- من کل فردا وقتم آزاده

- خوبه. پس باهات هماهنگ می کنم. فعلا

با قطع کردن گوشی، دوباره خیره به اسم حسام توی مخاطبا شدم. کاش حداقل تو دژاوو می دیدمش. ولی دریغ.. دوباره بی خوابی به سرم زده بود. بلند شدم و جعبه ی موسیقیم رو برداشتم. کوکش کردم و گذاشتمش کنارم. این جعبه و موسیقیش هم شده بود درمان بی خوابیم. امیدوار بودم لااقل حرفهایی که قرار بود امید بهم بزنه بیشتر از این دلسردم نکنه. با نواخته شدن موسیقی توی فضای اتاق کم کم چشمام سنگین شد و به خواب رفتم.

روز بعد آماده شدم و به آدرسی که امید برام فرستاده بود رفتم. همون کافه ای بود که قبلا سه نفری با حسام توش قرار گذاشته بودیم. قبل من رسیده بود. صندلیش پشت به من و خودش هم مشغول گوشیش بود. به سمتش رفتم و سلام دادم. با دیدن من سرش رو از تو گوشی بلند کرد و با لبخندی جواب سلامم رو داد. کیفم رو روی میز گذاشتم و نشستم.

نگاهی به صورتم انداخت که این یه ماه از شدت غصه نصف شده بود.. زیر چشمام گود افتاده بود و گوشه ی لبهام غم زده به سمت پایین خم بودند. متوجه نگاهش که شدم منو رو برداشتم و با لبخند ساختگی گفتم: سفارش دادی چیزی؟

دستی به ته ریشش کشید وگفت: نه هنوز..

پیش خدمت اومد و سفارشمون رو گرفت.

- من قهوه ی داغ و تلخ

امید زیرزیرکی نگاهی بهم انداخت و درهمان حال سفارشش رو داد. بعد رفتن پیش خدمت دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: تا جایی که از قرار ملاقاتمون تو همین کافه یادمه قهوه ی داغ و تلخ به مزاج حسام بود نه تو..

لبخندی به تلخی همین قهوه ی سفارشی زدم و گفتم: اون برای زمانی بود که حسام این جا بود نه الان که رفته و هیچ خبری ازش نیست.

امید ابروهای کلفت و پهنش رو بالا انداخت و گفت: آخه چطور شده که این طوری بی خبر رفته..

نفسم رو با حسرت بیرون دادم: پدرش بود که بی خبر اومد و با خودش حسام رو برد

- الان هیچ ارتباطی با هم ندارین؟

سرم رو به نفی تکون دادم..

دست برد و با انگشت اشارش عینکش رو روی چشماش تنظیم کرد و گفت: می دونی که من این یه ماه با پدرت همکاری می کردم. حقیقتش رو بخوای بدون اینکه کسی متوجه بشه، مخفیانه پرونده های قدیمی چند سال پیش رو تو این یه ماه زیر و رو کردم. داخل یکی از پرونده های اولیه که درباره ی اولین جاسوسی که نفوذ داده بودن و لو رفته بود این عکس رو دیدم.

از تو گالری گوشیش عکسی رو باز کرد و گوشی رو به طرفم گرفت. ازش گرفتم و به دقت نگاهش کردم. چشمام رو ریز کردم و دستم رو مشت کرده زیر چونه ام گذاشتم.. بعد نگاه کردنش سرم رو تکون دادم و گفتم: خوب... این عکس چیه؟ من که چیز مشکوکی توش نمی بینم.

صورتش رو به سمتم به طرف گوشی خم کرد و با انگشتش به صورتی توی گوشی اشاره کرد.

- این آدم به نظرت آشنا نیس؟

همین طور که به عکس خیره بودم گفتم: به نظرم فقط چند تا دانش آموزن که کنار هم ایستادن و عکس مدرسه گرفتن..

کمی بیشتر روی عکس دقت کردم و چشمام گرد شد..

- این... خیلی شبیه حسامه!

سرش رو به نشونه ی تائیدم تکون داد

-درسته! مدیر مدرسه ای که حسام توش درس می خونده اولین جاسوسی بوده که لو رفته و از قضا پسرش هم که دوست حسام بوده تو همین مدرسه درس می خونده

در حالیکه به عکس زل بودم گفتم: کدوم؟! همینی که دستش رو انداخته دور گردن حسام؟

- آره. البته فقط حدس منه که با هم دوست بوده باشن! تو این عکس که این طور به نظر میاد.

گوشی رو روی میز گذاشتم

- خوب این چه ارتباطی به حسام داره؟ من که گیج شدم.

- این دوستش تو دوران ابتدایی در حالیکه رگ دستش زده شده بوده جلوی مدرسه پیدا شده..

برق از سرم پرید و چشمام گرد شد

- پس این...این باید همون اولین نفری باشه که تو دژاوومون مرده بود

نفسش رو عصبی بیرون داد

- تو دژاووتون؟

بی توجه به حرفش ادامه دادم

- یه نفر دیگه هم تو اون تاریخ مرده بود.. دوست من! البته که به ما گفتن خودکشی کرده

- کی؟ اسمش یادت هست؟

چشمام رو عصبی بستم و دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم..

- اسم کوچیکش نگین بود.. نگین عباسی یا نگین عظیمی..

چشمام رو باز کردم

- دقیقا یادم نیست..

- یه جاسوس به فامیلی عظیمی تو همون سال بود که مثل مدیر مدرسه ی حسام اعدام شده بود.. ولی عکسی تو پرونده های اون سال ازش نبود

- احتمالش هس با صحنه سازی این بچه ها رو کشته باشن؟ اون چیزی که از اون زمان یادم هست اینه که با تیغ رگ دستشون زده شده بود و جلوی در مدرسه افتاده بودن.. همیشه برام سوال بود چرا باید یه بچه تو سن ده سالگی خودکشی کنه

- احتمالا این بچه ها یه چیزی از پدراشون دیدن که کشته شدن.. این پرونده ی قدیمی انقدر زود بسته شده که همه جاش پر از شک و شبهه اس... حتی اعدام این جاسوس ها هم پر از سوال هست.. چرا بدون اینکه ازشون اعترافی کشیده بشه اعدام شدن..

ادامه داد: خبری از مادرش یا دوستای قدیمیت که نگین عظیمی رو بشناسن نداری؟

- نه متاسفانه.

امید درحالیکه بلند می شد دهنش رو به نی چسبوند و آخرین قطره های نوشیدنیش رو خورد. رو بهم کرد و گفت: بلند شو باید بریم

متعجب پرسیدم: کجا باید بریم؟

- مدرسه ی قدیمیت

کیفم رو برداشتم وبلند شدم

-فکر می کنی از اونجا بتونیم اطلاعاتی گیر بیاریم؟

- وقتی پرونده ای بعد هجده سال به هیچ نتیجه ای نرسیده، نشونه ای که تو مسیر درست قرارمون میده رو می بایست توی اولین صحنه ای که توش جرم اتفاق افتاده پیدا کنیم

به سمت ماشینش رفتیم و داخلش نشستیم. غرق در افکارم بودم. امید ماشین رو روشن نکرده دستاش رو روی فرمون گذاشت و به طرفم برگشت.

انگار توی یه دنیای دیگه باشم چند باری که صدام زد رو نشنیدم. در آخر دست چپش رو جلوی صورتم آورد و بشکنی زد که به خودم اومدم.

خندید و گفت: کجایی فاطمه؟ نکنه باز دژاوو دیدی؟!

سرم رو پایین انداخته بودم: نه فقط...

به چشماش خیره شدم: فقط یه سری حدسیات دارم که یه ماهه داره مغزمو می خوره! هیچ دلیل منطقی پشت حدسیاتم ندارم ولی نمی دونم چرا انقدر مشکوکم..

قیافه ی امید جدی شد و گفت: چی فاطمه؟! هر چی می دونی رو بهم بگو.. مشکلی نداره اگه حدسیاتت اشتباه هم باشن.

