ملیحه سریع گفت، منم سریع وارد کردم.
کنار ماشین که رسیدیم، به اژانس زدم، ادرس ازشون پرسیدم و گفتم، طوطیا با دیدنمون پایین اومد:
-چی شده؟! اینا چیه؟!
ملیحه لبخندی زد:
-بدو وسایلت و جمع کن، بهت توضیح میدم.
وسایلشون و توی ماشین جا دادم.
-تو سوار شو عزیزم.
بهش نگاه کردم، انگار نشنید، انگار اینجا نبود، بهش نزدیک شدم.
-پــروا؟!
ترسیده کمی جا خورد:
-هـان؟!
با صورت غمگینش بهم زل زد:
-چیزی خواستی؟!
-کجایی خوبی؟!
سرشو تکون داداین کارش دلهرم وبیشتر کرد.
-برو سوار شو.
-بایدخوشحال باشم اما نیستم، فکر میکردم، اگه بشنوم اونا حالشون بده میتونم خوشحال باشم، اما الان نمیتونم ولی چرا اینقدر داغونم؟! یه چیزی توی قلبم سنگینی میکنه.
سریع محکم توی اغوشم گرفتمش.
-باید سنگین بزنه، این نشون میده، تو مثل اونا بیرحم نیستی، چون توی سینهات قلبی داری به زلالی آب.
سرشو تکون داد، تا کنار ماشین بردمش.
-برو داخل عزیزم، نباید به خودت فشار بیاری.
وقتی اومدن راه افتادیم، پروا توی خودش بود، سکوت کرده بود به اُتاق رفت.
بچهها روسرجاشون گذاشتم، رفتم داخل اُتاق به زور بلندش کردم لباسشو عوض کرد، بین بازوهام فشردمش، قربون صدقهاش رفتم، تا کمی بیقراریش کم شد، خواستم حواسشو پرت کنم، آروم گفتم:
-پـروام کدوم صحنه روباز میکنی؟!
سرشو توی بازوم فشار داد.
-یه شب قبل ازحنا بندون سمیر، وقتی از رفتار سرد ونیش وکنایه همه خسته شده بودم تا تاریکی هوا توی پارک موندم، وقتی برگشتم گیر چندتا لات افتادم یه آدم خوبی به اسم رحیم بهت گفتم.
سرمو تکون دادم.
-اسمشو اومد نجاتم داد.
لبخندی زدم:
-دلم میخواد دستهای اون حرومیا رو قطع کنم، اینا روکه میشنوم بهم میریزم دست خودم نیست.
محکم بغلم کرد، یه دفعه بلندبلند زار زد، تاحالا اینطوری ندیده بودمش اعصابم بهم ریخت:
-د اخه بیانصاف بگو چکارکنم این غمت کم بشه؟! بگو چه غلطی بکنم دردت رو کم کنم؟! همهی غمتو بده من.
بوسیدمش.
-چه کنم کابوسات از بین بره؟! همهی مردا که پست و ظالم نیستن، حرف بزن لامصب، زخم بزن، آتیش بزن، سنگ صبور غصههات میشم ولی سکوت نکن اشوب بشو به آتیش بکش اما توی خودت نریز این همه غمو دفن نکن.
-کی فکرش و میکرد یه روز اینجوری باشه قسمتم؟ اگه بدونی چیا کشیدم دم نزدم، زندگیم ازهم پاشید یه کاری با دلو روحم کردن که تمام دنیامو سوزونده گناهم چی بود؟! همهشون قیدمو زدند اینجوری خیلی درداوره، خیلی.
باخشونت بین بازوهام کشیدم کنار گوشش باخشونت خاصی گفتم:
-هرکی بهت گفته سکوت کنی برات خوبه، غلط کرده به گورهفت جدش خندیده، با چشمهای معصومت کم داغ بزار روی دل داغونم.
اونوکشیدم توی اغوشم توی حجمی ازگرمی وقلبی که باشدت کوپ کوپ میتپید.
-چطوری ذهنتو پاک کنم؟! چطوری میشه مغزتو بازگشت به کارخانه بزنم تا ازتمام این دردا پاک کنم؟!
_پـروا
امروز اصلاً حوصلهی فیلم برداری نداشتم، توی قلبم غم عجیبی حس میکردم.
جلوی کارگردان ایستادم.
-خانم سینایی، بنظر خوب نمیرسین.
-خوبم، اقای کارگردان میخواستم بگم که، تصمیم گرفتم نام فامیلیم با نام شوهرم، پاکرو بزنید.
ازاسترس باگردنبندی به نام پرواکه محسن داد ورمیرفتم.
کارگردان لبخندی زد:
-باشه، حتماً.
یه دفعه نگاهشو روی گردنم افتاد ازخجالت اینکه نکنه با زنجیرم ور رفتم گردنم معلومه شده سریع خودم جمع کردم.
لبخندی زد:
-خیلی قشنگه خانم سینایی میشه ازش شروع فیلم استفاده کنیم؟!
شوکه گفتم:
-هان؟! چی؟!
لبخندی زد:
-گردن بندتون، گفتم.
نگاهی به اسمم کردم اهان اینو محسن بهم هدیه داده، یادگاریه.
کارگردان دستی سرش کشید.
-قول میدم صحیح وسالم تحول بدم، فقط ازش فیلم تیتراژ ومیگیرم.
دستمو بردم اونو بازکردم. کف دستش گذاشتم.
-وقتی تمام شد، برام بیاریدیش لطفاً گم نشه.
-حتماً.
یکی ازدستیارها اومد.
-همه چی امادهست.
-باشه، منم برم برای گریم.
سریع به طرف اُتاق گریم راه افتادم.
_
کارگردان همه چی رو توضیح داد، پشت صحنه ایستاد.
-همه ساکت، گوشیاتون رو سایلنت کنید.
-امادهاید خانم سینایی.
سرمو تکون دادم.
_
ازپلهها پایین اومدم، زن داداشم با دیدنم باحالت چندشی صورتشو جمع کرد.
-موندم چه رویی داری اینطوری باغرور توی خونه جولان میدی؟!
باخودم گفتم:
-من؟! من که چند روز، چپیدم توی اُتاقم، حتی یه لقمهی درست وحسابینخوردم، باچشمهای تر بهش زل زدم.
-هی عوضی، کجا میری؟! میخوای بری توی بغل اینو اون بعد ما باید اخمو تخم ودعواشهاشو به جون بخریم؟!
پوزخندی زد:
-من عوضیم ؟! یا تـو؟!
برگشتم با نفرت به صورت پراز ارایشش خیره شدم.
-کیومرث جونت چطوره؟!
ابروهاش به موهاش چسبید.
-مجنونی شدی.
لبخندی زدم.
-اتفاقا خیلی هم سرحالم، یه روز پستچی یه پاکت اود، ادرسی روش نبود، بازش کردم، کلی عکس توش بود، با یه یادداشتی که گفته بود قبل از ازدواجت با کیومرث رآبطه داشتی، توی عکسها خیلی خوب افتاده بودی.
اون عکسها فقط بغل وبوسه بود، ولی تیری بود، بیهدف رها کردم، باخشم بهش نزدیک شدم، بازوش و هل دادم.
-حالا من عوضیم یا تـو؟! سمیر محرمم بود، فقط چندباری پیشونیم و بوسید، اما تو چی؟! هـان؟!
چندبار بخاطر اینکه دست کسی به اون عکسا نرسه بهش سرویس دادی هـان؟!
نگاه پریشون و ترسیدهاش توی صورتم چرخاند، سریع گوشی وبالا گرفتم.
-میدونی که جواب هر بلای که سرم بیارید بدترش و میدم نه؟!
با بیخیالی شماره باربد روگرفت.
-الو..
باعصبانیت غرید:
-چته؟! باز چه مرگته؟!
بدنش مثل بید لرزید با لبهای بیرنگ به لبهاهای سفید وخشکم زل زد، انگار زبونش قفل شده بود.
تیر بیهدفم بدجور به هدف خورده بود.
کمی سکوت کردم، باربد باخشم وعصبانیت داد زد:
-مریضی الکی زنگ میزنی؟!
بوق ازاد توی گوشم میپیچید، خودمو خونسرد گرفتم.
-داداش چندتا عکس باید بهت نشون بدم.
لبهای لرزونش آروم تکون خورد.
-تو رو خدا قطعش کن.
پوزخندی زدم، دستمو جلوی گوشی رو گرفتم.
-ازم معدرت خواهی کن و اینکه جلوی اون دوست بابا ازم طرفداری میکنی، حاجی تو رو دوست داره اگه نکنی عکسها روجلوی همه تو روت میزنم.
باچشمهای اشکی سرشو تکون داد، نگاهی به گوشی کردم، الکی خودمو عصبی نشون دادم.
-باشه، اشتباه شد، خودتو ناراحت نکن، خداحافظ.
سریع گوشیم و توی کیفم گذاشتم، روبه روش ایستادم، عصبی بانفرت بهم زل زد:
-اون عکسها رو بهم بده.
ازته دل خندیدم.
-مگه احمقم؟! اونا تنها سند منن، همونطوری که چندسال راز کثیفتو برای زندگی داداشم نگه داشتم، اگه کاری که گفتم بکنی، کسی نمیفهمه.
داد زد:
-دخترهی عوضی، اونا رونگهداشتی برای همچین روزی، تو یه عفریتهای، ازت بدم میاد.
لبم کمی کج شد، حتی پوزخندم هم نمیاومد.
-فرض کن عوضی یه،عفریته، نه اصلاً بدترین آدم دنیا، اما شماها چی هستید؟!
حس میکنم قیامت شده پرده ها از جلوی چشمهام کنار رفته، که اینطوری رزَالت آدما رومیبینم، تو این مدت کم چهرهی کریه شماها رو دیدم، اونم شمآهایی که فکر میکردم از شماها پاکتر افریده نشده.
عصبیتر ازقبل داد زدم.
-اون پیرمرد خرفت پست اومده میگه بخاطر خودته، بخاطر اینکه که مردم با چشم بد نگاه نکن عقدت میکنم.
بلندبلند مثل دیوونهها خندیدم.
-اومده سرم منت میزاره جالبه، واقعاً جالبه.
باعصبانیت به زن داداشم نگاه کردم.
-اگر یه باردیگه جلو روم پشت سرم اینطرف واون طرفم زرمفت بزنی دهنتو بابشکاف طوری میشکافم که هیچ عملی درستش نکنند.
باحالت چندشی ازبالا به پایین نگاهش کردم.
