_از پله ها برید بالا اتاق دومی اتاقمه لباس عوض کنید بیاید زود.

عطیه:

_نمیدونی وقتی آقا گفت میتونید بیاید چه ذوق خرکی کردیم.

دلم هری ریخت بالاخره بعد یک هفته اسمش اومد..آقا

_خودش کجاست؟

مهرناز با شیطنت:

_به تو چه.

عطیه:

_داره میاد تو باغ با یکی حرف میزد ما اومدیم تو.

بچه ها رفتن بالا منم لیوان آبمیوه روگذاشتم تو سینی خدمتکاری که رد میشد.

برگشتم سمت در ورودی که با دیدنش نفسم بند رفت.

کت شلوار مشکی و پیرهن زرشکی تیره..ما ناخواسته ست شده بودیم!

و این ناخواسته چقدر دوس داشتنی بود.

صورت اصلاح شدش.دفعه اول بود بدون ته ریش بود اصلا یکی دیگه بود تو جذابیتش.

خودمو جمع و جور کردم تا منو ندیده باید برم..

تو جمعیت خودمو گم کـردم،سر بلند کردم وسط پیست رقص بودم.

از شانس من دیجـی گفت:

_افتخاری داریم واسه این دوقلوهای باحال.

مارگاریتم اومد وسط دیجـی گفت :

_درخواستـی؟

گفتم:

_ماکان باند کی بودی تو .

صدای دمت گم جوونا بلند شد.لبخند زدم رقص نورا سرمو درد می آورد اما یه شب بود.

شروع کردیم مارگاریت آروم گفت:

_آبرومو نبری.بچم گناه داره.ساده برقص!

کـمرشو گرفتم و قر دادیم.

یه لحظه چرخیدم و دیدمش.نیاز بهش چسبیده بود اما اون چشمش به ما بود.یه نگاش به مارگاریت یه نگاش به من..

فکر کنم قاطیمون کرده!

بی تفاوت ترین نگاهو حواله اش کردم که فهمید فک کنم کی به کی شدیم.

دست کامرانو گرفتم و آوردم وسط هر سه باهم رقصیدیم.

دروغ چرا کامران بوی رادمهر رو میداد منم که از رادمهر دوری کردنو میخواستم.

ولی از عطر این برادرا نمیشه گذشت..

آهنگ که تموم شد کامران جفتمونو بغل کردو صدای دوباره دوباره مردم .

آهنگ بعدی هیپ هاپ بود و من باز کنار نرفتم و حسابی رقصیدم.

چرخیدم که رقص پا برم که خوردم به یکی برگشتم بگم ببخشید که دیدم اومد وسط..

امیر حسین رادمهر میرقصید؟گینس باید ثبت کنه.باید..

چقدرم ناز و مردونه میرقصه لعنتی.

باهاش همراه شدم.

یه لحظه شیطون شدم و رفتم گوشه کتشو گرفتم و سر خم کرد طرفم که کشیدم عقب و همه برام دس زدن و دخترا جیغ جیغ کردن.

برای آبرو داری باهاش تا آخر آهنگ رقصیدم..

چشماش برق میزد اما اینا توهم های دخترونه بود این دیوونه چه میفهمه از احساس.

آخر رقص وادارم کرد از زیر دستش رد شم و بچرخم.

با اون چین های بامزه،دلم بیشتر برا چیناش تنگ شده بود.

بعد از تموم شدن رقصمون ولش کردم

باید به خودم اکسـیژن برسونم،هوا تو سالن نبود،اصلا نبود..

خواستم از سالن خارج شم که عطی و مهری جلوم سبز شدن

خندیدم و گفتم:

-لباساشونو.

مهری گفت:

_آقا برامون خرید.

هردوتاشون دو پیرهن عروسکی مشکـی.

مهری لپمو بوسیدو گفت:

_بریم قر بدیم خوشگله؟

_شما برید میام منم.

عطیه و مهری که رفتن منم از عمارت خارج شدم

و فقط هوا بلعیدم و نفـس عمیقی کشیدم.

دنباله لباسو گرفتم و رفتم سمت ته باغ که آلاچیق داشت.

هنوز نشسته بودم که صدای مــــردونه ای گفت:

_اجازه هست؟

برگشتم سمت صدا سریع بلند شدم و با احترام گفتم:

_بله،بفرمایید.

لبخند زد

درحالی که دستش تو جیب شلوار کت شلوار مارکش بود اومد و رو به روم رو صندلی نشست.

مثل صاعقه از ذهنم گذشت (چه بوی ادکلنــی)

_دیدم از عمارت زدین بیرون منم فضولی کردم دنبالتون اومـدم منو ببخــشید.

لب باز کردم:

_کنجکاوی نه فضولـی

پسر دکتر امـیری بود. که در طول مهمونی دیدم لب به هیچی نزد .فقط یه گوشه ایستاده بود.

ازش خوشم می اومد پسر خوبی به نظر می رسید

بی هوا گفت:

_کلاس خاصی رفتید؟

مثل مُنگُلا نگاش کردم و گفتم:

_کــــلاس؟

از قیافم خنده اش گرفتو گفت:

_رقص خانم.

لبخند آسوده ای زدمو گفتم:

_ببخشید متوجه نشدم .نه کلاس خاصـی نرفتم.مادر زادیه.

_آخه دلم میخواد برید رقص اون عقب مونده هارو نظاره کنید،مثل کرم فقط تو خودشون میلولن.

خندم گرفت اونم تک خنده ای کرد که متوجه چال کوچیک لپش شدم.

دست تو جیب کتش کردو کارتی به سمتم گرفت:

_این آدرس شرکتم. و شماره خصوصیه منه.کاری بود خوشحال میشم تماس بگیرید.

لبخند عمیقی زدمو گفتم:

_مــرسی آقای امیری.

کارتو گرفتم که گفت:

_آراس

گنگ نگاش کردم که قهقهه نازی زد :

_ آراس امیری هستــم.

سری از شرمندگی به طرفین تکون دادم و گفتم:

_چه خنگی شدما.

سریع بلند شدو منم بلند شدم:

_اگه رضایت بدین بریم داخل خانم سالاری.

لبخندی زدم و گفتم:

_مـاری.

اونم با تعجب نگام کردو من با خنده گفتم:

_ماریا سالاری هستم.

لبخندی زدو زمزمه کرد:

_ماریا.

با هم از آلاچیق زدیم بیرون کارتشو تو مشتم فشار دادم.

سر بلند کردم که دیدم رادمهر از عمارت خارج شدو به منو آراس خیره شد.

نزدیکش شدیم متوجه سرخی صورتش و چشماش شدم،

شک ندارم عصبی شده.

داشتم از کنارش رد میشدم و نامحسوس میلرزیدم که بازوم رو گرفت و غرید:

_میشه خانم چند لحظه حــرف بزنــیم.

حرص تو صداش بیشتر میترسوندم اما نزدیکی بهش قلبم رو از جا کنده بود..

چرا نفهمیدم این یک هفته دوری ازش قلبم رو از کار انداخته.

با دیدنش تازه صدای تپیدن تو وجودم آشکار شده.

آراس نگام کردم که پلک آرومی زدم و اون با لبخند وارد عمـارت شد.

هنوزم صدای موزیک زیاد بود.

رو به روم ایستاد:

_کجا بودی؟

اخم کردمو گفتم:

_ چیکاره ای که بهت جواب پس بدم؟نکنه فکر کردی هنوز کلفتتم؟

این همه ناملایمتی نمیدونم از کجا آب میخورد اما انگار باعث ندیدنش تو این مدت اون بود.

مچ دستمو که کارت اراس توش بود فشار داد و نالیدم:

_دستــم...

دندوناشو رو هم ساییدو گفت:

_سگم نکن،کجا بودی؟

_آلاچیق، روانی ولم کن.

عربده اش قلبم رو تهی کرد اما حس شیرین غـیرتش جوونم رو به لبم رسوند و لذتی بهم داد که غرق رویا و خوشی شدم.

داد زد:

_غلط کردی با آراس؟

چه مرگشه؟چرا هر دیقه یه شیپور دستشه و یه ساز میزنه؟بسه هر چی به سازش رقصیدم.

داد زدم:

_چته چرا داد میزنی؟کور بودی با آراس بودم دیگه.

پوزخند زدو دستم رو محکم و با تحقیر ول کردو گفت:

_صیغه شیم مـحرم نا محرم سرمه موهام دیده نشه و نمازو فولان...

سری از تاسف تکون دادو به سر تا پام اشاره کرد:

_پس تو این دنیا فقط واسه ما خار داره.

با تمام قوا باز زدم زیر گوشش.

دستم رو تهدید وار جلوش تکون دادم و اون مات دومین سیلی که از من خورده بود فقط نگام میکرد :

_ببین آدم حرفو مزه میکنه بعد میپرونه.امشب به خواست بابام تو این مهمونی ام به خواست مارگاریت اینه لباسام اما به خواست خودمه که دست همه رو واسه آشناییت و خوشو بش رد میکنم فهمیدی؟حالا بکش کنار که حالم از تو اون اخلاقای عجیب و غریبت بهم میخوره هر دیقه با یکی میلاسی و یکی تو تختته اون وقت هی جلوم سبز میشی نسخه منو میپیچی؟دردت چیه؟اصلا از خودت پرسیدی چه مرگته!

لب باز کرد:

_کارتو بده.

_بکش کنار رادمهر.

باز اون چین های دوس داشتنی و لب باز کردنش و ویرون شدنم:

_فکر کردی دو بار سیلی زدی و هیچی نگفتم خبریه؟بخوام تلافی کنم،استیک گوشتی واسم.سرخت میکنم ماریا پس بشین و کم دم تکون بده و رو اعصابم باش.خوشم نمیاد از آدمایی که تو ظاهر پیغمبرن و در باطن هیچ بویی از انسانیت نبردن. میفهمی؟

اخم کردم و گفتم:

_جلوم سبز نشو.سعی کن چشم تو چشم نشیم.

داشتم از کنارش رد میشدم که صداش:

_ انگشتات رو میشکنم اگه دستت بره سمت شماره ی اون کارت ویزیت،قلم پاتم خورده بره سمت آدرس اون کارت ویزیت.شیرفهم؟

لبخنده اومد..پشتم بهش بود پس عمیق لبخندزدم و عمیق دلم فرو ریخت،خیلی خوب بود پسر.خیلــی.

وارد عمارت شدم.

دستمو رو لپام گذاشتم کوره آتیش بود.

غیرتی شدن معشوق چه دل و ایمونی می برد.چه دلبری بود این امیرحسین خان.

کوه یخ برات غیرتی شه خود خود خوشبختیه ها.

و من چه خوشبختم!

کارت رو دادم خدمتکاری ببره بزاره رو میزم.

بابا دستور داد کیکو بیارن.

کیکو جلوم گذاشتم و من خوشی رو امشب حس کردم از اون مهم تر خوشبختی رو.

ممنونم خدا،ثابت کردی خودتو به خودمو من فهمیدم بزرگیت تا کجاس و من جونمو میدم واس این لبخندای بابا و قهقهه های مارگاریت خواهرم

خدا گفتم نظیر نداری!

بابا ، مارگاریت،کامران،عطی و مهری کنارم بودن.

کیکو با مارگاریت بریدیم و صدای دست جمع بلند شد .کیک تقسیم شد و چشم چرخوندم

با دیدن آراس لبخند زدم اما اون انگار میزون نبود سعی داشت نگاه بدزده و تو دید نباشه چشم تو چشمم شد و لبخند زد

لبخند زدمو اون از جلو چشمم محو شد و جاشو عوض کرد.چش بود!

چشمم باز چرخید و تکه کیکی به دهن بردم.

با دیدن اون صحنه کیک زهرمارم شدو گیر کرد تو گلوم.

نیاز با عشوه تکه کیکی گذاشت دهن رادمهر.

چشم بستم تا ویرون شدنمو نبینم.

چشم بستم و آرزو کردم کور شم و نبینم این صحنه هارو.

خودمو به آشپزخونه رسوندم و رو صندلی نشستم و با حرص بشقاب کیکو رو میز ول کردم.

لعنت بهت رادمهر که استاد ضدحال زدن بهم فقط تویی.

لعنت بهت که دل و دینمو بردی .

سگ تو روحت دختر با اون دلبریت.

اصلا به درک..

به جهنم..

به من چه..

لیاقتشه !

سربلند کردم وارد شد.

فکر کردم توهمشو زدم اما بوی ادکلنش اینو نمیگفت.

نزدیک شد.

بلند شدم و پشتم به وضوح لرزید و من فرو ریختم

واهمه من برای خیره شدن به این چشما زیاد بود

خواستم از کنارش رد شم که صداش باعث شد بمونم و ویرونتر از اینی که هستم شم:

_گفته بودم بوی عطرت خیلی رومخمه!خوش ندارم دیگه بزنی.واس مردا این بو بوی خوبی نیس.

ناباور به نیم رخش نگاه کردم بویی که تمام مردای امشب از ادکلنم تعریف کردن.این مرد پرفسور تمام دونستن های زنونه بود و این لج منو در می آورد.

بشقاب کیکو از رو میز ورداشت جلوم گرفت و رو به روم ایستاد

با تعجب گفتم:

_چیکارش کنم دقیقا؟

_یه تیکه بزار تو دهنم.

خشکم زد . چی گفت؟گوشام شست و شو میخواست.سمفونی گوشم عجیب سوت میکشید.چی گفت؟خدایا

_نمیفهممت،من علاقه ای به این کارا ندارم و این کارو واگذار به دیگران کردم.

پوزخندی زدم.

منظورم رو گرفت و باز محو لبخند زد همه چی این مرد دیوونه کننده بود حتی قد بلندش.

_گفتم بزار دهنم بگو چشم .

با عجز نگاش کردم و گفتم:

_کلفتت نیستم میدونی که...

_سریع.ـ

اخم کرد،یه تیکه از بشقاب کندم و با چنگال تو دهنش گذاشتم و اون فقط به من نگاه میکرد.

سریع چنگالو تو بشقاب ول کردمو سر به زیر انداختم

صداش:

_چه خوشمزه بود.

با تته پته گفتم:

_حق نداری.. به روم بیاری.

خندید بلند و مستانه و من محو این خندهای نادر و نایاب شدم

_باور کن نمیتونم .وقتی حرص میخوری خیلی..

صداشو پایین آورد ادامه داد:

_ماه میــشی.

انگار کسی پرتم کرد تو آب هایی که پر از تکه های یخ بود هم میسوزوند هم سرد بود.

پرت شدم توسط کسی که عاشقانه بلد نبود اما ماهرانه دلبری میکرد و دیوونه وار زجر میداد ..

سر بلند کردمو گفتم:

_یه چیزو بهم میگی؟

سر تکون داد و سر خوش زل زد بهم ،لعنتی کسی وارد آشپزخونه ام نمیشه خلاصم کنه

لب باز کردم:

_چی باعث شد این همه تغیر کنی؟

لب باز کرد:

_از وقتی شما گفتنات شد تو ..

و من فرو میریزم و اون تیر خلاص رو بد میزنه با گفتنه:

_چی فکر کردی تو همون گل فروشی که از اصغر دارو دسته اشو خریدم.تو 12سال تو گداها بودی من حتی تو شانم هم کلام شدن با تو نیست پس چیزی تغییر نکرده.

از آشپزخونه بیرون رفت و من مات و مبهوت بودم.

باید از مارگاریت پرسید امیر حسین بیمار نیست؟چرا هر آن یه کانال داشت؟چرا هر لحظه یه ذات داشت..لعنت به دلبرم با زخم زبوناش.مگه انتخاب من بود؟ من خواستم گدا باشم؟بی رحمی رادمهر،بی رحـــــم صفت بارزته.

خدمتکاری وارد شد:

_خانم جان...چیزی شده؟

با پتکی که تو سرم میخوره و منو به حال پرت میکنه

_هیـــ...چـ..ی نشده.

از آشپزخونه زدم بیرون که محکم به شخصی برخورد کردم و چشمای اشکیم رو بهش دوختم،چقدر کورم امشب...

با دیدن آراس باز چشم به زمین دوختم

با لبخند گفت:

_یا من خیلی کوچولوام یا شما نیاز به چشم پزشکی دارین ماریا خانم.

شوخی آراس هم نتونست داغ دلم رو کم کنه.

پلک زدم تا اشکم رو نبینه و گفتم:

_شما خیلی ام(از پایین تا بالا نگاش کردم)درشت هستید.

خندید بلند و اروم گفت:

_بعله حق با شماست.

باز چشم لامصبم دنبالش گشت و دید باز چیزی که نباید میدید نیاز تو بغلش لم داده بود و...

خدای من؟تو جمع!!

براش مهم نبود؟اون که سرش گرمه غلط می‌کنه من کار داره.

نگران کار زشتشون تو جمع بودم یا نگران لبایی که...

اوه اوه ترمز ماریا تو دیگه حق خیال بافی نداری احمق جانم.

کشیده شدن دستی رو صورتم و نگاه کردن به کسی که اشکم رو پاک کرد:

_خیلی زور میزنی نفهمن چته،اما داد میزنه.میفهممت، بدم میفهممت از دستش نده اگه دوسش داری.

پوزخندی زدم:

_تو نمیدونی من کی هستم و چیکاره بودم پس نمیتونی قضاوت کنی هیچ وقت...

سربلند کرد و آروم گفت:

_عشق زشتی و بدی و کثافتم حتی ..تمام و تمامتو برای طرفت پاک میکنه این جاذبه عشقه..

(لبخند پر مهری به روش پاشیدم و عجیب حس کردم یه داداش داشتن چه خوبه!!!!)

عطیه اومد طرفم که و گفت:

_گمشو ببینم کجایی؟بریم برقصیم.

برگشتم سمت آراس تا ازش تشکر کنم و برم که دیدم کنارم نیست،

شونه ای بالا انداختم و بی توجه به رادمهر با عطیه همراه شدم.

(یک هفته بعد..)

_بله پدر،چشم.

_.....

_نه فکر کنم ناهار نیاد خونه،

_.....

_امشب؟؟

_....

چشم کامرانم میاد ،مراقب خودتون باشید.

قطع کرد.

نگاه سوالی به مارگاریت انداختم لب باز کرد:

_بابا بود.

لبخند زدمو گفتم:

_فک کردم پسر همسایه اس..

خندیدو گفت:

_شب شام اونجاییم .گفتم برا ناهار قرار داری اما شب خودتو میرسونی.

_آره میام.میخوام برم شرکت آراس ناهار باهاشم اما شب رو میام.شما زودتر برید.من میام

مارگاریت با چشم و ابرو:

_پسر آقای امیری دیگه؟

_همون حالا..

خندید برای عوض کردن بحث گفتم:

_خیال پرداز..بگو بینم کی میری سونو گرافی؟

_فردا عصری با کامران میریم.

دستی رو شکم خوش فرمش که هنوز بالا نیومده بود کشیدم و گفتم:

_کی میای بیرون پس فندوقی جانم.

همزمان صدای کامران که لیوان چایی به دست به طرفمون می اومد:

_شیش هفت ماه دیگه خاله جونم.

مارگاریت:

_بچم خودش زبون داره اونم زبون مادریشه.

کامـران:

_که اونم شیش متره.

مارگاریت با فریاد:

_کـــــامران.

کامران مارگاریت رو بغل کردو گفت:

_عشق منــــی

بلند شدم:

_یا ابلفضل ما رفتیم...

خندیدن و من به طرف اتاق دویدم

مانتو شلوار لی تیره پوشیدم و یه شال کرمی بلند اما نازک انداختم.کیف و کتونی کرم اسپرت و آرایش ملایمی کردم.ازپله ها که رفتم پایین داد زدم:

_یاالله یکی داره میادها مواظب کردار خود باشید.

صدای قهقهه کامران اومد دیدمشون رو مبل کنار هم بودن.

مارگاریت در حالی که لم داده بود و با ناخونش ور میرفت رو به کامران میگفت:

_پس فردا باید ببریم ترمیم ناخون.

داشتم میرفتم که گفت:

_کجا؟با ماشین نمیری مگه؟اصلا رانندگی بلدی؟

(یه مدت برا اصغر مسافر کشی کرده بودم و بلد بودم.

ماشینم کادوی شب مهمونی پدر به من بود)

_بلدم.سویچ کجاس؟

_رو جاکیلیدی.

کیلیدو برداشتم:

_زود برمیگردم.فعلا

سوار شدم استارت زدم و در پارکینگ باز شد و کسی تق تق به شیشه زد مجید بود:

_کجا؟

_به تو چه پسر خوب.

_ داشتیم دختر؟

_زود میام فضولچه.

کنار رفت و براش بوق زدموو از خونه زدم بیرون به کارت نگاه کردم و دنبال آدرس رفتم.

و صدای اکو شده ی رادمهر مدام تو گوشمه

(قلم پات خورده بری سمت آدرس اون کارت ویزیت)

گوشیم زنگ خورد خط قبلی خودم بود این یعنی یا عطیه اس یا مهری:

_هووم؟

مهری_کجایی عوضی.؟

_مرسی محبت.قرار دارم میرم بیرون..

_بیا اینجا گمشو دلم برات تنگ شده.

فکری کردم و گفتم:

_ساعتای 6 بتونم میام.چیـزه...یعــــنی..

_نه،خونه نیست،تا الان که 8 صبح رفته 12شب اومده.بیا دیگه.

_میام خدافظ

قطع کردم.

ماشین رو پارک کردم اوممم این که ساختمون آرمن اینم که پلاک 30 اینم طبقه 11درست اومدم.

تو اسانسور شالم رو درست کردم نگاهی به خودم انداختم کیف رو دوشم و کلید ماشینم دستم.

آسانسور که وایستاد سریع ازش خارج شدم،

وارد واحد 11شدم زنی محجبه پشت میز نشسته بود :

_امرتون؟

_سلام با آقای آراس امیری کار داشتم.

_وقت قبلی داشتید؟

صداش:

_از این به بعد هر وقت ایشون اومدن بی چون و چرا راهنماییشون کن تو اتاقـــم.

با لـبخند نگاش کردم کت شلوار اسپرت زرشکی با پیرهن مشکی تنش بود .خوشپوش و خوش هیکل.

جلو رفتم دست دراز کرد و گفت:

_سلام خوش اومدی.

با اخم به دستش اشاره کردمو گفتــم:

_بکش کنار بینم.

خندید بلند و ادامه دار.منشی با تحسین نگام میکرد.

آراس کنار رفتو گفت:

_بفرمایید بانو.

رفتم داخل نگاه کلی به میز صندلی ها کردم و رو مبل چرم راحتــی لم دادم.

صداش:

_بهت نمیاد انقدر تعصبی باشی.

نگاش کردم رو مبل روبه روم نشست

_نیستم اما اونقدرام نزدم به سیم آخر..

_اوهوم،قهــــوه ،چایــــی ،نسکافــــه!

_قهوه لطفا.

رفت سمت تلفنو سفارش داد برگشت سر جاش و عمیق نگام کردو گفت:

_اصلا فکرشو نمیکردم بهم زنگ بزنی.

ابرویی بالا انداختم:

_چـــرا مگه چمه.؟

_عادت دارم به یهو غیب شدنای دورو وریام.

_ اما من اینجام و خراب خواهر برادریمونم هستم.

خندید .

قهوه که خوردیم آراس گفت:

_یکی دوتا قراره کنسل کنم بریم.

سرتکون دادم و منتظرش شدم اخمو و جدی بود تو کارش و این جذاب ترش میکرد.

دم شرکت رو بهم:

_ماشین آوردی؟

_اره بیا اینم سویچ کارمون که تموم شد میارمت همین جا با ماشینت برو خونه.

سویچو گرفتو سرتکون داد.

نشستیم که گفت:

_کدوم رستوران.؟

همزمان استارت زد..

زهرخندی زدم و گفتم:

_هـــرجا رفتی برو،جز رستــورانای تجریش و فرمانیه.

آروم گفت:

_چیزی رو یادت میاره این دو منطقه؟

به راه افتادیم و من زمزمه سردادم:

_دوازده سال آوارگیم رو...

سکوت کرد و من ممنون این سکوت بودم .

یکم که گذشت:

_آراس؟

_بله؟

_اون شب گفتی منو میفهمی..میتونم بپرسم داستانش چیه؟

نفسی عمیق کشیدو با غم لبخند زد:

_گرسنه نیستی؟

_نمیخوای جواب بدی؟ببخشید که پرسیدم.

_نه دختر میگم اگر نیستی بریم یه جایی تا برات بگم..

_نه نیستم،بریم.

به طرف بام طهران رفتیم.

و دنج ترین و ساکت ترین جاش ترمز کرد هر دو پیاده شدیم و به کاپوت تکیه کردیم.

آراس اینطوری شروع کرد:

_ یک سال پیش وقتی داشتم از مهمونی برمیگشتم دختری کنار خیابون توجهم رو جلب کرد،ناخواسته جلوش ترمز کردم.

بدون این که حرفی بزنم گفت:

_شبی 300.. نشست و من به راه افتادم.

یکم که گذشت گفت:

_عمـــو لالی؟

(برق اشک چشمای آراس واقعا دگرگونم کرد)

ادامه داد:

گفتم - به تو چه.

گفت:

_درست حرف بزنا.

برگشتم یکی بکوبم تو دهنش که چشماش تا مغز سرمو تراشید.عاشق نشدم اما تکون خوردن دلم توسط یه ... کم چیزی نبود!منم..نمیگم پاکم نه!اما دختری رو هم نا پاک نکردم.

بردمش خونه مجردیم که با دیدن خونه سوتــی کشیدو گفت:

_قربونت برم خدا به اینا چقدر دادی و به ما چقدر ندادی.

وارد خونه شدیم گفتم:

_چلاق نبودم زحمت کشیدم و پول در آوردم.

گفت:

_از کجا میدونی من نکشیدم؟منم زحمت کشیدم اما پول در نیاوردم.

اشک تو چشماش جمع شد،نشست رو مبل کتم رو در آوردم و رو به روش نشستم بی مقدمه گفتم:

_چند وقته؟

زمزمه کرد:

_سه ماهه.

اخم کردم و گفتم:

_هر شب کاسبی؟

با بغض اما کمی حرص و اخم گفت:

_ تو این سه ماه این چهارمین بارمه..

دلم آروم گرفت اونقدرام تو لجن فرو نرفته بود.

دست تو جیبم کردم و پونصد تومن پول گذاشتم رو میز

لب باز کرد:

_هنوز که...

نذاشتم ادامه بده و گفتم:

_امشب پاک باش.

باگریه گفت:

_من گدا نیستم.

بلند شد و بلند شدم

گفتم _ خواهش میکنم.

سیلی زد بهم ..از اونا که مثل نوازشه،با لبخندی که نمیدونم از کجا اومد رو لبـم گفتم:

_پاک باش امشب رو.

داد زد:

_چی ازم میخوای ها؟ اگه همون کاری که برای اونا می‌کنم برای تو هم انجام بدم که آب از لب و لوچه ات می ریزه.

دستش سمت لباس‌هاش رفت که چشم بستم و با تحکم گفتم:

_ بس کن تروقران.

داد زد:

_میخوام بفهمی اختیار توام دست خودت نیس پس رو منبر نرو واس آدمی که چیزی واسه از دست دادن نداره.

داغ کردم زل زدم بهش آتیش گرفتم .اما محکم وایستادم و فقط نگاش کردم.

خواست بره که 500تومن رو گرفتم جلوش.ازم گرفت و با لبخندی که واقعی بودنش رو تو تک تک اجزای صورتش داد میزد گفت:

_مرسی ازت،که نذاشتی امشب رو زجر بکشم و باز بمیرم.

رفت...

از اون شب دیگه خوابم نبرد مثل دیوونه ها رو مبلی که نشسته بود ساعت ها میشستم و به در نگاه میکردم.گاهی بهش میخندیدم و گاهی عمیق اخم میکردم.دیونه شده بودم.یه دختر خیابونی تمام سیستم خونه و زندگیم رو بهم ریخته بود.

سه شب بعدش هر شب رفتم همونجا که سوارش کردم اما نبود که نبود.

بعد از اون سه هفته ی زجر کش و بی خوابی دیدمش سوار ماشین لندکروزه سفیدی شدو رفت .بهش نرسیدم.

با اعصابی خراب برگشتم خونه،کفشام رو درآوردم که همسایه بغلی در واحدش رو باز کرد گفت:

_آقای امیری سلام.بسته دارین.

خسته تر از اونی بودم که پیگیرشم گفتم:

_کــی آورد؟

_نمیدونم گفت بدیم به شما فکر کنم پیک موتوری بود.

بسته رو گرفتم و رفتم تو دروبستم و سریع بازش کردم بوی تنش تو خونه پیچید خودش بود.

همون 500تا تراولم.با یه نامه سریع نامه رو باز کردم:

_نمیدونم اسمت چیه مهربون!اما اون شب که نجاتم دادی دمت گم اما شبای دیگه چی؟خیلی راه هارو رفتم تا خانومانه پول دربیارم اما جواب نداد،این راه تنها راهی بود که جواب داد.مایه اش دو ساعت زجره و چهار روز گریه و روزی 6 ساعت تو حموم نشستن و سابیدن خودم که شاید پاک شه این نجسی اما...

از طرف "عطیــه'

(من خشکم زد،عطیه؟فرمانیه؟دختر خیابونی؟؟اشکاش...یا علی زمین چقدر گرده، داستانش گره خورده به عطیه!!! رفیقم خودشه!)

با پوزخند و قطره اشکی که از چشماش سرازیر شد برگشت سمتم:

_عطیـه، دختر اون روزام رفیقته..رفیق!

نفسش رو فوت کرد و اشکش رو پاک کردو گفت:

_میدونم اینکاره بوده.اون شب تو مهمونی دیدمش کنارت خندهاش کاراش فرم دستاش نگاهش ، میفهمی چی میگــم؟

دستی به صورت خیسم کشیدم که دستی دور گردنم حلقه شدواون دست متعلق به آراس بود.

لب باز کردم:

_دیدت شب مهمونی!

با افسوس سر تکون داد:

_نذاشتـم ببینه.

نگاهش کردم نیم رخ فوق العادش:

_هنوزم دلته؟

لبخند زدو گفت:

_چــه جورم!

سکوت کردیم صداش بلند شد:

_ دختر گرسنه نیستی؟بشین بریم.

سوار شدیم تو راه سکوت حکم فرما بود.

به گفته من آراس رفت سمت پاسداران یه رستوران شیک.

دنج ترین جای سالن رو انتخاب کردم.

نشستیم و گارسون جلو اومد:

_خیلی خوش اومـدین چی میل دارین؟

هردو جوجه و مخلفات سفارش دادیم.

گارسون رفت و من منو رو بستم.

آراس:

_چرا انقدر ساکتی؟

با لبخند نصفه نیمه پلک محکمـی زدم و گفتم:

_بهــتره بگی شــوکه!

آراس با لبخندی که تلخیش زهرم رو آب کرد گفت:

_چـرا؟به من نمیاد عاشق شم یا نمیدونستی رفیقت چیکارسـت!؟

_میدونستم چیکارس(با خجالت ادامه دادم)اما مجبور بود باور کن،راضی نبود اصلا!بعـضی شبا تا صبح تو حموم جیغ میزد منو مهری ام پا به پاش اشک میریختیم.بعضی شبا تا میرسید تمام لباساشو میریخت دور اصلا باورت نمیشه این دختر...

آراس زمزمه سر داد:

_این دختر جان من است.

لبخند زدم و گفتم:

_دیوونه،حالا میخوای چیکار کنی؟

آراس ابرویی بالا انداخت و به صندلی تکیه کرد:

_ناهار بخورم.ناهـــار!

_مسخره با عطیه میخوای چه کنی؟

لب باز کرد و نگاهی به دور تا دور سالن کردو گفت:

_هیچی فقط بدونم اون کارو نمیکنه خیالم راحته خوشبخته خیالم راحته.

نگاهش رو دوخت بهم چشماش خواستن رو داد میزد اما به زبون نمی اورد.

غم و عشق چشم هاش باعث شد با طعنه بگم:

_ اصلا داد میزنه نمیخوایش ..کاملا ازش دست کشیدی.

با تحکم گـفت:

_جونمه چی میــگی!اما اون من رو نمیخواد.

_از کجا میدونی یه طرفه میری پیش قاضی و راضی برمیگردی؟؟

_نمـیخواد دیگه بگو خب!

لب باز کردم و صدام رو پایین آوردم:

_هیچ وقتی عطیه به یه مرد نمیگه خوبی!از مردا متنفره.کهیر میزنه اسم مرد میاری براش پس فـرق داری داداش.

خندیدو با امید گفت:

_خداکنه.

ناهار رسید با آرامش غذامون رو خوردیم

بلند شد حساب کرد درحال خروج گفتم:

_اگه قسمت نبود باز روبه روی هم قرار نمیگرفتید اونم اینطوری انقدر عجیب...

پچ زد:

_شاید...

ادامه داد:

_ یه پارک اینجاس یکم قدم بزنیم؟

_اوهوم غذام هضم میشه.

آراس باخنده:

_هضم شه که باز شب بگی مهمونم کــن!!

_حالا یه ناهار به ما دادی ها..شب خونه بابامم نترس.

_اوووه سلام خدمت سالاری بزرگ برسونید.

_حتمــا.

یکم که راه رفتیم برگشتیم سمت ماشین و به راه افتادیم

پشت چراغ قرمز گیر افتادیم با بی حوصلگی به 78ثانیه زل زدم و زیر لب گفتم:

_بر پدرت صلوات.

یکی زد به شیشه برگشتم با دیدن ساغر که گل فروشی میکرد لبخندی زدم و سریع شیشه رو پایین کشیدم:

_چطوری سغــی جان!

با تعجب گفت:

_ماری؟

خندیدم و گفتم:

_احوال ساغر شادزد؟

_چطــوری گل فروش!چه دکو پزی خدا بده شانس!

یه تروال 50بهش دادم که چشم هاش برق زدو گفت:

_میگن لنگه ماری نی .بخدا که نی دمت گم.

_کم زبون بریز واس خودت خرج کن به حشمت یا اصغر ندیا.

_مگه دیوونه ام چشم.

چراغ سبز شد یکی از شاخه گل هاش رو بهم دادو خدافظی کردیم.

ماشین به راه نیوفتاد.

صدای بوووق ها کلافه ام کرده بود

برگشتم سمت آراس که باحیرت زمزمه کرد:

_ماریا..

_راه بیوفت سرم رفت.

با جیغ های لاستیک ماشین به راه افتادیم.

آراس جلوتر زد بغل و ترمز کرد فهمیدم وقت حـرف زدن رسیده.

صداش:

_میشنوم.

چشمام رو بستم و زمزمه کردم:

_و اگه نخوام بگم؟

آراس نگام کرد با هراس گفت:

_شغل شریف توام مثل عطیه..؟

ادامه حرفش رو خورد عصبی درو باز کردم و از ماشین خارج شدم.دست خودم نبود اگه میموندم تضمین نمیدادم نزنم تو دهنــش!

من یه .... !یاعلــی چه فکری راجبم میکرد!؟

توسط یکی دستم کشیده شد برگشتم:

_غلط کــردم!

باحرص دستم رو از دستش کشیدم بیرون ماشینایی که رد میشدن با تعجب و کنجکاوی بهمون زل میزدن.

داد زدم:

_غلط کردنت تهمت بد نامی من رو کتمــان نمیکنه!من یه تـ...

اخم کرد و میون حرفم پرید:

_ببند دهنت رو.

_ هستم مگه اینطوری فکر نمیکنی ؟

_د میگم ببند.

ساکت شدم با تحکم و جدیت :

_سوارشو .

_نمیخوام.

_ماریا خواهش میکنم سوار شو.

سوار شدم ساعت 3 ظهر بود.اونم سوار شد.ماشین از جا کنده شد.

_من منظوری نداشتم ببخشید اشتباه کردم.

_من فقط نخواستم توضیح بدم مستحق این بودم که بهم بگی فا...

داد زد:

_بسه میگــم.

_میگم به وقتش چی به چیه.

_باشه،حالا آشتــی؟

_آشتی ..راه بیوفت عطیه و مهری منتظرن.

راهنمازدو چرخید تو خیابون اصلی:

_میخوای بری اونجا؟

_اره قرار بود 6 برم اما الان میرم که شام زودتر برسم خونه بابا.

_یعنی وقت داری؟

_اره فعلا چطور؟

_میخاام یه سری خرید کنم برای عطیه از طرف خودت بده بهش.

_مهرنازم که دست خــر!

همزمان به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.

_باشه تو برای عطیه جونت بگیر من برا مهری .

_پس پیش به سوی پاساژ..

آراس همه چی برا عطیه خرید منم مجبور شدم برا مهری همونارو البته با رنگا و مدلای متفاوت بخرم.

دستامون تا خرخره پر شـده بود منم با هر قدم عمه آراس رو منور میکردم.

خریدارو رو صندلی عقب گذاشتیم و به راه افتادیم...

(مهرناز)

دستام رو خشک کردم که عطیه باز با بشقابای خالی شده از برنج اومدو گفت:

_عقب نکش ببینم اینا مثل گاو میخورن اینم بشقاب آقا نادره.

خنده ی منظور داری کرد و من با اخم بشقابارو گرفتم.

اونارم شستم و عقب کشیدم پیش بندو که در اوردم عطیه گفت:

_کی میاد چوپان گلَمون!؟

_ گفت 6 اینطورا.وای خدا کنه آقا سر نرسه که ماریا میکشم.

_اون سگ پاچه گیر دو هفته اس خودشو تو کار خفه کرده صبونه به صبونه میبینیمش.

_میگم ماری که شانس نداره یهو سر برسه اوه اوه.

_زبونتو گاز بگیر بابا مردک گوشت تلخ بره دیگه برنگرده.اینارو ول کن زری نگفت کی میاد.؟

_چه میدونم.گفت دخترم زاییده فعلا نیستم.

صدای یکی از نگهبانا:

_مهری؟عطیه؟

سریع زدیم بیرون که سریع گفت:

_یه لیوان آب بده آقا نادر حالش خوب نیس.

با وحشت به طرف حیاط پرواز کردم. کنار دیوار نشسته بود و سرفه میکرد.

سگ مشکی رنگ همیشه بند قلاده به دستش دورش بودو پارس میکرد.

با دیدنم یکم خودش رو جمع کردو نشست جلو رفتم بی هوا دست رو پیشونیش گذاشتم.دستم در برابر سرش یه فندوق بود.

_خوبی؟

لبخند بی جونی زدو گفت:

_طوری نیست بابا وحید شلوغش میکنه.

عطیه آبو آورد و بهش دادم یکم که خورد بهتر شد.

سرفه نمیکرد. عطیه و وحید ازمون فاصله گرفتن.

عطیه چشم و ابرویی اومد و لبخند زد.

گفت:

_خوبم خانم نگرانم نباش.

خم شدم و پاکت سیگارو از کنارش ورداشتم و با عصبانیت گفتم:

_هی فرت فرت سیگار بکش خووب!بسه دیگه.

لبخند زدو آروم گفت:

_باشه داد نزن سرم اینا برام دس میگیرن که توی نیم وجبی سرم داد میزنیا.

_نادر تروخدا..

_باشه دیگه..کمتر میکشم.

اخم کردم و با عجز گفتم:

_نکش اصلا.

خندید و پاهاشو خم کردو به دیوار تکیه زد:

_یهو که نمیشه خانم کوچیک.

یهو به خودم اومدم من اینجا چی میخوام بابا خوبه باهم سرو سری نداریم نشستم واسش فدایت شوم میخونم.

_ببخشید اصلا به من ربطی نداره. با اجازه.

خواستم بلندشم که مچ دستمو گرفت و گفت:

_ دختر تو چند کیلویی؟

چشام از این سوال عجیبش گرد شد اما گفتم:

-چطور؟59

خندید و گفت :

_من 159 ام.

چشام گرد شد شوخی میکرد یا جدی میگفت.؟

لب باز کرد:

_ نیم وجبی تو چیکار با من کردی ؟

لبخند زدم و دستمو از دستش کشیدم و بلند شدم به طرف عمارت پرواز کردم..

و نادری که نگاهش تا لحظه ورودم به عمارت همراهیم کرد.

داغ کردم بهم حس داشت و من دارم ذوق مـرگ میشـم!

(ماریا)

آراس دم خونه رادمهر ترمز کرد لب باز کردم:

_میرفتی دم شرکت خودت آراس.من دیرم نمیشد

درحالی که کمربندشو باز میکرد گفت:

_من با تاکسی میرم تو برو بیشتر پیشش باشی.

لبخند تلخی زدم خوشبحالت عطیه چقدر دلش برات رفته..

آراس دست تکون داد و سوار اولین تاکسی شد رفت منم رفتم و زنگ درو زدم سوار ماشین شدم و از درب بزرگ وارد باغ شدم

یکی یکی همه باهام گرم میگرفتن.

نادرو دیدم که با نگرانی به پنجره اتاق رادمهر زل زده بودبا دیدن من اومد جلو:

_خوش اومدی خانم.

با شک گفتم:

_ممنونم نادر .خرید دارم اونم زیاد.کمکم میکنی؟

خنده سر سرکی کرد سرتکون داد.

با کمک نادر خریدارو بردیم داخل داد زدم:

_هی چه استقبال گرمی..دخترا؟؟

با صدای شکستن شیشه و داد زدن عطیه:

_آقا آروم باشید..

خریدا از دستم افتاد نادرم انداخت و باهم در حالی که از پله ها بالا میرفتیم گفتم:

_مگه رادمهر خونه اس؟

_همین الان اومدن .حالشون بد بود اما فکر نمیکردم انقد..

با دیدن مهری و عطیه که گریه میکردن جلو رفتم:

_چه خبره ؟

مهری آروم زد رو دستش گفت:

_وای یادم رفت اس بدم نیای امروز..همه چی رو شکستن داد میزنن نمیگن چی شده.

نادر جلو اومد و من با بهت دیدم دست مهری رو گرفت و برد طرف پله ها.

عطیه ام با لبخندو اشک بهشون نگاه میکرد.اینا چی شده بودن؟؟

در زدم.عطیه زمزمه کرد:

_مست بود ماریا.

باچشمای گرد گفتم:

_اون که مست نمیکنه.

عطیه سرتکون داد هووف کشید گفتم:

_کو زری؟

_دخترش زاییده نیست.

_برو پایین تا من بیام.

عطیه با ترس:

_خره میگم مسته میزنه میکشت ها.

_برو دختر برو.

رفت و من در زدم.داد زد:

_میگم ولم کنید بابا حالیتون نمیشه بزارید بمیرم اصلا اه.

آروم گفتم:

_منم آقای رادمهــر.

یهو در با شتاب باز شد این کی بود تو اتاق رادمهر؟موهاش رو ببین! لباساش خونی بود و کروات نیمه بسته دستش خون می اومد.

نشناختمش.

تمام اتاق شیشه بود.

رفت کنار چشمام پر شد چی باعث این اتفاقا بود.

وارد شدم و از ته دل آخ گفتم...

پام...

شیشه رفت توش، با دست پاچگی یه دستش رو زیر زانو و یکی زیر گردنم انداخت و بلندم کرد مثل پر کاه و من درد یادم رفت.

غرید:

_مواظب باش دختر.

گذاشتم رو تخت.نشستم روش و پام رو بلند کردم نشست کنارم.

بوی بد الکل بهم فهموند مسته اونم از اون مستا..

به پام نگاه کردم زیاد بریده نشده بود.

سریع بلند شد و جعبه کمک های اولیه رو اورد و جلو پام نشست و تند تند پام رو شست و شو داد با بتادین.

ناخواسته گفتم:

_آخ..

دستپاچه گفت:

_تموم شد تحمل کن.

چشام گرد شد و من در حقیقت نمیشناختم مردی رو که عجیب عوض شده بود.

باند پیچید دور پام.

تموم شد،من جعبه رو برداشتم و شروع کردم دستش رو شست و شو دادن زخمش عمیق نبود.

از سوزش چشماش پر از اشک بود اما اخ نمیگفت.

پانسمان کردم و جعبه رو انداختم کنارگفتم:

_اتاقت چرااینجوریه؟

با پوزخندی که تا مغز سرم سوت کشید گفت:

_آراس میدونه اومدی یه راست اتاق من؟

اوه اوه مارو از پنجره دیده بود.حدس میزدم.

گفتم:

_تو به ما چیکار داری؟میگم چرا اتاقت اینطوریه؟

کلافه دستی تو موهاش کشیدو رو تخت نشست و گفت:

_نمیدونــم.

حالش دست خودش نبود.

گفتم:

_میگن مستی و راستی..

لب باز کرد:

_زیر سر توئه.اصلا بیجا میکنی بی محلی میکنی.غلط میکنی از شب مهمونی به بعد سراغم رو نمیگیری غلط می کنی آویزونم نیستی.

واس چی جواب تلفن نمیدی؟تو حق نداری.

(یه بار زنگ زده بود که ندیدم و گوشی رو سکوت بود ..خوب اینا همه این همه کولی بازی داشت؟تعجب کرده بودم رادمهر یکی دیگه شده بود)

با حیرت گفتم:

_خوب نیستی حسین.

با گنگی نگام کردو گفت:

_من تا به حال مست نکرده بودم.

با حرص گفتم:

_مجبور بودی خودت رو خفه کنی؟

لب باز کرد:

_تو .. مجبورم کردی دقم دادی دختر.لعنت به تو که تو خونمم اروم نیستم همش تویی همه جاش تویی.حالم ازت بهم میخوره نباش انقدر همه جا جلوم نباش حتی تو تنهاییامم تویی...

با شرم لب گزیدم سیگاری فندک زد و روشن کردو فندک رو پرت کرد اونطرف.

حرفاش دست خودش نبود هی وسط حرفاش الکی سر تکون میداد خول شده بود.

لب باز کرد:

_المیرا رو به خاک سیاه نشوندم.حالا خودم به خاک سیاه نشستم.نیاز پیغام داده برم خواستگاریش.

یخ زدم مردن چه شکلی بود؟مگه نه این که یخ میزنی و قلبت نمیتپه ،من مرده بودم!

لب باز کردم:

_میری؟

پوک عمیقی به سیگارش زدو گفت:

_میرم ..شاید فراموشت کردم.

اون فکر میکرد با توهمش حرف میزنه؟یا منو میدید؟تیکه تیکه ام میکرد با حرفاش اما منو نمیدید اون اصلا اینجا نبود.نمیخوام به این فکر کنم که دیوونه میشم با دیدن عروسی غیر خودم کنارش میمیرم، مال من نشه خدا اما مال هیچ کس دیگه ام نباشه.

پوک عمیقی به سیگارش زدو دودش رو تو صورتم فوت کرد.

کاپیتان بهترین سیگار!

بلند شدم برم بیرون:

_بیا بیرون بگم نادر اینارو جمع کنه.

رفتم سمت در صداش:

_ماریا..

(خدایا اسمم مقدس ترین و زیباترین بود!نبود تا وقتی توسط این مرد زمزمه نشد...)

برگشتم، از حس بوسه و عطر سیگار روی پیشونیم لرزیدم اشک ریختم برای مردی رو که دیگه ندارمش مال من نبود.ازش جدا شدم.اون مست بود یادش نمیمونه من مخالفتی نکردم..

شالم از سرم افتادو دستش رو بین موهام بردو زمزمه کرد:

_نیست مثل تو هیجای دنیـا.

و من هق زدم ...

زدم بیرون از در و رفتم تا داغ دلم بیشتر آتیشم نزده!

اشکام رو پاک کردم و خودم رو بی تفاوت نشون دادم.

از پله ها رفتم پایین رو پله آخر چشمم به نادر و مهرناز افتاد که باهم گل میگن و گل میشنون.

عطیه ام که سرش تو مجله مـُد بود طبق معمول.

سرفه مصلحتـی کردم که نادر سریع برگشت طرفم و از مهری فاصله گرفت.

خندم گرفت و گفتم:

_صابکارت رو به موته تو اینجا نامه فدایت شوم زمزمه میکنــی؟

نادر نگران گفت:

_خوب نیست آقا؟

_دو سه نفری برید ببریدش حموم اتاقشم جمع کنید فقط با کفش برید تو.

نادر بیسیم کوچیکی از جیب درآورد و گفت وحید و امید بیان .

نادر باهاشون رفت بالا.

منم به طرف کیسه های خرید رفتم و گفتم:

_حمال ها اینا برا شماست اینطوری این وسط ولشون کردید.

عطیه سریع بلند شدو گفت:

_حلالواری؟ببینم؟

_وردارید بریم اتاق من.

مهری با لبخند گفت:

_سابق دیگه.

خندیدم و گفتم:

_اتاق سابق حالا.

رفتیم بالا خریدای عطیه رو به خودش مهری ام به خودش دادم که افتادن روم و شالاپ شالاپ لپام رو بوس کردن.

نیم ساعتی با بچه ها بودم ساعت نزدیک 8 بود به سرعت از بچه ها خدافظی کردم و شالم رو تو آینه مرتب سرم کردم و به راه افتادم.

داشتم میرفتم از حیاط بیرون که نادر از عمارت زد بیرون و دست تکون داد.

ترمز کردم که اومد نزدیک و به شیشه ماشین نزدیک شدو گفت:

_آقا باهاتون کار دارن خانم.

با اضطراب گفتم:

_باید برم شام جایی دعوتم بعد میبینمش.

گازشو گرفتم و نادر متحیر ایستاد و به خروجم از این عمارت پر حرف و حاشیه نگاه کـرد.

با تمام قدرت گاز دادم.

فاصله گرفتن از عمارتی که دل و دینم ربوده بود را میخواستـــم!

دستم ناخودآگاه به طرف پیشونیم رفت انگار جای بوسه‌اش عجیب میسوخت "و من سخت دلم قنج رفت و پذیرفت این گناه شیرین را!

حلال است بوسه ای که از معشوق بر جانت جاری شد."

دستی به پیشونیم کشیدم که صدای گوشیم من رو از افکارم بیرون کشیــد هنزفری تو گوشم گذاشتم و اتصال رو زدم:

_جونــم مارگاریت!؟

_درد نگیری کجایی؟

_اومدم آبجــــی!

_مثلا مهمونیم خونه بابا.

_مگه ساعت چنده؟

_نزدیکای 8:30.

_آخ آخ اومدم.

قطع کردم.و زمزمه کردم:

مگه حواس برام میزاری حسیـن!؟

با تک بوقی در پارکینگ باز شدو ماشین رو بردم داخل.

هول هولکـی پارک کردم وجعبه شیرینی رو که الان از سر خیابون خریدم رو برداشتم و وارد عمارت شدم:

_سلام بر اهل خـــونه!

مارگاریت به طرفم دوید و شیرینی رو ازم قاپیدو درش رو باز کردو با جیغ گفت :

_از کجا میدونستی خامه ای دلم میخواد دختر؟!

یکی انداخت تو دهنش و با دهن پر گفت:

_جیـگرم حال اومد.

کامران و بابا با خنده جلو اومدن که کامران گفت:

_خوب چرا زودتر نگفتی عزیزم؟تا بگیرم برات.

همزمان تو بغلی فرو رفتم که از اون بوی خاص فقط بر می اومد پدر باشه.

عمیق بو کشیدم عطر تن اولین مرد زندگیم رو.

گفتم:

_شـرمنده دیر کردم،درگیر مهری و عطیه شـدم.

بابا:

_مشکلـی نداره عزیز دل بابا.

رو مبل نشستم و شالم رو از سرم درآوردم پدر به خدمتکار گفت:

_قهوه که نمیشه خورد حداقل نسکافه بیار.

خندیدم و مارگاریت خجالت کشیدو کامرانم لبخند زد.

خدمتکار اعطاعت کردو رفت.

بابا کنارم نشست و مارگاریتم سریع اونطرف بابا جاگـرفت!

مارگاریت با اخم ساختگــی:

_پـس من چی؟

کامران زمزمه سرداد:

_کم کم فوران میشود!

منو کامران ریز خندیدیم مارگاریت با دلخوری گفت:

_کم منو اذیت کن.

بابا دستی به سر مارگاریت کشیدو گفت:

_کامــــران دختر منو اذیت میکنــی!؟

کامران سریع گفت:

_نه اقا من بیجا کردم.

با لبخند به خونواده کوچیکم نگاه کردم.

افسوس خوردم برای این 12سالـی که سر خدا غـُر زدم گفتـم و گفتــم..

با اومدن نسکافه ها بابا نگام کرد:

_تو فـکری بابایی.

دستشو آروم بوسیدمو گفتم:

_نه جان دل.

مارگاریت با مهر به صورتم خیره شد.

گوشی کامران زنگ خورد با دیدن اسم طرف یه ابروش بالا پرید زیر نظر داشتمش نگران حسین بودم گفتم شاید اون باشه مارگاریت با بابا حرف مــی زد.

اتصال رو زد:

_بله نادر؟

دلم فرو ریخت؟؟نادر!!

_چــی شده؟کدوم بیمارستان؟

_میام میام.

قطع کرد و بلند شد.

دلم از جا کنده شد کجا میرفت؟بیمارستان چرا؟

مارگاریت:

_کجا عزیزم؟

_امیر بیمارستانه باید برم.

بابا گفت:

_چرا چی شده؟

_میگن از بس مست بوده الان فقط داره استفراغ میکنه.

مارگاریت با چشمای گرد:

_نفهمیدم چی شد؟؟امیر حسین و مست کردن؟

تک خنده ای کرد.

کامران نگاه معنا داری بهم انداخت که سر به زیر انداختم.

صدای کامران:

_دیگه ازش هیچی بعید نیست.

مارگاریت بلند شد:

_منم میام.

کامران نگاه سرزنش باری بهش کرد:

_با این وضعیتت کجا بیای؟منم مرخصش میکنم میام چیزی نیست.باید باهاش حرف بزنــم.

باز نگاهی به من کردو زمزمه کرد:

_مُفَصل..

کامران داشت میرفت که مارگاریت گفت:

_بی خبرم نذاری.

کامران سری تکون دادو کت به دست از عمارت خارج شد.

بابا رو کرد بهم و گفت:

_نمیخوای بگی این 12سال کجا بودی ماریا؟هر وقت پرسیدم طفره رفتی بابا.

لبخندی زدم که توی مصنوعــی بودنش شکی نبود جسمم اینجا و روحم دنبال امیر حسین بود.

اما زمزمه کردم :

_چــــرا میخواین بدونـید؟

_من پدرتم.

سری با کلافگی تکون دادم اما با احتــرام گفتم:

_خواهش میکنم بابا.

بابا با چشمایی که غمگین شد گفت:

_یعــنی قرار نیست بگــی؟

بالاخره که چی هرچی این گند رو هم بزنم بوش بیشتر بلند میشه.

شروع کردم به گفتن.همه و همه. گاهی به مارگاریت و گاهی به بابا نگاه میکردم.

بابایی که گاهی میخندید و گاهی چشماش بارونی میشد .

حرفام که تموم شد بابا رو با اون اوباهت درحال سیگار کشیدن دیدم و با افسوس سر تکون دادنش.

مارگاریتم بی هیچ خجالتی گریه میکرد.داشت برای خواهر12سال آواره اش دل میسوزوند.

سر میز شام بودیم که کامران با صورتی سرخ و پای چشمی که کبود شده بود برگشت.

مارگاریت جیغ کشیدو قاشق از دستش افتاد و بلند شد.

بابا و منم دست از خوردن کشیدیم و بلند شدیم.

با لبخند مصنوعی گفت:

_شب بخیر چه به موقعه رسیدم. بفرمایید سرد میشه.

مارگاریت:

_کجا بودی؟

جلو رفت و دستی به کبودی گونه اش کشید که کامران صورتش از درد جمع شد.

_چیزی نیست.

_میگم با کی دعوا کردی؟

به بابا نگاه کردم که خونسرد به مکالمه بچه ها نگاه میکردو دخالتی نداشت و این چقدر خوب بود.

_عزیزم من اهل دعوا هستم اصلا؟

مارگاریت با عجز گفت:

_میگی یا میخوای دق کنم؟

_دست گل داداشمه.

مارگاریت هینـــــی کشید و گفت:

_باورم نمیشه چرا؟

کامران دست مارگاریت رو گرفت و رو صندلی نشوندو بشقابی دستش دادو گفت:

_بکش برام لطفا.

منو بابا با اکراه نشستیم.

کامران بشقاب برنج رو از مارگاریت گرفت و گفت:

_مست بود چیزی حالیش نبود زد.

مارگاریت اخم کردو گفت:

_وایستادی بزنه ؟

کامران با عشق به مارگاریت نگاه کردو گفت:

_منم زدمش خانمم تا یکم عاقل و هوشیار شد.

_چی گفتی بهش که از کوره در رفت؟

کامران باز نگاهش دور میز چرخیدو رو من زوم شدو گفت:

_گفتم حق نداری بری خاستگاری دختری که نمیخوایش اونم زد تو صورتم.

و من تهی شدم و یخ بستم. قرار خاستگاری جدی بود فرو ریختم و قاشق ماستی به دهن بردم و با هزار زحمت فرو دادم.

زهرمار شد تو معده ام با تمام توان بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم.

و مارگاریت بلند شد که دنبالم بیاد اما کامران نذاشت و خودش اومد و من تو دلم ناله کردم نیا تروخدا.

بابا رو مارگاریت :

_جریان چیه بابا؟

_نمیدونم.

و در دستشویی توسط من بسته شدو تمام محـتویات معده ام خالی شد.

بی رمق ابی به صورتم زدم که تقه ای به در خورد:

_خوبی؟

صدای کامران رعشه به تنم انداخت هنوز پشت در بود.

_خوبم.

دروباز کردم و بیرون رفتم.نگام کردو گفت:

_چی شد یهو؟

دروغ که هناق نبود:

_از سر شب حالم میزون نیست خوب میشم چیزی نیست تو برو شامت رو بخور.

خواستم از کنارش رد شم که بازوم رو گرفت

مثل چوب خشک ایستادم.خدا بخیر کن.

لب باز کردو من مُردم:

_و نظرت راجب این که امیر میخواد نیاز و بگیره؟

فرو ریخته با چشمایی که نمیدونم چه حسی بهش القا کرد نگاش کردم و گفتم:

_چی میگی کامران؟به من چه. مگه من دفتر ثبت ازدواج و طلاقم!

هزار بار مردم و زنده شدم تا بگم..

کامران اومد رو به روم و تو صورتم زل زد:

_چرا با هم لج میکنید؟

زمزمه وار گفتم:

_مهر خاموشی بزن به لبات.کامران همینجا همین امشب تمومش کن هیچی مهم نیست ، حداقل الان دیگه مهم نیست ،فهمیدی؟

سریع گفت:

_چی مهم تر از دل داداش و دل خواهر زنی که جون و دلمه؟

با عجز گفتم:

_دل ما غلط کرد.اصلا میدونی داداشت تا دیروز به چشم یه گل فروش و گدا نگام میکردو وقیحانه میگفت گدا ها تو تختم جا ندارن.برادری کردی تا الان براش دمت گم.اما از این به بعد برادر من باش لطفا و تمومش کن.

دستم رو از دستش کشیدم و به سمت مبلی نزدیک به میزشام برگشتم.

بابا ازم خواست بشینم و شامم رو ادامه بدم اما تشکر کردم و بی حالی رو بهانه کردم،

کامـران سر میز نشست یکم که گذشت گوشی کامــران زنگ خورد.

چون رو میز بود و میز کنار مبل، واضح عکس امیرحسین و میشد دید.

وای امشب رو خدا قصد نداشت صبح کنه!

کامران انگار نه انگار.

اتصال رو زد:

_جونم داداش.

غبطه خوردن کوچک ترین کار ممکن برای رابطه ی این دو برادر بود.

حتی اسمشم تنم رو می لرزوند.تو چه هستی مُـهر مار من!

بابا تکه گوشت به دهان بـُرد و به بشقابش چشم دوخت.

مارگاریتم دوغ نوشید و برای حرف های کامران سر پا گوش شده بود اما نگاهش نمیکرد!

اما من ذهن و فکر و روحم همه و همه این دو شخص بودن که باهم حرف میزدن و من با جان و دل نگاه میکردم و گوش میدادم نکنه خبر خاستگاری رومیده؟

یک آن دیدم به وضوح رنگ کامران پریدو گفت:

_شوخی میکنی؟

بابا دست از خوردن کشیدو مارگاریت بالاخره چشم به کامران دوخت.

کامران با استرس نگاهی به جمع چهارنفره ما کردو گفت:

_باید چیکار کرد امیرحسین؟

اضطراب به جنونم میرسوند اگر تا 5دقیقه دیگه لب به توضیح باز نمیکرد.امشب تمام شدنی نیس.قیامت در پیش داریم!

کامران:

_زنگ میزنم.

و قطع کردو ما همه چشم به لب هاش دوختیم رو به بابا گفت:

_آدمای نامدار دنبالتونن.

پدر اخم غلیظی کردو چنگال رو پرت کرد تو بشقاب :

_پس بالاخره اومدن این لاشخورا.

مارگاریت با لرزش صدا:

_بریم بابا فقط بریم.

باصدایی که بزور شنیده میشد گفتم:

_یکی بگه چه خبـــره!

بابا بلند شدو همه به تقلید بلند شدیم.چرا رنگ آرامش برای من بی رنگ است.؟اولین نفس راحتم کامل از ریه و نایم برنخواسته که اتفاق بعدی رخ میدهد.

چال های زندگی من یکی پی از دیگری درحال کنده شدن هستند!

بابا رو به کامران:

_دلم نمیخواست میدون خالی کنم اما مارگاریــت وضعیتش ایجاب میکنه که نباشیم.

کامران با تایید سرتکون داد.

بابا خدمتکاری رو صدا زد:

_میزو جمع کنید درهارو قفل کنید و تمام سگ هارو باز کنید نگهبانا مسلح باشن.اگر بهتون حمله شد از خودتون دفاع کنید و با فریاد محافظارو به داخل خونه بکشونید اما اگر کاری باهاتون نداشتن بزارید بگردن و برن.شیرفهــم؟از ما پرسیدن میگید دوهفته اس ایران نیستن!

به پدر نگاه کردم چی میگفت!!

پدر رو به ما:

_هرچی بخواید اینجا هست.یه ساک لباس کم و لوازم ضروری.

رو به کامران:

_به اون رادمهر کوچیک زنگ بزن بگو خودشو به کشتی من برسونه.

اونم بود؟

کامران لبخند زدو سرتکون داد.

بابا رو به ما با خونسردی عجیبی:

_منتظر چی هستید عزیز دوردونه هام.

مارگاریت از من هوشیار تر بود دستم رو کشید طرف پله ها تو راه ایستادو گفت:

_وسایل خونمون چی؟

بابا :

_فکر رفتن به عمارت کامران اشتباه محضه. بالا دوتا اتاق براتون آماده کردم پر از وسیله و لباس.فقط عجله کنید بابا.

بامارگاریت سریع به طرف پله ها رفتیم و هرکدوم وارد اتاقی شدیم

سریع چهار دست لباس تو چمدون ریختم و با وسایل ضروری.تمام لوازم آرایشی بهداشتی رو میزو خالی کردم تو چمدون کوچیکم.دیدم جا داره باز دو دست لباس و شال.

این تپش قلب دیوونه وارم طبیعیه ؟

لباسامم عوض کردم و از در زدم بیرون.

در اتاق رو که بستم مکثی کردم.

باید ببینم خوبه یا نه!

اتصال رو زدم.دومین بوق صداش تو تمام جونم نفوذ کرد:

_الو؟

بالرزش صدا سریع گفتم:

_خـوبی؟

_زنگ زدی همینو بگی؟

(سردی کلامش باعث شد ناراحت شم اما آروم زمزمه کردم:

_نه،انگار خوبی.خدافظ

صداش:

_ماریا.

با سکوتم فکر کرد قطع کردم اما با صدای نفس کشیدنای نامنظمم فهمید پشت خطم و آروم گفت:

_خوبم،تو مراقب خودت باش دخــتر.

قطع کرد.داغ کردم.دمای بدنم نوسان داشت.به راحتی یخ و داغ میشدم.بیچاره مغزم که فعالیت رو بوسیدو کنار گذاشته بود!

با ماشین شاسی بلند بابا از عمارت خارج شدیم و به راه افتادیم!!!!

رو کردم سمت بابا:

_کی برمیگردیم بابا؟؟

بابا با لبخند و باز خونسردی عجیبش گفت:

_شاید فردا ،شاید هیچ وقـت هیچی معلوم نیست عزیزم!

من باز گنگ تو باتلاق این اتفاق عجیب غوطه ور شدم و هرچی دست و پا زدم برای فهمیدن، بیشتر فرو رفتم.

مارگاریت دستم رو گرفت و زمزمه کرد:

_آروم باش ابجی.

با استرس و نگرانـی لبخند بی جونی تحویلش دادم. اما باز فکری که فرار کرد سمت حسین و احمقانه، نگرانه سرد ترین و بی احساس ترین مرد کره خاکی شد!

بابا و کامران حرف میزدن دست از تلاش برای فهمیدن برداشتــم،

چشمام کم کم سنگین شدو من رو به دنیای بی خیالی دعوت کردو من چقدر ممنونه این خواب بی موقعه بودم.

***

چشم باز کردم طولی نکشید تا بفهمم تو ماشین چیکار میــکنیم!

رو برگردوندم مارگاریت هم تکیه به در چشماش بسته بودو خوابش برده بود.

دلم به حال کودک به دنیا نیومده سوخت،تو این همه استرس و ترس اون چه گناهـی داشت!؟

بابا تو سکوت به جاده تاریک نگاه میکرد.

کامران با صدایی که سعی داشت شاد نشونش بده گفت:

_صبح بخیر خواب آلو..

لب باز کردم:

_کجـاییم؟

بابا برگشت سمتم خواست جواب بده که گوشیش زنگ خورد،سریع جواب داد:

_کجایی؟

کامران بادقت یه نگاه به جاده و یه نگاه به بابا میکرد.

چالوس بودیم غلط نکنم داشتیم میرفتیم شمال؟.ساعت گوشیم 4 صبح رو نشون میداد.

بابا گفت:

_یعنی چی؟

بعد باحرص و عصبانیت گفت:

_امیر حسین معلوم هست چی داری میگی؟

خودش بود اسمش یـه انقلابی تو دلم برپا میکــرد..دیدنــــی!

پدر:

_باشه.

قطع کرد .کامران سریع گفت:

_چی شده؟

_میگه برید ویلا سمت کشتی نرید.خبری که بهش رسیده از نامدار تا حدودی صحت داره.

حالا دیگه مارگاریتم بیدار شده بودو به حرفاشون گوش میداد.

کامران با عصبانیت:

_یعنــی سر مسئله به این مهمی بی اطمینان مارو راهی شمال کرده؟

_شلوغش نکن کامران.میریم ویلا خبری بود با کشتی میریم نـبودم ویلا میمونیم.

مارگاریت بالاخره به حرف اومد:

_چرا جلوی نامدار واینمیستی بابا،نگو نمیتونی که باورم نمیشه.

بابا با صدای محزونی گفت :

_بخاطر خودش..اگـر بمونم تـمام دودمانش به باد میره خودشم میدونه اما نمیخواد بپذیره.

(حس عجیبی تو حرفای بابا بودو من اینو حس میکــردم)

رسیدیم به ویلای بابا ساعت 5 اینا بود و هوا کم کم رو به روشنایی میرفت.

سگ قهوه ای رنگ و بزرگی پارس میکرد و دورپای بابا میچرخید،بابا با خنده قربون صدقه اش میرفت سگ هم با پارس کردنش به نوبه خودش خوش امد میگفت،

ویلا خیلی بزرگ بود دو برابر عمارت تهران بابا..

چمدون به دست داخل رفتیم همه چیز مجهز بود.

طبقه بالا 4 تا خواب داشت مارگاریت و کامران اتاق منم یه اتاق برداشتیم . بابا هم اتاقی که درش مشکی بودو باز کرد و داخل شد

وارد اتاق شدم همه چی یاسی سفید بودو بهم آرامش میدادچمدون رو باز کردم و یه دست لباس راحتی برداشتم پوشیدم و خودم و رو تخت دونفره پرت کردم و فقط به خواب رفتم.

(مارگاریت)

_کامران جان مسواک رو از چمدونم بده.

کامران درحالی که تا کمر تو چمدون فرو رفته بود گفت:

_کو شلوار راحتی من؟

_همونجاس سمت چپ زیر لباسای من.

کامران از چمدون سربلند کردو با نگاه موزی گفت:

_اوووه چه جایی.

خندیدم و گفتم:

_مسخره.بده من اون مسواک رو.

مسواک‌و به طرفم گرفت و من وارد سرویس بهداشتی مخصوص اتاق شدم.نفس عمیقی کشیدم.شروع کردم به مسواک زدن.

که کامرانم با مسواکش وارد شد شلوارش رو با شلوار راحتی طوسی رنگی عوض کرده بود ،کنار گوشم خم شد:

_ دو هفته اس منو تو خماری سونوگرافیت گذاشتی.

با لبخند دهنم رو شستم و کنار کشیدم نگاه پر نیازی بهم انداخت شروع کرد به مسواک زدن.از دستشویی بیرون اومدم و لباس راحتی پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم که کامران مسواک به دست به طرف چمدون رفت و اونو کناری هول داد و مسواک رو روش گذاشت و به طرف تخت اومد.

کنارم زیر پتو خزیدو دستش رو دور کمرم حلقه کرد و چشماش رو بست و زمزمه کرد:

_شب بخیر خانم.

چشم بستم و رفتم به گذشته روزی که باهاش تصادف کردم و اون من رو به بیمارستان رسوند.

یادم نمیره وقتی از ماشین پیاده شد داد زد:

_ د زنیکه مگه کوری؟

اما من با وحشت به خون دستام نگاه میکردم و اصلا حواسم بهش نبود.

وقتی رسوندم بیمارستان بابا که اومد تازه فهمید من دختر خسرو ام.

موقع ِ ترخیص با اون اخم غلیظش گفت:

_خانم هیچ وقت بی هوا تو خیابون قدم نزن ممکنه واس یکی مثل من دردسر شه.

حرص میداد و حرص میداد، پرو بود

اما دروغ چرا از اون پرو دوست داشتنی ها.

بعد از اون همکاریاش با بابا بیشتر شد بیشتر میدیدمش و اون سنگ تر میشد.

دل بهش داده بودم اونم از نوع محکمش.

یه روز که با بابا داشت راجب کارو و اینا تو خونمون حرف میزد یهو گوشی بابا زنگ خورد.

بابا با خوش و بش حرف زدو وقتی قطع کرد باخنده گفت:

_دانشوری میخواد برای پسرش تورو خواستگاری کنه بابا،راضـــی؟

منم با اخم مخالفت شدیدی کردم و گفتم:

_نه بابا من قصد ازدواج ندارم.

بابام بی تفاوت قبول کرد اما طوفانی شدن چشمای کامران به دلم چسبید.

به حال برگشتم عمیق خواب بود باز یاد اعترافش دلم قنج رفت.

یه روز که بارون شدیدی می اومد اومد خونمون هرچی از پشت آیفون گفتم بابام نیست حالیش نبود فقط میگفت باز کن.

فکر کردم به سمعک احتیاج داره بارونی رو دوشم انداختم و کلاهشو سرکردم از عمارت زدم بیرون تو باغ زیر بارون ایستادم

دیدمش که اومد جلو و تو اون بارون به اون شدیدی جلوم ایستادو لبخند زد

من به چشام شک کردم؟اصلا بلد بود بخنده( اون زمان مثل الان امیر حسین غد و بد اخم بود)باورم نمیشه.

گفتم:

_آقای رادمهر چیزی شده؟

انگشت اشارش‌و رو لبام حس کردم و زمزمه اش:

_هــیس..

لب باز کردو من هر لحظه بیشتر مات و مبهوت میموندم:

_دو راه پیش پات میزارم ببین کدوم رو دوس داری بپذیری؟

ابروهام بالا پرید خول بود؟صدای بارون رو سنگ فرش باغ به دلم میشست.

سرش رو جلو اوردو سه سانتی صورتم وایستاد.

قلبم به قدری محکــم میکوبید که حتم نداشتم صداشو شنیده،

لب باز کردو غوغا تو دلم به پاکرد:

_یا بی دردسر مال منی!یا به زور مال منی!کدومش؟

اخم کردم و گفتم:

_دیوونه شدین؟تو بارون اومدین این خوزبلاتو بگید؟

تو دلم عروسی بود دیگه آرزویی نداشتم.

و با حرکت بعدیش بیشتر دیوونه اش شدم فقط ایستاده بودم.

یکم که ادامه داد به خودم اومدم و عقب کشیدم و به سرعت به عمارت برگشتم و حس این که پشت سرم اومد و پا به پام تا اتاقم دویدو داشتم.

وارد اتاق شدم، برگشتم با تشر گفتم:

_بروبیرون!

انگار همه چیزیش برنامه داشت درست روزی اومده بود که خدمتکارا مرخصی و بابا شمال بود.

لب باز کرد:

_انتخاب نکردی!؟

با حرص گفتم:

_از مردایی که به جای خانم زن هارو زنیکه تلفظ میکنن متنفرم .

لبخند عمیقی زدو گفت:

_عصبانیم کردی خانم.

_خانم و...

لب بستم و گفت :

_تو چشمام نگاه کن بهم بگو حسی نداری به من تا برم گورم رو گم کنم.

راه فراری نداشتم چشم به زمین دوختم و جلو اومد و با لبخند گفت:

_بده این بله ی کوفتی رو.

نگاش کردم و گفتم:

_از موهات آب میچیکه مریض میشی.

عمیق نگام کردو گفت:

_خشکشون کن برام.

آروم گوشه شال کلفتم رو که خیس نبود رو موهاش کشیدم.یکم که آبشو رفتم دستم رو گرفت و آروم بوسید دوبار سه بار ،ده بار...

تمام وجودم دوست داشتنش رو جار میزد.

دستم رو عقب کشیدم که گفت:

_بده بله رو دختر.

آروم گفتم:

_بابام فعلا که نیست منم باید فکر کنم.

لب باز کرد:

_تا اون سر دنیا برا خاستگاری کردن تو ازش میرم بگو تو بله رو!

لب گزیدم و گفتم:

_ خیلی وقته به دلم وعدتو دادم.

لبـخند زدو جلو تر اومد دستش رو مانتوم نشست و مچ دستش رو گرفتم که ادامه نده اما زمزمه کرد:

_بهت کاری ندارم.فقط سوختم این دوماه آب رو آتیش درونم باش.

و مچ دستی که ول کردم و اجازه صادر شد

باز برگشتم و به صورتش نگاه کردم که در کمال تعجب دیدم بیداره.

_نخوابیدی؟

برگشتم به پهلوی راست و صورتامون رو به روی هم بود.

_مگه وول وول کردنات میزاره بخوابم خانم.

_ببخشید.

لبخند زدو یه دسته از موهامو بوسیدو گفت:

_خوابت نمیبره؟

_نه ،به نهوعه خاستگاری کردنت فکر میکردم.

خندیدو گفت:

_ای جونم،دلت میخواد؟

با دلبری لبخندی زدم و گفتم:

_ به اونا فکر نمیکردم منحرف.به حرفات فکر میکردم.

نفسش و تو صورتم فرستادو گفت:

_میری تو اتاق بغلی بخوابی لطفا؟

با ناراحتی گفتم:

_از بس وول خوردم بیدار شدی خوب تخت به این بزرگی اونطرف تـ....

نذاشت ادامه بدم چشم بست وگفت:

_ به خاطر خودت میگم دیوونه پاشو برو .

معنی حرفش رو فهمیدم. خندیدم و دستی رو شکمم کشیدم.

_جون کامران اگه خطرناک نیست ...

جلو رفتم و قبل از بوسیدنش زمزمه کردم:

_راستش اصلا خطری نداره.

چشماش گشاد شدو گفت:

_اینطوریاست، خیلی ام خوب؛دارم برات به وقتش..

خندیدم و چشمی تو هوا چرخوندم و گفتم:

_هوا روشن شده شروع نمیکنی؟

***

(ماریا)

با کش و قوسی به بدنم بیدار شدم و بعد از یه دوش آب گرم تو حموم اتاق لباس مناسبی پوشیدم و موهام رو خشک کروم و بستم..از اتاق خارج شدم و به طرف پله ها رفتم.

شخصی رو کنارم حس کردم برگشتم با دیدن پدر لبخندی زدم:

_صبح بخیر بابا.

خندیدو گفت:

_ظهر بخیر عزیزم.

_وای ساعت چنده مگه؟

_نزدیک دو.

چشام گرد شد پله آخری بابا لب باز کرد:

_ببخش یادگار نازلــی ،سخت بهت میگذره!!

بغلش کردم و گفتم:

_کنار شما، کامران و مارگاریت خوشبختم.

لبخند زدو به طرف آشپزخونه رفتیم.

من چایی دم کردم گویا بابا صبح زود بیدار شده بودو زنگ زده بود از سوپری همه چی با پیک اورده بودن.

مارگاریت و کامرانم به ما پیوستن و صبونه در کمال آرامش و بی تنش خورده شد.

بعد از صبونه بلند شدمو رفتم تو اتاقم.

رو تخت دراز کشیدم.

هوس سیگار داشتمو و این هوسو چقدر دوس داشتم.

خدایا دمت گم زدی و من فقــط خوردم.

نه من قرار قهر با خدارو دیگه ندارم.

فقط مشتــی این دم آخری لرزوندن دلم چــی بود!!!

کاش فراموش شی.

و باز عشق احمق است یا فداکار!!

آفتاب بی رحمانه به صورتم شلاق میزد رو تخت نشستم و لعنتی زیر لب گفتم.

بلند شدم و دستی به لباسام کشیدمو رفتم طرف پله ها.

پله سومی قدم نذاشته فرو ریختم.دود سیگار توسط شخصی تو فضا پخش میشد کامران و بابا که روبه روی این شخص نشستن پس این کی بود ؟؟

جانان آمده بود.

دلم از این زیرو رو شدن آرامش گرفت.

سرها به طرفم چرخید برای هزارمین مرتبه خداروشاکر شدم که لباسهایم مناسب است.

بابا با لبخند:

_فکـر کردم خوابـی بابا.

همه به طرفم چشم دوختن.حتی کسی که پشتش هم دلم را ریخته بود.

برخاست و با لحنــی سرد درست مثل گذشته:

_سلام وقت بخیــر.

این مرد همان مجهول عجیبی بود که از هر راهی میرفتــی حل نمـــیشد.

چرا هر روز یک جوری رفتار میکرد.

آروم زمزمه کردم:

_وقت بخــیر.

با پاهای لرزان از پله ها پایین رفتم و به کامران چشم دوختم تنها کسی که رازها را میدانست و عجیب دلش وصال میخواست.

کنار مارگاریت نشستم و به جاسیگاری فرد روبه روم نگاه کردم پر بود.

این همان مردیست که لب به دود نمیزد؟

چقدر تغییر که احساس میکنم نمیشناسمش.

مغرورم..میخواهمش اما مغرورم.

و غــرورم امپراطـوریٍ کبیریست که برای هیچ کـس سقوط نخواهــد کرد.

اما ..

مرا تا جان دل هست غرور را چه کار!!

زنی لباس خدمتکار به تن از آشپزخونه خارج شدو نسکافه ای بهم تعارف کرد.

حتم ندارم وقتی بالا بودم بابا اوردش.

نسکافه رو برداشتم و تشکر کردم.

نسکافه رو روی میز گذاشتم و صدای پدر اکو شد:

_خوب استراحت کردی آروم جون بابا؟

کامــران و امیر حسین حتی مارگاریت با حیرت به این مرد پر اباهت که حالا لبخند میزدو الفاظ عجیبی تلفظ میکرد خیره شدن!

لبخند زدم :

_خوبه،خوب آروم جونم!

زیر چشمی زوم بودم روش که با کلافکی قفل صفحه گوشیشو باز کردو چیزی تایپ کرد.

همزمان گوشیم توی جیبم لرزید.

درش آوردم خودم و با نسکافه مشغول کردم اما چشمم که به شخص تکس دهنده افتاد خشکم زد.

رو به روم بودو تکس میزد؟

باز کردم:

_ لازم نیست جلو دوتا مرد نامحرم قربون صدقه قدو بالای بابات بری..تو که محرم نامحرم حالیــته!

حرص خوردم و فکم رو قفل کردم چه اعصابی خورد مــیکرد.دیگه نوبرشو آورده بود.

حتــی برای حرف های پدر دختری ام حساس بود.

جوابی ندادم که کلافه تر شد.

رو به کامران گفت:

_شب میام بریم سرو گوش آب بدیم.

بلند شد و باز غوغای دلــم هیس دل احمقم.انتظار نمیکشی رسواشـی که هــــوم؟؟

رو کرد سمت بابا:

_با اجازه آقا.