طراحی و صفحه آرایی: رمان های عاشقانه

آدرس سایت : www.romankade.com

تمامی حقوق این رمان نزد سایت رمانکده محفوظ است

این رمان فروشی می باشد

#نفوذی

بنام خالق عشق

خلاصه

دلارام . دلی آرام اما مملو از گستاخی، نترس و انتقام جو... زیرک و باهوش، اما بی پروا.

دختر جسور سرهنگ سرمد، با گروگان گیریش، بلایی ۹ دل شاد و بی کینه اش را خاکستر می کند و گستاخی این دختر را به غم و انتقام تبدیل می کند.

خطای نفوذی بین باند قاچاق، آتش می شود و در دلش زبانه می کشد.

گناهش را حتی نمی تواند با عشق درون اش خنثی کند.

🔵ضربه های بی امانش را با فنی که فقط و فقط من آموزش دیده بودم، .مهار کردم..

عرق از سر و گردنم سرازیر بود. اما در دلم، با خودم عهد بستم، زیر نگاه های همه شکست اش را صد در صد به نمایش بگذارم.....

من از شش سالگی خون و دل نخورده ام که بهش ببازم....با چند تکنیک پا و مچ دست، ضرباتش را مهار کردم.....

با کف پا تخت سینه اش کوبیدم. تلو تلو خورد، اما موفق نشد خودش را نگه دارد....ضربه ی آخرم، بعد چهل و پنج دقیقه مبارزه ی تن به تن کاری بود....

با تشویق و سوت بقیه، تند به طرف نگار قدم برداشتم.....همان طور که نفس نفس می زدم دستم را به سمتش دراز کردم....با لبخند برای حفظ ظاهر، دستش را داخل دستم گذاشت....اما نگاه و لبخند پر کینه اش، مهری شد بر ذهنم تا فراموش نکنم، این مبارز کار کشته برایم خط و نشان کشید...

و فهماند که دلارام مراقب خودت باش، بد تلافی خواهم کرد....

با نشستن دستی روی سر شانه ام، نگاهم را از نگاه پر رمز و راز نگار گرفتم....

خانم شفیعی رو به جمع با صدای رسا و بلندی گفت:

-هم نگار، هم دلارام برنده ی میدان شدند...واقعا زحمت های این همه سال من و با این تکنیک هایی که انجام دادند، جبران کردند...

نگار با پوزخند دست خانم شفیعی را فشرد و از جمع دور شد....

خانم شفیعی پلک روی هم گذاشت....با یک کف رو به جمع، خاتمه ی کلاس امروز و اعلام کرد.....

حوله ی کوچکم را از روی نیمکت گوشه ی سالن چنگ زدم و پشت خانم شفیعی دویدم....

-خانم مربی.....

بدون این که برگرده یا به ایسته جوابم و داد....

-دلارام نباید امروز از اون فن استفاده می کردی...من اون تکنیک و فقط برای مواقع ضروری، اونم خارج از سالن و بچه ها، بهت آموزش داده بودم.... واقعا ناراحتم کردی...

به اتاق مخصوص مربیان رسیدیم....خوشبختانه کسی حضور نداشت.

-عمه شرمنده ام... نفهمیدم چی شد...

تند به سمتم برگشت و دستش را به علامت سکوت بالا برد....

از چشم های درشت شده ی قهوای رنگ اش و ابروهای گره خورده اش ترسیدم....

یعنی آن قدر کارم اشتباه بود...!؟

انگشت اشاره اش را تهدید وار روبه روی صورتم تکان داد....

-دلارام صد بار گفتم... اینجا من و عمه صدا نزن... این یک...

دوما"... مگه جلوی بابات قول نداده بودی هر طوری هم شد تو سالن ورزشی تکنیکی که به غیر از این جا یاد گرفتی و عملی نکنی! هان...

هان آخرش را داد زد

شرمنده بودم... هیچ توجیهی برای تبرعه ی کار اشتباهم نداشتم....

-معذرت می خوام...

از صدای مظلوم و بغض آلودم عمه جا خورد....

اولین بارم بود.... هیچ گاه کاری نمی کردم شرمنده بشم و از کسی طلب بخشش کنم....

ولی امروز از کار اشتباهم واقعا ناراحت شدم....

صدای عمه کمی بهم آرامش خیال داد...

- خودت و لوس نکن که اصلا بهت نمیاد....

زیر چشمی داشتم می پاییدمش....به طرف کمدش رفت....

لب هایم کش اومد و تا بنا گوش به خنده باز شد....

- ببند نیشتو... هنوز کارم باهات تمام نشده...

با دست محکم روی لبم کوبیدم....هنوز که پشتش به منه پس از کجا دید!؟

داشتم جستجو گرانه گردن می کشیدم تا ببینم روبه روش آینه هست که باز هم با لحنش جا خوردم....

-مثل زرافه گردن نکش...فقط برو دعا کن این دختره برات دردسر نشه....

شونه بالا انداختم....

-مثلا می خواد چه غلطی بکنه؟...هفت جد و آبادش و از تو گور می کشم بیرون و میارم جلو ی چشماش...

از خشم به سمتم چرخید. حوله ی مچاله شده اش را کوبید رو صورتم....

- حاشا به تربیتت... این چه طرز حرف زدنه... مگه هزار بار نگفتم مثل پسرای لات و چال میدونی حرف نزن...

شانه بالا انداختم و خودم را برای فرار آماده کردم....

دستم روی دستگیره ی در گفتم:

-آخ من اون لب های جیگریت و قورت بدم...عشقم عصبانی شدن هم بهت میادها...

در و باز کردم و د برو که رفتیم....

نمی دونم چی پرت کرد که موقع بستن در، با در برخورد کرد....

به طرف رخت کن رفتم.

همه ی بچه ها آماده رفتن بودند، به جز نگار.

داشت جلوی آینه روی صورتش نقش و نگار می آفرید تا شاید اون لب های پرتز شده ی اندازه ی بشقابش، بیشتر چشم مردم و در بیاره.....

بی توجه بهش کلید انداختم و در کمد کوچک فلزی ام را گشودم....مانتو برداشتم و پشت پرده گوشه ی رخت کن رفتم...

لباس ورزشی سیاه رنگم و با مانتو و شلوار عوض کردم....

وقتی برگشتم نگار با رژ قرمز رنگش روی کمدم نوشته بود: منتظر تلافی باش....

پوزخند صدا داری زدم.

حیف رژت نگار خانم... اما من همیشه منتظر یک نبرد هستم....

زیـپ ساک ورزشیم و کشیدم و انداختم رو دوشم. همان طور که شالم رو روی موهایم مرتب می کردم از باشگاه خارج شدم....

عمه بعد ما، تایم دوم با دختران دبستانی کیوکوشین کار می کرد....

یادش بخیر عاشق کیو کوشین بودم.

اما چند ساله دفاع شخصی را به طور حرفه ای ادامه می دهم....

عمه شیرین عمه ناتنی من به حساب میاد....

عمه شیرین عمه ناتنی من به حساب میاد....بعد مرگ پدر بزرگم، مادر بزرگم به خاطر دو فرزند کوچک، بابا و عموم، دوباره تجدید فراش می کند و ثمره اش عمه شیرینم می شود.... عموی کوچکم برای ادامه ی تحصیل به آن ور آب ها می رود دیگر باز نمی گردد

قفل مرکزی شولت آلبالویی رنگم را زدم و پریدم بالا....هر روز به خاطر زود رسیدن به خانه، میانبر می زدم...داخل محله ی کنار مجتمع تجاری شدم و پیچیدم....هم زمان با من، یک پژو عقب عقب داخل کوچه پیچید....

پا روی ترمز گذاشتم. اما دیر شده بود و ماشینم با صدای بدی با ماشین پژو برخورد کرد.....

به علت خلوت بودن محله، سرعتم زیاد بود....صدای ناهنجار ماشین ها انعکاس بدی توی فضای آرام محله ایجاد کرد....

شکر خدا امروز کمر بند بسته بودم... وگرنه پیشانی ی نازنینم به درک واصل می شد....

در سمت راننده که باز شد، چند تا چشم قرض کردم ببینم خدایی ناکرده پیر خرفتی نباشه که کلاهم پس معرکه ست....

نه از پای کشیده و بلندش معلوم بود جوانه...کم کم تنه لشش و هم از ماشین خارج کرد...

اوه اوه... یا مریم مقدس... پسر نیست جگر و قلوه ست...

دیگه وقتی برگشت!!!دهنم به جای چشم هایم باز ماند....ته ریش با موهای پر پشت سیاه رنگش، لب هاش و نگو... عجب قلوه ای بودند....

پسر و هم این لب ها... زهر مار صاحبش بشه....

چشم هایش زیر عینک آفتابی گرد بزرگش پنهان بود. وگرنه من الان غش وضعفم حتمی می شد.

پسره شروع به وارسی ماشین در به داغونش کرد

منم خودش و آنالیز می کردم....

کت اسپرتش کم مونده بود تو تنش جر بخوره....آخه می مردی یک شماره بزرگتر بخری! یا مثلا می خواستی این دخترهای ننه مرده را دنبال خودت له له کنان بکشی و به ریششون بخندی...

داشتم توی مغز نخودیم، علت کوچیک و تنگ بودن کتش و تجزیه و تحلیل می کردم، که با چند ضربه ی محکم به شیشه، از جا پریدم.

وای چشم ها رو!...

خدایا این همه ابهت و زیبایی ، یک جا به این بوزینه دادی مثلا چی بشه... دخترای چشم و گوش بسته ای مثل من، گناه نداشتیم؟...

با ضربه ی محکم و ابروهای سیاه و به هم تنیده اش، ناخوداگاه گره بین ابروهایم افتاد.

نه بابا... چه خودش و تحویل گرفت...من از اوناش نیستم برات بمیرم، دور ور ندار واسم...

قفل کمر بند و فشردم و در و از خباثت طوری باز کردم که محکم باهاش برخورد کرد و عقب عقب رفت....

تجربه بهم ثابت کرده بود زود گارد بگیرم، وگرنه خودم له می شم....

-چیه خلاف اومدی و ماشین نازنینم و آش و لاش کردی طلبکارم هستی؟...

پوزخندی که روی لب هایش نشست تا ناکجا آبادم را سوزاند...

-یعنی خیلی بچه ای.

الهی مرده شور اون لبهای خوشگلت و بخوره....