-درسته که اسمم به ناحق سر زبون افتاده، اما پاکه پاکم سرم جلوی خودمو خدا بلنده، مثل امثال شما عوضیی کرم صفتی که زیر پوست آدم نفوذ میکنید تامثل شغالها به زندگی ننگین خودتون ادامه بدید، نیستم.
بانفرت وحرص آب دهنمو جلوش انداختم وبیرون پریدم، هوای اینجا واقعاً مسمومه.
تندتند ازکوچهها گذاشتم، با لبهای لرزان بیهدف راه میرفتم، انگار یکی دلمو توی دستش گرفته و محکم فشار میده.
حس خفگی شدیدی داشتم، نمیدونم چقدر راه رفتم، به خودم اومدم دیدم توی کوچهی آشناییم.
دوباره دلتنگی منو سمت خونه عمو کشونده، بیهوا زل زدم به خونهی که کلی خاطرهی خوب ازش داشتم.
خودمو پشت دیوار قایم کردم، یاد اون شبای افتادم که بوی عطرش با بوی بارون یکی شده بود.
تلخ خندی زدم، اون شبایی که من سردم میشد، پالتوش و روی دوشم میانداخت، قلبم از این دردی که توی قلبم افتاده داره میسوزه.
حس کردم مثل قبل دستشو دورم حلقه کرده، با هم توی هوایی نمناک وخیابونهای خیس زیر نور چراغها چشم توی چشم هم قدم میزدیم.
_
سمیر سرمو زیر بغلش زد.
-چشمهای تو خیلی وقته که منو دیوونه کرده، میدونستی خیلی چشماتو دوست دارم.
خوشحال خندیدم.
بادی که درختای رو تکان میداد روی سنگ فرشها رو برگ پوشونده بود، دمی عمیقی کشیدم، هنوزم بوی عطرت اینجاست.
نفسم حبس شده، منو از دلخوشی هام جدا کردی، عشق وخواهش توی چشمهامو ندیدی، این کوچه شاهده، پر از خاطرات خوبمونه، دیگه اغوش گرمتو ندارم.
چشمهای مهربونت منو به آتیش میکشه، چطوری نوازش دستهاتو فراموش کنم؟!
پای عشقت نموندی، گفتی هیچ کس جامو نمیگیره، اما چه راحت کسی جام و پر کرد، گفتی مهر ت فقط برای منه، هر چی گفتی دروغ بود، من از روی سادگیم همهی دروغاتو باور کردم.
مثل روانیها به اون خونه زل زده بودم، این چند وقته نه خواب داشتم نه خوارک از بس ازخودم ویشگون گرفتم تا بینم خوابم کل بدنم کبود بود، پریشون بودم، باخودم گفتم:
-زمونه میچرخه اینجوری نمیمونه.
امروز روز تولدم بود، هیچ کس یادش نبود جز سمیری که هم بابیرحم تاریخ عقدشو ازعمد برای داغون کردنم این روز گذاشته، تا دلم بیشتر زیر پاهاشون له کنه.
درخونهی عمو باز بود، شلوغ وپلوغ بود، خب بایدم شلوغ باشه، با پشت دستم اشکهام و پاک کردم.
کاش منم مثل شماها سردو بیاحساس بودم، اگه مثل تو بودم زود فراموش میکردم میرفتم پشت سرم رو هم نگاه نمیکردم، ولی چرا برام اینقدر سخته ببینم که چیزی بین ما نمونده، درحالیکه خاطراتت ثانیه به ثانیهاش باهامه.
اون روز توی دادگاه توی چشمهات دیدم که حسی بینمون نمونده.
-اینجا ته اون دنیایی که قول داده بودی.
هقهقم توی کوچه میپیچید، سرم یقهام فرو رفت.
چشمهای تو تمام زندگیم بود میگفتی تمام ارزوتم، اما ارزو چه زود با کسی دیگه عوض شد، دلم میخواست باهات یه زندگی پراز ارامش بسازم اما نشد، خداحافظ عشقم.
باسری به زیر افتاده، مخالف کوچه راه افتادم، اشکهام روی لباسهام وسنگ فرشها میریخت.
باقلبی مچاله به جهنم این وقتم برمیگشتم، کفشهامو که درآوردم مادرمو دیدم کلی به خودش رسیده بود.
پوزخندی زدم دخترش داره توی برزخ میسوزه، اما براشون مهم نیست، بغضمو پس زدم.
-خوشگل شدی مامان.
لبخندش محو شد.
-کجآبودی؟!
چشمهای نمدارم و بستم.
-رک بپرسید که توی بغل کی بودم.
اخمی کرد، باپاهای سست توی ازپلهها بالامیرفتم.
-سریع برو اماده شو.
تنم سستم از بیرحمیش نزدیک بود سقوط کنه به زور دستهای سرد ولرزانم روی نرده گرفتم، بیحرف ازپلهها بالارفتم.
لباس کرمی پرازسنگهای تزیینی روی تختم بود.
به زانو دراومدم از ته دلم بلندبلند گریه کردم کمی بعد لباسو چنگ زدم، باخشم پلهها دوتا یکی پایین اومدم، لباسو وسط سالن پرت کردم.
-میخوای منو بکشید، خب چرا نمیکشید؟! تا این ننگ و پاک کنید؟! مگه اینو نمیخواستید؟! خب راحتم کنید، موقع جون دادنم هم ایستادید، خوب توی چشمهام نگاه کنید.
به بلندی خودم سقوط کردم.
-منو راحت کنید، مگه نمیگید که آبروتون رو لکه دار کردم، چاقو تیزی بیارید منو راحت کنید، ولی اینطوری عذاب م ندید، من دخترتونم.
به موهام چنگ زدم، داد کشیدم.
-این رفتارتون و تمام کنید، منو ازجمعتون جدا کردید اگه منو نمیخواید بگید ولی اینطوری نکنید دیگه طاقت ندارم، اون عشقم بود، چطوری ازم میخواید، یه شبه فراموش کنم؟!
روی قلبم زدم.
-اینجام داره میسوزه دیگه با این کاراتون بهم ظلم نکنید، رفت امشب حنابندونه، دیگه تمام شد، ولی انتظار نداشته باشید یه هفتهای فراموش کنم.
به خودم مشت زدم.
-دست ازسرم بردارید چی جونم میخواید؟!
خستهام مامان نمیتونم، نفسم بالا نمیاد توی این وحشت رهام نکنید.
هرکی هر چی میخواد فکرکنه، نمیتونم ببینم عشقم سهمم کسی شده، اکه هلک هلک پاشم برم عروسی که دهن مردم رو ببندم، جلوی هرکس وناکس خورد بشم تا شماها دلتون خنک بشید، از تحقیرم خوشحال میشید؟!
به خودم اشاره کردم.
-کم اینجا تحقیرم میکنید؟!
چونهام لرزید:
-برام از هر غربیهای غربیهترید.
با نفرت بهش زل زدم.
-همین شماها با این نگاهاتون منو کشتید، من انگل نیستم من حتی اگر خطاکارم باشم این حقم نبود.
-من از این عشق گذشتم، من هرگز به یه مرد زن دار چشم نداشته و ندارم، به دلم یاد میدم که سنگ بشه، اما الان نمیتونم بیام فقط تنهام بزارید، شما زودتر برید، عجله کنید از سوروسات عروسیتون عقب نمونید.
سرمو بلند کردم، بهش نگاه کردم، بغضمو پس زدم، از درون داغون بودم، ولی محکم سرپا ایستادم، یا حداقل سعی کردم سرپا بایستم، به زور به اُتاقم رفتم، درقفل کردم.
-یه دختر جز خانوادهاش مگه پناه دیگهای داره؟!
کنار تخت رفتم روی زمین نشستم، سرمو لبهی تخت گذاشتم، آروم آروم گریه کردم.
_
صدای بلندی گفت.
-کات، عالی شد، ولی گریهی خانم رضوی بعضی از عوامل صحنه رو در آوردی.
لبخندی زدم.
-ممنونم، ببخشید.
هوا تاریک شده بود، آرشام قرار دنبالم بیاد، با دیدن ماشینش به طرفش دویدم، مغرورانه به ماشین تیکه داده.
-سلام خوبی بانو؟! خسته نباشی.
لبخندی زد:
-سلام، ممنونم.
دستمو توی دستش گذاشتم، آرشام خودشو بهم نزدیک کرد:
-اخخ که دلم برای این عطرت چقدر تنگ شده.
لبخندم پر رنگتر شد.
-منم، خیلی دل تنگتون شدم.
در رو برام باز کرد:
-هنوز مونده یخات آب بشه؟! هنوز جمع میبندی.
چشمکی زد به خونه رفتم، با هم توی سالن نشستیم، همستر اروهان ورجه ورجه میکرد، اروهان دور و برش میچرخید.
با لبخندی بهشون نگاه میکردم، برای آرشام چای ریختم و جلوش گذاشتم.
آرشام بلند گفت:
-اروهان، دیر وقته، بدو برو توی تختت، همسترت هم ببر.
اروهان سریع طرفم دوید دستمو، گونهام بوسید.
-خاله پروا برم قصه میگی ؟!
لبخندی زدم، آروم بلندشدم.
-معلومه اره.
آرشام اخم الود توپید:
-برو بخواب پـروا خستهاست.
دستمو روی شانهی آرشام گذاشتم.
-خوبم.
برای اروهان قصه میگفتم، که همونجا بیهوش شدم.
صبح وقتی بیدار شدم بین بازوهای آرشام بودم، حتماً اون منو اینجا آورده، از صورت غرق درخوابش لبخندی روی لبم نشست، توی خواب هم اخم کمرنگی داشت، دستی به ته ریشش کشیدم.
-دیروز گفتم، پناهی ندارم، اما الان تو رو دارم، بهت اعتماد دارم، با یه حرفت به دل آتیش میزنم، چون میدونم حداقل تو پشتم و خالی نمیکنی، ممنونم که پناهم شدی، کمکم کن کنارت غریبه نباشم، کمکم کن به قول تو یخام آب بشه.
لبهام روی چونهاش نشست، دستی به موهای مشکی و بلندش کشیدم، لبهام این بار روی پیشانیش نشست.
-شرمندهام، اومدی اینجا پیش من باشی ولی من زیادم کنارتون نیستم.
بدون صبحونه سریع راه افتادم، جلوی اپارتمانی رسیدیم.
صحنهای که جلوی اپارتمان سمیر میگرفتم، تا گردنبندش تنها یادگاریش موندهاش پس بدم.
با غصه به زهرا زنگ زنگ زدم، خیلی مخالف بود، اما منو رساند.
چندین بار صحنه رو بازی کردیم، هی خراب میشد، گردنبند درست توی جوب نمیافتاد.
توی سایه ایستادم هوا گرم شده بود، خودمو باد میزدم.
-خانم سینایی، وقتی کامیار مثلا میزنه زیر دستتون اون گردنبندو شل بگیرید که طبیعی مستقیم توی جوب بره.
-ببخشید، هی این طرف و اون طراف میافته.
-مشکلی نیست مجددا میگیریم.
همه سرجاشون باشند، دوباره میگیرم.
کامیار به طوری نمایشی زیر دستم زد، نزدیک نه، یا ده بار توی جوب افتاد، نگاهم به گردنبند بود، که صدای پوزخندش رو شنیدم، با تلخ خندی گفتم:
-خوب جای افتاد، چون دیگه خاطرهای نمونده که بخواد مرور بشه، پس جاش همونجاست.
بعد بدون حرفی دیگهای عقب گرد کردم، با تمام حرصش جدی داد زد:
-نمیخوای توی جشن عروسیم باشی؟! خودم شخصا دعوتت میکنم.
دلم از این بیرحمیش لرزید، خیلی سعی کردم، خونسرد باشم، ولی شانههام لرزید.
جدی درحالیکه سعی میکردم، صدام نلرزه گفتم:
-من بیدعوت بهشتم نمیرم.
با بیرحمی و رذالت تمام جدی و قاطع توی صورتش زل زد:
-دعوت کردیم، اگرم خبر نداشتی الان دعوتت میکنم.
با صدای گرفته شدهای گفتم:
-شما خوش باشید، یه عوضی بدنام به اندازهی کافی حرف وحدیث و لعن و نفرین شنیده، که سنگ پای قزوین شده.
عصبی خندیدم:
-فهمیدم، دلت میخواد پیش عشقت کوچیکم کنی؟! خوب نگاه کن و ببین من همین الانش هم کوچیک شدم آقای سینایی، ولی بیشتر از این پَستی خودت رو نشون نده، بزار یه خاطرهی خوب ازت باقی بمونه که اگه روزی اومدی برای بخشش روی اون رو داشته باشی و به حرمت اون خاطرهی خوب لب باز کنی تا شاید بخشیده بشی.
از ته دل خندید:
-خواب دیدی خیر باشه.
زهرا با صدای جدی ومحکم صدام کرد:
-سوار شو پروا.
بیحرف وبا بغضی که خیلی سعی میکردم، نشون ندم ،عقب گرد کرد و سوار ماشینش شدم.
وقتی نشستم بدنم مثل بید لرزید، زهرا عصبی وناراحت بود ولی حرفی نزد.
بابغض گفتم:
-منو از اینجا دورکن، حتی برای چندساعت هم که شده.
زهرا به نیم رخم نگاهی کرد.
-بریم خونهی ما درموردت به پدرومادرم گفتم، خیلی تو رودوست دارند، اونجا کمی استراحت کن، گفتم کاری درستی نیست اما..
سرشو به نشونهی تاسف تکون داد، حتی نتونستم ازبغض حرفی بزنم، شبو خونهی زهرا اینا پدرومادرش موندم، چقدر آدمای باشخصیتی بودند، خیلی نگرانم بودند.
دقیقاً دوهفته ازعروسی گذشته، دلم خون شده بود، لب زدم.
- بدون تو نمیتونم.
یکی دوباری مهدی اذیت کرد، امروز گیرم انداخت، ازلمسش چندشم شده، باید یکی میگفتم، مامانم توی اشپزخونه بود، آروم به اشپزخانه رفتم، نگاه سردی بهم کرد.
-چی شده؟! پول میخوای؟!
آروم گفتم:
-من پول نمیخوام، مگه همه مشکلات پوله؟! اصلاً میفهمی دور برت چه خبره؟! مامان چطور بگم؟! راستش..
کمی سکوت کردم.
-مامان این مهدی دامادت داره اذیتم میکنه، اون آدم عقدهایه، خیلی آدم بدیه.
مامان سریع بلند شد چشم غرهای بهم رفت، به بازومو ویشکونی گرفت.
-ببر صداتو، دخترهی خیره سر، این حرفا چیه که به زبون میاری؟!
بانفرت وبا خشم بهم زل زد، ترسیده نگاهش توی سالن چرخید:
-اقا مهدی چرا قبلا مشکل نداشت؟! میدونی چیه کرم ازخود درخته.
ابروهام ازحرفش به شدت بالا پریدن، اشک توی چشمهام جمع شد.
-مامان قسم میخورم من کاری نکردم، اون.. اون..
-خفه خون بگیر، حالا میخوای زندگی خواهر باردارت و ازهم بپاشی، هان؟! تو خونه خراب کنی، من شب تکلیفت تورو روشن میکنم.
باغصهی زیادم سری به نشانهی تاسف تکون دادم، مهدی یه حرف راست گفت، اینا واقعاً کر وکورن.
شب بابا صدام کرد همه سرمیز شام دور جمع بودند، مهدی باچشمهای پستش بهم زل زده بود.
-بنشین.
به میزی که خودش برام منع کرده بود اشاره کرد، پوزخندی زدم.
-راحتم، یه بار باتحقیر بلندم کردید، برام بسه.
بابا عصبی چشم بست.
-میرم سراصل مطلب فردا شب حاج رضا میاد برای خواستگاری، جواب ت باید مثبت باشه.
اشک توی چشمم جمع شد یه دفعه هیستریک خندیدم.
-فقط ظلم نکرده بودید، اینقدر دلتون سیاه شده؟! من جای نوهی اونم، اون زن داره حتماً هزارتا صیغهای داره، منو کوچک نکنید.
پوزخندی زدم:
-خب یه تیرخلاصم کنید منو بکشید، تاحالا بیاحترامی بهتون نکردم، اماخودتون گفتید، دیگه توی خانواده جای ندارم، پس کسی حق نداره برام تصمیم بگیره.
درهمین حال حاجی باچنان شدت وعصبانیت بلندشد که صندلی برعکس شد.
باچشمهای به خون نشسته طرفم هجوم آورد، دستش بالا رفت، باتمام قدرتش محکم توی گوشم کوبید طوری که یه دور دورخودم چرخیدم، صورتم گزگز کرد ، با بغض سریع برگشتم، سرجام ایستادم.
-بزن، هرچی میخوای منو بیگناهو عذاب بده ولی نمیتونید منو به این ازدواج مجبور کنید، من طمع زندان چشیدم، رسوای عالم شدم، قسم میخورم نفسش و میگیرم.
اون زخم روی صورتش کار من بود، اومد جلوی من چرت وپرت میگفت.
پوزخند زدم:
-برای اینکه منوبگیره داشت سرم منت میزاشت، میکشمش، آب ازسرم گذشته، چیزی برای از دست دادن ندارم، خودم با پای خودم برم بالای دار بهتر از این جهنمه.
بغضم روقورت دادم، سریع رفتم دست روی قران روی بوفه گذاشتم.
-قسم به این کتاب مقدس، قسم، به این کلام الله، اگه کسی اجبارم کنه برای ازدواج نفسشو قبل از اینکه لمسم کنه میبرم، گندکاریای همه رولو میدم، بعدهم خودمو میکشم.
بانگاه اشک الود باصورتی که میسوخت بهشون نگاه کردم.
-ته خطم، حرف اخرمو زدم، چیزی برای جنگیدن ندارم، دیگه تسلیم این ظلم نمیشم.
حاجی آب دهنشو توی صورتم پرت کرد:
-من تو رو میکشم، دخترهی بیآبرو چشم سفید، خفه شو تا زبونتو نبریدم.
پلک زدم، اشکم افتاد، بااستینم آب دهنشو پاک کردم.
-من الانشم مردم، این موقعهای که حتی سراغم نگرفتید منو کشتید.
بانفرت به چشمهاش زل زدم:
-چه پدری به خاطر اسمش ونماد خوبیش توی چشم این واون دخترش رو میفروشه؟! من بازیچهی سرنوشت شدم اینو زورم بهش نمیرسید، اما بازیچه شما آدمای متظاهر نمیشم؟!
آروم آروم بالا رفتم، دستم روی صورتم نشست، توی اُتاقم بغضم ترکید، تاخود صبح گریه کردم.
خداروشکر از اون شب به بعدحرفی در مورد اون پیر خرفت نزنند.
عید همهاشون کنار هم بودند، فقط من بین اونا جای نداشتم، هرشب به گشت وگذار بودند.
داشتم تست میزدم باید حداقل چیزی قبول بشم برم دانشگاه اینا براشون مهم نیست چه بلای سرمن میاد، خیلی عقب افتاده بودم، اما دلتنگی نمیزاشت تمرکزکنم.
اشکم روی ورقه میچکیددرهمین حال صدایی شنیدم.
مامان گفته بود امشب خونهی دایی اینا هستند، باربدهم که باخانوادهی زنش رفتند کیش، مطمئنم کسی خونه نبود.
ولی صداها بیشتر وبیشتر میشد، ترسیده، بلند شدم از اُتاقم بیرون رفتم، چراغ پایین پلهها رو زدم همه جا روشن شد، کسی نبود.
نفس راحتی کشیدم، رفتم سمت اشپزخانه آب بخورم، پام که روی پلهی اول گذاشتم که سایهای کنار یخچال دیدم.
نفسم حبس شده بود، شوکه باچشمهای گرد به سایه زل زدم.
-تـ.. تـو کی هسـ.. هستی؟!
بیاختیار عقب گرد کردم :
-اوه، تو.. اینجایی اهووی گریز پام؟!
صدای مهدیه، یاخدا خودت بهم رحم کن، بلندخندید.
-خونه بودی؟!
ازتوی تاریکی آروم بیرون اومد خودشه، قلبم به شدت میکوبید، بدنم مثل بید میلرزید، شوکه بودم.
دویدم، ولی پام روی پلهی اولی بود که دراومدن ریشه موهامو حس کردم و.
ازعمق وجودم و از درد شدیدی که توی تنم پیچید، فریاد زدم.
-کمک.. کمک، لعنت بهت.
با تمام قدرتم و حرص به دستهاش که روی موهام بود چنگ زدم، دردی از کشیده شدن موهام توی سرم میپیچید، غیر قابل تحمل بود، سرگیجه وحالت تهوه داشتم، کنده شدن پوستش زیر ناخونم و حس کردم.
نفس گرم پر از دردش کنار گوشم پخش شد.
-ااخخ.
از شدت دردی که داشت سرمو محکم به دیوار روبه روی نرده کوبید، چندباری همونطوری که ازموهام گرفته بود سرمو به دیوار کوبید، حس میکردم مثل آبی مغز جابه جا میشه، درد توی تنم میپیچید.
