دیدنش به مانند این بود Ú©Ù‡ جاده ای از سالیان دور غبار Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ مه الود، به ناگاه، با باریدن باران روشنی به خودش بگیره. Ú©Ù‡ باریدنش توی قلبم همه ÛŒ دلتنگی ها رو شست Ùˆ برد.
از روی پشت بوم خونه ای به پشت بوم خونه ÛŒ دیگه Ù…ÛŒ پرید Ùˆ از دور مثل این بود Ú©Ù‡ پرواز کنه.. اومدنش رو نظاره گر شدم تا به پشت بوم خونه ÛŒ ما رسید. اومد Ùˆ همونطور Ú©Ù‡ بالا سرم ایستاده بود تا Ù†ÙØ³ تازه کنه Ú¯ÙØª: دلت Ù…ÛŒ خواست این مدلی همو ببینیم؟
لبخندی زدم Ùˆ از سر شیطنت Ú¯ÙØªÙ…: اوهوم! Ù…ÛŒ خواستم از رو پشت بوم ها بیای!
توی دل شب خنده ای سر کرد و کنارم نشست. هر دومون به تاریکی روبرومون خیره بودیم.
- تا خیابون اصلی منتهی به کوچتون با ماشین اومدم. بعد اون رو از پشت بوم بالا Ø±ÙØªÙ…!
رو بهم خیره شد Ùˆ بینیم رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ ادامه داد: خانوم کوچولو Ùکر کردی از اون سر شهر تا اینجا از رو پشت بوما اومده بودم!
چینی به بینیم دادم که دستش رو برداشت
- نه خیرم!
- اون روز هم به خاطر اینکه قصد داشتی از اینجا خودتو پرت Ú©Ù†ÛŒ چاره ÛŒ دیگه ای نداشتم. ÙØ±ØµØªÙ… نداشتم Ú©Ù‡ جور دیگه ای اقدام بکنم برا نجات دادنت
با یادآوری اون روز سرم رو تکون دادم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: اون روزا بیشترین ترس رو از زندگی داشتم.. نمی خواستم با هیچکس ØØ±Ù بزنم. دوست داشتم همه تنهام بذارن.
دوباره بینمون سکوتی Ø´Ú©Ù„ Ú¯Ø±ÙØª Ú©Ù‡ پر از ØØ±Ù بود. به دوردست جایی Ú©Ù‡ شب با کوه های Ø¨Ø±Ù Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ÛŒ خارج شهر تلاقی کرده بود خیره شده بودیم.
سکوت رو با Ú¯Ø±ÙØªÙ† دستم تو دست سوخته اش شکست
- خیلی وقتا اØÙˆØ§Ù„ آدمها انقدر بد هست Ú©Ù‡ نمی خوان راز دلشون رو با کسی شریک بشن. به خاطر همین هم انقدر تو خودشون Ù…ÛŒ ریزن Ùˆ Ù…ÛŒ ریزن Ú©Ù‡ از یه جایی به بعد کاسه ÛŒ صبر Ùˆ تØÙ…لشون پر Ù…ÛŒ شه.. اینکه آدم خلوت بکنه Ùˆ بعضی وقت ها بخواد تنها باشه اشکالی نداره.. ولی تو همین موقعها Ú©Ù‡ تنهاست Ùˆ آدمها رو از خودش دور Ù…ÛŒ کنه، بیشتر بهشون Ø§ØØªÛŒØ§Ø¬ داره.. دوست داره ØØªÛŒ اگه به اطراÙیانش، به دوستاش میگه Ú©Ù‡ دلش Ù…ÛŒ خواد تنها باشه، بازم کنارش بمونن Ùˆ به درد Ùˆ دلهاش گوش بدن.
دست سوخته اش رو تو دستم ÙØ´Ø±Ø¯Ù…. Ù…ÛŒ Ùهمیدم Ú†ÛŒ میگه
- ببخشید نباید این چند روز تنهات می ذاشتم!
جدای از ترسو بودن Ùˆ روØÛŒÙ‡ ÛŒ سرد Ùˆ خشک من، Ùˆ از اون طر٠سرزنده بودن Ùˆ شخصیت دلگرم کننده ÛŒ ØØ³Ø§Ù… یک تضاد Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ ÙˆØ§Ø¶Ø Ø¯ÛŒÚ¯Ù‡ بینمون پیدا شده بود. من تو تنهاییام هیچ کس رو قبول نمی کردم ولی ØØ³Ø§Ù… دوست داشت هرچی Ú©Ù‡ تو دلش هست Ùˆ مایه ÛŒ عذابشه رو به زبون بیاره! به خاطر همین با تصور به اینکه دلش نمی خواد کسی رو ببینه، این چند روز گذاشته بودم Ú©Ù‡ تنها باشه.
ØØ³Ø§Ù… سرش رو انداخته بود زمین
- Ùکر Ù…ÛŒ کردم تنهایی ØØ§Ù„Ù… رو بهتر Ù…ÛŒ کنه ولی تو اشتباه بودم.. خیلی منتظر بودم Ú©Ù‡ زنگ بزنی Ùˆ بگی همو ببینیم ولی..
چشمامو ریز کردم Ùˆ با لبخندی از روی ØØ±Øµ Ú¯ÙØªÙ…: من Ú©Ù‡ بهت پیام دادم ..
آب دهنمو قورت دادم Ùˆ ادامه ÛŒ ØØ±ÙÙ… رو جور دیگه ادامه دادم: راست میگی باید بیشتر اصرار میکردم Ú©Ù‡ همو ببینیم...
جوابی نداد Ùˆ همچنان Ú©Ù‡ داشت عین بچه ها با انگشتاش بازی Ù…ÛŒ کرد یه تای ابروم رو بالا انداختم: ØØ§Ù„ا چرا ناز میکنی؟لوس نشو Ú©Ù‡ بهت نمیاد!
نگاهم کرد و خندید.
بستنی هایی که آورده بودم رو برداشتم و رو بهش کردم
- Ùکر کنم اب شدن..! هر دوتاش هم شکلاتین! بستنی مورد علاقه ÛŒ تو... امشب رو اونجوری Ú©Ù‡ تو دوست داری به سر کنیم! هر Ú†ÛŒ تو دلت مونده رو بهم بگو.. من Ú©Ù‡ خیلی وقته منتظر شنیدن داستان بچگیا Ùˆ تنهاییات هستم.. یه امشب رو استثنائا بستنی یخی نمی خورم!
شروع کرد به تعری٠کردن از تنهاییاش.. از مادر و پدرش..
- پنج سالم بود Ú©Ù‡ صدای دعواهاشون رو از پشت در اتاقم Ù…ÛŒ شنیدم. اولاش از دعواهاشون Ù…ÛŒ ترسیدم، جیغ Ù…ÛŒ زدم گریه Ù…ÛŒ کردم.. مامانم Ù…ÛŒ اومد Ùˆ بغلم Ù…ÛŒ کرد Ùˆ باهام گریه Ù…ÛŒ کرد.. Ø±ÙØªÙ‡ Ø±ÙØªÙ‡ دعواهاشون شدت Ú¯Ø±ÙØª. نمی Ùهمیدم برای Ú†ÛŒ دعوا Ù…ÛŒ کردن تا اینکه یه روز پدرم دست یه خانومی رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ آورد خونه.. Ùˆ Ú¯ÙØª قراره تا چند وقت بعد باهاش بره خارج زندگی کنه. خانومه ایرانی نبود..
آهی از ته دلش بیرون کشید و پوزخندی زد
- مثل اینکه بابام عاشق چشم آبی و مو بلوندهای اون ور شده بود.. هیچ وقت دیگه خانومه رو ندیدم. تنها تصویری که از بعد اون زمان یادمه مادرم بود که هر روز غصه می خورد..
صداش لرزید Ùˆ ادامه داد: ولی مامانم هم به Ùکر بچه ÛŒ پنج سالش نبود.. یه روز از سرکار برگشت. اومد پیشم Ùˆ موهامو نوازش کرد.. با همون سنم Ù…ÛŒ Ùهمیدم این Ø±ÙØªØ§Ø±Ø´ بوی Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی میده. اونم Ø±ÙØª.. یه سر دیگه ÛŒ دنیا با یه مرد دیگه..
با چشمای مست شده از قطره های اشک Ú©Ù‡ تو چشماش خشک شده بودن Ùˆ پایین نمی اومدن ادامه داد: من رو سپردن دست خاله ام Ú©Ù‡ اونم دو سال بعدش Ùوت شد Ùˆ مجبور شدم با مادربزرگم زندگی کنم. مامان بزرگم Ú©Ù… Ú©Ù… هوش Ùˆ ØÙˆØ§Ø³Ø´ رو از دست داد Ùˆ یه روز رسیده بود Ú©Ù‡ اسم منم یادش Ø±ÙØªÙ‡ بود.
هر روز Ú©Ù‡ از مدرسه Ùˆ بعدها دانشگاه برمی گردم خونه یه داستان تکراری رو براش تعری٠می کنم.. الان شانزده ساله قصه ÛŒ خودم Ùˆ مامان بابام رو براش تعری٠می کنم.. بهش Ù…ÛŒ Ú¯Ù… Ú©Ù‡ نوه اش هستم. اینکه دختر Ùˆ دامادش هجده سال پیش طلاق Ú¯Ø±ÙØªÙ†.. اسممو بهش میگم اسم خودشو بهش Ù…ÛŒ Ú¯Ù….. هر روز این Ø§ØªÙØ§Ù‚ تکرار Ù…ÛŒ شه.. وقتایی Ú©Ù‡ بیرون هستم هم Ù…ÛŒ سپارمش به یکی ازهمسایه ها Ú©Ù‡ از قدیم دوست صمیمی مادرم بود Ùˆ مامان بزرگ من رو به چشم خاله اش Ù…ÛŒ بینه.
غرق در داستان زندگیش شده بودم و هنوز سوالای زیادی داشتم
- خرج خونه، کارای خونه.. اینا با کیه مسئولیتش؟
- مامانم Ú©Ù‡ یکم بیشتر از پدرم دلش به ØØ§Ù„ من Ú©Ù‡ اینجا گذاشتن Ùˆ Ø±ÙØªÙ† Ù…ÛŒ سوزه از همون سالی Ú©Ù‡ Ø±ÙØª یه خدمتکار مورد اعتماد گذاشته برامون Ùˆ خرجی رو هم مامانم برام Ù…ÛŒ ÙØ±Ø³ØªÙ‡..
ادامه داد: البته الان خودم کار پاره وقت Ù…ÛŒ کنم کنار دانشگاه. Ù…ÛŒ خوام از این Ù…ØØ¨ØªÛŒ Ú©Ù‡ تمام این سالا Ùقط برام درد Ùˆ رنج داشته Ùˆ چیزی جز منت نبوده خودم رو خلاص کنم..
