- از آسانسور پیاده شو و راهرو رو به سمت جلو بیا. به دو راهی که رسیدی از سمت چپ برو.

همین کار رو کردم. راهرو همانند دیگر نقاط این مکان پر از آینه هایی بود که رویش گل های نقره ای حک کرده بودند. جرئت نگاه کردن بهشون رو نداشتم. فقط سرم رو به زمین انداخته بودم و راهم رو می رفتم...

با دیدن صحنه ی روبروم لب به دندان گرفتم و به آرامی واردش شدم..

اتاقک شیشه ای که حسام داخلش خوابیده بود و سیم و دستگاه هایی که به بدن عریانش وصل کرده بودن.

به سمتش رفتم ولی راه ورودی بهش رو پیدا نمی کردم. با روشن شدن ال ای دی سرم رو به سمتش چرخوندم.. پدرم و یک نفر دیگه با صورت نیمه پوشیده در حال صحبت با هم بودند و درباره ی موفقیت آمیز بودن چند آزمایش روی حسام حرف می زدند. به سمت ال ای دی رفتم ولی خاموش شد. کفش هایم روی کف شیشه ای سر می خوردند و تعادلم رو از دست داده بودم. کفش ها رو درآوردم و مجدد به سمت اتاق حسام رفتم.

نا امید از پیدا کردن راهی برای ورود به اتاقک حسام اسمش رو فریاد زدم. روی زانوهام خم شدم و به آرامی روی کف شیشه ای نشستم.

با شنیدن صدایی سرم رو به سمت صدا چرخوندم.

این مکان سراسر شیشه ای، یک سرش به راهی بود که من ازش اومدم و سر دیگرش تاریک راهی بود که می دیدمش ولی توان و شجاعت لازم را نداشتم که به سمتش برم.

صدا از همین سمت تاریک راه می اومد. بلند شدم رد صدا رو بگیرم که سایه ی سیاه انسانی روی دیوارهای شیشه ای از دور نقش بست.

وحشت زده چند قدم به عقب رفتم.

با دیدن صورت پدرم دستم بی اختیار جلوی دهانم رفت و قطره اشکی روی گونه ام لغزید...

...

پدرم همون آدمی نبود که من می شناختم. در پس اون چهره ی همیشه مهربانش اکنون تصویر واقعیش رو می دیدم. بهش زل زده بودم... سکوت کرده بود.

ناگهان قهقهه ای زد که سر جایم میخکوب شدم.

- دخترم! آیییی آیییی دخترم! ببین که چجوری تو این لحظه با واقعیت روبرو شدی!

دیوانه وار به اطراف و آینه های دوربرمون نگاه کرد و شروع کرد تک تک خورد کردن آینه ها! با هر مشتی که می زد آینه در جا شکسته می شد و دستش رنگ خون می گرفت. پی در پی و بی وقفه از آینه ای به آینه ی دیگر می رفت و می شکستش و هر بار خون دستانش بیش تر و بیش تر جاری می گشت.

بعد این که کار تمام آینه ها رو ساخت، ابروی پر پشت سفیدش را بالا انداخت و لبخند کجی زد و به سمتم آمد.

- این آینه ها! فکر کردی حقیقت رو بهت نشون می دن؟! نه خیر دخترم!.... فکر کردی پاکی روح و درستی آدما رو برات منعکس می کنن؟! نه خیررررررررر عزیز دلم!

"نه خیر"هایش رو می کشید چون سنگ روی شیشه، بر روی روحم..

نفسش رو با حرص بیرون داد. صورتش از خون می جوشید و رگ های پیشانی بلند و چروکیده اش بیرون زده بود.

یک آن قهقهه اش به خشم تبدیل شد. بر صورتم فریاد آورد طوری که چشمام رو از ترس بستم..

- چیه؟ مگه این حرف هایی که زدم رو بهت یاد نداده بودم؟ وقتی به دوست پلیست امید، مشکوک شدم و معصومانه بهم گفتی بهش اعتماد داری، بهت یاد ندادم مونده تا بتونی آدما رو قضاوت کنی؟

چشمام رو با حرص گشودم. ابروهایم از خشم و ناباوری به هم گره خورده بود. رو به پدرم گفتم: بابا؟! می فهمی چی می گی؟! تو پدرمی! بابامی... بابا...

دستم رو آشفته روی سرم کشیدم و ادامه دادم: اگه به پدرم اعتماد نکنم دیگه اصلا زندگی چه معنی میده؟ بچه ای که باباش رو باور نداشته باشه؟! شما همین رو می خواستین؟ این همه راه رو تو این هجده سال اومدین که بهم ثابت کنین حتی به پدرم هم اعتماد نکنم؟ به کسی که با دستای پر از محبتش من رو بزرگ کرده؟ به کسی که معنی زندگی رو بهم بخشیده؟!

پدرم لحظه ای بعد گفتن این حرفام تبدیل به بابای مهربونی شد که می شناختم. صورت برافروخته اش اکنون فقط غمگین بود و با ناراحتی چشم به چشمانم دوخته بود...

کدوم رو باید باور می کردم؟! پدر محکمم که مثل کوه همیشه پشتیبان و مشوقم بود؟ یا این چند دقیقه ای که تمام بیست و سه سال عمرم رو زیر سوال برده بود؟

- بابا! فقط بهم بگو همه ی اینا دروغه.. بعدش برگردیم خونه.. مامان منتظرمونه..

با التماس بهش خیره شده بودم که سکوت کرده بود.

ناگاه چشمم به جان بی روح حسام افتاد.

بی اراده به روی زمین افتادم و چهار دست و پا به سمت پدرم رفتم. از پاهایش گرفتم و شروع کردم به گریه والتماس..

-تو رو خدا بابا! برام مهم نیس چی کار کردی! فقط بذار من و حسام از این جا بریم.. جون من به جونش بستس...

گریه هام شدت گرفته بود و خون درون رگهایم رو به جوش آورده بود.

پاهایش رو ول کردم و با فریاد ادامه دادم: ازت متنفرم! تو بابایی که من می شناختم نیستی.. تو یه آدم پست و خودخواهی که زندگی خیلیا رو نابود کردی..

نفس هایم رو سریع و بی حساب بیرون می دادم. تعادل روحیم از دست رفته بود. دوباره توجهم به حسام و سیم های وصل تنش افتاد.

- غلط کردم بابا! هر چی گفتم اشتباه بود.. اصن نمی خوام بدونم چی کار کردی و چرا با زندگی من و یه عالمه آدم دیگه بازی کردی... فقط حسام رو از این وضعیت درش بیار...

بلند شدم و شونه هاش رو گرفتم. می تونستم قطره های اشک پشت چشماش رو ببینم که حلقه زده بود ولی به زور خودش رو نگه داشته بود.. به چشماش که خیره به زمین بود زل زدم و گفتم: اصلا جون من رو بگیر و بذار حسام زنده بمونه.. اگه اون بمیره منم می میرم!

پدرم گویی تحملش سر شده باشه.. در آغوشم کشید و با گفتن معذرت می خوام دست به اسلحه داخل جیب شلوارش برد و با بلند شدن صدای گلوله چشمانم گرد شد و در آغوش همدیگه آروم آروم به کف زمین افتادیم..

....

من مونده بودم و هزار تا سوال بی جواب و پدرم که جای رد گلوله روی شقیقه اش بود و صورتش غرق خون شده بود. بهت زده به صورت بی جون پدرم خیره بودم. صدای آژیر بلند شده بود. کوبیده شدن پای پلیس ها رو از سقف این جا حس می کردم.. صداهای ناواضحشون که در تلاش بودن راهی به این مخفی گاه پیدا کنن شنیده می شد. بی توجه بهشون دست بردم به جای گلوله.. ناباورانه لمسش کردم..

