ولی هم زمان غم عمیقی توی چشماش پدیدار شده بود Ú©Ù‡ Ùقط گذشت زمان این غم رو از بین Ù…ÛŒ برد.
باید بهش ÙØ±ØµØª زندگی داده Ù…ÛŒ شد. یک زندگی جدید Ú©Ù‡ داخلش شادی موج بزنه.. بعد همه ÛŒ این Ø§ØªÙØ§Ù‚ا شادی ØÙ‚ هر دو تای ما بود.. هر دومون Ú©Ù‡ پدرمون رو به نوعی از دست داده بودیم.
بعد آخرین Ø§Ù…ØªØØ§Ù† با عاطÙÙ‡ Ùˆ میلاد به رسم Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی جشن Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ تو کاÙÙ‡ Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ….
داخل کاÙه، میلاد Ú©Ù‡ تو این چند ماه Ùکر Ù…ÛŒ کردم دلش رو از من کنده باشه نگاه های معنی دارش رو بهم دوخته بود.
عاطÙÙ‡ خوش ØØ§Ù„ از پایان Ø§Ù…ØªØØ§Ù†Ø§ دست به منو برد Ùˆ Ú¯ÙØª: خوب! برای ÙØ§Ø±Øº Ø§Ù„ØªØØµÛŒÙ„ÛŒ Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ چسبه؟!
به میلاد نگاهی انداخت Ùˆ در ØØ§Ù„یکه مسیر نگاهش به من رو متوجه شده بود با همان شوق Ùˆ ذوق ولی لب به دندان Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ØŒ ادامه داد: خووووب! میلاد Ú©Ù‡ عاشق چیزکیکه، مثل من!...
میلاد ØØ±ÙØ´ رو قطع کرد Ùˆ عصبی Ú¯ÙØª: تمومش Ú©Ù† عاطÙÙ‡!
عاطÙÙ‡ آب دهنشو قورت داد Ùˆ با بغضی Ú©Ù‡ راه گلوش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود ادامه داد: خوب Ù…Ú¯Ù‡ چیز کیک دوست نداری؟!
میلاد سری به تاس٠تکون داد Ùˆ Ú¯ÙØª: چرا Ù…ÛŒ خوای خودتو اØÙ…Ù‚ جلوه بدی؟! تو Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دونی من بهت علاقه ندارم! خیلی وقته هم Ù…ÛŒ دونی! بیا بدون هیچ Ø³ÙˆØ¡ØªÙØ§Ù‡Ù…ÛŒ امروز از هم Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کنیم!
عاطÙÙ‡ بی توجه به ØØ±Ù میلاد لبخند Ù…ØÙˆÛŒ زد Ùˆ Ú¯ÙØª: اگه از این کاÙÙ‡ خوشت نمیاد بگو بریم یه کاÙÙ‡ ÛŒ دیگه،هووم؟ عصبانی شدن نداره Ú©Ù‡!
خیره به Ø±ÙØªØ§Ø±Ù‡Ø§ÛŒ عاطÙه، چشمام گرد شده بود. همیشه Ø±ÙØªØ§Ø±Ø´ با میلاد همین طوری بود Ùˆ خودش رو به Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø Ø¨Ù‡ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ علی Ú†Ù¾ Ù…ÛŒ زد ولی Ø±ÙØªØ§Ø± امروزش بی منطق تر از همیشه بود.
سکوت کرده بودم Ú©Ù‡ عاطÙÙ‡ بلند شد Ùˆ Ú©ÛŒÙØ´ رو برداشت Ùˆ رو به میلاد Ú¯ÙØª: پاشو بریم! Ù…ÛŒ دونم از کدوم کاÙÙ‡ خوشت میاد!
تØÙ…لم سر شده بود Ú©Ù‡ کلاÙÙ‡ بلند شدم Ùˆ بازوی عاطÙÙ‡ رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به بیرون کاÙÙ‡ کشوندم.
-دیوونه شدی عاطی؟! داری چی کار می کنی؟
آروم Ùˆ Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه لب هاش رو از غصه بهم Ù…ÛŒ ÙØ´Ø±Ø¯ Ú¯ÙØª: آره! دیوونه ام! من دیوونشم!
