_
وارد خونه شدم، و به آشپزخونه رفتم و وسایل رو توی آشپزخونه گذاشتم، محسن نبود چون موتورش هم نبود، لباس ورزشی رو توی اُتاقش گذاشتم، و رفتم سراغ بیبی، اون توی اُتاقش نبود، ترسیده همه جا رو دنبالش گشتم، نکنه دوباره رفته سراغ پرندهها، رو دوشی بافتش رو برداشتم، و با سرعت به طرف آخر باغ دویدم.
بادیدنش که سطل رو روی شیار مخصوص غذای پرنده ها خالی میکرد، سریع به طرفش دویدم، و نفس نفس زنان و با نگرانی سطل رو ازش گرفتم:
-بیبی جون هوا خیلی سرده اینجا چیکار میکنید؟! خودم میاومدم بهشون غذا می دادم، نباید به خودتون فشار بیارید.
بیبی نگاهی بهم کرد، و آروم به عصاش تکیه داد:
-امیدم شده اینجا، خسته شدم از بس داخل نشستم پوسیدم توی این خونه ی درندشت، شماها هم که بیشتر وقتا خونه نیستید، یا دانشگاهین یا سر کار، منم همه ی دلخوشیم شده این پرونده ها، لباس گرم تنمه، نمیخواد نگرانم باشی.
لبخندی زدم، و گونهاش رو بوسیدم:
-ای، من به فدای تو، دلتنگمون شدی، مگه محسن نهار نیومد خونه؟!
بیبی کلافه گفت:
-اون خیلی سر به هواست، اومد دوش گرفت و رفت، پــروا حواست بهش باشه.
ترسیده به بیبی نگاه کردم، اون خیلی تیز بود، آب دهنم رو به زور قورت دادم، لبام هم میلرزیدند، ولی از هم باز نمیشدند، با هزار بار جون کندن نالیدم:
-چرا بیبی چیزی شده؟!
بیبی سرش رو تکان داد، و به صورت رنگ پریده ام نگاه کرد، و حرفش رو عوض کرد:
-اگه تموم شد بریم، داره سرد میشه، رو دوشی رو هم آوردی که فقط نگاهش کنی؟!
فکرم بدجور بهم ریخت، نگاهم به رو دوشی روی دستم افتاد، اون رو روی شانههای خمیدهاش انداختم، اما بدجور هوای دلم طوفانی بود، توی بد شرایطی بودم، مستأصل نالیدم:
-تو روخدا، بگو محسن چی شده، غیر از اون که دیگه کسی برام نمونده، لطفاً.
بیبی آروم زبونش رو روی لبش کشید، و از جیبش پاکتی رو درآورد، روح از بدنم جدا شد با دیدن پاکت، تپش های قلبم به شدت میکوبیدند ، اصلاً نفهمیدم چطوری به ساختمان رسیدیم، و بدون هیچ حرفی به زیر زمین خودم پناه بردم، خدایا خودت به دادم برس، روی پلهها یه جفت کفش اسپرت مشکی گذاشته بود، حتماً کار محسنه که برام کفش خریده، چیزی که خودم یادم رفته بود بگیرم، محسن مهربونم، که حواسش بیشتر از خودم به منه، عصبی کفشها رو برداشتم، اشکم چکید، دل و رودهام زیر و رو شد، بعد از چند سال بلند داد زدم:
-نــه... نـه امکان نداره.
محسن و این پاکت لعنتی؟! انگار به دلم چنگ میزدن، داشتم سقوط میکردم، تلوتلوخوران چند قدمی برداشتم و با فریاد، کفشها رو پرت کردم:
-من ازت کفش خواستم؟! من فقط ازت خواستم که تو سالم و سلامت باشی، بعد پاکت رو توی مشتم مچاله کردم، این حقم نیست، بخدا این حقم نیست.
تنها دلخوشیم نباشه دیگه نمیتونم زندگی کنم، ای خدا محسن رو ازم نگیر لطفاً جونم رو بگیر اما اون رو ازم نگیر، باورش هم برام خیلی سخته، گوشهی دیوار کز کردم.
_
-اگه چیزی هست به منم بگو تا با هم گریه کنیم، اگه هم بخاطر این کفشاست، چرا فکر میکنی چون چندسال ازم بزرگتری نمیتونم برات چیزی بخرم؟ چرا فکر میکنی که به اندازه ی یه جفت کفش پیزوری پول تو جیبم نیست؟رو چه حسابیخودت رو محق میدونی که برام هرچیزی میخوای میخری، ولی من نتونم؟! هان لعنتی؟! چرا غرورم رو هر بار میشکنی؟!
اگه از رنگ یا مدلش هم خوشت نیومده، میریم عوضش میکنیم، ولی تو رو خدا، بند و بساط آبغوره رو بزار کنار، اگه هم غیر از اینه بگو باهم گریه کنیم یا یه چاره ای بیاندیشیم، توی این تاریکی نشستی و زانوی غم بغل گرفتی که چی بشه؟! فکر میکنی اینجوری همه چیز درست میشه.
لنگه کفش رو ازش گرفتم و پرت کردم، و داد زدم:
-دردم تویی، درد من این کفش نیست.
محسن عصبی غرید:
-مگه کورم؟! لالم؟! یا نکنه افلیجم که خودم خبر ندارم، خدا رو شکر چهار ستون بدنم سالمه میتونم کار کنم، پول حلال هم در میارم، پول اینا هم حلال حلاله، پــروا خون به دلم نکن.
اگه دردت اینا نیست، پس چیه، که چشمات داره از پف و ورم میترکن؟! اون چیه که باعث شده چشمات کاسهی خون بشن؟ هان؟! پـروا آتیشم نزن، بد خرابم نکن، طوری آوارم نکن که نتونم سرپا شم، میدونیکه خط قرمزم فقط تویی، پس نزار این دردت منو از پا دربیاره.
غریدم:
-همه ی درد منم تویی، که به جای راه خوشی و سلامتی به سیگار و اعتیاد رو آوردی، میفهمی؟!
ابروهاش به موهاش چسبید، و شوکه بهم خیره موند، عصبی توی بازوش کوبیدم:
-مگه تو خط قرمز من نیستی؟!
مگه جزتوکی برام مونده؟! دیگه نمیتونم تو روهم ازدست بدم، این دفعه میمیرم، میفهمی؟ دیگه نمیکشم.
بدنم به شدت میلرزید، در همین حال محکم توی آغوش محسن فشرده شدم، و عصبیتر از من داد زد:
-این چرت وپرتا چیه، که پشت سر هم چیدی؟! اعتیاد کجا بود، این رو کی بهت گفته؟! تو هم باورکردی؟! کجا باید آزمایش بدم؟! که اینقدر خودت و منو عذاب ندی؟!
با شدت خودم رو ازش جدا کردم، و به طرف پاکت مچاله شدهی گوشهی اُتاق رفتم، و به طرفش کشیدم.
کلافه دستی به موهاش کشید:
-پـروا این مال دوستمه، به جون بی بی، به جون خودت هرجا بخوای میرم آزمایش میدم، حتی اگه مشکوک به اعتیادم باشم، خودم رو همین جا جلوی چشمات به تخت میبندم، تا ترک کنم، ولی با خودت و من اینکارا رو نکن.
دوباره به طرفم اومد، محکم و کمی خشن منو کشید توی آغوشش و محکم توی آغوشش فشرده شدم، طوری که صدای ترق تروق استخونهام بلند شد:
-چه کار کنم ازدستت؟! مگه آدم با یه سیگار معتاد میشه؟! توچرا اینقدر خون به دلم میکنی؟!
بابغض گفتم:
-چون فقط تو رو دارم، اگه طرف این چیزا بری من میدونم و تو.
سرم رو بوسید:
-دیگه دوست ندارم این اشکهات رو ببینم، میفهمی؟!
بعد از اون سکوت کرد، منم آروم تر شدم، کفشها رو کنار پلهها گذاشت.
-پاشو من گشنمه.
به محض اینکه در رو باز کرد که بره بیرون، صدایی رو شنیدیم که با بیبی خوش وبش و سلام علیک میکرد، محسن با اخمهای درهم لای در رو بست.
آروم پایین اومد و روی مبل نشست، و جدی گفت:
- پــروا میشه یه چیزی درست کنی بخوریم، خیلی گشنمه.
آروم گفتم:
- کی اومده؟!
محسن بلند شد، و با ناز راه افتاد، دستش رو جلو آورد و روسریم رو برداشت و اون رو روی دستش گذاشت، و گلوش رو صاف کرد:
- وای خواهر نمیدونی چی شد؟!
از حرکت محسن لبم کش اومد، و به زور خودم رو کنترل کردم، که نخندم:
-امروز رفته بودم فروشگاه، اونم فروشگاه نه از این زپرتیهای، این دوره زمونه؟!
محسن همونطوری با ناز به طرفم اومد، و با ناز گفت:
- انگاری تاحالا توی عمرمون فروشگاه ندیدیم.
بهم نگاه کرد، با تک خندهای:
-وا این چیه؟! خودت رو نکشی حالا، میخوای بخندی خو مثل آدم بخند.
روسریم رو از روی دستش برداشتم، و به زور گفتم:
-بسه، خیلی زشته که داری اداش رو در میاری، هر چی هم باشه خواهره بیبیه، بعد هم سنی ازش گذشته نبــایـ...
وسط حرفم پرید:
-بخاطر توئه که باون همه توهین های وتهمت های رو که بهمون نسبت میده رو توی صورتش نمیکوبم، بیخیالش اون برای من بیارزشترین آدم توی این دنیاست، فقط امشب مزاحمتم، بدم میاد برم بالا اگه چیزی بگه نمیتونم جوابش رو ندم.
به طرف گاز رفت، و من سرم رو به نشانهی تاسف تکان دادم، در یخچال رو باز کرد:
-همه خواهر دارن منم خواهر دارم، نوکرتیم اوس کریم، داریم از گشنگی هلاک میشم، اونوقت خواهر ما اون وسط ایستاده، و از زور خنده کبود شده.
به طرفش رفتم، شش تا تخم مرغ، و چندتا گوجه برداشت، و با لبخندی گفتم:
-بزار خودم درست میکـ...
محسن آروم گفت:
-برو سفره رو پهن کن الان آماده میشه.
سریع رفتم و سفره رو پهن کردم، باهم شام میخوردیم که محسن گفت:
-پــروا پس فردا میخوایم بریم کوه، توهم باید بیای، دیگه بهونه ای هم نداری ک بگی بی بی تنهاست یا هر چیز دیگه، الان که دیگه خواهرش اومده پیشش و تنها نیست؟!
آروم با سری افتاده گفتم:
-ممنونم بابت کفشها، معذرت میخوام دوباره بــ...
انگشت محسن روی لبم نشست:
-هیشش، هیچی نگو که ناراحتم میکنی، هنوز بخاطر اون تهمتت عصبیم، ها! این یکی رو دیگه نگو که آتیشی میشم، درضمن خواهش، آبجی جونم ناقابله، بعد شام هم میرم کتابهام رو میارم، امشبم اینجا میخوابم.
سرم رو تکان دادم:
-کنار بخاری برات جا پهن میکنم.
محسن سریع گفت:
-نه نمیخوام معذب بشی روی مبــ...
بااخم گفتم:
-ساکت، اونجا یخبندونه، راستی حقوقم رو گرفتم، خیلی خوشحال بودم که اینطوری توی ذوقم خورد، انگار طلسم شدم نباید خوشحا...
محسن تویپد:
-بسه، اینقدر این حرفا رو خودت به خورد خودت دادی که چی بشه؟! پس فردا میریم کوه، میای سر حال.
با لبخندی گفتم:
- ولمون کن محسن، کی وسط چهلهی زمستون میره کوه؟!
محسن قهقه زد:
-منو هزارتا کله خره دیگه، بعدشم کوه که نیست پیست اسکیه، خوش میگذره، قول می دم.
آروم گفتم:
-من نمیام، هزارتــ...
