بهترين فرصت بود براى انتقام... براى اين که همه بفهمن آدماى مذهبى هيچى نيستن...
پدرت قبول کرد توى کارگاه کار کنم يک ماه گذشت که تو رو ديدم، چادرى بودى دقيقا عين مرضيه!
تعقيبت کردم سوژه خوبى بودى اما وقتى ديدم سوار ماشين اون بچه ژيگول شدى نظرم ازت برگشت، تو هيچيت مثل مرضيه نبود.
اون سنگين بود به هيچ کس نگاه نمى کرد فقط پدرش عوضى بود، خودم به پدرت آمارت رو دادم گفتم پسره آدم درستى نيست...
حتى پدرت بعد از چند بار تعقيب ازم خواست درباره رادوين تحقيق کنم.
منم تا تونستم چاخان کردم گفتم پسره کلى دوست دختر داره تنها آنا نيست...
با شنيدن اين حرف ها دود از سر آنلى در مى آمد عصبى دوباره ليوانى آب خورد.
-بقيه اش؟ مى خوام بشنوم.
سپهر بى خيال به پشتى صندلى تکيه داد.
-اون قدر بد رادوين رو گفتم تا پدرت ازش متنفر شد اون روزى که پدرت تو رو با اون گرفت اولين بارش نبود، اتفاقى هم نبود من بهش گفته بودم هر روز دم آموزشگاهت هست.
خودم رو توى دل پدرت جا کردم و در عوض رادوين چهره اش سياه شد...
بعد اين که رادوين غيبش زد از پدرت خواستگاريت کردم.
گفتم پسره جا زده، گفتم مدرک دارم که دخترت ديگه دختر نيست؛ عکست رو نشونش دادم وقتى از خونه اش مى اومدى بيرون...
پدرت ساده بود باورم مى کرد.
به پدرت گفتم حاضرم باهات ازدواج کنم، گند اون پسره رو جمع کنم.
خيلى راحت پدرت رضايت داد آبروش وسط بود.
دو سال تحملت کردم و دست آخر دست مزدم رو گرفتم، پدرت آدم بدى نبود اما ساده بود فکر مى کرد با دعا همه چيز درست مى شه.
هر بار که تسبيح دستش رو مى ديدم فقط ياد پدر مرضيه مى افتادم...
من دو سال نقش بازى کردم تا شکسته هاى غرورم رو کنار هم بچينم، ده بار ديگه هم برگردم عقب همين کارو مى کنم.
آنلى از شدت خشم پارچ آب را برداشت اما قبل از اين که بتواند کارى کند سرباز به سرعت پارچ را از دستش کشيد و آب روى ميز و لباسشان پاشيد.
-برو به درک سپهر، حالم ازت بهم مى خوره کاش مى تونستم خفه ات کنم تو يه آشغال پست فطرتى.
سرباز مقابلش دست سپهر را کشيد و از اتاق بيرون برد.
-خانوم وقت تموم شد بايد از اتاق بريد بيرون مطمئن باشيد با اين رفتار امروزتون ديگه بهتون وقت ملاقات داده نمى شه.
بفرماييد بيرون خانوم!
آنلى با بدن لرزانش از پشت ميز بلند شد دلش مى خواست سپهر را نابود کند وقتى فهميده بود تمام اين اتفاقات زير سر او بود.
با حال خرابش راهروى زندان را رد کرد و از ساختمان ندامتگاه خارج شد.
رادوين با ديدن رنگ پريده آنلى سريع دستش را گرفت.
-خوبى آنلى چى بهت گفت اين قدر ريختى بهم دختر رنگ به صورتت نمونده.
بدون اين که جوابى بدهد به سمت ماشين رادوين قدم برداشت.
-آنلى چى شده خوبى چرا حرف نمى زنى؟
-خوبم رادوين بريم، زود تر من رو از اين جا ببر ديگه نمى تونم تحمل کنم بريم....
کنار خيابان مقابل دکه ى کوچکى نگه داشت و نگاهى به صورت رنگ پريده آنلى انداخت، بعد از حرکتشان از مقابل زندان آنلى فقط لبش را گزيده بود و گاهى نم گوشه ى چشمش را گرفته بود.
-آنا جان آب واست بگيرم بسه ديگه مگه اون بى شرفت چى گفت بهت اين قدر ريختى بهم؟
نگاهش را به صورت رادوين دوخت و لبش را گزيد.
-خوبم به خدا بريم خونه!
-نه ديگه نشد امروز قرار بود براى ست مبل و پرده بريم، خونه خبرى نيست خانوم.
-به خدا حوصله ندارم.
رادوين دستش را روى صورت يخ زده ى آنلى گذاشت و نرم خنديد.
-پس بگو چى گفت بهت؟ کارى نکن ملاقات خصوصى باهاش بگيرم برم پدرش رو در بيارم.
