نام اثر: ماریا.
نویسنده :مریم نامنی
این اثر و تمامی شخصیت ها ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده می باشند هر گونه شباهت به افراد یا وقایع مشابه تصادفی می باشد .منظور از نوشتن این رمان سرگرمی است و بعد از اتمام فایل برداشته شده و نویسنده برای چاپ اثر اقدام خواهد کرد. کپی برداری ممنوع است .امیدوارم از خواندن این رمان لذت ببرید...
یک
با حال خراب به اونطرف خیابون نگاه میکنم...بچه ها نفس نفس زنان بهم نگاه میکنن و کسب تکلیف...
خشکم زده بود...دیگه رمقی تو این پاهای وامونده نبود...
با این کفشای پاره که هر بار... با این اتفاقا بیشتر جرواجر میشد...
مجید از اونطرف اومد سمتم در حالی که اسفند دود کن دستش بود:
_ ماریا؟جمع کنیم؟؟؟
_ پ ن پ وایسا باز بیان سرمون خراب شن.
_ امروز که اصغر گفت مامور بازی نیست.
_ اون نمک نشناس کی خیرش به ما رسیده...
هوووفی کشیدمو گوشی ساده ی دربو داغونمو از جیب شیش جیبم درآوردم
ساعت 6 بود.
رو به مجید :
_ بگو جمع کنن برمیگردیم.
مجید سر به زیر برگشت سمت بچه ها و دو قدمی به جلو رفتو داد زد:
_ جمش کنید.. خانم میگه بریم.
پوزخندی به کلمه خانم میزنم. این خانم که جاش 12 ساله تو گدا گودولای بالاشهره. درست از 12 سالگی.
با مجید و بقیه رفتیم تو خرابه ای که اصغر باهزارتا منت برامون سرپا کرده بود.یه خرابه که همیشه بوی گند فاضلاب میداد.
عطیه با آفتابه از دستشویی زد بیرون و گفت:
_ ارازل باز برگشتن؟
_ امرو روز ما نی. دو دفعه نزدیک بود گیر بیوفتیم سر چار راه بالا..
_ پ اون اصغر کپک گف امنِ ک..
_ اون آشغال کی خـیره این بچه هارو خواسته.
عطیه هم سن من بود ..اما شغلش با ما فرق داشت. میدونید که چی چی میگم. البت ک هر بار رفته با گریه برگشته,راضی نیست اما تن به گدایی ام نمیده
گفتم:
_عطی،مهری کجاس؟
_چمیدونم رفته مترو..کاسبی
_صدبار گفتم اونجا چیز دندون گیری نیس بیا سرچار راه دوتا جعبه دسمال دس بگیر.
عطیه:
_تو خودت گدایی میکنی؟؟چیزی میفروشی؟
اخم و تخم کردمو گفتم:
_ من حواسم پی این بچه هاس...
مجید و میلاد و باران نگام کردن.
لبخندِ بی جونی زدم
که در زنگ زده و داغون با صدای وحشتناکی باز شد و مهری داد زد:
_ پاشید ، جمع کنید پلیسا...
با حیرت به بچه ها چشم دوختم رنگ به رو نداشتن..
برای امروز بس بود خدا.
میلاد با وحشت بلند شدو رفت سمت تتمه ی پس اندازمون منم پاشدم عطیه و مهری ام سریع رفتن کیفشونو برداشتن...
اینم خوبیه گدا خونه بود همیشه آماده بودیم.
آماده فرار...
رو به مجید:
_ گلدونو بردار
عطیه بخاطر شغلش زیادی النگ دولنگ داشت در حالی که سراسیمه ساک میبست گفت:
_ گلدون واس چیته.؟
_ میفروشیمش
مهری :
_ بجنبید..
داد زدم:
_ گیر افتادیم اسمی از کسی نمیبریم شیرفهم؟؟
همه سر تکون دادن...باران جعبه های دستمال دستش بود و می دویید
همه جمع کردیم و از در پشتی زدیم به چاک ک وارد خرابه و بعد اتوبان شدیم.
زیر پل جاگیر شدیم هوا دیگه تاریک شده بود.
خدارو شکر تابستون بود وگرنه همه یخ میزدیم.
چندتا کارتون میلاد و مجید انداختنو روش دراز کشیدیم.
عطیه گفت:
_ من فردا چطوری حاضر شم؟
_ کجا.
مهری با حرص:
_این کجا میره به نظرت که احتیاج به آراویرا داره؟
رو کردم به عطیه:
_نکن عطی...چرا اخه...حرومه...گناهه
لب باز کرد:
_ گناه اون پدرو مادری ان که جفتشون تو خماری رفتن زیر ماشین و خبر از حال دخترشون نداشتن و هی فس فس کشیدن.... حروم اونان که تو هوس و شهوت نطفه ی یه طفل معصومو میبندن و مثل توفاله پرت میکنن بیرون و باز به کشیدن ادامه میدن...دزدی حرومهِ.من به میل خودم میرم... به خودم ضربه میزنم شما به مردم...
مهری:
_ د لعنتی درد ما اینِ که میلت نیس...دلت نیس...میری...با گریه میای...درد ما اینه.
عطیه بغض میکنه و میگه:
_ خدا لعنت کنه پدرو مادر بی فکری رو که نمیدونن سر دخترشون چی آوردن.
لب میگزم و سر میچرخونم سمت میلادو مجید و باران که با ولع ساندویچ میخوردن.
به میلاد 15 ساله و به مجید 13 ساله و باران 10 ساله...
این بدبختا که اصغر از ننه بابای عملیشون خریده بودشون.
اون شب هر طور بود با هزار بدبختی به صبح رسوندیم.
با ویبره ی جیبم از جا پریدم و به دورو برم نگاه کردم.
هر کدوم یه طرف خوابشون برده بود.
گوشی رو از جیبم درآوردمو به اون شخصی که از خواب نازم انداخته بودم فوشای آب دار نثار کردم.
بادیدن اسمش حس تنفر و حالت تهوع باهام اومد سراغم دکمه رو فشار دادمو گوشی رو دم گوشم نگه داشتم:
_ ببین چه نازی میکنه این ماریا خوشگل ما...دختر خونه به فنا رفته چرا هیچی به من نمیگی...کجایی؟
_ قبرستون.
_ جون اصغر؟برات خبرای خوب دارما.
_ تو و خبر خوب؟؟محاله..تو خدای نحسی و بد بیاری هستی.
اصغر تُرش کردو گفت:
_ منِ احمق میخوام از کارتون خوابی درت بیارم اینِ مُزد دستم؟
_تو خیرت به منو دارو دستم نمیرسه. کجا باید باشم؟ یا پارک یا خرابه یا زیر پل های تهران.
_ کجایی دختره ی سرکش.؟
_ زیر پلِ...
_ داریم میایم.
لب باز کردم بگم چه آشی برام پختی باز..با کی میای که گوشی رو قطع کرد.
بچه هارو بیدار کردم.... و گفتم اصغر داره میاد.
مجید گفت:
_ چی میخواد از جونمون؟
مهری خواب آلو جوابشو داد:
_ دقیقا جونمون..
یکم به خودمون اومدیم که صدای سرو صدا و چند نفر اومد که دیدم اصغر با سه تا مرد غول پیکر و مشکی پوش اومد سمتمون و لبخند پلیدی به لب داشت.
خدا بخیر بگذرونه ای زیر لب گفتم و جلو رفتم:
_ کارت رو بگو.
_ اصغر به مردا نگاه کردو گفت:
_ میخوام بفرسمت بهشت.
_ همون سگ دونی که بودمم بهش میگفتی بهشت.
_ دِ نه دِ دختر....بیا بچه هاتو وردار برو لگد به بختت نزن.
مهری با چشمای گرد:
_ کجا بریم؟؟
عطیه به مردا نگاه کردو گفت :
_ با اینا؟؟
نیم نگاهی به بچه ها کردم و گفتم:
_ جم کنید بریم.
میلاد:
_ اما مار..
نذاشتم ادامه بده :
_ جم کنید.
کم کم وسیله هوشونو برداشتن و باهم از رو پل رفتیم سمت خیابون اصلی و سوار دوتا ماشین شاسی بلند مشکی شدیم.
نشستیم پسرا رفتن با مهری تو اون ماشین منو عطیه و بارانم تو این ماشین.
دل تو دل وامونده ام نبود.
یکم که گذشت صدای مردی که جلو نشسته بود بلند شد:
_ حرف حرف آقاست...حکم حکم ایشون...لب تر کنن زنده به گور میشید...کارشما فقط اطاعت و کلفتی...در اختیار همه وقت.
با پوزخند ادامه داد:
_حتما از گدایی و فروشندگی بهتره.
عطیه اخم کرد و من اما مات حرفای این مرد بودم. کلفتی؟نه، تو کتم نمیرفت.
با صدای؛ پیاده شید،به خودم اومدم...عاقبت دختر تاجر بزرگ تهرانو ببین.
دلم هوای خواهرم رو کرد... خواهری که دوقلوم بود...اما از 12 سالگی ندیدمش. اون حتما تو نازو نعمت بود،حتما و من تو کلفتی و حمالی خودم غلت میزدم.
به عمارت که چه عرض کنم قصر سفید رو به روم نگاه کردم. که بی شک برای من قصر سیاهی بیش نبود. همه با شک و تردید و سوءظن وارد شدیم. با دیدن باغ دیگه واقعا فکم افتاد.
اینجا بهشت نبود.؟؟اصغر راست میگفت بهشته
وارد شدیم.یه زن میانسال با اخم و لباس رسمی و سر لخت.اومد جلو و مثل یه تیکه نجاست بهمون نگاه کرد که اخم بدی بهش کردم و چشم غره ای رفتم که یکم خودشو جمع کرد.
و گفت:
_ الان آقا رو صدا میزنم...بشینید
دوتا گردن کلفتا بالاسرمون بودن... و اون زن به طرف پله های مارپیچ رفت و من محو قصر زیبا و عتیقه ای شدم که تا به حال نظیرشو تو عمرم ندیدم
صدای مهرناز(مهری) زیر گوشم:
_ چرا قبول کردی ماری...دردسره .
عطیه دنباله حرف مهرنازو گرفت:
_ آره بابا، سرتا پاش دردسره.
