- من Ú©Ù„ ÙØ±Ø¯Ø§ وقتم آزاده
- خوبه. پس باهات هماهنگ Ù…ÛŒ کنم. ÙØ¹Ù„ا
با قطع کردن گوشی، دوباره خیره به اسم ØØ³Ø§Ù… توی مخاطبا شدم. کاش ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ تو دژاوو Ù…ÛŒ دیدمش. ولی دریغ.. دوباره بی خوابی به سرم زده بود. بلند شدم Ùˆ جعبه ÛŒ موسیقیم رو برداشتم. Ú©ÙˆÚ©Ø´ کردم Ùˆ گذاشتمش کنارم. این جعبه Ùˆ موسیقیش هم شده بود درمان بی خوابیم. امیدوار بودم لااقل ØØ±Ùهایی Ú©Ù‡ قرار بود امید بهم بزنه بیشتر از این دلسردم نکنه. با نواخته شدن موسیقی توی ÙØ¶Ø§ÛŒ اتاق Ú©Ù… Ú©Ù… چشمام سنگین شد Ùˆ به خواب Ø±ÙØªÙ….
روز بعد آماده شدم Ùˆ به آدرسی Ú©Ù‡ امید برام ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù‡ بود Ø±ÙØªÙ…. همون کاÙÙ‡ ای بود Ú©Ù‡ قبلا سه Ù†ÙØ±ÛŒ با ØØ³Ø§Ù… توش قرار گذاشته بودیم. قبل من رسیده بود. صندلیش پشت به من Ùˆ خودش هم مشغول گوشیش بود. به سمتش Ø±ÙØªÙ… Ùˆ سلام دادم. با دیدن من سرش رو از تو گوشی بلند کرد Ùˆ با لبخندی جواب سلامم رو داد. Ú©ÛŒÙÙ… رو روی میز گذاشتم Ùˆ نشستم.
نگاهی به صورتم انداخت Ú©Ù‡ این یه ماه از شدت غصه نص٠شده بود.. زیر چشمام گود Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود Ùˆ گوشه ÛŒ لبهام غم زده به سمت پایین خم بودند. متوجه نگاهش Ú©Ù‡ شدم منو رو برداشتم Ùˆ با لبخند ساختگی Ú¯ÙØªÙ…: Ø³ÙØ§Ø±Ø´ دادی چیزی؟
دستی به ته ریشش کشید ÙˆÚ¯ÙØª: نه هنوز..
پیش خدمت اومد Ùˆ Ø³ÙØ§Ø±Ø´Ù…ون رو Ú¯Ø±ÙØª.
- من قهوه ی داغ و تلخ
امید زیرزیرکی نگاهی بهم انداخت Ùˆ درهمان ØØ§Ù„ Ø³ÙØ§Ø±Ø´Ø´ رو داد. بعد Ø±ÙØªÙ† پیش خدمت دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد Ùˆ Ú¯ÙØª: تا جایی Ú©Ù‡ از قرار ملاقاتمون تو همین کاÙÙ‡ یادمه قهوه ÛŒ داغ Ùˆ تلخ به مزاج ØØ³Ø§Ù… بود نه تو..
لبخندی به تلخی همین قهوه ÛŒ Ø³ÙØ§Ø±Ø´ÛŒ زدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: اون برای زمانی بود Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… این جا بود نه الان Ú©Ù‡ Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ هیچ خبری ازش نیست.
امید ابروهای Ú©Ù„ÙØª Ùˆ پهنش رو بالا انداخت Ùˆ Ú¯ÙØª: آخه چطور شده Ú©Ù‡ این طوری بی خبر Ø±ÙØªÙ‡..
Ù†ÙØ³Ù… رو با ØØ³Ø±Øª بیرون دادم: پدرش بود Ú©Ù‡ بی خبر اومد Ùˆ با خودش ØØ³Ø§Ù… رو برد
- الان هیچ ارتباطی با هم ندارین؟
سرم رو به Ù†ÙÛŒ تکون دادم..
دست برد Ùˆ با انگشت اشارش عینکش رو روی چشماش تنظیم کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡ من این یه ماه با پدرت همکاری Ù…ÛŒ کردم. ØÙ‚یقتش رو بخوای بدون اینکه کسی متوجه بشه، مخÙیانه پرونده های قدیمی چند سال پیش رو تو این یه ماه زیر Ùˆ رو کردم. داخل یکی از پرونده های اولیه Ú©Ù‡ درباره ÛŒ اولین جاسوسی Ú©Ù‡ Ù†Ùوذ داده بودن Ùˆ لو Ø±ÙØªÙ‡ بود این عکس رو دیدم.
از تو گالری گوشیش عکسی رو باز کرد Ùˆ گوشی رو به طرÙÙ… Ú¯Ø±ÙØª. ازش Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به دقت نگاهش کردم. چشمام رو ریز کردم Ùˆ دستم رو مشت کرده زیر چونه ام گذاشتم.. بعد نگاه کردنش سرم رو تکون دادم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: خوب... این عکس چیه؟ من Ú©Ù‡ چیز مشکوکی توش نمی بینم.
صورتش رو به سمتم به طر٠گوشی خم کرد و با انگشتش به صورتی توی گوشی اشاره کرد.
- این آدم به نظرت آشنا نیس؟
همین طور Ú©Ù‡ به عکس خیره بودم Ú¯ÙØªÙ…: به نظرم Ùقط چند تا دانش آموزن Ú©Ù‡ کنار هم ایستادن Ùˆ عکس مدرسه Ú¯Ø±ÙØªÙ†..
کمی بیشتر روی عکس دقت کردم و چشمام گرد شد..
- این... خیلی شبیه ØØ³Ø§Ù…Ù‡!
سرش رو به نشونه ی تائیدم تکون داد
-درسته! مدیر مدرسه ای Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… توش درس Ù…ÛŒ خونده اولین جاسوسی بوده Ú©Ù‡ لو Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ از قضا پسرش هم Ú©Ù‡ دوست ØØ³Ø§Ù… بوده تو همین مدرسه درس Ù…ÛŒ خونده
در ØØ§Ù„یکه به عکس زل بودم Ú¯ÙØªÙ…: کدوم؟! همینی Ú©Ù‡ دستش رو انداخته دور گردن ØØ³Ø§Ù…ØŸ
- آره. البته Ùقط ØØ¯Ø³ منه Ú©Ù‡ با هم دوست بوده باشن! تو این عکس Ú©Ù‡ این طور به نظر میاد.
گوشی رو روی میز گذاشتم
- خوب این Ú†Ù‡ ارتباطی به ØØ³Ø§Ù… داره؟ من Ú©Ù‡ گیج شدم.
- این دوستش تو دوران ابتدایی در ØØ§Ù„یکه رگ دستش زده شده بوده جلوی مدرسه پیدا شده..
برق از سرم پرید و چشمام گرد شد
- پس این...این باید همون اولین Ù†ÙØ±ÛŒ باشه Ú©Ù‡ تو دژاوومون مرده بود
Ù†ÙØ³Ø´ رو عصبی بیرون داد
- تو دژاووتون؟
بی توجه به ØØ±ÙØ´ ادامه دادم
- یه Ù†ÙØ± دیگه هم تو اون تاریخ مرده بود.. دوست من! البته Ú©Ù‡ به ما Ú¯ÙØªÙ† خودکشی کرده
- کی؟ اسمش یادت هست؟
چشمام رو عصبی بستم و دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم..
- اسم کوچیکش نگین بود.. نگین عباسی یا نگین عظیمی..
چشمام رو باز کردم
- دقیقا یادم نیست..
- یه جاسوس به ÙØ§Ù…یلی عظیمی تو همون سال بود Ú©Ù‡ مثل مدیر مدرسه ÛŒ ØØ³Ø§Ù… اعدام شده بود.. ولی عکسی تو پرونده های اون سال ازش نبود
- Ø§ØØªÙ…الش هس با صØÙ†Ù‡ سازی این بچه ها رو کشته باشن؟ اون چیزی Ú©Ù‡ از اون زمان یادم هست اینه Ú©Ù‡ با تیغ رگ دستشون زده شده بود Ùˆ جلوی در مدرسه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بودن.. همیشه برام سوال بود چرا باید یه بچه تو سن ده سالگی خودکشی کنه
- Ø§ØØªÙ…الا این بچه ها یه چیزی از پدراشون دیدن Ú©Ù‡ کشته شدن.. این پرونده ÛŒ قدیمی انقدر زود بسته شده Ú©Ù‡ همه جاش پر از Ø´Ú© Ùˆ شبهه اس... ØØªÛŒ اعدام این جاسوس ها هم پر از سوال هست.. چرا بدون اینکه ازشون اعتراÙÛŒ کشیده بشه اعدام شدن..
ادامه داد: خبری از مادرش یا دوستای قدیمیت که نگین عظیمی رو بشناسن نداری؟
- نه Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡.
امید Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه بلند Ù…ÛŒ شد دهنش رو به Ù†ÛŒ چسبوند Ùˆ آخرین قطره های نوشیدنیش رو خورد. رو بهم کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: بلند شو باید بریم
متعجب پرسیدم: کجا باید بریم؟
- مدرسه ی قدیمیت
Ú©ÛŒÙÙ… رو برداشتم وبلند شدم
-Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ از اونجا بتونیم اطلاعاتی گیر بیاریم؟
- وقتی پرونده ای بعد هجده سال به هیچ نتیجه ای نرسیده، نشونه ای Ú©Ù‡ تو مسیر درست قرارمون میده رو Ù…ÛŒ بایست توی اولین صØÙ†Ù‡ ای Ú©Ù‡ توش جرم Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ پیدا کنیم
به سمت ماشینش Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ داخلش نشستیم. غرق در اÙکارم بودم. امید ماشین رو روشن نکرده دستاش رو روی ÙØ±Ù…ون گذاشت Ùˆ به طرÙÙ… برگشت.
انگار توی یه دنیای دیگه باشم چند باری که صدام زد رو نشنیدم. در آخر دست چپش رو جلوی صورتم آورد و بشکنی زد که به خودم اومدم.
خندید Ùˆ Ú¯ÙØª: کجایی ÙØ§Ø·Ù…ه؟ نکنه باز دژاوو دیدی؟!
سرم رو پایین انداخته بودم: نه Ùقط...
به چشماش خیره شدم: Ùقط یه سری ØØ¯Ø³ÛŒØ§Øª دارم Ú©Ù‡ یه ماهه داره مغزمو Ù…ÛŒ خوره! هیچ دلیل منطقی پشت ØØ¯Ø³ÛŒØ§ØªÙ… ندارم ولی نمی دونم چرا انقدر مشکوکم..
قیاÙÙ‡ ÛŒ امید جدی شد Ùˆ Ú¯ÙØª: Ú†ÛŒ ÙØ§Ø·Ù…ه؟! هر Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ دونی رو بهم بگو.. مشکلی نداره اگه ØØ¯Ø³ÛŒØ§ØªØª اشتباه هم باشن.
Ù†ÙØ³Ù… رو بیرون دادم Ùˆ مردد Ú¯ÙØªÙ…: راستش من به پدر ØØ³Ø§Ù… مشکوکم
-پدر ØØ³Ø§Ù…ØŸ! ادامه بده Ù…ÛŒ شنوم
- Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡ من Ùˆ ØØ³Ø§Ù… اکثر دژاووهامون در رابطه با همین پرونده بودن.. Ø§ØØªÙ…ال Ù…ÛŒ دم دلیلی پشتش باشه Ú©Ù‡ من Ùˆ ØØ³Ø§Ù… رو مرتبط با این پرونده کرده..
Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ دست بردم به کناره ÛŒ شالم Ùˆ دور دستم چرخوندمش.
-نیازی نیست این همه مضطرب باشی. تو هنوز به من اعتماد نداری؟
چشمام رو با معصومیت بهش دوختم
-بیش تر از هر کس دیگه ای بهت اعتماد دارم
-خوب پس ادامه شو بگو. من ØØªÛŒ دژاووهای تو Ùˆ ØØ³Ø§Ù… رو باور کردم. با این Ú©Ù‡ کاملا غیر عقلانی بود
- ØØ¯Ø³ Ù…ÛŒ زنم به خاطر ارتباط پدرامون با هم، سولمیت همدیگه شدیم.. پدر ØØ³Ø§Ù… مقیم کویت هست همون جایی Ú©Ù‡ ماموریت های کاری پدرم بهش گره خورده.. پدر ØØ³Ø§Ù… این اقامت رو هجده سال پیش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ موقع شروع این پرونده... Ùˆ چیزی Ú©Ù‡ اخیرا Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡.. این بوده Ú©Ù‡ برای اولین بار بعد هجده سال زن باباش اومده ایران همون موقعی Ú©Ù‡ پدر من نشونه هایی از وجود عامل اصلی این باند تو ایران دیده بود Ùˆ اومده بود ایران.. Ùˆ جالب تر اینکه دو سه روز بعد برگشتن به کویت در ØØ§Ù„یکه قرار بود ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ یه ماهی بمونن.
بغضم Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ ادامه دادم: الانم Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… به Ú©Ù„ در دسترس نیست Ù…ÛŒ ترسم بلایی سرش آورده باشن..
شروع کردم به اشک ریختن..
امید خم شد Ùˆ دستمال کاغذی رو برداشت Ùˆ به سمتم Ú¯Ø±ÙØª
تشکر کردم Ùˆ ازش Ú¯Ø±ÙØªÙ….
-آخه چطور بدون اینکه هیچی بگه گذاشته Ø±ÙØªÙ‡.. نه شماره تماسی نه نامه ای.. ایمیلش رو هم نداری؟
سرم رو به Ù†ÙÛŒ تکون دادم
-نگران نباش. قول می دم که پیداش کنم.
هق هق کنان Ú¯ÙØªÙ…: ممنون
تای ابروش رو بالا انداخت Ùˆ لبخندی زد: من Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ… پبداش Ù…ÛŒ کنم. تو Ú©Ù‡ هنوز داری گریه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ
ادامه ÛŒ گریمو قورت دادم Ùˆ رو بهش کردم Ùˆ لبخندی به نشانه ÛŒ قدردانی از مهربونیش زدم. در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ باقی مونده ÛŒ اشک روی صورتم رو با دستمال پاک Ù…ÛŒ کردم Ú¯ÙØªÙ…: نه گریه نمی کنم! بریم به همون مدرسه ای Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÛŒ
دست برد Ùˆ ماشین رو روشن کرد.آدرسش رو دادم Ùˆ به سمت مدرسه ÛŒ قدیمیم Ø±ÙØªÛŒÙ…..
...
روبروی ساختمون مدرسه رسیدیم. چقدر Ú©Ù‡ من رو یاد خاطرات بچگیم Ù…ÛŒ انداخت. خیره به ساختمون بودم Ú©Ù‡ امید Ú¯ÙØª: پیاده نمی شی؟
سری تکون دادم Ùˆ در رو باز کردم. به Ù…ØØ¶ باز کردن در، باد بهاری صورتم رو نوازش داد Ùˆ شالم رو از رو سرم انداخت. نصÙÙ‡ ÛŒ راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù† شالم Ú¯Ø±ÙØªÙ…Ø´ Ùˆ رو سرم Ù…ØÚ©Ù… کردم. ØØ³ÛŒ Ú©Ù‡ این مدرسه به من Ù…ÛŒ داد جز یادآوری کودکی تلخم چیز دیگه ای به همراه نداشت. درخت های روبروی مدرسه Ùˆ زمین بازی قدیمی مون، روی طبیعت سبز Ùˆ بکری Ú©Ù‡ کمتر مدرسه ای ازش برخوردار بود، از جاشون تکون نخورده بودند. به سمت تاب رنگ Ùˆ Ø±ÙˆØ±ÙØªÙ‡ Ùˆ سرسره ÛŒ کنارش Ø±ÙØªÙ…. تاب خالی توی وزش باد به رقص در اومده بود، پر از ØØ³ قشنگ بود اما خالی از شادی های کودکانه. دست بردم Ùˆ خاک روی تاب رو پاک کردم یادم به زمانی بود Ú©Ù‡ من Ùˆ دوست مرده ام روی این تاب ها بعد مدرسه تا زمانی Ú©Ù‡ تاریکی شب بهمون غلبه کنه بازی Ù…ÛŒ کردیم. دست هم رو Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ…Ùˆ با وزش باد تو آسمون ما هم به رقص Ù…ÛŒ اومدیم. تو این Ù„ØØ¸Ù‡ اما، Ø§ØØªÙ…الا از بهشت داشت نگاهم Ù…ÛŒ کرد. آخرین تصویری Ú©Ù‡ از اون موقع ها تو ذهنم بود صورت بی Ø±ÙˆØ Ùˆ دست پر از خونش بود Ùˆ ÙˆØØ´ØªÛŒ Ú©Ù‡ بعد دیدنش داشتم.
امید اومد Ùˆ کنارم ایستاد. میله ÛŒ تاب رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ رو بهم Ú¯ÙØª: بریم داخل؟
سرم رو تکون دادم Ùˆ دستم رو از روی تاب خاک خورده برداشتم. به سمت در مدرسه Ø±ÙØªÙ… Ùˆ امید هم پشت سرم اومد. تنها چیزی Ú©Ù‡ تغییر نکرده بود همون منظره ÛŒ بیرون مدرسه بود. داخلش کاملا عوض شده بود.
رنگ روی دیوارها. نقاشی ها و نوشته های روی پنل کنار کلاس ها.
همه چی عوض شده بود.
مثل این Ú©Ù‡ زنگ ØªÙØ±ÛŒØØ´ÙˆÙ† بود بچه ها با مانتوی صورتی Ùˆ مقنعه ÛŒ سÙید Ú©Ù‡ روش Ø·Ø±Ø Ù¾Ø±ÙˆØ§Ù†Ù‡ کشیده شده بود دورم رو ØÙ„قه کردند.
یکیشون Ú©Ù‡ قدش تا نصÙÙ‡ ÛŒ کمرم Ù…ÛŒ رسید دستاش رو دور رون پام ØÙ„قه کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: خانوم شما معلم جدیدی؟ چقد خوشگلین میشه معلم ما بشین؟!
لبخندی زدم Ùˆ دستم رو روی سرش کشیدم: نه عزیزم من معلم نیستم! اما اگه یه روز بخوام معلم بشم ØØªÙ…ا میام این جا درس بدم!
دستاش رو بیشتر به پام ÙØ´Ø§Ø± داد Ùˆ لب هاش رو آویزون کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: ولی من Ù…ÛŒ خوام شما همین امروز بیای معلمم بشی. آخه معلم قبلیمون یهویی از مدرسه Ø±ÙØª! Ú¯ÙØª نمی خواد تو این مدرسه بمونه
خم شدم و روبروش نشستم که خودشو از پاهام جدا کرد. دست بردم و گونه اش رو نوازش کردم
- مطمئن باش یه معلم خیلی مهربون و خوب جدید براتون میارن!
بلند شدم Ùˆ رو به امید کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: اگه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خوای به اتاق مدیر بریم باید از این پله ها بریم طبقه ÛŒ بالا.
- آره باید از مدیرش سوال بپرسم
لبخندی به بچه ها زدیم و پله ها رو به بالا طی کردیم.
-همین اتاقه
با دستم اتاق مدیر رو نشونش دادم که امید جلوتر از من بره داخل.
در زدیم و وارد اتاقش شدیم
خانوم مسنی Ú©Ù‡ به دقت داشت یک سری برگه رو مرتب Ù…ÛŒ کرد به Ù…ØØ¶ دیدنمون از زیر عینکش Ú©Ù‡ تا نوک بینیش جلو اومده بود بهمون نگاهی انداخت. عینکش رو با دستش به عقب روی چشماش هل داد Ùˆ بهمون سلام کرد.
امید با لبخندی جواب سلامش رو داد Ùˆ به سمتش Ø±ÙØª. در رو بستم Ùˆ پشت سر امید راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù…. امید کارت پلیسش رو نشونش داد Ú©Ù‡ خانوم مدیر از جاش بلند شد. کارتش رو داخل جیبش گذاشت Ùˆ با دستش اشاره کرد Ú©Ù‡ لازم نیست بلند شن
- Ø¨ÙØ±Ù…ائید بشینید. نمی خواد نگران شین. Ùقط اگه Ù…ÛŒ شه Ú©Ù…ÛŒ وقتتون رو بهمون بدین.
خانوم مدیر سر جاش نشست Ùˆ Ú¯ÙØª: Ø¨ÙØ±Ù…ائین.. رو همین صندلی ها بشینین. من به سرایدار بگم براتون چایی بیاره.
نشستیم Ùˆ خانوم مدیر از Ø¯Ø±Ø±ÙØª بیرون تا از سرایدار بخواد برامون چایی بیاره.
کل اتاق مدیر رو کنجکاوانه با چشمام بررسی کردم.
با اومدن مدیر، ØÙˆØ§Ø³Ù… رو بهش دادم Ùˆ اون هم با لبخندی روی صندلی روبرومون نشست.
امید شروع کرد به تعری٠کردن ماجرا
- چند تا سوال درباره ی پرونده ی هجده سال پیش داشتم. درباره ی مدیری که اعدام شده بود.
خانوم مدیر Ú©Ù‡ به نظر عصبی Ùˆ مضطرب شده بود بدون تعلل شروع به ØµØØ¨Øª کرد: این Ú©Ù‡ برای خیلی سال پیشه! من Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کردم کاملا بسته شده پرونده! Ú†ÛŒ شده Ú©Ù‡ شما رو به خاطرش به این جا کشونده؟
-پس شما خبر دارین از اعدام اون سال آقای مدیر این مدرسه؟
با اطمینان Ùˆ اعتماد به Ù†ÙØ³ جواب داد: بله قطعا خبر دارم. تا جایی Ú©Ù‡ میدونم آقایی Ú©Ù‡ تو مدرسمون به عنوان مدیر خدمت Ù…ÛŒ کرد از جاسوس های Ø®ÙˆØ¯Ú©ÙØ§ÛŒÛŒ بود Ú©Ù‡ وابستگی به هیچ سازمانی نداشت. Ú©Ù‡ معلوم نبود چطوری تو این مدرسه به عنوان مدیر استخدامش کرده بودن. بعد اعدامش هم دخترش جلوی مدرسه رگ دستشو با تیغ زد.
