-فکرات رو بکن مطمئن باش قرارداد می نویسیم قرار نیست اتفاقی بیوفته.
-من فردا با سفته خدمت می رسم، امیدوارم هر دو از اعتماد بهم پشیمون نشیم، فقط مبلغ حقوق چه قدر هست؟
آقای ایمانی دو دو تا چهارتایی در ذهنش راه انداخت و چرکه زد.
چه قدر می گفت که هم خودش راضی می شد هم این دختر که مطمئن بود چقدر به این کار نیاز دارد.
-از هفتصد تومن شروع می کنم کارت که خوب باشه و راضی باشم یک تومن هم راه داره، البته به غیر از اضافه کاری هات!
این جا تعطیلی نداره فقط جمعه ها عصر تعطیله، در ماه هم فقط یک روز می تونی نیایی مرخصی بگیری.
آنلی با شنیدن مبلغ چشمانش برق زد این مبلغ برایش عالی بود.
به اضافه ی اجاره ی مغازه ی پدرش، مطمئن بود هیچ کدام از شرکت هایی که رفته بود این قدر حقوق برایش نداشت.
با گرفتن لیست وسیله ها، قیمت ها، مارک هایش از مغازه بیرون آمد.
سر راه یک جعبه شیرینی تَر هم خرید هر چند مادرش با کار کردنش مخالف بود.
****
حوله ی کوچک سفید رنگ را روی موهای خیسش کشید و قطرات آب را از روی صورتش خشک کرد.
بار دیگر نگاهی به اتاقش انداخت، همه چیز عین سه سال پیش سرجایش قرار داشت.
نیرویی درونش او را فقط به سمت کمد می کشاند تا باز هم به سراغ یادگاری های آنلی برود.
همان یادگاری هایی که به خودش قول داده بود هیچ وقت سراغش نرود.
اما تا به خودش آمد صندوقچه ی کوچک رمز دار سفید از ته کمد در آمده و روی پاهایش قرار گرفته بود!
رمزش تاریخ تولد آنا بود، تاریخی که رمز موبایل، رمز تمام وسیله های محرمانه ش بود، مخصوصا قلبش!
اصلا نمی توانست باور کند این تاریخ روی سنگ قبری هم حک شده که با هک شدنش نبودن آنلی را فریاد می زد.
بی معطلی در صندوقچه را گشود و اولین چیزی که دستش به سمتش رفت عکس های آنلی بود؛ عکس هایی که هر دفعه گاه و بی گاه برای رادوین فرستاده بود و رادوین هم تک تکش را با عشق چاپ کرده بود.
روی یکی از عکس ها مکث کرد، آنلی میان دشت سر سبزی ایستاده بود و باد موهای بلندش را از کنار شالش به بازی گرفته بود.
روزی که این عکس را برای رادوین فرستاد نفس رادوین بند آمد، گفته بود باغ عمویش هستند و رادوین چه قدر در دلش آرزو کرده بود کاش کنارش بود.
دستی روی عکس ها کشید انگشتانش می لرزید، از پشت پرده ی اشک زل زد به تصویر و لبخند آنلی.
غرق شد در روز های که قول داده بود دیگر درگیر شان نشود.
صدای در و گفت و گو مادرش با رها باعث شد سریع به خودش بیایید، دستی روی چشمانش کشید.
صندقچه را بست و زیر تخت قرار داد.
دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد و به سمت پذیرایی رفت.
مادرش در حال تعریف کردن از مهمانی آن چنانی منیره خانوم بود؛ تکیه اش را به در اتاق داد و از این زاویه زل زد به مادرش که تند تند در حال حرف بود.
مادرش کنارِ گرامافون طلایی ایستاده بود.
-وای رها نمی دونی پسر منیره خانوم چیزی جا گذاشته بود برگشت خونه، چه قد و قامتی هزار ماشالله با ادب، با کمالات، خلاصه هر چی بگم کم گفتم خوش بحال کسی که قراره همسرش بشه.
رها کلافه کیف و شال مادرش را از دستش گرفت.
-توی یک برخورد پنج دقیقه ای این همه خوبی از شازده پسرشون کشف کردی مامان!
- مسخره می کنی رها، باید باهام می اومدی تا بهت ثابت بشه پسرش واقعا تکه...
رادوین از پشت به مادرش نزدیک شد؛ آرام کنار گوش اش لب زد:
-حتی از یک دونه پسر خودتم تک تره مامان خانوم؟
مادرش هین بلندی کشید، دستش را روی قلب اش گذاشت و به سمت رادوین چرخید:
-الهی من دورت بگردم مامان جان، الهی فدای قد و بالات بشم، نور چشم ام کی برگشتی مادر؟
دستان اش دور گردن رادوین حلقه شد.
رادوین هم لب هایش را روی سر مادرش قرار داد، نفس عمیقی کشید بوی آرامش و عشق دوباره مشام اش را پرکرد.
-خدا نکنه مامان جان من فدای شما بشم، من دور سرتون بگردم؛ نمی دونید چه قدر دلم واسه همه تون تنگ بود.
نگاه مادرش روی تارهای سفید شقیقه اش میخ شد.
-وقتی فرستادمت موی سفید نداشتی مامان جان، چی بهت گذشت این چند وقت؟
رادوین لبخندی زد، با نوک انگشت اشک های مادرش را پاک کرد.
-اتفاقا تازه جذاب شدم، محمد و آنتونی که می گن حالا دختر کش شدم قبلش مالی نبودم، یک جور گفتید حس پیرمرد شصت ساله بهم دست داد.
رها میان بحث شان پرید
-اگه بشینید دل و قلوه بدید نمی شه؟ گردنم درد گرفت اون قدر درازی رادوین، هی باید سرم رو بلند کنم.
رادوین موهای رها را توی صورتش ریخت؛ خنده کنان خودش را مقابل تلوزیون رها کرد.
-بفرمایید نشستم امر بفرما شما
مادرش دوباره گریه را از سر گرفت، کنار رادوین نشست؛ دست رادوین را میان دستانش نگه داشت.
-چه بی خبر اومدی مادر، لیاقت نداشتیم بیاییم فرودگاه دنبالت؟
رادوین پشت دست مادرش را بوسه ای زد .
-اختیار دارید این چه حرفیه آخه؟ شما، بابا، رها، تاج سر من هستید. فقط خواستم سورپرایز بشید همین!
رها لیوانی آب دست مادرش داد و شانه هایش را آهسته ماساژ داد:
-مامان جان این قدر گریه نکن سرت درد می گیره، فشارت می افته.
پسرِ زشت و تحفه ات که ور دلت نشسته گریه ت واسه چیه؟
رادوین کوسن مبل را به سمت رها پرتاب کرد و آرام جوری که فقط رها متوجه شود لب زد:
-زشت اون آقا شهرام شماست!
رها عصبانی چشم غره ای به رادوین رفت، که صدای قهقه ی رادوین دوباره بلند شد.
مادرش هین فین فین و پاک کردن دماغش، نگاهی سئوالی به رادوین انداخت:
-وا مادر جان درد و بلات بخوره تو سرم، چته چرا بیخودی می خندی؟
-هیچی مامان جان الکی خوش شنیدی؟ نمونه ی بارزش جلوت نشسته.
رها لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش بلند نشود.
-نه مامان جان گل پسرت این قدر اون طرف، دختر خوشگل دورش بوده قاطی کرده.
-رها به جای مزه ریختن یک زنگ به بابات بزن، حتما بفهمه رادوین برگشته خیلی خوشحال می شه.
هنوز رها عکس العملی نشون نداده بود، رادوین سریع بلند شد:
-نه زنگ نزن خودم شرکت کار دارم، دلم واسه شهرامم تنگ شده.
بدون توجه به صدا و تذکر منشی وارد اتاق پدرش شد.
منشی پشت سرش در حال غر زدن بود.
-آقای محترم گفتم باید هماهنگ کنید چرا توجه نمی کنید، مجبورم نگهبانی رو خبر کنم.
پدرش با دیدن مشاجره و بحث جلوی در اتاقش سرش را از مانیتور برداشت.
با دیدن رادوین شوک زده پشت میزش ایستاد:
-رادوین بابا کی برگشتی، چرا خبر ندادی؟
رادوین با چند قدم بلند میز پدرش را دور زد، بی معطلی پدرش را در آغوش کشید:
-سلام جناب ریئس دلم حسابی واستون تنگ بود.
پدرش محکم و مردانه او را سفت چسبید، رادوین سر شانه ی پدرش را بوسید و فاصله گرفت.
منشی که تازه متوجه شده بود، پسر ریئسش را نشناخته شرمنده سری تکان داد:
-معذرت می خوام جناب محتشم خودتون رو معرفی نکردید.
رادوین از پشت میز پدرش بیرون آمد و مقابلش نشست:
-بفرمایید سرکارتون خانوم مشکلی نیست.
همراه با بسته شدن در اتاق به سمت پدرش چرخید.
-خب چه خبرا، تعریف کن بابا من نبودم، اوضاع شرکت چه طور بود؟
پدرش مقابلش نشست، دستان رادوین را گرفت.
-هیچی بابا جز دل تنگی و بی قراری مادرت خبری ندارم، بدونی چه قدر با من این چند وقت دعوا کرد؛ همش می گفت پسرم رو تو هوایی کردی که بره.
صدای خنده ی رادوین بلند شد
-از دست این مامان، پس سه سال حسابی حرص تون داده.
هم زمان صدای خنده هر دویشان بلند شد.
رادوین نگاهی به اتاق انداخت، پاهایش را روی پارکت های جدید جا به جا کرد.
-شرکت رو تغییر دادید، دکورش عالی شده؛ مخصوصا این پارکت های قهوه ای کنار میز و صندلی های کرم.
-سلیقه ی شهرام بود منم موافقت کردم، اگه تو بودی حتما بهتر از این می شد.
رادوین با شنیدن نام شهرام تازه یادش افتاد سری به او بزند:
-شهرام هم بی نظیره، راستی اومده امروز می تونم ببینمش؟
حسابی دلم واسش تنگ شده
-آره هست می تونی بری اتاقش، منم جلسه ی مهمی دارم شب خونه می بینمت.
از پدرش خداحافظی کرد، راه اتاق شهرام را در پیش گرفت.
بدون معطلی و در زدن وارد اتاق شهرام شد.
شهرام بزرخی داد کشید:
-چند بار بگم در بزنید خانوم مح...
با دیدن رادوین حرف داخل دهانش ماسید!
هول زده میزش را دور زد، از شدت عجله پایش به کنار میز گرفت؛ قهوه ی روی میزش کامل روی شلوارش ریخت.
بی توجه به لکه ی بد رنگ قهوه، روی شلوار لی روشنش به راهش ادامه داد:
-وای رادوین کی بر گشتی، چرا خبر ندادی؟
رادوین بدون دادن جواب شهرام را در آغوش کشید:
-خواستم سور پرایز شید بده مگه؟
شهرام به لکه ی شلوارش نگاهی انداخت:
-نه عالی بود سورپرایزت فقط تا آخر وقت باید با زیر شلواری بشینم پشت میز.
رادوین بلند خندید
-به رها هم زنگ می زنم، بیاد تو رو با زیر شلواری ببینه بالاخره حقشه همسر آینده اش رو در هر شرایطی رویت کنه.
شهرام ضربه ای پشت سر رادوین زد، با دستمال کاغذی به جان شلوارش افتاد.
رادوین بی خیال روی صندلی های سفید رنگ اتاق شهرام ولو شد:
-بیخودی تلاش نکن عمرا تمیز بشه، بپوش بریم هم شلوارت رو عوض کن، هم این که یک دوری تو شهر بزنیم.
شهرام نگاهی به ساعت صفحه مربع پشت دستش انداخت:
-دو ساعت دیگه هنوز کار دارم، گند بزنن این شلوار رو اه.
رادوین احساس گرما کرد هم زمان کتش را از تنش بیرون کشید:
-بریم ببینم ادا ریئس ها رو در نیار، به بابا گفتم: مرخصی ساعتی واست رد کنه؛ پایین منتظرم زود باش.
****
جعبه ی شیرینی را روی پایش جا به جا کرد، اتوبوس وارد خیابان دردسر ساز همیشگی اش شد.
شرکت پدر رادوین!
تمام تلاشش این بود اصلا به آن جا نگاه نکند، اما موفق نبود.
اتوبوس بین ترافیک خیابان با کم ترین سریع دقیقا مقابل شرکت توقف کرده بود.
دستش را با بند دور جعبه ی شیرینی درگیر کرد، تا شاید حواسش از در بزرگ کرمی رنگ شرکت پرت شود.
نگاه سرکشش تلنگری به عقل و منطق اش زد، لجوجانه به در شرکت خیره شد.
برای تسلی دلش آرام زیر لب زمزمه کرد:
-خودش که کیلومتر ها از این مرز دوره، پس استرس نداشته باش.
احساس گرمای شدید داشت، موهایش زیر مقنعه به گردنش چسبیده بود، لعنت فرستاد به ترافیک و اتوبوسی که هنوز مقابل شرکت ایستاده بود.
پنجره ی اتوبوس را باز کرد تا شاید نفسش منظم شود.
با دیدن قامتی ورزیده و کشیده که مقابل در شرکت ایستاد، دقیقه ای نفس کشیدن را فراموش کرد.
خودش بود با همان تیپ و قیافه ی همیشگی، سر تا پا سیاه پوشیده بود؛ اما هنوز هم جذاب بود!
قلبش از سینه در آمد و داخل دهانش در حال تپیدن بود.
جعبه ی شیرینی را محکم زیر دستش فشار داد، نگاه تشنه و دل تنگش روی رادوین خیره بود، صورتش از نیم رخ کمی لاغر تر از قدیم بود، ته ریش روی صورتش مثل همیشه مردانگی و زیبایی اش را به رخ می کشید.
خدا رو شکر پشت رادوین به اتوبوس بود و اصلا حواسش به اتوبوس نبود.
با شنیدن صدایش این بار واقعا قلبش نزد!
-شهرام زود باش دیگه، فقط عین دخترا لف بده.
شهرام سریع مقابل رادوین قرار گرفت، سرش را بلند کرد تا حرفی بزند.
اما نگاهش روی شیشه ی اتوبوس خشک شد
آنلی هل زده نگاهش را دزد و سرش را به سرعت به سمت دیگر چرخاند، ترافیک مقابل اتوبوس که باز شد؛ سرعت گرفت و از مقابل شرکت رد شد.
قلب آنلى اصلا تپش نداشت، دستان عرق کرده اش را زیر چادرش مشت کرد.
چند بار پشت هم نفس کشید تا بالاخره حالش کمی بهتر شد...
مطمن بود رنگش به سفیدی گچ شده، دستانش هنوز روی جعبه ی شیرینی می لرزید.
دلش آن قدر پیچ و تاب می خورد حس می کرد هر آن ممکن است قلبش را بالا بیاورد و کف اتوبوس بیاندازد.
شهرام خشک شده مقابل رادوین ایستاده بود.
-ا چته چرا خشکت زده، باز مسخره بازیت گل کرده، شهرام شب شد بریم دیگه.
شهرام بدون حرکت فقط به اتوبوس آبی رنگی که در حال ناپدید شدن در انتهای خیابان بود، نگاه کرد.
رادوین بازویش را کشید، هم زمان لااله الا الله ی گفت:
-حالا ببین کاراش رو، میخ شده واسه من راه بیوفت، بخدا کولت می کنم.
شهرام به خودش آمد، سریع سوئیچ را از دست رادوین کشید:
-حرف نزن فقط زودباش باید بریم
رادوین هاج و واج به کارهای شهرام نگاه می کرد، پشت سرش تقریبا به حالت دو سوار ماشین شد.
شهرام با هیجان و استرس ماشین را از داخل پارک خارج کرد و با سرعت به سر خیابان رسید، با دیدن اتوبوس آبی رنگ که سر ایستگاه نگه داشت. ماشین را وسط خیابان رها کرد، به سمت اتوبوس دوید.
تمام ماشین های پشت سر بوق می زدند و سر وصدا می کردند.
رادوین فحشی زیر لب به شهرام داد و سریع پشت رُل نشست و ماشین را کناری کشید.
پشت سر شهرام دوید و مسیر رفتنش را دنبال کرد.
راننده اتوبوس هم در حال غرغر بود:
-آقا جلو در ایستادی، می خوام حرکت کنم یا بیا بالا یا برو پایین.
شهرام بدون توجه به سر و صدای راننده نگاهش بین زنان داخل اتوبوس می چرخید.
صندلی آخر خالی بود...اما مطمئن بود آنلی را دیده خودش بود، شک نداشت.
رادوین شانه اش را کشید:
-شهرام چته، بیا بریم پایین صدای همه رو در آوردی.
بدون اختیار دنبال رادوین کشیده شد، نگاهش اطراف خیابان می چرخید.
رادوین عصبی موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد.
-شهرام با توام نمی خوای توضیح بدی چی شده؟
شهرام بی حواس سری تکان داد و محکم لگدی به جدول خیابان کوبید و انگار سر خودش فریاد کشید:
-چند ایستگاه مگه رد شد، چرا نبود، لعنتی کی پیاده شدی.
رادوین دستش را روی هر دو شانه ی شهرام قفل کرد.
-می گی چته یا دلت کتک می خواد، چی دیدی با توام؟
شهرام بدون جواب به سمت ماشین رفت، پشت فرمان نشست.
گیج شده بود اصلا نمی فهمید توهم زده یا واقعیت دارد؟
سرش را عصبی و کلافه روی فرمان کوبید و لعنتی ای زیر لب گفت.
رادوین که کنارش روی صندلی قرار گرفت، تازه به خودش آمد چه جوابی به او بدهد.
-شهرام جان بگو چی شده؟ جونم به لبم رسید!
شهرام سرش را از روی فرمان برداشت. لبخندی مصنوعی و زورکی روی لبش جای داد:
-یک دوست قدیمی که چند ساله ازش بی خبرم احساس کردم توی این اتوبوس بود.
جفت ابرو های رادوین از تعجب بالا پرید.
-دروغت خیلی خیلی شاخ دار بود، دنبال رفیق قدیمی توی قسمت زنانه می گشتی؟!
شهرام رسما ماند چه جوابی بدهد، آب دهانش را محکم قورت داد سیبک گلویش که جا به جا شد؛ رادوین شصتش خبر دار شد هر چه هست یا ربطی به او دارد یا شهرام می خواهد پنهان کند.
-باشه نگو ولی خواهشن دروغ هم نگو!
شهرام دستش را روی دست رادوین گذاشت:
-تا آدم رو نکشی ول نمی کنی، می گم بهت، فقط قول بده بهم نریزی قول بده از کوره در نری؟
رادوین سرش را به طرفین تکان داد چه می خواست بگوید که باعث بهم ریختن اش شود.
زیر لب آرام زمزمه کرد:بگو
-خواهر آنلی خدابیامرز رو دیدم ، اون قدر بهش شبیه بود یک لحظه حس کردم خودِ خود آنلی مقابلمه؛ همین!
نمی دونم اصلا یهو چی شد.
نفس رادوین لحظه راهش را گم کرد و میان سینه اش سرگردان ماند، شانه هایش که توسط شهرام تکان خورد هم زمان نفس عمیق و پر صدایی کشید:
-راه بیوفت من خوبم.
خوب بود، واقعا با شنیدن نام آنلی خوب بود؟
مگر می توانست، یا دست خودش بود؟
شیشه ی پنجره را پایین کشید تا قدری نفسش راحت شود، فضای خفه ی ماشین دست دور گلویش انداخته بود.
تا تو بودی در شبم
من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی
غزل خوان داشتم
حال اگر چه هیچ نذری
عهده دار وصل نیست
یک زمان پیشامدی بودم
که امکان داشتم
شهرام که حرفی نزد دوباره گفت:
-برو بهشت رضا، می خوام برم پیش آنلی.
-ولی آخه الآن، ساعت رو نگاه کردی؟ داره تاریک می شه دیر وقته.
رادوین کلافه نگاه خسته اش را به شهرام انداخت:
-وقتی می گم برو یعنی همین حالا، اگه نمی آیی می تونی قطعه و ردیفش رو بگی خودم می تونم برم.
شهرام دیگر حرفی نزد به رانندگی اش ادامه داد.
رادوین وقتی خیالش راحت شد ماشین در مسیر خروجی به سمت بهشت رضا می رود، چشمانش را روی هم قرار داد.
میان سیاهی شب قبر ها را یک یک با نور چراغ قوه موبایلش رد می کرد؛ بالاخره پیدا کرد.
آنلی رادمهر!
زانو هایش توان ایستادن نداشت خودش را کنار قبر راحت کرد، انگار همین امروز عزادار شده بود.
صدای گریه بلند و مردانه اش در سکوت قبرستان طنین انداز شد.
شهرام سعی در ساکت کردنش داشت ولی بی فایده بود.
دستی روی قبر کشید اصلا نمی توانست باور کند تمام زندگی اش زیر خوارها خاک خوابیده.
-رادوین قول داده بودی، ما حرف زدیم تو سه سال پیش عزاداری هات رو کردی دیگه کافیه؛ نیاوردمت این جا، این جوری داد بکشی.
دست رادوین روی سینه اش مشت شد هق هقش حالا آرام تر شده بود، لبش را زیر دندان گزید.
-عزاداری من تمومی نداره شهرام، سه سال و سی سال هیچ فرقی روی داغ دلم نداره؛ بذار خودم رو خالی کنم.
تو رو خدا بذار صدام رو بشنوه نگه چه قدر بی معرفت بود، رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد.
شهرام هم با حرف های رادوین شروع به گریه کرد، سنگ بود آب می شد برای حال غریبش.
سر رادوین میان آغوش شهرام قرار گرفت، هر دو گریه می کردند.
یکی برای عشق از دست رفته اش و دیگری برای بهترین رفیقش...
(آنلی)
از پشت ستون کنار کوچه بیرون آمد، ترسیده نگاه اش را میخ ماشینی کرد که بین دیگر ماشین ها در حال دور شدن بود.
خدا را شکر که شهرام نتوانست پیدایش کند، اصلا دلش نمی خواست مقابل رادوین ظاهر شود.
