ناخواسته پام رو روی شکسته شیشه گذاشتم

- اخخخخ..

مامانم به سمتم دوید: ببین چیکار کردی شیشه رفت تو پات..

کمکم کرد برم تو اتاق و خودشم رفت بتادین و چسب زخم از جعبه کمک های اولیه بیاره.

نشستم رو تخت و پام رو انداختم رو پام و سعی کردم درش بیارم

- ااییی...

اشکمو دراورد تا دربیاد. خدا رو شکر زیاد عمقی نبود. مامانم اومد و غر زنان ضدعفونیش کرد و چسب زد.

بعد اینکه کارش تموم شد رفت تا افتضاح اشپزخونه رو جمع کنه..

اماده شدم که برم پایین که صدای گوشیم با یه شماره ی ناشناس به صدا دراومد ...

جواب دادم: بله بفرمائید

صدای مردونه ای که امروز ازم بازجویی کرده بود یادم مونده بود

- سلام خانوم نوری.. من امید شکری هستم. افسر بازپرسی که امروز ازتون بازجویی کرد. باید یک سری حرفایی رو بهتون بزنم...

شوکه شدم و از فکر اینکه حرف حسام درست باشه و تو گوشیمون شنود گذاشته باشن ترس وجودم رو گرفت

- چه حرفهایی... مگه نگفتین مدرکی ازمون ندارین.. می خواید بازم دستگیرمون کنین؟

- نه اصلا همچین قصدی ندارم. من دارم میام دم در خونتون.. تلفنی نمی تونم توضیح بدم..5 دقیقه دیگه می رسم.

صدای بوق گوشی نشان از قطع کردن تلفنش داشت بدون اینکه بذاره جواب بدم.

حسام احتمالا رسیده بود. باید قبل از رسیدن ماموره می رفتم پیش حسام. پا تند کردم که مانتو و شالم رو بردارم و به سمت در خروج خونه دویدم.

- مامان من یه دقیقه میرم کوچه یکی از دوستام اومده دیدنم. نتونسته بود بیاد عیادتم..

بابام هم که طبق معمول سفر کاری رفته بود و نگرانی که من رو با حسام و یا بازرس ببینن نداشتم.

مثل اینکه زخم پام سرباز کرده بود. بی توجه به دردی که داشتم رفتم و کفشم رو پوشیدم. لنگ لنگ زنان به سمت ماشین حسام رفتم. درش رو باز کردم و بلافاصله گفتم: بهتره بریم سر خیابون اصلی.. اینجا همسایه ها حرف زیاد پشت آدم می زنن..

ماشین رو روشن کرد و به سمت خیابون رفت. زبون باز کرد که حرف بزنه که نذاشتم

- حسام پیش پای تو بازپرس زنگ زده بود. گفت باید یه حرفایی بهم بزنه و چند دقیقه دیگه می رسه..

حسام چشاش گشاد شد و پا رو ترمز گذاشت: چی؟

مشتی به فرمون کوبید

- حدسم درست بود.. لابد روی گوشی هامون شنود نصب کردن.. بی احتیاطی کردی نباید درباره ی جسدایی که تو دژاوو دیدیم چیزی می گفتی..

- الان می گی چیکار کنیم؟ بهتر نیست تو بری و من تنها باهاش حرف بزنم؟

- نگفته کی می رسه؟؟

گوشی موبایلم زنگ خورد. هول شدم و از دستم افتاد رو کف ماشین. حسام خم شد و برش داشت.

در حالیکه به صفحه ی گوشی نگاه میکرد گفت: خودشه اره؟

گوشی رو ازش گرفتم

- بله بفرمایید. رسیدین؟

- من جلوی خونتونم..

- باشه الان میام ..

گوشی رو قطع کردم.

رو به حسام کردم و گفتم: الان اگه از اینجا برگردم بیشتر شک میکنه که باهات بودم. بهتره با هم بریم که بفهمن دستمون براشون رو هست و چیزی برا پنهان کردن نداریم.

حسام سوییچ رو چرخوند و ماشین رو از خیابون اصلی به سمت کوچه روند.

حسام با صدایپر از آرامشش گفت: لازم نیس هیچ هول بشی اگه درباره ی جسدها پرسید من خودم جمعش می کنم..

دست راست سوختش رو رو دستم گذاشت. با احساس لمس دستاش آرامش عجیبی بهم دست می داد و تمام احساسی که اون لحظه داشت رو می تونستم با لمس شدن دستم توسطش بخونم.. می تونستم نگرانی که به خاطر من داره رو بخونم.

با دیدنش تو کوچه گفتم: همین باید باشه حسام..

بازپرس از ماشینش پیاده شد و ما هم پیاده شدیم.

حسام دستش رو به سمت افسر دراز کرد تا باهاش دست بده : سلام.. بهتره بریم یه جای دیگه صحبت کنیم که برای خانوم نوری هم اینجا دردسر درست نشه. من ماشینم رو همینجا پارک می کنم تا بعد باهاتون بیایم هر جا که بگین

بازپرس سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد: باشه. پس بفرمایین داخل ماشینم..

در حالیکه من رو راهنمایی می کرد به سمت ماشینش توی یه حرکت ناگهانی گوشیم رو از دستم گرفت وبلافاصله خاموشش کرد. من که گیج از رفتارش دستم رو هوا مونده بود.

بازرس مسیرش رو خلاف من عوض کرد و گفت: تو بشین منم الان میام

به سمت حسام رفت و گوشی خاموش شدم رو تحویلش داد. با زبان اشاره بهش فهموند که گوشیش رو خاموش کنه و بذاره تو ماشینش بمونن.

حسام برخلاف من زود منظورشو گرفت و بعد هم سوار ماشین بازپرس شدند تا راه بی افتیم.

بازپرس دستی به ته ریشش کشید و گفت: احتمالا متوجه شدین که رو گوشیاتون شنود گذاشتن.

هردومون سکوت کرده بودیم.

بازپرس وارد خیابون اصلی شد. به سمت ناکجا آباد میرفتیم که برای هر سه تامون نامشخص بود و هدف از رفتن فقط بازکردن گره های ایجاد شده مسیر بود و مقصد نامعلوم...

مقصدی که هیچ کدوممون نمی دونستیم چیه و دنیا برامون چه خوابی دیده..

بازپرس که از صورتش هیچی نمی شد خوند گفت: ببینین شاید باورش براتون سخت باشه. اما بهتره به این حرفام خوب گوش کنین و باهام همکاری کنین که بتونم کمکتون کنم.

پا رو ترمز زد و کناره ی یه پل خراب شده ایستاد.

- منظورتون از کمک چیه؟

- اول بهم درباره ی جسدی که پشت تلفن دربارش صحبت می کردین بگین.

اب دهنمو قورت دادم و با چهره ی نگرانم به حسام زل زدم.

حسام چشماشو با جدیت و از حرص یکبار بست و باز کرد و نفسش رو بیرون داد انگار که بخواد رو حرفاش متمرکز بشه. با چهره ی مصمش به بازپرس نگاه کرد

- چند هفته ی پیش چند تا جسد توی راه خروجی تهران دیده بودم. قضیه از این قراره که..

حرفش رو خورد تا با دقت بیشتری داستان سر هم کنه!

