-‌اون زنیکه هـ..

سکوت کرد، عصبی‌تر ازقبل دندون قروچه کرد.

-اومده گند زده به همه چی، معلوم نیست چه گوهی خورده، بچه روهوایی کرده.

-پشت خطی دارم، باید قطع کنم، پروا راستی یه زنگ به اقاجون اینا بزن.

-چشم، مشغوله کارم، برام حواس نزاشته، فقط مواظب خودت باش.

-چشم، قربونت برم، توهم مواظب خودت بچه‌ها باش فعلا.

-چشمت روشن، خداحافظ.

به اقاجون اینا زنگ زدم‌، انگار کمی دلخور بودند.

از این‌که آرشام خواسته بود، زودتر برگردم خوشحال بود‌م، با کارگردان هماهنگ کردم، فشرده صحنهی فرار شبونهام روکمک فرزانه ودوستشو رو باچشم‌های گریون سوار اتوبوس بی‌بازگشت به همدان شدم‌، بازی کردم.

دو روزجلو افتادم که کارگران این دو روز بهم استراحت داد بامحسن وبچه‌ها عصرش راه افتادم، به آرشام خبر نداده بودم.

رسیدیم، وسایلمون بالا بردم، دوش گرفتم، محسن هم روی مبل لم داده، سر اروهان روی بازوش بود، سریع به اشپزخانه رفتم.

-بزارید منم کمک بدم.

پشت چشم نازک کرد.

-مگه میشه خسته راهید.

گونهی سفیدش و بوسیدم.

-نیستم محسن رانندگی کرد.

نگران ارشینم خیلی توی خودش بود، بدون حرف به اُتاقش رفتهبود.

با کمک مادر جون میز رو اماده کردم.

که آرشام با صدای بلند وارد شد.

-عزیزجون؟!

-کجایی؟! وسایلم اماده کن می‌رم تهران اینا از صبح جواب نمی‌دن مطمئنم یه اتفاقی افــ..

وسط سالن اشفته ایستاد‌، چشمش که به محسن واروهان خورد خشکش زد.

اروهان باجیغی مثل پرنده‌ به طرفش پرواز کرد همین که خم شد از رو سر وگردنش بالا رفت چندتا بوسهی آبدار روی صورتش زد.

-اخخ، من فدای شیر پسرم.

اونو چرخوند.

-نامرد، دلم یه ذره شده بود.

آروهان و زیر بغلش زد به طرف محسن رفت، مشتی به شکمش زد.

-خیلی نامردی، حالا دیگه منو دست میندازید؟!

محسن بلندخندید.

-بنده‌ی بی‌تقصیرم از زن خودت بپرس، خودشو هلاک کرد تاسوپرایزت کنه.

از اشپزخانه زیرچشمی حواسم بهشون بود.

-حالا این بانو که خودش و هلاک کرد تا برسه اینجا الان خودش کجاست؟! ارشین خوبه؟!

بلندداد زد:

-ارشین؟!

سری چرخوند.

-اقاجون کجاست؟!

مادر جون بلندگفت:

-توی تراسه، عمه‌ات زنگ زده، نمی‌دونم چکارش داشت.

آرشام باتیپ مشکیش دلربایی می‌کرد به طرف اشپزخانه اومد قلبم کوپ کوپ صدا میداد طوریکه حس می‌کردم مادرجون می‌شنوه.

چقدر لاغر شده؟! حالش خوبه.

ظرفهای غذا روی جزیزه میزاشتم به چهار چوپ رسید، ابروهاش بالا داد.

-سلام مادرجون، سلام بانو.

به چهارچوب اشپزخاته تکیه داد.

-قبلا زنان با استقبال گرم پیشواز شوهراشون می‌رفتن.

لبخندی زدم چشمم بصورتش که تآبلو بود‌ لاغر شده افتاد استخوان زیرچشمش بیرون زده بود.

دستمو به طرفش کشیدم آروم و باخجالت ازمادرجون اروهان آروم زمزمه کردم.

-خوش اومدی، حالت خوبه؟! بنظر لاغر شدی.

دستمو محکم فشار داد، خودشو جلو کشید، سرم تو اغوشش نشست.

-ممنونم، خوبم.

کمی خم شد، نفس‌های داغش به شقیقه‌ام خورد، آروم‌تر زمزمه کرد.

-مگه قبلا نگفتم بادست نمیشه رفع دلتنگی کرد؟!هوم؟

سریع باخجالت خودمو عقب کشیدم، دستپاچه بازوش و هل دادم.

-برو، دست وصورتتو بشور، شام اماده‌‌ست.

بلند داد زدم:

-اروهان عزیزم، برو خواهرت اقاجون خبر کن شام اماده‌ست.

آرشام نگاهش بین دوتا چشم‌هامو چرخوند.

-هنوز که خجالت می‌کشی.

نگاهی به مادرجون کرد بعدبه محسن که پشت ماظرف روی میز می‌برد نگاهی انداخت وسط پیشونیم بوسید‌، نفس‌هاش تند شد، فهمیدم، حالش خرابه با اون حالش سریع بیرون رفت.

خیسی لب‌هاش اون نقطه رو به آتیش کشیده بود، توی وجودم غوغایی به پا کرد، لبخندی از این حس خوب توی وجودم موج زد.

سر میز نشسته بود آرشام کنارم نشست عطرشو که بابوی سیگارش قاطی بود توی بینم پیچید وای چقدر دلتنگش بودم.

مادرجون گفت:

-‌تو که باز اون موش و آوردی سرمیز.

اروهان کلافه قاشقش روتوی بشقاب رها کردکه صدای بدی داد.

-اون همستره موش نیست، گناه داره توی اُتاق تنهاست.

مادرجون چشم غره‌ای بهش رفت.

-ولی هیچ فرقی باموش نداره، بعدهم اون چه میدونه تنهاست یا نه.

اروهان طلبکارانه:

-اون می‌فهمه، فقط شمایید که از اون بدش میاد.

مادرجون دلخور روبه آرشام کرد.

-بیا تحویل بگیر، اون از دخترت معلوم نیست چشه، حتی نیامد سر میز، اینم از گل پسرت.

آرشام نگاه بدی به اروهان کرد که نزدیک بود خودشو خیس کنه، آرشام با سرش اشاره داد، اروهان با لبو لوچهی اویزون نالید:

-معذرت می‌خوام مادربزرگ، اونو می‌برم اُتاقم.

آرشام بهم نگاه کرد، سریع قفس اونو برداشت به اُتاقش برد، اقاجون دور لبش پاک کرد.

-ازسیما خبر نداری؟!

آرشام سرشو تکون داد.

-حواسم بهش هست، نگرانش نباش.

اقاجون بانگرانی به آرشام زل زد.

-‌معلوم نیست داره چکار می‌کنه، حالا که عروسم اینجاست برو یه سربهش بزن.

آرشام لیوان رو آب پر کرد بعد از تعارف به همه سر کشید.

-چند روز دیگه باید برای یه مناقصه برم، می‌رم، بهش سر میزنم، اون که بچه نیست.

اقاجون اخطارگونه جدی گفت:

-شماها برای من همیشه بچه‌اید.

آرشام دستی به موهاش کشید.

-چشم حتماً، بخدا حواسم بهش هست.

من بلند شدم با کمک مادرجون ظرفها رو جمع می‌کردم، آرشام بلند شد.

-می‌رم سراغ ارشین ببینم چشه؟!

سرمو تکون دادم، ظرفها رو شستیم، مادرجون درحالی که دست‌هاش و خشک می‌کرد.

-دستت درد نکنه، برو استراحت کن.

-دست خودتون درد نکنه به زحمت افتادین.

لبخندی زد.

-این چه حرفیه‌؟! ‌همیشه از خدا خواستم بچه‌ها به ارامش برسن، اما..

اشک توی چشم‌هاش درخشید.

-آرشام که خوشبختیش و پیدا کرد، خدا کنه اون دختر هم ارامشش رو پیدا کنه.

دستشو گرفتم.

-ان شاءالله، شما حرص نخورید.

محسن که توی سالن با اروهان و اقاجون نشسته بود، بلند شد.

-من دیگه برم.

اقاجون عینکش و بالا کشید.

-کجا؟!

-خونه‌ی خودمون، برم دوش بگیرم، بخوابم.

اقاجون اخم کرد.

-همین جا بمون.

محسن لبخندی زد.

-نه برم، از آرشام هم خداخافظی کن.

سومو تکون دادم، همراهش تا دم در باهاش رفتم.

-مواظب خودت باش، فردا بیا دنبالم بریم یه سر به بی‌بی بزنیم دلم براش تنگ شده.

محسن لبخندی زد.

-برو توخودم می‌رم.

-چیزی نیاز نداری؟!

محسن بازومو فشار داد.

-نه خواهری دل نگرون من نباش.

-نمی‌تونم، تو وبی‌بی تنهای کسایی که از گذشته‌ام برام موندید.

محسن منو برای ثانیه‌ای به اغوش کشید.

-فعلا با اجازه.

دلم می‌خواست محسن پیشم باشه اما داداشم کوچولوم برای خودش مردی شده، غرورش نمی‌زاره پیش من باشه، می‌خواد روی پای خودش باشه.

به رفتنش خیره بودم که بازوم ببن دستی فشرده شده، سرمو به طرفش برگردونم با دیدن آرشام سرمو به بازوش تکیه دادم.

-اینجا چکار می‌کنی؟!

-اومدم بدرقهی محسن.

-مگه رفت؟!

فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم.

-خیلی تخسه.

آرشام دستشو توی پهلوم بود کمی فشار داد.

-خودتو ناراحت نکن فقط یه کوچه فاصله‌ست.

سرمو تکون دادم، آروم پرسیدم.

-چرا اینقدر لاغر شدی؟! نکنه مریض شدی هوم؟! نکنه من که نیستم کارات زیادم شده؟!

آرشام ریز ریز خندید، اینو از تنش که می‌لرزید فهمیدم.

-از دوری یاره.

مشتی بهش زدم.

-بخاطر من زودتر و بی‌خبر اومدی؟! منو زهره ترک کردی دختر.

بی‌ربط گفتم:

-با ارشین حرف زدی؟!

نفسش و با صدا بیرون داد.

-اهوم

کمی مکث کرد.

-اون زنیکه داره مغزش و پر می‌کنه، وایستاده توی سایه بچه روجلو انداخته، صبرم تموم بشه، پا میزارم روی ارشین و رد میشم، تازه دارم معنی زندگی و می‌فهمم به هیچ قیمتی از دستش نمی‌دم.

سرمو بلند کردم، نگران بهش زل زدم.

-چی میگی ؟!