حرفی برای زدن نداشت، مقابلش بایستد بگوید چرا رفتی؟ چرا وقتی هیچ کس را نمی شناختم کنارم نبودی، چرا بهم توضیح ندادی اون عوضی هیچ وقت عشقم نبوده، چرا گذاشتی با دروغ هاشون من رو مطیع خودشون کنن؟
یاد روزهایی افتاد که از سپهر می پرسید شرکت داروسازی به خاطرش هست، چشمان عسلی حک شده روی قلبش همیشه بین خواب هایش بود.
افسوس که تمام روزهای پریشانی اش، رادوین دنبال خوش گذرانی هایش بوده.
صدای زنگ تلفنش از جا پراندش.
- جانم مامان تو راهم
-دختر گلم داره شب می شه مادر عمه هات قراره بیان، زود تر بیا مادر جان.
هم زمان چشمی گفت و تلفنش را قطع کرد، دستی برای اولین تاکسی تکان داد و به سمت خانه رفت.
قلب بی قرارش دوباره بی تاب بود، لعنت به این عشق، به این احساس، قول داده بود دیگر یادش نیوفتد.
اما مگر می توانست؟ چهره ی امروزش از مقابل چشمش دور نمی شد.
کاش فاصله نزدیک تر بود تا بیشتر می توانست غرق نگاهش شود، تا بیشتر می تواست قلبش را آرام کند.
از این فاصله عسلی چشمانش را ندیده بود!
به سرعت وارد خانه شد نگاهی دوباره به ساعتش انداخت، در دلش دعا کرد عمه هایش نرسیده باشند، والا باز هم کلی حرف بارش می کردند.
به آناهید که مقابل در ورودی منتظرش بود لبخندی زد:
-نیومدن؟
آناهید جواب لبخندش را داد:
-سلام، نه آبجی نیومدن
نفس راحتی کشید، جعبه ی شیرینی را به دستش سپرد، به سرعت وارد اتاقش شد و لباس هایش را عوض کرد.
مادرش روی تخت مانتوی نخی آبی رنگی گذاشته بود.
دلش نمی خواست باز حرفی بشنود، مانتو را داخل کمدش قرار داد.
به جایش تونیک مشکی رنگی برداشت، شال مشکی، شلوار مشکی.
مقابل آینه که ایستاد یاد تیپ امروز رادوین افتاد.
سر تا پا سیاه، دلیلش را نمی دانست؛
اما خیلی دلش می خواست بفهمد، رادوین هیچ وقت عادت به رنگ تیره نداشت.
با صدای مادرش دل از اتاق کند.
-جانم مامان؟
مادرش در حال چیدن میوه ها در دیس لبخندی به رویش پاشید:
-بیا این لیوان ها رو خشک کن، پیش دستی و چاقو هم آماده کن.
راستی امروز صبح نامه از دادگاه اومد، دو روز دیگه برای در خواست طلاق غیابی وقت دادن بهت.
آنلی مشغول دستمال کشی پیش دستی ها شد.
-خوبه بالاخره دارم از شر اسم نحسش توی شناسنامه مم راحت می شم.
راستی کار پیدا کردم، تعجب کردم نپرسیدید چرا شیرینی خریدم؟
- با خودم فکر کردم شاید به خاطر این که گفتم عمه هات میان خریدی، نصفشم له کرده بودی که.
یاد دسته گلش توی اتوبوس افتاد، تمام حرصش را سر جعبه ی بدبخت شیرینی خالی کرده بود.
-نپرسیدید چه کاری، خودم می گم
لیوان ها را داخل سینی چید و پشت میز ناهار خوری نشست:
-یه مغازه ی بزرگ لوازم خونه، یه جورایی اصلی ترین کارش رو قراره من انجام بدم.
مادرش چنگی به صورتش زد:
-خدا مرگم، همین مونده فروشنده بشی، یکی از فامیل ها ببینت چی می گه لازم نکرده!
آنلی می دانست جواب مادرش همین است.
-قربونت بشم، من تقریبا مدیریت اون جا رو به عهده دارم، فروشنده که نیستم، از اون گذشته فروشندگی که شغل خوبیه.
مادرش آهی کشید میوه ها را روی کانتر آشپزخانه قرار داد:
-هیچ وقت حریفت نشدم، صلاحت رو خودت می دونی انجامش بده.
آنلی از پشت میز بلند شد و مادرش را در آغوش کشید گونه اش را از ته دل بوسید.
-آخ الهی قربونت بشم این قدر ماهی دورت بگردم.
صدای زنگ آیفن باعث شد از مادرش جدا شود.
- اومدن من در رو باز کنم.
مادرش دستی به روسری اش کشید:
-جلو عمه هات از کار کردنت نگی، حوصله ی حرف شنیدن ندارم مادر.
آنلی چشمی گفت و در را باز کرد، منتظر رسیدن عمه هایش شد.
***
قاضی دادگاه از پشت عینکش نگاهی به سر تا پای آنلی انداخت.
-خب دخترم مدارکت کامله، فقط باید جواب آزمایش بتا و استشاد محلی مبنی بر این که همسرتون منزل رو ترک کرده و خبری ازش نیست حتما به دادگاه ارائه بدید.
آنلی کلافه از این همه سر دواندن سری تکان داد.
-جناب قاضی گزارش کلانتری و شکایت نامه مبنی بر فرار این آقا موجوده، آزمایش بتا چیه؟
قاضی دوباره نگاهی به اسناد مقابلش انداخت:
-بتا، همون آزمایش و تست حاملگیه دخترم غیر از این استشاد محل حتما باید ضمیمه ی پرونده بشه والا من نمی تونم حکم رو صادر کنم؛ جلسه ی بعدی، هفته ی دیگه با مدارک کامل در خدمتم، می تونید بعد از گرفتن نامه ی معرفی به آزمایشگاه برید دیگه کاری باهاتون نیست.
آنلی پرونده را از دست قاضی گرفت، عصبی کیفش را از روی صندلی های ردیف و یک دست سیاه اتاق قاضی برداشت.
آن قدر عصبی و بی هوا قدم برداشت که نوک کفشش بین شکستگی دو موزایئک کف زمین گیر کرد، سکندری بدی خورد.
هینی کشید و چادرش را زیر بغلش جمع کرد.
مرد جوانی که مسئول پروندها بود از پشت میزش بلند شد.
-خوبید خانوم اتفاقی که نیوفتاد؟
درد شدیدی که در مچ پایش زق زق می کرد را محل نداد، لبخند زورکی روی لب هایش نشاند.
-خوبم جناب فقط بفرمایید نامه ی معرفی آزمایشگاه رو از کی باید بگیرم؟
مرد جوان اشاره ای به میزش کرد و پشت صندلی نشست:
-بفرمایید نامه معرفی رو من واستون تنظیم می کنم، به نظرم خیلی بد پاتون پیچید، فقط مطمئنید که چیزیتون نشد؟
حس مى کرد استخوان مچ پایش از شدت درد دارد خورد مى شود، روی صندلی مقابل مرد جوان نشست.
-بله خوبم یکم پام پیچید که چیز مهمی نیست.
مرد کاغذی مهر و امضا کرد و مقابل آنلی گرفت.
-بفرمایید این هم نامه ی معرفی، فقط به همین آزمایشگاه که آدرسش پایین برگه ست مراجعه کنید خانوم.
تشکری زیر لب کرد و برگه را تحویل گرفت، درد پایش بخاطر نشستن چند دقیقه اش کم شده بود.
آرام قدم برداشت و از دادگاه خارج شد.
برای انجام آزمایش همین امروز بهترین وقت بود.
تاکسی دربستی از مقابل دادگاه گرفت و آدرس آزمایشگاه را داد.
ول خرج شده بود، هنوز کارش اوکی نشده دربستی سوار می شد.
وای تازه یادش افتاد امروز باید برای عقد قرار داد به فروشگاه هم برود.
بعد از انجام آزمایش سریعا سوار اتوبوس شد به سمت فروشگاه، جواب آزمایش عصر حاضر می شد.
خودش را از خستگی روی صندلی های زهوار در رفته ی شرکت واحد ولو کرد.
از گرما سرخ سرخ شده بود، دستی روی گونه هایش کشید داغِ داغ بود.
باد ملایم کولر اتوبوس کم کم حالش را جا آورد.
***
لقمه ای نان و پنیر داخل دهانش گذاشت.
حالش از دیشب خیلی بهتر بود، پدرش آخرین لقمه را برداشت و قصد رفتن کرد.
بهترین موقع برای حرف زدن با پدرش پیش آمد.
سریع از پشت میز بلند شد.
-بابا منم می آم شرکت، فقط چند لحظه صبر کنید حاضر بشم.
اولین پیراهن و شلواری که از چمدونش بیرون افتاده بود پوشید، چه فرقی می کرد وقتی همه لباس هایش مشکی بود، چندتایی با اصرار محمد قهوه ای و زغال سنگی.
از اتاقش که بیرون آمد مادرش چینی به صورتش داد.
-وا مادر دیروزم سیاه پوشیدی امروزم سیاه زبون لال هر کی ندونه فکر می کنه عزا داری، در بیار چیه پوشیدی آخه؟
رادوین با خنده یقه ی پیراهنش را مقابل کنسول راهرو تنظیم کرد:
-مده مادر من، الان مشکی مده، جذاب تره این جوری.
-مادر جان لاغر نشونت می ده تو که اهل مد نبودی؟
صدای پدرش از مقابل ورودی باعث شد بحث شان را تمام کنند.
-من برم محتشم بزرگ صداش در اومد.
توی ماشین پشت رل نشست و خودش مشغول رانندگی شد.
- ببخشید بابا دیر شد مامان داشت بازجویی می کرد، گفتم بقیه بازجویی واسه شب، فرار کردم.
پدرش خندید و آرام روی پای رادوین زد.
-حق داره ادامه ی بازجویی همین حالاست، زود، تند، سریع، علت بد حالی دیشبت و این تیپ سر تا پا مشکی که سه ساله هر وقت عکس می دی همین جوری بودی چیه؟
رادوین چشمانش را دزدید، جوابی نداشت بدهد، می گفت برای عشقی که هیچ وقت مال من نشد عزادارم، بهش نمی خندیدند، نمی گفتند چه عشقی که همش چند ماه طول کشیده؟
-عاشق تیپ مشکی شدم بده مگه؟ به جای تمام این سال ها که مشکی نپوشیدم دارم جبران می کنم.
پدرش چند دقیقه ای سکوت کرد ولی دوباره رشته ی حرف را از سر گرفت:
-وقتی رفتی بيست و هشت سالت بود الان سى و يک سالت شده، نمی خوای تکونی به زندگیت بدی، تا کی مجردی؟ می دونم شکست خوردی واسه همین هم رفتی ولی حالا وقتشه به خودت بیایی؛ زندگیت قرار نیست برای همیشه معلق بمونه من هم سن تو بودم تو داشتی تاتی تاتی می کردی.
رادوین به آخرین جمله ی پدرش با صدای بلند خندید.
-شما خیلی فشرده و عجله ای زدی تو گوشش من بلد نیستم، الان فعلا نوبت بقیه جوون هاست، اجازه هست؟
پدرش این بار اخم هایش کمی در هم رفت.
-منظورت شهرام و رهاست؟ بهتره شروع نکرده تمومش کنی من حرف هام رو به شهرام زدم، این دو تا اصلا وجه مشترکی ندارن.
رادوین همان طور که خیابان را دور می زد نگاهی گذرا به پدرش انداخت:
-ولی شهرام خیلی پسر خوبیه، مثل کف دستم می شناسمش چه کسی براى رها بهتر از اون؟
-این که پسر خوبیه شکی نیست اما رها کنارش خوشبخت نمی شه.
رادوین بی حواس ترمزی گرفت و کنار خیابان نگه داشت.
-اگه بگم رها هم دلش با شهرام چی، بازم می گید که خوشبخت نمی شن؟
بابا رها انتخاب خودش رو کرده من باهاش حرف زدم، هر چند شرم دخترانه داره اما می دونم موافقه.
قبول دارم شهرام یکم دستش تنگ هست ولی زیر دست خودمونه داره زحمت می کشه کار می کنه، من مطمئنم می تونه از پس زندگی بر بیاد.
درسته توی شرکت خودمونه ولی داره نون بازوی خودش رو می خوره، من شهرام رو اون قدر می شناسم که مطمئنم رها رو به خاطر پولش یا هر چیزی دیگه ای نمی خواد؛ اون واقعا عاشق شده خواهش می کنم نه نگید.
حرف هایش که تمام شد چند نفس عمیق کشید آن قدر یک بند و پشت هم حرف زده بود که پدرش اصلا نتوانست وسط حرف هایش بیایید و حرفش را قطع کند.
پدرش دقیقه ای در سکوت به رو به رو خیره ماند.
جوابی برای سخنرانی طولانی رادوین نداشت؛ بی هدف به ساعت مچی اش نگاهی انداخت.
رادوین که سکوت پدرش را دید، رشته ی کلام را دوباره در دست گرفت:
-پدر چرا ساکتید، حرفی ندارید؟
خسرو لب هایش را با زبان تر کرد، دستی بین موهای جو گندمی اش کشید؛ واقعا کلافه و سر در گم مانده بود.
-راه بیوفت بریم شرکت، باید فکر کنم الآن در حال حاضر جوابی ندارم.
دخترم رو به این راحتی بزرگش نکردم که به راحتی بدم دست هر کس که از راه رسید.
رادوین از جواب پدرش جا خورد.
-پدر حواستون هست طرف مقابل تون هر کسی نیست، رفیق دوران کودکی و همکار چندین سالمه، کسی که حتی از خودمم بیشتر می شناسمش.
- راه بیوفت رادوین
این یعنی دیگر ادامه نده! بی حرف به راهش ادامه داد.
ماشین را که در پارکینگ نگه داشت زود تر از پدرش پیاده شد.
ذهنش حسابی درگیر و متشنج شده بود، دکمه ی آسانسور را فشرد و منتظر رسیدن کابین آسانسور شد.
خسرو هم قدم با او وارد آسانسور شد.
-خودم با رها صحبت می کنم، بعدا تصمیم رو می گم.
رادوین نا خودآگاه از کوره در رفت:
-یعنی چی خودم باهاش صحبت می کنم، یعنی متقاعدش می کنید؛ حرف تون رو بهش تحمیل می کنید.
شما پدرا چرا همیشه به جای دخترتون تصمیم می گیرید، چون دختره نباید حق انتخاب داشته باشه؟
خسرو عصبی از برخورد و حرف های رادوین بلند تر از خودش داد کشید:
-چرا صدات رو بلند می کنی، مگه من گفتم قراره چیزی رو بهش تحمیل کنم؛ معنی صحبت کردن توی فرهنگ لغت جناب عالی یعنی این؟
من چند بار تو یا خواهرت رو محدود کردم که این ذهنیت رو از من پیدا کردی؟
با اتمام جمله اش در آسانسور هم در طبقه ی مورد نظر باز شد.
پدرش بدون هیچ حرف دیگری به سمت اتاقش رفت.
جمله ی آخرش را آن قدر بلند فریاد زده بود که منشی با تعجب سرجایش میخ شده بود.
رادوین کلافه محکم با پایش به بدنه آسانسور کوبید، دوباره شاستی را فشار داد و به پارکینگ برگشت.
خیلی بد حرف زده بود، خودش هم نمی دانست چرا؟
دق و دلی چه چيز را سر پدرش خالی کرده بود.
شاید حرف هایی که روزی باید به پدر آنلی می زد را به پدرش گفته بود.
سیگارش را از جیب کتش در آورد و بی معطلی فندک زد.
از حرف و برخوردش به شدت پشیمان بود؛ اما آب ریخته که جمع نمی شد.
عصبی به نصفه سیگار که رسید پرتش کرد، دوباره به سمت آسانسور رفت باید از دل پدرش در می آورد.
وارد اتاق پدرش شد، خسرو بدون این که حرفی بزند زل زد به رادوین.
کمی با خودش کلنجار رفت تا بالاخره شروع کرد حرف زدن:
- بيست و هشت سالم بود که دیدمش، توی حرم امام رضا یکی از همون سه شنبه هایی که نذر داشتم.
نمی دونم چی شد دل باختم؛ عمر خوشیم طولانی نشد، پدرش فهمید و سر دوماه عروسش کرد.
من و موندم و دلم...
رفتم تا فراموشش کنم، رفتم که مزاحم زندگیش نباشم.
اما خبر مرگش رو واسم آوردن.
من رو ببخش پدر واقعا از زدن حرفم منظوری نداشتم، نمی دونم چرا اون حرف ها را بهتون زدم.
ازتون خواهش می کنم شما مثل پدر آنلی نشید!
بدون حرف اضافه ای از اتاق پدرش خارج شد، روی این که در چشمان پدرش نگاه کند را نداشت.
***
برگه آزمایش توی دستش خیالش را راحت کرد، دوباره به مسئول آزمایشگاه نگاهی انداخت:
-مطمئنید منفی بود؟
زن لبخند غمگینی به صورت آنلى پاشید.
-متاسفانه آره عزیزم منفی بود.
بدون حرف دیگری از آزمایشگاه بیرون آمد.
خودش را به مترو رساند باید هر چه سریع تر به محل کارش می رسید.
شماره تلفنی ناشناس روی موبایلش در حال زنگ خورد بود، با شک و تردید جواب داد:
-بفرمایید؟
-سلام خانوم از اداره ی آگاهی تماس می گیرم، سرگرد میرزای هستم.
-بله بله بفرمایید جناب سرگرد در خدمتم؟
-راستش پنجاه کیلومتری مرز ترکیه جسدی پیدا شده که مشخصاتش به فرد مشکوک پرونده نزدیکه، برای شناسایی باید تشریف بیارید پزشکی قانونی.
بند دل آنلی با شنیدن حرف سرگرد پاره شد، می خواست خودش انتقام بگیرید حالا جسدش کار را خراب کرده بود.
-بله حتما کی باید بیام؟
-هر وقت که می تونید مشکلی نیست.
آنلی نگاهی به صفحه ی ساعت مشکی اش انداخت.
-من دو ساعت دیگه مقابل پزشکی قانونی ام خوبه؟
سرگرد تشکری کرد و تماس را قطع کرد.
اول از همه خودش را براى نوشتن قرار دادش به فروشگاه لوازم خانگی رساند.
آقای ایمان پشت میز منتظرش بود.
-دیر کردید گفتم حتما پشیمون شدید! بفرمایید...
آنلی خجالت زده مقابل آقای ایمانی نشست.
-شرمنده امروز خیلی روز پر کاری بود، چند جا دیگه ام باید می رفتم.
ایمانی برگه ای به سمت آنلی گرفت:
-خب دخترم این فرم رو پر کن
آنلی بدون مکث برگه را پر کرد و سفته ها را رویش قرار داد.
-فردا هشت صبح این جا باشید، توضیحات کامل رو فردا می گم بهتون.
آنلی با خداحافظی سریعی از فروشگاه خارج شد و به سمت پزشک قانونی تغییر مسیر داد.
ورودی پزشک قانونی قلبش روی هزار می زد.
اصلا دلش نمی خواست سپهر مرده باشد؛ فقط دوست داشت گیر قانون بیوفتد و مجازات کامل شود.
سرگرد همان لحظه از ماشینش پیاده شد.
عینکش را از روی چشمش برداشت و به سمت آنلى رفت.
-سلام خانوم رادمهر، خیلی به موقع تشریف آوردید.
-سلام آقای میرزایی ببخشید مزاحم شدم.
میرزایی لبخند سرد و جدی تحویل آنلی داد، جلو تر از آنلی راه افتاد و اشاره کرد دنبالش برود.
جلوی در ورودی سرد خانه دستانش یخ کرد اما خیس عرق بود!
رنگ صورتش رو به سفیدی می زد، اصلا دلش نمی خواست داخل کشو جسد سپهر را ببیند؛ می خواست تمام انتقام این دو سه سال را بگیرد، از جسد که نمی توانست.
-حال تون خوبه خانوم رادمهر، اگر حالتون مساعد نیست داخل نریم؟
آنلی کش چادرش را تنظیم کرد و دستانش را زیر چادر مشت کرد:
-نه نه خوبم بفرمایید شما
فضای سرد و مرطوب سرد خانه بیشتر حالش را بد کرد هر طور که بود خودش را جمع و جور کرد.
کشو را که مسئول سرد خانه کشید چشمانش را روی هم گذاشت.
با صدای کشیده شدن زیپ چشمانش را باز کرد.
جسد مقابلش کمی شبیه به سپهر بود اما کنار لبش چاک عمیق بخیه شده ای وجود داشت، موهایش هم سیاه نبود.
-نه این نیست.
جانش بالا آمد تا همین جمله را گفت، سریع از اتاق خارج شد.
پشت در نفسش را محکم از سینه خارج کرد، حالش از دیدن جسد درب و داغون مقابلش بهم خورد.
تمام محتویات معده اش تا دهانش بالا آمد به سختی خودش را کنترل کرد.
سرگرد پشت سرش قرار گرفت.
-خوش حالید که جسد همسرتون نبود؟
آنلی هول زده نگاهش را از صورت سرگرد گرفت.
-برام فرقی نداره فقط زودتر گیر بیوفته، جواب خواهر کوچیکم رو باید بدم.
***
روز اول کاری اش حسابی گیج بود، لیست ها را به سختی مرتب می کرد.
اسم خیلی از لوازم و مارک هایش برایش عجیب وغریب بود؛ سرش را با دقت توی مانیتور مقابلش فرو کرده بود یکی یکی اغلام انبار را چک می کرد.
با صدای سلام محکم و بلندی موس کامپبوتر زیر دستش لرزید.
نگاهش میخ پسر جوان مقابلش شد، یک لنگه ابرویش را بالا انداخت:
-سلام بفرمایید جناب، امرتون؟
پسر این بار خیلی راحت مقابل میز آنلی لم داد، دستی به موهای کوتاهش کشید.
زیادی کوتاه بود و همین چهره اش را بچگانه کرده بود.
-احمد رضا ایمانی هستم خانوم، همون آقا سربازه معروف که شما به جام اومدید.
آنلی با معرفی پسر خودش را کمی جمع و جور کرد.
-بله خوش بختم شرمنده من اطلاع نداشتم که قراره تشریف بیارید.
احمد رضا لبخندی زد:
-محل خدمتم همین شهره، روزای استراحتم می آم مغازه به بابا قول دادم سریع راتون بندازم؛ اومدم که کمکتون کنم.
مقابل میز آنلی ایستاد و دستانش را تکیه به میز داد.
-اجازه هست بیام پشت میز کمکتون کنم.
آنلی از روی صندلی بلند شد
-بله بفرمایید اختیار دارید.
احمد رضا لبخند نیم بندی زد و صندلی را کنار میز کشاند.
-نه دیگه فعلا ریئس شمایی، من این جا می شینم کمکتون کنم، خب شروع کنید اگه سئوالی دارید، من دو ساعت هستم.
آنلی به کمک پسر آقای ایمانی به بیشتر کارها وارد شد و تا نیمه های ظهر یک بند مشغول کار شد.
با صدای زنگ گوشی پسر ایمانی هر دو لحظه به خودشان آمدند، ایمانی بعد از قطع کردن تماسش به سمت آنلی چرخید:
-این قدر غرق کار شدیم ساعت از دستمون در رفت، من دیگه باید برم شما خیلی با هوشید مطمئنم از من هم بهتر این جا رو اداره می کنید.
آنلی سر به زیر تشکری کرد
-اگه بازم سئوالی داشتید یاد داشت کنید من دو روز دیگه می آم بهتون سر می زنم.
زیاد روی خودتون فشار نیارید راه می افتید به زودی...
***
نور مهتاب وسط آلاچیق را کمی روشن کرده بود.
خسرو سرش را به پشت صندلی وسط آلاچیق تکیه داد، رها با سینی چای مقابلش نشست.
-به چی فکر می کنید بابا جون؟
نفس عمیقی کشید و نگاهش را از آسمان گرفت.
-دارم به ماه و ستاره ها نگاه می کنم، می بینی یک ماهه وسط اون همه ستاره، کی می دونه کدوم یکی از این ستاره ها بدرد ماهش می خوره؟
ماهی که یک عمر جونیت رو پاش ریختی.
رها دستش را زیر چانه اش قرار داد:
-اون ماه کیه؟
خسرو لبخندی به چهره ی دخترش زد:
-اون ماه تویی، کلی ستاره دورته یکی کم رنگ یکی پر رنگ، دست کی بسپارمت که خیالم راحت بشه؟
-به پر رنگ و کم رنگی شون توجه نکنید، با ملاک دیگه ای بسنجید.
خسرو از جواب دو پهلوی دخترش جا خورد.
-با چه ملاکی مثلا؟
-با ملاک اخلاق، شخصیت، شناخت...
-دلت با شهرامِ، راستش رو بگو؟
رها خجالت زده سرش را پایین انداخت:
-من برم رادوین جوجه ها رو نسوزونه.
تا از جایش بلند شد دست خسرو روی دستش قرار گرفت:
-بشین بابا جان، فرار نکن می خوام حرف دلت رو بدونم.
رها درمانده موهایش را پشت گوشش گذاشت، لبش را بین دندان هایش گرفت.
-خب چی باید بگم؟
-حرف دلت رو، شهرام به نظرت مرد ایده آلِ واست؟
رها سرش را پایین انداخته و با صدایی که به گوش خودش هم به زور می رسید گفت:
-خب پسر خوبیه، چند ساله با رادوین صمیمیه، نجیبه، به نظرم بتونه مرد خوبی باشه برای هر کسی که همسرش باشه!
خسرو انگشتانش را در هم پیچید، نگاهش به رادوین که گوشه ی حیاط در حال باد زدن جوجه ها بود انداخت:
-شهرام واسم با رادوین هیچ فرقی نداره رها، اگه مخالفت کردم فقط به خاطر موقعیت توعه، تویی که لای پر قو بزرگ شدی، هیچ وقت طعم سختی رو نکشیدی.
می ترسم رها، می ترسم نتونی دووم بیاری، شهرام اخلاق داره مرد زندگیه، ولی هیچ وقت نمی تونه در حد بقیه دخترای فامیل برات زندگی فراهم کنه؛
هرساله سفر خارج، تفریح آن چنانی، با اینا می تونی کنار بیایی؟
می دونم دختر لوسی نیستی ولی حرف یک عمر زندگیه.
رها در چشمان پدرش خیره شد شرم دخترانه گونه هایش را سرخ کرده بود.
-من اصلا این مسائل برام مهم نیست بابا، هیچ وقت کم و کسری نداشتم که بخوام توی خونه شوهر دنبال خالی کردن حسرت هام باشم.
پلک خسرو با جواب قاطع و پخته ی رها پرید، نفس عمیقی کشید، دستانش را روی دستان نحیف و کوچک دخترش قفل کرد.
-بهت افتخار می کنم بابا جون، مطمئنم کنار شهرام خوشبخت می شی؛ روی کمک من و برادرت هم حساب کن.
رها با شنیدن حرف پدرش از شدت خجالت و شرم سرش را زیر انداخت و لبش را به بازی دندان هایش گرفت، پدرش کاملا منطقی با اون حرف زده بود و اصلا قصد منصرف کردنش را نداشت.
صدای رادوین هر دو را از خلسه خارج کرد:
-به به بابا دختر چه دل و قلوه ای رد و بدل می کنن حسودی مون شد.
سیخ های کبابا را لای نون مقابل رها کشید و ادامه داد:
-بابا یکی هم ما رو تحویل بگیره، انگار نه انگار سه سال نبودم، هی دل غافل باید برم دنبال خانواده واقعیم بگردم.
خسرو از روی صندلی بلند شد و گوش رادوین را نمایشی پیچاند.
-این قدر مزه نریز بچه جان، برو مادرت رو صدا کن غذا از دهن نیوفته.
رادوین دست پدرش را بوسید و روی چشمانش گذاشت:
-به روی چشم فرمانده شما فقط دستور بده.
رها و خسرو به کمک هم گوجه ها را سیخ کشیدند و رادوین و مادرش وسایل سفره را روی میز سنگی زیر آلاچیق چیدند.
شام چهار نفره میان خنده و شوخی های رها و رادوین حسابی چسبید، مخصوصا لقمه های ریز ریز عاشقانه ای که خسرو کنار دست همسرش می گذاشت این ضیافت را کامل می کرد.
هر کدام در سر به رویایی فکر می کردند و فارق از هیاهوی زندگی و بالا و پایین های بیخودی اش ساعتی کنار هم شاد بودند.
شهرام بعد از شنیدن جواب آقای محتشم از خوشحالی روی پا بند نبود.
روی صندلی چرخ دارش دور خودش می چرخید و سوت می زد.
تقه ای به در خورد و متعاقبش محتشم بزرگ در چارچوب در قرار گرفت.
با دیدن چرخ چرخ زدن شهرام جفت ابروهایش بالا پرید:
-حالت خوبه شهرام جان؟ اومدی شهربازی؟
شهرام خجالت زده سریعا از روی صندلی بلند شد که بخاطر چرخیدن زیاد سکندری خورد.
-نه انگار اصلا حالت خوب نیست، بیا برو انبار یکی قرار داد رو کنسل کرده ولی اومده سر وصدا بار ها رو می خواد؛ رادوینم می آد دوتایی مشکل رو حل کنید.
بدون این که باز هم سوتی بدهد سریع کتش را برداشت و به سمت در آمد.
-تا بیست دقیقه دیگه انبارم نگران نباشید.
پشت فرمان که نشست پیامی برای رها ارسال کرد
*اصلا باورم نمی شه داری مال خودم می شی، به همین زودیا میاییم خواستگاری عروس کوچولوی خودم*
تمام روز از خوشحالی روی پا بند نبود رها فقط نوشته بود: تو روخدا ابن جوری حرف نزن خجالت می کشم.
هر پنج دقیقه موبایلش را چک می کرد.
با قرار گرفتن دستی روی شانه اش موبایلش را روی میز انبار رها کرد.
- شهرام منتظر تماس کسی هستی چشات روی موبایله؟ چته از صبح چت می زنی؟
شهرام هول زده و دستپاچه سرش را خاراند
- نه بابا خوبم خوبم، چی شده از صبح پدر و پسر گیر دادید به حال من؟
رادوین کارتون داروها را داخل قفسه قرار داد و خودش را پشت صندلی ولو کرد:
-آخه تا دیروز غریبه بودی می مردی به درک، الان قراره شوهر خواهرمون بشی خیر سرت باید بدونم دردی، مرضی، کوفتی، زهرماری نداری؟
شهرام از حرص خودکار دستش را به سمت رادوین پرتاب کرد که در هوا گرفت.
-درد و مرض اون عمه جناب عالی داره می خوایی بهت نشون بدم درد و مرضمو؟
رادوین با صدای بلند قهقه زد و هم زمان یک دور با صندلی چرخید.
-به محتشم بزرگ بگم به خواهرش توهین کردی، نه نمی خواد نشون بدی می دونم یک تخته ت کمه!
صدای زنگ موبایل رادوین بحث شان را خاتمه داد.
- محمده رفیق بامرامم از تو معرفش بیشتره یاد بگیر!
شهرا زیر لب زر نزنی گفت و روی میز نشست.
-به به سلام محمد جان، خوبی خوش می گذره بدون من؟
راستی محمد چمدونت رو ببند دست بچه ها رو بگیر عروسی اوکی شد؛ اگه نیایید پوستتو می کنم.
رادوین موبایلش را روی اسپیکر قرار داد تا شهرام هم بشنود.
-از همین امروز میوفتم دنبال بلیط، خیالت راحت خودمم دل تنگ مامان اینام حتما می آییم.
شهرام خودش را روی تلفن خم کرد و با صدای بلندی گفت:
-اصلا تو نیایی عروسی برگزار نمی شه گفته باشم.
رادوین محکم به کتفش کوبید:
-حالا بزار ببینم خواهرم حاضره زنت بشه، بعد عروسی عروسی کن خجالتم خوب چیزیه جلو داداش عروس نشسته هی عروسی عروسی می کنه بچه پرو!
صدای خنده ی محمد پشت تلفن بلند شد.
-باز زدی تو پرش رادوین، ولش کن گناه داره بزار دلش خوش باشه.
- نه آخه از صبح داره شت می زنه نمی دونم چشه لازمه حالش رو بگیرم.
چند دقیقه ای با محمد حرف زدن و در آخر لیا با شیرین زبانی دل هر دو تایشان را آب کرد.
رادودین لیست دارو ها را روی میز رها کرد و از پشت میز بلند شد، هم زمان سیگارش را از جیبش در آورد.
-من برم یک نخ بکشم می آم.
شهرام پشت سرش بلند شد
-باز تو رفتی سیگار بکشی بسه دیگه اه دست بردار.
رادوین همان طور که سیگارش را کنار لبش می گذاشت فندک طلایی رنگش را زیرش گرفت:
-نکشیدی بدونی چه صفایی داره.
سیگار را به سمت لب شهرام گرفت
-بزن ببین زندگی یعنی چی.
شهرام با حرص سیگار را روی زمین انداخت و زیر پایش له کرد.
-نکش رادوین جان بخدا حیفی!
رادوین دستی در هوا تکان داد و نخ دیگری آتش زد، سوزش دود که درون ریه هایش می پیچید آرامش به سلول های بدنش بر می گشت، تنها یادگار روزهای عاشقیش همین سیگار بود مگر می توانست بی خیالش شود.
روز خواستگاری رسیده بود، شهرام از صبح ده بار کت و شلوار پوشیده بود و هر دفعه عوض کرده بود.
کلافه و عصبی کروات زرشکی رنگش را روی تخت پرت کرد؛ قامت شیدا مقابل در ظاهر شد.
-چی شده داداش چرا کلافه ای این همه کت و شلوار بهم ریخته چیه روی تخت؟
شهرام کت کرمی را کنار زد و روی تخت نشست.
-بیا کمکم کن کلافه شدم هر چی می پوشم به دلم نمی شینه.
شیدا لبخند زنان کت و شلوار های بهم ریخته را وارسی کرد، چشمش کت خاکستری رنگ شهرام را گرفت.
-داداش شلوار این کجاست، بپوش ببینم.
-اون کت تکه شلوار نداره با چی بپوشم؟
شیدا دوباره لباس ها را زیر و رو کرد.
شلوار مشکی رنگ کتانی بیرون کشید.
-پیراهن سفید بپوش عالی میشه، کروات یا پاپیونم می خوای؟
شهرام کت و شلواری که شیدا مقابلش گرفته بود را با دقت بررسی کرد.
-پاپیون خاکستری بهش می آد؛ ندارم به نظرت وقت می شه بخرم؟
-نه داداش مشکی بزن.
در ضمن ریش هاتم از ته نزنی با ته ریش جیگر تری!
شهرام لبخندی زد و سرش را تکان داد:
-چشم ممنون بابت کمکت والا با زیر شلواری و رکابی می رفتم واقعا کلافه بودم.
شیدا با صدای بلند خندید.
-هنوز واسه زیر شلواری زوده صمیمی نشو، البته از تو بچه پرو هر کاری بر می آد.
- نه دیگه در این حدم نیستم؛ برو بذار به کار هام برسم بچه این قدر وقتم رو نگیر.
شیدا نگاهی به ساعت انداخت
-هنوز ساعت چهار عصره، کلی وقت داری عجله نکن؛ گل رو که سفارش دادی شیرینی رم مامان گفت از جام عسل می گیره.
خب فکر کنم دیگه کاری نباشه پس اصلا عجله نکن.
- چشم عجله نمی کنم برو خوشگل کن خواهر شوهر امشب کم نیاری!
شیدا پشت چشمی نازک کرد.
- عمرا کم بیارم هرچی بپوشم عالی می شم، ولی چه فایده رفیقت که بخار نداره.
این بار شهرام برس روی میز را به سمتش پرت کرد.
- برو ببینم خجالتم نمی کشه انگار نه انگار من داداش بزرگ ترشم.
شیدا خنده کنان از اتاق بیرون رفت.
شهرام هم با ریش تراش به جان صورتش افتاد، کاملا حواسش بود از ته نزند به قول شیدا با ته ریش جیگر تر می شد.
دوش سرسری گرفت و لباس های دم دستی اش را پوشید.
تا گل فروشی را پیاده رفت تا استرسش کم تر شود؛ عین دخترها استرس داشت خودش هم نمی دانست چرا.
دسته گل بزرگ و سفارشی را تحویل گرفت.
گل های رز سرخ و سفید کنار هم به طرز زیبایی چیده شده بود.
غرق فکر و خیال در حال راه رفتن بود.
صدای خنده و بوق ماشینی را شنید، چند دختر سرشان را از شیشه بیرون گرفته بودند.
-آقا خوش تیپه با گل کجا می ری سوار شو برسونیمت؛ کنار دستی اش آدامسش را توی دهانش چرخاند.
-یار بدون ماشین بهت پا نمی ده ها
این بار با صدا از خنده ریسه رفتند.
شهرام بی توجه به دلقک بازی دخترا سریع تر به سمت خانه رفت.
ساعت تقریبا شیش بود باید عجله می کرد.
با خوشحالی گل را روی کانتر سنگی آشپزخانه قرار داد.
کت و شلوارش را پوشید پاپیون مشکی رنگش را زیر گلویش تنظیم کرد.
بسم اللهی گفت و کنار مادر و خواهرش به سمت خانه ی رادوین حرکت کردند.
بعد از وارد شدن به خانه ی آقای محتشم استرسش کم شد.
لبخندی روی لب هایش نشاند.
رها کنار مادرش ایستاده بود رادوین و پدرش جلوتر ایستاده بودند.
احساس غریبگی می کرد، انگار نه انگار رادوین رفیق چندین سالش است؛ با خجالت سلام داد و دسته گل را به رها سپرد.
رادوین از پشت سرش آرام روی شانه اش زد؛ کنار گوشش لب زد:
-چته چرا سرخ شدی خیس عرقی، نمی آد بهت خجالت بسه بابا.
شهرام چشم غره ای به رادوین رفت.
-می بندی دهنت رو یا ببندمش؟
رادوین این بار آرام خندید
-بلدی ببندی؟ اين گوى و اين ميدان ببینم چه می کنی، ما مراسم داماد زنون داریم اون وقت تو می خوای دهن من رو ببندی.
شهرام دیگر حرفی نزد و کنار مادرش روی مبل های پذیرایی جا گرفت.
آقای محتشم مهربان و محترمانه شروع به صحبت کرد.
هربار رادوین و شهرام هم نظری می دادند.
مادر شهرام بین حرف هایشان را گرفت.
-بهتره بریم سراغ جوونا، صحبت دارو و واردات همیشه هست.
خسرو لبخندی زد و فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت.
-بله حق با شماست، شهرام جان رو از نوجوانی می شناسم و نیاز به تعریف نیست؛ می مونه حرف هاشون با دخترم و بعد بقیه مسائل.
رو کرد سمت رها
-بابا جان با آقا شهرام برید اتاقت حرف هاتون رو بزنید ما منتظریم.
رها سرش را زیر انداخت و گوشه ی لبش را به دندان گرفت، تره ای از موهایش روی صورتش افتاد، زیر شالش فرستاد و به شهرام نگاه کرد.
-بفرمایید از این طرف لطفا.
شهرام و رها دوشا دوش یکدیگر به سمت اتاق رفتند.
شهرام همین که وارد اتاق رها شد نفس را محکم آزاد کرد.
رها خنده اش را با گاز گرفتن دستش قورت داد.
-بفرمایید بشینید.
شهرام نگاهی به اطراف اتاق دخترانه ی رها انداخت، این همه به خانه ی آقای محتشم آمده بود اتاق رها را ندیده بود.
روی مبل صورتی رنگ گوشه ی اتاق نشست و رها هم مقابلش جای گرفت.
نگاهش را به فرش خاکستری رنگ کف اتاق انداخت و شروع کرد.
- خب بفرمایید اول شما شرایطتون رو بگید.
رها دستانش را به عادت همیشه دور هم چرخاند.
-شما اول بفرمایید تا من یکم فکر کنم.
شهرام خودش را کمی به سمت جلو کشید و لبخندی زد.
-من هیچ حرفی ندارم جز این که تو باشی برای همیشه!
رها غیر ارادی گوشه لبش را دندان گرفت و سرش را پایین انداخت.
شهرام دستش را به سمت چانه ی رها برد در یک سانتی چانه اش.
رها سریع سرش را بالا گرفت، دست شهرام در همان فاصله خشک شد.
-سرت رو ننداز پایین شروع کن خواسته هات رو از مرد آینده ات بخواه.
این بار رها با صدای لرزان گفت:
-می شه دستتون رو بردارید؟ این جوری نمی تونم تمرکز کنم.
-چشم شما جون بخواه!
کتش را با یک حرکت از تنش بیرون کشید که بوی عطرش توی صورت رها خورد.
- من خواسته ی زیادی ندارم، فقط وفا داری و عشق نمی خوام به خاطر انتخابم مقابل خانواده شرمنده بشم.
شهرام با عشق نگاهش را به رها دوخت.
-قول می دم خوشبختت کنم با همه وجودم قول می دم.
همیشه پشتم باش، کنارم باش من طاقت نبودنت رو ندارم.
رها مردمک لغزان چشمانش را بزور روی صورت شهرام ثابت کرد.
-اگه دیگه حرفی نمونده بریم احساس می کنم دارم خفه می شم.
شهرام این بار با صدای بلند خندید از روی صندلی بلند شد و هم زمان گره کرواتش را شل کرد.
-منم احساس خفگی دارم منتها نوعش فرق داره.
رها پرسش گر نگاهش کرد.
این بار شهرام در یک قدمی رها ایستاد:
-دارم خفه می شم از این که این قدر بهم نزدیکی ولی باید خودم رو کنترل کنم بغلت نکنم.
رها با شنیدن جواب شهرام هینی کشید و عقب تر رفت.
صدای خنده ی شهرام بلند شد به سمت در رفت و میان خنده گفت:
-فعلا فرار کن به موقعش گیرت می ندازم.
از اتاق که بیرون رفتند هر دو خانواده سئوالی نگاهشان کردند، رها در حال آب شدن بود که شهرام به دادش رسید.
-فکر می کنم مشکلی نباشه
همه دست زدند و مادر رها اشاره کرد دیس شبرینی را بچرخاند.
رها با گرداندن دیس کنار مادرش جای گرفت.
خسرو تبریکی گفت و ادامه داد.
-خب هر طور که جمع موافقه مهریه و تاریخ عقد رو کی تنظیم کنیم؟
رادوین این بار مداخله کرد
- به نظر من همین امروز مشخص کنید، این دو تا کبوتر عاشق زودتر بهم برسن.
جمع خنده ای کرد و مادر شهرام گفت.
-خب آقای محتشم پیشنهاد تون برای مهریه و تاریخ عقد چیه؟
-والا چی بگم مهریه برای من ملاک خوشبختی دخترم نیست، اما به رسم همیشگی و چیزی که جمع باهاش موافق باشه نظر من روی پونصد سکه، انتخاب تاریخ عقد با شما.
شهرام بدون مخالفت مبلغ سکه را قبول کرد، در سرش خیلی بیشتر از این ها بود تصور می کرد آقای محتشم کم تر از تاریخ تولد آن هم به میلادی رضایت ندهد.
-تاریخ عقد با اجازه مادرا و شما آقای محتشم به نظر من دو هفته آینده خوب باشه، چون محمد هم قراره از برلین بیاد به اتفاق خانواده.
خسرو موافقتش را با زدن دست اعلام کرد و بقیه هم پشت سرش دست زدند.
قرارها برای دو هفته ی آینده تعیین شد.
آخرشب بعد از کلی گپ و گفت خانواده ی شهرام خداحافظی کردند و رفتند.
رادوین خسته وارد اتاقش شد، خودش هم نمی دانست چرا شب به این خوبی بی حوصله ست.
آهنگی از موبایلش پلی کرد و به پشت روی تخت افتاد، دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد و در یک حرکت از تنش در آورد.
خواننده با غم خاصی که در صدایش بود، خط به خط درد های دلش را فریاد می زد.
قطره ای اشک سمج گوشه ی چشمش آزادانه روی صورتش روان شد، هیچ مقاومتی برای نباریدنش نکرد و آرام و بی صدا در خلوت خودش اشک ریخت.
صدای خواننده اوج تنهایی اش را به رخش می کشید، نبودن آنلی درد اصلی قبلش بود و حالا ازدواج رها، انگار می خواستند خواهرش را به سیاره ی دیگری تبعید کنند.
عکس های آنلی را دور تا دور خودش چید و وسطش نشست، کی قرار بود این عشق آتشین قلبش را فراموش کند.
حالش دست خودش نبود تمام خاطراتش با آنلی از وقتی وارد ایران شده بود، یک به یک از جلوی چشمش رد می شد.
سرش را به تخت تکیه داد و سیگاری آتش زد دودش را توی سینه اش آن قدر طولانی حبس کرد که شدیدا به سرفه افتاد.
تلخی سیگار کام دلش را تلخ تلخ کرد، گویی جام زهری را تا انتها سر کشیده باشد.
زیر لب همراه با خواننده لب زد:
-خیس می شم با تو هر شب زیر بارونی که نیست...
دستتو محکم گرفتم تو خیابونی که نیست...
باشمو عاشق نباشم کار آسونی که نیست...
بی دلیل هوای بی قراری های دلدار به سرش افتاده بود.
خسته بود از این همه تظاهر به خوب بود از این همه لبخند های مصنوعی.
عکس آنلی را روی زانوهایش گذاشت.
-دلم از اون دلقک سیرک که دلش از همه دنیا پره اما می خنده هم خون تره، چرا تنهایی رفتی بی انصاف نمی دونستی دق می کنم.
میان عکس های ریخته شده ی دورش و سیگار له شده کف دستش خوابش برد.
خواننده هنوز هم داشت روی تکرار آهنگ را زمزمه می کرد.
صدای آهنگ توی گوشش ضعیف و ضعیف تر شد، نفهمید خوابش برد یا خواننده از خواندن و تکرار ترانه خسته شد.
سر وصدای رها و تقه های که به در اتاق می زد از خواب پراندش، خودش هم نفهمید کی روی تخت دراز کشیده و خوابیده.
دستش به تی شرتش نرسیده بود که رها وارد اتاق شد.
-سلام، طبق معمول مزاحم همیشگیت اومد داداشی پاشو بابا گفت بیدارت کنم می خواد پوستت رو بکنه.
چه دسته گلی...
با دیدن عکس های کف اتاق و خاکسترهای سیگار کف پارکت اتاق حرفش نصفه ماند.
رادوین تا نگاه رها را دنبال کرد سریع دست برد و عکس ها را از زمین جمع کرد.
-خیل خب بگو الان می آم.
رها شانه ای بالا انداخت و بدون حرف از اتاق رادوین بیرون آمد.
رادوین پیراهن چروک دیشبش را پوشید و کت سرمه ایش را هم رویش پوشید، موهای بهم ریخته اش را همان طور آزادانه روی پیشانی اش رها کرد.
***
دو هفته ای از کارش می گذشت، کم کم حرفه ای شده بود.
خطاهایش داشت به صفر می رسید و این وسط احمد رضا، هر وقت خالی که داشت کمکش می کرد و با حوصله توضیح می داد.
آقای ایمانی از کارش راضی بود و دلش را بیشتر گرم می کرد.
با دیگر همکاران حسابی جور شده بود سه دختر مهربان و تقرییا هم سنش و یک آقا.
دخترا وقت خالی همیشه کنار هم بگو و بخند داشتند و این قضیه حالش را خوب می کرد.
سرش توی مانیتور بود و اقلام جدید را ثبت می کرد، صدای سارا یکی از فروشنده ها کنار گوشش شنیده شد.
- آنلی در چه حالی گردنت نشکست همش سرت تو مانیتوره؟
آنلی خندید و دست از کار کشید.
-جانم بگو کاری داری؟
سارا شانه ای بالا انداخت و قری به ابرو هایش داد.
-جناب احمد رضا ایمانی دم در تشریف دارن گفتن بگم بیایید بیرون کارتون دارن.
آنلی دستی در هوا تکان داد.
- برو بابا باز جو سازی نکن ها، سرباز کچل با من چیکار داره؟
سارا با صدای بلند خندید:
-جرات داری جلو خودش بگو، فعلا بیا برو دم در تا نامه اخراجت رو نداده دستت.
آنا دستی به مقنعه اش کشید و چادرش را از روی صندلی برداشت به سمت در رفت.
احمد رضا دم در تکیه به ماشین پدرش داده بود.
-سلام آقای ایمانی بفرمایید در خدمتم؟
احمد رضا عینک آفتابی اش را بالای سر کچلش قرار داد.
-ببخشید زحمتی داشتم بی حاشیه می رم سر اصل مطلب چون عجله دارم.
پدر گفتن باید برم گمرک بار گیر کرده، من دو ساعت دیگه باید پادگان باشم می شه شما برید؟
آنلی هول کرد
-من برم چی بگم جوابم رو می دن؟
احمد رضا سوئچ ماشین را سمت آنلی گرفت.
-رانندگی که بلدید؟ بفرمایید با ماشین من بریم، منم سر راه بذارید دم پادگان بهتون می گم باید چی کار کنید.
-خب پس چند لحظه صبر کنید کیفم رو بردارم خدمت می رسم.
سریع وارد فروشگاه شد توضیحاتی به بچه ها داد، نا سلامتی همه کاره ی فروشگاه بود.
به سمت ماشین آقای ایمان رفت احمدرضا روی صندلی شاگرد نشسته بود.
-خودتون رانندگی می کردید تا پادگان
احمد رضا کلاهش را روی سرش قرار داد و با لحنی طنز گفت:
-نه دیگه بشینید ببینم چطوری می رونید ماشینم رو ناقص نکنید.
خودش به شوخی اش با صدای بلند خندید، آنلی لبخندی زد و پشت رُل نشست.
بین راه کامل به توضیحات احمدرضا گوش داد.
از پادگان مستقیم به سمت گمرک حرکت کرد، خیابان مقابلش شلوغ بود و همین اعصابش را خورد کرده بود.
تمام حواسش به جلو بود که یک دفعه ماشینی محکم به سمت در شاگرد کوبید.
در جا میخ شد و جیغی کشید سرش را به سمت کوچه کنارش چرخاند، ماشین مدل بالایی به ۲۰۶ آقای ایمانی زده بود.
سریع ماشین را کناری کشید و به سمت راننده رفت.
-خانوم محترم چی کار کردید این چه طرز رانندگیه ماشینم داغون شد.
دو دستی روی سرش زد و زمزمه کرد:
-وای بدبخت شدم جواب ایمانی رو چی بدم حالا.
راننده مقابل که خانوم بود هول زده و ترسیده پیاده شد.
از شدت ترس رنگش پریده بود و دست و پا شکسته تند تند به لاتین عذرت خواهی می کرد، به زور فقط توانست بگوید.
- زنگ بزنم همسرم بیاد.
آنلی عصبی کنار ماشین ایستاد.
-خانوم من عجله دارم، نمی تونم تا اومدن همسرتون صبر کنم.
زن سئوالی نگاهش کرد.
-آی دونت نو...نو نو
محکم روی پیشانی خودش کوبید و به مغزش فشار آورد تا کلمات را ردیف کند.
- می آد فورا.
***
روز عقد رسیده بود، قرار جشن کوچکی در خانه ی آقای محتشم بود.
رادوین دنبال شیرینی و بساط مراسم می دوید.
شهرام و محمد هم باهم بقیه کارها را انجام می دادند.
محمد به قولش عمل کرده بود به همراه آنجلا و لیا آمده بود، آنتونی نتوانسته بود بیاید و سخت مشغول کار بود.
همه در خانه ی آقای محتشم مشغول کاری بودند.
خانوم ها به آرایشگاه رفته بودند وآنجلا به خاطر لیا نتوانسته بود برود.
بیشتر دلش می خواست خیابان های ایران را بگردند، اما هیچ کس وقتش را نداشت.
رو به روی شهرام نشسته بود هی لپ هایش را باد می کرد و پوف می کشید،
بی حوصله به جان محمد غر زد:
-محمد قول دادی من رو همه جا ببری.
محمد همان طور که ریسه های چراغ را وسط حیاط می بست از روی چهارپایه دست داخل جیبش برد، سویئچ ماشینی که کرایه کرده بود را در آورد.
- بیا جی پی اس موبایلت رو روشن کن خودت برو شهر رو بگرد، فقط لیا رو می بری چون حسابی کار دارم.
آنجلا خوشحال سویئچ را از محمد گرفت.
محمد دوباره تاکید وار گفت:
- آنجلا فقط حواست باشه ماشین رو نترکونی دست فرمون ایرانی ها محشره.
آنجلا بوسی در هوا فرستاد و لیا را بغل کرد.
-چشم مرسی بای.
با خوشحالی خیابان ها را پایین و بالا می کرد، هر کجا به نظرش قشنگ بود عکس می گرفت.
رها آدرس آرایشگاه را داده بود، دلش می خواست برود و رها را ببیند.
آدرس دقیق را وارد جی پی اس کرد؛ بین کوچه ها می چرخید که لیا با صدای بلند جیغ کشید.
نزدیک به تفاطع سر خیابان از هول جیغ لیا پاییش به جای ترمز روی گاز قرار گرفت و ماشین با سرعت زیادی به ماشین مقابلش برخورد کرد.
تا لیا را ساکت کند دختری با پوشش سرتاپا سیاه که محمد توضیح داده بود اسمش چادر است کنارش قرار گرفت و شروع به غرغر کرد.
آن قدر هول شده بود که فارسی حرف زدن را هم فراموش کرده بود.
به زور توانست بگوید صبر کند تا به شوهرش زنگ بزند.
لیا را در آغوشش تکان می داد و هم زمان به محمد زنگ زد.
-جانم عشقم بگو کجا گیر کردی؟
صدای محمد که توی گوشش پیچید زیر گریه زد:
-تصادف کردم تو روخدا بیا.
محمد که اخلاق گند بعضی مردان ایرانی را در مقابل تصادف می دانست هول شد.
-یا علی،اصلا نترس فقط بشین تو ماشین مختصات مکانی که هستی رو سریع واسم بفرست الان راه میوفتم اوکی؟
آنجلا سریع مختصاتش را برای محمد فرستاد، کمی از استرسش کم شد و کلمات فارسی را توی ذهنش ردیف کرد تا به دختر مقابلش بگوید.
-الان شوهرم میاد شرمنده دخترم گریه کرد هول شدم.
آنلی نگاهی به عروسک مو بور و چشم رنگی که در آغوش زن قرار داشت انداخت، لبخندی زد و لپ تپلش را کشید.
-فدای سرتون پیش میاد، ماشین دستم امانت بود به همین خاطر عصبی شدم.
آنجلا سئوالی نگاهش کرد
-امانت یعنی چه؟
آنلی خندید کش چادرش را تنظیم کرد.
-یعنی ماشین مال خودم نیست
آنجلا آهانی گفت و ادامه داد:
-ماشین ماهم مال خودمون نیست.
دوباره به محمد زنگ زد با دو بوق صدای محمد در تلفن پیچید.
- چی شد پس کجایی؟
-عزیزم سوار جت که نشدم دستم بنده، رادوین رو فرستادم تو راهه منتظر باش.
نیم ساعتی با آنلی صحبت کرد، آنلی کیفش را روی کاپوت ماشین آنجلا قرار داده بود و حسابی گرم صحبت بود.
ماشین سیاه رنگی از انتهایی کوچه به سمت شان آمد.
رادوین با دیدن نیم رخ دختر چادری، پشت فرمان ماشینش خشکش زد؛ دوباره دقیق تر شد.
نه انگار واقعا خودش بود!
گویی زمان ایستاد، عقربه های ساعت نچرخید، زمین حتی از چرخشش ایستاد!
قلب رادوین هم از مغزش فرمان نگرفت، تپش هایش جز قفسه سینه اش سقف ماشین را هم می شکافت.
ماشین را بی حواس کنار خیابان رها کرد و به سمت شان رفت.
آنجلا زودتر متوجه ی رادوین شد و با ذوق صدایش کرد.
-وای رادوین بالاخره اومدی!
آنلی با شنیدن نام رادوین سریع به پشت سرش چرخید.
قفل شدن نگاهش در صورت رادوین دست و پایش را شل کرد.
لبانش بی صدا باز و بسته می شد مانند ماهی که از آب بیرون پرت شده باشد.
نگاهش بین صورت متعجب رادوین و آنجلا چرخید، روی لیا که از پای رادوین آویزان بود و بابا بابا می کرد ثابت شد.
سرش را محکم تکان داد،چشمانش به اشک نشست.
تمام توانش را جمع کرد تا خورده شکسته هایش را زودتر جمع کند و برود، نبیند!
دلش داشت درون سینه می ترکید.
چادرش را زیر بغلش جمع کرد و سریعا به سمت ماشینش دوید.
بین راه دوبار پایش پیچید اما اهمیت نداد و فقط دوید، فاصله ماشین تا او انگار ده هزار کیلومتر بود هرچه می رفت نمی رسید.
آسفالت های خیابون پاهایش را چسبیده بودند تا دیر برسد.
رادوین بعد از دقیقه با صدای جیغ لیا به خودش آمد و پشت سرش دوید.
- آنلی آنلی صبر کن
اما دیر شده بود، آنلی ماشین را به سرعت از جا کند.
و رادوین جا مانده پشت چرخ هایش تا سر خیابان را دوید.
به نتیجه که نرسید تلو تلو خوران تا سر کوچه جسمش را کشاند و روی زمین افتاد.
آنجلا با لحنی نگران و سئوالی کنارش قرار گرفت.
-رادوین چی شده، این دختر کی بود، چرا رفت رادوین؟
رادوین اما اصلا صدای آنجلا را نمی شنید، فقط چشمان معصوم آنلی مقابلش بود همراه با صدای بابا گفتن لیا.
صدبار به محمد گفته بود به بچه یکساله فارسی یاد ندهد که بچه قاطی کند و همه را بابا بداند.
محکم روی پیشانی اش کوبید و زیر لب وای گفت.
صدای آنجلا دوباره بلند شد.
-کیفش رو جا گذاشت، رادوین با توام؟
رادوین سریع به سمت کیف دست آنجلا رفت و کیف را کشید.
هنوز هم باورش نمی شد دختر مقابلش آنالی باشد ولی مگر می شد اشتباه کند، چشمان سیاه رنگ شبش همان بود صورت کوچک و دوست داشتنی اش.
زیپ کیف را باز کرد کیف پولش و مدارک شناسایی اش را بیرون کشید.
مهسا رادمهر برایش جای سوال بود، زیرش مدارک المثنی به نام آنالی رادمهر بیشتر متعجبش کرد.
مدارک ماشین هم به نام احمد رضا ایمانی بود.
حسابی گیج شده بود اصلا نمی دانست باید چه کار کند.
-سوار ماشین شو آنجلا من حالم خوب نیست، یکم سپرش اسیب دیده فردا درستش می کنیم.
آنجلا حال غریب و داغون رادوین را درک کرد.
حتی با وجود اصرار های زیاد آنجلا رادوین از جایش تکان نخورد، همان طور خشک شده سر کوچه نشسته بود.
آنجلا رفته بود، ترجیح داده بود تنهایش بگذارد.
رادوین اما، آن قدر رفت و آمد ماشین ها را نگاه کرد که داشت دیوانه می شد، دل خوش خیالی داشت که تصور می کرد آنلی بر می گردد.
با آن بابا گفتن لیا مگر جایی برای توضیح مانده بود؟
صدای زنگ موبایلش از هپروت خارجش کرد.
صدای شهرام پشت تلفن پیچید:
-رادوین کجایی آنجلا گفت حال خوبی نداری؟ چی شده آخه؟
یک ساعت دیگه عاقد می رسه من دارم می رم آرایشگاه دنبال رها کجایی تو؟
گوشی را بین انگشتان دستش محکم فشار داد، تحمل وزن موبایل هم برایش سخت بود.
به سختی خودش را از کنار دیوار جمع کرد و به سمت ماشینش رفت.
-تو راهم شهرام، خوبم دارم می آم.
کرواتش را از دور گردنش باز کرد و روی صندلی انداخت، کروات حس طنابی را داشت که می خواهد خفه اش کند.
دو دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد.
هوای شهر داشت خفه اش می کرد...
اصلا نمی توانست هضم کند اون چه که دیده بود.
سنگ قبر قطعه ی ۱۲ توی صورتش می زد و چهره ی رنگ پریده ی امروز آنلی.
کدام یکی را باور می کرد؟
تلفنش پشت هم زنگ می خورد، کلافه خاموشش کرد و به سمت خانه راند.
مهمان ها آمده بودند و همه دوره اش کردند، رادوین اما اصلا توی آن مجلس نبود، روحش نبود.
محمد کنارش قرار گرفت
-چته رادوین اون دختر کی بوده، آنجلا چی می گفت؟
رادوین اصلا جوابی نداد!
-باتوام، می گم چی شده پشت شلوارت خاکیه خیر سرت عقد خواهرته جمع کن خودت رو.
رادوین بغض گلویش را به سختی قورت داد، عرق سرد روی پیشانی اش را با پشت دست گرفت.
-آنلی رو دیدم محمد، باورت می شه اون دختر خوده خود آنلی بود؟
محمد چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
-چی می گی مگه ممکنه؟
رادوین کلافه و عصبی دستی میان موهایش کشید.
- نمی دونم چی درسته چی غلط، دارم دیونه می شم.
من می رم اتاقم لباسم رو عوض کنم یک آبی به صورتم بزنم میام.
به سرعت از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد، در را از پشت قفل کرد و بدنش را به دوش آب سرد سپرد.
آن قدر زیر آب ایستاد تا تمام تنش کرخت شد.
بدنش را سریع خشک و لباس های سیاه همیشگی اش را پوشید، کروات زرشکی رنگی زد و موهایش را سشوار زد.
به زور از اتاق بیرون رفت، امروز وقت زانوی غم بغل کردن نبود.
رها و خوشحالی اش از همه چیز برایش مهم تر بود، حتی از خودش!
پایین پله های سنگی ایستاده بود که سر و صدای جمعیت بلند شد، از هر طرف صدا می زدند عروس و داماد آمدند.
لبخندی زورکی روی لبش نشاند و به سمت ورودی رفت.
رهای دوست داشتنی اش توی لباس گلبهی رنگ، کنار شهرام به سمت سالن عقد می آمد.
دستش را سر جیب شلوارش گذاشت و فاصله را به صفر رساند کنار رها ایستاد و دستش را گرفت.
-قربونت برم عشق داداش چه قدر ناز شدی!
رها از زیر کلاه حجابش نگاهی به رادوین انداخت و دستش را فشرد.
-توام خیلی خوش تیپ شدی، امروزم به خاطر دل خواهرت لباس سیاهت رو در نیاوردی؟
رادوین شانه ای بالا انداخت و پیشانی رها را بوسید.
-خبر خوشی امروز بهم رسید، هنوز تو شوکم اگه وقت داشتم حتما کت و شلوار سفید می خریدم و می پوشیدم واست!
عاقد که وارد اتاق شد غریبه ها بیرون رفتند و میان جمع خودمانی خطبه ی عقد جاری شد.
تا آخر شب اصلا حواس رادوین به مراسم نبود، تمام اتفاقات را در ذهنش پایین و بالا می کرد و هیچ نتیجه ای عایدش نمی شد.
فقط هر یک ساعت گوشه ی حیاط می ایستاد و سیگاری دود می کرد.
روحش در مراسم نبود فقط جسم سنگی اش را این طرف و آن طرف می کشید و لبخند مصنوعی روی لب داشت.
هزاران بار شماره ی سابق آنلی را گرفته بود اما اپراطور توی گوشش فریاد می کشید، این شماره سه سال است خاموش می باشد!
همه ی مهمان ها که یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند کمی نفس راحت کشید.
بالاخره از زیر نگاه تیز دخترهای فامیل راحت شد.
شهرام روی مبل هاى وسط سالن ولو بود و با آستین کتش خودش را باد می زد.
محمد هم لیا را روی دستانش خوابانده بود.
خبری از مادرش، رها، آنجلا نبود احتمالا در اتاق مشغول پاک کردن آرایش های سنگین و عوض کردن لباس های تنگ شان بودند.
شهرام دکمه های پیراهنش را کامل باز کرد
-رادوین بیا تعریف کن ببینم، محمد چی می گه؟
رادوین سیگارش را گوشه لبش گذاشت.
- چی می گه؟ منم نمى دونم از خودش بپرس، بعدم جل و پلاست رو جمع کن بدو خونتون ما رسم نداریم داماد شب عقد لنگر بندازه.
شهرام توجهی به لودگی رادوین نکرد و دوباره ادامه داد.
-آنلی رو دیدی، اصلا مگه ممکنه؟
اون که مُرده خودم رفتم سر مزارش، خودت هم دیدی دروغی در کار نبود.
خفه شدی اون قدر اون لامصب رو کشیدی، بس کن دیگه.
-نمی دونم چی درسته چی غلط، فعلا دارم دیونه می شم.
سرم داره منفجر می شه اون قدر که فکر کردم.
ولی مطمئنم خبر فوتش یک نقشه ی بچه گانه بود از طرف سپهر یا پدرش.
محمد سکوت را شکست:
-من برم آنجلا رو صدا بزنم، شب بریم هتل فردا هم راه بی افتیم به سمت شهرستان مادرم اینا چشم انتظارن.
رادوین سیگارش را روی میز شیشه
خاموش کرد و ته سیگارش را داخل شومینه ی خاموش انداخت.
-غلط کردی جایی بری، این همه اتاق می خوابید همین جا، بری کشتمت.
از جایش بلند شد و در اتاق مهمان را باز کرد.
-اینجا هم حمام داره، هم تخت و ملحفه تمیز.
خیلی داغون و خسته م می رم بخوابم.
فکر کن خونه خودتونه راحت باش.
پاییش به اتاقش نرسیده بود که خانوم ها از اتاق رها خارج شدند.
شهرام با تعارف مادر رادوین وارد اتاق رها شد، قبل از بسته شدن در دوباره صدای رادوین را پچ پچ وار شنید.