نفسم رو بیرون دادم و مردد گفتم: راستش من به پدر حسام مشکوکم

-پدر حسام؟! ادامه بده می شنوم

- می دونی که من و حسام اکثر دژاووهامون در رابطه با همین پرونده بودن.. احتمال می دم دلیلی پشتش باشه که من و حسام رو مرتبط با این پرونده کرده..

آشفته دست بردم به کناره ی شالم و دور دستم چرخوندمش.

-نیازی نیست این همه مضطرب باشی. تو هنوز به من اعتماد نداری؟

چشمام رو با معصومیت بهش دوختم

-بیش تر از هر کس دیگه ای بهت اعتماد دارم

-خوب پس ادامه شو بگو. من حتی دژاووهای تو و حسام رو باور کردم. با این که کاملا غیر عقلانی بود

- حدس می زنم به خاطر ارتباط پدرامون با هم، سولمیت همدیگه شدیم.. پدر حسام مقیم کویت هست همون جایی که ماموریت های کاری پدرم بهش گره خورده.. پدر حسام این اقامت رو هجده سال پیش گرفته موقع شروع این پرونده... و چیزی که اخیرا اتفاق افتاده.. این بوده که برای اولین بار بعد هجده سال زن باباش اومده ایران همون موقعی که پدر من نشونه هایی از وجود عامل اصلی این باند تو ایران دیده بود و اومده بود ایران.. و جالب تر اینکه دو سه روز بعد برگشتن به کویت در حالیکه قرار بود حداقل یه ماهی بمونن.

بغضم گرفت و ادامه دادم: الانم که حسام به کل در دسترس نیست می ترسم بلایی سرش آورده باشن..

شروع کردم به اشک ریختن..

امید خم شد و دستمال کاغذی رو برداشت و به سمتم گرفت

تشکر کردم و ازش گرفتم.

-آخه چطور بدون اینکه هیچی بگه گذاشته رفته.. نه شماره تماسی نه نامه ای.. ایمیلش رو هم نداری؟

سرم رو به نفی تکون دادم

-نگران نباش. قول می دم که پیداش کنم.

هق هق کنان گفتم: ممنون

تای ابروش رو بالا انداخت و لبخندی زد: من که گفتم پبداش می کنم. تو که هنوز داری گریه می کنی

ادامه ی گریمو قورت دادم و رو بهش کردم و لبخندی به نشانه ی قدردانی از مهربونیش زدم. در حالی که باقی مونده ی اشک روی صورتم رو با دستمال پاک می کردم گفتم: نه گریه نمی کنم! بریم به همون مدرسه ای که گفتی

دست برد و ماشین رو روشن کرد.آدرسش رو دادم و به سمت مدرسه ی قدیمیم رفتیم..

...

روبروی ساختمون مدرسه رسیدیم. چقدر که من رو یاد خاطرات بچگیم می انداخت. خیره به ساختمون بودم که امید گفت: پیاده نمی شی؟

سری تکون دادم و در رو باز کردم. به محض باز کردن در، باد بهاری صورتم رو نوازش داد و شالم رو از رو سرم انداخت. نصفه ی راه افتادن شالم گرفتمش و رو سرم محکم کردم. حسی که این مدرسه به من می داد جز یادآوری کودکی تلخم چیز دیگه ای به همراه نداشت. درخت های روبروی مدرسه و زمین بازی قدیمی مون، روی طبیعت سبز و بکری که کمتر مدرسه ای ازش برخوردار بود، از جاشون تکون نخورده بودند. به سمت تاب رنگ و رورفته و سرسره ی کنارش رفتم. تاب خالی توی وزش باد به رقص در اومده بود، پر از حس قشنگ بود اما خالی از شادی های کودکانه. دست بردم و خاک روی تاب رو پاک کردم یادم به زمانی بود که من و دوست مرده ام روی این تاب ها بعد مدرسه تا زمانی که تاریکی شب بهمون غلبه کنه بازی می کردیم. دست هم رو می گرفتیمو با وزش باد تو آسمون ما هم به رقص می اومدیم. تو این لحظه اما، احتمالا از بهشت داشت نگاهم می کرد. آخرین تصویری که از اون موقع ها تو ذهنم بود صورت بی روح و دست پر از خونش بود و وحشتی که بعد دیدنش داشتم.

امید اومد و کنارم ایستاد. میله ی تاب رو گرفت و رو بهم گفت: بریم داخل؟

سرم رو تکون دادم و دستم رو از روی تاب خاک خورده برداشتم. به سمت در مدرسه رفتم و امید هم پشت سرم اومد. تنها چیزی که تغییر نکرده بود همون منظره ی بیرون مدرسه بود. داخلش کاملا عوض شده بود.

رنگ روی دیوارها. نقاشی ها و نوشته های روی پنل کنار کلاس ها.

همه چی عوض شده بود.

مثل این که زنگ تفریحشون بود بچه ها با مانتوی صورتی و مقنعه ی سفید که روش طرح پروانه کشیده شده بود دورم رو حلقه کردند.

یکیشون که قدش تا نصفه ی کمرم می رسید دستاش رو دور رون پام حلقه کرد و گفت: خانوم شما معلم جدیدی؟ چقد خوشگلین میشه معلم ما بشین؟!

لبخندی زدم و دستم رو روی سرش کشیدم: نه عزیزم من معلم نیستم! اما اگه یه روز بخوام معلم بشم حتما میام این جا درس بدم!

دستاش رو بیشتر به پام فشار داد و لب هاش رو آویزون کرد و گفت: ولی من می خوام شما همین امروز بیای معلمم بشی. آخه معلم قبلیمون یهویی از مدرسه رفت! گفت نمی خواد تو این مدرسه بمونه

خم شدم و روبروش نشستم که خودشو از پاهام جدا کرد. دست بردم و گونه اش رو نوازش کردم

- مطمئن باش یه معلم خیلی مهربون و خوب جدید براتون میارن!

بلند شدم و رو به امید کردم و گفتم: اگه که می خوای به اتاق مدیر بریم باید از این پله ها بریم طبقه ی بالا.

- آره باید از مدیرش سوال بپرسم

لبخندی به بچه ها زدیم و پله ها رو به بالا طی کردیم.

-همین اتاقه

با دستم اتاق مدیر رو نشونش دادم که امید جلوتر از من بره داخل.

در زدیم و وارد اتاقش شدیم

خانوم مسنی که به دقت داشت یک سری برگه رو مرتب می کرد به محض دیدنمون از زیر عینکش که تا نوک بینیش جلو اومده بود بهمون نگاهی انداخت. عینکش رو با دستش به عقب روی چشماش هل داد و بهمون سلام کرد.

امید با لبخندی جواب سلامش رو داد و به سمتش رفت. در رو بستم و پشت سر امید راه افتادم. امید کارت پلیسش رو نشونش داد که خانوم مدیر از جاش بلند شد. کارتش رو داخل جیبش گذاشت و با دستش اشاره کرد که لازم نیست بلند شن

- بفرمائید بشینید. نمی خواد نگران شین. فقط اگه می شه کمی وقتتون رو بهمون بدین.

خانوم مدیر سر جاش نشست و گفت: بفرمائین.. رو همین صندلی ها بشینین. من به سرایدار بگم براتون چایی بیاره.

نشستیم و خانوم مدیر از دررفت بیرون تا از سرایدار بخواد برامون چایی بیاره.

کل اتاق مدیر رو کنجکاوانه با چشمام بررسی کردم.

با اومدن مدیر، حواسم رو بهش دادم و اون هم با لبخندی روی صندلی روبرومون نشست.

امید شروع کرد به تعریف کردن ماجرا

- چند تا سوال درباره ی پرونده ی هجده سال پیش داشتم. درباره ی مدیری که اعدام شده بود.

