رمان سولمیت | ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ بایرام زاده
این کتاب در سایت یک رمان آماده شده است.
WWW.ROMANKADE.COM
پیج اینستاگرام رمانکده ROMANKADE_COM
طراØÛŒ Ùˆ ØµÙØÙ‡ آرایی: رمان های عاشقانه
آدرس سایت : www.romankade.com
تمامی ØÙ‚وق این رمان نزد سایت رمانکده Ù…ØÙوظ است
نام اثر:سولمیت،تقدیم به توی واقعیت(soulmate,to the real you)
نویسنده:ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ بایرام زاده
خلاصه:Ø³ÙˆÙ„Ù…ÛŒØªØŒØ±ÙˆØ Ø¯Ùˆ انسانی Ú©Ù‡ در بهشت به هم گره خورده.این دو Ø±ÙˆØ Ø¬Ø¯Ø§Ù†Ø´Ø¯Ù†ÛŒ ولی با دو شخصیت کاملا متضاد Ø·ÛŒ ØÙˆØ§Ø¯Ø« ناخوشایندی با هم آشنا میشوند ولی علاقه ای به هم ندارند.ØØ³ÛŒ Ú©Ù‡ بین این دو Ù†ÙØ± است Ùقط عشق نیست .Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ است Ú©Ù‡ باید Ù„ØØ¸Ù‡ Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ زندگیشان را با هم زندگی کنند Ùˆ هر Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ Ú©Ù‡ یکی تجربه میکند به ناچار باید دیگری هم تجربه کند Ú†Ù‡ شیرین Ùˆ..Ú†Ù‡ تلخ.
هشدار:هرگونه شخصیت Ùˆ مکانی(من جمله شخصیت های دانشگاه )Ùˆ Ø§ØªÙØ§Ù‚اتی Ú©Ù‡ در ان Ù…ÛŒÙØªØ¯ ØµØ±ÙØ§ ساخته ÛŒ ذهن نویسنده هست Ùˆ واقعی نمی باشد.
++دوستان اگه میخونین Ù„Ø·ÙØ§ ØÙ…ایتم کنین :(( من تازه واردم اشنایی زیاد ندارم
- بابا می خوای گوشی رو بدم زنگ بزن ببین آنتن درست شده یا نه؟! اینطوری صدا میکنی عمرا اگه بشنوه!!
از روی لبه ÛŒ انتهایی پشت بوم بلند Ù…ÛŒ شم Ùˆ روی لبه به سمت بابام ØØ±Ú©Øª Ù…ÛŒ کنم. با انتظار اینکه از پشت بوم سه طبقه بالاتر صداشو بشنوه کج لبخندی Ù…ÛŒ زنم Ùˆ گوشی رو سمتش Ù…ÛŒ گیرم.
- بابا یه Ù„ØØ¸Ù‡ گوشی رو بده یادم Ø±ÙØªÙ‡ بود شارژ بخرم.
.
.
با شنیدن صدایی چشمام به اندازه ÛŒ دو برابر ØØ§Ù„ت عادی گشاد Ù…ÛŒ شن. همزمان با بالا Ø±ÙØªÙ† ابروهام از ØØ³ همزمان تعجب Ùˆ ترس گوشی شارژ شده رو سمت بابام Ù…ÛŒ گیرم. انقدر، درگیر آنتن بود Ú©Ù‡ به نظر صدا رو نشنیده بود. بی هیچ دلیلی، لب هام به پرسیدن سوال اینکه" بابا تو صدا نشنیدی" باز نشد. صدا از لبه ای Ú©Ù‡ روش نشسته بودم اومد.
- آنتن درست شد تو نمی خوای بیای؟
چشمام Ú©Ù‡ یک دقیقه ای Ù…ÛŒ شد از تعجب Ùˆ ترس باز مونده بود به بابام Ú©Ù‡ گوشی به دست به سمت در پشت بوم Ù…ÛŒ Ø±ÙØª چرخید.
- آهان باشه.
دوباره Ù…Ú©Ø«...این ØØ³ÛŒ Ú©Ù‡ الان داشتم بیشتر از تعجب Ùˆ ترس بود. ØØ³ÛŒ Ú©Ù‡ تو دوران زندگیم چند بار تجربه اش کرده بودم Ùˆ هر Ø¯ÙØ¹Ù‡ تداعی گر ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ای بود Ú©Ù‡ هم Ù…ÛŒ دونستم چیه Ùˆ هم تو هاله ای از ابهام برام بود.
- کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمی خوای بیای؟
- بابا تو برو!من تو این قرنطینه می خوام از هوای پشت بوم لذت ببرم!
در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ بابا داشت یک چیزی زیر لب Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ بیشتر شبیه غرهای مامان بود در رو بست Ùˆ Ø±ÙØª! به سرعتی Ú©Ù‡ نمی دونستم تا ØØ§Ù„ا به این سرعت تو زندگیم دویدم یا نه، به سمت لبه پشت بوم Ø±ÙØªÙ…. دستام رو روی لبه گذاشتم Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ به سمت پایین خم شدم. صدای بوق ماشین ها Ùˆ آدم هایی Ú©Ù‡ تو قرنطینه بیرون Ø±ÙØªÙ‡ بودن مثل کشیده شدن یه تیکه Ú¯Ú† روی شیشه، تمام ØØ³ قشنگی Ú©Ù‡ چند Ù„ØØ¸Ù‡ پیش داشتم رو از بین برد Ùˆ داشتم Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ ØØªÙ…ا متوهم شدم Ú©Ù‡ چشمم همون Ù„ØØ¸Ù‡ پسری Ú©Ù‡ آویزون به میله ÛŒ زیر لبه پشت بوم دیدم Ø§ÙØªØ§Ø¯. نه میتونستم جیغ بزنم نه ÙØ±Ø§Ø± کنم. ماسک سیاهی Ú©Ù‡ رو لباش بود نمی گذاشت صورتشو کامل ببینم. ناخواسته ازش پرسیدم:تو چرا اینجایی؟!
سوالی Ú©Ù‡ از ÙØ±Ø¯ آشنات بپرسی.
از زیر ماسک جواب داد: تو رو خدا Ú©Ù…Ú© Ú©Ù† بیام بالا ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù….
دستای عرق کردشو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ú©Ù‡ شاید Ù„ØØ¸Ù‡ ای تاخیر، از روی میله لیز Ù…ÛŒ خورد Ùˆ Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯. من Ùقط مثل یه آچار Ú©Ù…Ú©ÛŒ عمل کردم Ùˆ بیشتر خودش، وزنش رو به بالا کشید Ùˆ از لبه روی پشت بوم پرت شد.
-:"تو.... کی هستی؟د ..د..د.دززدد؟!"
همون ØØ³ غریب Ùˆ نادری Ú©Ù‡ چند بار تجربه اش کرده بودم Ú©Ù„ وجودم رو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. همه ÛŒ این ØØ³ تو چشمام جمع شد Ùˆ همش تبدیل به اشک چشام شد. انگار همه این ØØ³ تو کیسه اشک Ø±ÙØªÙ‡ باشه Ùˆ با قدرت تمام ÙØ´Ø§Ø±Ø´ بده. دستام بی ØØ³ شده بود. دهنم خشک شده بود Ùˆ جوابی Ú©Ù‡ داشت بهم Ù…ÛŒ داد رو هم نمی شنیدم. با چند تا تکونی Ú©Ù‡ بهم داد تونستم پلک بزنم Ùˆ چشمام رو روش چرخوندم. سعی میکردم صداشو بشنوم...
- الان نمیتونم ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù…! من دزد نیستم خوب؟ میشنوی؟! ...با توام...میشن...
اب دهن نداشته ام رو قورت دادم: میشنوم...
- الان باید برم... اگه نرم ممکنه Ø§ØªÙØ§Ù‚ای بدی Ø¨ÛŒÙˆÙØªÙ‡ØŒ هم برا من هم تو... میدونم منو نمی شناسی... ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø²ÛŒØ§Ø¯ÛŒ نمی تونم بهت بدم. شش سال پیش... شش سال پیش Ú©Ù‡ دخترخالت خودکشی کرد... دخترخاله ÛŒ منم همون موقع همون Ø´Ú©Ù„ خودکشی کرد. خودش رو دار زده بود... نصÙÙ‡ شب...
چشمای گشادم، گشادتر شد.
- چی داری میگی؟! ا..اا...اازز کجا اینا رو میدونی؟!
بی توجه به ØØ±Ùامم ادامه داد: دوازده سال پیش. یادته؟ یکی از همکلاسیای مدرست، رگشو زد... همکلاسی منم همون روز، همین Ø´Ú©Ù„ خودکشی کرد...
زبونم بند اومده بود: چییی...چی داری میگی.... از کجا اخه... تو از کجا میدونی؟!
- الانم خودت تو Ùکر خودکشی بودی .... همین جا.. لبه پشت بوم.
همه ØÙˆØ§Ø³ داشته Ùˆ نداشتم از کار Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود. Ùقط تونستم لب هامو Ú©Ù…ÛŒ تکون بدم: Ù…Ú¯Ù‡ اینکه عزرائیل باشی!
لبخند Ù…ØÙˆÛŒ Ú©Ù‡ بیشتر شبیه پوزخند بود تØÙˆÛŒÙ„Ù… داد: نه عزرائیل نیستم. من، سولمیت توام!
نگاهی به ساعتش کرد: ببین من پنج دقیقه دیگه باید از اینجا Ø±ÙØªÙ‡ باشم Ùˆ تو خونم Ú©Ù‡ اون سر شهرهست باشم، الان نمیتونم برات ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ú©Ø§Ù…Ù„ بدم ولی مطمئن باش تو ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ÛŒ بعدی هم، همو Ù…ÛŒ بینیم. Ùقط خواهش Ù…ÛŒ کنم به خاطر منم Ú©Ù‡ شده به خودکشی Ùکر Ù†Ú©Ù†!
- هااا..؟! به خاطر تو؟
بدون اینکه جوابم رو بده پشتش رو بهم کرد Ùˆ با سرعت باد از روی پشت بوم خونمون به پشت بوم خونه همسایه Ùˆ همسایه بعدی Ùˆ بعدترش Ø±ÙØª. انگار Ú©Ù‡ با "هیچ" ØØ±Ù زده باشم.
چشمم سمت اÙÙ‚ÛŒ بود Ú©Ù‡ توش Ù…ØÙˆ شد.
صدای مامانم از تو ØÛŒØ§Ø· بلند شد Ú©Ù‡ داشت منو صدا Ù…ÛŒ زد. از این سمت پشت بوم Ú©Ù‡ به سمت خیابون بود به سمت دیگش Ø±ÙØªÙ… Ùˆ مامانم Ú©Ù‡ داشت Ú¯Ù„ های ØÛŒØ§Ø· رو آب Ù…ÛŒ داد صدام زد Ú©Ù‡ برم بهش Ú©Ù…Ú© کنم. پاهام Ú©Ù‡ تقریبا Ùلج شده بود رو به زور کشوندم Ùˆ به ØÛŒØ§Ø· Ø±ÙØªÙ….
یک Ù‡ÙØªÙ‡ ای از جریان پشت بوم Ù…ÛŒ گذشت. اون ØØ³ نادری Ú©Ù‡ اون Ù„ØØ¸Ù‡ ها داشتم Ùˆ ØØ±Ùهایی Ú©Ù‡ بهم زده بود رو نه میتونستم درک کنم نه اینکه با ØØ±Ùهاش غریب باشم. مثل این Ù…ÛŒ موند Ú©Ù‡ متعلق به این دنیا نباشم Ùˆ روØÙ… جای دیگه درگیر باشه ولی خودمم ازش بی خبر باشم. Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ نبودم. ØØªÛŒ Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª هم نبودم. Ùقط Ú¯Ù†Ú¯ Ùˆ گیج بودم. با در اومدن صدای گوشیم، پلک چشمام تکون خورد Ùˆ هم چنان دراز Ú©Ø´ رو تخت، سرم رو به سمت گوشی چرخوندم.
- سلام خوبی؟ ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ جواب تکلی٠مجازی استاد علیمی رو پیدا نمیکنم، تو میدونی جوابشو..
منتظر این پیاما نبودم. با ناامیدی تمام، ابروهام رو بالا انداختم و لب هام رو به هم دوختم و "اووو٠و ااهییی" از ته دل بیرون دادم.
امیدی نداشتم ولی ته دلم آرزو Ù…ÛŒ کردم پیامی از Ø·Ø±ÙØ´ برام بیاد. با Ú†Ù‡ شماره ای! خدا Ù…ÛŒ دونست... تو دلم با منطقی Ú©Ù‡ معلوم نبود از کجا نشات میگیره Ú¯ÙØªÙ…: خوب، اون Ú©Ù‡ منو Ù…ÛŒ شناسه، تمام Ø§ØªÙØ§Ù‚ای تلخ Ùˆ مهم زندگیم رو هم میدونه، لابد شمارمم بلده!
با این Ùکر خودم خندم Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ شونه هامو واس منطقم بالا انداختم. گوشی رو گذاشتم رو تخت Ùˆ بلند شدم به سمت در. دستم رو روی در Ú©Ù‡ گذاشتم، دژاوویی عمیق تمام وجودم رو Ú¯Ø±ÙØª. این ØØ³ همیشه آشنا عمیق تر از Ø¯ÙØ¹Ø§Øª قبل بود. طوری Ú©Ù‡ همه اندام هام بی ØØ³ شده بود Ùˆ ناچار روی زمین نشستم. سرم رو با دو دستم Ú¯Ø±ÙØªÙ…. سعی کردم Ú©Ù‡ بیشتر از این موقعیت سر در بیارم. هیچ وقت تو این موقعیت نتونسته بودم Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ بعدی رو ØØ¯Ø³ بزنم ولی یه چیزی قلقلکم Ù…ÛŒ داد Ú©Ù‡ این Ø¯ÙØ¹Ù‡ ÙØ±Ù‚ داره... این Ø¯ÙØ¹Ù‡ ÙØ±Ù‚ داره... چشمام رو، روی هم ÙØ´Ø§Ø± دادم Ùˆ دندون هام رو روی هم سابیدم. Ù†ÙØ³ هام رو با شدت بیشتری بیرون دادم... تصویری Ú©Ù‡ از ذهنم رد شد، ترسناک تر از همه ÛŒ خودکشی هایی بود Ú©Ù‡ باهاشون در ارتباط بودم... با ÙˆØØ´Øª چشمام رو باز کردم...
- لعنتی...نباید بازشون میکردم..نباید تمرکزمو از دست میدادم.
Ù†ÙØ³ هام Ú©Ù‡ شمارش تو ثانیه از دستم در Ø±ÙØªÙ‡ بود رو به صورت خودآگاه عمیق تر کردم Ùˆ به سمت Ú©ÛŒÙÙ… دویدم. با دستایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ لرزیدن سراسیمه داخل کی٠رو گشتم تا Ø¯ÙØªØ±Ú†Ù…Ùˆ پیدا کنم. هر Ú†ÛŒ Ú©Ù‡ دیده بودم رو نوشتم. چهار زانو روبروی کاغذ خیس شده با اشک نشستم.
سرم رو پایین اوردم Ùˆ سعی کردم بقیه ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ رو بÙهمم، ولی بی ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡ بود. تلÙÙ† خونمون زنگ خورد Ùˆ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ùهمیدم مامانم داره با شخص تو دژاووی چند Ù„ØØ¸Ù‡ پیشم ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنه. گوش هام رو تیز کردم Ú©Ù‡ صدای مامانم رو بشنوم. جرئت نداشتم بلند شم Ùˆ یه عاملی Ú©Ù‡ نمیدونم Ú†ÛŒ بود هم مانعم شد. پشت تلÙÙ† همون ØØ±Ùایی Ú©Ù‡ دیده بودم زده شد. به خودم اومدم Ùˆ به سمت مامانم دویدم...
- مامان، بهش بگو الان میایم بیمارستان. Ùقط دست به هیچ کاری نزنه... جون هر Ú©ÛŒ دوست داری... مامان!!
مامانم Ú©Ù‡ Ù„ØØ¸Ù‡ ای قبل تر از اون گوشی رو قطع کرده بود داشت با تعجب نگام میکرد.
- چی میگی؟!
بدون اینکه جوابش رو بدم تلÙÙ† رو برداشتم Ùˆ خودم بهش زنگ زدم. برنداشت... ناامید از همه Ú†ÛŒ گوشی از دستم Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ùˆ خودم هم ماتم برده بود...
دوباره همون ØØ³ وجودم رو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. این بار چشمام رو با آرامش روی هم گذاشتم Ùˆ ادامه ÛŒ دژاووم رو دیدم.
- مامان، پاشو باید بریم بیمارستان.
- همین کارم می خواستم بکنم.
مامانم بدون اینکه منظورمو بÙهمه اماده شد. دستکش Ùˆ ماسک دوران قرنطینه رو برداشت. من هم آماده شدم Ú©Ù‡ بریم.
.
.
.
.
خودکشی بهترین دوست مادرم Ú©Ù‡ بچه ÛŒ دو ساله اش رو به خاطر کرونا از دست داده بود تلخ تر از خودکشی های قبلی بود. موقع خودکشی هیچ کدوم نبودم ولی جسد هر سه تاشونو من اول از همه دیده بودم. جسد همکلاسیم Ú©Ù‡ رگشو زده بود... جسد دخترخالم Ú©Ù‡ نصÙÙ‡ شب خودشو تو خونه ÛŒ ما دار زده بود. تو اتاقی Ú©Ù‡ شبشو با هم خوابیده بودیم... الان هم جسد بهترین دوست مامانم. نقطه ÛŒ اشتراک هر سه، این ØØ³ دژاوو بود ولی این Ø¯ÙØ¹Ù‡ به مراتب ÙˆØ§Ø¶Ø ØªØ± Ùˆ عمیق تر بود.. هیچ کاری نتونستم بکنم..
توی اÙکار خودم بودم Ú©Ù‡ دیدم پرستارها داشتند زیر لب چیزی Ù…ÛŒÚ¯ÙØªÙ†Ø¯: شنیدی؟توی بیمارستان سینا هم، یه Ù†ÙØ± خودکشی کرده!
با سرعت به سمتش Ø±ÙØªÙ…: کجا؟ کدوم بیمارستان؟ آدرسش رو بهم بده!
پرستار با صورت مات زده آدرس رو روی کاغذ برام نوشت. مامانم Ú©Ù‡ بهش سرم زده بودن رو بهشون سپردم Ùˆ Ø±ÙØªÙ….
بی قرار یه تاکسی Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ خودم رو به بیمارستون رسوندم. جلوی آسانسور Ú©Ù‡ پر از آدم بود رو بی خیال شدم Ùˆ پله ها رو دو تا یکی بالا Ø±ÙØªÙ…. بدون اینکه از سرم بگذره از کجا طبقشو میدونم Ù†ÙØ³ زنان خودم رو رسوندم. لبه ÛŒ پله رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… تا Ù†ÙØ³Ù… رو از سر بگیرم Ú©Ù‡ صدای آشنایی تمام بدنم رو لرزوند..
.
.
.
- تو...
- چرا...
نتونستم ØØ±Ùمو کامل کنم Ùˆ دوباره سرمو پایین Ú¯Ø±ÙØªÙ….
سولمیت: خیلی رنگت پریده..
بدون اینکه نگاش کنم: میشه بگی جریان چیه؟
- الان از ØØ§Ù„ میری بریم پایین تو بوÙÙ‡ بیمارستان یه چیزی بخور برات ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù….
صدام رو بالا بردم Ùˆ با گریه دوباره پرسیدم: جریان این Ø§ØªÙØ§Ù‚ا چیه؟
با سکوت بهم زل زده بود. چند ثانیه ای Ú©Ù‡ گذشت Ú©Ù…ÛŒ به خودم اومدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: باشه بریم پایین ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù‡.
...
سولمیت در ØØ§Ù„یکه به منوی روی دیوار کاÙÙ‡ نگاه میکرد Ú¯ÙØª: یه قهوه داغ Ùˆ یه ایس کاÙÛŒ.
- من Ú©Ù‡ Ù†Ú¯ÙØªÙ… Ú†ÛŒ میخوام.
لبخندی زد: طبع تو سرده.
Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ جواب دادم: لابد طبع تو هم گرمه!
پوزخندی زدم Ùˆ بدون اینکه مهلت جواب بهش بدم: مثل اینکه به غیر Ø§ØªÙØ§Ù‚ای تلخ زندگیم، از طبع من هم خبر داری. دیگه چیا Ù…ÛŒ دونی؟
چشمامو بهش دوختم.
نگاهمو با نگاه عمیقش جواب داد: بهت Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ‡ بودم...
وسط ØØ±ÙØ´ پریدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: آره آره Ú¯ÙØªÙ‡ بودی.. Ú†ÛŒ بود؟ سولمیتتتت!
به یه دلیل Ù†Ø§ÙˆØ§Ø¶Ø Ù†Ù…ÛŒ تونستم بیشتر از این باهاش کنایه دار ØµØØ¨Øª کنم، با این Ú©Ù‡ کارم همیشه کنایه انداختن به این Ùˆ اون بود. هیچ ØØ³ÛŒ بهش نداشتم Ùˆ در عین ØØ§Ù„ هر Ú†ÛŒ تو چشماش بود رو Ù…ÛŒ تونستم بخونم...
سولمیت سرش رو پایین انداخته بود: به خاطر Ø§ØªÙØ§Ù‚ امروز متاسÙÙ….
