ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ بدون اینکه نیاز به Ú©ÙˆÚ© کردن آلارم گوشی باشه بیدار شدم... آماده شدم Ùˆ به سمت اتوبوس ÙˆØ§ØØ¯ دانشگاه Ø±ÙØªÙ….
سوارش شدم Ùˆ طبق معمول صندلی برای نشستن نبود. عاطÙÙ‡ Ùˆ میلاد رو دیدم Ú©Ù‡ رو دو تا صندلی کنار هم نشسته بودند. از میان شلوغی دانشجوها در ØØ§Ù„یکه کوله ام رو با دستم به سمت جلو کشیدم تا مبادا تو این جمعیت پاره بشه، به سمتشون Ø±ÙØªÙ… Ùˆ از میله ÛŒ کنار صندلیشون Ú¯Ø±ÙØªÙ….
میلاد بلند شد که صندلیش رو بهم بده.
- نه میلاد بشین. سرپا Ø±Ø§ØØª ترم!
میلاد نیمه ی راه بلند شدن بود که دوباره سرجاش نشست.
با چشمای سبزش بهم زل زده بود Ùˆ مثل همیشه Ù…ÛŒ تونستم برق چشماش رو با نگاه کردن بهم بÙهمم.
- ØØ§Ù„ت بهتره؟ برنامه ÛŒ دیروز رو Ú©Ù‡ لغو کردی Ùکر کردم شاید دوباره ØØ§Ù„ت بدتر شده باشه.
- نه خوبم... ببخشید به خاطر ما کنسل شد.
عاطÙÙ‡ لبخندی بهم زد Ùˆ Ú¯ÙØª: نه عزیزم! سلامتی تو از همه Ú†ÛŒ مهم تره!
میلادبه تائیدش گقت: آره عاطÙÙ‡ درست Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡! ØØ§Ù„ا دیروز نشد یه موقع دیگه.
تو دلم با خودم Ú¯ÙØªÙ… خوب شد یه شب قبل ترش Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ اون جسدها رو پیدا کردیم تا اینکه بخوایم شما رو هم درگیر این Ø§ØªÙØ§Ù‚ا بکنیم..
تو این Ùکرا بودم Ú©Ù‡ اتوبوس خیلی ناگهانی ترمز Ú¯Ø±ÙØª. ایستادن اتوبوس همانا Ùˆ لیز خوردن دستای من از رو میله هم همانا... سرم گیج Ø±ÙØª Ùˆ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù… ک٠اتوبوس... دوباره... دژاوویی Ú©Ù‡ من رو تو خودش غرق کرد..
- نههه! نهههه!
نمی دونم صدام تا Ú†Ù‡ ØØ¯ بلند شده بود به خاطر چیزی Ú©Ù‡ دیده بودم. با بیرون اومدن از دژاوو با چند Ø¬ÙØª چشم Ú©Ù‡ بهم خیره شده بودند روبرو شدم.
میلاد Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواست آرومم کنه از همه جا بی خبر رو بهم Ú¯ÙØª: Ú†ÛŒ شده ÙØ§Ø·Ù…ه؟!
عاطÙÙ‡ میلاد رو کنار زد Ùˆ Ú©Ù…Ú©Ù… کرد بلند شم.
- عزیزم Ú†ÛŒ شد؟ سرت گیج Ø±ÙØªØŸ چرا داد Ù…ÛŒ زدی؟ بیا بشین رو صندلی من.
میلاد هم بلند شد و سعی کردند من رو بنشونند.
پیشونیم خیس عرق شده بود. با چشمای پر از تمنا Ùˆ التماس رو به عاطÙÙ‡ کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: عاطÙÙ‡ ثنا کجاس؟! چرا امروز با ÙˆØ§ØØ¯ نیومده... خدای من... ثناا...!
واقعا جاي ØØ³Ø§Ø³ÙŠ ØªÙ…ÙˆÙ… شد توروخدا زودتر پارت بعديو بزارين واقعا جذابه ðŸ˜ðŸ˜ðŸ˜ðŸ˜ðŸ˜ðŸ˜ðŸ˜â¤ï¸â¤ï¸â¤ï¸â¤ï¸â¤ï¸â¤ï¸â¤ï¸
گوشیم رو با دستای لرزون برداشتم Ùˆ شماره ÛŒ ثنا رو Ú¯Ø±ÙØªÙ…. رو به عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ از همه جا بی خبر بهم زل زده بود Ú¯ÙØªÙ…: عاطÙÙ‡ برنمی داره... ثنا گوشیشو برنمی داره...
میلاد Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ دستی رو موهاش کشید Ùˆ Ú¯ÙØª: Ù…Ú¯Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ براش Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ØŸ
رو به عاطÙÙ‡ کرد
- بعضی روزها با اسنپ میاد دانشگاه. Ù…Ú¯Ù‡ نه عاطÙه؟
سرم رو به نشونه ÛŒ Ø§ÙØ³ÙˆØ³ تکون دادم... اصلا موضوع این نبود..
عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ میخواست آرومم کنه Ú¯ÙØª: میلاد راست Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡. Ù…Ú¯Ù‡ نیومدنش با اتوبوس خط ÙˆØ§ØØ¯ Ú†Ù‡ اشکالی داره این همه عصبی شدی یهو؟...
چند ثانیه ای Ùکر کرد تا با آوردن بهونه ÛŒ دیگه ای دل من رو راضی کنه
- اصلا... شاید سرماخورده یا خواب مونده گوشیتو جواب نمیده.
خنده ÛŒ کوتاهی کرد Ùˆ رو به میلاد Ú¯ÙØª: Ù…Ú¯Ù‡ نه؟ اصلا ثنا به خواب آلود ترین ÙØ±Ø¯ دانشکده معروÙه؟ موقع Ø§Ù…ØªØØ§Ù† ها هم همیشه دیر Ù…ÛŒ رسه...
عصبی سرم رو با دستام Ú¯Ø±ÙØªÙ…... از یه جایی به بعد دیگه ØØ±Ùای عاطÙÙ‡ رو نمی شنیدم... تقریبا به دانشگاه رسیده بودیم. همهمه ای داخل سرویسمون بود Ú©Ù‡ باعث شد همه به کنار پنجره های اتوبوس برن تا ببینن بیرون Ú†Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡..
یکی از دانشجوها Ú¯ÙØª: بچه ها مثل اینکه یه Ù†ÙØ± جلو در ÙÙ†ÛŒ تصاد٠کرده! همه دورش جمع شدن... بیاین ببینین ..
زمزمه های بچه ها بلند شده بود.. ولی من طاقت دیدن نداشتم.. عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ از پنجره به بیرون خم شده بود Ú¯ÙØª: یعنی کیه؟!"
صدای گریم بلند شد.. میلاد رو به من کرد. انگار تازه متوجه شده باشه کسی Ú©Ù‡ تصاد٠کرده کیه بچه ها رو کنار زد Ùˆ به بیرون پنجره نگاه کرد.. رو به من برگشت وبا ØØ§Ù„ت عصبی Ùˆ نگرانی Ú¯ÙØª: Ù†Ú¯Ùˆ! Ù†Ú¯Ùˆ Ú©Ù‡ این ثناس!
عاطÙÙ‡ هم به سمتم برگشت Ùˆ رو به من Ú©Ù‡ زانوی غم بغل Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم سعی کرد سرمو از رو زانوهام بلند کنه: ÙØ§Ø·Ù…Ù‡! میلاد Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ گه؟!
سرم رو در همون ØØ§Ù„ت بدون اینکه بلند کنم به تائید تکون دادم. عاطÙÙ‡ به سمت راننده ÛŒ اتوبوس دوید Ùˆ Ú¯ÙØª: آقا Ù†Ú¯Ù‡ دار من باید پیاده بشم.
در اتوبوس باز شد Ùˆ عاطÙÙ‡ به سمت جمعیت دور دانشجویی Ú©Ù‡ روی زمین Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود دوید.. Ù…ÛŒ تونستم صدای جیغش رو از تو اتوبوس بشنوم. گوشام رو با دستام Ú¯Ø±ÙØªÙ….. همه از اتوبوس پیاده شده بودن به غیر منی Ú©Ù‡ ØØ§Ù„Ù… از خودم Ùˆ Ø±ÙØªØ§Ø± دیروزم با ثنا بهم Ù…ÛŒ خورد..
با اومدن آمبولانس عاطÙÙ‡ Ùˆ میلاد هم سوارش شدند Ùˆ همراه ثنا Ø±ÙØªÙ†Ø¯..
با وضعیت Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ام Ùˆ تلوتلوخوران به سمت در دانشکده Ø±ÙØªÙ…. داخل دانشکده شدم.. همه داشتند از تصاد٠ثنا ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدند. یکی از همکلاسی ها با دیدن من به سمتم اومد
- خانوم نوری راسته ثنا تصاد٠کرده؟!
پسش زدم Ùˆ به سمت کلاس Ø±ÙØªÙ…. با قیاÙÙ‡ ÛŒ متعجبش از پشت سرم بهم نگاه Ù…ÛŒ کرد ولی اصلا نای اینکه ØØ±ÙÛŒ از این تصاد٠به زبون بیارم نداشتم. داخل کلاس Ø±ÙØªÙ… Ùˆ روی یکی از صندلی ها نشستم. سرم رو روش گذاشتم. ØØªÛŒ توان اشک ریختن هم نداشتم.. باز هم خودم رو مقصر Ù…ÛŒ دونستم.. نه Ùقط بابت Ø±ÙØªØ§Ø± بی رØÙ…انه ام با ثنا! نه! به خاطر اینکه بعد همه ÛŒ Ø§Ø¹ØªØ±Ø§ÙØ§ØªØ´ بی ØªÙØ§ÙˆØª از کنارش گذشتم.. در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دونستم جونش با همه ÛŒ این اعترا٠ها به خطر Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ‡. مطمئن بودم Ú©Ù‡ تصاد٠عمدی بوده.. Ø§ØØªÙ…الا قصد جون من رو هم بکنن ولی هیچ اهمیتی بهش نمی دادم.. صورتم از شدت بغض گلوم ÙØ´Ø±Ø¯Ù‡ شده بود. Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کردم این بغض تمام صورتم رو Ø·ÛŒ کرده Ùˆ به سرم رسیده.. سرم در ØØ§Ù„ Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø± بود..
با اومدن استاد سر کلاس، سرم رو از روی صندلی بلند کردم ولی تمام مدت به صندلی خالی کنارم که جای ثنا بود نگاه می کردم..
کلاسمون کارگاهی بود و تا ظهر طول کشید. بعد تموم شدن کلاس گوشیم رو برداشتم که آدرس بیمارستان رو بپرسم.. می ترسیدم. بدجور هم می ترسیدم. بیشتر از هر زمان دیگه ای.
ØØ§Ù„Ù… دست خودم نبود ولی سعی کردم به همه ÛŒ Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§ØªÙ… غلبه کنم Ùˆ شماره ÛŒ عاطÙÙ‡ رو بگیرم..
ØØªÛŒ توان اینکه گوشی رو کنار گوشم بذارم هم نداشتم. به ناچار روی اسپیکر گذاشتم. صدای بوق گوشی تمام راهروی بی Ø±ÙˆØ Ø¯Ø§Ù†Ø´Ú©Ø¯Ù‡ رو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود..
صدای لرزان عاطÙÙ‡ از پشت گوشی استرس زاترین Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ عمرم بود..
- Ùقط بگو Ú©Ù‡ زنده اس.. خواهش میکنم عاطی.. Ùقط بگو زندس.
صدای گریه ÛŒ عاطÙÙ‡ بلند شده بود.
تک انگشتی Ú©Ù‡ باهاش گوشی رو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم لرزید Ùˆ گوشی از دستم Ø§ÙØªØ§Ø¯. کمرم خم شد Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… روی زانوهام Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù….. روی زمین سرد راهرو نشسته بودم Ùˆ زار میزدم..
صدای عاطÙÙ‡ از پشت گوشی منو به خودش اورد
- مرگ مغزی شده ÙØ§Ø·ÛŒ.. ØØ§Ù„ا باید Ú†Ù‡ غلطی بکنیم؟!
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه هام بیشتر از این نشده. به زØÙ…ت از جام بلند شدم Ùˆ آدرس بیمارستان رو از عاطÙÙ‡ پرسیدم Ùˆ به سمت بیمارستان Ø±ÙØªÙ….
.
.
بیمارستان
عاطÙÙ‡ Ùˆ میلاد روی صندلی های بیمارستان نشسته بودند. به سمتشون Ø±ÙØªÙ…. عاطÙÙ‡ به Ù…ØØ¶ دیدن من بلند شد وبه سمتم دوید. منو تو بغلش کشید.
از بغلش بیرون اومدم
- به هوش میاد دیگه اره؟!
سرش رو به نشونه ÛŒ Ù†ÙÛŒ Ú†Ù¾ Ùˆ راست کرد.
- وای خدایا ...
دستم رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ به سمت اتاقی Ú©Ù‡ ثنا توش بود برد
- عملش کردن ولی معلوم نیست به هوش بیاد یا نه.
هنوز توان دیدنش رو نداشتم. چشم هام رو از اتاقش Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ رو به عاطÙÙ‡ Ú¯ÙØªÙ…: مرگ مغزی شده یا نه Ùقط کماس؟
- هنوز تو کماس ولی اوضاعش وخیمه Ùˆ Ø§ØØªÙ…ال اینکه مرگ مغزی بشه زیاده.
کمی امید تو دلم زنده شد
- بیا دعا کنیم عاطی.. هنوز هیچی معلوم نیست..
روی صندلی نشستم Ùˆ رو به میلاد Ú¯ÙØªÙ…: به پدر Ùˆ مادرش خبر دادین؟
میلاد: اره تازه خبر دادیم. الان می رسن..
با اومدن مادر و پدر ثنا به اصرار می خواستن راضیمون کنن که بریم واینکه خودشون هستن. اوضاع اونا بدتر از ما بود. دوست داشتم بمونم ولی توان مقابله با واقعیتی که می تونستم جلوش رو بگیرم نداشتم..
ساعت ØØ¯ÙˆØ¯Ø§ÛŒ چهار عصر بود.
میلاد: من می رم براتون غذا بگیرم با این وضع بخواین پیش برین شما رو هم تا چند ساعت دیگه می برن زیر سرم!
بی ØÙˆØµÙ„Ù‡ Ú¯ÙØªÙ…: من اشتها ندارم.
عاطÙÙ‡ به تائیدم Ú¯ÙØª: منم میلاد.
با چشمای سبز Ùˆ صورت مصممش بهمون زل زد Ùˆ Ú¯ÙØª: خودتون Ùˆ قیاÙÙ‡ هاتون رو تو آینه ندیدین Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گید اشتها ندارین.
به زور عاطÙÙ‡ رو بلند کرد Ùˆ من هم پشت سرشون راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù…. از آسانسور پایین Ø±ÙØªÛŒÙ…. به سمت بوÙÙ‡ ÛŒ Ù…ØÙˆØ·Ù‡ بودیم Ú©Ù‡ صدای آشنای ØØ³Ø§Ù… رو شنیدم.
سرم رو به سمتش چرخوندم..
میلاد رو بهم Ú¯ÙØª: من بهش خبر دادم بیاد. اوضاع تو خیلی بدتر از هممونه ÙØ§Ø·Ù…Ù‡.. به نظرم الان اون پیشت باشه بهتره.
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ از شدت دویدن Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ Ù…ÛŒ زد به زانوش خم شد Ùˆ بعد اینکه Ù†ÙØ³Ø´ رو تازه کرد از روی زانوهاش بلند شد. بدون این Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ بزنیم... من سرم رو پایین انداخته بودم Ùˆ اون هم با نگاه پر از مهربونی Ùˆ هم زمان Ù…ØªØ§Ø³ÙØ´ بهم چشم دوخته بود.
میلاد لب ورچید Ú©Ù‡ ØØ±ÙÛŒ بزنه. نگاهش به مسیر نگاه ØØ³Ø§Ù… بود...
Ú©Ù…ÛŒ با خودش کلنجار Ø±ÙØª Ùˆ آب دهانش رو قورت داد. گویی Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§ØªØ´ رو قورت بده
- من Ùˆ عاطÙÙ‡ Ù…ÛŒ ریم بوÙÙ‡.. شما هم بعد این Ú©Ù‡ ØØ§Ù„تون بهتر شد بیاین. منتظرتون Ù…ÛŒ مونیم.
ØØ³Ø§Ù… هم چنان Ú©Ù‡ نگاهش بهم بود جواب میلاد رو داد
- باشه.
بعد Ø±ÙØªÙ† میلاد Ùˆ عاطÙÙ‡ دستش رو به سمتم دراز کرد Ú©Ù‡ پسش زدم
- ØØ³Ø§Ù… ثنا بهترین دوستم بود! بهترین دوستی Ú©Ù‡ دیروز همه Ú†ÛŒ رو بهم اعترا٠کرد...
Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ادامه دادم: ولی من! من بی Ùکر! من اØÙ…Ù‚! بی توجه به این Ú©Ù‡ با این Ø§Ø¹ØªØ±Ø§ÙØ´ ممکنه جونش به خطر Ø¨ÛŒÙØªÙ‡ از کنارش رد شدم..
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ هنوز ØØ±Ùام براش Ú©Ù…ÛŒ مبهم بود Ú¯ÙØª: به Ú†ÛŒ اعترا٠کرد؟ نکنه تو قضیه ÛŒ ترور نقش داشته؟
سرم رو بالا پایین کردم.
نگران چند قدمی بهم نزدیک تر شد
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ الان جون تو هم درخطره!
چند ثانیه ای به Ùکر Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: Ùˆ هر Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ اطرا٠منه. تو.. میلاد.. عاطÙÙ‡.. من جون همه ÛŒ این آدما رو به خطر Ù…ÛŒ اندازم!
ØØ³Ø§Ù… عصبی از ØØ±Ùام صداش رو بلندتر کرد
- میشه Ù„Ø·ÙØ§.. Ù„Ø·ÙØ§ Ùˆ Ù…ØØ¶ رضای خدایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ پرستی.. این مقصر دونستن خودت تو هر مسئله ای رو از سرت بندازی!
من Ú©Ù‡ تا الان بغضم رو Ù†Ú¯Ù‡ داشته بودم گریم Ú¯Ø±ÙØª.
صداش رو پایین تر آورد
- باشه عیبی نداره اگه خودت رو مقصر Ù…ÛŒ دونی. اصلا همه ÛŒ Ø§ØªÙØ§Ù‚ای بد دنیا به خاطر تو... هر جا هر Ú©ÛŒ رو به قتل Ù…ÛŒ رسونن تقصیر تو.. ولی یکم، Ùقط یذره Ùکر منم بکن Ú©Ù‡ الان بیشتر از هر چیز دیگه ای نگران تو هستم. نگرانتم Ú©Ù‡ همین بلایی Ú©Ù‡ سر دوستت اومده سر خودت هم بیاد.
اطرا٠رو نگاهی کرد Ùˆ ادامه داد: بیا بریم یه جای خلوت تر ØØ±Ù بزنیم.
به سمت یکی از گوشه های خلوت Ù…ØÙˆØ·Ù‡ ÛŒ بیمارستان Ø±ÙØªÛŒÙ…. نیمکت خاک خورده ای بود Ú©Ù‡ روش نشستیم.
- امید بهم زنگ زده بود..
رو بهش Ú¯ÙØªÙ…: خوب Ú†ÛŒ شد؟ نتایج دی ان ای اومده؟
ØØ³Ø§Ù… لباش رو با زبونش خیس کرد: اره. امشب قراره مدارک کامل شدش رو به دست خبرگزاری Ú©Ù‡ قبلا باهاش Ø·ÛŒ کرده بود برسونه.
نگران ادامه دادم: این رسانه ای Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد توش مدارک رو ÙØ§Ø´ کنه مطمئنه؟
- آره... اصلا کار این رسانه همینه.. همیشه همینجور ÙØ³Ø§Ø¯Ø§ رو آشکار Ù…ÛŒ کنه.
ادامه داد: یه خبرگزاری مجازی هست ولی مخاطباش خیلی زیادن.. اگه تو این رسانه عمومی بشه دیگه کاری از دستشون برنمی آد.
- امیدوارم همه چی خوب پیش بره..
مکالممون کوتاه بود Ùˆ بقیش به سکوت گذشت. صدای زنگ گوشی ØØ³Ø§Ù… بلند شد
- بله میلاد جان.. باشه باشه من هم با ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ برمی گردم... یا علی.
گوشیش رو قطع کرد Ùˆ رو بهم Ú¯ÙØª: بلند شو من Ù…ÛŒ رسونمت خونتون".
- ولی من می خوام بمونم.
- با لجبازی کردن چیزی درست نمی شه!
به اصرار راضی شدم Ùˆ به سمت Ù¾Ú˜Ùˆ206 ØØ³Ø§Ù… Ø±ÙØªÛŒÙ…. در ماشین رو باز کرد Ùˆ داخلش نشستیم. هنوز راه Ù†ÛŒÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود Ùˆ مشغول Ùکر کردن بود.
- چی شده ؟
- الان Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دونن ثنا بهت همه Ú†ÛŒ رو Ú¯ÙØªÙ‡ خیلی برات خطرناکه برگردی خونه یا یه جایی Ú©Ù‡ همه بشناسن..
- می گی کجا برم؟
- تا امشب که امید همه مدارکش رو علنی می کنه باید یه جای امن پیدا کنیم.
- کجا مثلا؟
- من ØØ¯Ø³ Ù…ÛŒ زنم شاید ØØªÛŒ خونه ÛŒ منم بشناسن یا ØØªÛŒ الان نگاهمون هم بکنن..
با شنیدن ØØ±ÙØ´ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ عکس العمل نشون دادم Ùˆ از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
ØØ³Ø§Ù… شونه هام رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ به سمت خودش کشید
- چی کار می کنی دختر! چرا ضایع بازی درمیاری؟!
از شنیدن ØØ±ÙØ´ لبخند Ù…ØÙˆÛŒ روی لبام نشست. با دیدن لبخندم چشمای مشکیش برقی زد.
آب دهنشو قورت داد Ú©Ù‡ دوباره ØÙˆØ§Ø³Ø´ رو جمع کنه
- من به نظرم همین جا بشینیم تا شب بشه امن تره! به هر ØØ§Ù„ Ù…ØÛŒØ· عمومی هست Ùˆ شلوغه.. Ùکر نکنم این جا کاری بتونن بکنن.
ØØ³Ø§Ù… Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ از ØØ±Ùاش انگار خودش هم مطمئن نباشه گوشیش رو درآورد
- اصلا بهتره به امید زنگ بزنم ببینم نظر اون چیه...
چند باری گوشیش زنگ خورد
- چرا برنمی داره...
ØØ¯ÙˆØ¯Ø§ÛŒ ساعت شش شده بود Ùˆ هردومون بدون هیچ ØØ±ÙÛŒ تو ماشین نشسته بودیم. گوشیم رو درآوردم تا ببینم توی مجازی ØØ±ÙÛŒ زده شده یا نه..
که با دیدن چیزی برق از سرم پرید
- این چیه دیگه؟
ØØ³Ø§Ù… پرسشگرانه رو بهم Ú¯ÙØª: چیه؟ Ú†ÛŒ شده؟
ØµÙØÙ‡ گوشی رو نشونش دادم
- ببین این خبره ترند اول شده!
ØØ³Ø§Ù… گوشی رو از دستم Ú¯Ø±ÙØª
- همینه!..
داشت به صورت زنده خبری پخش Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ گویا همون رسانه ای بود Ú©Ù‡ امید مدارک رو بهش تØÙˆÛŒÙ„ داده بود..
یک سمت گوشی رو من Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ گوشه ÛŒ دیگش رو هم ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ خبر رو به صورت زنده ببینیم..
با تموم شدن خبر ØØ³Ø§Ù… از شدت Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÛŒ نمی دونست چیکار کنه
- ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ همه Ú†ÛŒ تموم شد! الان Ú©Ù‡ علنی شده کارشون به دادگاه هم بکشه نمی تونن دادگاه رو بخرن!
من اما بیشتر از اینکه Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ باشم تو Ùکر ثنا بودم.. Ù†ÙØ³Ù… رو با ØØ³Ø±Øª تمام بیرون دادم
- اوهوم..
ØØ³Ø§Ù… واقعا Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بود Ùˆ صدای خنده اش ÙØ¶Ø§ÛŒ ماشین رو پر کرده بود.. من هم زورکی لبخند زده بودم Ùˆ مثلا اظهار Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÛŒ Ù…ÛŒ کردم..
وسط خندیدناش بدون اینکه ØØªÛŒ نگاهم بکنه همه ÛŒ Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„یش رو قورت داد Ùˆ همونطور Ú©Ù‡ به ÙØ¶Ø§ÛŒ بیرون شیشه ÛŒ ماشین خیره شده بود دستم رو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡ وقتی Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒ من هم نمی تونم غمگین نباشم.. وقتی Ú©Ù‡ دلت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ از این همه Ø§ØªÙØ§Ù‚ بد دورت دل من هم Ù…ÛŒ گیره..
آهی از ته دلش کشید و ادامه داد: می خوای بری ثنا رو ببینی؟
سرم رو به نشونه ی تایید بالا پایین کردم.
مثل اینکه میلاد به ØØ³Ø§Ù… Ú¯ÙØªÙ‡ بود از ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ ثنا تو این وضعیت بوده جرئت دیدنش رو نداشتم..
از ماشین پیاده شدیم Ùˆ به سمت ساختمون اصلی بیمارستان Ø±ÙØªÛŒÙ…...
جلوی در اتاق ثنا، مادر و پدر و خواهر و خواهرزاده اش نشسته بودن. مامانش داشت دعا می خوند.. طاقت روبرو شدن با مادرش رو هم نداشتم.
مادر ثنا با دیدن ما بلند شد Ùˆ Ú¯ÙØª: شما هنوز Ù†Ø±ÙØªÛŒÙ†ØŸ
دستاش رو Ú¯Ø±ÙØªÙ…
- نه دلم طاقت نیاورد..
چشماش پر اشک شد.. دستاش رو به آرومی رها کردم Ùˆ به سمت اتاق ثنا Ø±ÙØªÙ…. از شیشه ÛŒ بزرگی Ú©Ù‡ داخلش رو نشون Ù…ÛŒ داد نگاه کردم.
دستگاه هایی Ú©Ù‡ بهش وصل بود Ùˆ اوضاع وخیمش رو نشون Ù…ÛŒ داد Ùˆ ثنا Ú©Ù‡ با صورت زخمی شده اش به خواب عمیقی Ø±ÙØªÙ‡ بود..
ØØ³Ø§Ù… رو بهم Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ خوای بهش بگو Ú©Ù‡ همه Ú†ÛŒ تموم شده. مطمئن باش با شنیدنش Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ Ù…ÛŒ شه.
اشکام رو با کناره ÛŒ مقنعه ام پاک کردم Ùˆ از همون پشت شیشه مطابق Ú¯ÙØªÙ‡ ÛŒ ØØ³Ø§Ù… عمل کردم
- عشقم ثناجونم! دیگه همه چی تموم شده! دیگه نمی خواد نگران برادرت باشی! نمی خواد نگران خواهرزادت باشی! همه ی این آدما که اذیتت کردن دستشون رو شده..
نتونستم ادامه بدم و پشت به شیشه کردم.
رو به ØØ³Ø§Ù… کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: بریم..
راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù… Ùˆ ØØ³Ø§Ù… هم دنبالم اومد.
توی آسانسور بودیم Ú©Ù‡ گوشی ØØ³Ø§Ù… زنگ خورد.
- الو سلام امید! دیدم چه شاهکاری کردی! ایول.. چی؟ باشه الان میایم.
گوشی رو قطع کرد
- امید بود. می خواد ما رو ببینه.
- اوکی
به آدرسی Ú©Ù‡ امید داده بود Ø±ÙØªÛŒÙ…. ایستگاه پخش رسانه خبری بود.
به نظر جای متروکه ای Ù…ÛŒ اومد Ú©Ù‡ شبیه خبرگزاری نبود.. ساختمون قدیمی Ùˆ رنگ Ùˆ رو Ø±ÙØªÙ‡ ای Ú©Ù‡ Ùقط یه طبقه Ùˆ یه نیم طبقه داشت. از اونجایی Ú©Ù‡ آسانسور نداشت از پله ها Ø±ÙØªÛŒÙ…. از راهروی تنگی Ú©Ù‡ داشت گذشتیم Ú©Ù‡ امید صدامون کرد: بچه ها اینجا!
تنها جایی که ختم می شد هم همونجا بود! سالن دیگه ای نداشت.
وارد سالن شدیم. برخلا٠ظاهر بیرونی ساختمون، داخلش بزرگ بود Ùˆ از اون Ú†ÛŒ Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کردم مجهزتر بود. ÙØ¶Ø§ÛŒ داخلش واقعا به خاطر نورپردازی مناسبش روشن بود. چند تا دوربین خبرگزاری Ùˆ Ùیلم بردارهایی Ú©Ù‡ پشتشون بودن. Ùˆ اخبارگویی Ú©Ù‡ پشت میز نشسته بود مثل اینکه هنوز ضبط تموم نشده بود.
امید رو بهمون Ú¯ÙØª: دارن قسمت هایی Ú©Ù‡ تو خبر زنده جا مونده بود رو ضبط Ù…ÛŒ کنن.
ØØ³Ø§Ù… رو به امید ازش پرسید: بازخورد ها چطوری بوده؟
- عالی! با این اوضاع Ùˆ واکنش مردم صد در صد این Ù‡ÙØªÙ‡ براشون دادگاه تشکیل Ù…ÛŒ شه!
Ù†ÙØ³Ù… رو به نشانه ÛŒ Ø±Ø§ØØª شدن خیالم بیرون دادم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: خدا رو شکر.
امید رو بهم Ú¯ÙØª: شنیدم امروز ØµØ¨Ø Ú†Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡! متاسÙÙ…..
سکوت کرده بودم Ùˆ ØØ³Ø§Ù… به جام جواب داد: Ù…ÛŒ تونین Ø§ØªÙØ§Ù‚ امروز رو هم ضمیمه کنین؟
امید ابروش رو بالا انداخت Ùˆ Ú¯ÙØª: Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ مدرکی Ú©Ù‡ نداریم.. باید اول روش تØÙ‚یق کنم Ú©Ù‡ ببینم واقعا اقدام امروز هم تروریستی بوده یا نه.. واقعا تصاد٠بوده.
با جدیت بهش خیره شدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: مطمئن باشین قصد جونش رو کرده بودن. به خاطر اینکه دیروز بهم اعترا٠کرده بود همه Ú†ÛŒ رو.. مطمئنم کار همین پست ÙØ·Ø±ØªØ§ هست!
سرش رو به نشونه ÛŒ تایید من برای اینکه آرومم کنه بالا پایین کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: هر کاری از دستم برمیاد Ù…ÛŒ کنم خون دوستت پایمال نشه.
ادامه داد: راستی Ú¯ÙØªÙ… بیاین اینجا چون Ù…ÛŒ خواستم ØØ¶ÙˆØ±ÛŒ ازتون بخوام تو دادگاه ØØ¶ÙˆØ± داشته باشین.. نه به عنوان شاهد، به عنوان نماینده ÛŒ دانشجوها.
ØØ³Ø§Ù… جواب داد: ØØªÙ…ا... همین کار رو هم Ù…ÛŒ کنیم!
بعد ازاینکه ضبط تموم شد گوینده ی خبر به سمتمون اومد و ازمون تشکر کرد
- سلام به شما دانشجوها! ØªØ¹Ø±ÛŒÙØªÙˆÙ† رو از آقا امید خیلی شنیدم. Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ چقدر تو این پرونده Ú©Ù…Ú© کردین.
ØØ³Ø§Ù… دستی به موهاش کشید
- خواهش می کنم. ما که کاری نکردیم!
بعد از ØªØ¹Ø§Ø±ÙØ§ØªÛŒ Ú©Ù‡ اصلا ØÙˆØµÙ„Ø´ رو نداشتم به خونه برگشتیم.
قرار شده بود تا موقع تشکیل دادگاه ØªØØª نظارت نیروهای امنیتی باشیم.
روز دادگاه رسیده بود..
.
.
من Ùˆ ØØ³Ø§Ù… به عنوان نماینده های دانشجویی زودتر از ساعت شروع دادگاه رسیده بودیم Ùˆ روی صندلی های راهروی دادگاه نشسته بودیم. یک زوج جوون Ú©Ù‡ میخواستن طلاق بگیرن کنارمون نشسته بودن. معلوم بود هیچ Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ بهم ندارند. Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ Ú©Ù‡ بینشون بود چیزی نبود جز خشم Ùˆ Ù†ÙØ±Øª... به این Ùکر کردم Ú©Ù‡ زندگی چقدر برای من بی معنیه وقتی قراره با Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ به اسم عشق رابطه شروع بشه Ùˆ با Ù†ÙØ±Øª تموم بشه.. دادگاهشون تشکیل شده بود Ùˆ بلند شدند Ú©Ù‡ به سمت جلسه دادگاه برن.. چشمم به مسیر نگاه ØØ³Ø§Ù… Ø§ÙØªØ§Ø¯. ØØ³Ø±ØªÛŒ Ú©Ù‡ تو نگاهش بود Ùˆ به این زوج جوون خیره شده بود.. Ù…ÛŒ دونستم تو این Ù„ØØ¸Ù‡ Ú†ÛŒ انقدرغمگینش کرده. پدر Ùˆ مادری Ú©Ù‡ طلاق Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودند Ùˆ از بچگی Ùقط سایه ÛŒ مادربزرگی بالا سرش بود Ú©Ù‡ اون هم آلزایمر داشت.. کنجکاو بودم درباره ÛŒ زندگی شخصیش بیشتر بدونم. اینکه چطوری بزرگ شده. Ùقط Ù…ÛŒ دونستم پدر Ùˆ مادرش جدا از هم Ùˆ تو خارج از کشور زندگی Ù…ÛŒ کنن. بعد آشنایی مون انقدر Ø§ØªÙØ§Ù‚ای پشت سر هم Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ú©Ù‡ مجال ØµØØ¨Øª کردن درباره ÛŒ این مسائل رو نمی داد. از طرÙÛŒ Ù…ÛŒ ترسیدم پرسیدن این سوالا Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªØ´ کنه..
غرق در اÙکارم Ùˆ خیره به مسیر نگاه ØØ³Ø§Ù… بودم Ú©Ù‡ رو بهم برگشت Ùˆ با لبخند سرشار از غمش Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ خوای درباره ÛŒ زندگیم بیش تر بدونی؟
لعنتی! کاش Ù…ÛŒ شد بعضی مواقع برای اÙکار Ùˆ Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§ØªÙ…ون یه خلوتی داشته باشیم. نمی خواستم به خاطر ÙØ¶ÙˆÙ„یام Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªØ´ کنم. ولی.. از یه طر٠هم Ù…ÛŒ خواستم هر درد Ùˆ غمی رو Ú©Ù‡ تو تنهاییای بچگیش کشیده باهام شریک بشه.. شایدم از بچگی شریک شده بودیم بدون اینکه خودمون خبردار باشیم..
با نگاه کنجکاوم جوابش رو دادم. خواست شروع کنه به ØµØØ¨Øª از بچگیاش Ú©Ù‡ با شنیدن صدای امید Ú©Ù‡ داشت به سمتمون Ù…ÛŒ اومد ØØ±Ùاش رو شروع نکرده قطع کرد.
- سلام! چقدر زود رسیدین.. هنوز یه نیم ساعتی به شروع دادگاه مونده..
ØØ³Ø§Ù… به ساعتش نگاهی کرد Ùˆ جواب داد: آره مونده هنوز.
هر سه تامون نگران بودیم Ú©Ù‡ دادگاه چطور پیش Ù…ÛŒ ره Ùˆ گویی با زود اومدن ما دادگاه به Ù†ÙØ¹ دانشجوها تموم Ù…ÛŒ شه. امید Ú©Ù‡ متوجه نگرانی ما شده بود Ú¯ÙØª: نمی خواد نگران چیزی باشین.. الان همه ÛŒ مدارک علیه شون هس.. Ùقط اینکه..
مکثی کرد Ùˆ Ù†ÙØ³Ø´ رو بیرون داد.
ØØ³Ø§Ù… خیره بهش پرسید: Ùقط چی؟
امید ادامه داد: ما هنوز نمی دونیم پشت این جریانات Ú©ÛŒ هست. موضوع به این سادگی ها هم نیست. تو این مدارک هم چیزی از دستای پشت پرده پیدا نشده.. Ùوقش رئیس دانشگاه رو به اعدام Ù…ØÚ©ÙˆÙ… Ù…ÛŒ کنند ولی اصل کار یه کس دیگس..
- خوب نمی تونن از رئیس دانشگاه اعترا٠بکشن؟
- مسئله اینه مدارک ما Ùقط تو ØÙˆØ²Ù‡ ÛŒ ÙØ³Ø§Ø¯Ø§ÛŒ داخل دانشگاه هست Ùˆ بدن هیچ مدرکی نمی تونیم کاری بکنیم.
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ آرامشی تو چشماش داشت Ú¯ÙØª: توکل به خدا. انشالله Ú©Ù‡ دست اونا هم رو Ù…ÛŒ شه.
دادگاه شروع شده بود.
قاضی در جریان برگزاری جلسه دادگاه پرونده ÙØ³Ø§Ø¯ØŒ اقدام به قتل دانشجو، رشوه به پلیس Ùˆ قاضی، پس از اتمام سخنان دکتر Ø¬Ø¹ÙØ±ÛŒ رئیس دانشگاه... Ùˆ نماینده ÛŒ دانشجویان خارجی زبان این دانشگاه، به اظهاراتش واکنش نشان داد.
متهم: من در وزارت علوم خدمات بسیار ارزنده ای داشتم به گونه ای که باعث شدم در طول این سال ها جذب دانشجویان خارجی به دانشگاه زیاد شده و مرتبه ی علمی دانشگاه رو به صد دانشگاه برتر جهان ارتقا بدم. کاری که از ابتدای تاسیس اولین دانشگاه در این کشور انجام نشده بود.
پوزخندی به ØØ±Ùای بی سرو تهش زدم.
همچینین دادن رشوه به دستگاه قضایی رو هم رد کرد.
قاضی: شما کسری بودجه ÛŒ دانشگاه رو از جیب دانشجوهای داخلی Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÛŒØ¯ Ùˆ از آن برای جذب دانشجوهای خارجی زبانی Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ Ù…ÛŒ کردید Ú©Ù‡ بعدا مجبور بودن شهریه های چند برابری پرداخت کنند. این موضوع رو قبول دارید یا خیر؟
وکیل رئیس دانشگاه، جزء وکلای درجه یک بود Ùˆ Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ Ø·ÛŒ دادگاه خیلی به آب Ùˆ آتیش خودشو زد Ú©Ù‡ از اتهامات بی شمارش تبرئه اش کنه Ùˆ از موکلش Ø¯ÙØ§Ø¹ کنه ولی خدا رو شکر موÙÙ‚ نشد.
قاضی درباره ÛŒ اقدام تروریستی Ùˆ قتل سه دانشجو هم از متهم سوال کرد Ú©Ù‡ قتل دانشجوها در آخر به گردنش Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù† ولی در رابطه با ترور باید تØÙ‚یقات بیشتری صورت Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª..
با رای دادگاه به اعدام رئیس دانشگاه Ùˆ ØØ¨Ø³ چند سال مشاور رئیس Ùˆ دستیارش Ùˆ چند تا دانشجویی Ú©Ù‡ باهاشون همکاری Ù…ÛŒ کردن ختم جلسه رو اعلام کردند.
قرار شد در رابطه با اقدام تروریستی ÙØ¹Ù„ا پرونده باز بمونه Ùˆ تØÙ‚یقات بیشتری انجام بشه. به خاطر همین ØÚ©Ù… اعدام رو تا به دست آوردن نتایج بیشتر قرار شد به تعویق بندازند.
پس از تموم شدن دادگاه از دادگاه خارج شدیم.
امید مایوسانه Ú¯ÙØª: Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ چهره نگاری Ú©Ù‡ با ØØ³Ø§Ù… برای قیاÙÙ‡ ÛŒ تروریست انجام دادیم به نتیجه نرسید. انگار اصلا همچین آدمی زاده نشده.. هیچ شناسه ای ازش وجود نداره Ú©Ù‡ بهمون هویتش رو نشون بده.
هیچی از ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ÛŒ اون روز نمی دونستیم جز اینکه تروریست خارجی هست! بعد از Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی با امید برگشتیم
سوار ماشین ØØ³Ø§Ù… شدیم تا برگردیم.
ØØ³Ø§Ù… رو بهم Ú¯ÙØª: دوست داری به مناسبت این روز ÙØ±Ø®Ù†Ø¯Ù‡ با همدیگه جشن بگیریم!
خندیدم و جواب دادم: اوهوم. ولی کاش بچه ها هم باهامون بودن..
- Ù…ÛŒ خوای زنگ بزنم به میلاد؟ به میلاد Ùˆ عاطÙÙ‡ هم بگیم بیان؟
سرم رو به نشونه ی تائید بالا پایین کردم. ولی خدا می دونست که دلم پیش ثنا بود و چقدر دوست داشتم که اون هم این جشن رو باهامون شریک بشه..
قرارمون رو برای شام توی یه رستوران غذاهای جنوب شرق اسیا گذاشتیم. رستوران بزرگ و مجللی بود که توش آهنگ کره ای پخش می شد. سر یه میز نشستیم و منتظر شدیم که بچه ها برسن.
داشتم اطرا٠روبه دقت نگاه Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ دیواراش از پوستر خواننده های کره ای پر بود. روی میز هم مجله ÛŒ مد کره ای بود. گارسون خانومی Ú©Ù‡ لباس کره ای هانبوک پوشیده بود به سمتمون اومد Ú©Ù‡ ازمون Ø³ÙØ§Ø±Ø´ بگیره.
ØØ³Ø§Ù… با لبخند جواب داد Ú©Ù‡ ÙØ¹Ù„ا منتظر دوستامونیم.
دستاش رو روی میز بهم گره کرد و زیر چونه اش گذاشت. با لبخند بهم خیره بود که داشتم با ذوق و شوق اطرا٠رو نگاه می کردم.
- می دونستم به کره علاقه داری واسه همین قرار جشنمون رو اینجا گذاشتم!
من Ú©Ù‡ نیشم تا بناگوش باز بود Ùˆ چشمام از Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÛŒ برق Ù…ÛŒ زد با ذوق بهش Ú¯ÙØªÙ…: آره! همیشه استایل کره ایها رو از بچگی Ù…ÛŒ پسندیدم. هرچند ÙØ±Ù‡Ù†Ú¯ ما خیلی ازشون اصیل تره..
چشمامو ریز کردم و ادامه دادم: تو از کجا می دونی من از شرقی ها خوشم میاد؟!
بدون این Ú©Ù‡ بذارم جواب بده سریع موضع Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ دست به سینه به پشتی صندلیم چسبیدم
- نگو که به خاطر سولمیت بودنمونه که عمرا همچین چیزی باورم شه!
از ØØ±ÙÙ… خندش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ بیشتر شبیه قهقهه بود! لابلای خنده اش Ú¯ÙØª: نه! این قضیه داره آخه..
من Ú©Ù‡ بیشتر کنجکاو شده بودم Ú©Ù…ÛŒ از پشتی صندلی ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ دستام رو روی میز گذاشتم Ùˆ با صورت پرسشگرم بهش خیره شدم
- چه قضیه ای؟ بیشتر کنجکاوم...
ØØ±ÙÙ… تموم نشده بود Ú©Ù‡ میلاد Ùˆ عاطÙÙ‡ رو Ú©Ù‡ داشتند به طرÙمون Ù…ÛŒ اومدند دیدم.
با دیدنشون دستم رو بالا بردم Ú©Ù‡ ما رو ببینن Ùˆ همونطور Ú©Ù‡ نگاهم به سمت عاطÙÙ‡ Ùˆ میلاد بود ØµØØ¨ØªÙ… رو ادامه دادم: بعدا دربارش ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنیم..
ØØ³Ø§Ù… لبخند کجداری زد Ùˆ Ú¯ÙØª: باشه!
عاطÙÙ‡ با Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÛŒ به سمتمون اومد Ùˆ با ذوق Ú¯ÙØª: سلااااام بر ÙØ§ØªØØ§Ù† دادگاه!
Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه چشماش از Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÛŒ Ù…ÛŒ درخشید رو بهم Ú¯ÙØª: ÙØ§Ø·ÛŒÛŒ! عشقم! نمی دونی چقدر Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ شدم وقتی Ùهمیدم دادگاه به Ù†ÙØ¹ØªÙˆÙ† تموم شده! چقدر Ú©Ù‡ از سر صبØÛŒ استرس داشتم.
به نشانه ÛŒ جواب این همه ذوقش لبخندی تØÙˆÛŒÙ„Ø´ دادم: خدا رو شکر Ú©Ù‡ همه Ú†ÛŒ به خیر Ùˆ خوشی تموم شد!
Ú©ÛŒÙØ´ رو روی میز گذاشت Ùˆ کنارم نشست.
میلاد هم بعد دست دادن با ØØ³Ø§Ù… Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ پرسی کنارش نشست.
میلاد: من بعد شما رو قهرمانهای دانشجویی یاد می کنن. بعد از قضیه ی ترور و با برنده شدن تو دادگاه امروز، کلی بین دانشجوها معرو٠می شین.
- نظر Ù„Ø·ÙØªÙ‡ میلاد.
مسیر چشمهای سبزش بهم بود که معذبم می کرد.
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ متوجهش شده بود Ùˆ به نوعی از اول آشناییش با میلاد هم، درباره ÛŒ نگاه های میلاد بهم Ùهمیده بود سعی کرد سر ØµØØ¨Øª رو با میلاد باز کنه
- میلاد جان، شنیدم تو جنبش های اعتراضی دانشجویی دانشگاهتون همیشه خیلی ÙØ¹Ø§Ù„ بودی، درسته؟!
میلاد پلکی زد و نگاهش رو ازم برداشت: آره! ولی به پای شما که نمی رسیم!
Ù†ÙØ³Ø´ رو از سر ØØ³Ø±Øª یا شاید هم ØØ³Ø§Ø¯Øª بیرون داد.
عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ انگار توی دنیای دیگه ای باشه منو رو از رو میز برداشت
- تعار٠تیکه پاره کردناتون بمونه برای بعد!.. من که از گشنگی دارم می میرم! چیزی انتخاب کردین؟
گوشه ÛŒ دیگه ÛŒ منو رو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ همراه با عاطÙÙ‡ به غذاها نگاه Ù…ÛŒ کردم Ú¯ÙØªÙ…: نه منتظر شما بودیم!
Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ لیست رو به دقت کاوش Ù…ÛŒ کردم انگار Ú©Ù‡ سالها بود غذای کره ای نخورده بودم! دوست داشتم از همه نوعش Ø³ÙØ§Ø±Ø´ بدم.
- سوشی Ùˆ کیمچی این رستوران خیلی معروÙÙ‡.
عاطÙÙ‡ هم تاییدم کرد Ùˆ به اندازه ÛŒ چهار Ù†ÙØ±Ù…ون Ø³ÙØ§Ø±Ø´ دادیم.
بعد از Ø³ÙØ§Ø±Ø´ØŒ چهارتامون هم ساکت بودیم. عاطÙÙ‡ اینستاگرامش رو با عکسایی Ú©Ù‡ از رستوران Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود آپدیت Ù…ÛŒ کرد. ØØ³Ø§Ù… Ùˆ میلاد هم بدون هیچ ØØ±ÙÛŒ سرشون رو به پایین انداخته بودند Ùˆ من هم داشتم از پنجره ÛŒ کنارمون Ú©Ù‡ رو به ÙØ¶Ø§ÛŒ شهر بود بیرون رو نگاه Ù…ÛŒ کردم. تراÙیک سنگین شهر، توی سیاهی شب Ú¯Ù… شده بود. گویی شب، چادر سیاهش رو روی همه ÛŒ این آدم های پرمشغله کشیده. هیچ ستاره ای تو آسمون پیدا نبود. انگار Ú©Ù‡ سیاهی شب بخواد از آدم هایی Ú©Ù‡ دلشون رو تاریکی Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود ستاره هاش رو دریغ کنه!.. Ù…ÛŒ تونستم ساختمون بیمارستانی Ú©Ù‡ ثنا توش بستری بود رو از اینجا ببینم.
بغضم رو قورت دادم و چشم از این همه سیاهی برداشتم. رو به بچه ها کردم.
- چقدر جای ثنا خالیه..
عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ در ØØ§Ù„ شمردن لایکهای پستش بود با شنیدن ØØ±ÙÙ… گوشیش رو روی میز انداخت. Ù…ÛŒ دونستم خودش رو با ÙØ¶Ø§ÛŒ مجازی مشغول Ù…ÛŒ کنه تا غم ثنا از یادش بره. صمیمیتی Ú©Ù‡ بین عاطÙÙ‡ Ùˆ ثنا بود رو من هیچوقت باهاشون نداشتم. شاید به خاطر خلق Ùˆ خوی سردم بود Ú©Ù‡ دوست های صمیمیم هم اونقدرا Ú©Ù‡ باید Ùˆ شاید باهام گرم نمی Ú¯Ø±ÙØªÙ†.
اشکهای عاطÙÙ‡ چشماش رو امون ندادند.
عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ سعی Ù…ÛŒ کرد اشکاش رو پنهان کنه Ú¯ÙØª: ببخشید بچه ها. من باید برم دستشویی.
بلند شد Ú©Ù‡ بره. میلاد هم به دنبالش Ø±ÙØª..
دوباره با ØØ³Ø§Ù… تنها شده بودم Ú©Ù‡ Ø³ÙØ§Ø±Ø´ هامون رو آوردند. ØØ³Ø§Ù… با لبخند روی لبش غذاها رو از گارسون Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ روی میز گذاشت.
- نمی خوای بری دنبال عاطÙه؟ به Ù‡Ø±ØØ§Ù„ دوست صمیمیته تو بیشتر از هر کسی درکش Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ.
ابروهام رو بالا انداختم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: ÙØ¹Ù„ا Ú©Ù‡ میلاد Ø±ÙØªÙ‡ دنبالش..
در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ غذاها رو برای بچه ها تÙکیک Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ جلوی صندلیشون بذارم ادامه دادم: Ù…ÛŒ دونی ØØ³Ø§Ù…! من خیلی رÙیق دارم! تقریبا با نص٠دخترای کلاس دوست هستم ولی هیچ وقت نتونستم اون چیزایی Ú©Ù‡ تو دلم هست Ùˆ اذیتم Ù…ÛŒ کنه رو بهشون بگم. نه به خاطر اینکه اونا رو نتونم Ù…ØØ±Ù… دوستیمون بدونم! نه ها!..
لب ورچیدم و بعد چند ثانیه تعلل ادامه دادم: نمی دونم.. شاید انقدر شخصیت سرد و خشکی دارم که نمی ذارم کسی از یه مرز مشخصی به این ور باهام صمیمی بشه.. بیشتر مشکل از خودمه..
ØØ³Ø§Ù… با چشمای مشکی مهربونش بهم خیره شده بود
- همین سرد بودن جذابت کرده..
پوزخندی به ØØ±ÙØ´ زدم انگار Ú©Ù‡ باورم نشه
- Ú†Ù‡ ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡! وقتی هیچکس جرئت اینکه بهم خیلی نزدیک بشه رو نداره!
از پنجره به یه نقطه ÛŒ نامعلوم وسط شهر خیره شدم Ùˆ ادامه دادم: وقتی با این سرد بودنم به بهترین دوستی Ú©Ù‡ داشتم پرخاش کردم Ùˆ از خودم روندمش. با اینکه Ù…ÛŒ تونستم Ú©Ù…Ú©Ø´ کنم Ùˆ دستش رو بگیرم.. تا Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ براش Ù†ÛŒÙØªÙ‡..
Ù†ÙØ³Ù… رو از شدت خشمی Ú©Ù‡ از خودم داشتم بیرون دادم
- ولی الان.. بی جون رو تخت بیمارستان Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡!
ØØ³Ø§Ù… بدون اینکه ØØ±ÙÛŒ بزنه به نقطه ای Ú©Ù‡ نگاه Ù…ÛŒ کردم خیره شد. اینبار نمی خواست بگه من مقصر چیزی نیستم! نه! Ùقط بهم اجازه داد Ú©Ù‡ هر جوری Ú©Ù‡ خودم Ùکر Ù…ÛŒ کنم Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§ÛŒ این Ù„ØØ¸Ù…Ùˆ براش بروز بدم.
این درکش لذت بخش ترین چیزی بود Ú©Ù‡ تو دنیا Ù…ÛŒ تونست برام وجود داشته باشه.. Ùˆ به نوعی خشم اون Ù„ØØ¸Ù… از خودم ÙØ±ÙˆÚ©Ø´ Ù…ÛŒ کرد.
با برگشتن عاطÙÙ‡ Ùˆ میلاد سکوتمون شکسته شد. رو به عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ داشت با دستمال کاغذی صورتش رو خشک Ù…ÛŒ کرد Ú¯ÙØªÙ…: بهتری عاطی؟
عاطÙÙ‡ لبخند زورکی زد
- آره ببینین جشن رو چجوری خراب کردم!
