چادرش را سفت تر چسبید و چک را برداشت، نصف بیشتر پول را داده بودند اما هنوز هم مقداری کم داشت، رویش نشد همه ی پول را طلب کند می دانست این قانون است که باید ما بقی را در محضر بگیرد.

با خداحافظی زیر لبی از بنگاه بیرون آمد و با تاکسیِ دربستی خودش را به خانه رساند.

مادرش درحیاط نشسته بود و موهای آناهید را می بافت.

-چه خبر دخترم تموم شد؟

-آره مامان کارهاش رو کردم، فقط مونده سند زدن و محضر.

-چرا ناراحتی قربونت بشم؟

-پولها بازم جور نشد 150تاشو نگه داشت تو محضر میده.

-خدابزرگه دخترم بقیه ش رو قرض می کنیم.

-مگه به عمو بگم شاید بتونه...

-آره بهش زنگ بزن، ببین اگه جواب سر بالا داد طلاهام رو می فروشیم.

-مامان اصلا حرفشم نزن، تک تک اونهارو بابا خودش واست طراحی کرده و تراش داده عمرا بذارم بفروشی.

ماشین بابا رو فروختی، خونه رو فروختی بس نیست؟

-الان قرض مردم و آرامش پدرت اون دنیا واجب تره مادرجان.

روی تخت گوشه حیاط نشست و دیگر حرفی نزد، کاش پدرش زنده بود و خودش اوضاع را سر و سامان می داد، کاش این سال های آخر با پدرش روابط بهتری داشت.

اصلا نمی توانست باور کند پدر مهربانِ کودکی اش، در این چندسال اخیر آن قدر در حقش بد کرده باشد.

هنوز هم درک نمی کرد پدرش چرا این تصمیمات را گرفت.

فکر و خیالی که جوابی برایش پیدا نمی شد بی فایده بود.

قبل از گرفتن شماره ی عمویش به نظرش رسید اول به طلبکار پدرش زنگ بزند.

شاید قبول می کرد باقی مانده ی پول را بعدا بدهند، آدم بدجنسی به نظر نمی رسید.

-سلام آقا،رادمهر هستم برای پولتون تماس گرفتم.

-بله دخترم یک ماه شد دیگه داشتم نا امید می شدم.

-شرمنده م کارای قانونیش طول کشید‌، فقط 50 تاش کمه می شه خواهش کنم تا آخر هفته صبر کنید؟

-بله مسئله ای نیست، حاجی خدا بیامرز بیشتر از این حرفا بدردم خورده بود.

همین هم اگه واقعا لازمم نبود فشار بهتون نمی آوردم.

-بازم ممنون فردا بیایید چک رو بهتون تحویل بدم.

صدای مادرش از جلوی درحیاط می آمد و با مردی وارد خانه شد!

سوالی به مادرش نگاه می کرد.

-ایشون سمساره دخترم، اومدن وسایل خونه رو ببرن.

باتعجب نام مادرش را به نشانه اعتراض صدازد:

-مامان

-بعدا باهم حرف می زنیم...

به سمت مرد چرخید و گفت:

-از این طرف لطفا، بفرمایید همه ی این وسایل جز اون کارتون های کنار پذیرایی رو واسه فروش گذاشتم نگاه کنید.

شاگرد سمسار با دیدن وسیله ها چشمانش گرد شد.

-حاج خانوم وسایل هاتون عتیقه س حیفه بفروشید.

-جا ندارم آقا مجبورم

آنلی دخالت کرد:

-مامان اولا انبارخونه ی من خالیه بعدشم وسایل منو بفروشید کمتر دلم می سوزه تا اینا رو.

-دخترگلم وسایل تو همه ست و جدیده، هرچی لازم بود و یادگار بود نگه داشتم.

آنلی دیگرحرفی نزد و گوشه ای ایستاد.

چشم دوخت به کارهای مادرش همه ی این ها را تقصیر خودش می دانست، اگر در این دو سال از رفتارهای ضد و نقیض سپهر گفته بود، اگر در مقابل رفتارهایش سکوت نکرده بود...شاید پدرش زودتر از اینها حواسش را جمع می کرد.

آن قدر فکر و خیال کرد که صدای سوت قطار توی سرش راه افتاد.

-دخترم چرا این قدر تو فکری؟ برو اتاق خواهرت کمکش کن وسایلش رو کارتون کنه؛ عصر سمسار میاد وسایل رو بار بزنه، این چهار تا کارتون ما هم یک وانت می شه همین امشب بریم بهتره تا فردا.

آنلی غمگین و گرفته به مادرش نگاه کرد

-آخه چرا این قدر عجله؟

-آخرش که چی دخترم؟راه رفتنی را باید رفت.

-اما...

-اما و اگر رو ولش کن مادرجان، برو کمک خواهرت این قدر هم واسه کاری که مقصرش نبودی خودت رو سر زنش نکن.

آنلی عصبی موهایش را چنگ زد انگار با خودش حرف می زد، اما مخاطبش مادرش بود.

-هر طور شده سپهر رو پیداش می کنم، نمی ذارم حق شماها رو بخوره.

وسایلشان را بار وانتی کردند؛ آنلی برای آخرین بار دور خانه ی خالی چرخید.

هنوز هم نمی توانست باور کند که برای همیشه از این جا می روند.

دیگر هیچ وقت نمی توانست اینجا را ببیند.

با قدم های آرام تمام خانه را از نظر گذراند.

وقت دل کندن بود، مثل تمام چیزهایی که در این مدت دل کنده بود، باید می گذاشت و می رفت.

گوشه گوشه ی خانه را برای آخرین بار از نظر گذراند.

وارد حیاط که شد یادش آمد زیر درخت توت، کنار حیاط‌، صندوقچه ی کوچکی از چند سال پیش خاک کرده بود.

با لبخند به آن سمت حیاط رفت و آرام و با احتیاط زیر درخت را گود کرد تا صندقچه را پیدا کند.

صدای مادرش باعث شد صندوقچه را زیرچادرش قایم کند و به سمت درحیاط برود.

-بریم دخترم، ماشین دم در منتظره.

سوارماشین که شد در صندوقچه را باز کرد.

تمام خاطرات توی ذهنش مسابقه می دادن، شب قبل از عقدش با سپهر وقتی دیگر می دانست هیچ امیدی برای رسیدن و بودن با رادوین ندارد، یادگاری هایش را توی صندوقچه گذاشت و زیر درخت قرار داد.

در صندوقچه ی کوچک را باز کرد.

گردنبند قلب کوچکی که پشتش اول اسم هردویشان حک شده و به طرز زیبایی درهم آمیخته بود، ساعت دخترانه و قشنگی که کادوی تولدش بود، دیگر تحمل دیدن بقیه وسایل را نداشت.

در صندوقچه را بست و داخل کیفش انداخت.

خیلی دلش می خواست بفهمد رادوین چرا تا به حال سراغی از او  نگرفته، انگار آب شده و به زمین رفته بود.

-مامان من سرخیابون پیاده می شم، باید برم جایی کار دارم خودم میام خونه.

-باشه دخترم برو خدا پشت و پناهت...

سرخیابان که پیاده شد تا چهار راه شرکت رادوین کمی پیاده راه بود.

تصمیمش را گرفته بود، فقط می خواست از دور او را ببیند و از زندگی اش با خبر شود.

چند دقیقه مقابل شرکت ایستاد

آرام و نا استوار به سمت شرکت قدم برداشت.

وارد شرکت که شد تمام خاطرات با سرعت به قلب و مغزش برخورد کرد.

یاد روزهایی که برای پدر یاسی از رادوین دارو می گرفت افتاد همان اوایل بود، وقتی رادوین قول داد دیگر مزاحمش نشود و واقعا دیگر هم مزاحم نشد.

یاسی باز هم با آنلی تماس گرفت و گفت داروی پدرش تمام شده و حتما از همان مارک و مدل می خواهد، دکترش گفته بود باید از تهران سفارش دهند و تا می رسید خیلی طول می کشید.

دوباره مجبور شد به رادوین زنگ بزند و دست به دامن او شود.

رادوین هم آقایی کرده بود و فقط دارو ها را به دستش رساند و حرف اضافه ای نزد.

همین برخور آقا منشانه اش بود که بیشتر دل دخترک را لرزاند.

-خانوم باکی کاردارید؟

باصدای دختری از فکر و خیال بیرون آمد و خودش را پیدا کرد.

-می خواستم اگه ممکنه آقای رادوین محتشم رو ببینم؟

-من تا حالا توی این یک سال که اینجام ندیدم شون خانوم، ایشون خارج از کشور هستن، من فقط بیشتر مواقع فایل های که می فرستن رو به دست ریس می رسونم.

آنلی با شنیدن این حرف وا رفت، پس رفته بود عاشق و شیدایی که حرف از عشق می زد خیلی راحت همه چیز را گذاشته و رفته بود.

-باشه ممنون ببخشید که مزاحم شدم.

نفهمید منشی چه گفت فقط پا تند کرد و از شرکت بیرون زد.

حرف های رادوین توی ذهنش می چرخید.

(می دونی چقد دوستت دارم؟

مطمئن باش تنهات نمی ذارم...

همیشه از دور هوات رو دارم...

هرجا که رفتی اطرافت رو نگاه کن دو تا چشم همیشه مواظبته...)

اشک هایش کل صورتش را خیس کرده بود، رادوین بیشتر از یک سال بود که از ایران رفته بود، شاید حتی خبر نداشت چه بر سر آنلی آمد.

اشک هایش را پاک کرد دیگر نمی خواست به خاطر کسی خودش را خورد کند که حتی ذره ای برایش ارزش قائل نشده بود.

از ذهنش گذشت، حتما اون جا ازدواجم کرده شاید بچه ام داشته باشه.

یک بچه شبیه خودش، با همان رنگ چشم.

سوار ماشینی شد و بی اختیار از راننده خواست بهشت رضا برود.

به قطعه ی پدرش که رسید کنار سنگ قبر تازه گذاشته شده نشست و رویش دست کشید.

-سلام بابا جات خوبه؟ما رو تنها گذاشتی، می دونی آناهید چقد دلش واست تنگه،می دونی مامان شبا تا دیر وقت تو تنهاییش اشک می ریزه. نبودنت خیلی سخته برای همه مون.

راست می گفتی آدما رو نمی شه شناخت، می گفتی اون دوستم نداره، امروز به حرفت رسیدم، فهمیدم راست گفتی اون هیچ وقت دوستم نداشت.

بخشیدمت بابا، خیلی وقته بخشیدمت با اتفاق امروز دیگه هیچ گله ای ازت ندارم.

کمی با پدرش درد و دل کرد و آرام شد.

مادرش هم زنگ زد و سراغش را گرفت.

درمسیرخانه حالش کمی بهتر شده بود، کلید انداخت و بیصدا وارد خانه شد

-کجا بودی مامان جان دیرکردی؟

-رفته بودم پیش بابا

-فدای دل مهربونت مامان جان، شام گذاشتم واست روی سماور گرم بمونه برو بخور دخترم.

-من شام نمی خوام اشتها ندارم  می خوام بخوابم، شب بخیر.

***

باسر و صدای محمد و شهرام از خواب پرید.

-ای تو روح شما دوتا، تو خوابم آسایش ندارم از دستتون؟ برید گم شید دیگه.

شهرام تو کی می خوایی برگردی ایران؟ محمد تو مگه زن و بچه نداری پاشو برو دیگه خبرت بیاد الهی...

محمد با صدای بلند خندید؛

-چته سر صبح سگی شدی؟

رادوین سرش را با دستانش فشار داد. 

-اعصاب می ذارید با این سر و صداهاتون، مگه نمی دونید از خواب بپرم سردرد می شم؟

کسی چه می دانست دیشب تا دیر وقت در خلوت خودش سیگار دود کرده بود و بی صدا اشک ریخته بود.

شهرام عشوه ای توی صدایش ریخت و جوابش را داد

-وای ببخشید عشقم، از فردا می آم با بوسه و نوازش بیدارت می کنم.

رادوین کوسن مبل را به سمتش پرت کرد.

-این جور حرف زدنت رو ببر واسه یکی دیگه حالم بد شد، الانم پاشید تن لش تون رو جمع کنید‌، شرکت  کلی کاره باید داروهارو تحویل بار بدم بره ایران.

شهرام دو باره گفت:

-هم چین می گه کلی کار، انگار قراره کل کارتون داروها رو بذاره روی کولش بار ماشین کنه، خوبه جناب عالی جز دستور کار دیگه ای نمی کنید.

 

خنده اش گرفته بود سر تاسفی برای هردوی شان تکان داد و وارد آشپزخانه شد.

هنوز اولین لقمه از گلویش پایین نرفته بود که آیفن به صدا درآمد.

محمد سریع گفت:

-برادر زن عزیزم اومد

-شما دوتا کم بودید یکی دیگه ام اضافه شد خدا به دادم برسه.

آنتونی هم که وارد خانه شد با دیدن محمد با تعجب گفت:

-محمد تو این جا چیکار می کنی، آنجلا یک ساعته داره بهت زنگ می زنه در دسترس نبودی کلی دنبالت گشت.

محمد گوشی اش را در آورد و نگاهی انداخت

-کو زنگ نزده که؟

شهرام باصدای بلند خندید.

محمد چشم غره ای به شهرام رفت.

-باز کار تو بود؟ چه بلایی سر موبایلم آوردی؟ خودت که زن نداری می خوای منم بدبخت کنی حسود، شما دو تا رفیقید یا دشمن؟

رادوین کنارشان نشست و به بحث بین شان گوش داد، شهرام سریع جواب محمد را داد.

-کسی که زن می گیره با مجردها نمی پره، شاید ما الان سه تایی تصمیم بگیریم یه پری خوشگل بیاریم خونه اون وقت توام قصد داری بمونی؟

محمد سرش را خاراند.

-خب اولا الهی اون پری خوشگل تو گلوتون گیر کنه، ولی اگه آنتونی نبود می موندم.

با زدن این حرف، آنتونی به دنبالش افتاد.

رادوین با حرص و خنده داد کشید:

-خونه رو بهم نریزید، تو رو خدا تا آخر هفته کارگر نمی آد خواهش می کنم دلقک بازی هاتون رو بذارید واسه فضای آزاد، من دیرم شده باید برم شرکت و رو به شهرام گفت:

-شهرام زود باش بپوش بریم شرکت.

-ای بابا دو روز اومدم مسافرت خوش بگذرونم، چشم نداری ببینی؟

-پاشو ببینم بابا گفت فرستادت ماموریت.

نفرستادت مرخصی بدو دیر شد، پایین منتظرتم.

بین راه به سمت شرکت شهرام سکوت ماشین را شکست:

-نمی خوایی بیایی ایران رادوین؟ دوساله نیومدی ها؟

رادوین می دانست قصد حرف های شهرام چیست.

-مامان اینا که دو بار تا الان اومدن، من رو دیدن می خوام بیام چی کار؟

-نمی دونم یک حال و هوایی عوض کنی.

-فکر نکنم فعلا دلم بخواد بیام

-هرطور که راحتی من دیگه حرفی ندارم، ولی بدون نبودت خیلی حس می شه،شرکت جات خالیه دلم واست تنگ می شه.

رادوین تو آنلی رو فراموش کردی، پس چرا نمی خوایی به زندگیت برگردی؟

رادوین لحظه ای عمیق و طولانی در چشمان شهرام خیره شد، نمی دانست این حرف مسخره چه پایه و اساسی دارد.

لباس های یک دست سیاه رادوین را نمی دید، سیگار کشیدن هایی که دو برابر قبل شده بود، توی فکر رفتن های یهویی اش.

-آدما موقع ای که نیاز به فراموش کردن دارن، خودشون رو غرق کار می کنن.

اون قدر درگیر می شن که وقت خواب یادشون می افته امروز وقت نکردن به فلانی فکر کنن... و درست همون موقع از خستگی خوابشون می بره.... فردا روز از نو روزی از نو..اون قدر خودم و درگیر کردم که مثلا بهش فکر نکنم‌، یا دیگران این جوری برداشت کنن که فراموشش کردم.

اما فکر نکردن با فراموش کردن خیلی فرق داره شهرام؛ من قول دادم برنگردم ایران، غیر از اون این جا مسولیت قبول کردم.

دارم خودم رو با کار کردن خفه می کنم...

شهرام کلافه شد

-بیا ایران خودت رو درگیر کن، نمی شه؟

حتما باید این جا تنهایی و غربت بکشی، داری از پا در میای رادوین.

آخه تا کی قراره توی این پیله تنهایی بمونی؟

-من پیله ی دورم رو دوست دارم، دلم نمی خواد پروانه شم.

ببخش واقعا خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ تا این قضیه رو تو خودم حل کردم، نمی خوام حرفش پیش بیاد.

-ازدواج چی؟ بهش فکر کردی؟

پوزخند صدا دار رادوین برای شهرام گویای همه چیز بود.

-نه اصلا نمی خوام بهش فکر کنم، تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره؟ خودت چرا زن نمی گیری؟

من دلی برای عاشقی دوباره ندارم.

زن پر از عشقه، جنسش لطیفه محبت می خواد؛ نه منی که فقط یک جسمم که دارم روی کره خاکی نفس می کشم.

من روحی ندارم، حسی ندارم که باهاش به یک زن پر و بال زندگی بدم.

شهرام برای عوض شدن جوی که خودش به وجود آورده بود، قسمت اول حرف رادوین را گرفت و ادامه داد.

-من طرف رو انتخاب کردم داداش، ولی جرات گفتن ندارم.

رادوین سری تکان داد تا دوباره پیله سخت و سفتش روی ظاهرش را بگیرد.

-ای بابا مبارکه... چرا جرات نکنی؟

-ازخانواده ی دختره می ترسم.

رادوین کاملا به سمتش چرخید

-اوهوک...کنجکاو شدم بفهمم طرف کیه؟ بگو خودم میام ایران با خانوادش حرف می زدم.

-بیخیال می دونم دخترشون رو به من نمی دن.

-آخه چرا خودت رو دست کم می گیری، مگه تو چی کم داری؟

-خدایی خودت بودی خواهرتو می دادی به من؟ دختر تو می دادی؟

-دخترکه ندارم...اما خواهرم اگه خودشم موافق باشه چرا ندم؟پسرخوب، سالم، با اخلاق کجا پیدا می شه؟

شهرام چنان به سمت رادوین چرخید که گردنش صدا داد.

-جدی که نمی گی؟

-الان بنظرت تو چهره ی من شوخی می بینی؟

-نه خدایی تا حالا این قدر جدی ندیده بودمت.

-خودت رو مسخره کن برو پایین رسیدیم.

تامن لیست رو امضا کنم بگو در انبار رو باز کنن، الان ماشین می رسه بگو کارگرا کارتون ها رو بیارن بیرون.

بعدا باید بگی طرف کیه منتظرم.

شهرام دستش را گوشه ی پیشانی کوبید و احترام نظامی گذاشت.

-چشم ریئس نگفتم شما جز دستور کاری نمی کنی.

-ازدست تو، می خوایی که بیام کارتون ها رو بذارم رو کولم بیارم بیرون روت کم شه.

-نه دیگه زحمت نمی دیم.

ریموت انبار را به سمت شهرام پرت کرد و سری تکان داد.

-آفرین پسر خوب، اتاق منتظرتم

***

دیشب را تا صبح چشم روی هم نگذاشته بود، آن قدر فکر کرده بود که مغزش درحال انفجار بود.

اگر خوش بینانه به زندگی شان نگاه می کرد و طلبکار دیگری سر نمی رسید، فقط می توانستند مغازه پدرش را اجاره دهند و زندگی را بگذرانند. مقصر این اتفاق شوهر نامردش بود باید خودش کاری می کرد.

به سرش زده بود کار کند، اما کجا را نمی دانست.

باصدای قار و قور شکمش به خودش آمد.

ساعت اتاقش هشت صبح را نشان می داد، آن قدر نشسته بود و فکر و خیال بهم بافته بود که بدنش روی تخت خشک شده بود.

با باز شدن در اتاقش از روی تخت بلند شد آناهید بود.

-صبح بخیر خواهری...مامان گفت بیدارت کنم بیایی صبحونه بخوریم، بیا بیرون.

موهایش را یک بار باز و بسته کرد و از اتاق بیرون رفت، چشمش به دیوار رو به رویش افتاد که شاستی عکس سپهر برایش دهن کجی می کرد، با نفرت به سمت عکس رفت و شاستی را برداشت و انقدر محکم به لبه ی شومینه کوبیدش که از وسط شکست.

-چیکار می کنی مادرجان صدای چی بود؟

مادرش زیر کانتر آشپزخانه در حال جا به جا کردن ظرف ها بود.

-هیچی مامان چیز خاصی نبود، الان می آم.

دست و صورتش را توی سرویس شست و چشم دوخت به دختر داخل قاب آینه مقابلش.

زیر چشمانش گود افتاده بود، رنگش هم به زردی میزد.

ابروهایش که یکی در میان درآمده بود وضع صورتش را داغون تر جلوه می داد.

مشتی آب روی آینه پاشید،دیدن خودش در آینه اعصابش را بیشتر بهم می ریخت و یاد آوریش می کرد هنوز هم زنده ست و نفس می کشد.

پشت میز صبحانه که نشست رو کرد سمت مادرش.

-مامان امروز باید بریم به بنگاه بسپاریم که مغازه بابا رو اجاره بدن، تنها سرمایه زندگی مون همینه.

مادرش لیوان شیر گرم را مقابلش گذاشت و با محبت دخترکش را نگاه کرد.

-نه مادر صبرکن، اولا که اون جا هنوز دست پلیسه، دوما ممکنه بازم طلبکار بیاد که مجبور بشیم مغازه رو بفروشیم باز اگه دست اجاره باشه مدیون می شیم مادرجان.

-مامان اگه طلبکارم داشته باشیم نمی تونیم مغازه رو بفروشیم.

تنها سرمایه مونه با اجاره ش باید زندگی کنیم، آینده ی آناهید ام هست.

-بدهی مردم واجب تره مادر.

 شده برم کارکنم آینده آناهید رو می سازم نگران نباش.

-شماچرا؟ من از امروز می رم دنبال کار درسته حقوق درست حسابی نمی دن ولی از هیچی خیلی بهتره.

-همینم مونده تو بری سرکار اون وقت مردم چی می گن؟

-آخه مادرجان، جوونم بشینم خونه چیکار کنم؟

-چه کاری بری آخه مادر؟ جونی بر و رو داری، هر جا بری طمع می کنن واست.

-مطمئن باشید بهتون قول میدم تا یک جایی مطمئن و قابل اعتماد پیدا نکنم نمی رم خوبه؟ خیالت راحت شد قربونت بشم؟

-نمی دونم والا به خدا می سپارمت مادر، می دونم هر چی هم بگم تو کار خودت رو می کنی، بهت ایمان دارم مامان جان.

دیگر تا پایان صبحانه حرفی نزد، فقط به این فکر می کرد که حالا چه کاری می توانست برود.

لباس هایش را پوشید و از خانه بیرون زد.

از دکه سر کوچه روزنامه ی نیازمندی ها را خرید و به سمت پارک رفت، دلش نمی خواست جلوی مادرش دنبال کار بگردد، هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد روزی، روزنامه ی نیازمندی ها دستش بگیرد و دنبال کار بگردد.

یکی یکی دور کارهایی که به نظرش از پسش بر می آمد را خط کشید و شروع کرد زنگ زدن.

بعضی ها می گفتند باید حضوری برود، و بعضی دیگر شرایط شان را تلفنی بیان می کردند.

همه سابقه کار می خواستند، مُعرف و ضامن می خواستند.

ولی نه سابقه ی کارداشت، نه مُعرفی که او را تضمین کند.

آنقدر صفحه ها را ورق زد که سرش همانند قطار سوت می کشید.

چند آدرسی را که نزدیکش بود داخل دفترچه نوشت.

منشی شرکت، منشی مطب دکتر...

کارهای که فکر می کرد می تواند انجام دهد همین ها بود.

به شرکت ها سر زد و همه نا امیدش کردند.

بعضی ها با نگاه شان می خواستند درسته قورتش دهدند، بعضی ها باکمال وقاحت  می گفتند فقط منشی شرکت نمی خواهند و ساپورت های دیگر هم...

بعضی هایشان آنقدر شرط وشروط می گذاشتند که دیوانه می شد.

خسته و کوفته وارد خانه شد مستقیم به اتاقش رفت، اتاق مشترکش با سپهر که برایش از شکنجه گاهم بدتر بود.

تمام خاطرات عذاب آورش برایش تداعی شد.

سرد رفتاری های سپهر بعد عروسی، دیرآمدن هایش، روی کاناپه خوابیدنش، اکثر مواقع توی اتاق تنها بود.

سپهر می آمد نیازش را برطرف می کرد و بالش و پتویش را برمی داشت اتاق کناری می خوابید.

با خودش فکر می کرد نکند جزام دارد، که سپهر این گونه از او فرار می کند.

برای خودش متاسف بود که فکر می کرد سپهر عاشق اوست...

فکر می کرد واقعا راست می گوید که عاشقانه انتخابش کرده.

حالا که حافظه اش برگشته بود فهمید که از همان اول نیتش شوم بود.

آمد زندگی اش را ویران کرد و رفت پی خوشی خودش.

دلش برای یاسی تنگ بود، دوستی که بخاطر اون با رادوین آشنا شد. خاطرات قشنگش با رادوین را نمی توانست فراموش کند.

تلفنش را برداشت وشماره اش را گرفت.

از جواب دادن نا امید بود که صدای جانم گفتن یاسی توی تلفن پیچید.

-الو سلام یاسی

-سلام عزیزم خوبی؟ حالت بهتره؟ اومدم دم خونه مامانت زنگ زدم نبودید؟ موبایلتم خاموش بود.

-اومدم خونه خودم، مامان اینام اینجان.

-چرا رفتید اون جا؟ خیلی خاطرات قشنگی داری؟دل خوش داشتی اون جا

-مجبوری اومدیم اینجا آخه خونه ی مامان رو فروختیم.

-وای چرا آخه؟

-قصه ش مفصله تلفنی نمی شه اگه بیکاری بیا اینجا دلم گرفته.

-قربون دلت یک ساعت دیگه اون جام فعلا.

تا آمدن یاسی خانه را دستی کشید تا از آن حالت مردگی خارج شود.

پرده ها را کنار زد هر چه تابلو، عکس روی دیوار بود را به انبار برد حتی عکس های خودش را...

دلش نمی خواست یاد بدترین روز های زندگی اش بیوفتد.

زنگ خانه را زدند یاسی بود.

خوشحال در را باز کرد ومقابل واحد آپارتمانش منتظر یاسی ایستاد.

به محض وارد شدن یاسی در آغوش هم فرو رفتند.

-سلام عزیزم خوش اومدی

-سلام آنا خانوم دلم واست تنگ شده بود.

همان طور که یاسی را به سمت پذیرایی هدایت کرد جوابش را داد.

-منم همین طور تو مراسم بابا نشد درست حسابی ببینمت حالم خوب نبود.

-حق داری عزیزم الان خوبی؟

-آره بهترم فقط شرمنده مامانمم دلم می خواد هر کاری بکنم تا بتونم از این وضعیت دربیان.

یاسی دستان آنلی را میان دستانش گرفت.

-تومقصر اتفاقی که افتاده نیستی آنا، الانم خداروشکر خونه رو دارید، راستی چی شد اونجا رو فروختید.

-هفت بابا بود که یک آقایی اومد گفت نزدیک یک میلیارد از بابا می خواسته، انگار پول همون جواهراتی بوده که سپهر  برداشت و رفت؛ما هم مجبوری خونه رو فروختیم

-ای جانم عزیز دلم انشالله زودتر بتونن سپهر رو پیداش کنن و حقتون رو پس بگیرند.

-منکه امیدی ندارم، چه طوری آخه؟ با نقشه ی از پیش تعیین شده کاراشو اوکی کرد و الانم معلوم نیست جواهراتو آب کرده و تو کدوم کشوره.

-مطمئن باش جواهرات دست هرکس بیوفته پلیس ها ردش رو می زنن مگه نمی گی تمام جواهرات کد داشته؟

-می گم نقشه ش تمیز بوده، لیست کدها رو هم برده دستمون به هیچی بند نیست.

-چه قدر هفت خط بوده عوضی

-ناسلامتی دوسال زیر دست بابام کار کرد.

خوب وارد شده بوده که چی کار بکنه.

-الهی سزا کارش رو ببینه این جوری شماها رو ریخت بهم.

-مهم نیست دیگهز می سپارمش به خدا، الان فقط دنبال کارم از صبح صد تا شرکت رو رفتم پیدا نمیشه

-کار واسه چی؟

- نمی شه که، سرمایه زندگیمون فقط مغازه ی خالی باباس اونم بدیم اجاره مگه چه قدر اجاره می دن.

بازم باید کار کنم توخونه بشینم هی حرص بخورم.

یاسمین سری تکان داد و متاسف گفت:

-خب آره با نشستن و چه کنم چه کنم کردن کاری از پیش نمی ره.

آنلی لبخندی ساختگی روی لب نشاند.

-بی خیال مشکلات من، تو بگو حال پدرت چطوره، بهتر ان؟

-خدا رو شکر خوبه هنوزم با سفارش رادوین داروهاش رو اول وقت از شرکت شون می گیرم.

خدا خیرش بده والا باید کل شهر رو می گشتم واسه پیداشدن هر قلم دارو.

این بار با کمی ذوق ادامه داد:

راستی خبری داری ازش؟

آنلی با شنیدن نام رادوین بیشتر اعصابش بهم ریخت، هر کس سر راهش قرار گرفته بود نامردی کرده بود.

-نه خبر ندارم....نمی خوامم داشته باشم، لطفا حرفش رو نزن.

یاسمین متعجب چشمانش را گرد کرد.

-چی شده آخه؟

آنلى به سختی توانست گره ی اخم هایش را باز کند.

-هیچی فقط نمی خوام حرفش رو بشنوم ادامه نده خواهش می کنم.

-باشه عزیزم هر طور که راحتی شرمنده نمی خواستم ناراحتت کنم.

یاسی که رفت دوباره درگیر گذشته شده بود روزهایی که باز هم از رادوین دارو می گرفت.

این بار خودش دلش لرزید، خودش خواست که کنارش بماند وقتی بعد از گرفتن داروها از دست رادوین بدون نگاه کردن به صورتش آرام گفته بود:

-می تونید بهم زنگ بزنید می خوام به جبران لطفتون بهتون فرصت آشنایی بیشتر رو بدم.

و سریع دویده بود داخل خانه ی یاسی و در را بسته بود،خبر نداشت رادوین چنددقیقه همان طور لبخند به لب، راه رفته او را نگاه می کرد.

وقتی به خودش آمد که آنلی چه گفته سریعا به او پیامی داده بود:

ممنونم که این فرصت رو بهم دادید قول می دم خودم رو بهتون ثابت می کنم.

چقد آن روزها برایش دور از باور بود، رادوینی که الان معلوم نبود کنار کی می خندد و روزهایش را سپری می کند.

***

بار زدن بارها که تمام شد پشت پنجره شرکت ایستاد و به بیرون زل زد.

باز هم مثل تمام وقت های تنهایی اش یاد آنلی افتاده بود، دلش برای روزهایی که  پشت پنجره شرکت می ایستاد و آنلی را که از کلاس بر می گشت را دید می زد پرکشید.

از عدم راهش را دور می کرد چند چهار راه اضافه می آمد تا فقط از مقابل شرکت رادوین رد شود.

چقد آن روزها برایش تداعی قشنگی بود، دختری ساده با کوله روی دوشش هر روز راس ساعت دو از مقابل شرکتش رد می شد و به خانه می رفت.

کاش آنالی اش زنده بود؛ می دانست که دیگر پشت هیچ  شیشه ی پنجره ای او را نمی بیند.

اما کاش بود تا فقط  از دور نگاهش می کرد...

سیگارش را روشن کرد، ریه هایش می سوخت آن قدر که این چندسال دود درونش حبس کرده بود، اما برایش ذره ای اهمیت نداشت وقتی کسی نبود که زیر دستش بزند و سیگار را بگیرد، اخم کند به حالت قهر بگویید:

-تو منو دوست نداری والا نمی کشیدی این لامصب رو.

برایش فرقی نداشت دیگر کشیدن و نکشیدن این زهرمار آرامش بخش.

شهرام وارد اتاق شد

-باز به چی زل زدی این قدر غرق فکری، بیا بیرون بابا.

-همین جام، بارها رو فرستادید؟

-بله رئیس هماهنگ کردم کارهاش رو فقط موند نامه ی گمرک.

-خوبه یادم باشه به بابا بگم یه اضافه حقوق تپل بهت بده.

-شما نمی خواد سفارش منو بکنی، خودم سفارش شده هستم.

-این جوریاست باشه پس، شب می گم بهش دیگه شرکت رات نده ببینم بازم سفارش شده ای!

-زهرمار بچه پرو

بی مقدمه و بی ربط بحث را عوض کرد.

-دلم تنگ رهاس شهرام، واسه روزایی که مدرسه ش دیر می شد التماس می کرد ببرمش، وقتایی که می خواست از گوشیم سر در بیاره شیطونی می کرد مچشو می گرفتم.

-خودت تمام خوشی ها رو زهر کردی با موندنت تو این کشور بی درو پیکر، محمد که داره زندگیش رو می کنه برگرد ایران اون جا حالت بهتره، اون جا کسایی رو داری که دوستت دارن، هنوزم چشم انتظار اومدنت ان.

-مطمئن باش می آم اما نمیدونم کی...

-من مردم بیا سرقبرم

-ببند دهنت رو بزمجه، هنوز می خوام دامادت کنم بیام مجلست قر بدم.

شهرام قهقه خنده اش اتاق را برداشت.

-هیچ کسم نه، تو می خوایی قر بدی؟ تو فقط بیا قر پیشکش

-حالا نگفتی؟ کیه این یار خوشبخت که دلت رو برده؟

-بیخیال حرفش رو نزن.

-ای بابا حالا شدم غریبه؟

-نه آشنا ترینی ولی بگم تا خود ایران دنبالم میوفتی.

-تو بگو قول می دم دنبالت نیوفتم.

شهرام مردمک چشم هایش چرخید، نفس سنگینش را به زور از سینه خارج کرد.

لب هایش آرام تکان خورد که خودش هم حس کرد صدایش را نشنید.

-رها...

رادوین چند دقیقه هنگ کرد و نگاهش کرد بعد از چند دقیقه تازه مغزش جرقه زد.

-کی؟رها؟ کدوم رها؟

-چند تا رها داریم مگه؟خواهرت...

تا خواست چیزی بگوید دستش را مقابل صورتش گرفت:

-هیچی نگو رادوین، خودم می دونم از اعتمادت سو استفاده کردم، سپردیش دستم گفتی عین خواهرم...

اما نشد بخدا نشد به چشم خواهر ببینمش، اما به خدا به مرگ خودم به جان مادرم نگاه بد بهش نکردم.

می تونی از خودش بپرسی، هر وقت زنگ زد کار داشت کمکش کردم ولی باورکن تو این دو سال، ده بارم مستقیم تو صورتش نگاه نکردم ولی لامصب دله وامونده لرزید، یهو به خودم اومدم دیدم کلا از کف دادم دل رو رفته.

رادوین با خنده گفت:

-ای قربونت با این دل از کف رفتنت، من تو رو می شناسم نمی خواد قسم بخوری واسم، حالا نظر رها رو می دونی که جلوم نشستی بلبلی می کنی؟

-گفتم که نگاه بد نداشتم بهش، چه برسه ازش سئوال کنم.

-می پرسم نظرش رو ولی اگه منفی بود دیگه حرفش رو نمی زنی ها؟

-تهدید نکن اگه منفی بود یه جوری گم و گور می شم انگار هیچ وقت نبودم، زاییده نشدم.

-او بسه بابا هندیش نکن، حالام پاشو که شکمم از گشنگی سوراخ شد.

-شهرام امروز برمی گردی، هنوز نرفته دلم گرفت. باتو یک جور دیگه ای راحتم تا محمد، نمی دونم باز بری تنهایی این جا باید چی کار کنم؟

-برگرد رادوین، موندن تو این جا چیزی رو عوض نمی کنه، شرکت رو به محمد بسپار یا یک مدیر کار کشته استخدام کن.

-نمی‌شه شهرام، شدنی نیست روزی که تصمیم گرفتم بیام به باباذگفتم می‌رم که شرکت رو خودم دست بگیرم حالا برگردم بگم نتونستم؛ اومدم که مسئولیت بابا کم شه، کارهای اصلی واردات رو انجام بدم، اگه دوباره برگردم.

-خب برگرد اما خودت امور رو دست بگیر هر وقت هم قرار داد داشتید خودت بیا.

-نمی خوام بابا فکر کنه عرضه نداشتم.

نتونستم از پس همین هم بر بیام، بعد دوسال دست از پا دراز تر برگردم.

شهرام مانده بود چه جوابی بدهد، دستی دور گردنش کشید.

-نمی دونم دیگه چی بگم بهت، هرچی می گم تو بازم حرف خودت رو می زنی.

رادوین کلافگیِ شهرام را حس کرد، لحنش را تغییر داد و لبخندی روی صورتش نشاند.

-تونگران من نباش، این دو سال یاد گرفتم چه طوری روزهام رو بگذرونم.

فعلاً فقط فکر راضی کردن بابام باش، می خوایی منو بکشی ایران واسه ازدواج تو و رها می آم.

چشمان شهرام باشنیدن این حرف برق زد.

-یعنی می خوایی بگی رها موافقه؟

رادوین سری تکان داد و ابروی بالا انداخت.

-چیز زیادی نتونستم از زیر زبونش بکشم، اون دیگه هنر خودته بری حرف بکشی ازش، اما آره جوری که من فهمیدم موافق بود.

-نمی دونم، باید چی بگم؟

-هیچی نگو پاشو وسیله هات رو جمع کن زودتر برو سر وقت یار.

هواپیمای شهرام که پرید، چیزی روی شانه های رادوین سنگینی کرد؛ حالش عجیب بهم ریخت.

ماشین را کنار خیابان نگه داشت و پیاده شد.

هوای بارانی را به ریه هایش کشید.

نم هوا کمی حالش را جا آورد، کتش را روی دوشش انداخت و به کاپوت ماشین تکیه داد؛ سیگاری آتش زد.

سومین سیگار را پُک می زد که موبایلش زنگ خورد.

محمد بود بی معطلی جوابش رارداد:

-جانم محمد.

-کجایی؟

-شهرام رو رسوندم فرودگاه دارم می رم خونه.

-پشت درخونه‌ات منتظرتم.

-تاده مین دیگه اون جام خداحافظ.

جلوی در که رسید محمد توی ماشین منتظرش بود.

-چه بوی سیگاری می دی رادوین خودت رو خفه کردی باز؟ چقد بگم یک مدت برو ایران حالت یک کم سرجاش بیاد.

رادوین جلوتر راه افتاد به سمت آپارتمانش.

-خوبم بابا شلوغش نکن، سیگار کشیدن که کار همیشه ی منه.

-قیافه داغونت چی؟ اونم همیشه هست؟

 رادوین کلافه دستی بین موهای بهم ریخته اش کشید.

-بریم تو بارون شدید شده خیس می شیم.

-بپیچون فقط.

-آنجلا چه طوره؟ لیا فسقل عمو خوبه؟

محمد نفس عمیق و عصبی ای کشید، می دانست رادوین نخواهد حرفی نمی زند.

-اونم خوبه.

دو ساعتی را با محمد گذراند اما هنوز هم دل توی دلش نبود.

شماره ی رها را گرفت، حرف زدن با رها حالش را بهتر می کرد.

-داداشی نمی آیی ایران؟ دلم واست تنگ شده.

چرا همه دست دور گلویش انداختند که به ایران برود.

-می آم نفس داداش، تو جواب مثبت رو به شهرام بده. واسه مراسم داماد زنون خودم رو می رسونم.

صدای اعتراض رها توی گوشش پیچید.

-إ داداش!

-خب باشه نمی زنمش. چه هواشم داره حالا نه به باره، نه به داره.

-نخیر هواش رو ندارم، جواب منفی‌ام می خوام بدم. منظورم اینه یعنی از این حرف ها نزن خجالت می کشم.

-باشه تو گفتی منم  باور کردم. ولی از من به تو نصیحت این رو از دست بدی دیگه هیچ خل و چلی حاضر نمی شه بیاد بگیردت ها.

صدای جیغش گوش رادوین را کر کرد.

-إ داداش گیرت بیارم، مو نمی ذارم روی سرت.

-باشه من تسلیم، حالا اگه خیلی دلتنگم شدی زودتر به شهرام جواب مثبت بده بیام عروسیت.

-داداش...

-باز داد زد، دختر جان من گوشم رو لازم دارم کر شدم این قدر داد زدی. برو ببینم، گوشم داره سوت می کشه ازدستت، کاری نداری؟

-نه داداش قربونت بشم مواظب خودت باش؛ یکی از اون مو طلایی هاش هم بردار بیار با خودت وقتی اومدی.

تلفن را  که قطع کرد احساس بهتری داشت کمی آرام شده بود.

قهوه ی تلخی درست کرد و پای قرار دادها نشست.

لیست کردن تمام داروها دو ساعتی  وقتش را گرفت.

گردنش خشک شده بود؛ کش و قوسی به خودش داد و از پشت میز بلند شد.

کنار پنجره ایستاد؛ بارانِ سرشب حالا به برف ریزی تبدیل شده بود.

ذهنش پرکشید به آن روز برفی که با آنلی برف بازی کرده بودند.

«-وای دختر سرما می خوری بسه دیگه بریم.

-نچ هنوز انتقام آخرین گوله ای که زدی رو نگرفتم تا نزنم ول نمی کنم.

-باشه من می‌ایستم بزن دلت راضی شه.

-خودت رو مظلوم نکن کم برف نزدی  بهم.

-آنلی جان کل صورتت قرمزه، بخدا سرما می خوری بیا بریم من نگرانتم.

آنلی سریع گوله برف را به سمت صورتش نشانه گرفت و با جیغ به سمت ماشین  دوید.

-مگه دستم بهت نرسه پدرسوخته مگه نگفتم تو صورت نزنیم؟!»

از یاد آوری آن روزها لبخندی روی لب هایش نقش بست؛ دلش برای لبخند های آنایش پر می کشید.

همان لبخندهایی که چال گونه اش را نمایان می کرد و دل رادوین را به تپش می انداخت.

به خودش لعنت فرستاد.

چرا هیچ عکسی از آنلی با خودش نداشت، جز همان عکس چشمانش.

هر چند نیازی به داشتن عکس نبود با بستن چشمانش تصویر دخترک پشت پلک هایش نقش می بست.

صبح که بیدار شد سردرد بدی داشت با خوردن قرصی از خانه خارج شد، حس رفتن به شرکت را نداشت.

تنها چیزی که می دانست کمی سر ذوق می آید بودن با لیا بود.

تلفنش را از جیبش در آورد و شماره ی محمد را گرفت:

-سلام صبح بخیر.

-سلام، خوبی؟ چی شده؟ سرصبحی زنگ زدی نگران شدم؟

-چیزی نیست دلم برای لیا تنگ شده، گفتم اگه مزاحم نیستم بیام ببینمش؟

-نه بابا چه مزاحمتی؟ قربون دستت بیا بردار یک ساعتی ببرش گردش تا آنجلای طفلی بخوابه، لیا دیشب تا ۵ صبح بازیش گرفته بود نمی خوابید.

-نیم ساعت دیگه اون جام خداحافظ فعلا.

وقتی جلوی خانه ی محمد رسید لیا از پشت پنجره برایش دست تکان داد و ذوق می کرد.

به محض این که زنگ را فشرد لیا در را باز کرد و بالا و پایین می پرید.

رادوین دو زانو روی زمین نشست و لیا از گردنش آویزان بود پشت سرهم عمو عمو می کرد.

محمد لیا را از گردن رادوین جدا کرد.

-بابا جان کشتی عمو رو یک کاری نکنی بذاره بره، بعد عمری یکی پیدا شده یک ساعت ما از دستت راحت شیم.

-عه محمد این چه حرفیه به بچه می زنی؟ لیا عشق منه خودم با دل و جون خواستم پیشش باشم. آنجلا کجاست؟

-خوابیده

-من و لیا می ریم یکم بگردیم، خیالت راحت باشه هر وقت خسته شد و بهانه گرفت می‌آرمش.

-اذیتت می کنه.

-شما بیش‌تر اذیتم می کنید، لیا که عشقه.

رو کرد سمت لیا کوچولوی مو طلایی که زل زده بود با تعجب مکالمه ی فارسی آنها را گوش می داد.

-لیا عمویی بزن قدش.

کاری که یادش داده بود زدن دست هایشان بهم که برای لیا خیلی شیرین بود با ذوق و خنده محکم کف دست رادوین کوبید.

-حالا برو اتاقت لباس هات رو بپوش که بریم بیرون.

محمد لیا را حاضر و آماده تحویل رادوین داد، لیا بای بای کنان با رادوین از خانه خارج شد.

-خب خوشگل عمو کجا بریم که حسابی خوش بگذره؟

با آن لهجه ی آلمانی بانمکش دو کلمه فارسی گفت: تاب تاب.

-قربون تو بشم من عمویی این رو از کجا یاد گرفتی شیطون؟

-دَدی....دَدی

تا ظهر با لیا خوش گذراند و کلی بازی کرد.

با تماس محمد تازه گذر زمان را حس کرد.

-جانم محمد؟

-کجایی رادوین؟ لیا خوبه ظهر شد ها.

-خوبه خوبیم. کلی خوش گذروندیم الان هم داره شکلات می خوره می آییم خونه.

محمد معترض رادوین را صدا زد.

-وای رادوین چقد بهت بگم شکلات کاکائو نده بهش، الان بیاریش آنجلا پوستت رو می کنه.

-بچه رو سوسول بار نیار وقتی با عموشه همه چی بهش می دم.

لیای خواب را که با سر وصورت شکلاتی روی دستانش بود تحویل محمد داد.

-این بچه چرا این شکلیه رادوین؟

-شکلات خورد، خوابش برد نشد بشورم شرمنده.

-دشمنت شرمنده اذیتت که نکرد؟

-نه اصلا خیلی هم خوش گذشت بهمون.

من می رم شرکت قراره منشی جدید بیاد فعلا.

-ناهار می موندی.

-مرسی شرکت کار دارم خداحافظ.

این بار آگهی منشی مرد داده بود، چند نفری زنگ زده بودند و قرار گذاشته بودند.

سرش به تنظیم قرار دادهایش گرم بود که کسی درب اتاقش را زد.

مردی جوان وارد اتاقش شد صحبت های اولیه را که کردند فرمی مقابلش قرار داد تا مشخصاتش را بنویسد.

خودش با سیستم درگیر بود که با هنگ سیستم اعصابش بهم ریخت و زیر لب ای بابایی گفت.

منشی با تعجب به رادوین خیره شد و پرسید:

-شما ایرانی هستید؟

-بله چه طور مگه؟

-متوجه شدم زیرلب کلمه فارسی بیان کردید.

رادوین لبخندی زد که پسر شروع کرد فارسی حرف زدن.

رادوین متعجب به سمت پسر مقابلش چرخید

-شما هم ایرانی هستید؟

-من یک دورگه‌ام، مادرم ایرانی و پدرم آلمانیه.

-خوشبختم واقعا عجب سعادتی با یک هم زبان آشنا شدم، حالا بگو ببینم چرا خواهان کار برای منشی شرکت شدی؟

-فعلا درس می خونم برای اوقات فراغت دلم کار راحت می خواست.

-امیدوارم موفق باشی.

-تایید شدم؟ همکاری‌امون رو شروع کنیم؟

-بله البته شما فردا صبح می تونی کارت رو شروع کنی.

-واقعا ممنونم من فردا اول وقت خدمت می رسم.

-خیلی عالی و روان فارسی حرف می زنی واقعا احسنت داری پسر.

-در نبود پدر، مادرم با من وخواهرم فارسی صحبت می کنن به همین خاطر حتی زبان فارسی رو از آلمانی هم روان ترم.

رادوین تحسین برانگیز نگاهش کرد.

-آفرین به مادرتون که این قدر روی ریشه و اصالتشون غیرت دارن. فردا منتظرت هستم.

تلفن شرکت را برداشت و شماره‌ی شرکت پدرش را گرفت. بعد از چند بوق طولانی صدای منشی پدرش در تلفن پیچید.

-شرکت آریا دارو بفرمایید.

-سلام خانوم، من رادوین محتشم هستم، می شه وصل کنید اتاق پدرم؟

-سلام آقای محتشم پدرتون نیستن، راستی تا فراموشم نشده دیروز خانومی اومدن اینجا و سراغ شما رو گرفتن. وقتی گفتم تا حالا ندیدمتون و ایران نیستید خیلی بهم ریخت.

چشمان رادوین با تعجب به تلفن توی دستش میخ شد.

-فامیلی‌اش رو نگفت، تقریباً چندسالشون بود خانوم؟

-نه فامیلشون رو نگفتن خانوم جوانی بودن تقریبا ۲۴ساله.

رادوین بعد از قطع تلفن ذهنش هنوز درگیر آن شخص غریبه بود غیر از رها خواهرش و آنلی دختری توی زندگی اش نداشت.

ناگهان یاد یاسمین دوست آنلی افتاد.

-خودشه یاسمن بوده شاید دارو بهش ندادن خواسته خودم رو ببینه.

دوباره شماره شرکت را گرفت.

-سلام خانوم وصل کنید بخش پخش دارو.

-چشم چند لحظه صبر کنید.

صدای شهرام که در گوشش پیچید با انرژی جوابش را داد.

-آقای عاشق در چه حالی به وصل یار رسیدی یا نه؟

-والا این خواهر جنابعالی از سیمان و بتن ساخته شده سفت و نفوذ ناپذیر، دیروز فرموند دفعه آخرم باشه زنگ می زنم کار دارم به پدرتون بگم.

این بار رادوین با صدای بلند تری خندید.

-حقته! چرا مزاحم خواهرم می شی؟ الانم من می شناسمش اوکی رو داده برو با پدرم حرف بزن.

صدای شهرام لرزید.

- کاش بودی وقتی با آقای محتشم حرف می زدم، تنهایی سخته اگه بگن نه...

-فکرای بیخودی نکن مرد و مردونه حرفت رو بزن من هوات رو دارم. رها راضی باشه من بابا رو راضی می کنم.

-باشه توکل به خدا، کاری نداری؟

-چرا چرا...اون قدر حرف می زنی فراموش کردم چرا زنگ زدم. ببینم یاسمین دوست آنلی هنوزم برای پدرش دارو می گیره؟

-آره مرتب هرماه می آد چه طور مگه؟

-هیچی خواستم دوباره سفارش کنم فراموش نکنی.

-چشم رئیس هرچی شما دستور بدید

-کمتر زبون بریز خداحافظ.

بعد از قطع تماس،  پیامک محمد روی موبایلش برای دعوت به ناهار امروز باعث شد زود تر شرکت را ترک کند.

در جمع خانواده ی آقای راجین و محمد با شیطنت های لیا گذر زمان برایش لذت بخش بود.

هوا تاریک شده بود که وارد خانه شد، روی اولین کاناپه لم داد و کتش را گوشه ای انداخت.

تاریکی و سکوت خانه بدجور روی اعصابش خط می کشید.

طبق عادت همیشگی سیگاری آتش زد و به قرمزی فیلتر سیگار در حال سوختن چشم دوخت.

آدم حسودی نبود اما امشب به محمد و زندگی‌اش حسادت کرد، به خندهای آنجلا و لیا، به جو صمیمی خانواده اش.

برای دوستش از ته دل خوشحال بود اما یک گوشه ته قلبش فریاد می کشید، چه چیز از این دنیا کم می شد اگر اوهم کنار عشقش زندگی می کرد؟!

اگر بود حتماً بچه شان هم بازی لیا می شد.

با صدای موبایلش سرش را محکم به چپ و راست تکان داد.

-سلام رها بیا چت عزیزم این قدر زنگ نزن هزینه زیاد می‌آد.

لپ تاپ را روشن کرد و منتظر تماس رها ماند، چند دقیقه نگذشته بود که چهره ی شاداب و خندان رها روی صفحه ظاهر شد.

-سلام خان داداش.

-سلام زلزله چه طوری؟ شنیدم رفیق ما رو بدجور پوکوندی.

رها با صدای بلند خندید.

-من که به رفیق شما کاری ندارم، خودش هی راه به راه می‌آد سر راهم سبز می شه.

-توام چه قدر بدت می‌آد نه؟

رها دهنش را کج کرد.

-نه خیلی هم خوشم می‌آد با اون قیافه‌اش.

این بار از ادای رها، رادوین هم خندید.

-ای ورپریده کجا دوستم زشته؟ آقا، خوشتیپ، دون ژوئن.

-آره خیلی امروز از هولش کروات قرمز پوشیده بود با پیراهن لیموویی.

رادوین از شدت خنده قرمز شده بود.

-خب جدیداً این جوری مد شده شهرامم تازه برلین بود از پسرا این جا یاد گرفته بده مگه؟

-داداش جدی موافقی با...با شهرام یعنی چیزه آقا شهرام...

رادوین میان مِن مِن رها پرید.

-آره، چرا نباید موافق باشم؟ پسر خیلی خوبیه خیلی سال می شه که عین کف دستم می شناسمش، فقط شاید بخاطر مسائل مالی نتونی باهاش کنار بیایی می تونی؟

رها خجالت زده انگشتانش را درهم چرخاند.

-خب نمی دونم تا حالا بهش فکر نکردم، شرایط مالی خیلی مهمه می دونم اما خب دوست داشتن چی می شه؟

-یعنی می خوایی بگی دوستش داری؟

-مامان داره صدام می زنه من برم؟

-فرار نکن رها جواب بده دوستش داری؟ اگه آره با خودت صادق باش بشین توی ذهنت خوبی ها و بدی هاش رو به یاد بیار، ببین می تونی با تمام شرایطش کنار بیایی. ببین می تونی ادکلن یک تومنی نزنی، یا هر ماه از گرون ترین فروشگاه ها خرید نکنی، اینا شرایطیه که خواه ناخواه باید در کنار شهرام داشته باشی. نمی گم از گشنگی می میری اما دیگه اون بریز و به پاش خونه بابا رو نداری، عقلانی فکر کن می دونم شهرام پسر خوبیه. وقتی فکرات رو کردی بهم خبر بده برای شناخت شهرام هر سوالی که داشته باشی در خدمتم.

رها خجالت زده دست به موهایش کشید.

-کاش پیشم بودی داداش خیلی نبودنت حس می شه بازم ممنون دوستت دارم.

-منم دوستت دارم عزیز دل داداش مامان نیست صداش کنی ببینمش؟

-چرا چرا الان صداش می زنم توی آشپزخونه‌ست.

چهره ی مادرش که در صفحه نمایان شد قلبش در سینه تند تپید هر بار که می دیدش می فهمید چه قدر دلتنگ است.

-سلام مامانِ خودم، خوبی قربونت بشم؟

-تو خوبی پسر گلم دلم برات تنگ شده مامان جان.

-منم دلم براتون تنگ شده برای همتون. قول می دم به زودی بیام خیلی زود.

بعد از تمام شدن صحبتش دوباره تماسی روی صفحه نمایان شد شهرام بود سریع وصل کرد.

-سلام خوبی

قیافه ی پکر و درهم شهرام باعث شد چنددقیقه سکوت کند.

شهرام بدون مقدمه سر بحث را باز کرد، انگار حرفش از ظهر وسط گلویش گیر کرده بود و داشت خفه اش می کرد.

-پدرت مخالفه رادوین، چنان محکمم مخالفت کرد که اصلا امید ندارم دیگه.

رادوین به شهرام خیره شد که موبایلش را روی هُلدر ماشین قرار داده بود و رانندگی می کرد.

-اولا با اون حال خرابت رانندگی نکن بزن کنار، بعدم درست توضیح بده ببینم چی گفته؟

-هیچی چی می خواستی بگن؟ فرمودند دخترم ارزشش خیلی خیلی بیش‌تر از این هاست درسته خیلی پسر خوبی هستی اما بعید می دونم توانایی خوشبخت کردن رها رو داشته باشی پس دیگه حرفش رو نزن.

رادوین تمام این لحظه ها را با پدر آنلی تجربه کرده بود، می فهمید شهرام چه حالی دارد.

-دیگه در این باره با پدرم حرف نزن شهرام. صبرکن رها داره فکر می کنه. وقتی به نتیجه رسید خودم می آم ایران؛ راضی کردن محتشم بزرگ با من.

شهرام هوف کلافه ای کشید، دو دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد تا راحت تر نفس بکشد.

-یعنی می گی شدنیه؟

-آره که شدنیه مطمن باش بابا بفهمه رها تصمیمش رو گرفته کوتاه می آد. فقط صبرکن رها قشنگ فکرهاش رو بکنه، امروز خیلی باهاش حرف زدم منتظر نتیجه ی حرفهامم.

شهرام که قطع کرد رادوین بی قراره رفیقش بود، کسی که روزهای سخت زندگی کنارش بود.

روی تخت دراز کشید به خودش قول داد فردا حتما فکری برای حال شهرام می کند.

هوا تاریک شده بود که وارد خانه شد، روی اولین کاناپه لم داد و کتش را گوشه ای انداخت.

تاریکی و سکوت خانه بدجور روی اعصابش خط می کشید.

طبق عادت همیشگی سیگاری آتش زد و به قرمزی فیلتر سیگار در حال سوختن چشم دوخت.

آدم حسودی نبود اما امشب به محمد و زندگی‌اش حسادت کرد، به خندهای آنجلا و لیا، به جو صمیمی خانواده اش.

برای دوستش از ته دل خوشحال بود اما یک گوشه ته قلبش فریاد می کشید، چه چیز از این دنیا کم می شد اگر اوهم کنار عشقش زندگی می کرد؟!

اگر بود حتماً بچه شان هم بازی لیا می شد.

با صدای موبایلش سرش را محکم به چپ و راست تکان داد.

-سلام رها بیا چت عزیزم این قدر زنگ نزن هزینه زیاد می‌آد.

لپ تاپ را روشن کرد و منتظر تماس رها ماند، چند دقیقه نگذشته بود که چهره ی شاداب و خندان رها روی صفحه ظاهر شد.

-سلام خان داداش.

-سلام زلزله چه طوری؟ شنیدم رفیق ما رو بدجور پوکوندی.

رها با صدای بلند خندید.

