بابا سری تکون داد و امیر رو به مارگاریت:

_مراقب فندوق عمو باش.

مارگاریت با لبخند اما نمه اخم گفت:

_ عموشم وقتــی بد مسته لطفا مست نکنه.ما صورت عشقمونو لازم داریم!

کامران خندیدو سر مارگاریت رو بوسیدو امیر با لبخند محو اما به شوخی گفت:

_زن زلیل نرسیده بگو چی به چیه خوب؟

کامران هردو دست بالا بردو گفت:

_من تسلیمشم.

و نگاه من که حسرت بار رو خواهرمو عشقش چرخید.

رو کرد سمتم:

_خدافظ ماریـا خانم.

خداحافظی زیر لب گفتم که بعید میدونم شنیده باشه.

امیر رفت و میز ناهار چیده شد.

راستی امیر حسین ناهار خورده بود؟

و باز جمله عشق احمق است یا فداکار؟

چرا قلب زبان روان عقل را متوجه نیست.چرا با عقل و دلم همش در جنگم.!!و این من هستـــم؟

سر میز پدر و کامران چیزهایی میگفتن که برایم نامفهوم بود.اما مارگاریت خوب متوجه میشـد..

بعد ناهار رو به پدر:

_میشه ساحلو دید؟

بابا:

_چرا که نه عزیزم.

رو کردم به کامران و گفتم:

_اجازه هست مارگاریتم به همراه داشته باشم؟؟

کامران با لبخند جرعه ای نوشابه نوشیدو گفت:

_مراقب فسقل باشید.

مارگاریت با لبخند بلند شدو گفت:

_مامان فسقلم که بَـبُــو.

کامران با نمه اخم:

_چه حرفیه نفس خانم.

با لبخند نگاهشون کردم.

با مارگاریت لباس مناسبی پوشیدیم. ساحل نزدیک بود برای همین پیاده روی رو انتخاب کردیم.

از ویلا که خارج شدیم.گوشیم زنگ خوردو عکس منو آراس نمایان شد.لبخند زدم اتصالو زدم :

_جونم؟

_سلام آبجی جانم.

_سلام آراس جونم خوبی؟

_خوبم.کم پیدایی؟

خندیدم:

_هستم زیر سایه ات.

_کجایی؟شام بریم دربند؟

_آراس من شمالم.

_چه یهو!عطیه خوبه؟

خندیدمو گفتم:

_فقط فکر همون باش خوبه بابا.یهویی شد.

_باشه مراقب خودت باش.

_چشم داداش.

گوشی رو که قطع کردمو تو جیب مانتوم گذاشتم

مارگاریت متعجب گفت:

_ داداش؟؟

_آره دیگه،پس عشقم؟

مارگاریت موهاش رو زیر شال فرستادو گفت:

_فـکر نمیکردم خواهر برادری باشه.؟

دستی دور گردنش انداختم:

_فکر نکن..شک نکن خواهر برادری بیش نیست!

کنار ساحل رو ماسه ها نشستیم و صدف های ریز کنارمونو به طرف آب پرتاب میکردیم.

مارگاریت یه کاره گفت:

_نمیدونم این نکبت از زندگی ما چی میخواد؟

با تعجب و دهنی باز گفتم:

_کیو میگی؟

_همین نکبت که چسبیده به امیرحسین .

نلرز دلم،هیـــس رسوا نشو!

با صدایی که سخت در کنترل کردنش تلاش میکردم:

_کیـ ... کیو میگی؟

مارگاریت:

_نیاز دیگه دختر خاله کامران.

باز فرو ریختم.

مارگاریت:

_دیشب که امیر مرخص میشه نیاز میره خونش،خونه اون بوده که این اتفاق می افته.حالام چسبیده به امیر اومده شمال!

((محکم بشین دلم این دور آخـــــره))

مارگاریت ادامه داد:

_بخاطر همین امیر رفت ویلای خودش و اینجا نمیاد.

با بغضی که به زور مخفی کردم و با خونسردی ظاهری گفتم:

_میخواد عروس خاندان رادمهر بشه؟

مارگاریت:

_اگه بابای کامران بود که جرات نداشت جلو بیاد.اما الان تور پهن کرده دختره ی پولپرست.

_مادرشون چی؟

_توبچگی از دستش دادن.

دلم گرفت برای تنهاییش و لب باز کردم:

_متاسفم.

صدای کامران که نزدیک ما میشد:

_چرا متاسفی؟

مارگاریت با لبخند نگاش کرد:

_إ اومدی؟

کامران نشست و دست مارگاریتو گرفتو رو به من:

_نگفتی خواهر زن جان چرا متاسف؟

مارگاریت سر به زیر گفت:

_راجب مادرت و آقا جون پرسید.

به وضوح ناراحتی رو تو چشمای همیشه شادو پرعشق کامران دیدم.به دریا چشم دوخت و گفت..

_خیلی بچه بودیم.که دشمنای بابا ریختن تو خونمون.منو حسین و مامان ماهرخ میخواستیم ناهار بخوریم.برای ناهار قیمه و فسنجون داشتیم(لبخند زد)من عاشق قیمه و حسین عاشق فسنجون.

که یهو ریختن تو خونه ی پر از آرامش پدرمادرم و شکستن و بهم ریختن و دست آخر مادری رو هدف گرفتن که دستش رو سر بچه هاش بود تا به ما آسیبی نرسه.و شلیک کردن به سرش.

فقط فرصت کردم تا چشمای حسینو بگیرم تا نبینه مثل من نابود نشه.امیر از صدای شلیک تیر تا یک ماه گوشاش درست نمیشنید.با پدرم از این دکتر به اون دکتر بردیمش.منو امیر فقط 10.11سالمون بود

بابام که اومد دید کمرش شکست من از شکستن کمر تکیه گاهم شکستم.سه سال پیشم یه سکته و رفتن تکیه گاهم.که مردونه پای عشق مامانم سوخت و انتقامشو گرفت و رفت.

دستمالی از جیب بیرون آوردو به من داد تازه فهمیدم چشمام خیس شده.منی که با اشک رابطه ای نداشتم این روزا با چشمام سخت عجین شده بود.

مارگاریتم با دستمالی که کامران بهش داد اشکاشو پاک کرد.

کامران دستشو دور گردنش انداختو گفت:

_صد بارم که این جریانو بگی این زن ما اشک میریزه.

مارگاریت زمزمه کرد:

_بیچاره امیر حسین.

و من در دل زمزمه سر دادم:

_ طفلک جان جانانم..

و صدایی که برق 200ولت بهم وصل کرد:

_سلام.

چرا تا فکرت از سرم میگذره ظاهر میشی ناجی دلم!؟

هر سه همزمـان برگشتیم،

تیپ سر تا پا مشکی رنگش از همیشه جذابتر و مغرورترش کرده بود،

مارگاریت با لبخند گفت:

_سلام داداش،کی اومدی؟

بی توجه و بدون نگاه به من کنار کامران نشست و گفت :

_الان اومــدم.

مارگاریت با بی میلـی گفت:

_نیاز کجاست؟

و صدایی که تمام سیستم اعصابم و به بازی گرفت:

_سلام،کسی سراغ منو گرفت؟

نیاز رو به رومون ایستاد و با کامران رو بوسی کردو با من و مارگاریت دست داد،

مارگاریت با حرص ضربه ای به پهلوم زد.

نمیدونستم بخندم یا عصبی باشم.این دختر حتی نگاه کردنشم لبریز از عشوه بود.

افتضاح ترین تیپ ممکن رو داشت.

کنار امیر نشست و یکم سمت ما متمایل شد

نیاز رو به من با لبخند حرص دراری:

_اوا،ماریا جون نشناختمت،شب مهمونی خیلی عوض شده بودی انگار جوون به نظر میرسیدی!

دستش که دور دست امیر حلقه شد انگار یکی قصد خفه کردنم رو داشت.

آروم دستی به گردنم کشیدمو لبخند مصنوعـی زدم.

مارگاریت دید قصد جواب دادن ندارم برای همین دهن باز کرد:

_عزیزم ماریا حوصله ی این که سه کیلو آرایش رو صورتش پیاده کنه رو نـداره،بعد از اون...عزیزم فراموش کـردی منو ماریا هم سن هستیم.شما چهار سالی از ما بزرگتری،اگه ماریا سن بالا میزنه دیگه وای به حال بقیه!

و من غبطه خوردم برای خواهری که برام خواهرانه سنگ تموم گذاشــت،

نیاز که حسابی سنگ رو یخ شده بود رو به امــیر با عشوه گفت:

_امیلـــوم بریم خونه؟هوای شرجـی اذیتم میکنـه،

امیلو؟؟؟اه اه چه تلفظ چرتـی این دختر یه سور به استفراغ زده بود بخدا.

چندش،

صدای امیر بلند شد:

_من راحتــم،تو برو ویلا.

آخ که جیگــرم خنک شد،شیر مادر خدابیامرزت حلالت پســر

نیاز بیشتر خودشو به امیر چسبوند و نفس تنگی منم بیشتر شد.

کامران که از حالت های من با افسوس تکون نامحسوسی به سرش داد که فقط من متوجه اش بودم،پیشنهاد داد برگردیم ویلا.من ممنون این پیشنهاد به جا بودم.

قدمامو به زور به طرف ویلا برمیداشتم.

هر لحظه سنگینیه وزنه ای رو شونه هام حس میشد.

نیاز کنار حسین شونه به شونه قدم میزد.

تو دلم داد زدم کاش بکشی کنار عزیزدل کاش همراهیش نکنــی

همون لحظه گوشی امیر صداش بلند شد و ایستاد جواب بده،نیازم خواست وایسته که حسین اخم کرد و گفت:

_کجا میای؟برو میام دیگه.

نیاز کنار کامران قدم برداشت و باز حرص خوردن مارگاریت شروع شد.

برگشتم.چشم تو چشم شدیم که سریع سرم رو پایین انداختم و بغله مارگاریت به راهم ادامه دادم برنگشتم چون چشمام رسوای عالم بود،

مارگاریت با حرص و فک قفل شده ای گفت:

_نگاش کن این لعنتی رو،الهی که سرتخته بشورنت دختر..

خندیدمو گفتم:

_انقدر به فامیل شوهر علاقه داری میگم سکته نکنی یه موقعه!!

مارگاریت:

_فامیل آره نه این که از هزارتا دشمن دشمنتره.

وارد ویلا که شدیم بابا رفته بود استراحت.

رو به خدمتکاری که فهمیدم اسمش ساراست گفتم:

_ نوشیدنی داغ لطفا با کیک شکلاتی.

سارا گفت:

_نسکافه،یا هات چاکلت خانم؟

منو صدایی که همزمان گفت:

_هات چاکلت!

به طرف در نگاه کردم درحالی که اونم با تعجب به من نگاه میکرد جلو اومد.

مارگاریت گفت:

_منو کامرانم نسکافه.

نیاز:

_قهوه پیدا نمیشه اینجا؟

کامران با حرص زیر پوستی گفت:

_نه متاسفانه،خانمم به بوی قهوه حساسه.

نیاز پشت چشمی نازک کردو گفت:

_منم نسکافه.

سارا رفت آشپزخونه اما من دلم قنج رفته بود برای این سلیقه ای که با جان دل یکی بود!

نشست اما کنار نیاز..

و باز حس بد این روزای من!

دستشو دور گردن نیاز انداخت و من لپامو از داخل محکم گاز گرفتم اما در ظاهر خودمو خونســرد نشون دادم.

رو به کامران که سرزنش وار نگاش میکرد گفت:

_نامدار پیچیده و رفته از ایران میتونیم برگردیم.

کامران با اخم رو به حسین :

_آقا بیدارشه تصمیم میگیریم.

مارگاریت آروم گفت:

_نمیدونم چرا حالمــ....

هنوز حرفش تموم نشد که به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفت.

بلند شدم برم که کامران پاشدو گفت:

_ من هستم.هرچی دورش خلوت باشه بهتره تو بشین.

نشستم.چه سخت بود تحمل موجودی کنار تک شاه قلبم.

نیاز دستی به نوک بینی امیر کشیدو گفت:

_عــصری بریم خــرید عشقم؟

[عشوه گری صفت بارزه این زن بود]

حسین متوجه نگاه زیر چشمیم شد که گفت:

_میریم عزیزم.

بی تفاوت نشسته بودم.چقدر بازی کردن رُل یه آدم بی خیال جلوی تمام وجودش سخت بود.

سارا با سینی حاوی کیک و بشقاب و فنجون برگشت.

هات چاکلتو برداشتم که گوشیم زنگ خورد.

چون رو میز بود در معرض دید حسین بود.

با دیدن عکس خودمو آراس لبخند به لبم اومد.

سخت به برادرانه هاش نیاز داشتم.

سریع اتصالو زدم:

_تند تند دلت تنگ میشه!

حالا نوبت حرص دادن حسین بود.درسته دلم نمیاد اما منم ماریام... با سیاست های خاص خودم!!

آراس از همه جا بی خبر گفت:

_ با منـی؟مزاحمم قطع کنـم!؟

خندیدم ،خنده با عشوه ام بلد بودم؟

_دیوونه نشــو،کجایی؟

_نـزدیکتم!

با حیرت گفتـم:

_آراس شمالــی؟

صدای سرفه ناگهانی جان جانان!هات چاکلت عزیزش پرید تو گلوش.

آراس :

_آره آبجــی خانم،بابات زنگ زده بابام کارش داره.از اونجایی که بابا اعصاب جاده نداره راننده خصوصـی به اسم آراس در اختیارش داره میـارش.منم که دیدی تحمل یه لحظه دوری از میمون عزیزم رو ندارم.

_مسـخره،کی میرسی؟تو راه بودی به من نگفتـی اون موقعه؟

_شاید دو ساعت دیگـه بعله دیگه کـرم دارم.

خندیدم:

_یکی طلبت منتظرم.

_می بینمت.

قطع کردم.کامـران و مارگاریت به طرف ما اومدن.

سریع گفتم:

_خـوبی چی شد؟

مارگاریت کنارم نشست:

_خـوبم،یکم حال به حالـی شدم.

رو به کامران گفتم:

_آقای امیری دارن میان اینـجا.

کامران کلافه به نظـر میرسید،سر تکون داد:

_میدونم.قبل از این که بیام لب ساحل آقا گفت که میخوان بیان.

حسین با عصبانیتی که سعـی عجیبی در کنترل کردنش داشت:

_مثلا امیری بیاد چه غلطـ...

کامران با تحکم گفت:

_امیــر حسین،آقا به امیری حساسه.

امیر حسین رو به نیاز:

_بلند شو بریم.

کامـران:

_کجا؟

امیر چیزی زیر لب گفت و رو به کامران گفت:

_به آقا بگو اگه اجازه بدن این مدت تو ویلاشون اقامت داشته باشیم.

صدای جدی پدر:

_از اول گفتم بیا همینـجا رادمهـر کوچیک!

(نـــه کاش بابا بگه نه،من این زنو چطوری کنار عزیزم تحمـل کنم!!!)

همه بلند شدیم به احتـرام بابا.

امیر سر خم کردو گفت:

_مزاحم میشم آقا.

دست نیازو گرفتو از بابا خدافظـی کرد

به طرف در خروجی رفت.

کامران رو به پدر:

_آقای امیری با آقازاده تو راهن.

بابا رو به خدمتکار:

_اتاق مارگاریت و ماریا رو اماده کن،اتاق رادمهرکوچیک و کامـران و آراس یه اتاق.نیازم تو یک اتاق،اتاق منو امیـری ام یکی.!

ابروهام بالا پرید،چرا بابا تاکید داد به امیر حسین بگه رادمهر کوچیک؟

ساعتای 7آراس رسید،نیم ساعت قبلش هم امیر حسین و نیاز با چمدون اومدن.

برای استقبال رفتیم پریدم بغـل آراس اون برادرانه بغلـم کرد.

این باعث قرمز شدن صورت جانان شد!

یعــنی باور کنم برا من غیـرتی میشـی!

با آراس دست داد و یا فک قفل شده غـرید:

_امیدوارم از اومدن پشیمون نشی.

آراس لبخند دختر کشـی زدو گفت:

_قبلا رفیق بودیم!نبودیم؟؟

امیر اخم کردو دستشو ول کردو گفت:

_ هر لاشخوری باشم با دزد جماعت رفاقت ندارم.

لبخند رو لب آراس نشست امیر برگشت رفت .

با دهن باز گفتم:

_تو دزدی آراس؟

آراس در حالی که از پشت سر به امیر نگاه میکرد زمزمه کرد:

_میفهممت داداش.

رو به من گفت:

_دزدم...دزد عشقش.

لبخند غمگینی زدم.

نشسته بودیم که برام اس اومد:

_ببین من میـرم.(استیکر ترس)

_چرا؟

نگاهی به جمع کردم مارگاریت با بی میلی با نیاز حرف میزد.بابا با آقای امیری و کامران پچ پچ میکـردن

امیر اما زیر چشمی به گوشی دست من و آراس خیره بود.

غیرتی نشو جانان.

هیچ انقلابی نمیتونه تاج و تخت تورو بگیره!تو امپراطور اول و آخـر عمــرمی.

اس اومد:

_امیر خون منو میریزه.

ریز خندیدم و تایپ کردم:

_نتـرس نیاز جونش هست.

آراس تایپ کرد:

_دختــر نگاه کن!زوم کرده رو تو،نیاز الان فقط نقش یه هویجو داره با اون موهای زردش.

لبخند زدمو گوشیو رو میز گذاشتم.

چشمای جانانم غـم داشت.

اما ابروهاش همیشه گره داشت و قصد باز شدنم نداشت!

آبمیوه ای برداشتم از سینی رو میز که انگار صد نفر دستمو بی حس کردن.آبمیوه چپه شد رو لباسم.

همه به طرفم چرخیدن از خجالت لب گزیدم.

آراس سریع کنارم نشست زمزمه کرد:

_چه میکنی با خودت جون و دل داداش.

لبخند خجولی زدمو گفتم:

_انگار زیادی دستو پا چلفتی ام.

نیاز با خنده گفت:

_گل گفتی.

امیر رو برگردوند سمت نیاز و اخم وحشتناکی کرد که کلا نیاز خفه شد.

_میرم لباس عوض کنم.

بلند شدم که آراس بلند شد که امیر سریع گفت:

_یه لحظه آراس خان.

دیگه نموندم.به طرف پله هابعدم اتاق رفتم.

خواستم در اتاقو ببندم که پای کسی مانع شد.

دروباز کردم با دیدن حسین یخ زدم.

اومد تو اتاق و من دو قدم عقب رفتم:

_گوشیت.(دست دراز کرد)

_میخوای چیکار؟

با حرص گفت:

_میگم گوشی.

_نمیدم.

سیلی که سمت راست صورتمو سوزوند

دو دستی رو سیلی رو پوشوندم و با چشمایی که هر لحظه بیشتر تار میشد نگاش کردم

دستشو مشت کردو اومد جلو به کسری از ثانیه فرو رفتم تو اون همه خوشبویی و گرمی متلق.

تو آغـوشش.

ارزش هزارتا سیلی رو داشت طعم این آغـوش.

دستم همچنان رو صورتم بود.

صداش دورگه شده بود آروم در گوشم پچ زد:

_بشکنه دستــم.

_برو بیرون.

از بغلش بیرون اومدم و پشت کردم بهش.

_ماریا...

_بیرون.

لب باز کرد:

_دردم میاد دختر.میای خونه من کلفـتی ؛ مـو باز نمیزاری بعد میپری بغل هفت پشت غریبه؟واسه موهات صیغه ام شدی..بعد اونطوری موهاتو از رو شونه هات کنار میزنه تروقران شالتو سرت کن خون به پا نکن جونمو نگـیر... یه ،یه چیزایی هست که گفتنش رسوات میکنه.

رفت در بسته که شد با هیجان بالا پریدم و خندیدم،خندیدم و خندیدم

عمیق بو کشیدم کاش این عطر تن جانم از اتاق بیرون نره کاش بمونه و آرومم کنه...

لباس عوض کردو و صورت شسته باز به طرف سالن رفتــم.

آراس بادیدنم با لبخند:

_رفتی لباس بدوزی بپوشی؟

هیچی این خوشی رو نمیتونه خراب کنه هیچـی

خندیدم:

_فضول رو بردن جهنم.

آراس خندید و باز چال باحال لپش.

