-رادوین به خدا هی بخوای این جوری حرف بزنی پیاده می شم.

رادوین دنده ماشین را عوض کرد و مظلوم نگاهش کرد.

-اصلا به تو می رسم حرف نزنم خفه می شم، مگه می تونم سکوت کنم.

حالا بگو کجا برم کافی شاپ، پارک؟

-نمی دونم همین ماشینم خوبه حرف هات رو بگو برگردم.

رادوین بدون توجه به حرف آنلی بلوار را دور زد و با چشمش دنبال کافی شاپ گشت.

وسط های خیابان نگاهش به کافه سیب افتاد و نگه داشت.

-بفرما مادمازل اینم کافی شاپ.

خودش به سرعت پیاده شد تا مخالفت آنلی را نشنود.

روی صندلی های شیری رنگ کافی شاپ نشست و دستانش را دور سیب روی میز حلقه کرد.

آنلی با پایش روی کف پوش های سنگی ضرب گرفته بود و هر از چند لحظه دستی به شال ارغوانی رنگش می کشید.

-خب خانوم شالت رو کندی، نمی خوای حرف بزنی؟

آنلی گوشه ی چادرش را روی پایش کشید و سیب روی میز را به سمت خودش کشید.

-فکر کنم قرار بود تو حرف بزنی من گوش بدم؟!

رادوین کمی خودش را روی میز خم کرد و کتش در آورد.

-آره درسته، اصلا فراموش کردم چی قرار بود بگم!

-پس بهتره من برم، اصلا وقت ندارم بی هدف روبه روی یک آدم غریبه بشینم.

شکلات چشمان رادوین با شنیدن آخرین کلمه ی آنلی تیره شد.

-حالا شدم یک غریبه؟ آنلی حواست هست داری راه به راه بهم زخم زبون می زنی؟

آنلی پشیمان عدسی شب رنگ چشمانش را یک دور چرخاند.

-خب من منظور خاصی...

-نگو منظوری نداشتی، راست می گی غریبه ام، یک غریبه ی مزاحم!

زیاد وقتت رو نمی گیرم فقط خواستم بگم اگه هنوز هم جایی توی ذهنت برام داری؛ بهم فکر کن.

فکر کن و بهم بگو اجازه دارم این دفعه با خانواده خدمت برسم!

نفس آنلی زیر دکمه های چفت مانتویش گیر کرد، جوابی نداشت تا به این نگاه منتظر بدهد.

-رادوین چرا نمی خوای حقیقت رو قبول کنی؟

رادوین انگشتانش را روی دستان ظریف آنلی گذاشت.

-کدوم حقیقت، غیر این که من بدون تو نمی تونم زندگی کنم حقیقت دیگه ایم وجود داره؟

-رادوین خواهش می کنم عین پسرای عاشق هیجده ساله رفتار نکن.

رادوین نوک کفش های چرمش را به کف پوش بند کرد و عصبی دستی به ریش هایش کشید.

-آنلی تو رو خدا دست از بچه بازی هات بردار، تا قیامت ناز کن من نازت رو می کشم.

 فقط این قدر من رو مسخره نکن سنم دیگه از بچه بازی گذشته...

-یعنی می خوای بگی من بچه ام؟

رادوین سرش را تکان داد و لا اله الا الله زیر لبی گفت:

-فدات شم، خانومم، همه کسم، تو قلب منی تا وقتی پیشم نباشی تا وقتی تو بغلم نباشی نمی تونم زندگی کنم.

لج نکن می دونم دلت هنوز باهامه بزار آرامش به دوتامون برگرده.

کافه چی اسپرسو های داغ را مقابل شان قرار داد.

آنلی چشمانش را دزدید و دستانش را برای برخورد احتمالی با رادوین زیر چادرش مخفی کرد.

-رادوین فراموشم کن این تنها خواسته ی منه!

انگشت رادوین زیر چانه اش قرار گرفت

-تو چشمام نگاه کن و جملت رو دوباره تکرار کن.

کمی از روی صندلی اش بلند شد و فشار مشتش را روی میز خالی کرد.

آنلی به سختی مردمک چشمانش را به صورت رادوین دوخت.

باصدای لرزانش به سختی گفت:

-فراموشم کن بین من و تو دیگه قرار نیست اتفاقی بیوفته خواهش می کنم سر راهم نیا!

همین که جمله اش تمام شد میز به سمت رادوین کج شد و لیوان اسپرسو روی شلوار کرم رنگش خالی شد.

داغی اسپرسو را اصلا حس نکرد.

کتش را چنگ زد و به سمت در کافی شاپ تقریبا دوید...

شاگرد کافی چی سعی داشت به او بفهماند پول میز را حساب نکرده.

آخرین لحظه دست داخل کتش برد و پول را کف دست شاگرد کافه چی قرار داد.

حواسش نبود آنلی پشت سرش از کافه بیرون دوید.

وسط بلوار به قدم های بلند رادوین رسید و دستش را کشید.

چشمان شکلاتی عشقش زیر پرده ی اشک تار بود.

-غلط کردم رادوین، دروغ گفتن به من نیومده!

نمی خوام چشات اشکی بشن، اصلا هر وقت دلت خواست بیا.

برو خونواده تو راضی کن واقعا راضی کن بعدش بیا.

من اگه مخالفم فقط به خاطر خودته، به خاطر زندگیت، آینده ات، حرف مردم!

رادوین عصبی دستش را از دست آنلی کشید.

-بس کن آنلی، تا کی می خوای همش خوب مطلق باشی، به دیگران بیشتر از خودت اهمیت بدی.

دفعه پیش به خواست پدرت عمل کردی چی شد؟

دلت راضی شد آروم شدی؟

این دفعه نوبت خودته، نوبت این چشم ها که توش خواستن رو فریاد می زنه.

به خدا دیگه نمی ذارم ازم جدات کنن، می فهمی نمی ذارم.

یک بار کشیدم کنار سنگ قبرت نصیبم شد، قبری که توش مرده نبود رو سه سال توی ذهن براش عزاداری کردم.

این بار نه آنلی من می آم با خانواده مم می آم.

فقط بذار این چند وقتت بگذره می دونی که منظورم چیه؟

آنلی فقط سرش را تکان داد چشمش به لکه ی بد رنگ شلوار رادوین افتاد.

-شلوارت دیگه تمیز نمی شه، خیلی بد شد.

رادوین دستش را آرام روی لکه کشید.

-لکه دوست داشتنی ای، یادگاری بله دادن عشقم.

ماشینی از کنارشان گذشت و با صدای بلند و لحن عصبانی خطابشان کرد.

-آخه وسط بلوار جای این کاراست، مملکت رو به گند کشیدید شما جوونا ای بابا...

رادوین تازه متوجه ی دست حلقه شده اش دور کمر آنلی شد.

با صدای بلند خندید و دست دلبرکش را کشید.

-بدو بریم تا دوباره گیر منکرات نیوفتادیم، هم سن سالام بابای بچه ن من هنوز با بله گرفتن مادر بچه م درگیرم.

گونه های یخ زده ی آنلی به سرعت گر گرفت و داغی پوستش را حس کرد، یعنی می توانست مادر بچه ی رادوین شود؟

-من دیرم شد بریم.

-عمرا ببرمت خونه باید تا شب باهام باشی، می خوام حسابی بهت خوش بگذره تازه مامانمم کنجکاو شده عروسش رو ببینه.

-اولا با این شلوارت هیچ جا نمی شه رفت دوما خاک بر سرم چی گفتی به مامانت؟

رادوین در ماشینش را باز کرد و سر خوش خندید.

-هیچی گفتم عشقم رو پیدا کردم همین روزام نشونت می دم مشتاقه شدیدا.

-آبروم رفت به خدا از دست تو.

-نه بشین بریم فعلا، اون قد تابلویم الان یکی دیگه بهمون گیر می ده.

اول باید شلوار بخریم.

کنار آنلی وارد پاساژ خرید شد و اولین مغازه ی لباس مردانه را انتخاب کرد.

فروشنده با دیدن شلوار لکه دار رادوین لبخندی زد و قصدشان را فهمید.

-بفرمایید در خدمتم؟

رادوین به لکه ی روی شلوارش اشاره کرد.

-یک شلوار می خواستم، کتون باشه رنگش مهم نیست.

دوباره نگاهی به قفسه شلوار ها انداخت.

-فقط مشکی نباشه.

فروشنده شلوار شتری رنگ، آبی رنگ، سرمه ای رنگی مقابلشان باز کرد.

-رنگ بندی هامون کامله جناب، راسته، لوله؟

-راسته بهتره همین سرمه ای لطفا.

با تعویض شلوارش از مغازه خارج شد.

-خب این هم از شلوارِ خاطراتی، بریم یه چرخی بزنیم ناهار بخوریم بعدش برنامه دارم واست.

آنلی لبخند نگران و پر استرسی روی صورتش نشاند.

-رادوین می ترسم، دوباره به بودنت عادت کنم.

‌رادوین به سمتش چرخید و عمیق نگاهش کرد.

-این بار دیگه نمی ذارم، فقط بهم اعتماد کن.

ناهار را کنار هم خوردند و برای رادوین بهترین ناهار زندگی اش بود.

یواشکی پیامکی برای مادرش فرستاد و اطلاع داد کسی که مشتاق است ببیندش به زودی به خانه می آورد.

آخرین تکه ی مرغ سوخاری اش را داخل دهانش گذاشت و لبخندی به چهره ی منتظر آنلی پاشید.

-آنلی جان پاشو بریم که سورپرایز دارم واست.

آنلی سوالی نگاهش کرد:

-چی کار می خوای بکنی؟

رادوین از پشت میز بلند شد و صورت حساب را روی منو قرار داد.

-اگه می خوای زود تر متوجه بشی،بهتره سریع تر راه بیوفتی می دونی که وقتی نخوام حرفی بزنم نمی زنم!

آنلی دور لبش را دستمال کشید و حرصی اخم هایش را در هم کشید.

-خیلی بد جنسی رادوین می دونی خوشم نمی آد تو خماری بمونم؟

-راه بیوفت غر نزن زود باش.

آنلی جواب پیامک خواهرش را سریع ارسال کرد و پشت سر رادوین راه افتاد.

در ماشین را که بست نگاهی به چهره ی شیطون رادوین انداخت.

-تو رو خدا بگو کجا قراره بریم، داری از این که بهت اجازه دادم دوباره همه چیز مثل قبل شه پشیمونم می کنی ها.

رادوین استارت ماشین را زد و دستش را سمت ضبط ماشین برد.

-شما صبر داشته باش به خدا جای بدی نمی برمت فقط نیم ساعت صبر کن باشه.

صدای گرم خواننده ضبط که در فضای ماشین پیچید، پلک آنلی پرید.

خواننده انگار جمله به جمله ی دل رادوین را ترانه کرده بود.

رادوین با سر انگشتانش روی فرمان ماشین ضرب گرفت و هم زمان ترانه را زیر لب زمزمه می کرد.

هرکی می خواد جاتو تو دلم بگیره، بهش میگم نه...

مگه من مثل تو به هرکی که از راه برسه، دل می دم نه...

بین ترانه نگاهی به صورت آنلی انداخت و این بار با عشق و صدای بلند تری خواننده را همراهی کرد.

اون که فکر می کنی اندازه ی من دوست داره یه خیاله

می گی بیخیال چشمای قشنگت بشم عشقم، این محاله!

دستام بی تو یخ زده سرده، تو دلم پره درده

اما هنوز علاقم به تو هیچ فرقی نکرده

برگرد چشم و چراغ خونه انقد نگیر بهونه

چرا نمی ره تو سرت که عشقمی دیوونه...

صدای بوق ماشین های پشت سر نگاه تلاقی شده رادوین و آنلی را شکست، رادوین بی حواس دنده را جا زد و دستی از پنجره برای راننده های بی اعصاب پشت سرش تکان داد.

-حواس نمی ذاره اون چشمات واسه آدم، آخرش دیونه نشم خیلیه.

آنلی این بار با صدای بلند و سر خوشی خندید، شاید بعد از سه سال اولین باری بود که بدون غم خندید.