-من که به رفیق شما کاری ندارم، خودش هی راه به راه می‌آد سر راهم سبز می شه.

-توام چه قدر بدت می‌آد نه؟

رها دهنش را کج کرد.

-نه خیلی هم خوشم می‌آد با اون قیافه‌اش.

این بار از ادای رها، رادوین هم خندید.

-ای ورپریده کجا دوستم زشته؟ آقا، خوشتیپ، دون ژوئن.

-آره خیلی امروز از هولش کروات قرمز پوشیده بود با پیراهن لیموویی.

رادوین از شدت خنده قرمز شده بود.

-خب جدیداً این جوری مد شده شهرامم تازه برلین بود از پسرا این جا یاد گرفته بده مگه؟

-داداش جدی موافقی با...با شهرام یعنی چیزه آقا شهرام...

رادوین میان مِن مِن رها پرید.

-آره، چرا نباید موافق باشم؟ پسر خیلی خوبیه خیلی سال می شه که عین کف دستم می شناسمش، فقط شاید بخاطر مسائل مالی نتونی باهاش کنار بیایی می تونی؟

رها خجالت زده انگشتانش را درهم چرخاند.

-خب نمی دونم تا حالا بهش فکر نکردم، شرایط مالی خیلی مهمه می دونم اما خب دوست داشتن چی می شه؟

-یعنی می خوایی بگی دوستش داری؟

-مامان داره صدام می زنه من برم؟

-فرار نکن رها جواب بده دوستش داری؟ اگه آره با خودت صادق باش بشین توی ذهنت خوبی ها و بدی هاش رو به یاد بیار، ببین می تونی با تمام شرایطش کنار بیایی. ببین می تونی ادکلن یک تومنی نزنی، یا هر ماه از گرون ترین فروشگاه ها خرید نکنی، اینا شرایطیه که خواه ناخواه باید در کنار شهرام داشته باشی. نمی گم از گشنگی می میری اما دیگه اون بریز و به پاش خونه بابا رو نداری، عقلانی فکر کن می دونم شهرام پسر خوبیه. وقتی فکرات رو کردی بهم خبر بده برای شناخت شهرام هر سوالی که داشته باشی در خدمتم.

رها خجالت زده دست به موهایش کشید.

-کاش پیشم بودی داداش خیلی نبودنت حس می شه بازم ممنون دوستت دارم.

-منم دوستت دارم عزیز دل داداش مامان نیست صداش کنی ببینمش؟

-چرا چرا الان صداش می زنم توی آشپزخونه‌ست.

چهره ی مادرش که در صفحه نمایان شد قلبش در سینه تند تپید هر بار که می دیدش می فهمید چه قدر دلتنگ است.

-سلام مامانِ خودم، خوبی قربونت بشم؟

-تو خوبی پسر گلم دلم برات تنگ شده مامان جان.

-منم دلم براتون تنگ شده برای همتون. قول می دم به زودی بیام خیلی زود.

بعد از تمام شدن صحبتش دوباره تماسی روی صفحه نمایان شد شهرام بود سریع وصل کرد.

-سلام خوبی

قیافه ی پکر و درهم شهرام باعث شد چنددقیقه سکوت کند.

شهرام بدون مقدمه سر بحث را باز کرد، انگار حرفش از ظهر وسط گلویش گیر کرده بود و داشت خفه اش می کرد.

-پدرت مخالفه رادوین، چنان محکمم مخالفت کرد که اصلا امید ندارم دیگه.

رادوین به شهرام خیره شد که موبایلش را روی هُلدر ماشین قرار داده بود و رانندگی می کرد.

-اولا با اون حال خرابت رانندگی نکن بزن کنار، بعدم درست توضیح بده ببینم چی گفته؟

-هیچی چی می خواستی بگن؟ فرمودند دخترم ارزشش خیلی خیلی بیش‌تر از این هاست درسته خیلی پسر خوبی هستی اما بعید می دونم توانایی خوشبخت کردن رها رو داشته باشی پس دیگه حرفش رو نزن.

رادوین تمام این لحظه ها را با پدر آنلی تجربه کرده بود، می فهمید شهرام چه حالی دارد.

-دیگه در این باره با پدرم حرف نزن شهرام. صبرکن رها داره فکر می کنه. وقتی به نتیجه رسید خودم می آم ایران؛ راضی کردن محتشم بزرگ با من.

شهرام هوف کلافه ای کشید، دو دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد تا راحت تر نفس بکشد.

-یعنی می گی شدنیه؟

-آره که شدنیه مطمن باش بابا بفهمه رها تصمیمش رو گرفته کوتاه می آد. فقط صبرکن رها قشنگ فکرهاش رو بکنه، امروز خیلی باهاش حرف زدم منتظر نتیجه ی حرفهامم.

شهرام که قطع کرد رادوین بی قراره رفیقش بود، کسی که روزهای سخت زندگی کنارش بود.

روی تخت دراز کشید به خودش قول داد فردا حتما فکری برای حال شهرام می کند.

صدای آلارم گوشی باعث شد از این شانه به آن شانه شود.

نور که زیر پلک هایش زد دستش را حائل صورتش کرد و درجا نشست.

با نگاهی به ساعت فهمید دیگر وقت خواب نیست، آبی به دست و صورتش زد و لباس پوشید.

اولین مقصدش دفتر هواپیمایی بود. طولی نکشید که مقابل اولین دفتر توقف کرد.

بلیط و کارهای رفتنش حداقل یک هفته تا ده روز وقت می برد، هرچه خواسته بود مجابشان کند که زودتر بلیط را اوکی کنند فایده ای نداشت باید مراحل قانونی طی می شد.

این‌که در این دوسه سال اقامتش در برلین کلاه برداری یا جرمی انجام نداده باشد.

جلوی در شرکت چشمش به ماریا افتاد، صبحش با اعصاب خوردی شروع شده بود همین یکی را کم داشت.

بی تفاوت از کنار ماریا رد شد که دست ماریا روی شانه‌اش قرار گرفت.

-چرا من رو نادیده گرفتی؟ مگه نمی گن پسرهای ایرانی خیلی به عشق احترام می ذارن؟ مگه لیلی و مجنون از سرزمین شما نبود؟

رادوین خنده ای تلخ کرد و دست ماریا را از شانه اش جدا کرد.

-عشق، کدوم عشق؟! اسم هوس زود گذرت رو می ذاری عشق. وقتی آنتونی جونش رو برات می داد پشت کردی بهش، که مثلا بهترش رو گیر بیاری بنظرت این عشقه؟ هر وقت معنی عشق رو درک کردی بعد بیا به یک پسر ایرانی حرف از لیلی و مجنون بزن.

قدمی برنداشته بود که ماریا با فارسی دست پا شکسته ای گفت.

-اگر با من نبودش هیچ میلی چرا جام مرا بشکست لیلی.

ادامه ی جمله اش را به زبان خودش گفت:

-اگه دوستم نداشتی چرا کم محلی می کردی؟ چرا بعضی وقت ها توجه می کردی؟ چرا وقتی دستم برید هول شدی؟ چرا بهم می گفتی این لباس بهم می‌آد؟ چرا؟ چرا؟ اگه این جمله ی معروف ایرانی به تو نمی خوره خب پس روشنم کن دلیل رفتارت رو.

رادوین عصبی دندان قروچه کرد و با قدمی تند فاصله بین خودش و ماریا را به صفر رساند.

-بیین دخترخانوم با دو خط شعر من خامت نمی شم، من هیچ وقت به تو توجه نکردم. من آدم نارو زدن به رفیق نیستم، آنتونی گفت هوات رو داشته باشم منم برادرانه بهت کمک می کردم. دلم نمی خواست آنتونی فکر کنه بهت سخت گرفتم و اذیتت کردم نمی دونستم برداشت سوء می شه از رفتارم، من هیچ وقت به شما علاقه نداشتم. الانم دلم نمی خواد ببینمتون پس این آخرین بارتون باشه که جلوی شرکت ظاهر می شید.

از کنار ماریا که گذشت چشمش به نگاه خسته و شکسته ی آنتونی افتاد که روی اولین پله ی شرکت ایستاده بود.

وقتی آنتونی را در آغوش گرفت ماریا مات نگاهشان می کرد.

-آنتونی باور کن جوابش رو دادم باورکن من آدم نارو زدن نیستم، به خدایی که می پرستم نیستم.

دست های آنتونی دور شانه هایش حلقه شد

-می دونم پسر، می دونم. از اول داشتم نگاه می کردم تمام حرف هاتونم شنیدم.

تو شرمنده نباش منم که شرمنده‌ام چون بهت شک کردم لحظه ای که دیدم دستش روی شونه توئه می خواستم خفه‌ات کنم.

رادوین برای عوض شدن حال و هوا لبخند خسته ای زد.

-پس باید گفت شانس بزرگی آوردم که تا آخرش رو دیدی والا عروسی خواهرم رو نمی دیدم.

آنتونی با صدا خندید و ضربه ای روی شانه ای رادوین زد.

-فکر کنم باید برای انتخاب بعدیم بیشتر دقت کنم والا باز هم طرف عاشق تو می شه.

-اگه واقعاً با دلش عاشقت بشه من که هیچ زیباترین و بهترین پسر دنیا هم به چشمش نمی‌آد، روی انتخابت دقت کن هر وقت خواستی باز هم کسی رو راه بدی بذار عاشق خودت بشه نه موقعیتت.

آنتونی از رادوین که خداحافظی کرد پوزخند بدی به ماریا زد و از کنارش گذشت.

-صبرکن آنتونی، حرف بزنیم؟

-من حرفی ندارم فقط خوشحالم که به قول خودت نتونستی بهتر از من رو تور کنی، اون پسر به قول تو ایرانی ارزش دوستی با من رو به هیچ نفروخت تو هیچی نیستی ماریا هیچی، فقط عقده و هوسی. امیدوارم بفهمی دوست داشتن و عشق چه قدر با ارزشه. خداحافظ.

قدمی به جلو برداشت اما دوباره ایستاد این بار با خونسردی و تمسخر جمله اش را ادا کرد.

-راستی اینم بگم که شاید بیشتر دلت آتیش بگیره، اوایل فوریه ی امسال قصد داشتم بهت درخواست ازدواج بدم ولی خرابش کردی متاسفم برای قلب ساده‌ام  امیدوارم هیچ وقت نبینمت.

دستش را به عادت همیشه گوشه ی پیشانی نگه داشت و به سرعت سوار ماشینش شد.

ضربان قلبش روی هزار بود؛ تمام خونسردی و بی خیالی عمرش را روی هم جمع کرده بود تا این دقایق از آخرین دیدار نفرت انگیزش، احساساتش سد راهش نشود.

ماریا دستش را روی دهانش گذاشته بود و با تعجب به رفتن آنتونی نگاه می کرد. رو دست بدی از سرنوشت خورده بود که هضمش ساعت ها، هفته ها و شاید ماه ها زمان لازم داشت.

***

پاس، ویزا، بلیطش را دوباره چک کرد.

وسیله های مورد نیازش و یک چمدان پر از سوغاتی؛ بالاخره وقت رفتن بود.

رفتن به سرزمین مادری اش، جایی که به آن تعلق داشت هرچند موقت اما برایش شیرین بود.

دلش برای قدم زدن در تک تک خیابان های شهرش پر می کشید. سریع تر دسته ی چمدان ها را کشید و در آسانسور قرار داد.

محمد و آنتونی آنجلا و حتی لیا کوچولوی دوست داشتنی تا فرودگاه برای بدرقه می آمدند.

خانواده ی آقای راجین طی این دوسال خُلق و خوی ایرانی گرفته بودند بقول آنتونی: زشت می شد اگر بدرقه اش نمی کردند!

تعارفارت ایرانی بالاخره روی آنها هم تاثیر گذاشته بود.

بعد از تحویل دادن چمدان هایش برای خداحافظی دوباره به جمع دوستانش برگشت، دوستانی که این دوسال کم از خانواده برایش نبودند. حتی آقای راجین هم آمده بود با تمام مشغله هایش!

