اما بعد می‌گفتم دست پروردهی سیماست امکان نداره، بدجور فکرم رو مشوش کرده بود، فقط منتظرشنبه بودم که اون بیاد سرکار تا یه پدری ازش در بیارم تا دیگه خودش باشه و از این غلطا نکنه‌، باید چندبرآبر خسارت قرارداد رو بده...

_پــروا

صبح زود بیدار شدم، صدای آواز گنجشکها و پرنده‌ها، باغ رو پر از صداهای دلنشینی کرده بودند، بخاطر زمستون، تعدادشون خیلی کم شده بود، از پنجره به ته باغ خیره شدم، بی‌بی رو دیدم که توی این سرما اونجا ایستاده، با نگرانی پالتوم رو به تن زدم، و رفتم بالا، و رو دوشی بافت بی‌بی رو برداشتم، و با سرعت به طرف بی‌بی ‌رفتم.

با نگرانی صدا زدم:

-بی بی؟! سرده توی این هوا اینجا چیکــ...

بی‌بی سریع انگشت اشاره‌اش رو روی دهنش گذاشت:

- هیشـــش.. آرومتر پــروا الان میره..

سوالی به بی‌بی نگاه کردم، رو دوشی رو روی دوشش انداختم، بی‌بی که به درختی زل زده بود، آروم می‌گوید:

- این پرنده دم دو شاخهای رو تاحالا دیده بودی؟! تازه اومده، نگاهش کن.

نگاه م سمتی که بی‌بی خیره بود چرخیدم، پرنده‌ای خوش رنگ، با دم دو شاخه‌ای وظاهری عجیب بود، تا حالا ندیده بودمش، با ذوق زیادم گفتم:

- وای چه نازه بی‌بی...

محو تماشاش بودم که بی بی می‌گوید:

- پــروا نون خشک‌هایی که خیس خوردند، رو براشون بریز حتماً چیزی گیرشون نیامده که این قدر دارن صدا می‌کنند.

با خوشحالی به طرف چندتا سطلی که توی اون نون خشکه میزاشتم برای پرنده‌ها رفتم.

سریع یکی شون رو برداشتم که پرنده‌های قدیمی انگار فهمیده بودند که به طرفم بال می زدند، من با خوشحالی اون سطل رو برداشتم، و نون‌هارو توی شیار مستطیلی شکل بزرگی که کنار دیوار باکمک محسن درست کرده بودم، میریختم، پرنده های قدیمی بدون ترس کنار شیار می‌نشستند، با لبخندی گوشه‌ی لبم درحالی که آروم نون‌های خیس خورده رو با کف گیر توی اون شیار خالی می‌کردم.

به پرنده‌ها با ذوق و شوق نگاه می‌کردم، توی این‌ سالها به این کار عادت کرده بودم، برای همین پرنده‌های زیادمی میان اینجا، با محسن کلی خونه‌ی چوبی روی درخت‌ها براشون درست کرده بودیم.

‌بی‌بی آروم گفت:

- پــروا براش خونه می‌سازی؟!

بی‌بی هم انگار با اونا انس گرفته بود، با خوشحالی گفتم:

- آره اینا رو که بریزم، بعد صبحونه، براش یه خونه‌ی کوچولو می‌سازم، خیلی کوچولوئه.

بی‌بی آروم خندید:

- نمی‌دونستم که این قدر ذوق زده می‌شی.

سطل که خالی شد، اونو کنار بقیه‌ی سطل‌ها گذاشتم، سریع به طرف بی‌بی رفتم و گونه‌اش رو بوسیدم، و با خوشحالی گفتم:

- ممنونم بی‌بی، که اجازه دادی اینجا رو برای اونا درست کنم.

اوایل یواشکی براشون غذا میریختم، اون اولا از تنهایی باهاشون حرف میزدم، اون کبوتر سیاهه، که بالش شکسته بود، تنها رفیقم شده بود، وقتی بعد یه سال مرد، خیلی ناراحت شدم.

بی‌بی دستش روبه طرفم کشید:

- خیلی تنها بودم، برای همین اجازه دادم زن‌های بدسرپرست، و بی‌سرپرست، و دخترای مثل خودت که پاک و بی‌آلایشن اینجا بمونند، تا کمی از تنهایی دربیام اما اونا خیلی بد بودند، برای همین اینجا دیوار کشیدم‌، و کلا جداش کردم، و دادمش سازمان تا خودشون بهش رسیدگی کنند.

اما میدونی از وقتی که تو و محسن و این پرنده‌ها اومدید، کمتر احساس تنهایی می‌کنم، و کمتر یاد بچه‌های که فکر می‌کردم، روزی عصای دستم میشن، می‌‌افتم.

سرم رو پایین انداختم، و آروم گفتم:

- ممنونم که توی بدترین شرایط عمرم دستم رو گرفتید، تا بتونم از آبروم که تنها چیزیه که برام مونده حفاظت کنم، و این‌که خیلی ممنونم که اجازه دادید، محسن رو اینجا نگه دارم.

بی‌بی نگاهی بهم انداخت، و آروم گفت:

- محسن خیلی تخس و یه دنده است، با این‌که دکتر شده ولی سرش خیلی باد داره، مثل شوهر خدا بیامرزم کله شقه و حرفش همونه که اول می‌گفت و دیگه تغییرشم نمی‌داد.

لبخندی زدم:

- محسنه دیگه.

با هم رفتیم داخل و من صبحونه رو آماده کردم، و توی آرامش صبحونه رو خوردیم.

به زیرزمین جایی که خونه ام شده بود رفتم، و با دیدن نقاشی‌ها و رنگ‌های شادش حالم بهتر می‌شد، به گوشهای از زیر زمین که کلی تکه چوب‌ نگه‌ داشته بودم، رفتم و یکیشون رو بیرون آوردم.

شروع کردم به ساختن، اصلاً گذر زمان رو حس نکردم، تا این‌که با صدایی ترسیده سرم رو بلند کردم، که محسن رو دیدم، با اخم توی صورتش گفت:

- چیکار می‌کنی؟!

دستی به صورتم کشیدم، و با اخمی لب زدم:

- اِ.. چرا این قدر بی‌سر و صدا میای ترسوندیم.

محسن کنارم نشست، و چکش رو از دستم گرفت، که نگاهم به صورت اخمو و جدیش افتاد، بعد هم نگاهم به گردن بندش که استیل بود و نقش پرچم کشورمون بود افتاد، توی دلم قربونش رفتم، از وقتی برای تولدش اونو بهش دادم حتی یه لحظه هم از گردنش جداش نکرده..

محسن دستی به شانه‌ام زد:

- خوبی؟!

سرم رو تکان دادم، و لب زدم:

- آره خوبم، راستی دیشب یادم رفت، ازت بپرسم، امتحانت چطور بود؟!

محسن لبخندی زد:

-ای بد نبود، پرندهی جدید اومده توی باغ...؟!

با نهایت شوق گفتم:

-آره، وای محسن اینقدر خوشگله که نگو، دمش دوشاخه‌ست، پرهاش سفید و مشکی و کمی رنگ سبز و بنفش روی گردنش و دمش هست.

محسن به صورتم زل زده بود، و با همون حالت لب زد:

-وقتی اینطوری ذوق می‌کنی، دوست دارم برم، و بگردم و هرچی پرندهی جدید توی دنیاهست رو بگیرم و بیارم اینجا.

بلند قه‌قه زدم:

-دیوونه...

محسن گفت:

- امروز که هر دوتامون تعطیلیم، بیا با بی‌بی بریم یه دوری بزنیم؟! پیاده روی حالمون رو جا میاره.

نگران گفتم:

- می‌ترسم بی‌بی سرما بخوره.

محسن نگاه کلافه‌اش رو کوبید توی صورتم و دیگه چیزی نگفت.

- خوب حالا ناراحت نشو، شام با هم بریم رستوران مورد علاقهیبی‌بی به حساب من.

محسن در حالی‌که با چکش روی میخی که گذاشته بود روی چوب می‌کوبید، با اخم گفت:

- اون وقت یه مرد رو می‌بری تا کوچیکش کنی‌، خیلی ازت ممنونم.

لبخندی زدم:

- از قبل حساب می‌کنم، مُرده باشم، اگه بزارم این داداش کوچیکه‌ی غیرتی من، کوچیک بشه.

محسن خشک گفت:

- اگه می‌خوای بامن بیای، باید بزاری خودم حساب ‌کنم.

بعد هم بهم خیره شد، درحالی‌که چکش رو بی‌هدف بالا و پایین می‌آورد گفت:

- تو چرا این‌ قدر اقتصادی به همه چی نگاه می‌کنی؟! یعنی فکر می‌کنی نمی‌تونم از پس خودمون بربیام؟! هــان؟

لبخندی زدم:

-نه هرگز، اما فعلا تو دانشجویی، محسن دلم نمی‌خواد بخاطر ما از درس و دانشگاهت کم کنی، فهمیدی؟! خیر سرم ازت بزرگترم چرا به حرفم گوش نمیدی؟!

محسن دستی به گردنش کشید:

- باشه این دفعه با تو، دفعه بعد نوبت منه، دبه درنیاریا؟! باز توی فاز قهر نرو جون این پرنده جدیده.

مردونه خندید، سرم رو تکان دادم، محسن لانهی جدید رو روی شاخهای که روش نشسته بود، جاسازی کرد، و بعد اومد پایین.

شب سه تایی رفتیم به یه رستوان سنتی وخوشگل، وشام خوردیم، با دیونه بازی‌های محسن شب خیلی خوبی بود، و خیلی خوش گذشت.

_

فردا صبح محسن منو دم در شرکت پیاده کرد، وقتی وارد شدم، آقای نواب رو دیدم، درحالی‌که با ماگ چاییش از آبدارخانه بیرون می‌اومد، با دیدن من اخم کرد، سر به زیر سلامی دادم، و خواستم رد بشم، که آقای نواب صدام زد:

-خانم سینایی؟!

-برگشتم و به صورت کمی عصبیش نگاه کردم، چشم و ابروهاش مشکی بود، و قیافه‌ی مردونه‌ی جذابی هم داشت.

عصبی به طرفم اومد:

-ببینم خانم سینایی نکنه فکر کردی رئیسی‌ هان؟!

باتعجب بهش زل زدم‌، و با اخمی سریع جبهه گرفتم:

-من حد خودم رو می‌دونم، بی‌جهت هم فکر و خیال الکی نمی‌کنم.

ازحاضر جواب یم نگاهش رنگ تعجب گرفت، با پوزخندی گفت:

- پس حتماً احمقی.

ازحرفش ناراحت شدم، اما خودم رو به اون راه زدم، این کار رو خوب یاد گرفته بودم، وبا همون لحن ادامه داد:

- یه هفته‌ست منتظرم که قرارداد و رزومه‌تون رو بیارید، اما انگار که نه انگار.

با یادآوری رزومه‌ی گم شدهام، لبم روجویدم، این رو کجای دلم بزارم چرا قبلا تحویل ندادم.

-قرارداد ندارم، خانم منشی بهم گفتند، یه ماه امتحانی اینجا باشم.

نمی خواستم دروغ بگم، آروم تر و با سری افتاده، نفسی کلافه کشیدم و گفتم:

- رزومهام الان همراهم نیست، بعداً حتماً اون رو براتون میارم.

آقای نواب خیلی جدی و با اخم بهم نزدیک شد، که قلبم مثل طبل می‌کوبید، نگاهش به نگاه پر از استرسم گره خورد:

-پس بهتره زودتر تحویل بدید.

سرم رو پایین انداختم، کف دستام عرق کرده بودند، بند کوله‌پشتیم رو فشار دادم، و با سرگفتم باشه، و سریع به اُتاق رفتم، به محض بسته شدن در نفس‌هامو پشت سرهم به بیرون فوت می‌کردم.

با خودم زمزمه کردم:

- باز از دندهی چپ بلند شدم.

کوله پشتیم رو که زمین گذاشتم، در با شدت زیادم باز شد، ترسیده قدمی به عقب برداشتم:

-هیین.

با دیدن منشی اخم‌هام توی هم رفت، ولی با این صورت برزخیش معلوم بود باز هم اون طلبکاره.

منشی عصبی و با صورتی که قرمز شده بود، و با پوزخند عصبی دهنش رو باز کرد:

-بخاطر توئه پاپتی، و غربتی، از رئیس حرف شنیدم.

ازلحنش اصلاً خوشم نیامد، این دخترهی عوضی پیش خودش چی فکر کرده؟! دهنم رو باز کردم که هرچی لایق خودشه بارش کنم، که سریع به خودم مسلط شدم تا بخاطر یه بی‌شخصیتیش، شخصیت خودم رو خدشه‌دار نکنم.

همه دنیا روی سرم آوار شد، و دم نزدم، حالا یکی مثل این برای من آدم شده، خیلی بهم برخورده بود‌، بغض به گلوم هجوم آورده بود.

منشی عصبی‌تر ازقبل غرید:

- این گدا گشنه‌های بدبخت رو نمی‌تونم تحمل کنم، با توام، دیوار از تو چیز فهم‌تره، آقای رئیس باهات کار داره بدجور هم ازدستت عاصیه.

بغضم نمی‌زاشت دهنم رو بازکنم، ازتقدیرم خیلی گله دارم، دیگه چی ازجونم می‌خوای؟! عشقم رو ازم گرفتی، خانوادهام رو گرفتی، ومنو به این خفت انداختی، و منو آواره ی این شهر غریب کردی، و باعث شدی هر کس وناکس به چشم بد بهم نگاه کنه، بهم تهمت زدند، سنگم زدند، بازم نمی‌خوای دست از سرم برداری؟!سرنوشتمه؟! ازتقدیرمه، نمی‌دونم از هرچیه دیگه بریدم‌، دیگه نمی‌کشم، دلم زیر این همه بی‌عدالتی له شده.

منشی سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد، و بیرون رفت، نقاب خونسردیم با بسته شدن در، شکست و روی صندلی سقوط کردم، سرمو بین دست‌هام گرفتم، و اشکی ازگوشه‌ی چشمم چکید، روی سنگ‌فرش، دلم داره می‌ترکه از این همه غصه، این چه گناهیه که تاوانش تمامی نداره؟! خدایا این چه‌ تقدیری؟!

دوباره هی خود خوری می کردم، این سرگیجه ی کذایی هم باز اومده بود سراغم، بغضم رو پس زدم، حرفای این آدمای بی‌ارزش دیگه روی روح خسته‌ام تاثیر چندانی نمی‌گذاشتند، از بس زخم خورده‌ام که رویین تن شدمه، اما چرا قلبم عادت نمی‌کنه؟!

پوشه‌ی این سه ماه‌ رو که آماده کرده بودم رو برداشتم، و همه ی اطلاعات و اسکن‌های مرتب شده‌ رو رویDVDکپی کردم، و با صلواتی راه افتادم،از پله ها که پایین رفتم، نگاهم به چهره‌ی کبود، و خشمگین منشی افتاد، با نگاهی چندش گفت:

- مآدمازل بلاخره تشریف فرما شدند؟!

گوشی جلوش رو برداشت، و گذاشت روی گوشش، که از شدت صدا، گوشی رو کمی از گوشش فاصله داد، صدای عصبی پشت خط، حتی توی گوش منم پیچید.

- باز چیه؟!

منشی آروم و با احتیاط می‌گوید:

- ببخشید آقای رئیس خانم سینایی اینجا هستند.

دیگه نشنیدم، چی‌گفت که منشی سرش رو همزمان تکان می‌داد.

وقتی گوشی رو گذاشت، با اخم نگاهی بهم کرد، و با چشم‌های شرورش بهم خیره شد، و پوزخندی زد:

- بهتره مواظب باشی، رئیس کسی نیست که با این مظلوم بازی ها خامت بشه.

ابروهام به آنی بالا پرید، این دخترهی عوضی همه رو مثل خودش فرض کرده؟! نگاه تحقیرآمیزی از سر تا نوک پا بهم انداخت، و با پوزخند صداداری گفت:

- اون زیادمی تاپه، مطمئن باش که این‌قدر هم سطح پایین نیست.

عصبی شدم، این عوضی داشت روی تمام چیزهایی که با چنگ و دندون براش جنگیده بودم، دست می‌گذاشت، تحمل این یکی رو نداشتم.

پوشه‌های توی دستم رو کمی جابجا کردم، و با پوزخندی گفتم:

- ببخشید خانم منشی، دلیل این حرف‌های بودار و عقدهای تون رو نمی‌فهم، من مثل شما برای پوشاندن عقده‌ها و بوی گند ترشیده گی‌تون مثل این بدبخت بیچاره‌ها که خودشون رو به دست مردای چشم چرون می سپارن، یکی ندونه لباسم شاید کهنه باشه، اما با زحمت خودم خریدمش، پولش هم از تیغ زدن با مردا نبوده.

چشم‌هاش کاسه‌ی خون شد، و از شدت خشم می‌لرزید، صورت پر از آرایشش کبود شده بود، بلند شد، و به سمتم هجوم آورد، و من با لبخندی گوشه‌ی لبم به سمت اُتاق رئیس رفتم، و در زدم، منشی که دندون روی هم‌ می‌سآبید، و با چشم‌هاش برام خط و نشون می‌کشید.

اما کور خونده بود، من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم.

صدای خشک و به نظر عصبی ای گفت:

-بفرمایید؟!

در رو باز کردم، و وارد شدم، با پروندهی توی دستم تا نزدیکی عسلی رفتم، پشت به پنجره ایستاده بود، آب دهنم رو قورت دادم، و با پایین‌ترین صدای ممکن گفتم:

- سلام.

لای انگشتش سیگاری نیم سوخته بود، و اون رو بالا برد و پکی به سیگار زد، و با لحن مقتدرانه‌ای می‌گوید:

- خانم سینایی از کی مشغول به کار شدید؟!

آروم لب زدم:

- با این چندروز ده روزی می‌شه، پرونده‌هایی رو که آماده کرده بودم، رو آوردم که ببینید، فعلا تونستم سه ماه قبل رو آماده کنم.

یه دفعه عصبی توپید:

- بس کنید، خانم.

با دیدن فرد روبه روم آتیشی شدم، و با حرف‌های اون روزش انگار زهر توی قلبم و گلوم ریخته بودند، خیلی دلم می‌خواست یه جواب دندان شکن بهش بدم، درحالی که روی صندلی می‌نشست غرید:

- می‌شه بگید، درحالی‌که برای شرکت من کار می‌کنید، توی یه شرکت دیگه چه غلطی می‌کنید؟!

مشتی کوبید، روی میز که صداش توی کل شرکت پیچید، با خشمی که تنش رو می‌لرزاند، و چشم‌های سرخش داد زد:

- می‌تونم ازتون شکایت کنم، شما برخلاف قوانین عمل کردید، پس باید خسارت بدید.

بدنم از نعره‌هاش می‌لرزید، اما سعی می‌کردم خودم رو مقاوم نشون بدم، نباید ضعف نشون بدم که مثل این منشی خودش رو بزرگ ببینه.

به زور به خودم مسلط شدم، و با آرامش ظاهری لب زدم:

- اون وقت به چه جرمی شکایت می‌کنید؟! از چه خسارتی حرف میزنید؟!

انگار بهش فحش داده بودم، که با صدای بلند نفس می‌کشید، قبل از این‌که چیزی بگه، خودم سریع بخاطر این‌که نمی‌خواستم، از اینجا اخراج بشم، گفتم:

-ببخشید آقای رئیس قبل ازاین‌که شما بخواهید دوباره حرمت شکنی کنید.

از شنیدن جمله ام دوباره ابروهاش به شدت به بالا پرید، و پوزخند گشادی گوشه‌ی لبش جا گرفت، اما بی توجه به حرکاتش ادامه دادم:

-من پیشنهاد خیلی خوبی از طرف شرکت برنا داشتم، ولی همونطور که اون روز دیدید، پام فقط روی دو تا پله‌ بیشتر ننشست و برگشتم درحالی‌که من هیــ....

آرشام با چشمای قرمز وسط حرفم پرید، و با صورتی که کبود شده بود، و بدنی که می‌تونست درجا منو بکشه، خودش رو به یک قدمی من رسوند، قدمی به عقب برداشتم، ترس توی نی‌نی وجودم پیچید، به قدری بهم نزدیک شده بود، که گرمی نفسش رو روی پیشانیم حس می‌کردم، و اون قسمت از پیشانیم رو به آتیش کشیده بود، یک‌دفعه غرید:

-تو مثل این‌که قوانین رونمی‌دونی؟ وقتی شما با یه شرکت قراردادی رو می بندید، حق ندارید، که ادعای زرنگی کنید، باید جواب پس بدید، اول به من بعد هم به قانون، شمـا خیلی بی‌جا کردید پاتون رو گذاشتید توی شــ...

عصبی شدم، از این همه نزدیکی، و تمام خاطرات بدم، یکی یکی ازجلوی چشمم می‌گذشتند،

رعشه ی شدیدی به تنم نشست، که کل بدنم رو تکان میداد، پرونده‌های توی دستم رو کوبیدم، توی بازوش و غریدم:

-ازم دور شو، ولم کن، عوضی چی از جونم می‌خوای، یکی.. یکی کمکــ...

سرتا پام خیس عرق شده بود، احساس می‌کردم، کسی محکم تکانم مید‌ه، بخاطر همین خودم رو عقب کشیدم، که به شدت به زمین خوردم ولی من همچنان داد، میزدم:

-دستتو بکش عوضی، مگه چیکارت کردم؟!

اصلاً توی حال خودم نبودم، که چیز سردی روی صورتم نشست، نفس نفس میزدم، نگاهی به لباسم‌‌هام کردم که سالم بودندو..

سریع نگاهم توی اُتاق چرخید، و با دیدن مردی‌که جلوم بود، درحالی‌که روی زمین خودم رو به عقب می‌کشیدم، و با لب و چانه‌ای لرزان اطراف رو نگاه می‌کردم، ترسیده بهش نگاه کردم، که با یه لیوان خالی و با چشم‌های وق زده، بهم خیره بود، آرشام با بهت بهم نگاه کرد:

- تو چت شده؟! من که کاری نکردم، این مسخره بازیا چیه؟!

بدنم به شدت می‌لرزید، و آب دهنم رو قورت دادم، ولی دهنم خشک بود، و به زور بلند شدم، و با چانه‌ای که نمی‌تونستم جلوی لرزشش رو بگیرم‌، دهن چفت شدهام رو باز کردم:

-ببخشید، ببخشید، نباید. نباید... هیچی.

به زور روی پاهام بند شدم، و مطمئن بودم که رنگم بدتر از گچ شده بود، و دلش برام سوخت و سریع گفت:

- بنشین.

بی‌تعارف روی صندلی قرار گرفتم، لرزش زانوهام رو زیر دستم حس می‌کردم، که جعبه‌ای شیرینی روی عسلی نشست، و آروم یکی رو برداشتم و زیر زبونم گذاشتم.

کمی به خودم اومدم، و آروم گفتم:

- شرمنده آقای رئیس.

پرونده رو از روی زمین برداشتم، و درحالی‌که پشت میز می‌نشست، پرونده رو روی میزش گذاشتم.

- ببخشید آقای رئیس، این پروندهی سه‌ماه‌ پیشه، همه رو اسکن کردم، و روی DVDریختم، و توی پوشهای به نام "سال قبل" سیو کردم، و هر کدوم رو توی ماه خودش گذاشتم، و هرجا هم که فاکتور اون روز نبود، یا معاملهای صورت نگرفته بود، و یا برگه ی اون رو ندیدم، بجاش برگهی سفید قرار دادم، که بعد از پیدا شدن اون، جایگزینش می کنم، آخر هر ماه هم مقدار معامله شده، و ورودی وخروجی اجناس و پول و جابجایی رو نوشتم، سود و ضرر هر ماه هم طبق اسناد و مدارک موجود در پرونده حساب شده، اینطوری نیازی به بررسی تک تک پرونده‌ها نیست، اینطوری ساده و امن‌تر میشه نگهداریشون کرد، و اگه موردی یا مشکلی هم توی پرونده بود، بهم بگید، که تا آخر وقت انجامش بدم.

بعد از مکثی گفتم:

-ببخشید حالم یه کم بده، اگه بامن کاری ندارید، میشه برم اُتاقم؟!

بعد از اون موضوع دیگه بهش نگاه نکردم، اون هم ساکت شده بود، و منم بلند شدم، و بی‌حرف بیرون رفتم، با دیدن چشم‌های پیروزمندانه این زنیکه انگار با ناخن خط می کشید، روی اعصابم.

توی اُتاقم برگشتم، حالم خیلی بد بود، با دستی لرزان شروع به کار کردم اما نتونستم، فشار زیادمی بهم وارد شده بود، سرم رو روی میز گذاشتم، چشم‌هام هم از سر درد باز نمی‌شدند، و به خودم می‌پیچیدم، نمی‌تونستم از جام بلند شم، چند ساعت از بس ناخن هام روفشار داده بودم کف دستم که احساس خیسی رو توی مشتم حس کردم.

از درد شدید به خودم می‌پیچیدم، و با یه چشم بسته به زور خودکار رو برداشتم، و دیگه با این اتفاقات نمی‌تونستم کار کنم، با چشم باز درحالی‌که دست چپم یه طرف سرم رو گرفته بود، استعفام رو نوشتم.

سرم رو روی میز گذاشتم، که گوشیم رو برداشتم و به محسن پیام دادم:

-کارم تمام شد، میشه بیای دنبالم.

سرم هنوز روی میز بود، و هوا تاریک بود، و حالم خیلی بدتر شده بود، و حس می‌کردم، الانه‌که همین‌جا تک و تنها و بی کس بمیرم، قطرهای اشک از گوشه‌ی چشمم چکید، چانه‌ام لرزید، وبا خودم گفتم:

- دوست دارم قبل از مرگم برای آخرین بار سمیر رو ببینم، و فقط بهش بگم که جز اون کسی توی قلبم نبوده و نیست.

چانه‌ام به شدت می لرزید، چقدر سخته روی زمین هیچ کس باهات نباشه.

قلبم پر بود، از زخم‌های عمیقی که روی دلم و جسمم انباشته شده بود، و هر کدوم به بدترین نحو سر باز می‌کردند، جز این دل درب و داغون چیزی برام نمونده، توی این دنیا کسی رو ندارم، کاری کردن، که برای همیشه دربه در بشم.

دلم رو طوری سنگ کردن، که از این دنیای لعنتی خسته‌ام، گم شدم توی این شهر، ولی هیچ وقت دنبال یه نشونه نبودم، دلم پریشون و تنها رها شده، انگشتم روی عکس سمیر که توی گالریم بود، لغزید، و با غصه لب زدم:

- تو چه کردی که برای همیشه دربه‌در شدم، برای گریه‌هام شانهای نبود، با دلم چه کردهای که چشمه‌ی اشکم خشک نمی شه؟! دلم پر از زخم و غریب و بی‌نشون شده، اگه بدونی چقدر سخته که کسی دنبالت نگرده، و کسی منتظرت نباشه، کاش یه روزی بفهمی که خودم و قلبم رو بدجور شکستی.

با تک زنگ محسن، به زور بلند شدم، محسن حتماً با دیدن حال و روزم نگرانم میشه، با دست چندین سیلی روی گونه‌هام زدم، و کوله‌پشتیم رو برداشتم.

دستی به لباسام کشیدم، و استعفام رو برداشتم، و از اُتاق بیرون رفتم و به طرف آبدارخانه قدم برداشتم، و صدا زدم:

- آقا صمد؟!

به یه ثانیه نکشید، که جلوی آبدارخانه ظاهرشد، و با لبخندی گفت:

- بله دخترم؟!

نامه رو به طرفش گرفتم:

- آقا صمد، لطفاً این نامه رو، اول صبح به خانم منشی تحویل بدید، یادتون نره؟! آقا صمد خوبی، بدی، دیدید حلال کنید.

با اجازه.

آقا صمد لبخندی زد:

- چی میگی دخترم، طوری حرف میزنی که انگار دیگه هم دیگه رو نمی‌بینیم...

لبخندی روی لب‌های خشکم نقش بست، آروم حرکت کردم، دنیا دور سرم می‌چرخید، مطمئن بودم رنگ به صورتم نمونده، پاهام روی زمین کشیده می‌شد، و دستام هم یخ بسته بودند.

پایین با دیدن محسن نفس عمیقی کشیدم، و خودم رو محکم گرفتم، درحالی که از درون فرو ریخته‌ بودم، سریع به طرفش رفتم، و با دیدن من از موتورش پیاده شد.

محسن بادیدنم شوکه نگاهم کرد....

_آرشام

خسته توی اُتاقم سیگار دود می‌کردم، هر چی سعی می‌کردم، که کولی بازی های این دختره رو از یاد ببرم، نمی‌شد یه دفعه مثل جن زده‌ها اونطوری جیغ می کشید، آبروم رو برد، هر چی مشت می‌کوبیدم روی میز بازم دلم آروم نمی‌شد.

بدجوری خود خوری می‌کردم، الان همه فکر می‌کنند، که من می‌خواستم به اون پاپتی دست درازی کنم، اون هم من؟!

هیستریک خندید.

نمی‌دونم چرا به جای این‌که یه جواب دندون شکن بهش بدم، نگرانش شدم، صورتش واقعاً مثل گچ رنگ باخته بود، عصبی و با افکاری درهم وسایلم رو برداشتم، و راهی شدم، اینقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی به پله‌های پارکینگ رسیدم، با صدایی که شنیدم، نگام چرخید به طرف صدا.

-پـروا؟! ببینمت؟!

باز این دخترهی نکبتی رودیدم، که به طرف موتور رفت:

-بریم خیلی خسته‌ام.

اون پسره بازوش رو کشید، و باصدای بلندی گفت:

-چی شده؟! چرا رنگ به صورتت نیست؟! هان؟!

صدای دادش توی پارکینگ پیچید.

پـروا باصدای گرفته و بریدهای گفت:

-بریم محسن، چرا الکی داد میزنی؟!

محسن غرید:

-بسه پـروا، توی این خراب شده اینقدر ازت کار می کشن، که رنگ به صورتت نمونده، و بدنت قندیل بسته؟!

ازحرف‌هاش آتیش گرفتم، این پسره برای خودش چی‌ می‌گه؟! کسی ازش نخواسته که بیشتر از تایمش کار کنه؟! یه دفعه محکم کوبید توی سرخودش، و هوارکشید:

-خاک بر سر من بی‌عرضه که خواهرم خودش رو به آب وآتیش میزنه، و فکر می‌کنه داداشت این‌قدر بی‌غیرت وبی عرضه‌ست که نمی‌تونه یه لقمه نون دربیاره.

دختره با نفس نفس و صدایی که به زور شنیده می‌شد، گفت:

-بسه دورت بگردم، اصلاً اینطوری که تو فکر می‌کنی نیست، بریم، اصــ... اصلاً.. حـالــ..

بی‌خیال، اعصابم دیگه نمی‌کشید، قدمی برنداشته بودم که یه دفعه دختره جیغ کشید:

-اخــ... اخـخ، محسن..

سریع برگشتم و نگاهش کردم، به سرش چنگ زده بود، و روی زمین زانو زد وپشت سرهم جیغ می‌کشید.

من با اخم‌های غلیظ گفتم:

-این زنیکه دیونست.

پسره خشکش زده بود، و اون دختره هم از ته دل صداش میزد، که دیدم فرزاد(نواب)سریع به طرفشون دوید و ترسیده کنارش زانو زد:

-خانم سینایی، این پسره مزاحمت شده؟!

بانشستن دست فرزاد روی شانه‌اش، تکان سختی خورد و فریادهاش بیشتر شد، و جیغ می‌کشید:

-ولم کنید، بی شرفا، دست ازسرم بردارید، عوضیا.

باز حالت‌هاش مثل چندساعت قبل که توی دفترم بود شده، به زور خودش رو به عقب می‌کشید و داد میزد، وکمک می‌خواست که پسره به خودش اومد، سریع نواب رو پس زد، و غرید:

-‌ گم شو.. گم شو... لعنتی، نمی‌بینی؟! از مردا وحشت داره؟!

باشنیدن حرفش، ابروهام به موهام چسبید، محسن سریع تن لرزانش رو به آغوش کشید، و تکانش داد:

-پـروا عزیزم، منم، نگاهم کن، آروم روی گونه‌اش ضربه ای زد:

-منم محسن.. دردت به جونم، غلط کردم، که سرت دادکشیدم، غلط کردم پـروا.

درحالی که تکانش می داد، یه قدم به طرف اونا برداشتم که یه دفعه صدای جیغ‌های وحشتناک وبریده بریدهی پــروا قطع شد.

دادهای محسن هم برای ثانیه ای خفه شد، و شوکه بهش زل زده بود، که یه دفعه محسن داد زد:

-پــروا، یا خدا خودت رحم کن.

نواب محسن رو هل داد، و داد زد:

- به خودت بیا، خون ریزی داره، باید ببریمش بیمارستان داره از دست میره.

دستش رو به طرف پــروا دراز کرد، که بغلش کنه، که محسن با پشت دست کوبید توی بازوش:

-دستت به خواهرم بخوره قلمش می‌کنم.

نواب ترسیده، خودش رو عقب کشید:

- زود باش بلندش کن، تا ماشین رو بیارم.

شوکه این طرف ایستاده بودم، که از نظرم ناپدید شدند.

سرم به شدت درد می‌کرد، مغزم سوت می‌کشید، بدجور هنگ کرده بودم.

اصلاً نمی‌دونم چم شده، ازسرکنجکاوی بود، یا نگرانی نمی‌دونم فقط، سریع به دنبالشون کشیده شدم، تا بیمارستان فرمون ماشین روفشار می‌دادم، نمی‌دونم چه مرگمه؟!

دور از آنها، پشت درمنتظر بودم، نمی‌دونم چرا من اینجام؟! سرگردان اونجا ایستاده بودم، که پرستار اومد، و رو به نواب واون پسره گفت:

-این آمپول رو از داروخانه بگیرید، آقای دکتر گفتن که خیلی عجله دارند.

محسن نسخه روچنگ زد و به طرف در خروجی رفت و نواب هم دنبالش رفت.

-محسن صبر کن‌، اگه پیاده بری دیر میشه.

اون هم که انگار مثل من مسخ شده بود، بی‌حرف فقط سرش رو تکان داد، و رنگش هم مثل گچ سفیده شد بود، دور که شدن، پشت در رفتم، و آروم لای در رو باز کردم:

-بیدارشدید، خانم سینایی؟!

باصدای ضعیفی، آروم گفت:

-دادا.. شم کجاســ..ــت؟!

دکتر:

-نگران نباشید، رفته داروخانه الانم لازم نیست نگران اون باشید، باید براتون سی‌تی اسکن بنویسم.

سریع با نفس عمیقی، گفت:

-نه نمی‌خواد، آقای دکتر خواهش می‌کنم، به داداشم چیزی نگید، اگه میشه زودتر منو مرخص کنید.

دکتر کمی جدی شد:

-یعنی چی خانم وضعیت عمومیتون، اصلاً نرمال نیست، باید حتماً...

سریع وسط حرفش پرید:

-من تقربیا میدونم چمه، لطفاً، می‌خوام مرخص بشم...

اخم‌هام توی هم رفت:

-این داره چی‌می‌گه؟

برگشتم وخواستم برم، که اونا منو اینجا نبینند، اصلاً نمی‌دونم روی چه حسابی اومدم اینجا و کنجکاوی می‌کنم که دوباره صداش رو شنیدم و صورتم رو برگردوندم.

بانفس نفس آروم لب زد:

-بامسئولیت خودم می‌رم، حق نداریدچیزی به داداشم بگید.

دکتر عصبی رو به پرستارگفت:

-دیگه به خودش بستگی داره، کاری ازمن ساخته نیست، هر اتفاقی هم بیفته گردن خودشونه، هر چی لازمه بدید امضاء کنند.

با لبخندی نصف و نیمه رو به دکترگفت:

-ممنونم، ببخشید.

با اخم‌های درهم از درفاصله گرفتم، و از درعقب بیمارستان بیرون اومدم...

حوصله‌یهیچکس رو نداشتم، و کلی هم رانندگی کرده بودم، دیگه هم دیر وقت شده بود، و نمی‌خواستم برم خونه، بنابراین برگشتم شرکت، فکرم بدجور درگیر شده بود، این دختره کی بود؟!

تن خسته‌ام رو به مبل کوبوندم، پشت سرم روی تاج مبل نشست، و نگاهی به سقف کردم، چشم‌های خسته‌ام رو که مطمئن بودم، شدیدا قرمز شده، رو بستم.

گوشیم رو توی دستم می‌چرخوندم، چشمام رو ماساژ دادم، ساعت دوازده بود، انگشتم چند باری روی اسم سیما لغزید، ولی دست ودلم برای برقراری تماس نمی‌رفت، چون می‌ترسیدم با زنگ زدن بهش غمش رو بیشتر کنم.

بعد از کمی مکث دکمه‌ی وصل رو زدم، به دو بوق نرسیده بود، که صدای گرفته وبغض آلود سیما توی گوشم پیچید:

- ســ... ــلام، رفیق بی‌مرام علیرضا.

از شنیدن اسم علیرضا تنم داغ شد.

-سلام، خواهری خوبی؟!

سیما دلخور می‌گوید:

- مگه مرده‌ها، خوب میشن؟! جسم بدون روحش بی‌ارزشه.

بغضی به گلوم چنگ انداخت، نمی‌تونستم حرفی بزنم، با غم می‌گوید:

-چی شده آرشام؟!

من الان برای خواهرم فقط آرشامم، نه بردار، چقدر تلخ و بی‌رحمانه‌ست، خواهرت تو رو مقصر مرگ نیمهی گم‌شده‌اش بدونه.

به زور لب زدم:

- می‌خواستم بدونم، چی دربارهی خانم سینایی می‌دونی؟!

کمی شوکه می‌گوید:

- خودش دربارهی من حرفی زده؟!

سریع می‌گویم:

- نه، اتفاقی از استاد مظاهری شنیدم.

سیما بامکثی می‌گوید:

- چیزه زیادی نمی‌دونم، چندساله می‌شناسمش، غمی توی چشماشه که داره از درون اون رو می‌خوره، زیادم حرف نمی‌زنه، ولی به شدت تلاشگره، هر کس دیگه‌ای به جای اون بود، تاحالا به راحتی جا زده بود، اما اون با همه‌ی اون سختی‌ها مشتاق‌تر می‌شد.

نمی‌دونم می‌خوای چیکار کنی؟! اما اون خیلی بیشتر از اونجایی که گذاشتیش، لیاقت داره، و با استعداده، اون با دست خالی تونست، فقط با آب وخاک یه آجر مقاوم بسازه، راستی اگه تونستی حقوقش رو زود به زود بده بهش نیاز داره.

اخم کردم، و توی دلم گفتم، مگه می‌خواهم حقش رو بخورم؟!

آروم گفتم:

-از داداشش چیزی می‌دونی؟!

سیما با غصه لب زد:

-فقط می‌دونم که حاضره جونش رو براش بده، محسن هم اون رو واقعاً دوست داره، فقط میدونم اونا برحسب شرایط سختی که داشتند، به هم پناه آوردن.

با مکث کوتاهی گفت:

-من حوصله‌ی حرف زدن ندارم آرشام، خداحافظ.

بدون این‌که منتظر جواب من بشه قطع کرد، و صدای بوق آزاد توی گوشم زنگ می‌خورد.

چشمام رو بستم، حالم از صدای غم گرفته‌ی سیما دگرگون شده بود.

روز سومی بود، که خانم سینایی نیامده بود، شاید هم حالش بد بود، که سرکار نمی‌اومد، ساعت یک بود، وسایلم رو جمع کردم، و با سرعت به دانشگاه رفتم، توی دفترم نشسته بودم، و عکس‌ها و سرنخ‌ها رو دنبال می‌کردم، بدجور کلافه بودم، هر چی جلوتر می‌رفتم دستم به جایی بند نبود، عامل اصلی کسی بود، که مواد رو پخش می‌کرد، و بین دانشجوها مخفی می‌شد، اینایی هم که دم به تله داده بودند، یه مشت آدم بدبخت بیچاره بودند، که از سر فقر یا اعتیاد به این کار ترغیب شده بودند.

کلافه با اعصابی داغون کنار پنجره ایستادم، پنجرهی اُتاقم، به پشت ساختمان دانشگاه باز می‌شد، برف همه جا رو پوشانده بود، ماگ قهوهام رو لب زدم، و داشتم قهوهام رو مزه مزه می‌کردم، که دختری نگران، پشت ساختمان پیداش شد، و هر دقیقه مشکوکانه به پشت سرش برمی‌گشت، و نگاه می‌کرد که کسی نباشه، و همش مواظب پشت سرش بود، با چشم‌های گرد بهش خیره بودم...

یه دفعه با خودم گفتم:

- ایول یه چیز خوب گیر آوردم.

دختره سریع پشت درخت بزرگی رفت‌، و پشت تنهی بزرگ‌ درخت، پنهان شد، با سرعت برگشتم، و از روی میز گوشیم رو برداشتم، که ازش فیلم بگیرم، و سریع به پشت پنجره برگشتم.

عصبی گفتم:

-لعنتی از این طبقه صورتش اصلاً، معلوم نیست.

دختره دوباره برگشت و یواشکی اطراف رو نگاه کرد، پوز خندی زدم، و لبخندی پیروزمندانه‌ روی لبم نشست.

روی زانوش نشست‌، و از کوله پشتیش چیزی بیرون کشید، از پشت پنجره روش زوم بودم‌، ولی اصلاً معلوم نبود، چی در آورده؟!

سرم رو جلوتر بردم، که پیشانیم محکم به شیشه برخورد کرد، اخی از بین لبم بیرون اومد.

یه دفعه کفشش رو بیرون کشید، و با خوشحالی گفتم:

-گیر افتادی، بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، حتماً توی کفشش مواد جاساز کرده.

یه دفعه دیدم آروم بلند شد، و کمی سرک کشید، و پشت درخت رو دید زد، که پای راستش روی پای چپش نشست، گوشی از دستم سر خورد، و کنار گلدون روی تاقچه افتاد، دلم لرزید و

دلم لرزید و نگاهم روی تصویر پایین، توی خلوت‌ترین جای دانشگاه زوم بود، چقدر مطمئن بودم، که فرد درستی رو گیر انداختم، نفس گیر ترین لحظه‌‎ی عمرم بود.

دختری که باچسب مایع، قسمت بیرونی جداشده‌ی ته کفشش روچسب میزد، اعصابم بدجور بهم ریخته بود، نگاهم روی اون پاش، که روی کفشش بود، چرخید، جورآب سفیدی که تا پنجهی پاش خیس شده بود، توی دیدم بود.

نفس‌های کشداری می‌کشیدم، پشتم رو به پنجره تکیه دادم، وکف دستم رو روی سکوی جلوی پنجره گذاشته بودم، کمی که گذشت، برگشتم، و دیدم که جورآبش رو ازپاش درآورده، و تکه کاغذی رو توی کفشش گذاشت، گوشیم رو برداشتم، خواستم ازپنجره فاصله بگیرم، که دیدم دستش رو زیر شیرآب، یخ بسته برد، و ازسردی آب دستش رو عقب می‌کشید، کمی دست‌هاش رو بهم مالید، چندباری دستش رو زیر اون آب سرد برد، و دستش رو شست، اخم‌هام بهم چسبیده بودند.

دوباره خودش رو به پشت همون درخت رسوند، دستش رو دیدم که باندپیچی شده، انگار دستش زخم بود، از این فاصله درست معلوم نبود، چشم بستم، نمی‌دونم چرا از اونجا دورنمی‌شدم؟! هیچ وقت ازدیدن این جور چیزا خوشحال نمی‌شدم.

ازکوله پشتیش نایلونی بیرون آورد، دو تالقمه روی کوله‌ پشتیش دیدم، آروم آروم غذاش رو می‌خورد، گاهی نگاهش به عقب می‌افتاد، که ناغافل، گیر نیافته.

دستم رو توی موهام بردم، و کلافه موهای بلندم رو پریشون کردم، و پشت میزقرار گرفتم‌، با دست سرم رو گرفتم.

بعدا از بیست دقیقه بلندشدم، و وسایلم روجمع کردم، و راهی کلاس شدم، به اصرار استاد مظاهری تدریس سخت‌ترین و مهم‌ترین، درس رو به عهده گرفته بودم، تدریس واقعاً سخته و من هرگز نمی‌خواستم قبول کنم، با این همه مشغله نباید قبول می‌کردم، ولی چون استاد مظاهری بود، نمی‌شد روی حرفش حرفی زد.

توی کلاس درجایگاه استاد قرارگرفتم، باصدای قوی ومحکمی سلام دادم، که صدای پچ پچ دخترها رومی‌شنیدم، مثل همیشه توی دلم پوزخندی بهشون زدم، ازکیفم لپ تاپم روبیرون کشیدم، و کآبل و بقیه ی وسایلش رو هم کنارش قرار دادم، خواستم وصلش کنم که کسی در زد:

جدی و باصدایی خشک گفتم:

-بفرمایید؟!

صدای بازشدن در رو شنیدم، که دختری با صدای نازک و لرزونی گفت:

-ببخشیداستاد، اجازه هست؟!

با اخم گفتم:

-قانون اینه که قبل از استاد توی کلاس باشید.

باصدای بلند نفس کشید:

-بله، شرمنده که دیر شد.

صدای یکی ازبچه‌ها رو شنیدم، که باتمسخر گفت:

-راست می‌گه، توی چاپ‌خونه دیدمش، داشت کارتون‌ کاغذهای چاپ شده روجابجا می‌کرد، نه واقعاً خر زوره.

برگشتم، دیدم مهراد داره تیکه پرونی می‌کنه، با اخم بهش نگاه کردم، که حواسش نبود، لعنتی این‌که درست نمی‌شد؟ بدون نگاه کردن به اون دختره، گفتم:

-بیا اینجا و اینا رو بگیر.

کتابها و وسایلم رو برداشتم، و به طرفش گرفتم، سریع کنارم قرار گرفت، و وسایل رو ازدستم گرفت، لپ تاپم رو به پروژکتور وصل کردم، آروم گفتم:

-میشه دانگل(usb) رو وصل کنید؟!

دستش سریع به طرف دانگل رفت، که مهراد خندید:

-اصلاً می‌دونه دانگل چیه؟!

لرزش دستش رو دیدم، ولی سریع دانگل رو وصل کرد، لنز پروژکتور روتنظیم کردم، خواستم کتابها و وسایلم رو ازش بگیرم، که با دیدن کفش‌هاش شوکه شدم، نگاهم روی کفشاش ثآبت موند، همون بود، انگار که فهمیده باشه، پاش رو کمی عقب گذاشت، باخودم گفتم:

- زده به سرت این نیست.

وسایلم روازش گرفتم، که دست باندپیچیش رودیدم، و مطمئن شدم که خودشه، اخمی وسط ابروهام نشست، وسرم رو بلند کردم، که نگاهم چرخید توی صورتش، و هر دو جا خوردیم، برای ثانیه‌ای نگاهم به چشم‌های طوسی دورمشکیش، با خط‌های تیره، گره خورد، باورم نمیشه، این اینجا چیکار می‌کنه؟!

لبش رو جوید و آروم لب زد:

- سلام.

ازسکوی جلوی سالن کلاس پایین رفت، و به سمت درحرکت کرد، و می خواست بره بیرون، که سریع و باصدای خشدار و بمی گفتم:

-چون کلاس هنوز شروع نشده بود، می‌تونید بنشینید، ولی دفعه‎‌ی آخریه که بعد از من وارد کلاس می‌شید، با همه اتون هستم.

اصلاً باورم نمی‌شد، که خانم سینایی باشه، اعصابم بهم ریخته بود، خواست بره آخر کلاس، که سریع گفتم:

-کجا میرید؟! این همه صندلی خالی سریع بنشینید.

ترس خاصی رو حس کردم، اما با خودم گفتم، مگه چیه؟! کلافه بودم، که روی یکی از صندلی‌های جلویی، با دستی لرزون و کمی اضطرب قرار گرفت، برای ثانیه‌ای نگاهم چرخید روی کفشش، ولی دوست نداشتم معذبش کنم، نگام به لپ تاپ که افتاد، یاد اون روز توی راهرو افتادم، که سرم توی گوشی بود، پس زخم دستش برای اون روزه.

سعی کردم، احساس گناه و این حس مزخرف دلسوزیم ، برای یه غریبه رو نادیده بگیرم...

کلافه، و سریع ادامه دادم:

-من حاضر وغایب نمی‌کنم، برام هم مهم نیست، که کی می‌خواد از این کلاس نمره بیاره، و کی قراره بیافته، حتی اگه یه جلسه عقب بیافتید، نمی‌تونید، چیزایی رو که جلسه قبل ازدست دادید، رو یاد بگیرید، توی این کلاس مطالبی گفته میشه که توی هیچ کدوم از درس‌های قبلیتون گفته نشده، توی این کلاس تمام آموزشات، چه تصویری، چه عملی، که شامل بررسی پروژه ی واقعیه، دیدو بازدیدهای که قراره بریم، این چیزا رو ازهرکسی نمی‌تونید یادبگیرید، پس سعی کنید، توی کلاس باشید، یه بارم بیشتر توضیح نمی‌دم، به خودتون بستگی داره که می‌خواید، یه آدم کاربلد باشید، یا یه آدم دون پایه ی تو سری خور.

مهرادپوزخندی زد:

-مثل بعضیا.

عصبی توپیدم:

-آقای نقوی آخرین باری باشه، که سرکلاس من بدون اجازه دهنتون روباز می‌کنید، اگرهم نمی‌تونید جلوی دهنتون رو بگیرید، درخروج روکه بلدید، هرکسی نمی‌تونه دهنش رو بسته نگه داره پس بهتره از همین جلسه ی اول ازکلاسم بره بیرون، که، تا وسط کلاس تلاشش بیهوده هدر نره...

- هر دقیقه از کلاسم مهمه، پس، دفعه ی آخری باشه که توی کلاسم وقفه راه می ا‌ندازید.

شروع کردم، و با جدیت خاص خودم، تدریس می‌کردم، توی کلاس نور اندکی بود، که چشمم افتاد روی صورت خانم سینایی، که انگار، از درد جمع شده بود، دستش هم مشت شده بود، یهویی توی دلم آشوب شد، نکنه دوباره سر دردش اوت کرده؟!

رشته کلام از دستم در رفت، ولی سریع نگام به تصویر افتاد، و ادامه دادم، نگاهم چند دقیقه‌ای یکبار، روی صورت خانم سینایی می‌چرخید، که گه گاهی از درد صورتش جمع می‌شد، این‌دختر چشه؟! اعصابم بدجور، بهم ریخته بود، که یه دفعه دیدم، دستش آروم سر خورد، روی پهلوش.

نگاهم به چندتا پسری که پشت سرش بود، افتاد، که باهم ریز ریز می‌خندیدند، خیلی مشکوک بودند، درحالیکه روی درس دادن تمرکز کرده بودم، حواسم به اون پسرا بود، که دیدم اونی‌که دقیق پشت سر پـروا نشسته، چیز کش مانندی روکشید و یه دفعه رهاش کرد، که در همون حال، پــروا احساس درد کرد، مهراد رو دیدم که دستش رو نامحسوس به معنی" عالیه" نشون داد.

لبم رو از سر خشم، از داخل گزیدم، فکر نمی‌کردم، که مهراد، اینقدر حقیر شده‌ باشه، از خشم نفس‌هام تند شده بودند، دستم هم مشت شده بود، اگه جاش بود، دندون‌هاش رو همین جا، خرد می‌کردم، چرا جلوش درنمیاد؟!

بلند گفتم:

-خانم سینایی؟!

ترسید و با صورتی رنگ پریده، به صورتم زل زد، قورت دادن، آب دهنش رو می‌دیدم، با صدای لرزون گفت:

- بــ... بــله؟!

خشک و با اخم، وحشتناکی گفتم:

- اونجایی که نشستید، روی پرده سایه انداخته، لطفاً،جاتون رو عوض کنید.

سرش رو تکان داد، و سریع بلند شد، و باصدای آرومش گفت:

- شرمنده.

سریع جاش رو عوض کرد، اینبار روی آخرین و انتهایی‌ترین صندلی جای گرفت، صورتش کمی آروم گرفت و مشتاقانه، به درس گوش میداد، چرا اینقدر دلم برای این دختر می‌سوخت؟!

کلاس که تمام شد، وسایلم روجمع کردم و بیرون رفتم، کاردیگه‌ای اینجا نداشتم، توی دفترم، کتم رو برداشتم، و از دانشگاه بیرون اومدم، و به سمت ماشینم رفتم، و سوار شدم، به شرکت که رسیدم به طرف دفترم رفتم، منشی هم طبق معمول، معلوم نبود کدوم گوریه.

رفتم توی دفترم، و پشت میز قرار گرفتم، و همراه اخمی، با خودم گفتم:

- اگه حالش خوبه که بره دانشگاه، پس چرا سرکار نمیاد؟!

از توی کشوی میز رزومه‌اش رو بیرون کشیدم، و شماره‌اش رو گرفتم.

بعد از شنیدن چند بوق، جواب داد، ولی سکوت کرده بود، و حرفی نمی زد، شایدم مزاحم داشت، و فکر می‌کرد، که شخص پشت خط مزاحمه، که نمی‌خواست حرفی بزنه.

باخونسردی گفتم:

-همراه خانم سینایی؟!

صداش توی گوشم پیچید:

-بله شما؟!

با اخمی گفتم:

- سلام خانم سینایی، از شرکت فرود تماس گرفتم، می خواستم دلیل غیبت چند روزه اتون رو بپرسم؟!

کنارش انگار، یه صدایی می‌اومد، سریع گفت:

- سلام، ببخشید، من آخرین روزی که اونجا بودم، استعفام رو تحویل آقا صمد دادم، که تحویل منشی بده، ببخشید باید، برگردم سرکارم، شرمنده، با اجازه.

صدای بوق آزاد، توی گوشم زنگ می‌خورد؟!

عصبی داد زدم:

-خانم منشی؟!

نمی‌دونم از کجا اومده بود، که نفس نفس میزد، با خشم غریدم:

-شما، تا موقع پیدا شدن، یه شخص مناسب که وقتایی که من نیستم راه نیافته اینور و اونور، اخراجید.

چشم‌هاش از تعجب به اندازه‌ی توپ تنیس شد، و با صدای لرزونی گفت:

-ولی،آقای رئیس...

با خونسردی می‌گویم:

-بسه... برام آبغوره نگیر، خانم سینایی گفتن، که استعفاء دادن، الان اون استعفاء کجاست؟!

منشی، با بغض و چشم‌های اشکی گفت:

-آقا، روی میزتونه.

از بین پرونده‌ها گشتم، نامه رو پیدا کردم، اخمم کورتر شد:

- قرار داد این خانم رو برام بیارید، مگه فکر کرده، که اینجا خاله بازیه؟! که همین‌طوری استعفاء بده؟! هـان؟

منشی باحرص وخشمی کنترل شده گفت:

-آقا، شما خودتون گفتید، که یه ماه امتحانی اینجا کار کنند.

عصبی شدم، دستم زیر میز مشت شد، خیلی عصبی بودم، پس برای همین بود، که می‌خواست اون پیشنهاد رو قبول کنه، و سیما می‌گفت، حقوقش رو بده، کلافه، نفسم رو بیرون دادم، و خونسرد گفتم:

-پس بهش زنگ بزنید، و بگید، که فردا اینجا باشه، برای بستن قرارداد.

منشی با اخم گفت:

-من شماره‌اش رو ندارم، آقای رئیس.

شماره‌اش رواز رزومه‌اش در آوردم، و با نگاه اخم‌آلودی، بهش نگاه کردم، و کاغذ رو روی میز گذاشتم، و با همون لحن، جدی و بم و با چشم‌های به خون نشسته، گفتم:

-بگیرید، و همین الان بهش خبر بدید، تا فردا بهونه ای برای از زیر کار در رفتن، نداشته باشه.

منشی سریع شماره‌ رو از روی میز برداشت، و بیرون رفت، رفتم پشت صندلی مخصوص طراحیم نشستم، اعصابم بدجور بهم ریخته بود‌‌،

تنش ضد نقیضی بهم غالب شده بود، داشتم به مرز انفجار می‌رسیدم، باید فکرم رو از این قضایا منحرف کنم.

شب که توی اُتاق شرکت خوابیده بودم، صبح زود هم طبق عادت، دوش گرفتم، و یه لباس اسپورت پوشیدم.

ساعت نزدیکای نه بود، که تلفن زنگ خورد، دکمه وصل رو فشار دادم:

-بله؟!

-آقای رئیس، خانم سینایی اینجا هستند.

اخم‌هام بهم گره خورد، سرد وخشک:

-بفرستش داخل.

باتقه‌ای به در وارد شد، سرم پایین بود، پرونده‌ها رو بررسی می‌کردم، اخلاقم همیشه سرد بود، بی‌انعطاف بود، قاطع گفتم:

-چرا ایستادید؟!

صدای نفسی که بیرون داد رو شنیدم، بنظر عصبی می‌رسید، آروم لب زد:

-سلام.

باصدای آرومش ادامه داد:

-ببخشید، خانم منشی باهام تماس گرفتند و گفتند، که بامن کار دارید، ببخشید میدونم کار دارید، اما اگه می‌شه، یه کم سریع‌تر کارتون رو بگید، آخه منم کار دارم.

باهمه‌ی کارها و رفتارهای ساده اش، زبونش سه متر بود، ازتعجب ابروهام رو بالا دادم‌، و ناخودآگاه پوزخند کم رنگی گوشه‌ی لبم نقش بست، و آروم و جدی گفتم:

-بفرمایید بنشینید.

نگاه کلافهام رو توی صورتش، چرخاندم، و تخس ایستادم، و تشر زدم و دوباره گفتم:

بنشینید لطفاً، انتظار ندارید، که خودم دست بکار بشم؟

صورتش بدجور، کبود شده بود، برخلاف صورتش ترس توی چشم‌هاش موج میزد، بی صدا و آروم نشست.

دست‌هام رو بهم قفل کردم:

-چای یا قهوه؟!

سرش پایین بود، و باصدای گرفته‌ای گفت:

-ممنونم، چیزی میل ندارم.

نفس عمیقی کشیدم، و سرم روتکان دادم:

-خانم سینایی اینجا شرکت بزرگیه، امیدوارم که درک کنید، من رقیبای بی‌شماری دارم، شما وقتی برای شرکت من کار می‌کنید‌، نباید سمت شرکـــ..

سریع سرش رو بلند کرد، و با اخم گفت:

-من خلافی نکردم آقای پاکرو، من نسبت به شرکت شما تعهدی نداشتم، بعد هم من حتی پام به پلهی دوم اونجا هم نرسید، پس الانم، لطفاً تمامش کنید.

توی مرام من، فروختن و جاسوسی و یا هر چیزی که فکرتون رو مشغول کرده نیست، من اصلاً دیگه نمی‌خوام با اون شرکت کار کنم، الان هم واقعاً دیرم شده، مرخصی ساعتی گرفتم، باید برگردم سرکارم.

صداقت توی حرفاش و صداش موج میزد، عصبی شدم، یعنی با شرکت دیگه‌ای قرارداد بسته؟! با اخم وجدی روبه اون گفتم:

-با شرکت خاصی قرارداد بستید؟!

نگران نگاهی به در انداخت، و آروم گفت:

- توی چاپ خونه‌ی دانشگاه کار می‌کنم، اگه اجازه بــ...

سریع وسط حرفش پریدم، و قرارداد رو برداشتم، و روی مبل روبه روش جا گرفتم، کمی گوشه‌ی مبل خودش رو جمع کرد، به قرارداد اشاره کردم:

-اینو بخونید، اگر موافق بودید امضاش کنید‌، و از همین الان هم می تونید کارتون رو شروع کنید.

نگاه مرموزی به صورتم انداخت، انگار می‌خواست از حالت چهرهام راست بودن حرفم رو، بفهمه.

چند دقیقه‌ طول کشید، و قرارداد رو برداشت، و آروم آروم شروع کرد به خوندن، بند بند قرارداد رو مطالعه کرد، وقتی کامل قرارداد رو خوند، لبخند محجوبآنهای گوشه‌ی لبش نشسته بود، آروم قرارداد رو روی میز گذاشت، و با همون لبخند گفت:

-آقای پاکرو من.. من تازه‌کارم، مطمئنید که عددهای این قرارداد اشتباه نشده؟!

سرم رو به نشانه ی نه تکون دادم، پام رو روی اون یکی پام برگردوندم، و ابروهام رو بالا دادم، و با لبخندی گفتم:

-نه کاملا درسته‌، اگه امضاش کردید، پس برید سرکارتون.

چشم‌هاش ازخوشحالی برق می زد، خودکار روی میز رو برداشت، و خواست امضاء کنه، که سریع سرش رو بلند کرد.

-ببخشید آقای پاکرو میشه از فردا بیام؟! من اونجایی که کار می‌کنم نگفتم که دیگه نمیام، زشته نرم، و کارشون لنگ بمونه.

سرم رو تکان دادم، که دوباره خودکارش روی کاغذ نشست و دوباره سرش رو بلند کرد‌، نفس کشداری کشیدم:

-دیگه چیه؟! شرط دیگه ای هم دارید؟

‌‌سرش رومظلومانه تکان داد، نمی‌دونم چرا از موضعم پایین اومدم، و کلافه گفتم:

-خوب؟!

-میشه؟! کار بایگانی رو تمام کنم؟! البته به یه اسکنر خوب نیاز دارم، و این که، یه نفرم کمکم بده تا زودتر تمامش کنم، اگه بزارید که انجامش بدم، ممنونتون میشم.

با تعجب بهش زل زدم که شاید شوخی کرده باشه، من می خوام بهترین کار رو بهش بدم، اون وقت اون می‌خواد باز توی بایگانی باشه.

عصبی بهش نگاه کردم، این دختر چرا مثل بقیه نیست، هر کس دیگه‌ای بود، عمرا دیگه اسم اونجا رو می‌آورد، بعد هم جدی گفتم:

-‌حالت خوبه؟!

سریع لب زد:

- ببخشید، قول میدم یه ماهه تحویلش بدم، من... من راستش من اصلاً از کار نصفه و نیمه خوشم نمیاد، اگه می‌خواهید‌ طبق قبل امتحانی باشه هم مهم نیست، اگه هم کاراتون رو زود نیاز دارید، می‌تونم یه کم بیشتر بمونم، یا اگه بهم اطمینان کنید، کارارو خونه انجام میدم، و صحیح وسالم تحویلتون میدم.

اخم‌هام از پیشنهاد امتحانیش بهم چسبید، و سریع گفتم:

- باشه، اگه اونجا رو سروسامان بدی من جلوتر می‌افتم، حقوقت هم طبق قرارداد سرجاشه، درمورد کمک هم، آقای امینی رو می‌فرستم کمکتون.

چشم‌هاش گرد شد، و ترس رو توی وجودش دیدم، که باصدای لرزونی گفت:

-ببخشید میشه... میشه، که یه خانم باشه؟!

این‌بار من تعجب کردم، ولی سریع یاد اون شب افتادم، از ترس لونه‌ شده ی توی چشم‌هاش اعصابم خورد شد، دوست نداشتم که دوباره مثل اون روز بترسه‌‌.

وچرا من حس می‌کنم که این دختر، اسیر مرد پستی شده؟!

سرم رو نامحسوس تکان دادم، که این افکار منحرف رو از ذهنم بیرون کنم.

با چشماش منتظر بود، سرش رو پایین انداخت، و من آروم گفتم:

-امضاش کنید دیگه، میگم خانم کمالی بهتون کمک کنه.

لبخند گشادی روی لبش نقش بست، و زمزمه کرد:

-ممنونم.

سریع خودکار رو برداشت، و امضاء زد، منم سریع قرار داد

رو از زیر دستش کشیدم، و امضاش کردم.

پشت میزم نشستم، و برگه رو تکان دادم:

-خانم سینایی این یعنی این‌که برای ده سال این‌جا ماندگار هستید.

با لبخندی گفت:

- باورم نمیشه، که موفق شدم، من طالب یادگیریم، شما هم استآدم هستید، و هم رئیسم، امیدوارم که بتونم در کنار آدم باتجربهای مثل شما پیشرفت کنم، استاد مظاهری بهم گفته بودند، که اگه خودت بخوای، بهترین‌ها جلوت سبز میشن‌، برای انتخاب استاد این درس، واقعاً مونده بودم که چیکار کنم.

از شنیدن حرفش شوکه شدم، با تعجب بهش خیره شدم و...

_سمیر

گوشه‌ی اُتاق روی زمین نشسته بودم، بازم مثل هر شب از زور دلتنگی بی‌خواب شده بودم، مثل هرشب نوشیدنی کهنه دلیل حال بدم بود، حسرت دیدن چشمات وجودم رو به آتیش کشیده، بعد از تو آروم و قرارم رفته، آرنج دستم روی زانوم نشسته بود، و بغض بدی هم به گلوم فشار می‌آورد.

اه شب‌های من، سیگار رو گوشه‌ی لبم گذاشتم، و آخرین پکش رو هم باحرص کشیدم، و توی جاسیگاری خاموشش کردم، و یکی دیگه روشن کردم.

توی اُتاقی که یکی دوتا از وسایل پروا مونده بود، کف پارکت‌ها نشسته بودم، کنار وسایلی که زن عمو هشت سال پیش برام فرستاده بود، لم داده بودم، و ازگریه‌های بی امانم ریز ریزه تنم می‌لرزید، و به جز عکس‌هایی که یا زن عمو، یا پـروا ازهم جداشون کرده بودند، چیزی نبود، و فقط قسمتی از عکسهای پاره شده که من توش بودم، مونده بودند.

سیگارم رو با سیگار قبلی که در حال تموم شدن بود روشن کردم، هیچی ازش برام نمونده، جز این دردی که هر شب بیخ گلوم می‌شینه.

اشک‌هام بازمهمونی گرفتن، همه چیز هست جزتو، ای کاش الان کنارم بودی دارم بدون تو از دست می‌رم، توی این خونه‌ی بی در وپیکر، دارم خفه میشم، چقدر این دلم تشنهی صداته.

ازبین آلبوم‌هایی که دور و برم ریخته بود، دنبال عکس‌هایی که لب دریا گرفته بودیم، می گشتم، وقتی پیداش کردم، اون رو برداشتم‌ و با انگشتم صورتش رو لمس کردم، ازبس عکس رو بوسیده بودم که داشت پوسیده می‌شد، دیگه دارم می‌میرم از این دیوونه، حالی نمونده، مگه ماسهم هم دیگه نبودیم‌، پس چرا فقط عذاب جدایی نصیبمون شده؟!

دیگه نمی‌تونم این دوری رو تحمل کنم، چه معصومانه افتادی توی این عکس، چه لبخند نجیبی روی لباته، تو می‌خندی و من سرا پا گریهام.

چقدر دلتنگ عطر تنتم، چقدر دلم برای لوس بازی هات تنگ شده، مگه قرار نبود از منه دیونه دور نشی؟! مگه قرار نبود، تا آبد توی خونه‌ی من باشی، مگه قول نداده بودی هرجا رفتی قبل از من خونه باشی؟! مگه قرار نبود هر موقع درد داشتم و خسته بودم سرم روی شانه‌های تو جا بگیره.

زندگیم از سیاهی بدتر شده، این دیوونه حالی داره منو می کشه، شیشه ی نوشیدن رو روی لبم گذاشتم، حتی این نوشیدنی کهنه هم دردم رو کمتر نمی کرد‌.

شیشه رو با خشم به دیوار ‌کوبیدم، حس می‌کردم سقف این خونه داره روی سرم خراب میشه، اینجا توی این خاموشی مطلق فقط صدای ناله‌های خودم توی این زندون می‌پیچید، اگه می‌دونستم دوریت این قدر برام عذاب آوره، زنجیرت می‌کردم، و با همه‌ی بد و خوبت سر می‌کردم.

-جای خالیت بد دردیه پــروا.

شبا با هق‌هق و گریه سر روی بالش میزارم، چرا این همه گریه منو آروم نمی‌کنه‌؟! این دنیای بی‌رحم دلم رو آسون شکسته، دیگه نمی‌تونم دوام بیارم، آخه نایی برام نمونده، بی‌تو بی‌قرارم.

دوریت منو نابود کرده، هرکاری کردم که فراموشت کنم، نشد که نشد، حتی اشکای شبانه روزم هم آرومم نمی‌کنند، قلبم بدجور درد ‌می‌کنه، لعنتی خودت رفتی، اما خاطراتت اینجا دارن شب و روز، آزارم میدن.

شب‌ها همه‌اش بیمارم، یه دنیا فکرو خیال توی سرم می‌چرخه که منو بیچاره کرده، حتی هق هقام توی دل شب هم سکوت شب رو می‌شکنند.

شماره‌اش رو میگیرم، و بازهم مثل همیشه صدای نحس اپراتور رو می‌شنوم، یه چیزی بگو که بغضم نشکنه، قسم خورده‌ بودی ترکم نکنی، زجرآوره این سکوتت، این بی‌خبری داره منو ذره ذره می‌کشه.

_

صدای زنگ در به شدت روی مخم بود، روی زمین خوابم برده بود، کمی تکان خوردم و به زور بلند شدم و تلو تلو خوران رفتم سمت در و از چشمی در نگاه کردم، و با اخم و خشم در رو باز کردم، و با نفرت ودهن کجی گفتم:

-هان چیه باز سر خرت رو کج کردی اومدی این طرفا؟

باخشم لب زد:

-باز حال خودتو بد کردی؟! چرا جلوی در ایستادی؟! برو کنار می‌خوام دوکلمه باهات حرف بزنم.

بانفرت سرتاپاش رو از نظر گذروندم:

-بعد از فوت مادرم، دیگه هیچ ارتباطی با هم نداریم، پس شرت رو کم کن.

غرید:

-این چه طرز حرف زدن با منه، ناسلامتی من پدرتم؟!

از ته دل، هیستریک خندیدم:

-این چرت و پرت هارو نمی‌تونی به خورده من یکی بدی، ازپدریت چیزی ندیدم، اون همه مادر بدبختم رو عذاب دادی، تا اونطوری مظلومانه از دنیا رفت.

بخاطر این‌که توی نگاهش هیچ اثری از عذاب وجدان نمیدیدم، منو عاصی می‌کرد.

-نیامدم گذشته‌ها رو شخم بزنم، اومدم درباره آرتین حرف بزنم.

دستم رو توی هوا به نشانه‌ی این که، حوصله‌ی شنیدن این چرندیات رو ندارم تکان دادم، و خواستم در رو ببندم که پاش رو لای در گذاشت و باصورت کبود شده ازخشم گفت:

-من سنی ازم گذشته نمی‌تونم ازش مواظبت کنم، تو بزرگترین اشتباه زندگیم بودی.

ازته دل خندیدم، در رو ول کردم و توی چهارچوب ایستادم، و دست‌هام رو زیر بغلم زدم:

-اینا رو که قبلاهم گفتی، حرف تازه ای اگه داری بزن، وگرنه شرت رو کم کن، من و تو هیچ نسبت خونی ای باهم نداریم، یه عمر یتیم بودم، اشتباهه تو الان جلوی چشماته، و فقط آرزوی مرگت رو دارم.

هر شب دارم می‌میرم و صبح زنده میشم، دیگه چیزی ندارم که ازدست بدم، هرشب با آرزوی مرگم، چشمای اشک ‌آلودم رو می‌بندم، خونه‌ی آرزوهام رو خوب ببین، الان فقط یه آواره‌خونه‌ست.

بعدشم بارها بهت گفتم که از اون بامن حرفی نزن، اون زنیکه‌ی بی‌آبرو به خیال این‌که می‌تونه منو داشته باشه توله پس انداخت، وقتی دید نمی‌تونه این دل صاحب مرده روصاحب شه، توله‌ شو رو انداخت گردن مادر بدبخت من، اون زنیکه‌ اون موقعه‌ها که یقه‌ پاره میداد، که بچه‌اشه از خونشه، پس چی شد؟ رفت و پشت سرشم نگاه نکرد؟! هان؟! من ازش تعهد گرفتم، بعد ازمرگ مادرم، وکیلم اون رو فرستاد یتیم خونه، پس چرا به شب نرسیده رفتی آوردیش، چون از تخم و ترکهی عشقت بود، همون شب هم بهت گفتم اگه بمیره هم به من ربطی نداره، نگفتم؟

اون رو ببر همونجایی که بود، یا وظیفه‌ای رو که هیچ وقت برای من انجام ندادی، برای اون انجام بده.

پدرم که باتعجب وتاسف، سر تکان می‌داد گفت:

-تو دیگه چه جور جونوری هستی؟! چه شیطانی هستی هان؟! اون بچه ای که داری میگی از خون توئه نامرد، پسرته می‌فهمی؟! تو، تو... اصلاً ازخون من نیستی، می‌فهمی‌؟!

پوزخند تلخی زدم، دلم آتیش گرفت اشکی ازگوشه‌ی چشمم افتاد، بغضم شکست، چانه‌ام لرزید:

-اتفاقا ازخون خودتم، مادر من پاک‌تر از این حرفا بود، که خودش روبی‌ارزش کنه، مادر من زن قانونیه تو بود، نطفهی من از حال بد ودرحالت بی‌خبری نبود.

از توئه نامرد بود، من دست پروردهی خودتم، هرچی هستم، آینهی رفتار خودتم، تو منو تراشیدی، وقتی بچه بودم، هیچ‌ وقت نبودی، اون بچه شاید، از خون من باشه، اما از خون پــروا نیست، وقتی اسمش میاد، حالم از خودم و سرنوشت کذایی ای که برام رقم خورده بهم می‌خوره، ماسهم هم از این دنیا بودیم، این آتیشی که روی دلم جمع شده داره فوران می‌کنه..

بامشت کوبیدم روی قلبم:

-آتیشی اینجامه که هرشب بدون این‌که کسی بفهمه داره خاکستر می‌کنه، همه‌تون دست به یکی کردید، که عشقم رو ازم بگیرید و موفق هم شدید، روزگارم این شده که هرشب پاتیل و رو به موت بشم و صبحا دوباره زنده بشم، از دلتنگی دارم می‌میرم.

همه‌اش روی دورباختم، غم دوریش منو ازپا در آورده، این داغه بی‌خبریش منو به جنون کشونده، هر جا رو می‌گردم ازش خبری نیست، انگار هیچ وقت نبوده، اگه با تمام حرف وحدیث‌های پشت سرش پاش رو قلم می‌کردم که از پیشم نره، و این زجری که هرشب دچارشم رو نکشم، اگه به زنجیر می‌بستمش اینجا، اینقدر عذاب م شدید نبود، عذاب یکه شب و روز سرش نمیشه و همش داره آزارم میده، و توی بد برزخی دچارم کرده، این چه روزگاریه که برام ساختید؟! عمرم رو پای اون دادم، قبلهام روگم کردم، ازحالم چی می‌فهمی؟! از این‌که همه‌ی دنیام رویای اون آدم شده چی می‌فهمی؟! هـان؟! کارم شده هرشب یه عوضی روتست کردن، تا شاید آرومم کنند، ولی فقط دارم می‌سوزم، دیگه هیچ وقت هیچ کسی نمی‌تونه اونطوری که پـروا قلبم رو به تپش می‌انداخت، بیاندازه.

برو و بیشتر از این غرور شکستهام روبه بازی نگیر، مردهی متحرکم، دیدن ندارم، کاری به اون بچه ندارم، می‌خوای نگهش دار نمی‌خوای هم زنگ بزن به وکیلم بیاد ببرش همون خراب شدهای که بود.

پدرم بانفرت و بدون هیچ ‌حرفی رفت.

به محض رفتنش تن خسته‌ام رو به آب زدم، خودم رو به شرکت رسوندم خودم رو توی کارغرق کرده بودم، تا حداقل روزا کمتر از دلتنگی عذاب بکشم، بعد از رفتنش، دیگه سرکار اصلیم نمی‌رفتم، چون پـروا دوست داشت من پزشک باشم، برای همین به اون کار علاقه داشتم، بعد از اون همه چی فرق کرد.

تاساعت پنج توی شرکت بودم، ازشرکت که بیرون اومدم راننده شرکت ماشینم روجلوی در پارک کرده بود، وسایلم رو عقب ماشین گذاشتم، و درماشین رو بازکردم که صدای بلندی داد زد:

-پـروا؟!

ازشنیدن اسم پـروا سرا پا چشم و گوش شدم و برگشتم و بین جمعیت مثل دیوونه‌ها دنبال منبع صدا می‌گشتم، با شنیدن دوباره اسمش سرم رو برگردوندم و دورخودم چرخی زدم، صدای ظریف زنی توجهم روجلب کرد.

-توچقدر فضولی؟!

نگاهم روی دختر بچه‌ای که موهای مشکیش یه طرفه بودن و به یه گیرهی عروسکی وصل بودند، خیره موند، آروم به طرفش رفتم و گرفتمش توی بغلم:

-ببینم خانم کوچولو چرافضولی می‌کنی؟! نباید دست‌های مامانتو ول کنی.

کشیدمش روی پاهام چشم‌هاش هم مشکی بود، اصلاً هیچیش مثل پروای من نبود، اما دلم از این‌که کسی اسمش رو صدا زده بود کمی آروم شده بود، ازاین‌که حتی اسمشم قدغن بود، بدجور بهم میریختم.

کنارشقیقه‌اش رو بوسیدم، و ازجیبم شکلاتی رو درآوردم:

-بیا بگیر به شرطی که خانم کوچولو قول بده که دیگه دست مامانشو ول نکنه؟! باشه؟

باخوشحالی شکلات رو گرفت:

-مال منه عمو؟!

سرم رو تکان دادم:

-اهومم.

مامان پروا کوچولو جلو آمد و بالحن آروم و نفس نفس زنان، گفت:

-ببخشید مزاحتمون شدیم.

بالبخندی پروا کوچولو روبه آغوشش سپردم:

-نه خواهش می‌کنم، مراحمید،

باهمون لبخند رو به پروا کوچولو ادامه دادم:

-این خانم کوچولو منو یاد کسی انداخت ، پس با اجازه.

سریع ازشون ردشدم، و سوارماشین شدم و روشنش کردم، و ضبط ماشین رو پلی کردم، باصدای آهنگ بغض بدی به گلوم چنگ انداخت.

توی قبلم خاطرات غم میاره نفسم میگیره، قلبم کم میاره، یه روزی آخرش می‌رم از این شهر، این خونه تو رو یاد من میاره.

بابغض دستی روی تنها یادگاریش که دور گردنم بود، کشیدم، قدرش رو ندونستم، حالا هم این تنهایی و غم تاوان منه، پروا می‌خواست بمونه روی عشقم، اما نتونست، و منم باید می‌رفتم دنبال حقیقت تا ببینم چرا بهم خیانت کرد؟! اما دیگه دیر شده بود، و الانم دیگه پشیمونی فایده ای نداره.

به گمونم هر چی دلتنگی تو این دنیاست، توی قلب من خونه کرده، دلم خیلی برای عطر تنش تنگه شده.

یک خاطره از تو، یادگاری مونده گل یاسم، واسم پر پر شدی واسم گل یاسه نآشناسم گل یاسم، گل قبلم، گل من، گل بارون گل شبنم، گل من، چرا دنیا دلش می‌خواست ببینه، ما دوتا روجدا از هم.

تنها چیزی که ازش برام مونده بود، همین پلاک بود، پلاکش رو روی لبم کشیدم، و بوسیدم.

_فلش بک، هشت‌سال قبل

روزعروسی سمیر

با این کت و شلوار مشکی امروز رو روز مرگم عشق و احساسمه، ته دلم خالی ازهر احساسی بود، از آپارتمانم باعصبانیت خارج شدم و در ماشین روباز کردم و می‌خواستم سوار بشم، که صدای پروا باعث شد سرجام خشکم بزنه، چند دقیقه‌ای پشت به اون ایستادم تا به خودم اومدم، و با غرور و خشم رو به اون غریدم:

-تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟! دختر عموی عوضی ، این‌دفعه اومدی که منو بامظلوم بازی هات خر کنی ؟!هان؟!

با نفرت قدمی بهش نزدیک شدم، و باخشم گفتم:

-اومدی اینجا جلوی منو گرفتی که چی بشه؟!

بلند خندیدم:

-آهان اومدی اینجا که بگی، انشاالله خوشبخت بشی؟!

پوزخند صدا داری زدم:

-لازم به گفتن نیست، من حتماً خوشبخت میشم، چون من تازه الان، دارم خوشبختی رو پیدا می‌کنم.

باچشم‌های اشکی بهم خیره شد، و باصدایی که سعی می کرد نلرزه، جدی گفت:

-من نظری دربارهی آینده ندارم ولی امیدوارم که خوشبخت بشی، من فقط اومدم، گردنبند نشونت رو که توی وسایلم جامونده بود رو پس بدم، چون الان دیگه زن داری پس خوبیت نداره، که فکرم پیش یه آدم متاهل باشه.

ازته دل خندیدم:

- این حجب وحیات منو کشته.

نامحسوس آب دهنش رو قورت داد:

-بچگی کردم، بچگی باعث شد، خام حرف‌های قشنگت بشم، گفتی تو مال منی اگه حتی زوری هم باشه مال منی، گفتی تا ته دنیا باهاتم، گفتی تا ته دنیا بهم اعتماد داری، اما تو دروغگوی قهاری بودی، و من خیلی ساده بودم.

از شنیدن کلمه" ساده" تعجب کردم، و پفی زدم زیر خنده:

-اونی‌که با مردا میریزه رو هم شده ساد‌ه‌ست؟!

با نفرت بهم زل زد:

-خیلی پستی، خیلی وقیح و عوضی شدی، من دست پروردهی خودت بودم، ولی بدون این بی‌شرمی و گستاخیت رو هرگز از یاد نمی برم، اولین کسایی که از روم رد شدن شماها بودین که از هرکسی بهم نزدیک تر بودین و خانواده ام بودین اما باز صدام درنیامد، تو درست توی عالم بچگی اومدی و دلم رو به آتیش کشیدی‌، بچگی باعث شد که اونطوری گرفتارت بشم، این دل داغونه من وقتی میگیره، هی میگیره ودیگه هم ول کن نیست، اومدم آخرین بی‌رحمی هات رو ببینم و برم، آره واقعاً داماد شدی.

سرش رو پایین انداخت، ومن با عصبانیت داد زدم:

-تو همه چیز رو خراب کردی؟! تو منو به گرگا ترجیح دادی، کسی که این وسط باید شاکی باشه منم، نه تو، قلبت رو به کی دادی؟! اصلاً فکر بقیه رو کردی؟! خودت رو به چی و چقدر فروختی؟!

با نگاهش که از اشک برق میزد گفت:

-این رو خوب بدون که تو هم یه روز میری از خاطرم از ذهنم از وجودم و از قلبم، یه روزی تمام میشه پشت سرت اشکه چشمام، یه روز تمام میشه دیدن تو توی خوابای شبانه ام، قیداحساسم رو زدم، توئه بی‌معرفت باعث شدی که قلبم بشکنه، دیگه هیچ وقت سرپا نمیشم، و هیچ وقت پــروای قبلی نمیشم، نبودت سخته، اما هرآنچه که از دیده برود از دل هم برود، من که رفتم، اما دعا می‌کنم که تو به هر چیزی که می‌خواستی برسی.

اما اگه واقعاً عاشق بودی، هیچ وقت نمی‌تونی فراموش کنی، ولی بدون که از دلم رفتی، حسرت فردات رو با امروزت بسنج، اگه به حسرت رسیدی، درد امروزم رو درک می‌کنی، دردی که بی‌صدا فریاد زدم و کسی ندید، تو روی همه ایستادم، ولی توئه نامرد با خالی کردن پشتم، جواب عشقم رو دادی، تاریخ امروز رو توی دفترت یادداشت کن چون امروز تو پــروا روکشتی.

توی این بازی سرنوشت یا من می‌میرم، یا هر دو دق مرگ میشیم، من آوارگی رو انتخاب کردم، تا شاید تو خوشبختیت رو پیدا کنی.

دلم می‌خواد فحش بدم به روزگاری که توئه بی‌معرفت اولین نفری بودی که وقتی به سختی افتادم، منو زمین زدی، بجای دفاع کردنت، تو اولین نفری بودی که با تمام تهمت‌هایی که به نافم بستین احساسم رو سوزوندی، تو منو کشتی، و خاکسترم رو به باد دادی.

ولی خوبیش اینه که هنوز ته مونده‌ی غرورم برام مونده، طوری ازت گذشتم که اگه از عشقت بمیرم طرفت برنمی‌گردم، چون برام تمام شدی و از خاطرم و دلم بیرونت کردم، جوری از دلم رفتی که کل شهر ماتم زده شده.

گردنبند و زنجیر توی دستش رو جلوی صورتم گرفت، تمام بدنم از خشم می‌لرزید، این عوضی انگار یادش رفته که اون خیانت کرده، نه من، اونیکه طلبکاره منم نه اون.

با تمام نفرت و خشمم، زدم زیر دستش، دستش از شدت ضربه پرت شد به طرف مخالف ضربه و کمی تعادلش رو از دست داد، و گردنبند از دستش باز شد، و توی جوب آب افتاد.

نگاهم به گردنبند بود، که صدای پوزخندش رو شنیدم، با تلخخندی گفت:

-خوب جایی افتاد، چون دیگه خاطرهای نمونده که بخواد مرور بشه، پس جاش همونجاست.

بدون گفتن چیزی عقب گرد کرد، با تمام حرصم جدی داد زدم:

-نمی‌خوای توی جشن عروسیم باشی؟! خودم شخصا دعوتت می‌کنم.

دهن خودم از گفتن جشن عروسی مثل زهر شد، لرزیدن شانه‌هاش رو دیدم، اگه بهم خیانت کرده؟! این همه احساسات ضدو نقیضش برای چیه؟! خدایا دارم دیونه میشم.

جدی درحالیکه سعی می‌کرد، صداش نلرزه گفت:

-من بی‌دعوت بهشتم نمی‌رم.

با بی‌رحمی و رذلت تمام، جدی و قاطع توی صورتش زل زدم:

-دعوت کردیم، اگرم خبر نداشتی الان دعوتت می‌کنم.

با صدای گرفته شدهای گفت:

-شما خوش باشید، یه دختر بدنام به اندازه‌ی کافی حرف وحدیث و لعن و نفرین شنیده، که سنگ پای قزوین شده.

عصبی خندید:

-فهمیدم، دلت می‌خواد پیش عشقت کوچیکم کنی؟! خوب نگاه کن و ببین من همین الانش هم کوچیک شدم آقای سینایی، ولی بیشتر از این پستی خودت رو نشون نده، بزار یه خاطره ی خوب ازت باقی بمونه که اگه روزی اومدی برای بخشش روی اون رو داشته باشی و به حرمت اون خاطره ی خوب لب باز کنی تا شاید بخشیده بشی.

از ته دل خندیدم:

-خواب دیدی خیر باشه.

صدای زنی رو شنیدم که جدی و محکم صداش کرد:

-سوار شو پروا.

بی‌حرف و با بغضی که خیلی سعی می‌کرد، نشون نده،عقب گرد کرد و سوار ماشین اون زن شد، شیشه ی ماشینش دودی بود و چیزی معلوم نبود و با سرعت از کنارم گذشت، و من به رفتنش خیره شدم.

_زمان حال

چرا اینقدر داغونم کردی؟چطور اونقدر با اطمینان گفتی که از دوری هم دق می‌کنیم‌، آره به جنون رسیدم، ازدلتنگیت دوام نمیارم.

تا بخودم اومدم توی کوچه‌ی خونه‌ی قبلی عموم اینا بودم، هوا هم تاریک شده بود، باز دلتنگی منو تا اینجا کشونده بود.

سرم روی فرمان نشست، دلم مچاله شده بود، این غم با گوشت و استخونم عجین شده، صدای گوشیم رو شنیدم، بی‌حوصله گوشی رو برداشتم، و به صندلی تکیه دادم، با دیدن اسم آراد دکمه‌ی وصل رو زدم:

-بله آراد.

-سلام، معلومه کجایی مگه قرار نبود بیای مهمونی؟دوساعته که اینجام علف رسیده تا کمرم.

لبخندی زدم:

-درد، به من چه، نکنه منتظری که برات داس یا ماشین چمن زنی بیارم؟!

-لازم نکرده جنازه‌ات رو بکش امن که نمی‌خواستم اینجا باشم، خیره سرت تو می‌خواستی توی این مهمونی باشی،این مهندسه اینجاست، در ضمن دخترای خوشگل زیادمی هم اینجان.

بی‌حوصله‌ گوشی رو فشار دادم:

-امشب بد حالم خرابه، خودت یه کاریش بکن، دلم مثل حالم پریشونه، امشب از هر طرف غم، فت وفراونه.

آراد با صدایی خشم آلود:

-بمی‌ر، زود جمع کن خودت رو، کی حالت خوب بود رفیق من، هان؟! بدو بیا که کارمون گیره این آدمه، تا ده دقیقه‌ی دیگه جنازه‌ات رو می‌کشی میاری اینجا، وگرنه خودم حال بد رو نشونت میدم، زود باش سمیر تا خودم بلای جونت نشدم.

باغصه لب زدم:

-یه امشب و بکش بیرون بد خرابم.

عصبی توپید:

-ببند گاله رو، سمیر اوضاع شرکت رو که میدونی پس این آبغوره‌ها رو بزار دم کوزه، تو اصلاً کی حالت خوب بود؟ پس ده دقیقه‌ای اینجا باشی.

عصبی و بدون ‌خداحافظی قطع کرد، از سر مجبوری ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم به طرف اونجایی که مهمونی رو برگزار کرده بودند، بعد از کمی رانندگی رسیدم.

وارد که شدم آراد کنارم قرار گرفت، و کنایه زد:

-مگه می‌خواستی بری شرکت، این چه لباسیه؟!

-ببخشید، بیشتر از این ازم برنمی‌اومد، توی این ده دقیقه، وقتی بود که خودت تعیین کردی.

کلافه توپید:

-همیشه به همه چی گند میزنی.

بی‌خیال اخم وتخمش، لیوان نوشیدنی رو برداشتم و سر کشیدم.

کنار مهندس ایستاده بودیم، آراد با احتیاط با مهندس حرف میزد.

بغض توی گلوم رو پس زدم، نگام توی سالن چرخید، چرا این همه زن نمی‌تونند حاله دلم رو خوب کنند؟

دست کسی روی بازوم نشست، دختری لوند، با چشم‌های مشکی، با لبخندی چشم‌هاش رو توی چشم‌هام چرخاند:

-اوه مگه داریم پسر به این خوشگلی؟وای چشاش رو، سبزه یا آبی؟وای چشمات مثل این شیشه‌های رنگی شفافه.

از شنیدن شیشه رنگی چشم‌هام گرد شد، تنهاکسی که بهم می‌گفت چشم شیشه‌ای اون بود، چونه‌ام نزدیک بود جلوی این دختره بلرزه، به زور خودم رو نگه داشتم، و با اخم ازش گذشتم، به جمع آراد اینا رسیدم، و با اخم سلام کردم.

باهمه دست دادم، چرا آروم و قرار ندارم، باز هم یادش افتادم، کاش دل نمی دادم، هر جا می‌رم یادش جلوتر از من اونجاست، خاطره هاش ول کنم نیستن، بی‌حرف کنار آراد ایستادم، بغض کردم و شکستم وهیچ کس حال دلم رو نمی‌فهمید، با قلبی که زخمه تک تکه خاطراتم رو ورق میزدم، یعنی سهم من فقط خاطره‌هاش بود؟

گوشیم رو گرفتم و وارد پیج اینستاش شدم، کل پست‌هاش پر بود از عکس‌های من درپوزیشن‌های مختلف، فقط عکس استوریش عکس چشم‌هاش بود.

ماه زیبای من واقعاً که آرزوی محالی، چقدر بی‌قرارم امشب خدایا؟ اون همه شیرین زبونی‌هات رو چطور فراموش کنم؟ غمت منو طلسم کرده، فقط تو بهانهی زنده بودنمی، چطور خنده‌هات رو فراموش کنم؟ زیباترین بهانهی عاشقآنهام.

نگاهم به آخرین چت‌هاش افتاد، نفس‌های کشداری کشیدم، تاریخش مال هشت سال و هشت ماه پیش بود، یه لحظه حس کردم که کسی سرش توی صفحه‌ی گوشیمه.

عصبی گوشیم رو توی جیبم چپوندم، نگاهم به نگاهش گره خورد و اخمم کورتر شد، عصبی چشم ازش گرفتم و به آراد دادم، نگاش پر از حس‌های مختلف بود، موهای سرش کامل سفید شده بود.

آراد با نگرانی که توی صورتش هویدا بود، چشم‌ غره‌ی بدی بهم رفت، دوست داشتم، انگار اون با همه‌ی بی‌خیالیش این دفعه متوجه اضطرآب درونی شده، کاش می‌شد زودتر از اینجا فرارکنم، لعنت به همتون چی از جونم می‌خواید؟!

آروم با نفس‌ عمیقی، با صدای گرفته‌ای گفت:

-ازش خبر نداری‌؟!

پوزخندی زدم:

-چیه نگرانشی؟! مگه برات مهمه؟! اگه هر شب توی بغل یکی باشه به غیرتت برمی‌خوره؟! اگه خلافکار شده باشه، شماها رو وجدان درد میگیره؟!

داماد عوضی تون چطوره؟! هنوز پیداش نشده؟! نتونستی پیداش کنی؟!

حالا که اونو بیرونش کردید و ازش گذشتید، نگرانش شدید؟!

بلند خندید، دست‌هام رو توی جیب‌ها فرو دادم:

-جالبه، آقا بهرام بزرگ جلوی من ایستاده و الان با اون همه اُبهت داره از من سراغ دخترش رو میگیره؟!

دیگه چی‌ می‌خواید؟! ازش گذشتیم، به نظرتون اون چی داره برای برگشتن؟! دلش به چی خوش باشه که بخواد برگرده؟!

ماها بودیم که وعده شکستیم و اولین‌ کسایی بودیم، که هلش دادیم ته چاه، هر چی می‌خوام هیچی نگم ولی نمیشه، حرمتی بین ما نیست، یعنی حرمتی نمونده، چون دیگه پــروایی نیست، مگه نــه.

با نفرت توی چشم‌هاش زل زدم، با بی‌رحمی گفتتم:

-شنیدم چکی رو به پـروا داده بودی؟! درسته؟!

کلافه نفسم رو بیرون دادم:

- اما هیچ وقت وصول نشد، خیلی خوبه، از اون حساب صد میلیونی دوباره سرپا شدید، نـه؟ اون روز اون چک با اطمینان رو توی صورتش کوبیدی و بهش گفتی که از روز تولدش تا الان فقط برات نحسی آورده.

ولی تا پاش رو از خونه‌ات بیرون گذاشت، رو به افول گذاشتی، از زندگی ساقط شدی به خاک سیاه نشستید، ولی از پولی که سهم‌ ارث پـروا بود، کمر صاف کردید.

اون همیشه مغرور بود و هیچ وقت هم نمی‌بخشید، هیچ وقت منت کسی رو نمی‌کشید، صدقه قبول نمی‌کرد، حتی اگه ارثش باشه.

حاضر بود بمیره اما کسی رو که بهش زخم زده بود رو نبخشه، بدبختی میدونه چیه؟! این‌که جای خالیش درده، خاطره‌هاش هناقه که بیخ گلوم چسبیده، شماها رو نمی‌د‌ونم، ولی من دارم آتیش می گیرم، از این ندونستن، بی‌خبریش درده، اگه هم خطا کرده بود، باید پاش می‌موندیم، باید جفت پاش رو می‌شکستیم، جای که نفس می‌کشیدم، نفس بکشه، باید زیرسایه‌ی خودمون نگهش می‌داشتیم، خیلی زور داره آقای پدر که ندونی دخترجوونت، زیردست و پای کدوم ننه قمریه نــه؟!

اگه تو شبا راحت می‌خوابی، باید بگم که من بعد از اون حتی یه خواب راحت هم نداشتم.

پوزخندی زدم:

-فهمیدم اون روز دقیقاً روز نامزدی من آبله داماد عزیز کرده‌ات می‌خواست بیخ گوشت، درست زیر سقف خونه‌ات چه غلطی بکنه. بعد تو چیکار کردی؟!

سرم رو با تاسفم تکان دادم:

-شنیدم فقط زورت به پـروا رسید و زدی تن ظریفش رو آش ولاشش کردی.

شکستن دوبارهی کمر عمو رو دیدم، ولی برام مهم نبود چون اونا هم پروای مظلوم منو رو شکسته بودند.

_پــروا

یک ماه گذشته بود، خوشحال بودم، حقوق که به حسابم اومد اولین کاری که کردم، این بود که اول رفتم دکتر، بخاطر سردردهای شدیدم، چندتا آزمایش ازم گرفتن و جوابش دو هفته دیگه می‌اومد، برای محسن هم یه دست لباس ورزشی گرفتم، یادم افتاد که محسن چند تا از کتابها رو نداره، و داره دست نویسی می‌کنه، به کتابخونه رفتم، خیلی گشتم تا پیداشون کردم، و با خوشحالی برای بی‌بی یه روسری گرفتم.

و هرچی هم کم و کسر بود برای خونه خریدم، باورم نمی‌شد که حقوقم پنج میلیونه، دومیلیون از اون رو به حسابم انتقال دادم، می‌خواستم برای محسن پس انداز کنم، شاید هم یه جایی رو اجاره کردیم، تا آخر عمرمون که نمی‌تونیم سربار بی‌بی باشیم، ممکنه پسرای بی‌بی برگردن، و بخوان ما رو بیرون کنند.

نباید بی‌گدار به آب بزنم، محسن خیلی به خودش فشار میاره، نباید بزارم زیادم اذیت بشه چون هنوز بچه‌ست، و از این‌که کار می‌کنه، خیلی نگرانشم.

کل زندگیم رو باختم، و تنها دارایم الان فقط محسنه، هر چقدر جنگیدم، فایده ای نداشت، دیگه‌ برای گذشته‌ای که رفته حسرت نمی‌خورم، و محکم رو به جلو قدم بر می‌دارم، و همه ی غصه‌هام رو روی دلم آوار کردم، و باخاطراتم یه دیوار فولادی ساختم، بعد از سمیر از خودم و این دنیا بریدم، این تنهایی رو ترجیح می‌دم.