صبح زود بدون اینکه نیاز به کوک کردن آلارم گوشی باشه بیدار شدم... آماده شدم و به سمت اتوبوس واحد دانشگاه رفتم.

سوارش شدم و طبق معمول صندلی برای نشستن نبود. عاطفه و میلاد رو دیدم که رو دو تا صندلی کنار هم نشسته بودند. از میان شلوغی دانشجوها در حالیکه کوله ام رو با دستم به سمت جلو کشیدم تا مبادا تو این جمعیت پاره بشه، به سمتشون رفتم و از میله ی کنار صندلیشون گرفتم.

میلاد بلند شد که صندلیش رو بهم بده.

- نه میلاد بشین. سرپا راحت ترم!

میلاد نیمه ی راه بلند شدن بود که دوباره سرجاش نشست.

با چشمای سبزش بهم زل زده بود و مثل همیشه می تونستم برق چشماش رو با نگاه کردن بهم بفهمم.

- حالت بهتره؟ برنامه ی دیروز رو که لغو کردی فکر کردم شاید دوباره حالت بدتر شده باشه.

- نه خوبم... ببخشید به خاطر ما کنسل شد.

عاطفه لبخندی بهم زد و گفت: نه عزیزم! سلامتی تو از همه چی مهم تره!

میلادبه تائیدش گقت: آره عاطفه درست می گه! حالا دیروز نشد یه موقع دیگه.

تو دلم با خودم گفتم خوب شد یه شب قبل ترش رفتیم و اون جسدها رو پیدا کردیم تا اینکه بخوایم شما رو هم درگیر این اتفاقا بکنیم..

تو این فکرا بودم که اتوبوس خیلی ناگهانی ترمز گرفت. ایستادن اتوبوس همانا و لیز خوردن دستای من از رو میله هم همانا... سرم گیج رفت و افتادم کف اتوبوس... دوباره... دژاوویی که من رو تو خودش غرق کرد..

- نههه! نهههه!

نمی دونم صدام تا چه حد بلند شده بود به خاطر چیزی که دیده بودم. با بیرون اومدن از دژاوو با چند جفت چشم که بهم خیره شده بودند روبرو شدم.

میلاد که می خواست آرومم کنه از همه جا بی خبر رو بهم گفت: چی شده فاطمه؟!

عاطفه میلاد رو کنار زد و کمکم کرد بلند شم.

- عزیزم چی شد؟ سرت گیج رفت؟ چرا داد می زدی؟ بیا بشین رو صندلی من.

میلاد هم بلند شد و سعی کردند من رو بنشونند.

پیشونیم خیس عرق شده بود. با چشمای پر از تمنا و التماس رو به عاطفه کردم و گفتم: عاطفه ثنا کجاس؟! چرا امروز با واحد نیومده... خدای من... ثناا...!

واقعا جاي حساسي تموم شد توروخدا زودتر پارت بعديو بزارين واقعا جذابه 😍😍😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

گوشیم رو با دستای لرزون برداشتم و شماره ی ثنا رو گرفتم. رو به عاطفه که از همه جا بی خبر بهم زل زده بود گفتم: عاطفه برنمی داره... ثنا گوشیشو برنمی داره...

میلاد آشفته دستی رو موهاش کشید و گفت: مگه اتفاقی براش افتاده؟

رو به عاطفه کرد

- بعضی روزها با اسنپ میاد دانشگاه. مگه نه عاطفه؟

سرم رو به نشونه ی افسوس تکون دادم... اصلا موضوع این نبود..

عاطفه که میخواست آرومم کنه گفت: میلاد راست می گه. مگه نیومدنش با اتوبوس خط واحد چه اشکالی داره این همه عصبی شدی یهو؟...

چند ثانیه ای فکر کرد تا با آوردن بهونه ی دیگه ای دل من رو راضی کنه

- اصلا... شاید سرماخورده یا خواب مونده گوشیتو جواب نمیده.

خنده ی کوتاهی کرد و رو به میلاد گفت: مگه نه؟ اصلا ثنا به خواب آلود ترین فرد دانشکده معروفه؟ موقع امتحان ها هم همیشه دیر می رسه...

عصبی سرم رو با دستام گرفتم... از یه جایی به بعد دیگه حرفای عاطفه رو نمی شنیدم... تقریبا به دانشگاه رسیده بودیم. همهمه ای داخل سرویسمون بود که باعث شد همه به کنار پنجره های اتوبوس برن تا ببینن بیرون چه اتفاقی افتاده..

یکی از دانشجوها گفت: بچه ها مثل اینکه یه نفر جلو در فنی تصادف کرده! همه دورش جمع شدن... بیاین ببینین ..

زمزمه های بچه ها بلند شده بود.. ولی من طاقت دیدن نداشتم.. عاطفه که از پنجره به بیرون خم شده بود گفت: یعنی کیه؟!"

صدای گریم بلند شد.. میلاد رو به من کرد. انگار تازه متوجه شده باشه کسی که تصادف کرده کیه بچه ها رو کنار زد و به بیرون پنجره نگاه کرد.. رو به من برگشت وبا حالت عصبی و نگرانی گفت: نگو! نگو که این ثناس!

عاطفه هم به سمتم برگشت و رو به من که زانوی غم بغل گرفته بودم سعی کرد سرمو از رو زانوهام بلند کنه: فاطمه! میلاد چی می گه؟!

سرم رو در همون حالت بدون اینکه بلند کنم به تائید تکون دادم. عاطفه به سمت راننده ی اتوبوس دوید و گفت: آقا نگه دار من باید پیاده بشم.

در اتوبوس باز شد و عاطفه به سمت جمعیت دور دانشجویی که روی زمین افتاده بود دوید.. می تونستم صدای جیغش رو از تو اتوبوس بشنوم. گوشام رو با دستام گرفتم.. همه از اتوبوس پیاده شده بودن به غیر منی که حالم از خودم و رفتار دیروزم با ثنا بهم می خورد..

با اومدن آمبولانس عاطفه و میلاد هم سوارش شدند و همراه ثنا رفتند..

با وضعیت آشفته ام و تلوتلوخوران به سمت در دانشکده رفتم. داخل دانشکده شدم.. همه داشتند از تصادف ثنا حرف می زدند. یکی از همکلاسی ها با دیدن من به سمتم اومد

- خانوم نوری راسته ثنا تصادف کرده؟!

پسش زدم و به سمت کلاس رفتم. با قیافه ی متعجبش از پشت سرم بهم نگاه می کرد ولی اصلا نای اینکه حرفی از این تصادف به زبون بیارم نداشتم. داخل کلاس رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. سرم رو روش گذاشتم. حتی توان اشک ریختن هم نداشتم.. باز هم خودم رو مقصر می دونستم.. نه فقط بابت رفتار بی رحمانه ام با ثنا! نه! به خاطر اینکه بعد همه ی اعترافاتش بی تفاوت از کنارش گذشتم.. در حالی که می دونستم جونش با همه ی این اعتراف ها به خطر می افته. مطمئن بودم که تصادف عمدی بوده.. احتمالا قصد جون من رو هم بکنن ولی هیچ اهمیتی بهش نمی دادم.. صورتم از شدت بغض گلوم فشرده شده بود. احساس می کردم این بغض تمام صورتم رو طی کرده و به سرم رسیده.. سرم در حال انفجار بود..

با اومدن استاد سر کلاس، سرم رو از روی صندلی بلند کردم ولی تمام مدت به صندلی خالی کنارم که جای ثنا بود نگاه می کردم..

کلاسمون کارگاهی بود و تا ظهر طول کشید. بعد تموم شدن کلاس گوشیم رو برداشتم که آدرس بیمارستان رو بپرسم.. می ترسیدم. بدجور هم می ترسیدم. بیشتر از هر زمان دیگه ای.

حالم دست خودم نبود ولی سعی کردم به همه ی احساساتم غلبه کنم و شماره ی عاطفه رو بگیرم..

