با روشن شدن کم کم آسمان، چشم از آسمانی که فقط نظاره گر دست و پا زدن هایم بود گرفتم...

از اعماق وجودم فقط از خدایم کمک خواستم...

ستون فقراتم از بس سر پا ایستاده بودم تیر می کشید...

روی تخت دراز کشیدم تا کمی از خشکی بدنم کاسته شود...

کفش های بیرونم را هم هنوز از پایم در نیاورده بودم...

روی هم افتادن پلک هایم را نفهمیدم...

با جیغ دل خراشی با وحشت از روی تخت پایین پریدم...

بدون تعلل خودم را بیرون پرت کرده وارد اتاقی که دلارام بود شدم...

از دیدن بهرام و شاهین، متین، به جنون رسیدم...متین دست دلارام را گرفته بود و به سمت تخت می کشاند...دلارام جیغ می زد و لگد می انداخت...

بدوت اینکه بفهمم چی به چیه سمت متین یورش بردم و مشت محکمی روی گیج گاهش فرود آوردم...

تلو تلو خوران به آباژور گوشه ی اتاق برخورد کرد...

یقه ی بهرام و گرفته با زانو روی شکمش زدم... شاهین از پشت منو گرفت...

با آرنج محکم به سینه اش کوبیدم که دستانش از دورم باز شد...

شده بودم امیر علی که در حال جنگ تن به تن بدون در نظر گرفتن هیچ مانعی مبارزه می کرد...

-این جا چه خبره....

صدای بلند و هشدار آمیز صدرا من و به زمان حال و در مکانی که بودم پرت کرد...

من داشتم نفس نفس می زدم و تن آش و لاش بهرام و شاهین و متین روی زمین ول می خوردند...

سوزش داخل چشمانم خبر از حال خرابم را می داد...

صدرا جلوتر آمد و لگد کم جونی به پهلوی بهرام نهاد...

-پاشو جمع کن این تن لش ها رو... بی عرضه های بی خاصیت...

در اوج خشم و انفجار چشمان بی قرارم به سوی دلارامی که کنج دیوار کز کرده بود کشیده شد...مثل بید می لرزید...

چنگی به موهایم زدم و کف دستانم رو روی صورت برفروخته ام کشیدم...

با آه و ناله نوچه های صدرا بیرون رفتن...

بدون اینکه تعادلی روی رفتارم داشته باشم سمت صدرا چرخیدم و یقه اش را گرفتم...

-چه غلطی داشتی می کردی...

صدرا با چشمک نامحسوسش من و به خودم آورد...

-بهت هشدار دادم... حرف حرف منه...

دستانش را روی دست های شل شده ی من گذاشت و از یقه اش جدا کرد...

پس کار بیخ پیدا کرده بود و هر چه سریع تر باید اقدام می کردم...

بی توجه به دلارام دست صدرا را گرفته سمت بیرون کشیدم...در اتاق دلارام که بسته شد شرطم را زیر گوش صدرا خیلی با احتیاط و آرام بیان کردم...

-باید عقدش کنم..

چشم های صدرا گشاد شد و رنگ صورتش به خون نشست...

خم شد و مثل من توی گوشم گفت:

-غیر ممکنه... این که چیزی به حساب نمیاد... دست من نیست که هر کاری بگی بگم حتما...

یواش زیر گوشش پچ پچ کردم...

-می تونی... اگه نه بیاری می زنم زیر همه چیز...من الان میرم خرید... کاری رو که گفتم درست کن دست احدی هم به دلارام بخوره تو رو مقصر می دونم...

تهدیدم تا اینجا برای صدرا کار ساز بود و می دونستم خواسته ام رو انجام میده...

چون دستش کاملا در مقابل من رو شده بود و تمام نقشه هایش را جلوی من باز گو کرده بود بیشتر ترس اش از این به بعد به خاطر لو نرفتن اش می بود...

تند و سریع پله ها را به سمت پایین یکی به دو طی کردم...

احساس نفس تنگی عجیبی بهم دست داده بود...

خودم را به طرز فجیحی بیرون انداختم...تا برسم به بوتیک کت و شلوار فروشی مردم و زنده شدم...از برخورد سرهنگ از این که چه فکر هایی درمورم می کنه از اینکه آبرویم پیشش زیر سوال نره...

منجلاب بدی بود و هیچ گونه راه بازگشتی هم وجود نداشت الا خراب شدن زحمات بچه ها و به خطر افتادن مأمورایت...

وارد بوتیک شدم و سلام کردم...

یکی از مأمورین خودمون مثلا فروشنده ی بوتیک بود و با احترام جلو اومد..

-سلام خوش اومدین... بفرمایید در خدمتم...

-شلوار می خواستم...

--شلوار تکی یا کت و شلوار...

-تکی باشه لطفا...

با دست سمت رگال شلوار ها هدایتم کرد..

-بفرمایید هر کدوم رو پسند کردین براتون بیارم پرو کنین...

چند تا رو کنار زدم و زیر لب گفتم:

-سرهنگ اومده...

شلوار زیر دستم رو بیرون کشید زیر لب زمزنه کرد:

-بله...

شلوار رو از دستش گرفتم وگفتم:

-لطفا رنگ کاربنی و سرمه ای هم بیارین می خوام امتحان کنم ببینم تن خوری کدومش بهتره...

-پس شما بفرمایید اتاق پرو من رنگ های دیگه اش رو براتون بیارم...

وارد اتاق پرو شدم و سریع بدون تعلل دکمه ی زیر آویز رو فشار دادم...

کف اتاق مثل آسانسور پایین رفت...

بوتیک مخصوص اداره بود احد و ناسی ازش خبر نداشت...

بیست دقیقه ای وقت نداشتم...

با دیدن سرهنگ بدون فوت وقت و هیچ سلام و احوال پرسی شروع کردم به دادن اطلاعات...

-سرهنگ از زنده بودنتون خبر دارن

-می دونم...

شوکه شدم و اما به روی خودم نیاوردم...

-چهار روز دیگه محموله معاوضه می شه و مهره ی اصلی هم حضور خواهد داشت...

-می دونم... فقط محل معاوضه رو بفهم چون هر روز یک اصلاعات جدید برای رد گم کنی به افرادشون می دن...

تا اینجا حرف هایم و گفته هایی که از زبانم رانده می شد، راحت بود... اما باز گو کردن این خبر برایم، جان کندن به حساب می آمد...

با صدای پر تحکم سرهنگ:

-امیر علی...

به ساعت مچی اش اشاره زد..

یعنی وقت داره می گذره...

عزمم را جزم کرده گفتم:

-باید دخترتون رو عقد کنم...

چشم های گشاد شده و رنگ باخته ی سرهنگ را نتوانستم نادیده بگیرم...برای آرام کردن دل این پدر دلسوز باید خجالت و و غرور را کنار می گذاشتم...

-سرهنگ اگه مجبور هم نبودم، باز هم بعد این مأموریت برای خواستگاری از دخترتون به خونه ی شما می اومدم، پس نگران نباشین...

صدای سرهنگ دورگه شد...

-اما دلارام...

-به خاطر حفاظت از جون خودش باید دست به چنین کاری بزنم...اما از بابت من خیالتون راحت باشه خاطرش رو می خوام و همیشه پاش می ایستم...

همه ی کلماتم با سری پایین و کلمه به کلمه از زبانم خارج می شد...

سرهنگ پشتش رو سمت من کرد و آه عمیقی کشید...

-بهت ایمان دارم امیر علی...می دونم که تو اجبار بدی قرار گرفتی...اینم می دونم که دل دخترم می سوزه...اما نمی تونم در این شرایط نه بیارم... پس دعا می کنم دلارامم ضربه نخوره...

سرهنگ خوب معنی حرف هایم را فهمید..اجباری که توش دست وپا می زدم را درک کرد...حس پدرانه اش را زیر پا گذاشت فقط برای وطن اش...

من هم دست کمی از سرهنگ نداشتم فقط خدا خدا می کردم روزی قلب دلارام هم برای من بتپه و فقط برای من باشه...

از اتاق پرو بیرون اومدم و چهار شلوار که بعد من به حالت نمایشی داخل اتاق پرو گذاشته بودند را برداشتم و بیرون رفتم...روی میز گذاشتم...

-اینو می برم...

شلوار نوک مدادی را بسته بندی کرد و دستم داد...

-مبارکتون باشه..

عابر بانکم را به، مثلا فروشنده، دادم و بعد کشیدن مبلغی که گفته بود بیرون رفتم..

کل مسیر را به طرز وحشتناکی رانندگی کردم...

ترس از آسیب دیدن دلارام ثانیه ای رهایم نمی کرد...وارد حیاط شدم...

-صدرا خان کنار استخر منتظر شمان...

از نگهبانی که فرصت حتی خارج شدن از ماشین را برایم نداد چشم گرفتم...

در ماشین را باز کرده با عجله پیاده شدم...

بدون اینکه در ماشین را ببندم سمت استخر حرکت کردم...

صدرا داشت دور استخر قدم می زد...

بدون هیچ گونه انعطافی در لحنم گفتم:

-چیه صدرا؟...

انگار فکرش بد جوری درگیر بود که با صدای بلندم از جا پرید...

نزدیکم شد و بدون مقدمه چینی پرسید:

-فکر می کنی پای عقد با رضایت کامل بهت بله میده... چه جوری می خوای عقدش کنی...

زل زدم به چشم های پر از سوالش و گفتم:

-تو حلش می کنی...

کلافه دور خودش چرخید...

-تُف به ذاتت امیر... الان من چیکار کنم...

شونه ای بالا انداختم...

-خود دانی کاری بکن اصلا از این خواسته منصرف بشن...

بلند و هیستریک خندید...

_از محالات امیر... حتی راضی ام دختره رو بکشم اما این کار رو نکنم... اما غیر ممکنه...

دیگه داشتم آتیش می گرفتم... این چه بی وجدانی بود اخه... چه در خواست بی شرمانه ای بود... دستی روی صورتم کشیدم اما به جای آرام شدن بیشتر ته دلم سوخت...

-امیر روزی برات حرف هایی رو باز گو می کنم که تا به این سن نشنیدی...

دیگه نه ایستادم و با همان لباس ها خودم را به آب زدم...

جلوی نگاه صدرا زیر آب رفتم و تا می تونستم نفسم را حبس کردم...

نفسی را که می رفت برای قطع شدن... نفسی را که می رفت تا بریده شود و این احساس تلخ حقارت را نپذیرد... شرمم می شد در چشمان مظلوم دلارام زل بزنم و بگم دوستت دارم اما مجبورم غرورت رو حس دخترانگیت رو له کنم...

مغزم هشدار آمیز به رقابت دلم برخاست... دلارام دختر خوش شانسی هست که تو عاشقشی... چه تو بودی و نبودی این بلا سرش می آمد پس چه بهتر که تو دوسش داری و از پدرش هم کسب اجازه گرفتی... تنها دلارام نیست که زیر دست این آدم زذل زیر دست و پا له می شود چندین دختر حتی کم سن و سال تر از دلارام غرورشون لگدمال می شودبدون اینکه کسی پشتش باشد کسی برایش دل بسوزاند یا کسی دوستش داشته باشد...

فقط برای ارضای این زن حیوان صفت که باید برای گیر انداختنش دلارام قربانی شود... دلارام قربانی می شود به قیمت نجات چندین دختر و پسر بی دفاع... قربانی می شود برای نجات هم وطن هایش از دست این تخم زنا... شاید بعدها دلارام از فهمیدن این واقعیت حلالم کرد و دل به دلم داد... اما برای نابودی این آدم به قیمت جانم هم پیش میروم و دست خالی بر نمی گردم....

کسی زیر بغلم را محکم گرفت و از زیر آب بیرونم کشید...

دستم را که تقریبا کم جان شده بود حصار لبه ی استخر کردم...

دم عمیقی گرفتم تا قلبم دوباره تپیدن اش را از سر بگیرد...

قلبی که با سوزش عجیبش داشت می ایستاد...

صدرا که مثل من از لبه ی استخر گرفته بود و از موهایش آب می چکید غرید..

-مرد نا حسابی چیکار داشتی می کردی!؟

خودکشی!...

خودکشی را انقدری کشیده و با فریاد بیان کرد که دلم به حال خودم کباب شد...

یعنی ناخواسته می خواستم خودکشی کنم! چه فکر احمقانه ای.... من تا شما را به خاک سیاه نَنِشانم آرام نمی گیرم...

صدرا دستم را گرفت و کشید..

-اوهوی... کجایی... بیا بیرون ببینم... کل هیکلم و به گند کشیدی... صبح دوش گرفته بودم...

صدرا در صدد پراندن فکر های به قول خودش منفی من بود... اما هچ فکرش را نمی کرد این فکرها با هیچ روشی پراکنده نمی شود الا سنگسار کردن مهره ی اصلی درست جلوی چشم های خودم...

داخل حمام هولم داد...

-کلت رو خوب زیر دوش آب سرد بگیر تا بادش بهتر خالی شه... منم می رم این یکی...

در حمام که بهم کوبیده شد دست بردم و شیر آب سرد را روی سرم باز کردم...

***

-امیر راه حلی به نظرم رسیده؟...

حتی سرم را هم بلند نکردم...دستانم را دور فنجان قهوه ام گره زده بودم و به بخاری که داخل فنجان خارج می شد زل زده بودم..

صدرا وقتی دید حالم باب میلش نیست ادامه ی بحثش را از سر گرفت...

خیلی آرام و زیر لب زمزمه کرد...

-خودم برات صیغه ی محرمیت می خونم...

پوزخند صدا دارم از ته دلم بود...

تو کی هستی که برای من صیغه ی محرمیت بخونی... تا حالا دستت قرآن را لمس نکرده چه برسه به خوندن آیات...

وقتی پاسخی از طرف من عایدش نشد دوباره سمتم متمایل شد...

-غد و یک دنده... برات عاقد خبر می کنم اما با طرح و نقشه ی خودم.... تو چی فکر کردی امیر اون دختره نمیاد که با قند سابیدن و بزن و بکوب بهت بله بده... باید چیزی نفهمه وگرنه بدبخت میشیم...

باز هم چیزی برای گفتن نداشتم...

با حرص مشتی روی میز کوبید و بلند شد...

- خدا لعنتت کنه امیر... عجب علطی کردم من... من و چه به رفیق بازی...

غرغر کنان آشپزخانه را ترک کرد...

جرائت بالا رفتن و سر زدن به دلارام را نداشتم...

دلارام

سر پا شدم... حس پوچی و تو خالی بودن بهم دست می داد... احساس ضعف... ضعفی که هر دختر به سن و سال من در این شرایط بحرانی را دارد... اما برای دور کردن این حس های منفرد نیاز به کمی روحیه داشتم خالی کردن خودم...

گارد گرفتم و ضربه زدم... مشت و لگد... تصور اینکه صدرا و امیر درست روبه روی چشم هایم قرار دارند، مشت کوبیدم مشت هایی که فقط به هوای خالی اصابت می کردند اما در نگاه من به صورت و سینه ی صدرا و امیر بی همه چیز...

اشکهایم هم زمان بدون اجازه ی من روی گونه هایم روان بودند...

احساس درد عمیقی در قلبم می چشیدم... دردی که از شنیدن آسیب دیدن پدر عزیزتر ازجانم، تنها پناهم...

گوشه گوشه ی ذهنم تلاش برای دلداری دادنم و امید وار کردنم با قلبم می جنگید...

بابات خوبه... خوب می شه... میاد دنبالت... نجاتت می ده... تنهات نمی زاره...

عرق از پشتم و گردنم سرازیر بود خستگی در مقابل سوزش قلبم معنایی نداشت خالی نمی شدم آروم نمی گرفتم.... آتشی که به جانم انداختند هنوز زبانه می کشید...

به امید بابام آروم بودم و امیدوار، الان چی... چکار می تونم بکنم... اگه بابام سر پا نشه منم می میرم...

تظاهر به خوب بودن و نترس بودن می کردم اما با وجود ترس و وحشتی که به، سلول به سلول بدنم رخنه کرده است چه کاری می توانم بکنم...

کل انرژی بدنم تحلیل رفت و روی زمین ویران شدم...

ویرانه هایی که دیگر قادر به جمع کردنشان نبودم...

هق زدم و هق زدم...

بزار اینبار ببینند، ببینند با یک دختر، دختری که غرورش و امیدش پدرشه چیکار کردند...

بفهمند تمام توانایی هایم با زخمی شدن بابام ته کشید و شکستم...

چهار دست و پا خودم را گوشه ی اتاق کشوندم و زانو هایم را بغل گرفتم...

چاره ای جز صبر و دعا برایم باقی نمانده بود انتظار و شکیبایی... زل زده بودم به یک نقطه ای نامعلوم از دیوار... دلم گواه بد می داد... ثانیه به ثانیه خالی شدن دلم را احساس می کردم...

شاید از شنیدن خبری که از بابام شنیده بودم، شاید هم اتفاقی ناگوار انتظارم را می کشید...

گذر زمان و ساعت را نمی دانستم با باز شدن در و به دیوار کوبیده شدن اش از جا پریدم...

ترسیده و وحشت زده برخاستم... انگار عزرائیل جانم را رو به رویم می دیدم...

بله اشتباهم نمی کردم این بار راستی راستی عزرائیل بود و قصد گرفتن جانم...

با سیلی که قدرت اش را هیچ گونه نمی توانستم به هیچ قدرتی تشبیه کنم نقش زمین شدم.

تا به خودم بجنبم با لگد محکم اش به پهلویم و جیغی که دل خودم را هم سوزاند...

با وجود فریاد ها و نارواهایی که به پدر و خودم نسبت می داد باز هم نیم خیز شدم تا بتوانم دفاعی از خودم بکنم...

اما با لگد دومش روی دلم نفسم را گرفت... احساس کردم دل رودهایم و پاره شدند از دهانم خارج می شوند...

امیر نامرد تر از خودش که تماشاگر زجر کش بودن من بود، دل اش به رحم آمد و از پشت مانع اش شد...

اما حیوان بی صفت نمی دانم از کدام گوری پر بود که امیر را پر قدرت با نعره پس زد و سمت من یورش آورد...

با مشت های پی در پی اش جان از بدنم رخت بست. آخرین لحظه که چشمهایم ناتوان شدند برای باز ماندن امیر را دیدم که کنارم زانو زد...

در یک سیاهی مطلق مهمان شدم اما اندی نگذشته بود که دوباره درد و ضعف احساس کردم روی دستان کسی بلند شدم...

قادر به چشم باز کردن نبودم اما صدای جرو بحث امیر و صدرا را به خوبی می شنیدم...

امیر بنداز زمین بزار بمیره...

با فریاد امیر، ذره ای دلم قرص شد، لاعقل کمی مروت و مردانگی در این مرد دیده می شود...

اما من پی مردانگی نبودم در تلاش رهایی از این سلول انفرادی، بدون هیچ گناهی بودم...

در بغل امیر اما با کشمکش ها ی زیادش با صدرا به اتاقی انتقال یافتم...

ترس، اجازه ی واکنش را ازم سلب کرده بود، امید داشتم به امیری که از مرگ من واهمه داشت تنها برای خودش... باز هم این یک در صد شانس به حساب می آمد برای زنده ماندنم...

با بوی الکلی که با پرزهای بینی ام برخودر کردند شستم خبر دار شد سعی در به هوش آوردنم هستند...

اما من تمام تلاشم بر این بود چشم باز نکنم تا شاید این طوری در امان بمانم...

اما با صدای امیر که نامم بر زبانش رانده شد به گوش هایم شک کردم...

-دلارام...

اسم من پر احساس و نگرانی از زبان امیر!... یک خلافکار! کسی که گروگانم گرفته و مسبب این همه درد کشیدنم هست؟...

چرا!... پس چرا نگرانمه!... چرا سعی در نجاتم دارد!... چرا با کارهایش فکرم داغون می شود و ناخوداگاهم برایش احساس نشان می دهد...

ابروهایم از دست خودم و از نادانی ام گره خورد و هم زمان با درد وحشتناکی که به دلم پیچید آخی از نهادم خارج

شد...

دست گرم و مثل کوره اش روی دستم که کنار افتاده بود می نشیند، با غیض بیرون می کشم و چشم باز می کنم...

نگاهم در یک جفت چشم نگران و پر از دلواپسی گره می خورد...

چرا هایم به چراهای بیشتری ارتقاع می یابد...

تکان می خورم تا از زیر دست آدمی که ترسم ازش دوبرابر می شود، فرار کنم اما صدای بم و گیرایش جلوتر از درد شدید بدنم مانعم می شود...

-تکون نخور فکر کنم مهره هات آسیب دیده باشن..صبر کن صورتت رو تمیز کنم الان دکتر میاد..

این لرزش این صدا واقعیت شخصیت روبه رویم را نهی میکرد این چشم های نگران این دستهای لرزان که همراه قیچی پنبه به صورتم نزدیک می شد...

اما من برای بیشتر دانستن صورتم را پس کشیدم...

با نشستن کف دست لرزانش روی گونه ام نفس بی جانم قطع شد...

اجازه ای خودش برای خودش صادر کرده بود برا لمس صورتم...

لرزش خفیف دستش و مردمک چشمهایش، سردرگمی که در نگاهش دیده می شد و من برای زل زدن به چشم هایش و فهمیدن حقیقت درونش مصمم می ساخت...

الکلی که روی لب زخمی ام را سوزاند از سوزش اش فقط ابروهایم بهم نزدیک شد زل زدم به مردمک چشمهای لرزان اش که با ناشی گری سعی در دزدیدن از نگاه پر سوالم را داشتند...

این چشم ها این نگاه اصلا روایت گر یک خلافکار نبود، اصلا موقعیت ظاهری اش را تأئید نمی کرد... پر از رمز...

اما دل من این میان چه مرگش بود و می لرزید..

قلب بی صاحب من به چه چیزی دلخوش کرده بود که با نگاهش به تپیدن وا می داشت...

شتابزده از نگاه های ممتد من از کنارم برخواست...

پشت بند بسته شدن در اتاق، فریاد های صدرا و امیر بلند شد...

داشتم به خاطر دعوایی که بینشان ایجاد شده بود کم کم خوشحالی می کردم که با صدای شلیک گلوله ای جیغ خفیفی کشیدم و بدون توجه به بدن کوفته و پر دردم تند نشستم و دست روی گوش هایم گذاشتم...

هم همه هایشان نامفهوم به گوش می رسید اما بدن من مثل بیدی که قصد ایست کردن را نداشت می لرزید...

کم کم صداها دور رو دورتر شد و آخر سر قطع شد...

تا کی و کجا می توانستم این مصیبت را تحمل کنم...

نخوردن و گشنه و تشنه بودن را تحمل کردم کتک خوردن را تحمل کردم اما شنیدن زخمی شدن بابام را شانه های ضعیفم نمی کشید واهی شدن امید هایم را نکشید... بدون بابام چه طوری از این مخمصه نجات یابم...

باز هم چشمهای امیر بود که وسط تمام فکرهایم پرید...

چرا نگاهش غیر عادی بود... پشت نگاه سرد و بی تفاوتش چه چیزی نهفته بود...

چی داشت که سر در گمم می کرد!...

چرا حالم را خراب می کرد، وقتی هیچ صنخیتی در میان من امیر دیده نمی شود... فرسنگ ها تفاوت... نفرتی که باید داشته باشم را ندارم... تلاش برای فهمیدنش...

خسته در کشمکش های میان عقلم و دلم پلک هایم روی هم افتاد...

اما پلک های خسته و روی هم افتاده ام باز باعث کمی بهتر خوابیدن و با آرامش خوابیدنم هم نشد...

با تنش ها و اضطراب های این روزهایم با کوچکترین صدایی از جا می پریدم...

صدای کلید در هوشیارم کرد. اما ترس موجب می شد بی حرکت بمانم و از کسی که وارد اتاق می شود اطمینان حاصل کنم...

دندان هایم را بهم سابیدم تا ترس و لرز بدنم وحشتم را نمایان نسازد تا کمی خودم را کنترل کنم، لاعقل بتوانم ذره ای از خودم دفاع کنم...

ضربان قلبم را زیر قلویم احساس می کردم...

پتو که از کنار پایم کنار رفت مثل فشنگ از جا پریدم و گارد گرفتم...

از دیدن امیر دستانم به حالت دفاعی در هوا معلق ماند...

پتوی دستش سُر خورد و دوباره روی تخت افتاد...

اما نگاهش را غافلگیر کردم... نگاهی که برق داشت خواستن داشت و نگرانی...

اما با چه امیدی و کدوم دلگرمی... من دختر سرهنگ اونم یک خلاف کار بی همه چیز...

با حرف ناگهانی و حرکت پیش بینی نشده اش باز هم هنگ کردم...

-اتاق من و تصرف کردی، باید لباس بردارم یا نه...

از کنارم که گذشت لرز خفیفی به وجودم انداخت...

در دیگه ای که داخل اتاق بود و نمی دانستم کجاست را باز کرد و رفت داخل و در را بست...

به خودم نهیب زدم...

خاک بر سرات دلارام... گروگانت گرفته... این همه بلا به سرت آمده...الاغ و نفهمی که همتا نداری... دختر بی عقل و ضعیف و النفس به تو می گن... با یک نگاه و یک همایت زود وا بدی و خودت و در اختیارش بزاری... خاک عالم به سرت...

خودت را جمع کن... مثلا دختر سرهنگی..

جدال میان عقل ناقصم و دلم بودم که دوباره در همان اتاق باز شد و امیر با چند لباس در دستش بیرون آمد...

بدون اینکه نگاهی سمت من خشک شده بیندازد از اتاق خارج شد و پشت سراش در را قفل زد...

پس اتاق این آفتاب پرست بود... به درک...

من که نخواسته بودم من را بدزدند و اینجا بیاورند...

تازه خواستم دوباره روی تخت برگردم کمرم تیر کشید...

پس این چند ساعت کمر دردم کجا بود... نکند رفته بود عشق بازی در پس کوچه های خلوت مغز مُنگولم...

اگه منم خنگ و بی مغز نبودم که به پستم امیر بی سر و پا نمی خورد...

چه عشقی بشه این عشق کشکی من....

چشم بابا سرهنگم روشن....دختر بی مغزش تو این گیرو واگیر چه هاکه برای کله ی پوکش راه پیدا نمی کند....

چشمم روی ساعت کوب روی دیوار خشک شد...

سه نصف شب...

احساس ضعف شدیدی بهم دست می داد ضعفی که از گشنگی و تشنگی نشعت می گرفت...

این بی وجدان ها یزید را جیب شان گذاشته بودند...

مگر گروگان گیری تا این حد بی وجدانی هم هست..غذا نمی دادند آب را چرا دریغ می کردند...

با چشم چرخاندن متوجه پارچی نصف نیمه از آب روی پایتخی دیدم...

از خوشحالی از روی تخت به سمتش شیرجه رفتم...

باپارچ تمام آب را سر کشیدم... کمی ولرم بود اما جگرم را خنک کرد...

تشنه ای بودم که بعد دو روز به آب رسیده بود، تصور کنید چه حالی می شود انسانی فقط نیمی از روز را تشنه بماند....

کمی از انرژی تحلیل رفته ام برگشت... این بار دراز کشیدم و رویم را با روتختی قهوه ای سوخته به شکل پوست مار، کشیدم...

پلک بستم به امید و آرزویی که شاید با گشودن پلک هایم بابام هم سالم و سلامت کنارم باشه و نجاتم بده...

آرزویم آرزویی محال شد...

چون پلک باز کردنم با حضور سه دلندهور بی همه چیز درست کنارم، با ترس و وحشت همراه شد...

خواستم از بغل دیگر تخت فرار کنم که بازویم را گرفت...

تقلا کردم تا رهایم کند...

ولم کن عوضی... چی از جونم می خوای...

لگدی زدم که دستش شل شد...

اما اون یکی با بی رحمی از پشت از روی شالم موهایم را چسبید...

جیغم با وحشی گری اش بالا رفت...

ای... لعنتی ولم کنید...

اما کر بودن و لال... یکی می گرفت و به اون یکی پاس می داد...

شده بودم میان دستشان توپ معلق در هوا...

جیغی که این بار از گلویم خارج شد از حس ضعف و درد نبود از اینکه می خواستند نیان شان دستمالی شوم از انزجار و وحشت بود از وحشنی که هضمش برایم غیر قابل باور بود قصدشان هم از لبخندهای وقیحشان معلوم...

دست کثیفش که سمت مانتویم رفت، خودم را نفهمیدم، حالم را ندیدم، فقط برای نجاتم، برای بی آبرو نشدنم اشک هایم با فریاد دوباره ام قاطی شدند...

ولم کن...

مرگ هر دختری بی عفت شدن اش است... من هم استثنأ نبودم... دختری بودم که با هر قدمی که بر می داشت چشم می شد و گوش تا کسی جرأت حتی تکه پراندن هم نکند، چه برسد به دست درازی... بزرگترین و وحشتناک ترین کابوس زندگیم لمس دست مردی بود که وحشت به جانم می انداخت و با جیغ از خواب می پریدم.. کابوس هایی که نزدیک به یک سال و اندی با هشدارها ی بابا برای مراقبت از خودم گریبان گیرم شده بود...

در این موقعیت فقط دعا می کردم و به امید خدا دست و پا می انداختم من را چه به مبارزه با چهار لندهور...

اونم با بدنی کوفته که استرس هم قدرت بدنی ام را سلب کرده بود...

یکی از پشت بغلم کرد...

-بیا خوشگله... ترس نداره... خودم مراقبتم...

اینبار جیغ دلخراشم قبل اینکه از حال برم نجات جانم شد...

مثل همه ی دخترهای بی دفاع که صلاحشون فقط جیغ بلندی از سر درد و بی پناهی حنجره اش را پاره می کند به امید اینکه شنونده ای باشد و نجات پیدا کند یا نه... اما شانسش را با فریاد های ممتددش تا توان در بدن دارد می کشد و دست و پا می زند...حکایت حال الان من می شد...

امیر با چشم های به خون نشسته اش مردی را که من و در حصار دست های کثیف اش گرفته بود با مشت پر قدرت کنار زد...

تلو تلو خوران عقب رفتم و با آباژور هم زمان روی زمین واژگون شد...

برعکس تمام روز هایم امروز دیوار بود که پشتم را نوازش کرد و بهم یاد آوری کرد دلارام در این اوضاع پشتی نداری جز سر پا ایستادن...

امیر انگار قاتل های باباش رو قصاص می کرد و مشت و لگد اما هیچ کدام از خود دفاعی نشان نمی دادند... غیر قابل باور بود که امیر به خاطر منه گروگان، آدمها و دوستهای خودش را بزند اما عقل ناقص من کجا و فکر های شیطانی این ها کجا...

کنترلی روی بدنم نداشتم با فریاد صدرا که داخل اتاق شد لرزش بدنم شددت یافت...

-این جا چه خبره...

لگدی به پهلوی یکی از آنها زد و غرید...

-پاشو جمع کن این تن لش ها رو...

نگاه ترسان و لرزانم به امیری بود که ازم دفاع کرد... اما از داخل چشمانش به جای آتش، خون جاری بود خونی که نمی دانستم مسببش منم یا چیز دیگری...

عکس العملش برای و چندمین بار گنگ و مرددم کرد...

دستی روی صورت قرمز شده رگهای گردن بر افروخته اش کشید و سمت صدرا چرخید...

قبل اینکه مغز کوچکم حلاجی وضعیت پیش آمده را بکند دست به یقه ی صدرا شد و شک و دو دلی مرا بیشتر ساخت...

-چه غلطی داشتی می کردی...

نفس نفس زدن ها و غرش امیر در مقابل دوستش برای حمایت منی که گروگانشان هستم گمراهم کرد...

وقتی صدرا در مقابل حرف امیر با مکثی بلند گفت:

-بهت هشدار دادم... حرف حرف منه...

شصتم خبر دار شد عواقب بدی انتظارم را می کشند..بلاخره دختر سرهنگ بودم دانشجوی افسری...جایی از کار می لنگید...

خاک بر سر من که داشتم حمایت امیر را نسبت به خودم خوب تعبیر می کردم...

خاک بر سر من که داشتم حمایت امیر را نسبت به خودم خوب تعبیر می کردم...چه خوبی می توان داشت وقتی وجودش از صفت حیوانی پر شده بود...

در که بسته شد زانوهایم تا شدند و کنار دیوار سر خوردم...

قلبم مثل گنجشکی که توی قفس اش خودش را به در و دیوارمی کوبید و آخر سر هم خسته در کنج قفس می افتاد، می زد...

دلم می خواست برای احوال خودم های های گریه سر بدهم....

بابایی که این چند سال مأموریت های خطرناک رفت اما سالم برگشت... اما حالا حالا که بهش احتیاج دارم آسیب دیده، حالا که کسی نیست نجاتم بده زخمی شده...

آیه یس خواندن را دوست نداشتم اما در وحله از زندگیم، آیه ی یس بهترین گزینه برای تسکین دردم بود...

تن بدن لرزانم هنوز قادر به متوقف شدن نبود...

اما با این آشفته بازار نقش امیر چه معنایی در مغزم داشت را نمی دانستم...

چه نقشه هایی در سر می پروراند این امیری که بیشتر از همه و هر چیزی فکرم را مشغول خودش کرده بود...

یاد آوری نگاه دیشب اش که منزجرم می کرد با ترسی عمیق همراه بود... میان این همه حس های متضاد توانایی ام ته کشیده بود...

خسته از گذر زمان که به کندی می گذشت بلند شدم...تمام اتاق را برای راه فراری گشتم... تمام سوراخ سنبه هایش... خسته و درمانده روی تخت نشستم...هیچ راه فراری نداشت...

پنجره اش درست مقابل دید نگهبانان با ارتفاع زیاد...

دیدن حمام داخل اتاق بدجوری وسوسه ام کرده بود...

بوی عرق بدنم، موهایی که زیر شالم مونده بودند و بهم گره خورده بودند حالم را بهم می زد...

اما به درک... زیر دوربین ها و چشم های هیز حمام و خوشبو بودن را می خواستم چیکار...

زانو هایم را بغل گرفته خودم را روی تخت تاب می دادم...

با صدای در جیغ خفه ای کشیدم و عقب عقب رفتم، به تاج تخت خوردم و تو خودم مچاله شدم...

هیکل بی خاصیت صدرا تو در گاه در نمایان شد...

قدم به قدم به تخت نزدیک شد.

صورتش، نگاهش، کاملا بی تفاوت بود...

-می دونی چیه از این که رودست خوردم تنها من شاکی نیستم، تمام تشکیلات شاکین...

از چی داشت حرف می زد چرا یک جوری بود... انگشت های گره زده ام را بیشتر بهم فشردم... چرا فکر می کردم در حصار گرفتن خودم میان بازوهای ناتوان خودم برای امنیت القا می کند...

وقتی با مکثی طولانی پشت به من روی لبه ی تخت نشست احساس کردم روح از بدنم رخت بست...

تو عمرم هیچ گاه فکر نمی کردم چنین ترسی باعث شود حتی از خودم هم نتوانم دفاع کنم و کل زحمت های پدرم را برای گذاشتن به کلاس های مختلف رزمی به حدر بدهم...

اما با صدای گله مندش، ترس جایش را به تعجب داد...

-پدرت باعث شد دست به کاری بزنم که دلم راضی نیست، چون طعم تلخش رو چشیدم...چون پر پر شدن بی گناهی رو دیدم... اما به دل من و امسال تو کسی ذره ای فکر نمی کنه...پس به خاطر پدرت تو باید تاوان بدی... همان طور که من دارم به خاطر بزرگتری که ای کاش نبود، تاوان پس می دم...اما تو با من خیلی فرق داری... خوش شانسی...

مثل دیوانه ها دست روی زانوهایش کوبید و بلند شد...

-من میرم... غذا میگم برات بیارن... کمی بخور ضعف نکنی... زیاد فکر نکن... نهایتش قید پدرت رو میزنی و خودت رو به تقدیر می سپاری...

مثل منگول ها هاج واج به بیرون رفتنش خیره موندم..‌

تمام افکارهای منفی به مغزم هجوم آوردند...گلویم خشک شد و زبانم به ته حلقم چسبید...

چی داشت می گفت، قرار چه اتفاقی برایم بیفتد... لب های خشک شده ام را سعی کردم با زبانم تر کنم اما دریغ از قطره ای آب... دهانم خشک خشک شده بود...

از رفتن صدرا چند دقیقه ای نگذشته بود که در دوباره باز شد...

گرفتن نفسم را برا ثانیه ای احساس کردم...

قبل شخص سینی به دست، سینی غذا نمایان شد و بعد هم صدرا....

با دیدن وضعیتم روی صورتم مکث کرد و زود لب زد...

-هنوز اتفاقی نیفتاده که رو به موتی... این طوری کنی که زیر دستش مردی....

پشت بند حرف اش لبخند کریهی زد که تا ته وجودم را به جای سوزاندن جزغاله کرد..

فاتحه ام را خواندم نقشه های شومی برایم کشیده بودند..

با صدای سینی که روی میز شیشه ای نشست ویک متر پریدم...

ناخوداگاه دندانهایم مثل کسی که در سرمای یخ بندان گیر افتاده تلق تلق بهم خورد و صدا داد..

صدرا شوکه کمر راست کرد و به حال خرابم چشم دوخت...به جان خودم حس ترهم و دلسوزی رو در نگاهش دیدم...

اما زود سر چرخاند و آب داخل سینی را برداشت و از روی میز مشتی قند داخل ریخت...

انگار خودش هم ترسیده بود...تند قاشق داخل غذا رو برداشت و همان طور که هم می زد به من نزدیک شد...

-چی شدی دختر.... بیا بخور....

جلوی صورتم که گرفت وحشت زده عقب کشیدم...

با چشم های ریز شده گفت:

-تو که جسور بودی... تو که خوب از خودت دفاع می کردی... نکنه موش شدی دختر سرهنگ....

نمی دونم چرا از قصد دختر سرهنگ را کشیده بیان کرد...

نیت اش را نفهمیدم اما حال خرابم با حرفش و تلقین به خودم که من دختر سرهنگم من قوی ام توانستم جلوی بهم خوردن دندان هایم را بگیرم...

صدرا با لبخند یه وری که نه شبیه به پوزخند بود و نه شبیه تمسخر، لیوان را داخل دستم رها کرد و تند از اتاق بیرون زد...

محتوایات لیوان را یک جا سر کشیدم...

شیرینی بیش از بیش لیوان هم حالم را بهتر نساخت...

ترسم بیشتر از بیش قلبم را به تپش وا داشت...

قادر نبودم از جایم تکان بخورم، حتی برای خوردن غذایی که واقعا گشنه بودم...

وقتی آدم از چیزی می ترسه و شدیدا وحشت داره زمان زود می گذره...

گذر زمان را اصلا نفهمیدم

فقط لحظه ای متوجه ورود دوباره ی صدرا به اتاق شدم که بالا سرم هدفون بزرگ و سیاه رنگی ایستاد..

-یک کلمه وقتی بهت گفتم با صدای بلندی میگی بله... غیر این باشه بد می بینی...

سرم رو به علامت مثبت تکون دادم...

این رو مطمئن بودم که فقط خبر ناگوار زخمی شدن بابام من و به این روز انداخت وگرنه من و چه به این مظلومیت...

با پارچه ای که چشم هایم را بست مردم و زنده شدم...

چهار زانو بی حرکت روی تخت نشسته بودم منتظر عاقبتم بودم...چند دقیه فقط سرم را چپ راست تکان داد شاید چیزی عایدم شود و بفهمم قراره چه بر سرم می آیدکسی گوشی را از گوشم کنار کشید که تکان شدیدی خوردم...

-بگو بله...

از صدایش صدرا را شناختم و سریع گفتم:

-بله...

دوباره هدفون را روی گوشم تنظیم کرد...

باز هم بی خبری مطلق چشم هایم بسته بود و گوش هایم با هدفون بزرگ نمی شنید...

داشتم کم کم قالب تهی می بستم که هدفون

از گوشهایم کنار رفت...

دستی آرام و با احتیاط دستمال را از روی چشم هایم باز کرد...

چشمهایم سیاهی می رفت و با چند بار پلک زدن پشت سر هم، دیدم بهتر شد...

امیر رخ به رخم ایستاده بود....اطراف را دید زدم خبری از صدرا نبود..

امیر رنگ اش از من هم پریده تر به نظر می رسید...سیگار لای انگشتانش توجهم را جلب کرد...بدون هیچ پک زدنی سیگار لای دست چپش که کمی هم لرزش داشت می سوخت...

این چرا اینجا ایستاده بود!..برگشتم سمت در،در بسته بود!... سر به زیر نزدیک پنجره شد...

ابروهایم از بهت حرکات امیر بهم نزدیک شد...

چرا من بر عکس صدرا و بقیه ی آدم هایش از این نمی ترسیدم...این هم یکی ازآدمهای صدرا بود وبه شخصه مرا گروگان گرفته بود اما چرا کنارش واهمه نداشتم...در جایم جا به جا شدم و پاهایم را از تخت آویزان کردم...

آب دهانم را پر صدا فرو دادم و سوالی را که مثل خوره جانم را می خورد به زبان آوردم...

-میشه بگی چه بلایی سر بابام اومده...

دست راست اش را بلند کرد و درست کنار سرش روی لبه ی پنجره مشت کرد.

از استخوان های برآمده ی دست اش ترسیدم و از سوالم پشیمان شدم.

خودم را جمع و جور کردم و مانتویم را روی زانو هایم با دست کیپ کردم....دیگر توان مشت و لگد را نداشتم...

با صدای دورگه و کش دارش طوری سرم را بالا گرفتم که گردنم رگ به رگ شد...

-بابات سالمه...

لبم را از داخل به دندان کشیدم...

بر عکس چند دقیقه ی قبل پک های محکم و پی در پی اش بر سیگار، شکم را به یقین تبدیل کرد که اتفاقی برای بابام رخ داده است...اما چرا قصد دلداری دادنم را داشت! نیت اش از را نمی فهمیدم...

ته مانده ی سیگارش را روی لبه پنجره خاموش کرد و بدون فوت وقت قوطی سیگاراش را از جیب شلوار آبی نفتی اش بیرون کشید...

یکی بیرون کشید و قوطی را لب پنجره رها کرد...

سیگار را روی لبش گذاشت و فندک طلایی رنگش را نزدیکش برد...با چیک فندک انگار بمبی منفجر شد یک متر از جایم پریدم و دست روی قلبم گذاشتم...

آن قدر محو حرکاتش و حالاتش شده بودم و که با چیک کوچک فندک وحشت زده به خودم آمدم...

امیر با چشم های گشاد شده سمت من چرخید...

فندک دست اش روبه روی سیگار روی لب اش در هوا معلق مانده بود...

چشم های سرخ و به خون نشسته اش محو نگاه ترسیده ام گشت...

نگاهم در نگاهش قفل شد...

نه امیر قادر به کشیدن نگاهش از مردمک لرزانم بود، نه من توانایی گرفتن نگاهم را از آن دو تیله ی پر حرف...

چشم هایمان بد جور در حال دوئل و فهمیدن حقیقت درونمان بودند...نگاه ممتدد امیر صبرم را لبریز کرد و نفسم را تنگ...

چیزی خوفناک دلم را ریخت... کم کم از وجود امیر در اتاق ترسیدم...با زنگ موبایل اش چشم هایش را بهم فشرد و دستش را سمت جیب اش برد..نفسی که از سینه اش خارج شد پر خشم بودن اش را هشدار داد...

بی حرف گوشی را کنار گوش اش گذاشت و به جای جواب دادن پک دیگری به سیگارش زد...

در سکوت چند لحظه ای گوش داد اما لحظه ای با عربده اش روح از بدنم خارج شد...

-لعنت به تو....

با کوبیده شدن موبایل توسط امیر روی دیوار جیغ خفه ای کشیدم و دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم...

روان شدن اشک هایم دست خودم نبود و ریشه ی دلهره ای بود که تمام وجودم را احاطه کرده بود...لحظه ای با فرو رفتن در آغوشی لمس شدم... چشمه اشکم خشکید...قادر به تکان خوردن نبودم چنان منو به سینه اش می فشرد که انگار زنشم...

زمزمه اش حالم را درگرگون کرد...

-خواهش می کنم منو ببخش...

هنوز قادر به هجی کردن حرکات و حرف هایش نبودم که دستش از پشت سمت شالم رفت و بدون تعلل شالم را پایین کشید...

تازه به خودم آمدم و با جیغی پسش زدم...

اما دریغ از ذره ای فاصله... مثل کنه بهم چسبیده بود...

صورتش را نمی دیدم، صورتش مخالف صورتم، درست پشت گردنم بود...

خواستم جیغ دوباره ای بکشم که دستش روی دهانم نشست...

-قسمت می دم به اون بالایی آروم بگیر...

بغض غمگین و سنگین صداش حالم را ناخوداگاه منقلب کرد...اما باعث آرام شدنم نشد و تقلا کردنم را برای رهایی از حصار دستانش سلب نکرد...

هر چه قدر تقلا می کردم بیشتر و بیشتر در آغوشش فشره می شد...

-خیلی دوست دارم...خیلی زیاد...

تنها این کلمه برای شل شدن تمام عضلاتم و از کار افتادنشان کافی بود...

قلبم را داخل سینه ام دیگر حس نمی کردم... نفس کشیدن را از یاد بردم... جا و مکانم فراموشم شد...

فقط اعماق جهنم و سیاهی رو جلوی چشم هایم می دیدم...

چه دوست داشتنی.... کی... چرا... این امکان نداره...

لب های داغ و ملتهب اش که روی گونه ام نشست به جنون رسیدم...

جیغ کشیدم و دست و پا زدم...

قادر به مهار کردنم نبود...

چراغ خواب روی پایتختی روی زمین افتاد کمرم محکم به لبه ی پایتختی خورد اما هیچ اعتنایی نکردم... فقط از ترس و وحشتی که فکرش را کرده بودم به مرز دیوانگی رسیده بود...

امیر سعی در مهار کردنم را داشت... اما لگد و دست و پای من بود که به جای جای بدن اش اثابت می کرد و قصد متوقف شدن را هم نداشت...

نفس نفس می زدم و فریاد می کشیدم...

این غیر ممکن بود باورم نمی شد... من تحمل چنین بلایی را نداشتم...

با سیلی محکمی که روی گونه ام نشست خفه شدم و روی تخت افتادم...

خواستم حرکت کنم و از جهت مخالف فرا کنم یا لااقل از خودم دفاعی کرده باشم که فرصتی برایم نداد کنارم افتاد دست و پاهایم را قفل کرد...

لب باز کردم برای فریاد اما با لب هایش لبهایم را بهم دوخت...

خواستم سرم را عقب بکشم که فهمید و دست پشت سرم گذاشت و مانع حرکتم شد...

تنها کاری که می توانستم بکنم جاری شدن سیل از اشک هایم روی گونه هایم بود...

خواهش و تمنای نگاهم بود که با پلک های بسته اش مواجه شد...

هیچ حرکتی نمی کرد

چشم باز نمی کرد تا خواهشم را ببیند تا التماسم دلش را به رحم بیاورد یا شاید غیرت مردانگی اش را قلقک بدهد...

شاید شرم می کرد... شاید خجالت می کشید، یا می ترسید...

اما اگر یک در صد از این حرف ها هم بود این کار را با یک دختر بی پناه نمی کرد...

نفسم رفت برای قطع شدن که فهمید و پس کشید...

دم عمیقی گرفتم و بازدمم را پر استرس و لرزان بیرون فرستادم...

ای کاش نفسم قطع می شد.. ای کاش سعی در زنده ماندن نمی کردم... ای کاش می برید این نفسی که رفته بود برای قطع شدن...

دست اش که به سوی دکمه ای مانتویم رفت دستم را با وحشت از حصارش بیرون کشیدم و روی دست اش گذاشتم...

نگاهش را بالا کشید به نگاه گریان و پر التماسم دوخت...هق هق نفسم را مقطع کرده بود چه برسد به کلماتی که یک در میان از زبانم خارج می شد.

-تو رو خدا... خواهش... می کنم... ولم... کن...

نگاهش را سریع ازم دزید...

-نمی تونم...

چرا نمی توانست... مگر آدم نبود... انسان نبود... مسلمان نبود... خدا و پیغمبر نمی شناخت... غریزه اش این قدر آدمیت را ازش دور ساخته بود...

پس چگونه می شد بهش گفت انسان... پس بی شک حیوان بود در مقابل نتوانستن هایش...

در تمام این مدت این چنین درد و بی کسی را نچشیده بودم...

شوک بدی بود برای از کار افتادن مغز و تمام سیستم بدنم...

-پس ازت تمنا می کنم... من و بکش... مرده ام رو برای بابام بفرست...

لحظه ای دست و پاهایش شل شد و فکش منقبض، صورت سرخ شده و چشم های به خون نشسته اش در جای جای صورتم به گردش در آمد...

لب زدم:

-مرده ام... بهترین گزینه است... برای رسیدن به خواستتون...

از مَحر زنانه ام استفاده کردم شاید دلش نرم شود... شاید مرووت و انسانییت اش قلقلک شود..

-قسمت می دم... به هر کسی که می پرستی... به جای بی آبرو کردنم... جونم رو بگیر...

صورت هایمان درست روبه روی هم تو یک ثانتی هم قرار گرفته بودند هر دو به پهلو من زندانی دستها و پاهای پر قدرت اش اسیر بودم...

لرزید بدنش لرزید اما صدایش لرزان تر از بدنش توی گوشهایم اشهد ام را نواخت...

-دوستت دارم دلارام....خیلی دوست دارم ....مجبورم ... تا آخر عمر هم پات وایمیستم... چه منو بخوای چه نخوای...

انگار حیله ی زنانه ام برعکس عمل کرد...وحشی تر و بدون کنترل شد...

دست و پا زدنم... گریه ها و التماس هایم، حتها پنجول کشیدن هایم در جای جای بدن اش کار ساز نبود...

به تمام مقدسات دخیل بستم... از ته دل ازشون کمک خواستم... نشنیدند... کمکم نکردند...

فقط توانستم با تمام گواه پلک روی هم بفشارم تا خرد شدنم نابود شدنم را زیر دست و پای امیر نبینم تا چشمم به بدن برهنه اش نخورد تا شرمم از این بیشتر در مقابل اش زیر پایش له نشود... تا در سیاهی پشت پلک هایم مخفی کنم غروری را که خرد می شد و اهمیت نمی داد....

اما در یک کلمه واقعی معنا کردم تمام حرف های دلم را...

-نابود شدم......

بی حس و بی حرکت به سقف اتاق خیره ماندم...

به نقطه ی سیاه و کوری که عاقبت من سیاه بخت بود...

اما حضور امیر آزارم می داد...

لب تخت پشت به من نشسته فقط سیگار پشت سیگار می کشید...

لرزیدن شانه هایش برای چه بود... اون که به مراد دل اش رسیده بود... بدبختم کرده بود وجودم را شکسته بود... پس این بار چه مرگش بود..

عذاب وجدان داشت؟!... یا می خواست بگوید نخواسته نابودت کردم یا شرمنده شده بود...

هر چی بود دیگر برای من آبرو نمی شد... دیگر من دلارام سابق نمی شدم... آرزوهایم تمام هست و نیستم غرورم عزت و نفسم... همه را به خاک سپردند...

دلم فریاد می خواست گریه می خواست و ناله...

اما نه اشکی داشتم نه صدایی... لال و بی حرکت روی تخت افتاده بودم...

تاریکی هوا از پشت پنجره روایت شب کذایی را داشت...

تنها نور ماهی بود که اتاق جهنمی را روشن می ساخت. اتاقی که تمام زجه زدن هایم را تماشا گر بود...

دلم می خواست داد بزنم... فریاد بزنم و بگویم راحت شدی... مردانگی ات را زور و بازویت را ثابت کردی، پس گورت را گم کن...

اما جانی نداشتم برای فریاد... برای خالی کردن قلب آتش گرفته ام...

تا صبح نه من تکانی خوردم نه امیر حرفی زد... دود سیگار کم کم داشت نفسم را تنگ می کرد...

هوا رو به روشنایی می رفت و ندای صبح و روزهایی را از جنس کابوس می داد...

روزهایی که چگونه می توانستم سر بلند کنم چگونه می توانستم زندگی را نفس کشیدن را ادامه بدهم...

گلویم سوخت و به سرفه افتادم...

با سرفه ام زیر دلم تیر کشید...

تو خودم مچاله شدم و جیغ خفه ای کشیدم...

امیر شتابزده طرفم آمد... بی حرف و هراسان تن ضعیف و مچاله شده ام را به آغوش کشید...

بوسه های بی امان و پی در پی اش روی سر و صورتم نشست...

ضربان قلب بی وقفه اش گوشم را نوازش کرد...

این چه حالی بود! نکند راستی راستی عاشق من شده است و خودم بی خبرم!

اما به چه جرأتی به چه امیدی...

یک خلاف کار و آدم ربا... منم دختر سرهنگ... اگه خودم هم می خواستم که توانسته بود کمی دلم را بلرزاند و معطوف خودش کند با این حرکت این خط موازی که رسیدنشان به هم از غیر محالات به شمار می آمد دیگر امکان نداشت...

اگه ذره ای امید هم بود با این کارش تبدیل به نفرتی خاموش نشدنی شد نفرتی که قسم خوردم به پاکی و وجودی که نابود کرد انتقام بگیرم، حتی اگر به قیمت جانم هم تمام بشود...

سرفه و تن لرزانم از سرمای شدیدی که مسبب اش را درک نمی کردم با گرمای مثل کوره ی تنش قطع شد...

هنوز درد داشتم اما درد و سوزش قلبم مأواری دلم بود...

با حرم نفس های داغ اش زیر گوشم به جای آرام شدن حالت تهوع بهم دست داد...

اتفاق چند ساعت پیش جلوی چشم هایم روشن شد و معده ام را بهم ریخت...

بی جان بودم اما با حالی که داشتم سریع کنارش زدم و به پایین تخت خم شدم،

ملافه ی داخل دستم را جلوی دهانم گرفتم...

معده ای که خالی بود و فقط صفرای زهر آگین از داخلش بیرون می ریخت...

شروع کرد ماساژ دادن سر شانه هایم...

اما من نمی خواستم... من این دست های کثیف را نمی خواستم...

بدون آنکه سر بلند کنم دست اش را پس زدم...

با گوشه ی ملافه دهانم را پاک کرده بی حال روی تخت افتادم..

سقف اتاق داشت دور سرم می چرخید...انگار روی پلک هایم وزنه ی ده تنی وصل شده بود...

پلک هایم رفت برای روی هم افتادن که دستی زیر سرم نشست و بلند کرد...

نگاه بی حالم با نگاه لرزان و نگران امیر تلاقی

کرد...

ابری تیره قلبم را فرا گرفته بود، با نگاه اش بیشتر رد و برقی بر قلبم ساعقه انداخت...

گردن کج کردم تا سرم از کف دست مثل کوره اش پایین و روی بالشت بیفتد و از لیوانی که به لب هایم نزدیک می شد دور شود که بی فایده بود...

سر ناتوان من کجا و دست های پر قدرت امیر کجا...

مصمم لب هایم را به هم فشردم، دلم می خواست چشم هایم بسته شود و دیگر باز نشود...

اما صدایش، صدایی که نه تنها بغض، بلکه سعی در گفتن حقیقتی را داشت که قادر به هضمش نبودم...

-باورم کن... خیلی چیز ها بین من و تو مبهم مونده اما درستش می کنم قول میدم...

صداقت و صراحت در نی نی چشمانش هویدا می کرد اما دل پر کدورت من که رنگ سیاهی شب را بر خود گرفته قبول نمی کند...

نگاهم در نگاهش، طعم شیرینی خشکی گلویم را تر می کند...

لبخندی لب هایش را انحنا می دهد...

شاید از سر رضایت است... شاید از این که فکر کرده توانسته اعتمادم را جلب کند...

سرم را با احتیاط روی بالشت می گذارد و کنار می کشد...

از این که لباسم را تنم کرده بود و شالم را بسته بود خوشحال بودم... چون هیچ قدرت و توانی در بدنم نمانده بود تا لباس بپوشم و نفرت تن و بدنم را زیر لباس پنهان کنم...

از خودم از بند بند وجودم چندشم می شد...

تن بی جانم بوی تهوع می داد...بوی کثافت و بوی تفاله شدن... بوی دستمالی شدن... بوی لجن...

بیشتر این خودخوری ها از وجود امیر در کنارم نشعت می گرفت...

پایان سیاهی شب برایم یک قرن گذشت...اما گذشت...

با چند ضربه که به در خورد... امیر دستی روی صورت اش کشید و از لب تخت برخواست...

تمام نبضم زیر گلویم می زد از اولین نفری که شاهد گر نابودیم می شد وحشت داشتم...

خنده ی پر چندش و تحقیر آمیز نگار قبل از خوداش اتاق را پر کرد...

-دلارام... دختر سر به زیر و مغرور سرهنگ...

کمی به سمت صورتم خم شد...

-واه واه بوی آشغال و کثافتیت تمام اتاق و پر کرده...

قبل رفتن نفسم از حرف های وقیحانه اش از پشت توسط امیر کشیده شد و به دیوار کوبیده شد...

چندان از گلویش گرفته بود و به دیوار فشارش می داد که صدای خر خر کردن اش نفسم را به سینه ام باز گرداند...

صدای فریاد وحشت زده ی صدرا مانع خوشحالی بیشترم از جان دادن نگار شد...

نگار زمین افتاده بود و سرفه های مقطع و بریده بریده اش باز هم سر خوشم می کرد...

چون خودم هم دلم می خواست خر خره اش را بجوم و جان دادنش را مشاهده کنم...

صدای توپنده ی امیر در میان ناجوانمردی اش باز مرحم زخم هایم شد...

-اگه جرأت داره به دلارام دست بزنه... خودم سر به نیستش می کنم...

صدرا سعی در آرام کردن امیری را داشت که بی شباهت به یک شیر زخمی را نداشت...

معنی ی این غرش ها این عربده ها را نمی کشیدم...

مغز خسته و قلب شکسته ام قادر به دو به یک کردن این رفتار ها و طاقت دانستن این خط و نشان ها را نداشت...

-امیر جون عزیزت بدبختم نکن.... دیگه کار از کار گذشته...

حرف های آرام صدرا را فقط من شنیدم که بغل تختم امیر را محصور دستانش گرفته بود...

خواهش صدرا آبی شد بر روی آتش...

اما این به نفع من بی جان و بی پناه نبود...

امیر نفسش را برای رفع خشم درونش پر از کلافگی و درد بیرون می فرستد و دستان صدرا را از سینه اش پس می زند...

وقتی از جلوی دیدگانم کنار می روند، قیافه ی منهوس نگار روبه روی چشمانم ظاهر می شود..

این نگاه قرمز و تهدید آمیز نگار ترسیم یک خاطره یک خاطره ی نه چندان دور را در ذهنم پدیدار می ساز.

در باشگاه و جلوی عمه خط و نشان کشیدنش را هشدار مضحکی تدبیر کردم بدون اینکه به عاقبتش فکر کنم...

کجایی عمه که ببینی چه طوری زحمت هایت را با ترسم به باد فنا دادم... سر افکنده کردم بابا سرهنگم را... سرشکسته کردم برادر مغرورم را... دل آزرده کردم مادر بی گناهم را...

نگار همان طور که دست روی گلویش بود با خس خس گفت:

-از رنگ و روی مثل میت ات لازم به معاینه نیستی... خوشحالم که شکستت رو با چشم می بینم...

باز هم امیر نتوانست خود داری اش را حفظ کند و فریاد نکشد... انگار دنبال یک بهانه می گردد...

-گم شو بیرون تا نکشتمت....

نگار با لبخند مضحکی که به زور بر روی لب هایش نشاند گفت:

-حساب توی عوضی رو هم بعداً می رسم...

امیر با دست به بیرون اشاره زد...

-برو هر غلطی دلت خواد بکن ...

نگار که از اتاق خارج شد فکر کردم هوا به ریه هاییم باز گشت...

نگاهم خواه یا ناخواه در اطراف و میانشان در گردش بود..

-صدرا تا فردا صبر می کنم و دلارام و از اینجا دور می کنم چه تو بخوای چه نخوای...

-امیر چی داری برای خودت بلغور می کنی..ـ هر دو تاتون رو می کشن...

-بزار بکشن.... بزار سر به نیستم کنن... من دیگه نمی کشم...

-دو روز امیر... دو روز بیشتر نمونده دندون رو جیگر بزار... شب میریم سر قرار تو اینجا پیش دلارام بمون... من خبر میارم... فقط مراقب باش تو و این دختره اینجا تنهایی به جز دو نگهبان کسی نیست...

امیر سیگاری فندک زد و مشتی حواله ی دیوار کرد...

-لامصب... دارم خفه می شم... چه طوری تا فردا صبر کنم...

صدرا پرده را با حرص کنار زد پنجره را باز کرد وگفت:

-بیچاره از بوی لعنتی این سیگاره... داری خودت و خفه می کنی...به فکر خودت نیستی به فکر همسر آیندت باش... در اوج جوانیش آسم می گیره...

امیر جا سیگاری دست اش را سمت صدرا پرتاپ می کند که صدرا جاخالی می دهد و با دیوار برخورد می کند...

-ببند فکت و ...

دلم برای احوال خودم کباب شد ببین چه طوری میان این ها مثل یک شیئی بی ارزش افتاده بودم و لگد مال می شدم...چه بی خیال و راحت برای یک دیگر پاس داده می شدم و بدون آنکه بخواهم، زن یکی دیگر خوانده می شوم...

پلک می بندم تا سوزش چشم هایم کم بشود...

گرمای اشک از گوشه ی چشم هایم به سمت شقیقه هایم روان می شود...

دلم فریاد می خواهد... های های گریه... زجه زدن و خالی کردن دل طوفان زده ام را...

همهمه و خنده های ریز صدرا را با فشار دادن دندان هایم و سوزش اشک هایم مهار می کنم...

صدای در اتاق خبر از بیرون رفتن صدرا را و تنها شدنم با عزرائیل جانم را بهم گوش زد می کند

ناگاه عقلم مقایسه می کند حرف های این دو دوست را... وصبوری پیشه می کند و منتظر خالی شدن خانه می ماند...

وعده ی رهایی که، بی آنکه صدرا بداند به من داد، نه امیر...

تشک تخت بالا و پایین می شود و حضورش را اثبات می کند...

انگشتی گوشه ی چشمم می نشیند و اشک داغم را می زداید...

دیگر این انگشت و این حس ها برایم نا شناخته نیست...

نفرتم غلیان می کند باعث چرخاندن سرم به جهت مخالف می می شود.

اصلا دلم نمی خواهد قدمی به من نزدیک شود چه برسد به لمس کردنم.

چند روز تحمل کن نجاتت می دم...

دلم پوزخندی زهرآگین می زند... چه نجاتی... شاید می خواهد خودش را تبرئه کند... اما نمی داند این تبرئه کردن ها بیشتر و بیشتر بنزین می شود و آتش درونم را شعله ور تر می کند.

نمی دانم حرف های دلم اثر گذار می شود یا رو گرفتنم که دوباره با بلند شدن اش تشک به حالت قبلی باز می گردد.

تا می توانم چشم هایم را باز نمی کنم.

آن قدر در آن حال خفه گان و قریبان گیر می مانم تا خواب چشمانم را می رباید.

با دومین تیر از پشت مبل بر می خیزم تا فرار کنم که موهایم میان چنگال امیر اسیر می شود.

دست و پا می زنم و فریاد می کشم...

ولم کن.... چی از جونم می خوای... بابا...

تیر بعدی باعث افتادن تابلو از روی دیوار می شود.

با پشت پا لگدی به شکم امیر می زنم که موهایم از میان چنگالش بیرون می آید...

بر نمی گردم و یک نفس می دوم... صدای بابا متوقفم می کند...

دلارام بیرون نه برگرد...

اما چرا بابام که خودش تو باغه... عقب عقب به سمت باغ می روم... امیر از پشت مبل بر میخیزد و دنبالم می کند. بر می گرم و با تمام قدرت می دوم... وسط باغ سگ های شکاری از روبه رو به سمتم حمله ور می شوند... تا به خودم بجنم پایم اسیر دندان هایش می شود جیغ می زنم و از خواب می پرم.

بدنم به رعشه می افتد و عرق از سر و صورتم جاری می شود.

دستم را روی لبهایم می فشارم تا له له کردنم کسی را خبر نکند.

اتاق خالی نفسم را آسوده می کند.

دستم را از روی لبهایم سمت چشم ها و پیشانی ام سوق می دهمو خیسی چشمانم و عرق پیشانیم را می زدایم...

دوباره نظری به اطراف می اندازم.

همه جا سوت و کور است و خبری از کسی نیست.

حال نزارم بیان گر اتفاق ناگواری را که برایم رخ داد را یاد آوری می کند و قلبم را می فشارد اما با این حال، نصیحت پدرم در گوش هایم زنگ می زند.

گریستن پایان یک شکست نیست، شروع قدرت دوباره است...

شکست پایان زندگی نیست، استحکام بخشیدن به جای پای شکست خورده است....

ضعف نشانگر پا پس کشیدن نیست، درست گذاشتن قدمی به جلوتر است....

گاهی سکوت بیانگر عقب نشینی نیست، صبوری و قدرت بیشتر به جا می گذارد...

تعصب تنها نشانه ی غیرت نیست و حمایتی برای عزیزت به شمار می آید...ترس پایان زندگی نیست و جسور بودن را پشتش به جا می گذارد...

پس هیچ وقت از ضعف کسی، برای قدرت کاذبی که به دست می آوری به نفع خود استفاده نکن، مراقب چند ساعت بعدش باش...

دلم با زبان بی زبانی غرشی از جنس نفرت یک زن، زنی که دخترانگی اش بدون در نظر گرفتن عواطفش و روح لطیفش به باد فنا رفت و شد یک زن، سر می دهد....

'مراقب خودت باش امیر... به تمام مقدسات قسم تاوان خواهی داد...

تاوان تمام آرزوهایم... تمام زجرهایم... بی عفت شدنم... شکستن غرورم... له شدم....

پس زدم اشک های حال بهم زنم را...

سر پا شدم بدون در نظر گرفتن سوزش قلب شکست خورده ام...

وجودم را آتش انتقام خشم تسخیر کرده بود...آتشی که تنها مسبب شعله ور شدن اش امیر بود...شعله هایی که تنها برای انتقام و خار کردن امیر زبانه می کشیدند...

چون امیدم را نا امید کرد، تنها احساس امنیتی را که از نگاهش حاصل می کردم به خاکستر تبدیل ساخت...

پاهایم که زمین را لمس کرد احساس قدرت مآورای باورم، به وجودم تزریق شد...

من باید قوی می شدم، باید به قول صدرا دختر سرهنگ بودن را نشان می دادم...

شانس خودم را برای بار دوم محک زدم و بلند شدم...پاور چین پاورچین سمت در قدم برداشتم...

درد کمرم را پشت نقاب بی تفاوتی پنهان کردم...

ضربان قلبم بی شمار و بی وقفه در سینه ام می کوبید...

خدا خدا می کردم در قفل نباشد...

دست سرد و یخ زده ی لرزانم را پیش بردم و دستگیره ی در را پایین کشیدم...

باز بودن در عزمم را جزم کرد برای فرار از این جهنم تنگ و تاریک...

بدون اینکه ذره ای از وجود دوربین ها یادم باشد سمت پله ها رفتم..

پله ها را با لرزش و دعا به سمت پایین طی کردم...

سوت و کور بودن خانه که بی شباهت به خانه ی وحشت نبود، ترسم را بیشتر می کرد و خوابم را جلوی چشمانم جولان می داد...

با صدای قدم هایی ترسیده دو پله ی آخر را پایین رفته به سمت سرویس که آن روز دیده بودم، دویدم...

پریدم داخل سرویس و در را بستم...قلبم داشت از دهانم بیرون می زد...

برگشتم تا در یکی از دست شویی ها قایم شوم که از دیدن قامت امیر با چشم های از حدقه در آمده و دست های خیس و معلق در هوا، نفس کشیدن یادم رفت...

با پایین رفتن دستگیره نمی دانم چه طور، در عرض یک ثانیه دست امیر دور کمرم حلقه شد و با یک حرکت من را داخل دست شویی اول کشید و در را بست...

نفس نفس زدن هایم سکوت کل خانه را می شکست چه برسد به دستشویی کوچک و در بسته...

کف دست امیر جلوی دهانم را گرفت...

با خیسی ی کف دستش چندشم شد و با گرمای تنش حالم دگرگون...

دستشویی کوچک باعث شد صورتم مماس با صورت اش باشد و نگاهم قفل نگاهش...

این مماس بودن را مدیون گردن بالا گرفتن بودم... امیر یک سر و گردن از من بلندتر بود...

با مکالمه ی فرد بیرون فکرم را به زور از وجود امیر و از نزدیکی بیش از اندازه اش گرفته به حرف های نفر دوم سپردم...اما ای کاش نمی شنیدم و بیشتر از آن ذوب نمی شدم...

مخاطب پشت خطش یا زنش بود یا هم بازیش...

-ای کاش الان پیشم بودی... آخ که چه قدر دلم برای بغل کردنت تنگ شده... وای الان پیشم بودی...

ضربان قلب امیر و با ضربان بلند قلبم یکی شد...گونه هایم از شرم داغ کرد و قرمزی اش را خودم هم احساس کردم.. سرم را بیشتر و بیشتر توی یقه ام فرو کردم...

نمی دانم چرا مرا از دید هم دستانش مخفی کرد!؟..

با حرف های فرد بیرون آب شدم...

کف دست های امیر روی گوش هایم شوکه ام کرد اما راه شنیدن حرف های بی شرمانه اش را گرفت...

کم کم سرم را سمت سینه اش کشید...

بوی ادکلن اش مدهوشم کرد...یک بوی خاص و ناب...

بی اراده شدم... بلعیدم بوی مدهوش کننده اش را... استشمام دوباره اش لرزی به دلم اندخت...

زمان و مکان برایم ایستاد و تمام فکرم

از بیرون و موقعیتی که گیر افتاده بودم پرید...

هل شدم در آغوشی که جایگاهش برایم گنگ بود...

حسم تمام مغزم سیستم بدنم را بهم ریخته بود

سینه ی پهنی که برایم امنیتی نداشت، اما چرا نفسم را تنگ نمی کرد چرا با این همه نفرت پسش نمی زنم...

اما اوست که قلبم را مجروح و زخمی کرده است پس چه زود‌ تصمیم به بهبود یافتن دارد این صاحب مرده...

شرمم می گیرد از ضعف و بی اراده بودنم...

تکان می خورم تا از حصار سینه و دستانش بیرون بیایم...

سرکشی کردن قلبم، عقلم را ترغیب می کند...

قلبم میل شدیدی به ماندن در این آغوش را طلب می کند...

اما این همه جرأت را از کجا به دست آورده است، بی شک از عقل ناقصم...

از داخل لپم را زیر دندان کشیدم و زیر دنان هایم محکم فشردم...شوری خون حالم را خراب کرد اما مرا به خودم آورد...

تا عکس العملی از خودم نشان دهم، ازم فاصله گرفت و غیر منتظره دستم را داخل دستش اسیر کرد...

بی آنکه یواش قدم بردارد و یا ترسی از اطراف داشته باشد مرا تا اتاق بالا کشاند...

وسط اتاق مسخ حرکت غیر منتظره اش شدم...

صورتم را با هر دو دست قاب گرفت و با نگاهی مملو از اندوه گفت:

-تور به هر کسی که می پرستی عجولانه تصمیم نگیر... صبر داشته باش... الان فرار به قیمت جونت تموم میشه...

با دلی هوایی و عقلی انتقام جو بی حرف زل زده بودم به چشم های مشکی و لرزانش...

این مرد هزار چهره یقیناً یک چهره ی واقعی هم در پشت هزاران نقاب اش نهفته دارد... اما برایم یک پازل سخت داغون است که تکه هایش به گوشه ای پرتاب شده اند و قادر به چیدنشان نبودم...

از همان روزی که من را به گروگان گرفت نگاهش نامه ای ناخوانده بود و رفتارش دنیایی از ناشناخته ها..

صدها معمای حل نشده در کنار این مرد به راحتی حل می شد و اما این مرد برای منی که برای اولین بار حسم مرا گمراه ساخته بود حل نشده می ماند...

فرار بکنم، چه دارم در جواب پدری که امیدش به دختر پر غرورش هست، بدهم...یاد آوری حقیقت شب گذشته، درد به جانم می اندازد...

دردی چون درد خنجر جگرم را سوراخ کرده و اجازه ی باریدن به چشم هایم می دهد...

فارغ از همه جا و تنها بودنم ،در جنگ و جدال افکارم به سر می بردم که خالی بودن اتاق مرا به زمان حال برگرداند...

عقب عقب رفته روی تخت افتادم...حال مساعدی نداشتم، احساس رخوت و بی حالی می کردم...

با سوزش عجیب معده ام قفل دستانم را از دور زانوهایم گشوده به از روی مانتو به معده ام چنگ زدم...

با صورتی چین خورده از روی درد با روی پایتخی ونانی که داخلش خشک شده بود انداختم...

خودم را روی تخت کشان کشان به سمت پایتختی هدایت کردم...

برنج و جوجه کبابش که از دیروز مانده بود، قابل خوردن نبود...

گوشه ی نان را گرفتم از خشکی زیاد و صدای خرت دادنش صورتم بیشتر درهم شد...

این را چگونه بجوم، وقتی دست هم برای بریدنش به زور نیاز دارد.

اما درد دوباره ی معده ام، برای بلند کردن دستم و گذاشتن نان در دهانم تعلل نکرد...

با ابروهای درهم و به زور جویدم اش... لثه هایم خراش برمی داشت و باعث می شد دست روی لب هایم بگذارم و چشم ببندم تا تا مانع گریه ام بشوم...

با جر دادن گلویم به معده ی وا مانده ام رسید...

با عجله آب نصفه نیمه ی لیوان را برداشته سر کشیدم...آب حمام شرف داشت به آب لیوان... از گرمی اش دل و روده ام بهم خورد...

با حرص دستم را بلند کردم تا روی شیشه بکوبم اش که موقعیتم و نقشه ام برای فرار یادم افتاد و من را از خالی کردن عصبانیتم منع کرد با دندان های کلید شده لیوان را طوری داخل دستم می فشردم که اگر کلفت و نشکن نبود داخل دستم خرد می شد..

دستانم را روی زانوهایم حلقه زده برای تسلط روانم سرم را رویش ڱذاشتم...

اما باید این گرد و غبار نا امیدی و باخت را از صورتم می شستم و سر پا می شدم لاعقل برای دل خودم...

تیک تاک ساعت و عقربه هایش که چشم ازشون برنمی داشتم کم کم داشت عصبی ام می کرد...

منتظر نصف شب و امتحان شانس دوباره ام برای فرار بودم...

پنج دقیقه مانده به سه بامداد عاصی شده و برخاستم...

اینبار می رفتم... حتی اگر توسط سگ های شکاری دم در کشته می شدم...

شالم را یک دور دور گردنم پیچ دادم و محکم بستمش فقط کفش هایم مناسب دویدن نبود که اون ها رو هم اگر مجبور می شدم نیمه راه از پایم در می آورم...

کتونی های خودم را نمی دانم کجا گم و گور کرده ام. زیر تخت و گوشه های اتاق را از نظر گذراندم و نتوانستم پیدایشان کنم...

فرصت زیاد گشتن را نداشتم...

در را باز کرده سرکی به بیرون کشیدم...

جدیدا در را قفل نمی کردند، این چطور گروگان گیری بود را نمی فهمیدم...

با احتیاط از راه روی نیمه تاریک گذشتم...

نرسیده به پله ها صدای پایی که قصد بالا آمدن را از پله ها داشت توجهم را جلب کرد

مغزم دستوررفرار سریع را به پاهایم رساند...

اما از آنجایی که اتاقی که من داخل اش زندانی بودم رسیدن بهش سخت می شد، اولین در کناری ام را باز کرده پریدم داخل

نفس نفس می زدم و قادر به کنترل صدای نفس هایم نبودم...

نه از فرط حرکت یا دویدن و خسته شدن، بلکه از ترس و وحشت دوباره دیده شدن و مجازات، از اعماق وجودم خارج می شد...

دستم را روی لبهایم گذاشته عقب عقب رفتم...

چشمم به در بود و قلبم پر از دعا...

خدایا...

این بار مرگ را جلوی چشم هایم دیدم و فاتحه ام را خواندم...بی شک می کشتنم...

بی آنکه دست خودم باشد بدنم به رعشه افتاد...

سری که جلو و جلوتر آمد نفسم را بند آورد...

این را از نفس های گرمی که به گونه ی چپم می خورد می فهمیدم...

پلک روی هم فشردم تا به خود ام مسلط شوم...

اما زمزمه اش پلک هایم را تا حد ممکن باز کرد به طوری که مژه هایم با ابروهایم یکی گشت...

-نترس آروم باش....

باز هم امیر... باز هم قاتل آبرویم.... باز هم دست های نحسش... باز هم گرمای تنش و نفس های داغش...

این بار خودم را در قعر جهنم و میان آتشش دیدم...

آتشی که روحم را قبل از جسمم خاکستر می کرد...

به طوری پشت سرم به پهلو قرار گرفته بود که من نشسته کاملا در بغلش بودم...

شک ندارم که خوابیده بود و من مثل جن روی سرش آوار شدم...

از دیدن سر شانه و بازوی لخت اش پی به عریان بودن اش بردم...

کل بدنم منقبض شد... سردی انگشتانم را به وضوح احساس کردم...

شب قبل وقتی پیراهنش را جلوی چشمانم با یک حرکت از تنش کند و من از ترس دیدن بدن عریانش چشم بستم و جیغ زدم، برایم تداعی شد...

زیر دستِ بزرگ و قدرتمند اش دندان هایم به هم خورد...

افت فشار بیش از اندازه ام ضربان قلبم را کندتر و راه نفسم را در گلویم گرفته تر کرد...

نمی دانم از وضعیتم دلش به رحم آمد یا قصد حقه ای تازه را داشت که گفت:

_کاریت ندارم... نترس...

دلم حرفش را برایم با نیت خوب تعبیر کرد...دلش به حالت سوخته حتما می خواد کمکت کنه مثل دفعه ی قبل...

عقلبم نهیب زد:کور خوندی اون سر شب بهت تذکر داده بود... پس منتظر شکنجه ی دوباره باش...

از بی دست و پایی و بیچارگی خودم چندشم شد...

مثلا می خواستم پلیس بشوم...

دست اش روی دهانم شل می شود...

به خودم تکانی می دهم تا کنارش بزنم...

اما در یک صدم و ثانیه بیشتر خودش را جلو می کشد و کاملا تنگ آغوشش نگهم می دارد...

_از اینجا بیرون بری تیکه تیکه ات به دست خانواده ات برمی گرده...

سیبک گلویم برای قورت دادن آب دهانم بالا پایین می شود اما ازز خشکی دهانم زبانم به ته حلقم می چسبد...

ترسم را نادیده نمی گیرد...

_نمی زارم آسیبی بهت برسه... شبانه دارن کسی را وارد خونه می کنن... دم پرشون بشی و حس کنن متوجه شدی در جا می کشنت...

کل حواسم از امیر و آغوشش پرت می شود با گوشه ی چشم به در نیمه باز و اتفاق های پشت در کشیده می شود...

پس بلاخره آدم اصلی سر و کله اش پیدا شد... پس چرا شبانه و پنهانی سعی در وارد شدن به این خانه را دارد... بی شک رأیس این باند است... عاقبت من بخت برگشته چه خواهد شد... کوچیکتر هاشون چنین بلایی سر من آوردند... بزرگشون می خواهد چه بلایی سرم بیاورد...

با خودم و بیرون اتاق درگیر بودم، یک دفعه لب های داغ امیر روی گونه ام چسبید...

انگار برق هزار ولتی به بدنم وصل شد و از قلبم گرفت و تا مغز و استخوانم را خشکاند...

این کار اش دور از تصورم بود... نمیتوانستم باور کنم...

این قدر مرا ضعیف النفس پنداشته است که در این موقع و چنین شرایطی، قصد سوء استفاده را دارد... این قدر خودم را علیل و بی اراده ثابت کرده ام...

از خشم در حال انفجار بودم، با ارنج محکم تخت سینه اش کوبیدم...

اونقدری تو حس و حال فرو رفته بود که ناجنس شل و وا رفته روی تخت ولو شد...

به خاطر بازوی حلقه شده دور گردنم مرا هم با خودش کشاند...

کاملا یک وری تو بغلش می افتادم...

جا به جا شد و به پهلو چرخید...

احساس کردم کل اتاق روی سرم آوار شد...

رهایم نمی کرد، جرأت جیغ زدن را هم نداشتم...

صورت اش درست در چند سانتی صورتم و نگاهش زوم مردمک ترسان چشمانم قرار داشت...

نه رهایم می کند و نه حرکتی می کند...

بلاشک دچار کابوس وحشتناکی شده ام...

طغیان قلبم به چشمانم نفوذ می کند...قطره های اشک مسافر چشمان خسته و گنگ و لرزانم می شود...

چرا این کابوس تنگ بیخ گلویم نشسته و رهایم نمی کند...

چرا بیدار نمی شوم...

دهانم را برای هوایی باز و بسته می کنم...

ریه هایم از بی هوایی منقبض شده اند.

قادر به بلعیدن هوایی که امیر سد راهش بود، نشدم...

انگار حال خرابم را فهمید...رنگ نگاهش نگران شد.

با یک حرکت نشست و مرا هم روبه رویش نشاند.

بازوهایم را گرفت و تکانم داد.

_نفس بکش... خواهش می کنم... دلارام... دلارام....

میان این عذاب و بل بشو، تنگی نفس و اضطراب، نمی دانم تعبیر کردن این نگاه، این لحن صدای خاص و نگران، دیگر چه صیغه ای هست که من دچاراش شده ام...

راه گلویم باز می شود و نفس عمیقی از سینه ام خارج می شود.

باز هم صدای خاص و فریب دهنده اش دلم را می لرزاند..

-دلارام... خوبی!؟...

خوب نبودم... اصلا خوب نبودم... احساس دوگانگی و هیچ بودن را داشتم...

با این همه عذاب دل ناآرامم لجم را در آورده بود...چشم می بندم تا تاری دیدم از بین برود...

عجب این دل بی ملاحظه ام زبان نفهم شده بود...

لحظه ای مکث می کنم، از ته دل آرزو می کنم وقتی پلک هایم را از هم فاصله می دهم همه ی این مصیبت ها کابوس باشد... یا فقط این دو شب...

وقتی چشم می گشایم نه تنها نگاهم بلکه تمام وجودم از دیدن واقعیت روبه رویم آشفته می شود...

از نور آباژور کنار تخت کمی گوشه ی چشم هایم چین می خورد...

امیر بلوز یقه هفت یشمی پوشیده با کاغذی روبه رویم ایستاده بود.از یقه و سرشانه هایش کج معلوم بود سرسری و با عجله پوشیده است...اما این کاغد میان انگشتانش چه چیزی بود...

وقتی تعجبم را از صورتش به سمت کاغذ را دید روبه روی تخت زانو زد...

پچ پچ کنان از حرف هایی که به زبان می آورد دنیا دور سرم می چرخد و می چرخد...

کمی روی نوشته های کاغذ دقت می کنم...لحظه به لحظه نفسم تنگ و تنگ تر می شود...

باور نمی کنم... غیر ممکن هست... اصلا امکان نداره... غیر محاله... چنین چیزی ممکن نیست... دورغه... دروغ محضه...

تمام غرورم در این مدت زمان کم، له شد، اما این دیگر غیر قابل هضم بود...

مرگ را جلوی چشمانم می بینم... دیدم تار و تارتر می شود و از حال می روم.....

امیر علی

وقتی چشم های زیبا و دلربایش را باز می کند و مرا روبه رویش با سند عقد می بیند رنگش مثل مهتابی سفید می شود...

نگاه معصوم اش ریز شده میان صورت و مدرک دستم به گردش در می آید...

بدون فوت وقت برای آرامش خاطر اش روبه رویش زانو می زنم....

دهانم را باز می کنم برای گفتن حقیقتی که بلااجبار بود و اما برای من و دلم خوشایند...

کلمه به کلمه ام را با چشم های لرزان و دوخته شده به نوشته ها می شنود... اما چه شنونده ای... صورت رنگ پریده اش کبود و کبودتر می شود... انگار کسی گلویش را گرفته و دارد با مرگ دسته پنجه نرم نی کند...

هراسان برمی خیزم و سند عقد را روی تخت رها می کنم...

چشم هایش به روبه رو خیره مانده و هیچ حرکتی نمی کند...

تا برمی گردم برای آوردن آب، روی تخت از حال می رود...

با دو دست فرق سرم می کوبم...

-خاک به سرت امیر علی الان موقع نشون دادن سند بود... هنوز کار دیشبت در دلش نخشکیده می خواستی دق اش بدی...

دست اش را می گیرم و انگشت سبابه ام را روی نبض اش می گذارم... می زند اما به کندی...

مطمعنم فشارش افتاده... تنش های عصبی این چند روز و گشنه ماندنش بدن اش را ضعیف کرده است...

سمت میز و تنگ آب می روم...

تا نصفه آب را داخل لیوان خالی کرده مشتی قند داخل لیوان می اندازم...

قاشقی نمی یابم و مجبور می شوم با کارد میوه خوری قند را هم بزنم...

لب تخت می نشینم و آهسته دست زیر سر دلارام می برم و با احتیاط کمی بلند اش می کنم...

لیوان را روی لبش می گذارم و لیوان را بلند می کنم...

اما آب از گوشه ی لبانش به سمت گردنش سرازیر می شود...

از دادن آب قند منصرف می شوم و لیوان را روی پایتخی می کوبم...

از هوش رفتن دلارام هیچ نیازی به آب قند ندارد...شوک عصبی هست و نیاز به دکتر دارد... امادر این شرایط دسترسی به دکتر غیر ممکن هست و باید خودم کاری بکنم...

با گوشه ی شال اش آب روی زیر چانه و گردنش را می گیرم...بیشتر سرش را توی آغوشم می کشم...این مأموریتم و برخوردم به دلارام بی حکمت نیست...بند بند وجودم بیش از بیش طلبش می کند...

قلبم بیش از بیش برایش می تپد...

یاد دیشب دست و پا زدنش برای دفاع از آبرویش لبخندی زهر آگین را مهمان لبانم می کند...

کرمت رو شکر، این دیگه چه امتحانی بود که از من حقیر پس گرفتی...

یاد آوری رنجی که دلارام متحمل شد گرمی اشکی می شود و از گوشه ی چشمم می چکد...

برای دومین بار در این مأموریتم اشک ریختم...

یاد آور بدن سفید و بلورینش دست های کم جون و لگدهای محکمش چنگ شد و دلم را سوزاند.هق هق و التماسش جگرم را آتش زد و اما نتوانستم ازش دست بکشم...

از شرم و حیا چشم بست و من آه کشیدم...

پا به پایش اشک ریختم اما نابودش کردم...آروزهایش را به باد دادم...

از ضعف شدید از هوش رفت و من جان دادم...

هیچ وقت نمی توانم خودم را ببخشم... هیچ وقت اون روز کذایی رو تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد...

وقتی تلاش برای فرار یافتمش دنیایم رنگ گرفت... امیدوار شدم...

قایم کردنش بهترین بهانه برای لمس دوباره اش بود...

برای همین به ندای قلبم گوش دادم و سمت دست شویی کشاندمش...

می توانستم به راحتی به اتاقش ببرم و مو لای درز هم گیر نکند، اما خواستم برای تسکین درد قلبم به آغوشم بکشم...

با شنیدن حرف ها ی شرم آور بهرام گونه هایش گل انداخت و سر به زیر شد...

خوشحال بودم از وضعیت پیش آمده... از حرف های بهرام ابروهایم گره خورد... دلم نمی خواست دلارام که همه ی زندگیم شده بود حرف های بی شرمانه ی مرد دیگری را بشنود...

کف هر دو دستم را روی گوش هایش فشردم...

بهرام رفت و اما دلارام تکان نمی خورد نمی دانم چرا هنگ کرده بود، شوکه بودن اش برایم خوشایند شد و دستانم را دورش حلقه زدم...

سرش کاملا چسبیده به سینه ام بود و ضربان قلبم را بالا می برد...اما دوست داشتم تا می توانم و در هم حال نگه اش دارم و لذت ببرم از نفس های آرام و شرم دخترانه اش...

کمی تقلا می کند و از ترس نگاهش دستش را می گیرم و فرصتی برایش نمی دهم و بالا می برمش...

فکر می کنم دیگر قصد فرار به سرش نمی زند و لاعقل تا فردا... بدون اینکه در را برایش قفل بزنم بر می گردم...

صدرا و نگار برای خیر مقدم، و آوردن مهره ی اصلی به فرودگاه رفتند... بهرام و دار و دسته اش برای محل قرار محموله...

سرهنگ دستور داده کنار دخترش باشم و به هیچ نحوی ازش چشم برندارم...

منم اطاعت امر کردم چون آرزود قلبی ام فقط در امان ماندن دلارام و عشق زندگیم بود...

اما در عجبم به چه امیدی رئیس اصلی می خواست پا تو این خانه بگذارد و جشن بزرگی برای موفقیتش در این خانه را برگزار کند....

با فکر های در هم و بر هم احساس گرمی خفگی بهم دست داد...

پیراهنم را از تنم کندم و روی تخت ولو شدم...

تمام فکر و ذکرم بعد مأموریت و آینده ی نامعلومم به سر می برد... آینده ای که دلارام چه عکس العملی برای شنیدن واقعیت نشان می دهد و مرا می بخشد؟... آیا می تواند دل به دلم بدهد و باورم کند؟... آیا می تواند دلش را با من صاف کند؟... می تواند ببخشد و عاشقم شود؟...

تمام گزینه های مغزم با وارد شدن ناگهانی کسی پراکنده شد...

نیم خیز شدم تا فرد وارد شده به اتاقم را در تاریکی ظلمات اتاق ببینم...

چشم هایم به تاریکی عادت کرده بود و به راحتی دلارام را شناختم..

داشت عقب عقب و نفس زنان به تختم نزدیک می شد...

تا به خودم حرکتی بدهم با پشت روی تخت افتاد...

انگار دنیا را بهم دادند... خوشحال بودم از سر خوشحالی و بی ارادگی بوسیدمش..ـ لحظه ای هنگ کرد و اما زود با پشت آرنج خشم و مقاومتش را اعلام کرد...

دلم می خواست از ته دل قهقهه بزنم.... مثل دختر بچه های شیطون و دوست داشتنی نتوانست تعادل اش را حفظ کند...به پهلو چرخیدم و رخ به رخ صورت سفید و زیبایش شدم... چشم های آبی اش مثل آب زلال و شفاف برق می زد.... دلم می خواست تا می توانم ببوسمش و به قلبم بچسبانمش...

اما قطره های مروارید گوشه ی چشمانش مرا از فکرم باز داشت... دلم نمی خواست از این بیشتر از من برنجد...

دهانش که برای کم تنفسی باز و بسته می شود.. برمی خیزم و دلارام را مجبور به نشستن می کنم...

رنج میبرم از رنجش عزیز ترینم.... صدایش می کنم... می خواهم به هر نحوی آرامش کنم.... بلد نیستم... دست و پایم را گم می کنم... نمی خوام بیش از بیش نفرت اش را نسبت به خودم بر انگیزم...