میلاد دنبالمون از کاÙÙ‡ بیرون اومده بود Ùˆ با دیدن اعترا٠عاطÙÙ‡ Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ دستی روی موهاش کشید.
برای این Ú©Ù‡ اوضاع رو جمع کنم از میلاد Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کردم Ùˆ به زور عاطÙÙ‡ رو با خودم کشوندم.
بازوم رو رها کرد Ùˆ به سمت میلاد دوید. خیره بهش بودم Ú©Ù‡ ناباورانه دیدم جلوی میلاد ایستاده Ùˆ گریه اش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡..
میلاد عاطÙÙ‡ رو پس زد Ùˆ با قدم های بلند به سمتم اومد...
- دوباره! دوباره! دوباره پیشنهادم رو به خاطر عاطÙÙ‡ پس نزن! بهم یه ÙØ±ØµØª بده Ú©Ù‡ بهت پیشنهاد بدم! من خوشبختت Ù…ÛŒ کنم! یا... نکنه هنوز Ù…ÛŒ خوای با اون پسره ÛŒ جاسوس بی Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ùˆ بی پدر Ùˆ مادر ازدواج کنی؟
بی اختیار دستم بلند شد Ùˆ سیلی روی صورت میلاد ÙØ±ÙˆØ¯ آمد..
- ØØ¯ خودت رو بدون میلاد! اون پسره نه تنها جاسوس Ùˆ بی Ø§ØØ³Ø§Ø³ نیست Ú©Ù‡ به صدتای تو شر٠داره!
دستش رو جای سیلی صورتش مونده بود Ú©Ù‡ از کنارش عبور کردم Ùˆ به سمت عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ هنوز در ØØ§Ù„ گریه بود Ø±ÙØªÙ…. دستش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به اجبار سوار تاکسی کردم Ùˆ خودم هم سوارش شدم.
- عاطÙÙ‡ Ùکر این پسره رو از ذهنت بیرون Ú©Ù†! لیاقتت رو نداره!
Ù…ÛŒ دونستم ØØ±Ù هایی Ú©Ù‡ به عاطÙÙ‡ Ù…ÛŒ زدم بیش تراز دلداری شبیه نمک روی زخمش بود.. دست روی سرش بردم Ùˆ آروم رو شونه ام گذاشتمش...
عاطÙÙ‡ هق هق کنان جوابی Ú©Ù‡ انتظار نمی کشیدم رو داد: اوهوم! سعیم رو Ù…ÛŒ کنم!
سرم رو به سمتش Ú¯Ø±ÙØªÙ…. لبخندی زد Ùˆ ادامه داد: هیچ پسری ارزشش رو نداره Ú©Ù‡ به خاطرش دوستیمون خراب بشه! Ù…Ú¯Ù‡ نه؟!
با لبخند متعجبی جواب دادم: معلومه که نداره!
خنده ی کوتاهی کرد و دوباره سرش رو روی شونم گذاشت.
از این وضعیت Ùˆ Ø³ÙˆØ¡ØªÙØ§Ù‡Ù…ÛŒ Ú©Ù‡ به خاطر اعترا٠میلاد بهم ایجاد شده بود Ù…ØªÙ†ÙØ± بودم. بیش تر از اون از این Ù…ØªÙ†ÙØ± بودم Ú©Ù‡ عاطÙÙ‡ Ùکر Ù…ÛŒ کرد به خاطر من باید از میلاد دست بکشه.. Ú©Ù‡ Ùکرش کاملا اشتباه بود.
- عاطی نه به خاطر من، بلکه به خاطر خودت Ù…ÛŒ Ú¯Ù… Ú©Ù‡ از میلاد دست بر داری! وقتی به Ø§ØØ³Ø§Ø³Øª جواب نمی ده لزومی نداره به خاطرش Ø§ØØ³Ø§Ø³Øª رو خرج Ú©Ù†ÛŒ!
صدای گوشیش از تو Ú©ÛŒÙØ´ بلند شد Ú©Ù‡ سر از شونم برداشت Ùˆ درش آورد.
- ÙØ§Ø·ÛŒ میلاده!
خواستم بگم جواب نده که مهلت نداد.
زیر لب Ú¯ÙØªÙ…: دختر ساده!
جواب داد: بله میلاد... نه هنوز تو تاکسی ام.. آدرس این جا...
نگاهی از شیشه ÛŒ ماشین به بیرون انداخت Ùˆ Ú¯ÙØª: زیاد دور نشدیم از کاÙÙ‡... Ú†Ù‡ ØØ±ÙÛŒ دیگه.. من ØØ±ÙÛŒ ندارم...
سرم رو به گوش عاطÙÙ‡ چسبوندم Ùˆ سعی کردم ØØ±Ù های میلاد رو بشنوم Ú©Ù‡ قطع کرد.
Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ به راننده تاکسی Ú¯ÙØª: ببخشید من این جا پیاده Ù…ÛŒ شم!
- عاطÙÙ‡ خل شدی؟ Ù…ÛŒ خوای دوباره باهاش روبرو شی؟
- Ú¯ÙØª ØØ±Ù هایی داره Ú©Ù‡ تا ØØ§Ù„ا بهم Ù†Ú¯ÙØªÙ‡..
- یعنی تو این چند دقیقه Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø´ برگشته بهت؟
مصمم رو بهم Ú¯ÙØª: من مطمئنم اونم ته دلش Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§ÛŒÛŒ بهم داره! وگرنه این همه بازیم نمی داد وقتی Ù…ÛŒ دونست دوستش دارم Ùˆ بازم باهام وقت Ù…ÛŒ گذروند! Ù…ÛŒ دونم هر چقدرم بی Ø§ØØ³Ø§Ø³ باشه پسری نیست Ú©Ù‡ بخواد باهام بازی کنه!
سری به تاس٠تکون دادم
- خوددانی! Ù…ØµÙ„ØØª مملکت خویش خسروان دانند!
پیاده شد Ùˆ من، ادامه ÛŒ مسیر رو تنها به خونه Ø±ÙØªÙ…..
شب هنگام، پیامی از عاطÙÙ‡ به دستم رسید.
"ÙØ§Ø·ÛŒ! ازم عذر خواهی کرد! بهم هم پیشنهاد داد اگه تمایل دارم تو شرکتی Ú©Ù‡ با دوستاش قراره بزنه کار کنم!"
لبخندی زدم Ùˆ در دل آرزو کردم یه روزی برسه میلاد قدر Ø§ØØ³Ø§Ø³ پاک Ùˆ بی منت عاطÙÙ‡ رو بدونه.
....
چند شب بود کابوس های بی امان من که همیشه بد خواب بودم رو، بدخواب تر کرده بود.
به رسم شب های تابستون بچگیام، روی پشت بوم می خوابیدم تا بلکه نسیم شبانه، خواب به چشمام بیاره..
با دیدن کابوس تکراری، از خواب پریدم Ùˆ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ نشستم!... ناباورانه ØØ³Ø§Ù… رو جلو روم دیدم Ú©Ù‡ رو زانوهاش نشسته بود Ùˆ داشت بهم نگاه Ù…ÛŒ کرد.
چشمام رو مالیدم که از خواب بیدار بشم!
- این خوابه؟! تو این جا چیکار می کنی؟!
معصومانه Ú¯ÙØª: دلم برات تنگ شده بود!
خنده ای کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: همین؟!
- کاÙÛŒ نیست برای اومدنم؟
- چرا قطعا کاÙیه!!
به پیشونی عرق کردم نگاهی انداخت Ùˆ Ú¯ÙØª: داشتی... کابوس Ù…ÛŒ دیدی؟!
Ù†ÙØ³ÛŒ از ته دلم برآوردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: اوهوم!
- کابوس همون دژاوویی که چند بار دیده بودیم؟
سرم رو به تائید بالا پایین کردم..
موهای لختی Ú©Ù‡ مثل همیشه Ú©Ù„ پیشونی بلندش رو پوشونده بودن Ùˆ توی نسیم ملایم به رقص دراومده بودن رو کنار زد Ùˆ در همون ØØ§Ù„ت نشسته نزدیکم شد
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ من Ú©Ù‡ قبلا بهت Ú¯ÙØªÙ‡ بودم برام مهم نیست Ú†ÛŒ بشه. من هیچ وقت Ùˆ به خاطر هیچ چیزی تو رو مقصر نمی دونم! اصن Ú†Ù‡ دلیلی داره من وسط کتاب خوندن Ùˆ قهوه خوردن توی یه جای سرسبز یهو ازت Ù…ØªÙ†ÙØ± بشم! مطمئن باش یه جای کار Ù…ÛŒ لنگه!
لب هام رو آویزون کردم Ùˆ با قیاÙÙ‡ ÛŒ لوس شده ای Ú¯ÙØªÙ…: ØØ³Ø§Ù… هر شب دارم این کابوس رو نزدیک تر از شب قبل Ù…ÛŒ بینم... این دژاووی لامصب تو خوابم هم Ø±ÙØªÙ‡! Ù…ÛŒ ترسم بلایی...
انگشت اشاره ÛŒ دست نیمه سوختش رو به نشونه ÛŒ سکوت جلوی لب هام گذاشت Ùˆ ØØ±ÙÙ… رو قطع کرد
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ باهام ازدواج Ù…ÛŒ کنی؟
مات و مبهوت بهش خیره شدم
- ها؟! انتظار نداشتم این طوری بی مقدمه...
مثل همیشه غرق تو چشمای عمیق مشکیش شدم که من رو از پا در می آورد و تسلیمش می کرد..
دوباره با صدای مخملیش پرسید: باهام ازدواج می کنی؟
سرم رو به تائید بالا پایین کردم که لبخند شیرینی روی لب های مردونش آورد..
هیکل Ø¸Ø±ÛŒÙØ´ رو بهم نزدیک کرد Ùˆ Ù†ÙØ³ هامون توی نسیم شبونه ÛŒ تابستونی به همدیگه آمیخته شد...
...
چهار سال بعد
- ØØ³Ø§Ù…! ØÙˆØ§Ø³Øª به نگین باشه! من وسایل کمپ رو میارم از تو ماشین.
به سمت ماشین Ø±ÙØªÙ… Ùˆ از تو صندوق عقب ماشین وسایل رو برداشتم.
با دیدن صØÙ†Ù‡ ÛŒ روبروم وسایل رو انداختم Ùˆ بدو به سمت ØØ³Ø§Ù… دویدم Ú©Ù‡ داشت نگین رو تو هوا دو متر به بالا پرت Ù…ÛŒ کرد Ùˆ دوباره Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªØ´! با دیدن خنده ÛŒ نگین هم مجدد این کار رو تکرار Ù…ÛŒ کرد.
با صدای بلندی داد زدم: ØØ³Ø§Ø§Ø§Ø§Ù…! الان بچه از دستت Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ‡! صدبار بهت Ú¯ÙØªÙ… این کار رو Ù†Ú©Ù†! باید یه بار خدای نکرده از دستت Ø¨ÛŒÙØªÙ‡ بچم Ú©Ù‡ بÙهمی؟!
ØØ³Ø§Ù… با دیدن من Ú©Ù‡ جیغ زنان! به سمتش Ù…ÛŒ دویدم نگین رو تو آغوش پدرانه اش جا داد Ùˆ به سمتم اومد.
- آخه تو نمی دونی Ú†Ù‡ Ú©ÛŒÙÛŒ Ù…ÛŒ ده!
چشماش از شدت ذوق برق Ù…ÛŒ زد Ú©Ù‡ بازومو به پهلوش زدم Ùˆ با لبخند Ú¯ÙØªÙ…: دیوونه!
...
جای سرسبز Ùˆ دل انگیزی تو خارج شهر بود. سبزی زمین Ùˆ آبی دریاچه ÛŒ کنارمون، Ùˆ بوی قهوه ÛŒ داغی Ú©Ù‡ ÙØ¶Ø§ÛŒ سه Ù†ÙØ±Ù…ون رو Ø¯Ø±Ø¨Ø±Ú¯ÙØªÙ‡ بود.. Ùˆ جعبه ÛŒ موسیقی دلنوازمون... همه Ú†ÛŒ کامل بود! به رسم همیشه سر روی شونه های ØØ³Ø§Ù… گذاشته بودم Ùˆ با صدای آرامش بخشش برام کتاب Ù…ÛŒ خوند.. با رد شدن نسیمی گویی چیزی به یادم اومده باشه سرم رو به ناگاه از رو شونه اش برداشتم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: ØØ³Ø§Ù… این اولین باره میایم این جا درسته؟!
با تعجب سرش رو به تائید بالا پایین کرد.
چشمام رو تو کاسه ی چشمام چرخوندم
- پس چرا به نظرم این همه آشنا میاد؟!
صدای گریه ÛŒ نگین بلند شد Ú©Ù‡ گویی دور از چشم ما ازمون ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ روی زمین Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ØŒ زانوش از پیرهن صورتی Ùˆ گلدارش بیرون زده Ùˆ زخم Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ برداشته بود.
ØØ³Ø§Ù… کتاب رو روزی زمین انداخت Ùˆ در ØØ§Ù„یکه Ú©ÙØ´ Ù…ÛŒ پوشید Ú©Ù‡ به سمت نگین بره Ú¯ÙØª: لعنتی ! ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ همش تقصیر توعه! صدبار بهت Ú¯ÙØªÙ… بعضی مواقع این جور ØªÙØ±ÛŒØ های آخر Ù‡ÙØªÙ‡ نگین رو بسپاریم دست مامانت Ùˆ خودمون تنهایی بیایم! هم این طوری نگین بلا سر خودش نمیاره! هم ما یکم تنهایی خلوت Ù…ÛŒ کنیم!
خنده ای کردم Ú©Ù‡ رو بهم برگشت Ùˆ Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ خندی؟! این اوضاع به خاطر تو هستش ها!
خندمو خوردم و لبخند معنی داری بهش زدم که گویی تازه یادش اومده باشه
- این... این دژاووی لعنتی!... خدایاااا! باورم نمی شه!
قهقهه ای زد و مثل بچه ها به سمت نگین دوید و تو آغوش پدرانه اش کشید.
پایان جلد اول
شاید "ادامه دارد"...
"تو زندگی تون بگردین Ùˆ سولمیت واقعی تون رو پیدا کنین، نذارین دنیا به جبر، خواسته هاشو بهتون تØÙ…یل کنه! مطمئن باشین سولمیتتون هم داره دنبالتون Ù…ÛŒ گرده! تلاقی Ø±ÙˆØ Ø¯Ùˆ تا سولیمتی Ú©Ù‡ هم دیگه رو پیدا کردن زیباترین Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ دنیاست. اینم یادتون باشه سولمیت ها با تضادهاشون هستن Ú©Ù‡ سولمیت شدن! دلتون همیشه پروانه ای Ùˆ Ø±ÙˆØØªÙˆÙ† همیشه پاک Ùˆ لطیÙ.
به قلم ÙØ§Ø·Ù…Ù‡
رمان سولمیت، تقدیم به توی واقعیت
اتمام در یکی از شب های بهاری"
در آخر هم چند جمله درباره ی سولمیت ها می ذارم که بخونین و لذتش رو ببرین :))
1."من نمی خوام نیمه ی دیگه ی تو باشم! می خوام هر روز بهت یادآوری کنم که تو همیشه کامل بودی!"
2.تنها زمانی که "سول" آماده باشه، "میت" خودش رو نشون می ده!
3."ممکنه نتونم همیشه کنارت باشم! نتونم همیشه تو رو توی آغوشم بگیرم! ولی می دونم تو اعماق قلبم تو تنها کسی هستی که من عاشقشم و هیچ وقت نمی ذارم که از توی قلبم بری!"
4.قبل از این که بخوای "سولمیت" ات رو پیدا کنی، "خودت" رو پیدا کن!
5.ازدواج موÙÙ‚ØŒ نیازمند این هست Ú©Ù‡ هر روز Ùˆ هر روز عاشق بشی! نه! منظور نامردی نیست! باید هر روز عاشق بشی!هر روز عاشق همون سولمیت قدیمیت بشی!