اول از همه با آقای راجین خداحافظی کرد و بعد آنجلای دوست داشتنی که این مدت نبود رها را برایش راحت تر کرده بود، لیارخواب در آغوشش را بوسید و طبق عادت دماغ آنجلا را هم کشید.

-مواظب فسقله عمو باش. واسه عروسی هم حتماً باید بیایید منتظرتونم. ایران کلی جاهای دیدنی داره که باید ببینید.

آنتونی را که بین بازوانش فشرد احساس کرد از همیشه تکیده تر و لاغر تر شده. ریش های نا مرتب روی صورتش هم گویای همین بود، آرام پشت آنتونی کوبید و در گوشش پچ زد:ببخش که باعث شدم عشقت رو از دست بدی، می دونم سخته منم کشیدم دردش رو جاش همیشه می مونه، ولی دوست دارم دفعه بعد که دیدمت همون آنتونی بی خیال و غرق کار همیشه باشی، به قول ما ایرانیا حلالم کن داداش.

آنتونی لبخند خسته ای به رویش پاشید.

-تو رو چرا ببخشم؟ من بهت مدیونم که با وجودت آدم های اطرافم رو شناختم.

و در آخر محمد، رفیق شب و روز های تنهایی اش، فکرش را نمی کرد جدایی از محمد این قدر سخت باشد.

-مواظب بچه ها باش، هوای شرکتم داشته باش من زودی بر می گردم، نبینم بدون من بالشم رو بغل کنی گریه کنی.

محمد دستی در هوا تکان داد به معنای همان برو بابای خودمان.

-بشین سر جات بچه من و گریه؟ تازه باید یکی یکی نذرام رو ادا کنم دارم از دستت راحت می شم. الهی که برسی ایرانی دیپورتت کنن دیگه بر نگردی. التماس دعا سلام مارو به امام رضا(ع) برسون بگو محمد گفت بدجور دلم هوات رو کرده بطلب یک سر بیاییم.

-چشم سفارشت رو می کنم، عروسی انشالله بیایید که منتظرم.

با صدای پیجر فرودگاه دوباره خداحافظی دستی جمعی کرد و به سمت گیت رفت.

عجیب بود که دلش به این‌جا عادت کرده بود، حسی غریب داشت برای رفتن انگار ته دلش می گفتند برگشتی نداری این رفتن ته ته ماندن است.

بدنش از نشستن زیاد روی صندلی هواپیما خشک شده بود.

کش و قوسی به خودش داد و روی اولین پله ی هواپیما ایستاد، باد ملایم اواخر فروردین ماه صورتش را نوازش داد.

لبخندی گرم به روی شهرش زد و پله ها را یکی یکی طی کرد.

انتظارش برای تحویل چمدان کلافه اش کرده بود، دلش می خواست سریع تر وارد شهر شود و نقطه به نقطه اش را ببیند.

نفس کشیدن در هوای ایران حالش را به قدری عوض کرده بود که اصلا انگار آدم بغض کرده ی چندساعت پیش نبود.

چشم دوخت به مراسم استقبال و در آغوش کشیدن مردم در فرودگاه.

خودش عمداً به کسی خبر نداده بود به استقبالش بیایند، می خواست سوپرایزشان کند.

با رسیدن چمدانش سریع تر قدم برداشت برای پا گذاشتن در شهر.

سوار اولین تاکسی مقابلش شد و آدرس خانه را داد.

سرش را به شیشه تکیه داد و چشم دوخت به شهری که سه سال ندیده بود.

ماشین از ورودی فرودگاه که بیرون رفت متوجه ی اولین تغییر شهرش شد ورودی فرودگاه.

-آقا می شه خواهش کنم از وسط شهر برید، دلم می خواد خیابون ها رو ببینم.

راننده نگاهی از آینه به رادوین انداخت.

-چشم، فضولیه چندسال اون ور بودی که این قدر دل تنگی؟

-تقریبا نزدیک به سه سال.

راننده همان طور که فرمان را هدایت می کرد دوباره گفت: تو این سه سال هیچی تغییر نکرده خیالتون راحت، هم چین احساس دلتنگی کردید فکر کردم حداقل ده سالی نبودید.

رادوین لبخندی زد به این همه صبر و حوصله ی راننده های ایرانی، خوب چانه ی گرمی داشتند برای پر کردن وقت و حس نشدن ترافیک.

-برای کسی که دلش تو خاکش باشه یک روز هم یک روزه، من خیلی دووم آوردم. سه سال! نمی دونید نفس کشیدن تو کشوری که بهش تعلق نداری و از سر اجبار تحملش می کنی چه قدر سخته.

ماشین که وارد خیابان مقابل حرم شد چشمش با دیدن گنبد حرم پر کشید، قلبش در سینه لرزید .

با چشمانی اشکی سلامی به امام رضا(ع) داد و سرش را تکیه پنجره داد.

تمام روزهای کودکی اش، نوجوانی اش و حتی عاشقی‌اش تداعی شد.

تمام سه شنبه هایی که نذر حرم داشت، آنلی که اولین بار در حرم دید.

 مثلاً به حساب خودش تمام آن روزها را در دور ترین نقطه‌ی ذهنش چال کرده بود و خوارها خاک رویش ریخته بود.

اما اشتباه می کرد تمام آن روزها در پر رنگ ترین حالت ممکن در سرش رژه می رفتند.

گنبد طلایی حرم روح و دلش را نوازش داد، چه قدر دلش می خواست همین الان وارد صحن شود و روی سنگ های سفیدش قدم بزند.

خیابان های شهرش مثل همیشه پر از هیاهو و رفت و آمد بود، مردمی که هر کدام زندگی ای پر تنش و یا آرامی داشتند از کنارش پیاده یا سواره عبور می کردند.

ظاهراً تغییری نبود فقط چند برج نیمه کاره به اتمام رسیده بود، چند هتل تازه تاسیس شده بود، خط مترو دو خطه شده بود، راننده می گفت خط سومش هم در حال کار است.

باطن شهرش هنوز هم حال و هوای همیشه را داشت همان قدر لذت بخش.

بعد از گشت زدن یک ساعته در شهر بالاخره تاکسی مقابل خانه ی کودکی هایش توقف کرد.

نفس عمیقی کشید و بازدمش را اندکی نگه داشت، انگار نفس کشیدن هم فراموشش شد.

چمدان و ساک دستی اش را همراه خودش تا مقابل خانه کشاند.

کلید را در مشتش فشار داد و زنگ زدن را انتخاب کرد، هم زمان دستش را داخل جیب شلوارش برد و کلید را رها کرد.

دست دیگرش بی معطلی روی زنگ قرار گرفت، خودش را از مقابل دوربین آیفن کنارکشید.

صدای پر انرژیه رها در فضای ساکت کوچه پیچید.

-بله بفرمایید.

کلاه سی شرتش را روی سرش کشید و پشت یه آیفن صدایش را کلفت کرد

-لطفا در رو باز کنید خانوم جوان.

-ببخشید  من تا نشناسم در رو باز نمی کنم و فکر نمی کنم بشناسم.

رادوین دوباره کلید را از جیبش در آورد و در قفل چرخاند خداروشکر قفل در همان بود و در به راحتی باز شد.

مطمئن بود رها در را باز نخواهد کرد، حتی اگر تا صبح زنگ می زد.

حیاط گل کاری شده مثل هر سال بهار مقابلش ظاهر شد.

آرام روی سنگ ریزهای حیاط قدم برداشت، با هر قدم سنگ های سیاه و خاکستری جابه جا می شدند، وسط حیاط ایستاد.

باغچه ی سفید رنگ با گل‌های بنفشه و یاس جلوه ی خاصی به حیاط داده بود.

بوی گل های تازه کاشته شده در دو طرف حیاط مستش می کرد. نفسی عمیق کشید و ریه هایش را تازگی بخشید.

در نظرش حتی بوی گلها هم تازگی داشت.

رها متوجه ی باز شدن در حیاط شد و با ترس به سمت ورودی پا تند کرد.

رادوین رها را مقابل در سفید ورودی دید، دلش درون سینه بی قرار شد.

خواهر کوچولوی دوست داشتنی اش فقط چند قدم با او فاصله داشت.

رها با دیدن قامت رادوین در حیاط شوک زده دستانش را مقابل دهانش نگه داشت، اصلاً باورش نمی شد رادوین مقابلش ایستاده باشد.

با صدای که از شدت ذوق زدگی می لرزید گفت: وای باورم نمی شه رادوین خودتی؟ وای داداش کی اومدی؟چرا خبر ندادی؟

رادوین دیگر تحملش تمام شد؛ عضلات بدنش بی صبرانه خواهان در آغوش کشیدن رها بودند.

چمدان را وسط حیاط رها کرد و هم زمان دستانش را دور تن رها حلقه کرد.

اصلاً باورش نمی شد این همه مدت بدون خانواده اش دوام آورده باشد.

با در آغوش کشیدن رها تازه انگار یادش افتاد چه قدر دلتنگ بود.

چه قدر بی قرار بود؛ آن قدر محکم رها را فشارش داد که صدای شکستن قلنج را هم شنید!

-داداش قربونت بشه دلم واست یک ذره شده بود.

رها همان طور که تند تند اشک هایش را پاک می کرد ریز ریز صورت رادوین را بوسه باران کرد، بعد از آن که تمام صورت رادوین را آب لمبو کرده بود از گردنش جدا شد.

بی اختیار با چشمان بی قرار و دلتنگش قامت سرو مانند رادوین را با لذت از سر تا پا نگریست.

هنوز هم باورش نمی شد مرد مقابلش که حالا کنار شقیقه هایش چند تار موی سفید به جذابیتش اضافه کرده بود برادر دوست داشتنی و مهربانش باشد.

آمدن ناگهانی و بی خبر رادوین به شدت شوک زده اش کرده بود.

-وای مامان بفهمه همین الان دورهمی منیره خانوم رو ول می کنه دو تا پا دیگه‌ام قرض می کنه می آد خونه، وای نمی دونی اگه بفهمه برگشتی چه قدر خوشحال می شه.

رادوین چمدانش را برداشت لبخند خسته ای به روی این همه ذوق خواهرش پاشید.

-اجازه ورود که می فرمایید یا قراره بمونم تو حیاط؟ به مامانم زنگ نزن گناه داره بذار خوش بگذرونه می آد خودش.

رها زودتر ساک و چمدان را از دست رادوین کشید.

-اختیار دارید شما روی سر ما جا دارید! بفرمایید داخل، کم لطفی از خودتون بود.

اگه خبر می دادید فرش قرمز پهن می کردم.

همان طور که جلو جلو با ذوق چمدان را می کشید از شدت خوشحالی چند بار تعادل حرکت چمدان را از دست داد، جلوی در ورودی به سمت رادوین چرخید و دستش را حائل در سفید رنگ کرد.

-اتفاقاً زنگ می زنم بیاد خوشم نمی‌آد از اون منیره خانوم با اون پسر ایکبیری‌اش، چند وقته کلید کرده روی مامان اجازه بدید واسه آقای دکترمون بیاییم خواستگاری!

رادوین این بار به ادا و قیافه ی رها قهقهه زد و خودش را روی مبل های تازه تعویض شده ی کرم قهوه ای ولو کرد.

-حالا چرا لب و دهنت رو کج می کنی؟ مگه بنده خدا منیره خانوم سکته کرده؟ بعدم این آقا دکترشون ایکبیریه، احیاناً شهرام که ایکبیری نیست؟

رها خلع سلاح و بی جواب زبانش را دور لب هایش چرخاند، با لحنی اعتراض آمیز گفت:

-اِ داداش نرسیده شروع کردی اصلاً اونم ایکبیری خوب شد؟

رادوین با شنیدن حرف رها سری تکان داد و سرش را به سمت در سالن چرخاند.

