صدایش می کنم، اما چشم می بندد و بی اعتنا به بغض صدایم می لرزد...قطره های مروارید از گوشه ی چشمانش قلبم را به درد می آورد... نفسم را کند و راه گلویم را می بندد.

بهش حق می دهم...

چشم هایش با ناباوری از روی عقد نامه و نگاهم دو دو می زند...لب می زنم برای توجیح کردن و تبرئه ی کار اشتباهم...

-دلارام... تو محرم منی... اینم سند عقدمون... نمی زارم اتفاقی برات بیفته... مراقبتم...

موقعیت ایجاب نمی کند از این بیشتر، شخصیتم را هم باز گو کنم...احتمال شنود ها در جای جای این خانه مجبورم می کند به خفه شدن...

رنگش پریده اش کبود و کبود تر می شود... پلک هایش هم زمان با صدا زدن های پر وحشت من می روند برای بسته شدن...

مصیبت پشت مصیبت....مأموریت و تمام دلهره هایش به جای خود ...و دلارام و عشقش در دلم جای خود

صدایش می کنم، اما چشم می بندد و بی اعتنا به بغض صدایم می لرزد. قطره های مروارید از گوشه ی چشمانش قلبم را به درد می آورد نفسم را کند و راه گلویم را می

بندد...

بهش حق می دهم...

چشم هایش با ناباوری از روی عقد نامه و نگاهم دو دو می زند...

لب می زنم برای توجیح کردن و تبرئه ی کار اشتباهم...

-دلارام... تو محرم منی... اینم سند عقدمون... نمی زارم اتفاقی برات بیفته... مراقبتم...

موقعیت ایجاب نمی کند از این بیشتر، شخصیتم را هم باز گو کنم...احتمال شنود ها در جای جای این خانه مجبورم می کند به خفه شدن...

رنگش پریده اش کبود و کبود تر می شود... پلک ها یش هم زمان با صدا زدن های پر وحشت من می روند برای بسته شدن...

مصیبت پشت مصیبت....مأموریت و تمام دلهره هایش به جای خود و دلارام جای خود...

نمی توانم بنشینم و از دست رفتنش را نظارگر باشم و دم و دم نزنم...

امشب به هر نحوی که شده فراریش می دهم...

حال خودم بدتر از احوال دلارام است...اما تمام تمرکزم را دلارام و عشقش به تصرف خودش درآورده... سر شانه های ظعیفش را ماساژ می دهم امید دارم بدون هیچ مشکلی سرپا شود و چشم باز کند...

امروز مهره ی اصلی بعد چند سال قدم به این خانه می گذارد تمام زحمات بچه ها سرنوشت من و دلارام، تا چهل و هشت ساعت دیگر در این خانه رقم می خورد...

خط و نشان کشیدن های صدرا برای من و در اتاق ماندنم، منع کردنم از همراهی اش، به نحو من و به منفعت دلارام تمام شد...

اگر این جا نبودم چه بلایی سر دلارام می آمد...

کم کم پلک هایش لرزید...

قلبم برای به آغوش کشیدن اش سودای بی قراری سر می داد، اما مغزم سرکوبش می کرد برای بدتر نشدن وضعیت روحی اش...

آبی چشمان زیبایش را قرمزی خشم و نفرت در خود محو کرده بود...

تضاد این نگاه ترس عجیبی به دلم انداخت، ترسی که بند دلم را پاره کرد و آهی عمیق در سینه ام نهاد...

من این را نمی خواستم این نفرت را نمی توانستم تحمل کنم این حس انتقام را نمی توانستم در وجودم حل کنم...

با غضب و حراس از روی پایم خیز برداشت...تا به خودم بجنبم به در نزدیک شد...

تا بهش برسم صدای در برخاست و قبل رسیدن من دلارام پاهایش خشک شد و ترسان و وحشت زده به سمت من که به پشت سرش رسیده بودم برگشت...

چشمم به روی دستگیره افتاد که سمت پایین کشیده می شد...

با یک حرکت دلارام را پشت در هل دادم و دست روی سینه اش گذاشتم...

آن قدری عاقل بود که حتی نفسش را حبس کند...

در بدون اجازه ی من گشوده شد...

پسری جوان که اصلا تا به امروز ندیده بودمش تو درگاه در نمایان شد...

لبخندی که روی لب داشت با دیدن ابروهای گره کرده ام رخت بست...

-من که هنوز بهت اجازه ی ورود نداده بودم!؟..

اعصابم به قدری داغون بود که دیگر در مقابل این بچه ی تازه وارد ژگوند صبوری پیشه نکنم...

فکر کنم عاقل تر از بقیه دار و دسته ی صدرا بود...

-عذر می خوام جناب... صدرا گفت بیام دنبالت...

درسته اثرات لحن اش پر از تحقیر بود اما با بر زبان آوردن نام صدرا بدون هیچ پسوند و پیشوندی شوکه ام کرد....

ضربان قلب دلارام را، رگ های کف دست چپم، مستقیم به قلب بی قرارم هدایت می کرد و باعث می شد تمام رگ های گردنم و بدنم به کوبش عجیبی در بیاید...

نیشخند فرد مقابلم را از فرط هیجان لمس دلارام، نادیده گرفتم...برای لحظه ای آرزو کردم ای کاش زمان به ایستد و همچنان وجود عشقم زیر دستم محصور بماند...

دلم می خواست نحس ترین قیافه های دنیا را متحمل شوم تا این حس و حال برایم ابدی باشد...

اما صدای نکره ی فرد روبه رویم مرا از این بهشت چند لحظه ای بازداشت...

-پس من برم...

بدون این که زبان در دهانم بچرخانم فهماندم که گورش را باید گم کند...

بدون معطلی در را بستم...دلارام چسبیده به دیوار چشم بسته بود...

هنوز دستم را از روی سینه اش رها نکرده بودم دلمم نمی خواست دستم را عقب بکشم...کشش عجیبی در وجود این دختر مرا مجبور به جلو رفتن و پا گذاشتن روی قول و قرارم می کرد...

چشم باز کرد و نگاهش در نگاه نزدیک و پر تمنایم گره خورد...

حس ملس و شیرین، ناب و دست نیافتنی...غرق شدن در نی نی چشمان دریایی اش... تپش قلب که رفته رفته اوج می گرفت و کف دستم را گرم تر و تن خسته ام را داغ تر و گداخته تر از کوره ی آتش می کرد...

شیفته ی نگاهش شده بودم و قادر به عقب نشینی نبودم...

اما این لحظه و در این مکان وقت لغزش دل نبود، وقت عمل و پایبند به قول قرار بود..

تمام توانم را برای به پایان رساندن این فاصله ی چند سانتی به اتمام رساندم..

زیر گوشش با آهسته ترین لحن ممکن گفتم:

-تا پس فردا بهم فرصت بده فراریت بدم...

پلک بستم و محکم چشم هایم را روی هم فشردم...سریع عقب کشیدم و دست چپم را مشت کردم...

به جز کف دستم، از سر انگشتانم تا سرشانه ام کز کز می کرد...

تاب و تحمل ایستادن را نداشتم...از اتاق بیرون زدم و در را بستم...احساس درونم بهم می گفت دیگر فرار نمی کند...

چند نفس عمیق برای تسلط خاطرم گرفتم و سمت پله ها حرکت کردم...

یقه ی پیراهنم را از سرشانه هایم تنظیم کرده سر آستین هایم را کشیدم تا لباسم صاف شود...

آخرین پله نرسیده صدای زنی توجهم را جلب کرد...

-صدرا خوشحالم که مثل بابات بی عرضه نشدی...

سرم را با شتاب سمت صدا بلند کردم...

از دیدن زنی تقریبا میان سال با موهای رنگ ومش روشن تا روی سر شانه هایش، شوکه شدم...

پس رئیس معروف اینه...

چه قدر شبیه صدرا ست... بلوز شلوار پا روی پا انداخته بود و با صدرا صحبت می کرد...

صدرا سر پایین دست روی لب پایینی اش مثل کسانی که دچار استرس و راه فراری هستند، بود...

با خنده های بلند نگار و همان پسر تازه وارد نه تنها نگاه من، بلکه نگاه همان خانم، یا در اصل

رئیس، سمت آنها معطوف گشت...

خیلی زود چشم از تیپ و قیافه ی جلف نگار که سمت حیاط می رفتند چشم گرفتم، پله ی آخر را به اتمام رساندم و سمت صدرا با صورتی بر افروخته با ابروهای گره کرده قدم برداشتم...

سرخی چشمان صدرا تعجبم را برانگیخت...

مثل همیش پشت نقاب بی تفاوتی ام تعجب و دودلی ام را پنهان کردم...زن میانسال که فکر کنم عمه، یا خاله ی صدرا باشد، از روی مبل تک نفره ی سلطنتی برخاست...

-به به مشتاق دیدار آقا امیر گل...

اعتنایی به دست دراز شده اش نکردم، هر چی هم باشد اعتقاداتم را زیر پا نمی گذارم...

با غرور کنار صدرا حرکت کردم و کنارش روی مبل نشستم...

قهقه و طرز بیان کلماتش به این باورم رساند، لقب هرزه بودن برای این زن کم است...

-نه خوشم اومد....علاوه بر با جرأت بودنت عجب جیگری هستی...

زیر چشمی نگاهم سمت صدرا رفت...

دسته مبل را چنان فشار می داد که استخوان های دستش دانه دانه شمرده می شدند...اما احوال صدرا برایم ناخوشایند نگشت...چون خودش هم دست کمی از آنها نداشت از یک طایفه به حساب می آمد...

پا روی پا انداختم و ریلکس به اطراف چشم چرخاندم...

-صدرا،یک همچین رفقای ژیگوندی رو کجا قایم کرده بودی... راست کار خودمه... خبرگیش رو تو این کار، دیشب به اثبات رسوند. حتم دارم دخترای منم واسش جون میدن....

با فک منقبض از زور خشم و نفرت داشتم به اراجیف این زن کثافت گوش می سپردم که غرش صدرا مرا از فریاد که در راه گلویم داشت خفه ام می کرد باز داشت...

-حق نداری برای امیر خیال بافی کنی.... تا این جا باهات راه اومدم برایم کافیه...

پا روی پا انداخت و با لبخند پر خباثتی رو به صدرا گفت:

-از بچگی بد قلق و غد بودی... اما من تونستم رامت کنم و رات بندازم... از این به بعد هم می تونم از پست بربیام...

صدرا نفسش را پر صدا بیرون رها کرد و هر دو دستش را روی صورت قرمز شده اش کشید...

ساکت و صامت با درونی ناآرام فقط شنونده بودم...

مغزم در حال کلنجار رفتن و شناسایی این زن بی نام نشان است...

من خوب به وظایفم واقفم، اما این سنگ ریزه های ناگهانی پاپیچ بیشتر جلو رفتنم می شود...

-به خاطر تو هنوز دندون روی جیگر می زارم..

من به کنار...اما عفت نمی تونه به راحتی از کنار این شازده بگذره... اما بی خیال... پاشو دخترسرهنگ رو بیار ببینم

چه راحت و بدون ذره ای شرم و حیا داشت از مفسد بودنش سخن می گفت و بحث را عوض می کرد...

خودم را با برداشتن پیش دستی و میوه ای مشغول و بی اعتنا جلوه می دهم...اما از درون غوغایی در دلم به پا می شود که نگو و نپرس...

اگر قصد اذیت کردن دلارام بر سرش رخنه کند...

با صدای صدرا افکارم پراکنده شد...

-الان نصفه شبه، صبح می بینیش...

-اه صدرا.... تو که همش ساز مخالف می زنی...

صدرا با غیض از روی مبل برخاست...

-همینی که هست.... من برم بخوابم...

چند قدمی برنداشته بود که با سوالش میخوب شد...

-از بابای الدنگت چه خبر...

صدرا چنگی به موهایش زد، از حالاتش به خوبی معلوم بود چه قدر تحت فشار روحی هست و اما به زور تحمل می کند...

چرخید و با چشم های به خون نشسته و صدای دورگه ای گفت:

-ناسلامتی شوهرته... از من می پرسی...

کارد و میوه داخل دستم خشکم زد...

پس این زن مادر صدراست... مطمعئن بودم نمرده و برمی گرده... اما رئیس اصلی!! غیر ممکنه!

صدای خنده اش باعث شد از آن حالت شک برانگیز در بیایم و فکرم را معطوف حرکات و حرفهایشان کنم...

-هنوز نتونستی هضم کنی که اون لیاقت من و نداشت...

-چرا خیلی راحتتر از اونی که فکرش رو بکنی به این باور رسیدم...

از کلمه به کلمه ی حرف های صدرا کنایه کاملا مشهود بود...

مادرش بلند شد و قدمی به صدرا نزدیک شد...

-من از مال دنیا بی نیازش کردم... اما نتوانست باب میل من رفتار کنه...

صدرا با دندان های کلید شده غرید:

-نزار دهنم باز بشه... کدوم باب میل...

یک دور دور خودش چرخید و بشکنی زد...

-من و از چی و از کی می ترسونی...

تا به خودم بیام و حرکتی بکنم یک راست اومد رو دسته ی مبلی که من نشسته بودم نشست و دست دور گردنم حلقه زد...

-از دوستت خجالت می کشی... این که خجالت نداره... خودم بهش می گم...شوهر من، بابای این بی عرضه یک معتاد بود... نتونست راضیم کنه...همون زندان برای امسال بابی این بهترین گزینه است...

انگار برق گرفته باشم خشک شده بودم...

خم شد کنار گوشم با اراجیفی که گفت از خشم و نفرت کبود شدم.

ناخن بلندش که از روی گونه ام تا سمت چانه ام کشیده شد...قلبم ایستاد، این دیگه کی بود...

حرف آخرش با صدای شکستن چیزی همراه شد...

-به اوج می رسونمت...

انگار کسی پس کله ام کوبید و نفسم را باز گرداند...

با شتاب برخواستم...

اگر زن بی صفت تاج مبل را نگرفته بود الان نقش زمین می شد...

به میز شیشه ای واژشگون شده وسط حال و صورت سرخ شده ی صدرا نگاه کردم...

جا و مکان برایم متوقف شده بود... تا این حد پلید و ناپاک بودنش را درک نمی کردم، جلوی پسر خودش و به هم سن پسرش از مفسد بودنش حرف می زد... غیر ممکن بود این زن یا دیوانه بود یا شیطان...

خنده اش بنزین شد و روی آتش درون صدرا ریخته شد...

منم دست کمی از صدرا نداشتم داشتم جان می دادم تا گردن این زن را نشکنم...

-خفه شو کثافت...

مثل هر بار صدرا با کوبیدن تمام وسایل خانه به روی سرامیک ها، کارخانه ی خرد شیشه افتتاح کرد...

اما آرام شدنی نبود...سمتش رفته و از پشت بغلش کردم. به زور سمت حیاط کشاندمش...

تا مرز دیوانگی و جنون فاصله ای نداشت زور مأورایی به دست آورده بود...

وسط باغ محکم پسم زد...داشتم نفس نفس می زدم...

اربده کشید و فریاد زد تا جایی که زانو هایش خم شد و روی زمین ویران شد...

سرش را روی زمین در حصار دستانش گرفت و با صدای بلندی هق زد...

هق هق گریه اش دلم را به درد آورد...سوزش عمیقی روی قلبم ایجاد کرد..

مرد و غرورش... با غرور و تعصبی که به خاطر مادر و خواهر و نامزدش به کشتنش هم می دهد...

حتی کسی برای این فریاد ها و این صداها جلو نیامد...بی شک قدرت این زن تا آنجایی بود که حتی پسر و اطرافیانش این گونه اطاعت امر می کردند و قادر به جلو آمدن هم نبودند...

فرصت دادم خالی شود...چه بسا، شکستن جلوی چشمان هم جنس خودش از مرگ هم بدتر است...

اگر می توانستم از دیدگانش محو می شدم تا این گونه عذاب نکشد... آدم بودم و دل داشتم...

با تمام وجود آتش گرفتن قلبش را احساس می کردم...

مرد بودم و درد کشیدن مرد روبه رویم را درک می کردم...

نمی دانم چه قدر گذشت و چند ساعتی سر پا به پشت خمیده ی صدرا چشم دوختم که بلاخره آرام شد...

کنارش زانو زدم و دست روی شانه اش گذاشتم...

چیزی برای گفتن نداشتم.. دلداری دادن مختص شکستن یک مرد به مغزم خطور نمی کرد...

سکوت را بهترین گزینه می شمارم تا به جای مرهم دردش، خدایی ناکرده کلماتم نیشتری بر قلب زخم خورده اش نباشد...

با کمری شکسته برمی خیزد سمت پشت باغ قدم برمی دارد...

بی حرف پشت سرش هم قدم می شوم...

صدای زمزمه وارش باعث می شود بیشتر نزدیکش شوم...

-بلاخره می کشمش... خودم آتیشش می زنم...

خط و نشان هایش برای مادری بود که بوئی از انسانیت و مادری نبرده بود...

روی نیمکت کنار دیوار ته باغ نشست و سرش را به دیوار تکیه داد و چشم بست...

به نیم رخ داغون و زرد شده اش خیره شدم...

-تا حالا پیش اومده تو باتلاقی گیر کنی و با هر دست و پا زدن بیشتر فرو بری...

جوابی نداشتم در مقابل این صدای بغض دار و غمگین و پر از ناامیدی...

-نمی تونی جواب بدی امیر... چون برات اتفاق نیفتاده... دعا می کنم هیچ وقت هم برات پیش نیاد...دیدن مادری حیوان صفت، چشیدن طعم بدبختی، جون دادن خواهر دوقلویت جلوی چشمات، گرفتار شدن عشقت توی دستان یک شیطان، اینا همش زهره، درده، کشنده ست....

وقتی نمی تونی کاری کنی، وقتی دستت به جایی بند نیست، دست و پا می زنی، اونقدر دست و پا می زنی که آخر باسر توی سیاهی فرو میری، دعا می کنی ای کاش توان داشتم تا خود کشی کنم، اما وقتی می بینی جان یک نفر به جان تو بند و امیدش فقط توئی از فکر خودکشی هم منصرف میشی...ترجیح میدی بسوزی و ذره ذره جون بدی، اما عزیزت رو ناامید نکنی...

بغض چند ساله ی صدرا تصمیم به گفتن و خالی شدن داشت، فقط لحظه شماری می کردم برای ادامه ی حرف هایش... حرفی نمی زدم تا ادامه دهد، تا انجایی که این معمای حل نشدنی بلاخره حل شود و همه از این گرفتاری رهایی بیابیم...

-هیچ وقت نتوانستم باور کنم که من فرزند چنین مادری هستم... همیشه ساز مخالف می زدم... به هر رفت و آمدهایش مشکوک می شدم... خواهر دوقلویم صبا، به حرف من گوش نمی داد... قول خرید های رنگارنگ، محبت های ظاهری اش، گشت و گذارها و مهمانی های پر زرق و برقش رو خورد...

وقتی از مدرسه برگشتم...با شنیدن صدای ناله ای پاهایم به زمین حیاط چسبید...

چند روزی از رفت و آمد مردی به خونه مشکوک شده بودم...

بابام طبق معمول مسافرت بود، اگر هم خونه بود پی خماری می رفت... پشیزی برایش عرضش نداشتیم... گاهی بامن حرف می زد اما صبا رو اصلا آدم حساب نمی کرد چند باری ازش سوال کردم که پاسخی نشنیدم...

آهی کشید و صورت قرمز شده اش رو میان دستانش گرفت با کمی مکث و صدای گرفته تری، دوباره شروع به تعریف خاطرات زجر آوراش کرد...

-در حیاط رو با آرام ترین صدای ممکن بستم و سمت داخل خونه قدم برداشتم...

نمی دونی امیر... نمی فهمی وقتی صحنه ی روبه رویم را دیدم چه حالی شدم...اول نفسم رفت... زانوهایم تا شد...رعشه به جانم افتاد...این توصیف ها را فقط می توانم ذره ای از جان دادنم بیان کنم...به معنای واقعی مردم...

شانه های صدرا برای دومین بار جلوی من لرزید... توان بیان حرفی را که کمی حدس زده بودم را نداشت...اما باشنیدن حرفش تمام حدس هایم غلط از آب در آمد و بدنم از این همه بی وجدانی و وحشی گری لمس شد، باور چنین حرفی غیر ممکن بود...

-زن کثیف جلوی چشمای خواهرم داشت...

نتواست بیشتر توضیح دهد مکثی کرد و اشک ریخت

خواهر عزیز و مظلومم گوشه ی اتاق داشت می لرزید و اشک می ریخت...

بچه بودم... فقط دوازده سالم... خجالت کشیدم، ترسیدم... نتوانستم جلو برم... فقط دست جلوی چشمانم گرفتم تا بیشتر نبینم...

با جیغ صبا وحشت زده دست از جلوی چشم هایم کشیدم...

مرد بی شرف رزل صبا رو بغل گرفته بود، صبا دست و پا می زد...

هق هق صدرا اوج گرفت و از روی نیمکت با زانو روی زمین افتاد... مشت های گره کرده اش را روی چمن ها کوبید و با صدایی که سعی در پایین نگه داشتن، فریادش را داشت باعث شد، بلرزد...

دلم به درد آمد و کنارش نشستم و سرش را بغل کشیدم...

صدایی که به هیچ چیزی نمی توانم تشبیه کنم از گلویش خارج می شد...

ناله کنان با صدای نامفهونی زیر گوشم ادامه داد...

-کیفم رو همون جا روی زمین پرت کردم امیر... سمت زیر زمین دویدم و پی خنجر بابام گشتم... تا پیدا کنم و برگردم کار از کار گذشته بود...ـ امیر صبا زیر بدن غول پیکر اون مرد عوضی دوام نیاورده بود... تا در اتاق رو باز کردم بدن غرق در خون صبا دیوانه ام کرد...

با فریاد خنجر رو از پشت درست رو قلب حیوان فرو کردم... خون جلوی چشمانم و گرفته بود... چنین قدرتی در یک بچه ی دوازده ساله غیر ممکن بود، اما جنون قدرتم رو به قدرت یک مرد تبدیل کرده بود...

کثافت با صورت روی زمین افتاد...

جیغ همین زن مفسد من و به خودم آورد...

دستانم از خون حیوانی اش رنگین شده بود... به دست هایم نگاه کردم، خودم هم وحشت کرده بودم اما از اینکه کشته بودمش خوشحال بودم...

تا به خودم بجنبم آشغال عوضی از جان خودش ترسید و ملافه را دور تنش پیچید و از اتاق در رفت و اتاق رو قفل زد...

بالا سر خواهر بی جونم زار زدم...

با استیصال نالیدم و تکونش دادم، صداش زدم روی گونه های سفید و تپل اش کوبیدم اما بی فایده بود دیگر نفس نمی کشید... پلیورم رو از تنم خارج کردم و با چشم های بسته روش رو کشیدم.

. اما سرش رو بغل کشیدم و اشک ریختم... نتونستم به موقع برسم نتونستم زودتر، قبل اینکه اون بلا سرش بیاد برسم... نتونستم نجاتش بدم... نتونستم ازش مراقبت کنم...

دستانم لمس شده بود خودم با شنیدنش این گونه ویران شدم چه برسد به صدرا که با چشم نظاره گر نابودی خواهر اش بوده...

باز هم به مقصودم نرسیدم باز هم صدرا از گفتن طفره رفت...

غیر ممکن بود مادری چنین کاری انجام دهد آن هم با فرزند خودش ، هر چه قدر هم حیوان باشد...

بی حرف فقط صبوری به خرج دادم تا بلکه در عینه عصبانیت، حقیقت را فاش کند..

اما دل تو دلم نبود از یک طرف نگران دلارام بودم، از یک طرف کنجکاو شنیدن باقی حرف هایش...

-صدرا حرف بزن... خودت و خالی کن...

خواستم این حرف برای ادامه ی حرف هایش تلنگری باشد...

کمی ازم فاصله گرفت...

-امیر من کشتمش... من قاتل بودم... از ترس اعدام با این زن راه اومدم لال شدم... امیر درکم می کنی... ترسیدم از چوبه ی دار...

سرم را به معنای تفهیم تکان دادم...

-من و تهدید کرد امیر... گفت اگه حرفی بزنی لوت میدم... دارت می زنن، نمی تونی حرفت رو اثبات کنی، شهادت می دم صبا خودش موافق رابطه بوده...

جنازه رو نمی دونم کجا سربه نیست کرد...

فقط وقتی به خودم اومدم که پنج سال از اون روز گذشته بود شوکی که بهم وارد شده بود از درس و مدرسه انداختم... لال شده بودم و فقط نفس می کشیدم...

هر روز سر قبر صبا که سنگ قبر به اسم خودش سفارش داده بود زار زدم...

خواهرم حتی نتونست یک سنگ قبر داشته باشه... نمی دونم چه طوری با چه نقشه ای این کار و کرد، چه طوری برای یک دختر دوازه ساله قبر به اون بزرگی با مشخصات خودش درست کرد. فقط می دونم که من و بردن و گفتن خواهرت زیر این سنگ سیاه و سرد خوابیده... فقط این رو خوب می دونم که صبا زیر اون سنگ نیست... یکی دیگه زیر اون خاک هاست... رئیس اصلی هم ب...

با خش خش برگ ها و صدای پایی صدرا حرفش را قطع کرد و هراسان بلند شد... منم به تبعت از صدرا بلند شدم و منتظر فردی ماندم که تمام انتظارم برای دانستن واقعیت را متلاشی کرد...

ای به خشکی شانس... باز هم تیرم به سنگ خورد...

دختری با موهای بور و زیبا به ما نزدیک شد...

با روشنایی کم نور چراغ های پایه بلند باز هم زیباییش خیره کننده بود...

دامن قرمز و کوتاه، بلوز حریر سفید که لباس زیر قرمز اش کاملا در مرز دید قرار داشت...

چشم دزدیم از سیرت شیطانی زن روبه رویم که قادر به اخفال هر مردی بود...

-صدرا اینجایی...

عشوه از تک تک حرکات و رفتارش حتی صدایش مشهود بود...

صدرا با تک سرفه ای تلاش بر صاف کردن صداش شد...

-کاری داشتی عفت...

عفت! یعنی این همون عفت معروفه!.... چه قدر جوان و کم سن...

تعجبم به قدری بود که روی صورتش برگردم و نگاهش کنم...

لبخندش را با اخم ظریفی مهار کرد...

-صدری جون صدات چرا گرفته...

صدرا دور خودش چرخید و انگشتان اش را با حرص لای موهایش کشید...

-عفت بگو چی می خوای...

لحن صدرا به قدری پر تحکم بود که عفت را از زبان درازی باز دارد...

-هیششش تو هم نوبرش و آوردی ها صدرا... مامانت کارت داره زود بیا...

صدرا با قدم های تند از کنارمان گذشت...

قدمی برنداشته بودم که عفت سد راهم شد...

کشدار رو پر عشوه گفت:

-پس امیر آقای معروف توییی...

ابرو در هم کشیدم و خواستم راهم را کج کنم...

دست اش را روی سینه ام گذاشت...

-امشب و افتخار نمیدی...

به قدری از این زن های سبک چندشم می شد که اگر کمی، فقط کمی خوددرای نمی کردم بی شک گردنش را می شکستم...

لحظه ای بهت و تحقیر را در صورت اش احساس کردم...

اما همان پرستیژ خود را حفظ کرد و پشت سرم راه افتاد...

پذیرایی از خرده شیشه ها تمیز شدت بود و خبری از ویرانه های چند ساعت قبل نبود...

نگار لم داده در آغوش همان پسری که هنوز سِمتش برایم نامعولم هست، می خندد...

خبری از صدرا نمی بینم... راهم را سمت پله ها ادامه می دهم...باید از دلارام خبری بگیرم...

از فکر فردا ذهنم مخشوش می شود... اجازه ی پیشروی را نمی دهم و متمرکز رفتار و حرکاتم می شوم...

از فکر فردا ذهنم مخشوش می شود...اجازه ی پیشروی را نمی دهم و متمرکز رفتار و حرکاتم می شوم...

صدای جر و بحث صدرا و مادرش از اتاق صدرا به گوشم خورد...

نه ایستادم و سریع در اتاق مهمان را گشودم

بهترین موقع هست دلارام را به اتاق قبلی باز گردانم...

حواس هیچ کدام پی دوربین ها نیست و نمی خواهم از بودن دلارام در اتاق مهمان دچار شک و شبهه شوند و کارم بیخ پیدا کند...

از دیدن وضعیت نشستن دلارام نفسم گرفت...

کز کرده گوشه ی اتاق روی سرامیک های سرد سرش را روی زانو هایش گذاشته بود...

قلبم گرفت از عاقبت دختری که بند بند وجودم خواستارش هست...

هر دختری بعد شب زفاف چند روزی روی تخت خواب گرم و نرم با خوراکی های مقوی و ناز کشیدن های همسرش، سپری می کند...اما دلارام من،....در این شرایط، بدون یک تکه نانی کنج دیوار روی سرامیک ها نشسته است...

بغض سنگینی راه گلویم را بست، اما چاره جز پس زدنش را نداشتم...

قسم می خورم تک تک این بلا ها یی را که سر دلارام آوردن را ازشون پس بگیرم... به قلبم امید می دهم به هر نحوی که بتوانم دلارام راخوشبخت کنم و تمام این عذاب ها را جبران کنم...

کم کم بغض و لرزش قلبم جایش را به نگرانی و تعجب می دهد..‌پس چرا دلارام هیچ عکس العملی نشان نمی دهد... یعنی متوجه حضور من و صدای در نشده است!...

تعلل را جایز نمی دانم. باید تا دیر نشده و توجه کسی به ما و دوربین ها نکشیده، دلارام را به اتاق قبلی باز گردانم...

کنارش قدم برداشتم و روبه رویش زانو زدم

-دلارام....

جوابی نداد..

ترسم به یقین پیوست، سر شانه اش را گرفتم و تکانش دادم...

-دلارام...عزیزم...

به قدری وزنش سبک شده بود که وارونه می شود برای افتادن..

قبل افتادن اش روی زمین به آغوشش کشیدم...

رنگ پریده و چشم های بسته اش داغونم کرد

بی اراده سرش را به سینه ام فشردم و بوسه هایی پی در پی روی سرش کاشتم...

-دلارام... دلارام...

سرش را از سینه ام فاصله دادم

دست زیر گردنش و روی نبضش گذاشتم...

می زند، اما خیلی کند...

از گشنگی وضعف فشارش افتاده...

دست دیگرم را زیر زانوهایش انداختم و مثل پر کاهی بلندش کردم...

قبل بردنش باید هوشیارش می کردم...آروم روی کانپه ی راحتی جلوی دیوار گذاشتمش

کلافه با روحی خسته دنبال لیوان و آب می گردم...

در بلاتکلیفی عجیبی سرگردان بودم...یک طرف مأموریتم و در یک طرف عشقم...

دلم نمی خواست قالب تهی ببندم...

مرد بودم و توجیح خودم با بهانه های مختلف و قلقلک مردانگی ام، آستانه تحملم را بالاتر می برد...

اینکه پشت پناه دلارام در این وضعیت اسفناک منم و تنها امید پدرش رو به منه... تمام چشم امید بچه ها در این مأموریت به منه برای شناسایی جا و مکان مهره ی اصلی..

کمی روی صورت مثل برف دلارام آب پاشیدم...

پلک هایش لرزید...

خم شدم و با کف دست راستم سرش را بلند کردم...

لیوان را بر روی لبهای سفید شده اش بر اثر افت فشار می گذارم...

آرام چشم های خوشگلش باز می شود...

فقط خدا خدا می کنم قبل فهمیدن کسی به اتاق قبلی اش باز گردانم...

بی حال لیوان را از کنار لبانش پس می زند...

ترس از واکنش دلارام زود می گویم:

- باید برگردی اتاق قبلی تا کسی نفهمیده...

معنی حرفم را خیلی سریع گرفت...

تند برخاست که فکر کنم سرش گیج رفت... دست روی پیشانی اش گذاشت و پلک بست...

لیوان را روی زمین گذاشتم و دستم را زیر بغلش انداختم...

-بلند شو کمکت می کنم...

فکر کنم اصلا توانایی مخالفت نداشت که بی حرف بلند شد و تکیه به من راه افتا‌د...

از در اتاق بیرون سرکی کشیدم...

خلوت بود، اما صدای بلند صدرا این را ثابت می کرد که هنوز درگیری لفظی بین مادرش فرصت رفتن سراغ دوربین ها را ازش سلب کرده است...

سریع دلارام را به اتاق قبلی اش می رسانم...

-دراز بکش... برات یک چیزی میارم بخوری...

باز هم نه جوابی داد و نه واکنشی نشان داد...

سریع از اتاق خارج شده در را قفل زدم...

پله ها را یکی به دو سمت آشپزخانه طی کردم...

باید یک چیز مقوی پیدا می کردم تا دلارام را سر پا نگه دارد...

در یخچال را گشودم...نمی توانستم در معرض دید همه برای دلارام سینی بچینم... باید چیزی پیدا می کردم و مخفیانه برایش می بردم...

صدای نحسی مرا از گشتن باز داشت...

-به به آقا خوشتیپه...

مأیوس کمر راست کردم و در یخچال را بستم...

باید در رفتارم محتاط باشم... بهتر از قبل بر خورد می کنم...

-من سر شب خواب آلود بودم و نتونستم باهاتون آشنا شم... من امیرم...

دستش را داخل دستم می گذارد...

-منم کمیل دوست پسر عفت هستم خوش بختم...

لبخندی به پهنای صورتم بلااجبار می کارم...

-منم خوشبختم....

لبخندی به پهنای صورتم بلااجبار می کارم...

-منم خوشبختم....

هیکل نحس کامران پشت اپن نمایان می شود...

-به به جمعتون که جمعه....

کمیل با خنده سمتش برمی گرده...

-خره مون کم بود...

کامران پشت چشمی برای کمیل نازک می کند...

-به این دلخوش نکن ها کمیل... این به کار ما نمیاد... ننه مرده خواجه ست...

نمی دانم چه گونه و چه طوری کمیل را پس زدم و با یک جهش از پشت اپن یقه ی کامران را چسبیدم...

دنبال بهانه ای برای تخلیه ی روح خسته ام می گشتم، پس چه بهتر که روی صورت این کثافت خالی شود...

آستانه ی تحملم به صفر رسیده بودبا اولین مشت پر قدرتم زیر چشمش، فریاد کشید...

یقه اش را رها نکردم... و دومین مشت را زیر چانه اش زدم...

به قدری آتش گرفته بودم که چیزی جلو دارم نبود، تمام عضلاتم سخت چون آهن شده بود...

نعره کشیدم...

-می کشمت کثافت عوضی....

این بار به سیم آخر زده بودم قادر به کنترل خودم نبودم... شاید در مقابل توهین های دیگری مقاومت می کردم اما ناسزا به پدر و مادرم غیر ممکن بود و تا مرز جنون می رفتم...

کمیل از پشت کمرم را چسبید...نگار و عفت حتی صدرا و مادرش هراسان دوره ام کردند...

-چی شده امیر!...

-کمیل عزیزم صورتت...

از طرز بیان مادر صدرا رو به کمیل چندشم شد... صدرا مقابلم و کمیل پشت سرم دستانش قفل کمرم، نمی توانستند طغیان درونم را آرام کنند...

-ولم کنید... پوفیوز بی پدر... گردنت و خرد می کنم...

صدرا بلند گفت:

-نگار کامران و ببر بیرون...

دست های کمیل را با یک حرکت از دور تنه ام باز کردم...

اما تا خواستن به سمت کامران حمله ور شوم مادر صدرا جلویم را سد کرد...

-امیر خان دور ور داشتی...

حرفش هزاران معنی می داد... نگاهش هزاران خط و نشان های ناگفته را بیداد می کرد...

نگاه از هرز بودن چشم های خاکستری اش می گیرم...

دلم نمی خواهد فکر کند کم آوردم... شخصیت بازیگری که میان این ها را برای خودم ساخته ام را حفظ می کنم و صدرا را کنار می زنم...

انگشت تهدیدم را روبه روی صورتش تکان می دهم...

-من زیر دستات نیستم... من فقط به خاطر صدرا اینجام...

می خواهم باورم کند که نقشه ای در چنته ندارم و فقط نیتم، بودن در کنار صدراست...

لبخندی که روی لب های قرمز آتشین و اما پرتز شده اش می نشیند از سر رضایت است...

این آدم ها محتاط تر از هر فردی، در کارشان جلوتر می روند...من این ها را می شناسم از فکر اینکه به جمعشان بپیوندی و رودستی بزنی واهمه دارند...

از اول ورودش این حس را در نگاهش خواندم...

قبل اینکه حرفی از کنارش می گذرم و راه حیاط را در پیش می گیرم...

قبل از دور شدنم صدای صدرا را می شنوم، تحکم لحنش لبخندی رضایت بخش، لب هایم را انحنا می دهد..

-زیور دور امیر رو خط قرمز می کشی... وگرنه همه ی قول و قرارمون رو زیر پا می زارم...

با بستن در اصلی صدایی نمی شنوم...همین چند کلمه برای جلو رفتن بهتر کارم، رضایت بخش است...

پس اسم واقعی اش زیوره...صدرا چه توافقی با زیور کرده بود که تهدیدش می کرد!...

مگر صدرا مثل سگ از این زن نمی ترسید! خط و نشان هایش را نمی فهمیدم...

سمت باغ حرکت می کنم...تازه یادم می آید که دلارام را با چه وضعی رها کرده ام...

اما جز دعا برای بهبودی اش کاری نمی توانستم انجام دهم.. همه چشم ها روی رفتار و حرکات من دو دو می زد...

علل خصوص این زن مرا زیر ذربین گرفته بود تا خطایی یا اتویی ازم به دست بیاورد...

با خش خش برگ ها ته سیگار سوم را روی زمین انداخته با نوک کفشم خاموشش کردم...

بدون اینکه بفهمم به سیگار اعتیاد پیدا کرده بودم...

کمیل دست در داخل هر دو جیبش روبه رویم ایستاد...

کمی دقت کردم...قیافه ی بدکی نداشت تو پر تر از من با صورتی گرد و چشم های قهوه ای... با یک دنیا معما در نگاهش...

-خوب خودی نشون دادی سرگرد...

چشم هایم از حدقه بیرون زد...نفسم گرفت و وحشتی به اندازه ی زلزه ای هشت ریشتری وجودم را فرا گرفت...بعد یک سال و اندی این گونه لو رفتم...دستم مشت شد...

قادر به حفظ ظاهری ام نبودم...بعد این همه تنش و این همه زحمات و در به دری این دیگه قابل جبران نبود...

تمام تلاش خودم، سرهنگ، سردار و بچه ها با کدام نقض من به باد خواهد رفت...چه خطایی کردم که این طوری بعد این مدت و در آخرین لحظات لو رفتم...

دنبال حرفی، حرکتی برای نهی کردن حرفش را می گردم...اما مغزم خالی خالی هست و هیچ حرفی از مغزم عبور نمی کند جز مقابله کردن... یا کشته می شوم یا می کشم...جز این چاره ای برایم نمی ماند...

چشم هایش از طرز نگاهم یا شاید تفکرم می خندد...شاید می خواهد رودستی بزند...

در هر حال خودم را به نحوی جمع و جور می کنم و با ابروهای درهم می گویم:

-شوخی بامزه ای بود...

بلند می خندد، طوری که از خنده اش نمی دانم بخندم یا روی دهانش بکوبم...

صدرا بی هیچ صدایی از پشت درخت ها ظاهر می شود...

شاید صدای خنده های کمیل حواسم را پرت کرده بود که متوجه حضور یک دفعه ی صدرا نشدم...

کمیل با خنده رو به صدرا گفت:

-صدرا این عتیقه رو از کجا پیدا کردی... خیلی پرته...

دنبال یک جرقه بودم، یقه ی کمیل را چسبیده به درخت کوبیدمش...

-تو بی خود می کنی که با من دهن به دهن میشی...

صدرا مداخله کرد و سرشانه ام را گرفت...

-بس کنین شما هم...

با فریاد صدرا لحظه ای متوجه دست کمیل شدم که داخل جیبم فرو رفت...

با چشمک نامحسوس کمیل دستانم شل شد...

تا به خودم بجنبم کمیل با داد دوباره ی صدرا از کنارمون گذشت...

-کمیل گمشو داخل...

-هر دو تا تون برین به درک... بی جنبه ها...

کمیل نق نق کنان از کنارمون گذشت...

-امیر معلومه داری چیکار می کنی...

صدرا در عینه حال که هم دست این آدم هاست اما با شرایطی که دارد برایم یک پوئن مثبت به حساب می آید، پس منم در هر مرحله ای باید محاظه کار جلو بروم...

این یعنی آن قدر ها که فکر می کردم آدم خطرناکی نیست و شاید در ثانیه های آخر هم به کارم بیاید...

رابطه اش هم با مادرش برایم مشخص شد... یک وجه اشتراک من و صدرا، گیر انداختن مادرش که یک امتیاز به نحو من خواهد بود...

تحلیل می کردم این آدمی را که مواخذه گرانه چشم به نگاهم دوخته بود...

هر دو دستم را از فرط عصبانیت از رگ های پس گردنم به جلو امتداد می دم و به چانه ام می رسانم...

قیافه یرحق به جانبی به خودم میگیرم و عصبانیتم به صدایم سرایت می کند...

-دست خودم نیست صدرا... من چند بار گفته بودم نمی تونم وجود کامران رو تحمل کنم... این پسره هم بهش اضافه شد..

فرصتی برای اعتراض به صدرا ندادم و از کنارش گذشتم....

-کجا...

فقط به سوالش دست بالا بردم...

تمام فکرم پی جیبم بود...

کمیل چرا دست داخل جیبم انداخت و قصدش چی بود...

جز دست شویی جایی برای پایان دادن به چراها را نداشتم...

تنها جایی که فاقد شنود و دوربین در این خانه بود...

دستم را بدون تعلل داخل جیبم فرو کردم...

یک تکه کاغذ کوچک... لای کاغذ را گشودم از چیزی که می دیدم واقعا شوکه شدم... نمی دانستم خوشحال باشم یا بخندم... در این وهله و این شرایط بغرنج بهترین خبری بود که می شنیدم...

کلمه به کلمه اش را برای چندمین بار با چشمهایی که از خوشحالی پر شده بود را از نظر گذراندم..

-سرگرد من سروان ترابی از مرز هستم...فردا نصف شب بعد ورود مهره ی اصلی دختر سرهنگ رو به راه آهن برسون...

نامه ای مختصر و کوتاه اما با مفهوم های زیاد....

کاغذ را مچاله کرده داخل دست شویی انداختمش، سیفون را کشیده از دستشویی حیاط خارج شدم...

یک امیدی در قلب روشن شد...این خبر برای اعصاب متشنجم خبر فوق العاده ای بود...

هیجانم از بابت به پایان رسیدن این مأموریت را پشت نقاب بی احساسم پنهان کرده وارد پذیرایی شدم...

من نمی فهمیدم اینا خواب ندارند مثل جغد،اون هم فقط درحال رصد کردن من بودند...

بوی عطر با برند فرانسوی به قدری زیاد در فضای خانه پیچیده بود که به جای مطبوع بودن، راه گلو را می سوزاند...

تنها کسی که توی جمع نیست صدراست...

کامران با پای چشم باد کرده، لب پاره شده تیز و برنده مرا می نگریست... از طرز نگاهش هیچ خوشم نیامد...ناچار سمت پله ها را در پیش گرفتم... نیاز مبرمی به خواب داشتم...

حالت نشستن چندش آور نگار و عفت را نادیده گرفتم...

با صدای مبهم ناله ای، نگاهم بالای پله ها کشیده شد...

صدرا دست زیر بازوی دلارام انداخته پایینش می آورد...

فکم منقبض شد و تپش قلبم اوج گرفت...

این دیگه فرای تصوراتم بود، باز هم چه نقشه ای برای این دختر بدبخت در سر می پروراندند...

حال نامساعد دلارام قلب بی قرارم را بی قرارتر کرد..از مکث دلارام صدرا تعللی کرد و برای دلگرمی واطمینان من پلک روی هم گذاشت...

از چشمهای بی حال و بی رمق دلارام تمنا بیداد می کرد...تمنا برای نجاتش تمنا برای رهایش...

با کشیده شدن بازویش توسط صدرا به را افتاد... ناامید نگاه پر خواهشش را ازم گرفت...

دلم نیامد برای بی تفاوت نشان دادن خودم ،دلارام را میان این ابلیس ها تنها رها کنم...

طرز نگاه و حرف زدن این زن مثل یک سیاست مدار خبره است که همه را در هیته ی خود نگه دارد...

-ای جانم... چه بلایی سر این دختر بی گناه و طفل معصوم آوردی صدرا...

صدرا منزجر از مادر حیله گر و مکارش رو می گیرد و سمت بار مشروبات می رود...

خنده ی ریز نگار و نگاه تیز عفت از تیرأس نگاهم دور نمی ماند...

-بیا بشین عزیزم... چرا رنگت پریده...

کمیل پیش دستی می کند...

-خانم... همون طور که دستور داده بودین... الان باید چیکارش کنیم...

ممنون بودم از کمیلی که می خواست ذات و صفت این زن را پیش دلارام رو کند و نگذارد دلارام ظعف نشان دهد...

ابروهای شیطانی اش از حرف بی مقدمه ی کمیل و بهم ریختن نقشه اش گره کور می زند...

اما کمیل با حالت بامزه ای لب زیرینش را بیرون انحنا می دهد و شانه ای بالا می اندازد...

با عصیان از کمیل که خودش را مثل بچه های نادان جلوه می دهد چشم می گیرد...

-پس دختر سرهنگ سرمد توییی...

کم نمی آورد و حساب شده با زبان چرب و نرمش خودش را به نادانی می زند...

شکستن دلارام جلوی این آدم ها آتشی می شود و خشک و تر را با هم در وجودم می سوزاند...

سیگاری برای تسلط به این شعله های گداخته از جیبم بیرون می کشم و آتشش می زنم...

اما نگاه زیر چشمی کمیل هنوز من سر پا ایستاده را می کاود... از وجود کمیل، از این که یار تازه نفسی برای خاتمه دادن به این مأموریت اضافه شده است دلگرم می شوم...

-زیباست اگه بتونیم ردش کنیم همه جوره به کارمون میاد...

کمیل می توپد:

-عفت تو نظر ندی نمی گن لالی...

این بار زیور شمشیر از رو می بندد برای کمیلی که فکر کنم تا به حال مطیعشان بوده اما الان صبرش مثل من لبریز شده است...

-کمیل امروزچت شده تو...

کمیل دست هایش را بالا می برد...

-من تسلیم....فقط گفتم عشقم زیاد اعصابش رو خورد نکنه...

از این که من مثل کمیل در این مأموریت مجبور نبودم نقش عشق یکی از این زن های سلیطه را بازی کنم برایم خوشحال کننده بود...

نگار با حالت چندش رو می گیرد..

-خدا بده شانس....چه عشقم عشقم هم راه انداخته...

زیور عصبی می شود...

-شما چه مرگتون شده... می زارید ببینم چی کار دارم می کنم یا نه....

گرداندن این غافله جسارتی می خواهد که زیور تمام و کمال دارد و می تواند هر کسی را جای خودش بنشاند...این چند تا بچه ی تازه وارد که جای خود را دارند.

بلند می شود و رو در روی دلارام غمگین و سر به زیر افکنده قد علم می کند و روی واقعی اش را نشان می دهد...

-خودت رو به موش مردگی نزن که حالم از تو و امسال تو بهم می خوره...

بازوی دلارام را به چنگ می گیرد و هشدار می دهد...

-اگه فردا خوب خودی نشون ندی تو و اون پدر گردن کلفتت رو از این بدتر می چزونم...

دلم ریش می شود از وضعیت زندگی نابه سامان عشقم....

اما استحکام صدایم را به خاطر خود دلارام در گلویم خفه می کنم تا خروش بی موقعم همه چیز را به باد ندهم...

اما جرأت دلارام برایم انرژی مضاعفی می بخشید.

-خیلی ناچیزی.... حتی برای تهدید کردن پدر من...

چانه ی دلارام را می گیرد و محکم فشار می دهد...

-خودم این زبونت رو کوتاه می کنم......

چانه ی دلارام را می گیرد و محکم فشار می دهد...

-خودم این زبونت رو کوتاه می کنم......

با خشم دلاران را عقب هول داد...دلارام استقامت کرد از افتادنش... چون وضع روحی و جسمی دلارام را من می دانستم و خودش، نسیم باد تندی هم قادر بود جسم ناتوانش را زمین بیندازد چه برسد به قدرت این زن بی وجود....

سمت کامران میرود...

-کامران برای التیام زخم های امشبت، این دختر گستاخ رو بهت پیشنهاد می کنم، چه طوره؟... زیباست... لذت ببر...

یک لحظه از این همه بی شرمی این زن احساس خفگی می کنم...چشم هایم می سوزد و قلبم تیر می کشد... این همه پلیدی غیر ممکن بود...در میان این همه تشویش خلائی در دلم ایجاد می شود که قادر به توصیفش نبودم...

هیچ بودن، شکست، ناامیدی، ظعف...

عشقم جلوی چشمانم پیشکش می شد و من مثل مجسمه ایستاده بودم...

وقتی پتانسیل زود جوش بودن را در ذاتم داشتم آرام بودن برایم در این وحله غیر ممکن می گشت...

قدمی که جلو گذاشتم صدرا را به دستپاچگی انداخت...

-معلوم هست چی میگی زیور... ضیافت فردا یادت رفته.... کامران چشمش کور دندش نرم... سر به سر بقیه نزاره و کتک نخوره...

زیور مشکافانه و زیر چشمی عکس العمل مرا می کاوید...

بی شک زن تیزی بود...

-صدرا تو چرا کاسه ی داغ تر از آش شدی...بلاخره این دختر رو تو گرگان گرفتی در اعضای پدرت نه من....

صدرا از پیچاندن حرف های زیور طغیان می کند...

-من گروگان گرفتم... نه برده... نه بی آبرو کردن دختر مردم...

لبخند معنی دار زیور آتیشی اش می کند...

-تو دلت از جای دیگه پره صدرا... اما تا من به خواسته ام نرسم تو هم بهش نمی رسی... می دونی که...

صدرا پر نفرت از زیور رو می گیرد و بازوی دلارام را چنگ می زند و سمت من می کشاند...

-می دونم که دندون رو جیگر گذاشتم زیور... اما نمی زارم به خاطر خودت، من و پدرم و تا قعر چاه بکشونی... گفته ات رو یک بار عملی کردم که برای هفت پشتم کافیه... تا فردا و آزادی بابام، این دختر دست من امانت می مونه اونم فقط به خاطر ذهن مریض تو....

امیر این و ببر بالا... در و هم قفل کن...

تحکم صدای صدرا به قدری بود که بی چون و چرا عملی اش کنم...

دست دلارام را گرفتم که پر خشم از دستم بیرون کشید...

اما خودم را مقابل چند جفت چشم درنده بی تفاوت نشان دادم و با صدای بلندی برای ظاهر سازی گفتم:

-راه بیفت...

دستش را تکیه گاه نرده های چوبی قرار داد و آرام بالا رفت...

مقابل در اتاق به خاطر دلگرمی اش و ابراز وجود گفتم:

-نمی زارم دست کسی بهت بخوره نترس...

سمتم چرخید و با نفرت و همراه با پوزخندی که صد برابر از ناسزا تلخ تر بود گفت:

-هیچ فرقی برام نداشت... یک حیوان روح و جسمم رو قبلا دریده بود، اینم روش... چه یکی چه دوتا... گرگ گرگه...

نیشتری که با کلامش بهم زد جای زخمش اون دنیا هم فراموشم نمی شود...خودم را تبرئه نکردم توجیه نکردم عذر خواهی نکردم اما مقابل چشم های پر نفرتش فقط پلک بستم و از زیر نگاه برنده اش سرشکسته و دل مرده گذشتم گذشتم تا بیشتر از این نسوزم و خاکستر نشوم..

شاید مُردن بهترین و شیرین ترین گزینه برای نشنیدن این حرف ها می بود... اما نمردم و شنیدم...نمردم و نفرت چشمهایش آتیشم زد و لحن کلامش جزغاله ام کرد...

اتفاقی که به اجبار تحمیلم کردند و عاقبتم را به خاکستر تبدیل کرد... آینده ام و جدال بین دلارام و مثل روز برایم روشن است....

دستم روی کلید و آمده ی قفل زدن دستی مانعش شد...

انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و با پنجه هایش می فشرد تا نفسم را ببرد...

لحظه ای صدرا با دیدن وضعیتم شوکه شد...

-چی شده امیر خوبی؟!..

خوب نبودم... اصلا خوب نبودم. من تحمل هر گونه سختی را داشتم الا این...

وقتی جوابی از طرف من عایدش نشد، کمی سمت در خم شد و زیر لب زمزمه کرد...

-فقط تا فردا.... تموم میشه...

این وعده های سر خرمن صدرا قلبم را به عصیان انداخته بود...

دلارام هنوز سر پا ایستاده بود...

قادر نبودم قدمی به جلو بگذارم...

بوی تنفر عشقم ، روحم، نفسم که نسبت به من داشت همه اتاق را فرا گرفته بود شهامتم را سلب می کرد برای گذاشتن قدمی به جلو و استشمام وجود خودش در نزدیکی ام...

عشقش در سینه ام، بی شباهت به معجزه ای مدهوش کننده نبود...معجزه ای که وجودم قاصر بود از کنار گیری و ندیدن نفرت چشمانش و بی اعتنا شمردن حرف هایش...

اغراق نمی کنم، من در مقابل این دختر کم آوردم و کم می آورم...

چشمهای اندوه بارم را از نگاه گریزانش نگرفتم...

دلم نمی خواهد عشقی را که به وجود آمده آن هم در این آشفته بازار، در نطفه خفه کنم... دلم می خواهد پا بر جا نگه اش دارم و پا پس نکشم...

با حرف صدرا افکار من از هم گسیخت و نگاه دلارام ترسان به دهان صدرا دوخته شد...

-فردا باید تو مهمونی از همه پذیرایی کنی... نگار برات لباس میاره...

روبه روی صدرا قد علم کردم...

-معلوم هست چی میگی...

-دخالت نکن امیر... باید باشه....

حنجره ام می سوزد از این همه بی رحمی... اما ضعف نشان نمی دهم این بار نمی گذارم دلارام زیر نگاهای چند عیاش و مست این طرف و آن طرف برود و برایشان سرویس بدهد...

-من اجازه همچین کاری رو نمی دم... دلارام همچین کاری نمی کنه...

دلارام قدمی جلو گذاشت...

-لباس رو بگین بیاره من از همه پذیرایی می کنم...

بهت زده به نیم رخ مصممش چشم دوختم...از لج من می خواهد خودش را به آتش بیندازد... فقط قصدش چزوندن من و بی اهمیت پنداشتنم هست... می خواهد به خاطر من که هر کاری کردم به خاطر خودش بود، خودش را نابود کند تا دل من را بسوزاند... فقط دلش از تحقیر کردن من خشنود می شود...

اما با این حال نمی گذارم به خاطر فکر بی جایش خودش را در معرض دید چندین چشم ناپاک بگذارد...

جلوی صدرا قد علم کردم و با انگشت به دلارام اشاره زدم...

-صدرا نزار همه چی رو بهم بریزم... یه فکری بکن... این تو اون مهمونی ظاهر نمی شه...

دلارام مجال حرف زدن را به صدرا نداد...

-تو کی باشی که برای من تصمیم بگیری... من تو اون مهمونی میرم و اگه شده جلوی همه هم می رقصم...

دستم بالا رفت تا روی صورت رنگ و رو رفته اش فرود بیاید، اما دلم اجازه ی نشستنش روی صورتش را نداد...

مصمم و بدون و هیچ ترسی به چشم هایم زل زد... از لای دندان هایش غرید و نیش زد، تنه زد...

-بزن... منتظر چی هستی... مردانگیت رو دوباره ثابت کن...

دستم معلق در هوا مشت شد...

زدن ضربان نبضم را روی شاه رگهایم احساس می کردم...سخت شدن عضلاتم را به وضوح احساس می کنم...

به سختی دستم را پایین انداختم و از میان نگاه برنده اش گریختم...

تنها کاری که می توانستم بکنم، نگاه گله مندم بود که به صدرا بدوزم... نه توانستم چیزی بگویم و نه حرفی بزنم...

من در این میدان نبرد حتما به دلارام می بازم...

دلارام

با تمام توانم می شکنم این مردی را که مقابلم احساس آقا بالا سر بودن را دارد پوزه اش را به خاک می مالم... امر و نهی کردنش را قدرتش را له می کنم...

با قدرت، بدون اهمیت دادن به لرزش درونم مقابلش ایستادم و احضار بی وجودی و بی اهمیت بودنش را نشانش دادم...

از این که نمی تواند با آن بلایی که فقط برای دل خودش بود، تمام و کمال صاحب خودم هم بشود...

سرشکسته از مقابل رفیق هم ذات خودش گذشت و اتاق را ترک کرد...

یک چیزی ته دلم فرو ریخت سودای یک حرف غیر منتظره ای را داد اما عقلم مشت شد و روی دلم کوبید و صدایش را برید...

-اگه امیر نبود این زبون درازیت رو بی جواب نمی ذاشتم...

بهت زده به چشم های به خون نشسته ی صدرا چشم دوختم...

-حیف حیف که امیر دل به دل بی رحم تو داده وگرنه خوب می دونستم تو اون مهمونی که ادعای جسور بودنت میشه رو تلافی کنم...

در که به هم کوبیده شد روی زمین ویران شدم...

آگاهانه یا ناآگاهانه می خواستم خودم را به دردسری بزرگ بیندازم اگر واقعا امیر احساسی نسبت بهم نداشت باید تو اون مهمانی چه غلطی می کردم...از صدقه سری تصمیم های کج و معجوج خودم کفری شدم و به موهایم چنگ انداختم...

اما نمی توانستم خشم درونم را خنثا کنم... اون شب کذایی واقعا له شدم... مردم... شکستم... تنها این چند روز نیست چگونه می توانم سر بلند کنم چگونه می توانم یک آدم عادی شوم...اصلا چگونه می توانم به کسی جواب مثبت بدهم و شریک زندگی داشته باشم... دیگه دست خورده و تفاله شده بودم... از خودم از امیر از بابام از زندگیم متنفر بودم... بابام و شغلش منو تو این بغرنج قرار داد من هیچ وقت نمی بخشمش...

جلوی ریختن اشکهایم را نگرفتم...

چند بار نجات یافتنم توسط امیر که فکر کنم همه اش صحنه سازی بیش نبوده و چشمهای پر خواهشش در مغزم جولان یافت...اما سعی کردم پسش بزنم تا مبادا بلغزم و کار دست دلم بدهم...

شاید هم قصدش فریب دادن من بی عقل بود...

وقتی خودش گروگانم می گیرد خودش بهم دست درازی می کند و شکنجه ام می دهد اون وقت چرا و به چه علتی از بقیه ی دوستانش قایمم می کند!... پس این میان یک جای کار می لنگد!..

شاید هم مرا خر فرض کرده است که با این نقش بازی کردن هایش خامش بشوم...

هر چه قدر خودم را توجیح کردم باز هم چشمهای سیاه و پر حرفش از جلوی دیدگانم کنار نرفت...

جان می دادم از بی رحمی اش که نتوانست به نَفسش غلبه کند و جگرم را نسوزاند...

اگر مرا می خواست و ذره ای عاشقم بود چرا خردم کرد...چرا مثل آدمیزاد فرصت نداد از این اسارت رها شوم...شاید به درخواستش جواب مثبت می دادم...

با صدای چرخش کلید تند با آستین لباسم اشک هایم را پس زدم و بلند شدم...

دلم نمی خواست حالا که جلویشان جسارت به خرج داده بودم جسارتم زیر سوال برود...

از دیدن نگار در آستانه ی در اونم با لبخند خبیثانه اش گر گرفتم...

لحظه ای نتوانستم به خودم و اعصاب داغونم مسلط باشم و سمتش یورش بردم...

لباس حریری که داخل دستش بود روی زمین افتاد...

با پا محکم تخت سینه اش کوبیدم.‌..فرصت جمع و جور کردن خودش و دفاع را ندادم...با مشت و لگد به جانش افتاد...

فقط توانست جیغ بکشد...

درد تمام تحقیر ها و خرد شدن هایم را سر نگار خالی کردم...

تقاص نامردی امیر را از نگار پس گرفتم... نفرت کینه ی وجودم از امیر را با مشت کوبیدن به جای جای بدن نگار تسکین دادم...

در صدم ثانیه اتاق پر شد...

امیر مرا از پشت به اسارت بازوان پر قدرتش کشید...

صدرا فریاد زد..

-چیکار کردی دختره ی احمق...

نفس نفس می زدم و می لرزیدم... نه تنها از خشم... از نفرت و درد... از این که اون روز در باشگاه تهدید نگار را نادیده گرفتم...

زن شیطان صفتی که برایم خط و نشان کشیده بود سمت من هجوم آور شد...

قبل اینکه امیر مرا عقب برهاند زنیکه آشغال سیلی محکمی زیر گوشم نهاد...

دست و پا زدم و جیغ کشیدم...

-عوضی ولم کن...

به جنون رسیده بودم... اگر امیر مرا سفت نمی گرفت بی شک تیکه تیکه اش می کردم...

زن بیشور با لحن پر تمسخری داد زد..

-ولش کن ببینم چه غلطی می خواد بکنه.

یک پسری لاغر اندام با قدی متوسط میانجگری کرد...

-خانم شما خودتون رو با حرف این بچه عصبی نکنید... برید من حلش می کنم...

صدرا داد زد...

-کمیل تو خفه شو... همتون بیرون باشین من خودم می دونم باهاش چیکار کنم...

زنه که حالا می دونستم خانم این خراب شده به حساب می آید دندون قرچه ای کرد...

-تو اگه عرضه داشتی تا الان کاری می کردی که به غلط کردن بیفته نه اینکه برام شاخ بشه...

نگار آه و ناله کنان توسط دختری قد بلند بیرون رفت...طلبکارانه به زن روبه رویم چشم دوختم که داشت خون خونش را می خورد...

-صدرا تو گروگان گرفتی یا یک بچه که اینجا تر و خشکش کنی...

صدرا مقابل به مثل می کند...

-همونطور که تو از گروگانت استفاده می کنی برای به کرسی نشوندن حرفات منم این تصمیم رو دارم...

طوری سمت صدرا گردن چرخاند که استخوان های گردنش ترک ترک صدا داد...صدرا بی تفاوت سینه سپر کرد...

-چیه به مزاجت خوش نیومد... اون بار هم منو لای منگنه گذاشتی وگرنه خواسته ات رو عملی نمی کردم...ـ الان هم اگه پای اون دختر فضول نگار رو از سرک کشیدن تو کارهای من نبری منم، پته ات رو می ریزم رو آب...

کج خندی برای رد گم کنی حالت ترسیده ی صورتش زد...

-من و تهدید می کنی...

صدرا کمی سمت صورتش خم شد...

- تهدید نبود هشدار بود...

دوئل بدی میانشان ایجاد شده بود طوری که من بی حرکت در آغوش امیر بدون اینکه اصلا حواسم به مکانی که گیر کرده بودم باشد... در حال رصد کردن حرفها و رفتار صدرا و زن مقابلش بود..

هیچ کدام قصد عقب نشینی نداشتند... همه چیز یک پازل بهم ریخته ی سخت بود که کنار هم چیدنش زمان می خواست...

بلاخره زیور عقب نشینی کرد و از مقابل صدرا گذشت...

اینجا همه چیز برایم غیر عادی و موجی عظیم از بی اعتمادی به یکدیگر را بی داد می کرد، همشون باهم دعوا داشتند اصلا معلوم نبود کی به کیه، چی به چیه...

تنها صدرا بود که دور خودش چرخید و چنگ لای موهایش انداخت...

لحظه ای به خودم آمدم مثل ماست بغل امیر لم داده بودم و قصد عقب نشینی هم نداشتم...گرمی بی اندازه ی بدنش از روی لباس هم احساس می شد سینه ای که به شدت بالا و پایین می رفت و هشدار وضعیتی وخیم و نابه سامان را می داد...

با یک حرکت از میان بازوانش گسیختم...

از نگاه رقیق و دلسوزانه اش رو بر گرداندم...دلم نمی خواست حتی برایم دل بسوزاند...

با تک سرفه ای ناامید از نشان دادن تنها یک گوشه چشمی از طرف من، سمت دوست ناباب تر از خودش رفت...

دست روی سرشانه اش گذاشت و متوقفش کرد...

-صدرا کمکی از من ساخته ست..

مقابل لحن دوستانه ی امیر طغیان می کند...

-از صدقه سری تو تو این مخمصه گیر افتادم.... آخه آدم قطع بود که عاشق این ناقص والعقل شدی...

بهم بر می خورد اما ته دلم از حرفش خالی می شود یعنی امیر واقعا عاشقم شده... به کدامین عقل و منطق.

..

با کراهت از امیر رو برگرداندم...

اما فکر و ترسم به یقین مبدل گشت...

صدای آرام امیر دلم را هوایی کرد...

-دق و دلیت رو سر من خالی نکن صدرا...

صدرا پفی کشید و دور خودش چرخید...

-خوب احمق اگه به خاطر تو نبود که من گیس های این بی صفت رو می بریدم...

امیر رگ گردنش باد کرد و بدون حتی یک نیم نگاهی به من، اتاق را ترک کرد...

صدرا انگشت اشاره اش را بالا برد و تهدیدم کرد...

-فقط دلم می خواد از این به بعد دست از پا خطا کنی ببین اون وقت چه بلایی سرت میارم...

وقتی در اتاق کوبیده شد نفس حبس شده ام رو رها کردم...

در هیچ شرایطی حاضر نبودم شخص خطا کار را ببخشم... چه دلم هوایی شود چه بی خیال... امیر مرا شکسته بود و هیچ رقمه تو کتم نمی رفت... غرورم در اولویت بود تا حسم... آن قدر کینه ای هم نیستم اما قلم پای شخصی را که به حریم خصوصی ام پا گذاشته را خورد می کنم امیر هم مستثنا نیست چه قلبم بلرزد و چه نلرزد...

این حرف ها و نمایش ها پشیزی برایم ارزش ندارد و دلم را با امیر صاف نمی کند...خیال های خامی بود که این دو نفر در سرشان می پروراندند، ذره ای نور امیدی بیابم فرار می کنم و دودمانشان را به باد می دهم...

تنها امیر است که از موقعیتم به نحو خود استفاده کرده و مرا عشقم تلقی می کند در حالی که عشق پاکتر و زیبا تر از افکار مریض و نجس اوست...عشق دل نمی شکند و صدمه نمی زند در حالی که امیر جای جای جسم و روحم را با خنجری تیز و زهرآگین یادگاری نوشت تا دلم در گور هم بلرزد و از نفرت فوران کند...

روی تخت نشستم و پاهایم را داخل شکمم جمع کردم...بی تابانه با همان حالت خودم راتاب دادم...

فکر فردا مثل خوره وجودم را می خورد...

-بلند شو برو حموم...

با اکراه بلند شدم ...نمی دانم ترسم از صدرا از کجا نشعت می گیرد...شاید هم از بی رحمی های اخیرش بود که نمی توانستم مقابلش قد علم کنم و جسارت به خرج بدهم... یا شاید هم طرز گفتار دستورانه اش جرأت نهی کردن حرف هایش را بهم نمی داد...اما هر چیزی بود اعتراف می کنم تا سر حد مرگ از این مرد می ترسیدم...

بدون هیچ انعطافی در لحن و رفتارش لباسی روی تخت پرت کرد...

-این و بپوش و مثل آدم کمی آرایش کن...

اره من الان یک برده به حساب می آمدم... هیچ ناجی نداشتم... باید بی برو برگشت حرفش را قبول می کردم...

نرفت و با چشمهای مثل میرغضبش زل زد به من که مثل مجسمه ایستاده بودم...

ناغافل که بازویم را چنگ انداخت، جیغم به هوا رفت...

ناغافل که بازویم چنگ انداخت جیغ ام به هوا رفت...

بی شرف ها کاری کرده بودند که تمام توان و جسارتم تحلیل رفته بود شده بودم یک موش میان دستانشون...

یک ضرب در حمام داخل اتاق را گشود و داخلش هولم داد...در که بسته شد دست روی قلبم گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم...

قلبم داشت کنده می شد...

صدای بلند امیر که تمام حس ششگانه ام صدایش را می شناخت و تا روز مرگم هم از داخل گوش هایم کنار نمی رفت توجهم را جلب کرد...

- صدرا دلارام کو... چرا جیغ کشید...

رنگ صدایش نگرانی را موج می زد...برای بی اهمیت شمردن لرزش دلم و سرکوب کردن خواسته ی قلبم شالم را به حرص از روی موهایم کشیدم و قبل در آوردن مانتویم آب دوش را باز کردم...

نمی خواستم با فال گوش ایستادنم و کنجکاوی مفرطم دچار لرزشی بشم که عاقبتش یک دره ی سیاهی بیش نباشد...

با نوازش آب روی پوست و تن خسته ام، قطره های کشنده ی حبس شده ام از پشت پلک هایم سرعت گرفتند...

این بلا بی رحمی طبیعت است، زندگی میان آدم ها، آدم هایی که هزار رنگ اند، بره ای در لباس گرگی که داندان تیز کردند برای نابودی، برای شکستن، برای برتر شماردن خودشان، از جان دادن سخت تر است...

بیشترین سختی اش لرزش این دلی است که ناتوان می شوی از سرکوب کردنش... قدرت ساکت کردن و منع کردنش را نداری..ـ می سوزی و خاکستر می شوی... اما قادر به برملا کردنش نمی شوی... دهان باز کنی خار و خفیف می شوی... قفل بزنی بر روی زبان، زبان نفهمش خودت می سوزی و نابود می شوی...

آب مو هایم را می گیرم.‌..داخل آینه زل می زنم به پای چشمهای گود افتاده ام، صورت رنگ پریده ام... سرخی داخل چشمانی که از فرط گریه رنگ خون گرفته بود...

باز هم بغض بیخ گلویم می نشیند. ..اما اجازه پیش روی را با روی گرفتن از آینه و دلارام شکسته، سلب می کنم...

چشمم به جعبه ای فلزی شکل روی پایتختی می افتاد...داخل چند وسایل آرایشی و گل سر و سنجاق، لبخند تلخی روی لبانم می نشاند...

با درد از جعبه ای که حکم مرگ را برایم داشت چشم گرفتم...

چگونه می توانستم جلوی مردان هیز و چشم چران آرایش کنم...

با احساس خفگی سمت تخت حرکت کردم...لباسی که صدرا روی تخت پرت کرده بود را پوشیدم...

بلند ماکسی،با رنگ کاربنی، با بالا تنه ی سنگ دوز شده. کاملا بسته و آستین دار... کیپ تنم بود انگار سایزم را به خوبی می دانستند...

موهایم را بافتم و بالای سرم جمع کردم.

شال ساتن را روی موهایم سنجاق زدم...

دستم سمت کرم پودر رفت...‌برگشت....

اما به خودم جرأت بخشیدم درب کرم پودر را باز کرد...

خیلی ملایم و کم رنگ صورتم را آرایش کردم...

پشت پنجره رفتم و پرده را کنار کشیدم...

از دیدن ماشین های مدل بالا و حیاط پر اذهام قلبم ایستاد...

-یعنی قرار من میان این همه آدم ظاهر بشم...

داشتم در ریه هایم احساس بی نفسی می کردم که در با شتاب باز شد...

ترسیده سمت در برگشتم...

از دیدن امیر با صورت قرمز شده متعجب بهش چشم دوختم...

امیر هم دست کمی از من نداشت هنگ کرده بود...

از دیدن وضعیت فعلی ام و طرز آرایش و لباس پوشیدنم حرفش تو دهانش ماسید...

از مدل نگاهش قلبم لرزید، گونه هایم گل انداخت عرق سردی از ستون فقراتم روان شد...

اگه صدرا سر نمی رسید بی شک پس می افتادم...

صدرا طوری خودش را داخل اتاق انداخت که انگار کسی دنبالش کرده باشد...

امیر که یک دستش روی دستگیره خشکش زده بود با ورود ناگهانی صدرا و برخوردش با امیر، امیر دستش از دستگیره رها شد و به جلو پرتاپ شد...

صدرا انگار ترسیده بود اصلا فکر و حواسش به من نبود روبه روی امیر قرار گرفت و یقه اش رو چسبید...

-امیر کاری نکن دوستیمون رو زیر پا بزارم، اگه دلارام رو ببری من بدبخت میشم همه نقشه هام نقش بر آب میشه باید تا آخر شب تحمل کنی...

امیر نگاهش روی من میخکوب شده بود نه صدرا رو می دید و نه حرف هاش رو می شنید...

صدرا با حرص از یقه اش محکم تکانش داد و غرید...

-با توأم امیر... حواست کجاست...

با ناشیگری از روی خجالت نگاهم را از نگاه مشتاق امیر گرفتم...تا به خودش بیاید...

صدرا قبل اینکه امیر حرفی بزند رد نگاه امیر را گرفت و به من رسید...سری با تأسف برای امیر تکان داد...

-تو که از دست رفتی مرد حسابی...

امیر به خودش آمد و دست های صدرا را از یقه اش پس زد...طوری خودش را به من رساند و دستم را چسبید که لحظه ای وا رفتم...

-صدوا تو فقط سر اونا رو گرم می کنی..

صدرا محکم با هر دو دستش روی سرش کوبید....

-خلم کردی امیر... خاک به سر من... چی چی رو سر اونا رو گرم کن...

رگ گردن امیر از خشم ورم کرده بود بدون اینکه بفهد چنان دستم رامی فشرد که نزدیک بود انگشتان دست راستم خرد شود...

-صدرا من نمی زارم دلارام عروسک خیمه شب بازی تو و مادرت باشه و میان این همه آدم نادرس دوره بیفته و سرویس بده...

صدرا طاقتش طاق شد و سمت امیر یورش آورد با ترس جیغ خفه ای کشیدم و عقب رفتم....با هم گلاویز شدند...یکی امیر می خورد و دوتا صدرا نوش جان می کرد...هم از این درگیری خوشحال بودم هم و وحشت داشتم...

خوشحال از اینکه دو تا هم قماش به جان هم افتادند، وحشت از اینکه امیری که در عینه حال حامی من به حساب می آید از میان برداشته شود و من بدبخت میانشان تنها بمانم...کسی که پا پس کشید صدرا بود...

-لعنت به تو امیر کم هم نمی یاری که....

هر دو نفس نفس می زند... اما نمی فهمیدم چطور زد و خوردی بود که هیچ کدامشان حتی خراش کوچکی برنداشته بودند... مثل بچه ها فقط زور و بازو به رخ هم کشیدند و خسته شدند...

صدرا نفس نفس زنان سمت در حرکت کرد...

-خاک بر سر من که پای تو و غد بازیات ایستادم.... زود باش پشت بار ببرش، فقط نوشیدنی بریزه... دیگه کاری ازم ساخته نیست هر کاری گفتی کردم... پذیرایی نکنه اما باید دیده بشه...

در که کوبیده شد امیر نفسش را بیرون رها کرد و از جیب کت اسپرتش قوتی سیگاری بیرون کشید...

بدون اینکه نگاهش را از من بگیرد یکی از قوطی بیرون کشید روی لبش گذاشت قوطی را داخل جیبش انداخت و زیر سیگار را فندک زد...

احساس می کردم به جای سیگار، منم که دارم می سوزم و آتش می گیرم...

با پک محکم و عمیقش آب دهانم را فرو خوردم... می ترسیدم از این نگاه از این ژست حق به جانب از این اقتداری که چند بار به رخ کشیده بود...

قدمی بهم نزدیک شد و دود پر شده در دهانش را روی صورتم خالی کرد...پلک بستم و نفسم گرفت...

زانوهایم رفت برای شل شدن که انگشتش را روی لبهایم احساس کردم...ترسیده سریع چشم باز کردم...

با چشم های ملتهب و رنگی سرخ شده نگاهش زوم لب هایم، انگشت به روی رڗ صورتی رنگی که زده بودم می کشید...

انگشت اشاره اش به گرمی کوره ی آتش بود و لبهای یخ بسته ام را می سوزاند...

قادر به حرکت و عقب نشینی نبودم...انگار طلسم شده بودم...

خون در رگهایم منجمد شده بود و هیچ گرمایی در وجودم احساس نمی کردم...

آرام و نرم چند بار روی لبهایم کشید... سیگار میان انگشتانش می سوخت اما اعتنایی نمی کرد... فقط قصدش از بین بردن رژم بود...

فکر کنم که موفق شد و به مراد دلش رسید... چون از منی که مثل مجسمه، سست و بی ارزش جلویش ایستاده بودم فاصله گرفت...

پشتش را به من کرد و چند بار پشت سر هم بی وقفه به سیگارش پک زد پک های عمیق و پی در پی ای که نشان از طغیان درونش را داشت...

سیگارش به ته رسید و یکی دیگر روی لب گذاشت از نیم رخش از حالت لرزان دستانش به خوبی حال و خرا ب و عصبی بودنش مشهود بود...

وضعیت خودم وخیم تر از امیر بود اما ترسیم حالات امیر گنجایش مغز کوچکم را نداشت... اصلا نمی فهمیدم چه مرگش هست و چی از جان من می خواهد لحظه ای به طرفم برگشت که قدمی بی اراده عقب گذاشتم...

انگشت اشاره اش را روبه روی صورتم تکان داد...

-در دور ترین نقطه و بدون تیر رأس بودن نگاه بقیه پشت بار می ایستی... دلارام قسم می خورم... قسم می خورم اگر به خاطر لج و لجبازی کاری غیر منقول ازت سر بزنه همون جا سربه نیستت کنم... فقط مراقب رفتارت باش...

از ترس حرفی را که تا نوک زبان تیزم آمده بود را قلاف کردم تا مبادا کار دست خودم دهم...

اما از حالت دستوریش لجم گرفت...

به خوبی به اخلاق گندم واقف بودم که این دستورش را زیر پا می زارم حتی اگر عاقبتش به مرگم هم ختم شود...

خواست دستم را بگیرد که با سردترین و پر تحکم ترین حالت ممکن دستم را پس کشیدم...

نفرتم را داخل چشمانم ریختم و مثل خودش انگشت تهدیدم را بالا گرفتم...

-حق نداری حتی انگشتت رو بهم بزنی...

اینبار نگاه امیر بود که در نگاه پر نفرتم دوخته شود...

منگ و پر از سوال... پر از ندامت و پشیمانی پر از خواش و تمنا...

حوصله ی و اعصاب کنکاش کردن حالت نگاهش را نداشتم ازش روی برگرداندم و سمت در حرکت کردم.

دلم نمی خواست دل بسوزانم و دل در گروش بدهم... گریز از این نگاه بهترین و عاقل ترین گزینه بود...

قدم اول را که داخل راه رو گذاشتم، همهمه و صدای بگو بخند رعب و وحشت به دلم انداخت...

پاهایم دیگر یاری ام نکرد و متوقف شدم...

دلم قاصر به جلو رفتن نبود...

با گرمای بیش از اندازه دستی که پشتم قرار گرفت و حجم زیادی از گرمایش را به قلبم نفوذ داد، گردن کج کردم...

امیر با پلک روی هم گذاشتن و لبخند پر اطمینانی، به زانوهایم توان بخشید و دلم را قرص کرد، برای قدم برداشتن به جلو...

با هدایت امیر سر به زیر با سریع ترین حالت ممکن خودم را به پشت بار رساندم...

گوشه ی بار اشاره زد...

-اینجا می ایستی و گلا سه ها رو داخل سینی می چینی، با کسی هم صحبت یا دهن به دهن نمی شی...

بدون اینکه حواسم به خط و نشانی که چند ثانیه ی پیش برای خودم کشیدم، باشد، تند تند سرم را به نشانه چشم و تکان دادم...

از سر رضایت خنده ای که از اعماق وجودش و از خوشحالی روی لبهایش نشست از چشمم دور نماند.

چشم گرفتم تا ضایع شدنم خنده اش را تشدید نکند...

گلاسه ها را با دستی لرزان داخل سینی گذاشتم...

خنده های چندش آور مردان و زنان در مغزم اکو می شد و دلم را به تلاطم می انداخت...

هنوز وجود امیر پشت سرم برایم دلگرمی بود... همش تلاش می کرد ذره ای نور امید خواسته شدن در دلم باز کند...

اما این عکس العمل هایش مزید بر خوب و پاک بودنش نمی شود و نمی توانست دل مرا صاف کند..

-به به دستیارم و ببین... چه جیگره...

با صدای آرامی زیر گوشم از جایم پریدم...

نزدیک بود گلاسه از دستم روی زمین بیفتد که دست مخاطب همان صدا جلو آمد و مانعش شد...

-خانمی هول کردی چرا... می خوای کمکت کنم...

تا بخواهم جواب لحن پسر مو بور با قیافه ی شرقی را بدهم امیر خودش را رساند...

-گمشو سر کار خودت... لازم نکرده کمک کنی...

با وقیحانه ترین حالت ممکن صداش رو نازک کرد...

-واه واه چه بی احساس... نکنه پس مونده ی توعه....؟

غرش امیر را کمیل که امروز صبح داخل اتاقم میان جمعشان نامش عایدم شده بود، گرفت...

-گمشو بیرون پسره ی جلف دختر نما....

با بی شرمی از کمیل رو گرفت و بیرون رفت...

خجالت می کشیدم حتی به امیر نگاه کنم... امیر با چشم ابروی کمیل از پشت بار کنار رفت...

خواستم خودم را مشغول نشان دهم و از نگاه های کشنده ی امیر فرار کنم که با حرف کمیل لمس شدم...

-بابات سلام رسوند خانم سرمد.... من سروان ترابی هستم بدون هیچ عکس العملی مشغول کارتون باشید. خواهش می کنم کاری نکنید که لو برم... تا آخر شب فراریتون بدم...

همان طور که داخل لیوان ها مشروب خالی می کرد زیر لب حرف می زد...

حاج و واج به نیم رخش چشم دوخته بودم که چشمکی نثارم کرد...

این قدر تابلو نباش سرت رو بنداز پایین...

مثل منگول ها رفتار می کردم....

تند سرم را پایین انداختم و مشغول کارم شدم.

اما استرسی که به جانم افتاده بود را نمی توانستم هیچ رقمه پس بزنم...

با کنده شدن سینی پر از لیوانهای نوشیدنی از روی میز توست کمیل از گنگی در آمده ام و سینی بعدی را برداشتم...

یک نور امیدی در دلم روشن شد...

بلاخره بابام دست به کار شده بود... بلا خره آزاد میشم... بلاخره انتقامم را از تک تکشان می گیرم...

دلم می خواست با این خوشحالی و وجود یک امتیاز مثبت برای رها شدنم... دق دلیم را سر امیر دربیاورم...یک چیزی درونم قلقلکم می داد برای در آوردن حرصش یا لااقل نهی کردن دستوراتش...

بی فکر سمت بار رفتم و از گوشه ی چشم سالن را زیر نظر گرفتم...همه درحا گفتگو و بگو بخند بودند...بخش اعظم سالن را جوانان پر کرده بود...صدرا درست مقابل بار تنها با ژستی پا روی پای دیگرش انداخته بود و دور و اطراف را دید می زد...همان زن و نگار و چند نفر دیگه دورش نشسته بودند و صحبت می کردند...

خیلی نامحسوس دنبال امیر می گشتم، من این ریسک را به خاطر شکستن امیر انجام می دادم پس باید پیداش می کردم...

خبری ازش نبود...

مردی با لبخند وقیحی خودش را روی میز حلالی شکل بار رها کرد...

گلاسه ی داخل دستش را روبه رویم گرفت...

-بریز خوشگلم؟.. خیلی تشنمه....

از کار خودم مثل سگ پشیمان شدم...پایم را عقب نگذاشته خم شد و ناگهانی دستم را گرفت...

هول زده خواستم با تمام قدرت دستم را از زیر دستش پس بکشم که دستی روی مچ دستش قفل شد...

نگاهم از روی دستی که تمام استخوانهایش از فرط فشار زیاد به راحتی شمرده می شد بالا رفت و به نیم رخ سرخ شده ی امیر رسید...

با فکی منقبض که آثارش از استخوانهای بیرون زده روی گونه اش به چشم می خورد و نگاه غضب آلودش روی مرد تقریبا بزرگتر از خودش ثابت مانده بود...

مچ دستم با شل شدن دست آن مردک آزاد شد...

ترسیده از وضعیت پیش آمده کنار کشیدم...کم کم صورت مردک زشت و بدترکیب مچاله شد و رنگ صورتش قرمز شد فکر کنم از درد مچ دستش که اسیر پنجه ی امیر بود و قصد رها کردنش را هم نداشت...

مرد خواست از روی ناچاری و درد دهان باز کند که امیر دستش را رها کرد...

همان طور که مچ دستش را با دست دیگرش می مالید از جلوی نگاه پر غضبناک امیر می گریزد...

ستیزه جو، سمت من بر می گردد...از چشم های به خون نشسته اش حراس دارم از ترس اتفاقی قریب الوقوع به خودم می لرزم...

به آنی میز چوبی را دور می زند تا سمت من بیاید...

با حساب اینکه دوباره مورد آزار و اذیتش قرار بگیرم به خودم می لرزم...

بی آنکه سمت من بیاید سراغ نوشیدنی ها می رود...

اما از خط و نشان هایش بی نصیب نمی مانم...

زیر چشمی حرکانش را دنبال کردم...

با کوبیدن لیوان داخل سینی سمت پذیرایی برگشت...

خودم را به نادانی زدم و دوباره پشت میز رفتم... از این که توانسته بودم ذره ای تلافی کنم خوشحال بودم...

سمت صدرا رفت و سینی را مقابلشان روی میز گذاشت و کنار ایستاد...

کنار صدرا مثل یک بادیگارد ایستاد...اما تمام چشم و فکرش پیش من و حرکاتم بود...

افکار بچه گانه ام طعنه می زند...به خاطر لج امیر این همه نگاه کریح و تهوع آور را تحمل می کنم که چی بشه... شاید ذره ای آتش درونم آرام شود...

این رفتار و این حرکات خودم را در ذهنم مدام ورز می دهم تا به نقطه ی پایانی برسم و تصمیمم با خودم را فیصله بدهم اما نگاهم در نگاه امیر تلاقی می کند و اجازه ی بازگشت از تصمیم عجولانه ام را نمی دهد...

از دور هم می شد فهمید که چطوری خون خونش را می خورد اما مقاومت به خرج می دهد...

صدرا هم با آرامش و ریلکس با لبخند مزحکی رفتار من و امیر را مشاهده می کرد...

اما من از لج اینکه امیر احساس مسئولیت پذیری را در قبال من به خودش می قبولانید متنفر بودم...

دلم نمی خواست متکی باشم اونم به امیر.... حتی در این وضعیت...

-بده من سینی رو... این لیوان رو هم پر کن...

به پسری که تقریبا خیلی کم سن و سال تر از بقیه به نظر می رسید سری تکان دادم و کنار کشیدم تا خودش سینی را بردارد...

و لیوان پاینتی که روی میز گذاشت نگاه کردم...

اگر معلومات اینترنتی ام خوب کار کند فکر کنم این لیوان مخصوص نوشیدن آب جو باشد...

چون این لیوان را پر می کردم در جا طرف مقابل سنگ کوب می کرد

سمت بار رفتم و آب جو را برداشتم...

لیوان پاینت را پر کرده داخل سینی گرد و طلایی کوچک گذاشتم...

دوباره همان پسره برگشت سینی را برنداشته چشمکی همرا با لبخند معنی داری برایم فرستاد ناخوداگاه نگاهم سمت امیر کشیده شد...این حس را نمی فهمیدم شاید ترس بود شاید حمایت یا شاید هم فهمیدن عکس العملش... هر چی بود امیر را ناآرام ساخت...

امیر نتوانست با بی تفاوتی من در حضور جمع خوداری کند و جلو آمد...

-بس کن این مسخره بازی رو... برو تو اتاقت...

خودم را به نشنیدن زدم و گلاسه ها را برداشتم و پر کردم...

-از نگاه های مردا خیلی لذت می بری...

همین چند کلمه کافی بود به خودم بیایم و نگاهم را به اطراف بچرخانم...