با اخم‌های گره خورده به طرف داخل آروم هلم داد.

-هیچی، برو داخل گرمم شد، هوا خیلی گرم شده، منم که گرمایی.

با هم داخل رفتیم، باهم طبقهی بالا رفتم، ازش فاصله گرفتم.

-کجـا؟!

-یه سر به بچه‌ها بزنم.

سرشو تکون داد موهای بلندش عقب و جلو شدند، اول به اُتاق ارشین رفتم با دیدنم، اخمی کرد، سرشو زیر ملافه برد، لبه‌ی تختش نشستم.

-خوبی؟! غذاتو روی اجاق گذاشتم، هر وقت گرسنه‌ات شد برو بخور.

صدای عصبیش و شنیدم.

-فاز مامانا رو گرفتی تو فقط موقتی هستی.

دلم شکست، یعنی باید همه جا موقتی باشم؟!

-من فقط نگرانتم، موقتی باشم یا نباشم، کاری نمی‌کنم که جلوی وجدانم سرافکنده باشم، من فقط نگرانتم.

بی‌حرف بلند شدم به اُتاق اروهان رفتم به نظر قهر می‌رسید، پیشونیش و بوسیدم.

-چرا اخم کردی؟!

لبو لوچه‌اشو جمع کرد، ولی چیزی نگفت.

-از بابا ت و مادرجون ناراحتی؟!

سرشو با همون اخم‌هاش تکون داد.

-مادرجون از همسترت خوشش نمیاد، تو هم نباید کاری کنی مادرجون و ناراحت کنی، مثلا همستره اگه آوردی یه جای بزار که توی دید مادرجون نباشه.

مکثی کردم.

-یا وقتی پایینی نگران اونی بزار روی پله‌ها هم صدای ما رو می‌شنونه، هم جلوی دید نیست، مادرجون بزرگ همه‌ی ماست باید بهش احترام بزاریم.

-بابا همه‌‌اش منو دعوا می‌کنه، من کاری نکردم.

دست کوچولوش و بوسیدم.

-اخخ پسرکوچولوم، باباته دیگه، بابای منم منو دعوام می‌کرد، اما قهر نمی‌کردم.

-بابا ی تو کجاست؟!

لبمو گزیدم، نفسم و با فشار بیرون دادم.

-راستش نمی‌دونم، امدم اینجا ازشون دورم.

-امشب پیش من می‌خوابی؟!

لبخندی زدم.

-پس به منم جا بده، چشمهات و ببند، برات قصه بگم.

کنارش دراز کشیدم، ملافه رو خودمو اون کشیدم، یه قصهی بلند براش گفتم تا بخواب رفت، آروم بلند شدم، چراغو خاموش کردم، به اُتاق رفتم.

آرشام توی تراس سیگار به دست به نردها تکیه داده بود دیدم، معلوم بود فکرش درگیره، به تاریکی زل زده بود.

دلش نمی‌خواست توی تراس برم برای همین با تقه‌ای به شیشه اونو متوجه کردم که توی اتاقم پوکی از سیگارش گرفت، درحالی که دودش بیرون میداد، اونو زیر پا له کرد.

-دیر کردی.

به صورت دمغش نگاه کردم.

-برای اروهان قصه گفتم، تو چته؟! توی فکر بودی مشکلی پیش اومده؟!

روسریم و از سرم کشید.

-مشکلی نیست بانو، چرا لباستو در نیآوردی؟!

دستش روی دکمه‌ی مانتوم نشست، آروم اونا رو باز کرد، لوپمو بوسید.

-چته؟! اصلاً سرحال نیستی، چرا این زیر چشمات گود برداشته؟!

دستی به موهام کشید.

-لباستو عوض کن، چرا اصرار داری من چیزیمه؟! بدو بچه پرو.

، لبه‌ی تخت نشست باکمی خجالت لباسم و عوض کردم هرچند آرشام حواسش اینجا نبود، روی تخت خزیدم آرشام سریع دراز کشید.

منو بین بازوهاش اسیر کرد، دلخور بودم.

-‌چته چرا دمغ شدی؟!

-نمی‌خوای حرف بزنی؟! منو محرم خودت نمی‌دونی چرا باهم ازدواج کردی؟! اگه ندونم چی تو دلت می‌گذره، نفهم دردت چیه باید برم بمیرم.

با بغض نالیدم.

-حس سربار بودن دارم، بدرد هیچ کسی نمی‌خورم، یه موجود اضــ...

.

-دیگه نشنونم، لباتو بهم میدوزم، این چرت و پرتا چیه بلغور کردی؟! خودم مواظب همه چیم.

زمزمه خیلی آرومش و شنیدم.

-نه می‌تونم باهات باشم، نه می‌تونم ازت بگذرم.

-امشب فقط بی‌صدا پیشم باش به این ارامش واقعاً نیاز دارم، توی این دنیا همین دلخوشی بودنت برام مونده.

حالش خراب بود، چکار کنم حال

ش بهتر بشه؟!

تنم به عرق نشست، چندین بار لب‌هام بهم خورد، اما صدای درنیامد.

باهزار جون کندن خواستم بگم که باهام باش تا آروم بشی، دهنم و باز کردم بگم سریع توپید:

-نکن، نکن دختر.

ابروهام بالا پرید.

-چــ.. چیکار ؟!

دم عمیقی کشید.

-‌اینطوری نفس نکش منو دیوونه نکن.

-آرشام ما.. مـ.. زنـو..

محکم به موهام چنگ زد کمی سرمو عقب کشید، چشم‌های سرخش و بین چشم‌هام چرخوندم.

-زوده، وگرنه خودم میدونم چیه منی، این بی‌قراری قلبم و از تو دارم، الان که عطرتو نفس کشیدم حالم خوبه، الان که تنت توی اغوشمه دیگه چیزی نمی‌خوام، با این دوری فهمیدم که دلی که بی‌تو باشه دل نمیشه، جات خیلی خالی بود، نیستی هیچ جا آروم و قرار ندارم پریشونم، حالم خرابه، فهمیدم که دار وندارم تویی .

-بگیر بخواب، کم با چشمهات دلمو آب کن.

دستی به لبم کشید.

-دردت گرفت؟!

یه کم درد داشت، اما با سرگفتم، نوچ.

-زن آرشام بودن، اینا رو هم داره.

لبخندی زدم، سرمو به بازوش چسبوند، چونه‌اش رو روی فرق سرم گذاشت.

صبح با صدای خشدار آرشام تکون خوردم که محکم توی اغوشم گرفت.

-کی گفت چون جواب ندادیم، می‌تونی وارد بشی؟!

اروهان ترسیده با بغض گفت:

-مادرجون گفت بیام صداتون کنم، خیلی در زدم.

آرشام عصبی گفت:

-ولی بدون اجازه وارد شدی، صدبار بهت نگفتم تا اجازه ندادم، به جای وارد نشو.

آروم به بازوش زدم، که تمامش کنه.

-برو بیرون تا بیام.

صدای درو شنیدم، آرشام آروم دست‌هاش و باز کرد، طاق باز خوابید.

-نباید دعواش می‌کردی.

اخمش پررنگ‌تر شد، پووفی کشید.

-باید یاد بگیره بدون اجازه وارد نشه، شاید ما در وضع بدی بودیم.

چشم‌هام گرد شد، تازه نگاهم به خودم افتاد

-همین طوریش هم حساس شده به رابطه‌ی ما کنجکاو شده.

-پسر باهوشی داریم.

لبخندی زدم.

-چون قبلش زن نداشتی.

به پهلو شد، لپو کشید.

-خوشمزگی نکن، یه لقمه میشیا.

دستی به موهام کشید.

-خوبی؟! دیشب همه‌اش داشتی کابوس میدی، کلی عرق کرده بودی، مجبور شدم تاپتو دربیارم.

شیطون شدم.

-مجبور؟!

آرشام یه تای آبروش بالا برد.

کج خندی زیبایی گوشه‌ی لبش بود، مشت آرومی به بازوش زدم.

-اعتماد کاذبت زیادمه، اقایی.

-منو اعتماد کاذب؟!

مچ دستمو گرفت و طرف خودش کشید، توی یه حرکت منو تو اغوش کشید، بلند باهم خندیدیم، موهای بلندم روی سروصورت و گردنش پخش شد.

-تو برده و غلام حلقه‌ی گوش منی.

مشتای آرومی به سرشونه‌اش زدم.

-جدی؟! روی چه حسابی؟!

ابروهاش و رقصاند.

-اون موقعی که بله رو دادی سندشو امضا کردی راه برگشتی نداری.

سرشو بالا کشید زیر چونه‌ام و بوسید.

-من ندارم، چون بخاطرت ازهمه بریدم، جات توی این سینه‌ محکم کردی مو ابرایشمی.

_

این دو روزخیلی خوشحال بودم، باهم به دیدن بی‌بی رفتیم، انگار رنگش پریده بود، خیلی نگرانش بودم، هرکاری نکردم با ما نیامد، محسن پیشش موند منو آرشامو بچه ها برگشتیم.

امشب اخرین شب بود آرشام فردا تهران می‌رفت راست می‌گفت از وفتی عروسی کردیم، درست وحسابیپیش هم نبودیم.

امشب عروسی یکی از اقوام نزدیکشون بود، خیلی اصرار داشتن ما باشیم، آرشام انگار زیادم راضی نبود.

با اقاجون ومادرجون بچه‌ها دنبال محسنی که یه ساعت پیش برگشته بود رفتیم.

وقتی رسیدیم آرشام ماشین و پارک کرد.

-ارشین، اروهان از کنارمون جم نمی‌خورید، فهمیدید؟!

دست اروهان و گرفتم، با استرس بازوی آرشام و گرفتم، خیلی وقته به مهمونی نرفتم، اصلاً یادم نبود اخرین مهمونی که رفتم کی بود.

آرشام با لبخندی بهم زل زد.

-چته؟! رنگت چرا پریده؟!

به عمیق چشم‌های قهوه‌ای ش نگاه کردم.

-خیلی وقته این جورجاها نبودم.

دستمو محکم گرفت با اطمینان بهم خیره شد.

-منم.

از حرفش ابروهام بالا پرید، مادرجون و اقاجون بامحسن جلوتر وارد شدن، دستش و روی پهلوم گذاشت به داخل هدایتم کرد.

پالتوم و درآوردم، خداروشکر لباس زرشکیم بلند بود، کاملا پوشیده، آرشام اونو انتخاب کرد.

کلاه لباسش تا روی گوشام بود، موهام یه طرفه زده بودم، ارایشم خیلی کم رنگ بود، آرشام پسنده، با تحسین بهم نگاه کرد، خیلی خاص لبخند زد، چشم بست از این‌که طبق خواسته‌اش عمل کردم.

وارد شدیم، همه به ما چشم دوخته بودند، ارشین لباس مناسبی تنش بود، البته به زور، اروهان با دیدن بچه‌ها دستمو کشید.

-برم پیش بچه‌ها.

-فقط ازمون دور نشوـ

-چشم.

ارشین کنار محسن ایستاد، منم خواستم به اون سمت برم، که آرشام، دستمو کشید.

-بریم پیش بقیه.

به جمعی دختر وپسر رسیدیم، آرشام بلند سلام کرد همه به طرف ما برگشتن.

مردی هم سن وسال آرشام از دیدن آرشام ماتش برد.

کمی طول کشید، سریع آرشامو به اغوش کشید.

-باورم نمیشه، خدای من خودتی آرشام، چشم‌هام درست دیده؟!

محکم همو بغل کردن آرشام بلند قه

قهای زد.

-نگاهش کن، سفید کردی پشماتو؟!

اون هم خندید.

-نه این‌که خودت خیلی جوون مو‌ندی، این مدت کجا بودی‌؟ خیلی بی‌معرفتی پشت پا زدی به همه رفیقات.

-بخف بابا ، ارتا باز بهت رو دادم پرو شدی.

ازهم جدا شدند به زن جوان اما کمی قد کوتاه رو کرد.

-خوبی زن داداش، چخبرا؟!

با ناز وادعایی که توی صداش بود، به آرشام خیره شد.

-ممنونم اقا آرشام‌، شما چطورید؟! خیلی وقته شما روندیدیم.

آرشام انگار منو فراموش کرده، دستی به موهاش کشید.

-سرم شلوغ بود.

به بقیه هم دست داد نمی‌شناختشمون معذب پشت آرشام این پا واون پا می‌کردم.

ارتا با لبخندی به آرشام گفت:

-فهمیدی مونا اومده برای همین اومدی؟!

ابروهام بالا پرید مونا کیه؟! زن سآبقشه؟! نه اسمش یه چی دیگه بود.

یه نفر دست به جبیب به جمع ما اضافه شد.

-به به پسر عموی محترم.

آرشام اخم‌هاش بهم گره خورد.

-سلام نیما.

درهمین حال زنی با لباس شب بایقه‌ی خیلی باز یه وجب بالای زانوش ازتنگی انگار به زور تنش کردن اون زن لاغر مردنی دماغش و می‌گرفتی جونش درمی‌اومد، جنس حریر بارنگ مشکیو پراز سنگکاری شیک روی یقه تا شکمش بود.

صورتش معمولی بود ولی توی ارایش غرق بود با ناز مثل این مدلا راه می‌رفت، کنار نیما ایستاد.

-اووه، خوبی‌ آرشام جان؟!

آرشام برگشت نگاهم کرد، نگاهم به اون زن بود، آرشام دستش به پهلوم نشست، منو به خودش چسبوند، نگاهمون بهم قفل شد، لبخند میلحی زد.

-این لیدی پـرواخانم، همسر عزیزمه.

ارتا و زنش خیلی تعجب کردن، آب دهنشون و قورت دادن اما اون مرد نیما اون زن عادی با تحقیر بهم زل زدن.

کسی نمی‌تونه منو از بالا به پایین نگاه کنه با صدای پراز نازش پوزخندی زد.

-‌اره، شنیدیم، زنی که زندان رفته، توی خونه‌ی فساد زندگی می‌کرده، هزار تاگوه‌ خوری دیگه هم داشته مگه نه آرشام جان؟!

فکم بهم قفل شد، بغضم گرفت، آرشام خونسردبا پوزخندی سرش به یقه‌اش افتاد.

-عاشق این چشمای دریده‌اش شدی؟! من برای گرفتن حضانت بچه‌هام اقدام می‌کنم، نمی‌خوام زیر دست یه عوضی بزرگ بشـ..

انتظار داشتم که آرشام دهنش و سرویس کنه، ولی محسن غرید:

-کی عوضیه ؟!

باتمسخر خندید.

-هوم؟! شنیدم زیر پانزده سالگی معلومه نیست توی بغل کدوم نره خری توله پس دادی؟!

رنگش پرید اماخودشو نباخت، نیما به طرف محسن قدم برداشت، سریع جلوی اون ایستادم.

-چه گوهی خوردی؟!

محسن عصبی بلند داد زد:

-گوه خوری اونی کرد که خودش اهل هزار تا گند کاریه بعد به پاک‌ترین دختر دنیا تهمت میزنه.

زنه بلندخندید، طوریکه به قه‌قه افتاد.

-این پاکترینه؟! پس توی زندان چه غلطی می‌کرده؟! توی خونه‌ی زنای اواره نبوده؟! این زنیکه‌ی پست روچطوری به آرشام انداختید؟!

محسن عصبی دندون روی هم سآبید.

-معلومه ماتحتت زیادمی سوخته که رفتی تحقیق، هان؟!

دست‌ راست شدهام مشت شده بود اما کم نیآوردم.

-من کسی رومجبورم نکردم هرکسی مختاره، زندان رفتم هر گند وگوهی باشم به کسی ربط نداره، کل این سالهای عمرم با قضاوت دیگران گذرونم، اگه می‌خوای عقده‌ گشایی کن، بفرما.

به دوستای آرشام که با نگاه بد بهم نگاه می‌کردند، دلم لرزید، باز یاد اون روزای لعنتی بی‌تکیه‌گاهیم که همه از روم رد می‌شدند، افتادم، آرشام دست توی جبیب ایستاده بود، یعنی منو آورده تحقیر کنند؟!

اون زنیکه ازسکوت آرشام شیر شد.

-ببین، خودش فهمیده که خریت کرده.

محسن باصورتی کبود و رگ گردن باد کرده، بازومو گرفت.

-بریم، خواهری.

سرم به یقه‌ام افتادم، عقب گرد کردم، که آرشام بازومو محکم گرفت، لب‌های لرزونم و روی هم فشار میدادم تا همین جا نبارم.

آرشام با لبخند دلنشنی روبه‌روم ایستاد، جلوی اون جمعیت با لذت وسط پیشونیم و بوسید، نفس‌هاش روی پیشونیم می‌خورد‌‌، انگشتهاشو بین انگشتام قفل کرد.

-تو نفسمی، تو با این چشمات منو جادو کردی، من فدای این لب‌های لرزونت.

عرق روی صورتم نشسته بود، دست زیر چونه‌ام برد آب دهنمو به زورقورت دادم، دستی به لبم کشید.

منی که داشتم آب می‌شدم، توی اغوش گرفت.

-توی سرمه فقط هوای توئه، اخ عزیزم من بفدات تو برام مثل رویایی، غیر از تو کسی نمی‌تونست منو عاشق کنه، دستاتو با افتخار میگیرم، برای عشقی که توی قلبم ریشه زده جونمم میدم.

یه قدم چرخید کنارم ایستاد.

-ایشون عشق منه.

به تک تکشون خیره شد.

-کسی که خودش آبرویی نداره، جلوی من وایمیسته گناه خودشو به اینو اون نسبت میده، ساکت بودم ببنیم از رونمیری اما واقعاً دست‌ مریزاد دارید، هم بدهکارید، هم طلبکار.

با اخم به ارتا وزنش تشر زد:

-دست درد نکنه ارتا این قدر آدم ظاهری بین بودی نمی‌دونستم؟! میدونی چیه؟!

پوزخندی زد، خونسرد به زنش سآبقش زل زد:

-واسه‌ی شنیدن واق واق‌های یه سگ ولگرد ..

مکثی کرد، سرشو کمی باحالت خاصی تکون داد.

-وقت اضافی ندارم.

اون زنه باچشم‌های گشادوصورتی کبود کیف کوچک توی دستشو چنگ میزد، نیما هم که رنگ باخته بود.

دستمو محکم گرفت، محسن و کمی هل داد.

-تا من اینجام تو خودت و قاطی نکن.

آرشام ایستاد دستشو بالا برد.

-حرفی نمی‌مونه، شماها با نگاهتون دلی رو شکستید.

خواست حرکت کنه، اخمی کرد سریع برگشت.

-هـان، راستی راجب بچه‌ها یه چیزی بلغور کردی، باید بگم که هیچ وقت رنگ اروهان هم نمی‌بینی، کاری این یه سال نتونستی بکنی، ولی درمورد ارشین فکر کردی خبر ندارم؟!

خیلی دورو برش می‌پلکی، از عمد گذاشتم ببینیش، الان دیگه فکر کنم بهم عادت کردید، وقتشه اونو ببری پیش خودت، حقشه خانوادهی اصلیش و پیداکنه.

انگار زیر پاش خالی شده باشه، نزدیک بود نقش زمین بشه، آرشام سرشو برگردوند، به صورتم نگاه کرد، چقدر مدیون این همه خوبیش بودم.

-بریم، عشقم.

با دست آزادش چونه‌امو گرفت، صورتمو برگردند.

-فقط باید به من نگاه کنی.

به چشم‌های قهوه‌ای ش زل زدم، لبخند تشکر امیزی بهش زدم، دو قدم بیشتر نرفته بودیم که نیما سریع بازوی آرشام رو کشید، آرشام به انی کبود شد با خشم دستشو بیرون کشید.

-تو چه گوهی خوردی؟!

آرشام مثل شیر زخمی مشت محکمی به شکمش زد که نعره‌اش توی فضا پیچید، و این باعث سکوت یه دفعه‌ای توی سالن شد از درد خم شد.

-قبلا بهت گفته بودم، حق نداری دستای نجستو بهم بزنی‌، اگه خیلی توی نقش مردونگی فرو رفتی باید بگم از مردی فقط همون یه قلمش و داری، اگه از کسی باید حساب پس بگیری باید بگم که اون یه نفره بیخ گوشته.

کلافه‌تر به زن سآبقش خیره شد.

-منتظرتم، زودتر بیا دنبال دخترت، تا اینجاش هم معرفت به خرج دادم مگه نه؟!

آرشام دستشو روی پهلوم لغزاند، محسن کلافه دستی به موهاش کشید.

-دیگه هیچ وقت نزار یه مشت آدم بی‌ارزش و مفت‌خور جلوی چندتا آدم صدمن یه غاز دلشو بشکنن.

آرشام تک خندهای زد.

- کی جراعتشو داره؟! تو هم زیادمی جو گیر شدیا، برو مواظب بچه‌ها باش اخه قرار با این بانو یه دنس به یاد موندنی بریم.

آرشام لبخندی زد به طرف دی جی رفت، بعد هم سریع به طرفم اومد، اهنگ تانگو که توی فضای پیچید، آرشام جنتلمنانه به طرفم اومد، جلوی همه دستشو طرفم کشید.

گونه‌هام گل انداخته بودن، دستمو توی دستش گذاشتم، گوشه‌ی لبم و جویدم.

-من زیادم.. بلـ..

آرشام سریع منو چرخدند، چون خیلی ازم قدبلندتر بود کف دست‌هامو روی سینه‌اش گذاشتم.

-هیشش، بلدی نمی‌خواد، فقط منو همراهی کن.

انگشتهاشو توی پهلوم فشار داد، حس خوبی توی وجودم به غل غل افتاد، بی‌اختیار لبخندی روی لبم نشست.

کف دست‌هام روی سینه‌ی عضلانیش گذاشتم، منو با قدرتش تکون می‌داد و رقص بی‌نظیری با این مردی که مثل کوه تکیه‌گاهم شده، توی سالن می‌رفتیم.

خم شد، گونه‌اش و روی گونه‌ام گذاشت.

-بدجور منو تحریکم می‌کنی.

آرشام نجواگونه زمزمه کرد.

-این چشم‌های خاکستریت که منو بیچاره کرده، این رنگ به رنگ شدنت منو به جنون می‌کشونه.

آرشام انگشتام و کف دست‌هاش گذاشت، باهم چرخیدیم، ازم فاصله گرفت فقط انگشتام توی دستش بود یه دفعه با قدرتش منوچرخوند توی اغوشش گرفت.

-بی‌ادعا وبی‌بهونه ملکه قلبم شدی، نفس‌هام بنده به نفسات.

دستمو گرفت، برخلاف اهنگ رقص با لبخندی دورم چرخید محکم منو به اغوش کشید.

-این شب اخری بد دلبری کردی و نفس بریدی، می‌ترسم نتونم دوریت و تآب بیارم.

لب‌هاش شقیقه‌ام رو به آتیش کشید، همین که صاف ایستادیم، چشم‌هاش بین چشم‌هام چرخید، چیزی توی دلمون و نگاهمون موج میزد.

درهمین حال که بهم زل زده بودیم، سالن توی سکوت فرو رفته بود، همین که برگشتم، سالن به هوا رفت.

من تازه به خودم اومدم، وسط سالن مملو از جمعیت، رقص دونفری رفته بودیم، همه سوت وکف میزدند.

آرشام دستشو پشت کمرم گذاشتم، باهم کنار بقیه ایستادم، تب هر دومون بالا رفته، آروم چشمکی زد، پچ زد.

-چته بانو، حالت خوبه؟!

-آبرو ریزی کردم؟!

آرشام با کج خندی با معنی گفت:

-چرا اون وقت؟!

حس می‌کردم، صورتم قرمز شده اون زنه با حرص شدید ازبعد رقصمون گذاشت رفت.

شب خیلی خوبی کنار آرشام داشتم، اخرشب هم من بین بازوهاش فشرده شدم.

صبح زود توی اُتاق لپمو بوسید، بی‌حرف رفت، معلوم بود اون هم مثل من حس بدی از این همه جدایی داشت.

دلم از رفتنش بی‌قرار می‌کرد هرکاری می‌کردم، آروم نمی‌شدم، روز بعدش رفتم سر فیلم برداری.

_

یکسال از اومدنم به اینجا می‌گذشت، اینجا با وجود سخت‌گیریهای زیادمشون جای خوشحالی داشت توی انتخاب رشتهام انتخاب م شدم ، مدیریت پروژه همدان قبول شدم.

بامستانه دختر چشم آبرو مشکی که کمی شلخته بود، دوست شده بودم، دخترخوبی بود.

امروز کمی تب داشتم، حالم بدبود، رفتم بیرون یه آبی به صورتم زدم و به کلاس برگشتم که کسی تنهی محکم به تن سستم زد.

ازدرد اخی نسبتا بلندی گفتم که کسی اروم نجوا کرد:

-هی دختر، می‌دونم توی چه هچلی افتادی، توی کوله پشتیت چیزی جاساز کردند، بجنب الانکه حراست بیاد توی بد دردسری بی‌افتی.

چشم‌هام به اندازه‌ی نعلبکی شد.

-چی؟!

نگاهم روی مردی جوان قدبلندو لاغراندام خوردکه مثل برق غیب شد.

لب‌هام به شدت لرزید پاهای سستمو به زور

به حرکت درآوردم که..

محکم به کسی خوردم، اما بدون توجه ازش رد شدم، نمی‌دونم امروز چمه از صبح همه‌اش سردرد و تب و لرزی نامحسوسی داشتم.

فکر کنم، بخاطر دیشبه، چون داشتم دست‌بندها رو درست می‌کردم، نمی‌خواستم نور بقیه رو اذیت کنه توی تراس مشغول بودم.

خدا کنه سرما نخورده باشم، توی این اوضاع خراب بی‌یولی‌ با تمام سرعت به سرویس بهداشتی رفتم.

بدنم به شدت می‌لرزید، اصلاً کنترلی روی دست‌های سرد و لرزونم نداشتم، احساس سرگیجه و حالت تهوع شدیدی داشتم، کتابهامو تک تک بعد از وارسی، روی جای نگهداری کوله پشتی توی سرویس میزاشتم.

جامدادیم و کل جبیهای کوله پشتیم همه جا رو گشتم نبود، اه از نهآدم برخاست، نکنه سرکارم گذاشتن؟!

زدم توی سرم نه اون واقعاً جدی بود، فکر کن، کجا می‌تونند یه چیزی رو جاساز کنند؟!

بی‌اختیار با نوک انگشتهام کل پارچه‌ی کوله پشتیم رو لمس می کردم، عرق سردی کل تنمو پوشنده بود، داشتم از این فضای بسته خفه می‌شدم.

که زیر دستم برجستگی سفتی حس کردم به کوله پشیتم نگاه کردم بین پارچه‌ی بیرونی و آستر داخلش چیزی مخفی شده بود.

-از کجا این تو گذاشتنش؟! خدایا.. اینا کین؟! از جونم چی‌خوان؟!

تلاپ وتلوپ قلبم کر کننده بود، دنبال پارگی آستر داخل کیفم و می‌گشتم با دیدن پارگی نامحسوس و کوچکی لبمو محکم گاز گرفتم، خون توی دهنم افشانه شد، ولی چیزی برام مهم نبود، اون بسته رو با دست و تکون دادنهای پشت سرهم به طرف پارگی سُر میدادم.

دست‌هام از استرس و لرزش‌هاش شدید به شدت بی‌حس شده بود، پاهام وزنمو تحمل نمی‌کرد، مجبوری روی پاشنه!ی دو پا نشستم.

با دیدن پلاستک کوچکی اشکی از چشمم افتاد.

-مگه من چکارشون کردم که این ظلمو در حقم کردن؟!

بی‌تعادل بلند شدم از روی جای نگهداری وسایل مداد نوکیم در آوردم باکمک نوک تیزیش اون بسته رو بیرون کشیدم.

پلاستک کوچک وکیوم شده رو بیرون کشیدم توی اون گردی سفید رنگی مثل آرد بود.

-این دیگه چی کوفتیه؟!

سریع با نوک ناخن‌های کمی بلندم، پلاستیک و محکم کشیدم، پلاستیک با کمی زور پاره شد اونو توی توالت فرهنگی خالی کردم، پلاستیکش و همونجا پرت کردم.

با خشم و تنی لرزوان سیفون رو کشیدم، دوباره با دقت بیشتر با تب لرزی که توی تنم بود، نقطه به نقطه کوله پشتیم، رو گشتم، خداروشکر انگار دیگه چیزی نبود.

کمی از اون گرد سفید زیر انگشتم رفته بود، چند باری دست‌هامو با دقت و وسواس شستم و خشک کردم با دقت زیر ناخنمو نگاه کردم، تمیز تمیز بود.

کمی آب صورت ترسیده ام زدم با پاهای سست از اونجا بیرون رفتم، باید به کلاس می‌رفتم، حتماً استاد اومده.

اما میزاره برم سرکلاس با سرگیجه وکمی حالت تهوع به کلاس رفتم، همین که نشستم چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که در با شدت باز شد، چند مرد و زن وارد شدن، همه به اونا زل زدیم.

یکیشون دم گوشش استاد چیزی گفت، درهمین حال زنی با صدای خشنی داد زد:

-پـروا سینایی.

با این که می‌دونستم از شرش خلاص شدم، اما رنگم مثل گچ شد، ترسیدم

-نکنه جای دیگه‌ هم جاساز کردن؟!

به زور لب‌هام کش اومد.

-بـ. بـ. بــله؟!

غرید:

-بلند شو.

هرچی می‌خواستم بلند بشم ولی انگار به صندلی چسبیده بودم.

-چـ.. چـی شده؟!

چشم‌هامو توی کاسه چرخاندم، همه با تحقیر و حقرات بهم زل زده بودن، اون دو نفر عوضی که مطمئن بودم کار اوناست هم ریز ریز می‌خندیدن، کسایی که از وقتی به دانشگاه اومدم به هر نحوی که تونستند اذیتم کردند، اون پسر پولداره هم پوزخند پر رنگی زد.

-با توان به چی زل زدی.

نگاهم به نگاه نگران و ترسیدهی اون مردی که بهم تنه زده بود تا بهم هشدار بده، گره خورد.

با این که اولین باری بود که دیدمش ولی چقدر بهش مدیون بودم، در همین فکر بودم که اون زنه با خشم به طرفم اومد با داد بازومو کشید.

همه می‌خندیدن من از این همه ظلم سرم به یقه فرو رفت با خشم دنبال اونا کشیده شدم.

توی این مدت فکر کردم به این‌ نگاها و تحقیرها عادت کردم اما دوباره زخمه دلم مثل دمل چرکین سرباز کرد.

با بغض سرمو پایین انداختم، دوست داشتم کسی بلند بشه ازم دفاع کنه ولی نبود، تکیه‌گاهی نداشتم، یکسال بود که یه کمی راحت بودم.

اُتاقی مجزا اون زنه منو بازرسی بدنی کرد، بدنم مثل کوره شده بود، رنگم پریده بود.

گلوم خشک بود ومی‌سوخت‌، به زور خودمو تا صندلی کشوندم.

-معتادی؟!

چشم‌هام گردشد، لب‌های خشکمو با زبونم تر کردم با صدای دو رگه‌ شده وکمی خشدارم گفتم:

-من.‌. من فقط سرما خوردم، می‌تونید ازم تست بگیرید.

عصبی غرید:

-مواد رو چیکار کردی؟!

باتعجب به صورتش زل زدم، پس چیزی پیدا نکردن ازخوشحالی روی آبرا بودم خودمو خونسرد نشون دادم.

-از.. ازچی حرف میزنید مواد چیه؟! من حالم بده باید برم دکتر.

-ساکت شو، جواب منو بده.

بعد کلی سیم جیم بی‌خیالم شدن کوله پشتیم و داغون کرده بودند جلوم انداختن وسایلم هرکدوم طرفی بود، آروم آروم اونا روجمع کردم.

پریشون بودم، حالم بد بود باتعهدی که نمی‌دونم برای چی ازم گرفتن با پاهای که روی زمین کشیده می‌شد، بیرون رفتم.

روی الاچیق خلوت حیاط پشتی دانشگاه سربه زیر نشستم، نمی‌دونم این دنیا داره تقاص چی روازم میگیره.

-خوبی؟!

سرمو که بلند کردم، قطره اشکی از گونه‌ام سرخورد، سریع سرمو به طرف مخالف چرخوندم، اشکمو پاک کردم.

-با اجازه خانم سینایی.

آروم روی صندلی خزید، بغضمو پس زدم باصدای که خیلی سعی کردم نلرزه گفتم:

-ممنونم، شما درحقم خیلی لطف کردید، بهتون مدیـ..

وسط حرفم پرید:

-نه خداروشکر که به خیر گذشت، وقتی با اون حال رفتید فکر کردم، پیداش نکردی، اتفاقی دیدم، خیلی مشکوک میزدن.

مکثی کرد.

-خانم سینایی نمی‌دونم چی شده اما دوروبر اونا نپلک اونا خطرناکن، بهشون پا بدی برگشتی نیست.

سرم به یقه‌ام افتاد.

-ممنونم، من کاری به اونا ندارم، چون فقیرم فکر کردن می‌تونن منو ساقی کنند اما کور خوندن، می‌خواستن تلافی کنند، دیگه هیچ وقت وسایلمو جا نمی‌زارم.

سرمو بلند کردم.

-شما خیلی آدم با انگیزهای هستید، من دانیالم، منو مثل برادرتون بدونید، هر چند من هم سطح خودتونم اما هر کمکی بود درخدمتم.

لبخندی زدم.

-خیلی ممنونم، شما بزرگترین کمکو بهم کردی.

به ساختمان دانشگاه خیره شدم.

- اینجا تنها ارزویی که برام مونده.

صدای زنی شنیدم.

-پسرم؟! توی این سرما اونجا چیکار می‌کنی؟!

نگاهم چرخید روی زن قد کوتاه وچاقی، دانیال سرش به یقه‌اش رفت نه این‌که از از مادرش خجالت بکشه نه، فقط انگار دوست نداشت کسی چیزی از زندگیش بدونه سربع جلوش بلند شدم.

-سلام خوبید؟!

بامهربونی وساده دلی دستشو به طرف جای کشید.

-بریم یه چیزی بخورید‌، هوا اینجا سرده.

ازمهر ته چشم‌هاش حس خوبی داشتم، حسی که سالها کسی بهم نداشته، ترسیدم رد کنم ناراحت بشن؟! اگه رد نکنم هم ناخواسته اسباب ناراحتیشون فراهم کنم با دو دلی بهش نگاه کردم، چشم‌هاش برق میزد.

-‌ماشاءالله تو چقدر نازی.

خجول لبخند کم‌رنگی زدم با کشیدن دستم مجبوری دنبالش رفتم، خونه سریداری جمع وجوری بود، دم نوش داغم رو مزمزه کردم، دانیال سر میز نشست.

-خوش اومدی.

لبخندی زدم.

-خیلی ممنونم.

باصدای تلفن خونه، مادر دانیال با خجالت و با مهربونی گفت‌:

-شرمنده الان میام راحت باشید.

به رفتنش زل زده بودم، دانیال خجول لب زد:

-لطفاً در این مورد به کسـ..

سریع به نیم رخش زل زدم.

-کسی با من حرف نمی‌زنه، بعد هم من از اون آدما نیستم، خیالتون راحت، اقا دانیال اهل نصحیت نیستم، آدم تو داریم‌ اماچون سادگیتون و دیدم میگم.

به میز زل زدم.

-من حسرت همین سقف کوچک پراز آرامش و دارم شما نباید حسرت چیزی رو بخورید یاخجالت بکشید.

دانیال دستی به پشت گردنش کشید.

-فقط دلم نمی‌خواد بقیه بدونن.

سریع سرمو تکون دادم.

-خیالتون تخت.

-به نظر کمی ناخوش می‌رسید.

-ببخشید، حس می‌کنم سرماخوردم.

به لیوان اشاره کردم.

-اونو تمیز بشورید.

-این چه حرفیه؟!

لبخندی زدم.

-دیگه برم.

همین که بلند شدم سرم گیج رفت و نقش زمین شدم، دانیال بلند مادرشو صدا کرد.

بی‌هوش نبودم، اما بدنمو نمی‌تونستم تکون بدم با خیس شدن صورتم، خواستن بریم دکتر، ولی چون پول نداشتم الکی گفتم خودم می‌رم.

اخرش با اصرار اون زنه که فهمیدم معصومه خانمه با دانیال راهی شدم تا منو ببره بیمارستان اماهمین که باماشین پدرش راهی شدیم با اصرارخونه‌ی بی‌بی برگشتم.

دوکوچه بالا با اصرار نگه داشت.

آروم لب زدم:

-شرمنده زحمت دادم، ببخشید اقا دانیال من ازجایگاهم و این‌که چی هستم عارم نمیشه، خجالتم نمی‌کشم.

ولی... ولی چون توی خونه‌ی مرکز نگهداری زنان بی‌سرپرست وبد سرپرست زندگی می‌کنم.

جاخوردنش و دیدم، برای لحظهای نفسش بند اومد با کاسه‌ی چشم بیرون زده سعی درفهمیدن راست ودروغ حرفم بود که من ادامه دادم.

-من.. من فقط می‌ترسم مردم دهن بین اینجا با دیدن منو شما فکرای بدی بکنن وبهم تهمت بزنن.

به زور به خودش اومد، آروم سرشو تکون داد، بهم زل زده بود، انگار براش باور پذیر نبود کسی بدتر ازخودش رو ببینه.

-امیدوارم بتونم جبران کنم، اعتمآدمو به آدما از دست داده بودم اما فهمیدم همه بد نیستند، با اجازه.

دانیال که ماتش برده بود، پشت سرگذاشتم.

وقتی داخل حیاط شدم، کمی بی‌حال بودم، دخترا دورهم توی حیاط بزرگ می‌چرخیدن، هوا کمی سرد بود، چطوری می‌تونن اینطوری راحت بچرخن؟!

یه دفعه یادم اومد، دستبندا روتحویل ندادم، هاج و واج همونجا وسط حیاط ایستادم به خودم لعنت فرستادم که کسی آروم تکونم داد.

-هی چته؟!

باناراحتی به صورت شنگول مستانه خیره شدم با غصه نالیدم:

-یادم رفته دستبندا رو تحویل بدم به خانم فرهادی قول دادم، الان هم واقعاً حالم هم بده، حس می‌کنم سرما خوردم.

مستانه کمی هل داد.

-برو بابا ، ترسوندیم گفتم چی شده، بده من اونا رومی‌برم.

لبخند گشادی صورتم رو پوشوند.

-خیلی ممنونم فداتشم.

دست بردم، اونو از توی کوله پشتیم درآوردم، بهش دادم.

-همین چندتاست؟!

سرمو تکون داد.

-برم لباسم و بپوشم.

بلند خندید با هم همقدم شدیم که این فرانک جلومون سبز شد.

-به به پروا خانم، کسی که خودشو از همه سرتر میدونه.

دورم چرخید.

-دانشجو.. ولی موندم چطوری توی اون دانشگاه راهت دادن.

خواستم برم که بازومو گرفت.

-کجا خانم خانما.

عصبی دستمو کشیدم.

-حوصله‌ی چرندیات تکراریت رو ندارم، اصلاً دردت چیه که هربار بهم گیری میدی؟!

پوزخندی زد.

-دوست دارم آزارت بدم، چون همیشه دماغتو بالا میگیری، خودتو ازما برتر میدونی، اینه که حالمو بهم میزنه، فکر می‌کنی به خوشگلیت می‌نازی فکر می‌کنی از ماها سرتری اما سرتا پات زار میزنه.

بلند خندید:

-کفشهای می‌رزا نوروزت از همه بدتره که خیلی توی چشمه.

بلند بلند بادوستاش قه‌قه میزدند، انگار بلندگو قورت داده، صداش اینقدر بلند بود که همه کسایی که توی حیاط ایستادن، بلند می‌خندیدن هر کدوم چیزی می‌گفتن، منو به سخره گرفته بودند.

آروم ازش خواستم رد بشم.

-دنبال دردسر نیستم.

باخودم گفتم.

-دنیا منو زده، ولی این آدما خیلی بدتر آدمو خورد کردن.

بلند روبهش گفتم:

-ولی منت کسی روی سرم نیست، این کفشهای کهنهام شاید زار بزنن اما از عرق جبینمه، با موس موس کردن دور کسی نبوده.

ازخشم لرزید اما عادی رفتار کرد.

-آهو.. آهو اونا رو بیار.

دور برمون شلوغ بود، صورتم داغ بود . سرم سنگینی می‌کرد، بی‌حال بودم، دوست داشتم زودتر برم استراحت کنم.

مستانه روبه فرانک لبخندی زد:

-خواستم بدتر جواب ت بدم اما دیدم حرف خودش بدتر ماتحتت رومی‌سوزونه.

بهم روکرد.

-بریم.

دور نشده بودیم که یه جفت کفش خیلی شیک جلوی پام انداخت، با غرور گفت:

-اینا رو ازم قبول کن فقط چندبار پوشیدمشون.

لب‌هام از این تحقیر لرزید، غرورم خورد شد من که از کسی گدایی نکردم، خواستم رد بشم پامو ازشون رد کردم، اما فکری به سرم زد.

خم شدم لنگهی کفش زیر پام رو برداشتم، اون یکیش اون طرفتر بودبه طرفش رفتم، درست جلوی پاش بود، اعصابم خورد بود، اماجلوش خم شدم، اونو برداشتم.

-واقعاً چقدر شیکن.

خاک روی اونو جلوش پاک کردم به زور خودمو خوشحال نشون دادم.

-واقعاً اونا رو به من میدی؟!

مستانه باچشم‌های قرمز وصورتی کبود، لنگهی اونو ازم گرفت خواست پرتش کنه.

-زده به سرت؟! تو با اون همه غرورت پدرمو درآوردی، بندازشون دور.

پوزخندی زدم، سریع لنگه کفشو ازش گرفتم، کفشارو کمی بالا گرفتم با اون همه بی‌حالیم بلند روبه همه گفتم:

-اینا داده به من، رنگشو دیدی وای خیلی خشگله.

اونارو به تک تک کسایی که اونجا بودند نشون دادمو ازشون تعریف کردم.

اخر سر روبه روش ایستادم.

-دیدی؟ به همه نشونشون دادم، ازت ممنونم.

بلندتر داد زدم.

-همه.. همه شاهد باشن که فرانک اینا رو به من داده من هرطور دلم بخواد ازشون استفاده می‌کنم، هر روز تمیزشون می‌کنم، ومواظبشونم چون واقعاً ازشون خوشم اومده.

مستانه باخشم وفحشهای زیر لب رفت.

من بلندترداد زدم.

-هر اتفاقی برای این کفشا بیافته چه عمدی چه غیر عمدی، فکر می‌کنم فرانک بهشون احتیاج پیدا کرده اونا رو پس گرفته، هیچ کس جز من حق دست زدن به اونا رو نداره، هر اتفاقی براشون بیافته من زیر سر اون دوستاش میدونم، پس همه شاهد باشند.

باخونسردی با اون حالم رفتم از اُتاقم یه جعبه کارتن برداشتم، اونو کنار گلدون توی راهرو سالن نزدیک دریچه‌های اهنی مخصوص نگهداری توی جای که هرکسی می‌خواست بره بیرون اونو می‌دید، گذاشتم.

با کج خندی با استینم اونا رو پاک کردم، مرتب روی کارتن جا دادم، جلوی اون همه چشم‌های متعجب به اُتاق رفتم.

مستانه باخشم زیادم غرید:

-تو چته؟! تو که هیچ وقت از من کمک نگرفتی الان.. الان چرا؟!

لباسمو در‌آوردم، روی تخت درازکشیدم.

ارنجم روی چشمام گذاشتم.

-معذرت می‌خوام ولی لطفاً اگه می‌تونی اونا رو ببر.

من قرار نیست از کفشا استفاده کنم، کاری می‌کنم، بیاد با عذرخواهی پسشون بگیره.

سرم درد می‌کردبلند شدم ازیخچال قرصی درآوردم، سریع خوردم باخشم کنارش ایستادم.

-پولمو ازش بگیر بعدهم از داروخانه برام شربت سرماخوردگی و چندتا قرص هم بگیر.

مستانه عصبی کیفش و برداشت.

-پس واسه‌ی چی اون همه خفت رو به جون خریدی؟!

لب زدم، که..

-برای این‌که کسی به خودش اجازه نده وسایل کهنه و دست دومش با تحقیر به کسی بده، می‌خوام نه تنها برای فقط خودم بلکه برای همه درس عبرت بشه.

اگه می‌خواد به کسی اینطوری کمک کنه بره بزاره روی دیوار مهربونی، هرچند ما آدما بجای این‌که اون چیز نویی که داریم استفاده نمی‌کنیم ببخشیم، سعی می‌کنیم جنس بنجل وبدرد نخورمون و ببخشیم.

نفس عمیقی کشیدم.

-کاش می‌فهمیدیم بقیه هم دل دارن ممکنه با یه حرکت ساده‌ یا یه حرف معمولی یا نگاه بی‌منظورمون چقدر دل یه نفر رو می‌شکنیم.

مستانه بلند خندید.

-ای ناقلا، منو بگو چقدر حرص خوردم.

سرم درد می‌کرد، فکرم بدجور درگیر بود، این از اینجا اونم از دانشگاه باید حساب اونا روبرسم، وگرنه دست ازسرم برنمی‌دارند.

چشم بستم بعدا ازکمی این پهلو و اون پهلو شدن ازخستگی بیهوش شدم.

روز بعدش توی دانشگاه دم ورودی اصلی ایستادم کلافه منتظر اون پسره عوضی بودم، دیدم باغرور با اون پسره بهراد بلندبلند بگو بخند می‌کنه.

باخشم زیادم به طرفش رفتم، جلوش ایستادم، بهراد مثل همیشه مغرور ابروهاش بالا پرید.

-معلومه چه غلطی می‌کنی غربتی؟!

بدون نگاه کردن به بهراد واین‌که بخواد برای حرفای تکراریش وقت بزارم با خشم گفتم:

-بیا باهات حرف دارم.

اون پسره ابروهاش بالا پرید پوزخند پیروزمندآنهای زد، سریع بدون نگاه کردنش به طرف جای خلوت حرکت کردم.

بعد از ده دقیقه‌ای درحالی‌که دوتا دستش توی جیبش بود روبه روم ایستاد، به چشم‌هام زل زد، وقتی دیدم منتظر منه سریع ازکیفم، گوشیمو آوردم.

عکسهای مورد نظرو درآوردم، جلوش گرفتم، آروم آروم رد کردم، وا رفته به عکس‌ها زل زد، من همونطوری خونسرد اونا رو ردکردم.

-هفت ماه پیش که پیشنهاد دادی ساقی بشم، همین که رد کردم بهم هشدار دادی، منم بهت اخطار دادم، دور وبر من نباشید.

من کلی عکس از تو وساقیات دارم درضمن اتفاقی عکس ازماشین وچند مردمرموز توی دانشگاه عکس گرفتم، صورتشون و خوب نگاه کن، کاملا معلومه.

با انگشت بهشون اشاره کردم.

- کثیف می‌کشمت فهمیدی؟!

پوزخندی زدم.

-توهیچ غلطی نمی‌کنی، فهمیدی می‌تونستم اینا رو اون روز بهشون بدم، اما.. اما دنبال دردسر نیستم، توهین و تحقیراتون و تحمل می‌کنم ولی اینو نمی‌تونم تحمل کنم دارم با سختی زیادم زندگی می‌کنم.

مکثی کردم.

-به هزار زحمت با دشواری درسم می‌خونم دارم به سختی تلاش می‌کنم تا گلیم خودمو از آب دربیارم اهل هیچ خلافی نیستم من این عکسها رو الان پاک می‌کنم اما ازشون کپی دارم، اگه دفعه بعدی بخوای برای من پاپوش درست کنید اینطوری راحت نمی‌گذرم.

عکسها روپاک کردم.

-چیزی برای ازدست دادن ندارم.

خونسرد به صورت کبودش زل زدم ازش گذشتم دیگه هرگز جراعت نمی‌کنه، همچین غلطی بکنه.

دوهفته‌ست که پسر باغیظ بهم زل میزنه ولی کاری نمی‌کرد.

توی خونه هم اون کفشا رو بادقت تمیز ومرتب روی اون جعبه میزاشتم، موقعه بیرون رفتن وداخل اومدن گردو خاک روشون و می‌گرفتم.

مستانه چند وقتی هست که عصبی و بدخلق شده هرچی می‌پرسیدم، دست به سرم می‌کرد، جواب های دوپهلو می‌داد.

یه ماه و دوهفته مثل برق وباد گذشت مستانه بهم ریخته وپریشون بود‌ با من حرفی نمی‌زد، بدجور نگرانش بودم.

وقتی خودش نمی‌خواست بگه نمی‌تونستم اجبارش کنم، شبا همه‌اش با سوز عجیبی اشک میریخت از این‌که کاری ازم ساخته نبود بهم میریختم.

مستانه برام سفارش دستبند و گردنبندای جدیدی گرفته، پولشو هم نقد جلو داده بود خداروشکر دستم خیلی خالی شده بود.

بعدا از یه هفته اماده کردن سفارش مشتری روتوی نایلنی گذاشتم.

دم غروب بود، مستانه می‌گفت که مشتری خونه‌اش به اینجا نزدیکه واین‌که خواسته حتماً خودم اونا روتحویل بدم، شاید اگه از کارام خوشش اومد، سفارش بیشتری داشته باشه خوشحال بودم، اینطوری کمی از کتابای این ترم می‌خریدم، حتی دفتر درست وحسابیهم نداشتم.

بامستانه هم قدم شدیم یه کوچه از خونه‌ی بی‌بی فاصله گرفته بودیم که جلوی در سفید رنگی ایستاد.

باتعجب زیادم گفتم:

-اینجاست؟!

اخم‌هاش توی هم بود، فقط سرشو تکون داد، زنگ در رو زد‌ بعدا ازچند دقیقه بدون این‌که بپرسه کیه در باز شد، حتماً منتظرمون بوده.

دو دل ایستادم‌ تا مستانه اول وارد بشه، نمی‌دونم چرا حس بدی به سراغم اومد.

-مطمئنی اینجاست؟! واقعاً مغازه داره؟! پس من چرا تاحالا ندیدمش؟! عجیبه.

تاوسط حیاط خیلی معمولی جلورفتیم، نگاهم به خونه قدیمی و زهوار دررفته افتاد قلبم نوک زبونم میزد ازترس به بند کوله پشتیم چنگ زدم با این‌که مستانه همراهم بود، اماعقلم بهم نهیب زد.

-دیگه جلوتر نمیام برو بهش بگو بیاد توی حیاط درست نیست بریم داخل.

مستانه اخم الود بازوم و کشید.

-بیا دیگه اینقدر ناز نکن.

عصبی باشدت دستمو ازدستش بیرون کشیدم.

-دستتو بکش جلوتر نمی‌رم.

ازکوله پشتیم نایلون و درآوردم توی بغلش انداختم.

-اینم سفارشش بده بهشون، برمی‌گردم خونه.

همین که برگشتم پشت سرم مردی لاغر اندام قد بلندی دیدم که باحالت چندشی موهاشو بالا زده بود.

خیلی ضایع بود مثلا می‌خواست مثل آدمای باکلاس باشه ولی بدتر تازه به دوران رسیدنشو به رخ کشیده بود.

تیپ خزش دیگه نگو خندهام گرفت لبم کمی کش اومدکه سریع مغزم به کار افتاد موقعیتمو دیدم.

ابروهام به موهام چسبید قلبم دیواره خودشو به استخوان قفسهی می‌کوبید.

باخودم نالیدم:

-چخبره؟! اصلاً از این وضع خوشم نمیاد.

بی‌اختیار نگاهی به خودم انداختم اون مرد با لبخندی چندشی جلو اومد مستانه هنوز پشت به اون بود اون مردم باصدای بم ولهجه‌دارش خندید.

-افرین کارت حرف نداشت، منم به قولم عمل می‌کنم، فردا محضرم.

هاج و واج اونجا ایستاده بودم به مکالمه‌ی بین اونا گوش میدادم به مستانه که سرش یه یقه‌اش فرو رفته بود زل زدم، قلبم توی سینه‌ام جا نمی‌شد، دست راست شدهام مشت شد.

-مسـ.. مسـتانه اینجا چخبره؟! بیـ.. ـا بریم.

زبونم سنگین شده بود، دیگه توی دهنم نمی‌چرخید، دستمو به بازوش بندکردم، مستانه عصبی زیر دستم زد.

-منو.. منو ببخش مجبور بودم، نمی‌تونستم بچه‌امو بی‌پدر به دنیا بیارم، هرجا رفتــ.. رفتم اونو.. اونو ننداختن، هیچ دارویی هم اثر نکر.. نکرد.

شوکه سریع عقب رفتم، زهرا گفته بود حتی به سایهام هم اعتماد نکنم، منه احمق باز گول سادگی خودمو خوردم، نفس‌هام به زور ازاد می‌شدند.

که دریه یک چشم بهم زدن اون مرد سریع بازوی مستانه روگرفتو به طرف در وهل داد.

-کارتو انجام دادی زودتر گم شو، کلی کار با این خوشگله دارم فردا سرساعت هم محضر باش.

چنان ضربهی مهلکی بهم وارد شد که بند بند بدنم انگار ازهم جدا می‌کردند.

بادیدن باز بودن درمنم ازفرصت استفاده کردم باچنان سرعتی به طرف در یورش بردم که پاهامو نمیدیدم با تمام توانم مستانه رو هل دادم خواستم بیرون برم که اون عوضی بازوم و محکم گرفت وفشار داد که درد نفس کشیدن یادم رفت.

در یک چشم بهم زدن مستانه رواز در بیرون انداخت منو همونجا گیر انداخت قبل ازبسته شدن در نگاه اشک بارم به صورت مستانه زل زدم، با نفرت نالیدم:

-نامرد.

مستانهی عوضی بخاطر بچش منو.. منو جلوی این مردتیکه انداخته؟!

-نعیم.. بیا بگذر.

درهمین حال قدمی به جلو برداشت، سیلی محکمی به صورتش خورد من از برخورد اون سیلی بدنم به رعشه افتاد.

در که بسته شد تازه فهمیدم چه خاکی به سرم شده، به زور دهنمو بازکردم با همه‌ی توانم جیغ کشیدم.

-کمک.. تو روخدا یکی کمکم کنه.

درهمین حال دست سنگین نعیم توی دهنم نشست، لبم به شدت به دندونم خورد، لبم توی دندونم فرو رفت و درد وحشتناکش توی تنم پیچید.

فرو رفتن یه بارگی خون به گلوم و طمع گس خون باعث عق زدنم شد، همونطور که بازوم و گرفته بود، کشون کشون به طرف خونه می‌برد.

من سرگردون وترسیده با بدنی کرخت شده به زور دنبالش کشیده می‌شدم.

هر لحظه که می‌گذشت ترسم بیشتر می‌شد.

بدون وقفه وپشت سرهم جیغ میزدم از زمین و زمان کمک می‌خواستم ولی هیچ کس توی این جهنم‌دره نبود.

سرم گیج می‌رفت، گلوم ازجیغ‌های بی‌امونم سوز میداد، صدام دو رگه شده بود.

نزدیک پله‌های در ورودی خونه بودم که دستمو به نرده‌ها گرفتم.

از بازوم با بی‌رحمی منو می‌کشید.

-چه زوری هم داره توله سگ.

-ولم کن پست فطرت، چی از جونم می‌خوای آشغال؟!

ازتکون‌های وحشتناکش حس می‌کردم، بازوم ازم بدنم جدا شده، فشار زیادمی بهم اومد بدنم سست شد، درحالیکه با تمام قدرتش منو می‌کشید یه دفعه خودمو رها کردم.

محکم به جلو پرت شدیم باصورت روی پله‌ها فرود اومد، نعرهای وحشتناکش خونه رو لرزوند.

زانوهام محکم به تیزی پله‌ها خورد که باعث شد بدنم از درد بی‌جون بشه،

پشت سرهم نفس‌های عمیق و کش‌داری کشیدم تاکمی آروم شدم.

هر دومون از درد به خودمون می‌پپچیدیم، غرید:

-توله سگ بلایی سرت بیارم که توی تاریخ بنویسن.

به زور با زانوهای سست دولادولا تا وسط حیاط رفتم، دور خودم چرخیدم‌، سرگردون بودم نگاهم به در افتاد اخرین بار یادمه در رو باکلید قفل زد.

اهی ازسینه‌ام خارج شد، چقدر بدبخت بودم به دیوارها نگاه کردم خیلی بلند بود از این همه ظلم اطرافیانم داشتم خفه می‌شدم.

دور خودم چرخیدم که دیدم داره طرفم میاد، بی‌اختیار به عقب قدم برمی‌داشتم، نگاه بدش به استخوان آدم نفوذ می‌کرد ولرز خفیفی به تنم می‌آورد حتی جنس نگاه مهدی هم اینقدر کثیف نبود، انگار بدون لباس وسط حیاط ایستادم، لب زخمیم رو گاز گرفتم.

باصورت پر از خونش پوزخندی زد، دماغش داغون بود از دوتا دستش خون می‌چکید با اون صورت ترسناک شده‌اش به طرفم می‌اومد ازترس قالب تهی کردم، قلبم مثل قلب گنجشک میزد.

شوکه درحالیکه چشمم به صورت خونیش بود داشتم پشت‌ پشت عقب می‌رفتم که پام به چیزی خورد، کاشیهای لیز وخیس باعث شد یه متر به هوا برم ومحکم به زمین بخورم سرم محکم به چیزی خورد.

نفسم برای چند دقیقه قطع شد، مرگ رو به چشم دیدم.

جلوی دیدم تار شد درست جای قبلی سرم دوباره ضربه خورد مثل قبل دیدم تار شده بود

به زور خودمو خواستم جمع کنم دستم به لبه‌ی سرد چیزی خورد، سرمو تکون دادم، تصویر تار وضعیفی از حوض وسط حیاط دیدم.

هرچی می‌خواستم بلند بشم، نیم خیز می‌شدم، از زور درد کاری ازم بر نمی‌اومد دوباره بی‌حال می‌شدم، الکی دست وپا میزدم، کل لباسهام خیس شده بود.

درهمین حال اون مردک نعیم از پشت گردنم و گرفت و مثل چوب خشکی که بخواد بشکنه فشار می‌داد.

به زور درحالی‌که از گردنم گرفته بود، منو دنبال خودش کشید.

به انگشتهاش که روی گردنم بود چنگ میزدم، همونطوری که کشیده می‌شدم، روی زمین پا میزدم، ولی زورم بهش نمی‌رسید.

منو دنبالش خودش به اُتاقی کشید محکم وسط اُتاق پرتم کرد، سریع به طرفم حمله کرد.

شالم و از سرم در آورد، دور مچ دست‌هام محکم بست، چشم بستم، از این همه درد و این همه دستو پا زدنای بیخود ناامیدانه چشم بستم.

تسلیم شده بودم، حالا که همه دنبال خرد کردنم هستند، تسلیم این سرنوشت نحس شدم، دیگه قدرت مقابله‌ با کسی رو ندارم.

جسم و روحم کاملا تسلیم این همه ناعدالتی شده بود، ولی همین که نفس‌هاش به پوست صورتم خورد، عق زدم، چندشم شد، اصلاً نجس بودن بهم دست داد.

-اووه، این خوشگل خانم چه رام شده، ولی بلایی سرت میارم که هیچ وقت فراموش نکنی.

خنثی بهش زل زدم، اُتاق حقیرآنهای داشت، بدون روسری احساس خیلی بدی داشتم. اونم جلوی این حروم لقمهی چشم دریده، با عصبانیت و خشم بلند شد گوشه‌ی اُتاق نشست زیر چشمی دیدم با گوشیش پیام می‌نوشت یا نمی‌دونم داشت چی تایپ می‌کرد.

از گوشه‌ی چشم بهش زل زده بودم، با وحشت بی‌صدا داد زدم:

-داره چه غلطی می‌کنه؟!

یه دفعه بلند بلند خندید.

-امشب پول خوبی از فروشش درمیارم.

چشم‌هام گرد شد، گوشیش و کنار گذاشت.

-اما قبلش باید یه حالی اساسی بهم بدی هم می‌تونی دختر بمونی.

آب دهنم و قورت دادم، عصبی دستمو مشت کردم ناخن‌هام و توی گوشتم فشار دادم، پس میدونه دخترم، تنها کسی که خبر داشت مستانه نکبت بود.

نفس‌هام یکی درمیون درمی‌اومد، حال بهم زن‌ترین آدما دنیا بود!

با خودم نالیدم.

-این همه جون کندم تا پاک بمونم، نمی‌تونم تسلیم این لات بی‌سروپا بشم، امکان نداره تسلیم این بو گندو بشم.

آروم لای پلکم و بستم به ذهنم فشار آوردم، باید یه راهی پیدا کنم قبل از این که دیر بشه وسروکله‌ی کسی دیگه پیداش بشه.

چشم‌هام و بسته‌ بودم من باید یه کاری کنم، ولی چه خاکی به سرم کنم؟! با این بدن بی‌جونم، مغزم انگار از کار افتاده.

-چه رام و ملوس شدی عروسک کوچولو.

پوزخندی زدم، چونه‌امو محکم فشار داد.

-وقتی ادبت کردم ببینم باز پوزخند میزنی؟!

بلند بلند خندید با اون صورت زخمیِ کریهش اخم غلیظی کرد.

-دیوونه شدی اشغال، هــان؟! روانی.

-نه، اتفاقا من قراره بلای سرت بیارم که تا اخر عمرت باهات باشه طوری که هیچ وقت منو فراموش نکنی.

ترس توی چشم‌های ریزش با اون پف پشت پلکش دیدم، دودل ومشکوک بهم زل زد، پوزخند چندشی به نمایش گذاشت که بوی دهنش دل و درودهام و بهم زد، دندانهای زردش نشون میداد اصلاًمیدونه مسواک وجود داره؟

دستش روی دکمه‌ی مانتو نشست، قلبم به شدت بی‌قراری می‌کردم اما نقاب خونسردی به صورت زدم.

-زده به سرت معلوم نیست داری چی زرت وپورت می‌کنی؟!

پوزخندی زدم، با قاطعیت ادامه دادم.

-‌حتماً اون مستانه آشغال بهت گفته که من از خانوادهی پولداری بودم مگه نه؟!

لبخندم پر رنگ‌تر شد، دست‌های زمختش خشک شد، اخم‌هاش به هم گره خورد.

-تو هم پیش خودت فکر نکردی با این همه زیبایی درحالی که دخترم توی خونه‌ی بی‌بی چه غلطی می‌کنم؟!

ابروهاش بالا پریدن، سیلی محکمش توی دهنم نشست، زخم‌ لبم و پارگی داخل دهنم دوباره خون ریزی کرد، پوست صورتم از شدت سیلی می‌سوخت.

-خفه خون بگیر ، فکر کردی با یه احمق طرفی؟!

با چشم‌های اشکی بهش زل زدم.

-نمی‌دونم احمقی یا نه، ولی یه بارم از خودت نپرسیدی دختری با این سن وسال من با این همه جذابیت اون خانواده‌، بی‌کس و کاره رهاش کردن دلیلش چیه؟!

عصبی بلندشد، منم سریع نشستم که لگد محکمش توی ساق پام باعث شد از درد توی خودم جمع بشم، داشت دیونه می‌شد، توی دلم بهش خندیدم، آروم بی‌صدا از درد نالیدم.

-دهن کثیفت و ببند، هرجایی این فیلما قدیمی شده.

بین اشک و اون همه درد خندیدم.

-واقعاً؟! اصلاً میدونی ایدز چیه؟! می‌خوای جواب ازمایش پاپ اسمیرم و ببینی؟! یا نمی‌دونی پاپ اسمیر چیه؟! هوم؟!

توی چشم‌هاش زل زدم.

-کوله پشتیم و بده‌ تا نشونت بدم، فکر کنم، با این همه از زخمهای که برداشتی تو هم به جمع ایدزی‌ها اومدی.

با نفرت توی صورتش خیره شدم از تکون شدیدی که خورد لذت بردم به زور پشتش و به دیوار بند کرد با خشم و جدیت غریدم.

-حقته، بدتره این حقته .

هیستریک خندیدم، با چشم‌های که از حدقه در اومده بود بهم زل زده بود.

کوله پشتیم نزدیک در بود از شوکه‌ ی که بهش وارد شده بود استفاده کردم سریع دست بردم بندش و گرفتم از جیبش مدارکی رو درآوردم.

تندتند برگه‌ها رونگاه می‌کردم با دیدن اون برگه سریع بیرون کشیدمش.

معلوم بود سواد درست حسابینداره، خدا خدا کردم زبانش انگلیسیش خوب نباشه.

اول بادندون گره شالمو باز کردم اونو دور سرم بستم.

دستمال کاغذی درآوردم و خون دهنمو روی چونه‌ام باچند تا دستمال پاک کردم.

برگه روجلوش گرفتم.

-خوب نگاهش کن سواد که داری هـان؟! ببین.

پوزخندی زدم، براش هجی کردم.

-اچــ.. ای.. ویــی.

دستمو روی نوشته تکون دادم با اون اخمی که روی صورت کریهش بود چشم‌های کوچیکشو ریزتر کرد به برگه زل زد انگشت اشاره‌ مو روی علامت مثبت تکون دادم.

-خوب دیدی خیلی بیچارهای فکر کردی الکی میگم؟! هوم؟ نخیر، حقته توی حماقت با درد وکثافت خودت بمیری.

آب دهنم و به طرفش پرت کردم ازجیبش کلید وبرداشتم، خونسرد از اُتاق بیرون جستم، خواستم بدوم تا زودتر فرار کنم اما ترسیدم شک کنه، آروم آروم به طرف در رفتم، سریع قفل در وباز کردم.

محکم در رو بستم به محض دیدن کوچه باچنان سرعتی دویدم که اگه دو مارتن بود نفر اول می‌شدم.

خون سرم از روی شونه‌ام تا نزدیک کمرم رو رنگی کرده بود با اون سر و اون وضع خودمو به خونه‌ی بی‌بی‌ رساندم.

با خشم ونفرت به اُتاق رفتم اگه دستم به مستانه می‌رسید، همون لحظه نفسشو قطع می‌کردم اما نبودش.

هوا تاریک بود، خداروشکر رنگ مانتو تیره‌ست نباید کسی منو ببینه سریع وسایلمو برداشتم‌، خودمو توی حمام انداختم.

همین که آب روی تن سر خورد، فهمیدم، چقدر خسته‌ام و حالم بده، گذاشتم تا آب دردهام و زخمهام و بشوره روی سکو حمام با درموندگی نشستم.

سرمو به کاشی های سرد تکیه دادم، سنگ پا رو برداشتم روی جای جای که دست اون حروم لقمه رسیده می‌کشیدم.

درد ناشی از زبری سنگ رو به جون می‌خریدم تا جای نجس شده‌ی تنم رو پاک کنم.

توی سرم نقشهی مرگ مستانه رو می‌چیدم، موهای بلندم بخاطر خون سرم بهم چسبیده بود، آب زیر پام رنگی می‌شد.

جای دستش روی گونه‌ام بود سنگ و باخشم توی صورتم کشیدم، جیغ کشیدم.

-چرا نمی‌تونم یه زندگی معمولی داشته باشم؟! چــرا؟!

زیر دوش داد زدم، گریه کردم، تا خودمو سبک کردم با بدن درد شدیدی با موهای خیس روی تختم خزیدم، نیم نگاهی به تختش انداختم نبودش معلوم نیست کدوم گوری رفته، نفس‌هام تند شد.

-می‌کشمت عوضی به من چه بچت بی‌پدره؟! اون موقعه که توی بغلش می‌رفتی به فکر بعدش نبودی که بخوای منو جلوی اون سگ بندازی؟! مثل سگ پشیمونت می‌کنم.

پلک‌هام ازخستگی روی هم افتادن، صبح با حالِ بدی بلند شدم، نتونستم حتی درست وحسابیبنشینم، دستم روی پیشونی خیس از عرقم نشست.

سرم از بس سنگین شده بودم، حس می‌کردم، روی تنم نمی‌تونم تحملش کنم، سرمو روی متکا گذاشتم بی‌خیال کلاس و دانشگاه شدم.

سرمو روی متکا گذاشتم، احساس داغی شدیدی روی گونه‌هام داشتم، نفهمیدم، کی خوابم برد.

اون روز توی تب سوختمو کسی حتی متوجه نشد، روز بعد باحالی بدی بلند شدم.

تلو تلو خوران رفتم کمی آب جوش خوردم تا گلوم باز بشه، توی این گرما انگار توی یخچال بودم یه دقیقه بعدش انگار منو توی کوره می‌انداختن.

چندتا قرص سردرد وسرماخوردگی خوردم، نزدیکای ظهر بود، توی خواب عمیقی بودم که چیزی به پهلوم خورد.

بادرد شدیدی وحشت‌زده چشم‌هام و باز کردم، دیدم یکی ازهم اُتاقی‌هام با دستمالی که جلوی دهنش بسته بادسته‌ی طی تکونم میداد، انگار که چیزی نجسی رومی‌خواست برداره.

به زور لبه‌ی تخت نشستم باصدای خروسکی گفتم:

-چیه راضیه چی شده؟!

باخشم غرید:

-خفه شو دخترهی ایدزی، تمام این مدت بین ما می‌لویدی، وای به حالت کسی از اینجا ایدزگرفته باشیم.

محکم با اون دسته‌ی چوبی به بازوم کوبید، نعرش توی گوشم پیچید:

-گم شو.

عصبی بهش زل زدم مات بودم، هانیه هم به کمکش اومد بادسته‌های طی به جونم افتادند با زور وکتک منو از اُتاق بعد هم ساختمان باخشمو نفرت و دادهای بلند، بلند بیرون انداختند.

با دسته‌ی که توی کمرم کوبیداز درد شدید روی چمن‌ها افتادم کل کسایی که توی خوابگاه بودن دورمون حلقه زدن، خشموصدای دو رگه هانیه فریاد زد:

-این عوضی، ایدزیه.

همه با تعجب می‌گفتند.

-وای خدای من.. وای نکنه ما هم گرفته باشیم.

خیلیا هم فحش میدادن، من بی‌حال همونجا چهار دستو پا افتاده بودم.

که وسایلم کنارم پرت شدند، راضیه مثل اژدها داد زد:

-از اینجا گورتو گم کن چشمم بهت نیافته.

چشم بستم، دیگه نتونستم تحمل کنم، نعره کشیدم:

-هیچ کس نمی‌تونه از اینجا بیرونم کنه، اگه کسی قراره بره من نیستم.

بین جمعیت چشم چرخوندم، روی مستانه قفل کردم، آدم نفرت انگیزی که برای این‌که خودشو تبرعه کنه یکی دیگه روقربونی می‌کنه.

همه‌ باخشم دمپای به طرفم پرت کردند.

-چه رویی هم داره چرا اونو بیرون نمی‌کنند.

کلافه پشت تاری اشک بهشون زل زدم.

زمزمه کردم:

-جای نمی‌رم، کسی نمیتونه بیرونم کنه.

انگار بمب منفجر کردن همه باخشمو نفرت بهم زل زده بودن وبهم بی‌احترامی می‌کردند.

منو به دفتر بردن ازم خواستن از اونجا برم با چشم‌های اشکبار با یه چمدون کوچک به اون خونه‌ی بزرگ که جای برای من نداشت زل زدم.

با دیدن خونه‌ی بی‌بی‌ با درموندگی به طرف خونه‌ی بی‌بی رفتم، هرچی در زدم، کسی در باز نکرد.

چندین ساعت بی‌حال روبه روی خونه‌ی بی‌بی نشستم، نزدیکای عصر بود که بی‌بی نزدیک ساختمان از اسنپ پیاده شد.

با درموندگی با اون ساک جلوش ایستادم، سرم به یقه‌ام فرو رفت از بغض نتونستم حرفی بزنم، بی‌بی باعصاش جلوم ایستاد.

-میدونم چی شده؟! جو اینجا رو بیشتر ازاین متشنج نکن و برو.

باصدای گرفته‌ای باغصه لب بازکردم.

-تو روخدا بی‌بی شما توی این یه سال پناهم شدید زود قصاوتم نکنید خداشاهده که خطای نکردم فقط داشتم از آبروم دفاع می‌کردم.

صدام به شدت می‌لرزید مکثی کردم، بی‌بی دستشو به معنی این‌که ساکت باشم بالا برد.

-اینجا قانون خودشو داره زودتر از اینجا برو.

اشکی ازچشمم افتاد.

-شما که این بزرگی کردید، خونه‌اتون وقف کردید، دلیلتون هرچی بوده قابل ستایشه، بی‌بی شاید ندونی اما به من یه زندگی مجدد دادید تا بتونم خودمو پیدا کنم و برای زندگیم بجنگم.