- کار پاره وقت؟
- آره. تو چند تا رستوران به عنوان گارسون کار می کنم
چشمام از تعجب گشاد شده بود: گارسون..
لبخندی بهم زد و سرش رو به تائید تکون داد: انتظار نداشتی؟!
سریع خودمو جمع کردم Ùˆ دستام رو به Ù†ÙÛŒ تو هوا تکون دادم: نه! نه! Ú†Ù‡ اشکالی داره... از این متعجبم Ú©Ù‡ تا الان متوجهش نشده بودم..
- با دوستای دانشگاهم داریم شرکت Ù…ÛŒ زنیم. به Ù…ØØ¶ ÙØ§Ø±Øº Ø§Ù„ØªØØµÛŒÙ„ÛŒ تو شرکت کار Ù…ÛŒ کنم..
ØØ³ Ù…ÛŒ کردم ازم Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª شده باشه
- ØØ³Ø§Ù… منظوری نداشتم.. تو هر جا کار Ú©Ù†ÛŒ برام عزیزی
- واقعا برات عزیزم؟
میتونستم برق تو چشماشو ببینم. رومو ازش برگردوندم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: Ù…Ú¯Ù‡ Ø´Ú© داشتی؟
بدون اینکه بذارم جوابمو بده پرسیدم: چند وقت یه بار میان دیدنت؟
ابروهاشو بالا انداخت: سالی یه بار، بعضی وقتها تا دو سال بعدش هم نمیان.."پ
- هیچ وقت Ù†Ùهمیدی اون خانومه Ú©Ù‡ زندگیتون رو از هم پاشوند Ú©ÛŒ بود؟
- نه. Ù†Ùهمیدم..
- من هم پدرم رو خیلی Ú©Ù… Ù…ÛŒ بینم. همیشه تو Ø³ÙØ± کاریه! جزو نیروهای دریایی هس.. همیشه ÛŒ خدا رو کشتیه!
یاد خاطره های خودم با پدرم Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بودم Ùˆ لجم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود
- چرا هیچ خاطره ÛŒ درست ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ با پدرمون نداریم؟! توی این مورد هم ØÙ‚ا Ú©Ù‡ سولمیت همیم..
ØØ±Ùام همش از روی شوخی بود Ùˆ Ù…ÛŒ خواستم ÙØ¶Ø§ÛŒ یخ زده ای Ú©Ù‡ با داستان زندگی ØØ³Ø§Ù… به وجود اومده بود رو عوض کنم.
با وجود اینکه قصد Ùˆ نیتم رو از ØØ±ÙÙ… Ùهمیده بود نتونست جلوی خندش رو بگیره Ùˆ زد زیر خنده.
انگشت اشاره ام رو به نشونه ÛŒ ساکت کردنش جلوی دهن Ùˆ بینیم آوردم Ùˆ با صدای آرومی Ú¯ÙØªÙ…: هییییس! ØØ³Ø§Ù…! الان مامانم Ùˆ همه ÛŒ همسایه ها رو خبر میکنی
ØØ³Ø§Ù… صدای خندش رو آرومتر کرد
- باشه.. باشه!
هر دومون به ستاره های آسمون خیره شده بودیم.
- امشب آسمون خیلی صاÙÙ‡. میشه قشنگ ستاره ها رو توش دید!
ØØ³Ø§Ù… ØØ±ÙÙ… رو با Ú¯ÙØªÙ† آره تائید کرد Ùˆ به آرومی سرش رو روی شونه ام گذاشت. از این ØØ±Ú©Øª ناگهانیش جا خورده بودم. دست به سینه بود Ùˆ چشماش رو بسته بود: یکمی شونه ات رو برای خواب بهم قرض بده..
کمی تو جام جابجا شدم که هیچکدوممون تو موقعیت اذیت کننده ای نباشیم.
- ØØ³Ø§Ù…!
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ انگار خوابش برده بود جوابی نداد.
گردنم رو آروم چرخوندم Ùˆ نگاهش کردم.. پلکای بلند مشکیش زیر موهای پرپشتش Ú©Ù‡ پیشونیش رو کامل پوشونده بود به خواب Ø±ÙØªÙ‡ بودند. صورت سÙید Ùˆ لبهای مردونه ای Ú©Ù‡ پشتش هیچ اثری از رشته موی سبیل نبود! با خودم Ú¯ÙØªÙ… چطوریه Ú©Ù‡ صورتش بی موتر از منه!
سرش رو روی شونه ام جابجا کرد: وقتی اینطوری بهم زل زدی چطوری می تونم بخوابم!
سریع چشم ازش برداشتم..
- از این به بعد هر موقع چیزی اذیتت Ù…ÛŒ کرد Ù…ÛŒ تونی بهم بگی Ùˆ من رو به خاطرش مقصر بدونی! من از اینکه ØØªÛŒ بی منطق Ùˆ بدون دلیل مقصرم بدونی Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª نمی شم اگه شده همه ÛŒ غصه هاتو بغل Ù…ÛŒ گیرم تا وقتی Ú©Ù‡ آروم بشی.
میتونستم دونه های اشکی Ú©Ù‡ روی گونه اش اومده رو ØØ³ کنم بدون اینکه بخوام به صورتش نگاه بندازم.
ØØ³Ø§Ù… صدای آرومش لرزید: پدرم برام دعوت نامه ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù‡. قراره تعطیلات عید رو برم اونجا
شمار Ù†ÙØ³Ø§Ù… بالا Ø±ÙØª.
- قراره بری؟
- اوهوم..
ناخودآگاه با یادآوری اخرین دژاوو Ú¯ÙØªÙ…: من.. من هم باهات میام.
ØØ³Ø§Ù… ریز خنده ای کرد: نگران سیلی خوردنم نباش.
صدام رو Ú©Ù…ÛŒ بالا بردم: نگران سیلی خوردنت نیستم. Ù…ÛŒ ترسم Ø§ØªÙØ§Ù‚ای بدتری برات Ø¨ÛŒÙØªÙ‡.. دژاووهایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بینیم به همین سادگی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بینیم نیستن.
- می دونی که شدنی نیست باهام بیای.
- چرا نشه؟ Ù…ÛŒ تونم مادرم رو راضی کنم. اون تو رو Ù…ÛŒ شناسه Ùˆ مثل پسرش بهت اعتماد داره.. اونجا هم دست Ùˆ پاگیرت نمی شم.. هرجا Ø±ÙØªÛŒ یه گوشه وایمیستم Ùˆ Ùقط نگاه Ù…ÛŒ کنم.
- نمی شه سولمیتم. اونجایی Ú©Ù‡ من میرم معلوم نیست با Ú†ÛŒ از بابام Ùˆ زن بابام روبرو بشم. نمیتونم درگیر Ø§Ø®ØªÙ„Ø§ÙØ§ØªÙ…ون بکنمت.
با قیاÙÙ‡ ÛŒ نگرانم بهش Ú©Ù‡ سر از شونه ام برنداشته بود زل زدم: پس نمی شه بمونی؟ Ù…ÛŒ شه Ùقط نری Ùˆ بمونی؟
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ شاید باورش برات سخت باشه. ولی با همه ÛŒ ظلمی Ú©Ù‡ بهم شده من پدرم رو دوست دارم Ùˆ دلم هم براش تنگ شده.
جوابی ندادم Ùˆ گذاشتم مثل همیشه سکوت بینمون، همه ÛŒ ØØ±Ùا رو بزنه. سرم رو روی سرش Ú©Ù‡ رو شونه ام بود گذاشتم... برای من Ú©Ù‡ همیشه ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ یه نیم ساعتی Ù…ÛŒ کشید Ú©Ù‡ خوابم ببره Ùˆ به نوعی بدجور بدخواب بودم، با گذاشتن سرم روی سرش Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ خوابم برد... نصÙÙ‡ های شب بود Ú©Ù‡ بیدار شدم. ØØ³Ø§Ù… Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ من رو با جعبه ÛŒ موسیقیم تنها گذاشته بود.. بلند شدم Ùˆ پله ها رو به سمت اتاقم Ø±ÙØªÙ…. جعبه موسیقی رو کنارم گذاشتم. Ú©ÙˆÚ©Ø´ کردم Ú©Ù‡ برام تا ØµØ¨Ø Ø¨Ø®ÙˆÙ†Ù‡...
ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ بیدار شدم Ú©Ù‡ برم ØÙ…وم Ùˆ دوش بگیرم تا برای شب عید آماده بشم. بعد ØÙ…وم خامه Ùˆ عسل با نون باگت برای صبØÙˆÙ†Ù‡ خوردم. مامانم عادت داشت دیر بیدار بشه برای همین معمولا جدا صبØÙˆÙ†Ù‡ Ù…ÛŒ خوردیم. بعد صبØÙˆÙ†Ù‡ تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ø³ÙØ±Ù‡ ÛŒ Ù‡ÙØª سینی Ú©Ù‡ پهن کرده بودیم رو تزئین بکنم. موهام رو بالای سرم جمع کردم Ùˆ آستین هام رو بالا زدم. از اونجایی Ú©Ù‡ هر چیزی هرچند کوچیک رو باید تو اینترنت جستجو Ù…ÛŒ کردم گوشیم رو برداشتم Ùˆ ØµÙØÙ‡ ÛŒ اینترنت گوشی رو انتخاب کردم.
- خوب باید چی جستجو کنم؟
آموزش تزئین Ø³ÙØ±Ù‡ ÛŒ Ù‡ÙØª سین!
- اینا چیه Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ برام بالا اورده! آموزش طراØÛŒ Ùˆ تزئین تخم مرغ.. من Ú©Ù‡ طراØÛŒØ´ÙˆÙ† کردم... ساخت Ú¯Ù„ رز با ساتن! این به نظر ایده ÛŒ خوبی میاد.
بلند شدم و از کشوی اتاق مامانم که همه چی توش پیدا می شد وسایل مورد نیازش رو در آوردم: پارچه، سوزن ته گرد و قیچی..
قدم به قدم با چیزی Ú©Ù‡ تو سایت نوشته بود پیش Ø±ÙØªÙ…... کاری Ú©Ù‡ در نهایت به دست اومد بدک نبود! یعنی از نظر خودم برای اولین بار Ùوق العاده شده بود.. Ø³ÙØ±Ù‡ ÛŒ Ù‡ÙØª سین رو با Ú¯Ù„ های رز پارچه ای Ú©Ù‡ درست کرده بودم تزئین کردم. وسواسی Ú©Ù‡ برای Ø³ÙØ±Ù‡ Ù‡ÙØª سین خرج کرده بودم به Ø³ÙØ±Ù‡ ÛŒ قشنگی Ú©Ù‡ در نهایت تبدیل شده بود Ù…ÛŒ ارزید.
ازش عکس Ú¯Ø±ÙØªÙ…. بهونه ÛŒ خوبی برای پیام ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù† به ØØ³Ø§Ù… بود.
عکس رو ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù… Ùˆ زیرش نوشتم: چطور شده ØØ³Ø§Ù…! ØØ§ØµÙ„ کار دستان هنرمند سولمیتت!
گزینه ÛŒ ارسال رو زدم. منتظر بودم بهم جواب بده Ú©Ù‡ صدای مامانم Ú©Ù‡ با تلÙÙ† ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کرد بلند شد. مثل اینکه از خواب بیدار شده بود. پا شدم Ùˆ به سمت اتاقش Ø±ÙØªÙ…. به در اتاقش تکیه دادم.
- کی بود مامان ؟
- بابات زنگ زده بود. ÙØ±ÙˆØ¯Ú¯Ø§Ù‡ کویت بود. قراره با هواپیما برگردن
دستام رو مشت کردم و بهم زدم: ایولللل!
چقدر Ú©Ù‡ دلم برای پدرم تنگ شده بود. به خاطر ماموریتی Ú©Ù‡ بعد کرونا بهش داده بودند تا الان توی Ø³ÙØ± بود.
میتونستم دلتنگی ØØ³Ø§Ù… رو درک کنم. اون Ú©Ù‡ ØØªÛŒ کمتر از من پدرش رو Ù…ÛŒ بینه. Ùکر کردن به دلتنگیایی Ú©Ù‡ تو زندگیش کشیده لبخند رو از رو لبام Ù…ØÙˆ کرد.
- خیلی ساله شب عید بابا پیشمون نبود. Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù… امسال باهامون تو سال تØÙˆÛŒÙ„ سر یه Ø³ÙØ±Ø³.
مامانم لبخندی بهم زد که انگار بیشتر از من ذوق کرده بود: آره..
Ùˆ Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه سراسیمه داشت از جاش بلند Ù…ÛŒ شد Ú¯ÙØª: باید اماده بشیم.. همه Ú†ÛŒ مرتبه دیگه تو خونه؟ باید بلند شم یه دستی به سرو روی این خونه بکشم.
خندیدم: مامان! تو که تازه خونه تکونی کردی!
Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه سرش رو تکون Ù…ÛŒ داد Ùˆ به جون من غر Ù…ÛŒ زد به سمتم اومد Ùˆ Ú¯ÙØª: تو Ú©Ù‡ Ú©Ù…Ú©ÛŒ نمی Ú©Ù†ÛŒ. لاقل از سر رام برو کنار Ùکرام رو جمع کنم ببینم باید از کجا شروع کنم.
دستام رو به نشونه ی تسلیم بردم بالا: من که کاریت ندارم مامان جان! خوبه خودت سر ظهر از خواب بیدار میشی بعد میگی همه ی کارات مونده
مامانم بدون اینکه بخواد ØµØØ¨ØªØ´ رو باهام ادامه بده از کنارم رد شد Ùˆ به سمت آَشپزخونه Ø±ÙØª تا طبق معمول روزهایی Ú©Ù‡ بابا از Ø³ÙØ± برمی گشت ده نوع غذای مختل٠درست کنه!
ØÙ‚ا Ú©Ù‡ میگن دوری Ùˆ دوستی برای مامان بابای من صدق Ù…ÛŒ کنه. وقتایی Ú©Ù‡ از هم دورن دلتنگ هم Ù…ÛŒ شن Ùˆ دلشون برا هم میره ولی امان از روزهایی Ú©Ù‡ بابا چند Ù‡ÙØªÙ‡ پیشمون باشه.. اخرش به جرو Ø¨ØØ« Ùˆ دعوا ختم میشه!
به طر٠اتاقم Ø±ÙØªÙ… Ùˆ روی تختم نشستم. Ù‚ÙÙ„ ØµÙØÙ‡ ÛŒ گوشیم رو باز کردم Ú©Ù‡ از ØØ³Ø§Ù… خبر بگیرم. جوابی به پیامم نداده بود. ØØªÙ…ا مشغول جمع کردن وسایلشه. با یاداوری ØØ±Ùهایی Ú©Ù‡ دیشب تو پشت بوم بهم زده بود شمارش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ منتظر شدم تماسم رو جواب بده.
جواب نمی داد. چند بار پشت هم شمارش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… ولی در اخر به"مشترک مورد نظر پاسخ نمی دهد Ù„Ø·ÙØ§ بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید" ختم میشد. گوشی رو گذاشتم گوشه ÛŒ تخت Ùˆ خودم هم رو تخت نشستم Ùˆ زانوهام رو بغل Ú¯Ø±ÙØªÙ….
با خودم Ú¯ÙØªÙ… ØØªÙ…ا مشغول جمع کردن وسایلشه Ú©Ù‡ گوشیم زنگ خورد. به سمتش پریدم Ùˆ جواب دادم: الو؟
- سلام. ببخشید یه Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ پیش اومده من عجله ای اومدم ÙØ±ÙˆØ¯Ú¯Ø§Ù‡..
صدای شلوغی جمعیت تو ÙØ±ÙˆØ¯Ú¯Ø§Ù‡ رو میتونستم از پشت گوشی بشنوم. ترس ناگهانی Ø±ÙØªÙ†Ø´ صدام رو لرزوند: داری میری؟ بی خبر؟
- نه.. نه.. بابام داره میاد
- چی؟ پدرت؟ مگه قرار نبود تو بری؟
- مثل اینکه برنامه کاریش رو خالی کرده که خودش بیاد ایران. انگار تو ایران براش ماموریت کاری خورده.
- آهان. که اینطور
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ زن بابام هم قراره بیاد.. برای اولین بار بعد این همه سال. دعا Ú©Ù† برام بتونم باهاشون بدون پیش اومدن مشکلی روبرو شم
با خودم Ú¯ÙØªÙ… اون برای Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خواست بیاد!
با خونسردی جوابش رو دادم که بیشتر از این، من هم مضطربش نکنم: نگران نباش. تو هیچ اشتباهی نکردی و در قبالشون مسئول نیستی. کسی که باید مضطرب باشه از این که باهات روبرو میشه زن باباته نه تو
ØØ³Ø§Ù… سکوت کرده بود Ùˆ من هم به دنبال کلماتی برا Ú¯ÙØªÙ† بودم Ú©Ù‡ مناسب این موقعیت باشن
- هر موقع ØØ³ کردی پدرت به خاطرش قراره جلوت در بیاد بهش بگو این همه سال چیکار برات کرده جز اینکه تنهات گذاشته.. الان هم Ú©Ù‡ توقعی ازش نداری.خودش پا شده اومده ایران.
صدای Ù†ÙØ³ کشیدن ØØ³Ø§Ù… به قدری شدید بود Ú©Ù‡ از پشت گوشی شنیده Ù…ÛŒ شد Ùˆ Ù…ÛŒ شد Ùهمید چقدر مضطربه.
- باید قطع کنم.. مثل اینکه هواپیماشون نشسته.
- باشه. هیچ نگران نباش و عادی باهاشون برخورد کن
ØØ³Ø§Ù… "ÙØ¹Ù„ا!" ای Ú¯ÙØª Ùˆ قطع کرد.
مطمئن نبودم Ù†ØµÛŒØØª هام رو شنید یا نه!
با شناختی که ازش داشتم تقریبا مطمئن بودم مشکلی تو مواجهه باهاشون پیش نمیاد. تنها چیزی که نگرانم می کرد برخورد بد پدرش تو دژاوو بود. تو دلم براش دعا کردم و بلند شدم که به مامان کمک کنم...
ساعت ØØ¯ÙˆØ¯Ø§ÛŒ شش عصر رو نشون Ù…ÛŒ داد. از طرÙÛŒ Ùکرم پیش ØØ³Ø§Ù… بود Ùˆ از طر٠دیگه هم پیش پدر خودم بود Ú©Ù‡ چند ماه بود ندیده بودم.
در ØØ§Ù„ اماده شدن بودیم Ú©Ù‡ بریم دنبال پدرم تو ÙØ±ÙˆØ¯Ú¯Ø§Ù‡.
- مامان من اماده ام!
مامانم همینطور که جلوی آینه نشسته بود و داشت کرم می زد رو بهم برگشت: باشه برو زیر اجاقها رو خاموش کن. اسنپ هم بگیر. منم کارم تموم شده
طبق Ú¯ÙØªÙ‡ اش عمل کردم Ùˆ روی پله های خروجی خونه نشستم. بعد اماده شدن مامان به سمت ÙØ±ÙˆØ¯Ú¯Ø§Ù‡ Ø±ÙØªÛŒÙ….
ÙØ±ÙˆØ¯Ú¯Ø§Ù‡ به خاطر شب عید شلوغتر از همیشه بود. هواپیماشون نشسته بود Ùˆ ما در میان جمعیت به دنبال پدرم بودیم.
مامان: ببین اون بابات نیست
- اره خودشه!
دستام رو بالا بردم Ú©Ù‡ ما رو ببینه Ùˆ با صدای بلند Ú¯ÙØªÙ…:بابا اینجاییم!
پدرم متوجه ما شد و بعد برداشتن چمدونش به سمتمون اومد.
بابا: سلام به دختر نمونه ی خودم!
رو به مادرم کرد Ùˆ با لبخند بهش سلام داد. مامانم Ú©Ù‡ داشت چمدون رو ازش Ù…ÛŒÚ¯Ø±ÙØª جواب سلامشو داد.
- زودتر بریم Ú©Ù‡ سال تØÙˆÛŒÙ„ خونه باشیم!
طبق خواسته ÛŒ مادرم عمل کردیم Ùˆ سریع تاکسی Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ برگشتیم. پدرم مستقیم به سمت ØÙ…وم Ø±ÙØª تا دوش بگیره. من هم پیرهن قرمز شب عیدم Ú©Ù‡ تا زانوم Ù…ÛŒ اومد Ùˆ شونه هام رو کامل نشون Ù…ÛŒ داد رو پوشیدم. موهام رو هم صا٠کردم Ùˆ به یک سمت صورتم انداختم. آرایش متناسب با رنگ پیرهنم هم کردم Ùˆ تو آینه به خودم Ú¯ÙØªÙ…: Ú†Ù‡ جیگری شدم من!
ØØ³ کردم آینه از این همه اعتماد به Ù†ÙØ³Ù… ترک برداشت!
میخواستم از خودم عکس بگیرم Ùˆ بعدا به ØØ³Ø§Ù… نشون بدم ولی از اینکه با این لباس من رو ببینه خجالت میکشیدم! منصر٠شدم .
بعد سال تØÙˆÛŒÙ„ پدرم رو به من کرد: Ù…ÛŒ دونم در نبود من Ú†Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ای خطرناکی Ú©Ù‡ برات تو دانشگاه Ù†ÛŒÙØªØ§Ø¯Ù‡.. Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù… Ù…ÛŒ بینم بدون من چقدر بزرگ Ùˆ خانوم شدی!سال نوت مبارک.
دستای پدرم رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… .چند سال بود Ú©Ù‡ سال نو رو مستقیم نتونسته بود بهم تبریک بگه. لبخندی زدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: شما بهترین پدر دنیا هستی. سال نوی شما هم مبارک باشه.
بغلم کرد. به شدت دلتنگ آغوش گرم Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… پدرم بودم. دوست داشتم تک تک Ø§ØªÙØ§Ù‚ای این چند وقت رو براش تعری٠کنم. از بغلش بیرون اومدم: چقدر ØØ±Ù برای Ú¯ÙØªÙ† دارم!
سرش رو تکون داد. به سمت مامانم نگاه کرد: سال نوی شما هم مبارک باشه.
مادرم با لبخندی جوابشو داد. بعد سال تØÙˆÛŒÙ„ Ùˆ خوردن شام شب عید، تلÙÙ† های پشت سر هم بود Ú©Ù‡ ÙØ§Ù…یل Ùˆ دوست Ùˆ اشنا برای تبریک زنگ Ù…ÛŒ زدند. من هم ÙØ±ØµØª رو غنیمت شمردم Ùˆ به اتاقم Ø±ÙØªÙ… Ú©Ù‡ به ØØ³Ø§Ù… زنگ بزنم.
ØµÙØÙ‡ ÛŒ گوشی رو باز کردم. مابین پیام های تبریک Ú©Ù‡ بهم رسیده بود دنبال پیام ØØ³Ø§Ù… بودم.
با دیدن پیامش نیشم تا بناگوش باز شد. دستم رو بردم که جواب پیامش رو بدم ولی پدرم که داشت داخل اتاقم می شد مانع شد.
سریع گوشی رو جلوی آینه گذاشتم.
به سمت پدرم Ú©Ù‡ روی تختم نشست برگشتم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: چیزی شده بابا؟
پدرم Ú©Ù‡ گویی با خودش کلنجار Ù…ÛŒØ±ÙØª Ú©Ù‡ ØµØØ¨Øª رو باهام باز کنه در اخر دلش راضی شد Ùˆ رو بهم Ú¯ÙØª: بابا جان میدونی Ú©Ù‡ ماموریت های من توی نیروی دریایی بیشتر در رابطه با جاسوس های ایرانی هست Ú©Ù‡ مقیم کویت هستن؟!
سرم رو بالا پایین کردم Ùˆ منتظر ادامه ÛŒ ØØ±ÙØ´ شدم
- هجده سال پیش وقتی Ùقط پنج سالت بود یه ماموریت مهم به دستم سپردن Ú©Ù‡ تا به الان ØÙ„ نشده بود. رئیس دانشگاهی Ú©Ù‡ تو Ùˆ دوستات باعث شدی دستگیرش کنن یکی از مهره های ما بود. این پرونده انقدر پیچیدگی داشت Ú©Ù‡ تو این هجده سال همه ÛŒ پرونده های مشابهش Ùˆ کسایی Ú©Ù‡ از روش تقلید کرده بودن Ùˆ به Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø Ù…Ø¬Ø±Ù… مقلد بودن رو دستگیر کردیم ولی کسی Ú©Ù‡ ازش تقلید Ù…ÛŒ شد پیدا نشده!
با تعجب Ú¯ÙØªÙ…: شما Ù…ÛŒ دونستین رئیس دانشگاه ما چجور آدمیه؟
- بعد کشته شدن سه تا دانشجو Ùهمیدیم. همین اخیرا بعد ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ÛŒ تروریستی.
- خوب اینی که میگین جرم ازش تقلید می شده دقیقا چه جرمی خودش مرتکب می شده؟
سرش رو به Ø§ÙØ³ÙˆØ³ تکون داد: تربیت جاسوس های خارجی به عنوان مقام های بالای دانشگاهی. مثل همین رئیس دانشگاهتون.
دهنم باز مونده بود: واقعا؟
چند باری از شدت تعجب Ù…ØÚ©Ù… پلک هام رو بهم زدم: یعنی جاسوس خارجی بوده؟
- Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ بله. با رشوه های سنگین تو نیروهای پلیس Ùˆ نیروهای قضایی Ù†Ùوذ کرده بود Ú©Ù‡ تو مرØÙ„Ù‡ ÛŒ بعدی تو این نیروها جاسوس Ù†Ùوذ بدن.
Ùکرام رو جمع کردم Ùˆ سعی کردم هر Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ دونم رو به پدرم بگم Ú©Ù‡ Ú©Ù…Ú©Ø´ کنه.
پدرم ادامه داد: بعد ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ÛŒ تروریستی دانشگاه شما، هیچ نشونه ای از تروریست به جا نموند درسته؟
- اره
- برات سوال نشد Ú©Ù‡ چطور ØØªÛŒ با دی ان ای اش هم هویتش معلوم نشد؟
- خوب.. جسدش سوخته بود.
پدرم به Ù†ÙÛŒ سرش رو تکون داد: نه! هویت جسد سوخته هم با جواب دی ان ای مشخص Ù…ÛŒ شه.. به خاطر این نیست.. به خاطر اینه Ú©Ù‡ جسد رو به Ú©Ù„ سر به نیست کردن. معلوم نیست کجاست.
با Ùکر به امید Ú¯ÙØªÙ…: ولی من یادمه پلیسی Ú©Ù‡ بهمون Ú©Ù…Ú© کرد Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ نمونه ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù† برا تعیین هویت ولی هویتش معلوم نشده!
پدرم Ú©Ù‡ انگار برق از سرش پریده باشه: پس هویتش رو به Ú©Ù„ نابود کردن. یا شایدم پلیسی Ú©Ù‡ کمکتون Ù…ÛŒ کرده هویت تروریست رو مخÙÛŒ کرده!
با اطمینان Ú¯ÙØªÙ…: امید؟نه مطمئنم اون همچین کاری نمی کنه! یعنی قطعا دستش با این جاسوسا تو یه کاسه نیست
پدرم لبخند تاس٠باری بهم زد: هنوز مونده آدما رو بشناسی! شمارش رو داری؟
ولی من مطمئن بودم. امکان نداشت امید هم جزو اون آدما باشه..
شمارش رو از تو گوشیم درآوردم Ùˆ به پدرم دادم. پدرم در ØØ§Ù„یکه از من تشکر میکرد شمارش رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بیرون از اتاق Ø±ÙØª Ú©Ù‡ من ØµØØ¨ØªØ§Ø´ رو نشنوم. معلوم بود Ú©Ù‡ بیشتر از هر چیزی نگران منه. به خاطر همین نمی خواست بیشتر از این درگیر این ماجرا بشم.
آرنج دستام رو روی میز ÙØ´Ø±Ø¯Ù… Ùˆ دستام رو Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ روی سرم گذاشتم Ùˆ به آینه ÛŒ جلوی میزم زل زدم. با در اومدن صدای گوشی به خودم اومدم. ØØ³Ø§Ù… بود.
- الو سلام ØØ³Ø§Ù…! ببخشید پیامت رو دیدم یکی از ÙØ§Ù…یل هامون اومده بود عید دیدنی به Ú©Ù„ یادم Ø±ÙØªÙ‡ بود جواب بدم.
Ùکرم رو Ú©Ù…ÛŒ آزاد کردم Ùˆ ادامه دادم: راستی سال نوت مبارک!
ØØ³Ø§Ù…: Ù…ÛŒ دونی دروغ بگی من Ù…ÛŒ Ùهمم ØØªÛŒ از پشت تلÙÙ†
چشمام رو همراه با لبخندی به سرزنش خودم بستم: اره! ولی.. نمی خوام الان درگیرت کنم. خودت الان درگیر Ø§ØªÙØ§Ù‚ای ناخواسته هستی.. راستی اوضاع با زن بابا چطور پیش Ø±ÙØªØŸ!
ØØ³Ø§Ù… Ù†ÙØ³Ø´ رو بیرون داد Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تونستم صداش رو بشنوم: اوضاع خوبه. برخلا٠انتظاراتم.. به نظر آدم بدی نمیاد.
با ØØ±Øµ Ú¯ÙØªÙ…: Ù…ÛŒ دونستی منم Ù…ÛŒ تونم مثل تو زمانایی Ú©Ù‡ دروغ میگی رو متوجه بشم؟
ØØ³Ø§Ù… خندید: نه جدا میگم! بیشتر از پدرم زن بابام، باهام اØÙˆØ§Ù„پرسی کرد Ùˆ از اوضاع این روزام Ùˆ اینکه چطور زندگی Ù…ÛŒ کنم سوال کرد. ÙØ¹Ù„ا Ú©Ù‡ اوضاع آرومه.. Ùقط اینکه هنوز دلیل اومدنش رو Ù†Ùهمیدم.. به نظر آدم سیاستمداری میاد. قرار نیست به من بگن چرا اومدن. همش بهونه Ù…ÛŒ کنن Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستن سال نو رو پیشم باشن Ùˆ اینکه ،لی Ù„ÛŒ ،همین زن بابام!ØŒ دلش Ù…ÛŒ خواسته ایران رو ببینه! به غیر اون هجده سال پیش دیگه Ø³ÙØ±ÛŒ نداشته به ایران!
انگار چراغی تو ذهنم روشن شده باشه! سریع Ùˆ بدون Ùکر ØØ³Ø§Ø¨ شده ای Ú¯ÙØªÙ…: ØØ³Ø§Ù… پدرت هجده سال پیش از ایران Ø±ÙØªÙ‡ درسته؟!
ولی نه Ùکرم اØÙ…قانه اس! این دو تا موضوع نمی تونن بهم دیگه ربط داشته باشن!
- اره.چطور؟
لب پایینم رو به دندون Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ از Ùکر بیهودم خندم Ú¯Ø±ÙØª: هیچی. هیچی. همینطوری کنجکاو شدم!
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ به نظر صداش از گوشی دور شده بود Ú¯ÙØª: آها.. ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ مثل اینکه دارن صدام Ù…ÛŒ کنن ÙØ¹Ù„ا قطع Ù…ÛŒ کنم. ولی یه قرار Ù…ÛŒ ذارم Ú©Ù‡ بیام ØØ¶ÙˆØ±ÛŒ ببینمت!
- باشه پس، ÙØ¹Ù„ا!
قطع کردم. بلند شدم Ùˆ به سمت پذیرایی Ø±ÙØªÙ…. جایی Ú©Ù‡ پدرم هنوز مشغول ØµØØ¨Øª با امید بود.
به Ù…ØØ¶ دیدنم گوشی رو قطع کرد. رو مبل کنارش نشستم.
- چی شد بابا؟ به نتیجه نرسیدین؟
- مثل اینکه ØØ¯Ø³Ù… درست بود Ùˆ جسد Ú¯Ù… شده! اطلاعاتی Ú©Ù‡ از دی ان ای اش بدست اومده هم به Ú©Ù„ پاک شدن!
- پس امید با اون خلاÙکارا دستش تو یه کاسه نیست دیگه؟!
پدرم لبخندی زد : هنوز چیزی معلوم نیست.
به ناگاه چهره ÛŒ پدرم تو هم Ø±ÙØª Ùˆ Ù„ØÙ† صداش Ù…ØÚ©Ù… تر شد: هر Ú†ÛŒ Ú©Ù‡ باشه. میخوام خودت رو بیشتر از این درگیر این ماجراها Ù†Ú©Ù†ÛŒ. من Ùˆ همکارام ØÙˆØ§Ø³Ù…ون به این موضوع هست. با نشونه هایی Ú©Ù‡ از مهره ÛŒ اصلی هم پیدا کردیم ØØ¯Ø³ Ù…ÛŒ زنیم اومده باشه ایران! برای همین هم من سرزده Ùˆ بی خبر اومدم!
نه! اگه اومده باشه ایران... دوباره Ùکرم به جایی Ø±ÙØª Ú©Ù‡ مطمئن بودم این هم Ø§ØªÙØ§Ù‚یه. نمیتونست درست باشه..
سرم رو تکون دادم Ú©Ù‡ Ùکرای Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ام رو کنار بزنم: چشم بابا. خودم رو قاطی این چیزا نمیکنم. نمیخواد نگران باشی.
صدای زنگ در خونه بلند شد که از جام پریدم. به خودم مسلط شدم
- میرم ببینم کیه! ØØªÙ…ا مهمونه
با اومدن مهمونا لباس پوشیده ای به تن کردم Ùˆ بدون اینکه ØØ±ÙÛŒ از پرونده ÛŒ پدرم زده بشه بقیه ÛŒ شب به عید دیدنی گذشت .
ØµØ¨Ø Ø§ÙˆÙ„ÛŒÙ† روز بهار، Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ بدنم رو Ú©Ø´ Ùˆ قوس Ù…ÛŒ دادم از تختم بلند شدم Ùˆ به سمت روشویی Ø±ÙØªÙ…. خیره به آینه ÛŒ روبرو ØÙˆØ§Ø³Ù… پرت ØØ±Ùهای دیشب پدرم بود. شیر آب باز بود Ùˆ من بی آن Ú©Ù‡ متوجهش باشم دستام رو زیرش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم. با شنیدن صدای پدرم از پشت سر، به خودم اومدم Ùˆ به پشت سرم نگاه کردم.
- ØÙˆØ§Ø³Øª کجاست دخترم.
به سمت شیر آب برگشتم Ùˆ بستمش. همینطور Ú©Ù‡ ØÙˆÙ„Ù‡ ام رو از روی شونه ام برمی داشتم تا دستام رو باهاش خشک کنم به سمت پدرم Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: هیچی بابا جون! چند روزه خیلی ØÙˆØ§Ø³ پرت شدم.
پدرم دستش رو روی شونه ام گذاشت Ùˆ Ú¯ÙØª: نمی خواد خودتو بیش تر از این درگیر Ú©Ù†ÛŒ. من Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ… خودتو از این ماجراها بکش بیرون. تو این پرونده ÛŒ چندین Ùˆ چند ساله آدمای زیادی قربانی شدن. نمی خوام بعدا به خاطر این Ú©Ù‡ جلوتو Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ… پشیمون بشم.
سرم رو انداخته بودم پایین. برای دلخوشی پدرم سرم رو به تائید تکون دادم ولی دلم با این ØØ±Ù پدرم نبود. من خودمو وصل به این Ø§ØªÙØ§Ù‚ا Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ اگه وصل نبودم همه Ú†ÛŒ مربوط بهش روتو دژاوو نمی دیدم.
Ù†ÙØ³Ù… رو با لبخند رضایتی بیرون دادم Ùˆ رو به پدرم Ú¯ÙØªÙ…: بریم صبØÙˆÙ†Ù‡ براتون آماده کنم!
پدرم اخم کرده بود ولی بی توجه بهش ازش عبور کردم Ùˆ به سمت آشپزخونه Ø±ÙØªÙ….
کتری رو گذاشتم که جوش بیاد. از تو یخچال مربای هویج که پدرم خیلی دوست داشت رو همراه با خامه و کره برداشتم و روی میز پذیرایی گذاشتم. نون باگت و دو تا استکان و قاشق مربا خوری هم برداشتم. طبق عادت چهار زانو روی صندلی نشستم.
پدرم هم Ú©Ù‡ در ØØ§Ù„ آب دادن به گلهای تو آشپزخونه بود بعد تموم شدن کارش اومد Ùˆ جلو روم روی صندلی نشست. بهم خیره شده بود. من Ú©Ù‡ در ØØ§Ù„ Ú¯Ø±ÙØªÙ† لقمه برای خودم بودم زیرزیرکی نگاهش کردم Ùˆ لبخندی زدم. بعد گذاشتن لقمه توی دهنم به پدرم چشم دوختم
- بابا جونم! الهی ÙØ¯Ø§Øª شم! Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ چشم!
پدرم Ù†ÙØ³Ø´ رو با ØØ±Øµ داد بیرون
- باید قول بدی! این طوری نمی شه!
انگشت های کوچیکم رو به هم Ù‚ÙÙ„ کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: قول قول! ØØ§Ù„ا Ø¨ÙØ±Ù…ایید صبØÙˆÙ†Ù‡ میل کنید!
دستش رو دراز کرد و یه تیکه از نون باگت جدا کرد و روش مربای هویج زد. همین طور که لقمه رو تو دهنش می ذاشت رو بهم کرد
- از امشب ماموریت داخل شهرمون قراره شروع بشه. Ø§ØØªÙ…الا نتونم شب ها هم برگردم.
ابروهام Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª بهم گره خوردند
- یعنی Ùقط امروز پیشمونی؟
سرش رو به تائید تکون داد.
صدای سوت کتری بلند شده بود. بلند شد که زیرش رو خاموش کنه.
- عواقب این ماموریت معلوم نیست. نمی خوام نگرانتون کنم ولی خطرناک ترین ماموریتمه. به مادرت Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ نمی Ú¯Ù… ولی اگه Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯ مراقب مادرت باش
آب دهنمو قورت دادم و با نگرانی پرسیدم: منظورت چیه بابا؟
کتری رو با دستمال Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ روی Ø³ÙØ±Ù‡ گذاشت.
- از اون جایی که مهره ی اصلی تو ایرانه، به تبع دستگیریش هم خطرناکه.
با لبخند پدرانه اش ادامه داد: تو دختر قوی بابایی! Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ چقدر نسبت به قبل هم بزرگ تر شدی! همینطور هم قوی Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… بمون. تا آخرش
صدای گریه ÛŒ مامانم از پشت در آشپزخونه بلند شد. پدرم Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ بلند شد Ùˆ به سمتش Ø±ÙØª. دو لا شد Ùˆ روبروش نشست
- خانوم ØØ±Ùامونو شنیدی؟
مامانم با چشمای گریون به پدرم خیره شده بود
- نمی ذارم همچین ماموریت خطرناکی بری.
بابام دستاش رو روی شونه های مادرم گذاشت
- به من میاد خطری تهدیدم کنه؟! نه! هر ØØ±ÙÛŒ هم زدم Ù…ØØ¶ Ø§ØØªÛŒØ§Ø· بود! ما چند سال روی این پرونده کار نکردیم Ú©Ù‡ آخرش ناموÙÙ‚ از توش بیرون بیایم.
مامانم ولی انگار دلش به ØØ±Ùهای پدرم قرص نشده بود. تا شب یه ریز گریه Ù…ÛŒ کرد. آخر شب بود Ú©Ù‡ پدرم آماده شده بود Ú©Ù‡ بره. مامانم اززیر قرآن ردش کرد Ùˆ با صلوات راهیش کرد. عید ما شبیه عزا شده بود! بعد Ø±ÙØªÙ† پدرم Ø§ÙØ³Ø±Ø¯Ù‡ روی مبل نشست Ùˆ دستش رو پریشان ØØ§Ù„ روی پیشونیش گذاشت. نه رمق گریه کردن براش مونده بود نه اینکه به جون من غر بزنه! من هم کنار ستون وسط خونه ایستاده بودم Ùˆ با قیاÙÙ‡ ÛŒ غم برک زده به مادرم چشم دوخته بودم. با دراومدن صدای زنگ خونه به سمت Ø¢ÛŒÙون Ø±ÙØªÙ….
- مامان مهمون اومده پاشو سر و صورتتو بشور با این وضع چطور می خوای مهمون داری کنی آخه!
خودم هم به سمت اتاق Ø±ÙØªÙ… تا لباس عوض کنم تا بعد پیش مهمون ها برم. کنارشون نشسته بودم Ùˆ جسمم پیششون بود ولی تمام Ùکر Ùˆ ذهنم پیش پدرم.
تو دلم براش دعا کردم که به طرز عجیبی آرومم می کرد.
بعد Ø±ÙØªÙ† مهمون ها ظر٠شیرینی ها رو جمع کردم Ú©Ù‡ به آشپزخونه ببرمشون. مشغول شستن ظرو٠بودم Ú©Ù‡ صدای زنگ گوشیم بلند شد. دستکش هام رو درآوردم Ùˆ ظرÙها رو همون جا رها کردم. به سمت گوشیم Ú©Ù‡ روی اپن گذاشته بودمش Ø±ÙØªÙ…. ØØ³Ø§Ù… بود.
به سمت اتاقم Ø±ÙØªÙ… Ùˆ در رو بستم. روی تختم نشستم Ùˆ جواب دادم
- الو ØØ³Ø§Ù…ØŸ
- سلام خوبی؟
صداش می لرزید.
- ممنون..
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ من رو پشت بومتونم! کارم ضروریه
از جام پریدم
- پشت بوم؟!
- آره باید ببینمت
بلند شدم Ùˆ به سمت در کمدم Ø±ÙØªÙ… تا لباس گرمی بردارم
- باشه الان میام
قطع کردم Ùˆ به سمت پشت بوم Ø±ÙØªÙ….
...
سوز شدیدی Ú©Ù‡ به Ù…ØØ¶ باز کردن در پشت بوم به مانند سیلی طبیعت بود بر روی صورتم نشست Ùˆ باعث شد خودم رو از این سرمای ناگهانی بغل بگیرم.
ØØ³Ø§Ù… روی لبه ÛŒ پشت بوم نشسته بود Ú©Ù‡ به Ù…ØØ¶ دیدنم بلند شد Ùˆ به طرÙÙ… اومد. موهای مشکیش Ú©Ù‡ مثل همیشه روی پیشونی بلندش ریخته بودن توی وزش باد به رقص اومدن Ùˆ پیشونیش رو به نمایش گذاشتن. تی شرت نازکی به تن داشت Ùˆ کتش رو هم تو دستش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود برخلا٠من Ú©Ù‡ با هودی هم در ØØ§Ù„ لرزیدن بودم. با خودم Ú¯ÙØªÙ… بهتر بود یه پتو رو خودم Ù…ÛŒ انداختم Ùˆ Ù…ÛŒ اومدم بالا!
همین طور Ú©Ù‡ دندون هام رو از شدت سرما به هم Ù…ÛŒ سابیدم Ú¯ÙØªÙ…: از روی پشت بوم میای کسی تو رو نمی بینه؟ آخر یه روز Ù…ÛŒ گیرنت!
لبخند روشن دندون نمایی زد Ú©Ù‡ دندونهای سÙیدش رو به نمایش Ù…ÛŒ ذاشتن Ùˆ بیشتر شبیه نور توی تاریکی شب بود.
- مراقبم!
با وجود آرامش همیشگی روی صورتش Ù…ÛŒ تونستم بÙهمم بابت موضوعی نگرانه.
بینیم از شدت سرما قرمز شده بود. دست برد Ùˆ کلاه هودیم رو روی سرم گذاشت Ùˆ کتش رو هم پشتم انداخت. سرشونه های لباسش رو روی شونه هام مرتب کرد Ùˆ بازوهامو Ú¯Ø±ÙØª. Ú©Ù…ÛŒ خم شد تا اختلا٠قدی Ú©Ù‡ داشتیم رو جبران کنه Ùˆ درست جلوی صورتم بایسته. با نگاه عمیق پرمعنای همیشه اش به چشمام خیره شده بود
- ببخشید تو این سرما کشیدمت این جا.
هر چقدر Ú©Ù‡ من چهره ام نگران بودم اون آروم بود. آرامش سنگینی Ú©Ù‡ داشت باعث Ù…ÛŒ شد من هم از نگرانی هام کاسته بشه Ùˆ خیره به چشماش بشم Ùˆ بگم: این دو روز به شدت دلم برات تنگ شده بود! چطوریه Ú©Ù‡ هر Ú†ÛŒ بیشتر Ù…ÛŒ بینمت ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ÛŒ دلتنگی هام هم کمتر میشه؟!
سرمای چند Ù„ØØ¸Ù‡ پیش ÙØ±Ø§Ù…وشم شده بود Ùˆ تنها چیزی Ú©Ù‡ ØØ³ Ù…ÛŒ کردم گرمای ØØ¶ÙˆØ± ØØ³Ø§Ù… بود.
Ù†ÙØ³Ø´ رو با ذوق بیرون داد Ùˆ نیم Ú†Ù‡ لبخندی زد.
صدای مردونش تو صدای باد Ù…ØÙˆ شده بود وقتی Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ دونستی وقتی میگی دلتنگمی همه ÛŒ نگرانی های دنیا ازم رو برمیگردونن؟
آب دهنمو قورت دادم Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ ازش ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ…. سرم رو از خجالت پایین انداختم. برای من معنی بودن با ØØ³Ø§Ù… همین Ù„ØØ¸Ù‡ ای بود Ú©Ù‡ با هم سپری Ù…ÛŒ کردیم. اینکه تو آینده Ú†ÛŒ پیش میاد اصلا مهم نبود ولی من هنوز هم نگران Ø§ØªÙØ§Ù‚ات پیش رو بودم.
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ تا این Ù„ØØ¸Ù‡ سرش رو به سمتم خم کرده بود کمر صا٠کرد Ùˆ چند قدم عقب Ø±ÙØªÙ‡ ÛŒ من رو جبران کرد Ùˆ به سمتم اومد.برای اینکه پاسخی به نگرانیم بده رو بهم کرد
-پدرم Ú¯ÙØªÙ‡ میخواد خونه ای Ú©Ù‡ توش زندگی Ù…ÛŒ کنم رو Ø¨ÙØ±ÙˆØ´Ù‡ Ùˆ برام اقامت کشوری Ú©Ù‡ توش زندگی Ù…ÛŒ کنه رو بگیره. مادربزرگم رو هم Ø¨ÙØ±Ø³ØªÙ‡ خانه ÛŒ سالمندان.
قلبم با شنیدن ØØ±ÙØ´ به تپش Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ùˆ چشمهای ØÛŒØ±Øª زدم رو بهش دوختم. صدام Ù…ÛŒ لرزید
- یعنی چی؟ یهویی؟ بعد این همه سال اومده که تو رو با خودش ببره؟
سرش رو با ناامیدی تکون داد
-نمی دونم Ù‡Ø¯ÙØ´ از این کار چیه. بدون اینکه بهم بگه خونه رو گذاشته برای ÙØ±ÙˆØ´.
Ù†ÙØ³Ø´ رو با ØØ±Øµ بیرون داد Ùˆ ادامه داد: نمی دونم براش ØÚ©Ù… Ú†ÛŒ دارم ولی هر Ú†ÛŒ Ú©Ù‡ هست از سر مهر پدری نیست Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد منو با خودش ببره.
شونه هاش رو بالا انداخت Ùˆ پوزخندی زد: اصلا پدر چیه؟ مهر پدری چیه... من Ú©Ù‡ همه ÛŒ این سالها تنها بودم خانواده برام هیچ معنایی نداره.. ØØªÛŒ الان هم برام ØÙ‚ انتخاب نمی ذاره با بیست Ùˆ سه سال سنم باید برام تصمیم بگیره.. شایدم به پول خونه نیاز داره Ú©Ù‡ بعید Ù…ÛŒ دونم. تا جایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دونم Ù„ÛŒ Ù„ÛŒ یکی از ثروتمندترین های کویت هست..
با شنیدن اسم کشور کویت انگار چراغی Ú©Ù‡ موقع ØµØØ¨Øª با پدرم تو ذهنم روشن شده بود دوباره روشن بشه..
- کویت؟ پدر و زن بابات تو کویت اقامت دارن؟
- آره. چطور؟
مردمک چشمام رو داخل کاسه ÛŒ چشمم چرخوندم تا اÙکارم رو متمرکز کنم. پلک هام رو به هم ÙØ´Ø±Ø¯Ù… Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: کویت ØØ³Ø§Ù…..بابای منم داخل نیروی دریایی تو آبهای مرزی مرتبط با کویت ÙØ¹Ø§Ù„یت Ù…ÛŒ کنه.. جزو سÙیرهای اون کشوره به نوعیی..
- خوب؟
- Ù…ÛŒ دونم همش ØØ¯Ø³ÛŒØ§Øª بیهوده اس... ولی باید برات ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù… ماجرا رو.
به سمت لبه ÛŒ پشت بوم Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ نشستیم Ùˆ پاهامون رو آویزونش کردیم. ØØ³Ø§Ù… رو بهم منتظر بود Ú©Ù‡ من لب به سخن باز کنم
- راستش پدرم درباره ÛŒ ØÙˆØ§Ø¯Ø« اخیر دانشگاه Ù…ÛŒ دونست. درباره ÛŒ رئیس دانشگاهمون.. اینکه جزو یه باند جاسوسیه Ú©Ù‡ از هجده سال پیش ÙØ¹Ø§Ù„یت دارن Ùˆ مدام به داخل دستگاه های کشور جاسوس Ù†Ùوذ میدن. دلیل اومدن ناگهانیش به ایران هم اینه Ú©Ù‡ شخص توی راس هرم این باند اومده ایران Ùˆ ...
ØØ±ÙÙ… رو قطع کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: یعنی Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ پدر من همین شخصیه Ú©Ù‡ میگی؟ امکان نداره!
- Ù…ÛŒ دونم ØØ³Ø§Ù… این Ùقط ØØ¯Ø³ÛŒØ§Øª منه! ولی به این Ùکر Ú©Ù† چرا ما باید هردومون درگیر جریانات ترور Ùˆ بعدش هم دیدن سه تا جسد دانشجو Ú©Ù‡ به دست همین آدما کشته شدن بشیم؟ چرا باید ما اینا رو ببینیم Ùˆ نه کسای دیگه؟
بهت زده بهم نگاه می کرد.
ادامه دادم: اصلا دیدن این دژاووها از کی شروع شده؟ از بچگیمون.. این پرونده هم چند سال قبل دیدن اولین دژاوومون شروع شده!
خنده ÛŒ دیوانه واری سر داد Ú©Ù‡ در جا خشکم زد. میان خندیدنش Ú¯ÙØª: یعنی میگی به خاطر اینکه پدر من خلاÙکاره از ایران Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ پدر تو هم از همون موقع دنبال بابای من بوده.. Ùˆ اینطوری شده Ú©Ù‡ ما سولمیت هم شدیم؟! درسته؟!
نگاه دلسوزانمو تØÙˆÛŒÙ„Ø´ دادم Ú©Ù‡ از جاش بلند شد Ùˆ Ú¯ÙØª: خیلی خوب اگه Ù…ÛŒ خوای اینطوری Ùکر Ú©Ù†ÛŒ اشکالی نداره. ولی Ù†Ú¯Ùˆ Ú©Ù‡ من از بچگیم Ùˆ تمام این سالها عاشق کسی بودم Ú©Ù‡ به اشتباه Ùکر Ù…ÛŒ کردم به خاطر ارتباط روØÛŒ مون سولمیتم شده Ùˆ ... Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه به خاطر درگیری پدرامون بوده..
بلند شدم Ùˆ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ جواب دادم: ØØ³Ø§Ù… اینطوری نباش! من Ùقط چیزی Ú©Ù‡ ØØ¯Ø³ زدم رو Ú¯ÙØªÙ…! چرا اینطوری عکس العمل نشون میدی؟
ØØ³Ø§Ù… با چشمای پر از اشکش Ú©Ù‡ همزمان در ØØ§Ù„ آتیش Ú¯Ø±ÙØªÙ† هم بود Ú¯ÙØª: بذار Ùکرامو جمع Ùˆ جور کنم. الان بیشتر از این نمی تونم این جا باشم Ùˆ به داستانی Ú©Ù‡ برام تعری٠کردی Ùˆ منطق پشتش Ùکر کنم..
اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: قبل اینکه بیام این جا پیش تو به خاطر این Ú©Ù‡ بابا خونه رو به ÙØ±ÙˆØ´ گذاشته Ùˆ برام بلیط Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ تا باهاش برم جلو روش ایستادم. به خاطرش سیلی خوردم Ùˆ اومدم پیش تو پیش کسی Ú©Ù‡ مایه ÛŒ آرامشم Ù…ÛŒ دونمش! ولی بیشتر از سیلی پدرم ØØ±Ùای تو هست Ú©Ù‡ آزارم Ù…ÛŒ ده..
