بدنش کوره ی آتیش بود .

دستشو کشیدم بلندش کنم ...انگار جون تازه گرفته بود.

پنج سانتی صورتش ترمز کردمو گفتم:

_ هعی...هعی...

چشمامو بستم و باز کردم

لب باز کرد:

_ چرا برا من بغض کردی؟؟من تحقیرت میکنم...اذیتت میکنم...ازت کار میکشم...تو...

صداشو یکم بالا بُرد و گفت:

_ تو غلط می‌کنی دلت برا من میسوزه...بغض میکنی.

(((فرو میریزم امشب چه اتفاقی دارد می افتد؟؟

بی شک هذیون میگفت...بی شک ناشی از تب هذیون میگفت))))

دست خودم نبود از ترس و دست تنهایی چیکار کنم؟بی توجه به حرفاش گفتم:

_ میتونید بلند شید؟؟

آروم حرکت کرد..کیفشو برداشتم یه دست انداختم زیر بغلش..میتونست به زور راه بره،

ولی از فش فشش معلوم بود خودشو ترکونده.

از پله ها با هر زور و زحمتی بود بالا رفتیم.

وارد اتاقش شدیم.

کیفشو پرت کردم یه گوشه و به طرف تخت بردمش.

هنوز نشسته رو تخت بی هوش شد

تو تب میسوخت.

دست به کار شدم باید لباساش عوض بشه...

اما چطـــوری؟

چشمامو میبندم من نمیتونم....اما باصدای ناله اش تو تب...

بیخیال شدم و سریع یه تیشرت،و شلوار از کشو ورداشتم.لعنت بهت همش مارکه.!

لباس خیسارو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.

ساعت 3 بود،لباسارو تو ماشین انداختم با یه لگن آب سردو پارچه رفتم اتاقش.

پاشوییه اش کردم ساعت 4 ونیم اینا بود تبش اومد پایین. توپ تکونش نمی‌داد.

هووووفی کشیدم.

لباش هنوزم رنگ پریده بود.

چقدر ناتوان شدنِ یه مرد با جذبه برام عجیب بود...

انگار که این هیچ وقت مریض نمیشه.

لگن و پارچه رو پایین بردمو سریع بساط سوپ رو راه انداختم

دو ساعتی منتظر شدم تا درست شه.

حاضر که شد یه بشقاب سوپ و آب پرتغال و یه قرص سرماخوردگی بردم تو اتاقش.

تو سالن نگام به آینه قدی افتاد.

یا خدا منو نگااااه...

با یه وضع شلخته و موهای باز.

جنگ بود انگــار.

اون که مریضه عمرا به من نگاه کنه.

ساعت 7,8 شده بود دیگه

دروباز کردم همچنان بی حال رو تخت بود

میز کنار تختو اوردم جلو سینی رو روش گذاشتم،

تبش قطع شده بود،

اروم تکونش دادم:

_ آقا.....آقای مهندس.

چشماش رو اروم باز کرد.

لب باز کردم:

_ پاشید سوپ براتون اوردم.

بلندشدو نشست ،نگاهی به سینی کرد برگشت سمتم چشماش گرد شد

از خیرگی نگاهش.

انگار ادم ندیده این دیووونه.

منِ خر میگم حواسش نیس مریضه.

چه پروام هست.!

با صدای دورگه ای که خودش از شنیدنش تعجب کرد گفت:

_ تو کچل نیستی؟

چشام گرد شد،بد بخت سیماش قاطی کرده.

گفتم:

_ کی گفته من کچل بودم؟

نگاهش به میز دوخته شد:

_ کی سوپ پخته؟

(ننت پخته....مردک همه چیش اوردوز کرده.)

_ من پختم اقا.

_آشپزی ام بلدی؟

_یه چیزایی بعله.... امیدوارم دوس داشته باشید.

_کی منو دیشب اورد اتاق؟

(((((چقدر از این شاخه به اون شاخه پریدن رو دوست داشت....چقدر از هر دری حرف زدن رو دوست داشت....غیر قابله پیش بینی بودن صفت بارزه این مرد بود...)))))

با خجالت گفتم:

_ من آقا..

نگاش کردم با شیطنتی که تو چشماش بیداد میکردو ازش بعید بود.

لبمو محکم گاز گرفتم:

_ سوپ یخ کنه دیگه به درد خوردن نمیخوره...

(((خندید و من محو چال هایی بودم که تا ب حال کشف نکرده بودم...چین های بامزه ی کنار چشمش خدایا چقدر خنده برازنده ی صورت این مرد بود!!!!))

لب باز کرد:

_ به شرطی که خودت دهنم بزاری!!

یا بیژن غریب...شرم و حیا چیزی بود که این مرد درکش نمیکرد.

_ چی...چیکار کنم آقا؟؟

نقطه ضعف دادن دست این مرد بیچاره ام میکرد.

فلجم میکرد.

ابرویی بالا میندازه و میگه:

_ دختری که نصف شب یه پسر و تا اتاقش بکشونه از پس یه سوپ دادن بر نمیاد به نظرت؟

(پتو رو همزمان پیچید دورش...)

شیطون دو واحد باید پیش این پاس کنه.

لعنت بهت مرد.

خدایا منو از دست این خولی نجات بده قول میدم نماز خون شم.

همزمان اخماش رفت توهم:

_ باهمین گیسا آشپزی کردی برا من؟؟؟عقب وایستا بینم نریزه تو غذا.

(از خدا خواسته)

_ اره درست میگید..من موهام زیاد میریزه

یه قدمی عقب رفتم

سریع گفت:

_ چقدرم بلنده...اَه اَه...چطوری میشوری اونارو!!

(دیوانه بود،بی شک دیوانه بود...)

ادامه داد:

_ امــا..حالا که فکر میکنم بدم نمیاد یه بار یکی سوپ بزاره دهنم.

با حرص دندونامو رو هم ساییدم

خدا محوم کن...این مرد منو میکشه.

با التماس گفتم:

_ آقا خواهش میــکنم.

چشم بست و گفت:

_ باید بگی چشم...هنوز یاد نگرفتی؟؟

اولین قاشق رو گذاشتم تو دهنش.

چشم ازم برنداشت تا قاشق اخر

خیر نبینی که ذوب شدم از این نگاهات!

دونه های درشت عرق رو کمرم میرقصید

سربلند کردمو آب پرتغالو دادم دستش که گفت:

_ چرا؟

با تعجب گفتم :

_ چی چرا؟

آروم گفت:

_ مو به این قشنگی رو قایم میکنی؟

سرم سوت کشید مطمعنم،سرخ شدم مطمعنم..داغ کردم اینم مطمعنم.

سینی رو برداشتم و اروم درحالی که به طرف در میرفتم گفتم:

_ گدا گشنه ها هم به خدا و دین معتقدن...با اجازه

از اتاق میزنم بیرون.

فقط فاصله لازمه... فقط رفتن لازمه...از این اتاق رفتن لازمه...نبودن لازمه.

هزار جور فکر که مثل یه پازل بزرگ ؛اما کنار هم قرار نمیگرفتن هیچ جوره جور نبود.

این مرد همون معادله ی پیچیده است.

نمیدونم چی باعث بانی این بغض لعنتی بود.

سینی رو رو میز آشپزخونه گذاشتم که زری وارد شد

با چشای گرد گفت:

_ دختر تو اینجا چیکار میکنی؟کو شالت؟لباسات چرا اینطوریه؟

لبخند کم جونی زدم و گفتم:

_ اقا حال نداشت تا الان بالا سرش بودم.

زد تو صورتش و با ترس گفت:

_ با همین موها؟

خندم رو مهار کردمو جمله اش تو سرم اکو شد:

((((چرا مو به این قشنگی رو قایم میکنی؟))))

لب باز کردم:

_ وقت نشد بپوشونم...حالا مگه جذام دارم؟

گفت:

_ مگه نمیدونی،از موی بلند متنفره.

شونه ای بالا انداختمو گفتم:

_ بیخیال.

رفتم تو اتاقم...دوش گرفتم و لباس فرم پوشیدم و شال سر کردم.

پوزخند زدم،برای کی میپوشم؟

باز رفتم آشپزخونه.

عطیه با دیدنم گفت:

_ چشماش رو...چند ساله نخوابیدی؟

مهری گفت:

_ راست میگه چیکار کردی با چشمات؟

کوتاه گفتم:

_ خوب نخوابیدم دیشب.

زری وارد آشپزخونه شدو گفت:

_ ماریا؛ آقا کارت دارن..

عطـــیه:

_ ای بابا باز سر خـــر...

زری با جذبه گفت:

_ عطیه!

عطیه سیخ نشست و گفت:

_ غلط کردم.

زری زیادی روش حساس بود.

بی هیچ حرفی رفتـــم طرف اتاق رادمهــر.

در زدم:

_ بفرمایید.

چـــــــــــــی؟؟بفرمایید با کی بود؟

وارد شدم چشمام همچنان گـــرد بود

صداش منو به خودم اورد:

_ الــو... عاشقـــی؟؟

بی توجه به حرفش:

_ اره.

یهـــو چشاش گرد شد:

_ عاشقـــــی؟؟

هول شدم گفتم:

_ نه..آره..نه همون نه!

رادمهر:

_خوبی؟معلوم هست چی میگی!

سرم رو انداختم پایین و گفتم:

_ ببخشید آقا.

اشاره کردو رفتم جلو کرواتشو بستم با بند کفشش رو.

بلند که شدم گفت:

_ چرا ماتت برده بود؟

منم با ساده لوحی گفتم:

_ تاحالا نگفته بودین بفرمایید.

تعجب کردو گفت:

_گفتم بفرمایید؟؟؟مـــــن؟

_بله

پوزخندی زدو گفت:

_یادم نیست

خوب چیکار کنم که یادت نیســـت..مثل ماهی میمونه حافظه نداره.

صداش:

_الـــو.

سربلند کردم ادامه داد:

_چقدر امروز تو افق محوی دختر..کله پا نشی!!

کیفش رو برداشت به طرف در رفت لحظه آخر با صدایی که عجیب عوض شدو از ته چاه در می اومد گفت:

_ امشب داداشم و همسرش شام اینجا دعوتن..به زری بگو سنگ تموم بزاره.

آروم سر تکون دادم که گفت:

_بابت دیشب...ممنون.

رفت و من رو تو بهت حرفش گذاشت...ممنون ،بفرمایید؟

این چه مرگش بود!!

تاشب همه ي کارا رو کرديم،

زري آشپزی کردو عطیه و مهری به جون خونه افتادن.

زرشک پلو با مرغ،باقالی پلـــو با مــــاهی،سالاد و ژلــه،

ساعتای 7 بود که رادمهر اومد

جلو رفتم و کت و کیفشو گرفتم

_ خــستـه نباشــید.

نگاهــی گذرا بهم انداخــت،لب باز کرد:

_ دنــبالم بیــا.

_ چشــم..

کتو کیف به دست پشت سرش بـه راه افتـادم..

انقدر محکم قدم برمیداشت کــه هــرکی ام باهاش برخورد نـداشته باشه میفهـــمه از اون مقتدر هاست.

هیکـــل خعـــلی خوبی داشت اما زیادی سگ بود..

نــه مثل نـادر لاتی راه میرفت نه مثل مهری مامانی از اون بی مانندهای روزگار بود..

آروم راهشو کج کرد به طرف اتاقم.

بابا اونجــــا اتاق یه خانم با شخصیته ها...

یهــــــــــو.

اوهـــوی

وای با جرقه ذهنم فهمیدم چــه بلایی سرم اومده..

من همه لباسام و روی تخت انداخته بودم.

وای برمــــن.

دستش داشت به دستگیره میرسید که پریدم جلــوش:

_ چتـــه وحــــشی؟

دلخــور شدم اما باز طبـق معمـول دم نـزدم..

_ میشه اول خودم برم لطفا؟

نیمه نگاهی بهم کردو گفت:

_ شبیه گورجه شدی باز کـــه!!

ســـرمو پایین انداختم و گفتم:

_خواهـــش میکنم.

اخـــم کرد اما چشماش چین خــورد مطمعنم...

اخم آمیخته به خندون بودن چشما.... اخم فوق العاده ای بود!!

ترکیبش حرف نداشت.

لب باز کرد:

_ نه،نمیشــه...برو کنـار

کنارم زدو وارد شد.

چشــــمام رو با تمام توان محکـم بستم...

لب گزیدم.

صدای شلـــیک خنده ی مردونه ای بلند شد...

رادمهر قهقهه میـــزد!!

حیرت به خجالت ام اضافه شد

باورم نمیشد.

زری ؛عطیه و مهری سراسیمه از پله ها بالا اومدن

زری با بغض گفت:

_ قهقهه آقاست..؟؟

پ کیـه؟لابد منـــم!!

نادرم از پلـه ها بالا اومدو گفت:

_ آقا بود؟

_ بله..

نادر گفت:

_ رواله حالش؟

عطیــه رو به من:

_خوب تو اتاق تو چیکار میکنه؟

مهری:

_ زری جون هندی نکن داستانــو..

زری گفت:

_ قهقهه آقا رو تا حالا ندیــدم.

گفتم:

_مگه روانیه که نمیخنده؟

صــداش از پشت سرم:

_ روانی نیستم.

رو به بچه ها:

_ برید سرکارتون مهمونا الان میرسن..

همـه رفتن؛

برنمیگشتم نگاش کنم.

اروم کنار گوشم زمزمه کرد:

_ بیا تـو..

پشتم لرزیدو مو به تنم سیخ شــد..

رفت داخل..

منم وارد شدم.. کیفو کتشو کنار گذاشتــم سرم پایین بود..

خندید و گفت:

_ چقدر باحالـــی تو کوچولو...

لبمو محکم گاز گرفتــم. یه چی تو دلم جا به جا شد..

(گفتــه بودم خندهاش عرش خدارو میلرزونه؟)

سربلند کردم رفت سمت کمدمو لباسارو زیرو رو کرد.

نگام رفت سمت تخت...خدایا چه رنگایی..

جیگری..سفید...سرمه ای ...نارنجی شبرنگ..

اخه اسگول خانم انتخاب لباس این همــه

وسواس داشت!

لعنت بهت دختر.

صدای خندش نگاش کردم واااای

دید دادم بهشون نگاه میکنم

سرخ شدم که آروم گفت:

_ بنظر من نارنجی شبرنگ ...نظر تو چیه؟؟

داشتم پس می افتادم.خدایا توانی...قدرتی...جراتی...

کاش زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه.

خدایا کمکم کن خلاص شم.کاش امروز تموم شه فقــط

آروم لب گزیدمو گفتــم:

_ آقــا خواهش میکنم.

اومدجلو دوتا چوب لباسی دستش بود گفت:

_ اینــارو برای امشـــب تنــت کـن!منم میــرم حاضر شــم،لازم نیست امشب کار کنی!

گنگ بودم اما کارم اعطاعت بود

لب باز کردم:

_ چشـــــم آقا

به طرف در رفت و لب باز کرد:

_ شایـد دیگه خدمتکارم نباشــی..اما باید بدونی تو این چند وقته تومنظم ترین و کاربلدترین بودی.

(((من تو بهت بودم ..)))

گفت:

_ آرایش کن اگه بلدی فقط رژ لب نزن

چشام گرد شد بابا دیگه مخم هنگ کرد این کی بود؟

ناخواسته لب باز کردم:

_ امیر حسین.

لبم روگاز گرفتم گفتم الانه که خراب شه سرم.

اما گفت:

_ اسم قشنگی دارم...امیر حسین!

دهن باز کردم که سریع گفت:

_ هیــــش،هیچس نگــو.

رفت.

خواستم داد بزنم چه مرگته چرا تحقیرم نمیکنی!

چرا آزارم نمیدی...چرا زجرم نمیدی..

مخ من داغ کرده وایستا جوابمو بده..

آهای معمای حل نشدنی!خسته نشدی از این همه معما بودن؟

چرا غیـــر قابــــل پیش بینی هستی!

چقدر خوبو ملسه وقتی مرد مغرور آروم حرف بزنه...آروم زمزمه کنه.

اصلا دلنشین تره..

وقتی مرد بد اخلاق و مغروری اینطوری حرف بزنه مهر عمیق بودن پای حرفاشه.

مهر ته ته به دل نشستن.

چرا این دل لعنتــــی...

چرا نباید کلفتت باشه ها؟

میخوام باشم...میفهمی.

میخوام کلفتت باشم.

به شلوار مشکی و مانتو کرمی که دور کمرش مروارید دوزی بود نگاه کردم.

زیادی خوش سلیقه بود

پوشیدم و کفش پاشنه هفت سانتی مشکی.

از موی بلندو کفش پاشنه دار بدش میاد میدونم.

اما بلد نیستم به سلیقه ی ارباب لباس پوشیدن رو! بلد نمیشم.

موهام رو بافتم و سمت راستم انداختم

شال سر نمیکنم.

خط چشم که بلد نیستم...یکم سایه محو زدم و یه آرایش بی رژلب.

همه چی رو میز بود.

با ریمل مژه های بلندمو بلندتر کردم.

از اتاق خارج شدم...راه رفتن با این کفشا خیلی سخت بود اما می ارزید

پله سوم بودم که مهری از اشپزخونه اومد بیرونو چشمم بهم افتاد هــــــعـــی بلندی کشید

که عطیه ام از اشپزخونه اوند بیرون.

مهری گفت:

_ ماریا خودتی؟

چشم چرخوندم و گفتم:

_ روحشم.

عطیه:

_ سگ خور ماه شدیـــا.

زری ام به ما پیوست:

_ اینا چیه پوشیدی آقا اگــه بفهمن؟

صدایی رسا از بالای پله ها:

_ دستور خودمه زری.

موهای بافته شدم که کنارم بود تا نافم میرسید.

بی هوا برگشـــتم

زری گف:

_ امر ،، امــر شماست.

نگام کرد محو شد دیدم با چشمام نگاه متفاوتو ازش دیدم چین خوردگی دوست داشتنی کنار چشمشم دیدم.

لبخند زدم..کتو شلوار مشکی به تن داشت.

اومد پایین منم پشت سرش رفتم.

مهری براش بند کفشش و بست

کرواتو که خواست ببنده رادمهر گفت:

_ خودش ببنده.

نیمه نگاهی بهم کرد.

من حیرت زده بودم امشب...چه خبر بود؟

جلــو رفتم جلوی چهار جفت چشــم.

با دستایی که انگار ساعت وثانیه داشت

به محض نزدیکی به تن این مرد آلارم ویبره اش استارت میزد.

کروات به دست گره زدم و نفس داغی که روانه صورتـم کــرد،

این مرد قصد داشت به زانو درآوردن ببیند..

ویران کردن ببیند

تمام که شد

صدای زنــگ خوش گوشــی دوس داشتنی اش

باعث شـد نگاه از من بگیــرد

گوشی رو از جیب درآورد و اتصال زد:

_ بگو کـامران!!

_ .....

_یعنی چی؟

صورتش در هم شد.

_ ....

_حالـش خوبه؟

_...

_ اشکالی نداره داداش...لازمه من باشم؟

_....

_فدای سرت..بی خبرم نزار.

قطع کرد و ما فقط با علامت سوال خیره اش بودیم.

سمت زری برگشت و گفت:

_ مهمونی کنسل شد.

زری گفت:

_ چرا آقا؟

_ کار پیش اومده.

نیمه نگاهی به من کرد.

زری گفت:

_ این همـــه غذارو چیکار کنم؟

داد زد که محکم چشم بستم :

_من چمیدونم... بریز جلوی سگ.

و به طرف پله ها رفت.

چی باعث این همه کلافگی بود؟

دو روزی از اون داستان گذشت زیاد ندیدمش

تا امشب..

امشب نحس..

با ورود سراسیمه اش از جا پریدم

عطیه و مهری رفتن بخوابن و زری ام آشپزخونه بود.

به سرعت به طرف پله ها رفت

باصدای بلند گفت:

_ بیـــا اتاقم

چشـــمام گرد شد...و دنبالش رفتم تو اتاق.

به سرعت برق کتشو درآوردو انداخت

چمدونو از زیر تخت در اورد و پرت کرد رو تخت

درست مثل مجسمه ی ابولهُل خیره ی کارش شدم.

در همون حال نفس نفس میزدو چند دست لباس پرت میکرد سمت چمدون .

گفت:

_ دو ساعت وقت داری...فقط دو ساعت ببند چمدونتو بریم.

چشام از فرط حیرت و ناباوری افتاد کف زمین.

مگـــــــه ماه عسله!!

من و این مسافرت؟؟امکان نــــداره.

صداش باز منو به خودم اورد باصدای عصبی گفت:

_ باز که ماتت بُرده.

تو فکرم فقط صداش اکو شد...شاید دیگه خدمتکارم نباشی...پس چی میگه؟کجا برم!!

لب باز کردم :

_ کـــجا؟

_ حرف گوش کن...سوال پرسیدن تو حیته ی کاری تو نیست.

باز دم نزدم.

از ارباب بودن لذت میبرد و این منو آتیش میزد..

زیر دست بودن کار ماری نبود.

از در اتاق زدم بیرون .

از تو کمد چمدون کوچیکی برداشتم و فقط هرچی لباس تو کشو و دم دست بود ریختم توش.

گوشی داغونمم برداشتمو لباس عوض کردم

نیم ساعتی داشتم جمع میکردم .

.

نمیدونم چرا هول و ولای رادمهر تو دل منم رخنه کرد.

نفهمیدم چیکار میکنم...چی جمع میکنم فقط هرچی دم دست بود ریختم تو چمدون.

زدم بیرون از اتاق و همزمان اومد بیرون

چشماش با دیدنم چین خورد مـطمعنم

این روزا چین کنار چشماش غوغا میکــــرد.

با چشماش عجین شده بود.

باهم از پله ها پایین رفتیم از زری خداحافظی کـــردم و ازش خواستم به مهرناز و عطیه بگه.

وارد باغ شدیم.

نادر به سرعت ماشینو اورد جلو پامون و ایستاد پیاده شد و درو برای رادمهر باز گذاشت.

خدایا چه اتفاقی افتاده بود !!!

نادر چمدونارو تو صندوق گذاشت

گفت:

_ به سلامت آقا.

سوار شد و سوار شدم.

تو ماشین ویلا بود.

حتی اسم ماشینشم بلد نبودم.

با تکاف از باغ زدیم بیرون .

و من فقط خودمو به خدا سپردم.

هیچی نمیگفت.

گوشیش زنگ خورد ریجیکت کرد

زنگ خورد باز ریجیکت.

هوف کشیدم نیمه نگاهی کرد بهم،

باز صدای گوشیش اینبار اتصالو زد:

_بله..

_...

_ خوبم..

_ ...

_ منم همینطور.

_...

_ چی بگم المیرا؟

به به یار همیشگیش.

یه تای ابروم بالا رفت.

دریغ از یه کلمه محبت آمیز.

عاشق چیه این شـده؟

صداش:

_ میرم آستارا.

چشام گرد شد...آستارا کجاست.

منو میبره اونجا؟

میخواد از ایران ببرم بیرون؟

یا امام زمان.

مرد مومن ولمون کن.

باز صداش:

_ نمیدونم برگشتم معلوم نیست.

با هر جمله اش زهره ترک میشدم

بیشتر به عمق بد بختی پی میبردم.

منو کجا میبری!

نیمه نگاهی بهم کردو به المیرا گفت:

_ نه تنهام.

وا من هویچ بودم؟؟مردیکه ی جذاب بی شخصیت.

تلفن رو قطع کردو زیر لب غرید:

_ سیریش.

خندم گـرفته بود..از طرفی ام دلم برای المیرا میسوخت..دریغ از ذره ای عشق از طرف رادمهر.

یکم که گذشت و حس کردم کم کم از شهر خارج میشیم.

آروم به خودم جرات دادم گفتـم:

_ اون شب گفتین خدمتکارتون نیستم دیگه..

اروم گفت:

_ شرایـط یه جوری شد که فعلا باشی.ناراحتی حالا؟

ابرویی بالا انداخت لعنت با ذات خرابت.

فقط دنبال آتو و سوژه است.

گفتم:

_ سگ کی باشم ناراحتیم مهم باشه.فقط پرسیدم آقا،

نگاهی نه چندان طولانی بهم کـردو لبخند زد.اما به همان نصفه نیمه های چین خورده اش اکتفا کرد.

گفتم:

_ اگــــر دعوام نمیکنید،، آستارا خارج از ایران؟

خندید...بخدا خندید دیدم.

لب باز کرد:

_ یعنـــی تو با این همه دب دبه ی گدایی ،شهرا رم بلد نیستی نه؟

و باز با خنده ای که ته صداش بود گفت:

_ مگه با ماشینم میشه بریم خارج دختر؟

دل ضعفه ی بدی داشتم...چقدر خوب برایم توضیح میداد...چقدر خوب برایم حرف هایش ادامه دار بود....جواب المیرا با کنایه و تک کلمه ...و جواب من جمله های پی در پی..

یک لحظه به خودم اومدم به چی فکر میکردم؟

به تفاوت هام با المیرا؟

قهقهه ای سر دادم.

درست مثل دیوانه ها.و نگاه حیرت زده ی مرد کنار دستم یک بار به جاده و دوبار به صورت غرق خنده ام بود.

الکی که نبود...قهقهه میزدم...

نگام به چشماش افتاد انگار رقاص خانه بود هر دم سازی میزد..

این بار اما ول وله را دیدم...در سردی این چشما ول وله پیدا بود...

گفت:

_ چته دختـــر دیوونه شدی؟هیچیت شبیه آدمیزاد نیست.

و آروم با تک خنده قهقهه رو تمام کردم..

گفتم:

_ داشتم به یه جوک باحال فکر میکردم.

با نمه اخم گفت:

_ وسط حرفای من واسه خودت جوک تعریف میکنی/؟

خندیدم که ادامه داد:

_ بگو منم بخندم.

یهو خفه شدم که این بار اون تک خنده ای زدو گفت:

_ نکنه +18 بود ؟

سرخ شدم...این مرد خدای جذابیت های لحظه ای بود.

خدای مچ گرفتن.

این مرد فرق داشت...

جوابی ندادم و اون هم به جاده خیره شد

گاهی اخم میکردو پلک های پی در پی میزد.

گاهی خمیازه و گاهی عجیب میرفت تو فکر.

یکم که گذشت گفت:

_ میوه تو داشپورته...وردار.

در داشپورتو وا کردمو یه پرتغال و دوتا سیب و یکم گورجه سبز و خیار.

با یه چاقو و بشقاب که اونجا بود.

ور داشتم و همه رو براش پوست گرفتم.

گرفتم جلوش و برداشت...

داشت میخورد که گفت:

_ روزه ای؟

_ الان؟نه بابا.

_ پس چرا منو بر و بر نگاه میکنی.بخور دیگه.

_ ممنون آقا میل ندارم.

بی تفاوت به جاده نگاه کرد.

کارد بخورع به اون شکمت بابا حالا من یه جوی دادم

بخدا یه تعارف دیگه بزنی میخورما.

الو؟؟منو...

مردک....

الله اکبر...

دو ساعتی گذشت میوه اشو که کوفت کرد دیگه حرفی نزد

منم پلکام کم کم سنگین میشه

و نمیفهمم کی خوابم میبره.

...

...

(امیر حسین رادمهر)

نگاهی بهش کردم خواب خواب بود..

زیادی شبیه مارگاریت بود اما نترس تر بود

خندم میگیره وقتی به قیافش فکر میکنم

با اون تعجب.

معرکه بود چشماش.

حتی نپرسید کی میایم؟قراره کجا بریم؟

باید باهم باشیم.

اگه بدونه قراره باهام تو یه کلبه چوبی کوچیک سر کنه...

رسما دیوونه میشه شک ندارم.

این دختر کنار تمام یه دندگی ها و لجبازیاش زیادی احترام میزاشت..

زیادی حساب میبرد...

آخ که بعضی وقتا.....

به مسجد و چند تا مغازه بین راهی رسیدیم.

آروم سرعتمو کم کردم و ایستادم

از وایستادن ماشین خانمم چشماش کم کم وا شد..

ساعتای 3 بود و جاده خلوت.

نگاهی گنگی به اطراف کردو گفت:

_ چیزی شده؟پنچر کردیم؟

_ نه پیاده شوو..اگه دستشویی خواستی برو..

پیاده شد و پیاده شدم گفت :

_اذان گفتن؟

چشمام از فرط حیرت و نا باوری به قدری گشاد شد که لبخند محوی زدو سرشو پایین انداخت.

گفتم:

_ نگفتن....هوا هنوز خیلی تاریکه برای اذان..

بعد ادامه دادم:

_ اصلا ساعت چند میگن؟

_ 4....4:30 فکر کنم...چون من نماز صبحام قضا میشه بیشتر دقیق نمیدونم.

دیگه قطعا خول میشدم گفتم:

_ تــــو ...چرا ندیدم نماز بخونی؟

لبخند تلخی زدو به طرف فلشی که نوشته بود سرویس بهداشتی رفت و لحظه آخر گفت:

_ آخه انقدرام از خدا آویزون نیستم.

وقتی فاصله گرفت مات و مبهوت این پدیده بودم..

هر دم چیز تازه ای داشت.

هر لحظه دوس داشتی راجبش بیشتر بدونی.

سری تکون دادمو به خودم پوزخند زدم...

یه گدا گشنه چطوری فکرمو مشغول کرده

که خودم حیرونم.

وارد مغازه شدم و رو به فروشنده ی جوان:

_ شبتون بخیر.

....

از مغازه اول یه آب معدنی بزرگ گرفتم و یکم خوراکی و کیک و شیر کاکائو..

نمیدونم اصلا شام خورده یا نه برای همین یه کیک بزرگ گرفتم براش..

آدم انقدر هوای کلفتشو داشته باشه!!!نوبره والا..

از مغازه که بیرون اومدم اونم از سرویس اومد...دستو صورتشو شسته بود

باد کمی که می وزید شالشو به بازی گرفته بود...

شالشو درست کردو اومد سمت در ماشین...

نشستیم گفتم:

_ یکم بخور تا من میرم دستشویی و میام..

خواستم پیاده شم که گفت:

_ زحمت کشیدین میل ندارم...

با تحکم گفتم:

_ اومدم خورده باشی...تکرار کردن حرف رو دوس ندارم.

و پیاده شدم.

چه نازی ام میکنه. آدم گدا و این همه ادا مثال همین دختره بود.

(ماریــــا)

غلط نکنم نزدیک قاعدگیمه.

کم کم اشتهام داره کور میشه و تهوع و کمر درد میاد سراغم..

به هیچی میل ندارم.

اما از،ترسم یکم کیک و شیرکاکائو میخورم و یکم بیسکویت..

از دور میبینمش..

دستو صورتشو بادستمال خشک میکنه و به طرف ماشین میاد

باز به این همه خوش هیکلی تو دلم اعتراف میکنم..

سوار میشه اونم یکم کیک میخوره و آب..

استارت میزنه.

از بی حوصلگی متنفرم هوفی میکشم انگار میفهمه کلافه ام دستش به طرف پخش میره و دکمه که میزنه

یه صفحه ال سی دی کوچیک میاد بیرون

سر چهار راه ضبط،مانیتور دار زیاد دیدم.

لب باز میکنه:

_ فیلم میبینی؟

از خدا خداسته میگم:

_ بدم نمیاد.

از کیف کوچیک کنار مون فلشی بیرون میاره و فیلمی میزاره.

به اسم.

(عاشقانه)

فکر میکنم قسمتی باشه..چون زد قسمت اول..

فیلم خوبی بود از رضا گلزار خوشم می اومد.

اونم بازی میکرد.

خودشم گه گاهی نگاه میکرد. اما نه با دقت..

تا قسمت سوم پشت سر هم پلی شد.

قسمت چهارم دیگه نزدیکای آستارا بودیم به گفته خودش.

ساعتای 5 بود که رسیدیم...از دیدن رو به روم نزدیک بود خودمو خیس کنم.

اینجا که کلبه اس؟

وسط،یه جای پرت..

ما قرار بود باهم اینجا باشیم؟؟

چه عذابی از این بیشتر؟

نزدیک ترین مغازه به اینجا 10 دقیقه راه بود.

اگه زجر کشم بشم هیشکی به دادم نمیرسه.

در صندوق رو باز میکنه و میگه:

_ پیاده شو دیگه باز که رفتی تو هپروت!!

آروم پیاده میشم..هوا گرگ و میشه روشن شده دیگه.

کش و قوسی به تنم میدم و شالمو درست میکنم.

چمدونارو ور میداره میخوام کمک کنم که دستشومیکشه و میگه تو ساکو وردار..

ساک رو ور میدارم و به،طرف کلبه میریم..

یکی از چمدونارو میزاره

دروباز میکنه و باهم وارد میشیم.

یه جای باحال که زیادی توش خوشگل بود.

یه پله که باز به طبقه بالایی راه داشت.

چمدونارو گوشه ای گذاشت و برقارو زد.

بهتر میشد دید

همه چیز تمیز بودو برق میزد

شک ندارم به کسی سپرده اینجارو براش تمیز کنه زودتر...

به طرف ماشین برگشتیم.

از پتو گرفته تا دوتا موشنبا جعبه کفش آقا و یه سری میوه و شارژر و بقیه رو بردیم تو.

در ماشینو قفل کردو وارد خونه شدیم.

برگشت و زل زد تو چشمام گفت:

_ فکر میکنم آشپزی بلدی؟

سر تکون دادم..

گفت:

_ خوبه...چون برای همین کار اوردمت اینجا..من از غذای بیرون خوشم نمیاد.

ادامه داد:

_ بالا دوتا اتاق بیشتر نیست...کوچیکه اما یه مدت باید همو تحمل کنیم وتو کار منم دخالت نکن..سوال نپرس،زیاد حرف نزن،کاراتم درست انجام بده...من بعضی روزا میرم شرکتم که شعبه اشو افتتاح کردم به تازگی اما بیشتر خونه ام.

سعی کن کاری کنی حوصله ات سر نره.

گوشیت کو؟

با تعجب نگاش کردم که گفت:

_ نترس گلکسی تو نمیخورم...شمارمو میخوام داشته باشی...اینجا لازم میشه.

گوشی رو از زیپ روی چمدون در آوردمو شمارشو سیو کردم.

چمدونارو برد بالا و منم ساک رو بردم

درست دو در کنار هم...

چون چوبی بود راحت صدا ردو بدل میشد..

و یک در رو به رو که فکر میکنم سرویس بهداشتی بود..

چمدونشو برد تو یه اتاق و منم تو اتاق کناریش...

یه تخت دونفره با کاناپه و یه آینه قدی و چند تا کشو

چمدونو یه گوشه گذاشتم و رو تخت نشستم...

دلم خواب میخواست.

از در بیرون رفتم و در اتاقشو زدم.

درو باز کرد با من من گفتم:

_ مـ.. ن..من میخوام بخوابم.با من امری ندارین؟

_ نه،فردا ساعتای 11میرم شرکت اما برای ناهار برمیگردم هرچی بخوای هست تو یخچال.

_ چشم.

درو بست.

بی شخصیت.

رفتم تو اتاق اول چمدونو تو کشو ها مرتب خالی کردم و بعد یه بلیز شلوار ساده ی به رنگ طوسی تیره پوشیدم...

و خودمو رو تخت پرت کردمو رسما بی هوش شدم.

(امیر حسین رادمهر)

از خواب که بیدار شدم..

دستو صورتم رو شستم و به اتاق برگشتم.

ساعتای 10بود ..به طرف چمدون رفتم

به جای کت شلوار یه شلوار لی تیره و یه کتونی مشکی که بندهاشو تو کتونی کردم و یه تیشرت پوشیدم...عطر زدمو موهامو سشوار زدمو از کلبه زدم بیرون.

گوشی رو برداشتم و شماره مارگاریتو گرفتم:

_ سلام چطوری امیر؟

_ خوبم....کامران بهتره؟عملش چطور بود؟

بغض کردو گفت:

_ خوبه...بهوش اومده نگران نباش

بینیشو کشید بالا و ادامه داد:

_ تو کجا رفتی؟

_ ندونی بهتره...فقط به المیرا گفتم...اونم چون میدونم پا میشه میاد...من شک ندارم کار بابای از خدا بی خبرشه.

_ مراقب خودت باش تروخدا ...

_ باشه...کامران شرایط حرف زدن داشت حتما بهم زنگ بزن.

_ باشه بی خبر نمیزارمت.

_ برو مراقب باش.خدافظ

_ بای...

قطع کردمو به سرعت به طرف شرکت تازه تاسیس رفتم.

ساعتای 3 بود که بی رمق بلند شدم و کیف به دست از اتاقم زدم بیرون، از منشی خداحافظی کردم.

به طرف کلبه به راه افتادم تا برسم ساعت سه و نیم میشه خیلی گرسنه بودم.

به سرعت روندم..

به کلبه که رسیدم ماشین رو پارک کردم و ریموت رو زدم ، در زدم

کلید داشتم...اما این دختر فرق داشت.

دروباز کرد و کنار رفت و سلام داد.

سر که بلند کرد به لباسام نگاهی کردو لبخند یواشکی زد که از چشمم دور نموند.

گفتم:

_ فقط میزو بچین..

رفتم لباسامو با یه گرمکن مشکی و تیشرت طوسی عوض کردمو با دمپایی برگشتم پایین ...

اوووممم..مرغ ته چین زعفرونی.

دختری پرو دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم نمیتونستم ایراد بگیرم ازش، که غذا رو دوس ندارم ،چون عاشق این غذا بودم.

نشستم شروع کردم عالی بود.

دستپختش عالی بود...با ماستو خیار و ترشی که رو میز بود خودم رو خفه کردم بشقاب دومم کامل خوردم

به خودم که اومدم تازه نگام بهش افتاد با چشای گرد نگام میکرد.

خندم گرفته بودم اما بروز ندادم.

گفتم:

_ گرسنه ندیدی؟

گفت:

_ خوشمـــــزه بود اقا؟

_ ای بگی نگی..

یکم از عصبانیت سرخ شد و حرفی نزد بلند شدم و رفتم تو سالن و جلوی تی وی نشستم.

کانالارو بالا پایین میکردم اونم از سرصداش معلوم بود ظرف میشوره..

یک ساعت بعد با یه فنجون قهوه و کیک فنجونی اومد بیرون..

چشمام چهارتا شد.

کیکم بلد بود؟

رو میز گذاشت و گفت:

_ میشه بشینم؟

_ بشین.

نشست و گفت:

_ میخواستم یه چیزی بگم.

کنترل رو از دستم انداختم کنارم رو مبل و به شبکه ی مستند خیره شدم و گفتم:

_ میشنوم.

لب باز کرد حرفشو خورد

خیلی دو دل بود مشخص بود از رفتارش

گفت:

_ چیزه مهمی نبود.من برم با اجازه.

گفتم:

_ بگو میگم.

سریع گفت:

_ میشه همین یه مدت ما محرم باشیم؟ من سختمه شال سر کنم همش تو خونه به این کوچیکی میدونید که دس و پا شکسته نماز میخونم....اگرم نمیشه که هیچی کلا فراموشش کنید.

انقدر تند حرف زد که به گوشام شک کردم برگشتم طرفش باز قهقهه زدم انقدر که سرخ شدو سر به زیر انداخت

این دختر دوبار در تمام طول عمرم به شدت منو از ته دل خندونده و من مدیونش بودم.

(مــــاریا)

ادم دلش میخواست بس بشینه و نگاش کنه..

زیادی با اون چال لپش خوشگل میخندید

انقدر مسخش شدم که گفته ام یادم رفت

استرس داشتم بد برداشت کنه.

لب باز کرد:

_ اگه ازم خوشت اومده رک بگو...دیگه نیاز نیس خودتو به ریشم ببندی

اخمی کردمو گفتم:

_ چرا همچین فکری کردین ما از هر لحاظی زورم که بزنیم هیچ جوره یکی نمیشیم...من خیلی وقته یاد گرفته واسه چیزایی که میخوام و نمیخوام فاتحه بفرستم گفتم حرف نهایی با شماست یا محرم یا نه...مهم نیس کسی از دائم شال سر کردن نمرده.

چشماش باز رنگای عجیبی به خودش گرفت و فقط چشمامو نگاه میکرد بلند شدم برم که گفت:

_ عاقد از کجا گیر بیارم الان؟

پشتم بهش بود و خوبیش این بود که لبخندمو نمیدید.

لبخندم رو خوردم و برگشتم گفتم:

_من بلدم بخونم.

رو به روش نشستم که گفت:

_ نکنه بار اولت نیست؟

با حالت زاری گفتم:

_ کی میخواید دست از نیش و کنایه بردارید..یه آیه قران حفظ کردنم کار شاخیه؟

خندید و گفت :

_ بخون بینم،، ببینم زن چطوری میره تو پاچمون.!

خندیدم و خوندم و قبلتو گفتو گفتم و تمام..

گفت:

_ تموم شد الان؟

_ بله...

نمیدونم چرا حس کردم برق شیطنتو تو چشماش دیدم که حسم به یقین تبدیل شد با گفتن:

_ ضعیفه پاشوبیا بغلم ببینم..

چشمام چهارتا شدو با جیغ به سرعت بلند شدم و دویدم سمت پله ها و بعد اتاقم وباز صدای قهقهه مردی که اون بیرون بودو من افسوس میخوردم که نبودم و اون دوتا چال دوست داشتنی رو یه دل سیر ندیدم.

تو اتاق نشستم ... روم نمیشد برم بیرون دیگه..

صدای استارت ماشین وادارم کرد از پنجره به بیرون نگاه کنم.

داشت میرفت.

زیادی فهمیده بود..لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم و تو سالن ..فنجون قهوه و بشقاب کیکش خالی بود این یعنی خوشش اومده

سخت بود درست کردنه کیک از روی کتاب .

اما می ارزید

فنجونو بشقابو شستم وبه ساعت نگاه کردم 5 بود...

با صدای گوشیم به خودم اومدم و از روی اپن ورداشتمش..

و اتصالو زدم:

_ در به در کدوم گوری رفتی؟

خندیدم با صدای عطیه انرژی گرفته بودم

گفتم:

_ دفعه اوله دلم برای صدای نکره ات تنگ میشه..

عطیه با خوشحالی:

_ ناموس واری؟؟

_ اره حلال واری..

گوشی رو مهری گرفتو در همون حال گفت:

_ بده ببینم کجا رفته اون دراز علی.

خندیدم و گفتم اومدم آستارا و کلی حرف زدیم.

همه رو براشون تعریف کردم بجز صیغه رو..

میترسیدم خراب شن سرم.

ساعتای 7 شب یکم کتلت درست کردم تا بیاد

اومد اما چه اومدنی،

اخلاق هیتلر...قیافه هیولا...اخما افتضاح..

نگام کردو بی هیچ حرف اضافه ای گفت:

_ میزو بچین.

و رفت تو اتاقش.

یکم دلم گرفت شاید توقعه داشتم مرد بذله گوی ظهر رو به روم باشه.

اما چه توهمی...چه خیال خامی

پیشونیم خیس عرق بود

و مدام دستام میلرزید.

میزو چیدم اشتهام کور شده بود

دل درد داشت دیوونه ام میکرد

خواستم برم اتاقم یه خاکی به سرم بریزم...

وارد شد و با دیدن رنگ و روم یکم جا خورد اما اصلا بروز نداد اومد جلو و گفت:

_ چته؟

دسته ای از چتری هامو پشت گوش فرستادم و گفتم:

_ هیچی آقا خوبم...شامتون سرد شد.

نشست پشت میز و با اولین قاچ کتلت قیافش تو هم رفت و گفت:

_ این چرا نمک نداره؟

دردی که هر لحظه اشک رو توی چشمام بیشتر جمع میکرد.

و استرس و درد کمر..

از این بدتر هم بود؟نه حتم دارم..نه!

لب گزیدم و یکم خودم و تکون دادم نمکدون رو میز گذاشتم و دستی به پیشونی عرق کرده کشیدم

زیر نگاه بُرَنده اش آتشی بود که بد به جانم دامن میزد.

ترس از بی آبرویی نزد این مرد مرا به خاکستر میکشاند..

گفتم:

_ معذرت میخوام آقا.

باز لرزش دستم و باز لب گزیدنم و باز نگاهی که به شدت دنبال اشکال کار بود!

این حالت و رنگ و رو طبیعی نیست.

گفت:

_ نمیتونستی از اول نمک بزنی؟

دیگر از اختیارم خارج بود و از کنترلم خارج تر‌...

مغزم پتویی بر سر کشیدو تخت خوابید و من بی فرمان مغز بی شک فلج خواهم بود...

و همان شد.

نفهمیدم لحظه آخر با صندلی سقوط کردم و شخصی که به طرفم حجوم آورد.

و چشمانی که بسته شد.

(امیر حسین رادمهر)

حجوم من به طرف دختری که معلوم بود حالش ساز نیست؛ رو به راه نیست...

و بغل کردنش به آنی.

دست زیر زانوش انداختم و به طرف اتاقش پرواز کردم .

سبک بود اونم زیادی.

و من کفرم در میاد از این اعترافات بی موقعه و وقت نشناس.

روی تخت درازش کردم.

و تازه متوجه صورت بی رنگش شدم.

خدا من این دختر یه چیزیش بود که مثل آفتاب پرست ده رنگ عوض کرد.

اوه !!من چه بی ملاحظه بودم.

به سرعت پتویی روش کشیدم و از خونه خارج شدم

استارت زدم و به اولین سوپر مارکتی رسیدم.

کمی براش آبمیوه و وسایل ضروری خریدم.

اون نمیدونست کیه... من که میدونستم.

دختر خسرو سالاری.

خواهر دورونه ی مارگاریت.

خواهر زن برادرم.

و امان و امان...

از روزی که بفهمد.

بو ببرد...امان و امان..

به خونه که برگشتم بهوش بود با دیدنم با ترس و خجالت خودشو زیر پتو جمع کردو نیم خیز شد و گفت:

_ مــ......ن..مــن..ببــ...خ

نذاشتم ادامه بده و وسایل رو که تونایلون مشکی بود رو روی تخت گذاشتم رو بهش گفتم:

_ اگه میگفتی تو دوران ماهانه اتی امروزو بهت استراحت میدادم دختر.

سرخ شد.

و چه جالب که او محرم من است.صیغه ی یک ماهه من.

لبخند محوی زدم. یاد اعصاب سگی خودم افتادم اصلا همه چی رو فراموش کردم. اونم از خجالت سر بلند نمیکرد.

گفتم:

_ آبمیوه هم بخور...من برم شامم یخ کرد.

و از در خارج شدم و گذاشتم دلم یه دل سیر قنج برود از این همه خجالت های عجیب و غریب..

به راستی که تا به حال دختری با این همه سادگی و خجالتی دورم نایاب بود

نایابه!

نایاب...

دو روزی گذشته بود و من بکوب درگیر شرکت بودم..

زیاد خونه نمیرفتم حتی ناهارم شرکت میخوردم.

شب در حد یه میزو بچین و خوردن شام میدیدمش

رنگ پریدگیش بهتر شده بود.

باید دست مریزاد گفت به این دختر.

آشپزی و مدیریت تو این دوران بحرانی برای هر کس ممکن نبود

اونم ، اون که نشون داد چقدر اذیت میشه.

هرشب یه غذای متنوع

فکر کنم معتاد دستپختش شدم.

این یعنی کلام پس معرکه اس.

وقتی اینارو به خودم میگم ، دروغ چــرا ..لجم میگیره.

آخه منو چه به این چرتو پرتای خاله زنکــی.

این دختر خدای تغیر بود.

من...چقدر عوض شدنم به چشم میاد.

حتی رو فکرامم تاثیر داره.

دختری متعّصب..

محرم نامحرمم سرش میشه.

درست برعکس خواهر همیشه ولنگو بازش!

اما ذاتشون مثل هم مهربون بود.

تجزیه و تحلیل من درست یک ربع.

اونم برا یه دختری که ذره ای آرایش نداشت..

عشوه نداشت.

اخمام تو هم میره ناخوداگاه

یاد زنگ المیرا می افتم.

مکالممون...

داره میاد

همینو میخواستم...امــا.

چرا اعصابم خورده؟

با صدای زنگ گوشی که تو اتاق کارم پیچید

دست از فکرای این شاخه و اون شاخه میکشم..

و اتصالو میزنم:

_ سلام کامران..

_ سلام داداشم..کجاشی؟

_ شرکت.چرا؟

_المیرا..خبر داری داره میاد!

دندونی که از شدت فشار فکم نگران شکستنشم:

_ آره..باخبرم..

_ حواست باشه داداش گاف ندی.

پوزخندی میزنم:

_ فقط دوتا امضا باید بده همین

_ متنو خوند چی؟

به پوزخندم اجازه ی عریض شدن میدم بلند میشم و رو به پنجره دست چپمو تو جیبم میکنمو میگم:

_ وقتــی باهامه هیچی حالیش نیس..چه برسه متن معامله ی باتلاقی که برای خودشو باباش چیدم.

با اخم ادامه دادم:

_ ضربه زدن به عزیزای حسین جرم کمی نیس

میخنده و من برادرانه با جان دل گوش میدم خنده ی برادر تازه از بیمارستان ترخیصمو. کلید میندازم و در باز میشه اما ای کاش بازنشه نبینم..

با چشمایی که کم مونده از حدقه بزنه بیرون فقط به رو به روم خیره ام.

این کیه دیگه؟ به دختری که از موهای بلند و موج دارش آب میچیکه و حالا خشکش زده و نمیتونه قدم از قدم ورداره.

بی شک ساعت ایستاده بود.

ساعت تمام جهان ایستاده بود.

اما با دویدنش به طرف پله ها و منی که مسخ فقط نگاه میکنم.

خیال بود؟ توهم بود.

یه آدم بی نقص...

با اون سفیدی پوستش.

درو می بندم و کیفمو پرت میکنم یه گوشه.

هووووف می کشم..

چقدر خونه گرمه.

اوه اوه ..کولر میزنم و دو سه بار دستمو تو موهام فرو میبرم.

و لب میگزم امکان نداره..

نه...من حس هام بیدار نمیشه

مگر خودم بخوام.

اونم طرفم زور بزنه و باهزار لوندی منو هوشیار خودش کنه

خدایا باورم نمیشه.

من واس این دختر دارم به مرز جنون می‌رسم.

جرات نمیکنم برم بالا.

میرم تو آشپزخونه و منتظرش میشم تا بیاد.

وارد که میشه اصلا نگام نمیکنه یه راس میره سمت فر و روشنش میکنه و با صدایی که به زور شنیده میشه میگه:

_ سلام خسته نباشید

خندم گرفته.

رکورد گینس و باید این چند وقته برا خودم ثبت کنم..

شمارش خندهام از دستم در رفته.

انگار اندازه ی تمام نخندیدنام خندیدم.

نگاه زیر چشمی منو متوجه نمیشه

زیادی لپاش سرخه.

مگه محرمم نبود!

باز چشمی که به خطا رو هیکلش راه میره...نه نمیتونم.

حتی یه لحظه ام اون صحنه لعنتی کنار نمیره.

موهاش...آخ...

بلند میشم و با ترس نگام میکنه و لب باز میکنم:

_نمیخورم.

با افسوس میگه:

_ چــرا؟لازانیا دوست ندارین؟

_ نه..

میخوام از در آشپزخونه برم بیرون که چشم میبندم و در حالی که پشتم بهشه میگم:

_ از این به بعد ظهرا حموم میکنی وقتی نیستم.

((دندونی روی هم میفشارم

از من و این تقاضا از زن ها بعیده... من ....نه حالا دیگه جلوی این دختر نه.....))))

لب باز میکنه:

_ ببخشید فکر کردم مثل هر شب دیر میاید من...اومدم به غذا سربزنم برم بالا.

_ موهاتم ببند جوری که اصلا دورت نباشه...فهمیدی؟

بغض خفیف صداش جاشو به تعجب داد اما باز

اطاعت محض کردو چشم گفت.

برای امشب واقعا بس بود.

رفتم تو اتاق و صدای تکس موبایلم:

_ عزیزم پنج دقیقه دیگه پیشتم.

وای من...المیرا رو کجای دلم بزارم.

با حرص گوشی رو کنار انداختم

از اتاق زدم بیرون و رفتم پایین خواستم ماریا رو صدا کنم که صدای زنگ باعث شد اونم از اشپزخونه خارج شه درو باز کردم

از گردنم آویزون شد

درست مثل یه میمون.

از خودم دورش کردم و گفتم:

_ بیا تو.

با لبخندو چمدون بزرگش اومد تو اما بادیدن ماریا اخماش رفت تو هم و رو به من که درو میبستم گفت:

_ این داهاتی ام که اینجاست!

با اخم گفتم:

_ توقعه نداشتی گرسنه بمونم که؟

ماریا سلام نکرد و من چقدر خوشم اومد از سر سختی یه زن.

چیزی که کم دیدم دورم.

گفت:

_ زبونتو قورت دادی؟سلامت کو؟

بعد طرف من برگشتو گفت:

_ میگفتی خودم یکی رو برات می اوردم عزیزم...من فکر میکردم تنهایی

پوزخند بی اراده ای زدم و گفتم:

_ بریم بالا؟

چقدر صورتش آرایش داشت.

فکر کنم اگه انگشت کنم تو لپش تا آرنج تو کرم پودر غرق شم.

گفت:

_ بریم عزیزم..

چمدونشو به طرف ماریا هول دادو گفت:

- بیارش بالا میخوام تیپ بزنم برای عشقم..

چشام از فرط بی حیایی این دختر گشاد شد ماریا ام سر انداخت پایین و دست به سینه جلو اومدودسته چمدونو گرفت

المیرا دستمو کشید طرف پله ها و گفت:

_ بیا عزیزم.

وقتی داشتم میرفتم برگشتم و به زن محرمم چشمکی زدم که با غم روبرگردوند و من خراب این دل نازکیش بودم.

گفته بودم؟؟

چمدونو که اورد المیرا درست به گفته ی خودش خودشو برام حاضر کرد.... اما...چرا همش صورت ماریا جلو چشمه

ده بار پلک زدم که بره اما پر رنگ تر میشه.

اون شب جای المیرا فقط ماریا بود و من حیرون این همه خطای فکرم بودم

چرا!المیرا که با کارها و آرایش کاملش بی شک عالیتر بود اما وجودش نیم دونگ وجود ماریا نبود.

همش ماری بود...ماری گل فروش.

و ماریا سالاری

دختر خسرو..

همش اون.!

ساعتای 3 گرسنه ام شده بود

به المیرا که بیهوش کنارم بود نگاه کردمو لباس پوشیدم و رفتم پایین..

وارد آشپزخونه که شدم مواجه شدم با دختری که سرش رو میز خوابش برده بود

و رد اشک رو صورتش بود..

لبخند غمگین اما محوی زدم.

صداش زدم آروم:

_ ماریا...ماریا خانم.

تکونی خورد

با اخم چشم باز کردو بهم نگاهی انداخت.

انگار که تازه هوشیاریش اومد سر جاش که پوزخند ناجوری زدو بلند شد

وگفت:

_ لازانیا دوس ندارین..چــی درست کنــم براتون؟

زل زده بودم بهش...

اصلا اینجا نبودم.

داستان چی بود!

چی گفت؟؟

گفت:

_ آقا؟؟

گفتم:

_ هووم

_چیکار کنم؟چی درست کنم.

_داغ کن.

پلکی زدو از یخچال درش آوردو گرم کرد..

تمام مدت خیره بودم به کاراش

چه مرگم شده؟

من چرا وا دادم

از من بعیده..

اخمی کردم غذارو گذاشت جلوم

انگار که میخواستم یه جوری به خودم بفهمونم برام بی اهمیته حــرصمو سر اون خالی میکردم

_ دفعه آخره غذای مونده جلوم میزاری.

لب گزیدو اخم کرد

میدونستم تو دلش گفت میخواست همون موقعه کوفت کنی..

انصافا عالی شده بود خودمو خفه کردم.

بلند شدم برم که رو کردم سمتش و گفتم:

_ صبح سر صدا نکن نمیخوام الی خوابش مختل شه..

تمام هدفم عکس العملش بود...چرا منتظره یه تغییر تو صورتش بودم نمیدونم...چه مرگــــم بود نمیدونم.

پوزخندی زدو لیوانو از رو میز پرت کرد تو ظرفشور

صدای بدی داد

دلم حال به حالی شد

اما نذاشتم صورتم اینو نشون بده..

مچ دستشو گرفتم که جاخوردو لرزید گفتم:

_ انگار یادت رفته من کیم و چی میگم؟

آروم آخی گفت از فشاری که به دستش وارد کردم...

از قیافش معلوم بود حسابی ترسیده .

گفتم:

_ آرامشمو بهم نزن ماری.

پوزخند درد ناکی زدو باصدای تحلیل رفته گفت:

_ گل فروش.

از خودم لجم گرفته بود از این که دلم نمیخواست لجشو دربیارم لجم گرفته بود

دلم میخواست بکشمش هم اونو هم خودمو خلاص شم از این برزخ.

از آشپزخونه که زدم بیرون صدای هق هق گریه اش بلند شد...

ویرونه از این دختر ساختن کار هرکس نبود

کار من بودو بـــــس

المیرا صبح که بیدار شد تا شب نذاشتم چشم تو چشم ماریا بشه...

امشب وقتش بود.

موقعه شام وقتی ماریا میزو چید با دیدن مرغ شکم پر

تازه پی بردم به گرسنگیم.

المیرا دستاشو شسته و از دستشویی اومد بیرون

بافخر فروشی و چشم و ابرو نازک کردن و اه اه چه دست پختی و اصلا خوشمزه نیست و..

خلاصه هر تیکه از وجود این دخترو به طریقی به تاراج میبرد و من از درون آتیشی که همه جونمو گرفته بود برام عجیب بود.

اما طبق معمول قیافه ام همیشه خونسردو عادی بود..

(ماریا سالاری)

یک بار یه تذکر ..

یک بار یه ساکت باش...

یه تمومش کن...

یه ادامه نده...

نگفت که نگفت و من چشمام به نیم رخ خونسرد یخبندونش خشک شد اما لب باز نکردو شامشو تو آرامش خورد

این زن هم که هر ثانیه چیزی تو چنته برای آزار من داشت

عجیب زن نبرد و جنگ بود.

با کارهاش من هم دلم براش ضعف میرفت چه برسه به یخبندون معروفـ...

رادمهر.. هه چه توقعات داغونی.

خفه سر به زیر انداخته و کنار میز ایستاده بودم

و فقط گوش میدادم و اجازه به این دل لامصب نمیدادم برای ذره ای بغض.

کمی ترحم...

اصلا من دختر همین روزها بودم.

شامشون که تموم شد المیرا با عشوه دستمالی به لبش

کشیدو رو به رادمهر:

- یه کم دیر بیا بالا عشقـــم

سرخ شدمو چنان لبمو از داخل گاز گرفتم که طعم

خون توی دهنم اولین هشدار این شرم بود.

بلند شد و رفت طرف پله ها

با تمام توان قر میداد و با ناز راه میرفت

مثل برق گرفته ها برگشتم طرف رادمهر تا عکس العملشو ببینم

که در کمال ناباوری دیدم

با آرامش داره روغن زیتون رو سالادش میریزه

و با چنگال هم میزنه.

اصلا در باغ سبزو نگاه نمیکنه...

دلم انقـــدر آروم شد که یه نفس عمیق کشیدم.. باعث شد برگرده نگام کنه.

و چین کنار چشماش و باز هیاهوی مغزمو هشدار

پاتو از گلیمت درازتر نکن.

میزو کم کم جمع کــردم.

ظرفارو میشستم که وارد آشپزخونه شد و گفت :

_ یه لیوان شیر بده.

چشام گــرد شد.

شیر آبو بستم و برگشتم طرف یخچال یه لیوان شیر ریختم براش،

و دادم دستش گذاشت رو میــز و قرصی از جیب درآوردو رو میز خورد کردو ریخت تو لیوان.

چشام چهارتا شد.

میخواد بکشش؟

این چی بود؟؟

بی توجه بهم گفت :

_ زودتر برو بخـواب..کارا بمونه برا فردا.

داشت میرفت بیرون .

سریع رفتم جلوش وایستادم و گفتم:

_ چیه؟

با تعجب گفت:

_ چی چیه؟؟

_ این چیه آقا گناه داره دختر مردم بلایی سرش نیارید.

با تمام وجود خیره چشمام بودو آروم گفت:

_ برو بچه...تو چقدر بی عاری...تو روت تف میکنن برمیگردی از پشت هواشونو داری؟

گفتم:

_ مگه دوسش ندارین؟

زمزمه اش تو گوشم پیچید:

_ تنها حسی که بهش ندارمه.

_ گناه داره بخدا.

_ برو کنار دایه مهربون تر از مادر.

کنار کشیدم و رفت.

منم رفتم تو اتاقم از بس راه رفتم تو اتاق که کف پام تیر میکشید.

رو تخت دراز کشیدمو دستمو رو چشمام گذاشتم.

هنوز صداش می اومد.

نگرانش بودم نکنه بمیره؟

یکم که گذشت صدای خندهاشون.

مست میکردن؟

خدایا...این دلهره تمومی نداره.

آهنگ شادی که واقعا آدمو به رقص وا میداشت و باز صدای قهقهه المیرا...

آخ که سرم مثل سوت قطار فقط سوت میکشه.

لب میگزیدم...بسه دیگه.

نیم ساعتی گذشت و صداها تموم شد.

سکوت مطلق به خودم امید میدادم که چیزی نشده

زیاد خورده بیهوش شده.

هی به خودم امید دادم

یکم سرصدا اومد.

و بعد در اتاق من توسط شخصی باز شد...

با وحشت به در نگاه کردمو بلند شدم نشستم رو تخت

با ورودش خشکم زد.

از صورتش معلوم بود حالت طبیعی نداره.

زری گفته بود از اون کوفتیها نمی‌خوره پس چی میگه حال این؟

اومد جلو نگام کرد تیشرت جذب سفیدش و گرمکن راسته ی طوسی روشنش..

چرا لباس پوشیدنش مهم شده بود؟

گفتم:

_ چیزی میخواید آقا؟

میلرزیدم اما بروز نمیدادم.

سکته کرده بودم مطمعنم مغزم قصد فرمان دادن نداشت.

پاهام چسبیده بود به زمین..

رو به روم ایستاد و خم شد کنار گوشم و گفت:

_ بیداری هنو که...

بوی ادکلنش بیشتر از بوی الکل بود

این مست نبود.

میخواد منه چال میدونی رو رنگ کنه؟

مثلا مسته...حالیش نیس!!!

هولم داد؛ افتادم رو تخت و کنارم دراز کشید.

چه خبره؟؟؟

گفتم:

_ چیکار میکنی؟ولم کن بابا اتاقو اشتباه اومدی.

با صدایی که در نهایت گیرایی مست خواب بود:

_ خوشم میاد عصبی میشی برات دوم شخص مفـــرد میشم...کم جفتــک بزن فقط آرومم کن اروم شم میرم.

مگه من دیازپامم؟

یا ژلفون؟چی میگه این؟ راست میگن پولدارا دیوونه میشن از خوشی زیاد اینم زده به سرش.

دستش دور گردن نفسای منظمش

خوابید؟؟

داستان چیه؟این گفت میره که!!

از نزدیکی باهاش ضربان قلبم دیووونه وار میکوبید؛

کر کننده بود.

بی اختیار به صورتش خیره شدم.

مژه هاشو ببین چقدر بلنده!

حتی تو خوابم اخم داشت، چرا یکم جذبشو ول نمیکرد!

چرا تو خواب به این ابروهای گره خورده استراحت نمیداد.

آروم شست دستمو بین ابروهاش کشیدمو گره اشو باز کردم.

انقدر خوابش عمیق بود که حتی تکونم نخوره.

به ته ریش مرتب و کمش خیره شدم.

دروغ چــرا جذابش کــرده بود. دلم پرو شده بود

دوست داشتم دستمو ببرم جلو و آروم رو ته ریشش بکشم

این چرتو پرتا چیه من میگم من اصلا...

چشم وا کردم و دورمو آنالیز کردم کمرم داشت منفجر میشد.

دیشب کی خوابم برده ؟ این چیه رو کمـــرم

با یادآوری دیشب با وحشت به کمرم نگاه کردم و خودمو تکون دادم.

طرف فکر کرده با بالشت طرفه.

پاشو عمو ؛ دیشب مارو دق دادی گرفتی کپیدی.

بلند شدم..اصلا تکون نخورد.توپ تکونش نمیداد خواب خواب بود.

رفتم دستشویی و دستو صورتمو شستم و موهامو با کلیپس بستم.

دعوام کرده بود که مو دورم نباشه

هر روز یه دستور تازه میداد.

از دستشویی زدم بیرون و به طرف آشپزخونه رفتم.

چایی دم کردمو میزو چیدم.

خیلی امروز سرحالم خودمم تعجب میکنم.

یاد المیرای بد بخت افتادم آه از نهادم بلند شد لابد جنازش بو گرفته..

_ داهاتی تو که هنوز میزو کامل نچیدی؟

با وحشت و جیغ به طرف در آشپزخونه برگشتم.

یا جد سادات این روحه؟؟

بسم الله..بسم الله

اومد جلو و با اخم گفت:

_ چه مرگته روانی چرا جیغ جیغ میکنی؟کوامیر حسین؟

نه انگار راس راسی زنده بود

آب دهن قورت دادم و گفتم:

_ ندیدمشون...

اگه بفهمه دیشب بغل من بوده چی میشه؟

جنگ جهانی راه میندازه.

با اخم گفت :

_ یه فنجون قهوه بریز ...چرا امروز مثل دیوونه ها شدی؟

مثل آدمای دست و پا چلفتی یه فنجون براش ریختم گذاشتم جلوش.

امیرحسینم وارد شد المیرا با ناز چرخیدو گفت:

_ جووون...کجا بودی عشــــــــقم!

بی تفاوت گفت:

_خواب بودی بیدارشدم رفتم ورزش.

لبخند محوی زدم .

نگام نمیکرد...چـــرا؟

خجالتم بلد بود؟عمـــــــــــــــرا خندم گرفته بود.

مثل خولا فقط سرش پایین بود.

(امیر حسین)

چشمامو آروم باز کردم من تو اتاق این دختره خوابم برده بود ، خوبه با تیپا پرتم نکرده بیرون!

سرمو تو بالشتش فرو کردم و عمیق بو کشیـــدم.

بوی موهاش تو اعماق وجودم پیچید.

این چی داشت؟این دختــــــر چی داشت؟

جز صورت بی آرایش و لباسای ساده و شل و ول اما از توصیفش خسته نمیشم

این دختر منو سرحال میکــــرد

همه جوره لبخندی زدم که خودم موندم توش.

تو ابرا سیر میکنم.

وارد آشپزخونه که میشم تازه یاد خول بازی دیشبم می افتم

بیشتر خجالت میکشم.

خول شده بودم انگار ،فکر کن روم نمیشه نگاش کنم

منی که شاید در هفته یه شب تختم خالی باشه.

حالا این دختره رو، حتی دستم بهش نزدم.

نمیتونم بهش نگاه کنم.

بعد از صبونه رو به المیرا گفتم:

_ امروز میری شرکتت؟

درحالی که قهوه اشو مزه میکرد گفت:

_ آره عزیزم چطور مگه؟دلت نمیخواد برم؟

تو دلم یه اوق جانانه زدم.

_من باید فردا برگردم تهران.

از زیر چشم متوجه اش شدم که صورتش جمع شدو سخت ابروهاش گره خورد.

دوس داشتم؛بگه کجا؟چقدر زود؟چرایهو!

اما سکوت کردو من چشم به راه این سکوت جون دادم...

المیرا:

_عزیزم چقدر زود ماهنوز باهم یه لب دریا نرفتیم..دلت میاد بری؟کامران که هست حواسش به شرکته تو بمون پیشم دیگه.

انقدر با ناز حرف میزد که دلم میخواد ‌خرخرشو بجوئم

_ نمیشه کارا میزون نیس.

صدای زنگ گوشیش که رو میز بود بلند شد جواب داد

اما من حتی یه کلمه از حرفاش رو نفهمیدم

چون چشمم به دختری بود که با اخم داشت قهوه سازو میشست و لام تا کام حرف نمیزد.

باز صدای زمخت و رومخی این دختر:

_ وای عشقم از شرکت زنگ زدن میشه منو برسونی شرکت؟

_ماشینو روشن میکنم...چمدونت رو ببند زودتر.

رفت

برگشتم سمت ماریا و گفتم:

_ رنگ اون رفت.

با علامت سوال نگام کرد؛ادامه دادم:

_ قهوه ساز دختر..

شیر آبو بست و گفت:

_جمع کنم میزو دیگه میل ندارین؟

زل زده بودم بهش

باز روم زیاد شده بود حالا اون بود که نگاهشو میدزدید.

گفتم:

_ دیشب تو اتاق تو چیکار میکردم؟اغفالم کردی؟

چشماش گرد شد.

قصدم فقط واکنشش بود.دلم میخواست داد بزنه وبحث کنه و خراب شه سرم

اما فقط گفت:

_ شاید...

جواباش یه کلمه ای بود

خولقمو تنگ میکرد نفسمو بند می آورد

کیه که دلش بخواد با خدمتکارش ساعتها بحث کنه...

من ، فقط من

(ماریا)

المیرا سوار شدو باهم از کلبه فاصله گرفتن و من شاهد رفتنشون از پشت پنجره سالن بودم.

برای ناهار مرغ درست کردم و خواستم برم دوش بگیرم که ترسیدم برگرده واسه همین بهش زنگ زدم

بوق دوم جواب داد:

_بله؟

شمارم رو نداشت.اینو از لحن بی تفاوت ولی جدی اش فهمیدم.

_منم آقا سلام!کی برمیگردین؟

تو صداش خنده بود قسم میخورم چین کنار چشمش افتاد و لباش یکم،فقط یکم کش اومد.

_واس چی؟

چی بگم؟بگم میرم حموم؟

_کار دارم میشه بگید.

_چیکار؟

هوووف این مرد گاهی عجیب غریب تو مخی بود.

_ هیچی فقط پرسیدم.

_دلت تنگ میشه؟

وای این چی میزنه؟ساقیش بی شک جنسش نابه..با اعصابی که خراب شده بود:

_ زود میاید یا دیر؟

_برو زود بیا موهاتم خشک کن جمعشون کن تا دو ساعت دیگه وقت داری.

چشمام با تمام قوا گشاد شد

این دیگه کیه از بس با زنا بود همه چیرو میدونست.

بی خداحافظی قطع کردم.

هول شدم یا چی نمیدونم

فقط قطع کردم.

با ورودش از آشپزخونه خارج شدم.

بهم نگاه کرد اول به موهام،خشکشون کرده بودم

گفتم:

_خسته نباشید.

گفت:

_حاضرشو.

گفتم:

_کجا آقا؟

_هنوز نمیدونی از من نباید سوال بپرسی؟

ادامه داد:

_ بیا اتاقم.

و خودش جلو افتاد.

وارد اتاقش شدم مرتب بود.

یه تای ابروم بالا رفت.

رفت پشت دیوار حرکتی؛یکم طولش داد اما با کت شلوار اومد بیرون

گفت:

_کروات ، بند کفش.

جلو رفتم خم شدمو بستم.

برای کروات دل دل میکردم اما دست گرفتمو شروع کردم.

خواستم گره کنم که دستم به گردنش خورد. با وحشت و لرزشی که جونمو تکون میدادگفتم:

_معذ..معذرت میخوام.

ادامه دادم انقدر دستام میلرزید که تعادل نداشتم.

باز دستم خورد به گردنش و باز خواستم بگم ببخشید که چشم بستو گفت:

_ برو بیرون تروقران همین الان...

چی شد یهو؟

اومدم بیرون و سریع رفتم تو اتاق یه تیپ سرتا پا مشکی زدم و یکمم کرم پودر وسوسه رژلب داشتم

یه رنگ گلبهی و تمام.

رفتم بیرون زیر گازو کم کردم تا نسوزه.

از خونه خارج شدم؛تو ماشین نشسته بود

درو باز کردمو نشستم .

نگام کرد؛اول سطحی اما بعد سریع زوم شد روم

سرمو پایین انداختم که گفت:

_بببنمت.

نگاش کردم البته بیشتر به یقه اش.

گفت:

_به چشمام نگاه کن.