- موقعی که برای استراحت توقف کرده بودم چند تا سگ ولگرد که انگار بخوان چیزی رو بهم بفهمونن جلوی ماشینم رو گرفتن. بعد اینکه دنبالشون کردم من رو به سمت یه خونه ی مخروبه بردن و نقطه ای از زمین که جلوش هی پارس می کردن رو بهم نشون دادن انگار چیزی زیرش پنهون باشه. منم زمین رو کندم و متوجه چند تا جسد شدم که مثل اینکه زیاد از مرگشون نگذشته بود. می خواستم به پلیس خبر بدم اون لحظه واقعا ترسیده بودم که اگه بگم من رو یکی از مظنونین به عنوان قاتل فرض کنن. تا شبش با خودم کلنجار رفتم و آخر تصمیم گرفتم فردای اون روز همه چی رو به پلیس گزارش بدم. از بد روزگار هم اعتراضات درست همون روز بعد اتفاق افتاد و جریانات پیش اومد وقضیه انفجار و ترور هم همه چی رو پیچیده کرد.

بازپرس که از قیافه اش معلوم بود چیزی از دروغای شاخدار حسام باور نکرده باشه در حالیکه یکی از ابروهاش رو بالا داده بود گفت: گفتم که من میخوام کمکتون کنم. ولی گفتن این دروغا نمیذاره متاسفانه.

به سمت صندلی پشتی ماشین چرخید. نگاه تاسف بارش رو به من تحویل داد: تو هم میخوای مثل دوستت این دروغا رو بهم تحویل بدی یا حرف تازه ای داری؟

سکوت کرده بودم و سرم رو پایین انداخته بودم.

- ببینین بچه ها شما هنوز جوونین تازه بیست سالگیتونه. حیفه اینطوری آیندتون رو خراب می کنین.. من می دونم شما تو ترور هیچ کاره بودین و میدونم که رو گوشیتون شنود گذاشتن. مسئول گوش کردن به اون شنود ها هم من بودم. الان هم همه ی حرفایی که درباره ی جسد پشت گوشی به هم زدین رو پاک کردم و فقط خودم میدونم.. پس اگه همکاری کنین بهتر به نتیجه میرسیم.

صدای رعد و برق بلند شد که باعث شد از جام بپرم. بارون شدید همراه با تگرگ شروع به باریدن کرده بود که اضطراب این لحظه ها رو برام دوچندان می کرد.

بازپرس لب ورچید. ماشین رو روشن کرد: پس الان که حرف نمی زنین اقا حسام بهتره بریم جایی که جسدا رو دیدی..

حسام سرش رو به نشونه ی تائید بالا پایین کرد.

بارون شدیدی که می اومد.. فضای ماشین که پر از سکوت شده بود.. و من و حسامی که داشتیم تو دلمون دعا می خوندیم..

زل زده بودم به بیرون پنجره و فارغ از همه چی فکرم پیش مادرم بود که الان چقدر نگرانمه...

و باز هم حسام که می تونست بفهمه چی تو دلم می گذره

حسام نگاهی به چهره نگرانم کرد و رو به بازپرس گفت: میشه فاطمه با گوشیتون یه زنگ به خانوادش بزنه. الان باید دلواپسش باشن.

بازپرس بعد اینکه رمزش رو زد گوشی رو به سمتم گرفت.

تشکر کردم و گوشی رو ازش گرفتم.

- می بینین که من نمی خوام نه برا خودتون و نه خانوادتون نگرانی ایجاد شه. به خاطر همین هم میگم واقعیت رو بهم بگین تا کمکتون کنم.

به مامانم زنگ زدم و بهش گفتم با دوستم که چند وقت ندیده بودمش رفتیم کافه و بعدش هم گشت و گذار وپیاده روی شبانه احتمالا دیروقت برگردم. طبق معمول غر زد ولی اخر با یه "پس مواظب خودت باش" تمومش کرد.

گوشی رو قطع کردم و به نشانه ی ادب با دو دستم سمت بازپرس گرفتم.

بازپرس گوشیش رو ازم گرفت

- من میدونم حادثه ای که افتاده کار کی هست.. حقیقت اینه که رئیس دانشگاهتون به پلیس رشوه داده تا قضیه رو پیچیده کنه.. یه جورایی با مقصر نشون دادن شما دانشجوها حل وفصلش کنه.

دهنم باز مونده بود از این همه وقاحت .

- بدتر از این نمیتونه بشه.. اگر اینطور باشه که فاتحمون خوندس..

- من از شش،هفت سال پیش که وارد حرفم شدم بیشتر با فساد و رشوه گیری های رئیس دانشگاه شما سروکار داشتم.. از موقعی که فهمیدم هم به پلیس و هم دادستانی رشوه میده تا گندکاریاشو لاپوشونی کنن سعی کردم جلوش دربیام ولی متاسفانه خیلی ها از نیروهای امنیتی دانشگاهتون تا رئیس پلیس مرکزمون جلوم وایستادن..

حسام از سر تاسف سری تکون داد: چقدر که همه چی آلوده به فساد شده و ما هم چشم و گوشمون رو به همه چی بستیم.

رو به بازپرس کرد: اگه شما تنها باشین و کسی باهاتون همکاری نکنه که از دستتون کاری برنمیاد.

بازپرس با لبخند گفت: نگران نباش حسام جان.من به اندازه ی کافی مدارک جمع کردم این سالا که می تونم همه گندکاریاشو علنی کنم. حتی اگه کسی کمک نکنه می تونم به یه مرکز رسانه ای خبردهی واگذارش کنم، که اگه برا مردم هم علنی بشه و بفهمن دیگه اون موقع کاری ازشون برنمیاد..

چهرم درهم رفته بود و تمام وجودم پر از نفرت بود: حتی می خواست اون همه دانشجو رو بکشه و بعد با پاپوش درست کردن بگه کار دانشجوها بوده؟! یعنی همه چی دور و برمون این همه کثیفه و هر کی هرکیه؟!...

حالم از همه چی بهم می خورد و حس بالا آوردن داشتم.

حسام رو بهم برگشت

- حالت خوب نیست؟

دستم رو جلو دهانم گذاشته بودم

-نه خوب نیستم..

بازپرس ماشین رو نگه داشت. بلافاصله پیاده شدم و درحالیکه قطره های بارون هم مشت های محکمشون رو روی تنم می زدن برای فرار از این همه نفرت دویدم.. نمی دونستم به کجا.. فقط دویدم تا جایی که نتونستم تاب بیارم و توی گل و لایی که از بارون روی خاک ایجاد شده بود خودم رو انداختم... تمام ناراحتی هام رو بالا آوردم. اشک و خاک و کثافت بود که تمام صورت و وجودم رو گرفته بود.

صدای گرگ هایی که از دور زوزه شون توی گوشم بود و صدای جیرجیرک هایی که همین نزدیکی بودند.. حس می کردم بارون و خاک و تمامی این حیوونا نظاره گر من بودن که چطور از این همه پستی طاقتم سر شده.. دوست داشتم از همه ی آدما فرار کنم و به همین طبیعت روی بیارم.. هرچقدر هم بی رحم باشه، هرچقدر بارون هم با شدت باریدنش رو شونه هام ملامتم کنه.. حتی اگه گرگ ها بخوان تیکه پارم کنن.. بهتر از جایی هس که قصد جون مردم رو می کنن بعد هم همه چی رو گردن همین مردم می اندازن...

بی صدا گریه می کردم.. توان داد زدن رو هم نداشتم.. همون طور که زانو زده روی گل و لای افتاده بودم دستی پر از مهر رو جلوم دیدم.