اون ديگه حق نداره اذيتت کنه آنا تو رو خدا به حرف هايى که زده فکر نکن، به خاطر من.
-بريم مبل و پرده ببينيم فقط به خاطر تو!
رادوين تک خنده اى کرد و دستش را سمت ضبط برد.
-پس بريم پيش به سوى بازار...
چند ساعتى کنار هم مغازه ها را گشتند اما رادوين تمام حواسش به رنگ پريده و دستان يخ کرده آنلى بود.
-بهتره بريم خونه تو اصلا حالت خوب نيست آنلى.
-بريم تو راه مى گم چى گفت و چه طورى آتيشم زد.
بين راه تمام اتفاقات را براى رادوين تعريف کرد و هر لحظه صورت رادوين از خشم بيشتر سرخ مى شد.
آن قدر فرمان را بين دستانش فشرد که رگ دستانش بيرون زد.
-واقعا خدا بهش رحم کرد که من رو راه ندادن، والا گردنش رو شکسته بودم.
ديگه نمى خواد باهاش چشم تو چشم بشى، خودمو وکيلت دادگاه رو مى ريم.
اين يک ماه فقط فکر عروسيمون باش، فردا صبح برو خونه کليد که دارى کم و کسرى هاش رو ليست کن تا زودتر بخريم.
آنلى از فکر زندگى زير يک سقف با رادوينش از شدت ذوق نفسش بند آمد، گونه هاى گل انداخته اش مشخص بود کمى حالش بهتر شده.
مقابل خانه شان ماشين را متوقف کرد و سمتش چرخيد.
-فردا خبر با تو منتظرم برى خونمون و ليست وسيله ها رو بنويسى، کلى کار داريم آنلى داره دير مى شه.
آنلى با لبخند سرش را تکان داد و دستش را روى دستگيره در گذاشت.
-باورم نمى شه رادوين انگار دارم خواب مى بينم، يعنى دارم عروس خونه ات مى شم؟
سر رادوين کمى به سمتش متمايل شد و بدنش را از پشت فرمان به سمت آنلى کشاند.
-خواب نيست قربونت بشم، چند بار ديگه ام گفتى به خدا خواب نيست عين واقعيته.
سرش که جلو تر رفت آنلى جاى براى عقب تر رفتن نداشت.
لب هاى رادوين کنار لب هايش قرار گرفت وغنچه لبانش را چيد.
-برو خانومم شبت بخير...
آنلى به سرعت از ماشين پياده شد و نفهميد چه طور کليد را ميان قفل در چرخاند، هنوز به اين غافل گيرى هاى گاه و بى گاه رادوين عادت نکرده بود؛ دست خودش نبود تا حالا کسى اين قدر با احساس نبوسيده بودش...
نفس زنان پله ها را بالا رفت و راه اتاقش را پيش گرفت پرده اتاقش را کنار زد و ديد رادوين هنوز نرفته.
دستى برايش تکان داد و او هم با تک بوقى از مقابل خانه شان دور شد.
لباس هايش را براى اولين بار بهم ريخته سمتى پرت کرد و با ذوقى که ته دلش داشت و خودش هم نمى دانست چرا، روى تخت ولو شد.
خيلى زود خواب مهمان چشمان خسته اش شد.
***
کليد را ميان قفل چرخاند و در را به آرامى گشود، در چوبى قهوه رنگ را به آهستگى هول داد و پايش را روى سراميک هاى سفيد رنگ راهرو گذاشت.
چادرش را همان جا از سرش برداشت و روى چوب رختى پشت در آويزان کرد، سرويس چوبى که به تازگى سفارش داده بودند هر کدام سمتى از خانه گذاشته شده بود.
پارکت هاى کف کمى خاک گرفته بود و کارتون هاى بهم ريخته لوازم آشپزخانه روى کانتر چوبى رها بود.
مقنعه اش را از سرش کشيد و تند تند با تى و جارو مشغول تميز کارى خاک هاى کف پارکت شد.
همان طور که رادوين گفته بود وسيله ها را ليست کرد و گوشه اى روى پارکت هاى تميز موکتى انداخت و به شکم دراز کشيد.
تند تتد هر چه يادش مى آمد داخل ليست مى نوشت و هر کدام که خريده بودند را تيک مى زد.
آن قدر غرق ليست وسيله ها بود که متوجه ى باز شدن در آپارتمان نشد.
رادوين با عشق از گوشه ى راهرو نگاهش کرد و دلش ضعف رفت براى در آغوش کشيدن و بوييدن آبشار موهايى که دور دلبرش رها بود.
آهسته به سمتش قدم برداشت و صدايش زد.
آنلى هين بلندى کشيد و سريع از جايش بلند شد.
-واى چرا خبر ندادى رادوين نگاه نکن روتو کن اون ور زود باش، واى مقنعه ام کجاست؟
رادوين سرش را پايين انداخت و بلند قهقه زد.