برای Ú†ÛŒ باید متاس٠باشه؟ درسته از Ø§ØªÙØ§Ù‚ای وصل شده به هم دیگه با خبر بودیم ولی قطعا تقصیر ما نبود...
- من امروز تونستم خودکشی رو ÙˆØ§Ø¶Ø Ø¨Ø¨ÛŒÙ†Ù…. تو ØØªÙ…ا میدونی Ú†Ù‡ ارتباطی به ما داره؟ آره؟ اگه یه Ù„ØØ¸Ù‡ Ù…Ú©Ø« نکرده بودم Ùˆ زود گوشی رو از مامانم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم میتونستم Ù…Ù†ØµØ±ÙØ´ کنم.
- وقتی تو دژاووی امروز تو رو دیدم Ú©Ù‡ تونسته بودی ÙˆØ§Ø¶Ø Ù‡Ù…Ù‡ Ú†ÛŒ رو ببینی، Ø¨Ø±Ø®Ù„Ø§Ù Ø¯ÙØ¹Ù‡ های قبل، چند Ù„ØØ¸Ù‡ Ù…Ú©Ø« کردم. به خاطر همین نتونستی زود عکس العمل نشون بدی ..تقصیر تو نیست.
آب دهانشو قورت داد Ùˆ ادامه داد: خودکشی های قبلی هم، به هم وصل بودیم. اون موقع تو نمی تونستی منو ببینی ولی من Ù…ÛŒ تونستم. از اون جایی Ú©Ù‡ سنم Ú©Ù… بود کار زیادی از دستم برنمی اومد. ببین میدونم الان ØØ§Ù„ت خوب نیست ولی باید این زنجیره ÛŒ شش سال یه بار رو قطع کنیم. مطمئنا به ما ربط داره Ùˆ تنها کسایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تونن از این Ø§ØªÙØ§Ù‚ جلوگیری کنن ما هستیم.
چشمام از تعجب گرد شده بود.
-شش سال دیگه! برنامه ریزی طولانی مدت Ù‡Ø¯ÙØ¯Ø§Ø± لابد..
- به غیر این خودکشی چیزای دیگه هم هست.
- من Ú©Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ بد دیگه ای تو زندگیم نداشتم.
- Ø§ØªÙØ§Ù‚ای بد ریز Ùˆ درشتی Ú©Ù‡ متوجهشون نیستی.
کلاÙÙ‡ از ØØ±Ùای بی سرو تهش جواب دادم: من Ú©Ù‡ نمی Ùهمم Ú†ÛŒ داری میگی Ùˆ.. .در ضمن از اینکه الان دارم باهات ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنم داره ØØ§Ù„Ù… بهم Ù…ÛŒ خوره... وقÙÙ‡ ÛŒ چند ثانیه ای امروز تو، دوست مامانم Ú©Ù‡ از خاله هم بهم نزدیک تر بود رو ازم Ú¯Ø±ÙØª.
بی هیچ منطقی ادامه دادم: بیا هیچ وقت دیگه همدیگه رو نبینیم. نه تو واقعیت نه تو دژاوو!
بدون اینکه بذارم جواب بده Ú©ÛŒÙÙ… رو از روی میز کاÙÙ‡ برداشتم Ùˆ Ø±ÙØªÙ…...
.
.
.
شش ماه بعد
این چند وقت، انقدر خودم رو با کارهای Ù…ØªÙØ±Ù‚Ù‡ تو خونه، Ø®ÙÙ‡ کرده بودم Ú©Ù‡ نذارم قرنطینه، Ùکرم رو سمت ØÙˆØ§Ø¯Ø« گذشته ببره. Ù…ÛŒ دونستم خیلی بی منطق شده بودم ولی Ù…ÛŒ خواستم همه ÛŒ Ø§ØªÙØ§Ù‚ای بدم رو به اون آدم ربط بدم Ùˆ اون رو مقصر بدونم. من همیشه آدم ترسویی بودم Ùˆ توی شرایط سخت به Ùکر ÙØ±Ø§Ø± بودم تا راه چاره. ÙØ±Ø§Ø±ÛŒ Ú©Ù‡ داشتم از واقعیت زندگی Ù…ÛŒ کردم خیلی زود ورق بدشو واسم رو کرد. این مدت، ناخودآگاهم من رو به سمت دژاووهای زیادی Ù…ÛŒ کشوند Ú©Ù‡ تو هر کدوم Ø§ØªÙØ§Ù‚ بدی Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯. ولی من بی توجه بهشون، خودم رو سریع از اون موقعیت بیرون Ù…ÛŒ کشیدم. من Ú©Ù‡ نمی تونستم از زلزله ÛŒ یک شهر دیگه جلوگیری کنم یا پسری Ú©Ù‡ دوست دختر سابقش رو بعد شکنجه Ùˆ آزار Ùˆ اذیت مجبور به کارهایی میکرده Ùˆ دختر رو تهدید میکرده Ú©Ù‡ در صورت تن ندادن به خواسته هاش آبروشو پیش والدین Ùˆ همه کس میبره Ùˆ دست آخر توی یک بیابونی ولش میکنه Ùˆ توی یک وضعیت بدی پیداش میکنن، Ú©Ù‡ من همه ÛŒ این ها رو هم تو دژاوو Ùˆ بعدتر تو روزنامه ها دیدم. ØØªÛŒ مرگ بچه گربه ÛŒ خیابونی رو هم تو دژاوو Ùˆ بعد اون جسدشو تو ØÛŒØ§Ø· خونمون دیدم... نمی خواستم به هیچ کدوم اهمیت بدم Ùˆ نمی دادم. برای آروم کردن وجدانم، همه ÛŒ تقصیر ها رو دوباره Ùˆ دوباره بی هیچ منطقی گردن "سولمیت" Ù…ÛŒ انداختم.
Ú©Ù… Ú©Ù… تØÙ…Ù„ وضعیت برام سخت شده بود...
.
.
.
- کوه؟ تو این اوضاع قرنطینه؟
- مامان دارم از Ø§ÙØ³Ø±Ø¯Ú¯ÛŒ میمیرم، با دوستام یکم خوش بگذرونیم دیگه، هووم؟ هوووووم؟؟! یه سال گذشت تازه زمستون امسال واکسن کش٠کردن یه سال هم باید صبر کنیم Ú©Ù‡ اینجا برسه...دیوونه شدم تو خونه...
لبامو غنچه کردم و شونه هامو با ناز برا مامانم تکون دادم. انقدر خودمو لوس کردم که راضی شد.
وسایلم رو جمع کردم Ùˆ دوستام Ú©Ù‡ جلو در خونمون منتظرم بودن به Ù…ØØ¶ دیدن من، از ماشین پیاده شدند.
از بغل کردنشون امتناع کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: کجا کجا بغلم Ú©Ù†ÛŒ کرونا بگیریم همینمون مونده.
زهرانیشگونی به دستم زد Ùˆ Ú¯ÙØª: بابا دیوونه چند ماهه همو ندیدیم ØØ§Ù„ا خدا رو شکر سالمیم هممون! خیلی بی عاطÙÙ‡ ای!
شادی ØØ±Ù زهرا رو ادامه داد: Ùˆ خیلی هم ترسو.
سعی کردم موضع خودم رو با بازی کلمات ØÙظ کنم: من ترسو نیستم Ùقط Ù…ØØªØ§Ø·Ù…!
با دو لایه ماسک و دو لایه دستکش از دوستم خواهش کردم در ماشین رو باز کنه.
شادی با اکراه دستش رو به سمت دستگیره برد: دستگیره ÛŒ ماشین رو هم باید از ترس...ببخشید Ø§ØØªÛŒØ§Ø·Ø§ÛŒ این خانوم ضدعÙونی کنیم.
- باز کن در رو لوس نشو!
خنده ای کردم Ùˆ دونه دونه بغلشون کردم. نمیدونم چرا. ولی همه ÛŒ این ترس ها رو اون Ù„ØØ¸Ù‡ کنار گذاشتم. انگار Ú©Ù‡ خودم نباشم. توی بغلم دژاووی قشنگی ØØ³ کردم.
بعد چند ثانیه از بغلم جداشون کردم: بسته دیگه، تا لوستون نکردم سوار شین!
توی جاده ای که از خنده و موسیقی ماشینمون پر شده بود راهی شدیم...
خیره به منظره روبروم Ú¯ÙØªÙ…: بچه ها، این جا واقعا خوشگله!
شادی هم مثل من خیره به منظره جواب داد: تا ØØ§Ù„ا کوه ندیده بودی..
زهرا با سرتق بازی جواب داد: نه بابا این بشر انقدر ترسو هست که تا تپه ی دهاتشون هم به زور میره چه برسه به کوه.
شادی و زهرا دوستایی که از بچگی داشتم همیشه به خاطر ترسو بودنم منو دست می انداختن. من از یه چیزی بیشتر از هر چی می ترسیدم. روبرو شدن با مرگ.. و یکبار خواستم با اون ترس روبرو شم..تو پشت بوم خونمون..
اخم مصنوعی کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: آره، Ùقط شما کوه دیدین من نه Ú©Ù‡ از پشت کوه اومدم خود کوه رو تا ØØ§Ù„ا ندیدم. Ùقط پشتشو دیدم.
ادامه دادم: بچه ها خدا کنه تا غروب به قله برسیم واقعا قشنگ میشه اون موقع.
شادی Ú©Ù‡ بطری ابش رو در اورده بود Ú©Ù‡ قبل Ø±ÙØªÙ† Ú©Ù…ÛŒ ازش بخوره جواب داد: اگه نرسیم همش تقصیر تو هست ÙØ§Ø·Ù…ه، از بس کندی.
شروع کردن به دست انداختنم. من Ú©Ù‡ ØÙˆØ§Ø³Ù… به طور Ú©Ù„ ازشون پرت بود Ù†Ùهمیدم درباره ÛŒ Ú†ÛŒ ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنن.
- شادی،زهرا...من واقعا از این جا میترسم...اگر سقوط کنیم چی؟
زهرا دستش رو انداخت رو شونم Ùˆ من رو به خودش نزدیک کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: سقوط Ú©Ù†ÛŒ من خودم Ù…ÛŒ گیرمت برا خودمم Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ø¨ÛŒÙØªÙ‡ نمیذارم تو چیزیت بشه!
شادی ØµØØ¨Øª زهرا رو ادامه داد: برا ترسو ها هیچ وقت Ø§ØªÙØ§Ù‚ بد نمی Ø§ÙØªÙ‡!
همون Ù„ØØ¸Ù‡ بود Ú©Ù‡ Ùهمیدم دوستای بچگیم چقدر ازم دور هستند Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کنند هیچ Ø§ØªÙØ§Ù‚ بدی تو زندگیم نداشتم. من Ú©Ù‡ چند تا خودکشی رو به چشمم دیده بودم..
.
.
.
نیمه های راه بودیم. هوا داشت تاریک می شد.
شادی رو زانوهاش خم شد: من خیلی خستم شما چی؟
به "منم" Ú¯ÙØªÙ†ÛŒ Ø§Ú©ØªÙØ§ کردم Ùˆ زهرا هم تایید کرد از بس خسته بودیم Ùˆ نای ØµØØ¨Øª نداشتیم. نشستیم Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª کنیم. زهرا Ùلاسکشو از داخل کوله اش درآورد Ùˆ برای هر سه تامون چایی ریخت. لیوان چایی انقدر گرم بود Ú©Ù‡ دوست داشتم بچسبونمش به گونه هام. داشتم Ù†ÙØ³ هام رو تو هوای روبروم به چشم Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ از دهنم داره درمیاد. صدایی از دور به گوشم خورد: بچه ها، شما نشنیدین؟
زهرا داد زد: بهمننننن...
هر سه تامون سرمونو برگردوندیم Ùˆ با یک عالمه بر٠گلوله شده Ú©Ù‡ داشت به سمتمون سرازیر Ù…ÛŒ شد روبرو شدیم. جیغ Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ زدم Ùˆ همزمان بر٠بزرگی من رو به خودش پیچید Ùˆ روی ناهمواری های کوه به سمت پایین برد.
.
.
.
صدایی آشنا داشت اسممو صدا Ù…ÛŒ زد. ØØ³ سوزش چند تا سیلی پشت هم، منو به خودش آورد. انقدر گیج بودم Ú©Ù‡ اول Ù†Ùهمیدم کیه.
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡...ÙØ§Ø·Ù…Ù‡...
دوباره چشمای نیمه بازم رو، روی هم گذاشتم Ùˆ مجدد از ØØ§Ù„ Ø±ÙØªÙ…. بیدار Ú©Ù‡ شدم خودم رو توی یک اتاق بزرگ دیدم. خواستم بلند شم Ú©Ù‡ درد بدی از رو گردن Ùˆ کمر مانعم شد. شروع کردم به کنکاش اطراÙÙ… تا Ú©Ù…ÛŒ از این Ú¯Ù†Ú¯ بودن دربیام. پارچ Ùˆ یک لیوان آب، یک ØÙˆÙ„Ù‡ ÛŒ خیس Ùˆ Ú©ÛŒÙÛŒ Ú©Ù‡ با خودم به کوه برده بودم. گیج Ùˆ منگ تو Ùکر بودم Ú©Ù‡ کجام Ùˆ چطوری اینجا اومدم Ú©Ù‡ در باز شد.
- بیدار شدی؟
نگاهی بهش انداختم.
در ØØ§Ù„یکه داشت به سمتم Ù…ÛŒ اومد ادامه داد: میخوای دست Ùˆ وصورتتو بشوری؟ یا ..گردن Ùˆ کمرت خیلی درد داره؟
این از کجا میدونست من کجام درد میکنه.
- آرزو میکردم هیچ وقت دوباره نبینمت.
سولمیت Ù†ÙØ³Ø´ رو با ØØ±Øµ بیرون داد: Ú©Ù‡ تو اون سرما Ú©Ù‡ بی هوش Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بودی رو زمین یخ بزنی.
با قیاÙÙ‡ جدی Ùˆ بدون هیچ Ø±ÙˆØ Ùˆ Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ Ú¯ÙØªÙ…: به Ù‡Ø±ØØ§Ù„ متشکرم. دومین باره Ú©Ù‡ نجاتم دادی.
سولمیت خنده ای از سر تعجب کرد: واقعا Ú©Ù‡ خیلی سرد Ùˆ خشکی! Ùقط همینو میتونی بگی؟!
- انتظار داری چیکارکنم، من اصلا نمی دونم چجوری منو اونجا پیدا کردی... اهااا! لابد تو دژاووت دیدی.
پوزخندی زدم و سعی کردم بلند شم: آخ..
دستش رو به سمتم دراز کرد که کمکم کنه، با بی میلی پسش زدم. چهار زانو جلوم نشست.
- من هم مثل تو اونجا Ú¯Ù… شده بودم. به هوش Ú©Ù‡ اومدم تو رو کنارم دیدم. الانم تو یه خونه روستایی کنار کوه هستیم. ÙØ±Ø¯Ø§ صبØÙ… با کامیون ØµØ§ØØ¨ خونه Ú©Ù‡ قراره بره به شهر برمی گردیم. خانواده ÛŒ خوبی هستن. لط٠کردن امشب تو خونشون بمونیم. البته تو انقدر به خواب قشنگی Ø±ÙØªÙ‡ بودی Ú©Ù‡ مجبور شدم تا اینجا بیارمت.
در ØØ§Ù„یکه دستش رو روی کمرش Ù…ÛŒ گذاشت Ú©Ù‡ مثلا درد داره ادامه داد: آخ Ú©Ù‡ کمر نمونده برام، باید جبران Ú©Ù†ÛŒ...
- میخوای تا شهر کولت کنم لابد.
سولمیت با شیطنت جواب داد: ایده ی خوبیه!
دوست داشتم اون Ù„ØØ¸Ù‡ Ø®ÙØ´ کنم ولی این درد لامصب گردن Ùˆ کمرم نمی گذاشت زیاد ØØ±Ú©Øª کنم.
- به هر ØØ§Ù„ دوباره ممنونم. از صمیم قلب!
دستم رو روی قلبم گذاشتم Ùˆ ادامه دادم: بابت Ø¯ÙØ¹Ù‡ ÛŒ قبلم معذرت Ù…ÛŒ خوام. خیلی عصبی Ùˆ Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª بودم Ùˆ از کوره در Ø±ÙØªÙ…!
سولمیت سرش رو تکون داد: اشکالی نداره.
به اطرا٠نگاهی انداختم و ادامه دادم: به این خونه که اعتماد نیست. میتونی بقیه ی شب رو بخوابی من بیدار میمونم.
- اوکی!..
از خداخواسته روی تشکی Ú©Ù‡ با چند متر ÙØ§ØµÙ„Ù‡ به تشک من پهن شده بود پهن شد Ùˆ در جا Ø®Ø±ÙˆÙ¾ÙØ´ Ø±ÙØª بالا.
زیر لبم Ú¯ÙØªÙ…: چقدرم زود خوابت Ù…ÛŒ گیره...برخلا٠من...
دستام رو دور زانوهام ØÙ„قه کردم Ùˆ سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
چطور Ùهمیده Ú©Ù‡ ما سولمیت هم هستیم؟ چرا هر Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ برا من Ù…ÛŒÙØªÙ‡ برا اونم Ù…ÛŒÙØªÙ‡ØŸ چرا Ø¯ÙØ¹Ù‡ ÛŒ اولی Ú©Ù‡ نجاتم داد خیلی زود Ø±ÙØª Ùˆ نمی تونست بیشتر بمونه؟...Ùˆ هزار تا سوال دیگه. با همه ÛŒ اÙکاری Ú©Ù‡ داشتم، چشمام مجال بیشتر بیدار موندن رو نمی داد Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… خوابم برد...
با دستی Ú©Ù‡ سعی میکرد من رو، روی تشک درازکش کنه بیدار شدم Ùˆ با یک عکس العمل سریع Ù…Ú† دستشو Ú¯Ø±ÙØªÙ….
- نترس، منم.
دستشو ول کردم.
ادامه داد: نشسته خوابت برده بود.
- خودت چرا نخوابیدی؟
- منم تازه بیدار شدم.
دراز کشیدم Ùˆ دستام رو زیر سرم گذاشتم. اون هم به سمت تشکش Ø±ÙØª Ùˆ پشت به من دراز کشید. من Ú©Ù‡ به سمتش درازکشیده بودم با هزار تا Ùکر تو سرم Ù…ÛŒ خواستم لب باز کنم Ùˆ دونه دونه همه ÛŒ سوالامو بپرسم ولی Ù…ÛŒ ترسیدم..
پشتش بهم بود Ú©Ù‡ Ú¯ÙØª: هر سوالی داری ازم بپرس.
این بشر ذهن منم میخونه!
به سمتم برگشت و ادامه داد: منم زندگی خوبی نداشتم...همه ی چیزایی که تو به چشمت دیدی، منم دیدم...
بدون اینکه بخوام قبل ØØ±ÙÚ© Ùکر کنم پرسیدم: تو این چند ماهی Ú©Ù‡ گذشته بچه گربه ØÛŒØ§Ø·ØªÙˆÙ† نمرد؟
کم اهمیت ترین سوالی که به ذهنم رسید رو پرسیده بودم.
لبخندی زد و جواب داد: از اون مهمتر دختری که دزدیده بودن و کشتنش رو می تونستیم زودتر نجاتش بدیم.
- تو می خواستی نجاتشون بدی آره؟ من نذاشتم...همش تقصیر منه..
سولمیت با جدیت جواب داد: چرا به جای اینکه همش دنبال مقصر باشی، به ترسات غلبه نمی کنی و جراتشو تو خودت نداری؟
ادامه داد: من، میخواستم نجاتشون بدم ولی هر موقع Ú©Ù‡ اقدام Ù…ÛŒ کردم مثل سنگی Ú©Ù‡ رو شیشه کشیده بشه اراده نکردن تو روØÙ… رو Ù…ÛŒ رنجوند.
نگاهم رو ازش Ú¯Ø±ÙØªÙ…. دوست نداشتم ولی واس همه Ú†ÛŒ خودم رو مقصر Ù…ÛŒ دونستم.
- من آدم ترسویی ام. نمی دونم چطور سولمیت تو شدم!
- سولمیت،از بهشت تعیین Ù…ÛŒ شه. لزوما دو تا آدم شبیه به هم نیستن. خیلی جاها متضاد همن. ولی میتونن همه ÛŒ ØØ³ هاشون رو با هم به اشتراک بذارن. برق تو چشماشو دیدم.
ناشیانه Ùˆ خیلی اØÙ…قانه طور از دهنم پرید: ولی من به تو علاقه ندارم.
انگار Ú©Ù‡ ماتش برده باشه زد زیر خنده.لابلای خندش Ú¯ÙØª: منم Ù†Ú¯ÙØªÙ… به تو علاقه دارم، Ú¯ÙØªÙ… ØØ³ هایی Ú©Ù‡ Ø±ÙˆØØ§Ù…ون تجربه Ù…ÛŒ کنن مشترک هستن.
من که معذب شده بودم خواستم جمعش کنم که نذاشت.
- من Ùˆ تو میتونیم به خیلیا Ú©Ù…Ú© کنیم با صØÙ†Ù‡ هایی Ú©Ù‡ از تو ذهنمون میگذره! ولی تو به خودکشی Ùکر میکنی Ú©Ù‡ باعث میشه منم مجبور شم انجامش بدم Ùˆ اگه نخوام اینکار رو بکنم مجبورم تو رو نجات بدم.
آه بلندی کشید Ùˆ ادامه داد: Ùˆ این خلا٠اصل Ùˆ طبیعت دو تا سولمیت هست Ú©Ù‡ نذاره Ø·Ø±ÙØ´ خواستشو انجام بده، اگه من بخوام خلا٠میل توی دژاووت عمل کنم Ø§ØªÙØ§Ù‚ای خیلی بدتری Ù…ÛŒÙØªÙ‡ Ú©Ù‡ ما نمی دونیم. به خاطر همین من مجبور بودم تو پشت بوم سریع صØÙ†Ù‡ رو ترک کنم Ú©Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ برامون Ù†ÛŒÙØªÙ‡..هر کاری من انجام بدم یا تو بی بروبرگرد Ø·Ø±ÙØ´ هم باید انجام بده. اگه Ú©Ù‡ بخوایم باهاش مقابله کنیم ÙØ±ØµØª Ú©Ù…ÛŒ برا انجامش داریم.
-ببخشید، نمیدونستم، ..همش تقصیر منه..
اخمی کرد و صداشو کمی بالا برد: جون هر کسی که دوست داری، هر چی میشه نگو تقصیر منه.
- از این به بعد به دژاووهایی که توشون قرار می گیریم بی توجه نمیشم...قول میدم!
دو تا انگشت Ú©ÙˆÚ†Ú© خودمو به هم Ù‚ÙÙ„ کردم Ùˆ نشونش دادم.
چشماشو بست: باشه سولمیت من.
.
.
.
.
ØµØ¨Ø Ø±ÙˆØ² بعد، با گوشی ØµØ§ØØ¨Ø®ÙˆÙ†Ù‡ با مامانم ØµØØ¨Øª کردم تا از نگرانی دربیاد. پشت گوشی اول Ú©Ù‡ خیلی صداش عصبی به نظر Ù…ÛŒ رسید Ú©Ù… Ú©Ù… با شنیدن صدای من آروم شد Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ خدا رو شکر کرد Ú©Ù‡ سالمم. بهش اطمینان دادم Ú©Ù‡ ØµØ§ØØ¨Ø®ÙˆÙ†Ù‡ آدم خوبی هستن Ùˆ باهاشون برمی گردم. به اصرار راضی شد.
با صبØÙˆÙ†Ù‡ ÛŒ Ù…ÙØµÙ„ÛŒ Ú©Ù‡ برامون اماده کرده بود مشغول شدیم. شیر Ùˆ خامه Ùˆ کره Ùˆ پنیر Ù…ØÙ„ÛŒ با چای خوش عطر تازه دم همه ÛŒ دردهای کمر Ùˆ گردن رو از یادم برد.
همینطور Ú©Ù‡ با اشتها Ùˆ لذت در ØØ§Ù„ خوردن بودم Ú¯ÙØªÙ…:به به! عمری بود همچین صبØÙˆÙ†Ù‡ ÛŒ Ù…ØÙ„ÛŒ خوشمزه ای نخورده بودم. دستتون درد نکنه، از دیشب هم زØÙ…تتون دادیم هم الان Ú©Ù‡ باهاتون باید برگردیم. Ú©Ù„ÛŒ باعث زØÙ…تتون شدیم..
ØµØ§ØØ¨ خونه ÛŒ روستایی، Ùقط از کلماتش Ù…ØØ¨Øª Ùˆ عشق Ù…ÛŒ چکید Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ قربون صدقه من Ùˆ سولمیت Ø±ÙØª.
- خواهش میکنم عزیزم صبØÙˆÙ†Ù‡ ÛŒ ناچیزیه به هر ØØ§Ù„ خدا Ú©Ù‡ بنده شو سر راهت قرار میده یعنی قابل دونسته Ú©Ù‡ بتونیم یه زوج قشنگ رو مهمون کنیم، دیشب هم خوب خوابیدین دیگه ایشالا؟
سریع جبهه Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ دستامو به ØØ§Ù„ت Ù†ÙÛŒ بالا اوردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: نه نه من ایشون رو نمی شناسم هر دومون Ú¯Ù… شده بودیم Ùˆ بر ØØ³Ø¨ Ø§ØªÙØ§Ù‚ سر از اینجا دراوردیم.
نگاهم رو از خجالت به زمین دوختم.
سولمیت Ú©Ù‡ از ØØ±Ùام خندش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود بهم زل زد Ùˆ Ú¯ÙØª: بله ما همو نمی شناسیم ولی من بر ØØ³Ø¨ Ø§ØªÙØ§Ù‚ ایشون رو دو بار ازمرگ نجات دادم.
اخمام تو هم Ø±ÙØª Ùˆ نگاه خشم الودم رو بهش تØÙˆÛŒÙ„ دادم.
خندش Ú©Ù…ÛŒ Ù…ØÙˆ شد وادامه داد: مثل اینکه یک چیزی هم بدهکارش هستم...
ØµØ§ØØ¨Ø®ÙˆÙ†Ù‡ انگار Ú©Ù‡ اصلا Ù†Ùهمیده باشه Ú†ÛŒ Ú¯ÙØªÛŒÙ… Ú¯ÙØª: باشه باشه دعوا شیرینی زندگیه...Ø¨ÙØ±Ù…ایین بخورین شما Ú©Ù‡ هیچی نخوردین.
کاسه های پنیر Ùˆ خامه Ùˆ کره رو به سمتم هول داد Ùˆ ØªØ¹Ø§Ø±ÙØ´ رو با لبخندی جواب دادم.
بدون اینکه ØØ±ÙÛŒ زده بشه اماده شدیم Ú©Ù‡ با وانت نیسان اقای ØµØ§ØØ¨Ø®ÙˆÙ†Ù‡ Ú©Ù‡ مرد خیلی شری٠و دوست داشتنی به نظر Ù…ÛŒ رسید برگردیم.
ما دوتا زودتر از راننده نیسان Ú©Ù‡ داشت بار شهرشو اماده Ù…ÛŒ کرد ØØ§Ø¶Ø± شدیم Ùˆ بعد Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی به سمت ماشین Ø±ÙØªÛŒÙ….
سولمیت رو بهم Ú¯ÙØª: هوا خیلی سرده تو جلو بشین من این پشت میشینم.
بدون اینکه بذاره جواب بدم یک پای خودشو انداخت بالا و خودش رو به پشت وانت کشید.
به سمتش Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: انتظار نداری Ú©Ù‡ Ú©Ù„ جاده رو با یه مردی Ú©Ù‡ نمی شناسم Ù‡Ù…Ø³ÙØ± شم؟
با صورت متعجب Ùˆ ابروهای Ø¨Ø§Ù„Ø§Ø±ÙØªÙ‡ اش بهم خیره شد وانگشتشو به نشونه ÛŒ مسخره کردن من بالا اورد Ùˆ صداشو نازک کرد: من این اقا رو نمیشناسم Ùقط دو بار بر ØØ³Ø¨ Ø§ØªÙØ§Ù‚ جونمو نجات داده..
خودم رو بالا کشیدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: لوس نشو.
- هر دومون اینجا بشینیم بارش رو کجا بذاره ؟
تو جایی Ú©Ù‡ نشسته بودم Ú©Ù…ÛŒ جا به جا شدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: یه جوری جاش Ù…ÛŒ کنیم نگران نباش.
راننده نیسان با بارش به سمتون اومد. سولمیت سریع خودشو پایین انداخت که کمکش کنه. با کمک هم بارش رو به زور جا کردیم و دوتامون هم همون عقب نیسان نشستیم.
سوز شدیدی Ú©Ù‡ بود باعث شد دندونام به هم Ù‚ÙÙ„ بشن Ùˆ خودمو بغل بگیرم تا یکم گرم شم.
سولمیت کاپشنش رو دراورد وبه سمت من Ú¯Ø±ÙØª: من گرمایی هستم Ùˆ زیاد سردم نمیشه...
به زور دندونای Ù‚ÙÙ„ شدم رو از هم جدا کردم: نمیخوام.
سولمیت ناامید دسشتو برگردوند Ùˆ Ú¯ÙØª: ØØ§Ù„ا در این ØØ¯ÛŒ Ú©Ù‡ تو داری میلرزی هم سرد نیستا..
ماشین توی یه سربلندی Ø±ÙØª Ùˆ اجازه نداد بیشتر به Ú©Ù„ کلمون ادامه بدیم...
چون Ú©Ù‡ هردوتامون توی دژاوو Ø±ÙØªÙ‡ بودیم..
تمام سرمای بدنم از تنم Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ تنها چیزی Ú©Ù‡ ØØ³ Ù…ÛŒ کردم یه جای سرسبز Ùˆ پر از گلهای رنگی قشنگ بود. گرما Ùˆ لبخند شیرینی Ú©Ù‡ ØØ³ Ù…ÛŒ کردم با یه قهوه ÛŒ داغ خوش بو کامل شده بود. کتابی جلو روم بود Ùˆ یه Ù†ÙØ± دیگه داشت اون رو با صدای اشنای قشنگش برام Ù…ÛŒ خوند. صدای گریه ÛŒ بچه ای بلند شد. تمام اون گرما Ùˆ ØØ³ های قشنگ هم Ø±ÙØªÙ†. گویی صدای کسی Ú©Ù‡ داشت برام کتاب Ù…ÛŒ خوند هم تبدیل به خشم Ùˆ Ù†ÙØ±Øª شده بود Ùˆ مدام Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª تقصیر توعه تقصیر توعه...
نتونستم بیشتر از این تØÙ…Ù„ کنم Ùˆ چشم هام رو باز کردم.
یه Ø¬ÙØª چشم گریون رو مقابل خودم دیدم...
به چشماش خیره شده بودم Ùˆ با صدای لرزونی Ú¯ÙØªÙ…: تو هم نمی تونی تØÙ…Ù„ Ú©Ù†ÛŒ نه؟ تو هم مثل من همیشه گریت Ù…ÛŒ گیره... اینا بیشتر از توان من Ùˆ تو هست...من ادم ترسویی ام ولی تویی Ú©Ù‡ ØØªÛŒ مثل من از این Ø§ØªÙØ§Ù‚ا نمیترسی هم گریت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡..
- اون کسی که داشت برات کتاب می خوند رو نشناختی؟
انگار Ú©Ù‡ تو ذهنم جرقه ای خورده باشه مردمک چشمام چرخید Ùˆ Ù†ÙØ³ هام تندتر شد.جواب دادم: صدا..صدای تو بود!
اون بچه Ú©ÛŒ بود Ú©Ù‡ همه ÛŒ Ø§ØØ³Ø§Ø³ های خوب اون Ù„ØØ¸Ù‡ رو تبدیل به خشم Ùˆ Ù†ÙØ±ØªØ´ کرده بود.
ادامه دادم: تو Ú¯ÙØªÛŒ من مقصرم. من نمی خوام به این وضعیت ادامه بدم. چیکار باید بکنم Ú©Ù‡ از شر این دژاووهای لعنتی خلاص شم؟ من نمی خوام! نمی خوام!
صدام بالاتر Ø±ÙØªÙ‡ بود.
- اروم باش...نمیخوای Ú©Ù‡ راننده نیسان چیزی از این Ø§ØªÙØ§Ù‚ا بÙهمه؟
Ù†ÙØ³ هام رو با ترس تو دادم Ùˆ سعی کردم اروم شم.
ادامه داد: ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ÛŒ دژاوو رو خیلی دورتر از دژاووهای قبلیت ØØ³ نکردی؟ برای من Ú©Ù‡ خیلی دور بود. Ù…ÛŒ تونیم تا اون موقع براش راه ØÙ„ پیدا کنیم.
با چشمای ÙˆØØ´Øª زده ونگرانم بهش خیره شدم Ùˆ انگار Ú©Ù‡ التماسش کنم: چقدر دور؟؟ تو ØØ±ÙÙ‡ ای تری. ØØªÙ…ا Ù…ÛŒ تونی بÙهمی من Ú†Ù‡ ارتباطی با اون بچه دارم.. من نمی خوام یه مرگ دیگه رو به چشمم ببینم.. لابد با اون بچه ارتباط داریم.. کسی تو Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØª نمی شناسی بچه به اون سن Ùˆ سال؟ باید به همه ÛŒ بچه ها بگیم از ما ÙØ§ØµÙ„Ù‡ بگیرن.. من نمی خوام مقصر Ø§ØªÙØ§Ù‚ دیگه ای باشم. نمی خوام تو بهم بگی مقصر ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ای ام Ú©Ù‡ خودم هم ازش خبر ندارم.
با نگاه ارومش جوری Ú©Ù‡ بخواد بهم تسکین Ùˆ قوت قلب بده Ú¯ÙØª: من هیچ وقت تو رو مقصر ندونستم Ùˆ نمی دونم.هیچ کدوم این Ø§ØªÙØ§Ù‚ا تقصیر ما نیست.ما Ùقط داریم این Ø§ØªÙØ§Ù‚ا رو پیش پیش Ù…ÛŒ بینیم Ùˆ مطمئن باش من هیچ وقت همچین ØØ±ÙÛŒ بهت نمی زنم.
سرمو به نشونه ÛŒ تایید ØØ±Ùاش Ùˆ اینکه قلبم Ú©Ù…ÛŒ اروم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ باشه بالا پایین کردم.
لبخندی زد ÙˆÚ¯ÙØª: هر Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ø¨ÛŒÙØªÙ‡ من پیشت Ù…ÛŒ مونم.
.
.
.
.
تقریبا به شهر رسیده بودیم و من هم کمی آرومتر شده بودم.
به ÙˆØ§ØØ¯ بار Ù…ØÙ„ کار راننده نیسان رسیدیم. رو به راننده Ú¯ÙØªÙ…: ممنون به خاطر تمام زØÙ…تاتون. این پولم به عنوان تشکر ازمون قبول کنین.
از تو کوله ام کی٠پولم رو برداشتم Ùˆ پولی رو سمت راننده Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ú©Ù‡ دستم رو رد کرد: این کارا رو بکنین Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª میشم..شما مهمون ناخونده ÛŒ ما بودین Ú©Ù‡ خدا برامون ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù‡ بود. الان هم به یه راننده تاکسی مطمئن همینجا Ù…ÛŒ سپرم شما رو برسونه لازم نیست پولی بهش بدین.
لبخندی زدم Ùˆ این همه Ù…ØØ¨ØªØ´ÙˆÙ† رو نشونه ÛŒ خوبی تلقی کردم: باشه خیلی ممنون.
من Ùˆ سولمیت هر دو سوار تاکسی شدیم.بعد بستن در رو به سولمیت کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: اولین باری Ú©Ù‡ همو دیدیم Ú¯ÙØªÛŒ خونتون اون سر شهره.
سولمیت کمربندشو بست و جواب داد: اول تو رو می سپارم دست خونوادت و بعد خودم برمی گردم.
- تو نمی خوای به والدینت اطلاع بدی؟ ندیدم بهشون زنگ بزنی.
نگاهش رو غم Ú¯Ø±ÙØª.
- خانواده ÛŒ من طلاق Ú¯Ø±ÙØªÙ† Ùˆ هر کدوم Ø±ÙØªÙ† یه سر دنیا. الان هم با مامان بزرگم زندگی Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ اون هم بنده خدا الزایمر داره.
اخجالت زده از ØØ±ÙÙ… Ú¯ÙØªÙ…: ببخشید نمی دونستم..
- معلومه که نمی دونی. معذرت خواهی نیازی نیست.
نگاه پر از غمش رو در Ù„ØØ¸Ù‡ تغییر داد Ùˆ با لبخندی رو بهم Ú¯ÙØª: راستی تو کنجکاو نیستی اسم منو بدونی؟
- Ù…ÛŒ ترسم هر Ú†ÛŒ بیشتر ازت بدونم بیشتر Ø§ØªÙØ§Ù‚ای بد Ø¨ÛŒÙØªÙ‡.برای هردومون میگم نه Ùقط خودم.
سولمیت: اسمم ØØ³Ø§Ù…Ù‡. تو هم لازم نیست از چیزی بترسی. با دونستن اسم Ø§ØªÙØ§Ù‚ بدی برات نمی Ø§ÙØªÙ‡.
ادامه راه بدون ØØ±ÙÛŒ گذشت. به خونه Ú©Ù‡ رسیدیم مامانم جلو در با ØªØ³Ø¨ÛŒØ Ùˆ قرآن ایستاده بود. منتظر من بود. به Ù…ØØ¶ دیدنم به سمت تاکسی اومد Ùˆ Ú¯ÙØª: تو کجا بودی دوستات همه برگشتن همه نگرانتیم چرا اخه دیشب خبر ندادی بهمون کجایی بیایم دنبالت..
اگه ØØ±Ùشو قطع نمی کردم تا شب ادامه Ù…ÛŒ داد.
- مامان بذار برسم بعد شروع کن به غر زدن. خیر سرم گم شده بودم.
مامانم نگاهی به ØØ³Ø§Ù… کرد.
ادامه دادم: اااا..ایشون هم دیروز Ú¯Ù… شده بودن Ùˆ Ø¨Ø±ØØ³Ø¨ Ø§ØªÙØ§Ù‚ من رو بی هوش پیدا کردن Ùˆ... Ùˆ در واقع نجاتم دادن.
مامانم با لبخندی رو به ØØ³Ø§Ù… Ú¯ÙØª: خدا رو شکر، خدا رو شکر Ú©Ù‡ سالمین.. خیلی ممنون پسرم لط٠کردی بهمون.
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ سرش رو به نشونه ÛŒ ادب پایین انداخته بود جواب داد: خواهش Ù…ÛŒ کنم.
بازوی مامانم رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: مامان بریم تو بقیه چیزا رو برات تعری٠کنم. خستم Ùˆ Ú©Ù„ بدنم درد میکنه.
مامان رو به ØØ³Ø§Ù… Ú¯ÙØª: شما هم تشری٠بیارین داخل.
- نه خانواده ی من هم نگرانم هستن باید زود برگردم.
نگاه پر از ØØ³Ø±ØªØ´Ùˆ Ù…ÛŒ تونستم بخونم.
Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کرد Ùˆ Ø±ÙØª.
ما هم داخل خونه شدیم.
.
.
.
دوستان این پارتی Ú©Ù‡ میخوام بذارم درباره ÛŒ هیچ جبهه ÛŒ خاصی از دانشگاه Ùˆ ÙØ¹Ø§Ù„یت های دانشجویی نیست Ùˆ ØµØ±ÙØ§ ساخته ÛŒ ذهنه.
دم دمای عید بود Ú©Ù‡ اعلام کردن دانشگاه ها رو میخوان باز کنن. یه سالی Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ دانشگاه بسته بود Ùˆ ما همه ÛŒ درسامون رو به صورت مجازی خونده بودیم. از این بابت نگرانی نبود Ú©Ù‡ عقب Ø¨ÛŒÙØªÛŒÙ…. تمام چیزی Ú©Ù‡ از دانشگاه یادم مونده بود بوÙÙ‡ ÛŒ قشنگ Ùˆ Ø¨Ø§ØµÙØ§Ø´ بود Ú©Ù‡ بین کلاسا اونجا خستگی در Ù…ÛŒ کردیم Ùˆ تنها کسایی Ú©Ù‡ دلم براشون تنگ شده بود ثنا Ùˆ خاطره بودن Ú©Ù‡ بهترین دوستای دانشگام Ù…ØØ³ÙˆØ¨ Ù…ÛŒ شدن Ùˆ واسه دیدنشون سر از پا نمی شناختم.
چند Ù‡ÙØªÙ‡ ای از اخرین دیدارم با ØØ³Ø§Ù… گذشته بود Ùˆ هیچ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ù†ÛŒÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود Ùˆ من از این بابت Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بودم . امیدوار بودم دوباره هیچوقت تو اون رویاها گیر Ù†ÛŒÙØªÙ…. غاÙÙ„ از اینکه باز شدن دوباره ÛŒ دانشگاه همچین هم Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ کننده نیست.
گوشیم رو برای ساعت شش ØµØ¨Ø Ø¢Ù…Ø§Ø¯Ù‡ کرده بودم.
صدای گوشی همانا Ùˆ بیدار شدن من همانا. همونطور Ú©Ù‡ دیر Ù…ÛŒ تونستم بخوابم، خوابم هم سبک بود Ùˆ با وجود اینکه یک سال ساعت خوابم به طور کامل به هم ریخته بود مشکلی از این بابت نبود. آماده شدم Ùˆ همزمان با آماده شدن، کتری رو هم گذاشتم Ú©Ù‡ جوش بیاد. ازآشپزخونه به سمت اتاقم Ø±ÙØªÙ… Ùˆ در کرم پودرم رو باز کردم. باز کردن در کرم پودر همانا Ùˆ دژاووی جدید بعد از چند Ù‡ÙØªÙ‡ همانا. کرم از دستم Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ùˆ تمامش روی زمین پخش شد. بی توجه بهش چشمام رو بستم. امیدوار بودم همون روز اولی تو دانشگاه Ø§ØªÙØ§Ù‚ بدی Ù†ÛŒÙØªÙ‡. مسلط تر Ùˆ ÙˆØ§Ø¶Ø ØªØ± از Ø¯ÙØ¹Ù‡ های قبل تمرکز کردم انگار Ú©Ù‡ تو این کار ØØ±ÙÙ‡ ای تر شده باشم!
صدای سوت کتری بلند شده بود . صدای مامانم دراومد: کجایی ÙØ§Ø·Ù…ه؟ Ù…Ú¯Ù‡ صدای کتری رو نمی شنوی منم از خواب بیدار کردی..
بی توجه به غرهای مامانم پا شدم Ùˆ آماده شدم. باید امروز تو دانشگاه ØÙˆØ§Ø³Ù… جمع باشه...
.
.
.
دانشگاه
دانشگاه ØØ³ Ùˆ ØØ§Ù„ قدیمیشو ØÙظ کرده بود. انگار Ú©Ù‡ سالهاست تعطیل شده باشه .. پر از شور Ùˆ نشاط بودم Ùˆ همزمان دلهره ÛŒ غریبی داشتم مثل سال اولی Ú©Ù‡ دانشگاه اومده بودم.
جلوی دانشکده ÛŒ عمران دانشجوهای زیادی رو دیدم Ú©Ù‡ جمع شده بودن. مثل اینکه Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ú©Ù‡ ØµØ¨Ø Ø¯ÛŒØ¯Ù… برای امروزه. دانشگاه ما تو چند سال اخیر دانشجوی بین المللی از خارج کشور زیاد جذب کرده بود. همینطور Ú©Ù‡ به تجمع خیره شده بودم یکی از پشت سرم، جلو چشمامو Ú¯Ø±ÙØª.
- اگه Ú¯ÙØªÛŒ کیممم؟؟!
- ثناااا دختر چقد دلم برات تنگ شده بود!
دستاشو با دو دستم Ù…ØÚ©Ù… Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به سمتش برگشتم Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… بغلش کردم.
- دل منم برات یه ذره شده بود،دوست دارم بشینم باهات چند ساعت درباره این دوران بسیار ناخوشایند Ùˆ کذایی ØØ±Ù بزنم. البته Ú©Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ خاصیم Ù†ÛŒÙØªØ§Ø¯!
من رو از خودش جدا کرد: ببین چقد لاغر شدی دختر، چهرتم عوض شده! خیلی خوشگلتر شدی ...معلومه تو خونه موندن بهت ساخته ها! واای ببین Ú©Ù… Ú©Ù… داشت Ù‚ÛŒØ§ÙØª یادم Ù…ÛŒØ±ÙØª!
اگه ØØ±Ùاشو قطع نمیکردم معلوم نبود تا Ú©ÛŒ ØØ±Ùاش طول بکشه
- یه Ù†ÙØ³ بکش وسط ØØ±Ùات.
هر دومون خندیدیم.
به سمت جمعیت نگاه کردم: میدونی برا چی این همه دانشجو جلو دانشکده عمران جمع شدن؟
نگاهشو هم مسیر نگاه من چرخوند: نمی دونم والا. منم تازه رسیدم.
- میخوای بریم سر کلاس؟ بعدا Ù…ÛŒÙهمیم Ú†ÛŒ شده. الان کلاس شروع شده به نظرم.
ساعتشو نگاه کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: اوه اوه اره! با استاد کدخدا هم هست استاد عقده ای، میدونم همین روز اولی ØØ¶ÙˆØ± غیاب میکنه.
دستمو Ú¯Ø±ÙØª: بدو بریم!
از همه ÛŒ Ø§ØªÙØ§Ù‚ا بی خبربه طر٠دانشکدمون Ú©Ù‡ معماری بود دویدیم..
جلو کلاس، عاطÙÙ‡ Ùˆ بقیه ÛŒ همکلاسی ها رو دیدم.
- مثل اینکه استاد نیومده.
ثنا دستشو برا عاطÙÙ‡ بالا برد Ùˆ تکون داد: عاطÙهههههه!!!!
عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ مشغول ØµØØ¨Øª با بقیه بود به Ù…ØØ¶ شنیدن صدای ثنا روشو به سمتمون چرخوند: ÙØ§Ø·ÛŒÛŒÛŒ! ثنا!
به سمتمون اومد و هردومون رو تو بغلش کشید: واای بچه هاا! چقدر دلم براتون تنگ شده بود!
ثنا با مهربونی جوابش رو داد: ما هم دلمون تنگت بود عشقم.
از بغلش اومدیم بیرون و ثنا ادامه داد: عاطی میدونی چی شده چرا بچه ها جمع شدن جلو دانشکده عمران؟
- مثل اینکه چند تا از دانشکده های دانشگاه های دیگه با دانشگاه ما هماهنگ کردن امروز جلو در Ø¯ÙØªØ± رئیس دانشگامون ØªØØµÙ† کنن، همه ÛŒ کلاسا رو هم لغو کردن.
- چرا اخه؟ تازه اوضاع کرونا درست شده می خوان اوضاع رو دوباره بهم بریزن که چی بشه؟
- چند تا دانشجوی عمرانی Ú©Ù‡ سال قبل به خاطر ÙØ±Ùˆ ریختن ساختمون مرکزی Ùوت شدن درست قبل کرونا، به خاطر همین مسئولین هم خیلی سرسری ازش رد شدن انگار ما Ù†Ùهمیم، همچین چیزی رو به خاطر قرنطینه یادمون بره!
ثنا گویی تازه یادش Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ باشه: آهان! اون ساختمونی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ† به خاطر بودجه ای Ú©Ù‡ واس تعمیر ساختمون مرکزی ÙÙ†ÛŒ مهندسیا گذاشتن ولی برای جذب دانشجوهای بین الملل Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ شد، ÙØ±Ùˆ ریختش؟
عاطÙÙ‡ با ØØ±Øµ جواب داد: بله همون Ú©Ù‡ ریخت رو سر دانشجوهای بدبخت Ùˆ چند Ù†ÙØ± رو به کشتن داد!
من Ú©Ù‡ تا الان ساکت بودم پرسیدم: خوب الان ØØ±Ù ØØ³Ø§Ø¨Ø´ÙˆÙ† چیه؟ میخوان رئیس دانشگاه رو اخراج کنن؟
- تو Ú©Ù‡ میدونی دانشگاه ما چقدر دانشجوی خارجی Ù…ÛŒ گیره! الان نص٠بچه های کلاس خودمونم بین المللن. اینو یه بهانه ای کردن Ú©Ù‡ جذب دانشجوی بین الملل رو کمترش کنن. رئیس دانشگاه ÙØ§Ø³Ø¯ ما رم اخراج کنن.
میلاد یکی از همکلاسی هامون Ú©Ù‡ با عاطÙÙ‡ صمیمی بود Ùˆ در واقع عاطÙÙ‡ ازش خوشش میومد مثل اینکه گوشاش تیز ØØ±Ùای ما بود داشت از دور ØØ±Ùای ما رو گوش Ù…ÛŒ داد. Ùهمید Ú©Ù‡ متوجه نگاهش بهمون شدم. لبخندی زد Ùˆ به سمتمون اومد.
- سلام خانوما.
عاطÙÙ‡ رو به میلاد کرد: سلام میلاد چطوری؟ قرنطینه بهت ساخته ها.قشنگ مثل قورمه سبزی جا Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒ!
میلاد مثل اینکه داشت جواب عاطÙÙ‡ رو Ù…ÛŒ داد ولی نگاهش به من بود: از شما Ú©Ù‡ جا Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ تر Ùˆ خوشگلتر نشدم!
Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ سرشو به سمت عاطÙÙ‡ چرخوند Ú©Ù‡ لپاش از خجالت سرخ شده بود: Ú†Ù‡ خبر عاطÙه؟ باورم نمیشه این قرنطینه ÛŒ لعنتی تموم شده، بچه ها نیومده دوباره قشقرق به پا کردن.
عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ کنار میلاد خیلی ریزه دیده میشد گردنش رو بلند کرد Ú©Ù‡ جواب میلاد رو بده: خاصیت دانشگاه ما همینه. همیشه باید به یه Ú†ÛŒ اعتراض کنن بچه ها.
ثنا رو به میلاد پرسید: شما هم قراره برین برا اعتراض؟
- اره بچه ها قراره ساعت ده جمع بشن.
ساعتش رو نگاه کرد: ØØ¯ÙˆØ¯Ø§ نیم ساعت دیگه.
با چهره ÛŒ نگران Ùˆ با به یاد اوردن دژاووی ØµØ¨Ø Ø¨Ø±Ø§ÛŒ خودم از میلاد پرسیدم: ØØ§Ù„ا ØØªÙ…ا باید برین؟ خطرناک نیس؟
لبخند Ù…ØÙˆÛŒ رو لبای میلاد اومد، انگار Ú©Ù‡ به خاطر نگرانی من Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ شده باشه: نگران نباش. مثل همه ÛŒ اعتراضای قبلیمون هس.. همیشه هم هدÙمون Ú©Ù… کردن دانشجوهای بین الملل بوده Ú©Ù‡ نص٠کلاس ها رو اشغال کردن. البته Ú©Ù‡ الان هم بهونه ÛŒ خوبی دستمون اومده. جون دانشجوها شوخی نیس Ú©Ù‡ تو یکسال یادشون Ø±ÙØªÙ‡ باشه.
من Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دونستم Ú†Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ ÙØ§Ø¬Ø¹Ù‡ ای قراره Ø¨ÛŒÙØªÙ‡ دوست داشتم کاری بکنم ولی نه Ù…ÛŒ تونستم به بچه ها درباره ÛŒ این رویا دیدنم بگم نه اینکه دست رو دست بذارم Ùˆ شاهد یه ÙØ§Ø¬Ø¹Ù‡ باشم.
Ù†ÙØ³Ù… رو با ØØ³Ø±Øª بیرون دادم Ùˆ سعی کردم Ù…Ù†ØµØ±ÙØ´ÙˆÙ† کنم: اخه تقصیر اون دانشجو های خارجی چیه Ú©Ù‡ با این کار Ù…ÛŒ خواین اخراجشون کنین؟ خود همین بین الملل ها هم Ú©Ù… ضربه ندیدن. Ú©Ù… Ùوتی نداشتن تو اون ØØ§Ø¯Ø«Ù‡.
ثنا ناباورانه بهم نگاه کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: ÙØ§Ø·ÛŒ واقعا داری Ø·Ø±ÙØ¯Ø§Ø±ÛŒØ´ÙˆÙ† رو Ù…ÛŒ کنی؟ باورم نمیشه از این دانشجو های خارجی زبان Ú©Ù‡ دانشگاه رو با پولشون اشغال کردن Ùˆ جای دانشجوهایی Ú©Ù‡ ØÙ‚شون بود رو Ú¯Ø±ÙØªÙ† Ø·Ø±ÙØ¯Ø§Ø±ÛŒ Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ!
من Ùقط نیتم جلوگیری از یه Ø§ØªÙØ§Ù‚ بد دیگه بود. کاش ØØ³Ø§Ù… اینجا بود. ØØªÙ…ا اون هم Ù…ÛŒ دونه قراره Ú†ÛŒ بشه. با هم دیگه Ù…ÛŒ تونستیم یه کاری بکنیم.
میلاد پوÙÛŒ کشید: من خودم یکی از دوستای عمرانم رو از دست دادم تو همون ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ . نمی تونم دست رو دست بذارم از هر طر٠بهمون ضربه بخوره.
صدامو بالا بردم: ØØªÛŒ اگه با این کارتون یه ضربه ÛŒ دیگه بخورین باز هم ØØ§Ø¶Ø±ÛŒÙ† همچین کاری کنین؟
میلاد با جدیت و بدون مکث جواب داد: چه ضربه ای؟ این هم یه اعتراضه مثل اعتراضات قبلیمون. شاید مثل همیشه جواب نگیریم ولی نمی تونیم دست رو دست بذاریم.
Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ Ú¯ÙØªÙ…: چرا نمی Ùهمین Ú†ÛŒ میگم!
عاطÙÙ‡: Ú†Ù‡ ضربه ای ÙØ§Ø·Ù…ه؟منظورت چیه؟
- اگه چند Ù†ÙØ± دیگه امروز بمیرن باز هم ØØ§Ø¶Ø±ÛŒÙ† همچین کاری بکنین؟
میلاد خنده ÛŒ کوتاهی کرد: بمیریم؟؟؟ بابا Ú†Ù‡ جدی Ú¯Ø±ÙØªÛŒ. Ùقط میریم چند ساعت جلو Ø¯ÙØªØ± رئیس دانشگاه ØªØØµÙ† کنیم. همین!
نا امید Ú¯ÙØªÙ…: ØØ±Ù زدن با شما ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡ ای نداره.
به سمت ØÛŒØ§Ø· دانشکده Ø±ÙØªÙ….
ثنا هم پشت سرم اومد.
روی نیمکتی نشستم Ùˆ Ùکرم پیش ØØ³Ø§Ù… Ø±ÙØª. مطمئن بودم اون نمی ذاره Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ø¨ÛŒÙØªÙ‡.
ثنا کنارم نشست: ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ تو چت شده؟
- کاش Ù…ÛŒ تونستم باهات درد Ùˆ دل کنم ثنا.. از Ø§ØªÙØ§Ù‚ایی Ú©Ù‡ این مدت Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡..از Ø§ØªÙØ§Ù‚ایی Ú©Ù‡ تو بچگیم Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود..از چیزایی Ú©Ù‡ دیده بودم Ùˆ از چیزایی Ú©Ù‡ الان Ù…ÛŒ بینم.
زدم زیر گریه.
ثنا صورتمو با دستاش Ú¯Ø±ÙØª: بگو. هر چقدر Ú©Ù‡ ØØ±Ù داری بگو. انقد Ù…ÛŒ شینم اینجا تا همه ÛŒ ØØ±Ùاتو بهم زده باشی. خودتو خالی Ú©Ù† عزیزم.
- سخته ثنا.. خیلی سخته بدونی و نتونی براش کاری بکنی.
ثنا گیج شده بود: من Ú©Ù‡ سر در نمیارم. کاش یه جوری بگی منم بÙهمم..
همون Ù„ØØ¸Ù‡ داخل دژاوو شدم. تو رویام تنها چیزی Ú©Ù‡ دیدم Ùˆ ØØ³ کردم ØØ³Ø§Ù… بود.. داخل Ù…ØÙˆØ·Ù‡ ÛŒ دانشکده ÛŒ ما.
رو به ثنا Ú¯ÙØªÙ…: اینجاست ثنا..اونم اینجاست.
- کی اینجاست؟
بدون اینکه جواب سوالشو بدم Ú¯ÙØªÙ…: ثنا من باید برم ببخشید.
پا شدم Ùˆ بدون اینکه بذارم ØØ±ÙÛŒ بزنه ادامه دادم: ثنا بعدا برات تعری٠می کنم باشه؟
- زده به سرت ÙØ§Ø·ÛŒØŸ!
- اره.. بدجور زده به سرم. این Ø¯ÙØ¹Ù‡ سرسری از چیزی Ú©Ù‡ دیدم رد نمیشم Ú©Ù‡ بعدش عذاب وجدان بگیرم. این Ø¯ÙØ¹Ù‡ جلوی چیزی Ú©Ù‡ میخواد بشه رو Ù…ÛŒ گیرم.
از ØÛŒØ§Ø· پشتی کوچیک دانشکده وارد دانشکده شدم Ú©Ù‡ هنوزبچه ها همون جا بودن. بی توجه بهشون از در دانشکدمون خارج شدم Ùˆ وارد Ù…ØÙˆØ·Ù‡ ÛŒ بزرگ دانشگاه شدم. انقدر جمعیت زیاد بود Ú©Ù‡ مطمئن نبودم از اینکه چند تا دانشگاه این جا جمع شدن. شاید Ú©Ù„ دانشگاه های شهر.
مطمئنم ØØ³Ø§Ù… هم همین چند Ù„ØØ¸Ù‡ پیش تو دژاوو بوده Ùˆ قطعا اونم داره دنبال من Ù…ÛŒ گرده. سرگردان،مثل بچه ای Ú©Ù‡ مادرش رو Ú¯Ù… کرده باشه، سرم رو Ú†Ù¾ Ùˆ راست Ù…ÛŒ کردم Ùˆ تو جمعیت دنبالش بودم.
صدایی Ú©Ù‡ Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ میزد رو از پشت سرم شنیدم: ÙØ§Ø·Ù…Ù‡!
از دی ماه Ú©Ù‡ تو کوه Ú¯Ù… شده بودیم تا الان Ú©Ù‡ اسÙند بود دو ماهی Ù…ÛŒ گذشت Ú©Ù‡ ندیده بودمش. این دو ماه همه ÛŒ ØØ³ ترسی Ú©Ù‡ تو من از Ø§ØªÙØ§Ù‚ای گاه Ùˆ بیگاه Ùˆ ناگزیر به وجود اومده بود رو Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ شنیدن صداش از بین برد. ØØ³ÛŒ بیشتر از وابستگی، کسی Ú©Ù‡ ØØªÛŒ بودنش کنارت همه ÛŒ ناامیدی هاتو از بین ببره. Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ Ú©Ù‡ داشتم علاقه نبود. ØØ³Ø§Ù…ØŒ Ùقط کسی بود Ú©Ù‡ میتونست منو با تمام ترسایی Ú©Ù‡ دارم بÙهمه .
- ØØ³Ø§Ù….. واقعا Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù… Ú©Ù‡ تو رو Ù…ÛŒ بینم..من نمیدونم چیکار باید بکنم. نمی تونیم دست رو دست بذاریم.
صدای شلوغی جمعیت به قدری زیاد بود که به زور می تونستیم صدای همو بشنویم.
ØØ³Ø§Ù… رو بهم Ú¯ÙØª: بیا بریم یه جای خلوت تر.
- من یه جای مخÙÛŒ تو دانشگاه بلدم. ÙÚ© نکنم الان هم کسی اونجا باشه. دنبالم بیا.
راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù… Ùˆ ØØ³Ø§Ù… هم پا به پام اومد.
- یه جایی هست پشت دانشکده مهندسی پزشکی بهش میگن خانه Ø§Ø±ÙˆØ§Ø Ù…Ù‡Ù†Ø¯Ø³ÛŒØŒ تقریبا هیچوقت کسی اونجا نیست. من Ùˆ دوستام هیمشه اونجا با هم خلوت Ù…ÛŒ کنیم...رسیدیم. همین جاست.
راه باریکی بود Ú©Ù‡ به اندازه ÛŒ رد شدن یک Ù†ÙØ± جا داشت. رد شدیم Ùˆ به یک Ù…ØÙˆØ·Ù‡ ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ دور تا دورش دیوار بود رسیدیم. یه نیمکت خاک خورده ÛŒ کثی٠داشت Ùˆ بقیش همش خاک بود وخاک .
ØØ³Ø§Ù… خاک روی نیمکت رو پاک کرد: بیا بشین.
مانتوم رو زیرم جمع کردم: مرسی.
ØØ³Ø§Ù…: من دانشگاه امیرصغیر درس Ù…ÛŒ خونم. امروز هم با دانشگاه شما Ùˆ دانشگاه مهندسیان جمع شدیم چون مثل اینکه رئیس دانشگاهتون خیلی بانÙوذه Ùˆ داره دانشگاه های ما رو هم زیر دست خودش میاره. میدونی Ú©Ù‡ امروز قراره چند Ù†ÙØ± بمیرن ... ولی مهار این جمعیت کاری نیست Ú©Ù‡ بتونیم انجامش بدیم. سیاست دانشگاه شما از ابتدای تاسیسش جذب دانشجوی بین الملل خارجی برای Ù…Ù†Ø§ÙØ¹ مادی Ùˆ رابطه های بین المللشون بوده Ùˆ هست.
- ده ساله Ú©Ù‡ دانشگاهمون تاسیس شده Ùˆ تو این مدت هم رئیس دانشگاه عوض نشده. رشوه گیری Ùˆ ÙØ³Ø§Ø¯ رئیس دانشگاه ما زبونزد همه ÛŒ دانشگاه ها هست..چیزی نیست Ú©Ù‡ بشه پنهانش کرد.
ادامه دادم: این چیزا Ú©Ù‡ الان مهم نیس.. باید اون چند Ù†ÙØ± معترض اصلی رو پیدا کنیم.. تو این دانشجوها رو نمی شناسی؟ اونطوری Ú©Ù‡ تو دژاوو بود به نظرم Ù‡ÙØª-هشت Ù†ÙØ± بودن ولی چهره هاشون برام ÙˆØ§Ø¶Ø Ù†Ø¨ÙˆØ¯.
ØØ³Ø§Ù… سرش رو تکون داد: منم نتونستم چهره هاشونو ببینم.
- ØØ³Ø§Ù… ما مسئولیم.. ما Ù…ÛŒ دونیم قراره Ú†ÛŒ بشه برای همین مسئولیم.
- من با بچه ها هماهنگ کردم Ú©Ù‡ تو ص٠اول اعتراض باشم.. اونجا کنترل اوضاع برام Ø±Ø§ØØª تر Ù…ÛŒ شه.
- میخوای چیکار کنی؟
- باید تروریستی که خودشو به اسم دانشجو بین دانشجوها جا زده پیدا کنیم.
- چی...چطوری می خوای پیداش کنی؟
- اگه یادت باشه تو دژاوو درست چند ثانیه بعد شعارهای اون چند Ù†ÙØ± علیه رئیس ÙØ¹Ù„ÛŒ برای برکنار کردنش، تروریسته از ص٠اول از بین همون دانشجوهای ص٠اول اومد بیرون.. من اون جا Ù…ØªÙˆÙ‚ÙØ´ میکنم.
عصبی جواب دادم: غیر ممکنه با یه تروریست Ø¯Ø±Ø¨ÛŒÙØªÛŒ. در جا تو رو Ù…ÛŒ کشه Ùˆ بعد ساختمون رو Ù…Ù†ÙØ¬Ø± Ù…ÛŒ کنه.
- من کمر مشکی تکواندو دارم. از پسش بر میام.