سگها پارس کنان به سمت درب ورودی باغ دویدند...
-امیر چیزهایی هست که تو ازشون بی خبری...منم جرأت و اجازه ی حرف زدن ندارم...اما یک توصیه ی دوستانه برات دارم...چون بهت وابسته شدم وخیلی هم خاطرت رو می خوام این حرف رو می زنم... هیچ وقت نزدیک نگار نشو یا باهاش دهن به دهن نزار...ازش دوری کن امیر...دوری کن!!!...
نگاه و کلامش پر ازناامیدی و غم ها رافریاد می زند، این روز ها صدرا با معماهایی نهفته در درون اش گیجم کرده بود...
لحظه ای نقابش رو بر می داشت و باز هم صدرای همیشگی می شد...از تعبیراین نقاب و تغییرات صدرا، چیزی عایدم نشد!...
با ضربه ی ناگهانی ولی آرامش تکان خفیفی خوردم...
-دیگه جلوی نامزد من قلدری نکن ها...وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی...
به تلق تلوق کفش های پاشنه بلندی، از تغییر موضوع صدرا شصتم خبر دار شد...
دست راستم را روی شکم گذاشته با دست چپ برو بابایی نثار صدرا کردم...
جهتم را به طرف استخر برگرداندم که با حرف نگار متوقف شدم...
-صدرا بیا این در و باز کن یک لحظه اون دختر و ببینم و برم..
.
این بار غرش صدرا واقعی بود...
-بس کن نگار مگه نگفتم الان وقتش نیست...
متقابلاً نگار با خشم کنترل شده برای صدرا خط و نشان کشید...
-منم فهمیدم و منتظر قولی که بهم دادی هستم...اما الان باید یک نگاه ببینمش...مفهومه!؟
کلمه ی مفهوم را طوری ازلای دندان هایش غرید که انگار یک تهدید و هشدار است از طرف کسی برای صدرا...
صدرا با عصبانیت دستس روی صورت برافروخته اش کشید و و همان طور که از کنار نگار می گذشت زمزمه کرد...
-دور دور شماست... روزی دور منم فرا می رسه...
نگار پشت سر صدرا با تمسخر گفت:
- شتر در خواب بیند پنبه دانه...
با فکری در هم و بر هم پشت سرشون راه افتادم... ترسم از به خطر افتادن جان دختر سرهنگ بود و باید مراقب بودم...
نگار چه قولی از صدرا گرفته بود! حتماً در مورد دختر سرهنگه!... خط ونشان های صدرا برای نگار! تمسخر نگار! این بین کسی هست که این مهره ها را می چرخاند...به نظر من صدرا و پدرش یک مهره ی سوخته به حساب می آید...
صدرا کلید انداخت وقفل را باز کرد و کنار کشید، انگشت تهدید به طرف نگار گرفت...
-فقط یک لحظه...بهش نزدیک نمیشی نگار...
نگار صدرا را پس زد و دستش روی دستگیره ی در اتاق گفت:
-صدرا خیلی دور برداشتی مراقب باش سرت و باد نبره...
با کشیدن دستگیره به طرف پایین فرصت حرفی برای صدرا نذاشت...
صدرا رنگش کبود شدو چند نفس بلند و پی در پی کشید...
مسخ حرف ها ورفتارهای جدید بودم ودنبال علت،که نگار لحظه ای روی زمین فرود آمد و جیغش به هوا رفت...
صدرا وحشت زده پا به داخل اتاق گذاشت...
-چی شد نگار!؟
با سر خوردن وافتادن صدرا روی نگار شلیک خنده ی دختر سرهنگ بلند شد...
تعجبم جایش را به خنده داد...حتما کار دلارام بود و چیزی روی زمین ریخته بود...
جیغ و گریه های نگار، زخم قلبم را التیام بخشید و دست مریزادی زیر لب،برای دلارام گفتم...
لپم را از داخل،زیر دندان گرفتم تا خنده ام رو مهار کنم...
با احتیاط پا به داخل اتاق گذاشتم و بازوی صدرا را برای بلند شدن از روی نگار گرفتم...
در اصل نیتم کمک به نگار و صدرا نبود، فقط برای حفظ ظاهر و جایگاه فعلی ام بود...
صدرا برخاست و پر از خشم به سمت دلارام قدم برداشت...
نگار با گریه دست صدرا را چسبید...
-صدرا موچ دستم شکسته....
این بار منم نمی توانستم خشم صدرا را کنترل کنم...
صدرا ترسیده نگار را از زمین کند و به آغوش کشید...
اما دلارام از نگاه پر غضب صدرا ترسید و خنده اش را خورد...
صدرا نگار را بیرون برد...
به دلارام نزدیک شدم و گفتم:
-به این نمایش ها خاتمه بده تا پشیمون نشدی...
اخم ظریف بین ابروهای دخترانه اش دلم را لرزاند...بدون اصلاح، بدون آرایش، بدون ناز و عشوه های دخترانه...گستاخ و بی پروا... اما زیبا ودلربا...
تهدید کودکانه اش قلبم را به تپش انداخت...
-ولم کنید برم...وگرنه همین آش و همین کاسه ست...
لب های غنچه شده اش حالم را دگرگون کرد...به خودم نهیب زدم، امیر علی چه مرگت شده میان آشفته بازار...
فقط توانستم بگم:
-خودت ضرر می کنی...
نمی دانم با چه حالی خودم را بیرون انداختم و در و قفل کردم...
پشت در اتاق چنگی به موهایم زدم و نفسی عمیق کشیدم...امیر علی الان نه...الان وقت دل و دلدادگی نیست...وقت گیر آوردی...به فکر مأموریتت باش...
نمی دانم با چه حالی خودم را بیرون انداختم و درو قفل کردم...
پشت در اتاق چنگی به موهایم زدم و نفسی عمیق کشیدم...
امیر علی الان نه... الان وقت دل و دلدادگی نیست... وقت گیر آوردی...به فکر مأمورایتت باش...
به سمت پذیرایی رفتم...خبری از صدرا و نگار نبود...
به سمت حیاط قدم برداشتم، به در نرسیده نادر در ورودی را گشود...
-امیر آقا، رئیس فرمودند مراقب خونه باشین...نگار خانم رو بردن بیمارستان...
در پاسخ حرفش سری تکان دادم،
سری برای اظهار ادب برایم تکان داد و به حیاط برگشت...
هیچ کدام از محافظ ها حق وارد شدن و پرسه زدن داخل خانه را نداشتند بجز مواقع ضروری که خود صدرا دستورصادر می کرد...
بیست و چهار ساعته نگهبانی می دادند...
اینجا محل اصلی باند نبود این همه مراقبت و نگهبانی فقط برای خودی نشان دادن صدرا ب
به شهابی بود تا شهابی نتواند همه چیزو به سلطه ی خودش در بیاورد...
خواستم به سمت اتاقم حرکت کنم که صدای در توجهم را جلب کرد...این پا و اون پا کردم تا بهتر بفهمم صدا از کدام سمت این خانه ی درندشت برخاسته...با کوبیده شدن دوباره نگاهم سمت اتاق زیر پله و دلارام رفت...چرا به در می کوبید!...چی می خواست!...چه اتفاقی افتاده!...بار سوم محکمتر از قبل به در کوبید...
شتاب زده از ترس اینکه بلایی به سرش آمده، خودم را پشت در انداختم و با عجله بازش کردم...
با چشم های گشاد شده زل زد به نگاه متعجبم...لامصب چشم هایش سگ داشت، کشش عجیبی که تا به حال ندیده بودم... روشن و براق، مثل الماس. قلبم خواست ساز مخالف با ظاهرم بنوازد که با غرشم خفه شد...
-باز چی می خوای...
چشم های خوشگلش لوچ شدند و ابروهایش به هم پیوستند...
-امر حیاطی پیش اومده... کجا برم؟...
دوهزاریم افتاد و نیش خندی زدم...پس دختر کوچلوی زبان دراز ما دستشویی داشت...
از خنده ام گونه هایش گل انداخت...این بار قلبم از مغزم نافرمانی کرد و سازش را به بدترین شکل ممکن نواخت...سازی که تا به حال تو این همه سال به کسی نواخته نشده بود... نفسم را گرفت...
لبخندم برای دل باختنم تو این بل بشویی بود نه برای دختر مظلوم و زیبای روبه رویم...
اما با چشم غره اش بیشتر نفسم گرفت...این حس را تجربه کردن مثل پرواز به آسمان هاست...حسی که ناخوداگاه در یک لحظه و آنی پیش می آید و خودت هم در حل این معما گم می شوی...
با چرخیدنم به عقب به زور دهان باز کردم...
-دنبالم بیا...
احساس می کردم وزنه ی سنگینی به پاهایم وصل شده...نباید این طوری می شد...نباید از اعتماد سرهنگ سوء استفاده می کردم...سنش شاید از من ده سالی کمتر باش... در شأن و موقعیت من نیست دل باختن برای دختری که فقط محافظ جانش بودم...باید این حس رو سرکوب کنم تا پیش سرهنگ و قولی که بهش دادم رسوا نشوم...
در عالم فکر و خیال و خط و نشان کشیدن برای دل زبان نفهمم با در سرویس یکی شدم...
مغزم قفل کرد، این دختر خنگ بود یا بچه...
دست روی پیشانی ام گذاشتم و به عقب برگشتم...
-حواست کجاست؟...
پرویی اش حرف نداشت...
-شما چشمت کوره میندازی گردن من... در به این بزرگی رو نمی بینی...
چشم هایم تا حد ممکن گشاد شدند و حرف دلم بر روی زبانم جاری شد...
-خدایا رو که نیست...
از لحن و ادای لوتی وارش نزدیک بود غش کنم...
-برو کنار بزا باد بیاد...
با محکم بستن در سرویس از شوک بیرون آمدم...
دستی روی صورتم کشیدم خنده ام گرفته بود...
امیر علی و عاشق شدن... اونم عاشق یک دختر بچه... نه امکان نداشت... چشم های معصومش نفرت و بیداد می کردند...
هیچ وقت، اگر هویت واقعیم را می فهمید باز هم من کجا و دختر سرهنگ کجا... با فرسنگ ها فاصله...
با دیر کردنش داخل دستشویی به شک افتادم...
-نکنه باز نقشه ای کشیده!؟
چند ضربه به در زدم و صدایش کردم...
-پس چیکار می کنی!؟
جوابی نشنیدم. با کمی تعلل از سر نگرانی در را گشودم...
از دیدنش هنگ کردم قلب ایستاد، نفسم گرفت...این دختر با اینکه زندانی بود اما با آرامش داشت وضو می گرفت...دل و جرأت و نترس بودنش فقط به سرهنگ رفته بود...
-ادب حکم می کنه در نزده وارد جایی، مخصوصاً سرویس بهداشتی نشی... مگه ننه ات بهت ادب یاد نداده...
برای کنترل خشمم از بی ادبی اش دم و باز دم عمیقی کشیدم...
ریلکس و با آرامش جوراب هایش را پوشید...بدون ذره ای توجه و یا ترس...خلقیات این دختر مأورای باورم بود...در عین حال که گروگان ما بود و در خطر، باز هم جسور بودنش را حفظ کرده دستور می داد...
-برام چادر نماز با مهر تهیه کن... خوب می دونم در این مکان، میان کفار و ظالمین هیچ معنایی نداره، اما چیکار کنم که در دست شما اسیرم...
قلبم فشرده شد...چه راحت و بی دغدغه داشت نمازش را می خواند.به قول خودش من چی کار کنم که میان این کفار دلم نماز خواندن می خواهد و راز و نیاز کردن.....
قلبم فشرده شد... چه راحت و بی دغدغه داشت نمازش را می خواند. به قول خودش من چی کار کنم که میان این کفار دلم نماز خواندن می خواد و راز و نیاز کردن...
من چیکار کنم که از تیررأس صدرا و آدم هایش نمی توانم قدمی بردارم حتی برای نماز خواندن...
در را قفل زده با دنیایی از غم پی چادر نماز گشتم...در اولین کشوی رخت آویز ته راه رو چادر نمازی با جانماز سبز رنگ کوچک پیدا کردم...
بی شک برای خدمتکاران زن این خانه ی نفرین شده بود...
با عجله در را باز کردم و گرفتم سمت دلارام...
قدمی جلو گذاشت و دستش را برای گرفتن چادر دراز کرد...اما زبان تند و تیز و شیرینش باز هم از خود بی خودم کرد...
-نه امید وار شدم، ذره ای نور امید میانتان دیده می شود...پس فرزندانم تا دیر نشده به سوی معبود عالم بشتابید....
از ادای مادر روحانی در آوردنش، خنده تا پشت لب هایم آمد اما اجازه ی بروز به بیرون و نشستن روی لب هایم را ندادم...
باز هم نگاه سبز و کنکاش کننده اش، دست و دلم را به لرزه در آورد... بی شک با این رفتارم این دختر باهوش را به شک و شبهه می انداختم...
باید از زیر نگاه های برنده و پر از سوال اش فرار کنم...
چادر را نمی دانم با چه حالی روی دست دراز شده اش رها کردم...اگه سریع دست دیگرش را پش نمی آورد چادر روی زمین می افتاد...
ازخودم... از این حس های بی موقع...هراسان شدم... باید فکرم را متمرکز کار و مأموریتم می کردم نه عشق و عاشقی...
پاهایم پشت در به زمین چسبیده بود...با ضربه ی آرام که به در خورد به خود آمدم...
حتما سمت قبله را می پرسید...
در را باز کرده اجازه ی سوال را بهش ندادم...
-سمت پنجره کمی کج به طرف راست...
از حرکتم یکه خورد...باید ازش دوری می کردم تا از حس هایی که به دلم تزریق می کند، بتوانم جلوگیری کنم...
برای پرت کردن دل بی منطقم به سمت تلفن می روم...با صدرا تماس می گیرم...
-صدرا کجایین?
-تو راهم... دست نگار شکسته بود و گچ گرفتن... می رسونم خونه اشون و میام...
-باشه پس فعلا...
تلفن و قطع کرده به سمت اتاقم رفتم...تا برگشتن صدرا باید برای سرهنگ پیغام بفرستم...
-سلام...اعتماد صدرا نسبت به من صد در صد شد...شب من و هم به قرار ملاقات خواهد برد...
مثل همیشه زود جواب رسید...
-موفق باشی... حال دخترم خوبه؟...
انگشتم روی کیبورد گوشی لغزید...خوب بود، اما من بد بودم، دل من و نا آرام کرده بود و خجالت زده پیش شما...
تا من تایپ کنم سرهنگ نوشت:
-امیر علی اتفاقی افتاده؟...
برای پدر نگران نوشتم:
-خوبه... نگران نباشین...
گوشیی را خاموش کرده بیرون رفتم...
چی کار داشتم می کردم...چرا بی قرارم...چه مرگم شده بود...
با صدای ماشین صدرا با عجله به طبقه ی پایین رفتم...
چشم ها و نگاه خبر از طوفان سهمگینی می داد.
بازو هایش را گرفتم....
-صدرا آروم باش... بزار فکر کنم..
نفسش را بیرون فرستاد و با غیض دستانم را پس زد و به سمت مبل رفت...نشست اما مدام استرس وار پایش را تکان می داد...
خودم را مشغول فکر نشان دادم تا صدرا کمی آرامشش را به دست آورد و از روی عصبانیت بلایی سر دلارام نیاورد...
با غرشش دهان باز کرد...
-امیر... اتم کشف می کنی...
-لبخندم بیشتر حرصش را در آورد...
-زهر مار... لازم نکرده تو فکر کنی... خودم میدونم باهاش چی کار کنم...
به سمت اتاق یورش برد که جلویش در آمدم...
-حتما سرهنگ دوست صمیمی در اداره داشته، با اون تماس بگیر...
با تردید و چشم های ریز شده گفت:
-مطمئنی...
-چاره ای جز این نداریم...
-پس برام گیر بیار...
موبایلم را برداشتم و گفتم:
-پس عجله نکن...نیم ساعتی بهم فرصت بده...
کمی با گوشیم ور رفتم و شماره ای سرگرد وفائی را بهش دادم...
-اینم دوست صمیمی و خانوادگی سرهنگ...
چشم هایش خندید...
-از کجا گیر آوردی!?...
-چشمکی برایش زدم گفتم:
-بماند...
خِنگ بودن صدرا میان این آدم ها، دور از باورم بود...توانستم اعصاب بهم ریخته اش را سرو سامان دهم اما باز هم دلهره داشتم و ترس از آسیب دیدن دلارام...این بار بخش زیاد محافظتم از این دختر، برای دل خودم بود...
صدرا پاش به اتاق رسیده و نرسیده وحشت به دل دلارام انداخت...دلارام از دیروز و تهدید های وقیحانه ی صدرا جلویش کم می آورد و لال می شد...
امروز و این لحظه دلم برای مظلومیت ودخترانگی اش سوخت...
موبایل که روی گوشش قرار گرفت، رنگش پرید...
لب گشود:
-من دختر سرهنگ سرمد هستم...
صدرا بی معطلی گوشی را از گوشش فاصله داد...
تمام حواس من پی دلارام بود و حواس دلارام در مکالمه ی صدرا...
حرفهای صدرا ترسی در وجود دلارام نهاد که میان ترس پی نگاه من رفت تا یک سر سوزنی امید از نگاهم در یابد...جز چشم دزدیدن کاری ازم بر نیامد... نمی توانم میان نگاه تیز صدرا، مرهم دردهایش باشم یا تسکین حال خرابش... نمی توانم صحت نداشتن حرف های صدرا را در این بحران، برایش ثابت کنم...
با قهقهه ی صدرا نگاهم به سویش کشیده شد...
زل زدم به چشم های غم زده ی دختری که امروز بدجوری با دلم بازی راه انداخت و تمام معادلاتم را بهم ریخت...
چشم های غم زده و مظلومش رنگ خون گرفت و به آنی به سمت صدرا حمله ور شد...
با مشتی که روی صورت صدرا نشست از هنگ خارج شدم اما قبل رسیدنم به دلارام، ضربه ای با پا روی بازوی صدرا زد...
صدرا کاملا غافل گیر شده بود...
از پشت دلارام را به اسارت کشیدنم برای محافظت اش اشتباه بود و صدرا ناغافل مشتی روی صورتش زد...
میان بازوهایم با مشت صدرا کاملا انرژیش تحلیل رفت و سبک شد...
با عربده ها و ناسزاهای صدرا دلارام را میان دستانم به این طرف و آن طرف برمی گرداندم تا از آسیب های صدرا در امان باشد...
با فریادم صدرا بیرون رفت...
-صدرا برو بیرون... کاری نکن پشیمون شی... برو بیرون...
دلارام بغلم بی حرکت بود...
از خستگی و تقلا های زیاد نفس نفس می زدم...
گرمای تن دلارام بیشتر ضربان قلبم را بالا میبرد...
بی فکر و از روی ترسی مبهم، از آغوشم به سمت جلو پرتش می کنم...
طفلکی به دیوار می خورد و جیغ می کشد..
نگاهش رنگ تعجب گرفت...کار ناگهانی و ضد ونقیضم، تعجب نه، برای خودم هم حیرت آور بود...
برای فرار کردن از زیر نگاه کنجکاوش طوطی وار گفتم:
-حد و حدودت رو حفظ نکنی زیر دست و پا له می شی...
دختر بیچاره را در بهت گذاشته در اتاق را بستم...
بلا تکلیف دور خودم چرخیدم...
صدرا کجا غیبش زد!؟
از راه روی کنار آشچزخانه ظاهر شد...
حدسم درست بود، هنوز شک و شبهه ای از بابت من در دل صدرا وجود داشت...
-چیه رفتارم باب میلت بود...
نمی دونم چرا با حالت مواخذه گری به صدرا تندی کردم...
ارنجش را روی کانتر گذاشت و خم شد، سرش را میان دستش گرفت...
-به دل نگیر امیر خواستم راه ادب کردنت رو ببینم، ببینم چرا تو می تونی با صبوری همه چیز رو به حالت نرمال پیش ببری و اما من قادر به خودار بودن نیستم؟
-برای اینکه عجولی... صبر نداری... زود جوشی...
تکیه اش را از کانتر گرفت سمت بار رفت...
-خوب اینا رو که خودم می دونم روش صبوری رو یادم بده، به جای نطق کردن...
بلندتر گفتم:
-اول اون زهره ماری رو نخور... اون یه جو عقل ناقصی رو هم که داری متلاشی می کنی... بعدم اگه نطق نکنم که به مغز پوکت حرف نمی ره که...
-زهره ماری آرومم می کنه...
سریع دستش را چسبیدم به سمت آشپزخانه کشیدم...
-فکر می کنی آروم می شی... از بین میری بیچاره، وجودت رو می سوزونه...
دستش را جلوی میز غذاخوری رها کردم و صندلی براش عقب کشیدم...
-بشین... قهوه بخوری هم آروم می شی هم سیستم عصبیت بهم نمی ریزه...
بی حرف عینه دختر بچه ها بغ کرده نشست و سرش را میان دستانش گرفت..
نمی دونم چرا احساس می کردم صدرا فقط یک قربانیه... یک قربانی و مجبور در جمع این باند...
چشم ها و نگاهش حرف هایی داره که به اجبار و ترس در خودش نگه داشته... باید بیشتر بیشتر اعتمادش را جلب کنم. تا بتوانم به اصل ماجرا پی ببرم.....
هم صدرا هم من کت و شلوار رسمی با کراوات پوشیدیم...همراه نادر و بهرام به محل مورد نظر حرکت کردیم...کل مسیر خیلی نامحسوس چشمم به جاده بود...خروجی تهران مسیر تهران کرج...جاده خاکی طولانی و پیچ در پیچ و در نهایت در بزرگ آهنی تقریبا زنگ زده...
صدرا دست روی دستگیره گذاشت اما باز نکرد...نادر و بهرام پیداه شدند...
-امیر بی حرف، هیچ دخالتی نمی کنی، فقط دوست صمیمی و بادیگار منی... همین...
پلک روی هم گذاشتم تا از خودم و بی دردسر بودنم اطمینان حاصل کند...
لبخند تلخی کنج لب های صدرا می نشیند...
برای اولین بار، بعد یک سال و نیم، نام خدا را از زبان صدرا شنیدن باور نکردنی بود...
-خدایا خودت کمکم کن...
صدرا طوری از ته دل و خالصانه نام خدا را بر زبان آورد که من هنگ کردم...وقتی این طوری می شناخت، چرا کارهای غیر از دلش را انجام می داد!... وقتی بهش ایمان داشت، چرا راهش را کج کرده بود! چرا خودش را به تباهی کشانده بود!
سوالهایی بود کاملا مجهول در ذهنم... که این روزها بد جوره قاط زده بودم...
با صدای بسته شدن در افکارم از هم گسیخت و پایین رفتم...لبه ی کتم را گرفتم و صافش کردم...
سرم را بالا گرفتم و بوی شب پر ستاره را به ریه هایم فرستادم... توکل به اون بالایی کنار صدرا به داخل باغ قدم گذاشتم...باغی درندشت با درخت های سر به فلک کشیده... ته باغ خونه ای ویلایی با نمای قهوه ای...
