دیدنش به مانند این بود که جاده ای از سالیان دور غبار گرفته و مه الود، به ناگاه، با باریدن باران روشنی به خودش بگیره. که باریدنش توی قلبم همه ی دلتنگی ها رو شست و برد.

از روی پشت بوم خونه ای به پشت بوم خونه ی دیگه می پرید و از دور مثل این بود که پرواز کنه.. اومدنش رو نظاره گر شدم تا به پشت بوم خونه ی ما رسید. اومد و همونطور که بالا سرم ایستاده بود تا نفس تازه کنه گفت: دلت می خواست این مدلی همو ببینیم؟

لبخندی زدم و از سر شیطنت گفتم: اوهوم! می خواستم از رو پشت بوم ها بیای!

توی دل شب خنده ای سر کرد و کنارم نشست. هر دومون به تاریکی روبرومون خیره بودیم.

- تا خیابون اصلی منتهی به کوچتون با ماشین اومدم. بعد اون رو از پشت بوم بالا رفتم!

رو بهم خیره شد و بینیم رو گرفت و ادامه داد: خانوم کوچولو فکر کردی از اون سر شهر تا اینجا از رو پشت بوما اومده بودم!

چینی به بینیم دادم که دستش رو برداشت

- نه خیرم!

- اون روز هم به خاطر اینکه قصد داشتی از اینجا خودتو پرت کنی چاره ی دیگه ای نداشتم. فرصتم نداشتم که جور دیگه ای اقدام بکنم برا نجات دادنت

با یادآوری اون روز سرم رو تکون دادم و گفتم: اون روزا بیشترین ترس رو از زندگی داشتم.. نمی خواستم با هیچکس حرف بزنم. دوست داشتم همه تنهام بذارن.

دوباره بینمون سکوتی شکل گرفت که پر از حرف بود. به دوردست جایی که شب با کوه های برف گرفته ی خارج شهر تلاقی کرده بود خیره شده بودیم.

سکوت رو با گرفتن دستم تو دست سوخته اش شکست

- خیلی وقتا احوال آدمها انقدر بد هست که نمی خوان راز دلشون رو با کسی شریک بشن. به خاطر همین هم انقدر تو خودشون می ریزن و می ریزن که از یه جایی به بعد کاسه ی صبر و تحملشون پر می شه.. اینکه آدم خلوت بکنه و بعضی وقت ها بخواد تنها باشه اشکالی نداره.. ولی تو همین موقعها که تنهاست و آدمها رو از خودش دور می کنه، بیشتر بهشون احتیاج داره.. دوست داره حتی اگه به اطرافیانش، به دوستاش میگه که دلش می خواد تنها باشه، بازم کنارش بمونن و به درد و دلهاش گوش بدن.

دست سوخته اش رو تو دستم فشردم. می فهمیدم چی میگه

- ببخشید نباید این چند روز تنهات می ذاشتم!

جدای از ترسو بودن و روحیه ی سرد و خشک من، و از اون طرف سرزنده بودن و شخصیت دلگرم کننده ی حسام یک تضاد احساسی واضح دیگه بینمون پیدا شده بود. من تو تنهاییام هیچ کس رو قبول نمی کردم ولی حسام دوست داشت هرچی که تو دلش هست و مایه ی عذابشه رو به زبون بیاره! به خاطر همین با تصور به اینکه دلش نمی خواد کسی رو ببینه، این چند روز گذاشته بودم که تنها باشه.

حسام سرش رو انداخته بود زمین

- فکر می کردم تنهایی حالم رو بهتر می کنه ولی تو اشتباه بودم.. خیلی منتظر بودم که زنگ بزنی و بگی همو ببینیم ولی..

چشمامو ریز کردم و با لبخندی از روی حرص گفتم: من که بهت پیام دادم ..

آب دهنمو قورت دادم و ادامه ی حرفم رو جور دیگه ادامه دادم: راست میگی باید بیشتر اصرار میکردم که همو ببینیم...

جوابی نداد و همچنان که داشت عین بچه ها با انگشتاش بازی می کرد یه تای ابروم رو بالا انداختم: حالا چرا ناز میکنی؟لوس نشو که بهت نمیاد!

نگاهم کرد و خندید.

بستنی هایی که آورده بودم رو برداشتم و رو بهش کردم

- فکر کنم اب شدن..! هر دوتاش هم شکلاتین! بستنی مورد علاقه ی تو... امشب رو اونجوری که تو دوست داری به سر کنیم! هر چی تو دلت مونده رو بهم بگو.. من که خیلی وقته منتظر شنیدن داستان بچگیا و تنهاییات هستم.. یه امشب رو استثنائا بستنی یخی نمی خورم!

شروع کرد به تعریف کردن از تنهاییاش.. از مادر و پدرش..

- پنج سالم بود که صدای دعواهاشون رو از پشت در اتاقم می شنیدم. اولاش از دعواهاشون می ترسیدم، جیغ می زدم گریه می کردم.. مامانم می اومد و بغلم می کرد و باهام گریه می کرد.. رفته رفته دعواهاشون شدت گرفت. نمی فهمیدم برای چی دعوا می کردن تا اینکه یه روز پدرم دست یه خانومی رو گرفت و آورد خونه.. و گفت قراره تا چند وقت بعد باهاش بره خارج زندگی کنه. خانومه ایرانی نبود..

آهی از ته دلش بیرون کشید و پوزخندی زد

- مثل اینکه بابام عاشق چشم آبی و مو بلوندهای اون ور شده بود.. هیچ وقت دیگه خانومه رو ندیدم. تنها تصویری که از بعد اون زمان یادمه مادرم بود که هر روز غصه می خورد..

صداش لرزید و ادامه داد: ولی مامانم هم به فکر بچه ی پنج سالش نبود.. یه روز از سرکار برگشت. اومد پیشم و موهامو نوازش کرد.. با همون سنم می فهمیدم این رفتارش بوی خداحافظی میده. اونم رفت.. یه سر دیگه ی دنیا با یه مرد دیگه..

با چشمای مست شده از قطره های اشک که تو چشماش خشک شده بودن و پایین نمی اومدن ادامه داد: من رو سپردن دست خاله ام که اونم دو سال بعدش فوت شد و مجبور شدم با مادربزرگم زندگی کنم. مامان بزرگم کم کم هوش و حواسش رو از دست داد و یه روز رسیده بود که اسم منم یادش رفته بود.

هر روز که از مدرسه و بعدها دانشگاه برمی گردم خونه یه داستان تکراری رو براش تعریف می کنم.. الان شانزده ساله قصه ی خودم و مامان بابام رو براش تعریف می کنم.. بهش می گم که نوه اش هستم. اینکه دختر و دامادش هجده سال پیش طلاق گرفتن.. اسممو بهش میگم اسم خودشو بهش می گم.. هر روز این اتفاق تکرار می شه.. وقتایی که بیرون هستم هم می سپارمش به یکی ازهمسایه ها که از قدیم دوست صمیمی مادرم بود و مامان بزرگ من رو به چشم خاله اش می بینه.

غرق در داستان زندگیش شده بودم و هنوز سوالای زیادی داشتم

- خرج خونه، کارای خونه.. اینا با کیه مسئولیتش؟

- مامانم که یکم بیشتر از پدرم دلش به حال من که اینجا گذاشتن و رفتن می سوزه از همون سالی که رفت یه خدمتکار مورد اعتماد گذاشته برامون و خرجی رو هم مامانم برام می فرسته..

ادامه داد: البته الان خودم کار پاره وقت می کنم کنار دانشگاه. می خوام از این محبتی که تمام این سالا فقط برام درد و رنج داشته و چیزی جز منت نبوده خودم رو خلاص کنم..

- کار پاره وقت؟

- آره. تو چند تا رستوران به عنوان گارسون کار می کنم

چشمام از تعجب گشاد شده بود: گارسون..

لبخندی بهم زد و سرش رو به تائید تکون داد: انتظار نداشتی؟!

سریع خودمو جمع کردم و دستام رو به نفی تو هوا تکون دادم: نه! نه! چه اشکالی داره... از این متعجبم که تا الان متوجهش نشده بودم..

- با دوستای دانشگاهم داریم شرکت می زنیم. به محض فارغ التحصیلی تو شرکت کار می کنم..

حس می کردم ازم ناراحت شده باشه

- حسام منظوری نداشتم.. تو هر جا کار کنی برام عزیزی

- واقعا برات عزیزم؟

میتونستم برق تو چشماشو ببینم. رومو ازش برگردوندم و گفتم: مگه شک داشتی؟

بدون اینکه بذارم جوابمو بده پرسیدم: چند وقت یه بار میان دیدنت؟

ابروهاشو بالا انداخت: سالی یه بار، بعضی وقتها تا دو سال بعدش هم نمیان.."پ

- هیچ وقت نفهمیدی اون خانومه که زندگیتون رو از هم پاشوند کی بود؟

- نه. نفهمیدم..

- من هم پدرم رو خیلی کم می بینم. همیشه تو سفر کاریه! جزو نیروهای دریایی هس.. همیشه ی خدا رو کشتیه!

یاد خاطره های خودم با پدرم افتاده بودم و لجم گرفته بود

- چرا هیچ خاطره ی درست حسابی با پدرمون نداریم؟! توی این مورد هم حقا که سولمیت همیم..

حرفام همش از روی شوخی بود و می خواستم فضای یخ زده ای که با داستان زندگی حسام به وجود اومده بود رو عوض کنم.

با وجود اینکه قصد و نیتم رو از حرفم فهمیده بود نتونست جلوی خندش رو بگیره و زد زیر خنده.

انگشت اشاره ام رو به نشونه ی ساکت کردنش جلوی دهن و بینیم آوردم و با صدای آرومی گفتم: هییییس! حسام! الان مامانم و همه ی همسایه ها رو خبر میکنی

حسام صدای خندش رو آرومتر کرد

- باشه.. باشه!

هر دومون به ستاره های آسمون خیره شده بودیم.

- امشب آسمون خیلی صافه. میشه قشنگ ستاره ها رو توش دید!

حسام حرفم رو با گفتن آره تائید کرد و به آرومی سرش رو روی شونه ام گذاشت. از این حرکت ناگهانیش جا خورده بودم. دست به سینه بود و چشماش رو بسته بود: یکمی شونه ات رو برای خواب بهم قرض بده..

کمی تو جام جابجا شدم که هیچکدوممون تو موقعیت اذیت کننده ای نباشیم.

- حسام!

حسام که انگار خوابش برده بود جوابی نداد.

گردنم رو آروم چرخوندم و نگاهش کردم.. پلکای بلند مشکیش زیر موهای پرپشتش که پیشونیش رو کامل پوشونده بود به خواب رفته بودند. صورت سفید و لبهای مردونه ای که پشتش هیچ اثری از رشته موی سبیل نبود! با خودم گفتم چطوریه که صورتش بی موتر از منه!

سرش رو روی شونه ام جابجا کرد: وقتی اینطوری بهم زل زدی چطوری می تونم بخوابم!

سریع چشم ازش برداشتم..

- از این به بعد هر موقع چیزی اذیتت می کرد می تونی بهم بگی و من رو به خاطرش مقصر بدونی! من از اینکه حتی بی منطق و بدون دلیل مقصرم بدونی ناراحت نمی شم اگه شده همه ی غصه هاتو بغل می گیرم تا وقتی که آروم بشی.

میتونستم دونه های اشکی که روی گونه اش اومده رو حس کنم بدون اینکه بخوام به صورتش نگاه بندازم.

حسام صدای آرومش لرزید: پدرم برام دعوت نامه فرستاده. قراره تعطیلات عید رو برم اونجا

شمار نفسام بالا رفت.

- قراره بری؟

- اوهوم..

ناخودآگاه با یادآوری اخرین دژاوو گفتم: من.. من هم باهات میام.

حسام ریز خنده ای کرد: نگران سیلی خوردنم نباش.

صدام رو کمی بالا بردم: نگران سیلی خوردنت نیستم. می ترسم اتفاقای بدتری برات بیفته.. دژاووهایی که می بینیم به همین سادگی که می بینیم نیستن.

- می دونی که شدنی نیست باهام بیای.

- چرا نشه؟ می تونم مادرم رو راضی کنم. اون تو رو می شناسه و مثل پسرش بهت اعتماد داره.. اونجا هم دست و پاگیرت نمی شم.. هرجا رفتی یه گوشه وایمیستم و فقط نگاه می کنم.

- نمی شه سولمیتم. اونجایی که من میرم معلوم نیست با چی از بابام و زن بابام روبرو بشم. نمیتونم درگیر اختلافاتمون بکنمت.

با قیافه ی نگرانم بهش که سر از شونه ام برنداشته بود زل زدم: پس نمی شه بمونی؟ می شه فقط نری و بمونی؟

- فاطمه شاید باورش برات سخت باشه. ولی با همه ی ظلمی که بهم شده من پدرم رو دوست دارم و دلم هم براش تنگ شده.

جوابی ندادم و گذاشتم مثل همیشه سکوت بینمون، همه ی حرفا رو بزنه. سرم رو روی سرش که رو شونه ام بود گذاشتم... برای من که همیشه حداقل یه نیم ساعتی می کشید که خوابم ببره و به نوعی بدجور بدخواب بودم، با گذاشتن سرم روی سرش بلافاصله خوابم برد... نصفه های شب بود که بیدار شدم. حسام رفته بود و من رو با جعبه ی موسیقیم تنها گذاشته بود.. بلند شدم و پله ها رو به سمت اتاقم رفتم. جعبه موسیقی رو کنارم گذاشتم. کوکش کردم که برام تا صبح بخونه...

صبح زود بیدار شدم که برم حموم و دوش بگیرم تا برای شب عید آماده بشم. بعد حموم خامه و عسل با نون باگت برای صبحونه خوردم. مامانم عادت داشت دیر بیدار بشه برای همین معمولا جدا صبحونه می خوردیم. بعد صبحونه تصمیم گرفتم سفره ی هفت سینی که پهن کرده بودیم رو تزئین بکنم. موهام رو بالای سرم جمع کردم و آستین هام رو بالا زدم. از اونجایی که هر چیزی هرچند کوچیک رو باید تو اینترنت جستجو می کردم گوشیم رو برداشتم و صفحه ی اینترنت گوشی رو انتخاب کردم.

- خوب باید چی جستجو کنم؟

آموزش تزئین سفره ی هفت سین!

- اینا چیه گوگل برام بالا اورده! آموزش طراحی و تزئین تخم مرغ.. من که طراحیشون کردم... ساخت گل رز با ساتن! این به نظر ایده ی خوبی میاد.

بلند شدم و از کشوی اتاق مامانم که همه چی توش پیدا می شد وسایل مورد نیازش رو در آوردم: پارچه، سوزن ته گرد و قیچی..

قدم به قدم با چیزی که تو سایت نوشته بود پیش رفتم... کاری که در نهایت به دست اومد بدک نبود! یعنی از نظر خودم برای اولین بار فوق العاده شده بود.. سفره ی هفت سین رو با گل های رز پارچه ای که درست کرده بودم تزئین کردم. وسواسی که برای سفره هفت سین خرج کرده بودم به سفره ی قشنگی که در نهایت تبدیل شده بود می ارزید.

ازش عکس گرفتم. بهونه ی خوبی برای پیام فرستادن به حسام بود.

عکس رو فرستادم و زیرش نوشتم: چطور شده حسام! حاصل کار دستان هنرمند سولمیتت!