نمی دانم چند ساعت در آن حال بودم و پلیس هایی که هنوز راهی به این مکان پیدا نکرده بودند و من همهمه یشان رو از این زیرزمین بلوری می شنیدم...

آخر سر، طناب آسانسور رو پاره کردن تا با سقوط آسانسور راه این جا رو پیدا کنن..

صدای منعکس شده ی امید از هزاران آینه شکسته و نشکسته به گوشم می رسید

- فاطمه! فاطمه!.... آقای نوری!

امید و پشت سرش چند تا نیروی امنیتی به اتاق شیشه ای اومدن. با دیدن وضعیت بهم ریخته ی اتاق امید لحظه ای مکث کرد و بعد به سمتم دوید.

وحشت زده به من و پدرم که توی آغوش دستام جون داده بود نگاه می کرد.

رو بهم کرد و اسمم رو به زبون آورد..

- فاطمه!...

بی رمق انگشت اشاره ام رو به سمت تاریک راهی که به ناکجا آباد ختم می شد گرفتم. مسیر انگشتم رو دنبال کرد و به چند تا از پلیس ها دستور داد که از اون مسیر برن.

به یکی از همکارهاش هم گفت که با آمبولانس تماس بگیرن.

کتش رو در آورد و روی صورت پدرم انداخت.

دستام به خاطر این که چند ساعت زیر سر پدرم مونده بودن بی حس شده بودند با این حال نمی خواستم که از پدرم جداشون کنم..

امید کنارم، آن فضای یخ زده ی سفید و پر شده از خرده شکسته های هزار آینه را به تماشا نشست تا آمبولانس برسه.

با اومدن چند تا آمبولانس پدرم و حسام رو داخلشون کردن. من هم داخلش نشستم. امید من رو به راننده ی آمبولانس سپرد و رو بهم گفت: من باید با همکارام برم تا جایی که مخفی گاه بهش می رسه رو پیدا کنیم و هم چنین مدارک و شواهدی که از این جا بتونیم رو گیر بیاریم. ببخشید تو این حال تنهات می ذارم..

جوابی ندادم و اون هم انتظار پاسخ گویی ام رو نداشت. در آمبولانس رو بست و رفت.

....

یک هفته بعد

جنازه ی پدرم رو با هزار مکافات و با پیگیری های امید به سفارت ایران تحویل دادن.

مادرم با شنیدن خبر مرگ پدرم سکته ی ناقصی کرده بود و تو بیمارستان بستری بود. دکترش گفته بود به طور موقت از کمر به پایین فلج شده ولی برگشت پذیره. هر چند همه ی حقیقت رو به مادرم نگفته بودیم. با شوکی که بهش وارد شده بود بعید می دونستم بخوام براش توضیح بدم تو این سالهای زندگی مشترکشون پدرم، چه دروغ بزرگی بهمون گفته..

به خاطر این که مدت طولانی به عنوان نمونه ی انسانی آزمایشهای جاسوسی از حسام استفاده شده بود وضعیت خوبی نداشت و توی کما بود. به نظر می رسید اثرهایی روی مغزش هم گذاشته ولی تا بیدار شدنش مجبور بودیم منتظر بمونیم تا ببینیم موقع به هوش اومدنش چه واکنشی نشون می ده.

پدر حسام و لی لی ،زن بابای حسام، ناپدید شده بودند. دنباله ی مخفی گاه کشف شده تو کویت هم به بن بست خورده بود و پلیس های بین الملل نتونسته بودن مدرکی از اون جا گیر بیارن.

دستگاه های وصل به حسام هم، همه هک شده بودند و اطلاعات داخلشون از دست رفته بود.

بمب هایی که پدرم در موردش صحبت کرده بود بی سرو ته بودن و هیچ جایی از مراکز سیاسی و یا دانشگاهی مشکوک به بمب گذاری، اثری از بمب توشون پیدا نشده بود و به نظر می اومد نقشه بوده باشه که پدرم بخواد باهاش من رو باهاش بکشونه داخل اتاق شیشه ای و یه جور رد گم کنی..

من یک پام توی سفارت خونه بود برای کارهای اداری مربوط به پدرم و یک پام بیمارستان پیش مامان و حسام.

امید سعی می کرد تا جای ممکن کنارم باشه و وضعیت روحیم رو خوب می دونست.

من اما... فکر می کردم همه ی این ها خواب باشه.. شب و روز و ثانیه به ثانیه، به خودم تلقین می کردم همه ی این اتفاقا کابوسه و قراره یه روزی ازش بیدار بشم.. بیش تر از هر چیزی توی این کابوس، از این متنفر بودم که پدرم بدون توضیح دادن، حتی به اندازه ی یک جمله، حتی شده یک کلمه حتی یک حرف.... تنهامون گذاشت...

یک شب با عاطفه قرار گذاشتم و سر خاک ثنا رفتیم.

خبر پدرم هنوز رسانه ای نشده بود و عاطفه مثل مادرم در این حد می دونست که پدرم فوت شده..

از لابلای قبرها رد شدیم و در روشنایی اندک نزدیک به تاریکی به هنگام غروب، سر قبر ثنا رسیدیم..

گل های طبیعی که با خودم به سر قبرش آورده بودم رو روی مزارش گذاشتم و شروع کردم به شستنش.. آرام و بی صدا..

عاطفه از ته دل می گریست و من خیره به مزارش بودم.

کمی برایش با صدای رسا و بلند قرآن خواندم تا هم روح ثنا آرام بگیرد هم تسلی خاطر عاطفه شود.

بلند شدم و رو به عاطفه گفتم تنهایی بر می گردم..

عاطفه هم بلند شد و در حالی که اشک چشمانش رو با گوشه ی شال مشکی اش پاک می کرد گفت: منم باهات میام نمی تونم این طوری تنهات بذارم..

سرم رو تکون دادم و انگشتای دستش رو با دستم گرفتم

- نه عاطفه بشین با ثنا حرف بزن که آروم بشی.. حال تو از من بدتره...

مطمئن باش حرف هات رو می شنوه..

لبخند محوی زدم و دست روی شانه اش گذاشتم و بدون اینکه مهلت جواب به عاطفه بدم مسیرم رو گرفتم و برگشتم..

سرم سنگین بود و روحم تهی..

تاکسی گرفتم و به سمت بیمارستان رفتم.

صدای گوشیم بلند شد. امید بود..

- الو؟ بله امید؟

- سلام.. کجایی؟ از سر قبر دوستت ثنا بر می گردی؟ صبر کن میام دنبالت..

بی حوصله چشمام رو بستم و گفتم: دوباره عاطفه فضولی من رو کرده؟ من خوبم... الان هم دارم میام بیمارستان.. لازم نیست نگران باشی. بلایی سر خودم نمیارم. فقط دوست دارم تنها باشم..

قطع کردم و سرم رو به پشتی تکیه دادم...

....

- خانوم رسیدیم پیاده نمی شین؟

- ببخشید حواسم نبود.

کرایه رو حساب کردم و داخل بیمارستان شدم.

به سمت اتاق مادرم رفتم و امید که روی صندلی های انتظار نشسته بود با دیدنم بلند شد و به طرفم آمد.

سرم رو به سمت صورت کشیده اش بلند کردم. به خاطر قد و هیکلش مجبور بودم گردنم رو به سمت بالا خم کنم. به چشماش زل زدم و با جدیت گفتم: امید کاش من رو به حال خودم بذاری و ولم کنی. چرا دست از سرم بر نمی داری؟!... من خودم می تونم از پس مشکلاتم بر بیام..