خانوم مدیر که به نظر عصبی و مضطرب شده بود بدون تعلل شروع به صحبت کرد: این که برای خیلی سال پیشه! من که فکر می کردم کاملا بسته شده پرونده! چی شده که شما رو به خاطرش به این جا کشونده؟

-پس شما خبر دارین از اعدام اون سال آقای مدیر این مدرسه؟

با اطمینان و اعتماد به نفس جواب داد: بله قطعا خبر دارم. تا جایی که میدونم آقایی که تو مدرسمون به عنوان مدیر خدمت می کرد از جاسوس های خودکفایی بود که وابستگی به هیچ سازمانی نداشت. که معلوم نبود چطوری تو این مدرسه به عنوان مدیر استخدامش کرده بودن. بعد اعدامش هم دخترش جلوی مدرسه رگ دستشو با تیغ زد.

- پرونده های اون سال بایگانی نشدن؟

-نه به طرز عجیبی همه ی پرونده های مربوط به اون سال از بین رفتن.

امید دستاش رو مشت کرد و به هم کوبید

- حدس می زدم

من که تا این لحظه ساکت بودم پرسیدم: حتی هیچ عکسی هم از اون دوران ندارین؟

چند ثانیه ای فکر کرد و گفت: عکس که فکر نکنم.. ولی سال بعدش که من مدیر شدم یه نامه ی دست نویس توی یکی از کلاس ها پیدا شده بود از همین دختری که خودشو کشته بود ولی حرفهاش نامفهموم بودن

امید هیجان زده صداش بالا رفت و گفت: عالیه! همین نامه... نامه رو ندارین؟!

سرش رو به تائید تکون داد و جواب داد: اصل نامه رو که همون سال به پلیس تحویل دادیم ولی من یه رونوشت ازش برداشته بودم..

دستش رو عصبی به پیشانیش کشید و همین طور که چشم به زمین دوخته بود ادامه داد: ولی یادم نمیاد کجا گذاشتمش!

بلند شد و به سمت پرونده های آرشیو مدرسه رفت و در حالیکه بین پرونده های سبز و آبی و هزار رنگ دنبال نامه می گشت گفت: باید همین جاها باشه.. ولی نمی دونم تو کدوم پوشه اس

امید بلند شد و به سمتش رفت. قد دو متریش از قفسه ی پرونده ها بالا تر رفته بود!

- بذارین من کمکتون می کنم!

مدیر لبخندی زد و اجازه ی کمک بهش داد.

صدای در بلند شد و سرایدار پیر مدرسه با سینی چایی وارد اتاق شد.

با دیدنش لحظه ای تامل کردم و به ناگاه لبخندی روی لبانم نشست. بلند شدم و بچگانه داد زدم: عمو رحمان!

....

...

سرایدار مدرسه گویی جزو معدود چیزهایی بود که تو این سالها عوضش نکرده بودن.

چشم هاش رو ریز کرد و متفکرانه دستی روی ریش سفیدش کشید. قطعا منو نمی شناخت ولی دلیل نمی شد که من به یاد نیارمش! لابلای حوادث تلخ اون دورانم، قصه های عمو رحمان از جمله خاطرات قشنگ بچگیم بود که بعد مدرسه برای من و دوستم نگین تعریف می کرد.

اومد جلو و سینی رو روی عسلی گذاشت.

با لبخند شکلاتیم به قامت خمیده اش زل زده بودم

- عمو رحمان! من رو یادت نمیاد! فاطمه بچه ی ساکت و آروم کلاس که براش قصه می گفتی؟!

هنوزم حرفام براش مبهم بود. روی صندلی جلوی عسلی نشست. امید دستش تو پرونده ها و نگاهش به سمت من بود.

شروع کردم با شوق و ذوق از خاطرات مدرسه براش تعریف کردن

- عمو رحمان! من و نگین بعد کلاس ها می اومدیم پیشت اصرار می کردیم. تو هم شروع می کردی نوازش کردنمون و قصه تعریف کردن. هر روز هم یه قصه جدید برا گفتن داشتی

هنوز هم تو فکر بود که انگار جرقه ای تو سرش زده شده باشه لبخندی زد که چین و چروک های صورتش رو دوچندان می کرد

-آره الان یادم اومد.. نگین..

ابروهاش رو بهم گره زد و ادامه داد: همون دختری که خیلی زود تنهامون گذاشت

امید و خانوم مدیر در حال گشتن میان پرونده ها بودن و گوششون به حرفهای ما بود. خانوم مدیر انگار چیزی پیدا کرده باشه بلند گفت: پیداش کردم!

هممون به سمتش برگشتیم. بلند شدم و به سمتش رفتم.

- این نامه هست

نامه رو به دست امید داد و امید نگاهی بهش انداخت

خانوم مدیر ادامه داد: این چیزهایی که توش نوشته شده بود ولی نه من که پلیس ها هم نتونستن بفهمن معنیش چی بوده..

امید دستی به ته ریشش کشید و با صدای بلند شروع به خوندن کرد

همه چشممون رو به امید دوخته بودیم

- فردا روزیست که بدون من در دریاچه قدم می زنی. دوست قشنگم. مهربان هستی. من مهربان هستم. ولی دریاچه سیاه شده. اگر هم روی آب راه بروی آدم بدی می شوی. جوجه اردک زشت یادت هست؟ من دارم تبدیل بهش می شوم. بابای جوجه اردک ها با هم دیگه دریاچه را سیاه کردن. من غرق شدم. تو غرق نشو.

با تموم شدن نامه سرش رو رو بهمون کرد: من که چیزی سر در نیاوردم.. فاطمه دوست تو بوده دیگه؟ احیانا خاطره ای نداشتین که این نوشته ی بی سر وته رو بتونی بهش ربط بدی؟

کمی فکر کردم و نا امید گفتم: نه!

عمو رحمان نامه رو برداشت و نگاهی بهش انداخت و گفت: چطور من این نامه رو ندیده بودم! نگین دختر بچه ی شیطونی بود ولی همه چی رو توی خودش می ریخت. موقعی که ناراحت بود هم پیشم می اومد که براش قصه بگم.

رو بهم کرد و گفت: قصه ی جوجه اردک زشتی که تو آب غرق شده بود رو یادت نیست؟ بیشتر روزها همین قصه رو براتون تعریف می کردم

- نه یادم نیست!

و واقعا هم یادم نمی اومد!

شروع کرد به قصه گویی. درست مثل هجده سال پیش.

چهره ی آروم و سنگینش رو رو بهم کرد و تعریف کرد:

یکی بود. یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روز یه جوجه اردکی که خیلی زشت بود از خونوادش رونده شد. از خونه بیرون اومد و رفت و انقدر دور شد که آخر سر خودش رو تو آب دریا دید. به راست نگاه کرد آب بود، به چپ نگاه کرد آب بود، پشت سرش آب بود، جلوی روش آب بود.. آب دریا سیاه سیاه و خیلی کثیف بود. از آب دریا پرسید تو چرا انقدر سیاه و کثیفی؟

آب دریا بهش جواب داد: بابات اومد و من رو سیاه و کثیف کرد. چون اردک بد ذاتی بود. تو فکر می کنی اردک زشتی هستی؟ ابدا! اون چیزی که بد و زشته ذات و درون اردک هاست! مهم اینه که درونت خوشگل و تمیز باشه. تو خیلی صاف و پاکی. ولی بابات نه!

قصه اش رو قطع کردم و ادامه دادم: بابات کسی بود که همه ی دریا رو سیاه کرد. تو نباید فرار کنی! باید با بابای بدت روبرو بشی و درستش کنی!

عمو رحمان لبخندی بهم زد و سرش رو به نشونه ی تائیدم تکون داد.

نامه رو برداشتم و دوباره خوندمش: فردا روزیست که بدون من در دریاچه قدم میزنی. دوست قشنگم. مهربان هستی. من مهربان هستم. ولی دریاچه سیاه شده. اگر هم روی آب راه بروی آدم بدی می شوی. جوجه اردک زشت یادت هست؟ من دارم تبدیل بهش می شوم. بابای جوجه اردک ها با هم دیگه دریاچه را سیاه کردن. من غرق شدم. تو غرق نشو.

رو به عمو رحمان کردم و گفتم: حتما به خاطر پدرش که اعدام شده بود این نامه رو نوشته..