به جز در اصلی که تقریباً ده گردن کلفت نگهبانی می دادند... کنار در اصلی دو نفر بیشتر نگهبان نداشت...
در ورودی توسط همان دو نفر به روی من و صدرا باز شد...
داخل پذیرایی خیلی بزرگ خبری نبود...
پسری تقریبا هم سن وسال صدرا با قدم های سریع خودش را به ما رساند...
دست به سینه کمر خم کرد...
-عرض ادب... خیلی خیلی خوش اومدین...
صدرا بدون هیچ انعطافی در صدایش با حالت دستوری گفت:
-راهنماییمون کن...
پسره ژستی به خود گرفت و انگشتانش را روی چشم چپش گذاشت...
-اطاعت امر رئیس تازه به دوران رسیده...
پشت بند حرفش خنده ای سر داد که باعث شد صدرا قدمی به سمتش بگذارد...
بازوی صدرا را گرفتم تا با زود جوش بودنش گند نزند به زحمت های این مدّتم...
اون پسره که هنوز صنمش را در این باند نمی دانستم رو برگرداند و جلوتر حرکت کرد...
-دنبالم بیایید...
صدرا با فکی منقبض شده کنار گوشم غرید...
-چرا نذاشتی فک اون لاشخور و پایین بیارم....
یک کلمه گفتم:
-به وقتش...
این حرف حرف دلم بود... به وقتش همه ی لاش خورها به سزای عملش می رسند... حتی خود تو صدرا... این و مطمئن باش... دست خالی از این جا بیرون نخواهم رفت... پاک می کنم مملکتم را از تفاله های بی ارزشی چون شما ها... یکی یکی ریشه کن می کنم اون هایی که مملکتم را به نابودی می کشند... پاک می کنم ایرانم را از امثالی مثل شما ها... تمیز می کنم خاکم را از زالوهایی که به اعضای خانواده ی خودشان هم رحم نمی کنند... صبر و تحملم را در بین شما ها تا به اوج نرسانم دست نمی کشم...
اوج صبرم موقعی است که شاه کلید شما را بالای چوبه ی دار ببینم و به آرامش برسم... هم خودم و هم هزاران خانواده ای که عزیزانشان توسط شما ها به نابودی کشیده شده و به قعر سیاهی رفتند...
با باز شدن دری بزرگ چوبی ته راه رویی تاریک، نفس حبس شده از خشمم را بیرون فرستادم...
اتاقی بزرگ با مبلمان سلطنتی که با وجود چند پیر و جوان خالی نبودند...
کسی که ما را به داخل اتاق هدایت کرده بودسریع سمت یکی از مرد های تقریباً میانسالی رفت و دم گوشش حرف هایی گفت...
مرد با کمی سر تکان دادن به علامت تفهیم شدن حرف های پسره، از روی مبل برخاست و با لبخندی گشاد که بی شباهت فقط برای حفظ ظاهر بود به سمت ما آمد...
-به به صدرا خان... خوش اومدی...
صدرا دستش را داخل دست دراز شده ی مرد گذاشت...
-ممنونم آقای شهابی... همه اومدن؟
پس شهابی معروف ایشون بودند... پیر و خرفت هم نبود، به نظر از اون هفت خط ها بود تا خرفت...
کمی دست صدرا را داخل دستش تکان داد و گفت:
-عجول نباش صدرا جان... به وقتش...
دست صدرا را رها کرد و به سمت من دراز کرد...
-صدرا نمی خوای ایشون رو معرفی کنی؟...
صدرا دستش را پشتم قرار داد و گفت:
-ایشون بهترین دوست و بادیگار من امیر خان هستند...
دستم را با کمی مکث داخل دست کثیفش گذاشتم...
-خوشبختم...
فشاری به دستم وارد کرد و با نیمچه لبخندی که بیشتر به تهدید و توصیه شباهت داشت گفت: -امیدوارم لایق خوشبخت بودن باشی...
بی حرف چشمانم برایش خط و نشان کشیدند..
بی حرف چشمانم برایش خط و نشان کشیدند...صبر کن خوشبختی برات نشان بدم که تا دنیا دنیا هست حض کنی...
با اشاره ی شهابی پشت سرش به جمع مفیا پیوستیم...
سه مرد مسن، حدوداً هفتاد ساله.... دو جوان تقریبا چهل و خورده ای... شهابی و اون پسره که اسمش و سنخیت اش برای مجهول بود... و خدمتکارها...
با گوشه ی چشم دور و اطراف را از نظر گذراندم...
گوشه ی اتاق بار و چند گارسون با لباس های سفید و پیشبند های سیاه...بدون پنجره یا حتی پرده... فکر کنم توسط کولر فضای اتاق خنک بود...
کنار صدرا روی مبل تکی نشستم و پا روی پا انداختم...
نگاه های مشکافانه و سنگینشون را با بی تفاوتی رد کردم...
احتیاط در بین اینا حرف اول را می زد...حتی از سایه ی خودشان هم واهمه داشتند چه برسد به من تازه وارد...
یکی از مرد های مسن، با ریش و سیبل های کاملا سفید و چشم هایی روشن پرسید:
-صدرا از بابات چه خبر آزاد شد؟...
صدرا دستی دور لبش کشید و گفت:
-به زودی آزاد می شه...
جوان سمت راستی با موهای بور و چشم های قهوه ای و کمی لاغر خندید و گفت:
-گل کاشتی صدرا... جربزه داشتن در جایگاه تو کم چیزی نیست...
صدرا ابرو درهم کشید...
-داشتم چشم بصیرت می خواست که بعضی ها نداشتند...
همه یک صدا خندیدند...
شهابی میان خنده ها گفت:
-حقا که پسر همان مادری...
به هم سابیده شدن دندان های صدرا از نگاه تیزم دور نماند...
پسر که به استقبالمون آمده بود با خنده ی مسخره ای گفت:
-هنوز به اون ارتقاع نرسیدی که چشم معمولی هم ببینتت...
پیر مردی که تا الان فقط نظاره گر بود و نه خندید و نه حرفی زد گفت:
-ما برای کار مهمی دور هم جمع شدیم، نه برای بزل خوشی...
همه سکوت اختیار کردند...رشته ی حرف را در دست گرفت...
-صدرا خوب به اصل ماجرا واقفی... این قافله فقط به خاطر پدرت نیمه راه بلاتکلیف متوقف شده، هر چه سریع تر باید این مسئله روشن بشه... توبا تصمیمت همه رو به دردسر انداختی...
شهابی میان حرفش اومد...
-جلالی جان من چند روزه بهش هشدار می دم، همه چی رو به من واگذار کنه، اما تو کتش نمی ره...
مرد مسن کنار شهابی خندید...
-از بس فرصت طلبی...
جلالی بلندتر از قبل غرید:
-بس کنید... ترابی تو هم کم از آب گل آلود ماهی بگیر...
باز هم مخاطبش صدرا بود...
-چند روز وقت می خوای؟...
آخه من نمی فهمیدم قرار امشب اینا فقط در مورد پدر صدرا بود یا تعیین روز محموله...
صدرا کمی فکر کرد و گفت:
-چهار روز...
اَه... به خشکی شانس... چهار روز... بعد این مدت سپری کردن چهار روز برام یک عمر به حساب می آمد.
شهابی باز مداخله کرد.
-اون وقت چه طور این همه مطمئن قول میدی... -مگه خبر نداری سرهنگ تیر خورده؟...
ترابی گفت:
-حتماً دختر سرهنگ به مزاجش خوش اومده...می خواد نیشگونی بزنه و بی نصیب نمونه...
صدرا سرخ شد و جلالی عربده کشید..
-ترابی دیگه شورشو در آوردی...
ترابی سیگاری از روی میز براداشت و روی لباش گذاشت...
-آقا اگه من دیگه حرف بزنم...
به سیگارش فندک زد و تکیه به مبل داد...
شهابی گیلاس پر روی میز را برداشت و مزمزه کرد...
صدرا از خشم لیوان داخل دستش را سر کشید...
خنده ی یک وری اون پسره روی اعصاب من بود چه برسه به صدرا که به خاطر از کوره در رفتنش این دوره همی را طراحی کرده بودند تا جایگاه پدرش را گرفته و خودش را مهره ی سوخته اعلام کنند...
برای این که مجبور نباشم نوشیدنی بنوشم فقط سیگار کشیدم...
باز هم جلای بود که جو سنگین سکوت را شکست...
-صدرا کار از کار گذشته، چند روز به زور جلوی محموله گرفته شده، از بالا صدا ها برخاسته، حداقل چهار روز نهایتش میتونیم متوقفش کنیم... شاه ماهی رو خودت بهتر از من میشناسی حرفش دو تا نمی شه... پس عجله کن... جوانی و دلم برات می سوزه...
صدرا لیوان داخل دستش را روی میز کوبید...از فرط عصبانیت در حال انفجار،با غیض از جایش برخاست...
-شما امروز برای مواخذه ی من این دورهمی رو برگزار کرده بودین یا برای قرار پایانی...
پسره ی جوان با خنده کریهی رو به صدرا گفت: -نه صدار خان هم بزرگ شده و پاچه گیری رو یاد گرفته...
صدرا دستش مشت شده و آماده ی حمله، که با عربده ی جلالی مشتش کنارش افتاد...
-بس کنین... بهروز خیلی دم در آوردی... مواظب باش قیچی نشده جمعش کنی...
پس بهروز ساقی ی معروف این بچه بود...چه قدر کم سن و سال... اما فرض و دست نیافتنی بودنش در شهر پیچیده بود...
اما من کسی نبودم که از دست من بتونه در امان باشه و راه در رویی داشته باشه...دست بالای دست بسیار هست... پس این جا حرف، حرف جلالی بود و اما جلالی، جلالی هم ترس از کسی داشت که نامش برایم هنوز مجهول بود...
صدرا بالاجبار سر جایش نشست...
نه حرف می زدم و نه اظهار نظر می کردم فقط شنونده بودم و در حال رصد کردن حرف هایشان...
کسی که تا حالا سکوت پیشه کرده بود به حرف آمد...
-همه گفتین و شنیدین و اما من... خبری که براتون دارم...
بلند شد و سمت آینه کنسول بزرگ کنار دیوار رفت...
قدی کوتاه و لاغر با موهای سفید و سنی تقرباً پنجاه و خورده ای...
شهابی و بهروز به پچ پچ افتادند...
تراب به سمت جوانی خم شد، خانم حکم آخرو داده... کاری از کسی ساخته نیست... حتی پسرش...
پس مهره ی اصلی زنه... یا شاید هم رئیس این باند. پسری که ازش حرف می زدند!؟
بی شک بهروزه.... اما نه... زودتر نمی شه این معما را حل کرد... باید همه حرف ها و حرکاتشان را مثل پازل کنار هم بچینم تا به مهره ی اصلی برسم...
مرد کوتوله با پرونده ای بنفش رنگ برگشت، قبل اینکه جایش بنشیند پرونده را روی میز بزرگ ریخت...
عکس های کامیون های بزرگ بار... نوشته ای رمزی و عکس سرهنگ و بیمارستان...کنار میز ایستاد...
جلالی به حرف اومد...
-ابی پلنگ... بازم که گل کاشتی...
کم مونده بود بلند شم و بدون اسلحه، با این چاقوهای تیز روی میز، شاهرگ های تمام این ریشه های سرطانی را بزنم...
ابی پلنگ با اعتماد به نفس کاذبش عکس کامیون را برداشت...
-بار اول محموله... چند ساعتی به مرز مانده توسط عفت میانه راه تغییر مسیر داده شد...
عکس دوم کامیون را برداشت و بالا گرفت...
-کامیون بار تقلبی به جای بار اصلی به مقصد رسید...
با کج خندی عکس سرهنگ را برداشت...
-واما این سرهنگ جسور و از خود راضی مملکت ما... سرهنگ سرمد... باهوش ترین و تیز هوش ترین نیرو با تمام توانایی هاش باز هم رو دست خورد...صدرا با گروگان گیریش هم باعث کار خیر شد و هم باعث دردسر...خیری کار تیر خوردن سرهنگ بود و از میان برداشته شدنش... و اما دردسرش... در آوردن صدای عفت و معترض بودنش بعد تحقیقاتی خطرناک،معترض بودن عفت همه رو به تلاطم انداخت، محموله پس گردانده شد، و اما در این میان خبر تکان دهنده و غرش شیر بزرگ رو در آوردن، صحت و سلامتی سرهنگ سرمده...
قبل واکنش همه که انگار همه با خبر بودند به غیر از صدرا، صدرا چنان از جایش بلند شد که پایش به لبه ی میز برخورد کرد و جام شرابش روی میز واژگون شد...
-چی میگین... چه طور ممکنه...
ابی پلنگ دستش رو به علامت سکوت بالا می برد...
-بشین صدرا هنوز برای سورپرایز شدنت زوده...
صدرا هر دو دستش را روی صورت برافروخته و سرخ شده اش میکشه و مجبور سر جایش می نشیند و پا روی پا می اندازد...اما دستش مدام از روی صورت و گردنش در حال حرکت بود... رگ های گردنش متورم شده و کم مانده بترکند...
به جای صورت و رگ های گردن من که تلاشم برای حفظ برخورد عادی ام بود، درونم از خشم در حال متلاشی شدن بود...
ابراهیم، معروف به ابی پلنگ نقشه و جا به جایی محموله ها و اعضای بدن انسان... زیرک و در اصل، اولین نفر در معاوضه های مواد مخدر و کالاهای قاچاق آدم...
دوباره ابی پلنگ طرح نقشه و کشف مدارک به دست آورده اش را ارئه ی جمع داد...
-عکس بیمارستان و داخل بخش ای سی یو را بالا گرفت...
-سرهنگ سرمد مبدل، هیچ احدی قادر به شناسایی و شک کردن به ضعف سرهنگ نبود، جز من...اون روز که خبر تصمیم گیری صدرا به خانم رسید، من و مأمور به باز گرداندن تصمیم صدرا کرد... از اونجایی که صدرا محتاج پدر و در اصل تنها حامی باباشه، این عمل من، از غیر محالات ممکن به حساب می آمد، برای همین عفت رو متقاعد کردم همه چیز رو در اختیار من بگذاره و خودش آفتابی نشه...
عکس بیمارستان و داخل بخش ای سی یو را بالا گرفت...
-سرهنگ سرمد مبدل، هیچ احدی قادر به شناسایی و شک کردن به ضعف سرهنگ نبود، جز من...اون روز که خبر تصمیم گیری صدرا به خانم رسید، من و مأمور به باز گرداندن تصمیم صدرا کرد... از اونجایی که صدرا محتاج پدر و در اصل تنها حامی باباشه، این عمل من، از غیر محالات ممکن به حساب می آمد، برای همین عفت رو متقاعد کردم همه چیز رو در اختیار من بگذاره و خودش آفتابی نشه...پس درست دو روز قبل گروگان گیری دخترش، روز معاوضه ی مواد، سرهنگ سرمد در درگیری محل تیر می خوره،
این اتفاق نه تنها من، بلکه خانم رو هم به شک می ندازه...سرهنگ آدمی نیست که به راحتی دم به تله ی ما بده و اونم گلوله بخوره... پس در نتیجه کشف سرهنگ سرمد مبدل برای ما راحترین مسئله ممکن بود...
جلالی، مسن ترین جمع با لبخندی از سر رضایت برای ابی کف زد...
شهابی برای خودی نشان دادن بلند شد و محکم تر دست زد...
به غیر از صدرا و من، خوشحالی از تک تک اعضای جمع مشهود بود...
کارم به دشواری برخورد.
فهمیدن خبر زنده بودن سرهنگ جان دلارام را به خطر می انداخت... دلارامی که مظلوم و بی گناه، میان این پست فطرت ها محصور بود...
چشم های طوفانی و برزخی صدرا دلم را به وحشت می نداخت...بی شک برای دلارام نقشه هایی در سر می پرورانید...
دستم جز سکوت و جمع آوری اطلاعات، به جایی بند نبود...
مهمترین مطلب در این روز میان جمعشان کشف عفت و یک خانمی که چنین مردهایی ازش واهمه داشتند به دستم رسید... و غرش شیری که در اصل نقطه ی اصلی و شاه کلید همه باند بود...
شهابی فرز و سرخوش از روی مبل برخاست...
-دوستان پس تا چهار روز دیگه کار شاق صدرا مثل بمب همه جا رو می ترکونه... گروگان گیری درختر سرهنگ، توسط پسر بزرگترین قاچاقچی معروف گرفته شده، در اعضای پدرش...
بهروز مسخره دست زد...
-اگه تا اون موقع گند نزنه به کل تشکیلات...
صدرا تحمل نکرد و بلند شد...بدون هیچ اعتراض و حرفی، اتاق را به سمت در خروجی طی کرد...
با کمی تعلل پشت سر صدرا بلند شدم قدمی برنداشته بودم که با صدای جلالی متوقف گشتم...
-جوان تو هم سعی کن چشم بسته بیایی و گوش بسته برگردی... کمترین نقصی تو کارت دیده بشه، سرنوشت و وجودت رو تو این دنیا خط کشیده حساب کن...
برنگشتم تا صورت و چشم های کریح اش را نبینم...
راهم را با در نظر گرفتن کل خانه به سمت بیرون پیش بردم...
صدرا کنا ماشین عصبی قدم رو می رفت و مشتی نثار ماشین بی زبان می زد...
از دور و اطراف و پذیرایی خالی از اسباب و دور و اطراف خالی سکنه تعجب بر انگیز بود...
بی شک امروز برای قرار این جا را انتخاب کردند...
هیچ شباهتی به سکونت شخصی در این ویلای درندش و دور افتاده نداشت...
صدرا با دندان های چفت شده کنار گوشم غرید:
- برای دل خودم هم که شده همشون رو به آتیش می کشم... ببین کی گفتم...
این حس صدرا برای من یک امتیاز مثبت داشت تا حس نفرت از بابت کار و اطرافیانش در دلش رشد کند و کار ما را به آسانی پیش ببرد...
در افتادن صدرا با
آدم هاش مجبورش می کرد حرف دلش را کنار کسی باز گو کند و اون کس جز من کس دیگری نمی توانست باشد....از هر نقطه ظعف و بهم ریختگی صدرا، یک اثر مثبت به دستم می رسید...
کل مسیر صدرا لام تا کام حرفی نزد فقط دم و باز دم عمیقش فضای سکوت ماشین را می شکست... خودخوری که قابل درک نبود...
گردن کج کردم تا از این حس طغیان گرانه اش به نفع خودم استفاده ای بکنم که با دست گذاشتن روی دستم و فشار دادنش، دهان نیمه بازم بسته شد...
ترس صدرا را از دور اطرافیانش و حتی از راننده اش، را نمی توانستم هضم کنم...
دوست دختری که نفرت داشت ازش، اما رول عشقش را بازی می کرد!.
درونش فریاد می خواست!... اما سکوت اختیار می کرد...پرونده ای به این دشواری تو این چند سال خدمتم، به پستم نخورده بود....
صدرا آشفته از ماشین پیاده شد...
پشت سرش به خانه ای قدم گذاشتم که کار اصلی ام و مأموریتم به کنار... واما بهانه ی تازه ای برای تپیدن قلبم و ماندم با صبر و شکیبایی بیشتر در این خانه ی نفرت انگیز هم یک طرف...
بهانه ای که شدیداً دست و پایم را به اسارت کشیده بود....
محافظت از دختری که، به غیر از دختر سرهنگ بودن، قلبم بی اراده خواستار حمایتش می بود...
غافل از صدرایی که زهر زدن هم دوره ای هایش را، سر موجود ظریف و بی گناهی که دلم من رو به لرزه وا داشت، خالی خواهد کرد...
تا قدم بعدی ام را کنار صدرا برسانم در اتاق دلارام را باز کرده محکم به دیوار کوبید...
دلارام مچاله شده در کنج دیوار با وحشت سر پا ایستاد...
تا عکس العملی نشان دهم به سمت دلارام ضعیف و حیران یورش برد...
سیلی محکم صدرا هم زمان شد با افتادن ناگهانی دلارام و تیر کشیدن قلب در مانده ی من...
قلبی که شاهد رنج ها بود و اما دستش برای جلوگیری و خالی کردن دق ودلی، تهی...
فرمان مغزم مأورای قلبم بهم هشدار صبوری می داد...
امیر مأمورایتت مهم تر از یک دلسوزی هست... مأمورایتی که چندین جوان مثل دلارام اونم با بدترین شرایط گیر این جانی های بی پدر و مادر می افتد و دل چندین هزار پدر و مادر را داغ دار می کند...
پس چشم بگیر تا تپش قلب های، بی امانت، هر چه این مدت ریشه کردی را پنبه نکند..
صدرا باید خالی شود از این بغرنجی که داخلش دست و پا می زند، باید اعتمادش نسبت به من صددرصد شود و قفل دهانش از هم بشکند...
با جیغ دل خراش دلارام نفسم گرفت...
حیوان با ضربه ی پایی درست به پهلویش جان من را، قبل از دلارام گرفت...
اما باز هم با مشت کردن دستانم و حبس کردن نفسم خوداری پیشه کردم...
نتوانستم جلو بروم و ازش حمایت کنم... سپر بلایش شوم... پشتش باشم... عشقم را نسبت بهش نشان دهم... عزیز بودنش را ثابت کنم... نشان بدهم اون کسی که فکرش را می کند نیستم...
مأموریتم بر خواسته های دلم بهم غلبه می کرد ، حضور ذهنم مدام در حال تکرار اهدافم بود...
تو فقط برای خودت و خانواده ات اینجا نیستی... برای تمام مردمی که از گوشت و هم خونت هستند می جنگی... پس با یک تنگنا پا پس نکش، بایست و اهدافت را به پایان برسان...
صدرا فریاد زد...
-پدرت رو به عزات می نشونم... من و سیاه می کنه... برای من نقش بازی می کنه...
ضربه ی محکم پایش به سمت دلش که دلم به دلش وصل بود، صبرم را لبریز کرد...
از پشت صدرا را گرفتم... تمام تلاشم این بار برای پایین نگه داشتن ولوم صدایم و دست هایی بود که خدا یی نکرده خفه نکنه این موجود بی صفتی رو که کلید حل معمای چشم های منتظر سرهنگ و سردار بود...
-چیکار می کنی مرد حسابی... عصابانیت خودت از دست اونا رو می خوای سر این دختر بدبخت خالی کنی که چی بشه...
صدرا رم کرده بود و کاری ازم ساخته نبود...
با فریاد خودش را از میان دستانم رها کرد...
-برو کنار.... به تو مربوط نیست... چنان سوغاتی برای سرهنگ بفرستم که تاعمر داره فراموشش نشه...
خیز براشت و مشت محکمی روی گونه ی سفید دلارامی که با اشک و آه نیم خیز شده بود برای بلند شدن، زد...
مشت های دوم و سوم پی در پی صدرا جگرم را به آتش کشید...
از پشت کتش را گرفته سمت در هولش دادم...
-روانی می خوای بکشیش....
صورت برافروخته ی صدرا بهت زده چشم به نگاه غضبناکم دوخته شد...
اما بی هیچ ترس و وهمی سمت دلارام نقش بر زمین برگشتم...
هیچ صدایی از دلارام بر نمی خواست...
خون روان بینی و دهانش روی سرامیک ها وحشت زده ام کرد...
سراسیمه جلویش زانو زدم...
انگشتم را جلو برده روی نبض گردنش گذاشتم...
می زد، اما خیلی کند...
چشم های بسته شده و صورت ماهش با قرمزی خون رنگین، خبر از حال وخیمش را می داد...
با وحشت سرش را بلند کرده و دست زیر پاهایش انداخته بلندش کردم...
صدرا جلویم در آمد.
-کجا؟...
ابرهای در هم تنیده ام برای حفظ ظاهر یا هر کوفت و زهرمار دیگری نبود، از روی طغیان قلبم نشعت می گرفت...
صدرا دستش را ستون در کرد...
-بنداز زمین بزار بمیره... اجازه نمی دم از این خونه خارجش کنی...
فریادم از روی خشم حنجره ام را شکافت...
-برو کنار تو بی عرضه زورت به یک دختر رسیده... گمشو عقب...
نمی دانم صدرا از تن صدایم ترسید یا از حالت خشم چشمانم هر چی بود کار ساز بود چون با مکثی کنار رفت...
از در خارج شده نیمه ی راه صدرا صدام زد...
-امیر حق نداری از خونه خارجش کنی... ببر اتاق خودت، کامران و خبر کنم..
دندان هایم را طوری روی هم می سابیدم که نزدیک بود خرد بشند...
من از کامران و اون موجود نفرت انگیز برای طبابتش حتی برای خودم هم راضی نبودم، اون وقت اجازه بدم بالا سر دلارام بیاید...هرگز...
دلارام توی آغوشم، سمت صدرا برمی گردم...
امروز به حد کافی تمام پتانسیل بدنم از اتفاق های غیر مطرقبه بهم ریخته بود...پس صدای بلند و غرشم دست خودم نبود...
-صدرا قسم به همون بالایی، حتی اگه سایه ی کامران تو این خونه پرسه بزنه دوستی ام رو باهات بهم می زنم و از اینجا گورم رو گم می کنم... اون وقت تو بمون و تعدادی لاشخور که به جانت بیفتند...
تهدیدم کار ساز بود...قسمم راست بود و تحملم حدی داشت، اگه کار بیخ پیدا می کرد در یک چشم بهم زدنی کاسه کوزه اشون رو بهم می ریختم و می فرستادمشون بالای دار... حتی اگه به قیمت جانم تمام می شد...چون الان دیگه سند و مدرک دستم بود و پیدا کردن سر کرده اشون کاری نداشت...
صدرا از حالت چشم هایم و تحکم حرف هایم ترسید و گفت:
- پس ببرش بالا بیرون بردن یا بیمارستان خطرناکه...
بی راه هم نمی گفت، کجا ببرم؟ درمانگاه ... بیمارستان... دکتر... نمی پرسیدند چه اتفاقی افتاده؟ اصلا نسبتش با تو چیه؟ چیکارش کردین؟
سریع به سمت اتاق خودم حرکت کردم...
وزنی نداشت خیلی سبک و مثل یک طفل...
اما بدن سرد و یخ زده اش قدرت پاهایم را برای یکی به دو کردن پله ها بیشتر کرد...
با آرنج دستگیره ی در را پایین کشیده با پا به طرف داخل هولش دادم...
خیلی آرام و با احتیاط دلارام بیهوش و غرق خون را روی تختم گذاشتم...هیچ اطلاعاتی در مورد پانسمان و هوشیار کردنش نداشتم...
دور خود چرخیدم و چنگی به موهایم زدم..
-با الکل به هوشش بیار.
صدای صدرا من و از گیج دور خودم چرخیدن باز داشت...
فرصت آنالیز حرف ها و رفتارش را نداشتم...
به سمت سرویس داخل اتاقم دویدم...
جعبه ی کمک های اولیه داخل کمد کوچک بالای روشویی قرار داشت...
جعبه را برداشته بدون اینکه درش را ببندم بدون فوت وقت بیرون رفتم...
لبه ی تخت کنار دلارام نشستم...
الکل را از جعبه خارج کردم و جعبه را روی پایتختی گذاشتم...
کمی الکل به کف دستم ریخته، بدون این که دوباره درش را ببندم، روی پایتختی قرار دادم...
کف دستانم را به هم مالیدم تا الکل کاملا داخل دستم پخش شود...
کنار بینی خونین دلارام گرفتم...
معصومیت صورت خونین اش... دلم را به لرزه در آورد...
قلبم با تمام قوا فریاد خواست و مشت های گره کرده که بر سر و صورت صدرا بیاورم..
کم کم ابرو های دخترانه و زیبایش با اخمی از روی درد بهم نزدیک شدند...
دستم را کمی عقب کشیدم و منتظر باز شدن چشم هایی ایستادم که با دلم به شکل فجیهی دوئل را انداخته بود...
مسابقه ای که دلارام با مدت زمان خیلی کم و در یک روز برنده ی میدان اش گشته، زمینم زده بود...
چشم هایش با لرزیدن پلک هایش نیمه باز شد...
از اینکه هوشیاری اش را بدست آورد خوشحال صدایش زدم...
-دلارام...
اولین بار وقتی اسم کسی را که معنای تپیدن قلبت شده روانه ی زبانت کنی، حس ناب و شیرین به سراغت می آید...خون بدن را، در رگها منجمد می سازد... کل بدن را نبض فرا می گیرد...
این وصف حال الان من می شد و تلخی این روز ها را به کامم شیرین می کرد...
با چین خوردن چشم هایش و آخی که با صدایی همراه با بغض از حنجره ی گرفته اش خارج شد، قلبم را فشرد...
حق این دختر چنین بلاهایی نبود...
ناخوداگاه برای همدردی و بهبود حالش دستش را که بی حال کنارش افتاده بود، گرفتم...
با آن حال نزار ابرو در هم کشید و با همه ی توانش، دست اش را از دستم بیرون رهانید...
به جای ناراحت شدن، خوشحال شدم از دختری که حتی در حال مرگ، باز هم از دست نامحرم هراس دارد و از خود دفاع می کند...
لبخندی کاملا بیرنگ در صورتم پدیدار گشت...
بعد این همه سال درست در این موقعیت باور کردنی نبود...
من امیر علی که مادرش درست پنج سال دست به دامنش شده برای رفتن به خواستگاری و سرو سامان گرفتنش، اما با انکار و نه ی من مواجه گشته...
اما الان، در این موقع، دلم می خواهد این مأموریت را به بهترین شکل ممکن با دستگیری مهره ی اصلی به پایان رسانده اولین نفری باشم که برای امر خیر پا به خانه ی سرهنگ می گذارم...
دلارام خواست نیم خیز شود که به جیغ خفه ای دوباره دراز به دراز افتاد...
بدون توجه به اطرافم و چشم های تیز و کنکاش کننده ی صدرا پنبه ای از جعبه ی کمک های اولیه بیرون کشیدم...
-بلند نشو شاید مهره ات آسیب دیده باشه...صبر کن صورتت رو پاک کنم تا دکتر بیاد...
دکتری در کار نبود اما برای آرامش خیال دلارام این حرف را زدم...
پنبه را کمی آغشته به الکل کرده آرام کنار لب پاره شده اش بردم...
سریع صورتش را جهت مخالف برگرداند...
دستم رو هوا خشک شد...
بی اراده کف دست راستم را روی گونه اش گذاشته سمت خودم برش گرداندم..
بی اراده کف دست راستم را روی گونه اش گذاشته سمت خودم برش گرداندم...
باید لبش پانسمان می شد و سر و صورتش بهبود می یافت... نمی خواستم جلوی سرهنگ بد قول باشم من قول مراقبت از دخترش را داده بودم و اما الان...
چشم های خوش رنگ و بهت زده اش زوم شد در نگاه گریزانم...دلم نمی خواست نگاهم در نگاهش قفل شود...هنوز برای رو شدن دستم زود بود...مأموریتم برایم واجب تر از هر چیزی دیگری بود...
کم کم با نگاه برنده و تیزش دستم لرزید با عجله از کنارش برخواسته به سمت خروجی اتاق عقب گرد کردم...
با دیدن صدرا درست پشت سرم غافلگیر شدم...
نگاه صدرا پر از شک و شبهه و نگاه من لرزان از رو شدن دستم، بهم گره خورد...
صدرا بی حرف دستم را گرفت به سمت بیرون کشید...در را پشت سرمان قفل زد...بی حرف بودنش ترسم را بیشتر کرد و آماده ی دفاع و نبرد با نگهبانان و حتی خود صدرا شدم...
اما با حرفش زانوهایم قفل کرد و پاهایم از حرکت ایستاد...
-پس عاشقش شدی...
این حرف، چگونه تعبیری برایش بهتر و کار سازتر بود... هنوز مغزم قفل حرفش بود که گفت:
-اصلا فکر نمی کردم آدم سنگی مثل تو عشق و عاشقی هم سرش بشه... اما تورت رو بد جایی پهن کردی اون دختر به درد تو نمی خوره سرهنگ اگه دستش بهت برسه حلق آویزت می کنه چه برسه به دختر دادن...
نفس حبس شده ام را بیرون راندم... پس صدرا رنگ نگاهم را فهمیده بود عشق را در چشمانم خوانده بود اما چه بهتر که فقط عشق را دیده و از چیزی شک نکرده...
دستی رو گردنم کشیدم و گفتم:
-برو بابا چه عشقی چه کشکی...
صدرا با حرف ناجوانمردانه اش کل سیستم عصبی بدنم را تحریک کرد و باعث مشتی شد که تو ی دهانش بکوبم...
-پس چه بهتر می خوام به یکی دو نفر از اون گردن کلفت ها بگم از وجود این دختر زیبا، فیض ببرن تا آش و لاش شده اش رو به در خونه ی سرهنگ بفرستم...
با مشت محکمم صدرا تلو تلو خورد و به در اتاقم کوبیده شد...
با خباثت راست ایستاد و انگشتی جلوی بینی خونی اش کشید...
-پس خودم میرم سراغش چه طوره...
مشت دومم اجازه ی پایان حرفش را نداد...
تمام شقیقه هایم نبض گرفته بود...بدنم به رعشه افتاده داشت می لرزید...داخل چشم هایم از داغی می سوخت... غیر قابل باور بود...اما صدرا حرفی را که میزد، قطعا برای عملش از قبل نقشه چیده شده بود...
اما من چنین اجازه ای را نمی دادم حتی به قیمت جانم...
در حلاجی مغز و نگاه صدرا بودم که با مشتی ناغافل صورتم را نشانه گرفت...
مقاومت بدن من بیشتر از صدرا بود و تکان نخورم...
این بار گردنش را گرفتم...
-صدرا فکر های نامربوطی بکنی همه چیز و می زارم کنار و خودم می کشمت...
با زانو میان پاهایم زد... با درد وحشتناکی ازش جدا شدم...
تا به خودم بجنبم به جانم افتاد...
یکی صدرا زد و دو تا خورد...آخر سر صدرا از پس من بر نیامد و کلت کمری اش را بیرون کشید...
لحظه ای هنگ کردم، صدرا واقعا زده بود به سرش...
با شلیک گلوله سوختم...
کل بدنم آتیش گرفت... نه از گلوله، بلکه از این که شاید صدرا بوهایی برده و دست به اسلحه و گلوله گشته!...
کار ناگهانی غیر منتظره ی صدرا در منگنه قرارم داد...حساب این عکس العملش را نکرده بودم اما برای پایان عملیات مجبور به تصمیم گیری عجله ای بودم...
با آن بازوی زخمی به سمتش یورش بردم و با پا زیر دستش کوبیدم...
اسلحه از داخل دست اش روی زمین پرت شد...
دست دور گردنش انداخته داد زدم...
-عوضی... چه مرگت شده...
تمام نگهبانان حتی بیرون و ته باغ، داخل ریختند...
تا به خودم بیام ده تا اسلحه مغزم را نشانه گرفت...قبل من صدرا از میان بازویم فریاد زد...
-گورتون و گم کنین... به شما مربوط نیست من خودم حلش می کنم...
صدرا ناغافل با آرنج به پهلویم زد...
دستم شل شد و رهایش کردم...
برای قانع شدن رفتار ضد نقیض صدرا، باید عقب نشینی می کردم...
نباید اجازه می دادم با یک سوء زنی که شاید صدرا دچارش شده بود عملیات بهم بریزد و کارها بیخ پیدا کند...
صدرا اصلا بهم شک نکرده بود این حرکاتش معنا و مفهوم دیگری برایم داشت...
اگر غیر این بود مجبور به دفاع خودم و دستگیری اش می شدم...
تا به خودم بجنبم صدرا یقه ی کتم را که هنوز تنم بود و فرصت در آوردنش را نداشتم و گرفت...
-راه بیفت حالیت می کنم سرپیچی از دستور رئیست چه عاقبیتی داره.... من بهت رو دادم دور برداشتی... تو محافظ منی نه قلدور برای خودم...
همان طور که خط و نشان می کشید و برایم کپی می آمد، من را پشت سرش از پله ها به سمت پایین و در خروجی کشاند...
سمت ماشین خودش رفت و سر بهرام عربده کشید...
-سویچ.... کسی حق نداره این جا رو ترک کنه...مراقب اون دختره هم باشین...
بهرام چشمی گفت و سریع سویچ ماشین را داخل دست دراز شده ی بهرام گذاشت...
از یقه ی کتم به سمت ماشین هولم داد و داد زد.
-سوار شو.
-سوار شو... دلم نمی خواد دست راستم رو تو این آشفته بازار خوراک سگ هام کنم...وگرنه می دونستم به خاطر سرپیچی از دستوراتم چیکارت می کنم... نکنه باور کردی با کمی ملایمت به خرج دادنم، شدی برادرم؟... نه خیر از این خبر ها نیست برادر خونیم هم بودی بهت رحم نمی کردم، چه برسه به تو.... الان فقط چند روزی بهت احتیاج دارم... دست از پا خطا نکنی بخشیده میشی...
فقط و فقط نگاهش می کردم...
طوری دستانش را رو هوا تکان می داد نعره می زد که کاملا باورم شده بود...
اما مغز من مثل مغز این آدم هایی که دور و اطرافش را گرفته بودند نبود، از اول هم فیلم بازی کردن صدرا،اونم جلوی آدم هایش، برایم رو شد و هیچ عکس العملی نشان ندادم...
اما چرایش، هنوز برایم مجهول و گنگ بود!..
کف دست راستم را محکم روی بازوی چپ زخمی ام فشار می دادم تا کمی از دردش کاسته شود...
صدرا دوباره سمت من هجوم آور شد و با عصبانیت در ماشین را باز کرده از بازوی سالمم گرفته مجبور به سوار شدنم کرد...
خودش هم تا استارت زد ماشین به پرواز در آمد...
کل مسیر را تا جلوی در مانگاه برام روضه خواند...
-حرف حرف منه.... منم که دستور میدم... تو کاری که بهت گفتم نه نمیاری... این یک بار رو برات ارفاق قائل میشم، اما دفعه ی دومی در کار نیست... من مثل بابام دل رحم نیستم، این و خوب تو گوشت فرو کن.... از اول هم قرارمون این بود، حرف حرف منه، در ازای خورد و خوراک و جایی برای خوابت...
جلوی در درمانگاه شخصی توقف کرد و با صدای کاملا دستوری گفت:
-پیاده شو...
فقط مغزم بهم فرمان عمل کردن به حرف هایش می داد..
اصلا هیچ نگرانی در دلم رخنه نکرده بود، کاملا ریلکس به گفته ی خودش ، به دستورات اش عمل می کردم...
انگار خودم هم باورم شده بود که رئیسم هست و باید اطاعت امر کنم!...
داخل درمانگاه دستم را گرفت مخالف اتاق پذیرش سمت حیاطی که ته راه رو قرار داشت کشاند...
از حیاط گذشت و در نقره ای کوچکی را باز کرد... به بیرون سرک کشید و رو به من با حالت ترس گفت:
- بدو امیر...
بدون هیچ سوال و جوابی پشت سرش دویدم..محله ای کاملا تاریک...
سمت راست پیچید و منم پشت سرش...
جلوی در سبز رنگی ایستاد و کلید انداخت...
صدرا داشت نفس نفس می زد و دست هایش می لرزید...
نمی تونست درست کلید را داخل قفل در بیندازد...
منم از درد و خونریزی ی بازویم داشتم کم می آوردم...
بلاخره در را باز کرد و قبل خودش من و داخل هول داد...
-برو تو...
خونه ای کوچک و کهنه و درب داغون متعجبم می کند!..وسط حال پنجاه متری با کفش روی فرش کهنه و خاک گرفته ایستادم...
صدرا در چوبی و کمی شکسته ای را باز کرد... از کاشی های کهنه اش معلوم می شود که قبلًا آشپزخانه بوده است...
همراه سینی کهنه با محتویات بتادین و پنبه و قیچی رو به رویم ایستاد...
-بشین...
ابرو هایم را در هم کشیدم و قفل زبانم را گشودم...
-این جا کجاست چی کار می کنی...
لحنش غمگین شد...
-بشین دستت و پانسمان کنم، بعد توضیح میدم...
ممانعت نکردم و روی زانو نشستم...
چون خودم بیشتر مشتاق شنیدن بودم و دلم نمی خواست با نهی کردن حرف هایش به لج بیندازم اش و اون اعتمادی را که به زور جمع کرده ام را از دست بدهم...
سینی را بغل دستش روی زمین گذاشت...
با احتیاط دست پیش می آورد و دست راستم را از روی زخم بازوی چپم کنار می کشد...
معذرت می خواهمی که بر زبانش رانده می شود حیرتم را دو چندان می کند...
این مرد روبه رویم الان در این لحظه کاملا برایم نشناخته است...
آستین کتم را می گیرد و با احتیاط می کشد...تا بتوانم از تنم خارجش کنم... با در وحشتناکی بلاخره درش می آورم...
کت را زمین پرت می کند و شروع به باز کردن دکمه های پیراهن توسی رنگ چهار خانه ام می شود...
منم فقط در حال رصد کردن چشم هایی هستم که کاملا لرزان بودن اش از ترسی مبهم و دزیدن اش از نگاهم معلوم است...
پنبه را با نوک قیچی برداشته بتادین را رویش می ریزد...
آرام آرام روی زخمم می کشد...
طوری زده بود که گلوله از کنار بازویم رد شده و فقط جراحتی ایجاد کرده بود، عمیق و بخیه لازم نبود...
بعد این که کاملا ضد عفو نی اش کرد، گاز استریلی روی زخمم گذاشت و باند پیچی اش کرد...
-فردا صبح می بریم درمانگاه بهتر ضد عفونیش کنن الان مجبور بودم بیارمت اینجا...
باز هم چیزی از حرف های بی سر و تهش عایدم نشد...
خواست برای برداشتن سینی اقدام کند که دستش را گرفتم...
-صدرا این کارها چیه!... چرا رک و راست حرفات و نمی زنی...
دستش را با عصبانیت به عقب می کشد...
-چی بگم... از کی بگم...
داد و قال راه انداختن هایش مصرم می کند برای بیشتر فهمیدن...
بلند شد و برای شستن دست هایش به آشپز خانه برگشت...
بدون فوت وقت پیراهنم را تنم کشیدم... درد و سوزش بازویم برایم بی اهمیت شد در مقابل واکنش های صدرا...
بلند شدم که سینه به سینه ام در آمدم...
-تو عاشقشی...
از حرف ناگهانی اش شوکه شدم...
دست های خیس اش را روی موهایش کشید و از کنارم گذشت...
-برق چشمات و خواستنت رو کاملا راحت می شد فهمید... منم عاشق بودم و هستم... پس درک کردن تو برایم کار راحتیه...
پشت به من کنار پنجره می ایستد...
-دستور از بالاست... اون روز دیدی که چه طوری نگار رو دست به سر کردم... اما دیگه امکانش نیست... من نمی تونم کاری کنم...
مغزم داشت منفجر می شد! امکان نداشت... نمی تونستم باور کنم...
صدایش خش دار رو دو رگه شد، بدون اینکه برگرده گفت:
-باور کن... چون مجبوری هر چیزی رو که گنجایش مغز نیم مثقالیت نیست رو توش جا بدی... اون یک بد کارست... شیطان... نمی زاره هیچ دختری سالم از زیر دستش رها شه... به دختر خودش که از وجودش و گوشت و پوستش بود رحم نکرد چه برسه به....
به اینجای حرفش که رسید بغض آمده تا زیر گلویش اجازه ادامه ی حرفش را نداد...
قدمی سمت اش برداشته دست روی شانه اش گذاشتم...صدرا منتظر یک تلنگری برای فرو پاشیدن بود...خالی کردن غده ای از جنس سرطانی...
-امیر من باختم... تمام زندگیم رو باختم... بابام، خواهر دوقولویم... عشقم...من یک بزدلم... یک ترسو... یک احمق...
شاید برای یک مرد خالی کردن خوداش، روبه روی همجنس اش، سخت ترین کار ممکن باشد... اما صدرا به جایی رسیده بود که این سختی را به جان خرید و جلوی من، با تمام قوا شکست...
زانو های پر استقامت یک مرد و شانه های پهن و پر قدرتش سخت فرو می ریزد، اما صدرا راه خودش را با باریک و دشوار کردن، ارزش این استقامت و پهن بودن را از خودش گرفت و به زانو افتاد...
شانه هایش لرزیدند، کمی فقط کمی از گوشه ی قلبم برایش سوخت اون هم به خاطر اینکه فکر می کردم بخش زیادی از کارهایش اجباریست و از روی ترس نهفته در درونش است...
با کمی تعلل روبه رویش زانو زدم و دست روی شانه های خمیده اش گذاشتم...
به جای زبانم فشار آرام دستم روی سر شانه اش حرف زد...
با پشت دست روی چشم های خیسش کشید و به حرف آمد...
-از همان روزی که چشم باز کردم و فرق بین دست چپ و راستم و فهمیدم بدبختی رو هم احساس کردم...
بدبختی که وجود مادری کثیف، به تباهی ام کشید...
بابای بی دست و پایم از پسش بر نیومد و بدبختی و منم پای سند بدبختی خودش امضا زد...
صدرا کاملا داشت هویت پنهان شده ی وجودش را برایم آشکار می سازد پس چی بهتر از همدری باهاش و سنگ صبور بودن در مقابل حرف هایش...
-صدرا همه درد کشیدن همه تو زندگی به مشکل برخوردند...
پشت پشت سمت دیوار رفت و تکیه به دیوار زانوهایش را بغل گرفت...
-مشکل، درد من مشکل نیست نابودیه... قعر سیاهیه.... خود جهنمه...
لحظه ای با چشمهای به خون نشسته زل زد به چشمانم...
-خود تو... الان یا باید دستوری که بهت دادن رو اجرا کنی یا حاضر شوی جلوی چشمات به کسی که دوسش داری ...
نتوانست ادامه دهد و با سکوت و توام با غم پرسید:
کدوم رو انتخاب می کنی...
سوالش ضربان قلبم را کند کرد... تصمیم و حرف صدرا جدی بود... نیتی پشت حرف های کلیشه ای اش داشت که مرا به جنون می رساند و تصمیم گیری ام را سخت تر می ساخت...
فرصت زیاد حلاجی کردن حرف هایش را بهم نداد...
-دیدی حتی فکرش هم دیوانه ات می کنه... پس منم مثل تو... برای منم عشق خودم مهمه نه دختر سرهنگ... من از چشم های تو حست رو به دختر سرهنگ شناختم... یا خودت کارش رو می سازی یا با دیدن بدن دریده اش جون میدی...
با فریاد از روی زمین برخاستم...
-خفه شو صدرا این ارجیف چیه برای خود بلغور می کنی...
پوزخند ی چاشنی حرفش کرد...
-تو اراجیف بدون... من فقط از سر دوستی و احترامی که بهت قائل هستم از این تصمیم باخبرت کردم... از اینکه تو هم مثل من روزی چند هزار بار آرزوی مرگ نکنی از اون خراب شده به این جا کشوندمت...میدونی که نگار دکتر زنانه... دست راست عفت کنار من و نگهبان من... اینا رو خیلی وقته فهمیدی به باهوش و تیز بودنت شکی نیست می دونم که از خیلی چیز های دیگه باخبری... پس این و بدون کاری از ما ساخته نیست... نگار صبح زود میاد...ـ تمام خونه و باغ و ماشین من دوربین های مخفی و رد یابه.. آب بخورم زیر نگاه عفتم... پس بی خودی نجنگ که کاری از پیش نمی بری، جز مرگ.... فقط یک کاری می تونم برات بکنم که اونم اجازه ندم حیوان های عفت به کسی که دوسش داری دست دارزی کنن و خودت این کار و به عهده بگیری...
دود از سرم برخاست و نعره کشیدم...
-لال شو صدرا من کل اون خونه رو به آتیش می کشم من از اونجا می رم و اون دختر و هم با خودم می برم...
فقط در حال حاضر قادر به تهدید بودم، منجلاب بدی بود اما من اجازه نمی دادم دست کسی ,حتی دست دلارام را لمس کند
صدرا بلند شد و متقابلا فریاد زد...
-بابای من... خود من بیست سال نتونستیم راه فراری پیدا کنیم بیست سال همه رقمه نقشه کشیدیم ده بار در حال فرار گرفته شده به طرز فجیحی تاوان دادیم حالا توعه تازه وارد می خوای از این تشکیلاتی که یک سرش اون ور دنیاست فرار کنی...
صدرا حرف حق را می زد... اما من امیر علی بودم و یک پلیس... این کار غیر ممکن بود درسته عاشق دلارام شدم اما من موظف به مراقبتش هستم و دستگیری مهره ی اصلی و گیر انداختن کل تشکیلات...
صدرا با حرفش شوکی دوباره بهم زد...
-خواهردوقولوم عمرم وجودم جلوی چشم های من... توست عفت و دو تا حیوان تر از عفت بی آبرو شد...
زیر دستاشون جیغ زد چنگ انداخت و با گریه جون داد...
صدرا با دستاش صورتش را پوشاند و هق زد...
-فقط سیزده سالش بود... پاک و معصوم...
بابا ندید... اما من دیدم و لال موندم، من دیدم و ترسیدم...منم سیزده سالم بود، منم کوچیک بودم... اون روزی که بابام رو از ماجرای خواهرم با خبر کردم، با گیر انداختنش عصای دستمم گرفتن، تکیه گاهم رو گرفتن... نذاشتن بابام قدم از قدم برداره..اون وقت تو با چه پشت وانه ای چه امیدی می خوای در بری اونم با گروگانی که به ظاهر گروگان منه... در اصل طرح و نقشه همه مال کس دیگه ست...
فیلتر شناسایی شاخک هایم بیشتر به کار افتاد... خواستم یک دستی بزنم اما حال خراب صدرا همه چیز را خراب کرد...
-پس نقشه مال عفت ای که می گی هست؟..
سریع برخاست، محکم با هر دو دست روی صورت خیس اش کشید...
-هر چی زیاد تر بدونی زیادتر غرق می شی توفقط سرت و به کار خودت باشه...یک کلمه، عفت هم یک مهره هست... همین...
-این برای قانع شدن من کافی نبود...من جایی نمیام... دیگه من نیستم...
خروشید و من این را می خواستم... در اوج عصبانیت راندن حقیقت دلش بر زبان چفت شده اش...
انسان غرق در غم و ناراحتی بهانه ای برای یک حرف است... حرفی که دلش را آرام سازد...
یقه ام را چسبید و محکم پشتم را به دیوار کوبید...
-حرف حالیت نیست... اون که از خون و گوشت منه، به من و خواهرم رحم نکرد می خوای به تو رحم کنه؟... نگار رو ندیدی که چه طوری بال و پر گرفته بود و به خون دختر سرهنگ تشنه بود... اگه تو نباشی یکی دیگه... نگار و نادر و بهرام و چند نفر اون بیرون فقط منتظر کوچکترین حرکت غیر معقولی از طرف منن که خرد و خاکسترمون کنند...
مچ دست هایش را گرفته محکم به عقب هولش دادم.
-غیر ممکنه نمی زارم...
مشتی ناغافل روی صورتم فرود آورد...
-تو کی هستی که ممکن رو غیر ممکن کنی... نفسم دستشون اسیره...
دستم را روی خون لب پاره شده ام کشیدم... این کار از عهده ی من خارج بود... راستی راستی داشت خودم هم باورم می شد که خلاف کارم...
انگشت تهدیدش را سمت صورتم گرفت...
-احمق عوضی... تو دوستش داری... دیگه چی می خوای... به خاطر خودت این مصیبت رو به گردن گرفتم... اگه آدمای عفت کارش رو بسازن تا عمر داری فراموش نمی کنی جگرت می سوزه و نابود می شی...
ضربه ی نهایی و تلاش آخرم را به کار بردم...
-تو کمکم می کنی فرار کنم و دلارام رو هم فراری بدم؟...
بلند و بی وقفه خندید و دور خودش چرخید...خنده ای عصبی، هستیریک...
ایستاد و از لای دندان های چفت شده و چشم های به خون نشسته اش غرید...
-من اگه خیلی مرد بودم، کاری برای خودم می کردم... اگه زرنگ بودم عشق خودم و که تو مشتشونه نجات می دادم...بفهم... تهدیدم کردند اگه کاری رو که گفتند انجام ندم نفس خودم رو زیر دست و پاشون له می کنند... اون زنیکه از بی آبرو کردن دخترا کیف می کنه... جلوی چشماش از دیدن نابودی دخترا عشق می کنه... اگه تا چهار روز دیگه خواسته ای رو که گفته انجام ندم، نابودم می کنه... فیلم نفسم رو که دستشون گروگانه، به کل دنیا پخش می کنه...
صبرم لبریز شد...
فکر این جا را نکرده بودم...
با صحنه ای که توصیفش می کرد خون به مغزم هجوم آورد... من این قدر ها هم شجاع نبودم... تا به این سن دستم دست هیچ دختری را لمس نکرده بود... سرهنگ را چی کار می کردم... دل خود دلارام چی... اگه فهمید و اصلا نخواستم چه خاکی به سرم بریزم... من دوستش دارم اما مثل آدم نه مثل حیوان... باید سرهنگ را با خبر می کردم و تا چهار رو از این خراب شده فراریش می دادم...
صدای بی حال صدرا ریسمان گره خورده ی افکارم را پاره کرد...
-پس خواسته ی آخرش رو در مقابل عشقم و پدرم انجام می دم... نقشه هایی براشون دارم اگه عشقم و از دستشون خلاص کنم کل تشکیلاتشون رو لو می دم... حتی اگه سر خودم هم بالای دار بره... روز موعد و وقت برگشتن رئیس اصلی رو همزمان لو خواهم داد...
انگاراوضاع وخیم تر از آن است که فکرش را می کردم... موظف ام سرهنگ را در جریان بگذارم.. میان ترس هایم این تصمیم صدرا خوشی کم رنگی را به دلم منتقل می کند...نگاهم در پی تعقیب حرکات آشفته و نگرانش میرود... مقیاس صدرا و بقیه ی باند در این وحله کاربی منطقی به حساب می آمد...هر چند صدرا تصمیمش لو دادن باند اصلی است اما باز هم خودش هم یکی از اعضای همین باند به شمار می آید...پس باید حساب شده جلو رفت و هیچ اعتمادی به طرز بیان صدرا نداشت...اما باز با این اوصاف من نمی توانستم به کسی که جانم به جانش گره خوره و پیشم امانته آسیبی برسانم... من حق نداشتم از وضعیت پیش آمده به نفع خودم سوء استفاده کنم... من یک پلیسم و جایگاهم معلوم....
صدای ناهنجار شکستن چیزی مرا از بهت و سردرگمی که توش دست پا می زدم بیرون کشاند...
صدرا آینه رنگ و رو رفته ی روی تاقچه را به پنجره کوبید و همزمان با شیشه به حیاط پرتاب شد...
-این خراب شده تمام کودکی ام رو نظاره کرده..دیوارهاش بوی تهوع میدن... بوی خیانت... بوی آشغال...
شمدانی کج و کوله را براشت و به دیوار زد...
دیوار به حد کافی کج هایش سیاه و ریخته بود و با ضربه ی شمدانی، بیشتر حفره ای در دیوار ایجاد شد...
-کسی جلو دارش نشد... مردم محله با انزجار بیرونمون انداختند... خوب کردند... اون زن و باید سنگسار کرد... بابام بی غیرت شده بود.... ترسو... بی جربزه...نتونست جلودارش بشه... نتونست کاری بکنه و خودش تا گردن تو لجن فرو رفت..
صدرا نعره می زد و دور خودش می چرخید...
-اما من مثل بابام نمی شم... من عشقم رو از دستشون نجات می دم و به آتیش میکشم... کاری می کنم سنگسارش کنن...
این بار سرش را محکم به دیوار زد که از ترس به سمتش رفته و از پشت بغلش کردم...اما صدرا واقعا دیوانه شده بود... زورم با کتف آسیب دیده بهش نمی رسید...
-امیر اون یک مادر نبود.... یک بدکاره بود... شیطان... خود شیطان... وجدانم داره می سوزه... چرا من... خدایا چرا من...
با هر فریادش و راندن اسم خدا بر زبانش بهتم بیشتر و بیشتر می شد...
صدرا به جنونی نزدیک شده بود که باعث و بانیش را فقط مادرش می دانست... اما مادری که زیر خاک بودنش و سنگ قبرش مرا به دو به شک بدی می انداخت... نفرت صدرا و اشک های بی مهابا و سوزناکش روی سنگ قبر اش کاملا باهم تضاد عجیبی داشتند...
کم کم داشتم به نتایجی باور نکردنی دسترسی پیدا می کردم...
کم کم صدرا آرام گرفت، اما لرزش خفیف بدن اش وادارم کرد با کمی تعلل از سر انسان دوستانه رهایش کنم...انسان بودم و وجودم از سنگ نبود درسته خلافکاره و منم مسئول دستگیریش اما دلم در موردش گواه بد نمی داد احساس می کردم بی گناه دست این جمع گیر افتاده...
تا کنار کشیدم با دو زانو روی زمین افتاد و پیشانی اش را روی زمین چسباند...
طوری حرف می زد که انگار صدایش از ته چاه عمیقی بیرون می آید...
-خواهش می کنم امیر.... قسم ات می دم به اون کسی که بهش اعتقاد داری کمکم کن... بزار به آرزوی قلبیم برسم... من رو کمک تو حساب باز کردم تنهایی از عهده ام خارجه...
الان بهترین موقع برای دراز کردن دست دوستی و فهمیدن تمام واقعیت و آدم اصلی بود...
دست روی شانه هایش گذاشتم و مجبورش کردم سرش را بالا بگیرد...
برعکس قبل، رنگش مثل کچ دیوار سفید شده بود...
-چی کار کنم... کیه که نمی تونی از پسش بر بیای...
پلک های خسته اش را روی هم گذاشت و با فرو دادن آب دهانش، سیبک گلویش مثل فرو ریختنش بالا و پایین شد...
صدای ملتمس و بغض دارش، به جای خوشحال کردنم، آب پاکی شد و روی دستانم ریخته شد...
-چون برام عزیزی... نباید بدونی... نباید مثل من تو لجن فرو بری....
صدرا چه می دانست من بال بال می زنم برای فهمیدن، نه دوستی...
پلک گشود و نگاه در نگاهم گفت:
-فقط اگه عاشقشی کاری رو که بهت گفتم انجام بده...آخرین دستوره...چون چهار روز، فقط چهار روز دیگه، بعد ده سال می خواد برگرده ایران، چون این محموله براش ارزش حیاتی داره... اگه این خواستش رو انجام ندم گم و گور میشه باورم نمی کنه نمی زاره سر قرار باشم و جاش رو بدونم، باید سند آزادی آرزوی دلم رو امضا کنم...
اگه این کار هم بشه هم من، هم عشقم و بابام نجات پیدا می کنیم.. خودت هم می تونی همراه من و دختر سرهنگ و از این کشور خارج شی...
فقط قبول کن... چون حسم میگه خاطرش رو می خوای...ـ وگرنه من که دلم به حال دختر سرهنگ نمی سوزه ... چند حیوان منتظر همچین روزی ایستادند... دلم به حال دل تو می سوزه که مثل دل خودم در گروِ... من تنها فکرم عشق خودم و بابای بدبختمه... و تو... تو که برام شدی برادر...
سرش را که پایین می اندازد، تمام آرواره های مغزم به کار می افتند و در حال جنب جوش و راه چاره می گردند...
مسلما راه چاره ای بود و اما من درعینه حال قادر به کشفش نبودم..
با بلند شدن ناگهانی صدرا به حالت تدافی از کنکاش کردن و راه چاره در گوشه گوشه ی مغزم دست می کشم...
-امیر دیر شد..زود باش الان بهمون شک می کنن.... بدو...
همان طور که خودش پا تند می کند سمت در خروجی مرا هم مجبور به دویدن می کند...
مثل راهی که آمده بودیم برگشتیم از در پشتی درمانگاه شبانه روزی داخل رفته سوار ماشین شدیم...
اصلا نمی دانم چرا کسی داخل درمانگاه به ما گیر نداد و اصلا سوالی در مورد رفتن و برگشتن مشکوکمان نپرسید...
بی حرف فقط به خطکشی های سفید رنگ خیابان زل زدم...
بد جوری به پیسی خورده بودم... نه راه پس داشتم نه را پیش... منجلابی که با هر دست و پا زدنم بیشتر و بیشتر فرو می رفتم...
با اینکه خوب پیش رفته بودم و تا اینجا نتیجه ی کارم موفقیت آمیز بود اما کارها و حرف ها و گذشته ی صدرانقطه های مبهمی زیادی داشتند... صنمش با رئیس باند و ترس زیادش و در اصل سعی در لو دادنش برایم گنگ و نامفهوم بود...
این ساعت هایم را بدون این که خودم هم حس کنم در بلاتکلیفی بدی دست و پا می زدم و احساس رخوت و کرختی می کردم...
اما این تنش ها ذره ای از تلاشم را برای مأموریتم و خواسته ی دلم کند نمی ساخت فقط فقط مغز و روحم را خسته می کرد...
روحی که با این مدت کم با روح دلارام اجیر شد و آزرده ام می کرد...
این درگیری ذهنی همه ی معادلاتم را تحت الشعاع قرار داده بود...
مشاجره ی من و صدرا به جایی نرسید جز سکوت من... من بودم که تا حد امکان جلویش کم می آوردم...
اما این باعث نمی شد اعتقاد و متعصب بودنم را زیر پا له کنم... من امسال صدرا نبودم. چه عاشق دلارام باشم و نباشم باز هم حفظ جان و روح اش برایم مهم است...
صدرا به ظاهر رانندگی می کرد اما چهار چشم شده حرکات مرا می پایید... از این که با تصمیم اش کنار آمده ام... ترس از کنار گیری من و ترک کردن اش، به وضوح از رانندگی اش مشهود بود..
جلوی در خانه کذایی متوقف شد و چند بوق زد...
نگهبانان در را با احترام برای صدرا گشودند...
به سستی از ماشین پیاده شدم...نمی فهمیدم این سستی بدنم حاصل اعصابم داغونم بود یا خستگی بیشترم... هر چیزی بود شدیداً عصبی ام می کرد...
نگاهام در قدم اول به پنجره ی اتاق خودم کشیده شد...
قلب بی قرارم بی قرار تر گشت... احساس موجود ظریف و آسیب دیده ای که قصد داشت دوباره آسیبی صد برابر تر از کتک خوردن، به روح و تنش وارد شود، قلبم را نالان ساخت...
صدای صدرا قبل دست اش که پشتم قرار گرفت من و به خود آورد...
-راه بیفت... جونت رو برات بخشیدم اگه کارت و درست انجام بدی...
باز هم تظاهر... باز هم نقش بازی کردن صدرا میان آدم هایش این بار به جای گیج کردنم مشتاق ترم کرد... چرن قصد صدرا برایم روشن شده بود پس مشتاق پایان این بازی شدم...
-اتاقت که قورق شده... برو اتاق مهمان بخواب... منم خیلی خستم می رم بخوابم...
حرفش طبق معمول دستوری بود...تا صدرا روی پله ها از دیدگانم ناپدید شد ایستادم...
مغزم هوای آزاد می طلبید... اما روح و قلبم با خبر شدن از صحت و سلامتی دلارام...
قدم به پله ی اول نهاده راه اتاقم را که دلارام تصاحب کرده بود، در پیش گرفتم...
دستم را روی دستگیره ی در گذاشتم و بی اعتنا به تپش های بی امان قلبم،.پایین کشیدم...
دلارام مچاله شده در خود، پشت به در، روی تخت خوابیده بود...
بدون این که حال خودم، دست خودم باشد، برای کشیدن پتو روی تن ظریفی که باعث ضربان قلبم بود، قدم به داخل اتاق گذاشتم...
چندین و چند بار مغزم تلاش کرد تا این عشق زود به وجود آمده را نهی کند و به دلم بفهماند این عشق نیست و ترحم یا شاید هم زود گذر هست اما قلبم با تمام گواه حرف مغزم را پس می زد و هشدار آمیز می گفت: امیر علی این دختر هیچ کاری ترحم آمیزی نکرد که تو براش دل بسوزونی تو دل دادی و پایش وایمیستی...
پای دل خودت که بعد این همه سال، برای اولین بار تپید...
لب می گزم تا حسم، حضور ناگهانی ام در این اتاق را لو ندهد و رسوایم نکند...
دستم را با احتیاط پیش بردم و پتوی زیر کنار پایش را بلند کردم...
تا خواستم رویش بکشم وحشت زده از خواب پرید و گارد گرفت...
یک قدمی از خوردن دست اش به صورتم ترسیدم و عقب کشیدم...
انتظار چنین حرکتی را داشتم و احتیاط به خرج میدادم. بلاخره دختر سرهنگ بود و رزمی کار.
چشم های وحشی و پریشانش مردمک چشم هایم را نشانه رفت...
زخم لب و کبودی صورت رنگ پریده اش تیری بود در این شب پر از تنش که به جگرم اصابت کرد...
تک سرفه ای برای به دست آوردن آرامش ظاهری ام کرده، قدمی جلو گذاشتم...
-کاریت ندارم... آروم باش..
ابرو در هم کشید و دست هایش را پایین انداخت...
برای در رفتن از چشم های ریز شده اش و بر طرف کردن شک و دو دلی اش گفتم:
-اتاق منو تصرف کردی باید لباس راحتی بردارم یا نه...
گفتم و از روبه روی چشم هایی که کمر همت برای از کار انداختن قلبم بسته بودند گذشتم...به بهانه ی لباس برداشت وارد اتاقک لباس شدم...
باید سرهنگ را از وضعیت پیش آمده باخبر می ساختم...
چند ثانیه وقت نداشتم. لباس تعویض نمی کردم که طولش بدهم...
باعجله اول گوشی را بیرون کشیدم...و تایپ کردم...
زنده ای...
فردا یازده، فروشگاه...
سریع گوشی را سر جایش گذاشتم و شلوار راحتی و بلوز بدون آستینم را چنگ زده بیرون رفتم...
دو دقیقه بیشتر طول نکشید...
دلارام هنوز سر پا ایستاده به من زل زده بود...
بی حرف از کنارش گذشتم و از اتاق خارج شدم در و پشت سرم قفلش زدم...
تا خواستم حرکت کنم از فکری که به سرم هجوم آورد خشکم زد...
در و باز گذاشته بودم! پس چرا دلارام فرار نکرد!
با فشاری به مغزم به این نتیجه رسیدم که شاید از ترس سگ ها و نگهبان ها در نرفت...
بی خیال حلاجی کردن، به اتاق مهمان رفتم...
تخت تک نفره ی کنار دیوار برایم دهن کجی می کند...
وقتی خوابی به چشم هایت نفوذ نکند چگونه می توانی روی تخت دراز بکشی و منتظر خواب باشی... وقتی تمام دغدغه ی فکریت را مت
مرکز می کنی برای اهدافت و در آخرین لحضه ها چیزی رویش آوار می شود و تمام معادلاتت را بهم می ریزد و یک اتفاق و دغدغه ی جدید را رویش انباشته می سازد قادر به تکان خوردن نمی شوی چه برسد به متمرکز کردن فکرت...
جانت پر از تنش ها می شود و دست و پا می زنی برای رهایی.. رهایی موفقیت آمیز...
سیگاری را که همدم این روز هایم شده برای آرامش بسی بیشتر مغزم را دود می کنم...
پک های عمیقم را با حبس کردن چند ثانیه ای در سینه به بیرون رها می کنم...
نیاز به ریسک دارم ریسک بزرگ...
باید تمام تلاشم را فقط معطوف مأموریتم بکنم...
شاید رنجش عشق زندگیم به نابودیم ختم شود...اما چاره ای جز ریسک کردن برایم نمانده است... من تنها خودم و دل خودم در گرو این مأموریت نیست... چشم معصوم و پاک و بیگناهی که در صدد نابودی این باند نشستند...چشم های خانواده ام همکارانم فقط به موفقیت من نشسته و لحظه شماری می کنند...دل دلارام را با خون کردنم و بذر نفرت پاشیدنم باز هم به سر انجامش می رسانم... شاید بعد ها فرصت ثابت کردن خودم پیش آید و دلارام حق را برای دل عاشق خودم بدهد شاید قبولم کند..اما من با به دست آرودن دلارام چه به اجبار در قلبم محفوظش نگه می دارم و تا دنیا دنیا هست عشق اول و آخرم نگهش می دارم...