_خفه خون بگیرید ببینم اینجا چی میخوایم.
باران کنارم ایستادو گفت:
_ دشوری دارم ماری...
_ الان؟
(دندون قریچه ای رفتم براش)
عطیه:
_ نگه دار خودتو اجی...یکم دیگه
باران سرشو کج کردو باشه ای گفت.
با سرفه ی آهسته و مقتدر شخصی به پله ها نگاه کردم.
یکی از اون گردن کلفتا گفت:
_ بلند شید تن لشا.
بچه ها بلند شدن...اما من نشسته بودم.
و به مرد مغرور و محکمی که با خونسردی از پله ها پایین می اومدخیره شدم، اون زن میانسالم همراهش بود..البته با دو قدم فاصله ازش پایین می اومد.
به ما که رسید با یه حالت تمسخری نگاه به لباسامون کردو رو من زوم کرد وچشماش یه حالتی شد با تعجب گرد شد و به روی خودش نیاورد و سریع به حالتِ عادی برگشت...(خل بود یارو؟؟)
درحالی که به من نگاه میکرد گفت:
_ نادر.
اوه عـجب صدایی...چشمارو.
یکی از کله گندها که سمت راستم بود:
_ جونم آقا.
_ این گدا گشنه ها نمیدونن باید چجوری رفتار کنن.
_ چرا آقا...شیر فهمشون میکنم.
بازوی منو محکم گرفتو بلندم کرد...ضعف کردم اما صدام در نیومد.
ضعف نشون دادن جلو این جماعت...تو کتم نمیرفت
بلند شدم و جلوم وایستاد.
سرم داشت میشکست این آدم بود یا زرافه؟
چقدر قدش بلنده؟!
لب باز کرد:
_ من کلفتی که تو خیابونا ول بوده نمیخوام...گورشونو گم کنن.
برگشت خواست بره که گفتم:
_ از اول میدونستی شغلمونو؛؛ الافت نبودیم تا اینجا بیایم دستمالی شدن به از کلفتی کردن تو خونه تو و امثال تو.
با فریادی که زد زهرم آب شدو دلم هری ریخت اما وا ندادم:
_ نااادر.
نادر با لرزش صدا:
_ جو..ونم آقا.
_ این دختره..
مکثی کردو گفت:
_ مستخدم شخصیه منِ....بچه ها برن خونه کامران این سه تا اینجا می مونن.
با اخم گفتم:
_ یادم نمیاد قبول کرده باشم کلفتی تو خونت رو؟
برگشت داشت خیلی بی تفاوت میرفت گفت:
_ هنوز نمردم که یه گدا تو خونهم تایین تکلیف کنه.
با حرص گفتم:
_ من گدا نیستم..
_ فروشنده چی؟ هستی؟
_ به تو مربوط نیست.
برگشت و با خشم نگام کرد که اون نادر محکم دستم رو گرفت و برد پشتم و غرید :
_ بگو غلط کردم.
از درد صورتم جمع شده بود بچه ها از ترس تو خودشون کز کرده بودن.
_عمراً.
یارو که هنوزم نمیدونم اسمش چی چی بود گفت:
_ نشنیدم.
جوری دستمو فشار داد که نالیدم و آخ آرومی گفتم .
گفت:
_ ولش کن....من اگر میخواستم لنگ غلط کردم اینو امثال این باشم الان این جایگاهو نداشتم...
با اخم رو برگردوندمو نادر دستمو ول کرد.
و با درد دستمو دور اون یکی دستم پیچیدم و از درد ضعف کردم.
قارو قور شکمم ندا از گرسنگی میداد.
از پله ها کا بالا میرفت گفت:
_ زری بهش بفهمون قانون این خونه رو...یک به یک.
اون زن که از بَدِو ورود حس بدی بهش داشتم:
_ چشم آقا..
در حالی که رو پله آخری ایستاده بود برگشتو نگام کرد و گفت:
_ تو خواب شبت نمیدیدی تو خونه ای باشی که غذای سگش در برابر غذاهایی که تو میخوری پادشاهه...
لب باز کردم و گفتم:
_ عمو انقد واس من کُری نخون...من تواین خونه نمیمونم...افتاد؟
_ از اون اصغرِ موفنگی خریدمت...نمیمونی! هه.
چشمام گرد شد...مگه من اسباب بازیش بودم؟ برگشتم به بچه ها نگاه کردم.
اون دوتا گردن کلفت که دسته کمی از غول نداشتن میخواستن بچه هارو ببرن و باران خیلی بی تابی کرد. بچم از ترس خودشو خیس کرد. که باعث شد یه سیلی از اون یارو بخوره که من جلو رفتم و صدامو انداختم رو سرم:
_ چته وحشی؟ چرا می زنی تو گوشش مظلوم گیر آوردی؟
عطیه سریع از کوله ی من شلواری کهنه و زانو پاره درآورد که سریع شلوار بارانو عوض کردم. بچه هارو بردن نگفتن کجا. اون زنه اومد جلو و با گفتن( دنبالم بیاید( پشت سرش به راه افتادیم.
از پله ها بالا رفتیم. من و مهری با ندید پدیدی به دیوارها نگاه میکردیم درسته تو بچگی تو همچین خونه هایی بودم اما...از حق نگذریم سه برابر خونه ما بود...خونه ای که ازش یه خاطره محو مونده.
اما برای عطیه یکم عادی بود چون شغلش تو این خونه ها بود. رو دیوار همش عکسای مختلف از این یارو خودشیفته بود اما از حق نگذریم زیادی خوشگل بود و جذاب. عکساش تو سایزای مختلف. یکی رو اسب... یکی تو کویر...
دهنم وامونده بود...اینا چقدر زیادی خودشونو دوس دارن...
وارد یه سالن دیگه شدیم نه به شیکی پایین اما اینجام واس خودش معرکه بود...
زری رو به عطیه و مهرناز:
_ برید تو اتاق...لباساتونو عوض کنید لباس فرم ها روی تخت هست....
رو به من کرد:
_ شما با من بیا...
یکم جلوتر رفتیم ک دم یه اتاق ایستادو گفت:
_ این اتاق ، اتاق مخصوص مستخدم آقاست...لباس هات رو تخته...حمام کن پوشیدی بیا پایین..
رو به مهری و عطیه که با چشمای گرد به من نگاه میکردن گفت:
_ شماهم حمام کنید و لباس پوشیده پایین باشید..
مهرناز و عطیه وارد اتاق مشترکشون شدن. منم با گرفتن دستگیره در که زیادی سرد بود لرزه ای به جونم افتاد.
هنوزم نمیدونم من بین اینا که یه دنیا باهام فرقشونِ چیکار میکنم ...
دستگیره رو به طرف پایین فشار دادمو وارد شدم...
با اتاق نسبتا بزرگی رو به رو شدم.
با تخت سفید صورتی که روش چندتا لباس بود و آینه قدی سفید...
کاناپه سفید..
زیادی مثل ماست بود اتاقش...
اما برای من از سرمم زیادی بود.
چشم چرخوندم کنار کمد دو دره، دری بود که فکر کنم حموم باشه
به طرف در رفتم داخل
دریت حدس زدم حمومه...
اما چقدر فرق داره با حموم عمومی که هر هفته با باران و مهرناز میرفتیم...
چقدر لگن آبش بزرگه
چقدر شامپو..
به ندید بدید بازیم خندیدم من نوبرشو آوردم دیگه..
به گوشه های دیوار نگاه کردم مبادا دوربین داشته باشه
از این اخموی خوشگل همه چی برمیاد
اینم همون که میگن احتیاط شرط عقله.
لباسای کهنه و یه جورایی پاره امو درآوردمو گوشیمو انداختم رو تخت.
رفتم زیر دوش. این چطوری باز میشه؟ رفتم زیرش سه تا دکمه داشت.
یکی رو زدم...و آب باز شد. یخ زدم. زود دکمه بغلی رو زدم. سوختم.
دکمه سومی آب ولرم شد.
تا جایی که فوش بلد بودم دهن باز کردم و خاندان این مردیکه رو فوش کش کردم...
چند تا شامپو بود اسما همه خارجی.
دوتاشو که خیلی خوشبو بود مخلوط کردمو همه رو مالیدم به موهام...
موهایی که از شستنش خسته شده بودم..
زیادی بلند بود...
هرچی گشتم صابون نبود
یکی روش نوشته بود شامپو بدن.؛
این یکی ایرانی بود شکر خدا...
ورداشتمو اونم رو خودم خالی کردم...
خلاصه حموم جدابی بود.
با حوله ای که اونجا بود خودمو خشک کردمو با حوله زدم بیرون...
به طرف لباسا رفتم. تند تند لباس فرم هایی که زنه گفتو پوشیدم پیرهنی که مثل پیرهن مردونه بود ..کالباسی رنگ
اینم سایزم بود با سارافن سرمه ای کوتاه و دامن ساده تا روی زانو... اوا من اینو بپوشم؟ جلو اونا.
در کمدو باز کردم. یه ساپورت ساده نازک مشکی و یه شال نازک مشکی به زوررررر پیدا کردم و پوشیدم. آستینمو یه تا زدم که خالکوبی اسمم خود نمایی کرد..
Mari..♡
یادمه مهرناز و عطیه کلی دعوام کردن و گفتن به درد یه زن نمیخوره ،خوب نیس اما من این حرفا حالیم نبود. لبخندی به خالکوبی دستم که نزدیک مچم بود زدم؛ موهام و به زور خشک کردمو پشت لباسم فرستادم. از پشت انگار کچل بودم چون حتی کشم نبستم تا نشکنه موهام. شال و رو سرم میزون کردمو از اتاق زدم بیرون. با دیدن عطیه و مهری که از هم تعریف میکردن خندم گرفت. دم پله ها منتظر من بودن..
جلو رفتم که مهری با لکنت گفت:
_ ماری خودتی؟؟
_ ماری و مرض..ماریا
عطیه :
_ نکبت تو چه تیکه ای بودی واسه خودت...یه آب به صورتت نمیزدی یکم خشگلیاتو ببینیم،، حالا یه کاره. با این تیپ و چشمای خوشگلت فکر قلب مام باش بابا.
_ چرت نگو بینم.
حرف تو دهنمون بود که زنه از پله ها بالا اومد. شک ندارم اومده بود دنبال ما. بادیدن من اخمی کردو گفت:
_اون چیه رو سرت.
_نمیبینی؟ شاله.
اخمش غلیظ تر شدو گفت:
_ این جا غدغنِ..درش بیار.
_ من اینطوری راحتم.
عطیه و مهری با چشم و ابرو به من فهموندن رو حرفش نه نیارم، اما من همین بودم...همین..
با پوزخند گفت:
_ پس جواب آقا رو خودت میدی.
_ خودم میدم...
رو به هر سه تامون:
_دنبالم بیاید..
و پشت سر هم به راه افتادیم.
دیدمش...رو مبل استیل سالن نشسته بودو یه برگه هایی رو با اخم و دقت نگاه میکرد.
دروغ چرا زیادی با جذبه بود..
و از حق نگذریم جذاب...
عطیه زیر گوشم وز وز کرد:
_ چه جیگریه این پسررر..
نا خوداگاه گفتم:
_ اه ..این چندشو میگی؟؟
عطیه گفت:
_ این چندشه ماریا؟
_ آره نچسب و چندش.
زری که جلومون راه میرفت "هیس" آهسته ای گفت و رفتیم سمتش.
سرش پایین بود زری گفت:
_ آقا آوردمشون.
سر بلند کرد و با دیدن من چشاش یکم گرد شد و بلند شد...
اومد نزدیکم و با لحن خشن و در عین حال گیرایی گفت:
_ این چیه رو سرت؟؟
پوزخند زدمو گفتم:
_ چقدر عجیبه اهالی این خونه با شال و روسری آشنا نیستن.
یارو گفت:
_ دلم نمیخواد سرت ببینمش دفعه بعد... شیرفهم.؟؟
_ متاسفم..من اینطوری راحتم.
پوزخندی زد و گفت:
_ نه اوردن رو حرف من؟؟ عواقب خوبی نداره دختر جون.
از درون لرزیدم و یخ زدم. ادم تا چه حد میتونه با حرف زدن در عین خونسردی ترسناک و با اُباهت باشه؟ منتظر نگام میکرد که گفتم:
_ بزارید سرم بمونه.
با هر جون کندنی بود گفتم.
که ابرویی بالا انداختو گفت:
_ لابد کچلی. یا مریضی چیزی داری.
سریع گفتم :
_ من موهام خیلی میریزه...میترسم بریزه تو غذاتون...
چشای بچه ها گرد شد اما یارو به وضوح اخماش رفت تو هم و گفت:
_ سرت باشه.
ادامه داد:
_ من از موی بلند متنفرم...موهاتونو کوتاه کنید.
به عطیه و مهری نگاه کرد که موهاشونم چندان بلند نبود اما مخالفتی نکردن.
زری ام موهاش کوتا بود. نه بابا یارو یکی دو تخته پایین بالا داره،
شنیده بودم مردا عاشق موی بلندن! با حرفش به خودم اومدم.
نگامون کرد و گفت:
_ یک بار فقط یک بار خطا کنید...برمیگردید همون جا که بودید...
بعد با پوزخند به من نگاه کردو ادامه داد:
_ لای آشغالا...
با تمام قوا هرچی نفرت داشتم از این دنیا و آدماش و سرنوشتمو همه و همه ..ریختم تو چشمامو زل زدم بهش..
لعنت به من که واس توی تازه به دوران رسیده باید کلفتی کنم..
با اخم جوری نگام کرد که چشم به زمین دوختم..
هنوزم میگم این همه جذبه واسه یه مرد سی ساله..
بهش میخورد سی باشه...
زیادی زیاد بود...
بی اعتنا به ما رو به زری گفت:
_ به نادر بگو کایلی رو آماده کنه.. پشت باغ منتظر باشه تا بیام...
زری چشمی گفتو به طرف در رفت..
یارو ام بدون کوچک ترین نگاهی به ما به طرف پله ها رفت ..
عطیه نفس حبس شدشو بیرون دادو گفت:
_ این دیگه کیه؟؟
مهرنازم با لکنت گفت:
_ همون شمرابن زل جوشن..
_ زهرمار..انقد گنده اش نکنید..
عطیه با چشمای گرد بازومو گرفتو چرخوندم به طرف خودش و گفت:
_ چی میگی؟؟گندش نکنیم.؟؟طرف با یه نگاه کاری کرد توی پاچه گیر لال شی..بعد به ما میگی گنده نکنید...
مهرناز گفت:
_ بابا مُردیم از گشنگی بریم تو این اشپزخونه کوفتی ،ساعت یه رب به یکِ ببینیم چی گیر میاد سق بزنیم...
با هم به طرف آشپزخونه رفتیم که زری ام از در ورودی داخل شدو اومد آشپزخونه و همه دور میز نشستیم..
زری ام نشست و رو به من گفت:
_ چهرت خیلی شرقیه...یه دختر قد بلند و چشم و ابرو قهوه ایی تیره..مال کجایی؟؟
با تعجب از این مهربون شدن یه دفعه زری..لب باز کردم:
_ نمیدونم...فقط میدونم مادرم ترک بود...
سر تکون دادو گفت:
_ حدس میزدم...از سفید پوستت و قد بلندت..
عطیه خندیدو گفت:
_ یعنی هرچی سفیدو قد بلنده مال ترکاس؟؟
زری لبخندی زد که باز باعث تعجبمون شد..
_ نه ، اما ترکا خاص هستن...درست مثل دوستتون..که با وجود اون لباس های پاره ذره ای از خوشگلش کم نشد...
لب باز کردمو و گفتم:
_ لطف داری اما داستان چیه؟؟با ما خوب شدی!؟
زری آهی کشیدو گفت:
_ خوب بودم اما باید تا موقعه تایید شدنتون از طرف آقا روی خوش نشون ندم....
مهری که تا اون موقعه با سوءظن به زری نگه میکرد گفت:
_ یعنی چی؟چرا!
زری گفت:
_ هرچی تو این خونه دیدین باید خاک کنید...همون جا...هرکی رو دیدید باید ندیده بگیرید...کلامی از این خونه خارج نمیشه...کلامی...
با چشمای گشاد گفتم:
_ مگه وارد یه باند خلاف شدیم؟؟؟
زری از روی افسوس سری تکون دادو گفت:
_ چی بگم دختر...اینارو ول کن...بریم سراغ وظایفتون...
رو به من کردو ادامه داد:
_ تو...از همه کارت سخت تره...صبح ساعت 8 باید بری تو اتاق آقا وان حمومشونو پر آب کنید نه داغ نه سرد...ولرم...بعد باید بیدارشون کنی حموم کنن..
تا موقعه روتختی رو صاف میکنی و به سلیقه خودت یه دست از کت و شلوارای آقا رو میزاری بیرون با کروات و کمربند و کفش ست و میای سینی صبحونه ای که من براشون آماده کردمو میبری بالا تا از حموم بیان بخورن....از حموم که برگشتن صبونه که خوردن..حاضر که شدن تو باید کروات و بند کفش آقا رو ببندی...
((هرچی بیشتر میگفت بیشتر تو باتلاق فرو میرفتم...خدایا من نه فروشنگی کردم سر چهارراه نه گدایی...این کارایی که زری گفت...اینا خودِ شکنجه اس...))
گفتم:
_ مگه دست نداره؟؟کروات بستن و بند کفش بستن از اباهتش کم میکنه؟؟؟
زری لب باز کرد :
_ از بستن کروات خوششون نمیاد ، بستن بند کفشم بلد نیستن..
با شلیک خنده ی مهری و عطیه تازه به عمق فاجعه فکر کردم بلد نیست؟؟؟ خدای من
لب باز کردم:
_ شوخی میکنی؟؟
_ نه جدی میگم....فقط به روش نیارید که سرتونو میزنه...
عطیه و مهری سریع خندشونو قورت دادن که من خنده ام گرفت
زری گفت:
_ آقا که رفت اتاقو تمیز میکنی، شاید برای ناهار برگشت شایدم نه،تو وظیفه داری که آماده باشی...غذا درست کردن بلدی؟
عطیه جای من جواب داد:
_ دستپختش معرکه اس.
سری تکون دادمو گفتم :
_ کمو بیش،مگه باید آشپزی کنم؟؟؟
_ نه،یه روزایی من میرم خونه دخترم اما شاید در هفته یک بار...من اینجا آشپزی میکنم.نباشم می افته گردن تو.
رو کرد سمت عطیه:
_ تو مسئول جاروگرد گیری..
رو به مهرناز:
_توام شستو شوی ملافه و یه سری کارا تو اشپزخونه...
رو به من کرد باز:
_ یادت نره آقا عاشق عطر یاسِ تو اتاق بعد از هر بار حمامشون بزن...
سرمو به طرف اسمون بردمو گفتم:
_ خدایا شکنجه ی شیکی در نظر گرفتی دستت طلا...
مهری خندیدو بیشگونی از بازوم گرفت...
زری برامون غذا کشید که الحق دستپختش عالی بود..
بعد از خوردن غذا،
زری صدام زدو گفت:
_ آقا احضارت کرده.
با نمه لرزی که به جونم از این خبر افتاد گفتم:
_ چیکار داره؟
زری شونه ای بالا انداخت و رفت سر ماشین ظرفشویی.
عطیه:
_ مگه حرف دیگه ای هم مونده؟
مهری:
_ برو ...یه وقت دیر نری باز سگ تر شه.
عطیه با حالت عشوگری گفت:
_ دلت میاد به اون هلو بگی سگ؟
پوزخندی زدمو گفتم:
_ حالم بهم خورد.
بلند شدمو به طرف پله ها رفتم
دستی به شال و یقه لباسم کشیدم و با نمه اخم راهی اتاقی شدم که درش با همه ی اتاقا فرق داشت.
تق تقی به در زدمو با صدای:
_ بیا تو.
وارد شدم ،پشت میزش نشسته بود...جلو رفتم بی توجه به من تلفنو از رو میز ورداشتو شماره گرفت..
محو اتاق شدم...همه چیز مشکی بود...
حتی کاناپه اتاقش...
حتی وانال پردش قهوه ایی تیره بود...
چقدر اینجا همه چیزش ترسناک بود...
اما اتاقش زیادی بزرگ بود...
همه چیزم داشت...
از مبل تا ال ای دی و میز کارو میز شطرنج و هزار کوفت و زهر مار دیگه...
صداش منو متوجه خودش کرد به شخصی پشت تلفن:
_ به نادر بگو بیاد اتاق من...
منم که انگار شکر خدا دست خر بودم تو اتاقش...مردیکه میمون...
کوچکترین توجهی بهم نداشت ...
صدای در و ورود نادر:
_ جونم اقا...امری بود؟؟
لب باز کرد:
_ این یارو لاشخور کجاست؟
نادر یکم چشماشو ریز کردو گفت:
_ کی قربان؟
با فریادی که زد فک کنم خودم سقط جنین شدم:
_ چندتا نامــــرد دور امیرحسین رادمهره مگه؟؟؟
تو همون حال به اسمش فکر کردم..چرا تاحالا اسمشو نشنیده بودم؟؟یا شنیدم و انگار نه انگار...
(امیرحسین رادمهر..)
نادر:
_ بقران اقا مردیکه معلوم نیست کدوم گوریه...
لب باز کرد با یکم خونسردی و اخم گفت:
_ دیدیش کلکشو بکن...
چشام تا آخرین حد باز شد...این یارو روانی بود؟مگه طرف مرغِ که بکشش؟
نادر :
_ به چشم اقا...با اجازه.
با دست اشاره ای به در کردو نادر رفت بیرون...
رادمهر بلند شدو نزدیک شد ، نزدیک ترو نزدیک تر..
با دو قدم فاصله ایستادو گفت:
_ اسمت چیه؟
لب باز کردم جواب بدم که گفت:
_ ماری؟؟؟
یاد خالم افتادم که دیدم اونم زل زده بهش...
گفتم:
_ ماریا...
لب باز کرد با تردید:
_ ماریا چی؟
رفتارش یه جوری بود سنی منی نداشت..
لب باز کردمو گفتم:
_ ماریا سالاری.
چشماش به طرز عجیبی دو دو میزد و با زبون لباشو تر کرد و دستی تو جیب شلوار،کت و شلوار خاکستریش کرد و گفت:
_ از کی تو گداهایی؟
یکم جوش اوردم که چی هی سعی داشت به رخم بکشه که من تو گداها بودم؟؟؟
با حرص کمی گفتم:
_ 12 سالگی..
بیشتر چشماش دو دو زد..نکنه چیزی مصرف میکنه!
گفت:
_ خانوادت؟
این چه گیری داده بود به ما ای بابا...
_ نمیدونم کجان...ندیدمشون...از 12 سالگی..
لب باز کرد این بار یه حالتی داشت صداش گفت:
_ یادته خواهر داشتی یا برادر؟؟
این سری گفتم:
_ مهمه؟؟؟
انگار مچشو گرفته باشی سریع گفت:
_ نه، اصلا....
گفتم:
_ عرضی با من بود؟؟
لب باز کرد:
_ نه؛از فردا شروع به کارات کن از زری علاقه ها و نفرت هامو بپرس نمیخوام کاری کنی که ازش متنفرم ...
مردیکه ی...... الله اکبر..
_ بله...
اخم کردو گفت:
_ چشم گفتنو بلد شو...
با دستپاچگی گفتم:
_ حله...
اخمش غلیظ شد، سریع گفتم:
_ چشم.
لب باز کرد:
_ مرخصی.
از اتاق که خارج شدم جوری هوا رو بلعیدم که به سرفه افتادم...
چقدر تحمل اتاقش سخت بود.
تحمل خودش سخت بود...
من چطوری با این مردیکه ی آدم کش کار کنم!!!
برای عطیه و مهری تعریف کردم از شکی که بهش کردم گفتم...
گفتم مدام از خونوادم پرسید...
عطیه ام گفت:
_ لابد عاشقت شده...
که باعث شد یه پس گردنی ازم بخوره...
با زری حرف زدم باز بهم یاد آوردی کرد که چیکار کنم...
گفت آقا تقریبا هرشب یه خانم مهمونشِ که مسئول پذیرایی ازشون منم....
و این بد جور کفرمو درآورد...
زری گفت:
_ آقا از موی بلند متنفره،از کفش پاشنه بلند متنفره،از موهای مشکی متنفره....از دارچین بدش میاد...برعکس عاشق زعفرونِ...چایی زعفرون دوس داره...از دود بدش میاد... سیگارو مشروب تو کارش نیست...از لباسی که اتو نداشته باشه بدش میاد...از این که لباسش خیس شه بدش میاد..
عاشق کیک فنجونیِ...مثل بچه ها حرف زدن بدش میاد...از گریه بدش میاد..عاشق فسنجون...از عطر کوکوچنل خوشش میاد...مستند دوس داره..و حتما باید با شام یا ناهارش دلستر انگور بخوره...از بستنی سنتی ام خوشش میاد...
زری منتظر نگام کرد که گفتم:
_ این آدمه؟؟یا آدم آهنی؟؟؟
زری گفت:
_ اگه میخوای زنده بمونی...چشم گفتنو یاد بگیر...ولی و اما و اگر براش بیاری زنده نمیمونی...
آب دهنمو پر سروصدا قورت دادم...
بعد از شام وارد اتاقم شدم...و شالو از روی سرم کندم...
دلم شور بچه هارو میزنه....
رفتم اتاق عطیه اینا و پیششون نشستم...
باهم حرف زدیم از هر دری...
این وسط فقط عطیه خوشحال بود...چرا که دیگه مجبور به تن ادامهی کارش نبود.
کلفتی تو خونه ارباب زاده هارو میپسندید...
در حالی که من عذا گرفته بودم...
من وصله ی این کارا نبودم..
وصله ی این آدمای از خود راضی نبودم...
وقت خواب انقدر فکر کردم که خوابم برد...
فردا صبح همون روزیه که استارت شکنجه میخوره...
و من باز از این بخت شکایتی ندارم...
و فقط میگم:
_ قسمتِ دیگه....
با صدای زنگ گوشی زوار در رفته ام رو تخت نشستم...
اوووم..چقدر خوب خوابیدم
دلم میخواست بازم بخوابم؛
که با یاد آوری اخلاق به شدت سگیِ صابکار گرامم دل از تخت گرم و نرم کندم
و به طرف دستشویی رفتم و تا تونستم به عمه اش فوشای رکیک دادم...
تا دستو صورت شستمو شال رو سرم مرتب کردم شد پنج دقیقه به 8...
سریع رفتم به طرف ته راهرو سمت در اتاقش...
درو آروم باز کردم...
به شخصی که خواب بود نگاه کردم...
به زور چشم ازش برداشتم و شیطونو لعنت کردم...
به طرف حموم رفتم...
مو به مو گفته های زری رو انجام دادم و رفتم طرفش که بیدارش کنم...
آروم صداش زدم:
_آقای رادمهر...
_ آقا...
خواب به خواب بری ایشالا ...
با حرص با پام رو زمین ضرب گرفتمو گفتم:
_آقا ..
در همون حالتم سعی داشتم به اون سیس پک خوشگلی که بدجور تو چشم بود خیره نشم...
این سری یکم نزدیک گوشش داد زدم:
_آقای رادمهر...
صدا زدن همانا و به شدت بلند شدنش همانا...و خوردن پیشونی هامون به همم همانا...
آخ ارومی گفتمو دستمو محکم رو پیشونیم گذاشتم که دیدم آقای کولی صداش پاشد:
_ مگه کوری دختر؟احمق اینطوری آدمو بیدار میکنن...
نیم نگاهی بهش کردم که تو دلم خالی شد...چه اخمی...
حسابی بهم برخورد اما به روی خودم نیاوردمو سر به زیر انداختم و اصلا نگاش نمیکردم...
بلند شدو همینطور که به طرف حموم میرفت گف:
_دختری دستو پا چلفتی.. یه بیدار کردن بلد نیست...
پشتش بهم بود براش شکلکی در آوردمو به طرف تخت رفتم...
روتختی رو صاف کردم...
یه سری برگه رو میز بود مرتب کردم ودر کمدو باز کردم....
چشمام چهارتا شد....
این تا آخر عمرش فکر کنم لباس داره...
با دیدن اون همه کفش و کت شلوار خشکم زده بود.
اما به خودم اومدم و سریع یه کت شلوار مشکی برداشتم و پیرهن شیری و کروات مشکی و کمربندو کفش ست...
هوووفی کردم با این که روز اولم بود اما انگار خوب پیش میرم البته که بیدار کردنشو فاکتور بگیریم..
سریع رفتم پایین و سینی صبونه رو از زری گرفتم و برگشتم به اتاقش...
که در حموم باز شد....
سینی رو روی میز گذاشتم....
اومد جلو و بی حرف پشت میز نشست
درحالی که موهاشو باکلاه حوله اش خشک میکرد نیمه نگاهی بهم کردو گفت:
_ گردنت شکست..
سرمو بالا آوردم اما به در نگاه کردم و به اون نیمه نگاهی ننداختم....
خجالتم نمیکشه...با حوله جلو من نشسته
مردیکه ی بی حیا...
دوباره صداشو شنیدم:
_ خوشم نمیاد وقتی دارم با کسی حرف میزنم تو ابرا سیر کنه....
تو دلم پوزخندی زدم....
تو ابرا سیر کنم...واس تو؟؟؟خدای من خودشیفته بودن تا چه حد....
آروم سر چرخوندم اما باز نگاش نکردم.
از پشت میز بلند شدو اومد روبه روم.
یعنی سیریش تر از این بشر نبوده و نیست.
با پوزخند تمسخر امیزی گفت:
_ چرا نگاهـم نمیکنی؟؟
_ من یه سری عقاید دارم..
دستی تو هوا تکون دادو گفت:
_ عقایدت چیه مثلا؟این که به یه مرد با حوله تن پوش نگاه نکنی؟؟
چشام گرد شد چقدر گستاخ بود
لب باز کردم:
_ یکی از عقایدمه.
_ چرا وانمود میکنی خیلی پاکی؟
این دفعه به سرعت تو چشماش زل زدم فقط چشماش
لب باز کردم:
_ از کجا انقدر اطمینان دارین که اینطور نیستم؟
پوزخند لعنتیش غلیظ تر شد و گفت:
_ از اونجا که با چشمم دیدم سر چهارراها چطوری دخترارو ....(صداشو آورد پایین و گفت:
_ چیکار میکنن.
وقاحت رو به حد رسونده بود
با حرص سر به زیر انداختم و جواب ندادم.
جوابش باشه به وقتش.
چه کنم که اربابه و منم غلام این ارباب.
بعد از صبونه لباس پوشیدو صدام زد:
_ هی ..
جلو رفتم و کرواتشو بستم و بعدم بند کفشش رو.
از نزدکی باهاش احساس ناچیزی و ضعف میکردم...
لعنت به این همه اُباهتش.
ازش فاصله گرفتم و سینی رو برداشتم که برم..
باز گفت:
_ ماری گل فروش.
داغ کردم و برگشتمو گفتم:
_ آدم گل فروش باشه....فال فروش باشه اما کلفت تو و امثال تو نباشه
اخم بدی کردو گفت:
_ دهنتو ببند .
از در خارج شدمو بغض لعنتی رو باز با یه دنیا هوا بلعیدم.
از این اتاق و صاحبش متنفرم.
باسینی حاوی بشقاب کره و مربا و آب میوه و شیرو و نون و مخلفات وارد آشپزخونه شدم...
عطیه ،مهری و زری صبونه میخوردن و راجب کارای امروز حرف میزدن
عطیه با دیدن من از جاش بلند شدو اومد نزدیک:
_ داری خفه میشی که.
سوالی نگاش کردم که ادامه داد:
_ این بغض لاکردارو میگم.
پوزخندی میزنمو سرتکون داده و سر به زیر میندازم...
من اهل گریه نبودم...
من اهل عذا داری برای خونواده ای که خبر از دختر گمشدشون نگرفتن نبودم....
من اصلا هیچی نبودم...
حتی گل فروشم نبودم.
مهری گفت:
_ بیا صبونه.
_ میل ندارم...
و پناه میبرم به اتاقی که شاید کمتر از 48 ساعت توش سکونت داشتم
اما عجیب آرامشمو اونجا پیدا میکردم.
مغزم فرمان نمیده....
توش معماست...غوغاست... از این له شدن
از این خـرد شدن.
از این بی حرمتی ها
از این نحس بودن
رو تخت میشینم و فقط خدارو صدا میزنم.
اونه که پناهمه...جونمه...تنها داشته امه..
رادمهر برای ناهار نیومد...و من چقدر خوشحال بودم
حتی یه بار قهقهه ای زدم که مهری و عطیه متحیر به این منِ دیوونه خیره شدن...
چقدر خوبه که سوهان روح امروز نمیاد
تا شب یکم کمک عطیه و مهری کردم ..
ساعتای 7 شب بود که رفتم اتاقش و همه چی مرتب بود...کمی عطر یاس زدمو خارج شدم.
از اتاقی که قصد داشت خفه ام کنه.
پامو گذاشتم تو آشپزخونه در ورودی باز شد ..
آه از نهادم بلند شد....دلم برای خودم سوخت.
به خودم مسلط شدم،
بنا به گفته های زری جلو رفتم
سر خم کردمو خسته نباشید گفتم...
کیفشو گرفتم و کتشو در آوردم از نزدکی باهاش حس بد حقارت بهم القا میشد...آخ که من متنفر بودم از حقیر شدن..
کت رو دستم و کیف تو دستم .
گفتم:
_ بشینید براتون قهوه میارم...
دکمه سرآستینشو باز کردو تایی زد و بی توجه به حرف من رفت رو مبل نشست.
عطیه سلامی کردو به طرف دستشویی سالن رفت..
رفتم اتاقش...کت و آویزون کردمو کیفو تو قفسه ی کیفاش گذاشتم
که شمارش از دستم در میرفت.
رفتم پایین میخواستم قهوه درست کنم که دیدم زری قهوه رو آماده با بیسکویت روی میز گذاشته..
لبخندی برای قدردانی زدم و ازش تشکر کردم...
قهوه رو بردم و گذاشتم رو میز با گوشیش ور میرفت...
مارکش اون سیب گاز زده ی خوشگل بود.
اپل...
خوشبحالش،چقدر دلم یه گوشی درست درمون میخواست،
نه گوشی که در پشتش رو با چسب بسته نگه داشتم....
لب باز کرد:
_ آقا اجازه مرخصی میدین؟
_ برو...
داشتم میرفتم که باز گفت:
_ هی...
چشمامو محکم بستم....هی خودتی و اون جدت و آبادت،مردیکه ی نفهم...
برگشتم خشممو کنترل کردم که گفت:
_ فردا شب مهمون دارم؛ از زری وظایفتو بپرس...
فکر تحمل کردن فردی که مورد پسند این باشه
دیوونه ام میکرد...
زری گفته بود زن کم اینجا رفتو آمد نداره..
اما اونی که این پسند کنه..
خدای من...
اگر مثل خودش باشه که من.
حتما به اغماء میرم...میرم که میرم.
تحمل این آدما دور از ظرفیت منِ..
اینو مطمئن هستم.
لب باز کردم:
_ چشم.. شب همه چیز فراهمه.
اخمش یکم باز شدو گفت:
_ خوبه، اگر غیر از این باشه، باید از زندگی خدافظی کنی....من آبرو دارم.
با لب هایی که از فرط خشم فقط بهم فشارشون میدادم گفتم:
_ چشم...
_ خوبه..ماری گل فروش..
چنان لپمو از داخل گاز گرفتم که طعم خون تو دهنم هشدار از اعصاب خرابم میداد.
خدایا یه مرد تا چه حد میتونه نفرت انگیز باشه...
هیچ وقت فکرشم نمیکردم آرزو کنم برگردم به همون خونه خرابه ای که داشتم و با عذت گدایی بچه هارو نظارت کنم و خودمو باد بزنم.
فقط ازش فاصله گرفتم.
فقط...
بعد از شام رفت طرف اتاقش.
دل دل میکردم،میشه گفت میترسیدم از صبح
خدا خودش به من رحم کنه دست یه ظالم افتادم.
که سُنی منی حالیش نیست.
دین و ایمون حالیش نیست.
خدا چی،حالیش هست؟
باید زیر دست این و امثال این بیوفتی تا بفهمی چه زجری میکشم.
تا درک کنی چه دردی میکشم.
صبح که بیدار شدم همه چیز تکراری بود از شستن دست و صورت گرفته تا پر کردن وان حموم و بیدار کردنش
این سری اما با احتیاط صداش زدم چون شک نداشتم این مرد با یه سگ پاچه گیر نسبتی داشت.
باز هم با مردی رو به رو شدم که بویی از فهم و شعور نبرده بود،
_آقا..
پلکش تکون آرومی خورد.
یکم بلند تر گفتم:
_ آقا.
چشماش باز شد و به سمت راست نگاه کردو باز بسته شد
لعنت بهت مرد، مگه عصر قجره خوب یه ساعت کوک کن نه اصلا اون آلارم گوشی نازنینت رو روشن کن.
با قدرت بیشتری گفتم:
_ آقای رادمهرررر.
بلند شدو نشست و به دورش نگاه کرد.
نگاهش که به من افتاد با اخم و چشمای نیمه بسته از جا بلند شد.
خدا بخیر کن!
به طرف حمام رفت و زیر لب چیزی میگفت که شک ندارم فوش میداد.
هم حرصی بودم هم خندم گرفته بود.
کت شلوارشو آماده کردم و تخت رو مرتب، صبونه اش رو آوردم بالا و عطر یاس تو اتاق زدم که در حمام باز شد.
باز با حوله پشت میز نشست،
و صبونه خورد انگار نه انگار من تو اتاق بودم اما متوجه نگاهای زیر چشمی میشدم
بلند شد و پشت دیوار حرکتی شلوار شو پوشید و از پشت دیوار اومد بیرون.
سر به زیر انداختم که صداش اومد:
_ حیای یه دختر خیابونی واقعا برام جالبه.
لب میگزم
و دندون رو جیگر میزارم
آسیاب به نوبت.
جلوم می ایسته:
_ نگاهم کن.
به کسری از ثانیه یخ زدم.
به گوشام شک داشتم
که باز لب باز کرد:
_ نشنیدی؟نگاهم کن.
وای از این همه گستاخی
وای از این همه کم فهمی
وای از این همه بی غیرتی
رمق از پاهام رفته،
آروم سر بلند میکنم تا از اینی که هست سگ تر نشده...
نگام میکنه تیز...انگار دنبال حقیقته..
دنبال اینه که مهر رسوایی بزنه به این همه سر به زیر انداختن..
لب باز میکنه:
_ دروغ میگی مثل سگ.
دلم میشکنه...دروغ نمیگم... من پاکم...
لب باز میکنم:
_ هرطور مایلید فکر کنید،
با گرفتن یقه ی سارافنم و فشاری که به یک باره وارد گردنم میشه از کشیدن یقه
چشمام با وحشت گرد میشه و اون داد میزنه:
_ مثل سگ دروغ میگی...همه اتون دروغ میگید..
پوزخندی در دل میزنم؛این مرد زخم خورده بود...زخمی عجیب از جنس مخالفش که سخت دلم را مالش داد.
کی بودی که زورت به این غول رسیده..
دست مریزاد دختر.
شیر مادرت حلالتـــ.
یه لحظه به خودش میادو یقه امو ول میکنه...
انگار که تازه از خواب بیدار شده باشه،
فاصله میگیره ...پیرهن که میپوشه و کت
برای بستن کروات جلو میرم...
دلم میجوشه..درست مانند دیگ بزرگ نذری.
میجوشه....از نزدیکی باهاش همه ی تنم به رعشه می افته.
سخته زندگی کردن اما هر روز کنار این مرد صد باره مردن....سخت بود
دستام به قدری میلرزه
که درست نمیتونم کروات رو تو دست نگه دارم...
میبینم نگاه تیزشو که زل زده به منی که مثل فلج ها فقط دست و پا میزدم.
کروات رو که بستم نشستم و بند کفش بستم.
کارم که تموم شد بلند شدم.
نگام کردو نگاش کردم...
لب باز کرد:
_ دلم نمیخواد آبرومو پیش المیرا ببری.
سوالی نگاش کردم...المیرا؟
اها همون تحفه که مهمونش بود.
به حرف اومدم :
_ چشم آقا...
_ خوبه...المیرا برای من خیلی مهمه...فهمیدی؟
خسته میشم از این همه تایید و اعطاعت..
سر تکون میدم که فهمیدم بابا...مال خودت.
راهشو کج کردو کیف به دست از اتاق زد بیرون.
نفس حبس شدمو با نفرت آزاد کردم.
یکم اتاقو مرتب کردمو گرد گیری...
از اتاق که زدم بیرون..
عطیه داشت میرفت تو اتاقشون.گفتم:
_ کجا؟؟
_ هیچی نگو بابا...الانم وقت کمر درد بود اخه.
خندم گرفت...ما زنا همه جوره باید بکشیم...
بدبختیم اصلا....
رفت تو اتاق و منم رفتم تو آشپزخونه یه لقمه صبونه بخورم...
مهری با زری حرف میزدن.
صبح بخیر گفتم و نشستم.
زری گفت:
_ خوب پیش میره؟؟
لبخندی آمیخته با تمسخر میزنم :
_ توپِ...از این بهتر نداریم اصلا...
و ادامه دادم:
_ راستی زری خانم...این یارو بچه هارو فرستاد خونه کامران نامی؟کیه؟چیکارست؟
_ داداش آقاست،کامران رادمهر..کوچیک تره،شنیدم تازگی نامزد کرده...زیاد اینجا نمیاد...چون تو شرکت همیشه با آقاست،بچه ها رفتن عمارت اون برای یاد گرفتن یه سری کار های رزمی...
به محافظ های دور تا دور باغ رادمهر فکر کردم و به نادر که گاهی با یه سگ بزرگ سیاه دور حیاط و متر میکرد،
مهری با دهن پر که در حال خالی شدن بود ادامه داد:
_ بچه هارو که اذیت نمیکنن؟؟
زری:
_ نه ؛ آقا کامرا خیلی خوش اخلاق تر از آقاست..
لب باز کردم:
_ من که چشمم آب نمیخوره،این خونواده بویی از انسان بودن نبردن،بویی از مردونگی نبردن،بویی از تربیت نبردن،
زری :
_ دلت بد پُره ها...
نگاش کردمو به لقمه ی تو دستم خیره شدمو گفتم:
_ بد.
به زری نگاهی میندازم و لقمم رو میخورم و میگم:
_ فردا المیرا نامی مهمونشه...
و بعد با پوزخند و تن صدای آروم تر ادامه میدم:
_ المیرا خیلی برام مهمه.....خوب به درک.
عطیه که تازه وارد آشپزخونه شده با مهری چشاشون گرد میشه و زری لبخندی میزنه و سر تکون میده.
لب باز میکنه سمت عطیه:
_ سالن گرد گیری تکمیله؟
عطیه با حالت زاری:
_ تو رو ارواح مرده و زندددددت انقدر سابیدم که از کتوکول افتادم...پوست کندم بابا.
زری و مهری زدن زیر خنده من ولی فکرم پی امشب بود.
این تحفه کی بود..؟ خدا کنه فقط یکم ادم باشه...
فقط یکم...
زری رفت سر بار گذاشتن قرمه سبزیش از الان و درست کردن چند نوع ژله...مهری ام کمکش میکرد.
من اما بدبختیم شب بود.
کی به این بی ریخت پا داده آخه؟
حالا راس راسی بی ریخت بود..؟
نه خدایی تیپ و قیافه اش حرف نداشت.
نکبت فقط شعور نداره.
که اونم مادر زادیه دست خودش که نیست؛
ساعتای هفت بود که رفتم یکم قیافمو درست کنم مهمونش 8 اینجا بود .
به اتاقم که رسیدم..آبی به دستو صورتم زدمو موهامو محکم با کش بستمو شالمو رو سرم درست کردم.
از اتاقم خارج شدم ورفتم طرف پله ها..
زری تا دیدم گفت:
_ برو آقا رو بیدار کن.
چشام گرد شد گفتم:
_ مگه خونه است؟
مهری گفت:
_ وقتی رفتی تو شوک اومد ساعتای 5 بود...برو بیدارش کن بیا یه چی بخور ...ساعت 7 شب شد هیچی نخوردی..
برگشتمو از پله ها باز بالا رفتم.
طرف با جن ها هم نسبتی داشت.!!
فکر کردم خوابه، در رو آروم باز کردم
وارد شدم که...
یا جد سادات....
چشام گرد شد...و داد زد:
_ اُهَه اُهَه...برو بیرون ببینم..
میخکوب بودم رو زمین که داد زد :
_ مگه کری؟گمشو بیرون...
به خودم اومدم و سریع از اتاق زدم بیرون.
دست رو لپام گذاشتم و لبمو محکم گاز گرفتم...
نفس عمیقی کشیدم؛
دوبار و سه بار...
در زدم امیدوار بودم این بار لباس کامل تنش باشه،
وقتی بهش فکر میکنم انگار برق 220 ولت بهم وصل میکنن..
گفت:
_ بیا تو
آروم وارد شدم.
روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم،بـاز داغ کردم..
شک ندارم سرخم شدم.
کم چیزی نبود، به موقعه وارد شدن همینِ دیگه،
لب باز کردم با استرس:
_ اومدم بیدارتون کنم...مهرناز گفت خوابید،گویا بیدار بودید.
به تمسخر گفت:
_ با طویله اشتباه گرفتی اینجارو؟در زدن بلد نیستی؟
با تته و پته گفتم:
_ من..منظو..منظوری..
به طرف میز رفت و ادکلنی برداشت و باهاش دوش گرفت و، وسط حرفم پرید:
_ بسه بابا؛دیدم چطوری مسخ شده بودی..ولی من از آدمای بی اصل و نسب خوشم نمیاد...
پوزخندش آتشی به دلم زد دیدنی ، ادامه داد:
_ چه بسا گدا هم باشن، دیگه بدتر...
(با قیافه حق به جانبی رو برگردوند و گوشیشو برداشت و باهاش ور رفت)
داغ کردم دیگه مهم نیست این کیه و من کجام و شرایط چی حکم میکنه...مهم اینه که من زدم به سیم آخرلب باز کردم:
_ ببین دوست عزیز،منی که رو به روتم..شغلم سرک کشی به فروشندگی بچه ها تو چهارراه ها بوده...سمت گل فروشی و گدایی نرفتم...اره چهارراهی بود کارم درست...ملت پست و آشغال زیاد بودنو در باغ سبز نشون دادن درست...
که اگر با یکی از اونا میرفتم دیگه لنگ کاسبی بچه ها نبودم و پول پارو میکردم...
میدونم میدونی که پولش خیلی خوبه..(بی حیاشده بودم...چون حرفاش درد داشت...و عجیب زورم اومد...زور داشت)
ادامه دادم:
_ شکایتی ام ندارما...این خودمو دوس دارم...این خود زحمت کشیده و درد کشیدمو دوس دارم.این خودی که سعی میکنه جواب بی حرمتی و بی ادبی نده رو دوس دارم.
نگام کردو نگاش کردم سر به زیر انداختم و گفتم:
_ حالا تو بگو.... اگه بخوام از این جهنم به ظاهر قصر خلاص شم باس چه غلطی بکنم؟هوم؟
تو نگاهش برق تحسین یا تمسخر نمیدونم اما نگاه جالبی بود،،رو به روم ایستادو گفت:
_ میدونی چطوری خلاص میشی؟؟
بوی خوش ادکلن اصلش هوش از سر آدم میبرد...اروم گفتم:
_ نمیدونم،شما بگو!!!
آروم سمت گوشم خم شد...جا خوردم...ولی جا نزدم محکم ایستادم درونم غوغا بود.
لب باز کرد آروم زمزمه وار گفت:
_ با من باش، اون وقت خلاصی.
این دیگه کیه؟
اصلا میفهمه من چی میگم!
اخم ناخواسته رو صورتم بود لب باز کردم با حرص گفتم:
_ خفت بردگی،به از خفت ....
برقی عجیب دور قهوه ای چشمش رو محاصره کرد
نموندم تا بحث بالا بگیره به طرف در رفتم
که صداش:
_ ماری گل فروش؟
با حرص پلک محکمی میزنم و برمیگردم طرفش که ادامه میده:
_ پا میدی یه روز بهم،مطمعن باش.
پوزخندم رو با زهر نیش زبونم آمیخته میکنم:
_ اون روزی که ازش حرف میزنی ماری گل فروش نمیذاره تو خوابم ببینی،دختر آراویرا کم دورت نیس؛بزار کلفتی مو کنم تروبه علی.
تکونی خورد و پشت بهم کرد.
از در خارج شدم...
چشمام پر شد،چرا باید از هر طرفم برام بباره؟؟
رفتم طرف پله ها...
دو تا پله مونده به آخرین پله بودم که صداش بلند شد؛
_ سلام زری..
زری:
_ سلام خانم خوش اومدین...
رفت جلو کیف و شال و مانتوی المیرا رو گرفت...
عطیه و مهری دم آشپزخونه بودن که رو به زری گفت:
_ اینا کین زری؟
زری:
_ خدمتکارای جدیدن خانم جان...
زری چشم غره ای به بچه ها رفت که سریع سلام کردن...
برگشت بیاد سمت پله ها که منو دید.
منم دقیق تر نگاهش کردم...قیافش بد نبود؛
بهتره بگم لوند بود تا خوشگل....
موهای کوتاه کوتاه،اما بلوند کفش اسپرت و آرایش غلیظ تاپ قرمز و شلوار لی.
جلو اومد و جلوم پایین پله ها ایستاد.
قدش کوتاه بود...منم که دو پله بالاتر بودم که دیگه هیچ..
دیده نمیشد بیچاره.
با غرورو اخم گفت:
_ دید زدنت تموم شد؟
زل زدم بهش و چیزی نگفتم که ادامه داد:
_ توام کلفت جدیدی؟
(وقتی اینو میگفت حرص زیادی تو لحنش بود)
آروم گفتم:
_ خدمتکار خصوصی آقام.
نگاهی به جمع کردو گفت:
_ خدمتکار خصوصی امیر من؟؟؟تو؟
اوهو امیر من،بـمیرم مامانم اینا.
خلایق هرچه لایق.
رو کرد سمت زری و گفت:
_ داهاتی تر از این نبود بشه خدمتکار امیر حسین؟
زری:
_ خانم آقا خودشون...
نذاشت ادامه بده و گفت:
_ نمیخوام چیزی بشنوم.
گفت:
_ از سر راه برو کنار ببینم.
گفتم:
_ من کنار ایستادم میتونید از اونطرف برید.
اخم وحشتناکی کردو از کنارم رد شد
صدای سرفه ی مصلحتی زری باعث شد برگردم و نگاش کنم.
با شصت دستش خط فرضی رو گردن کشید.
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم:
"من خیلی وقته سرموبه باد دادم.."
به طرف آشپزخونه رفتم برای پذیرایی از این اعجوبه
دوتا فنجون قهوه و کیک شکلاتی زری پز رفتم به طرف اتاقشون.
قبل از در زدن خدارو تو دلم فریاد زدمو درو به صدا در آوردم :
_ بیا تو،
وارد شدم دیدم امیر حسین یا همون غزمیت عزیز رو صندلی پشت میز نشسته و اون زنیکه ی چندشم رو میز نشسته بودو پاهاش از میز آویزون بود.
اروم سینی رو ، رو میز گذاشتم که صدای المیرا بلند شد:
_ امیری این کیه اوردیش اینجا؟
اخم روی صورتم نشست و رادمهر نگاهی به من کرد:
_ چطور مگه خانم؟
المیرا چرخشی به گردنش داد و با عشوه خرکی گفت:
_ خوب ادم قحطیه؟خیلی ام بی تربیته...با خانم این خونه درست رفتار نمیکنه.
رادمهر نگاه برزخی بهم کردو گفت:
_ از خانم عذر خواهی کن.
المیرا لبخند محوی زدو من لب باز کردم:
_ ولی مـن...
رادمهر گفت:
_نشنیدم؟
رو کردم سمت المیرا گفتم:
_ مجبورم کردن به عذر خواهی، معذرت میخوام.
المیرا سرخ شدو جیغ جیغ کرد:
_ به چه حقی با من اینطوری حرف میزنی؟زنیکه ی ... وقتی میگن عدر خواهی کن..بگو چشم...فهمیدی؟
لب باز کردم خراب شم سرش،رادمهر میدونست چقدر رو نجابتم حساسم،سریع گفت:
_ بیرون ...تا موقعه شامم مزاحم نشو.
لب باز کردم...باید خودمو خالی میکردم وگرنه خفه میشدم.
اما با صدای بلند رادمهر:
_ ماریا.
چه خوب که جلوی این زن ماری گل فروش نخوندم.
چه خوب که فهمید زیادی له شدنو طاقت نمیارم...
سینی خالی رو برداشتم و با خشم رو به رادمهر گفتم:
_ با اجازه.
اومدم بیرون
کارد میزدی خونم در نمی اومد.
زنیکه احمق به من میگه ... هوووف
خدا لعنتت کنه ماریا تو رو چه با اینجا بودن.
هر آشغالی که باشم آویزون نیستم.
یه روز ازم بد میخوری....بد.
ساعت نزدیکای 10 شب بود.
طبق فرمایشات رادمهر تا شام مزاحمشون نشدیم.
میز شام رو با مهرناز چیدیم.
زری گفت:
_ برو برای شام صداشون کن.
با غر غر گفتم:
_ نمیشه تو بری؟
زری گفت:
_ برو دختر انقدر سخت نگیر.
زری چه میدونست اگه سخت میگرفتم باید هفت کفن میپوسوندم.
به طرف پله ها رفتم
صدای خنده ی بزور المیرا تو گوشم میپیچید.
نزدیک در که شدم صدای المیرا باعث شد یکم فالگوش وایستم.
_ آخه این گدا گودور چیه آوردیش عزیزم...ردش کن بره من خودم به منیره خدمتکارم میگم برات یه مطمعنشو پیدا کنه..
رادمهر:
_چرا مگه چشه؟
المیرا با حرصی که تو صداش بود:
_ همچین بی کرمم نیست...پس فردا میام میبینم داره تو اتاقت بهم لبخند میزنه.
(از خشم محکم لبمو گاز گرفتم...چه راحت بهم انگ میزدن و من همچنان خفه بودم!)
رادمهر:
_ من بمیرمم نمیزارم یه خدمتکار پاش تو حریم خصوصیم باز بشه المیرا..اون فقط برای من یه کلفته...که وظایفشو خوب بلده
المیرا این بار خشمم چاشنی حرص توی صداش کردو گفت:
_زیادی برای خدمتکار بودن زیبا نیست؟با اون شال سر کردنش..چندش!
رادمهر با صدایی که یکم ته خنده توش بودو باعث تعجبم شد(این خنده ام بلده؟؟؟)
_ آها..پس بگو،آروم قرار نداری...واس چیه،تو برای من خوشگلی نه اون..به قول تو داهاتی.
(و چقدر ساده پاسکاری شدم توسط زن و مردی که بی رحمانه تازیانه به غرورم میزدن و من فقط کلفتی میکردم...فقط کلفتی میکردم)
دیگه طاقت نیاوردم در زدم و صدای رادمهر:
_ بیا تو...
وارد شدم و سربه زیر انداختم و فقط گفتم:
_ شام حاضره..آقا
(مخاطب من فقط رادمهر بود نیمه نگاهی خرج مهمونِ نکره اش نکردم..)
رادمهر:
_ خیلی خب،میایم الان.
با اجازه ای گفتم و خارج شدم
جمع کردم تیکه تیکه وجودمو نجابتمو و غرورمو با خودم بردم...این من به یه باز سازی احتیاج داشت.
یه بازسازی اینبار از جنس فولاد...که نشکنه...که خــرد نشه.
و باز خالی و پُر شدن چشمایی که این روزا عجیب مظلوم بود.
به طرف آشپزخونه میرم و لیوان آبی برمیدارم و سرمیکشم
بلکه آتش درونم فروکش کنه...اما این آتیش با رود نیلم خاموش نمیشه من از لیوان آب توقعی داشتم...به چه زیادی.
با نازو عشوه سر میز نشست و به زور میخواست فقط رادمهرو بخندونه و من چقدر بیزار بودم از این تحمیل کردن بزورش...
منو عطیه و زری پذیرایی کردیم و زری رفت آشپزخونه و منو عطیه ایستادیم.
شروع کردن به خوردن.
از بس زر زر کرد زنیکه ...که غذا پرید تو گلوش الکی فقط بال بال میزدو به زور سرفه میکرد.
رادمهر با حرص رو به ما:
_ به چی نگاه میکنید؟یه لیوان آب براش بریزید.
آب ریختم و جلو رفتم...هنوز آب رو قشنگ رو به روش نگه نداشته بودم که احساس کردم دستشو زد زیر لیوان.
آب چپه شد رو هیکل خوشگل المیرا خانم.
سرفه یادش رفت و گذاشت به کولی بازی:
_ چیکار میکنی دختره ی بد ترکیب،گند زدی به لباسام.
عطیه هاج و واج زل زده بود به المیرا گفت:
_ زکِی خانم،شما خود...
به اشاره سر من عطیه ساکت شد،
رادمهر لب باز کرد:
_ عذر خواهی کن ماریا،
لب باز کردم:
_ آقا..ایشون...
( دلم برای مظلومیتم یه لحظه کباب شد،به چه حقی اینطوری منو زیر سوال میبردن....)
بافریاد رادمهر به خودم اومدم:
_ با توام...
رو کردم طرف المیرا و گفتم:
_ معذرت میخوام.
با اخم نگام کردو رو برگردوند...صندلی رو عقب کشیدو به طرف رادمهر رفت چشمکی بهش زدو گفت:
_ بریم عشقم من خیلی خوابم میاد.
دست رادمهرو میکشید و خودش جلو میرفت...سر بلند کردم نگام تو نگاه رادمهر گره خورد.
سری تکون دادو برگشت و من اما حیرون این عروسک خیمه شب بازی بودم که چطور ماهرانه همه چیزو به نفع خودش تموم کرد.
عطیه کنارم ایستاد:
_ وقتی باید بری تو صورت طرف فاز ادب برمیداری،وقتی باید خفه شی میری تو صورت طرف،وات د فازی یا ماری؟
رو بهش کردم و گفتم:
_ وظیفه ی یه کلفت سر خم کردن و چشم گفتنه ما غیر اینیم؟؟
لب باز کردو آروم گفت:
_ ما اینیم...
میزو بابچه ها جمع کردیم و ماشین ظرفشویی رو روشن کردیم و شروع کردیم به مرتب کردن آشپزخونه و غذاهارو سروسامون دادن.
دور هم نشستیم یکم شام خوردیم که مهرناز گفت:
_ چقدر ساکتی امشب؟
نگاش کردم مخاطبش من بودم.
عطیه جای من جواب داد:
_ کفری شده،از نوع خفن.
زری گفت:
_ به خاطر المیراخانم؟
عطیه:
_ همچی خانمم نی،زنیکه ی عو...
با اخم گفتم:
_ عطیه.
_والا دیگه؛ریدم ب..
مهری:
_ ما تمرین کردیم درست حرف بزنیم بابا زشته.
عطیه با حرص گفت:
_ راجب این دختره درست حرف زدنم، نمیاد..
گفتم:
_ بسه دیگه...جمع کنید بریم کپه مرگمون رو بزاریم
روتخت دراز کشیدم سرم درد میکرد؛دست راستمو رو پیشونیم گذاشتم.
ناخواسته رفتم به 12 سال پیش.
دو سه سالی بود که دیگه به گذشته نمیرفتم...اما امشب عجیب دلم هوای اصل نسب داشت...هوای کس و کار داشتن.
فکر کردم به مادری که،فقط 12 سال مادری کرد.. و پدری که اباهتش زبانزد خاص و عام بود!
یاد من بودن؟؟؟یا خواهرم جامو پر کرده بود!
یادشون هست ماریا گم شد و کسی نگشت پی دختر گمشدشون.
مارگاریت..خواهرم..خواهر پنج دقیقه کوچیک ترم..
از همون بچگی عاشق هم بودیم.
عزیز کردهای عمارت سالاری
دلم برای خواهرم پر میزنه
ناخواسته چنگی به گلوم میزنم،احساس میکنم در مرز خفگی ام،چرا!چیکار کرده بودم که مستحق این جدایی بودم،مارگاریت..تو چی.. خوشبختی؟
(امیرحسین رادمهر)
چشم باز کردم.
به ساعت عسلی نگاه کردم 9 بود،چرا این دختری چموش امروز برای بیدار کردنم نیومد..؟
به کنارم نگاه کردم،المیرا خواب بود.
دختر ی احمق،اروم بلند شدم
تقریبا بی لباس بودم.
رفتم طرف حموم و دوش ده دیقه ای گرفتم..
حوله به تن از حموم خارج شدم.
المیرا بیدار شده بودو رو تخت نشسته بود
به زور لبخند زدم و سلامی دادم.
گفت:
_ کی بیداری شدی که حمومم رفتی عشقم؟؟
لبخندی زدم که بیشتر شبیه کش اومدن لبام بود تا لبخند:
_ امیر حسینِ دیگه...
همزمان صدای در...به المیرا نگاه کردم لباس تنش بود،خودمم حوله تنم بود.
_ بیا تو.
اروم وارد شد؛از همیشه رنگ پریده تر و خسته تر به نظر میرسید.
نگاهی به ما کردو سریع سرشو انداخت پایین..
_سلام آقا...اومدم بیدارتون کنم...اگه اجازه بدین برم صبونه رو بیارم براتون.
گفتم:
_ همون پایین میزو بچین... درضمن من برم تا شب نمیام
(نگاه گنگی به منو المیرا کردو رفت از اتاق بیرون..)
المیرا با پوزخند گفت:
_ حیف این قیافه برای این نکبت.
با تعجب به طرف المیرا برگشتم.
باید تو گینس ثبت میشد...اولین کسی که المیرا ازش تعریف کرد ماریا بود،ماری گل فروش.
دختره خسرو سالاری.
بعد از صبونه از خونه زدیم بیرون و المیرا رو تا یه مسیری رسوندم.
رفتم سمت شرکت...شرکتی که توسط منو کامران اداره میشد.
وارد شرکت شدم...منشی سریع بلند شدو سلام داد
مثل همیشه به تکون دادن سر اکتفا کردم.
میخواستم وارد اتاقم شم که یه لحظه یه قدم عقب گرد کردمو گفتم:
_ کامران اومده؟
منشی:
_ بله جناب مهندس،تو اتاق شون هستن..
رفتم سراغ در سمت چپی و درو باز کردمو داخل شدم.
کامران پشت میز بود و سرش تو یه سری برگه تو همون حالت گفت:
_ طبق معمول مثل گاو سرتو میندازی پایین و میای تو.
گفتم:
_ همینه که هست...(رو کاناپه چرم مشکی رنگ لم دادمو کیفمو انداختم کنارم)
_چه خبر...؟
_ سرتو بلند کن از رو اون برگه ها تا بهت بگم...
سر بلند کردو تلفن برداشت:
_ خانم دوتا قهوه ترک،ترجیحا بدون شکر.
گوشی رو گذاشت.
لبخند زدم ظاهرمون اصلا شبیه هم نبود...من زیادی جذاب بودم و کامران خوشگل بود. من بد اخلاق و کامران خوش اخلاق...اما سلیقه هامون مو نمیزد.
رو به روم نشست:
_ خوب بگو چه خبر؟
_ تو اول بگو!بچه ها چطور پیش میرن؟!!
کامران:
_ بدک نیستن...میلاد یکم اذیت کرد اما رامش کردم.
_خوبه منم خبری نیس...جز دیروز که داشتم میمردم از سردرد المیرا اومده بودو این خدمتکار جدیده چپ افتاده بودن باهم..باید بودی میدیدی!
پوزخند کامران و لب باز کردنش:
_ باز المیرا؟نیاز چی شد پس؟
_اونم هست.
کامران با چشمای گرد:
_ دوتا؟
_ سه تا دیگه داداش بد حساب میکنی چرا!
کامران:
_ حسین.
_ جووونم...(قری به گردنم دادم...شاید فقط کامران بود که خود واقعی منو دیده بود..)
_ زهرمار...قرار نبود کارت که با المیرا تموم شد کات کنی باهاش؟
_هنوز کار دادم با اون دختری از دماغ فیل افتاده ...ابرومو دیروز برد.
صدای در و ورود قهوه ها و خارج شدن منشی.
کامران:
_ چه خبر از بابای هفت خطش؟
پوزخند زدم و گفتم:
_ میگفت اومدم دوباره از نو شروع کنیم...فکر کرده من خرم...نمیفهمم باباش فرستادش جیکو پوک منو بفهمه.
کامران:
_ اینا دیگه چه جونورایی هستن..برای منفعت خودشون دخترشونو به چه کارایی وادار میکنن
کامران ادامه داد:
_ ولی دیشب بغلت گرم بوده ها.
خندیدم و گفتم:
_ هیچ لذتی که نمیبرم.
کامران:
_ میشناسمت...من تو رو از خودتم بهتر میشناسم.
لبخند میزنم:
_ من فرق دارم.
(صدای در زدن و وارد شدن همسر برادرم)
_ سلام.
کامران:
_ سلام عزیزم کی اومدی؟
(و باز من خیره ی این همه شباهت شدم...)
_ سلام.
مارگاریت:
_ سلام امیلو چطوری؟
سری تکون دادمو باز خیره ی این همه شباهت شدم....انگار ماریا کنارم بود....همون کلفت چموش.
کامران:
_ بگم قهوه برات بیارن؟
با هم دست دادیم که گفت:
_ نه کامران جان نمیخوام.
مارگاریت:
_ راجب بار گمرک با امیر حرف زدی؟
_ نه هنوز.
_ پس بزار خودم بگم.
رو کرد سمتم و گفت:
_ جوادی گیر افتاده با یه تن شیشه.
رنگم پریدو رو به کامران گفتم:
_ پ تو چرا لالی داداش..چرا هیچی نمیگی؟
_چون رد شده بابا...اول گیر دادن بعد ولش کردن...باهزار جور هماهنگ کاری و سیبل اینو اونو چرب کردن...
_ خوب جوادی که گاف نداده؟
_نه هیچی نگفته.
کامران رو به مارگاریت:
_ عزیزم اگه کاری نداری تو شرکت پاشو بریم یه سر شرکت حرمی اخوان.
(رو به من ادامه داد:
_ توام برو پی کارت.
خندیدم و به اتاقم رفتم...بخیر گذشته بود!
روز اول با اون لباسای پاره و پوره و شباهت عجیبش با مارگاریت شک کردم...اما همه نشونی ها درست بود...12 سال گمشدنش و اسمش و فامیلش...نمیتونست تصادفی باشه.
کامران که با مارگاریت سالاری نامزد کرد از خواهر دو قلویی حرف میزد که 12 ساله گم شده.
ماریا همون خواهر گمشده بود.
چرا با این که دوقلو بودن ماریا سنگ فرسخ ها با مارگاریت تفاوت داشت؟عقایدش..رفتارش...غرورش....نجابتش...
چرا!
هنوز کسی نمیدونه نـبایدم بدونه.
فعلا زوده...خیلی زود.
رفتم پشت میزو مشغول تنظیم قرار داد ها شدم.
∞ MaryaM ∞:
(ماریا سالاری)
ساعتای 10 بود رادمهر هنوز نیومده بود،تو آشپزخونه بودم و چشمم به در،
کل کل باهاش باعث میشد نفهمم چقدر تو باتلاق فرو رفتم.
باتلاق این خونه،
صدای در بلند شد سریع بلند شدم و جلو رفتم.
صدای خنده ی رادمهر تو خنده ی زنونه ای گم شده بود.
چشام گرد شد....این.
یه المیرای دیگه خـندم گرفته بود ، ههههههه..
این چه پُر کاره.
جلو رفتم و خندم رو پنهان کردم:
_ سلام آقا.
رو به زنِ:
_ سلام خوش اومدین.
زری و عطیه و مهری ام که متوجه شده بودن با یکم فاصله از ما سلام کردن.
زنِ اصلا جواب نداد.
رادمهرم فقط نگام کردو گفت:
_ شام خوردیم،کسی مزاحم نشه!
سربلند کردم و با پوزخند غیر ارادی گفتم:
_ چشم ...مزاحم نمیشه
زل زد بهم و با لبخند سرتکون داد.
(خُل بود یا دیوانه؟نمیدانم اما چیزی در مغزش تکان خورده بود...او و لبخند؟خنده دار است...بیگانه اند...یک دنیا بیگانه اند)
دوهفته ای گذشت....زیاد با رادمهر برخورد نداشتم، فـقط صبونه ..و دیر وقت اومدن و گفتنِ این که شام خوردم.
حتی نگاهمم نمیکرد امشب بر خلاف این که نزدیک پاییزیم اما بارون عجیبی گرفته!
رادمهر هنوز نیومده هوا افتضاح بود نکنه..بابا اون سگ جون تر از این حرفاست!
سرم انگار توش سونامی ترکیده باشن داشت میترکید از درد...بلند شدم
خواستم شال سر کنم که دیدم رادمهر که نیس برا کی میخام شال سر کنم؟!
قید شال رو زدم و رفتم پی مسکن فقط، امونم بریده بود.
داشتم از پله ها پایین میرفتم که در ورودی به شدت باز شدو من با وحشت به طرف در نگاه کردم.
خدای من..
این امیر حسینِ؟؟
درحالی که از سروکله اش آب میریخت با حالت زاری وارد شد.
ناخواسته پا تند کردم به طرفش.
دستش از دیوار سر خورد که تو لحظه آخر دستشو گرفتم.
سربلند کرد اول با تعجب به موهام نگاه کردو بعد به وعضم.!
حواسم نبود چی تنمه...الان مهم این بود که این تلف نشه!
آروم گفت:
_ لعنت به هوس های یهویی...نم نم بارون رو چه به قدم زدن.
با چشای گرد گفتم:
_ کو نم نم؟
لب باز کرد چرا حس میکردم چشماش چین خوردو خندید؟
_ اول که به این شدت(عطسه)نبود...
معلوم بود سرما خورده.
با بغض ناشی از ترس گفتم:
_ تا الان تو بارون قدم میزدین؟