صدای خنده اش مویرگ های قلب رادوین را زنده کرد.

-تو فقط بخند خانومی، یه تنه با هر کی که بخواد جلوی خنده هات رو بگیره می جنگم.

-رادوین واقعا عین همون روزا دوستم داری؟ هیچی تو دلت تغییر نکرده؟

رادوین نگاه داغش را که تشنگی دلش را فریاد می کشید از صورت آنلی گرفت.

-تغییر که کرده...کمی مکث کرد تا عکس العمل آنلی را بسنجد...اما...

جمله اش تمام نشده بود که متوجه ی ناخن های جمع شده ی آنلی روی کیفش شد.

-اما بیشتر از قبل شده داغ تر از قبل شده، به نظرت یه آدم تشنه سه سال بیشتر تشنه می شه یا نمی شه؟!

آنلی گیج از جواب رادوین گفت:

-مگه من پارچ آبم؟

رادوین با صدای بلندی قهقه زد و پنجه های مردانه اش را دور دستان ظریف آنلی حلقه کرد.

-پارچ آب نیستی اقیانوس آبی، تموم بشو هم نیستی هر چی بیشتر می بینمت بیشتر تشنه می شم.

ماشین که وارد کوچه های نا آشنایی شد آنلی صاف روی صندلی نشست.

-رادوین کجا می ریم، بگو دیگه دقم دادی.

-جانِ رادوین، خدا نکنه دق کنی نفس رسیدیم پیاده شو.

همین که ماشین مقابل خانه ی ویلایی ایستاد ته دل آنلی چیزی تکان خورد.

-این جا کجاست؟

-پیاده شو می فهمی زود دیگه سوالی جواب نمی دم.

همین که در با ریموت باز شد و رادوین پایش روی سنگ ریزه های حیاط قرار گرفت، آنلی قدمی به عقب برداشت.

قلبش از سینه اش جدا شده بود و توی دهانش می کوبید شصتش خبر دار شد این جا کجاست.

-من رو آوردی خونتون؟ رادوین قرار نبود بدون هماهنگی کاری بکنی من الان شرایط رو به رو شدن با مادرت رو ندارم.

اصلا الکی گفتم بیا با خانوادت فقط خواستم آرومت کنم خیلی عصبی بودی.

رادوین دست آنلی را کشید.

-به خدا مامانم هیولا نیست، چند دقیقه بشین بعدش می برمت خواهش می کنم.

سه ساله کچلم کرده اگه نیایی می ره از دخترای اقدس خانوم و اکرم خانوم واسم می گیره ها.

آنلی اصلا به جمله ی طنز رادوین نخندید و بیشتر گره اخم هایش ابرو هایش را در آغوش کشید، صورت مهتابی اش رنگ پریده شده بود.

-رادوین خواهش می کنم به خدا سختمه.

در ورودی که از فاصله دور باز شد صدای زنی را شنید.

-رادوین مامان چرا نمی آیی داخل!

آنلی وای زیر لبی گفت و مچ دستش را از دست رادوین کشید، کش چادرش را روی سرش مرتب کرد.

-بعدا به حسابت می رسم جناب محتشم!

رادوین زیر زیرکی خندید و دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد.

-گفته بودم وقتی می گی جناب محتشم خیلی خوشم می آد؟ ولی این لفظ رو واسه بابام باید به کار ببری نه پسرش!

آنلی مثل جوجه ی سر به زیری پشت سر رادوین به سمت زن مقتدر و قد بلندی که مقابل در انتظارشان را می کشید راه افتاد.

فاصله حیاط تا خانه را نفهمید چه طور طی کرد فقط چشمش کفش های سیاه رنگ رادوین و سنگ ریزه های خاکستری را می دید.

-سلام مامان روز بخیر

مادر رادوین دستانش را باز کرد و رادوین را به آغوش کشید.

-سلام پسرم خیلی وقته منتظرتون بودم.

نگاهش را به صورت رنگ پریده ی آنلی دوخت و لبخندی زد.

-خوش اومدی دخترم بفرمایید تو!

رادوین دستش را پشت سر آنلی با فاصله نگه داشت.

-بیا تو آنلی مامانم سه ساله مشتاقه عشق پسرش رو ببینه.

مادرش متعجب موهایش را پشت گوشش داد و به رادوین نگاه کرد.

-یعنی می خوای بگی سه ساله عاشق شدی و من بی خبرم؟

بعدا به حسابت می رسم فعلا مهمون داریم.

آنلی تمام توانش را جمع کرد و سلامی زیر لب داد.

همین که سالن را رد کردند چشمش روی خانه ی لوکس و مبله ی مقابلش خشک شد.

وسیله های قیمتی و عتیقه گوشه گوشه ی خانه به چشم می خورد، مبل های دسته نقره فرش های دست باف، تابلو های نفیس و قیمتی.

سریع نگاهش را از اطراف خانه جمع کرد و روی شاسی تمام قد رادوین که دخترکی کنارش ایستاده بود و بالای شومینه قرار داشت دوخت.

صدای رادوین را کنار گوشش شنید.

-چادرت رو در بیار هیچ کس خونه نیست

با راهنمایی رادوین بدون توجه به این که گفته بود می تواند چادرش را در بیاورد روی مبل هایی پذیرایی قرار گرفت.

مادر رادوین نگاه مشتاقش را از روی آنلی جمع نمی کرد.

-خیلی ساکتی، نمی خوایی چیزی بگی؟

با شنیدن جمله ی مادر رادوین لبخندی دستپاچه زد.

-بله خوبید شما؟ واقعا شرمنده دست خالی اومدم رادوین اصلا نگفت می آییم این جا ببخشید.

-خواهش می کنم دخترم این چه حرفیه؟

رادوین جان مامان دوتا شربت درست کن واسه خودت و عروسکت بیار من یکم با عروس آینده م حرف بزنم.

رادوین چشمی گفت و دنبال نخود سیاهی که مادرش فرستاد رفت.

طیبه خانوم بعد از رفتن رادوین به سمت آنلی چرخید.

-خب دخترم اسمت چیه؟ کجا با رادوین من آشنا شدی؟

-آنلی هستم سه سال پیش حرم امام رضا با رادوین آشنا شدم.

-من طیبه هستم می تونی راحت باشی باهام، سلیقه پسرم توی انتخاب حرف نداره حالا بیشتر از خودت بگو.

چرا رابطه تون سه سال طول کشید پسر من آدم رابطه نیست؟

قسمت سخت ماجرا برای آنلی شروع شد، کف دستان عرق کرده اش را روی شلوارش کشید و با نگاهش مسیر رفتن رادوین را دنبال کرد.

-والا مفصله، پدرم مخالف بودن بعدشم که رادوین از ایران رفت.

-یعنی می خوای بگی رادوینم جا زد؟ اون هیچ وقت جا نمی زنه!

رادوین با سینی نقره ای که سه لیوان شربت بهارنارنج و لیمو بود کنار آنلی با فاصله نشست.

-مامان جان محاکمه راه انداختی قربونت بشم، خواستی دامادم کنی این هم انتخاب من دیگه چی؟

طیبه خانوم پشت چشمی نازک کرد و لیوان شربت را به سمت آنلی تعارف کرد.

-مامان جان سوالم نپرسم این دختر که روزه سکوت گرفته مگه به زور ازش حرف بکشم.

رادوین لیوان شربت را به آنلی داد.

-آنا جان چادرت رو در بیار گرمه راحت باش می خوای تنهاتون بذارم؟

آنلی چادرش را روی شانه هایش انداخت و مشغول بازی با نی شربش شد.

چند لحظه سکوت را بالاخره آنلی شکست.

-ببخشید خانوم محتشم، رادوین به شما هیچی نگفته اما بهتر خودم بگم... سه سال پیش من به خواست اجباری پدرم...

جمله اش تمام نشده بود که رادوین کلامش را قطع کرد:

-آنا بعدا دربارش حرف می زنیم خب؟

الان فقط آوردم مامان باهات آشنا بشه.

-لازمه رادوین بذار حرفم رو بزنم اگه اذیتت می کنه می تونی تنهامون بذاری!

طیبه خانوم کنجکاو به هر دویشان خیره شد.

-مامان جان بذار حرفش رو بزنه.

-سه سال پیش به اصرار پدرم ازدواج کردم.

بعد از گفتن این جمله سکوتی بین هر سه نفرشان برقرار شد، سکوتی که دوباره توسط آنلی شکسته شد.

-رادوین رفته بود سفر کاری پدرم اجبارم کرد ازدواج کنم، اتفاقات زیادی افتاد فقط همین قدر بگم که تقریبا یک ماهه جدا شدم...

رادوین مانند لاستیک پنچر شده ای روی کاناپه ولو شد و سرش را به پشت تکیه داد آنلی تیر خلاص را زده بود.

طیبه خانوم تازه به خودش آمد و لیوان شربتش را روی میز شیشه ای کوبید، از صدای برخورد لیوان رادوین هم از جا پرید.

-مامان من بهتون...

-تو هیچی لازم نیست بگی رادوین، هر چی که لازم بود شنیدم.

خب حالا می خوای واست چی کار کنم؟ گل و شیرینی بخرم بیام خواستگاری؟

-مامان

این بار طیبه خانوم فریاد تقریبا بلندی زد.

-بهت گفتم هیچی نگو، من درباره ی تو یه جور دیگه ای فکر می کردم سه ساله دارم بهت دختر معرفی می کنم از هر کدوم ایراد گرفتی که حالا دختری که هنوز وعده طلاقشم رد نشده رو به روم بنشونی؟!

این بود جواب من لیاقت این خانواده اینه؟

رادوین عصبی دستی توی موهایش کشید و مقابل مادرش ایستاد.

-مامان داری تند می ری، می ذاری منم حرف بزنم؟ اصلا بعد رفتن آنا حرف می زنیم می شه الان هیچی نگید خواهش می کنم.

آنلی از روی مبل های سلطنتی بلند شد و به سختی روی پاهای سستش ایستاد.

-من...من باید برم معذرت می خوام من به رادوین گفته بودم راهمون دیگه باهم نیست اما خودش پا فشاری کرد.

خداحافظ...

سرش را پایین انداخت و بدون این که منتظر جوابی بماند به سمت ورودی رفت، تمام خورده های وجودش را جمع کرد و رفت...

می دانست همین می شود پیش بینی تمام لحظه ها حتی بدتر از این را کرده بود.

رادوین عصبی کتش را از روی جا لباس کشید و آخرین حرفش را به مادرش زد.

-یادت نره چی کار کردی مامان، فراموش نکن امروز چه طور دل من و این دختر رو شکستی.

وسط حیاط چادر آنلی را از سرش کشید.

-آنلی صبر کن خودم آوردمت، خودمم می برمت خواهش می کنم به مامانم فرصت بده.

آنلی اشک روی گونه اش را پاک کرد و چادرش را مرتب کرد.

-بس کن رادوین، تمومش کن به خدا خستم بذار یکم آرامش داشته باشم خب؟

-آنلی خواهش می کنم احساسم رو نادیده نگیر باشه؟

-احساست بدون رضایت خانوا‌ت بدرد من نمی خوره می فهمی؟

هیچ کس راضی نیست چرا فقط خودت رو می بینی.

رادوین دستانش را دور صورت اشک آلود آنلی قاب کرد.

-من بدون تو نمی تونم این رو می فهمی؟ خواهش می کنم بهم فرصت بده.

قامت رها و شهرام از انتهای حیاط نمایان شد و آنلی خودش را عقب کشید.

-فعلا نمی تونم هیچ حرفی بزنم، فقط روزی بهت بله می گم که مادرت قبلا راضی باشه

رها در چند قدمی شان متعجب ایستاد و شهرام به سمت آنلی چرخید.

-سلام آنلی خانوم از این ورا!

با دیدن صورت اشکی آنا بقیه جمله توی دهنش ماسید.

آنلی نگاه دلخورش را بین هر سه نفرشان گرداند.

-خواهرتم خبر کردی یک دور دیگه تحقیرم کنن؟

-آنا چرا بی خودی قضاوت می کنی من خبر نداشتم رها داره می آد.

این بار رها بین بحث شان را گرفت.

-الان مشکل منم که رامو بکشم برم؟

-رها تو دیگه بس کن خب به اندازه کافی امروز ظرفیتم تکمیله.

آنلی سریع از در حیاط خارج شد و راه سر کوچه را در پیش گرفت رادوین هم پشت سرش سعی در آرام کردنش داشت.

-آنا خواهش می کنم صبر کن مادرم که چیزی نگفت اصلا باشه من اشتباه کردم آنا با توام وایستا...

-دنبالم نیا رادوین...نیا خواهش می کنم فکر کن مُرده م فکر نمی کنم خیلی سخت باشه یک بار دیگه تصورش رو کردی بازم می تونی.

من چند بار بهت گفتم یه بیوه بدبختم که فقط واکس کفش و اتوی لباست رو خراب می کنه  من یه لکه م واسه زندگیت، واسه زندگی همه حتی مادرم...

اگه من نبودم پدرم هیچ وقت نمی مرد الان روی سر زن و بچه اش بود می فهمی؟!

-آنلی خواهش می کنم بس کن، فقط بهم زمان بده همه چیز درست می شه من بهت قول می دم.

شده قید خانواده م رو بزنم اما این بار دیگه نمی ذارم کسی تو رو از من بگیره.

-رادوین من راضی نیستم هیچ وقت راضی نیستم به مادرت حق می دم، اون شب که پیشت بودم مگه بهت نگفتم من و تو دیگه ما نمی شیم تو رو خدا این عذاب رو تموم کن به نفع هیچ کدوممون نیست.

من به نبودنت عادت کردم تو رو خدا دوباره هواییم نکن.

دیگر نایستاد تا رادوین حرفی بزند سوار اولین تاکسی شد و رفت.

رادوین همان طور وسط کوچه مانده بود نه پای رفتن دنبال آنلی را داشت نه ظرفیت رفتن به خانه.

با قرار گرفتن دست شهرام روی شانه اش به سمتش چرخید.

-چی کار کردی پسر؟ بازم که عجله کردی مامان چی گفت به این دختر این قدر داغون رفت؟

-هیچی نگو شهرام هیچی نگو بخدا خودمم دیگه کم آوردم.

-می فهممت داداش این قدر خودت و دختر رو عذاب نده بسپار به زمان درست می شه.

رادوین کتش را روی زمین انداخت و از کنار شهرام رد شد.

-دیگه هیچی درست نمی شه، داره باورم می شه آنلی هیچ وقت سهم من نبوده.

وارد خانه که شد راه اتاقش را پیش گرفت نیاز به تنهایی داشت اما حتی توان رانندگی هم نداشت که دور شود از فضای متشنج خانه.

-رادوین این دختر کی بود؟

صدای رها را شنید اما جوابی نداد به جایش طیبه خانوم پوزخند صدا داری زد.

-بیا من بهت بگم کی بود؟ عشق رویایی داداشت بود همون که به خاطرش سه سال ما رو ترک کرد دختر بیوه ای که یک ماه به هوای داداشت جدا شده.

رادوین دیگر تحمل بد و بیراه های مادرش را نداشت.

از کوره در رفت و داد کشید آن قدر بلند که شیشه های خانه گوش هایش را گرفت.

-مامان جان تمومش کن بس نبود این قدر حقیرش کردی مگه جرم کرده ازدواج کرده اونم به اجبار پدرش نه به خواست دلش.

الانم به خاطر من جدا نشده، این قدر قضاوت نکن حرف من عوض نمی شه، من با آنلی ازدواج می کنم چه شما راضی باشید چه نباشید.

شهرام هر چه قدر تلاش کرد رادوین را آرام کند نتوانست.

-رادوین جان آروم باش با داد و فریاد که کار درست نمی شه.

-نه شهرام جان مامان جان، بذار داد بزنه.

مادرش به درک اون دختر واسش مهم تره، حتما بچه ام داره قراره بابای بچشم بشه.

برو... برو هر کاری دلت می خواد بکن.

رها دست مادرش را کشید تا از اتاق بیرون ببرش.

-مامان آروم باش بعدا حرف می زنید الان حال هیچ کس خوب نیست باشه؟

-نه مادر جان می خوام بدونم این پسر اگه حمایت من و پدرش نبود چه طور می تونست این جوری جلوم وایسته. از خواب بیدار شو رادوین اون دختر فقط چشمش دنبال ثروتی که داریه نه هیچ چیز دیگه.

والا با پدرش می جنگید و ازدواج نمی کرد، مگه رها روی باباش واینستاد و گفت شهرام.

سیبک گلوی رادوین جا به جا شد و بغض را پس زد، دلش نمی خواست مادرش را برنجاند اما نمی توانست

-مامان شما چی رو با چی مقایسه می کنی، رها کی با بابا جنگید؟ خواهش می کنم بس کن اگه سه سال رفتم فقط به این خاطر بود که کسی غم من رو نبینه همین شهرام از حال و روز من خب  داشت.

من پسر هیجده ساله نیستم که فرق دوست داشتن و تظاهر به دوست داشتن رو نفهمم.

دیگر تحملش تمام شده بود سوییچ ماشینش را برداشت و از خانه بیرون زد، شهرام هم دنبالش دوید.

-رادوین کجا می ری الان حالت خوب نیست باهم درستش می کنیم باشه آروم باش فقط.

رادوین بغضش را مقابل رفیقش ترکاند و اشکش روی صورتش چکید.

-چی رو درست می کنی شهرام؟ دل شکسته ی آنلی رو مگه درست می شه واقعا مامان رو نمی فهمم حرف هاش رو نمی فهمم.

به سرعت استارت ماشینش را زد و شهرام را وسط کوچه جا گذاشت...

***

ته سیگارش را روی بقیه فیلتر های تلنبار شده روی میز خاموش کرد و لیوان قهوه اش را تلخ سر کشید.

دقیقا سه روز بود که خانه نرفته بود...

جواب تلفن های هیچ کس را هم نداده بود، فقط روزی صد بار شماره ی آنلی را گرفته بود و هر بار اپراطور زیر گوشش فریاد کشیده بود(دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد)

صدای در واحد آپارتمانش مثل دیروز و روز قبل کوبیده شد اما هیچ تمایلی به باز کردن در نداشت.

صدای اعتراض شهرام را می شنید اما دلش نمی خواست در را باز کند، کلافه تی شرتش را از تنش بیرون کشید و صدایش را بلند کرد.

-خسته نشدی شهرام؟ بذار تنها باشم احتیاج دارم به این تنهایی خواهش می کنم دست از سرم بردار.

مشت محکم شهرام روی در نشست و صدایش را بلند کرد.

-دِ احمق در رو باز کن بیا عین آدم حرفت رو بزن با قهر چی درست می شه؟

رادوین عصبی میز شیشه ای مقابلش را به عقب هل داد که لیوان قهوه اش روی سرامیک ها افتاد در را باز کرد و دست به سینه مقابل شهرام ایستاد.

-چته؟ چرا دست از سرم بر نمی داری ولم کن دیگه.

شهرام شانه ی رادوین را به عقب هل داد و وارد خانه شد شدت دود و بوی سیگار به حدی بود که با اولین تنفس به سرفه افتاد.

-الهی بمیری که همه راحت شن رادوین بیین خونه از گند سیگار دیده نمی شه، گندت بزنن اه پسره ی بی عرضه کودن.

به سمت پنجره ها رفت و بازشان کرد.

-خدایی خفه نشدی این چه وضعیه رادوین به خدا دست آخر سنکوب می کنی می میری.

-بهتر

شهرام با لگد آرامی زیر پای روی هم انداخته رادوین زد.

-گمشو ببینم پاشو دوش بگیر خبرت بریم بیرون یه هوای به اون مغز پوسیده ت بخوره بعدا بیینم چه خاکی بریزم سرت بهتره.

رادوین بی خیال سیگار دیگری روشن کرد.

-خاک قبرستون...

شهرام عصبی سیگار را از میان انگشتان رادوین کشید.

-تا فحش خواهر مادرت رو ندادم پاشو تن لشت رو جمع کن زود.

-جون به جونت کنن دلقکی خیل خب منتظر باش دوش بگیرم بیینم کدوم گوری می خوای ببریم.

به سمت حمام که رفت شهرام خوشحال از این که بالاخره راضی اش کرد بشکنی در هوا زد و سطل آشغال را برداشت و مشغول جمع کرد دور و اطراف خانه شد.

-رادوین اون ریش های یکی در میون بهم ریخته تم بزن آدم حالش بد می شه نگات کنه.

دستی سرسری به اطراف خانه کشید تا بالاخره رادوین حاضر مقابلش ایستاد.

تی شرت سرمه ای و شلوار مشکی اش توی ذوق شهرام زد.

-باز کی مرده سیاه پوش شدی؟

-حرف بیخود نزن هرچی دستم اومد پوشیدم، این جا زیاد لباس ندارم راه بیوفت تا پشیمون نشدم.

همراه شهرام کمی خیابان های شهر را گشتند تا بالاخره ماشین را در بلند ترین نقطه شهر نگه داشت.

از خدا خواسته به سرعت از ماشین پیاده شد و لبه ی بلندی ایستاد، تمام چراغ های کم رنگ و پر رنگ شهر مقابلش بود.

-شهرو می بینی شهرام، فقط آنلی من بین این همه آدم اضافیه هیچ وقت نباید سر جاش باشه.

ببین این همه چراغ فقط چراغ دل من باید خاموش باشه.

-رادوین صبر داشته باش، باید با مامانت حرف بزنی بهش ثابت کن واقعا عاشقی مطمئنم مامانت بالاخره راضی می شه.

باهم راضیش می کنیم تو تنها نیستی، من رها پدرت همه کمکت می کنیم.

رادوین به سمت شهرام چرخید و آرام و بی صدا لب پرتگاه بلند نشست پاهایش را آویزان کرد و نفس عمیقی کشید.

-بابا؟! اون که اولین نفر تو جبه مامانه

-خب من و رها هستیم آقا خسروم بهت قول می دم بیاد تو لشکر ما.

-رضایت ظاهری نمی خوام، رضایت مامان باید از ته دلش باشه خواسته و شرط آنا فقط اینه.

-پاشو یه دسته گل بخر بریم پیش مامانت یه معذرت خواهی بکن بابت حرف های اون روزت بعدم بهش زمان بده.

چند وقتی تو هیچی نگو بذار گوشه کنار فقط من و رها،  پدرت باهاش حرف بزنیم.

پاشو بریم تا گل فروشی ها نبستن.

دسته گل رز آبی و مریم سفیدش را با دو شیپوری ترکیب روی میز گذاشت، بوی مریم ها توی فضا پیچیده بود.

نفس عمیقی کشید و کتش را در آورد.

-اهل خونه کسی نیست؟

رها پیش بند بسته از آشپزخانه بیرون آمد و مادرش که روی مبل ها مقابل تلوزیون نشسته بود کمی سرش را چرخاند.

-سلام داداش خوبی، دارم پیتزا درست می کنم چی می گن مادر زنت مهربونه به موقع رسیدی!

دسته گل را روی پاهای مادرش گذاشت و از بالای سر روی شانه های مادرش خم شد.

-سلام دردت به جونم قهری؟ اومدم پا بوسی آشتی مامان خانوم؟

دستان مادرش از بالای سرش دور گردن رادوین حلقه شد.

-مگه مادر با پسرش قهر می کنه قربونت بشم، تو قهر کردی رفتی سه شبه خواب به چشمم نیومده.

-ببخش قربونت بشم.

-مگه می تونم بگم نه؟

رادوین گونه ی مادرش را بوسید و کنارش نشست.

-رها دوتا لیوان چای بریز بیار ببینم بلدی یا بگم شهرام پس بفرستت.

رها سه لیوان چایی را توی سینی گذاشت و به سمتشان آمد.

-نمی گفتید هم داشتم می آوردم خان داداش.

-رها نگو خان داداش یاد این سیبیل کلفت ها میوفتم

رها دسته گل را برداشت و عمیق بویید.

-به چه بویی مردم چه با سلیقه گل خریدن، دقیقا ترکیب مورد علاقه مامان رز آبی مریم شیپوری سفید؛

کی گل خواستگاریت رو بخریم داداش جونم.

چشم غره ی غلیظ مادرش باعث سکوتش شد

یک ساعتی را بدون این که حرفی از اتفاقات اخیر بزند کنار مادر و خواهرش گذراند پدرش هم از شرکت برگشت و شهرام هم برای شام خودش را رساند.

شهرام فقط از پیتزا های رها ایراد گرفت و رادوین میان خنده خورد.

دست آخر خسرو هر دویشان را مجبور کرد به خاطر مسخره کردن رها ظرف ها را بشورند و حالا رها بود که به هر دویشان می خندید.

بعد از شستن ظرف ها شهرام ساز رفتن را زد و به خانه اشان برگشت.

رادوین هم بعد از بدرقه ی شهرام روی صندلی های آلاچیق نشست و سیگاری آتش زد.

-باز که سیگار می کشی رادوین.

صدای پدرش باعث شد سیگارش را روی زمین بیندازد و زیر پایش له کند هنوز رویش نمی شد مقابل پدرش سیگار دستش بگیرد.

-شمایید پدر فکر کردم خوابیدید.

-پسرم دلش پر غم باشه و آتیش به آتیش سیگار روشن کنه به نظرت می تونم بخوابم؟

رادوین حرفی نزد انگار همه چیز را برای پدرش هم تعریف کرده بودند.

-رها قضیه رو گفت بهم فکر می کردم اون دختر مرده باشه

-منم همین فکرو کردم که سه سال برنگشتم اما همش دروغ بود.

پدرش هم سیگاری برداشت و فندک طلایی رنگ رادوین را دستش گرفت.

-می گن نمی تونی پسرت رو ترک بدی خودتم باهاش معتاد شو.

وقتی رفتی غم چشات رو فهمیدم حس کردم قلبت شکسته که زندگیت رو ریختی تو چمدون و رفتی.

وقتیم برگشتی بازم مطمئن شدم غم چشمات کم نشده، اما درست شب عقد رها دوباره چشات رو مثل همیشه دیدم.

می خوای همه شو واسم تعریف کنی یا بازم خودم باید حدس بزنم؟

رادوین دستش را روی دست پدرش گذاشت و یک کام از سیگار پدرش گرفت.

-سیگار مشترک بیشتر می چسبه...

تمام اتفاقات این مدت را برای پدرش تعریف کرد بعضی قسمت ها صدایش لرزید و بعضی قسمت ها صدایش اوج گرفت.

پدرش پا به پایش نشست و گوش سپرد دل دادگی پسرش را شنید و قلبش لرزید از این همه عذابی که کشیده.

***

بعد از تقریبا دو هفته تلفنش را روشن کرد، برایش عجیب بود که رادوین این مدت سر راهش سبز نشده بود.

خیره به صفحه ی موبایلش پیامک های بی شمار تماس از دست رفته اش را نگاه می کرد.

دلش دوباره بد عادت شده بود و لجوجانه شنیدن صدای رادوین را می طلبید.

برای عوض شدن حال و هوایش ترجیح داد کمی در پارک سر کوچه قدم بزند.

بی حوصله و سلانه سلانه کوچه را پیمود و روی اولین صندلی زیر درخت بید بلندی نشست.

صدای خنده ی و بازی دو پسر کوچک کمی سر حالش کرد.

صدای زنگ موبایلش باز هم مثل همیشه میان دریایی آرامشش پرید و دوباره به اعماق سیاهی بی قراری دعوتش کرد.

تمام بند بند وجودش حس می کرد این تماس از سمت رادوین است، با دیدن شماره روی صفحه مطمئن شد.

بر خلاف دستور عقلش با دست دلش آیکون سبز رنگ را لمس کرد و بی صبرانه منتظر پیچیدن صدای گرم رادوین در تار پود وجودش شد.

-سلام خانوم آنلی؟

صدای غریبه و دخترانه ی پشت تلفن تمام ذوق دلش را پراند و خنده ی تمسخر آمیز عقلش جایگزین تمام حس های خوبش شد.

-بفرمایید خودم هستم

-رهام خواهر رادوینم!

جوابی که از آنلی نشنید دوباره ادامه داد:

-می دونم نباید مزاحم تون می شدم ففط باید باهاتون حرف بزنیم، یعنی منظورم این که مامان ازم خواست بهتون زنگ بزنم.

از حمام رفتن رادوین استفاده کردم و تماس گرفتم می شه فردا ساعت...

صدای رادوین بین حرفش را قطع کرد.

-رها اگه توی اتاقمی که می دونم هستی لطف کن حوله م رو بیار شارژ این ماشین تراش لامصبم تموم شده بزنش به شارژ بقیه اش رو بیام بیرون بزنم.

-چشم داداش چشم الان.

رها هول زده همان طور که به سمت کشوی رادوین دوید توی گوشی آرام پچ زد.

-ساعت ده صبح منتظرتونیم به خاطر رادوین بیایید خداحافظ...

صدای بوق های ممتد پشت خط باعث شد تلفن را از کنار گوشش بردار و دوباره جمله های رها را مرور کند.

رها از او خواسته بود به خانه شان برود.

همان خانه ای که با بدترین حال ترک کرده بود یعنی باید دوباره می رفت؟

باز هم کوچکش می کردند؟

گفته بود به خاطر رادوین...شاید این رفتن را به رادوین بدهکار باشد!

دیگر از فضای پارک لذتی نبرد ذهنش فقط درگیر فردایی بود که بین دوئل دل و عقلش مانده بود.

باز هم صدای زنگ مزاحم تلفن روی اعصابش خط کشید و عصبی پوست لبش را جوید.

-بله رها خانوم بهتون قول...

صدای رادوین ادامه ی جمله اش را قطع کرد.

-رها کجا بود کجا سیر می کنی خانوم فراری؟

-عه... تویی با دوستم اشتباه گرفتم

-کم تر دروغ بگو نمی آد بهت، گوشیم رو چک کردم بازم رها شیطونی کرده چی گفت بهت؟

آنلی هول زده به مِن مِن افتاد.

-ام...چیزه...یعنی این که...خب

عه رادوین هولم نکن می گم.

صدای خنده ی رادوین پشت تلفن پیچید.

-دختر مگه با اسلحه رو سرت وایستادم که هوول شدی؟

اصلا نمی خواد بگی فقط بگو کجایی دل تنگتم!

-رادوین گفتم دیگه نه...فراموشت شد اون روز مامانت...

-حرف اون روز رو نزن تقصیر من شد که اون اتفاق افتاد درستش می کنم فقط بهم زمان بده.

-من که چیزی نگفتم

-همین سکوت و هیچی نگفتنت شرمنده م می کنه، الان باید سرم داد بزنی بهم بگی بعد سه سال باز برگشتی سر خونه اولت اما داری خانومی میکنی.

-من هیچ توقعی ازت ندارم رادوین هیچی، حتی اگه قرار باشه بازم نبینمت یا قرار باشه بازم بری!

صدای رادوین بم و گرفته شد انگار بغض گردو شده ی گلویش داشت می ترکید.

-من هیچ جا نمی رم نفس...نه تا وقتی تو پیشم نباشی بعدش هر جا تو بگی با هم می ریم.

نمی گی کجایی بیام پیشت؟

-خونه م فعلا نبینمت بهتره می دونم سخته، واسه منم سخته ولی لازمه بهم عادت نکنیم...

بعد از تماسش با رادوین با ذهن آشفته مسیر خانه را پیمود هنوز برای فردا دو دل بود، نمی توانست تصمیم بگیرد.

بالاخره شال لیمویی رنگش را با مانتوی نخی سفیدش پوشید دلش را راضی کرد برود برای رادوینش لازم بود بجنگد حتی اگر حریف قَدَر مادر رادوین باشد.

رژ لب گلبهی رنگی روی لبانش زد و کمی کرم پودر با زدن ریمل روی مژه هایش آرایشش را تکمیل کرد و عطری روی مچ دستش زد چادرش را روی شالش تنظیم کرد و از اتاقش خارج شد.

خدارو شکر مادرش نبود تا مجبور شود دروغ بگوید جلسه ی مدرسه ی آناهید به دادش رسیده بود.

مقابل خانه ی ویلایی که ایستاد تمام اتفاقات دو هفته گذشته پیش چشمش زنده شد.

قبل از پشیمان شدن زنگ خانه را فشرد و محکم مقابل دوربین آیفون ایستاد.

در بدون حرفی با صدای تیکی باز شد، به قدم هایش قدرت داد و حیاط را پیمود و روی دو پله ی ورودی که ایستاد در مقابلش باز شد و مادر و خواهر رادوین مقابلش قرار گرفتند.

رها زود تر خوش آمد گفت و تعارفش کرد، مادر رادوین کمی سرد دستش را پشت آنلی قرار داد.

-خوش اومدی بفرمایید.

رها گرم و صمیمی کنارش نشست و لبخند شیرینی به رویش پاشید.

آنلی به سختی آب دهانش را قورت داد و لبخند رها را پاسخ داد.

بعد از چند دقیقه سکوت عذاب آور بالاخره طیبه خانوم سکوت را شکست.

-امروز بهت گفتم بیایی فقط برای این که سنگ هام رو باهات وا کنم.

نمی خوام حرفی بمونه...

-بله منم به همین خاطر این جام رها جان گفتن به خاطر رادوین بیام، این اومدن رو به رادوین بدهکار بودم.

-قصدت رو بگو رک و راست، چرا دم گوش رادوین قصه گفتی؟

صدای اعتراض رها بین کلامش نشست.

-مامان خواهش می کنم ما باهم حرف زده بودیم.

-رها دخالت نکن نمی تونی سکوت کنی برو اتاقت.

آنلی به سختی خودش را جمع و جور کرد.

-نه رها جان بذار خانوم محتشم راحت باشن، من دنبال پسرتون نبودم خانوم محتشم سه سال پیش حسی بینمون بود اما با ازدواج من همه چیز تموم شد.

اتفاقات زیادی افتاد مثل شایعه فوت من اما آخریش کلاه برداری همسر سابقم از پدرم شد و علت مرگ پدرم.

من به این خاطر جدا شدم نه رادوین...

رادوین اتفاقی دوباره سر راهم قرار گرفت من بهش گفتم راهمون جداست، گفتم هیچ وقت خانوادش رضایت نمی دن اما خودش پا فشاری کرد.

-اینا رو می دونم گفتم بیایی که بدونی من هیچ وقت رضایت نمی دم واسه رادوینم خیلی زحمت کشیدم.

دلم نمی خواد این جوری از دستش بدم اگه دوستش داری به خاطر خودش فراموشش کن، به خاطر خوشبختی و آرامشش...

متوجه ای؟

آنلی فقط توانست سرش را تکان دهد.

-این دو هفته ندیدمش فقط یک بار زنگ زد من همون روز بهش گفتم بدون رضایت خانوادش نمی خوام باز هم می گم، اما این رو به خاطر رادوین می گم.

پدر من به خاطر خوشبختی و آرامشم عروسم کرد اما آخرش شد عذاب سه سال دخترش و تباه شدن تمام ثمره زندگیش.

دلم نمی خواد رادوین هم سه سال آینده ش مثل امروز من باشه.

رها نگاه نگرانش را بین آنلی و مادرش چرخاند و با التماس به مادرش خیره شد.

رها حال سه سال پیش رادوین را دیده بود دقیقا شب مهمانی دوستش همان جا که برادرش فقط داد می زد و گریه می کرد.

-مامان شما می دونید رادوین سه ساله داره توی این دوست داشتن می سوزه چه طور می گید برای خوشبختی رادوین آنا باید فراموشش کنه؟

-رها تو...

-من چی مامان، دوباره می خواید بگید دخالت نکنم؟

چرا؟

وقتی که از همه تون بیشتر درکش کردم حال بد رادوین رو خبر داشتم، همون روزای آخرش شما هیچ وقت نفهمیدی رادوین چی کشید؟

تولد دوستم رو یادته اون شب رادوین جلو چشمام داشت جون می داد.

فقط به خودتون فکر می کنید موقع منم همین بود پسر دکتر مهندس دوستات رو به شهرام ترجیح می دادی و دلت می خواست به اونا جواب بدم.

خواهش می کنم فقط یکم رادوین رو درک کنید اصلا می دونید رادوین چند ساله که سیگار به سیگار آتیش می کنه تمام این غم رو داره روی ریه و قلبش خالی می کنه.

من دیگه هیچ حرفی ندارم مامان هر کار دلت می خواد بکن.

رها که به سمت اتاقش رفت طیبه خانوم وا رفته مسیر رفتن دخترش را نگاه کرد اصلا نمی دانست چه جوابی بدهد.

-اگه دیگه حرفی ندارید من برم خانوم محتشم؟

-می تونی بری اما حتما روی حرف هام فکر کن خودت از همه بیشتر می تونی تو دور کردن رادوین از زندگیت تلاش کنی.

-من وقتی فکر رادوین رو از سرم بیرون می کنم که خودش بخواد، اما بهتون قول می دم دیگه نذارم نزدیکم بیاد.

یک شب پدر من از رادوین خواست و اونم سه سال رفت حالا نوبت منه با اجازه...

از روی مبل ها بلند شد و به سمت در سالن رفت همین که دستگیره را زیر دستش کشید سینه به سینه مقابل مردی قرار گرفت.

انگار رادوین را سی سال پیر کرده بودند!

ابهت مرد مقابلش از هپروت خارجش کرد و قدمی عقب گذاشت.

-س...سلام آقای محتشم

خسرو لبخند گرمی روی چهره اش نشاند.

-سلام دخترم شما باید از دوستای رها باشید، ندیده بودمتون خوش اومدی دخترم.

صدای طیبه خانوم جای جواب دادنی برایش نگذاشت.

-ظهر بخیر خسرو جان ایشون آنلی دوست رها هستند.

خسرو با شنیدن نام آنلی لبخندش عمیق تر شد.

-آنلی معروف! همون که پسرم رو مجنون کرده؟ پس شمایید بفرما بشین دخترم ما هم از بودنتون فیض ببریم.

طیبه خانوم از این که خسرو او را شناخت جا خورد.

-ممنونم آقای محتشم ببخشید که مزاحم شدم با اجازه تون.

خسرو کتش را روی دستش انداخت و سرش را تکان داد.

-خوش اومدی دخترم امیدوارم فرصت مناسبی ببینمت...

آنلی دوباره خداحافظی کرد و به سرعت از خانه شان خارج شد.

نفسش بند آمده بود نتوانسته بود برای داشتن رادوینش بجنگد حتی نتوانسته بود مادر رادوین را کمی قانع کند.

ترجیح داد به جای فکر و خیال دوباره دنبال کار بگردد،  با خانه نشستن هیچ اتفاقی نمی افتاد.

خسرو دکمه های پیراهنش را باز کرد و روی مبل ها نشست خیلی دلش می خواست بفهمد همسرش به آنلی چه گفته.

-خب خانوم چه خبر؟

-خبر خاصی نیست شما بگو از کجا این دختره رو می شناختی؟

خسرو اخم هایش را دلخور در هم کشید.

-خانوم چرا این قدر تلخی؟ دختره یعنی چی اون انتخاب پسرته بذار خیالت رو راحت کنم پسرت دیگه هیچ کس رو شریکش نمی کنه.

این دختر تنها شاه قلبشه این رو منم چند ساله می دونم.

طیبه دلخور استکان چای را مقابل همسرش گذاشت.

-خوبه همه خبر دارن الا من.

-خودت نخواستی بفهمی وقتی که همیشه به بچه ها گیر دادی و نگرانشون بودی هیچ وقت حالشون رو از چشم هاشون نخوندی.

-فقط شما بهم کنایه نزده بودی، خوبه دختره جادوگر همه تون رو مسخ کرده به من ربطی نداره خودت و رها پاشید واسش برید خواستگاری ولی بعدش دیگه حق نداره اسم منم بیاره.

-خیل خب خودت می دونی و پسرت من دیگه حرفی ندارم برو این حرف ها رو به خودش بزن.

-اصلا مگه حرف می زنه، بعد اون روز دیگه هیچی نگفته انگار دهنش رو قفل زدن، فقط می شینه کنج حیاط سیگار دود می کنه.

خسرو سرش را تکان داد و زهر خندی زد.

-پس بذار تو درد خودش بمونه، آخرش فراری که شد نشینی گریه کنی بگی پسرم رفت...

به سمت اتاقش رفت و همسرش را توی تنهایی اش گذاشت نیاز به فکر کردن داشت.

***

یک ساعتی می شد مقابل پنجره ی اتاق آنلی زیر تک درخت توت ایستاده بود.

کلافه از جواب ندادن های آنلی محکم پایش را به دیوار کوبید.

در خانه اشان که باز شد چشمان رادوین میخ صورت آنلی بود، به سرعت به سمتش دوید و مقابلش ایستاد.

-سلام

آنلی چشمانش را دزدید و راهش را ادامه داد.

-چرا حرف نمی زنی سلام کردم

-من حرفی ندارم که بزنم چرا نمی خوای این رو بفهمی.

رادوین عصبی دست آنلی را از روی چادرش کشید.

-عین بچه ها نباش آنا این موش و گربه بازی ها چیه من شدم جن تو شدی بسم الله...

وایستا حرف بزنیم خسته م کردی.

آنلی دستش را کشید و بلند داد زد.

-ولم کن دست از سرم بردار، یک بار پدرم خواست حالا این بار خودم می خوام برو رادوین خواهش می کنم برو.

رادوین متعجب به رفتار آنلی خیره بود.

-خیل خب این حرف آخرته؟

-آره حرف آخرمه خیلی وقته دارم بهت می گم اما نمی دونم چرا نمی شنوی.

رادوین قدمی عقب گذاشت.

-باشه اینم آخرین باری بود که التماست کردم، دیگه سایه مم نمی بینی این قدر دارم خودم رو به آب و آتیش می زنم بیشتر بهانه میاری.

حاضر نیستی کنار بمونی‌، به خاطر دو تا حرف مادرم جا زدی.

از قدیم گفتن یک دست صدا نداره من تنهایی از پسش بر نمیام...

خداحافظ

صدای جیغ لاستیک هایش بند دل آنلی را پاره کرد، تمام شد به همین سرعت همه چیز دوباره روی سرش ریخت.

رادوین عصبی بین ماشین ها لایی می کشید، هر چند دقیقه با یکی از رانندگان پشت ترافیک سر و صدا می کرد.

نفهمید چه طور به خانه رسید ماشین را مقابل در نگه داشت و وارد حیاط شد.

همین که در سالن را باز کرد بحث رها و مادرش توجه اش را جلب کرد.

-مامان تو رو خدا کوتاه بیا، بس نبود دیروز اون قد به آنلی حرف زدی دیدی که بابا هم با نظر رادوین موافقه چرا قسمش دادی به جون رادوین که خودش رو از رادوین دور کنه.

می دونی رادوین اگه بفهمه...

با قرار گرفتن رادوین دقیقا پشت سرش ادامه ی جمله توی دهانش ماند.

-داداش سلام...ک...کی اومدی؟

چشمان قرمز و به خونه نشسته ی رادوین نشان می داد تمام حرف هایشان را شنیده.

-پس شما دعوتش کرده بودید، دعوتش کرده بودید تا بیشتر تحقیرش کنید؛ اما شما فقط پسرتون رو تحقیر کردید مامان، فقط من رو!

ممنونم ازتون من دیگه هیچ حرفی ندارم اصراری هم به این ازدواج ندارم.

به سرعت وارد اتاقش شد و درش را قفل کرد چمدانش را از زیر تختش بیرون کشید و تمام لباس هایش را عملا داخلش پرت کرد.

با تلفنش شماره ی دفتر هواپیمایی را گرفت.

-سلام خانوم، خواستم بدونم برای ترکیه پرواز دارید امروز ترجیحا؟

سیگاری آتش زد و بدون توجه به در زدن های رها کشید.

چمدانش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت.

-خدا مرگم بده رادوین کجا می ری داداش.

جوابی نداد که رها مادرش را صدا زد.

-این بچه بازی ها چیه رادوین کجا چمدون بستی.

-بچه بازی کار منه یا رفتار شما؟ ازدواج کرده خلاف شرع که نکرده فکر کن دختر خودت بود همین رفتارو می کردی.

برو کنار مامان نمی خوام حرمت ها شکسته بشن بودنم این جا فقط اعصاب همه رو خورد می کنه.

طیبه خانوم دسته ی چمدانش را کشید.

-به خدا نمی ذارم بری مامان جان، بشین حرف بزنیم بعدش هر چی که تو بگی.

-دیگه چه حرفی؟ سکوت کردم تا فکر کنید نه این که آنلی رو بی خبر از من دعوت کنید خونه و حرف بارش کنید.

چرا نمی خوایید قبول کنید کسی که اصرار داره به بودنش منم نه اون...

همون روزی که دوباره دیدمش بهم گفت برم، اما من نخواستم بهش قول دادم مامان اما شما همه چیز رو خراب کردی.

از خانه که بیرون زد کلافه بود تصمیمش دست خودش نبود اصلا نمی دانست باید چیکار کند.

بی هدف چند بار خیابان ها را چرخید و نهایتا مقابل آژانس هواپیمایی نگه داشت.

همین که خواست از ماشینش پیاده شود صدای زنگ تلفنش را شنید، مطمئن بود تماس از یکی از اهالی خانه است اما باز هم به صفحه ی تلفن نگاهی انداخت با دیدن نام آنلی تمام وجودش فرو ریخت.

کجا می خواست برود باز هم می خواست جا بزند، باز هم می خواست فرار کند؟

سریع تماسش را پاسخ داد و بدون این که حرفی بزند تلفنش را روی گوشش قرار داد.

-رادوین، دوباره راه آسون رو انتخاب کردی؟ دوباره داری می ری نگفتم این بار وابسته م نکن؟

رادوین کلافه سرش را به فرمان ماشین تکیه داد.

-خودت خواستی برم درد و درمون، خودت گفتی نباشم حالا چرا گلایه داری؟

صدای هق آرام آنلی را شنید و قلبش تیر کشید.

-بگم غلط کردم راضی می شی، بگم نرو بمون باهم درستش می کنیم چی؟ رادوین نرو به خدا این دفعه اون سنگ قبر رو واقعی می بینی.

اشکش روی صورتش چکید و سرش را به فرمان کوبید.

-این جوری هق نزن آنا، دیونم نکن تو بگو چی کار کنم؟ تو که تنهام گذاشتی و می گی دورت نباشم، مامانم که فقط حرف خودش رو می زنه.

به خدا دیگه کم آوردم تو بگو چی کار کنم؟

-بیا دنبالم، بیا باهم حرف بزنیم رادوین مامانت بهم زنگ زد کلی گریه کرد گفت نذارم بری.

خواست نگهت دارم رادوین بمون به خدا دل مامانت داره نرم می شه.

-باشه نمیرم فقط بگو کجا بیام

کنار آنلی به آسمان پر ستاره ی شهر خیره بود، هوا کاملا تاریک شده بود اما هنوز دست از زل زدن به سیاهی شهر نکشیده بود.

-رادوین نمی خوای بریم؟

-کجا بریم تازه یکم اعصابم راحت شده، برم که باز بهانه گیری های تو شروع بشه یا مخالف های مادرم؟

-رادوین این قدر تیکه ننداز.

-تیکه نبود حقیقته‌، همه ی دنیا باهام لج کرده.

آنلی غمگین نگاهش کرد.

-پس چرا به حرفم گوش دادی و نرفتی؟

رادوین سرش را به سمت آنلی چرخاند و چشمان خسته و پر حرفش را میخ صورتش کرد.

-مگه می تونستم برم؟ باور کن دلش رو نداشتم، اگه می رفتم یه بلایی سر خودم می آوردم این بار دیگه تحملش رو نداشتم.

-قرار بود بجنگی نه این که جا بزنی.

-جنگیدن در صورتی که تو کنارم باشی، ولی توام جا زدی یادت رفته آنا؟

آنلی سرش را پایین انداخت و به سنگ ریزه مقابل پایش ضربه زد.

-من فقط به خاطر مادرت بود، والا خدا می دونه چه قدر وقتی با اون حال رفتی جیگرم آتیش گرفت.

رادوین سر آنلی را در آغوش گرفت و دستش را دور شانه اش حلقه کرد.

به سمت ماشینش رفت و آنلی را با خودش همراه کرد.

-اون زمان که تونستم دل بکنم می دونی دلیلش چی بود؟

آنلی حواس پرت و کنجکاو پرسید:

-چی؟

رادوین چشمانش را روی لب های آنلی قفل کرد و سر انگشت شصتش را روی لب هایش کشید.

-نچشیدن اینا بود، حالا که چشیدم دیگه دل کندن نشدنی شده!

آنلی محکم لب زیرینش را گزید و دست رادوین را پس زد.

-رادوین بریم دیر شد.

رادوین با صدای بلند خندید و دزدگیر ماشینش را زد.

-باشه دلبر، هر چی شما بگی بشین بریم تا توی این تاریکی و خلوت نخوردمت.

آنلی دستگیره در را کشید و لبخند خجولی زد.

-بعد بگو چرا ازت دوری می کنم به خاطر همین حرف هات دیگه.

رادوین سر خوش خندید و استارت زد.

-چیزی نگفتم که تازه کجاش رو دیدی، شهرام می گه موتورم تعطیله خبر نداره روغن کاریش کردم حاضر و آماده ست.

آنلی با جیغ اسم رادوین را صدا زد.

-به خدا پیاده می شم رادوین خجالت بکش عه.

-چشم خانوم من که چیزی نگفتم موتور ماشین منظورم بود تو بد برداشت کردی.

-رادوین...

دستش را روی گوش هایش گذاشت.

-باشه داد نزن کر شدم غلط کردم فعلا زور دست شماست.

دلش نمی خواست مسافت تا خانه ی آنلی تمام شود، خسته شده بود از این روزهایش روز هایی که گاهی خنده داشت و گاهی غم دلش زندگی آرام و پر از شادی می خواست نه خنده های پر استرس، استرس از این که نکند باز هم آخرین لبخندش باشد.

با کم ترین سرعت ممکن مسیر را پیمود و صدای ضبط را زیاد کرده بود آنلی که کنارش بود گذر زمان را حس نمی کرد.

-رادوین دیرم شد زودتر برو همه نگرانن

رادوین موبایلش را سمت آنلی گرفت و لبخند زد.

-روشنش کن فکر کنم رها اون قدر زنگ زده تا صبح باید پیامک تماس از دست رفته دریافت کنم.

بعدم دلم نمی خواد تند برم می ترسم باز برسی خونه فردا دوباره بگی رادوین دیگه دورم نیا برو...

-ادای من رو در نیار خودتم می دونی حرف دلم نیست موندم بین تو و مادرت رادوین نمی خوام یک عمر زحمتش رو به باد بدم.

-به باد نمی ره قربونت بشم از تو بهتر از کجا پیدا کنه، امشب می رم خونه اگه رضایت داشت می گم قرار خواستگاری بذاره اگه رضایت نداشت به خدا دیگه خونه نمی رم گلایه نکن ازم.

آنلی دیگر حرفی نزد در سکوت به خیابان های خلوت نگاه کرد تا رسیدن به خانه.

-شب بخیر رادوین امیدوارم فردا صبح خوش خبر باشی.

ماشین را گوشه ی حیاط پارک کرد‌، چراغ های روشن خانه نشان از نگرانی افرادش بود.

بین فاصله حیاط تا خانه خودش را برای شنیدن حرف های همیشگی آماده کرد.

همین که در را باز کرد مادرش و رها به سمتش آمدند.

رها با دیدنش زیر گریه زد و در آغوشش دوید.

-داداش دیگه این کارو نکن به خدا نصف جون شدیم، فکر کردم دیگه نمی بینمت مامان راضی شد، به خدا راضی شد فقط تو دیگه این جوری نرو.

رادوین چانه اش را روی موهای رها گذاشت و بوسید.

-چشم داداش هر چی یکی یک دونه ام بگه حالا این قدر خودت رو لوس نکن، مگه شهرام بغلت نمی کنه این جوری پریدی بغلم؟

رها مشتی به سینه ی رادوین زد.

-جنبه احساساتی شدنم نداری دیگه اگه بغلت اومدم.

مادرش لبخند غمگینی زد و سعی کرد غم چشمانش را پنهان کند.

-دیگه قراره واسش زن بگیریم رها خانوم، زنش رو بغل می کنه.

پلک رادوین از حرف مادرش پرید با تعجب به صورت مادرش خیره شد.

-منظورتون چیه مامان، یعنی راضی شدید به ازدواج من و آنلی؟

-آره پسرم، خسرو کلی باهام حرف زد خوشبخت بشید مامان جان هر کجا که دلته همون جا باش.

رادوین چشمان پر اشکش را فشار داد و با گامی بلند به مادرش رسید و در آغوشش کشید.

-قربونت بشم مامان، خیلی ماهی به خدا بذار بگذره بهت قول می دم آنلی رو که بشناسی خودتم عاشقش بشی.

-دیگه نمی خوام مثل امروز ببینمت خیلی داغون بودی فقط بخند مامان جان همین...

نفس راحتی از سینه ی رادوین خارج شد.

-خدا رو شکر مامان واقعا بهترین خبر زندگیم بود.

-فقط قبلش با آنلی حرف دارم مامان اگه اشکالی نداره.

-نه فدات شم چه اشکالی فردا بهش بگم دوباره بیاد؟

طیبه لبخند مصنوعی اش را روی لبش حفظ کرد.

-آره مامان، پدرت هم هست دو تایی حرف داریم باهاش بعدش من زنگ می زنم بهشون واسه خواستگاری هر وقت که تو بخوای.

اولین شب پر آرامش زندگی اش بود به آنایش پیام داد و خوش خبری اش را داد و با خیال راحت سر رری بالش گذاشت.

اولین شبی که سیگار نکشید، اولین شبی که بدون سر درد خوابید...

آنلى با استرس مقابل خسرو و طيبه نشسته بود.

نگاهاى پر مهر خسرو کمى دلش را آرام مى کرد، از نگاه کردن به طيبه خانوم مى ترسيد و دلش داشت تا دهانش بالا مى آمد.

-خب دخترم قبل از هر حرفى به رادوينم تبريک مى گم به خاطر انتخابش؛ تو دختر شايسته و لايقى هستى از چشمات مشخصه چه قدر دوستش دارى و مطمئنم خوش بخت مى شيد.

آنلى شما لطف داريد زير لبى گفت و دوباره منتظر ادامه ى صحبت هاى خسرو شد.

-دخترم حرف از يک عمر زندگيه، من پسرم رو مى شناسم اما بالاخره زندگى و هزار پايين بالا دلم نمى خواد به خاطر گذشته تون روى سر هم منت بذاريد.

رادوين لبخند مطمئنى زد و نگاهش را روى صورت آنلى دوخت.

-از طرف من که خيالتون راحت باشه بابا

-بذار صحبتم تموم شه بابا جان

قلپى از چايى اش خورد و دوباره ادامه داد.

-هر دو تون وقت داريد تا آخر ماه آينده فکر کنيد، بدون در نظر گرفتن علاقه اى که داريد.

فقط منطقى و علاقى شرايط همديگه رو بسنجيد وقتى مطمئن شديد مى تونيد يک عمر بدون سر کوفت و منت باهم باشيد بهمون خبر بديد.

براى اين مدت هم مى تونيد نامزد بمونيد.

آنلى مانده بود چه جوابى بدهد که رادوين به جايش جواب پدرش را داد.

-بابا نامزدى لازم نيست ما بايد مدتى رو صبر مى کرديم، چشم فکر مى کنيم.

طيبه که تا الان ساکت بود سکوتش را شکست.

-من هم با پدرت موافقم دليل مخالفتم همين بود دلمون نمى خواد چند سال ديگه رادوين به شما حرفى بزنه يا شما به رادوين...

عين رها دخترمى هيچ فرقى نداريد.

چشمان پر اشکش اما حرف زبانش را تاييد نمى کرد.

خسرو ظرف شکلات را به سمت شان گرفت.

-دهنتون رو شيرين کنيد، دخترم با مادرت حرف بزن يک شب براى آشناى بيشتر خدمت برسيم.

آنلى با خجالت شکلات کاکائوى کوچکى برداشت.

-چشم مى گم بهشون...

رادوين عاشق اين سرخ و سفيد شدن دلبرکش بود، خط لبخندش عميق تر شد و کنار چشم هايش خط افتاد.

-طيبه خانوم من به رادوين هم گفتم رضايت شما برام سنده، خواهش مى کنم بگيد که راضى هستيد يا نه؟

طيبه از جايش بلند شد و آنلى را در آغوش کشيد.

-پسرم بخنده خوشبخت باشه من هم راضيم دخترم کى که خوشبختى و عاقبت بخيرى بچه اش رو نخواد؟

رها خندان ديس نقره شيرينى را روى ميز گذاشت و رو به آنلى با خنده گفت:

-از حالا بگم، مامانم باهات راه اومد من اسمم خواهر شوهره عمرا آبم باهات تو يک جوب بره!

خسرو با صداى بلند خنديد.

-از دست تو رها يه کارى کن دختر مردم بذاره بره ديگه پيداش نشه خب؟

همه خنديدن حتى آنلى با تمام ترس و استرسى که از ملاقات امروز داشت.

ساز رفتن را که کوک کرد خسرو مقابلش ايستاد.

-دخترم با مادرتون حتما صحبت کنيد، مى دونى که رادوين چمدونش تو صندوق عقب ماشينشه هر لحظه دير شه گذاشته رفته!

صداى رادوين به اعتراض در آمد:

-عه...بابا مگه من بچه ام؟

-تا آخر عمرت بچه اى چى فکر کردى پس؟

-باشه ما تسليم

خسرو پشت شانه ى رادوين زد؛ قبل خداحافظى سر آنلى را از روى شال و چادرش بوسيد.

-عين دختر خودمى بابا جان برو در پناه خدا...

آنلى چه قدر دلش مى خواست مرد دوست داشتى  مقابلش را بغل کند و بوى پدرش را در آغوشش پيدا کند.

هنوز ته دلش استرس داشت، نمى توانست باور کند بالاخره قرار است به آرامش برسد.

دلش باور کرده بود اما عقلش که از دفعه قبل ترس داشت انکار مى کرد اين روز ها فقط خوابه...

خدا رو شکر مادرش هم مخالفتى نداشت و قرار اولين ديدار خانوادها براى اولين جمعه گذاشته شد.

قرار شد فعلا هيچ کس نفهمد دلش نمى خواست سر کوفتى از فاميل ها بشنود.

***

سه بار شال سرش را عوض کرد و هيچ کدام به نظرش جالب نبود.

عصبى دوباره کمدش را زير رو کرد و دست آخر شال ليموى رنگ کم رنگش را روى سرش تنظيم کرد.

کمى کرم پودر زد و رژ لب ملايمى روى لب هايش، ريمل و سايه کم رنگى پشت چشمانش زد و از آينه دل کند.

امشب قرار بود خانواده ى رادوين فقط محض آشناى بيشتر به خانه شان بيايند، بى دليل استرس داشت و پوست گوشه ى ناخنش را مى جويد.

دامن بلند مشکى رنگش را پوشيد و سارافان ليموى رنگش را با شالش ست کرد.

کمى عطر روى مچ دستش زد و بالاخره از اتاقش دل کند.

-مامان خوب شدم؟

-عالى شدى دخترم، بيا واست اسپند بذارم دورت بگردم چشم نخورى.

آنلى دوباره شالش را دست کشيد.

-نه بابا رادوين از من خوشگل تر و جيگر تره واسه اون بايد اسپند ريخت.

نسرين خانوم نمايشى کنج لبش را گزيد و سيب گلاب دستش را به سمتش پرت کرد.

-اى دختره ى بى حيا خجالت بکش.

آنلى سيب را بين زمين و هوا گرفت و گازى ازش گرفت.

-دروغ مى گم مگه؟ حقيقته رادوين از من سرتره همش مى ترسم دخترا بدزدنش.

مادرش سرى تکان داد و خنديد.

-نه نترس فعلا که جادوى تو تسخيرش کرده.

صداى زنگ آيفن از جا پراندش، آناهيد سريع به سمت آيفن دويد.

-واى اومدن مامان چيکار کنم؟

نسرين خانوم با صداى بلند خنديد.

-باز کن ديگه، چيکار کنم داره مگه؟

آنلى با استرس کنار مادر و خواهرش ايستاد تا خانواده ى رادوين وارد شود.

اول از همه طيبه خانوم وارد شد و پشت سرش خسرو.

رها و شهرام هم کنار هم وارد شدند.

چشم آنلى دنبال رادوينى بود که آخرين نفر وارد شد.

دسته گل زيبايى به دستش بود و با لبخند به سمت آنلى گرفت.

-گلى براى تاج سرم.

آنلى لبخند شيرينى زد و دسته گل را گرفت، رادوين ميان کت و شلوار مشکى رنگش از هميشه جذاب تر بود.

دل آنلى براى اين همه جذابيت ضعف رفت.

-ممنونم، خودت گلى چرا گل؟

-نفرماييد بانو باغ گل بايد مى آوردم.

دوشا دوش آنلى به سمت پذيراى جمع و جورشان رفتند و کنار هم روى مبل ها نشستند.

صداى زنگ قبل از هر حرفى توجه ى همه را جلب کرد.

نسرين خانوم زود تر از همه به خودش آمد.

-برادر، شوهر خدابيامرزمه خودم ازش خواستم بياد.

آناهيد در را باز کرد و چند دقيقه بعد عمويش هم به جمعشان پيوست.

با سلام و احوال پرسى مبل کنار خسرو جاى گرفت و از همه به خاطر دير آمدنش عذر خواهى کرد.

صحبت هايشان نيم ساعتى به بحث هاى معمولى و روزمره سپرى شد.

شهرام هر از گاهى زير گوش رادوين چيزى مى پراند و رادوين هم چشم غره اى بود که نثارش مى کرد.

خسرو اين بار لبخندى به روى همه زد.

-بريم سراغ جوونا وقت براى صحبت هاى متفرقه زياده.

طيبه خانوم نا محسوس چشم غره اى حواله ى خسرو داد به معناى اين که حرفى نزند.

وقتى ديد خسرو قصد ساکت شدن ندارد با خنده حرفى که زير زبانش مزه مزه مى کرد را بيرون انداخت.

-البته خسرو جان امشب فقط باب آشناى بيشتر اين جا هستيم.

خسرو متقابلا عذر خواهى کرد و با لحن مودبانه اى جواب همسرش را داد.

-بله خانوم صحبت شما متين، اما بچه ها امروز ظهر جوابشون رو به من دادن.

به خاطر رضايت و حرف هاى منطقى هر دوتاشون که اين جا هستيم.

نسرين خانوم لب چادرش را روى لب هايش کشيد.

-بله جناب محتشم حق با شماست، بچه هامون ديگه دختر و پسر هاى کم سن و سال نيستن که نگران شون باشيد.

البته که نگرانى اولاد هميشه براى پدر و مادرش هست؛ من به رادوين جانم گفتم دخترم اين چند سال خيلى سختى کشيده دلم مى خواد اگه قراره دوباره سر و سامون بگيره فقط دل خوش داشته باشه، فقط دل خوش...

عمويش ادامه ى صحبت زن برادرش را پيش گرفت.

-همه ى ما شرايط دختر و پسرمون رو مى دونيم اگه اين جا هستيم فقط براى راحت کردن خيالشون.

آنلى بى صدا نگاهى به رادوين انداخت که جوابش را با چشمک ريزى گرفت.

خسرو در تاييد حرف عموى آنلى پشت شانه ى رادوين زد و هم زمان گفت:

-اگه اجازه مى فرماييد بچه هامون چند دقيقه اى به رسم قديم حرف بزنند و ما بزرگ ترام براى ادامه اش تصميم بگيريم.

نسرين خانوم اختيار داريد زير لبى گفت و طيبه خانوم هم کمى عصبى نفسش را رها کرد.

-آنا جان عمو با آقا رادوين بريد اتاقت حرف بزنيد.

آنلى با خجالت و لپ هاى سرخ اش از جايش بلند شد و رادوين هم با خنده کتارش ايستاد؛ همين که از فضاى پذيرايى دور شدند طيبه خانوم سرش را زير گوش همسرش برد.

-مرد چرا اين قدر عجله دارى، قرارمون يه دور همى ساده بود.

خسرو دستش را روى دست طيبه گذاشت و چشمانش را روى هم فشرد.

-به من اعتماد کن خانوم، رادوين انتخابش رو کرده وقت کشى بيشتر فقط خسته ترش مى کنه.

قبل از اين که احساسى تصميم بگيرى نگاهى به سفيدى موهاى پسرت بنداز.

طيبه ديگر حرفى نزد و مردها هم باهم مشغول حواشى و سياست شدند.

رها جواب سوال هاى نسرين خانوم را مى داد و طيبه خانوم هم ميان حرف هايشان نظرى مى داد.

آن طرف ديگر رادوين از خوشحالى روى پاهايش بند نبود، باورش نمى شد عزيز دلش دقيقا رو به رويش نشسته باشد آن هم براى خواستگارى اش.

با عشق و لبخند به چشمان سياه آنلى زل زده بود و حرفى براى گفتن نداشت، انگار حرف زدن را فراموش کرده بود.

-نمى خواى هيچى بگى آخرين فرصتته بعدش بايد بگى چشم ها؟!

رادوين خنديد و انگشتان آنلى را ميان دستانش فشرد.

-من نوکرتم نفس، مگه جرات دارم حرف بزنم شما امر بفرما من بگم چشم...

-هيچى ندارم که بگم، فقط هميشه باش همين.

-چه خانوم کم توقعى دارم من، هيچى ديگه نمى خواى؟

آنلى دوباره سرخ شد و دستش را از ميان دست رادوين بيرون کشيد.

-حرف هام رو قبلا زدم همش رو حفظى اذيت نکن.

رادوين صورتش را روى صورت آنلى خم کرد و آنلى هم کمى خودش را عقب تر کشيد.

-اذيت؟ تازه کجاش رو ديدى خانوم بذار اسمت بچسبه تنگ اسمم بعدا اذيتم مى بينى.

لبانش را با پايان جمله اش به پيشانى آنلى چسباند و نرم بوسيد.

-بريم بيرون تا نخوردمت امشب خيلى خواستنى شدى.

با خارج شدنشان از اتاق همه ى نگاه هاى رويشان بود شهرام به خنده گفت:

-چه کنجکاو نگاشون مى کنيد يعنى مى خوايد بگيد منتظر جوابيد، مشخص نيست مگه؟

همه با صدا خنديدن و رادوين دوباره براى شهرام خط و نشان کشيد.

دوباره جمع به حرکت چشم و ابروى رادوين خنديد...

ادامه ى صحبت ها قرار بر خريد حلقه و وسيله هايشان شد، و قرار مشخص شدن تاريخ عقد و مهريه را به دو ماه بعد موکول کردند.

شام را به اصرار زياد نسرين خانوم و تعارف هايش ماندند و کنار جمعى تقريبا صميمى که گاه با شوخى هاى شهرام از خنده مى ترکيد سپرى کردند.

آخر شب که جدا شدند دل رادوين بى قرار تر از هميشه بود.

انگار اين دو ماه بيشتر از اين چند سال قرار بود طول بکشد، بى ميل آخرين نفر از خانه شان خارج شد و تمام آرزو هايش را ميان سياهى چشمان آنلى جا گذاشت.

***

اولين قراره دادگاه بود همراه با مادرش از خانه بيرون آمد با وکيل شان هم قرار گذاشته بود، دلش نمى خواست به هيچ وجه مقابل سپهر کم بياورد.

با بسم الهى زير لب مقابل دادگاه ايستاد مادرش نگاه مطمئنى به صورتش انداخت.

پر چادرش را جمع کرد و با اطمينان و اعتماد به نفس وارد راهرو شلوغ دادگاه شد.

مقابل در شعبه مورد نظر که ايستاد سپهر را ديد دستبند زده با سربازى به سمت اتاق مى آيد.

يک لحظه حس کرد تمام محتويات معده اش تا گلويش رسيد، همين که چشمش به صورت کهريه سپهر افتاد حال تهوع گرفت؛ حال تهوعى به عميقى تمام روزهاى نحس زندگى اش...

پوزخندى روى صورتش نشاند و چشمان سپهر را عميق نگاه کرد.

دلش براى خودش سوخت، دلش براى خواهر کوچکش که پدرش را به خاطر اين عوضى از دست داد مى سوخت.

خواست وارد اتاق قاضى شود که سپهر گوشه ى چادرش را کشيد.

-شنيدم جدا شدى، اين اتفاق براى تو بد نشد بالاخره راحت شدى از زندگى کنار من.

هيچ وقت نخواستى دل به دلم بدى براى همين عقده شد به دلم مگه اون پسره چى داشت که من نداشتم؟

چادرش را از دست سپهر کشيد.

-اون مردونگى داشت، دوست داشتن بلد بود چيزى که تو هيچ وقت نداشتى؛ گناهت رو گردن من ننداز من بعد عروسيم با تو روزهايى که هيچى از گذشته ام نمى دونستم کنارت واقعى زندگى کردم، مى فهمى واقعى؟!

افسرى که همراه سپهر بود پشت او زد و سرباز هم سپهر را دنبال خودش کشيد.

قرار گرفتن سايه اى پشت سرش باعث شد برگردد و سينه به سينه ى رادوين شود.

-تو اين جا چيکار مي کنى رادوين؟ کى بهت خبر داد؟

-چرا بهم نگفتى آنلى من بايد از آناهيد بفهمم دادگاه داريد، بهم قول داده بودى تنها نيايى.

آنلى کمى عقب ايستاد و انگشتش را روى سينه ى رادوين زد.

-برو خواهش مى کنم کافيه سپهر متوجه بشه تو اين جايى آبرو واسم نمي ذاره برو رادوين.

-من نمى رم، بايد بفهمه تنها نيستى چرا ازش مى ترسى هر چى بينتون بوده تموم شده آنا.

آنلى چند قدم به سمت اتاق رفت به حمايت رادوينش نياز داشت توى دلش قند آب مى شد از نگرانى اش.

-باشه من هر چى بگم تو لجبازى بيا ولى خواهش مى کنم هيچى نگو.

همراه رادوين روى صندلى هاى اتاق نشست و رادوين با سرش به مادر آنلى سلام کرد.

قاضى شروع کرد و سوال جواب ها شروع شد.

وکيل دو طرف به نوبت از موکل خود دفاع مى کردند و اين بين سکوت سپهر عجيب بود.

تا وقتى که به خواست قاضى براى دفاع از خودش ايستاد.

نگاهى به رادوين انداخت و خنديد، تلخ خنديد.

-آقاى قاضى من اشتباه خودم رو قبول دارم اما اين دختر وقتى همسر من بود با همين آقاى که کنارش نشسته رابطه داشت و دليل کار من انتقام بود.

رادوين نتوانست چرت و پرت گفتن سپهر را تاب بياورد.

-مدارکش هست که قبر تقلبى واسه زنت درست کردى، تاريخ خروج من از کشور و بازگشتمم هست چرا دارى بي خودى حرف مى زنى؟

قاضى دوباره رشته ى حرف را در دست گرفت و سکوت توى اتاق بر قرار شد.

بعد از يک ساعت جلسه تمام شد و قاضى تاريخ اعلام حکم را به دو هفته بعد موکول کرد.

رادوين بين آنلى و مادرش قرار گرفت و از اتاق بيرون رفت، مقابل سپهر ايستاد و روى شانه اش زد.

-ببين با اين تهمت ها نمى تونى خودت رو بى گناه جلوه بدى، اين بار آنلى تنها نيست من مثل کوه پشتش مى مونم و حقش رو شده با زور ازت مى گيرم.

-يادت باشه اون دختره دست خورده رو خواستى عقدش کنى منتظر شى عده طلاقش تموم شه، من ديگه لازمش ندارم...

رادوين با شنيدن اين حرف دندان هايش را روى هم کشيد و مشتش توى صورت سپهر نشست.

سرباز به سرعت سعى در عقب زدن رادوين داشت.

-دهن کثيفت رو ببند سپهر خودم خفه ات مى کنم، اين جا اگه خفه ات نکردن خودم خفه ات مى کنم.

سپهر که با مهار سرباز و افسر مراقبش از دادگاه خارج شد رادوين عصبى روى صندلى ها نشست.

-پسرم نبايد مى اومدى اين آدم به زودى به سزاى کارش مى رسه بى خودى اعصاب خودت رو خورد نکن.

-مشکلى نيست خانوم رادمهر، من ديگه جا نمى زنم بايد باشم که بفهمه شما تنها نيستيد؛ درسته حاج آقا فوت شده ولى بايد بدونه يکى پشتتون هست.

***

)فصل آخر(

نگاهش را روى ويترين مغازه چرخاند و روى يک رينگ ساده ميخ کرد.

-به نظرت اون چه طوره، رديف دوم؟

-اون که يه رديف قلب کوچيک نگين داره منظورته؟

-کناريش، حالا اونم دستت کن.

هر دو باهم وارد مغازه شدند و براى بار دهم حلقه ها را دستشان کردند.

چيزى که چشم آنلى خورده بود حلقه اى با قلب کوچک نگينى بود و ست مردانه اش داخل قلب خالى بود و اطرافش با نگين هاى تک تک و ريز تزيين شده بود.

-همين قشنگه به نظرم رادوين تو موافق نيستى؟

-هر چى تو پسند کنى منم باهاش موافقم عزيزم اين حلقه بين انگشتاى ظريف تو نما داره واسه من که ديده نميشه!

آنلى يک بار ديگر حلقه را دور انگشتش چرخاند و به رادوين خيره شد.

-اتفاقا نمى دونى چه قدر بين انگشتاى مردونه ات جذابيت داره حلقه مخصوصا چشم همه ى دختراى اطرافت رو در مياره.

رادوين تک خنده اى کرد و حلقه را روى ميز گذاشت.

-چشم سرورم هر چى شما بگى حساب کنم همين رو؟

آنلى سرى تکان داد و نگاهش را بين سرويس هاى پشت سر فروشنده ميخ کرد.

-اگه سرويسم پسند کردى بگو آنا ما که الاف هستيم همين الان.

-اون دومى به نظرم به حلقه مم مى آد.

-اون که قلب هاى ريز داره؟ آخه خيلى ظريفه.

-قشنگيش به همينه ديگه.

با اشاره ى رادوين سرويس را فروشنده مقابلشان گذاشت و شروع کرد تعريف کردن از مدل و قشنگى سرويس.

آنلى بى اختيار چشمانش خيس شد.

-اگه بابام زنده بود حلقه و سرويسم رو از مغازه اش سفارش مى دادم حتما بهترين رو واسم مى ساخت.

رادوين دستش را پشت کمر آنلى حلقه کرد و شقيقه اش را آرام بوسيد.

-خدا رحمتشون کنه عزيزم حتما الان خوشحاله.

-يعنى مى گى راضى شده رادوين يا داره عذاب مى کشه؟

رادوين نگاه دلخورش را از چشمان آنلى گرفت با زنجير گردن بند مقابلش بازى کرد.

-نمى دونم اگه زنده بودن چى مى شد، اما حس مى کنم به خاطر بلايى که سپهر سرتون آورد اگه زنده بودن حتما موافقت مى کردن.

-آقا سرويس چى شد پسند شد؟

-بله هم سرويس هم ست حلقه هاتون لطفا.

بعد از خريدن طلا از پاساژ بيرون آمدند آنلى به طرز عجيبى سکوت کرده بود.

-چرا ساکتى آنا؟

-مى ترسم رادوين، نکنه همه ى اين روزاى قشنگم خوابه؟

-وقتى يک ماه ديگه بهم بله رو گفتى اون وقت مى فهمى خوابه يا بيدارى.

بدو دختر بايد واسه سرويس چوب امروز بريم داره دير مى شه.

-چند بار ديگه بگم وسيله لازم نداريم؟

-هزار بارم بگى مى دونى گوش نمى دم فراموش که نکردى اون خونه چند ساله منتظر من و توعه.

کنار هم سوار ماشين شدند و آنلى ادامه اعتراضش را داخل ماشين از سر گرفت.

-مامانم ناراحته، مى گه اون خونه و وسيله هاش باباى خدا بيامرزت واسه تو خريده چرا نبايد ببريشون.

-آنلى جان اصلا لازم نيست من مشکلى ندارم دلم مى خواد دوباره باهم به سليقه خودت وسيله بخريم.

تا عصر همه ى بازار را گشتند و سرويس چوب شان را سفارش دادند، کنارش سرى هم به فرش فروشى ها زدند.

خسته و هلاک از روز پر هيجانشان روى صندلى هاى آبميوه فروشى نشستند، رادوين نفس عميقى کشيد و سيگارش را در آورد هنوز فندک نزده بود که آنلى سيگار را از دستش گرفت.

-قول دادى رادوين، نکش ديگه.

-چشم يهوى که نمى شه کم کم چشم قول مى دم بذارمش کنار بذار عطر تو کامل بره توى ريه هام خودش ديگه سيگارو پس مى زنه.

آنلى لب هايش را آويزان کرد.

-لااقل جلوى من نکش رادوين خواهش مى کنم.

رادوين بسته سيگار را توى جيبش گذاشت.

-چشم هر چى شما بگى، آبميوه ات رو بخور.

قلپى از آب ميوه اش خورد و دوباره با ناراحتى ادامه داد.

-دلم نمى خواد فردا سپهر رو ببينم، کاش اين ديدار رو قبول نمى کردم.

-براى خودت لازم بود آنا بايد برى حرف هاى آخرت رو بزنى اين توضيح رو بهت بدهکاره.

-کاش مى شد توام بياى باهام.

رادوين دستش را روى دست آنلى گذاشت.

-تو از پسش بر مى آيى من فردا دم در منتظرتم، مى دونم سخته اما تو مى تونى بايد برى آنا.

رادوين از پشت ميز آب ميوه فروشى بلند شد و به سمت صندوق رفت.

-بريم آنلى، داره دير مى شه مامانت دو بار زنگ زده.

روز به ياد ماندنى و شادش به انتها رسيد و بايد از آنلى دل مى کند.

مقابل خانه ى آنلى که نگه داشت لبخندى زد و شب بخير گفت آنلى دوباره با استرس به رادوين زل زد.

-تا صبح جونم بالا مى آد رادوين من آمادگى حرف زدن ندارم.

-هستم پيشت برو آنلى امشبم راحت بخواب اصلا به فردا فکر نکن تموم مى شه.

مقابل در زندان که نگه داشت، آنلى نفس سنگينش را از سينه بيرون داد.

-منتظرم باش زود بر مى گردم...

-محکم باش آنلى به اين فکر کن اين ديگه آخرين باره.

چادرش را روى سرش تنظيم کرد و دستى به گونه هاى داغش کشيد.

پايش را روى آسفالت ها گذاشت و سنگين قدم برداشت هر چه قدر به در اصلى ندامتگاه نزديک مى شد قفسه سينه اش بيشتر احساس تنگى مى کرد، مقابل سرباز ايستاد با دستان لرزانش حکم را به سرباز سپرد.

بعد از چند دقيقه اى که جان آنلى را گرفت در باز شد و بعد از گشتن کيف و وسيله هايش و تحويل گرفتن موبايلش با سرباز ديگرى به راه افتاد.

فضاى دل گير و خفه ى زندان بيشتر حالش را بد کرد.

ديوار هاى سفيد با سنگ هاى يک مترى خاکسترى رنگ.

بين چند راهرو به دنبال سرباز رفت تا بالاخره پشت در آهنى و کوچکى ايستاد.

-همين جا صبر کنيد تا متهم رو بيارن داخل اتاق.

دستان مشت شده اش را زير چادرش پنهان کرد و پاهاى نا استوارش را به سختى روى زمين نگه داشت.

پنج دقيقه اى نگذشت که در را باز کردند و آنلى همراه همان سرباز وارد اتاق شد.

اتاق تاريک و بى نورى که تمام روشناى اش تک لامپ وسط سقف بود، يک ميز فلزى کوچک و دو صندلى در دور طرف ميز.

به سمت ميز رفت و روى صندلى نشست، از پارچ استيل روى ميز ليوانى آب ريخت و يک نفس سر کشيد.

حالا کمى حالش بهتر شده بود آب خنک از داغى وجودش کم کرده بود؛ وقتى از بودن سرباز در اتاق مطمئن شد خيالش راحت شد.

قفل در آهنى مقابلش به آرامى چرخيد و سربازى دستبند زده با سپهر وارد اتاق شد.

از ديدن نگاه سپهر دوباره احساس تهوع و سر گيجه کرد و به سختى چشمانش را روى هم فشار داد و دستش را روى بدنه سرد پارچ استيل گذاشت.

سپهر که مقابلش نشست، روى  تمام بدنش عرق سردى نشست.

-فکر نمى کردم قبول کنى و بيايى!

آنلى تلخ و سرد به سختى جوابش را داد.

- اومدم چون يک توضيح بهم بدهکارى، خيلى حرف هاست که بايد بزنى.

زود باش از خودت دفاع کن اين جا قاضى منم...

سپهر خودش را نباخت و پوزخند صدا دارى زد.

-چيزى براى دفاع ندارم اشتباهى هم نکردم فقط دو سال تحملت کردم و دست مزدش رو گرفتم.

-خيلى پستى مى دونستى؟ اگه تو نبودى پدرم زنده بود چرا اين کارو کردى سپهر چى بهت رسيد؟

-مى خواى بدونى؟

-آره اومدم که بدونم بگو سپهر حرف بزن.

سپهر کمى خودش را به سمت جلو کشيد و دستان دستبند زده اش را روى ميز قرار داد.

-قضيه واسه خيلى وقت پيشه، وقتى يه جوون بيست ساله بودم.

تازه از خدمت برگشتم که دلم پيش دختر حاجى بازارى محل جا موند

هم محلى هام، دوستام گفتن سپهر بى خيالش بشو اون بهت دختر نمى ده.

اما من لامصب حرف نرفت تو سرم چند بار سر راه دختر آفتاب مهتاب نديده اش وايستادم؛ هر بار فقط بى محلى نصيبم شد و دست آخرش کتک مفصل داداش هاش.

بازم پا پس نکشيدم اون قدر سر راهش سبز شدم تا بالاخره حاجى پيغام داد برم دم حجره فرش فروشيش و حرف حسابم رو بزنم.

خوشحال رفتم پيشش به خودم گفتم راضيش مى کنم مرضيه رو بده بهم...

اما بى شرف مى دونى بهم چى گفت؟

وقتى سکوت آنلى را ديد دوباره ادامه داد:

-گفت خواهرت رو بهم بده تا بتونى دخترم رو داشته باشى.

خشکم زد عصبى شدم باهاش قلاويز شدم مشت زدم توى صورتش و تسبيح بين انگشتاش رو پاره کردم.

همون جا از هر چى آدم مذهبى بود متنفر شدم، يک ماه بعد مرضيه ازدواج کرد با پسرى که بسيجى بود زمين تا آسمون باهام فرق داشت.

فراموشش کردم اما کينه اش روى دلم موند تا چند سال پيش که دنبال کار مى گشتم يک دور جواهر سازى کار کرده بودم و دلم مى خواست بين طلا و جواهر رشد کنم.

خوردم به پست پدرت وقتى تسبيح دستش رو ديدم عصبى شدم ياد پدر مرضيه افتادم.