آراس رو به کامران:

_پاشید بریم ساحل هوا تاریکه میچسبه.

کامران استقبال کرد.اما حسین با سکوت به جمع موافق چشم دوخت.

به راه افتادیم.

ساحل به کمک چراغ های ایستادو چراغ ویلاهای اطراف روشن بود.

کامران بطری نوشابه ای رو با پا به جلو پرت کرد که مارگاریت گفت:

_ورشدار کامران بریم جرات حقیقت.

همه موافق بودیم.

گرد نشستیم.به این ترتیب:

(من،مارگاریت کامران نیاز آراس و امیر حسین.

حسین کنارم نشست.و این از عمد بودن دلم را برده بود .

کامران بطـری رو چرخوند

چرخید چرخید تا رو به آراس و پشت به مارگاریت ایستاد.

مارگاریت با خوشحالـی گفت:

_جرات یا حقیقت؟

آراس با انرژی گفت:

_حقیقت.

مارگاریت سریع گفت:

_عـاشق شدی؟

آراس نگاهی به من کرد،جانــم ..عطیه عشق آراس تو چشماش داد میزنه و من از پاکی و این حس مطمعن شـدم.

آراس سر به زیر انداخت :

_معلومه که آره.

مارگاریت :

_کیـه؟

آراس با لبخند گفت:

_یه سوال مارگاریت خانــم.

مارگاریت اه گفت و بطـری رو چرخوند.

چرخید چرخید.

سمت من و نیاز افتاد.

سریع گفتـم:

_جرات یا حقیقت؟

با لحن نا مطمعنی گفت:

_حقیقت.

_بزرگترین دروغ زندگیت رو به کی گفتی؟

نیاز سرخ شدو سر به زیر گفت:

_امیر حسین.

با زهرخند حسین مواجه شدم .بطری رو چرخوندم

به سمت حسین افتاد.

کامران با خنده گفت:

_جرات،حقیقت یا اخفــی؟

محمد بی رمق لبخند سردی زد و دندونای لمینتشو به نمایش گذاشت.

_حقیقت.

کامران نگاهی به من کردو با چشم ابرو به امیر حسین اشاره زد که گوش کن.

_ اونی که مد نظرمه خودتم خوب میدونی کیه..دوسش داری؟

گنگ از سوال کامران صدای حسین رعشه به تنم انداخت:

_دارم. باورم نمیشه اما دارم.(سربلند کردو به کامران زل زدو ادامه داد:

_زیاد.

سوختم اما دم نزدم.چقدر سخته رل یه آدم بی تفاوت بهت بدن در صورتی که از درون خدای غوغایی!

بطری چرخید به من و آراس افتاد.

آراس با لبخند گفت:

_حقیقته دیگه معلـومه!

پلک زدمو تایید کـردم لب باز کرد:

_خوشبختی؟

از سوالش جا خوردم اما زل زدم تو چشماشو گفتم:

_هستــم نه تو اوجش..اوجشو شاید نبینم!

دهن باز کرد حرفی بزنه که پشیمون شد و سر تکون داد،

بطری چرخید داشت رو به کامران وایمستاد که آروم رو مارگاریت توقف کرد.

محمد با لبخند مرموزش:

_جرات؟حقیقت؟

مارگاریت:

_حقیقت.

_بچه اگه پـسر باشه اسمشو چـی میزاری؟

مارگاریت جیغ کشیدو گفت:

_سوپـرایزه حسین نمیگم!

کامران با ترحم :

_باید بگی عشق من.

با لبخند چشم به دهن مارگاریت دوختم که با ناله گفت:

_کـــــاوه.

گفتم:

_قربونش آخـه.

مارگاریت رو به حسـین:

_خفه ات میکنم صبـر کن.

چرخید و چرخید.

منو نیاز.

نیاز لب باز کرد:

_جرات یا حقیقت؟

بی هوا گفتم:

_جرات.

همه یک صدا گفتن:

_اوووو.

نیاز با لبخند شیطونی گفت:

_5دقیقه باید بری پشت اون صخره ها سمت اون درختا.تا صدات نزدمم نمیای.

کار دیگه نبود؟این دختر از بیخ و بن از من متنفـر بود جنگل نبود اما بالای بیستا درخت بزرگ اونطرف بود

آراس گفت:

_شبه خطریه،خواستتو عوض کن.

نیاز با لبخند مرموزی:

_لابد یه چیزی تو خودش دیده که میگه جرات..

بی حوصله پاشدم و به طرف درختا رفتم.

صدای پر استرس خواهر باردارم:

_مراقب باشی آبجـی

رفتم جلو انقدر که چند تا درخت رد کردم.

برگشتم.چقدر درخت پشتمه.

نور گوشی رو انداختم.وای من از کجا اومدم اینجا؟؟

لعنت به دهنـی که بی موقعه باز میشه.

چشمامو بستمو تکرار کردم :

_من نمیترسم ؛من نمیترسم

به ساعت گوشیم نگاه کردم وای هنوز سه دقیقه اس که..

هیـــــعی.صدای چی بود؟

صدای خش خش بود مطمعنــم.

مهلت نداد برگردم و از پشت دهنمو گرفت.

از این که دست انسان بود خیالم راحت شد یکم.

اما یهو تا جایی که جا داشت چشمام گرد شد جیغم تو دستاش خفه شد و نفس نفس زدنش و آروم زمزمه کردنش:

_هیـــش منم ..حسین

دستش رو که برداشت برگشتم و با اخم گفتم:

_سکته ام دادی.برو دو دقیقه دیگه اس میـام.

امیر نگاهـی به اطراف کرد رد نگاهشو گرفتم و به موش بزرگی برخورد کردم.

از ترس قالب تهـی کردم و اون خونسرد شونه ای بالا انداختو گفت:

_حواست به موجودات خطری باشه، پس تنها برگرد.

برگشت بره که نور گوشی رو روش انداختم و دستشو گرفتم باعث شد بـرگرده و نور تو صورتش بیوفته گفتم:

_چــ ـ..ـی موجودات خطر ناک؟

لبخند محوی زد از اونا که ماری کـُـش بود.

_اوهوم الانم یکی رو به رومه.

منو میگفت؟؟؟

من عاشق چــی این عجوبه شدم؟

_آره منم الان یکی اندازه غــولشو دیدم.

خندید.من عاشق همین خندهام.من عقل و هوش و حواسو باهم از کف دادم.

آروم زمزمه کرد:

_بخشــیدی؟

(میدونستم منظورش سیلی.)

_نه.

شونه ای بالا انداخت و گفت:

_بخشیدی.

اخم کردمو گفتم:

_اصلا مهم نیست.

_برا من هست..

و من مــــــــُردم و تمـــام!!!

نمیدونم چقدر تو ابرا سیر میکردم که باز تکرار کرد:

_بخشیدی دختر؟

چشـمام تو چشماش دو دو زد و گفتم:

_ دختر اسم داره!

با تلفظ سریع اسمم توسطش یخ زدم:

_مـاریا .. یه الف بچه ای ببین چطوری مارو به بازی آوردی!

_بخشیدم.

لبخند نادرشو زد از اونا که فقط چشماش سهم میبره و دوتا چین میخوره.

لب باز کردم:

_بریـم؟ پنج دقیقه شد.

زمزمه کرد:

_نه هنوز یک دیقه مونده.

با حرص به اطراف نگاه کردم و نور گوشی رو چرخوندم.

صداش:

_تا حالا مست کردی؟

با چشمای گشاد از این سوال یهویی نگاش کردم و گفتم:

_ننه ام مست میکرده یا بابام!تجربه نداشتم.

یه قدم نزدیک شد و گفت:

_اما من داشتــم،یه بار زیادی مست بودم.چیزی حالیم نبود تو مستی یه اتفاق گنگ افتاد.حالیم نبود اما تا خدا خدایی کرد چنین حسی رو تجربه نکرده بودم.

به معنای واقعی ربات شده بودم.تکون نمیخوردم.

با لحن دو دلی گفتم:

_چـ ... چه حسـی؟

آروم دستم رو گرفت و گفت:

_بریـم پنج دقـیقه شـد.

بی اراده دنبالش به راه افتادم.

داشتیم کم کم از درختا بیرون میزدیم که یهو وایستاد و برگشت چون سرم پایین بود که مبادا چیزی به پام بچسبه محکم به سینه اش خوردم سر بلند کردم بگم چته بدون راهنـما ترمز میزنی!

که لب باز کرد:

_از اون حس خوبه تو مستـی دلم خواسـت.

خم شدو آروم اما عمیق بوس طولانی رو پیشونیم گذاشت.

ازم جدا که شد من با چشایی که داشت از کاسه در می اومد فقط نگاش کردم.

د لعنـتی ما نمیشه مال هم شیم پس انقدر از خودت رو بدنم یادگاری نزار..میشه؟؟

برگشت و باز به راه افتاد مرده متحرکی ام که من باشم دنبال فقط رفتم.

به بچه ها که رسیدیم.کامران با حرص جلو اومدو گفت:

_کجاییدشمـا؟مردیم از نگرانـی!

امیر راشو کج کردو گفت:

_خسته ام میرم ویلا.

کامران با این حرف امیر یکم به من نگاه کردو گفت:

_ماهم میخواستیم برگردیم منتظر شما بودیم.

نیازو کامران با امیر جلو افتادن و مارگاریت در حالی که میخواست بره طرف کامران گفت:

_بیا دیگه چرا معطلی؟

آراس از پشت سر مارگاریت :

_برو آبجی من هستم.

امـــیر حتی برنگشت پشت سرشو نگاه کنه،این کارا یعنی چی من چیو باور کنم چندتا شخصیت برای این مرد زیاد بود،نبود!؟

برگشتم سمت آراس و زدم زیر گریه. دستی رو شونه ام انداخت و گفت:

_گریه کن دختر،آروم شـی.

چقدر خوب که نمیگفت گریه نکن امید الکی نمیداد درک میکرد.

دستشو دور گردنم انداختو باهم نشستیم.

لب باز کرد:

_حالا چی ..نمیگی برام؟کی بودی چی بود داستانت؟

گفتم همه رو گفتم منو هراس از بی ابرویی جلوی آراس نیست.

اون مثل برادر بود همراه بود.

تو سری نمیزد خودش غم داشت.

غصه داشت.

درک داشت.

انقدر گفتم که وقتی تموم شد نفس عمیقی کشیدم.

اما طولی نکشید که شوکه شدم از حرف برادر:

_ماریا با من ازدواج میکنی؟

با بی اعتمادی و شک تو شنیدنه این که درست شنیدم یا نه گفتـم:

_چـی میـگی؟نفهمیـدم!

آراس:

_با من ازدواج کن!

لبام کج شد و گفتم:

_تو چیزی میزنی داداش ،علف،گل..چی؟

به دریا خیره شدو گفت:

_ کاری کن تا امیرحسین رادمهر به خودش بیاد نزار فکر کنه همیشه در اختیاری.دیر نمیشه برای داشتنت،بزار بفهمه همیشه دیره واسه یه سری چیزا اگه بخوادت نمیزاره عقدم شی قسم میخورم به عشق ناکامم.

_یعــنی نقش بازی کنم جلوی امیر من لو میرم پسر،یه نگاهش رسوام میکنه.

آراس زمزمه سرداد:

_میخوای بفهمی با خودش و خودت چند چنده یا نه؟

سرتکون دادمو ادامه داد:

_پـس بهم اعتماد کن تا بفهمی حسش چیه..هستی؟

آروم گفتم:

_اگه اذیت شه,اگه بشکنه.من میمیرم آراس.

_نمیشکنه،اگه شکست به خودش میاد و نمیزاره.

و در نهایت زمزمه من:

_هسـتم.

***

جمع تو سکوت فرو رفته بود.خواسته پدر آراس الان تو جمع نقشه دیشب من و آراس بود.

جمله ی امیری :

_کی برای عروسم حلقه بیارم سالاری!

پدر شوکه نشد،حسابی راضی بوداما دیدم نگاه گذرایی به رادمهر کوچیک انداخت و رو به من کردو گفت:

_عروس چی میگی؟

مارگاریت آروم کنار گوشم خم شدو گفت:

_داداشمه،داداشمه،مرضه داداشمه.

چشم چرخوندم و کامران رو دیدم که از عصبانیت سرخ شده بود.

نیاز تنها فرد خیلی خوشحال جمع بود.خوشبحالش!

حتی خدمتکار هم برای هیچ کاری وارد سالن نمیشد..تا این حد جو سنگین بود؟

باباجدی سکوت رو شکست:

_سکوتت چه معنی داره ماریا؟

در دل نالیدم(گاهی سکوت میتونه معنـی هر چیزی باشه جــز رضایت)

اروم فقط گفتم:

_هرچی شما بگید.

چرا به امیر نگاه نمیکـردم.چرا نمیدیدم چه حالیه!چرا دلم میخواست امشبو حداقل کور باشم.

آراس رو دیدم که با لبخند که فقط من برادرانه شو حس کردم برام نامحسوس سرتکون داد.

بابا رو به امیری:

_فردا برمیگردیم تهران.شما میتونید تشریف بیارید.رسما اقدام کنید.

امیری با لبخند موافقت کرد.

ناهار که صرف شد فقط به اتاقم پناه بردم.

میخواستم تنها باشم که مارگاریت واردشد

_چه عروس بداخلاقـی!چته.چپیدی تو اتاق؟

با لبخند تلخی زمزمه سردادم:

_و عشق احمــق است یا فداکار؟

رو به مارگاریت گفتم:

_یکم سرم درد میکنه،چیزیم نیست.

همزمان گوشیم زنگ خورد،مهری!!!

بهـش نیاز داشتـم اتصالو زدم که ای کاش نمیزدم.

_الو سلام.

با صدای شیون و عربده های وحشت ناک عطیه و مردی که سخت داد میزد گوش تیز کردم و از رو تخت بلند شدم صدای عطیه بود پس مهری کو؟

_ترو امام حسین بیا،بـیا ماریا رفیقمون رفت....یافاطمه زهــــرا.

با سردرگمی جیغ زدم:

_کو مهری؟عطیه؟

عطیه جیغ زدو من گم شدم تو صدای سوت گوشی که کاش کر بود:

_کشتن...مهری رو کشتن. بیا، بیا ماریا.

جیغ های هیستریک و مارگاریت که وحشت زده سعی داشت آرومم کنه در اتاقی که محکم باز شدو اولین نفر حسین بود.

با چشمایی که یخ بود و من نمیشناختمش.

رفتم جلو یقه حسین رو گرفتم:

_ لعنت بهت،همش مایه عذابی،مهری کو؟مهرنازم کو...

جیغ میزدم و خون گریه میکردم.

آراس اومد سمتم و دستم رو از یقه رادمهر کند و گفت:

_هیش هیچی نیست من رو نگاه ...

رادمهر گوشیش زنگ خورد و سریع وصل کردو داد زد:

_نادر چه غلطی می‌کنی اونجا؟چی شده!

گوشی که قطع شد فقط به لبای حسین نگاه کردم که ناراحت سر به زیر انداختو گفت:

_اومدن اسنادو مدارک ببرن مهری نزاشته که..

و باز صدای جیغ های هیستریک وارم و سیاهی مطلق.

چشم باز کردم توماشین درحال حرکت بودم و چشم بستم .

چشم باز کردم و خودم رو لعنت کردم که چه سگ جونی ام من هنوز زندم؟

تو اتاق بودم سرم رو از دستم کندم و بی توجه به خون دستم از اتاق خارج شدم.

من عمارت حسینم؟

قتلـگاه تمام داشته هام.خودم و رفیقام!

پله اول که پا گذاشتم همه نگام کردن عطیه خواست بیاد طرفم که گفتم:

_نیا،مهری کو؟

به جمع نگاه کردم آراس نبود خودش رو باز قایم کرده بود،از وجودش!

عطیه کنار دیوار رفت و سر خوردو گفت:

_بیمارستانه.

چقدر شکسته شده عطیه!چقدر پیر به نظر میرسه!

با شوک گفتم:

_زندس!؟

نادر رو دیدم که تمام دستاش باند پیچی بود.و چشماش سرخ فقط به زمین نگاه میکرد.

حسین لب باز کرد:

_فعلا بیمارستانه.

مارگاریت:

_خوب میشه تو چقدر ناامیدی دختر.

رو پله نشستم و عطیه بلند شدو اومد طرفم.سرشو رو سینه ام گذاشتو باریدو گفت:

_دیدم تو خون غلت میزد.مهری رفیقمون..ماری خیلی درد داره نه؟تیر خورده و با لبخند میگه به نادر بگو فقط حواسش به معده اش باشه.

و نادری که به سرعت از عمارت بیرون میزنه و من اشکی که امونم نمیده!

بسه خدا سیر شدیـم،صورت حساب لطفا!

گوشی امیر زنگ خورد با اخم جواب داد:

_بله،

یکم که گذشت بالاخره نگاهشو از زمین گرفتو صاف تو چشمام نگاه کردو گفت:

_ کی این اتفاق افتاد؟

_...

_ممنون.بله الان میام.

قطع که کرد به بابا وامیری مارگاریت و کامران چشم دوخت و اروم گفت:

_تموم کرد.

و من ماتم برد و عطیه تو بغلم شروع به گریه کرد.

در عمارت نحس باز شدو باران و مجید و میلاد وارد شدن.

آخ به اینا چی بگیم؟

مجید جلو اومدو گوشیم رو از کنارم رو پله ورداشت و شماره گرفت.

گذاشت کنار گوشش و چشم بست و اروم گفت:

_ تا ده میشمرم مهری جواب بده.

من اما مات زده خیره به مورچه ریزی بودم که روی زمین راه میرفت.

عطیه اشک ریخت مارگاریت اشک ریخت کامران متاسف سرتکون دادو بابا و امیری فقط از عمارت بیرون زدن.

مجید رو کرد سمتم و گفت:

_پس این ننه مـُرده کجاس؟چرا جواب نمیده!

از مورچه چشم گرفتم و نگاش کردم و اروم گفتم:

_میگن مـُرده!

باران گریه اش گرفت و میلاد خشکش زد.

مجید اما با پوزخند گفت:

_غلط کرده. قرار نبود بدون هم بمیریم.جر زنی کرده؟؟

عطیه با عجز گفت:

_بسه مجید برو ترو جون عزیزت برو.

مجید خیلی به مهری وابسته بود اینو تو تک تک تیک های صورتشم میشه فهمید این که پلکش میپره یا بی جهت گوش سمت راستشو تکون میده.این یعنی حال روحیش خوب نیست،یعنی فاجعه!

...ومن باز نفهمیدم و سیاهی مطلق!

چشم باز کردم بهشت زهرا!

لعنــتی چرا تموم نمیشه.این کابوس بی رحم تموم شدنی نیست!

خدایا چند میگیری سوت پایان زندگی منم به صدا دربیاری!تمومش کن نوکرتم.

عطیه کنارم بود،

کفن سفید رو به رومون،باهم رفتیم بالاسر کفن.

کفنو کنار زدم،صورت سفیدو یخ زدش و پنبه های توی بینیش. اما باز اون مهربونیه بود!

نشستم ،آروم خم شدم کنارگوشش و گفتم:

_پس نادرچی؟

عطیه اشک ریخت و کنارم نشست و اونم گفت:

_فکر کردی نفهمیدم چطوری دل و هوشت رو برده!پاشو آبجی جای این کفن باید لباس عروس بپوشی پاشو مرگ عطیه.

به جمعیت کم عزای رفیقم چشم دوختم.

نادر، زری، مارگاریت، کامران، حسین،بابا، امیری ،وحید!

وحیدی که کنار نادر بود نادری که فقط اشک میریخت.

راستی که با اون اباهت گریه کردن کاره یه عاشق میتونه باشه و بس..

آقایی میکرد جلو نمی اومد.حرمت رادمهرو داشت!

و آراسی که از دور با دست گل گلایون اومد.

بد موقعه اومدی برای دیدن جانت داداش، اما بیا از همه بیشتر دیدن تو رو میطلبه!

سر عطیه چرخیدو رد نگاهم رو رفت و به آنی یخ شدنش رو دیدم ماتش برد و لرزید و چشم بست.

آروم از کنار مهری بلند شدیم که عطیه باصدایی که وحشتناک گرفته بود زمزمه کرد:

_این کیه؟

اگه عزای عزیزدوردونه تنهام نبود،بی شک میخندیدم.

لب باز کردم:

_پسر امیری.

عطیه شالش رو یکم جلو کشید.

گذاشتنش تو گور آراس کنار امیر ایستاد .

و من داد زدم:

_نزاریدش،تنهاس....نکنید!رحم داشته باشید اون میترسه.

و بوی عطر آشنایی که بازوم رو گرفت و با ملایمت یکم عقب کشیدم.

مهری رو به خاک سپردیم و من تیک تاک وار با هر بار خاک روش ریختن مـُردم!

بی هیچ پلیس بازی مهری خاک شد.عاقبتش این بود،دختری که آخرش افتاد تو ما که از بیخ و بن خلافکاریم!

از بهشت زهرا که داشتیم خارج میشدیم عطیه کنارم بود که آراس اومد نزدیکم و عطیه سر به زیر انداخت و آراس گفت:

_تسلیت میگم عزیزم متاسفم.

بغض کرده گفتم:

_مرسی.

و آراسی که عمیق زل زد به عطیه و بی هیچ حرفی جلو رفت.

سوار ماشین امیر شدم.با عطیه و مارگاریت عقب بودیم.کامرانم جلو.

بقیه ام سوار ماشیناشون به راه افتادیم.

یاد مجید افتادمو باز داغ دلم تازه شد.

اشک ریخت بیاد مهری رو ببینه اما من سخت مخالف بودم.هنوز ندیدش دیوونه شده وای به حال این که ببینش.

باز رفتیم عمارت حسین!قتلگاه همه داشته ها!

بی توجه به بقیه با عطیه رفتیم اتاقش و زار زدیم.وقتی دفترشو باز کردم و دیدم هر روز خاطراتشو با نادر نوشته همه ی برخورداشو حتی بوسیدنش!

نادر وارد شدو من با لبخندی که زهر داشت دفترو طرف نادر گرفتمو گفتم:

_عاشقت بوده..

و نادری که تکیه به در نشست و بلند بلند گریه کرد و داد زد:

_باعث بانیشو راحت نمیزارم به ناموس زهرا خواب راحت براش نمیزارم.

نادری که آروم زمزمه کرد:

_تنهات نمیزارم دختر میام.

کنارهم فقط افسوس نبود دختری رو خوردیم که ای کاش بود!

سر میز شام هیچ کس حرف نمیزد.

تنها صدای قاشق و چنگال ها بود.

چرا من از این عمارت نفرین شده نمیرم!

چرا همش بوی تن مهـری مـیاد!

و امیرحسینی که جلوم سالاد میزاشت و برام دلستر میریخت.

چرا انقدر حواسش بهمه!مگه همون کسی نبود که بعد جواب مثبتم به آراس نگاهش یخ بست؟

نمیدونم چی شد که زری درحالی که کنار میز بود گفت:

_مهرناز عاشق قرمه سبزیه بچه کاش بیاد بخوره.

و من مات و مبهوت شدم.مهرناز کجا بود که بیاد زری!داغ دلمونو تازه تر نکن.

آراس چشماش زومه دختری بود که کنار زری ایستاده و شالشو یکم جلو کشیده و اشکاش یکی یکی از هم سبقت گرفتن.

از سر میز بلند شدم.

نگاه نگران همه روم بود.

داشتم از کنار عطیه رد میشدم که بازومو گرفتو گفت :

_خوبی آبجی؟

لبخندی زدم که تماماً گریه بودو بس:

_خوبم.عزیز دوردونه بچگی هام،رفیقم...امشب ،شب اول قبـرشه!

میرم اتاق مهرنازو عطیه درو میبندم.

هنوز رو تخت نشستم که در اتاق باز میشه و قامت شخصی که وارد میشه داد میزنه آراسه.

کنارم رو تخت میشینه و آروم میگه:

_عمل کرده؟.

با شوک میگم:

_کی؟چی؟

آراس با لبخند غمگینی:

_دماغشـو.

میخندم ،نمیدونم از کجا اومد این خنده اما من خندیدم.

لب باز کردم:

_نه،اون موقعه که تو دیدیش خیلی لاغر بود.الان چاق شده فکر میکنی دماغ عمل کرده.

_چقدر آخه این دختر خوبه!

به آراس چشم دوختم و زمزمه کردم:

_داغون میشه اگر بفهمه میخوام زنت شم.

آراس آرنجشو به زانو تکیه دادو دستی تو موهاش بردو گفت:

_زیادی از خواستنش مطمعنـی.شاید اصلا نخوادم.

صدای نامفهوم من:

_میخوادت شاهرگ میزارم که میخوادت..

چهل روز گذشته...

مشکی تنمه،ابروهای پر شده!من داغـدارم.

داغدار رفیقی که عروس نشد.

چهل روزه جز سلام و خدافظ حرفی برای زدن ندارم.جونی برای توضیح ندارم،حسی برای بحث ندارم،حوصله ی حرف ندارم!

کمتر پایین میرم اگرم برم واسه دل مارگاریته،اون چه گناهی کرده که خواهر دیوونه ی مثل من داره!

عطیه ای که با اجازه امیر حسین میادو بهم سر میزنه.

حسینی که شاید تو این چهل روز بیشتر از یک بار و نصفـی ندیده باشمش!

آراسم سه چهار بار اومده،میدونم بخاطره عطیه نـمیاد.

قضیه خواستگاری آراس ازم به گوش همه رسید از جمله عطیه ، که به وضوح شکستن خواهرمو دیدم اما دم نزدم. دم نزد!

اشکام بی صدا می اومد رو تخت پاهامو تو شکمم جمع کردم و از پنجره به بیرون چشم دوختم.

صدای در منو به خودم آورد ساعت 1ظهر کی بود!

بفرماییدی گفتم که حتی خودمم صدامو به زور شنیدم.

در اتاق که باز شد از دیدن شخص رو به روم چشمام یکم گشاد شد اومد تو ..

رنگ لباساش تیره بود.روی کاناپه نشست با فاصله ی زیادی ازم.

مهم نیست که شال سرم نیست..مهم نیست که بلیز شلوارم ،مهم نیست که صورتم مرتب نیست.

مهم هیچی نبود وقتی اون خودش بعد از چهل روز با پای خودش اومده بود!رادمهر..

با صدای خسته و دورگه اش گفت:

_سلام

فقط سر تکون دادم. لاغـر شدنش به وضوح دیده میشد.

آروم گفت:

_بس نیست؟نمیخوای تمومش کنی؟نادر که تلافی کردو باعث بانیشو دار زد.حالام گوشه باغ عمارتم کز کرده.منتظره معجزس انگار!پس کی به زندگی برمیگردین!؟

با انگشتای دستم بازی کردم و سرپا گوش شدم واسه تک تک کلمات مـــَردی که جونم بود!

لب باز کرد:

_با حرف نزدن تو ،تو فکر رفتن گاه و بی گاه عطیه و خودخوری اون سه تا بچه و منگ و داغون شدن نادر،مهری زنده میشه؟نمیگم عزا داری نکنید اما چهل روز گذشت،کافیه...

و با لحن داغون تر و محزون تر از قبل گفت:_نامزدت چه گناهـی کرده!؟

سر بلند کردمو گفتم:

_نامـزد!؟

لبخند بی جونی زدو با صدایی که قسم میخورم بغض داشت گفت:

_آراس

با پوزخند با به پنجره چشم دوختم.

شما هیچی نمیدونید،هیــچی!

_بلند میشی مشکی رو از تن درمیاری میریم سرخاک مهری.این یه دستوره!

بلند شدمو کشوی کنار تختو بیرون کشیدم،

یه نخ سیگار برداشتم و با فندک آتیش زدمو دودشو آروم فرستادم بیرون و باز چشمام پر اشک شد.

بلند شدو سیگارو از دستم کشیدو پوک عمیقی بهش زد،من اما متحیر این کارش فقط نگاش کردمو گفتم:

_بیرون باش حاضر شم.

بی هیچ حرفی بیرون رفت و من لباسامو با مانتو طوسی و شال خاکستری و شلوار لی عوض کردم.

یکم عوض شدن لازم بود،

رفتم پایین و با مارگاریت خوشو بش کردمو آروم گفتم:

_کوچولومون خوبه؟

مارگاریت با بغض گفت:

_کدومشون؟

با گنگی گفتم :

_چی کدومشون؟

و اشکی که از کنار چشم مارگاریت راه گرفتو گفت:

_سه تان ماریا.

چشمام گرد شد اما بغلش کردم.حسین با لبخندی که دل و دینمو برده بود به ما نگاه میکرد.

_حالا گریه چرا؟

مارگاریت :

_خیلی زیادن آخه.

خندیدم آروم :

_اشکال نداره یه خاله بیکار اون بالا هست نوکرشونه.

_خوشحالم که خوبی.

از هم فاصله گرفتیم.

حالا دیگه راحت برآمدگی شکم مارگاریت دیده میشد.

گفتم:

_دخترن؟

مارگاریت سرتکون دادو گفت:

_نه هر سه احتمال زیاد داد پسرن.حالا باید به فکر اسمای خوب باشم.

لبخندی زدمو گفتم:

_اوهوم.

مارگاریت به حسین که سرش تو گوشیش بودو یه دستش تو جیب شلوار لی مشکیش بود اشاره کردو گفت:

_با امـیر جایی میری؟

_بهشت زهرا.

مارگاریت غمگین گفت:

_خوب میدونی که مهرنازم به این همه عذابت راضـــی نیست.

سری تکون دادمو آب دهن فرو بردم.

همزمان پدر از در ورودی وارد شد.حسین سریع سلام کردو احوال پرسی.

جلو رفتم بغـلم کردو سرمو بوسید و گفت:

_بهتری جانه بابا؟

_خوبم بابا .

_امشب می مونم بیا حرف داریم باهم.

با تردید به حسین که چشماش خدای سوال بود نگاه کـــردمو رو به بابا گفتم:

_چشم.

سوار شدم که حسین استارت زدو بی هیچ حرفی ماشینو از عمـارت بیرون برد.

یه ربعی گذشت،پدیده ناشناخته ام اصلا حرف نمیزد.

حوصله ام سر رفته بود که یهو گفت:

_کمــربـ...

حرفشو ادامه ندادو تو یه بن بست خلوت پیچیدو وایستاد.کمربندشو باز کردو خم شد طرفم کمربند طرف منو آروم کشید روم و من بی حرکت به رفتار این مرد زل زده بودم..این واقعا خودش بود؟همون سگ اخلاق روزای اول؟همون مغرور نفرت انگیز!!

کمربند رو که بست زل زد بهم و گفت:

_چند کیلویی؟

چشمام گرد شد این مرد جدای مغـرور بودنش و خودخواهیش فوق العاده غیر قابل پیش بینی بود.

_چطـور؟

زمزمه کرد:

_کم کم تو این چهل روز سه چهار کیلو کم کـردی.

به صندلی خودش برگشت.از نزدیکی باهاش تمام وجودم گر گرفتـه بود!

حرصم میگرفت این که همه چیزو راجب زنا میدونست مو به مو حتی چشماش ترازو بود برای وزن خانما!

راه افتاد.

یکم که گذشت چشمام گرم شدو دیگه چیزی نفهمیدم.

با صدایی که آروم اما گیرا صدام میزد چشمام رو باز کردم:

_ماریا خانم بیدارشو!رسیدیم.

کمربند و باز کردم و بی توجه بهش پیاده شدم.

امیر کنارم به راه افتاد تازه متوجه گل تو دستش شدم.

حواسش به همه چی بود.

هـرچی نزدیک تر میشدم پاهام سست تر میشد!

دستی زیر بازومـو گرفت،امنیت من همین بود.

کنار سنگش میشینیم.

امیر گل‌و رو سنگ میزاره و آروم زیر لب فاتحه میخونه و من بی خجالت و بی هراس از شخصی که مدام تحقیرم میکردو نمکه روی زخمم بود لب باز میکنم:

_یادته؟ سگ دوزدنامون؟سرخیابون کیشیک بچه هارو دادنامون؟ دستای پینه بستمون؟کفشای پارمون؟

با آه نفس میکشم و ادامه میدم:

_اما لبای خندونمون؟قلقلکامون؟دست رشته بازیامون؟گل یا پوچامون!نیستی مهری انگار هیچی نیست..یادته به اصغر گفتم من گدایی نمیکنم میخواست بزنتم چطوری پشتم دراومدی؟کار میکردی به من پول میدادی به خیال این که اصغر فکر کنه من فروختم. بریدم مهری!کاش بودی بهم راه و چاه میگفتی. مثلا بزرگتون بودم اما تو بودی که درست و غلط رو بهم میفهموندی.برگرد بزن تو گوشم بگو با بچه ها درست حرف بزن،لاتی حرف نزن فوش نده تو زنی،اینو یادت نره.مهری برگرد باور کن همه چی یادمه.د پاشو دختر نبودت همه رو خفه کرده.

دستی به گلوم کشیدم و ادامه دادم:

_لباس عروست زیادی ساده بود،از عروس شدن فقط رنگ کفنت بودکه سفید بود به رنگ لباسی که کلی براش ایده داشتی ،برای کنار نادر راه رفتن!

داد زدم بی اختیار:

_د لعنت بهت که رفتی...

و دستی که از عقب محکم کشیدم و من برگشتم و فقط بغلش کردم و اون محکم تو آغوشش حبسم کرد.

هق زدم و گفتم:

_حقش نبود نه امیر؟

آرامشی که به تک تک سلولام تزریق میشد و زمزمه اش:

_حقش نبود.

منو از خودش جدا کردو گفت:

_کجاس اون بی غیرت که نزاره اینارو بریزی.

و با شصت دستش قطره اشک صورتم رو گرفت.

منظورش آراس بود میدونم.

آروم گفتم:

_بریم.

سرتکون داد

بلندم کردو مانتوم رو تکون دادم و آروم گفتم:

_مهرناز خدافظ.

به راه افتادیم.

سبک شده بودم خیلی و این سبُکی رو مدیون یه نفرم اونم امیرحسین رادمهر.

(عطیه)

امیر رادمهر رفت دنبال ماریا و رفتن سرخاک،منم حلوا پختم برای چهل عزیز دوردونه ام.

عمارت حسین سوت و کور بود.انقدر که گاهی با دیوارا حرف میزدم.

زری رفته بود خونه دخترش گویا بچه اش مریض شده بود.

مارگاریت زنگ زد،هرچی اصرار کرد شام برم اونجا قبول نکردم.

این روزا سخت تنهایی رو میپسندم.

در عمارت باز شد وحید قرار بود یکم میوه بخره.رو کاناپه نشسته بودم و داشتم چایی میخوردم پشت به در عمارت داد زدم:

_بزارشون آشپزخونه وحید.

صدایی بلند نشد،برگشتم و بادیدن آراس خشکم زد.آراس مست و پاتیل داشت آروم آروم می اومد سمتم .بلند شدم یکم عقب رفتم و گفتم:

_کی اومدی؟سلام؟ماریا حالش خوبه.؟

آراس مثل دیوونه ها فقط به من زل زده بود سکندری خوردوگفت:

_توچـی؟تو خـوبی؟

حالش اصلا خوب نبود،پس نادر و وحید و بقیه کجا بودن؟

اشکم در اومدوگفتم:

_آراس برو.

با گریه به حال زارش نگاه کردم‌ و اون با حالت عجیبی لبخند زد و گفت:

_ بگو من رو میخوای.

با تعجب گفتم:

_ مستی دیوونه،حالیت نیست چی میگی،ماریا خونه کامرانه نه خونه امیرحسین، برو اونجا برو مرگ عطیه برو.

_تا نگـی مرگ آراس نمیـرم.

با غمی که داشت دیوونم میکرد این روزا گفتم:

_ تو داری ازدواج میکنی.

بی اختیار هق هق گریه ام بلند شد و اون با اخم گفت:

_ اونجوری گریه نکن لامصب.میام میرم مثل غـریبه ها نگام میکنی.انگار نه انگار من و میشناسی،زجرم میدی دلیلِ مست شدنمی،دلیلِ تا خرخره خوردنمی.میفهمی اینارو؟

با استرس گفتم:

_باشه باشه فقط الان برو خب، تو مستـی نمیفهمی!

اومد جلو خیلی جلو اونقدر اومد و رفتم عقب که دیوارو پشتم حس کردم.خدایا میشه این لحظه هارو تا قیامت طول بدی؟اینجاس..خودش، همش اینجاس.

لب باز کرد:

_ به قول امیر حسین رادمهر،هیچ وقت اونقدر نمیخورم که از خود بی خود شم.

نگاش میکنم عمیق و نافـذ و گم میشم تو چشمایی که کافه بود و قهوه ای تیره مردمکش اسپـرسو!

سرم رو عقب میکشم و اون زمزمه میکنه:

_ ازم متنفـری؟

بی فکر و بی ملاحظه:

_ نه .

با أتش و جنونی که تو صداش معلوم بود با فک قفل شده گفت:

_ پس بگو دوسم داری.

دستام و رو سرم گذاشتم عمارت هیچ وقت انقدر خلوت نبود، پس کجایین بیاین منو از دست این پســر نجات بدین خواهش میکنم.

با بغــض میگم:

_ درد داره چشمت دنبال نامزد بهترین رفیقت باشه نه؟

نگاش میکنم... زل میزنم بهش:

_ درد داره این که نامزد رفیقت رو بخوای نه؟

صدام رو بالا بردم و گفتم:

_ درد داره این که تو توهمات و خیالات دخترونه هات خودتو با لباس عروس بغل نامزد رفیقت دیدن نه؟

ازم جدا شدو با مهربونی خاص اما حریصـی زمزمه کرد:

_ حرص میخوری چشمات رو دوس دارم.

جلو اومد خیلی جلو...

با وحشت و بغض گفتم:

_ نـه ... خیانـت به ماریا؟

دستم رو کشید و به اولین اتاق برد.

با گریه و التماس گفتم:

_ احمق تو مستی، ماریا میخواد زنت بشه اینو میفهمی؟

نگام کرد عمیق و لب زد:

_ هیچ وقت انقدر هوشیار نبودم.

من برای آخرین بار عشقم رو ،نامزد خواهرم رو خواهان بودم.

زیر دوش اشک ریختم لعنت به من که از با اون بودن سیر نمیشدم.

وقتی از حموم اومدم نبود.نامه ای روی تخت عاشقانه های من گذاشته بودو رفته بود.

با خطی نوشته شده بود که اصلا نمیخورد یه مست نوشته باشه و شک من این که.. واقعا مست بود؟

فقط نوشته بود:

_ مست نبودم ،خورده بودم اما مست نبودم.. دوس داشتم اولین بار که میطلبمت تامرز دیوونگی پیش برم!

باز هم اشک و خواستن کسی که مال مردم بود.

و من مال مردم خور نبودم..

(ماریا)

در خونه کامران ترمز کردو آروم گفت:

_ بفرمایید.

پیاده و خم شدم از شیشه بهش گفتم:

_ نمیای خونه داداشت؟

_نه ممنون. سلام برسون

سری تکون دادم و به طرف در عمارت رفتم و بازش کردم و برگشتم دستی تکون دادم و تک بوقی زد. درو بستم و صدای تکاف لاستیکاش..

به اتاق بچه ها ته حیاط عمارتِ کامران نگاه کردم،نبودن..به خواست کامران یه سفر بردنشون کیش و من مدیون این همه به فکر بودنش بودم.

مارگاریت با بابا داشتن ماهواره نگاه میکردن و گاهی راجب بار و انبار و اینا حرف میزدن،

_سلام عشقتون اومد.

مارگاریت خندیدو گفت:

_ خوش اومد سلام..

کیف و شال و مانتوم رو دادم به خدمه و رفتم سمتشون.

#صد_شصت_سه

با تعارف بابا همه نشستیم.

نمیدونم این دلهره ناشی از چی بود اما دلم داشت تیکه تیکه میشد.

امیری شروع کرد..

عطیه بابغض و لبخند به امیری نگاه میکرد و دستاش به وضوح می لرزید.

امیرم پای راستشو روی پای چپ انداخت و پای راستش که تو هوا معلق بود و آروم اما هیستریک تکون میداد.

چشماش کاسه خون بود کامران نگران به امیر نگاه کرد مارگاریت با لبخند به بابا و آقای امیری و آراس همیشه خونسرد...

خانم مسن که گویا عمه ی آراس بود هر از گاهی با لبخند قربون صدقه ی من میرفت.

خدمه پذیرایی رو شروع کردن و من چقدر دور بودم اصلا اینجا نبودم!

صدای راس و محکم پدر:

_ ماریا با آراس برید اتاقت حرفاتونو بزنید.

بلند شدم و بلند شد و صدای شکستن اومد،چهار نفر همزمان شکستن و این صدا گوش فلک رو کر میکرد.

وارد اتاق که شدیم با بغض فقط دست رو دهن گذاشتم و جیغ زدم .

آراس لب ترانس رفت و به بیرون خیره شد و آه کشید و من صدای جیغم رو تو دست خفه کردم.

آراس چرخید سمتم و گفتم:

_چیکار میکنیم ما معلوم هست؟؟

آراس با پوزخند غمگینی:

_ هنوزم نمیخواد باور کنه همیشه در دسترس نیستی.

زمزمه کردم:

_ خفه میشم،تو این خیمه شب بازیا خفه میشـم.

از اتاق که خارج شدیم به طرف پله ها رفتیم و روبه جمع ایستادیم

دو چشم هراسون و مشتاق به لبهای ما خیره بودن برای جواب منفـی.

اما صدای آراس:

_ ما به تفاهم رسیدیـم.

و پلک زدن محکم و طولانی حسین و لب گزیدن آروم اما پر درد عطیه..

بابارو بوسیدم و دستی به شکم مارگاریت کشیدم و گفتم:

_ غول های من چطورن ؟

صدای اعتراض کامران:

_ خیلی ممنون.

نگاهش کردم داشت دستاش رو خشک میکرد در حالی که از سرویس بهداشتی بیرون می اومد.

لبخند زدم و گفتم:

_ مامانشون ناراحت نمیشه تو واسه من جبهه میگیری؟

مارگاریت با بغـض :

_ کی میخواد اینا رو عوض کنه؟ بشوره؟ لباس بپوشونه.. هعــی خدایااا...

خندم گرفت و کنارش نشستم.

کامرانم رو به روی ما نشست.

بی تفاوت گفتم:

_ اسماشون چیه؟

کامران و مارگاریت همزمان گفتن:

_ بتوچه.

صدای بابا:

_ نبینـم دختر منو اذیت کنیدا.

مارگاریت با حرص نگام کردو چشم غره ای رفت.

آروم خم شدم کنار پیشونیش رو بوسیدم.

جدی تر گفتم:

_ اسماشون؟

کامران:

_ کاوه.

مارگاریت:

_ کیکاووس

کامران:

_ چاووش.

چشمام گرد شد :

_ چاووش چی میگه این وسط؟

مارگاریت با لبخند گفت:

_ اسم مورد علاقه امیر حسینه،تهدید کرده چاووش باید تو این سه تا باشه.

لبخند پر دردی زدم. کاش اسم بچه های خودش رو انتخاب میکرد.

صدای بابا:

_ اگه بحث تموم شد من یه مطلبی رو بگم!

زل زدیم به بابا و اون گفت:

_ امـیری فرداشب میاد جلـو.

فرو ریختم،به وضوح دیدم رنگ کامران پرید اما مارگاریت با لبخند گفت:

_ به سلامتی و مبارکی.

با سردرگمی سر به زیر انداختم الان باید چکار کرد؟

رو کردن بابا بهم:

_ مشکلـی نداری که بابا جون؟

با من من نگاهی به کامرانِ نگران کردم و گفتم:

_ هـرچی شما بگید،ببخشید.

به سرعت به طرف اتاقم رفتم و خودمو رو تخت پرت کردم.

باورم نمیشه منو آراس...

هنوز اسمش رو آوردم که گوشیم زنگ خورد خودش بود.

سریع اتصالو زدم :

_ الو آراس.

و صدای گریه اش؟؟ گریه میکرد؟

از رو تخت بلند شدم و با عجز گفتم:

_ چته،چی شده؟بابا حرف بزن.

بینی بالا کشیدو نالید:

_ دست درازی کردم.. منِ آشغال منِ احمق.

زمزمه کردم:

_ با عطیه بودی؟

با حرص گفت:

_ آره، اصلا نمیدونم چه مرگم شد بابا من میبینمش اصلا یکی دیگه میشم .

_مست بودی؟

_ آره اما اونقدرم نه که حالیم نشه.

با لبخند گفتم:

_ خب این گریه داره خرس گنده؟

_دست درازی به همه وجودت گریه نداره. خودکشی داره!نمیخواستم اولین بار اینطوری باهاش...

با تردید گفتم:

_ اونم خواست؟

هووفی کشید و با حالت زاری گفت:

_فقط میگفت ماریا میخواد زنت بشه،خیانت به ماریا و این جور چیزا که درست یادم نیس..

گفتم:

_ بهش بگیم؟

آراس سریع گفت:

_ نه نه فردا شب، شب سرنوشتته اصلا حرفشم نزن.

_چرا به چه قیمتی؟از دستش میدی...

_تو به دستش میاری برام کافیه.

لبام دوخته شد از این برادرانه ها.

گفتم:

_ میترسم جفتمون ضایع شیم اون نیاد جلو ؛

عطیه ام بره از دستت.

_نترس اگر بخوادت نمیزاره پای عقد نامه رو امضا کنی.

بی هیچ حرفـی قطع کردم ... اگر بخوادم!

بی حال دراز کشیدم .

ساعت نزدیکای 7بود به توصیه آراس بهترین لباس و آرایش رو در نظر گرفتم.

آراس میگفت شک ندارم امیرم امشب میاد،

"چه ول وله ایست در دل از اضطراب آمدنت جانان!"

کت و شلوار شیری و شال حریر کرم.

در اتاق زده شد و درحالی که سعی داشتم شال رو درست تنظیم کنم روی سرم گفتم:

_ بفرمایید.

در که باز شد عطیه با تیپی سر تا پا طوسی وارد شد.

بادیدنم لبخند غمگینی زد و گفت:

_ فقط ببخشم ماریا.

جلو رفتم و زمزمه کردم:

_هرچی شد.. تا هرجا پیش رفت،تو به عشق آراس نسبت به خودت شک نکن.

با دهن نیمه باز گفت:

_ چی میگی؟حالت خوبه؟

_تحمل کن،تموم میشه..قول میدم.

گنگ نگاهم کرد و سر تکون داد ،باهم از اتاق خارج شدیم.

همه بودن حتی رادمهر،چطور نفهمیدم اومده ؟

با لباس های نسبتا ساده و صورتی که ته ریش کمی داشت و موهای آشفته!

با هم احوال پرسی کردیم برای دفعه اول به زمین خیره جواب سلام داد.

من شکستم،چقدر خوش حال بودم که مهم میشم براش اما من طرد شدم مگه نه؟

زنگ عمارت و صدای خدمه:

_ اومدن آقا.همه برای استقبال جلو رفتیم.آراس و پدرش و خانمی مسن وارد شدن. شیرینی رو به خدمه داد وگل رو به طرف من.

گل رو گرفتم و زیر چشمی دیدم خرد شدنِ جانان و خواهرم .

دم نزدم ،حرف نزدم ، لال شدم .

گلو که گرفتم آروم کنار گوشم خم شدو گفت:

_ مزش زیر دندونمه، این رفیقت منو میکشه.

و من چقدر عمیق لبخند زدم ،

چرخیدم با امیر حسینی مواجه شدم که رگ گردنش رو به پارگی میرفت و با خشم به آراس نگاه میکرد.

با تعارف بابا همه نشستیم.

نمیدونم این دلهره ناشی از چی بود اما دلم داشت تیکه تیکه میشد.

امیری شروع کرد

عطیه بابغض و لبخند به امیری نگاه میکرد و دستاش به وضوح می لرزید.

امیرم پای راستش رو روی پای چپ انداخت و پای راستش که تو هوا معلق بود و آروم اما هیستریک تکون میداد.

چشماش کاسه خون بود کامران نگران به امیر نگاه کرد مارگاریت با لبخند به بابا و آقای امیری و آراس همیشه خونسرد...

خانم مسن که گویا عمه ی آراس بود هر از گاهی با لبخند قربون صدقه ی من میرفت.

خدمه پذیرایی رو شروع کردن و من چقدر دور بودم اصلا اینجا نبودم!

صدای راس و محکم پدر:

_ ماریا با آراس برید اتاقت حرفاتون رو بزنید.

بلند شدم و بلند شد و صدای شکستن اومد،چهار نفر همزمان شکستن و این صدا گوش فلک رو کر میکرد.

وارد اتاق که شدیم با بغض فقط دست رو دهن گذاشتم و جیغ زدم .

آراس لب ترانس رفت و به بیرون خیره شد و آه کشید و من صدای جیغم رو تو دست خفه کردم.

آراس چرخید سمتم و گفتم:

_چیکار میکنیم ما معلوم هست؟

آراس با پوزخند غمگینی:

_ هنوزم نمیخواد باور کنه همیشه در دسترس نیستی.

زمزمه کردم:

_ خفه میشم،تو این خیمه شب بازیا خفه میشـم.

از اتاق که خارج شدیم به طرف پله ها رفتیم و روبه جمع ایستادیم

دو چشم هراسون و مشتاق به لبهای ما خیره بودن برای جواب منفـی.

اما صدای آراس:

_ ما به تفاهم رسیدیـم.

و پلک زدن محکم و طولانی حسین و لب گزیدن آروم اما پر درد عطیه.

«عطیه»

آراس اینا که رفتن حسین هم بلند شد منم کیف برداشتم و بلند شدم، دیگه اینجا کاری نداشتم.

از همه خدافظی کردیم و من ماریا رو بوسیدم عمیق و خواهرانه.

سوار کوپه امیر حسین شدم و از باغ که خارج شد تک بوقی زدو با تکاف از این خونه شوم و لعنتی دور شد،

خود خوری کردم خود خوری کردم انقدر که نفسم بالا نمی اومد.پوست لبم رو کندم گوشه ناخنم رو کندم اصلا حالم میزون نبود،حسین از من بدتر بود هر لحظه چشماش سرخ تر میشد و بیشتر گاز میداد.

نزدیک عمارت که شدیم گفتم:

_ آقا میشه من پیاده شم؟

_ کجا میخوای بری 12شب؟

زمزمه کردم:

_ میخوام یادی کنم از شغلـی که بخاطره یه نامرد ازش برگشتم...

ترمز کرد و نگام کرد منتظر ادامه حرفم بود.به رو به رو خیره شدم که بی تفاوت باز به نگاهش ادامه داد،میدونم میدونست چیکاره بودیم.

لب باز کرد:

_ مشکل مالی داری؟

_ نه.

چونه ام لرزید اشکام شروع کردن به ریختن.

_ شخص مورد نظرت متوجه این کارت میشه؟

_ نه.

_ پس با کی لج میکنی؟

_ با خودم.

دستش رو، رو فرمون گذاشت و گفت:

_ اگه قرار به لج کردن باشه من الان باید تو مهمونی های شبانه تا صبح عیش و نوشم برپا باشه.. بد بودم میخواستمش میدونستم یه حسی بهش دارم اما باز به کارم ادامه دادم اما فکرو ذهنم پیشش بود، تو اگه امشب بری مطمعن باش با هر کی باشی فقط اون رو میبینی و هیچ دردی از این بدتر نیست.چشیدم که میگم.

هق هق ام بلند شدو گفتم:

_ پس چیکار کنیم،تروخدا بگو حسین، یک هفته دیگه عقدشونه،هیچکار نمیخوای بکنی؟

حسین آروم سرمو بغل کردو زمزمه کرد:

_ مگه حسین مُرده باشه که ماریا رو عقد کسی کنن.

وارد خونه شدیم یه راست رفت تو اتاقش کیفم رو، رو مبل پرت کردم، دلم قهوه میخواست درست کردم ریختم تو فنجون هنوز رو مبل نشسته بودم که با صدای دویدن کسی از بالا بلند شدم.

از پله ها پایین اومد و ...

چشمام گشاد شد، اون اسلحه بود؟

گذاشت پشت کمرش و خیلی حرفه ای پیرهن لی تیره اشو انداخت روش.

جلو رفتم و گفتم:

_ آقا چی شده؟

بی توجه بهم گفت:

_ چیزی نیست میام.

دستام رو باز کردم و با هق هق داد زدم:

_ کجا میخوای بری؟ ترو قرآن، تو ماریاتو میخوای من آراسم رو، خون به جیگرم نکن.

خواست رد شه که باز با دستایی که مثلا حکم محاصره رو داشت گفتم:

_ بعد مهری تحمل داغ ندارم تو رو جون ماریا.تو رو به عزیزت قسم...

با حرص ایستاد و گفت:

_ دختر چقدر حرف میزنی، نمیکشمش.

با وحشت هر دو دستم رو به صورتم زدم و گفتم:

_ مگه میخواستی بکشیش؟

_ نه میخوام برم باهاش تفنگ بازی کنم... میخوام سر به تنش نباشه پسری ناموس دزد.

با وحشت گفتم:

_ غلط کرد ولش کن،امیر خان من خودم بهمش میزنم تو بشین هیچ کار نکن.

با حرص به دیوار تکیه کرد و گفت:

_ نمیخوام یه لحظه یه آن فکر کنم مال من نیست.

تو اوج بدبختی و درد لبخند احمقانه ای زدم و گفتم:

_ تحمل کنید .

_ مگه تو تونستی تحمل کنی که دم از تحمل میزنی؟

با غم رو صندلی نشستم و به زمین خیره شدم و آروم گفتم:

_ برخلاف مهری و ماریا من میدونستم پدر مادرم کجان. به همه گفته بودم گم شدم و سر از اونجا در آوردم یه چیزی تو مایه های داستان ماریا سرهم کردم،اما واقعیت این بود که من فراری بودم تو سن چهارده سالگی از اون قبرستونی که میخواستن معامله ام کنن زدم بیرون. پدر مادر من هر کدوم یه شیفت دنبال مواد بودن، بابا صبح مامان عصـر. چشم باز کردم ننه بابای بیکار و بی عارم فقط میکشیدن نزاشتن درس بخونم سوم ابتدایی ترک تحصیل درد داشت. اما ترک تحصیل کردم. هر روز یه تیکه از اثاث خونه حراج میشد توسط پدر مادرم. اثاث آخر من بودم.. عطیه دخترشون! اما نزاشتم و زدم بیرون از اون جهنم .. تا دو سال پیش از دور نگاشون میکردم تا این که بابا کنار جوب مُرد و مامان هم کارتون خواب پارک شد و یه شب اوردوز کرد.

«نگاش کردم و آروم ادامه دادم:

_ من تحمل دارم بیشتـر از دردام من دروغ گفتم و تحمل کردم این همه سال این دروغ رو، حالام به تو میگم تحمل کن. آباد نشه خرابم نمیشه... خرابترش نکن.

به فنجون قهوه خیره شدم و به بخارش که کمرنگ شده و نشونه این بود، که مثل اول داغ نیسـت نمیسوزونه لبی رو که با عشق بوسید لب عشقش رو.

پس این قهوه به درد من نمیخورد.

قهوه رو به آشپزخونه بردم و دیدم تکیه از دیوار گرفت و از پله ها بالا رفت و رو پله سوم وایستادو نگام کرد و آروم گفت:

_ تحمل میکنم دختر... اما وای به حال اون عوضی اگه انگشتش به ماریا بخوره تک تک استخونای دستاشو میشکنم. اینو من قسم میخورم.

برگشت و به سرعت از پله ها بالا رفت و من با ترس به جای خالیش خیره شدم.

خدایا ختمِ به خیر..

«ماریا»

از زیر دست آرایشگر بلندشدم،

حس کسی رو داشتم که مدام دلش میخواد داد بزنه اما تا دهن باز میکنه جز صداهای نامفهوم چیزی از دهنش بیرون نمـیاد.

دو هفته از اون شب شوم گذشته و من درست یک هفته و شیش روز و چندین ساعته که ندیدمش...

تو آینه به دختری که نمیشناسمش خیره نگاه میکنم.

امروز عقد دختری بود که نا فرم دلش مرگ میخواست.

زیادی خوشگل شده بودم و این اذیتم میکرد...

وقتی به جای امیرم یکی دیگه اسم دامادو یدک میکشید درد تا مغز استخونم میرفت.

من چه حالی میشم اگر اونو کنار یکی دیگه، بشنوم و ببینم!

صدای دستیار آرایشگـر:

_ خوشگله آقا دومادت اومد.

بی حوصله شنل سر کردمو از آرایشگاه بیرون اومدم،

چه جنگ جهانی برپا شد وقتی به بابا گفتم فیلم بردار نمیخوام...

آراس دست گل رو بهم دادم آروم گفت:

_ سلام آبجی.

با بغـض فقط به تکون سر اکتفا کردم.

درو برام باز کرد و نشستم.

خودشم نشست.

ماشین گل زده، لباس مجلسی به تن، بهترین آرایش داشتن، بغل آراس قرار گرفتن.

منگ بودم، اینجا جای امیرم بود!

مهرناز خواهری از خدا بخواه کاری کنه حداقل امشب رو دوام بیارم.

استارت زد...یکم که گذشت گفتم:

_ سیگار داری؟

تلخ خندید و گفت:

_ داشپورته.

یه نخ بیرون کشیدم و با فندک ماشین روشنش کردم...

و پوک عمیق.

مردم به عروس سیاه بخت با حیرت نگاه میکردن و با دست عروس سیگاری رو نشون میدادن.

زمزمه کردم:

_ یه دوری تو شهر بزنیم؟

آروم اما با ترحم:

_ بزنیــم.

بعد از دور زدن ازم خواست بریم باغ.

سر تکون دادم.

تو باغ همه چی برام اکو میشد،اسپند و مهمونا،بهترین میز عقد و جایگاه عروس و داماد...

به خواست آراس به بهترین شکل ممکن.

با همه سلام و احوال پرسی کردیم.

خواهرم عمیق و جانانه بوسید خواهری رو که سخت از این عقد کذایی فراری بود.

به عطیه چشم دوختم که سر به زیر اما با چشمای پر دست میزد،ما همه تو یک شب مُردیم.

تو جایگاه که نشستیم،

عاقد هم رسید و دلم من فرو ریخت.

بسم الله گفت و شروع کرد.

_ دوشیزه محترمه...

میشنیدم اما با اتصال، صدای عاقد قطع و وصل میشد.

_ یک جلد کلام الله...

'یا الله خودمو به تو سپردم'

_مهریه ی معلومه...

'پس کجایی بی مرام'

_عقد آقای...

'کاش بگی امیر حسین رادمهر'

_آراس امیری.

صدای مارگاریت:

_ عروس رفته گل بچینه.

و صدای عاقد :

_ برای بار دوم عرض میکنم وکیلم؟

صدای پر از بغض عطیه:

_ عروس رفته گلاب بیاره.

باران کنارم ایستادو دستمو گرفت .

غبطه خوردم کاش منم مثل باران هنوز بچه بودم.

_ برای بار سوم،و بار آخر وکیلم عروس خانم؟

یهو همه جا ساکت شد، به مردم نگاه کردم که منتظره بله عروس بودن، آراس خونسرد بود اما کنار شقیقه اش نبض داشت... تند و پی در پی.

همه منتظر این عروس سفید پوش بودن.

درست لحظه آخر صدای مجید خراطها پیچید توی سالن،هم همه به پا شد.

گنگ به اطراف نگاه کردم.

آهنگ مجید بود اما صدا.... صدای امیر بود؟

یا خدا.. باورم نمیشه.

صدای زمزمه اش:

_ هـی میخوام بگم مبارک،ولی بغضم نمیزاره..

و صدای دف کر کننده.

و باز زمزمه اش:

_ بله رو میگی نباشم...برو خوشبخت شی عزیزم،هق هق ام تبریک من بود.

شروع کرد به خوندن از ته باغ به طرف ما اومد میکروفن به دست...

اگه خوابه خدایا این خواب و بی بیداری رها کن.

کتونی و بلیز شلوار مشکی موهای شلخته و ریش های بلند،

این کی بود ؟اگه چشماشو نمیشناختم بی شک میگفتم حسین نیست..

همه بهش زل زده بودن.

صداش:

_ وقتی اومدم سراغت

پره گریه شد وجودم

یه جوری نگام میکردی

انگار عاشقت نبودم

هی دعا کردم خدایا

عشقمو یکم دو دل کن

داد زدم عشق قشنگم

بگو نه، دستاشو ول کن.

رو به روت وایستاده بودم چرا چشماتو میبستی.

یه دفعه دنیام سیاه شد

وقتی که پیشش نشستی