قلبم در ØØ§Ù„ ایستادن بود Ùˆ نمی دونستم Ú†ÛŒ کار کنم Ú©Ù‡ این اوضاع رو درست کنم. دستم رو به سمت صورتش بردم. Ù…ÛŒ تونستم ØØ³ کنم کدوم سمت صورتش سیلی خورده
دستم رو پس زد Ùˆ از کنارم رد شد Ùˆ Ø±ÙØª. سر جام ایستاده بودم Ùˆ دستم به همون Ø´Ú©Ù„ روی هوا مونده بود. خیره به مسیری Ú©Ù‡ Ø±ÙØª بودم Ú©Ù‡ Ú©Ù… Ú©Ù… توی سیاهی شب ناپدید شد.
به خودم Ùˆ ØØ¯Ø³ÛŒØ§Øª مزخرÙÙ… لعنت ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù…. هر Ú†ÛŒ Ú©Ù‡ بود قطعا زمان مناسبی برای بیانش نبود..
وقتی Ú©Ù‡ هیچ اثری ازش روی پشت بوم های شهر پدیدار نبود به خودم اومدم Ùˆ زانوهام شل شد Ùˆ روی زانوهام نشستم. کتش رو Ú©Ù‡ روی شونه هام انداخته بود بغل Ú¯Ø±ÙØªÙ….. هم از خودم بیزار شدم Ùˆ هم از پدرش..
تازه Ù…ÛŒ تونستم بÙهمم چرا این همه از تنهایی بیزاره.. چون Ú©Ù‡ همیشه آدمای دوروبرش تنهاش گذاشتن.. Ú†Ù‡ با کاراشون.. Ùˆ Ú†Ù‡ با ØØ±Ùای نابجا
...
به سمت تختم روانه شدم Ùˆ دست بردم Ú©Ù‡ شماره ÛŒ ØØ³Ø§Ù… رو بگیرم. مردد بین زنگ زدن Ùˆ نزدن دل به دریا زدم Ùˆ شمارش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ…. بعید Ù…ÛŒ دونستم برداره ولی در عین ناباوری صداش رو شنیدم..
- الو ØØ³Ø§Ù… جان؟
سکوت کرده بود Ùˆ گویی منتظر بود من با ØØ±Ùام دلداریش بدم..
- سولمیتم جواب نمی دی؟
صدای Ù†ÙØ³ کشیدنش شدید بود انگار همین جا کنارم نشسته Ùˆ به ØØ±Ùام گوش Ù…ÛŒ ده.
- نمیدونم چی بگم که دل مهربونت رو تسکین بده...
در Ùکر این بودم Ú©Ù‡ Ú†ÛŒ بگم Ú©Ù‡ به ØØ±Ù اومد
- برای ÙØ±Ø¯Ø§ بلیط Ú¯Ø±ÙØªÙ†.. ÙØ±Ø¯Ø§ شب ساعت نه.. الان بهم Ú¯ÙØªÙ†..
- ÙØ±Ø¯Ø§ØŸ یعنی واقعا Ù…ÛŒ خوای بری؟
-مجبورم برم. دلم Ú©Ù‡ به Ø±ÙØªÙ† نیست...
-نمی تونی دانشگاهت رو بهونه کنی؟ تو که هنوز نص٠ترم اخرت مونده
- نه Ùقط یه مقدار کار پایان نامم مونده Ú©Ù‡ دور کار انجامش Ù…ÛŒ دم Ùˆ مدرکش رو Ù…ÛŒ گیرم..
ادامه داد: به خاطر Ø±ÙØªØ§Ø± امروزم عذر Ù…ÛŒ خوام.. بیش از ØØ¯ عکس العمل نشون دادم به ØµØØ¨ØªØ§Øª
-نه! نه! اشتباه از من بود..
صدای آرومش ØØ±Ùهایی زدن Ú©Ù‡ تلخ تر از زهر بودن Ùˆ امیدوارم بودم این کابوس زودتر تموم بشه
-نمی خوام Ú©Ù‡ ÙØ±Ø¯Ø§ بیای ÙØ±ÙˆØ¯Ú¯Ø§Ù‡. Ú©Ù‡ اگه ببینمت نمی تونم دل بکنم. Ø±ÙØªÙ† رو برام سخت Ù†Ú©Ù†
-چطور می تونی همچین چیزی ازم بخوای؟!
صدام لرزید Ùˆ بغضم Ú¯Ø±ÙØª
-بدون هرجایی باشم همیشه Ùˆ تا ابد Ùقط به Ùکر سولمیتم Ù…ÛŒ مونم.. مثل پدرم نمی شم.. Ú©Ù‡ به خاطر دخترای چشم ابی Ùˆ مو بلوند اونطر٠بهت نامردی کنم
ØØ±Ùای بی معنی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ زد نشون Ù…ÛŒ داد چقدر ØØ§Ù„ روØÛŒØ´ خرابه
خنده ای به نشونه ÛŒ اØÙ…قانه بودن ØØ±Ùاش کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: دیوونه!
اونم خندید Ùˆ Ú¯ÙØª: همه ÛŒ Ø§ØªÙØ§Ù‚ایی Ú©Ù‡ برات تو دژاووها Ø§ÙØªØ§Ø¯ رو ÙØ±Ø§Ù…وش Ú©Ù† Ùˆ بقیه ÛŒ عمرت رو بدون ترس زندگی Ú©Ù†.
نمی تونستم معنی پشت ØØ±Ùاش رو بÙهمم
-یه جوری میگی انگار دیگه هیچ وقت قرار نیس برگردی.
بی توجه به ØØ±ÙÙ… Ú¯ÙØª: خیلی دوستت دارم! خیلی زیاد
Ùˆ بدون Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی قطع کرد. ØØªÛŒ اجازه نداد من هم ØØ³ دلم رو بهش اعترا٠کنم. انگار Ù…ÛŒ خواست دل من رو بی طاقت کنه ولی توان اینکه بی طاقت بشه رو نداشت. با شنیدن صدای بوق قطع شده از سمت اون، گوشیم از دستم سر خورد Ùˆ Ø§ÙØªØ§Ø¯.
وارد دژاوو شدم.. دژاوویی Ú©Ù‡ همین Ù„ØØ¸Ù‡ در ØØ§Ù„ رخ دادن بود.. دژاوویی Ú©Ù‡ توش هر دومون به شدت بی نهایت در ØØ§Ù„ گریه کردن بودیم...
...
...
یک ماه بعد
کوله پشتیم بی ØÙˆØµÙ„Ù‡ تر از خودم کنار تخت Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود. برش داشتم Ùˆ از بندش Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ روی زمین کشیدمش. نگاهی توی آینه به خودم انداختم. صورت داغونم نشون از بی ØÙˆØµÙ„Ú¯ÛŒ بیش از ØØ¯Ù… داشت. خمیازه ای کشیدم Ùˆ به سمت در خروجی Ø±ÙØªÙ…. مامانم لقمه به دست با عجله به سمتم اومد.
- بگیر اینو بخور بعد برو دانشگاه. قیاÙÙ‡ ÛŒ خودتو تو آینه دیدی اخه؟
صورت بدون Ø§ØØ³Ø§Ø³Ù… رو به مادرم دوختم Ùˆ در ØØ§Ù„یکه لقمه رو ازش Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ú¯ÙØªÙ…: آره دیدم. همین پیش پای شما !
مامانم غرزنان از کنارم بلند شد
- خودتو داغون کردی. به منم نمیگی چته. با این وضعیت توقع داری نگرانت هم نشم
- مامان، بابا هنوز تماس Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ØŸ
- چرا Ø§ØªÙØ§Ù‚ا یادم Ø±ÙØªÙ‡ بود بهت بگم. امشب قراره بیاد!
لبخندی از سر ذوق زدم Ùˆ با ØØ±Øµ Ú¯ÙØªÙ…: Ùˆ اگه من از شما نمی پرسیدم نمی خواستی بهم بگی!
- ما که همیشه عادت داشتیم به نبود پدرت! این یه ماه که چیزی نبود!
دروغ Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª! با اون وضعیتی Ú©Ù‡ پدرم Ø±ÙØª Ùˆ ØØ±Ùایی Ú©Ù‡ درباره ÛŒ خطرناک بودن ماموریتش قبل Ø±ÙØªÙ† بهمون Ú¯ÙØªÙ‡ بود مامانم صد بار نه ØØªÛŒ هزار بار تو این یه ماه مرد Ùˆ زنده شد.
بلند شدم Ùˆ به سمتش Ø±ÙØªÙ… Ùˆ صورت ذوق زده اش Ú©Ù‡ سعی داشت ازم مخÙÛŒ کنه رو بوسیدم
- به Ù‡Ø±ØØ§Ù„ خوش خبر باشی مامان جونم! Ù…ÛŒ دونم تو دلت رخته Ú©Ù‡ دارن Ù…ÛŒ شورن!
مامانم Ú©Ù‡ سعی در انکار داشت رو نادیده Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ با عجله به سمت در Ø±ÙØªÙ…
- مامان دیرم شده! Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظ
به سمت اتوبوس دانشگاه دویدم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواست ØØ±Ú©Øª کنه. دست بردم بالا Ú©Ù‡ صبر کنه منم برسم. ایستاد Ùˆ سوارش شدم.
میلاد Ùˆ عاطÙÙ‡ طبق معمول روی صندلی های کنار هم نشسته بودن Ùˆ مثل همیشه برای من جا نبود. به سمتشون Ø±ÙØªÙ… Ùˆ میله ÛŒ کنار صندلیشون رو Ú¯Ø±ÙØªÙ….
- سلام بچه ها ØµØ¨Ø Ù…Ø§ÛŒÙ„ به ظهرتون به خیر
عاطÙÙ‡ لبخندی زد Ùˆ Ú¯ÙØª: سلام عشقم
بعد ØØ±Ùهایی Ú©Ù‡ به میلاد تو بیمارستان زده بودم به شدت باهام سرد شده بود Ùˆ ØØªÛŒ سعی نمی کرد جواب سلامم رو بده. شونه ای برای این طرز Ø±ÙØªØ§Ø±Ø´ بالا انداختم Ùˆ Ù…ØÚ©Ù…تر به میله چسبیدم.
عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواست سر ØµØØ¨Øª رو باز کنه از سر کنجکاوی پرسید: ÙØ§Ø·ÛŒ خبری از ØØ³Ø§Ù… نشده؟ قراره از تو Ùˆ ØØ³Ø§Ù… تقدیر کنن اگه نباشه Ú©Ù‡ خیلی ØÛŒÙ Ù…ÛŒ شه.
دستاش رو بهم زد Ùˆ Ú¯ÙØª: اصلا بهتر خودم به جاش جایزش رو Ù…ÛŒ گیرم.
پشت چشمی براش نازک کردم و دیوونه ای نثارش کردم.
از ØØ±Ù زدن درباره ÛŒ ØØ³Ø§Ù… Ø·ÙØ±Ù‡ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ…. این یک ماه Ú©Ù‡ گذشته بود دریغ از یک تماس یا ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ یک پیام خشک Ùˆ خالی از Ø·Ø±ÙØ´!
میلاد Ú©Ù‡ از شیشه ÛŒ اتوبوس به بیرون زل زده بود کنجکاوتر از عاطÙÙ‡ بود. Ù…ÛŒ تونستم این رو از نگاه پر از خشم Ùˆ Ù†ÙØ±ØªØ´ بخونم Ú©Ù‡ سعی در پنهان کردن ازم داشت. آخر طاقت نیاورد Ùˆ رو بهم کرد Ùˆ پرسید: معلوم نیست از کجا تو زندگیت پیدا شده بود Ú©Ù‡ بی خبر هم گذاشته Ø±ÙØªÙ‡..
سکوت کردم Ùˆ سرم رو پایین انداختم. ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒ دادم سکوت کنم. نه Ù…ÛŒ خواستم ازش Ø¯ÙØ§Ø¹ کنم نه اینکه پشت سرش پیش دوستام شکایتش رو بکنم.
عاطÙÙ‡ دستش رو روی دستم گذاشت Ùˆ با مهربونی Ú¯ÙØª: اصلا خودت رو به خاطرش Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª Ù†Ú©Ù†.. عشق باد آورده رو باد Ù…ÛŒ بره
برای اینکه ØµØØ¨Øª رو عوض کنم Ú¯ÙØªÙ…: امروز با کدوم استاد کلاس داریم؟ اگه استاد علیمی هست Ú©Ù‡ اصلا ØÙˆØµÙ„شو ندارم! چرا این استادای رو مخ بازنشسته نمی شن.
میلاد عصبی شده بود. صداش رو بلند تر کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: چرا Ù…ÛŒ خوای از این پسره Ø¯ÙØ§Ø¹ کنی؟ چرا ØØ±ÙÙˆ عوض Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ آخه؟ ببین چقدر بهت ضربه زده Ú©Ù‡ ØØªÛŒ ØØ§Ø¶Ø± نیستی ØØ±ÙØ´ رو پیش بکشی!
صداش انقدر بلند بود که همه ی دانشجوها بهمون زل زده بودن
- اولا Ú©Ù‡ صداتون رو بیارین پایین آقای Ù…ØØªØ±Ù…! دوما Ú©Ù‡ Ùکر کنم قبلا هم یه بار بهتون Ú¯ÙØªÙ‡ بودم من مجبور نیستم درباره ÛŒ همه ÛŒ Ú†ÛŒ زندگیم بهتون ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù…! مثل اینکه ÙØ±Ø§Ù…وشتون شده..
بدون اینکه ÙØ±ØµØª جواب دادن بهش بدم میله ÛŒ اتوبوس رو رها کردم Ùˆ دانشجوها رو کنار زدم Ùˆ به سمت جلوی اتوبوس Ø±ÙØªÙ…. به ظاهر جزوه ای درآوردم Ú©Ù‡ بخونمش تا بلکه نگاه های دانشجوها ازم کنده بشه. از این Ú©Ù‡ تو مرکز توجه باشم به شدت Ù…ØªÙ†ÙØ± بودم.
چشمم رو به یکی از سطرهای جزوه دوخته بودم ولی Ùکرم تمام پیش ØØ³Ø§Ù… بود. ØØªÙ…ا دلیلی داشته Ú©Ù‡ این یه ماه ازم خبر Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡. با Ú¯ÙØªÙ† این ØØ±Ùا سعی Ù…ÛŒ کردم خودم رو آروم کنم ولی Ùقط خودمو گول Ù…ÛŒ زدم...
Ú©Ù„ مدت سر کلاس ØÙˆØ§Ø³Ù… رو به استاد دادم Ú©Ù‡ ذهن Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ام رو از همه ÛŒ این مسائل دور کنم. باید Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ Ù…ÛŒ بودم از اینکه پدرم داره میاد! آره این بهترین خبر این چند وقت بود..
بعد دانشگاه به خونه برگشتم Ùˆ تمام شب منتظر پدرم روی مبل نشستم. به شدت دلشوره داشتم Ú©Ù‡ عملیاتشون موÙقیت آمیز بوده یا نه.
با به صدا در اومدن زنگ خونه پریدم Ùˆ به سمت Ø¢ÛŒÙون Ø±ÙØªÙ…
- من باز می کنم مامان!
مامانم Ú©Ù‡ در ØØ§Ù„ پختن غذا تو آشپزخونه بود باشه ای Ú¯ÙØª Ùˆ به کارش ادامه داد.
با دیدن پدرم Ú¯Ù„ از گلم Ø´Ú©ÙØª Ùˆ خودم رو به بغلش انداختم. پدرم من رو Ù…ØÚ©Ù… بغل کرد. بعد از اینکه از بغل پدرانه اش سیر شدم از آغوشش بیرون اومدم Ùˆ بهش چشم دوختم. Ù…ÛŒ دونست منتظر Ú†ÛŒ بودم Ùˆ Ú†Ù‡ سوالی Ù…ÛŒ خواستم ازش بپرسم. با تاس٠سری تکون داد Ùˆ پله های ورودی رو به سمت خونه بالا Ø±ÙØª. برگشتم Ùˆ بدو خودم رو بهش رسوندم
- بابا بگو که تونستین بگیریشون؟
- بذار خستگی در کنم برات تعری٠می کنم.
من Ú©Ù‡ دل تو دلم نبود منتظر شدم تا پدرم شامش رو بخوره Ùˆ بعد برام ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù‡. به سمت اتاقم Ø±ÙØªÙ… Ùˆ روی تختم نشستم.
بعد چند دقیقه پدرم اومد که با دیدنش از جام بلند شدم
اومد و کنارم روی تخت نشست.
Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ دستی روی موهای سÙیدش کشید Ùˆ Ú¯ÙØª: همه ÛŒ این مدت بازیمون داده بودن! مثل همه ÛŒ این هجده سال! ØØªÛŒ اگه دستشون برامون خونده بشه هم اونا قبل از ما خبردار Ù…ÛŒ شن Ùˆ خودشون رو مخÙÛŒ Ù…ÛŒ کنن..
- یعنی چی؟ پس اونایی Ú©Ù‡ اومده بودن ایران چی؟ Ù…Ú¯Ù‡ Ù†Ú¯ÙØªÛŒ اصل کاریاشون اومدن؟
-تمام این یه ماه ÙØ±ÛŒØ¨Ø´ÙˆÙ† رو خوردیم. خودشون دو سه روز بعد عید برگشتن Ùˆ کسایی Ú©Ù‡ ما دنبالشون بودیم مقلداشون بودن! چند Ù†ÙØ±ÛŒ Ú©Ù‡ از Ù„ØØ§Ø¸ چهره Ùˆ Ø±ÙØªØ§Ø± کاملا به جای اونها خودشون رو جا زده بودن Ùˆ همه ÛŒ کارهاشون ØØ³Ø§Ø¨ شده بود Ùˆ عینا طبق اون چیزی بود Ú©Ù‡ ما Ùکرش رو Ù…ÛŒ کردیم! ولی چیزی جز مجرم مقلد نبودن!
ادامه داد: بازی مون دادن دخترم! بدجوری هم گولشون رو خوردیم.
لبهام رو به دندون Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: شما چهره ÛŒ مهره اصلیشون رو Ù…ÛŒ دونین؟
سری تکون داد Ùˆ Ú¯ÙØª: نه مدام تغییر چهره میدن.
یعنی این آدما مرتبط با پدر Ùˆ زن بابای ØØ³Ø§Ù… هستن Ú©Ù‡ دو سه روز بعد عید نیومده برگشتن؟
نه.. من هیچ دلیل واضØÛŒ برای Ù…ØÚ©ÙˆÙ… کردنشون نداشتم.
پدرم دستام رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú¯ÙØª: دخترم دیگه نمی خواد نگران باشی.. Ù…ÛŒ خوام خودمو بازنشسته کنم. من Ú©Ù„ خدمتمو پای منØÙ„ کردن باند جاسوسی اینا گذاشتم Ùˆ تا آخرین کاری Ú©Ù‡ از دستم بر میومد هم پیش Ø±ÙØªÙ… ولی Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ روبرو شدن با این آدما خارج از توان منه.
سری به تائید تکون دادم: اوهوم! خوب کاری Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ! اگه مامان بÙهمه بازنشسته Ù…ÛŒ Ø´ÛŒ خیلی Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ میشه!
لبخندی زد Ùˆ بلند شد Ú©Ù‡ از اتاق خارج بشه. دستش رو روی دستگیره ÛŒ در گذاشت. رو بهم برگشت: راستی آقا امید، پلیس درستکاری هست خیلی بهمون Ú©Ù…Ú© کرد این چند وقت.. Ù…ÛŒ Ùهمم چرا Ø·Ø±ÙØ¯Ø§Ø±ÛŒØ´Ùˆ Ù…ÛŒ کردی
لبخند دندون نمایی به نشونه ÛŒ پیروزی زدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: دیدین من Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ… آدم درستیه!
از اتاق خارج شد Ùˆ من رو مثل همیشه با اÙکار به هم پیچیدم تنها گذاشت.دستام رو پشت سرم بهم Ù‚ÙÙ„ کردم Ùˆ روی تخت درازکش شدم. دست به گوشی بردم Ùˆ توی ØµÙØÙ‡ ÛŒ مخاطبا اسم ØØ³Ø§Ù… رو بالا آوردم. خیره به اسمش مثل همه ÛŒ شبای این یه ماه منتظر تماسش شدم تا خوابم ببره! انتظار بیهوده ای بود...
غرق در اÙکارم با دراومدن صدای گوشیم از جام پریدم..
امید بود. Ù†ÙØ³Ù… رو ناامیدانه بیرون دادم. پلک هام رو به هم ÙØ´Ø±Ø¯Ù… Ùˆ چشم بستم.
- بله؟
- الو؟ سلام! امیدم
- سلام امید خوب هستی؟
- ممنون. خواب که نبودی؟
چشمهام رو با دستام مالش دادم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: نه.. بیدارم
- راستش غرض از مزاØÙ…ت Ù…ÛŒ خواستم درباره ÛŒ ØØ³Ø§Ù… بپرسم. باهاش کار دارم ولی هرچی Ù…ÛŒ گیرمش شمارش در دسترس نیست. تو خبری ازش نداری؟
- نه امید.. ØØ³Ø§Ù… از ایران Ø±ÙØªÙ‡
-چی؟ از ایران Ø±ÙØªÙ‡ØŸ
- آره پدرش براش اقامت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡
- کار ضروری داشتم.. چطور بی خبر گذاشته Ø±ÙØªÙ‡ آخه
- یه ماه میشه الان..
- باشه.. پس.. Ù…ÛŒ تونم با خودت ØØ±Ù بزنم؟
- اره بگو. گوش می کنم. چی شده؟
- نه باید ØØ¶ÙˆØ±ÛŒ بگم.