-ببن آقای مثلا محترم... این ابوقراضه ات و بکش، من عجله دارم...

بی اعتنا به جلز و ولز کردن من، تکیه به کاپوت ماشینم، موبایلش و از جیبش خارج کرد....

صد در صد داشت پلیس خبر می کرد....

وای چه صدایی... خدا جونم بگیر من و...

اکیبری بد ترکیب، عقده ای...

این و از قصد بلند گفتم که نقطه ی کلامش از دستش در رفت.... با چشم های ورقلمبیده اش به من نگاه کرد....

پشت چشمی برایش نازک کردم و سوار ماشینم شدم. در و محکم بهم کوبیدم....

تا پلیس بیاد نیم ساعت طول کشید....

آخ اون جنتلمن بودنت بخوره فرق سر ننه ات که آدم نیستی....

اگه کمی، فقط کمی جنتلمن بازی در می آوردی چی می شد.

می گفتی خانم محترم و بسیار زیبا... تقصیر من شد....شرمنده بفرمایید خصارتتون چند می شه پرداخت کنم....

منم با نازو غمزه بگم، نه لازم نیست....خواهش میکنم ....منم مقصر بودم ...سرعتم زیاد بود نتونستم سریع ترمز بگیرم ....

نه که الان بعد یک ساعت علافی ،من مقصر اعلام بشم...

نه که الان بعد یک ساعت علافی، من مقصر اعلام بشم...ماشین بدبختم هم که اوراقی شد رفت پی کارش...

الان چشمت می زنم بری زیر شش چرخ و دخترای بدبخت از دست دید زدنت راحت بشن...

با رسیدن ماشین پلیس تند از ماشین پریدم بیرون...

بوزینه هم تکیه اش و از ماشین کند راست ایستاد....

فرصت ندادم بی چاره مأمور از ماشینش پیاده بشه...

-سلام خسته نباشید...ببینید من از الان بگم این آقا مقصره. بدون راهنما پیچید جلوم...

مأمور بدبخت خنده اش را خورد و گفت:

-خانم لطفا برید کنار لااقل پیاده شم ببینم چی به چیه...

خجالت زده از در ماشین فاصله گرفتم که چشمم به لبخند یک وری شازده افتاد...

دلم می خواست با کف پا چنان بکوبم روی لب های خوش فرمش که همان جور یک وری بمونه...

با صدای زنگ موبایلم، کلافه نگاه از نگاه ممتدد و معنی دارش گرفتم....

-بله مامان جان...

-کجایی دلارام؟ چرا دیر کردی؟

از قصد، صدام و کمی بالا تر بردم...

-مامان جان نگران نباش. داشتم می اومدم که یک آفتاب پرست، روش به جهت مخالف آفتاب بود، پیچید جلوی ماشینم و تصادف کردم....

مامان جیغ زد.

-ای لال نشی دلارام... درست حرف بزن ببینم چی شده...

زیر چشمی نگاهش می کردم...این بار برعکس چند دقیقه قبل اون بود که آتیش می گرفت و من بودم که پوزخند ژکوند تحویلش می دادم...

سربازی که داشت می نوشت ریز ریز می خندید...

با صدای فریاد مامان، چند قدمی فاصله گرفتم....

-مامان چرا داد و بیداد می کنی نامحرم اینجاست می خوای صدای خوشگلت و بهشون نشون بدی ...

این بار با جیغش، گوشی و از گوشم کنارکشیدم...

-دلارام خونه که میای... می دونم باهات چیکار کنم...

گفت و قطع کرد.

گوشی را داخل جیبم انداختم و سمت افسر رفتم...

بدون حتی یک نیم نگاهی به اون رو به افسر گفتم:

-تمام شد؟ من می توانم برم؟

-خانم مدارک شما پیش ما می مونه و بعد پرداخت خسارت میایید و تحویل می گیرید...

-پس با اجازه.

سرباز طرف ماشینش رفت...

کج خندی به پسره تحویل دادم سوار شدم...با نیت شومی چنان پر گاز از کنارش رد شدم که اگه سریع عکس العمل نشان نمی داد و کنار نمی کشید الان خودش هم مثل ماشین ابو قراضه اش، اوراقی شده بود...

قبل اینکه خانه برم ماشین و به تعمیر گاه رساندم و با آژانس به خانه برگشتم...چند بار به شاگرد مکانیک تاکید کردم کار ماشین من و زودتر راه بندازین...

کلید انداختم و رفتم داخل...خیلی آرام و با احتیاط بدون هیچ صدایی در و بستم...آهسته از حیاط بزرگ و پر از دار و درخت گذشتم...دستم روی دستگیره چفت کردم و خیلی با احتیاط پایین کشیدم....لبم پایینیم را زیر دندان می فشردم تا خودم هم جیکم در نیاد....هنوز در و هول نداده بودم که دستگیره هم زمان داخل دستم کشیده شد...

با صورت رفتم تو شکم مامان....

مامان گوشم و گرفت و پیچوند....دستم و روی دستش گذاشتم.

-ای ای گوشم... وای... غلط کردم....

-مگه من بهت نگفتم تو کوچه و خیابان درست حرف بزن... هان...

-مامان غلط کردم مرگ آرمان ولم کن..

زود دستش و رها کرد...

آخ که قسم خوردن به جون آرمان چه قدر گره از کارم باز می کنه...

گوشم و ماساژ دادم....

-مامان دردونت فدای اون خشمت بشه...به جان یکی یه دونت من امروز مقصر نبودم...

رو فرشی اش را از پایش در آورد که پا به فرار گذاشتم...

-دلارام بزار بابات بیاد... خیلی خود سر شدی اگه گذاشتم پات و بیرون بزاری...

پله ها را یکی بدو بالا رفتم.

-بگو... بابام که طرف منه... شما به ناز دونت برس و تر و خشکش کن..

این بار از جیغش شیشه ها لرزیدن...

-دلارامممممم....

پریدم اتاقم و قفل در و چند بار چرخوندم.

مامان همیشه طرفداره آرمان. چون آقا فرزند ارشد و تنها پسر، از بس لوس و خیلی آرام و حرف گوش کنه، مامان عاشقشه...من چی کار کنم که آرمان بچه ننه ست...چیکار کنم منم این طوریم... به جاش بابام عاشق منه....

کوله ام و انداختم گوشه ی اتاق. با همان لباس ها پریدم حمام...

یک ساعتی داخل وان دراز کشیدم.

وقتی خوب خستگی در کردم بلند شدم و دوش گرفتم....از کمد دیواری سفید رنگم تاپ شلوارک زرد رنگ با گلهای صورتی ام و بیرون کشیدم.

بعد پوشیدن لباس جلوی آینه ایستادم، خوب موهای خرمایی رنگ و بلندم و با حوله خشک کردم....اما تنها حوله برای خشک کردنشون کار ساز نبود...حوصله ی سشوار هم نداشتم....بالای سرم جمع کردم و بستم....

چشم های سبز روشن کشیده ام بیشتر کشیده تر شدند...همیشه زیر ابروهایم را خودم بر می داشتم دخترانه و زیبا....بینی ی متناسب با صورتم... لب هایم هم که قربون عظمت خدا برم، احتیاج به پروتز نداشتند...

با صدای بلند بابا که از روی پله ها صدایم می زد. روحم تازه شد....تند قفل در اتاقم و گشودم و به طرفش پرواز کردم...پله های مار پیچ و تا پایین یکی دو تا کردم...

-سلام به سلطان و رئیس بزرگ خانه.

بابا لبخندش را پشت نقابش محفوظ کرد اخم ظریفی روی پیشانی اش خط انداخت، اونم به خاطر مامان....همان طور سر پا، بدون عوض کردن لباس گفت:

-بیا ببینم بلا گرفته، باز چه گلی به آب دادی که زن من از دستت عاصی شده...

لب و لوچه ام و آویزون کردم. مثل گربه پرشین ها رفتم بغلش و سرو صورتم را به سینه اش مالیدم....

-بابایی این زن شما با من اخت نمی شه...خیابان تصادف کردم. به جای این که مثل اون دردونش به منم بگه...صدای مامان و تقلید کردم:

-الهی دورت بگردم... چی شده... طوریت نشده؟ نترسیدی؟.. فدای یک تار موی گندیدت...

اما به جای این حرفا گوشم و می پیچونه...

مامان کفگیر به دست از آشپزخانه به طرفم هجوم آورد...

با جیغ پشت بابا سنگر گرفتم.

-

حالا ادای من در میاری... دختره ی بی چشم و رو...

بابا با خنده مداخله کرد...

-خانم بس کن.. چیکارش داری... خوب دخترم شوخی می کنه....

مامان حرصش و سر بابا خالی کرد...

-همش تقصیر توئه دیگه... تو بهش پرو بال دادی که خودسر شده... مثل پسرای لات و بی سرپا حرف می زنه...

نمی دونم بابا بهش چشم و ابرو رفت یا چیکار کرد که مامان به آشپزخانه برگشت.

بابا به سمتم چرخید....

بابا به سمتم چرخید....

-دلارام خیلی اذیتش می کنی ها...

این لحن پر تحکمش هشدار آمیز بود....

ولی منم مظلوم نماییم حرف نداشت....

-بابا...مامان منو دوست نداره... همیشه باهام سر جنگ داره... انگاری فقط آرمان بچه اشه من هم سر راهی...

بابا لپم و کشید و با صدای آرامی گفت:

-این نقشه هات دیگه از مُد افتاده، فکر طرح و نقشه ی جدید باش...

پریدم گرنش و چسبیدم که انگشتش و به علامت هیس، روی لب هایش گذاشت....

بعد صدایش را بالا برد....

-دلارام از این به بعد حق نداری ماشین ببری بیرون...اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه مامانت ازت شکایت کرد، من می دونم و تو...

براش چشمکی زدم و گونه تپل و پر ریشش و بوسیدم....

-الان هم برو از مامانت عذر خواهی کن... زود...

تند دست روی گیج گاهم بردم و پا روی زمین کوبیدم....

-اطاعت امر جناب سرهنگ....

بابا چند بار با خنده سرش و به طرفین تکان داد و راه اتاقش را در پیش گرفت....

مامان بی حوصله ظرف ها را به هم می کوبید....مثلا داشت جمع میکرد....از پشت سر نزدیک شدم و دست دور کمر باریکش حلقه زدم...

-مامان گلم... من دورت بگردم... هزاران بار پروانه بشم و دور سرت بچرخم...از من دلگیری!؟

آرام روی دستم کوفت....

