از ØØ±ÙØ´ خنده ÛŒ دیوانه واری کردم: دیوونه شدی؟ با کمر مشکیت میخوای ازپس یه مرد Ù…Ø³Ù„Ø Ø¨Ø± بیای؟
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ انگار به خودش زیادی اطمینان داشت جواب داد: ÙØ§Ø·Ù…Ù‡.. من چیزی برا از دست دادن ندارم. پدر Ùˆ مادری بالا سرم نبوده Ú©Ù‡ درست Ùˆ غلط رو بهم بگه واس همین همیشه طبق معیارای خودم درست غلط رو Ù…ÛŒ سنجیدم. ØØªÛŒ اگه تصمیمم اشتباه باشه من بهش باور دارم. من به خودم Ùˆ تصمیمم ایمان دارم. گذشته از این راه دیگه ای هم وجود نداره.
- Ù…ÛŒ تونیم به مامورای امنیتی دانشگاه درباره تروریسته بگیم. کاری Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خوای بکنی ریسکه. نه ØØªÛŒ ریسک هم نمی شه اسمشو گذاشت.. دیوونگیه Ù…ØØ¶Ù‡.. تو سر نترسی داری، درست.. ولی نباید ØÙ…اقت بکنی!
- اگه بهشون درباره تروریست بگیم نمیگن شماها از کجا Ùهمیدین؟ نمی Ú¯Ù† ما هم یه ربطی بهش داریم؟ بعدشم با این Ú©Ù‡ ما Ú©Ù‡ نمی دونیم کیه ولی Ù…ÛŒ دونیم Ú©Ù‡ زیر پیرهن به خودش مواد Ù…Ù†ÙØ¬Ø±Ù‡ وصل کرده.. هر آن ممکنه خودشو Ù…Ù†ÙØ¬Ø± کنه.
یه تای ابرومو بالا انداختم: امیدوارم نقشه ی کاملی کشیده باشی. جوری نشه که از منصر٠نکردنت پشیمون بشم.
- مطمئن باش پشیمونت نمی کنم. یادت Ú©Ù‡ Ù†Ø±ÙØªÙ‡ اگه یکی از ما خودشو به کشتن بده جون سولمیتش هم به خطر Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ‡. من هیچوقت همچین کاری باهات نمی کنم.
- پس قول بده که سالم میای بیرون.
ØØ³Ø§Ù… با اعتماد به Ù†ÙØ³ همیشگیش جواب داد: هم من سالم میام بیرون هم بقیه رو از این مهلکه نجات میدم!
ØØ±Ù زدن باهاش ارومم Ù…ÛŒ کرد ولی در عین ØØ§Ù„ مضطرب بودم Ùˆ مطمئن بودم اخر Ø§ØªÙØ§Ù‚ای امروز قرار نیس کاملا به خیر Ùˆ خوشی ختم بشه.
از رو نیمکت بلند شدیم Ùˆ از راه باریکه ÛŒ خانه ÛŒ Ø§Ø±ÙˆØ§Ø Ù…Ù‡Ù†Ø¯Ø³ÛŒ بیرون اومدیم Ùˆ به سمت دانشکده ÛŒ عمران، جایی Ú©Ù‡ بچه ها تجمع کرده بودند راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ…. ساعت ده دقیقه به ده بود. قرار بود ده شروع اعتراضات باشه. بین جمعیت Ø±ÙØªÛŒÙ…. میلاد Ùˆ ثنا Ùˆ عاطÙÙ‡ رو در بین جمعیت دیدم ولی روم رو ازشون برگردوندم تا منو نبینن. Ù…ÛŒ خواستم کنار ØØ³Ø§Ù… باشم تو همون خط اول.
- ØØ³Ø§Ù… من هم باهات میام تو ص٠اول.
- نمی شه، اونجا Ùقط رهبرای دانشجویی هستن. من رو هم به اصرار قبول کردن..
- خواهش Ù…ÛŒ کنم. من هم مثل تو Ø§ØØ³Ø§Ø³ مسئولیت Ù…ÛŒ کنم نسبت به این موضوع. Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ ØØ³Ù… رو Ù…ÛŒ Ùهمی.. منم مثل تو نمی تونم بی ØªÙØ§ÙˆØª باشم.
ØØ³Ø§Ù… Ù„ØØ¸Ù‡ ای سکوت کرد. سکوت عمیقی Ú©Ù‡ شبیه سکوت های من بود. از جنس سکوت Ù„ØØ¸Ù‡ های غمگین زندگیم.
ØØ³Ø§Ù… بعد Ú©Ù…ÛŒ Ùکر کردن Ú¯ÙØª: باشه، ببینم چیکار Ù…ÛŒ تونم بکنم.
به سمت خط اول Ø±ÙØªÛŒÙ…. قرار بود تا غروب این اعتراضا ادامه داشته باشه Ùˆ موقع غروب شعار دهی رهبرای دانشجویی انجام بگیره. ØØ¯ÙˆØ¯Ø§ Ù‡ÙØª ساعتی طول Ù…ÛŒ کشید.
ØØ³Ø§Ù… رو به بقیه ÛŒ دانشجوها من رو معرÙÛŒ کرد: سلام دوستان. ایشون ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ نوری هستن. به خاطر غم از دست دادن بهترین دوستشون به من اصرار کردن Ú©Ù‡ ایشون هم تو خط اول باشن اگه اجازه بدین.
من Ú©Ù‡ از دروغ ØØ³Ø§Ù… تو اون وضعیت خندم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود به زور با سرÙÙ‡ ÛŒ الکی جلوی خودم رو Ù†Ú¯Ù‡ داشتم.
یکی از دانشجوها Ú©Ù‡ به نظرم تو دژاوو دیده بودمش Ú¯ÙØª: من غمتون رو درک Ù…ÛŒ کنم. ولی اینجا ممکنه خطرناک باشه براتون.
- می دونم و همه ی خطراتشو می پذیرم. خواهش می کنم اجازه بدین من هم اینجا باشم!
Ú©Ù…ÛŒ اصرار کردم Ùˆ اخر سر راضی شد. من Ú©Ù‡ Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ شدم ولی ØØ³Ø§Ù… به نظر Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª Ù…ÛŒ اومد. دیدن Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒØ´ من رو Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª Ù…ÛŒ کرد، همونطور Ú©Ù‡ دیدن شجاعتش بهم شجاعت Ù…ÛŒ داد.
با دیدن Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒØ´ بهش Ú¯ÙØªÙ…: غمت نباشه ما از پسش برمیایم. من Ùˆ تو!
لبخندی تØÙˆÛŒÙ„Ø´ دادم Ùˆ نگاه پر از مهربونیش رو تØÙˆÛŒÙ„Ù… داد...
ساعت ØØ¯ÙˆØ¯Ø§ÛŒ سه شده بود Ùˆ ما از ساختمون اصلی دانشگاه به سمت ساختمون مرکزی ÙÙ†ÛŒ مهندسی Ú©Ù‡ Ø¯ÙØªØ± رئیس هم اونجا بود پیاده Ø±ÙØªÙ‡ بودیم. مطمئن نبودم عاطÙÙ‡ Ùˆ ثنا هم اومده باشن ولی میلاد ØØªÙ…ا اومده بود. ØØ¯ÙˆØ¯ دویست Ù†ÙØ± Ù…ÛŒ شدیم Ùˆ ÙØ¹Ù„ا Ú©Ù‡ مامورا جلومون رو Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودن. ولی Ø§ØØªÙ…ال Ù…ÛŒ دادم تو ساختمون مرکزی مامورای زیادی گذاشته باشن. برای نهار توق٠کرده بودیم. یکی از دخترای ص٠اول برای همه ÛŒ دویست Ù†ÙØ± ساندویچ اماده کرده بود Ùˆ قبل ØØ±Ú©Øª بینمون پخش کرده بود. ساندویچ رو از تو Ú©ÛŒÙÙ… برداشتم Ùˆ Ø±ÙØªÙ… Ú©Ù‡ باهاش هم کلام بشم: ممنون برا نهار. معلومه خیلی زØÙ…ت واس این تجمع کشیدین.
- خواهش میکنم. نهار درست کردن برای بچه ها کمی از غصه ی دلم کم می کرد.
لب پایینم رو گاز Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ با Ø§ØØªÛŒØ§Ø· پرسیدم: اگه ÙØ¶ÙˆÙ„ÛŒ نباشه Ù…ÛŒ تونم بپرسم شما چرا جزو خط اول شدین؟
- خواهش Ù…ÛŒ کنم عزیزم. من موقع ریختن ساختمون اونجا بودم Ùˆ جزو کسایی بودم Ú©Ù‡ زنده موندم ولی چند تا از دوستام Ùوت شدن. بغیر از این هم، همیشه مخال٠جذب این تعداد دانشجوی خارجی توی دانشگاه بودم مضا٠بر اینکه هد٠از جذب دانشجوهای خارجی سود کلانی بوده Ú©Ù‡ به دانشگاه رسیده Ú©Ù‡ معلوم نیست برا Ú†ÛŒ خرجش کردن Ùˆ ØØªÛŒ نخواستن ساختمون مرکزی Ú©Ù‡ قبل تر از دانشگاهمون Ú©Ù‡ 10 سال پیش تاسیس شده بود Ùˆ تابع دانشگاه تهرانه Ùˆ بیش تر از پنجاه سال از ساختش گذشته Ú©Ù‡ چند بار هم با هشدار شهرداری روبرو شده رو با بودجه ای Ú©Ù‡ بهشون اختصاص میدن تعمیر کنن... بعدش هم Ú©Ù‡ با اومدن کرونا ØØªÛŒ یک معذرت خواهی خشک Ùˆ خالی هم از داغ دیده ها نکردن Ùˆ Ùکر کردن ما یادمون Ø±ÙØªÙ‡.. من یکی از بهترین دوستام رو از دست دادم Ú©Ù‡ جزو نوابغ دانشگاه بود..
با Ú¯ÙØªÙ† جمله ÛŒ اخرش نتونست جلوی اشکاش رو بگیره
- من واقعا متاسÙÙ… Ùˆ تسلیت میگم..
اشکاش رو پاک کرد Ùˆ جواب داد: خیلی ممنون. اونجوری Ú©Ù‡ بچه ها Ú¯ÙØªÙ† شما هم دوستتون رو از دست دادین، درسته؟
دستپاچه جواب دادم: هااان؟..بله ..بله.
در اون Ù„ØØ¸Ù‡ امیدوارم بودم سوال دیگه ای نپرسه Ú©Ù‡ سوتی بدم Ùˆ دروغم رو بشه.
دستش رو به پشتم کشید: پس غم مشترک داریم.
به عنوان جواب، لبخندی بهش زدم. تقریبا دوباره اماده ØØ±Ú©Øª شده بودیم Ùˆ من پیش ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ داشت با چند Ù†ÙØ± از خط اولی ها ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کرد Ø±ÙØªÙ…. با دیدن من ØµØØ¨ØªØ´ رو قطع کرد. از بین جمعیت کشیدم کنار: ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ هنوزم دیر نشده میتونی برگردی. این جا واقعا خطرناکه.
- من Ú©Ù‡ ØØ±Ùامو بهت زدم. میخوام پیشت باشم. چرا نمیتونی بهم اعتماد Ú©Ù†ÛŒ. یا هردومون Ù…ÛŒ مونیم یا هردومون بر Ù…ÛŒ گردیم. اگه بخوای من برم باید تو هم باهام بیای. وگرنه Ú©Ù‡ من تا اخر باهاتم.