-اِاِاِییی، تو روخدا اقامهدی ولم کن، چی ازجونم میخوای؟!
از ناچاری برای نجات خودم، به التماسِ افتادم.
-غلط کردم، بزار برم، به کسی چیزی نمیگم، قول میدم.
خودشو ازپشت بهم چسبوند.
-بری؟! کجا؟! حالا کار داریما.
بلند خندید.
-جک میگی ؟! بگو ببینم کی حرف یه اشغال رو باور میکنه؟!
سرشو توی موهام فرو کرد.
-اخخ، چه بوی خوبی میدی، مگه میشه از این هیکل گذشت؟! هممم؟! راه بیای کمتر اذیت میشی.
زبون خیسش رو صورتم کشید، چندثانیهای این کار کرد بعدهم محکم همون قسمتو گاز گرفت، دندونهای تیزش توی لوپم فرو کرد، از عجز با تمام توانم جیغ فرا بنفشی کشیدم، دست ازادشو به کمرم رساند.
باچونهای لرزان واشکهای که خودبه خود ازصورتم میچکید.
-تو روقرانی که قبول داری ولم کن، خودم بدبختم، بدبختترم نکن.
دستشو ازبالا به پایین سر میداد از بیچارهگی فقط ول میخوردم ارنجم توی شکمش میزدم حتی دردش هم نمیگرفت.
-چه ناز و نُز میکنی؟! ادا درنیار.
اوووم چه پوست نرم پنبهای اگه بدونی، چه عشقی داره بودن باهات.
محکم دستشو دورم حلقه کرد.
-بریم توی اُتاقت خودت .چه هیکلی داری، واقعاً بینظیری پروا.
اون احمق چطوری تونست ازهمچین لعبتی بگذره؟! ذاتن آدمو به جنون میکشی.
دستش بالای پایین تنم بود باجیغی پسش زدم.
-بااین کارات نمیتونی دربری خوشگله.
منومثل پرگاه باقدرتش بلندم کرد، نعره کشیدم.
-نــه.. ولم کن، مامانننـ..
دستو پامیزدم.
-مامان جونت هم نمیتونه نجاتت بده.
-تو روبه هرچی میپرستی رحم کن غلط کردم ولم کن بیشتر از این منو خوردنکن.
-خفه خون بگیر.
باهمهی قدرتم خودم و تکون میدادم، خودمو سفت کرده بودم تا وزنم بیشتر بشه.
-دست ازسرم بردار.
منو داشت ازپله بالا میبرد، نزدیک اخرین انتها پلهها بودم، دستمو به نرده قفل کردم، پاهام روی پلهها کشیدم.
خودموکمی عقب کشیدم، محکم کوبیدم وسط پاشو با ارنجم محکم توی گردنش کوبیدم، فریادی از دردکشید.
دستهای فولادیش ازاد شدباضربان قلبی که به شدت نامنظم میزد ونفسی که توی سینهام خس خس میکرد، دویدم که نوک انگشت پاهام بند دستش شداز این حرکت یهوییش درحین فرارم تعادلم بهم خورد محکم ازجلو باسروصورت به سنگ فرش خوردم مثل مار به خودم پیچیدم.
ازدرد فقط همم همم میکردم مچ پامو محکم گرفت آب دهنشو باصدا قورت داد.
-میکشمت کثافت، بلای سرت بیارم که تا چندروز نتونی راه بری یا بنشینی.
ازدرد به خودم میپیچیدم که زانوش روی کمرم نشست.
-مثلا اینکه عجله داری، خب باشه همین جا کارتو یکسره میکنم.
دستش روی تنم میرفت، بابیچارگی داد زدم.
-ولم کن، خدایاا.. خدااا.. کمکم کن. ولم کن، پست فطرت، الدنگ.
پوزخندی زد:
-اره داد بزن، اماکسی اینجا نیست، فهمیدی؟! پس کمتر وول بخوره چون خودت صدمه میبینی.
دستش دوطرف پهلوهام فرو کرد از درد نفسم رفت، بیاختیار از ته دل غریدم.
-آآآآییی. اااخخخ.
طرف صورتم خم شد نفسهای روی صورتم پخش میشد..
محکم باخشم منو برگردند، باتمام نفرتم همین که برگشتم، آب دهنمو توی صورتش تف کردم ازخشم وچشمهای قرمز دستشو تا پشت سرش بالا برد، محکم توی صورتم زد.
یه طرف صورتم آتیش گرفت، دندونهام ازفشار زیادم ناخواسته روی هم سآبیده شده، گوشم از شدت ضربه سوت میکشید، جلوی دیدم تار شد، سرم ازشدت ضربه چندباری به زمین برخوردکرد.
پوزخندش و شنیدم.
-خودت خواستی، گوه خوری زیادمی کردی.
بدون توجه به درد زیادم، با التماسِ نالیدم:
-منو بکش.. ولی بهم دست نزن.
-اخی کوچولوم مثلا خیلی با حیاییی؟! تاحالا کسی بهت دست نزده؟! نوچچ.. نوچچ..
ازشدت استرس داشتم سکته میکردم، ، ولی دستهامو گرفته بود، کاری از دستم برنمیاومد، از خجالت داشتم میمردم
بهم که زل زد، چشمهاش برقی زد، سریع دستشو برداشت، روی صورتم گذاشت.
-، وای با این رنگ گرفتن چه ناز شدی، خجالت هم میکشی؟!
خواستمت اما زیادمی مغرو بودی، فقط حواست پی اون سمیرآشغال بود.
لبم از داخل زخم شده بود، چون دهنم پرازخون شده بود طمع گس توی حلق میرفت، گناهم چیه خدایا؟!
وزنش و روی شکمم انداخته بود، داشتم از سنگینیش پرس میشدم، یه دفعه با چشمهای به خون نشسته بهم نگاه کرد .
دوتا دستمو باهم گرفت مچ دستهام کنار هم با یه دستش محکم گرفت، کش لباسمو روی بازوم کشید، عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود.
-واقعاً افسونگری.
نفسهای عمیقی وکشداری میکشید، چشمهاش توی چشمهام چرخوند.
-چشمهات واقعاً آدم جادو میکنه، اگه بدونی چه حالی دارم از با تو بودم، ضربان قلبم اولین باریه که اینطوری میکوبه.
خم شد روی پلکم ببوسه سرمو تکون داد، چونهام و محکم گرفت، خورد شدن فکم و حس میکردم، طوری چونه ام گرفته بود، که لبهام مثل ماهی جمع شده بود.
لبخندی زد.
-همه چیزت نابه.
با دستش خون روی لبم و پاک کرد، خم شد، سریع سرمو با ترس و باحالت چندشی به طرف راست خم کردم.
-اووه کوچولو ، فقط ما براش اخ و پیفیم؟! نـه؟! اگه باهام راه میاومدی تو رو از این جهنم میبردم، اما تو هم یه سینایی هستی، دوست دارم ریشهاتون رو بخشکونم.
پوزخندی صدا داری زد:
-خواهر احمقت که برای داشتنم له له میزد، هرشب التماسِ م میکرد ، ولی تو داری منو پس میزنی میدونی چیه؟!
لبخندی زد:
-با این کارات که هیچ وقت دم دستی نبودی و تو رو خاص میکنه، با این کارات منو دیوونه میکنی، اما.. با این غروت از چشمم افتادی.
فریاد کشیدم.
-ولم کن روانیی، توی یه آدم مریضی، میفهمی؟!
بلندتر داد زدم:
-ولم کن، من که هیچ وقت بهت ظلم نکردم، هیچ وقت بهتون بیاحترامی نکردم، گناه بقیه روبه پای من ننویس، خواهش میکنم، به زن باردارت رحم کن.
اختیارم و ازدست داده بودم بغضو با گریه والتماسِ داد زدم:
-تو رو خدا اقا مهدی، من که کاری نکردم، خودمم تازه دارم اونا رو میشناسم اونا یه مشت آدم عوضی ظاهر بین، نمیدونم باهات چکار کردنداما منم از اونا ضربه خورد، تو روخدا به حرمت نون نمک..
غرید:
-خفه شو.. کدوم نون ونمک؟! مثل خر براتون زحمت کشید، هرچی خرحمالی داشتید فقط من انجام دادم، من..
بلندتر غرید:
-خانوادهی تو وامثال شماها خودشون و پشت دو رکعت نماز و روزه، اون حجشون قایم کردند، ولی از بوی تعفنشون کسی نمیتونه نزدیکشون بشه، با اون دو رکعت نماز چنان غرور گرفتید که انگار صاحب دنیاییدوخدای عالمید بابیرحمی پاتون روخرهخرهی یه مشت بدبخت بیچاره گذاشتند.
کنار سرم مشتی کوبید.
-میدونی حاجیتون اون اوایل چه رفتاری بامنو خانوادهام کرد؟! تو هم با ندیدنت سرتو توی لاکت کردی اگه با اونا نبودی بابیتفاوتیت با اون هم گناهی تو از اوناجدا نیستی، فهمیدی؟! این گرگ ساختهی دست حاجیتونه.
پوزخندی زد:
-ولی اینطوری نمیمونه، بدجور از ریشه میزنم به خواری وذلت میکشونمتون همونطور که غرور پدر پیرم وشکستید، دستهای پینه بستهاشو ندیدید، رنج مادر زحمت کشیدهام و ندیدید، همونطوری که تمام این سالها که منو غرورمو جلوی هرکسی وناکس خورد کردید فهمیدی؟!
سرشو خم کرد، کمی سنگینش از روی شکمم کم شد به پهنای صورتم گریه کردم، اما بیفایدهست، غرورم له شده، واقعاً بیکس بودم، مثل بیدمیلرزید.
بادست ازادش ، پای راستمو توی شکمم جمع کرد.
دستش بند کش شلوار راحتیم شد، چشم بستم، تسلیم شدم، اشکی ازگوشهی چشمم روی دماغ افتاداز ناامیدی چشم بستم تنم به عرق نشست، لب زخممو محکم گازگرفتم، توی دلم نالیدم.
-خدایااا، تنهام نزار.
یه دفعه حرفهای رحیم توی گوشم زنگ خورد.
-باگریه و زاری نمیتونی ازدست کسی که اسیر پستی شده رها بشی.
حق بارحیم بود، وقت گریه زاری نیست، اون یکی زانوم روخم کردم کل بدنم داشت میلرزید، باتنی لرزون نالیدم:
-باشه تسلیم، میشم، فقط اقا مهدی، من خطایی نکردم، یعنی.. یعنی.. باهم مدارا کن، اخه من دخترم.
ابروهاش بالاپرید چشمهاش نزدیک بود ازحدقه بیرون بزنه من سریع ادامه دادم.
