
-اجازه دارم برم گندی که زدم رو جبران کنم؟
رسولی دستی به ریش های سفیدش کشید و آرام تر از قبل جوابش را داد.
-برو فقط تا شب وقت داری فهمیدی؟
از اتاق که خارج شد شماره ی مرتضی را گرفت، تلفن کنار گوشش آن قدر بوق زد تا بالاخره قطع شد.
لگد محکمی به دیوار کوبید و از سالن کلانتری بیرون رفت.
تلفنش دوباره زنگ خورد.
بی معطلی پاسخ داد
-میرزایی بچه ها زخمی شدن، یکی از ماشین هامون چپ شد تو جاده، خودم تنهام از نیروهات بفرست به کمکت احتیاج دارم.
سعید با خوشحالی به سمت سالن دوید و حین دویدن با صدای بلند به مرتضی گفت:
-اصلا نگران نباش به زودی بهت می رسیم.
به سرعت به نزدیک ترین کلانتری بین جاده بی سیم زد و در خواست نیرو داد خودش هم به همان سمت حرکت کرد.
بالاخره موفق شد و حالا می توانست سر بلند مقابل سرهنگ رسولی بایستد.
وقتی به مختصاتی که مرتضی برایش فرستاده بود رسید دو جنازه روی زمین اولین چیزی بود که چشمش را گرفت.
به سرعت از ماشین پیاده شد و با دیدن قامت مرتضی به سمتش دوید.
-چی شد آقای جعفری، نیروهات شهید شدن؟
-نه خداروشکر یکم مصدوم شدن که منتقل شدن بیمارستان این دو نفر مسعود اولایی و سارا وحیدی ان، بین فرار و تیراندازی کشته شدن.
سپهر رو سالم دستگیر کردیم برو هر چه سریع تر تحویلش بده.
سعید خندید و روی شانه ی مرتضی زد.
-ازت ممنونم خیلی کمکم کردی واقعا اگه شما و نیروهات نبودن نمی دونم باید چی کار می کردم.
حتما توی گزارشم می نویسم که چه قدر شما و یگان تون در روند پرونده کمک حالم شد.
مرتضی سرش را تکان داد و حرفی نزد.
-خواهر خانوم رادمهر چی شد؟
-تحویلش دادم، خیلی خوشحالم که این پرونده م با موفقیت انجام شد.
روی دوستیت حساب ویژه ای باز کردم سرگرد مرتضی جعفری.
***
رادوین نگران مقابل خانه ی آنا ایستاده بود، بعد از شنیدن خبر گروگان گیری آناهید به سرعت خودش را به خانه ی آنلی رسانده بود.
از مقابل کوچه متوجه آنلی و آناهید شد و به سرعت از ماشینش پیاده شد.
به سرعت به سمت شان دوید و ناخود آگاه دستان آناهید را گرفت.
-سلام آناهید خوبی، طورید که نشد؟
آنلی اخم هایش را در هم کشید و دست آناهید را گرفت.
-بله خوبه، شما این جا چی کار می کنی؟ کسی کارت دعوت فرستاده بود؟
رادوین لبخند یک وری زد و نگاهش را در چشمان آنایش دوخت.
-حتما خیلی ترسیدی؟ تا مرتضی بهم خبر داد نفهمیدم چه طور رسیدم این جا چرا تلفنت رو جواب نمی دی.
-ممنون خودمون از پس زندگیمون بر می آییم، خداحافظ.
آنلی دست خواهرش را کشید و به راهش ادامه داد.
-آنلی قرار بود باهم حرف بزنیم، یادت که نرفته؟!
آناهید دستش را از دست آنلی کشید و چشمکی به رادوین زد.
-من می رم خونه آبجی مامان نگرانه، خداحافظ
نگذاشت آنلی جوابش را بدهد به سرعت دوید.
آنلی با حرص پایش را به زمین کوبید.
-از دست تو بچه ببین چه طور آدم رو تو دردسر می ندازه.
رادوین در یک قدمی اش ایستاد.
-چیزی گفتی؟ نشنیدم!
-نخیر با شما نبودم، اجازه هست برم؟
-آنا به خدا وسط خیابون می ندازمت روی کولم سوار ماشینت می کنم، تا مجبور شی باهام درست حرف بزنی.
-بعدا، الان نمی تونم بهت خبر می دم
رادوین دوباره راهش را سد کرد.
-این قدر فرار نکن آنا باید حرف بزنیم، همین الان!
آنلی کلافه تر از سماجت رادوین نفس عمیقی کشید و در چشمان عسلی اش خیره شد.
-خیل خب، حریفت نمی شم لااقل صبر کن به مامانم اطلاع بدم.
رادوین لبخند رضایت مندی روی صورتش نشست و دستش را سر جیب شلوارش گذاشت.
-باشه تو ماشین منتظرت می مونم.
چند دقیقه ای نگذشت که آنلی در سمت شاگرد را باز کرد و روی صندلی های کرم رنگ ماشین جای گرفت.
-سپهر رو دستگیر کردن راحت شدم، باز تو سمج شدی؟ بدم تو رم ببرن ور دلش؟
رادوین با صدای بلند خندید و استارت ماشین را زد.
-گردن ما از مو باریک تر دلت می آد بده مرتضی ببرتم.
آنلی چشمانش را چپ کرد و پر چادرش را کشید.
-دلبری نکن خانوم همین جوری می میرم برات!