-باز کن ببینم... صد بارگفتم مثل عنکبونت نچسب به من...

محکم و سفت تر به خودم فشارش دادم...

-مامان مرگ....

با جیغی که زد دستانم را رها کردم و پا به فرار گذاشتم...بیچاره فکر کرد باز می خواهم جان آرمانو وسط بکشم....پشت میز غذاخوری سنگر گرفتم....

-به جان خودم کاری با عزیز کرده ات ندارم....

مامان قاشق داخل دستش را بالا گرفت و آماده ی پرتاپ به طرفم بود که آرمان داخل آشپزخانه شد...

-چیزی شده مامان!؟

قبل این که مامان لب از لب باز کند به طرف آرمان هجوم بردم...

-عزیز کرده... گل پسر مامان... بیا که مامان از فراقِت امروز دلش میخواد پوست از سر من بکنه...

آرمان با خنده بازویش را دور گردنم حلقه کرد...

-جغله... مامان من و چرا کفری کردی؟

مشتی به پهلویش زدم که فشار کوچکی به گردنم آورد...

-آخ آخ بشکنه دستت آرمان گردنم شکست...

با دست دیگه اش موهایم را بهم ریخت...

-بچه اردک زشت باز هم که موهات خیسه؟

این بار با آرنج زدم رو شکمش که آخش در آمد و ولم کرد...قدمی عقب گذاشتم...

برای جری تر شدنش زبان در آوردم...

-گوگول مگولی مامان لیلا برو یکم شیربخور...

خواست حمله کنه پا به فرار گذاشتم...

صدای بلند الله و اکبر بابا خبر از وقت نماز را می داد....

بهترین موقع برای جیم شدن از دست آرمان هم بود...تند وضو گرفتم و چادر سفید نمازم همراه با سجاده، از کشوی میز دراور بیرون کشیدم...قامت بستم و با آرامش خیال به اوج آسمان ها نزدیک به خدا پرواز کردم....همیشه معتقد بودم موقع نماز باید به سویش پرواز کنی تا به وجد برسی....تا به عظمت و شکرانه هایش پی ببری....بعد خواندن آیات، دست به دعاگشودم...از معبود عالم، بعداز طلب آرامش و امنیت، به خاطر عزیزانی که برایم عطا فرموده بود شکر گفتم....سجاده ام رو تا زدم و همراه چادر سر جای قبلی اش قرار دادم.

پاوچین پاورچین داخل پذیرایی شدم...خبری از کسی نبود...روی مبل راحتی قسمت پایین پذیرایی لم دادم...از زیر مبل دستی مچ پایم را گرفت...چنان جیغی کشیدم و روی هوا معلق می زدم که بیا و ببین....

بابا از اتاق کارش پرید بیرون، مامان از سرویس پایین پله ها...

آرمان هم رو شکم افتاده بود و غش کرده بود....

به خودم آمدم و دست و پایی که الکی الکی جفتک می پروند و جمع کردم....

اما واقعا ترسیدم... نمی دونم چرا همیشه یک وحشت عجیبی در دلم نهفته بود...شاید هم از حرف های چند روز پیش بابا که گفت:

- دلارام بیشتر مراقب خودت و دور اطرافت باش... موقعیتی پیش آمده که همه ی خانواده باید مراقب باشیم....

اما برای رو کم کنی آرمان خودمو به غش زدم و روی زمین افتادم....

مامان با فریاد خودشو بهم رسوند.

-یا فاطمه ی زهرا....

آرمان هم با نفرین به خودش ،پرید آشپزخانه...فکر کنم برای آب قند رفته بود...

اما بابا تیز تر از این حرف ها بود هیچ صدایی ازش خارج نشد... حتما فهمید کارم یک نقشه ست...

مامان سرم را بغل کشید و آرام آرام سیلی روی گونه ام زد....

-دلارام دلارام... دخترم... عزیزم...

دلم می خواست تا شب این طوری دراز به دراز بی افتم و مامان نازم و بکشه...

آرمان کنار ما زانو زد...

-مامان صبر کن آب قند بدم بهش...

-آرمان ذلیل نشی... این چه شوخی مسخره ای بود... اگه طوریش بشه....

تو دلم کیلو کیلو قند و شکر آب می کردند...

-مامان دلارام که این قدر ترسو نبود من چه می دونستم این طوری می شه...

آرمان آب قند و جلوی لبانم گرفت و خالی کرد تو حلقم...

محتویات لیوان رو داخل دهانم نگه داشتم و قورت ندادم...تا آرمان خم شد روی صورتم و یواش صدام زد...

با پوفی همه ی آب قند داخل دهانم را روی صورتش پخش کردم...تا به خودش بجنبه و بفهمه چی به چیه با یک جهش برخاستم و فرار کردم...اما تا تلافی نمی کرد دست بر نمی

داشت...دنبالم کرد...

دور درخت شاه توت چرخیدم که بی انصاف شلنگ آب و برداشت و به طرفم گرفت...جیغ زدم و بالا پایین پریدم...

-آی... نامرد اوران گوتان بس کن...

اما انگار نه انگار....می دونستم چه قدر از لفظ شیر و پستونک متنفره و بدش میاد...اگه دستش بهم می رسید جیگرم رو در می آورد و نوش جان می کرد...خودمو به انباری انداختم... قفل آهنی اش را از پشت چفت کردم....با مشت افتاد به جان در....

-دلارام اگه جرأت داری بیا بیرون...

فریاد زدم:

-مگه مغز خر خوردم...

صدای مامان آمد....

-آرمان دورت بگرم خودت و حرص نده بزا ر اونجا بمونه و آدم شه..

آرمان با پا محکم به در کوبید...

-بلاخره که میای بیرون!!!

روی منم رو نبود که به سنگ پای قزوین گفته بود زکی...

-آرمان مامان... برو خاله... مامانت و حرص نده...خاله به فدات... شیرش خشک می شه ها...

دیگه واویلا ، آرمان داشت حنجره اش را پاره می کرد...

-مامان ولم کن... من باید این ذلیل مرده رو آدم کنم...

صدای ناجی من، آقا سرگرد بزرگ، نزدیک شد...

-چیه پسر چرا شاخ و شونه می کشی، خوب هر چی عوض داره گله نداره، تو شروع کردی و دلارام تلافی کرد...

آرمان گفت:

-بابا شما پروش کردین... مثلا دختره...

بابا گفت:

-مگه چشه... دخترم برای خودش لنگریه...

آرمان با نق نق دور شد...

-اره بزار فردا پس فردا که نتونستی جمعش کنی توضیح می دم...

این و از صدایی که رفته رفته کم و کمتر شنیده می شد،تشخیص دادم...

آرمان بی خاصیت همیشه شوخی را به دعوا ختم می کرد...از بس لوس و نُنُر تشریف داشت...

با چند ضربه ی آرام فهمیدم باباست...قفل در را کشیدم در با صدای تقی باز شد...اما از ابروهای گره شده ی بابا ترسیدم...

گوشم را گرفت و پیچاند...نه آن قدر محکم که دردم بگیرد...

-مگه نگفتم از حمایتم زیاد پرو نشو سوء استفاده نکن!؟

-صد بار نگفتم با غرور داداشت شوخی نکن، اونم جلوی ما؟... نگفتم کمی جلوی اون زبان مثل مارت و بگیر... کم سر به سر داداشت بزار؟..

با آخ آخ و وای وای، دستم را روی دست اش گذاشتم.

-وای غلط کردم دیگه تکرار نمی شه...

متعجب دست اش را ول کرد...

-هنوز که نکشیدم شر به پا می کنی!...

پریدم و گرنش را چسبیدم...

-آخ من قربون اون دست های زمختت بشم، گوش نرم و کوچک من که تحمل دست های شما رو نداره...

با دو انگشت بینی ام را گرفت و کشید...

-حالا دست های من زمخته و گوش های شما نرم و لطیف...

خواستم محکم فین کنم که فهمید و تند دست اش را عقب کشید...با خنده ازش جدا شدم...

-دلارام واقعا پروئیت حرف نداره...

احترام افسری گذاشتم...

-دست پروده ی شماییم جناب سرهنگ...

خواست گوشم را بگیرد، با جیغ کوتاهی جیم زدم...

بابا مثل آرمان نبود که دنبالم کند...

کنار در ورودی نفسی تازه کرده پاور چین پاورچین وارد پذیرایی شدم...

صدای آرمان و مامان از آشپزخانه به گوش می رسید.

آرمان با صدای نسبتاً بلندی، مامان و مواخذه می کرد...

-مامان من همش تقصیر شماست... طوری با من رفتار می کنید که هر کسی بشنوه فکر می کنه با یک بچه ی پنج ساله صحبت می کنید... من دیگه بیست وشش سالمه...

یواش داخل آشپز خانه سرک کشیدم...

آرمان پشت میز غذاخوری نشسته، موعظه می کرد و مامان هم روبه روش رژه می رفت...

از لج آرمان که چرا به خاطر شوخی های من، مامان را مورد توپ و تشر قرار داده، سرم را کمی بیشتر داخل بردم و از ته دل با صدای بلندی گفتم:

-پخخخخخخخ...

مامان از ترس جیغ خفه ای کشید و دست روی قلبش گذاشت...

آرمان هم طوری از جایش پرید که صندلی با صدای بدی واژگون شد...تا آرمان به خودش بیاید در رفتم...آخرین پله، پایم به پله نرسیده، از لبه ی پله سر خورد...

اگر آخرین لحظه دستم را به نرده گیر نداده بودم، الان فاتحه ام با صدای بلندی در خانه ی بزرگ ما، گوش فلک را پر کرده بود...

جوان ناکام دلارام سرمد، بر اثر سقوط از پله، ضربه ی مغزی شد و دار فانی را وداع گفت...

با فریاد آرمان به عقب چرخیدم...

-دلارام می کشمت...

قدم روی اولین پله بابا مچ دستش را گرفت...

-بابا این دختر راونیه... عقلش و از دست داده... بزار من اینو به عقل بیارم...

پریدم داخل اتاقم و در و هم قفل کردم...ولو شدم روی زمین و بی صدا قهقه زدم...

-آی ترسید... نوش جونت آرمان خان خوب کردم...

بعد کلی خندیدن، لباس های خیسم را با لباس های راحتی قرمز رنگم عوض کرده، زیر پتو خزیدم...

وای که چه قدر دلم درس و دانشگاه می خواهد، آی که چه کیفی می داد سر به سر استاد ها و دانشجویان گذاشتن...کی این تعطیلات مزخرف به پایان می رسد، خدا عالمه...

به ثانیه نکشید خواب چشمانم را ربود....

با صدای تق تق پی در پی که روی اعصابم قدم رو می رفت، به زور پلک های به هم چسبیده ام را گشودم...کش و قوسی به بدنم دادم، صدای در هم زمان با صدای مامان بلند تر از قبل برخاست...

- دلارام... دلارام...

خمیازه ای کشیدم و پتو را از رویم کنار زدم...از جنب و جوش زیاد، بدنم کرخت شده بود...سست و بی اختیار از تخت پایین آمده، رو فرشی های عروسکیم را به زور پایم کردم و به طرف در قدم برداشتم...قفل در را چرخاندم...چشم های مامان از نگرانی به تعجب انتقال یافت!

خوابیده بودی!؟...

سری تکان دادم و دهانم را برای خمیازه ی بعدی مثل غار رو هوا باز کردم...

اما خمیازه ام با حرف اش، نصفه نیمه ماند...

-بابات داره میره مأموریت... اون وقت تو مثل سگ آبی مدام خمیازه می کشی!...

خوابم پرید و خمیازه یادم رفت...

-باز هم مأموریت...

مامان در پیچ پله ها از دیدم ناپدید شد.

مغموم و سر خورده از این خبر بد، یکی یکی پله ها را به طرف پایین طی کردم...

بابا حاضر و آماده.. مامان قرآن به دست جلوی در آماده ی بدرقه اش بود...اصلا اشک ریختن و لوس بازی بلد نبودم...

لطافت دخترانگی را در هفت سالگی، موقع نام نویسی در کلاس های ورزشی، به نصیحت بابا، بوسیدم و گذاشتم داخل کوزه و درش را سفت و محکم بستم تا مبادا لطیف بودنم و دلرحم بودنم، کار دستم بدهد...

به طرف بابا قدم برداشتم...چشم های مهربانش منتظر نزدیک شدنم بود و لحن خداحافظی ام.... تا به قول خودش، بفهمد توانسته شیر زنی تحویل جامعه بدهد یا نه؟

-بابا کم کم دلم می خواد ترک تحصیل کنم، کلاس افسری و پلیس بودن و به درک واصل کنم...

خنده اش با تمام خنده ها ی چندین ساله اش فرق داشت...

محبت!... امیدواری!...برگشت یا خداحافظی!؟...

معنی و مفهوم اش برایم مجهول بود...لبخند معنی دار پدرانه اش مضطرب ام ساخت... چشم از کنکاش کردن گرفتم و در آغوش پدرانه اش رها شدم...از اعماق وجودم عطر پدرانه اش را بوییدم

روی موهایم بوسه ای از جنس محبت کاشت...

-هیچ وقت دختر جسور من حرف از کنار گیری، از درس و افسری، به زبانش نمی یاره... من به تو ایمان دارم...

دیگه داشت اشکم در می آمد. نباید ضعیف بودنم نا امیدش کند...

ازش جدا شدم و با اطمینان و غرور، احترام افسری گذاشتم...عاشق این حرکت افسری من است و چشم های پدرانه اش، فخر فروشی را فریاد می زدند...

آرمان کاسه ی آب به دست از آشپزخانه خارج شد...

-بابا، به این پرو زیاد رو ندین... از من گفتن بود...

به خاطر بابا و منحرف کردن ذهن نگران اش، ناراحتی ام را گوشه ی دلم نهاده با شوخی و خنده، بدرقه اش کردم...

پشت چشمی برایش نازک کردم...

-نسوزی...

بابا دست روی سر شانه ی آرمان گذاشت...هر چند لبخند اش برای پنهان کردن نگاه غریبش ناموثر بود، اما باز هم دلش می خواست، دل خانواده اش را با این اطمینان حاصل کردن هایش نگران نسازد...

-مراقب مادر و خواهرت باش جناب دکتر... این وروجک من و اذیت نکنی...

به برادری زل زدم که به دور از تمام اذیت هایش پشتم کوهی بود و سر پناهی...

مامان توانست از طریق آرمان به آرزویش برسد و دکتر به بار بیاورد... اما از پس من بر نیامد..من راه بابا را انتخاب کردم...

آرمان گفت:

-این بلا گرفته سر به سرم نزاره... من که کاری باهاش ندارم...

بابا به پیشانی ی پهن آرمان بوسه زد و گفت:

-باز هم تأکید می کنم اینا دست تو امانتن، مواظبشون باش..

آرمان بیشتر به بابا شباهت دارد... پوستی برنزه و چشم ابرو قهوه ای تیره، بینی استخوانی و لب های گوشتی،آرمان گفت:

-سخت نگیرید جناب سرهنگ...شما با خیال راحت به مأموریتتون برسید...

دلیل سکوت و نظاره گر مامان، فقط به خاطر نشکستن بغضش بود... بغضی که از موقع ازدواج، با هر دور شدن همسر عزیزش، سد راه نفسش می شد و اما با محکم بودنش، مانع بالا آمدن و سر باز کردنش می شد...

از همسر سرهنگ به دور از این انتظار نمی رفت... قوی بودن و محکم بودن را فقط اون بالایی پیشانی نوشت این شیر زنان کرده بود...

فکر کنم طاقتش طاق شد و قرآن را بالای سر بابا گرفت:

-بر و خدا پشت و پناهت... نگران ما نباشید...

این همسر دلاور، جز پلک روی هم گذاشتن و اطمینان بخشیدن، کاری بلد نبود...باباسه بار از زیر قرآن رد شد و آخر سر بوسه ای روی قرآن زد...

-خدا نگهدار...

دلم نمی خواست دوباره بغلش کنم. فقط با نگاهم به خدا سپردم اش...تا پشت در چشمانم آب روانی از اشک جاری شد و به در بسته ی محکم از غرورم برخورد...

با صدای بسته شدن در حیاط صدای ضربان قلبم همراهش قطع شد...

درست سه روز از رفتن بابا به مأموریت می گذرد و خبری ازش نیست...

سه روز است خانه ی ما بی روح و بی سرپرست رها شده... برای من جز غمکده هیچ معنای دیگری ندارد...

هر روز و شب حرف های بابا را برای خودم تکرار می کنم. تا از دوریش عاصی نشوم...

-من تنها پدر تو نیستم، پدر تمام بچه های وطنم هستم... جان بچه های مردم، مثل جان شما برایم مهم است... می خواهم این راهی رو که انتخاب کردی با دل جون بپذیری و از مردم حمایت کنی...تنها یک شغل نبینی و هم وطن هات رو خانواده ی خودت بدونی...

هر روز صبح باشگاه می روم و با بی آرتی یا ون به خانه برمی گردم...

هیچ دل و دماغی برای تفریح و گشت و گذار ندارم... تنها تفریح و خوشی من، در مأموریتی است که بازگشتش، هیچ وقت معلوم نبود و معلوم نمی شود...

هنوز ماشینم دست تعمیرگاه است و من هم پیاده و آواره...سفارش شخص شخیص مامان هست، سوار ماشین های شخصی نشوم...

گاهی کلافه می شوم از انتظار کشیدن برای بی آرتی... گاهی خسته می شوم تا سر چهار راه پیاده روی، اما چی کار کنم که نمی توانم از دستور بزرگ خوانواده سرپیچی کنم...

این سه روز خبری از نگار نشده! نمی دانم چرا باشگاه نمی آید..!

از خوش شانسی زیادم کیانا دوست دوران کودکی ام، همراه خانواده اش برای مسافرت به سوئد رفتند...وگرنه الان تهران را زیر و رو کرده بودیم...

خسته و کوفته از باشگاه خارج شدم و هندزفری را توی گوش هایم انداختم...

آهنگ شادی پلی کردم و به راه افتادم...

از در باشگاه سر پایین به طرف چهار راه قدم برداشتم...ای خدا تا سر چهار راه که کفن پیچ شدم از خستگی...

بر باعث و بانی ماشینم، برای چندین و چند هزار بار لعنت فرستادم...

همیشه سر چهار راه ون های سبز رنگ منتظر مسافر بودند...

داشتم آهنگ و عوض می کردم که صدای پِس پِس بی آرتی توجهم را جلب کرد...از خوشحالی برایش دست تکان دادم، ایستاد... بدون توجه به سر نشین هایش سوار شدم...عقب به قسمت زنانه رفتم...

بعد نشستن، تازه نگاهم به چهار مرد افتاد... یکی از آنها صورتش به طرف من بود، بقیه پشت به قسمت زنانه نشسته بودند...

نای تکان خوردن نداشتم. امروز عمه خیلی سخت باهام کار کرد...چشامو بستم و گوش به آهنگ سپردم...آهنگی آرام با متنی دلنشین...

این چند روز را دل و دماغ سر به سر گذاشتن آرمان را هم نداشتم...

ای کاش الان با رسیدنم، بوی عطر بابا و صدای پر مهرش خوش آمد گوی راهم می گشت و من از این خستگی هلاک آور رها می ساخت...

عجب دلم آغوش و سینه ی ستبر سلطان خانه را طلب می کرد...دست های پر مهرش را، صدای دلگرم کننده اش را...با حرف های دلم برای زودتر رسیدن،حس ششمم به کار افتاد...

مگه بی آرتی ایستگاه به ایستگاه توقف نمی کند...!؟

پس چرا هیچ مسافری سوار نمی کند... چرا مسیر کم کم به نظرم طولانی می آید..!؟

مغزم در حال کنکاش بود...! اما چشمانم را باز نمی کردم...

چرا خبری از ایستگاه نیست! تا الان باید شش، هفت ایستگاه توقف می کرد..!

اول ابرو هایم به هم گره خورد و کم کم پلک هایم از هم فاصله گرفت...

بلههه...

این بار هر چهار مرد گردن کلفت، روبه روی من خل و چل، نشسته بودند...

با آرامش ظاهری صورتم، به سمت شیشه و بیرون چرخ خورد...

بله... داشتم از نا کجا آباد سر در می آوردم و با آرامش، خبر مرگم آهنگ گوش می دادم...

تمام گوشت بدنم از ترس، روی ویبره رفت...

آرام هندزفری را از گوشم جدا کردم....

اما آرامش ظاهری ام را محفوظ نگه داشته بودم...این بار با چرخش گردنم به سمت مخالف و رو به مردان آهنین، نزدیک بود غش کنم...

این که روبه روی من با لبخند مسخره ایستاد بود، همان شازده آفتاب پرست است!...

این از کجا پیدایش شده است...!!!

نکند!.. نکند...

این بار دلم برایم سخنرانی سر داد...

وای دلارام... داغون کردن ماشینت از عمد بود...!؟

آخ خنگ خدا...

اون روز اگه سر به هوایی و دیوانه بازی هات می گذاشت و به جناب سرهنگ توضیح می دادی، الان ما بین این اواران گوتان ها، مغز نصفه نیمه ات هنگ نمی کرد...

نمی دونم از ترس بود یا جلوگیری از پس افتادن، خنده ی هستریک و بلندی سر دادم...

هر چهار گوریل شوکه شدند، به غیر از آفتاب پرست ما...

خیلی ریلکس زل زده بود به من...

کمی خودم را جمع و جور کردم و با صدای محکمی گفتم:

-یعنی این قدر مهم بودم و خودم خبر نداشتم؟...

با دست اشاره به بی آرتی و پنج نفرشان گفتم: -بی آرتی وپنج نره خر...

بعد دستم و به حالت نمایشی بالا تکان دادم.

-وای دلارام چی بودی دخمل...!!!

دخمل و از قصد کش دادم و با یک حرکت میله ی آهنی را به چنگ گرفتم، با پا محکم به تخت سینه ی آفتاب پرست کوبیدم....

فکر کنم پیش بینی کرده بود که خوب توانست تعادلش را با گرفتن صندلی، حفظ کند...

چند ضربه دست و مشت از طرف من را، به خوبی توانست با تکان خوردن های بی آرتی مهار کرد.

در عجب بودم که اون چهار لندهور، چرا عینه بز نشسته بودند و کاری نمی کردند...!؟

با کف دستی که ناغافل تخت سینه ام نشست، تعادلم را از دست دادم و کف بی آرتی افتادم...

همیشه مچ پایم، زیر جورابم، خنجر تیز و برنده ام پنهان بود...از بغل می پاییدم اش...

سریع از مچ پا خنجر و بیرون کشیدم، عقب عقب رفته و غافل گیرش کردم...

خنجر به ران پایش فرو رفت....اما کوچکترین صدایی ازش برنخواست...

این بار اون چهار نفر به طرفم هجوم آور شدند.

با فریاد آفتاب پرست:

'بتمرکین سر جاتون...

در جا میخکوب شدند....

اما خودش، از لای انگشتانش که ران پایش را چسبیده بود، خون چکه می کرد...عقب عقب رفت و خیلی با احتیاط پایش را روی صندلی روبه رویش دراز کرد و نشست...

برای ثانیه ای نگاهم در نگاه سیاهش قفل شد.

امیر علی

بعد یک سال و نه ماه بلاخره توانسته بودم قلق کار این روباه زخمی را پیدا کنم و دست راستش باشم...

باصدای نکره اش از اتاقی که این روزها بد جور برایم عذاب آور و مثل قفس بود بیرون رفتم...

داشت عربده می کشیدو تمام مجسمه های قیمتی و کریستال ها را روی سرامیک های کف پذیرایی می کوبید...با صدای پر ابهتم بدون هیچ گونه انعطافی داد زدم...

-چیه صدرا بازم که رم کردی...!?

گلدان کریستال بالای سرش ,خشکش زد و

به من چشم دوخت...کمترین تغییری به چهره و لحنم ندادم...قدم به جلو گذاشتم...

دستم را دراز کرده گلدان را از دستش خارج کردم...

- چیه چرا هوار می کشی..!؟

چنگی به موهای کم حالت و صاف اش زد و دور خودش چرخید...

-بابا امروز دادگاهی شد...

حکم حبس ابد بهش خورد...

اما من نمی زارم...

من میارمش بیرون...

به هر نحوی شده آزادش می کنم...

اون سرهنگ سرمد و بیچاره اش می کنم...

اجازه نمی دم آب خوش از گلوی خودش و خانواده اش پایین بره....

روزگارش و سیاه می کنم...

بدون حرف روی مبل نشستم و پا روی پا انداختم...

این دم روباه تازه به دوران رسیده کاره ای نبود... جز هوار کشیدن و به رخ کشیدن خودش کاری بلد نبود...

از حال خراب و متشنج شده اش لذت می بردم... اما برای خودش بد مارمولکی بود...تو این مدت نم پس نداد...

این بار با کلامش سیستم عصبی ام بهم ریخت... کار داشت بیخ پیدا می کرد...

-دخترسرهنگ سرمد باید گروگان گرفته بشه...

تند از جایم برخاستم.....

- چی میگی صدرا...؟ مگه زده به سرت...!!!

خودش و انداخت روی مبل...

- برعکس امروز عاقل عاقلم... دخترسرهنگ سرمد باید تا فردا اینجا جلوی پاهام باشه...

از این بدتر نمی شد...یک معضل بزرگ... با این گروگان گیری تمام معادلاتمان بهم می ریخت..

- دست بردار صدراااا...!!!

میفهمی چیکار می کنی..!؟

گروگان ....اونم دختر سرهنگ..!!!

سرِ بابا تو می خوای بفرستی بالای دار...

طغیان کرد...

- می خوای بشینم و دست روی دست بزارم تا بابام تو اون خراب شده بپوسه... نه امیر... نه... به هیچ وجه... من میارمش بیرون...

سماجتم و مصر بودنم در منع این تصمیم شک برانگیز می شد...پس کنار کشیدم...

صلابت حرفم را همیشه حفظ می کردم...

-پس من این کار را به عهده می گیرم...

بیشرف رذل حساب شده نقشه کشیده بود...

با پوزخند صدا داری گفت:

-بله عهده ی این مأموریت به غیر از تو، نمی تونه کار کس دیگه ای باشه...

در مقابلش درون پر از آتشفشانم را خنثی کردم...

-دو روز دیگه...

چشم های سبز وحشیش رنگ تعجب گرفت...

-چرا!؟

با جدیت و بدون هیچ واکنشی در حرکاتم گفتم:

-باید پیش بینی شده جلو رفت، نه بدون فکر و نقشه...

چند بار روی سر شونه ام زد و مستانه خندید...

-می دونستم، می دونستم قبول می کنی... بهت اعتماد دارم از پسش بر میای...

کنج خندی گوشه ی لبم نشست...بی اعتنا عقب گرد کرد و راه اتاقش را در پیش گرفت...

نفسی عمیق بیرون فرستادم و به سمت حیاط حرکت کردم...

باید به سرهنگ خبر می دادم... بعد این مدت این دیگه اوج بد شانسی بود درست چند روز به پایان این مأموریت چنین اتفاقی قابل هضم نبود... لاعقل برای منی که یک سال و نه ماهه خانواده ام را ندیدم...

نگاهش را از پشت پنجره حس می کردم.صدرا عادت داشت بعد هر حرف اش حرکاتم را زیر نظر بگیرد...

کنار استخر رفتم. با همان لباس های ست وزشی داخل استخر پریدم...

شنا و آب تنی مثل یک آرام بخش و مسکن قوی برای آرامش اعصابم مفیده...

تا وقتی احساس نکردم صدرا از پشت پنجره کنار نرفته شنا کردم... داخل آب بالانس زدم... چرخشی و زیر آب می رفتم...

کاملا خسته با یک جهش بیرون پریدم...

از پشت ساختمان مستقیم به طرف زیر زمین حرکت کردم...

زیر زمین سالن بزرگی که مجهز به وسایل ورزشی و چند دوش بود...

یک دوش درست حسابی گرفتم و تن پوشم را تنم کرده از پله ها بالا رفتم...

خبری از صدرا نبود...

دلم نمی خواست بی گدار به آب بزنم و زحمات این چند وقته ی خودم و بقیه به هدر بره...

به داخل اتاقک کوچک برای لباس پوشیدن قدم گذاشتم...

این اتاقک بدون هیچ سیستم و دوربینی بود...

قبل لباس گوشی ام رو برداشتم و برای سرهنگ پیغام فرستادم...

-سلام باید ببینمتون...

تند تند لباس پوشیدم که طول کشیدنم در این اتاقک شک برانگیز نباشه.. حتما صدرا پشت مانیتور داشت دیدم می زد...

داشتم دکمه های پیراهنم را می بستم که پیام رسید...

- نصف شب محل قرار!.

تند گوشی پیام ها را تمیز کاری کرده گوشی را داخل جیب شلوارم گذاشتم...

همان طور که دکمه ی آستینم را می بستم از اتاقک خارج شدم...

جلوی آینه ی قدی نصب شده روی دیوار ایستادم و لباس هایم را مرتب کردم...

علاقه ای به سشوار و بزک دوزک نداشتم...

موهایم را ساده بالا شانه زدم و از اتاق خارج شدم...

هم زمان با من صدرا از اتاق بغلی بیرون آمد...

-همیشه بی خبر می ری!

کنایه زد... کنایه گرفت...

-هیچ وقت بهم اعتماد نکردی؟

دستش رود دستگیره خشک شد...

اما خودش را نباخت و امرانه گفت:

-اون دختر و برام بیار...

-باید اطالاعات بدست بیارم...

بی حرف دوباره وارد اتاق اش شد.

مستقیم به طرف پارگینک رفتم...

با خلقیات صدرا آگاه بودم ..ساعت ها یکی را دنبالم برای تعقیب می فرستاد...

اول وارد کافی نت شدم...نیم ساعتی خودم را مثلا با پیدا کردن مشخصات دختر سرهنگ نشان دادم...به طرف باشگاه ورزشی دختر سرهنگ حرکت کردم...

هنوز هم ماشین پژوی نقره ای پشت سرم بود...

ته دلم پوز خند زدم...

آخ که چه قدر تو بی لیاقت و خنگی صدرا...

نیم ساعت نشده پژو عقب عقب رفت و از دیدم ناپدید شد...

همیشه همین بود. آقا صدرا بعد دو سه ساعت تعقیب دستور بازگشت می داد...

تا ساعت قرار گشتی تو خیابان ها زدم. ماشین و دم محله ی خانه ی سرهنگ نگه داشتم و با تاکسی به محل مورد نظر رفتم...

ماشینی که صدرا در اختیارم گذاشته مجهز به رد یابه...

داخل محله ی قدیمی شدم و بعد حساب کرایه تاکسی چند بار این طرف و آن طرف را پاییدم...

مثل همیشه همه جا سوت و کور بود...

کلید را از لا به لای آجر ها بیرون کشیدم و درِ زنگ زده ی آهنی را باز کردم...

سرهنگ همیشه از در اصلی رو به خیابان رفت و آمد می کرد و من از در پشتی باغ که خلوت و به دور از دید بود...

از لا به لا ی درختان گذشتم و به ساختمان اصلی رسیدم...در شیشه ای را آرام گشودم...

سرهنگ کنار شومینه ی قدیمی روی صندلی متحرک مخصوص خودش نشسته بود...

بدون اینکه گردن بچرخاند گفت:

-امیر علی گل کاشتی... فردا خودم شخصاً به محل معاوضه مواد خواهم رفت...

شرمنده بودم از این که با خبر نحسی، خوشحالی سرهنگ را به باد خواهم داد...

بی حرف بهش نزدیک شدم و احترام گذاشتم...

از روی صندلی اش برخاست و روبه رویم ایستاد...

امیر علی صد بار گفتم احترام گذاشتن بیرون از اداره لازم نیست...

دستم را پایین انداختم...مشکوک زل زد به چشم هایم...

-امیروعلی اتفاقی افتاده...

بدون تعلل لب بر چیدم...

-صدرا دستور داده دختر شما گروگان گرفته بشه...

با صدای بلند سرهنگ، چهار ستون خانه کهنه و قدیمی لرزید...

-چی...!؟

-نتونستم از این تصمیم که گرفته منعش کنم...اصرار زیادم، باعث بحران در کارها می شد...

دستی مداوم روی موهای تقریبا ریخته شده اش می کشید...

-امیر علی این افتضاحه، صدرا می خواد با گروگان گیری پدرش و آزاد کنه، این وسط با تصمیم این بچه مافیا قرار پس فردا و محموله، بهم می ریزه... اگه سر کرده ی این باند بفهمه که کلاهمون پس معرکه ست، باز هم خودش و گم و گور می کنه....

-سرهنگ ما هنوز صد در صد مطمئن نشدیم...خودش میاد سر قرار یا نه...

این بار سرهنگ داغ کرد...

-می فهمی چی می گی امیر علی، بازیت گرفته....!؟من با حرف تو، خودم شخصا میرم سر این مأموریت....

-جناب سرهنگ الان دیگه موضوع فرق کرده، اونا می خواستند با کشاندن شما به محل مورد نظر، آسیبی به خانواده شما برسانند، اما صدرا با باخبر کردن من و استفاده به نفع خودش، بدون این که بفهمه ما را از نقشه مطلع ساخت...

از چشم های سرهنگ تعجب مشهود بود...

-پس اینا نقشه بود برای دور کردن من...

گوشه ی چشمم از این مرد دلسوز به یاد بابام چین خورد...

-بله سرهنگ...

ضربه های آرامی به بازویم زد...

-احسنت احسنت امیر علی، شیر مادرت حلالت باشه...

لبخندی پر از غم و روی دلتنگی، برای مادری که یک ساله و نه ماهه برای ندیدن اش پر پر می زنم، روی لب هایم نقش بست...

سرهنگ فشاری به بازویم داد...

-پسرم نگرانشون نباش...حالشون خوبه... هر روز با بابات صحبت می کنم فقط دعات می کنه...

دوست نداشتم ظعیف باشم من یک مردم باید قوی باشم و غرور خودم و حفظ کنم..

-ممنون سرهنگ....اما فعلا این مأموریت مهمه شما چه چیزی دستور می فرمایید...؟

به طرف صندلی متحرک خودش رفت، برای نشستنم با دست به مبل کهنه اشاره کرد....

روبه رویش روی مبل زوار در رفته ای جای گرفتم...

-امیر علی من به دخترم ایمان دارم، جسوره، نترسه، اما باز هم دختره... نمی دونم چی کار کنم، دستی دستی بفرستمش تو دهن شیر...

-سرهنگ ترس شما قابل درکه... اما این تصمیم گرفته شده و به خواسته ی ما هم پیش نخواهد رفت...من فقط تونستم صدرا را قانع کنم، این کار را به عهده ی من بگذاره تا آسیبی به دختر شما نرسه....

دستی روی محاسن تقریبا سفیداش کشید و به فکر فرو رفت...

-می دونم امیر علی... اما ترس منو درک کن... منم پدرم...

برای غلبه به ترس این پدر دوران دیده، فکرم را بر زبان آوردم...

-من نقشه ای دارم..

چشم های سرهنگ رنگ آرامش گرفتند... اما در لحن اش اضطراب و نگرانی موج می زد...

-امیر علی بهت ایمان دارم... ولی اونا رو هم نمی تونم دست کم بگیرم...

-دست پرورده ی شمام سرهنگ، شرمندم می کنید... اونا هم پیش شما پشیزی ارزش ندارند...

کمی سکوت کردم و گفتم:

-شما به ظاهر به این مأموریت برید، اما نه خود شما یکی از مشابه...

وقتی به ظاهر از خانه دور شدید، دو روز قبل از روز موعد مأموریت، دختر شما توسط من گروگان گرفته می شود...با گروگان گیری نقصی تو کار ایجاد خواهد شد، رئیس باند و صدرا به جان هم می افتند و در این بل بشوئی هست که باند اصلی و سرکرده ی باند شناسایی می شود...

این بار لبخند دل گرم کننده ی سرهنگ از ته دل بود و امیدوارم کرد...

-دست مریزا پسر.. هوش و زکاوتت رو تحسین می کنم...

بر عکس سرهنگ و این لبخند پر آرامشش دل من مثل سیر و سرکه می جوشید...

-سرهنگ یک خواهشی داشتم.

جدیت سرهنگ در کار، زبان زده خاص و عام بود...

- می شنوم.

-به هیچ وجه نباید دخترتون مطلع این موضوع بشه، یا اینکه بفهمه من پلیسم و نفوذی بین باند...

لبخند محوی لبانش را انحنا داد...

-این چه حرفیه سرگرد... منو دست کم گرفتی، با این لباس، عواطف خرج کردن کشکی، بیشتر جان عزیزانم و به خطر می ندازه تا خودم...

بلند شدم و دستی به شلوار کتانم کشیدم و صافش کردم...

سرهنگ هم زمان با من از جایش برخاست...

-نا امیدم نکن امیر علی، دخترم و صیحح و سالم از خودت تحویل می گیرم...

دستم را برای دست دادن دراز کردم...

-مطمئن باشید، از جانم هم بیشتر مراقب دخترتون هستم....

صمیمانه بغلم کرد...

-می دونم رو سفیدم می کنی...

سرهنگ به جز مافوق، بهترین دوست صمیمی پدرم است، درسته رفت و آمد خانوادگی نداشتیم و مکان های سکونتمان از هم دور بود، اما باز هم این صمیمیت با انتقالی من به تهران، بیشتر و بیشتر بین بابا و سرهنگ شد...

تا خود صبح نقشه چیدم، برای راحت و بی دردسر دزدیدن دختر سرهنگ...

از یک طرف باید اعتماد صدرا را بابت خودم، بیشتر جلب می کردم...

از طرفی دیگر، خود سرهنگ و مراقبتم از دختر اش، برترین گزینه و مهم ترین فرد برایم بود...

سه روز دختر سرهنگ و زیر نظر گرفتم...از باشگاه مستقیم به خانه می رفت...ولی هر روز راه را برای زودتر رسیدنش میانبر می زد...

با یک پژوی نقره ای از قصد عقب عقب رفتم.

شاید از شانسم بود که امروز کاملا عجله داشت و با سرعت رانندگی می کرد...

محکم با پشت ماشینم برخورد کرد...

با مکثی طولانی از ماشین پیاده شدم...

مثل همه ی دخترای دیگه که دلم می خواست چشم هایشان را از کاسه در بیارم زل زده بود به من...

ابرو در هم کشیدم و چند ضربه محکم به شیشه کوبیدم...

انگار عصبی شد...

دختره ی بی صفت در را از قصد و غرض ناگهانی باز کرد که محکم بهم خورد...

اما بی اعتنایی ام آتیشی اش کرد...

شروع کرد به داد و بیداد کردن...

تو دلم گفتم:

-ای به خشکی شانس اینم که عقلش تو مچ پاشه...

با پوزخند من جری تر شد...اما اعتنایی بهش نکردم و تکیه دادم به کاپوت ماشینش و با پلیس راه تماس گرفتم...

تا رسیدن افسر رفت نشست داخل ماشینش...

ترس مبهمی از آخر وعاقبت این مأموریت به دلم افتاده بود، اما به هر نحوی از خودم دورش می کردم...

خیلی نامحسوس زیر نظرش گرفته بودم...

از حرکت لب هایش فهمیدم، مثل پیر زن ها فقط غر می زند...

با رسیدن افسر طوری خودش را به ماشین رساند و فرصت پیاده شدن به افسر نداد که خنده ام گرفت...

افسر هنگ کرده بود...

بیچاره سرهنگ فکر کنم دخترش یک تخته اش کمه...

با لقبی که پشت تلفن برای مادرش، به من لقب داد،

آفتاب پرست!

دلم می خواست همه چیز و زیر پا بزارم و گردن اش را خرد کنم...

دختر هم این قدر سبک سر و زبان دراز...

از سرهنگ این دختر دور از باوره...

تماس و قطع کرد و رو به افسر پرسید: می تونم برم....

افسر پاسخ داد: خانم مدارک شما پش ما می مونه بعد پرداخت خسارت میایید و تحویل می گیرید.

با لحن لوتی که اصلا تیکه کلام یک دختر نبود گفت:

- پس با اجازه.

ناخوداگاه از طرز حرف زدن اش نگاهم به نگاهش و اما لبخند ی که هزار ان معنی داشت افتاد...

به طرف ماشین داغون شده اش رفت. چنان گازی به ماشین داد که اگر به موقع واکنش نشان نمی دادم الان طرف چپ بدنم، خرد شده بود...

به طرف ماشین داغون شده اش رفت...چنان گازی به ماشین داد که اگر به موقع واکنش نشان نمی دادم الان طرف چپ بدنم خرد شده بود...

-دختره ی دیوانه...

مستقیم به طرف خانه صدرا حرکت کردم...

با صدرا در پارک آشنا شدم...از طرح نقشه ای از پیش تعیین شده،درگیری در پارک ایجاد کردم...که پای صدرا به آن درگیری باز شد و ناجی اش از خطر خورن چاقو من شدم...

صدرا به زور من و برای قهوه دعوت کرد...آن روز صدرا شروع کرد به در آوردن زیر بم زندگی من...

با سرگذشت دروغینم...

برای کار از روستا به این شهر آمده ام نه سالم بود پدرم رو از دست دادم....فقط یک مادر پیر دارم...زیر دست ارباب کار کردم...

چند ماه است از روستا فرار کردم و دنبال کار می گردم...صدرا قانع شد و دست دوستی برایم دراز کرد...

اما هنوز که هنوزه اعتمادش نسبت به من صد در صد نشده...

از در که وارد شدم چهره ی منحوسش نمایان شد...

-چی شد امیر..؟

صدرا و دار ودسته اش من و فقط به اسم امیر خالی می شناختند...

پوزخندم همیشه لج اش را در می آورد...

-پرسیدن داره؟ نوچه هات که قبل من خبرت می کنند...

سیب داخل دست اش را به طرفم پرتاب کرد...

-نیش نزن...خودت که بهتر به قانون کار واقفی...

تکیه ام را از میز کنسول کنار دیوار گرفتم و گاز محکمی به سیب زدم..

-بله رئیس دستور دستور شماست ما چی کاره ایم

انگار بد جور اعصابش را قلقلک دادم...

-لعنت به تو امیر... لامصب زبونت مثل نیش مار می مونه... این دختر و بیار بعد اگه سایه ای دور و اطرافت دیدی، خودم یک گلوله جلوی چشم های خودت، تو مغزم خالی می کنم...

-دیگه کافیه، زیاد حساس کردنش بی مورده.

لبخند زدم:

-چرا زود پاچه می گیری شوخی کردم...

بلند شد...

-اره مرگ خودت تو گفتی و منم باور کردم...

شونه ای بالا انداختم و به طرف پله ها حرکت کردم...

-میل خودتونه رئیس...

فریاد زد:

-مرض و رئیس... کجا؟ بوی گند گرفتی تو اون اتاق... بیا نگار داره میاد..

پلک روی هم فشردم... خیلی از این دختره ی چندش خوشم میاد که حالا منتظرش بشینم...

-شما خوش باشید رئیس... ترجیح میدم بو بگیرم...

قهقه اش به هوا رفت...

-میگم خواجه ای نگو نه...

دستی تو هوا تکون دادم...

-سلطان سلیمان مواظب باش از حرم سرایت چیزی به نگار خانم نگم که فاتحه ات خونده ست...

-لال شی امیر که نمی تونی خوشی من و ببینی...

تو دلم براش خط و نشان کشیدم...

-صبر کن... خوشی های تو هنوز مانده.. چنان خوشی هایی به تو بچشانم که درونش گم بشی...

داخل اتاقم شدم و با همان لباس و کفش خودم را روی تخت پرت کردم. ساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و پلک بستم...

با صدای داد و بیداد چشم هایم سنگین نشده باز شدند...

صدای نخراشیده ی نگار تا هفت خانه آن طرف تر می رفت...

نفهمیدم چه طوری خودم و پایین رساندم...

-چه خبره مگه اینجا طویله ست...

صدرا خنده اش گرفته بود...

-بی مزه

همیشه از عصبانیت من سوء استفاده می کرد...

نگار با اون موها ی رنگ شده و لب های مثل شانپانزه اش زل زد به صدرا...

-صدرا به جای هر هر بزن تو دهنش ببین به من چی گفت...

به جای صدرا بهش توپیدم:

-خوب حد و حدود خودت و بدون، چرا عربده می کشی مثل آدم بشین و حرف بزن...

باز هم جیغ جیغ کرد...

-صدرا... ببین چی میگه...

باز هم من بودم دیگه عادت شده بود برام...

-بوقِ صدراصدرا قورت دادی؟.

-گفتم یواش...

این بار خنده ی صدرا کل خونه را برداشت...

نگار با لب و لوچه ی آویزان روی مبل وا رفت...

چشم غره ای نثار صدرا کردم که دست هایش را به علامت تسلیم بالای سرش برد...

گاهی صدرا در مقابل تندی کردن هایم فقط می خندید...اما این ها همه اش بعد دستگیری پدرش بود... جلوی پدرش حتی نمی توانستم با صدرا چند کلمه حرف بزنم. فقط بله و چشم...

داشتم به اتاقم بر می گشتم که حرف نگار توجهم و جلب کرد...

-صدرا این دختره ی عوضی امروز بد جور جلوی چشم همه شکستم داد یک فنی رو کرد که اصلا تو اون باشگاه آموزش ندیده بودیم...

به بهانه ی آب خوردن راهم را به طرف آشپز خانه کج کردم...

صدرا باید بزاری منم انتقامم و ازش بگیرم...منم خردش میکنم....

می دونستم بحث دختر سرهنگه، سرهنگ برام توضیح داده بود که نگار یکی از هم دست های صدراست و برای زیر نظر گرفتن دخترش و کارهای خواهرش به اون باشگاه فرستاده شده...

بی اعتنا به بحثشان راه پله ها را در پیش گرفتم...

سه روز من،دختر سرهنگ رو به ظاهر زیز نظر گرفتم و نوچه های صدرا منو....

امروز روز موعد فرار رسید...

-صدرا من نمی فهمم این فکرهای مضحک و غیر قابل باور از کجا به مغزت خطور می کنه...

نیشخندی زد و مانیتور و خاموش کرد...

-بعداً به مزحک بودن یا نبودن فکر های من پی می بری...

روی صندلی چرخ دارش چرخی زد و کشوی میز کارش را باز کرد...

-بیا امیر این بیست میلیون بده به راننده ی بی آرتی...

نفسم را پر صدا بیرون فرستادم...

-خیلی بی عقلی صدرا با ون هم می شد اون دختر و آورد...

بلند شد و رو به رویم قرار گرفت با یک دست دستم را بالا گرفت و تروال ها را داخل دستم کوبید...

-موقع برگشت بهت ثابت می کنم من کم عقلم یا تو خنگ...

با صدای بلند خندید و از اتاق خارج شد...

سر به زیر داشتم باغ را به طرف در خروجی طی می کردم با چهار گردن کلفت مواجه شدم...

ابرو در هم کشیدم...

-شما کجا....!؟

یکی از آنها دهان باز کرد...

-دستور رئیسه...

دستهایم مشت شدند... متورم شدن رگ های شقیقه هایم را احساس کردم...صدرا واقعاً شورش را در آورده بود...

حسم بهم می گفت پشت پنجره نظاره گره عکس العملت ایستاده...

برنگشتم تا اعتمادش را سلب نکنم...

به راه افتادم که پشت سرم قدم برداشتند.....

مطابق خواسته ی صدرا به راننده ی بی آرتی پول پرداخت شد و گذاشت رفت و بی آرتی را در اختیار ما گذاشت...

با خود برای این راننده ی خیانت کار خط و نشان کشیدم و سوار شدم...

مثل هر روز دختر سرهنگ سر به زیر از باشگاه خارج شد درست کنار با ترمزی متوجه ما شد و دست تکان داد...

بی اعتنا به دور رو برش سوار شد...

با مکثی بلند شدم و آرام آرام به طرفش رفتم...بی خیال از هر جا چشم بسته و آهنگ گوش می داد...

این همه سر به هوایی و بی ملاحظه بودن از دختر سرهنگ بعید بود...

کمی ایستادم...نه انگار نه انگار...دلم می خواست اون گردن سفید و خوش تراشش و از تنش جدا کنم...

احمق بودن هم این قدر ...

با انزجار ازش رو گرفتم...

-به درک...

با پچ پچ نادر و بهرام، فکرم معطوف حرف هاشون شد...

-عجب دختر با دل و جراعتی هست!!!

-اره ببین بعد یک ساعت الان داره چشم باز می کنه...

-لامصب چه جیگری هم هست...

از قصد طوری برگشتم که مشتم به پس کله ی نادر خورد...

بی همه چیز خفه خون گرفت...

قدم به قدم به عقب و نزدیک دختر سرهنگ رسیدم...هنوز با سردرگمی به بیرون خیره شده بود...خیلی آرام و با احتیاط هندزفری را از گوش هایش کشید...داشت خوشم می آمد...

از حرکات ریزش باهوش و زیرک بودنش مشهود بود...اما با دیدن من کپ کرد...

چشم های درشت و عسلیش درشت تر شدند...

پریدن رنگش را به وضوح می شد دید...اما خودش را نباخت و با صدای بلندی خندید و گفت:

-یعنی این قدر مهم بودم و خودم خبر نداشتم..!؟

دیگه شکم به یقیین تبدیل شد. این دختر خل و چل و دیوانه بود...

اما نه... صد در صد این حرکات برای منحرف کردنه...

عظلات پاهایم را بر زمین محکم کردم... بلهه... با پرشی میله ی بالا سرش و گرفت و با پا محکم تخت سینه ام کوبید...

اگه واکنشم سریع نبود بی شک مورد تمسخر این دختر پرو و صدرا می شدم...

شروع به مبارزه کردم اما با احتیاط...نباید آسیبی به دختر سرهنگ وارد می شد...

یک لحظه نفهمیدم چی شد و کف بی آرتی افتاد...

داشتم نگاهش می کردم که ناجنس خنجر ی به ران پای چپم فرو کرد...جیگرم سوخت اما آخم را در گلو خفه کردم...

نادر و بهرام داشتند به طرفش خیز بر می داشتند....

-بتمرکین سر جاتون....

با فریادم متوقف شدند...

دختر سرهنگ که الان از زبان خودش فهمیدم اسمش دلارامه موشکافانه در حال رصد کردن نگاهم و ران پایم بود...

خیلی آرام عقب عقب رفته و نشستم پایم را روی صندلی جلویی دراز کردم...

هنوز مات صورتم بود... نمی دونم چرا دلم می خواست تحسینش کنم...انگاری برق تحسینم کار ساز بود و نگاه پر سوالش و از نگاهم نمی کشید...

با توقف بی آرتی هر دو به خود آمدیم...نادر و بهرام به طرف دلارام رفتند...بلند داد زد:

-دست کثیفتون بهم بخوره روزگارتون سیاهه...خودم میام....

نادر سوالی به من نگاه کرد...با سر، اشاره زدم عقب به ایستند...

کوله اش را برداشت و با نیش خندی برای من پیاده شد...دستم را به صندلی گرفتم و آرام بلند شدم...

ته دلم گفتم:

-بچه ست بزار خودش و خالی کنه...

****

دلارام

نمی توانستم چشم از سیاهی نافذ چشم هایش بردارم...مثل اشعه آدم و به سمت خودش می کشاند...اصلا ازش نمی ترسیدم...مردمک رقصان سیاهش حس امنیت بهم القا می کرد...

با توقف بی آرتی نگاهم را از کشش نگاهش گرفتم...داخل یک پارکینگ بزرگ بودیم...

مانع نزدیک شدن دو بوزینه شدم و خودم از بی آرتی پیاده شدم...

ضرب و زور من تنهایی کفایت این لندهور ها را نمی کرد... پس بی حرف، به مقصد نامعلوم تقدیر قدم گذاشتم...

از پارکینگ تاریک و بزرگ به طرف آسانسور رفتیم...

آفتاب پرست لنگان لنگان کنارم داخل آسانسور شد...

اما اون چهار گردن کلفت بیرون ایستادند...

سنگینی نگاهش اذیتم می کرد اما به روی خودم نمی آوردم. چشمم به شماره های طبقه ی دوم بود...درب آسانسور باز شد...

بدون حرف با دست اشاره زد بیرون برم...آسانسور تقربا پایین پله ها قرار داشت...پذیرایی بزرگ و لوکس با تابلو فرشها و مجسمه های گران قیمت...

با صدای کف زدن شخصی نگاهم سمت پله ها چرخید..

-براووو امیر... گل کاشتی...

پسری تقریبا کم سن و لاغرتر از آفتاب پرست ما، که الان از اسمش آگاه شدم، امیر...!

با موهای کم پشت و صاف و خیلی روشن تقریباً طلایی، سفید پوست و چشم رنگی... ننه مرده، بیشتر شبیه روس ها ست...درست روبه رویم قرار گرفت....

خواست دست زیر چانه ام ببره که با ابرو های گره کرده سرم و عقب کشیدم...

خنده ی مستانه ای زد که چندشم شد...

-دختر جسور سرهنگ... پس توئه نیم وجبی تونستی عشق منو زمین بزنی...!!!

منظورش را اصلا نمی فهمیدم...

دوباره نطق کرد..

-مرحبا داری دختر جسور سرهنگ...!!!!

اما حیف...حیف که قول دادم بعد معاوضه با بابام و آزادیش ، خرد شده دست جناب سرهنگ باز گردی...

کج خنده ای زدم و گفتم:

-خیلی ناچیزی شازده...

در جا سرخ شد و دستش را برای زدن سیلی که مطمئن بودم خیلی پر قدرته بالا برد...

اما چشم نبستم و گستاخ به چشم های پر نفرت وپر خشمش زل زدم...

دستش میان راه توسط امیر گرفته شد...

-صدرا یک فکری به حال پای من بکن... بعداً فرصت زور و بازو به رخ کشیدن پیش میاد...

پس اسم این بچه سوسول هم صدراست...انگار خیلی برای هم دیگه عزیز بودند...

چون صدرا جلوی امیر روی زانو نشست و شروع کرد به وارسی پایی که خون اش لخته بسته بود و چکه نمی کرد...

-چی شده امیر!... درگیری پیش اومد؟.. با کی؟

نمی دونم چرا برای شنیدن جواب سوالش، به صورت امیر زل زدم...

نگاه در نگاهم گفت:

-چیزی نشده فقط کمی در مورد چموش بودن یک نفر بی احتیاطی کردم...

صدرا تند از روی پایش بلند شد...

-پس این بار ادب کردنش از واجبات شد...

با صدای بلندی بهرام را فرا خواند.

بهرام... بهرام...

از در شیشه ای ورودی یکی بدو بدو خودش را به صدرا رساند...

-بله رئیس امری داشتید؟

در دلم خندیدم...

رئیس اینه....

با حرفش شوکه شدم...

-ببرید انباری و خوب ازش پذیرایی کنید...

امیر مداخله کرد...

-نه صدرا خودم تنبیه اش می کنم...

حرف اش به قدری تحکم و دستوری بود که صدرا خان لال شود...

صدرا دست امیر و گرفت...

-تو بیا بشین دکتر و خبر کنم.

بعد به بهرام نکبت با صدای بلندی گفت:

-بهرام ببرش...

از کوله ام چسبید به سمت بیرون کشاند...هر چه تقلا کردم فایده ای نداشت...وسط باغ کوله ام و رها کردم و پا به فرار گذاشتم...

وضعیت دو میدانی ام حرف نداشت چند بار در مسابقات مدارس شرکت کرده بودم...اما از سگ تا حد مرض سکته وحشت داشتم... درست کنار در بزرگ آهنین دو سگ شکاری دنبالم کردند...

راه رفته را به حالت دو به سمت داخل ساختمان برگشتم...

بی صاحب ها داخل ساختمان هم پارس کنان وارد شدند...

پشت مبلی که امیر نشسته بود سنگر گرفتم...

از صدرای بی پدر و مادر خبری نبود...

امیر با دست و هیش هیش سگ ها را آرام کرد و هر دو سگ مشکی، عینه اسب، جلوی پایش روی زمین نشستند...

مثل چی به گه خوردن افتاده بودم.داشتم سکته می کردم...

کمی به طرف گوشش خم شدم و آرام گفتم:

-مرگ دوست دختر بد ترکیبت بندازشون بیرون.

چنان گردنش را به عقب برگرداند که نزدیک بود بره تو حلقم...

سر منم اون قدر نزدیک بود که صورتش مماس صورتم بشه...

لحظه ای محو نگاهش شدم...

اگه بهرام گودزیلا له له کنان وارد ساختمان نمی شد وضعیت بحرانی پیش می آمد...

فریا امیر رعشه به تنم انداخت...

-بیرون...

سگها با زبان هایی که یک متر بیرون انداخته بودند در رفتند...

صدرا از در کنار پله ها بیرون پرید...

-چی شده امیر چرا فریاد می کشی!؟

دستی به موهایش کشید...

-اینم از آدم هایت... بی عرضه بودن هم براشون کمه...

مثل مجسمه پشت سرش سیخ ایستاده بودم...

صدرا نزدیک بهرام رسید و ناغافل مشتی حواله ی صورتش کرد...

کمی تلو تلو خورد ولی ایستاد.

به قول آرمان این زبان من یک روزی سرم را به باد خواهد داد.

یواش طوری که فقط خود امیر بشنود گفتم: -خودت که بی عرضه تری جناب. از دست یک دختر ضربه خوردن، حقش، حلق آویز شدنه...

سوت کشیدن گوش هایش را شنیدم. اما به روی مبارکم نیاوردم...

بعد فارغ شدن آقا صدرا از بهرام کنار من پا تند کرد...

خواست دستم را بکشد که عقب کشیدم...

-به من دست نزن...

با سیلی ناگهانی و محکم اش جا خوردم.اما مقاومت بدنم بالا بود و پخش زمین نشدم...

چرا انتظار داشتم امیر واکنشی نشان بده...؟! یا مانع کار دوست یا چه بدانم برادر، یا رئیس اش بشه....

با انزجار دست روی گوشه ی لبم کشیدم و غریدم..

-خیلی ناچیزی...

انگار دیوانه شد...

از پشت دست انداخت و موهای سرم را کشید...

-چه زری زدی... دختره ی عوضی...

چرا قفل کرده بودم و از خودم دفاع نمی کردم..؟!

منو از موهای سرم گرفت و کشان کشان به طرف پشت پله ها برد...نه جیغ زدم و نه گریه سر دادم...در اتاقی را باز کرد و هولم داد داخل...

این بار خوردم زمین...

-می دونم باهات چیکار کنم پدرت و در میارم...کاری می کنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی...

در و محکم کوبید و چرخش کلید بهم فهماند گیر افتادم و راه آزاد شدنم، فقط به خدا و بابا سرهنگم بستگی دارد...

هیچ وقت اجازه ی غلبه ی ترس به خودم را نمی دادم. قوی بودن را آموخته بودم...سریع از روی زمین برخاستم و به طرف پنجره رفتم...پرده ی زخیم زرشکی رنگ را کنار کشیدم...

- وای... لعنتی... نرده داره...

با عصبانیت پرده را رها کرده، دور خودم می چرخم...

اما جای فراری نبود...حتی سرویس هم داخل اتاق نداشتند...

کنار دیوار، تخت تک نفره ی قهوه ای با پتوی گلبافت، کمد دیواری و فرش فانتزی ساده وسط اتاق...

فکر کنم این اتاق مخصوص مهمانان شبیه من باشه...

کلافه دور خودم چرخیدم...روی تخت نشستم و شروع کردم تکان دادن پاهایم...

دقیقاً نمی دونم چه قدر گذشت و کلید روی قفل چرخید...

زرد انبوه عوضی تو درگاه در نمایان شد...شجاع و نترس از جایم بلند شدم...اما به ظاهر...

-دختر چموش سرهنگ،گور به گور شده، از این به بعد فکر فرار و نمی زاری حتی تو مغز نخودیت خطور کنه...

قدمی دیگر بهم نزدیک شد و درست روبه رویم با انگشت سبابه اش روی گونه ام کشید...

-وگرنه میدم سگهای شکاریم، قبل خودم از این صورت خوشگلت فیض ببرند...

وحشی شدم...با تمام تنفر محکم دستش و پس زدم و غریدم...

-گور به گور شده هفت جد و آبادته... عوضی...

با پشت دست محکم تر از قبلی زد تو دهانم...مزه ی شور خون حالم و بهم زد...

با سیلی بعدی اش نقش زمین شدم...

اما لال شدن در بد مواقعی کم چیزی نبود...اما این زبان من چفت و بست اش دست مبارک خودم نبود...

داد زدم:

-چته زرد انبوه... افسار پاره کردی...!؟

لگدی به پهلوم زد که احساس ضعف بهم دست داد...

اما من بیدی نبودم به این بادها بلرزم... فقط برای خودم مجهول بود که چرا دفاع نمی کردم...

امیر همان طور که لنگ می زد داخل اتاق شد...

-چی کار می کنی صدرا...!؟

بی همه چیز با حضور امیر شیرتر شد و با کوبیدن لگدی روی ساق پای چپم، خودی نشان داد...

نه داد زدم، نه اشک ریختم. به جاش خندیدم...