نگاش کردم اخم شدو با شست دستش رژمو پاک کرد

اصابت دستش باعث شد قلبم نزنه

نکنه مُردم؟چرا یخ کردم پس.

گفت:

_ خوشم نمیاد تا وقتی اون صیغه باطل نشده رژلب بزنی.

وا خول بود.

اما دروغ چرا ثابت کرد شایسته ی اعتماده بااین که محرمم بود اما...

آخ که از این همه مهربونی ها و مردونگی های زیر پوستی!

تو راه سکوت کرده بود به خودم جرات دادم:

_میشه بدونم کجا میریم؟

یه کلمه:

_ناهار رستوران بعدم لب دریا...

با چشمای گرد نگاش کردم،با المیرا جونت برو خوب.!

با خدمتکارش میخواد بره صفاسیتی.

گفتم:

_اما من ناهار درست کردم.

_مهم نیست.

_من وقت گذاشتم مهم نیست؟همین؟

_عوض تشکرته؟از خداتم باشه بابا یکم بهت بها میدن خودتو گم نکن خوب نیس.

با حیرت بهش نگاه کردم این چرا هی کانال عوض میکرد

با حرص گفتم:

_برمگردونید کلبه.

دور زد.

باورم نمیشه حتی نگفت نه،یـه پافشاری نکرد

چه توقعاتی دارم من ؟

این مرد بی تفاوت ترین و بی احساس ترین بود.

با چشمایی که هی پُر میشدو دید من تار و تار تر به خیابون زل زدم.

با تکافی که کشید به سرعت دستگیره رو گرفتم اما قفل بود

با حرص گفتم:

_ قفله،

بی خیال تکیه داد و گفت:

_ میدونم

_باز کنید لطفا غذام سوخت.

_همون قصد رو دارم.

سرم گیج میرفت ؛انگار دارم تو باتلاق فرو میرم

چقدر بعضی وقتا غیر قابل تحمل بود چقدر زورگو بود

نفسم رو پووف کردم و نگاش کردم زل زدم بهش

آخر گفت:

_ خوشگل ندیدی؟

باز نگاش کردم:

_باز نمیکنم زور نزن یا میای بریم ناهار یا همین تو میمونی.

لعنت بهت پسر ،

انقدر وایستاد که کم آوردم و گفتم:

_ ناهار خوردن با کلفتتون چقدر لذت بخشه آقا؟

لباش کج شد با اون چین های کوچیک و دوس داشتنی...

_به تو چه.

چشام دیگه داش از کاسه در می اومد خیلی بی شعوره این با حرص دست به سینه تکیه کردمو اون به راه افتاد.

نفهمیدم کی به یه رستوان شیک رسیدیم.

پیاده شدم

پیاده شد

ریموت زد.

نسبت ما؟

ارباب و رأیت؟

کلفت و رییس؟

قربان و خدمتکار؟

یا امیر حسین و ماریا؟

ما فقط ما بودیم؟چه اتفاقی افتاده؟

اون چرا با تمام بی تفاوتیاش بامن ناهارو بیرون ترجیح میده؟

چــــرا؟

کله ی لعنتــی پُــره از چــرا شده!

روبه روم نشسته بود

چقدر این رخ جذابه چقدر با اون راه رفتن خوبه!

دلم با اون بودن رو دوس داشت.

دل لعنتــی لعنت بهت که زیاده خواهــی

چشمـــام پُر میشه چه مرگمه.

کســی چه میدونه!

نکنه مــُردم؟

گارسون اومد؛اشاره کرد اول مــنو رو سمت من بگیــره.

جنتلمـنه بداخلاق!

کوبیده..اونم کوبیده.

تلخ میخندم لعنت به این تفاهم کوچیک.

مشکلم از اونجــا شروع شد

چین کنار چشماش مهم شد.

محوی لبخندش جذاب شد.

توجه هاش چشم گیر شد.

کنارم خوابیدنش و زمزمه کردنش:

' آرومم کن..آروم شم میرم '

د لامصب چه کـردی با من.

بلند میشم نگام میکنه

لب باز میکنم از پشت اون لقمه ی بزرگ گلوم:

_دست بشورم

پرواز میکنم به طرف فلش wc

اجازه میدم بریزن

اشکام بریزید ،نفسم بیا بالا؛نــبُر نفســم

دق نکن دختــر

بلد شو فاتحه خوندن برای این خواستتم بلد شو.

دله بلرزه میگن تمومه؟

هووم!

دله لرزید؟نه ولاهه تهمته، نـارواست ، دروغه منو چه به عیون نشینی؟

ما تو یه قاب جا نمیشیم

اندازه هم نمیشیم.

خدا میبینی؟کرمت کو؟عدالت؟حکم؟رحمت؟نعمت ؟

د یه چی رو کن ببینم میبینی مشتی.

میشینم رو به روش.

هنور از ناهار خبری نیست.

نگام میکنه. به میزه شیشه ای زل میزنم.

نگاه من نبین این مــرد رو

نگاه من فراموش کن این مــرد رو

خدایا جون و توان دلم باتو

توانش بده..جونش بده.

نمونه با این مــرد

وصله ی تنه وصله پینه ی من نیست امثال این نیست.

لب باز میکنه:

_چشمات وقتی میرفتی انقدر قرمز بود؟

آخ از توجهات این شخص.

نپــرس دروغ نگم.

_چیزی رفت توش فکر کنم!

پوزخندی زدو تکیه از میز گرفت و دستاشو به میز تکیه کرد:

_تو جفتش؟؟

جواب ندادم و به سقف نگاه کردم.

نگاه نکردم..نکردم.

چه لوستر بزرگــی.

آروم تر گفت:

_ زن من گریه اش برای چیه؟

اون وقت نگاش کردم.

لب باز کـردم:

_چی میگید آقا زن کدومه؟تروقران من غلط کردم.یه محرمیت سادس.هی علم نکنید تو سرم.

صدام لرزید؟ضعف نشون دادم؟ یا واقعا داغون شدم در برابرش؟

از من چـی ساخته بود!

یه دختر بغضی که حتی تشر رعدو برقم دیوونه اش میکنه!

لب باز میکنه مـخاطبش فقط منم:

_ چقدر دنبال مقصر میگردی دختر!بسـه نفس بکش.خسته شدم من به جـات خـودت میدونی...

نفس عمیقی کشیدو ادامه داد:

_ امثال تو تو بغل من جایی ندارن نترس...

(((و من ترسیدم..از همین میترسیدم)))

غذارو، رو میز میچینن ،میخوره میخورم

چی خوردم؟مزه اش خوب بود؟

تسویه میکنه سوار میشم،سوار میشه..

میگه:

-کمــربند.

_بهتون نمیاد انقدر با راهنمایی رانندگی میونه خوبی داشته باشید.

با اون چین های دلپذیرو باب میلم:

_ به تو چـه.

تمام بازی ها و گیم های جهان جلوی این مرد خلع سلاح بودن.

چـرا هر لحظه له و له ترم میکـرد.

دلم خون بود خـونتر شد.

تو لاک خودم فرو رفتم و حرف نزدم.

می ایسته!

ساعتها مسابقه دو گذاشتند انگار.

پیاده میشه.پیاده میشم.

دست تو جیب شلوار ایستاد رو به دریای پر تلاطم.

کنارش می ایستم.

لب باز میکنه:

_ امشب میریم!

سکـوت.

_ چیزی نمیخوای بگی!

_ خودتون گفتید سوال و حرف بی جا نزنم.من مطیع دستور شمام...خیلی وقته.

نگام میکنه به نیم رخم.

باز اون محوِ لعنتی. اینجا چه خبر بود!

_دختر..چه مرگته چرا رو فاز نیستی؟

نهایت احساس این مرد بود "چه مرگته؟"

شاید برای من نهایتش بود.

گوشیش زنگ خورد از جیب بیرون کشید:

_جونم..

(بلد بود جونم بلد بود..برای یکی دیگه بلد بود..)

_چشم.میام خانم کوچولوم چشم.

چشم میبندم فقط به طرف دریا میرم.

استعداد عجیب این مرد در نابودی من زبانزد بود به راستی با من چه کرده بود.

دستم کشیده میشه و صداش:

_ کجا میری؟میخوای غرق شی؟

من تا نزدیک زاتو تو آب فرو رفته بودم.

این من من نبودم، این من بی شک من نبودم.

دنبالش میرم. یعنی میبرتم رو ماسه ها میشینه میشینم.

میگه:

_عاشق شدی؟

از سوالش جا میخورم یکم از شوک میام بیرون.

_چی؟

_همه چیو باید صد بار برات توضیح بدن دختر؟عاشق شدی؟

_آره.

با یه دستش به طرفم مایل و تکیه میکنه:

_ جدی؟

پوزخند میزنم:

_ چیه فکر کردی برا ما حرومه؟

_حرومه.

خیره اش میشم چی گفت؟

_چراحرومه؟

_زن شوهرداری و عاشق یکی دیگه.؟

با کلافگی پووووفی میکشم که صدای قهقهه اش بلند میشه

((مشکل من از اونجا شروع شد که فهمیدم نقطه ضعفه منی..))

به دریا خیره میشم و اون ادامه میده:

_ میشه از علائمش بگی؟

_ علائم چی؟

_ سرماخوردگی.خوب عاشق شدن دیگه..چه شکلیه؟

با حرص خفیفی گفتم:

_ وقتی بهت زنگ میزنه میگی جونم،وقتی میگه بیا میگی چشم وقتی میگه بمیر میگی چشم.. اینه علائمش

باز تک خنده اش.

چقدر به کلکسیون خنده هاش خنده های شیک اضافه میکرد..بلد بود و رو نمیکرد.

_جدی باش دختر.

_اسم دارم.

_ماریا..

از سریع تکرار کردن اسمم از زبونش گر میگیرم و لب باز میکنم:

_ نمیدونم علائمشو فقط میدونم بد بخت میشی..برات مهمه و براش مهم نیستی..چشمت به خنده اش و خندش برای تو نیست.. اخمش جونته و اون اخمشو تو خواباشم با خودش میبره.. چشماش خود خود دنیای پرستشه اما شبا با زنایی که...،قربون صدقه هاش...تجربه نشده اما تو دلت تصورش غوغا میکنه..نفس عمیقش یه دنیا نفس هدیه به ریه توئه.. نمیدونم میفهمی یا نه منم تازه فهمیدم...کاش نمیفهمیدم دعا کن بیوفته از ذهن و دلم..بیوفته از چشمم.