- پرونده های اون سال بایگانی نشدن؟
-نه به طرز عجیبی همه ÛŒ پرونده های مربوط به اون سال از بین Ø±ÙØªÙ†.
امید دستاش رو مشت کرد و به هم کوبید
- ØØ¯Ø³ Ù…ÛŒ زدم
من Ú©Ù‡ تا این Ù„ØØ¸Ù‡ ساکت بودم پرسیدم: ØØªÛŒ هیچ عکسی هم از اون دوران ندارین؟
چند ثانیه ای Ùکر کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: عکس Ú©Ù‡ Ùکر نکنم.. ولی سال بعدش Ú©Ù‡ من مدیر شدم یه نامه ÛŒ دست نویس توی یکی از کلاس ها پیدا شده بود از همین دختری Ú©Ù‡ خودشو کشته بود ولی ØØ±Ùهاش نامÙهموم بودن
امید هیجان زده صداش بالا Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª: عالیه! همین نامه... نامه رو ندارین؟!
سرش رو به تائید تکون داد Ùˆ جواب داد: اصل نامه رو Ú©Ù‡ همون سال به پلیس تØÙˆÛŒÙ„ دادیم ولی من یه رونوشت ازش برداشته بودم..
دستش رو عصبی به پیشانیش کشید و همین طور که چشم به زمین دوخته بود ادامه داد: ولی یادم نمیاد کجا گذاشتمش!
بلند شد Ùˆ به سمت پرونده های آرشیو مدرسه Ø±ÙØª Ùˆ در ØØ§Ù„یکه بین پرونده های سبز Ùˆ آبی Ùˆ هزار رنگ دنبال نامه Ù…ÛŒ گشت Ú¯ÙØª: باید همین جاها باشه.. ولی نمی دونم تو کدوم پوشه اس
امید بلند شد Ùˆ به سمتش Ø±ÙØª. قد دو متریش از Ù‚ÙØ³Ù‡ ÛŒ پرونده ها بالا تر Ø±ÙØªÙ‡ بود!
- بذارین من کمکتون می کنم!
مدیر لبخندی زد و اجازه ی کمک بهش داد.
صدای در بلند شد و سرایدار پیر مدرسه با سینی چایی وارد اتاق شد.
با دیدنش Ù„ØØ¸Ù‡ ای تامل کردم Ùˆ به ناگاه لبخندی روی لبانم نشست. بلند شدم Ùˆ بچگانه داد زدم: عمو رØÙ…ان!
....
...
سرایدار مدرسه گویی جزو معدود چیزهایی بود که تو این سالها عوضش نکرده بودن.
چشم هاش رو ریز کرد Ùˆ متÙکرانه دستی روی ریش سÙیدش کشید. قطعا منو نمی شناخت ولی دلیل نمی شد Ú©Ù‡ من به یاد نیارمش! لابلای ØÙˆØ§Ø¯Ø« تلخ اون دورانم، قصه های عمو رØÙ…ان از جمله خاطرات قشنگ بچگیم بود Ú©Ù‡ بعد مدرسه برای من Ùˆ دوستم نگین تعری٠می کرد.
اومد جلو و سینی رو روی عسلی گذاشت.
با لبخند شکلاتیم به قامت خمیده اش زل زده بودم
- عمو رØÙ…ان! من رو یادت نمیاد! ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ بچه ÛŒ ساکت Ùˆ آروم کلاس Ú©Ù‡ براش قصه Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÛŒØŸ!
هنوزم ØØ±Ùام براش مبهم بود. روی صندلی جلوی عسلی نشست. امید دستش تو پرونده ها Ùˆ نگاهش به سمت من بود.
شروع کردم با شوق و ذوق از خاطرات مدرسه براش تعری٠کردن
- عمو رØÙ…ان! من Ùˆ نگین بعد کلاس ها Ù…ÛŒ اومدیم پیشت اصرار Ù…ÛŒ کردیم. تو هم شروع Ù…ÛŒ کردی نوازش کردنمون Ùˆ قصه تعری٠کردن. هر روز هم یه قصه جدید برا Ú¯ÙØªÙ† داشتی
هنوز هم تو Ùکر بود Ú©Ù‡ انگار جرقه ای تو سرش زده شده باشه لبخندی زد Ú©Ù‡ چین Ùˆ چروک های صورتش رو دوچندان Ù…ÛŒ کرد
-آره الان یادم اومد.. نگین..
ابروهاش رو بهم گره زد و ادامه داد: همون دختری که خیلی زود تنهامون گذاشت
امید Ùˆ خانوم مدیر در ØØ§Ù„ گشتن میان پرونده ها بودن Ùˆ گوششون به ØØ±Ùهای ما بود. خانوم مدیر انگار چیزی پیدا کرده باشه بلند Ú¯ÙØª: پیداش کردم!
هممون به سمتش برگشتیم. بلند شدم Ùˆ به سمتش Ø±ÙØªÙ….
- این نامه هست
نامه رو به دست امید داد و امید نگاهی بهش انداخت
خانوم مدیر ادامه داد: این چیزهایی Ú©Ù‡ توش نوشته شده بود ولی نه من Ú©Ù‡ پلیس ها هم نتونستن بÙهمن معنیش Ú†ÛŒ بوده..
امید دستی به ته ریشش کشید و با صدای بلند شروع به خوندن کرد
همه چشممون رو به امید دوخته بودیم
- ÙØ±Ø¯Ø§ روزیست Ú©Ù‡ بدون من در دریاچه قدم Ù…ÛŒ زنی. دوست قشنگم. مهربان هستی. من مهربان هستم. ولی دریاچه سیاه شده. اگر هم روی آب راه بروی آدم بدی Ù…ÛŒ شوی. جوجه اردک زشت یادت هست؟ من دارم تبدیل بهش Ù…ÛŒ شوم. بابای جوجه اردک ها با هم دیگه دریاچه را سیاه کردن. من غرق شدم. تو غرق نشو.
با تموم شدن نامه سرش رو رو بهمون کرد: من Ú©Ù‡ چیزی سر در نیاوردم.. ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ دوست تو بوده دیگه؟ اØÛŒØ§Ù†Ø§ خاطره ای نداشتین Ú©Ù‡ این نوشته ÛŒ بی سر وته رو بتونی بهش ربط بدی؟
Ú©Ù…ÛŒ Ùکر کردم Ùˆ نا امید Ú¯ÙØªÙ…: نه!
عمو رØÙ…ان نامه رو برداشت Ùˆ نگاهی بهش انداخت Ùˆ Ú¯ÙØª: چطور من این نامه رو ندیده بودم! نگین دختر بچه ÛŒ شیطونی بود ولی همه Ú†ÛŒ رو توی خودش Ù…ÛŒ ریخت. موقعی Ú©Ù‡ Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª بود هم پیشم Ù…ÛŒ اومد Ú©Ù‡ براش قصه بگم.
رو بهم کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: قصه ÛŒ جوجه اردک زشتی Ú©Ù‡ تو آب غرق شده بود رو یادت نیست؟ بیشتر روزها همین قصه رو براتون تعری٠می کردم
- نه یادم نیست!
و واقعا هم یادم نمی اومد!
شروع کرد به قصه گویی. درست مثل هجده سال پیش.
چهره ی آروم و سنگینش رو رو بهم کرد و تعری٠کرد:
یکی بود. یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روز یه جوجه اردکی Ú©Ù‡ خیلی زشت بود از خونوادش رونده شد. از خونه بیرون اومد Ùˆ Ø±ÙØª Ùˆ انقدر دور شد Ú©Ù‡ آخر سر خودش رو تو آب دریا دید. به راست نگاه کرد آب بود، به Ú†Ù¾ نگاه کرد آب بود، پشت سرش آب بود، جلوی روش آب بود.. آب دریا سیاه سیاه Ùˆ خیلی کثی٠بود. از آب دریا پرسید تو چرا انقدر سیاه Ùˆ کثیÙی؟
آب دریا بهش جواب داد: بابات اومد Ùˆ من رو سیاه Ùˆ کثی٠کرد. چون اردک بد ذاتی بود. تو Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ اردک زشتی هستی؟ ابدا! اون چیزی Ú©Ù‡ بد Ùˆ زشته ذات Ùˆ درون اردک هاست! مهم اینه Ú©Ù‡ درونت خوشگل Ùˆ تمیز باشه. تو خیلی صا٠و پاکی. ولی بابات نه!
قصه اش رو قطع کردم Ùˆ ادامه دادم: بابات کسی بود Ú©Ù‡ همه ÛŒ دریا رو سیاه کرد. تو نباید ÙØ±Ø§Ø± Ú©Ù†ÛŒ! باید با بابای بدت روبرو بشی Ùˆ درستش Ú©Ù†ÛŒ!
عمو رØÙ…ان لبخندی بهم زد Ùˆ سرش رو به نشونه ÛŒ تائیدم تکون داد.
نامه رو برداشتم Ùˆ دوباره خوندمش: ÙØ±Ø¯Ø§ روزیست Ú©Ù‡ بدون من در دریاچه قدم میزنی. دوست قشنگم. مهربان هستی. من مهربان هستم. ولی دریاچه سیاه شده. اگر هم روی آب راه بروی آدم بدی Ù…ÛŒ شوی. جوجه اردک زشت یادت هست؟ من دارم تبدیل بهش Ù…ÛŒ شوم. بابای جوجه اردک ها با هم دیگه دریاچه را سیاه کردن. من غرق شدم. تو غرق نشو.
رو به عمو رØÙ…ان کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: ØØªÙ…ا به خاطر پدرش Ú©Ù‡ اعدام شده بود این نامه رو نوشته..
Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ادامه دادم: ولی چرا نوشته بابای جوجه اردک ها؟! چرا جمع بسته؟
امید جواب داد: منظورش از دوست تو نیستی؟
سرم رو تکون دادم: نمیدونم! واقعا ایده ای ندارم منظورش از دوست Ú©ÛŒ بوده! شاید همون پسری بوده Ú©Ù‡ همین بلا سر اونم اومده.. یا ØØªÛŒ خود ØØ³Ø§Ù…... اگه منظورش از بابای جوجه اردک ها به این بوده Ú©Ù‡ پدر دوستش هم مثل بابای خودش مجرم بوده قطعا منظورش از دوست من نمی تونم باشم!
نامه رو از خانوم مدیر Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ باهاشون Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کردیم. شمارمون رو بهشون دادیم Ùˆ خواستیم اگه چیز دیگه ای یادشون اومد یا پیدا کردن بهمون خبر بدن. از مدرسه خارج شدیم.
