دستت و گرفت و دیگه نفس منم سر اومد

"مات و مبهوت فقط اشک میرختم این همون حسینه؟"

صداش:

_همه دست زدن براتون ولی من گریه ام در اومد.

به اینجا که رسید بلند شدم و سفره عقد رو دور زدم با بیست ،سی قدم فاصله رو به روش ایستادم، ولی بی اخنیار زانو زدم محکم رو سنگ فرش باغ،بابا خواست جلو بیاد که کامران نذاشت،

زل زدیم به هم ادامه داد:

_ میخواستم منو ببینی وقتی که اشکام میباره

یا تو عاشقم نبودی یا دعا اثر نداره

حالا دیگه مال اونی من ندارم سهمی از تو

اون بهت یه حلقه داده من هزارتا حلقه اشکو

صدای هق هق من رو مطمعن بودم شنفنی

بله رو بازم عزیزم وای چه قاطعانه گفتی

حالا که دوتایی رفتین سمت ماشین عروست

تو چشمای من نگاه کن پاشو آفرین ببوسش

گلای ماشین عروسش خیلی ام پژمرده بودن

لباسایی که تنش بود اصلانم قشنگ نبودن

کل کوچه های شهرو شب با عشقت میگشتی

پاتوق همیشگیمون هرچی موندم برنگشتی

"هق هق ام شدت گرفت،از روی زمین بلند شدم"

دوییدم به طرفش، الان این زمان و مکان فقط اون...

همه دست میزدن حتی عطیه و آراس،

اونم به طرفم اومد..

محکم بغلش کردم

سرشو کرد تو گردنم و هق زد و من نا باور فقط گوش دادم زمزمه اشو :

_خانمم... همه زندگیم...

جلو پاش زانو زدم و نشست.

همه دورمون جمع بودن نگام کردو گفت:

_ نباشی میمیرم ...

دستام رو گرفت و بوسید و زمزمه کرد:

_ نخوای میرم... خوشبختیت مهمه برام اما بدون میمیرم.

هق زدم و سرم رو به طرفین تکون دادم و آروم باز زمزمه کرد:

_ بمون لعنتی زندگیم آرومه باهات، همه چیم میزونه باهات.

لب باز کردم:

_ خیلی مغرور بودی حتما باید تا این مرحله پیش میرفتم؟

لبخند زد و محکم بغلم کرد و زیر گوشم پچ زد:

_ مگه تو خواب ببینی بکشم عقب واست...

لب زدم:

_ نکن جانا.

آراس بالا سرمون ایستاد تقریبا همه دورمون بودن.

و صدای رسای برادانه های این روزام:

_ نقشت گرفت خواهری.

همه حیرت زده نگام کردن و من با شرم سر تکون دادم و امیر ای جونمی زیر لب گفت.

آراس آرومتر ادامه داد:

_ من خاک پای یه نفر بیشتر نیستم.

امیر با لبخند به عطیه نگاه کردو آراس ادامه داد:

_ میدی به من بله رو ؟

زل زد به عطیه ..عطیه ام دستاشو جلو دهنش گرفت و با چشمای گرد و پر از اشک به آراس نگاه کرد.

آراس جلو رفت دستش رو گرفت و زمزمه کرد:

_ یکی میشیم باهم؟

عطیه:

_ اما من...

آراس وسط حرفش پریدو گفت:

_ اما تو باید برا من بشی باشه!؟

عطیه سرخ شدو صدای دست زدن جمع.

با امیر بلند شدیم و من عطیه رو بغل کردم و زمزمه سر داد:

_ تو یه فرشته ای.

و صدای مرد من:

_ شک نکن فرشته اس.

بابا و آقای امیری و کامران و مارگاریت دورمون حلقه زدن

صدای بابا:

_ یه توضیح بدهکاری هم تو هم رادمهر کوچیک.

سر به زیر انداختم حق با بابا بود.

امیر آروم جلوم جعبه مخملی رنگی رو باز کردو حلقه ای پر از نگین نمایان شد و شوک دوباره من از طرف مردی که یه زمانی فکر میکردم جز یه کوه یخ چیزی نمیشه بهش نسبت داد.

_ ازدواج میکنی با کسی که خیلی وقته چشش دنبالته؟

با درموندگی گفتم:

_ امیر حسین.

با لبخند:

_ جونم؟

نگاهی به بابا کردم که پلک آرومی زد و اجازه داد.

امیری با لبخند نگامون میکردو آراس و عطیه ای که دست در دست هم بودن.

و من با ذوق گفتم:

_ معلـووومه که باهاش ازدواج میکنم

باز صدای دست و سوت جمع.

صدای دیجی و آهنگ لایت دو نفره.

من و امیر آراس و عطیه

رفتیم وسط.

دستام رو گرفت داشتم آروم میرقصیدم که زمزمه کردم:

_ تیپشو...

خندید و از زیر دستش ردم کردو آروم گفت:

_ کم بلایی سرم نیاوردی که دختر،خودم هنوز باورم نمیشه. نیم وجب بچه با اون لباسای گله گشاد و اون صورت مثل ماست بی آرایش و اون بی عشوگریت و اون مردونه پنچری گرفتنت... راستی من عاشق چی تو شدم آخه وروجک؟

مراسم ادامه داشت،

جالب اینجا بود که عطیه و آراس عقد شدن و عاقد بیکار،بیکارم نموند.

آراس که هی پیشونی عطیه رو میبوسید و عطیه که هزارتا رنگ عوض میـکرد.

و زمزمه من برای بار هزارُم:

_ جات خالی مهری جانم.جات خالـی.

عطیه و آراس یک راست رفتن آپارتمان آراس برای زندگـی، هر چی به عطیه گفت بزار یه مجلس درست درمون بگیرم برات اما عطیه هم کور شده بود و هم کر، هی تکرار میکرد:

_ مجلس از این بهتر دیدی تو عمرت؟

موقعه بدرقه بچه ها آروم در گوش عطیه گفتم:

_ سه نفره نشید امشب صلوات.

عطیه با حرص گفت:

_ ماری...

آراس دستشو گرفت و رو به من گفت:

_ خانم منو اذیت کردی نکردیا..

و صدای جانا درست پشت سرم:

_ مثلا اذیت کنه چی کار میکنی برادر؟

آراس به شوخی و ترس تظاهری:

_ شکر خدا میکنم داداش.

امیر جلو رفت و آراس رو بغل کردو گفت:

_ یه عذرخواهی بهت بدهکارم رفیق.

آراس با چشمای گشاد امیرو از خودش فاصله دادو نگاش کردو گفت:

_ چی گفتی؟ عذرخواهی اونم تو؟وای کاش یکی اینو تو گینس ثبت کنه رفیق.

امیر با لبخند عمیقی گفت:

_ دیگه پرو نشو .

بچه ها رفتن تو،و همه آرزوی خوشبختی کردیم براشون.

مام قرار شد بریم.

امیر حسینم هفته دیگه بیاد برای تایین زمان عقد.

از حموم که بیرون اومدم دورم حوله سفید به صورت دکلته بسته بودم .

گوشیم زنگ خورد،

به ساعت دیواری نگاه کردم دو نصفه شب بود.

با بی حالی و بی رمقی از خستگی دیدم امیره.

خوشحال اتصالو زدم:

_ سلام جانا...

زمزمه کرد:

_ بیدارت کردم؟

از حالت صداش یه جوری شدم میشه گفت یه چیزی تو دلم تکون خورد... مثل دلهره!

_نه بیدار بودم‌، الان از حموم اومدم، چیزی شده؟

آروم زمزمه کرد:

_ باز میکنی بیام بالا؟

گفتم:

_ در پشت باغ بازه اومدی تو عمارت از در پشتی بیا، داداشت بیدار نشه.

و در ادامه با لبخند به حلقه رو میز نگاه کردم .

در اتاقو باز کردم سرکی تو راهرو کشیدم در باز شد و قامتش تو تاریکی دیده شد،

یهو به خودم اومدم، هعی من با حوله ام...

رفتم طرف کمد لباس بردارم.

صدای در اومد با حیرت برگشتم با دیدنش ماتم برد

با صورت اصلاح شده و تیپ اسپرت..

اومد جلو و سویچ ماشینشو گذاشت تو جیبش و گفت:

_ هلاک اون لباستم.

با سرخی و خجالت گفتم:

_ مثل فشنگ اومدی تو خب.

اومد جلو، خیلی جلو جوری که داغی نفسش تو صورتم پخش میشد و هر لحظه دگرگون ترم میکرد

زمزمه سر داد:

_ غریبه داریم تو اتاق؟

سری به نشونه نه تکون دادم.زبونم تکون نمیخورد.

گردنم رو بو کشید و گفت:

_ خوشبوی من.

در گوشم زمزمه کرد :

_ یه تضمین بده امشب انقدر ماه بودی خانم بودی، اصلا همیشه ماه بودی ... یه تضمین فقط .. که مامان بچم نشی..

با حرص گفتم:

_ خب حالا خجالتم میاد...

خم شد سمتم که عقب کشیدم و گفتم:

- چی کار میکنی؟الان؟

نگاهم کرد و بی قرار گفت:

- ناراضی باشی بیخیال میشم اما درک کن منو زندگیم رو که دیدی‌ چند وقته که...

با اخم خم شدم و حوله رو دورم گرفتم و رو تخت نشستم:

- یکم از خوبیات بگو.

خندید و آروم کنارم نشست و گفت:

-خوب حالا اخمش رو ببین. تو اولین نفری که با اول لباسای شلختت دلم خواستت...

سرخ شدم و گفتم:

- تو که گدا تو تخت راه نمیدادی؟

اخم وحشتناکی کرد و انگشت اشاره اش رو گذاشت رو لبم و گفت:

- حکم مرگت رو امضا میکنی با این حرفات دختر،دیگه نشنوم که میزنم تو دهنت.

خشکم زد، درست شده بود همون روانیه سگ اخلاق.

یهو لبخند زد و گفت:

- ببین وادارم میکنی که اینطوری باهات حرف بزنم، قربون صدقه ام که شکر خدا بلد نیستم اصلا، پس دیگه به زبون نیار اون چرندیات سابق رو اوکی؟

نگاش کردم لبخندش واقعی ترین و دلنشین ترین بود.

آروم گفتم:

- چی میشه همیشه بخندی!

لبخندش عمیق تر شد و خم شد پیشونیمو بوسیدو زمزمه کرد:

- یخ میکنی دختر بلند شو لباس بپوش.

خواستم بلند شم که گفت:

-ورزش کار بودی؟

یکم با تعجب نگاش کردم و گفتم:

-نه چرا!

سر به زیر انداخت و گفت:

-راجبش حرف نزنیم بهتره...من تازگی اصلا خودم رو نمیشناسم بهت که فکر میکنم تا خیلی جاها با خودم پیش میرم... بلند شو تا..

سریع پاشدم که زد زیر خنده و آروم خم شدم کنار گوشش و گفتم:

- عامل اصلی که دلم برات رفت این خندهای لعنتیته پسر.

و آروم و نرم بوسه ای به لپش گذاشتم که باحیرت به دلبری کردن یه دختر شلخته و نا بلد نگاه میکرد.

«دو سال بعد»

صداش کنار گوشم:

- پاشو دیگه خانمم.

لای چشمامو باز کردمو گفتم:

- وای امیرحسین ولم کن خوابم میاد.

اخم نازی کرد و گفت:

- خوابت میاد؟ دیشب منو تو خماری گذاشتی ساعت ده شب اومدی خوابیدی باز خوابت میاد!

لبخند محوی زدم درست از روزی که فهمیدم خیلی خواب آلو شدم و امیرم هنوز نمیدونه.

با حرص چشمام رو محکم بستم:

- امیر من خوابیدم.

امیر با تحکم گفت:

-دلت برای امیرحسین گند اخلاق تنگ شده ها روت نمیشه بگی.

خندیدم و رو تخت نشستم و خمیازه ای کشیدم و گفتم:

- اصلا دلم نمیخواد ریخت اون رو ببینم. برو کنار برم دوش بگیرم.

خواستم بلند شم که هولم داد و گفت:

- نه دیگه روایت داریم دوش کله صبح فقط، دوش با آقاتون .

خندیدم و زمزمه کرد:

-دلم یه بچه‌ی تپلی می‌خواد. از اونا که چشمش، لبش، نگاهش، همه جاش اصلا.. فقط تو باشی دلم یه نی نی فقط از تو میخواد.

با عشق و ناز گفتم:

- تو که بچه دوس نداری.

نگاهم کرد تک تک اجزای صورتم رو و آهسته گفت:

- بچه ای که تو مامانش باشی رو میخوام.

نگاهش کردم عمیق و گفتم:

-از کجا میدونی اون بچه رو الان نداری.

اولش نفهمید چی گفتم وقتی به عمق حرفم فکر کرد قطره اشک قشنگی از کنار چشمش پایین اومد و این بار دستم رو گرفت و عمیق بوسیدم و زمزمه کرد:

- مدیونتم، ممنونتم خانمم.

«یک هفته بعد»

وارد سونوگرافی شدیم و سمت منشی رفتم و گفتم:

-وقت داشتم.

لبخند زد و گفت:

-خانمه؟

با عشق به امیر نگاه کردم و گفتم:

-رادمهر هستم.

امیر بلافاصله نگام کرد ...

چقدر افتخار داشت به فامیلی شوهرت جایی معرفی کنی خودت رو..

- بله بفرمایید داخل.

امیر عمیق خندید و دستم رو گرفت و باهم وارد شدیم.

با سلام و احوال پرسی با خانم دکتر، برای اولین بار با امیر برای سونو اومدم،

دزار کشیدم.

دکتر شروع کرد...

هر لحظه چشماش بیشتر گرد میشد و لبخندش عمیق تر،

با استرس به امیر نگاه کردم و لب زدم:

-چی شده؟

شونه ای بالا انداخت و با نگرانی به دکتر نگاه کرد..

بعد از ده دقیقه بالاخره دکتر دهن باز کرد:

- مبارک باشه چهارتا فسقلی تو راهن.

با وحشت چشمام گرد شد و گفتم:

-چند تا؟

-چهارتا عزیزم.

دستمال داد و شکمم رو پاک کردم و نشستم رو تخت.

امیر کنارم وایستادو لب زد:

- جونم به خودم که ترکوندم.

خندیدم .

بعد از تذکرات و یه سری نکات شنیدن از زبون دکتر از مطب خارج شدیم..

نشستیم تو ماشین و باجیغ گفتم:

-چهارتا از کجات اوردی می کشمت امیر. اون از اون سه تای کامران و مارگاریت اینم از تو...

لبخند زدو باز دستم رو گرفت و بوسید و گفت:

- جونم زندگی، ناشکری نکنیا، خدا ته نعمت و رحمتش رو بهمون نشون داده. من مخلص شما پنج تام هستم.

لبخند پر مهری زدم و خم شدم و سرشو گرفتم، درست بین موهاش رو بوسیدم و گفتم:

- بابای خوبی میشی نفس ترین یه بابای خیلی خوب..

سر بلند کرد و گفت:

- افتخارمه مادر بچه هام تویی فقط تو.