لرزش نامحسوسش و صداش:

_تو..

ترسیدم فهمیده باشه خودشو میگم:

_من چی؟

_تو نه..من...باز شدم دوم شخص مفرد.

و محکم میبندم چشممو ..دلت براش نره؟میشه نره..

((مشکل من از اونجا شروع شد که چشماش نمیدید منو))

میشینیم تو ماشین راه نمی افته.

برو دورم کن از این جهنمی که این جهنم حس به دلم انداخت؛

حس تو رو..

_راه نمی افتید؟

_پنچریم.

_خوب مگه زاپاس ندارید؟عوض کنید!

از نگاهش که طفره میرفت فکر کردم غرورش نمیذاره.

پوزخند زدم:

_میدونیم جنتلمن هستید . حالا لطفا عوض کنید ساعت 7 شب شد و غذا آتیش گرفت.

زمزمه آرومی سر داد:

_بلد نیستم.

نفهمیدم چی گفت برای اطمینان از اون چرتی که شنیدم گفتم:

_چیزی گفتین؟

_بلد نیستم.

فرمونو فشار میداد.میدونم چقدربراش سخته .

خندیدم.

پیاده شدم ودر همون حال گفتم :

_ صندوق لطفا.

پیاده شدو در صندوق رو باز کرد.

نم نم بارون گرفته بود .

سریع لوازما رو با لاستیک کنار چرخ پنچر جلو انداختم و تند تند شروع کردم و

مردی که با حیرت و ناباوری فقط نگاه میکرد.

به من،به منی که از ظرافتای زنونه پنچرگیری ماشینو بلدم؛خوب این به چه امیدو دلخوشی دلش برام بره؟

بارون شدید شد.

لاستیکو جا انداختم که گرمی چیزی رو شونه ام حس شد ..

کتشو انداخت رو شونه امو کنارم ایستاد .

مکثم طولانی نشد و باز ادامه دادم.

نباید دلم خوش اون باشه دلم لال باشه به نفع همه اس.

تموم که شد بلند شدم و گفتم:

_ تو ماشین آب ندارین؟دستام سیاه شد.

سریع از صندوق یه بطری آب اورد و درشو باز کرد.

جلو رفتم و دستامو شستم.

کتو از رو دوشم ورداشتم موهام از کنار شال بیرون زده بود.

چشماش رو موهام دو دو میزد.

کتو به طرفش گرفتم که به آنی دستمو کشیدو محکم رفتم تو اون جای گرم و خود آرامش محض..

ازش فاصله گرفتم که گرمی چیزی رو روی پیشونیم حس کردم؛ بوسیده شدنم.

منو میبوسید؟

کلفتش رو بوسید عرش و فرش جاشون عوض شده!

محکم ازش فاصله گرفتم و بی این که نگاش کنم رفتم تو ماشین و درو بستم.

تازه تونستم هوارو به ریه ام هدیه کنم.

نشست و بی حرف به راه افتاد.

صورتم کامل سمت پنجره بود.

نگاش نکردم..اصلا

وقتی جلوی کلبه وایستاد خواستم پیاده شم که مچ دستمو گرفت.

تو دلم اشهد و فاتحه ای برای خودم خوندم

من از این داستان سالم بیرون نمیرم..

نگاش کردم به چشمام نگاه کردو گفت:

_ نمیدونستم انقدر حساسی.

تو آینه نیمه نگاهی به چشمای قرمزم انداختم.

خودمم تعجب کردم.

گفتم:

_ نمیدونستم یکی بی هوا پیشونیم رو میبوسه که از غضا صیغه اشم...و اون رئیسمه.

با چشمایی که کم بود از کاسه دربیاد گفت:

_ نگو دفعه اولت بود!

_بود.

مچ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و رفتم تو خونه و سریع به طرف آشپزخونه.

مرغ کاملا سوخته بود.

انداختمش تو ظرفشویی و ظرفاشو شستم.

رادمهرم رفت بالا...

رفتم بالا لباس عوض کنم.

صدای دوش حموم نشون میداد رفته حموم.

گشاد ترین و ساده ترین لباس ممکن کلی جذبم بود.

لعنت به اون هول هولکی لباس جمع کردنم.

ازش میترسیدم دیگه.

درسته محرم بودیم اما دلی که نه فقط برای عرف.

تو آینه به خودم نگاه کردم...دستی به پیشونی هنوز به آتش نشسته ام کشیدم.

لبخند زدم.

دل منم واس خودش آدم شده،همچین بدش نیومده!

(امیر حسین)

فقط یه دوش آب سرد این آتیش و حرارت رو میخوابوند.

خاک برسرم که فقط ادعام میشه خوددارم و تا نخوام نمیلغزم ، هیشکس نمیتونه حس های من رو بی اراده خودم بیدار کنه...

پس این دختر چی میگفت تو این داستان؟

چرا تمام انتگرال زندگیم رو بهم ریخته!

چرا تمام قلدر بازیا و منم منمام پیش این دود میشه میره هوا..

زیر دوش آب یخ فقط تقلا میکردم نفس بکشم.

نمیتونم..

برم تهران باید برنامه بچینم باز مارگاریت باهاش رو به رو بشه..

اگر بفهمه تمام مدت میدونستم و خفه شدم!

امان از اون روزی که نگام نکنه؛هیهـات!

حوله پوش میرم اتاقم و یه ست گرمکن مشکی میپوشم و میرم پایین.

هنوز تو اتاقشه؛

جلو تی وی میشینم که صدای پاش از روی پله های چوبی میاد

میخواد بره آشپزخونه که صداش میزنم:

_هی..

برمیگرده و نگام میکنه.لباش هنوزم متورمه

ته ته دلم یه مالشی میره از این که این دختر دست اول بود، پاک تــرین!

جلوم ایستاد و گفتم:

_شام از بیرون سفارش میدم چیزی لازم نیست درست کنی.فقط لباسام رو تو چمدون بچین فردا برمیگردیم.امشب خسته ام.

_چشم.

میخواد بره.. کاش امشب تموم شه..کاش امشب تموم نشه.

دلم معلوم نیست چی میخواد اما فقط بودنش رو میخواد.

_کجا؟

برمیگرده:

_برم لباساتونو بچینم..

از ذهنم میگذره چقدر این دختر سفیده؟تا حالا دقت نکرده بودم.

خدایا امشب با تو..فقط صبحش را برسان.

_ تقصیر خودت بود.

زل زده و با تعجب گفت:

_چی تقصیر من بود؟

_اون اتفاق..چند بار بگم و تذکر بدم موهاتو از دورت جمع کن؟

سرش فرود اومد این دختر تندیس حیا و شرم بود.

باید در گینس این همه نجابت را ثبت کرد.

سرخ که شد باز حالم دگرگون شد.

دیگه با من موندنش صلاح نبود. دیگه تضمینی رو رفتارم نبود.

""دیگه قسمی رو خوددار بودنم نبود.

من درمقابل این دختر هیچ بودم و هیچ...

باز موهای ‌صاف و کمی مجعداش..

من نفسم رو به خاموشی میرود.

در این بیست و چهار ساعته که تمام شدنی نیست من از این داستان جان سالم به در نخواهم برد..

_میرم لباساتون رو جمع کنم.

به هر ریسمانی چنگ میزنم تا بماند کنارم بنشیند.

این ها چه علائمیس؟

کسی میداند؟

_چایی بریز برام.

چشم آرامش جانم را میگیرد.

از ظرافت زنانه و حتی از مردانگی ،با آن زاپاس تعوض کردن..کم نمی آورد.

این دختر در همه چیز و همه کار و همه کس..

حرف اول را میزد.."

سینی حاوی یه لیوان چایی و یکم بیسکویت و قند..

جلوم گذاشت.

خودم رو کشتم تا بهش نگاه نکنم.

اما نشد.

مردا چیکار میکنن اینجور وقت ها؟

من اون همه زیر دوش آب یخ وایستادم

دیگه چیکار باید کرد تا اروم شم... اعتراف به ناتوانی داشت داغونم میکرد

تا از این خراب ترش نکنم؟

فاصله گرفت ..

نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:

_پس خودت!

حیرت وتعجب تو چشماش پیدا بود.

_ممنونم آقا من نمیخورم.

_بریز برا خودت بیار اینجا بخــور..

مطیع که بود بیشتر سرم گیج این خانمانه ها میشد

بیشتر چشمام باز این دختر میشد

کی بود این!حیف نبود این همه سال لای یه مشت گدا زندگی میکرد..

با چایی برگشت

رو به روم نشست

چه خوب که ازم فاصله میگرفت و این با ارزش ترش میکــرد.

چایی خوردم چشم ازش نگرفتم.

کلافگیش حالم رو خوب میکرد..

سرخ و سفید شدنشو میخواستــم.

با حرص گفت:

_چیزی گم کردین؟

نگرفتم چی گفتم:

_ کجا گم کردم؟

_ تو صورت من!

آخ که جون و دلم میرفت واسه سرتق بودنش..

وقت اعتراف به خودم بود؟

نه..

نه..

اصلا باور ندارم که بخوام اعترافش کنم.

این دختــــر نه..

با شیطنت بلند شدم و کنارش نشستم:

_به تو چه..

خودشو جمع کرد و گفت:

_آقا برم لباساتون رو جمع کنم.

خواست بلند شه که دستش رو گرفتم.

لرزشش حالم رو خراب تر میکرد

قصدم فقط اذیت این دختر بود..فقــط

کنار گوشش آروم زمزمه سر دادم:

_ دیر نمیشه.

سرشو یکم مایل به من خم کرد تا نفسام به گوشش نخوره.

کاری که از هیچ دختری ندیدم.پیشواز رفتن دخترا عادتم بود

شروع کردن از سمت اونا عادتم بود اما این دختر یه آهن ربایی داشت که هیچ کس نداشت قسم به اون علی که هیچ کس نداشت..

باز زمزمه ی من و نگاه کردن به نیم رخ دیوانه کننده ی دختری که ترسیده بود:

_اذیت میشی؟

چکیدن یه قطره اشک..

باورم نمیشد با حیرت به اشکی نگاه کردم که ندیده بودم ازش

من چیکارش کردم..

زجر دادنش چه سودی داشت.

تو گداها سر بلند تر از تو ما عیون نشینا بود.

این اذیتم میکرد..

بلند شد درست مثل دیوونه ها زانو زد جلو پام دستامو باز کردم چیکار میکرد؟ گنگ نگاش کردم!

اشکاش سرعت گرفت رو لب باز کــرد:

_ نه..امیر حسین نجابتم نه.من معامله نمیکنم سر دخترونه هام.من قمار نمیکنم؛من نمیفروشم تنم رو،من نه تو رو جون برادرت نه..با من نه.من اهلش نیستم.بزار اگه تمام زندگیم سرم پایین بود جلو خانواده آیندم فقط سرم بالا باشه. بزار آرزوی پاکی که مادرم برام داشت براورده شه..امیر حسین هرکاری بگی میکنم.میرم استبل..زیر اسبتو با دستام تمیز میکنم.میرم سگاتو خودم حموم میکنم. برات کلفتی میکنم.برات سگ دو میزنم فقط با نجابتم معامله نکن که من کنار بیا نیستم..حسین بهم رحم کن.

آخرین هق هقش دیوونه کــرد من رو چی گفتی دختر.

دلم رو از جا کندی دختر

چقدر مثلت هست ؟اصلا مثل داری؟

فقط با تمام قدرت بغلش کردم دختری رو که مثل گنجشک میلرزید.

آروم نمیشد داغش کرده بودم.

آروم بشو نبود،هق هقش تو بغلم کم شده بود،

اما ادامه داشت.

آروم که شد ازم فاصله گرفت.

چشماش سرخ بود سرخه ،سرخ..

با تته پته:

_من..ببخشید..من اصلا..امیر حسین نه آقا...من چی..عذرمیخوام.

گفتم:

_خوب حالا دماغو خودتو کشتی..

سریع به دماغ تمیزش دست کشید و باعث شد لبخند محوی بزنم...

_بگم یه چـی؟

بلند شد و کنارم با فاصله نشست و گفت:

_بله... بله بگین.

بی اراده دهنم باز میشه:

_ازم بدت میاد؟

سکوت میکنه...

نگاهش میکنم و میگم:

_بهم بی اعتمادی؟

قفل زبونش باز میشه:

_نه آقا..

_میخوام فسخ کنی صیغه رو..

رنگ باخت؛شک نداشتم نگاهش پـر از تردید و حرف شد، پر از معما، رنگ غم و اشکی که فقط تو چشماش بود .

_چشــم.

لب باز کرد بخونه که گفتم:

_ اما شرط دارم.

با سوءظن نگام کرد که بازم اون محوی که رولبام جا گرفت.

مهمون ناخونده ی این چند وقت لبام..!

گفتم:

_ امشب میخوام کنارت تو اتاق بخوابم.فردا باطل کن.

خشکش زد.

به معنای واقعی اما خودشو جمع کرد و گفت:

_چرا.

لب باز کردم بگم به تو چه که گفت:

_کمترین حقمه که بدونم چـرا!

نگاش کردم و صادقانه گفتم:

_قبول کن...نمیدونم چه مرگمه.

و نگاهی که آروم شد.

(ماریا)

آره، منم نمیدونم چه مرگمه حالی بود که سخت میفهمیدمش با بند بنده استخونم میفهمیدمش.اگر میدونست داره چه بلایی سر من میاره قطعا دلش کباب میشد.

چــرا این پولدارا به زن ،به چشم دستمال کاغذی نگاه می کنند؟

اخمام رو باز میکنم،دلم گیره پیشش.

این اعتراف برای دفن کردنِ تمام من ،بس بود..

من دلم گیره ،خطا گیره!وصله ی هم نیستیم.

دلم بفهم مغزه خاموشم بیدار شو از زیر خروارها پتو بیرون بیا،بگو دله زیاده خواه بشین...بتمــرگ!

اما مغزم قصد بیداری نداشت.عجیب به خواب زمستونی رفته بود!

شام از بیرون سفارش داد..خوردیم،زهــــــــــرمار بود،از استرس چیزی از مزه اش نفهمیدم..

نگاه های عمیق و مچ گیرش نفسم به شمار انداخته بود.حرفی بین ما ردو بدل نشــد بعد از شام ظرف هارو شستم که صداش از سالن بلند شد:

_ بیا بریم دیگه..

خدای من!!!!من تو مرز سکته و جنون به سر میبرم طرف دلش خوشه به سر بر بالین من گذاشتن..

وارد اتاقم شدیم..

نشست رو تخت و گفت:

_ تاحالا دیدی کسی درخواست داشته باشه پیش خدمتکارش بخوابه؟

درحالی که تو آیینه کلیپس موهامو محکم میکردم که مبادا این موها کار دستم بده گفتـم:

_ اره

با تعجب گفت:

_ دیدی؟کـــی؟

_ یه نیم ساعت پیش..ارباب خودم این درخواست رو از من داشت..

اخمی کردو گفت:

_بی مزه.

خودش رو، رو تخت پرت کرد.منم به طرف تخت رفتم..

کنارکشید و منم لبه تخت دراز کشیدم.

دستشو زیر سرش گذاشتو گفت:

_ بپـا نیوفتی پایین از تخت.

به موقعیتم نگام کردم کناری ترین و لبه ترین جای تخت دراز کشیده بودم.

فاصله از این مــرد جزو واجبات بود.

_راحتم!

با خونسردی گفت:

_ صیغه خوندی که فقط موهات راحت باشن؟

تیز نگاهش کردم:

_ غیر از این توافق کردیم؟

جا خورد و گفت:

_ دور ورندار..کار تو فقط اعطاعتِ محضه..فقــط

اشک تو چشمام جمع میشه..چقدر متنفرم از خودم..از خودمــی که انقدر قابل ترحمه انقدر قابل دلسوزیه.

لب میگزم اگــر نگم خفه میــشم:

_آقا شمــا تا حالا دلت پیش یه کفش صورتی گیر کرده؟تاحالا شده تو زمستون بری از دور به کفش دختری نگاه کنی که دست تو دست مادرش از مدرسه به طرف خونه میــره؟و تو فقط مواظبی که اون کفشا تو گل نره..خاک روش نشینه..آسیب نبینه..این دختری که کنارتون درازه جز نجابت هیچی نداره.حتی یه کفش صورتی..

(قطره اشک لجوج از چشمم سرازیر میشه،لعنت به این مزاحما)

ادامه میدم و نگاهم فقط به سقفه سفیده:

_ شده بخوان بی آبروتون کنن و شما شاهرگ بزنید؟(دست راستمو رو مچ دست چپ میکشم همون بخیه محو و غم انگیز..) شده از مردن برای گرسنگی نون خشک کپک زده بخورید؟آقا این من 12 ساله اشک نریخته این من از همه گریزونِ..

شمارو به اون وللّه قسمتون میدم از رو ظاهر قضاوت نکنید که بد دردم میاد..که بد داغ میشم.من دختری هستم که حسرت یه لاک قرمز 12ساله رو دلمه..

حسرت یه دخترونه خاص بودن..حسرت یه اصلاح ابرو و صورت..حسرت یه ادکلنی که هوش از سر همه ببره.

من برای همه فاتحه خوندم..فاتحه خوندن و خوب بلدم،خیلی خوب بلدم.حالا امر ،امر شماست.فردا صیغه فسخه امشبم جز نجابتم تن به هر کاری میدم..

نگاش میکنم.

چرا نگاهش اینجوری شد؟چرا تحسین توش موج میزد به جای ترحمه!چرا این مرد فرق داشت..

لب باز میکنه و میگه:

_میدونی اسطوره یعنی چی؟

اشکام میریزن و فقط به چشماش نگاه میکنم و اون زمزمه اش داغونم میکنه:

_ یــعنی تــو..

و منی که به خواست و اراده خودم پناه میبرم به آغوشی که طعم آرامشش ملس زیر دندونمه.

معتاد که نشدم؟شدم؟

بو میکشم عطر تنشو دیوونه وارو..... نمیفهمم کی پلکام بسته میشه!

چشم که باز میکنم، دنیاروسرم خراب میشه. یاد حرکت دیشب می افتم الان این چه فکری راجب من میکنه؟ یکم وول میخورم و پلکاش میلرزه و با اخمی که تو خوابم حتی دلش نمیاد بازشون کنه :

_کجا کله سحر؟

آروم گوشه لبم رو میگزم و میگم:

_صبونه آقا.

_کی صبونه خواست.بمون خوابم میاد.

_من میرم شما بخوابید.!

سکوت کرد و دلم صدا داد از اونا که دل خدا هم میسوزونه.اما من دختر همین روزام همین روزا که ببینم کسی که دل بهش دادم دلش پی همه اس الا من..الا من!

لال میشم که ازم فاصله می‌گیره و میگه:

_پاشو بابا تر زدی به خوابم...

با غمی که باعث لرزه همه وجودمه فقط از اتاق میزنم بیرون و لبم رو محکم فشار میدم..لعنت بهت ماریا اگر گریه کنی.

مگه نمیگی بلدم؟ د یالا دیگه بخون فاتحه اشو تو که بلدی احمق جان..تو که بلدی..

اما فاتحه خوندنم نمیاد آخ از این فاجعه آخ از این درد که بزرگه...چرکیه...لعنت...

فاتحه خوندنم بیا،بیا تورو به اون مقدسات بیا..

دستی رو گونه ی تب دارم میزارم و میرم سمت دستشویی.

میزو میچینم که وارد اشپزخونه میشه با خودم عهد بستم نگاش نکنم تا حدودی هم موفقم چون زیر چشمی عجیب حرکاتمو زیر نظر داره.

فنجون چایی رو میزارم پیشش و میخوام از آشپزخونه بیردن برم که با تشر میگه:

_کجا؟

به در آشپزخونه که روبه رومه زل میزنم و میگم:

_چمدونم رو جمع کنم اقا.

فرصت حرف زدن رو بهش نمیدم نمیزارم اون صدای مردونه ی همه چی تموم باز سوهان روح دلم شه نمیزارم...

وارد اتاق که میشم با غصه به طرف تختی میرم که دیشب باهاش روش خواب بودم.

وسط اون همه بلایی که سرم اومده یه لبخندی رو لبم میشینه از اونا که میگن از گریه غم انگیز تره!

دیگه امروز فسخه...دیگه دید زدنای بی پرده فسخه...دیگه چشمای بی پروا فسخه..دیگه رویاهای دخترونه فسخه.

از نظر اون که فرقی نداره اما از نظر من همه چی فسخه.

چمدون رو که میبندم با مانتوی مشکی و شلوار جین تیره و شال مشکی،مثل همیشه سیاه.مثلا دل بخت برگشته ام سیاه؛

با چمدون از در خارج میشم و از پله ها میبرمش پایین و اون همزمان از آشپزخونه میاد بیرون..

با ابرویی بالا میگه:

_کی گفته بعد از صبونه میریم مادمازل؟

به پایین که رسیدم بدون نگاه کردن به چشماش میگم:

_فرقی نداره آقا هر وقت که بریم فرقی نداره..

چمدون رو کنار گذاشتم و گفتم:

_میشه بشینید؟

یه تای ابروش بالاپریدو با پوزخند معروف خودش رو مبل راحتی لم داد و منم رو به روش نشستم و گفتم:

_آماده اید؟

با حرص گفت:

_چه مرگته؟عینک لازمی؟چرا درو دیوارو متر میکنی هوووی من اینجا نشستم نه تو دیوار یا شومینه!

از این که کامل متوجه این شده بود که نگام رو میدزدم معذبم میکرد.

اما خودم رو نباختم و با یقه اش چشم دوختم و گفتم:

_آماده اید؟

_آماده ی چی؟به من نگاه کن ببینم!

نگاش کردم و همزمان گفتم:

_فسخ.

نگام کرد و چشماش هیچی رو نمیگفت و خدای یخبندون بود.

هنوز سواله دل من برای چی این رفتی؟؟؟

ها؟

دردو دل با دلم رو گذاشتم برای بعد و گفتم:

_مدت زیادی نمونده یکی دو هفته دیگه خودش فسخه اما ما که دیگه نیازی بهش نداریم بخونم؟

با پوزخند آرنج دستش‌و رو زانوش گذاشت و رو پاش خم شد:

_ عجله داری همین یه نیمچه محرمیت رو باطل کنی؟

_امر شما بود با شرط دیشبتون.

چشم بست و گفت:

_بخون.

خوندم و باز نامحرم شدن به مردی که رو به روم بود و یه دنیا بین ما فاصله بود.

یه دنیا...

تو ماشین که میشینم و قفل مرکزی رو میزنه و به راه می افته.

بغض دارم و لعنت به من که از این همه ضعف خودم بی خبر بودم .

درست از وقتی که فسخ شده یک کلمه هم حرف نزده، حتی یه کلمه

و این بغض ناشی از اینه که صداش رو ازم گرفته و این خود خود نامردیه...

چشمام رو میبندم و بزور میخوام بخوابم اما خوابی در کار نیست..

دل واموندم کنارشه و من توقعه بی جا دارم...

بزار سیر شه از بودن کنارش از بوییدن این عطر خاص و این مردی که چیزی کم نداشت.

ساعتای 2 ظهر واسه ناهار می ایسته.

و پیاده میشیم و باز اون یه کلمه ام حرف نمیزنه.

شده دلت برای قهقهه کسی تنگ شه؟

واسه لبخند نصفه نیمه اش چی؟

جرمه اگه بگم دلم براش تنگه؟واسه اخمش؟

بعد از دادن منو به دستم و نگاش تو چشمام هول میشم اما مسلط شدن رو خوب بازی میکنم:

_جوجه.

منو رو میبندم و میگیرم طرفش که اونم انتخاب کنه اما روبه گارسون میگه:

_دو پرس جوجه با مخلفات.

و من دوس دارم این ست سلیقه رو!

و خوردن ناهار تو آرامش، و باز سوار شدن و باز رفتن طرف تهران و باز درد فسخ...

آخ..

ساعتای 5 ایناس میفهمم نزدیک تهرانیم دیگه تحمل ندارم برمیگردم طرفش با اخم به اتوبان خیره اس و من :

_ چیزی شده؟

نیمه نگاهی خرجم کردو گفت:

_چیزی باید میشد؟

_میگم اتفاقی افتاده؟

_نه.

خوب یه چی بگو دیگه...

_از سکوت خسته نشدید؟

_نه.

هوووف خدای یه کلمه حرف زدن این مرد بود!

_پخش ندارید تو ماشین!

_دارم؛روشن نمیکنم.

مردم آزارها چه شکلی بودن؟بی شک شکل رادمهر بودن!

منم اخم کردم و تا رسیدن به عمارت لام تا کام حرف نزدم.

وقتی رسیدیم و اون ماشین رو برد داخل خواستم پیاده شم که گفت:

_اخماتو باز کن کوچولو...

نگاش کردم و گفتم:

_اخم نکردم ،کوچولوام نیستم!

نگاه سرزنش باری همراه با اون چین های خوشگلش بهم کرد و گفت:

_ بدو پایین که کیک فنجونیت رو هوس کردم .الان بپز بیار اتاقم.

چشمام گرد شد خواستم اعتراض کنم که گفت:

_ الان؟؟

همون مردی نبود که من رو تو سکوتش تا کام مرگ برد؟ حتی این مرد خستگی سرش نمیشد.

پیاده که شدم با مهری و عطیه ای رو به رو شدم که به طرفم پرواز میکردن...

از دور بوس میفرستادن و قربون صدقه ام میرفتن.

یه قدمیم که رسیدن با تهدید گفتم:

_لباتون رو میترکونم اگه به من بخورن.

حضور رادمهرو فراموش کرده بودیم هر سه که از ماشین پیاده شده بودو به سه خول دیوونه نگاه میکرد..

عطیه رو به مهری:

_ این الاغ چی گفت؟

مهری:

_زر مفت زد.

گفتن این حرف همانا و حمله به من و بوسیدنم همانا.

و جیغ بنفشم و هوار زدنم:

_ چندشا؛خاک تو سرتون چقدر لوسید.

صدای سرفه ی مصلحتی فرد اون طرف ماشین و اخمش:

_ زری خانم هستن؟

عطیه:

_سلام آقا هستن.

مهری:

_خوش اومدید..

با اخم سری زورکی تکون داد رو به من گفت:

_کیک دیر نشه!

ورفت..خدای سگ اخلاقی بود این مرد.

خدای جذابیت.

عطیه در حالی که محوش بود گفت:

_ بنظرتون بهش پول بدم یه شب میزاره تا صبح برم تو اتاقش نماز بخونیم باهام؟

مهری زد زیر خنده و من پس گردنی حواله ی عطیه کردم و هر سه با خنده وارد شدیم که نادر از دور نگاهی به ما کردو با لبخند سر تکون داد که من شوکه از این غول بد اخلاق دیدم مهری رقص نور شده و داره میره تو خندم گرفت دوروز نبودما.نادر چمدونارو آورد تو منم از زری خانم آویزون شدم این چند وقت دلم برای همشون تنگ شده بود حتی اتاقم و اتاقش..

با خستگی کیکو تو فر گذاشتم...

عطیه با غر غر گفت:

_نزدیک یک ماه بردت براش حمالی کردی از راه نرسیده سفارش کیک دادن؟

_کم وز وز کن.کار ما همینه دستور و اعطاعت و تمام.

مهری:

_قربونت برم خوب بشین تا من درست کنم.

زری که داشت قهوه تو فنجون میریخت گفت:

_متوجه میشه دستپخت ماریا نیست براش بد میشه.

مهری با دهن کجی:

_مرده شورشو ببرن.

زری اخمی کردو گفت:

_کافیه،بیاین قهوه .ماریا اگه درست شد بیا بزار کنار قهوه اش تا ببرم.

_نه؛گفته خودم ببرم تا لباس عوض کنم و بیام حاضره شمازحمت قهوه اشو بکشید.

زری سر تکون دادو من به طرف اتاق رفتم.

دلم یه دوش آب گرم میخواست اما نمیشد.

ویارونه ی این آقا نمیزاشت.

لباس فرمم رو که شسته شده بودو پوشیدم و با همون شال نازک رفتم پایین و قهوه و کیک رو برداشتم و قصد اتاق کردم...

دو تقه به در زدم و وارد شدم لباس عوض کرده و سرش تو گوشی بود.

قهوه و کیک رو میز گذاشتم سرش همچنان تو گوشیش بود که گفت:

_میتونی بری .

دلخور شدم اما گفتم:

_با اجازه.

عقب گرد کردم که گفت:

_صبر کن.صبر کن.

سر برگردوندم و سر بلند کرد

با تعجب به شالم نگاه کردو گفت:

_دختر تو چی تو فازته؟من که موهاتو دیدم چرا پوشوندیشون باز؟

_محرم نیستیم دیگه.

باز به زمین چشم دوختم و گفت:

_ محرم شیم ؟

و من دلم هری ریخت و دلم غوغا شد گفت محرم شیم؟خواست ازم؟خدایا شادی های لحظه ایتم شکر..

_آقا نادر و بقیه ی نگهبانا...

هوووفی کشید کلافه و گفت:

_نمیشه که...

خندم گرفته بود چقدر این شخصیتش رو دوست داشتم.

اصلا نمیشه حرکت و حرف بعدیش رو پیش بینی کرد و این ته ملس بودن و خوب بودنه...

_بااجازه.

از اتاق زدم بیرون و خندم رو ول کردم.

اخ که دلم خنک شد از اون خنکای خوب.

**

دو روزی گذشته که نیست،بعد از خوردن قهوه و کیک ناپدید شد و رفت..به زری گفته اما من بی خبرم و چقدر درد داره این بی خبری...

حتی برای خودمم باورش سخته..نگرانش شدم؟

هـه..خنده داره!

آدمیزاد چقدر عجیبه،مگه این مــرد باعث اشک ریختنام نبود؟

باعث تحقیرام نبود؟

باعث کلفتی کردنم نبود؟

صدای مهری منو از بهت کشید بیرون:

_نیستی این ورا؟

_چرا اتفاقا این ورام بدجور!کو عطی؟

_ظرفای شام رو میشوره!حواسم هست دو روزه فقط با غذات بازی میکنی.ماری من نگرانتم.

لبخندی میزنم.البته فقط لبام کش میاد و میگم:

_چرا نگرانمی؟همه چی لِولِ..

_وقتی میگی لوله بیشتر نگران میشم.نکنه دلت رو باختی به این مرتیکه؟

پشتم میلرزه؛چقــــدر دستم پیش رفیقام رو بود!چقدر حالتام تابلو بود،نکنه خودشم فهمیده باشه که بی شک سکته رو میزنم.

با دستپاچگی:

_دل چی بابا دلم کجا بود من...

نذاشت ادامه بدم و گفت:

_پیش رادمهر.

(لبام مـُهر میشه.. چی بگم وقتی میدونه داستان رو)

عطیه از آشپزخونه که بیرون میاد آروم میگه:

_پاره شدم..چقدر این نگهبانا کوفت میکنن اَه.

مهری اخمی کردو گفت:

_گفتم که من بشورم،حالا یه بار ظرف شسته.

نگام رو اخم مهری زوم موند.. کفرش از چی بالا اومده؟

عطیه در حالی که کنار من میشست گفت:

_خوب بابا پاچه گیر نباش.احوال ماری جون؟

اما من خیره بودم به مهری و حرف آخرم رو اول زدم:

_دلت پیش نادره؟

به کسری از ثانیه سرخ ترین موجود رو زمین شد.

عطیه با حیرت به مهری نگاه کردو گفت:

_نــــه!!!!اون غول بیابونی؟

مهری سریع گفت:

_دهنت رو ببند.

زدم زیر خنده اولین بار بود که تو این دو روز میخندیدم...

عطیه ام مثل من زد زیر خنده و ورود نادر و گفتن :

_یاالله.

هر سه به طرف در چرخیدیم.نادر به زمین نگاه کردو گفت:

_زری خانم نیست؟

عطیه در حالی که به زور جلوی خندشو نگه داشته بود ،جواب داد:

_نه بعد شام رفتن بخوابن.چیزی شده؟

و ریز خندید..

مهری زیر لب جوری که ما بشنویم گفت :

_عطی از وسط نصفت میکنم.

نادر با تعجب به خنده ما نگاه کردو عمیق به مهری چشم دوخت گفت:

_پیغام داشتم از طرف آقا براشون...

من مثل فشنگ بلند شدم و گفتم:

_به من بگو؟

_آقا گفت فردا شب برادرش و زن برادرش شام اینجان.خودشونم شاید نیان .گفتن بهترین تدارکات بی کم و کسر دیده بشه،اگر چیزی لازم بودم بگین من از بیرون بگیرم.

مهری سرش پایین بود منم زبونم بند اومده بود فقط عطیه تونست چشم بگه و نادر نگاه آخرشو به مهری بدوزه و بره!

آقا شاید نیان؟چه میزبان بی حیایی..به همین راحتی؟مهمون داری بیا تروخدا!

فرداش همه به جون خونه افتادیم و تمیزش کردیم.

بیچاره زری باز کلی تدارک دید و مام فقط سابیدیم.

ساعتای 3 ظهر بود قرار شد تا 4استراحت کنیم و باز ادامه بدیم..

رو تخت که دراز کشیدم صدای ویبره گوشیم از زیر مـوتکا توجهم رو جلب کرد کی بود یعنـی؟

گوشی رو برداشتم و با شکلک پاکت پیامک سریع رو تخت نشستم و بازش کردم:

(لباسایی رو امشب میپوشی که نادر برات میاره.آرایش ملایم اما رژلب قرمز...شالم یادت نره،نادر تا ساعتای 5میاره .زودتر آماده شو.)

خشکم زد ده بار بیشتر متن پیام رو خوندم و داغ کردم.

بهم تکس داده بود؟باورم نمیشه؟

در طول خوندن پیام فقط اخمش بود که لابه لای دستوراش میدیدم..

یه بار رژ بزن یه بار نزن،کم نداشت این مـــرد؟

نادر که لباسارو اورد یه کت نسبتا بلندمشکی و یه شلوار راسته ی مشکی و کفش مشکی..

همه باب سلیقه ام..مشکــــی!

پوشیدم و آرایش کردم و طبق گفته اش رژلب قرمز زدم.

شال مشکی نازکمو رو سرم انداختم که صدای زنگ عمارت به صدا در اومد...

مهموناش رسیدن.چقدر ضربان قلبم بالاست؟؟

از اتاق خارج میشم و پام‌و ،رو اولین پله میزارم دومی و سومی..

عطیه و مهری به من خیره میشن و زری به من و به در ورودی عمارت.

چی شده؟؟

ورود مردی نسبتا هیکلی اما فوق العاده خوشگل،خیلی شبیه رادمهر..

برادرش و در نهایت ورود زنی که پشت سرشه و گل تو دستش..

از پله ها که پایین میرم برادر رادمهر مات نگاهم میکنه!

جذام داشتم؟چیزی تو صورتم بود؟

چرا اینا اینطوری شدن.

لب باز کردم:

_خوش اومدین.

و نگاه کردن زن از پشت گل ها به من و دیدن خودم تو آیینه؟

من بودم؟

با بهت جلو رفتم انقدر که دستم رو به این آیینه ی شفاف بزنم.

وقتی لمسش کردم واقعی تر از آینه بود.

یخ بود و مات من...

درست مثل من رژ لب قرمز و سرتا پا مشکی بود..

این آینه چقدر عجیب دلمو به درد آورده بود؟

زمزمه اش:

_تو کی هستی؟

هیچ کس رو نمیدیدم و رفتم به عقب خیلی عقب تر از الان،یه خاطره گنگ..

(_ماریا مامان دعوا میکنه بیا بریم بالا.

یاحرص بهش گفتم:

_تو برو اگه میترسی من نمیام.

و پا به زمین کوبیدنش و التماسش....مارگاریت؟)

رژلب قرمزش و لباسای مشکیش،!

کار خودش بود.امیر حسین!منو به بازی گرفته بود این مدت؟خدای من..باورم نمیشه.

صداش:

_تو کی هستی؟

زمزمه ی مهری:

_جعلل خالق..

گنگ چشمام رو ریز میکنم :

_تو چقدر بوی گذشته رو میدی!مارگاریت؟

کامران اومد جلو و به مارگاریت گفت:

_ عزیزم خواهرته؟خونه ی امیر چیکار میکنه!

هق میزنه و میگه:

_سوال منم هست...

( مرا در آغوش میکشد.هق هق میزند من هم اشک هایم بی امان می آیند..بالاخره این زخم چرکی سر باز کرد و چرکش بیرون زد...بالاخره گذشته مراپیدا کرد.مغزم پتویش را کنار میزند و سخت ماتش برده کیست که مرا سخت میفشارد به راستی خواهرم است؟؟؟)

ورودش و خیره شدن همه بهش.

ناخواسته فقط با نفرت نگاهش کردم نگاهم رو که دید سر به زیر انداخت،

اون میدونست چرا انقدر زجرم داد.

مارگاریت جلو رفت و یقه ی رادمهرو گرفت:

_امیر تو چیکار کردی؟از کیه ماریا پیشته و تو دم نزدی؟چرا ازم خواستی امروز مشکی بپوشم ؟که بیشتر زجرمون بدی؟لعنتی تو به ما که خونوادتیم نارو زدی؟حق نداشتی..

امیر حسین با ملایمت دستشو گرفت و گفت:

_گوش کن به من خانم.. ابجی جانم بابا میخواستم بگم که اون اتفاق افتادو رفتم آستارا و کامران خوب نبود حالش.گوش کن بهم اروم باش..

مارگاریت میلرزید کامران جلو رفت و بغلش کرد.

اما مارگاریت بی امان به طرف من پرواز کردو گفت:

_خوبی؟(دوطرف صورتمو تو دستاش گرفت)اذیتت نکرد؟چیکارمیکردی تو خونش..؟

با پوزخند به چشمای نا امیدش نگاه کردم و گفتم:

_خیلی کارها...میرم تو اتاقم وسایلم رو جمع کنم.

به طرف اتاق که رفتم عطیه و مهری خواستن بیان دنبالم که رادمهر صداش بلند شد:

_جایی نمیرید.

و صدای پای خودش درست پشت سرم.

وارد اتاق که شدم دروباز گذاشتم همین که وارد شد برگشتم و با تمام قوا زدم زیر گوشش...

دستام گز گز میکرد.دست گذاشت روصورتش و چشم بست و فقط گفت:

_اگه آرومت میکنه بزن.

_لعنت بهت...خواهرم بغل گوشم بوده لعنت بهت از آرزو هام گفتم..لعنت بهت.تو با من چه کردی؟ازت متنفــــــــــرم امیر حسین رادمهر.

ماتش برده بود چشماش سرخ بودو بهم نگاه میـکرد

لب باز کـرد و پچ زد:

_ازم متنفــری؟

دست گذاشتم رو صورتم و رو زانو نشستم و هق زدم.

با تمام توان کوبیدم تو صورت خودم..

هرچقدرم بدی کرده بود حق نداشتم غرورشو هدف بگیرم.

دوباره کوبیدم و اون نشست و دستام رو محکم گرفت:

_هــــی.دختریه احمق چیکارمیکنی؟

زمزمه سردادم:

_لعنتی اون سوالای روز اولت...خونت کجاس ننه بابات کجان خواهر برادر داری یا نه..تو میدونستی نه؟نزدیک دو سه ماهه منو به حمالی گرفتی در صورتی که میدونستی دختــــر خسرو ام وای باورم نمیشه.

کامل رو زمین نشست و به تخت تکیه کرد و گفت:

_فقط یه درخواست نفهمن کلفتم بودی همین.

باز ناخواسته با نفرت نگاهش کردم خواستم بلند شم که مچ دستم رو گرفت و گفت:

_چه مرگته؟چرا رم میکنی هی فرار می کنی چیزی تغییر کرده؟

از پشت فک و دندونای قفل شدم گفتم:

_اعتمادم .

چشماش خاکستر شدو بلند شد بره که گفت:

_یادم نمیاد اجازه داده باشم بری خونه خواهرت.

ماتم برد جنسش بی شک ناب بود،هنوز هم فکــر میکنه مالک منه.

_ برو بیرون رادمهر.

برگشت و عمیق نگام کردو با اون چین های با مزه کنار چشمش اما با چشمای غمگین پچ زد:

_رادمهــــر.

رفت بیرون. و من خرد شدم شکستم حالا که دلم تو این عمارت میمونه چرا.حالا چرا خدا؟

چی رو میخوای ثابت کنی؟بزرگیتو؟عدالتت؟چی بگم که هر چی بگم کفـــره.

بلند میشم و چمدون ورمیدارم اما این لباسا هیچکدوم مال من نیست از اتاق خارج میشم و از پله ها پایین میرم.همشون نشستن رو مبلا بجز عطیه و مهری که هنوزم شوکه ان...

مارگاریت بی امان به کنارش اشاره میکنه رو مبل دونفره جا میگیرم و نگاش میکنم.

شالش از سرش افتاده کامرانم انگار که اصلا مسئله مهمی نیست.این خونواده با شال و روسری مشکل بزرگ داشتن.

دستی به صورتم کشیدو گفت:

_هنوزم باورم نمیشه.

صدای مهرناز که بالا سرمون وایستاده بود بلند شد:

_ ماهم همینطــور.خواهر افسانه ایه ماریا پیدا شده.

اشکام باز شروع کردن بی اختیار بغلش کردم به کامران نگاه کردم با نگرانی به مارگاریت نگاه میکرد عشق اولین حرف چشمای این مرد بود.

به رادمهر نیمه نگاهی نکردم..زری رفته بود آشپزخونه.عطیه و مهری ام که همچنان تو بهت بودن مثل من..

چشمام رو بستم و گفتم:

_سوختم..12ساله دارم میسوزم،با تنهایی بی پدری بی پناهی ،بی مادری بی تکیه گاهی،بی خواهری و بی هم زبونی!گداخونه بود گدایی بودسرمای زمستون بی سایه سر،گــرما و آفتاب ظهر و تاول زدن کفای پام از کفشایی که پوسیده بود..پاییز بی سایه سر بی سقف بالای سر تو انبارها،موتور خونه ها،خرابه ها..

ازش فاصله گرفتم و مات و مبهوت گفتم:

_اصلا میفهمی چی میگم؟

مارگاریت هق زدو دستام رو بوسید و گفت:

_مامان یه شبه پیر شد،بابا کمرش شکست،من سه ماه لکنت گرفتم ما همه تو نبودت سوختیم.

لبخند تلخی زدم،به تلخی تمام عمـــر هدر رفته ام..

گفتم:

_چقدر بزرگ شدی.

_نه که تو همون دختر بچه ی فضول سابق باقــــی موندی!

لب زدم:

_مامانم؟بابا خسروم!

سرشو انداخت پایین و اشکاش باز شروع به باریدن کردن:

_مامان...مامان..سه ساله که...

هق زدو من دستمو جلوی دهنم گرفتم که فقط جیغ نزنم...دادم رو تو گلو خفه کردم و باز هق هقم گوش فلکو کرد کرد.

مارگاریت سعی داشت آرومم کنه چرا چشمام کسیو نمیدید بجز خواهرم..

زری با لیوان آب اومدو به زور به خوردم داد.

_بابا چــــی؟

مارگاریت با لبخند محوی:

_خوبه.

لبخند تلخی زدمو گفتـم:

_هنوزم اخموئه؟

کامــران جواب داد:

_به شــدت.

مارگاریت گفت:

_بابام به اون خندونی...

بی توجه به بحث گفتم:

_چــــرا دنبالم نگشتین؟

_چــــی میگی ماریا؟4 سال به کوب گشتیم.مامان دیگه نفس تنگیش شدید شدو گفت از تهران بریم.

با این حال آدمای بابا به کوب دنبالت بودن.گشتیم اما نبودی که نبودی..

سرتکون دادم و رو کردم سمت کامران:

_امیدوارم نیمه ی منو خوشبختش کـــرده باشه!

کامران خندیدو گفت:

_انقدر خوشبختیم که داریم سه تا میشیم.

یهو همه ساکت شدن و مارگاریت سرخ شدو گفت:

_کـامران...

رادمهر با چشای گرد گفت :

_تروقران؟

کامران سرتکون داد و امیر حسین بلند شدو بغلش کردو گفت:

_ جــونم اون بچه ای که باباش توی جذابـــی.عموش منه جنتلمن!

خندیدن بقیه و من با مهر به مارگاریت گفتم:

_ خدا دوست داشته که خوشبختی رو برات کامل کرده مادر شدن عجیب نعمته خاصیه..مراقب توله ی خاله باش.

منم مارگاریت رو بغل کـردم.

زری خانم میوه اورد و من چشمم به دو رفیق همیشه پایه ی زندگیم بوده که چشماشون با یه هاله ی اشک عجین شده بود.

کامران رو به رادمهر:

_چرا بهم نگفته بودی تو؟

رادمهر بی تفاوت گفت:

این اسکول بازیا چیه اسمش؟؟آها همون سوپرایز.وگرنه من پول یامفت ندارم به شما شام بدم.

مارگاریت گفت:

_گفتم این داداشت واسه دل خوشی شام دعوت نمیکنه.

یکم خم شدو آستینشو درست کردو گفت:

_ناراحتی خواهر افسانه ایتو پیدا کـــردم؟

مارگاریت بلند شدو جلوهمه لپ رادمهرو محکم بوسید .

که رادمهر گفت:

_چندش نشو مارگاریت.

که کامران گفت:

_خدا بده شانس!

مارگاریت سریع کامرانم بوسیدو نشست و گفت:

_ازدست شــما.

خندیدم که مارگاریت با بغض دستشو تو چال لپم کرد گفت:

_هنوزم وقتــی میخندی ناز میشی.

بغلش کردم و اشکام باز اومد که عطیه گفت:

_بسه ماری بازم گریه؟

مارگاریت ازم جدا شدو گفت:

_معــرفی نمیکــنی؟

لبخند زدم و گفتم:

_از بس هول شدم خب،اینا خونواده ی 12ساله ی منن.عطیه و مهرناز،باهم بزرگ شدیم .

مهری:

_من مهرنازم.

عطیه:

_منم عطیه،خوشبختم.

لبخند زدو باهاشون خوشو بشی کـرد.

مارگاریت به طرف رادمهر برگشت و گفت:

_خواهر من این یکی دوماه اینجـا چیکار میــکرد؟

امیر حسین فقط به من نگاه کردو من به زمین لب باز کرد حرف بزنه اما من شروع کردم:

_عطیه و مهری دنبال کار بودن اینجا مشغول شدن منم امروز فردا منتظر پست بودم که شمارو بهم رسوندن.

نمیدونم چرا بعد حرفــم نگاش کـردم.حیرت اولین حرف این چشما بود با سر اشاره نا محسوسی کردم تا تایید کنه.

رادمهرهم گفت:

_بله بله.میخواستم یه جوری معرفی کنم.که قسمت الان شد.از شباهتش فهمیدم خواهرته.

عطیه و مهری با اخم به هم نگاه کردن،

سری تکون دادم که بیخیال شن.

مارگاریت اما انگار باور کردو من همینو میخواستم.اما کامران با شک به رادمهر نگاه مــیکرد

گفتم:

_میشه بریم؟

به قاطعیت میتونم بگم رنگ رادمهر پرید.

زری ام گفت:

_ماریا خواهش میکنم یه عالمه غذا پختم،خودت که میدونی.

لبخند زدمو گفتم:

_بعد از شام.چشم.

عطیه با دلخوری:

_مارو بیخیال شی دیگه؟

_چی میگی خوله،دلم میخواد بابامو ببینم.

کامران گفت:

_بعله،خونه من سه تا خیابون بالاتره،میان بهتون سرمیزنن.

..

مارگاریت از نامزدیش گفت و این که بخاطر بچه عروسی نمیگیرن،و کلی خاطره..

از بس گریه کرد که کامران گفت:

_من بچه ای که مامانش همش اشک بریزه رو نمیخوام خانمم...

و من باز عمیق لبخند میزنم به این دوس داشتنی که به راحتی قابل فهمیدن بود.

رادمهری که سکوت کرده بود و فقط سرش تو گوشیش بود!

مارگاریت سعی میکرد جلوی خودشو بگیره و کمتر هیجانی بشه،

درحالی که دستم تو دستش بود گفت:

_طبقه بالای عمارت ما یه واحد ساخته شده به خواست من،تقریبا 200,250متری هست،مبله ام هست،ازت میخوام بیای اونجا زندگــی کنــی!

چشمام گـرد شد و به کامـران چشم دوختم که بارضایت کامل به ما نگاه میـکرد،

بعدم رادمهر که عمیق تو گوشیش رفته بود،

چی داشت اون گوشی که واجب تر از موندن یا نموندنم تو این عمارت بود!

عطیه و مهری همــزمان گفتن:

_نـــــه

مارگاریتم خندیدو گفت:

_بهم سرمیزنیم نگــران نباشیـد.

مارگاریت رو به من کرد واینطور ادامه داد:

_بعد از شـام چمدون ببند.

پوزخند زدم،کدوم لباس ها و وسیله ها!اونا هیچ کدوم مال من نبود.

یهـو رادمهر سر بلند کـردو گفت:

_ببخشید خانــم چند لحظه..

مخاطبش من بودم،عادت نداشتم اینطوری با احترام با من حرف زدنشو اما بلند شدم و اون به طرف پله ها رفت و منم به دنبالش..

در اتاقمو باز کرد و وارد شدیم رو تخت نشست و منم سر پا رو به روش ایسـتادم..

لب باز کرد:

_هرچــی لازم داری ببـر دیگه چیزی اینجا به درد کسـی نمیـخوره ،( پاهاشو صاف کرد ودستی تو جیب شلوارش کردو کارتی بیرون کشید و به حالت اولیه برگشت،)حقوق این مدتت،هـرچی لازم داشتـی بخر.

به عادت همیشه گفتم:

_مرسی آقا.

لبخند کاملا مصنوعـی زدو گفت:

_ آقا نه،همون رادمهـر.

(و من الزایمــر داشتم و فراموش کردم این مـرد با من چه کــرد)

چیزی نگفتم،دست دراز کردم کارت رو بگیرم که مچ دستم رو گرفت.

زمزمه سر داد:

_و سه نکته دیگه!

مچ دستم آتیش گرفت دلم لرزید و لعنت به من که رسمـا احمق شدم و نمیدونم چــرا خراب نمیشم سر باعث بانی تمام خرابی های این مدتـم!

سرش رو خم کرد تا ببینه چشمام رو چشمی که به زمین دوخته بودم باز پچ میزنه:

_نگـام کن،تا بگم.

سر بلند میکنم و نگاهم محو چشایی میشه که اعتراف به تک بودنش رو خیلی وقته کردم.

باز باهمون صدای گیرا و بم مردونه ادامه میده:

_ اول این که ببخش که میدونستم کی هستی و ناخواسته بی حرمـتی کردم.

(محـــکم بشین دلم،این دور آخــره)

_کاری داشتی خونه کامـران به خودم زنگ میزنی اون گوشی اونم خط جدید.

(یه گوشی درست مثل اون سیب گاز زده ی دوست داشتنی خودش بهم دهن کجی میکرد رو میز)

لب به شکایت باز کـردم:

_آخـه...

نذاشت ادامه بدم:

_ شارژر و همه چی تو کارتونش هست بزار تو چمدونت.

مچ دستمو ول کرد،سر به زیر تشکری کردم و خواستـم برم از اتاق بیرون که شدیدا با اکسیژن نیاز داشتم،اما لحظه آخر برگشتم و گفتم:

_گفتــی سه چیز.سومی چی شد؟

محو دوس داشتنی باز دیده شد اونم توسط منی که سخت استاد تشخیص لبخند زورگی این مرد بودم.

لب باز کردو دست تو جیب فرو کرد:

_ موهات...حق نداری کوتاشون کنـی.

تموم شد.رسما قلبم هدفش بود از اتاق فقط بیرون میزنم

چیکار میکنـی بامن حسین؟

کارت رو تو جیب میزارم و میگم چه رویای قشنگی پولداری،گوشی آخرین مدل،لباس و غذای فوق العاده..و از اون رویا قشنگ تر این که ما هیچ وقت تو یه قاب نمیریم هیچ وقت..

یک ربع بعد از من حسینم به ما ملحق شد،

شام که دور میز هشت نفره صرف شدو سکوتی که هرازگاهی کامران میشکست و رادمهری که فقط با غذاش بازی کرد،چرا چیزی نمیخوره؟

مخاطب قرار دادنم توسطش فقط ضربان قلبمو دستکاری میکرد:

_ماریا خانم نمکدون لطفا..

چشم تو چشم که میشیم فقط ناراحتی رو میشه تو این چشماش خوند،از چــی ناراحتی؟

نمکدون رو به طرفش میگیرم و برای لحظه ای فقط لحظه ای دستامون بهم میخوره و دستای یخ زدش آتیشم میزنه..و وجودم رو میلرزونه.

بعد از شام صحبت سر شرکت و اینا بود.

دلم میخواست بدونـم بابام خلافکاره!؟

با چشمام این سوال رو از مارگاریت پرسیدم که با من من گفت:

_ماریا..

و من نذاشتم ادامه بده:

_فهمـیدم.

سری از روی تاسف تکون دادم که کامران منو مخاطب قرار داد:

_برید حاضر شید کم کم بریم خانم خانما.

لبخند زدمو مارگاریت گفت :

_بیام کمکت.؟

_حتما مامانــی.

کامران لبخند عمیقی زدو گفت:

_پله ها زیاده خانم طلام،مواظب خودت و نخودم باش.

و لحظه آخر صدای رادمهر:

_دهن سرویس هنوز مهر محرمیتتون خشک نشده عروسی نگرفتی چقدر هولی تو.

مارگاریتی که سرخ شدومنی که مــُردم.

هردوباهم کم کم جمع کردیم. مارگاریت ازم سوال میپرسید کوتاه اما مهم جواب میدادم ..

ساعتای یک بود که همه چی جمع شد.لباسام که خوب بود شالم که داشتم.

از در خارج شدیم با دو چمدون که نادرم از پله ها پیداش شدو چمدونارو پایین برد.

عطیه و مهری اشکاشون می اومد.

مهری :

_پس ما بدون چوپانمون چه کنیم؟

خندیدم و زدم تو سرش و بغلش کردم.

عطیه ام درحالی که اشک میریخت ازم خواست مواظب خودم و بچه ها باشم.

رو کردم سمت نادرو گفتم:

_زحمت دادم ببخشید آقا نادر.

_چه حرفیه خانم‌،وظیفمون بود.

برگشتم زری ام به طرفم اومدو بغلم کردو چند بار بوسیدم و گفت:

_ازت خیلی چیزا یاد گرفتم دختر دلم برات تنگ میشه.

_منم همینطور.

رو به امیرحسین کردم و گفتم:

_لطف کـردی ممنون.

سری تکون داد و فقط نگام کرد.

سوار شدیم و کامران استارت زد.

منو از عمارتش بُرد و من فکر و ذهنم تمام این عمارت بود،

از فردا کی بیدارش میکنه؟کی کرواتش رو بندکفشش رو میبنده.شاید یکی از بچه هارو انتخاب کرد.

چی بگم؟تو سکوت تو لاک خودم فرو رفتم.

(امیر حسین)

درپارکینگ که بسته شد خونه تو سکوت مطلق فرو رفته بود فقط یک خدمتکار نبود مگه غیر از اینه؟

از خودم از همه لجم میگیره.

درحالی که به طرف پله ها میرم زری میگه:

_آقا؟

برمیگردم و ادامه میده:

_از فردا چه کسی رو برای خدمت شخصی درنظر دارید؟

_هیچ کس.

_یعنی کسی رو..

نذاشتم ادامه بده و با کلافگی که نمیدونستم از کجا آب میخوره:

_نه زری خانم نیاز به خدمتکار شخصی ندارم.

سری تکون دادو رفت.

باید خودم رو آروم کنم وگرنه تا صبح میترکم .

گوشی رو ورداشتم ساعت یک و نیم شب بود اما اون بیداره.

صداش مثل سوهان رومخمه اما من باید تحمل میکردم:

_ببین کی شمارش رو گوشیمه سلام عشق من.

بی توجه بهش بی تفاوت گفتم:

_امشب بیا خونم.

خندید بلندو مستانه.دراتاقم رو باز کردم و وارد شدم و روتخت خودم رو پرت کردم ادامه دادم:

_فقط یک ساعت فرصت داری.

_اوه اوه.اومدم چشم.

و باز قهقهه ی دختری که فقط برای آروم شدن بود.

و من بیزار بودم از این نوع دختر!

با پوزخند گوشی رو به کنارم پرت کردم و دست رو پیشونیم گذاشتم

و زمزمه کردم:

_با کی داری لج میکنی؟

**

کلافه بودم رو به نیاز با حرص گفتم :

_پاشو بندو بساطتو جمع کن.

نیاز که فکر میکرد شوخی میکنم:

_عزیزم سیم پیچی‌هات بهم ریخته الان،ساعت 3 صبح کجا برم.؟

زیرپوشم رو پوشیدم و گفتم:

_گمشو تو اتاق بغلی فردا صبحم گورتو گم کن قبل از بیدار شدنم.

با حرص بلند شدو به طرف لباساش رفت و در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:

_راست میگن تو احساس نداری...

و رفت و من کلافه تر از قبل رو تخت نشستم.فکر میکردم تخلیه شم اما انگار وحشـــی تر شدم.

انقدر تو اتاق قدم زدم و قدم زدم که روشن شدن هوارو دیدم.

به طرف میز رفتم و عطر یاسو برداشتم و یکم تو فضا زدم.

عمیق بو کشیدم.

انگار اینجا بود.. بی هوا لبخند زدم و خندیدم و قهقهه زدم.

دیوونه شدم شک ندارم زده به سرم.حالمو نمیفهمم خودمو درک نمیکنم.چشم باز میکنم میبینم محتاجم به دختری که میخوندمش "ماری گل فروش"

(ماریا)

خیلی زودتر از تصورم به خونه کامران رسیدیم عمارتش بزرگ بود اما نه به بزرگی خونه رادمهر..

درست مثل خونه رادمهر دو محافظ گنده دم در و دوتا سگ که صدای پارسشون می اومــد.

از ماشین که پایین اومدیم میلاد خرس گنده پرید بغلم ماچم کرد همینطور مجید و باران.

مارگاریت با تعجب:

_میشناسیشون؟

کامران جای من جواب داد:

_دوستاشن خانمم.

باران همینطور که باعشق نگام میکردو از گردنم آویزون شده بود گفت:

_ماریا نگاه،این خانمــه خیلی شبیه توئه!

گفتم:

_ابجیمه وروجک.

مجید گفت:

_ناموسن؟آبجی آبجی مارگاریتت همین خانمه؟

_بعله آقا.

سرو وعض بچه ها خیلی خوب بود،نگاهی به کامران کردم و گفتم:

_ممنونم بابت بچه ها.

لبخند عمیقی زدو گفت:

_خواهش میکنم خواهــر زن!

میلاد گفت:

_اومدی بمونی؟پس عطی و مهری چی؟

مارگاریت در حالی که دستم رو کشید و به طرف خونه برد گفت:

_میمونه،اونم سر میزنن بهمون.

مردی که حیدر صداش زدن اومد و چمدونامو برد طبقه بالا خودمم خواستم برم که قبلش مارگاریت اومد سمتم:

_صبح زودتر بیدار شو میخوام زنگ بزنم پدر بیاد!

سری تکون دادمو رو به کامران گفتم:

_میشه باران بالا بخوابه امشب؟

باران آخ جونی گفت و میلاد گفت:

_مام که دسته خــــر.

مارگاریت گفت:

_هرروز همو میبینید.

قرار شد شب باران با من بخوابه.فهمیدم کامران کلی خرجشون کرده و داره بچه هارو تعلیم رزمی میده مخصوصا باران رو واسه محافظو اینا ..

نفهمیدم چطوری خوابم برد.

بالا سه سالن بزرگ داشت با دو دست مبل و یه تی وی و یه پرده سرتاسری و دوتا اتاق و سرویس بهداشتـی.

باران غرق خواب بود.بعد از دستشویی

آرایش ملایمی کردم و بلیز شلوارقهوه ای شکلاتی خونگی پوشیدم و بارانو بیدار کردم.ا‌ز داخل حیاط عمارتم پله داشت از بالکن اما من ترجیح میدم فعلا از اینجا رفت و آمد کنم..

پایین خدمتکارا مشغول بودن هرکدوم خوش آمد میگفتن و با تعجب بهم نگاه میکردن یکی که کلا منو با مارگاریت عوضی گرفت،

وارد آشپزخونه بزرگی شدیم.

مارگاریت و کامرانم سر میز صبونه منتظر من نشسته بودن میز حسابی پر بود از همه چی...چه میز صبونه ای.

خم شدم و مارگاریت رو بوسیدم که صدای کامران بلند شد:

_کم کم احساس خطر میکنم.

مارگاریت:

_حسودی نبودیا.

باران گفت:

_منم بشینم؟

کامران با لبخند گفت:

_البته مادمازل.

باران سریع رو به من کردو گفت:

_فوش داد؟

نتونستم خودم رو کنترل کنم همزمان همه زدیم زیر خنده.

_نه عزیزم یه جور احترامه.

نشست و صبونه خوردیم.

آخرین لقمه تو دهنم بود که خدمتکاری وارد شدو گفت:

_خانم آقا تشریف آوردن.

بعد نگاهی گیجی بین منو مارگاریت ردو بدل کردو رفت.

لقمه تو گلوم گیر کـرد ،پدر اومده بود بعد از 12سال؟

مارگاریت دستم رو گرفت و هردو بلند شدیم و به طرف در ورودی رفتیم.

کامرانم پشت سرمون اومد.

موی بلند و بسته شده با کش ،سفیده سفید! کت شلوار دودی پیپ کنار لبش،نیم رخش.

هنوز هم اخمو و جدی.دوست داشتنی ترین مرد زندگی ام!

سرچرخوند و خشکش زد،پیپ از دستش افتاد

پرواز کردن اولین دستور مغزی بود که حالا بیدار بود بیدار بیدار..

پرواز به طرف پدرم شیرین ترین پرواز دنیا بود،

مارگاریت طبق معمول گریه و کامرانم آرومش میکرد.

پدر چند قدم بلند به طرفم برداشت و من فرو رفتم تو آغوشش.

پدر بعد از 12سال؟

همون عطر همیشگی،دانهیل قهوه ای!با تتون پیپ عطر خاصی به تن همیشه محکم بابام داده بود.

بو کشیدم..پدر پیر اما محکممو با تمام وجود بو کشیدم.

زمزمه ی بابا:

_کجایی نازلـــی،دوردونت پیدا شده!

و هق هق دختری که مادرش رو ندید که ندید..

سربلند کردمو زل زدم تو چشمایی که دریاچه بودو من هیچ وقت اونو خیس ندیده بودم.

لب باز کرد:

_کجا بودی دختربابا؟

زمزمه سر دادم:

_دور بودم ازت تکیه‌گاه دختـر.

اشکامو پاک کردو گفت:

_بخشیدی منو آرامش بابا؟

اشکاشو پاک کردمو گفتم:

_خیلی وقته،مرد قوی تمام این سالهای سخت گذشته ی دختر.

حالا جونمو بگیر خدا دیگه چیزی نمیخوام.

مارگاریتم اومد نزدیک و بابااونم بغل کرد.

رو مبل ها جا گرفتیم بابا انقدر بهم زل میزد و لبخند میزد که باعث تعجب کامران و حتی مارگاریت شده بود.

خدمتکار که قهوه تعارف کرد مارگاریت سریع دستش رو جلوی دهنش گرفت و به طرف دستشویی رفت.

شک نداشتم پدر خبر نداشت.

کامران با لحن توبیخی:

_مگه نگفتم دیگه قهوه تو این خونه قدغن؟

_آقا پس چی بیارم؟

داد زد:

_چمیدونم نسکافه چایی کاپاچینو هر کوفتی بجز قهوه نمیبینی مارگاریت حساسه.

برای لحظه ای رادمهرو دیدم عجیب شبیه هم بودن.

دلم هواشو کرده بود.

رو به بابا که با تعجب به کامران نگاه میکرد گفتم:

_دارین نوه دار میشین بابا.

بابا با دهنی نیمه باز گفت:

_چــی؟

_بعله درست شنیدین.

کامران سر به زیر انداخت و مارگاریت به ما پیوست و رو به منو بابا:

_چرا اونطوری نگام میکنید؟

بابا رو به من گفت:

_تو ازدواج کردی؟

_نه بابا اما اون قُل دیگه ام اره ازدواج کرده.

بابا باز به مارگاریت خیره شد.

مارگاریت سرخ شدو کامران دست دور گردنش انداخت و گفت:

_ماری بد،خانمم خجالتش اومد.

بابا لب باز کرد:

_ مبارکته بابا

رو به کامران:

_ شیش دنگ حواست به زن و بچه ات باشه نمیخوام حتی شرکت بیای.از الان مسئولیت یه پدر خوب بودن و خوب شدن گردنته.تمرین کن!

کامران با عشق و احتـرام فراوون که نمیدونم ناشی از چی بود به پدر نگاه کردو گفت:

_حتما رو چشمام جاشونه.

←∞∞پایان فصل اول∞∞→

کم کم داشت زیر دست آرایشگر خوابم میبرد بعد از دوساعت پایین بالا و اینور اونور پارچه رو از روی آینه برداشت و باذوق گفت:

_حالا میتونی فرشته آسمونی رو ببینی!

برگشتم سمت آینه در حالی که تو دلم به این زنه لقب اسگول و شادو میدادم یهو چشمــام گرد شد.

این کیه داره منو برو بر تو آینه نگاه میکنه.

خودمم؟

پیرهن زرشکی که آستیناش مروارید دوزی بود دور کمرشم پر مروارید،دامن پوفی و دختری که اصلا نمیشناختمش..

تو دلم به سلیقه ی مارگاریت آفرین گفتم لباسو به گفته خودش از ژورنال های فرانسوی سفارش داده بود،

چشمامو سیاهی خوشگلی محاصره کرده بود.و مژهام به کمک مژه مصنوعی حسابی بلند شده بود.اصلا اینا چی بود که منو این همه عوض کرده بود!

رژلب و رژگونه آجری تیره..

موهای بلند و لختم ساده دورم بود فقط پاینش مجعد شده بود.

و درنهایت تاج تمام نگین که از اینطرف سرم تا اونطرف سر فوق العاده بود.

رو کردم سمت خانم رستمی:

_ممنونم واقعا ممنون.

لبخندی زدو گفت:

_نفرمایید شما دختره بزرگ مایید .وظیفه ی کوچیکمونه.من دیگه کم کم جمع کنم مارگاریت خانمم که قبل شما آماده شد الان دیگه مهمونا میرسن.

لبخندی زدم که در باز شدو مارگاریت داخل شد

با دیدنم جیغ خفه ای کشیدو گفت:

_چه ماه شدی عشق من.

درست مدل پیرهن من تنش بود اما سفیدش.آرایشش دسته کمی از من نداشت اما تمام موهاشو فر کرده بود.

_توام خوشگل شدی عزیزم.

مارگاریت اومد جلو و دستامو گرفتو گفت:

_تصورشم نمیتونی بکنی چقدر خوشحالم که هستی.خیلی خوبه.

لبخند زدم که گفت:

_کامران اومد سمتت سریع لبخند بزن تا چالتو ببینه بفهمه من نیستما.نپره بغلت که می کشمتون.

بلند زدم زیر خنده که گفت:

_با اون چال لامصبت.

لب باز کردم:

_پلک نزنی که اشکات میریزه آرایشت میره به فنا.

جیغ زد:

_میکشمت اگه اشکم در بیاد.

رستمی کیف به دست جلو اومد تا بره که مارگاریت چک بهش داد که گفت :

_آقا قبل دو برابر حساب کردن خانم مچکرم.

و رفت.

مارگاریتم رفت قرار شد من وقتی برم که مهمونا همه اومده باشن.

یاد اون روزی افتادم که بابا گفت میخواد به افتخار بچه مارگاریت و اومدن من مهمونی بده.

یک هفته ای درگیر خرید بودیم.

از اون شبی که از عمارت امیر زدم بیرون دیگه ندیدمش.دلم یه جورایی..

هه.. دلم یه جورایی غلط زیادی کرده.

ساعتای هشت بود که مارگاریت اومدو گفت بیا بریم همه اومدن..

یه استرس ریزی افتاد به دلم،حتما امیرم میاد.

قبل از همرا شدن با مارگاریت ادکلنمو از رو میز برداشتم و زدم.

بوش فوق العاده بود.

دست مارگاریتو گرفتم از طبقه بالای عمارت کامران به طرف طبقه پایین راهی شدیم.

رو پله دومی همه چشما متوجه ما شد،

و صدای بلند پدر:

_ضمن خوش آمد مهمونی امشب به افتخار برگشت دخترم ماریا و بچه ی تو راهی دختـرم مارگاریت..

صدای دست مردم بلند شدبه جمع نگاه کردم دست پاچه بودم منو چه به این محافل.بعضی بامهربونی بعضی با بغض و بعضی با حسرت نگام میکردن.

حالا کامل از پله ها پایین اومدیم بابا جلو اومدو دستمو گرفت.

با بابا و مارگاریت به همه معرفی شدم یا دکتر بودن یا مهندس یا پرفسور.

حالا از دمم خلافکارها..دیگه داشت از کلمه مچکر،ممنون،لطف دارین،خوشوقتم،عالیه،مرسی،تشکر

حالم بهم میخورد

یه گوشه ایستادم که صدای بزنو برقص بلند شد.بهم ابمیوه تعارف شدبرداشتم داشتم آب پرتغالمو مزه میکردم که مارگاریت با دختری کاملا کاملا جلف نزدیکم شد.

مارگاریت :

_معرفی میکنم دختر خاله کامــران،نیاز.

دختره که خیلی به چشمم آشنا اومد اما با این حال دستشو فشردم و گفتم:

_خوشوقتم خانم.

_نیاز هستم.

(خوب گور بابات باش،دختره ی بد حجاب پروتزی).

مارگاریت:

_بفرما ماری خانم دوستاتم اومدن،

برگشتم سمت عطیه و مهری که هاج و واج وارد شدن.بادیدنم جفتشون با جیغ پریدن بغلم.

مثل این ندید پدیدا حالا خوبه یه هفته دور بودیم.

عطیه:

_ماه شدی خووووووب

مهری:

_راس میگه توله سگ.

خندیدم و گفتم: