رمان سولمیت | فاطمه بایرام زاده

این کتاب در سایت یک رمان آماده شده است.

WWW.ROMANKADE.COM

پیج اینستاگرام رمانکده ROMANKADE_COM

طراحی و صفحه آرایی: رمان های عاشقانه

آدرس سایت : www.romankade.com

تمامی حقوق این رمان نزد سایت رمانکده محفوظ است

نام اثر:سولمیت،تقدیم به توی واقعیت(soulmate,to the real you)

نویسنده:فاطمه بایرام زاده

خلاصه:سولمیت،روح دو انسانی که در بهشت به هم گره خورده.این دو روح جدانشدنی ولی با دو شخصیت کاملا متضاد طی حوادث ناخوشایندی با هم آشنا میشوند ولی علاقه ای به هم ندارند.حسی که بین این دو نفر است فقط عشق نیست .احساسی است که باید لحظه لحظه ی زندگیشان را با هم زندگی کنند و هر احساسی که یکی تجربه میکند به ناچار باید دیگری هم تجربه کند چه شیرین و..چه تلخ.

هشدار:هرگونه شخصیت و مکانی(من جمله شخصیت های دانشگاه )و اتفاقاتی که در ان میفتد صرفا ساخته ی ذهن نویسنده هست و واقعی نمی باشد.

++دوستان اگه میخونین لطفا حمایتم کنین :(( من تازه واردم اشنایی زیاد ندارم

- بابا می خوای گوشی رو بدم زنگ بزن ببین آنتن درست شده یا نه؟! اینطوری صدا میکنی عمرا اگه بشنوه!!

از روی لبه ی انتهایی پشت بوم بلند می شم و روی لبه به سمت بابام حرکت می کنم. با انتظار اینکه از پشت بوم سه طبقه بالاتر صداشو بشنوه کج لبخندی می زنم و گوشی رو سمتش می گیرم.

- بابا یه لحظه گوشی رو بده یادم رفته بود شارژ بخرم.

.

.

با شنیدن صدایی چشمام به اندازه ی دو برابر حالت عادی گشاد می شن. همزمان با بالا رفتن ابروهام از حس همزمان تعجب و ترس گوشی شارژ شده رو سمت بابام می گیرم. انقدر، درگیر آنتن بود که به نظر صدا رو نشنیده بود. بی هیچ دلیلی، لب هام به پرسیدن سوال اینکه" بابا تو صدا نشنیدی" باز نشد. صدا از لبه ای که روش نشسته بودم اومد.

- آنتن درست شد تو نمی خوای بیای؟

چشمام که یک دقیقه ای می شد از تعجب و ترس باز مونده بود به بابام که گوشی به دست به سمت در پشت بوم می رفت چرخید.

- آهان باشه.

دوباره مکث...این حسی که الان داشتم بیشتر از تعجب و ترس بود. حسی که تو دوران زندگیم چند بار تجربه اش کرده بودم و هر دفعه تداعی گر حادثه ای بود که هم می دونستم چیه و هم تو هاله ای از ابهام برام بود.

- کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمی خوای بیای؟

- بابا تو برو!من تو این قرنطینه می خوام از هوای پشت بوم لذت ببرم!

در حالی که بابا داشت یک چیزی زیر لب می گفت که بیشتر شبیه غرهای مامان بود در رو بست و رفت! به سرعتی که نمی دونستم تا حالا به این سرعت تو زندگیم دویدم یا نه، به سمت لبه پشت بوم رفتم. دستام رو روی لبه گذاشتم و کمی به سمت پایین خم شدم. صدای بوق ماشین ها و آدم هایی که تو قرنطینه بیرون رفته بودن مثل کشیده شدن یه تیکه گچ روی شیشه، تمام حس قشنگی که چند لحظه پیش داشتم رو از بین برد و داشتم فکر می کردم که حتما متوهم شدم که چشمم همون لحظه پسری که آویزون به میله ی زیر لبه پشت بوم دیدم افتاد. نه میتونستم جیغ بزنم نه فرار کنم. ماسک سیاهی که رو لباش بود نمی گذاشت صورتشو کامل ببینم. ناخواسته ازش پرسیدم:تو چرا اینجایی؟!

سوالی که از فرد آشنات بپرسی.

از زیر ماسک جواب داد: تو رو خدا کمک کن بیام بالا توضیح بدم.

دستای عرق کردشو گرفتم که شاید لحظه ای تاخیر، از روی میله لیز می خورد و می افتاد. من فقط مثل یه آچار کمکی عمل کردم و بیشتر خودش، وزنش رو به بالا کشید و از لبه روی پشت بوم پرت شد.

-:"تو.... کی هستی؟د ..د..د.دززدد؟!"

همون حس غریب و نادری که چند بار تجربه اش کرده بودم کل وجودم رو گرفته بود. همه ی این حس تو چشمام جمع شد و همش تبدیل به اشک چشام شد. انگار همه این حس تو کیسه اشک رفته باشه و با قدرت تمام فشارش بده. دستام بی حس شده بود. دهنم خشک شده بود و جوابی که داشت بهم می داد رو هم نمی شنیدم. با چند تا تکونی که بهم داد تونستم پلک بزنم و چشمام رو روش چرخوندم. سعی میکردم صداشو بشنوم...

- الان نمیتونم توضیح بدم! من دزد نیستم خوب؟ میشنوی؟! ...با توام...میشن...

اب دهن نداشته ام رو قورت دادم: میشنوم...

- الان باید برم... اگه نرم ممکنه اتفاقای بدی بیوفته، هم برا من هم تو... میدونم منو نمی شناسی... توضیح زیادی نمی تونم بهت بدم. شش سال پیش... شش سال پیش که دخترخالت خودکشی کرد... دخترخاله ی منم همون موقع همون شکل خودکشی کرد. خودش رو دار زده بود... نصفه شب...

چشمای گشادم، گشادتر شد.

- چی داری میگی؟! ا..اا...اازز کجا اینا رو میدونی؟!

بی توجه به حرفامم ادامه داد: دوازده سال پیش. یادته؟ یکی از همکلاسیای مدرست، رگشو زد... همکلاسی منم همون روز، همین شکل خودکشی کرد...

زبونم بند اومده بود: چییی...چی داری میگی.... از کجا اخه... تو از کجا میدونی؟!

- الانم خودت تو فکر خودکشی بودی .... همین جا.. لبه پشت بوم.

همه حواس داشته و نداشتم از کار افتاده بود. فقط تونستم لب هامو کمی تکون بدم: مگه اینکه عزرائیل باشی!

لبخند محوی که بیشتر شبیه پوزخند بود تحویلم داد: نه عزرائیل نیستم. من، سولمیت توام!

نگاهی به ساعتش کرد: ببین من پنج دقیقه دیگه باید از اینجا رفته باشم و تو خونم که اون سر شهرهست باشم، الان نمیتونم برات توضیح کامل بدم ولی مطمئن باش تو حادثه ی بعدی هم، همو می بینیم. فقط خواهش می کنم به خاطر منم که شده به خودکشی فکر نکن!

- هااا..؟! به خاطر تو؟

بدون اینکه جوابم رو بده پشتش رو بهم کرد و با سرعت باد از روی پشت بوم خونمون به پشت بوم خونه همسایه و همسایه بعدی و بعدترش رفت. انگار که با "هیچ" حرف زده باشم.

چشمم سمت افقی بود که توش محو شد.

صدای مامانم از تو حیاط بلند شد که داشت منو صدا می زد. از این سمت پشت بوم که به سمت خیابون بود به سمت دیگش رفتم و مامانم که داشت گل های حیاط رو آب می داد صدام زد که برم بهش کمک کنم. پاهام که تقریبا فلج شده بود رو به زور کشوندم و به حیاط رفتم.

یک هفته ای از جریان پشت بوم می گذشت. اون حس نادری که اون لحظه ها داشتم و حرفهایی که بهم زده بود رو نه میتونستم درک کنم نه اینکه با حرفهاش غریب باشم. مثل این می موند که متعلق به این دنیا نباشم و روحم جای دیگه درگیر باشه ولی خودمم ازش بی خبر باشم. خوشحال نبودم. حتی ناراحت هم نبودم. فقط گنگ و گیج بودم. با در اومدن صدای گوشیم، پلک چشمام تکون خورد و هم چنان دراز کش رو تخت، سرم رو به سمت گوشی چرخوندم.

- سلام خوبی؟ فاطمه جواب تکلیف مجازی استاد علیمی رو پیدا نمیکنم، تو میدونی جوابشو..

منتظر این پیاما نبودم. با ناامیدی تمام، ابروهام رو بالا انداختم و لب هام رو به هم دوختم و "اوووف و ااهییی" از ته دل بیرون دادم.

امیدی نداشتم ولی ته دلم آرزو می کردم پیامی از طرفش برام بیاد. با چه شماره ای! خدا می دونست... تو دلم با منطقی که معلوم نبود از کجا نشات میگیره گفتم: خوب، اون که منو می شناسه، تمام اتفاقای تلخ و مهم زندگیم رو هم میدونه، لابد شمارمم بلده!

با این فکر خودم خندم گرفت و شونه هامو واس منطقم بالا انداختم. گوشی رو گذاشتم رو تخت و بلند شدم به سمت در. دستم رو روی در که گذاشتم، دژاوویی عمیق تمام وجودم رو گرفت. این حس همیشه آشنا عمیق تر از دفعات قبل بود. طوری که همه اندام هام بی حس شده بود و ناچار روی زمین نشستم. سرم رو با دو دستم گرفتم. سعی کردم که بیشتر از این موقعیت سر در بیارم. هیچ وقت تو این موقعیت نتونسته بودم لحظه ی بعدی رو حدس بزنم ولی یه چیزی قلقلکم می داد که این دفعه فرق داره... این دفعه فرق داره... چشمام رو، روی هم فشار دادم و دندون هام رو روی هم سابیدم. نفس هام رو با شدت بیشتری بیرون دادم... تصویری که از ذهنم رد شد، ترسناک تر از همه ی خودکشی هایی بود که باهاشون در ارتباط بودم... با وحشت چشمام رو باز کردم...

- لعنتی...نباید بازشون میکردم..نباید تمرکزمو از دست میدادم.

نفس هام که شمارش تو ثانیه از دستم در رفته بود رو به صورت خودآگاه عمیق تر کردم و به سمت کیفم دویدم. با دستایی که می لرزیدن سراسیمه داخل کیف رو گشتم تا دفترچمو پیدا کنم. هر چی که دیده بودم رو نوشتم. چهار زانو روبروی کاغذ خیس شده با اشک نشستم.

سرم رو پایین اوردم و سعی کردم بقیه حادثه رو بفهمم، ولی بی فایده بود. تلفن خونمون زنگ خورد و بلافاصله فهمیدم مامانم داره با شخص تو دژاووی چند لحظه پیشم حرف می زنه. گوش هام رو تیز کردم که صدای مامانم رو بشنوم. جرئت نداشتم بلند شم و یه عاملی که نمیدونم چی بود هم مانعم شد. پشت تلفن همون حرفایی که دیده بودم زده شد. به خودم اومدم و به سمت مامانم دویدم...

- مامان، بهش بگو الان میایم بیمارستان. فقط دست به هیچ کاری نزنه... جون هر کی دوست داری... مامان!!

مامانم که لحظه ای قبل تر از اون گوشی رو قطع کرده بود داشت با تعجب نگام میکرد.

- چی میگی؟!

بدون اینکه جوابش رو بدم تلفن رو برداشتم و خودم بهش زنگ زدم. برنداشت... ناامید از همه چی گوشی از دستم افتاد و خودم هم ماتم برده بود...

دوباره همون حس وجودم رو گرفته بود. این بار چشمام رو با آرامش روی هم گذاشتم و ادامه ی دژاووم رو دیدم.

- مامان، پاشو باید بریم بیمارستان.

- همین کارم می خواستم بکنم.

مامانم بدون اینکه منظورمو بفهمه اماده شد. دستکش و ماسک دوران قرنطینه رو برداشت. من هم آماده شدم که بریم.

.

.

.

.

خودکشی بهترین دوست مادرم که بچه ی دو ساله اش رو به خاطر کرونا از دست داده بود تلخ تر از خودکشی های قبلی بود. موقع خودکشی هیچ کدوم نبودم ولی جسد هر سه تاشونو من اول از همه دیده بودم. جسد همکلاسیم که رگشو زده بود... جسد دخترخالم که نصفه شب خودشو تو خونه ی ما دار زده بود. تو اتاقی که شبشو با هم خوابیده بودیم... الان هم جسد بهترین دوست مامانم. نقطه ی اشتراک هر سه، این حس دژاوو بود ولی این دفعه به مراتب واضح تر و عمیق تر بود.. هیچ کاری نتونستم بکنم..

توی افکار خودم بودم که دیدم پرستارها داشتند زیر لب چیزی میگفتند: شنیدی؟توی بیمارستان سینا هم، یه نفر خودکشی کرده!

با سرعت به سمتش رفتم: کجا؟ کدوم بیمارستان؟ آدرسش رو بهم بده!

پرستار با صورت مات زده آدرس رو روی کاغذ برام نوشت. مامانم که بهش سرم زده بودن رو بهشون سپردم و رفتم.

بی قرار یه تاکسی گرفتم و خودم رو به بیمارستون رسوندم. جلوی آسانسور که پر از آدم بود رو بی خیال شدم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم. بدون اینکه از سرم بگذره از کجا طبقشو میدونم نفس زنان خودم رو رسوندم. لبه ی پله رو گرفتم تا نفسم رو از سر بگیرم که صدای آشنایی تمام بدنم رو لرزوند..

.

.

.

- تو...

- چرا...

نتونستم حرفمو کامل کنم و دوباره سرمو پایین گرفتم.

سولمیت: خیلی رنگت پریده..

بدون اینکه نگاش کنم: میشه بگی جریان چیه؟

- الان از حال میری بریم پایین تو بوفه بیمارستان یه چیزی بخور برات توضیح میدم.

صدام رو بالا بردم و با گریه دوباره پرسیدم: جریان این اتفاقا چیه؟

با سکوت بهم زل زده بود. چند ثانیه ای که گذشت کمی به خودم اومدم و گفتم: باشه بریم پایین توضیح بده.

...

سولمیت در حالیکه به منوی روی دیوار کافه نگاه میکرد گفت: یه قهوه داغ و یه ایس کافی.

- من که نگفتم چی میخوام.

لبخندی زد: طبع تو سرده.

بلافاصله جواب دادم: لابد طبع تو هم گرمه!

پوزخندی زدم و بدون اینکه مهلت جواب بهش بدم: مثل اینکه به غیر اتفاقای تلخ زندگیم، از طبع من هم خبر داری. دیگه چیا می دونی؟

چشمامو بهش دوختم.

نگاهمو با نگاه عمیقش جواب داد: بهت که گفته بودم...

وسط حرفش پریدم و گفتم: آره آره گفته بودی.. چی بود؟ سولمیتتتت!

به یه دلیل ناواضح نمی تونستم بیشتر از این باهاش کنایه دار صحبت کنم، با این که کارم همیشه کنایه انداختن به این و اون بود. هیچ حسی بهش نداشتم و در عین حال هر چی تو چشماش بود رو می تونستم بخونم...

سولمیت سرش رو پایین انداخته بود: به خاطر اتفاق امروز متاسفم.

برای چی باید متاسف باشه؟ درسته از اتفاقای وصل شده به هم دیگه با خبر بودیم ولی قطعا تقصیر ما نبود...

- من امروز تونستم خودکشی رو واضح ببینم. تو حتما میدونی چه ارتباطی به ما داره؟ آره؟ اگه یه لحظه مکث نکرده بودم و زود گوشی رو از مامانم گرفته بودم میتونستم منصرفش کنم.

- وقتی تو دژاووی امروز تو رو دیدم که تونسته بودی واضح همه چی رو ببینی، برخلاف دفعه های قبل، چند لحظه مکث کردم. به خاطر همین نتونستی زود عکس العمل نشون بدی ..تقصیر تو نیست.

آب دهانشو قورت داد و ادامه داد: خودکشی های قبلی هم، به هم وصل بودیم. اون موقع تو نمی تونستی منو ببینی ولی من می تونستم. از اون جایی که سنم کم بود کار زیادی از دستم برنمی اومد. ببین میدونم الان حالت خوب نیست ولی باید این زنجیره ی شش سال یه بار رو قطع کنیم. مطمئنا به ما ربط داره و تنها کسایی که می تونن از این اتفاق جلوگیری کنن ما هستیم.

چشمام از تعجب گرد شده بود.

-شش سال دیگه! برنامه ریزی طولانی مدت هدفدار لابد..

- به غیر این خودکشی چیزای دیگه هم هست.

- من که اتفاق بد دیگه ای تو زندگیم نداشتم.

- اتفاقای بد ریز و درشتی که متوجهشون نیستی.

کلافه از حرفای بی سرو تهش جواب دادم: من که نمی فهمم چی داری میگی و.. .در ضمن از اینکه الان دارم باهات حرف می زنم داره حالم بهم می خوره... وقفه ی چند ثانیه ای امروز تو، دوست مامانم که از خاله هم بهم نزدیک تر بود رو ازم گرفت.

بی هیچ منطقی ادامه دادم: بیا هیچ وقت دیگه همدیگه رو نبینیم. نه تو واقعیت نه تو دژاوو!

بدون اینکه بذارم جواب بده کیفم رو از روی میز کافه برداشتم و رفتم...

.

.

.

شش ماه بعد

این چند وقت، انقدر خودم رو با کارهای متفرقه تو خونه، خفه کرده بودم که نذارم قرنطینه، فکرم رو سمت حوادث گذشته ببره. می دونستم خیلی بی منطق شده بودم ولی می خواستم همه ی اتفاقای بدم رو به اون آدم ربط بدم و اون رو مقصر بدونم. من همیشه آدم ترسویی بودم و توی شرایط سخت به فکر فرار بودم تا راه چاره. فراری که داشتم از واقعیت زندگی می کردم خیلی زود ورق بدشو واسم رو کرد. این مدت، ناخودآگاهم من رو به سمت دژاووهای زیادی می کشوند که تو هر کدوم اتفاق بدی می افتاد. ولی من بی توجه بهشون، خودم رو سریع از اون موقعیت بیرون می کشیدم. من که نمی تونستم از زلزله ی یک شهر دیگه جلوگیری کنم یا پسری که دوست دختر سابقش رو بعد شکنجه و آزار و اذیت مجبور به کارهایی میکرده و دختر رو تهدید میکرده که در صورت تن ندادن به خواسته هاش آبروشو پیش والدین و همه کس میبره و دست آخر توی یک بیابونی ولش میکنه و توی یک وضعیت بدی پیداش میکنن، که من همه ی این ها رو هم تو دژاوو و بعدتر تو روزنامه ها دیدم. حتی مرگ بچه گربه ی خیابونی رو هم تو دژاوو و بعد اون جسدشو تو حیاط خونمون دیدم... نمی خواستم به هیچ کدوم اهمیت بدم و نمی دادم. برای آروم کردن وجدانم، همه ی تقصیر ها رو دوباره و دوباره بی هیچ منطقی گردن "سولمیت" می انداختم.

کم کم تحمل وضعیت برام سخت شده بود...

.

.

.

- کوه؟ تو این اوضاع قرنطینه؟

- مامان دارم از افسردگی میمیرم، با دوستام یکم خوش بگذرونیم دیگه، هووم؟ هوووووم؟؟! یه سال گذشت تازه زمستون امسال واکسن کشف کردن یه سال هم باید صبر کنیم که اینجا برسه...دیوونه شدم تو خونه...

لبامو غنچه کردم و شونه هامو با ناز برا مامانم تکون دادم. انقدر خودمو لوس کردم که راضی شد.

وسایلم رو جمع کردم و دوستام که جلو در خونمون منتظرم بودن به محض دیدن من، از ماشین پیاده شدند.

از بغل کردنشون امتناع کردم و گفتم: کجا کجا بغلم کنی کرونا بگیریم همینمون مونده.

زهرانیشگونی به دستم زد و گفت: بابا دیوونه چند ماهه همو ندیدیم حالا خدا رو شکر سالمیم هممون! خیلی بی عاطفه ای!

شادی حرف زهرا رو ادامه داد: و خیلی هم ترسو.

سعی کردم موضع خودم رو با بازی کلمات حفظ کنم: من ترسو نیستم فقط محتاطم!

با دو لایه ماسک و دو لایه دستکش از دوستم خواهش کردم در ماشین رو باز کنه.

شادی با اکراه دستش رو به سمت دستگیره برد: دستگیره ی ماشین رو هم باید از ترس...ببخشید احتیاطای این خانوم ضدعفونی کنیم.

- باز کن در رو لوس نشو!

خنده ای کردم و دونه دونه بغلشون کردم. نمیدونم چرا. ولی همه ی این ترس ها رو اون لحظه کنار گذاشتم. انگار که خودم نباشم. توی بغلم دژاووی قشنگی حس کردم.

بعد چند ثانیه از بغلم جداشون کردم: بسته دیگه، تا لوستون نکردم سوار شین!

توی جاده ای که از خنده و موسیقی ماشینمون پر شده بود راهی شدیم...

خیره به منظره روبروم گفتم: بچه ها، این جا واقعا خوشگله!

شادی هم مثل من خیره به منظره جواب داد: تا حالا کوه ندیده بودی..

زهرا با سرتق بازی جواب داد: نه بابا این بشر انقدر ترسو هست که تا تپه ی دهاتشون هم به زور میره چه برسه به کوه.

شادی و زهرا دوستایی که از بچگی داشتم همیشه به خاطر ترسو بودنم منو دست می انداختن. من از یه چیزی بیشتر از هر چی می ترسیدم. روبرو شدن با مرگ.. و یکبار خواستم با اون ترس روبرو شم..تو پشت بوم خونمون..

اخم مصنوعی کردم و گفتم: آره، فقط شما کوه دیدین من نه که از پشت کوه اومدم خود کوه رو تا حالا ندیدم. فقط پشتشو دیدم.

ادامه دادم: بچه ها خدا کنه تا غروب به قله برسیم واقعا قشنگ میشه اون موقع.

شادی که بطری ابش رو در اورده بود که قبل رفتن کمی ازش بخوره جواب داد: اگه نرسیم همش تقصیر تو هست فاطمه، از بس کندی.

شروع کردن به دست انداختنم. من که حواسم به طور کل ازشون پرت بود نفهمیدم درباره ی چی حرف می زنن.

- شادی،زهرا...من واقعا از این جا میترسم...اگر سقوط کنیم چی؟

زهرا دستش رو انداخت رو شونم و من رو به خودش نزدیک کرد و گفت: سقوط کنی من خودم می گیرمت برا خودمم اتفاقی بیفته نمیذارم تو چیزیت بشه!

شادی صحبت زهرا رو ادامه داد: برا ترسو ها هیچ وقت اتفاق بد نمی افته!

همون لحظه بود که فهمیدم دوستای بچگیم چقدر ازم دور هستند که فکر می کنند هیچ اتفاق بدی تو زندگیم نداشتم. من که چند تا خودکشی رو به چشمم دیده بودم..

.

.

.

نیمه های راه بودیم. هوا داشت تاریک می شد.

شادی رو زانوهاش خم شد: من خیلی خستم شما چی؟

به "منم" گفتنی اکتفا کردم و زهرا هم تایید کرد از بس خسته بودیم و نای صحبت نداشتیم. نشستیم که کمی استراحت کنیم. زهرا فلاسکشو از داخل کوله اش درآورد و برای هر سه تامون چایی ریخت. لیوان چایی انقدر گرم بود که دوست داشتم بچسبونمش به گونه هام. داشتم نفس هام رو تو هوای روبروم به چشم می دیدم که از دهنم داره درمیاد. صدایی از دور به گوشم خورد: بچه ها، شما نشنیدین؟

زهرا داد زد: بهمننننن...

هر سه تامون سرمونو برگردوندیم و با یک عالمه برف گلوله شده که داشت به سمتمون سرازیر می شد روبرو شدیم. جیغ محکمی زدم و همزمان برف بزرگی من رو به خودش پیچید و روی ناهمواری های کوه به سمت پایین برد.

.

.

.

صدایی آشنا داشت اسممو صدا می زد. حس سوزش چند تا سیلی پشت هم، منو به خودش آورد. انقدر گیج بودم که اول نفهمیدم کیه.

- فاطمه...فاطمه...

دوباره چشمای نیمه بازم رو، روی هم گذاشتم و مجدد از حال رفتم. بیدار که شدم خودم رو توی یک اتاق بزرگ دیدم. خواستم بلند شم که درد بدی از رو گردن و کمر مانعم شد. شروع کردم به کنکاش اطرافم تا کمی از این گنگ بودن دربیام. پارچ و یک لیوان آب، یک حوله ی خیس و کیفی که با خودم به کوه برده بودم. گیج و منگ تو فکر بودم که کجام و چطوری اینجا اومدم که در باز شد.

- بیدار شدی؟

نگاهی بهش انداختم.

در حالیکه داشت به سمتم می اومد ادامه داد: میخوای دست و وصورتتو بشوری؟ یا ..گردن و کمرت خیلی درد داره؟

این از کجا میدونست من کجام درد میکنه.

- آرزو میکردم هیچ وقت دوباره نبینمت.

سولمیت نفسش رو با حرص بیرون داد: که تو اون سرما که بی هوش افتاده بودی رو زمین یخ بزنی.

با قیافه جدی و بدون هیچ روح و احساسی گفتم: به هرحال متشکرم. دومین باره که نجاتم دادی.

سولمیت خنده ای از سر تعجب کرد: واقعا که خیلی سرد و خشکی! فقط همینو میتونی بگی؟!

- انتظار داری چیکارکنم، من اصلا نمی دونم چجوری منو اونجا پیدا کردی... اهااا! لابد تو دژاووت دیدی.

پوزخندی زدم و سعی کردم بلند شم: آخ..

دستش رو به سمتم دراز کرد که کمکم کنه، با بی میلی پسش زدم. چهار زانو جلوم نشست.

- من هم مثل تو اونجا گم شده بودم. به هوش که اومدم تو رو کنارم دیدم. الانم تو یه خونه روستایی کنار کوه هستیم. فردا صبحم با کامیون صاحب خونه که قراره بره به شهر برمی گردیم. خانواده ی خوبی هستن. لطف کردن امشب تو خونشون بمونیم. البته تو انقدر به خواب قشنگی رفته بودی که مجبور شدم تا اینجا بیارمت.

در حالیکه دستش رو روی کمرش می گذاشت که مثلا درد داره ادامه داد: آخ که کمر نمونده برام، باید جبران کنی...

- میخوای تا شهر کولت کنم لابد.

سولمیت با شیطنت جواب داد: ایده ی خوبیه!

دوست داشتم اون لحظه خفش کنم ولی این درد لامصب گردن و کمرم نمی گذاشت زیاد حرکت کنم.

- به هر حال دوباره ممنونم. از صمیم قلب!

دستم رو روی قلبم گذاشتم و ادامه دادم: بابت دفعه ی قبلم معذرت می خوام. خیلی عصبی و ناراحت بودم و از کوره در رفتم!

سولمیت سرش رو تکون داد: اشکالی نداره.

به اطراف نگاهی انداختم و ادامه دادم: به این خونه که اعتماد نیست. میتونی بقیه ی شب رو بخوابی من بیدار میمونم.

- اوکی!..

از خداخواسته روی تشکی که با چند متر فاصله به تشک من پهن شده بود پهن شد و در جا خروپفش رفت بالا.

زیر لبم گفتم: چقدرم زود خوابت می گیره...برخلاف من...

دستام رو دور زانوهام حلقه کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

چطور فهمیده که ما سولمیت هم هستیم؟ چرا هر اتفاقی برا من میفته برا اونم میفته؟ چرا دفعه ی اولی که نجاتم داد خیلی زود رفت و نمی تونست بیشتر بمونه؟...و هزار تا سوال دیگه. با همه ی افکاری که داشتم، چشمام مجال بیشتر بیدار موندن رو نمی داد و کم کم خوابم برد...

با دستی که سعی میکرد من رو، روی تشک درازکش کنه بیدار شدم و با یک عکس العمل سریع مچ دستشو گرفتم.

- نترس، منم.

دستشو ول کردم.

ادامه داد: نشسته خوابت برده بود.

- خودت چرا نخوابیدی؟

- منم تازه بیدار شدم.

دراز کشیدم و دستام رو زیر سرم گذاشتم. اون هم به سمت تشکش رفت و پشت به من دراز کشید. من که به سمتش درازکشیده بودم با هزار تا فکر تو سرم می خواستم لب باز کنم و دونه دونه همه ی سوالامو بپرسم ولی می ترسیدم..

پشتش بهم بود که گفت: هر سوالی داری ازم بپرس.

این بشر ذهن منم میخونه!

به سمتم برگشت و ادامه داد: منم زندگی خوبی نداشتم...همه ی چیزایی که تو به چشمت دیدی، منم دیدم...

بدون اینکه بخوام قبل حرفک فکر کنم پرسیدم: تو این چند ماهی که گذشته بچه گربه حیاطتون نمرد؟

کم اهمیت ترین سوالی که به ذهنم رسید رو پرسیده بودم.

لبخندی زد و جواب داد: از اون مهمتر دختری که دزدیده بودن و کشتنش رو می تونستیم زودتر نجاتش بدیم.

- تو می خواستی نجاتشون بدی آره؟ من نذاشتم...همش تقصیر منه..

سولمیت با جدیت جواب داد: چرا به جای اینکه همش دنبال مقصر باشی، به ترسات غلبه نمی کنی و جراتشو تو خودت نداری؟

ادامه داد: من، میخواستم نجاتشون بدم ولی هر موقع که اقدام می کردم مثل سنگی که رو شیشه کشیده بشه اراده نکردن تو روحم رو می رنجوند.

نگاهم رو ازش گرفتم. دوست نداشتم ولی واس همه چی خودم رو مقصر می دونستم.

- من آدم ترسویی ام. نمی دونم چطور سولمیت تو شدم!

- سولمیت،از بهشت تعیین می شه. لزوما دو تا آدم شبیه به هم نیستن. خیلی جاها متضاد همن. ولی میتونن همه ی حس هاشون رو با هم به اشتراک بذارن. برق تو چشماشو دیدم.

ناشیانه و خیلی احمقانه طور از دهنم پرید: ولی من به تو علاقه ندارم.

انگار که ماتش برده باشه زد زیر خنده.لابلای خندش گفت: منم نگفتم به تو علاقه دارم، گفتم حس هایی که روحامون تجربه می کنن مشترک هستن.

من که معذب شده بودم خواستم جمعش کنم که نذاشت.

- من و تو میتونیم به خیلیا کمک کنیم با صحنه هایی که از تو ذهنمون میگذره! ولی تو به خودکشی فکر میکنی که باعث میشه منم مجبور شم انجامش بدم و اگه نخوام اینکار رو بکنم مجبورم تو رو نجات بدم.

آه بلندی کشید و ادامه داد: و این خلاف اصل و طبیعت دو تا سولمیت هست که نذاره طرفش خواستشو انجام بده، اگه من بخوام خلاف میل توی دژاووت عمل کنم اتفاقای خیلی بدتری میفته که ما نمی دونیم. به خاطر همین من مجبور بودم تو پشت بوم سریع صحنه رو ترک کنم که اتفاقی برامون نیفته..هر کاری من انجام بدم یا تو بی بروبرگرد طرفش هم باید انجام بده. اگه که بخوایم باهاش مقابله کنیم فرصت کمی برا انجامش داریم.

-ببخشید، نمیدونستم، ..همش تقصیر منه..

اخمی کرد و صداشو کمی بالا برد: جون هر کسی که دوست داری، هر چی میشه نگو تقصیر منه.

- از این به بعد به دژاووهایی که توشون قرار می گیریم بی توجه نمیشم...قول میدم!

دو تا انگشت کوچک خودمو به هم قفل کردم و نشونش دادم.

چشماشو بست: باشه سولمیت من.

.

.

.

.

صبح روز بعد، با گوشی صاحبخونه با مامانم صحبت کردم تا از نگرانی دربیاد. پشت گوشی اول که خیلی صداش عصبی به نظر می رسید کم کم با شنیدن صدای من آروم شد و کلی خدا رو شکر کرد که سالمم. بهش اطمینان دادم که صاحبخونه آدم خوبی هستن و باهاشون برمی گردم. به اصرار راضی شد.

با صبحونه ی مفصلی که برامون اماده کرده بود مشغول شدیم. شیر و خامه و کره و پنیر محلی با چای خوش عطر تازه دم همه ی دردهای کمر و گردن رو از یادم برد.

همینطور که با اشتها و لذت در حال خوردن بودم گفتم:به به! عمری بود همچین صبحونه ی محلی خوشمزه ای نخورده بودم. دستتون درد نکنه، از دیشب هم زحمتتون دادیم هم الان که باهاتون باید برگردیم. کلی باعث زحمتتون شدیم..

صاحب خونه ی روستایی، فقط از کلماتش محبت و عشق می چکید و کلی قربون صدقه من و سولمیت رفت.

- خواهش میکنم عزیزم صبحونه ی ناچیزیه به هر حال خدا که بنده شو سر راهت قرار میده یعنی قابل دونسته که بتونیم یه زوج قشنگ رو مهمون کنیم، دیشب هم خوب خوابیدین دیگه ایشالا؟

سریع جبهه گرفتم و دستامو به حالت نفی بالا اوردم و گفتم: نه نه من ایشون رو نمی شناسم هر دومون گم شده بودیم و بر حسب اتفاق سر از اینجا دراوردیم.

نگاهم رو از خجالت به زمین دوختم.

سولمیت که از حرفام خندش گرفته بود بهم زل زد و گفت: بله ما همو نمی شناسیم ولی من بر حسب اتفاق ایشون رو دو بار ازمرگ نجات دادم.

اخمام تو هم رفت و نگاه خشم الودم رو بهش تحویل دادم.

خندش کمی محو شد وادامه داد: مثل اینکه یک چیزی هم بدهکارش هستم...

صاحبخونه انگار که اصلا نفهمیده باشه چی گفتیم گفت: باشه باشه دعوا شیرینی زندگیه...بفرمایین بخورین شما که هیچی نخوردین.

کاسه های پنیر و خامه و کره رو به سمتم هول داد و تعارفش رو با لبخندی جواب دادم.

بدون اینکه حرفی زده بشه اماده شدیم که با وانت نیسان اقای صاحبخونه که مرد خیلی شریف و دوست داشتنی به نظر می رسید برگردیم.

ما دوتا زودتر از راننده نیسان که داشت بار شهرشو اماده می کرد حاضر شدیم و بعد خداحافظی به سمت ماشین رفتیم.

سولمیت رو بهم گفت: هوا خیلی سرده تو جلو بشین من این پشت میشینم.

بدون اینکه بذاره جواب بدم یک پای خودشو انداخت بالا و خودش رو به پشت وانت کشید.

به سمتش رفتم و گفتم: انتظار نداری که کل جاده رو با یه مردی که نمی شناسم همسفر شم؟

با صورت متعجب و ابروهای بالارفته اش بهم خیره شد وانگشتشو به نشونه ی مسخره کردن من بالا اورد و صداشو نازک کرد: من این اقا رو نمیشناسم فقط دو بار بر حسب اتفاق جونمو نجات داده..

خودم رو بالا کشیدم و گفتم: لوس نشو.

- هر دومون اینجا بشینیم بارش رو کجا بذاره ؟

تو جایی که نشسته بودم کمی جا به جا شدم و گفتم: یه جوری جاش می کنیم نگران نباش.

راننده نیسان با بارش به سمتون اومد. سولمیت سریع خودشو پایین انداخت که کمکش کنه. با کمک هم بارش رو به زور جا کردیم و دوتامون هم همون عقب نیسان نشستیم.

سوز شدیدی که بود باعث شد دندونام به هم قفل بشن و خودمو بغل بگیرم تا یکم گرم شم.

سولمیت کاپشنش رو دراورد وبه سمت من گرفت: من گرمایی هستم و زیاد سردم نمیشه...

به زور دندونای قفل شدم رو از هم جدا کردم: نمیخوام.

سولمیت ناامید دسشتو برگردوند و گفت: حالا در این حدی که تو داری میلرزی هم سرد نیستا..

ماشین توی یه سربلندی رفت و اجازه نداد بیشتر به کل کلمون ادامه بدیم...

چون که هردوتامون توی دژاوو رفته بودیم..

تمام سرمای بدنم از تنم رفته بود و تنها چیزی که حس می کردم یه جای سرسبز و پر از گلهای رنگی قشنگ بود. گرما و لبخند شیرینی که حس می کردم با یه قهوه ی داغ خوش بو کامل شده بود. کتابی جلو روم بود و یه نفر دیگه داشت اون رو با صدای اشنای قشنگش برام می خوند. صدای گریه ی بچه ای بلند شد. تمام اون گرما و حس های قشنگ هم رفتن. گویی صدای کسی که داشت برام کتاب می خوند هم تبدیل به خشم و نفرت شده بود و مدام می گفت تقصیر توعه تقصیر توعه...

نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و چشم هام رو باز کردم.

یه جفت چشم گریون رو مقابل خودم دیدم...

به چشماش خیره شده بودم و با صدای لرزونی گفتم: تو هم نمی تونی تحمل کنی نه؟ تو هم مثل من همیشه گریت می گیره... اینا بیشتر از توان من و تو هست...من ادم ترسویی ام ولی تویی که حتی مثل من از این اتفاقا نمیترسی هم گریت گرفته..

- اون کسی که داشت برات کتاب می خوند رو نشناختی؟

انگار که تو ذهنم جرقه ای خورده باشه مردمک چشمام چرخید و نفس هام تندتر شد.جواب دادم: صدا..صدای تو بود!

اون بچه کی بود که همه ی احساس های خوب اون لحظه رو تبدیل به خشم و نفرتش کرده بود.

ادامه دادم: تو گفتی من مقصرم. من نمی خوام به این وضعیت ادامه بدم. چیکار باید بکنم که از شر این دژاووهای لعنتی خلاص شم؟ من نمی خوام! نمی خوام!

صدام بالاتر رفته بود.

- اروم باش...نمیخوای که راننده نیسان چیزی از این اتفاقا بفهمه؟

نفس هام رو با ترس تو دادم و سعی کردم اروم شم.

ادامه داد: فاصله ی دژاوو رو خیلی دورتر از دژاووهای قبلیت حس نکردی؟ برای من که خیلی دور بود. می تونیم تا اون موقع براش راه حل پیدا کنیم.

با چشمای وحشت زده ونگرانم بهش خیره شدم و انگار که التماسش کنم: چقدر دور؟؟ تو حرفه ای تری. حتما می تونی بفهمی من چه ارتباطی با اون بچه دارم.. من نمی خوام یه مرگ دیگه رو به چشمم ببینم.. لابد با اون بچه ارتباط داریم.. کسی تو اطرافت نمی شناسی بچه به اون سن و سال؟ باید به همه ی بچه ها بگیم از ما فاصله بگیرن.. من نمی خوام مقصر اتفاق دیگه ای باشم. نمی خوام تو بهم بگی مقصر حادثه ای ام که خودم هم ازش خبر ندارم.

با نگاه ارومش جوری که بخواد بهم تسکین و قوت قلب بده گفت: من هیچ وقت تو رو مقصر ندونستم و نمی دونم.هیچ کدوم این اتفاقا تقصیر ما نیست.ما فقط داریم این اتفاقا رو پیش پیش می بینیم و مطمئن باش من هیچ وقت همچین حرفی بهت نمی زنم.

سرمو به نشونه ی تایید حرفاش و اینکه قلبم کمی اروم گرفته باشه بالا پایین کردم.

لبخندی زد وگفت: هر اتفاقی بیفته من پیشت می مونم.

.

.

.

.

تقریبا به شهر رسیده بودیم و من هم کمی آرومتر شده بودم.

به واحد بار محل کار راننده نیسان رسیدیم. رو به راننده گفتم: ممنون به خاطر تمام زحمتاتون. این پولم به عنوان تشکر ازمون قبول کنین.

از تو کوله ام کیف پولم رو برداشتم و پولی رو سمت راننده گرفتم که دستم رو رد کرد: این کارا رو بکنین ناراحت میشم..شما مهمون ناخونده ی ما بودین که خدا برامون فرستاده بود. الان هم به یه راننده تاکسی مطمئن همینجا می سپرم شما رو برسونه لازم نیست پولی بهش بدین.

لبخندی زدم و این همه محبتشون رو نشونه ی خوبی تلقی کردم: باشه خیلی ممنون.

من و سولمیت هر دو سوار تاکسی شدیم.بعد بستن در رو به سولمیت کردم و گفتم: اولین باری که همو دیدیم گفتی خونتون اون سر شهره.

سولمیت کمربندشو بست و جواب داد: اول تو رو می سپارم دست خونوادت و بعد خودم برمی گردم.

- تو نمی خوای به والدینت اطلاع بدی؟ ندیدم بهشون زنگ بزنی.

نگاهش رو غم گرفت.

- خانواده ی من طلاق گرفتن و هر کدوم رفتن یه سر دنیا. الان هم با مامان بزرگم زندگی می کنم که اون هم بنده خدا الزایمر داره.

اخجالت زده از حرفم گفتم: ببخشید نمی دونستم..

- معلومه که نمی دونی. معذرت خواهی نیازی نیست.

نگاه پر از غمش رو در لحظه تغییر داد و با لبخندی رو بهم گفت: راستی تو کنجکاو نیستی اسم منو بدونی؟

- می ترسم هر چی بیشتر ازت بدونم بیشتر اتفاقای بد بیفته.برای هردومون میگم نه فقط خودم.

سولمیت: اسمم حسامه. تو هم لازم نیست از چیزی بترسی. با دونستن اسم اتفاق بدی برات نمی افته.

ادامه راه بدون حرفی گذشت. به خونه که رسیدیم مامانم جلو در با تسبیح و قرآن ایستاده بود. منتظر من بود. به محض دیدنم به سمت تاکسی اومد و گفت: تو کجا بودی دوستات همه برگشتن همه نگرانتیم چرا اخه دیشب خبر ندادی بهمون کجایی بیایم دنبالت..

اگه حرفشو قطع نمی کردم تا شب ادامه می داد.

- مامان بذار برسم بعد شروع کن به غر زدن. خیر سرم گم شده بودم.

مامانم نگاهی به حسام کرد.

ادامه دادم: اااا..ایشون هم دیروز گم شده بودن و برحسب اتفاق من رو بی هوش پیدا کردن و... و در واقع نجاتم دادن.

مامانم با لبخندی رو به حسام گفت: خدا رو شکر، خدا رو شکر که سالمین.. خیلی ممنون پسرم لطف کردی بهمون.

حسام که سرش رو به نشونه ی ادب پایین انداخته بود جواب داد: خواهش می کنم.

بازوی مامانم رو گرفتم و گفتم: مامان بریم تو بقیه چیزا رو برات تعریف کنم. خستم و کل بدنم درد میکنه.

مامان رو به حسام گفت: شما هم تشریف بیارین داخل.

- نه خانواده ی من هم نگرانم هستن باید زود برگردم.

نگاه پر از حسرتشو می تونستم بخونم.

خداحافظی کرد و رفت.

ما هم داخل خونه شدیم.

.

.

.

دوستان این پارتی که میخوام بذارم درباره ی هیچ جبهه ی خاصی از دانشگاه و فعالیت های دانشجویی نیست و صرفا ساخته ی ذهنه.

دم دمای عید بود که اعلام کردن دانشگاه ها رو میخوان باز کنن. یه سالی می شد که دانشگاه بسته بود و ما همه ی درسامون رو به صورت مجازی خونده بودیم. از این بابت نگرانی نبود که عقب بیفتیم. تمام چیزی که از دانشگاه یادم مونده بود بوفه ی قشنگ و باصفاش بود که بین کلاسا اونجا خستگی در می کردیم و تنها کسایی که دلم براشون تنگ شده بود ثنا و خاطره بودن که بهترین دوستای دانشگام محسوب می شدن و واسه دیدنشون سر از پا نمی شناختم.

چند هفته ای از اخرین دیدارم با حسام گذشته بود و هیچ اتفاقی نیفتاده بود و من از این بابت خوشحال بودم . امیدوار بودم دوباره هیچوقت تو اون رویاها گیر نیفتم. غافل از اینکه باز شدن دوباره ی دانشگاه همچین هم خوشحال کننده نیست.

گوشیم رو برای ساعت شش صبح آماده کرده بودم.

صدای گوشی همانا و بیدار شدن من همانا. همونطور که دیر می تونستم بخوابم، خوابم هم سبک بود و با وجود اینکه یک سال ساعت خوابم به طور کامل به هم ریخته بود مشکلی از این بابت نبود. آماده شدم و همزمان با آماده شدن، کتری رو هم گذاشتم که جوش بیاد. ازآشپزخونه به سمت اتاقم رفتم و در کرم پودرم رو باز کردم. باز کردن در کرم پودر همانا و دژاووی جدید بعد از چند هفته همانا. کرم از دستم افتاد و تمامش روی زمین پخش شد. بی توجه بهش چشمام رو بستم. امیدوار بودم همون روز اولی تو دانشگاه اتفاق بدی نیفته. مسلط تر و واضح تر از دفعه های قبل تمرکز کردم انگار که تو این کار حرفه ای تر شده باشم!

صدای سوت کتری بلند شده بود . صدای مامانم دراومد: کجایی فاطمه؟ مگه صدای کتری رو نمی شنوی منم از خواب بیدار کردی..

بی توجه به غرهای مامانم پا شدم و آماده شدم. باید امروز تو دانشگاه حواسم جمع باشه...

.

.

.

دانشگاه

دانشگاه حس و حال قدیمیشو حفظ کرده بود. انگار که سالهاست تعطیل شده باشه .. پر از شور و نشاط بودم و همزمان دلهره ی غریبی داشتم مثل سال اولی که دانشگاه اومده بودم.

جلوی دانشکده ی عمران دانشجوهای زیادی رو دیدم که جمع شده بودن. مثل اینکه اتفاقی که صبح دیدم برای امروزه. دانشگاه ما تو چند سال اخیر دانشجوی بین المللی از خارج کشور زیاد جذب کرده بود. همینطور که به تجمع خیره شده بودم یکی از پشت سرم، جلو چشمامو گرفت.

- اگه گفتی کیممم؟؟!

- ثناااا دختر چقد دلم برات تنگ شده بود!

دستاشو با دو دستم محکم گرفتم و به سمتش برگشتم و محکم بغلش کردم.

- دل منم برات یه ذره شده بود،دوست دارم بشینم باهات چند ساعت درباره این دوران بسیار ناخوشایند و کذایی حرف بزنم. البته که اتفاق خاصیم نیفتاد!

من رو از خودش جدا کرد: ببین چقد لاغر شدی دختر، چهرتم عوض شده! خیلی خوشگلتر شدی ...معلومه تو خونه موندن بهت ساخته ها! واای ببین کم کم داشت قیافت یادم میرفت!

اگه حرفاشو قطع نمیکردم معلوم نبود تا کی حرفاش طول بکشه

- یه نفس بکش وسط حرفات.

هر دومون خندیدیم.

به سمت جمعیت نگاه کردم: میدونی برا چی این همه دانشجو جلو دانشکده عمران جمع شدن؟

نگاهشو هم مسیر نگاه من چرخوند: نمی دونم والا. منم تازه رسیدم.

- میخوای بریم سر کلاس؟ بعدا میفهمیم چی شده. الان کلاس شروع شده به نظرم.

ساعتشو نگاه کرد و گفت: اوه اوه اره! با استاد کدخدا هم هست استاد عقده ای، میدونم همین روز اولی حضور غیاب میکنه.

دستمو گرفت: بدو بریم!

از همه ی اتفاقا بی خبربه طرف دانشکدمون که معماری بود دویدیم..

جلو کلاس، عاطفه و بقیه ی همکلاسی ها رو دیدم.

- مثل اینکه استاد نیومده.

ثنا دستشو برا عاطفه بالا برد و تکون داد: عاطفهههههه!!!!

عاطفه که مشغول صحبت با بقیه بود به محض شنیدن صدای ثنا روشو به سمتمون چرخوند: فاطییی! ثنا!

به سمتمون اومد و هردومون رو تو بغلش کشید: واای بچه هاا! چقدر دلم براتون تنگ شده بود!

ثنا با مهربونی جوابش رو داد: ما هم دلمون تنگت بود عشقم.

از بغلش اومدیم بیرون و ثنا ادامه داد: عاطی میدونی چی شده چرا بچه ها جمع شدن جلو دانشکده عمران؟

- مثل اینکه چند تا از دانشکده های دانشگاه های دیگه با دانشگاه ما هماهنگ کردن امروز جلو در دفتر رئیس دانشگامون تحصن کنن، همه ی کلاسا رو هم لغو کردن.

- چرا اخه؟ تازه اوضاع کرونا درست شده می خوان اوضاع رو دوباره بهم بریزن که چی بشه؟

- چند تا دانشجوی عمرانی که سال قبل به خاطر فرو ریختن ساختمون مرکزی فوت شدن درست قبل کرونا، به خاطر همین مسئولین هم خیلی سرسری ازش رد شدن انگار ما نفهمیم، همچین چیزی رو به خاطر قرنطینه یادمون بره!

ثنا گویی تازه یادش افتاده باشه: آهان! اون ساختمونی که می گفتن به خاطر بودجه ای که واس تعمیر ساختمون مرکزی فنی مهندسیا گذاشتن ولی برای جذب دانشجوهای بین الملل استفاده شد، فرو ریختش؟

عاطفه با حرص جواب داد: بله همون که ریخت رو سر دانشجوهای بدبخت و چند نفر رو به کشتن داد!

من که تا الان ساکت بودم پرسیدم: خوب الان حرف حسابشون چیه؟ میخوان رئیس دانشگاه رو اخراج کنن؟

- تو که میدونی دانشگاه ما چقدر دانشجوی خارجی می گیره! الان نصف بچه های کلاس خودمونم بین المللن. اینو یه بهانه ای کردن که جذب دانشجوی بین الملل رو کمترش کنن. رئیس دانشگاه فاسد ما رم اخراج کنن.

میلاد یکی از همکلاسی هامون که با عاطفه صمیمی بود و در واقع عاطفه ازش خوشش میومد مثل اینکه گوشاش تیز حرفای ما بود داشت از دور حرفای ما رو گوش می داد. فهمید که متوجه نگاهش بهمون شدم. لبخندی زد و به سمتمون اومد.

- سلام خانوما.

عاطفه رو به میلاد کرد: سلام میلاد چطوری؟ قرنطینه بهت ساخته ها.قشنگ مثل قورمه سبزی جا افتادی!

میلاد مثل اینکه داشت جواب عاطفه رو می داد ولی نگاهش به من بود: از شما که جا افتاده تر و خوشگلتر نشدم!

بلافاصله سرشو به سمت عاطفه چرخوند که لپاش از خجالت سرخ شده بود: چه خبر عاطفه؟ باورم نمیشه این قرنطینه ی لعنتی تموم شده، بچه ها نیومده دوباره قشقرق به پا کردن.

عاطفه که کنار میلاد خیلی ریزه دیده میشد گردنش رو بلند کرد که جواب میلاد رو بده: خاصیت دانشگاه ما همینه. همیشه باید به یه چی اعتراض کنن بچه ها.

ثنا رو به میلاد پرسید: شما هم قراره برین برا اعتراض؟

- اره بچه ها قراره ساعت ده جمع بشن.

ساعتش رو نگاه کرد: حدودا نیم ساعت دیگه.

با چهره ی نگران و با به یاد اوردن دژاووی صبح برای خودم از میلاد پرسیدم: حالا حتما باید برین؟ خطرناک نیس؟

لبخند محوی رو لبای میلاد اومد، انگار که به خاطر نگرانی من خوشحال شده باشه: نگران نباش. مثل همه ی اعتراضای قبلیمون هس.. همیشه هم هدفمون کم کردن دانشجوهای بین الملل بوده که نصف کلاس ها رو اشغال کردن. البته که الان هم بهونه ی خوبی دستمون اومده. جون دانشجوها شوخی نیس که تو یکسال یادشون رفته باشه.

من که می دونستم چه اتفاق فاجعه ای قراره بیفته دوست داشتم کاری بکنم ولی نه می تونستم به بچه ها درباره ی این رویا دیدنم بگم نه اینکه دست رو دست بذارم و شاهد یه فاجعه باشم.

نفسم رو با حسرت بیرون دادم و سعی کردم منصرفشون کنم: اخه تقصیر اون دانشجو های خارجی چیه که با این کار می خواین اخراجشون کنین؟ خود همین بین الملل ها هم کم ضربه ندیدن. کم فوتی نداشتن تو اون حادثه.

ثنا ناباورانه بهم نگاه کرد و گفت: فاطی واقعا داری طرفداریشون رو می کنی؟ باورم نمیشه از این دانشجو های خارجی زبان که دانشگاه رو با پولشون اشغال کردن و جای دانشجوهایی که حقشون بود رو گرفتن طرفداری می کنی!

من فقط نیتم جلوگیری از یه اتفاق بد دیگه بود. کاش حسام اینجا بود. حتما اون هم می دونه قراره چی بشه. با هم دیگه می تونستیم یه کاری بکنیم.

میلاد پوفی کشید: من خودم یکی از دوستای عمرانم رو از دست دادم تو همون حادثه . نمی تونم دست رو دست بذارم از هر طرف بهمون ضربه بخوره.

صدامو بالا بردم: حتی اگه با این کارتون یه ضربه ی دیگه بخورین باز هم حاضرین همچین کاری کنین؟

میلاد با جدیت و بدون مکث جواب داد: چه ضربه ای؟ این هم یه اعتراضه مثل اعتراضات قبلیمون. شاید مثل همیشه جواب نگیریم ولی نمی تونیم دست رو دست بذاریم.

آشفته گفتم: چرا نمی فهمین چی میگم!

عاطفه: چه ضربه ای فاطمه؟منظورت چیه؟

- اگه چند نفر دیگه امروز بمیرن باز هم حاضرین همچین کاری بکنین؟

میلاد خنده ی کوتاهی کرد: بمیریم؟؟؟ بابا چه جدی گرفتی. فقط میریم چند ساعت جلو دفتر رئیس دانشگاه تحصن کنیم. همین!

نا امید گفتم: حرف زدن با شما فایده ای نداره.

به سمت حیاط دانشکده رفتم.

ثنا هم پشت سرم اومد.

روی نیمکتی نشستم و فکرم پیش حسام رفت. مطمئن بودم اون نمی ذاره اتفاقی بیفته.

ثنا کنارم نشست: فاطمه تو چت شده؟

- کاش می تونستم باهات درد و دل کنم ثنا.. از اتفاقایی که این مدت افتاده..از اتفاقایی که تو بچگیم افتاده بود..از چیزایی که دیده بودم و از چیزایی که الان می بینم.

زدم زیر گریه.

ثنا صورتمو با دستاش گرفت: بگو. هر چقدر که حرف داری بگو. انقد می شینم اینجا تا همه ی حرفاتو بهم زده باشی. خودتو خالی کن عزیزم.

- سخته ثنا.. خیلی سخته بدونی و نتونی براش کاری بکنی.

ثنا گیج شده بود: من که سر در نمیارم. کاش یه جوری بگی منم بفهمم..

همون لحظه داخل دژاوو شدم. تو رویام تنها چیزی که دیدم و حس کردم حسام بود.. داخل محوطه ی دانشکده ی ما.

رو به ثنا گفتم: اینجاست ثنا..اونم اینجاست.

- کی اینجاست؟

بدون اینکه جواب سوالشو بدم گفتم: ثنا من باید برم ببخشید.

پا شدم و بدون اینکه بذارم حرفی بزنه ادامه دادم: ثنا بعدا برات تعریف می کنم باشه؟

- زده به سرت فاطی؟!

- اره.. بدجور زده به سرم. این دفعه سرسری از چیزی که دیدم رد نمیشم که بعدش عذاب وجدان بگیرم. این دفعه جلوی چیزی که میخواد بشه رو می گیرم.

از حیاط پشتی کوچیک دانشکده وارد دانشکده شدم که هنوزبچه ها همون جا بودن. بی توجه بهشون از در دانشکدمون خارج شدم و وارد محوطه ی بزرگ دانشگاه شدم. انقدر جمعیت زیاد بود که مطمئن نبودم از اینکه چند تا دانشگاه این جا جمع شدن. شاید کل دانشگاه های شهر.

مطمئنم حسام هم همین چند لحظه پیش تو دژاوو بوده و قطعا اونم داره دنبال من می گرده. سرگردان،مثل بچه ای که مادرش رو گم کرده باشه، سرم رو چپ و راست می کردم و تو جمعیت دنبالش بودم.

صدایی که نفس نفس میزد رو از پشت سرم شنیدم: فاطمه!

از دی ماه که تو کوه گم شده بودیم تا الان که اسفند بود دو ماهی می گذشت که ندیده بودمش. این دو ماه همه ی حس ترسی که تو من از اتفاقای گاه و بیگاه و ناگزیر به وجود اومده بود رو لحظه ی شنیدن صداش از بین برد. حسی بیشتر از وابستگی، کسی که حتی بودنش کنارت همه ی ناامیدی هاتو از بین ببره. احساسی که داشتم علاقه نبود. حسام، فقط کسی بود که میتونست منو با تمام ترسایی که دارم بفهمه .

- حسام.. واقعا خوشحالم که تو رو می بینم..من نمیدونم چیکار باید بکنم. نمی تونیم دست رو دست بذاریم.

صدای شلوغی جمعیت به قدری زیاد بود که به زور می تونستیم صدای همو بشنویم.

حسام رو بهم گفت: بیا بریم یه جای خلوت تر.

- من یه جای مخفی تو دانشگاه بلدم. فک نکنم الان هم کسی اونجا باشه. دنبالم بیا.

راه افتادم و حسام هم پا به پام اومد.

- یه جایی هست پشت دانشکده مهندسی پزشکی بهش میگن خانه ارواح مهندسی، تقریبا هیچوقت کسی اونجا نیست. من و دوستام هیمشه اونجا با هم خلوت می کنیم...رسیدیم. همین جاست.

راه باریکی بود که به اندازه ی رد شدن یک نفر جا داشت. رد شدیم و به یک محوطه ی کوچکی که دور تا دورش دیوار بود رسیدیم. یه نیمکت خاک خورده ی کثیف داشت و بقیش همش خاک بود وخاک .

حسام خاک روی نیمکت رو پاک کرد: بیا بشین.

مانتوم رو زیرم جمع کردم: مرسی.

حسام: من دانشگاه امیرصغیر درس می خونم. امروز هم با دانشگاه شما و دانشگاه مهندسیان جمع شدیم چون مثل اینکه رئیس دانشگاهتون خیلی بانفوذه و داره دانشگاه های ما رو هم زیر دست خودش میاره. میدونی که امروز قراره چند نفر بمیرن ... ولی مهار این جمعیت کاری نیست که بتونیم انجامش بدیم. سیاست دانشگاه شما از ابتدای تاسیسش جذب دانشجوی بین الملل خارجی برای منافع مادی و رابطه های بین المللشون بوده و هست.

- ده ساله که دانشگاهمون تاسیس شده و تو این مدت هم رئیس دانشگاه عوض نشده. رشوه گیری و فساد رئیس دانشگاه ما زبونزد همه ی دانشگاه ها هست..چیزی نیست که بشه پنهانش کرد.

ادامه دادم: این چیزا که الان مهم نیس.. باید اون چند نفر معترض اصلی رو پیدا کنیم.. تو این دانشجوها رو نمی شناسی؟ اونطوری که تو دژاوو بود به نظرم هفت-هشت نفر بودن ولی چهره هاشون برام واضح نبود.

حسام سرش رو تکون داد: منم نتونستم چهره هاشونو ببینم.

- حسام ما مسئولیم.. ما می دونیم قراره چی بشه برای همین مسئولیم.

- من با بچه ها هماهنگ کردم که تو صف اول اعتراض باشم.. اونجا کنترل اوضاع برام راحت تر می شه.

- میخوای چیکار کنی؟

- باید تروریستی که خودشو به اسم دانشجو بین دانشجوها جا زده پیدا کنیم.

- چی...چطوری می خوای پیداش کنی؟

- اگه یادت باشه تو دژاوو درست چند ثانیه بعد شعارهای اون چند نفر علیه رئیس فعلی برای برکنار کردنش، تروریسته از صف اول از بین همون دانشجوهای صف اول اومد بیرون.. من اون جا متوقفش میکنم.

عصبی جواب دادم: غیر ممکنه با یه تروریست دربیفتی. در جا تو رو می کشه و بعد ساختمون رو منفجر می کنه.

- من کمر مشکی تکواندو دارم. از پسش بر میام.