آشفته ادامه دادم: ولی چرا نوشته بابای جوجه اردک ها؟! چرا جمع بسته؟

امید جواب داد: منظورش از دوست تو نیستی؟

سرم رو تکون دادم: نمیدونم! واقعا ایده ای ندارم منظورش از دوست کی بوده! شاید همون پسری بوده که همین بلا سر اونم اومده.. یا حتی خود حسام... اگه منظورش از بابای جوجه اردک ها به این بوده که پدر دوستش هم مثل بابای خودش مجرم بوده قطعا منظورش از دوست من نمی تونم باشم!

نامه رو از خانوم مدیر گرفتیم و باهاشون خداحافظی کردیم. شمارمون رو بهشون دادیم و خواستیم اگه چیز دیگه ای یادشون اومد یا پیدا کردن بهمون خبر بدن. از مدرسه خارج شدیم.

همین طور که برای بار چندم از روی نامه می خوندم پشت سر امید به سمت ماشینش رفتم و داخلش شدم.

امید ماشین رو روشن نکرده رو بهم گفت: نامه پیش تو باشه. شاید چیزی یادت اومد

کناره ی کاغذ نامه رو با دستام فشردم و لب پایینم رو به دندان گرفتم و رو به امید گفتم: این قصه ای که عمو رحمان برای من و نگین تعریف کرده داستان رایجی نیست که مخاطب توش هم بتونه کسی به غیر من باشه.. این قصه رو فقط ما دو تا بلد بودیم!

- فاطمه اون زمان ده یازده سالتون بوده فقط! از یه بچه انتظار داری به این فکر کنه که مخاطبش رو با داستان هایی که شنیده ارتباط بده و نامه بنویسه..فقط هر چی که بلد بوده رو با هم تو نامه آورده. منظورش از دوست تو نیستی.. همین حدسی که زدی درسته.. احتمالا حسام و دوست حسام بودن و منظورش از پدر بد جوجه اردک ها هم پدر اونها بوده..

سری تکان دادم: کاشکی زودتر حل بشه این قضیه

ماشین رو روشن کرد و دست به فرمون شد که از محوطه ی مدرسه بیرون بیایم

- اول از همه باید حسام پیداش بشه. من امشب یه راهی پیدا می کنم برای ارتباط باهاش.

حرفهاش بهم امید می داد درست مثل اسمش!

لبخندی زدم که خیال آسوده شدم رو نشونش می داد.

...

من رو تا خونمون رسوند و ازش تشکر کردم و پیاده شدم.

- حتما اگه خبری شد بهم بگو!

دستش رو بلند کرد: چشم حتما!

خداحافظی کرد و رفت. نامه که تو دستم تقریبا مچاله شده بود رو باز کردم و کلید انداختم و داخل خونه شدم.

خودم رو روی تختم ولو کردم و نامه رو با دو دستم جلو روم گرفتم و برای بار صدم خوندمش!

چیزی جز بیش تر آشفته کردن ذهن پریشونم نداشت. رهاش کردم و به سمت آشپزخونه رفتم تا برای خودم غذا گرم کنم. پام به آشپزخونه نرسیده بود که توی دژاووی جدیدی گیر افتادم!

...

دژاوو:

اتاقی از نور آبی و سیاه مملو، دیوار شیشه ای که جلوی روم کشیده شده بود و پسری با بالا تنه ی عریان و با صدها یا شاید هزارها سیم و دستگاهی که بهش وصل بود روی تخت به خواب عمیق فرو رفته بود.

بهت زده به سمت دیوار شیشه ای رفتم. به طور اتوماتیک با نزدیک شدن من به دیوار صدای آژیر قرمزی بلند شد. گویی سنسور متصل به دیوار هوشمند نسبت به نزدیک شدن من عکس العمل نشان داده بود.

ال ای دی بزرگ پشت سرم که تا لحظه ای قبل برفک بود روشن شد و دو نفر در حال گفت و گو را نشان داد. آرام روی زمین که به مانند دیوار بلوری بود راه رفتم. دو نفری که نشان می داد چهره شان پوشیده بود. حرف های ناواضحی می زدند که متوجه نمی شدم. چند کلمه ای هم که متوجه شدم من باب آشناییم با لغات به گوش رسیده ام بود..

حسام.. شست و شوی مغزی.. تا یک ماه دیگه به طور کامل برای جاسوسی در خدمتتون قرار می گیره...آزمایش های جدیدی روش پیاده کردیم که تا این جا خوب جواب داده...

عصبی از کلماتی که شنیدم به سمت دیوار شیشه ای دویدم.. زیر پاهایم شیشه بود که می شکست و پاهای برهنه ام را زخم می کرد.. پیشانی ام از شدت ترس آمیخته به هیجان عرق کرده بود.. دیوار مدام آژیر می کشید و به زبان انگلیسی می گفت برای ورود باید رمز معتبر وارد کنم.. بی توجه بهش به دیوار مشت کوبیدم.. مدام دستانم را به دیواری زدم ک به ظاهر شیشه ای بود ولی از سنگ هم سخت تر بود.. دستانم به مانند کف پاهایم غرق خون شده بود.. ولی بی وقفه و بدون اینکه دردی از این زخم ها متوجه بشوم به دیوار مشت کوبیدم و لگد زدم.. بی فایده بود... با فریاد زدن اسم حسام از دژاوو بیرون اومدم.

واقعیت:

زانوهام کنار در آشپزخونه سست شدند و آرام آرام روی زمین خم شدم.. وحشتی که توی دژاوو داشتم هنوز توی وجودم بود و از روحم جدا نشده بود... نوک انگشتام گزگز می کرد و فریادی که از ته دل تو دژاوو زده بودم گلوم رو خشک کرده بود. شدیدا تشنه بودم ولی رمقی برای بلند شدن نداشتم. با ته مونده ی انرژی که برام باقی مونده بود دستم رو به دستگیره ی در رسوندم و بلند شدم. مات چیزی که دیده بودم تکیه به در زدم و چشمام رو بستم..

آرام زیر لب گفتم حسام..

جاری شدن نامش روی لبانم مرا از آن حال درآورد. آشفته به سمت اتاق دویدم و گوشی رو برداشتم. پی در پی و دیوانه وار شماره ی حسام رو گرفتم. در دسترس نبود ولی دستم از گرفتن شمارش رها نمی شد. مدام زیر لب می گفتم حسام.. حسام..

لحظه ای آرام اسمش رو می گفتم و شماره اش رو می گرفتم و لحظه ی دیگر مشت به گوشی می زدم و فریادش می زدم.. تعادلم از دست رفته بود.. مادرم با شنیدن فریادهای بی رمقم سراسیمه به اتاقم آمد و من را با آن حال آشفته دید. بغضم گرفته بود ولی خالی از گریه بود.. متوجه حضور مادرم نبودم و دستم به گوشی برای بار هزارم شماره اش را گرفتم.. مادرم روبرویم ایستاده بود و بازوهایم رو گرفته بود. بدون توجه بهش اسم حسام رو زیر لب می آوردم. مادرم که از این وضع آشفته به ستوه آمده بود گوشی رو از دستم گرفت و به روی تخت پرتاب کرد. خواست بغلم کند برای آرام کردنم ولی دستش رو پس زدم و به سمت تخت رفتم و گوشی رو برداشتم و پشت به مادرم دوباره تماس گرفتم... وسط تماس های بیهوده ام، شماره ای زنگ زد که بدون نگاه کردن به اسم مخاطبش جواب دادم و بلافاصله گفتم: حسام ...

صدای نگران و متعجب پشت گوشی جواب داد: فاطمه امیدم!

ناامید روی تخت افتادم و گوشی از دستانم لرزید و به روی بالشتم افتاد. بی توجه به حرفهایی که از پشت گوشی می اومد دستانم رو به دور خودم حلقه کردم و به سمت زانوهایم خم شدم.