-قسم میخوردم، مدرک دارم که دخترم.
به زورکمی خودشو بالاکشید، قهقهای زد:
-چرت وپرتا رومیگی ازت بگذرم؟! کلک خوبی بود.
سرشو روی گونهام گذاشت.
-اگه دختر باشی گوارای وجودمم، چون شهرهی عالمی، هیچ کس نمیفهمه کار من بوده.
نفس نفس میزدم الان وقتش بود، الان، تمام قدرتم جمع کردم، محکم زانوم ازعقب لای پاش کوبیدم، چشمهاش گرد شد.
بیحرکت با اخم بهم زل زد انگار نخورده بااخمی کمی عقب رفته این دفعه محکمتر ازقبل دوباره وسط پاش کوبیدم.
نعرهای کر کننده کشید، به پهلوم افتاد سریع طرف مخالفش غلتیدم، خودمو ازش دورکردم، مثل برق عکس العمل نشون دادم، باتمام توانم دویدم، توی اُتاقم پریدم، در وقفل زدم، دستوپام میلرزید، باگریه روی درسرخوردم.
باکف دستم، محکم به درکوبیدم.
-لعنت به همهاتون، نفرین به همهاتون.
باپاهای سست بلند شدم، سریع عسلی روجلوی درگذاشتم، صندلی هم زیر قفل روپشت درگذاشتم، دستی به صورتم که ازجای سیلی و رداشک میسوخت کشیدم، صورت اشکیمو به اسمون کردم
-شکرت، خدایا ممنونم.
بدنم مثل بید میلرزید، چونهام میلرزید. که صدای غرششو شنیدم.
-من نفستو میبرم اشغال.
دستگیره درو بالا وپایین میکرد، محکم به درمیکوبید، غرید:
-فکر کردی کلید اینجا روندارم؟! کلید تک تک اُتاق هارو دارم، همونجا بمون تا بیام سراغت، پدرسگ.
ابروهام به موهام چسبید، چشمهام از حدقه دراومده بود، قلبم توی سینهام جا نمیگرفت.
ازبیچارهگی ودرموندگی دورخودم چرخیدمو به موهام چنگ زدم که صدای اخخم توی گلوم خفه کردم از بس موهام کشیده بودپوست سرم دردمیکرد.
بادیدن کمد سریع درش روباز کردم، سریع چسبوندنترین شلوارم و پوشیدم، بدنم میلرزید نوک انگشتهام یخ بسته بود، اونا روحس نمیکردم، سریع با دستهایی لرزون شلوار جین دیگهای تنم کردم.
-نمیتونه، نمیزارم بهم دست درازی کنه.
چندتا شلوار روی هم پوشیدم چندتا پیراهنم تن زدم که باکوبیدن در یه متر به هوا پریدم.
-یاخدا خودت به دادم برس.
باهر دادش بدنم میلرزید، دیدم داره جا قفلی رو ازجا درمیاره.
-تاخود صبح وقت داریم.. مگه نه پـروا خانم؟! همم؟! فقط خودتو نامرئی کنی که دستم بهت نرسه.
نفس نفس میزدم، ازکمبود اکسیژن به گلوم چنگ زدم به طرف تراس رفتم، دیونه شده بودم، مثل دیونهها این طرف واون طرف میرفتم، بن بست بود.
نعره کشیدم.
-کمک، کمک.. عمو کمال؟! عموکمال، طوطیا..
هق هق زدم، پایین نرده، زانو زدم، ازته دل گریه کردم که دیدم در به عسلی برخورد کرد.
وحشت کل وجودمو گرفت از ترس سریع به طرف ستون رفتم، بادیدن راه باریکه که میرفت اُتاق کناری باترس وپاهای سست پامو بلند کردم، روی لبهی تراس بالا رفتم.
قلبم به شدت نبض میزد به زور آب دهنو قورت میدادم، از دیدن ارتفاع بدنم لرزید، اما مرگ روترجیح میدم، بیآبرویی، چشمم بستم.
-خدایا توکل به خودت کردم، خودمو دست تو سپردم.
آروم آروم جلو میرفتم، تقربیا رسیده بودم، صدای افتادن وسایل پشت سرم شنیدم، بدنم مثل بید لرزید، خیلی حالم بد بود، سریع قدمهام و تندتر کردم، صدای دادش روشنیدم، دستم به لولهی ناودون بود.
داد زد:
-پیدات کردم، اووه شجاع خانمو باش، کجا میخوای فرار کنی؟!
از دادش دستو وپام لرزید پام لیز خورد، جیغی کشیدم که خراشیدن تارها صوتیم وحس کردم.
دریک چشم به هم زدن، روی لوله به پایین سرخوردم، قلبم ازترس داشت بیرون میپرید، دستم به چیزی خورد، بلند شدن نرمی گوشت دستم حسم کردم، درد وحشتناکی داشت، از درد زیادم دستم بیحس شد واز ناودون باز شد.
برای چند لحظهای خودمو توی هوا معلق دیدم، باد موهامو به بالا برده بود، درچشم بهم زدنی ازپشت محکم با زمین برخوردم.
نفسم برای ثانیه رفت، بعدش انگار دیگه دردی حس نمیکرد، نگاهم به چشمهای گرد مهدی بود، باریکی خون روی پیشونیم بطرف مخالف سرم روی شقیقهام سر میخورد، مهدی داد زد.
-احمق چکار کردی؟! بمون..
لبهام لرزید، نفس حبس شدهام بیرون دادم، باید فرارکنم قبل از اینکه دوباره گیرش بیافتم، ولی بدنمو حس نمیکردم.
به هزار زحمت خودمو کمی تکون دادم، همه جام کوفته بودروی زانو چهار دست پامثل بچهها روی چمنها راه میرفتم.
پاهامو حس نمیکردم، دست زخیمم هربار که روی زمین میگذاشتم انگار سیخ داغ توی چشمم میکرد اما برای حفظ آبروم بیشترین وزنم رو روی اون دستم میانداختم، باسرعت درحالی که ازشدت دردلبمو گاز میگرفتم، روی چمنا حرکت میکردم.
با اینکه چندتا شلوار تنم بود وزانوم خراشیده میشد، قلبم به شدت بیقراری میکرد، کل بدنم عرق سردمیکرد.
باصدای گرفتهای جیغ کشیدم:
-طوطیا.. طوطیا تو روخدا کمکم کنید.. یکی نیست؟!
مهدی داد زد.
-کجامیخوای دربری؟!
داشتم ازهوش میرفتم، نفسم بالا نمیاومد، ضعف کرده بودم، چشمهام تار میشید، سرمو تکون میدادم.
-نه.. نه نباید بخوابم.
توی تاریکی پشت پلکم پاهای روجلوم دیدم، بابغضی که توی صدام موج میزد.
-تو روخدا کاریم نداشته باش.
-پروا.. یاخدا دخترم، تویی چته؟!
-عمـ...ـو.. کـ.مـ..ـکـ.. نجـ.. ا.. تـ...
دیگه نتونستم حرفی بزنم ولی داد و فریادهای عمو وطوطیا رومیشنیدم، خوردن سیلی آروم روی گونهام و حس میکردم، ولی جون هیچ کاری ونداشتم، گوشهام کیپ شد، چشمهام بسته شد.
_
پلکهای سنگینمو که بازکردم، طوطیا با چشمهای به خون نشسته کنارم نشسته بود، دستمال خیس روی پیشونیم میزاشت.
بادیدن چشمهای بازم باذوق گفت:
-وای خداروشکر خوبید؟! وای اگه بدونید چقدر نگرانتون بودم.
دستمو تکون دادم، درد توی سلول به سلولم موج خورد، دستم باند پیچی بود، کمی خودمو تکون دادم، انگار تریلی از روم رد شده از درد صورتم مچاله شد.
نالیدم:
-واایی خدایا دارم میمیرم، چرا همه جا درد داره؟! انگار خرلگدم زده.
نگاهم به هوایی روشن افتاد، لبخند تلخ روی لبم نشست، ولی زخم لبم سرباز کرد، نفسم زور درمیاومد، حالم واقعاً بد بود.
-چرا همه جام درد میکنه؟! ولی یه جای سالم توی تنم نمونده.
اشکی از چشمم افتاد.
-خداروشکر که خوبید، خانم؟!
دستی به صورتم همونجایی که اون سیلی زده بود نشست، بابغض سرشو پایین انداخت.
-اون.. کار.. یعنی..
اخمهام به گره خورد.
-کاش آدمای دور وبرم یه ذره انصاف و معرفت داشتند، اون عوضی میخواست، عقدهی همه رو سرمن خالی کنه.
ازته دلم گریه کردم.
-نزدیک بود.. نزدیک بود.. به زور از دستش فرار کردم.. منو شکست.. دلم از اونا خونه، واسه چی آدم بده قصه شدم؟!
ارنجمو روی چشمهام گذاشتم.
-قلبم داره میترکه از این همه کینه ونفرت هم خونهام، مهدی یه حرفی راست گفت، خودشو پشت دورکعت نماز قایم کردن و از غرور روی زمین نمیان، عجب بازیگرای هستند.
هق هق میکردم.
-اگه بدونی چی کشیدم؟! خیلی حس بدیه خیلی بده، حس میکنم نجس شدم، هنوز جای دستهای کثیفش روی تنم حس میکنم، دلم خیلی گرفته، از زمین داره واسم میباره، چرا هیچی مثل قبل نمیشه؟! دیگه تحمل این رفتارشون و ندارم.
با پشت دستم اشکهام و پاک کردم.
-کاش هیچ وقت به دنیا نمیاومدم، این چه امتحان سختیه، من توانش و ندارم.
طوطیا بغلم کرد.
-همهی ارزوهام خورد شدن.
طوطیا باصدای گرفتهای آروم گفت:
-هیسس آروم باش، شما خیلی آدم قوی هستید، جلوی اون نره غول خوب مقاومت کردید.
مکثی کرد، باشوخی گفت:
-حالاچرا اون همه لباس پوشیده بودی؟! پدرمو درآوردی.
لبخندی تلخ روی لبم نشست.
-نمیدونستم چکار کنم، همین به فکرم رسید، اون خیلی پست فطرت بود، همهی آدمای اطرافم انگار پست شدن، خیلی سخته از نزدیکات این طوری ضربه بخوری، خیلی بیرحمیه، باورم نمیشه این همه بد ذات باشند.
سرمو توی اغوش گرفت.
-با قلب زخمیم بد تا میکنند، اون از سمیر با اون همه دیوونگی اون همه بیقراریش، اینم خانوادهام، نمیدونی چیا کشیدم، چرا همه چی دروغه؟! اگه اون پشتم بود، یه.. یه..
نفسم گرفت، به زور نفسم و بیرون دادم.
-آدم بیارزش بهم چشم نداشت، حس میکنم چندسال پیرتر شدم، احساس میکنم خیلی اضافیم، خیلی خستهام، حس میکنم هیچ جا امنیت ندارم، نه توی خونه نه بیرون، چکار کنم؟!
آروم خودشو جمع کرد، لبخندی زد، خودشو به اون راه زد:
-ولی واقعاً فکر خوبی بود، اون همه لباس پوشیدی، ولی فکر درآوردنش و نکرده بودی؟!
بس کن، خداروشکر که الان خوبی، از اون بالا افتادی واقعاً که آب دیده شدیا، البته فک کنم نصفه بیشترشو سرخوردی وگرنه، از اون ارتفاع میافتی که از وسط نصف میشدی.
لبخندی زدم، فهمیدم میخواد فکرمو منحرف کنه.
-ممنونم، که نجاتم دادی.
_
دو روز اینجا بودم، از ترسش تا اومدن اقاجون اینا اینجا موندم، حتی برنگشتم یه دست لباس بردارم.
روز سوم نزدیک عصر بود، برای تغییر حال وهوام با اصرارطوطیا به سالن اومدم که عمو کمال وارد شد:
-اقا اینا اومدند.
ازخوشحالی مثل فنر ازم جام پریدم، با ذوق گفتم:
-واقعاً؟!
لبخندی زد.
-اره دخترم.
باچشمهای اشکی بهش زل زدم، طوطیا روبغل کردم، با خجالت گفتم:
-شرمنده، مزاحم شما شدم.
اخمی کرد، ملیحه از اشپزخانه سرشو بیرون آورد.
-این چه حرفیه، اینجاخونهی خودته، اینطوری نگو عزیزم.
طوطیا بانگرانی بهم زل زد.
-میخوای چیکار کنی.
شونه بالا انداختم، بابغض گفتم:
-همه چی روبه اقاجونم میگم.
طوطیا باناراحتی ونگرانی نگاهم کرد.
-اون بیکار نمیشینه.
سرمو تکون دادم، دستمو توی دستش گذاشتم.
-باهام بیاخیلی استرس دارم، لطفاً تا خونه باهام بیا.
طوطیالبخندی زد، آروم لنگان لنگان راه میرفتیم، همین که رسیدم در سالن رو که باز کردم صدای فریادهای پری رو شنیدم.
-من اون کثافت و روبا دستهای خودم میکشم، نتونست عشق ازدست رفتهاشو باسمیر پاک کنه گیر داده به شوهر بدبختو سربه زیر من.
جفت ابروهام بالا پریدنداین چی داره برای خودش میگه؟!
پری بلندتر دادزد:
-اصلاًمعلوم نیست کدوم گوری گم و گور شده، فقط منتظرم بیادخودم باهمین دستهام اون اشغال روخفهاش کنم.
چشمهام گرد شده بود، ضربان قلبم بالا رفته بود، آروم آروم لنگان لنگان تاوسط سالن رفتم.
مهدی عوضی رودیدم باپوزخندی مغرور به مبل تکیه داده بود، همه جز اقاجون توی سالن بودند بادیدنم، بهم زل زدند، فقط پری بودکه سرپا پشت به من داد وبیداد میکرد.
مادرم باعصبانیت به طرفم هجوم آورد، دستشو محکم پشت سرم کوبید، دستمو بیاختیار جلوی ضربه گرفتم، اشکی ازچشمم افتاد.
-کدوم گوری بودی اشغال؟!
ازشنیدن حرفش بغض مثل ماری دور گلوم پیچید.
-خونهی عموکمال بودم.
-تف، تو چه ماری هستی که توی خونهام لانه کردی.
باخشم به روسریم چنگ زد، پری که متوجه من شد، دو نفری روی سرم افتادند، ناخن بلند پری روی گونه ام خورد.
دردوسوزش خیلی بدی توی صورتم میپچید، گرمی خون روی صورتم حس میشد موهام از دوطرف کشیده میشد.
-ولم کنید، مگه چیکار کردم، من ازدست اون عوضی خونهی عمو کمال بودم.
باتمام وجود داد زدم.
-میخواست به من دست درازی کنه.
باتمام قدرتم پری روهل دادم.
-دستت بهم نخوره، با اون شوهر بی صفتت.
پری که ازکارم شوکه شده بود با چشمهای گرد بهم زل زد، سریع دستشو روی شکمش گذاشت.
-اااییی، وای بچهام.
مهدی با دو به طرفش دوید، نگران بهش زل زدم، مامان آب دهنش و توی رد خراش ناخن پری تف کرد، سوزش شدیدی باعث شد سر استینمو روی زخم بزارم.
مامان باکف دستش محکم توی کمرم میزد، پشت سرهم جیغهای بنفش میکشیدم، با اون یکی دستش موهامو گرفت.
-بچهاشو کشتی چشم سفید، تو چه شیطانی هستی؟!
محکم منو باموهام تکون میداد، سعی میکردم موهامو ازاد کنم، پری سریع با پاشنه!ی کفش توی کمرم کوبید.
-بچهام طوریش بشه همین جا چالت میکنم.
درهمین حال فریاد بلند اقاجون که تازه از اُتاق بیرون اومده بود، همه رو از حرکت نگه داشت، پری باحرص وخشم منو با موهام جلوی اقا جون پرت کرد.
چون حواسم نبود، باسر بیتعادل پرت شدم، از پهلو روی زمین درست جلوی پای اقاجون افتادم.
سریع بابغض چهار دست وپا جلوی اقاجون نشستم.
همونطوری که چهار دست و پا جلوی اقاجون بودم، مادر چنگ انداخت به موهام و لباسهام و محکم منو مثل گهواره با خشم و نفرت تکون میداد، نفرینم میکرد:
-شیرمو همه زحمتهای که برات کشیدم حرومت باشه، تف به روت بیاد که رو سیاهم کردی.
مامان کنارم روی زمین وا رفت بلند بلند زجه زد:
-خدایا چه گناهی به درگاهت کردیم که اولاد ناپاک نصیبمون کردی؟!
به پهنای صورت گریه کردم، داد زدم:
-من چه گناهی کردم؟! اون دو شب پیش میخواست بهم دست درازی کنه، اقاجون اقا مهدی آدم درستی نیست، میخواست توی خونهی خودمون بهم دست درازی کنه، دو روز توی خونهی کمالم، میدونی که تاحالا دروغ نگفتم.
باهق هق نالیدم.
-به خداوندی خدا راست میگم، از تراس فرار کردم، قسم میخورم.
دستمو روی پنجهی پاش گذاشتم، با گریه، التماسِ بهش زل زد:
-به قران محمد من راستش میگم، اون آدم بدیه، گفت شماها تحقیرش کردید، میخواد از ریشه شمارو ازپا دربیاره.
اقاجون که ازخشم صورتش کبود بود، دستهاش مشت بود، آب دهنشو توی صورتم تف کرد، پاشو باخشم عقب کشید، مادر بلندتر زجه میزد، روی زانو خودش میزد.
درهمین حال باربد بلند شد.
-گفتم بزارید خودم بکشمش.
بعد هم محکم پاشو بالآبرد، وسط شانههام کوبید که محکم به پارکتها چسبیدم.
-خودم میکشم این اشغال رو، توئه عفریته، از اون خواهرباردارت خجالت نکشیدی؟!
خورد شدن استخوانم و حس میکردم، اما داد زدم:
-شماهاچتونه؟! دارم میگم که اون میخواست چه غلطی کنه؟!
جیغ بنفشی کشیدم.
-دارم میگم اون میخواست بهم دست درازی کنه، مگه کر شدید؟!
پری با پا وکفش پاشنه بلندش محکم روی پام کوبید:
-این کثافت ، فقط بلده خودشو به موش مردگی بزنه.
به طرف مهدی رفت، مهدی با خونسردی بهم زل زد بود.
-گوشیت و بده عزیزم.
گوشیش رو ازش گرفت، پری باچشمهای به خون نشسته، طرفم اومد، به موهای پریشونم چنگ زد، گوشیش و جلوی صورتم گرفت.
نعره کشید:
-خوب نگاه کن توی این دو روزچندبار به شوهرم زنگ زدی، اون شب تاصبح، یه ریز داشته بهش زنگ میزدی وپیام میدادی، بعد میگی دست درازی هـان؟!
هان رو چنان باصدا نعره زد که گوشم سوت میکشید باصورت اشکی بهش زل زدم.
-دروغه بخدا، پری کارخود شیطان صفتشه.
بانفرت سیلی محکم به صورتم زد، دوباره جیغ کشید.
-فقط خفه شو، پس این همه پیام روچه طوری توجیه میکنی؟! اره باز هم خانم بیگناهه، همیشه بیگناهی نه؟ نکنه همه عالم مشکل دارن الا خانم؟!
بادستهای لرزوان روی پیامش رفتم، دست دیگهام ازتعجب جلوی دهنم گرفتم، به شدت میلرزیدم.
ازگوشیم کلی پیام برای خودش فرستاده، باچونهای به شدت لرزان بهش نگاه کردم، نامحسوس لبخندی زد، چشمکی زد، بعدهم بلند شد بامظلومیت تمام گفت:
-اقاجون ساعت دوازده و خوردهای این طرفا بودکه بهم پیام داد گفت حالش بده، باکلی بهانه وکلک منو اینجا کشوند، بعد هم ازم خواست.. خواست.. بخشید بخدا اصلاً روم نمیشه بگم.
نگاهم روی پیامهای افتضاحی که از گوشیم برای خودش فرستاده بود، چه چتهای افتضاح، پیامای مقابل مظلوم نمایی.
-دست ازسرم بردارید وگرنه به حاجی میگم.
بانفرت بهش زل زدم مثل یه گاو وحشی بلندشدم، نفس عمیقی کشیدم، گوشیش از دستم افتاد.
مثل یه شیر زخمی باتمام سرعت سمتش خیز برداشتم.
-میکشمت پست فطرت حروم لقمه.
ناخنم و روی پیشونیش تاروی گونهاش کشیدم، باربد سریع ازکمرم گرفتم، داد زدم:
-حروم لقمه شیطان صفت هیچ وقت نمیبخشمت.
محکم منو پرت کرد.
-تف به روی توئه عوضی بیاد.
از درد نفسم رفت، سرم چندباری به زمین خورد، با ناامیدی روی زمین
ولو بودم.
اقا جونم بادستهای مشت شده، غرید:
-دیگه دختری به اسم پـروا ندارم، الانم از خونهام بندازیش بیرون، دلم نمیخواد دیگه چشمم به این بیآبرو، نمک به حروم بیافته، هر کی ازش طرفداری کنه، یا دلسوزی وسایلش باهاش جمع کنه هررری.
دلم از این همه سنگدلی خانوادهام لرزید، سریع بلند شدم، با بدنی سست و بیجون قدمی به طرف اقا جون که پشتش بهم بود برداشتم، به لباسهام چنگ زدم، بغض گلوم و گرفته بود، با صدای گرفته با گریه زاری نالیدم:
-اقا جون بخدا من کاری نکردم، باورم کنید، من دیشب همهاش بیهوش بودم، عموکمال، طوطیا، ملیحه خانم همه شاهدن، حالا منو باور ندارید از اونا بپرسید.
با بدنی سست ودرحالیکه جلوی دیدم تار میشد، قدمی دیگهای برداشتم، گوشیم توی اُتاقم موند، حتی از ترس برنگشتم برش دارم.
-گم شو، صدات و دیگه نشنونم.
سریع ازجیبش دستهی چکش در آورد، چیزی نوشت، اونو توی صورتم پرت کرد.
- اینم حقالارثت، هرچند لایق هیچی رو نداری.
اشک دیدم رو تار کرده بود، از ناچاری با بغض داد زدم:
-باشه بابا هر چی شما بگید، اصلاً به کرده ونکردهی کارام توبه میکنم، گوه خوردم، منو بیرون نکن، نمیتونم، کجا رو دارم که برم؟! من بچهاتم، توی شهر پر از گرگ کجآبــ...
هنوز حرفم تمام نشده با صورتی چشمهای که سفیدیش به خون نشسته بود، با پشت دستش محکم به صورتم کوبید، هم زمان غرید:
-همون جای که قبلا رفته بودی، توی بغل همون بی شرفی که باهاش بودی.
دستش روی لبهای زخمم نشست، انگشتر عقیقش از لبم رد شد، محکم به دندونم خورد.
از سستی و بیتعادلی باسر به عقب پرت شدم، پشت گوشم یه تیزی جای خورد، محکم از پشت به زمین خوردم.
ازدرد نفسم درنمیاومد نگاهم به سقف بود، چشمم توی کاسه چرخید، به تیزی لبهی جزیزه خورد، زیردلم خالی میشد، این آدما برام غریبهاند، قلبم و شکستن، دستمو پشت سرم گذاشتم، اصلاً باورم نمیشه کاش یکی بیادبگه خوابم.
نفس حبس شدهام با دردی بینهایت بیرون دادم طوطیا گفت آب دیده شدم، واقعاً راسته، نمیدونم چرا با این همه درد نمیمیرم؟
باربد به طرفم اومد و ازبازوم گرفت.
-خودت و به موش مردگی نزن.
باقدرتش منو بلند کرد، کل بدنم انگار یخ بستهاست، روی زانو نشستم، پردهی تاریکی روی دیدم نشسته بود، سرگیجهی شدیدی گرفته بودم، کف دستهام روی زمین بود پشت سرهم عق میزدم گرمی خون پشت گردنم، حس میکردم، صدای چکیدن خون روی پارکتها توی گوشم میپیچید.
چیزی نمیدیدم نفسم یکی درمیون درمیاومد، بیوزن بودم، روی هوا بودم، چیزی نمیفهمیدم، صداها برام بم و نامفهوم بود.
روی زمین سرد افتادم، سرمو چندباری تکون دادم، چشمهامو محکم میبستم، وبازمیکردم، کلی سرمو تکون دادم، تا نوری پشت پلکم دیدم.
چشمهام و بستم طول کشید تادیدم درست بشه، با ناامیدی خودمو پشت درخونه دیدم، صداها توی سرم میپیچید.
خون از روی لباسم تا کمرم رفته بود، آروم آروم باکمک دیوار بلند شدم، شونهام به دیوار تکیه دادم.
-حالا که اضافیم میرم، خیالاتون راحت.
این بیکسی زمین گیرم کرد، از نفس کشیدن سیر بودم، آروم با تکیه به دیوار راه میرفتم، سرم بدجور سنگین بود، انگار صد کیلو وزن رو دارم جابه جا میکنم، دیدم، با تاری همراه میشد.
عق میزدم، بدنم ازضعف میلرزید، مثل معتادی که مواد بهش نرسیده، کنار درپشتی دستمو به زور بالا بردم، زنگو با ته موندهی قدرتم فشار دادم، همونجا سر خوردم.
عمو کمال در رو باز کرد، با دیدنم با نگرانی زیر بغلمو گرفت و داخل برد، به زور با تته پته لب زدم:
- نه نمی... خـ.. ـوام بـ..ـراتون دردســ....ـر بشم، طوطیا رو صدا کنـ..
سرمو به دیوار کنار در تکیه دادم، نمیدونم چرا کل بدنم سر شده بود، انگار بدنم از درد زیادم سر شده، حس میکردم، که کسی داره سرمو باند پیچی میکنه.
طوطیا بود، پلکم که تکون خورد، داد زد:
-وای دکتر.. دکتر..
با داد بیرون رفت، ازبیحالی چشمم و بستم، چند دقیقه بعد نوری توی چشمم گرفته شد، چشمهام و محکم روی فشار دادم.
-خوبید؟!
حرفی نزدم، حوصلهی کسی رونداشتم، فقط سرمو بالاوپایین کردم.
-سه روز بیهوشی.
نفسمو باحرص بیرون دادم، چی داره این دنیا که چسبیدی بهش؟! چرا بیدار شدی؟! کرمت و شکر، هنوز تاوان باید پس بدم؟! تاوان پدرومادرا اولادشون باید بدن؟! باشه ناشکریت و نمیکنم، قول دادم، پس الحمدالله، خودمو به خودت سپردم.
بعدچندساعت با زبونی خشک آروم روبه طوطیا لب زدم.
-برو خونه، وسایلم و جمع کن حوله، مسواک، چند دست لباس برام بردار، کتابهام، اونایی که روی میز معالعهام همه رو توی نایلونی بزار، دوتا قلک روی بوفه دارم، بزارشون، گوشیم وسایل توی کشوها، طلاهام و بردار، توی کشوی دومی، هرچی هست بردار، باچاقو کفش بالا بکش دفتر خاطراتم، همهی مداراکِ بیگناهیم همه روبردار، شناسنامه، دفترچه بیمهام.
آب دهنم و قورتم دادم، ولی سوزش گلوم بیشتر، زبونم ازخشکی به سقف دهنم چسبیده بود.
-هرچی فکر میکنی، برای یه
دختر دربه درنیازه برام بیار.
گلوم خس خس میکرد.
-باید، برم، باید از اونا دور بشم.
ترسیده گفت:
-کجا میخوای بری؟!
با غصه نالیدم.
-جای که کسی پیدام نکنه.
یاد چک افتادم که چنگ زده بودم، با بیقراری گفتم:
-یه چک دستم بود اون.. اون.. کجاست؟!
سریع دستمو گرفت،
-هیسس، آروم باش، اون دست منه.
سریع به طرف کیفش رفت.
-اونو توی دستم گذاشتم.
-یه روز بر میگردم، اگه زنده موندم، این چک میزنم، توی صورتشون، قسم میخورم، اونا بدی کردن بدترین تقاصو ازشون میگیرم.
چشم بستم.
-برو وسایلم و بیار.
دیگه حرفی نزدم، سرم هنوز سنگین بود، چشم بستم، بخاطر ارام بخشا، سریع به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم، چمدونم و دیدم، که کنار کمد گذاسته بود، کسی توی اُتاق نبود، طوطیا یادداشتی گذاشته بود.
-شرمندهام نشد شب بمونم، سپردم مواظبت باشند، مواظب خودت باش.
آروم با استخوانیهای کوفته شده بلند شدم، دم غروب بود، به اُتاق دکتر رفتم.
با مسؤلیت خودم برگه ترخیصم و برای صبح زود گرفتم.
ساعت گوشیم روی شش گذاشتم، انگار مردهی متحرک بودم، وقتی بیدار شدم، باید قبل از اومدن طوطیا میرفتم، کسی منتظرم نیست، پس برم بهتره، نباید اون بنده خداها توی دردسر میانداختم، جز اونجا جایی رو ندارند.
حالِ بدمو فقط خدا میفهمید، با چمدونم منتظر باز شدن صندوق بودم، کارت بهش دادم.
بعد از تسویه ازش خواستم موجودی بگیره، صدتومان ته کارتم مونده بود، سریع کارای ترخیص و انجام دادم، با بیحالی و رنگ زرد پیاده از بیمارستان بیرون رفتم.
کمی سرگردون راه رفتم، گاهی آدما محکم بهم تنه میزنند، وبیخیال سست، بی هدف جلو میرفتم.
-حالا کجا برم؟!
خسته بودم، با لبهی استینم عرقمو پاک کردم، توی پارک نشستم، سرمو به چمدونم تکیه دادم، کمی گذاشته که صدای مردونهای شنیدم.
-هی خوشگله فرار کردی؟!
دستی به بازوم کشید.
-یه جای خواب، خورد خوراک خوب بهت میدم.
لبخند زدم، بخاطر اینکه نزارم بهم دست درازی بشه، از قصر بابا م مثل سگ بیرون انداخته شدم، این همه شکنجه و کتکو تهمتو به جون خریدم، که این بیاد بهم جای خواب بده، خنده دار بود.
-اونا رو بده اون ننت که کثافتی مثل تورو پَس انداخته، آب از سرم گذشته، شرت و کم کن.
-، اسم مادرم و بیاری میکشتم.
پوزخندی زد:
-چیه بهت گفتم خوشگله جَو گرفتت؟!
چیزی روی پهلوم نشست.
-مثل بچهی آدم بلند شو بریم.
سرمو از روی چمدانم برداشتم نگاه به دستش کردم، تیزی روی کلیه ام گذاشته بود.
کل صورتم عرق سرد کرده بود. پسر جوونه، خوش چهرهای بود، کج خندی زد:
-اووه واقعاً تیکهای واسهی خودت، ولی چرا عرق کردی؟!
نگاه عمیقی بهش کردم، دستشو سمت پیشونیم آورد، سریع سرمو عقب کشیدم.
گفتم.
- این چمدون با کل وسایلش مال تو، فقط چاقو رو درست به قلبم بزن، خودم نمیتونم جراعتشو ندارم.
ابروهاش بالا پریدن، اشکهام روی صورتم سرخوردند.
-معلومه هیچی توش نیست.
با سردی گفتم:
-شاید هم باشه، تا باز نشه معلوم نمیشه، من درمقابل این زندگی و سرنوشت تسلیم شدم، یه چک دارم اگه منو بکشی مال تو میشه.
-همینطوری میتونم ازت بگیرمش.
پوزخندی زد:
-اون که دستم نیست، راحتم کن آدرسش و، بهت میدم.
انگار نمیفهمیدم چی میگم خشکش زده بود.
نمیتونستم بزارم جز سمیر کسی بهم نزدیک بشه، خداحافظ چشم شیشهایم، نشد رویای ما باور ما بگیره، رنگ چشمای تو حرفهای قشنگ تو فقط حسرتش به دلم مونده.
با این چمدون گنده اگه الان نه یه ساعت دیگه با زور کشیده میشم توی ماشین یکی، یا چند تا پس باید خودمو راحت کنم.
شرمندهام خدا، اشهدم و آروم خوندم.
به پسره نگاه کردم.
-اگه خبر مرگم و بدی هم جایزه میگیری.
اخمهاش بهم گره خورد.
-پووف، بروو عامو، شانس گوه ما رو باش با یه روانی طرف شدیم.
لبخندی زدم، نگاهم به دستش گره خورد، که هنوز روی پهلوم بود، در حرکت انی مچ دستشو گرفتم، با تمام قدرت محکم توی پهلوم کوبوندم و....
ناخواسته صورتم مچاله شد، ولی هیچ دردی حس نکردم، سریع دستشو عقب کشیدم.
از ته دل خندیدم.
-برو عامو این چاقو مخصوص بازیگراست، وقتی یکی میزنی تیغهاش به طور خودکار میره داخل.
با صورتی غمگین بهش زل زدم.
-برای کسی چیزی برای باختن نداره، چاقو کشیدن معنی نداره.
بلند شدم، پسره دنبالم راه افتاد، با پاهای سست از پارک بیرون رفتم، با خودم نالیدم:
-حالا که وقت مردنم نیست باید بجنگم.
پسره پشت سرم راه افتاد.
-حالا کجا داری میری؟!
با سردترین صدای ممکن گفتم:
-دارم میرم، خودم و معرفی کنم، من دوست پسرم که میخواست بهم دست درازی کنه کشتم، مثل تو از این چاقو قلآبیا نبود.
ته چشمهاش چیزی مثل ترس دیدم با تعجب نالید:
-چیی؟! شوخی نکن.
پوزخندی زدم، از پارک کمی دور شده بودم با گوشیم دنبال نزدیکترین کلانتری راه رفتم، قبل از تاریکی هوا باید برم، تا سرپناهی امن پیدا کنم، چه جای امن تر از کلانتری.
اون پسره جلوم چرخید.
-خریت نکن، بیا بریم قول میدم بهت صدمهای نرسه.
خندهام گرفت.
-من از خانوادهی خودم زخم خودم، تو رو که دیگه اصلاً نمیشناسم، میشه کمکم کنی و چمدونم بیاری؟! سنگینه.
متل درخت فقط نگاهم کرد، خودمو از کنارش رد کردم، هرجا میرفتم دنبالم میاومد، با رد کردن چندین کوچه وخیابون با دیدن سربازا با خوشحالی قدمی برداشتم، وقتی فهمید شوخی ندارم، سریع بازوم و گرفت:
-زده به سرت؟! بیخیال شو، ببا بریم بابا ، یه کاریش میکنیم.
با خونسردی بهش زل زدم:
-من دوست پسرم و کشتم، دارم از عذاب وجدان میمیرم خودمو معرفی کنم راحت میشم.
ترسیده دستشو از بازوم رها کرد، واقعاً مردم بعضیا دهن ببینن، به طرف سرباز رفتم.
-واقعاً کشتی؟!
سرمو تکون دادم، توی دلم پوزخند زدم، ازش جدا شدم، به طرف جایگاه سربازای دم در رفتم.
-اومدم اعتراف کنم.
بهم نگاه خنثی کرد، کمی سرشو تکون داد با بی سیم به کسی خبر داد، ده دقیقه بعد توی اُتاقی نشستم.
-خب خانم بفرماید؟!
سرمو پایین انداختم، مجبور بودم، برای موندنم به دروغ متوسل بشم، خدایا خودت کمک کن، با استرس دستمو به لباسم سآبیدم.
-توی چمدونم کلی طلا هست اونا رو از یه ماشین که سوارم کرده بود بلند کردم.
خواستم بفروشمش اما کسی بدون فاکتور قبولشون نکرد، چارهای نداشتم، اومدم پس بدم حداقل به صاحبش برگردونید.
خشک و جدی گفت:
-شماره ماشین رو یادتونه؟!
سرمو به طرفین تکون دادم، هر چی میپرسید جواب ینداشتم، کلی سیم وجیم کرد، ولی جواب ینداشتم، اما خداروشکر منو توی بازداشتگاه انداختند.
خیلی دلم شکسته بود مثل روح سرگردون شده بودم.
دو روز اینجا بودم، خداروشکر میکردم، سفقی بالای سرم بود.
روز سوم منو ازبازداشت بیرون آوردند، توی اُتاقی نشستم، مردی خوش چهرهای روبه روم نشست، با عصبانیت و داد گفت:
-چرا دروغ گفتی؟!
بیحالت بهش زل زدم.
-اولا اینکه کسی گزارش دزدی نداده، دوما اینا مال خودتون پلاکی رو جلوی صورتم من گرفت.
-میدونی چقدر وقت ما رو گرفتی؟! میدونی کلی وقت ما روتلاف کردی؟! همم، فکر کردی اینجا مسخره بازی بچه جون؟!
چشمهام برقی زد:
-این جرم محسوب میشه؟!
یه تای آبروش و بالا برد، کمی به جلو خم شدم.
-اگه به وسایل دولت صدمه بزنم منو بازدداشت میکنید؟!
باتعجب بهم نگاه میکرد، دستی به موهاش کشید، سریع میکروفن و برداشتم، به زمین کوبیدم، هزار تیکه شد.
باعصبانیت ازجاش بلند شد، صدای غرشش توی اُتاق پیچید:
-داری چه غلطی میکنی؟!
بهش زل زدم:
-من جرم کردم، پس الان نمیتونی بیرونم کنی.
باپرویی گفتم:
-منو به سلولم ببرید.
هاج واج بهم زل زد.
-تو دیگه چه روانی هستی؟! این کارا چه معنی میده، چرا میخوای توی بازدداشت باشی؟!
پوزخندی زدم:
-چون جای روندارم.
عصبی داد زد:
-اینجا که امورخیر نیست، تو احمق میفهمی کجایی؟!
بانفرت بهش زل زدم:
-من میدونم کجام، شماها باکارتون زندگیم و داغون کردید، الان که جایی و ندارم، وظیفهتونه ازم مراقبت کنید، چون دیگه کسی و ندارم.
بابغض داد زدم:
-چون خانوادهام منوبیرون کردن، چون برای حفظ آبروم به سقف امن نیاز دارم.
به التماسِ افتادم:
-تو روخدا بیرونم نکنید، من جز پاکیم چیزی برای باختن ندارم، شماها منو بیدلیل زندانی کردید، بعدهم گفتید، بی گناهی برو اماهیچ کس بهم نگفت که دهن به مشت آدم بیخود چطوری ببندم، بهم نگفتن چطوری توی نظر اونا خوب بنظر بیام.
باپشت دست صورتمو پاک کردم.
-شماحتماً خواهر مادر دارید، فرض کنید منم خواهر نانتیتون.
بهم خیره شد:
-اینجا جای مجرماست نه جای بیخانمانا، میگم شما روببرن مرکز نگهداری زنان بیسرپرست وبدسرپرست.
داد زد:
-سرباز خانم برگردون سلولشون تاگفتم انتقال بده.
درهمین حال گوشی زنگ خورد.
-الو.
_
-ممنونم خوبم.
بلندشدم، سرباز کنارم ایستادم گوشی کمی فاصله داد.
-خانم سینایی و با یه ماشین به مرکز نگهداری زنان ببرید.
سرم و تکون داد لبخندی زدم:
-ممنونم شرمنده مزاحم شدم.
کمی گذشت منتظر بودم، اما طول کشید، نگران بودم.
-نکنه نظرشون عوض شده؟!
بعد از یه ساعت باسربازی راهی شدیم، سرباز دراُتاقی رو برام باز کرد، جز چمدانم کسی انجا نبود.
کمی آروم کنار چمدانم روی صندلی نشستم، که درباز شد من ترسیده مثل کسی که خطایی کردم، بلند شدم.
اون مرد باخوشرویی وارد شد نگاهی بهم انداخت.
-بفرمایید لطفاً.
خم شدم، بنشینم که صدای ظریف آشنایی روشنیدم، سرمو بلند کردم با دیدنش سر تا پاغرق خوشی شدم.
منی که خشکم زده بود، رومحکم به اغوش کشید.
-وای پروا باورم نمیشه، وقتی ازشهروز شنیدم، اصلاً باورم نشد.
محکم یکی توی کمرم زد، بغض کردم، حس میکردم، مردهی متحرکم خواستم مثل آبر بهاری ببارم تاخودمو خالی کنم، اما به زور جلوی خودمو گرفتم، زهرا آدم غربیهایه، نباید ناراحتش کنم.
-کاش بهم زنگ میزدی، خیلی دلخورم، جمع کن میریم خونهی ما.
سریع ازش جداشدم لبخندی به مهربونیش زدم.
-خیلی ممنونم، اما نمیتونم قبول کنم.
اخمالود دستمو گرفت.
-بیخود، زود باش به اقاجون و مادرجونم هم گفتم.
سرمو پایین انداختم چقدر این دختر دل بزرگی داره، سریع لب زدم.
-تو خیلی خوبی، اما نمیتونم، یه ماه دو ماه که نیست، باقی عمرمه، نمیتونم مزاحم کسی بشم، اگه قراره نفس بکشم، باقی عمرم باید برای خودم زحمت بکشم، باید بتونم با تمام موانع روی پای خودم بایستم، نمیتونم قبول کنم، درکم کن.
باچشمهای اشکی وبابغض کنارم روی صندلی وا رفت.
-ولی این خیلی بیرحمیه، قلبم درد گرفته از این همه ظلم.
اون مرد سریع گفت:
-زهرا جان، آروم باش، خانم سینایی خیلی دختر با ارادهای هستند، مطمئناً میتونه به چیزی که میخواد برسه.
زهرا بانگرانی گفت:
-ولی اونجا آدمای بیوجدان وناجور زیادمی پیدا میشه، اونجا جای دختر پاکی مثل پـروا نیست، من نمیتونم قبول کنم.
بیمنطق سریع گفت: