ناخواسته پام رو روی شکسته شیشه گذاشتم
- اخخخخ..
مامانم به سمتم دوید: ببین چیکار کردی شیشه Ø±ÙØª تو پات..
Ú©Ù…Ú©Ù… کرد برم تو اتاق Ùˆ خودشم Ø±ÙØª بتادین Ùˆ چسب زخم از جعبه Ú©Ù…Ú© های اولیه بیاره.
نشستم رو تخت و پام رو انداختم رو پام و سعی کردم درش بیارم
- ااییی...
اشکمو دراورد تا دربیاد. خدا رو شکر زیاد عمقی نبود. مامانم اومد Ùˆ غر زنان ضدعÙونیش کرد Ùˆ چسب زد.
بعد اینکه کارش تموم شد Ø±ÙØª تا Ø§ÙØªØ¶Ø§Ø اشپزخونه رو جمع کنه..
اماده شدم که برم پایین که صدای گوشیم با یه شماره ی ناشناس به صدا دراومد ...
جواب دادم: بله Ø¨ÙØ±Ù…ائید
صدای مردونه ای که امروز ازم بازجویی کرده بود یادم مونده بود
- سلام خانوم نوری.. من امید شکری هستم. Ø§ÙØ³Ø± بازپرسی Ú©Ù‡ امروز ازتون بازجویی کرد. باید یک سری ØØ±Ùایی رو بهتون بزنم...
شوکه شدم Ùˆ از Ùکر اینکه ØØ±Ù ØØ³Ø§Ù… درست باشه Ùˆ تو گوشیمون شنود گذاشته باشن ترس وجودم رو Ú¯Ø±ÙØª
- Ú†Ù‡ ØØ±Ùهایی... Ù…Ú¯Ù‡ Ù†Ú¯ÙØªÛŒÙ† مدرکی ازمون ندارین.. Ù…ÛŒ خواید بازم دستگیرمون کنین؟
- نه اصلا همچین قصدی ندارم. من دارم میام دم در خونتون.. تلÙÙ†ÛŒ نمی تونم ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù…..5 دقیقه دیگه Ù…ÛŒ رسم.
صدای بوق گوشی نشان از قطع کردن تلÙنش داشت بدون اینکه بذاره جواب بدم.
ØØ³Ø§Ù… Ø§ØØªÙ…الا رسیده بود. باید قبل از رسیدن ماموره Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… پیش ØØ³Ø§Ù…. پا تند کردم Ú©Ù‡ مانتو Ùˆ شالم رو بردارم Ùˆ به سمت در خروج خونه دویدم.
- مامان من یه دقیقه میرم کوچه یکی از دوستام اومده دیدنم. نتونسته بود بیاد عیادتم..
بابام هم Ú©Ù‡ طبق معمول Ø³ÙØ± کاری Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ نگرانی Ú©Ù‡ من رو با ØØ³Ø§Ù… Ùˆ یا بازرس ببینن نداشتم.
مثل اینکه زخم پام سرباز کرده بود. بی توجه به دردی Ú©Ù‡ داشتم Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú©ÙØ´Ù… رو پوشیدم. لنگ لنگ زنان به سمت ماشین ØØ³Ø§Ù… Ø±ÙØªÙ…. درش رو باز کردم Ùˆ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯ÙØªÙ…: بهتره بریم سر خیابون اصلی.. اینجا همسایه ها ØØ±Ù زیاد پشت آدم Ù…ÛŒ زنن..
ماشین رو روشن کرد Ùˆ به سمت خیابون Ø±ÙØª. زبون باز کرد Ú©Ù‡ ØØ±Ù بزنه Ú©Ù‡ نذاشتم
- ØØ³Ø§Ù… پیش پای تو بازپرس زنگ زده بود. Ú¯ÙØª باید یه ØØ±Ùایی بهم بزنه Ùˆ چند دقیقه دیگه Ù…ÛŒ رسه..
ØØ³Ø§Ù… چشاش گشاد شد Ùˆ پا رو ترمز گذاشت: چی؟
مشتی به ÙØ±Ù…ون کوبید
- ØØ¯Ø³Ù… درست بود.. لابد روی گوشی هامون شنود نصب کردن.. بی Ø§ØØªÛŒØ§Ø·ÛŒ کردی نباید درباره ÛŒ جسدایی Ú©Ù‡ تو دژاوو دیدیم چیزی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÛŒ..
- الان Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ چیکار کنیم؟ بهتر نیست تو بری Ùˆ من تنها باهاش ØØ±Ù بزنم؟
- Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ رسه؟؟
گوشی موبایلم زنگ خورد. هول شدم Ùˆ از دستم Ø§ÙØªØ§Ø¯ رو ک٠ماشین. ØØ³Ø§Ù… خم شد Ùˆ برش داشت.
در ØØ§Ù„یکه به ØµÙØÙ‡ ÛŒ گوشی نگاه میکرد Ú¯ÙØª: خودشه اره؟
گوشی رو ازش Ú¯Ø±ÙØªÙ…
- بله Ø¨ÙØ±Ù…ایید. رسیدین؟
- من جلوی خونتونم..
- باشه الان میام ..
گوشی رو قطع کردم.
رو به ØØ³Ø§Ù… کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: الان اگه از اینجا برگردم بیشتر Ø´Ú© میکنه Ú©Ù‡ باهات بودم. بهتره با هم بریم Ú©Ù‡ بÙهمن دستمون براشون رو هست Ùˆ چیزی برا پنهان کردن نداریم.
ØØ³Ø§Ù… سوییچ رو چرخوند Ùˆ ماشین رو از خیابون اصلی به سمت Ú©ÙˆÚ†Ù‡ روند.
ØØ³Ø§Ù… با صدایپر از آرامشش Ú¯ÙØª: لازم نیس هیچ هول بشی اگه درباره ÛŒ جسدها پرسید من خودم جمعش Ù…ÛŒ کنم..
دست راست سوختش رو رو دستم گذاشت. با Ø§ØØ³Ø§Ø³ لمس دستاش آرامش عجیبی بهم دست Ù…ÛŒ داد Ùˆ تمام Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ Ú©Ù‡ اون Ù„ØØ¸Ù‡ داشت رو Ù…ÛŒ تونستم با لمس شدن دستم توسطش بخونم.. Ù…ÛŒ تونستم نگرانی Ú©Ù‡ به خاطر من داره رو بخونم.
با دیدنش تو Ú©ÙˆÚ†Ù‡ Ú¯ÙØªÙ…: همین باید باشه ØØ³Ø§Ù…..
بازپرس از ماشینش پیاده شد و ما هم پیاده شدیم.
ØØ³Ø§Ù… دستش رو به سمت Ø§ÙØ³Ø± دراز کرد تا باهاش دست بده : سلام.. بهتره بریم یه جای دیگه ØµØØ¨Øª کنیم Ú©Ù‡ برای خانوم نوری هم اینجا دردسر درست نشه. من ماشینم رو همینجا پارک Ù…ÛŒ کنم تا بعد باهاتون بیایم هر جا Ú©Ù‡ بگین
بازپرس سرش رو به نشانه ÛŒ تایید تکون داد: باشه. پس Ø¨ÙØ±Ù…ایین داخل ماشینم..
در ØØ§Ù„یکه من رو راهنمایی Ù…ÛŒ کرد به سمت ماشینش توی یه ØØ±Ú©Øª ناگهانی گوشیم رو از دستم Ú¯Ø±ÙØª ÙˆØ¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ خاموشش کرد. من Ú©Ù‡ گیج از Ø±ÙØªØ§Ø±Ø´ دستم رو هوا مونده بود.
بازرس مسیرش رو خلا٠من عوض کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: تو بشین منم الان میام
به سمت ØØ³Ø§Ù… Ø±ÙØª Ùˆ گوشی خاموش شدم رو تØÙˆÛŒÙ„Ø´ داد. با زبان اشاره بهش Ùهموند Ú©Ù‡ گوشیش رو خاموش کنه Ùˆ بذاره تو ماشینش بمونن.
ØØ³Ø§Ù… برخلا٠من زود منظورشو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بعد هم سوار ماشین بازپرس شدند تا راه بی Ø§ÙØªÛŒÙ….
بازپرس دستی به ته ریشش کشید Ùˆ Ú¯ÙØª: Ø§ØØªÙ…الا متوجه شدین Ú©Ù‡ رو گوشیاتون شنود گذاشتن.
هردومون سکوت کرده بودیم.
بازپرس وارد خیابون اصلی شد. به سمت ناکجا آباد Ù…ÛŒØ±ÙØªÛŒÙ… Ú©Ù‡ برای هر سه تامون نامشخص بود Ùˆ هد٠از Ø±ÙØªÙ† Ùقط بازکردن گره های ایجاد شده مسیر بود Ùˆ مقصد نامعلوم...
مقصدی که هیچ کدوممون نمی دونستیم چیه و دنیا برامون چه خوابی دیده..
بازپرس Ú©Ù‡ از صورتش هیچی نمی شد خوند Ú¯ÙØª: ببینین شاید باورش براتون سخت باشه. اما بهتره به این ØØ±Ùام خوب گوش کنین Ùˆ باهام همکاری کنین Ú©Ù‡ بتونم کمکتون کنم.
پا رو ترمز زد و کناره ی یه پل خراب شده ایستاد.
- منظورتون از کمک چیه؟
- اول بهم درباره ÛŒ جسدی Ú©Ù‡ پشت تلÙÙ† دربارش ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کردین بگین.
اب دهنمو قورت دادم Ùˆ با چهره ÛŒ نگرانم به ØØ³Ø§Ù… زل زدم.
ØØ³Ø§Ù… چشماشو با جدیت Ùˆ از ØØ±Øµ یکبار بست Ùˆ باز کرد Ùˆ Ù†ÙØ³Ø´ رو بیرون داد انگار Ú©Ù‡ بخواد رو ØØ±Ùاش متمرکز بشه. با چهره ÛŒ مصمش به بازپرس نگاه کرد
- چند Ù‡ÙØªÙ‡ ÛŒ پیش چند تا جسد توی راه خروجی تهران دیده بودم. قضیه از این قراره Ú©Ù‡..
ØØ±ÙØ´ رو خورد تا با دقت بیشتری داستان سر هم کنه!
- موقعی Ú©Ù‡ برای Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª توق٠کرده بودم چند تا سگ ولگرد Ú©Ù‡ انگار بخوان چیزی رو بهم بÙهمونن جلوی ماشینم رو Ú¯Ø±ÙØªÙ†. بعد اینکه دنبالشون کردم من رو به سمت یه خونه ÛŒ مخروبه بردن Ùˆ نقطه ای از زمین Ú©Ù‡ جلوش Ù‡ÛŒ پارس Ù…ÛŒ کردن رو بهم نشون دادن انگار چیزی زیرش پنهون باشه. منم زمین رو کندم Ùˆ متوجه چند تا جسد شدم Ú©Ù‡ مثل اینکه زیاد از مرگشون نگذشته بود. Ù…ÛŒ خواستم به پلیس خبر بدم اون Ù„ØØ¸Ù‡ واقعا ترسیده بودم Ú©Ù‡ اگه بگم من رو یکی از مظنونین به عنوان قاتل ÙØ±Ø¶ کنن. تا شبش با خودم کلنجار Ø±ÙØªÙ… Ùˆ آخر تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ… ÙØ±Ø¯Ø§ÛŒ اون روز همه Ú†ÛŒ رو به پلیس گزارش بدم. از بد روزگار هم اعتراضات درست همون روز بعد Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ùˆ جریانات پیش اومد وقضیه Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø± Ùˆ ترور هم همه Ú†ÛŒ رو پیچیده کرد.
بازپرس Ú©Ù‡ از قیاÙÙ‡ اش معلوم بود چیزی از دروغای شاخدار ØØ³Ø§Ù… باور نکرده باشه در ØØ§Ù„یکه یکی از ابروهاش رو بالا داده بود Ú¯ÙØª: Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ من میخوام کمکتون کنم. ولی Ú¯ÙØªÙ† این دروغا نمیذاره Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡.
به سمت صندلی پشتی ماشین چرخید. نگاه تاس٠بارش رو به من تØÙˆÛŒÙ„ داد: تو هم میخوای مثل دوستت این دروغا رو بهم تØÙˆÛŒÙ„ بدی یا ØØ±Ù تازه ای داری؟
سکوت کرده بودم و سرم رو پایین انداخته بودم.
- ببینین بچه ها شما هنوز جوونین تازه بیست سالگیتونه. ØÛŒÙÙ‡ اینطوری آیندتون رو خراب Ù…ÛŒ کنین.. من Ù…ÛŒ دونم شما تو ترور هیچ کاره بودین Ùˆ میدونم Ú©Ù‡ رو گوشیتون شنود گذاشتن. مسئول گوش کردن به اون شنود ها هم من بودم. الان هم همه ÛŒ ØØ±Ùایی Ú©Ù‡ درباره ÛŒ جسد پشت گوشی به هم زدین رو پاک کردم Ùˆ Ùقط خودم میدونم.. پس اگه همکاری کنین بهتر به نتیجه میرسیم.
صدای رعد Ùˆ برق بلند شد Ú©Ù‡ باعث شد از جام بپرم. بارون شدید همراه با تگرگ شروع به باریدن کرده بود Ú©Ù‡ اضطراب این Ù„ØØ¸Ù‡ ها رو برام دوچندان Ù…ÛŒ کرد.
بازپرس لب ورچید. ماشین رو روشن کرد: پس الان Ú©Ù‡ ØØ±Ù نمی زنین اقا ØØ³Ø§Ù… بهتره بریم جایی Ú©Ù‡ جسدا رو دیدی..
ØØ³Ø§Ù… سرش رو به نشونه ÛŒ تائید بالا پایین کرد.
بارون شدیدی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ اومد.. ÙØ¶Ø§ÛŒ ماشین Ú©Ù‡ پر از سکوت شده بود.. Ùˆ من Ùˆ ØØ³Ø§Ù…ÛŒ Ú©Ù‡ داشتیم تو دلمون دعا Ù…ÛŒ خوندیم..
زل زده بودم به بیرون پنجره Ùˆ ÙØ§Ø±Øº از همه Ú†ÛŒ Ùکرم پیش مادرم بود Ú©Ù‡ الان چقدر نگرانمه...
Ùˆ باز هم ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تونست بÙهمه Ú†ÛŒ تو دلم Ù…ÛŒ گذره
ØØ³Ø§Ù… نگاهی به چهره نگرانم کرد Ùˆ رو به بازپرس Ú¯ÙØª: میشه ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ با گوشیتون یه زنگ به خانوادش بزنه. الان باید دلواپسش باشن.
بازپرس بعد اینکه رمزش رو زد گوشی رو به سمتم Ú¯Ø±ÙØª.
تشکر کردم Ùˆ گوشی رو ازش Ú¯Ø±ÙØªÙ….
- می بینین که من نمی خوام نه برا خودتون و نه خانوادتون نگرانی ایجاد شه. به خاطر همین هم میگم واقعیت رو بهم بگین تا کمکتون کنم.
به مامانم زنگ زدم Ùˆ بهش Ú¯ÙØªÙ… با دوستم Ú©Ù‡ چند وقت ندیده بودمش Ø±ÙØªÛŒÙ… کاÙÙ‡ Ùˆ بعدش هم گشت Ùˆ گذار وپیاده روی شبانه Ø§ØØªÙ…الا دیروقت برگردم. طبق معمول غر زد ولی اخر با یه "پس مواظب خودت باش" تمومش کرد.
گوشی رو قطع کردم Ùˆ به نشانه ÛŒ ادب با دو دستم سمت بازپرس Ú¯Ø±ÙØªÙ….
بازپرس گوشیش رو ازم Ú¯Ø±ÙØª
- من میدونم ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ای Ú©Ù‡ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ کار Ú©ÛŒ هست.. ØÙ‚یقت اینه Ú©Ù‡ رئیس دانشگاهتون به پلیس رشوه داده تا قضیه رو پیچیده کنه.. یه جورایی با مقصر نشون دادن شما دانشجوها ØÙ„ ÙˆÙØµÙ„Ø´ کنه.
دهنم باز مونده بود از این همه ÙˆÙ‚Ø§ØØª .
- بدتر از این نمیتونه بشه.. اگر اینطور باشه Ú©Ù‡ ÙØ§ØªØÙ…ون خوندس..
- من از Ø´Ø´ØŒÙ‡ÙØª سال پیش Ú©Ù‡ وارد ØØ±ÙÙ… شدم بیشتر با ÙØ³Ø§Ø¯ Ùˆ رشوه گیری های رئیس دانشگاه شما سروکار داشتم.. از موقعی Ú©Ù‡ Ùهمیدم هم به پلیس Ùˆ هم دادستانی رشوه میده تا گندکاریاشو لاپوشونی کنن سعی کردم جلوش دربیام ولی Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ خیلی ها از نیروهای امنیتی دانشگاهتون تا رئیس پلیس مرکزمون جلوم وایستادن..
ØØ³Ø§Ù… از سر تاس٠سری تکون داد: چقدر Ú©Ù‡ همه Ú†ÛŒ آلوده به ÙØ³Ø§Ø¯ شده Ùˆ ما هم چشم Ùˆ گوشمون رو به همه Ú†ÛŒ بستیم.
رو به بازپرس کرد: اگه شما تنها باشین و کسی باهاتون همکاری نکنه که از دستتون کاری برنمیاد.
بازپرس با لبخند Ú¯ÙØª: نگران نباش ØØ³Ø§Ù… جان.من به اندازه ÛŒ کاÙÛŒ مدارک جمع کردم این سالا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تونم همه گندکاریاشو علنی کنم. ØØªÛŒ اگه کسی Ú©Ù…Ú© نکنه Ù…ÛŒ تونم به یه مرکز رسانه ای خبردهی واگذارش کنم، Ú©Ù‡ اگه برا مردم هم علنی بشه Ùˆ بÙهمن دیگه اون موقع کاری ازشون برنمیاد..
چهرم درهم Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ تمام وجودم پر از Ù†ÙØ±Øª بود: ØØªÛŒ Ù…ÛŒ خواست اون همه دانشجو رو بکشه Ùˆ بعد با پاپوش درست کردن بگه کار دانشجوها بوده؟! یعنی همه Ú†ÛŒ دور Ùˆ برمون این همه کثیÙÙ‡ Ùˆ هر Ú©ÛŒ هرکیه؟!...
ØØ§Ù„Ù… از همه Ú†ÛŒ بهم Ù…ÛŒ خورد Ùˆ ØØ³ بالا آوردن داشتم.
ØØ³Ø§Ù… رو بهم برگشت
- ØØ§Ù„ت خوب نیست؟
دستم رو جلو دهانم گذاشته بودم
-نه خوب نیستم..
بازپرس ماشین رو Ù†Ú¯Ù‡ داشت. Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ پیاده شدم Ùˆ Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه قطره های بارون هم مشت های Ù…ØÚ©Ù…شون رو روی تنم Ù…ÛŒ زدن برای ÙØ±Ø§Ø± از این همه Ù†ÙØ±Øª دویدم.. نمی دونستم به کجا.. Ùقط دویدم تا جایی Ú©Ù‡ نتونستم تاب بیارم Ùˆ توی Ú¯Ù„ Ùˆ لایی Ú©Ù‡ از بارون روی خاک ایجاد شده بود خودم رو انداختم... تمام Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒ هام رو بالا آوردم. اشک Ùˆ خاک Ùˆ Ú©Ø«Ø§ÙØª بود Ú©Ù‡ تمام صورت Ùˆ وجودم رو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود.
صدای گرگ هایی Ú©Ù‡ از دور زوزه شون توی گوشم بود Ùˆ صدای جیرجیرک هایی Ú©Ù‡ همین نزدیکی بودند.. ØØ³ Ù…ÛŒ کردم بارون Ùˆ خاک Ùˆ تمامی این ØÛŒÙˆÙˆÙ†Ø§ نظاره گر من بودن Ú©Ù‡ چطور از این همه پستی طاقتم سر شده.. دوست داشتم از همه ÛŒ آدما ÙØ±Ø§Ø± کنم Ùˆ به همین طبیعت روی بیارم.. هرچقدر هم بی رØÙ… باشه، هرچقدر بارون هم با شدت باریدنش رو شونه هام ملامتم کنه.. ØØªÛŒ اگه گرگ ها بخوان تیکه پارم کنن.. بهتر از جایی هس Ú©Ù‡ قصد جون مردم رو Ù…ÛŒ کنن بعد هم همه Ú†ÛŒ رو گردن همین مردم Ù…ÛŒ اندازن...
بی صدا گریه Ù…ÛŒ کردم.. توان داد زدن رو هم نداشتم.. همون طور Ú©Ù‡ زانو زده روی Ú¯Ù„ Ùˆ لای Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بودم دستی پر از مهر رو جلوم دیدم.
دست سوخته ÛŒ ØØ³Ø§Ù… از پشت سرم بود Ú©Ù‡ داشت بهم دستمال کاغذی تعار٠می کرد. بدون این Ú©Ù‡ رو بهم برگرده
- نگاهت نمی کنم که اذیت نشی.. می تونی صورتتو با این دستمال تمیز کنی.
دستمال رو از دستش Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ صورتم رو پاک کردم..
رو بهش برگشتم. زورکی لبخندی رو لبم آوردم
- دست سوخته ات.. ØØ§ØµÙ„ همه ÛŒ ناجوانمردی های دنیاست!
دستش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ چشمام رو روش گذاشتم.
دست دیگش رو روی سرم کشید Ùˆ با بغض تو گلوش Ú¯ÙØª: اگه دوست داری Ù…ÛŒ تونیم با هم از این جا Ùˆ این شهر بریم.. Ù…ÛŒ خوای تو دل طبیعت زیربارون Ùˆ کنار ØÛŒÙˆÙˆÙ†Ø§ زندگی کنی؟ Ù…ÛŒ تونیم با هم بیایم Ùˆ همین جا زندگی کنیم..
سرم رو از رو دستش برداشتم
- چطوریه Ú©Ù‡ تو سخت ترین شرایط Ù…ÛŒ تونی ØØ§Ù„ دلمو بÙهمی Ùˆ همه Ú†ÛŒ Ú©ÛŒ تو ذهنم Ù…ÛŒ گذره رو بخونی؟
دستاش رو روی شونه ام گذاشت
- یادت Ø±ÙØªÙ‡ من سولیمت توام؟!
.
.
.
بازپرس از ماشین پیاده شد و به سمتمون اومد..
کتش رو درآورد Ùˆ به ØØ³Ø§Ù… داد Ùˆ Ú¯ÙØª: این رو بنداز رو دوستت.. تا سرما نخورده!
ØØ³Ø§Ù… با تشکر ازش Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ من Ú©Ù‡ نمی دونستم از لرز بود یا Ù†ÙØ±Øª Ú©Ù‡ داشتم Ù…ÛŒ لرزیدم رو باهاش پوشوند.
بلند شدم
- بهتره بریم. ببخشید من نتونستم خودمو کنترل کنم.. بهتره بریم دنبال جسدها..
بلند شدم. مثل اینکه زخم ک٠پام باز شده بود و دوباره خون ریزی داشت. بی توجه بهش راهم رو به سمت ماشین کشیدم و دنبالم اومدن..
ÙØ¶Ø§ÛŒ ماشین با سکوت عجیبی پر شده بود. انگار Ú©Ù‡ هزار ساله دنیای هر سه تامون خاموش شده باشه..
بازپرس لب به سخن باز کرد تا این سکوت سنگین رو بشکنه: من امید هستم.. زیاد هم ازتون بزرگتر نیستم.. ØØ¯ÙˆØ¯Ø§ Ù‡ÙØª یا هشت سال.. Ù…ÛŒ تونین من رو هم دوست خودتون بدونین Ùˆ باهام Ø±Ø§ØØª باشین.
ØØ³Ø§Ù… با لبخندی جوابش رو داد Ùˆ دوباره شروع سکوت معذب کننده ...
تقریبا رسیده بودیم..
ØØ³Ø§Ù… از پنجره ÛŒ ماشین به بیرون نگاهی انداخت.. دیدن خونه ÛŒ مخروبه نشونه ÛŒ خوبی تو دژاوومون بود. با دست دیگش به علامت اینکه همین جا باید توق٠کنه به امید Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ بایسته
- ÙÚ© کنم همین جا باید باشه..
امید از آینه به اطرا٠نگاهی انداخت
- باشه بگو دقیقا باید از کدوم سمت برم؟
- یکم جلوتر Ø§ØØªÙ…الا جاده اصلی بخوره به یه مسیر ÙØ±Ø¹ÛŒ..
به سمت خونه مسیر رو تغییر داد. صدای سگ ها توی بارون Ù…ØÙˆ شده بود.. هر Ú†ÛŒ جلوتر Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… صدای پارس سگ ها به صدای بارون Ù…ÛŒ چربید Ùˆ میشد ÙˆØ§Ø¶Ø ØªØ± شنید.
من Ú©Ù‡ همه ÛŒ ØØ³ های بدنم توی وجودم خشک شده باشن نه دیگه ترسی داشتم نه دلهره ÛŒ اینکه چطور باید درباره ÛŒ این جسدها دروغ بگیم..
ØØ³Ø§Ù…: رسیدیم. همین جا باید باشه. بقیش رو باید پیاده بریم.
به انتهای جاده ÛŒ Ø¢Ø³ÙØ§Ù„ت Ú©Ù‡ ماشین بشه از روش رد بشه رسیده بودیم. ما بودیم Ùˆ یک جاده Ú©Ù‡ بیشتر شبیه جاده Ø§Ø±ÙˆØ§Ø Ø¨ÙˆØ¯.. بقیش همش زمین خاکی بود Ùˆ آسمون روی سرش Ùˆ یه خونه خرابه.. Ùˆ هیچ چیز دیگه ای دیده نمی شد..
امید Ú©Ù‡ یک دستش روی ÙØ±Ù…ون بود دست دیگش رو روی پشتی صندلی گذاشت Ùˆ به سمت من چرخید Ùˆ Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ خوای تو بمون تو ماشین. ØØ³Ø§Ù… بهم راه رو نشون Ù…ÛŒ ده.
Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯ÙØªÙ…: نه من هم میام.
Ùˆ بدون اینکه تعللی کنم تا با Ù…Ø®Ø§Ù„ÙØªØ´ÙˆÙ† روبرو بشم از ماشین پیاده شدم.
ØØ³Ø§Ù… هم پیاده شد Ùˆ اومد Ú©Ù‡ زیر بازومو بگیره: اینطوری Ú©Ù‡ با این ØØ§Ù„ت پس Ù…ÛŒÙØªÛŒ.. چند تا جسد هم بخوای ببینی.. چرا لجبازی Ù…ÛŒ کنی؟
دستش رو ول کردم و با جدیت به صورتش خیره شدم
- من هم توی دژاوو بودم.. پس من هم مسئول چیزی که دیدیم هستم. نمی تونم تنهات بذارم!
امید Ú©Ù‡ انگار داشت با جدیت به ØØ±Ùامون گوش Ù…ÛŒ داد به سمتمون اومد Ùˆ صورت Ú¯Ù†Ú¯ Ùˆ مبهمش رو تØÙˆÛŒÙ„مون داد
- دژاوو..؟! دژاوو چی هست دیگه؟!
آب دهنمو قورت دادم و لب ورچیدم.
ØØ³Ø§Ù… جوابش رو داد: بهتر نیست اول بریم ببینیم Ú©Ù‡ جسدها هنوز همون جا هستن یا نه؟!
امید شونه هاش رو بالا انداخت Ùˆ Ú¯ÙØª: هر چقدر بیشتر Ù…ÛŒ گذره بیشتر به این Ú©Ù‡ یکم عجیب Ù…ÛŒ زنین Ø´Ú© Ù…ÛŒ کنم..
جاده ÛŒ خاکی رو به سمت بالا Ø·ÛŒ کردیم. سربالایی Ø®ÙÛŒÙÛŒ Ú©Ù‡ داشت باعث شده بود به Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ Ø¨ÛŒÙØªÙ….
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ داشت عرقشو پاک Ù…ÛŒ کرد Ùˆ روی زانوهاش خم شده بود Ú¯ÙØª: همین جا باید باشه.
با دستش به یه جایی اشاره کرد که من هم به تایید سرمو بالا پایین کردم
- اره منم یادمه چیزی Ú©Ù‡ دیدیم رنگ خاکش با خاک Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØ´ Ú©Ù…ÛŒ ÙØ±Ù‚ Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تیره تر بود.
امید پوزخندی از سر تعجب Ùˆ Ú¯Ù†Ú¯ بودن ØØ±Ùامون بهم زد. ابروهاش رو بالا انداخت Ùˆ زیر لب برای خودش چیزهایی Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ Ù†Ùهمیدم.
بارون تقریبا قطع شده بود. خاک خیس شده Ùˆ Ø³ÙØª شده بود. جوری Ú©Ù‡ به سختی Ù…ÛŒ شد خاک ها رو از زمین برداشت Ùˆ کنار زد. با این ØØ§Ù„ ØØ³Ø§Ù… Ùˆ امید شروع کردن به کندن خاک با دستاشون. من Ú©Ù‡ رمقی برام نمونده بود نشستم Ùˆ تماشاشون کردم... با سرعت هرچه تمام داشتن خاک رو کنار Ù…ÛŒ زدن Ùˆ نیم ساعتی طول کشید Ú©Ù‡ به اولین قسمت اسکلت جسده Ú©Ù‡ هنوز گوشت روش کامل ÙØ§Ø³Ø¯ نشده بود برسن. با دیدنش Ùˆ مطابقت دادنش با اونچه Ú©Ù‡ تو دژاووم بود سرم گیج Ø±ÙØª Ùˆ ازش رو برگردوندم.
.
.
.
.
.
.
تقریبا کارشون تموم شده بود و هردوشون کنار جسدها نشسته بودن .
امید خیره به صØÙ†Ù‡ ÛŒ روبروش Ú¯ÙØª: من باید گزارشش رو به مرکز بدم..
رو به ØØ³Ø§Ù… کرد Ùˆ ادامه داد: هنوز هم نمی خوای بهم اعتماد Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ راستشو بگی؟
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ سرش رو روی دستاش گذاشته بود Ùˆ چشماش رو بسته بود با صدای ضعیÙÛŒ Ú¯ÙØª: اگه بگم هم باور نمی Ú©Ù†ÛŒ...
امید Ù†ÙØ³Ø´ رو با ØØ±Øµ بیرون داد Ùˆ Ú¯ÙØª: خیلی خوب.. باشه.. من Ù…ÛŒ تونم کنار بیام با ØØ±Ù نزدنتون ولی بالادستیام نه..
امید که به جسدها خیره شده بود انگار که جرقه ای تو ذهنش خورده باشه گوشیش رو از تو جیبش برداشت و سراسیمه دنبال چیزی توش گشت. لبخند کشداری زد
- خودشه.. اینا همون جسدان!
رو بهمون برگشت و ادامه داد: انگار که سرنوشت شما رو به این پرونده های رئیس دانشگاهتون وصل کردن.. ممنون بچه ها! با پیدا کردن این جسدها کمک بزرگی کردین! الان می تونم مدارکم رو علیه رئیس دانشگاهتون کامل کنم و تو رسانه علنیش کنم!
.
.
.
امید Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ دستی روی موهاش کشید Ùˆ دست دیگش هم به گوشی منتظر این بود Ú©Ù‡ پشت خطی برش داره
- د برش دار دیگه لعنتی..
مجدد نگاهی به ØµÙØÙ‡ ÛŒ گوشیش انداخت Ú©Ù‡ در ØØ§Ù„ تماس بود. زنگ Ù…ÛŒ خورد ولی کسی جواب نمی داد. عصبی ناخن هاش رو Ù…ÛŒ جوید Ùˆ مدام تماس Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª. آخر سر گوشی رو قطع کرد Ùˆ داخل جیب لباسش گذاشت. رو به ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ پرسش گرانه نگاهش Ù…ÛŒ کرد Ú¯ÙØª: این جسدها هم کاررئیس دانشگاه Ùˆ باندیه Ú©Ù‡ پشتش قرار دارن.. چند وقت پیش موقع قرنطینه ÛŒ کرونا گزارشی از Ù…Ùقود شدن سه تا دانشجو به دستمون رسیده بود. این سه Ù†ÙØ± مخÙیانه باهام همکاری کردن Ùˆ تونسته بودیم یه سری مدارک مربوط به ÙØ³Ø§Ø¯ رئیس دانشگاه گیر بیاریم. زمان اپیدمی کرونا Ú©Ù‡ دانشگاه ها بسته بود ÙØ±ØµØª خوبی برای گیر آوردن این مدارک بود.. من شبانه دوربین های امنیتی دانشگاه رو از کار انداختم Ùˆ اون سه Ù†ÙØ± هم مدارک رو از دانشگاه برام گیر آوردن.. Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ روز بعد خبر Ù…Ùقودیشون به دستمون رسید. تقریبا مطمئن بودم Ú©Ù‡ کشته شدن..
چهره اش تو هم Ø±ÙØª Ùˆ نگاهش پر از غم شد.
ادامه داد: الان هم Ú©Ù‡ دارم اینا رو به شما Ù…ÛŒ Ú¯Ù… چون نمی خوام همچین Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ دوباره Ø¨ÛŒÙØªÙ‡.. برای شما دو Ù†ÙØ±.. Ú©Ù‡ عجیب منو یادشون Ù…ÛŒ اندازین..
دستبند مردونه ی خاک خورده ای رو زمین کنار جسدها بود. برش داشت و نشونمون داد: مطمئنم این برای علیرضا هس..
کنار جسدها نشست و شروع کرد به اشک ریختن..
ØØ³Ø§Ù… بلند شد Ùˆ کنارش نشست Ùˆ هیکل چهارشونه Ùˆ مردونه ÛŒ امید رو توی بغل Ø¸Ø±ÛŒÙØ´ کشید. با دست سوخته اش شونه های لرزون امید رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بعد هم پشتشو با دست دیگه اش نوازش کرد.
سکوت سنگینی Ú©Ù‡ بینشون بود با به صدا در اومدن گوشی امید شکسته شد. خودشو از آغوش ØØ³Ø§Ù… بیرون کشید Ùˆ اشکاش رو پاک کرد. گلوشو صا٠کرد Ùˆ گوشی رو جواب داد: سلام.. آره تماس Ú¯Ø±ÙØªÙ… جواب ندادی.... جسد دانشجوهای Ù…Ùقودی رو پیدا کردم.. الان برات Ù…ÛŒ ÙØ±Ø³ØªÙ… آدرسشو..
گوشیش رو قطع کرد Ùˆ رو به ØØ³Ø§Ù… Ú¯ÙØª: شما دو Ù†ÙØ± بودنتون اینجا خطرناکه. اگه بمونین معلوم نیس بخوان کشته شدن این چند Ù†ÙØ± رو هم گردن شما بندازن Ùˆ یه پاپوش دیگه درست کنن.. من خودم ØÙ„Ø´ Ù…ÛŒ کنم.
دست رو شونه ÛŒ ØØ³Ø§Ù… گذاشت Ùˆ بهش اطمینان داد Ú©Ù‡ خودش همه Ú†ÛŒ رو درست Ù…ÛŒ کنه.
سوییچ رو به سمت ØØ³Ø§Ù… Ú¯Ø±ÙØª. ØØ³Ø§Ù… به سوییچ نگاهی انداخت.
- نگران چیزی نباشین.. ÙØ¹Ù„ا بهشون Ù…ÛŒ Ú¯Ù… Ú©Ù‡ یه گزارش از ÙØ±Ø¯ ناشناس درباره ÛŒ پیدا شدن این جسدا Ø¯Ø±ÛŒØ§ÙØª کردم.. تا ببینم بعد Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ شه.
ØØ³Ø§Ù… سوییچ رو از دستش Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª: پس هر Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯ بهمون خبر بده .
- باشه. Ùقط سریع تر برین ..
ØØ³Ø§Ù… باشه ای Ú¯ÙØª Ùˆ هر دومون بلند شدیم. سربالایی Ú©Ù‡ اومده بودیم رو ازش پایین Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ به سمت ماشین دویدیم.
ØØ³Ø§Ù… با صدای بلندی Ú¯ÙØª: بپر سوار شو!
خودش هم سوار شد و جاده رو به سمت جاده اصلی طی کردیم..
خیره به جاده به ØØ³Ø§Ù… Ú¯ÙØªÙ…: بهتر نیست خلا٠مسیر جاده بریم Ú©Ù‡ ماشین امید رو هم نبینن؟
- آره همین کار رو می کنم تا به یه دور برگردون برسیم.
شب، سکوت، تاریکی... Ùˆ من Ùˆ ØØ³Ø§Ù…ÛŒ Ú©Ù‡ چند روز پیش قرارگذاشته بودیم این جاده رو ÙØ±Ø¯Ø§Ø´ با بچه ها بیایم Ùˆ خبر نداشتیم دنیا برامون Ú†Ù‡ خوابی دیده..
چشمام رو روی هم گذاشتم Ùˆ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ خوابم برد.. باز هم کابوس... مابین خواب Ùˆ بیداری بودم. انگار Ú©Ù‡ کابوس ها واقعی باشند. داشتم جیغ Ù…ÛŒ زدم Ùˆ تو خواب Ù…ÛŒ تونستم ØØ³ کنم Ú©Ù‡ عرق کردم..
صدای مخملی قشنگش من رو از کابوس نجات داد: ÙØ§Ø·Ù…Ù‡... بیدار شو.. داری خواب Ù…ÛŒ بینی..
به ناگاه پلکام پرید Ùˆ بلند شدم. ØØ³ Ù…ÛŒ کردم Ù†ÙØ³ هام تو وجودم ØØ¨Ø³ شدن Ùˆ چند ثانیه ای مات بودم.
ØØ³Ø§Ù… رو بهم Ú¯ÙØª: چند تا Ù†ÙØ³ عمیق بکش!
همون طوری Ú©Ù‡ Ú¯ÙØª عمل کردم Ùˆ به خودم اومدم. نگاهم به نگاه ماوراییش گره خورده بود. انگار در کسری از ثانیه از جهنم بیارنم تو بهشت.. غرق زیبایی نگاه آتشینش بودم. اون هم بدون اینکه بخواد با ØØ±Ùاش آرومم کنه نگاهم Ù…ÛŒ کرد. Ù…ÛŒ تونستم بÙهمم اون هم ØØ³ من رو داره..
..دژاوویی دیدیم..
توی جای سرسبزنشسته بودیم Ùˆ بوی گرم قهوه رو Ù…ÛŒ تونستم ØØ³ کنم. داشت با صدای قشنگش برام کتاب Ù…ÛŒ خوند.. Ú©Ù‡ صدای بچه ای اون Ù„ØØ¸Ù…ون رو به جهنم تبدیل کرد.. تو همون ØØ§Ù„ت دژاووی خیالیمون بودیم. اما من، تو واقعیتی Ú©Ù‡ تو ماشین کنار هم نشسته بودیم، Ù…ÛŒ خواستم باهاش ØØ±Ù بزنم
- این همون دژاوویی نیست Ú©Ù‡ قبلا یکبار دیدیم؟! موقعی Ú©Ù‡ تو کوه Ú¯Ù… شده بودیم؟! به نظرت نزدیکتر از Ø¯ÙØ¹Ù‡ ÛŒ قبل ØØ³Ø´ نمی کنیم؟
Ù…ÛŒ دونستم جمله بعدی Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… قراره تو دژاوو قراره بگه چیه... همش تقصیر توعه... بی مهابا اشک ریختم.
دنیای واقعی:
ØØ³Ø§Ù… کمربند ماشینشو باز کرد Ùˆ توی یک Ù„ØØ¸Ù‡ بغلم کرد.. سعی کردم از بغلش بیام بیرون
- ولم Ú©Ù† ØØ³Ø§Ù….. Ù…Ú¯Ù‡ نمی دونی الان قراره Ú†ÛŒ تو دژاوو بگی.. ما قراره از هم Ù…ØªÙ†ÙØ± شیم..
توی بغلش بودم که هردومون بقیه ی دژاوو رو دیدیم...
دژاوو:
ØØ³Ø§Ù… داشت سرم داد Ù…ÛŒ کشید: ببین Ú†ÛŒ شد! همش تقصیر توعه، تقصیر توعه..!
Ùˆ خودم رو دیدم Ú©Ù‡ همه ÛŒ Ø§ØØ³Ø§Ø³ قشنگی Ú©Ù‡ از کتاب Ùˆ قهوه Ùˆ صدای دلنشین مخملی چند Ù„ØØ¸Ù‡ پیشش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم والان Ú©Ù‡ تبدیل به Ù†ÙØ±Øª شده..
ØØ³Ø§Ù…: Ù…ØªÙ†ÙØ±Ù….. از این وضعیت Ù…ØªÙ†ÙØ±Ù…..
واقعیت:
سعی کردم دوباره خودم رو از بغلش بیرون بکشم Ú©Ù‡ نذاشت. بیش تر Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… تر تو بغلش کشید
- من دوستت دارم لعنتی! هنوز اینو Ù†Ùهمیدی!
هق هقم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود.
اون Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ آمیخته به دژاوویی Ú©Ù‡ پر از ØªÙ†ÙØ± بود Ùˆ واقعیتی Ú©Ù‡ پر از عشق بود ضد Ùˆ نقیض ترین Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ زندگیم بود
- این Ø§ØØ³Ø§Ø³Øª قرار نیست دووم بیاره..
دوباره وارد دژاوو شدیم:
- باور Ú©Ù† بی تقصیرم.. ØØ³Ø§Ù… صبر Ú©Ù†..
با دیدن خودم که داشتم دنبالش می دویدم از دژاوو اومدیم بیرون.
واقعیت:
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تونستم سنگینی تپش قلبش رو روی خودم Ø§ØØ³Ø§Ø³ کنم با صدای خش دار مخملیش Ú¯ÙØª: برام مهم نیس Ú†ÛŒ قراره بشه.. من هیچوقت ازت Ù…ØªÙ†ÙØ± نمی شم..
هردومون با صدای بلند گریه می کردیم و انگار نه انگار چند دقیقه پیش ماشین از سکوتمون پر شده بود.
Ú©Ù…ÛŒ آروم Ú©Ù‡ شدیم خودم رو از بغلش کشیدم بیرون. اون هم بی آن Ú©Ù‡ مانعم بشه اجازه داد.. ØØ³ Ùˆ ØØ§Ù„ الانمون با ØØ±Ù به زبون آورده نمی شد.. من کاملا Ù…ÛŒ تونستم بÙهمم Ú†Ù‡ Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ داره Ùˆ Ø±ÙˆØØ´ چقدر تو عذابه.. ØØ³Ø§Ù… هم همینطور.. دستاش Ù…ÛŒ لرزید.. سعی کرد به خودش مسلط بشه.. ماشین رو روشن کرد Ùˆ به سمت خونه راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ….. تمام راه توی سکوت بود ولی دلمون پر بود از سنگینی Ø§ØªÙØ§Ù‚اتی Ú©Ù‡ هنوز Ù†ÛŒÙØªØ§Ø¯Ù† ولی ما Ù…ÛŒ دونیم از Ú†Ù‡ قراره..
.
.
.
به خیابون منتهی به کوچمون رسیده بودیم که ماشین رو متوق٠کرد.
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ هنوز صداش Ù…ÛŒ لرزید بدون اینکه نگاهم بکنه Ú¯ÙØª: تو اول برو Ú©Ù‡ با من نبیننت.. من هم چند دقیقه بعد تو میرم، ماشین امید رو پارک کنم Ùˆ مال خودم رو بردارم..
- باشه
دستگیره ÛŒ در ماشین رو باز کردم Ùˆ به سمت خونه Ø±ÙØªÙ….. یادم Ø§ÙØªØ§Ø¯ گوشیم تو ماشین ØØ³Ø§Ù… جا مونده ولی برام هیچی مهم نبود Ùˆ بدون اینکه برم Ùˆ ازش بخوامش راهمو به سمت خونه کشیدم..
زنگ در رو زدم. در باز شد. مامانم سراسیمه به سمت در اومد
- دختر.. آخه خیر ندیده گوشیت چرا خاموشه؟ کجا بودی تا این موقع شب.. اون گوشی که باهاش زنگ زده بودی هم که در دسترس نبود..
دستش رو به سمت صورتم آورد
- خدا مرگم بده صورتت چرا این شکلیه؟
- مامان با دوستم بیرون بودیم دیگه.. اولین بارم که نیس دیروقت میام خونه.. می خوام بخوابم.
مامانم غر زنان به سمت آشپزخونه Ø±ÙØª Ùˆ من هم به سمت اتاق Ø±ÙØªÙ… Ùˆ خودم رو روی تخت پرت کردم...
در اتاق زده شد.
مامانم Ú©Ù‡ به سمتم Ù…ÛŒ اومد Ú¯ÙØª: برات غذا آوردم ببین آخه رنگ به رو نداری!
غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت Ùˆ خودش هم روی تخت پیشم نشست. در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ دستش رو روی پیشونیم Ù…ÛŒ ذاشت ازش امتناع کردم
- مامان قربونت بشم.. امشب می خوابم خوب می شم.
- از دست تو من آخر سکته می کنم! باز کن دهنتو من خودم غذا بذارم دهنت..
به یاد بچگیم که مامانم لقمه می ذاشت دهنم مطابق میلش عمل کردم. با اشک و آه همراه بود هر لقمه غذایی که قورت می دادم.
- ÙØ¯Ø§Øª شم مامان.. به من نمی Ú¯ÛŒ چیه Ú†ÛŒ شده.. عیبی نداره.. ولی تو تازه از بیمارستان اومدی بیرون.. بعد هم Ú©Ù‡ بردنت کلانتری.. این همه به خودت ÙØ´Ø§Ø± نیار..
غذامو Ú©Ù‡ تموم کردم سینی غذا رو برداشت Ùˆ Ø±ÙØª. من هم انقدر روی تخت Ú†Ù¾ Ùˆ راست شدم Ú©Ù‡ بالاخره خوابم برد.
.
.
.
ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ ØÙˆØ§Ù„ÛŒ ساعت شش بود. جمعه، روز تعطیلی Ú©Ù‡ قرار Ù…Ø³Ø§ÙØ±Øª داشتیم Ùˆ بهم خورده بود.. Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ØØ§Ù„ بیدار شدم Ùˆ مستقیم Ø±ÙØªÙ… ØÙ…وم. دوش آب گرم بهترین درمان برای Ú©ÙˆÙØªÚ¯ÛŒ بدنم بود. Ú©Ù…ÛŒ خستگیم در شده بود Ùˆ در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ با ØÙˆÙ„Ù‡ داشتم موهامو خشک Ù…ÛŒ کردم به آشپزخونه Ø±ÙØªÙ… Ú©Ù‡ برای خودم قهوه دم کنم. لیوان رو ازقهوه پر کردم Ùˆ به سمت اتاقم Ø±ÙØªÙ…. اتاقم رو به بالکن باز Ù…ÛŒ شد. بالکن اتاقم تزئین شده بود از چند تا گلدون کاکتوس Ùˆ یه صندلی راک کلاسیک Ùˆ یه Ù‚ÙØ³Ù‡ ÛŒ کتابی Ú©Ù‡ کتابهای موردعلاقه ام توش بود Ùˆ هر وقت دلم Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªØŒ مثل الان، Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… Ùˆ توی صدای شلوغی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ روبروی بالکن، کتاب Ù…ÛŒ خوندم.
قهوه به دست به Ú©ÙˆÚ†Ù‡ خم شدم Ú©Ù‡ ببینم امید اومده ماشینشو برداره یا نه Ú©Ù‡ خلا٠انتظارم ماشین ØØ³Ø§Ù… رو دیدم. لیوان قهوه رو روی لبه بالکن گذاشتم. از بالکن وارد اتاق شدم. مانتو Ùˆ شال به سر کردم Ùˆ از پله ها پایین Ø±ÙØªÙ….
در خونه رو نیمه باز گذاشتم. به سمت ماشین ØØ³Ø§Ù… Ø±ÙØªÙ…. دستام رو دور صورتم ØÙ„قه وار گذاشتم Ùˆ با دقت داخل ماشین رو نگاه کردم Ú©Ù‡ با باز شدن پنجره ÛŒ ماشین به ناگاه چند قدم به سمت عقب Ø±ÙØªÙ….
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ صندلی ماشینش رو خوابونده بود به ØØ§Ù„ت مستقیم درش آورد. در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ گوشی من رو تو هوا تو دستش Ù…ÛŒ چرخوند Ú¯ÙØª: خانوم سر به هوا! گوشیت یادت Ø±ÙØªÙ‡ بود!
سریع تو هوا از دستش قاپیدم
- به نظرت با اوضاع Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ÛŒ دیشب اصلا به یاد گوشیم بودم؟..
ØØ³Ø§Ù… چشماشو ریز کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: یعنی متوجه نبود گوشیت نشدی؟!
- ول Ú©Ù† ØØ³Ø§Ù….. اصلا برام مهم نبود!
به داخل ماشینش نگاهی انداختم و چشمامو گرد کردم
- نگو که دیشب این جا خوابیدی؟!
لبخندی زد Ú©Ù‡ دندونهای سÙید Ùˆ مرتبش رو به نمایش Ù…ÛŒ گذاشت: نه بابا! ولی ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ کله ÛŒ Ø³ØØ± به خاطر ØÙˆØ§Ø³ پرتی خانوم اومدم Ú©Ù‡ گوشیتون رو تقدیم کنم!
قیاÙمو معصومانه براش لوس کردم Ùˆ لبامو غنچه کردم Ùˆ در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ دو تا انگشت اشارم رو به نشونه ÛŒ عذرخواهی به هم Ù…ÛŒ زدم Ú¯ÙØªÙ…: ببخشید..
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ از این کیوت بازیم خندش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود انگار Ú©Ù‡ اولین بارش باشه همچین قیاÙÙ‡ ای ازم ببینه Ú¯ÙØª: خوبه ØØ§Ù„اااا.. لوس Ù†Ú©Ù† خودتو!
دستش رو رو هوا چرخوند Ùˆ Ú¯ÙØª: اصلاااااا! اصلا این ØØ±Ú©ØªØ§ بهت نمیاد!
قیاÙمو در صدم ثانیه به همون ØØ§Ù„ت سرد همیشگیم در آوردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: اوکی! اینطوری انگارخوشت میاد! همیشه اخمو باشم لابد..
لبخند رو لباش ماسید Ùˆ انگار یاد دژاووی دیشب Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ باشه
- من همه مدلی دوست دارم..
آب دهنمو قورت دادم و از خجالت نگاهمو پایین انداختم.
Ø¨ØØ« رو سریع عوض کردم Ùˆ رو بهش Ú¯ÙØªÙ…: راستی! امید بهت زنگ زد؟!
ØØ³Ø§Ù… به ØµÙØÙ‡ ÛŒ گوشیش نگاهی انداخت Ùˆ Ú¯ÙØª: نه هنوز خبری نشده..
رو بهم ادامه داد: دلت می خواد هنوزم به اون دانشگاه بری؟
سرم رو به نشونه ÛŒ Ø§ÙØ³ÙˆØ³ تکون دادم
- من Ú©Ù‡ یه ترمم مونده. نمی خوام بدون منطق به قضیه نگاه کنم. درسته ÙØ³Ø§Ø¯Ø§ÛŒ دانشگاه برام رو شده ولی آینده ÛŒ خودمم برام مهمه.
سرش رو به نشونه ی تایید بالا پایین کرد: اوهوم. کار درست هم همینه.
- Ùقط امیدوارم پای ما رو به دادگاه نکشن..
- اگه لازم باشه باید به امید Ú©Ù…Ú© کنیم. اون هم تنهاست هم به خاطر Ùوت اون چند تا دانشجو الان خیلی شکسته..
- امیدوارم زودتر مدارکش رو رو کنه.. به نظرت پشت رئیس دانشگاهمون Ú©ÛŒ هست Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تونه Ø±Ø§ØØª از همه Ú†ÛŒ قسر در بره؟!
آهی از دل کشید Ùˆ سرش رو به Ú†Ù¾ Ùˆ راست چرخوند. پره ÛŒ بینیش رو از سر اراده باز Ùˆ بسته کرد. با نگاه Ù†Ø§ÙØ°Ø´ رو بهم Ú¯ÙØª: نمی دونم. هر Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ هست ما رو ناخواسته وارد بازی بدی کرده!
لبخندی از سر مهر زدم
- ولی تا وقتی ما همدیگه رو داریم لازم نیست نگران هیچی باشیم. مگه نه؟
دستم رو به سمتش Ú¯Ø±ÙØªÙ…
- Ù‡Ø§ÛŒÙØ§ÛŒ!
دستش رو به دستم چسبوند
- Ù‡Ø§ÛŒÙØ§ÛŒ!
.
.
.
چند ساعتی از Ø±ÙØªÙ† ØØ³Ø§Ù… گذشته بود. به بچه ها Ú¯ÙØªÙ‡ بودم Ú©Ù‡ قرار امروز کنسله Ùˆ بهونه کردم Ú©Ù‡ من Ùˆ ØØ³Ø§Ù… از بیمارستان مرخص شدیم Ùˆ ÙØ¹Ù„ا اوضاع Ùˆ اØÙˆØ§Ù„مون خوب نیست.
نگاهم به ØµÙØÙ‡ ÛŒ گوشی خشک شده بود بلکه خبر از امید به دستم بیاد. تو اÙکارم غرق بودم Ú©Ù‡ گوشیم زنگ خورد. از جام پریدم Ùˆ رشته ÛŒ اÙکارم به هم ریخته بود.
- الو ØØ³Ø§Ù…! خبری شده از امید؟
ØØ³Ø§Ù… از پشت گوشی جواب داد: سلام! آره. برات آدرس یه کاÙÙ‡ رو Ù…ÛŒ ÙØ±Ø³ØªÙ… بیا اونجا همو ببینیم.
- باشه
و گوشی رو قطع کردم.
قرار گذاشته بودیم پشت گوشی تا ØØ¯ امکان از این قضایا ØµØØ¨Øª نکنیم. با اینکه مسئول پیگیری شنودمون تو مرکز پلیس امید بود Ùˆ بهش اطمینان داشتیم ولی باز هم باید Ø§ØØªÛŒØ§Ø· Ù…ÛŒ کردیم.
تو این اوضاع نمی دونستم چرا به Ùکر این بودم Ú©Ù…ÛŒ به خودم برسم.
ØØªÙ…ا عقل از سرم پریده! با خودم Ú©Ù…ÛŒ کلنجار Ø±ÙØªÙ… ولی آخر سر تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ… یک آرایش مختصری بکنم. کرم پودرم رو برداشتم Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ صورتم رو تیره تر نشون Ù…ÛŒ داد Ùˆ یک بالم لب Ú©Ù‡ خیلی ملایم بود به لبام زدم. این چند وقت Ú©Ù‡ Ùقط رنگ پریده ام رو به نمایش گذاشتم Ú©Ù…ÛŒ آرایش هم اشکالی نداره.
جلوی موهام رو هم صا٠کردم تا Ú©Ù…ÛŒ ازش رو از شالم بیرون بذارم. مانتوی بارونی همرنگ شالم رو برداشتم وبه جای کی٠دستی کوله پشتیم رو روی کمرم انداختم. ساعت Ù…Ú†ÛŒ نقره Ùˆ دستبند وصل بهش رو پوشیدم Ùˆ راهی کاÙÙ‡ شدم.
بارون امروز نم نم می بارید برخلا٠دیشب که بیشتر به سیل شبیه بود.
اسنپ Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ آدرس کاÙÙ‡ رو بهش دادم. آینه ÛŒ کوچیک جیبیم رو از تو کولم درآوردم Ùˆ به خودم نگاهی انداختم. یک دسته مویی Ú©Ù‡ بیرون از شالم انداخته بودم رو داخل شالم بردم. با Ú¯ÙØªÙ† اینکه این قرتی بازی ها بهم نیومده خودم رو راضی کردم.
تقریبا رسیده بودیم Ú©Ù‡ پلاک اشنای Ù¾Ú˜Ùˆ 206 ØØ³Ø§Ù… به چشمم خورد.
- اقا همین جا می تونین نگه دارین.
پیاده شدم Ùˆ به سمت کاÙÙ‡ Ø±ÙØªÙ…. ØØ³Ø§Ù… از دور برام دست تکون داد. با لبخند Ù…ØÙˆÛŒ به سمتش Ø±ÙØªÙ… Ùˆ روی صندلی کنارش نشستم.
کاÙÙ‡ ÛŒ کوچیک Ùˆ ساده ای بود Ùˆ آهنگ ملایمی داخل کاÙÙ‡ پخش Ù…ÛŒ شد. در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ داشتم دکوراسیون کاÙÙ‡ رو بررسی Ù…ÛŒ کردم رو به ØØ³Ø§Ù… کردم Ú©Ù‡ گویی تغییر اندکم رو متوجه نشده بود Ùˆ با خودش کلنجار Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ú©Ù‡ Ú†ÛŒ توی چهرم ØªÙØ§ÙˆØª کرده .
نگاه پرسشگرانه اش روی چهرم رو با سوالی شکستم.
- امید نیومده؟
انگار که به خودش اومده باشه پلکهاش تکون خورد
- نه.. نه.
به ساعت گوشیش نگاه کرد Ùˆ ادامه داد: Ú¯ÙØªÙ‡ یکم دیر میاد. Ø§ØØªÙ…الا الانا برسه دیگه.
- خوب من انقدر کنجکاوم Ú©Ù‡ نمی تونم منتظر بمونم تا بیاد. به تو چیزی Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ØŸ
- نه به منم Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ تو همین کاÙÙ‡ منتظرش باشیم.
با صدای باز شدن در کاÙÙ‡ سر هردومون به سمت امید چرخید. امید Ú©Ù‡ ما رو دیده بود به سمتمون اومد.
- سلام بچه ها! ببخشید تو تراÙیک گیر کرده بودم.
منوی کاÙÙ‡ رو با بی خیالی برداشت Ùˆ ادامه داد: Ø³ÙØ§Ø±Ø´ دادین چیزی؟
من Ùˆ ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ از شدت استرس Ùˆ اینکه دیشب Ú†ÛŒ شده منتظر بودیم امید دهن به Ú¯ÙØªÙ† Ø§ØªÙØ§Ù‚ای دیشب باز کنه .
Ùˆ امید Ú©Ù‡ چهره ÛŒ نگران Ùˆ کنجکاو ما رو دید. منو رو بست Ùˆ خنده ای کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: همه Ú†ÛŒ داره خوب Ùˆ مورد انتظارم پیش Ù…ÛŒ ره! نمی خواد نگران باشین!
ادامه داد: دی ان ای جسدها رو ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù† Ú©Ù‡ جوابش بیاد. خدا رو شکر تونستم برای اینکه چطور جسدها پیدا شدن داستان سر Ùˆ هم کنم.
با اعتماد به Ù†ÙØ³ÛŒ Ú©Ù‡ خوشم اومده بود ادامه داد: به Ù‡Ø±ØØ§Ù„ من جزو نوابغ این ØØ±ÙÙ‡ ام! چند سالیم هست مخÙیانه روی یه پرونده کار Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ جز شما دانشجوها کسی ازش خبر نداره! بهم اعتماد کنین.
دوباره منو رو باز کرد
- خوب ØØ§Ù„ا Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خورین؟
ØØ³Ø§Ù… Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ جواب داد: من یه قهوه ÛŒ تلخ Ùˆ داغ..
رو بهم کرد Ùˆ ادامه داد: Ùˆ ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ هم یه ایس کاÙÛŒ.
با لبخندی به نشونه ی تایید جوابش رو دادم.
امید Ú©Ù‡ انگشتای دستش رو روی میز تو هم ÙØ±ÙˆØ¨Ø±Ø¯Ù‡ بود، چشماشو ریز کرده بود Ùˆ زیرزیرکی بهمون نگاه Ù…ÛŒ کرد. بعد اینکه Ø³ÙØ§Ø±Ø´ دادیم دست به سینه به صندلیش تکیه داد
- شما دو تا چرا این همه عجیب می زنین؟!
رو به ØØ³Ø§Ù… کرد
- هر Ú†ÛŒ Ùکرمی کنم نمی تونم ØØ±Ùای دیشبی Ú©Ù‡ درباره ÛŒ یه Ú†ÛŒ به اسم دژو؟ دیوا؟ یا یه همچین چیزی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÛŒÙ† رو بÙهمم!
ØØ³Ø§Ù… با خنده ÛŒ مردونش بهش جواب داد: دژاوو اقا امید.. د،ژ،ا،و،و
- ØØ§Ù„ا هر Ú†ÛŒ! Ù…ÛŒ گین یعنی با همچین چیزی جای جسد ها رو Ùهمیدین؟"
- می دونم باورش سخته! ولی واقعیت همینه!
امید Ú©Ù‡ هنوز باورش نشده بود Ú¯ÙØª: Ù…Ú¯Ù‡ اینکه یه داستان علمی تخیلی باشه!
- همینطوره.. ØØªÛŒ خودمون هم گیج شدیم به خاطرش.
امید Ù†ÙØ³Ø´ رو با ØØ±Øµ بیرون داد
- بعد یعنی هر Ú†ÛŒ تو اینده Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ رو Ù…ÛŒ بینین؟
ØØ³Ø§Ù… متÙکرانه جواب داد: نه لزوما همه Ú†ÛŒ.. Ùقط بعضی Ø§ØªÙØ§Ù‚ا.. اکثرا مرگ آدما. بعضی وقتا هم Ø§ØªÙØ§Ù‚ای کوچیک دیگه.. مثلا مردن یه بچه گربه.. یا همچین چیزایی.
امید گوشه لبش به نشانه ÛŒ پوزخند بالا Ø±ÙØª
- واقعا.. انتظار ندارین که باور کنم؟!
Ú©Ù…ÛŒ عصبی شده بودم، به جای ØØ³Ø§Ù… جواب دادم: همینه Ú©Ù‡ هست! Ù…ÛŒ خواین باور کنین یا نه! نه Ù…ÛŒ تونیم اثباتش کنیم Ùˆ نه اینکه تکذیبش کنیم! اگه باور نمی کنین Ù…ÛŒ تونین ما رو دستگیر کنین.
دستامو به نشونه ی اینکه بخواد بهمون دستبند بزنه جلو آوردم.
امید که از عصبانیت من بیشتر تعجب کرده بود دستاش رو به نشانه ی تسلیم بالا آورد
- اوکی! اوکی! بابا من تسلیم اصن !
رو به ØØ³Ø§Ù… کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: عجب دوست دختر عصبی داری!
هر سه تامون خندیدیم Ùˆ Ø³ÙØ§Ø±Ø´Ø§Ù…ون Ú©Ù‡ آماده شده بود رو تØÙˆÛŒÙ„ Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ خوردیم.
امید که داشت با نی آبمیوه اش رو هورت می کشید رو بهمون کرد
- بچه ها. برام مهم نیس Ú©Ù‡ جسدها چطوری پیدا شدن. مهم اینه من Ù…ÛŒ تونم ضمیمه ÛŒ مدارکم کنم Ùˆ به دادستانی Ø¨ÙØ±Ø³ØªÙ…. ولی Ù…ÛŒ دونم اگه اینکار رو بکنم هم ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡ ای نداره از اونجایی Ú©Ù‡ Ø§ØØªÙ…الا دادستانی رم با پول بخرن.. Ø§ØØªÙ…الا ببرمش استودیوی خبردهی یکی از شبکه ها..
سرش رو پایین انداخت
- میدونم Ú©Ù‡ Ø§ØØªÙ…الش هش بعدش هم از کار بیکارم کنن..
ادامه داد: ولی برام مهم نیست. همین Ú©Ù‡ خون اون چند تا دانشجویی Ú©Ù‡ به قتل رسیدن Ùˆ اون کسایی Ú©Ù‡ تو ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ÛŒ سال پیش تو ÙØ±ÙˆØ±ÛŒØ®ØªÙ† ساختمون مرکزی جونشون رو ازدست دادن پایمال نشه برام کاÙÛŒ هست.
Ù‚ÛŒØ§ÙØ´ جدی تر Ùˆ مصمم ترشد. عینکش رو روی صورتش جابجا کرد
- Ùˆ اینکه Ù…ÛŒ خوام ارتباطمون رو با هم کمتر کنیم تا جایی Ú©Ù‡ ممکنه.. نمی خوام برای شما هم Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ø¨ÛŒÙØªÙ‡. نمی تونم بشینم Ùˆ مردن به ناØÙ‚ چند تا دانشجوی دیگه رو هم ببینم.
ØØ³Ø§Ù…: ولی ما تنهات نمی ذاریم.
به تائید ØØ³Ø§Ù… Ú¯ÙØªÙ…: بله اقا امید. ØØ³Ø§Ù… راست Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡..ما از اولش وارد این بازی شدیم Ùˆ تا آخرشم باهاتون هستیم. ØØªÛŒ پامون به دادگاه هم باز شه اهمیتی نداره.
لبخندی از سر مهر زد
- خیلی ممنون بچه ها. این بزرگ منشیتون رو می رسونه.
- معلوم نشده Ú©ÛŒ پشت این Ø§ØªÙØ§Ù‚اس؟ Ø§ØØªÙ…الا کله گنده تر از این ØØ±Ùا باشه!
امید متÙکرانه به ØØ³Ø§Ù… نگاه کرد Ùˆ Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ با یه دستش داشت با ته ریشش بازی Ù…ÛŒ کرد Ú¯ÙØª: از اونجایی Ú©Ù‡ شواهد خیلی به دانشجوهای خارج از کشوری Ú©Ù‡ بورسیه دانشگاه شما رو Ú¯Ø±ÙØªÙ† برمی گرده، Ø§ØØªÙ…ال Ù…ÛŒ دم یه ÙØ±Ø¯ خارجی رهبریش Ù…ÛŒ کنه. ØØªÛŒ اون تروریست هم با اینکه چیزی از جسدش نمونده بود به نظر خارجی میاد.. به Ù‡Ø±ØØ§Ù„ این رو هم میخوان لاپوشونی کنن.
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ جرقه ای تو ذهنش خورده باشه دستاش رو بهم کوبید Ùˆ Ú¯ÙØª: آره! راست Ù…ÛŒ گین. الان Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کنم چهرش شبیه خارجی ها بود تا ایرانی ها.
- می تونی تو چهره نگاریش کمکم کنی؟
ØØ³Ø§Ù… با اعتماد به Ù†ÙØ³ جواب داد: آره من ØØ§Ùظه ÛŒ تصویریم خوبه!
بعد تموم شدن ØµØØ¨ØªØ§Ù…ون Ùˆ ØØ³Ø§Ø¨ کردن پول چیزایی Ú©Ù‡ خورده بودیم قرار شد ØØ³Ø§Ù… با امید برای چهره نگاری برن Ùˆ من هم به خونه برگشتم.
Ú©Ù…ÛŒ ته دلم آروم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ اوضاع خوب پیش Ù…ÛŒ ره Ùˆ Ù…ÛŒ تونم یه Ù†ÙØ³ Ø±Ø§ØØª بکشم Ú©Ù‡ گوشیم زنگ خورد. ثنا بود..
- الو سلام ثنا جان خوبی عشقم؟... آره منم بهترم.. ببخشید مجبور شدیم برنامه ÛŒ Ø³ÙØ± رو کنسل کنیم.... چی؟ Ú†ÛŒ داری Ù…ÛŒ گی؟
ثنا صداش رو بغض Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ نمی ذاشت ØØ±Ùاشو درست متوجه بشم.
- آروم باش ببینم. من Ú©Ù‡ چیزی نمی Ùهمم..
ثنا از پشت گوشی Ú¯ÙØª: ÙØ§Ø·ÛŒ به جون مامانم مجبورم کردن. تهدیدم کردن.. الان به غلط کردن Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù….. Ú†ÛŒ کار باید بکنم؟ هااان؟ من لعنتی از کجا Ù…ÛŒ دونستم کار به اینجا Ù…ÛŒ کشه؟
به گریه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود.
- صبر کن ببینم. کی تهدیدت کرده؟
بغضش رو خورد Ùˆ هق هق کنان ادامه داد: تهدیدم کردن.. تهدید کردن داداش بزرگم Ú©Ù‡ تو خارج درس Ù…ÛŒ خونه رو اخراج Ù…ÛŒ کنن. Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡ داداشم چقدر آرزو داشت Ú©Ù‡ بورسیه بگیره از اینجا بره. اولش Ùقط ازم کارهای کوچیک خواستن ولی الان...
دوباره شروع به گریه کرد.
اÙکارم رو جمع کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: باشه ثنا. باشه. من دقیقا نمی Ùمم Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ ولی Ù…ÛŒ تونم ØØ¯Ø³ بزنم منظورت کیا باشن.. الان خونتونی یا نه؟ کجایی اصن جات امنه ØŸ
ثنا میان گریه اش Ú¯ÙØª: خونه ام.
- خب خدا رو شکر. بیا همو ببینیم. من وضعیتت رو نمی دونم چقدر Ø¨ØØ±Ø§Ù†ÛŒÙ‡. هر جا برات مقدوره..
- پارک کنار خونمون رو بلدی؟
- آره. الان ØØ§Ø¶Ø± میشم بیام.. مواظب خودت باش Ú¯Ù„ÛŒ.
سراسیمه بلند شدم Ùˆ به جایی Ú©Ù‡ ثنا Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ø±ÙØªÙ…. Ù…ÛŒ دونستم ثنا تو وضعیت های استرسی مثل Ø§Ù…ØªØØ§Ù† هیچی نمی خوره الان Ú©Ù‡ وضعیت چند برابر بدتر هم بود. سر راهم براش آبمیوه Ùˆ کلوچه Ú¯Ø±ÙØªÙ….
ثنا روی نیمکتی نشسته بود Ùˆ از همون دور هم Ù…ÛŒ تونستم ببینم Ú©Ù‡ صورتش از شدت گریه قرمز شده. پاش رو به Ø´Ú©Ù„ عصبی روی زمین تکون Ù…ÛŒ داد. با دیدن من به سمتم اومد Ùˆ هر دو تا دستام رو با دستاش Ú¯Ø±ÙØª.
- ÙØ§Ø·ÛŒ Ú†Ù‡ Ú¯Ù„ÛŒ به سرم بگیرم؟
- اول آروم باش قشنگم.. هر Ú†ÛŒ هم شده ÙØ¯Ø§ سرت.
دستش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به سمت نیمکت Ø±ÙØªÛŒÙ…. دستمال کاغذی از Ú©ÛŒÙÙ… در آوردم Ùˆ اشکای روی گونه هاش رو باهاش پاک کردم.
آبمیوه و کلوچه رو دادم دستش.
- اول اینا رو بخور. می دونم هیچی نخوردی اومدی اینجا..
ثنا امتناع کرد
- اشتها ندارم.
- رنگ به رو نداری دختر.
یه تیکه از کلوچه رو کندم Ùˆ تو دهنش ÙØ±Ùˆ کردم. Ù†ÛŒ رو به آبمیوه زدم Ùˆ دادم دستش.
- می دونم نهارم نخوردی.
همونطور Ú©Ù‡ مشغول خوردن بود بهش نگاه کردم تا خوردنش تموم بشه Ùˆ ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù… خودش شروع کنه به تعری٠کردن ماجرا.
بعد آن Ú©Ù‡ خوردنش تموم شد پاکت آبمیوه رو از دستش Ú¯Ø±ÙØªÙ….
- بهم Ú¯ÙØªÙ† اگه جاسوسیشون رو نکنم داداشم رو اخراج Ù…ÛŒ کنن..
- کی؟ کیا تهدیدت کردن؟
ثنا Ú©Ù‡ انگار مردد بود برام ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ من Ùˆ من کرد..
دستاش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ با جدیت تو چشماش خیره شدم
- ببین عزیزم. ما رÙیقای چندین Ùˆ چندساله ÛŒ همیم. به من Ù†Ú¯ÛŒ به Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ خوای بگی؟
هنوز هم مردد بود. نگاه نگرانش رو بهم انداخت.
- اØÛŒØ§Ù†Ø§ به تروری Ú©Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ مربوطه؟
سرش روبه نشونه ی تایید بالا پایین کرد.
ØØ¯Ø³ Ù…ÛŒ زدم ولی وقتی از زبون خودش شنیدم انگار چیزی ته دلم خالی شد. چشمام رو از شدت عصبانیت بستم. دستاش رو ول کردم Ùˆ از رو نیمکت بلند شدم. عصبی دستام رو روی کمرم گذاشتم Ùˆ پشت به ثنا کردم.
- دقیقا از کی جاسوسیشونو می کنی؟
- دو سالی می شه.
Ù†ÙØ³Ù… رو با ØØ±Øµ بیرون دادم Ùˆ صدام رو بالا بردم. رو بهش برگشتم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: دو سال ؟؟ دو ساله ثنا درباره ÛŒ همچین موضوع خطرناکی ریسک کردی؟؟ یعنی نمی دونی عواقب همچین کاری چیه؟ واای..اگه همه Ú†ÛŒ رو بشه معلوم نیست اعدامت کنن یا ØØ¨Ø³ ابد بخوره برات..
از شدت عصبانیت نمی Ùهمیدم Ú†ÛŒ به زبونم میارم. ثنا با شنیدن ØØ±Ùام دوباره زد زیر گریه..
میان گریه هاش Ú¯ÙØª: مجبورم کردن.. تهدیدم کردن.. من.. نمی دونم.. نمی خوام.. نمی خواستم کسی بمیره..
کلمات نامÙهوم Ùˆ بی ربطی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª نشان از ØØ§Ù„ وخیم Ùˆ نگرانش داشت. باید هم نگران باشه!
- تا این جای کار که دانشجوهای زیادی مردن.. نخواستن و ندونستن تو جونشونو برنمی گردونه!
نمی دونستم اون Ù„ØØ¸Ù‡ باهاش بی رØÙ… بودم یا نه Ùˆ یا ØØªÛŒ کشته شدن اون آدما هم بهش ارتباط مستقیم داره یا نه! ولی Ùقط چشمم به یک چیز روشن شده بود.. نامردی!
هر جمله ای Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… شدت گریه اش رو بیش تر Ù…ÛŒ کرد Ùˆ عابرانی Ú©Ù‡ از اونجا Ù…ÛŒ گذشتند Ùˆ بهمون خیره Ù…ÛŒ شدند.
- بلند شو بریم یه جای خلوت تر!
بلند شد Ùˆ پشت سرم راه Ø§ÙØªØ§Ø¯. به سمت سبزه ها Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ جای خلوتی برای نشستن پیدا کردیم.
مانتوم رو زیرم جمع کردم و نشستم. ثنا هم کنارم نشست.
-ببینم گوشیت همراهته؟
ثنا سرش رو به نشانه ÛŒ Ù†ÙÛŒ تکون داد: نه نیاوردم.
- خوب کاری کردی. برات شنود گذاشتن؟
ثنا: این سیم کارتی که تو شمارمو داری نه.. اون شماره عمومیم که همه بلدنش.
با تردید Ú¯ÙØªÙ…: بازم معلوم نیست Ú©Ù‡ روی این هم شنود گذاشته باشن..
ثنا میان Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ بازار ØØ§Ù„ روØÛŒ Ùˆ جسمیش Ú¯ÙØª: نه Ùکر نمی کنم. خیلی Ø§ØØªÛŒØ§Ø· کردم.
- ØØªÙ…ا خیلی ØØ±ÙÙ‡ ای هستن. نمیشه Ú©Ù‡ مطمئن بود.
چند ثانیه ای به سکوت گذشت.
- رو بدنت چی؟ چیزی نصب نکردن؟
ثنا صداش رو Ú©Ù…ÛŒ بالا برد: نه! نه! Ùکر کردی من خیلی مهم هستم براشون Ú©Ù‡ این کارا رو بکنن؟
شونه هام رو بالا انداختم
- ØØªÛŒ براشون مهم هم نباشی الان داری همه Ú†ÛŒ رو لو Ù…ÛŒ دی..
ثنا با چشمای معصومش بهم خیره شد
- Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ من تنها جاسوسم.. نه خیر! خیلیا هستن Ú©Ù‡ ما نمی دونیم! خیلیا!
پرسش گرانه بهش زل زده بودم.
ادامه داد: الانم Ú©Ù‡ دارم بهت اعترا٠می کنم، هیچ اطلاعاتی ازشون ندارم. هیچی! مثل این Ú©Ù‡ ارتباطم باهاشون یک طرÙÙ‡ باشه! این Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ… به ترور هم مربوطه از ØØ¯Ø³ÛŒØ§Øª خودم بود.. نه این Ú©Ù‡ اونا بهم Ú¯ÙØªÙ‡ باشن. تنها کاری Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ کنن این هستش Ú©Ù‡ ازم اطلاعات بگیرن. اون شخصی هم Ú©Ù‡ بهش اطلاعات Ù…ÛŒ دم مخÙیانه باهام در ارتباطه.. من هیچ وقت صورتش رو ندیدم..
- از Ú©ÛŒ شروع شد دقیقا؟ از اولش ریز به ریزش رو برام ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù‡.
آب دهنشو قورت داد و آهی از ته دلش کشید. انگار که بدترین خاطرات عمرشو مرور کنه.
- یادته دو سال پیش با بچه ها تعطیلات Ø±ÙØªÙ‡ بودیم کیش..
چند باری پلک زدم و دو سال پیش رو مرور کردم
- اره یادمه.. نگو همون شبی بود که برنگشتی هتل؟
- دقیقا همون شب بود! من رو دزدیدن. چشمامو بستن Ùˆ بردن یک جایی Ú©Ù‡ نمی دونستم Ùˆ ندیدمش.. همه ÛŒ اطلاعات خانواده ام Ùˆ شجره نامشون رو از پدربزرگ خدابیامرزم تا خواهرزادم رو بهم Ú¯ÙØªÙ†. تهدیدم کردن Ú©Ù‡ اگه به پلیس چیزی بگم یا ØØªÛŒ یه Ù†ÙØ±Ù… چیزی بÙهمه نه تنها بورسیه داداشم رو ازش Ù…ÛŒ گیرن Ú©Ù‡ جونشم به خطر Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ‡...
چشمای خیسش رو به سمتم Ú¯Ø±ÙØª
- ÙØ§Ø·ÛŒ خیلی ترسیده بودم.. خیلی زیاد! ازم Ù…ÛŒ خواستن Ú©Ù‡ هر جنبش Ùˆ اعتراض دانشجویی Ú©Ù‡ قراره Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ø¨ÛŒÙØªÙ‡ رو از قبل بهشون خبر بدم... کسایی Ú©Ù‡ علیه دانشجوهایی خارجی زبان هستن رو بهشون معرÙÛŒ کنم..
نگاه تاس٠بارم رو بهش انداختم
- تو هم همه ی این کارا رو کردی؟!
نگاهش رو به زمین دوخته بود.
- دیگه چیا می دونی؟ هر چی که هست رو بهم بگو.. من کمکت می کنم.
- همین واقعا چیز دیگه ای نیست. نمی ذاشتن که سر در بیارم از کاراشون.. به جون خودم همه ی این مدت تو عذاب بودم.. نه می دونستم به کی دارم اطلاعات می دم.. نه می دونستم برا چی می خوانش..
نمی دونستم نسبت به ثنا Ù…ØªÙ†ÙØ± شده بودم یا نه، از طرÙÛŒ هم Ù…ÛŒ خواستم Ú©Ù…Ú©Ø´ کنم.. میان دودلی هام Ú¯ÙØªÙ…: پس... اگه ØØ±Ù دیگه ای نیست من Ù…ÛŒ خوام برم.
بی اعتنا بهش بلند شدم. در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ سرش رو پایین انداخته بود با دو دستش، بند Ú©ÛŒÙÙ… رو Ú¯Ø±ÙØª
- اگه میدونستم همچین ترور ÙˆØØ´ØªÙ†Ø§Ú©ÛŒ رو Ù…ÛŒ خوان انجام بدن هیچ وقت باهاشون همکاری نمی کردم.
بند Ú©ÛŒÙÙ… رو از میان دستاش کشیدم: ÙØ¹Ù„ا ØØ±ÙÛŒ ندارم باهات بزنم.. بذار یکم Ùکرام رو جمع Ùˆ جورکنم ..
بدون این Ú©Ù‡ بذارم جوابی بده Ø±ÙØªÙ…. Ø±ÙØªÙ†ÛŒ Ú©Ù‡ قرار بود با پشیمونی Ùˆ ØØ³Ø±Øª همراه باشه..
.
.
ساعت از نصÙÙ‡ شب گذشته بود. روزهای آخر سال بود. به این Ú©Ù‡ چطور قراره ÙØ±Ø¯Ø§ برم دانشگاه Ùکر Ù…ÛŒ کردم.. رو تختم دراز کشیده بودم Ùˆ زل زده بودم به ØµÙØÙ‡ ÛŒ خاموش گوشی... انگار برام عادت شده بود Ø§ØªÙØ§Ù‚ای گاه Ùˆ بی گاه این چند وقت... مثل همیشه بی خوابی به سرم زده بود. سعی کردم به ØØ³Ø§Ù… Ùکر کنم. Ùکر کردن بهش باعث Ù…ÛŒ شد بÙهمم اون هم اون Ù„ØØ¸Ù‡ داره به من Ùکر Ù…ÛŒ کنه...
کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.