محسن نزاشت حرفم رو تموم کنم:
-مثلا آخر هفته چه کاری داری ها؟! نمیتونی که تا ابد دور خودت حصار بکشی که دیگران افکار منفیشون رو نسبت به تو به زبونه نحسشون نیارن، تو میای، خیلی خوبم میای، پــروا چون من میخوام، فقط شرمندهام چون شبش باید، یکم چیز میز آماده کنی چون این کارا تخصص شماست.
لبخند زدم.
_
محسن عصبی و با خشم وارد اُتاق شد، سلام کردم ولی جواب نداد، و با خشونت به طرف کیسه بوکسی که آخر زیر زمین آویزون بود، رفت و محکم و بیوقفه مشت میزد.
کمی گذشت و آروم کنارش رفتم، عرق ازصورتش میبارید ، بانگرانی پرسیدم:
-چی شده؟! حالت خوبه؟!
محسن با لحنی عصبی و پر از غیض لب زد:
-نه خوب نیستم، دو روزه لنگر انداخته، کارای ریز ودرشتش رو به نافم بسته، بعد هم برمیگرده با حرفهاش نیش میزنه.
آخه به توچه پیر سگ، اصلاً به اون چه که بیکس و کاریم، به اون چه که دهنش رو بیدلیل وا میکنه؟!
اگه بخاطر بیبی نبود فکش رو پایین میآوردم، اگه بیبی بگه بمیر هم میمیرم، ولی به اون چه؟! مگه سرسفرش نشستیم؟! یا زیرسقف خونهاشیم؟! ما که می خواستیم از اینجا بریم ولی اون نزاشت، از این آدمای تازه به دوران رسیده نفرت دارم.
پـروا دارم میسوزم، میفهمی؟! از دست این محله و آدمای دهن بینش عصبانیم، هر بار که اسمت توی دهن نجسشون به ناحق میچرخه، قلبم میسوزه...
خیلی عصبی بود، برای اینکه آرومش کنم مجبوری وسایل کوه رو آماده کردم، کمی خوراکی و چیزای مورد نیاز کوه رو گذاشتم توی کوله پشتی.
اون شب محسن از دیدن لباس ورزشی که براش خریده بودم کمی دمغ شد، گفت به همه فکر میکنم جز خودم، از رفتارای خواهر بیبی خیلی عصبی شده بودم، محسن چند ساعت مثل مرغ سرکنده بود، و من خیلی نگرانش بودم، و تصمیم گرفتم، که زودتر از اینجا بریم، محسن خیلی اذیت می شد، بخاطر بیبی اینجا مونده بودیم، اما خواهر بیبی هر بار که میاومد، فکر میکردمیخوایم قاپ بیبی رو بزنیم و ارثش رو بالا بکشیم، محسن از این همه زخم زبون شنیدن ها خیلی داره اذیت میشه باید به فکر یه جایی باشیم، دلم بهترینا رو براش میخواد.
_
فردا با محسن درحالیکه کوله پشتیش رو توی بغل گرفته بودم و اون سبد غذاها رو روی پله گذاشته بود، منتظر ایستاده بودیم، محسن داشت با گوشیش ور میرفت، یه دفعه گوشی توی دستش زنگ خورد، سریع جواب داد و با خشم گفت:
-معلومه کدوم گوری موندید؟! قندیل بستیم، یاسر کو؟! ما که چیزی نمیبینیم؟!
سرش رو بلند کرد و اطراف رو نگاه کرد، منم به تبعیت از اون نگاهی کردم و دیدم که ماشینی داره به طرفمون میاد، محسن سبد رو برداشت، ماشین جلوی پامون ایستاد ومحسن با صدایی که زیادم بلند نبود، گفت:
-در صندوق رو بزن.
وسایل رو گذاشت توی صندوق و کوله پشتی توی بغلم رو هم کشید، و آروم گفت:
-کوله پشتی خودت رو هم بده.
دو تا پسر جلو نشسته بودن و من با دیدنشون کمی نگران بودم، محسن که انگار فهمیده بود، آروم پچ زد:
-این دوتا بدون رلشون جای نمیرن.
جدی تر گفت:
-سوار شو یخ بستی.
در عقب رو باز کردم، دوتا دختر خواب آلود دیدم که به هم تکیه داده بودند، آروم سلام کردم، و کنارشون نشستم، راننده سرش رو برگردوند.
-سلام آبجی خوش اومدی ببخش این دوتا خیلی تنبلن.
صمیمی برخورد می کرد، اون یکی پسره هم سلام کرد، :
خوش اومدی خواهری، من حمیدم اینم یاسره.
لبخندی نصفه و نیمه زدم و آروم گفتم:
-منم پـروا هستم، خوشبختم.
محسن در رو باز کرد، خودم رو عقب کشیدم، و به اون دختره چسبیدم.
محسن عصبی رو به راننده گفت:
-هی میگفتی ماشین دارم، همینه؟ دستمم توش جا نمیشه.
یاسر مثل شلیک توپ خندید:
- بشین بابا ، اینا که دوپاره استخونن.
محسن عصبی توپید:
-ببند گاله رو، اینا دوپاره استخونن، من که نیستم، نصف بازوم هم نمیاد داخل.
آروم لبخندی زدم، و زیر لب دعای چشم زخم رو براش خوندم.
خودم رو بیشتر به دخترا چسبوندم، محسن در رو که بست آروم رو به من گفت:
-خوبی، اذیت نیستی؟!
آروم گفتم:
-تو چی، خوبی، اذیتی؟!
-نترس من جلوی سنگ پای قزوین رو هم میزنم.
آروم به بازوش زدم.
هوا هم دیگه روشن شده بود، هنوز توی ماشین بودیم، دفترم رو روی پام گذاشتم، و آروم توی دفترم طرح میزدم، تا رسیدیم.
اونجا کامل پوشیده از برف بود، با ایستادن ماشین، پسرا پیاده شدند، منم از طرف دری که محسن پیاده شده بود، پیاده شدم.
محسن کش وقوسی به خودش داد:
-وای خشک شدم.
یاسر به عقب رفت، و دخترا رو بیدار کرد.
از ماشین که پیاده شدند، جیغ کشیدند و به طرف برفا دویدند، و به هم برف پرت میکردند.
حمید سرش رو به نشانهی تاسف تکان داد:
-بازم شروع شد.
محسن به طرفم اومد، و بهم زل زد:
-دلم میخواد همیشه اینطوری ازته دلت بخندی، حتی اگه سوری باشه، دور خودت دیوار کشیدی که چی؟! همهی آدما که بد نیستن، همهی مردا که دنبال پستی نیستن، همهی آدما محدود به اون محلهی نحس نیستن.
میدونم سخته، اما اگه در لحظه نباشیم و همهاش افسوس بخوریم چیزی درست نمیشه، میدونم ازت کوچیکترم و حق ندارم بهت چیزی بگم، توی فاز نصیحت و درس، مرس هم نیستم، فقط میخوام مثل بقیه زندگی کنی، لیاقتت از زندگی و شادی بیشتر از این چیزاست، میفهمی؟! از نگاه یخ زدهات متنفرم، پروا میفهمی.
بهش لبخندی زدم:
-ممنونم که به فکرمی، من با تو همیشه خوشحالم، تو برام انگیزه شدی، محسن من از زندگیم خیلی راضیم، فقط گاهی دلتنگی آدمای گذشتهام میاد سراغم.
درهمین حال گلولهایی برفی به گردن و سر شانهام برخورد کرد، ترسیده کمی از پشت به عقب رفتم.
محسن باچشمای از حدقه بیرون زده، بهم زل زده بود، و نگران گفت:
-خوبی؟!
صدای خندهی دخترا رو می شنیدم، نگران بهم زل زده بود، کمی خم شدم که گلولهایی برفی درست کنم، محسن رو به اونا داد زد:
-این چه کاریه؟ چرا بی حواسی گلولهی برفی پرت کردی به پروا؟!
شانهایی بالا انداخت، در همین حال گلولهی برفی رو به محسن زدم، و فرار کردم، محسن که نگاش به پشت سرش بود، خیره نگام کرد، و داد زد:
-خودت رو مرده فرض کن، منو بگو، بخاطر کی یقه پاره میکنم.
یاسر با چوب اسکی کنارمون ایستاد، خیلی سرحال شده بودم، از اینکه با محسن اومده بودم، واقعاً خوشحال بودم.
در مسیری که بالا میرفتیم، جمعیتی جلوی ما بود، با افسانه و لادن خیلی جور شده بودم، خیلی خاکی بودند، جلوتر از محسن اینا از تپهی شیبدار و لغزنده بالامیرفتیم، که از بالا اسکی کنیم به طرف پایین.
جاده خیلی لیز بود، خداروشکر کفشهای جدیدی که محسن برام گرفته بود، اسپورت بودند، برای من که همیشه پیاده روی میکردم عالی بودند.
نفس نفس میزدم، و هرچی به طرف بالا میرفتیم به نوک تپه نمیرسیدیم، ازسرما حس میکردم انگشتهام دارن میافتند، واقعاً خیلی سرد بود.
ایستادم، و دستهام رو جلوی صورتم گرفتم، دماغم یخ بسته بود، سرم به طرف آسمون صاف و آبیبود، نگاهم به مردی افتاد که بالاتر از ما توی شیب مارپیچ، بالا میرفت که یه دفعه پاش لغزید و..
ترسیده دهنموباز کردم، که چیزی بگم، اون مرد پاش لیز خورد، محکم زمین خورد.
باچشمهای ترسیده و وق زده، بهش خیره بودم، از افتادنش سنگ بزرگی با کلی برف از تپه کنده شد، و به پایین سرازیر شد.
آب دهنم به زور قورت دادم، یه آن چشمم به مردی همراه دختر بچهای که درست زیر اون سنگ ایستاده بودن، افتاد.
سنگ که سرازیر شد، قلبم هم به شدت میکوبید، اصلاً نفهمیدم باچه سرعتی دویدم، باتمام قدرتم اون مرد واون دختر بچه روهل دادم.
درچشم بهم زدنی دنیا روسرم آوار شد، دیگه نفهمیدم چی شد، فقط احساس کردم، که کلی برف وسنگ و کلوخ روی سرم فرود اومد، آرنجم رو جلوی سر و صورتم قرار دادم.
تیزی چیزی جلوی توی سرم فرود امد، از درد نفس کشیدن یادم رفت، به اجبار و از درد به زانو افتادم، گرمی چیزی روان، پشت گردن و گوشهی آبروم روحس کردم.
به زورنفس حبس شدهام روبیرون فرستادم، دست وپام میلرزید، طعم گس خون رو توی دهنم حس کردم، قبل از افتادنم صدای غرشهای پر درد محسن توی فضای کوه پیچید.
_آرشام
دختر خواندهام که از زن سابقم بود، مجبوری به فرزندی قبولش کردم، کنارم ایستاده بود، وغر میزد، که دیگه نمیتونه راه بره.
ایستاده بودم، هندزفری هم توی گوشم بود، کنار آرشین ایستادم، چند دقیقهای گذشت، که کسی از پشت ما روهل داد، چون خودم رو محکم نگه نداشته بودم، به جلو پرت شدم.
از خشم اینکه کی بود، که کی جراعث کرده، اینطور وقیحانه هلم داده، به خودم لرزیدم، چند قدمی به جلو پرت شدم، ولی سریع خودمو کنترل کردم، و روی پام ایستادم.
نگاهم به آرشین افتاد که روی زمین ولو شده بود، خون جلوی چشمهام رو گرفت، سرم رو به شدت برگردوندم.
که در یه چشم بههم زدن کلی برف وسنگ وگِل و لای روی سرمون آوار شد.
ترسیده دنبال آرشین می گشتم، گوشهی زانوهاش رو بغل کرده، نفسها تند شده بود، وقتی دیدم که حالش خوب بود.
مثل عقآب به طرفش پریدم، دست و پاهاش رو چک کردم، فقط کمی لباسهاس کثیف و کمی خیس شده بود.
ترسیده بود، حالش رو که دیدم سرش رو به خودم چسبوندم، اشکهای روی گونهاش رو پاک کردم، روی سرش بوسیدم.
-هیشش، چیزی نشده عزیزم.
درهمین حال نعرهی کسی رو که صدا میزد "پـروا" باعث شد که سرم به اطراف بچرخونم.
پسری جوان رو دیدم، که رنگش مثل گچ سفید شده بود، کسی رواز زیر آوار بیرون میکشید، نگام به صورت مملو از خون پـروا نشست.
آرشین ترسیده محکم منو به آغوش کشیده بود، که صدای مرد جوانی رو شنیدم، بعد از اون صدای لرزان پدرم و آرهام باعث شد که به عقب برگردم.
بالبخندی به پدرم گفتم:
-ما خوبیم.
پدرم نگاهی به ماکرد، وبعد با اخم غلیظی محکم به بازوم زد، عصبی و با اخمی درهم، غرید:
-معلومه به چی زل زدی؟! چرا ایستادی؟! زود باش کمکشون کن.
کمی شوکه بودم، این دختره اینجاچیکار میکرد؟! قدمی به طرفشون برداشتم، که اون مرد جوان، مثل برق ازم گذشت، کنار پـروا زانو زد.
دیدم دستش روبرد سمت پـروا که اون پسره که بالای سر پروا بود، باخشم محکم زد زیر دستش وتویپد:
-مردک عوضی دست کثیفت روبکش کنار، چرا حواست به زیر پاهات نیست که پات روکجا قرار میدی هان؟! ببین چکارکردی؟! اگه یه تار مو ازسرش کم بشه دودمانت رو به باد میدم، چون تو باعث وبانیشی.
نگران دستش رو پس زد:
-بزار بینم چی شده.
محسن عصبیتر زیر دستش کوبید، غرید:
-دست کثیفت به خواهرم بخوره، خوردش میکنم.
-یاسر... یاسر بدو کمک کن حالش بده.
همون مرد داد زد:
-من دکترم بزار ببینمش.
محسن به شدت رنگش پریده بود، و نفس نفس میزد، کمی ازموضِعاش پایین اومد، بدنش مثل بید میلرزید، دوتا پسرنگران کنار محسن زانو زدند.
آروم کنارشون نشستم، کم کم اطراف شلوغ شد، دست برد که روسریش رو عقب بزنه، که محسن یقهاش روگرفت:
-مردک دستت روبنداز نمیبینی این همه نامحرم اینجاست.
چشمهاش مثل خون شده بود، اون دکتره پالتوش رو درآورد، اونو محکم پشت سر پروا، هونجا که خونریزی داشت روفشار داد، گفت:
-خونریزی داره باید ببریمش پایین.
محسن با بغض گفت:
-پــروا، چشماتو باز کن، شرمندهام من نباید اصرار میکردم، که بیای، پــروا غلط کردم.
به طرفش رفتم وشانهی محسن رو کشیدم، نگام به چشمهای به خون نشستهاش گره خورد، باخشم گفتم:
-بس کن به خودت بیا.
اون مرد داد زد:
-کسی روسری اضافی یا پارچه تمیز همراهش داره؟!
زنی جلو اومد و روسریی ازکیفش درآورد:
-ممنونم خانم.
روسری رومحکم دور سرش بست، و کمی از برف تمیز برداشت رو روی زخم کنار آبروش گذاشت، تاجلوی خونریزی رو بگیره.
محسن شوکه کنارش زانو زده بود، سنی نداشت ترسیده بود، خم شدم، جسم غرق درخون پروا روبه آغوش کشیدم.
محسن باخشم به طرفم اومد، چشم غرهایی به طرفش رفتم:
-بس کن، نمیخورمش که الان وقت جنبش غیرتت نیست، تو نمیتونی با این چثهات، اون رو ببری پایین میفهمی؟!
اون دکتر با اخم ریزی گفت:
-خودم اونو میبرم.
باخشم نگاهی بهش کردم، که حساب کار دستش اومد.
با سرعت از سراشیبی پایین میرفتم، وزنی نداشت، اما با این سراسیبی ناهمواری بود، باعث میشد به نفس نفس بیافتم، صدای نالهی ضعیفش رو میشنیدم.
سرم رو پایینتر بردم، ببینم چی میگه؟!
-من.. من بیگناهم، لطفاً بابا ، اون، اون میخواست دست درازی کنه، قسم میخورم، اون آدم بدیه، اون به ظاهر آدم خوبیه، قسم، خواهری، تو باور کن..
نفس کشیدنش به خرخر افتاد، ترسیده بهش زل زدم، آروم دست و پا زد:
-دست از سرم بردارید، چی ازجونم میخواهید؟!
خرخره گلوش بیشتر شد، صداش کمی اوج گرفت:
-تو رو خدا من جز.. جـــ... پاک... پاکیم چیزی برام نمونده، تو رو خدا من دیگه چیزی برای از دست دادن نــ.... ولم کنید.
حالش خوب نبود، لباسهاش کثیف و خیس شده بودند، لرزش جسم ظریفش رو حس میکردم، این دختره بدجور اعصابم رو بهم ریخته بود، کاراش رفتارهاش همه چیزش چرا این همه روی مخمه؟! مگه سوپرمنه که میپره زیر آوار؟!
اصلاً برام معادلای غیر قابل حل شده، از طرفی جلوی همه خم میشه، از طرفی این همه جسارتش آدم رو فکر وادار میکنه.
نمیدونم با چه سرعتی پایین رسیدیم، که اون مرد جوان داد زد:
-از این طرف، ماشینم اونجاست.
به سمت ماشین شاسی بلندی رفتیم، در رو که باز کردم، محسن پرید داخل و مثل برق جسم بیجون پـروا رو از دستم کشید، در که بسته شد.
صورت رنگ پریده و نگرانش رو دیدم، ترسیده به صورت پـروا زل زد، و کنار گوشش نجوایی سرمی داد، که نمیشنیدم.
اون مرد جوان پشت فرمان نشست، تا به خودم اومدم، دور شدن ماشین رو دیدم.
دستی روی شانهام نشست، نگام به سمت پدرم برگشت که نفس نفس میزد، با بهت و نگرانی، با خشمو با نفس نفس گفت:
-چیشد؟! کجا رفتن؟! تو چرا باهاشون نرفتی؟!
بیقرار پرسید:
-حالش چطور بود؟! کجا رفتند؟!
کلافه و عصبی چنگی بین موهام زدم، و تازه متوجه خون روی دستمام و لباسهام شدم.
نگرانش بودم، سرگردان دور خودم چرخی زدم، آرشین و آرهام ترسیده دست هم دیگه رو گرفته بودند، جلو ایستادند.
کمی به خودم اومد، آروم لب زدم، که
-میدونم قول داده بودم، ولی..
آرشین سریع وسط حرفم پرید:
-میشه بریم خونه؟!
خیلی ترسیده بود، ازچشمهاش معلوم بود، به طرفش رفتم و به آغوش کشیدمش، تا آروم بشه.
_
سه روز از حادثه ی رخ داده توی کوه، گذشته بود، از منشی شنیدم که یکی زنگ زده بود، و برای پـروا مرخصی گرفته بود.
خیلی نگرانش بودم، به آدرس توی رزومهاش خیره بودم، عصر بود، و در یه تصمیم ناگهانی بلند شدم، و به آدرسش رفتم، توی یه محلهی قدیمی با خونههای کلگنی بود، اصلاً پلاکی وجود نداشت، باخودم گفتم:
-اینجا دیگه کجاست؟
-باید همین جاها باشه.
کسی هم رد نمیشد که ازش سوال بپرسم، نمیدونستم باید چیکارکنم؟! زنگ در یه خونه رو فشار دادم، زنگش کوچیک و قدیمی بود، مثل الان نبود که با یه دکمه در رو باز کنند، فقط اعلام میکرد، که کسی پشت دره.
کمی طول کشید، تا زنی با چادری با گلهای ریز سفید و مشکی لای در رو باز کرد، ازدیدنم تعجب کرد، و لبخند چندشی زد، در رو کامل باز کرد، باهمون لبخند گفت:
-سلام، بفرمایید.
با اخم وسط پیشونیم، سیگار نیم سوزم رو انداختم، درحالیکه زیر پام لهش میکردم، با خشم و صدایی بم گفتم:
-دنبال خونهی سینایی میگردم.
ابروهاش به موهاش چسبید، تک خندهی بلندی سرداد، و با تعجب گفت:
-دنبال کی؟!
ازخندهی کریهش عصبی چشم غرهایی بهش رفتم، و جدی لب زدم:
-خانم سینایی، نکنه مشکل شنوایی دارید؟!
ازحرفم اخم کرد، قدمی جلو گذاشت، و جدی گفت: -مشتریشی؟! اگه بخوای مورد بهتر سراغ دارم.
ایندفعه من بودم که ازتعجب چشمهام گرد شده بود، شوکه بودم، یه دفعه اون زن نگاهی به پشت سرم کرد، و باطعنه گفت:
-محسن مشتری خواهرته.
با اخم، نگاه خشمگینم رو توی صورت اون زن کوبیدم، با حرف این زنیکه محسن موتورش رو رها کرد، صدای افتادن موتورش توجهام رو جلب کرد، محسن با چشمهای سرخ و با خشمی زیادم دوید سمت ما، که اون زن مثل برق پرید داخل خونه و در رو بست.
محسن غرید:
-زبونت رو ازحلقومت میکشم بیرون، زنیکه دو هزاری، القاب خودت رو به خواهرم نسبت بدی تکه تکت میکنم، زنیکه ی بیآبرو مشتریهای گروهی خودت چطورند؟!
بلندتر داد زد:
-اون مردک اسمش چی بود؟! آهان "صفر"خوب عکسهایی ازت داره، با عکسهات حال میکرد، یه دفعهی دیگه اسم خواهرم رو به زبون نجست بیاری، اون عکسها رو سر در محله قآب میکنم، فکر کردی همه مثل خودتن که به خاطر چندرغاز با معتادای کارتنخواب، میپرن؟!
زنیکه با صدای لرزان گفت:
-غلط کردم آقا محسن، آبروم رو نبر.
محسن لگدی به در کوبید، و هوار زد:
-زنیکه ی عوضی مگه آبرو هم داری؟! هزار بارم به غلط کردن بیافتی، جبران گوهی که خوردی رو نمیکنه، فقط صبر کن ببین چطوری لهت میکنم بیآبرو، بلاخره که این در وا میشه، اون روز من میدونم و تو، کاری میکنم که تا عمر داری اسم خواهرم رو به زبونت نجس تر از خودت نیاری، د آخه کسی تا حالا یه تارموی اون رو دیده که چاک دهنتون رو همش، مثل دهن چاه باز میکنید؟! طوری توی محله سنگ رو یخت میکنم ، تا دیگه از این غلطا و گوه خوریا نکنی.
اعصابم از حرف این زنیکه ی آشغال بدجور خراب شده بود، از طرفی هم هاج واج به محسن و فحشهای رکیکش با این حجم از خشمش، خیره بودم، در حالیکه از خشم میلرزید به طرفم یورش آورد.
کوبید تو بازوم ، و با نفرت و خشم توپید:
-گورت رو گم کن، نمیدونم کی هستی، و برام هم مهم نیست که کی هستی، فقط از اینجا دور شو، چشمم بهت نیافته.
نفس نفس میزد، و با چشمای سرخش غرید:
-اینجا ته جهنمه دیدی که، چطوری فقط دهنشون رو باز میکنند.
اگه هم نمیدونی از الان به بعد این رو بدون که بالاتر از سیاهی رنگی هست، رنگی مثل رنگ این متظاهرای کثیف وجود نداره، گند و گوه خودشون رو به پاکترین آدمای اطرافشون میبندند، تا انگشت اتهام رو از خودشون دور کنند.
کمی هلم داد:
-برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن، از اینجا دور شو، دیگه هم سر و کلهات این ورا پیدا نشه، پــروا خودش به اندازهی کافی بیگناه سر زبون این بیشرفاست، تو دیگه زخمی نشو روی دردای این دختر معصوم.
گیج و سرگردون به محسن نگاه میکردم، از این رفتارش شوکه بودم.
محسن با خشم ازم دورشد، سریع خودم رو جمع و جور کردم، و دنبالش رفتم:
-با خانم سینایی کار دارم.
درحالیکه موتورش رو بلند میکرد، با صدای دو رگهای غرید:
-غلط زیادمی کردی، که بخوای با خواهر من کار داشته باشی.
بهت که گفتم بچه سوسول، اینجا ته جهنمه، اگه نمیخوای لباسای مارک دارت، چروک نشه و روی صورت خوشگلت خش نیافته، دمت رو بزار روی کولت، و ده تا پای دیگه هم قرض بگیر و فقط در برو، شیرفهم شدی؟!
پوز خندی زدم:
-اون وقت با این جثه ی ریزه میزهات میخوای خش بندازی روی تن من؟! به پا ناخنهات نشکنه.
از حرفم، یورش آورد به طرفم، و یورشش همراه شد با پوزخند من، و با همان حال لب زدم..
-فکر کردی چون یه زن رو ترسوندی میتونی هر غلطی که خواستی بکنی؟
دستش که به طرفم اومد، چنان حرفهای چرخیدم پشت سرش و به لباسش چنگ انداختم که حتی ندید چرخیدنم رو.
باخشم ازپشت هلش دادم:
-صدات اگه برای زنا بلنده برای من ویز ویزه مگسه، دارم مودبانه میگم با خانم سینایی کار دارم، بچه قرتی برای من جوجه جنگی میشه، من رئیس خانم سیناییم، کارش دارم
بدون اینکه کم بیاره، غرید:
-هرخری میخوایی بــ...
یه دفعه سکوت کرد، و عصبیتر غرید:
-اون به اندازهی کافی دردسر داره، راهت رو بکش و برو.
دهنت رو ببند:
-فقط منو ببر پیشش.
همونطوری که گرفته بودمش، هلش دادم،
عصبی بهم خیره شده بود وقتی دید، که نمیتونه هیچ غلطی بکنه، توپید:
-چی میخوای؟! چیکارش داری؟!
-عصبی گفتم:
-اون روز توی کوه بخاطر من و دخترم اون اتفاق براش افتاد و بدجور زخمی شد،بخاطر همین نگرانش شدم، و دور از ادب بود که بهش سر نزنم.
ازچشمهاش خون میبارید، مجبوری جلو افتاد، می خواستم از توی ماشین گلها رو بردارم، که محسن خشمگین به طرفم اومد و گلها رو پرت کرد توی ماشین، و باصدای گرفتهای گفت:
-نمیخواد اینا رو بیاری، لطفاً یه شایعه ی جدید دیگه درست نکنید.
عصبی گلها رو روی صندلی ول کردم، و پالتوم رو برداشتم، و وارد باغ شدیم، باغ بزرگی بود، اعصابم بدجور متشنج شده بود، از حرفهای اون زنیکه، و حرفهای محسن با اون حالت خشمگینش، همه و همه مثل مته روی مخم بودند، و از این همه ترس و این همه وحشتش، بد فکرم رو درگیر کرده بود، توی این چند روز از شدت ناراحتی سیگارم رو فقط باسیگار روشن میکردم.
بعد از کمی طی کردن طول باغ، به ساختمان اصلی رسیدیم، صدای سیلی محکمی که شنیدیم، همزمان شد با باز شدن در توسط محسن، دست زن مسنی رو دیدم که بالا رفته بود، معلوم بود که توپش هم خیلی پره و اون کسی بود که سیلی رو زده بود، یهو داد زد:
-دخترهی بیآبروی دزد.
باچشمهای گرده شده به داخل نگاه میکردم، محسن نفس کشداری کشید و با غیض، نعره کشید:
-تو چه گوهی خوردی؟! زنیکه میکشمت.
دستش رو بالا برد، که یهو کسی جلوش رو گرفت، و دستش دور بازوی محسن نشست، نگاه روی دست باند پیچی شده ی، کسی که بازوی محسن رو گرفته بود، گره خورد.
-دورت بگردم محسن آروم باش، چیزی نشـــ...
محسن با خشم هوار کشید:
-چی میگی پـروا، این زنیکه دست روت بلند کرده، و من آروم بشینم و هیچ کاری نکنم؟ احترام بزرگتری که بزرگتری بلد نیست بره به جهنم ، ولم کن تا بهش بگم که بیکس و کار نیستی.
اون زن داد زد:
-توئه بیسروپا غلط میکنی، میدم پسرم طوری ادبت کنه که نقل دهن خاص و عام بشی، تو و این زنیکه ی بیسروپا اینجا موندید، که ارث میراث، خواهرم رو بالا بکشید، امروز خواهرت کیف پر پول منو دزدیده، خدا بهتر میدونه که چه چیزای دیگه ای هم از این خونه کم شده، الان زنگ میزنم پلیس بیــ...
محسن فریادی زد، که شک دارم حنجرهایی براش مونده باشه.
-تو بیآبرویی زنیکه، که چشمت دنبال مال و منال بیبیه، مثل زالو بهش چسبیدی که چیزی ازش بکنی.
محسن دستای زخم و باند پیچی پــروا رو پس زد، و با یه حرکت سریع زد توی بازوی اون زنه، که پــروا جیغ کشید:
- یا امام غریب.
با دست کوبید توی سرش و محسن رو هل داد، و با خشم و صدای گرفتهای ، داد زد:
-زده به سرت میخوای قاتل بشی؟ این که خودش پاش لبه گوره، میخوای منو بدبخت کنی؟ محسن مگه من غیر از تو کی رو دارم؟!
اون زنه که از حرکت محسن شوکه شده بود، نمایشی، خودش رو زد به کولی بازی و خودش رو روی صندلی پرت کرد.
پــروا درحالی که سر و صورتش بین باند گم شده بود، ترسید و به طرفش رفت، و با لبهی روسریش اون زنه رو باد میزد.
محسن سرگردان چرخی زد، خیلی تحت فشار بود انگار زده بود به سیم آخر، آینهی روی کمد کفشا رو هل داد، و باصدای وحشتناکی هزار تیکه شد، و عصبیتر از قبل کمد کفشا رو هل داد، که کمد وارونه شد، و کنار جایی که من ایستاده بودم، با صدای گوش خراشی افتاد، نفسش از خشم زیادم به زور بالا می اومد، و مشت های مکررش رو روانه دیوار می کرد، چشمام به صورت رنگ پریده و چشمای لرزانی، که از برق اشک میدرخشید، چرخید، و مظلومانه خیرهی محسن بود، از نگرانی بدنش میلرزید، اولین بار بود، که از دیدن کسی این همه واهمه و استرس به جونم افتاده بود، نگران پـروا شدم، که نمیدونست باید نگران محسن باشه یا نگران اون زنیکه، یا داغ تهمتی که بهش زده بود، من که پروا رو زیادم نمیشناختم، از خشم زیادم بدجور میلرزیدم.
به طرف محسن رفتم و مشتش رو محکم گرفتم، هرچی زور زد نتونست دستش رو آزاد کنه، و دیگه نتونست حرکتی انجام بده، زمزمه کردم:
-بسه محسن پروا از دیدنت داره سکته میکنه، خیر سرت مردی، حالش خیلی بده، با این کارات هم داری اون رو بیشتر شکنجه میکنی.
به زور نفس حبس شدهاش رو بیرون فرستاد، دیگه زور نمی زد، دستش رو آروم رها کردم، و سریع بدون نگاه کردن به پشت سرش از در بیرون رفت، برگشتم و به پروا نگاه کردم، روی زانوهاش خم شد، دیدم که اشکش چکید روی فرش.
عصبی داد زد:
-من فقط برای شما غذا آماده کردم، کیف شما رو هم اصلاً ندیدم، بهتر دور ورتون رو خوب بگردید، و الکی بقیه رو دزد نکنید.
یه دفعه باسرعت کمر راست کرد، و با نفرت و خشم غرید:
-وای به حالتون اگه یه خراش روی دست محسن افتاده باشه، آتیشی میشم به جونتون که اون سرش ناپیداست، تمام این سالها رو دندون روی جیگر گذاشتم، و هر بلایی که خواستید سر روح و جسمم آورید، من دیگه چیزی برای ازدست دادن ندارم، محسن تنها دارایی منه، بخاطر اون هم که شده میشم
طوفانی که تر و خشک رو میسوزونه، بترس از اون روزی که دوباره محسن رو اینطوری ببینم.
سعی میکرد صداش نلرزه، اما از بغض و نگرانی به خودش میلرزید.
وقتی برگشت، نگاش به صورت من افتاد، شکستنش رو دیدم، رنگش عوض شد و چآنهاش به شدت لرزید ازخجالت گونهاش رنگ باخت و سرش به یقهاش فرو رفت، پیشونیش چندین خراش ریز کنار هم داشت، روی استخوان پایین چآنهاش هم یه خراش بزرگی بود، که اطراف اون خراش و روی بینیش و کنار لبش هم خون مردگی وجود داشت.
نگاهش به شدت منو سوزونده بود، غم ته چشمهاش فریاد میزد، بغض کل وجودش رو گرفته بود.
سرش رو با غصه و پر از درد پایین انداخت، خیلی معذب شده بود، از استرس، بدنش لرزش شدیدی پیدا کرده بود.
موندنم رو جایز ندونستم، اصلاً دوست نداشتم که اینقدر معذبش کنم، عقب گرد کردم که برم بیرون، یه دفعه اون زنیکه داد زد...
-یه مشت دزد دور و برومون رو گرفتن، یکی زنگ بزنه به پلیس، اون پسره ی عوضی رو باید ببرن بازداشتگاه، من ازش شکایت دارم.
پــروا با بغض نگاهی به اون زن کرد، چقدر مظلومانه اون گوشه ایستاده بود، چرا از خودش دفاع نمیکنه، نفسهام تند شده بود، چرا جلوی این همه ظلمی که بهش میشه، از خودش دفاع نمیکنه و حرفی نمیزنه، این دختر از این بی طرفیش و حرف نزدنش داره عصبیم میکنه.
خواستم برگردم که برم بیرون، که یکدفعه نگاهم به خورده شیشه های روی زمین افتاد، کمد کفشها وارونه شده بود و کمی از کفشها بیرون افتاده بودند، نفسم رو با صدا بیرون دادم، و قدمی برداشتم و دستگیره ی در رو چرخوندم و در رو باز کردم، که نگاهم به چیزی افتاد، و با خشم به طرفش رفتم، از بین خورده شیشهها، درست پشت کمد افتاده بود، نمیتونستم بیتفاوت بگذرم، با خشم و نفرت، و با خونسردی تمام، گفتم:
-کیف پولتون قهوهای بود؟! روش هم الماسهای کوچیک داره؟!
باتعجب بهم زل زد، و بعد از کمی با اخم گفت:
-شما از کجا میدونید؟!
با انگشت به اون گوشه اشاره کردم، زهر خندی زدم:
-انگار زیادمی پیر شدید، هم فراموشی گرفتید، هم دستهاتون بدجور میلرزن، چون کیفتون دقیقاً پشت کمد افتاده.
قدمی به جلو برداشت، بهش کج دهنی کردم، خواست بیاد سمت کیف، سریع گفتم:
-خودم اون رو براتون میارم.
به طرف کیفش رفتم، و با کفشم خورده شیشههای که روی کیفش بود رو از روش پاک کردم، پوزخندم پر رنگ تر شد، رنگش پر از خشم شد، با نوک کفشم کیف رو کمی تکان دادم، و بهش نگاه کردم فکر نمی کنم کل پولش به پانصدتومان هم برسه، و اینطوری تهمت میزنه، کیف پول رو با همون خشمی که درونم میجوشید و سعی میکردم، پشت ظاهر خونسردم قایمش کنم، جلوی پاش شوت کردم، از خشم میلرزید، با کج دهنی از توی کیف پولم چک پولهای درشتم رو در آوردم، و نگاهی به چشمهای سرخش انداختم:
-این رو هم بزارید روش، چون طوری که شما گلوتون رو پاره کردین فکر می کردم، پولتون ازحساب شمارش خارجه، اما الان فکر میکنم، اگه بشماریمش کل پولتون به پانصدتومان هم نمی رسه، فکر نکنم کفاف گلوی پاره خوردهتون رو بده، دوباره دست بردم، و هر چی چک پول توی کیف پولم بود، رو در آوردم و با تمسخر گفتم :
اینم دیهی اون سیلی ای که محسن بهتون زد، هر چند بیشتر از اون سیلی، بخاطر این تهمت بی جاتون حقتون بود.
به طرفش رفتم، چونهی لرزون پروا اعصابم رو بهم ریخته بود، نزدیک پـروا ایستادم، تکان ریز بدنش رو حس کردم، ازترس یا هرچی بود، سعی کردم ندید بگیرم، و بیشتر از این جلو نرفتم که حمله بهش دست نده.
پولهای توی دستم رو تکان دادم، نگاه اون زنیکه دنبال پولها بود، پوزخند صدا داری زدم، در همین حال تمام پولها رو روی زمین، روی کفشهای پـروا آروم آروم رها کردم، نگاهش مثل آتشفشان شد، باتسمخر از بالا به پایین نگاش کردم.
-پدرم همیشه میگفت پولداری که فقیر میشه اگه دو قرن هم بگذره هنوز بوی پول میدن، ولی کسی که تازه به پول رسیده، یه تازه به دوران رسیدهست که اگه صد قرن هم بگذره، فقط عقدهشون رو خالی میکنند، اینو باید با طلا نوشت، چون مخصوص امثال شماهاست، پـروا سر به زیر کنارم بود، آروم با خجالت سرش رو بالا آورد، نگاهم به مردمک لرزون چشمهاش گره خورد، رنگ چشمهاش بینظیر بود، نگاهش عجیب و خاص بود، خالصانه و پر از مهر به چشمهای سرد و بی روحم زل زد، برق خاص چشمهاش عجیب دلم رو زیر و رو کرد، با نگاش و اشکی که از غم نبود، ازم تشکر کرد، و آروم از کنارم گذشت، و منو توی خلسهای خاص چشماش جا گذاشت، نگاش نمیدونم چی داشت ولی بد دل سنگم رو تکون داد، نگاش مثل کسی بود، که تا حالا ندیده بودم، به ظاهر خودش رو قوی نشون می داد، اما از درون داغون بود، حمایتش از محسن یعنی اینکه جز اون کسی رو نداره که براش بجنگه، ولی این نگاش چی داشت، چرا از حمایت من نگاهش درخشید؟! چـرا این دختر اینقدر اعصابم رو بهم میزنه و منو تا مرز جنون میکشونه؟! چــرا دلم براش میسوزه، چــرا مثل همه از خودش دفاع نمیکنه و به هر کس و ناکسی اجازه میده که هر چی دلشون میخواد بارش کنند، این رفتارش منو کفری میکنه، اگه از احترامشه که به درد هیچی نمیخوره.
به زور به خودم اومدم، و با کفش زیر چک پولها زدم، و با خشم گفتم:
-معطل چی هستی؟! پولتو بردار.
درهمین حال محسن با خشم وارد شد، و با نفرت نگاهی به اون پیرزن انداخت:
-مثل اینکه پولت پیدا شد؟! نه ؟! توئه پیر سگ فقط القاب خودت رو به این و اون میچسبونی، مگه نمیگی ما برای پول اینجایم، خیالت تخت همین الان از اینجا میریم.
بعد هم داد زد:
-پـــروا، پــروا به جان خودت که همهی داراییم هستی، اگه باهام نیای میرم و دیگه هم سراغت نمیام، و دیگه نمیشناسمت، دیگه هیچی من نیستی، قلبم مثل این تکه شیشهها، از هزاران تهمت و افترایی که به تو می زنند، بدجور شکسته، این دل صاحب مرده ام دیگه نمیکشه، خودشون هرشب توی بغل این و اون حال میکنند، و برای رد گم کنی، دیواری کوتاه تر از تو گیرشون نمیاد، و اسم تو رو به زبون نجسشون میارند.
به زور راه نفسش رو آزاد کرد، و از بغض غرید:
-دیگه نمیتونم، نمیکشم، غیرتیم میفهمی؟! درک میکنی؟! از اینکه هر آشغالی میاد روی غیرت و خواهرم دست میزاره، دارم می میرم پـروا حالم خرابه، میفهمی؟! غیرتم رو هر لحظه، له میکنند، به سخره میگیرند، از اینکه یه مشت پست و چشم چرون اسمت رو به زبون کثیفشون میارند، دارم جون میدم، دیگه نمیتونم، تو که نمیخوای قاتل بشم؟! میخوای؟!
اگه میای قدمت روی چشم، دندم نرم یه جای مطمئن برات گیر میارم، فقط بیا بریم، منتظرتم، د آخه یه حرفی بزن، چیکار میکنی؟!
نگاهش رو به پشت سرم دوخت، برگشتم دیدم پروا به چهار چوب در چسبیده، و خیلی هم سعی میکنه که اشکش سرازیر نشه، ولی بیفایدهست، اشک توی کاسهی چشمهاش میچرخید.
محسن عصبی، به سمت اُتاقی رفت و واردش شد، و من عصبی و بدون توجه، از پــروا گذشتم، و به سمت چپ رفتم، و کلافه نفسم رو بیرون دادم و از جیبم سیگاری بیرون کشیدم، و با همهی قدرتم کام عمیقی از سیگار لای انگشتم گرفتم، و حرصم رو سر سیگار خالی میکردم، که صدایی رو از پنجره شنیدم.
-یه کم صبر کن دورت برگردم میدونم برات سخته، بخدا از اینجا میریم، ولی الان پساندازمون خیلی کمه، به اندازه ی یه کرایه هم نیست، وگرنه مگه مرض دارم که اینجا بمونم و ببینم که هر روز اینا خونت رو تو شیشه میکنند؟! خواهر بیبی دو روز دیگه میره، خواهش میکنم محسن.
محسن داد زد:
- من اینجا بمون نیستم، دوستم گفته که بهمون یه اُتاق میده، چرا قده یه ارزن هم بهم اعتماد نداری؟! چرا همیشه آخرین نفری هستم که باید بفهمم که همه دارن اذیتت میکنند، هان، چرا بهم حرفی نمیزنی، با این کارات داری خرخرهام رو میجویی، نمیتونم پــروا من که سیب زمینی نیستم، که هر بار خردم میکنی، میفهمی؟! اگه الان ازت دفاع نکنم پس دیگه به چه دردی میخورم؟! از حقوقتم حتی برای خودت یه جفت کفش نمیخری، اما برمیداری برای من یه لباس ورزشی یه تومانی میخری، با این کارات داری هروز منو میکشی و نمی تونی این رو بفهمی پــروا.
-محسن تو یه پسری و دیگه داری دکتر میشی، نباید جلوی دوستات کم بیاری اگه بخاطر تو نباشه منتظر مرگم مینشینم، درست مثل قبل میشم که فقط نفس میکشیدم، من نمیتونم مثل قبل باشم میفهمی، من همین طوریش هم انگشت نمای یه مشت بی سروپام، من از همهی دلبستگی هام گذشتم، و الانم جز تو کسی برام نمونده، خون به دلم نکن، تو که میدونی من چی کشیدم، تو که حداقل شاهده کمی از بدبختیا و قضاوتهای نابجای این مردم بودی، تو دیگه منو اینقدر خرد نکن، محسن به شدت دارم دورت میکنم از این همه تشنج، ولی هر کاری میکنم بدتر میشی، میزنی توی بازوی یه پیره زن که منو بدبخت کنی؟! تو پسرای این عجوزه رو نمیشناسی؟! تو میخوای قاتل بشی؟! پس اول منو بکش محسن، من دیگه تحمل ندارم، تو رو به امام غریب قسمت میدم، دیگه غریبترم نکن، منو با این جماعت بیرحم تنها نزار، دردت به جونم.
اینقدر درگیر حرفهای اونا شدم، که سوختن سیگار توی دستم رو متوجه نشدم، و سوزشی بین انگشتای دستم حس کردم، سیگار بیاختیار و غیر اردای از دستم افتاد، آتش سیگار لآبه لای انگشتام رو سوزونده بود، پیره زن دیگهای رو دیدم که وارد شد و با اخم رو به من، گفت:
-شما کی هستید؟!
یه دفعه با دیدن داخل خونه داد زد:
-اینجا چه خبره؟!
اون زن داد زد:
-بیا خواهر ببین اینا با من چه کردن.
زینکه هنوز ادب نشده، عصبی پا تند کردم و کنار اون پیرزن ایستادم، که محسن با یه چمدان و ساک بیرون اومد، با دیدن پیرزنه، استپ کرد:
- سلام بیبی دارم میرم، حلال کن حقی رو که به گردن منو پــروا داری، دیگه نمیتونم اینجا بمونم، پروا قده یه ارزن هم بهم اعتماد نداره، یه جای خوب پیدا میکنم و میام سراغ خواهرم، تا اون موقع مثل قبل مواظبش باشین.
بیبی با چشمهای درشت شده بهش خیره مونده بود و عصبی تر غرید:
-معلومه چه خبره چیشده؟! چرا چمدون بدستی؟! این مسخره بـ....
سریع پریدم وسط حرفشون، و عصبی توپیدم:
-این رو باید از اون زنیکه بپرسید، خانم سینایی اگه میشه به حرف محسن گوش کنید، لطفاً، من یه خونه با تمام وسایل دارم، که طبقهی پایین خونهی سیماست، اونجا بیشتر از ده ساله که خالیه و وسایلش هم دارن خراب میشن، میتونید اونجا بمونید، کنار سیما هم که باشی برای آموزشات بهتره، و هم اینکه من از حقوقت کم میکنم.
اخم وحشتناکی بین ابروهاش نشست، و با بغض سرش رو پایین انداخت، و آروم و با احترام گفت:
-ممنونم آقای پاکـرو منـ..
سرد و با غیض، عصبی توپیدم:
-من اهل منت گذاشتن نیستم، اهل ترحم و این چیزا هم نیستم، خونه داره پوسیده میشه، بعدش هم مجانی که نیست از حقوقتون کم میکنم، همین الان هم میریم بنگاه.
پــروا عصبی و با لرزش ریز صداش، گفت:
-ممنونم آقاق پاکـرو، برای خونتون یه مستأجر دیگه پیدا کنید.
تا حالا کسی روی حرفم، حرف نزده بود، از خشم ابروهام بهم گره خورد، و سوزش دستم بیشتر شد، از مقاومت و غرورش کمی جا خوردم، و آرومتر گفتم:
-خانم سینایی میشه با شما خصوصی صبحت کنم.
بیبی عصبی، و هاج و واج گفت:
-این چرت و پرتا چیه؟! یعنی چی؟! کجا بره؟! تو دیگه کی هستی که دایهی مهربونتر از مادر میشی؟!
عصبی و بدون توجه به پــروا، به محسن گفتم:
- وسایلت رو بزار توی ماشینم.
محسن ساکش رو روی شانهاش جابجا کرد، پــروا هم ناراحت ساکش رو کشید، و محسن عصبی بیرون رفت.
پروا هم با صورتی غم زده به دنبالش کشیده شد.
بیبی دستش توی هوا مونده بود، پــروا که با محسن هم قدم شده بود، از ساختمان دور شدند.
محسن از پــروا گذشت، و من سریع به طرف پــروا رفتم:
-خانم سینایی.
با ناراحتی و چانهای لرزان به راه رفتهی محسن خیره بود.
-خانم سینایی محسن خیلی تحت فشاره الان هم که داشتیم می اومدیم، با زن همسایهی روبهرویی سر اینکه به شما تهمت زد، دعواش شده بود، محسن جوونه این چیزا براش سخته، تحملش پایینه کسی نمیتونه ببینه که زده به سیم آخر، اگه الان بره بیرون و با کس دیگه ای دعوا کنه و قاتل بشه میخوای چیکار کنی؟ غرورت مهمتره یا محسن؟! میتونی ببینی که اون رو میبرن بالای دار؟! هان؟!
با اخم و نفرت بهم نگاه کرد، باید برای عملی کردن حرفم از حساسیتش به محسن استفاده میکردم، از اینکه بین این آدما هستند، بدجور اعصابم بهم ریخته بود، بدون توجه بهش ادامه دادم:
-خانم سینایی، شما نباید فقط به فکر خودتون باشید، اگه محسن واقعاً براتون مهمه، یکم به این فکر کنید که چرا محسن تا حالا نتونسته که دوستاش رو به خونه دعوت کنه؟! فقط بخاطر لباس گرون قیمت نیست که غرورش له نشه، میدونی خیلی داره در مقابل این آدمای لجن که فقط زبون میچرخونن دوام میاره؟! اون مرده و غیرت داره، براش سخته میفهمی، میدونی وقتی که اون زنیکه برمی گرده و اسم خواهرت رو جلوی یه غریبه به زبون میاره، چقدر درد داره؟!
سریع گفتم:
-الان برو وسایلت رو جمع کن تا بریم بنگاه، روی حرفم هم حرف نزن، پول کرایه رو هم تا قرون آخر ازتون میگیرم، باید برم دنبال محسن تا دیر نشده وگرنه معلوم نیست آواره ی کدوم جاده و خونه میشه، تا دور نشده باید برم پیداش کنم، خواهش میکنم کنار سیما هم باشی خیالم راحت میشه.
با بغض گفت:
-تاریکتر از بدبخت من پیدا نمیشه، ببخشید آقای پاکرو ممنونم، یه جا رو پیدا میکنم، فقط اگه میشــه می تونید، هوای محسن رو داشتــ...
عصبی چشم بستم، و پریدم وسط حرفش:
-خانم سینایی الان وقت این حرفا نیست باید برم دنبال محسن، وقتی اومدم وسایلتون آماده باشه، محسن بدون شما جایی نمیره، به منی که براش غریبهام، که دیگه اصلاً راه نمیده، داشتن هوای اون هم فقط کار خودتونه.
نزاشتم حرفش رو بزنه، و مثل برق ازش گذشتم، محسن رو توی خیابون ندیدم، طرف یه لاتی که توی خیابون بود و یه زنجیر رو دور انگشت دستش میچرخوند، و یه آدامس هم توی دهنش بود، و با یه حالت چندش آور و دهن کج اون رو میجوید، و عصبی با خودش حرف میزد، داد زدم:
-محسن رو ندیدی؟!
اولش تعجب کرد، بعد مثلا می خواست جدی باشه، یه دور دیگه زنجیر رو دور انگشتش چرخاند:
-شما کی باشید؟!
با اخم گفتم:
-به توئه بیسرپا هم باید جواب م؟! تقصیر خودم بود، که از یه نخاله سوال پرسیدم.
سریع به طرف مخالف اون لات حرکت کردم، سه قدم بیشتر نرفته بودم، که اون لات، داد زد:
-مأمور پأموری؟! اون نسناس، دوهزاری که فکر میکنه از ما بهترونه، بازم مثل همیشه پاچه میگرفت، از این طرف درمیرفت بدو تا درنرفته.
پوزخندی زدم، و برگشتم و با جدیت همیشگیم گفتم:
-وای به حالت اگه دروغ گفته باشی،اونوقت زیر سنگ هم که باشی پیدا میکنم، و یه بلایی سرت میارم که تا نفس میکشی یادت نره.
ماشین رو روشن کردم و به طرفی که گفته بود رفتم، چند کوچه بالاتر بهش رسیدم، عصبی با چمدانها ش ور میرفت جلوش پیچیدم، نگاه عصبیش همراه شد، با چین بین ابروهاش، سریع پیاده شدم، که داد زد:
-فهمیدم که پولداری، و ماشینت میلیاردیه، و اینقدر هم خونهداری که از بس کسی نبوده که بهشون برسه، که دارند پوسیده میشن.
لبخند کم رنگی گوشهی لبم نشست، بچه بود، اما مثل خودم مغروره، از اینکه گفته بودم بیان خونهی من، فشار زیادمی بهش اومده بود.
دهن کجی بهش کردم، و کنارش ایستادم و خاک فرضی روی سرشانهاش رو کنار زدم:
-الان روی غیرتت خش افتاده؟!
با اخم و با تمام قدرتش زیر دستم زد:
-هر کی هستی باش، ماها کف این دنیایم، شاید از دار دنیا، فقط این نکبت و بدبختی سهم ماها بوده، اما اگه شده نون خشک رو با آب بزاق دهنمون خیس کنیم و بخوریم این کار رو می کنیم، ولی منت کسی رو روی سرمون نمیپذیریم، چیزی جز غرورمون نداریم، ولی حداقلش پیش خودمون و خدامون سرمون بالاست.
بعدش هم این همه فقیر و گدا هست، برو و ترحمت رو خرج اونا کن، نکنه بهای جونت رو میخوای بدی؟! یا به قول شما سوپرمن بازی پـروا، بخاطر مدال افتخار و پول نبوده، پـروا از شکم خودش میزنه تا کسی گرسنه نباشه، پس بدون که دینی به ما نداری، و جونش رو هم برای این آدمایی که روحش رو هروز هزار تکیه میکنند میده، مثل بقیه راهت رو بکش و برو، چون این کارات به اون کمکی نمیکنه، فقط زخمی روی زخمهاش نشو، آدمای این محله رو که دیدی بیچاک ودهناند.
درمورد اجاره هم خواهرم جوابش رو بهتون داد، شاید دستم خالی باشه ولی توی اون قفسی که اسمش خونهست اسیره، ولی میارمش بیرون، میارمش اون هم با سر بلندی، نه اینکه از سر اجبار باشه، و سرش رو بندازه پایین و هر ننگ و حرفی رو بشنوه، هر چی هم توی گوشش خوندی رو برای خودت نگه دار، پــروا بیشتر از حقش نسبت به من لطف کرده، باری روی دوشش نیست، الان هم از سر راهم برو کنار.
مغرور و باهوشه، خوشم اومد، میدونه من بخاطر اون با پروا، حرف میزدم.
-خوبه، باهوشی، برای همین هم هست که دانشجوی پزشکی هستی، پس لازم نیست بخاطر هر چیزی صد صفحه توضیح بدم، تو و پـروا کار میکنید،و کرایه رو میدید، قسم میخورم مثل همهی جاهای دیگه باشه، فقط پیش کرایه ازتون نمیگیرم، پس خودت پـروا رو راضی کن، چند بار دیگه باید اون زنیکه به خواهرت تهمت بزنه؟ یا اون پیری تهمت دزدی بهش بزنه؟
مگه ندیدی که چطوری دلش گرفته بود؟ چطوری قلبش شکست؟! بیصدا همون گوشه شکست، محسن تو این محله ی لجنی که خودت گفتی ته جهنمه، درسته که از یه دختر، که به قول خودت داره تمام زورش رو میزنه که سرپا بمونه، این طوری چمدون به دست ازش بگذری، و پشتش رو خالی کنی، و راه رو برای هزار تا بیشرف چشم چرون که گفتی باز کنی، شبی نصفی شبی، اگه کسی بره سر وقتش، اون دختره هرچقدر هم خودش رو قوی نشون بده، اما در مقابل زوره یه نرخر چقدر میتونه دوام بیاره؟!
این رفتن به نفع هر دوی شماست، خواهرم طبقهی بالای خونه منه، و استاد پـرواست، هم پـروا آموزشهاش رو کامل میکنه و هم اینکه یه سقف امن بالای سر خودت و خواهرت بیمنت و بیترحم، هست، درسته شاید منو نشناسی ولی بهت حق میدم، اما منم مثل خودتم، توی وجودم هر چی رو میتونی ببینی می بینی، اما ترحمی نمیبینی...
خیلی دو دل و یه دنده شده بود، با هزار زحمت و زبون ریختن دلش رو کمی نرم کردم، جلوی خونهی اونها ایستاده بودم، همه یه جورایی به ماشین خیره میشدند، خداروشکر که شیشهها دودی بودند، و منو که داخل ماشین نشسته بودم، رو نمیدیدند.
محسن بیشتر از نیم ساعتی هست، که داخل رفته و ازش خبری نشده، بیست دقیقهای گذشته بود، که چمدان کوچکی رو از داخل حیاط بیرون آورد، و من پیاده شدم، و صندوق عقب رو باز کردم، که
با صورت گرفته و اشکی پروا روبرو شدم، که محسن در رو براش باز کرد.
پــروا با بغض گفت:
-با موتور میای؟!
محسن با اخم گفت:
-نه اول بریم بنگاه، خونه رو ببینیم، اگه نیاز داره تمیزش کنیم، و بعد برمیگردم بقیه وسایل رو با موتورم برمیدارم.
پــروا آروم گفت:
-بیبی چی میشه؟!
محسن نفس عمیقی کشید:
-خواهر عزیزش باید فکر اینجاش رو بکنه، درضمن میریم که برای خودمون یه سقف بالای سرمون باشه، بیبی به گردنمون خیلی حق داره، پس هر وقت که شد بهش سر میزنیم.
دو دلی پــروا بیداد میکرد، محسن دلخور گفت:
-یه دفعه حرفم رو قبول کن، میدونم بزرگتری، تاج سرمی، اما ایندفعه رو قبول کن، هر چی شد، پای من، داریم میریم برای خودمون مستقل بشیم، مگه خودت نگفتی توی فکرش بودی، خوب الان یکم جلوتر افتاد.
خندید، و دستی به ریش نداشتهاش کشید:
-به این ریش سفیدم، روم رو زمین ننداز.
لبخند کمرنگی زد، و سرش رو تکان داد.
_
محسن خیلی سمج شد، اول رفتیم بنگاه، و کرایه رو مشخص کردیم، همین که نزدیک شدیم، بهجای کوچهی دومی کوچهی اولی رو پیچیدم، پــروا سریع گفت:
-کوچه رو اشتباه پیچیدید.
آروم گفتم:
- بله خانم سینایی، برم از خونهی خودم کلیدای خونه رو بردارم.
سرش رو تکان داد و چیزی نگفت، جلوی در خونه ایستادم، از اینجا میتونستم خونهی سیما رو ببینم، هر چند، چند سالیه که دور خودش دیوار کشیده، منو علیرضا خیلی باهم صمیمی بودیم، اینجا رو که خریدم، وقتی از پنجره ی اینجا، اون خونه رو دید عاشق اون خونه شده بود، قول دادیم، که با هم اونجا رو بخریم، همین طور هم شد، سه دونگ، سه دونگ شد، سیما و علیرضا از طبقهی دوم خوششون اومد، و منم طبقهی اول رو برداشتم، اما بعد از اون اتفاق سیما دور ما رو خط کشید، و دور خودش پیلهای بسته که به هیچ کس راه نمیده که بازش کنه، کلیدا رو برداشتم، و سریع پایین اومدم، سوار ماشین شدم، و کلیدا رو به محسن دادم.
اونها رو تا دم در رساندم، چمدانها ی اونا رو جلوی در گذاشتم، و آروم گفتم:
- ببخشید، نمیتونم بیام داخل، دلم نمیخواد سیما رو ناراحت کنم، اگه به کارگر هم نیاز داشتید، بهم خبر بدید.
محسن سریع گفت:
-نه این همه بازو رو برای همین روزا، پرورش دادم..
لبخندی زدم:
-باشه، من برم، خانم سینایی شماهم این دو روز رو استراحت کنید، چهارشنبه با من کلاس مهمی دارید، اگه از دستش بدید از نمرهی شما کم میکنم.
پــروا با لبخندی گفت:
-چشم، ببخشید یه کم حالم مساعد کار نبود، برای همین به منشی گفتم برای من مرخصی رد کنه.
سریع گفتم:
- میدونم، این هفته رو استراحت کنید، از شنبه بیاید سر کار، احتماًلا باید بریم سفر، خودتون رو آماده کنید.
سرش رو با سرعت بلند کرد، و نگاهش برقی زد، و با ذوق گفت:
- میخواید برید؛ سر پروژه؟!
سرم رو تکان دادم، و با جدیت تمام گفتم:
-آره، بچههای تیم اجرایی شرکت و چند تا از بچههای دانشگاه هم هستن.
صورتش پر از شادی شد، و با لبخندی گشاد گفت:
-ممنونم.
نگاهم به محسن افتاد که با خوشحالی محو تماشای پـروا شده بود، چال گونهی محسن رو اولین باری بود که میدیدم، از دیدن خوشحالی پــروا خوشحال شدم.
محسن اون رو به آغوش کشید:
-مثل اینکه داری به آرزوت میرسی، ولی باید اونجا مواظب خودت باشی، اونجا محیطش مردونست.
-من فدای این غیرتت بشم.
از دیدن سادگی و صمیمیت اونها یاد سیما افتادم، و بغض توی گلوم نشست، با سرعت و جدی گفتم:
- ببخشید، من کمی کار دارم، اگه برای تمیز کاری اینجا، به کمک نیاز داشتید، بهم بگید، تا زنگ بزنم به کارگری چیزی.
محسن سریع زد روی شانهام :
-دمت گرم، آقا آرشام، برای اینجا هم، هم خودم هستم، و هم گُردهی(کلیه) مفتم دیگه.
پــروا خندید:
-باز زدی به کولی بازی؟!
محسن وسایل رو برداشت، و در رو باز کردند، وبا هم داخل شدند، من هم سوار ماشین شدم، و حرکت کردم، نگران برخورد سیما بودم، آخه بعد از فوت علیرضا یک دیوار فولادی دور خودش کشیده بود، چیکار کنم خدایا، خودت به دادم برس و رحم کن.
-پـروا
با محسن وارد خونه شدیم، در رو که باز کردیم، هاج و واج موندیم، گرد و غبار از سر و روی خونه بالا میرفت، تار عنکبوت کل وسایل خونه رو گرفته بود، تار عنکبوتها از بالای در کش آورده بودند، هر دومون شوکه به خونه نگاه میکردیم، آب دهنم رو به زور قورت دادم.
محسن دست گذاشت روی کلیهاش، و یه دفعه داد زد:
-گُردهام، آخـخ، وای، وای..
اولش ترسیده بهش زل زد، بعد یه دفعه پفی زدم زیر خنده، در حالیکه به زور خودم رو کنترل میکردم:
-خدا بگم چیکارت نکنه، ترسیدم.
محسن:
-این یارو میدونست، اینجا آشغال دونیه، برای همین فرار کرد.
با اخم گوشیش رو بیرون آورد:
-به اون دوتا نخاله بگم بیان کمکمون، اینجا تا ده روز دیگه آماده نمیشه، حالا شب کجا باید کپهی مرگمون رو بزاریم؟!
سریع گفتم:
-زشته محسن، زنگ بزن کارگر بیاد، به دوستات زحمت نده.
محسن بدون توجه به من شماره گرفت، گوشی رو روی گوشش گذاشت، و رو به من گفت:
-چی زشته، آبجی؟! اونا بامعرفتن، پایهان، خاکی و بیدوز و کلکن.
-الو حمید، یاسر رو بردار با دوتا کارگر دیگه بیاید به آدرسی که میفرستم، دو دقیقهای خودتون رو برسونید ها، وسایل تمیزکاری رو هم بیارید.
کمی مکث کرد:
-زر نزن حمید، خودتون رو برسونید، وگرنه دیگه رنگ جنازهتون رو هم نبینم.
آسیتن محسن رو کشیدم، و آروم لب زدم:
-بیخیالش.
محسن لبخندی زد، و شانه ای بالا انداخت، و جدی گفت:
-دوتا کارگر هم باخودتون بیارید، با توام زود خودتون رو برسونید.
بعد نمیدونم چی گفت، که ابروهاش رو بالا داد، و باشیطنت گفت:
_جون حمید هر چیزی اینجا بیشتر از همه پیدا شد، برات به سیخ میزنم.
با تک خندهای قطع کرد، و گوشیش رو توی جیبش هل داد، و با تخسی گفت:
-اگه میدونستم، قراره حمام خاک بگیریم، الکی سه ساعت توی حموم چرک تنم رو نمیسآبیدم.
با لبخندی بهش نگاه کردم:
-تو چرکت کجا بود؟! روزی سه دفعه میچپیدی توی حموم که.
نوچ نوچ کرد:
-مردم لقمه میشمارن خواهر من نشسته تعداد حمومهای منو، ای آدم فروش، پس بگو چرا بیبی اون همه بهم گیر میداد.
محسن روی پله ها نشست، و چمدانم رو طرف خودش کشید، و زیپ اون رو باز کرد، سریع زدم زیر دستش و چشم غرهای بهش رفتم:
-دستت رو بکش، اینجا وسایله های شخصیم هست.
محسن قهقهای سر داد:
-من چیکار به وسایلت دارم، دو تا دستمال بده بزاریم روی سرمون که این عنکبوتا توی کلهپاچمون نرن.
نگاه کن تورو خدا تار عنکبوته، چطوری با در کشیده شده، جرعت ندارم برم داخل.
لبخندی زدم:
-پاشو شب شد، من توی خاک وخُل بخواب نیستم.
محسن کلافه گفت:
-فکر نکنم، اینجا تا دوهفته دیگه آماده بشه.
دستی به موهاش کشید و عصبی گفت:
-بزار حمید بیاد، این دوتا کارگر رو هم بیاره، تو رو می برم خونهی دوستم، یه امشب رو اونجا باش، تا فردا اینجا کمی رو به راه بشه.
عصبی و با اخمهای شدیدی، گفتم:
-من خونهی مردم برو نیستم، میدونی که من یه جورایی فوبیای مکان جدید دارم، خودت میدونی، که وقتی توی مکان جدید بیدار میشم، چطوری حالم بد میشه.
محسن با خشم به صورتم دقیق شد:
-به نظرت اینجا تا چند ساعت دیگه؟!آماده میشه؟! چرا یه بار هم نشده روی حرفم حرف نزنی؟! من بیغیرتم؟! هـان؟! فکر کردی نمیدونم فوبیای چی داری؟! چی نداری؟! فکر کردی اگه مطمئن نبودم، میگفتم بری اونـ...
وسط حرفش پریدم:
-بس کن محسن، عکسالعمل بدنمه، مگه دست خودمه؟! چرا هرچی میشه، آسمون و ریسمون رو به هم گره میدی؟! منو با این غمهای توی چشمت اذیت نکن، میدونم تا ته دنیا هوایه منو داری، اما کابوسه، تو حداقل میدونی چیکار کنی تا آرومم کنی.
بعد هم من از خونهی نآشناس میترسم، این ترس با رگ وپی من عجین شده، میفهمی؟! من میترسم، دست خودم نیست، این رو سالها نتونستم درمان کنم، چون توی ذهنم نقش بسته، تو روخدا تو که دیگه میدونی منو آزار نده.
محسن نفس پر از خشمش رو بیرون داد، و با نگاه کوبنده ای که به مغز استخوانم نفوذ میکرد، لب زد:
-آخه دردت به جونم، نباید با ترسهات کنار بیای؟! داغه دلت رو چرا نمیزاری کهنه بشه؟! تا کی باید توی پیله خودت رو بسوزونی؟! میدونم دلت سوخته، میدونم من مردم.
شاید بهم اعتماد نداری، اما برات میمیرم این رو بفهم، ولی من خسته نمیشم میفهمی؟!
تو بیشتر از هرکسی حق خوشی و خوشبختی رو داری، که با دل خوش عاشق یه مرد جنتلمن بشی که همه جوره پشتت باشه، نه اینکه با کوچیکترین چیزی راه خودش رو بکشه و بره.
دارم میسوزم پـروا، غم یه ثانیهای چشمهام تو رو آزار داده؟! خیلی بیانصافی، پس من باید چی بگم؟! که این غمی که با جسم و روحت قاطی شده رو هر روز نمیبینم، هــان؟!
چی بگم که این غصهای که باتو یکی شده، داره منو از پا در میاره، من بیکس و تنهام، آره ولی الان جز هم دیگه مگه کی رو داریم؟!
دیگه این درد رو بیشتر نکن، من نمیتونم با جای خالی تو سر کنم، من و تو جز همدیگه کسی رو نداریم، ولی رفتارات و کارات منو کفری میکنه.
فکر میکنی، نمیدونم عکس اون بیشرف رو هر شب توی بغلت میزاری تا بخوابی؟! فقط هوای تو منو آدم کرده، بترس از روزی که منو با این کارات دیونه کنی، میدونم اوضاع روحیت وخیمه، ولی تو خودت هم تلاش نمیکنی، جلوی هرکس و ناکس سرخم میکنی، چرا اینطوری منو خرد میکنی؟!
تو بخاطر حرفهای یه مشت آدم نخاله و مفت خور که نیش و کنایههاشون آتیش میکشند، به زندگی آدمای پاکی مثل تو، خودت رو قایم کردی، و خوشیهای دنیا رو از خودت دریغ کردی، و شدی مثل مردههایی که وجود خارجی ندارن که نشد زندگی، از کنار آدما طوری میگذری که انگار هیچ وقت نبودی، این منو به آتیش کشیده، از رفتارات دارم میمیرم میفهمی؟!
کی گفته که تو نباید مثل آدمای دیگه آروم زندگی کنی؟!مردم بچه بی پدرشون رو میزارن زیر بغلشون و ککشون هم نمیگزه، یارو یه نفر رو کشته و اون وقت سرش به آسمونه هفتمه، تو چرا واسهی چرت پرتای یه مشت حیون صفت خودت رو از همهی خوشیها محروم کردی؟! وقتی میبینم به زور لبات میخنده برام سخته.
چانهام به شدت میل به لرزیدن داشت، ولی نمیخواستم جلوی محسن ببارم، سرم رو پایین انداختم، و به قول رحیم که اون روز نجاتم داد:
-اگه میخوای بیشتر از این زیر چرخهای روزگار وحرف و حدیثها وتهمتهای مردم له نشی مثل مردهها زندگی کن،
زندهایم اما زندگیمون ازمرگ هم غم انگیزتره، طوری شده که ازگریههای شبانهی ما همه شاکی میشن.
خاطرات به مغزم هجوم آورند.
*فلش بک*
انگشتنمایی مردم بودن چقدر درد آوره، باسری افتاده، از محلهی نزدیک خونهمون میگذشتم، سر به زیر، با پا سنگ ریزهها رو شوت میکردم، هرطرف میرفت منم به سراغش میرفتم و شوتش میکردم، بعضی وقتا عشقت و خانوادهات کاری میکنند، که از زنده به گور کردن عصر جاهلیت هم بدتره، بعد از اون یه ماهی که زندان بودم، زندگیم دیگه طوفانی شد.
طوفانی که همه چیزم رو ازم گرفت، خانوادهام، دوستام، اطرافیانم و مهمترینشون، عشقم رو، همه دست به دست هم دادن تا منو به لجن بکشونند، یه آدم بدنام وبیکس، تنها، انگار خواری شدم توی چشم همه.
وسط کوچه رسیده بودم، چندتا لات رو دیدم، بنظر حالشون بد میاومدن، دستی به روسری ومانتوم کشیدم، و به طرف مخالف اونا رفتم، که از کنارشون نگذرم.
سربه زیرخواستم رد بشم، که دونفرشون با خندهی کریهی پریدن این طرف جوب، و سد راهم شدند.
ترسیده بهشون نگاه کردم، قلبم اومده بود توی دهنم، اما خودم رو نباختم، سرم رو بلندکردم و با نفرت داد زدم:
-چیه؟! چی میخواید؟! فکر کردی کی هستی که جلوی منوبگیـ..
یه دفعه پشت دستش که زنجیری دور دستش بسته بود توی دهنم نشست، چشمهام از حدقه دراومده بود، از درد اشکی از چشمم افتاد.
از برخورد زنجیر به دهنم، لبم محکم به دندونام برخورد کرده بود و درد غیر قابل تحملی توی رگ به رگ لبم و دهنم پیچید، طمع گس خون رو توی دهنم حس میکردم.
کاسهی چشمهام پراز اشک شد، خون و آب دهنم رو با نفرت و خشم درونیم توی صورتش پرت کردم، که با چشمهای گرد شده و اون شکم قلنبهاش به طرفم یورش آورد.
به روسریم چنگ زد و منم با تمام توانم بهش چنگ زدم، روسریم رو از سرم درآورد و با حالت چندشی خندید، لبم از ترس به نیش کشیدم خیلی معذب بودم
با دستم سعی کردم موهام رو بپوشونم ولی بیفایده بود، رفیقهاش با دیدن بیچارهگیم بلند بلند، با حالت چندشی قهقه میزدند.
داد زدم:
-دستت رو بکش لات بوگندو.
خون دهنم رو به بیرون تف کردم و با پشت دست لبم رو تمیز کردم و چنگ زدم که روسریم رو بگیرم.
صورتش رو نزدیک صورتم آورد و با لذت گفت:
-ای جونم، لبهای خوش فرمش رو، تو چقدر هاتی.. توله سگـ.. امشب چه شبی میشه.
قلبم داشت از سینه بیرون میزد، چهار نفری دورم کرده بودند، من با نفس نفس زدن، به هرطرفی که میرفتم، جلوی منو میگرفتند و بلند بلند باحالت چندشی میخندیدند.
ترسیده، از اعماق وجودم، جیغ کشیدم:
-تو رو خدا یکی کمکم کنه.
یکی از اونا از پشت بازوهام رو گرفت و پچ زد:
-کسی نمیاد، تو بگو کی جرعت داره بیاد و جلوی آق کمال قد علم کنه؟! هــان؟! بعد از مدتها، امشب بلاخره طمع یه حوری بهشتی رو میچشیم.
دستی روی موهام کشید و من سرم رو خم میکردم، تا دست کثیفش بهم نخوره، اما بیفایده بود، موهام رو پشت گوشم برد:
-رنگ موهات، از همین الان منو از خود بیخودم کرده، تمام این سالها کمر سفت کردم برای همچین شبی.
مثل دیوونهها آتیش گرفتم و به جلز ولز افتادم، خودم رو به در و دیوار میکوبیدم، تقلآهای بیفایدهای میکردم.
سه نفری منو گرفته بودند، اونی از پشت بازوهام رو با تمام قدرتش گرفته بود.
حرصی و کفری غرید:
-پدرسگ، چه زوری هم داره.
همون گرد و قلنبه که به صورتش تف کرده بودم، به طرفم اومد.
پام رو بلند کردم، که توی شکمش بزنم که کف کفشم رو گرفت و محکم توی ساق پام کوبید.
از درد نفسم رفت، اون یکی پام هم به تبعیت از درد بیجون شد و خم شدم، و به زانو افتادم، اونی که از پشت توی چنگش بودم، به زور منو رو که از درد پام بیجون شده بودم رو بالا کشید.
کمال به موهام چنگ انداخت، صورتم از درد مچاله شده بود، اخی بیاختیار از بین لبهام آوا شد.
موهام رو با بیرحمی به عقب کشید، و با لذت به صورتم زل زد، از دیدن صورتش، با حالت چندشی صورتم رو جمع کردم و عقب کشیدم.
خواستم دوباره توی صورتش تف کنم، که سیلیای با زنجیری که وصلهی دستش بود، طرف راست صورتم رو به آتیش کشید، استخوان فکم ازسنگینی دستش و زنجیر جابه جا شد، و باعث شد جیغ پر دردم توی کوچهی خلوت بپیچه.
داد زدم:
-عوضیا . ولم کنین بی شرفا، چی ازجــ...
نفسم بند اومده بود، نمیتونستم حرف بزنم، به سرفه افتاده بودم، باخندهای از سر لذت و خوشی گفت:
-بیاریدش که بدجور دوست دارم طعمش رو بچشم.
با هم گفتن:
-چشم آقـ کمال.
منو با قدرتش دنبال خودش کشید، خودم رو سفت گرفته بودم، بدنم رو مثل چوب خشک کرده بودم، و پاهام رو به زمین بند کرده بودم، ولی اون غول تشن منو به راحتی میکشید، تنها کاری که از دستم برمیاومد، جیغ کشیدن بود.
داد زدم:
-کمک.. یکی نیست؟! خواهش میکـ..نـ..
یه دفعه دستش جلوی دهنم نشست و خم شد و ، نفسهای داغش روی موهام و شقیقهام رو برخورد، حالم رو بهم میزد.
از بوی دستمالی که دور دستش بود، دل و رودهام زیر رو میشد، بیاختیار عق زدم.
، خودم رو پایین کشیدم، ضعف شدیدی بهم قالب شد، نفسهام تند شده بود، و تقلاهام بیشتر.
منو دنبال خودشون میکشیدند، از شدت کوبشهای قلبم همه وجودم میسوخت، اسید معدهام باعث میشد، که عق زدنهام بیشتر بشه و به هر چیزی که میدیدم چنگ میزدم.
هوا تاریک بود، کوچه هم اونقدر خلوت بود که حس میکردم ردی از موجود زندهای پیدا نمیشد، از ضعف داشتم بیهوش میشدم، مثل بید توی آغوش این بو گندو میلرزیدم.
پاهای سستم رو هرچی روی زمین بند میکردم، مگه فایده داشت، پیچ خوردن پام رو حس میکردم.
جیغ خفهای کشیدم، اینقدر یه دفعهای شد، نزدیک بود با اون عوضی نقش زمین بشیم.
که با عکس العملی سریع خودش رو منو نگه داشت.
درحالی که منو بالا میکشید، کنار گوشم نعره زد:
-دستوپا چلفتی.
بوی لجن دهنش توی بینیم، رودههام به پیچ داد.
از شدت درد کنترلی روی خودم نداشتم، و لنگ میزدم، گاهی هم خم میشد، اونو هم منو بارفشار داد گلوم وا دار به درست ایستادن میکرد.
از همهی آدمها زخمی خورده بودم، چرا هرچی مصیبته سر من بدبخت برگشته میاد؟! کاش میمردم و راحت میشدم.
با بیچارهگی درحالی که اشکی از گوشهی چشمم چکید، سرم رو بلند کردم، نگاهم به سیاهی آسمون که مثل بدبخت من بود، افتاد، از ته دلم نالیدم:
-خدایا خودت به دادم برس، حداقل بیآبروم نکن، حال و روز منو بدبخت رو بیشتر از این داغون نکن.
نفسم بند اومده بود، پیچیدن توی کوچهای تنگ و تاریک، این چه نفرینی است که این عذاب تمامی نداره؟!
ترس به وجودم رخنه کرده بود، انگشتهام بدجور یخ بسته بود، با همون دستهای لرزانم به ارنج خم شدهای اون مرد بیخ گلوم چسبیده و لحظه به لحظه حصار ارنجش رو تنگتر میکرد، نفسم رو بند آورده، از فشردگی گلوم صورتم به کبودی میرفت، از ناچار چنگ میزدم، تا شاید راهی فراری پیدا کنم.
ناامیدانه سعی در باز کردن قفل دستهای اون نامرد رو داشتم، صدای بلند خس خسهای نفسهام سکوت کوچه رو در هم میشکست.
چشمهای بیرمق رو که باز کردم، یه دفعه با دیدن کسی که از بچگی ازش میترسیدم، نا امیدشدم، دستهام کنار تنم سرخوردند.
بدنم به رعشه افتاد، با خودم گفتم:
-دیگه کارم تمومه، دیگه امیدی ندارم.
یاد روزی که با سمیر از کوچههای این شهر گذر میکردیم، کنجکاو بودم، بدونم اگه یه روزی اتفاقی کسی مزاحم بشه، اون چکار میکنه، افتادم:
-سمیر جونم؟! اگه یه روزی یکی مزاحمم بشه چیکار میکنی؟!
سرخوش خندید:
-چه بیشرفی جرعت داره، مزاحمت بشه؟! هــان؟!
بغض وجودم رو گرفت، از تمام حرفهایش، وعدههای که داده بود، غصههام صدبرآبر شد.
چرا هرشبم شده مرور خاطرات و حرفهای قشنگش تو خالیش؟! کار هر شبم شده دیدن رویایی چشمهای شیشهایش.
بعد از اون همه ظلم، چرا دلم چشم به راهه اون نامرده؟!
صدای عصبی رحیم توی کوچه پیچید، کل تهران رحیم بیکله رومیشناختند، همه هم مثل سگ ازش میترسیدن.
از سر ناچاری با بغض جیغ کشیدم:
-چی ازجونم میخواهید؟! مگه چیکارتون کردم؟!
با صدایی گرفته و لرزونی نالیدم:
-خودم به اندازهی کافی بدبختی دارم، چی از جون میخواید؟!
غلام بیخیال داد وفریاد من، با چآبلوسی دستش رو روی چشمش گذاشت:
-چاکر، داش رحیم.
رحیم با تعجب بهم زل زد، بیتوجه به کمال ازش گذشت، من مثل موش آب کشیده، تنم خیس عرق شده بود، رحیم که جلوم ایستاد.
از نگاه ترسناکش زهره ترک شدم، از ترس قالب تهی کردم، باصدای بلندی آب دهنم رو قورت دادم.
باچانهای لرزان خیرهیچشمهای خشن رحیم شدم، التماسِ کردم:
-من به اندازهی کافی رسوایی عالمم، دیگه منو بدبختترم نکنید، تو رو به بانوی دو عالم قسمتون میدم، این زندگی برام از جهنم بدتره، تو روخدا دیگه این زندگی رو سیاهتر از اینی که هست نکنید، منو دیگه بیشتر از این نشکنید.
رحیم با چشمهای به خون نشستهاش سرش رو طرفم خم کرد، از ترس سرم به یقهام نشست
وحشت به جونم افتاده بود، طاقتم تموم شده، غصهای به چنگ میزد، توی دلم رخت میشستند، که رحیم، مچ دست اون کسی که گردن منو نگه داشته بود، رو با چنان خشمی چنگ زد.
که از درد نالید، یه دفعه رحیم با سرعت قبل از اینکه بفهمم میخواد چکار کنه، با تمام قدرتش با کله کوبید، توی صورت همونیکه نگهام داشته بود.
ازنعرهای که کشید، گوشم سوت کشید، از ترس دستهام روی گوشهام نشست، و ناخواسته جیغ خفهای کشیدم.
با سرعت بازوم رو گرفت، و منو به طرف دیوار هل داد، توی مشتش که از خشم میلرزید، چیزی رو به طرفم کشید.
بادیدن روسری مچاله شدهام، دست بردم از دستش گرفتم، باورم نمیشد، روسریم که توی کوچهی اولی ازسرم باز کرده بودن، با دستای لرزوانی درحالیکه پشت به من ایستاده تا توی دید اونا نباشم، اون رو سرم کردم، روسریی کج و معوج سرکردم، اصلاً مهم نبود.
اونیکه کتک خورده بود یه متر اون طرفتر کنار دیوار از درد به خودش میپیچید.
یه تار موی گندیدهی رحیم به سر تا پای اون بیشرفایی که همه پشت سرش به نمازمیایستند، میارزید،
حالا که خوب فکرش میکنم.
تاحالا کسی ازش آزاری ندیده، تاحالانشنیدم کسی بگه رحیم مزاحم دختر یا زنی از محلهای شده، دلم واسه آذر و مظلومیتش خون شد.
شاید رحیم هم مثل من زیر فشار تهمتهای بیجا باشه، اعصابم بدجور بهم ریخته، چندماهی هست که از این همه بیرحمی خانواده واطرافیانم یه خواب درست و حسابینداشتم یا غذای درست و حسابینخوردم، اینقدر بغض ازهمه پنهون کردمه، که غده شده توی گلوم.