-آخه دختر خوب مگه دفعه اولمه که سر لخت مى بينمت باشه نگاهت نمى کنم تا سه مى شمرد بعدش ديگه کار ندارم نگاهت مى کنم؛ يک، دو
آنلى جيغى کشيد و مقنعه اش را از روى دسته مبل چنگ زد.
-بدجنس سه رو دير تر بگو.
رادوين فقط مى خنديد و شانه هايش مى لرزيد.
-تموم شد اجازه هست نگاهت کنم؟
آنلى به سرعت دکمه هاى مانتويش را بست و هوفى کشيد.
-واى آره تموم شد...
نگاهش را روى دخترک چرخاند و دکمه هاى پايين بالاى مانتويش بيشتر به خنده اش انداخت.
با چند قام کوتاه مقابلش ايستاد و بدون مکث دستش روى دکمه هاى مانتو نشست، يکى يکى بازشان کرد و دوباره شروع کرد به بستن.
-حواست باشه تا به تا نبندى دختر نمى خورمت که!
دکمه ى روى شکمش که زير دستش آمد پشت انگشتانش روى پوشت شکمش کشيده شد، انگار برق دويست و بيست ولتى به بدن آنلى وارد کردند و سريع خودش را عقب کشيد.
-مى بندم خودم بچه که نيستم، وقتى بى خبر مى آى همين مى شه ديگه.
رادوين کتش را روى مبل ها انداخت و خودش هم کف زمين روى همان موکت نشست.
-ننداز کتت رو روى مبل هاى نو، الان بگم ها مرد شلخته دوست ندارم هر چيزى رو بايد بذارى سر جاش فهميدى؟
وقتى سکوت رادوين را ديد به سمتش چرخيد و نگاه مات شده ى رادوين را شکار کرد.
-چته، چرا ماتت برده؟
-هيچى فقط چه قدر بهت مى آد خانوم غر غروى خونه ام بشى!
کى اين چند هفته بگذره من ديگه طاقت ندارم.
کت رادوين را روى چوب رختى قرار داد و به سمت آشپزخانه ال مانندشان رفت.
-مى گذره تا اون ليست بلند بالاى کنار دستت رو بخريم اين مدتم گذشته، حالا بگو قهوه يا چاى؟
-قهوه خوردن کنار تو مى چسبه، منتها بيدار موندن شبشم کنار تو سپرى شه قشنگه!!
الان همون چاى موافقم...
آنلى لبش را گزيد و چاى ساز کوچک روى کانتر را روشن کرد.
-چه خبر کجا بودى خسته به نظر مى آى؟
خودش را روى مبل هاى سلفن کشيده رها کرد و بوى نوى و چوب تازه رنگ خورده زير دماغش پيچيد.
-آره پيش مرتضى بودم ديشب که پياده ات کردم زنگ زد بهم؛ تا همين الان دنبال ماموريت و دزد و پليس بازى هاش بودم خداروشکر تموم شد.
آنا چايى کيسه اى را داخل استکان هاى دسته دار مقابلش انداخت و آب جوش را رويش ريخت.
قندان شکلات و قند را کنارش چيد و مقابل رادوين روى موکت پهن شده نشست.
-کدوم پليس بازى مگه چى کارت داشت؟
پيراهنش را از تنش در آورد و رکابى جذبى که تنش بود باعث شد آنلى نگاهش را بدزدد.
-هيچى يه باند قاچاق دارو بود کمکش کردم سر نخ پيدا کنه با يکيشون واسش قرار گذاشتم نقش بازى کردم.
ديشبم طرف زنگ زد تحويل دارو ها بود که ماموراى مرتضى ريختن دستگيرشون کردن، شانس شون انبار اصلى بود مى دونى چند تن داروى قاچاق پيدا کردند!
-واى جدى مى گى خيلى خطرناکه اين جورى چرا قبول کردى آخه؟
ليوان چاى را برداشت و دستش گرفت گرماى دور ليوان کف دستش را سوزاند اما سوزش قلبش از التهاب خواستن آنلى بيشتر بود؛ اين که مقابلش بود اما هنوز براى او نبود.
-تموم شد هر چى بود کاويانى ام دستگير شد عمرا زنده بيرون بياد خيلى جرمش سنگين بود.
آنلى شکلاتى دستش داد و سوالى نگاهش کرد.
-حالا چرا خيره شدى به من؟ اتفافى افتاده؟
-آره کى تموم مى شه اين روزا دارم ديونه مى شم دلم نمى خواد برى نمى شه همين جا بمونيم؟
-پاشو چايت رو بخور منو ببر خونمون باز دارى مى زنى شبکه اروپاى
با صداى بلند خنديد و شکلاتش را داخل دهانش گذاشت.