-ای بابا خب چرا زود تر نگفتی این همه راه نمی اومدم ایران، تا دیر نشده من برگردم فرودگاه الافمون کردی.

با زدن این حرف از جایش بلند شد و به سمت چمدانش رفت.

رها با حرص و لبخندی که سعی داشت خودش را لو ندهد ادامه ‌داد.

-حالا چون دلت نشکنه آقا شهرام شما خوبه، آقاست، جنتلمنه خیالت راحت شد؟

رادوین همانند پسرهای تخس لبخند شیطانی تحویل رها داد.

-آقا شهرام ما نیست دیگه، دو دستی تقدیم شما عروس خانوم.

رها این بار لپ هایش سرخ سرخ شد؛ دستی روی موهایش کشید و به سمت آشپزخانه پا تند کرد.

پشت کانتر چوبی آشپزخانه ایستاد و برای عوض کردن بحث سریعاً گفت:چی می خوری بیارم واست، چای، نسکافه یا شربت؟

رادوین با صدای بلند خندید و موهای بهم ریخته اش را دستی کشید، دلش نیامد فعلاً بیش‌تر از این سر به سر رها بگذارد.

چمدانش را برداشت به سمت اتاقش رفت.

-من دوش بگیرم، بعدش یک لیوان چایی ایرانی می چسبه. ببینم چای بلدی درست کنی یا شب خواستگاری آبرومون رو می بری.

آخرین تیر را هم به سمت رها شلیک کرد و پا به فرار گذاشت.

جیغ رها با صدای قهقهه ی رادوین در هم آمیخت.

خدا می دانست این سر به سر گذاشتن با رها چه قدر حالش را عوض می کرد.

حال خوش رها دلش را آرام می کرد، هیچ چیز برایش لذت بخش تر از سر و سامان گرفتن رها نبود، آن هم کنار بهترین دوستش شهرام، چه کسی بهتر از او؟!

****

درها که به رویت بسته شود به هر دری بزنی بسته است؛ بدشانسی وقتی دم در خانه چادر بزند بیرون انداختنش راحت نیست!

آن قدر در این مدت شرکت های مختلف رفته بود و جواب سر بالا یا وعده ی بی خود شنیده بود که امیدی نداشت.

دلش فقط به پول اجاره بهای مغازه ی پدرش گرم بود همین کمی از نگرانی اش را کم می کرد.

روی صندلی های ایستگاه اتوبوس نشسته بود و منتظر رسیدن اتوبوس بود که همیشه ی خدا دیر می رسید. وقتی هم می رسید آن قدر روی هم سوار کرده بود که جایی برای او نبود...

چشمش به کاغذ کنار ایستگاه افتاد.

(به یک فروشنده ی خانوم، با حقوق متوسط در یک فروشگاه لواز خانگی نیازمندیم)

هیچ شرکتی استخدامش نکرد فروشندگی هم زیاد بد نبود، بود؟

شماره ی نوشته شده زیر کاغذ را گرفت، با پیچیدن صدای مرد جا افتاده ای در گوشی صدایش را صاف کرد.

-سلام در رابطه با آگهی فروشنده تماس گرفتم، فروشنده مورد نظرتون رو پیدا کردید؟

مرد سرفه ای کرد

-سلام دخترم، یک نفسم بگیر بابا جان.

آنلی لبش را دندان گرفت و ببخشیدی زیر لب زمزمه کرد.

-نه دخترم فروشنده نگرفتم آدرس رو یادداشت کن همین الان بیا ببینم شرایط کار کردن داری یانه.

-ممنونم خدمت می رسم

کور سوی امیدی توی دلش جوانه زد هر چند کار زیاد باب میلی نبود اما از بیکاری خیلی بهتر بود.

اتوبوس که مقابل پایش ترمز کرد با حسی بهتر از جا بلند شد.

قبل از حرکت اتوبوسِ نارنجی رنگ سریع سوار شد، چشم چرخاند

و اتوبوس تقریبا کهنه، درب و داغون را از نظر گذراند.

یک صندلی خالی انتظارش را می کشید؛ انگار امروز واقعا روز شانس اش بود!

چادرش را با یک دست جمع کرد و روی صندلی زرشکی رنگ اتوبوس نشست.

ته دلش خدا خدا می کرد در این کار استخدام شود.

بند کیفش را آن قدر دور دستش تاب داد تا جا سوئیچی سر زیپ کنده شد.

کلافه چشم دوخت به خیابان، ایستگاه مورد نظرش نزدیک بود جا سوئیچی را به درون کیفش انداخت و از اتوبوس پیاده شد.

با دیدن شماره ی کوچه تازه فهمید یک ایستگاه زود تر پیاده شده، کیف ش را روی دستش جابه جا کرد و تصمیم گرفت بقیه مسیر را پیاده برود.

جلوی فروشگاه بزرگ لوازم خانگی ایستاد و نگاهی دوباره به آدرس انداخت خودش بود، لوازم خانگی ایمانی با خط سیاه روی تابلوی سفید طلایی خود نمایی می کرد.

بسم الله زیر لبی گفت و همزمان چند تار موی که از کنار مقنعه بیرون زده بود را به داخل هدایت کرد.

 دو فروشنده خانوم در مغازه سرگرم مشتری ها بودند.

فروشگاه بزرگ و کاملی بود که مطمئنن مسئولیت سنگین و سختی داشت.

به سمت صندوق فروشگاه رفت و با دیدن مرد مو گندمی مقابلش لبخندی زد.

-سلام آقا من برای آگهی فروشنده خدمت رسیدم.

مرد عینکش را روی دماغش جابه جا کرد و خودکار را روی میز رها کرد.

-خیلی خوش اومدی دخترم بفرما بشین.

آنلى دست هایش را داخل جیب مانتویش مشت کرد و روی صندلی های یک دست سفید فروشگاه نشست،مرد مقابلش بدون مکث شروع به صحبت کرد:

-خب ایمانی هستم صاحب این فروشگاه شما تاحالا سابقه کار داشتید؟

قسمت سخت ماجرا شروع شد، سئوالی که همان اول هرجا می رفت می پرسیدند، لبانش را با زبان تر کرد وقت مِن مِن نبود باید سریع جوابی می داد.

-سابقه کار...اوم سابقه کار ندارم ولی قول می دم خیلی زود یاد بگیرم.

آقای ایمانی دستی بین موهای یک دست سفیدش کشید و از بالای عینک نگاهی به آنلی انداخت.

-این جوری که نمی شه تا امروز این قسمت دست پسرم بوده، الان رفته خدمت سربازی منم شعبه ی دیگه فروشگاه رو اداره می کنم، کسی که بیاد این جا باید هر وقت جنس جدید می رسه فاکتور رو تحویل بگیره کم و کسر اگر داشت به من اطلاع بده و فاکتورهای فروش رو جمع بزنه و هر شب به من تحویل بده، کارش خیلی سنگینه بعید می دونم بدون سابقه ی کار، شدنی باشه!

آنلی نا امید کیفش را روی دستش انداخت چشمان سیاهش به دنبال جوابی برای قانع کردن مرد مقابلش دو دو می زد:

-پدر خدا بیامرزم طلا فروشی داشتن آقا، خیلی وقت ها فاکتور ها رو براشون حساب می کردم کار شما از جمع تفریق طلا، مالیات، مزد ساخت سخت تره؟

-نه سخت تر نیست فقط می شه بدونم دلیلت برای کار کردن چیه یعنی برای سرگرمی اومدی دنبالش؟

آنلى بی هوا راز دلش را برای پیرمرد مقابلش بازگو کرد، کاری که برای هیچ کدام از شرکت ها انجام نداده بود:

-پدرم به تازگی فوت شدن، تمام سرمایه شون رو قبل فوت یک نامرد بالا کشید، خیلی به حقوقش احتیاج دارم.

شرکت هام سابقه کار می خوان، مُعرف می خوان.

فکر کردم شاید این جا راحت تر بتونم مشغول بشم.

مرد نگاهش رنگ مهربانی گرفت و به فکر فرو رفت، آنلى ترجیح داد خودش قبل از شنیدن بهانه های مختلف فروشگاه را ترک کند؛ دسته ی کیفش را میان انگشتانش چنگ زد و ایستاد.

-با اجازه من دیگه می رم.

آقای ایمانی لبخندی زد و متقابلا از جایش بلند شد و با دست به اطراف مغازه اشاره کرد.

-اول بهتره با همکارا و طرز کار آشنا بشید برای رفتن وقت هست دخترم.

آنلی لبخندی زد و نگاهش را اطراف مغازه چرخاند.

لوازم برقی ها هر کدام مربوط به هم در قفسه های طلایی جای گرفته بودند؛ سفیدی یک دست دیوارها و صندلی و میز جلوه ی قشنگی به ‌طلایی قفسه ها داده بود.

نگاهش به انتهای سمت چپ مغازه جلب شد، فروشگاه ایمانی به صورت برجسته و طلایی روی دیوار سفید در عین سادگی منحصر به فرد بود.

آقای ایمانی که دخترک را مشغول مغازه دید، جلوتر از آنلی روی سنگ فرش های یک دست سفید مغازه قدم برداشت.

آنلی سریعا چادرش را زیر دستش جمع کرد و پشت ایمانی راه افتاد.

ایمانی مقابل هر قسمت توضیحی می داد و آنلی با دقت و اشتیاق، تمام گفته ها را به ذهنش می سپرد.

-این قسمت لوازم های آشپزخونه ست، هر ردیف از سمت راست مناسب ترین قیمت هاست و به سمت چپ ردیف رفته رفته مارک های بهتر با قیمت بیشتره، حتما باید موقع لیست کردن وسیله ها به این نکته توجه کنی.

آنلى لبخند مطمنی زد و انگشتش را روی چرخ گوشت مشکی استیل مقابلش گذاشت.

-رنگ بندی های وسیله ها چه طور، اون هم صد درصد باید مهم باشه؟

ایمانی اشاره ای به برگه ی تایپ شده زیر محصول کرد.

-روی این برگه تعداد رنگ بندی و کدش نوشته شده.

ولی لازم نیست از هر مارک تمام رنگ هاش چیده بشه دقت کن، ردیف اول کامل سفید،ردیف دوم مشکی استیل،ردیف سوم استیل سفید،و....به همین ترتیب تمام ردیف ها چیده می شه.

لیست کدها و قیمت ها خیلی مهمه! امشب مطالعه شون کن و حتما دقت کن، من خیلی روی نظم و مرتبی انبار و مغازه دقت دارم ک، دلم نمی خواد به مشتری بگم منتظر بمونید بعد با گشتن یک ساعته ی انبار بگم متاسفانه این محصول رنگش تموم شده.

این مهم ترین کار شماست فروشندها برای آوردن جنس از انبار به شما مراجعه میکنن و کد رو می گن شما سیستم رو چک می کنید و می گید که انبار موجود داریم یا نه.

شاید به نظرتون این کارا اضافه باشه ولی باید بگم این جا یکی از بزرگ ترین فروشگاهای کامله که مشتری های خیلی زیادی داره.

آنلی یک بار دیگر اطراف مغازه را از نظر گذراند، انتهای فروشگاه مقابل دیدش نبود و همین حجم و سنگینی کار را گوشزد می کرد.

-چه طور می تونید به من اطمینان کنید و کل این فروشگاه بزرگ رو بهم بسپارید؟من فکر می کردم فقط یک فروشندگی ساده ست!

-معرف که گفتید نمی تونید داشته باشید سفته برام بیارید، مشکلی که نیست؟

آنلی با الجبار لب هایش را روی هم فشار داد و با نوک کفشش روی سنگ فرش ضرب گرفت.

-چه قدر باید سفته بیارم؟

-صد میلیون کافیه می تونی؟هر چند سرمایه این مغازه خیلی خیلی بیشتر از این مبلغه!

آنلی هول زده چشمانش را در حدقه چرخاند، هنوز جوابی نداده بود که دوباره صدای آقای ایمانی حواسش را پرت کرد.