حتی توان اینکه گوشی رو کنار گوشم بذارم هم نداشتم. به ناچار روی اسپیکر گذاشتم. صدای بوق گوشی تمام راهروی بی روح دانشکده رو گرفته بود..

صدای لرزان عاطفه از پشت گوشی استرس زاترین لحظه ی عمرم بود..

- فقط بگو که زنده اس.. خواهش میکنم عاطی.. فقط بگو زندس.

صدای گریه ی عاطفه بلند شده بود.

تک انگشتی که باهاش گوشی رو گرفته بودم لرزید و گوشی از دستم افتاد. کمرم خم شد و کم کم روی زانوهام افتادم.. روی زمین سرد راهرو نشسته بودم و زار میزدم..

صدای عاطفه از پشت گوشی منو به خودش اورد

- مرگ مغزی شده فاطی.. حالا باید چه غلطی بکنیم؟!

دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه هام بیشتر از این نشده. به زحمت از جام بلند شدم و آدرس بیمارستان رو از عاطفه پرسیدم و به سمت بیمارستان رفتم.

.

.

بیمارستان

عاطفه و میلاد روی صندلی های بیمارستان نشسته بودند. به سمتشون رفتم. عاطفه به محض دیدن من بلند شد وبه سمتم دوید. منو تو بغلش کشید.

از بغلش بیرون اومدم

- به هوش میاد دیگه اره؟!

سرش رو به نشونه ی نفی چپ و راست کرد.

- وای خدایا ...

دستم رو گرفت و به سمت اتاقی که ثنا توش بود برد

- عملش کردن ولی معلوم نیست به هوش بیاد یا نه.

هنوز توان دیدنش رو نداشتم. چشم هام رو از اتاقش گرفتم و رو به عاطفه گفتم: مرگ مغزی شده یا نه فقط کماس؟

- هنوز تو کماس ولی اوضاعش وخیمه و احتمال اینکه مرگ مغزی بشه زیاده.

کمی امید تو دلم زنده شد

- بیا دعا کنیم عاطی.. هنوز هیچی معلوم نیست..

روی صندلی نشستم و رو به میلاد گفتم: به پدر و مادرش خبر دادین؟

میلاد: اره تازه خبر دادیم. الان می رسن..

با اومدن مادر و پدر ثنا به اصرار می خواستن راضیمون کنن که بریم واینکه خودشون هستن. اوضاع اونا بدتر از ما بود. دوست داشتم بمونم ولی توان مقابله با واقعیتی که می تونستم جلوش رو بگیرم نداشتم..

ساعت حدودای چهار عصر بود.

میلاد: من می رم براتون غذا بگیرم با این وضع بخواین پیش برین شما رو هم تا چند ساعت دیگه می برن زیر سرم!

بی حوصله گفتم: من اشتها ندارم.

عاطفه به تائیدم گفت: منم میلاد.

با چشمای سبز و صورت مصممش بهمون زل زد و گفت: خودتون و قیافه هاتون رو تو آینه ندیدین که می گید اشتها ندارین.

به زور عاطفه رو بلند کرد و من هم پشت سرشون راه افتادم. از آسانسور پایین رفتیم. به سمت بوفه ی محوطه بودیم که صدای آشنای حسام رو شنیدم.

سرم رو به سمتش چرخوندم..

میلاد رو بهم گفت: من بهش خبر دادم بیاد. اوضاع تو خیلی بدتر از هممونه فاطمه.. به نظرم الان اون پیشت باشه بهتره.

حسام که از شدت دویدن نفس نفس می زد به زانوش خم شد و بعد اینکه نفسش رو تازه کرد از روی زانوهاش بلند شد. بدون این که حرفی بزنیم... من سرم رو پایین انداخته بودم و اون هم با نگاه پر از مهربونی و هم زمان متاسفش بهم چشم دوخته بود.

میلاد لب ورچید که حرفی بزنه. نگاهش به مسیر نگاه حسام بود...

کمی با خودش کلنجار رفت و آب دهانش رو قورت داد. گویی احساساتش رو قورت بده

- من و عاطفه می ریم بوفه.. شما هم بعد این که حالتون بهتر شد بیاین. منتظرتون می مونیم.

حسام هم چنان که نگاهش بهم بود جواب میلاد رو داد

- باشه.

بعد رفتن میلاد و عاطفه دستش رو به سمتم دراز کرد که پسش زدم

- حسام ثنا بهترین دوستم بود! بهترین دوستی که دیروز همه چی رو بهم اعتراف کرد...

آشفته ادامه دادم: ولی من! من بی فکر! من احمق! بی توجه به این که با این اعترافش ممکنه جونش به خطر بیفته از کنارش رد شدم..

حسام که هنوز حرفام براش کمی مبهم بود گفت: به چی اعتراف کرد؟ نکنه تو قضیه ی ترور نقش داشته؟

سرم رو بالا پایین کردم.

نگران چند قدمی بهم نزدیک تر شد

- فاطمه الان جون تو هم درخطره!

چند ثانیه ای به فکر رفتم و گفتم: و هر کی که اطراف منه. تو.. میلاد.. عاطفه.. من جون همه ی این آدما رو به خطر می اندازم!

حسام عصبی از حرفام صداش رو بلندتر کرد

- میشه لطفا.. لطفا و محض رضای خدایی که می پرستی.. این مقصر دونستن خودت تو هر مسئله ای رو از سرت بندازی!

من که تا الان بغضم رو نگه داشته بودم گریم گرفت.

صداش رو پایین تر آورد

- باشه عیبی نداره اگه خودت رو مقصر می دونی. اصلا همه ی اتفاقای بد دنیا به خاطر تو... هر جا هر کی رو به قتل می رسونن تقصیر تو.. ولی یکم، فقط یذره فکر منم بکن که الان بیشتر از هر چیز دیگه ای نگران تو هستم. نگرانتم که همین بلایی که سر دوستت اومده سر خودت هم بیاد.

اطراف رو نگاهی کرد و ادامه داد: بیا بریم یه جای خلوت تر حرف بزنیم.

به سمت یکی از گوشه های خلوت محوطه ی بیمارستان رفتیم. نیمکت خاک خورده ای بود که روش نشستیم.

- امید بهم زنگ زده بود..

رو بهش گفتم: خوب چی شد؟ نتایج دی ان ای اومده؟

حسام لباش رو با زبونش خیس کرد: اره. امشب قراره مدارک کامل شدش رو به دست خبرگزاری که قبلا باهاش طی کرده بود برسونه.

نگران ادامه دادم: این رسانه ای که می خواد توش مدارک رو فاش کنه مطمئنه؟

- آره... اصلا کار این رسانه همینه.. همیشه همینجور فسادا رو آشکار می کنه.

ادامه داد: یه خبرگزاری مجازی هست ولی مخاطباش خیلی زیادن.. اگه تو این رسانه عمومی بشه دیگه کاری از دستشون برنمی آد.

- امیدوارم همه چی خوب پیش بره..

مکالممون کوتاه بود و بقیش به سکوت گذشت. صدای زنگ گوشی حسام بلند شد

- بله میلاد جان.. باشه باشه من هم با فاطمه برمی گردم... یا علی.

گوشیش رو قطع کرد و رو بهم گفت: بلند شو من می رسونمت خونتون".

- ولی من می خوام بمونم.

- با لجبازی کردن چیزی درست نمی شه!

به اصرار راضی شدم و به سمت پژو206 حسام رفتیم. در ماشین رو باز کرد و داخلش نشستیم. هنوز راه نیفتاده بود و مشغول فکر کردن بود.

- چی شده ؟

- الان که می دونن ثنا بهت همه چی رو گفته خیلی برات خطرناکه برگردی خونه یا یه جایی که همه بشناسن..

- می گی کجا برم؟

- تا امشب که امید همه مدارکش رو علنی می کنه باید یه جای امن پیدا کنیم.

