همینطور که سرگرم نگاه کردن و رفع دلتنگی بودم به یکباره به جسم سختی خوردم..

سرم را بلند کردم و نگاه کردم این جسم چیزی جز تن تیام من نبود ..

بی درنگ محکم در آغوشش کشیدم و نفس عمیقی کشیدم از بغل تیام بیرون امدم و نگاهی به مامان انداختم نگاهی به چشمان خیس اش کردم و به سمت اش دویدم و بغل اش کردم..تند تند نفس می کشیدم انقدر عمیق که گویی تا به حال هوا نداشتم آری هوای آغوش مادرم را نداشتم!

مامان دستی به کمرم کشید و گفت :

-بهتره بریم داخل دختر گل من

هردو وارد شدیم..خانه را که دیدم حال و هوایم به یکباره عوض شد..

ته دلم بی قراری می‌کردم..دلم برای بابا تنگ شده بود..

سمت تیام و مامان برگشتم که با اشک شوق نگاهم می‌کردند..

-بابا کو؟

ناگهان مامان غیر منتظره رویش را با دست پوشاند و هق هقش اوج گرفت..

قلبم سوخت..چرا اشک می‌ریخت؟

تیام سرش را از روی غم پایین انداخت..

بغض در گلویم عصبی ام کرده بود..

با لحنی هستریک گفتم:

-میشه بگین چی‌شده؟

تیام چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید..

-دیر اومدی ترگل!

خندیدم..از ته دل..کم کم خنده ام به گریه تبدیل شد‌.

ان ها چه می‌گفتند؟

بابا؟

مرد قوی زندگی من؟

اینگونه غریب؟

نه..باور نمی‌کردم..

داد زدم..جیغ زدم..بابا را صدا می‌زدم..اما رفته بود..بابایم مرا تنها گذاشته بود..بی انکه برای اخرین بار ببینمش..

عصبی بودم..روی زمین دو زانو نشستم..قلبم را چنگ زدم..

تیام کنارم نشست..هق هق می‌کرد..برادرم برای دومین بار در زندگی اش بعد مرگ رز اشک می‌ریخت..

مامان گوشه دیوار سفید سر خورده بود و همانطور که اشک می‌ریخت با خدا حرف می‌زد..

نمی‌توانستم تحمل کنم..

آهی کشیدم و چشمهایم را بستم و خودم را در آغوش تیام سپردم..ریا نباشد..عجیب دلم هوای آغوش ابتین مهربان را کرده بود..

***

با اقتدار پشت میز نشستم..همه مرگ پدرم را تسلیت می گفتن..سرهنگی که ازش متنفر شده بودم پدرانه نگاهم کرد..

از او هم بدم می‌آمد..دیر شتافت..پدرم هم با آغوش باز به سمت آسمان پرواز کرد..

نگاهم رفت سمت فرهاد..رو به و ام نشسته بود..حتما به قیافه داقون و پکرم می‌نگریست..

در دل پوزخندی زدم..سرهنگ بعد از مقدمه ای کوتاه و تشکر کردن از من به همه گفت بایستند..قرار بود بریم تو سالن برای تقدیر و تشکر از عوامل حواس پرت و بی مسئولیت!

روی صندلی رو به رو به سنت و ردیف دوم نشسته بودم..ردیف اول تیمسار ها و سرهنگ ها و ردیف دوم سرگرد ها که من هم به افتخار انجام ماموریت به عنوان سروان کنارشان نشسته بودم..

با دیدن نیلوفر که پشت سرم حرص می‌خورد در دل پوزخندی زدم..او به چه چیزهایی فکر می‌کند و من به چه!

دیگر به او توجهی نکردم..او برایم در دنیایم مبهم ترین چیز ممکن بود‌..

چشمانم را سوق دادم سمت سنت..سروان ایزدی مثل همیشه مجری اینگونه برنامه ها بود...به دلیل جذبه و صدای رسایی که داشت عجیب بیننده را جذب گفته هایش می‌کرد..

کمی مقدمه چینی کرد..سپس برگه های داخل دستانش را کمی بررسی کرد و همانگونه که نگاهش خیره به برگه های درون دستش بود صدایش را درون میکروفن سوق داد و گفت:

-و حالا دعوت می‌کنم از سرهنگ مظفری عزیز که باز هم شاهکار کردن...تشویقشون کنید..

صدای کف زدن بلند شد..با انزجار کف می‌زدم..دلم نمی‌خواست برای چنین مردی دست بزنم..هه

دست زدن برای مردی که دخترانگی ام را نجات نداد؟!

سرهنگ مظفری با قدم های استوار بر روی سنت قدم برداشت..

پشت میکروفن قرار گرفت..بسم اللهی گفت و شروع کرد به تقدیر و تشکر..

کمی که گذشت اسم من را به عنوان بانوی شیر زن صدا زدند..

پوزخندی زدم..شیرزن!

شیرزن نمی‌خواستم من همان شیر دختر بابایم بودم که دیگر نیستم..

آهی کشیدم و از جایم برخاستم..با تکبر راه می‌رفتم..

دلم می‌خواست تمام سالن با تک تک گام های من به رعشه بیفتد..

به لبخند مهربان سرهنگ توجهی نکردم..پشت میکروفن قرار گرفتم..لبخند مصنوعی زدم و سلام و تشکر کردم..

کمی حرف زدم و پس از اتمام حرف هایم کنار ایستادم..

سروان ایزدی پشت میکروفن ایستاد و گفت:

-و حالا از سرگرد امیری و فرهادی دعوت می‌کنیم تا با حضورشان اینجا رو منور کنند.

صدای کف زدن برخاست..

سهیل و فرهاد با قدم های مردانه روی سنت قرار گرفتن و پس از تشکری کوتاه از حضار کنارم ایستادند..

نگاه خیره سهیل را بی جواب گذاشتم و چشمان سرد و ابیم تنها رو به رو را می کاوید..

سروان ایزدی دوباره پشت میکروفن قرار گرفت..از باقی حمایتگران اداره قدردانی کرد..

و اما بعد گفت:

و اما از سرگرد عزیز و محترممون که تمام ماموریت را مدیون تلاش های ایشون بودیم و شجاعانه تن به این ماموریت سخت دادند..از اقای کوهیار راد دعوت می‌کنیم تا تشریف بیارن..

با کنجکاوی و چشمان متعجب منتظر شدم..

مگر کس دیگه ای هم در این عملیات حضور داشت؟

ناگهان از ردیف سوم فردی برخاست..هیکلش عجیب اشنا بود..اما چهره اش..نه!

با قدم های مردانه و استوار به سمت سنت قدم برداشت..

جذابیتش ناخودآگاه جذبم کرد..

یاد آبتین افتادم..ناگهان خون در رگ هایم جوشید..ازش متنفر بودم!

روی سنت آمد..لبخند جذابی گوشه لبش بود..کت و شلوار مشکی رنگی با پیراهن عسلی پوشیده بود..یک دستش را در جیبش فرو برد و با ژست خاصی پشت میکروفن قرار گرفت..

نفس عمیقی کشید و شروع کرد به حرف زدن..

ناخودآگاه چشمانم گرد شدند..

ضربان قلبم‌بالا رفت..چرا..چرا این صدا آشنا بود..

این صدا آشنا بود..

صدای..ص..دای آبتین!

خدای من!

حس می‌کردم دنیا دور سرم می‌چرخد..دستم را به سرم گرفتم..یعنی چه؟

این جا چه خبر بود؟

صدای سهیل را پشت گوشم شنیدم.

-خوبی ترگل؟

با چشمان بی فروغم سرم را به معنای اره تکان دادم..

اما ناگهان تعادلم را نتوانستم حفظ کنم و دنیا دور سرم چرخید و محکم خوردم زمین..چشمانم سیاهی می‌رفت..سهیل..فرهاد..سرهنگ..بالای سرم ایستاده بودند..صدایم می‌زدند..صداها گنگ بود..ناگهان کوهیار نزدیک شد..چشمانش نگران بود..این چشم ها عجیب اشنا بودند..این چشم ها مختص ابتین بود..

اما دیگر هیچی نفهمیدم و دنیا دور سرم چرخید..

***

چشمهایم را که باز کردم موقعیت خود را تشخیص دادم..دیگر با این مکان اشنا بودم..

صدای قدم هایی از سمت در امد..سرم را برگرداندم..تیام بود..چشمهای بازم را که دید خندید..

لبخند تلخی زدم..ناگهان با یاد آوری بیهوشیم و ابتین و کوهیار سیخ سرجایم نشستم..نزدیک بود سرم کنده شود اما خودم را نگه داشتم..

تیام متعجب و با خنده گفت:

-چی شدی تو؟

پوفی کشیدم و به آرامی سرم را از دستم جدا کردم..

-هیچی..خوبم..می‌خوام برم‌خونه!

سری تکان داد و کمکم کرد تا از تخت پایین بیایم..

از بیمارستان که خارج شدیم سرهنگ را مقابل درب خروجی دیدم..همراه فرهاد ایستاده بود..

و سهیلی که ناراحت در ماشین نشسته بود..

سرهنگ پدرانه نزدیکم شد و با محبت گفت:

-بهتری دخترم؟

لبخند تلخی زدم..

-ممنون بهترم..ولی توضیح می‌خوام!

سرهنگ با لبخند تایید کرد..

-برو فعلا استراحت کن..فردا بیا اداره و همه چی رو دقیق بشنو!

ممانعت کردم..کنجکاوی امانم را بریده بود.

-نه سرهنگ مشتاقم همین الان بدونم بازی از چه قرار بوده؟!

سرهنگ خندید..

-باشه دخترم..پس با ماشین ما میریم اداره!

سری تکات دادم و خطاب به تیام گفتم:

-برو داداش..من با سرهنگ میرم..ان شالله شب میام خونه.

تیام سری به معنای باشه تکان داد و با خداحافظی کوتاه از پیش ما رفت..با اشاره سرهنگ سوار ماشین شدم..من و فرهاد عقب نشستیم و سهیل و سرهنگ مظفری جلو..

در تمام طول راه افکارم آن دو چشم را احاطه کرده بود..

ماجرا چه بود؟

چرا انقدر همه چی واقعی اتفاق افتاده بود که من حتی لحظه ای شک نکردم..

آه خدای من!

ساعتی بعد رسیدیم اداره..بی هیچ حرفی پشت سر سرهنگ وارد اداره شدم و وقتی داخل اتاق نشستیم روی صندلی دور میز بزرگ نشستم..فرهاد و سهیل هم نشستند..ثانیه ای بعد تقه ای به در خورد..در که باز شد با دیدن کوهیار چشمهابم گرد شدند..

او باز هم که بود..

سرهنگ با لبخند مردانه ای با دست به او اشاره کرد که بنشیند..رو به روی من نشست..لبخند جذابی روی لبش خودنمایی می‌کرد..نگاه مرموزش رو به من اصلا به مزاقم خوش نیامد..به چشم هایش نگریستم..چشمهایی که قلبم را به لرزه در اورده بود..

صدای سرهنگ بلند شد..

اهمی کرد و گفت:

-ببین دخترم ترگل جان..سرگرد کوهیار راد از مشهد یکی از بزرگترین و بهترین سرگرد های ناحیشون هستند..

ما برای دستگیری این باند درخواست نیرو قوی داشتیم که ایشون رو به ما معرفی کردن..

نگاهم رفت سمتش..سرش پایین بود و لبخند مردانه خانه نشین لبهایش بود..

سرهنگ ادامه داد:

-طی یک جلسه ای که با سرگرد داشتیم..ایشون چنین نقشه ای رو بدون ذره ای نقص به ما پیشنهاد دادن و ما هم با روی باز پذیرفتیم..

قرر شد تو تا حدودی از این ماجرا رو بدونی تا همه چیز واقعی باشه..حتی سرگرد سهیل و فرهاد هم خبر نداشتند..

این عملیات کاملا مرموز بود..باند قاچاقچی ۲۴ساعته خونه کوهیار که همون ابتین بود رو زیر نطر داشتند..و اون باند کسی نبود جز عمو ابتین..

اما چون ابتین مرده بود ما با یک گریم کاملا حرفه ای کوهیار رو جای ابتین جا زدیم..و اما تشابه صدا..اون رو هم با همت بسیار سرگرد راد حلش کردیم..

و فکر می‌کنم بخاطر باقی قضایا و روشن شدن کمی از اتفاقات دیگر بهتره شما و سرگرد راد تنها صحبت کنید.

با گونه های سرخ شده سر به زیر انداختم..نگاه سهیل خشمگین بود..محل ندادم..برای خودش حال و هوا ساخته بود..بی انکه بداند خبری نیست..

سرهنگ که بلند شد بقیه هم بلند شدیم..

سرهنگ با اشاره به فرهاد و سهیل گفت که مارا تنها بگذارند...سرهنگ هم که خارج شد فضای اتاق خفقان اور شد..سعی کردن لرزش دستهایم را مخفی کنم..

نگاه خیره کوهیار به روی خودم را حس کردم..سرم را که بالا اوردم...

لبخند مهربانی رو لبانش بود..

-چرا بهم‌نگفتی؟

خندید..دستش را روی دهانش کشید تا خنده اش را کنترکل کند..

عصبی شدم..بدون کمی تامل گفتم:

-حرف خنده داری زدم؟؟؟

خنده اش را قورت داد و صاف نشست

-نه نه کی گفته

سرم را پایین انداختم..بغض کردم..

قطره اشکی ناخواسته از چشمانم بارید..

سرم را که بالا اوردم با چشمان نگران و ناراحت کوهیار مواجه شدم..

-چی شده؟

اشک هایم را با انگشتان ظریفم زدودم..

-هیچی

پوزخند تلخی زد..

-هیچی و اینجوری مثل ابر بهار گریه می‌کنی؟

تلخ تر از او خندیدم..سرم‌را سمت چپ متمایل کردم..

-اونشب..

انگاری فهمید..سرش را پایین انداخت..انگاری او هم شرمش شده بود..

-منو ببخش ترگل ولی من اونشب...

نتوانست حرف بزند..

ولی ادامه داد...با لرزش کلام..با اندوه لحن..

-هیچی نشد ترگل!

خندیدم..به سمتش برگشتم..

-چرا دروغ می‌گی؟

دستانش را به حالت تسلیم بالا برد..

-باشه باشه..

صبر کن بهت میگم..

اون شب اول هیچ اتفاقی نیفتاد..به روح مادرم قسم که برام با ارزش ترین چیزه!

چانه ام لرزید..تا حالا اینگونه دربرابر مردی ضعیف نبودم..

-بقیش؟

ادامه داد:

-ببین شب اول واقعا هیچ اتفاقی نیفتاد و همش فیلم بود..

ولی ولی..

شب دوم مستیت هم فیلم بود ولی‌‌..

ناگهان دلبریات زیاد شد..دست خودم نبود ترگل..

عصبی دستی توی موهایش کشید..

-منو ببخش!

خندیدم..از جایم بلند شدم..کیفم را از روی میز برداشتم..همانطور که با قدم های محکم به سمت درب خروجی می‌رفتم گفتم:

-من می‌بخشمت ولی..

با تعجب و کمی شادی که در چشمانش ریخته بود نگاهم کرد..

-ولی چی؟

-ولی زمانی که پدرم رو از تو قبر زنده کنی..

به چشمهای مبهوتش نگاه نکردم و با پوزخندی از اتاق خارج شدم..

دست خودش نبود‌؟

نابودم کرده بود!

با عصبانیت رفتم پیش سرهنگ..متعجب نگاهم کرد..پوزخندی که زدم نگران شد..

کیفم را روی شانه ام جابه جا کردم و گفتم:

-ببخشید اما من می‌خوام در اولین فرصت صیغه بین من و اقای راد فسخ بشه.

سرهنگ سری به معنای باشه تکان داد..دیگر مثل قبل از او ناراحت نبودم..

احترام نظامی گذاشتم و از اتاق خارج شدم..

نگاهم افتاد به نگاه مبهم کوهیار..پوزخند تلخی زدم و از کنارش گذشتم..

دیگر برایم‌مهم نبود...ناگهان قلبم لرزید..داشتم چه می‌گفتم؟!

مگر حس هایی نسبت به او در من به وجود نیامده بود؟

مگر به او علاقه پیدا نکرده بودم؟!

ولی..ولی دیگر نه..

دیگر تمام شد..

باید تمام شود..

باید تمام احساسم به کوهیار را به گور ببرم..

گرچه سخت باشد باید بشود..

اهی کشیدم و بغض گلویم را قورت دادم..

سوار ماشینم شدم و با روشن کردن ماشین به سمت خانه حرکت کردم.

*دو هفته بعد*

اعصابم بهم ریخته بود..کوهیار برای دو هفته به سفر رفته بود و من مجبور بودم تا ان روز صبر می‌کردم..

ماشین را جلوی درب دفتر ثبت اسناد و ازدواج و طلاق نگه داشتم..

لبه چادرم را محکم گرفتم و همانطور که لبم را می‌گزیدم وارد دفتر شدم..

کوهیار انجا نبود..

خوب بود که اولین نفر انجا بودم که می‌دید حداقل در ظاهر چقدر برای این فسخ کردن صیغه منتظر بودم..

روی صندلی منتظر نشسته بودم..نیامد..

عصبی پایم را تکان می‌دادم..دیگر تحملم تمام شد و موبایلم را برداشتم و شماره اش را گرفتم..برنداشت..از جایم برخاستم..این مسخره بازی ها اصلا خوب نبود..

همین که یک قدم به سمت بیرون برداشتم ناگهان دل و روده ام به هم ریخت و حالت تهوع گرفتم..با دو به سمت سرویس بهداشتی دفترخانه رفتم..

پنج دقیقه ای بالا اوردم..بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد صورتم را شستم و از سرویس خارج شدم..حتما بخاطر این بود که صبحانه نخورده بودم..

وقتی دیدم واقعا از کوهیار خبری نیست از دفتر خارج شدم..

خواستم سوار ماشین بشم که یکدفعه کوهیار صدایم زد..همین که برگشتم با چهره گرفته اش رو به رو شدم..همین که خواستم اعتراض بکنم حالت تهوع امانم نداد...فوری جلوی دستم را گرفتم و به سمت جوی کنار خیابون رفتم و بالا اوردم..

صدای نگران کوهیار از پشت سرم بلند شد:

-ترگل..ترگل!

نفس نفس زنان برگشتم..باد خنکی که به صورت ملتهبم خورد به لرز در اوردم..

وقتی حالم را اینگونه دید با نگرانی بازویم را گرفت و گفت:

-حالت اصلا خوب نیس ترگل..رنگت پریده..باید بریم بیمارستان..

تا خواستم ممانعت کنم مجال نداد و کمکم کرد سوار ماشینش بشوم..

صدای دکتر تند تند روی سرم اکو می‌داد..

چی می‌شنیدم؟

لب های خشکیده ام را با زبان خیس کردم و از هم گشودمشان..

-باور نمی‌کنم خانم دکتر!

با لحنی متعجب گفت:

-چرا باور نکنی گلم؟خبر به این خوبی..

تلخ خندیدم..نمی‌دانستم چه بگویم..که این خبر خوب است یا نه؟!

به دست های دکتر خیره شدم که ارام ارام برگه ازمایشم را بررسی می‌کرد..

-خب به سلامتی ماه سومته..تعجب می‌کنم تاحالا متوجه نشده بودی..

چیزی نمی‌شنیدم..واقعا هم متوجه هیچ چیز نبودم..صدای گریه نوزادی خیالی و چهره کوهیار در خیالم در تلاطم بود..

یعنی کودکی از جنس من و کوهیار؟!

خدای من..نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت..کوهیار عشق من بود ولی من که عشق او نبودم..آهی کشیدم..

برگه ازمایش را داخل کیفم گذاشتم و چادرم را روی سرم درست کردم..

حالا او که پشت در انتظار می‌کشد چه بگویم؟!

باید بگویم به او..او پدر این بچه است..

چگونه تو روی تیام و مامان نگاه کنم؟!

با خداحافظی کوتاه از اتاق دکتر خارج شدم..همین که خارج شدم کوهیار با چشمهای نگران رو به رو ام ایستاد..

-چی‌شد؟

استرس تمام تنم را در بر گرفت..بزاق را به سختی در گلوی خشکیده ام قورت دادم..نمی‌دانستم چه بگویم..تا خواستم دهانم را باز کنم و از وجود کودکش درون خود بگویم قلبم ایستاد..

پشیمان شدم..ندامت عجیی در دلم طنین انداخت..

او نباید می‌دانست..او اصلا نباید می‌دانست..

او به من خیانت کرده بود..و من هم اگرچه عاشق این کودک باشم سقطش می‌کنم..

او ضربه به من زده بود..من هم ضربه می‌زنم..

به نگاه کوهیار اهمیت ندادم..شروع به حرکت کردم به سمت درب خروجی بیمارستان..

ناگهان به این فکر افتادم که در حین بارداری نمی‌توانم طلاق بگیرم و گناه است..

پوفی کشیدم..سقطش که کردم خیالم آسوده می‌شود

کوهیار دنبالم امد..اصرار داشت که برسانمی..خواستم بگویم که به تیام زنگ میزنم ولی مجال صحبت نداد..و چون خانم دکتر از پنجره اتاقش مشغول نگریستن من بود بهواجبار سوار شدم تا خدایی نکرده درباره ام فکر بد نکند‌.

سوار ماشینش که شدم سریع به تیام زنگ زدم و گفتم که برود همانجایی که ماشینم را پارک کردم و بیارتش..

او هم با کمی غرغر قبول کرد..

دستش به سمت ظبط ماشین رفت.

اهنگیگوشنوازی را پلی کرد..

سرم را به صندلی تکیه دادم و تنها نگاهم عمیقا رو به رو را احاطه کرده بود.

دم درب خانه نگه داشت..

زیر لب خداحافظی کوتاهی گفتم و از ماشین پیاده شدم..

باز هم حالت تهوع داشتم..

داشتم ارام ارام به سمت خانه قدم برمی‌داشتم که کوهیار صدایم زد..

-ترگل

برگشتم..تنها به نگاهی کوتاه اکتفا کردم..

-نگفتی چرا حالت بد بود؟

در دل اهی کشیدم..

-هیچی..یک سردرد کوچیک بود..

سری تکان داد..قانع نشده بود..ولی مجبور بود بشود..فکر کنم دیگر نمی‌توانست با این چهره سرد من رو به رو شود..

بی توجه به او درب خانه را باز کردم..

او هم پایش را روی پداا فشرد و با تمام قدرت گاز داد و از دیدم خارج شد..

خب عصبانی شود..به من چه..

وارد خانه شدم..هیچ کس نبود..وارد اشپزخانه که شدم یادداشت مامان بر روی یخچال را دیدم.

-خونه خاله مریمم..نهارت تو یخچاله گرم کن بخور.

برگه را کندم و روی کابینت گذاشتم..تقه ای به اتاق تیام زدم..

کسی در را باز نکرد..وارد شدم..روی تختش یادداشتی بود.

-ماشینت رو اوردم..من امشب خونه نیستم..فعلا

پوفی کشیدم و روی تخت نشستم..عکس رز را از کنار تخت برداشتم..

دستی به روی صورتش کشیدم و زیر لب گفتم:

زود رفتی رز..خیلی زود!

انتقامت رو گرفتم..ولی خیلی زود به دام عشق گرفتار شدم..این چه مصیبتی بود رز؟!

آهی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم..

***

وارد مطب شدم..نمی‌دانستم باید چه کنم..الان اگر کوهیار می‌آمد و می‌گفت که بریم صیغه را فسخ کنیم من چه حوابی بدهم؟

ای کاش بتوانم بیخیال این شرعیات شوم اما گناه می‌کنم..

هرچند سقط بچه هم یک گناه محسوب می‌شود ولی بهتر از ان است که بچه ای به دنیا بیاید که پدر و مادرش از هم جدا باشند..

روی صندلی اتاق خانم دکتر نشستم..از دستم عصبی بود..

به من گفت نبابد سقط کنم..ولی من چاره دیگه ای ندارم..

دستانش را قفل کرد و روی میز گذاشت..سرش را روی قفل دستانش قرار داد.

زمزه اش را شنیدم..

-ببین ترگل..نمی‌دونم بهت چی‌ بگم..فقط می‌دونم‌راه دیگه ای هم هست..سقط کار خوبی نیست و من هم اینکارو نمی‌تونم بکنم.

پوفی کشیدم..بغضم را قورت دادم..دستم را روی شکمم گذاشتم..قطره اشکی از چشمم چکید..حس زیبایی بود..چگونه می‌توانستم بیخیال این جنینی بشوم که از خون من است..

اه پر بغضی کشیدم..صدای زینب در سرم اکو داد..راه دیگه ای هم هست.

با نوک انگشت اشکم را زدودم..

-چه راهی؟!

زینب سرش را بلند کرد..عمیقا در تیله های ابیم زل زد..

-فرار!

در پیاده رو قدم می‌زدم و حرف های زینب را در سرم تجزیه و تحلیل می‌کردم..

حقیقت را او می‌گفت..می‌توانستم بدون انکه کسی از چیزی خبر دار شود بروم و خودم را گم و گور کنم..

آری این بهترین چیز است..

***

کلید را روی درب انداختم..با چرخشی کوتاه درب باز شد..وارد خانه که شدم چادرم را از سرم در اوردم و روی جالباسی اویزان کردم..

نفس عمیقی کشیدم و دور تا دور خانه را از نظر گذراندم..

باید با این خانه و عاشقانه هایش وداع می‌گفتم..

سخت بود ولی این اجبار زندگی بود..

دستی به روی شکمم کشیدم..حس مادرانه عجیب در تنم رخنه کرده بود..آهی عمیق کشیدم و به سمت اتاق حرکت کردم..

آرام آرام وسائلم را جمع کردم..مامان و تیام به بهشت زهرا رفته بودند..

چمدانم را کنار درب خروجی گذاشتم..برگه ای را برداشتم و دست به قلم شدم..

-مامان..تیام..خیلی دوستتون دارم..ولی من برای یک مدتی که نمی‌دونم طولانی می‌شه یاکوتاه..شما رو تنها می‌زارم..لطفا اگر براتون مهمم دنبالم نگردید..باید با خودم کنار بیام..تیام حواست به مامان باشه..مامان رو اول به خدا و بعدم به تو میسپارم..مراقب خودتم باش..

دوستدارتون ترگل!

قطره اشکی چکید بر روی سفیدی کاغذ.

لبخند تلخی زدم..

شاید اگر بابا نمی‌مرد..می‌توانستم عزتم را جمع کنم و احساس خوشی داشته باشم و شاید ورق کلا برمی‌گشت.

شاید نمی‌رفتم و به عشقم به کوهیار اعتراف می‌کردم..

چادرم را سرم کردم و چمدان را از گوشه درب برداشتم..

آرام آرام روی زمین می‌کشیدمش..انگاری نمی‌خواستم دقایق اخر را از این خانه و عاشقانه هایش دل بکنم..

ولی چاره چه بود..

چمدان را داخل صندوق عقب ماشین گذاشتم و سوار ماشین شدم..

ماشین را روشن کردم و با گفتن بسم اللهی زیر لب حرکت کردم..

دست بردم سمت ظبط و اهنگی با ریتم غمگین را پلی کردم..

تا خوده مقصد سوزناک وار گریستم!

*۱ ماه بعد*

رو به دریا نشسته بودم و از وسعت بی کران دریا لذت می‌بردم..

نسیم موهایم را به بازی گرفته بود..موهایم با ریتم موج های دریا می‌رقصیدند..

لبخند تلخی زدم..به شکم برامدم نگاهی انداختم..

چند روزی بود لگد می‌زد و من این را به خوبی حس می‌کردم..

حس شیرینی بود..مادر در کنار فرزند اما جای خالی پدر عجیب حس می‌شد و داغ دلم را هر روز تازه تر می‌کرد..

صدای گل بانو از پشت سر بلند شد..

-ترگل خانم..ترگل خانم..بیاین نهار حاضره دخترم!

لبخندی زدم و از روی ماسه ها بلند شدم..لباسم را تکاندم و به ارامی و لبخند به سمت خانه سنتی و شمالی گل بانو قدم برداشتم..

*

مشغول نهار خوردن بودیم که سپیده دختر گل بانو سر صحبت را باز کرد..

-خاله ترگل..اسم نی‌نیت چیه؟

اصلا دختره یا پسر؟

لبخندی زدم و گفتم:

-هنوز معلوم نیس دخترم..ولی ان شالله این دفعه که برم سونوگرافی معلوم میشه..

اهانی گفت و دیگر چیزی نپرسید..

خواستم کمی خم شوم تا سبد کوچک سبزی را از وسط سفره بردارم که ناگهام کمرم تیر کشید..

جیغی زدم و لبم را گزیدم..صدای خدامرگم گل بانو و سیلی آرامی که به صورتش زد به گوش خورد..دستم را به کمرم گرفتم و ناله می‌کردم..

خیلی درد می‌کرد..

گل بانو کمکم کرد تا به پشتی کنار خانه تکیه کنم..بعد هم برایم سریع یک چای زنجفیل و نبات اماده کرد و به خوردم داد..

آرام شدم..ولی حس می‌کردم این وقت ها به یک حامی مرد که احساسا و عاشقانه بهت مهر بورزد عجیب حس می‌شود..

حمل این کودک واقعا برای منه زن سخت بود و از من یک مرد قوی ساخته بود..

دراز که کشیدم بهتر شدم..

حس می‌کردم همه جا آرام است..

*

توی جنگل قدم می‌زدم..درختان عجیب بوی طراوت و شادابی می‌دادند..

صدای آواز پرنده ها به گوش خورد..

برای خودم آواز می‌خواندم و قدم می‌زدم که ناگهان از روبه رو صدایی آمد..

با تعجب به رو به رو نگریستم..

او که بود؟!

زنی با لباس سفید و سبز نزدیکم می‌شد..

زیبا بود..

آشنا بود..

به سمتش قدم برداشتم..

با لبخند نزدیکم می‌شد‌.

صدای آرام و زیبایش به گوش خورد..

-برگرد..منتظرته...برگرد..

پوزخندی زدم..خیالاتی شدم؟

آن زن که بود..

بلند داد زدم:

-تو کی هستی؟؟؟

زن نزدیک و نزدیک تر می‌شد..‌

سایه از روی صورتش کنار رفت و ناگهان با دیدن فرد رو به رویم جیغ زدم..

-رز

نفس نفس زنان از خواب برخاستم..این چه خوابی بود دیگر؟

چشمهای خیس شده از اشکم را با گوشه روسری پاک کردم و از روی تشک بلند شدم..

از اتاق کاهگلی با سقف چوبی بیرون آمدم..

روی تراس کوچک که منظره حیاط خانه را به خوبی نمایش می‌داد ایستادم..

هوا گرگ و میش بود..

بوی طراوت و خنکی به مشامم فرستاده می‌شد..

دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم..

چرا رز به خوابم آمده بود؟!

منظورش از برگشتن چه بود..

یک لحظه دلم لرزید..نکند منظور او برگشتن من پیش کوهیار باشد..

ته دلم احساس خوبی کردم..

ولی‌‌..

ناگهان ته دلم خالی شد..

او اگر برایش ذره ای مهم بودم می‌آمد و دنبالم می‌گشت و به همه چی اعتراف می‌کرد.‌‌

آهی کشیدم..خواب به چشمانم نمی‌آمد..

همانجا گوشه درب تراس نشستم و زانوانم را در آغوش گرفتم..

سرم را روی زانوانم گذاشتم و به اعماق تفکرات فرو رفتم..

***

مشغول پوست کندن پرتغال بودیم و با گل بانو و دخترش می‌خندیدیم که ناگهان صدای درب ورودی آمد..

گل بانو خوشحال به سمت درب دوید..

قرار بود امروز پسرش از تهران برگردد..

برای درس خواندن و دانشگاه به تهران رفته بود و حالا برگشته بود.

صدای روبوسی و لحن بغض آلود و دلتنگ گل بانو به گوش رسید.

ایستادم..لباس هایم را کمی تکاندم و منتظر مهمان که نه بلکه میزبان بودم..

صدای قدم های مردانه آمد و در آخر دیدنش..

لبخند محجوب و ملیحی زدم و سلام کردم.

او هم با ظاهری متعجب سلام کرد..

حتما خاله گل بانو چیزی از من برایش نگفته بود..

نزدیکم شد..رو به مادرش کرد و گفت:

-مامان معرفی نمی‌کنی؟

گل بانو لبخند مهربانی زد و گفت:

-دخترمه..ترگل جان..مدتی مهمان ماست..از بچه برام عزیزتره.

پسر گل بانو خنده ای کرد و گفت:

-پس حسابی جای من رو هم گرفته‌.

محجوب خندیدم و گفتم:

-این چه حرفیه خاله گل بانو لطف دارن.خوش اومدید..

ممنونی گفت و ادامه داد..

- من کیوانم..دانشجوی رشته معماری..از دیدنتون خوشبختم!

-همچنین!

نفس عمیقی کشید و به سمت خانه حرکت کرد..

گل بانو هم همراهش رفت..

همانجا کنار حوضچه کوچک حیاط گل بانو نشستم و محو تماشای گل های باغچه شدم..

زیبایی خاصی داشتند آن هم در ان هوای لذت بخش و بهاری!

یکدفعه به شکمم لگد خورد..خنده ام گرفت..

وروجک چه قدر اذیت می‌کند..

دستم را نوازش گونه روی شکمم کشیدم و گفتم..عزیز مامان..تحمل کن..

زودی میای به این دنیا..ولی نمی‌دونم اومدنت خوبه یا بد..اصلا هم برام مهم نیس..

چه بد باشه و چهخوب..تو برام از همه چیز مهم تری..

اول اینکه یادگاری عشقمی و دوم اینکه بچه خودمی!

موبایلم‌ داخل جیبم لرزید..

برداشتمش و تماس را وصل کردم..

زینب بود!

-الو؟

-سلام عزیزم خوبی؟

-ممنون گلم..خوبم چه خبر؟

-من باید بگم چه خبر..فردا وقت سونوگرافیته..میای یا من بیام؟

تا خواستم زبان باز کنم و بگویم من می آیم..

ته دلم خالی شد..دوست داشتم بروم..کمی دلتنگ شده بودم..دلتنگ خانه..مامان..تیام.. و..کوهیار!

-نه من میام

-مطمئنی؟

-آره عزیزم..فردا میبینمت.

-اوکی گلم..خداحافظ مراقب خودت باش.

-همچنین خداحافظ.

نفس عمیقی کشیدم و از جای برخاستم..

کمی استرس داشتم..

انگار دیدن دوباره آن ها دلشوره و شادی را با هم در آمیخته بود..

آهی کشیدم و به سمت خانه حرکت کردم..

مشغول جمع کردن ساکم بودم که در اتاقم زده شد..

گل بانو وارد شد..لبخندی زدم که او هم با تبسمی شیرین پاسخ داد..

نزدیکم شد و گفت:

-ترگل جان..پسرم کیوان هم تلفت زدن بهش و قراره بره تهران..بهش گفتم تو هم همراهش میری..مشکلی که نیس؟

دستم روی ساک خشک شد..

نمی ‌دانشتم چه بگویم..دوس نداشتم تا وقتی زن کوهیار بودم نزدیک مرد و نامحرم شوم..ولی دل شکستن ان هم از گل بانو برایم دشوار بود..

تبسمی کمرنگ زدم و دستم را بر روی شانه گل بانو زدم..

او می‌ترسید..می‌خواست از رفتنم خاطر جگع باشد..

-چشم گل بانوجان..امر دیگه؟

لبخندی شیرین زد و پیشانی ام را بوسید..

-نه دخترم سلامت بری و برگردی!

سری تکان دادم..او هم برخاست و با لبخند خاطر جمعی از اتاق خارج شد..

نفس عمیقی کشیدم و زیپ ساکم را بستم..

***

سوار ماشین کیوان شدم..ترجیح دادم عقب بنشینم..

گل بانو با یک کاسه اب پشت سر مان ایستاده بود..هرچه اصرار کردم به داخل خاته برود قبول نکرد..

کیوان که دید عقب نشستم با تعجب ایستاد..

ولی وقتی دید به روی خودم نمی اورم در سمتم را باز کرد و گفت:

-ببخشید ترگل خانم..میشه جلو بشینید؟ اینجا همه منو میشناسن..وقتس عقب بشینید فکر می‌کنن مسافرید..

در دل گفتم..مسافری بیش نیستم..با اینکه مخالف بودم ولی برای اینکه وجه خود را در مقابل کیوان و گل بانو خراب نکنم و نفهمند چقدر لجبازم به ارامی سر تکان دادم و عقب نشستم..

در طول مدت راه هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد و من چه قدر بابت این اتفاق خوشحال بودم..

تنها صدای اهنگ ملایمی بود که از دستگاه ظبط ماشین کیوان بلند می‌شد..

خواستم کمی جا به جا شوم که کمرم تیر کشید..تلاش کردم کیوان چیزی نفهمد..لبم را با تمام قدرت گزیدم و چشمهایم را بستم..به ارامی خودم را جابه جا کردم..بهتر شد..

بعد از گذراندن مدت طاقت فرسایی که درون ماشین بودم به تهران رسیدیم..لبخندی روی لبم امد..چقدر دلم برای این شهر و خانواده ام تنگ شده بود..

کیوان از بدو ورود به شهر پرسید مقصدم کجاست..

من هم ادرس مطب زینب را دادم..خواستم اول از جنسیت فرزندم مطلع شوم..اشتیاق بی نظیری داشتم..

در خیالات وافکار خودم غرق بودم که ناگهان ماشین ترمز بدی کرد و صدای جیغ من با صدای کشیده شدن لاستیک ماشین مخلوط شد..

.

.

.

نفس های پی در پی می‌کشیدم..پلک هایم را محکم به روی هم گشوده بودم..

وقتی دیدم همه چی ارام است پلک هایم را باز کردم..

پلک هایم را که باز کردم متوجه شدم چگونه و با چه قدرتی دست کیوان را که مقابلم حصار شده بود گرفته ام..و کیوان با نگرانی به صورت خیس از عرق من نگاه می‌کند..

هیچی نمی‌فهمیدم..فقط موقعیت را درک کردم و بازوی کیوان را رها کردم..

او هم که خیالش از بابت من جمع شده بود عقب کشیدم و چشمانش را بست و سرش را روی صندلی گذاشت..

نفس نفس می‌زدم..دستی به شکمم کشیدم..وقتی لگد زدن کودکم را حس کردم ارام گرفتم..

دست لرزانم را روی پیشانس خیسم کشیدم..

صدای کیوان بلند شد..

-متاسفم..ماشین رو به رویی یکدفعه پیچید جلوم..معذرت می‌خوام!

معلوم بود تقصیری ندارد و چه‌قدر برای اینکه صدمه ای به من نرسد استرس به حراج گذاشته است.

رو به درب مطب ایستادیم..از کیوان تشکری کردم و پیاده شدم..

خواستم در را ببندم که صدایم زد:

-ترگل خانم!

-بله

-کی بیام دنبالتون؟

-بهتون زنگ میزنم.مشکلی که نیس؟

-نه اصلا.پس فعلا

خدانگهداری گفتم و درب ماشین را بستم.

نفش عمیقی کشیدم و هوای الوده تهران را به مشام فرستادم..

کیوان با تک بوقی از کنارم گذشت..

لبخندی زدم به این دلتنگی های تهران!

تقه ای به در اتاق زینب زدم..با بفرماییدی از جانب او وارد شدم..

تا مرا دید از پشت میز بلند شد و با ذوق آغوشش را باز کرد و به سمتم امد.

با لبخند به ارامی در آغوشش گرفتم..

احتیاج داشتم به کمیمحبت!

کمی که در آغوش هم ماندیم از هم جدا شدیم..

زینب دستم را گرفت و روی مبلی کنار خودش نشاند..

وقتی صدای بچه را می‌شنیدم و تصویرش را روی دستگاه می‌دیدم اشک هایم تند تند بر روی گونه هایم می‌چکیدند..

حس زیبا و عاشقانه مادر بودن لذتی وصف نشدنی را در تنم کاشته بود..

زینب نزدیکم شد..

با لبخند عینکش را از روی چشمش برداشت و برگه داخل دستش را وارسی کرد و نگاهش را سمت من سوق داد..

با ذوق گفت:

-بهت تبریک می‌گم مامان خوشگله..بچه شما که نه..بچه های شما یک دختر ناز و یک پسر خوشگله!

با شنیدن حرف زینب چشمهایم گرد شدند..چشمه اشکم خشکید..

لب های بی فروغم کمی روی هم لرزید..

-چی؟

صدای خنده زینب در سرتاسر اتاق پیچید..

-بعله..دوتا..اونم یه دختر و یه پسر!

یکدفعه خندیدم..پر از عشق..از شوق..دوباره اشک هایم روانه گونه هایم شد..اشک هایم که شاعرانه عشق را صدا می‌زدند..

در دل خدارا بارها و بارها شکر کردم..

چشمهایم را بستم..آرام آرام وارد خلسه ای عاشقانه و مادرانه شدم..

چادرم را روی سرم مرتب کردم..به کیوان زنگ زده بودم..تا چند دقیقه دیگه باید می‌رسید..

از ساختمان که خارج شدم ناگهان صدای زینب را شنیدم که بلند صدایم می‌زد:

-ترگل...ترگل!

با تعجب به عقب برگشتم..

به سرعت به سمتم می‌دویید..موبایلش هم در دستش بود..

متعج نگاهش می‌کردم که نزدیکم شد..

دستش را روی قلبش گذاشته بود و نفس نفس می‌زد..

کمی که حالش جا آمد با لب های لرزان و حالی گرفته و بغض آلود گفت:

-بجنب ترگل..داره میره!

اخم کردم..چرا درست حرف نمی‌زد..

-منظورت چیه زینب؟!

سرش را عصبی تکان داد و گفت:

-کوهیار...کوهیار داره میره..الان فرودگاهه..یک ساعت دیگه پرواز داره..داره میره فرانسه..

راه نفسم بسته شد..هیچ چیز نمی‌شنیدم..

تنها واژه "داره میره" به طور مداوم در سرم تکرار می‌شد..

او چه می‌گفت؟

کوهیار می‌رود؟

بغض در گلویم شکست..اشک هایم جاری شدند..

دیگر نایستادم تا به باقی حرف هایش گوش دهم..

همانطور که اشک می‌ریختم و هق هق می‌کردم به سمت ماشین کیوان که ایستاده بود رفتم..

تا وضعم را دید با نگرانی خواست چیزی بگوید که با گریه داد زدم:

-خواهش می‌کنم برید فرودگاه!

چیزی نگفت..سری تکان داد و ماشین را روشن کرد و به سمت فرودگاه حرکت کرد..

به فرودگاه که رسیدیم بدون معطلی از ماشین پیاده شدم..با تمام قدرت و سرعتی که در خود داشتم به سمت فرودگاه پرواز کردم..

اشک هایم بی مهابا بر روی گونه هایم می‌ریختند..

به همین زودی تمام شد؟

یعنی انقدر برایش بی ارزش و ناچیز بودم که می‌خواست بدون خداحافظی این وطن و عاشق پیشه اش را ترک کند؟

حتی کودک که نه کودکانی که درون من به امید پدری رشد می‌کند چه؟

چه‌قدر در خیالم رویاهایی پیروراندم که او بر می‌گردد و می‌گوید عاشقم هست..

وارد فرودگاه شدم..

به ساعت بزرگ فرودگاه نگاه کردم..

دو دیقه دیگه وقت رفتنش بود..

هق هقم اوج گرفت..

اصلا به کیوان توجهی نداشتم که کجاست و چه می‌کند!

تنها می‌خواستم یکبار دیگر پدر فرزندانم را ببینم..

با پشت دست محکم اشک هایم را زدودم اما سیلی دیگر به وقوع پیوست..

خودم را به شیشه فرودگاه رساندم..کف دست هایم را به شیشه چسباندم..

از میان تمام مسافران دنبال نیمه گمشده خود می‌گشتم..

همه با رویی خندان بالا می‌رفتند..

هق هق می‌کردم و قلبم را که در حصار دستانم بود می‌فشردم..

دو دیقه تمام شد و بلندگو اعلام کرد که هواپیما پرواز کرد..

چند مشت بی نوا و لرزان به شیشه زدم و همانگونه که زار میزدم روی زمین سر خوردم..سرم را به شیشه چسباندم..

رفت..

امید زندگی ام رفت..

پدر فرزندانم رفت..

چه‌قدر دلم را به وجودش هر چند در چند کیلومتری حس می‌کردم..

اما دور از وطن غیر قابل باور و تحمل بود..

آهی کشیدم..

ناگهان دستی حصار کمرم شد..با شوک و چشمان گرد شده خواستم برگردم و کسی را که چنین گستاخی کرده بزنم اما مرا محکم به خودش چسباند..

تا خواستم جیغ بزنم ناگهان صدایش را در کنار گوشم حس کردم..

صدایی آرام..دلنشین و آشنا..

با شنیدن طنین صدایش اشک هایم دوباره بر روی گونه هایم ریختند..

لبخند پر مهری مهمان لب هایم شد..

کوهیار بود..

-واقعا فکر کردی بدون تو دووم میارم دختر؟

فکر کردی از این وطن میرم و عشقم رو فراموش می‌کنم؟

سرم را پایین انداختم..نمی‌دانستم چه بگویم..شوک بدی بود..

هیجان زده شده بودم..ضربان قلبم عجیب تند می‌زد..

تره ای از موی فر بیرون امده ام را کنار زد و کنار شقیقه ام را بوسید..

-دوستت دارم ترگل زندگی من!

دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم‌.دلم برایش پر می‌کشید..

برگشتم..به چشمانش زل زدم..او هم به ابی چشمانم خیره بود اما ناگهان تا نگاهش به پایینسوق داده شد متحیر به عقب رفت..

متعجب شدم..لبخند روی لبانم خشک شد..ماتم زده بود..

عصبانی بود..نگران بود..ناراحت بود..

تا خوتستم چیزی بگویم کیوان صدایم زد..

شوک دیگر بهم وارد شد..به سمت کیوان برگشتم..

از کی تاحالا مرا با اسم کوچک آن هم به این زیبایی می‌نواخت؟

تا خواستم برگردم و برای کوهیار توضیح دهم..برگشت..با بهت و ناباروی عقب عقب می‌رفت و یکدفعه با تمام سرعت به سمت بیرون دویید...

با ناباروری به جای خالی اش نگاه کردم..

چی شد؟

چرا همه چی انقدر ناگهانی و زود اتفاق افتاد؟

چرا خوشی ثانیه ای بود و باز بدی آغاز شد..

مات و مبهوت به جای خالی کوهیار نگاه می‌کردم..

کیوات متعجب بالای سرم ایستاد..

-چی شده ترگل خانم!

از دست او عصبانی بودم..اخم هایم را در هم کشیدم و با عصبانیت از جایم بلند شدم..

به سمتش قدم‌برداشتم و همانطور که با خشم به تیله های قهوه ای رنگش می‌نگریستم گفتم:

-شما به چه جرئتی من رو که متاهل و متعهد هستم به اسم کوچیک صدا زدین؟هان؟؟

کیوان متعحب دست هایش را بالا اورد و گفت:

چرا عصبانی میشین من قصد بدی نداشتم..فکر کردم اون اقا مزاحمتون شده خواستم طوری رفتار کنم که انگار بی صاحب نیستین..

با این حرفش جوشی شدم..با تمام خشم و نفرتی که در صدایم مشهود بود داد زدم‌.

-اون اقا شوهر من بود..صاحب من بود..عشق من بود..من به هیچ بنی بشری جز اون برای مالکیت احتیاج ندارم‌..همه چیز رو نابود کردید..

اشک هایم بر روی گونه هایم ریختند..با ناباروری به من نگاه می‌کرد..حق داشت..نباید زود قضاوت می‌کرد..چادرم را از روی زمین برداشتم و همانطور که هق هق می‌کردم سرم کردم..

خواستم به سمت درب خروجی بروم که کیوان صدایم زد..

برنگشتم‌.

-جبران می‌کنم..

پوزخندی زدم..

-به درد خودتون می‌خوره..

-اما میریم و پیداش می‌کنیم و همه چیز رو میگیم..

مردد شدم..حرف بدی نمی‌گفت‌..می‌توانست ثابت کند..

با طمانیه برگشتم..

-بریم..

برق خوشحالی در چشمانش درخشید و به سمت درب خروجی حرکت کرد..

****

شب شده بود..به هر دری زدیم تا کوهیار را پیدا کنیم نشد..

اخر سر زنگ زدم به زینب..ماجرا را برایش گفتم..

او هم گفت کوهیار از فرید شوهر زینب که دوست صمیمی کوهیار است خواسته تا زینب به من بگوید که قرار است از ایران برود..

اخر وقتی کوهیار عکس مرا به فرید نشان می‌دهد..

فرید مرا می‌شناسد و می‌گوید دوست خانمش هستم..خدارشکر فقط کوهیار از اینکه زینب پزشک زایمان است خبر ندارد..

که بعد هم می‌فهمم همه چی الکی بوده و کوهیار مرا دوست دارد و خواسته ثابت کند ..اما با اون سوتفاهم همه چیز خراب می‌شود..

آهی کشیدم و از زینب خداحافظی کردم

اصلا این وضع خوبی نبود..حالم عجیب دگرگون بود..

بی قراری را در تک تک اعضای بدنم حس می‌کردم..

نگاهم را به این طرف و آن طرف خیابان سوق دادم..

خیالاتی شده بودم..

حس می‌کردم کوهیار را می‌توانم پیدا کنم..

حتی در پرتوای از تاریکی!

آهی کشیدم..کیوان صدایم زد..

-بهتر نیست برگردیم شمال..باز فردا بیایم؟

به سرعت سرم را بلند کردم..اخم ریزی کردم..

-نه اصلا..اگه شما خسته شدین میتونین برگردین من میرم یه هتلی چیزی..

کیوان متاسف سری تکان داد..

-نه منظورم شمایین..وضعیتتون خوب نیس..و گرنه من مشکلی ندارم..

پوفی کشیم و از شیشه ماشین به بیرون خیره شدم..

دستی به شکمم کشیدم و کودکان خیالی ام را نوازش کردم..

چی می‌شد امشب معجزه ای رخ می‌داد؟!

سی تکان دادم و چشمهایم را بستم..

ناگهان موبایل درون جیبم لرزید..

برداشتمش..با دیدن شماره زینب متعجب شدم..

ما که همین الان با هم صحبت کردیم..حتما حواسش نبوده..

تماس را وصل کردم..کیوان کنجکاو به من خیره بود.

-سلام..چی شده دوباره زنگ زدی؟

با شنیدن صدای گریه آلود زینب وحشت کردم..

-ترگل..

با ترس و بیمی که در قلبم نهاده شده بود لب زدم..

-چی شده زینب؟

با صدایی بغض آلود گفت:

-فرید امشب اومد خونه..حالش خوب نبود..ازش میپرسم میگم چی‌شده..میگه کوهیار داره میره دبی..ایندفعه واقعا داره میره..داره میره..

با حرفی که زد قلبم ایستاد..او چه گفت؟

می‌رود..ان هم با قاطعیت..بخاطر قضاوت زود..

به چه گناهی؟

من چرا باید در این بازی محاکمه شوم..چرا بلاهای این بازی تنها با جان من بازی می‌کند؟

وقتی دید صدایی از من نمی‌آید گفت:

-فرید میگه کوهیار حالش خوب نیس..میگه عذاب وجدان داره که به تو دست زده..میگه تو سهم یکی دیگه بودی..درسته که قلب کوهیار عاشقانه برات میزنه ولی الان تو مال یکی دیگه ای..

دست خودم نبود..بدنم لرزید..اشک ریختم و با داد گفتم:

-نیستم..نیستم..من مال یکی دیگه نیستم..بچه های اون تو شکممه..من ماور بچه های اونم..من همسر اونم...

هق هق امانم را بریده بود..

صدای گریه زینب هم مشت گوشی حال بی قرارم را بی تاب تر می‌کرد..صدای فرید از پشت گوشی می آمد که دارد زینب را آرام می‌کند‌.

فرید گوشی را برداشت.‌به ارامی سلام کرد و گفت:

-ترگل خانم..اوت امشب ساعت ۹پرواز داره..برین..برین و بهش بگین عاشقشین..داره نابود میشه..بره دبی بلایی سر خودش میاره..

برین نجاتش بدین از این همه درد و مصیبت..

با هق هق گفتم:

-چرا شما بهش توضیح نداین؟

پوفی کشید و گفت:

-مهلت نداد..دیوانه شده بود..اومد خونش و چمدونش رو برداشت و رفت..به خدا حتی اجازه خداحافظی نداد فقط از روی بلیطش فهمیدم ساعت ۹ پرواز داره..

هیستریک سری تکان دادم و بی امان خداحافظی کردم..

همانطور که اشک هایم‌بی مهابا بر روی گونه هایم تا زیر چانه مروارید ریزان می چکیدند خطاب به کیوان که نگران نگاهم می‌کرد گفتم:

-برین..برین فرودگاه..داره میره..ایندفعه واقعا داره میره..

باشه ای گفت و سری تکان داد..

ماشین را روشن کرد و با تمام‌سرعت به سمت فرودگاه حرکت کرد..

نیم ساعت دیگه وقت بود..

با دیدن ترافیک عظیمی که مقابلمان بود آه از نهادم بلند شد

اشک هایم بیشتر موج گرفتن..

با چهره ای گریان به کیوان نگاه کرد که با ناراحتی و تاسف سری تکان داد...

چشمهایم را بستم و اجازه دادم هق هقم سکوت خفقان اور ماشین را بشکند..

مشتی حواله درب ماشین کردم..

این چه مصیبتی بود خدایا..

به ساعت مچی ام‌نگاه کردم..ده دقیقه دیگر زمان بود و ترافیکی که حدودا یک ساعت دیگر آزاد می‌گشت.

فکری بر سرم زد..

با تردید به کیوان نگاه کردم..متعجب بهم خیره شد..

تا خواست دهان باز کند و بپرسد چه فکری در سر دارم امان ندادم و بدون تامل درب ماشین را باز کردم و زدم بیرون..

با دیدن ترافیک طولانی سرم سوت کشید..

واقعا اگر در ماشین می‌نشستم از پرواز کوهیار باز می‌ماندم و تا اخر عمر مصیبت می‌کشیدم..و حسرت می‌خوردم..

چادرم را محکم گرفتم و با تمام توان و سرعت از لا به لای ماشین ها رد شدم و به سمت فرودگاه حرکت کردم..

فاصله زیادی نداشت..می‌توانستم به عرص پنج دقیقه به انجا برسم..

به صدازدن های کیوان که با نگرانی اسمم را صدا می‌زد توجهی نداشتم..

تنها یک چیز افکارم را محصور خودش کرده بود..

کوهیار بود و بس!

نفس نفس می‌زدم..به بوق زدن های ماشین ها و داد زدن های مردم و عابران گوش نمی‌دادم..

تنها صدایم صعود هواپیما را فرامی‌خواند..

اشک هایم به روی گونه هایم می‌ریختند..

به فرودگاه رسیدم..لبخند تلخی روی لبم نشست..هق هق می‌کردم..

سرعتم را بیشتر کردم..

به ساعت مچی نگاه کردم..۴دقیقه دیگر..

جیغی زدم و خدا رو با تمام توان صدا زدم...

وارد سالن شدم..

عده ای با تعجب مرا نگاه می‌کردند..

برایم مهم نبود..

فقط کوهیار را می‌خواستم..

گلویم به خس خس افتاده بود..

ایندفعه به سمت شیشه حرکت نکردم..

وسط سالن فرودگاه ایستادم و با استرس به اطراف نگاه می‌کردم..نبود..

حتی خیال اینکه رفته باشد آتشم می‌زد..

لبم را گزیدم..اشک هایم شدت گرفتند..

باز هم نگاه کردم..نبود..نبود..

هق هق کردم..

چند نفر با تعجب نگاه می کردند نابودی ذره ذره ام‌را..

حالم خوب نبود..زیر دلم تیر می‌کشید..

درد کمر هم به ان افزوده شد..

مهم نبود..هر چند طاقت فرسا بود باید مقاومت می‌کردم..

در این بین ناگهان در جایم خشک شدم..

با دیدن فردی که چمدان به دست با صورتی اشفته به طرف جایگاه مخصوص حرکت می‌کند قلبم ایستاد..

او کوهیار بود..

کوهیار من بود..

مهلت ندادم..امان ندادم..قلبم بی قرار می‌زد..

نبضم تپنده می‌کوبید..

تمام جای جای تنم او را صدا می‌زدند.

قدم های مردانه اش هر چند کمی شل بود ولی انرژی به من می‌بخشید..

به طرفش دوییدم..با تمام سرعت..فاصله کمی با او داشتم..رسیدم..چشمهایم را بستم آغشون را باز کردم و از پشت دستانم را حصار تنش کردم..

لرزش تنش را حس کردم..

ایستاده بود..

عطرش را با تمام وحود به ریه هایم فرستادم..

دلتنگی این چند وقت در یک دقیقه از بین رفت..

اشک هایم روان شدند و هق هقم اوج گرفت..

به ارامی برگشت..سرم پایین بود..

با مکثی طولانی نگاهم کرد..دلتنگ نگاهش بودم..دستش را زیر چانه ام قرار داد و صورتم را بلند کرد..

ریشش در امده بود..صورتش کمی اشفته و موهایش ژولیده بود..

کوهیار من عوض شده بود ولی عوضی نشده بود..

مال من بود..

مهلت ندادم..حال نوبت اعتراف من بود..

-همه چی عین حقیقته کوهیار..از همون روز اول که دیدم عاشقت شدم..من عاشق ابتین نشدم..من عاشق کوهیار شدم..

قلبم فقط برای یکی میزد و هنوز هم می‌زنه..و تنها یکی پدر بچه های منه..

دوست دارم کوهیار من..

مثل کوه پشتم باش.

کوهیار بی درنگ مرا در آغوشش حل کرد..

آنچنان مرا به خود میفشرد که حس می‌کردم دارم با کوهیار حل می‌شوم..

حس شیرینی بود..

خیلی شیرین..

ناگهان زیر دلم تیر کشید..

آخی گفتم و سر جایم نشستم..کوهیار با چشمهای قرمز نشان از اینکه اشک ریخته نگاهم کرد..

یعنی انقدر دلتنگم بوده؟

حتی تصورش هم غرق در لذتم می‌کرد..

لذتی وصف نشدنی!

با نگرانی گفت:

-چی‌شده ترگل من..چی‌شد؟

با لب های خشک شده ام لب زدم:

-کمرم درد می‌کنه درد دارم!

کوهیار با نگرانی به شکمم نگاه کرد و گفت:

-ماه چندمته؟

با بغض ناشی از درد گفتم:

-هفتم..

با تعجب گفت:

-واقعا؟

سری به معنای اره تکان دادم..

بی درنگ مرا روی دست هایش بلند کرد و به صدای هین بدون تاملم توجه نکرد..

با تمام سرعتی که داشت دویید تا مرا از انجا خارج کند..

دست هایم را دور گردنش حلقه کردم و سرم را محکم درون گودی گردنش فرو کردم..

می‌خواستم با این کار از درد خود بکاهم..

***

با صدای کسی از خواب بلند شدم..

خوابی عمیق بود..

به در و دیوار نگاه کردم..

بیمارستان بودم..

کوهیار بالای سرم بود و قران می‌خوند..

لبخندی عمیق زدم و با عشق بهش خیره شدم..

ریشش را زده بود و موهایش را مرتب شانه زده بود..

حتی آن پیراهن چروک دیشب را هم با پیراهنی سفید تعویض کرده بود..

مرد من برای من خودش را آراسته بود!

سنگینی نگاهم را که به روی خودش حس کرد سرش را بلند کرد و به تیله های ابیم زل زد..

لبخند مهربانی زد و قران‌را بست و بوسید و کناری گذاشت..

صندلی اش را بیشتر نزدیکم قرار داد..

یک دستش را زیر چانه ام قرار داد با عشق به رویم خیره شد..

طاقت نگاه های گیرایش را نداشتم اما من محتاج چنین نگاه هایی بودم..

پلک هایم را باز و بسته کردم که ناگهان صورتش را نزدیک صورتم کرد و بدون درنگ لب هایش را روی لب هایم گذاشت..

عمیق بوسید..

*کوهیار*

دکتر نزدیکم شد و گفت:

-باعمل که موافقین؟باید تحت هر شرایطی امروز عمل شه وگرن دیگه ما نمی‌تونیم کاری برای مادر و بچه ها بکنیم

به ارامی سری تکان دادم..

کمی فکر کردم و گفتم:

-حال خانومم چی؟!اون خوب میشه؟!

دکتر همانطور که برگه هایش را وارسی می‌کرد سری تکان داد..

-نمی‌دونم..امیدتون باید به خدا باشه..خانومتون خیلی ضعیف شدن..انگار این مدت دچار شک های روانی زیادی شدن و این خیلی تاثیرات بدی هم برای مادر و هم برای بچه ها داشته..بازم میگم فقط امیدتون باید به خدا باشه

ممنونی گفتم و دکتر با گفتن فعلا از کنارم رد شد..

اعصابم به هم ریخته بود..

حال ترگل خوب نبود..به خاطر کارهای احمقانه من بوده..

من چه می‌دونستم اون حاملست اخه..

دلم براش پر می‌کشید‌..نزدیک اتاقش شدم..قبل از وارد شدن یادم اومد به تیام زنگ بزنم..

موبایلم را برداشتم و شماره تیام رو گزفتم..

با اولین بوق برداشت..

-سلام خوبی تیام

-سلام ممنون..چی‌شد کوهیار خبری نشد؟

لبخند تلخی زدم..

-پیدا شده تیام..الان پیش منه..بیمارستانیم..

صدای دادش که نگرانی درش موج می‌زد بلند شد..

-چی؟بیمارستان چرا؟چه اتفاقی افتاده کوهیار؟

نفس عمیقی کشیدم..

-آروم باش تیام هیچی نیست..ترگل حاملست..

صدای دادش بلند تر شد..

-منظورت چیه؟نکنه..نکنه براش اتفاق بدی افتاده؟بگو دیگه کوهیار جدن به لبم کردی..

کمی خجالت می‌کشیدم واسه گفتن این حرف ولی به زبان اوردم تا کمی از نگرانی اش را کم کنم..

-بچه های منن!

دیگر مهلت ندادم و موبایل را خاموش کردم..

چشمهایم را بستم و پشت سر هم بازدمم را بیرون میفرستادم..

پلک هایم را گشودم و ادرس بیمارستان را برای تیام فرستادم..خدا می‌داند این مدت تیام و مادرش از شدت نگرانی چقدر پیر شدند..

*ترگل*

با بغض به کوهیاری خیره شدم که نم اشک درون چشمهایش دلم را غوغا می‌کرد..

-راستش رو بگو کوهیار..خوب نمیشم نه؟

لبخند تلخی زد..

-معلونه که خوب میشی قربونت برم..چرا خوب نشی..قراره فقط سزارین بشی همین..

قطره اشکی از گوشه چشمم چکید..با دست لرزانم به شکم برآمدم دستی کشیدم و گفتم:

-الهی قربونتون برم مامانی..اگه اومدین به این دنیا و من نبودم..حواستون به هم دیگه باشه..میسپرمتون به خدا و باباتون..باشه مامانیا؟؟

به هق هق افتادم..

کوهیار پشتش را به من کرد..لرزش شانه هایش نشان از این بود که می‌گرید..

یعنی حالم این چنین وخیم بود که مرد من می‌گریست!

رویم را برگرداندم و مشغول گریه کردن شدم..کوهیار تخت را دور شد و مقابلم ایستاد..کمکم کرد روی تخت بنشینم..کنارم روی تخت نشست..سرم را روی سینه اش گذاشت و روی موهایم را بوسید..

با لحنی محکم و دلنشین که عجیب به دلم نشست گفت:

-تو خوب میشی ترگل..تحت هر شرایطی..من عاشقتم..پشتتم..باشه عزیزم؟

میان بغض و اشک خندیدم..

-میدونم کوهیار..میدونم..منم عاشقتم و دوست دارم!

***

کوهیار هم زمان با تختم حرکت می‌کرد..

قبل از اینکه کامل وارد اتاق عملبشم نگاهی عمیق به کوهیار انداختم که به رویم به ارامی پلک هایش را به نشانه اطمینان باز و بسته کرد..

با لبخند وارد اتاق عمل شدم..

دلم برای تیام و مامان تنگ شده بود..

اگر جان سالم به در بردم که می‌روم و میبینمشون..اما اگر نبردم..از همینجا برایشان ارزوی خوشبختی می‌کنم و وداع می‌گویم..

جای مخصوص تختم ایست کرد..همه بالای سرم بودند..بر اثر داروی بیهشوشی ارام ارام پلک هایم بسته شد..

هوا تاریک شده بود..مه فضای سیه اطراف را در برگرفته بود..خیلی خوب فضای اطرافم قابل شناسایی نبود..

دیدن سخت بود..صدای زوزه گرگ و نفس نفس می‌آمد..آنچنان وسیع و بزرگ که گویا می‌خواستند پرده گوشم را پاره کنند‌.

از شدت بیم و ترس به لرز افتاده بودم..با صدایی که از ته چاه شنیده می‌شد گفتم:

-کسی اینجا نیست؟

مقناطیس صدایم بار ها و بارها در فضا بلند شد..

نا امید رویم‌ را برگرداندم که با دیدن شخصی سپید پوش که به دیدارم می‌آمد خشک شدم..

زنی با جامه سپید نزدیک و نزدیک تر می‌شد‌.

گویا می‌خواست خبر مهمی را به نزدم برساند..

کنجکاو ایستادم..تمامم چشم شده بود و آن زن را می‌کاوید..

اما تا زن به نزدیکم رسید من چهره واقعی اش را شکار کردم همه چی عوض شد..

او رز بود!

با حیرت و بغض به رزی خیره شدم که معصومانه چشم هایم را می‌نگریست..

صدا از هیچ کداممان برنخاست..اما رز این سکوت را شکست..

-وقتی به چشمهات نگاه می‌کنم..انگار دارم تو چشمهای تیام غرق می‌شم..همون رنگ..همون مهربانی..همون عشق..و همون خلسه ای عجیب من رو وارد یک دنیای دیگه می‌کرد.

با بغض و صدای لرزانی گفتم:

-رز

لبخند مهربانی زد و دست هایش را جلو اورد و دستان سرد من را در حصار دستان گرم و لطیفش قرار داد..

-ترگل..مراقب همه باش..همه به وجود تو نیاز دارن..الان تو درست وسط مرز زندگی و مرگ هستی..

بستگی به خودت داره..یا الان دست من رو محکم تر می‌گیری و با هم به آغوش مرگ می‌ریم و یا دستم رو رها می‌کنی و به پیش بچه هات..کوهیار..تیام و مامانت برمی‌گردی..

انتخاب با خودته!

یکه خوردم..انتخاب سختی بود..اما دیدن بچه هام و ماندن کنار عشقم که تازه به دستش اوردم..و دیدن دوباره تیام و مامان و رفع دلتنگی..همه حس خوبی بود..

انتخابم را کردم..اما قبل از ان که بازگویش کنم رو به رز گفتم:

-تو چرا برنمی‌گردی؟تیام بدون تو دوم نمیاره..هر روزش درده!

لبخندی مهربان زد..

-من به خواست خدا اینجام..تو هم به خواست خدا اینجایی..اما خدا بهت یک فرصت انتخاب داده..پس برو و از این فرصت به خوبی استفاده کن..نوبت توعه ترگل..برو و با خیال راحت زندگی کن..

لبخند پر اطمینانی زدم..حالم خوب شده بود..دست رز را رها کردم..هر دو با لبخندی وصف نشدنی به یکدیگر خیره بودیم..نیرویی قوی من را به عقب می‌کشاند..در این بین رز با صدایی بلند گفت:

-بهش بگو خیلی دوستش داشتم..بهش بگو عاشقشم! بهش بگو زندگی کنه..اون حق زندگی کردن با یک عشق خالص دوباره رو داره!

با بغض و لبخند سری به معنای باشه تکان دادم..

همه چی ارام ارام محو شد..قطره اشکی مرواید گونه از چشمهای رز چکید و دیگر هیچی نفهمیدم..

*کوهیار*

با بغص درب اتاق عمل را بستم..تیام و مادرش با نگرانی به چشمهایم خیره بودند..

تیام که رد اشک را درون سپیدی چشمهایم دید با داد یقه ام را گرفت..

-چی شده کوهیار؟ د حرف بزن لعنتی!

دیگر کنترلی روی اشک هایم نداشتم..بغض مردانه ام شکست و اشک هایم بر روی گونه هایم جاری شدند..

هق هق مردانه ام اوج گرفت..گوشه دیوار سر خوردم..به داد های تیام گوش نمیدادم..تنها بی وقفه و مدام زیر لب زمزمه می‌کردم..

-رفت..مادر بچه هام رفت..عشقم رفت..ترگلم رفت!

و تیاامیی که ناباور دست هایش روی سرش فرود آمد..و مادرش که با جیغ دستش را محکم به گونه اش زد..

صحرای محشری بود آنجا..هر کداممان ضبحه می‌زدیم و از خدا ترگا را طلب می‌کردیم..درب اتاق عمل باز شد..دکتر با سری افتاده نزدیکمان شد..تخت های کوچک نوزاد هارا نزدمان آوردند..

با دیدن چهره بچه هایم اشک های اوج گرفتند..کنار تخت یکیشان نشستم و سرم را به میله فلزی تخت تکیه دادم..

دکتر به تیام گفت متاسفم و قلب من شکست..تازه بهش رسیده بودم..تازه مزه شیرین عشق را تجربه کرده بودم..

همش تقصیر من بود..اگر زودتر اعتراف می‌کردم..اگر قضاوت نمی‌کردم..اگر شک نمی‌کردم اینجوری نمی‌شد..

تا خواستم سرم را محکم به میله بکویم صدای جیغ پرستار بلند شد:

-دکتر...به هوش اومد!

*ترگل*

با شنیدن صدای زمزمه هایی که از اطراف شنیده می‌شد چشمهایم را باز کردم..

چند ثانیهای مکث کردم و پلک هایم را روی هم فشردم..

بعد از آن با ارامشی ناشی از حسی خوب پلک هایم را گشودم..

با دیدن کوهیار که رو به رو ام با چشمهای به اشک نشسته ایستاده بود قلبم لرزید..

اما لبخند پر عمقی که روی لبانش نقش بست درد قلبم را تسکین داد.

زیر لب با صدایی ارام و لرزان گفتم:

-کوهیار...چی‌شد؟

کوهیار ثانیه وی پلک هایش را به روی هم فشرد..سرش را بالا گرفت و رو به اسمان زیر لب زمزنه ای کرد..

با عشق خیره خیره نگاهش می‌کردم..

پلک هایش را که گشود خیسی زیر چشمش را با انگشت زدود و تخت را دور زد و کنارم نشست..

چند تار از موهای پریشان روی پیشانی ام را کنار زد و خیره خیره نگاهش را به نگاهم هدیه داد..

مدتی که بی هیچ حرفی به روی هم خیره بودیم گذشت و کوهیار بدون هیچ حرفی از جایش بلند شد و به طرف درب اتاق رفت..

منتظر و کنجکاو انتظارش را می‌کشیدم..دقایقی کوتاه که برایم هزاران سال را گذشت کوهیار وارد شد..

اما اینبار در آغوشش دو فرشته را محصور دستانش کرده بود..

اشک های ناشی از شوق از چشمانم سرازیر شدند..

کوهیار با عشق به ان دو کودک نگاه می‌کرد و وقتی نزدیکم شد به ارامی هردویشان را له آغوش گرم و مادرانه ام که عجیب دلتنگ کودکانش بود سپرد..

با لذتی وصف نشدنی به چهره های سپیدشان که رگه های قرمز درونشان خودنمایی می‌کرد خیره شدم..

به چشمهای درشت و مژه های پرپشتشان خیره شدم..

پسرم همانند من چشم رنگی و بور بود و دخترم همانند کوهیار چشم مشکی و مو مشکی بود..

به ارامی هردو را بوسیدم و چشمهایم را بستم و بابت این خوشبختی بسیار خدارا شکر کردم..

صدای تقه ای امد.پلک هایم را با تعجب گشودم..با دیدن مامان و تیام که وارد اتاق شدند بغص کردم و اشک هایم که بی قراری می‌کردند بر روی گونه هایم مروارید ریزان غلتیدند.

مامان با لبخند کنارم نشسته بود و دم گوش بچه ها اذان می‌گفت..

تیام با لبخند دستش را روی شانه کوهیاری گذاشته بود که با عشق به این خانواده نگاه می‌کرد..

تاحالا نمی‌دانستم..اما کوهیار قربانی هوسی بود که پدرش در دل خانواده اش کاشته بود..

و حال نه مادری داشت تا نوازشش کند و نه پدری که به شانه هایش تکیه کند.

هرچند انهارا نداشته باشد من هستم..

همانند کوه پشتش هستم و برایش پدری می‌کنم..

همانند نسیم نوازش وار برایش مادری می‌کنم و همانند رایحه گل های محمدی که عاشقانه وار دکست دارد برایش همسری از تبار عشق و عاطفه می‌شوم..

سخت نیست تنها همت می‌خواهد که در دل می‌گنجانمش..

تیام دستش را از روی شانه کوهیار برداشت و همانطور که متفکر دستانش را به سینه می‌زد گفت:

-حالا می‌خواین اسم این دوتا وروجک رو چی بزارین؟

من و کوهیار با تعجب به همدیگر خیره شدیم..تاکنون درباره اسمش فکر نکرده بودیم..

مامان خندید و گفت:

-امان از دست شماها..

کوهیار گفت:

-گذاشتن اسم به عهده ترگل..

با لبخند ممانعت کردم..

-نه..

همه خندیدند..کوهیار ادامه داد:

-خب پس دختر رو من انتخاب می‌کنم و پسر رو تو..

با لبخند موافقت کردم..

خیلی سریع اسمی را که همیشه برای پسرم از جنس کوهیار در ذهن پرورش داده بودم را به زبان‌اوردم..

-کوروش!

کوهیار هم هم زمان گفت:

-ترسا

تیام همانطور که سرش را می‌خاراند با خنده گفت:

-عجب تفاهمی..

زدیم زیر خنده..

با موافقت همدیگر تصمیم گرفتیم که اسم بچه هارا کوروش و کارینا بگذاریم تا حداقل هماهنگی باهم داشته باشند..

بعد بیمارستان با کوهیار به سمت خانه ای رفتیم که کوهیار از خیلی قبل ترتیبش را داده بود..

وارد خانه که شدیم با دیدن نمای زیبای خانه چشمانم چشمه اشکش جوشید و تند تند بر روی گونه های نرمم ریخت..

کوهیار بچه هارا روی کاناپه نرم خانه گذاشت و از پشت در آغوشم کشید..

لبانش کنار گوشم به لرزش در امدن و بدن من را سست کرد..

دستانم را روی قفل دستانش گذاشتم..

زیر لب با زیباترین طنین اهنگی که در عمرم شنیده بودم زمزمه کرد..

-عاشقتم ترگل زندگی من!به خونه خوش اومدی..

با عشق برگشتم..صورتش را با دو دستم در بر گرفتم و همانطور که به سیاهی چشمانش خیره بودم لب زدم..

-من بیشتز عاشقتم مرد زندگی من!

و لبانم را روی لبانش گذاشتم و او با عطشی بیشتر که تنها از روی عشق بود بوسیدم...

کتاب زندگی جلد دوم ندارد...

پس عاشقانه زندگی کنید🌼🎈