- چرا لج بازی می کنی دختر؟ تنها باشی که چی بشه؟ همه ی سالهایی که پدرت بهت دروغ گفته رو برگردونی؟ همه ی سازمان هایی که پدرت و زیردستاش توش جاسوس تربیت کردن رو از این آدما پاک کنی؟ تک تک کسایی که مردن رو دوباره زنده کنی؟ یا حال مادرت رو بهتر کنی؟...

نفسش رو با حرص بیرون داد و بدون تردید ادامه داد: یا این که حسام رو به قبل از آزمایش هایی که روش انجام شده برگردونی؟

پوزخندی به حرف هاش زدم. شنیدن این حرف ها از کسی مثل امید که فقط چند ماه بود از آشناییم باهاش می گذشت غیر قابل باور نبود.. من به همه بی اعتماد شده بودم.. امید که سهل بود! من اعتمادم رو نسبت به تک تک اطرافیانم از دست داده بودم.. حتی جملاتی که امید به زبان آورد هم من رو نمی رنجوند..

سری به تاسف تکون دادم و از کنارش رد شدم.

امید که گویی تازه متوجه زخم حرف هاش شده باشه دستی روی موهای آشفته اش کشید. به سمتم برگشت و آروم گفت: ببخشید..

بی توجه بهش در اتاق مادرم رو باز کردم و به سمتش رفتم. آروم خوابیده بود. پیشش نشستم و دستش رو گرفتم

- مامان جونم. قول می دم یه روز دو تایی با هم از این کابوس بیدار می شیم.. می فهمیم همش یه خواب مسخره بوده.. اون موقع هر شب میام پیشت.. باهات حرف می زنم.. با ذوق و شوق اتفاقایی که تو دانشگاه افتاده رو برات تعریف می کنم.. بعد دوتایی با هم منتظر بابا می مونیم.. بابا از سفر کاریش بر می گرده با کلی سوغاتی رنگارنگ.. من به سمتش می دوم و تو هم ده جور غذایی که درست کردی رو براش رو سفره ای که پهن کردی می ذاری.. تا آخر عمرم کنار هردوتون می مونم.. قول می دم.. قول قول قول...

به صورتش که هنوز غرق خواب بود خیره شدم.. دستمالی برداشتم و صورتش رو پاک کردم.

با باز شدن در به سمت پرستاری که لبخند به لب دستگیره ی در رو محکم تو دستش فشار می داد برگشتم.

- مژده بده آقا حسام بیدار شدن! شما برین من کنار مادرتون هستم.

بلند شدم و بدو به سمت اتاق حسام دویدم. خدا رو شکر هر دو رو توی یه بیمارستان بستری کرده بودیم و مشکلی از بابت رسیدگی به هر دو نداشتیم.

پا تند کردم و پله ها رو یکی در میون کردم تا به سمت طبقه ی حسام برم..

در اتاقش باز بود و دکتری بالای سرش داشت وضعیتش رو معاینه می کرد.

نگاهم به سمت حسام چرخید که چشماش باز شده بود و به نقطه ای روی سقف خیره بود.

دکتر با دیدن من رو بهم گفت: علائم حیاتیش پایداره.. ولی واکنش درستی به محیط اطرافش نشون نمی ده. نیاز هست مجدد چند تا آزمایش و اسکن مغزی گرفته بشه..

- من می تونم کنارش باشم؟

- بله حتما. شاید به شما واکنش درستی نشون بده!

آروم به سمتش رفتم...

....

- حسام!...

صداش زدم ولی همون طور به سقف خیره بود. کنارش نشستم و در گوشش گفتم: منم سولمیتت..

چشم هام رو بستم تا بتونم روی احساسی که الان داره تمرکز کنم. قلبش به گرمی می تپید و گویی یه دنیا حرف برای گفتن داشت.

قطره اشکی از چشمش روی گونه اش لغزید. صدام رو می شنید ولی نمی تونست جوابی بده..

- ببین چی به روزت آوردن..

یک آن دستم رو گرفت که با تعجب به صورتش خیره شدم.

می تونستم بفهمم داره تمام تلاشش رو می کنه که صورتش رو هم تکون بده. چند باری به آرامی پلک زد و صورتش رو به سمتم چرخوند. لبخند محوی روی لبانش بود.

لبخندش رو پاسخ دادم و رو به دکتر گفتم: آقای دکتر! داره بهم نگاه می کنه!

دکتر پشت سرم بود. برگشت و با تعجب مجدد معاینه اش کرد.

- عجیبه!

رو بهم گفت: سعی کنین بیش تر باهاش ارتباط بگیرین که بهبودیش سریع تر پیش بره.

چشمی گفتم و دکتر من رو با حسام تنها گذاشت.

رو به حسام کردم که خیره بهم بود.

- باورم نمی شه دوباره می تونم سالم ببینمت.. مطمئنم خیلی زود کاملا به حالت عادی بر می گردی.

لب هاش رو تکون داد که حرفی بزنه. آرام و زیر لب چیزی می گفت که من متوجه نمی شدم..

نزدیک سرش رفتم و به دقت گوش دادم..

- پدرت... بی گناهه..

چشمانم از تعجب گرد شدند و بلافاصله بهش چشم دوختم. - چی؟ درست نشنیدم حسام!

گویی حسام هم معذب از فاصلمون باشه چشماش رو بست و دوباره خیلی آروم با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت: پدرت بی گناهه.

سرم رو چند باری تکون دادم و گفتم: امکان نداره..

ادامه دادم: پس اون کسی که خودش رو کشت کی بود؟ اصلا بابای من اون جا چی کار می کرد؟

حواسم از حسام پرت شده بود. نمی دونم چند دقیقه درگیر حرفی که حسام زد بودم که متوجه به هم خوردن صدای ضربان قلبش نشدم.. چند تا پرستار و دکتر به اتاق اومده بودن.

پرستاری با دستش شونه ام رو تکون داد و من رو به خودم آورد

- خانوم بفرمایین بیرون مگه نمی بینین وضعیت بیمار رو؟

بلافاصله متوجه دکتری شدم که داشت با دستگاه به حسام شوک وارد می کرد.

رو به پرستار گفتم: حسام! چی شده؟!

پرستار بدون اینکه جوابم رو بده من رو بلند کرد و به زور به سمت بیرون اتاق کشید.

از شیشه ی اتاق نگاهشون کردم و با به جریان افتادن ضربان قلب طبیعی دکتر خیالش آسوده شد. بیرون اومد و بهم گفت: شما هم وضعیتتون نرمال به نظر نمی آد. چرا ماتتون برده بود داخل اتاق؟

سرم رو تکون دادم: اصلا نفهمیدم کی این اتفاق افتاد..

لب پایینم رو به دندون گرفتم و ادامه دادم: حالش خوب نمی شه؟

- می بینین که فعلا ثبات نداره.. یه مدت زمان می بره که به حالت عادی برگرده تا وقتی اثر شوک هایی که توی آزمایش ها بهش وارد کردن از بین بره.. خدا رو شکر از لحاظ مغزی آسیب ندیده.. سی تی اسکن مغزی رو که گرفتیم و نتایجش آماده شد بیاین اتاقم تا بهتون توضیح بدم.

- چشم

از کنارم رد شد و من نگران به داخل اتاق خیره بودم ولی حواسم بیش تر از حال حسام به حرفی که درباره ی پدرم زد بود...

مجدد حدود ده روز توی کما رفت. وضعیت قلبش به هم ریخته بود. طبق حرف های دکتر دچار آریتمی شده بود و نیاز به ضربان ساز قلبی داشت...

برای نماز به نمازخونه ی بیمارستان رفته بودم. بعد تموم شدن نمازم بیرون اومدم و امید رو دیدم که روبروم ایستاده. این ده روز ازش خبری نبود. جلو رفتم و سلام دادم.