دست سوخته ی حسام از پشت سرم بود که داشت بهم دستمال کاغذی تعارف می کرد. بدون این که رو بهم برگرده

- نگاهت نمی کنم که اذیت نشی.. می تونی صورتتو با این دستمال تمیز کنی.

دستمال رو از دستش گرفتم و صورتم رو پاک کردم..

رو بهش برگشتم. زورکی لبخندی رو لبم آوردم

- دست سوخته ات.. حاصل همه ی ناجوانمردی های دنیاست!

دستش رو گرفتم و چشمام رو روش گذاشتم.

دست دیگش رو روی سرم کشید و با بغض تو گلوش گفت: اگه دوست داری می تونیم با هم از این جا و این شهر بریم.. می خوای تو دل طبیعت زیربارون و کنار حیوونا زندگی کنی؟ می تونیم با هم بیایم و همین جا زندگی کنیم..

سرم رو از رو دستش برداشتم

- چطوریه که تو سخت ترین شرایط می تونی حال دلمو بفهمی و همه چی کی تو ذهنم می گذره رو بخونی؟

دستاش رو روی شونه ام گذاشت

- یادت رفته من سولیمت توام؟!

.

.

.

بازپرس از ماشین پیاده شد و به سمتمون اومد..

کتش رو درآورد و به حسام داد و گفت: این رو بنداز رو دوستت.. تا سرما نخورده!

حسام با تشکر ازش گرفت و من که نمی دونستم از لرز بود یا نفرت که داشتم می لرزیدم رو باهاش پوشوند.

بلند شدم

- بهتره بریم. ببخشید من نتونستم خودمو کنترل کنم.. بهتره بریم دنبال جسدها..

بلند شدم. مثل اینکه زخم کف پام باز شده بود و دوباره خون ریزی داشت. بی توجه بهش راهم رو به سمت ماشین کشیدم و دنبالم اومدن..

فضای ماشین با سکوت عجیبی پر شده بود. انگار که هزار ساله دنیای هر سه تامون خاموش شده باشه..

بازپرس لب به سخن باز کرد تا این سکوت سنگین رو بشکنه: من امید هستم.. زیاد هم ازتون بزرگتر نیستم.. حدودا هفت یا هشت سال.. می تونین من رو هم دوست خودتون بدونین و باهام راحت باشین.

حسام با لبخندی جوابش رو داد و دوباره شروع سکوت معذب کننده ...

تقریبا رسیده بودیم..

حسام از پنجره ی ماشین به بیرون نگاهی انداخت.. دیدن خونه ی مخروبه نشونه ی خوبی تو دژاوومون بود. با دست دیگش به علامت اینکه همین جا باید توقف کنه به امید گفت که بایسته

- فک کنم همین جا باید باشه..

امید از آینه به اطراف نگاهی انداخت

- باشه بگو دقیقا باید از کدوم سمت برم؟

- یکم جلوتر احتمالا جاده اصلی بخوره به یه مسیر فرعی..

به سمت خونه مسیر رو تغییر داد. صدای سگ ها توی بارون محو شده بود.. هر چی جلوتر می رفتیم صدای پارس سگ ها به صدای بارون می چربید و میشد واضح تر شنید.

من که همه ی حس های بدنم توی وجودم خشک شده باشن نه دیگه ترسی داشتم نه دلهره ی اینکه چطور باید درباره ی این جسدها دروغ بگیم..

حسام: رسیدیم. همین جا باید باشه. بقیش رو باید پیاده بریم.

به انتهای جاده ی آسفالت که ماشین بشه از روش رد بشه رسیده بودیم. ما بودیم و یک جاده که بیشتر شبیه جاده ارواح بود.. بقیش همش زمین خاکی بود و آسمون روی سرش و یه خونه خرابه.. و هیچ چیز دیگه ای دیده نمی شد..

امید که یک دستش روی فرمون بود دست دیگش رو روی پشتی صندلی گذاشت و به سمت من چرخید و گفت: می خوای تو بمون تو ماشین. حسام بهم راه رو نشون می ده.

بلافاصله گفتم: نه من هم میام.

و بدون اینکه تعللی کنم تا با مخالفتشون روبرو بشم از ماشین پیاده شدم.

حسام هم پیاده شد و اومد که زیر بازومو بگیره: اینطوری که با این حالت پس میفتی.. چند تا جسد هم بخوای ببینی.. چرا لجبازی می کنی؟

دستش رو ول کردم و با جدیت به صورتش خیره شدم

- من هم توی دژاوو بودم.. پس من هم مسئول چیزی که دیدیم هستم. نمی تونم تنهات بذارم!

امید که انگار داشت با جدیت به حرفامون گوش می داد به سمتمون اومد و صورت گنگ و مبهمش رو تحویلمون داد

- دژاوو..؟! دژاوو چی هست دیگه؟!

آب دهنمو قورت دادم و لب ورچیدم.

حسام جوابش رو داد: بهتر نیست اول بریم ببینیم که جسدها هنوز همون جا هستن یا نه؟!

امید شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: هر چقدر بیشتر می گذره بیشتر به این که یکم عجیب می زنین شک می کنم..

جاده ی خاکی رو به سمت بالا طی کردیم. سربالایی خفیفی که داشت باعث شده بود به نفس نفس بیفتم.

حسام که داشت عرقشو پاک می کرد و روی زانوهاش خم شده بود گفت: همین جا باید باشه.

با دستش به یه جایی اشاره کرد که من هم به تایید سرمو بالا پایین کردم

- اره منم یادمه چیزی که دیدیم رنگ خاکش با خاک اطرافش کمی فرق می کرد و تیره تر بود.

امید پوزخندی از سر تعجب و گنگ بودن حرفامون بهم زد. ابروهاش رو بالا انداخت و زیر لب برای خودش چیزهایی گفت که نفهمیدم.

بارون تقریبا قطع شده بود. خاک خیس شده و سفت شده بود. جوری که به سختی می شد خاک ها رو از زمین برداشت و کنار زد. با این حال حسام و امید شروع کردن به کندن خاک با دستاشون. من که رمقی برام نمونده بود نشستم و تماشاشون کردم... با سرعت هرچه تمام داشتن خاک رو کنار می زدن و نیم ساعتی طول کشید که به اولین قسمت اسکلت جسده که هنوز گوشت روش کامل فاسد نشده بود برسن. با دیدنش و مطابقت دادنش با اونچه که تو دژاووم بود سرم گیج رفت و ازش رو برگردوندم.

.

.

.

.

.

.

تقریبا کارشون تموم شده بود و هردوشون کنار جسدها نشسته بودن .

امید خیره به صحنه ی روبروش گفت: من باید گزارشش رو به مرکز بدم..

رو به حسام کرد و ادامه داد: هنوز هم نمی خوای بهم اعتماد کنی و راستشو بگی؟

حسام که سرش رو روی دستاش گذاشته بود و چشماش رو بسته بود با صدای ضعیفی گفت: اگه بگم هم باور نمی کنی...

امید نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت: خیلی خوب.. باشه.. من می تونم کنار بیام با حرف نزدنتون ولی بالادستیام نه..

امید که به جسدها خیره شده بود انگار که جرقه ای تو ذهنش خورده باشه گوشیش رو از تو جیبش برداشت و سراسیمه دنبال چیزی توش گشت. لبخند کشداری زد

- خودشه.. اینا همون جسدان!

