- از آسانسور پیاده شو و راهرو رو به سمت جلو بیا. به دو راهی که رسیدی از سمت چپ برو.
همین کار رو کردم. راهرو همانند دیگر نقاط این مکان پر از آینه هایی بود Ú©Ù‡ رویش Ú¯Ù„ های نقره ای ØÚ© کرده بودند. جرئت نگاه کردن بهشون رو نداشتم. Ùقط سرم رو به زمین انداخته بودم Ùˆ راهم رو Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ…...
با دیدن صØÙ†Ù‡ ÛŒ روبروم لب به دندان Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به آرامی واردش شدم..
اتاقک شیشه ای Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… داخلش خوابیده بود Ùˆ سیم Ùˆ دستگاه هایی Ú©Ù‡ به بدن عریانش وصل کرده بودن.
به سمتش Ø±ÙØªÙ… ولی راه ورودی بهش رو پیدا نمی کردم. با روشن شدن ال ای دی سرم رو به سمتش چرخوندم.. پدرم Ùˆ یک Ù†ÙØ± دیگه با صورت نیمه پوشیده در ØØ§Ù„ ØµØØ¨Øª با هم بودند Ùˆ درباره ÛŒ موÙقیت آمیز بودن چند آزمایش روی ØØ³Ø§Ù… ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدند. به سمت ال ای دی Ø±ÙØªÙ… ولی خاموش شد. Ú©ÙØ´ هایم روی ک٠شیشه ای سر Ù…ÛŒ خوردند Ùˆ تعادلم رو از دست داده بودم. Ú©ÙØ´ ها رو درآوردم Ùˆ مجدد به سمت اتاق ØØ³Ø§Ù… Ø±ÙØªÙ….
نا امید از پیدا کردن راهی برای ورود به اتاقک ØØ³Ø§Ù… اسمش رو ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زدم. روی زانوهام خم شدم Ùˆ به آرامی روی ک٠شیشه ای نشستم.
با شنیدن صدایی سرم رو به سمت صدا چرخوندم.
این مکان سراسر شیشه ای، یک سرش به راهی بود که من ازش اومدم و سر دیگرش تاریک راهی بود که می دیدمش ولی توان و شجاعت لازم را نداشتم که به سمتش برم.
صدا از همین سمت تاریک راه می اومد. بلند شدم رد صدا رو بگیرم که سایه ی سیاه انسانی روی دیوارهای شیشه ای از دور نقش بست.
ÙˆØØ´Øª زده چند قدم به عقب Ø±ÙØªÙ….
با دیدن صورت پدرم دستم بی اختیار جلوی دهانم Ø±ÙØª Ùˆ قطره اشکی روی گونه ام لغزید...
...
پدرم همون آدمی نبود که من می شناختم. در پس اون چهره ی همیشه مهربانش اکنون تصویر واقعیش رو می دیدم. بهش زل زده بودم... سکوت کرده بود.
ناگهان قهقهه ای زد که سر جایم میخکوب شدم.
- دخترم! آیییی آیییی دخترم! ببین Ú©Ù‡ چجوری تو این Ù„ØØ¸Ù‡ با واقعیت روبرو شدی!
دیوانه وار به اطرا٠و آینه های دوربرمون نگاه کرد Ùˆ شروع کرد تک تک خورد کردن آینه ها! با هر مشتی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ زد آینه در جا شکسته Ù…ÛŒ شد Ùˆ دستش رنگ خون Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª. Ù¾ÛŒ در Ù¾ÛŒ Ùˆ بی وقÙÙ‡ از آینه ای به آینه ÛŒ دیگر Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ùˆ Ù…ÛŒ شکستش Ùˆ هر بار خون دستانش بیش تر Ùˆ بیش تر جاری Ù…ÛŒ گشت.
بعد این Ú©Ù‡ کار تمام آینه ها رو ساخت، ابروی پر پشت سÙیدش را بالا انداخت Ùˆ لبخند کجی زد Ùˆ به سمتم آمد.
- این آینه ها! Ùکر کردی ØÙ‚یقت رو بهت نشون Ù…ÛŒ دن؟! نه خیر دخترم!.... Ùکر کردی پاکی Ø±ÙˆØ Ùˆ درستی آدما رو برات منعکس Ù…ÛŒ کنن؟! نه خیررررررررر عزیز دلم!
"نه خیر"هایش رو Ù…ÛŒ کشید چون سنگ روی شیشه، بر روی روØÙ…..
Ù†ÙØ³Ø´ رو با ØØ±Øµ بیرون داد. صورتش از خون Ù…ÛŒ جوشید Ùˆ رگ های پیشانی بلند Ùˆ چروکیده اش بیرون زده بود.
یک آن قهقهه اش به خشم تبدیل شد. بر صورتم ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ آورد طوری Ú©Ù‡ چشمام رو از ترس بستم..
- چیه؟ Ù…Ú¯Ù‡ این ØØ±Ù هایی Ú©Ù‡ زدم رو بهت یاد نداده بودم؟ وقتی به دوست پلیست امید، مشکوک شدم Ùˆ معصومانه بهم Ú¯ÙØªÛŒ بهش اعتماد داری، بهت یاد ندادم مونده تا بتونی آدما رو قضاوت کنی؟
چشمام رو با ØØ±Øµ گشودم. ابروهایم از خشم Ùˆ ناباوری به هم گره خورده بود. رو به پدرم Ú¯ÙØªÙ…: بابا؟! Ù…ÛŒ Ùهمی Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ گی؟! تو پدرمی! بابامی... بابا...
دستم رو Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ روی سرم کشیدم Ùˆ ادامه دادم: اگه به پدرم اعتماد نکنم دیگه اصلا زندگی Ú†Ù‡ معنی میده؟ بچه ای Ú©Ù‡ باباش رو باور نداشته باشه؟! شما همین رو Ù…ÛŒ خواستین؟ این همه راه رو تو این هجده سال اومدین Ú©Ù‡ بهم ثابت کنین ØØªÛŒ به پدرم هم اعتماد نکنم؟ به کسی Ú©Ù‡ با دستای پر از Ù…ØØ¨ØªØ´ من رو بزرگ کرده؟ به کسی Ú©Ù‡ معنی زندگی رو بهم بخشیده؟!
پدرم Ù„ØØ¸Ù‡ ای بعد Ú¯ÙØªÙ† این ØØ±Ùام تبدیل به بابای مهربونی شد Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شناختم. صورت Ø¨Ø±Ø§ÙØ±ÙˆØ®ØªÙ‡ اش اکنون Ùقط غمگین بود Ùˆ با Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒ چشم به چشمانم دوخته بود...
کدوم رو باید باور Ù…ÛŒ کردم؟! پدر Ù…ØÚ©Ù…Ù… Ú©Ù‡ مثل کوه همیشه پشتیبان Ùˆ مشوقم بود؟ یا این چند دقیقه ای Ú©Ù‡ تمام بیست Ùˆ سه سال عمرم رو زیر سوال برده بود؟
- بابا! Ùقط بهم بگو همه ÛŒ اینا دروغه.. بعدش برگردیم خونه.. مامان منتظرمونه..
با التماس بهش خیره شده بودم که سکوت کرده بود.
ناگاه چشمم به جان بی Ø±ÙˆØ ØØ³Ø§Ù… Ø§ÙØªØ§Ø¯.
بی اراده به روی زمین Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù… Ùˆ چهار دست Ùˆ پا به سمت پدرم Ø±ÙØªÙ…. از پاهایش Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ شروع کردم به گریه والتماس..
-تو رو خدا بابا! برام مهم نیس Ú†ÛŒ کار کردی! Ùقط بذار من Ùˆ ØØ³Ø§Ù… از این جا بریم.. جون من به جونش بستس...
گریه هام شدت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ خون درون رگهایم رو به جوش آورده بود.
پاهایش رو ول کردم Ùˆ با ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ ادامه دادم: ازت Ù…ØªÙ†ÙØ±Ù…! تو بابایی Ú©Ù‡ من Ù…ÛŒ شناختم نیستی.. تو یه آدم پست Ùˆ خودخواهی Ú©Ù‡ زندگی خیلیا رو نابود کردی..
Ù†ÙØ³ هایم رو سریع Ùˆ بی ØØ³Ø§Ø¨ بیرون Ù…ÛŒ دادم. تعادل روØÛŒÙ… از دست Ø±ÙØªÙ‡ بود. دوباره توجهم به ØØ³Ø§Ù… Ùˆ سیم های وصل تنش Ø§ÙØªØ§Ø¯.
- غلط کردم بابا! هر Ú†ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… اشتباه بود.. اصن نمی خوام بدونم Ú†ÛŒ کار کردی Ùˆ چرا با زندگی من Ùˆ یه عالمه آدم دیگه بازی کردی... Ùقط ØØ³Ø§Ù… رو از این وضعیت درش بیار...
بلند شدم Ùˆ شونه هاش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ…. Ù…ÛŒ تونستم قطره های اشک پشت چشماش رو ببینم Ú©Ù‡ ØÙ„قه زده بود ولی به زور خودش رو Ù†Ú¯Ù‡ داشته بود.. به چشماش Ú©Ù‡ خیره به زمین بود زل زدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: اصلا جون من رو بگیر Ùˆ بذار ØØ³Ø§Ù… زنده بمونه.. اگه اون بمیره منم Ù…ÛŒ میرم!
پدرم گویی تØÙ…لش سر شده باشه.. در آغوشم کشید Ùˆ با Ú¯ÙØªÙ† معذرت Ù…ÛŒ خوام دست به اسلØÙ‡ داخل جیب شلوارش برد Ùˆ با بلند شدن صدای گلوله چشمانم گرد شد Ùˆ در آغوش همدیگه آروم آروم به ک٠زمین Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ…..
....
من مونده بودم Ùˆ هزار تا سوال بی جواب Ùˆ پدرم Ú©Ù‡ جای رد گلوله روی شقیقه اش بود Ùˆ صورتش غرق خون شده بود. بهت زده به صورت بی جون پدرم خیره بودم. صدای آژیر بلند شده بود. کوبیده شدن پای پلیس ها رو از سق٠این جا ØØ³ Ù…ÛŒ کردم.. صداهای Ù†Ø§ÙˆØ§Ø¶ØØ´ÙˆÙ† Ú©Ù‡ در تلاش بودن راهی به این مخÙÛŒ گاه پیدا کنن شنیده Ù…ÛŒ شد. بی توجه بهشون دست بردم به جای گلوله.. ناباورانه لمسش کردم..
نمی دانم چند ساعت در آن ØØ§Ù„ بودم Ùˆ پلیس هایی Ú©Ù‡ هنوز راهی به این مکان پیدا نکرده بودند Ùˆ من همهمه یشان رو از این زیرزمین بلوری Ù…ÛŒ شنیدم...
آخر سر، طناب آسانسور رو پاره کردن تا با سقوط آسانسور راه این جا رو پیدا کنن..
صدای منعکس شده ی امید از هزاران آینه شکسته و نشکسته به گوشم می رسید
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡! ÙØ§Ø·Ù…Ù‡!.... آقای نوری!
امید Ùˆ پشت سرش چند تا نیروی امنیتی به اتاق شیشه ای اومدن. با دیدن وضعیت بهم ریخته ÛŒ اتاق امید Ù„ØØ¸Ù‡ ای Ù…Ú©Ø« کرد Ùˆ بعد به سمتم دوید.
ÙˆØØ´Øª زده به من Ùˆ پدرم Ú©Ù‡ توی آغوش دستام جون داده بود نگاه Ù…ÛŒ کرد.
رو بهم کرد و اسمم رو به زبون آورد..
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡!...
بی رمق انگشت اشاره ام رو به سمت تاریک راهی Ú©Ù‡ به ناکجا آباد ختم Ù…ÛŒ شد Ú¯Ø±ÙØªÙ…. مسیر انگشتم رو دنبال کرد Ùˆ به چند تا از پلیس ها دستور داد Ú©Ù‡ از اون مسیر برن.
به یکی از همکارهاش هم Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ با آمبولانس تماس بگیرن.
کتش رو در آورد و روی صورت پدرم انداخت.
دستام به خاطر این Ú©Ù‡ چند ساعت زیر سر پدرم مونده بودن بی ØØ³ شده بودند با این ØØ§Ù„ نمی خواستم Ú©Ù‡ از پدرم جداشون کنم..
امید کنارم، آن ÙØ¶Ø§ÛŒ یخ زده ÛŒ سÙید Ùˆ پر شده از خرده شکسته های هزار آینه را به تماشا نشست تا آمبولانس برسه.
با اومدن چند تا آمبولانس پدرم Ùˆ ØØ³Ø§Ù… رو داخلشون کردن. من هم داخلش نشستم. امید من رو به راننده ÛŒ آمبولانس سپرد Ùˆ رو بهم Ú¯ÙØª: من باید با همکارام برم تا جایی Ú©Ù‡ مخÙÛŒ گاه بهش Ù…ÛŒ رسه رو پیدا کنیم Ùˆ هم چنین مدارک Ùˆ شواهدی Ú©Ù‡ از این جا بتونیم رو گیر بیاریم. ببخشید تو این ØØ§Ù„ تنهات Ù…ÛŒ ذارم..
جوابی ندادم Ùˆ اون هم انتظار پاسخ گویی ام رو نداشت. در آمبولانس رو بست Ùˆ Ø±ÙØª.
....
یک Ù‡ÙØªÙ‡ بعد
جنازه ÛŒ پدرم رو با هزار Ù…Ú©Ø§ÙØ§Øª Ùˆ با پیگیری های امید به Ø³ÙØ§Ø±Øª ایران تØÙˆÛŒÙ„ دادن.
مادرم با شنیدن خبر مرگ پدرم سکته ÛŒ ناقصی کرده بود Ùˆ تو بیمارستان بستری بود. دکترش Ú¯ÙØªÙ‡ بود به طور موقت از کمر به پایین Ùلج شده ولی برگشت پذیره. هر چند همه ÛŒ ØÙ‚یقت رو به مادرم Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ بودیم. با شوکی Ú©Ù‡ بهش وارد شده بود بعید Ù…ÛŒ دونستم بخوام براش ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù… تو این سالهای زندگی مشترکشون پدرم، Ú†Ù‡ دروغ بزرگی بهمون Ú¯ÙØªÙ‡..
به خاطر این Ú©Ù‡ مدت طولانی به عنوان نمونه ÛŒ انسانی آزمایشهای جاسوسی از ØØ³Ø§Ù… Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ شده بود وضعیت خوبی نداشت Ùˆ توی کما بود. به نظر Ù…ÛŒ رسید اثرهایی روی مغزش هم گذاشته ولی تا بیدار شدنش مجبور بودیم منتظر بمونیم تا ببینیم موقع به هوش اومدنش Ú†Ù‡ واکنشی نشون Ù…ÛŒ ده.
پدر ØØ³Ø§Ù… Ùˆ Ù„ÛŒ Ù„ÛŒ ،زن بابای ØØ³Ø§Ù…ØŒ ناپدید شده بودند. دنباله ÛŒ مخÙÛŒ گاه کش٠شده تو کویت هم به بن بست خورده بود Ùˆ پلیس های بین الملل نتونسته بودن مدرکی از اون جا گیر بیارن.
دستگاه های وصل به ØØ³Ø§Ù… هم، همه Ù‡Ú© شده بودند Ùˆ اطلاعات داخلشون از دست Ø±ÙØªÙ‡ بود.
بمب هایی Ú©Ù‡ پدرم در موردش ØµØØ¨Øª کرده بود بی سرو ته بودن Ùˆ هیچ جایی از مراکز سیاسی Ùˆ یا دانشگاهی مشکوک به بمب گذاری، اثری از بمب توشون پیدا نشده بود Ùˆ به نظر Ù…ÛŒ اومد نقشه بوده باشه Ú©Ù‡ پدرم بخواد باهاش من رو باهاش بکشونه داخل اتاق شیشه ای Ùˆ یه جور رد Ú¯Ù… Ú©Ù†ÛŒ..
من یک پام توی Ø³ÙØ§Ø±Øª خونه بود برای کارهای اداری مربوط به پدرم Ùˆ یک پام بیمارستان پیش مامان Ùˆ ØØ³Ø§Ù….
امید سعی Ù…ÛŒ کرد تا جای ممکن کنارم باشه Ùˆ وضعیت روØÛŒÙ… رو خوب Ù…ÛŒ دونست.
من اما... Ùکر Ù…ÛŒ کردم همه ÛŒ این ها خواب باشه.. شب Ùˆ روز Ùˆ ثانیه به ثانیه، به خودم تلقین Ù…ÛŒ کردم همه ÛŒ این Ø§ØªÙØ§Ù‚ا کابوسه Ùˆ قراره یه روزی ازش بیدار بشم.. بیش تر از هر چیزی توی این کابوس، از این Ù…ØªÙ†ÙØ± بودم Ú©Ù‡ پدرم بدون ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù†ØŒ ØØªÛŒ به اندازه ÛŒ یک جمله، ØØªÛŒ شده یک کلمه ØØªÛŒ یک ØØ±Ù.... تنهامون گذاشت...
یک شب با عاطÙÙ‡ قرار گذاشتم Ùˆ سر خاک ثنا Ø±ÙØªÛŒÙ….
خبر پدرم هنوز رسانه ای نشده بود Ùˆ عاطÙÙ‡ مثل مادرم در این ØØ¯ Ù…ÛŒ دونست Ú©Ù‡ پدرم Ùوت شده..
از لابلای قبرها رد شدیم و در روشنایی اندک نزدیک به تاریکی به هنگام غروب، سر قبر ثنا رسیدیم..
گل های طبیعی که با خودم به سر قبرش آورده بودم رو روی مزارش گذاشتم و شروع کردم به شستنش.. آرام و بی صدا..
عاطÙÙ‡ از ته دل Ù…ÛŒ گریست Ùˆ من خیره به مزارش بودم.
Ú©Ù…ÛŒ برایش با صدای رسا Ùˆ بلند قرآن خواندم تا هم Ø±ÙˆØ Ø«Ù†Ø§ آرام بگیرد هم تسلی خاطر عاطÙÙ‡ شود.
بلند شدم Ùˆ رو به عاطÙÙ‡ Ú¯ÙØªÙ… تنهایی بر Ù…ÛŒ گردم..
عاطÙÙ‡ هم بلند شد Ùˆ در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ اشک چشمانش رو با گوشه ÛŒ شال مشکی اش پاک Ù…ÛŒ کرد Ú¯ÙØª: منم باهات میام نمی تونم این طوری تنهات بذارم..
سرم رو تکون دادم Ùˆ انگشتای دستش رو با دستم Ú¯Ø±ÙØªÙ…
- نه عاطÙÙ‡ بشین با ثنا ØØ±Ù بزن Ú©Ù‡ آروم بشی.. ØØ§Ù„ تو از من بدتره...
مطمئن باش ØØ±Ù هات رو Ù…ÛŒ شنوه..
لبخند Ù…ØÙˆÛŒ زدم Ùˆ دست روی شانه اش گذاشتم Ùˆ بدون اینکه مهلت جواب به عاطÙÙ‡ بدم مسیرم رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ برگشتم..
سرم سنگین بود Ùˆ روØÙ… تهی..
تاکسی Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به سمت بیمارستان Ø±ÙØªÙ….
صدای گوشیم بلند شد. امید بود..
- الو؟ بله امید؟
- سلام.. کجایی؟ از سر قبر دوستت ثنا بر می گردی؟ صبر کن میام دنبالت..
بی ØÙˆØµÙ„Ù‡ چشمام رو بستم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: دوباره عاطÙÙ‡ ÙØ¶ÙˆÙ„ÛŒ من رو کرده؟ من خوبم... الان هم دارم میام بیمارستان.. لازم نیست نگران باشی. بلایی سر خودم نمیارم. Ùقط دوست دارم تنها باشم..
قطع کردم و سرم رو به پشتی تکیه دادم...
....
- خانوم رسیدیم پیاده نمی شین؟
- ببخشید ØÙˆØ§Ø³Ù… نبود.
کرایه رو ØØ³Ø§Ø¨ کردم Ùˆ داخل بیمارستان شدم.
به سمت اتاق مادرم Ø±ÙØªÙ… Ùˆ امید Ú©Ù‡ روی صندلی های انتظار نشسته بود با دیدنم بلند شد Ùˆ به طرÙÙ… آمد.
سرم رو به سمت صورت کشیده اش بلند کردم. به خاطر قد Ùˆ هیکلش مجبور بودم گردنم رو به سمت بالا خم کنم. به چشماش زل زدم Ùˆ با جدیت Ú¯ÙØªÙ…: امید کاش من رو به ØØ§Ù„ خودم بذاری Ùˆ ولم Ú©Ù†ÛŒ. چرا دست از سرم بر نمی داری؟!... من خودم Ù…ÛŒ تونم از پس مشکلاتم بر بیام..
- چرا لج بازی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ دختر؟ تنها باشی Ú©Ù‡ Ú†ÛŒ بشه؟ همه ÛŒ سالهایی Ú©Ù‡ پدرت بهت دروغ Ú¯ÙØªÙ‡ رو برگردونی؟ همه ÛŒ سازمان هایی Ú©Ù‡ پدرت Ùˆ زیردستاش توش جاسوس تربیت کردن رو از این آدما پاک کنی؟ تک تک کسایی Ú©Ù‡ مردن رو دوباره زنده کنی؟ یا ØØ§Ù„ مادرت رو بهتر کنی؟...
Ù†ÙØ³Ø´ رو با ØØ±Øµ بیرون داد Ùˆ بدون تردید ادامه داد: یا این Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… رو به قبل از آزمایش هایی Ú©Ù‡ روش انجام شده برگردونی؟
پوزخندی به ØØ±Ù هاش زدم. شنیدن این ØØ±Ù ها از کسی مثل امید Ú©Ù‡ Ùقط چند ماه بود از آشناییم باهاش Ù…ÛŒ گذشت غیر قابل باور نبود.. من به همه بی اعتماد شده بودم.. امید Ú©Ù‡ سهل بود! من اعتمادم رو نسبت به تک تک اطراÙیانم از دست داده بودم.. ØØªÛŒ جملاتی Ú©Ù‡ امید به زبان آورد هم من رو نمی رنجوند..
سری به تاس٠تکون دادم و از کنارش رد شدم.
امید Ú©Ù‡ گویی تازه متوجه زخم ØØ±Ù هاش شده باشه دستی روی موهای Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ اش کشید. به سمتم برگشت Ùˆ آروم Ú¯ÙØª: ببخشید..
بی توجه بهش در اتاق مادرم رو باز کردم Ùˆ به سمتش Ø±ÙØªÙ…. آروم خوابیده بود. پیشش نشستم Ùˆ دستش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ…
- مامان جونم. قول Ù…ÛŒ دم یه روز دو تایی با هم از این کابوس بیدار Ù…ÛŒ شیم.. Ù…ÛŒ Ùهمیم همش یه خواب مسخره بوده.. اون موقع هر شب میام پیشت.. باهات ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنم.. با ذوق Ùˆ شوق Ø§ØªÙØ§Ù‚ایی Ú©Ù‡ تو دانشگاه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ رو برات تعری٠می کنم.. بعد دوتایی با هم منتظر بابا Ù…ÛŒ مونیم.. بابا از Ø³ÙØ± کاریش بر Ù…ÛŒ گرده با Ú©Ù„ÛŒ سوغاتی رنگارنگ.. من به سمتش Ù…ÛŒ دوم Ùˆ تو هم ده جور غذایی Ú©Ù‡ درست کردی رو براش رو Ø³ÙØ±Ù‡ ای Ú©Ù‡ پهن کردی Ù…ÛŒ ذاری.. تا آخر عمرم کنار هردوتون Ù…ÛŒ مونم.. قول Ù…ÛŒ دم.. قول قول قول...
به صورتش که هنوز غرق خواب بود خیره شدم.. دستمالی برداشتم و صورتش رو پاک کردم.
با باز شدن در به سمت پرستاری Ú©Ù‡ لبخند به لب دستگیره ÛŒ در رو Ù…ØÚ©Ù… تو دستش ÙØ´Ø§Ø± Ù…ÛŒ داد برگشتم.
- مژده بده آقا ØØ³Ø§Ù… بیدار شدن! شما برین من کنار مادرتون هستم.
بلند شدم Ùˆ بدو به سمت اتاق ØØ³Ø§Ù… دویدم. خدا رو شکر هر دو رو توی یه بیمارستان بستری کرده بودیم Ùˆ مشکلی از بابت رسیدگی به هر دو نداشتیم.
پا تند کردم Ùˆ پله ها رو یکی در میون کردم تا به سمت طبقه ÛŒ ØØ³Ø§Ù… برم..
در اتاقش باز بود و دکتری بالای سرش داشت وضعیتش رو معاینه می کرد.
نگاهم به سمت ØØ³Ø§Ù… چرخید Ú©Ù‡ چشماش باز شده بود Ùˆ به نقطه ای روی سق٠خیره بود.
دکتر با دیدن من رو بهم Ú¯ÙØª: علائم ØÛŒØ§ØªÛŒØ´ پایداره.. ولی واکنش درستی به Ù…ØÛŒØ· Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØ´ نشون نمی ده. نیاز هست مجدد چند تا آزمایش Ùˆ اسکن مغزی Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بشه..
- من می تونم کنارش باشم؟
- بله ØØªÙ…ا. شاید به شما واکنش درستی نشون بده!
آروم به سمتش Ø±ÙØªÙ…...
....
- ØØ³Ø§Ù…!...
صداش زدم ولی همون طور به سق٠خیره بود. کنارش نشستم Ùˆ در گوشش Ú¯ÙØªÙ…: منم سولمیتت..
چشم هام رو بستم تا بتونم روی Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ Ú©Ù‡ الان داره تمرکز کنم. قلبش به گرمی Ù…ÛŒ تپید Ùˆ گویی یه دنیا ØØ±Ù برای Ú¯ÙØªÙ† داشت.
قطره اشکی از چشمش روی گونه اش لغزید. صدام رو می شنید ولی نمی تونست جوابی بده..
- ببین چی به روزت آوردن..
یک آن دستم رو Ú¯Ø±ÙØª Ú©Ù‡ با تعجب به صورتش خیره شدم.
Ù…ÛŒ تونستم بÙهمم داره تمام تلاشش رو Ù…ÛŒ کنه Ú©Ù‡ صورتش رو هم تکون بده. چند باری به آرامی پلک زد Ùˆ صورتش رو به سمتم چرخوند. لبخند Ù…ØÙˆÛŒ روی لبانش بود.
لبخندش رو پاسخ دادم Ùˆ رو به دکتر Ú¯ÙØªÙ…: آقای دکتر! داره بهم نگاه Ù…ÛŒ کنه!
دکتر پشت سرم بود. برگشت و با تعجب مجدد معاینه اش کرد.
- عجیبه!
رو بهم Ú¯ÙØª: سعی کنین بیش تر باهاش ارتباط بگیرین Ú©Ù‡ بهبودیش سریع تر پیش بره.
چشمی Ú¯ÙØªÙ… Ùˆ دکتر من رو با ØØ³Ø§Ù… تنها گذاشت.
رو به ØØ³Ø§Ù… کردم Ú©Ù‡ خیره بهم بود.
- باورم نمی شه دوباره Ù…ÛŒ تونم سالم ببینمت.. مطمئنم خیلی زود کاملا به ØØ§Ù„ت عادی بر Ù…ÛŒ گردی.
لب هاش رو تکون داد Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ بزنه. آرام Ùˆ زیر لب چیزی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ من متوجه نمی شدم..
نزدیک سرش Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به دقت گوش دادم..
- پدرت... بی گناهه..
چشمانم از تعجب گرد شدند Ùˆ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ بهش چشم دوختم. - چی؟ درست نشنیدم ØØ³Ø§Ù…!
گویی ØØ³Ø§Ù… هم معذب از ÙØ§ØµÙ„مون باشه چشماش رو بست Ùˆ دوباره خیلی آروم با صدایی Ú©Ù‡ به سختی شنیده Ù…ÛŒ شد Ú¯ÙØª: پدرت بی گناهه.
سرم رو چند باری تکون دادم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: امکان نداره..
ادامه دادم: پس اون کسی که خودش رو کشت کی بود؟ اصلا بابای من اون جا چی کار می کرد؟
ØÙˆØ§Ø³Ù… از ØØ³Ø§Ù… پرت شده بود. نمی دونم چند دقیقه درگیر ØØ±ÙÛŒ Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… زد بودم Ú©Ù‡ متوجه به هم خوردن صدای ضربان قلبش نشدم.. چند تا پرستار Ùˆ دکتر به اتاق اومده بودن.
پرستاری با دستش شونه ام رو تکون داد و من رو به خودم آورد
- خانوم Ø¨ÙØ±Ù…ایین بیرون Ù…Ú¯Ù‡ نمی بینین وضعیت بیمار رو؟
Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ متوجه دکتری شدم Ú©Ù‡ داشت با دستگاه به ØØ³Ø§Ù… شوک وارد Ù…ÛŒ کرد.
رو به پرستار Ú¯ÙØªÙ…: ØØ³Ø§Ù…! Ú†ÛŒ شده؟!
پرستار بدون اینکه جوابم رو بده من رو بلند کرد و به زور به سمت بیرون اتاق کشید.
از شیشه ÛŒ اتاق نگاهشون کردم Ùˆ با به جریان Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù† ضربان قلب طبیعی دکتر خیالش آسوده شد. بیرون اومد Ùˆ بهم Ú¯ÙØª: شما هم وضعیتتون نرمال به نظر نمی آد. چرا ماتتون برده بود داخل اتاق؟
سرم رو تکون دادم: اصلا Ù†Ùهمیدم Ú©ÛŒ این Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ø§ÙØªØ§Ø¯..
لب پایینم رو به دندون Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ ادامه دادم: ØØ§Ù„Ø´ خوب نمی شه؟
- Ù…ÛŒ بینین Ú©Ù‡ ÙØ¹Ù„ا ثبات نداره.. یه مدت زمان Ù…ÛŒ بره Ú©Ù‡ به ØØ§Ù„ت عادی برگرده تا وقتی اثر شوک هایی Ú©Ù‡ توی آزمایش ها بهش وارد کردن از بین بره.. خدا رو شکر از Ù„ØØ§Ø¸ مغزی آسیب ندیده.. سی تی اسکن مغزی رو Ú©Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ نتایجش آماده شد بیاین اتاقم تا بهتون ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù….
- چشم
از کنارم رد شد Ùˆ من نگران به داخل اتاق خیره بودم ولی ØÙˆØ§Ø³Ù… بیش تر از ØØ§Ù„ ØØ³Ø§Ù… به ØØ±ÙÛŒ Ú©Ù‡ درباره ÛŒ پدرم زد بود...
مجدد ØØ¯ÙˆØ¯ ده روز توی کما Ø±ÙØª. وضعیت قلبش به هم ریخته بود. طبق ØØ±Ù های دکتر دچار آریتمی شده بود Ùˆ نیاز به ضربان ساز قلبی داشت...
برای نماز به نمازخونه ÛŒ بیمارستان Ø±ÙØªÙ‡ بودم. بعد تموم شدن نمازم بیرون اومدم Ùˆ امید رو دیدم Ú©Ù‡ روبروم ایستاده. این ده روز ازش خبری نبود. جلو Ø±ÙØªÙ… Ùˆ سلام دادم.
جواب داد: سلام. باید درباره ÛŒ پدرت باهات ØØ±Ù بزنم.
در ØØ§Ù„یکه آستین مانتوم رو درست Ù…ÛŒ کردم Ú¯ÙØªÙ…: سرنخی پیدا کردین؟
سرش رو به تائید تکون داد.
- باشه. بریم Ù…ØÙˆØ·Ù‡ برام ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù‡.
قدم هام رو باهاش تنظیم کردم Ùˆ راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ…. روی نیمکتی توی Ù…ØÙˆØ·Ù‡ نشستیم.
عینکش رو درآورد و رو بهم برگشت. تصویری از توی گالری گوشیش نشونم داد.
گوشی رو ازش Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ روی تصویر زوم کردم.
امید گوشه ÛŒ دیگه ÛŒ گوشی رو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ با انگشتش به عکس توی گوشی اشاره کرد.
- این دو Ù†ÙØ± رو ببین.. روزی Ú©Ù‡ دنبال پدرت تا مخÙÛŒ گاه شیشه ای توی کویت Ø±ÙØªÛŒÙ…. دو Ù†ÙØ± مشکوک Ùˆ با هویت جعلی از کویت به انگلیس Ø±ÙØªÙ†.
- خوب؟
زوم کرد رو دست خانومه..
- این آینه جیبی توی دستش رو ببین!
روش دقیق شدم ولی بازم متوجه نشدم..
ناخودآگاه خنده ÛŒ کوتاهی از سر این Ú©Ù‡ هیچی از ØØ±Ù هاش سر در نمیارم کردم
- امید ÙˆØ§Ø¶Ø Ø¨Ú¯Ùˆ خوب.. بیست سوالی Ù…ÛŒ پرسی ازم؟ شما پلیسی شم جنایی داری من Ú©Ù‡ نیستم!
پوÙÛŒ کشید Ùˆ گوشی رو از دستم Ú¯Ø±ÙØª. با انگشت چند ضربه ÛŒ Ù…ØÚ©Ù… به نقطه ای Ú©Ù‡ بهم نشون Ù…ÛŒ داد زد.
- این جا دختر! اینی که برق می زنه شبیه آینه هایی نیست که تو اون اتاق شیشه ای دیدی؟
Ø·Ø±Ø Ú¯Ù„ های نقره ای روی آینه ها یادم بود. دو تا Ú¯Ù„ Ú©Ù‡ به صورت خمیده از ریشه Ùˆ گلبرگ بهم وصل بودند Ùˆ وسطشون KW نوشته بود.
- این تصویر Ú©Ù‡ ناواضØÙ‡ ولی به نظرم آره! شبیه اون آینه هاست..
گوشی رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ تصویر دیگه Ú©Ù‡ ÙˆØ§Ø¶Ø Ø´Ø¯Ù‡ ÛŒ همون عکس بود رو نشونم داد
- این تصویر رو با نرم Ø§ÙØ²Ø§Ø± ÙˆØ§Ø¶Ø Ú©Ø±Ø¯ÛŒÙ…. Ø·Ø±ØØ´ دقیقا همونه!
ابروهام رو بالا انداختم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: خوب لابد از اون مرکز توریستی خرید کردن! این Ú©Ù‡ مورد مشکوکی نداره!
- این Ø·Ø±Ø Ø¢ÛŒÙ†Ù‡ ها Ùقط تو آینه های زیرزمین شیشه ای پیدا شدن. تو هیچ مرکز خریدی این Ø·Ø±Ø Ø¢ÛŒÙ†Ù‡ وجود نداشته.
- یعنی این دو Ù†ÙØ± زیردستای پدرم بودن Ú©Ù‡ همون روز ÙØ±Ø§Ø± کردن؟
سرش رو تکون داد Ùˆ Ú¯ÙØª: آره. پدر Ùˆ زن بابای ØØ³Ø§Ù….. Ø§ØØªÙ…الا پدرت خواسته اون روز ØÙˆØ§Ø³Ù…ون رو پرت کنه تا این دو Ù†ÙØ± ÙØ±Ø§Ø± کنن!
نگاهم رو به زمین دوختم Ùˆ با یادآوری ØØ±ÙÛŒ Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… بهم زد مردد Ú¯ÙØªÙ…: راستش ØØ³Ø§Ù… اون روزی Ú©Ù‡ برای چند دقیقه به هوش اومده بود بهم Ú¯ÙØª پدرم بی گناهه.
امید چشماش گرد شد Ùˆ Ú¯ÙØª: چی؟ چرا همچین چیزی رو بهم Ù†Ú¯ÙØªÛŒØŸ
- مطمئن نبودم درست شنیده باشم! بعدش هم Ú©Ù‡ دوباره Ø±ÙØª تو کما..
Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ دستی روی موهاش کشید.
- اون آینه هایی Ú©Ù‡ پدرت شکسته در ØÙ‚یقت وسیله هایی بودن برای ردیابی Ú©Ù‡ به هر جاسوس تربیت شده یکی از همین آینه ها Ù…ÛŒ دادن.. یه جور نماد سازمانشونه. شکستن اون آینه هام ØØªÙ…ا دلیلی داشته. شاید برای این بوده Ú©Ù‡ نتونیم ردشون رو بزنیم.
رو بهش Ú¯ÙØªÙ…: ممکنه پدر Ùˆ زن بابای ØØ³Ø§Ù… همه ÛŒ این نقشه ها رو چیده باشن Ú©Ù‡ ما رو ÙØ±ÛŒØ¨ بدن؟
- Ø§ØØªÙ…الش هست ولی دلیل کاری Ú©Ù‡ پدرت کرد رو نمی Ùهمم. چرا آینه ها رو شکسته؟ چرا بهمون دروغ Ú¯ÙØª.. چرا..
ØØ±ÙØ´ رو قطع کرد.
صورت خونی پدرم جلوی چشمم اومده بود. سر درد شدیدی داشتم. عصبی رو به امید Ú¯ÙØªÙ…: چرا این دو Ù†ÙØ± رو پیدا نمی کنین؟ نباید پیدا کردنشون سخت باشه Ú©Ù‡!
- Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ ردشون رو پیدا نمی کنیم. سابقه ÛŒ تغییر چهره ÛŒ ØØ±ÙÙ‡ ای رو هم بهش اضاÙÙ‡ Ú©Ù†ÛŒ یه مدت طول Ù…ÛŒ کشه Ú©Ù‡ بشه پیداشون کرد. هر Ú†ÛŒ مدرک بوده هم با خودشون بردن..
- به نظرم ØØ³Ø§Ù… بیدار بشه ØØ±Ù های زیادی برا Ú¯ÙØªÙ† داشته باشه.
-اوهوم.
بلند شدم Ú©Ù‡ ازش Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کنم. به دنبالم بلند شد Ùˆ رو بهم Ú¯ÙØª: یکم Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª Ú©Ù†. من امروز رو پیش مادرت Ùˆ ØØ³Ø§Ù… Ù…ÛŒ مونم.
- Ø¯ÙØ¹Ù‡ ÛŒ قبل هم Ú¯ÙØªÙ… خودم از پس این کارا بر میام. نمی خواد نگران چیزی باشی.
امید صداش رو Ú©Ù…ÛŒ بالا برد: آخه قیاÙÙ‡ ÛŒ خودتو تو آینه دیدی دختر؟ Ù…ÛŒ خوای خودتو نابود Ú©Ù†ÛŒ راه های دیگه ای هم هست!
سرم رو با پوزخندی تکون دادم.
- تو عوض نمی شی!
دستاش رو به تسلیم بالا آورد: باشه ببخشید! Ù…ÛŒ دونم زبونم نیش داره Ùˆ تلخه ولی وقتی لج بازی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ خونمو بدجور به جوش میاری! چرا نمی Ùهمی من چقدر نگرانتم!
چشماش رو بهم دوخته بود.
آب دهانمو قورت دادم Ùˆ سرم رو پایین انداختم Ùˆ ناخواسته Ú¯ÙØªÙ…: من... نمی تونم به کسی اعتماد کنم! ØØªÛŒ تو!
- خیلی خوب! پس بذار به عاطÙÙ‡ بگم بیاد پیشت! به اون Ú©Ù‡ اعتماد داری. ØØªÛŒ به عاطÙÙ‡ هم اجازه نمی دی بیاد بیمارستان! یا ÙØ§Ù…یل نزدیک ندارین Ú©Ù‡ بخوای کنارت باشه؟!
- نمی خوام..
خنده ÛŒ عصبی کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: باورم نمی شه.. داری با Ú©ÛŒ لج Ù…ÛŒ کنی؟ من Ú©Ù‡ آشکارا دارم بهت Ú©Ù…Ú© Ù…ÛŒ کنم. همه ÛŒ سعیمو دارم Ù…ÛŒ کنم این پرونده ÛŒ لعنتی بسته بشه!
Ù†ÙØ³Ù… رو با ØØ±Øµ بیرون دادم
- باشه می تونی بمونی. ولی من هم جایی نمی رم.
صدای گوشیم بلند شد. پرستاری بود Ú©Ù‡ از ØØ³Ø§Ù… مراقبت Ù…ÛŒ کرد Ùˆ باهاش صمیمی شده بودم. جوابشو دادم
- بله؟.. جدی؟ الان میام.
گوشی رو قطع کردم Ùˆ رو به امید Ú¯ÙØªÙ…: ØØ³Ø§Ù… به هوش اومده!
...
پرستار با دیدن من لبخندی زد و به سمتم اومد
- وضعیت هوشیاریش خیلی بهتر از Ø¯ÙØ¹Ù‡ ÛŒ قبله!
دستاش رو به گرمی Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ تشکر کردم.
به سمت اتاقش Ø±ÙØªÙ…. با دیدنم سعی کرد بلند شه بشینه Ú©Ù‡ دکتر مانعش شد. به سمتم اومد Ùˆ Ú¯ÙØª:
هنوز قلبش مشکل داره. لازمه رو قلبش عمل انجام بشه ویکی از رگ های قلبیش سوزونده بشه تا بی نظمی های قلبی تا ØØ¯ÙˆØ¯ÛŒ Ø±ÙØ¹ بشه. علاوه بر قلب ریه هاش هم مشکل پیدا کردن. نیاز به اکسیژن اضاÙÛŒ داره Ùˆ تا وقتی ØªÙ†ÙØ³Ø´ عادی نشه نمی تونه از تخت بلند بشه. ولی Ø§ØØªÙ…ال این Ú©Ù‡ مجدد بره توی کما Ú©Ù… شده.
- خدا رو شکر آقای دکتر. ممنونم. Ù…ÛŒ تونم باهاش ØØ±Ù بزنم؟
- بله ولی مثل Ø¯ÙØ¹Ù‡ ÛŒ قبل بهش ÙØ´Ø§Ø± نیارین. نیاز به آرامش داره تا بدنش به درمان جواب بده.
- چشم.
به سمتش Ø±ÙØªÙ… Ùˆ امید هم پشت سرم داخل اومد.
...
ØØ³Ø§Ù… ماسک اکسیژنش رو درآورد Ùˆ بهمون سلام داد. Ùوری جلو Ø±ÙØªÙ… Ùˆ ماسک رو روی صورتش گذاشتم.
- Ù…Ú¯Ù‡ دکتر Ù†Ú¯ÙØª نیاز به اکسیژن داری؟ نمی خواد چیزی بگی ÙØ¹Ù„ا Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª Ú©Ù†.
امید جلو اومد Ùˆ به تائیدم Ú¯ÙØª: آره ØØ³Ø§Ù… جان. به خودت ÙØ´Ø§Ø± نیار..
از زیر ماسک Ú¯ÙØª: آینه..
امید جلوتر اومد Ùˆ چهره ÛŒ پر از سوالش رو به ØØ³Ø§Ù… دوخت. با خودش Ú©Ù…ÛŒ کلنجار Ø±ÙØª Ùˆ راضی به سوال کردن از ØØ³Ø§Ù… نشد.
ØØ³Ø§Ù… رو به امید ادامه داد: اون آینه ها بهشون ردیاب وصله. باهاش Ù…ÛŒ تونین جای پدر Ùˆ Ù„ÛŒ Ù„ÛŒ رو پیدا کنین.. پدر ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ بی گناهه..
طاقت نیاوردم Ùˆ پرسیدم: بیش تر ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù‡ ØØ³Ø§Ù….
امید Ú©Ù‡ به نظر درباره ÛŒ ØØ§Ù„ ØØ³Ø§Ù… نگران تر از من بود جلومو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª: Ù…Ú¯Ù‡ نشنیدی دکتر Ú¯ÙØª باید Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª کنه. نباید با این سوالا بهش ÙØ´Ø§Ø± بیاریم!
ØØ³Ø§Ù… آروم سرش رو به Ù†ÙÛŒ تکون داد
- ایرادی نداره.
چشمای عمیقش رو بهم دوخت و دستش رو به سمت گونه ام آورد
- این مدت چقدر اذیت شدی!.. ببخش منو سولمیتم که تنهات گذاشتم..
دستم رو روی دستش گذاشتم.
- نه عزیز دلم. تو همیشه پیشم بودی. Ù…Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ شه Ø±ÙˆØ Ù…Ø§ دو تا از هم جدا باشه.
- هر دژاوویی که این مدت دیدی منم می دیدم.. وقتی تو دژاوو دیدمت که تو اتاق شیشه ای به دیوار مشت می کوبی و صدام می زنی، از این که نمی تونستم از رو تخت بلند شم از خودم بیزار بودم.
با تعجب بهش چشم دوختم
- مگه تو بیهوش نبودی اون مدت؟
سرش رو تکون داد
- نه! نیمه هوشیار بودم.. به خاطر شوک هایی Ú©Ù‡ بهم وارد کرده بودن Ùˆ اطلاعاتی Ú©Ù‡ با تراشه توی چند جا از سرم جا گذاری کرده بودن تا بعد بتونن ازم به عنوان انسانی Ú©Ù‡ مطیعشون بشه Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ کنن. با همه ÛŒ جاسوسای تربیت شدشون همین کار رو کردن. در واقع Ù…ÛŒ خواستن به یه ربات انسان نما تبدیلم کنن..
- یعنی اون تراشه ها هنوزم تو سرت هستن؟
دستش رو به سمت گردنش برد و سرش رو به سمت مخال٠من خم کرد و نقطه ای روی گردنش رو با انگشتش نشون داد.
- باید همین جاها باشه.. جایی که کار گذاشتنش.. ولی وقتی پدرت ردشون رو زد همه شو از سرم خارج کردن. نمی خواستن مدرکی جا بذارن.
Ù†ÙØ³Ù… رو به سختی بیرون Ù…ÛŒ دادم
- پدرم؟!
سرش رو با تاس٠تکون داد: آره.. ولی با نقشه، پدرت رو با جون تو تهدید کردن Ùˆ Ú¯ÙØªÙ† اگه خودشو یکی از اون خلاÙکارها Ùˆ درواقع مهره ÛŒ اصلی این باند جاسوسی جا بزنه کاری باهات ندارن.. من رو هم با خودشون نبردن چون Ùکر Ù…ÛŒ کردن آزمایش هاشون رو من جواب داده Ùˆ من عملا بدون نیازی به اون تراشه ها هم به ربات جاسوسیشون تبدیل شدم.
- پس چطوریه که بلایی سرت نیومده؟
لبخندی زد Ùˆ Ú¯ÙØª: به خاطر تو سولمیتم. همه ÛŒ Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§ÛŒÛŒ Ú©Ù‡ تو دژاوو داشتی به منم منتقل Ù…ÛŒ شد. قلب مهربون تو بود Ú©Ù‡ منو سرپا Ù†Ú¯Ù‡ داشت!
لبخند Ù…ØÙˆÛŒ زدم: شوخی Ù…ÛŒ کنی؟ Ù…Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ شه؟!
- ØÙ‚یقت اینه Ú©Ù‡ تا وقتی با تو دژاووی مشترک داشتم هوشیاریم کامل از دست Ù†Ø±ÙØªÙ‡ بود. ØØ±Ù هاشون رو تو اون وضعیت Ù…ÛŒ شنیدم هر چند تظاهر به بی هوشی کامل Ù…ÛŒ کردم. همون اوایلی Ú©Ù‡ تراشه رو روم کار گذاشته بودن رمز ØºÛŒØ±ÙØ¹Ø§Ù„ سازیش رو ازشون شنیدم. مواقعی Ú©Ù‡ نبودن تراشه Ø±ÙˆØºÛŒØ±ÙØ¹Ø§Ù„ Ù…ÛŒ کردم Ùˆ مجدد وقتی سراغم Ù…ÛŒ اومدند ÙØ¹Ø§Ù„Ø´ Ù…ÛŒ کردم. در واقع کنترلی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستن ازم تو دستشون بگیرن رو خودم تو دستم Ú¯Ø±ÙØªÙ…..
- Ù…Ú¯Ù‡ زیر نظرت Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودن؟
با غمی Ú©Ù‡ تو چشماش Ù…ÛŒ دیدم جواب داد: اون کسی Ú©Ù‡ من رو به این وضعیت انداخته بود پدرم بود. بعضی وقت ها دلش به ØØ§Ù„Ù… Ù…ÛŒ سوخت Ùˆ سی سی تی ÙˆÛŒ ها رو غیر ÙØ¹Ø§Ù„ Ù…ÛŒ کرد Ùˆ به همه ÛŒ زیردستاش دستور Ù…ÛŒ داد تنهام بذارن. کارش اØÙ…قانه بود ولی شاید ته دلش Ù…ÛŒ خواست Ú©Ù…Ú©Ù… کنه Ùˆ ... شاید ØØªÛŒ از این Ú©Ù‡ رمز تراشه ها رو ØºÛŒØ±ÙØ¹Ø§Ù„ Ù…ÛŒ کردم خبر داشت..
Ù†ÙØ³Ø´ رو با Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒ بیرون داد Ùˆ ادامه داد: نمیدونم! شاید همین کار هم نقشه بوده!
رو به امید کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: Ù„ÛŒ Ù„ÛŒ ،زن بابام، مهره ÛŒ اصلی این جنایاته. یه سایت دارک وب گسترده تو کویت Ùˆ لندن دارن. Ù…ÛŒ تونم به پلیس ÙØªØ§ Ú©Ù…Ú© کنم واردش بشن.
-ØØªÙ…ا! لط٠بزرگی بهمون Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ!
....
دو Ù‡ÙØªÙ‡ ای به عمل قلب ØØ³Ø§Ù… مونده بود. کنارش نشسته بودم Ùˆ منتظر امید بودیم Ú©Ù‡ با یکی از پلیس های ÙØªØ§ بیان Ùˆ درباره ÛŒ دارک وبی Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… بهش اشاره کرده بود اطلاعات بگیرن.
امید لپ تاب به دست داخل شد Ùˆ همکارش هم پشت سرش اومد. بلند شدم Ùˆ سلام دادم. لپ تاب رو ازش Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ روی میز Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª جلوی تخت ØØ³Ø§Ù… گذاشتم.
وارد شدن به دارک وب کار خیلی سختی بود. این سایت هم Ú©Ù‡ سال ها بدون اینکه Ù‡Ú© بشه ÙØ¹Ø§Ù„یت Ù…ÛŒ کرده ولی ته دلم روشن بود Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… بتونه به پلیس ÙØªØ§ Ú©Ù…Ú© کنه Ú©Ù‡ سایت رو Ù‡Ú© کنن.
پر از اضطراب بودم Ùˆ خیره به ØµÙØÙ‡ ÛŒ لپ تاب.. خرده معلوماتی Ú©Ù‡ از دارک وب داشتم این بود Ú©Ù‡ ورود بهشون سخته Ùˆ عملا برای Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ عادی غیر ممکنه. Ù…ØØªÙˆØ§Ø´ÙˆÙ† هم بیش تر برای ÙØ±ÙˆØ´ مواد مخدره یا پر از Ùیلم هایی هست Ú©Ù‡ قتل Ùˆ شکنجه ÛŒ آدما رو نشون میدن.
ØØ³Ø§Ù… جزء به جزء چگونگی ورود به سایتشون رو ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒ داد Ùˆ پلیس هم مطابق ØØ±Ù ØØ³Ø§Ù… عمل Ù…ÛŒ کرد.
ØØ¯ÙˆØ¯Ø§ یک ساعتی طول کشید Ú©Ù‡ تونستن ØµÙØÙ‡ ÛŒ اصلی سایت رو پیدا کنن. به ناگاه همکار امید دستاش رو به هم کوبید Ú©Ù‡ از جام پریدم.
بلند ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: موÙÙ‚ شدیم! همینه!
ناباورانه ØØ³Ø§Ù… رو بغل کرد Ú©Ù‡ من Ùˆ امید خندمون Ú¯Ø±ÙØª.
ادامه داد: بزرگ ترین Ú©Ù…Ú© رو کردی! با این Ù…ÛŒ تونیم Ú©Ù„ Ø®Ù„Ø§ÙØ§Ø´ÙˆÙ† رو در بیاریم!
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ سعی داشت پلیس رو از خودش جدا کنه ابروهاش رو بالا انداخت Ùˆ به زور با صدایی Ú©Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ú¯ÙØª: خواهش Ù…ÛŒ کنم! کاری نکردم.. Ùقط من ØªÙ†ÙØ³Ù… مشکل داره..
پلیس ÙØªØ§ Ú©Ù‡ متوجه منظورش نشده بود بیش تر بغلش کرد Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… به سرÙÙ‡ Ø§ÙØªØ§Ø¯.
امید دوستش رو از پشت کشید Ú©Ù‡ خودش رو از ØØ³Ø§Ù… جدا کنه
- علی جان! چی کار می کنی؟
با شوق Ùˆ ذوق رو به امید Ú¯ÙØª: آخه تو نمی دونی این Ú†Ù‡ موÙقیت بزرگی Ù…ØØ³ÙˆØ¨ Ù…ÛŒ شه! آقا ØØ³Ø§Ù… باید بیاد جزو نیروهای ما بشه با این استعداد بالقوه ای Ú©Ù‡ داره!
Ùوری جوابش رو دادم: نیازی نیست! آقا ØØ³Ø§Ù… مهندسیش رو تموم کنه شاهکار کرده!
هر چهارتامون زدیم زیر خنده!
اولین باری بود که بعد چند ماه می تونستم از ته دل بخندم. مطمئن بودم که پیروزی من و پدرم توی این پرونده نزدیکه...
...
وضعیت مادرم بهتر شده بود ولی هنوز بستری بود. بهش هیچی درباره ÛŒ این Ø§ØªÙØ§Ù‚ا Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ بودم Ùˆ بنا رو گذاشته بودم به سکوت. با ردی Ú©Ù‡ از دارک وب زده بودن پیداشون کردن Ùˆ قرار بود براشون دادگاه تشکیل بشه. چند روزی به عمل قلب ØØ³Ø§Ù… مونده بود Ú©Ù‡ امید خبر تشکیل دادگاهشون رو بهمون داد. درست Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود روز عملش! Ù…ÛŒ خواست تاریخ عملش رو تغییر بده Ùˆ خودش توی دادگاه پدرش باشه ولی دکتر مواÙقت نمی کرد. روز قبل عمل کنارش نشستم Ùˆ باهاش ØµØØ¨Øª کردم. سعی کردم راضیش کنم دل از اومدن به دادگاه بکنه..
...
مثل همیشه آروم روی تخت خوابیده بود. کنارش نشسته بودم و موهاش رو شونه می کردم. با اومدن امید شونه رو کنار گذاشتم و بلند شدم
- سلام امید. Ú†Ù‡ خبر؟ از جزئیات دادگاه ÙØ±Ø¯Ø§ خبر نداری؟ به زور تونست بخوابه.. خیلی اصرار داره ÙØ±Ø¯Ø§ به دادگاه بیاد.
امید پاکت آبمیوه ای Ú©Ù‡ خریده بود رو داخل یخچال گذاشت Ùˆ نگاهی به چهره ÛŒ ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ غرق خواب بود انداخت.
- ØÙ‚ داره. دادگاه پدرشه.. شاید آخرین باری باشه Ú©Ù‡ بتونه پدرش رو ببینه!
پلک چشم های ØØ³Ø§Ù… پرید Ùˆ آروم از خواب بیدار شد.
امید به سمتش اومد Ùˆ دستاش رو Ú¯Ø±ÙØª.
ØØ³Ø§Ù… با صورت پر از غم بهش زل زده بود.
- اگه Ù…ÛŒ خوای با دکترت ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کنم تاریخ عملت رو بندازه عقب.. ولی Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡ چقدر برات خطر داره.. شاید ØØ±Ù هایی رو ÙØ±Ø¯Ø§ بشنوی Ú©Ù‡ اذیتت کنن.
با نگرانی آب دهانمو قورت دادم Ùˆ مضطرب Ú¯ÙØªÙ…: نه لازم نکرده بیاد. Ùقط Ø¨ØØ« عقب انداختن عمل نیست.. چطوری Ù…ÛŒ تونه پدرشو تو دادگاه با این وضعیت قلبش ببینه!
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ سعی داشت من رو قانع کنه به آرومی نگاه سنگینش رو بهم دوخت
- دکترم Ú©Ù‡ تقریبا مواÙقت کرده ÙØ§Ø·Ù…Ù‡! یه پرستارم کنارم Ù…ÛŒ ذارن Ùˆ هر تجهیزات پزشکی لازم باشه با خودمون Ù…ÛŒ بریم.. با آمبولانس Ù…ÛŒ رم Ùˆ با آمبولانس بر Ù…ÛŒ گردم..
وقتی این طوری نگام Ù…ÛŒ کرد نمی تونستم Ù…Ø®Ø§Ù„ÙØªÛŒ بکنم.
سرم رو به تائید تکون دادم Ùˆ قرار شد ÙØ±Ø¯Ø§ با همدیگه به دادگاه این پرونده ÛŒ منØÙˆØ³ بریم.
...
دادگاه
من Ùˆ ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù…ÛŒ دیرتر از شروع دادگاه رسیده بودیم. با پرستاری Ú©Ù‡ کنارمون بود داخل دادگاه شدیم. قاضی جلسه رو چند دقیقه پیش شروع کرده بود Ùˆ پدر ØØ³Ø§Ù… Ùˆ Ù„ÛŒ Ù„ÛŒ چند ردی٠جلوتر از ما نشسته بودند. Ù†ÙØ³ های ØØ³Ø§Ù… با دیدن پدرش تو اون وضعیت سنگین شد. پرستار اسپری گاز رو درآورد Ùˆ به سمتش Ú¯Ø±ÙØª. بعد چند بار Ù†ÙØ³ کشیدن با اسپری، پسش زد Ùˆ رو بهم Ú©Ù‡ با نگرانی بهش خیره بودم نگاه کرد Ùˆ لبخند Ù…ØÙˆÛŒ زد
- من خوبم..
به صندلی های ردی٠اول خیره شد Ùˆ ادامه داد : کاش Ù…ÛŒ شد با پدرم ØµØØ¨Øª کنم..
...
بعد از تموم شدن دادگاه، قاضی ØÚ©Ù… نهایی رو به جلسه ÛŒ بعد موکول کرد تا زمانی Ú©Ù‡ مدارک Ùˆ شواهد کامل تر بشه. ØØ³Ø§Ù… رو Ú©Ù‡ ØØ§Ù„Ø´ بدتر شده بود به Ú©Ù…Ú© پرستار بلند کردم.
در یک Ù„ØØ¸Ù‡ دستامون رو رها کرد Ùˆ به سمت پدرش دوید.
به التماس از چند تا سربازی Ú©Ù‡ بازوی پدر دستبند زده شو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودن تا از دادگاه خارج کنن خواست بذاره Ùقط چند دقیقه باهاش ØØ±Ù بزنه. بعد مواÙقت سربازا چشم به پدرش دوخت.
پدرش ایستاد در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ سرش رو به زمین انداخته بود.
ØØ³Ø§Ù… با صورتی Ø¨Ø±Ø§ÙØ±ÙˆØ®ØªÙ‡ شروع کرد به Ú¯ÙØªÙ† هر آن Ú†Ù‡ در این هجده سال تو دلش مونده بود Ùˆ سنگینی Ù…ÛŒ کرد.
- بهم بگو! بگو اون سالی Ú©Ù‡ من Ùˆ مامان رو ول کردی Ùˆ Ø±ÙØªÛŒ به خاطر این نبود Ú©Ù‡ جنایت کار شده بودی! بگو Ùقط یه زن چشم آبی دلت رو برده بود!.. من نامردی رو به این همه جنایت Ú©Ø«ÛŒÙ ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒ دم! خواهش Ù…ÛŒ کنم بهم بگو بچه ÛŒ پنج سالت رو به امون خدا ول نکردی Ú©Ù‡ جون آدما رو تو دستات بگیری! بهم بگو پدرم قاتل نیست.. بگو دروغه Ú©Ù‡ ØØªÛŒ پسرش رو ÙØ¯Ø§ÛŒ جاسوس های خارجی کرده بود.. بگو دیگ لامصب.. من مطمئنم تو خبر داشتی از این Ú©Ù‡ من تو اون اتاق شیشه ای هوشیارم Ùˆ تراشه ها رو دست کاری Ù…ÛŒ کنم.. Ù…Ú¯Ù‡ خودت عمدا همه رو بیرون نمی کردی Ú©Ù‡ کنترل من به دستتون Ù†ÛŒÙØªÙ‡ Ùˆ تبدیل به یه ربات جاسوسی زیر دستتون نشم.. بگو Ú©Ù‡ دلت به ØØ§Ù„ بچت سوخته بود.. بگو Ú©Ù‡ بعد این همه سنگ شدن، یه ذره Ù…ØØ¨Øª پدری تو دلت مونده بود.. بگو Ú©Ù‡ الکی من بی پدری نکشیدم.. بی مادری نکشیدم...
پدر ØØ³Ø§Ù… طاقتش رو از دست داد Ùˆ رو به ØØ³Ø§Ù… ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: آره من دیوونه بعد این همه سال بد بودن، یک Ù„ØØ¸Ù‡ دلم به ØØ§Ù„ بچم سوخت! Ú©Ù‡ نباید Ù…ÛŒ سوخت.. وگرنه الان این جا نبودم Ú©Ù‡ منتظر ØÚ©Ù… اعدامم باشم.. باید هم کار تو رو Ù…ÛŒ ساختم هم اون مرتیکه ای Ú©Ù‡ هجده سال دربه در دنبالمون بود Ùˆ آخرم به خاطر دخترش وقتی به یه نشونه ازمون رسیده بود همه ÛŒ سالهایی Ú©Ù‡ برای Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ù…ون تلاش کرده بود رو به باد داد..
به هر ØØ§Ù„ هجده سال زمان زیادی بوده Ùˆ نمی تونین خسارتی Ú©Ù‡ من Ùˆ Ù„ÛŒ Ù„ÛŒ Ùˆ سازمانمون به نهادهای سیاسی این کشور زدیم Ùˆ جاسوس هایی Ú©Ù‡ Ù†Ùوذ دادیم رو کامل از بین ببرین!
ØØ³Ø§Ù… ناباورانه به پدرش چشم دوخته بود. لبخند Ù…ØÙˆÛŒ زد. Ù…ÛŒ تونستم ØØ³ کنم لبخندش نه شبیه پوزخندی به سنگ دل بودن پدرشه نه به ØØ±Ù هایی Ú©Ù‡ از زبونش Ù…ÛŒ شنید.. لبخندش نشونه ÛŒ پیروزمندیش بود.. پیروز از این Ú©Ù‡ تونسته بود موقع اسارتش به دست اون جونورا، Ù…ØØ¨Øª Ùˆ دلسوزی پدریش رو ØØªÛŒ برای اندکی داشته باشه..
زیر لب آروم Ú¯ÙØª: خدا رو شکر..
روی صندلی های ردی٠جلوی دادگاه خودش رو انداخت. پدرش مات Ùˆ مبهوت به ØØ³Ø§Ù… زل زده بود Ú©Ù‡ با کشیده شدن بازوش توسط سربازها Ùˆ Ú¯ÙØªÙ† "راه Ø¨ÛŒÙØª" به سمت خروجی در Ø±ÙØª.
ØØªÛŒ ÙØ±ØµØª نکردم نگاه پر از ØªÙ†ÙØ±Ù… رو موقع خارج شدن پدر ØØ³Ø§Ù…ØŒ نثارش کنم.. وقتی هم برای Ù…ØªÙ†ÙØ± بودن از کسی نداشتم. پا تند کردم Ùˆ به سمت ØØ³Ø§Ù… دویدم.
آروم کنارش نشستم Ùˆ خیره به چشماش Ú©Ù‡ عمیق تر از هر زمان دیگه ای بود شدم. چشم هایی Ú©Ù‡ پر ØØ±Ù بود Ùˆ من Ù…ÛŒ تونستم بخونمشون..
نگاه کوتاهی بهم کرد و بلند شد.
- بریم بیمارستان.. دیدی Ú¯ÙØªÙ… Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ برام نمی Ø§ÙØªÙ‡!
خنده ÛŒ کوتاهی کردم Ùˆ پشت سرش راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù…..
بدون هیچ ØØ±ÙÛŒ به بیمارستان Ø±ÙØªÛŒÙ….
روز عمل قلبش رسید Ùˆ عملش با موÙقیت تموم شد. با اینکه مجبور بود برای مدت نامعلوم با ضربان ساز قلبی Ùˆ اسپری ØªÙ†ÙØ³ÛŒ زندگی بکنه.
قرار شد بعد ترخیصش جشن سه Ù†ÙØ±Ù‡ ای بگیریم.. جشنی Ú©Ù‡ پر بود از همزمانی شادی Ùˆ تلخی...
....
یک ماه بعد
خونه ÛŒ ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ به دست پدرش قبل Ø±ÙØªÙ†Ø´ÙˆÙ† ÙØ±ÙˆØ®ØªÙ‡ شده بود Ùˆ الان جایی برای موندن نداشت. به پیشنهاد امید، قرار شده بود تا پیدا کردن خونه برای اجاره، تو خونه ÛŒ امید بمونه.
مادرمن اوضاعش Ú©Ù…ÛŒ بهتر شده بود Ùˆ Ù…ÛŒ تونست کارهاش رو خودش انجام بده. من هم به Ùکر پایان نامه Ùˆ ÙØ§Ø±Øº Ø§Ù„ØªØØµÛŒÙ„یم بودم. پرونده به Ú©Ù„ بسته شده بود. همه ÛŒ Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ÛŒ Ú©Ù‡ تو این پرونده دخیل بودند پیدا شدند Ùˆ همشون Ù…ØØ§Ú©Ù…Ù‡ شدند. در آخر هم قرار بر اعدام پدر Ùˆ زن بابای ØØ³Ø§Ù… شد. شب قبل اعدام، Ùکر ØØ³Ø§Ù… از سرم بیرون نمی Ø±ÙØª. Ù…ÛŒ خواستم بهش زنگ بزنم ولی مردد بودم. با در اومدن صدای گوشی Ùوری جوابش رو دادم..
ØØ³Ø§Ù… با صدای خش داری Ú©Ù‡ نشون از گریه هاش Ù…ÛŒ داد جواب داد..
- الو ÙØ§Ø·Ù…ه؟ خونه ای؟ من بالا پشت بومتونم..
همین طور Ú©Ù‡ بلند Ù…ÛŒ شدم Ú¯ÙØªÙ…: آره الان میام.
نزدیکای تابستون بود Ùˆ هوا رو به گرمی Ø±ÙØªÙ‡ بود. با همون لباس تنم بلند شدم وجعبه ÛŒ موسیقی مشترکمون Ùˆ نامه ÛŒ دوست بچگیم رو برداشتم Ùˆ به سمت پشت بوم Ø±ÙØªÙ….
ØØ³Ø§Ù… گوشه ای پشت به من نشسته بود Ùˆ دستاش رو گره کرده تو هم به ستاره های آسمون توی دوردست خیره شده بود.
آروم جلو Ø±ÙØªÙ… Ùˆ وقتی نزدیکش شدم متوجهم شد Ùˆ روش رو به سمتم برگردوند.
لبخندی زدم و کنارش نشستم.
سکوت سنگینی برای چند دقیقه بینمون بود.. ØØ±ÙÛŒ برای تسکین درد هاش نداشتم.
نامه ای که دوست بچگیام ،نگین، نوشته بود رو براش خوندم..
برای این Ú©Ù‡ ÙØ¶Ø§ عوض بشه Ú¯ÙØªÙ…: من اØÙ…Ù‚ Ùکر کردم این جوجه اردک تو داستان پدرمه! اولین بار به خاطر همچین چیزی به خاطر پدرم Ø´Ú© به دلم Ø§ÙØªØ§Ø¯.. چقدر Ú©Ù‡ دلم براش تنگه..
قطعا اون Ù„ØØ¸Ù‡ ها زمان مناسبی برای Ú¯ÙØªÙ† این ØØ±Ù ها نبود..
با ØØ±Ù زدن درباره ÛŒ پدری Ú©Ù‡ جونشو به خاطر ÙØ±Ø²Ù†Ø¯Ø´ از دست داده، بیش تر ØØ³Ø§Ù… رو آزار Ù…ÛŒ دادم.
جعبه ی موسیقی رو برداشتم و کوکش کردم.
- Ø¯ÙØ¹Ù‡ های قبلی Ú©Ù‡ این جا اومده بودی ÙØ±ØµØª نشد کامل بهش گوش بدیم..
نوشته ی داخلش رو نشونش دادم.
- ببین این جعبه رو مخصوص ما دو تا درست کردن..
از دستم Ú¯Ø±ÙØªØ´ Ùˆ نوشته رو آروم زیر لب خوند
-soulmate, to the real you
Ù†ÙØ³ÛŒ از ته دل کشید Ùˆ لبخند Ù…ØÙˆÛŒ روی لبانش نشست. معلوم بود ØÙˆØµÙ„Ù‡ ÛŒ هیچی رو نداره..
رو به آسمون تاریک شهر Ú¯ÙØªÙ…: این آهنگ، من رو Ù…ÛŒ بره به یه دنیای دیگه..
لب ورچیدم Ùˆ مجدد ØØ±Ù هام رو ادامه دادم: به خاطر پدرت...
ØØ±Ùمو قطع کردم Ùˆ به چشمهاش Ú©Ù‡ خیره به زمین بود چشم دوختم..
طاقت نیاورد Ùˆ قطره اشکی از چشماش روی گونه اش لغزید. به آرومی سرش رو به آغوشم کشیدم. سرش رو بهم تکیه داد Ùˆ دستاش رو به دور کمرم ØÙ„قه کرد Ùˆ آروم شروع کرد به گریه کردن.
دست بردم روی موهاش و نوازشش کردم.
- Ù…ÛŒ دونم چقدر برات سخته. Ù…ÛŒ خوام تموم اون دردی Ú©Ù‡ تØÙ…Ù„ Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ رو بهم بدی Ùˆ من رو به خاطرش مقصر بدونی تا زمانی Ú©Ù‡ آروم بشی!
بین گریه هاش Ú¯ÙØª: ØØ±Ù های خودم رو به خودم تØÙˆÛŒÙ„ Ù…ÛŒ دی؟
شونه های لرزونش رو با دستام Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به عقب کشیدمش
- اوهوم! Ù…Ú¯Ù‡ ØØ±Ù های تو ØØ±Ù های دل منم نیست؟!
با دیدن صورتش Ú©Ù‡ از سÙید به قرمز تغییر رنگ داده بود Ùˆ چشمای مشکی عمیقش، Ú©Ù‡ خیس اشک بود از ØØ±ÙÙ… پشیمون شدم. قطعا هر چقدر هم، هم دیگه رو Ù…ÛŒ Ùهمیدیدم درک این Ú©Ù‡ Ú©Ù„ عمرش بدون پدر زندگی کرده Ùˆ الان هم با این وضعیت داره از دستش Ù…ÛŒ ده از توان من خارج بود..
گریش شدت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. گذاشتم تو بغلم گریه کنه ولی Ù…Ú¯Ù‡ آروم Ù…ÛŒ شد! بعد از چند دقیقه Ú©Ù‡ مخزن اشکش خشک شد ازم جدا شد..
همون طور Ú©Ù‡ دستاش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم Ú¯ÙØªÙ…: ØØ±Ù بزن سولمیتم. هر Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خوای بگو! انقدر بگو Ú©Ù‡ خالی بشی..
ناباورانه جواب داد: مادرم ØØªÛŒ تو این وضعیت هم نیومده ایران..
صورت نگرانم رو بهش دوختم که همچون بچه ای سر به زیر انداخته بود و با گوشه ی لباسش بازی می کرد..
- چی بگم که جای خالی پدر و مادرت رو پر کنه! چی دارم که بگم؟!
چشماش رو معصومانه بهم دوخت که طاقت نیاوردم و وسط پیشونیش رو بوسیدم.
-اصلا من مادرت! من پدرت! من هر Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ داشتی Ùˆ نداشتی Ù…ÛŒ شم برات. شبا به جای مامانت برات لالایی Ù…ÛŒ خونم.. روزا به جای پدرت موقعی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رم سر کار میام Ùˆ تو بغلم Ù…ÛŒ گیرمت Ùˆ ازت Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی Ù…ÛŒ کنم Ùˆ شب ها Ú©Ù‡ از سر کار بر Ù…ÛŒ گردم برات هر Ú†ÛŒ دوست داری Ù…ÛŒ خرم.. به جای مادرت برات آشپزی Ù…ÛŒ کنم. هر غذایی Ú©Ù‡ دوست داری برات Ù…ÛŒ پزم. Ù…ÛŒ ذارمت رو پاهام Ùˆ تکونت Ù…ÛŒ دم تا خوابت بگیره. روزهای تعطیل Ù…ÛŒ برمت پارک Ùˆ روی تاب هلت Ù…ÛŒ دم....
داشتم به ادامه ÛŒ ØØ±Ùهام درباره ÛŒ کارهایی Ú©Ù‡ پدر Ùˆ مادرها برای بچشون Ù…ÛŒ کنن Ùکر Ù…ÛŒ کردم
نمی دونم چند Ù„ØØ¸Ù‡ گذشت ولی برای من مثل سالیان دور Ùˆ درازی بود Ú©Ù‡ با ØØ³Ø§Ù… گذروندم Ùˆ نگذروندم. برای من تلÙیق روزهای ØØ³ کردن وجود ØØ³Ø§Ù… کنارم Ùˆ روزهای نبودش بود.. سال های طولانی بچگیمون Ú©Ù‡ به تنهایی عاشقم بود Ùˆ من متوجه ØØ¶ÙˆØ±Ø´ تو زندگیم ،بعد دژاووی اولی Ú©Ù‡ درباره ÛŒ خودکشی دوستامون دیده بودیم، نبودم...
آب دهانشو قورت داد Ùˆ Ú¯ÙØª: معذرت Ù…ÛŒ خوام..
معذب بلند شدم Ùˆ گیج Ùˆ ØÛŒØ±Ø§Ù† دستام رو روی لپام گذاشتم Ú©Ù‡ از شدت خجالت سرخ شده بودند. ØØ³Ø§Ù… هم بلند شد Ùˆ برای این Ú©Ù‡ موضوع رو عوض کنه من من کنان Ú¯ÙØª: من... بر Ù…ÛŒ گردم... خونه ÛŒ امید.
می خواست بره که مانعش شدم..
-ÙØ±Ø¯Ø§ØŸ... Ú©Ù‡ قرار نیست بری؟ شنیدم اعدامش عمومیه Ùˆ تو Ù…ØØ¶Ø± عوام قراره انجام بشه..
مردد Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ خوام برم..
عصبی Ú¯ÙØªÙ…: دیوونه شدی؟! با این وضعیت قلبت آخه..
Ù†ÙØ³Ù… رو با ØØ±Øµ بیرون دادم Ùˆ ادامه دادم: تو خونه ÛŒ امید بمون خودم میام پیشت..
سرش رو به Ù†ÙÛŒ تکون داد: این ØÙ‚ منه ÙØ§Ø·Ù…Ù‡! Ù…ÛŒ خوام مجازات کسی Ú©Ù‡ اسم پدر روش بود Ùˆ بویی از پدری نبرده بود رو ببینم...
نگران نگاهش کردم.. مطمئن بودم نمی تونم از تصمیمی Ú©Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ù…Ù†ØµØ±ÙØ´ کنم.. با نگاه سنگین Ùˆ آروم همیشگیش متقاعدم کرد.
سری به تاس٠تکون دادم Ùˆ بدون Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی به سمت در خروجی پشت بوم Ø±ÙØªÙ…. با نگاهش من رو دنبال کرد تا وقتی وارد خونه شدم...
Ú©Ù„ شب خوابم نبرد Ùˆ با Ùکر به ÙØ±Ø¯Ø§ اتاقم رو چند صدباری تا ØµØ¨Ø Ù…ØªØ± کردم...
...
یک ساعت مونده بود به برگزاری ØÚ©Ù…. چند ساعت زودتر به خونه ÛŒ امید Ø±ÙØªÙ‡ بودم Ùˆ بدون هیچ ØØ±ÙÛŒ سه تامون تو سه گوشه ÛŒ جدا از هم تو خونه نشسته بودیم. بلند شدم Ùˆ به سمت امید Ú©Ù‡ سرش تو گوشی بود Ùˆ روی مبل دو Ù†ÙØ±Ù‡ لم داده بود Ø±ÙØªÙ…. با دیدنم خودش رو جمع Ùˆ جور کرد. کنارش روی مبل نشستم. مردد از ØØ±ÙÛŒ Ú©Ù‡ بخوام بزنم Ùˆ نگران سرم رو پایین انداخته بودم.
- چیزی می خوای بگی؟
سرم رو به تائید تکون دادم..
آروم Ùˆ زیر لب Ú¯ÙØªÙ…: Ù…ÛŒ خوام با ماشین تو بریم. اگه ممکنه مسیرت رو تغییر بدی تا زمانی Ú©Ù‡ Ù…ØØ§Ú©Ù…Ù‡ تموم بشه.
امید پا رو پا انداخت Ùˆ Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ بینی Ú©Ù‡ نمی شه ØØ³Ø§Ù… رو راضی کرد. ØØªÛŒ نمی ذاره باهاش ØµØØ¨Øª کنیم.
- نگرانم امید. خیلی نگرانم. وضعیت قلبش رو Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡. تازه عمل کرده... سوای اینا اگه همچین صØÙ†Ù‡ ای رو ببینه تا آخر عمر تصویر پدرش تو اون ØØ§Ù„ت از ذهنش نمی ره!
با شنیدن صدای ØØ³Ø§Ù… هر دو به سمتش برگشتیم Ùˆ بی اختیار بلند شدم.
- اون آدم پدر من نیست! چرا نمی Ùهمین! من هیچ Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ بهش ندارم.. اگرم الان Ù…ÛŒ رم Ùقط مثل بقیه ÛŒ مردم.. بقیه ÛŒ دانشجوها.. بقیه ÛŒ کسایی Ú©Ù‡ آسیب دیدن به خاطرش.. Ù…ÛŒ خوام مجازاتش رو ببینم!
صداش بلند شده بود Ùˆ دستش رو قلبش Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ Ù†ÙØ³Ø§Ø´ رو به سختی بیرون Ù…ÛŒ داد.
به سمتش Ø±ÙØªÙ….
- باشه ØØ³Ø§Ù….. به خودت ÙØ´Ø§Ø± نیار! هر کاری بگی انجام Ù…ÛŒ دیم..
به سمت آشپزخونه Ø±ÙØªÙ… Ùˆ براش آب آوردم. امید Ú©Ù…Ú©Ø´ کرد بشینه رو مبل. دستاش رو گذاشت کنار شقیقه هاش Ùˆ رو به زمین چشماش رو بست.
لیوان آب تو دستم رو به سمتش Ú¯Ø±ÙØªÙ…. ازم Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ یک سره بالا کشید.
- بدجورعرق کردی!
امید دستمال کاغذی برداشت و پیشونی عرق کردش رو باهاش پاک کرد.
بعد چند دقیقه Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ آروم شد Ú¯ÙØª: دیر Ù…ÛŒ شه. Ù„Ø·ÙØ§ زودتر ØØ§Ø¶Ø± شین... یا این Ú©Ù‡ خودم تنهایی Ù…ÛŒ رم.
Ùوری Ú¯ÙØªÙ…: نه من Ú©Ù‡ ØØ§Ø¶Ø±Ù…. امید لط٠می Ú©Ù†ÛŒ ماشینت رو روشن Ú©Ù†ÛŒ تا ما هم بیایم؟
امید بی هیچ ØØ±ÙÛŒ بلند شد Ùˆ از خونه خارج شد.
سعی کردم نگرانی هام رو ازش پنهون کنم که بیش تر از این اذیت نشه.
Ù†ÙØ³ عمیقی کشیدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: بلند شو. بذار کمکت کنم...
بازوش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به سمت ماشین امید از خونه خارج شدیم...
رسیده بودیم. جمعیت زیادی Ú©Ù‡ از قشرهای مختل٠بودن Ùˆ هر کدوم به نوعی از پدر ØØ³Ø§Ù… ضربه دیده بودن اومده بودن. زمزمه هایی Ú©Ù‡ به گوش Ù…ÛŒ رسید خدشه Ù…ÛŒ انداخت بر Ø±ÙˆØ Ø³Ùید Ùˆ بی گناه ØØ³Ø§Ù…..
.....- شنیدی Ù…ÛŒ Ú¯Ù† پسرش از معشوقه ÛŒ قبلیش بوده؟ هر دوتاشون پسره رو به امون خدا ول کردن Ùˆ Ø±ÙØªÙ† یه گوشه ÛŒ دنیا.. معلوم نیس اون معشوقه ÛŒ اولیش Ú†Ù‡ بلاهایی سر جوونای این مملکت آورده!... شاید پسرش هم جزو این باند جاسوسیه...به نظرم Ú©Ù‡ Ú©Ù„ خانوادش رو باید Ù…ØØ§Ú©Ù…Ù‡ کنن!
امید رگ غیرتش به جوش اومده بود. به سمت دو مردی Ú©Ù‡ این ØØ±Ù های بی سر Ùˆ ته رو Ù…ÛŒ زدند Ø±ÙØª
- چطورمی تونین انقدر Ø±Ø§ØØª به کسی تهمت بزنین؟ این شایعه های بی اساس رو از کجا شنیدین؟ یا این Ú©Ù‡ خودتون این شایعه ها رو ساختین؟
کارت پلیسش رو درآورد Ùˆ در ØØ§Ù„یکه بهشون نشون میداد ادامه داد: Ù…ÛŒ دونستین همچین شایعه های مخرب Ùˆ تهمت های بی اساسی Ú†Ù‡ مجازاتی دارن؟ Ùˆ اگر اون پسر Ùˆ مادری Ú©Ù‡ دربارش ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنین ازتون شکایت کنن شما هم پاتون به دادگاه Ù…ÛŒ کشه؟
یکی از دو Ù†ÙØ±ØŒ Ú©Ù‡ مرد قد کوتاهی بود سرش رو بالا آورده بود تا بتونه با امید چشم تو چشم بشه. با ترس جواب داد: خوب ØØ§Ù„ا! ما Ú©Ù‡ چیزی Ù†Ú¯ÙØªÛŒÙ…! بدتر از ایناش رو درباره ÛŒ اون پسره Ù…ÛŒ Ú¯Ù†!
قبل اینکه بذاره امید جواب بده به همراه رÙیقش سریع از میان جمعیت رد شد Ùˆ جلو Ø±ÙØª.
ØØ³Ø§Ù… سرش رو پایین انداخته بود Ùˆ سکوت کرده بود. امید به سمتمون برگشت Ùˆ شونه های ØØ³Ø§Ù… رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª:
قوی باش پسر! نذار این ØØ±Ù های بی سروته زندگیت رو خراب کنن!
ØØ³Ø§Ù… سرش رو همون طور Ú©Ù‡ پایین انداخته بود به تائید تکون داد...
با شروع Ù…ØØ§Ú©Ù…Ù‡ همهمه بیش تر شده بود Ùˆ من نگاهم روی ØØ³Ø§Ù… Ùˆ عکس العمل هاش بود تا صØÙ†Ù‡ ÛŒ اعدام.
ØØ³Ø§Ù… اما، آرامشی توی چشماش داشت انگار نه انگار کسی Ú©Ù‡ قراره اعدام بشه پدرشه!
پدرش رو از پشت دست بسته، روی صندلی دار بردند...ولی چشماش رو به دلایل نامعلومی نبسته بودند..
طناب رو بر گردنش انداختند...
پدرش گویی نگاهش به ØØ³Ø§Ù… بود Ùˆ تونسته بود از تو جمعیت ØØ³Ø§Ù… رو ببینه..
توی چهره اش غمی بود Ú©Ù‡ از شخصیت خونخوار Ùˆ منÙورش بعید بود.
نه! نباید این پستی آخر رو در ØÙ‚ ØØ³Ø§Ù… انجام Ù…ÛŒ داد!
یعنی Ù…ÛŒ خواست در ØÛŒÙ† نگاهش به ØØ³Ø§Ù… گردنش زده بشه؟! نهایت بی رØÙ…ÛŒ بود!
به ناگاه پدر ØØ³Ø§Ù… چشماش رو بست Ú©Ù‡ Ù†ÙØ³ آسوده ای کشیدم. Ù…ÛŒ تونستم قطره های اشکی Ú©Ù‡ رو صورتش اومده بود رو از اون ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ÛŒ تقریبا دور ببینم..
صندلی رو از زیر پاش کشدیند!..
ØØ³Ø§Ù… دستش جلوی دهانش Ø±ÙØª Ùˆ از جمعیت به سمت مخال٠دوید..
پشت سرش دویدم. جایی کنار پیاده رو روی زمین نشست و هر چی خورده و نخورده بود بالا آورد.
کنارش روی زمین نشستم..
در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ دهنش رو با پشت دستش از مونده ÛŒ بالاآورده هاش پاک Ù…ÛŒ کرد زیر لب آروم Ú¯ÙØª: تموم شد ÙØ§Ø·Ù…Ù‡..بالاخره تموم شد...
....
یک ماه بعد
وسط تابستون بود Ùˆ Ø§Ù…ØªØØ§Ù† های باقی مونده ÛŒ ترم آخر دانشگاه تموم شده بود. ØØ§Ù„ روØÛŒ ØØ³Ø§Ù… خلا٠انتظارم بهتر از قبل شده بود. خودش Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ انگار باری از رو دوشش برداشتن! Ùˆ من Ú©Ù‡ مثل همیشه ØÙ‚یقت Ùˆ دورغ رو از ØØ±Ù های ØØ³Ø§Ù… تشخیص Ù…ÛŒ دادم Ù…ÛŒ دونستم این راست ترین ØØ±Ùیه Ú©Ù‡ بهم زده!!