مادرم گوشی رو به جای من جواب داد: الو... سلام من مادرش هستم.. بفرمائید.. نه منم نمی دونم چرا بی قراره... باشه وقتی آروم شد بهش می گم کارتون ضروریه.. چشم.. خداحافظتون

آغوش گرم مادرم از پشت سرم در این لحظه های سرد باعث شد اشک هایم که تا آن لحظه پشت چشمانم منتظر پایین آمدن روی صورتم بودند امانشان بریده شود و بی امان روی گونه هایم جاری شوند..

حرف های دلگرم کننده ی مادرم را نمی شنیدم ولی می دانستم چیزی جز تسکین دردهایم به زبان نمی آورد.. با اندک رمق باقی مانده ام بلند شدم که مادرم از پشت سرم جدا شد. رو بهش کردم که دستای سردم رو گرفت.

- مامان می خوام تنها باشم..

نگاه نگرانش را بهم دوخته بود

- با این وضعیت کجا بذارم برم

چشمانم رو بهم فشردم و گفتم: التماست می کنم باید تنها باشم که بتونم درست فکر کنم..

نفسم رو از سر اینکه مادرم را آسوده خیال کند بیرون دادم و لبخند محوی زدم و گفتم: مامان جونم می دونم نگرانمی ولی کاری ازت ساخته نیست

- تو حتی نمی گی چی شده؟ من کمکت می کنم.. دخترم بیش تر از هر دوست دیگه ای مادر و پدر آدمن که می تونن بهش کمک کنن

شک داشتم به کمک پدر و مادرم! شکی که با نامه ی نگین ایجاد شده بود و با دژاووی الان شدت یافته بود..

نفسم رو سنگین بیرون دادم که تپش قلبم رو دو چندان کرد

نگاه ملتمسانه و معصومانه ام رو به مادرم دوختم که در آخر راضی شد بره. زیر لب غرزنان بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

صورتم از شدت هیجان آمیخته با ترس قرمز شده بود و رگ پشت پلکم مدام می پرید. برخلاف صورتم دستام یخ زده بودند. گوشی رو برداشتم و به امید پیام دادم. نای حرف زدن نداشتم. پیام دادم و نوشتم از دژاووی وحشتناکم که چه بی رحمانه سولمیتم رو به تازیانه ی سیم های بی شمار بسته اند و بی جان روی تخت رهایش کرده اند. از آدمهایی که اسم انسان به یدک می کشن ولی کمتر از هیولا نیستن.. کسایی که می خوان حسام رو به ربات بی احساس و فرمانبردار خودشون تبدیل کنن

نشسته روی کف اتاقم که به همدردی با بدن یخ زده ام سرد شده بود تکیه ام را به تخت دادم و خیره به آسمون پشت بالکن شدم که در چشمانم صورتی-بنفش به نظر می آمد. نمی دانستم متوهم شده ام یا نه.. چشمام رو مالیدم و دوباره به آسمون زل زدم. رنگی که تا به حال به خودش نگرفته بود توی آسمون پدیدار شده بود.. بلند شدم و وارد بالکن اتاقم شدم. به آسمون خیره شدم.. الان زیر چه آسمونی زندانیش کردن؟ رنگ آسمونی که تو دژاوو زیرش به خواب رفته بود آبی و سیاه نفرت انگیزی بود که حس خفگی به آدم می داد.. چند وقته اون جاس؟ کل این یه ماه رو اون جا خوابوندنش؟ فکر کردن بهش قلبم رو می فشرد.. بدون اینکه بخوام فکر کنم برگشتم به اتاق و کوله پشتیم رو برداشتم و هر آنچه برای سفر نیاز بود رو توش چپوندم. لباس پوشیدم و به سمت بیرون راهی شدم. مادرم که جلوی در اتاقم نشسته بود با دیدن من که شال و کلاه به سر کرده بودم بلند شد.. نگران و عصبی چشماش رو گرد کرد و گفت: کجا داری می ری؟ می خوای منو دق مرگ کنی با این کارات؟ آخه این چه بچه ایه من تربیت کردم.. تا من رو سکته ندی دست از این رفتارای عجیبت برنمی داری؟

بی توجه به صحبتاش کنارش زدم و با قدم های بلند به سمت خروجی خونه رفتم.. مادرم پشت سرم می دوید ولی به خاطر کهولت سنی که داشت به قدم هام نمی رسید.. از راه پله به سمت خروجی در، پایین رفتم و مادرم که نفسش بند اومده بود بالای پله ها روی زانوهاش خم شد و تا در رو باز کردم داد زد: حقا که دختر باباتی! اونم پیش پای تو بدون این که براش برنامه چیده باشه گفت باید برگرده کویت... تازه گفته بود می خواد بازنشست بشه.. با این کاراتون شما آخر من رو سکته می دین!

دستم به قفل در بود و در رو نصفه باز کرده رو به مادرم برگشتم و مات از چیزی که شنیده بودم گفتم: رفته؟ بابا رفته..

صدای ماشینی که جلوی در خونمون پارک کرد باعث شد قدم به بیرون بذارم. امید بود.. از ماشینش بیرون اومد و پا تند کرد به سمتم.. با دیدن حال زار من، پرسید: تو خوبی؟!

سرم رو تکون دادم.. مادرم بالای پله ها غمبرک زده با دیدن امید رفت داخل که روسری به سر کنه.

امید آشفته تر از من دستی روی موهاش کشید و گفت: چرا گوشی رو جواب نمی دی؟ فکر کردی با این کارهای بی منطقت اوضاع درست می شه؟ الان شال و کلاه کردی که چی؟ بری جایی که نمی شناسی با آدمهایی که نمی شناسی روبرو بشی و یه نفره همه شون رو حریف بشی که حسام رو از دستشون نجات بدی؟ آدمایی که صدتا نیروی پلیس داخلی و بین المللی تو هجده سال نتونستن گیرشون بندازن؟

صداش بالا رفته بود و من مبهوت بهش خیره شده بودم.

دستش رو عصبی تو هوا تکون داد و انگار من رو بخواد به خودش بیاره داد زد: اصلا عقل تو کله ی تو هست دختر؟! یا مغزتو خر گاز گرفته!

مادرم با شنیدن صدای بلند امید به سمت پایین راه پله دوید و با دیدن تنش ایجاد شده بین من و امید حیران گفت: چی شده چرا داد می زنی؟

امید نفسش رو عصبی بیرون داد و دستانش رو پشت سرش بهم گره کرد. بعد از چند لحظه سکوت لب هاش رو بهم فشرد و گفت: اگه با دخترتون این طوری حرف نزنی خودسرانه دست به هرکار خطرناکی می زنه..

انگار کمی آروم شده باشه سرش رو پایین انداخت و عذرخواهی کرد.

کوله ام رو به زمین کشیدم و دوباره داخل خونه شدم. امید هم پشت سرم وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست. به مادرم اطمینان داد که آرومم کنه تا برگردم خونه. بعد از رفتن مادرم کنارم روی پله نشست.

سرم رو به میله ی کنار راه پله تکیه داده بودم و امید بهم خیره شده بود. با صدای آرومی گفت: می فهمم الان خیلی ناراحتی. ولی باید فکرامون رو بذاریم رو هم که کار درست رو بکنیم

بی حوصله بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: دست رو دست بذاریم تا حسام رو نابود بکنن.

- معلومه که منظورم این نیست ولی با رفتن به یک باره ی تو چیزی درست نمی شه

- اگه راه حلی داری بگو وگرنه نه تو که نگرانی مادرم هم برام مهم نیست. به جون حسام که عزیزترینمه پا می شم می رم فرودگاه با اولین بلیطی که دستم بیاد برم کویت.

چشمام رو بدون هیچ احساسی بهش دوختم. عصبی از حرفهام دستی روی موهاش کشید

- با یکی از پلیس های بین الملل تماس گرفتم تا اگه رد جایی که حسام رو توش مخفی کردن پیدا کردن بهمون خبر بدن..

پوزخندی زدم

- همین؟! پس باید یه هجده سال دیگه هم صبر کنم که پیداش بکنن!

بلند شدم برم که بند کیفم رو کشید و مانعم شد.

- باشه.. باشه.. من تسلیم.. برو ولی بذار منم باهات بیام..

قفل صفحه ی گوشیش رو روشن کرد و گفت: همین الان تو سایت بلیط هواپیما می گردم اولین سفر کویت رو پیدا کنم و دو تا بلیط بگیرم..

نگاهم به گوشیش بود. همون طور که در حال جست و جوی بلیط بود گفت: سخت بشه برای امروز یا فردا بلیط گیر آورد...برا فردا پرواز هس ولی صندلی خالی ندارن

به ناگاه با چیزی که یادش اومد چشماش برقی زد و با ذوق گفت: بخت باهامون یاره من یه آشنای خلبان دارم بهش می گم برا فردا شب برامون بلیط جور کنه..

دست برد و شماره ای از مخاطباش گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی بهش گفت که دو نفر عجله ای می خوایم بریم کویت..

گوشی رو قطع کرد و با لبخند کش داری گفت: برای فردا جور کردم! می بینی من تو همه جا یه آشنای کار راه انداز دارم!

بی حوصله سری تکون دادم و از پله ها بالا رفتم.

- می خوای فکرامون رو تا فردا بریزیم روهم... تو اول برام قشنگ تعریف کن چی دیدی و جایی که دیدی چه شکلی بود که راحت تر پیداش کنیم..

رو بهش کردم و گفتم: بیا تو!

...

وارد اتاقم شدیم و من روی صندلی جلوی آینه نشستم و امید هم اجازه گرفت و روی تختم نشست. شروع کردم به تعریف کردن دژاووم بدون این که واوی رو از قلم بیندازم با دقت و حوصله گفتم و اون هم گوش داد. بعد هم دفترچه ای از توجیبش در آورد و هر چی گفتم رو نوشت..

فردای اون روز با پرواز فوری به سمت کویت راهی شدیم

تاکسی گرفتیم و به هتلی که امید رزرو کرده بود رفتیم. به محض رسیدن، امید با پلیس بین المللی که باهاش در ارتباط بود تماس گرفت.

- دو تا اتاق تک نفره روبروی هم گرفتم. یه ساعتی استراحت کن تا بعد دنبالش بگردیم..

باشه ای گفتم و داخل اتاقم شدم.

روی تخت ولو شدم و حال و حوصله ای برای دید زدن منظره ی بیرون هتل از پنجره اش نداشتم.. نامه ی نگین رو از تو چمدونم درآوردم و بهش چشم دوختم.. با اون دو نفری که تو دژاوو دیده بودم ارتباط دادم.. پدر من هم تو دژاوو بود با این که صورتش رو پوشونده بود ولی می تونستم بشناسمش! با خودم گفتم حتما قراره ردشون رو بزنه و دستگیرشون کنه، به خاطر همین پیش اون جاسوسا بوده! امیدوار بودم به این قضیه ولی ته دلم شور می زد و کمی به این حادثه مشکوک بودم.. همه چی دژاوو رو به امید گفته بودم جز دیدن پدرم کنار اون جاسوسا.... نه! من به پدرم مطمئن بودم! پدر من هجده ساله دنبال این پرونده اس. شاید متوهم شدم و فکر کردم پدرم اون جاس یا شاید هم در حالت خوش بینانه برای دستگیریشون اونجا رفته.. الان که بی خبر اومده کویت.. بعد بازنشستگیش.. لابد نشونه ای ازشون پیدا کرده. چراغی تو ذهنم روشن شد که از جام پریدم..

به سمت اتاق امید رفتم و از پشت در صداش زدم

- امید منم. می شه در رو باز کنی

آشفته دستام رو تو هم گره کرده بودم و با انگشتام بازی می کردم.. مطمئن نبودم که خواب نباشه...

در باز شد و در حالیکه دستش رو روی چشمهای خواب آلودش می کشید گفت: چی شده؟

مردد بین گفتن و نگفتن سرم رو پایین انداخته بودم.

در نصفه باز رو کامل باز کرد و گفت: بیا تو تعریف کن

داخلش شدم و در رو بست. خمیازه ای کشید و با خنده گفت: بشین که مثل همیشه ات رنگ به رو نداری.. همیشه ی خدا رو به از حال رفتنی! آب پرتقال میخوری برات بیارم؟!

بی توجه به سوالی که پرسیده گفتم: توی دژاووم، پدرم هم بود.

امید ابروهاش بالا رفت: پدرت؟

سرم رو تکون دادم: اوهوم

دست به کمر برد و بهم گفت: و الان داری این رو بهم می گی؟

با معصومیت بهش چشم دوختم: فکر کردم شاید متوهم شده باشم یا... نمیدونم...

- شاید جاشون رو پیدا کرده؟

- فکر نمی کنم

- یعنی چی؟ پس اون جا بین اون خلافکارا چی کار می کرده؟

- نمیدونم! خودمم گیج شدم..

نامه رو که تو مشتم مچاله کرده بودم به سمتش گرفتم. چشمش رو به دست مشت شدم دوخت..

- یعنی می گی... بابای تو همون جوجه اردک تو داستانه! امکان نداره! پدر تو صادقانه به عنوان مسئول این پرونده چندین ساله دنبالشونه.. این یه ماهی که من باهاش کار کردم دیدم چطوری از جون و دل مایه گذاشت که پیداشون کنه! مطمئنم یه جای کار می لنگه!

با خودم کلنجار رفتم و حرفی که مایل نبودم رو به زبون آوردم

- به پلیس بین الملل بگو رد شماره ی پدرم رو بزنه تا پیداشون کنیم

نگران بهم چشم دوخت

- مطمئنی می خوای این کار رو بکنی؟

آب دهنم رو قورت دادم و با لبخند محوی رو بهش کردم و گوشیم رو به سمتش گرفتم

- این شماره تلفن رو تا پشیمون نشدم بگیر و به پلیس تحویل بده! خط دوم پدرم هست.. فقط برای تماس با من و مادرم از این خطش استفاده می کرد.. احتمالش کمه ولی ممکنه با این خط بتونین ردش رو بزنین

گوشی رو ازم گرفت و عینکش رو روی صورتش جابجا کرد

- فاطمه بد به دلت نده! نیازی نیست به پدرت شک کنی

- من آب از سرم گذشته.. این که به خاطر مشکوک شدنم بعدا پشیمون بشم بهتر از اینه که به خاطر چیزی که دیدم و بی تفاوت ازش گذشتم خودم رو سرزنش کنم..

دلسوزانه به من و حرفام خیره بود..

- باشه.. شمارش رو می دم به پلیس بین الملل برای رد گیری..

- ممنون

با پلیس تماس گرفت و شماره ای که بهش داده بودم رو بهشون داد

بعد قطع کردن رو بهم گفت: تا رد این شماره رو می گیرن می خوای یکم هوا بخوری؟ اینطوری با این فکرا خودت رو نابود می کنی

سکوت کرده بودم و به زمین زل زده بودم که گوشیم زنگ خورد. تماس از ایران بود..

- الو؟

صدای گریانی پشت گوشی مانع می شد از این که متوجه حرفهاش بشم

- الو بفرمائید؟

- عاطفه ام فاطی..

هق هق کنان ادامه داد: ثنا..

نه! تو این اوضاع، طاقت اتفاق دیگه ای رو نداشتم! من می مردم.. قطعا با حرفی که الان قرار بود بشنوم می مردم!

ناخواسته زبونم به حرفی چرخید که از ته دلم نمی اومد: نگو عاطفه! نمی خوام بشنوم..من نمی خوام حرفهات رو بشنوم...

بدون اینکه بخوام به حرفش گوش بدم دستم رو بردم که قطعش کنم که از پشت گوشی داد زد: ثنا مرد!

صدای پشت گوشی زیادی بلند بود! و بدون این که رو بلندگو باشه "ثنا مرد" اش توی فضای اتاق پیچید.

زیر لب بی طاقت گفتم: گفتم نگو!

گوشی از دستم افتاد و خودم هم دیگه صدایی نشنیدم. آخرین چیزی که می دیدم امید بود که من رو روی تخت می گذاشت و پتو روم می کشید.

...

نمی دونم چند بار کابوس های ثنا و حسام رو تو ذهن خاموشم مرور کردم. چقدر از این کابوس ها رو تو بیداری منحوسم دیدم و چه مقدارشون رو توی خواب های پریشونم... تنها چیزی که تو این چند ساعت درگیریم با کابوس های بی امانم فهمیدم، روح سیاه و بختک واری بود که چنگ می انداخت به قلبم و تیغه های عذابش رو بر بدنم می کشید... در یکی از کابوس های تیره ی وحشتناکم دندون های حسام رو دونه دونه می کشیدند و در دیگری دست بر گلوی ثنا می انداختند و خفه اش می کردند... هر دو بی جان روی تخت افتاده بودند و من وسط این دو در تقلا بودم... ولی تقلاهایم فایده نداشت... گویی من بیشتر از آنها به تخت چسبیده بودم ‌و توان حرکت نداشتم... حتی نامشان در گلویم خشک شده بود و فریادهایم از سیاه راه تاریک حلقم بالاتر نمی آمد... نه می توانستم داد بزنم و نه حرکت کنم و نه حتی از رنج دیدن دو تا از عزیزترین هایم در این وضعیت، اخمی به صورت بیارم.... انقدر فریاد خاموش زدم که از کابوس هایم بیرون آمدم ....

از شدت عرق سرد، روبالشتیم خیس شده بود. چشم که باز کردم با یک جفت چشم نگران روبرو شدم... امید لیوان آب به دست، به تلخی بختم خیره بود...

بدون لحظه ای تردید به اشک‌هایی که توی کابوس های بختک مانندم محبوس شده بودند امان دادم به ریخته شدن که صورتم رو از این همه غم بشورند.

امید سرش رو پایین انداخته بود و لب به دندان سکوت کرده بود... گریه های بی وقفه ام تمامی نداشت... لابلای اشک ها به حرف آمدم و من من کنان و شکسته گفتم: ثنا... ثنا جونم...

لحظه ای به خاطر بهت و حیرتم به سکوت می گذشت و لحظه ی دیگر با یادآوری مرگ ثنا دیوانه وار دستانم رو روی موهای به هم ریخته و بیرن آمده از شالم چنگ می زدم...

نمی دانم چقدر باید می گذشت که کمی آرام شوم یا اصلا مگر می شد آرام شوم... امید بدون اینکه بخواد دل داریم بده سرش به زیر بود و هر از چند گاهی سرش رو با تاسف تکون می داد... دست آخر از رفتارهای بی ثباتم خسته شد و سرش رو بالا آورد. عینکش رو روی صورتش جابجا کرد. جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشت و به طرفم گرفت.. دستام رو تو هوا تکون دادم که با ضربه ی محکمی به دستش همراه شد و جعبه از دستش افتاد... صورتش از دردی که به خاطر سیلی من به دستش دچار شده بود درهم پیچید و با دست دیگرش دست قرمز شدش رو گرفت...

گریه ام با دیدن این صحنه به هق هق تبدیل شده بود... خیره به دستش گفتم: معذرت می خوام

سرش رو تکون داد و گفت: اشکالی نداره

درد دستش که فروکش کرد دوباره جعبه رو برداشت و دستمالی از توش در آورد و به سمت صورتم گرفت و شروع کرد به پاک کردن صورت آتش گرفته از اشکم...

- هیچی نمی گم چون می دونم حرفهای من تاثیری نداره... حتی شاید بیشتر باعث آزارت بشم فقط یه چیزی می گم اونم اینکه می دونم الان شرایط روحیت به هم ریخته ولی سعی کن به خودت بیای... ما تا این جا اومدیم اگه دست رو دست بذاریم ممکنه خدای نکرده بلایی که سر دوستت اومده سر حسام هم بیاد...

- همش تقصیر من بود.. مرگ دوستم به خاطر بی توجهی هام بهش بود.. من می تونستم کمکش کنم و دستشو بگیرم ولی پشت بهش کردم ..

حرفم رو قطع کرد

- الان هم اگه به خودت نیای ممکنه بعدا به خاطرش پشیمون بشی.. به خاطر از دست دادن حسام.. من به خاطر دوستت متاسفم. ولی نباید کسایی که باعث فوت دوستت شدن رو پیدا کنیم که روحش در آرامش باشه؟ این حداقل کاریه که به خاطرش می تونی بکنی

حرفاش مثل نمک روی زخم بود. با این که عین حقیقت بود. اینکه حداقل کاری که می تونم بکنم پیدا کردن قاتلاشه..

دلم پر می کشید برای حرف زدن با حسام... اگه الان پیشم بود مرهم زخمام می شد...

چقدر خودخواه باید می بودم از اینکه توی این شرایط به فکر حرفهای حسام باشم که آرومم کنه..

از خودم بیش تر متنفر شدم ..

لیوان آب رو به دستم داد و با چهره ی نگرانش منتظر شد که آب رو بخورم. لیوان رو تو دستام گرفتم ولی نمی تونستم بهش لب بزنم...

امید لیوان رو تو دستام به سمت صورتم آروم هل داد و گفت: یکم بخور تا بیشتر از این خودت رو نابود نکردی

بی حوصله لیوان رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم

- سرنخی پیدا شده از جای حسام ؟

سری به تائید تکون داد.

چشمام گرد شد.

-جدا؟ پس چرا نشستی؟!

با حرص گفت: تو که چند ساعته بی هوش رو تخت افتادی و مدام هذیون می گفتی تو خواب.. چی کار می تونستم بکنم؟

بلند شد و ادامه داد: رد پدرت رو زدن با همون شماره ای که دادی... الان هم چند ساعتی هست تحت محاصره گرفتنشون ولی به دلایل امنیتی نمی تون برن داخل.

پر از اضطراب بودم.

آب دهانمو قورت دادن و پرسیدم: پدرم چی؟

سرش رو تکون داد: فعلا معلوم نیست قضیه اش چیه.. احتمالش هست پدرت ازشون سرنخی پیدا کرده باشه و دنبالشون کرده باشه الانم اونجا به دست جاسوسا گروگان گرفته شده باشه یا شایدم ....

ادامه ی حرفش رو خورد.

- یعنی... ممکنه پدرم جزو جاسوسا باشه؟

- گفتم که هنوز چیزی معلوم نیست. از اونجایی که ساختمونش یک مرکز تفریحی گردشگریه باید احتیاط کنن و اول اون جا رو از گردشگرا تخلیه کنن که بعدش بتونن عملیاتشون رو شروع کنن.

- من می خوام برم اون جا.

- باشه می برمت به شرطی که اول یه چیزی بخوری. وگرنه به جاش می برمت بیمارستان بهت سرم وصل کنن!!

باشه ای گفتم و برام غذا آورد تا بخورم.

بعد از تموم شدن غذا آماده شدیم .

از هتل خارج شدیم و با ماشینی که پلیس بین الملل در اختیارش قرار داده بود به سمت مرکز گردشگری و تفریحی راهی شدیم..

از پنجره ی ماشین خیره به زیبایی شهر بودم.. بهار تو این شهر رنگی تر از شهر ما گل هاش رو روی سفره ی زمین پهن کرده بود و خورشید گرم تر از خورشید زادگاهم به روی مردم این شهر می تابید. زیبایی که جز تلخی برای من و اطرافیانم نداشت...

پشت چراغ قرمز و ترافیک سنگینش گیر کرده بودیم که امید رو بهم گفت: اگه احیاناً دژاوویی دیدی که بتونه بهمون کمک کنه حتما در جریانمون بذار... این بزرگ‌ ترین کمکه.. ولی درباره ی اینکه بری داخل. نمی تونم اجازه بدم چون واقعا خطرناکه و نیروهای ما بهتر از تو می تونن در این مورد عمل کنن.. هر چند دژاووی تو بود که کمک کرد جای اصل کاریاشونو پیدا کنیم..

سرم رو به قبول حرفها ش تکون دادم ولی مطمئن نبودم بتونم پشت درهای اون ساختمون منحوس دووم بیارم!

رسیده بودیم. ازدحام جمعیت به قدری بود که جلوی پا رو نمی شد دید و جای سوزن انداختن هم نبود. از ماشین پیاده شدیم و به سمت نیروهای امنیتی که مردم رو به ترتیب شناسایی می کردند و از ساختمون بیرون می آوردند رفتیم. ساختمون با سقف شیشه ای و به شکل هرم بود و زیر نور آفتاب درخشان تر به نظر می رسید. یکی از نیروها به محض دیدن امید بهش سلام کرد و باهاش دست داد. شروع کرد به زبان انگلیسی وضعیت رو توضیح دادن.. گوشام رو تیز کردم که متوجه حرف هاش بشم. امید که مسلط تر از من به زبان بود متوجه حرف هایی که می زد بود و می تونست خیلی روان باهاش صحبت کنه. بعد تموم شدن صحبت هاش رو بهم برگشت و گفت: معلوم نیست داخل چه خبره.

رو به نمای ساختمون کرد و ادامه داد: می بینی این جا فقط یه مرکز گردشگریه بیش تر برای توریست ها. داخلش چند تا مرکز خرید هست و یه پارک بازی.. تقریبا جمعیت داخلش کامل اومدن بیرون... جایی که خلافکارها مخفی شدن باید یه جایی پایین تر از کف ساختمون باشه..

بلافاصله با یادآوری دژاوو گفتم: آره.. جایی که من دیدم به نظر زیرزمینی می اومد.

- باید جمعیت متفرقه بشه بعد..

صدای زنگ گوشیم بلند شد که امید حرفش رو نصفه قطع کرد.

با بهت به شماره خیره بودم.

امید گوشی رو از دستم گرفت و نگاهی به شماره انداخت.

- این پدرته؟!

بدون این که جوابش رو بدم گوشی رو از دستش گرفتم و به سمت در ورودی مرکز دویدم. جمعیت رو کنار می زدم و با تمام توانم می دویدم. امید پشت سرم می دوید و صدام می زد..

- فاطمه! قرار شد کار غیر معقول نکنی!

نمی دونم اون لحظه ها به چی فکر می کردم.. به این که نمی خوام با واقعیت روبرو شم.. یا این که می خواستم به خودم اطمینان بدم پدرم با اون جاسوسا دستش تو یه کاسه نیست و حتما من و حسام رو نجات می ده.. این که به کی بیش تر اعتماد دارم؟ این پلیس های خارجی؟ یا به پدرم؟

به خودم اعتماد دارم؟ یا به امید؟

ومهم تر از همه این که... چی تو این دنیا خوبه و چی بد؟

این که چطور می شه خوب رو از بد تشخیص داد..

هر چی که بود همه ی نیرومو تو پاهام جمع کرده بودم و می دویدم. فرار از دست امید مثل یک معجزه بود. قطعا یه دختر با جثه ی معمولی مثل من با قدم های کوتاهش هرچقدر هم تند باشه نمی تونه از دست کسی مثل امید با جثه ی درشت و قد بیش تر از دو مترش فرار کنه..

ازش دور شده بودم ولی نیروهای پلیسی جلو روم رو گرفتن و مانعم شدن. با همه ی زوری که داشتم بهشون لگد زدم ولی دست و پا زدنم بیش تر شبیه تقلای یه پرنده ی اسیرلابلای دندونهای تیز گربه بود.

امید نفس نفس زنان بهم رسید و دستام رو کشید طوری که از نیروهای پلیس جدا شدم و روی امید پرت شدم. از خودش جدام کرد. مچ دستام رو محکم گرفته بود جوری که حس می کردم مچ دستم در حال شکستنه.

به شدت عصبی بود. مشت دستام از شدت دردی که امید به مچم وارد می کرد باز شد و گوشی که هنوز در حال تماس بود از دستم افتاد. با یک حرکت دستاش رو ازم جدا کرد و گوشی رو تو هوا گرفت و جواب داد. بازوشو گرفتم و کشیدم که گوشی رو ازش بگیرم. فایده ای نداشت. قبل از این که عکس العملی نشون بدم تماس رو پاسخ داده بود.

نگران و مضطرب چشم به دهانش دوختم.

- فاطمه پیش منه..... نمی تونم بذارم باهاش حرف بزنین....... چه بخواین و چه نخواین ما تا این جا اومدیم و تا چند دقیقه ی دیگه هم پیداتون می کنن..

ناگهان چهره اش در هم آشفت و گفت: بمب؟! بهتره وضعیت رو از این بدتر نکنین..

دندون هاش رو عصبی به هم سابید و به چیزی که پشت گوشی شنیده بود پاسخ مثبت داد. بازوم رو گرفت و به سمت پلیسها برد.. گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و گفت: الان داره می شنوه. می تونین ادامه بدین.

صدای خنده ی دلهره آوری از پشت گوشی بلند شد

- گفتم که فقط دخترم رو می تونین بفرستین داخل.. اون بمب هایی که ما فعال کردیم زمان انفجارش تا یک ساعت دیگه هست!

با شنیدن صدای پدرم زانوهام سست شد ولی تحمل کردم و وزن پاهام رو به زمین فرستادم.

مکثی کرد و ادامه داد: نه نه دقیق بگم پنجاه و هشت دقیقه دیگه.. و این بمب ها.. به هیچ وجه نمی تونین جاشونو پیدا کنین.. هیچ کدومشون تو کویت نیستن.. توی ایران جاسازی شدن.. اونم به صورت پراکنده. کنترل این بمب ها هم مستقیم به دستور من هست و از این مکانی که کشف کردین نمی شه غیر فعالش کرد.. برای غیر فعال کردنش باید با افرادم توی ایران هماهنگ کنم. بهترین کار اینه که دخترم رو بفرستین داخل و هیچ کس هم باهاش نیاد.. وگرنه اتفاقی که نباید می افته.

پلیس دو زبانه ای که باهاشون بود حرفها رو براشون ترجمه کرد. اندک نور امیدی که در دلم به پدرم وجود داشت خاموش شده بود.

پلیس بین المللی که رفیق امید بود لباس ضد گلوله ای تنم کرد. مردد بین فرستادن و نفرستادن من بودن.

لبخندی زدم و رو به امید گفتم: من چیزی برای از دست دادن ندارم. الان هم به اختیار خودم می رم داخل..

امید سری به تاسف تکون داد و چیزی نگفت.

ازشون جدا شدم و از در بلوری وارد شدم. نفسم رو به زور و نصفه بیرون دادم و کمی به خودم مسلط شدم. قدم به داخل گذاشتم. مغازه هایی که همه به رنگ سفید یا نقره ای بودند و پر از اجناس شیک ولی خالی از آدم. انعکاس تصویر خودم رو توی صدها آینه می دیدم ولی این زیبایی بصری فقط ترس اون لحظه ام رو دو چندان می کرد. حواسم رو ازشون گرفتم و مستقیم راهم رو طی کردم. صدایی از جای نامعلوم بلند شد و گفت: مستقیم برو تا به یه آسانسور برسی.

طبق گفته اش عمل کردم و به آسانسور رسیدم.

- در برات باز می شه. داخلش شو و همزمان با فشار دادن دکمه ی طبقه ی سیزده جلوی دکمه رمز AKWI13 رو بگو.

داخلش شدم و دکمه رو فشار دادم و رمزی که گفته بود رو شمرده و با صدای بلند گفتم.

آسانسور با سرعت باور نکردنی شروع به حرکت کرد. جیغ کوتاه بنفشی زدم و روی کف آسانسور افتادم.

دستم رو روی قلبم گذاشته بودم و چشمام رو بسته بودم. با توقف آسانسور چشمام رو باز کردم و منتظر موندم تا دستور بعدیش رو هم بده.