بنام‌خدا

پـــــروا

نویسنده: آمـنـه احـمـدے

زاویه دید رمان: پـروا، سمیرسینایی، آرشام پاکرو

ژانـر: اجتماعی _عاشـقـانه

شروع رمـان: 15/04/ 1398

این رمان را به خواهرزاده‌ عزیزم اریــن تقدیم می‌کنم.

کـپی وانتشار این رمان حــرام وممنوع می باشد.

قلبم دیوانه‌وار می‌کوبید و مثل موشی که دنبال لانه موش باشه دنبال راه فراری بودم.

صداهای اطرافم مثل مته روی اعصابم بودند، ضعف عصبی وجسمی بهم غالب شده‌ بود.

مثل روح سرگردانی بودم که نمی‌دونستم کجام و چیکار می‌خوام بکنم، قلبم تند و نامنظم و بلند کوپ... کوپ... می‌تپید.

اصلاً نمی‌دونم چرا و چطوری توی هچل افتادم؟!

بدجور می‌ترسیدم، نمی‌فهمیدم چه بلایی به سرم اومده؟! اصلاً من اینجا چکار می‌کنم؟!

دستام با میله‌های سرد به هم وصل بودند، با چشم‌های سرخ و پف کرده از گریه‌‌‌‌‌‌ی زیادم و دست و پایی لرزان هر آن حس می‌کردم نقش زمین میشم.

از زور ضعف و بی‌خوابی نای ایستادن نداشتم با هزار زور داشتم خودم رو سر پا نگه می‌داشتم، خجل و وا رفته به زمین خیره بودم.

ته دلم قیامتی به پا بود که خدا فقط می‌دونست و این حال و روزم رو درک می‌کرد.

بغضی توی گلوم نشسته که وا نمیشه، هر کی منو ببینه به حالم گریه می‌کنه.

با چانه‌ای به یقه فرو رفته و روسری که هر دقیقه جلوتر می‌کشدم زار میزدم‌ نا امیدانه خدا رو صدا می‌کردم تا شاید فرجی شه، دعا می‌کردم، تا شاید بمیرم.

بغض‌دار زمزمه کردم:

-من اینجا چه غلطی می‌کنم؟!

زیر چشمی به دخترایی که کنارم در یک خط ردیف شده بودند، نگاه کردم.

بعضی‌هاشون با شکل و ظاهر نامناسب و جلف ایستاد بودند و همگی منتظر معاینه‌ی خجالت آوری بودیم.

مثل دیوانه‌ها با خودم درگیر بودم، بیزارم از وقتایی که اینطوری راه فراری نداشتم، کاش پام می‌شکست و اون روز از خونه بیرون نمی‌رفتم، حیف که پیشمونی سودی ندارد.

با فریادهای بی‌صدایی می‌نالیدم و دعا و دعا می‌کردم از خیر این کار بگذرند، زیر لب صلواتی فرستادم تا کمی دلم خونم را آرام کنم.

نامفهوم با خودم غر می‌زدم:

-چرا باید این آزمایش رو انجام بدم؟!

ازخجالت صورتم قرمز شده بود و شرشر عرق میریختم، اشک خجالت از گونه‌ام سراریز بود پر از تشویش و استرس بودم.

بی‌قرارانه این پا و اون پا می‌کردم، چشم به در خروجم و منتظر عزیزدلی که همه کسم بود تا بیاد من رو نجات بده مثل تمام این چند روز نحس.

زیر لب نالیدم:

-خدایــا! چـرا من؟!

با سری به زیر افکنده، با ترس و دلی لرزان آخرین بار چشم چرخوندم تا فرشته‌ی نجاتم رو ببینم.

افسوس از دلی عاشق و منتظر و چشمی بی‌قرار! آب دهنم رو قورت دادم با خجالت زیادم وارد اُتاق شدم.

زنی جوان و زیبا درحالی‌ که دستکش‌های سفیدش رو روی انگشت‌هاش فیکس می‌کرد، خشک، و سرد با بی‌رحمی گفت:

-چقدر فس فس می‌کنی برو روی تخت مخصوص.

شوکه دوباره کاسه‌ی چشمم پر شد و تکون نخوردم، تقصیر خودم نبود، واقعاً ترسیده بودم.

بدنم به رعشه افتاده بود انگار یه سطل آب جوش روی سرم خالی کرده بودند، احساس خفگی شدید داشتم.

جدی تر گفت:

-چرا ایستادی بر و بر من و نگاه می‌کنی؟!

کاش یکی بود که دلش به حالو روزم می‌سوخت.

پاهای لرزانم از زمین کَنده نمی‌شد‌، چنگی به لباس‌های ساده و بد رنگی که بهم داده بودند تا به تن کنم زدم.

با پاهای سست به ‌طرف تخت رفتم، دوست داشتم زمین دهن وا کنه و من رو توی خودش ببلعه.

ولی این کابوس بیخ گلوم چسبیده بود و ول کن نبود، از خجالت دوست داشتم توی سیاه چاله‌ای عمیق فرو برم تا اسم و نشونه‎‌ای از من باقی نمونه.

زیر پوست صورتم انگار بخاری روشن بود و مثل شعله‌های سوزانی ‌که تا عمق وجودم رو به آتیش می‌کشید.

اینقدر غرق در افکارم شده بودم که متوجه نشدم، سیلی از اشک به روی گونه‌ام جاری شده.

با غروری له شده و معصومیتی که به چوب حراج بسته بودند، دراز کشیدم.

مانند تیک عصبی ناخواسته چنگی به گردنم زدم تا از بغضم بکاهم.

چند دقیقه‌ای سخت و سهمگین با روحی که به تاراج رفته بود، با بغض و اشک‌های خجالت و خشک شده روی گونه‌هام سر به زیر با رنگ و روی پریده گذشت.

این چند روز از عزای این مصیبتی که گربیان گیرم شده بود،‌ لب به چیزی نزده بودم، با شکم خالی و صدای آروم غاروغور شکمم از تخت پایین اومدم.

خدا روشکر کردم که خانم دکتر دور بود و صدای شکمم اونقدر بلند نبود که بشنوه و بیشتر از این رو سیاهم کنه.

ضعف شدیدی داشتم، سرگیجه و تهوع هم به لرزش‌های بی‌وفقه بدنم شدّت داده بود.

با سر افکندگی بیرون جستم مثل پرندهای که در قفسش رو باز ببینه، می‌خواستم تا هر چی زودتر از اون اُتاق ننگین دور شوم‌.

قدمی برنداشته بودم که تنهای به جسم لرزانم خورد‌، بی‌تعادل به لبه‌ی در خوردم، صورت دختری جلف که بیشتر شبیه نماد بوم نقاشی بود، جلوی صورتم عین جن ظاهر شد.

بی‌حرف نگاهم رو از صورت سرد و عاری از هر گونه حسش گرفتم.

بی‌رمق پاهامو روی زمین می‌کشیدم که کسی با صدای ظریف دخترانه‌ای بلند صدام زد:

-آهای دختر... با تواما؟

بادرموندگی ایستادم و به طرف صدا کمی مایل شدم‌، کمی تعجب زده به همون دختری که برخورده بودم، زل زدم.

باصدای گرفته، خروسکی کوتاه، جدی گفتم:

-با منید؟!

-آره با توام خانم دکتر اسمتو پرسیده.

کمی مات از بی‌حواسیم خیره نگاهه سردش شدم، دوست نداشتم دوباره به میل خودم به اون جا برگردم.

قدمی به طرف اُتاق برداشتم که دستپاچه با لبخندی چندش آور دست بالا آورد:

-اسمت رو بگو بهش بگم، نمی‌خواد تا اینجا بیای‌، به هر حال الان که نوبت منه خواه ناخواه باید داخل برم، تو خودت رو خسته نکن.

گیج و منگ سر تکان دادم پوسته‌ی و خشک شده‌ی لبم رو به دندون کشیدم.

آروم با صدای خروسکیم گفتم:

-پـروا سینایی.

چشماش برقی خاصی زد که نفهمیدم چه سِری داشت، هیچ وقت آدم شناس خوبی نبودم، لبخند کشداری زد و جدی و قاطع گفت:

-حله.

انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد.

نفس عمیقی کشیدم، با نگاهی پراز غصه بهش زل زدم، سرم رو به نشونه ی تایید تکان دادم و...

من که آب شدم از این ازمایش نحس، این‌ها چقدر بی‌خیال و سرخوش اند؟!

من مشکل دارم؟ یا اینا زیادمی ماینداپن‌اند؟!

یا نکنه من زیادمی آبتدایی و عهدقجری فکر می‌کنم که این چیزا رو کسر شأن می‌دونم؟

با دلی به خون نشسته کنار دخترای بی‌خیال، به اجبار جا گرفتم، کسایی‌که هرگز فکر نمی‌کردم روزی از صد کیلو متریشون گذر کنم حالا کنارم بودند.

پاهای لرزونم توان نگهداری وزنم رو نداشتند.

کاش جادو جنبلی بود‌ تا خودم رو سر به‌ نیست می‌کردم.

ذهنم پر از تشویش و استرس بود و افکارم بدجور پریشان و بهم ریخته بود، مخم از این همه فکرو خیال بیهوده، هنگ بود.

گوشه‌ی لبم رو به نیش کشیده بودم و عصبی و طوفانی بودم، دوست داشتم، لبه‌ی پرتگاهی عمیقی بودم یا جای خلوتی بودم چنان از ته دل جیغ می‌کشیدم داد، یا فریاد می‌زدم، تا این دل شکستمو آروم بگیره و مرهمی برای این زخمی که کم کم داره مثل خوره وجودم رو می‌خورد بزارم.

باخودم نالیدم:

- من که کاری نکردم خدایا! توی زندگیم آسه رفتمو آسه اومدم به کسی کاری نداشتم، این بلاها از کجا، چطوری بیخ گلوم چسبیدن؟ اگر امتحانِ الهیه، باید اعتراف کنم بیش از حد توان منه حقیره!

دوباره یاد سیم‌ جیمی‌هایی که توی این چند روز شده بودم افتادم.

هر چی داد می‌زدم نعره می‌کشیدم، مو به مو حقیقت رو می‌گفتم‌، هر چی که بود عین واقعیت رو به بازجو‌ها توضیح می‌دادم، انگار آب در هاون می‌کوفتم، چندین و چندین بار تکرار می‌کردم ولی بی‌فایده بود، دوباره سر خط اول بر می‌گشتیم.

ولی هر بار ازم می‌خواستند از اول توضیح بدم، اینقدر یه حرف رو تکرار کرده بودم که زبونم مو داره بود اما اونا فقط حرفای خودشون رو می‌زدند، اصلاً دیگه نمی‌دونستم چی درسته چی غلطه، قدرت درکم رو از دست داده بودم.

دردی که توی وجودم پیچید باعث شد نگاه عصبیم توی صورت زنی که رو به روم بود کوبیده شه، اصلاً نمی‌دونستم درجه‌ی اونا نبود.

با بی‌رحمی چنگی به بازوی ظریفم زده بود و به بدترین شکل ممکن من رو از دنیای وهم و خیال بیرون کشیده بود.

عکس العمل یهویش باعث شدّت ضربان قلبم شد‌، چشمام توی صورت سبزهی خشنش دو دو زد، با چونهای لرزان نگاهم رو از چشمای وحشیش که انگار به تیکهای آشغال نگاه می‌کند، گرفتم.

عصبی غرید:

-چرا مثل اعلم وایسادی؟ راه بیافت نکبت.

جدی رو به همه غرید:

-راه بیفتید.

دنبال اون زن‌، با بی‌رحمی کشیده می‌شدم، نگاهم به دستبندهای آهنی سرد روی دستم بود، هجوم بغضی سنگینی توی گلوم باعث گرفتگی راه نفسم شد، نفس‌هام راهشون رو تا گلوم پیش می‌گرفتند و راه خروجی پیدا نمی‌کردند.

قلبم به تقلا افتاده بود و برای ذرهای اکسیژن به شذت می‌تپید،

با کوبش‌های وحشیانه اعلام حضور می‌کرد.

بغض کرده، با حلقه‌ی اشک توی چشمام بی‌هدف مثل جوجه اردک دنبال بقیه سست و لرزان قدم برمی‌داشتم که به ماشین مخصوص حمل زندانی‌ها رسیدیم.

یکی یکی وارد می شدیم، که اون مأموری که پشت سرم بود از عمد یا غیر عمد با بی‌رحمی هلم داد و غرید:

- دِ... جون بکن دیگه...!

با تکونی که ناخواسته خوردم، به جلو پرت شدم، حلقه‌های جمع شده‌ی اشک توی چشمام ناخواسته روی صورتم سُر خورند.

تعادلم رو از دست دادم، چند قدمی بی‌اختیار به جلو پرتآب شدم، ساق پام به لبه‌ی پایین ماشین اصابت کرد.

-آخ..

صدای ضعیفم بین صدای خشدار و زخیمش گم شد.

سیل اشک‌هام نشونه‎‌ای از آتش سوزناکی که توی قلبم روشن شده بود می‌داد که ناخواسته از چشم سراریز می‌شدند.

از این همه ضعف متنفر بودم، قطره‌های اشک نوک بینیم جمع شده بودند، که با رسیدن قطرهای جدید سقوط می‌کردند.

آتش شلعه‌وری از نفرت توی قلبم به وجود اومده بود، داشت کم کم همه‌ی‌ وجودم رو می‌بلعید.

با خودم زمزمه وار گله وشکایت می‌کردم.

- خدایا! این حقم نیست، که این طوری منو غرورمو زیر پاشون له کنند.

روی انتهای صندلی سفت ماشین کُنج‌ترین گوشه جای گرفتم.

بی‌اختیار دستم روی ساق پای ضرب دیدهام می‌لغزید، سوزش عجیبی داشت.

بق کرده همون گوشه کز کردم، در حالی‌که دنیا روی سرم آوار شده بود.

انگار دنیام به انتها رسیده کالبد تو خالی و سرما زدهام به دیواره‌ی آهنی تکیه دادم، با یکی از دست‌هام خودم رو بغل کردم.

آروم با خودم گفتم:

- الان من چیکار بکنم خدایا..!؟

احساس پوچی وحقیر بودن بهم دست داده بود، مغزم دیگه نمی‌کشید و زندگیم نابود شده.

انگار به آخرخط رسیدم، مثل مردهای که زیر خروارها خاکه ودستاش بسته‌ست، دستم واقعاً به جایی بند نبود، خودم رو تنها و بی‌کس حس می‌کردم، با دلی آشوب ونگران خیرهی نقطه‌ای نامعلوم بودم.

به وضوح حس می‌کردم که مردمک چشم‌هام به خاطر ترس از این آیندهی نامعلوم بی‌نهایت لرزان شده بود، با لایه ای اشک دو دو می‌زد.

نگاهم به دمپایی‌های خاک گرفتهام دخیل بسته بود، کاسه‌ی چشمم از اشکام دیدم رو تار می‌کرد، قطرهای گاه‌بی‌گاه از صورتم لیز می‌خورد، در تار و پود لباسم که بیشتر شبیه طبل رسوایی بود، فرو می‌رفتند.

منی که جز لباس مارکدار و گرون قیمت چیزی نمی‌پوشیدم، حالا به کجا رسیده بودم؟!

زن قد بلندی که کنارم نشسته بود، با تنهای محکمی که به پهلوم زد، با صدای نکره و نخراشیده‌اش غرید:

- برو اون طرف تر، لاغر مردنی‌ها هم مگه جا می‌خوان؟

از دردصورتم مچاله شد، بی‌اختیار دستام رو که با این میله‌های آهنی بهم زنجیر بودند، از روی ساق پام که عجیب درد می‌کرد‌، برداشتم و روی بازوم و پهلوم کشیدم‌.

کفری نفس عمیقی کشیدم‌‌، با خودم حرصی لب زدم:

-آره فقط چاقا، قلدرها حق زندگی دارند، بقیه‌ی آدما به یه طرفتون!

نگام به صورتش افتاد، دماغ عملی، لبای پُروتز شده و موهای‌ لایت شده‌؛ به نظرم با این همه عمل بیشتر به میمون شبیه بود تا آدم.

یکی ازدخترای دیگه باصورتی شرقی و چشمای سیاه، باصدای لات و کوچه بارازی تخس می‌گوید:

- پری شنوفتی این اسکلت برقی «لاغر مردنی» از این آنتن وپانتن‌هاست؟

همه با هم یک صدا شدند و اوووه کشیدند.

باپوزخندی تلخ سرم رو انداختم پایین

همون دختره بین خنده‌های استارتیش گفت:

-ته، ته خلاف ما اسپید (هرویئین)، و الیچ (حشیش)فروشیه، گه گاهی هم ناخونک زدند به ایناست، تا یکی دو ساعتی فراموشی بگیریم، که در کل این برادرای آگاهی اشتب به ماگیر دادند فیکور ما اِنده این چال میدونیاست، ننه‌مون شانس ما رو با هرچی نکبته و گوه قیچی زده!

بعدش انگار باخودش حرف میزنه آروم زیر لب نجوا کرد:

-این دفعه که بز آوردیم، اون مردک کلاه گشادی سرمون گذاشت ما رو چه به اعتراض واختشاش؟

یکی دیگه از دخترا که ابروهای پهنی داشت وگوشه‌ی آبروش تا موهاش رد چاقو یا تیغی داشت، خندید:

- ایول باو.. با اون بالا مالاها در ارتباطی؟ رفتی بیرون دست ما هم رو بگیر.

بهم خیر شد وچشم هاش رو ریز کرد:

- بهت نمیاد از این جنم‌ها داشتی باشی، ولی اِندشی بابا ، هرچند فیکورت مال این چس فلیماست.

توی سکوت وبغضی خفته توی دلم کلافه با انگشتای دستم ور می‌رفتم، دستبند برای مچ دستم بزرگ بود. مجبوری به حرفای صدمِن یه غاز اونا گوش می‌دادم.

اون دختره قد بلندی که کنارم بود، پوزخندی زد، باتحقیر توی کلامش نیش زد:

-بنظرم این دختره چوله(بی‌ارزشه) اشکول‌تر(سطح پایین، روستایی)از این حرفاست، مثل ما امام عمل (معتاد کهنه کار)نیست.

با اتهام حرفش همه زدن زیر خندید.

اصلاً از حرفاشون سر درنمی‌ آوردم. بی‌خیال زر زرای مفت اونا چشم بستم، خودم به اندازه کافی مشکل دارم، اینا هی برای من سوسه میان، بی‌توجه به اون‌ها سرم روپایین انداختم.

سر گیجه، ضعف بهم غالب شده بود، به دیواره‌ی ماشین تکیه دادم، تاکمی بهتر شم اما باتکون‌های ماشین حالم بدتر شد.

بین دخترها با نهایت سرعت به داخل می‌رفتم تا بیشتر از این بی‌‌حیثیت نشم، که مرد جوانی با لباس شخصی مقتدرانه داد زد:

-مگه اینجا طویله‌ست، کی اینا رو راه داده؟!

سربازی ترسیده و هول شده به طرفش دویید.

-قربان به خدا ما بی‌تقصیریم این خبرنگار معروفه‌ست که...

مکث کوتاهی کرد:

- برادر زاده‌اش توی این درگیری‌ها کشته شده، بدپیله شده، همه رو عاصی کرده.

اون مرد جوان اشاره داد به همان سرباز و یکی دیگه که نزدیک ما بود عصبی غرید:

-شما دوتا اگر الان بیرونشون نکنید، چهار ماه اضافه خدمت می‌خوردید.

به طرف سربازی که نزدیک من بود، خم شد و آروم کنار گوشش نجوا کرد:

-نباید کسی این اطراف باشه، امشب چند تا زندانیه سیاسی رو می خوایم انتقال بدیم، باید بی‌سروصدا به بچه‌های اطلاعات تحویلشون بدیم، وای به حالتون اگه تا چند دقیقه‌ی دیگه اینجا رو خلوت نکنید! اگه کوچک‌ترین خبری به بیرون درز کنه‌ خودم خفه‌تون می‌کنم، فهمیدید؟!

به محض آخرین کلمه‌اش وارد ساختمان شدیم.

نفهمیدم اونا رو بیرون کرد یا نه؟! اصلاً مگه دیگه فرقی هم می‌کرد؟! اونا که عکس‌هاشون رو گرفته بودند.

بدجور دلم یه خواب بدون بیدار شدن می‌خواست.

روح خسته‌ام نیاز به کمی آرامش داشت.

خدایا! خودت فقط به احوال من آگاهی خودم رو به تو سپردم، من رو به خودم وا نزار.

چقدر دوست داشتم امشب رو تنها باشم و یه دل سیر گریه کنم.

با رسیدن به اُتاق تنگ و تاریک این روزام یه گوشه روی زمین نشستم، زانوهام رو بغل کردم، دخترها انگار سر هدهد خورده بودند، که یک سره بی‌وقفه فک میزند.

پوزخندی به بی‌خیال اونا زدم، کاش منم مثل اونا بی‌خیالی طی می‌کردم، یا ذهنم رو پاک می‌کردم‌ از این همه بدبیاری‌‌، کاش فراموشی می‌گرفتم، تا کمتر عذاب بکشم! چطوری از عرش به فرش رسیدن رو باور کنم؟! خدایا این همه غصه خارج از توان منه!

-خدایا؟! می‌خوای صبره منو محک بزنی؟ اما اعتراف می‌کنم بد کسی رو انتخاب کردی.

روی موکت کثیف نخ نمایی کف سلول دراز کشیدم.

اینا فکر می‌کنند، چون زندانیم دیگه آدم نیستم؟ باید توی این کثافت جون بدیم؟!

با حالتی چندشی بازوم زیر سرم گذاشتم تاصورتم به کف نخوره، از بوی نم و بوی خاکه موکت عقم گرفته بود، بوی عرق خودم که چند روز حموم نرفته بودم، برای منی که روز یکبار دوش می‌گرفتم طاقت فرسا بود.

بوی تن اینها هم که دیگه نوره‌الا نور شده بود، همه‌ی اینا باعث تحریک شدید معده‌ی خالیم شده که هر آن اسید معدهام ناخودآگاه به گلوم پتک میزد.

مثل جنین به خودم پیچیدم.

-کاش امشب بی‌خیال بازجوییم می‌شدند، اصلاً حوصله‌ ندارم، دیگه نای مبازره برای جنگی از پیش باخته رو ندارم.

نفس‌های عمیق و پردردم رو بیرون می‌دادم، به خط‌خطی‌ها، یادگاری‌ها، اسم‌ها و تاریخ‌های کهنه روی دیواریهی سلول خیره شدم.

کاش یکی بیاد من رو از کابوس طولانی بیداره کنه، بگه چته؟ نترس فقط کابوس دیدی؟!

-نمی‌دونم اصلاً کسی سراغم اومده؟ فهمیدند من اینجا گیر افتادم؟ اگر فهمیدن چرا کاری نمی‌کنند؟!

از این همه فکر وخیال دارم دیوانه می‌شم‌، چرا نمی‌تونم کمی‌ این افکار متشنجم رو آروم کنم؟!

تندتند نفس می‌کشیدم تا بغضم رو کم کنم.

-آخ! سمیر کجایی؟! من از این آدما و از جایی ‌که تاحالا از جلوی درش گذری هم رد نشدم، بدجور می‌ترسم، اینجا خیلی مخوفه بیا من رو ببر خیلی می‌ترسم، تو رو خدا منو تنها نزار!

به خاطر بی‌خوابی این چند وقت و خستگی زیادم چشم‌هام میل شدیدی‌ به خواب داشت‌.

چشم‌هام گرم خواب شده بود که فریاد زمخت کسی توی سلول پیچید:

- پروا سینایی؟

دستی به چشمای خسته‌ام کشیدم،

امشب شبه سومی می‌شد که پلک روی هم نذاشتم، به اجبار و با صورتی آویزان بلند شدم.

کف دستم رو به لباس‌های پر ازچروک و خاک گرفتهام کشیدم، جلوی در که ایستادم، در باز شد ومأمور زن دستبند به دستم بست.

با دیدن پا بندها شوکه با دستم به دیوار تکیه دادم تاسقوط نکنم، با چشم‌هایی که اندازه توپ تنیس شده بودند نگاهش کردم.

بی‌توجه به حالم پابندها رو به پاهام قفل کرد.

ترسیده بی‌‌اختیار رو به اون مأمور با ناراحتی گفتم:

-ایـ... ایـ.. اینا چی هستند؟! شـما.. شمــاها فکر کردید، من چی هستم؟ هان؟ یه جانی؟!

دل ضفعه‌ی شدیدی داشتم که توان ایستادن روازم گرفته بود.

اصلاً کسی دید من چقدر خار شدم؟ اینها چرا رحم ندارند؟! من مگه چکار کردم که این حقمه؟!

بی‌توجه به حال خرابم دوباره دادزد:

-فاطمه اکبری، نازنین مقدم، پریسا الیاسی.

دلم فریادی ازعمق وجودم می‌خواست که سرشون دادبزنم:

-اصلاً ما روآدم حساب می‌کنید؟! چون روزگار ما رو زده شما رو برتر کرده؟! فقط حق الناس گناهه؟! این خورد کردن و تهمت نابود یه زندگی یه آدم چیه؟!

اما حیف که به صدام قفل زده بودم تا روزگارم از این سیاه تر نشه‌، فعلا دور دورایناست.

سرم سنگین شده بود، صدای سوت ممتد توی سرم می‌شنیدم‌، از صداهای اطراف چیزی نمی‌فهمیدم.

شخص دیگری سرد می‌گوید:

-صورتش نایسه ولی حیف که بختش سیاهه، مهر سیاهی و بدنامی به پیشونیش خورده، تا اخر عمرش باهاشه، توی بد هچلی افتاده.

بی‌‌اراده آهی ازم برخواست! حرفاش سنگین بود، باعث شد دلم ابری و طوفانی بشه.

آروم نالیدم:

- این قفس جای من نیست!

با ایستادن ماشین دخترایی که رو به روم بودند، یکی یکی از ماشین پیاده می‌شدند، با دیدن خبرنگارها مثل بید به خودم لرزیدم.

زیر لب زمزمه کردم:

-یا خدا این چه رسواییه؟!

ضربان قلبم تند شدو روسریم رو جلو کشیدم، کل صورتم رو پوشوندم، و سرم رو تا جایی‌ که می‌تونستم توی یقه‌ام فرو بردم.

عرق سردی روی پیشونیم و بدنم نشست، با این رسوایی دیگه آبروی برام نمونده بود، بدجور خار و خفیف شده بودم.

کاش این خبرنگارها می‌فهمیدند این طبل رسوایی، زندگی و آینده یه آدم بی‌گناه رو به خاکستر تبدیل می‌کند، کاش می‌شد‌ به اونا حالی کرد، ما هم آدمیمـ

بدون حکم کسی رو بی‌آبرو نکنید، شاید شما در مقابل این کار پول میگیرید، ولی شماها دارید با این عکس‌ها زندگی یه نفر دیگه رو به خاطر آسایش خودتون به جهنم تبدیل می‌کنید و کبریت می‌کشید، روی آبرو هستی و تمام آینده و آرزوهای رنگارنگ یه دختره هفده سالهی بی‌گناه!

بین دخترها خودم رو پنهان می‌کردم، چانه‌ام به شدّت می‌لرزید.

-سمیر کجایی؟ بیا من رو ببر خونه، مامان تو کجایی که ببینی عزیز کرده‌ات میون یه مشت گرگ تک و تنها مونده؟! از ترس قالب تهی کرده، بیا منو توی آغوش پر مجتت جا بده!

نفس‌هام منقطع و بریده... بریده شده بود، هق... هق هام بین همه همه گم می‌شد.

به لباس‌هام چنگ انداخته بودم اعصابم ناجور به هم ریخته بود.

چطوری از پس این بی‌آبرویی بر بیام؟ چطوری سرم رو بین مردم بلند کنم؟ هان؟!

به چه زبون به این مردم دهن بین حالی کنم من بی‌گناهم؟!

کم آوردم خدایا...! آخه چرا؟ کجای این بازی کثیفم؟ این چه سرنوشتیه؟ چرا هیچکس باورم نمی‌کنه؟ این حقم نیست، خدایا!

درسته بنده‌ی خوبی برات نبودم، اما بد هم نبودم کمکم کن؛ شرمندهام که موقعه سختی بهت رو انداختم، ولی قول میدم بنده‌ی خوبی برات بشم، این دفعه رو به پهلوی شکسته‌ی بانوی دو عالم فاطمة الزهرا «س» ازم بگذر!

بی‌صدا از اعماق وجودم نالیدم:

-خدایا، راهی جلوی پام بزار!

در همین حال کسی آروم دستم رو کشید، نگاه عصبیم رو به صورت مظلومش کوبیدم.

انگاری در به‌ در دنبال دیواری کوتاه می‌گشتم‌، تا روی اون آوار بشم.

خشم توی وجودم هر لحظه بیشتر می‌شد، کم کم حس می‌کنم این خشم از کنترلم خارج شده.

تازه فهمیدم چندین نفر رو مثل من دست و پا بسته به صف کردند.

اون دختره چشم آبرو مشکی با چشمایی کشیده‌‌ با صدای آروم نجوا گونه گفت:

-می‌دونم برات سخته اما چاره چیه فعلا اسیر این زنجیریم، این چند روز خودت رو خیلی اذیت کردی دیدم که لب به چیزی نزدی‌‌‌، اما با غذا نخوردن تا حالا کسی از این‌جا آزاد نشده که تو دومیش باشی!

سرد با صدای خشدار و گرفته با جدیت جوابش رو دادم:

-شاید جسمم آزاد نشه اما روحم میشه.

ناباور نگاهش رو توی صورتم چرخوند، خوب فهمید که چقدر ناامیدم، این‌جا برام ته خطه هرکی ندونه خودم که می‌دونم.

نگاهم سرگردون و بی‌هدف به دخترها بود، توی گرداب عمیقی گیر کرده بودم که با هر تکونی که می‌خوردم، بیشتر فرو می‌رفتم.

حرف‌های اون مرد جوان تو سرم مثل اسبی افسار گسیخته می‌تاخت روی اعصابم و روح و روانم!

-انتقال، زندانی‌های سیاسی، بچه‌های اطلاعات.

مأمور جدی و خشن نعره زد:

-راه بیافتید.

از راهرو گذشتیم، ما رو سوار ماشینی مشکی رنگی کردند، دلهره عجیبی داشتم گره کوری بین ابروهام نشسته بود.

ضربان قلبم به نهایت سرعتش رسیده بود، لب زیرینم که به شدت خشک و ترک برداشته بود رو زیر دندون قفل کرده بودم تا این‌که طمع گس خون حس کردم و لبم رو آزاد کردم.

زیر لب مدام تکرار می‌کردم:

-زندان سیاسی.. زندان سیاسی..

این نشونه‌ی خوبی نبود‌، دلم گواه بد می‌داد، دلشوره، خوره روحم شده بود.

بی‌تآب بودم و آروم و قرار نداشتم؛ از درون ضجه میزدم، ولی برای دل زخمیم مرهمی نبود.

اکسیژن هوا رو به زوال بود و انگار چیزی از غیب رسیده بود نیت کرده تا نفسمو بگیره، چنگال‌هاش رو بیخ گلوم رو به طرز فجیعانه‌ای فشار می‌داد.

این حجم اندوه‌ و بغض به طرز دردآوری تمام توانش رو برای زمین زدنم، به کار بسته بود.

نگاهم به دستای قندیل بسته و لرزونم گره خورد، این لرزش‌های شدید جسمم غیر قابل هضم بود.

چندین ساعت توی راه بودیم تا ماشین ایستاد؛ از ماشین که پایین اومدیم، نگاهم توی پارکینگ چرخید، با چندین مأمور مرد، سه تا مأمور زن از پله ها بالا رفتیم.

حرکت با این پابندها خیلی سخت و آزار دهنده بود. صدای برخورد، جیرنگ جیرنگ زنجیرها با سنگ فرش‌ها و پله‌ها روی مخم بود.

با این شکل و شمایل حتماً خیلی در نظر این‌ها مفلوک و حقیر می اومدم.

همه‌ی ما رو جدا... جدا در اُتاقی‌هایی قرار می‌دادند، من و اون دختره‌ که ظهر با هم توی ماشین بودیم، پیش هم مونده بودیم.

صورت شرقی جذابی داشت ولی اسمش رو نمی‌دونستم و البته دونستنش هم برای من ارزش چندانی نداشت.

اون هم مثل من سرگردان و ترسیده بود.

مأمور بغل دستیم در اُتاقی رو باز کرد و کنارگوشم عربده زد:

-برو تو.

گوشم با صدای ظریف کمی خشدارش بوق کشید.

گوشم رو با سر شونه‌ام کمی ماساژ دادم و با قدم‌های لرزون به طرف اُتاق رفتم.

باخودم گفتم:

- از این سرنوشت کذایی کی خلاص می‌شم خدایا؟!

نزدیک در ایستادم، اُتاق سه در چهار کوچکی بود که جز یه میز و سه تا صندلی و میکروفونی که روی میز گذاشته بودند چیز دیگه ای داخلش نبود.

با تعلل زیادم دست من رو پرت کرد داخل و در رو پشت سرش بست.

بی‌هدف و مستأصل چرخی دور خودم زدم، دروبین گوشه‌ی اُتاق توی چشم بود.

همیشه فکر می‌کردم همچنین اُتاقی رو فقط توی فیلم‌ها می‌بینم!

روی دیوار یه آینهی مستطیل شکل که حتماً الان پشتش کلی آدم بهم زل زدند، به دیوار فیکس شده بود.

به تصویر خودم توی آینه، ترسیده خیره شدم؛ کاش می‌تونستم از این گرفتاری در برم.

نظاره‌گر صورت رنگ و رو رفتهام و لب‌های خشک و پوسته پوسته‌ی خودم شدهام.

زیر چشمام گود افتاده بود و رنگ مرده گرفته بودم! یه مردهی متحرک، یه آدم منزجزکننده و مغموم... یه کله پوک منحوس که دستی... دستی زندگی و هستی خودش رو رو به آتیش کشیده!

روی صندلی متهم جای گرفتم، چقدر بودن در این جایگاه ترس آور و رنج آوره!

گذر از این ثانیه‌ها، ساعت‌های کذایی سخت‌تر جون‌ کَندنه.

از ته دلم صدا زدم:

-خدایا...!!!

تنهایی کلافهام کرده بود. چند ساعته که توی این اُتاق من رو نگه داشتند؟! این انتظار کشنده‌تر از اون بازجویی‌ها بود، کاش می‌دونستم قراره چه بلایی سرم نازل بشه‌ و بدونم چرا من رو به زندان سیاسی آوردند؟!

نکنه واقعاً فکر می‌کنند، منم توی این خراب‌کاری‌ها، اختشاش‌ها و جاسوسی به‌ کشورم دست دارم؟!

جیغ زدم:

- وای نه، من کاری نکردم... چرا نگهام داشتید؟!

به در مشت کوبیدم و این‌قدر جیغ کشیدم‌، که توی گلوی خشکم طمع گس خون رو حس کردم! ضعف بهم غالب شد و سرگیجه شدیدی سراغم اومد.

کلافه گوشه‌ی دیوار نشستم، آرنجم رو به زانوهام تکیه دادم و سرم رو روی بازوم گذاشتم، یکی دو ساعتی گذشته بود و انگار خیال بازجویی نداشتند.

سرم روی بازوم بود حداقل اینجا تمیز بود!

سفیدی چشم‌هام از خستگی، بی‌خوابیو گریه‌‌‌‌‌‌ی زیادم به خون نشسته بودند؛ اگه کسی مزاحمم نمی‌شد و فکر و خیال می‌گذاشت‌ با کمی خواب چشم‌هایم به حالت قبلیش برمی‌گشتند اما این‌ طوری بیشتر مثل خون آشام ها بودم.

کاش می‌خوابیدم و وقتی چشم باز می‌کنم، توی تخت گرم و نرم خودم باشم.

زمزمه کردم:

-چرا این خوابه لعنتی بیداری نداره؟!

دونه... دونه قطرهای اشک کل صورتم رو پوشاند ، رد اشک‌هام روی صورتم سوزشش شدیدی به وجود آورده بود، با وجود این سیل اشک‌هام طوفان دلم خاموشی نداشت!

-من اینجا چکار می‌کنم؟! مامان جونم بیا ببرم خونه لطفاً، من ترسیدم، خیلی هم ترسیدم!

مثل این معتادها ناجور، خمار خواب بودم.

کف پارکت‌‌ها دراز کشیدم، روی پلک‌هام انگار چندتا وزنه گذاشته بودند که بی‌اراده بسته شدند.

نمی‌دونم یه ساعت خوابیدم یا کل شب رو فقط حس می‌کردم حالم خیلی بهتره هرچند معدهام داشت سوراخ می‌شد.

با اولین تکونی که خوردم جیغم به آسمون رفت، مثل چوب خشک شده بودم.

به زور این پهلو اون پهلو شدم، بدنم ناجور کرخت شده بود ، به زور باصورتی مچاله شده نشستم.

با‌دیدن سینی صبحانه چشم‌هام برق زد، وحشیانه به‌ سینی چنگ زدم و به ثانیه نکشید هرچی که بود، خوب یا بد به معدهام فرستادم.

به خاطر این‌ که چند روز چیزی نخورده بودم، معدهام به شدت درد می‌کرد و انگار سوءهاضمه گرفته بودم.

کمی گردن و بدنم رو ماساژ دادم تا از خشکی در بیاد.

روی صندلی نشستم، گذر زمان به ساعت‌ها کشیده بود که دوتا زن پرونده به دست وارد شدند.

یکی‌شون به محض نشستن با می‌کروفون ور رفت، بیشتر داشت نمایش میداد که همه‌ چیز ضبط می‌شه.

اون یکی کنار دیوار ساکت و صامت شونه‌اش رو به دیوار تکیه داد.

سرم پایین بود، روی صندلی آهنی کمی جا به‌جا شدم.

عصبی پاهام رو تکان می‌دادم، که صدای جدی و قاطع مخصوص بازجوها گوشم روخراشید.

-نام و نام خانوادگی؟!

کلافه از این سوال تکراری که تا الان بیشتر از هزار بار بهش جواب داده بودم نگاهم به لباسش افتاد.

چیزی روی لباسش نبود، و مثل بازجوهای قبلی لباس ساده تنش بود، اصلاً درجه‌اش معلوم نبود.

کلافه جواب دادم:

-پـروا سینایی! شماها که اسمم میدونید، چرا هر بار دارید این سوالا می‌پرسید؟!

با کف دستش محکم کوبید روی میز و جدی‌تر وخشن‌تر طوری که صداش خشدار شده بود گفت:

-فقط به سوال‌هاجواب بده.

اگر جواب نمی‌دادم، تا خود صبح باید تکرارش می‌کردم.

از سر ناچاری لب‌های خشکم رو روی هم فشار دادم و غمگین با بغض لب زدم:

-چشم!

-تاریخ تولد؟!

- «...»شانزده سالمه سه ماه دیگه بهمن ماه تولدهفده سالگیمه.

کاغذها رو از بین پوشه ها‌ی سفید در آورد، و کمی تکون داد، اون‌ها رو هم جلوم کوبید، خشن با صدای بلندتر، رسا گفت:

-با این اسناد محرمانه، اون همه وسایل جاسوسی می‌خواستی چکار کنی؟!

توی دلم نالیدم‌:

-حالم بده کاش زودتر بفهمن من ربطی به این‌ها ندارم و آزادم کنند.

