سرش را محکم تکان داد تا افکار مسخره رهایش کند.

سرش را از شیشه ی ماشین داخل برد.

-رادوین نمی آیی خونه؟

-نه رها تو برو خونه، من صبح میام شب بخیر.

روبه شهرام کرد و گفت:

-برو خونه ی تنهایی هام می خوام تنها باشم.

شهرام با عوض کردن دنده از کوچه بیرون آمد.

-آره منم گذاشتم با این حالت تنها بمونی!

رادوین بی حوصله جواب شهرام را داد.

- می خوای دنبالم بیایی، مخم رو نخوری شهرام حوصله ندارم.

روی کاناپه وسط اتاق دراز کشیده بود و به سقف اتاق خیره شده بود...

صدای شهرام کنار گوشش شنیده شد.

-قهوه ام حاضر شد، چی می خوایی از سقف یک ساعته زل زدی بهش؟

-میخوام برم....

جفت ابروهای شهرام بالا پرید.

-کجا؟

-هرجا...هرجا غیر از اینجا، جایی که ردی از آنلی نباشه، جایی که سایه م روی زندگیش نباشه، نمی دونم فقط باید برم.

بابا گفته بود برای واردات اونور نیروی ثابت لازم داره، پای سفر نداره می خوام برم هر کجا که شد. ترکیه،برلین،سوئد فرقی نداره...

شهرام عصبی شد.

-باز داری چرت و پرت می گی، آخه بری که چی؟ فرار هیچی رو عوض نمی کنه.

رادوین بخار قهوه را عمیق نفس کشید.

-فرار نیست شهرام، قول دادم، قسم خوردم، باید برم!

-دیگه آخه قول به بدبختی خودت، بری اونور چه غلطی بکنی؟

رادوین سیگاری در آورد و گوشه ی لبش گذاشت.

-قرارداد های اونور رو اوکی می کنم، کارهایی که بابا یکسره انجام می ده.

من سر همین رفتن آنلی رو از دست دادم، یادت نیست مگه؟

پس بازم می رم...یادته تا پامو از ایران گذاشتم بیرون زورش کرد.

من نبودم که نذارم بله رو بگه نبودم و پدرش خیلی راحت فرستادش تو گور، حالا هم می رم، بودنم هیچ فایده ای نداره!

شهرام لیوان قهوه را تلخ تلخ سرکشید.

-حالا که این قدر جدی شدی، پس پای حرفت بمون نری سر دو روز برگردی.

می مونی، اون قدر می مونی تا فراموشش کنی...

سیگار را روی میز خاموش کرد و زل زد به بخار قهوه.

-فراموش شدنی نیست شهرام، حک شده روی قلبم مگه می شه فراموشش کنم.

مگه می تونم شهرام، امیدوارم هیچ وقت عاشق نشی، اگرم شدی عین من بدبخت نشی.

پیشانیش را محکم فشار داد و سرش را به کاناپه تکیه داد.

-سرت درد می کنه؟

-وحشتناک، شقیقه هام داره می ترکه از ظهر گرفته الان بدتر شده.

-مسکن بهت بدم بخوری؟ خواب آورم هست می خوابی.

با خوردن مسکن پیراهنش را در آورد و پایین کاناپه روی زمین دراز کشید.

-شهرام اون برق رو خاموش کن، خواستی بخوابی برو توی اتاق روی تخت...

طولی نکشید که بدنش کرخت شد و کم کم تسلیم خواب شد...

با تکان های آرامی چشمانش را باز کرد.

نور خورشید از پنجره ی بدون پرده پذیرایی مستقیم توی چشمانش بود.

دستش را حائل صورتش قرار داد و به صاحب دستی که تکانش می داد خیره شد.

- شهرام ساعت چنده؟

باری دیگر تکانش داد.

-پاشو ساعت ده صبحه، بابات پوست دوتامون رو می کنه.

کش و قوسی به بدنش داد و دستی روی گردنش کشید.

-اوف باز بد خوابیدم این لامصب گرفته.

همان طور که قدم به سوی در بر می‌داشت نگاهی به در حمام انداخت.

-سریع یک دوش آب گرم بگیر بریم. وقتی با سه متر قد روی مبل می خوابی از این بهتر نمی شه، بدو که املت درست کنم بزنیم بر بدن.

با حوله ی دور کمرش وارد آشپزخانه شد.

از موهایش آب می چکید لیوانی آب خورد و به سمت ماهی تابه املت رفت.

شهرام لقمه ی پر ملات املت را با سختی در دهاتش چپاند.

-باز تو بدون لباس اومدی بیرون؟ بعد می گی گردنم، خب لباس بپوش مى بنده بدنت، واسه من عضله به رخ مى کشه.

با خنده سری تکان داد، خوب می‌دانست شهرام، تمام حرف هایش را به قصد شاد کردنش می‌زند.

-ببند بابا باز قاطی کردی.

پس از خوردن املت از خانه بیرون زدند.

حال و روزش به مقادیر بهتر از دیشب بود.

تنها راه چاره ‌اش مقابله کردن بود؛ این تازه اولِ جاده‌ی پر پیچ و خمی ست که باید طی کند.

-شهرام می‌ذارمت انبار کارهای دیروز رو تموم کن، یک سر برم شرکت پیش بابا زود برمی گردم پیشت.

شهرام با لبخند سر تکان داد.

-باشه ریئس هر چی شما بگی!

شهرام را که جلوی انبار پیاده کرد، خودش به سمت شرکت به راه افتاد.

در طول مسیر، تمام حرف ها و تصمیماتش را که قصد داشت با پدرش در میان بگذارد را مرور کرد.

با انگشت اشاره ای به منشی پشت میز کرد.

-پدر هستن؟

منشی به نشانه‌ی احترام از جا برخاست.

-سلام جناب محتشم، بله تشریف دارن اطلاع بدم بهشون اومدید؟ يا می رید اتاق خودتون؟

راه اتاق پدرش را در پیش گرفت.

-نه خانوم لازم نیست می رم پیش پدر، کسی که داخل نیست؟

منشی سرش را به نرمی تکان داد و با دستش به اتاقی که یقیناً متعلق به محتشم بزرگ بود ارشاره کرد.

-نه بفرمایید تنها هستن

با زدن تقه ای وارد اتاق شد.

-سلام پدر، صبح بخیر.

پدرش سرش را از روی پرده ها بالا آورد و نگاهی به ساعت مچی‌‌اش انداخت.

-سلام ظهر شما هم بخیر. ساعت یازده ست آقا!

-می بخشید درگیر بودم.

-اون رو که همیشه هستی، فقط چرا شهرامم درگیر کردی؟ اون همیشه جور کارهات رو می کشید.

می‌دانست که باز خواست های پدرش تمامی ندارد.

با جدیت نگاهی به مردی کرد که گرچه سنش بالا بود ولی اقتدار و شکوهش هم چنان چشم ها را در گیر خود می‌کرد.

مبلی در نزدیک ترین نقطه به میز پدرش را انتخاب کرد و نشست.

-تصمیم مهمی دارم پدر می شه بعداً مواخذه بشم؟

محتشم بزرگ عینک مطالعه‌اش را از روی چشمانش برداشت و از پشت میز بلند شد، مقابل رادوین نشست.

لبخندی به تک پسرش زد.

-خب، کنجکاوم کردی؛ چه تصمیمی داری؟

دست هایش را در هم گره کرد و سعی کرد جوری صحبت کند که پدر شیفته‌ی سخنانش شود.

-می خوام برم پدر، هرکجا که شما بگید اصلا هرکجا که صلاح می دونید برای واردات دارو اون جا فعالیت داشته باشیم و منافع شرکت باشه، فرقی نداره.

به وضوح پرش ابروهای پدرش را دید.

خسرو چشمانش را ریز کرد.

-شوخی که نمی کنی؟

رادوین کاملا جدی و مصمم جواب پدرش را داد.

-چهره ی من به آدم های شوخ می خوره؟ کاملا جدی ام بعد از دعوای این دفعه ام با کاویانی این تصمیم رو گرفتم.

شاید قبلا دو دل بود اما حالا مصمم برای هدفش می‌جنگید.

-این تصمیمت عاقلانه ترین کاره منم موافقم.

فقط امیدوارم جا نزنی رادوین، روت حساب می کنم کارهات رو می کنم، مدنظر خودم برلینه ولی بازم اگه نشد...

نه نشد نداره اوکى مى کنم واست.

رادوین از روی صندلی بلند شد و شانه‌هایش را بالا انداخت.

-فرقی نداره بابا هرجا، هرجایی که فکرش رو می کنید، من آمادگی‌اش رو دارم. فقط تا اوکی شدن کارها می تونم یک سفر تفریحی به ترکیه داشته باشم؟ دلم برای محمد دوستم تنگه.

خسرو سرش را تکان داد و خنديد.

-نه انگاری فراری شدی بچه، باشه حرفی نیست همین الان برو بلیطت رو بگیر کارهای شرکت اونور با من.

از دفتر پدرش که بیرون آمد حس بهتری داشت، اصلا پشیمان نبود باید می رفت... باید!

«گاه باید رفت، تا توان آمدن داشت.»

در حال نگاه کردن برنامه ی محبوبش نود بود.

با لذت به صدای فردوسی پور گوش می داد و از کل کلی که بین بازیکن ها راه انداخته بود غرق لذت بود.

کاسه ی تخمه اش نصفه شده بود که رها از زیر دستش کشید.

-چرا برمی داری داشتم می خوردم؟

رها غرولند کنان گفت: کل صورتت فردا می ریزه بیرون، شبیه شترمرغ می شی واسه خودت می گم.

صدای محکم مادرش توجه ی هردویشان را به سمتش جلب کرد.

-با برادر بزرگ ترت درست حرف بزن رها!

رها که حسابی توی حالش خورده بود، اخمی کرد.

-مامان فقط شوخی بود.

مادر با تحکم اخمی کرد.

-شوخی شم قشنگ نیست رها. عذرخواهی کن و سعی کن دیگه تکرار نکنی.

این کارهای مادر از رها یک خانم متشخص نمی‌ساخت، تنها مسبب می‌شد مهر خواهری که گاه با شوخی بود دیگر نسیب برادر نشود.

لب های آویزان رها خنده دار ترین صحنه عمرش بود.

رادوین لبخندی زد و دست رها را کشید.

-اوه بسه، قیافه‌اش رو ببین. اشکال نداره مامانه دیگه، اخلاقاشم خاصه خودشه.

رها پاهایش را روی زمین زد و با بد خلقی گفت:همیشه‌ی خدا گیر می ده.

کاسه تخمه را از دست رها گرفت وصدای تلوزیون را بلند تر کرد.

-گیر یعنی چی رها؟ درست حرف بزن تا مامان باز خفتت نکرده.

رادوین نگاه خیره‌اش را به مادرش دوخت.

مادرش با دیدن برق نگاه پسرش، مشتاق سینی چایی را مقابلش گذاشت و نشست.

-چی شده رادوین، بگو که بالاخره راضی شدی ازدواج کنی؟

رادوین روی پیشانی اش کوبید. این حجم از عصبانیتش غیر عادی به نظر می‌آمد.

نمی‌توانست با ازدواج، تصمیمات مهم‌ترِ زندگی‌اش را ویران کند.

-وای نه مامان، چرا من هرچی می گم شما به ازدواج وصلش می کنید؟ من تصمیم مهم تری دارم.

پدرش که می‌دانست رادوین نمی‌تواند به خوبی مادرش را ملتفت کند از اتاق کارش بیرون آمد و پیش خانواده‌اش نشست.

-بذار این قسمتش رو من بگم رادوین، بسپرش به من.

مادرش نگران سمت همسرش چرخید. و بازهم قصه‌هایی بود که مادر در مخیله برای خودش می‌سرایید و به دلش ترس را سرازیر می‌کرد.

-چی شده دارید نگرانم می کنید، اتفاقی افتاده؟

خسرو دست همسرش را میان دستانش گرفت.

-نه عزیزم نگران نشو. پسرم مرد شده تصمیم گرفته کارهای بزرگی برای رفاه زحمات پدرش انجام بده. می خواد شرکتی که چندساله قصد دارم اونور بزنم رو پسرم به ثمر برسونه.

رنگ از رخساره‌ی مادر پرید و دستانش مانند گلوله ای برف در زمستان شد.

-خدا مرگم بده. همینم مونده، بچم رو بفرستم بلاد غربت.

مادر چند لحظه‌ای ساکت ماند و این بار با قاطعیت سعی کرد حرفش را به کرسی بنشاند.

-نه من با این تصمیم مخالفم. با جفتتونم، دیگه ادامه‌اش ندید.

رادوین به خوبی می‌دانستند برای راضی کردن مادرش باید به بهرین نحو زبان بریزد.

-اما مامان من بچه نیستم، بهتون قول می دم هر زمان که دلتنگ شدیم همدیگه رو ببینیم.

مادرش با صدای بغض دارش ادامه داد.

-هر وقت یعنی کی؟ یعنی هر روز می تونم ببینمت اره؟

رادوین نمی‌دانست و نمی‌توانست بفهمد مادرش چه می‌گوید.

او چه می‌فهمید مادر بودن یعنی چه!؟

-مامان خواهش می کنم بچگانه حرف نزنید.

قطره اشکی از چشم مادرش چکید.

-سه ساله می گم بیا داماد شو گوش نمی دی. الانم که می خوای بری، روزی که اندازه بغلم بودی و شیرت می دادم فکرشم نمی کردم یک روز اینقدر مرد بشی که تصمیم به ترکم بگیری و بهم بگی که بچگانه عمل می کنم.

بغضش را پشت احساساتش پنهان کرد.

-اگه علاقه مادر فرزندی از نظر تو و پدرت بچگانه س آره من بچه ام.

رها دست هایش را دور شانه های مادرش حلقه کرد و خسرو همزمان دستش را روی پای همسرش قرار داد.

رادوین شرمسار سرش را پایین انداخت.

-همه تون برای من عزیزید مامان، دلم برای هرسه نفرتون تنگ می شه. اما این به نفع همه ست، من می خوام پیشرفت کنم؛ دنیا رو بگردم. شما و بابا و رها می تونید هر وقت که دلتون بخواد پیشم بیایید. مامان خواهش می کنم گریه نکن.

رها با صدای لرزان اما با شیطنتی که در صدایش موج می‌زد سعی بر تغییر جو حاکم را داشت.

-تازه واسمون دختر فرنگی می‌آره، یه موبور چشم آبی با صورت کک و مک دار چه طوره مامان؟

با این حرف کوسن کنار مبل پدرش به سمتش پرت شد.

خسرو بلند خندید.

- ای پدر سوخته، خوب از آب گل آلود ماهی می گیری ها.

رها مظلومانه لب هایش را برچید و با عشوه‌های دخترانه‌اش گفت: خواستم جو رو عوض کنم؛ داشت گریه‌ام می گرفت.

دستان خسرو با این حرف دور بازوهای لاغرِ رها حلقه شد و در آغوشش کشید. روی موهایش را بوسید و آرام کنار گوشش گفت: تو باید قوی باشی، به مادرت روحیه بدی. رها، من تو چشم های رادوین حالی رو دیدم که چاره‌اش فقط رفتن بود.

رادوین وسط بغل بازی های پدرش با خنده گفت: چه خانواده ی لوسی دارم من، رها بغل بابا، مامانم بغل من داره آب غوره می گیره. پاشید ببینم ماتم کده درست کردید.

جو خانه که کم کم به حالت قبل برگشت دوباره مشغول دیدن برنامه ی نود شد. اما بازهم نمی‌دانست چگونه رضایت مادرش را به دست آورد.

از آژانس هواپیمایی که بیرون آمد بلیطش را داخل جیبش قرار داد، دو روز دیگر راهیِ ترکیه بود.

هنوز دزدگیر ماشین را لمس نکرده بود که صدایی شنید.

-می بینم که آدم شدی، می خوای گورت رو گم کنی.

با دیدن سپهر و قیافه ی مسخره اش دندان هایش را محکم روی هم فشار داد.

-چی می خوای افتادی دنبالم، نکنه سرت به تنت زیادی کرده؟

سپهر نمایشی هین بلندی کشید.

-وای ترسیدم، اون وقت کی قراره سرمو جدا کنه، تو؟ به قیافه‌ات نمی آد هم چین عرضه ای داشته باشی آقای محتشم جنتلمن...

رادوین یقه ی سپهر را در دستش گرفت و از لای دندان هایش غرید.

-امیدوارم آنلی حالش خوب باشه، به پدرشم گفتم اگه تو عرضه داشته باشی اون جایی برای فکرکردن به من توی ذهنش نمی مونه، پس به جای تعقیب و گریز من بهتره روی خودت و اخلاقت کار کنی.

اجازه ی حرف زدن به سپهر را نداد چون مطمن نبود با گفتن جمله ی بعدی بتواند کنترلی روی دستش داشته باشه و فکش را خورد نکند.

سوار ماشینش شد و استارت زد.

این دو روز هم سریع سپری شد و وقت رفتنش رسیده بود؛ چمدانش را بست، هر کار کرد نتوانست بدون عکس چشمان آنلی برود.

خواسته ی زیادی نبود اگر می خواست فقط همین عکس را نگه دارد.

تمام هدیه هایش را داخل جعبه ی رمز داری گذاشت و داخل کمدش پنهان کرد.

با صدای پدرش از اتاقش دل کند، وقت رفتن بود.

-آماده ای پسرم؟ مادرت فرودگاه نمی آد، یعنی به سختی راضیش کردم نیاد. این جوری راحت تره براش.

-آماده‌ام بابا، بریم.

چمدان سورمه ای رنگش را پشت سرش کشید، کل این بیست و چند سالش را داخل چمدان جای داده بود و می رفت.

می رفت به جایی که حتی خودش هم نمی دانست برگشتش کی می‌شود.

به سمت مادر و خواهرش رفت، وقت خداحافظی بود، وقت دل کندن از عزیزترین هایش.

این روزها دل کندن برایش عضو جدا نشدنیه زندگی اش شده بود، تمام علایق و دوست داشتنش را باید می گذاشت و می رفت...

بعد از در آغوش کشیدن رها، مادرش را در آغوش کشید.

اشک های زن پیراهنش را نم دار کرد، دستی روی موهای مادرش کشید.

-قرار نبود گریه کنی قربونت بشم نمی رم که بمیرم، زود میام بهتون سر می زنم شماهم می‌آی، مگه موفقیتم رو نمی خواستی؟

-خدا نکنه این چه حرفیه موقع رفتن می زنی؟ در امان خدا پسرم، به خدا می سپارمت...

رها دیگر تاب ماندن نداشت با صدای بلند هق زد و به سمت اتاق رادوین دوید، از همه سخت تر بود برایش رفتن تنها برادر دوست داشتنی اش...

رادوین دستی به صورتش کشید و نم چشم هایش را گرفت دوباره مادرش را به سینه فشرد و خداحافظی کرد.

به سمت اتاقش رفت، رها روی تخت رادوین دراز کشیده بود و هق می زد.

-عشق داداش قرار نبود این جوری کنی ها، قول دادی بهم

رها خودش را توی بغل رادوین انداخت.

-به خدا سخته داداش، خیلی به بودنت نیاز دارم.

رادوین موهای رها را بوسید.

-خودت رو لوس نکن، باید قوی باشی وقتی برگشتم دلم می خواد خانوم شده باشی. درست رو بخون هر وقت هم جایی گیر کردی، می تونی روی شهرام حساب کنی. مثل چشمام بهش اعتماد دارم.

مکثی کرد و ادامه داد: حالا دیگه گریه نکن، دلم می گیره ها.

رها روی پنجه پا ایستاد و گونه ی زبر و ته ریش دار رادوین را بوسید.

-مواظب خودت باش رادوین، امیدوارم به زودی ببینمت...

از خانه که بیرون آمد قلبش در سینه سنگینی می کرد، نفس هایش به سحتی از قفسه ی سینه اش خارج می شد.

دم و باز دم هایش را عمیق می کشید تا شاید راحت تر شود.

بغض کنج گلویش چسبیده بود، اصلا دلش نمی خواست مقابل مادرش و رها گریه کند.

پدرش دستش را روی پایش گذاشت و استارت زد.

-پسرم نمی دونم چرا این تصمیم رو گرفتی، ولی امیدوارم پشیمون نشی.

به خدا می سپارمت، دلم می خواد فقط سر بلندی و موفقیتت رو ببینم.

چمدانش را که تحویل گیت پرواز داد به سمت پدرش چرخید، چشمش روی در ورودی منتظر شهرام بود.

شهرام دوان دوان به سمتش می آمد.

با دیدنش لبخندی زد.

-داشتم از اومدنت نا امید می شدم.

شهرام تخت سینه ی رادوین کوبید.

-عمراً بدون خداحافظی می ذاشتم هواپیمات بپره، چی فکر کردی تو بزمجه؟

-دم رفتنی عین آدم باش خاطره خوب ازت تو ذهنم بمونه.

ثانیه ای به هم خیره شدند...

شهرام رادوین را بی هوا به سینه فشرد، دو مرد دست در گردن هم انداختند و محکم پشت هم کوبیدند.

-مواظب خودت باش رادوین، من این جا حواسم به همه چی هست.

-هوای رها رو داشته باش شهرام، به تو می سپارمش.

-روی جفت چشم هام برو خیالت راحت.

شماره پروازش که اعلام شد از شهرام دل کند با پدرش دست داد و پدرش را در آغوش کشید.

-امیدوارم دفعه بدی که می بینمت چشات این شکلی نباشه برو پسرم در پناه خدا.

روی پله برقی های فرودگاه قطره اشکش روی صورتش چکید، دستی دوباره برای شهرام و پدرش تکان داد.

بغضش را نگه داشت که بیش‌تر از این آبرویش نرود.

با نشستن هواپیما چیزی درون قلبش پایین ریخت، اولین قدم این راه سخت را برداشته بود.

از ته دل برای آرامش آنلی دعا کرد، برای سپری کردن روزهای بدون او از خدا صبر

خواست

با صدای مهماندار هواپیما که خبر از فرود هواپیما در فرودگاه استانبول را می داد، کمربندش را بست و پشتی صندلی را صاف کرد.

از پنجره چشم دوخت به شهر سرسبز مقابلش.

از پله های هواپیما که پایین آمد لرزی یک دفعه به جانش افتاد لبه ی کتش را بهم نزدیک تر کرد و وارد سالن شد.

خودش هم نمی دانست این لرز عجیب از سردی هواست یا تنهایی قلبش.

بعد از چک کردن مجدد پاس و ویزا به سمت گیت چمدان ها رفت، منتظر چمدانش شد.

به محض اینکه چشمش به چمدان افتاد دسته اش را کشید و از سالن خارج شد، وارد سالن انتظار شد و بین جمعیتی که هر کس منتظر شخصی بود چشم چرخاند.

چشمش که به محمد افتاد لبخندی زد و به سمتش پا تند کرد.

محمد زودتر دست هایش را برای در آغوش کشیدن رفیق قدیم اش از هم باز کرد.

-چطوری پسر؟ خوش اومدی.

رادوین همان طور که در آغوش محمد بود ضربه ای به تخت پشتش زد.

-دلم خیلی واست تنگ بود بی معرفت تو که نمی‌آیی ایران، دوباره دور هم جمع بشیم عین قدیم.

محمد از رادوین فاصله گرفت و دسته ی چمدان رادوین را کشید.

-بده من این ماسماسک رو تو خسته ای، سوغاتی‌ام آوردی واسم یا دست خالی اومدی؟

-ای بترکی بچه پرو، نه هیچی نیاوردم خودم سوغاتیم.

-تو خوردنی ای یا پوشیدنی ای؟ به کارم نمی آیی متاسفم. سوغاتی نیاوردی همین الان سوار هواپیمات کنم دیپورتت کنم؟

رادوین با صدای بلند خندید

-اوهو دیپورت! در این حد گردن کلفتی یعنی؟

همان طور که در ماشین را باز می کرد با صدای بلند خندید.

-بله پس چی؟ بشین بریم که ترافیکه.

-ای بابا گفتیم بیاییم خارج دیگه ترافیک نیست، این‌جا هم که فرقی نداره هی می گن اونور زندگی، عشق، بهشت...

-هرکی گفته واسه خودش گفته آسمون خدا همه جا یک رنگه، ولی امون از دختراش نگو نگو اینجا کجا اونجا...

رادوین محکم پس سر محمد کوبید.

-محمد تو آدم نمی شی، من موندم چرا با تو و شهرام رفاقت کردم جفتتون لنگه هم دیگه اید.

-خب بابا جوش نیار یک دخترم واسه تو جور می کنم.

رادوین تهدید آمیز انگشتش را جلوی صورت محمد گرفت و به نام خواندش.

محمد دستهایش را به حالت تسلیم بالای سرش نگه داشت.

-باشه تهدید نکن حالا، بزن بریم استانبول گردی کلی باید خوش بگذرونیم.

-امروز خسته‌ام دیشب اصلا نخوابیدم، برو خونه از فردا می ریم تفریح وقت زیاده.

-چشم هرچی شما بگی به قول شهرام ریئس شمایی!

رادوین کلافه دستی روی چشمانش کشید، هنوز برای عادی رفتار کردن خیلی زود بود حواسش را پرت فضای سرسبز اطرافش کرد و دیگر تا رسیدن به خانه ی محمد حرفی نزد.

خانه ی محمد دنج و کوچیک بود ولی با صفا! درست رو به روی ساحل در منطقه ای نسبتا پایین پر از رفت و آمد و شلوغ.

چند روزی از آمدنش به استانبول می گذشت، با محمد کلی سرش گرم بود.

بیش‌تر از شهرام لودگی می کرد و همین حالش را کمی جا می آورد، تا کم‌تر ذهنش درگیر آنلی شود.

مقابل قلعه ی دختر شناور روی آب، نشسته بودند و به گیتار زدن پسری که آن طرف تر نشسته بود گوش می دادند. موبایلش زنگ خورد، پدرش بود.

-سلام باباخوبید؟

-سلام پسرم توخوبی چه خبر؟

-این‌جا که خبری نیست، شما چه خبر؟ کاری هم انجام دادید؟

-آره پسرم، بایکی از دوستام برلین هماهنگ کردم، گفت از وکیلش می خواد که هرچه سریع تر کارهات رو پیگیری کنه. فقط برای اقامتت ممکنه یکم وقت ببره، می تونی مدارکی که لازم داره رو واسش فکس کنی؟

-آره فقط بگید چی لازمه؟ هرچی لازم بود فکس می کنم.

بعد از تمام شدن مکالمه اش، توی فکر فرو رفت همه ی کائنات دست در دست هم داده بودند، تا دور و دور تر شود!

کارهایش خیلی زودتر از آنچه که انتظارش می رفت، درحال درست شدن بود.

-چته پسر رفتی تو فکر؟

-احتمال ۸۰% برای برلین اوکی می شه می آیی باهام؟

محمد سوتی کشید و با خنده گفت:

-آره چرا که نه، کجا از برلین بهتر؟ با سر می آم، فقط بگم ها همه هزینه هام پای تو، من بودجه‌ام به کرایه خونه نمی رسه.

-تو بیا نگران نباش.

-فقط تو که رفتی من بعدش می آم، باید کارام رو این جا انجام بدم.

-باشه مسئله ای نیست.

(آنلی)

یک هفته ای از روزی که سپهر جلوی انبار دعوا راه انداخته بود می گذشت، اصلا نمی دانست کجاست و چه چیزی در انتظارش است.

توی یک انبار نمور و تاریک، خارج از شهر زندانی بود.

از روی موزایک های سرد و نم دار با آرامی بلند شد، کمرش درد می‌کرد و به شدت تیر می کشید.

فقط بخاطر لگدهای محکمی که سپهر زده بود، به خاطر زیاده رویی هایی که کرده بود.

تمام تنش درد می کرد، بند بند وجودش در حال متلاشی شدن بود.

درد زیر دل و کمرش امانش را بریده بود، چنان بین شکم و کمرش درد می پیچید که نفسش بند می آمد.

ملحفه ی کثیف و خیسی را دور خودش پیچید تا لرز بدنش کم تر شود.

خودش را به سختی پشت دریچه ی کوچک انبار کشید، چشم دوخت به بیرون که سیاهی شب همه جا را در برگرفته بود.

سپهر وارد انبار شد.

-به به خوش می گذره حسابی بهت؟

آنلی جوابش را نداد.

-پاشو باید برگردیم، خوش گذرونی دیگه بسه. خیلی آب و هوات عوض شد.

بی حرف دستش را از دیوار سیمانی گرفت و دنبال سپهر از انبار خارج شد. سوار ماشین که شدند سپهر دوباره بحث رادوین را وسط کشید.

-عاشق سینه چاکت کجاست؟ خبری ازش نیست. دمش رو گذاشته رو کولش فرار کرده؟

آنلی بی حوصله سرش را سمت پنجره چرخاند.

-نمی فهمم از چی داری حرف می زنی.

سپهر عصبی پایش را روی گاز فشار داد.

-باشه خودتو بزن کوچه علی چپ.

آنا دستان درد ناکش را روی گوش هایش گذاشت.

-ادامه نده به اندازه ی کافی زندگیم رو با وجود نحست ریختی بهم، دیگه نحس ترش نکن.

-عه این جوریه؟ باآقا رادوین بهتر عشق می کردی؟ سبکش چه طور بود بگو همون سبک منم انجام بدم.

آنلی با تمام وجودش جیغ کشید.

-دهن کثیفت رو ببند. عوضی آشغال، بفهم چی داری می ندازی بیرون.

سپهر بلند تر داد کشید، آن قدر بلند که آنلی حس کرد شیشه های ماشین لرزید.

-من آشغالم یا تو، می خوای همین جا ولت کنم و برم؟

-آره این کار رو بکن، حتما بکن این جوری هم چهار تا گرگ و شغال سیر می شن، هم از دست تو راحت می شم.

سپهر با پشت دستش توی صورت آنلی کوبید.

-لعنتی داری دیونه‌ام می کنی. می فهمی؟

دارم ازدستت دیونه می شم.

آنلی بین هق هق هایش بریده برید داد کشید.

-مگه من... چی کارت کردم؟ مگه من گفتم بیا گند بزن به زندگیم؟ مگه بهت نگفته بودم ازت متنفرم؟ چرا دوباره اومدی خواستگاری... چرا رو حرفت موندی؟ من که عین صداقت گفتم قصد ازدواج ندارم.

سپهر بی حواس ماشین را به این طرف و آن طرف جاده می کشید.

-می بندی دهنت رو یا خودم ببندم؟

-نه بسه هرچی دهنم رو بستم، بسه هرچی سکوت کردم که زندگیم رسید به این‌جا، یک هفته‌ست من رو تو اون سگ دونی زندانی کردی. اون وقت مطمئنم هیچ کس حتی نگرانم هم نشد، جز همون رادوینی که می گی، مطمئنم دیونه شده، مطمئنم اون قدر سیگار کشیده که نفسش دیگه بالا نمیاد.

سپهر عین شیر زخمی عربده می کشید و تمام حرصش را روی پدال گاز خالی می کرد.

-باشه نبند دهنت رو، خودم می بندم اونم واسه همیشه. کاری می کنم تا آخر عمرت دیگه صدات در نیاد. این قدر وقیح شدی که تو روی من داری از اون عوضی حرف میزنی؟

آنلی دیگر ظرفیتش تکمیل شده بود بدتر از سپهر داد کشید.

_عوضی تویی می فهمی، تو که من رو زندانی کردی مثلاً می خوایی عاشقت بشم؟ دل بدم به زندگی با تو؟

سپهر عصبی و بی وقفه می راند و ماشین در برخورد با دست اندازها صدای وحشتناک می داد.

چرخید سمت آنلی تا جواب دندون شکنی به او بدهد، دستش را بلند کرد تا سر آنلی را به در و شیشه بکوبد، جیغ آنلی بلند شد.

-مواظب باش روبه رو تو ببین...

به محض این‌که چرخید برای کنترل ماشین دیر شده بود.

کامیونی با تمام سرعت از رو به رو داشت نزدیک می شد، آخرین چیزی که شنید صدای مهیب و وحشتناک برخورد ماشینش بود و دیگر...

(رادوین)

تمام مدارک لازم را فکس کرده بود.

منتظر تماس وکیل دوست پدرش بود.

قرار بود دوست پدرش تمام امتیازات شرکت را به نام خودش بزند و بعد از اقامت دائم رادوین، همه چیز را به خودش واگذار کند درغیر این صورت تا آن‌جا شناخته می شد و شرکت می زد یک سالی طول می کشید.

دراین مدت در تمام تماس هایش با شهرام سعی کرده بود کلامی از آنلی نپرسد و فقط گفته بود چه خبر؟ جواب تمام چه خبرهایش فقط درباره ی شرکت و کاربود، انگار شهرام هم قصد نداشت حرفی بزند.

کارهایش ظرف مدت کوتاهی انجام شد و حالا با بلیط و ویزا درفرودگاه استانبول منتظر اعلام پروازش برای برلین بود.

محمد قول داده بود نهایت تا یک ماه آینده خودش را برساند، و همین مایه‌ی دل گرمی بیش‌ترش می شد.

هواپیمایش که بر روی خاک برلین فرود آمد، قلبش بیش‌تر بنای کوبش گرفت، گویی هر کیلومتری که دورتر می شد، نفس کشیدن هم برایش سخت تر بود.

حالا دیگر چند برابر ترکیه از ایران دور شده بود.

از پله های هواپیما آرام به سمت پایین رفت، سوز سرما شدیداً روی پوست صورتش شلاق می زد.

اما اصلاً برای وارد شدن به فضای گرم عجله نداشت؛ سلانه سلانه به سمت تحویل چمدانش رفت.

چشمش بین مردم منتظر پشت شیشه می چرخید.

روی تابلویی، دست دختر مو طلایی که نام خودش بود ثابت ماند، پدرش گفته بود دوستش از فرودگاه به دنبالش می آید، اما حالا بادختری مو طلایی مواجه شده بود.

چمدانش را برداشت و به سمت دختر مدنظرش رفت، مقابلش ایستاد و به زبان دخترک گفت: سلام، من رادوین محتشم هستم رو تابلوی دستتون اسم منه.

دختر لبخندی زد و موهای طلایی اش را پشت گوشش گذاشت.

-اوه سلام رادوین، پدر کار داشتن من رو فرستادن دنبالت، آنجلا هستم.

دستش را به سمت رادوین دراز کرد، مجبوری سر انگشتانش را به دست دخترک زد و کنار دخترک به سمت خروجی فرودگاه راه افتاد.

سوار ماشین شد، خیابان های زیبای برلین برایش تازگی و جذابیت داشت.

هر چند قبل ترها سفر کوتاه آمده بود اما هیچ وقت دیدش به فضا نبود؛ این بار فرق داشت باید زندگی اش را این جا می ساخت.

جز به جز را باید به خاطرش می سپرد.

تردد ماشین های خارجی، برج های بلند با معماری های خاص سبک شهر را زیبا کرده بود.

نرسیده صدای موبایلش بلند شد.

مشغول حال و احوال پرسی با پدرش شد.

-سلام پدر، بله رسیدم خوبید شما؟

صداى پشت خط مشخص نبود دوباره جواب داد:

-همه چی خوبه ممنون، اومدن دنبالم الان از فرودگاه خارج شدیم.

شب بهتون زنگ می زنم به مامان سلام برسونید.

با پایان تماسش آنجلا ذوق زده چرخید سمتش.

-من خیلی دوست دارم فارسی یاد بگیرم، خیلی قشنگ صحبت می کردی.

لبخندی به دخترک چشم آبی، مو طلایی که روی گونه هایش کک ومک داشت زد و گفت:

-سرفرصت قول می دم بهت یاد بدم.

این بار جیغ کوتاهی کشید و دیگر هیچی نگفت.

چقد ذوق کردن های آنجلا او را یاد رهای دوست داشتنی اش می انداخت.

**

راننده ی کامیون، وقتی خیالش از برخورد نکردن به ماشینی که با سرعت به سمتش می آمد راحت شد، سر از روی فرمان برداشت.

تازه به خودش آمد، پس آن صدای نهیب از برخورد چه بود؟

به سرعت از ماشین پیاده شد و متوجه شد سمند سفیدی که داشت شاخ به شاخ به سمتش می آمد به کوه برخورد کرده بود، صدای ناله ای ضعیف از داخلش می آمد.

ترسیده سریع با تلفنش شماره‌ی پلیس و اورژانس را شماره گیری کرد.

تنها کاری که به ذهنش رسید، این بود که بتواند ماشین راخاموش کند، چون ریختن بنزین روی زمین باعث آتش گرفتنش می‌شد.

به سرعت به ماشین له شده مقابلش نزدیک شد اما در این تاریکی شب نمی توانست خودش را به موتور ماشین برساند.

صدای ناله از سمت راننده بود، ماشین از سمت شاگرد به کوه برخورد کرده بود.

انگار درهنگام ترمز گرفتن، چرخیده بود.

خودش را به راننده نزدیک کرد.

-آقا...آقا صدای منو می شنوی؟ زنگ زدم اورژانس، داره می‌آد می تونی ماشینت رو خاموش کنی...آقا با شمام تو رو خدا ماشینت رو خاموش کن، والا ماشینت منفجر می شه. خاموشش کن من توی این تاریکی نمی تونم کاری بکنم.

سپهر صدای مرد را می شنید، ولی آن قدر سرش درد می کرد که نمی توانست کاری را که می گفت انجام دهد.

مایعی لزج و گرم از روی پیشانی اش راه باز کرده بود، پس علت درد هم همین بود دستش را به هرسختی بود به سمت سوییچ ماشین برد و خاموشش کرد.

مهرهای کمرش وحشتناک تیر می کشید، احساس می کرد نمی تواند پاهایش را تکان دهد.

چشمانش را به سمت آنلی چرخاند. در این تاریکی فقط می توانست سایه اش را ببیند که انگار به شیشه تیکه داده بود و صدایش در نمی آمد.

-آ.. آنا...خ...خوو...بی آنا!

اما جوابی نگرفت، ترس به دلش افتاد سعی کرد خودش را به سمت آنلی بکشاند اما نمی توانست.

نور چراغ های ماشینی آژیرکشان نزدیک و نزدیک تر می شد.

دیگر نتوانست چشمهایش راباز نگهدارد...

حاجی پشت در اتاق عمل، تسبیح به دست از خدا سلامتی دختر و دامادش را می خواست به همسرش که بیصدا اشک می ریخت خیره بود.

زن گریه کنان، میان ناله هایش چادرش را توی صورتش کشید و گفت:

-مرد اگه بلایی سر آنلی بیاد، اگه از این در زنده بیرون نیاد من فقط تو رو مقصر می دونم، باعث مرگ دخترم تویی.

-آروم باش خانوم جان، هنوز که دکترا جوابی ندادن. من مطمنئم حالش خوب می شه، بهت قول می دم سالم تحویلت بدم.

خانواده سپهر هم با سر و صدا خودشان را به بیمارستان رساندند.

دراتاق عمل باز شد و دکتری از آن خارج شد.

حاجی نگران به سمت دکتر رفت.

-آقای دکتر، چی شد حال دخترم چطوره؟

دکتر کلاه سبز رنگش را از سر برداشت، در کمال آرامش جواب نگرانی اش را داد.

-من عمل آقای سپهر احمدی رو انجام دادم، از حال دخترتون خبرندارم آقا، ولی آقای احمدی حالشون خوبه عملشون با موفقیت انجام شد. مهرهای کمرش ضربه بدی دیده بود که خوشبختانه تونستم عمل با موفقیت به پایان برسونم.

هنوز کسی ازحال آنلی خبر نداشت ولی حاجی به دلش گواه بدی افتاده بود، وقتی دکتر اورژانس می گفت: به سختی با کمک نیروهای آتش نشانی توانسته بودند جسم نیمه جون دخترش رو از ماشین خارج کنن.

فقط امیدش به خدایی بود که به حساب خودش یک عمر عبادتش را به جا آورده بود و تند تند زیرلب ذکر می‌گفت وسلامتی دخترش را از او می‌خواست.

ساعت های انتظار پشت دراتاق عمل انگار ضرب در هزار شده بود.

هردقیقه که می گذشت انگار هزار دقیقه گذشته.

هرلحظه منتظر خبری ازپشت دراتاق بودند که بازهم دراتاق بازشد وجسم بیهوش سپهر را از آن خارج کردند وبه سمت آی سی یو بردند.

بالاخره بعد از حدود شیش ساعت در اتاق دوباره باز شد.

این بار مادر آنلی به سمت دکتر پا تند کرد.

-آقای دکتر تو رو خدا بگید حال دخترم چه طوره؟ هرکی می‌آد و می‌ره هرچی می پرسیم جوابی نمی دن.

-آروم باشید خانوم، عملش خیلی خیلی سخت بود. واقعا انرژی زیاد می خواست ولی بالاخره تموم شد.

کمی مکث کرد و ادامه داد: سرش بدجور ضربه خورد بود و باعث ترک برداشتن جمجه شده، همین طور مهرهای کمرش از دو قسمت جابه جا شده بود، یکی از پاهاش هم شکستگی داشت. من و چند تا از همکارام به سختی عملش رو انجام دادیم. اما هنوزم جراحی صورتش مونده استخون گونه ش شکستگی داره کمی سوختگی داره، مطمئناً چند تا عمل سخت در پیش داره. فعلاً که وضعیت عمومی‌اش خوبه، اما هنوز نمی تونم هیچ جواب قطعی بهتون بدم.

راهرو را در پیش گرفت.

- فقط می تونم بگم براش دعا کنید. خیلی وضعیت وخیمی داشت وقتی آوردیدش.

زن بعد از شنیدن حرف های دکتر، همان جا پاهایش شل شد و روی زمین افتاد.

زیر لب ضجه می زد و از خدا سلامتی دخترش را می خواست، اشک هایش تمام صورتش را خیس کرده بود.

سپهر به هوش آمده بود و منتقل به بخش شده بود اما آنلی هنوز هم پشت آن اتاق شیشه ای بین دستگاهای مختلف به زور نفس می کشید.

مادرش چشم از شیشه ی آی سی یو برنمی داشت، با هر بار حرکت ضربان قلب دخترش روی مانتور، آهی از ته دل می کشید.

بدن نحیف دخترش بین سیم و دستگاه اسیر بود.

دکتر ها هنوز هم جوابی نمی دادند، فقط می گفتند وضعیتش تغییری نکرده و سطح هوشیاری اش فرقی نکرده.

(رادوین)

از رسیدنش به برلین چند روزی می گذشت، در این مدت باخانواده ی آقای راجین کاملاً آشنا شده بود.

اما برای راحتی بیش‌تر، از آن ها خواسته بود خانه ای نزدیک به خودشان برایش فراهم کنند.

خانواده آقای راجین سه نفره بود، آنجلا و برادرش آنتونی، که چندسالی از رادوین بزرگ تر بود، پسر خوش مشرب و خوش برخوردی بود؛ توانسته بود، توجه رادوین را به خودش جلب کند.

همسر آقای راجین بر اثر حادثه ی تصادف فوت شده بود.

آنجلا دخترک شاد و شوخی بود که با وجود آنتونی واقعا حواس رادوین را پرت می کردند.

در این چند روز با چند شرکت داروسازی دیدار کرده بود، تقریباً برای همکاری با شرکت پدرش ازچند شرکت جواب بله را گرفته بود.

داخل اتاقی که آقای راجین دراختیارش گذاشته بود مشغول انجام کارها بود.

تمام تلاشش برای فکر نکردن به حال و هوای آنلی بی فایده بود. صدبار شماره اش را باگوشی گرفته بود، اما قبل از بوق خوردن منصرف شده بود نمی توانست زیر حرفش بزند قسم خورده بود.

حالا که این قدر از آنلی فاصله گرفته بود نمی خواست دوباره او را هوایی کند.

غرق گذشته هایش سیگاری آتش زد.

«-شما چرا گوشی تو جواب نمی دی؟ مگه ظهر قول ندادی تلفنی باهم در ارتباط باشیم؟

_لطفا دیگه زنگ نزن، ظهر این جوری گفتم که قفل درو باز کنی و بذاری برم.

-یعنی اینقد ترسیده بودی؟!

_خب آره، لطفا دیگه زنگ نزن من اعتماد کردم شماره‌ام رو دادم فقط برای پدر دوستم، پشیمونم نکنید از کاری که کردم.

لبخندی خبیث روی لبش نقش بست حالا مصمم تر بود باید هر طور شده دلش را رام می کرد.

تصمیمی آنی گرفت از فردا صبح نامحسوس کشیش رفت و آمد دختر را کشید.

فهمیده بود، هر روز سر ساعتی دقیق از خانه خارج می شود، به کلاس زبان می‌رفت، بهترین فرصت بود.

هر روز، قبل از بازگشت دختر، گلی پشت در خانه شان می گذاشت.

حواسش بود دختر گل را برمی داشت؛ لبخندی می زد و در کیفش قرارمی داد.

بعدازیک هفته پیامی برایش ارسال کرد.

-دلت واسم تنگ نشده یک هفته ی مزاحم نشدم؟

_نه اصلا مزاحم نشید دیگه.

-واسه همین گلام رو بر می داری نگه میداری؟

_کی گفته این رو؟

-خودم دیدم

_اشتباه دیدی

-چرا اذیت می کنی؟ کشتی من رو که.

_مجبورم می کنید به پدرم بگم، باشه شب که اومدن می گم تماس بگیرن تا دیگه مزاحم نشید.

-اِ... چه خوب وقت خواستگاری می ذارم با پدرت...

-چرا از رو نمی ری آخه؟ مجبورم نکنید به پدرم بگم، اون وقت برخورد خیلی بدی باهاتون می کنه، دلم نمی خواد بخاطر لطفی که در حق دوستم کردید شرمنده بشم.

-باشه پس دیگه مزاحم نمی شم، انگار واقعا نمی خوایی با دلم راه بیایی.

قصد بی خیال شدن نداشت، اما می خواست چند وقت به او فرصت فکر کردن بدهد، دلش می گفت تمام این ها نازهای دخترانه ست.»

با شنیدن صدایی از گذشته هایش پرت شد به اتاقی که پشت پنجره اش ایستاده بود.

 آنجلا با جیغ و داد به سمت اتاق رادوین دوید و پشت رادوین پناه گرفت، هم زمان جیغ می زد که او را از دست  آنتونی نجات دهد.

رادوین سریع سیگارش را از پنجره بیرون انداخت، توجه‌اش به تکاپوی آن دو جلب شد.

آنجلا باشیطنت جیغ می کشید و دور رادوین می چرخید، رادوین از رفتارش به خنده افتاده بود.

-چی شده چتونه شمادوتا، آنجلا چی کار کرده مگه؟

آنتونی سرخ سرخ، داد بلندی کشید و دوباره دنبالش دوید.

-بگو چیکار نکرده، خانوم اومده سر نقشه های من، چندتاشو تغییر داده منم نفهمیدم، حالا امروز مهندس ناظر از طرح هایی که تغییر داده خوشش اومده، گفته باید همشون رو تغییر بدم.

آنجلا:بخدا دیدم خیلی داغونه خواستم درستش کنم،خب ببخشید.

آنتونی حرصی‌تر شده بود.

-فقط یک کلمه دیگه حرف بزن من می دونم با تو.

می دونی چند شب باید تا صبح  بیدار بمونم نقشه هارو درست کنم؟

آنجلا با قیافه‌ای حق به جناب گفت: خودم کمکت می کنم.

رادوین ازکل کل آن دو به خنده افتاده بود روی تخت نشست و تماشاگر بود، ته دلش برای نبودن رها لرزید.

اگر بود حالش خیلی بهتر می شد.

روزها پشت هم می گذشت کارهای شرکتش تمام شده بود.

دفترش را اجاره کرده بود، فقط منتظر گرفتن مجوز بود.

باشهرام درتماس بود.

تمام سفارشاتش برای رها بود، زبانش نمی چرخید حرفی از آنلی بزند.

***

زمان پشت در سی سی یو انگار متوقف شده بود.

حال آنلی رو به بهبودی بود، اما هنوز هم جای نگرانی بود.

مادرش با اجازه پزشکش برای دیدن دخترش کنارش نشسته بود، دکترش می گفت برایش از چیزهایی که دوست دارد حرف بزنن.

زن دستی روی صورت بی رنگ دخترکش کشید چشمانش ازاشک پر و خالی می شد.

آرام زمزمه می کرد

-دخترکم...عسلکم...بازکن چشمهات رو دردت به جونم... بازکن دخترم...

ناخودآگاه از دهانش پرید:

اگه قول بدی چشمهات رو باز کنی می گم رادوینم بیاد.

می دونی نگرانته؟ میدونی چقد حالش بده؟ ازپشت شیشه اونور نرفته ها...آنایی مامان، بخاطر رادوین بازکن چشمهات رو...

صدای پرستار باعث شد دستش را از روی دست آنلی برداد.

-خانوم قراربود پنج دقیقه ببنیدش، لطفا برید بیرون وقت تمومه.

اشک چشمهایش را پاک کرد، پیشانی رنگ پریده و زخمی اش را از روی باند بوسید از اتاق خارج شد.

پشت شیشه ایستاد و دستان لرزانش را روی شیشه سرد اتاق می لغزاند، انگشتان ظریف دخترک تکانی خورد.

خوشحال به سمت اتاق پرستاری دوید تا پرستار را از وضعیت دخترش با خبر کند.

چند بار درحین دویدن سکندری خورد، اما سریع خودش را کنترل کرد.

چادرش را در مشتش جمع کرد، مقابل ایستگاه پرستاری ایستاد، خبرتکان خوردن انگشت دخترش راداد.

پرستارها سریع به سمت سی سی یو رفتند.

زن ماند بی قرار پشت شیشه.

پرستار ازاتاق خارج شد:

-چی شده خانوم؟ حال دخترم چه طوره؟

-باید دکترش بیاد خانوم ، من نمی تونم نظر بدم، اما سطح هوشیاریش داره میاد بالا، علائمش میگه که داره بهوش میاد.

مادر آنلی بعد از چند روز انتظار نفس راحتی کشید.

همین که آنلی اش چشم هایش را باز کند برایش کافی بود.

مادر سپهر از انتهایی سالن وارد شد.

-حالش فرقی نکرده زینب خانوم؟

زینب خانوم نگاه اشکی اش را به مادر سپهر دوخت.

-چرا خداروشکر، سطح هوشیاریش بالا رفته پرستار گفت داره به هوش میاد.

سپهرحالش چه طوره؟

-بهتره، امروز یکم تونست راه بره با کمک دکترش فقط نگران آنلی بود.

مادرآنلی جوابی نداد، جوابی نداشت. چون می دانست سپهر اندکی برای دخترکش نگران نبود، مطمئن بود مثل همیشه دعوایشان شده بود که تصادف کردن.

چشم های دخترک رو به دنیای رو به رویش بازشده بود.

همه خوشحال و خندان دور تختش بودند؛ اما چشم های یخی دخترک رویشان ثابت بود و حرفی نمی زد. هیچ حسی در چشمانش نبود.

دکتر وارد اتاقش شد و از همراهانش خواهش کرد دورش را خلوت کنن، با آرامش و مهربانی مشغول بررسی وضعیت آنلی شد:

-خب دختر قشنگم خوبی؟ بالاخره چشم هات رو باز کردی! شوهرت و خانوادت خیلی نگرانت بودن.

آنلی بالاخره سکوتش را شکست، با چشمانش که هزاران سئوال داشت پرسید:

-شوهر؟ خانواده؟ کجان پس چرا نیومدن پیشم.

دکتر با شنیدن جواب آنلی پرونده را بست متعجب زل زد به دختر.

-همین هایی که تو اتاق بودن خانوادت بودن، شوهرتم تو بخش بستریه.

آنلی قاطع و محکم گفت:

-اما من هیچ کس رو نمی شناسم، همه شون رو اولین باره می بینم؛ چرا دارید بهم دروغ می گید؟ اونا خانواده ی من نیستن.

دکتر که دوباره آرامش به کلام و رفتارش برگشته بود خندید.

-صبر داشته باش باید زمان بگذره، قول می دم همه چیز درست بشه... حالا سعی کن، پاهات رو تکون بدی.

آنلی آرام انگشتان پایش را که گچ گرفته بودند تکان داد.

مرد منتظر به پاهای آنلی چشم دوخت:

-آهان خیلی خوبه، می تونی پاهات رو حس کنی؟

-بله می تونم

-خوبه، گردنتم تکون بده بعدش به کمک من سعی کن بشینی خب؟

-باشه

-خب عزیزم خداروشکر حال عمومیت فعلا خوبه، فقط صورتت یک عمل دیگه لازم داره.

-من هیچ کس رو نمی شناسم، خواهش می کنم بهم بگید کی خوب می شم؟

دکتر آمپولی داخل سِرومش تزریق کرد، دستش را روی دست آنلی قرار داد.

-صبرکن... بهت قول می دم به زودی خوب بشی‌، فقط باید دختر خوبی باشی و صبر کنی زمان همه چیز رو تغییر می ده.

سپهر با ویلچر وارد اتاقش شد، سلامی زیر لب داد:

آنلی متعجب نگاهی به وضعیت سپهر انداخت:

-شما؟

سپهر ابروهایش را بالا انداخت و فاصله را تا کنار تخت آنلی طی کرد.

-شوهرتم نمی شناسی؟

آنلی کلافه ملحفه تخت را داخل مشتش فشار داد:

-من خودمم نمی شناسم ...بعد شما می گی شوهرمی؟ همه تون دارید دروغ می گید من نمی شناسمت... برو بیرون.

سپهر عصبی شده بود از این که آنلی حتی با نداشتن حافظه م با او بد رفتاری می کرد؛ به سختی خودش را کنترل کرد، لبخندی مسخره روی لبش نشاند:

-عشقم مگه می شه منو نشناسی؟ من و تو عاشق هم بودیم، بهم رسیدیم اون وقت می گی نمی شناسی!

بهت قول می دم ‌زمان بگذره یادت می آد.

به خودش اشاره کرد

ببین منم داغون شدم، ولی به خاطر دیدنت به سختی اومدم پیشت.

آنلی چشمان یخی و بی حسش را روی جز به جز صورت زخمی سپهر چرخاند.

_من حتی نمی دونم کی ام، هیچی یادم نمی آد، چه طور توقع داری باور کنم حرف هات رو.

سپهر  به سختی چرخ ویلچر را چرخاند و کاملا به تخت آنلی چسبید، دستش را روی دست آنلی گذاشت.

با لحنی آرام و نوازش گونه جوابش را داد.

-فقط صبرکن گذر زمان همه چیز رو بهت ثابت می کنه.

حالا فرصت برای سپهر محیا بود، با این اتفاق آنلی رادوینش را فراموش کرده بود...!

بعد از یک عمل دیگر، برای صورت آنلی که در اثر برخورد به کوه ضربه بدی خورده بود، امروز روز ترخیصش بود.

هنوز هم کسی را نمی شناخت، از همه آدمهای اطرافش می ترسید، دلش نمی خواست با این آدم های غریبه برود، بودن در بیمارستان را ترجیح می داد به رفتن...

با استرس ناخن هایش را می جوید.

-آقای دکتر نمی شه مرخصم نکنید، من هنوز حالم خوب نیست.

دکتر عینک مربعی اش را روی دماغش جابه جا کرد و خندید.

-حالت خیلی هم خوبه، فقط مونده باز کردن باند صورتت که هفته ی دیگه باید بیایی.

آنلی با استرس چشم به در اتاق دوخته بود.

-اما چه طوری باور کنم این آدمها خانواده م ان راست می گن؟ من حتی خودمم نمی شناسم من نمی تونم باهاشون برم.

پیششون راحت نیستم آقای دکتر خواهش می کنم.

دکتر پرونده ی ترخیصش را امضا کرد و به دست پرستار سپرد، روی صندلی کنار دست آنلی نشست.

_باید باور کنی، چون هم من، هم پرستارا بی قراری مادرت، اشکای پدرت، ناراحتی خواهر کوچیکت رو دیدیم و مطمئنیم که خانوادت ان.

تو باید کم کم با خودت کنار بیایی،می دونم سخته نشدنیه ولی تو دختر قوی هستی.

وقتی آوردنت من اصلا باورم نمی شد زنده بمونی، بدنت به شدت داغون بود سرت ضربه بدی خورده بود.

هم زمان نیاز به چند عمل داشتی که من اصلا فکرش رو نمی کردم بدنت جواب بده.

اما وقتی مقاومت کردی و جنگیدی باورم شد دختر قوی هستی.

حالا هم دوباره دستت رو به زمین بگیر و بلند شو.

اون بیرون آدم های زیادی هنوز چشم انتظارت ان...

حرفهای دکتر که تمام شد، مادرش وارد اتاق شد.

با ذوق کمکش کرد حاضر شود، آنلی بی حس و آرام لباس هایش را می پوشید و سکوت کرده بود، هیچ عجله ای برای رفتن به جایی که نمی دانست کجاست نداشت.

-دخترم خدا تو رو دوباره بهمون داد، باید یک قربونی بدیم، کلی نذر و نیاز کردم، بهتر که شدی باید یکی یکی بریم با هم ادا کنیم.

نگاه خسته و بی رمقی به مادرش انداخت.

-من که فقط جسمم خوب شده ذهنم، حافظه ام، تمام خاطراتم از بچگیم مهم ترین روزای زندگیم، هیچی یادم نمی آد.

مادرش دست دخترکش را آرام فشرد و گونه اش را بوسید.

-یادت میاد قشنگم، بهت قول می دم که یادت بیاد حالا بهتره بریم .

به کمک مادرش از بیمارستان خارج شد

دم در خانه گوسفندی زمین زدن، میان دود اسپند و صلوات وارد خانه ای شد که نه خانه برایش آشنا بود نه هیچ کدام از اعضای خانه.

سپهر با عصای زیر بغل جلوی در دستش را گرفت لبخند زد و خوش آمد گفت:

-خوشحالم که حالت خوبه

آنلی را در آغوش کشید و آرام لب زد:

عشق من...

آنلی غیر ارادی خودش را عقب کشید، سپهر دندان هایش را روی هم فشار داد تا صدایش بالا نرود.

حالا که رادوینی در ذهنش نبود باز هم پسش میزد.

حاجی خوشحال پیشانی دخترش رابوسید و او را کنارخودش نشاند، تصادف را مصلحت خدا می دانست که باعث فراموشی آن پسر آسمان جول از ذهن دخترش شده بود.

-دخترم زود تر رو به راه شو، باید جشن عروسی تون رو با جشن خوب شدنت با هم بگیریم.

آناهید سمت آنلی آمد با چشم های غمگینش دست او را گرفت تا مثل گذشته به اتاقش ببرش.

چشم غره ی پدرش باعث شد مکث کند.

حاجی کنار گوش آناهید جوری که آنلی متوجه نشود زمزمه کرد:

-اسمی از اون پسره جلوش نیاری، فهمیدی؟ نبینم چیزی بهش بگی.

لحنش را آخر جمله اش آرام کرد.

باشه بابا جان...

آناهید چشم هایش را به معنای چشم باز و بسته کرد.

آنلی پشت سر خواهرش وارد اتاق شد، آناهید با ذوق پرید و خواهرش را در آغوش کشید.

-خواهری خیلی خوشحالم دوباره حالت خوب شد... وای اگه چشم هات رو باز نمی کردی من می مردم.

-اسمت آناهید بود؟ خواهرمن؟ خیلی ناراحتم از این که خاطراتم با تو یادم نمی آد، کمکم می کنی که خودم رو پیدا کنم؟

-حتما آبجی جون

در اتاق باز شد سپهر با عصای زیر بغل لنگ لنگان به سمت آنلی آمد.

آناهید بی معطلی از اتاق بیرون رفت.

سپهر روی تخت نشست واشاره کرد آنلی کنارش بنشیند.

آنلی با تردید کنارش نشست، چشم های رنگ شبش را دوخت به صورت سپهر.

سپهر دستش را روی بازوی آنلی نوازش وار کشید.

-خوشحالم که چشم هات رو باز کردی.

آنلی پلکی زد

-فایده اش چیه؟ وقتی هیچ کس رو نمی شناسم؟

سپهر دستش را دور آنلی حلقه کرد.

-کم کم عزیزم، همه چی درست می شه، باهم درستش می کنیم خب؟

آنلی مظلومانه سرش را به شانه ى سپهر تکیه داد.

-می شه بهم بگی چه طوری باهم ازدواج کردیم؟

سپهر آب دهانش را قورت داد سیبک گلویش جابه جا شد.

چه داشت که بگوید؟ چه توضیحی که دخترک کنجکاو مقابلش را قانع کند.

-من و تو عاشق هم بودیم، من یک بار اتفاقی مغازه پدرت دیدمت و از همون موقع مهرت به دلم نشست مادرم رو فرستادم خواستگاری، این جوری شد که خانومم شدی.

آنلی با لبخند و چشمانی مشتاق گفت:

-حیف که یادم نمیاد، حتما روزای قشنگی بوده؟

سپهر سرش را روی موهای آنلی قرار داد و آرام لب زد.

-امیدوارم هیچ وقت یادت نیاد، بهتر که فراموش کردی.

-چیزی گفتی؟

-نه...نه...نه...فقط گفتم به زودی یادت میاد، مطمئنم کمکت می کنم خودم نگران نباش.

(رادوین)

کتش را روی دستش جابه جا کرد و در شرکت را بست، روز خسته کننده ای بود.

امروز با دو شرکت توانسته بود حضوری حرف بزند و نتیجه خوبی بگیرد، برای یک سال شرکت ایران قرار داد امضا کرده بود.

از شرکت خارج شد هوای خوبی بود، کمی پیاده رویی تا خانه ی آقای راجین می چسبید.

سیگاری آتش کرد و آرام در خیابان خلوت قدم می زد، یاد شهرام افتاد همیشه موقع سیگار کشیدنش کلی غر می زد و اعصابش را خورد می کرد.

حالا نبود که غر غر کند و گیر بدهد.

موبایلش را درآورد و شماره اش را گرفت بعد از چند بوق جواب داد.

-سلام شهرام خواب که نبودی؟

-نه ولی می خواستم بخوابم ساعت دو نيم نصف شبه، خل شدی تو؟

-ببخشید اینجا تازه دوازده شده حواسم نبود.

-خوبی؟ خوش می گذره؟

-جات خالی، داشتم سیگار می کشیدم یادت افتادم.

شهرام تک خنده ای کرد و گفت:

-خوبه دیگه، نیستم با خیال راحت بکش.

رادوین دلش را به دریا زد و بی مقدمه پرسید:

-از آنلی چه خبر؟ حالش خوبه؟

-خیلی دست دست کردی تا پرسیدی، فکر کردم بی خیالش شدی، خبر دقیقی ندارم، فردا مى رم دور بر خونشون خبرش رو مى آرم واست.

-باشه مرسی، دیگه داشتم دیونه می شدم.

-همین چند وقت هم تحمل کردی خیلیه واقعا، فردا خبرت می کنم منتظر تماسم باش.

تماسش که تمام شد خودش را مقابل خانه ی آقای راجین یافت.

با کلیدی که در اختیار داشت در را باز کرد، سالن نیمه تاریک می گفت که اهالی خانه خواب اند یا نیستند، به سمت راه پله ی طبقه بالا رفت و بی صدا وارد اتاقش شد.

(شهرام)

ازماشین پیاده شد، کلافه و عصبی اطراف مغازه ی حاجی را می پایید خبری ازحاجی نبود.

حالا باید چه جوابی به رادوین می داد؟ نتوانسته بود هیچ ردی از آنلی بگیرد وارد مغازه ی حاجی شد، مانده بود چه بپرسد و چه بگویید، چند سرویس جواهر قیمت کرد و از مغازه بیرون رفت.

فکرخوبی نبود مستقیم از پدرش بپرسد باید به خواهرش می گفت تا او وارد عمل می شد.

با شیدا هماهنگ کرد و او را داخل مغازه فرستاد، خودش مقابل مغازه ایستاده بود و چشم دوخته بود به چهره ی خواهرش که اشک هایش روانه ی صورتش بود، حاجی چه گفت که حال شیدا این گونه بهم ریخت.

شیدا با پاهای لرزان به سمت شهرام آمد.

-چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟ چی گفت بهت؟

شیدا فقط اشک می ریخت و جوابی نمی داد.

شهرام عصبی از رفتار شیدا دوباره صدایش زد.

-با توام، می گم چی گفت بهت؟ نفرستادمت اون تو گریه هات رو بیاری واسم، به جای خبر!

شیدا بریده بریده اسم آنلی را زمزمه کرد.

-آنلی...آنلی

شهرام این بار داد کشید.

-آنلی چی؟ د جونم بالا اومد بگو چی گفت؟

-اون مرده، آنلی مرده...

هق هقش بلند شد و نتوانست ادامه دهد، دنیا دور سر شهرام می‌چرخید امکان نداشت.

آخه چه طور این اتفاق افتاده بود، زیر شانه های شیدا را گرفت و سوار ماشینش کرد.

از اولین سوپر اب معدنی گرفت و به دست خواهرش داد.

-این رو بخور آروم که شدی حرف می‌زنیم.

شیدا نفس نفس زنان آب را گرفت و لاجرعه سر کشید.

شهرام کمی آب روی صورتش پاشید تا حالش جا بیایید، داشت دیوانه می‌ شد تمام معادلاتش بهم ریخته بود.

حالا چه جوابی باید به رادوین می‌داد.

-اگه بهتر شدی منتظرم، بگو پدر آنلی چی گفت؟

-گفت با شوهرش رفته سفر، تو راه برگشت تصادف کردن شوهرش زنده ست ولی آنلی متاسفانه فوت شده.

وای شهرام باورم نمی شه خیلی دختر خوبی بود.

ساکت، مظلوم، همیشه می گفتم خوش به حال رادوین چه دختر خوبی رو برای آینده اش انتخاب کرده.

اصلا باورم نمی شه راسته که می گن خدا گل چینه، خدایا آخه مگه این دختر جای کی رو تنگ کرده بود.

شهرام از شنیدن حرف های شیدا بیشتر بهم ریخت، نمی دانست چه جوابی به رادوین بدهد.

آن سر دنیا میان نگرانی و دل شوره چه می توانست بگوید.

رادوین دیوانه می شد...

شهرام عصبی دست هایش را روی فرمان کوبید.

-امکان نداره، من باورم نمی‌شه.... نمی تونم باور کنم.

-منم باورم نمی‌شه داداش، یک کلکی توی کاره.

شهرام دستمالی سمت شیدا گرفت.

-اشکات رو پاک کن، فعلا چیزی به رادوین نمی‌گم.

باید با چشم های خودم سنگ قبرش رو ببینم، والا باورم نمی شه.

اما حاجی فکر همه جا را کرده بود، با پول سنگ قبری برای آنلی درست کرد، حتی شناسنامه ی جدیدی برای آنلی گرفت با نامی جدید.

آنلی رادمهر باگواهی فوت در قطعه اى دوازده دفن شد.

مهسا رادمهر، به جایش متولد شد.

نقشه اش با سپهر حساب شده بود، مو لای درزش نمی رفت، مطمن بود دختری که آمد مغازه از طرف رادوین بود.

شهرام بی قرار و نگران طول و عرض اتاق را طی می کرد، تا شب آن قدر خود خوری کرده بود داشت دیوانه می شد، نمی دانست به رادوین چه جوابی بدهد.

چشمش روی موبایلش بود و نگران تماس رادوین اگر زنگ می زد جوابی نداشت که بدهد.

باید مطمئن می شد و بعد به رادوین می گفت، اما چه طور می توانست بگوید؟

باید دوباره شیدا رو می فرستاد، تا با چشم خودش سنگ قبرش را ببیند.

رادوین تماس گرفت اما جواب نداد. ترجیح داد بی پاسخ بماند تا دروغ سرهم کند.

شب با افکار مخشوش خوابید تا صبح دوباره با شیدا برود جواهر فروشی رادمهر!

صبح اول وقت دست شیدا را گرفت و به سمت مغازه پدر آنلی رفت اما حاجی نبود، کلافه و عصبی خواست خیابان را دور بزند که چشمش به سپهر افتاد، چه بهتر حتما از سپهر بهتر می توانست اطلاعات بگیرد.

سپهر با عصا وارد مغازه شد، عصایش برای شهرام عجیب بود دلشوره ی بدی گرفت و شیدا را فرستاد سمت مغازه.

شیدا بعد از گذشت چند دقیقه، با رنگی پریده به سمت ماشین آمد.

کاغذ کف دستش را سمت شهرام گرفت، دستانش آن قدر یخ بود یک لحظه شهرام از سرمایش لرزید.

روی کاغذ آدرس قطعه ای بود که آنلی دفن شده بود، خانه ی ابدی اش.

اشک های شیدا پشت هم می بارید و آرام هق می زد.

-سپهر چی گفت؟

-حرفای باباش رو زد، گریه م افتاد آنلی مرده، واقعا مرده قطعه اى دوازده بهشت رضا.

شهرام بی معطلی به سمت قبرستان می راند هنوز هم نمی‌خواست باور کند، اصلا باورش نمی‌شد.

عصبی پایش را روی پدال گاز فشار می داد.

دلش می خواست زود تر برسد تا به دروغ آن ها بخندد، تا با چشمانش ببیند آنلی در آن قطعه خاک نیست، دلش می گفت باور نکن، عقلش فریاد می کشید حقیقت همین است.

(شهرام)

عصبی و مضطرب در قطعه ی دوازده به دنبال اسم آشنایی می گشت.

کمی جلوتر نگاهش روی قبر تازه سنگ شده ی سفید رنگی خشک شد.

آنلی رادمهر

تاریخ تولد14/7/1372

تاریخ فوت10/5/1395

باورش نمی شد این سنگ متعلق به آنلی باشد، کنار سنگ نشست و دستش را آرام رویش کشید.

زير لب زمزمه کرد:

-آنلی این امکان نداره، نه دروغه... رادوین می میره بخدا می میره.

چمشمانش برای دل بهترین رفیقش به اشک نشست، دستی روی صورتش کشید و دم عمیقی گرفت.

همان موقع دوباره صدای موبایلش بلند شد، وای رادوین بود حالا چه می گفت از حال آنلی؟ می گفت زیرخروار ها خاک خوابیده.

با صدای لرزانش گوشی را کنار صورتش قرار داد.

-سلام رادوین

-سلام پسر خوبی...کجایی تو، دیشب بهت زنگ زدم جواب ندادی؟

-شرمنده خسته بودم، خواب بودم.

-چیشد خبری از آنلی گرفتی؟ حالش خوبه؟

صدای شهرام در گلو خفه شد، چند بار لب هایش را باز و بسته کرد تا حرفی بزند اما دقیقا پشت زبانش قفل می شد و نمی توانست.

-آره... آره خوبه، پدرش گفت این ماه جشن عروسیش رو می گیرن.

آهی سوز دار از پشت تلفنش شنید و بعد صدای آرام رادوین را انگار بغض داشت، آرام حرف می زد که بغضش نترکد.

-باشه ممنون آرزو خوشبختی دارم واسش لطف کردی شهرام ممنون... راستی محمد امروز اومد پیشم، کاراش و کرده و اومده دیگه قرار نیست بره.

-خوبه خیلی خوبه منم عید کارام رو می کنم میام پیشتون، دلم واسه محمد تنگ شده.

-چرا این قدر صدات داغونه شهرام؟ چی شده مطمئنی بهم راست گفتی؟ آخه تو هر وقت دروغ می گی، یا قصد پنهان کردن داری؛ بعدش جونت می خواد بالا بیاد تا حرف بزنی.

شهرام موبایلش را از گوشش فاصله داد و بلند تر نفس کشید.

-نه باور کن راست گفتم.

-باشه من دیگه برم، این محمد آنجلا رو دیونه کرد.

شهرام خنده ای ساختگی کرد.

-این محمدم هیچ وقت سر جاش نمی شینه.

-آره آدم نشده من برم فعلا.

شهرام با قدم های سست سمت ماشین برگشت.

چه طور باید به رادوین می گفت عشقش مرده اصلا مگر باور می کرد.

***

امروز محمد پرواز داشت، باید هرچه سریع تر کارهایش را می کرد و دنبالش می رفت.

هیچ وقت آنتونی را پیدا نمی کرد همیشه درگیر بود، با آنجلا هماهنگ کرد که دنبال محمد بروند.

ایمیل کردن لیست داروها به ایران را چک کرد، یک لیوان قهوه برای خودش ریخت و مشغول شد.

این جا احساس آرامش داشت، شرکت مستقل دستش بود و کارها را خودش انجام می‌داد.

آنجلا بدون در زدن وارد اتاقش شد، خنده اش گرفت.

این دختر هیچ کارش خانومانه نبود پشت هر رفتارش، شیطنتی نهفته بود.

سرش را از لای در داخل داد.

-سلام آقای دارو ساز!

رادوین لبخند جذابی زد و کش و قوسی به بدنش داد.

-سلام، صد بار گفتم من دارو ساز نیستم.

-حالا هرچی، بپوش بریم دیر شد دوستت می رسه منتظر می مونه.

رادوین کتش را از دسته ی صندلی و پاکت سیگارش را هم از داخل کشو برداشت.

صدای اعتراض آنجلا با دیدن بسته ی سیگار توی دستش بلند شد.

-باز اون کوفتی رو برداشتی؟ تو و آنتونی کی از این سیگار لعنتی دست برمی دارید؟

رادوین پشت شانه ی آنجلا زد.

-برو زلزله به این چی کار داری، دیر شد محمد رسید.

انتظارش طولانی نشد که محمد را از دور دید، خوشحال به سمتش رفت و برادرانه در آغوشش کشید.

در نبود شهرام، محمد واقعا همراه خوبی بود.

محمد تا چشمش به آنجلا افتاد به فارسی رو به رادوین گفت:

-نرسیده دختر خارجی تور کردی، دهنت سرویس؟

رادوین با صدای بلند خندید

-دهن سرویس اون عمه محترمته... آنجلا دختر دوست بابامه.

آنجلا کنجکاو نگاهشان می کرد و دست آخر طلاقت نیاورد، چینی به بینی اش داد و پرسید.

-چی می گید؟ من نفهمیدم دارید درباره من حرف می زنید؟

رادوین بینی آنجلا را بین دو انگشتش فشار داد.

-از دست تو، یک دقیقه طاقتت نمی آد؟ داشتم می گفتم خیلی دختر خوبی هستی.

محمد با خنده به آنجلا دست داد و چمدانش را به دست رادوین سپرد و راه افتاد.

رادوین پس گردنی محکمى نثار محمد کرد.

-مگه من نوکر باباتم پدرسوخته، چمدونت رو انداختی گردنم؟

محمد گردنش را ماساژ داد و فحشی زیر لب به رادوین داد.

-قیافه ت که به نوکرا می خوره، بیارش چیزی ازت کم نمی شه.

باخنده چمدان را دنبال خودش کشید تاسوار ماشین بشوند.

***

وسط اتاقش نشسته بود، سعی داشت همه چیز را به خاطر بیاورد.

اما هرچه بیشتر تلاش می کرد کمتر نتیجه می گرفت.

انگار کسی با پاک کن هرچه در ذهنش نوشته بود را پاک کرده بود.

هرچه فکرمی کرد نمی توانست حس خوبی به سپهرداشته باشد.

خودش هم نمی دانست چرا اما حرفایش برایش قابل درک نبود.

احساس می کرد در نگاه سپهر هیچ عشقی نبود.

امروز باند صورتش را باز می کرد، دکترقول داده بود همه چیز مثل روز اول شود.

روی تخت دکتر منتظر باز کردن باندها بود.

آرام آرام باندهایش را بازکرد و با لبخند به دختر نگاه کرد.

-عالی شده، استخوان صورتت بدجور آسیب دیده بود خیلی سخت بود اما درست مثل روز اولش شده.

تنها فرقت با قبل دماغته اون یکمی تغییر کرده چون شکسته بود.

بعد از جا انداختن عمل زیبایی م داشت.

آینه ی کوچکی را در دست آنلی قرار داد.

اینم آینه، ببین چه طور شدی.

آنلی خودش را در آینه دستی نگاه کرد.

نمی شناخت چهره ی مقابلش را، اما همان عکسی که خواهرش نشانش داده بود شکل همان بود.

زیر لب زمزمه کرد.

-درست شبیه عکسایی که آناهید نشونم داده.

دکتر پدرانه لبخندی زد.

-فقط یکم زخم داره که چند تا پماد می نویسم، مرتب بزن درست می شه.

گچ پای سپهر هم باز شد، اما هنوز می لنگید دکتر گفته بود چند سانتی پایش کوتاه شده و تا آخر عمر این لنگیدن را باید تحمل می کرد.

دست در دست سپهر از بیمارستان بیرون آمدند، در راه برگشت از بیمارستان از مقابل دارو خانه ای رد شدن، در ناخودآگاه ذهنش چیزی گذشت اما هرچه بیشتر تلاش کرد نتوانست ربطی پیدا کند.

خوشحال بود بالاخره نشانه ای در ذهنش جرقه زد.

-سپهر می گم که من یک چیزی تو ذهنم جرقه زده، می شه کمکم کنی؟

سپهر لبخند زورکی ای تحویلش داد.

-حتما عزیزم چی یادت اومد؟

-اوووم داروخانه، نه...نه یک چیزی مرتبط به دارو دارو سازی، نمی دونم چرا اما الان چشمم به تابلوی داروخانه خورد یهو ذهنم جرقه زد.

نکنه من دارو سازی خوندم؟

سپهر عصبی دندان هایش را روی هم

فشارداد.

-ذهنتم قاطی کرده این همه خاطره این دیگه چه چرتیه آخه؟ اصلا ما تاحالا همچین جایی نرفتیم، بهش فکر نکن فهمیدی؟ دیگه بهش فکرنکن.

آنلی شوکه از رفتار سپهر جا خورد.

-چرا داد می زنی، مگه دست خودمه خب؟ یهو اومد تو ذهنم.

سپهر این بار بدتر داد کشید.

-غلط کردی که دست خودت نیست پس دست کیه؟ غلط کردی فهمیدی؟

آنلی دل نازک شده بود، ناخود آگاه زیر گریه زد.

-تو چرا بی خودی از کوره درمی ری؟ مگه چی پرسیدم، اصلا نمی خوای کمکم کنی حافظه م برگرده باشه چرا داد و بیداد راه انداختی.

سپهر به سختی خودش را کنترل کرد، کارد می زدی خونش در نمی آمد این همه اتفاق این همه خاطره.

آنلی فقط شرکت داروسازی رادوین یادش آمده بود.

-ببخشید عزیزم، حق بده بهم منم این روزا اصلا اعصاب درستی ندارم شرمنده ام.

مهسا جان ببخش خانومی

آنلی این بار پایش را کودکانه کف ماشین کوبید.

-دکتر آنلی صدام زد، چرا این قدر همه چی گیج کننده است تو و مامان و بابا می گید مهسا؟

سپهر این بار محکم روی دنده کوبید.

-دکتر روزی صد تا بیمار داره، معلوم نیست با کی اشتباه گرفته ،تو اسمت ازهمون اول مهسا بوده.

آنلى هم عصبی داد کشید.

-اما حس می کنم آنلی بیشتر به آناهید میاد چرا اسم خواهرم آناهیده؟

-می شه این چرندیات رو ول کنی، بسه دیگه آخه این چه استدلال مسخره ای؟ چون اسم خواهرت آناهید تو باید آنلی باشی؟ نخیر تو مهسا بودی اسم خواهرتم، عمه ت انتخاب کرده.

-هر چی می گم هی داد بزن اه

-آخه حرفات عصبیم می کنه، کمتر چرت و پرت بگو.

دخترک به حالت قهر رویش را سمت پنجره چرخاند و دیگر تا خانه حرفی نزد.

قبل از این که پیاده شود، سپهر دستش را روی پایش گذاشت.

-خانوم خانوما، قهر نکن دیگه یک ماه دیگه عروسی مونه.

برو لیست خرید بنویس کلی کار داریم.

آنلی بدون این که جوابی بدهد از ماشین پیاده شد.

***

عصبی و خسته دنبال قرار داد جدیدش می گشت، اما هرچه بیشتر تلاش می‌کرد کمتر به نتیجه می رسید.

همه ی اتاقش بهم ریخته بود.

باید یک نفر به این اوضاع سامان می داد، تنهایی واقعا شدنی نبود.

تلفن روی میزش را برداشت و شماره ی آنتونی را گرفت.

-سلام...

آنتونی با صدای گیج و خواب آلودش خمیازه ای کشید.

-آنتونی خوابی؟

-باید بیدار باشم؟

-ساعت رو نگاه کردی؟ يازده ظهره!

بلند خندید و گفت:

-بخدا تا دیر وقت پای نقشه ها بودم، بگو گوشم با توعه.

-شرمنده مزاحم شدم، یک منشی کار درست می خوام می تونی پیدا کنی؟

آنتونی دوباره خمیازه ای کشید و ببخشیدی زیر لب گفت:

-هماهنگ می کنم واست منتظر باش ببینم چیکار می تونم بکنم، دختر وپسرش فرقی نداره؟

رادوین خودکاری را بین دندان هایش فشار داد و بیشتر زیر وسیله های بهم ریخته دنبال گشت.

-نمیدونم فقط کاربلد باشه.

-اوکی هماهنگ می کنم، اگه فراموش کردم یاد آوری کن.

راستی خونه ات جدا شده وقت کردی بیا این جا، آنجلا دلش تنگ شده.

-باشه حتما، تو که دلت تنگ نمی شه؟

-چرا باور کن بیا حتما، با محمد بیا بای

بالاخره  کاغذ قرار داد را از زیر میز پیدا کرد، خم شد تا بردارد که سرش به میز اسابت کرد کفرش درآمده بود، دستش را روی سرش گذاشت و بلند شد.

پشت سیستمش نشست فایل شرکت را باز کرد تا اطلاعات را وارد کند.

ایمیلی جدید روی صفحه لپ تاپ باز شد کنجکاو شد بفهمد ایمیل از طرف چه کسی است، عکس بود...وقتی بازش کرد چشماش روی صفحه خشک شد نمی توانست چیزی را که می بیند باورکند، سنگ قبری مقابلش بود با نام زیبای همه ی زندگی اش.

آنلی رادمهر

(تسلیت می گم آقای عاشق پیشه برای همیشه از دستش دادی)

عین دیوانه ها موبایلش را برداشت و شماره ی شهرام را گرفت، آن قدر هول بود که چند بار شماره اش را پس و پیش گرفت.

صدای بوق کنار گوشش برایش صدای مرگ بود.

-بله

باصدای لرزان و ترسیده بریده بریده گفت...

-شهرام بگو که دروغه...بگو که دارم خواب می بینم...تو رو خدا بگو همش شوخیه.

شهرام متعجب گوشی در دستش خشک شد.

-چی می گی رادوین؟ درباره چی داری حرف می زنی؟

-لعنتی تو می دونستی و نگفتی؟

شهرام این بار عصبی داد کشید:

-دیونم کردی، چی شده چی رو می دونستم؟

رادوین واضح گریه می کرد و هق هق مردانه اش به گوش شهرام مى رسید

-آنا آنا مرده.... آره؟ می دونستی حرف بزن نارفیق تو ‌می‌دونستی؟

شهرام به لکنت افتاد، زبانش پشت دندان هایش گیر کرد چه جوابی بدهد.

-آروم باش، باورکن خودمم دیروز فهمیدم نمی دونستم چه طوری باید بهت بگم.

رادوین نفس در سینه اش ایستاد، قلبش ثانیه ای نزد، عرق سردی روی تمام بدنش نشست.

بدنش سست شد، شاید آخرین امیدش شهرام بود که بگوید همه ی این عکس یک شوخیه، ولی مهر تاییدش....

-آنای من...یعنی... واقعا

باصدای بلند هق زد.

-رادوین خواهش می کنم، باخودت این جوری نکن.

رادوین اما صدای شهرام را نمی‌شنید.

-دلم خوش بود داره نفس می کشه... زنده ست چشم های رنگ شبش داره دنیا رو می بینه، اما الان دیگه به چی دل خوش باشم؟ به چی شهرام؟

حال خراب رادوین دل هر غریبه ای را به رحم می آورد، چه رسد به محمد دلسوز و مهربان.

-پاشو رادوین، بریم خونه یکم بخواب بهتر شی.

رادوین با چشمان اشکی اش زل زد به محمد.

-بخوابم؟ آنلی زیر خروار ها خاکه اون وقت من بخوابم؟ چه طوری، مگه می تونم؟ شهرام دیروز می گفت عروسیشه حالا می گن مرده! کدوم رو باورکنم، کدوم رو محمد؟

-بریم خونه حرف می زنیم الان پاشو بریم، آنجلا می خواست بیاد باهات کار داشت.

با این حال نبینت بهتره.

رادوین باشانه های افتاده و پاهایی که به سختی روی زمین می کشید به دنبال محمد از شرکت بیرون رفت.

محمد روی صندلی کنار راننده نشاندش و خودش ماشین را دور زد و سوارشد.

رادوین کلافه لب زد:

-باید برم ایران هرچه زودتر باید برم.

-رفتنت چیزی رو عوض نمی کنه، بری که چی بشه؟

-موندنمم دیگه فایده نداره باید برم محمد.

-فعلا بس کن رادوین، بهتر که شدی درباره اش حرف می زنیم.

در سکوت ماشین را تا خانه راند. رادوین هم دیگر حرفی نزد.

وارد اتاقش شد و بعد از خوردن قرصی خودش را روی تختش انداخت.

محمد نگران بالای سرش ایستاد

-رادوین زنگ بزنم دکتر بیاد؟ حالت خرابه پسر، خب باکی داری لج می کنی آخه؟

-بذار تنها باشم خواهش می کنم؛ برام دنبال بلیط باش می خوام برم ایران.

-فعلابخواب بعدا حرف می زنیم

در این چند روز فقط سیگار کشید و عزاداری عشقش را کرد، روزه سکوت گرفته بود و کلمه ای حرف نمی زد.

محمد آن قدر مدارا کرده بود، خسته شده بود.

کلافه و عصبی به رادوین زل زد، تا خواست دهن باز کند و حرفی بزند رادوین گفت:

-محمد می شه بگی آنتونی واسم یک چیز دیگه بیاره، سیگار دیگه آرومم نمی کنه.

محمد این بار داد کشید

-ببند دهنت رو دیگه، هی من هیچی نمی گم.

خونه از دود دیده نمی شه باز زر می زنه.

همین مونده زهرماریم بخوری.

-اونش به تو ربطی نداره نمی تونی تحمل کنی، پاشو برو بیرون.

-رادوین بسه دیگه الان یک هفته س نشستی یا کارت گریه س یا سیگار کشیدن، شورشو درآوردی بخدا تمومش کن دیگه.

تحمل نداری، پاشو خودت رو بکش هم خودت خلاص شی هم من از دستت راحت می شم، پاشو خودتو جمع کن دیگه اون از دو روز اولت که پیله شدی بری ایران، اینم از اوضاع الانت.

-حوصله دهن به دهن کردن ندارم تنهام بذار.

-به خودت بیا، تو این جوری کنی اون دختر زنده نمی شه. فقط داری خودتو نابود می کنی زنده ام می بود قسمت تو که نشد دیگه حسرت چی رو می خوری؟

این بار رادوین بلند تر از محمد داد کشید:

-ببند دهنت رو حرف دهنت رو بفهم، چی داری می گی؟ قسمتم نبود اما مرگم واسش زود بود.

حق داشت زندگی کنه، نفس بکشه من به همینم راضی بودم.

-حالا که نشد خدا نخواست نمی خوای بس کنی، با خدا می خوای بجنگی؟ بجنگ ببینم به کجا میرسی.

رادوین دیگر حرفی نزد فقط لیوان آب روی میز را محکم به سمت دیوار پرت کرد و  روی مبل دراز کشید، چشمانش را بست.

دوباره اشک هایش از کنار چشمش روان شد، هیچ کس نمی توانست حالش را درک کند.

یاد چشم های آنلی که می افتاد جگرش آتش می گرفت.

یک هفته ی دیگر هم در اتاق و کنج تنهایی اش نشست.

جواب حرف های محمد را هم نمی داد، حتی جواب تلفن هایش را...

ساعت ها در خیابان قدم می زد و سیگار می کشید خاطرات مرور می کرد.

از دور تو را دوست دارم

از دور ...