- کجا مثلا؟

- من حدس می زنم شاید حتی خونه ی منم بشناسن یا حتی الان نگاهمون هم بکنن..

با شنیدن حرفش بلافاصله عکس العمل نشون دادم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.

حسام شونه هام رو گرفت و به سمت خودش کشید

- چی کار می کنی دختر! چرا ضایع بازی درمیاری؟!

از شنیدن حرفش لبخند محوی روی لبام نشست. با دیدن لبخندم چشمای مشکیش برقی زد.

آب دهنشو قورت داد که دوباره حواسش رو جمع کنه

- من به نظرم همین جا بشینیم تا شب بشه امن تره! به هر حال محیط عمومی هست و شلوغه.. فکر نکنم این جا کاری بتونن بکنن.

حسام آشفته از حرفاش انگار خودش هم مطمئن نباشه گوشیش رو درآورد

- اصلا بهتره به امید زنگ بزنم ببینم نظر اون چیه...

چند باری گوشیش زنگ خورد

- چرا برنمی داره...

حدودای ساعت شش شده بود و هردومون بدون هیچ حرفی تو ماشین نشسته بودیم. گوشیم رو درآوردم تا ببینم توی مجازی حرفی زده شده یا نه..

که با دیدن چیزی برق از سرم پرید

- این چیه دیگه؟

حسام پرسشگرانه رو بهم گفت: چیه؟ چی شده؟

صفحه گوشی رو نشونش دادم

- ببین این خبره ترند اول شده!

حسام گوشی رو از دستم گرفت

- همینه!..

داشت به صورت زنده خبری پخش می شد که گویا همون رسانه ای بود که امید مدارک رو بهش تحویل داده بود..

یک سمت گوشی رو من گرفتم و گوشه ی دیگش رو هم حسام که خبر رو به صورت زنده ببینیم..

با تموم شدن خبر حسام از شدت خوشحالی نمی دونست چیکار کنه

- فاطمه همه چی تموم شد! الان که علنی شده کارشون به دادگاه هم بکشه نمی تونن دادگاه رو بخرن!

من اما بیشتر از اینکه خوشحال باشم تو فکر ثنا بودم.. نفسم رو با حسرت تمام بیرون دادم

- اوهوم..

حسام واقعا خوشحال بود و صدای خنده اش فضای ماشین رو پر کرده بود.. من هم زورکی لبخند زده بودم و مثلا اظهار خوشحالی می کردم..

وسط خندیدناش بدون اینکه حتی نگاهم بکنه همه ی خوشحالیش رو قورت داد و همونطور که به فضای بیرون شیشه ی ماشین خیره شده بود دستم رو گرفت و گفت: می دونی که وقتی ناراحتی من هم نمی تونم غمگین نباشم.. وقتی که دلت گرفته از این همه اتفاق بد دورت دل من هم می گیره..

آهی از ته دلش کشید و ادامه داد: می خوای بری ثنا رو ببینی؟

سرم رو به نشونه ی تایید بالا پایین کردم.

مثل اینکه میلاد به حسام گفته بود از صبح که ثنا تو این وضعیت بوده جرئت دیدنش رو نداشتم..

از ماشین پیاده شدیم و به سمت ساختمون اصلی بیمارستان رفتیم...

جلوی در اتاق ثنا، مادر و پدر و خواهر و خواهرزاده اش نشسته بودن. مامانش داشت دعا می خوند.. طاقت روبرو شدن با مادرش رو هم نداشتم.

مادر ثنا با دیدن ما بلند شد و گفت: شما هنوز نرفتین؟

دستاش رو گرفتم

- نه دلم طاقت نیاورد..

چشماش پر اشک شد.. دستاش رو به آرومی رها کردم و به سمت اتاق ثنا رفتم. از شیشه ی بزرگی که داخلش رو نشون می داد نگاه کردم.

دستگاه هایی که بهش وصل بود و اوضاع وخیمش رو نشون می داد و ثنا که با صورت زخمی شده اش به خواب عمیقی رفته بود..

حسام رو بهم گفت: می خوای بهش بگو که همه چی تموم شده. مطمئن باش با شنیدنش خوشحال می شه.

اشکام رو با کناره ی مقنعه ام پاک کردم و از همون پشت شیشه مطابق گفته ی حسام عمل کردم

- عشقم ثناجونم! دیگه همه چی تموم شده! دیگه نمی خواد نگران برادرت باشی! نمی خواد نگران خواهرزادت باشی! همه ی این آدما که اذیتت کردن دستشون رو شده..

نتونستم ادامه بدم و پشت به شیشه کردم.

رو به حسام کردم و گفتم: بریم..

راه افتادم و حسام هم دنبالم اومد.

توی آسانسور بودیم که گوشی حسام زنگ خورد.

- الو سلام امید! دیدم چه شاهکاری کردی! ایول.. چی؟ باشه الان میایم.

گوشی رو قطع کرد

- امید بود. می خواد ما رو ببینه.

- اوکی

به آدرسی که امید داده بود رفتیم. ایستگاه پخش رسانه خبری بود.

به نظر جای متروکه ای می اومد که شبیه خبرگزاری نبود.. ساختمون قدیمی و رنگ و رو رفته ای که فقط یه طبقه و یه نیم طبقه داشت. از اونجایی که آسانسور نداشت از پله ها رفتیم. از راهروی تنگی که داشت گذشتیم که امید صدامون کرد: بچه ها اینجا!

تنها جایی که ختم می شد هم همونجا بود! سالن دیگه ای نداشت.

وارد سالن شدیم. برخلاف ظاهر بیرونی ساختمون، داخلش بزرگ بود و از اون چی که فکر می کردم مجهزتر بود. فضای داخلش واقعا به خاطر نورپردازی مناسبش روشن بود. چند تا دوربین خبرگزاری و فیلم بردارهایی که پشتشون بودن. و اخبارگویی که پشت میز نشسته بود مثل اینکه هنوز ضبط تموم نشده بود.

امید رو بهمون گفت: دارن قسمت هایی که تو خبر زنده جا مونده بود رو ضبط می کنن.

حسام رو به امید ازش پرسید: بازخورد ها چطوری بوده؟

- عالی! با این اوضاع و واکنش مردم صد در صد این هفته براشون دادگاه تشکیل می شه!

نفسم رو به نشانه ی راحت شدن خیالم بیرون دادم و گفتم: خدا رو شکر.

امید رو بهم گفت: شنیدم امروز صبح چه اتفاقی افتاده! متاسفم..

سکوت کرده بودم و حسام به جام جواب داد: می تونین اتفاق امروز رو هم ضمیمه کنین؟

امید ابروش رو بالا انداخت و گفت: متاسفانه مدرکی که نداریم.. باید اول روش تحقیق کنم که ببینم واقعا اقدام امروز هم تروریستی بوده یا نه.. واقعا تصادف بوده.

با جدیت بهش خیره شدم و گفتم: مطمئن باشین قصد جونش رو کرده بودن. به خاطر اینکه دیروز بهم اعتراف کرده بود همه چی رو.. مطمئنم کار همین پست فطرتا هست!

سرش رو به نشونه ی تایید من برای اینکه آرومم کنه بالا پایین کرد و گفت: هر کاری از دستم برمیاد می کنم خون دوستت پایمال نشه.

ادامه داد: راستی گفتم بیاین اینجا چون می خواستم حضوری ازتون بخوام تو دادگاه حضور داشته باشین.. نه به عنوان شاهد، به عنوان نماینده ی دانشجوها.

حسام جواب داد: حتما... همین کار رو هم می کنیم!

بعد ازاینکه ضبط تموم شد گوینده ی خبر به سمتمون اومد و ازمون تشکر کرد

- سلام به شما دانشجوها! تعریفتون رو از آقا امید خیلی شنیدم. می دونم که چقدر تو این پرونده کمک کردین.

حسام دستی به موهاش کشید

- خواهش می کنم. ما که کاری نکردیم!

بعد از تعارفاتی که اصلا حوصلش رو نداشتم به خونه برگشتیم.

قرار شده بود تا موقع تشکیل دادگاه تحت نظارت نیروهای امنیتی باشیم.

روز دادگاه رسیده بود..

.

.

من و حسام به عنوان نماینده های دانشجویی زودتر از ساعت شروع دادگاه رسیده بودیم و روی صندلی های راهروی دادگاه نشسته بودیم. یک زوج جوون که میخواستن طلاق بگیرن کنارمون نشسته بودن. معلوم بود هیچ احساسی بهم ندارند. احساسی که بینشون بود چیزی نبود جز خشم و نفرت... به این فکر کردم که زندگی چقدر برای من بی معنیه وقتی قراره با احساسی به اسم عشق رابطه شروع بشه و با نفرت تموم بشه.. دادگاهشون تشکیل شده بود و بلند شدند که به سمت جلسه دادگاه برن.. چشمم به مسیر نگاه حسام افتاد. حسرتی که تو نگاهش بود و به این زوج جوون خیره شده بود.. می دونستم تو این لحظه چی انقدرغمگینش کرده. پدر و مادری که طلاق گرفته بودند و از بچگی فقط سایه ی مادربزرگی بالا سرش بود که اون هم آلزایمر داشت.. کنجکاو بودم درباره ی زندگی شخصیش بیشتر بدونم. اینکه چطوری بزرگ شده. فقط می دونستم پدر و مادرش جدا از هم و تو خارج از کشور زندگی می کنن. بعد آشنایی مون انقدر اتفاقای پشت سر هم افتاد که مجال صحبت کردن درباره ی این مسائل رو نمی داد. از طرفی می ترسیدم پرسیدن این سوالا ناراحتش کنه..

غرق در افکارم و خیره به مسیر نگاه حسام بودم که رو بهم برگشت و با لبخند سرشار از غمش گفت: می خوای درباره ی زندگیم بیش تر بدونی؟

لعنتی! کاش می شد بعضی مواقع برای افکار و احساساتمون یه خلوتی داشته باشیم. نمی خواستم به خاطر فضولیام ناراحتش کنم. ولی.. از یه طرف هم می خواستم هر درد و غمی رو که تو تنهاییای بچگیش کشیده باهام شریک بشه.. شایدم از بچگی شریک شده بودیم بدون اینکه خودمون خبردار باشیم..

با نگاه کنجکاوم جوابش رو دادم. خواست شروع کنه به صحبت از بچگیاش که با شنیدن صدای امید که داشت به سمتمون می اومد حرفاش رو شروع نکرده قطع کرد.

- سلام! چقدر زود رسیدین.. هنوز یه نیم ساعتی به شروع دادگاه مونده..

حسام به ساعتش نگاهی کرد و جواب داد: آره مونده هنوز.

هر سه تامون نگران بودیم که دادگاه چطور پیش می ره و گویی با زود اومدن ما دادگاه به نفع دانشجوها تموم می شه. امید که متوجه نگرانی ما شده بود گفت: نمی خواد نگران چیزی باشین.. الان همه ی مدارک علیه شون هس.. فقط اینکه..

مکثی کرد و نفسش رو بیرون داد.

حسام خیره بهش پرسید: فقط چی؟

امید ادامه داد: ما هنوز نمی دونیم پشت این جریانات کی هست. موضوع به این سادگی ها هم نیست. تو این مدارک هم چیزی از دستای پشت پرده پیدا نشده.. فوقش رئیس دانشگاه رو به اعدام محکوم می کنند ولی اصل کار یه کس دیگس..

- خوب نمی تونن از رئیس دانشگاه اعتراف بکشن؟

- مسئله اینه مدارک ما فقط تو حوزه ی فسادای داخل دانشگاه هست و بدن هیچ مدرکی نمی تونیم کاری بکنیم.

حسام که آرامشی تو چشماش داشت گفت: توکل به خدا. انشالله که دست اونا هم رو می شه.

دادگاه شروع شده بود.

قاضی در جریان برگزاری جلسه دادگاه پرونده فساد، اقدام به قتل دانشجو، رشوه به پلیس و قاضی، پس از اتمام سخنان دکتر جعفری رئیس دانشگاه... و نماینده ی دانشجویان خارجی زبان این دانشگاه، به اظهاراتش واکنش نشان داد.

متهم: من در وزارت علوم خدمات بسیار ارزنده ای داشتم به گونه ای که باعث شدم در طول این سال ها جذب دانشجویان خارجی به دانشگاه زیاد شده و مرتبه ی علمی دانشگاه رو به صد دانشگاه برتر جهان ارتقا بدم. کاری که از ابتدای تاسیس اولین دانشگاه در این کشور انجام نشده بود.

پوزخندی به حرفای بی سرو تهش زدم.

همچینین دادن رشوه به دستگاه قضایی رو هم رد کرد.

قاضی: شما کسری بودجه ی دانشگاه رو از جیب دانشجوهای داخلی می گرفتید و از آن برای جذب دانشجوهای خارجی زبانی استفاده می کردید که بعدا مجبور بودن شهریه های چند برابری پرداخت کنند. این موضوع رو قبول دارید یا خیر؟

وکیل رئیس دانشگاه، جزء وکلای درجه یک بود و متاسفانه طی دادگاه خیلی به آب و آتیش خودشو زد که از اتهامات بی شمارش تبرئه اش کنه و از موکلش دفاع کنه ولی خدا رو شکر موفق نشد.

قاضی درباره ی اقدام تروریستی و قتل سه دانشجو هم از متهم سوال کرد که قتل دانشجوها در آخر به گردنش افتادن ولی در رابطه با ترور باید تحقیقات بیشتری صورت می گرفت..

با رای دادگاه به اعدام رئیس دانشگاه و حبس چند سال مشاور رئیس و دستیارش و چند تا دانشجویی که باهاشون همکاری می کردن ختم جلسه رو اعلام کردند.

قرار شد در رابطه با اقدام تروریستی فعلا پرونده باز بمونه و تحقیقات بیشتری انجام بشه. به خاطر همین حکم اعدام رو تا به دست آوردن نتایج بیشتر قرار شد به تعویق بندازند.

پس از تموم شدن دادگاه از دادگاه خارج شدیم.

امید مایوسانه گفت: متاسفانه چهره نگاری که با حسام برای قیافه ی تروریست انجام دادیم به نتیجه نرسید. انگار اصلا همچین آدمی زاده نشده.. هیچ شناسه ای ازش وجود نداره که بهمون هویتش رو نشون بده.

هیچی از حادثه ی اون روز نمی دونستیم جز اینکه تروریست خارجی هست! بعد از خداحافظی با امید برگشتیم

سوار ماشین حسام شدیم تا برگردیم.

حسام رو بهم گفت: دوست داری به مناسبت این روز فرخنده با همدیگه جشن بگیریم!

خندیدم و جواب دادم: اوهوم. ولی کاش بچه ها هم باهامون بودن..

- می خوای زنگ بزنم به میلاد؟ به میلاد و عاطفه هم بگیم بیان؟

سرم رو به نشونه ی تائید بالا پایین کردم. ولی خدا می دونست که دلم پیش ثنا بود و چقدر دوست داشتم که اون هم این جشن رو باهامون شریک بشه..

قرارمون رو برای شام توی یه رستوران غذاهای جنوب شرق اسیا گذاشتیم. رستوران بزرگ و مجللی بود که توش آهنگ کره ای پخش می شد. سر یه میز نشستیم و منتظر شدیم که بچه ها برسن.

داشتم اطراف روبه دقت نگاه می کردم که دیواراش از پوستر خواننده های کره ای پر بود. روی میز هم مجله ی مد کره ای بود. گارسون خانومی که لباس کره ای هانبوک پوشیده بود به سمتمون اومد که ازمون سفارش بگیره.

حسام با لبخند جواب داد که فعلا منتظر دوستامونیم.

دستاش رو روی میز بهم گره کرد و زیر چونه اش گذاشت. با لبخند بهم خیره بود که داشتم با ذوق و شوق اطراف رو نگاه می کردم.

- می دونستم به کره علاقه داری واسه همین قرار جشنمون رو اینجا گذاشتم!

من که نیشم تا بناگوش باز بود و چشمام از خوشحالی برق می زد با ذوق بهش گفتم: آره! همیشه استایل کره ایها رو از بچگی می پسندیدم. هرچند فرهنگ ما خیلی ازشون اصیل تره..

چشمامو ریز کردم و ادامه دادم: تو از کجا می دونی من از شرقی ها خوشم میاد؟!

بدون این که بذارم جواب بده سریع موضع گرفتم و دست به سینه به پشتی صندلیم چسبیدم

- نگو که به خاطر سولمیت بودنمونه که عمرا همچین چیزی باورم شه!

از حرفم خندش گرفته بود که بیشتر شبیه قهقهه بود! لابلای خنده اش گفت: نه! این قضیه داره آخه..

من که بیشتر کنجکاو شده بودم کمی از پشتی صندلی فاصله گرفتم و دستام رو روی میز گذاشتم و با صورت پرسشگرم بهش خیره شدم

- چه قضیه ای؟ بیشتر کنجکاوم...

حرفم تموم نشده بود که میلاد و عاطفه رو که داشتند به طرفمون می اومدند دیدم.

با دیدنشون دستم رو بالا بردم که ما رو ببینن و همونطور که نگاهم به سمت عاطفه و میلاد بود صحبتم رو ادامه دادم: بعدا دربارش حرف می زنیم..

حسام لبخند کجداری زد و گفت: باشه!

عاطفه با خوشحالی به سمتمون اومد و با ذوق گفت: سلااااام بر فاتحان دادگاه!

درحالیکه چشماش از خوشحالی می درخشید رو بهم گفت: فاطیی! عشقم! نمی دونی چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم دادگاه به نفعتون تموم شده! چقدر که از سر صبحی استرس داشتم.

به نشانه ی جواب این همه ذوقش لبخندی تحویلش دادم: خدا رو شکر که همه چی به خیر و خوشی تموم شد!

کیفش رو روی میز گذاشت و کنارم نشست.

میلاد هم بعد دست دادن با حسام و احوال پرسی کنارش نشست.

میلاد: من بعد شما رو قهرمانهای دانشجویی یاد می کنن. بعد از قضیه ی ترور و با برنده شدن تو دادگاه امروز، کلی بین دانشجوها معروف می شین.

- نظر لطفته میلاد.

مسیر چشمهای سبزش بهم بود که معذبم می کرد.

حسام که متوجهش شده بود و به نوعی از اول آشناییش با میلاد هم، درباره ی نگاه های میلاد بهم فهمیده بود سعی کرد سر صحبت رو با میلاد باز کنه

- میلاد جان، شنیدم تو جنبش های اعتراضی دانشجویی دانشگاهتون همیشه خیلی فعال بودی، درسته؟!

میلاد پلکی زد و نگاهش رو ازم برداشت: آره! ولی به پای شما که نمی رسیم!

نفسش رو از سر حسرت یا شاید هم حسادت بیرون داد.

عاطفه که انگار توی دنیای دیگه ای باشه منو رو از رو میز برداشت

- تعارف تیکه پاره کردناتون بمونه برای بعد!.. من که از گشنگی دارم می میرم! چیزی انتخاب کردین؟

گوشه ی دیگه ی منو رو گرفتم و درحالی که همراه با عاطفه به غذاها نگاه می کردم گفتم: نه منتظر شما بودیم!

درحالی که لیست رو به دقت کاوش می کردم انگار که سالها بود غذای کره ای نخورده بودم! دوست داشتم از همه نوعش سفارش بدم.

- سوشی و کیمچی این رستوران خیلی معروفه.

عاطفه هم تاییدم کرد و به اندازه ی چهار نفرمون سفارش دادیم.

بعد از سفارش، چهارتامون هم ساکت بودیم. عاطفه اینستاگرامش رو با عکسایی که از رستوران گرفته بود آپدیت می کرد. حسام و میلاد هم بدون هیچ حرفی سرشون رو به پایین انداخته بودند و من هم داشتم از پنجره ی کنارمون که رو به فضای شهر بود بیرون رو نگاه می کردم. ترافیک سنگین شهر، توی سیاهی شب گم شده بود. گویی شب، چادر سیاهش رو روی همه ی این آدم های پرمشغله کشیده. هیچ ستاره ای تو آسمون پیدا نبود. انگار که سیاهی شب بخواد از آدم هایی که دلشون رو تاریکی گرفته بود ستاره هاش رو دریغ کنه!.. می تونستم ساختمون بیمارستانی که ثنا توش بستری بود رو از اینجا ببینم.

بغضم رو قورت دادم و چشم از این همه سیاهی برداشتم. رو به بچه ها کردم.

- چقدر جای ثنا خالیه..

عاطفه که در حال شمردن لایکهای پستش بود با شنیدن حرفم گوشیش رو روی میز انداخت. می دونستم خودش رو با فضای مجازی مشغول می کنه تا غم ثنا از یادش بره. صمیمیتی که بین عاطفه و ثنا بود رو من هیچوقت باهاشون نداشتم. شاید به خاطر خلق و خوی سردم بود که دوست های صمیمیم هم اونقدرا که باید و شاید باهام گرم نمی گرفتن.

اشکهای عاطفه چشماش رو امون ندادند.

عاطفه که سعی می کرد اشکاش رو پنهان کنه گفت: ببخشید بچه ها. من باید برم دستشویی.

بلند شد که بره. میلاد هم به دنبالش رفت..

دوباره با حسام تنها شده بودم که سفارش هامون رو آوردند. حسام با لبخند روی لبش غذاها رو از گارسون گرفت و روی میز گذاشت.

- نمی خوای بری دنبال عاطفه؟ به هرحال دوست صمیمیته تو بیشتر از هر کسی درکش می کنی.

ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: فعلا که میلاد رفته دنبالش..

در حالی که غذاها رو برای بچه ها تفکیک می کردم که جلوی صندلیشون بذارم ادامه دادم: می دونی حسام! من خیلی رفیق دارم! تقریبا با نصف دخترای کلاس دوست هستم ولی هیچ وقت نتونستم اون چیزایی که تو دلم هست و اذیتم می کنه رو بهشون بگم. نه به خاطر اینکه اونا رو نتونم محرم دوستیمون بدونم! نه ها!..

لب ورچیدم و بعد چند ثانیه تعلل ادامه دادم: نمی دونم.. شاید انقدر شخصیت سرد و خشکی دارم که نمی ذارم کسی از یه مرز مشخصی به این ور باهام صمیمی بشه.. بیشتر مشکل از خودمه..

حسام با چشمای مشکی مهربونش بهم خیره شده بود

- همین سرد بودن جذابت کرده..

پوزخندی به حرفش زدم انگار که باورم نشه

- چه فایده! وقتی هیچکس جرئت اینکه بهم خیلی نزدیک بشه رو نداره!

از پنجره به یه نقطه ی نامعلوم وسط شهر خیره شدم و ادامه دادم: وقتی با این سرد بودنم به بهترین دوستی که داشتم پرخاش کردم و از خودم روندمش. با اینکه می تونستم کمکش کنم و دستش رو بگیرم.. تا اتفاقی براش نیفته..

نفسم رو از شدت خشمی که از خودم داشتم بیرون دادم

- ولی الان.. بی جون رو تخت بیمارستان افتاده!

حسام بدون اینکه حرفی بزنه به نقطه ای که نگاه می کردم خیره شد. اینبار نمی خواست بگه من مقصر چیزی نیستم! نه! فقط بهم اجازه داد که هر جوری که خودم فکر می کنم احساسای این لحظمو براش بروز بدم.

این درکش لذت بخش ترین چیزی بود که تو دنیا می تونست برام وجود داشته باشه.. و به نوعی خشم اون لحظم از خودم فروکش می کرد.

با برگشتن عاطفه و میلاد سکوتمون شکسته شد. رو به عاطفه که داشت با دستمال کاغذی صورتش رو خشک می کرد گفتم: بهتری عاطی؟

عاطفه لبخند زورکی زد

- آره ببینین جشن رو چجوری خراب کردم!

- نه عزیز دلم. چه حرفیه آخه!

تو فضایی که از یه آهنگ ملایم به زبون یه کشور دیگه پخش می شد و من که نمی فهمیدم چی می گفت ولی عاشقش بودم غذامون رو خوردیم و بعد حساب کردن راهی خونه شدیم.. من با حسام برگشتم و عاطفه و میلاد هم با همدیگه...

از ماشین حسام پیاده شدم و به سمت خونه رفتم. ولی.. انداختن کلید توی قفل در خونه همانا و دژاووی جدید همانا!..

.

.

.

دژاوو:

اقای میانسالی که از لحاظ ظاهری به شدت شبیه حسام بود در حال مشاجره با حسام بود. حرفایی که می زدن برام ناواضح بود. با این حال می تونستم عصبانیت حسام رو تو اون لحظه حس بکنم.. با زده شدن سیلی در گوش حسام از دژاوو بیرون اومدم.

واقعیت:

بلافاصله از دژاوو اومدم بیرون. کلید رو که تو قفل در ثابت مونده بود قبل از اینکه بخوام توش بچرخونم ازش درآوردم و از کوچمون به سمت خیابون اصلی دویدم. امیدوار بودم حسام موقع رانندگی تو همچین دژاوویی گیر نیفتاده باشه.

همینکه ماشینش رو دیدم ایستادم تا نفسم رو از سر بگیرم. این بار آروم تر ولی همچنان با قدم های بزرگ به سمت ماشینش رفتم. شیشه ی پنجره ی ماشینش پایین بود. خودش گویی ماتش برده باشه از شدت خشم فرمون رو با دو تا دستش چسبیده بود. انگار که اگه فرمون رو ول کنه دوباره غرق در دژاوو می شه. می تونستم دونه های عرق روی پیشونی بلندش رو به وضوح ببینم. در ماشین رو به آرومی باز کردم و از کیفم دستمال کاغذی در آوردم. عرق سرد پیشونیش رو باهاش پاک کردم. می تونستم لرزی که تو وجودش داره رو حس کنم.

نگران گفتم: حسام داری می لرزی!

همچنان به نقطه ی مبهم روی فرمون خیره شده بود. بدون اینکه بخواد عکس العملی به حرفم نشون بده.

خدا رو شکر که همیشه یه بطری آب تو کیفم داشتم. بطری آب نصفه نیمه رو به سمتش گرفتم و گفتم: بگیر یکم از این بخور.

تازه متوجه حضورم شده بود. بطری رو از دستم گرفت و تا ته سر کشیدش.

ابروهاش تو هم رفته بود و از شدت ناراحتی چینی روی پیشونی صافش داده بود. چند ثانیه ای سرش رو روی فرمون گذاشت. همینطور چشمم رو بهش دوخته بودم که سرش رو از روی فرمون بلند کرد. بدون اینکه سوالی ازش بکنم گفت: بابام بود..

حدس می زدم.

با این که شرایطم مثل حسام نبود ولی من هم به خاطر ماموریت های چند ماهه ی همیشگی پدرم خیلی کم می دیدمش. بعد قرنطینه ی کرونا هم که یک راست ماموریت رفته بود و ندیده بودمش. حس الانش رو نه به خاطر شبیه بودن اوضاعمون به هم، بلکه به خاطر تلاقی روحمون می تونستم بفهمم. شروع کردم به اشک ریختن. اشک ریختنی که بیشتر ناشی از اتصال روح هامون بهم بود نه درک من از وضعیت ناراحت کننده ی حسام!

حسام که از دیدن اشکهای من کمی متعجب شده بود با لبخند محو روی لبهاش گفت: بابای من قراره بهم سیلی بزنه تو چرا گریه می کنی؟

- خودت جواب سوالت رو بهتر از من می دونی!

بغضش رو قورت داد. سرش رو به نشانه ی تائید بالا پایین کرد وگفت: نمی دونم بودن سولمیت کنارم، تو همچین اوضاعی مایه ی تسکینمه یا بیشتر ناراحتم می کنه!

ناراحتش می کنم! حرفش کمی بی رحمانه بود.

سعی کردم جلوی اشکام رو بگیرم.

- بودن من کنارت ناراحتت می کنه؟!

چشماش رو بهم دوخت که نگفته جواب سوال بی جامو گرفتم.

- معلومه که نه! من فقط نمی خوام تو هم به خاطر مسائل خونوادگیم ناراحت بشی.

- اینو بدون حسام، حتی اگه سولمیتت هم نبودم هر چیزی که اذیتت می کرد برا منم عذاب آور می بود..

غرق چشمای غمگینش شده بودم. تحمل این وضعیت رو نداشتم.

- بگو! هر چیزی که می خواستی درباره ی بچگیت بگی رو امشب برام بگو! شده تا صبح می شینم پای دردهایی که رو دلت سنگینی می کرده..

در ماشینش رو بستم و از جلوی ماشین به سمت در سمت مقابلش رفتم. در رو باز کردم و روی صندلی کنارش نشستم.

حسام خنده ای کرد و گفت: می دونی ساعت چنده؟ بهتره بری خونتون. فردا برات تعریف می کنم! فردا رو که ازمون نگرفتن!

دلم نمی خواست ولی حرفش پربیراه هم نبود.

- باشه ولی نمی تونم بذارم با این اوضاع رانندگی کنی. خودم می رسونمت بعد با تاکسی برمی گردم.

- سولمیت جانم، من حالم خوبه. مشکلی پیش نمیاد.

نفسم رو با حرص بیرون دادم

- باشه پس. رسیدی بهم خبر بده. نگرانم نذار!

سرش رو به تائید بالا پایین کرد. از هم جدا شدیم و من به سمت خونم و اون هم به سمت خونش تو اون سر شهر رفت.

پیاده رو رو به سمت خونه طی کردم و وارد خونه شدم. به سمت اتاقم رفتم و بدون اینکه لباسام رو عوض کنم خودم رو روی تخت پرت کردم. هزار تا سوال تو ذهنم داشتم. چرا پدر و مادرش طلاق گرفتن؟ این همه سال تنهایی با یه مادربزرگی ک همیشه آلزایمر داشته چطوری زندگی کرده؟ اصن مخارجشون رو کی میده؟ لابد مامان باباش از خارج براش پول می فرستن، حتی اگه ترکش کرده باشن... برای این که ذهنم آروم شه از رو تخت بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. قدم هام رو آهسته و بی صدا برمی داشتم چون می دونستم مادرم رو بیدار کنم تا صبح سرم غر می زنه! در یخچال رو باز کردم و از تو فریزر مردد بین بستنی شکلاتی و بستنی یخی، شکلاتی رو برداشتم! بستنی مورد علاقه ی حسام!

روی صندلی میز غذاخوری نشستم و با فکر به حسام بستنی رو خوردم. بعد خوردن، دست و صورتمو شستم و وضو گرفتم که نماز بخونم. حسی داشتم که الان حسام هم داره نماز می خونه. بعد نماز دست به دعا شدم از خدا خواستم دل شکسته ی حسام رو مرهم ببخشه. بعد دعا هم، رو همون سجاده خوابم برد..

چند روزی تا عید مونده بود. دانشگاه ما هم که به خاطر اوضاع اخیر تق و لق بود. به جای رئیس، نایب رئیس دانشگاه رو جایگزین فعلی و موقت کرده بودند. قرار بود قوانین جدیدی برای دانشگاه تصویب بشه و بعد از عید هم به اجرا گذاشته بشه. احتمالا شهریه های دانشجوهای خارجی رو کمتر بکنن ولی از اون طرف هم از ترم بعد به اندازه ی نصف حالت معمول دانشجوی خارجی جذب کنن. بودجه ای هم که از ریاست قبلی تو صندوق دانشگاه باقی مونده بود صرف نوسازی ساختمون ها بکنن. از تاسیس دانشگاه فقط ده سال می گذشت ولی ساختمونش خیلی قدیمیتر بود و نیاز به تعمیر اساسی داشت.

به قدری تو دانشگاه معروف شده بودم که ترجیح می دادم با ماسک و کلاه برم و قیافم رو بپوشونم. کم مونده بود مثل سلبریتی ها تا منو می بینن به عنوان دانشجوی فداکار و ازجان گذشته! برای پس گرفتن حقوق دانشجوها، ازم امضا بگیرن! هرچند دانشجوهای خارجی زیاد ازم دل خوشی نداشتن ولی حالا از فساد گذشته، همه از اقدام به قتل های رئیس قبلی ناراحت بودند.

از اون شب که دژاووی بابای حسام رو دیده بودیم، یک هفته ای می گذشت. حسام هر روز بهونه ای می آورد تا منو نبینه. به نظر حال روحیش خیلی جالب نبود ولی ترجیح دادم به خواست خودش عمل کنم. شاید کمی به تنهایی و خلوت احتیاج داشت.

اخرین کلاس سالمون هم برگزار شد. بعد عید هم زیاد کلاس نداشتیم و از اونجایی که ترم آخرمون بود بیشتر به کارهای پایان نامه می گذشت تا کلاس حضوری.

بعد کلاس با عاطفه و میلاد به بوفه رفتیم تا اخرین املت خوشمزه ی بوفه رو قبل عید با هم بخوریم، هر چی بود از غذای سلف بهتر بود!

میلاد به سمت بوفه رفت که سفارش بده و من و عاطفه هم روی سبزه های کنار بوفه نشستیم.

عاطفه که داشت با تمام وجود هوا رو داخل ریه هاش می کشید در حالیکه لبخندی از ذوق روی لباش بود گفت: به به! چقدر که حس و حال هوای دم عید قشنگه.. می شه با تمام وجود بکشی تو ریه هات!

چشماشو بسته بود و دستاش رو رو هوا تکون می داد که مثلا هوا رو داخل ریه هاش بده! هر کی از دور می دید فکر می کرد دو تا دیوونه خودشون رو دانشجو جا زدن اینجا نشستن..

دستاش رو رو هوا گرفتم و گفتم: زشته عاطفه! ترم آخر شد تو هنوز از این جلف بازیا نکشیدی بیرون!

- فاطی زندگییی کن! زندگییییییییی! به بقیه چیکار داری! بذار همه هر جور دوست دارن دربارت فکر کنن.. چرا اهمیت میدی به حرف مردم! بذار همه فکر کنن دیوونه ایم!

با انگشت اشاره ام ضربه ای به شقیقه اش زدم: خدا عقلت بده!

- ایشالا خدا عقل رو به من بده پول رو هم به تو!

از حرفش خندم گرفت و گفتم: خوبه خودتم میدونی عقل نداری!

با اومدن میلاد تو جاش جابجا شد و کمی خودش رو جمع و جور کرد. انگار عاطفه ی خل و چل چند لحظه پیش نباشه. می دونستم چه احساسی به میلاد داره.

میلاد سینی املت به دست اومد و کنارمون نشست.

- استاد علیمی هم ول کن نبود! تا دقیقه ی آخر کلاس باید درس میداد.. کم مونده بود بگم شل کن استاد. ولمون کن جون عمت روز آخری! خدا ما رو از دست عجب سیریشی نجات داد.

عاطفه به تائید میلاد گفت: واقعا! خیلی استاد رو مخیه.. هیچی هم از صحبتاش نمی فهمم.

میلاد که برای خودش لقمه می گرفت گفت: هیچکس نمی فهمه

عاطفه که ریز ریز به صحبتای میلاد می خندید برا خودش لقمه گرفت و تو دهنش گذاشت.

میلاد رو به من کرد و گفت: بعد جریانای دادگاه خیلی ساکت شدی.

لبخندی به حرفاش زدم! یعنی در اصل جملش سوالی نبود که جواب داشته باشه.

میلاد لب پایینش رو دندون گرفت: یا هم که معروف شدی تو دانشگاه دیگه ما رو تحویل نمی گیری.

عاطفه اخمی کرد.

- میلااد! چه حرفیه! میدونی که فاطی همیشه ساکت بود.

میلاد که داشت لقمه ی آخر املت رو می خورد همزمان با قورت دادنش ابروهاش رو بالا داد و گفت: بله همینطوره.

بعد تموم شدن غذا بلند شدیم و من هم ماسکم رو دوباره زدم.

عاطفه بازومو گرفته بود و لبخندی از غرور داشت! بیشتر از من، اون فاز برداشته بود.

میلاد که از رفتارهای ما خندش گرفته بود گفت: این مدلی که شما تو دانشگاه راه می رید منم پشت سر، بیشتر شبیه بادیگاردتونم تا دوستتون!

عاطفه مثل بچه ها براش زبون درازی کرد و گفت: خیلی هم دلت بخواااد!

میلاد که دیگه بهمون امید نداشت سرش رو به افسوس تکون داد. قرار گذاشته بودیم بعد آخرین کلاسمون یه سر به بیمارستان بزنیم. اسنپ گرفتیم و راهی بیمارستان شدیم.

حال خوش چند دقیقه پیشمون تو دانشگاه دوباره تبدیل به ناراحتی شده بود. داخل بیمارستان به سمت اتاقی که توش ثنا چشمای نازنینش رو روی هم گذاشته بود رفتیم. بعد اینکه لباسای مخصوص اتاق بیمار رو پوشیدیم بغضمو قورت دادم و در اتاقش رو باز کردم. میلاد پشت در منتظرمون ایستاد و من و عاطفه داخل شدیم.

به سمتش رفتم و دست بی جونش رو تو دستام گرفتم. عاطفه پشت سرم ایستاده بود و گریه می کرد. من اما با چهره ی بی روحم به بدن سردش خیره بودم.

- ثنا جان! دوست قشنگم! میبینی کلاسا تموم شد! عید داره میاد! چرا چشماتو باز نمی کنی.. می دونی چند وقته منتظرتیم؟!

زیاد طاقت نمی آوردم پیشش بمونم. هر دفعه منو یاد رفتاری که اخرین دفعه باهاش داشتم می انداخت. بلند شدم و گذاشتم با عاطفه تنها بمونه. عاطفه بهتر از من می فهمیدش. حرفای عاطفه جسم بی روح الانش رو بیشتر تسکین می داد. از اتاق بیرون اومدم

- حرفای عاطفه با ثنا که تموم شد برسونش خونه، به جای منم ازش خداحافظی کن.

میلاد که قبل اومدن من دست به سینه ایستاده بود با بیرون اومدنم از اتاق دستاش رو باز کرد و تو جیبای شلوار لی اش گذاشت.

- میخوای بری؟

سرم رو به نشونه ی تائید تکون دادم. نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم. که اگه نگاه می کردم دوباره با اون چشمای سبزش می خواست بهم خیره بشه.

چشم به زمین و به کفشای چرمش دوخته بودم

- میلاد می خوام یه چیزی رو بگم قبل رفتن.

به خودم جرئت دادم و بهش نگاه کردم. همونطور که انتظار داشتم با حسرت همیشگی توی چشماش بهم زل زده بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: می دونی که عاطفه دوستت داره! الان که ترم آخره و کم کم داریم فارغ التحصیل می شیم... یه فرصت بهش بده. اونم که نمیتونه روراست بیاد هر چی تو دلش هست رو بهت بگه من به عنوان دوست صمیمیش پیش قدم شدم..

ابروهاش رو بالا انداخت و نگاهش رو ازم گرفت. دستاش رو از جیبش دراورد و آشفته روی موهاش کشید. دندوناش رو از حرص بهم سابید انگار بخواد حرفی که تو دلش هست رو بهم بزنه. رو بهم برگشت ولی لحظه ی آخری حرفش رو قورت داد. برای قبول کردن حرفایی که ازم شنیده بود پلکهاش رو به هم زد: باشه..باشه! اگه تو اینطوری می خوای..

لبخندی زدم.

- مرسی واقعا! و...

ادامه دادم: ببخشید!

خودم هم نمی دونستم برای چی عذرخواهی می کنم! برای حرفی که مدتها تو دلش بود و هنوز بهم نگفته ردش کرده بودم یا برای اینکه با پیشنهاد دادن دوستم بهش دلش رو شکسته بودم!

عذرخواهی کردم و بدون اینکه بذارم جوابمو بده راهرو رو به سمت خروجی بیمارستان طی کردم.

به این فکر میکردم که همه ی دوستام رو با رفتارای احمقانه ام یکی یکی از دست میدم.. ثنا.. حالا هم میلاد.. خدا آخر و عاقبتم با عاطفه رو ختم به خیر کنه!

.

.

.

بوی بهار به چند قدمیمون رسیده بود و خیابون ها پر بود از شلوغی آدمهایی که معلوم نبود از این تکرار هرساله ی عید چه می خواهند. برای خودم در بازار بی انتهای شب عید قدم می زدم بدون اینکه قصد خرید چیزی داشته باشم. دلم یک خوشحالی جدید می خواست نه یک حادثه ی تکراری به اسم عید.. بعد همه ی بدیها و خوبیهای امسال، فقط آرزو میکردم که کمی ارامش به زندگیم تزریق بشه! همین..

بین جمعیت سرشار توی بازار شب عید، مابین خلوت و تنهایی خودم قدم می زدم. فکرم رو رها کرده بودم و می خواستم از این قدم زدن نهایت لذت رو ببرم.. جلوی یکی از مغازه ها که آهنگی آشنا ازش به گوشم خورد ایستادم. برگشتم و در جستجوی منبع آهنگ به ویترین مغازه زل زدم. آهنگ بیکلام موردعلاقه ام از یه جعبه موسیقی در حال پخش بود. داخل مغازه شدم و از صاحب مغازه خواستم برام بیاردش. داخل جعبه موسیقی از سنجاق هایی که روی یک استوانه می چرخیدند پر بود. نت آهنگین زیباش همون آرامشی بود که چند لحظه پیش آرزوش رو می کردم! یک قلب آبی و یک قلب صورتی به هم وصل شده بودند و روشون رنگین کمون کشیده شده بود. وقتی هم تکونش می دادی یه چیزایی مثل دونه های برف داخل جعبه می بارید و از صفحه ی صورتی به آبی تغییر رنگ می داد. خریدم و بدون اینکه به فکر خریدن مانتو یا شال و روسری جدید شب عید باشم به خونه برگشتم. مستقیم به اتاقم رفتم و کوکش کردم که فضای اتاقم با نت دلنشین آهنگش پر بشه. آهنگش با روح آدم بازی می کرد. هم می تونست روح رو نوازش بده هم یه دلتنگی بی حد و حصر تو وجودت بندازه.. دوباره به دقت نگاهش کردم.. انگار یه چیزی تو جعبه از چشمام جا افتاده باشه.. حس غریبی که تو دلم داشتم و هیچ وقت نفهمیده بودم چیه! انگار یه زمان نامعلوم با یه فرد ناآشنا توی جای خیلی دور و البته قشنگتر از اینجا زندگی کرده باشم و باهاش به این آهنگ گوش داده باشم ولی خودم خبر نداشته باشم! این جعبه همون حس رو بهم می داد! با اینکه حسش برام مبهم بود ولی باعث میشد کمتر احساس تنهایی و جدا بودن از این دنیا و آدماش بکنم.. انقدر این حس برام ملموس اما در عین حال مبهم بود که دوست داشتم تک تک لحظه هامو باهاش زندگی کنم.. همینطوری که با جعبه ور میرفتم صفحه ی رویی جعبه که دو تا قلب و یه رنگین کمون داشت از جاش کنده شد!

- واای فاطمه لعنت! خرابش کردی..

با دیدن نوشته های زیرش لبخند محوی رو لبام اومد. به انگلیسی نوشته بود:"soulmate,to the real you"

از اول هم معلوم بود این احساس از کجا نشات می گیره! قطع یه یقین همیشه می دونستم ولی نمی خواستم قبول کنم... دلم به شدت برای حسام تنگ شده بود. جعبه رو روی میز کنار تختم گذاشتم و گوشیم رو برداشتم تا به حسام پیام بدم. شاید به این خاطر که منتظر بود من پیام بدم این چند وقت ازم خبر نگرفته بود.. می دونستم آخرین دژاوومون چه ضربه ی بدی به روحیش وارد کرده. از طرف دیگه هم خودش تو آخرین پیامش بهم گفته می خواد یه چند وقت تنها باشه... ولی مگه بین من و حسام تنها بودن هم معنی داشت؟! تنهایی اون تنهایی منم هست...

به خودم جرئت دادم و بهش پیام دادم

- سلام. حالت بهتر شده؟ میتونم خلوتتو بشکنم؟ دلم... خیلی برات تنگ شده

دکمه ی ارسال رو زدم و چشم به گوشی منتظر بودم تا پیامم رو ببینه. چند دقیقه بعد جواب اومد

- سلام. دل منم تنگه. می خوای همو ببینیم؟

معلومه که می خواستم! کاش زودتر پیام می دادم..

بدون اینکه قصد کنم پیام براش بفرستم. گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم. صدای بوق گوشی.. بوق گوشی.. بوق گوشی... چشمام رو بسته بودم و منتظر صداش بودم..

- الو فاطمه سلام..

با شنیدن صداش قطره های دلتنگی رو گونه هام اومد

- سلام..

صدام رو بغض گرفته بود

هر دومون سکوت کرده بودیم . نمیدونم اون چند لحظه برای ما چند سال گذشت ولی شنیدن صدای نفس های همدیگمون هم کافی بود!

آخر سر حسام سکوت رو شکست

- میخوای بیام دم خونتون؟ یا... پشت بوم چطوره؟!

خندیدم.

- همونجایی که برای اولین بار اومده بودی که منو نجات بدی و بعدش هم با هزار تا سوال ولم کردی رفتی.. بیشتر شبیه زورو بودی تا یه آدم معمولی!

صدای خندش از پشت گوشی بلند شد

- آره همونجا.. تا یه ساعت دیگه رو پشت بوم می بینمت!

.

.

ساعت رو نگاه کردم. یه ربع به اون یه ساعتی که گفته بود مونده بود. بلند شدم و از تو کمد یه لباس گرم برداشتم. موهای بلند خرماییم رو شونه کردم و به یه سمتم انداختم و روش هودی سفید رنگی پوشیدم. جعبه ی موسیقی رو برداشتم. به سمت آشپزخونه رفتم ودر یخچال رو باز کردم. از تو فریزر مردد بین بستنی یخی مورد علاقم و شکلاتی که موردعلاقه ی حسام بود آخرسر دو تا بستنی شکلاتی برداشتم. از پله هایی که به پشت بوم ختم می شد بالا رفتم و در رو باز کردم. هنوز نرسیده بود .نشستم و توی تاریکی بی انتهای شب به نقطه ای که اون روز توش محو شده بود خیره شدم. انتظار داشتم این بار هم از روی پشت بوم خونه ها بیاد! و البته همین کار رو هم کرد..