گزینه ی ارسال رو زدم. منتظر بودم بهم جواب بده که صدای مامانم که با تلفن صحبت می کرد بلند شد. مثل اینکه از خواب بیدار شده بود. پا شدم و به سمت اتاقش رفتم. به در اتاقش تکیه دادم.

- کی بود مامان ؟

- بابات زنگ زده بود. فرودگاه کویت بود. قراره با هواپیما برگردن

دستام رو مشت کردم و بهم زدم: ایولللل!

چقدر که دلم برای پدرم تنگ شده بود. به خاطر ماموریتی که بعد کرونا بهش داده بودند تا الان توی سفر بود.

میتونستم دلتنگی حسام رو درک کنم. اون که حتی کمتر از من پدرش رو می بینه. فکر کردن به دلتنگیایی که تو زندگیش کشیده لبخند رو از رو لبام محو کرد.

- خیلی ساله شب عید بابا پیشمون نبود. خوشحالم امسال باهامون تو سال تحویل سر یه سفرس.

مامانم لبخندی بهم زد که انگار بیشتر از من ذوق کرده بود: آره..

و درحالیکه سراسیمه داشت از جاش بلند می شد گفت: باید اماده بشیم.. همه چی مرتبه دیگه تو خونه؟ باید بلند شم یه دستی به سرو روی این خونه بکشم.

خندیدم: مامان! تو که تازه خونه تکونی کردی!

درحالیکه سرش رو تکون می داد و به جون من غر می زد به سمتم اومد و گفت: تو که کمکی نمی کنی. لاقل از سر رام برو کنار فکرام رو جمع کنم ببینم باید از کجا شروع کنم.

دستام رو به نشونه ی تسلیم بردم بالا: من که کاریت ندارم مامان جان! خوبه خودت سر ظهر از خواب بیدار میشی بعد میگی همه ی کارات مونده

مامانم بدون اینکه بخواد صحبتش رو باهام ادامه بده از کنارم رد شد و به سمت آَشپزخونه رفت تا طبق معمول روزهایی که بابا از سفر برمی گشت ده نوع غذای مختلف درست کنه!

حقا که میگن دوری و دوستی برای مامان بابای من صدق می کنه. وقتایی که از هم دورن دلتنگ هم می شن و دلشون برا هم میره ولی امان از روزهایی که بابا چند هفته پیشمون باشه.. اخرش به جرو بحث و دعوا ختم میشه!

به طرف اتاقم رفتم و روی تختم نشستم. قفل صفحه ی گوشیم رو باز کردم که از حسام خبر بگیرم. جوابی به پیامم نداده بود. حتما مشغول جمع کردن وسایلشه. با یاداوری حرفهایی که دیشب تو پشت بوم بهم زده بود شمارش رو گرفتم و منتظر شدم تماسم رو جواب بده.

جواب نمی داد. چند بار پشت هم شمارش رو گرفتم ولی در اخر به"مشترک مورد نظر پاسخ نمی دهد لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید" ختم میشد. گوشی رو گذاشتم گوشه ی تخت و خودم هم رو تخت نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.

با خودم گفتم حتما مشغول جمع کردن وسایلشه که گوشیم زنگ خورد. به سمتش پریدم و جواب دادم: الو؟

- سلام. ببخشید یه اتفاقی پیش اومده من عجله ای اومدم فرودگاه..

صدای شلوغی جمعیت تو فرودگاه رو میتونستم از پشت گوشی بشنوم. ترس ناگهانی رفتنش صدام رو لرزوند: داری میری؟ بی خبر؟

- نه.. نه.. بابام داره میاد

- چی؟ پدرت؟ مگه قرار نبود تو بری؟

- مثل اینکه برنامه کاریش رو خالی کرده که خودش بیاد ایران. انگار تو ایران براش ماموریت کاری خورده.

- آهان. که اینطور

- فاطمه زن بابام هم قراره بیاد.. برای اولین بار بعد این همه سال. دعا کن برام بتونم باهاشون بدون پیش اومدن مشکلی روبرو شم

با خودم گفتم اون برای چی می خواست بیاد!

با خونسردی جوابش رو دادم که بیشتر از این، من هم مضطربش نکنم: نگران نباش. تو هیچ اشتباهی نکردی و در قبالشون مسئول نیستی. کسی که باید مضطرب باشه از این که باهات روبرو میشه زن باباته نه تو

حسام سکوت کرده بود و من هم به دنبال کلماتی برا گفتن بودم که مناسب این موقعیت باشن

- هر موقع حس کردی پدرت به خاطرش قراره جلوت در بیاد بهش بگو این همه سال چیکار برات کرده جز اینکه تنهات گذاشته.. الان هم که توقعی ازش نداری.خودش پا شده اومده ایران.

صدای نفس کشیدن حسام به قدری شدید بود که از پشت گوشی شنیده می شد و می شد فهمید چقدر مضطربه.

- باید قطع کنم.. مثل اینکه هواپیماشون نشسته.

- باشه. هیچ نگران نباش و عادی باهاشون برخورد کن

حسام "فعلا!" ای گفت و قطع کرد.

مطمئن نبودم نصیحت هام رو شنید یا نه!

با شناختی که ازش داشتم تقریبا مطمئن بودم مشکلی تو مواجهه باهاشون پیش نمیاد. تنها چیزی که نگرانم می کرد برخورد بد پدرش تو دژاوو بود. تو دلم براش دعا کردم و بلند شدم که به مامان کمک کنم...

ساعت حدودای شش عصر رو نشون می داد. از طرفی فکرم پیش حسام بود و از طرف دیگه هم پیش پدر خودم بود که چند ماه بود ندیده بودم.

در حال اماده شدن بودیم که بریم دنبال پدرم تو فرودگاه.

- مامان من اماده ام!

مامانم همینطور که جلوی آینه نشسته بود و داشت کرم می زد رو بهم برگشت: باشه برو زیر اجاقها رو خاموش کن. اسنپ هم بگیر. منم کارم تموم شده

طبق گفته اش عمل کردم و روی پله های خروجی خونه نشستم. بعد اماده شدن مامان به سمت فرودگاه رفتیم.

فرودگاه به خاطر شب عید شلوغتر از همیشه بود. هواپیماشون نشسته بود و ما در میان جمعیت به دنبال پدرم بودیم.

مامان: ببین اون بابات نیست

- اره خودشه!

دستام رو بالا بردم که ما رو ببینه و با صدای بلند گفتم:بابا اینجاییم!

پدرم متوجه ما شد و بعد برداشتن چمدونش به سمتمون اومد.

بابا: سلام به دختر نمونه ی خودم!

رو به مادرم کرد و با لبخند بهش سلام داد. مامانم که داشت چمدون رو ازش میگرفت جواب سلامشو داد.

- زودتر بریم که سال تحویل خونه باشیم!

طبق خواسته ی مادرم عمل کردیم و سریع تاکسی گرفتیم و برگشتیم. پدرم مستقیم به سمت حموم رفت تا دوش بگیره. من هم پیرهن قرمز شب عیدم که تا زانوم می اومد و شونه هام رو کامل نشون می داد رو پوشیدم. موهام رو هم صاف کردم و به یک سمت صورتم انداختم. آرایش متناسب با رنگ پیرهنم هم کردم و تو آینه به خودم گفتم: چه جیگری شدم من!

حس کردم آینه از این همه اعتماد به نفسم ترک برداشت!

میخواستم از خودم عکس بگیرم و بعدا به حسام نشون بدم ولی از اینکه با این لباس من رو ببینه خجالت میکشیدم! منصرف شدم .

بعد سال تحویل پدرم رو به من کرد: می دونم در نبود من چه اتفاقای خطرناکی که برات تو دانشگاه نیفتاده.. خوشحالم می بینم بدون من چقدر بزرگ و خانوم شدی!سال نوت مبارک.

دستای پدرم رو گرفتم .چند سال بود که سال نو رو مستقیم نتونسته بود بهم تبریک بگه. لبخندی زدم و گفتم: شما بهترین پدر دنیا هستی. سال نوی شما هم مبارک باشه.

بغلم کرد. به شدت دلتنگ آغوش گرم و محکم پدرم بودم. دوست داشتم تک تک اتفاقای این چند وقت رو براش تعریف کنم. از بغلش بیرون اومدم: چقدر حرف برای گفتن دارم!

سرش رو تکون داد. به سمت مامانم نگاه کرد: سال نوی شما هم مبارک باشه.

مادرم با لبخندی جوابشو داد. بعد سال تحویل و خوردن شام شب عید، تلفن های پشت سر هم بود که فامیل و دوست و اشنا برای تبریک زنگ می زدند. من هم فرصت رو غنیمت شمردم و به اتاقم رفتم که به حسام زنگ بزنم.

صفحه ی گوشی رو باز کردم. مابین پیام های تبریک که بهم رسیده بود دنبال پیام حسام بودم.

با دیدن پیامش نیشم تا بناگوش باز شد. دستم رو بردم که جواب پیامش رو بدم ولی پدرم که داشت داخل اتاقم می شد مانع شد.

سریع گوشی رو جلوی آینه گذاشتم.

به سمت پدرم که روی تختم نشست برگشتم و گفتم: چیزی شده بابا؟

پدرم که گویی با خودش کلنجار میرفت که صحبت رو باهام باز کنه در اخر دلش راضی شد و رو بهم گفت: بابا جان میدونی که ماموریت های من توی نیروی دریایی بیشتر در رابطه با جاسوس های ایرانی هست که مقیم کویت هستن؟!

سرم رو بالا پایین کردم و منتظر ادامه ی حرفش شدم

- هجده سال پیش وقتی فقط پنج سالت بود یه ماموریت مهم به دستم سپردن که تا به الان حل نشده بود. رئیس دانشگاهی که تو و دوستات باعث شدی دستگیرش کنن یکی از مهره های ما بود. این پرونده انقدر پیچیدگی داشت که تو این هجده سال همه ی پرونده های مشابهش و کسایی که از روش تقلید کرده بودن و به اصطلاح مجرم مقلد بودن رو دستگیر کردیم ولی کسی که ازش تقلید می شد پیدا نشده!

با تعجب گفتم: شما می دونستین رئیس دانشگاه ما چجور آدمیه؟

- بعد کشته شدن سه تا دانشجو فهمیدیم. همین اخیرا بعد حادثه ی تروریستی.

- خوب اینی که میگین جرم ازش تقلید می شده دقیقا چه جرمی خودش مرتکب می شده؟

سرش رو به افسوس تکون داد: تربیت جاسوس های خارجی به عنوان مقام های بالای دانشگاهی. مثل همین رئیس دانشگاهتون.

دهنم باز مونده بود: واقعا؟

چند باری از شدت تعجب محکم پلک هام رو بهم زدم: یعنی جاسوس خارجی بوده؟

- متاسفانه بله. با رشوه های سنگین تو نیروهای پلیس و نیروهای قضایی نفوذ کرده بود که تو مرحله ی بعدی تو این نیروها جاسوس نفوذ بدن.

فکرام رو جمع کردم و سعی کردم هر چی می دونم رو به پدرم بگم که کمکش کنه.

پدرم ادامه داد: بعد حادثه ی تروریستی دانشگاه شما، هیچ نشونه ای از تروریست به جا نموند درسته؟

- اره

- برات سوال نشد که چطور حتی با دی ان ای اش هم هویتش معلوم نشد؟

- خوب.. جسدش سوخته بود.

پدرم به نفی سرش رو تکون داد: نه! هویت جسد سوخته هم با جواب دی ان ای مشخص می شه.. به خاطر این نیست.. به خاطر اینه که جسد رو به کل سر به نیست کردن. معلوم نیست کجاست.

با فکر به امید گفتم: ولی من یادمه پلیسی که بهمون کمک کرد گفت که نمونه فرستادن برا تعیین هویت ولی هویتش معلوم نشده!

پدرم که انگار برق از سرش پریده باشه: پس هویتش رو به کل نابود کردن. یا شایدم پلیسی که کمکتون می کرده هویت تروریست رو مخفی کرده!

با اطمینان گفتم: امید؟نه مطمئنم اون همچین کاری نمی کنه! یعنی قطعا دستش با این جاسوسا تو یه کاسه نیست

پدرم لبخند تاسف باری بهم زد: هنوز مونده آدما رو بشناسی! شمارش رو داری؟

ولی من مطمئن بودم. امکان نداشت امید هم جزو اون آدما باشه..

شمارش رو از تو گوشیم درآوردم و به پدرم دادم. پدرم در حالیکه از من تشکر میکرد شمارش رو گرفت و بیرون از اتاق رفت که من صحبتاش رو نشنوم. معلوم بود که بیشتر از هر چیزی نگران منه. به خاطر همین نمی خواست بیشتر از این درگیر این ماجرا بشم.

آرنج دستام رو روی میز فشردم و دستام رو آشفته روی سرم گذاشتم و به آینه ی جلوی میزم زل زدم. با در اومدن صدای گوشی به خودم اومدم. حسام بود.

- الو سلام حسام! ببخشید پیامت رو دیدم یکی از فامیل هامون اومده بود عید دیدنی به کل یادم رفته بود جواب بدم.

فکرم رو کمی آزاد کردم و ادامه دادم: راستی سال نوت مبارک!

حسام: می دونی دروغ بگی من می فهمم حتی از پشت تلفن

چشمام رو همراه با لبخندی به سرزنش خودم بستم: اره! ولی.. نمی خوام الان درگیرت کنم. خودت الان درگیر اتفاقای ناخواسته هستی.. راستی اوضاع با زن بابا چطور پیش رفت؟!

حسام نفسش رو بیرون داد که می تونستم صداش رو بشنوم: اوضاع خوبه. برخلاف انتظاراتم.. به نظر آدم بدی نمیاد.

با حرص گفتم: می دونستی منم می تونم مثل تو زمانایی که دروغ میگی رو متوجه بشم؟

حسام خندید: نه جدا میگم! بیشتر از پدرم زن بابام، باهام احوالپرسی کرد و از اوضاع این روزام و اینکه چطور زندگی می کنم سوال کرد. فعلا که اوضاع آرومه.. فقط اینکه هنوز دلیل اومدنش رو نفهمیدم.. به نظر آدم سیاستمداری میاد. قرار نیست به من بگن چرا اومدن. همش بهونه می کنن که می خواستن سال نو رو پیشم باشن و اینکه ،لی لی ،همین زن بابام!، دلش می خواسته ایران رو ببینه! به غیر اون هجده سال پیش دیگه سفری نداشته به ایران!

انگار چراغی تو ذهنم روشن شده باشه! سریع و بدون فکر حساب شده ای گفتم: حسام پدرت هجده سال پیش از ایران رفته درسته؟!

ولی نه فکرم احمقانه اس! این دو تا موضوع نمی تونن بهم دیگه ربط داشته باشن!

- اره.چطور؟

لب پایینم رو به دندون گرفتم و از فکر بیهودم خندم گرفت: هیچی. هیچی. همینطوری کنجکاو شدم!

حسام که به نظر صداش از گوشی دور شده بود گفت: آها.. فاطمه مثل اینکه دارن صدام می کنن فعلا قطع می کنم. ولی یه قرار می ذارم که بیام حضوری ببینمت!

- باشه پس، فعلا!

قطع کردم. بلند شدم و به سمت پذیرایی رفتم. جایی که پدرم هنوز مشغول صحبت با امید بود.

به محض دیدنم گوشی رو قطع کرد. رو مبل کنارش نشستم.

- چی شد بابا؟ به نتیجه نرسیدین؟

- مثل اینکه حدسم درست بود و جسد گم شده! اطلاعاتی که از دی ان ای اش بدست اومده هم به کل پاک شدن!

- پس امید با اون خلافکارا دستش تو یه کاسه نیست دیگه؟!

پدرم لبخندی زد : هنوز چیزی معلوم نیست.

به ناگاه چهره ی پدرم تو هم رفت و لحن صداش محکم تر شد: هر چی که باشه. میخوام خودت رو بیشتر از این درگیر این ماجراها نکنی. من و همکارام حواسمون به این موضوع هست. با نشونه هایی که از مهره ی اصلی هم پیدا کردیم حدس می زنیم اومده باشه ایران! برای همین هم من سرزده و بی خبر اومدم!

نه! اگه اومده باشه ایران... دوباره فکرم به جایی رفت که مطمئن بودم این هم اتفاقیه. نمیتونست درست باشه..

سرم رو تکون دادم که فکرای آشفته ام رو کنار بزنم: چشم بابا. خودم رو قاطی این چیزا نمیکنم. نمیخواد نگران باشی.

صدای زنگ در خونه بلند شد که از جام پریدم. به خودم مسلط شدم

- میرم ببینم کیه! حتما مهمونه

با اومدن مهمونا لباس پوشیده ای به تن کردم و بدون اینکه حرفی از پرونده ی پدرم زده بشه بقیه ی شب به عید دیدنی گذشت .

صبح اولین روز بهار، درحالی که بدنم رو کش و قوس می دادم از تختم بلند شدم و به سمت روشویی رفتم. خیره به آینه ی روبرو حواسم پرت حرفهای دیشب پدرم بود. شیر آب باز بود و من بی آن که متوجهش باشم دستام رو زیرش گرفته بودم. با شنیدن صدای پدرم از پشت سر، به خودم اومدم و به پشت سرم نگاه کردم.

- حواست کجاست دخترم.

به سمت شیر آب برگشتم و بستمش. همینطور که حوله ام رو از روی شونه ام برمی داشتم تا دستام رو باهاش خشک کنم به سمت پدرم رفتم و گفتم: هیچی بابا جون! چند روزه خیلی حواس پرت شدم.

پدرم دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: نمی خواد خودتو بیش تر از این درگیر کنی. من که گفتم خودتو از این ماجراها بکش بیرون. تو این پرونده ی چندین و چند ساله آدمای زیادی قربانی شدن. نمی خوام بعدا به خاطر این که جلوتو نگرفتم پشیمون بشم.

سرم رو انداخته بودم پایین. برای دلخوشی پدرم سرم رو به تائید تکون دادم ولی دلم با این حرف پدرم نبود. من خودمو وصل به این اتفاقا می دونستم که اگه وصل نبودم همه چی مربوط بهش روتو دژاوو نمی دیدم.

نفسم رو با لبخند رضایتی بیرون دادم و رو به پدرم گفتم: بریم صبحونه براتون آماده کنم!

پدرم اخم کرده بود ولی بی توجه بهش ازش عبور کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.

کتری رو گذاشتم که جوش بیاد. از تو یخچال مربای هویج که پدرم خیلی دوست داشت رو همراه با خامه و کره برداشتم و روی میز پذیرایی گذاشتم. نون باگت و دو تا استکان و قاشق مربا خوری هم برداشتم. طبق عادت چهار زانو روی صندلی نشستم.

پدرم هم که در حال آب دادن به گلهای تو آشپزخونه بود بعد تموم شدن کارش اومد و جلو روم روی صندلی نشست. بهم خیره شده بود. من که در حال گرفتن لقمه برای خودم بودم زیرزیرکی نگاهش کردم و لبخندی زدم. بعد گذاشتن لقمه توی دهنم به پدرم چشم دوختم

- بابا جونم! الهی فدات شم! گفتم که چشم!

پدرم نفسش رو با حرص داد بیرون

- باید قول بدی! این طوری نمی شه!

انگشت های کوچیکم رو به هم قفل کردم و گفتم: قول قول! حالا بفرمایید صبحونه میل کنید!

دستش رو دراز کرد و یه تیکه از نون باگت جدا کرد و روش مربای هویج زد. همین طور که لقمه رو تو دهنش می ذاشت رو بهم کرد

- از امشب ماموریت داخل شهرمون قراره شروع بشه. احتمالا نتونم شب ها هم برگردم.

ابروهام ناراحت بهم گره خوردند

- یعنی فقط امروز پیشمونی؟

سرش رو به تائید تکون داد.

صدای سوت کتری بلند شده بود. بلند شد که زیرش رو خاموش کنه.

- عواقب این ماموریت معلوم نیست. نمی خوام نگرانتون کنم ولی خطرناک ترین ماموریتمه. به مادرت که حرفی نمی گم ولی اگه اتفاقی افتاد مراقب مادرت باش

آب دهنمو قورت دادم و با نگرانی پرسیدم: منظورت چیه بابا؟

کتری رو با دستمال گرفت و روی سفره گذاشت.

- از اون جایی که مهره ی اصلی تو ایرانه، به تبع دستگیریش هم خطرناکه.

با لبخند پدرانه اش ادامه داد: تو دختر قوی بابایی! می بینم که چقدر نسبت به قبل هم بزرگ تر شدی! همینطور هم قوی و محکم بمون. تا آخرش

صدای گریه ی مامانم از پشت در آشپزخونه بلند شد. پدرم بلافاصله بلند شد و به سمتش رفت. دو لا شد و روبروش نشست

- خانوم حرفامونو شنیدی؟

مامانم با چشمای گریون به پدرم خیره شده بود

- نمی ذارم همچین ماموریت خطرناکی بری.

بابام دستاش رو روی شونه های مادرم گذاشت

- به من میاد خطری تهدیدم کنه؟! نه! هر حرفی هم زدم محض احتیاط بود! ما چند سال روی این پرونده کار نکردیم که آخرش ناموفق از توش بیرون بیایم.

مامانم ولی انگار دلش به حرفهای پدرم قرص نشده بود. تا شب یه ریز گریه می کرد. آخر شب بود که پدرم آماده شده بود که بره. مامانم اززیر قرآن ردش کرد و با صلوات راهیش کرد. عید ما شبیه عزا شده بود! بعد رفتن پدرم افسرده روی مبل نشست و دستش رو پریشان حال روی پیشونیش گذاشت. نه رمق گریه کردن براش مونده بود نه اینکه به جون من غر بزنه! من هم کنار ستون وسط خونه ایستاده بودم و با قیافه ی غم برک زده به مادرم چشم دوخته بودم. با دراومدن صدای زنگ خونه به سمت آیفون رفتم.

- مامان مهمون اومده پاشو سر و صورتتو بشور با این وضع چطور می خوای مهمون داری کنی آخه!

خودم هم به سمت اتاق رفتم تا لباس عوض کنم تا بعد پیش مهمون ها برم. کنارشون نشسته بودم و جسمم پیششون بود ولی تمام فکر و ذهنم پیش پدرم.

تو دلم براش دعا کردم که به طرز عجیبی آرومم می کرد.

بعد رفتن مهمون ها ظرف شیرینی ها رو جمع کردم که به آشپزخونه ببرمشون. مشغول شستن ظروف بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. دستکش هام رو درآوردم و ظرفها رو همون جا رها کردم. به سمت گوشیم که روی اپن گذاشته بودمش رفتم. حسام بود.

به سمت اتاقم رفتم و در رو بستم. روی تختم نشستم و جواب دادم

- الو حسام؟

- سلام خوبی؟

صداش می لرزید.

- ممنون..

- فاطمه من رو پشت بومتونم! کارم ضروریه

از جام پریدم

- پشت بوم؟!

- آره باید ببینمت

بلند شدم و به سمت در کمدم رفتم تا لباس گرمی بردارم

- باشه الان میام

قطع کردم و به سمت پشت بوم رفتم.

...

سوز شدیدی که به محض باز کردن در پشت بوم به مانند سیلی طبیعت بود بر روی صورتم نشست و باعث شد خودم رو از این سرمای ناگهانی بغل بگیرم.

حسام روی لبه ی پشت بوم نشسته بود که به محض دیدنم بلند شد و به طرفم اومد. موهای مشکیش که مثل همیشه روی پیشونی بلندش ریخته بودن توی وزش باد به رقص اومدن و پیشونیش رو به نمایش گذاشتن. تی شرت نازکی به تن داشت و کتش رو هم تو دستش گرفته بود برخلاف من که با هودی هم در حال لرزیدن بودم. با خودم گفتم بهتر بود یه پتو رو خودم می انداختم و می اومدم بالا!

همین طور که دندون هام رو از شدت سرما به هم می سابیدم گفتم: از روی پشت بوم میای کسی تو رو نمی بینه؟ آخر یه روز می گیرنت!

لبخند روشن دندون نمایی زد که دندونهای سفیدش رو به نمایش می ذاشتن و بیشتر شبیه نور توی تاریکی شب بود.

- مراقبم!

با وجود آرامش همیشگی روی صورتش می تونستم بفهمم بابت موضوعی نگرانه.

بینیم از شدت سرما قرمز شده بود. دست برد و کلاه هودیم رو روی سرم گذاشت و کتش رو هم پشتم انداخت. سرشونه های لباسش رو روی شونه هام مرتب کرد و بازوهامو گرفت. کمی خم شد تا اختلاف قدی که داشتیم رو جبران کنه و درست جلوی صورتم بایسته. با نگاه عمیق پرمعنای همیشه اش به چشمام خیره شده بود

- ببخشید تو این سرما کشیدمت این جا.

هر چقدر که من چهره ام نگران بودم اون آروم بود. آرامش سنگینی که داشت باعث می شد من هم از نگرانی هام کاسته بشه و خیره به چشماش بشم و بگم: این دو روز به شدت دلم برات تنگ شده بود! چطوریه که هر چی بیشتر می بینمت فاصله ی دلتنگی هام هم کمتر میشه؟!

سرمای چند لحظه پیش فراموشم شده بود و تنها چیزی که حس می کردم گرمای حضور حسام بود.

نفسش رو با ذوق بیرون داد و نیم چه لبخندی زد.

صدای مردونش تو صدای باد محو شده بود وقتی گفت: می دونستی وقتی میگی دلتنگمی همه ی نگرانی های دنیا ازم رو برمیگردونن؟

آب دهنمو قورت دادم و کمی ازش فاصله گرفتم. سرم رو از خجالت پایین انداختم. برای من معنی بودن با حسام همین لحظه ای بود که با هم سپری می کردیم. اینکه تو آینده چی پیش میاد اصلا مهم نبود ولی من هنوز هم نگران اتفاقات پیش رو بودم.

حسام که تا این لحظه سرش رو به سمتم خم کرده بود کمر صاف کرد و چند قدم عقب رفته ی من رو جبران کرد و به سمتم اومد.برای اینکه پاسخی به نگرانیم بده رو بهم کرد

-پدرم گفته میخواد خونه ای که توش زندگی می کنم رو بفروشه و برام اقامت کشوری که توش زندگی می کنه رو بگیره. مادربزرگم رو هم بفرسته خانه ی سالمندان.

قلبم با شنیدن حرفش به تپش افتاد و چشمهای حیرت زدم رو بهش دوختم. صدام می لرزید

- یعنی چی؟ یهویی؟ بعد این همه سال اومده که تو رو با خودش ببره؟

سرش رو با ناامیدی تکون داد

-نمی دونم هدفش از این کار چیه. بدون اینکه بهم بگه خونه رو گذاشته برای فروش.

نفسش رو با حرص بیرون داد و ادامه داد: نمی دونم براش حکم چی دارم ولی هر چی که هست از سر مهر پدری نیست که می خواد منو با خودش ببره.

شونه هاش رو بالا انداخت و پوزخندی زد: اصلا پدر چیه؟ مهر پدری چیه... من که همه ی این سالها تنها بودم خانواده برام هیچ معنایی نداره.. حتی الان هم برام حق انتخاب نمی ذاره با بیست و سه سال سنم باید برام تصمیم بگیره.. شایدم به پول خونه نیاز داره که بعید می دونم. تا جایی که می دونم لی لی یکی از ثروتمندترین های کویت هست..

با شنیدن اسم کشور کویت انگار چراغی که موقع صحبت با پدرم تو ذهنم روشن شده بود دوباره روشن بشه..

- کویت؟ پدر و زن بابات تو کویت اقامت دارن؟

- آره. چطور؟

مردمک چشمام رو داخل کاسه ی چشمم چرخوندم تا افکارم رو متمرکز کنم. پلک هام رو به هم فشردم و گفتم: کویت حسام..بابای منم داخل نیروی دریایی تو آبهای مرزی مرتبط با کویت فعالیت می کنه.. جزو سفیرهای اون کشوره به نوعیی..

- خوب؟

- می دونم همش حدسیات بیهوده اس... ولی باید برات توضیح بدم ماجرا رو.

به سمت لبه ی پشت بوم رفتیم و نشستیم و پاهامون رو آویزونش کردیم. حسام رو بهم منتظر بود که من لب به سخن باز کنم

- راستش پدرم درباره ی حوادث اخیر دانشگاه می دونست. درباره ی رئیس دانشگاهمون.. اینکه جزو یه باند جاسوسیه که از هجده سال پیش فعالیت دارن و مدام به داخل دستگاه های کشور جاسوس نفوذ میدن. دلیل اومدن ناگهانیش به ایران هم اینه که شخص توی راس هرم این باند اومده ایران و ...

حرفم رو قطع کرد و گفت: یعنی فکر می کنی پدر من همین شخصیه که میگی؟ امکان نداره!

- می دونم حسام این فقط حدسیات منه! ولی به این فکر کن چرا ما باید هردومون درگیر جریانات ترور و بعدش هم دیدن سه تا جسد دانشجو که به دست همین آدما کشته شدن بشیم؟ چرا باید ما اینا رو ببینیم و نه کسای دیگه؟

بهت زده بهم نگاه می کرد.

ادامه دادم: اصلا دیدن این دژاووها از کی شروع شده؟ از بچگیمون.. این پرونده هم چند سال قبل دیدن اولین دژاوومون شروع شده!

خنده ی دیوانه واری سر داد که در جا خشکم زد. میان خندیدنش گفت: یعنی میگی به خاطر اینکه پدر من خلافکاره از ایران رفته و پدر تو هم از همون موقع دنبال بابای من بوده.. و اینطوری شده که ما سولمیت هم شدیم؟! درسته؟!

نگاه دلسوزانمو تحویلش دادم که از جاش بلند شد و گفت: خیلی خوب اگه می خوای اینطوری فکر کنی اشکالی نداره. ولی نگو که من از بچگیم و تمام این سالها عاشق کسی بودم که به اشتباه فکر می کردم به خاطر ارتباط روحی مون سولمیتم شده و ... درحالیکه به خاطر درگیری پدرامون بوده..

بلند شدم و بلافاصله جواب دادم: حسام اینطوری نباش! من فقط چیزی که حدس زدم رو گفتم! چرا اینطوری عکس العمل نشون میدی؟

حسام با چشمای پر از اشکش که همزمان در حال آتیش گرفتن هم بود گفت: بذار فکرامو جمع و جور کنم. الان بیشتر از این نمی تونم این جا باشم و به داستانی که برام تعریف کردی و منطق پشتش فکر کنم..

اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد و گفت: قبل اینکه بیام این جا پیش تو به خاطر این که بابا خونه رو به فروش گذاشته و برام بلیط گرفته تا باهاش برم جلو روش ایستادم. به خاطرش سیلی خوردم و اومدم پیش تو پیش کسی که مایه ی آرامشم می دونمش! ولی بیشتر از سیلی پدرم حرفای تو هست که آزارم می ده..

قلبم در حال ایستادن بود و نمی دونستم چی کار کنم که این اوضاع رو درست کنم. دستم رو به سمت صورتش بردم. می تونستم حس کنم کدوم سمت صورتش سیلی خورده

دستم رو پس زد و از کنارم رد شد و رفت. سر جام ایستاده بودم و دستم به همون شکل روی هوا مونده بود. خیره به مسیری که رفت بودم که کم کم توی سیاهی شب ناپدید شد.

به خودم و حدسیات مزخرفم لعنت فرستادم. هر چی که بود قطعا زمان مناسبی برای بیانش نبود..

وقتی که هیچ اثری ازش روی پشت بوم های شهر پدیدار نبود به خودم اومدم و زانوهام شل شد و روی زانوهام نشستم. کتش رو که روی شونه هام انداخته بود بغل گرفتم.. هم از خودم بیزار شدم و هم از پدرش..

تازه می تونستم بفهمم چرا این همه از تنهایی بیزاره.. چون که همیشه آدمای دوروبرش تنهاش گذاشتن.. چه با کاراشون.. و چه با حرفای نابجا

...

به سمت تختم روانه شدم و دست بردم که شماره ی حسام رو بگیرم. مردد بین زنگ زدن و نزدن دل به دریا زدم و شمارش رو گرفتم. بعید می دونستم برداره ولی در عین ناباوری صداش رو شنیدم..

- الو حسام جان؟

سکوت کرده بود و گویی منتظر بود من با حرفام دلداریش بدم..

- سولمیتم جواب نمی دی؟

صدای نفس کشیدنش شدید بود انگار همین جا کنارم نشسته و به حرفام گوش می ده.

- نمیدونم چی بگم که دل مهربونت رو تسکین بده...

در فکر این بودم که چی بگم که به حرف اومد

- برای فردا بلیط گرفتن.. فردا شب ساعت نه.. الان بهم گفتن..

- فردا؟ یعنی واقعا می خوای بری؟

-مجبورم برم. دلم که به رفتن نیست...

-نمی تونی دانشگاهت رو بهونه کنی؟ تو که هنوز نصف ترم اخرت مونده

- نه فقط یه مقدار کار پایان نامم مونده که دور کار انجامش می دم و مدرکش رو می گیرم..

ادامه داد: به خاطر رفتار امروزم عذر می خوام.. بیش از حد عکس العمل نشون دادم به صحبتات

-نه! نه! اشتباه از من بود..

صدای آرومش حرفهایی زدن که تلخ تر از زهر بودن و امیدوارم بودم این کابوس زودتر تموم بشه

-نمی خوام که فردا بیای فرودگاه. که اگه ببینمت نمی تونم دل بکنم. رفتن رو برام سخت نکن

-چطور می تونی همچین چیزی ازم بخوای؟!

صدام لرزید و بغضم گرفت

-بدون هرجایی باشم همیشه و تا ابد فقط به فکر سولمیتم می مونم.. مثل پدرم نمی شم.. که به خاطر دخترای چشم ابی و مو بلوند اونطرف بهت نامردی کنم

حرفای بی معنی که می زد نشون می داد چقدر حال روحیش خرابه

خنده ای به نشونه ی احمقانه بودن حرفاش کردم و گفتم: دیوونه!

اونم خندید و گفت: همه ی اتفاقایی که برات تو دژاووها افتاد رو فراموش کن و بقیه ی عمرت رو بدون ترس زندگی کن.

نمی تونستم معنی پشت حرفاش رو بفهمم

-یه جوری میگی انگار دیگه هیچ وقت قرار نیس برگردی.

بی توجه به حرفم گفت: خیلی دوستت دارم! خیلی زیاد

و بدون خداحافظی قطع کرد. حتی اجازه نداد من هم حس دلم رو بهش اعتراف کنم. انگار می خواست دل من رو بی طاقت کنه ولی توان اینکه بی طاقت بشه رو نداشت. با شنیدن صدای بوق قطع شده از سمت اون، گوشیم از دستم سر خورد و افتاد.

وارد دژاوو شدم.. دژاوویی که همین لحظه در حال رخ دادن بود.. دژاوویی که توش هر دومون به شدت بی نهایت در حال گریه کردن بودیم...

...

...

یک ماه بعد

کوله پشتیم بی حوصله تر از خودم کنار تخت افتاده بود. برش داشتم و از بندش گرفتم و روی زمین کشیدمش. نگاهی توی آینه به خودم انداختم. صورت داغونم نشون از بی حوصلگی بیش از حدم داشت. خمیازه ای کشیدم و به سمت در خروجی رفتم. مامانم لقمه به دست با عجله به سمتم اومد.

- بگیر اینو بخور بعد برو دانشگاه. قیافه ی خودتو تو آینه دیدی اخه؟

صورت بدون احساسم رو به مادرم دوختم و در حالیکه لقمه رو ازش می گرفتم گفتم: آره دیدم. همین پیش پای شما !

مامانم غرزنان از کنارم بلند شد

- خودتو داغون کردی. به منم نمیگی چته. با این وضعیت توقع داری نگرانت هم نشم

- مامان، بابا هنوز تماس نگرفته؟

- چرا اتفاقا یادم رفته بود بهت بگم. امشب قراره بیاد!

لبخندی از سر ذوق زدم و با حرص گفتم: و اگه من از شما نمی پرسیدم نمی خواستی بهم بگی!

- ما که همیشه عادت داشتیم به نبود پدرت! این یه ماه که چیزی نبود!

دروغ می گفت! با اون وضعیتی که پدرم رفت و حرفایی که درباره ی خطرناک بودن ماموریتش قبل رفتن بهمون گفته بود مامانم صد بار نه حتی هزار بار تو این یه ماه مرد و زنده شد.

بلند شدم و به سمتش رفتم و صورت ذوق زده اش که سعی داشت ازم مخفی کنه رو بوسیدم

- به هرحال خوش خبر باشی مامان جونم! می دونم تو دلت رخته که دارن می شورن!

مامانم که سعی در انکار داشت رو نادیده گرفتم و با عجله به سمت در رفتم

- مامان دیرم شده! خداحافظ

به سمت اتوبوس دانشگاه دویدم که می خواست حرکت کنه. دست بردم بالا که صبر کنه منم برسم. ایستاد و سوارش شدم.

میلاد و عاطفه طبق معمول روی صندلی های کنار هم نشسته بودن و مثل همیشه برای من جا نبود. به سمتشون رفتم و میله ی کنار صندلیشون رو گرفتم.

- سلام بچه ها صبح مایل به ظهرتون به خیر

عاطفه لبخندی زد و گفت: سلام عشقم

بعد حرفهایی که به میلاد تو بیمارستان زده بودم به شدت باهام سرد شده بود و حتی سعی نمی کرد جواب سلامم رو بده. شونه ای برای این طرز رفتارش بالا انداختم و محکمتر به میله چسبیدم.

عاطفه که می خواست سر صحبت رو باز کنه از سر کنجکاوی پرسید: فاطی خبری از حسام نشده؟ قراره از تو و حسام تقدیر کنن اگه نباشه که خیلی حیف می شه.

دستاش رو بهم زد و گفت: اصلا بهتر خودم به جاش جایزش رو می گیرم.

پشت چشمی براش نازک کردم و دیوونه ای نثارش کردم.

