از حرفش خنده ی دیوانه واری کردم: دیوونه شدی؟ با کمر مشکیت میخوای ازپس یه مرد مسلح بر بیای؟

حسام که انگار به خودش زیادی اطمینان داشت جواب داد: فاطمه.. من چیزی برا از دست دادن ندارم. پدر و مادری بالا سرم نبوده که درست و غلط رو بهم بگه واس همین همیشه طبق معیارای خودم درست غلط رو می سنجیدم. حتی اگه تصمیمم اشتباه باشه من بهش باور دارم. من به خودم و تصمیمم ایمان دارم. گذشته از این راه دیگه ای هم وجود نداره.

- می تونیم به مامورای امنیتی دانشگاه درباره تروریسته بگیم. کاری که می خوای بکنی ریسکه. نه حتی ریسک هم نمی شه اسمشو گذاشت.. دیوونگیه محضه.. تو سر نترسی داری، درست.. ولی نباید حماقت بکنی!

- اگه بهشون درباره تروریست بگیم نمیگن شماها از کجا فهمیدین؟ نمی گن ما هم یه ربطی بهش داریم؟ بعدشم با این که ما که نمی دونیم کیه ولی می دونیم که زیر پیرهن به خودش مواد منفجره وصل کرده.. هر آن ممکنه خودشو منفجر کنه.

یه تای ابرومو بالا انداختم: امیدوارم نقشه ی کاملی کشیده باشی. جوری نشه که از منصرف نکردنت پشیمون بشم.

- مطمئن باش پشیمونت نمی کنم. یادت که نرفته اگه یکی از ما خودشو به کشتن بده جون سولمیتش هم به خطر می افته. من هیچوقت همچین کاری باهات نمی کنم.

- پس قول بده که سالم میای بیرون.

حسام با اعتماد به نفس همیشگیش جواب داد: هم من سالم میام بیرون هم بقیه رو از این مهلکه نجات میدم!

حرف زدن باهاش ارومم می کرد ولی در عین حال مضطرب بودم و مطمئن بودم اخر اتفاقای امروز قرار نیس کاملا به خیر و خوشی ختم بشه.

از رو نیمکت بلند شدیم و از راه باریکه ی خانه ی ارواح مهندسی بیرون اومدیم و به سمت دانشکده ی عمران، جایی که بچه ها تجمع کرده بودند راه افتادیم. ساعت ده دقیقه به ده بود. قرار بود ده شروع اعتراضات باشه. بین جمعیت رفتیم. میلاد و ثنا و عاطفه رو در بین جمعیت دیدم ولی روم رو ازشون برگردوندم تا منو نبینن. می خواستم کنار حسام باشم تو همون خط اول.

- حسام من هم باهات میام تو صف اول.

- نمی شه، اونجا فقط رهبرای دانشجویی هستن. من رو هم به اصرار قبول کردن..

- خواهش می کنم. من هم مثل تو احساس مسئولیت می کنم نسبت به این موضوع. می دونم که حسم رو می فهمی.. منم مثل تو نمی تونم بی تفاوت باشم.

حسام لحظه ای سکوت کرد. سکوت عمیقی که شبیه سکوت های من بود. از جنس سکوت لحظه های غمگین زندگیم.

حسام بعد کمی فکر کردن گفت: باشه، ببینم چیکار می تونم بکنم.

به سمت خط اول رفتیم. قرار بود تا غروب این اعتراضا ادامه داشته باشه و موقع غروب شعار دهی رهبرای دانشجویی انجام بگیره. حدودا هفت ساعتی طول می کشید.

حسام رو به بقیه ی دانشجوها من رو معرفی کرد: سلام دوستان. ایشون فاطمه نوری هستن. به خاطر غم از دست دادن بهترین دوستشون به من اصرار کردن که ایشون هم تو خط اول باشن اگه اجازه بدین.

من که از دروغ حسام تو اون وضعیت خندم گرفته بود به زور با سرفه ی الکی جلوی خودم رو نگه داشتم.

یکی از دانشجوها که به نظرم تو دژاوو دیده بودمش گفت: من غمتون رو درک می کنم. ولی اینجا ممکنه خطرناک باشه براتون.

- می دونم و همه ی خطراتشو می پذیرم. خواهش می کنم اجازه بدین من هم اینجا باشم!

کمی اصرار کردم و اخر سر راضی شد. من که خوشحال شدم ولی حسام به نظر ناراحت می اومد. دیدن ناراحتیش من رو ناراحت می کرد، همونطور که دیدن شجاعتش بهم شجاعت می داد.

با دیدن ناراحتیش بهش گفتم: غمت نباشه ما از پسش برمیایم. من و تو!

لبخندی تحویلش دادم و نگاه پر از مهربونیش رو تحویلم داد...

ساعت حدودای سه شده بود و ما از ساختمون اصلی دانشگاه به سمت ساختمون مرکزی فنی مهندسی که دفتر رئیس هم اونجا بود پیاده رفته بودیم. مطمئن نبودم عاطفه و ثنا هم اومده باشن ولی میلاد حتما اومده بود. حدود دویست نفر می شدیم و فعلا که مامورا جلومون رو نگرفته بودن. ولی احتمال می دادم تو ساختمون مرکزی مامورای زیادی گذاشته باشن. برای نهار توقف کرده بودیم. یکی از دخترای صف اول برای همه ی دویست نفر ساندویچ اماده کرده بود و قبل حرکت بینمون پخش کرده بود. ساندویچ رو از تو کیفم برداشتم و رفتم که باهاش هم کلام بشم: ممنون برا نهار. معلومه خیلی زحمت واس این تجمع کشیدین.

- خواهش میکنم. نهار درست کردن برای بچه ها کمی از غصه ی دلم کم می کرد.

لب پایینم رو گاز گرفتم و با احتیاط پرسیدم: اگه فضولی نباشه می تونم بپرسم شما چرا جزو خط اول شدین؟

- خواهش می کنم عزیزم. من موقع ریختن ساختمون اونجا بودم و جزو کسایی بودم که زنده موندم ولی چند تا از دوستام فوت شدن. بغیر از این هم، همیشه مخالف جذب این تعداد دانشجوی خارجی توی دانشگاه بودم مضاف بر اینکه هدف از جذب دانشجوهای خارجی سود کلانی بوده که به دانشگاه رسیده که معلوم نیست برا چی خرجش کردن و حتی نخواستن ساختمون مرکزی که قبل تر از دانشگاهمون که 10 سال پیش تاسیس شده بود و تابع دانشگاه تهرانه و بیش تر از پنجاه سال از ساختش گذشته که چند بار هم با هشدار شهرداری روبرو شده رو با بودجه ای که بهشون اختصاص میدن تعمیر کنن... بعدش هم که با اومدن کرونا حتی یک معذرت خواهی خشک و خالی هم از داغ دیده ها نکردن و فکر کردن ما یادمون رفته.. من یکی از بهترین دوستام رو از دست دادم که جزو نوابغ دانشگاه بود..

با گفتن جمله ی اخرش نتونست جلوی اشکاش رو بگیره

- من واقعا متاسفم و تسلیت میگم..

اشکاش رو پاک کرد و جواب داد: خیلی ممنون. اونجوری که بچه ها گفتن شما هم دوستتون رو از دست دادین، درسته؟

دستپاچه جواب دادم: هااان؟..بله ..بله.

در اون لحظه امیدوارم بودم سوال دیگه ای نپرسه که سوتی بدم و دروغم رو بشه.

دستش رو به پشتم کشید: پس غم مشترک داریم.

به عنوان جواب، لبخندی بهش زدم. تقریبا دوباره اماده حرکت شده بودیم و من پیش حسام که داشت با چند نفر از خط اولی ها صحبت می کرد رفتم. با دیدن من صحبتش رو قطع کرد. از بین جمعیت کشیدم کنار: فاطمه هنوزم دیر نشده میتونی برگردی. این جا واقعا خطرناکه.

- من که حرفامو بهت زدم. میخوام پیشت باشم. چرا نمیتونی بهم اعتماد کنی. یا هردومون می مونیم یا هردومون بر می گردیم. اگه بخوای من برم باید تو هم باهام بیای. وگرنه که من تا اخر باهاتم.

