-قلاده اش و بگیر... هار شده...
امیر با او پای چلاق اش به زور کنترل اش کرد و بیرون فرستاد...
پای چپم از ضربه ی محکمش قفل کرده بود...
کمی دراز کردم و ماساژ دادم.
یک لحظه نگاهم سمت در رفت... یادشون رفته قفلش کنند...تند به طرف در شیرجه زدم که با سر رفتم تو شکم یکی...
وای چه قدر هم صفت بود لامصب...
یواش عقب کشیدم و با چشم های عینه بز امیر روبه روشدم...
با حالت سوالی و لب و لوچه ی کجی گفتم:
- چیه!؟
با بهت گفت:
-عجب جانوری هستی تو..
لبخند پر معناییی زدم..
-از نوع اهلیش... نه وحشیش..
از قصد با انگشت به خودش اشاره کردم...
چشم های خوشگل اش اندازه ی بشقاب شد...
-چیه عمو خوشگل ندیدی...!؟
این بار رنگ نگاهش کدر شد و صدایش آروم...
-مواظب باش ساده گیت سرت و به باد نده...
اما نفهمیدم میان این حرف و نگاه چه چیزی نهفته است...
-من که بادی نمیبینم...
به حالت نمایش به دورو برش و خودش نگاه کردم...
-اینا همه اش یک نسیم خنکه... تو خودت کلاهت و خوب بچسب که طوفان نبره...
به پایی که با خنجر ناکارش کرده بودم اشاره زدم...
سری به طرفین تکان می دهد و راه آمده را بر می گردد و این بار قفلش می زند...
از قدیم گفتند دست بالای دست بسیار است...
من پای امیر و لنگ کردم و دوست اش، تلافی در آورد...نمی توانستم محکم قدم بردارم، عضلات پای چپم ذوق ذوق می کرد...کاغذ دستمالی از جیب مانتویم بیرون کشیدم و روی خون لبم گذاشتم...از درد چشم هایم جمع شد...
-الهی دستت بشکنه... خون بالا بیاری بی همه چیز...
به قول کیانا...
-دلارام نفرین فقط برای تسکین درد بهتره... بی خودی غر نزن...
با احتیاط خودم را روی تخت بالا کشیدم و سر روی بالشتی که تا سر حد مرگ چندشم می شد...اما ناچار بودم، گذاشتم...چشم دوختم به لوستر قدیمی کج و کوله...شیع سیاه رنگری توجهم را جلب کرد...موشکافانه زیر دوربین نگاهم گرفتم...
-بله دوربین... خودشه...
منم برای خودم نوچه افسری بودم خوب...برای دوربین بای بایی کردم و زبان در آوردم...بزار جیگرشون بسوزه...
مثل دیوانه ها شروع کردم خندیدن....
امیر علی
زخم پایم امانم و بریده، اما خم به ابرو نیاوردم تا آتو دست این بز مچه نداده باشم...
صدرا با دیدن دختر سرهنگ کنارم داخل چشم هایش خندید..
.اما دلارام با جواب دندان شکن و خار کردنش جلوی من، طوفانی اش کرد...
دستش برای سیلی بالا رفت که بی فکر تو هوا گرفتم اش...
تعجب نگاهش را به اشاره به پای زخمی ام ماست مالی کردم...
-اول یک فکری به حال پای زخمی ام بکن بعد فرصت زور بازو به رخ کشیدن هست.
نگاهش معطوف پای زخمی ام شد...این لحظه به خیر گذشت، اما از این به بعد چی پیش می آید الله و اعلم...این دختره ی سرتق بد بازی و شروع کرده...
صدرا بهرام را فرا خواند...
-ببرید و خوب ازش پذیرایی کنید...
ابرو هایم غیر ارادی در هم تنیده شد و پریدم میان حرفش...
-نه صدرا خودم بعداً تنبیه اش می کنم..
صدرا به خوبی به اخلاقم واقف بود و می دونست نباید حرفی را که زدم دو تا کنه...دوستی باهاش ساخته بودم که قدرت اش چند برابر برادری بود...
دختر سرهنگ نباید آسیب می دید، این قولی هست که به سرهنگ دادم...اما زبان درازی و بی عقلی اش کار من و هم سخت تر کرد...
صدرا همان طور که با دکتر حرف می زد و شرایط ران پایم را شرح می داد به طرف آشپز خانه روان شد...
مغزم در حال طرح نقشه ای برای رهایی دختر سرهنگ بود که در ورودی به شدت باز شد...دختر سرهنگ و پشت سرش سگ های شکاری با پارس وارد پذیرایی شدند...این دیگه غیر قابل باور بود...!!!
از راه نرسیده می خواست فرار کنه!؟
اون هم از اینجا!؟
جلوی این همه چشم های درنده!؟
سگ ها با اشاره ی من جلوی پایم نشستند...
صدای ترسیده و داغ اش کنار گوشم داغونم کرد...
-مرگ دوست دختر بد ترکیبت بیرونشون کن...
از لحن گفتار اش، به ترس اش شک کردم! چنان برگشتم که نزدیک بود دماغش بره تو چشمم...
با این که تا مرز سکته رفته، اما باز هم از شیطنت اش پر بر جاست...
از نزدیک چشم های سبز روشن اش جذابیتی خیره کننده ای داشت...
با ورود بهرام کمر راست کرد...
حالم را با فریادم در راه گلو خفه کردم...
-بیرون....
سگ ها بدو بدو خانه را به طرف حیاط ترک کردند...
اما سگ خانه زاد صدرا از آشپزخانه بیرون پرید...
-
چی شده امیر چرا فریاد می کشی؟
چنگی به موهایم زدم...
بلوای درونم را با طغیان کردن بی مورد بیرون راندم...
-این هم از آدم هایت... بی عرضه بودن هم براشون کمه...
حال خرابم را به نفع خوداش تعبیر نمود...
صدرا خشمش را با حواله کردن مشتی به صورت بهرام ثابت کرد...
اما دختر سرهنگ نمی توانست بی بند و بار باشد... پس چرا می خواست خودش را چنین نشان دهد... چرا لحن اش را مثل دخترهای هر جایی می کند؟
این بار با کنایه و زیاد نزدیک شدنش نفرت تمام وجودم را پر کرد...
-خودت که بی عرضه تری جناب... از دست یک دختر ضربه خوردن، حقش، حلق آویز شدنه...
اما مسئول بودم در برابرش و باید تحمل می کردم...
صدرا به طرفش آمد...حتی برنگشتم...
داد اش به هوا رفت...
-به من دست نزن.
با سیلی محکم صدرا چشم بستم... شاید کمی خوشحال شدم...کسی باید به طرز حرف زدن این دختر، تو دهنی مهمان لبهایش می کرد...
اما باز هم از رو نرفت غرید...
-خیلی ناچیزی...
صدرا موهایش را از روی شال اش گرفت و کشان کشان به طرف اتاق خدمتکار برد...حتی تقلا نکرد...
لحظه ای ترس تمام وجودم را فرا گرفت... اگه لج صدرا را در می آورد، کارم بیخ پیدا می کرد و در برابر قولم پیش سرهنگ سر افکنده می شدم...پلک هایم را روی هم فشردم و دم عمیقی برای تسلط اعصاب داغونم به ریه هایم فرستادم و با مکثی طولانی باز دم اش را بیرون رها کردم.
لحظه ای ترس تمام وجودم را فرا گرفت... اگه لج صدرا را در می آورد، کارم بیخ پیدا می کرد و در برابر قولم پیش سرهنگ سر افکنده می شدم...پلک هایم را روی هم فشردم و دم عمیقی برای تسلط اعصاب داغونم به ریه هایم فرستادم و با مکثی طولانی باز دم اش را بیرون رها کردم....
صدرا غر غر کنان به سمتم آمد...
-می دونم باهاش چی کار کنم... چنان نقشه هایی براش کشیدم که مرغ های آسمان به حالش زار می زنند...فقط منتظر روز موعود باش... ببین چه طوری زیر پایم خردش می کنم... کاری می کنم که سرهنگ هر بار با دیدنش خودش دست روی آسمان بلند کنه و آرزوی مرگ دخترش بخواد...
لرز خفیفی قلبم را تکاند... صدرا خطرناک شده بود، تهدید هایش بوی خطر می داد. باید جلویش را می گرفتم.
شیشه ی زهره ماری اش را از کانتر بیرون کشید وبدون خالی کردن داخل گلاسه سر کشید...
این حالت صدرا به ندرت پیش می آمد...امروز از آن روزها بود و نباید دهن به دهن اش گذاشت...
با ورود دکتر کامران شیشه را روی میز کوبید...
-کامران تو هم داری کم کم کاغذ سوخت و برکناریت و امضا می کنی...
کامران با چشم ابرو علت حرف هایش را از من پرسید که شانه ای بالا انداختم.
دستانم را روی سینه قفل کردم و با خودم گفتم: -به درک بزار به جان هم بیفتند اینا که همه اشون از یک باندند...
کامران که همیشه ی خدا، اون خنده ی نمایشی و مزحک خودش را حفظ می کرد به طرف صدرا رفت...
-من گردنم پیش داداشم از مو نازک تره...
صدرا بهش توپید...
-حوصله ی قرتی بازی هات و ندارم کامران زود باش کارت و بکن...
کامران کیف سامسونت پزشکی به دست، دستهایش را بالا برد...
-شما جان بخواه رأیس بزرگ...
صدرا با بی حوصلگی پله ها را یکی به دو بالا رفت...
کامران روبه رویم، روی زانو نشست و شروع کرد سوال پیچ کردنم...
-چه به روزت اومده!؟...کی این کارو کرده!؟...صدرا چرا قات زده!؟...
طبق معمول تمام سوال هایش بی جواب ماند...این بشر پرو ترین آدم روی کره خاکی بود...
با اینکه روی خوشی ازش نداشتم و هیچ گاه پاسخ اش را نمی دادم، اما باز هم از رو نمی رفت..
-شلوارت و در بیار...
با غضب گفتم:
-ببرش...
پوزخندی زد و گفت:
- نترس نمی خورمت...
بی اراده گردنش و چسبیدم...
-خفه نشی خودم خفت می کنم...
با صدای صدرا دستم را با فشار دیگه ای رها کردم...