از حرف زدن درباره ی حسام طفره می رفتم. این یک ماه که گذشته بود دریغ از یک تماس یا حداقل یک پیام خشک و خالی از طرفش!

میلاد که از شیشه ی اتوبوس به بیرون زل زده بود کنجکاوتر از عاطفه بود. می تونستم این رو از نگاه پر از خشم و نفرتش بخونم که سعی در پنهان کردن ازم داشت. آخر طاقت نیاورد و رو بهم کرد و پرسید: معلوم نیست از کجا تو زندگیت پیدا شده بود که بی خبر هم گذاشته رفته..

سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم. ترجیح می دادم سکوت کنم. نه می خواستم ازش دفاع کنم نه اینکه پشت سرش پیش دوستام شکایتش رو بکنم.

عاطفه دستش رو روی دستم گذاشت و با مهربونی گفت: اصلا خودت رو به خاطرش ناراحت نکن.. عشق باد آورده رو باد می بره

برای اینکه صحبت رو عوض کنم گفتم: امروز با کدوم استاد کلاس داریم؟ اگه استاد علیمی هست که اصلا حوصلشو ندارم! چرا این استادای رو مخ بازنشسته نمی شن.

میلاد عصبی شده بود. صداش رو بلند تر کرد و گفت: چرا می خوای از این پسره دفاع کنی؟ چرا حرفو عوض می کنی آخه؟ ببین چقدر بهت ضربه زده که حتی حاضر نیستی حرفش رو پیش بکشی!

صداش انقدر بلند بود که همه ی دانشجوها بهمون زل زده بودن

- اولا که صداتون رو بیارین پایین آقای محترم! دوما که فکر کنم قبلا هم یه بار بهتون گفته بودم من مجبور نیستم درباره ی همه ی چی زندگیم بهتون توضیح بدم! مثل اینکه فراموشتون شده..

بدون اینکه فرصت جواب دادن بهش بدم میله ی اتوبوس رو رها کردم و دانشجوها رو کنار زدم و به سمت جلوی اتوبوس رفتم. به ظاهر جزوه ای درآوردم که بخونمش تا بلکه نگاه های دانشجوها ازم کنده بشه. از این که تو مرکز توجه باشم به شدت متنفر بودم.

چشمم رو به یکی از سطرهای جزوه دوخته بودم ولی فکرم تمام پیش حسام بود. حتما دلیلی داشته که این یه ماه ازم خبر نگرفته. با گفتن این حرفا سعی می کردم خودم رو آروم کنم ولی فقط خودمو گول می زدم...

کل مدت سر کلاس حواسم رو به استاد دادم که ذهن آشفته ام رو از همه ی این مسائل دور کنم. باید خوشحال می بودم از اینکه پدرم داره میاد! آره این بهترین خبر این چند وقت بود..

بعد دانشگاه به خونه برگشتم و تمام شب منتظر پدرم روی مبل نشستم. به شدت دلشوره داشتم که عملیاتشون موفقیت آمیز بوده یا نه.

با به صدا در اومدن زنگ خونه پریدم و به سمت آیفون رفتم

- من باز می کنم مامان!

مامانم که در حال پختن غذا تو آشپزخونه بود باشه ای گفت و به کارش ادامه داد.

با دیدن پدرم گل از گلم شکفت و خودم رو به بغلش انداختم. پدرم من رو محکم بغل کرد. بعد از اینکه از بغل پدرانه اش سیر شدم از آغوشش بیرون اومدم و بهش چشم دوختم. می دونست منتظر چی بودم و چه سوالی می خواستم ازش بپرسم. با تاسف سری تکون داد و پله های ورودی رو به سمت خونه بالا رفت. برگشتم و بدو خودم رو بهش رسوندم

- بابا بگو که تونستین بگیریشون؟

- بذار خستگی در کنم برات تعریف می کنم.

من که دل تو دلم نبود منتظر شدم تا پدرم شامش رو بخوره و بعد برام توضیح بده. به سمت اتاقم رفتم و روی تختم نشستم.

بعد چند دقیقه پدرم اومد که با دیدنش از جام بلند شدم

اومد و کنارم روی تخت نشست.

آشفته دستی روی موهای سفیدش کشید و گفت: همه ی این مدت بازیمون داده بودن! مثل همه ی این هجده سال! حتی اگه دستشون برامون خونده بشه هم اونا قبل از ما خبردار می شن و خودشون رو مخفی می کنن..

- یعنی چی؟ پس اونایی که اومده بودن ایران چی؟ مگه نگفتی اصل کاریاشون اومدن؟

-تمام این یه ماه فریبشون رو خوردیم. خودشون دو سه روز بعد عید برگشتن و کسایی که ما دنبالشون بودیم مقلداشون بودن! چند نفری که از لحاظ چهره و رفتار کاملا به جای اونها خودشون رو جا زده بودن و همه ی کارهاشون حساب شده بود و عینا طبق اون چیزی بود که ما فکرش رو می کردیم! ولی چیزی جز مجرم مقلد نبودن!

ادامه داد: بازی مون دادن دخترم! بدجوری هم گولشون رو خوردیم.

لبهام رو به دندون گرفتم و گفتم: شما چهره ی مهره اصلیشون رو می دونین؟

سری تکون داد و گفت: نه مدام تغییر چهره میدن.

یعنی این آدما مرتبط با پدر و زن بابای حسام هستن که دو سه روز بعد عید نیومده برگشتن؟

نه.. من هیچ دلیل واضحی برای محکوم کردنشون نداشتم.

پدرم دستام رو گرفتم و گفت: دخترم دیگه نمی خواد نگران باشی.. می خوام خودمو بازنشسته کنم. من کل خدمتمو پای منحل کردن باند جاسوسی اینا گذاشتم و تا آخرین کاری که از دستم بر میومد هم پیش رفتم ولی متاسفانه روبرو شدن با این آدما خارج از توان منه.

سری به تائید تکون دادم: اوهوم! خوب کاری می کنی! اگه مامان بفهمه بازنشسته می شی خیلی خوشحال میشه!

لبخندی زد و بلند شد که از اتاق خارج بشه. دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت. رو بهم برگشت: راستی آقا امید، پلیس درستکاری هست خیلی بهمون کمک کرد این چند وقت.. می فهمم چرا طرفداریشو می کردی

لبخند دندون نمایی به نشونه ی پیروزی زدم و گفتم: دیدین من که گفتم آدم درستیه!

از اتاق خارج شد و من رو مثل همیشه با افکار به هم پیچیدم تنها گذاشت.دستام رو پشت سرم بهم قفل کردم و روی تخت درازکش شدم. دست به گوشی بردم و توی صفحه ی مخاطبا اسم حسام رو بالا آوردم. خیره به اسمش مثل همه ی شبای این یه ماه منتظر تماسش شدم تا خوابم ببره! انتظار بیهوده ای بود...

غرق در افکارم با دراومدن صدای گوشیم از جام پریدم..

امید بود. نفسم رو ناامیدانه بیرون دادم. پلک هام رو به هم فشردم و چشم بستم.

- بله؟

- الو؟ سلام! امیدم

- سلام امید خوب هستی؟

- ممنون. خواب که نبودی؟

چشمهام رو با دستام مالش دادم و گفتم: نه.. بیدارم

- راستش غرض از مزاحمت می خواستم درباره ی حسام بپرسم. باهاش کار دارم ولی هرچی می گیرمش شمارش در دسترس نیست. تو خبری ازش نداری؟

- نه امید.. حسام از ایران رفته

-چی؟ از ایران رفته؟

- آره پدرش براش اقامت گرفته

- کار ضروری داشتم.. چطور بی خبر گذاشته رفته آخه

- یه ماه میشه الان..

- باشه.. پس.. می تونم با خودت حرف بزنم؟

- اره بگو. گوش می کنم. چی شده؟

- نه باید حضوری بگم.