- نه عزیز دلم. Ú†Ù‡ ØØ±Ùیه آخه!
تو ÙØ¶Ø§ÛŒÛŒ Ú©Ù‡ از یه آهنگ ملایم به زبون یه کشور دیگه پخش Ù…ÛŒ شد Ùˆ من Ú©Ù‡ نمی Ùهمیدم Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª ولی عاشقش بودم غذامون رو خوردیم Ùˆ بعد ØØ³Ø§Ø¨ کردن راهی خونه شدیم.. من با ØØ³Ø§Ù… برگشتم Ùˆ عاطÙÙ‡ Ùˆ میلاد هم با همدیگه...
از ماشین ØØ³Ø§Ù… پیاده شدم Ùˆ به سمت خونه Ø±ÙØªÙ…. ولی.. انداختن کلید توی Ù‚ÙÙ„ در خونه همانا Ùˆ دژاووی جدید همانا!..
.
.
.
دژاوو:
اقای میانسالی Ú©Ù‡ از Ù„ØØ§Ø¸ ظاهری به شدت شبیه ØØ³Ø§Ù… بود در ØØ§Ù„ مشاجره با ØØ³Ø§Ù… بود. ØØ±Ùایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ زدن برام Ù†Ø§ÙˆØ§Ø¶Ø Ø¨ÙˆØ¯. با این ØØ§Ù„ Ù…ÛŒ تونستم عصبانیت ØØ³Ø§Ù… رو تو اون Ù„ØØ¸Ù‡ ØØ³ بکنم.. با زده شدن سیلی در گوش ØØ³Ø§Ù… از دژاوو بیرون اومدم.
واقعیت:
Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ از دژاوو اومدم بیرون. کلید رو Ú©Ù‡ تو Ù‚ÙÙ„ در ثابت مونده بود قبل از اینکه بخوام توش بچرخونم ازش درآوردم Ùˆ از کوچمون به سمت خیابون اصلی دویدم. امیدوار بودم ØØ³Ø§Ù… موقع رانندگی تو همچین دژاوویی گیر Ù†ÛŒÙØªØ§Ø¯Ù‡ باشه.
همینکه ماشینش رو دیدم ایستادم تا Ù†ÙØ³Ù… رو از سر بگیرم. این بار آروم تر ولی همچنان با قدم های بزرگ به سمت ماشینش Ø±ÙØªÙ…. شیشه ÛŒ پنجره ÛŒ ماشینش پایین بود. خودش گویی ماتش برده باشه از شدت خشم ÙØ±Ù…ون رو با دو تا دستش چسبیده بود. انگار Ú©Ù‡ اگه ÙØ±Ù…ون رو ول کنه دوباره غرق در دژاوو Ù…ÛŒ شه. Ù…ÛŒ تونستم دونه های عرق روی پیشونی بلندش رو به ÙˆØ¶ÙˆØ Ø¨Ø¨ÛŒÙ†Ù…. در ماشین رو به آرومی باز کردم Ùˆ از Ú©ÛŒÙÙ… دستمال کاغذی در آوردم. عرق سرد پیشونیش رو باهاش پاک کردم. Ù…ÛŒ تونستم لرزی Ú©Ù‡ تو وجودش داره رو ØØ³ کنم.
نگران Ú¯ÙØªÙ…: ØØ³Ø§Ù… داری Ù…ÛŒ لرزی!
همچنان به نقطه ÛŒ مبهم روی ÙØ±Ù…ون خیره شده بود. بدون اینکه بخواد عکس العملی به ØØ±ÙÙ… نشون بده.
خدا رو شکر Ú©Ù‡ همیشه یه بطری آب تو Ú©ÛŒÙÙ… داشتم. بطری آب نصÙÙ‡ نیمه رو به سمتش Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: بگیر یکم از این بخور.
تازه متوجه ØØ¶ÙˆØ±Ù… شده بود. بطری رو از دستم Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ تا ته سر کشیدش.
ابروهاش تو هم Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ از شدت Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒ چینی روی پیشونی ØµØ§ÙØ´ داده بود. چند ثانیه ای سرش رو روی ÙØ±Ù…ون گذاشت. همینطور چشمم رو بهش دوخته بودم Ú©Ù‡ سرش رو از روی ÙØ±Ù…ون بلند کرد. بدون اینکه سوالی ازش بکنم Ú¯ÙØª: بابام بود..
ØØ¯Ø³ Ù…ÛŒ زدم.
با این Ú©Ù‡ شرایطم مثل ØØ³Ø§Ù… نبود ولی من هم به خاطر ماموریت های چند ماهه ÛŒ همیشگی پدرم خیلی Ú©Ù… Ù…ÛŒ دیدمش. بعد قرنطینه ÛŒ کرونا هم Ú©Ù‡ یک راست ماموریت Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ ندیده بودمش. ØØ³ الانش رو نه به خاطر شبیه بودن اوضاعمون به هم، بلکه به خاطر تلاقی روØÙ…ون Ù…ÛŒ تونستم بÙهمم. شروع کردم به اشک ریختن. اشک ریختنی Ú©Ù‡ بیشتر ناشی از اتصال Ø±ÙˆØ Ù‡Ø§Ù…ÙˆÙ† بهم بود نه درک من از وضعیت Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª کننده ÛŒ ØØ³Ø§Ù…!
ØØ³Ø§Ù… Ú©Ù‡ از دیدن اشکهای من Ú©Ù…ÛŒ متعجب شده بود با لبخند Ù…ØÙˆ روی لبهاش Ú¯ÙØª: بابای من قراره بهم سیلی بزنه تو چرا گریه Ù…ÛŒ کنی؟
- خودت جواب سوالت رو بهتر از من می دونی!
بغضش رو قورت داد. سرش رو به نشانه ÛŒ تائید بالا پایین کرد ÙˆÚ¯ÙØª: نمی دونم بودن سولمیت کنارم، تو همچین اوضاعی مایه ÛŒ تسکینمه یا بیشتر Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÙ… Ù…ÛŒ کنه!
Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªØ´ Ù…ÛŒ کنم! ØØ±ÙØ´ Ú©Ù…ÛŒ بی رØÙ…انه بود.
سعی کردم جلوی اشکام رو بگیرم.
- بودن من کنارت Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªØª Ù…ÛŒ کنه؟!
چشماش رو بهم دوخت Ú©Ù‡ Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ جواب سوال بی جامو Ú¯Ø±ÙØªÙ….
- معلومه Ú©Ù‡ نه! من Ùقط نمی خوام تو هم به خاطر مسائل خونوادگیم Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª بشی.
- اینو بدون ØØ³Ø§Ù…ØŒ ØØªÛŒ اگه سولمیتت هم نبودم هر چیزی Ú©Ù‡ اذیتت Ù…ÛŒ کرد برا منم عذاب آور Ù…ÛŒ بود..
غرق چشمای غمگینش شده بودم. تØÙ…Ù„ این وضعیت رو نداشتم.
- بگو! هر چیزی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستی درباره ÛŒ بچگیت بگی رو امشب برام بگو! شده تا ØµØ¨Ø Ù…ÛŒ شینم پای دردهایی Ú©Ù‡ رو دلت سنگینی Ù…ÛŒ کرده..
در ماشینش رو بستم Ùˆ از جلوی ماشین به سمت در سمت مقابلش Ø±ÙØªÙ…. در رو باز کردم Ùˆ روی صندلی کنارش نشستم.
ØØ³Ø§Ù… خنده ای کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: Ù…ÛŒ دونی ساعت چنده؟ بهتره بری خونتون. ÙØ±Ø¯Ø§ برات تعری٠می کنم! ÙØ±Ø¯Ø§ رو Ú©Ù‡ ازمون Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ†!
دلم نمی خواست ولی ØØ±ÙØ´ پربیراه هم نبود.
- باشه ولی نمی تونم بذارم با این اوضاع رانندگی کنی. خودم می رسونمت بعد با تاکسی برمی گردم.
- سولمیت جانم، من ØØ§Ù„Ù… خوبه. مشکلی پیش نمیاد.
Ù†ÙØ³Ù… رو با ØØ±Øµ بیرون دادم
- باشه پس. رسیدی بهم خبر بده. نگرانم نذار!
سرش رو به تائید بالا پایین کرد. از هم جدا شدیم Ùˆ من به سمت خونم Ùˆ اون هم به سمت خونش تو اون سر شهر Ø±ÙØª.
پیاده رو رو به سمت خونه Ø·ÛŒ کردم Ùˆ وارد خونه شدم. به سمت اتاقم Ø±ÙØªÙ… Ùˆ بدون اینکه لباسام رو عوض کنم خودم رو روی تخت پرت کردم. هزار تا سوال تو ذهنم داشتم. چرا پدر Ùˆ مادرش طلاق Ú¯Ø±ÙØªÙ†ØŸ این همه سال تنهایی با یه مادربزرگی Ú© همیشه آلزایمر داشته چطوری زندگی کرده؟ اصن مخارجشون رو Ú©ÛŒ میده؟ لابد مامان باباش از خارج براش پول Ù…ÛŒ ÙØ±Ø³ØªÙ†ØŒ ØØªÛŒ اگه ترکش کرده باشن... برای این Ú©Ù‡ ذهنم آروم شه از رو تخت بلند شدم Ùˆ به سمت آشپزخونه Ø±ÙØªÙ…. قدم هام رو آهسته Ùˆ بی صدا برمی داشتم چون Ù…ÛŒ دونستم مادرم رو بیدار کنم تا ØµØ¨Ø Ø³Ø±Ù… غر Ù…ÛŒ زنه! در یخچال رو باز کردم Ùˆ از تو ÙØ±ÛŒØ²Ø± مردد بین بستنی شکلاتی Ùˆ بستنی یخی، شکلاتی رو برداشتم! بستنی مورد علاقه ÛŒ ØØ³Ø§Ù…!
روی صندلی میز غذاخوری نشستم Ùˆ با Ùکر به ØØ³Ø§Ù… بستنی رو خوردم. بعد خوردن، دست Ùˆ صورتمو شستم Ùˆ وضو Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ú©Ù‡ نماز بخونم. ØØ³ÛŒ داشتم Ú©Ù‡ الان ØØ³Ø§Ù… هم داره نماز Ù…ÛŒ خونه. بعد نماز دست به دعا شدم از خدا خواستم دل شکسته ÛŒ ØØ³Ø§Ù… رو مرهم ببخشه. بعد دعا هم، رو همون سجاده خوابم برد..
چند روزی تا عید مونده بود. دانشگاه ما هم Ú©Ù‡ به خاطر اوضاع اخیر تق Ùˆ لق بود. به جای رئیس، نایب رئیس دانشگاه رو جایگزین ÙØ¹Ù„ÛŒ Ùˆ موقت کرده بودند. قرار بود قوانین جدیدی برای دانشگاه تصویب بشه Ùˆ بعد از عید هم به اجرا گذاشته بشه. Ø§ØØªÙ…الا شهریه های دانشجوهای خارجی رو کمتر بکنن ولی از اون طر٠هم از ترم بعد به اندازه ÛŒ Ù†ØµÙ ØØ§Ù„ت معمول دانشجوی خارجی جذب کنن. بودجه ای هم Ú©Ù‡ از ریاست قبلی تو صندوق دانشگاه باقی مونده بود صر٠نوسازی ساختمون ها بکنن. از تاسیس دانشگاه Ùقط ده سال Ù…ÛŒ گذشت ولی ساختمونش خیلی قدیمیتر بود Ùˆ نیاز به تعمیر اساسی داشت.
به قدری تو دانشگاه معرو٠شده بودم Ú©Ù‡ ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒ دادم با ماسک Ùˆ کلاه برم Ùˆ قیاÙÙ… رو بپوشونم. Ú©Ù… مونده بود مثل سلبریتی ها تا منو Ù…ÛŒ بینن به عنوان دانشجوی ÙØ¯Ø§Ú©Ø§Ø± Ùˆ ازجان گذشته! برای پس Ú¯Ø±ÙØªÙ† ØÙ‚وق دانشجوها، ازم امضا بگیرن! هرچند دانشجوهای خارجی زیاد ازم دل خوشی نداشتن ولی ØØ§Ù„ا از ÙØ³Ø§Ø¯ گذشته، همه از اقدام به قتل های رئیس قبلی Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª بودند.
از اون شب Ú©Ù‡ دژاووی بابای ØØ³Ø§Ù… رو دیده بودیم، یک Ù‡ÙØªÙ‡ ای Ù…ÛŒ گذشت. ØØ³Ø§Ù… هر روز بهونه ای Ù…ÛŒ آورد تا منو نبینه. به نظر ØØ§Ù„ روØÛŒØ´ خیلی جالب نبود ولی ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù… به خواست خودش عمل کنم. شاید Ú©Ù…ÛŒ به تنهایی Ùˆ خلوت Ø§ØØªÛŒØ§Ø¬ داشت.
اخرین کلاس سالمون هم برگزار شد. بعد عید هم زیاد کلاس نداشتیم Ùˆ از اونجایی Ú©Ù‡ ترم آخرمون بود بیشتر به کارهای پایان نامه Ù…ÛŒ گذشت تا کلاس ØØ¶ÙˆØ±ÛŒ.
بعد کلاس با عاطÙÙ‡ Ùˆ میلاد به بوÙÙ‡ Ø±ÙØªÛŒÙ… تا اخرین املت خوشمزه ÛŒ بوÙÙ‡ رو قبل عید با هم بخوریم، هر Ú†ÛŒ بود از غذای سل٠بهتر بود!
میلاد به سمت بوÙÙ‡ Ø±ÙØª Ú©Ù‡ Ø³ÙØ§Ø±Ø´ بده Ùˆ من Ùˆ عاطÙÙ‡ هم روی سبزه های کنار بوÙÙ‡ نشستیم.
عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ داشت با تمام وجود هوا رو داخل ریه هاش Ù…ÛŒ کشید در ØØ§Ù„یکه لبخندی از ذوق روی لباش بود Ú¯ÙØª: به به! چقدر Ú©Ù‡ ØØ³ Ùˆ ØØ§Ù„ هوای دم عید قشنگه.. Ù…ÛŒ شه با تمام وجود بکشی تو ریه هات!
چشماشو بسته بود Ùˆ دستاش رو رو هوا تکون Ù…ÛŒ داد Ú©Ù‡ مثلا هوا رو داخل ریه هاش بده! هر Ú©ÛŒ از دور Ù…ÛŒ دید Ùکر Ù…ÛŒ کرد دو تا دیوونه خودشون رو دانشجو جا زدن اینجا نشستن..
دستاش رو رو هوا Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: زشته عاطÙÙ‡! ترم آخر شد تو هنوز از این جل٠بازیا نکشیدی بیرون!
- ÙØ§Ø·ÛŒ زندگییی Ú©Ù†! زندگییییییییی! به بقیه چیکار داری! بذار همه هر جور دوست دارن دربارت Ùکر کنن.. چرا اهمیت میدی به ØØ±Ù مردم! بذار همه Ùکر کنن دیوونه ایم!
با انگشت اشاره ام ضربه ای به شقیقه اش زدم: خدا عقلت بده!
- ایشالا خدا عقل رو به من بده پول رو هم به تو!
از ØØ±ÙØ´ خندم Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: خوبه خودتم میدونی عقل نداری!
با اومدن میلاد تو جاش جابجا شد Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ خودش رو جمع Ùˆ جور کرد. انگار عاطÙÙ‡ ÛŒ خل Ùˆ Ú†Ù„ چند Ù„ØØ¸Ù‡ پیش نباشه. Ù…ÛŒ دونستم Ú†Ù‡ Ø§ØØ³Ø§Ø³ÛŒ به میلاد داره.
میلاد سینی املت به دست اومد و کنارمون نشست.
- استاد علیمی هم ول کن نبود! تا دقیقه ی آخر کلاس باید درس میداد.. کم مونده بود بگم شل کن استاد. ولمون کن جون عمت روز آخری! خدا ما رو از دست عجب سیریشی نجات داد.
عاطÙÙ‡ به تائید میلاد Ú¯ÙØª: واقعا! خیلی استاد رو مخیه.. هیچی هم از ØµØØ¨ØªØ§Ø´ نمی Ùهمم.
میلاد Ú©Ù‡ برای خودش لقمه Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª Ú¯ÙØª: هیچکس نمی Ùهمه
عاطÙÙ‡ Ú©Ù‡ ریز ریز به ØµØØ¨ØªØ§ÛŒ میلاد Ù…ÛŒ خندید برا خودش لقمه Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ تو دهنش گذاشت.
میلاد رو به من کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: بعد جریانای دادگاه خیلی ساکت شدی.
لبخندی به ØØ±Ùاش زدم! یعنی در اصل جملش سوالی نبود Ú©Ù‡ جواب داشته باشه.
میلاد لب پایینش رو دندون Ú¯Ø±ÙØª: یا هم Ú©Ù‡ معرو٠شدی تو دانشگاه دیگه ما رو تØÙˆÛŒÙ„ نمی گیری.
عاطÙÙ‡ اخمی کرد.
- میلااد! Ú†Ù‡ ØØ±Ùیه! میدونی Ú©Ù‡ ÙØ§Ø·ÛŒ همیشه ساکت بود.
میلاد Ú©Ù‡ داشت لقمه ÛŒ آخر املت رو Ù…ÛŒ خورد همزمان با قورت دادنش ابروهاش رو بالا داد Ùˆ Ú¯ÙØª: بله همینطوره.
بعد تموم شدن غذا بلند شدیم و من هم ماسکم رو دوباره زدم.
عاطÙÙ‡ بازومو Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ لبخندی از غرور داشت! بیشتر از من، اون ÙØ§Ø² برداشته بود.
میلاد Ú©Ù‡ از Ø±ÙØªØ§Ø±Ù‡Ø§ÛŒ ما خندش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ú¯ÙØª: این مدلی Ú©Ù‡ شما تو دانشگاه راه Ù…ÛŒ رید منم پشت سر، بیشتر شبیه بادیگاردتونم تا دوستتون!
عاطÙÙ‡ مثل بچه ها براش زبون درازی کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: خیلی هم دلت بخواااد!
میلاد Ú©Ù‡ دیگه بهمون امید نداشت سرش رو به Ø§ÙØ³ÙˆØ³ تکون داد. قرار گذاشته بودیم بعد آخرین کلاسمون یه سر به بیمارستان بزنیم. اسنپ Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ راهی بیمارستان شدیم.
ØØ§Ù„ خوش چند دقیقه پیشمون تو دانشگاه دوباره تبدیل به Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÛŒ شده بود. داخل بیمارستان به سمت اتاقی Ú©Ù‡ توش ثنا چشمای نازنینش رو روی هم گذاشته بود Ø±ÙØªÛŒÙ…. بعد اینکه لباسای مخصوص اتاق بیمار رو پوشیدیم بغضمو قورت دادم Ùˆ در اتاقش رو باز کردم. میلاد پشت در منتظرمون ایستاد Ùˆ من Ùˆ عاطÙÙ‡ داخل شدیم.
به سمتش Ø±ÙØªÙ… Ùˆ دست بی جونش رو تو دستام Ú¯Ø±ÙØªÙ…. عاطÙÙ‡ پشت سرم ایستاده بود Ùˆ گریه Ù…ÛŒ کرد. من اما با چهره ÛŒ بی روØÙ… به بدن سردش خیره بودم.
- ثنا جان! دوست قشنگم! میبینی کلاسا تموم شد! عید داره میاد! چرا چشماتو باز نمی کنی.. می دونی چند وقته منتظرتیم؟!
زیاد طاقت نمی آوردم پیشش بمونم. هر Ø¯ÙØ¹Ù‡ منو یاد Ø±ÙØªØ§Ø±ÛŒ Ú©Ù‡ اخرین Ø¯ÙØ¹Ù‡ باهاش داشتم Ù…ÛŒ انداخت. بلند شدم Ùˆ گذاشتم با عاطÙÙ‡ تنها بمونه. عاطÙÙ‡ بهتر از من Ù…ÛŒ Ùهمیدش. ØØ±Ùای عاطÙÙ‡ جسم بی Ø±ÙˆØ Ø§Ù„Ø§Ù†Ø´ رو بیشتر تسکین Ù…ÛŒ داد. از اتاق بیرون اومدم
- ØØ±Ùای عاطÙÙ‡ با ثنا Ú©Ù‡ تموم شد برسونش خونه، به جای منم ازش Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی Ú©Ù†.
میلاد که قبل اومدن من دست به سینه ایستاده بود با بیرون اومدنم از اتاق دستاش رو باز کرد و تو جیبای شلوار لی اش گذاشت.
- میخوای بری؟
سرم رو به نشونه ی تائید تکون دادم. نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم. که اگه نگاه می کردم دوباره با اون چشمای سبزش می خواست بهم خیره بشه.
چشم به زمین Ùˆ به Ú©ÙØ´Ø§ÛŒ چرمش دوخته بودم
- میلاد Ù…ÛŒ خوام یه چیزی رو بگم قبل Ø±ÙØªÙ†.
به خودم جرئت دادم Ùˆ بهش نگاه کردم. همونطور Ú©Ù‡ انتظار داشتم با ØØ³Ø±Øª همیشگی توی چشماش بهم زل زده بود. آب دهنم رو قورت دادم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…: Ù…ÛŒ دونی Ú©Ù‡ عاطÙÙ‡ دوستت داره! الان Ú©Ù‡ ترم آخره Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… داریم ÙØ§Ø±Øº Ø§Ù„ØªØØµÛŒÙ„ Ù…ÛŒ شیم... یه ÙØ±ØµØª بهش بده. اونم Ú©Ù‡ نمیتونه روراست بیاد هر Ú†ÛŒ تو دلش هست رو بهت بگه من به عنوان دوست صمیمیش پیش قدم شدم..
ابروهاش رو بالا انداخت Ùˆ نگاهش رو ازم Ú¯Ø±ÙØª. دستاش رو از جیبش دراورد Ùˆ Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ روی موهاش کشید. دندوناش رو از ØØ±Øµ بهم سابید انگار بخواد ØØ±ÙÛŒ Ú©Ù‡ تو دلش هست رو بهم بزنه. رو بهم برگشت ولی Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ آخری ØØ±ÙØ´ رو قورت داد. برای قبول کردن ØØ±Ùایی Ú©Ù‡ ازم شنیده بود پلکهاش رو به هم زد: باشه..باشه! اگه تو اینطوری Ù…ÛŒ خوای..
لبخندی زدم.
- مرسی واقعا! و...
ادامه دادم: ببخشید!
خودم هم نمی دونستم برای Ú†ÛŒ عذرخواهی Ù…ÛŒ کنم! برای ØØ±ÙÛŒ Ú©Ù‡ مدتها تو دلش بود Ùˆ هنوز بهم Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ ردش کرده بودم یا برای اینکه با پیشنهاد دادن دوستم بهش دلش رو شکسته بودم!
عذرخواهی کردم و بدون اینکه بذارم جوابمو بده راهرو رو به سمت خروجی بیمارستان طی کردم.
به این Ùکر میکردم Ú©Ù‡ همه ÛŒ دوستام رو با Ø±ÙØªØ§Ø±Ø§ÛŒ اØÙ…قانه ام یکی یکی از دست میدم.. ثنا.. ØØ§Ù„ا هم میلاد.. خدا آخر Ùˆ عاقبتم با عاطÙÙ‡ رو ختم به خیر کنه!
.
.
.
بوی بهار به چند قدمیمون رسیده بود Ùˆ خیابون ها پر بود از شلوغی آدمهایی Ú©Ù‡ معلوم نبود از این تکرار هرساله ÛŒ عید Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ خواهند. برای خودم در بازار بی انتهای شب عید قدم Ù…ÛŒ زدم بدون اینکه قصد خرید چیزی داشته باشم. دلم یک Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÛŒ جدید Ù…ÛŒ خواست نه یک ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ ÛŒ تکراری به اسم عید.. بعد همه ÛŒ بدیها Ùˆ خوبیهای امسال، Ùقط آرزو میکردم Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ ارامش به زندگیم تزریق بشه! همین..
بین جمعیت سرشار توی بازار شب عید، مابین خلوت Ùˆ تنهایی خودم قدم Ù…ÛŒ زدم. Ùکرم رو رها کرده بودم Ùˆ Ù…ÛŒ خواستم از این قدم زدن نهایت لذت رو ببرم.. جلوی یکی از مغازه ها Ú©Ù‡ آهنگی آشنا ازش به گوشم خورد ایستادم. برگشتم Ùˆ در جستجوی منبع آهنگ به ویترین مغازه زل زدم. آهنگ بیکلام موردعلاقه ام از یه جعبه موسیقی در ØØ§Ù„ پخش بود. داخل مغازه شدم Ùˆ از ØµØ§ØØ¨ مغازه خواستم برام بیاردش. داخل جعبه موسیقی از سنجاق هایی Ú©Ù‡ روی یک استوانه Ù…ÛŒ چرخیدند پر بود. نت آهنگین زیباش همون آرامشی بود Ú©Ù‡ چند Ù„ØØ¸Ù‡ پیش آرزوش رو Ù…ÛŒ کردم! یک قلب آبی Ùˆ یک قلب صورتی به هم وصل شده بودند Ùˆ روشون رنگین کمون کشیده شده بود. وقتی هم تکونش Ù…ÛŒ دادی یه چیزایی مثل دونه های بر٠داخل جعبه Ù…ÛŒ بارید Ùˆ از ØµÙØÙ‡ ÛŒ صورتی به آبی تغییر رنگ Ù…ÛŒ داد. خریدم Ùˆ بدون اینکه به Ùکر خریدن مانتو یا شال Ùˆ روسری جدید شب عید باشم به خونه برگشتم. مستقیم به اتاقم Ø±ÙØªÙ… Ùˆ Ú©ÙˆÚ©Ø´ کردم Ú©Ù‡ ÙØ¶Ø§ÛŒ اتاقم با نت دلنشین آهنگش پر بشه. آهنگش با Ø±ÙˆØ Ø¢Ø¯Ù… بازی Ù…ÛŒ کرد. هم Ù…ÛŒ تونست Ø±ÙˆØ Ø±Ùˆ نوازش بده هم یه دلتنگی بی ØØ¯ Ùˆ ØØµØ± تو وجودت بندازه.. دوباره به دقت نگاهش کردم.. انگار یه چیزی تو جعبه از چشمام جا Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ باشه.. ØØ³ غریبی Ú©Ù‡ تو دلم داشتم Ùˆ هیچ وقت Ù†Ùهمیده بودم چیه! انگار یه زمان نامعلوم با یه ÙØ±Ø¯ ناآشنا توی جای خیلی دور Ùˆ البته قشنگتر از اینجا زندگی کرده باشم Ùˆ باهاش به این آهنگ گوش داده باشم ولی خودم خبر نداشته باشم! این جعبه همون ØØ³ رو بهم Ù…ÛŒ داد! با اینکه ØØ³Ø´ برام مبهم بود ولی باعث میشد کمتر Ø§ØØ³Ø§Ø³ تنهایی Ùˆ جدا بودن از این دنیا Ùˆ آدماش بکنم.. انقدر این ØØ³ برام ملموس اما در عین ØØ§Ù„ مبهم بود Ú©Ù‡ دوست داشتم تک تک Ù„ØØ¸Ù‡ هامو باهاش زندگی کنم.. همینطوری Ú©Ù‡ با جعبه ور Ù…ÛŒØ±ÙØªÙ… ØµÙØÙ‡ ÛŒ رویی جعبه Ú©Ù‡ دو تا قلب Ùˆ یه رنگین کمون داشت از جاش کنده شد!
- واای ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ لعنت! خرابش کردی..
با دیدن نوشته های زیرش لبخند Ù…ØÙˆÛŒ رو لبام اومد. به انگلیسی نوشته بود:"soulmate,to the real you"
از اول هم معلوم بود این Ø§ØØ³Ø§Ø³ از کجا نشات Ù…ÛŒ گیره! قطع یه یقین همیشه Ù…ÛŒ دونستم ولی نمی خواستم قبول کنم... دلم به شدت برای ØØ³Ø§Ù… تنگ شده بود. جعبه رو روی میز کنار تختم گذاشتم Ùˆ گوشیم رو برداشتم تا به ØØ³Ø§Ù… پیام بدم. شاید به این خاطر Ú©Ù‡ منتظر بود من پیام بدم این چند وقت ازم خبر Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود.. Ù…ÛŒ دونستم آخرین دژاوومون Ú†Ù‡ ضربه ÛŒ بدی به روØÛŒØ´ وارد کرده. از طر٠دیگه هم خودش تو آخرین پیامش بهم Ú¯ÙØªÙ‡ Ù…ÛŒ خواد یه چند وقت تنها باشه... ولی Ù…Ú¯Ù‡ بین من Ùˆ ØØ³Ø§Ù… تنها بودن هم معنی داشت؟! تنهایی اون تنهایی منم هست...
به خودم جرئت دادم و بهش پیام دادم
- سلام. ØØ§Ù„ت بهتر شده؟ میتونم خلوتتو بشکنم؟ دلم... خیلی برات تنگ شده
دکمه ی ارسال رو زدم و چشم به گوشی منتظر بودم تا پیامم رو ببینه. چند دقیقه بعد جواب اومد
- سلام. دل منم تنگه. می خوای همو ببینیم؟
معلومه که می خواستم! کاش زودتر پیام می دادم..
بدون اینکه قصد کنم پیام براش Ø¨ÙØ±Ø³ØªÙ…. گوشی رو برداشتم Ùˆ شمارشو Ú¯Ø±ÙØªÙ…. صدای بوق گوشی.. بوق گوشی.. بوق گوشی... چشمام رو بسته بودم Ùˆ منتظر صداش بودم..
- الو ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ سلام..
با شنیدن صداش قطره های دلتنگی رو گونه هام اومد
- سلام..
صدام رو بغض Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود
هر دومون سکوت کرده بودیم . نمیدونم اون چند Ù„ØØ¸Ù‡ برای ما چند سال گذشت ولی شنیدن صدای Ù†ÙØ³ های همدیگمون هم کاÙÛŒ بود!
آخر سر ØØ³Ø§Ù… سکوت رو شکست
- میخوای بیام دم خونتون؟ یا... پشت بوم چطوره؟!
خندیدم.
- همونجایی Ú©Ù‡ برای اولین بار اومده بودی Ú©Ù‡ منو نجات بدی Ùˆ بعدش هم با هزار تا سوال ولم کردی Ø±ÙØªÛŒ.. بیشتر شبیه زورو بودی تا یه آدم معمولی!
صدای خندش از پشت گوشی بلند شد
- آره همونجا.. تا یه ساعت دیگه رو پشت بوم می بینمت!
.
.
ساعت رو نگاه کردم. یه ربع به اون یه ساعتی Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÙ‡ بود مونده بود. بلند شدم Ùˆ از تو کمد یه لباس گرم برداشتم. موهای بلند خرماییم رو شونه کردم Ùˆ به یه سمتم انداختم Ùˆ روش هودی سÙید رنگی پوشیدم. جعبه ÛŒ موسیقی رو برداشتم. به سمت آشپزخونه Ø±ÙØªÙ… ودر یخچال رو باز کردم. از تو ÙØ±ÛŒØ²Ø± مردد بین بستنی یخی مورد علاقم Ùˆ شکلاتی Ú©Ù‡ موردعلاقه ÛŒ ØØ³Ø§Ù… بود آخرسر دو تا بستنی شکلاتی برداشتم. از پله هایی Ú©Ù‡ به پشت بوم ختم Ù…ÛŒ شد بالا Ø±ÙØªÙ… Ùˆ در رو باز کردم. هنوز نرسیده بود .نشستم Ùˆ توی تاریکی بی انتهای شب به نقطه ای Ú©Ù‡ اون روز توش Ù…ØÙˆ شده بود خیره شدم. انتظار داشتم این بار هم از روی پشت بوم خونه ها بیاد! Ùˆ البته همین کار رو هم کرد..