جواب داد: سلام. باید درباره ی پدرت باهات حرف بزنم.

در حالیکه آستین مانتوم رو درست می کردم گفتم: سرنخی پیدا کردین؟

سرش رو به تائید تکون داد.

- باشه. بریم محوطه برام توضیح بده.

قدم هام رو باهاش تنظیم کردم و راه افتادیم. روی نیمکتی توی محوطه نشستیم.

عینکش رو درآورد و رو بهم برگشت. تصویری از توی گالری گوشیش نشونم داد.

گوشی رو ازش گرفتم و روی تصویر زوم کردم.

امید گوشه ی دیگه ی گوشی رو گرفته بود و با انگشتش به عکس توی گوشی اشاره کرد.

- این دو نفر رو ببین.. روزی که دنبال پدرت تا مخفی گاه شیشه ای توی کویت رفتیم. دو نفر مشکوک و با هویت جعلی از کویت به انگلیس رفتن.

- خوب؟

زوم کرد رو دست خانومه..

- این آینه جیبی توی دستش رو ببین!

روش دقیق شدم ولی بازم متوجه نشدم..

ناخودآگاه خنده ی کوتاهی از سر این که هیچی از حرف هاش سر در نمیارم کردم

- امید واضح بگو خوب.. بیست سوالی می پرسی ازم؟ شما پلیسی شم جنایی داری من که نیستم!

پوفی کشید و گوشی رو از دستم گرفت. با انگشت چند ضربه ی محکم به نقطه ای که بهم نشون می داد زد.

- این جا دختر! اینی که برق می زنه شبیه آینه هایی نیست که تو اون اتاق شیشه ای دیدی؟

طرح گل های نقره ای روی آینه ها یادم بود. دو تا گل که به صورت خمیده از ریشه و گلبرگ بهم وصل بودند و وسطشون KW نوشته بود.

- این تصویر که ناواضحه ولی به نظرم آره! شبیه اون آینه هاست..

گوشی رو گرفت و تصویر دیگه که واضح شده ی همون عکس بود رو نشونم داد

- این تصویر رو با نرم افزار واضح کردیم. طرحش دقیقا همونه!

ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: خوب لابد از اون مرکز توریستی خرید کردن! این که مورد مشکوکی نداره!

- این طرح آینه ها فقط تو آینه های زیرزمین شیشه ای پیدا شدن. تو هیچ مرکز خریدی این طرح آینه وجود نداشته.

- یعنی این دو نفر زیردستای پدرم بودن که همون روز فرار کردن؟

سرش رو تکون داد و گفت: آره. پدر و زن بابای حسام.. احتمالا پدرت خواسته اون روز حواسمون رو پرت کنه تا این دو نفر فرار کنن!

نگاهم رو به زمین دوختم و با یادآوری حرفی که حسام بهم زد مردد گفتم: راستش حسام اون روزی که برای چند دقیقه به هوش اومده بود بهم گفت پدرم بی گناهه.

امید چشماش گرد شد و گفت: چی؟ چرا همچین چیزی رو بهم نگفتی؟

- مطمئن نبودم درست شنیده باشم! بعدش هم که دوباره رفت تو کما..

آشفته دستی روی موهاش کشید.

- اون آینه هایی که پدرت شکسته در حقیقت وسیله هایی بودن برای ردیابی که به هر جاسوس تربیت شده یکی از همین آینه ها می دادن.. یه جور نماد سازمانشونه. شکستن اون آینه هام حتما دلیلی داشته. شاید برای این بوده که نتونیم ردشون رو بزنیم.

رو بهش گفتم: ممکنه پدر و زن بابای حسام همه ی این نقشه ها رو چیده باشن که ما رو فریب بدن؟

- احتمالش هست ولی دلیل کاری که پدرت کرد رو نمی فهمم. چرا آینه ها رو شکسته؟ چرا بهمون دروغ گفت.. چرا..

حرفش رو قطع کرد.

صورت خونی پدرم جلوی چشمم اومده بود. سر درد شدیدی داشتم. عصبی رو به امید گفتم: چرا این دو نفر رو پیدا نمی کنین؟ نباید پیدا کردنشون سخت باشه که!

- متاسفانه ردشون رو پیدا نمی کنیم. سابقه ی تغییر چهره ی حرفه ای رو هم بهش اضافه کنی یه مدت طول می کشه که بشه پیداشون کرد. هر چی مدرک بوده هم با خودشون بردن..

- به نظرم حسام بیدار بشه حرف های زیادی برا گفتن داشته باشه.

-اوهوم.

بلند شدم که ازش خداحافظی کنم. به دنبالم بلند شد و رو بهم گفت: یکم استراحت کن. من امروز رو پیش مادرت و حسام می مونم.

- دفعه ی قبل هم گفتم خودم از پس این کارا بر میام. نمی خواد نگران چیزی باشی.

امید صداش رو کمی بالا برد: آخه قیافه ی خودتو تو آینه دیدی دختر؟ می خوای خودتو نابود کنی راه های دیگه ای هم هست!

سرم رو با پوزخندی تکون دادم.

- تو عوض نمی شی!

دستاش رو به تسلیم بالا آورد: باشه ببخشید! می دونم زبونم نیش داره و تلخه ولی وقتی لج بازی می کنی خونمو بدجور به جوش میاری! چرا نمی فهمی من چقدر نگرانتم!

چشماش رو بهم دوخته بود.

آب دهانمو قورت دادم و سرم رو پایین انداختم و ناخواسته گفتم: من... نمی تونم به کسی اعتماد کنم! حتی تو!

- خیلی خوب! پس بذار به عاطفه بگم بیاد پیشت! به اون که اعتماد داری. حتی به عاطفه هم اجازه نمی دی بیاد بیمارستان! یا فامیل نزدیک ندارین که بخوای کنارت باشه؟!

- نمی خوام..

خنده ی عصبی کرد و گفت: باورم نمی شه.. داری با کی لج می کنی؟ من که آشکارا دارم بهت کمک می کنم. همه ی سعیمو دارم می کنم این پرونده ی لعنتی بسته بشه!

نفسم رو با حرص بیرون دادم

- باشه می تونی بمونی. ولی من هم جایی نمی رم.

صدای گوشیم بلند شد. پرستاری بود که از حسام مراقبت می کرد و باهاش صمیمی شده بودم. جوابشو دادم

- بله؟.. جدی؟ الان میام.

گوشی رو قطع کردم و رو به امید گفتم: حسام به هوش اومده!

...

پرستار با دیدن من لبخندی زد و به سمتم اومد

- وضعیت هوشیاریش خیلی بهتر از دفعه ی قبله!

دستاش رو به گرمی گرفتم و تشکر کردم.

به سمت اتاقش رفتم. با دیدنم سعی کرد بلند شه بشینه که دکتر مانعش شد. به سمتم اومد و گفت:

هنوز قلبش مشکل داره. لازمه رو قلبش عمل انجام بشه ویکی از رگ های قلبیش سوزونده بشه تا بی نظمی های قلبی تا حدودی رفع بشه. علاوه بر قلب ریه هاش هم مشکل پیدا کردن. نیاز به اکسیژن اضافی داره و تا وقتی تنفسش عادی نشه نمی تونه از تخت بلند بشه. ولی احتمال این که مجدد بره توی کما کم شده.

- خدا رو شکر آقای دکتر. ممنونم. می تونم باهاش حرف بزنم؟

- بله ولی مثل دفعه ی قبل بهش فشار نیارین. نیاز به آرامش داره تا بدنش به درمان جواب بده.

- چشم.

به سمتش رفتم و امید هم پشت سرم داخل اومد.

...

حسام ماسک اکسیژنش رو درآورد و بهمون سلام داد. فوری جلو رفتم و ماسک رو روی صورتش گذاشتم.

- مگه دکتر نگفت نیاز به اکسیژن داری؟ نمی خواد چیزی بگی فعلا استراحت کن.

امید جلو اومد و به تائیدم گفت: آره حسام جان. به خودت فشار نیار..

از زیر ماسک گفت: آینه..

امید جلوتر اومد و چهره ی پر از سوالش رو به حسام دوخت. با خودش کمی کلنجار رفت و راضی به سوال کردن از حسام نشد.

حسام رو به امید ادامه داد: اون آینه ها بهشون ردیاب وصله. باهاش می تونین جای پدر و لی لی رو پیدا کنین.. پدر فاطمه بی گناهه..

طاقت نیاوردم و پرسیدم: بیش تر توضیح بده حسام.

امید که به نظر درباره ی حال حسام نگران تر از من بود جلومو گرفت و گفت: مگه نشنیدی دکتر گفت باید استراحت کنه. نباید با این سوالا بهش فشار بیاریم!

حسام آروم سرش رو به نفی تکون داد

- ایرادی نداره.

چشمای عمیقش رو بهم دوخت و دستش رو به سمت گونه ام آورد

- این مدت چقدر اذیت شدی!.. ببخش منو سولمیتم که تنهات گذاشتم..

دستم رو روی دستش گذاشتم.

- نه عزیز دلم. تو همیشه پیشم بودی. مگه می شه روح ما دو تا از هم جدا باشه.

- هر دژاوویی که این مدت دیدی منم می دیدم.. وقتی تو دژاوو دیدمت که تو اتاق شیشه ای به دیوار مشت می کوبی و صدام می زنی، از این که نمی تونستم از رو تخت بلند شم از خودم بیزار بودم.

با تعجب بهش چشم دوختم

- مگه تو بیهوش نبودی اون مدت؟

سرش رو تکون داد

- نه! نیمه هوشیار بودم.. به خاطر شوک هایی که بهم وارد کرده بودن و اطلاعاتی که با تراشه توی چند جا از سرم جا گذاری کرده بودن تا بعد بتونن ازم به عنوان انسانی که مطیعشون بشه استفاده کنن. با همه ی جاسوسای تربیت شدشون همین کار رو کردن. در واقع می خواستن به یه ربات انسان نما تبدیلم کنن..

- یعنی اون تراشه ها هنوزم تو سرت هستن؟

دستش رو به سمت گردنش برد و سرش رو به سمت مخالف من خم کرد و نقطه ای روی گردنش رو با انگشتش نشون داد.

- باید همین جاها باشه.. جایی که کار گذاشتنش.. ولی وقتی پدرت ردشون رو زد همه شو از سرم خارج کردن. نمی خواستن مدرکی جا بذارن.

نفسم رو به سختی بیرون می دادم

- پدرم؟!

سرش رو با تاسف تکون داد: آره.. ولی با نقشه، پدرت رو با جون تو تهدید کردن و گفتن اگه خودشو یکی از اون خلافکارها و درواقع مهره ی اصلی این باند جاسوسی جا بزنه کاری باهات ندارن.. من رو هم با خودشون نبردن چون فکر می کردن آزمایش هاشون رو من جواب داده و من عملا بدون نیازی به اون تراشه ها هم به ربات جاسوسیشون تبدیل شدم.

- پس چطوریه که بلایی سرت نیومده؟

لبخندی زد و گفت: به خاطر تو سولمیتم. همه ی احساسایی که تو دژاوو داشتی به منم منتقل می شد. قلب مهربون تو بود که منو سرپا نگه داشت!

لبخند محوی زدم: شوخی می کنی؟ مگه می شه؟!

- حقیقت اینه که تا وقتی با تو دژاووی مشترک داشتم هوشیاریم کامل از دست نرفته بود. حرف هاشون رو تو اون وضعیت می شنیدم هر چند تظاهر به بی هوشی کامل می کردم. همون اوایلی که تراشه رو روم کار گذاشته بودن رمز غیرفعال سازیش رو ازشون شنیدم. مواقعی که نبودن تراشه روغیرفعال می کردم و مجدد وقتی سراغم می اومدند فعالش می کردم. در واقع کنترلی که می خواستن ازم تو دستشون بگیرن رو خودم تو دستم گرفتم..

- مگه زیر نظرت نگرفته بودن؟

با غمی که تو چشماش می دیدم جواب داد: اون کسی که من رو به این وضعیت انداخته بود پدرم بود. بعضی وقت ها دلش به حالم می سوخت و سی سی تی وی ها رو غیر فعال می کرد و به همه ی زیردستاش دستور می داد تنهام بذارن. کارش احمقانه بود ولی شاید ته دلش می خواست کمکم کنه و ... شاید حتی از این که رمز تراشه ها رو غیرفعال می کردم خبر داشت..

نفسش رو با ناراحتی بیرون داد و ادامه داد: نمیدونم! شاید همین کار هم نقشه بوده!

رو به امید کرد و گفت: لی لی ،زن بابام، مهره ی اصلی این جنایاته. یه سایت دارک وب گسترده تو کویت و لندن دارن. می تونم به پلیس فتا کمک کنم واردش بشن.

-حتما! لطف بزرگی بهمون می کنی!

....

دو هفته ای به عمل قلب حسام مونده بود. کنارش نشسته بودم و منتظر امید بودیم که با یکی از پلیس های فتا بیان و درباره ی دارک وبی که حسام بهش اشاره کرده بود اطلاعات بگیرن.

امید لپ تاب به دست داخل شد و همکارش هم پشت سرش اومد. بلند شدم و سلام دادم. لپ تاب رو ازش گرفتم و روی میز استراحت جلوی تخت حسام گذاشتم.

وارد شدن به دارک وب کار خیلی سختی بود. این سایت هم که سال ها بدون اینکه هک بشه فعالیت می کرده ولی ته دلم روشن بود که حسام بتونه به پلیس فتا کمک کنه که سایت رو هک کنن.

پر از اضطراب بودم و خیره به صفحه ی لپ تاب.. خرده معلوماتی که از دارک وب داشتم این بود که ورود بهشون سخته و عملا برای افراد عادی غیر ممکنه. محتواشون هم بیش تر برای فروش مواد مخدره یا پر از فیلم هایی هست که قتل و شکنجه ی آدما رو نشون میدن.

حسام جزء به جزء چگونگی ورود به سایتشون رو توضیح می داد و پلیس هم مطابق حرف حسام عمل می کرد.

حدودا یک ساعتی طول کشید که تونستن صفحه ی اصلی سایت رو پیدا کنن. به ناگاه همکار امید دستاش رو به هم کوبید که از جام پریدم.

بلند فریاد زد: موفق شدیم! همینه!

ناباورانه حسام رو بغل کرد که من و امید خندمون گرفت.

ادامه داد: بزرگ ترین کمک رو کردی! با این می تونیم کل خلافاشون رو در بیاریم!

حسام که سعی داشت پلیس رو از خودش جدا کنه ابروهاش رو بالا انداخت و به زور با صدایی که گرفته بود گفت: خواهش می کنم! کاری نکردم.. فقط من تنفسم مشکل داره..

پلیس فتا که متوجه منظورش نشده بود بیش تر بغلش کرد که حسام به سرفه افتاد.

امید دوستش رو از پشت کشید که خودش رو از حسام جدا کنه

- علی جان! چی کار می کنی؟

با شوق و ذوق رو به امید گفت: آخه تو نمی دونی این چه موفقیت بزرگی محسوب می شه! آقا حسام باید بیاد جزو نیروهای ما بشه با این استعداد بالقوه ای که داره!

فوری جوابش رو دادم: نیازی نیست! آقا حسام مهندسیش رو تموم کنه شاهکار کرده!

هر چهارتامون زدیم زیر خنده!

اولین باری بود که بعد چند ماه می تونستم از ته دل بخندم. مطمئن بودم که پیروزی من و پدرم توی این پرونده نزدیکه...

...

وضعیت مادرم بهتر شده بود ولی هنوز بستری بود. بهش هیچی درباره ی این اتفاقا نگفته بودم و بنا رو گذاشته بودم به سکوت. با ردی که از دارک وب زده بودن پیداشون کردن و قرار بود براشون دادگاه تشکیل بشه. چند روزی به عمل قلب حسام مونده بود که امید خبر تشکیل دادگاهشون رو بهمون داد. درست افتاده بود روز عملش! می خواست تاریخ عملش رو تغییر بده و خودش توی دادگاه پدرش باشه ولی دکتر موافقت نمی کرد. روز قبل عمل کنارش نشستم و باهاش صحبت کردم. سعی کردم راضیش کنم دل از اومدن به دادگاه بکنه..

...

مثل همیشه آروم روی تخت خوابیده بود. کنارش نشسته بودم و موهاش رو شونه می کردم. با اومدن امید شونه رو کنار گذاشتم و بلند شدم

- سلام امید. چه خبر؟ از جزئیات دادگاه فردا خبر نداری؟ به زور تونست بخوابه.. خیلی اصرار داره فردا به دادگاه بیاد.

امید پاکت آبمیوه ای که خریده بود رو داخل یخچال گذاشت و نگاهی به چهره ی حسام که غرق خواب بود انداخت.

- حق داره. دادگاه پدرشه.. شاید آخرین باری باشه که بتونه پدرش رو ببینه!

پلک چشم های حسام پرید و آروم از خواب بیدار شد.

امید به سمتش اومد و دستاش رو گرفت.

حسام با صورت پر از غم بهش زل زده بود.

- اگه می خوای با دکترت صحبت می کنم تاریخ عملت رو بندازه عقب.. ولی می دونی که چقدر برات خطر داره.. شاید حرف هایی رو فردا بشنوی که اذیتت کنن.

با نگرانی آب دهانمو قورت دادم و مضطرب گفتم: نه لازم نکرده بیاد. فقط بحث عقب انداختن عمل نیست.. چطوری می تونه پدرشو تو دادگاه با این وضعیت قلبش ببینه!

حسام که سعی داشت من رو قانع کنه به آرومی نگاه سنگینش رو بهم دوخت

- دکترم که تقریبا موافقت کرده فاطمه! یه پرستارم کنارم می ذارن و هر تجهیزات پزشکی لازم باشه با خودمون می بریم.. با آمبولانس می رم و با آمبولانس بر می گردم..

وقتی این طوری نگام می کرد نمی تونستم مخالفتی بکنم.

سرم رو به تائید تکون دادم و قرار شد فردا با همدیگه به دادگاه این پرونده ی منحوس بریم.

...

دادگاه

من و حسام کمی دیرتر از شروع دادگاه رسیده بودیم. با پرستاری که کنارمون بود داخل دادگاه شدیم. قاضی جلسه رو چند دقیقه پیش شروع کرده بود و پدر حسام و لی لی چند ردیف جلوتر از ما نشسته بودند. نفس های حسام با دیدن پدرش تو اون وضعیت سنگین شد. پرستار اسپری گاز رو درآورد و به سمتش گرفت. بعد چند بار نفس کشیدن با اسپری، پسش زد و رو بهم که با نگرانی بهش خیره بودم نگاه کرد و لبخند محوی زد

- من خوبم..

به صندلی های ردیف اول خیره شد و ادامه داد : کاش می شد با پدرم صحبت کنم..

...

بعد از تموم شدن دادگاه، قاضی حکم نهایی رو به جلسه ی بعد موکول کرد تا زمانی که مدارک و شواهد کامل تر بشه. حسام رو که حالش بدتر شده بود به کمک پرستار بلند کردم.

در یک لحظه دستامون رو رها کرد و به سمت پدرش دوید.

به التماس از چند تا سربازی که بازوی پدر دستبند زده شو گرفته بودن تا از دادگاه خارج کنن خواست بذاره فقط چند دقیقه باهاش حرف بزنه. بعد موافقت سربازا چشم به پدرش دوخت.

پدرش ایستاد در حالی که سرش رو به زمین انداخته بود.

حسام با صورتی برافروخته شروع کرد به گفتن هر آن چه در این هجده سال تو دلش مونده بود و سنگینی می کرد.

- بهم بگو! بگو اون سالی که من و مامان رو ول کردی و رفتی به خاطر این نبود که جنایت کار شده بودی! بگو فقط یه زن چشم آبی دلت رو برده بود!.. من نامردی رو به این همه جنایت کثیف ترجیح می دم! خواهش می کنم بهم بگو بچه ی پنج سالت رو به امون خدا ول نکردی که جون آدما رو تو دستات بگیری! بهم بگو پدرم قاتل نیست.. بگو دروغه که حتی پسرش رو فدای جاسوس های خارجی کرده بود.. بگو دیگ لامصب.. من مطمئنم تو خبر داشتی از این که من تو اون اتاق شیشه ای هوشیارم و تراشه ها رو دست کاری می کنم.. مگه خودت عمدا همه رو بیرون نمی کردی که کنترل من به دستتون نیفته و تبدیل به یه ربات جاسوسی زیر دستتون نشم.. بگو که دلت به حال بچت سوخته بود.. بگو که بعد این همه سنگ شدن، یه ذره محبت پدری تو دلت مونده بود.. بگو که الکی من بی پدری نکشیدم.. بی مادری نکشیدم...

پدر حسام طاقتش رو از دست داد و رو به حسام فریاد زد: آره من دیوونه بعد این همه سال بد بودن، یک لحظه دلم به حال بچم سوخت! که نباید می سوخت.. وگرنه الان این جا نبودم که منتظر حکم اعدامم باشم.. باید هم کار تو رو می ساختم هم اون مرتیکه ای که هجده سال دربه در دنبالمون بود و آخرم به خاطر دخترش وقتی به یه نشونه ازمون رسیده بود همه ی سالهایی که برای گرفتنمون تلاش کرده بود رو به باد داد..

به هر حال هجده سال زمان زیادی بوده و نمی تونین خسارتی که من و لی لی و سازمانمون به نهادهای سیاسی این کشور زدیم و جاسوس هایی که نفوذ دادیم رو کامل از بین ببرین!

حسام ناباورانه به پدرش چشم دوخته بود. لبخند محوی زد. می تونستم حس کنم لبخندش نه شبیه پوزخندی به سنگ دل بودن پدرشه نه به حرف هایی که از زبونش می شنید.. لبخندش نشونه ی پیروزمندیش بود.. پیروز از این که تونسته بود موقع اسارتش به دست اون جونورا، محبت و دلسوزی پدریش رو حتی برای اندکی داشته باشه..

زیر لب آروم گفت: خدا رو شکر..

روی صندلی های ردیف جلوی دادگاه خودش رو انداخت. پدرش مات و مبهوت به حسام زل زده بود که با کشیده شدن بازوش توسط سربازها و گفتن "راه بیفت" به سمت خروجی در رفت.

حتی فرصت نکردم نگاه پر از تنفرم رو موقع خارج شدن پدر حسام، نثارش کنم.. وقتی هم برای متنفر بودن از کسی نداشتم. پا تند کردم و به سمت حسام دویدم.

آروم کنارش نشستم و خیره به چشماش که عمیق تر از هر زمان دیگه ای بود شدم. چشم هایی که پر حرف بود و من می تونستم بخونمشون..

نگاه کوتاهی بهم کرد و بلند شد.

- بریم بیمارستان.. دیدی گفتم اتفاقی برام نمی افته!

خنده ی کوتاهی کردم و پشت سرش راه افتادم..

بدون هیچ حرفی به بیمارستان رفتیم.

روز عمل قلبش رسید و عملش با موفقیت تموم شد. با اینکه مجبور بود برای مدت نامعلوم با ضربان ساز قلبی و اسپری تنفسی زندگی بکنه.

قرار شد بعد ترخیصش جشن سه نفره ای بگیریم.. جشنی که پر بود از همزمانی شادی و تلخی...

....

یک ماه بعد

خونه ی حسام که به دست پدرش قبل رفتنشون فروخته شده بود و الان جایی برای موندن نداشت. به پیشنهاد امید، قرار شده بود تا پیدا کردن خونه برای اجاره، تو خونه ی امید بمونه.

مادرمن اوضاعش کمی بهتر شده بود و می تونست کارهاش رو خودش انجام بده. من هم به فکر پایان نامه و فارغ التحصیلیم بودم. پرونده به کل بسته شده بود. همه ی افرادی که تو این پرونده دخیل بودند پیدا شدند و همشون محاکمه شدند. در آخر هم قرار بر اعدام پدر و زن بابای حسام شد. شب قبل اعدام، فکر حسام از سرم بیرون نمی رفت. می خواستم بهش زنگ بزنم ولی مردد بودم. با در اومدن صدای گوشی فوری جوابش رو دادم..

حسام با صدای خش داری که نشون از گریه هاش می داد جواب داد..

- الو فاطمه؟ خونه ای؟ من بالا پشت بومتونم..

همین طور که بلند می شدم گفتم: آره الان میام.

نزدیکای تابستون بود و هوا رو به گرمی رفته بود. با همون لباس تنم بلند شدم وجعبه ی موسیقی مشترکمون و نامه ی دوست بچگیم رو برداشتم و به سمت پشت بوم رفتم.

حسام گوشه ای پشت به من نشسته بود و دستاش رو گره کرده تو هم به ستاره های آسمون توی دوردست خیره شده بود.

آروم جلو رفتم و وقتی نزدیکش شدم متوجهم شد و روش رو به سمتم برگردوند.

لبخندی زدم و کنارش نشستم.

سکوت سنگینی برای چند دقیقه بینمون بود.. حرفی برای تسکین درد هاش نداشتم.

نامه ای که دوست بچگیام ،نگین، نوشته بود رو براش خوندم..

برای این که فضا عوض بشه گفتم: من احمق فکر کردم این جوجه اردک تو داستان پدرمه! اولین بار به خاطر همچین چیزی به خاطر پدرم شک به دلم افتاد.. چقدر که دلم براش تنگه..

قطعا اون لحظه ها زمان مناسبی برای گفتن این حرف ها نبود..

با حرف زدن درباره ی پدری که جونشو به خاطر فرزندش از دست داده، بیش تر حسام رو آزار می دادم.

جعبه ی موسیقی رو برداشتم و کوکش کردم.

- دفعه های قبلی که این جا اومده بودی فرصت نشد کامل بهش گوش بدیم..

نوشته ی داخلش رو نشونش دادم.

- ببین این جعبه رو مخصوص ما دو تا درست کردن..

از دستم گرفتش و نوشته رو آروم زیر لب خوند

-soulmate, to the real you

نفسی از ته دل کشید و لبخند محوی روی لبانش نشست. معلوم بود حوصله ی هیچی رو نداره..

رو به آسمون تاریک شهر گفتم: این آهنگ، من رو می بره به یه دنیای دیگه..

لب ورچیدم و مجدد حرف هام رو ادامه دادم: به خاطر پدرت...

حرفمو قطع کردم و به چشمهاش که خیره به زمین بود چشم دوختم..

طاقت نیاورد و قطره اشکی از چشماش روی گونه اش لغزید. به آرومی سرش رو به آغوشم کشیدم. سرش رو بهم تکیه داد و دستاش رو به دور کمرم حلقه کرد و آروم شروع کرد به گریه کردن.

دست بردم روی موهاش و نوازشش کردم.

- می دونم چقدر برات سخته. می خوام تموم اون دردی که تحمل می کنی رو بهم بدی و من رو به خاطرش مقصر بدونی تا زمانی که آروم بشی!

بین گریه هاش گفت: حرف های خودم رو به خودم تحویل می دی؟

شونه های لرزونش رو با دستام گرفتم و به عقب کشیدمش

- اوهوم! مگه حرف های تو حرف های دل منم نیست؟!

با دیدن صورتش که از سفید به قرمز تغییر رنگ داده بود و چشمای مشکی عمیقش، که خیس اشک بود از حرفم پشیمون شدم. قطعا هر چقدر هم، هم دیگه رو می فهمیدیدم درک این که کل عمرش بدون پدر زندگی کرده و الان هم با این وضعیت داره از دستش می ده از توان من خارج بود..

گریش شدت گرفته بود. گذاشتم تو بغلم گریه کنه ولی مگه آروم می شد! بعد از چند دقیقه که مخزن اشکش خشک شد ازم جدا شد..

همون طور که دستاش رو گرفته بودم گفتم: حرف بزن سولمیتم. هر چی می خوای بگو! انقدر بگو که خالی بشی..

ناباورانه جواب داد: مادرم حتی تو این وضعیت هم نیومده ایران..

صورت نگرانم رو بهش دوختم که همچون بچه ای سر به زیر انداخته بود و با گوشه ی لباسش بازی می کرد..

- چی بگم که جای خالی پدر و مادرت رو پر کنه! چی دارم که بگم؟!

چشماش رو معصومانه بهم دوخت که طاقت نیاوردم و وسط پیشونیش رو بوسیدم.

-اصلا من مادرت! من پدرت! من هر کی که داشتی و نداشتی می شم برات. شبا به جای مامانت برات لالایی می خونم.. روزا به جای پدرت موقعی که می رم سر کار میام و تو بغلم می گیرمت و ازت خداحافظی می کنم و شب ها که از سر کار بر می گردم برات هر چی دوست داری می خرم.. به جای مادرت برات آشپزی می کنم. هر غذایی که دوست داری برات می پزم. می ذارمت رو پاهام و تکونت می دم تا خوابت بگیره. روزهای تعطیل می برمت پارک و روی تاب هلت می دم....

داشتم به ادامه ی حرفهام درباره ی کارهایی که پدر و مادرها برای بچشون می کنن فکر می کردم

نمی دونم چند لحظه گذشت ولی برای من مثل سالیان دور و درازی بود که با حسام گذروندم و نگذروندم. برای من تلفیق روزهای حس کردن وجود حسام کنارم و روزهای نبودش بود.. سال های طولانی بچگیمون که به تنهایی عاشقم بود و من متوجه حضورش تو زندگیم ،بعد دژاووی اولی که درباره ی خودکشی دوستامون دیده بودیم، نبودم...

آب دهانشو قورت داد و گفت: معذرت می خوام..

معذب بلند شدم و گیج و حیران دستام رو روی لپام گذاشتم که از شدت خجالت سرخ شده بودند. حسام هم بلند شد و برای این که موضوع رو عوض کنه من من کنان گفت: من... بر می گردم... خونه ی امید.

می خواست بره که مانعش شدم..

-فردا؟... که قرار نیست بری؟ شنیدم اعدامش عمومیه و تو محضر عوام قراره انجام بشه..

مردد گفت: می خوام برم..

عصبی گفتم: دیوونه شدی؟! با این وضعیت قلبت آخه..

نفسم رو با حرص بیرون دادم و ادامه دادم: تو خونه ی امید بمون خودم میام پیشت..

سرش رو به نفی تکون داد: این حق منه فاطمه! می خوام مجازات کسی که اسم پدر روش بود و بویی از پدری نبرده بود رو ببینم...

نگران نگاهش کردم.. مطمئن بودم نمی تونم از تصمیمی که گرفته منصرفش کنم.. با نگاه سنگین و آروم همیشگیش متقاعدم کرد.

سری به تاسف تکون دادم و بدون خداحافظی به سمت در خروجی پشت بوم رفتم. با نگاهش من رو دنبال کرد تا وقتی وارد خونه شدم...

کل شب خوابم نبرد و با فکر به فردا اتاقم رو چند صدباری تا صبح متر کردم...

...

یک ساعت مونده بود به برگزاری حکم. چند ساعت زودتر به خونه ی امید رفته بودم و بدون هیچ حرفی سه تامون تو سه گوشه ی جدا از هم تو خونه نشسته بودیم. بلند شدم و به سمت امید که سرش تو گوشی بود و روی مبل دو نفره لم داده بود رفتم. با دیدنم خودش رو جمع و جور کرد. کنارش روی مبل نشستم. مردد از حرفی که بخوام بزنم و نگران سرم رو پایین انداخته بودم.

- چیزی می خوای بگی؟

سرم رو به تائید تکون دادم..

آروم و زیر لب گفتم: می خوام با ماشین تو بریم. اگه ممکنه مسیرت رو تغییر بدی تا زمانی که محاکمه تموم بشه.

امید پا رو پا انداخت و گفت: می بینی که نمی شه حسام رو راضی کرد. حتی نمی ذاره باهاش صحبت کنیم.

- نگرانم امید. خیلی نگرانم. وضعیت قلبش رو می دونی که. تازه عمل کرده... سوای اینا اگه همچین صحنه ای رو ببینه تا آخر عمر تصویر پدرش تو اون حالت از ذهنش نمی ره!

با شنیدن صدای حسام هر دو به سمتش برگشتیم و بی اختیار بلند شدم.

- اون آدم پدر من نیست! چرا نمی فهمین! من هیچ احساسی بهش ندارم.. اگرم الان می رم فقط مثل بقیه ی مردم.. بقیه ی دانشجوها.. بقیه ی کسایی که آسیب دیدن به خاطرش.. می خوام مجازاتش رو ببینم!

صداش بلند شده بود و دستش رو قلبش رفته بود و نفساش رو به سختی بیرون می داد.

به سمتش رفتم.

- باشه حسام.. به خودت فشار نیار! هر کاری بگی انجام می دیم..

به سمت آشپزخونه رفتم و براش آب آوردم. امید کمکش کرد بشینه رو مبل. دستاش رو گذاشت کنار شقیقه هاش و رو به زمین چشماش رو بست.

لیوان آب تو دستم رو به سمتش گرفتم. ازم گرفت و یک سره بالا کشید.

- بدجورعرق کردی!

امید دستمال کاغذی برداشت و پیشونی عرق کردش رو باهاش پاک کرد.

بعد چند دقیقه که کمی آروم شد گفت: دیر می شه. لطفا زودتر حاضر شین... یا این که خودم تنهایی می رم.

فوری گفتم: نه من که حاضرم. امید لطف می کنی ماشینت رو روشن کنی تا ما هم بیایم؟

امید بی هیچ حرفی بلند شد و از خونه خارج شد.

سعی کردم نگرانی هام رو ازش پنهون کنم که بیش تر از این اذیت نشه.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بلند شو. بذار کمکت کنم...

بازوش رو گرفتم و به سمت ماشین امید از خونه خارج شدیم...

رسیده بودیم. جمعیت زیادی که از قشرهای مختلف بودن و هر کدوم به نوعی از پدر حسام ضربه دیده بودن اومده بودن. زمزمه هایی که به گوش می رسید خدشه می انداخت بر روح سفید و بی گناه حسام..

.....- شنیدی می گن پسرش از معشوقه ی قبلیش بوده؟ هر دوتاشون پسره رو به امون خدا ول کردن و رفتن یه گوشه ی دنیا.. معلوم نیس اون معشوقه ی اولیش چه بلاهایی سر جوونای این مملکت آورده!... شاید پسرش هم جزو این باند جاسوسیه...به نظرم که کل خانوادش رو باید محاکمه کنن!

امید رگ غیرتش به جوش اومده بود. به سمت دو مردی که این حرف های بی سر و ته رو می زدند رفت

- چطورمی تونین انقدر راحت به کسی تهمت بزنین؟ این شایعه های بی اساس رو از کجا شنیدین؟ یا این که خودتون این شایعه ها رو ساختین؟

کارت پلیسش رو درآورد و در حالیکه بهشون نشون میداد ادامه داد: می دونستین همچین شایعه های مخرب و تهمت های بی اساسی چه مجازاتی دارن؟ و اگر اون پسر و مادری که دربارش حرف می زنین ازتون شکایت کنن شما هم پاتون به دادگاه می کشه؟

یکی از دو نفر، که مرد قد کوتاهی بود سرش رو بالا آورده بود تا بتونه با امید چشم تو چشم بشه. با ترس جواب داد: خوب حالا! ما که چیزی نگفتیم! بدتر از ایناش رو درباره ی اون پسره می گن!

قبل اینکه بذاره امید جواب بده به همراه رفیقش سریع از میان جمعیت رد شد و جلو رفت.

حسام سرش رو پایین انداخته بود و سکوت کرده بود. امید به سمتمون برگشت و شونه های حسام رو گرفت و گفت:

قوی باش پسر! نذار این حرف های بی سروته زندگیت رو خراب کنن!

حسام سرش رو همون طور که پایین انداخته بود به تائید تکون داد...

با شروع محاکمه همهمه بیش تر شده بود و من نگاهم روی حسام و عکس العمل هاش بود تا صحنه ی اعدام.

حسام اما، آرامشی توی چشماش داشت انگار نه انگار کسی که قراره اعدام بشه پدرشه!

پدرش رو از پشت دست بسته، روی صندلی دار بردند...ولی چشماش رو به دلایل نامعلومی نبسته بودند..

طناب رو بر گردنش انداختند...

پدرش گویی نگاهش به حسام بود و تونسته بود از تو جمعیت حسام رو ببینه..

توی چهره اش غمی بود که از شخصیت خونخوار و منفورش بعید بود.

نه! نباید این پستی آخر رو در حق حسام انجام می داد!

یعنی می خواست در حین نگاهش به حسام گردنش زده بشه؟! نهایت بی رحمی بود!

به ناگاه پدر حسام چشماش رو بست که نفس آسوده ای کشیدم. می تونستم قطره های اشکی که رو صورتش اومده بود رو از اون فاصله ی تقریبا دور ببینم..

صندلی رو از زیر پاش کشدیند!..

حسام دستش جلوی دهانش رفت و از جمعیت به سمت مخالف دوید..

پشت سرش دویدم. جایی کنار پیاده رو روی زمین نشست و هر چی خورده و نخورده بود بالا آورد.

کنارش روی زمین نشستم..

در حالی که دهنش رو با پشت دستش از مونده ی بالاآورده هاش پاک می کرد زیر لب آروم گفت: تموم شد فاطمه..بالاخره تموم شد...

....

یک ماه بعد

وسط تابستون بود و امتحان های باقی مونده ی ترم آخر دانشگاه تموم شده بود. حال روحی حسام خلاف انتظارم بهتر از قبل شده بود. خودش می گفت که انگار باری از رو دوشش برداشتن! و من که مثل همیشه حقیقت و دورغ رو از حرف های حسام تشخیص می دادم می دونستم این راست ترین حرفیه که بهم زده!!