از دیدن رنگ چشمان چند مرد که در کمینم نشسته بودند گر گرفتم...
باز هم به جلز و ولز کردن های امیر و رنگ کبود شده اش اعتنایی نکردم.
کارم زرنگی و باهوشی نبود، ندانستن و غرور کاذب بی جایی بود که با نادانی خودم اسیرش شدم...از لای دندان های کلید شده اش غرید:
- پس با من لجی... منم اینجا می ایستم از زیر دست این و اون جمعت می کنم...
خرد شدن قلبم را به وضوح احساس کردم اما خودم کردم که لعنت بر خودم باد...
ازش چشم گرفتم تا بیشتر از این تحقیر شدنم را وا ندهم...بی آنکه نگاهش کنم با دستانی که سعی در کمتر لرزشش را داشتم به کارم ادامه دادم...
نمی دانم چه قدر گذشت که همهمه ای تو سالن ایجاد شد...
قبل این که تجزیه و تحلیل کنم کمیل دستم را سمت سرویس بهداشتی کشید...
سراسیمه در را بست و هشدار آمیز با چندین بار تأکید گفت:
-از اینجا بیرون نمی یای، حتی اگه خفه شی، ایجا رو محاصره کردند، نیم ساعت نشده میام دنبالت... تکون نمی خوری فهمیدی...
برا مطمئن کردنش سرم را چند بار تکان دادم...
سریع از دستشویی بیرون پرید... با صدای تیر اندازی دستم را روی گوشهایم گذاشتم و روی توالت فرنگی نشستم... به قدری صدای شلیک و جیغ و فریاد بلند بود که نمی توانستم به خودم مصلت باشم... خبر مرگم دانشجوی افسری بودم... چگونه با این همه ترس می خواستم پلیس شوم... یقینا مملکت رو به باد می دادم...
داشتم قالب تهی می بستم که در دستشویی باز شد...
از ترس جیغ زدم که دست کمیل روی دهانم نشست...
-منم نترس.... پاشو باید در بریم...
دستم را گرفت و پشت سرش سمت بیرون کشاند...
با هر صدای شلیک جبغ خفه ای می کشیدم و دست آزادم را روی سرم می گذاشتم...
کمیل از ته راه رو که من تا به حال ندیده بودم دری را گشود و بیرون دوید...راه باریکش بیشتر نشان دهنده ی حیاط خلوت بود...
به حدی دستم را محکم گرفته بود که دستم داشت می شکست...
شکر که دستم از مچم قطع نشده بیرون و داخل کوچه ی تاریک رسیدیم...
کمیل روی موتور پرید...
-بپر بالا... کمرم رو سفت می چسبی که نیفتی میریم راه آهن...
-چرا راه آهن من میرم خونمون خوب...
با فریادش کپ کردم و لال شدم...
-بپر بالا...
زیر لب غرید...
-انگار ما اندازه ی این نمی فهمیم...
پایین لباسم را جمع کرده نشستم... خجالت می کشیدم دستم را دور کمرش حلقه بزنم اما بی انصاف با گازی که به موتور داد جیغی زدم و با هر دو دست از پشت سفت بغلش کردم...
انگار رو آسمان می رود...به قدری سرعتش زیاد بود که باد از روبه رو نفسم را می برید...
سرم را به پشتش تکه دادم تا از بی حال شدنم و شل شدن دستانم جلوگیری کنم...
با توقف موتور دستان بی حس شده ام از دور کمرش پایین افتاد...
خم شد و از بغل موتور که حالت کیسه را داشت کیف پول کوچکی برداشت... دستم را گرفت و مجبورم کرد راه بیفتم...رمقی برایم نمونده بود... کمل مرا پشت سرش می کشاند اما من با پاهای لرزان زیگزالی راه می رفتم...
از در های بزرگ شیشه ای که گذشتیم سر گیجه ام بیشتر شد... نزدک بود پخش زمین بشم که دست را رها کرد و دور کمرم حلقه زد...
انگار فشارم افتاده بود... اصلا حسی تو وجودم نمانده بود لااعقل خودم را سر پا نگه دارم...
از این وضعیت شدیدا خجالت می کشیدم اما چاره ای نداشتم...
نمی دونم چی نشون داد و چی گفت و چه طوری اومدیم فقط خودم را داخل کوپه ی قطار دیدم...
آب میوه ای که کمیل به زور به خوردم می داد کم کم حالم را بهتر کرد...
قطار با بوق بلند و صدا تق تق اش کم کم شروع به حرکت کرد...
سرم را به پشتی تکیه دادم و چشم بستم...
هنوز کل بدنم رو ویبره بود...
دلم می خواست ساعت ها بخوابم بدون اینکه کسی مزاحمم شود...
هنوز نگاه کمیل را روی خودم احساس می کردم...اما بی اعتنا روی صندلی دراز کشیدم...
تو خودم جمع شد م و دستانم را بغل گرفتم...
با تکان های قطار که شباهت زیادی به نی نی لای لای های کودکانه داشت نمی دانم چه طور چشمانم گرم خواب شد و چیزی نفهمیدم...
امیر علی
کمیل امیدواری ام را دو چندان کرد...می توانستم به او هم امیدوار باشم...
از اینکه کمیل مأمور بردن دلارام به محل قرار شده بود تا من بتوانم به نقطه ی اصلی بروم خوشحال بودم...
-امیر بخور دیگه...
نگاهم را از قاشق دستم که با برنجم در حال ور رفتن بودم گرفتم و و به صدرا دوختم...
با چشمک نامحسوسش شروع به خودرن کردم...
سومین قاشق احساس تهوع بهم دست داد...
قاشق رو داخل بشقاب رها کرده تند به سمت سرویس خیز برداشتم...
در را بسته ونبسته محتویات معده ام بالا آمد...
صدرا پشت سرم وارد سرویس شد..
-چی شده امیر.... مسموم شدی...
دهانم را شستم و چند بار آب به صورتم پاشیدم...استرس این چند روز اخیر نگذاشته بود غذا بخورم چه برسد به مسمومیت...
-بیا بیا باید بریم درمانگاه...
ابروهایم در هم گره خورد...بازویم را با عصبانیت از دستش خارج کردم...
-بی خیال... طوریم نیست....
باز هم با ایما و اشاره ی صدرا تای ابرویم بالا پرید و حرفی نزدم...
بازویم را گرفت و پشت سر خودش کشاند...
-زود باش... چیزی مصرف کردی...من صد بار نگفتم اون داروی کوفتی رو کم مصرف کن.... آخر سرخودت رو به کشتن میدی...
از نمایشی که صدرا راه انداخته بود شاخک هایم فعال شدند... تمام تین تظاهر سازیوها فقط برای کشاندن من به بیرون از این ساختمان بود...
صدرا پشت رول نشست بدون مخالفت و ذره ای تغییر در حالاتم جلوی چندین نگاه که از پنجره ی آشپزخانه و پذیرایی به ما دوخته شده بود و کنارش نشستم...
با سرعت از باغ بیرون زد...
بی مقدمه تند تند شروع به حرف زدن کرد...
-امیر زیور و قانع کردم که دارو مصرف می کنی و نباید زیاد سر به سرت بزاره... فردا آخرهای مهمونی منم همراه زیور و رئیس و عفت جیم می زنم... تا به محل اصلی برسم...اما قبل رفتنم باغ رو لو میدم تا آسیبی بهت نرسیده دلارام رو بردار و فرار کن... برو دبی بابام رو هم برمی دارم و میام پیدات می کنم...توافقی که با زیور کردم می خوام نفسم رو هم بردارم و محل قرار زیور رو لو بدم...همشون رو از روی زمین پاک می کنم... فقط تو مراقب خودت و عشقت باش...
-منم میام....
چنان سمتم برگشت که نزدیک بود فرمان از دستش خارج شود و با جدول برخورد کند...
به زور ماشین رو کنترل کرد و داد زد...
-می فهمی چی میگی غیر ممکنه... زیور هم به خاطر کاری که ازم خواسته من و همراه خودش می بره...
منم متقابل حرفش داد زدم...
-چرا این همه می پیچونی ... درست حرف بزن منم بفهمم چی به چیه...
مشتی روی فرمان کوبید و فریاد زد...
-به خاطر خود نفهمت میخوام ندونی وگرنه مگه مرض دارم تنهایی برم...
-لازم نکرده تو برای من دل بسوزونی زیور ازت چی خواسته...
پفی کشید و زیر لب مرا به باد فحش گرفت اما اعتنایی نکردم و مصمم به نیم رخ کبود شده اش چشم دوختم.
-لعنت به تو امیر.... زیور در اعضای بابام و عشقم خواسته رئیس رو بکشم...
با بهت و سردرگمی پرسم :
-چرا!؟...
-چون می خواد ریاست رو خودش در دست بگیره... برای منم چه فرقی می کنه کدوم ویروسی رئیس باشه من کارم رو می کنم و عشقم و بابام رو آزاد می کنم... زیور رو هم بالای دار می فرستم...
چیزی نداشتم برای گفتن....
راهنما زد و از فلکه دور زد...
-الان که برگشتیم میری می خوابی... با کسی دهن به دهن نمی شی تا فردا شب... من همه چیز رو درست می کنم تو نگران نباش...
پس منم می دونم چیکار کنم صدرا خان...با سری پایین راه اتاق مهمان را در پیش گرفتم و جواب سوال های زیور را به عهده ی صدرا گذاشتم...
-صدرا چش بود.... کجا رفتین... دردسر نشه برامون؟..
صدرا توپید...
-چه مشکلی ... فقط یک مصمومیت ساده بود...
آخرین پله صدایی نشنیدم و نمی خواستم هم بشنوم...
اما نفهمیدم صدرا چی ریخته بود تو غذام که نخوره حالت تهوع گرفتم...
با جیغ دلارام وحشت زده خودم را داخل اتاقی که دلارام توش بود انداختم...
با دیدن صدرا وسط اتاق شوکه شدم
-صدرا چی شده چرا دلارام جیغ می زد....
دستم را گرفت و بیرون کشید...
-هیچی بزرگش نکن... دختره ی چموش حموم نمی رفت که به زور انداختمش داخل حموم...
-خوب چیکار به کارش داشتی نمی رفت که نمی رفت...
با انگشت اشاره اش روی گیج گاهم زد
-آخه عقل کل، مهمونی شب باید با اون سر و وضع ظاهر بشه...
اخم کردم...
-تو که هنوز این بحث رو تموم نکردی صدرا...
دستش را برایم روی هوا تکان داد و سمت پلها پا تند کرد...
-امیر به جان خودت دیگه نمی کشم ها... بس کن جون هر کی دوست داری... گفتم که باید باشه...
در جایم خشکم زد از تصمیم صدرا تا لب مرز سکته رفتم و برگشتم... دیگه ظرفیت این را نداشتم دلارام جلوی من از مردهایی که به مادر و خواهر خودشان هم نامحرم هستند پذیرایی کند.
صداهای پایین مجبورم کرد راهم را به سمت پایین سوق دهم...زیور دستور چیدمان میزها و جابه جایی مبل ها را می داد...چند نفر که فکر کنم کارکنان تازه واردی بودند بار را با نوشیدنی پر می کردند.... صدرا در حال رفت و برگشت به حیاط و خانه بود...
این میان کمیل نمی دانم کجا غیبش زده بود...
زیر چشمی اطراف را دید می زدم که کمیل از اشپزخانه با چشمکی عرض اندام می کند و مرا از وجودش مطلع می کند...منطق حکم می کند مثل جاسوس ها همه جا را رصد نکنم و از چشم تیز بین زیور بگذرم به کاری حرفی مشغول شوم...
تا چیزی که به ذهنم رسید سمت صدرا قدم برداشتم...
-صدرا...
دست از دستور دادن کشید و سمت من بر گشت...
-چی شده...
-برم نهار بگیرم...
تعجب کرو اما نه انقدری که مشکل ساز باشد...
-تو چرا... خوب زنگ می زنم بیارن...
با نوک کفشم روی چمن ها ضرب گرفتم..
-دیگه حالم از غذاهای اون رستوران بهم می خوره...می خوام غذای خانگی بگیرم...
لبخند عریض روی لبهایش جا خوش می کند...
-باز هم که خواب نما شدی... نکنه عشق زیاد مغزت رو تکون داده...
راهم را کج کردم و برو بابایی نثارش کردم
می داند من اهل جنگولک بازی و اصرار و تمنا نیستم...
بازویم را گرفت..
-بیا برو بگیر... عینه دخترا چه زود هم قهر می کنه...
دندان قروچه ای کردم که خنده اش گرفت..
-دختر هفت جد و آبادته...
مشتی آرام به بازویم زد که من بی توجه به حال سرخوشش سمت در خروجی پا تند کردم
صدایم زد...
-امیر....
برگشتم که سویچ ماشین خودش را سمتم پرتاب کرد. روی هوا گرفتم و مسیرم را سمت پارکینگ کج کردم..
این دیگه اوج خوش شانسی ام بود ماشین صدرا فاقد رد یاب بود و راحتر می توانستم کاری را که در ذهنم باهاش کلنجار می رفتم انجام دهم...
مستقیم با بیشترین سرعت سمت غذاخوری مورد نظر راندم...
بعد سلام و احوال پرسی گرم و صمیمی با فرهاد، سفارش آش رشته و قرمه سبزی دادم...
به خاطر حُسن بهترین غذا های خانگی، از طریق حسین با فرهاد آشنا شدم...
روی صندلی پشت شیشه نشستم و تا آماده شدن سفارشاتم چشم به خیابان دوختم...
وقتی خوب از اینکه کسی تعقیبم نکرده اطمینان حاصل کردم برخاستم...
-فرهاد من یک تماس بگیرم؟...
سرکی از آشپزخانه ی غذاخوری بیرون کشید...
-امیر دیر اومدی... لوس هم شدی...
با لبخند تلفن روی میز را سمت خودم برگرداندم و شماره ی حسین و گرفتم...
-سلام حسین فورا یک رد یاب ریز می خوام سریع بیار غذاخوری فرهاد دیر نکنی...
فرصت سلام و خوش و بش را نداشتم...موتور جت حسین حرف نداشت به ششمین دقیه نرسیده جلوی غذا خوری بود...
بدون اینکه سمت من برگردد با لبخند جلوی میز رفت...
-به به امیر خان مشتاق دیدار... خوبی.
دستم را جلوی دهانم گرفتم..
-به مرحمت شما... تو چه طوری...
همان طور که به جلوی میز می رفت بدون این که سمت من برگردد گفت:
-داریم لحظه شماری می کنیم... دینگ دانگ...
باز هم در هر شرایط احتیاط را باید رعایت می کردیم... از کجا معلوم از بیرون زیر دوربین زیور عفریته نباشم....
حسین به میز رسید و با دست رویش کوبید...
-آی... این جا صاحاب نداره...
همیشه در هر وحله ای شوخ و خندان حاضر می شد...
فرهاد با لبی خندان همراه سفارشات من از آشپزخانه خارج شد...
-به به بچه مثبت شنگول... کم پیدایی...
حسین پشت سرش را با حالت نمایشی خاروند...
-خوب مثل بعضی ها خوشی زده زیر دلمون... و می خواییم رفیق بازی رو بزاریم کنار، آقا حرفیه...
فرهاد گوشه چشمی ناز کرد...
-ریز میبینمت...
با هم دست دادند...
از پهلوی کتم کیف پولم را در آورده عابر بانکم را سمت فرهاد گرفتم...
-فرهاد جان اینا رو حساب کن...
-قابلی نداره داداش...
-ممنون از جیب خلیفه ست...
فرهاد با خنده کارت و از دستم قاپید...
-پس چند برابرش و بکشم...
با خنده کارت را کشید. دستم را جلو بردم و کیسه های غذا را برداشتم...
فرهاد همراه عابر بانکم رد یاب را داخل کف دستم انداخت...به تیز هوشی حسین شکی نداشتم....
کارت را صدرا با مبلغ هنگفتی در اختیارم گذاشته بود.
با یک خداحافظی کلی غذا خوری را ترک کردم و یک سره با سرعت بالایی به سمت خانه راندم...
از دلارام خیلی نگران بودم...
صدرا با دیدن آش رشته چنان به خنده افتاد که همه را سمت آشپزخانه کشاند...
-ببینید امیر چی گرفته.... آش... بچم امروز ویار داشته...
عفت و نگار و کامران حتی کمیل به قهقه افتادند...
پس گردنی محکمی به صدرا زدم و بشقاب و قاشقی برای خودم برداشتم...
بی اعتنا به خنده هاشون برای خودم آش ریختم...
به قول صدرا انگار ویار داشتم دو بشقاب آش خوردم... همه از دیدن من که با چه ولعی آش می خورم هر کدام بشقاب و قاشقی برداشتند و همان طور سرپا به جان آش افتادند...
یک لحظه صورت ماه دلارام از نظرم گذشت و آهی کشیدم...چی می شد الان می توانستم برای دلارام هم آش ببرم...
یک لحظه صورت ماه دلارام از نظرم گذشت و آهی کشیدم...چی می شد الان می توانستم برای دلارام هم آش ببرم...با یاد آوری دلارام اشتهایم کور شدواز سر میز برخاستم...
-امیر کجا...قورمه سبزی نخوردی...
کامران برای در آوردن لج من گفت:
-عشقم ویارش تموم شد...
خرید نسخه کامل نفوذی 1 :
https://Zarinp.al/263324
خرید نفوذی 2 :
https://Zarinp.al/301449
خرید نفوذی 1 و 2 باهم به نصف قیمت :
https://Zarinp.al/301458
برای دریافت رمانهای بیشتر به سایت رمان های عاشقانه مراجعه کنین .
www.romankade.com