-چاى که تو بريزى حتما خوردن داره
***
تور سفيد رنگش را روى دستش انداخت و تاج تمام مرواريدش را دستى کشيد.
به چهره ى آرايش شده ى خودش در آينه خيره شد، لب هاى کوچکش سرخ بود و سايه اى نقره اى ترکيب با مشکى پشت چشمش به سياهى چشمانش رنگ داده بود.
آويز کوچکى که کنار بينى اش زده بودند شبيه هندى هايش کرده بود.
آستين هاى پيراهنش را کمى از سر شانه مرتب کرد و به رديف نگين هاى کار شده روى قسمت کمرش خيره شد.
لباسش در حين سادگى خيلى شيک و قشنگ بود.
رها با لبخند هزار ماشاللهى گفت.
-زن داداش عالى شدى، به خدا رادوين ببينت سکته کرده.
-خدا مرگم بده دور از جونش رها خدا نکنه.
رها سر زبانش را محکم گاز گرفت و انگشتان لاک زده اش را محکم پشت سرش کوبيد.
-خاک عالم ببخشيد از ذوق نفهميدم چى گفتم، تو شنلت رو بپوش من برم دم در ببينم خان داداشم کجا مونده.
رها به سمت در آبى رنگ سالن رفت و آنلى با اضطراب دوباره خودش را در آينه نگاه کرد.
ته دلش شور مى زد خودش هم نمى دانست چرا نگران است.
مى ترسيد يهو از خواب بپرد و متوجه شود تمام اين خوشى ها خواب است.
دو تقه کوچک به در سالن خورد و صداى رادوين را از پشتش شنيد.
-اين خانوم خوشگل ما آماده شد؟
سريع شنلش را پوشيد با رها نقشه داشتند تا بعد از جارى نشدن خطبه عقد نگذارد رادوين صورتش را ببيند.
موهاى مشکى اش حالا دکلره و روشن شده بود دلش مى خواست رادوين اين تغييرش را بعد محرميت ببيند.
کلاه شنلش را تا روى دماغش کشيد و از لبه ى کلاه به سختى مقابلش را نگاه کرد و از آرايشگاه بيرون رفت.
خدا رو شکر فيلم بردار و عکاسى هم نبود، خودش خواسته بود بگذارند براى بعد از محرميت تا آخر شب وقت براى عکس و فيلم زياد بود؛ هنوز تازه دوازده ظهر بود!
رادوين با ديدن کلاه حجاب آنلى تمام ذوقش فرو کش کرد.
-چرا صورتت رو پوشوندى آنا بردار مى خوام ببينمت.
-خب من نمى خوام ببينى بعد از محرميت اجازه دارى شنلم رو بردارى.
رادوين محکم تخت پيشانى اش کوبيد که صدايش را آنلى هم شنيد.
-باشه ديگه اين جورياست دارم واست، سوار شو بريم منم کمکت نمى کنم الهى بخورى زمين.
آنلى خنديد و کمى لباسش را بالا گرفت دو قدم برداشت که رادوين دستش را دور بازويش حلقه کرد.
-من مثل تو نامرد نيستم خانوم.
دارم هواتو، نمى گيره هيچکى جاتو...
آنلى سر خوش خنديد و به کمک رادوين روى صندلى ماشين خسرو خان جا گرفت، براى مراسم ماشين پدرش را گل زده بودند.
رها جلوى در سالن با صداى بلند به حرص خوردن رادوين خنديد.
-به چى مى خندى بچه جون مى آم دق و دليم رو سر تو خالى مى کنم ها؟
-به من چه، الان فقط شهرام جونت درکت مى کنه اين بلا روز عقد سر اونم اومد.
رادوين به سمت رها خيز برداشت و رها جيغى کشيد و داخل سالن پريد پاى رادوين بين در ماند.
-بعدا که گيرت مى آرم جغله بايد حدس مى زدم اين آتيشا از گور تو باشه.
رادوين بى قرار ديدن آنلى نگاه تشنه اش را روى صورت پوشيده شده ى آنلى چرخاند.
-بابا بى انصاف يک لحظه فقط ببينمت چى مى شه مگه؟
-نچ نمى شه راه بيوفت زود تر برسيم محضر بعدش تا خود شب بشين نگام کن.
رادوين استارت زد و غريد.
-د آخه بعد عقدم تا شب بايد مترسک بقيه باشيم گروه فيلم بردارى هم از دم محضر اضافه مى شن مگه وقت دارم نگات کنم.
-خب شب تا صبح بشين نگام کن خوبه؟
رادوين شيطون خنديد و دستش را روى دستان آنلى گذاشت.
-نه ديگه شب که کلا سرم شلوغه تا صبح مگه الکيه بشينم فقط نگات کنم؟
جيغ آنلى بلند شد.
-واى رادوين خيلى بى حياى راه بيوفت تا پشيمون نشدم.
مقابل محضر همه منتظرشان بودند، شهرام و رها زود تر هم رسيده بودند.
مادر و پدرش و بزرگان فاميل.
مادر آنلى فقط با جارى بزرگ و عمويش آنلى آمده بود انگار دلش نخواسته بود بقيه فاميل را خبر کند.
همه با ديدنشان دست زدند، آنلى به کفش هاى براق و واکسن زده ى رادوين خيره شده بود و دل توى دلش نبود زود تر رادوين را کامل ببيند.
محضر دار قبل از آمدنشان بيشتر کارها را انجام داده بود، امضاهايشان را زدند و کنار هم روى صندلى هاى محضر نشستند.
اتاق کوچکى که تمام صندلى هايش سفيد با پايه هاى طلايى بود و پشت سرشان ديوار تزيين شده با گل طبيعى.
سفره عقدشان هم به همين سبک بود رز هاى لب صورتى و سفيد به طرز زيبايى اطراف اتاق را در بر گرفته بود.
آنلى از زير شنلش به آينه ى بزرگ و نقره ى وسط سفره خيره شد.
رادوين کنار گوشش پچ زد.
-تمام اتاق رو خودم نظر دادم بچينن اميدوارم خوشت اومده باشه.
عاقد بعد از چند دقيقه خطبه عقد را شروع کرد و آنلى و رادوين هر دو مشغول خواندن آيه هاى قرآن شدند.
هر دو ته دل از خدا مى خواستند بيمه زندگيشان آيه هاى قران باشد.
آنلى دستان يخ کرده اش را مشت کرد و نيم رخ رادوين را که داخل آينه افتاده بود نگاه کرد.
اصلا باورش نمى شد بالاخره سختى ها داشت تمام مى شد مرد کنارش بالاخره آرامش روح و جانش شده بود.
چند نفس عميق کشيد و آخرين خط هاى صفحه ى قرآن را خواند.
با تمام شدن جمله ى عاقد رادوين ناخود آگاه لب هايش را بين دندان هايش فشرد.
انگار خودش هم باور نمى شد رويا نيست.
صداى ظريف آنلى تمام مويرگ هاى قلبش را تازه کرد، خون با فشار بيشتر از قلبش پمپاژ شد و گرماى مطبوعى زير پوستش احساس کرد.
بله گفتن آنلى بين صداى دست زدن ها گم شد اما براى هميشه روى قلب رادوين حک شد.
دوباره عاقد جملاتش را ادامه داد و اين بار منتظر بله رادوين شدند.
زياد عزيز دلش را منتظر نگذاشت و بله را داد.
زير لفظى اى که از هولش فراموش کرد به آنلى بدهد از جيب کتش در آورد و ميان انگشتان آنلى قرار داد.
عاقد آخرين آيات قرآنى اش را هم خواند بالاخره تمام شد!
در اصل تازه همه چيز شروع شد...
مردها بعد از تبريک گفتن از اتاق بيرون رفتند و رادوين مقابل پدرش و عموى آنلى شنل را از روى صورت آنلى برداشت.
نگاهش که روى صورت آنلى قفل شد زمان همان جا برايش ايستاد، بين تارهاى طلايى شده موهايش و تاج مرواريدى روى موهايش.
بين دو ابرويش را بوسيد و بدون تمايل و به اجبار نگاهش را از صورت آنلى گرفت.
مادران هر دو به سمت شان آمدند، طيبه خانوم بغضش را قورت داد و آنلى را در آغوش کشيد رادوين را هم بوسيد و تبريک گفت.
مادر آنلى هم هر دويشان را بوسيد و کنار ايستاد.
عموى آنلى که مقابلش رسيد چشمانش به اشک نشست، کاش به جاى عمويش، پدرش اين جا بود.
به سختى لبخند زد و عمويش دستشان را توى دست هم گذاشت.
مراسم تبريک و بغل که تمام شد همه يکى يکى از اتاق بيرون رفتند.
رها آخرين نفر هديه ها را داخل کيف دستى اش گذاشت و چشمکى به هر دويشان زد.
-نيم ساعت وقت داريد خلوت کنيد، گروه فيلم بردارى تو راهه خوش بگذره.
آخرين لحظه دوباره سرش را لاى در کشيد و گفت.
-رادوين رژ لبش رو خراب نکنى آبرو داريم جلو مردم.
آنلى گوشه ى لبش را جويد و رادوين سرش را تکان داد.
-حقا که خوب کسى نصيب شهرام شد.
آنلى حرفى نزد سرش را به ديد زدن خودش در آينه گرم کرد که دستان رادوين دور کمرش حلقه شد.
-حالا خودت رو از من قايم مى کنى اره؟
خنديد و دستش را روى صورت اصلاح شده و صاف مردش کشيد، چشمش به زنجير يا على گردنش افتاد و انگشتانش را رويش کشيد.
-رادوين يعنى همه چى تموم شد؟
سر رادوين به گردنش چسبيد و با لب هايش کنار گوشش پچ زد.
-بله ديگه خانومم شدى، جاتم تا هميشه کنج بغل خودمه ديگه حق ندارى تنهام بذارى.
آنلى دستانش را پشت گردن رادوين حلقه کرد و رادوين هم خودش را به سمتش کشيد.
-قصد که ندارى ديونم کنى، اين جا اتاق عقده ها تا شب بايد تحمل کنم.
لبان سرخش را غنچه کرد و پشت چشمى آمد.
-آنا نکن قول دادم رژت خراب نشه
اين بار آنلى با صداى بلند خنديد.
-نگران نباش دارم رنگ رژش رو...
صداى پر از ناز آنلى داشت ديوانه اش مى کرد لبانش را يک سانتى صورتش نگه داشت و عسلى لغزانش را بين جز به جز صورت آنلى چرخاند.
-عه اين جورياست؟ خودت خواستى پس!
نفس آنلى که قطع شد تازه فهميد منظور رادوين چه بود بى خيال همراهى اش کرد و با تمام عشقش با رادوين همراهى کرد.
داغى دستان رادوين روى بازو هايش ديوانه اش کرده بود.
رادوين بدون تمايل و به اجبار خودش را کنار کشيد و نفس نفس زنان سرش را به پشتى صندلى تکيه داد.
دکمه ى بالاى پيراهنش را باز کرد و زير چشم آنلى را نگاه کرد.
-بيشتر ادامه پيدا مى کرد بر مى داشتم مى بردمت خونه به جاى مجلس عروسى، بيرون منتظرتم حاضر شو بيا پايين.
آنلى بى قرار رفتن رادوين را نگاه کرد و تاجش که کمى بهم ريخته بود را تنظيم کرد.
کت رادوين را از روى صندلى برداشت و به دماغش چسباند، با لذت عطر تن مردش را بوييد و شنلش را روى سرش انداخت.
تا شب صد بار براى اين مرد جلتنمنش ضعف مى کرد.
ميان دست و سر صداى ميهمانان وارد حياط خانه پدر رادوين شدند.
ميهمان زيادى نداشتند و ترجيح دادن ميان جمع خودمانى مجلس شان را برگذار کنند.
رادوين پنجه هايش را دور دستان ظريف آنلى حلقه کرده بود و هم قدم باهم به ميهمانان خوش آمد مى گفتند.
فيلم بردار مشغول بود و هر چند دقيقه دستورى مى داد.
نگاه همه ى دختران فاميل روى آنلى بود و رادوين با عشق هر چند لحظه نگاهش مى کرد.
کنار استخر گوشه ى حياط صندلى هايشان را قرار داده بودند.
مجلس خودمانى شان بدون آهنگ سپرى شد، آنلى خواسته بود به احترام اين که سال پدرش نشده آهنگ نگذارند.
ياسى کنارش قرار گرفت و دستش را پشت سر آنلى گذاشت.
-چه قدر خوشگل شدى عزيزم ماه شدى به خدا.
-همش به اصرار رادوين بود والا من دلم نمى خواست مراسم داشته باشيم.
-حرف نزن ببينم اين آرزوى همه مون بود شما دو تا رو کنار هم ببينيم، رها گفت شنلت رو بپوش مردا ميان اين سمت حياط دور هم بيشتر خوش مى گذره.
آنلى سريع کلاه شنلش را روى سرش تنظيم کرد و تعداد کمى از مردان که شامل پسر عمه ها، پسرعمو هاى، پسر خاله هاى رادوين بودند به اين سمت حياط که پرده زده بودند آمدند.
دو ساعتى که ميان دختران فاميل و خنده هايشان سپرى کرد؛ خسرو همه را براى شام صدا زد.
آنلى تازه فرصت کرد از ميان حلقه ى مهمان ها کنار رادوين برود.
پيراهنش را کمى بالا داد خدا رو شکر رادوين به همين لباس مجلسى سفيد رضايت داد اصلا دلش نمى خواست دوباره لباس پوف دار و دست و پا گير عروس را تنش کند.
رادوين با ديدنش از آلاچيقى که نشسته بود بلند شد و چند قدم به سمتش آمد.
-خانوم خانوما همين چند ساعت پيش قول دادى هيچ وقت تنهام نذارى به همين زودى فراموش کردى؟
نازى به چشمانش داد و کمى پايين دامنش را توى دستش رقصاند.
-مگه ولم مى کردن، شرمنده عزيزم از حالا تا آخر دنيا مال خودتم...
کتش را از تنش در آورد و دستش را پشت کمر آنلى گذاشت.
-اون ميز کوچيک کنار استخر رو رها واسه ما چيده تا مهمونا شام مى خورن وقت داريم باهم خلوت کنيم.
-باور کن نياز نبود من که گفتم مجلس نمى خواد.
-اين که مجلسى نبود عزيز دلم اگه جلوم رو نمى گرفتى کل شهر رو دعوتى مى دادم.
صندلى را براى نشستنش عقب کشيد و خودش هم مقابلش نشست.
ميز به طرز زيباى تزيين شده بود و ديس برنج و ديس جوجه و کباب، دو نوع دسر و خورشت فسنجون رويش قرار داشت.
کنار ظرف ها را با گل برگ پر پر شده رز تزيين کرده بود و چند شمع کوچک هم روشن کرده بود.
-به به رها چه کرده، بايد شب عروسيش جبران کنى ها!
آنلى کفگير را برداشت و برنج را از ديس داخل ظرف ريخت.
-چشم آقاى شوهر مگه من چند تا خواهر شوهر دارم، نوکرشم هستم.
دل رادوين با شنيدن کلمه اى که خطابش کرد لرزيد.
دستى به صورت آنلى کشيد و کنار لب هايش نگه داشت.
-هميشه همين طورى صدام کن بذار روزى صد بار فدات شم!
-چشم آقاى شوهر بفرما شام تا بقيه نريختن سرمون.
کنار هم غذايشان را خوردند.
رادوين نگاهى به اطراف حياط انداخت هنوز خبرى از مهمان ها نبود، همه داخل خانه مشغول خوردن شام بودند.
از جايش بلند شد و هم زمان دست آنلى را هم کشيد.
-پاشو تا نيومدن کارت دارم.
-وا کجا رادوين؟
-شنلت رو بپوش زود باش ديگه بدو...
خودش هم کتش را پوشيد و بند شنل آنلى را زير گلويش پاپيون زد.
-دنبالم بيا اگه کسى صدات زد پشت سرتم نگاه نکن بدو.
آنلى با تعجب هم قدم رادوين شد، وقتى کنار ماشين ايستادند آنلى تعجبش بيشتر شد.
-چى کار مى خواى بکنى رادوين؟
رادوين خنديد و در را باز کرد.
-تا کسى نيومده بشين آنلى تو راه سوال جوابم کن.
آنلى با خنده سوار شد و رادوين هم به سرعت استارت را زد.
-ديگه حوصله ى جمع فاميلى رو نداشتم بزن بريم حالا نوبت خودمونه.
ماشين که توى بزرگ راه افتاد آنلى تعجبش بيشتر شد اصلا مسير خانه شان نبود.
-کجا دارى مى رى رادوين نمى خواى توضيح بدى؟
رها سه بار زنگ زده جواب بده لااقل...
-گوشى رو خاموش کن، پشت صندليتم بخوابون راحت بخواب صبح مى فهمى کجايم.
-رادوين چى تو سرته بگو کجا مى ريم اخه؟
رادوين با خنده نگاهش کرد و کرواتش را شل کرد و از دور گردنش باز کرد.
-مى ريم شمال، صبح که چشات رو باز کنى کنار آبيم.
جيغ آنلى بلند شد و کمى کلاه شنلش را بالا داد.
-واى رادوين مى دونى چه قدر راهه ديونه شدى؟ با اين لباسم آخه؟
رادوين به پشت سرش اشاره کرد و با صدا خنديد.
-پشت صندليت ساک لباسه مى تونى عوضش کنى شيشه ها دوديه فکر همه جاش رو کردم.
-واى به خدا ديونه اى رادوين
رادوين سرعتش را بيشتر کرد و سيگارى آتش زد.
-فقط بخواب عزيزم خسته اى از صبح آرايشگاه بودى.
-رادوين بازم سيگار؟
-به خدا دو روزه نکشيدم همين يکى رو بکشم که تا صبح قراره رانندگى کنم.
آنلى کمى اخم هايش را در هم کشيد و صورتش را به سمت بيرون چرخاند.
-قول داده بودى رادوين
رادوين کام عميقى از سيگارش گرفت و از پنجره بيرون انداخت سرعتش را کم کرد و ايستاد.
نگاهى به صورت دل خور و ناراحت آنلى انداخت.
خودش را سمتش کشيد و دستش را روى پايش گذاشت.
-باشه خودت خواستى يا سيگار يا شارژر اصليم.
-منظورت چيه رادوين.
دستش را پشت سر آنلى گذاشت و در يک حرکت لبانش را قفل کرد.
طعم شيرينش را زير زبانش مزه مزه کرد و با اعتراض آنلى عقب کشيد.
-خب اينم از شارژر اصلى حالا ديگه تا اون سر دنيا هم واست رانندگى مى کنم.
آنلى خنديد و رويش را بر گرداند.
-به خدا ديونه اى رادوين اين وقت شب، تو ماشين نمى گى گشت بگيرمون.
-بگيره ماشين گل زده و لباس سفيدت خودش سنده پشت صندليت رو بخوابون دختر اين ده بار، من زن حرف گوش کن دوست دارم ها گفته باشم!
آنلى ريز خنديد و کمى صندلى اش را خواباند.
-بفرماييد اينم صندليم
ماشين ميان سياهى شب روى آسفالت هاى جاده مى تاخت و دو دل داده کنار هم بدون خستگى نجواهاى عاشقانه مى کردند و مى خنديدن.
آفتاب کم کم آسمان را روشن مى کرد و رادوين هم چنان مى راند.
آنلى خيلى تلاش کرده بود تا بيدار بماند اما نوازش هاى رادوين پشت دستش کم کم خواب را مهمان چشمان خسته اش کرده بود.
کنار ساحل ايستاد و به نيم رخ غرق در خواب آنلى خيره شد، دلش نيامد بيدارش کند کمى خودش را کش و قوس داد.
آنلى تکانى خورد و خودش لاى پلک هايش را باز کرد؛ گيج به رادوين خيره شد.
-چى شد وايستادى، رسيديم؟
-آره عزيزم کنار دريايم پياده شو چند دقيقه بمونيم بعدش مى ريم ويلا.
آنلى با خنده از ماشين پياده شد و روى ماسه ها به سمت دريا دويد، رادوين هم پشت سرش رفت و خودظ را به او رساند.
-کجا مى دويى دريا رو ديدى من رو فراموش کردى.
روى تخته سنگى نشست و به موج هاى بى قرار دريا خيره شد.
-چه قدر دريا سر صبح قشنگه نديده بودم.
رادوين کنارش نشست و کتش را روى شانه هاى آنلى انداخت.
-يکمم سرده مى ترسم سرما بخورى مى خواى بريم؟
-نه بمونيم قشنگه دوستش دارم.
کنارش نشست و دستانش را حلقه ى شانه هايش کرد.
-اگه سردت شد بگو بريم...
چند دقيقه اى در سکوت هر دو به دريا خيره شدند انعکاس نور خورشيد روى آب چشم نواز بود.
-آنا يه سوال خيلى وقته مى خوام ازت بپرسم.
-جانم چى بپرس؟
-چرا با سپهر ازدواج کردى، چرا نموندى تا برگردم؟
اين همه سختى نمى کشيديم اگه صبر کرده بودى.
آنلى نگاه کدرش را به چشمان منتظر رادوين دوخت.
-مجبور بودم رادوين، بابا اون روزا خدا رو هم بنده نبود حرف هيچ کس توى سرش نمى رفت.
يادمه کلى تهديدم کرد گفت اگه بخوام باهاش لجبازى کنم يک بلاى سرت مى آره، خب من ترسيده بودم.
موبايلت خاموش بود نمى دونستم کى بر مى گردى.
دو بار دست به خود کشى زدم گريه کردم التماسش کردم.
بزور بهش بله دادم فقط به خاطر اين که بابا به چند تا از دوستاى قديميش جلوى خودم زنگ زد مشخصاتت رو داد تا يک پرونده واست بسازن يک جورى که فرودگاه اون جا دستگيرت کنه و هيچ وقت نتونى برگردى.
دوستاى بابا اطلاعاتى بودن کلى آدم داشتن اصلا واسشون سخت نبود خراب کردن تو و آينده ات.
من نمى خواستم اتفافى واست بيوفته...
لب هاى رادوين روى پيشانى اش نشست و آرام بوسيد.
-هيس ديگه نمى خوام هيچى بگى تموم شد، حالا من اين جام و ديگه تنهات نمى ذارم...پدرت رو بخشيدم توام ببخش.
فکر کنم خدا خواست بيشتر قدرت رو بدونم.
سپهر حالا حالاها بايد حبس بکشه تا جواهر هارو برگردونه و جرمش رو سبک تر کنه اما ديگه نمى ذارم دستش بهت برسه.
تو از اولشم مال من بودى فقط خدا خواست واسه داشتنت بيشتر بهش التماس کنم.
از حالا تا هميشه جات همين جاست، يکى يکدونه قلبم...
صداى موج هاى بى قرار دريا تنها صداى بود که سکوت شان را مى شکست، چشمانشان اما با صداى بلند دوست داشتن را فرياد مى کشيد...
دفتر زندگى همه پر از پايين بالاهاى زياديه...پايين بالاهاى که بينش مى خنديم و گريه مى کنيم.
توى سرنوشت همه اتفاق هاى نوشته شده که کنار سختى هاش قشنگى ام داره...
بايد صبر کرد...بايد جنگيد تا بهش برسى...
دلتون هميشه خندون از خدا براى همه بهترين ها رو آرزو مى کنم.
پايان15/6/1397