Ø¨ØØ« رو عوض کردم Ùˆ ادامه دادم: نتونستی به کسی Ø´Ú© Ú©Ù†ÛŒ بینشون؟
- نه. همشون با هم دوستن Ùˆ هیچکدوم مشکوک نبودن .سعی کردم بÙهمم زیر لباسشون چیزی مخÙÛŒ کردن یا نه ولی متوجه چیزی نشدم.
- Ø§ØØªÙ…الا همون جا کمین کرده Ú©Ù‡ وقتی رسیدیم بیاد به جمعمون باید ØÙˆØ§Ø³Ù…ون رو به Ù…ØØ¶ رسیدن جمع کنیم.
- اره مراقبم
دستش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: بریم Ú©Ù‡ به جمعیت برسیم.
رسیده بودیم. جمعیت شروع به درآوردن پلاکاردها کردن. روی پلاکاردها چیزهایی مثل "دانشجو علیه ÙØ³Ø§Ø¯ Ùˆ رشوه"ØŒ "نه به رئیس ÙØ¹Ù„ÛŒ"ØŒ "ما Ùقط خواهان عذرخواهی ساده برای جان از دست Ø±ÙØªÙ‡ ÛŒ همکلاسی هامون هستیم"Ùˆ چیزهایی درباره اینکه بودجه کجا Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ...نوشته شده بود. مامورای امنیتی دانشگاه جلوی جمعیت بودن Ùˆ سد راه بودن. قطعا الان Ú©Ù‡ بین جمعیت Ùˆ دانشجوها درگیری شده تروریست خودش رو نشون میده.
سرم رو به سمت ØØ³Ø§Ù… چرخوندم: ØØ³Ø§Ù… تو چیزی میبینی...
ولی ØØ³Ø§Ù… کنارم نبود. انقدر ØÙˆØ§Ø³Ù… پرت پیدا کردن تروریست بود Ú©Ù‡ متوجه نشدم Ú©ÛŒ Ø±ÙØªÙ‡. توی جمعیت Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به زور از لابلای جمعیت رد شدم. توی اون سر Ùˆ صدا وشلوغی Ùقط داشتم ØØ³Ø§Ù… رو صدا میزدم.
- ØØ³Ø§Ù…!ØØ³Ø§Ø§Ø§Ù…!
تقریبا از جمعیت خارج شده بودم Ùˆ به سمت در اصلی ساختمون Ú©Ù‡ هیچکس اونجا نبود Ø±ÙØªÙ… Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… رو از دور دیدم Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه با یکی درگیر بود. تقریبا زیر بغلش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ سعی داشت مهارش کنه. به سمت نزدیکترین درخت Ø±ÙØªÙ… وبا ÙØ´Ø§Ø± زیادی Ú©Ù‡ اوردم یه شاخه ÛŒ بزرگ ازش جدا کردم Ùˆ با تمام سرعت به سمت ØØ³Ø§Ù… دویدم. از پشت سرشون همه ÛŒ نیرومو تو خودم جمع کردم، شاخه رو بلند کردم Ùˆ با تمام زورم به پشت سر تروریست زدم. سرش خونی شده بود Ùˆ نیروش Ú©Ù… Ú©Ù… از دست Ø±ÙØª Ùˆ پاهاش نتونستن طاقت بیارن.
ØØ³Ø§Ù… ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: بدوووووو Ùقط الان Ù…Ù†ÙØ¬Ø± میشه!
من رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ چند قدم ندویده تروریست رو زمین از Ø´Ú©Ù… درازکش شد Ùˆ با صدای Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø±Ø´ ØØ³Ø§Ù… سر من رو تو دستاش کشید Ùˆ رو زمین Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ….
صدای درگیری جمعیت با نیروهای امنیتی متوق٠شده بود Ùˆ چیزی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شنیدم صداهای Ù…ØÙˆ جمعیتی بود Ú©Ù‡ داشت به سمتمون میومد Ùˆ... دیگه چیزی نشنیدم..
.
.
.
بیمارستان
چشمام رو باز کردم. به خاطر بیهوشی گیج بودم. به شدت تشنم بود ولی توان ØØ±Ù زدن هم نداشتم.
مامانم با دیدن چشمای باز شده ÛŒ من همزمان ذوق زده Ùˆ گریان Ú¯ÙØª: دخترم به هوش اومدی؟ خدایا شکرت! خانوم پرستار میشه دکتر رو صدا کنین؟
دکتر اومد Ùˆ علائم ØÛŒØ§ØªÛŒÙ… رو Ú†Ú© کرد.
- دخترم صدام رو می شنوی؟
سرم رو به نشونه ی تائید بالا پایین کردم.
دکتر رو به مادرم Ú¯ÙØª: خدا رو شکر علائم ØÛŒØ§ØªÛŒ پایدار شده ÙØ¹Ù„ا Ú©Ù‡ جای نگرانی نیست.
ماسکی که روی صورتم بود رو برداشتم
- کسی چیزیش Ù†Ø´Ø¯Ù‡ØŸØØ³Ø§Ù…...
انقدر بی ØØ§Ù„ بودم Ú©Ù‡ برای پرسیدن ØØ§Ù„Ø´ Ùقط Ù…ÛŒ تونستم اسمش رو به زبونم بیارم.. مامانم نگاهش رو به زمین دوخته بود Ú©Ù‡ نگرانم Ù…ÛŒ کرد. لبخند زورکی به لباش اورد: اره دخترم. همه ØØ§Ù„شون خوبه. Ùقط تروریست کشته شده.
توان جواب دادن نداشتم. با بستن چشمام دوباره به خواب Ø±ÙØªÙ….
توی خوابم مردی با صورت ترسناکش Ú©Ù‡ به خودشم مواد Ù…Ù†ÙØ¬Ø±Ù‡ وصل کرده بود داشت کابوس وار Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª: کاری ازت ساخته نیست. دانشجوهای زیادی Ù…ÛŒ میرن. آدمای زیادی آسیب Ù…ÛŒ بینن. ØØªÛŒ با ØØ³Ø§Ù… هم باشی کاری از دستت بر نمیاد..ببین این قبر رو
با دستش قبری Ú©Ù‡ توش یه جسد سوخته بود رو نشونم داد. به سمت قبر Ø±ÙØªÙ…. با دیدن صورت نیمه سوخته ÛŒ ØØ³Ø§Ù… جیغی کشیدم Ùˆ از خواب بلند شدم...
بی توجه به چشمای پر از اشکم Ùˆ ساعتی Ú©Ù‡ داشت سه نصÙÙ‡ شب رو نشون Ù…ÛŒ داد چند تا چسب سرمی Ú©Ù‡ به دستم وصل بود رو کندم Ùˆ بلند شدم. اولش Ú©Ù‡ تلو تلو Ù…ÛŒ خوردم از دسته ÛŒ تخت Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ú©Ù‡ گیجی از سرم بپره. مامانم Ú©Ù‡ کنار تخت برا خودش جا پهن کرده بود Ùˆ خواب سنگینی داشت جوری Ú©Ù‡ صدای خرو Ù¾ÙØ´ هم در اومده بود. به خودم Ú©Ù‡ اومدم لبه ÛŒ تخت رو ول کردم Ùˆ آروم به سمت در Ø±ÙØªÙ… Ú©Ù‡ مبادا مامانم بیدار شه.
پرستاری جلوی در یکی از اتاقهای بیمارها داشت وسایل تزریقش رو اماده Ù…ÛŒ کرد. به سمتش Ø±ÙØªÙ… Ùˆ با صدای ضعی٠ناخوشم پرسیدم: ببخشید اتاق ØØ³Ø§Ù… کجاست؟ همون ÙØ±Ø¯ÛŒ Ú©Ù‡ توی ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ÛŒ تروریستی بود..
پرستار سر تا پام رو برانداز کرد: شما خودتون خوب هستین؟ می تونین راه برین؟ بذارین کمکتون کنم. می برمتون پیشش.
زیر بازومو Ú¯Ø±ÙØª Ú©Ù‡ اگه Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ø§ØØªÙ…الا از شدت Ø§ÙØª ÙØ´Ø§Ø± Ùˆ بی ØØ§Ù„یم پس Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù…. با Ú©Ù…Ú©Ø´ سمت اتاقی Ø±ÙØªÛŒÙ….
پرستارنگاهی به اتاق کرد: هنوز به هوش نیومده Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡. ولی علائمش نسبت به چند روز قبل بهتر شده. نمی خواد نگران چیزی باشی.
دست پرستار رو ول کردم. با دیدن ØØ³Ø§Ù… تو اون وضعیت ØØ§Ù„Ù… بد شده بود.
- ممنون تا اینجا کمکم کردین. اگه می شه می خوام تنها باشم.
- باشه من این بیرون منتظر Ù…ÛŒ مونم ØØ§Ù„تون بد شد بهم خبر بدین.. زیاد به خودتون ÙØ´Ø§Ø± نیارین. همین الان هم رنگتون خیلی پریده.
لبخندی زدم Ú©Ù‡ لبخنده یکم Ø³Ø±ØØ§Ù„ تر نشونم بده
- ØØ§Ù„Ù… خوبه. نمی خواد منتظر بمونین.
پرستار غر زنان از اینکه اگه چیزیم بشه اونو توبیخ میکنن با روپوشش ور Ù…ÛŒ Ø±ÙØª. بهش اطمینان دادم Ú©Ù‡ ØÙˆØ§Ø³Ù… به همه Ú†ÛŒ هست Ùˆ اخر سر راضی شد بره.
داخل اتاقش شدم. صدای ضربان قلبش از دستگاهی Ú©Ù‡ بهش وصل بود شنیده Ù…ÛŒ شد. Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بودم Ú©Ù‡ ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ این صدا Ú©Ù‡ نشونه ÛŒ زنده بودنشه رو Ù…ÛŒ تونم بشنوم. ولی دلم به شدت برای صدای مردونش تنگ شده بود. کنار در ایستاده بودم Ùˆ انقدر وجودم رو ترس Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ ØØªÛŒ نمی تونستم نزدیک تختش بشم. دلم تنگ صورتش بود ولی با خوابی Ú©Ù‡ دیده بودم Ù…ÛŒ ترسیدم با چیزی Ú©Ù‡ نباید مواجه بشم. آخر دلم طاقت نیاورد Ùˆ به سمت تختش Ø±ÙØªÙ…. تمام صورتش رو بررسی کردم Ú©Ù‡ جای سوختگی نباشه. خدا رو شکر کردم Ú©Ù‡ صورتش نسوخته بود ولی جای زخم داشت Ú©Ù‡ به خاطر Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù† شدید روی زمینمون بود نه سوختگی. به ناگاه نگاهم به دستش دوخته شد.. دست راستش .. انگار Ú©Ù‡ قلبم از جاش کنده بشه. دستای لرزونم رو به سمت دستش بردم. ولی جرئت لمس دستش رو نداشتم. سوختگی شدید روی دستش بدتر از چیزی Ú©Ù‡ تو خوابم بود قلبم رو ÙØ´Ø±Ø¯.
- خدای من..دستت..
گریه امونم رو برید Ùˆ دستم رو جلوی دهنم گذاشتم Ú©Ù‡ صدای گریم بلند نشه. به زور Ù†ÙØ³ Ù…ÛŒ کشیدم Ùˆ ØØ³ سرگیجه داشتم. سعی کردم به خودم مسلط شم..
- ØØ³Ø§Ù…! Ú†Ù‡ بلایی سر دستت اومده..
به خودم جرئت دادم Ùˆ سعی کردم با Ø§ØØªÛŒØ§Ø· دستش رولمس کنم جوری Ú©Ù‡ جای سوختگیش رو بدتر نکنه.
با بردن دستم به سمتش، دستم Ø±ÙˆÚ¯Ø±ÙØª. ناباورانه به چیزی Ú©Ù‡ دیده بودم زل زدم. سرم رو به صورتش چرخوندم.
- ØØ³Ø§Ù….. صدامو Ù…ÛŒ شنوی؟ به هوش اومدی؟
پلکهای بلندش به ارومی تکون خورد و چشمای سیاهش رو بهم دوخت.
- صبر کن الان پرستار رو صدا می زنم..
بلند شدم Ú©Ù‡ برم ولی دستمو با ÙØ´Ø§Ø± بیشتری Ú¯Ø±ÙØª. جوری Ú©Ù‡ مانعم بشه.
از زیر ماسک با صدای خیلی Ø¶Ø¹ÛŒÙ Ú¯ÙØª: نرو.
پیشش نشستم Ùˆ دستش رو با دوتا دستم Ú¯Ø±ÙØªÙ…: نمیرم. همین جام.. پیشت
ØØ³Ø§Ù… به زور ØØ±ÙÛŒ Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواست بگه رو به زبون آورد: بقیه..
- همه خوبن. نمی خواد به خودت ÙØ´Ø§Ø± بیاری. الان وضعیت تو از همه بدتره. Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª بکن. من اینجا پیشت Ù…ÛŒ مونم تا خوابت بگیره.
انگار Ú©Ù‡ با ØØ±Ùام قلبش اروم شده باشه چشماش رو به نرمی بست.
من هم همونجا روی لبه ی تختش دستام رو گذاشتم زیر سرم و خوابم برد...
با نوازش خشنی روی سرم بیدار شدم.
دست راست ØØ³Ø§Ù… بود Ú©Ù‡ داشت رو سرم کشیده Ù…ÛŒ شد. به زور گریمو Ù†Ú¯Ù‡ داشتم. باید کمتر پیشش ضع٠نشون بدم تا بیشتر از این Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªØ´ نکرده بودم.
- چرا نخوابیدی؟ چیزی نیازته برات بیارم؟ یا میخوای پرستار رو خبر کنم؟
ØØ³Ø§Ù… جواب داد: نه ØØ§Ù„Ù… خوبه.. بهتره تو هم بری رو تختت ØØ§Ù„ تو هم خوش نیس.. اینجا خوابیدنت بیشتر مریضت Ù…ÛŒ کنه.
با لجبازی Ú¯ÙØªÙ…: میخوام پیشت بمونم.
ØØ³Ø§Ù… انگار Ú©Ù‡ خود همیشگیش نباشه Ú¯ÙØª: دستمو دیدی؟
لبهام از شدت Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒ به هم Ù‚ÙÙ„ شده بود Ùˆ برای تائید به بالا پایین کردن سرم Ø§Ú©ØªÙØ§ کردم.
چشمامو به دستش دوخته بودم.
با ØØ±Ú©ØªÛŒ Ú©Ù‡ اون Ù„ØØ¸Ù‡ انتظارشو نداشتم دست چپش رو جلوی چشمام Ú¯Ø±ÙØª. جوری Ú©Ù‡ نتونم دست راستشو ببینم .
- میدونی چقد Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù… Ú©Ù‡ سالمی؟ Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø± از خدا خواستم Ú©Ù‡ Ùقط نجاتت بده.. هیچ چیز دیگه ای برام مهم نبود. چقدر مضطرب بودم Ú©Ù‡ نتونم جلوی Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø± رو بگیرم Ùˆ پشیمون بودم Ú©Ù‡ ØÙ…اقت کردم Ùˆ به ØØ±Ùت گوش ندادم برا اینکه به مامورا خبر بدیم... من این Ù„ØØ¸Ù‡ Ú©Ù‡ پیشمی Ùˆ قلبت میزنه خودمو خوشبخت Ù…ÛŒ بینم. دست سوخته ÛŒ من به خاطر ØÙ…اقت خودمه.
دستشو از جلو چشمام برداشت Ùˆ ادامه داد: معلوم نشده تروریسته Ú©ÛŒ بوده Ùˆ از کجا دستور Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ØŸ
- نمی دونم. منم تازه به هوش اومدم مثل تو.
- خدا رØÙ… کرد Ú©Ù‡ کسی جونشو از دست نداده.
دست سوخته ÛŒ باندپیچی شدش رو زیر پتو برد: تو Ú©Ù‡ هنوز چشمت به دستمه، اصلا ØÙˆØ§Ø³Øª به ØØ±Ùام بود؟
- اره میگی خوبه کسی نمرده.
- Ø§ÙØ±ÛŒÙ† Ú©Ù‡ ØÙˆØ§Ø³Øª هس به ØØ±Ùام..راستی دیدی تونستیم دوتایی از پسش بر بیایم. دیگه از مقابله با دژاوو هم نمی ترسی.
بی ØÙˆØµÙ„Ù‡ Ùˆ با قیاÙÙ‡ ÛŒ سردم جواب دادم: تو Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستی تنهایی انجامش بدی. نمی خواستی من باهات بیام.
- پس خوبه Ú©Ù‡ به ØØ±ÙÙ… گوش ندادی Ùˆ اومدی. از این به بعدم مقابله با رویاها برات Ø±Ø§ØØª تر میشه.
- من واقعا نمی خوام دیگه بهت اسیبی برسه. اگه پای جون تو وسط باشه تروریست که سهله من جلو رئیس تروریستام در میام. جلو رئیس جمهور امریکام درمیام.
چهره ÛŒ غمگینش یک آن با ØØ±Ù من درهم شکست Ùˆ با خنده ÛŒ قشنگی جوابموداد: ØØ§Ù„ا لازم نیس این همه غلو Ú©Ù†ÛŒ.
از خندش من هم غم دست سوختشو از یادم بردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: غلو چیه بابا، ما جلو تروریست دراومدیما! واای! من Ú©Ù‡ هنوزم باورم نمی شه! باید ما رو به عنوان Ø§ÙØªØ®Ø§Ø± Ùˆ سرمایه ملی کشور اعلام کنن.
هردومون صدای خندمون بلند شد Ú©Ù‡ یکی از پرستارا اومد تو اتاق. پرستار ببیچاره Ú©Ù‡ نمی دونست Ú†Ù‡ عکس العملی نشون بده با چشمای گشاد تعجب کردش Ú¯ÙØª: ØØ§Ù„تون خوبه؟ چیزی نیاز ندارین؟؟
بقیه ÛŒ خندمو خوردم: نه نه ببخشید نصÙÙ‡ شبی مزاØÙ…ت ایجاد کردیم.
پرستار غرغرو Ú©Ù‡ Ùقط نق زدن بلد بود زیر لب ÙØØ´ کشمون کرد Ùˆ Ø±ÙØª.
رو به ØØ³Ø§Ù… کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: مهم نیس. یکم پیش سر منم غر میزد Ú©Ù‡ چرا با این اوضاعم اومدم پیشت.
ادامه دادم: اشکال نداره هر چقدر بخندی ..اصن هرچقدر دوست داری صداتو بالا ببر.
خنده ÛŒ من تبدیل به گریه شده بود. بین خنده Ùˆ گریه ام Ú¯ÙØªÙ…: دیدن خنده ÛŒ تو ØØ§Ù„ منم خوب Ù…ÛŒ کنه.
انگشتای سوختشو به سمت چشمام اورد Ùˆ اشکامو پاک کرد. دستش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ لبام رو روی باندپیچی دستش گذاشتم... با دست دیگش سعی کرد سرمو بلند کنه: میدونی سیزده سال پیش موقعی Ú©Ù‡ ده سالمون بود Ùˆ اولین بار تو دژاوو دیدمت درک اون موقعیت برام سخت بود سخت تر از اینکه خودکشی یه بچه ÛŒ ده ساله رو ببینم.. بعد اون سعی کردم بÙهمم این چیزایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بینم چیه Ùˆ مهم تر از اون تو Ú©ÛŒ هستی Ú©Ù‡ رویامو باهاش به اشتراک میذارم. شنیده بودم Ú©Ù‡ توی یه مدرسه دخترونه هم همچین Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ØŒ آدرسش رو از بچه ها گیر آوردم Ùˆ با تصویری Ú©Ù‡ ازت تو ذهنم داشتم قیاÙÙ‡ ÛŒ تقریبیت رو Ù…ÛŒ دونستم. یه روز بعد مدرسه ÛŒ Ø´ÛŒÙØª صبØÙ… مستقیم اومدم مدرست Ùˆ از اونجایی Ú©Ù‡ امار Ø´ÛŒÙØª ØµØ¨Ø Ùˆ عصر مدرستون رو درآورده بودم Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ Ø´ÛŒÙØª عصری. یادمه تا پنج عصر جلو در مدرستون منتظر موندم Ú©Ù‡ بیای بیرون. وقتی اومدی Ùˆ من با شوق Ùˆ ذوق بچگیم Ù…ÛŒ خواستم باهات روبرو شم با یه چهره ÛŒ سرد Ùˆ بی Ø±ÙˆØ Ùˆ Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒ روبرو شدم Ú©Ù‡ زد تو ذوقم. منصر٠شدم از اینکه باهات روبرو شم ولی دنبالت کردم Ùˆ خونتو پیدا کردم. از اون به بعد همیشه جلو در مدرستون وایمیستادم Ú©Ù‡ بیای بیرون Ùˆ قدم به قدم پشت سرت همراهیت کنم. من Ú©Ù‡ از بچگی پدر Ùˆ مادری بالای سرم نبود بیشتر اوقات مادربزرگم رو Ù…ÛŒ پیچوندم Ùˆ اخر Ù‡ÙØªÙ‡ ها جلوی در خونتون پشت درختی یا ماشینی وایمیستادم Ú©Ù‡ با مامانت بیای بیرون Ùˆ به اون پارک نزدیک خونتون برین. تو هوای تو Ù†ÙØ³ Ù…ÛŒ کشیدم کنار تو تاب بازی Ù…ÛŒ کردم Ùˆ دوچرخه Ù…ÛŒ روندم. نمیدونم هیچوقت متوجه من شدی یا نه. ولی قیاÙÙ‡ ÛŒ سرد همیشگیت نمی ذاشت نزدیکت بشم.. تا شش سال بعدش دوباره یه خودکشی دیگه Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ùˆ من Ú©Ù‡ تو اون چند سال نسبت به دژاوو مسلط تر شده بودم Ùˆ تقریبا Ù…ÛŒ دونستم قبل دیدن این صØÙ†Ù‡ ها Ú†Ù‡ وضعیت Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ای توی روØÙ…ون به وجود میاد ولی وقتی تو رو تو رویا Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ با تمام معصومیتت از همه Ú†ÛŒ بی خبری Ùˆ چقدر رنج Ù…ÛŒ کشی، از اینکه دست به کاری بزنم منصر٠می شدم. مطمئن بودم این Ø¯ÙØ¹Ù‡ میام Ùˆ همه Ú†ÛŒ رو بهت Ù…ÛŒ Ú¯Ù…. یک ماه تمام جلو خونتون بودم Ú©Ù‡ بیای بیرون ولی بعدش Ùهمیدم Ú©Ù‡ چقدر به خاطر دیدن این چیزا Ø§ÙØ³Ø±Ø¯Ù‡ شدی. دوباره بیخیال ماجرا شدم Ú©Ù‡ بیشتر از این، این دژاووها اذیتت نکنه... اما الان.. الان Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بینم چقدر با اون موقع هات ÙØ±Ù‚ کردی Ùˆ چقدر به خودت ایمان داری Ú©Ù‡ از پس دژاوو برمیای تمام خستگی های این سالا از تنم میره بیرون Ùˆ نمیدونی چقدر Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù…... به خاطر یه دست سوخته این همه خودتو Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª Ù†Ú©Ù†.
از خودم Ù…ØªÙ†ÙØ± بودم.
- همه ÛŒ این سالها تمامی این Ø§ØªÙØ§Ù‚ا رو تنهایی تØÙ…Ù„ کردی Ùˆ من ترسو همیشه خودم رو به ندیدن Ù…ÛŒ زدم.
- نه.. من هیچوقت تنها نبودم. تو همیشه پیشم بودی.. توی دژاووهامون.
.
.
.
یک Ù‡ÙØªÙ‡ ای از بستری شدن ما توی بیمارستان Ù…ÛŒ گذشت. من بیشتر این یک Ù‡ÙØªÙ‡ یا خواب بودم یا پیش ØØ³Ø§Ù…. Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ کمر Ùˆ پاهاشم دچار سوختگی شده بودن Ùˆ ØØ±Ú©Øª کردن براش سخت بود.
ÙØ¹Ù„ا Ú©Ù‡ منشا ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ÛŒ تروریستی معلوم نشده بود.
تو این یک Ù‡ÙØªÙ‡ دوستام به دیدنم نیومده بودن Ùˆ مامانم هم ازشون بی اطلاع بود. Ùقط Ù…ÛŒ دونستیم Ú©Ù‡ هیچ کسی صدمه ای ندیده.
طبق معمول داشتم کنار ØØ³Ø§Ù… نهار میخوردم Ú©Ù‡ دوستام داخل اتاق شدند.
ثنا تقریبا تو بغلم پرید: به به خانوم Ùˆ اقای قهرمان!میبینم Ú©Ù‡ سر Ùˆ مر Ùˆ گنده نشستین دارین نهار Ù…ÛŒ خورین. Ùقط ما بودیم Ú©Ù‡ این یه Ù‡ÙØªÙ‡ اسیر بازجویی ها شده بودیم.
قاشق رو نصÙÙ‡ ÛŒ راه برگردوندم تو بشقاب Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: سلام بچه ها. کجا بودین این یه Ù‡ÙØªÙ‡ نه زنگی نه خبری. نگران بودم Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ براتون Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ باشه.
عاطÙÙ‡ رو بهم Ú¯ÙØª: Ù…Ú¯Ù‡ این بازجویی ها تمومی داشت. همه ÛŒ دانشجوهای معترض رو دستگیر کرده بودن.
- جدا؟ ØØ§Ù„ا Ú†ÛŒ شد؟ کسایی Ú©Ù‡ تروریست رو رهبری Ù…ÛŒ کردن پیدا کردن؟
میلاد Ú©Ù‡ تا الان ساکت بود Ùˆ دست به سینه گوشه ÛŒ در با چهره ÛŒ درهمش به ØØ³Ø§Ù… زل زده بود جوابمو داد: نه ÙØ¹Ù„ا.. اخه هیچ سرنخی نذاشته بود.. میگم شما بچه ها Ú©Ù‡ باید بهتر بدونین.. چطور Ùهمیدین تروریست تو اون جمعیت هست Ùˆ باهاش درگیر شدین؟ اصن چطوره Ú©Ù‡ پلیس سراغ شما نیومده؟
عاطÙÙ‡ اخمی به میلاد کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: عهه.. میلاد مثلا اومدیم عیادت مریضا.. این Ú†Ù‡ ØØ±Ùیه میزنی اخه. بچه ها نبودن معلوم نبود Ú†Ù‡ بلایی سرمون Ù…ÛŒ اومد.
رو به عاطÙÙ‡ پرسیدم: شما هم بودین اونجا؟
- من و میلاد اره ولی ثنا نیومد.
ثنا در ØØ§Ù„یکه با بند Ú©ÛŒÙØ´ بازی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ یکمی مضطرب به نظر Ù…ÛŒ رسید جواب داد: آخه چیزه.. Ù…ÛŒ دونی من اصن از این جور اعتراضا خوشم نمیاد!
-خوب کردی نیومدی با این Ø§ØªÙØ§Ù‚ا.
ØØ³Ø§Ù… رو به من Ú¯ÙØª: Ø§ØØªÙ…الا پلیس سراغ ما هم بیاد ÙØ§Ø·Ù…Ù‡. Ù…ÛŒ دونن بستری هستیم تا ØØ§Ù„ا نیومدن. الان Ú©Ù‡ ØØ§Ù„مون بهترم شده.
میلاد Ú©Ù‡ از چشماش آتیش Ù…ÛŒ بارید Ú¯ÙØª: اقا ØØ³Ø§Ù… ØØ§Ù„ا بین خودمون باشه. من Ú©Ù‡ از رÙیقای دانشگات شنیدم همیشه مرموز Ù…ÛŒ زدی.. جدا چجور Ùهمیدی تروریست بینمون هس؟
- میلاااد!نکنه بهمون شک داری؟
- به تو که نه ولی..
ادامه ÛŒ ØØ±ÙØ´ رو خورد Ùˆ به ØØ³Ø§Ù… زل زد. منتظر بود Ú©Ù‡ جواب قانع کننده ای ازش بشنوه.
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ اعتماد به Ù†ÙØ³ همراه با آرامش خاصی توی صداش موج Ù…ÛŒ زد Ú¯ÙØª: اØÛŒØ§Ù†Ø§ همون رÙقام Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ† مرموزم Ù†Ú¯ÙØªÙ† چقدرم ریزبینم Ùˆ هیچ چیز مشکوکی از جلوی چشمم مخÙÛŒ نمی مونه؟
میلاد شونه هاشو بالا انداخت Ùˆ پوزخندی زد: یعنی با یه نگاه Ùهمیدی یارو تروریسته؟
ØØ³Ø§Ù… با جدیت Ùˆ همون آرامشش جواب داد: من Ùقط متوجه یه دانشجویی شدم Ú©Ù‡ داشت از جمعیت خارج Ù…ÛŒ شد Ùˆ مدام لباسش رو روی خودش جمع Ù…ÛŒ کرد انگار Ú©Ù‡ چیزی زیر لباسش باشه. وقتی از جمعیت خارج شد منم دنبالش Ø±ÙØªÙ…. وقتی Ú©Ù‡ متوجه من شد شروع کرد به دویدن Ùˆ ÙØ±Ø§Ø± کردن از دستم Ú©Ù‡ اون موقع مطمئن شدم کاسه ای زیر نیم کاسشه. بعدشم Ú©Ù‡ درگیر شدیم Ùˆ اونم Ù…Ù†ÙØ¬Ø± شد.
عاطÙÙ‡ به نشانه ÛŒ تشکر Ú¯ÙØª: دستتون درد نکنه. ما هممون جونمون رو مدیون شماییم.
رو به میلاد برگشت: میلاد تو هم بس کن دیگه. جای تشکرته؟
میلاد دستش رو به نشونه ÛŒ تسلیم بالا آورد : چشم ،من تسلیم!... اقا ØØ³Ø§Ù… ممنون Ú©Ù‡ جونت رو به خاطرمون به خطر انداختی Ùˆ ببخش Ú©Ù‡ بهت Ø´Ú© کردم.
- نیازی به تشکر Ùˆ عذرخواهی نیست. ØÙ‚ دارین بهم مشکوک بشین. منم جای شما بودم همچین ØØ³ÛŒ به این جریان پیدا Ù…ÛŒ کردم.
میلاد Ú©Ù‡ تا الان دست به سینه با یه دسته Ú¯Ù„ کنار در ایستاده بود به سمتمون اومد: خوش ØØ§Ù„Ù… Ú©Ù‡ سالمی ÙØ§Ø·Ù…Ù‡
Ú¯Ù„ رو به سمتم Ú¯Ø±ÙØª. ازش Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ تشکر کردم.
نگاهی به ØØ³Ø§Ù… انداخت: مثل اینکه دستتون هم سوخته..
ØØ³Ø§Ù… لبخندی زد Ùˆ دستشو با دست چپش پوشوند: نه نه چیز مهمی نیست. دکتر هم Ú¯ÙØªÙ‡ با جراØÛŒ تا ØØ¯ÙˆØ¯ÛŒ درست Ù…ÛŒ شه.
عاطÙÙ‡ نگاهی به دستش انداخت: به نظر سوختگیش شدیده..
یکمی این دست و اون دست کردم: بچه ها به نظرم موضوع رو عوض کنیم..
لب پایینم رو گاز Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ سعی کردم یه سوال نامربوط به جو نامطلوب ایجاد شده از بچه ها بپرسم: راستی بچه ها رئیس دانشگاه Ú†ÛŒ شد؟ دوباره Ú©Ù‡ به خاطر یه موضوع دیگه سرپوش نذاشتن رو اعتراضامون به ÙØ³Ø§Ø¯Ø´ØŸ
ثنا آهی کشید: ÙØ¹Ù„ا Ú©Ù‡ خبر خاصی نیست. ولی انگار دانشجوها یه سری مدرک Ú©Ù‡ علیه اش جمع شده بود رو به پلیس داده بودن. بازجویی هم ازش شد. اما به نتیجه نرسیده.
میلاد عصبی Ú¯ÙØª: Ø§ØØªÙ…الا بازم رشوه داده مردک ÙØ§Ø³Ø¯
- بعیدم نیس به پلیسا رشوه داده باشه. خیلی دیگه گندکاریاش رو شده. نمیتونه قسر دربره مگه اینکه از پشت پرده هواشو داشته باشن.
ثنا Ú©Ù‡ یه دلیل نامعلومی Ù…ÛŒ خواست زودتر این Ø¨ØØ« خاتمه پیدا کنه Ú¯ÙØª: بچه ها بی خیال این چیزا... میگم با بستنی چطورین؟ نزدیک عیدم هس Ù…ÛŒ چسبه الان.
عاطÙÙ‡ دستاشو به هم کوبید: ایوللللل!! من Ú©Ù‡ مثل همیشه پایه ام!
میلاد Ú©Ù‡ چشماش برق Ù…ÛŒ زد Ùˆ به چشمام خیره شده بود Ú¯ÙØª: پس بریم بخوریم به خاطر سلامتی بچه های از Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø± برگشته.
صدای خنده ÛŒ همگیمون تو ÙØ¶Ø§ÛŒ اتاق پیچید.
- منم مواÙقم. Ùقط الان برای ØØ³Ø§Ù… یکم سخته راه Ø±ÙØªÙ† به خاطر سوختگی هاش. شما برین پایین بوÙÙ‡ ÛŒ بیمارستان من هم ویلچر بیارم برای ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ اماده شیم بیایم.
ثنا سرش رو تکون داد: اوکی. میخواین بگین Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خواید من Ø³ÙØ§Ø±Ø´ میدم به جاتون.
Ú©Ù…ÛŒ Ùکر کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: من Ú©Ù‡ بستنی یخی میخورم ØØ³Ø§Ù… هم بستنی شکلاتی.
ØØ³Ø§Ù… گوشه ÛŒ لبش بالا Ø±ÙØªÙ‡ بود. لبخند کجی رو لبش بود Ùˆ چشمای درشت شده اش رو بهم دوخته بود.
ثنا انگار متوجه شده باشه یه چیزی عجیبه سرش رو با دستش خاروند: اهاا. باشه. اقا ØØ³Ø§Ù… شما شکلاتی میخوری پس؟
ØØ³Ø§Ù… با خنده ÛŒ شیرینی جواب داد: بله همین Ú©Ù‡ ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ Ú¯ÙØª.
میلاد از ØØ±Øµ لباش رو جمع کرده بود Ùˆ خواست چیزی بگه ولی جلوی خودش رو Ú¯Ø±ÙØª. ØØ±Ùاش Ú©Ù‡ باد شده بودن داخل لپاش رو داد بیرون:اوووم.. بریم پایین بچه ها. تا ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ Ùˆ ØØ³Ø§Ù… هم اماده بشن.
Ù…ÛŒ تونستم Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒ رو تو چشمای میلاد ببینم.
به Ù…ØØ¶ Ø±ÙØªÙ† بچه ها خواستم Ú©Ù‡ برم Ùˆ ویلچر رو برای ØØ³Ø§Ù… بیارم. ØØ³Ø§Ù… بازومو Ú¯Ø±ÙØª: ببینم تو از کجا Ùهمیدی من Ú†ÛŒ دوست دارم؟
دست سوخته اش Ú©Ù‡ بازوم رو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود رو با دست دیگم نوازش کردم Ùˆ خیره به دستش Ú¯ÙØªÙ…: همونطور Ú©Ù‡ تو میدونی من آیس کاÙÛŒ رو به قهوه ÛŒ داغ ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù….. سولمیت من
.
.
.
.
با Ú©Ù…Ú© من رو ویلچر نشست Ùˆ از پشت ویلچرش Ú¯Ø±ÙØªÙ… تا از آسانسور مخصوص بیمارا برا پایین Ø±ÙØªÙ† Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ کنیم. جلوی آسانسور بیمارا رمزی Ú©Ù‡ برای باز شدن Ù…ÛŒ خواست رو وارد کردم. در آسانسور باز شد Ùˆ دو تا پرستاری Ú©Ù‡ داخلش بودند بیرون اومدند. داخلش شدیم Ùˆ دستم رو بردم Ú©Ù‡ دکمه ÛŒ بسته شدن در رو بزنم. زدن دکمه همانا Ùˆ دژاووی مشترک من ÙˆØØ³Ø§Ù… همانا.
چشمام رو باز Ù†Ú¯Ù‡ داشته بودم Ùˆ نگاهم غرق چشمای ØØ³Ø§Ù… بود ولی Ùکر Ùˆ روØÙ… داخل دژاوو Ø±ÙØªÙ‡ بود. ØØ³Ø§Ù… هم داشت به من نگاه Ù…ÛŒ کرد. به Ù…ØØ¶ توق٠آسانسور پاهام شل شد Ùˆ روی ک٠اسانسور Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù….
صدای آسانسور Ú©Ù‡ مدام Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª درها باز شدند روی اعصابم Ø±ÙØªÙ‡ بود. از شدت عصبی بودن گوشام رو با دستام Ú¯Ø±ÙØªÙ…. ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواست از رو ویلچر بلند شه توجهمو به خودش Ú¯Ø±ÙØª.
جلوشو Ú¯Ø±ÙØªÙ…: خوبم ØØ³Ø§Ù….. نمی خواد از رو ویلچر بیای پایین
بلند شدم Ùˆ با چند Ø¬ÙØª چشم پرستار Ú©Ù‡ پرونده ÛŒ بیمارها دستشون بود روبرو شدم .
- ببخشید الان میایم بیرون.
یکی از پرستارها سعی کرد Ú©Ù…Ú©Ù… کنه: ØØ§Ù„تون خوب نیس؟ Ù…ÛŒ خواید کمکتون کنم ببرمتون اتاق؟
دستشو پس زدم: نه خوبم. Ùقط یه Ù„ØØ¸Ù‡ ÙØ´Ø§Ø±Ù… Ø§ÙØªØ§Ø¯.. الان چیزیم نیست.
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ دستاش رو روی چرخ ویلچر گذاشته بود: Ù…ÛŒ خواستیم یکم هوا بخوریم. من خودم مواظبش هستم.
پرستار پرونده هاشو Ú©Ù…ÛŒ تو دستش جابجا کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: باشه پس Ú©Ù…Ú©ÛŒ لازم بود به همکارها بگین.
- چشم ممنون.
صندلی ویلچرش رو چرخوند Ùˆ به طرÙÙ… اومد: ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ ØØ§Ù„ت خوب نیست برگردیم اتاق؟
لبخندی زدم: نه! دیگه به این چیزها عادت کردم.
پشت ویلچرش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به سمت Ù…ØÙˆØ·Ù‡ Ø±ÙØªÛŒÙ…: ØØ³Ø§Ù…...
- بیا بعدا دربارش ØØ±Ù بزنیم. الان دوستات تو Ù…ØÙˆØ·Ù‡ منتظرمونن.
ادامه ÛŒ ØØ±ÙÙ… رو خوردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: اوهوم باشه.
این سختی های دیدن دژاوو هر Ø¯ÙØ¹Ù‡ بیشتر از Ø¯ÙØ¹Ù‡ های قبل قلبم رو Ù…ÛŒ ÙØ´Ø±Ø¯. ØØ³ Ù…ÛŒ کردم الان Ú©Ù‡ نسبت به سالهای قبل این رویا دیدن هام نه تنها خیلی بیشتر شدن بلکه دیدنشون ÙˆØ§Ø¶Ø ØªØ± هم شده، انقدر قراره روØÙ… رو بخوره Ùˆ آزار بده Ú©Ù‡ تا چند وقت دیگه چیزی ازم نمونه. ØØ³Ø§Ù… ولی، انگار Ú©Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ù†ÛŒÙØªØ§Ø¯Ù‡ باشه با چهره ÛŒ مصممش به Ù…ØÙˆØ·Ù‡ ÛŒ بیمارستان خیره شده بود. چند قدمی بوÙÙ‡ بودیم Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… با دستش چرخ ویلچر رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ ایستاد، گویی ØØ±ÙÛŒ Ú©Ù‡ چند Ù„ØØ¸Ù‡ پیش Ù…ÛŒ خواستم بزنم Ùˆ قطعش کرده بود رو بخواد جواب بده: ÙØ§Ø·Ù…Ù‡.. من همیشه Ú¯ÙØªÙ… Ùˆ الان هم Ù…ÛŒ Ú¯Ù…. همیشه پیشتم.. هر Ú†ÛŒ هم بشه هر مانعی هم Ú©Ù‡ جلومون باشه. ولی Ù…ÛŒ دونم Ùˆ ØØ³Øª رو Ù…ÛŒ Ùهمم Ú©Ù‡ چقدر به خاطرش زجر Ù…ÛŒ Ú©Ø´ÛŒ. اگه تو بخوای من Ù…ÛŒ تونم تنهایی تØÙ…لش کنم. اگه Ù…ÛŒ ترسی نیازی نیست ترستو مخÙÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. همه رو بریز بیرون. اگه Ù…ÛŒ خوای به خاطرش گریه کنی، خوب گریه Ú©Ù† تا آروم Ø´ÛŒ. Ù…ÛŒ تونم ضعی٠شدن Ø±ÙˆØØª رو تو دژاوو ØØ³ کنم.. Ù…ÛŒ ترسم اگه اینطور پیش بره، هم Ø±ÙˆØØª Ùˆ هم جسمت مریض شه.
چند Ù„ØØ¸Ù‡ ای سکوت کردم Ùˆ با یادآوری صØÙ†Ù‡ ای Ú©Ù‡ چند دقیقه پیش دیده بودم Ú¯ÙØªÙ…: من پا پس نمی کشم. اره.. قبلا Ù…ÛŒ خواستم ÙØ±Ø§Ø± کنم. ولی الان Ú©Ù‡ تو کنارمی ترسی از چیزی ندارم.
به سمت بوÙÙ‡ Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ عاطÙÙ‡ از دور برامون دست تکون داد: ÙØ§Ø·Ù…Ù‡! اینجاییم!
به سمتشون Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ پیششون نشستیم. یکی از صندلی ها روبرداشتم تا برای ویلچر ØØ³Ø§Ù… جا باز کنم.
میلاد Ú©Ù‡ معلوم بود Ù…ÛŒ خواست سر Ø¨ØØ« رو با ØØ³Ø§Ù… باز کنه Ú¯ÙØª: بچه ها ما کیک شکلاتی Ùˆ ÙØ§Ù„وده هم کنار بستنی Ø³ÙØ§Ø±Ø´ دادیم ولی هنوز نیاوردن. به نظر الان ÙØ±ØµØª خوبیه بیشتر با هم آشنا شیم..
رو به ØØ³Ø§Ù… کرد Ùˆ با چشمایی Ú©Ù‡ ازش ØªÙ†ÙØ± Ù…ÛŒ بارید Ùˆ با لبخند زورکی Ùˆ مصنوعی روی لباش Ú¯ÙØª: آقا ØØ³Ø§Ù… بیشتر از خودت بگو. دانشجوی همین شهری دیگه؟ یا خوابگاهی هستی؟
- نه مال همین شهرم. Ùکر کنم آمار رشته ÛŒ دانشگاهمو درآوردی ولی به Ù‡Ø±ØØ§Ù„.. معماری امیرصغیر Ù…ÛŒ خونم. از دیدنتون هم خوشبختم.
رو به ثنا Ùˆ عاطÙÙ‡ با لبخند پر از آرامشش Ú¯ÙØª: شما باید ثنا خانوم باشی Ùˆ شما هم عاطÙÙ‡. ØªØ¹Ø±ÛŒÙØªÙˆÙ† رو از ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ شنیدم.
عاطÙÙ‡ صمیمیت ØØ³Ø§Ù… رو با لبخند جواب داد: ما هم خوشبختیم.
ثنا چشماشو ریز کرد Ùˆ لب پایینش رو گاز زد: ÙØ§Ø·ÛŒ Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ بودی همچین دوست خوش قد بالایی از یه دانشگاه دیگه داری.
لبخند شیطونی زد Ùˆ نیشش رو تا بناگوشش باز کرد: اووووم..ØØ§Ù„ا از Ú©ÛŒ با هم قرار Ù…ÛŒ ذارید ØŸ
عاطÙÙ‡ با بازوش به پهلوی ثنا زد.
ثنا بازوشو جمع کرد Ùˆ با قیاÙÙ‡ ÛŒ ØÙ‚ به جانبش Ú¯ÙØª: چیه Ù…Ú¯Ù‡ دروغ Ù…ÛŒ گم؟! از Ù‡ÙØª ÙØ±Ø³Ù†Ú¯ÛŒ معلومه..
دو تا دستم رو به نشانه ÛŒ Ù†ÙÛŒ تو هوا تکون دادم Ùˆ مضطرب Ú¯ÙØªÙ…: نه بچه ها! اصلا قضیه این نیست.. راستش Ù…ÙØµÙ„Ù‡ Ùˆ الان هم جای Ú¯ÙØªÙ†Ø´ نیست. ولی آشنایی ما Ùˆ نوع رابطه ای Ú©Ù‡ داریم اصلا رابطه ÛŒ Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ نیست. ما Ùقط بر ØØ³Ø¨ Ø§ØªÙØ§Ù‚ چند باری توی ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ های مشترک گیر Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ….. همین
ØØ³Ø§Ù… به زور جلوی خندشو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود: ØØ§Ù„ا Ú†Ù‡ اصراری داری به همه بگی بر ØØ³Ø¨ Ø§ØªÙØ§Ù‚ ؟؟ اینکه من چند باری از مرگ نجاتت دادم دقیقا Ú†Ù‡ نوع بر ØØ³Ø¨ Ø§ØªÙØ§Ù‚یه؟
دست چپش رو به ØØ§Ù„ت مشت زیر صورتش گذاشت: واقعا کنجکاوم خودمم.. بیشتر ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù‡.
شونه هاش رو بالا انداخت Ùˆ ادامه داد: من منتظرم. بیا یک بار برای همیشه این Ø¨Ø±ØØ³Ø¨ Ø§ØªÙØ§Ù‚ رو Ø´ÙØ§Ù سازی کنیم.. الانم Ú©Ù‡ دوستان اینجا هستن Ø±Ø§ØØª تر قضاوت Ù…ÛŒ کنن.
میلاد Ú©Ù‡ تو صورتش نگرانی موج Ù…ÛŒ زد Ú¯ÙØª: منم کنجکاوم! ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ واقعا چند بار تا پای مرگ Ø±ÙØªÛŒØŸ!... البته این ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ÛŒ Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø± Ú©Ù‡ در جریانیم.. به غیر اون بازم هس؟
به شدت معذب شده بودم Ùˆ ØØ³ Ù…ÛŒ کردم گونه هام از شدت خجالت Ùˆ قرمزی الانه Ú©Ù‡ آتیش بگیرن. در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ با انگشتام بازی Ù…ÛŒ کردم جواب دادم: خوب راستش ØØ³Ø§Ù… چند باری جونمو نجات داده ولی.. نه Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ.. یه جورایی خبر داشته از قبل Ùˆ Ú©Ù…Ú©Ù… کرده.
ثنا مشتاقانه با صدای بلندی Ú©Ù‡ توجه همه ÛŒ آدمای اون جا رو به خودش جلب Ù…ÛŒ کرد Ú¯ÙØª: واای! Ú†Ù‡ هیجان انگیز داره میشه!! خوب بگو دیگه چرا Ù‡ÛŒ این دست اون دست Ù…ÛŒ کنی؟! من Ú©Ù‡ مردم از ÙØ¶ÙˆÙ„ÛŒ!
تمام بدنم از استرس Ù…ÛŒ لرزید. چطور ØØ³Ø§Ù… همچین چیزی رو بین بقیه پیش کشیده؟ واقعا انتظار داره من همه Ú†ÛŒ رو به بچه ها بگم یا چی؟
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ شرایطمو Ùهمیده بود Ùˆ تازه دوهزاریش Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود آب دهنشو قورت داد Ùˆ دست مشت شدش رو از زیر سرش برداشت: استاپ دوستان استاپ! پیچیده نکنین قضیه رو. منظورم از نجات دادن همون قضیه ÛŒ نجات از ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ÛŒ تروریستی بود. آشنایی ما هم همون جا برمی گرده. من Ùˆ ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ هردومون متوجه تروریست شده بودیم Ùˆ از اونجا بود Ú©Ù‡ هم رو شناختیم.
از جام بلند شدم: بچه ها ببخشید من باید برم دستشویی.
به سمت Ù…ØÙˆØ·Ù‡ Ø±ÙØªÙ… تا با Ù†ÙØ³ کشیدن هوای تازه ÛŒ بیرون بوÙÙ‡ یکم به خودم بیام.
از دستشویی که بیرون اومدم میلاد جلوی در ایستاده بود.
- تو ØØ§Ù„ت خوبه؟.. Ù…ÛŒ خوای برگردی اتاقت Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª کنی؟
لبخندی از روی مهربانی بهش تØÙˆÛŒÙ„ دادم: نه میلاد خوبم. بریم Ú©Ù‡ بستنی هامون آب شد.
دستام رو با پارچه ÛŒ کنار لباسم پاک کردم Ùˆ بدون توجه به میلاد راهم رو Ú¯Ø±ÙØªÙ….
- اگه چیزی اذیتت Ù…ÛŒ کنه Ù…ÛŒ تونی به ما بگی.. ØØ§Ù„ا من نه، ولی ثنا Ùˆ عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ دوستات هستن ... در باره ÛŒ این پسر ØØ³Ø§Ù…..
رو به سمت میلاد کردم Ú©Ù‡ اون هم از ØØ±Ú©Øª کردن ایستاد.
- من مجبور نیستم رابطه ای Ú©Ù‡ باهاش دارم رو نه به تو ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù… میلاد، نه به دوستام..
میلاد از Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒ سرش رو پایین انداخته بود.
مصمم ادامه دادم: ببین میلاد. یه چیزایی هست تو زندگی Ú©Ù‡ نمی شه به بقیه بگیشون.. بیا به جای این مسائل Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ†Ø´ چیزی جز آزار من Ùˆ شما نداره Ùقط با هم دوست باشیم.. من، تو، ØØ³Ø§Ù…ØŒ ثنا، عاطÙÙ‡.. اینکه بعضی چیزا مخÙÛŒ بمونه اکیپ دوستیمونو قشنگتر Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… تر Ù…ÛŒ کنه.
میلاد پوÙÛŒ کشید: باشه. اگه Ù†Ú¯ÙØªÙ†Ø´ برات Ø±Ø§ØØª تره منم ØØ±ÙÛŒ ندارم.
به سمت بوÙÙ‡ Ùˆ بچه ها Ú©Ù‡ انتظارمونو Ù…ÛŒ کشیدن Ø±ÙØªÛŒÙ….
کنار صندلی کنار ØØ³Ø§Ù… نشستم.
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ انگار بخواد ÙØ¶Ø§ رو عوض کنه Ú¯ÙØª: نظرتون درباره ÛŒ یه Ù…Ø³Ø§ÙØ±Øª یه روزه آخر این Ù‡ÙØªÙ‡ چیه؟ Ù…ÛŒ تونیم بیشتر هم با هم آشنا بشیم.
ثنا دستاشو به هم کوبید: یسسسس!! ایولل! من که پایه ام! ولی تا اون موقع مرخص می شین؟
- اره ÙØ±Ø¯Ø§ پس ÙØ±Ø¯Ø§ مرخصمون Ù…ÛŒ کنن."
میلاد هم جواب داد که پایه اس.
عاطÙÙ‡ انگار منتظر جواب میلاد باشه با خنده ÛŒ رو لبش Ú¯ÙØª: پس من هم پایه ام!
بستنی مونو خوردیم و قرار شد برای اینکه کجا بریم با بچه ها هماهنگ شیم.
بعد از Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی با بچه ها به سمت اتاقامون Ø±ÙØªÛŒÙ….
ویلچر ØØ³Ø§Ù… رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به سمت اتاقش بردم.
- من هم میرم اتاق خودم.. ببخشید امشب شامتو تنهایی بخور..
دستمو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ مانع Ø±ÙØªÙ†Ù… شد: به خاطر ØØ±Ùایی Ú©Ù‡ پیش بچه ها زدیم Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª شدی؟ ببخش.. Ùقط Ù…ÛŒ خواستم یه شوخی کرده باشم.
- اشکالی نداره ØØ³Ø§Ù…. Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª نیستم.. Ùقط Ù…ÛŒ خوام امشب یکم تنها باشم.
مطمئن بودم هیچوقت نمی تونم به ØØ³Ø§Ù… دروغ بگم.
ØØ³Ø§Ù… اخمی کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡ من وقتایی Ú©Ù‡ دروغ بگی رو متوجه Ù…ÛŒ شم؟
با صدای آرومی که به زور شنیده می شد جواب دادم: اوهوم.. ک٠دست من همیشه برات خونده شدست..
- اینم Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡ چند بار بهت Ú¯ÙØªÙ… وقتایی Ú©Ù‡ Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒ لازم نیس بریزی تو خودت؟
زدم زیر گریه.. ØØ³Ø§Ù… با یه ØØ±Ú©Øª دستمو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ من رو روی بغلش رو ویلچر کشید Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه با دست چپش نگهم داشته بود با دست راستش چرخ ویلچر رو به سمت اتاق هل داد Ùˆ در رو به پشت سرمون بست.
خواستم از بغلش بلند شم. دستش رو کنار کشید Ùˆ من هم Ø±Ø§ØØª Ùˆ بدون اینکه مانعم بشه بلند شدم. اشکام رو با گوشه ÛŒ شالم پاک کردم.
ØØ³Ø§Ù… نگاهش رو ازم Ú¯Ø±ÙØª: اینم باید بدونی Ú©Ù‡ من نمیتونم گریه ات رو تØÙ…Ù„ کنم..
وسط گریه از بی منطقیش خندم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود: خودت میگی بریز بیرون خودتم میگی گریه نکن؟! چند چندی با خودت؟!
دوباره چشماشو بهم دوخت: خودمم نمی دونم!
اونم زد زیر خنده: اینو دیگه ØØªÙ…ا Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡ خنده ÛŒ تو خنده ÛŒ منه. گریه ÛŒ تو هم گریه ÛŒ من. به خاطر اینکه سولمیت ها نمی تونن Ø§ØØ³Ø§Ø³ مشترک نداشته باشن.
- پس از این به بعد Ùقط Ù…ÛŒ خندم.
لبخندش رو چهرش ماسید: با دژاووی امروز اوکی ای؟
- اره! اصن وقتی با وجود اینکه Ù…ÛŒ دونستی Ú†ÛŒ میشه پیشنهاد تعطیلات اخر Ù‡ÙØªÙ‡ رو به بچه ها دادی ماتم برده بود.
- به هر ØØ§Ù„ Ú©Ù‡ باید باهاش روبرو بشیم. اگه من پیشنهاد نمی دادم هم Ø§ØØªÙ…الا میلاد یا عاطÙÙ‡ پیشنهادشو وسط Ù…ÛŒ کشیدن.
با اعتماد به Ù†ÙØ³ ساختگی Ú¯ÙØªÙ…: اوکیه! از پسش برمیایم!! مااای سولمیت!
.
.
.
.
.
روز مرخصیمون از بیمارستان رسیده بود Ùˆ من داشتم وسایلم رو جمع Ù…ÛŒ کردم. یه Ø¯ÙØªØ±Ú†Ù‡ رنگی با ØØ³Ø§Ù… درست کرده بودیم Ú©Ù‡ توش هر Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ به هر موضوعی Ú©Ù‡ داریم وبرامون بیانش سخته رو بنویسیم به خصوص دژاووهامون. هرچند بدون نوشتن هم Ù…ÛŒ تونستیم Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§ÛŒ همدیگه رو بÙهمیم .
سراسیمه داشتم دنبال Ø¯ÙØªØ±Ú†Ù… Ù…ÛŒ گشتم. اتاق رو زیر Ùˆ رو کردم Ùˆ بالا Ùˆ پایین تخت رو گشتم ولی نبود. پا شدم Ú©Ù‡ برم سمت اتاق ØØ³Ø§Ù…. جلوی در اتاقش پلیس ها رو دیدم Ú©Ù‡ داشتند با ØØ³Ø§Ù… ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدند. جلوتر Ø±ÙØªÙ…Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: سلام، Ú†ÛŒ شده ØØ³Ø§Ù… این مامورا Ú©ÛŒ هستن؟
یکی از Ø§ÙØ³Ø±Ù‡Ø§ رو بهم Ú¯ÙØª: شما باید خانوم نوری باشین درسته؟
- بله..خودمم.
- شما دو Ù†ÙØ± مظنون به همکاری در اقدام تروریستی هستین، باید با ما تشری٠بیارین.
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ سعی داشت پلیس رو متقاعد کنه Ú¯ÙØª: من Ú©Ù‡ چند بار بهتون Ú¯ÙØªÙ… ما کسایی بودیم Ú©Ù‡ نذاشتیم اقدام تروریستی به سرانجام برسه.. چطور میشه مظنون باشیم؟
پلیس به تØÚ©Ù… Ú¯ÙØª: Ù„Ø·ÙØ§ همکاری کنید تا مجبور نشیم به زور ببریمتون.
ØØ³Ø§Ù… به نشانه ÛŒ تسلیم Ú¯ÙØª: باشه باشه.. من میام ولی این خانوم هیچ کاری نکردن.
مریضا Ùˆ پرستارها دورمون تجمع کرده بودن Ùˆ انگار Ú©Ù‡ Ùیلم جنایی ببینن داشتن به مکالمه ÛŒ ما نگاه Ù…ÛŒ کردن.
- اجازه بدید پس لباسامو عوض کنم... ØØ³Ø§Ù… تو هم بهتره Ø¬Ø±ÙˆØ¨ØØ« Ù†Ú©Ù†ÛŒ باهاشون..
Ø±ÙØªÙ… Ùˆ لباسم رو عوض کردم. به مامانم زنگ زدم Ú©Ù‡ نیاد دنبالم Ùˆ یه سره بیاد کلانتری Ùˆ براش ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù… Ú©Ù‡ پلیسا اومدن Ú©Ù‡ ببرنمون.
پرستاری اومده بود تا بانداژ دست Ùˆ پای سوخته ÛŒ ØØ³Ø§Ù… رو عوض کنه.
داخل اتاق ØØ³Ø§Ù… شدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: ØØ³Ø§Ù… من اماده شدم.
پرستار Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه داشت باند رو دور دستش Ù…ÛŒ پیچید Ú¯ÙØª: الان کارم تموم Ù…ÛŒ شه.
- وسایلت رو جمع کردی کامل؟ کاری هست که بخوای انجام بدم؟
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ تو Ùکراش غرق بود Ùˆ چهرش عصبی به نظر Ù…ÛŒ رسید بهم نگاهی انداخت: نه. همه Ú†ÛŒ رو جمع کردم..
کار پرستار که تموم شد بهش لبخندی زد و ازش تشکر کرد.
هنوز هم راه Ø±ÙØªÙ† براش سخت بود. لنگ لنگان به سمت در اومد Ùˆ به مامورا Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ آماده ایم.
هردومون عصبی بودیم.. هم به خاطر دستگیریمون Ùˆ هم به خاطر Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ú©Ù‡ قرار بود تو Ù…Ø³Ø§ÙØ±Øª ÙØ±Ø¯Ø§ Ø¨ÛŒÙØªÙ‡ Ùˆ اگه تا ÙØ±Ø¯Ø§ ولمون نمی کردن نمی تونستیم کاری بکنیم..
.
.
.
داخل کلانتری شدیم. ما رو به دو تا اتاق جدا مخصوص بازجویی بردن. ترس تمام وجودم رو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. خدا رو شکر از قبل با ØØ³Ø§Ù… هماهنگ کرده بودم اگه پلیس ما رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ خواست ازمون بازجویی کنه Ú†ÛŒ بهشون بگیم Ú©Ù‡ ØØ±Ùامون ضد Ùˆ نقیض همدیگه نباشه. ØØ±Ùامو تو دلم مرور کردم. از داخل راهروی تاریکی رد شدیم Ùˆ وارد اتاقی شدیم. ÙØ¶Ø§Ø´ ØØ³ اتاق بازجویی های زمان ساواک Ú©Ù‡ تو Ùیلم Ùˆ سریالا نشون Ù…ÛŒ دادن رو بهم Ù…ÛŒ داد. یکی ازمامورا بهم Ú¯ÙØª برم Ùˆ روی صندلی بشینم تا رئیسش بیاد برای بازجویی.
داخل اتاق شدم و کمی اطرا٠رو وارسی کردم. صندلی که روش نشستم رو به نور قرمز دوربین سی سی تی وی بود که مستقیم تو چشمم می خورد. جلوم یه میز بزرگ بود که روش یه لیوان و یه بطری اب بود و چند تا ورق کاغذ و روبروم اون طر٠میز هم یک صندلی دیگه بود. با باز شدن در از جام پریدم .
مامور Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه در رو Ù…ÛŒ بست Ú¯ÙØª: بشین!
جرئت نگاه کردن بهش رو نداشتم. دستهام از ترس داشتند Ù…ÛŒ لرزیدن. همونطور Ú©Ù‡ ایستاده بودم دستهام رو مشت کردم Ùˆ بردم زیر میز.لبهام به ØØ±Ù زدن باز نمی شد.
مامور Ú©Ù‡ متوجه ØØ§Ù„ت عصبیم شده بود Ú¯ÙØª: مثل اینکه خیلی ترسیدی؟ Ùقط چند تا سوال هست Ú©Ù‡ باید بپرسیم. از تو Ùˆ دوستت.. Ú©Ù‡ این روزا قهرمانی شدین برا خودتون.. نگران Ú†ÛŒ هستی؟ بشین!
چشمهام رو یک بار Ù…ØÚ©Ù… باز Ùˆ بسته کردم. Ù†ÙØ³ عمیقی کشیدم Ùˆ نشستم.
مامور هم نشست و چند تا برگه جلو روم گذاشت.
- اول این ÙØ±Ù… رو پر Ú©Ù†. اطلاعات شخصیته.
برگه رو برداشتم Ùˆ اطلاعات ÙØ±Ù…الیته ÛŒ توش رو Ú©Ù‡ از سن Ùˆ رشته Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ تا تلÙÙ† تماس Ùˆ آدرس خونه پرسیده بود رو پر کردم.
برگه رو به سمتش Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: Ø¨ÙØ±Ù…ائید. تموم شد.
مامور با نگاهش اشاره ای به بطری روی میز کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ تونی این آب رو بخوری Ú©Ù‡ یکم به خودت مسلط تر بشی .
صورتم خیس عرق شده بود. آب رو برداشتم Ùˆ با دستای لرزونم خوردمش جوری Ú©Ù‡ Ù†ØµÙØ´ هم روی زمین ریخت.
مامور Ú©Ù‡ داشت اطلاعات شخصیم روی برگه رو میخوند Ú¯ÙØª: خوب. خانوم نوری رشته معماری دانشگاه مهندسی... اول از همه Ú©Ù‡ چرا تو اون تجمع شرکت کرده بودی؟
برای اولین بار نگاهش کردم. مردی چهارشونه با قدی Ú©Ù‡ Ùکر کنم دو متر رو رد کرده بود Ùˆ هیکل درشتش Ø¨Ø±Ø®Ù„Ø§Ù ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ با وجود قد بلندش ریزاندام بود. نگاه کردن به جذبه اش هم باعث میشد ترس تمام وجودم رو بگیره.
آب دهانم رو قورت دادم Ùˆ ابروهام Ú©Ù‡ از اضطراب به هم دوخته شده بودند ر آزاد کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: من هم مثل بقیه ÛŒ دانشجوها. به خاطر ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ÛŒ ریختن ساختمون قبل کرونا Ú©Ù‡ باعث کشته شدن دوستام شده بود Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª بودم. ولی مسئولین دانشگاه نه تنها جبران خسارت نکردن Ú©Ù‡ ØØªÛŒ یک عذرخواهی ساده هم نکردن.
مامور گلوشو صا٠کرد: اوهوووم.. همون ØØ±Ùای تکراری Ú©Ù‡ این یه Ù‡ÙØªÙ‡ از دانشجوهای دیگه هم شنیدیم.. به Ù‡Ø±ØØ§Ù„..
چشماش رو درشت کرد ودر ØØ§Ù„یکه دستاشو مشت کرده زیر چونش گذاشته بود زل زد بهم Ùˆ با جدیت Ú¯ÙØª:"سوالی Ú©Ù‡ بقیه دانشجوها جوابشو نمیدونن.اینکه... تروریست رو از کجا Ù…ÛŒ شناختین؟
- من Ùˆ ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ تو خط اول بودیم موقع شروع اعتراضا تو ساختمون مرکزی متوجه یه ÙØ±Ø¯ مشکوکی شدیم Ú©Ù‡ داشت خلا٠جهت بقیه از جمعیت خارج Ù…ÛŒ شد ما هم دنبالش کردیم..
مامور ØØ±ÙÙ… رو قطع کرد Ùˆ دستاش رو Ù…ØÚ©Ù… به میز کوبید Ùˆ بلند شد: Ùˆ از من میخوای Ú©Ù‡ باور کنم؟شما تونستین به یه تروریست ØØ±ÙÙ‡ ای Ú©Ù‡ از قضا خودش هم از شما بود Ùˆ جزو مخالÙین رئیس دانشگاهتون بود مشکوک بشین؟
با من Ùˆ من جواب دادم: من.. من دارم راستش رو Ù…ÛŒ Ú¯Ù…... من اون ÙØ±Ø¯ رو توی مسیر اعتراضیمون ندیده بودم Ùˆ بقیه هم توی شلوغی اعتراض متوجهش نشده بودن. ما Ùقط یه Ù„ØØ¸Ù‡ Ø´Ú© کردیم Ùˆ دنبالش Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ…. بعد هم Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… باهاش درگیر شد Ùˆ خودش هم آسیب دید. بدنش از چند جا سوخته...
چهره ÛŒ معصومی Ú©Ù‡ به خودم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم باعث شد مامور بیشتر بهم Ø´Ú© کنه. سر جاش نشست. چشماشو ریز کرده بود Ùˆ بهم زل زده بود.
اضطرابمو خوردم Ùˆ بیشتر با ØØ§Ù„ت هیجانی ادامه دادم: شما Ùهمیدین تروریست Ú©ÛŒ بوده؟ یعنی از خود دانشجوها بوده؟ خوب انگیزش Ú†ÛŒ بوده بین کسایی Ú©Ù‡ خودشون هم معترض بودن خودش رو Ù…Ù†ÙØ¬Ø± کنه؟ اصلا با عقل جور نیس..
- مدارکی Ú©Ù‡ از ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ پیدا شده نشون میده Ú©Ù‡ از دانشجوهای دانشگاه خودتونه.
- غیر ممکنه!
- ماشین بدون پلاک یه ÙØ±Ø¯ ناشناس تو نزدیکی Ù…ØÙ„ پیدا شده Ú©Ù‡ مدارک مربوط به دانشجوهای کشته شده تو ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ÛŒ سال قبل Ùˆ یه دست نوشته از خودش Ú©Ù‡ نوشته نمی خواد به عنوان دانشجو تو همچین جای پر از ÙØ³Ø§Ø¯ Ùˆ دروغی ØªØØµÛŒÙ„ کنه... به Ù‡Ø±ØØ§Ù„ ما هم انگیزه اصلیش رو نمی دونیم.. ولی شواهد اینطور نشون میده Ú©Ù‡ دانشجو بوده Ùˆ باعث میشه Ú©Ù‡ ما به شما به عنوان همکارش بیشتر مظنون شیم.
- ولی ما که خودمون باهاش درگیر شدیم.. چطور ممکنه با همکارمون درگیر بشیم؟
مامور مجدد صداش رو بالا برد: این جا منم Ú©Ù‡ سوال Ù…ÛŒ کنم.. ارتباط بین تو Ùˆ اقای ØØ³Ø§Ù… اØÙ…دی از Ú©ÛŒ Ø´Ú©Ù„ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ به Ú†Ù‡ منظوری با یه ÙØ±Ø¯ از دانشگاه دیگه همکاری Ù…ÛŒ کردی؟ سازمانی پشتتون هست؟ اگه الان اعترا٠کنین مجازاتتون هم کمتر Ù…ÛŒ شه.
بغض گلومو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ به زور اب دهنمو قورت دادم: هر Ú†ÛŒ Ú©Ù‡ بوده رو من بهتون Ú¯ÙØªÙ….. درگیری ما Ùقط یه ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ بود Ú©Ù‡ متوجهش شدیم Ùˆ مهارش کردیم.. همین... نمی تونین دی ان ای تروریست رو Ø¨ÙØ±Ø³ØªÛŒÙ† Ùˆ شناساییش کنین؟
مامور صداش رو بلندتر کرد: Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ اینجا من سوال Ù…ÛŒ کنم.. اگه بخوای به دروغ ادامه بدی وضعیت رو برای خودت Ùˆ ØØ³Ø§Ù… اØÙ…دی بدتر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ.
چشمام رو بستم. ØØ±ÙÛŒ نداشتم Ú©Ù‡ بهش بزنم. مگر اینکه بخوام از دژاوو Ùˆ سولمیت براش تعری٠کنم Ú©Ù‡ اینطوری هم به جرم دیوونه بودن Ù…ÛŒ انداختنم تیمارستان. اشک از گوشه ÛŒ چشمهای بسته ام داشت روی صورتم Ù…ÛŒ اومد. سعی کردم به خودم مسلط بشم..جلوی اشکام رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ همه ÛŒ بغضم رو خوردم.
مامور Ú©Ù‡ متوجه بغضم شده بود Ú¯ÙØª: میتونی ده دقیقه Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª Ú©Ù†ÛŒ. Ùکر Ú©Ù† به اینکه با Ú¯ÙØªÙ† ØÙ‚یقت همه Ú†ÛŒ برات Ø±Ø§ØØª تر Ù…ÛŒ شه.
برگه هاشو برداشت و از اتاق خارج شد.
دستام رو مشت کردم Ùˆ سرم رو روی دستای مشت شده روی میز گذاشتم. یعنی واقعا از دانشجوها بوده Ùˆ خواسته همچین کاری با دانشجوها بکنه؟ Ùقط به خاطر اینکه از شر دانشگاه Ù…ÙØ³Ø¯ Ùˆ دانشجوهای توش خلاص بشه؟ پوزخندی به ÙØ±Ø¶ÛŒÙ‡ ÛŒ اØÙ…قانه ای Ú©Ù‡ چند دقیقه پیش از مامور پلیس شنیده بودم زدم. مگر اینکه عقلش ناقص بوده باشه یا کینه ÛŒ بزرگی به خاطر از دست دادن دوستاش داشته باشه.. بازم غیر ممکنه.. ØØªÙ…ا از رو دست خط نوشته هاش یا اثر انگشت روی ماشینش میتونستن بÙهمن کیه.. ØØªÛŒ اگه از جسد سوخته ÛŒ خودش هم چیزی نمونده باشه..
ذهنم درگیر سوالهای بی پاسخ زیادی بود.. با خودم Ú¯ÙØªÙ… یعنی الان ØØ³Ø§Ù… داره Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ بهشون.. ØØªÙ…ا از پسش برمیاد ØØªÛŒ اگه من نتونم.
دوباره در باز شد و مامور که برای رد شدن از در قدش رو خم کرد تا بتونه بیاد تو.
- خوب. مثل اینکه دوستت هم کنار بیا نیست باهامون. ÙØ¹Ù„ا مدرکی نداریم ازتون Ú©Ù‡ بتونیم نگهتون داریم. ولی Ø§ØØªÙ…الا ممنوع الخروجتون کنن ØØªÛŒ از تهران هم نتونین خارج بشین.
تو اون شلوغی ذهنم یاد این Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù… Ú©Ù‡ قراره ÙØ±Ø¯Ø§ تو Ù…Ø³Ø§ÙØ±ØªÙ…ون با بچه ها Ú†ÛŒ پیش بیاد.
Ù†ÙØ³Ù… رو با ØØ±Øµ بیرون دادم: یعنی Ù…Ø³Ø§ÙØ±Øª نمیتونم برم؟
مامور Ú©Ù‡ از ØØ±ÙÙ… به خنده اومده بود Ú¯ÙØª: باورم نمیشه تو همچین اوضاعی به Ùکر Ù…Ø³Ø§ÙØ±Øª هستی؟بیا برو تا نظرمون برنگشته همین جا نگهت نداشتیم.
پا شدم Ùˆ با التماس بهش Ú¯ÙØªÙ…: باشه.. باشه.. Ùقط بهم بگین دی ان ای..
مامور ØØ±Ùمو قطع کرد: نه چیزی پیدا نشده. Ú©Ù‡ اگه پیدا شده بود شما رو اینجا نمی کشوندیم.
سرم را با نامیدی پایین انداختم Ùˆ همراه باهاش از اتاق بیرون Ø±ÙØªÛŒÙ….
مامانم Ú©Ù‡ تو Ø¯ÙØªØ± پلیس نشسته بود با دیدن من از جاش بلند شد: وای مادر! کجا بودی من ÙØ¯Ø§Øª شم.
همونطور Ú©Ù‡ داشت قربون صدقم Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ú¯ÙØªÙ…: مامان میشه بریم خونه. خیلی خستم.
و واقعا خسته بودم. جای زخم هام هم به شدت درد می کرد.
- اره عزیزم
Ø§ÙØ³Ø±ÛŒ Ú©Ù‡ توی اتاق بود بلند شد Ùˆ Ú¯ÙØª: خانوم نوری قبل Ø±ÙØªÙ† باید این برگه تعهد رو امضا کنین..
-تعهد؟
به Ø·Ø±ÙØ´ Ø±ÙØªÙ… Ùˆ برگه رو ازش Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ بهش نگاه انداختم.نوشته بود باید تعهد بدم Ú©Ù‡ من بعد تو هیچ جنبش اعتراضی دانشجویی شرکت نکنم .
امضاش کردم Ùˆ پرسیدم: ببخشید بهم درباره ممنوع الخروج شدن موقت از تهران Ú¯ÙØªÙ†ØŸ توی این تعهدنامه Ú©Ù‡ چیزی در این باره ننوشتن.
Ø§ÙØ³Ø± Ú©Ù‡ با یک دست چایی Ù…ÛŒ خورد Ùˆ با یک دست دیگش اطلاعاتی رو وارد کامپیوترش Ù…ÛŒ کرد رو بهم برگشت: Ø§ØØªÙ…الا امروز ØÚ©Ù…Ø´ از دادگاه براتون ارسال بشه.
مامانم عصبی شده بود.
- چرا ممنوع الخروج کردن بچمو؟
- توی ØÚ©Ù… ØªÙˆØ¶ÛŒØØ§Øª نوشته شده.
- مامان ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù… برات.
دستش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… وبه زور کشیدمش بیرون
- چرا؟ مگه چی کار کردی که هم اومدن ازت بازجویی کردن هم ممنوع الخروج کردن؟!
دستش رو ول کردم
- مامان جان عزیز من Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ الان واقعا خستم!
اصلا ØÙˆØµÙ„Ù‡ ÛŒ ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù† به مامانم رو نداشتم.. ولی برای اینکه مادرم رو آروم کنم صدام رو پایین آوردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: بهم مظنون شدن.
مامانم چشماش گرد شد و غر زد: خوبه والا! به جای اینکه ازت تقدیر و تشکر کنن اینطوری جوابتو میدن.. مملکت..
- بی خیال مامانم! من بیشتر از تقدیر الان به سه چهار ساعت خواب نیاز دارم!
نمی دونستم ØØ³Ø§Ù… رو هم ول کردن یا نه ولی ÙØ¹Ù„ا بی خیالش شدم تا امشب باهاش تماس بگیرم.
تاکسی Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ Ø±ÙØªÛŒÙ… خونه...
بدون اینکه لباسام رو عوض کنم خودم رو روی تختم انداختم Ùˆ به یه خواب عمیقی Ø±ÙØªÙ….. امیدوار بودم کابوس های این چند روزم Ú©Ù‡ همش Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø± Ùˆ بمب Ùˆ سوختگی Ùˆ جسد بود به خواب الانم نیاد Ú©Ù‡ خدا رو شکر نیومد.
با در اومدن صدای گوشیم بلند شدم. دستم رو Ú©Ø´ دادم به سمت میز بغل تختم Ùˆ گوشیم رو با بی ØÙˆØµÙ„Ú¯ÛŒ برداشتم. ØØ³Ø§Ù… بود.
در ØØ§Ù„یکه چشمام رو Ù…ÛŒ مالوندم Ùˆ خمیازه Ù…ÛŒ کشیدم جواب دادم: اااه... سلام ØØ³Ø§Ù…! خوبی؟ ببخشید خواب بودم تا الان مثل اینکه چند بار زنگ زدی..
ØØ³Ø§Ù…: از خواب بیدارت کردم.. مشکلی برات پییش نیومد امروز ØŸ
همونطور Ú©Ù‡ به سمت اشپزخونه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… تا از یخچال آب خنک بگیرم Ú¯ÙØªÙ…: نه! یه چیزایی Ú¯ÙØªÙ† Ú©Ù‡ برام مبهم بود.. ممنوع الخروجم کردن تازه!
- اره منم! با Ù…Ø³Ø§ÙØ±Øª ÙØ±Ø¯Ø§ چیکار کنیم؟
- نمیدونم.. به بچه ها میگم ما نمیریم! Ø§ØØªÙ…الا اونا هم کنسل کنن.. ولی با اون جسدها چیکار کنیم؟
ØØ³Ø§Ù… با صدایی Ú©Ù‡ گویی مضطرب شده بود Ú¯ÙØª: ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ اسمش رو به زبون نیار! ممکنه رو گوشیمون موقع بازجویی برنامه نصب کرده باشن Ú©Ù‡ ØªØØª نظرمون گذاشته باشن.. ببین من الان دارم میام دم خونتون دارم Ù…ÛŒ رسم.. بیا پایین اگه میتونی.
دستم رو به خاطر بی Ø§ØØªÛŒØ§Ø·ÛŒ ناگزیرم جلوی دهنم گذاشتم Ùˆ لیوان اب از دست دیگم Ø§ÙØªØ§Ø¯.
- Ú†ÛŒ شد؟ صدای شکستن اومد.. الو.. ÙØ§Ø·Ù…Ù‡..
- Ù…ÛŒ شنوم ØØ³Ø§Ù…! لیوان بود از دستم Ø§ÙØªØ§Ø¯..
- باشه من 5 دقیقه ای جلوی خونتونم..
با قطع کردن گوشی مامانم رو دیدم که جلوی اشپزخونه نظاره گر گندی بود که بالا اورده بودم.
- چیکار کردی دختر.. دوباره می خوای راهی بیمارستان شی؟ بیا برو بیرون من خودم جمع می کنم.