همین طور Ú©Ù‡ برای بار چندم از روی نامه Ù…ÛŒ خوندم پشت سر امید به سمت ماشینش Ø±ÙØªÙ… Ùˆ داخلش شدم.
امید ماشین رو روشن نکرده رو بهم Ú¯ÙØª: نامه پیش تو باشه. شاید چیزی یادت اومد
کناره ÛŒ کاغذ نامه رو با دستام ÙØ´Ø±Ø¯Ù… Ùˆ لب پایینم رو به دندان Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ رو به امید Ú¯ÙØªÙ…: این قصه ای Ú©Ù‡ عمو رØÙ…ان برای من Ùˆ نگین تعری٠کرده داستان رایجی نیست Ú©Ù‡ مخاطب توش هم بتونه کسی به غیر من باشه.. این قصه رو Ùقط ما دو تا بلد بودیم!
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ اون زمان ده یازده سالتون بوده Ùقط! از یه بچه انتظار داری به این Ùکر کنه Ú©Ù‡ مخاطبش رو با داستان هایی Ú©Ù‡ شنیده ارتباط بده Ùˆ نامه بنویسه..Ùقط هر Ú†ÛŒ Ú©Ù‡ بلد بوده رو با هم تو نامه آورده. منظورش از دوست تو نیستی.. همین ØØ¯Ø³ÛŒ Ú©Ù‡ زدی درسته.. Ø§ØØªÙ…الا ØØ³Ø§Ù… Ùˆ دوست ØØ³Ø§Ù… بودن Ùˆ منظورش از پدر بد جوجه اردک ها هم پدر اونها بوده..
سری تکان دادم: کاشکی زودتر ØÙ„ بشه این قضیه
ماشین رو روشن کرد Ùˆ دست به ÙØ±Ù…ون شد Ú©Ù‡ از Ù…ØÙˆØ·Ù‡ ÛŒ مدرسه بیرون بیایم
- اول از همه باید ØØ³Ø§Ù… پیداش بشه. من امشب یه راهی پیدا Ù…ÛŒ کنم برای ارتباط باهاش.
ØØ±Ùهاش بهم امید Ù…ÛŒ داد درست مثل اسمش!
لبخندی زدم که خیال آسوده شدم رو نشونش می داد.
...
من رو تا خونمون رسوند و ازش تشکر کردم و پیاده شدم.
- ØØªÙ…ا اگه خبری شد بهم بگو!
دستش رو بلند کرد: چشم ØØªÙ…ا!
Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کرد Ùˆ Ø±ÙØª. نامه Ú©Ù‡ تو دستم تقریبا مچاله شده بود رو باز کردم Ùˆ کلید انداختم Ùˆ داخل خونه شدم.
خودم رو روی تختم ولو کردم Ùˆ نامه رو با دو دستم جلو روم Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ برای بار صدم خوندمش!
چیزی جز بیش تر Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ کردن ذهن پریشونم نداشت. رهاش کردم Ùˆ به سمت آشپزخونه Ø±ÙØªÙ… تا برای خودم غذا گرم کنم. پام به آشپزخونه نرسیده بود Ú©Ù‡ توی دژاووی جدیدی گیر Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù…!
...
دژاوو:
اتاقی از نور آبی Ùˆ سیاه مملو، دیوار شیشه ای Ú©Ù‡ جلوی روم کشیده شده بود Ùˆ پسری با بالا تنه ÛŒ عریان Ùˆ با صدها یا شاید هزارها سیم Ùˆ دستگاهی Ú©Ù‡ بهش وصل بود روی تخت به خواب عمیق ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡ بود.
بهت زده به سمت دیوار شیشه ای Ø±ÙØªÙ…. به طور اتوماتیک با نزدیک شدن من به دیوار صدای آژیر قرمزی بلند شد. گویی سنسور متصل به دیوار هوشمند نسبت به نزدیک شدن من عکس العمل نشان داده بود.
ال ای دی بزرگ پشت سرم Ú©Ù‡ تا Ù„ØØ¸Ù‡ ای قبل برÙÚ© بود روشن شد Ùˆ دو Ù†ÙØ± در ØØ§Ù„ Ú¯ÙØª Ùˆ Ú¯Ùˆ را نشان داد. آرام روی زمین Ú©Ù‡ به مانند دیوار بلوری بود راه Ø±ÙØªÙ…. دو Ù†ÙØ±ÛŒ Ú©Ù‡ نشان Ù…ÛŒ داد چهره شان پوشیده بود. ØØ±Ù های ناواضØÛŒ Ù…ÛŒ زدند Ú©Ù‡ متوجه نمی شدم. چند کلمه ای هم Ú©Ù‡ متوجه شدم من باب آشناییم با لغات به گوش رسیده ام بود..
ØØ³Ø§Ù….. شست Ùˆ شوی مغزی.. تا یک ماه دیگه به طور کامل برای جاسوسی در خدمتتون قرار Ù…ÛŒ گیره...آزمایش های جدیدی روش پیاده کردیم Ú©Ù‡ تا این جا خوب جواب داده...
عصبی از کلماتی Ú©Ù‡ شنیدم به سمت دیوار شیشه ای دویدم.. زیر پاهایم شیشه بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شکست Ùˆ پاهای برهنه ام را زخم Ù…ÛŒ کرد.. پیشانی ام از شدت ترس آمیخته به هیجان عرق کرده بود.. دیوار مدام آژیر Ù…ÛŒ کشید Ùˆ به زبان انگلیسی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª برای ورود باید رمز معتبر وارد کنم.. بی توجه بهش به دیوار مشت کوبیدم.. مدام دستانم را به دیواری زدم Ú© به ظاهر شیشه ای بود ولی از سنگ هم سخت تر بود.. دستانم به مانند ک٠پاهایم غرق خون شده بود.. ولی بی وقÙÙ‡ Ùˆ بدون اینکه دردی از این زخم ها متوجه بشوم به دیوار مشت کوبیدم Ùˆ لگد زدم.. بی ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡ بود... با ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زدن اسم ØØ³Ø§Ù… از دژاوو بیرون اومدم.
واقعیت:
زانوهام کنار در آشپزخونه سست شدند Ùˆ آرام آرام روی زمین خم شدم.. ÙˆØØ´ØªÛŒ Ú©Ù‡ توی دژاوو داشتم هنوز توی وجودم بود Ùˆ از روØÙ… جدا نشده بود... نوک انگشتام گزگز Ù…ÛŒ کرد Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ÛŒ Ú©Ù‡ از ته دل تو دژاوو زده بودم گلوم رو خشک کرده بود. شدیدا تشنه بودم ولی رمقی برای بلند شدن نداشتم. با ته مونده ÛŒ انرژی Ú©Ù‡ برام باقی مونده بود دستم رو به دستگیره ÛŒ در رسوندم Ùˆ بلند شدم. مات چیزی Ú©Ù‡ دیده بودم تکیه به در زدم Ùˆ چشمام رو بستم..
آرام زیر لب Ú¯ÙØªÙ… ØØ³Ø§Ù…..
جاری شدن نامش روی لبانم مرا از آن ØØ§Ù„ درآورد. Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ به سمت اتاق دویدم Ùˆ گوشی رو برداشتم. Ù¾ÛŒ در Ù¾ÛŒ Ùˆ دیوانه وار شماره ÛŒ ØØ³Ø§Ù… رو Ú¯Ø±ÙØªÙ…. در دسترس نبود ولی دستم از Ú¯Ø±ÙØªÙ† شمارش رها نمی شد. مدام زیر لب Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… ØØ³Ø§Ù….. ØØ³Ø§Ù…..
Ù„ØØ¸Ù‡ ای آرام اسمش رو Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… Ùˆ شماره اش رو Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ دیگر مشت به گوشی Ù…ÛŒ زدم Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯Ø´ Ù…ÛŒ زدم.. تعادلم از دست Ø±ÙØªÙ‡ بود.. مادرم با شنیدن ÙØ±ÛŒØ§Ø¯Ù‡Ø§ÛŒ بی رمقم سراسیمه به اتاقم آمد Ùˆ من را با آن ØØ§Ù„ Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ دید. بغضم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود ولی خالی از گریه بود.. متوجه ØØ¶ÙˆØ± مادرم نبودم Ùˆ دستم به گوشی برای بار هزارم شماره اش را Ú¯Ø±ÙØªÙ….. مادرم روبرویم ایستاده بود Ùˆ بازوهایم رو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. بدون توجه بهش اسم ØØ³Ø§Ù… رو زیر لب Ù…ÛŒ آوردم. مادرم Ú©Ù‡ از این وضع Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ به ستوه آمده بود گوشی رو از دستم Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ به روی تخت پرتاب کرد. خواست بغلم کند برای آرام کردنم ولی دستش رو پس زدم Ùˆ به سمت تخت Ø±ÙØªÙ… Ùˆ گوشی رو برداشتم Ùˆ پشت به مادرم دوباره تماس Ú¯Ø±ÙØªÙ…... وسط تماس های بیهوده ام، شماره ای زنگ زد Ú©Ù‡ بدون نگاه کردن به اسم مخاطبش جواب دادم Ùˆ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯ÙØªÙ…: ØØ³Ø§Ù… ...
صدای نگران Ùˆ متعجب پشت گوشی جواب داد: ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ امیدم!
ناامید روی تخت Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù… Ùˆ گوشی از دستانم لرزید Ùˆ به روی بالشتم Ø§ÙØªØ§Ø¯. بی توجه به ØØ±Ùهایی Ú©Ù‡ از پشت گوشی Ù…ÛŒ اومد دستانم رو به دور خودم ØÙ„قه کردم Ùˆ به سمت زانوهایم خم شدم.
مادرم گوشی رو به جای من جواب داد: الو... سلام من مادرش هستم.. Ø¨ÙØ±Ù…ائید.. نه منم نمی دونم چرا بی قراره... باشه وقتی آروم شد بهش Ù…ÛŒ Ú¯Ù… کارتون ضروریه.. چشم.. Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظتون
آغوش گرم مادرم از پشت سرم در این Ù„ØØ¸Ù‡ های سرد باعث شد اشک هایم Ú©Ù‡ تا آن Ù„ØØ¸Ù‡ پشت چشمانم منتظر پایین آمدن روی صورتم بودند امانشان بریده شود Ùˆ بی امان روی گونه هایم جاری شوند..
ØØ±Ù های دلگرم کننده ÛŒ مادرم را نمی شنیدم ولی Ù…ÛŒ دانستم چیزی جز تسکین دردهایم به زبان نمی آورد.. با اندک رمق باقی مانده ام بلند شدم Ú©Ù‡ مادرم از پشت سرم جدا شد. رو بهش کردم Ú©Ù‡ دستای سردم رو Ú¯Ø±ÙØª.
- مامان می خوام تنها باشم..
نگاه نگرانش را بهم دوخته بود
- با این وضعیت کجا بذارم برم
چشمانم رو بهم ÙØ´Ø±Ø¯Ù… Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: التماست Ù…ÛŒ کنم باید تنها باشم Ú©Ù‡ بتونم درست Ùکر کنم..
Ù†ÙØ³Ù… رو از سر اینکه مادرم را آسوده خیال کند بیرون دادم Ùˆ لبخند Ù…ØÙˆÛŒ زدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: مامان جونم Ù…ÛŒ دونم نگرانمی ولی کاری ازت ساخته نیست
- تو ØØªÛŒ نمی Ú¯ÛŒ Ú†ÛŒ شده؟ من کمکت Ù…ÛŒ کنم.. دخترم بیش تر از هر دوست دیگه ای مادر Ùˆ پدر آدمن Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تونن بهش Ú©Ù…Ú© کنن
Ø´Ú© داشتم به Ú©Ù…Ú© پدر Ùˆ مادرم! Ø´Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ با نامه ÛŒ نگین ایجاد شده بود Ùˆ با دژاووی الان شدت ÛŒØ§ÙØªÙ‡ بود..
Ù†ÙØ³Ù… رو سنگین بیرون دادم Ú©Ù‡ تپش قلبم رو دو چندان کرد
نگاه ملتمسانه Ùˆ معصومانه ام رو به مادرم دوختم Ú©Ù‡ در آخر راضی شد بره. زیر لب غرزنان بلند شد Ùˆ از اتاق بیرون Ø±ÙØª.
صورتم از شدت هیجان آمیخته با ترس قرمز شده بود Ùˆ رگ پشت پلکم مدام Ù…ÛŒ پرید. برخلا٠صورتم دستام یخ زده بودند. گوشی رو برداشتم Ùˆ به امید پیام دادم. نای ØØ±Ù زدن نداشتم. پیام دادم Ùˆ نوشتم از دژاووی ÙˆØØ´ØªÙ†Ø§Ú©Ù… Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ بی رØÙ…انه سولمیتم رو به تازیانه ÛŒ سیم های بی شمار بسته اند Ùˆ بی جان روی تخت رهایش کرده اند. از آدمهایی Ú©Ù‡ اسم انسان به یدک Ù…ÛŒ کشن ولی کمتر از هیولا نیستن.. کسایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خوان ØØ³Ø§Ù… رو به ربات بی Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ùˆ ÙØ±Ù…انبردار خودشون تبدیل کنن
نشسته روی ک٠اتاقم Ú©Ù‡ به همدردی با بدن یخ زده ام سرد شده بود تکیه ام را به تخت دادم Ùˆ خیره به آسمون پشت بالکن شدم Ú©Ù‡ در چشمانم صورتی-Ø¨Ù†ÙØ´ به نظر Ù…ÛŒ آمد. نمی دانستم متوهم شده ام یا نه.. چشمام رو مالیدم Ùˆ دوباره به آسمون زل زدم. رنگی Ú©Ù‡ تا به ØØ§Ù„ به خودش Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود توی آسمون پدیدار شده بود.. بلند شدم Ùˆ وارد بالکن اتاقم شدم. به آسمون خیره شدم.. الان زیر Ú†Ù‡ آسمونی زندانیش کردن؟ رنگ آسمونی Ú©Ù‡ تو دژاوو زیرش به خواب Ø±ÙØªÙ‡ بود آبی Ùˆ سیاه Ù†ÙØ±Øª انگیزی بود Ú©Ù‡ ØØ³ Ø®ÙÚ¯ÛŒ به آدم Ù…ÛŒ داد.. چند وقته اون جاس؟ Ú©Ù„ این یه ماه رو اون جا خوابوندنش؟ Ùکر کردن بهش قلبم رو Ù…ÛŒ ÙØ´Ø±Ø¯.. بدون اینکه بخوام Ùکر کنم برگشتم به اتاق Ùˆ کوله پشتیم رو برداشتم Ùˆ هر آنچه برای Ø³ÙØ± نیاز بود رو توش چپوندم. لباس پوشیدم Ùˆ به سمت بیرون راهی شدم. مادرم Ú©Ù‡ جلوی در اتاقم نشسته بود با دیدن من Ú©Ù‡ شال Ùˆ کلاه به سر کرده بودم بلند شد.. نگران Ùˆ عصبی چشماش رو گرد کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: کجا داری Ù…ÛŒ ری؟ Ù…ÛŒ خوای منو دق مرگ Ú©Ù†ÛŒ با این کارات؟ آخه این Ú†Ù‡ بچه ایه من تربیت کردم.. تا من رو سکته ندی دست از این Ø±ÙØªØ§Ø±Ø§ÛŒ عجیبت برنمی داری؟
بی توجه به ØµØØ¨ØªØ§Ø´ کنارش زدم Ùˆ با قدم های بلند به سمت خروجی خونه Ø±ÙØªÙ….. مادرم پشت سرم Ù…ÛŒ دوید ولی به خاطر کهولت سنی Ú©Ù‡ داشت به قدم هام نمی رسید.. از راه پله به سمت خروجی در، پایین Ø±ÙØªÙ… Ùˆ مادرم Ú©Ù‡ Ù†ÙØ³Ø´ بند اومده بود بالای پله ها روی زانوهاش خم شد Ùˆ تا در رو باز کردم داد زد: ØÙ‚ا Ú©Ù‡ دختر باباتی! اونم پیش پای تو بدون این Ú©Ù‡ براش برنامه چیده باشه Ú¯ÙØª باید برگرده کویت... تازه Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ù…ÛŒ خواد بازنشست بشه.. با این کاراتون شما آخر من رو سکته Ù…ÛŒ دین!
دستم به Ù‚ÙÙ„ در بود Ùˆ در رو نصÙÙ‡ باز کرده رو به مادرم برگشتم Ùˆ مات از چیزی Ú©Ù‡ شنیده بودم Ú¯ÙØªÙ…: Ø±ÙØªÙ‡ØŸ بابا Ø±ÙØªÙ‡..
صدای ماشینی Ú©Ù‡ جلوی در خونمون پارک کرد باعث شد قدم به بیرون بذارم. امید بود.. از ماشینش بیرون اومد Ùˆ پا تند کرد به سمتم.. با دیدن ØØ§Ù„ زار من، پرسید: تو خوبی؟!
سرم رو تکون دادم.. مادرم بالای پله ها غمبرک زده با دیدن امید Ø±ÙØª داخل Ú©Ù‡ روسری به سر کنه.
امید Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ تر از من دستی روی موهاش کشید Ùˆ Ú¯ÙØª: چرا گوشی رو جواب نمی دی؟ Ùکر کردی با این کارهای بی منطقت اوضاع درست Ù…ÛŒ شه؟ الان شال Ùˆ کلاه کردی Ú©Ù‡ چی؟ بری جایی Ú©Ù‡ نمی شناسی با آدمهایی Ú©Ù‡ نمی شناسی روبرو بشی Ùˆ یه Ù†ÙØ±Ù‡ همه شون رو ØØ±ÛŒÙ بشی Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… رو از دستشون نجات بدی؟ آدمایی Ú©Ù‡ صدتا نیروی پلیس داخلی Ùˆ بین المللی تو هجده سال نتونستن گیرشون بندازن؟
صداش بالا Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ من مبهوت بهش خیره شده بودم.
دستش رو عصبی تو هوا تکون داد Ùˆ انگار من رو بخواد به خودش بیاره داد زد: اصلا عقل تو کله ÛŒ تو هست دختر؟! یا مغزتو خر گاز Ú¯Ø±ÙØªÙ‡!
مادرم با شنیدن صدای بلند امید به سمت پایین راه پله دوید Ùˆ با دیدن تنش ایجاد شده بین من Ùˆ امید ØÛŒØ±Ø§Ù† Ú¯ÙØª: Ú†ÛŒ شده چرا داد Ù…ÛŒ زنی؟
امید Ù†ÙØ³Ø´ رو عصبی بیرون داد Ùˆ دستانش رو پشت سرش بهم گره کرد. بعد از چند Ù„ØØ¸Ù‡ سکوت لب هاش رو بهم ÙØ´Ø±Ø¯ Ùˆ Ú¯ÙØª: اگه با دخترتون این طوری ØØ±Ù نزنی خودسرانه دست به هرکار خطرناکی Ù…ÛŒ زنه..
انگار کمی آروم شده باشه سرش رو پایین انداخت و عذرخواهی کرد.
کوله ام رو به زمین کشیدم Ùˆ دوباره داخل خونه شدم. امید هم پشت سرم وارد خونه شد Ùˆ در رو پشت سرش بست. به مادرم اطمینان داد Ú©Ù‡ آرومم کنه تا برگردم خونه. بعد از Ø±ÙØªÙ† مادرم کنارم روی پله نشست.
سرم رو به میله ÛŒ کنار راه پله تکیه داده بودم Ùˆ امید بهم خیره شده بود. با صدای آرومی Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ Ùهمم الان خیلی Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒ. ولی باید Ùکرامون رو بذاریم رو هم Ú©Ù‡ کار درست رو بکنیم
بی ØÙˆØµÙ„Ù‡ بدون اینکه نگاهش کنم Ú¯ÙØªÙ…: دست رو دست بذاریم تا ØØ³Ø§Ù… رو نابود بکنن.
- معلومه Ú©Ù‡ منظورم این نیست ولی با Ø±ÙØªÙ† به یک باره ÛŒ تو چیزی درست نمی شه
- اگه راه ØÙ„ÛŒ داری بگو وگرنه نه تو Ú©Ù‡ نگرانی مادرم هم برام مهم نیست. به جون ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ عزیزترینمه پا Ù…ÛŒ شم Ù…ÛŒ رم ÙØ±ÙˆØ¯Ú¯Ø§Ù‡ با اولین بلیطی Ú©Ù‡ دستم بیاد برم کویت.
چشمام رو بدون هیچ Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ بهش دوختم. عصبی از ØØ±Ùهام دستی روی موهاش کشید
- با یکی از پلیس های بین الملل تماس Ú¯Ø±ÙØªÙ… تا اگه رد جایی Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ù… رو توش مخÙÛŒ کردن پیدا کردن بهمون خبر بدن..
پوزخندی زدم
- همین؟! پس باید یه هجده سال دیگه هم صبر کنم که پیداش بکنن!
بلند شدم برم Ú©Ù‡ بند Ú©ÛŒÙÙ… رو کشید Ùˆ مانعم شد.
- باشه.. باشه.. من تسلیم.. برو ولی بذار منم باهات بیام..
Ù‚ÙÙ„ ØµÙØÙ‡ ÛŒ گوشیش رو روشن کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: همین الان تو سایت بلیط هواپیما Ù…ÛŒ گردم اولین Ø³ÙØ± کویت رو پیدا کنم Ùˆ دو تا بلیط بگیرم..
نگاهم به گوشیش بود. همون طور Ú©Ù‡ در ØØ§Ù„ جست Ùˆ جوی بلیط بود Ú¯ÙØª: سخت بشه برای امروز یا ÙØ±Ø¯Ø§ بلیط گیر آورد...برا ÙØ±Ø¯Ø§ پرواز هس ولی صندلی خالی ندارن
به ناگاه با چیزی Ú©Ù‡ یادش اومد چشماش برقی زد Ùˆ با ذوق Ú¯ÙØª: بخت باهامون یاره من یه آشنای خلبان دارم بهش Ù…ÛŒ Ú¯Ù… برا ÙØ±Ø¯Ø§ شب برامون بلیط جور کنه..
دست برد Ùˆ شماره ای از مخاطباش Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بعد از سلام Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ پرسی بهش Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ دو Ù†ÙØ± عجله ای Ù…ÛŒ خوایم بریم کویت..
گوشی رو قطع کرد Ùˆ با لبخند Ú©Ø´ داری Ú¯ÙØª: برای ÙØ±Ø¯Ø§ جور کردم! Ù…ÛŒ بینی من تو همه جا یه آشنای کار راه انداز دارم!
بی ØÙˆØµÙ„Ù‡ سری تکون دادم Ùˆ از پله ها بالا Ø±ÙØªÙ….
- Ù…ÛŒ خوای Ùکرامون رو تا ÙØ±Ø¯Ø§ بریزیم روهم... تو اول برام قشنگ تعری٠کن Ú†ÛŒ دیدی Ùˆ جایی Ú©Ù‡ دیدی Ú†Ù‡ Ø´Ú©Ù„ÛŒ بود Ú©Ù‡ Ø±Ø§ØØª تر پیداش کنیم..
رو بهش کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: بیا تو!
...
وارد اتاقم شدیم Ùˆ من روی صندلی جلوی آینه نشستم Ùˆ امید هم اجازه Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ روی تختم نشست. شروع کردم به تعری٠کردن دژاووم بدون این Ú©Ù‡ واوی رو از قلم بیندازم با دقت Ùˆ ØÙˆØµÙ„Ù‡ Ú¯ÙØªÙ… Ùˆ اون هم گوش داد. بعد هم Ø¯ÙØªØ±Ú†Ù‡ ای از توجیبش در آورد Ùˆ هر Ú†ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… رو نوشت..
ÙØ±Ø¯Ø§ÛŒ اون روز با پرواز Ùوری به سمت کویت راهی شدیم
تاکسی Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ به هتلی Ú©Ù‡ امید رزرو کرده بود Ø±ÙØªÛŒÙ…. به Ù…ØØ¶ رسیدن، امید با پلیس بین المللی Ú©Ù‡ باهاش در ارتباط بود تماس Ú¯Ø±ÙØª.
- دو تا اتاق تک Ù†ÙØ±Ù‡ روبروی هم Ú¯Ø±ÙØªÙ…. یه ساعتی Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª Ú©Ù† تا بعد دنبالش بگردیم..
باشه ای Ú¯ÙØªÙ… Ùˆ داخل اتاقم شدم.
روی تخت ولو شدم Ùˆ ØØ§Ù„ Ùˆ ØÙˆØµÙ„Ù‡ ای برای دید زدن منظره ÛŒ بیرون هتل از پنجره اش نداشتم.. نامه ÛŒ نگین رو از تو چمدونم درآوردم Ùˆ بهش چشم دوختم.. با اون دو Ù†ÙØ±ÛŒ Ú©Ù‡ تو دژاوو دیده بودم ارتباط دادم.. پدر من هم تو دژاوو بود با این Ú©Ù‡ صورتش رو پوشونده بود ولی Ù…ÛŒ تونستم بشناسمش! با خودم Ú¯ÙØªÙ… ØØªÙ…ا قراره ردشون رو بزنه Ùˆ دستگیرشون کنه، به خاطر همین پیش اون جاسوسا بوده! امیدوار بودم به این قضیه ولی ته دلم شور Ù…ÛŒ زد Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ به این ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ مشکوک بودم.. همه Ú†ÛŒ دژاوو رو به امید Ú¯ÙØªÙ‡ بودم جز دیدن پدرم کنار اون جاسوسا.... نه! من به پدرم مطمئن بودم! پدر من هجده ساله دنبال این پرونده اس. شاید متوهم شدم Ùˆ Ùکر کردم پدرم اون جاس یا شاید هم در ØØ§Ù„ت خوش بینانه برای دستگیریشون اونجا Ø±ÙØªÙ‡.. الان Ú©Ù‡ بی خبر اومده کویت.. بعد بازنشستگیش.. لابد نشونه ای ازشون پیدا کرده. چراغی تو ذهنم روشن شد Ú©Ù‡ از جام پریدم..
به سمت اتاق امید Ø±ÙØªÙ… Ùˆ از پشت در صداش زدم
- امید منم. می شه در رو باز کنی
Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ دستام رو تو هم گره کرده بودم Ùˆ با انگشتام بازی Ù…ÛŒ کردم.. مطمئن نبودم Ú©Ù‡ خواب نباشه...
در باز شد Ùˆ در ØØ§Ù„یکه دستش رو روی چشمهای خواب آلودش Ù…ÛŒ کشید Ú¯ÙØª: Ú†ÛŒ شده؟
مردد بین Ú¯ÙØªÙ† Ùˆ Ù†Ú¯ÙØªÙ† سرم رو پایین انداخته بودم.
در نصÙÙ‡ باز رو کامل باز کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: بیا تو تعری٠کن
داخلش شدم Ùˆ در رو بست. خمیازه ای کشید Ùˆ با خنده Ú¯ÙØª: بشین Ú©Ù‡ مثل همیشه ات رنگ به رو نداری.. همیشه ÛŒ خدا رو به از ØØ§Ù„ Ø±ÙØªÙ†ÛŒ! آب پرتقال میخوری برات بیارم؟!
بی توجه به سوالی Ú©Ù‡ پرسیده Ú¯ÙØªÙ…: توی دژاووم، پدرم هم بود.
امید ابروهاش بالا Ø±ÙØª: پدرت؟
سرم رو تکون دادم: اوهوم
دست به کمر برد Ùˆ بهم Ú¯ÙØª: Ùˆ الان داری این رو بهم Ù…ÛŒ گی؟
با معصومیت بهش چشم دوختم: Ùکر کردم شاید متوهم شده باشم یا... نمیدونم...
- شاید جاشون رو پیدا کرده؟
- Ùکر نمی کنم
- یعنی چی؟ پس اون جا بین اون خلاÙکارا Ú†ÛŒ کار Ù…ÛŒ کرده؟
- نمیدونم! خودمم گیج شدم..
نامه رو Ú©Ù‡ تو مشتم مچاله کرده بودم به سمتش Ú¯Ø±ÙØªÙ…. چشمش رو به دست مشت شدم دوخت..
- یعنی می گی... بابای تو همون جوجه اردک تو داستانه! امکان نداره! پدر تو صادقانه به عنوان مسئول این پرونده چندین ساله دنبالشونه.. این یه ماهی که من باهاش کار کردم دیدم چطوری از جون و دل مایه گذاشت که پیداشون کنه! مطمئنم یه جای کار می لنگه!
با خودم کلنجار Ø±ÙØªÙ… Ùˆ ØØ±ÙÛŒ Ú©Ù‡ مایل نبودم رو به زبون آوردم
- به پلیس بین الملل بگو رد شماره ی پدرم رو بزنه تا پیداشون کنیم
نگران بهم چشم دوخت
- مطمئنی می خوای این کار رو بکنی؟
آب دهنم رو قورت دادم Ùˆ با لبخند Ù…ØÙˆÛŒ رو بهش کردم Ùˆ گوشیم رو به سمتش Ú¯Ø±ÙØªÙ…
- این شماره تلÙÙ† رو تا پشیمون نشدم بگیر Ùˆ به پلیس تØÙˆÛŒÙ„ بده! خط دوم پدرم هست.. Ùقط برای تماس با من Ùˆ مادرم از این خطش Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ Ù…ÛŒ کرد.. Ø§ØØªÙ…الش کمه ولی ممکنه با این خط بتونین ردش رو بزنین
گوشی رو ازم Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ عینکش رو روی صورتش جابجا کرد
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ بد به دلت نده! نیازی نیست به پدرت Ø´Ú© Ú©Ù†ÛŒ
- من آب از سرم گذشته.. این Ú©Ù‡ به خاطر مشکوک شدنم بعدا پشیمون بشم بهتر از اینه Ú©Ù‡ به خاطر چیزی Ú©Ù‡ دیدم Ùˆ بی ØªÙØ§ÙˆØª ازش گذشتم خودم رو سرزنش کنم..
دلسوزانه به من Ùˆ ØØ±Ùام خیره بود..
- باشه.. شمارش رو می دم به پلیس بین الملل برای رد گیری..
- ممنون
با پلیس تماس Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ شماره ای Ú©Ù‡ بهش داده بودم رو بهشون داد
بعد قطع کردن رو بهم Ú¯ÙØª: تا رد این شماره رو Ù…ÛŒ گیرن Ù…ÛŒ خوای یکم هوا بخوری؟ اینطوری با این Ùکرا خودت رو نابود Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ
سکوت کرده بودم و به زمین زل زده بودم که گوشیم زنگ خورد. تماس از ایران بود..
- الو؟
صدای گریانی پشت گوشی مانع Ù…ÛŒ شد از این Ú©Ù‡ متوجه ØØ±Ùهاش بشم
- الو Ø¨ÙØ±Ù…ائید؟
- عاطÙÙ‡ ام ÙØ§Ø·ÛŒ..
هق هق کنان ادامه داد: ثنا..
نه! تو این اوضاع، طاقت Ø§ØªÙØ§Ù‚ دیگه ای رو نداشتم! من Ù…ÛŒ مردم.. قطعا با ØØ±ÙÛŒ Ú©Ù‡ الان قرار بود بشنوم Ù…ÛŒ مردم!
ناخواسته زبونم به ØØ±ÙÛŒ چرخید Ú©Ù‡ از ته دلم نمی اومد: Ù†Ú¯Ùˆ عاطÙÙ‡! نمی خوام بشنوم..من نمی خوام ØØ±Ùهات رو بشنوم...
بدون اینکه بخوام به ØØ±ÙØ´ گوش بدم دستم رو بردم Ú©Ù‡ قطعش کنم Ú©Ù‡ از پشت گوشی داد زد: ثنا مرد!
صدای پشت گوشی زیادی بلند بود! Ùˆ بدون این Ú©Ù‡ رو بلندگو باشه "ثنا مرد" اش توی ÙØ¶Ø§ÛŒ اتاق پیچید.
زیر لب بی طاقت Ú¯ÙØªÙ…: Ú¯ÙØªÙ… Ù†Ú¯Ùˆ!
گوشی از دستم Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ùˆ خودم هم دیگه صدایی نشنیدم. آخرین چیزی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دیدم امید بود Ú©Ù‡ من رو روی تخت Ù…ÛŒ گذاشت Ùˆ پتو روم Ù…ÛŒ کشید.
...
نمی دونم چند بار کابوس های ثنا Ùˆ ØØ³Ø§Ù… رو تو ذهن خاموشم مرور کردم. چقدر از این کابوس ها رو تو بیداری منØÙˆØ³Ù… دیدم Ùˆ Ú†Ù‡ مقدارشون رو توی خواب های پریشونم... تنها چیزی Ú©Ù‡ تو این چند ساعت درگیریم با کابوس های بی امانم Ùهمیدم، Ø±ÙˆØ Ø³ÛŒØ§Ù‡ Ùˆ بختک واری بود Ú©Ù‡ Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ انداخت به قلبم Ùˆ تیغه های عذابش رو بر بدنم Ù…ÛŒ کشید... در یکی از کابوس های تیره ÛŒ ÙˆØØ´ØªÙ†Ø§Ú©Ù… دندون های ØØ³Ø§Ù… رو دونه دونه Ù…ÛŒ کشیدند Ùˆ در دیگری دست بر گلوی ثنا Ù…ÛŒ انداختند Ùˆ Ø®ÙÙ‡ اش Ù…ÛŒ کردند... هر دو بی جان روی تخت Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بودند Ùˆ من وسط این دو در تقلا بودم... ولی تقلاهایم ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡ نداشت... گویی من بیشتر از آنها به تخت چسبیده بودم ‌و توان ØØ±Ú©Øª نداشتم... ØØªÛŒ نامشان در گلویم خشک شده بود Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯Ù‡Ø§ÛŒÙ… از سیاه راه تاریک ØÙ„قم بالاتر نمی آمد... نه Ù…ÛŒ توانستم داد بزنم Ùˆ نه ØØ±Ú©Øª کنم Ùˆ نه ØØªÛŒ از رنج دیدن دو تا از عزیزترین هایم در این وضعیت، اخمی به صورت بیارم.... انقدر ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ خاموش زدم Ú©Ù‡ از کابوس هایم بیرون آمدم ....
از شدت عرق سرد، روبالشتیم خیس شده بود. چشم Ú©Ù‡ باز کردم با یک Ø¬ÙØª چشم نگران روبرو شدم... امید لیوان آب به دست، به تلخی بختم خیره بود...
بدون Ù„ØØ¸Ù‡ ای تردید به اشک‌هایی Ú©Ù‡ توی کابوس های بختک مانندم Ù…ØØ¨ÙˆØ³ شده بودند امان دادم به ریخته شدن Ú©Ù‡ صورتم رو از این همه غم بشورند.
امید سرش رو پایین انداخته بود Ùˆ لب به دندان سکوت کرده بود... گریه های بی وقÙÙ‡ ام تمامی نداشت... لابلای اشک ها به ØØ±Ù آمدم Ùˆ من من کنان Ùˆ شکسته Ú¯ÙØªÙ…: ثنا... ثنا جونم...
Ù„ØØ¸Ù‡ ای به خاطر بهت Ùˆ ØÛŒØ±ØªÙ… به سکوت Ù…ÛŒ گذشت Ùˆ Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ دیگر با یادآوری مرگ ثنا دیوانه وار دستانم رو روی موهای به هم ریخته Ùˆ بیرن آمده از شالم Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ زدم...
نمی دانم چقدر باید Ù…ÛŒ گذشت Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ آرام شوم یا اصلا مگر Ù…ÛŒ شد آرام شوم... امید بدون اینکه بخواد دل داریم بده سرش به زیر بود Ùˆ هر از چند گاهی سرش رو با تاس٠تکون Ù…ÛŒ داد... دست آخر از Ø±ÙØªØ§Ø±Ù‡Ø§ÛŒ بی ثباتم خسته شد Ùˆ سرش رو بالا آورد. عینکش رو روی صورتش جابجا کرد. جعبه ÛŒ دستمال کاغذی رو برداشت Ùˆ به طرÙÙ… Ú¯Ø±ÙØª.. دستام رو تو هوا تکون دادم Ú©Ù‡ با ضربه ÛŒ Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ به دستش همراه شد Ùˆ جعبه از دستش Ø§ÙØªØ§Ø¯... صورتش از دردی Ú©Ù‡ به خاطر سیلی من به دستش دچار شده بود درهم پیچید Ùˆ با دست دیگرش دست قرمز شدش رو Ú¯Ø±ÙØª...
گریه ام با دیدن این صØÙ†Ù‡ به هق هق تبدیل شده بود... خیره به دستش Ú¯ÙØªÙ…: معذرت Ù…ÛŒ خوام
سرش رو تکون داد Ùˆ Ú¯ÙØª: اشکالی نداره
درد دستش Ú©Ù‡ ÙØ±ÙˆÚ©Ø´ کرد دوباره جعبه رو برداشت Ùˆ دستمالی از توش در آورد Ùˆ به سمت صورتم Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ شروع کرد به پاک کردن صورت آتش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ از اشکم...
- هیچی نمی Ú¯Ù… چون Ù…ÛŒ دونم ØØ±Ùهای من تاثیری نداره... ØØªÛŒ شاید بیشتر باعث آزارت بشم Ùقط یه چیزی Ù…ÛŒ Ú¯Ù… اونم اینکه Ù…ÛŒ دونم الان شرایط روØÛŒØª به هم ریخته ولی سعی Ú©Ù† به خودت بیای... ما تا این جا اومدیم اگه دست رو دست بذاریم ممکنه خدای نکرده بلایی Ú©Ù‡ سر دوستت اومده سر ØØ³Ø§Ù… هم بیاد...
- همش تقصیر من بود.. مرگ دوستم به خاطر بی توجهی هام بهش بود.. من می تونستم کمکش کنم و دستشو بگیرم ولی پشت بهش کردم ..
ØØ±ÙÙ… رو قطع کرد
- الان هم اگه به خودت نیای ممکنه بعدا به خاطرش پشیمون بشی.. به خاطر از دست دادن ØØ³Ø§Ù….. من به خاطر دوستت متاسÙÙ…. ولی نباید کسایی Ú©Ù‡ باعث Ùوت دوستت شدن رو پیدا کنیم Ú©Ù‡ Ø±ÙˆØØ´ در آرامش باشه؟ این ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ کاریه Ú©Ù‡ به خاطرش Ù…ÛŒ تونی بکنی
ØØ±Ùاش مثل نمک روی زخم بود. با این Ú©Ù‡ عین ØÙ‚یقت بود. اینکه ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ کاری Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تونم بکنم پیدا کردن قاتلاشه..
دلم پر Ù…ÛŒ کشید برای ØØ±Ù زدن با ØØ³Ø§Ù…... اگه الان پیشم بود مرهم زخمام Ù…ÛŒ شد...
چقدر خودخواه باید Ù…ÛŒ بودم از اینکه توی این شرایط به Ùکر ØØ±Ùهای ØØ³Ø§Ù… باشم Ú©Ù‡ آرومم کنه..
از خودم بیش تر Ù…ØªÙ†ÙØ± شدم ..
لیوان آب رو به دستم داد Ùˆ با چهره ÛŒ نگرانش منتظر شد Ú©Ù‡ آب رو بخورم. لیوان رو تو دستام Ú¯Ø±ÙØªÙ… ولی نمی تونستم بهش لب بزنم...
امید لیوان رو تو دستام به سمت صورتم آروم هل داد Ùˆ Ú¯ÙØª: یکم بخور تا بیشتر از این خودت رو نابود نکردی
بی ØÙˆØµÙ„Ù‡ لیوان رو روی زمین گذاشتم Ùˆ بلند شدم
- سرنخی پیدا شده از جای ØØ³Ø§Ù… ØŸ
سری به تائید تکون داد.
چشمام گرد شد.
-جدا؟ پس چرا نشستی؟!
با ØØ±Øµ Ú¯ÙØª: تو Ú©Ù‡ چند ساعته بی هوش رو تخت Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒ Ùˆ مدام هذیون Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÛŒ تو خواب.. Ú†ÛŒ کار Ù…ÛŒ تونستم بکنم؟
بلند شد Ùˆ ادامه داد: رد پدرت رو زدن با همون شماره ای Ú©Ù‡ دادی... الان هم چند ساعتی هست ØªØØª Ù…ØØ§ØµØ±Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø´ÙˆÙ† ولی به دلایل امنیتی نمی تون برن داخل.
پر از اضطراب بودم.
آب دهانمو قورت دادن و پرسیدم: پدرم چی؟
سرش رو تکون داد: ÙØ¹Ù„ا معلوم نیست قضیه اش چیه.. Ø§ØØªÙ…الش هست پدرت ازشون سرنخی پیدا کرده باشه Ùˆ دنبالشون کرده باشه الانم اونجا به دست جاسوسا گروگان Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ شده باشه یا شایدم ....
ادامه ÛŒ ØØ±ÙØ´ رو خورد.
- یعنی... ممکنه پدرم جزو جاسوسا باشه؟
- Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ هنوز چیزی معلوم نیست. از اونجایی Ú©Ù‡ ساختمونش یک مرکز ØªÙØ±ÛŒØÛŒ گردشگریه باید Ø§ØØªÛŒØ§Ø· کنن Ùˆ اول اون جا رو از گردشگرا تخلیه کنن Ú©Ù‡ بعدش بتونن عملیاتشون رو شروع کنن.
- من می خوام برم اون جا.
- باشه می برمت به شرطی که اول یه چیزی بخوری. وگرنه به جاش می برمت بیمارستان بهت سرم وصل کنن!!
باشه ای Ú¯ÙØªÙ… Ùˆ برام غذا آورد تا بخورم.
بعد از تموم شدن غذا آماده شدیم .
از هتل خارج شدیم Ùˆ با ماشینی Ú©Ù‡ پلیس بین الملل در اختیارش قرار داده بود به سمت مرکز گردشگری Ùˆ ØªÙØ±ÛŒØÛŒ راهی شدیم..
از پنجره ÛŒ ماشین خیره به زیبایی شهر بودم.. بهار تو این شهر رنگی تر از شهر ما Ú¯Ù„ هاش رو روی Ø³ÙØ±Ù‡ ÛŒ زمین پهن کرده بود Ùˆ خورشید گرم تر از خورشید زادگاهم به روی مردم این شهر Ù…ÛŒ تابید. زیبایی Ú©Ù‡ جز تلخی برای من Ùˆ اطراÙیانم نداشت...
پشت چراغ قرمز Ùˆ تراÙیک سنگینش گیر کرده بودیم Ú©Ù‡ امید رو بهم Ú¯ÙØª: اگه اØÛŒØ§Ù†Ø§Ù‹ دژاوویی دیدی Ú©Ù‡ بتونه بهمون Ú©Ù…Ú© کنه ØØªÙ…ا در جریانمون بذار... این بزرگ‌ ترین Ú©Ù…Ú©Ù‡.. ولی درباره ÛŒ اینکه بری داخل. نمی تونم اجازه بدم چون واقعا خطرناکه Ùˆ نیروهای ما بهتر از تو Ù…ÛŒ تونن در این مورد عمل کنن.. هر چند دژاووی تو بود Ú©Ù‡ Ú©Ù…Ú© کرد جای اصل کاریاشونو پیدا کنیم..
سرم رو به قبول ØØ±Ùها Ø´ تکون دادم ولی مطمئن نبودم بتونم پشت درهای اون ساختمون منØÙˆØ³ دووم بیارم!
رسیده بودیم. Ø§Ø²Ø¯ØØ§Ù… جمعیت به قدری بود Ú©Ù‡ جلوی پا رو نمی شد دید Ùˆ جای سوزن انداختن هم نبود. از ماشین پیاده شدیم Ùˆ به سمت نیروهای امنیتی Ú©Ù‡ مردم رو به ترتیب شناسایی Ù…ÛŒ کردند Ùˆ از ساختمون بیرون Ù…ÛŒ آوردند Ø±ÙØªÛŒÙ…. ساختمون با سق٠شیشه ای Ùˆ به Ø´Ú©Ù„ هرم بود Ùˆ زیر نور Ø¢ÙØªØ§Ø¨ درخشان تر به نظر Ù…ÛŒ رسید. یکی از نیروها به Ù…ØØ¶ دیدن امید بهش سلام کرد Ùˆ باهاش دست داد. شروع کرد به زبان انگلیسی وضعیت رو ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù†.. گوشام رو تیز کردم Ú©Ù‡ متوجه ØØ±Ù هاش بشم. امید Ú©Ù‡ مسلط تر از من به زبان بود متوجه ØØ±Ù هایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ زد بود Ùˆ Ù…ÛŒ تونست خیلی روان باهاش ØµØØ¨Øª کنه. بعد تموم شدن ØµØØ¨Øª هاش رو بهم برگشت Ùˆ Ú¯ÙØª: معلوم نیست داخل Ú†Ù‡ خبره.
رو به نمای ساختمون کرد Ùˆ ادامه داد: Ù…ÛŒ بینی این جا Ùقط یه مرکز گردشگریه بیش تر برای توریست ها. داخلش چند تا مرکز خرید هست Ùˆ یه پارک بازی.. تقریبا جمعیت داخلش کامل اومدن بیرون... جایی Ú©Ù‡ خلاÙکارها مخÙÛŒ شدن باید یه جایی پایین تر از ک٠ساختمون باشه..
Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ با یادآوری دژاوو Ú¯ÙØªÙ…: آره.. جایی Ú©Ù‡ من دیدم به نظر زیرزمینی Ù…ÛŒ اومد.
- باید جمعیت Ù…ØªÙØ±Ù‚Ù‡ بشه بعد..
صدای زنگ گوشیم بلند شد Ú©Ù‡ امید ØØ±ÙØ´ رو نصÙÙ‡ قطع کرد.
با بهت به شماره خیره بودم.
امید گوشی رو از دستم Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ نگاهی به شماره انداخت.
- این پدرته؟!
بدون این Ú©Ù‡ جوابش رو بدم گوشی رو از دستش Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به سمت در ورودی مرکز دویدم. جمعیت رو کنار Ù…ÛŒ زدم Ùˆ با تمام توانم Ù…ÛŒ دویدم. امید پشت سرم Ù…ÛŒ دوید Ùˆ صدام Ù…ÛŒ زد..
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡! قرار شد کار غیر معقول Ù†Ú©Ù†ÛŒ!
نمی دونم اون Ù„ØØ¸Ù‡ ها به Ú†ÛŒ Ùکر Ù…ÛŒ کردم.. به این Ú©Ù‡ نمی خوام با واقعیت روبرو شم.. یا این Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستم به خودم اطمینان بدم پدرم با اون جاسوسا دستش تو یه کاسه نیست Ùˆ ØØªÙ…ا من Ùˆ ØØ³Ø§Ù… رو نجات Ù…ÛŒ ده.. این Ú©Ù‡ به Ú©ÛŒ بیش تر اعتماد دارم؟ این پلیس های خارجی؟ یا به پدرم؟
به خودم اعتماد دارم؟ یا به امید؟
ومهم تر از همه این که... چی تو این دنیا خوبه و چی بد؟
این که چطور می شه خوب رو از بد تشخیص داد..
هر Ú†ÛŒ Ú©Ù‡ بود همه ÛŒ نیرومو تو پاهام جمع کرده بودم Ùˆ Ù…ÛŒ دویدم. ÙØ±Ø§Ø± از دست امید مثل یک معجزه بود. قطعا یه دختر با جثه ÛŒ معمولی مثل من با قدم های کوتاهش هرچقدر هم تند باشه نمی تونه از دست کسی مثل امید با جثه ÛŒ درشت Ùˆ قد بیش تر از دو مترش ÙØ±Ø§Ø± کنه..
ازش دور شده بودم ولی نیروهای پلیسی جلو روم رو Ú¯Ø±ÙØªÙ† Ùˆ مانعم شدن. با همه ÛŒ زوری Ú©Ù‡ داشتم بهشون لگد زدم ولی دست Ùˆ پا زدنم بیش تر شبیه تقلای یه پرنده ÛŒ اسیرلابلای دندونهای تیز گربه بود.
امید Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ زنان بهم رسید Ùˆ دستام رو کشید طوری Ú©Ù‡ از نیروهای پلیس جدا شدم Ùˆ روی امید پرت شدم. از خودش جدام کرد. Ù…Ú† دستام رو Ù…ØÚ©Ù… Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود جوری Ú©Ù‡ ØØ³ Ù…ÛŒ کردم Ù…Ú† دستم در ØØ§Ù„ شکستنه.
به شدت عصبی بود. مشت دستام از شدت دردی Ú©Ù‡ امید به Ù…Ú†Ù… وارد Ù…ÛŒ کرد باز شد Ùˆ گوشی Ú©Ù‡ هنوز در ØØ§Ù„ تماس بود از دستم Ø§ÙØªØ§Ø¯. با یک ØØ±Ú©Øª دستاش رو ازم جدا کرد Ùˆ گوشی رو تو هوا Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ جواب داد. بازوشو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ کشیدم Ú©Ù‡ گوشی رو ازش بگیرم. ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡ ای نداشت. قبل از این Ú©Ù‡ عکس العملی نشون بدم تماس رو پاسخ داده بود.
نگران و مضطرب چشم به دهانش دوختم.
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ پیش منه..... نمی تونم بذارم باهاش ØØ±Ù بزنین....... Ú†Ù‡ بخواین Ùˆ Ú†Ù‡ نخواین ما تا این جا اومدیم Ùˆ تا چند دقیقه ÛŒ دیگه هم پیداتون Ù…ÛŒ کنن..
ناگهان چهره اش در هم Ø¢Ø´ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª: بمب؟! بهتره وضعیت رو از این بدتر نکنین..
دندون هاش رو عصبی به هم سابید Ùˆ به چیزی Ú©Ù‡ پشت گوشی شنیده بود پاسخ مثبت داد. بازوم رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ به سمت پلیسها برد.. گوشی رو روی اسپیکر گذاشت Ùˆ Ú¯ÙØª: الان داره Ù…ÛŒ شنوه. Ù…ÛŒ تونین ادامه بدین.
صدای خنده ی دلهره آوری از پشت گوشی بلند شد
- Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ Ùقط دخترم رو Ù…ÛŒ تونین Ø¨ÙØ±Ø³ØªÛŒÙ† داخل.. اون بمب هایی Ú©Ù‡ ما ÙØ¹Ø§Ù„ کردیم زمان Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø±Ø´ تا یک ساعت دیگه هست!
با شنیدن صدای پدرم زانوهام سست شد ولی تØÙ…Ù„ کردم Ùˆ وزن پاهام رو به زمین ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù….
مکثی کرد Ùˆ ادامه داد: نه نه دقیق بگم پنجاه Ùˆ هشت دقیقه دیگه.. Ùˆ این بمب ها.. به هیچ وجه نمی تونین جاشونو پیدا کنین.. هیچ کدومشون تو کویت نیستن.. توی ایران جاسازی شدن.. اونم به صورت پراکنده. کنترل این بمب ها هم مستقیم به دستور من هست Ùˆ از این مکانی Ú©Ù‡ کش٠کردین نمی شه غیر ÙØ¹Ø§Ù„Ø´ کرد.. برای غیر ÙØ¹Ø§Ù„ کردنش باید با Ø§ÙØ±Ø§Ø¯Ù… توی ایران هماهنگ کنم. بهترین کار اینه Ú©Ù‡ دخترم رو Ø¨ÙØ±Ø³ØªÛŒÙ† داخل Ùˆ هیچ کس هم باهاش نیاد.. وگرنه Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ú©Ù‡ نباید Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ‡.
پلیس دو زبانه ای Ú©Ù‡ باهاشون بود ØØ±Ùها رو براشون ترجمه کرد. اندک نور امیدی Ú©Ù‡ در دلم به پدرم وجود داشت خاموش شده بود.
پلیس بین المللی Ú©Ù‡ رÙیق امید بود لباس ضد گلوله ای تنم کرد. مردد بین ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù† Ùˆ Ù†ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù† من بودن.
لبخندی زدم Ùˆ رو به امید Ú¯ÙØªÙ…: من چیزی برای از دست دادن ندارم. الان هم به اختیار خودم Ù…ÛŒ رم داخل..
امید سری به تاس٠تکون داد Ùˆ چیزی Ù†Ú¯ÙØª.
ازشون جدا شدم Ùˆ از در بلوری وارد شدم. Ù†ÙØ³Ù… رو به زور Ùˆ نصÙÙ‡ بیرون دادم Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ به خودم مسلط شدم. قدم به داخل گذاشتم. مغازه هایی Ú©Ù‡ همه به رنگ سÙید یا نقره ای بودند Ùˆ پر از اجناس شیک ولی خالی از آدم. انعکاس تصویر خودم رو توی صدها آینه Ù…ÛŒ دیدم ولی این زیبایی بصری Ùقط ترس اون Ù„ØØ¸Ù‡ ام رو دو چندان Ù…ÛŒ کرد. ØÙˆØ§Ø³Ù… رو ازشون Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ مستقیم راهم رو Ø·ÛŒ کردم. صدایی از جای نامعلوم بلند شد Ùˆ Ú¯ÙØª: مستقیم برو تا به یه آسانسور برسی.
طبق Ú¯ÙØªÙ‡ اش عمل کردم Ùˆ به آسانسور رسیدم.
- در برات باز Ù…ÛŒ شه. داخلش شو Ùˆ همزمان با ÙØ´Ø§Ø± دادن دکمه ÛŒ طبقه ÛŒ سیزده جلوی دکمه رمز AKWI13 رو بگو.
داخلش شدم Ùˆ دکمه رو ÙØ´Ø§Ø± دادم Ùˆ رمزی Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ‡ بود رو شمرده Ùˆ با صدای بلند Ú¯ÙØªÙ….
آسانسور با سرعت باور نکردنی شروع به ØØ±Ú©Øª کرد. جیغ کوتاه Ø¨Ù†ÙØ´ÛŒ زدم Ùˆ روی ک٠آسانسور Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù….
دستم رو روی قلبم گذاشته بودم و چشمام رو بسته بودم. با توق٠آسانسور چشمام رو باز کردم و منتظر موندم تا دستور بعدیش رو هم بده.