جدی رو به ستوان یا سرگرد یا هر چی ‌که هست با التماسِ ‌، اشک و آه بهش نگاه کردم؛ همه‌ی صداقتم رو ریختم توی صدام و لب باز کردم:

-به خدایی‌ که می‌پرستید، روحم هم از ایناخبر نداره، من ازکجا باید بدونم اینا چی هستند؟! اولین باره که اینا رو می‌بینم چرا باور ندارید؟!

-به نفعه خودتونه با ماهمکاری کنید، توی روند پرونده‌ و حکم قاضی خیلی تأثیر میزاره.

ازشنیدن حرفاش بغضم ترکید:

-به قران فقط داشتم می‌رفتم کتابخانه برای کنکور درس بخونم، چرا باور نمی‌کنید؟!

اون یکی بازجو با اخمی کوری که وسط ابروهاش جا خوش کرد‌، باعث شد نفسم حبس بشه.

عصبی و کلافه داد زد:

-بسه با این دروغات می‌خوای به کجا برسی؟! اینجا آخره خطه آخه روز تعطیل کدوم کتابخانه‌ای بازه که اونجا باز باشه؟!

با صدای لرزونی گفتم:

-اونجا خصوصیه، من و چندین نفر دیگه چون طبق برنامه ریزی درسی پیش میریم، با دادن پولی اضافی روزای تعطیل هم برای مطالعه می‌رفتیم، آدرسی که قبلا به اون همکارات دادم رو چک کنید.

بازجو داد زد:

-اونجا چند روزه که تعطیله.

مستأصل سر به زیر انداختم:

-شاید به خاطر این اختشاش‌ها تعطیلش کردند، قسم می‌خورم حقیقت رو گفتم.

با اخمی ترسناک روی صورتش عصبی خودکارش رو روی کاغذ گذاشت، جدی بدون انعطاف به صورتم نگاه کرد:

-که اینطور، پس می‌خوای به انکارت ادامه بدی؟! مشکلی نیست‌، دوباره از اول اتفاقات اون روز برام بازگو کن، مو به مو چیزی از قلم نیوفته.

حرصی نفسم رو بیرون دادم، بهش نگاه کردم.

به اجبار دوباره شروع کردم از دَم در خونه تا کشیده شدنم توی سیل جمعیتی خشمگین و بسته شدن دوطرف خیابون توسط پلیس، دود شدیدگاز اشک‌آور کل خیابون گرفته بود من مظلومانه پشت سطل آشغالی بزرگ پنهان شدم. کل ماجرا رو مو به مو براشون توضیح دادم.

هر دونفر بدون حرف به من گوش می‌دادند، اونی که رو به روم بود چیزاهایی روی کاغذ می‌نوشت.

-پس اون اسناد چطوری توی کوله پشتی تو در اومده؟ بال که نداشتن هومم؟!

-من نمی‌دونم.

دستم روی رانم بود، با ناخن‌هام به جانِ گوشت اضافه‌ی کنار ناخنم افتادم، با التماسی که توی صدام بود، ادامه دادم:

-اونجا خیلی شلوغ بود، ترسیده بودم؛ اصلاً نفهمیدم چی‌شد اون‌ها مال من نیستند، مطمئناً اون جاسوسا وقتی دیدند، مأمورا اونجا رو محاصره کردند از ترس‌شون یا عمداً برای این‌که گیر نیافتند، توی کوله پشتی جاسازی کردن.

آب دهنمو قورت دادم.

-من خودم به سمت سربازا رفتم که منو از اونجا نجاتم بدند، اگر مجرم بودم که احمق نبودم، دستی... دستی خودم روتحویل بدم؟!

اون یکی بازپرس که تا الان ساکت به دیوار تکیه داده بود، به طرفم اومد و روی میز خم شد، جدی و سرد گفت:

-چطوری حرفات رو باور کنیم؟! از کجا معلومه شاید با خودت گفتی الان که محاصره شدم این بهترین کاره، مگه نه؟!

از تعجب ابروهام به موهام چسبید، سریع تند... تند پشت سر هم کلمات رگباری به زبون آوردم.

-نه ... به خدا...!! نه... منو چه به این کارا من فقط همه‌ی‌ تلاشم اینه که مثل نامزدم پزشک بشم‌.

آب دهنمو با صدا قورت دادم:

- قسم می‌خورم، فقط می‌خواستم هم سطح اون باشم به قرانی که قبول دارید، روحم از اینا خبر نداره،‌‌ من اگه این کاره بودم اینقدر خودم رو آزار نمی‌دادم، اینقدر بی‌تابی نمی‌کردم؟!

نگاهم بین اون دو نفر در گردش بود.

بازجوی اولی غرید:

-این چیزا که چیپس و پفک نیست که همین ‌طوری از کیف کسی بیرون بیاد، کی اینا رو بهت داده؟! از کی دستور میگیری؟! معمولا کجاها قرار می‌گذاشتید؟ هان؟! با وجود این همه مدرک حکمت اَشد مجازاته.

اسم هر کسی که تو ذهنت هست رو بگو تا مورد عنایت قاضی قرار بگیری؛ خوب به حال و روزت نگاه کن اونایی که سنگ‌شون رو به سینه میزنی تو رو اینجا تنها گذاشتند، حتی سراغت هم نگرفتند! اونا به راحتی دخله مهره‌های سیاه رو میارند اما اگه با ما همکاری کنی ازت محافظت می‌کنیم.

کلافه از این همه بحث توی فکرم بودم از این‌که کسی سراغم رو نگرفته بود، دلم آشوب شد، غم عمیقی به دلم سرازیر شد.

توی این هفت آسمون یه ستاره هم ندارم، کی تا حالا به اندازه‌ی من بدآورده؟!

با نهایت غصه دست‌هام رو که به هم وصل بود، محکم توی سرم کوبیدم، هر چی میگم نره این‌ها هی میگن بدوش!

-من کاری نکردم که کسی دخلم رو بیاره، منو اشتباه گرفتید، به چه زبونی بگم که باور کنید‌؟! خبره مرگم مثل همیشه داشتم می‌رفتم که یه دفعه خیابون شلوغ شد و دود، انفجار و سر و صدای زیادمی بلند شد.

ناخواسته کشیده شدم بین جمعیت که یه دفعه گاز اشک آور زدند، چشم‌هام بدجور می‌سوخت؛ به زور خودمو طرف سطل آشغال کشیدم.

پلیسا اونجا بودند، من خودم به طرف اونا رفتم، که با اسحله به طرفم نشونه گرفتند به من گفتند که دستام روی سرم بزارم! همین حالا قران بیارید دست میزارم روش که حقیقت رو گفتم.

نا امیدانه به التماسِ و خواهش رو آوردم:

-به پیر... به پیغمبر به همه‌ی مقدسات قسم می‌خورم من دخلی به این کارا ندارم.

گوشیم و چک کنید، فقط شماره خانوادهام و نامزدم رو دارم؛ پرینت زیر مکالمه بگیرید‌، آخه من و چه به جاسوس و این غلطا؟

یه دفعه عصبی روی میز کوبید:

-این دروغات و بس کن، فکر کردی برای بچه دوساله داستان میگی؟! با اون همه مدرک قرار بود چیکارکنید؟ رئیست کیه؟ اسمش و بگو، این عکس‌ها رو می‌شناسی؟

چندین عکس رو کنار هم قرار داد.

-خوب نگاه کن، کدومشون برات آشناست؟!

قرار بود با اون اسناد چکار کنید؟! اون وسایل استراق سمع رو می‌خواستید کجا کار بزارید؟! هدفتون کی یا چی بود؟!

چشماش رو ریز کرد.

-چرا لال شدی؟! گروهتون چند نفره‌ست؟! چه اطلاعاتی رو به بیرون مخابره کردید؟! هان؟!

یهو چنان فریادی کشید، که از دادش ترسیده و پر از استرس لب زدم:

-من... من دروغ نمیگم... من غلط بکنم دروغ بگم، من توی عمرم فقط یکی دو بار توی خونه فال گوش وایستادم ! من تا حالا با غریبه‌ای حرف نزدم، تو رو خدا دست سرم بردارید، اصلابرید از دوستام بپرسید، هر روز کنار هم توی کتابخانه خرخونی می‌کردیم.

اون زنی ‌که بیشتر گوش می‌داد، پوزخندی زد:

-اون وقت مادر زادی دست خورده بودی؟!

سرم پایین بود با شنیدن حرفش با چنان سرعتی سرم رو بالا گرفتم که صدای ترق... تروق استخو‌انهای گردنم رو شنیدم.

-این چی بلغور کرد؟ هان؟!

بدنم مثل بید شروع به لرزیدن کرد، سرگیجهام بیشتر شد، ناباورانه سرمو بی‌ارداه به طرفین تکون می‌دادم که در همین حال از عصبانیت با فریادی و چنان سرعتی از روی صندلی بلند شدم که صندلی به عقب پرت شد و محکم به پشت افتاد از افتادن صندلی توی اُتاق صدای بلندی ایجاد شد!

عرق سردی کل بدنم رو گرفت ولی از درون مثل کوره آتیش داشتم می‌سوختم، نفرت توی چشمام موج زد.

حرف‌های دکتر توی سرم پیچید:

-چه عجب بلاخره یکی‌شون سالم بود.

پس این چرت و پرت‌ها چیه که این زنیکه به زبون میاره؟!

با حالت انزجار به هر دوشون نگاه کردم، نگاه‌های سرد خنثی این دوتا بدجور روی اعصابم می‌تاخت.

بادست وپایی که به شدت می‌لرزید‌، جیغ کشیدم:

-شماها فکر کردید، گوشام درازه؟! که با این سند سازی وتهمت‌ها منو توی این قفس بندازید؟!

مثل روانی‌ها اُتاقو پایین وبالا می‌کردم وکنترلی روی کارام نداشتم؛ به خودم محکم سیلی زدم و داد زدم:

-می‌خواید منو بکشید، خو چرا ذره ذره جونم ومی گیرید؟! یه دفعه راحتم کنید.

ببینید با من چکار کردید؟!

بسمه خدایا! من دیگه توان این تهمت جدید روندارم.

-مگه چیکار تون کردم؟ چرا این کارها رو بامن می‌کنید؟ چرا الکی به من پیله کردید؟! من نه جاسوسم نه خیانت کار، فقط بد شانسی یقه‌ام و گرفته!

من واقعاً دیگه نمی‌کشم، تحملم کمه.. دلم پر از غصه و غمه، شب و روزم فقط شده ناله!!

خدا روخوش نمیاد. به جای گیر آوردن مدرک اینجا وایسادید هی اسمم و می‌پرسید، هی میگی د از اول توضیح بده، چرا دارید وقت کشی می‌کنید‌؟!

هیستریک خندیدم:

-دارید زمان والکی هدرمیدید تا مسبب اصلیش قصر در بره، فقط می‌خواید زودتر منو مجرمم کنید، تا کار خودتون رو راحت کنید هان؟! خوشحال می‌شید ازعذاب دادن من هاان!؟

وسط اُتاق چرخی زدم.

-دارید ازقصد دست، دست می‌کنید تا اصل کاری فرار کنه تا منو بدبخت کنید؟!

جیغ کشیدم:

-هان؟! دیگه نمی‌تونم دوم بیارم‌.

باهمه‌ی قدرتم به سروصورت خودم مشت می‌کوبیدم، نفسم درنمی‌اومد از این همه ناحقی خسته شدم!

قلبم از این همه غصه داشت می‌ترکید؛ دل ضعفه‌ی بدی گرفته بودم، قدمی به عقب برداشتم که پام پیچ خوردو تعادلم رو از دست دادم، با شانه‌ی راست روی پارکت‌هاسقوط بدی کردم.

سرم باشدتی که به زمین برخورد کرد، مثل توپ ازشدت ازضربه کمی بالا رفت ودوباره به زمین برخوردکرد.

نگاهم به پایه‌‌های میزوصندلی و قدم‌هایی که با سرعت به‌ طرفم می‌اومد بی‌اراده خیره بودم.

دیدم لحظه به لحظه تارمی‌شد، تا این‌که ناخواسته پلک‌هام روی هم افتاد.

_

چشم که باز کردم توی تخت وجای ناشناسی بودم.

از بودن توی یه مکانی که نمی‌دونستم کجاست وحشت کردم وتکون خوردم، از این‌که دستمو ناخواسته کشیده بودم‌، درده بدی توی مچ دستم حس کردم.

سوزش مچم بخاطر دستنبدم، نشانه‌ی زخمی شدن وخراشیدن دستم میداد، فقط همین یکی رو کم داشتم!

اون یکی دستمم اسیر سِرم بود.

باشنیدن صدای برخورد دستم به میله‌ی تخت، مأموری به طرفم اومدوکنار تختم ایستاد.

اون زنی که توی اُتاق بازجویی دیده بودم، کنار اون مأمور ایستاد، تا نظاره‌گر بدبختی وحقراتم باشه!

همون زنی‌که چند دقیقه‌ی قبل من و جاسوس و خرابکار خطاب کرده وتهمت زده، الان این نگرانی توی چشم‌هاش برای دل زخمی من مرهم می‌شه؟!

قطره‌هاصف کشیده بودند، توی چشم‌هام دونه.. دونه پایین می‌افتادن و بند نمی‌اومدند.

نگران به من زل زد:

-به هوش اومدی؟!

چشم بستم، پس کی این کابوس تمام می‌شه؟! همه حتی خدا هم منو فراموش کرده تا اینجا با این سرافکندگی بمیرم.

زنی با لباس سفید کنار تختم ایستاد:

-دچار شوک عصبی شده، ضعف شدید جسمی‌، سوءتغذیه، مثل این‌که چند روزه چیزی نخورده.

آرنجم روی چشمام نشست، بی‌صدا گریه کردم، فقط ازسادگیمه که این بلاها سرم اومده‌.

چرا با این حال بدم دست ازسرم برنمی‌دارند؟!

دکتر ادامه داد:

-خستگی زیادمی دارند، بهتره امشبو اینجا بمونند تاکمی استراحت کنند.

الان فقط به تنهایی نیاز داشتم، تآبفهم چه خاکی به سرم شده؟!

با بغض نالیدم:

-منو ببرید لطفاً نمی‌خوام اینجا باشم. خواهش می‌کنم، این بغضو عذاب داره خفهاممی‌کنه.

همون بازپرس به چشمام زل زد، نگاهش رنگ دلسوزی گرفته بود، سری تکون داد.

برخلافه خواستهی دکتر به اصرار خودمم باتموم شدن سِرم راه افتادیم، ولی هرجا که می‌رفتم برام فرقی نداشت همه جاخفه ودلگیر بود.

چشم‌های آبیسمیر جلوی چشم‌هام نقش بست، چشم شیشه‌ای من، رویای هر شب من!

وقتی نگام به دریای زلال چشماش می‌افتاد تمام غصه‌هام پرمی‌کشیدند.

چشمانت دار وندارم بود، داره وندارمن و منبع آرامشم کو؟!

ازبغض پُرم، خدایا دلواپسم، دلگیرم از همه! حالمو کسی نمی‌فهمه، لعنت به منو این سرنوشت کذایی.

منو به سلولی بردند، کنج دیوار زانو غم بغل گرفتم.

باچشم‌های اشکی به دو نفری نگاه کردم، که با آرامش خوابیده بودند.

-چرا اینطوری شد؟! خدایا!

اشکی ازچشمم افتاد.

-غلط کردم منو برگردون خونه.

خدا جون کمکم کن شرمندهام که توی بدبختیم به فکر تو افتادم، دارم از این غم و غصه می‌میرم خودت پناهم باش..

دنیام پر از تردید وسرگردانی شده!

سرم رو به دیوار تکیه دادم، چشم‌هام رو بستم، گرفتگی دلم هیچ رقمه خیال باز شدن نداشت.

نمی‌دونم اصلاً کسی خبر داره من اینجام؟! چه بلای سرم اومده؟! اصلاً شک دارم کسی سراغم اومده باشه..!

سمیرم عزیزم بدجور دلتنگت شدم، کجایی؟!

مثل روح سرگردانی بودم، که‌ از عالم و آدم بریده باشه، روزهی سکوت گرفته بودم، مگه فرقی هم داشت حرف زدن یا نزدنم؟!

توی خیالاتم سیر می‌کردم، حالم خوش نبود، مثل کسی که یه دفعه زیر پاش خالی شده و با تار و پود فرش نقش بسته یکی شده بودم.

هر شب با هزار امید وآرزو چشم می‌بستم تا سمیر بیاد منو از این دخمه نجات بده.

دو روزی هست که به دیوارهای سلول جدیدم دخیل بسته بودم، تا فرجی بشه، روزی چندبار ازم بازجویی می‌کردند.

از همون روز سکوت کرده بودم، چیزه جدیدی برای گفتن نداشتم، نمایش راه انداخته بودند، تا ازم یه جانی بسازند، خیلی بهم سخت می‌گرفتند، سوال و جواب های تکراری کلافهام کرده بود.

همون سوال‌ها هر دفعه به یه شکلی دیگه... کاملا متفاوت و حرف‌های با روش و شیوه‌ی جدیدتری می‌پرسیدند!

از اون اُتاق و اون صندلی‌ها تنفر داشتم.

برام عجیب بود، از این‌که امروز کسی سراغم نیومده، انتظارم طولانی که شد سرم به روی زانوهام نشست، صدای غاروغور شکمم بلند شد! دستم و روی شکمم فشار دادم تا کمتر صداش دربیاد.

توی این چند روز جز یکی دو لقمه‌ای که اون هم به زور این زندانها بود، به چیزی لب نزده بودم.

لب‌هام خشکیده پوسته پوسته بود، وسط لبم زخم عمیقی ایجاد شده بود.

پای درد و دلشون که می‌نشستم، وقتی داستان زندگی این‌ها رو می‌شنیدم، تازه می‌فهمیدم وضع من چقدر از این‌ها بهتره!

بعضی‌هاشون برخلاف لباس، تیپ، چهره‌ی خشن و ترسناک‌شون دله صاف و مهربونی داشتند.

تازه می‌فهمیدم برخلاف صورتای خونسردشون چقدر زندگی سخت و مشکلی دارند.

امشب که سراغم نیامده بودند، ازشانس خوبم جغد شده بودم، خواب به چشم‌هام نمی‌اومد.

به سقف و سیاهی سلول زل زده بودم، و بوی نم، کپک زدگی‌ و هوای خفهی سلول دل و رودهام رو به هم میزد و هجوم یکباره اسید معدهام داشت منو از پا درمی‌آورد.

نفس عمیق و پردردی بیرون دادم، با خودم گفتم:

-یعنی سمیر منو باور می کنه؟! پدرم و مادرم چی؟! بردار عزیزتر ازجانم و خواهر مهربانم چطور؟!

توی خیالم، سرم روی پای مادرمه و موهای نرم، بلندمو نوازش می‌کنه.

توی خیابون با لذت بستنی رو که سمیر برام خریده گازمیزنم و سمیر از دیدن شوقم بی‌اختیار لودگی می‌کند، باز پیشونیم وشقیقه‌ام رو شکار می‌کند و من از این همه خوشی خرکیف میشوم، بلند درست مثل اسمم بی‌پـروا می‌خندم، وسمیر ازغیرت زیادمش برام چشم غره میره.

صورتم از رد اشکام می‌سوخت ولی کیسه‌ی اشکم خشکی نداشت، جز اشک، حسرت و گریه کاری ازم برنمی‌اومد.

چشم که می‌بندم، تصویر زیبایی سمیر پشت پلکم جان میگیرد، و این دلتنگی باز بی‌رحمانه به دلم چنگ میزنه.

-بی‌تو چطوری با خاطراتت سر کنم؟!

دوریت داره من رو از پا درمیاره، تو همه‌ی دنیامی، همه چیز وهمه کسمی سمیر!

از این همه سکوت، تنهایی و درد می‌ترسم!‌‌ کاش به این شرایط سخت عادت می‌کردم، این بار روی دوشم زیادمی سنگینی می‌کنه.

سرم رو روی موکت زبر و بد رنگ گذاشتم،‌ با ناخن‌های بلند شدهام روی گچ رنگی و چرک شده‌ی سلول خراش‌های نازک، نامفهوم و درهم می‌کشیدم.

هوا روشن شده بود، چشمام تازه می‌خواستند، گرم خواب شوند، چرت کوتاهی داشت منو در برمی‌گرفت، که صدای چرخش کلید و باز شدن قفل در رو شنیدم.

با خودم گفتم که حتماً اومدن دنبالم من رو ببرند برای بازجویی و بی‌حوصله بلند شدم.

با خودم غر زدم:

-نمی‌زارند که کپه مرگم و بذارم.

غم عالم به دلم هجوم آورد و باعث آه جان سوزی روی لبم شد.

نفسم فوت کردم بیرون تا بغضم کمتر بشه این بغض و غریبی، بدجور پاش رو گذاشته روی خرخرهام.

چهار زانو نشستمو با باز شدن در چشم‌هام که به تاریکی عادت کرده بود از نور شدیدی که به داخل هجوم آورد، پلک‌هایم رو بی‌اختیار روی هم فشار دادم.

با بسته شدن در چشمم رو باز کردم، همون دختری رو که توی بازداشتگاه قبلی بود، رو جلوی در سلول دیدم.

برام عجیب بود که از دیروز تا حالا ازم بازجویی نکرده بودند؟!

این‌که چه خیالی توی سرشون دارند، فقط خدا میدونه.

لبخندی زد و به صورتم خیر شد، سریع کنارم جا گرفته.

نگاهم و از صورت جذاب و چشم‌های مشکیش که سفیدی چشمش از خستگی رگه‌های قرمزی داشت، گرفتم.

دستش که روی پیشونیم نشست، ناخواسته سرم عقب رفت و با تعجب بهش زل زدم، آروم با لحن نگران و مهربونی گفت:

-شنیدم حالت بد شده؟! الان چطوری؟! ببخش از اون روزی که حالت بد شد، نشد ببینمت.

مکثی کرد.

میدونم اولین بارته، سخته، اما زندگی در جریانه نباید به خودت سخت بگیری.

نخوردن غذا و عذاب دادن جسمت که چیزی رو عوض نمی‌کنه، اینا همه‌اش بعداً میشن درد و مرض، توی وجودت اینو از منی که قبلا این تجربه رو داشتم قبول کن، حیف این چشمای طوسی و دور مشکی خوشگلت نیست که اینقدر ناامید و بی رمق شده؟! تو خیلی نانازی دخمل من یکی که عاشقت شدم‌‌، اما از وقتی که دیدمت داری اشک میریزی! خودت و نابود کردی، صورت خوشگلت و به فنا دادی، شوهر گیرت نمیاد ببین کی گفتما.

مشت آرومی به بازوم زد.

از نگرانیش و صداقتش لبخند تلخی زدم، دمغ و پکر سرم رو پایین انداختم، بعد این دو روز سکوت آروم با صدای ته چاهی می‌گویم:

-اینجا آخره خطه.. بهم تهمت زدند، در حالی‌که دکتر خودش گفت سالمم اینا قصد دارند، به من انگ بچسبونند.

با صدای لرزان و دلی هراسان درحالی‌که هق‌هق می‌کردم لب زدم:

-انتقال به زندان سیاسی یعنی ته خط به نظرت الان برای چی باید زنده باشم؟!

هر چی دارم عزوجز میزنم، بس نیست؟! دلم داره از زور این غصه تیکه پاره می شه، انگ جاسوسی وسازمان اطلاعاتی فقط به پیشونیم نخورده بود که الان به حول و قوهی الهی خورده.

چشماش گرد شد، ابروهاش از تعجب به موهاش چسبید.

یک آن شیلک خنده‌اش توی سلول پیچید و با هرحرفم صدای خنده‌اش بالاتر می‌رفت.

خیلی دلخور شدم، تقصیر خودمه که دهنمو باز کردم، معلومه که کسی درکم نمی‌کنه؛ بی وفقه قه‌قه میزد.

هاج و واج با اخم و دلخوری ‌بهش زل زدم.

یکی از زندانی‌ها که خواب بود با صدای این دختره ترسیده درحالی‌‌که نفس.. نفس میزد بلند شد، عصبی دستی به صورتش کشید، نگاه وحشت زدهام میخ صورتش شد.

دختره که از خنده زیادم قرمز شده بود، هنوز بی‌خیال از بیدار کردن اون زندانی سرخوش می‌خندید.

با اخم گفتم:

-مگه خنده داره هان؟! بس کن، اون زندانی رو بیــ...

درهمین‌حال اون زندانی با خشم زیادم نعره زد:

-هوی نفله... چته کله‌ی سحر؟! هان؟ فکر کردی کجایی که این ‌طوری صدات و انداختی توی سرت؟ خفه شو نکبت زپرتی، تا خودم خفه‌ات نکردم.

من از صدای خشدار و لحن لآتیش ترسیده بودم و دهنم باز مونده بود.

ادامه‌ی حرفم توی دهنم بدجور ماسیده بود، و اون زنه با هیکل گنده و صدای زمختش به سمت ما خیز برداشت که ناخوداگاه جیغ خفه‌ای کشیدم.

دستم رو جلوی دهنم گرفتم، تا صدام بالا نره، که درهمین‌حال اون زن عصبانی رو نزدیک خودمون دیدم.

اون دختره بدون این‌که بترسه و یا واکنشی از خودش نشون بده،‌ عادی با لحن لاتی گفت:

-زر زیادمی نزن! بگیر بکپ؛ تا جوشی نشدم مثل بچه‌ی آدم برگرد سر جات. اسمم پردیس تردستِ... شنفتی؟!

الان هم تا اون روی سگم بالا نیومده، سرجات سنگر بگیر، چون به خودم زحمت بدم، بلند بشم، پرم به پرت گیر کنه حسابت با کرام‌الکاتبینه.

ازشنیدن اسمش چنان تعجب کرده بود، و رنگ به رنگ شده که حس کردم الان‌که قالب تهی کنه نگاه ترسیده‌اش به ما دوخته بود، با اخم غلیظی و صورت برافراخته‌ای مثل ننه مرده‌های باخاک یکسان شده، نگاه پر از نفرتی به صورت ما پاشید، از سردی و بی‌رحمی ونفرت توی نگاهش دلم لرزید، سرجاش برگشت، اما معلوم بود، کینه گرفته اینو از چشمای سرخش می‌شد فهمید.

از غرغره‌ای زیر لبش خشم و عصبانیتش هویدا بود.

توی خودم مچاله شده بودم، خودم به اندازه کافی مشکل دارم، حوصله‌ی کنیه‌ی این آدما که سرشون برای دردسر درد می‌کنه رو نداشتم، پردیس خونسرد بود، انگار نه انگار که اتفافی افتاده، نگاهش به نیمرخم دوخته بود، این معذبم می‌کرد، عرق سردی روی تنم نشسته بود، چند روزی حمام نگرفته بودم، احساس چندشی داشتم، و می‌ترسم بوی گند عرقم بقیه رو آزار بده، هرچند همه این مشکل رو داشتند، برای منی که روزی یکبار دوش می‌گرفتم واقعاً عذاب آور بود.

من از نگاه آتیشن و صورت خشن اون می‌ترسیدم، آب دهنم قورت دادم، با زبونم لبای خشکم و تر کردم، نگاه لرزان و هراسانم میخ اون زنه بود، فکرم درگیر این بود، که با اون هیکلش چقدر زود وا رفت.

توی ذهنم تکرار کردم:

-یعنی این دختره لاغر مردنی این‌قدر خوف و خفنه که نزدیک بود، اون غول تشن خودشو خیس کنه؟!

درحالی‌که اثار خنده درصداش هویدا بود؛ پشتم را نوازش ‌کرد، لحنش جدی شد:

-حالت خوشه؟! چی داری میگی سازمان اطلاعات چیه؟! تابلوی به اون بزرگی رو موقع ورود، جلوی در ندیدی؟! اگر سازمان اطلاعات بود، که تآبلو نداشت! این جورجاها رو که توی چشم ملت قرار نمیدن.

فقط افراد سازمانی و افراد مرتبط به خودشون از این جورجاها خبر دارند،

تعجب و شعفی خاصی یکباره از شنیدن حرفاش سراسر وجودم رو گرفت.

دوباره بلند و سرخوش خندید.

-ای قربونت، جوجه‌ای هنوز توی این باغ نیستیا.

امیدی هرچند ناچیز مثل غنچهای نارس توی قلبم شکوفه زد.

اشک شوقی گوشه‌ی چشم سرخورد و از گونه‌ام چکید، زبونم بند اومده بود، قلبم به شدت می‌کوبید، دلم ازشنیدن حرفاش کمی قرص شده بود‌.

مات و مبهوت سراسیمه باصدای پر از شوق بریده... بریده می‌گویم:

-تو... تو..

از ذوق زیادم زبونم بند اومده بود، دستم بی‌اراده جلوی دهنم نشست ازخوشحالی رو پا بند نبودم؛ خیلی دوست داشتم از ته دل جیغ می‌کشیدم.

-تو واقعاً داری میگی که اینجا..

کلمات در دهنم نمی‌چرخیدند، قلبم انگار هنوز این خوش شانسی رو باور نداشت، به چشمای مصممش نگاه کردم.

جیغ خفه‌ای کشیدم و با ذوق زیادم اونو به آغوش کشیدم.

-وای خدایا! اصلاً باورم نمیشه، ممنونم، خدایا شکرت. یعنی واقعنی راسته؟!

اشکی از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد.

-اصلاً نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم؟!

توی بغلم چنان فشار دادم که صدای

-اخخخ.

آرومش زیر گوشم شنیدم، ولی شوریده و با شوق و شعف زیادم بیشتر توی اغوشم فشارش دادم.

اون زندانی کفری عربده زد:

-فقط این دیووونه‌ها رو کم داشتم.

نگاه خیسم با صدای خش‌دارش معطوف صورت کبودش شد، ولی در این لحظه چیزی نمی‌تونست ذوقم رو کور کنه.

پردیس توی بغلم تقلا کرد از گوشه‌ی چشم دیدم، که چشم غره‌ی ناجوری حواله‌ی اون زندانی عصبانی کرد.

زیر گوشم با همون لحن جدی کمی لهجه‌‌دارش می‌گوید:

-بی‌خیال تشکر.. مشکر شو، آب لمبو کردی بابا .. ول کن، بچه دوپاره استخون رو خمیر کردی، ناکس چه زوریم داره؟!

پر از امید شده بودم، دستای گرمش گرفتم، نگاه پرشورم به صورتش دوختم.

-واقعاً راست میگی ؟!

خندید:

-اره.. چند بار بگم؟!

با اخم جدی و قاطع می‌گویم:

-اما من حرفای یکی از اون پلیسا رو شنیدم که درباره انتقال زندانیا سیاسی و این‌که کسی نفهمه می‌گفت.

گیج سرم و کمی خاروندم، گیج‌تر ادامه دادم:

-الان نفمیدم چی‌شد؟!

پردیس دمغ شد آروم لب زد:

-اره بقیه‌ی ‌ بچه‌ها رو سوار یه ماشین دیگه کردند؛ مگه ندیدی؟!

با صورتی متعجب نگاهه خیرهام توی صورتش کوبیدم، سرم‌ و پایین انداختم.

-راستش اصلاً توی حالم خودم نبودم دقت نکردم.

اشکی از چشمای درشت و مشکیش افتاد، با بغض آهی سوزدار کشید:

-دوستمو سوار ماشینی دیگه کردند، حتماً اونا رو انتقال دادند، سازمان اخه این اخریا با آدمای ناجور می‌ پلکید و دم خور شده بود، خدا به خواهر و بردارش رحم کنه، هنوز خیلی بچه‌اَن، خیر سرش اون بی‌فکر سرپرست اوناست، توی این دوره زمونه گرگ، چکاری از دست‌ دو تا بچه برمیاد.

نفس عمیقش رو با صدا بیرون داد، با غصه‌ی زیادم ادامه داد:

- فقط خدا ‌میدونه.

پووف آرومی کشید، با اندوهی که از صورتش هویدا بود، پشتش به دیوار تکیه داد.

آرومتر طوری که فقط من بشنونم می‌گوید:

-اوناخیلی هوشمندانه عمل کردند، با یه تیر دو نشون زدند‌‌، ما رو اول انتقال دادند، اگرخبرنگاری چیزی کمین کرده باشه، حواسشون رو با ماشین ما منحرف کنند، واصل کاریا رو بی‌سرخر انتقال بدند.

لبمو جویدم ، پس اینطوری بوده چقدر ترسیدم، خدایا..!! خیلی نوکرتم..

آروم به دیوار تکیه دادم.

-جدی؟!! اصلاً فکرش هم نمی‌کردم، هووف چقدر ترسیدم.

خیالم خیلی راحت شده بود، نفس راحتی بیرون دادم، هرچند هنوز توی این قفس حبسمم، اما حداقل منو با اون اختشاشگرا وجاسوسا یکی نمی‌دونستن..

چشمای خسته‌ام بستم، به امید این‌که زودتر از این جهنم خلاص بشم.

دراز کشیدم، با خیالی اسوده چشم بستم به خواب عمیقی نیاز داشتم.

بدجوری احتیاج به‌ خواب داشتم ولی نگاهم از در دیوار سرد سلول کَنده نمی‌شد‌، بدون نگاه کردن به آینه هم می‌تونستم، رگه‌های سرخ توی سفیدی چشمم ‌رو به وضوح حس کنم.

دلواپسی بیخ گلوم چسبیده بود؛ افکار بد و مشوش توی سرم جولان میدادند.

چشمای خیسم؛ چشم انتظار سلطان قلبم بود، که این دیوار سنگی رو جسورانه ‌درهم بشکنه ومن رو از این دخمه نجات بده.

من رو بین حصار بازوهاش چنان فشار بده که صدای شکستن استخوآنهام رو بشنونم، از زور دلتنگی، ترس برگشتن به اون سلول درتار وپود وجودش حل بشم.

مثل همیشه عصبی ونگران سرم داد بزنه:

-هیس چیزی نیست، تمام شده، تا من هستم هیچ دیواری نمی‌تونه بین ماقرار بگیره.

لرزی مثل برق به تنم می‌نشیند ، دستم بی‌اختیار روی بازوم می‌لغزد، نگاه خسته و پر از آشوبم دور تا دورسلول تاریک چرخی می‌خورد، و نقطه‌ای نامعلوم قفل می‌شود، باز کابوس آزادی خیالی با روانم بازی کرده.

کنج دیوار زانوی غم بغل گرفتم و بی‌اختیار اشک میریختم، اشکام روی شلوارم سر می‌خورد و بین تار و پود پارچه‌ی شلوارم محو می‌شد، کاش غم قلمبه شده روی قلبم با این اشکای سوزناکم از بین می‌رفت.

خیلی عجیب بود، چرا با این همه خستگی خواب ندارم؟!

فکرم بیش از اندازه درگیره، صداهای ذهنم زیادمی آزار دهنده بود، صدای نحس اون زن مثل ضبط صوت مدام توی سرم اکو می‌شد.

-دست.. دست خورده..؟!

خسته‌ام واقعاً به یه خواب عمیق و راحت نیاز داشتم، چشمام بدجور خمار شده بود، ولی خیال بسته شدن نداشتند.

افکار پراکنده، ناراحت کننده دست از سرم برنمی‌داشتند، این خیالات، افکار بد، نا امید کننده، باعث خودخوری بیش از حدم می‌شد.

زیر لب زمزمه کردم:

-خدایا...! ببین حال روزم به کجا رسیده؟! کجایی ببینی که چقدر بی‌قرارم؟!

ترس، اضطرآب درونیم خواب و از چشمام گرفته بود، عذاب میداد، دلم بیشتر از این تحمل این فضا رو نداشت.

روانم بهم ریخته بود، یه دقیقه بی‌اختیار مثل دیوانه‌ها اون قدر می‌خندیدم که توی چشمام اشک جمع می‌شد، یه دقیقه بعد از ته دلم مثل کسی که عزیزترین فرد زندگیش را از دست داده بلند.. بلند گریه می‌کردم.

گه‌گاهی هم مثل دیوانه‌ها بلند... بلند با خودم حرف میزدم، نیستی بغض گلوم و گرفته.

همه از دستم کلافه، عاصی شده بودند، واقعاً شیرین عقل شده بودم، کنترلی روی عکس العمل‌هام نداشتم، جنونی آنی بهم دست می‌داد.

_

توی اُتاق بازجویی خسته، پریشون با سر و رویی به‌هم ریخته، نامرتب وچشمایی که از بی‌خوابی شدید باز نمی‌شدند، سرم رو از روی بازوم برداشتم، چانه‌ام می‌لرزید، دل ضعفه‌ی شدیدی داشتم، چرا این عذاب تمومی‌ نداره؟! منم آدمم ربات که نیستم خستگی ناپذیر باشم.

اشک توی کاسه‌ی چشمم چرخید، چرا حرف حالی‌شون نمی‌شد؟!

با صدایی که سعی کردم نلرزه من که کاری نکردم، باید با تمام قوا ازحیثیت خودم دفاع کنم، جدی گفتم:

-می‌خواید با این مسخره بازیا منو به کار نکرده متهم کنید؟! اصلاًچرا نمیرید، فیلمای خیابون(...) رو چک نمی‌کنید؟! من هر روز از اونجا رد می‌شدم، من کاری نکردم که بخوام انکار کنم، نامزدم سمیر پسر عمومه اون محرم منه فقط چند دفعه پیشونیم رو بوسیده، با چند بار بوسیدن که کسی دست خورده نمیشه‌؟!

داد زدم:

- میشه؟! هان... پس الکی تهمت نزنید، من تا حالا با غریبه‌ای هم کلام نشدم، دلیلی برای دروغ گفتن ندارم، خواهش می‌کنم باورم کنید.

زنی‌که جلوم نشسته بود‌ از لابه لای پروندهی که‌ جلوش بود برگ‌های درآورد‌، محکم اونو جلوم کوبید.

با دهنی که انگار اتش ازش بیرون می‌اومد، نعره زد:

-اون وقت این ازمایش... الکیه؟! تهمته هان؟!

باچشمای وق زده (چشمای بی‌حالت-ورقلمبیده-مات)به برگ‌ها خیره بودم، چشمم چسبیده به نوشته‌های برگه یک دفعه بلند شدم ازخشم دستام مشت شد، سرتا پام می‌لرزید جیغ کشیدم:

-اره دروغه.. من حرفای دکتر روشنیدم، دلیلی نداشت دروغ بگه؟!

خسته از این کشمش بی‌فایده گوشه‌ی اُتاق بازجوی کز کردم، به عادت همیشگی وقتی عصبی بودم، دست بردم تازنجیری که دوتا قلب پیچ خورده باچندتا سنگ سفیدتزیین شده وسطش نوشته بود.

"عشق منی" روکه یادگار سلطان قلبم بود‌، لمس کنم، دستم روی پوست گردنم لغزید، ترسیده از این‌که گمش کرده باشم کفری ناخن روی پوست گردنم ‌کشیدم، سوزشی روی پوستم حس کردم‌‌، همه جای تنم زخم بود، اینهم روش.

نگران از نبودش دستم و توی سرم کوبیدم، به مغزم فشار آوردم، باید فکرکنم.

اون به جونم بسته‌ست‌‌‌‌، اصلاً توجه‌ای به صدای خشدار این بازجوها نمی‌کردم، تا این‌که یادم افتاد، روز اولی همه‌ی وسایلم ازم گرفته ‌بودند.

نگاه عاصی‌ام به برگهی توی دستم نشست، سرمو به این طرف و آن طرف تکان دادم این دروغه، به خودم اطمینان دارم، این بازیها برای اینه که من رو متهم کنند.

بلندشدم جیغ کشیدم، برگه رو توی مشتم مچاله کردم، باهمه توان طوری رگای گردنم، پیشانیم درحال منفجرشدن بودند.

غریدم:

-این دروغه، جعله سنده..

بلندتر غرش کردم:

-منی که تاحالامستقیم به چشم نامحرمی زل نزدم، دختر خوبی نیستم؟!

هیستریک خندیدم، پشت سرهم جیغ می‌کشیدم:

-چرا اینکارو بامن کنید؟! اگر با من دشمن بگید ولی این تهمت‌ها صحنه سازی‌ها برای‌ چیه؟! فقط به یه مجرم نیاز دارید؟!

مثل دیوونه‌ها خندیدم.

-اره کی احمق‌تر از من مگه نه؟!

اون بازجو که از دیونه بازیم کلافگی از صورتش می‌بار‌ید داد زد:

-ساکت شو!

مستأصل بهش نگاه کردم داد زدم:

-چرا ساکت بشم؟! منو اینجا زندونی کردید، جاسوس.. اختشاشگر دیگه چیزی مونده که ناف من نبستید؟!

سرگردان دور خودم چرخی زدم، گوشه‌ی دیوار سرخوردم سرمو درحالی‌که به یقه‌ام فرو برده بودم، با دستم گرفتم با بیچاره گی نالیدم:

- من به چی قسم بخور که باور کنید؟! من داشتم می‌رفتم سالن... منـ.. منــ...

نفسم بالانمی اومد، واقعاً کم آوردم، اینجا بودن هر لحظه‌اش مرگه، عمیق نفس کشیدم بریده... بریده می‌گویم:

-من خودم به طرف پلیسا اومدم. بنظرتون اگر اون همه اسناد و مدرک باخودم داشتم، این کار رو می‌کردم؟!

اگر از اون مدارک خبر داشتم، اونا رو نابود نمی‌کردم؟! شما به من بدبخت گیر دادین آبروی منو خانوادهام بردید، درحالی‌که من واقعاً روحم از اینا خبر نداشته، چطوری توی صورت پدرمو و نامزدم نگاه کنم؟!

این تهمت آتیش به جونم زده اصلاً می‌فهمید چی به روزم آوردید؟!

اون سروان و یا سرگرد اولی بلندشد خیلی خشن بازوم کشید.

-بلند شو سرجات بشین.

بیخیال همون گوشه نشستم که با قدرتش دستم بالا کشید.

-باتوم بلند شو تا جوری دیگه بلندت نکردم.

نا امید و سرد بهش نگاه کردم.. از ناچاری بلا مانع روی صندلی نشستم.

-جواب بده کجا وچطوری با بالا دستیا در ارتباط بودی؟! براشون چکارای کردی؟!

نفس کلافهام با صدا به بیرون فوت کردم، چی به اینا بگم؟ خدایا..!!

- دوست پسرت کدوم یکی از ایناست.

کلی عکس جلوم ردیف کرد، سرگیجه دیدم رو تار کرده بود، چیه گناهم اِی خدا ؟! داری صبرم و می‌سنجی؟!

خسته، ناراحت التماسِ م رو ریختم توی نگاهم و با صدایی بغض‌دار از ته دل نالیدم:

-خدا فقط شاهده منه.. هیچ وقت از این ناحقی نمی‌گذرم‌، شما رو به خدا واگذار می‌کنم.

بانفرت بهشون زل زدم.

پوزخندی زد :

- انگار هنوز نفهمیدی کجایی؟! حق؟! کدوم حق تو میدونی چند نفر بی‌گناه بخاطر بی‌سرپاهای مثل شماها به خاک وخون کشیده شدند؟!

باچشمای سرخ بهش زل زدم:

-منم از همه اونای که کشته یا زخمی شدند، بی‌گناه‌ترم خوش به حال اونایی که مردند، و راحت شدند.

آروم لب زدم:

-خواهش می‌کنم حالم بده چرا دست از سر من برنمی‌دارید؟! هر چی بود گفتم الان باید دنبال اصل کارایا باشید، که البته تا الان در رفتند.

-پس بگو رئیست کدومشونه، تا دست از سرت برداریم.

-رئیسم فقط خداست!!

دونه‌های عرق سرد و روی پیشانیم حس می‌کردم.

بی‌قرارنه و بی‌اختیار بلند شدم چند قدم شل و ول، سست برداشتم اُتاق دور سرم می‌چرخید، ضعف به هم غالب شده بود.

داغی پشت لبم روحس کردم؛ دستم پشت لبم کشیدم، گرمی زیر انگشتم حس کردم، انگشتم جلوی صورتم گرفتم با دیدن انگشت رنگ شدهام، سرمو بالا گرفتند‌، بو وطعم گس خون که توی حلقم پیچید، باعث عقم شدو اسید معدهام به گلوم هجوم آورد.

چشم‌هام و ازسوزش گلوم روی هم فشار دادم، چراحالیشون نمیشه که اصلاً حالم مساعد نیست؟!

بادیدن حالم بلاخره رضایت دادند، امروز ازخیر بازجویم بگذرند، این دختره که اسمش پردیس بود، خیلی بی‌ریا وخودمونی بود، آدم زود باهاش احساس راحتی و صمیمت می‌کرد.

یه هفته‌ای بود، که اینجا بودیم‌، زمان از دستم رفته دقیقاً نمی‌دونستم‌ چند روزه اسیر این چهار دیواری سرد وتاریک بودم.

چندروز پیش ازدادگاه نامه رسیده که امروز دادگاه داریم، اول صبح لطف کردند‌، اجازه‌ دادند، بعد چند روز تنی به آب بزنیم، بعد ازکمی که بیرون رفتم لباس‌هایی توی صورتم پرت شد،

نگاهی به لباس بد رنگ وساده انداختم توی دلم ولوله‌ای به پاشد.

مأمور زن خشن ومحکم غرید:

-اینا رو بپوشید بجنبید، زیادم وقت نداریم.

با دیدن این لباس‌ها بغضم شکست، اشکم که دم مشک بود روان شد، این گریه‌ها دیگه امونم بریده بود، باسری به زیر افتاده به اُتاق رفتم، با دلی خون و اشک‌های که بی‌اختیار روی لباس‌هام می‌افتادند، لباس‌ها روپوشیدم و بیرون رفتم، پاهام قفل شده بود، اون مأمور از پشت منو هل داد:

-اینقدر فس فس می‌کنه انگار ملکه انگلستانه.

دستبند روی دستم وپآبند روی پام نشست، انگار اینا فکر می‌کنند، جانی‌ترین آدم دنیا به تورشون خورده، سرم و تا اخرین حد پایین انداختم، چانه‌ام به قفسه ام چسبید، شرم وخجالت کل وجودم و گرفته بود.

ازبس حرص خوردم واسترس داشتم که تپش قلب زیر زبونم حس می‌کردم، در پشت ماشین حمل که باز بود، چندین نفرداخل آن نشسته بودند.

پامو بلند کردم وبه تقدیرم سیاه خودم نفرین فرستادم، وقتی نشستم یک سرباز زن و دوتا مرد با اسحله وارد شدند.

بعد از نیم ساعت استرس باصورتی مملو از اشک‌های که ناخواسته صورتم را پوشانده بود، رسیدیم.

این چندوقته اینقدر استرس وناراحتی کشیده بودم، که سیستم بدنم به هم ریخته بود، این کمر درد ودل درد بد موقعه‌ای توی این اوضاع قوز بالای قوز بود.

زندگیم یک‌دفعه از این رو به اون روشد، به فاصله چندساعت کل زندگیم نابود شد.

ازخانوادهای که نمی‌دونم سراغم رو گرفتند یا نه؟!

سمیری که نمی‌دونم مثل اینا فکر می‌کنه‌ یانه؟! اگر بره تکلیف منو این عشق سوزنده چی میشه؟! اگر تنهام بزاره من می‌میرم..

ازهمون بچگی عاشقش بودکاش اینقدر زندگی بی‌رحم نبود.

بابی‌رحمی خنده وخوشی‌ها رومیگیره، انگار باد به گوشش رسانده که چقدر هم‌‌دیگر رودوست داریم وکمر همت به نابود ی عشق بچگی‌مون بسته؛ اگر سمیر ازم بگذره من با این داغ روی دلم چه کنم؟!

روزی که فهمیدم اون چشمای آبیدیگه سهم منه بهترین روز زندگیم بود، چشم شیشه‌ای من چطوری بعد از این انحصاری طلبیش که برام قطعی شده بگذرم؟!

الکی تب می‌کردم، جدی.. جدی برام میمرد،‌ الان چطوری می‌تونه ازم بگذره؟! چطوری انتظار دارند از نیمهی وجودم بگذرم؟!

با ایستادن ماشین ترسی عجیبی به دلم چنگ انداخت، سربازا پایین رفتند، اون سرباز زن فقط بالا بود، زندانیا یکی یکی پایین می‌رفتند.

چرا هرچی گریه می‌کردم دلم آروم نمی‌شد؟! چرا دلم از عشقت آروم نمیگرفت؟! دیگه طاقت ندارم خدایا..!

روسریم روجلو کشیدم، این خبرنگارا جا همه بودند، کاش ازم عکسی نیافته، تا بیشتر رسوا نشم، ازماشین پیاده شدم.

دنبال هم کشیده می‌شدیم، سعی می‌کردم وسط دخترا راه برم تا کم‌تر در دید رس باشم.

هرچند دیگه آبروی برام نمونده که ریخته بشه.

ما روبه اُتاقی بردند و در پشت سر ما قفل شد، تازه متدجه‌ی لرزش بی‌حد بدنم شدم، حواسم اصلاً به اطراف نبود،

نفسم درنمی‌اومد، التهاب دورنیم باعث شده بود، تنفسم مشکل پیدا کنه، یا شایدم هوای اینجا خفه‌ بود، مثل ماهی بیرون آب افتاده بودم، دهنم روباز و بسته می‌کردم، تا هوای تازه به ریه‌هام برسه.

با پاهام باسرعت روی زمین ضرب می‌گرفتم، که یکی‌شون بلندخندید:

-نگاهش کن خودش روخیس کرده.

چند نفری زدن زیر خنده، اگرحالم خوب بود، یه لیچار درست حسابینثارش می‌کردم، تا نطقش برای همیشه قطع بشه، اما الان اصلاً جونی و حوصله‌ی اضافی برای جنگ و جدل نداشتم؛ اینا واقعاً بی‌رحم بودند، که از غم دیگران لذت می‌بردند؛ کاش درک می‌کردند.

واقعاً خسته‌ و پریشونم طوری‌که جونم به لبم رسیده، دوباره با لودگی می‌گوید:

-تو که مال این غلطا نبودی چرا خودت و قاطی کردی؟! فوق فوقش حلقه اویزت می‌کنند، و ریق رحمت روسر می‌کشی.

حرفاش بدترحالمو خراب کرد، زانوهام سست شد، ضعف این چند روز بهم غالب شد، وکف زمین ولو شدم.

یکی از اونا داد زد:

-بسه کنید، زهره ترکش کردید، همه‌ی شماها که اداعای قوی بودن می‌کنید، یه ساعت دیگه حال‌تون دیدنی میشه.

خجالت بکشید، اون بچه‌ست نمی‌بینید چقدر حالش بده؟! واسه‌ی چی اینقدر بی‌رحم شدید، همه‌ی ما به دلیلی توی

این خراب شده اسیریم و داریم سگ لرز میزنیم فقط نشون نمیدیم.

بطرفم اومد:

-بلندشو عزیزم؛ نگاه کن، وضعیت همه‌ی ما بهتر از تو نیست، اینا فقط دارند خودشون رو گول میزند.

با دست‌های که با این میله‌های سرد به هم وصل بود؛ به زمین مشت کوبیدم، با صورتی اشکبار وصدای که از شدت گریه خش‌دار لرزان بود؛ داد زدم:

-جای من توی این خراب شده نیست. اصلاً باورم نمیشه، این بلاها سرم اومده، چرا باید توی این چهار دیواری اسیر باشم؟! درحالی‌که الان باید برای آزمون ورودی دانشگاهم آماده می‌شدم.

کی تقاص این همه عذاب ، درد و رنجی که به ناحق به من تحمیل شده رو میده؟!

نگاهی به اون زن که از دیدن غصه‌ی من خرکیف شده بود، انداختم؛ بغض‌دار ادامه دادم:

-ازشکستن من کیفور شدید؟! هان؟!خوردشدنم باعث تفریح شماهاست؟!

به خودم اشاره کردم؛ باصدای گرفته‌ و نالان گفتم:

-پس خوب بخندید که سوژهای از من خنده دارتر گیرتون نمیاد.

پوزخند اون زنه سوهان روحم شد؛ غم زده سر به زیر انداختم، باخودم نالیدم:

-چرا اینقدر ازغم پُرم که هرچی اشک میریزم سبک نمیشم؟!

دوباره به زمین مشت کوبیدم که مشت بعدیم بارنگی شدن زمین همزمان شد.

غم زده با التماسِ نگاهشون کردم:

-چه هیزم تری به شماها فروختم؟! چرا دست ازسرم برنمی‌دارید؟فقط جونم مونده اون روبگیرید، خلاصم کنید.

لباسم بخاطر این‌که کف زمین ولو شده بودم‌، خاکی وسفید شده بود.

عصبی دستی به لباس‌های خاکیم کشیدم، دراین وضعیت واقعاً رقت انگیز به نظر می‌رسیدم.

نگاهم بانگاهای تک تکشون اتصال کوچکی ایجاد می‌کرد، از این نگاهی‌ که رنگ ترحم گرفته بود، تنفر داشتم.

مردمک چشم‌هام از این‌ همه حقرات دو دو میزد، هرگز این حس تحقیر شدن و این بغض رو از یاد نمی‌برم.

دختری چشم آبروی مشکی که به نظر هم سن وسال خودم می‌اومد، ازدیدن من توی این حالت دلسوزانه کنارم نشست، دستش روی شانه‌ام نشست، آروم منو به آغوش کشید.

بادلسوزی کمرمو نوازش کرد؛ با صدای مهربون ودلنشین لب زد:

-آروم باش عزیزم؛ چرا اینقدر خودخوری می‌کنی؟!

توی گوشم زمزمه‌وار لب زد:

-اگر از الان ازخودت ضعف نشون بدی توی زندان برات خیلی بد میشه.

یک‌دفعه بادیدن دستم نگران وسراسیمه بادستایی که به هم وصل بود مچ دستم روگرفت؛ دستبند برای دستم شل بود، تا نرمی کف دستم رسیده بود.

باصورتی که درآن نگرانی موج میزد، با صدای محکم غرید:

-معلومه چکار می‌کنی؟! هان؟! نگاه کن چه بلایی سرخودت آوردی؟! چرا اینقدر زودخودتو باختی؟! هنوز که چیزی معلوم نیست؛ توباید قوی باشی.

درحالی‌که هق‌هق می‌کردم باصدایی خش‌دار نالیدم:

-کاش میمردم قبل از این‌که اینطوری رسوا بشم.

درهمین‌حال درباز شد؛ دوتا سرباز جوان بالباس‌های سبز تیره داخل اومدند.

یکی ازسربازا خیلی چهرهای معصومی داشت، معلوم بود، تازه پشت لبش سبز شده.

باصدای باریک کمی خش‌دار جدی می‌گوید:

-زود باشید بیاید بیرون.

اون دختره که دستم گرفته بود،‌ بلند شد.

بامهربانی لب زد:

-صبر کن عزیزم الان میام.

به سمت اون سرباز رفت؛ جدی با لحن آرومی می‌گوید:

-دست یکی ازدخترا زخمی شده باند یا دستمال کاغذی بدید، دستش بدجور خون ریزی داره.

گره کوری وسط ابروهای سرباز نشست:

-من نمی‌تونم کاری بکنم، برام مسئولیت داره.

اون دختر برافروخته شد باصدای بلند رو به سرباز داد‌ زد:

-یعنی چی فقط یه دستماله، تیزی که نیست، دستش زخمیه، چرا همه‌تون کافر شدید؟

سرباز کلافه شد؛ چیزی دم گوش اون سرباز دیگه که کمی عقب‌تر ایستاده بود، گفت.

اون سرباز عقب گرد کرد وازنظر ناپدید شد، بعدا ازچند ثانیه کنار سرباز جوان قرار گرفت، سرباز چند برگ دستمال کاغذی بطرف اون دختره کشید.

جدی می‌گوید:

-بجنبید، چرا ایستادید، دست دست می‌کنید؟ الان دادگاه شروع میشه.

اون دختر دستمال کاغذی روسریع از دستش قاپید، کنارم زانو زد.

آروم می‌گوید:

-بیآبگیر عزیزم دستت بدجوری داره خونریزی می‌کنه.

چون نمی‌دونستم، کجای دستم زخمی شده، همه‌ی اونا روکف دستم مچال کردم؛ خم شد زیر بغلم روگرفت.

-بلند شو تا این جوجه سرباز عصبی نشده.

باکمک اون دختر بلند شدم، آروم می‌گوید:

-راستی اسمم آرامه.

باخنده ادامه داد:

-البته اکثر اوقات طوفانیم.

هرچی خواستم به مهربونیش لبخند بزنم، لبم کش نمی‌اومد، لبم کمی کش اومد که بیشتر شبیه پوزخند شد؛ با اون دختر هم‌قدم بودم.

وارد دادگاه شدیم، هوای خفه وگرفته‌ای ‌سالن دادگاه لرزی مثل جرقه‌ای کوتاه به تنم وارد کرد، سالن زیادم شلوغ نبود، چندین نفر روی صندلی‌های عقب نشسته بودند، جلوی دادگاه افرادی میان سال توی جایگاه مخصوص قرار گرفته بودند؛ فقط جایگاه قاضی خالی بود.

منو آرام روی صندلی چوبی و سفت سالن قرار گرفتیم، یعنی جرم ما مثل همه که ما رو باهم محاکمه می‌کنند؟!

مردجوانی کنار آرام قرار گرفت ومردی هم با کت شلوار خاکستری روی صندلی کناری من قرار گرفت، مات، مبهوت به نیمرخ اون مرد جوان خیره شدم، باخودم گفتم:

-مگه جاقحطه که اینجا نشسته؟!

انگار ذهنم خونده باشه توی صورتم زل زد با صدای بمی می‌گوید:

-من وکیل تسخیری شماهستم.

دهنم اندازه‌ی‌‌ غار باز شد، یعنی پدرم اعتبارش رو سفت چسبیده به جهنم که چه بلای سر دخترش میاد؟!

یعنی الان که بیشتر از هر وقت دیگه‌ای بهش نیاز دارم، پشتم رو خالی کرده؟!

خدایا بهم بگو اینا همه‌اش فیلمه و حقیقت نداره خواهش می‌کنم، وقتی‌ که چشمام رو بازمی‌کنم، همه چی تمام شده باشه و من توی خونه خودمون باشم.

اشک توی چشم‌هام حلقه شد، چونه‌ام بی‌اختیار می‌لرزید، نگاهمو از اون مرد گرفتم، به دست‌های خون آلودم دوختم.

تک وتنها توی بدترین شرایط من رو رها کرده‌اند، باورش سخته که هنوز هیچی نشده این‌طوری مجازاتم می‌کنند.

نگاه هراسانم توی سالن چرخید، با ترس ونگرانی دنبال یه آشنا می‌گشتم.

که نگاهم به نگاهای سرد ویخ زدهی مادرم وسمیر گره خورد.

سمیر با‌ سر روی به هم‌ریخته وپریشانی با ابروهای‌ گره خوردهای بهم زل زده بود.

ازصورت کبودش وچشمای به خون نشسته‌اش به وضح می‌دیدم، که اگر دستش بهم می‌رسید با دستای خودش گردنم رو خورد می‌کرد.

چطوری به اون می‌فهماندم که اون طوری که اون و بقیه خیال می‌کنند نیست؟!

کاش می‌شد رو در رو باهاش حرف میزدم.

به اون می‌گفتم که هرچی که اینجا گفته می‌شه، وهر چی اینا به من نسبت میدن، فقط افتراست.

باصورتی اشکبار وچانه‌ای لرزان سرم رو به نشانه‌ی نه تکان دادم تا حداقل از نگاهم صداقتم رو بفهمد.

زیر لب می‌گویم:

-خواهش می‌کنم؛ تو یکی باورم کن.

گره اخمش کورتر شد، چهره‌اش مثل می‌رغضب خشمناک‌تر شد.

سمیر بدون پلک زدن نگاه کوبنده و ملامت‌گرش رو به مردمک‌های لرزان چشم‌هایم دوخته بود، نگاه سرزنش‌گرش تامغز استخوانم رسوخ می‌کرد.

فقط خدا می‌دونست که چقدر دل تنگش بودم، اما با این رفتار سردش باعث شد، کاسه‌یچشم‌های که همیشه می‌گفت دنیامه، پُر بشه.

فک چفت شده وچشمای قرمز سمیر و رگ‌های برجسته‌ی پیشانی و گردنش نشان ازخشم ونفرت فوران شده توی وجودش رو می‌داد.

بدجوری از این رفتار سرد ونگاه‌های خصمآنهاش دلگیر شدم.

زخم دلم عمیق وعمیق‌تر می‌شد، نگاهم روگرفتم‌، به روبه‌رو زل زدم تاحداقل چشمم به صورت های پر از نفرت و خصمآنهاشون نیافته.

این بود‌ اون مجنونی که جلوت کم می‌آورد؟!

هنوزچیزی معلوم نشده‌‌، اینا من رو تا پای‌دار بردند، کاش مثل وقتایی که از ترس به خودم می‌لرزیدم، من رو توی آغوش امن وگرمش جای می‌داد، واقعاً معنی شکستن نمی‌فهمند؟

کف دستم از استرس عرق کرده بود، نوک انگشتام یخ بسته بود.

لبه‌ی پایین لباسم روتوی مشتم فشرده بودم، تا کمی از این التهاب درونیم کم بشه.

بدنم ازخشم، استرس بدجور می‌لرزید

دلم بدجوری از سمیری که همه‌ی دنیام بود و همیشه می‌گفت تا دنیا.. دنیاست بهم اعتماد داره گرفته بود.

باخودم می‌گفتم‌‌‌:

-دروغگوی بی‌احساس.

ازبین لب‌های خشک وترک خورده‌ام، آهی کشیدم، راسته که توی سختی‌ها باید دوست و دشمنت رو بشناسی، چقدر امیدوارم بودم که اگر دنیا برعلیه‌ی من باشه، عشقم پشتم رو خالی نمی‌کنه، بهم اعتماد داره، و این اعتمادش برای من بسه، چه خوش خیال و زود باور بودم.

هنوز که هیچی نشده جا زد وچه راحت دل از عشقی چندین ساله کَند؛ قلبم از این حجم درد داره آتیش میگیره.

بدجور می‌سوختم از دردی که درمان نداره.

این چند روز درد وسوزش کوتاهی توی سینه‌ام می‌پیچید، این‌دفعه درد عمیق‌تر بود، چنگ انداختم به لباسم عمیق‌تر نفس می‌کشیدم، تا راه نفسم باز بشه، قلبمو شکست، منو زنده به گور کردند.

تپش قلبم شدید بود.

صدای بلند ومحکمی توی سالن پیچید:

-قیام کنید.

با بدنی لرزان سر به زیر روی پاهای لرزانم ایستادم، چند دقیقه‌ای مثل جنازهای خشک شده ایستادم، تا قاضی درجایگاه خودش قرار گرفت، با نشستن مردی چهل‌یا چهل و پنج ساله در جایگاه قاضی همراه با بقیه سرجایم سقوط کردم.

آروم نجوا کردم:

-خدایا! چقدر اینجا دلهره‌آوره.

سرم پایین بود، اصلاً حواسم به دادگاه نبود، بی‌خیال سنگینی نگاهای اطراف شدم.

دیگه چیزی برام مهم نبود، ناخن‌های بلند شدهام، رو به کناریهی ناخن دیگهاممی‌کشیدم‌، خونه‌ای خشک شده روی ناخنم که مثل لاک شده روی انگشت‌هام پاک می‌کردم.

صدای خشک ومحکم مردی توی سالن دادگاه پیچید؛ باعث شد با استرس شدید سرم را به سرعت بلند کنم و ....

بغض ول کنم نبود، اشکام چند دقیقه‌ای یکبار روی دستام می‌چکید.

باخواندن اسمم توسط کسی سرم رو به ناچاری بلندکردم.

صدای فین فین آرامی کنارم می‌اومد، که داشت گریه می‌کرد، نگاهم به رنگ روی پریده‌اش گره خورد.

من که توی این عالم نبودم، انگار دنیا کُن‌فیکون شده، که این دختر مهربون این‌طوری مثل آبر بهاری اشک میریزه.

با دیدن حالش بدجوری ترس بهم تزریق شد، حتماً حکم من بدتر از اون بود، از این استرس داشتم قبضه روح می‌شدم.

با پای سست و نامیزان درحالی‌که ته دلم خالی بود، هرآن حس می‌کردم الان که سقوط کنم؛ به زور تعادلم رو حفظ کردم؛ دونه‌های عرق روی پیشانیم نشسته بود، اصلاً نمی‌تونستم جلوی لرزشهای شدید جسمم رو را بگیرم.

توی جایگاه قرار گرفتم از استرس حتی آب دهنم رو هم نمی‌تونستم قورت بدم، بدنم قندیل بسته بود.

صدای کوپ کوپ قلبم روبه وضوح می‌شنیدم، اینقدر این صدا بلند بود که گوشه‌ام روکیپ کرده بود.

قاضی باصدای خشک وخشدارمی‌گوید:

-دفاعیه‌ تان راشروع کنید.

داندآنها روهم فشار می‌دادم که از لرزش شدید جسم به هم برخورد نکنند، انگار توی کوه یخی درحال منجمد شدن بودم.

کسی درجایگاه قرار گرفت؛ نگاه لرزان رو نوشتهی جلوش چرخید.

"نمایندهی دادستان"

-خطاب به متهم خانم پـروا سینایی فرزند بهرام متولد سال(...)که در صحت وسلامت کامل عقلی به سرمی‌برند.

حسب کیفر خواست از دادسرای انقلآب اسلامی ایران شما با توجه به اسناد مندرجه در پرونده متهم هستید به:

۱-مشارکت در اختشاش اخیر و آسیب رساند به اموال بیت المال ودولت‌.

۲-حمل ونگهداری اسناد اعتراض آمیز وتند.

۳-حمل اشیاء مشکوک به جاسوسی از قبیل: