به طرف بی‌بی قدم برداشتم.

-من.. من فقط خواستم نجآبتمو حفظ کنم، بی‌بی من مشکلی ندارم، فقط به شما میگم می‌تونید ازم هر ازمایشی خواستید بگیرید، فقط بزارید اینجا باشم.

دم عمیقی کشیدم.

-هرجا باشه اشکال نداره فقط سقفی داشته باشه، همین.

بی‌بی چشم‌هاش ریز کرد با اخم دستشو که روی عصاش بود، مالید بدون حرفی داخل رفت.

چندین ساعت اینجا بودم، هوا تاریک شده بود، روی صندلی‌های روی به روی ساختمان نشستم، حالم بدبود.

چشم‌هامو بستم، چرتی زدم که کسی تکونم داد، چشم‌های خسته‌ام رو باز کردم.

بی‌بی‌ روبالای سرم دیدم.

-بیدارشو.

زن شیک پوش کنارش بود، دستی به صورتم کشیدم.

-سـ.. سلام.

دیدم اون زن شیک پوش دستکش پوشید.

-سلام، انگشتو بده.

سرمو تکون دادم، انگشتم به طرفش کشیدن انگشت اشارهامو گرفت، سوزن رو نوک انگشتم فرو کرد، صورتم از درد مچاله شد.

قطرهی خون روی دستگاه تست ریخت، سرم درد می‌کرد، چشم بستم، دکتر با بی‌بی آروم آروم حرف میزد، بیست دقیقه‌ای گذشت.

-بی‌بی جان این ازمایش مشکلی نداره، جواب منفیه ولی محض اطمینان باید دوماه دیگه تکرار بشه.

بی‌بی بهش زل بود.

-من که سر درنمیارم خودت یادت باشه عزیزم بیا و ازش ازمایش بگیر.

لبخندی زدم.

-ممنونم بی‌بی‌، ممنونم خانم دکتر، شما درحقم بزرگی کردین ببخشید گرفتگی صدام بخاطر سرما خوردگیمه.

دکتر لبخندی زد:

-بیا بگیر چند تاقرص برات گذاشتم این نسخه برای سرماخوردگیته.

دستی به صورت داغم کشیدم.

-خیلی ممنونم.

-من برم.

بی‌بی باهاش بلند شد.

-برو خدا به همراهت.

بی‌بی چندقدمی بدرقه‌اش کرد بطرفم اومد.

-بلند شو، فعلا توی اُتاق بالا بمون.

مکثی کرد.

-دیگه نمی‌تونی برگردی اون طرف.

سرمو تکون دادم.

-میدونم شرمنده، قول میدم متوجه حضورم نشید، ایجاد مزاحمت نکنم.

بدون این‌که نگاهی بهم بکنه به طرف ساختمان راه افتاد.

-زیرزمین روبهت میدم، اونجا خودتم راحت‌تری من اشپزخونه‌اش برات درست می‌کنم، باقیش پای خودت، وسایل اون پایینه هر کدوم فکر می‌کنی نیازته بردار، باقیشو بفروش هرچی شد برای خودت.

سرمو تکون دادم، فقط دوست داشتم بخوابم.

بالا که رفتم، آبی به سروصورتم زدم به اجبار بی‌بی سوپی روخوردم که باخوردن قاشق اول توی آب معده ام افتاد، صدای قلوپ افتادن اونو شنیدم.

تازه فهمیدم‌ از اون شب تاحالا چیزی نخوردم با اولین قاشق اشتهام بازشد.

وقتی تمام شد، دوباره برام ریخت با خجالت آروم آروم اونو خوردم داروهامو خوردم به اُتاقم رفتم، اُتاق جمع وجوری بود.

خداروشکر کردم، توی تخت خزیدم.

یه هفته‌ست دانشگاه نرفتم، بی‌بی کارگر گرفت هرچی وسیله اونجا بیرون اورند، بدرد خوراش کنار گذاشتم.

چندتا کارگر گرفت اشپزخونه‌ای رو گوشه‌ زیرزمین ساخت کل زیر زمین تا نیم متری سنگ کردند.

اشپزخونه همه‌ چیش تازه بود، کآبینت گاز هود، یخچالش وبقیه وسایل ضروریش رو بی‌بی تهیه کرد.

سقفش که تاریک و ترسناک بود به رنگ سفید شد، دیوارهای اجری زمین توی ذوق میزد هرچه شستیم و تمیز کردیم فایده نداشت، برق کاریش درست شد ولی هنوز تاریک بود‌.

یه وان قدیمی بودکه موقع لوکه کشی اشپزخانه گوشه‌ی از اون زیر زمین نصبش کردند، دوش و روشویی نزدیکش کار گذاشتند.

کارگرا دوتا کمد رو جای که می‌خواستم چیدن، کتاب خونه‌ی قدیمی هم نزدیک میز ارایشی کار گذاشتم.

موکت قهوه‌ای نوی کل کف زمین پهن شد که مدیون مهربونی بی‌بی شدم.

باخوشحالی لبخندی زدم جایکه حس می‌کردم مال خودمه حس خیلی خوبی بهم دست داد.

جمعه بود ظهر کنار بی‌بی نهار می‌خوردم که گوشیم زنگ خورد نآشناس بود.

باشک بلند شدم که جواب بدم.

-چرا بلند شدی؟!

-الان میام.

دکمه‌ی وصل و زدم.

-الو.

صدای بمی توی گوشم پیچید.

-الوهمراه سینایی؟!

با اخمی جدی گفتم:

-بله بفرمایید؟!

-خوبی دخترم؟!

ابروهام بالا پرید.

-‌جانم؟!

-مظاهری هستم.

ابروهام بالا پرید با تعجب گفتم:

-ســ.. ــلام استاد، خوب هستید؟!

خندید.

-دستپاچه نشو، خواستم حالت رو بپرسم، شنیدم یه هفته‌ست نیامدی، یکی دونفری گفتن انصراف دادی خواستم راست ودروغش رو بپرسم.

اخمی کردم، سریع لب باز کردم.

-نـه.. انصراف ندادم، فقط یه کم ناخوش و درگیر بودم، شرمنده از کلاستون جا افتادم.

بلند خندید.

-خداروشکر‌، نگرانتون بودم، حیفه اگه شاگردی به با استعدادی و باهوشی تو رو از دست بدم، راستی اومدی دانشگاه بیا سراغم باهات کار دارم، می‌خوام کسی رو معرفی کنم که بتونی تجربه کسب کنی، نباید بزاری سال اخر که بری دنبال تجربه.

لبخند گشادی روی لبم نشست.

-چشم حتماً.. ممنونم استاد.

-خواهش دخترم، کاری نکردم اما راضی کردن شاگرد سرسخت و قدیمیم کار هرکسی نیست کفش فولادی می‌خواد.

-منم خیلی سرسختم، راضیش می‌کنم.

آروم با ارامش گفت:

-امیدوارم.

راستی این پسره دانیال هم نگرانتون بود و سلام رسوند، کلاساتو پشت گوش ننداز، با اجازه.

آروم با ارامشی که از صداش بهم منتقل شده بود لب زدم:

-بسلامت، ممنونم که نگرانم بودید به اقا دانیال هم سلام برسونید.

با ذوق سر سفره نشستم، بی بی بهم زل زد.

-خبر خوبیه؟!

سرمو تکون دادم.

-استآدم می‌خواد منو بفرسته پیش کسی که تجربه کسب کنم.

_

امروز بعدا از یه هفته که بیرون رفتم، همه با دیدنم، می‌ترسیدن، کناره می‌گرفتند، انگار همه جا پخش شده بود.

رفتم دستبندا رو بهش بدم که با اخم غلیظی گفت، دیگه ازم چیزی نمی‌خره، انگار مستانه همه جا رو پخش کرده.

با سری به زیرافتاده بیرون اومدم، رفتم مغازهی سر کوچه تا سفارش بی‌بی بخرم، خواستم میوه بردارم که مغاره‌دار گوجهای بروم پرت کرد.

باچشم‌های درشت شده بهش زل زدم.

-گم شو از اینجا همه جا رو نجس کردی.

پوزخندی زدم، عقب عقب رفتم با دستمال کاغذی لباسم و پاک کردم، دست خالی برگشتم با سری به زیر افتاده کنار در ورودی سالن با خجالت ایستادم.

که بی‌بی از اون سمت حیاط به این سمت اومد.

-چی شده پــروا؟!

آب دهنمو قورتم دادم، روبه روم که ایستاد.

-لباست چی شده؟!

-شرمنده بی‌بی نتونستم سفارشات رو بیارم، انگار همه جا پخش شده مریضم مغازه‌دار گوجه به سمتم پرت کرد، گفت چیزی بهم نمی‌فروشـ..

بغضم گرفت نتونستم دیگه چیزی بگم.

-که اینطور، ناراحتی نداره کسی دیگه‌ای رو می‌فرستم.

از اون روز فهمیدم چقدر مردم این محله آدمای دهن بین و نظر تنگی هستند برای کوچک‌ترین خریدام باید کلی پیاده روی می‌کردم، کسی کارای دستیم رو نمی‌خرید، خیلی توی بی‌یولی و ناامیدی به سر می‌بردم.

از استاد ادرس استاد پاکرو رو گرفتم، ولی دوماه هرچی می‌رفتم دم خونه‌اش ناامیدتر برمی‌گشت، توی تاریکی مطلق فرو رفته بودم.

از دانشگاه خسته برمی‌گشتم که چهارتا پسر بچه دیدم، آروم خواستم بگذرم که با دیدنم با نفرت بهم زل زدن، چیزی که توی دستشون بود به طرف پرت کردند.

چیزی که بازوم خورد از درد اخ بلندی گفتم، سنگهای نسبتا بزرگی به طرفم پرت می‌کردند.

سریع کوله پشتیمو جلوم سرم وصورتم گرفتم مثل برق دویدم که سنگی از پشت توی سرم خورد، جاری شدن خون از موهام و گردنم رو حس کردم.

با تمام سرعتم دویدم، مثل برق داخل پریدم، سرم وجاهای که سنگ خورده بود، خیلی درد می‌کرد.

پشت در زیرزمین سر خوردم از این همه درد وبی‌کسی بلندگریه کردم بعدا ازچند ساعت با درد وغصه‌ی زیادم بلند زیر دوش رفتم فریادی ازاین همه درد وغصه کشیدم پشت سرهم نعره کشیدم تا نفسی نموند.

_

سه ماه گذشته بود، تابستان تمام شده بود، هوا سرد بود زیرزمین هم واقعاً سرد بود بخاری قدیمی هم خراب بود روشن نمی‌شد.

تاصبح به خودم لرزیدم صبح زود تمام ملافه‌های سفید رو بادست دوختم، کل روزم روگرفت اونا رو باچهار پایه به ستون‌ها ومیخ‌ها به هم وصل کردم، دور تختم و میز ارایشی یه اُتاق بزرگ با دیوارهای ملافهای درست کردم.

لبخندی زدم شب که شد سرما کمی بهتر شده بود، ولی هنوز سرد بود نصف شب، از سوز سرما آروم آروم از دری که به خونه‌ی بی‌بی می‌رفت به اون اُتاق که اوايل می رفتم، اونجا راحت خوابیدم‌.

صبح باصدای بی‌بی بیدار شدم، همین که لای پلکمو باز کردم ازخجالت داشتم آب می‌شدم، زیر نگاهش داشتم ذوب می‌شدم.

-شرمنده بی‌بی بخدا نمی‌خواستم، یعنی.. پایین پایین خیلی سرده.

بی‌بی آروم لبخندی زد.

-فقط نگرانم کردی، اشکال نداره، مگه بخاری خرابه؟!

سرمو تکون دادم.

-باشه، یه آبی به سروصورتت بزن، صبحونه بخوریم.

نفسمو بیرون فوت کردم، باخجالت کنار بی‌بی‌ نشستم.

موقع بیرون رفتن، بی‌بی لقمه‌های که توی نایلون گذاشته بود، بهم داد.

-بگیر تا قبل ظهر بخوریشون.

سرمو تکون دادم.

-چشم.

اون کفشها روپاک کردم‌، بیرون رفتم، اول سرمو بیرون بردم‌، کسی نبود با سرعت دویدم تا از این محله‌ دور بشم.

از اون پسرا واقعاً می‌ترسیدم، اصلاً رحم نداشتند، توی دانشگاه هم اون بهراد هرطور که می‌تونست منو عذاب می‌داد.

بعدا از کلاس، دم خونه‌ی سیما رفتم، چند ساعتی طبق قبل روی پله‌ها نشستم، یکی از لقمهیبی‌بی درارودم برای نهار خوردم، داشتم لقمه‌ رومی‌جویدم که در بازشد.

نگاهم به صورت غمگین زنی میان سال خورد، چندماه در روباز کرده با اخم و خشم توپید:

-با این همه سماجتت سعی می‌کنم کمکت کنم ولی هرکسی دوام نمیاره.

به زور آب دهنم و قورت دادم.

-چشـ.. چشم.

ازجلوی در بیرون رفت، داخل شدم سیما چندتا کتاب قطور توی بغلم انداخت.

-کامیپوتر داری؟!

-نه، ولی می‌تونم از دانشگاه استفاده کنم.

-ببین منو، این سه ماه وقت هدر که چی بشه؟!

خیلی عصبی وجدی بود.

-معذرت می‌خوام.

-برو، تری دی مکس، اُتوکد، کامل یاد بگیر باکل مصالح ساختمانی آشناشو بعد بیا، طوری که بهت گفتم سیمان بساز چیزی که خواستم نسازی دیگه نیا.

لبمو جویدم اون کتابا روبرداشتم، با ذوق زیادم لب زدم.

-چشم، حتماً.

سیما خشک وجدی گفت:

-من کتابی نمی‌خوام چیزی تحویلم بدی، برو مغازه‌ها رو بگرد‌، دستت به مواد بخوره زیر وبم اونا یاد بگیر، خشک خالی مهندس نمیشن.

نفسمو نامحسوس بیرون دادم از اون روز دنبال شناخت انواع مواد، دربه‌در مغازه‌های مصالح ساختمانی، هم نوع اونا آشنا می‌شدم، همه نزدیک به اونا نگاه می‌کردم، کمی ازشون به عنوان نمونه برمی‌داشتم.

ازهمه سخت‌تر یاد گیری کار با این دوتا برنامه بود، کل وقتم توی دانشگاه روی کامپیوتر میزاشتم.

پشت سیستم بودم که دانیال کنارم نشست.

-سلام آبجی.

-سلام، خوبی؟!

لبخندی زد:

-سخت مشغولی‌ها؟!

به صورت جدیش خیره شدم.

-اره، بهتره تو هم یاد بگیری.

دانیال نایلو مشکی روی کنار پام گذاشت.

-مامان این کاغذهای یه طرف سفید برات کنار گذاشت، نیامدی برات آوردمش.

صندلی کنارم گذاشتم، به برنامه زل زد.

-اینا رو خودت نصب کردی؟!

سرمو تکون دادم.

-یکیشون نداشت نصب کردم، دانیال استاد مظاهری منو فرستاد پیش یه استاد حرف‌های تو هم بهتره، اینو رو یاد بگیری.

دانیال خندید.

-ممنونم آبجی مهربونم چشم، ولی باید هرچی از اول یاد گرفتی بهم یاد بدی.

به صورت مهربون وکمی جدیش خیره شدم.

از اونـروز منو دانیال باهم دنبال یادگیری افتادیم، قاطی کردن انواع مواد، ساخت سیمان یاد گرفتیم.

دوماه کامل دور یادگیری برنامه‌های نقشه کشی، بودیم، خداروشکر که دیدن فیلم‌های اموزشی اونو یاد گرفتم.

بعد دوماه خونه‌ی سیما رفتم به محض ورود به حیاط به اجر سیمان وماسه اشاره کرد.

برام دیوار بچین، استینمو بالا زدم، سیما هم بدون حرفی بالا رفت.

ماسه وسیمان باهم قاطی کردم اونو با آب قاطی کردم تاماسه‌ها خوب با سیمان یکی بشه.

اونو روی اون قسمت کشیدم اجر یکی یکی گذاشتم شش تا اجر گذاشتم، دوباره ملات کشیدم، اجر گذاشتم، تا نیم متر بالا بردم.

دستمام یخ بسته بود سیما باسینی چای توی حیاط اومد.

-دست‌هاتو بشور بیاچای بخور گرم شی.

سریع به سمت حوض رفتم، دستاهامو چندباری شستم، کنارش نشستم چای رو با تشکر زیر لبی برداشتم، چای داغ بود انگشتامو دور لیوان حلقه کردم.

-من بجات آب میدم سه روزدیگه بیا ببینم چقدر مقاومه.

به لبتآبش اشاره کرد.

-چایتو خوردی برام یه نمای چهارچوب سه بعدی بساز.

ترسیده بهش نگاه کردم.

لبمو از داخل گاز گرفتم من که تا این حد جلو نرفتم، به زور اون چای از گلوم پایین رفت.

چند ساعت سرمو توی لبتابم کردم، باید بتونم تا اینجا اومدم نمی تونم شکست بخورم.

خوشبختانه تونستم درستش کنم، سیما که بالا سرم ایستاد، بدنم لرزید با اخم و غضب توپید:

-این مدت داشتی یلری تلری می‌کردی؟!

آب دهنم قورت ندادم.

-نــه بخدا، حتی نصف شباهم بیدار می‌موندم، شبایی که دانیال لبتآبش و بهم قرض میداد، هم روش کار می‌کردم.

چشم‌هاش و ریز کرد.

-پس خنگی.

ابروهام بالا پرید، سرمو پایین انداختم، سریع داد زد:

-خوب نگاه کن، اشکالاتت و برات توضیح میدم.

دستش روی تصویر لغزید.

-اینا جاشون اینجاست؟! چه ساختمانی این شکلی میشه؟! این چه نوع ستونی که توی دست وپاست؟! ورود، خروج کجاست؟! زندان درست کردی؟!

مکثی کرد.

-اصلاً معلومه حواست کجاست؟! جای پنجره‌ها کو، این چهارچوب بنظرته؟! هوم؟!

سرمو از تشرهاش بیشتر به یقه‌ام می‌رفت.

-تا سه روز دیگه که میای ببینم دیوار چینت چطوره، یه چهارچوپ بی‌نقص تحویل ندی، نمی‌خوام ببینمت.

آروم با صدای لرزون نالیدم:

-چشم.

خشک وجدی توپید:

-یه توصیه، هر چیزی که می‌خوای بسازی، اول توی کاغذ بیار، همه چیز یه خونه رو درنظر بگیر جای درست پنجره طلوع، غروب‌، نمای ساختمان جای پله‌ها امینت، تهویه، پیدا کردن بهترین راهکار و دیدن بهترین موقعیت سالن، اُتاق و دیدن ساخت بهتری از یه زمینی که حتی در بدترین و نامناسب شکل باشه.

منظورشو فهمیدم که ادامه داد.

-الآبختکی که چیزی نمی‌سازن.

-بله شرمنده، باید می‌پرسیدم، باید تحقیق می‌کردم، اگه دیرتر تحویل میدادم بهتر بود تا اینطوری چیزی نامناسب تحویل بدم.

سیما خشن به صورتم خیره شد.

-خداروشکر حداقلش اینشو فهمیدی.

لبخندی زدم.

-ممنونم، دیگه بی‌گدار به آب نمی‌زنم.

سیما به طرف دیوار چین خیره شد.

-ضعف‌های دیوارت چیه؟! فهمیدی؟!

گونه‌هام داغ شدند من نفهمیدم.

-بهت میگم، برای این‌که بدونی.

کف دست عرق کردهام و به مانتوم سآبیدم.

-کی تا حالا بدون پی دیوار چیده؟!

-ولی.. ولی اونجا سیمان شده بود.

-تو باید اون مانع رو برمی‌داشتی، پی رو می‌ساختی، ضعف بعدیت این‌که‌ بدون تراز کردن به کارت ادامه دادی، استفاده نکردن از نخ برای صاف بودن دیوار کار بنای حرف‌های اون دیوارت دیدی کمی کجه.

اون از اینجا اشکالش رو می‌دید ولی من متوجه نشدم.

-دفعه‌ی بعدی که اومدی اینجا کل حواستم بیار این طوری بدردم نمی‌خوره، استاد مظاهری می‌گفت باهوشی اما من هوشی نمی‌ببینم.

آب دهنم قورت دادم.

-قول میدم، دیگه هرگز اینطوری نشه، ممنونم بابت تمام نکات مفیدی که گفتید، استاد میزاری دیوار خراب کنم؟!

سیما اخمش کورتر شد.

-اگه خرابش کنی دیگه قبولت نمی‌کنم.

باتعجب جفت ابروهام بالا پریدن.

-چرا استاد؟!

-این یه نوع تجربه‌ست، اینو باید بزاری تا درس بگیری، بعدهم هنوز مقاومت کارتو ندیدم.

نفسمو بیرون فوت کردم با سری به زیر افتاده، از اونجا بیرون زدم.

به خودم غره شدم که کارم درسته ولی یه احمقم، درگیری ذهنم داشتم، اعصابم خورد شده بود واقعاً احمقم.

توی فکر بودم که چیزی توی زانوم خورد، چشم‌هام از درد درشت شد با دیدن این پسر بچه‌ها مخصوصا یکیشون که لاغر مردنی بود، موهای کوتاه صورت سبزه دستش که بالا رفت، اهی غلیظ از سینه‌ام دراومد.

حواسم نبود اون گوشه گیر افتادم، کوله پشیتم جلوی سرم گرفتم، اما سنگهای که بابی‌عدالتی روی تنم می‌نشست از سنگدلیشون دردی نالیدم که فریاد آشنای باعث شد، زانوهام سست بشه.

بی‌حال روی دوپا نشستم که دستی روی سرم نشست.

-چرا.. ازخودت دفاع نمی‌کنی؟! بلندشو.

-خسته‌امبی‌بی چرا مردن اینقدر سخت بدست میاد؟!

-کفر نگو می‌گذره.

-برای من نه.

زیر بغلمو گرفت.

-تو باید ازخودت دفاع کنی.

-نمیشه بی‌بی اینا فقط چیزی که بقیه بگن رو باور می‌کنن، من گاو پیشونی سفیدم چشم بد نامردا کم شده.

ولی این همه تهمت وطعنه‌ی آدما روانمو بهم ریخته، توی قلبم احساس پوچی می‌کنم، می‌خوام ازهمه چی بگذرم برم، اما دارم به این نخ پوسیدهای که می‌گذره، همه چی درست میشه چنگ میزنم ولی نمیشه، خسته‌ام ازاین تقدیر نحسم.

_

جای اون سنگا کل تنمو کبود کرده بود بی‌بی اون شب تاصبح بالای سرم بودم کل شب تاصبح هزیون گفتم.

یه هفته‌ست بیرون نرفتم هم ازترس، هم از این‌که کارای سیما رودرست وکامل انجام بدم.

‌بی‌بی بلندبلند صدام میزد سریع با دو بیرون رفتم.

-جانم بی‌بی؟!

ظرف یه بار مصرف و طرفم کشید.

-بیا بگیر.

باشرمندگی گفتم:

-نمی‌خوام برای خودتون.

اخم الود توپید.

-بگیر دستم افتاداین غذای مراسم زن همسایه‌ست، چرب وچلی به من نمی‌سازه.

سرمو تکون دادم، اونو گرفتم.

-کدوم همسایه؟!

بی‌بی آروم گفت:

-روبه رویی، زن خوبی بود، خیلی وقته مریض بود، راحت شد، روحش شاد.

آروم گفتم:

-خوش بحالش راحت شد.

_

دوهفته‌ پیش باید می‌رفتم پیش سیما با ترس ولرز لبتآب دانیال روکه قرض کرده بودم به خونه‌اش رفتم.

کارم و بهش نشون دادم خوشش اومد، نقشهام چهار چوبمو دید با اخم تخمت کمی احساس رضایت بهم داد، مقاومت سیمانی که ساختم خوب بود، اما باید بیشتر روش کار می‌کردم.

دوباره دیوار ساختم این بار رعایت تمام اصول لبخندی از کارم روی لبم نشست.

سیما با ارامش لب زد:

-این اول کارته.

کلی تمرین دیگه بهم داد، شناخت اونو میله گردها نوع جنس و مقاومتشون، خیلی سخت گیری می‌کرد.

خسته داخل حیاط رفتم، فرانک رو دیدم که باخشم به طرف اومد جراعت نزدیک شدن بهمو نداشت.

-‌هویی.

ازلحنش بدم اومد بدون نگاه کردن ازش گذشتم نعره کشید:

-اون کفشارو استفاده نمی‌کنی چرا نگه‌داشتی؟!

پوزخندی زدم، بلند گفتم:

-تا کسی مثل تو دیگه جراعت نکنه، جنس آشغالیش توی صورتم پرت کنه، اگه می‌خواهیشون جلوی همه بهت پسشون میدم وگرنه این طرفا نبینمت.

عصبی باصورت کبود فریاد زدبه طرف کفشا هجوم برد اونا روشوت کرد.

-‌همه دارن دراین باره حرف میزنن اون مستانه گفت که برای غرور لعنتیت اینکار رو می‌کنی.

خیلی وقته که عاری از هرحسی بودم، بی‌تفاوت به طرف کفشا رفتم.

-‌غروری برام نمونده اما نمی‌زارم کسی دیگه‌ای غرورش له بشه.

کفشا رو روی جعبه گذاشتم.

-اگه اون دنیا واقعاً عدالتی وجود داشته باشه، همه روبه اون روز واون عدالت سپردم.

نگاه سردم و بهش دوختم.

-‌همه‌ی نامردی‌هاتون، تهمت و طعنه‌هاتون همه رو بخدا سپردم.

_

توی باغ توی سرما داشتم راه می‌رفتم، بلندبلند درسمو می‌خوندم خودمو برای امتحان فردا اماده می‌کرد.

بعد کمی روی میز نشستم، لقمهی نونی که باخودم آورده بودم از نایلون در ارودم، یه گاز ازش گرفتم اونوی توی نایلون گذاشتم، مشغول نوشتن نکات بودم.

که پرندهای روی میز نشست، لبخندی زدم، آروم با زیر چشمی به اون پرنده نون برمی‌داشتم، اون پرنده آروم آروم به طرف لقمهام اومد، چند بار بهش نوک زد، کمی نونش رو به نوک گرفت و پر زد با نگاهم دنبالش کردم.

دیدم اون تکه نون و به لآنهاش روی برد، اونو دهن جوجه‌هاش گذاشت، دم عمیقی کشیدم.

-‌توی این سرما گیر آوردن چیزی برای خوردن سخت شده.

بلند شدم، اونو نون پای اون درخت ریز ریز کردم، اعصابم بهم ریخت بود.

-امیدوارم سیربشی.

مشغول خوندن شدم، دیدم چندتایی دیگه اومدن.

-ولی بقیه چی؟!

عصبی توی سرم خودم زدم به زور تمرکزمو جمع کردم.

فردا بعد از دانشگاه توی فکر اون پرنده‌ها بودم با دیدن کیسه‌ی بزرگ نون خشکهیبی‌بی لبخندی روی لبم نشست.

اونو برداشتم توی سطل‌های ماست و سطلهای رنگ ریختم، روشون آب ریختم.

بعدا ازچند ساعت اونو پای اون درخت ریختم.

از اون روز این کار شده بود، نون خشکه‌های بقیه روجمع می‌کردم خیلیا فکر می‌کردن اونارو می‌خورم کلی تکه بارم می‌کردن اما برام مهم نبود.

بی‌بی عصبی داد زد:

-کار توئه؟!

-چی؟!

با عصاش نونای خشک شدهای که همه جای باغ خشکیده و چسبیده بود باغ اشاره کرد.

از خجالت سرم به یقه‌ام افتاد.

-بله.

اخمش بهم گره خورد.

-تا شب همه‌شون و پاک می‌کنی.

نگاه مستأصلم بیشتر باغ خورد، لبمو گزیدم.

-چشم.

بی‌بی‌ عصا زنان به طرف داخل می‌رفت، داد زدم.

-بی‌بیمی‌تونم‌، گوشه‌ی دیوار نون خشک‌ها رو بریزم؟!

بی‌بی کلافه برگشت.

-باشه، فقط اینطوری باغ گل گلی و کثیف نکن.

سرمو تکون دادم.

-باشه، حتماً.

جونم بالا اومد تا کل باغ رو تمیز کردم، از اون روز فقط اون یه قسمت نونا میریختم، صبحا و دم غروب یه سری بهشون میزدم، براشون نون میریختم.

جدیدا بی‌بی هم کمکم می‌کرد براشون نون میریخت، به همه گفته بود، نون خشکه برنج‌ها و ماکارونی‌ دور ریختنی رو نگهدارن من برمیدارم.

از وقتی بی‌بی بخار رو تعمی‌ر کرده، زیرزمین گرم شده بود، اونجا راحت‌تر بودم، اما برقش مشکل داشت، لامپ‌‌های زیادمی می‌سوخت، دیوارهای سیاهش ترسناک بود.

ازچندتا مغازهی رنگ کارا خواستم کف رنگهای که کارشون نمیاد بهم بدن اما بهم خندیدن.

یه روز اتفاقی کلی سطل رنگ اینا جلوی مغازهای دیدم باحسرت بهشون زل زدم، باهزار بار دل دل کردن ازمغازه‌دار پرسیدم.

پیرمرد چهرهای نورانی داشت با خوش رویی گفت، می‌تونی ببری گفت چند تا جعبه رنگ رو شاگردش خراب کرده اگه می‌خوای ببرشون چنان ذوق کردم که انگار دنیا رو بهم دادن، ازم خواست اگه گذرم افتاد بهش سربزنم اگه ته ماندهی رنگی بود ببرم، کاش می‌دونست چقدر با این خوبیش خوشحالم کرد.

رنگا روتوی کیسه‌ی زبالهی بزرگی جا دادم به زور ارودم.

موکت و بالا زدم، هر روز با ذوق و شوق هرچی به ذهنم روی دیوار می‌کشیدم، بخاطر کمبود رنگها، دیوار رنگارنگ می‌شد.

گاهی با دقت چیزی می‌کشیدم‌، گاهی هم درهم خط خطی می‌کردم، بوی رنگ خیلی آزار دهنده بود.

زمین بزرگ بود هنوزم یک چهارمش هم رنگ نشده بود‌، گاهی از زیادمی بوی رنگ یواشکی به اُتاق خونه‌ی بی‌بی پناه می‌بردم، بی‌بی گوشهای تیزی داشت، می‌دونست اونجا می‌رم، عادت کرده بود چیزی نمی‌گفت.

_

سیما غرید:

-ببین پروا، اینا افتضاحن، می‌فهمی؟! می‌نشینی همین‌جا اشکالات این نقشه‌ات علامت میزنی بعد هرجا خواستی می‌تونی بری.

-اما.. استاد داره شب میشه، باید..

-ساکت، کاری که گفتم، انجام بده، بایدی نداره.

لبمو می‌جویدم.

-ولی بی‌بی راهم نمیده.

اخم الود روی میز کوبید که ده متر به هوا پریدم.

-بسه پـروا، پیشرفتت واقعاً کنده، من که کل عمرم وقت ندارم برات بزارم، تو باید ایرادات رو پیدا کنی فهمیدی، فقط داری در جا میزنی.

خسته و بی‌رمق به صورت جدیش زل زدم با التماسِ بهش نگاه کردم، مستأصل نالیدم:

-پس میشه، به بی‌بی بگید که بیرونم نکنه؟!

سیما واقعاً خود رای و سخت بود.

-زود باش شماره بگیر.

خوشحال شدم‌، شماره رو گرفتم.

-الو.. سلام.

-الو، پروا کجا ماندی؟!

آروم لب زدم:

-بی‌بی استآدم باهاتون کارتون داره.

سریع گوشی رو ازم قاپید با خشم وجدیت توپید:

-تو کارت رو بکن.

خشک، جدی، تخس لب زد:

-الو.. من سیما پاکروم، استاد، پروام، اون تاکاری که بهش گفتم انجام نده اینجاست.

کمی مکث کرد.

-نگرانش نباشید، من اونو تاخونه می‌رسونم.

ابروهام بالا پرید واقعاً منو می‌بره؟! اگه اینطوریه کل تمرکزم و روش گذاشتم، شام ارود، باخجالت کمی خوردم سریع مشغول بررسی نقشه شدم، چشم‌هام داشت درمی‌اومد.

گفته بود، هفت مشکل داره، روی ششمی علامت زده بودم ولی اخری پیدا نمی‌شد.

خسته سرمو روی بازوم که روی نقشه بود گذاشتم، مدادمو جلوی چشمم روی کاغذ تکون میدادم.

سیما عصبی داد زد:

-معلومه چه غلطی می‌کنی؟!

ساعت نزدیک دوازده شده باخستگی و تعجب به ساعت زل زدم، وای راست می‌گفت.

-باورم نمیشه.

سیما روی صندلی روبه‌روم جای گرفت.

-فایده نداره.

با چشمها و صورتی که ازش خستگی می‌بارید.

-این گره کور نقشه‌ات باز نمیشه، جمع کن برسونمت، تا فردا عصر، بهت وقت میدم، اخریش رو پیداکنی.

زبونمو روی لبم کشیدم، وسایلم و جمع کردم، نقشه رو دور هم پیچیدم، توی جعبه‌ی مخصوص نقشه گذاشتم، سوار ماشین سیما شدم، بارون شدیدی می‌بارید.

یه کمی بالاتر ازخونه‌ی بی‌بی‌ نگه داشت.

-ممنونم، ببخشید بخاطر من اذیت شدید، بفرماید بریم خونه.

اخم الود به اطراف نگاه می‌کرد.

-اینجا زندگی می‌کنی؟!

-بله استاد، توی خونه‌ی بی‌بی زندگی می‌کنم.

اخمش غلیظ‌تر شد، آروم لب زد.

-که اینطور.

سریع پیاده شدم، بارون شدید بود به ثانیه نکشید کل تنموخیس کرد، سریع به طرف در رفتم، همین‌که رسیدم برگشتم بهش نگاه کردم، نور ماشینش اینجا رو روشن کرده بود، دستمو برای استاد تکون دادم‌، بره.

دنده عقب گرفت کمی بعد کوچه تاریک شد، گوشیم و درارودم، همین‌که خواستم کلید بندازم، متوجه جسم مچاله شدهای جلوی در زیر سایبون خونه‌ی بی‌بی شدم.

ترسیده جیغ خفه‌ای کشیدم.

-هین.. وای ، یا بسم الله.

باترس وتنی لرزان نور ضعیف گوشیم و روی اون انداختم، پسر بچه‌ای خونی و مالی اونجا بی‌حرکت نشسته، از دیدنش روح از بدنم جدا شده بود.

-یاخدا.. توچی هستی؟! آدمی، یا جن؟!

همون گوشه دیوار روچسبیده بودم که دیدم مثل بید می‌لرزه خون سرش، پیراهن تیکه و پاره‌اش روقرمز کرده بود.

نگران مشتی به خودم زدم که به ترسم غالب بشم، آروم آروم به طرفش

ترسیده توی خودش بیشتر جمع شد.

نور گوشی رو توی صورتش گرفتم، چشمش و روی گونه‌اش کامل کبود بود اما مگه میشه این پسر بچه‌ای که هدف گیریش توی سنگ انداخت حرف نداشت رو یادم بره؟!

توی این مدت خیلی آزارم داده بود اما سه چهارماهی ازش خبر نبود.

قلبمو بدنم سست بی‌تعادل روی زمین خیس وا رفت، کل تنم یخ بست، استین لباسش چاک بود بازوش زخم عمیقی داشت‌، خون ازش می‌چکید.

ترسیده آب دهنم قورت دادم، نفهمیدم، چطوری در رو باز کردم، تا ساختمان بیست دقیقه‌ای راه بود روچطوری دویدم.

با نفس نفس زدن و قلبی که از ترس توی سینه‌ام جا نمی‌گرفت با لباسهای خیس کثیف پشت در روی چندتای پله‌های داخل زیرزمین وا رفتم.

لباسهای خیسمو درآوردم، فقط لباس خیسم تن بودم، سردم بود از سرما دندونه‌ام بهم می‌خورد.

دویدم‌، پرده دور تختم کمی کنار زدم، بخاری روشن بود، کار بی‌بی بود، از گرما حس خوبی بهم دست داد، سریع لباسمو عوض کردم، لباس گرم وخشک تن زدم.

از حمام تشت برداشتم، لباسهای خیسم جمع کردم از ریخت وپاش خوشم نمی‌اومد‌ اونا رو شستم روی طنابیکه پشت حمام داخل زیرزمین پهن کردم، تا خشک بشه.

جعبه‌ ی نقشه‌ها رو کنار مطالعهام که پاش شکسته بود، زیر اون قوطی رب گوجهای که توش سیمان ریخته بودم، تا زیر فشار خم نشه گذاشته بود.

از بین وسایل قدیمی سه تخت توی زیرزمین گذاشته بودم هر کدوم گوشهای گذاشتم، این چوبی بود، بهتر از بقیه بود، خوشخوابش هم نوتر از اون دوتایی دیگه بود، روش ملافه نو گذاشته بودم، از خستگی روش خزیدم.

همین چشم بستم، جسم خونی و مالی و تن لرزان اون پسر بچه پشت پلکم جای گرفت‌، زدم به بی‌خیالی ولی مگه وجدانم ارام می‌گرفت؟!

سرخودم داد زدم:

-به تو چه؟! بگیر بخواب دیگه، فردا باید برم سرکار، عصرش هم کلاس داری احمق، اگه نقشه رو به سیما ندم، باز تنبیهت می‌کنه.

دست‌هام مشت شد هر چی چشم‌هام روی هم فشار دادم، فکرمو منحرف می‌کردم ولی نشد.

-چرا من؟! اونم مثل بقیه اذیتم کرده.

وسط تخت زانوهام و بغل کردم، بارون شرُشرُ رعد بلندی و بعد هم برق همه جا رو روشن کرد، باعث استرس شدیدم، چندبار روی ساق پام مشت کوبیدم.

با رعد بعدی هراسان با تمام سرعت بارونی و تن زدم با کل توانم به طرف در دویدم، همین که در رو باز کردم، اون پسره، بی‌جون به دیوار تکیه داد بود.

-هی.. اقا پسر..

با ترس آروم تکونش دادم.

-چی شده؟! چشمهاتو باز کن.

نگران به سروصورت خونیش زل زدم.

-چکار کنم خدا؟! نکنه مرده؟!

به بارونیم چنگ زدم.

-‌نکنه بگن منو اونو کشتم؟!

چشم‌هام از زمزمهام گرد شد، سریع دستپاچه بلند شدم، خواستم برم داخل اما دلم نیامد، سریع برگشتم دستمو روی قفسهی سینه‌اش نشست.

-کوپ.. کوپ..

از صدای قلبش و بالا و پایین شدن دستم لبخند گشادی زدم.

-خداروشکر.

سر بی‌جونش رو تکون دادم، معلومه بیهوشه، هر چی تکونش دادم بی‌فایده بود.

-چکارش کنم؟! چطوری ببرمش داخل؟!

سریع داخل خونه پریدم یه فرغون کنار برگها بود، سریع اونو آوردم، کنارش نگه‌ داشتم، دستمو زیر زانوهاشو بردم با صورت مچاله و اخی بلندش کردم.

-چقدر سنگینه.

به زور گذاشتمش توی فرغون بارونیم روی تنش کشیدم.

به زور جلوی فرغون از روی ازچهار چوب کمی بلند در عبور دادم، سریع دسته‌های اونو گرفتم با احتیاط اونو تا جلوی زیر زمین بودم.

مثل موش آب کشیده بودیم از کل تنم آب چکه می‌کرد، اونو پسره رو بغل زدم، به زور و نفس نفس زنان از دویدن و سنگینش با تن لرزانی از روی پله‌ها پایین اومدم، می‌خواستم تا تختم بیارمش که از دستای خیسم سر خورد و محکم نقش زمین شد.

چشم‌هام گرد شد.

-خبرم اومدم کمکش کنم، بدتر ناقصش کردم.

سریع قبل از این‌که همه جا رو با خونش کثیف کنه رفتم دو تا ملافه پهن کردم با دو اومدم زیر بغلش گرفتم، اونو کشیدم، توی حصار اُتاق پردهای.

دستپاچه با استرس شدید دست‌های لرزون سریع روسریم و از کمد درآوردم، روی سرش وبازوی زخمیش بستم، تب شدیدی داشت.

بدنش از لرز بالا و پایین می‌شد با دو بالا رفتم، جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو برداشتم.

سریع پایین اومدم روسری‌هارو باز کردم، پیراهن، پاره و خونیش رو درآوردم، کل تنش کبودی‌های جدید و قدیمی داشت، جای داغ قاشق روی دستش به نظر تازه می‌رسید، دلم ریش ریش شد.

لبمو جویدم.

-‌مگه حیوونن؟!

با بتادین زخم‌هاشو پاک کردم باندها رو بادقت روی زخماش بستم، شوارش خیس بود با هزار بار رنگ گرفتن صورتم ملافهای روانداختم وشلوار خیسشو بیرون کشیدم.

زخمهای روی پاشو بستم شربت تب بر با فشار قاشق توی حلقش خالی کردم.

پارچه‌ی خیسی روی سرو دست‌هاشو و پاش گذاشتم، پیراهن وشلوارش رو به حمام بردم، پیراهنش فایده نداشت، اما شلوارش تمیز شستم، آبشو چکاندم، چند باری لباسشو تکون دادم، سریع برگشتم، اونا رو روی بخاری گذاشتم که زودتر خشک بشه.

کل شب توی کوره وتب لرزسوخت، عرق سرد می‌کرد، چشم روی هم نزاشتم، صبح زود به دانیال اس دادم به چاپ‌خونه‌ای که تازه کار پاره وقت گرفتم بگه امروز نمی‌رسم برم اگه قبول نکرد، بگو دیگه نمیام.

گرگ و میش بود که کمی حالش بهتر شد، خداروشکر دیگه ناله‌هاش هم قطع شده بود.

با خستگی و چشم‌های به خون نشسته‌ بلند شدم برم آشپزخانه براش چیزی درست کنم.

که با دیدن رد خون کلافه دوتا دستمو روی صورتم کشیدم‌، بی‌خیال به اشپزخانه رفتم‌، با چیزای که داشتم چیزی مثل سوپ روی اجاق گذاشتم، تشت آب و شامپو فرشی که از خونه‌ی بی‌بی آوردم، شروع به سآبیدن کردم.

بعد ازچند ساعت سآبیدن، خسته دستمال و اسفج رو توی تشت کوبیدم.

-لعنتی، فایده نداره، موکت خراب شد، حالا جواب بی‌بی رو چی بدم؟!

باصورت غمگین نالیدم:

-چرا من اینقدر بدشانسم؟! نکنه طلسم شدم، اره حتماً طلسم شدم.

-پـروا.. پــروا.

چشم‌هام گرد شد، دستکش‌های رو سریع درآروم با سرعت نور به طرف در رفتم، سریع بالا رفتم، اگه بی‌بی وضع موکت واون پسره غربیه رو ببینه که با اردنگی بیرونم می‌کنه.

با دستپاچه با لبخندی تصعنی جلوی در که از خونه‌ی بی‌بی به زیر زمین باز می‌شد، ایستادم.

-جانم بی‌بی.

چشم‌هام زیر کرد.

-این چه سروضعیه‌ برای خودت خواستی‌؟! دیشب کی اومد.

زبونم روی لبم کشیدم.

-‌دوازده این طرفا بود، مگه چمه؟!

-مشکوک میزنی، خودت نیستی، این لبخند ژکوند چیه؟! چشمهات که کاسه‌ی خون.

ابروهام بالا رفت، بی بی رو نمیشه گول زد.

-‌چی میگی بی‌بی من فقط کمی حالم بد بود، شب هم نخوابیدم، از بالا جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو برداشتم.

بی‌بی اخم ریزی کرد.

-گفتم که نمی‌خواد امار چیزای که برمیداری بهم بدی.

-خیلی ممنونم، خیلی بهتون مدیونم.

-بسه، هندوانه زیر بغلم نزار اگه صبحونه نخوردی، بیا بخور.

ازمهربونیش لبخندی روی لبم نشست.

-نه مرسی خوردم.

اخمی ریزی کرد.

-تخم مرغ پخته زیادم درست کردم، بیا اونا رو ببر خراب نشه.

لبخندی زدم، با نگرانی دنبالش کشیده شدم، اونا رو با نون گرم برداشتم.

مثل جت خواستم فرار کنم که بی بی بلند صدام زد:

-پــروا؟!

دستمو مشت کردم، نکنه فهمیده داره منو بازی میده؟! اون خیلی ریز بین و دقیق هست، سریع به خودم اومدم.

-جانم بی‌بی.

جدی لب زد:

-برای پرنده‌ها غذا نریختی؟!

ابروهام بالا رفت.

-اره.. وای یادم رفته، الان می‌رم سراغشون.

با ساعت پایین رفتم، صبحونه رو توی اشپزخانه گذاشتم با سرعت به ته باغ رفتم، نون خشکهای خیس شده رو کنارهای دیوار میریختم، دیدم کلی گنجشک با سرعت از جایی که رد می‌شدم به نونها نوک میزند، انگار زیادمتر شده بودند، دیدن چند تا کبوتر سیاه و دو سه رنگه خوشحالم کرد.

باقی رو توی سطل یه گوشه گذاشتم، دست‌هامو کنار فوارهی وسط باغ شستم، آروم برگشتم، به محض ورود به زیر زمین به سراغ پسره رفتم، همین که پرده رو کنار زدم، زانوهام سست شد.

با چشم‌های گرد، به بی‌بی خیره شدم، پس فهمیده بود، آروم چند قدمی برداشتم.

-شـ.. شـرمنده.

یه دفعه غرید:

-ساکت شو.

اولین باری بود که بی‌بی رو اینقدر عصبانی می‌دیدم.

ترسیده چندقدمیش ایستادم.

-معذرت می‌خوام میدونم خودم اینجا زیادمیم، به لطف مهربونی شماست که اینجام، هر کاری کردم وجدانم نزاشت راحت از یه جون آدم بگذرم، شاید حکمتی داره که خدا اونو سرم راهم قرار داده.

بی بی با خشم برگشت بهم زل زد:

-اون کیه؟! چرا اینجاست؟! تو اصلاً عقل نداری؟! اگه طوریش بشه هزارتا مدعی براش پیدا میشه.

عصبی به خودم لرزیدم.

-عقلم این موقعه‌ها کار نمی‌کنه.

به تن پر از زخمش زل زدم.

-اگه کسی رو داشت اینطوری آش ولاشش نمی‌کردند من آزارم به مورچه هم نمی‌رسه، فقط دیشب که اومدم اینطوری بی‌هوش دیدمش.

لب‌های به شدت لرزونم روی هم فشار دادم.

-من.. من ازش می‌ترسیدم، عقلم کلی با دلم جنگید ولی نتونستم بی بی اینجام می‌سوزه، آتیش میگیره.

مکثی کردم.

-بی‌گدار توی دل این آتیش می‌رم، چون دل رحمیم نمی‌زاره مثل بقیه راحت چشم ببندم و رد بشم.

سرمو به یقه‌ام فرو بردم.

-این پسر جاش اینجا نیست، اینو که خوب میدونی؟!

سرمو تکون دادم.

-اره، بی‌بی بزار حالش خوب بشه، لطفاً اون بچه‌ست که..

صداشو کمی بالا برد.

-بچه که نمی‌مونه، مرد همیشه یه مرده، اصلاً معلومه کیه چیه؟! که اونو برداشتی آوردی توی خونه؟! هیچ وقت نمی‌تونی بگی بچه‌ست و بگذری.

-بله حق باشماست.

بی‌بی عصبی بهم زل زد.

-برو گوشیم و بیار به خواهر زادهام زنگ بزنم، تا یه جنازه روی دستمون نزاشتی.

لرزی مثل جرقه از جسم گذشت، مردمک لرزونم بین بی‌بی و اون پسره چرخید.

سریع گوشی بی‌بی روآوردم بعد نیم ساعت اون خانم دکتر اومد اونو معاینه کرد.

نگران بالای سرش نشستم، دستمال خیسش رو عوض می‌کردم.

اون روز تمام روز بالای سرش بودم، شب کنار سرش به پشتی تکیه داده بودم همونطوری از خستگی خوابم برده بود، چشم که باز کردم هوا روشن بود.

نگاهم روی تشک خالی چرخید، گنگ دستی به چشم‌هام کشیدم، دوباره نگاه کردم نبود، نگاهم همه جای زیر زمین چرخید کردم ولی کسی نبود، سراسیمه بلند شدم.

با سرعت نور توی زیر زمین چرخیدم با دیدن باز بودن در سمت حیاط با دو به طرف در رفتم از چند پلهی جلوی در بالا رفتم.

دیدم با سر باند پیچی، لباس خودشو رو که دوخته بودم، تن کرده روی پا کنار در درحالی که به دور دسته‌ها خیره شده بود، نشسته.

به خیره جلو بود ولی من از بیداریش بجای این‌که خوشحال بشم، یاد درد اون سنگا افتادم از ترس به لبه‌ی اهنی درچنگ زدم.

آب دهنمو قورت دادم، آروم نفس عمیقی کشیدم.

قلبم دیووانه‌وار می‌کوبید، خواستم برگردم.

اما با دیدن نیم رخ کبودش دلم سوخت، دونه‌های عرق روی پیشونیم می‌درخشید، به زور قدمی جلو گذاشتم، مغز هشدار می‌داد، اما دلمو به دریا زدم.

-حــ... حــالت خوبه؟!

با شنیدن صدام، ترسید یه متر از جاش پرید، مردمکهای لرزونش توی صورتم چرخوند، انگار اونم به اندازه‌ی من از این موجود دو پا می‌ترسید.

هر دو ترسیده بهم زل زدیم، معلوم ترسیده از این‌که کسی اونو کتک بزنه، منم مثل اون هراسان بودم.

با دیدنم احساس پشیمانی و ناراحتی و هزارتا حس دیگه بهش دست داد با بغض و چونه‌ی لرزونش سرش و پایین انداخت.

انگار ازم خجالت کشید، فهمیدم انگار پشیمونه، لبمو داخل بردم.

مخالفش اون طرف روی لبه‌ی در نشستم.

-بیا بریم داخل حالت بده.

سرش بیشتر به یقه‌اش رفت.

-پاشو، بریم نباید الان بلند بشی باید استراحت کنی.

آروم دستشو به زانو گرفت.

-باید برم.

سریع بلند شدم، قبل از این‌که بلند بشه، سریع گفتم:

-فعلا بمون کمی که بهتر شدی بعد هرجا دلت خواست برو.

تخس به زور بلند شد، خواست بره، آروم بازوش و گرفتم.

-اذیت نکن بچه، منم ازت می‌ترسم بابت تمام بلاها ناراحتم اما الان وقتش نیست، ممکن بود بمیری اما خداروشکر کمی بهتری، همین که حالت خوب شد میری.

با چشم‌های سرخ و صورتی به شدت کبود زل زد، بازوشو گرفتم، اونو کشید.

-برو سرجات، اینقدر تخسی نکن منم از بدترم، وقتی خوب شدی هرجا دلت خواست برو.

عصبی بلندش کردم، بردمش داخل روی جاش خوابوندم، سوپشو گرم کردم به زور بهش خوراندم بعد از کلی حرف زدن، سوال پیچ کردنش ازش پرسیدم.

-اسمت چیه؟!

به زور ازش حرف کشیدم.

-محسن.

لبخندی زدم.

-الان هم قرصات و بخور بگیر بخواب.

وقتی خوابید آروم رفتم، وسایلم و جمع کردم، اونو به بی‌بی سپردم، به دانشگام رفتم.

_

چهار روز گذشته بود، محسن خیلی غصه‌دار و ساکت بود به زور غذا بهش می‌خوراندم، اصلاً حرف نمی‌زد.

بعد از چهار روز که توی حیاط داشتم، خاک الک می‌کردم، تا اجر بسازم مأموریت جدیده سیماست، کلی تحقیق کردم، باید بتونم یه اجر مقاوم بسازم، کلی ازمایش ناموفق داشتم.

با ذهنی که درگیر ساخت اجر بودم با صدایی به خودم اومدم، همونطوری که روی پاشنه نشسته بودم به پشتم چرخیدم با تعجب به صورتش نگاه کردم.

-بله.. چی شده؟!

نگاهمون برای ثانیه بهم گره خورد، محسن با خجالت سرشو پایین انداخت، نگاهم به صورت کبودش بود، سیبک گردنش چندبار بالا وپایین شد.

-چیه محسن؟!

سریع با دست‌های خاکی بلند شدم.

-حالت خوبه؟! درد داری؟! برم دکتر صدا کنم.

محسن با نگاه تشکر امیزی بهم انداخت.

-نه.. نه.. فقط اومدم، بگم من.. من، یعنی خیلی درحقت بد.. بدی.. کردم من خیلی بهت صدمه زدم.

چشم‌هاش پر از اشک شد.

-من خیلی بدی کردم، شما رو اذیت کردم، میدونم هیچ وقت منو نمی‌ببخشی، میدونم اشتباه کردم منو...

با بغض وصدای لرزون گفت:

- منو ببخش، می‌رم دیگه مزاحمتون نمی‌شم، ممنونم بهم خوبی کردی، دیگه می‌رم.

اخمهام بهم گره خورد با نگرانی لب زدم.

-کجا میری؟!

آروم سرشو بالا آورد:

-نمی‌دونم.

-گفتی بعد از فوت مادرت، نامادریت پدرتو برعلیه‌ات می‌کنه، نمی‌تونی اونجا برگردی.

آرومتر گفتم:

-با اون زخمهای که دیدم، خطرناکه نباید بری اونجا همین جا بمون.

سرشو بلند کرد.

-نه، میدونم بدون رضایت بی‌بی اینجام تا همین‌جاش هم خیلی درحقم لطف کردی.

قدمی به سمتش برداشتم.

-بی‌بی با من.

نفس عمیقی کشیدم.

-محسن، تو جای نداری، منم ندارم تو از خانواده طرح شدی منم همین‌طور.

بغض توی صدامو پس زدم، سریع روی پاشنه پا نشستم، خودمو با اون خاکا مشغول کردم.

-دلم می‌خواد بمونی با بی‌بی حرف میزنم.

محسن آروم نالید:

-می‌خوام از این شهر برم.

بشکهی کوچک آبـو روی خاک‌ها ریختم.

-محسن یه چیزی خوب فهمیدم، این‌که هر جا بری اسمون همون اسمونه، مردم همون مردمند، هر چی اینجا باشی اونجا هم همونی، تازه اینجا یه آشنایی گیر میاد، شهر بزرگتر دردسرای بزرگتر، نه سقفی نه غذای سالم هزار تا خطر درکمینه، دختر و پسر نداره.

خاک‌ها رو مثل خمی‌ر بهم میزدم، تا بتونم اونو نرم کنم و به شکل دلخواه دربیارم.

-همین جا بمون می‌تونیم، امید هم بشیم، بهم دیگه کمک کنیم، می‌تونی جبران خطات بکنی، ازم دفاع کنی نزاری کسی اذیتم کنه ولی اگه واقعاً می‌خوای بری جلوتو نمیگیرم.

-برو، فکراتو بکن، بعد بیا.

محسن تا شب توی لاک خودش رفت با کلی اصرار بی‌بی رو راضی کردم که محسن توی اُتاق بالا ‌بمونه.

_

اونو به مدرسه بردم، شمارهام مدیر دادم، گفتم خواهر ناتنیشم‌.

توی مدت کمی بهم وآبسته شدیم، خیلی کمکم می‌کرد، گردنبندهامو برام می‌فروخت می‌رفت برام ته مونده‌های رنگ می‌آورد، مواظبم بود، هر کاری که می‌گفتم سریع انجام میداد.

با کمکش زیر زمین رو رنگ می‌کردیم، کلی باهم شوخی باخنده اونجارو رنگ میزدیم، جای دست‌هامو روی میزاشتیم.

با وجود محسن بچه‌ها دیگه جراعت نداشتند به طرفم سنگ بندازه تا از محله بیرون برم همراهیم می‌کرد.

-

خیلی از بودن با محسن خوشحال بودم، محسن امیدم شده بودم، بیشتر از قبل تلاش می‌کردم، بیشتر کار می‌کردم تا بهش سخت نگذره.

مدیر مدرسه‌اش بهم زنگ زد که محسن سه روز مدرسه نرفته، عصبی با یه تکیه چوب روی پله‌های خونه‌ی بی‌بی منتظر محسن نشسته بودم.

نیم ساعتی گذشته بود، عصبی پاهامو تکون دادم تا پیداش شد.

دیدم کلی بار وبندیل همراهشه، دو پسر کمکش اون وسایل رو حمل می‌کردند، وسایل رو کنار پله‌ها گذاشتند، رفتند.

اخم الود گنگ بهش زل زدم:

-اینا چیه؟!

محسن توی چشم‌هام زل زد:

-اینا وسایلمه، کمی از وسایل مادرم هم هست، طلاهاش به زور ازشون گرفتم.

عصبی کنارش ایستادم.

-چرا بهم نگفتی؟! باهات می‌اومدم.

اخم الود گفت:

-آوردمشون، لازم نیست بخاطر من با کسی دهن به دهن بشی.

نفس عمیقی کشیدم.

-‌اینا به کنار، بگو سه روز داری کجا ول می‌گردی که مدرسه نرفتی؟! چرا من خبر ندارم؟!

چشم‌هامو ریز کردم.

-‌دست‌بندا وگردنبندام که دادم فروختی؟!

دست راستش مشت شد.

-من نمی‌تونم اونا رو بفروشم، مگه دخترم؟! دارم می‌رم کارمی‌کنم.

داد زدم.

-تو غلط می‌کنی؟! مدرسه‌ات و ول کنی بری کار کنی؟! مگه چیزی از درست مهم‌تره؟! حتی اگه گدایی کنم می‌کنم ولی باید درستو بخونی، چرا سه زور نرفتی؟!

محسن عصبی وسایلشو برداشت.

-من الان نمی‌تونم برم، سال بعد شبانه می‌رم.

بازوش و فشار دادم.

-تو امسال میری، سال بعد اگه خواستی شبانه میری از الان به بعدحتی اگه یه دقیقه ازکلاست بگذره بامن طرفی.

پووفی کشید.

-باشه، فقط تو روخدا گیر نده.

عصبی به خودم لرزیدم.

-گیر ندم؟! جراعت داری یه بار دیگه اینو بگو، بدو کلی تمرین برات دارم، اندازه سه سال باید تمرین حل کنی، فهمیدی؟!

چشم‌هاش گشاد شد ولی من شوخی نداشتم، بالا سرش نشستم تا انگشتاش از مشق و تمرین زیادم بی‌حس شد از اون روز چنان بهش سخت می‌گرفتم که جراعت نفس کشیدن هم نداشت.

_

کنار محسن و بی‌بی روزا خیلی خوبی سپری کردم، اومدن محسن برام معجزه شده بود.

بعضی شبا با هم والبیال بازی می‌کردیم، می‌خندیدم با وجود همه سختی‌ها زندگی رو سخت نمی‌گرفتیم، محسن کمی از طلای مادرش روفروخت، اُتاقک اهنی برای حمام رو ساخت، چقدر بهش مدیون شدم، بقیه‌اش براش قایم کردم، که اونا رو الکی نفروشه.

_

چند سال از روزا گذشته بود زندگیم رنگ گرفته بود امروز حالم بد بود سرکلاس نزدیک بود بی‌هوش بشم.

دانیال به محسن زنگ زد با موتوری که به زور و اصرار، از فروش طلآهای مادرش خریده بود جلوی پام ایستاد.

سریع پیاده شد، نگران دستشو روی سرم گذاشت.

-باز سرته؟! رنگ به صورت نداری، خوبی؟

سرمو تکون دادم، آروم گفتم:

-ببرم خونه.

-اول بریم دکتر.

-نمی‌خواد دو روز رفتم، منو ببر استراحت کنم.

محسن عصبی به چشم‌هام خیره شد، ولی چیزی نگفت، پشتهی محسن سوار شدم.

محسن تازه هیجده سالش شده، هفت سال از اون روزا گذشته با ارامش سرمو روی کمرش گذاشتم، چشم‌های دردناکمو بستم، دستمو دور کمرش بهم قلآب کردم.

جلوی درخونه محسن پیاده شد، فکر کردم رسیدیم پیاده شدم، محسن عصبی بازومو گرفت، غرید:

-چرا پیاده شدی، بنشین، می‌خوام در رو باز کنم.

گیج بودم، چشم‌هام درشت کردم، تا ببینم کجام که زن همسایه با خشم و طعنه بلند بلند گفت:

-به اسم خواهروبرادری هرگوه کاریـو ازاد کردند.

چشم‌هام گرد شد با ناراحتی به اون زن زل زدم بعدبه محسن خیره شدم، لب‌هام لرزید ازمحسن خجالت کشیدم.

هرکاری محسن کرد سوار موتورش نشدم، یه ماه ازحرفش توی خودم رفتم باکسی حرف نمی‌زدم.

یه روز محسن با یه ساک جلوم ایستاد.

-اگر فکر می‌کنی حرفای اون زنیکه حقیقت داره من می‌رم خداحافظ خواهری.

عصبی به موهام چنگ زدم جیغ کشیدم:

-بسه.

محسن ناراحت به چشم‌هام زل زد:

-پس چرا یه ماه روزهی سکوت گرفتی؟!

فریاد کشیدم:

-اره یه ماه سکوت کردم تا نرم سر اون زنیکه بی‌چاکو دهن داد نزن گیسهای سفیدش روتوی محله نگیرم تاحرمت شکنی نکنم.

تآبهش بگم اگه دختر خودت باپسرت هزار تا گوه می‌خوری می‌کنه دلیل نمیشه همه‌ی خواهر برادرا اینطوری باشند.

اشکی از چشمم افتاد.

-آتیش گرفتم، محسن دلم ریش ریش شده، برادری که فقط به هم خونی نیست، یه تار گندید ی تو رو به برادر خونی خودم که منو جلوی همه بی‌ارزش کرده نمی‌دم.

هرکاری می‌کنم آتیشم دلم سرد نمیشه، هی می‌رم تانصف راه که جواب کوبنده بهش بدم هی باخودم میگم بزرگتره.

اما می‌فهمیدم بزرگتری به عقله نه سن، کاش بی‌چاک ودهن بودم محسن کاش حرمت شکن وحروم لقمه بودم که این طوری با این تهمت جدیدشون به آتیشم نکشند.

با التماسِ وچشم‌های اشکی به محسن خیره شدم.

-محسن تو برادرمی، اگر غیر از این توی فکرته همین الان برو با رفتنت داغم می‌کنی اما این رفتن به نفع همه‌مون هست.

محسن منو محکم توی اغوش گرمش گرفت:

-دورت بگردم تو تا آبد خواهرمی، فکر کردم حرف‌های اون زنیکه، نظرت و راجب من بهم زده برای همین خواستم برم،

فدای این قلب پاکت بشم که هرکسی یه طوری میاد یه خنجر میزنه و میره.

بی‌اختیار گفتم:

-تو برادرمنی، تو همه کس وکارمی جزتو کی برام مونده که چمدان بستی؟! نرو محسن غلط کردم، داداشی من بودنت خو گرفتم دوباره بی‌کسم نکن.

محسن بلند خندید:

-زده به سرت؟! کجآبرم خواهری؟! کجا رو دارم که برم؟! بیرونم کنی هم نمی‌رم، فقط با غمت اینطوری داغونم نکن.

لبخندی زدم.

-چشم.

ازمحسن جدا شدم، محسن سریع ساکش برداشت به سمت درخروج رفت، سریع دنبالش رفتم.

-مگه نگفتی نمیری؟!

محسن برگشت.

-هـان؟!

با مردمکهای لرزون به دستی که بند ساکش بود خیره شدم.

-اهان.

بلند خندید:

-منو نشناختی پـروا، می‌رم باشگاه بعدهم می‌رم سرکلاسم، دیر اومدم نگران نشو.

اخم کردم.

-باز تو منو سر کار گذاشتی؟!

محسن سرشو تکون داد.

-اخه تو زیادمی لجبازی فقط اینطوری میشه ازت حرف کشید.

دلخور صورتمو جمع کردم.

-خیلی بد جنسی.

لبخندی زد.

-دیگه، دیگه.

بدرقه‌اش رفتم.

-محسن شام خوردی؟! زود برگرد سر دست و مشقت، قول دادی میدونی که؟!

محسن کفشهاشو پاک کرد.

-اره خوردم تو خودت شام خوردی؟! اصلاً خودت دیدی شدی پوست استخوان.

چیزی نگفتم، محسن آروم گفت:

-راستی یه سر به بی‌بی بزن، انگار پاش درد می‌کرد با من که زیادم حرف نمی‌زنه، حرف بزنه هم با عصاش حرف میزنه.

لبخندی زدم به لبخندم خیره شد، به نشانه‌ی تاسف سر تکون داد.

-واقعاً که، این لبخندت جای دفاع از برادر مظلومت؟!

لبمو به زور روی هم فشار دادم.

-چیزی احتیاج نداری؟!

-نه، دورت بگردم مواظب خودش باش.

-چشم خواهری، فعلا.

_

با نویسنده حرف میزدم.

-‌خانم سینایی این اخر داستان شماست.

آروم روبه نویسنده گفتم:

-بله نمی‌خوام از بلای که سرشون اومده توی فيلم آورده بشه چون من دیگه از اونا خبر نداشتم.

مکثی کردم.

- این‌که این فیلم سرگذشت منه و درست نیست دیگه پای اونا رو وسط بکشم که بعداً بگن هنوز هم جای توی زندگیم دارن که افتادم دنبال اتفاقاتی که سرشون اومده، و زندگی جدیدم ازشون یاد کردم.

به جلو خیره شدم.

-اخر فيلم از خوشبختیم کنار مرد زندگیم گفته بشه بهتره، چون دیگه اونا جابی‌بین خانوادهی جدیدم ندارند.

نویسنده با لبخندی بهم زل زد.

-‌راستش منم این پایان که شما گفتید خوشم اومد، این نوع پایان عالیه و مناسب‌تره.

_آرشام

توی تراس اُتاق مخصوص مهمان عقد قرارداد درحالی‌که دود غلیظ سیگارم بیرون می‌فرستادم.

صدای بوق انتظار توی گوشم می‌پیچید.

صدای آروم و دلنشینش که توی گوشم موج خورد، لبخندی زدم.

-الو.. کجایی؟! باید رسیده باشی.

-الو.. سلام، نزدیکم، بچه‌ها رو بردم، خونه دست طوطیا سپردم، دوش گرفتم، سریع راه افتادم، برای همین کمی دیر شد، شروع شده؟!

لبخندی زدم.

-نه چند دقیقه مونده.

نگاهم از تراس به حیاط افتاد، ماشین و مادرجون آورده؟!

-پــروا با ماشین مادرجون اومدی، خراب بود.

صدای نفس‌هاش و شنیدم.

-اقا جون بردش اونو سرویس کرد، گفت مادرجون ازش استفاده نمی‌کنه دستت باشه.

اخمی کردم.

-باشه، چون درحال رفت واومد توی این مسیری ماشین نیازته، خودم یکی برات میگیرم.

با لحن آرومی گفت:

-این ماشین ال نود مادرجون که بی‌استفاده بود، خیلی هم شیک ونو هستش، لازم نیست الکی خرج کنیم.

اخم بهم گره خورد.

-فعلا برو پارکنیگ پارک کن.

برگشتم به اُتاق سیگارمو توی جا سیگاری خاموش کردم که کسی در زد، روی صندلی نشستم.

-بله؟!

جدی وخشک لب زدم.

-بفرمایید.

در بازشد، نگاهم به این دختر‌هی جلف چرخید از وقتی اومدم بدجور روی مخمه، هر چی انگشت چپم طوری نگه میدارم که بفهمه زن دارم ولی خودشو به خریت محض زده.

-سلام خوبید آرشام جان.

ابروهام بالا پرید.

-جـان‌؟!

لبخندی زد، کل صورتش پراز ارایش بود.

-اومدم تا سالن عقد قرارداد همراهی‌تون کنم.

خونسرد لب زدم.

-شما بفرماید، من متنظر زنم هستم.

ابروهاش بالا پرید، با اخمی غلیظ گفت:

-باشه.

عصبی وکلافه بیرون رفت، لبم انحنا پیدا کرد، با خودم گفتم:

-یه تار گندیدهی پـروا رو به کل دخترای دنیا نمی‌دم، نمی‌دونه برای اینکه ناراحت نشه و نگهداشتنش به هرچی چنگ میزنم.

کسی در زد.

-کیه؟!

هنوز در باز نشده که صدای این دختریه وراج شنیدم.

-سلام اقای پاکرو خوبید؟! می‌خواید براتون چیزی بیارم؟!

-نه چیزی نمی‌خوام، چیزی شده؟!

-هـان، نه خواستم اطلاع بدم، خانم سینایی اینجاست.

آبروم پرید.

-چرا نمیاد داخل؟!

-با اجازه، اقای مهندس فقط ده دقیقه‌ی دیگه جلسه شروع میشه.

چشم غره‌ای بهش رفتم که حساب کار بیاد دستش ولی با نیش خندی کنار رفت.

پــروا توی قآب در پیداش شد، توی تیپ ساده‌اش دلربایی می‌کرد، چقدر مقنعه بهش ‌می‌اومد.

موهای خوشرنگش و یه طرفه زده بود با لبخندی به طرفم اومد، منم بی‌اختیار از جام شدم، با گام‌های بلند جلوم ایستاد.

طبق عادت دستشو سمتم کشید، لبخندی بهش زدم، دستشو محکم فشار دادم، محکم کشیدمش تو اغوشم فشردمش.

-خوش اومدی بانو، خوبی؟!

-سلام، ممنونم.

-من خوبم تو چرا هر بار لاغر تر میشی؟! نکنه مریض شدی؟! هان؟!

دست‌هامو روی پهلوش بود، فشاری آوردم.

-من خوبم، کارام زیادم بود، مریض نشدم فقط کمی استراحتم کم بود.

روی انگشت‌ پاش ایستاد، خواست گونه‌ام و ببوسه، سریع سرمو تکان داد،تا بهتر ببوسه.

-اوه خانمی چند هفته‌ست منو ندیده انگار دلتنگ شدی، پیش قدم میشی، اگه اینطوریه، ماه به ماهش می‌کنم.

چشم‌هاش گرد شد، مشت اروش روی بازوم نشست.

-کجایی معلومه؟چرا جواب مو نمی‌دادی؟! سه هفته‌ست به زور جواب مو میدادی نکنه بخاطر این اواخر که سرم شلوغ بود دلخور شدی؟!

بهش زل زدم، دلم خواست بگم به توصیه دکتر جنابعالی بوده، لبخندی زدم. چه حسی خوبی دارم، وقتی کنارمه انگار یه آدم دیگهام، حس عجیبهی برای اون هرکاری می‌کنم خودمو به آب و آتیش میزنم.

مکثی کردم.

-اُه که یه زن خوشگل آدم به فضا می‌بره.

لبخندی زد:

-اگه زنت زشت باشه؟!

اخم ریزی کردم.

-الان که نیست، و لازم نمی‌بینم فکری کنم، الان بقیه برن فکرشو کنند.

-فکرشو بکنن اگه زشت بودم نمیـ..

رویایی قشنگه که این طوری توی چشم‌هاش زل بزنم.

-تو زشتترین زن دنیا هم باشی وجودت زیباست، نفسی که ازت درمیاد، محبتی که توی وجودته، شأن وارزشی که داری تو روخاص کرده.

لب‌هاش آویزان شدبا لذت بهش زل زدم قلبم با ضرب می کوبید، دلم براش ضعف رفت، لب‌های بی‌قرارم روی شقیقه‌اش نشست.

اونو ازخودم فاصله دادم.

-ببینمت، بچه‌ها خوب بودن؟! محسن چکار می‌کرد؟!

-همه خوبن، محسن کمی دوری می‌کنه، نمی‌دونم چشه؟!

اخمی کردم.

-اون بچه زیادمی تخس ویه دنده‌ست، شاید نمی‌خواد روی کسی حساب کنه، می‌خواد روی پاش خودش باشه برای زندگیش تلاش کنه.

روی صندلی نشستم لب برچید، دستشو گرفتم روی پام هدایتش کردم، رنگ گرفتن صورتش لذت بخش‌ترین حسی که به مرد تزریق می‌شد.

نگاهم ‌بی‌پـروام توی صورت رویایش و چشم‌های خوشر‌نگش چرخید، نوک انگشتم، روی موهای ابرایشمیش لغزید موهاشو زیر مقنعه‌اش فرستادم.

-حضورت باعث ارامش وخوشیمه.

اهسته زمزمه کردم.

-محاله ازت دست بکشم.

آروم لبخندی زد، سرش و روی بازوم گذشت، دستی به صورتش کشیدم.

-پاشو بانوالان‌که جلسه شروع بشه اگه اینجایم بخاطر نقشهی بی‌نقص توئه.

بهش خیره بودم خوشحالی توی صورتش نمایان شد، چشم‌هاش ستاره بارون شد آروم بلندشد.

چشم بستم.

-تو به خودت چی تزریق کردی؟!

بی‌اختیار گنگ گفت:

-هیــ هیچی.

از ته دل بو کشید.

-اخه ارامش تا دوکیلومتری صاتع میشه، بوت منو دیونه می‌کنه، هوس گاز زدنت بدترش می‌کنه.

باصورت قرمز با نیمچه لبخندی روی لبش نشسته بود.

-خیلی بی‌حیایی.

بلند خندیدم.

-می‌خوام پیش زنم بی‌حیا باشم به کسی ربط داره؟!

-خانم سبلریتی از الان باید برای امضا گرفتن صف بگیریم؟!

بلند خندیدم.

-نخند، مسخرهام نکن دیوونه.

باذوق به چشم‌های خوشرنگ زل زدم.

-می‌خوام خانمم پر‌نورترین ستارهی بشه که تا حالا وجود نداشته، کی پخش میشه؟!

-نمی‌دونم.

صورتم و روی صورتش کشیدم.

-ته ریشت زبره.

یه تای آبروم بالا بردم.

-مردو ریشش، این بچه‌سوسول که مو توی صورتشون نزاشتن زن محسوب میشن.

زیر چونه‌اش و بوسیدم.

-این همه پیشرفت یه پیش قدمی نمی‌خواد؟!

ابروهاش بالا پرید، منظورمو فهمید، کمی خجالت کشید منتظر نگاهش کردم سریع بوسه‌ای نرم به شقیقم زدوسر عقب کشید.

-شور بود عرق کردی؟!

قهقهای زد.

-به طعمه‌ات نوک میزنی ببینی بی‌خطره؟!

نوچ یه بوسه آبدار بده طوری که نفس کم بیاری.

ملچ مولوچ می‌خوام من مثل این سوسولا بوسه‌ی الکی نمی‌خوام.

آروم گفتم.

-توی این سن آتیشی به جونمون

انداختی که نگو.

آروم دستی به گونه‌اش کشیدم.

-باقیش بمونه برای شب، اخه طمعت و هنوز به نیش نکشیدم هنوز یه پاکرو واقعی نشدیا حواست هست؟!

وسط پیشونیش و بوسیدم.

-درضمن من عرقتو با کرمت روی صورتت یکجاخوردم حساب بی حساب.

لبخندی زد جلوم ایستاد کرواتمو می‌بست بانگاهش داشت ذوبم می‌کرد، عنان ازکف دادم وقتی روی نوک انگشتای پاش ایستاد، فهمیدم اونم دست کمی از من نداره، همدیگرو بوسیدیم.

محکم کمرشو گرفتم بعد چند دقیقه‌ای بانفس زدن سرعقب کشیدم.

-نه خوشم اومد، دوری باعث شد که بفهمی مال آرشامی، مثل این‌که واقعاً وقتشه یه پاکرو واقعی بشی.

محکم به بازی عضلانیم کوبید.

-خیلی خیلی..

-چیم؟! ماهم مگه نه؟!

شیطون ابروهاش بالا انداخت به بازوم نگاه کردم.

-تو که دل بردی هرچی دلت خواست بتازون ولی درمحدودی خودم.

بدون خجالت لبخندی زد.

-حاضری بریم؟!

اخمی کردم.

-صبر کن موهات از پشت کمی بیرونه، گردنت و خورد می‌کنم بخوای با این موهای ابرایشمیت برای یه نسناس دلبری کنی، فکر نکن معروف بشی، بزارم بادی به جهت بار بیاری، فهمیدی؟!

بازوش و کمی فشار دادم.

-اون موقعه هزار برآبر باید مواظب خودت باشی، گرفتی؟!

لب برچید.

-مگه چکار کردم؟! خودت موهامو باز کردی.

آروم هلش دادم.

-ناز نکن، الان هم شرتو باخودت ببر که بد هوایم کردی الانکه همین جا قید همه چی بزنم، کارو یکسره کنم.

چشم‌هاش گرد شد، باسری به زیر افتاده لب زد:

-خیلی بی‌ادب شدی، آرشام.

بالذت بهش خیره بودم.

-ای جـونم، الان برو دیرمون شد ولی شب ادبو بهت نشون میدم.

سرخ شد، قهقهای زدم.

-هووف، بی‌خیال، ای بابا هنوز یخات آب نشده؟!

کمی خم شدم سرمو روی مقنعش بردم.

-آبت می‌کنم، اون هم توی وجودم.

قلبش برای ثانیه‌ای نزد شوکه باچشم‌های گرد خشکش زد، خونسرد انگشتمو لآبه لای انگشتاش قفل کردم.

-فکر کردی بیای دلبری کنی تاوان نداره؟!

تک خندهای زدم.

-دفعه قبلی طمعتو درست حسابی زیر زبونم نرفت که بی‌هوش شدی، حرم نفس‌هات توی وجودم ریشه کرده، مگه میشه جای دیگه دنبال هوا باشم؟!

قبل از این‌که در رو بازکنم گفتم:

-پیش به سوی دیدن نتیجهی تلاشمون.

دیدم هنوز صورتش گل انداخته.

-دلبری کردن بسه که همین جا می‌خورمتا برومهندس کوچولوم کم آتیش بسوزون.

_پـروا

تا رسیدم روژان منو دید بازشروع به پر چونگی کرد.

_

داشتیم به سمت سالن می‌اومدیم که کسی آرشامو صدا کرد.

-تو زودتر برو الان میام.

روژان اهسته زمزمه کرد.

-وای پروا نمی‌دونی یه مهندس خوشگله‌ توی گروهمونه ببینش سکته رومیزنی.

چشم غره‌ای بهش رفتم.

-واسه‌ی خودت تورش کن.

بی‌خیال چشمم به پوشه و وروقه‌های جلوم بود.

-شانس می‌خواد، تازه دیروز دیدمش با یه مهندس ژیگول ریخته بود رو هم .وقتی دیدمشون انگار سرتاپام آب سردخالی کرد بی‌حیایی توی مله عام.

کلافه روبه رروژان توپیدم:

-بس کن روژان شاید زنش باشه یا نامزدشه ازقضاوتای بی‌جا خوشم نمیاد.

روژان هم کم نیآورد:

-اگر نامزدش بود انگشترش کو؟! پسره چشم آبی روشنه دل هر کسی رومی‌بره.

اخم ریزی کردم:

-بسه، شاید الان نمی‌خوان کارمندان بفهمند پس الکی حرف درنیارساکت شو به کارم برسم.

بعدا ازچند دقیقه‌ای آرشام صندلی کنارم کشید، روی صندلی جای گرفت، سنگینی نگاهی خیلی آزارم میداد.

آرشام بالبخندی بهم نیم نگاهی کردبعد هم بایکی ازبچه‌های تیم که کنارش بود مشغول حرف زدن شد.

سرمو بلندکردم بادیدن مردجوانی که روبه روم بود نگاهش روی من زوم کرده عرقی روی پیشونیم نشست سریع دست چپمو روی میز گذاشتم.

عمداً دستمو به روسریم میزدم که بفهمه نامزد دارم اما انگار حالیش نمی‌شد.

داشتم ذوب می‌شدم دستمو روی برگه‌ها گذاشته بودم، خیلی معذب بودم که، نگاهای گرمی و حس کردم.

درهمین حال صدای اخخ بلندی شنیدم، سرمو بلند کردم، آرشام از زیر میز محکم به پاش کوبیده بود، نگاهم به اخم‌ها و چشم‌های قرمز شده‌ آرشام چسبید.

آرشام سریع نگاهشو گرفت محکم با خشم روبه اون مرد گفت:

-هوویی کفتار نمی‌بینی داره خودشو به در ودیوار می‌کوبه حلقه‌اشو ببینی؟! هــان؟!

کمی به جلوخم شد.

-زودتر جاتو عوض کن تاجلوی جمع دهنتو سرویس نکردم .

آرشام براش مهم نبوداز روش ردمی‌شد.

سرمو بلند نکردم، معذب سریع بعد ازحرف آرشام صندلیش و برداشت، جای دیگه‌ای نشست از ترس آرشام کسی دیگه‌ای جراعت نکرد روبه‌روم رو پر کنه.

عصبی وکلافه بود، نگاهش روی ساعتی که بند مچ دستشه خیره بود ده دقیقه‌ای دیر شده بود، همه متنظر بودیم.

درهمین حال در باز شد، کسی داخل شد، صدای آشنای به گوشم رسید.

-ببخشید توی ترافیک گیر موندم.

آرشام که بدجور کلافه بود، گوشیش درآورد وبلند بدون توجه به همه شروع به صحبت کرد، همون صدا گفت:

-ببخشید، اقای محترم جلسه شروع شده.