رو بهمون برگشت و ادامه داد: انگار که سرنوشت شما رو به این پرونده های رئیس دانشگاهتون وصل کردن.. ممنون بچه ها! با پیدا کردن این جسدها کمک بزرگی کردین! الان می تونم مدارکم رو علیه رئیس دانشگاهتون کامل کنم و تو رسانه علنیش کنم!

.

.

.

امید آشفته دستی روی موهاش کشید و دست دیگش هم به گوشی منتظر این بود که پشت خطی برش داره

- د برش دار دیگه لعنتی..

مجدد نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت که در حال تماس بود. زنگ می خورد ولی کسی جواب نمی داد. عصبی ناخن هاش رو می جوید و مدام تماس می گرفت. آخر سر گوشی رو قطع کرد و داخل جیب لباسش گذاشت. رو به حسام که پرسش گرانه نگاهش می کرد گفت: این جسدها هم کاررئیس دانشگاه و باندیه که پشتش قرار دارن.. چند وقت پیش موقع قرنطینه ی کرونا گزارشی از مفقود شدن سه تا دانشجو به دستمون رسیده بود. این سه نفر مخفیانه باهام همکاری کردن و تونسته بودیم یه سری مدارک مربوط به فساد رئیس دانشگاه گیر بیاریم. زمان اپیدمی کرونا که دانشگاه ها بسته بود فرصت خوبی برای گیر آوردن این مدارک بود.. من شبانه دوربین های امنیتی دانشگاه رو از کار انداختم و اون سه نفر هم مدارک رو از دانشگاه برام گیر آوردن.. متاسفانه روز بعد خبر مفقودیشون به دستمون رسید. تقریبا مطمئن بودم که کشته شدن..

چهره اش تو هم رفت و نگاهش پر از غم شد.

ادامه داد: الان هم که دارم اینا رو به شما می گم چون نمی خوام همچین اتفاقی دوباره بیفته.. برای شما دو نفر.. که عجیب منو یادشون می اندازین..

دستبند مردونه ی خاک خورده ای رو زمین کنار جسدها بود. برش داشت و نشونمون داد: مطمئنم این برای علیرضا هس..

کنار جسدها نشست و شروع کرد به اشک ریختن..

حسام بلند شد و کنارش نشست و هیکل چهارشونه و مردونه ی امید رو توی بغل ظریفش کشید. با دست سوخته اش شونه های لرزون امید رو گرفت و بعد هم پشتشو با دست دیگه اش نوازش کرد.

سکوت سنگینی که بینشون بود با به صدا در اومدن گوشی امید شکسته شد. خودشو از آغوش حسام بیرون کشید و اشکاش رو پاک کرد. گلوشو صاف کرد و گوشی رو جواب داد: سلام.. آره تماس گرفتم جواب ندادی.... جسد دانشجوهای مفقودی رو پیدا کردم.. الان برات می فرستم آدرسشو..

گوشیش رو قطع کرد و رو به حسام گفت: شما دو نفر بودنتون اینجا خطرناکه. اگه بمونین معلوم نیس بخوان کشته شدن این چند نفر رو هم گردن شما بندازن و یه پاپوش دیگه درست کنن.. من خودم حلش می کنم.

دست رو شونه ی حسام گذاشت و بهش اطمینان داد که خودش همه چی رو درست می کنه.

سوییچ رو به سمت حسام گرفت. حسام به سوییچ نگاهی انداخت.

- نگران چیزی نباشین.. فعلا بهشون می گم که یه گزارش از فرد ناشناس درباره ی پیدا شدن این جسدا دریافت کردم.. تا ببینم بعد چی می شه.

حسام سوییچ رو از دستش گرفت و گفت: پس هر اتفاقی افتاد بهمون خبر بده .

- باشه. فقط سریع تر برین ..

حسام باشه ای گفت و هر دومون بلند شدیم. سربالایی که اومده بودیم رو ازش پایین رفتیم و به سمت ماشین دویدیم.

حسام با صدای بلندی گفت: بپر سوار شو!

خودش هم سوار شد و جاده رو به سمت جاده اصلی طی کردیم..

خیره به جاده به حسام گفتم: بهتر نیست خلاف مسیر جاده بریم که ماشین امید رو هم نبینن؟

- آره همین کار رو می کنم تا به یه دور برگردون برسیم.

شب، سکوت، تاریکی... و من و حسامی که چند روز پیش قرارگذاشته بودیم این جاده رو فرداش با بچه ها بیایم و خبر نداشتیم دنیا برامون چه خوابی دیده..

چشمام رو روی هم گذاشتم و بلافاصله خوابم برد.. باز هم کابوس... مابین خواب و بیداری بودم. انگار که کابوس ها واقعی باشند. داشتم جیغ می زدم و تو خواب می تونستم حس کنم که عرق کردم..

صدای مخملی قشنگش من رو از کابوس نجات داد: فاطمه... بیدار شو.. داری خواب می بینی..

به ناگاه پلکام پرید و بلند شدم. حس می کردم نفس هام تو وجودم حبس شدن و چند ثانیه ای مات بودم.

حسام رو بهم گفت: چند تا نفس عمیق بکش!

همون طوری که گفت عمل کردم و به خودم اومدم. نگاهم به نگاه ماوراییش گره خورده بود. انگار در کسری از ثانیه از جهنم بیارنم تو بهشت.. غرق زیبایی نگاه آتشینش بودم. اون هم بدون اینکه بخواد با حرفاش آرومم کنه نگاهم می کرد. می تونستم بفهمم اون هم حس من رو داره..

..دژاوویی دیدیم..

توی جای سرسبزنشسته بودیم و بوی گرم قهوه رو می تونستم حس کنم. داشت با صدای قشنگش برام کتاب می خوند.. که صدای بچه ای اون لحظمون رو به جهنم تبدیل کرد.. تو همون حالت دژاووی خیالیمون بودیم. اما من، تو واقعیتی که تو ماشین کنار هم نشسته بودیم، می خواستم باهاش حرف بزنم

- این همون دژاوویی نیست که قبلا یکبار دیدیم؟! موقعی که تو کوه گم شده بودیم؟! به نظرت نزدیکتر از دفعه ی قبل حسش نمی کنیم؟

می دونستم جمله بعدی که حسام قراره تو دژاوو قراره بگه چیه... همش تقصیر توعه... بی مهابا اشک ریختم.

دنیای واقعی:

حسام کمربند ماشینشو باز کرد و توی یک لحظه بغلم کرد.. سعی کردم از بغلش بیام بیرون

- ولم کن حسام.. مگه نمی دونی الان قراره چی تو دژاوو بگی.. ما قراره از هم متنفر شیم..

توی بغلش بودم که هردومون بقیه ی دژاوو رو دیدیم...

دژاوو:

حسام داشت سرم داد می کشید: ببین چی شد! همش تقصیر توعه، تقصیر توعه..!

و خودم رو دیدم که همه ی احساس قشنگی که از کتاب و قهوه و صدای دلنشین مخملی چند لحظه پیشش گرفته بودم والان که تبدیل به نفرت شده..

حسام: متنفرم.. از این وضعیت متنفرم..

واقعیت:

سعی کردم دوباره خودم رو از بغلش بیرون بکشم که نذاشت. بیش تر و محکم تر تو بغلش کشید

- من دوستت دارم لعنتی! هنوز اینو نفهمیدی!

هق هقم گرفته بود.

اون لحظه ی آمیخته به دژاوویی که پر از تنفر بود و واقعیتی که پر از عشق بود ضد و نقیض ترین لحظه ی زندگیم بود

- این احساست قرار نیست دووم بیاره..

دوباره وارد دژاوو شدیم:

- باور کن بی تقصیرم.. حسام صبر کن..

با دیدن خودم که داشتم دنبالش می دویدم از دژاوو اومدیم بیرون.

واقعیت:

حسام که می تونستم سنگینی تپش قلبش رو روی خودم احساس کنم با صدای خش دار مخملیش گفت: برام مهم نیس چی قراره بشه.. من هیچوقت ازت متنفر نمی شم..

هردومون با صدای بلند گریه می کردیم و انگار نه انگار چند دقیقه پیش ماشین از سکوتمون پر شده بود.

کمی آروم که شدیم خودم رو از بغلش کشیدم بیرون. اون هم بی آن که مانعم بشه اجازه داد.. حس و حال الانمون با حرف به زبون آورده نمی شد.. من کاملا می تونستم بفهمم چه احساسی داره و روحش چقدر تو عذابه.. حسام هم همینطور.. دستاش می لرزید.. سعی کرد به خودش مسلط بشه.. ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه راه افتادیم.. تمام راه توی سکوت بود ولی دلمون پر بود از سنگینی اتفاقاتی که هنوز نیفتادن ولی ما می دونیم از چه قراره..

.

.

.

به خیابون منتهی به کوچمون رسیده بودیم که ماشین رو متوقف کرد.

حسام که هنوز صداش می لرزید بدون اینکه نگاهم بکنه گفت: تو اول برو که با من نبیننت.. من هم چند دقیقه بعد تو میرم، ماشین امید رو پارک کنم و مال خودم رو بردارم..

- باشه

دستگیره ی در ماشین رو باز کردم و به سمت خونه رفتم.. یادم افتاد گوشیم تو ماشین حسام جا مونده ولی برام هیچی مهم نبود و بدون اینکه برم و ازش بخوامش راهمو به سمت خونه کشیدم..

زنگ در رو زدم. در باز شد. مامانم سراسیمه به سمت در اومد

- دختر.. آخه خیر ندیده گوشیت چرا خاموشه؟ کجا بودی تا این موقع شب.. اون گوشی که باهاش زنگ زده بودی هم که در دسترس نبود..

دستش رو به سمت صورتم آورد

- خدا مرگم بده صورتت چرا این شکلیه؟

- مامان با دوستم بیرون بودیم دیگه.. اولین بارم که نیس دیروقت میام خونه.. می خوام بخوابم.

مامانم غر زنان به سمت آشپزخونه رفت و من هم به سمت اتاق رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم...

در اتاق زده شد.

مامانم که به سمتم می اومد گفت: برات غذا آوردم ببین آخه رنگ به رو نداری!

غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت و خودش هم روی تخت پیشم نشست. در حالی که دستش رو روی پیشونیم می ذاشت ازش امتناع کردم

- مامان قربونت بشم.. امشب می خوابم خوب می شم.

- از دست تو من آخر سکته می کنم! باز کن دهنتو من خودم غذا بذارم دهنت..

به یاد بچگیم که مامانم لقمه می ذاشت دهنم مطابق میلش عمل کردم. با اشک و آه همراه بود هر لقمه غذایی که قورت می دادم.

- فدات شم مامان.. به من نمی گی چیه چی شده.. عیبی نداره.. ولی تو تازه از بیمارستان اومدی بیرون.. بعد هم که بردنت کلانتری.. این همه به خودت فشار نیار..

غذامو که تموم کردم سینی غذا رو برداشت و رفت. من هم انقدر روی تخت چپ و راست شدم که بالاخره خوابم برد.

.

.

.

صبح زود حوالی ساعت شش بود. جمعه، روز تعطیلی که قرار مسافرت داشتیم و بهم خورده بود.. آشفته حال بیدار شدم و مستقیم رفتم حموم. دوش آب گرم بهترین درمان برای کوفتگی بدنم بود. کمی خستگیم در شده بود و در حالی که با حوله داشتم موهامو خشک می کردم به آشپزخونه رفتم که برای خودم قهوه دم کنم. لیوان رو ازقهوه پر کردم و به سمت اتاقم رفتم. اتاقم رو به بالکن باز می شد. بالکن اتاقم تزئین شده بود از چند تا گلدون کاکتوس و یه صندلی راک کلاسیک و یه قفسه ی کتابی که کتابهای موردعلاقه ام توش بود و هر وقت دلم می گرفت، مثل الان، می رفتم و توی صدای شلوغی کوچه روبروی بالکن، کتاب می خوندم.

قهوه به دست به کوچه خم شدم که ببینم امید اومده ماشینشو برداره یا نه که خلاف انتظارم ماشین حسام رو دیدم. لیوان قهوه رو روی لبه بالکن گذاشتم. از بالکن وارد اتاق شدم. مانتو و شال به سر کردم و از پله ها پایین رفتم.

در خونه رو نیمه باز گذاشتم. به سمت ماشین حسام رفتم. دستام رو دور صورتم حلقه وار گذاشتم و با دقت داخل ماشین رو نگاه کردم که با باز شدن پنجره ی ماشین به ناگاه چند قدم به سمت عقب رفتم.

حسام که صندلی ماشینش رو خوابونده بود به حالت مستقیم درش آورد. در حالی که گوشی من رو تو هوا تو دستش می چرخوند گفت: خانوم سر به هوا! گوشیت یادت رفته بود!

سریع تو هوا از دستش قاپیدم

- به نظرت با اوضاع آشفته ی دیشب اصلا به یاد گوشیم بودم؟..

حسام چشماشو ریز کرد و گفت: یعنی متوجه نبود گوشیت نشدی؟!

- ول کن حسام.. اصلا برام مهم نبود!

به داخل ماشینش نگاهی انداختم و چشمامو گرد کردم

- نگو که دیشب این جا خوابیدی؟!

لبخندی زد که دندونهای سفید و مرتبش رو به نمایش می گذاشت: نه بابا! ولی صبح زود کله ی سحر به خاطر حواس پرتی خانوم اومدم که گوشیتون رو تقدیم کنم!

قیافمو معصومانه براش لوس کردم و لبامو غنچه کردم و در حالی که دو تا انگشت اشارم رو به نشونه ی عذرخواهی به هم می زدم گفتم: ببخشید..

حسام که از این کیوت بازیم خندش گرفته بود انگار که اولین بارش باشه همچین قیافه ای ازم ببینه گفت: خوبه حالاااا.. لوس نکن خودتو!

دستش رو رو هوا چرخوند و گفت: اصلاااااا! اصلا این حرکتا بهت نمیاد!

قیافمو در صدم ثانیه به همون حالت سرد همیشگیم در آوردم و گفتم: اوکی! اینطوری انگارخوشت میاد! همیشه اخمو باشم لابد..

لبخند رو لباش ماسید و انگار یاد دژاووی دیشب افتاده باشه

- من همه مدلی دوست دارم..

آب دهنمو قورت دادم و از خجالت نگاهمو پایین انداختم.

بحث رو سریع عوض کردم و رو بهش گفتم: راستی! امید بهت زنگ زد؟!

حسام به صفحه ی گوشیش نگاهی انداخت و گفت: نه هنوز خبری نشده..

رو بهم ادامه داد: دلت می خواد هنوزم به اون دانشگاه بری؟

سرم رو به نشونه ی افسوس تکون دادم

- من که یه ترمم مونده. نمی خوام بدون منطق به قضیه نگاه کنم. درسته فسادای دانشگاه برام رو شده ولی آینده ی خودمم برام مهمه.

سرش رو به نشونه ی تایید بالا پایین کرد: اوهوم. کار درست هم همینه.

- فقط امیدوارم پای ما رو به دادگاه نکشن..

- اگه لازم باشه باید به امید کمک کنیم. اون هم تنهاست هم به خاطر فوت اون چند تا دانشجو الان خیلی شکسته..

- امیدوارم زودتر مدارکش رو رو کنه.. به نظرت پشت رئیس دانشگاهمون کی هست که می تونه راحت از همه چی قسر در بره؟!

آهی از دل کشید و سرش رو به چپ و راست چرخوند. پره ی بینیش رو از سر اراده باز و بسته کرد. با نگاه نافذش رو بهم گفت: نمی دونم. هر کی که هست ما رو ناخواسته وارد بازی بدی کرده!

لبخندی از سر مهر زدم

- ولی تا وقتی ما همدیگه رو داریم لازم نیست نگران هیچی باشیم. مگه نه؟

دستم رو به سمتش گرفتم

- هایفای!

دستش رو به دستم چسبوند

- هایفای!

.

.

.

چند ساعتی از رفتن حسام گذشته بود. به بچه ها گفته بودم که قرار امروز کنسله و بهونه کردم که من و حسام از بیمارستان مرخص شدیم و فعلا اوضاع و احوالمون خوب نیست.

نگاهم به صفحه ی گوشی خشک شده بود بلکه خبر از امید به دستم بیاد. تو افکارم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد. از جام پریدم و رشته ی افکارم به هم ریخته بود.

- الو حسام! خبری شده از امید؟

حسام از پشت گوشی جواب داد: سلام! آره. برات آدرس یه کافه رو می فرستم بیا اونجا همو ببینیم.

- باشه

و گوشی رو قطع کردم.

قرار گذاشته بودیم پشت گوشی تا حد امکان از این قضایا صحبت نکنیم. با اینکه مسئول پیگیری شنودمون تو مرکز پلیس امید بود و بهش اطمینان داشتیم ولی باز هم باید احتیاط می کردیم.

تو این اوضاع نمی دونستم چرا به فکر این بودم کمی به خودم برسم.

حتما عقل از سرم پریده! با خودم کمی کلنجار رفتم ولی آخر سر تصمیم گرفتم یک آرایش مختصری بکنم. کرم پودرم رو برداشتم که کمی صورتم رو تیره تر نشون می داد و یک بالم لب که خیلی ملایم بود به لبام زدم. این چند وقت که فقط رنگ پریده ام رو به نمایش گذاشتم کمی آرایش هم اشکالی نداره.

جلوی موهام رو هم صاف کردم تا کمی ازش رو از شالم بیرون بذارم. مانتوی بارونی همرنگ شالم رو برداشتم وبه جای کیف دستی کوله پشتیم رو روی کمرم انداختم. ساعت مچی نقره و دستبند وصل بهش رو پوشیدم و راهی کافه شدم.

بارون امروز نم نم می بارید برخلاف دیشب که بیشتر به سیل شبیه بود.

اسنپ گرفتم و آدرس کافه رو بهش دادم. آینه ی کوچیک جیبیم رو از تو کولم درآوردم و به خودم نگاهی انداختم. یک دسته مویی که بیرون از شالم انداخته بودم رو داخل شالم بردم. با گفتن اینکه این قرتی بازی ها بهم نیومده خودم رو راضی کردم.

تقریبا رسیده بودیم که پلاک اشنای پژو 206 حسام به چشمم خورد.

- اقا همین جا می تونین نگه دارین.

پیاده شدم و به سمت کافه رفتم. حسام از دور برام دست تکون داد. با لبخند محوی به سمتش رفتم و روی صندلی کنارش نشستم.

کافه ی کوچیک و ساده ای بود و آهنگ ملایمی داخل کافه پخش می شد. در حالی که داشتم دکوراسیون کافه رو بررسی می کردم رو به حسام کردم که گویی تغییر اندکم رو متوجه نشده بود و با خودش کلنجار می رفت که چی توی چهرم تفاوت کرده .

نگاه پرسشگرانه اش روی چهرم رو با سوالی شکستم.

- امید نیومده؟

انگار که به خودش اومده باشه پلکهاش تکون خورد

- نه.. نه.

به ساعت گوشیش نگاه کرد و ادامه داد: گفته یکم دیر میاد. احتمالا الانا برسه دیگه.

- خوب من انقدر کنجکاوم که نمی تونم منتظر بمونم تا بیاد. به تو چیزی نگفته؟

- نه به منم گفت که تو همین کافه منتظرش باشیم.

با صدای باز شدن در کافه سر هردومون به سمت امید چرخید. امید که ما رو دیده بود به سمتمون اومد.

- سلام بچه ها! ببخشید تو ترافیک گیر کرده بودم.

منوی کافه رو با بی خیالی برداشت و ادامه داد: سفارش دادین چیزی؟

من و حسام که از شدت استرس و اینکه دیشب چی شده منتظر بودیم امید دهن به گفتن اتفاقای دیشب باز کنه .

و امید که چهره ی نگران و کنجکاو ما رو دید. منو رو بست و خنده ای کرد و گفت: همه چی داره خوب و مورد انتظارم پیش می ره! نمی خواد نگران باشین!

ادامه داد: دی ان ای جسدها رو فرستادن که جوابش بیاد. خدا رو شکر تونستم برای اینکه چطور جسدها پیدا شدن داستان سر و هم کنم.

با اعتماد به نفسی که خوشم اومده بود ادامه داد: به هرحال من جزو نوابغ این حرفه ام! چند سالیم هست مخفیانه روی یه پرونده کار می کنم که جز شما دانشجوها کسی ازش خبر نداره! بهم اعتماد کنین.

دوباره منو رو باز کرد

- خوب حالا چی می خورین؟

حسام بلافاصله جواب داد: من یه قهوه ی تلخ و داغ..

رو بهم کرد و ادامه داد: و فاطمه هم یه ایس کافی.

با لبخندی به نشونه ی تایید جوابش رو دادم.

امید که انگشتای دستش رو روی میز تو هم فروبرده بود، چشماشو ریز کرده بود و زیرزیرکی بهمون نگاه می کرد. بعد اینکه سفارش دادیم دست به سینه به صندلیش تکیه داد

- شما دو تا چرا این همه عجیب می زنین؟!

رو به حسام کرد

- هر چی فکرمی کنم نمی تونم حرفای دیشبی که درباره ی یه چی به اسم دژو؟ دیوا؟ یا یه همچین چیزی می گفتین رو بفهمم!

حسام با خنده ی مردونش بهش جواب داد: دژاوو اقا امید.. د،ژ،ا،و،و

- حالا هر چی! می گین یعنی با همچین چیزی جای جسد ها رو فهمیدین؟"

- می دونم باورش سخته! ولی واقعیت همینه!

امید که هنوز باورش نشده بود گفت: مگه اینکه یه داستان علمی تخیلی باشه!

- همینطوره.. حتی خودمون هم گیج شدیم به خاطرش.

امید نفسش رو با حرص بیرون داد

- بعد یعنی هر چی تو اینده اتفاق افتاده رو می بینین؟

حسام متفکرانه جواب داد: نه لزوما همه چی.. فقط بعضی اتفاقا.. اکثرا مرگ آدما. بعضی وقتا هم اتفاقای کوچیک دیگه.. مثلا مردن یه بچه گربه.. یا همچین چیزایی.

امید گوشه لبش به نشانه ی پوزخند بالا رفت

- واقعا.. انتظار ندارین که باور کنم؟!

کمی عصبی شده بودم، به جای حسام جواب دادم: همینه که هست! می خواین باور کنین یا نه! نه می تونیم اثباتش کنیم و نه اینکه تکذیبش کنیم! اگه باور نمی کنین می تونین ما رو دستگیر کنین.

دستامو به نشونه ی اینکه بخواد بهمون دستبند بزنه جلو آوردم.

امید که از عصبانیت من بیشتر تعجب کرده بود دستاش رو به نشانه ی تسلیم بالا آورد

- اوکی! اوکی! بابا من تسلیم اصن !

رو به حسام کرد و گفت: عجب دوست دختر عصبی داری!

هر سه تامون خندیدیم و سفارشامون که آماده شده بود رو تحویل گرفتیم و خوردیم.

امید که داشت با نی آبمیوه اش رو هورت می کشید رو بهمون کرد

- بچه ها. برام مهم نیس که جسدها چطوری پیدا شدن. مهم اینه من می تونم ضمیمه ی مدارکم کنم و به دادستانی بفرستم. ولی می دونم اگه اینکار رو بکنم هم فایده ای نداره از اونجایی که احتمالا دادستانی رم با پول بخرن.. احتمالا ببرمش استودیوی خبردهی یکی از شبکه ها..

سرش رو پایین انداخت

- میدونم که احتمالش هش بعدش هم از کار بیکارم کنن..

ادامه داد: ولی برام مهم نیست. همین که خون اون چند تا دانشجویی که به قتل رسیدن و اون کسایی که تو حادثه ی سال پیش تو فروریختن ساختمون مرکزی جونشون رو ازدست دادن پایمال نشه برام کافی هست.

قیافش جدی تر و مصمم ترشد. عینکش رو روی صورتش جابجا کرد

- و اینکه می خوام ارتباطمون رو با هم کمتر کنیم تا جایی که ممکنه.. نمی خوام برای شما هم اتفاقی بیفته. نمی تونم بشینم و مردن به ناحق چند تا دانشجوی دیگه رو هم ببینم.

حسام: ولی ما تنهات نمی ذاریم.

به تائید حسام گفتم: بله اقا امید. حسام راست می گه..ما از اولش وارد این بازی شدیم و تا آخرشم باهاتون هستیم. حتی پامون به دادگاه هم باز شه اهمیتی نداره.

لبخندی از سر مهر زد

- خیلی ممنون بچه ها. این بزرگ منشیتون رو می رسونه.

- معلوم نشده کی پشت این اتفاقاس؟ احتمالا کله گنده تر از این حرفا باشه!

امید متفکرانه به حسام نگاه کرد و درحالی که با یه دستش داشت با ته ریشش بازی می کرد گفت: از اونجایی که شواهد خیلی به دانشجوهای خارج از کشوری که بورسیه دانشگاه شما رو گرفتن برمی گرده، احتمال می دم یه فرد خارجی رهبریش می کنه. حتی اون تروریست هم با اینکه چیزی از جسدش نمونده بود به نظر خارجی میاد.. به هرحال این رو هم میخوان لاپوشونی کنن.

حسام که جرقه ای تو ذهنش خورده باشه دستاش رو بهم کوبید و گفت: آره! راست می گین. الان که فکر می کنم چهرش شبیه خارجی ها بود تا ایرانی ها.

- می تونی تو چهره نگاریش کمکم کنی؟

حسام با اعتماد به نفس جواب داد: آره من حافظه ی تصویریم خوبه!

بعد تموم شدن صحبتامون و حساب کردن پول چیزایی که خورده بودیم قرار شد حسام با امید برای چهره نگاری برن و من هم به خونه برگشتم.

کمی ته دلم آروم گرفته بود که اوضاع خوب پیش می ره و می تونم یه نفس راحت بکشم که گوشیم زنگ خورد. ثنا بود..

- الو سلام ثنا جان خوبی عشقم؟... آره منم بهترم.. ببخشید مجبور شدیم برنامه ی سفر رو کنسل کنیم.... چی؟ چی داری می گی؟

ثنا صداش رو بغض گرفته بود که نمی ذاشت حرفاشو درست متوجه بشم.

- آروم باش ببینم. من که چیزی نمی فهمم..

ثنا از پشت گوشی گفت: فاطی به جون مامانم مجبورم کردن. تهدیدم کردن.. الان به غلط کردن افتادم.. چی کار باید بکنم؟ هااان؟ من لعنتی از کجا می دونستم کار به اینجا می کشه؟

به گریه افتاده بود.

- صبر کن ببینم. کی تهدیدت کرده؟

بغضش رو خورد و هق هق کنان ادامه داد: تهدیدم کردن.. تهدید کردن داداش بزرگم که تو خارج درس می خونه رو اخراج می کنن. می دونی که داداشم چقدر آرزو داشت که بورسیه بگیره از اینجا بره. اولش فقط ازم کارهای کوچیک خواستن ولی الان...

دوباره شروع به گریه کرد.

افکارم رو جمع کردم و گفتم: باشه ثنا. باشه. من دقیقا نمی فمم چی می گی ولی می تونم حدس بزنم منظورت کیا باشن.. الان خونتونی یا نه؟ کجایی اصن جات امنه ؟

ثنا میان گریه اش گفت: خونه ام.

- خب خدا رو شکر. بیا همو ببینیم. من وضعیتت رو نمی دونم چقدر بحرانیه. هر جا برات مقدوره..

- پارک کنار خونمون رو بلدی؟

- آره. الان حاضر میشم بیام.. مواظب خودت باش گلی.

سراسیمه بلند شدم و به جایی که ثنا گفته بود رفتم. می دونستم ثنا تو وضعیت های استرسی مثل امتحان هیچی نمی خوره الان که وضعیت چند برابر بدتر هم بود. سر راهم براش آبمیوه و کلوچه گرفتم.

ثنا روی نیمکتی نشسته بود و از همون دور هم می تونستم ببینم که صورتش از شدت گریه قرمز شده. پاش رو به شکل عصبی روی زمین تکون می داد. با دیدن من به سمتم اومد و هر دو تا دستام رو با دستاش گرفت.

- فاطی چه گلی به سرم بگیرم؟

- اول آروم باش قشنگم.. هر چی هم شده فدا سرت.

دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت رفتیم. دستمال کاغذی از کیفم در آوردم و اشکای روی گونه هاش رو باهاش پاک کردم.

آبمیوه و کلوچه رو دادم دستش.

- اول اینا رو بخور. می دونم هیچی نخوردی اومدی اینجا..

ثنا امتناع کرد

- اشتها ندارم.

- رنگ به رو نداری دختر.

یه تیکه از کلوچه رو کندم و تو دهنش فرو کردم. نی رو به آبمیوه زدم و دادم دستش.

- می دونم نهارم نخوردی.

همونطور که مشغول خوردن بود بهش نگاه کردم تا خوردنش تموم بشه و ترجیح دادم خودش شروع کنه به تعریف کردن ماجرا.

بعد آن که خوردنش تموم شد پاکت آبمیوه رو از دستش گرفتم.

- بهم گفتن اگه جاسوسیشون رو نکنم داداشم رو اخراج می کنن..

- کی؟ کیا تهدیدت کردن؟

ثنا که انگار مردد بود برام توضیح بده کمی من و من کرد..

دستاش رو گرفتم و با جدیت تو چشماش خیره شدم

- ببین عزیزم. ما رفیقای چندین و چندساله ی همیم. به من نگی به کی می خوای بگی؟

هنوز هم مردد بود. نگاه نگرانش رو بهم انداخت.

- احیانا به تروری که اتفاق افتاده مربوطه؟

سرش روبه نشونه ی تایید بالا پایین کرد.

حدس می زدم ولی وقتی از زبون خودش شنیدم انگار چیزی ته دلم خالی شد. چشمام رو از شدت عصبانیت بستم. دستاش رو ول کردم و از رو نیمکت بلند شدم. عصبی دستام رو روی کمرم گذاشتم و پشت به ثنا کردم.

- دقیقا از کی جاسوسیشونو می کنی؟

- دو سالی می شه.

نفسم رو با حرص بیرون دادم و صدام رو بالا بردم. رو بهش برگشتم و گفتم: دو سال ؟؟ دو ساله ثنا درباره ی همچین موضوع خطرناکی ریسک کردی؟؟ یعنی نمی دونی عواقب همچین کاری چیه؟ واای..اگه همه چی رو بشه معلوم نیست اعدامت کنن یا حبس ابد بخوره برات..

از شدت عصبانیت نمی فهمیدم چی به زبونم میارم. ثنا با شنیدن حرفام دوباره زد زیر گریه..

میان گریه هاش گفت: مجبورم کردن.. تهدیدم کردن.. من.. نمی دونم.. نمی خوام.. نمی خواستم کسی بمیره..

کلمات نامفهوم و بی ربطی که می گفت نشان از حال وخیم و نگرانش داشت. باید هم نگران باشه!

- تا این جای کار که دانشجوهای زیادی مردن.. نخواستن و ندونستن تو جونشونو برنمی گردونه!

نمی دونستم اون لحظه باهاش بی رحم بودم یا نه و یا حتی کشته شدن اون آدما هم بهش ارتباط مستقیم داره یا نه! ولی فقط چشمم به یک چیز روشن شده بود.. نامردی!

هر جمله ای که می گفتم شدت گریه اش رو بیش تر می کرد و عابرانی که از اونجا می گذشتند و بهمون خیره می شدند.

- بلند شو بریم یه جای خلوت تر!

بلند شد و پشت سرم راه افتاد. به سمت سبزه ها رفتیم و جای خلوتی برای نشستن پیدا کردیم.

مانتوم رو زیرم جمع کردم و نشستم. ثنا هم کنارم نشست.

-ببینم گوشیت همراهته؟

ثنا سرش رو به نشانه ی نفی تکون داد: نه نیاوردم.

- خوب کاری کردی. برات شنود گذاشتن؟

ثنا: این سیم کارتی که تو شمارمو داری نه.. اون شماره عمومیم که همه بلدنش.

با تردید گفتم: بازم معلوم نیست که روی این هم شنود گذاشته باشن..

ثنا میان آشفته بازار حال روحی و جسمیش گفت: نه فکر نمی کنم. خیلی احتیاط کردم.

- حتما خیلی حرفه ای هستن. نمیشه که مطمئن بود.

چند ثانیه ای به سکوت گذشت.

- رو بدنت چی؟ چیزی نصب نکردن؟

ثنا صداش رو کمی بالا برد: نه! نه! فکر کردی من خیلی مهم هستم براشون که این کارا رو بکنن؟

شونه هام رو بالا انداختم

- حتی براشون مهم هم نباشی الان داری همه چی رو لو می دی..

ثنا با چشمای معصومش بهم خیره شد

- فکر می کنی من تنها جاسوسم.. نه خیر! خیلیا هستن که ما نمی دونیم! خیلیا!

پرسش گرانه بهش زل زده بودم.

ادامه داد: الانم که دارم بهت اعتراف می کنم، هیچ اطلاعاتی ازشون ندارم. هیچی! مثل این که ارتباطم باهاشون یک طرفه باشه! این که گفتم به ترور هم مربوطه از حدسیات خودم بود.. نه این که اونا بهم گفته باشن. تنها کاری که می کنن این هستش که ازم اطلاعات بگیرن. اون شخصی هم که بهش اطلاعات می دم مخفیانه باهام در ارتباطه.. من هیچ وقت صورتش رو ندیدم..

- از کی شروع شد دقیقا؟ از اولش ریز به ریزش رو برام توضیح بده.

آب دهنشو قورت داد و آهی از ته دلش کشید. انگار که بدترین خاطرات عمرشو مرور کنه.

- یادته دو سال پیش با بچه ها تعطیلات رفته بودیم کیش..

چند باری پلک زدم و دو سال پیش رو مرور کردم

- اره یادمه.. نگو همون شبی بود که برنگشتی هتل؟

- دقیقا همون شب بود! من رو دزدیدن. چشمامو بستن و بردن یک جایی که نمی دونستم و ندیدمش.. همه ی اطلاعات خانواده ام و شجره نامشون رو از پدربزرگ خدابیامرزم تا خواهرزادم رو بهم گفتن. تهدیدم کردن که اگه به پلیس چیزی بگم یا حتی یه نفرم چیزی بفهمه نه تنها بورسیه داداشم رو ازش می گیرن که جونشم به خطر می افته...

چشمای خیسش رو به سمتم گرفت

- فاطی خیلی ترسیده بودم.. خیلی زیاد! ازم می خواستن که هر جنبش و اعتراض دانشجویی که قراره اتفاق بیفته رو از قبل بهشون خبر بدم... کسایی که علیه دانشجوهایی خارجی زبان هستن رو بهشون معرفی کنم..

نگاه تاسف بارم رو بهش انداختم

- تو هم همه ی این کارا رو کردی؟!

نگاهش رو به زمین دوخته بود.

- دیگه چیا می دونی؟ هر چی که هست رو بهم بگو.. من کمکت می کنم.

- همین واقعا چیز دیگه ای نیست. نمی ذاشتن که سر در بیارم از کاراشون.. به جون خودم همه ی این مدت تو عذاب بودم.. نه می دونستم به کی دارم اطلاعات می دم.. نه می دونستم برا چی می خوانش..

نمی دونستم نسبت به ثنا متنفر شده بودم یا نه، از طرفی هم می خواستم کمکش کنم.. میان دودلی هام گفتم: پس... اگه حرف دیگه ای نیست من می خوام برم.

بی اعتنا بهش بلند شدم. در حالی که سرش رو پایین انداخته بود با دو دستش، بند کیفم رو گرفت

- اگه میدونستم همچین ترور وحشتناکی رو می خوان انجام بدن هیچ وقت باهاشون همکاری نمی کردم.

بند کیفم رو از میان دستاش کشیدم: فعلا حرفی ندارم باهات بزنم.. بذار یکم فکرام رو جمع و جورکنم ..

بدون این که بذارم جوابی بده رفتم. رفتنی که قرار بود با پشیمونی و حسرت همراه باشه..

.

.

ساعت از نصفه شب گذشته بود. روزهای آخر سال بود. به این که چطور قراره فردا برم دانشگاه فکر می کردم.. رو تختم دراز کشیده بودم و زل زده بودم به صفحه ی خاموش گوشی... انگار برام عادت شده بود اتفاقای گاه و بی گاه این چند وقت... مثل همیشه بی خوابی به سرم زده بود. سعی کردم به حسام فکر کنم. فکر کردن بهش باعث می شد بفهمم اون هم اون لحظه داره به من فکر می کنه...

کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.