-باز هم که به جان هم افتادین...! شما نمی خواهید آتش بس اعلام کنید؟!
گفت منتظر جوابی ناایستاد..
بی همه چیز رذل با قورت دادن آب دهانش مانع به سرفه افتادنش شد...
تکیه دادم به پشتی مبل و چشم بستم...فقط دعا می کردم تا روز پایان این مأموریت صبرم سرازیر نشود...اولین نفری که خودم با دست های خودم دارش می زدم کامران بود...بی وجود ترین و بی بوته ترین آدم این باند که قاچاغ اعضای انسان و پسر بچه های کم سن و سال و یک حیوان هم جسن گرای بی صفت....
با فرو رفتن سوزن به گوشت رانم نفسم را در سینه حبس کردم...بیشرف از عمد با سوزن گوشتم را وحشیانه پاره می کرد...
ولی آخم نگفتم... دردم را با گرفتن نفسم کنترل کردم...از درد وحشتناک عضلاتم گرفت...
پانسمان رانم با شش بخیه به اتمام رسید...
-آقای عصا قورت داده، جراحت زیاد عمقی نبود، اما باید مراقب باشی عفونت نکنه...
رو نبود....
همه ی شخصیت مرد ها با چنین مردانی پایمال می شود... زالو صفت حالم را بهم می زد...
بدون هیچ تشکری پایم را روی میز شیشه ای دراز کردم...
دستکش هایش را در آورد و با بستن کیفش زحمت را کم کرد...
باید یک مسکنی چیزی می خوردم تا این درد را که باعث اش بیشتر کامران بود، تسکین یابد...
آهسته به طرف اتاقم رفتم..
شلوار بریده شده ام را با یک شلوار پارچه ای تعویض کردم...این روزها به خاطر فشار عصبی زیاد دچار سردرد های فجیح می شدم و همیشه مسکن داخل کشوی پایتختی ام موجود بود...
یکی از ورق جدا کرده و بدون آب بالا دادم...
تلخی اش بیشتر از تلخی این روزهای زندگی ام نبود...
زندگی که الان یک ونیم ساله برای دیدن روی ماه مادرم و دست های چروکیده ی پدرم له له می زنم و کاری از دستم بر نمی آید...
قدم از قدم برداشتنم زیر ذربین صدرا و اون پیر خرفت شهابی غیر ممکن بود...
با شنیدن صدای بلند و جیغ مانند دلارام رنگ از رخسارم پرید...مراقبت از این دختر در میان یک گله گرگ از مردن هم سخت تره...
توصیف حالم غیر قابل گفتنه که چه طوری خودم را به پایین و اتاق خدمتکار رساندم...
از وضعیت دلارام که پخش زمین بود و صدرا به جانش افتاده بود لحظه ای هنگ کردم...
امنیت دختر سرهنگ، از راه نرسیده این بود! وای بر تو امیر علی... چه جوابی برای سرهنگ داری بدهی...
با مشت صدرا که بر خاست تا در سر دلارام فرود آید به خود آمدم و از کمرش چسبیدم...
زور قدرت بدنی ام بیشتر از صدرا بود...
با حرکتی بیرون پرت اش کردم، نزدیک بود با دیوا ر برخورد کند..خود داری ام ته کشید و فواران کردم...
-احمق بی شور... داری چه غلطی می کنی؟
موشکافانه با چشمانی متعجب حالاتم را کنکاش می کرد...دستی روی صورت برافروخته ام کشیدم بر طرف کردن حساسیت اش گفتم:
-می خواستی بلایی سرش بیاری و به جای حبس ابد سر بابات بالای دار بره؟ مگه ما این دختر رو برای نجات بابات گروگان نگرفتیم... می خوای با زود جوشی هایت همه نقشه ها ی این مدت و به باد بدی...
انگار قانع شد...
-امیر پا روی دمم می زاره... زبانش خیلی نیش داره... دست خودم نیست...
دستم را برای هدایت به طرف حیاط پشت اش قرار دادم...
-تو بسپار به من، دهن به دهنش نزار... من خودم آدمش می کنم...برو بیرون هوای تازه کن، خیالت تخت، من از پسش بر میام...
سریع و بدون فوت وقت برگشتم سمت اتاقی که دلارام زندانی بود...
تصمیم داشتم هشداری تهدید آمیز به این دختر چموش بدهم...
دستم به دستگیره نرسیده دلارام با قدرت بهم برخورد...دود از کله ام برخاست. باز هم می خواست فرار کند!؟
سرش را از بغلم عقب کشید...
با دیدن چشم های بهت زده ام، قیافه اش کجکی شد...
-چیه....
کلمه ای که در آن لحظه از آتشفشان درونم خارج می شد را به زبان آوردم...
-عجب جانوری هستی تو..
لبخند معنی دارش نفرتم را چند برابر ساخت...
-از نوع اهلیش... نه وحشیش...
از قصد به من اشاره زد...چشم هایم گشاد شدند... این واقعا دختر سرهنگه!؟ نکنه سرهنگ کس دیگه ای را به جای دخترش قالب کرده باشه...
با لحن بی ادبانه و کوچه بازاری اش، دیدم نسبت بهش عوض شد... به جای صدرا خودم دلم می خواست خرخره اش را بجوم...
-چیه عمو... خوشگل ندیدی...
زل زده بودم به نگاه بی پروا و گستاخش...
لحظه ای نگاهش معصوم شد، قلبم نهیب زد امیر علی هر چی باشه و هر اخلاقی داشته باشه به تو مربوط نیست تو فقط موظفی ازش مراقبت کنی...حرف صادقانه ای که از عماق وجودم خارج شد...
-مواظب باش سادگیت سرت و به باد نده...
نمی دونم چرا سعی در پنهان کردن اصلیتش بود! اصلیتی که قانون هر دختری هست تا متین و با وقار باشد...
-من که بادی نمی بینم...
با تنفر پایم را نشان داد...
-اینا همش یک نسیمه خنکه... تو کلاهت و خوب بچسب که طوفان نبره...
جز تأسف چیزی برای این دختر کم سن و بی عقل چیزی نداشتم...از اتاق خارج شدم و بی اعتنا به زخمی شدن اش قفلش کردم...
هم زمان با من صدرا وارد خانه شد...
-چی شد امیر رامش کردی...
به طرف آشپز خانه قدم برداشتم...
-رام بود تو پا روی دمش می زاری... صبر نداری بی سر و صدا بابات و آزاد کنیم...
پشت سرم وارد آشپزخانه شد...
-اره جون تو صبرم لبریز شده... از دیروز شهابی رفته رو مخم... دارم روانی میشم...
از یخچال شیر و برداشتم...
-چرا؟... حرف حسابش چیه?
لیوان و گرفت روبه روم...
-رفته رو مخم... میگه بابات دیگه آزاد شدنی نیست تو همه ی سهامت و واگذار کن به من و بیا دست راستم شو...
شیر را یک نفس سر کشید...لیوان دیگری برداشتم و برای خودم هم ریختم...
-حرف مفت می زنه...
لیوان و روی کابینت کوبید...
-مفت بودن اراجیفش صد البته... اما من روانی می شم...
-فقط دندون رو جیگر بزار....
راه خروجی آشپز خانه را در پیش گرفت...
-جیگرم پاره شد امیر از بس با دندون فشردمش...
برای خاتمه بحث پرسیدم:
-امروز چی کوفت می کنیم...
برگشت و خندید...
-کارد بخوره تو اون شکمت... الان غذا سفارش می دم...
قوطی شیر را داخل یخچال برگرداندم...
-مگه مرض داشتی خدمتکار ها رو بیرون کنی... از غذای حاضری و فست فود تمام روده هامون خشکیده...
دستی تو هوا تکان داد...
-سر گوششون زیاد می جنبید...تو هم به خاطر شکم وا مونده ات کم غر بزن. دنبالم بیا...
از راه روی کنار آشپزخانه عبور کردیم...داخل اتاق بزرگ مخصوص شدیم...
کل ساختمان مجهز به دوربین هاو شنوده های قوی و غیر قابل دید که سیستم هایش تو این اتاق قرار داشت...
صدرا روی صندلی چرخ دارش نشست و دکمه ی اتاق دلارام را زد و صفحه ی نمایش بزرگتر شد...
پشت سر صدرا زل زدم به تصویر مانیتور...دلارام روی تخت دراز کشیده کمی شالش عقب رفته بود...
نمی دونم چرا از دید زدن صدرا کلافه شدم... اگه این دختر متوجه دوربین نمی شد و لباس در می آورد چی!..
نه فکر کنم هوش و زکاوتش را از سرهنگ به ارث برده...
چشم هایش ریز شدند و تو جایش نیم خیز شد...اما انگار درد داشت چون دوباره افتاد تو تخت...
حرف های صدرا ذهنم را مخشوش کرد...
می بینی چه قدر فریب دهنده ست... حس چشیدنش بد جوری قلقلکم میده...
دست هایم مشت شدند...آتش خشم چنان بهم غلبه کرد که اگه حرکات ناغافل دلارام نبود، بی شک از پشت سر، گردن اش را چنان می گرفتم و ساعت ها فشارش می دادم تا جان دهد...
دلارام برای دوربین لای لوستر بالا سرش، بای بای کرد و خندید...
میان خشم و نفرت خنده ام گرفته بود...این دختر دیوانه بود...
صدرا قهقه زد...
-می بینی امیر با اون همه درد باز هم خیلی چموشه... نمی دونی چه حالی می ده چزوندن این دختر...
بی حرف به حرکات دلارام در مانیتور زل زدم...
-امیر به جان خودم این دختر با کل دخترای دیگه ای که دیدم فرق داره... عجب آدم و وسوسه می کنه
با مشت کوبیدم رو دکمه ی اتصال قطع شد...
یک متر پرید بالا...
دیگه غیرتم این اراجیف اش را نکشید...
-خیلی پست شدی صدرا... یکی رو مچل خودت کردی و هر روز با این و اون می خوابی... حیوان هم پیش تو شرف داره...
بلند شد...
-بی خیال امیر... غیرت در برابر این شیطان های به ظاهر معصوم اشتباه محضِ...خودت و بچب و عشق و صفا کن...
خونم به جوش آمد...
-پس به نگار خانم می گم چه کثیفی هستی...
طغیان کرد و یقه ی پیراهنم را چسبید...
-این قدر سنگ نگار رو به سینه نزن... تو مگه می شناسیش تو مگه دیدیش... اون با این که به من تعهد داره هر روز با یکی دیگست... نه تنها اون بلکه مادرم تمام زندگیم الگوی من و دخترش... آشغالی بود به جای الگو که همتا نداشت...می خوای باز هم بگم یا نه....
از چشمهای به خون نشسته و بارونی اش جا خوردم... صدرا با این که خودش کثیف و سر دسته ی باند بود اما غم عظیمی داخل مردمک چشمانش جولان می داد...
دستانم را روی دستان مشت شده اش روی یقه ام گذاشتم و گفتم:
- تو خوب باش... تو بد نشو... تو خیانت نکن....
ازم جدا شد...
-تنفر تمام قلبم و پر کرده، بخوام هم نمی تونم عوض شم دلم می خواد تک تک این جنس های لطیف رو زیر پاهایم له کنم... می خوام نابودی و شکستن تک تکشون رو ببینم...
با فریاد صندلی چرخ دارش را روی زمین واژگون کرد...
این حس صدرا اصلا خوشایند نیست... باید شش دونگ حواسم را معطوف دختر سرهنگ کنم...
-پس چرا به پای نگار موندی.
فکرم را به زبان آوردم...
تکیه به دیوار سر خورد و روی پارکت ها چمپاته زد...
-به اصرار و تهدید مادرم... نگار هیچ وقت برای من تنهایی نبود و نخواهد بود. اون فقط یک...
نتونست ادامه بدهد
حس ششمم به کار افتاد، مگه مادر صدرا زنده ست، پس اون قبری که صدرا هر هفته بالا سرش اشک می ریزد و فاتحه می خواند، چه کسی می تواند باشد!
متوجه بهت و سردرگمی ام شد...خودش و جمع و جور کرد و برخاست...
قبل مرگش نگار و به ریش من بست و به درک واصل شد...
نفرتش را درک می کردم اما هضم تغییر دادن حرفش کمی سخت شد...
باید خبر می دادم تحقیق کنند...کالبد شکافی اون قبر برای پایان این عملیات ضرورت پیدا کرد...
-امیر این سرهنگ نمی دونم کجا غیبش زده و پاسخ تلفن هایم و نمی ده...
فکر مشغول شده ام را درباره ی مادر صدرا به مغزم سپردم و گوش به حرف های صدرا دادم...
-من فکر کنم سرهنگ نقشه ای کشیده
... وگرنه کی می تونه از غیبت دخترش این همه ساعت مطلع نشه... اونم سرهنگ!
گردنم را ماساژ دادم و گفتم:
-چی بگم صدرا... حتماً جایی مأموریتی رفته..
مثل کسایی گنجی کشف کرده باشند خوشحال کف زد...
-آفرین...خودشه، پس چه را به عقل ناقص خودم نرسید...
باز هم بی هوا قهقه زد....
-امیر... امیر...اون سرهنگ نادون حتما رفته سر قرار قلابی...وای الان تیرش به سنگ خورده... ای خدا قیافه ی پنجر شده اش و دیدن چه حالی می داد...
صدرا می خندید و من در دلم برای خوشحالی بی مورد اش پوزخند می زدم...دست چپش را روی شونه ام گذاشت...
-امیر با منزل سرهنگ تماس بگیریم، چطوره...کمی تشویش و اضطراب براشون بهترین گزینه ست..
اصلا راضی به ترساندن خانواده ی سرهنگ نبودم اما باید حفظ ظاهر می کردم...
-
چی بگم صدرا؟... اصل کاری خود سرهنگه، صحبت کردن با همسر سرهنگ دوایی از درد ما نمی کنه....
رو پاشنه ی پا چرخید...
-اما کار سازه... چنان آشوبی به پا کنم که سرهنگ سهله جد سرهنگ از زیر خاکم بلند بشه...
موبایلش را از روی میز کارش چنگ زد...
کشوی میز کارش را گشود و سیم کارتی بیرون کشید...
با سیم کارت اصلی خودش عوض کرد...کاری ازم ساخته نبود جز صبوری...از داخل داغون بودم اما در ظاهر خونسرد دست در جیب شلوارم روبه رویش ایستاده بودم...
-امیر بشین...زیاد سرپا ایستادن برای پات ضرر داره...
آرام روی صندلی چرخ دار نشستم...
شماره گرفت و روی اسپیکر گذاشت...
همسر سرهنگ با صدای گرفته ای پاسخ داد...
-بله بفرمایید.
صدرا با لبخندی روی لب گفت:
-سلام مادر عزیز دلارام جان... شما تا این وقت شب از دخترتون خبر دارین...
همسر سرهنگ با گریه گفت:
-شما کی هستین دخترم کجاست...
صدرا طوری قهقه زد که سرش به پشت پرتاب شد...
با خنده گفت:
-خانم دختری که تا این وقت شب بیرون باشه، باید دور انداخته بشه، مگه نه...
گریه های همسر سرهنگ، آتیشی شد و همه ی وجودم را در بر گرفت...
اما صدرا با نامردی هر چه تمام تر ادامه داد...
-پس منتظر دختر خوشگلت نباش چون از امروز دامنش ناپاک می شه...
همسر سرهنگ با هق هق شروع به التماس کرد...
صدرای بی همه چیز با صدای ناله های یک مادر نمونه تفریح می کرد...این همه نامردی و رنجاندن یک مادر انصاف نبود...برای اینکه کاری کرده باشم و اجازه ندهم دل مادر بی گناه را این زالو، خون کند، سریع برخواستم و دکمه ی لمسی تماس را به طرف قرمز و قطع، کشیدم...
صدرا شوکه شده داد زد:
-چی کار می کنی!؟
برای بلند تر نشدن ولوم صدایم آب دهانم رو محکم پایین فرستادم و چنگی به موهایم زدم...
-صدارا می فهمی چی کار می کنی؟... می خوای با بچه بازی هات ردمون رو بزنن...
کج خندی زد...
-خودم مراقب بودم تو جو گیر شدی و زودتر قطع کردی...
به سمت در روانه شدم...
-احتیاط شرط عقله... بیا بریم چیزی کوفت کنیم، من دل روده ام بهم پیچید، نهار هم نخوردم...
-میگم چرا قاط زدی... پس آقا گشنشه...
در و باز کردم و به طرفش چرخیدم...
-مثل گاو خوردی و خوابیدی برای همین کیفت کوکه...
داشت سیم کارت اش را تعویض می کرد...سیم کارتی را که با خانه ی سرهنگ تماس گرفته بود را شکست و داخل سطل زباله انداخت...
-بریم معدن اعصاب...
سفارش برگ مخصوص با مخلفات را داد...یک ربع نشده غذا روی میز بود...
-صدار؟...
در غذا را باز کرد و بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:
-امیر اصلا حرفش و نزن بزار امشب گشنگی بکشه تا بفهمه یک گروگانه و نباید زبون درازی بکنه...
گاهی به تیز هوش بودن و نبودن صدرا به شک می افتادم...
لبخند تلخی روی لبهایم جا خوش کرد...چه کاری از دستم ساخته بود...
ریش و قیچی دست صدرا بود و من فقط نظارگر.
اشتهایم به کلی کور شد...به غیر از دختر سرهنگ بودن، انسانیتم از این که یک بی گناه گشنه سر روی بالشت بگذارد معده ام را منقبض کرد...
صدای نکره اش، فکر بهم ریخته ام را پراکنده ساخت...
-پس چرا نمی خوری؟ تو که از گشنگی نزدیک بود من و قورت بدی...
حرصم را با فشار دادن دسته ی قاشق خالی کردم...به زور زیر نگاه های صدرا غذا را قورت دادم...منطق این را ثابت کرده بود که با اعتراض و اصرار، بجز خراب کاری چیزی عایدم نمی شود...
صدرا قبل از من آشپزخانه را ترک کرد...
سرم را میان دستانم گرفتم و فشاری به شقیقه هایم وارد کردم...
فردا روز پر تنشی خواهد بود...
با دویدن کسی از پشت سرم و جلوی آشپز خانه سریع بلند شدم و پریدم بیرون...
صدرا با حالت دو خودش را به در اتاق دلارام رساند و قفلش را باز کرد...
پشت سرش دویدم و داخل اتاق شدم...دلارام تکیه به دیوار دستانش را قفل سینه اش کرده بود و با ژست خاصی همراه با لبخند یک وری نگاهمان می کرد...
صدرا دادش رفت هوا...
-دختره ی عوضی با دوربین چی کار کردی...؟
شونه ای بالا انداخت و با تمسخر گفت:
-برو بالا ببین...
صدرا خواست به طرفش هجوم ببرد که با حرفم متوقف شد...
-من نگاه می کنم...
تخت درست زیر لوستر بود.
پا روی تخت گذاشتم و بالا رفتنم و فرو رفتنم به میله ها و گیر کردنم هم زمان شد با فریادم از درد...
صدرا خودش را به من رساند...اما دختره ی بی وجدان داشت از خنده ریسه می رفت...خون از شلوار پارچه ایم بیرون زد...
صدرا دستم را دور گردنش انداخت...
با دندان های قفل شده از درد به زور از ما بین فنر های فلزی بیرون آمدم...از سوزش و درد رانم مردم و زنده شدم...
تمام نبضم روی ران پای زخمی شده ام می زد...
جاری شدن گرمی خون بهم فهماند که این پا دیگر برایت پا نمی شود...
صدرا بدون فوت وقت با کامران تماس گرفت...
-کامی زود خودت و برسون...
نمی دانم کامران اون طرف خط چی بلغور می کرد که صدرا داد زد
نمی دانم کامران اون طرف خط چی بلغور میکرد که صدرا داغ کرد...
-زر اضافی نزن مرتیکه... تو عرض پنج دقیقه اینجا نباشی خودم گردنت و می شکنم...
موبایل وقطع کرد و داخل جیبش انداخت...
-امیر می تونی وایستی؟...
سرم را به معنی بله تکان دادم...
-صبرکن یکی رو خبر کنم سری به این دوربین بزنه...
برگشت سمت دلارام و انگشت تهدید برایش تکان داد...
-وَ اما تو...خودم می دونم باهات چیکار کنم...
-وای ننه ترسیدم...
عجله ی صدرا را نمی فهمم! چرا جواب این دختر را نداد، برایم شک برانگیز می شود...تیز و غضبناک به دختر روبه رویم سر بر می گردانم...
لبخند پر تمسخر اش صبرم را لبریز می کند...دلم می خواهد با تمام توانم کشیده ای روی صورت اش فرود بیاورم...
اما جز دست های مشت شده دندان بهم سابیدن کاری نمی توانم بکنم...بی پروا و پرو جلویم در می آید...
-چیه بوزینه!... دوباره اوخ شدی... نوش جونت...کاری می کنم با دست های خودتون فراریم بدین...
تهدیدش،بچه گانه و خنده دار ترین طنز سال بود...چه طوری می خواست از دست این مافیایی که بیشتر از یک سال من میانشان گیر افتادم و هر لحظه سر کلاف را به جهت مخالف می چرخانند و رد گم می کنند، رها شود...
این بچه گربه چموش میخواهد این آدم ها را به غلط کردن بیندازد!؟...
چه قدر هم خودش را دست بالا می گیرد...با این اوصاف اگر من حرفی از نفوذی بودنم برایش بازگو کنم کلاهم پس معرکه ست، تمام زحمات خودم و بچه ها را به باد می دهد...
چشم های ملوس و گربه ایش در حال رصد کردن نگاهم بود...
با ورود صدرا و نادر، چشم می گیرم، از چشم های پر نفرت دلارام...
کاش این ریشه ی بد بینی و تنفر زیاد در دلش ریشه نه افکند، وگرنه من می دانم اگر نفرت زنی شعله ور تر شود، چه طوری دودمان آدم را به باد می دهد...
نادر صندلی زیر پایش گذاشت و بالا رفت...
کمی با دوربین ور رفت و دستش را جلوی صدرا دراز کرد...
-آقا آدامس بود...
هوش و ذکاوت این دختر قابل تحسینه، اما نه در این شرایط بحرانی و لج انداختن این آدم هایی که به مادرشان رحم نمی کنند، چه برسد به دختر سرهنگ، یعنی دشمنشان....
صدرا با صدای بلندی گفت:
-بیا پایین اون تشک تخت رو از پشت پرده بردار و ببر بیرون...
نادر خیلی فرز پایین پرید...کنار پنجره رفت و پرده را کنار زد...خیلی حرفه ای زیر پنجره به طور عرضی پنهان کرده بود و به علت زخیم بودن پرده هنگام ورود به اتاق، متوجه نشدیم...تشک تخت از اون قدیمی ها بود، سبک، فکر کنم داخل اش کاچو یا ابر به کار برده شده باشد...
نادر تشک به دست از اتاق خارج شد...
صدرا قدمی به سمت دلارام گذاشت...
-امروز رو روی این فنر ها یا این زمین خنک سپری کن چه طوره؟
با حرف های وقیح هانه ی صدرا که نمی توانم حتی تو فکرم بگنجانم دلارام در جا سرخ شد...
دیگر نتوانستم به چشم های شرم زده اش نگاه کنم...به زمین و خونی که روی سرامیک ها را رنگین کرده بود زل زدم...
-یا اگه تنت زیادی می خاره امروز مایلم خوب ازت پذیرایی کنم
راه نفس کشیدن برایم تنگ تر شد، روبه روی من، این کلمه های بی شرمانه، آتش جهنمی بر وجودم گشت..
دلارام لال شده بود...حتی صدای نفس هایش را نمی شنیدم...خودم دست کمی ازش نداشتم...برای خاتمه به مزخرفات صدرا آخ بلندی گفتم...بیشترین درد این آخ از روی قلبم روانه شد، نه پایم...
صدرا وحشت زده به سمت من برگشت...
-امیر خوبی؟...
دهانم برای پاسخ باز نشد...اگه این اجبار تمام می شد توان این همه عذاب را، ذره ذره از این پست فطرت می گرفتم...
دست دور کمرم حلقه زد و دست راستم را روی شانه اش انداخت...
-لعنت به من این دختره ی بی همه چیز اعصاب برام نذاشته... بیا بیا بریم الان کامران می رسه...
دستانش مثل سیم خالداری دور کمرم پیچیده شد و به طرف بیرون هدایتم کرد...کمرم را ول کرد و در را قفل زد...
باز هم خواست کمک کند که مانع شدم...
-خودم می تونم...
-پس تو بشین من ببینم این کامران بیشور کجا موند...
از دیوار و نرده ها گرفتم و خودم را به مبل رساندم...
پا روی میز گذاشتم و سرم را روی پشتی مبل قرار داده چشم بستم.
حلاجی کردن حرف های وقیحانه ی صدرا
دور ازانتظار نبود...اما چشم های معصوم و رنگ باخته ی دلارام خارج از تصوراتم بود...توقع داشتم حرف های دندان شکنی بکوبد روی صورت اش...
اما با سرخ وسفید شدن و دزدیدن نگاه اش غلغله ای در دلم به پا خواست...
به نجابت و پاکی اش ایمان آوردم و هیچ شک وشبهه ای در دلم باقی نماند...
تنها سنگینی حرف های صدرا گستاخی اش را از بین برد و ضعیف اش کرد...
اگر غیر از این بود و دهن به دهن صدرا می گذاشت به پاکی و معصوم بودن اش شک می کردم.....
با ورود کامران آه از نهادم خارج شد...حیف حیف که دکتر این خراب شده این عوضی بود...
-مگه نگفتم مراقب باش... هنوز چند ساعت نگذشته خراب کاری کردی؟...
به جای من صدرا جواب داد...
-کامران کمتر نق بزن بشین کارتو بکن...
بی حرکت بودم که صدای صدرا در چند سانتی صورتم غافلگیرم کرد...تند پلک گشودم...
سینی به دست با یک لیوان شیر موز کمر خم کرده و صدایم می زد...
-امیر... بهتری؟...
لیوان را برداشتم از سر ناچاری با لبخندی کاملا کم رنگ تشکر کردم...
-ممنونم صدرا...
صدرا با نگرانی کنار کشید...
کمی از محتویات لیوان را داخل حلقم ریختم...از درد نافرجام دهان گشودم...
-مسکن بزن...
صدا ی نحس و بی خاصیت کامران سوهان روحم شد...
-باز هم شلوارت رو ببرم یا خودم پایینش بکشم؟...
چنان لیوان را روی میز کوبیدم که محتویات داخل لیوان روی میز ریخت...
مشتم پر قدرت روی صورت کامران فرود آمد...
روبه رویم که برای پانسمان، زانو زده بود به عقب پرت شد و پشت سرش با لبه ی میز برخورد کرد...
با ناله پشت سرش را گرفت و گفت:
-لعنتی جنبه ی شوخی هم نداری... عوضی...
فریادم از غمباد درونم به پا خواست...
- دندونات و می ریزم تو حلقت...
صدرا سینی را روی اپن کوبید و مداخله کرد...
-بسه جون هر کی دوست دارین... از دست شما دو تا دیگه کفرم در اومده... مثل گرگ افتادین به جون هم...
کامران انگشتش را روی گوشه ی پاره شده ی لبش گذاشت و تن بی خاصیت اش را از زمین کندوبی حرف پایم را پانسمان کرد...
نمی دانم چه اتویی دست صدرا داشت که مثل سگ خانه زادش ازش می ترسید...
شب را تا صبح پشت پنجره سیگار دود کردن شده عادت شب های پر ستاره ی این روزهایم... پایان خوب این مأموریت برایم از جانم مهم تره... تا وطنم را از این آشغال ها پاک نکنم وجودم آرام نمی گیرد...
آرامشم در آرامش خواهران و برادانی که به امید ما پا به خیابان ها می گذارند خلاصه می شود...
این آرامش را اجازه نمی دهم صدرا و امثالش به نیستی بکشد...
سر به زیر چایی نباتم را هم می زدم و اما تمام فکرم پشت اتاق پایین پله ها پیش دختر سرهنگ ول می خورد...
شب با گشنگی و روی زمین، بدون هیچ پوششی چگونه به صبح رساند...
زمین آن اتاق فرشی هم نداشت لاعقل رویش دراز بکشد...
یاد گونه های سرخ شده اش دلم را زیرو رو کرد...شرم دخترانه اش من و یاد زهرا خواهرم می انداخت...چه قدر سربه سر گذاشتن اش و گونه های گلگون شده اش همه را به خنده می انداخت...
از یاد و خاطرات خانه ای که جان و روحم را تازه می کرد، لبخندی لبهایم را انحنا بخشید...
صدای نخراشیده ی صدرا منو از رویای شیرین وا داشت...
-صبح بخیر امیر خان... روبه راهی...
دست آزادم روی میز مشت شد...
اما باز هم مثل هر روز خودم را بی تفاوت جلوه دادم...قاشق چایخوری کوچک را کنار فنجان داخل نلبکی رها کردم...
-اوغور بخیر... نزدیک ظهره الان صبح بخیر اعلام می کنی؟...
خنده ای مستانه سر داد و کنار چای ساز قدم برداشت...
-بیخیال دنیا...بچسب به عشق وحال.
کمی از چایی ام را مزمزه کردم...
-بزار ببینم بعد اومدن بابات می تونی عشق و صفا راه بندازی...
روبه رویم پشت میز نشست...
باز هم که از دنده ی چپ بلند شدی...
-به لطف تو دنده ام چپ اندازه شده و اصلا نخوابیدم که بیدار هم بشم...
شانه ای بالا انداخت...
-من چیکار کنم... تو خودت بی عرضگی کردی و از یک دختر بچه ضربه خوردی، اون وقت می ندازی گردن من...
چشم غره ای براش رفتم که قهقه زد...
-شوخی کردم، چرا زود گارد می گیری؟
کمی کره روی نان تست مالید و مربا گذاشت...خدایا از نان تست دیگه حالم بهم می خورد... چه قدر دلم نان سنتی و بربری می خواست...
-امیر امروز خبر خوشی برات دارم...
سوالی بهش چشم دوختم...
-امروز سر قرار با شهابی و تعیین روز معاوضه ی محموله ها با هم میریم...
از درون خوشحالیم وصف نشدنی بود، اما چهره ام را بی تفاوت نشان دادم و شانه ای بالا انداختم...
-کجاش خبر جالب و خوشحال کننده ای بود؟ من با این پا نمی تونم همراهیت کنم...
در آوردن شاخ بالای سرش پوزخند درونم را تشدید کرد...
کور خوندی آقا صدرا بعد این همه مدت اتو دستت نخواهم داد...
کلافه شد...
-ای بر پدر هر چی مغروره لعنت، عجب غدی هستی تو... من باش چی فکر می کردم و چی شد....
پوزخندم آتشش زد...
-امیر بلند می شم و با کله میرم تو صورتت ها...مسخره ام می کنی؟...
از روی صندلی بلند شدم...
-نه به جون صدرا... چه مسخره ای؟... من که روز اول گفتم تمایلی به این دیدار ها ندارم فقط از تو محافظت می کنم...اون خرده کارهایی که بهم محول می کنی رو نمیتونم نه بیارم...من اعصاب درست درمونی ندارم...
سریع بلند شد.
-اعصابت با اومدن به این جلسه رو به راه می شه... بهت قول می دم...
سر حرفم مصر نشدم تا این روز و این فرصت پیش آمده را از دست ندهم...
-ببینم چی میشه...
دستی روی شانه ام زد...
-هیچی نمی شه ساعت ده شب میریم...الان هم به بچه ها سپردم بیان بالا و اتاقت و
از دوربین تمیز کاری کنند...
از کنارش گذشتم و گفتم:
-احتیاجی نیست من راحتم...
از خشم دادش به هوا رفت...
-امیرررر....
لبخند پر آرامشم را ندید...
داشتم به طرف پله ها قدم بر می داشتم که لحظه ای فکرم معطوف اتاقی که دختر سرهنگ زندانی بود رفت...
کم مانده سرهنگ... امیدوارم دختر عزیز کرده ات بتواند دوام بیاورد...
مکث نکردم تا مبادا کاری بی اراده هویتم را فاش کند...
دلارام
با فکری که به مغزم خطور کرد بدن پر دردم را از روی تخت کندم...
استخوان ساق پایم بد جوری عذاب می داد...اما باید نقشه ام را به سر انجام می رساندم...
آدمس بادکنکی همیشه داخل جیب زیپ دار مانتویم موجود بود...کاغذش را جدا کردم و خوب جویدم...به در دیوار نگاه کردم...بی شک الان زیر نظر بودم...اما هر چه باداباد...
آدامس و از دهانم در آوردم و خودم با دو انگشت صافش کردم...با یک جهش بالای تخت پریدم و آدامس و روی دوربین چسباندم...
با حالت دو پایین پریدم...پتوی کهنه ی رویش را چنگ زدم و روی زمین پرتش کردم...
ترس از سر رسیدنشان به قدری هولم کرده بود که درد پهلو و ساق پایم را از یاد برده بودم...
تشک تخت را برداشتم...
به طور عرضی پشت پرده تکیه به دیوار مخفی اش کردم...تشک هم چه عرض کنم کاچو بیشتر بهش می آمد...
پرده را صاف روی تشک تنظیم کردم...
با عجله سراغ پتو رفتم و روی فنر های زوار در رفته ی تخت کهنه انداختم...
از سر رضایت، بشکنی رو هوا برای خودم زدم...
کنار دیوار رفته منتظر عکس العمل سگ های وحشی شدم...
نیم ساعت شد یک ساعت... اما خبری از کسی نشد...
یعنی دوربین قلابی کار گذاشتند؟ این همه دردسرم بی خودی بود؟
اه... نامرد های عوضی... منو باش فکر می کردم با این نقشه کلی می خندم...
تکیه از دیوار گرفتم که چرخش کلید روی در، از قدم دیگر من و بازداشت...
زرد انبوه روسی مثل میر غضب وارد اتاق شد و هوار کشید...
-دختر عوضی با دوربین چی کار کردی؟...
از داخل لبم را به دندان گرفتم تا خنده ام باعث شک و تردیدشان نشود...
دستانم را با آرامش روی قفسه ی سینه ام قفل زدم و پای چپم را تکیه به دیوار شانه ای بالا انداختم...
-برو بالا خودت ببین...
خواست به طرفم یورش بیاورد که آفتاب پرست معروف ما، مانعش شد...
بازویش را گرفت و با اون صدای پر جذبه اش گفت:
-من نگاه می کنم...
در دلم برای جنتلمن بازی اش با اون پای چلاقش پوزخند زدم...
عکس العمل اش برای بالا رفتن، با پای علیل اش کند بود وگرنه کله پا می شد...
با فرو رفتنش بین فنرها ی فلزی تخت نعره کشید... و قهقه ی من به هوا رفت...
دوست عزیزش به کمک آفتاب پرست شتافت...اما من دلم خنک شد...
آه و ناله ی بلند آفتاب پرست بین خنده های بلند من گم شد...
به زور و با احتیاط پایش را از ما بین میله ها خارج کرد...
صدرا دست اش را از بازوی امیر رها کرد و با یکی تماس گرفت...گمانم دکتر مخصوص این خراب شده باشد، چون از صمیمیت لحن گفتارش می شد به راحتی حدس زد...
وقتی سمت من برگشت از چشم های غضبناک اش کمی ترسیدم...
-و اما تو... می دونم باهات چی کار کنم...
با تهدیداش خودم را بی تفاوت جلوه دادم و با تمسخر گفتم:
-وای ننه ترسیدم...
اما ای کاش این یک بار را از طرف خدا وحی ا ی برایم نازل می شد تا زبان به دهان بگیرم و خار نشوم. تا شخصیتم خرد نشود...
رفت بیرون، اما ای کاش بر نمی گشت...
با یک لندهوری مثل خودش برگشت و دستور داد دوربین را پاکسازی کند...
بی عرضه ی گاومیش روی صندلی رفت وآدامس را از روی ذربین دوربین کند و به دست صدرا سپرد...
-از پشت پرده تشک تخت رو هم ببر بیرون ...
با دستور احمقانه اش فاتحه ام را خواندم... تا صبح باید نشسته می خوابیدم...
اما با حرفش کل بندم یخ بست...
خون در رگهایم منجمد شد...
چندین بار آرزو کردم که ای کاش توانایی نامرئی شدن را داشتم و از این نگاه تیز که در مقابل حرفهای زهر آگین این عقاب وحشی، غیب می شدم...
اما آرزوی محال بود...
برای دختری مثل من حرف های صدرا سنگین تر از سنگ مرمر قبر به شمار می آمد و سنگینی اش فقط قفسه ی ضعیف سینه را می فشرد...
دختر بودم و کلمه معذب برایم در این حال، کمترین و ناچیز ترین کلمه ی دنیا به حساب می آمد...
حال درونم وصف نشدنی بود...
بی آبرویی و دهان بی چفت و بند تا چه حد؟...
دلم می خواست با تمام توانم فریاد بزنم و بگم خفه شو..
از گوشهایم آتش بیرون می زد. با آخ بلند امیر که فکر صدرا را به سمت خودش کشاند، با تمام وجود خوشحال شدم...
با بیرون رفتنشان نفس حبس شده ام را رها کرده کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم...
برای اولین بار از حماقتم ترسیدم...
من توانایی کتک و داشتم، اما توانایی حرف های بی مربوط دور از توانم بود...
ساعت ها عین برق گرفته ها، روی سرامیک های سرد خشکم زد...
فکر و خیالهای نامربوط ذره ای رهایم نمی ساخت... تحریک کردن یک مرد مصادف می شد با بی عفت شدنم...
تا صبح، گاهی قدم زدم گاهی روی صندلی نشستم و گاهی سرم را تکیه به دیوار روی زمین چشم بستم...
اما خورشید این روز هم طلوع کرد و روزی نو با مشکلاتی نو برایم نوشت...
به ساعت مچی ام نگاهی گذرا و بی حال اندختم...
حال نزارم را از روی سرامیک ها کندم و روی صندلی نشستم...
سردی سرامیک های باعث گرفتگی ی عضلاتم شده بود...
دیروز صبحانه ی ناچیزی که مامان به خوردم داد تا به امروز حتی جرعه ای آب به گلویم نرفته بود...
یزید هم جلوی این مافیای خدا نشناس کم می آورد...
مامان کجایی که ببینی سر دلارام زبان درازت چه آمده... شاید هم خوشحالی که از دستم خلاص شدی... اما نه، دل مادر هر چه قدر هم پراز خشم باشه، باز هم کاسه ی مهرش پرتر از خشمش قل قل می کند و سرازیر می شود...
آه جگر سوزی از دلم خارج شد...
بابا کجایی که دختر جسورت را از دست این اراذل اوباش نجات دهی... کجایی که وحشت بندازی به جان این بچه سوسول های مافیایی...
داشتم با خودم کری می خواندم که صدای چیک چیک چرخش کلید روی قفل در توجهم را جلب کرد....
با احتیاط در باز شد و قد وقواره ی شاسخین بزرگی تو درگاه در، با سینی محتوایای صبحانه ظاهر شد...
طوری به طرف سینی یورش بردم که بی چاره قدمی عقب گذاشت و از ترس کپ کرد...
مثل قحطی زده ها سینی را روی زمین گذاشته چهار زانو روبه رویش نشستم و به جانش افتادم...
خودتان قضاوت کنید هر کسی جای من بود چنین کاری نمی کرد...
شاسخین بزرگ مثل قندیل بسته ها در وسط یخ بندان، ایستاده بود و حتی پلک هم نمی زدم...
چشم هایم را براش لوچ کردم و گفتم:
-قوریل بی خاصیت، آدم گشنه دیدن داره...
بشکنی رو هوا زدم...
-پس بزن به چاک...
رنگ باختن اش و کبودی صورت اش، درد گشنگی ام را تسکین داد...
اما این سگها بدون دستور از صاحب شان حمله نمی کردند...
لقمه ای دیگر برای خودم برداشتم و تکه از کره را رویش مالیدم، با مالیدن کره روی نان جرقه ای در مغزم زده شد...
لبخندم عریض تر و تبدیل به خنده شد...
برای خودم کف زدم...
آخ که چه شود امروز...
ناگهان یاد دوربین، بادم را خالی کرد.
کمی نشستم و فکرم را روی نقشه ای که بد جور قلقلکم می داد متمرکز ساختم...
دلم نمی خواست با پوشاندن ذربین، دوربین از نقشه ام باخبر شوند.
به طرف سینی دولا شدم، یعنی دارم برای خودم لقمه می گیرم...
کره را برداشتم و بلند شدم.
چند دور کل اتاق را قدم زدم. با احتیاط کره را جلوی در، روی زمین، از دستم سر دادم...
دستم را مشت کرده تا کره ی دستم به مانتویم مالیده نشود، تا بتوانم در فرصت مناسب، بدون شک انداختن به بیننده های پشت دوربین پاکش کنم...
جلوی پنجره رفتم و به بهانه ی کنار زدن پرده، کره ی دستم را روی پرده مالیدم...
منتظر ایستادم تا ببینم بلایی که از طرف من بود، دامن گیر کدام بدبختی می شود...
کم کم داشتم نا امید می شدم که در باز شد.
حضور نامنتظره ی نگار تو درگاه در همه ی نقشه و حتی جایگاهم را از یادم برد!
نگار!...اینجا... غیر قابل باور بود!.
با خنده ی بلند و پر تمسخر نگار، از روی صندلی که درست روبه روی در برای دیدن نمایشی که می خواستم راه بیندازم گذاشته بودم، برخاستم...
-به به دلارام خانم... مبارز خبره... خوش می گذره...
جوابی برایش جز تأسف نداشتم...
دختری زیبا با اندامی کشیده و ورزشکار، اما میان این مافیا...
-حیف...
حیف...تنها کلمه ای بود که بر زبانم جاری شد...
نگاهش رنگ باخت و پر خشم پا به داخل اتاق گذاشت...
قدم دوم اش همزمان شد با سر خوردن و سرنگون شدن اش...
با جیغ دل خراشش امیر و صدرا خودشان را به داخل اتاق انداختند...
صدرا قبل امیر قدم به داخل اتاق گذاشت و سر خورد،
با پهلو روی نگار افتاد...
اینبار با جیغ دلخراش نگار، از خنده دولا شدم...
قادر به کنترل خودم نبودم...
-وای خدا... ای قلبم...
نگار ناله سر داد و امیر به کمک صدرا رفت...
سرخی صورت امیر بی شک از کنترل کردن خنده اش بود...
چون به هم فشردن لب هایش، ممانعت کردن از خنده ی بی موقع اش را نشان می داد...
صدرا بلند شد و خواست کمک نگار کند که چشم اش به سمت کره ی روی سرامیک ها افتاد...
اما از بزرگی اون بالایی، نگار دست صدرا را چسبید و گریه سر داد...
نذاشت صدرا به طرفم حمله کند که واقعاً این بار کشته می شدم...
-صدرا موچ دستم... ای وای فکر کنم شکسته..
صدرا یک دستش را دور شانه ای نگار و دست دیگرش را زیر پایش انداخت و بلندش کرد...
خنده ام با چشم های برزخی و به خون نشسته ی صدرا قطع شد...
خط و نشانی که با نگاهش برایم کشید، پشتم را لرزاند...
لب گزیدم تا مبادا حرفی از دهانم بپرد و روی این آتشی که راه انداخته ام، بنزین شود...
صدرا سراسیمه بیرون رفت...
امیر انگشتانش را روی گوشه ی لب هایش کشید و هشدار داد...
-به این نمایش ها خاتمه بده تا پشیمون نشدی...
اخم ظریفی روی پیشانی ام نشست...
-ولم کنید برم... وگرنه هر روز همین آش و همین کاسه ست...
با جدیت گفت:
-خودت ضرر می کنی...
فرصت حرفی از من نشد و بیرون رفت...
تهدیدش را به سخره می گیرم و باور نمی کنم... یقیناً بلوفت می زند...جز اخاذی و یک در خواست، در اِزای من، کاری دیگری نمی توانستند بکنند...
اما ای کاش باور می کردم و کم آتش می سوزاندم...
چند ساعتی گاهی خندیدم و گاهی فکر کردم، تمام معادلاتم بهم ریخته بود...
من فکر می کردم این بیشتر یک گروگان گیری ساده است، نه سند بدبختی من و سپری کردن بهترین روزهای جوانی ام در مصیبت..
با حس اینکه دست شویی دارم دود از کله ام خارج شد...
از دیروز که گشنه و تشنه بودم دستشویی هم به سراغم نیامده بود. اما حالا...
یا مریم مقدس به دادم برس... الان که همه چیز قمر در عقربه چی کار کنم...
کمی بدو بدو راه انداختم اما شدنی نبود...
چی کار کنم این هم یکی از ضروریت های یک انسان بود، نبود...
پشت در رفتم و به در کوبیدم...
یک بار... دوبار... ولی فایده ای نداشت...
سومین بار با مشت به جان در افتادم...که سریع کسی سر رسید...
به خشکی شانس... باز هم که آفتاب پرست بود...
-باز چی می خوای...
به لحن بی ادبانه اش بی ادبانه جواب دادم...
-امر حیاطی پیش آومده، کجا برم!..
شصتش خبر دار شد و نیشخندی زد...
گونه هایم گل انداخت...اما از حرص چشم غره ای نثارش کردم..
چی کار کنم پرو بودم... اما بی حیا، اصلا...
نیمچه لبخندی روی صورت اش نشست و گفت: -دنبالم بیا...
عقب گرد کرد و دنبالش راه افتادم...
حواسم به ودرو اطرافم بود و دنبال راه فراری برای خودم بودم که ایستادن امیر را متوجه نشدم و محکم باهاش برخورد کردم...
با برخورد ناگهانی و محکم، امیر با در یکی شد...
سریع خودم را عقب کشیدم...
امیر دستش را روی پیشانی اش گذاشت و به طرفم چرخید...
-حواست کجاست...
به جای معذرت خواهی یا خجالت، در مقابلش جبهه گرفتم...
-شما چشمت کوره می ندازی گردن من... در به این بزرگی رو نمی بینی...
چشم هایش اندازه ی توپ تنیس شد...
-خدایا رو که نیست...
خودم را گرفتم و از مقابل چشم های بهت زده اش گذشتم و با پشت دست به حالت نمایشی کنارش زدم...
-برو کنار بزار باد بیاد....
این لحنم کل فامیل رو عاصی کرده بود چه برسد به این بدبخت ها...
در چوبی بزرگ رو بستم به امید را فراری...
گندت بزنن دلارام با این شانس رنگینت...
هیچ پنجره ای نداشت...
سه تا روشویی با آینه های بزرگ...سه توالت کوچک...
نگاهم داخل آینه به قیافه ی بهم ریخته ام افتاد...
گوشه ی لبم به کبودی میزد و چتری هام ژولیده از شال بیرون ریخته بودند...
بیشتر مثل ننه مرده ها شده بودم...
تند داخل یکی از دستشویی ها پریدم...
اونجا هم چیزی به نام پنجره نبود...
نا امید دست و صورتم را با مایع دستشویی خوب شستم...
کش موهای بلندم را باز کرده با انگشتانم شانه زدم و دوباره محکم تر بستم...
شالم را درست نکرده چند ضربه به در خورد و صدای امیر برخواست...
-پس چی کار می کنی...
بدون جواب دادن شروع کردم وضو گرفتن...
امروز باید نماز جعفر تیار بخوانم از دیروز تمام نمازهایم قضا شده است...
داشتم روی پاهایم مس می کشیدم که در باز شد...
خیلی ریلکس کمر راست کردم و بدون حتی یک نیم گاهی گفتم:
-ادب حکم می کنه در نزده وارد جایی، مخصوصا سرویس بهداشتی، نشی... مگه ننه ات بهت ادب یاد نداده...
دم و باز دم عمیق اش را از حرص شنیدم و به روی مبارکم نیاوردم...
با حوصله و آرامش جوراب هایم را پوشیدم... دوباره دست هایم را آب کشیده به سمت در چرخیدم...
با حالت دستوری امیر را مخاطب قرار دادم...
-برام چادر نماز با مهر تهیه کن، خوب می دونم تواین مکان، میان کفار و ظالمین، مهر و نماز هیچ معنایی نداره... اما چه می شه کرد که میان شما اسیرم...
دست اش روی دستگیره خشکش زده بود...
بدون توجه به حالت ماتم زده اش به طرف اتاقم قدم برداشتم...
قدم های آرامش را پشت سرم احساس می کردم... راه فرار برایم غیر قابل ممکن بود وگرنه از این آرامش و بی خیالیش چنان سوء استفاده ای می کردم که تا عمر داشت فراموشش نشود...
داخل اتاق جهنمی شدم که در پشت سرم بسته و قفل شد...
این پا و اون پا کردم و منتظر چادر ایستادم...
نه مثل این که درک وفهم این آفتاب پرست با بقیه ی قوم ظالمین فرق داشت...
خیلی فرض، قفل تازه زده شده را باز کرد و با یک چادر نماز سفید و جانماز سبز رنگ روی دستانش وارد اتاق شد...
قدمی جلو گذاشتم و دستم را برای گرفتن چادر دراز کردم...
اما زبانم هیچ وقت چفت و بند نداشت...
-نه امیدوار شدم، ذره ای نور امید میانتان دیده می شود. پس فرزندانم تا دیر نشده بسوی معبود عالم بشتابید...
داخل چشمان سیاهش برق زد وگوشه هایش چین خورد...
دستم روی چادر خشک شد...
به جان خودم این بشر متفاوت بود...
اخلاقش، نگاهش، رفتارش، خاص بود و پر از حرف...
شتابزده چادر را روی دستم رها کرد و از جلوی چشمان بهت زده ام غیب شد...
اگه دست دیگرم را روی جانماز قرار نداده بودم روی زمین افتاده بود...
عجب ملتی پیدا می شوند، آفتاب پرست بهترین و زیبا ترین لقبی هست برای این امیر خان.... چون هر ثانیه جهت اش را عوض می کند...
چادر را روی سرم انداختم و شالم را باز کردم... درسته زیر دوربین دید چند نامحرم بودم اما راه دیگه ای نداشتم...
زیر لب زمزمه کردم...
-گناهش گردن کسی که داره دیدم می زنه بیاد، من مقصر نیستم.
زیر لب زمزمه کردم...
-گناهش گردن کسی که داره دیدم می زنه بیاد، من مقصر نیستم....
شالم را از زیر چادر کشیدم و روی سرامیک های گوشه ی اتاق پهن کردم...
کف اتاق تمیز نبود هر لحظه عینه گاو با کفش رفت و آمد می کردند...
-خوب الان قبله کجاست!؟
اتاق را وارسی کردم، خبری از قبله و قبله نما نبود...
بلا اجبار دوباره در زدم...
اولین ضربه امیر در را گشود...
بدون اینکه سوالم بر زبانم جاری شود گفت:
-سمت پنجره، کمی کج به طرف راست...
گفت و سریع در را بست...
شانه ای بالا انداختم...خل و چل دیوانه...
جانماز را باز کرده قامت بستم...
همیشه انعکاس صدای الله و اکبرم در اتاق سوت و کور، دلم را به لرزه در می آورد و بیشتر و بیشتر به خدا نزدیک ترم می کرد...
دلم آرام گرفت و به آرامش رسیدم...
داشتم چادرم را از سرم بر می داشتم که صدای چرخش کلید باعث شد سریعتر این کار را انجام دهم و شالم را روی موهایم بیندازم...
مراقب بودم سمتی را که به زمین خورده را روی موهایم نندازم...
اول صدرا، پشت سرش امیر قدم به داخل اتاق گذاشتند...
صدرا نطق اش وا شد...
-ببین دختره ی چموش، اصلا دلم نمی خواد خودم و به دردسر بندازم، پس جسور بازی و نمایش راه نمی ندازی...مثل بچه ی آدم با کسی که من برات شماره اش رو می گیرم صحبت می کنی... یک کلمه، فقط یک کلمه می گی من دختر سرهنگ سرمد هستم...غیر این باشه همین جا کاری می کنم که تا عمر داری فراموشش نکنی... فهمیدی?
حرف های دیروزش داخل گوش هایم زنگ زد و از این که چه حیوانی هست خوف برم داشت و تند سری به علامت تفهیم تکان دادم...
شروع کرد شماره گرفتن با موبایلش...
بهم نزدیک شد و گوشی را روی گوشم چسباند...
از دیروز جلوی این زالو موش شده بودم...
با صدای کلفتی که پشت خط بله گفت آب دهانم را فرو فرستادم و لب باز کردم...
-من دختر سرهنگ سرمد هستم...
طبق گفته ی صدرا نه بیشتر، نه کمتر،
سریع گوشی را از گوشم فاصله داد و پشتش را به سمت من برگرداند و شروع کرد صحبت کردن...
-شنیدی سرگرد... دختر سرهنگه... اگه پدرم آزاد نشه دختر سرهنگ را می فرستم پهلویش تو همان بیمارستان، منتها بخش سرد خانه اش..
کل بدنم با مکالمه ی صدرا یخ بست... نگاه ترسیده و غم زده ام در نگاه امیر قفل شد....
-بیمارستان!... پیش بابام!؟.. مگه بابای من چش بود!؟...
امیر خیلی ماهرانه نگاهش را از نگاهم دزدید...
چرا می خواستم از کسی که هم دست همین پست فطرت هاست کمکی حاصل کنم... چرا ناخوداگاهم من و دچار این سوءتفاهم می کرد که این نگاه کمی متفاوت تر از نگاه های بقیه هست!...
قهقه ی صدرا تلنگری شد به بدن خشک شده ام و باز شدن راه نفسم...
-دختر چموش سرهنگ... چرا ماتم گرفتی... هنوز اون پیر خرفت نمرده، فقط داره با این دنیا و اون دنیا مبارزه می کنه..ـ زیاد نگران نباش شاید هم جهنم دستانش را برای بابات باز کرد و یک موجود اضافی از این کره ی خاکی حذف شد...
هار شدم افسار پاره کردم و به طرفش حمله ور شدم... تحمل هیچ توهینی به خانواده ام را نداشتم...
با مشت کوبیدم روی صورتش...
عکس العملم به قدری ناگهانی و سریع بود که صدرا نتوانست واکنشی نشان دهد...
با پا محکم به بازوی چپش زدم که از پشت توست امیر گرفته شدم...
از پشت محکم بغلم کرد... داشتم توی دستان پر قدرت اش دست و پا می زدم...
فریاد و مشت محکم و ناگهانی صدرا، توانم را سلب کرد...
بلاخره دختر بودم و ظعیف...
-دختری بی همه چیز دم در آوردی... به من حمله می کنی... نشونت میدم...
داشت نعره می زد و امیر هم من و به طرف مخالف می چرخاند تا از ضربه ها ی بعدی جلوگیری کند...
شوری خون و فکم که فکر کنم جابه جا شد نفسم رفت...
میان آغوش امیر مثل یک طفل به این طرف و آن طرف پرت می شدم...
-بس کن صدرا خون جلو چشم هات و گرفته می زنی می کشی خودمون بدبخت می شیم برو بیرون من ادبش می کنم...
-نه می خوام خودم سر به نیستش کنم برای من قلدر شده اصلا می خوام بکشمش و بدبخت شم...
گوشهایم از فریادشان زنگ می زد...به قدری بی حال میان بازوان امیر رها شده بودم که قدرت روی پا ایستادن را هم نداشتم...
مقدار زیاد بی حالیم، از خبر ناگواری که شنیده بودم نشعت می گرفت...
بلاخره دهن بی چفت وبست صدرا با کوبیدن در و بیرون رفتنش قطع شد...
امیر ایستاد و اما رهایم نکرد...
کاملا در آغوشش لمیده بودم و تکان نمی خوردم...
ضربان قلبش از تقلا های زیاد، بی امان و بی وقفه می کوبید...
نفس نفس زدن هایش از خستگی بیشتر به پشت گردنم می خورد...
کم کم آرام گرفت و زیر گوشم زمزمه وار گفت: -بابات خوبه...
کمی جابه جا شدم تا برگردم و از چشم هایش صحت حرف هایش را بخوانم که بیشتر به خودش فشرد...
-من و تو دردسر ننداز خواهش می کنم، دوربین و فراموش کردی؟!
بی حرکت شدم...
فکرم درگیر حرف هایش شد...
چی داشت می گفت... چرا سعی کرد از زیر دست و پای رفیقش نجاتم بده، چرا ازم می خواد به دردسرش نندازم!؟...
با پرت شدنم از آغوشش، جیغ خفه ای کشیدم...
کارش به قدری ناگهانی بود که محکم به دیوار بر خورد کردم و آخم در آمد...
با سردرگمی به مرد دو شخصیتی روبه رویم خیره ماندم...
قدم به قدم بهم نزدیک شد و تو صورتم عربده کشید...
-حدو حدودت رو حفظ نکنی، زیر دست پا له می شی...
حرفش را مثل طوفان بر صورت بهت زده ام می کوبد و بی خیال عقب گرد می کند...
حرف ها و حرکاتش، تحت تأثیرم گذاشت... نمی دانم حرف های کدام یک را به خودم هجی کنم...
امیر... صدرا...
گنگ می شوم... کارها و عکس العملشان غیر قابل هضم می شود... اینجا نه کسی هست، نه بزرگتری، نه رئیسی، هر کدام از راه می رسد به سلیقه ی خودش این قافله را می تازاند...
تشخیص صفت و رفتار این باند، بجز گمراه کردنم از چیزی نسیبم نساخت...
لحظه ای به یاد لب های خندان پدرم در هینه بدرقه اش که مخالف چشم های غمگین نگرانش انحنا پیدا کرده بود، افتادم...
بغض و گریه مختص همه ی آدم هاست از جمله جنس لطیفی به نام دختر، پس منم مستثنا از این حس نیستم....
زانو هایم تا می شود و روی سرامیک ها فرود می آیم...
اگر دست هایم را ستون افتادنم بر روی زمین قرار نداده بودم، الان صورتم با کف زمین یکی شده بود...
قطره قطره اشکم روی سرامیک ها می چکد...اما این ها هم غم بزرگ بی خبری از عزیزترینم را نمی کاهد...
خون بینی ام هم زمان با اشک هایم روی سرامیک ها را رنگین می کند...
فکرم رفته رفته پریشان می شود...
اما تو این گیر و واگیر های وانفسا دستم به کجا بند است... جه طوری می خوام خبر دار بشم از پدری که الان وضعیتش برای من مجهول است...
چاره ای جز سر پا شدن جلوی نگاه های هیز و درنده ندارم، باید نشان بدم من دختر همان مرد پر قدرتم و نمی شکنم... باید سر پا بشم و حق پدری که به من غرور یاد داده را بجا آورم...
با پشت دست اشک هایم را پس می زنم و از زمین بر می خیزم..
امیر علی
هنوز گوشت پایم می کشد و احساس می کردم بخیه هایم ترک ترک، از هم می شکافند...
اما از تمام جانم این مأموریت و قرار شب مهمتر بود...
دوربین های دست ساز به طور موازی کل خانه را احاطه کردند، حتی اتاق من، حیاط و استخر...
به اتاق نرسیده صدای قدم هایی درست پشت سرم، فکرم را معطوف خودش ساخت...
بی اعتنا وارد اتاق شدم، دستی مانع بسته شدن در شد...
کنار کشیدم و چشمم به جمال بشاش و خندان صدرا روشن گشت...
-امیر مثل زنای حامله راه می ری؟
دستم را از دستگیره رها کرده، مشتی حواله سینه اش کردم...
قهقه اش به هوا رفت و قدمی به داخل اتاق گذاشت...
-امیر تصور کن اگه تو حامله می شدی چی می شدی، دختری سیاه سوخته...
خنده ام گرفت، اما مغزم و فکرهای دور و اطراف، از خنده های بلند و خوشحالی های نمایشی، منعم می کرد...
به الجبار موظف بودم، برای بازی این نمایشی که جان هزاران نفر را تهدید می کرد...
-صدرا لال شی...
دنبالم هر هر کر کر کنان وارد اتاق شد...
به سمت مبل تکی گوشه ی اتاق خم شده، قبل نشستن کوسن گرد را برداشتم و به طرف اش پرت کردم...
روی هوا گرفت و زیر پیراهنش گذاشت... به حالت نمایشی دست روی کمراش گذاشت و شروع کرد راه رفتن...
-ای کمرم... وای دلم... آخ چه لگدی میزنه پدر سوخته...
نشستن یادم رفت و مات جوان روبه رویم ماندم، جوانی که خودش را در تباهی کشانده و تا گردن زیر لجن فرو رفته... جوانی که توانایی شاد بودن و خوب زندگی کردن در وجودش بیداد می کرد، اما افسوس و صد افسوس که این فرصت و پر کشیدن و لذت دنیا را از خودش صلب کرده، پا به جای سیاهی و تباهی گذاشته بود...
این جوان خوش بر و روی، روبه رویم که حداقل چهار سالی از من کوچکتر ست، رفته رفته بعد دستگیری پدر اش، همان پیر خرفت، از این رو به اون رو شد...
حس واقعی درون اش نمایان می شد... جوانی که در حضور پدرش هیچ گاه ازش ندیده بودم...
با شکم قلابی اش به شکمم زد...
-اوهوی... کجایی... این همه احساسات مادرانه ی من و نادید می گیری...
رشته ی افکارم برای دل سوزاندن گمراه گشت، دلسوزی برای این چنین آدم هایی گناه بود... اما رفتار ها و ناواردی های باطنی صدرا، در خلاف های بزرگ به غیر ظاهرش را اصابت می کرد...
پسش زدم...
ولی برای اولین بار دعا کردم ای کاش با صدرا بی غیر از اینجا و میان این باند آشنا می شدم، مطمئنن دوست واقعی برایم می شد...
خنده ای مصلحتی روی لب هایم نشاندم...
-صدرا زن هم پیش عشوه های تو کم میاره...
خنده های امروزاش از ته دل و از سر خشنودی کارهایی بود که به دل خودش پیش رفته بودند...
نادر میان بذل خوشی صدرا پرید...
-ببخشید رئیس کجا ها رو پاکسازی کنم؟
صدرا کوسن داخل دستش را روی سینه ام پرت کرد و رو به نادر دستور داد...
-کل اتاق و تمیز کاری بشه...
نادر داخل آمد و چشمی گفت...
زیر چشمی به طور نامحسوس نادر را زیر نظر نظر گرفتم...
اول از همه کنار پنجره قدم برداشت و از روی صندلی بالا رفت...
صدرا رژه می رفت...
-امیر خبر داری چه اتفاقی افتاده؟
نگاه به صدرا، تمام هوش و حواسم سمت نادر می گشت... دست برد میان گل های بر جسته ی کتیبه ی بالای پرده،حدسم درست بود و روز اول، اون قسمت از کتیبه شدیداً توجهم را به خودش جلب کرده بود...
روی مبل نشستم و پایم را آرام دراز کردم..
با نگاه سوالی ام بهش چشم دوختم تا شاید میان انبوهی از فکرهای مزخرف و درگیریهای فکری، حرف خوشایندی از زبان این بچه مافیای تازه کار بشنوم و روحم جلا یابد...
اما در کمال ناباوری کوه آرزوی این مدتم ریزش کرد و من را به پرتگاه عمیقی سوق داد...
-سرهنگ تیر خورده، الان بی هوش تو تخت بیمارستان بخش مراقبت های ویژه، داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه...
پاکت سیگار را با دستانی که به زور با منقبض کردن فکم برای نلرزیدنشان مقاومت می کنم، از جیب شلوارم بیرون می کشم... یک نخ را از کوتی سفید رنگش خارج کرده روی لبانم می گذارم...
با آرامش ظاهری با درونی طوفانی،
دکمه ی فندک طلایی رنگم را که یادگار خود سرهنگ در مأموریت قبلی بوده است را می فشارم...
آتشش چون آتش قلب من با عجله بیرون می زند...
روی نوک سیگار می گیرم و پکی عمیق برای آرام شدنم می زنم
یاد و خاطره ی سرهنگ برایم زنده می شود...
-امیر علی این فندک جزء ابزار ضروری تو به حساب می آید هیچ وقت برای روشن کردن بلای جانت استفاده نکن فقط و فقط برای نمایش و اثبات این که سیگار هم می کشی......
اما این روزها بد جور تسکین حال خرابم می شد...این شیع نمایشی و با ارزش...
-کجایی امیر؟ با تو بودما...
با صدای صدرا چشم می گیرم از قرمزی آتشِ نوک سیگارم و از روی لبم دورَش می کنم...
باز دم پر آهم را همراه دود حبس شده ی سیگار در میان سینه ام بیرون می فرستم...
-کجایِ این خبر خوشحالی داره صدرا!؟...
بابات و میخوای با کی معاوضه کنی؟... دختر سرهنگی که تیر خوردنش باعث شادی بی دلیلته، گروگان ماست...
انگشتانش را پشت کمرش به هم قلاب زده، تکیه به دیوار می دهد...
-نمی دونم امیر خودم هم قاط زدم... از یک طرف خوشحالم از یک طرف هراسان...دلم می خواد هر چه زودتر بابا آزاد بشه...
نادر میان حرف صدرا آمد..
-رئیس تموم شد...
صدرا بی آنکه جمله اش را به پایان برساند سر درگم همراه نادر بیرون رفت...
سریع سیگار نصفه و نیمه ی میان انگشتانم را داخل زیر سیگاری روی میز له کرده، بلند شدم...
داخل رختکن لباس رفته به بهانه ی تعویض لباس، موبایل کوچکم را از زیر چرخ های ساک مسافرتی ام بیرون کشیدم...
سریع برای سرهنگ پیغام فرستادم و پیراهنم را با یک بلوز یقه هفت تغییر دادم...
جواب پیغامم به دقیقه نکشید...
-امیر من خوبم مراقب دخترم باش...
نفسی از روی آرامش همراه با لبخندی عمیق روی لب هایم نشست...
با کف دست محکم بر پیشانیم کوبیدم...
-امیر چرا قاط زدی خودت برای سرهنگ این نقشه رو توصیه کردی...
با عجله موبایل رو پاکسازی کرده جای همیشگی اش گذاشتم...
از اتاقک مخصوص لباس بیرون آمده پایین فندک را خیلی حرفه ای، مثلا با تمرین رزم، به جای جای اتاقم گرفتم...
با روشن شدن چراغ سبز از تمیز بودن و فاقد هر نوع دستگاه شنود یا دید، مطمئن گشتم...
کارم با جلب اعتماد صدرا خوب و بیشتر جلو خواهد رفت...
برای به شک نیفتادن صدرا از اتاق خارج شده پایین رفتم...
با دیدن نگار و کشمکش اش با صدرا، پاهایم برای طی کردن پله های باقی مانده سست شدند...
تنفرم از این دختر با شنیدن واقعیتی از زبان صدرا بیشتر و بیشتر از پیش شد...
صدرا نگاهش سمت من چرخ خورد...
-امیر تو بیا اینو حالی کن... نباید حالا حالا ها به اون دختر آسیبی برسه، باید بابا آزاد بشه یا نه!...
گنگ شده از حرف های نامفهوم اش باقی پله ها را به پایان رساندم...
-چیزی شده صدرا!؟
-والا من نمی فهمم این از کجا باخبر شده دختر سرهنگ اینجا پیش ماست... الا و بلا پاش و کرده تو یه کفش و می گه بزار برم داخل و ادبش کنم...
ابروهایم گره کور همیشه اش را حفظ کرده بود...
-ایشون کی باشن که در مسائل کاری ما دخالت کنن؟...
صدرا خنده اش گرفت اما با کشیدن انگشتانش روی لبانش مهارش کرد...
نگار بی صفت و پرو تر از تصوراتم بود...
-تو مثلاً کی هستی... جز یک فراری بی پدر و مادر ...
دستم را بلند کردم تا با کشیده ای که نثارش می کنم حد و حدود اش را معلوم کنم که صدرا میانه گیری کرد و مچ دستم را گرفت...
-امیر خونسرد باش چرا زود جوش میاری...
چشمکی حواله ی چشمهای سرخ شده ام کرد و مچ دستم را رها کرد...
-نگار تو هم زیاد دور ور ندار... امیر داداش من به حساب میاد و توهینی به امیر، توهین برای منه،
ترس و خودار بودن صدرا جلوی نگار را اصلا درک نمی کردم خودش را جلوی یک زن هرزه، زن ذلیل کرده و به هر خواسته اش تن می داد...
با غیض از صدرا رو برگرداندم و به طرف حیاط پا تند کردم...
زود جوش بودنم به جز خراب کردن کارها منفعتی برایم نداشت...
سگ های شکاری با دیدنم پارس کنان به طرفم دویدند...
با اشاره ی دستم، مجبور به نشستن شدند...
-من نمی فهمم صدرا چرا اینا رو نمی بنده؟ اگه به کسی حمله کنن چی!؟
-نترس غریبه ای وارد اینجا نمیشه که بهش حمله کنن... همه خودی هستن، اگه غریبه هم باشه چه بهتر، خودم ولشون کردم که غریبه ها رو تیکه پاره کنن...
به صدرا که پشت سرم حرفم را شنیده بود چشم دوختم،انگار یک سایه بود!... یا یک روح!...
خم شد و دستی روی سر سگ ها کشید و گفت: -تعجب بهت نمیاد امیر...از حرف های نگار خیلی بهم ریختی برای همین دست به سرش کردم و پشت سرت اومدم...
کمر راست کرد و رو به رویم چرخید...
-خیلی پکر بودی و نفهمیدی...
انگشت شصت وسبابه ام رو روی چشم هایم گذاشته و فشارشون دادم...
-صدرا بلاخره پدر و مادر ام بودند،خودت هم خوب می شناسیم،از جسن زن بی نهایت متنفرم...وقتی جلوی منم در میان دلم می خواد خرخره شون رو بجوم...
با پوزخند صدا داری گفت:
-جنس زن و تنفرت رو خوب اومدی...اما از پدر و مادر نگو که اصلا مغزم نمی کشه...چون خودت دل خوشی ازشون نداشتی و تنهاشون گذاشتی...
دلم پوزخند صدرا رو با نیش خندی زهر آلودجواب داد:
-کجای کاری آقا صدرا که جانم به جانشان بنده...اگه پدر و مادرم نباشن...امیر علی هم
نیست....امیر علی اگه سرش بره هم اجازه نمیده کوچکترین اهانتی به پدر و مادرش بشه...با دعای خیر پدر و مادرم من الان زنده میان شما گرگها ایستادم و نفس می کشم...
با کف زدن صدرا، برای باز گرداندن سگ ها به جایگاهشون،افکارم پاره شد...