بحث رو عوض کردم و ادامه دادم: نتونستی به کسی شک کنی بینشون؟

- نه. همشون با هم دوستن و هیچکدوم مشکوک نبودن .سعی کردم بفهمم زیر لباسشون چیزی مخفی کردن یا نه ولی متوجه چیزی نشدم.

- احتمالا همون جا کمین کرده که وقتی رسیدیم بیاد به جمعمون باید حواسمون رو به محض رسیدن جمع کنیم.

- اره مراقبم

دستش رو گرفتم و گفتم: بریم که به جمعیت برسیم.

رسیده بودیم. جمعیت شروع به درآوردن پلاکاردها کردن. روی پلاکاردها چیزهایی مثل "دانشجو علیه فساد و رشوه"، "نه به رئیس فعلی"، "ما فقط خواهان عذرخواهی ساده برای جان از دست رفته ی همکلاسی هامون هستیم"و چیزهایی درباره اینکه بودجه کجا رفته و...نوشته شده بود. مامورای امنیتی دانشگاه جلوی جمعیت بودن و سد راه بودن. قطعا الان که بین جمعیت و دانشجوها درگیری شده تروریست خودش رو نشون میده.

سرم رو به سمت حسام چرخوندم: حسام تو چیزی میبینی...

ولی حسام کنارم نبود. انقدر حواسم پرت پیدا کردن تروریست بود که متوجه نشدم کی رفته. توی جمعیت رفتم و به زور از لابلای جمعیت رد شدم. توی اون سر و صدا وشلوغی فقط داشتم حسام رو صدا میزدم.

- حسام!حسااام!

تقریبا از جمعیت خارج شده بودم و به سمت در اصلی ساختمون که هیچکس اونجا نبود رفتم که حسام رو از دور دیدم درحالیکه با یکی درگیر بود. تقریبا زیر بغلش گرفته بود و سعی داشت مهارش کنه. به سمت نزدیکترین درخت رفتم وبا فشار زیادی که اوردم یه شاخه ی بزرگ ازش جدا کردم و با تمام سرعت به سمت حسام دویدم. از پشت سرشون همه ی نیرومو تو خودم جمع کردم، شاخه رو بلند کردم و با تمام زورم به پشت سر تروریست زدم. سرش خونی شده بود و نیروش کم کم از دست رفت و پاهاش نتونستن طاقت بیارن.

حسام فریاد زد: بدوووووو فقط الان منفجر میشه!

من رو گرفت و چند قدم ندویده تروریست رو زمین از شکم درازکش شد و با صدای انفجارش حسام سر من رو تو دستاش کشید و رو زمین افتادیم.

صدای درگیری جمعیت با نیروهای امنیتی متوقف شده بود و چیزی که می شنیدم صداهای محو جمعیتی بود که داشت به سمتمون میومد و... دیگه چیزی نشنیدم..

.

.

.

بیمارستان

چشمام رو باز کردم. به خاطر بیهوشی گیج بودم. به شدت تشنم بود ولی توان حرف زدن هم نداشتم.

مامانم با دیدن چشمای باز شده ی من همزمان ذوق زده و گریان گفت: دخترم به هوش اومدی؟ خدایا شکرت! خانوم پرستار میشه دکتر رو صدا کنین؟

دکتر اومد و علائم حیاتیم رو چک کرد.

- دخترم صدام رو می شنوی؟

سرم رو به نشونه ی تائید بالا پایین کردم.

دکتر رو به مادرم گفت: خدا رو شکر علائم حیاتی پایدار شده فعلا که جای نگرانی نیست.

ماسکی که روی صورتم بود رو برداشتم

- کسی چیزیش نشده؟حسام...

انقدر بی حال بودم که برای پرسیدن حالش فقط می تونستم اسمش رو به زبونم بیارم.. مامانم نگاهش رو به زمین دوخته بود که نگرانم می کرد. لبخند زورکی به لباش اورد: اره دخترم. همه حالشون خوبه. فقط تروریست کشته شده.

توان جواب دادن نداشتم. با بستن چشمام دوباره به خواب رفتم.

توی خوابم مردی با صورت ترسناکش که به خودشم مواد منفجره وصل کرده بود داشت کابوس وار می گفت: کاری ازت ساخته نیست. دانشجوهای زیادی می میرن. آدمای زیادی آسیب می بینن. حتی با حسام هم باشی کاری از دستت بر نمیاد..ببین این قبر رو

با دستش قبری که توش یه جسد سوخته بود رو نشونم داد. به سمت قبر رفتم. با دیدن صورت نیمه سوخته ی حسام جیغی کشیدم و از خواب بلند شدم...

بی توجه به چشمای پر از اشکم و ساعتی که داشت سه نصفه شب رو نشون می داد چند تا چسب سرمی که به دستم وصل بود رو کندم و بلند شدم. اولش که تلو تلو می خوردم از دسته ی تخت گرفتم که گیجی از سرم بپره. مامانم که کنار تخت برا خودش جا پهن کرده بود و خواب سنگینی داشت جوری که صدای خرو پفش هم در اومده بود. به خودم که اومدم لبه ی تخت رو ول کردم و آروم به سمت در رفتم که مبادا مامانم بیدار شه.

پرستاری جلوی در یکی از اتاقهای بیمارها داشت وسایل تزریقش رو اماده می کرد. به سمتش رفتم و با صدای ضعیف ناخوشم پرسیدم: ببخشید اتاق حسام کجاست؟ همون فردی که توی حادثه ی تروریستی بود..

پرستار سر تا پام رو برانداز کرد: شما خودتون خوب هستین؟ می تونین راه برین؟ بذارین کمکتون کنم. می برمتون پیشش.

زیر بازومو گرفت که اگه نگرفته بود احتمالا از شدت افت فشار و بی حالیم پس می افتادم. با کمکش سمت اتاقی رفتیم.

پرستارنگاهی به اتاق کرد: هنوز به هوش نیومده متاسفانه. ولی علائمش نسبت به چند روز قبل بهتر شده. نمی خواد نگران چیزی باشی.

دست پرستار رو ول کردم. با دیدن حسام تو اون وضعیت حالم بد شده بود.

- ممنون تا اینجا کمکم کردین. اگه می شه می خوام تنها باشم.

- باشه من این بیرون منتظر می مونم حالتون بد شد بهم خبر بدین.. زیاد به خودتون فشار نیارین. همین الان هم رنگتون خیلی پریده.

لبخندی زدم که لبخنده یکم سرحال تر نشونم بده

- حالم خوبه. نمی خواد منتظر بمونین.

پرستار غر زنان از اینکه اگه چیزیم بشه اونو توبیخ میکنن با روپوشش ور می رفت. بهش اطمینان دادم که حواسم به همه چی هست و اخر سر راضی شد بره.

داخل اتاقش شدم. صدای ضربان قلبش از دستگاهی که بهش وصل بود شنیده می شد. خوشحال بودم که حداقل این صدا که نشونه ی زنده بودنشه رو می تونم بشنوم. ولی دلم به شدت برای صدای مردونش تنگ شده بود. کنار در ایستاده بودم و انقدر وجودم رو ترس گرفته بود که حتی نمی تونستم نزدیک تختش بشم. دلم تنگ صورتش بود ولی با خوابی که دیده بودم می ترسیدم با چیزی که نباید مواجه بشم. آخر دلم طاقت نیاورد و به سمت تختش رفتم. تمام صورتش رو بررسی کردم که جای سوختگی نباشه. خدا رو شکر کردم که صورتش نسوخته بود ولی جای زخم داشت که به خاطر افتادن شدید روی زمینمون بود نه سوختگی. به ناگاه نگاهم به دستش دوخته شد.. دست راستش .. انگار که قلبم از جاش کنده بشه. دستای لرزونم رو به سمت دستش بردم. ولی جرئت لمس دستش رو نداشتم. سوختگی شدید روی دستش بدتر از چیزی که تو خوابم بود قلبم رو فشرد.

- خدای من..دستت..

گریه امونم رو برید و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم که صدای گریم بلند نشه. به زور نفس می کشیدم و حس سرگیجه داشتم. سعی کردم به خودم مسلط شم..

- حسام! چه بلایی سر دستت اومده..

به خودم جرئت دادم و سعی کردم با احتیاط دستش رولمس کنم جوری که جای سوختگیش رو بدتر نکنه.

با بردن دستم به سمتش، دستم روگرفت. ناباورانه به چیزی که دیده بودم زل زدم. سرم رو به صورتش چرخوندم.

- حسام.. صدامو می شنوی؟ به هوش اومدی؟

پلکهای بلندش به ارومی تکون خورد و چشمای سیاهش رو بهم دوخت.

- صبر کن الان پرستار رو صدا می زنم..

بلند شدم که برم ولی دستمو با فشار بیشتری گرفت. جوری که مانعم بشه.

از زیر ماسک با صدای خیلی ضعیف گفت: نرو.

پیشش نشستم و دستش رو با دوتا دستم گرفتم: نمیرم. همین جام.. پیشت

حسام به زور حرفی که می خواست بگه رو به زبون آورد: بقیه..

- همه خوبن. نمی خواد به خودت فشار بیاری. الان وضعیت تو از همه بدتره. استراحت بکن. من اینجا پیشت می مونم تا خوابت بگیره.

انگار که با حرفام قلبش اروم شده باشه چشماش رو به نرمی بست.

من هم همونجا روی لبه ی تختش دستام رو گذاشتم زیر سرم و خوابم برد...

با نوازش خشنی روی سرم بیدار شدم.

دست راست حسام بود که داشت رو سرم کشیده می شد. به زور گریمو نگه داشتم. باید کمتر پیشش ضعف نشون بدم تا بیشتر از این ناراحتش نکرده بودم.

- چرا نخوابیدی؟ چیزی نیازته برات بیارم؟ یا میخوای پرستار رو خبر کنم؟

حسام جواب داد: نه حالم خوبه.. بهتره تو هم بری رو تختت حال تو هم خوش نیس.. اینجا خوابیدنت بیشتر مریضت می کنه.

با لجبازی گفتم: میخوام پیشت بمونم.

حسام انگار که خود همیشگیش نباشه گفت: دستمو دیدی؟

لبهام از شدت ناراحتی به هم قفل شده بود و برای تائید به بالا پایین کردن سرم اکتفا کردم.

چشمامو به دستش دوخته بودم.

با حرکتی که اون لحظه انتظارشو نداشتم دست چپش رو جلوی چشمام گرفت. جوری که نتونم دست راستشو ببینم .

- میدونی چقد خوشحالم که سالمی؟ لحظه ی انفجار از خدا خواستم که فقط نجاتت بده.. هیچ چیز دیگه ای برام مهم نبود. چقدر مضطرب بودم که نتونم جلوی انفجار رو بگیرم و پشیمون بودم که حماقت کردم و به حرفت گوش ندادم برا اینکه به مامورا خبر بدیم... من این لحظه که پیشمی و قلبت میزنه خودمو خوشبخت می بینم. دست سوخته ی من به خاطر حماقت خودمه.

دستشو از جلو چشمام برداشت و ادامه داد: معلوم نشده تروریسته کی بوده و از کجا دستور گرفته؟

- نمی دونم. منم تازه به هوش اومدم مثل تو.

- خدا رحم کرد که کسی جونشو از دست نداده.

دست سوخته ی باندپیچی شدش رو زیر پتو برد: تو که هنوز چشمت به دستمه، اصلا حواست به حرفام بود؟

- اره میگی خوبه کسی نمرده.

- افرین که حواست هس به حرفام..راستی دیدی تونستیم دوتایی از پسش بر بیایم. دیگه از مقابله با دژاوو هم نمی ترسی.

بی حوصله و با قیافه ی سردم جواب دادم: تو که می خواستی تنهایی انجامش بدی. نمی خواستی من باهات بیام.

- پس خوبه که به حرفم گوش ندادی و اومدی. از این به بعدم مقابله با رویاها برات راحت تر میشه.

- من واقعا نمی خوام دیگه بهت اسیبی برسه. اگه پای جون تو وسط باشه تروریست که سهله من جلو رئیس تروریستام در میام. جلو رئیس جمهور امریکام درمیام.

چهره ی غمگینش یک آن با حرف من درهم شکست و با خنده ی قشنگی جوابموداد: حالا لازم نیس این همه غلو کنی.

از خندش من هم غم دست سوختشو از یادم بردم و گفتم: غلو چیه بابا، ما جلو تروریست دراومدیما! واای! من که هنوزم باورم نمی شه! باید ما رو به عنوان افتخار و سرمایه ملی کشور اعلام کنن.

هردومون صدای خندمون بلند شد که یکی از پرستارا اومد تو اتاق. پرستار ببیچاره که نمی دونست چه عکس العملی نشون بده با چشمای گشاد تعجب کردش گفت: حالتون خوبه؟ چیزی نیاز ندارین؟؟

بقیه ی خندمو خوردم: نه نه ببخشید نصفه شبی مزاحمت ایجاد کردیم.

پرستار غرغرو که فقط نق زدن بلد بود زیر لب فحش کشمون کرد و رفت.

رو به حسام کردم و گفتم: مهم نیس. یکم پیش سر منم غر میزد که چرا با این اوضاعم اومدم پیشت.

ادامه دادم: اشکال نداره هر چقدر بخندی ..اصن هرچقدر دوست داری صداتو بالا ببر.

خنده ی من تبدیل به گریه شده بود. بین خنده و گریه ام گفتم: دیدن خنده ی تو حال منم خوب می کنه.

انگشتای سوختشو به سمت چشمام اورد و اشکامو پاک کرد. دستش رو گرفتم و لبام رو روی باندپیچی دستش گذاشتم... با دست دیگش سعی کرد سرمو بلند کنه: میدونی سیزده سال پیش موقعی که ده سالمون بود و اولین بار تو دژاوو دیدمت درک اون موقعیت برام سخت بود سخت تر از اینکه خودکشی یه بچه ی ده ساله رو ببینم.. بعد اون سعی کردم بفهمم این چیزایی که می بینم چیه و مهم تر از اون تو کی هستی که رویامو باهاش به اشتراک میذارم. شنیده بودم که توی یه مدرسه دخترونه هم همچین اتفاقی افتاده، آدرسش رو از بچه ها گیر آوردم و با تصویری که ازت تو ذهنم داشتم قیافه ی تقریبیت رو می دونستم. یه روز بعد مدرسه ی شیفت صبحم مستقیم اومدم مدرست و از اونجایی که امار شیفت صبح و عصر مدرستون رو درآورده بودم می دونستم که شیفت عصری. یادمه تا پنج عصر جلو در مدرستون منتظر موندم که بیای بیرون. وقتی اومدی و من با شوق و ذوق بچگیم می خواستم باهات روبرو شم با یه چهره ی سرد و بی روح و ناراحتی روبرو شدم که زد تو ذوقم. منصرف شدم از اینکه باهات روبرو شم ولی دنبالت کردم و خونتو پیدا کردم. از اون به بعد همیشه جلو در مدرستون وایمیستادم که بیای بیرون و قدم به قدم پشت سرت همراهیت کنم. من که از بچگی پدر و مادری بالای سرم نبود بیشتر اوقات مادربزرگم رو می پیچوندم و اخر هفته ها جلوی در خونتون پشت درختی یا ماشینی وایمیستادم که با مامانت بیای بیرون و به اون پارک نزدیک خونتون برین. تو هوای تو نفس می کشیدم کنار تو تاب بازی می کردم و دوچرخه می روندم. نمیدونم هیچوقت متوجه من شدی یا نه. ولی قیافه ی سرد همیشگیت نمی ذاشت نزدیکت بشم.. تا شش سال بعدش دوباره یه خودکشی دیگه اتفاق افتاد و من که تو اون چند سال نسبت به دژاوو مسلط تر شده بودم و تقریبا می دونستم قبل دیدن این صحنه ها چه وضعیت آشفته ای توی روحمون به وجود میاد ولی وقتی تو رو تو رویا می دیدم که با تمام معصومیتت از همه چی بی خبری و چقدر رنج می کشی، از اینکه دست به کاری بزنم منصرف می شدم. مطمئن بودم این دفعه میام و همه چی رو بهت می گم. یک ماه تمام جلو خونتون بودم که بیای بیرون ولی بعدش فهمیدم که چقدر به خاطر دیدن این چیزا افسرده شدی. دوباره بیخیال ماجرا شدم که بیشتر از این، این دژاووها اذیتت نکنه... اما الان.. الان که می بینم چقدر با اون موقع هات فرق کردی و چقدر به خودت ایمان داری که از پس دژاوو برمیای تمام خستگی های این سالا از تنم میره بیرون و نمیدونی چقدر خوشحالم... به خاطر یه دست سوخته این همه خودتو ناراحت نکن.

از خودم متنفر بودم.

- همه ی این سالها تمامی این اتفاقا رو تنهایی تحمل کردی و من ترسو همیشه خودم رو به ندیدن می زدم.

- نه.. من هیچوقت تنها نبودم. تو همیشه پیشم بودی.. توی دژاووهامون.

.

.

.

یک هفته ای از بستری شدن ما توی بیمارستان می گذشت. من بیشتر این یک هفته یا خواب بودم یا پیش حسام. متاسفانه کمر و پاهاشم دچار سوختگی شده بودن و حرکت کردن براش سخت بود.

فعلا که منشا حادثه ی تروریستی معلوم نشده بود.

تو این یک هفته دوستام به دیدنم نیومده بودن و مامانم هم ازشون بی اطلاع بود. فقط می دونستیم که هیچ کسی صدمه ای ندیده.

طبق معمول داشتم کنار حسام نهار میخوردم که دوستام داخل اتاق شدند.

ثنا تقریبا تو بغلم پرید: به به خانوم و اقای قهرمان!میبینم که سر و مر و گنده نشستین دارین نهار می خورین. فقط ما بودیم که این یه هفته اسیر بازجویی ها شده بودیم.

قاشق رو نصفه ی راه برگردوندم تو بشقاب و گفتم: سلام بچه ها. کجا بودین این یه هفته نه زنگی نه خبری. نگران بودم اتفاقی براتون افتاده باشه.

عاطفه رو بهم گفت: مگه این بازجویی ها تمومی داشت. همه ی دانشجوهای معترض رو دستگیر کرده بودن.

- جدا؟ حالا چی شد؟ کسایی که تروریست رو رهبری می کردن پیدا کردن؟

میلاد که تا الان ساکت بود و دست به سینه گوشه ی در با چهره ی درهمش به حسام زل زده بود جوابمو داد: نه فعلا.. اخه هیچ سرنخی نذاشته بود.. میگم شما بچه ها که باید بهتر بدونین.. چطور فهمیدین تروریست تو اون جمعیت هست و باهاش درگیر شدین؟ اصن چطوره که پلیس سراغ شما نیومده؟

عاطفه اخمی به میلاد کرد و گفت: عهه.. میلاد مثلا اومدیم عیادت مریضا.. این چه حرفیه میزنی اخه. بچه ها نبودن معلوم نبود چه بلایی سرمون می اومد.

رو به عاطفه پرسیدم: شما هم بودین اونجا؟

- من و میلاد اره ولی ثنا نیومد.

ثنا در حالیکه با بند کیفش بازی می کرد و یکمی مضطرب به نظر می رسید جواب داد: آخه چیزه.. می دونی من اصن از این جور اعتراضا خوشم نمیاد!

-خوب کردی نیومدی با این اتفاقا.

حسام رو به من گفت: احتمالا پلیس سراغ ما هم بیاد فاطمه. می دونن بستری هستیم تا حالا نیومدن. الان که حالمون بهترم شده.

میلاد که از چشماش آتیش می بارید گفت: اقا حسام حالا بین خودمون باشه. من که از رفیقای دانشگات شنیدم همیشه مرموز می زدی.. جدا چجور فهمیدی تروریست بینمون هس؟

- میلاااد!نکنه بهمون شک داری؟

- به تو که نه ولی..

ادامه ی حرفش رو خورد و به حسام زل زد. منتظر بود که جواب قانع کننده ای ازش بشنوه.

حسام که اعتماد به نفس همراه با آرامش خاصی توی صداش موج می زد گفت: احیانا همون رفقام که گفتن مرموزم نگفتن چقدرم ریزبینم و هیچ چیز مشکوکی از جلوی چشمم مخفی نمی مونه؟

میلاد شونه هاشو بالا انداخت و پوزخندی زد: یعنی با یه نگاه فهمیدی یارو تروریسته؟

حسام با جدیت و همون آرامشش جواب داد: من فقط متوجه یه دانشجویی شدم که داشت از جمعیت خارج می شد و مدام لباسش رو روی خودش جمع می کرد انگار که چیزی زیر لباسش باشه. وقتی از جمعیت خارج شد منم دنبالش رفتم. وقتی که متوجه من شد شروع کرد به دویدن و فرار کردن از دستم که اون موقع مطمئن شدم کاسه ای زیر نیم کاسشه. بعدشم که درگیر شدیم و اونم منفجر شد.

عاطفه به نشانه ی تشکر گفت: دستتون درد نکنه. ما هممون جونمون رو مدیون شماییم.

رو به میلاد برگشت: میلاد تو هم بس کن دیگه. جای تشکرته؟

میلاد دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد : چشم ،من تسلیم!... اقا حسام ممنون که جونت رو به خاطرمون به خطر انداختی و ببخش که بهت شک کردم.

- نیازی به تشکر و عذرخواهی نیست. حق دارین بهم مشکوک بشین. منم جای شما بودم همچین حسی به این جریان پیدا می کردم.

میلاد که تا الان دست به سینه با یه دسته گل کنار در ایستاده بود به سمتمون اومد: خوش حالم که سالمی فاطمه

گل رو به سمتم گرفت. ازش گرفتم و تشکر کردم.

نگاهی به حسام انداخت: مثل اینکه دستتون هم سوخته..

حسام لبخندی زد و دستشو با دست چپش پوشوند: نه نه چیز مهمی نیست. دکتر هم گفته با جراحی تا حدودی درست می شه.

عاطفه نگاهی به دستش انداخت: به نظر سوختگیش شدیده..

یکمی این دست و اون دست کردم: بچه ها به نظرم موضوع رو عوض کنیم..

لب پایینم رو گاز گرفتم و سعی کردم یه سوال نامربوط به جو نامطلوب ایجاد شده از بچه ها بپرسم: راستی بچه ها رئیس دانشگاه چی شد؟ دوباره که به خاطر یه موضوع دیگه سرپوش نذاشتن رو اعتراضامون به فسادش؟

ثنا آهی کشید: فعلا که خبر خاصی نیست. ولی انگار دانشجوها یه سری مدرک که علیه اش جمع شده بود رو به پلیس داده بودن. بازجویی هم ازش شد. اما به نتیجه نرسیده.

میلاد عصبی گفت: احتمالا بازم رشوه داده مردک فاسد

- بعیدم نیس به پلیسا رشوه داده باشه. خیلی دیگه گندکاریاش رو شده. نمیتونه قسر دربره مگه اینکه از پشت پرده هواشو داشته باشن.

ثنا که یه دلیل نامعلومی می خواست زودتر این بحث خاتمه پیدا کنه گفت: بچه ها بی خیال این چیزا... میگم با بستنی چطورین؟ نزدیک عیدم هس می چسبه الان.

عاطفه دستاشو به هم کوبید: ایوللللل!! من که مثل همیشه پایه ام!

میلاد که چشماش برق می زد و به چشمام خیره شده بود گفت: پس بریم بخوریم به خاطر سلامتی بچه های از انفجار برگشته.

صدای خنده ی همگیمون تو فضای اتاق پیچید.

- منم موافقم. فقط الان برای حسام یکم سخته راه رفتن به خاطر سوختگی هاش. شما برین پایین بوفه ی بیمارستان من هم ویلچر بیارم برای حسام که اماده شیم بیایم.

ثنا سرش رو تکون داد: اوکی. میخواین بگین چی می خواید من سفارش میدم به جاتون.

کمی فکر کردم و گفتم: من که بستنی یخی میخورم حسام هم بستنی شکلاتی.

حسام گوشه ی لبش بالا رفته بود. لبخند کجی رو لبش بود و چشمای درشت شده اش رو بهم دوخته بود.

ثنا انگار متوجه شده باشه یه چیزی عجیبه سرش رو با دستش خاروند: اهاا. باشه. اقا حسام شما شکلاتی میخوری پس؟

حسام با خنده ی شیرینی جواب داد: بله همین که فاطمه گفت.

میلاد از حرص لباش رو جمع کرده بود و خواست چیزی بگه ولی جلوی خودش رو گرفت. حرفاش که باد شده بودن داخل لپاش رو داد بیرون:اوووم.. بریم پایین بچه ها. تا فاطمه و حسام هم اماده بشن.

می تونستم ناراحتی رو تو چشمای میلاد ببینم.

به محض رفتن بچه ها خواستم که برم و ویلچر رو برای حسام بیارم. حسام بازومو گرفت: ببینم تو از کجا فهمیدی من چی دوست دارم؟

دست سوخته اش که بازوم رو گرفته بود رو با دست دیگم نوازش کردم و خیره به دستش گفتم: همونطور که تو میدونی من آیس کافی رو به قهوه ی داغ ترجیح میدم.. سولمیت من

.

.

.

.

با کمک من رو ویلچر نشست و از پشت ویلچرش گرفتم تا از آسانسور مخصوص بیمارا برا پایین رفتن استفاده کنیم. جلوی آسانسور بیمارا رمزی که برای باز شدن می خواست رو وارد کردم. در آسانسور باز شد و دو تا پرستاری که داخلش بودند بیرون اومدند. داخلش شدیم و دستم رو بردم که دکمه ی بسته شدن در رو بزنم. زدن دکمه همانا و دژاووی مشترک من وحسام همانا.

چشمام رو باز نگه داشته بودم و نگاهم غرق چشمای حسام بود ولی فکر و روحم داخل دژاوو رفته بود. حسام هم داشت به من نگاه می کرد. به محض توقف آسانسور پاهام شل شد و روی کف اسانسور افتادم.

صدای آسانسور که مدام می گفت درها باز شدند روی اعصابم رفته بود. از شدت عصبی بودن گوشام رو با دستام گرفتم. حسام که می خواست از رو ویلچر بلند شه توجهمو به خودش گرفت.

جلوشو گرفتم: خوبم حسام.. نمی خواد از رو ویلچر بیای پایین

بلند شدم و با چند جفت چشم پرستار که پرونده ی بیمارها دستشون بود روبرو شدم .

- ببخشید الان میایم بیرون.

یکی از پرستارها سعی کرد کمکم کنه: حالتون خوب نیس؟ می خواید کمکتون کنم ببرمتون اتاق؟

دستشو پس زدم: نه خوبم. فقط یه لحظه فشارم افتاد.. الان چیزیم نیست.

حسام که دستاش رو روی چرخ ویلچر گذاشته بود: می خواستیم یکم هوا بخوریم. من خودم مواظبش هستم.

پرستار پرونده هاشو کمی تو دستش جابجا کرد و گفت: باشه پس کمکی لازم بود به همکارها بگین.

- چشم ممنون.

صندلی ویلچرش رو چرخوند و به طرفم اومد: فاطمه حالت خوب نیست برگردیم اتاق؟

لبخندی زدم: نه! دیگه به این چیزها عادت کردم.

پشت ویلچرش رو گرفتم و به سمت محوطه رفتیم: حسام...

- بیا بعدا دربارش حرف بزنیم. الان دوستات تو محوطه منتظرمونن.

ادامه ی حرفم رو خوردم و گفتم: اوهوم باشه.

این سختی های دیدن دژاوو هر دفعه بیشتر از دفعه های قبل قلبم رو می فشرد. حس می کردم الان که نسبت به سالهای قبل این رویا دیدن هام نه تنها خیلی بیشتر شدن بلکه دیدنشون واضح تر هم شده، انقدر قراره روحم رو بخوره و آزار بده که تا چند وقت دیگه چیزی ازم نمونه. حسام ولی، انگار که اتفاقی نیفتاده باشه با چهره ی مصممش به محوطه ی بیمارستان خیره شده بود. چند قدمی بوفه بودیم که حسام با دستش چرخ ویلچر رو گرفت و ایستاد، گویی حرفی که چند لحظه پیش می خواستم بزنم و قطعش کرده بود رو بخواد جواب بده: فاطمه.. من همیشه گفتم و الان هم می گم. همیشه پیشتم.. هر چی هم بشه هر مانعی هم که جلومون باشه. ولی می دونم و حست رو می فهمم که چقدر به خاطرش زجر می کشی. اگه تو بخوای من می تونم تنهایی تحملش کنم. اگه می ترسی نیازی نیست ترستو مخفی کنی. همه رو بریز بیرون. اگه می خوای به خاطرش گریه کنی، خوب گریه کن تا آروم شی. می تونم ضعیف شدن روحت رو تو دژاوو حس کنم.. می ترسم اگه اینطور پیش بره، هم روحت و هم جسمت مریض شه.

چند لحظه ای سکوت کردم و با یادآوری صحنه ای که چند دقیقه پیش دیده بودم گفتم: من پا پس نمی کشم. اره.. قبلا می خواستم فرار کنم. ولی الان که تو کنارمی ترسی از چیزی ندارم.

به سمت بوفه رفتیم و عاطفه از دور برامون دست تکون داد: فاطمه! اینجاییم!

به سمتشون رفتیم و پیششون نشستیم. یکی از صندلی ها روبرداشتم تا برای ویلچر حسام جا باز کنم.

میلاد که معلوم بود می خواست سر بحث رو با حسام باز کنه گفت: بچه ها ما کیک شکلاتی و فالوده هم کنار بستنی سفارش دادیم ولی هنوز نیاوردن. به نظر الان فرصت خوبیه بیشتر با هم آشنا شیم..

رو به حسام کرد و با چشمایی که ازش تنفر می بارید و با لبخند زورکی و مصنوعی روی لباش گفت: آقا حسام بیشتر از خودت بگو. دانشجوی همین شهری دیگه؟ یا خوابگاهی هستی؟

- نه مال همین شهرم. فکر کنم آمار رشته ی دانشگاهمو درآوردی ولی به هرحال.. معماری امیرصغیر می خونم. از دیدنتون هم خوشبختم.

رو به ثنا و عاطفه با لبخند پر از آرامشش گفت: شما باید ثنا خانوم باشی و شما هم عاطفه. تعریفتون رو از فاطمه شنیدم.

عاطفه صمیمیت حسام رو با لبخند جواب داد: ما هم خوشبختیم.

ثنا چشماشو ریز کرد و لب پایینش رو گاز زد: فاطی نگفته بودی همچین دوست خوش قد بالایی از یه دانشگاه دیگه داری.

لبخند شیطونی زد و نیشش رو تا بناگوشش باز کرد: اووووم..حالا از کی با هم قرار می ذارید ؟

عاطفه با بازوش به پهلوی ثنا زد.

ثنا بازوشو جمع کرد و با قیافه ی حق به جانبش گفت: چیه مگه دروغ می گم؟! از هفت فرسنگی معلومه..

دو تا دستم رو به نشانه ی نفی تو هوا تکون دادم و مضطرب گفتم: نه بچه ها! اصلا قضیه این نیست.. راستش مفصله و الان هم جای گفتنش نیست. ولی آشنایی ما و نوع رابطه ای که داریم اصلا رابطه ی احساسی نیست. ما فقط بر حسب اتفاق چند باری توی حادثه های مشترک گیر افتادیم.. همین

حسام به زور جلوی خندشو گرفته بود: حالا چه اصراری داری به همه بگی بر حسب اتفاق ؟؟ اینکه من چند باری از مرگ نجاتت دادم دقیقا چه نوع بر حسب اتفاقیه؟

دست چپش رو به حالت مشت زیر صورتش گذاشت: واقعا کنجکاوم خودمم.. بیشتر توضیح بده.

شونه هاش رو بالا انداخت و ادامه داد: من منتظرم. بیا یک بار برای همیشه این برحسب اتفاق رو شفاف سازی کنیم.. الانم که دوستان اینجا هستن راحت تر قضاوت می کنن.

میلاد که تو صورتش نگرانی موج می زد گفت: منم کنجکاوم! فاطمه واقعا چند بار تا پای مرگ رفتی؟!... البته این حادثه ی انفجار که در جریانیم.. به غیر اون بازم هس؟

به شدت معذب شده بودم و حس می کردم گونه هام از شدت خجالت و قرمزی الانه که آتیش بگیرن. در حالی که با انگشتام بازی می کردم جواب دادم: خوب راستش حسام چند باری جونمو نجات داده ولی.. نه اتفاقی.. یه جورایی خبر داشته از قبل و کمکم کرده.

ثنا مشتاقانه با صدای بلندی که توجه همه ی آدمای اون جا رو به خودش جلب می کرد گفت: واای! چه هیجان انگیز داره میشه!! خوب بگو دیگه چرا هی این دست اون دست می کنی؟! من که مردم از فضولی!

تمام بدنم از استرس می لرزید. چطور حسام همچین چیزی رو بین بقیه پیش کشیده؟ واقعا انتظار داره من همه چی رو به بچه ها بگم یا چی؟

حسام که شرایطمو فهمیده بود و تازه دوهزاریش افتاده بود آب دهنشو قورت داد و دست مشت شدش رو از زیر سرش برداشت: استاپ دوستان استاپ! پیچیده نکنین قضیه رو. منظورم از نجات دادن همون قضیه ی نجات از حادثه ی تروریستی بود. آشنایی ما هم همون جا برمی گرده. من و فاطمه هردومون متوجه تروریست شده بودیم و از اونجا بود که هم رو شناختیم.

از جام بلند شدم: بچه ها ببخشید من باید برم دستشویی.

به سمت محوطه رفتم تا با نفس کشیدن هوای تازه ی بیرون بوفه یکم به خودم بیام.

از دستشویی که بیرون اومدم میلاد جلوی در ایستاده بود.

- تو حالت خوبه؟.. می خوای برگردی اتاقت استراحت کنی؟

لبخندی از روی مهربانی بهش تحویل دادم: نه میلاد خوبم. بریم که بستنی هامون آب شد.

دستام رو با پارچه ی کنار لباسم پاک کردم و بدون توجه به میلاد راهم رو گرفتم.

- اگه چیزی اذیتت می کنه می تونی به ما بگی.. حالا من نه، ولی ثنا و عاطفه که دوستات هستن ... در باره ی این پسر حسام..

رو به سمت میلاد کردم که اون هم از حرکت کردن ایستاد.

- من مجبور نیستم رابطه ای که باهاش دارم رو نه به تو توضیح بدم میلاد، نه به دوستام..

میلاد از ناراحتی سرش رو پایین انداخته بود.

مصمم ادامه دادم: ببین میلاد. یه چیزایی هست تو زندگی که نمی شه به بقیه بگیشون.. بیا به جای این مسائل که گفتنش چیزی جز آزار من و شما نداره فقط با هم دوست باشیم.. من، تو، حسام، ثنا، عاطفه.. اینکه بعضی چیزا مخفی بمونه اکیپ دوستیمونو قشنگتر و محکم تر می کنه.

میلاد پوفی کشید: باشه. اگه نگفتنش برات راحت تره منم حرفی ندارم.

به سمت بوفه و بچه ها که انتظارمونو می کشیدن رفتیم.

کنار صندلی کنار حسام نشستم.

حسام که انگار بخواد فضا رو عوض کنه گفت: نظرتون درباره ی یه مسافرت یه روزه آخر این هفته چیه؟ می تونیم بیشتر هم با هم آشنا بشیم.

ثنا دستاشو به هم کوبید: یسسسس!! ایولل! من که پایه ام! ولی تا اون موقع مرخص می شین؟

- اره فردا پس فردا مرخصمون می کنن."

میلاد هم جواب داد که پایه اس.

عاطفه انگار منتظر جواب میلاد باشه با خنده ی رو لبش گفت: پس من هم پایه ام!

بستنی مونو خوردیم و قرار شد برای اینکه کجا بریم با بچه ها هماهنگ شیم.

بعد از خداحافظی با بچه ها به سمت اتاقامون رفتیم.

ویلچر حسام رو گرفتم و به سمت اتاقش بردم.

- من هم میرم اتاق خودم.. ببخشید امشب شامتو تنهایی بخور..

دستمو گرفت و مانع رفتنم شد: به خاطر حرفایی که پیش بچه ها زدیم ناراحت شدی؟ ببخش.. فقط می خواستم یه شوخی کرده باشم.

- اشکالی نداره حسام. ناراحت نیستم.. فقط می خوام امشب یکم تنها باشم.

مطمئن بودم هیچوقت نمی تونم به حسام دروغ بگم.

حسام اخمی کرد و گفت: می دونی که من وقتایی که دروغ بگی رو متوجه می شم؟

با صدای آرومی که به زور شنیده می شد جواب دادم: اوهوم.. کف دست من همیشه برات خونده شدست..

- اینم می دونی که چند بار بهت گفتم وقتایی که ناراحتی لازم نیس بریزی تو خودت؟

زدم زیر گریه.. حسام با یه حرکت دستمو گرفت و من رو روی بغلش رو ویلچر کشید درحالیکه با دست چپش نگهم داشته بود با دست راستش چرخ ویلچر رو به سمت اتاق هل داد و در رو به پشت سرمون بست.

خواستم از بغلش بلند شم. دستش رو کنار کشید و من هم راحت و بدون اینکه مانعم بشه بلند شدم. اشکام رو با گوشه ی شالم پاک کردم.

حسام نگاهش رو ازم گرفت: اینم باید بدونی که من نمیتونم گریه ات رو تحمل کنم..

وسط گریه از بی منطقیش خندم گرفته بود: خودت میگی بریز بیرون خودتم میگی گریه نکن؟! چند چندی با خودت؟!

دوباره چشماشو بهم دوخت: خودمم نمی دونم!

اونم زد زیر خنده: اینو دیگه حتما می دونی که خنده ی تو خنده ی منه. گریه ی تو هم گریه ی من. به خاطر اینکه سولمیت ها نمی تونن احساس مشترک نداشته باشن.

- پس از این به بعد فقط می خندم.

لبخندش رو چهرش ماسید: با دژاووی امروز اوکی ای؟

- اره! اصن وقتی با وجود اینکه می دونستی چی میشه پیشنهاد تعطیلات اخر هفته رو به بچه ها دادی ماتم برده بود.

- به هر حال که باید باهاش روبرو بشیم. اگه من پیشنهاد نمی دادم هم احتمالا میلاد یا عاطفه پیشنهادشو وسط می کشیدن.

با اعتماد به نفس ساختگی گفتم: اوکیه! از پسش برمیایم!! مااای سولمیت!

.

.

.

.

.

روز مرخصیمون از بیمارستان رسیده بود و من داشتم وسایلم رو جمع می کردم. یه دفترچه رنگی با حسام درست کرده بودیم که توش هر احساسی به هر موضوعی که داریم وبرامون بیانش سخته رو بنویسیم به خصوص دژاووهامون. هرچند بدون نوشتن هم می تونستیم احساسای همدیگه رو بفهمیم .

سراسیمه داشتم دنبال دفترچم می گشتم. اتاق رو زیر و رو کردم و بالا و پایین تخت رو گشتم ولی نبود. پا شدم که برم سمت اتاق حسام. جلوی در اتاقش پلیس ها رو دیدم که داشتند با حسام حرف می زدند. جلوتر رفتمو گفتم: سلام، چی شده حسام این مامورا کی هستن؟

یکی از افسرها رو بهم گفت: شما باید خانوم نوری باشین درسته؟

- بله..خودمم.

- شما دو نفر مظنون به همکاری در اقدام تروریستی هستین، باید با ما تشریف بیارین.

حسام که سعی داشت پلیس رو متقاعد کنه گفت: من که چند بار بهتون گفتم ما کسایی بودیم که نذاشتیم اقدام تروریستی به سرانجام برسه.. چطور میشه مظنون باشیم؟

پلیس به تحکم گفت: لطفا همکاری کنید تا مجبور نشیم به زور ببریمتون.

حسام به نشانه ی تسلیم گفت: باشه باشه.. من میام ولی این خانوم هیچ کاری نکردن.

مریضا و پرستارها دورمون تجمع کرده بودن و انگار که فیلم جنایی ببینن داشتن به مکالمه ی ما نگاه می کردن.

- اجازه بدید پس لباسامو عوض کنم... حسام تو هم بهتره جروبحث نکنی باهاشون..

رفتم و لباسم رو عوض کردم. به مامانم زنگ زدم که نیاد دنبالم و یه سره بیاد کلانتری و براش توضیح دادم که پلیسا اومدن که ببرنمون.

پرستاری اومده بود تا بانداژ دست و پای سوخته ی حسام رو عوض کنه.

داخل اتاق حسام شدم و گفتم: حسام من اماده شدم.

پرستار درحالیکه داشت باند رو دور دستش می پیچید گفت: الان کارم تموم می شه.

- وسایلت رو جمع کردی کامل؟ کاری هست که بخوای انجام بدم؟

حسام که تو فکراش غرق بود و چهرش عصبی به نظر می رسید بهم نگاهی انداخت: نه. همه چی رو جمع کردم..

کار پرستار که تموم شد بهش لبخندی زد و ازش تشکر کرد.

هنوز هم راه رفتن براش سخت بود. لنگ لنگان به سمت در اومد و به مامورا گفت که آماده ایم.

هردومون عصبی بودیم.. هم به خاطر دستگیریمون و هم به خاطر اتفاقی که قرار بود تو مسافرت فردا بیفته و اگه تا فردا ولمون نمی کردن نمی تونستیم کاری بکنیم..

.

.

.

داخل کلانتری شدیم. ما رو به دو تا اتاق جدا مخصوص بازجویی بردن. ترس تمام وجودم رو گرفته بود. خدا رو شکر از قبل با حسام هماهنگ کرده بودم اگه پلیس ما رو گرفت و خواست ازمون بازجویی کنه چی بهشون بگیم که حرفامون ضد و نقیض همدیگه نباشه. حرفامو تو دلم مرور کردم. از داخل راهروی تاریکی رد شدیم و وارد اتاقی شدیم. فضاش حس اتاق بازجویی های زمان ساواک که تو فیلم و سریالا نشون می دادن رو بهم می داد. یکی ازمامورا بهم گفت برم و روی صندلی بشینم تا رئیسش بیاد برای بازجویی.

داخل اتاق شدم و کمی اطراف رو وارسی کردم. صندلی که روش نشستم رو به نور قرمز دوربین سی سی تی وی بود که مستقیم تو چشمم می خورد. جلوم یه میز بزرگ بود که روش یه لیوان و یه بطری اب بود و چند تا ورق کاغذ و روبروم اون طرف میز هم یک صندلی دیگه بود. با باز شدن در از جام پریدم .

مامور درحالیکه در رو می بست گفت: بشین!

جرئت نگاه کردن بهش رو نداشتم. دستهام از ترس داشتند می لرزیدن. همونطور که ایستاده بودم دستهام رو مشت کردم و بردم زیر میز.لبهام به حرف زدن باز نمی شد.

مامور که متوجه حالت عصبیم شده بود گفت: مثل اینکه خیلی ترسیدی؟ فقط چند تا سوال هست که باید بپرسیم. از تو و دوستت.. که این روزا قهرمانی شدین برا خودتون.. نگران چی هستی؟ بشین!

چشمهام رو یک بار محکم باز و بسته کردم. نفس عمیقی کشیدم و نشستم.

مامور هم نشست و چند تا برگه جلو روم گذاشت.

- اول این فرم رو پر کن. اطلاعات شخصیته.

برگه رو برداشتم و اطلاعات فرمالیته ی توش رو که از سن و رشته گرفته تا تلفن تماس و آدرس خونه پرسیده بود رو پر کردم.

برگه رو به سمتش گرفتم و گفتم: بفرمائید. تموم شد.

مامور با نگاهش اشاره ای به بطری روی میز کرد و گفت: می تونی این آب رو بخوری که یکم به خودت مسلط تر بشی .

صورتم خیس عرق شده بود. آب رو برداشتم و با دستای لرزونم خوردمش جوری که نصفش هم روی زمین ریخت.

مامور که داشت اطلاعات شخصیم روی برگه رو میخوند گفت: خوب. خانوم نوری رشته معماری دانشگاه مهندسی... اول از همه که چرا تو اون تجمع شرکت کرده بودی؟

برای اولین بار نگاهش کردم. مردی چهارشونه با قدی که فکر کنم دو متر رو رد کرده بود و هیکل درشتش برخلاف حسام که با وجود قد بلندش ریزاندام بود. نگاه کردن به جذبه اش هم باعث میشد ترس تمام وجودم رو بگیره.

آب دهانم رو قورت دادم و ابروهام که از اضطراب به هم دوخته شده بودند ر آزاد کردم و گفتم: من هم مثل بقیه ی دانشجوها. به خاطر حادثه ی ریختن ساختمون قبل کرونا که باعث کشته شدن دوستام شده بود ناراحت بودم. ولی مسئولین دانشگاه نه تنها جبران خسارت نکردن که حتی یک عذرخواهی ساده هم نکردن.

مامور گلوشو صاف کرد: اوهوووم.. همون حرفای تکراری که این یه هفته از دانشجوهای دیگه هم شنیدیم.. به هرحال..

چشماش رو درشت کرد ودر حالیکه دستاشو مشت کرده زیر چونش گذاشته بود زل زد بهم و با جدیت گفت:"سوالی که بقیه دانشجوها جوابشو نمیدونن.اینکه... تروریست رو از کجا می شناختین؟

- من و حسام که تو خط اول بودیم موقع شروع اعتراضا تو ساختمون مرکزی متوجه یه فرد مشکوکی شدیم که داشت خلاف جهت بقیه از جمعیت خارج می شد ما هم دنبالش کردیم..

مامور حرفم رو قطع کرد و دستاش رو محکم به میز کوبید و بلند شد: و از من میخوای که باور کنم؟شما تونستین به یه تروریست حرفه ای که از قضا خودش هم از شما بود و جزو مخالفین رئیس دانشگاهتون بود مشکوک بشین؟

با من و من جواب دادم: من.. من دارم راستش رو می گم... من اون فرد رو توی مسیر اعتراضیمون ندیده بودم و بقیه هم توی شلوغی اعتراض متوجهش نشده بودن. ما فقط یه لحظه شک کردیم و دنبالش افتادیم. بعد هم که حسام باهاش درگیر شد و خودش هم آسیب دید. بدنش از چند جا سوخته...

چهره ی معصومی که به خودم گرفته بودم باعث شد مامور بیشتر بهم شک کنه. سر جاش نشست. چشماشو ریز کرده بود و بهم زل زده بود.

اضطرابمو خوردم و بیشتر با حالت هیجانی ادامه دادم: شما فهمیدین تروریست کی بوده؟ یعنی از خود دانشجوها بوده؟ خوب انگیزش چی بوده بین کسایی که خودشون هم معترض بودن خودش رو منفجر کنه؟ اصلا با عقل جور نیس..

- مدارکی که از حادثه پیدا شده نشون میده که از دانشجوهای دانشگاه خودتونه.

- غیر ممکنه!

- ماشین بدون پلاک یه فرد ناشناس تو نزدیکی محل پیدا شده که مدارک مربوط به دانشجوهای کشته شده تو حادثه ی سال قبل و یه دست نوشته از خودش که نوشته نمی خواد به عنوان دانشجو تو همچین جای پر از فساد و دروغی تحصیل کنه... به هرحال ما هم انگیزه اصلیش رو نمی دونیم.. ولی شواهد اینطور نشون میده که دانشجو بوده و باعث میشه که ما به شما به عنوان همکارش بیشتر مظنون شیم.

- ولی ما که خودمون باهاش درگیر شدیم.. چطور ممکنه با همکارمون درگیر بشیم؟

مامور مجدد صداش رو بالا برد: این جا منم که سوال می کنم.. ارتباط بین تو و اقای حسام احمدی از کی شکل گرفته و به چه منظوری با یه فرد از دانشگاه دیگه همکاری می کردی؟ سازمانی پشتتون هست؟ اگه الان اعتراف کنین مجازاتتون هم کمتر می شه.

بغض گلومو گرفته بود و به زور اب دهنمو قورت دادم: هر چی که بوده رو من بهتون گفتم.. درگیری ما فقط یه حادثه بود که متوجهش شدیم و مهارش کردیم.. همین... نمی تونین دی ان ای تروریست رو بفرستین و شناساییش کنین؟

مامور صداش رو بلندتر کرد: گفتم که اینجا من سوال می کنم.. اگه بخوای به دروغ ادامه بدی وضعیت رو برای خودت و حسام احمدی بدتر می کنی.

چشمام رو بستم. حرفی نداشتم که بهش بزنم. مگر اینکه بخوام از دژاوو و سولمیت براش تعریف کنم که اینطوری هم به جرم دیوونه بودن می انداختنم تیمارستان. اشک از گوشه ی چشمهای بسته ام داشت روی صورتم می اومد. سعی کردم به خودم مسلط بشم..جلوی اشکام رو گرفتم و همه ی بغضم رو خوردم.

مامور که متوجه بغضم شده بود گفت: میتونی ده دقیقه استراحت کنی. فکر کن به اینکه با گفتن حقیقت همه چی برات راحت تر می شه.

برگه هاشو برداشت و از اتاق خارج شد.

دستام رو مشت کردم و سرم رو روی دستای مشت شده روی میز گذاشتم. یعنی واقعا از دانشجوها بوده و خواسته همچین کاری با دانشجوها بکنه؟ فقط به خاطر اینکه از شر دانشگاه مفسد و دانشجوهای توش خلاص بشه؟ پوزخندی به فرضیه ی احمقانه ای که چند دقیقه پیش از مامور پلیس شنیده بودم زدم. مگر اینکه عقلش ناقص بوده باشه یا کینه ی بزرگی به خاطر از دست دادن دوستاش داشته باشه.. بازم غیر ممکنه.. حتما از رو دست خط نوشته هاش یا اثر انگشت روی ماشینش میتونستن بفهمن کیه.. حتی اگه از جسد سوخته ی خودش هم چیزی نمونده باشه..

ذهنم درگیر سوالهای بی پاسخ زیادی بود.. با خودم گفتم یعنی الان حسام داره چی می گه بهشون.. حتما از پسش برمیاد حتی اگه من نتونم.

دوباره در باز شد و مامور که برای رد شدن از در قدش رو خم کرد تا بتونه بیاد تو.

- خوب. مثل اینکه دوستت هم کنار بیا نیست باهامون. فعلا مدرکی نداریم ازتون که بتونیم نگهتون داریم. ولی احتمالا ممنوع الخروجتون کنن حتی از تهران هم نتونین خارج بشین.

تو اون شلوغی ذهنم یاد این افتادم که قراره فردا تو مسافرتمون با بچه ها چی پیش بیاد.

نفسم رو با حرص بیرون دادم: یعنی مسافرت نمیتونم برم؟

مامور که از حرفم به خنده اومده بود گفت: باورم نمیشه تو همچین اوضاعی به فکر مسافرت هستی؟بیا برو تا نظرمون برنگشته همین جا نگهت نداشتیم.

پا شدم و با التماس بهش گفتم: باشه.. باشه.. فقط بهم بگین دی ان ای..

مامور حرفمو قطع کرد: نه چیزی پیدا نشده. که اگه پیدا شده بود شما رو اینجا نمی کشوندیم.

سرم را با نامیدی پایین انداختم و همراه باهاش از اتاق بیرون رفتیم.

مامانم که تو دفتر پلیس نشسته بود با دیدن من از جاش بلند شد: وای مادر! کجا بودی من فدات شم.

همونطور که داشت قربون صدقم می رفت گفتم: مامان میشه بریم خونه. خیلی خستم.

و واقعا خسته بودم. جای زخم هام هم به شدت درد می کرد.

- اره عزیزم

افسری که توی اتاق بود بلند شد و گفت: خانوم نوری قبل رفتن باید این برگه تعهد رو امضا کنین..

-تعهد؟

به طرفش رفتم و برگه رو ازش گرفتم و بهش نگاه انداختم.نوشته بود باید تعهد بدم که من بعد تو هیچ جنبش اعتراضی دانشجویی شرکت نکنم .

امضاش کردم و پرسیدم: ببخشید بهم درباره ممنوع الخروج شدن موقت از تهران گفتن؟ توی این تعهدنامه که چیزی در این باره ننوشتن.

افسر که با یک دست چایی می خورد و با یک دست دیگش اطلاعاتی رو وارد کامپیوترش می کرد رو بهم برگشت: احتمالا امروز حکمش از دادگاه براتون ارسال بشه.

مامانم عصبی شده بود.

- چرا ممنوع الخروج کردن بچمو؟

- توی حکم توضیحات نوشته شده.

- مامان توضیح میدم برات.

دستش رو گرفتم وبه زور کشیدمش بیرون

- چرا؟ مگه چی کار کردی که هم اومدن ازت بازجویی کردن هم ممنوع الخروج کردن؟!

دستش رو ول کردم

- مامان جان عزیز من گفتم که الان واقعا خستم!

اصلا حوصله ی توضیح دادن به مامانم رو نداشتم.. ولی برای اینکه مادرم رو آروم کنم صدام رو پایین آوردم و گفتم: بهم مظنون شدن.

مامانم چشماش گرد شد و غر زد: خوبه والا! به جای اینکه ازت تقدیر و تشکر کنن اینطوری جوابتو میدن.. مملکت..

- بی خیال مامانم! من بیشتر از تقدیر الان به سه چهار ساعت خواب نیاز دارم!

نمی دونستم حسام رو هم ول کردن یا نه ولی فعلا بی خیالش شدم تا امشب باهاش تماس بگیرم.

تاکسی گرفتیم و رفتیم خونه...

بدون اینکه لباسام رو عوض کنم خودم رو روی تختم انداختم و به یه خواب عمیقی رفتم.. امیدوار بودم کابوس های این چند روزم که همش انفجار و بمب و سوختگی و جسد بود به خواب الانم نیاد که خدا رو شکر نیومد.

با در اومدن صدای گوشیم بلند شدم. دستم رو کش دادم به سمت میز بغل تختم و گوشیم رو با بی حوصلگی برداشتم. حسام بود.

در حالیکه چشمام رو می مالوندم و خمیازه می کشیدم جواب دادم: اااه... سلام حسام! خوبی؟ ببخشید خواب بودم تا الان مثل اینکه چند بار زنگ زدی..

حسام: از خواب بیدارت کردم.. مشکلی برات پییش نیومد امروز ؟

همونطور که به سمت اشپزخونه می رفتم تا از یخچال آب خنک بگیرم گفتم: نه! یه چیزایی گفتن که برام مبهم بود.. ممنوع الخروجم کردن تازه!

- اره منم! با مسافرت فردا چیکار کنیم؟

- نمیدونم.. به بچه ها میگم ما نمیریم! احتمالا اونا هم کنسل کنن.. ولی با اون جسدها چیکار کنیم؟

حسام با صدایی که گویی مضطرب شده بود گفت: فاطمه اسمش رو به زبون نیار! ممکنه رو گوشیمون موقع بازجویی برنامه نصب کرده باشن که تحت نظرمون گذاشته باشن.. ببین من الان دارم میام دم خونتون دارم می رسم.. بیا پایین اگه میتونی.

دستم رو به خاطر بی احتیاطی ناگزیرم جلوی دهنم گذاشتم و لیوان اب از دست دیگم افتاد.

- چی شد؟ صدای شکستن اومد.. الو.. فاطمه..

- می شنوم حسام! لیوان بود از دستم افتاد..

- باشه من 5 دقیقه ای جلوی خونتونم..

با قطع کردن گوشی مامانم رو دیدم که جلوی اشپزخونه نظاره گر گندی بود که بالا اورده بودم.

- چیکار کردی دختر.. دوباره می خوای راهی بیمارستان شی؟ بیا برو بیرون من خودم جمع می کنم.