محسن نگران برگشت بهم نگاه کرد.

-ببخشید آبجی، کلاس مهمی دارم فردا صبح بایدسرکلاس باشم، ولی خیلی نگرانتم.

دست‌هام و زیر بغلم زدم.

-نباش، مگه بچه‌ام؟! اینجا با این همه دوربین وامنیت.

لبخندی زد:

-اوکی داروهاتو بخور، فردا نوبت تراپی داری، میدونی که بایدحتماًبری.

پووفی کشیدم.

-خیلی خب، برو کم غر بزن.

راه که افتاد براش ایت‌الکرسی رو خوندم، دستمو براش تکون دادم.

بانگاهم بدرقه‌اش کردم، همین که ناپدید شد، دلم گرفت.

بی‌قرار الکی این طرف واون طرف می‌رفتم، شامم خوردم، ساعت ودیدم، هنوز ساعت هشت بود، مثل بچه‌ها لبو لوچه‌ام اویزون شد.

خیلی وقته تنها نبودم، اشک توی کاسه چشمم چرخیدکه گوشیم زنگ خورد.

بادیدن اسمی که خط انداخته..

_آرشام

دلم براش تنگ شده بود، نامرد قبلا که نامزدم نبود بیشتر می‌دیدمش الان انگار واقعاً ستاره سهیل شده، بی‌معرفت تا من زنگ نزنم نمی‌کنه یه زنگی بزنه، پیامی بده.

گوشی برداشتم بهش زنگ زدم، خداروشکر سریع جواب داد.

-الو..

-الو بانـو چطوری؟!

صداش انگار بغضداره.

-سلام ممنونم خوبم، شماها چطورید؟! بچه‌ها خوبن، اقاجون ومادر جون چطورند؟!

-اووه، همه خوبن دختر، فقط منو جا انداختیا؟! حالا چرا صدات گرفته؟!

لبخندی زد.

-نخیرم جا ننداختم، منم خوبم.

مکثی کردم.

-ولی صدات اصلاً خوب نمیاد.

-شام خوردی؟!

-نه مادرجون داره اماده می‌کنه، تو چی؟!

-دارم می‌خورم.

-اِ، نوشجانت، خودت درست کردی؟!

-اهووم، تا دستام سالمه پولمو خراب نمی‌کنم.

بلند خندیدم.

-چه خانم خسیسی.

صدای آروم خنده‌هاشو شنیدم، لذت بردم.

-دلم دیگه اینجا جا نمیشه، اخرش با اون چشم‌های لعنتی منو به باد دادیـا، تو شوق خاصی توی قلبم به راه انداختی که نامت شده ارامش دل سرکشم.

صدای نفس‌هاشو می‌شنیدم، کمی طول کشید، منم با چشم‌های بسته به صدای نفس‌هاش گوش میدادم وقلبم شروع به تیپدن می‌کرد.

-دلتنگتم.

چشم‌هام مثل برق باز شد، ابروهام بالا پرید.

-چـی؟!.

بغضدار گفت:

-دلتنگتونم.

لبخندی گشادی روی لبم نشست.

-نه مثل این‌که تراپی‌ها اثر کرد، قندیل‌های یخی پیشیم آب شده، چشم تیله‌ایم.

انگار ریز ریز می‌خندید.

-پسرم.. پسرم؟! بیا شام سرد شد.

دستمو جلوی صدا گرفتم، داد زدم:

-چشم الان میام.

هنوز جواب عزیز نداده بودم که پروا سریع گفت:

-برو.. برو.. نوش جانت.

کج‌خندی زدم.

-باشه، مواظب خودت باش، پـروامــم؟!

-بله؟!

شیطون شدم:

-دلم می‌خواد توی بغلم آب لبموت کنم، پـیشـی.

نفس عمیقی کشید، تنها صدایی که شنیدم، صدای بوق ازاد بود، گوشی رو قطع کردم، گوشی روچند بار آروم کف دستم زدم.

-قربونت برم، پیشی خجالتیم.

شامم رو با بی‌میلی خوردم، دلـم از اون حرفش قرار نداشت.

سریع وسایلم و، توی چمدان گذاشتم، خدمتکار هم وسایـل اروهان وارشین و اماده کرد.

شبـونه راه افتادم بعد ازچندین ساعت رانندگی و خستگی به ویلا رسیدم.

توی پارکینگ ایستادم، ارشین از صندلی عقب برداشتم آروم بالا بردم، توی تختش گذاشتم.

به اُتاق پــروا رفتم، توی تختش نبود سراسیمه به سالن رفتم، ترسیده به موهام چنگ زدم، با حالت دو توی سالن پریدم، وقتی دیدم راحت روی مبل خوابیده، با گام‌های بلندم به طرفش رفتم.

روی گل میز وسط میز نشستم، به صورت مهتآبیغرق درخوابش خیره شدم، دستمو بردم، موهای روی پیشونیشو پشت گوشش بردم، موهای نرمش منو جذبش می‌کرد، لب‌هام بی‌اختیار روی شقیقه‌اش نشست.

نرم و عمیق بوسیدمش، عطرش توی دماغم پیچید لب‌هام چندین بار روی شقیقه‌اش بعدهم لپشو بوسیدم.

بهش زل زدم.

-پیشی چرا اینجا خوابیدی؟! برم پسرم و بیارم، برمی‌گردم.

آروم بلند شدم اول چمدانا تا دم در آوردم، بعد هم اروهان بابوسه‌ای بغل زدم، توی تختش گذاشتم، چمدان‌ها رو توی اُتاقشون گذاشتم.

باقلبی بی‌قرار سمت مبل کشیده شدم، دست بردم زیر تنش تا بلندش کنم که دفعه جیغ کشید.

تقلا کـرد.

-ولم کن.. ولم کن..

یاخدا بازحمله بهش دست، هرچی تکونش دادم، داد زدم.

-منم، منم..

به خودش نمی‌اومد، نگران توی اغوشم گرفتمش.

-بسه.

سریع لیوان آبیکه روی گل میز بود برداشتم روی سروصورتش ریختم.

-پــروا، منم، ببین.

چونه‌اش به شدت لرزید، مثل کنجشکی ترسیده، منو به اغوش کشید.

-معذرت می‌خوام، معذرت می‌خوام.

محکم‌تر گرفتمش آروم آروم بوسیدمشم.

-چیزی نشده منم، خیلی خب تمام شد.

نفسمو بیرون فوت کردم.

-مگه اون دکتر احمق چیکار می‌کنه، باید حالت بهتر می‌شد، اون همه پول توی حلقش میریزم که حالت این‌طوری ببینم؟!

عصبی دستمو مشت کردم.

-می‌کشم اون دکتر عوضی.

سریع بغلش کردم.

-هیشش مگه تا من هستم، کسی می‌تونه پیشی منو اذیت کنه؟!

اونو به اُتاقمون بردم، نالید:

-تـ.. تـو اینجا چکارمی‌کنی؟! زهره ترکم کردی؟! قرار بود صبح بیای.

لبخندی زدم، روی موهاشو بوسیدم.

-اخه یه پیشی کوچولو دلتنگ شوهرش شده، منم گفتم بهتر از دلتنگی درش بیارم، زودتر راه افتادیم.

حلقه‌ی دستش و روی کمرم تنگ‌تر کرد، کنار چشمش و بوسیدم.

-اخخ دختر، واقعاً طمعت خیلی نابه.

آروم با کف دستم کمرش زدم.

--تو که اینقدر دلتنگی چرا نمیگی ؟! هان؟!

بغضدار گفت:

-خوبه، که هستی‌، پیش تو ازچیزی نمی‌ترسم، ممنونم که اومدی.

-معلومه که میام این‌که دوقدمه کل دنیا روپیاده سمتت میام از الان به بعدم حق ترسیدن نداری، حتی توی کابوسهات.

لبخندی زدم، موهایِ روی صورتش کنار زدم.

-اخخ، تو بدون نوشیدنی هم حالمو بد می‌کنی، بی‌تو نفس کشیدن حرومه، هرجایی دلم اونجاست.

کمی خودموعقب کشیدم، سوی‌شرتم و درآوردم، محکم اونوکشیدم توی اغوشم، بین حصار بازوهام گرفتمش زمزمه کردم.

-تو دلتنگ بشی من دلتنگ‌ترم صورت ماهت منو اخر سر افسون کرده چشم خاکستریم.

آروم موهاشو نوازش کردم.

-توچته؟! چرا اینقدر توی چشمهات بی‌قراری می‌بینم؟!

باغصه گفت:

-کـاش از اول تقدیرم با تو رقم می‌خورد، کـاش تاوان شناخت آدما اینقدرسنگین نبود کاش از اون اول با یه آدم محکمی مثل تو آشنا می‌شدم، همه جوره پشتم بود، یه ادم پست سعی نمی‌کرد، بخواد بهم نگاه کنه، چه برسه به این‌که بخواد بهم دست درازی کنه.

بغضدارچونه‌اش می‌لرزید، اشکی ازچشماش افتاد.

-هیچ کس نفهمید چه به روزم اومد، خیلی حرمتها شکست، منو بیرون انداختن با یه چک اصلاًنگفتن این دختر چه به روزش میاد هیچ کس برنگشت حالو روزم و ببینه، کاش می‌شد همه‌ی اون صحنه‌ها روپاک کنم.

موهاشو نوازش کردم، گذاشتم خودشو خالی کنه.

-من ازهمه‌ی آدمای گذشته‌ام گذشتم، همه روجز کسایی که خواستن بهم دست درازی کنند نمی‌بخشم، می‌خوام فراموش کنم با توطمع خوشبختی رو بچشم، چون توبرام بَسی.

مکثی کرد.

-تو وخانواده‌ات بهم عزت واحترام دادید، پس گذشتم ولی از این زندگی که می‌خوام باتو بسازم دورباشند، منو از اونا دور کن، اونا به مرگم راضی بودن، میشه هرجای منو دیدن بهم برخوردیم نزاری سمتم بیان، دل شکستم و با تو بند زدم، بهم قول میدی نزاری اونا توی ایندهام باشند؟!

چونه‌ام لرزید، لبمو و از حرص میجویدم، فدای دل مهربونت بشم، اعصابم خورد شد، نفسمو از زورفشار که روی قلبم بود بیرون فوت کردم، روی موهاش و بوسیدم، سعی کردم عادی باشم.

-چشم، قول میدم، فقط چت شده؟! چرا اینطوری بهم ریختی؟!

آب دماغش بالاکشید چشم‌هاش مثل آبر بارونی بود.

-من.. دارم اون صحنهی اون شب توی خونه‌ روبازی می‌کنم اگه خانوادهام پشتم بودند، یه نامرد هرگز بهم چشم نداشت به مامانم گفتم اما فقط یه مشت ناسزا سهمم شد، من.. من از اون شب کابوس‌هام شروع شد.

دست‌هام مشت شد‌، فکم و روی هم فشار می‌دادم، دستم به اون بی‌شرف برسه کل خاندانشو میکشم، آتیش گرفتم، محکم‌تر گرفتمش.

-برات سخته؟! می‌خوای باکارگردان صبحت کنم؟!

سرشو تکون داد.

-سخته، اما توخانواده‌ات باورم دارید مگه نه؟! قسم می‌خورم من کاری نکردم که اون جذبم بشه.

لبخندی زدم.

-تو نگران فکرای مایی؟!

سرش آروم تو اغوشم تکون داد.

-تو چشم خاکستری دل ودین آدمو می‌بری بعدمیگی راجبم فکرمی‌کنید؟

بلند خندیدم.

-منو خانوادهام با آگاهی قبولت کردیم، این افکار روازخودت دورکن، باشه؟!

اصلاً نقشهی منو اماده کردی؟! مناقصه نزدیکه پروا هنوز ماکت اونو هم اماده نکردیم.

-بخدا اخراشه، اخه دارم همزمان فیلم سه بعدی اونو درست می‌کنم، توهر فرصتی گیر بیارم روی اون کار می‌کنم.

لبخندی زدم:

-میدونم امامنم توی منگنه‌ام.

-چشم.

روی چشمشوبوسیدم.

-اخ که این اغوشت دوای هر دردیه.

راستی مامانم گفت ازطرف اون صورتتو ببوسم، معمولا کجای این صورت نازت رو می‌بوسه؟!

-گونه‌ام .

چندباری گونه‌هاشو با آبو تابو بوسیدم.

-اقاجون کجای صورتت رو می‌بوسه؟

آروم لبخند بامعنی زد.

-همیشه شقیقه‌ام ومی‌بوسه.

اخمی کردم.

-ولی شقیقه‌ات پرستشگاه منه.

آروم ونرم شقیقه‌اش و بوسید.

-ازطرف خودمو اقاجونم.

چنگ زدم به موهاش کمی سرشو تکون دادم.

لبخندی زد، سرشو بیشتر توی اغوشم فرو کرد، خواب الود بود، چشم‌هاش به زور بازمی‌شد، منم حرفی نزدم تاخوابش برد.

نفس‌های آرومش بهترین ریتم زندگیم شده بود، دستی به موهای نازش کشیدم.

باموهای نازش ورمی‌رفتم، سرسپردیه دست‌های گرم توشدم وقتی پیشم نیستی نفس‌هام سنگین میزنه، نفس‌هام به تو بنده، دلبرکوچکم نازنینم.

نرمی لپشو بوسیدم دستم روی بازوهای لغزیداین همه حس خوب عشقه؟!

آروم نجوا کردم.

-این همه ارامش ودلخوشی از وجود توئه؟!

کف دستشو بوسید.

-ممنونم که عشق به قلبم هدیه دادی، ممنونم از این‌که دل به دلم دادی.

سرشو روی بازوم گذاشتم توی حصار بازوهام جاش دادم، گوشیمو برداشتم از این حالتمون عکس گرفتم.

کج خندی زدم.

-تو به زودی ستارهی میشی، به زودی همه تاوان میدن، اما تاوانی که من براشون درنظر گرفتم جداست، می‌سوزونمشون.

بلند شدم، سیگاری روشن کردم وسیم کارت قدیمی پـروا روکه نزاشته برد بسوزه بعد ازعید ازش گرفته بودم و براش یه گوشی وسیم جدید گرفته بودم.

نقش‌های توی سرم بودم، روی خط پـروا تلگرام نصب کردم، پوزخندی زدم، قراره منو عشقم برای همه کسایی که آزارش دادن کابوس بشیم.

سریع یه عکسی روکه روی سفری‌ عید گرفته بودیم دلمو برد، اروهان توی بغلم بود، پـروا باخنده سرشو روی کمر اروهان گذاشته بود، کمی موهاش روی شونهی اروهان افتاده بود، ارشین هم سرش تو اغوشم بود، دست‌هام روی شونهی پـروا اون یکی روی ارشین بود، سرمو باخندهی گشادی نزدیک صورت پروا دستم روی کمر اروهان بود خم کرده بودم، بهم دیگه نگاه می‌کردیم روانتخاب کردم.

با انتخاب قلم نوشتم، دلخوشی یعنی این‌که یه زن خوب داشته باشی با دوتا بچه‌ی سالم، اونو برای پروف تلگرام گذاشتم.

کابوس میشه برای همه‌تون، چون پـروام داره باسونامی برمی‌گرده، قراره حال خیلیا رو بگیریم.

_سمیر

هر روز از دوریش عذاب می‌کشیدم، هیچ وقت نباید عاشقش می‌شدم که حال روزم این بشه، هر دختری رو تست می‌کنم ولی طمع ارامشی که از تنش می‌گرفتم، هیچ وقت تجربه نکردم.

بازومو از زیر سر این عوضی درآوردم، هوای این اُتاق خفه بودم، شلوارم و پوشیدم، نیم نگاهی به دختره کردم، کلافه به سالن رفتم، تنمو رو مبل کوبیدم.

ساعت‌ها چشم‌هام روی هم گذاشتم دریغ از خواب، صدای پیام گوشیم و شنیدم، ولی ساعدم و، از روی چشم‌هام برنداشتم، مگه کیو دارم که بهم پیام بده.

طوری رفته که کل تلاشم برای پیدا کردنش بی‌ثمره البته مگه امیدی برای گشتنش هست؟! فقط من موندم این خاطرات لعنتیش که همه جا می‌رم بیخ گلوم چسبیده.

چرتی زدم که صدای زنگ گوشیم و شنیدم، ازصدای گوشی دستمو روی چشم‌هام برداشتم، نیم خیز شدم.

گوشیمو از روی میز وسط مبلها برداشتم، چشم‌هام روی اسم باربد موند، شوک وهنگ دستی به صورتم کشیدم، نکنه خواب دیدم.

باربد بیشتر ازپنج یاشش ماه ازش خبر ندارم، الان یعنی چی؟! نکنه برای عمو اتفاقی افتاده؟! اخمی کردم، اصلاً به من چه؟! چرا دست ازسرم برنمی‌دارند؟!

کلافه گوشی رو توی دستم فشار دادم، کاش می‌شد خاطراتشو هم باخودش می‌برد، جواب مو ندادم.

تاقطع شد، عصبی گوشیو محکم روی مبل کنارم پرت کردم، هرچی می‌خوام از همه دور باشم بی‌فایده‌ست.

صدای پیام اومد، اهمیت ندادم، سرمو به تاج تخت تکیه دادم، که پشت سره هم پیام می‌اومد، ترسیدم، نکنه برای کسی اتفاقی افتاده، الگوی گوشیم و زدم.

روی مسج‌ها رفتم.

-میدونم بیداری؟! چرا جواب نمیدی؟!

بعدی

-کجایی؟! تلگرامتو دیدی؟!

بعدی

-زود باش داری چکار می‌کنی؟! اون عکس دیدی‌، ببین اونا رو میشناسی؟!

باخودم گفتم کدوم عکس؟! این هم دیونه شده نصف شبی.

انگشتم چنان باری روی صفحه گوشیم زدم، که گوشیم زنگ خورده.

سریع دکمه‌ی وصلو زدم.

-هـان؟! چیه؟! چته نصف شبی؟!

باربد من منی کرد.

-سـ.. سـ.. ـلام.

-نصف شبی دستمون انداختی؟! بعدپنج یاشش سال زنگ زدی سلام بدی؟!

ناراحتوصدای گرفته‌ای گرفت.

-معلومه که نه پسر عمو.

بغضدار پوزخندی زدم، نالیدم:

-خب، بعدش؟!

صداش لرزید.

-تلگرامت رودیدی؟!

باسردترین حالت ممکن جواب دادم.

-نـه.

نفس عمیقی توی گوشی کشید صدای بغضدارش توی گوشم پیچید.

-نتونستم به کسی دیگه‌ای بگم، الان نصف شبه، تو.. توشمارهی قدیمی پـ..

صداش گرفت، سکوتش منوکلافه کرد، منظورشو فهمیدم.

-منظورت پرواست؟!

عصبی سکوتش طولانی شد، بدون این‌که قطع کنم، برگشتم عقبو وارد تلگرام شدم، چشم‌هام گرد شد کمی به صفحه تلگرام نگاه کردم، تافیلتر بالا اومد، بلافاصله پیامی برام رسید.

ازتعجب چشم‌هام به صفحه بود، لب‌هام بهم خورد، به تلگرام وارد شد.

چشم‌هام چسبیده روی اسم انگلیسی پـروا گوشی توی دستم می‌لرزید.

-این یعنی چی پرواست؟!

باربدکلافه سریع گفت:

-نمی‌دونم فقط پروفشو دیدی؟! یعنی.. یعنی.. امید داشتم، امـ.. اما الان فکر نکنم اون باشه.

سریع زدم روی عکسش نت ضیعف بود، کمی چرخید تا بازبشه.

چشمم روی عکس چهار نفرهای افتاد، یه مرد باموهای مشکی بلندخندون خم شده روی صورت زنی که صورتش معلوم نبود، سر اون زنه روی کمر پسربچه‌ای خندون و چشم آبرو مشکی که روی پا مرد جای گرفته بود از اون زن فقط یه تکیه از موهای بلندش معلوم که همرنگ موهای پـروام بود، صورت اون مرد هم اصلاً واضح نبود، بغل دستش هم دختر بنظر ده دوازده سال بدنم داشت می‌لرزید.

زیر عکس نوشته خوشبختی یعنی داشتن یه زن خوبو دوتا بچه‌ی سالم.

چشم‌هام جز به جزعکس رومی‌کاوید که عکس دیگه روی پروفش اومد، بخاطرت توی روی هرکس وناکس وایستم، توی معجزهای‌ برای منو زندگیم.

دلم برای اون چشم‌های خوشرنگت تنگه، قرارمون این همه جدایی واین همه تنهایی نبود.

قطع تماسو زدم، سریع شمارهی پـروا رو گرفتم کمی طول کشید.

صدای بم ولی محکم وجذاب مردی توی گوشم پیچید.

-بله؟!

دستی به چشم‌هام کشیدم.

-چرا ساکتی؟! نصف شبی چرا مزاحم میشی مریضی؟!

لب‌هام لرزید.

-سـ.. ـلام ببخشید، نخواستم مزا.. حـم بشم.

مکثی کرد.

-خب؟!

-این خط مال شماست؟!

-جـان؟!

به هزارجون کندنی بود دوباره پرسیدم.

-این خط مال شماست؟!

-اره چطور موردی پیش اومده؟!

اشکی ازچشمم افتاد، صدام به شدت لرزید.

-ببخشید این خطو ازکجا خریدید؟!

صدای پوزخندشو شنیدم، ابروهام بالارفت باخونسردترین صدای ممکن شنیدم.

-برای چی می‌پرسید؟!

-ازمالک قبلی اون خبری ندارید فامیلش سیناییه.

نفس عمیقی کشیداین دفعه به طور واضح صدای پوزخندش شنیدم.

-چطور؟! بااون چیکار دارید؟!

چشم‌هام درشت شد، سریع پرسیدم.

-از اون خبر دارید؟!

بلندخندید.

-عجب، خبرهم داشته باشم به تو نسناس کره خره‌ ربطی داره؟!

عصبی به موهام چنگ زدم، خواستم هر چی ازدهنم دربیادبهش بدم ولی تنها سرنخم از اون بود.

-ببین اون خانم گم شده، همه دنبالشن.

-گم شده یا بـا یه چَک مثل تکیه آشغال اونو دور انداختید؟!

چشم‌هام گرد شد، بوق ازاد توی گوشم پیچید.

اشکی از چشمم افتاد اخرین ردی که تمام این سالها برامون مونده همین خطش بود، که دیگه نیست.

نا امیدم شدم، که اخرین حرفش باعث شد چشم‌هام اندازه‌ی نعلبکی بشه..

سریع شماره رو دوباره گرفتم، که صدای ضبط شده‌ی خاموش می‌باشد توی سرم پیچید.

با خشم زیادم بلند شدم، گلدون وسط میز رو برداشتم، محکم به دیوار پرت کردم، از خشم می‌لرزیدم.

به موهام چنگ زدم، دور خودم چرخیدم.

سریع شمارهی باربد رو گرفتم.

سریع جواب داد.

-چی‌شد؟!

داد زدم:

-اون مردک یه ریگی به کفششه، از خیلی چیزا خبر داره، از اون چَک هم خبر داشت.

باربد حرصی با فک چفت شده‌اش غرید:

-میدونستم‌، معلومه، رنگ موهای پــرواست، از صدکیلو متری تابلوئه.

از شنیدم حرفش سرم سوت کشید، گوشه‌ام داغ شدن، داد زدم:

-یعنی چی؟!

باربد آروم گفت:

-فکر کنم پسر بچه‌هم از پـــرواست ته چهره‌ی پـروا رو داره.

نعرهای کشیدم، که چهار ستون خونه لرزید:

-خفه شو.

-اون حتماً زندگی براش ســ...

سریع قطع کردم، اصلاً نمی‌تونم قبول کنم، ولی حق با باربد بود.

به بلندی خودم سقوط کردم، مثل بچه‌ها زار زدم، بعد از رفتنت میدونی چی به روزم اومده؟! چشم‌هات مال دلم بودم، دیوونگی‌هات جلوی چشمامه، خداحافظ عشق روزای خوبم، خداحافظ خاطرات خیلی دورم، خداحافظ سنگ صبورم، دیگه برای دیره همه خاطراتمون داره از یادم میره.

چطور بگذرم از این همه عشقی که توی دلم مونده، از زمین و اسمون برام می‌باره، چشم‌هات داغ کرده دلم رو قسمت نشد داشته باشمت، باختم، باختمت، دیگه سیرم از زندگی سیرم.

چشمهات همه‌ی دار و ندارم بود، از اون روز به بعد با عالم وآدم سنگ و سرد شدم، ببین چی به روزم آوردی، دیگه طاقت ندارم.

گوشیم زنگ خورد، سریع گوشی رو جواب دادم:

باربد هم مثل من نالید:

-در حقش خیلی بدی کردیم، بعد از رفتنش همه چی خراب شد، توی این نه سال از رفتنش چی به بابا ومامانم گذشت هر روز شماره‌ش رو میگیره می‌گه شاید امروز خاموش نباشه‌، هر روز جلویی عکس مامان زار میزنه، مامانم روی اون تخت بی‌جون افتاده هر روز منتظره دیدن پـرواست، همه چی جهنم شده.

بابا م هر شب خودشو رو وسط جهنم می‌بینه، عذاب این دنیا واون دنیا رو با جون خریدیم.

پوزخندی زدم:

- جهنم به خاطر کاراتونه شاید یه درصد از اون آتیشی که میگی عذاب یکه به پــروا دادیم نبوده، همه‌ بهش ظلم کردید تک وتنها بین به مشت گرگ رهاش کردیم، دیگه دیره چیزی عوض نمیشه، اون یه ذره امیدی هم بود نابود شد، حالا هم دست از سرم بردارید همین.

_آرشام

توی تراس کلافه قطع کردم، گوشی روخاموش کردم.

دستمو روی نرده‌ها کشیدم.

-حالا حالا باید بسوزید.

اسمشو سیو کردم دشمن شماره یک، پروف فایله واتش دیدم، پس این عوضیه، از ته دلم خندید.

قسمت چرخید، چرخید تا پـروا روسهمم کرد.

-هربلایی که سرش آوردید، هزار برآبر به خودتون برمی‌گردونم.

برگشتم کنارش دراز کشید، دلم نمی‌اومد حتی بهش دست بزنم، بند دلم شده، روح شکسته‌اتو درمان می‌کنم، همه چیزو درست می‌کنم، کاری می‌کنم همه چیزو فراموش کنه.

بهش زل زدم تا نفهمیدم چی شد، کی خوابم برد.

-‌بابا .. بابا .

کسی محکم منو تکون می‌داد.

-هووف بابا بیدار شو.

خواب الود عصبی توپیدم:

-چیه؟! برو بزار بخوابم.

-بابا .. از رستوران غذا آوردن پولشو بده بهش بدم.

کلافه یکی چشم‌هامو باز کردم.

-باشه، ازتوی جیبم کیف پولمو بده، کی سفارش داده؟!

-نمی‌دونم.

شونه‌ای بالا انداخت، بلند شدم لبه‌ی تخت نشستم ساعتمو نگاه کردم.

-ساعت نزدیک یکه؟! خیلی خوابیدم، پـروا کجاست ارشین؟!

-ما که اصلاً ندیدیمش.

بادیدن سرووضع ارشین اخم کردم.

-با این سروضع درباز کردی؟!

اخم کرد و چیزی نگفت، عصبی بلند شدم، توپیدم:

-تو دیگه بچه نیستی، توی سن بلوغی فهمیدی، یه بار دیگه جلوی نامحرم رعایت نکنی می‌کشتم، فهمیدی؟! برجستگی بدنت همه‌اش پیداست‌، اصلاً یه نگاه به خودت کردی؟! هـان؟! ببین موهاش و.

دم عمیقی کشیدم.

-با این وضعیت باره اخری که می‌بینم، فهمیدی؟!

عصبی سرشو بلند کرد:

-توی خونه‌ هم نباید راحت باشیم؟!

چشم غره‌ای بدی بهش رفتم.

-وقتی اینطوری میره در رو برای هر کسو ناکس بازمی‌کنی، بله نباید راحت باشی.

عصبی داد زدم:

-اروهان، اروهان.

سریع باحالت دو وارد شد.

-این پولو به پیک موتوری بده، تو دیگه مرد خونه‌ای خواهرت و اینجوری می‌فرستم دم در هـان؟!

نگاهی به ارشین کرد، پولو بهش دادم ارشین عصبی بیرون رفت در هم کوبید، داد زدم.

-بار اخرت این طوری در میزنی فهمیدی؟!

اروهان سریع پولمو گرفت کمی بعد بیرون زد آبی به سروصورتم زدم.

به گوشی قدیمی پروا نگاه کردم روشنش کردم، باحوله بیرون رفتم.

-اروهان اومدی؟!

-اره، سنگینه.

لبخندی زدم، اونو ازش گرفتم.

-صبحونه خوردید؟!

سرشو تکون داد.

-خاله پروا درست کرده بود، هرچند اونو ندیدم دلم براش تنگ شده.

-باشه، عصر میاد، قول داده بریم شهر بازیا؟! پس ناراحت نشو.

باذوق به هوا پرید.

-اخ جونم، میریم شهر بازی.

-بدو ارشین وصدا بزن بیاد نهار.

منم گوشیمو برداشتم هرچی به پروا زنگ زدم کسی جواب نمی‌داد.

میل چندانی نداشتم اما بابچه‌ها همراهی کردم، داشتم دوغ از یخچال بردارم که گوشیم زنگ خورد.

-ارشین بابا ببین کیه.

ارشین سریع گفت:

-اسم نداره.

-جواب بده، شاید پروا باشه.

-چشم.

اروهان داد زد:

-منم می‌خوام باپـروا حـرف بزنم.

صدای ارشین رو شنیدم.

-بله بفرماید؟!

کمی مکث کرد.

-نه.

پارچ دوغ و روی سفرهی گذاشتم، ارشین شونه‌ بالا انداخت.

-بابا با تو کار دارند.

سریع گوشی از ارشین گرفتم.

-بله؟!

صدای گرفته وبمی توی گوشم پیچید.

-سلام بابا .

ابروهام بالا پرید.

-جان؟! من خودم یه پدر دارم که مثل کوهه، پس پسر شما نیستم.

آب دهنشو قورت داد.

-بله ببخشید، طبق عادته.

پوزخندی صداداری زدم، به تمسخر توپیدم:

-جدی عادتـه؟! پدر کلمه‌ی که باید کوه بشه جلوی بچه‌اش نه این‌که اونو خوردش کنه، حتی حیووناهم از بچه‌اشون نمی‌گذرند.

عصبی نفس توی گوشم پیچید.

-بیخیال حالا، امرتون؟!

باصدای لرزونی گفت:

-از.. از مالک قبلی این خط خبر داریـ..

سریع وسط حرفش پریدم.

-نخیر اقای محترم من ازکسی خبر ندارم.

اروهان کلافه دست‌هاشو زیر بغلش زد:.

-من نمی‌خورم.

توپیدم:

-مثل بچه آدم غذاتو بخور ارشین غذای داداشت هم بده.

بی‌خیال با اون کج خندهام گفتم:

-حالا چرا دنبال مالک قبلین؟!

-برادر زاده‌ام گفت مطمئناً ازش خبر داری.

-شما باهاش چه نسبتی دارید؟!

نفس‌های کشداری کشید، صدای بی‌نهایت بغضدارشو شنیدم.

-من.. من پدرشم.

یه دفعه بلندبلند قه‌قه زدم.

-جناب پدر تو چطور پدری هستی که ازبچه‌ات نداری؟!

پوزخند صدا دار وکشداری کشیدم.

-نخیر ندارم داشته باشم به مادری که شیرشو وپدری که منت اون یه لقمه نون سربچه‌اش گذاشت وبراش حرومش کردن، نمی‌دادم.

-می‌دونم ازش خبر داری، ببین اقامادرش حالش بده، همه‌ی دکترا میگن فقط متتظر پرواست.

خشن داد زدم:

-نباشه، هیچ‌کدومتون منتظرش نباشید، بابی‌رحمی یه دخترِبی‌پناه وکف خیابون پرت کردید، حالاچطور روتون میشه راحت اسمشو به زبونتون بیارید؟!

یه دفعه کسی داد زد:

-توئه نره خر کی هستی؟! توکی هستی که برای پروا تصمیم میگیری؟! هـان؟!

عصبی دست‌هام مشت شد.

-صنمم باهاش به هیچ‌کدومتون ربطی نداره، دیگه هیچ وقت به این خط زنگ نزنید، که آبروي نداشته‌تون توی بوق وکَرنا می‌کنم، هرچند چیزی نمونده تاهمه چی برملا بشه، زیرپاهاش له‌تون می‌کنم، فقط کمی دیگه صبورباشید همه‌اتون به زودی اونو می‌بینید.

چشم‌هام و ریز کردم.

-ارشین اون اقاهه چی گفت؟!

ارشین لقمه‌ای به دهنش گذاشت.

-گفت همراه سینایی گفتم، نه.

لبخندی زدم:

-افرین دختر خوشگلم.

کمی لبخندی زدم، خوشحال شدم، زیر لب شعری رو زمزمه کردم.

چه شد درمن نمی‌دانم فقط دیدم پریشانم

فقط یک لحظه فهمیدم که دیوانه‌وار می‌خوامت.

آتیش دلمو با اون صورت خوشگلش خاموش می‌کنم، هوایی که اون نفس می‌کشه، برام عین بهشته.

اروهان وارشین بعدناهار کمی شلوغ می‌کردند، بهشون نگاه کردم.

نگاهم به صفحه‌ی گوشیم کردم، تصویر خندون چشم‌های خاکستریش برق میزد دوانگشتش روی موهای خوشرنگش گرفته بود.

ساعت یه ربع به سه بودکه گوشیم زنگ خورد، ته سیگارم روتوی جا سیگاری خاموش کردم، با دیدن اسم پــروا لبخندی زدم.

-الو بانو، صبح زود وقتی هنوز درست وحسابی ندیدمت بلند شدی کجا رفتی؟!

ریز ریز خندید.

-سکانسم مونده بود باید بازی می‌کردم.

آروم گفتم:

-کجایی؟! داری چکار می‌کنی؟!

-دارم ناهار می‌خورم.

داد زدم:

-چی؟! الان؟! قرارمون چی بود؟! هان؟!

کلافه بلندتر داد زدم:

-همین طوریش هم هزارتار دردو مرض و کمبود ویتامین داری، قرارمون این بود که تو هر شرایطی سلامتی رو درنظر بگیری، مگه نه؟!

-اخه خواستم زود تمام بشه، بیام بریم دکتر بعد هم بریم شهر بازی.

-بگو کجابی‌بیام تا اون خراب شده رو روی سر همه‌شون خراب کنم، من با همه‌ی اون عوضیا شرط کردم، یعنی کل حرفام باد هواست؟ نشونشون میدم که حرف کی باد هواست، زود برام اس کن.

باخشم قطع کردم، باعصبانیت داد زدم.

-ارشین؟! اروهان زود اماده بشید، میریم دنبال پــروا.

اروهان داد زد:

-اخ جوون، باشه.

سریع به اُتاقم رفتم، یه دست لباس مشکی پوشیدم، با ابروهای گره شده بیرون رفتم، با رسیدن ادرس وارشین واروهان سوار شدم.

توی شیشه به ارشین نگاه کردم.

-اون یقه‌ی بی‌صاحبتو درست کن، منو کفری نکن، از الان می‌خوای باد به هرجهتی بشی؟! می‌خوای نفستو ببرم؟! باغیرتم بازی نکن، بد میشه.

اخمی کرد:

-مگه چیکار کردم؟!

-زبون به دهن بگیر، بار اخریه که برای من حاضر جواب نمی‌کنی.

-از وقتی پروا اومده همه‌اش الکی به من گیر میدی، خسته شدم، اصلاًمن نمیام.

ابروهام بالا پرید خواست بیرون بره سریع قفل مرکزی زدم.

-نشنیدم چی گفتی؟! یه بار دیگه بگو ببینم چی گفتی؟! پـروا چکار کرده؟! فکر کردی نمی‌دونم اون زنیکه هر...

نفس عمیقی کشیدم، دستی به صورتم کشیدم، خودمو کنترل کردم، جلوی اروهان چیزی نگم.

-خیلی دارم صبوری می‌کنم، کل رفتار بدت رو با پروا می‌بینم، اون روز که حرف بارش کردی پشت دربودم.

اما دارم نشنیده می گیرمکه بچه‌ای، ولی اون زنیکه معلوم نیست ازکدوم جهنم درهای بلند شده اومده داره با تـو روی اعصابم تاتی تاتی می‌کنه، ولی تحمل واعصاب اینا روندارم.

پوزخندی زدم:

-ساده نباش ارشین حتماً پولش تمام شده که بعد هشت سال یادش افتاده بچه‌ای هم داره، سواستفاده‌اش که بهت نیاز نداشت مثل یه تیکه آشغال تو رو دور میریزه، حتی یه بار هم بغلت نکرده.

ماشین روشن کردم، عصبی توپیدم.

-اگه واقعاً مادره بهش بگو ده تاعکسی که توی بغلش بودی برات بفرست، نوچ.. نوچ.. ده تا زیادمه پنج تاعکس متفاوت بفرسته، خواستی بری پیشش دوستی تقدیمت می‌کنم، فقط حق نداری پای پسرمو وسط معرکهای که می‌خوای راه بندازید، بیارید، که از روتون ردمیشم‌.

درضمن فکر نکن ازموش وگربه‌ بازبات و نرفتن مدرسه‌ات گشت وگذارت توی کافی شاپ مزون‌های این اخریات بی‌خبرم، گرفتی؟! برات خیلی بد میشه ارشین خیلی اسیب می‌بینی، حرف اخرمه.

چونه‌اش داشت می‌لرزید، اصلآبرام مهم نبود، به حرمت پدرم ومهری اولین باری که بغلش کردم به عنوان پدر توی خونهام نگهش داشتم مثل دخترم باهاش رفتار کردم.

مثل برگ گل باهاش رفتار کردم، اما داره رفتارهای اون افریته رو درمیاره، داره کپیش میشه، این من و عذاب میده.

هروقت می‌بینمش یادم می‌افته چقدر خیانت دیدم، چه کلاه گشادی سرم رفته اماچون توی دست‌های خودم بزرگش کردم دارم صبوری می‌کنم، تا با لقمه‌ای حلالم‌ نزارم دنبال ذاتش بره اما داره صبرمو اعتمآدمو باپنهان کاری‌هاش ازبین می‌بره، ذاتی که خراب باشه هیچ جوره نمی‌تونم تحملش کنم.

به محل کارپـروا رفتم یه خونه‌ی ویلایی توی محلهای متوسط بود.

رفتم با کارگردان وتهیه کننده عوضی کمی داد وبیداد کردم پروا انگار رفته بود گریمش پاک کنه‌ بدحالی از اون تهیه کنندهی عوضی گرفتم.

با اخم توی ماشین نشستم، منتظر پروا بود با ناراحتی اخم‌الود سوار شد.

-سلام.

اروهان خودشو ازبین صندلیا جلو کشید.

-وای پـروا جونم دلم خیلی تنگ شده بود.

پروا با اخم‌هاش لبخندی زد:

-اخ من فدای دل تو فندوق کوچولوم.

خم شد ماچ آبداری از لپش گرفت، اروهان هم صورت پروا روبوسید.

-سلام خوبی ارشین جونم.

ارشین باسردی گفت:

-سلام، اره.

اخم‌هام بهم بیشتر پیچ خورد.

-اروهان جونم چیکار کردی؟!

-من نقاشی کشیدم‌.

لبخندی زد.

-بیار بزنم به یچخالم اگه دلم برات تنگ شد بهش نگاه کنم.

بااخم بهش نگاه می‌کردم.

-چته؟! اخمات توی همه؟!

کلافه گفت:

-تو آبروی آدمو می‌بری.

-جدی؟! خوب کردم، فکر کردن بی‌کسو کاری سوارت بشن؟ بخاطر رسیدن به پخش یه ماه دیگه‌اشون همه‌ی صحنه‌رو یه جا بازی کنی خودتو بکشی؟ هووم، ساعت سه وقت عصرونه‌ست نه ناهار گرفتی، اینطوری پیش بره دوبرآبر خسارت میندازم جلوشون خلاص فهمیدی؟! پس نه تو نه اونا روی اعصابم راه نرید.

سرمو تکون دادم، انگار فهمید عصبانیم پس ترجیح دادسکوت کنه‌، باهم به مطب رفتیم.

-تو بمون من با این دکتره کار دارم، امروز نیازی به تراپی نداری.

نگران بهم زل زد:

-تو روخدا فقط اینجا دیگه آبرو ریزی نکن.

لبخندی زدم:

-پای تو وسط باشه، دنیا روبهم میریزم، ببینم داره چه غلط می‌کنه‌ اگه نیاز به پول داره بازبون خوش بهش میدم، فقط الکی وقت ما رونگیره همین.

-آرشام دورت بگردم، بیابریم امروز عصبی هستی.

-خیلی هم آرومم، میگم بمون، بگو چشم.

نگران بهم زل زد، با ارامش چشم بستم.

-زود میام، برو پیش بچه‌ها.

سرشو پایین انداخت، ازجاش تکون نخورد، در زدمو وارد شدم، یه زن جوونی بود، پوزخندی زدم، این می‌خواد مشکلات دیگران و حل کنه؟! کلی حرف راجبش گفتن اینه؟!

بادیدنم تعجب کرد‌ به برگه هاش نگاه کرد.

-نوبت خانم سیناییه.

سرمو تکون دادم.

-اره.

کمی بهم زل زد‌، انگار توی صورتم دنبال چیزی می‌گشت، پوزخندی زدم دستی روی لباسم کشیدم.

-مـن زن دارم.

نگاهش رنگ تعجب گرفت.

-شوهر پـروا هستید؟!

-افرین‌، چه دکتر باهوشی.

-چرا سرپا ایستادهای؟!

-چون عصبیم، چون حال پـروا ازقبلش بدتره‌ می‌خوام بدونم توی این مدت چه غلطی کردید؟! روی رو شویی پراز قوطی های رنگ وارنگ دارو بود، مثل آدم یه جواب درست وحسآبی به م بده، چون عصبی بشم، اینجارو رو سرت آوارمی‌کنم.

-ارام باشید، بفرماید توضیح میدم.

مکثی کرد:

-پروا بخاطر این‌که ازمردا ترس عجیبی داره، حالا کسی پیداشده که بهش ته دل محبت می‌کنه اونم ازطرف جنس مخالف‌.

اون حس می‌کرد تنهاست الان که یکی پیدا شده بهش اهمیت میده الان بیشتر ازقبل نگرانه می‌ترسه ازدستش بده.

لبخندی زد:

-اتفاقا می‌خواستم باشما صحبت کنم، خوب شد، حتماً متوجه شدی وآبستگی خاصی به محسن داره، اونو به عنوان داداش می‌پرسته، ولی شما روتوی قلبش نماد کوه یاچیزی بالاتر یا استفراالله حکم خدارو براش پیدا کردی باید مواظب رفتارتون باشید، پیشش از زن دیگه‌ای حرف نزنید کسی رو زیباتر از اون ندونیدبهش عشقو اعتمادتون و بدید.

آروم روی مبل نشستم.

-اون عذاب وجدان داره که داره رفتار خانواده‌اش بازی می‌کنه، فقط به خاطر شما داره بازی می‌کنه.

ابروهام بالاپرید.

-مـن؟!

‌-می‌خواد بفهمیدکه چی به روزش اومده، وآبستگی سریع پروا برای این‌که شمارو محکمو قوی دیده شما باید همیشه اینطوری محکم و نفوذناپذیر باشید باید ازش تعریف کنید، سعی کنید‌ همونطوری که باوجود همه اتفاقات به اون اعتماد کردید تا اخرش همین باشید، این وآبستگی شدیدتر میشه.

عصبی به میزجلوخیره شدم.

-یعنی رفتار پروا از روی علاقه‌نیست؟! یعنی اگه نامزد آشغالش هم بود همیـ..

سریع گفت:

-نه هرگزاون شخصیت قوی ومحکمی داره، اون هرگز به کسی که بدون دلیل ازش گذشته برنمی‌گرده اون دنبال کسی که مثل شمآبود باوجود همه‌ی مشکلات خم به آبرو نیاره، براش ناجی یا اسطورهای همچنین چیزی شدید، به شما وآبستگی عحیبی پیدا کرده.

لبخند نامحسوسی زدم.

-ولی دلش تمام می‌خوام، میفهمی؟!

-شما بایداعتمادشو جلب کنید که هیچ وقت تحت هیچ شرایطی قصد رفتن ندارید‌‌، اونوتشنهی محبت کنید بعدش بهتون خبر میدم که توی اوج وآبستگیش کمی ازش فاصله بگیرید تآبفهمه حسش به شما چیه، بایدکمکش کنیم تا دوباره عاشق بشه.

اخمی کردم.

-توی اوج وآبستگیش رهاش کنم؟ براش بد میشه؟!

سرشو تکون داد.

-همونطوری که شما حستون بهش میدونه، باید بامحبت بی‌پایانتون جذبش کنید، وقتش که رسید باسفر کاری مدتی ازش دوربشید باید با یه تلنگر تکلیف دلشو وحسشو بفهمه.

سرمو تکون دادم.

-اینو که فهمیدم، ولی حمله‌هاش که هنوز ادامه داره، بدتر ازقبل.

مدادشو تکون داد:

-بله متاسفانه‌ باید سعی کنیدهربارحمله‌ بهش دست داد پیشش باشید، باحرفهاتون سعی کنید توی کابوسهاش ناجی بشید.

-یعنی قانعش کنم‌ هربار کابوس دید، کسی که نجاتش داده منم؟!

لبخندی زد:

-اره ازش صحنه روبپرسید، اولش مقاومت می‌کنه‌ بعد قانعش کنید، مثلا پشت درخت قایم شدید، توی اون موقعیت کمکش رفتید، مثل هیپنوتیز وارد افکارش بشیدبعدش کم کم هربارمنتظرت می‌مونه.

جای آدم بَده‌ روکم کم توی کابوس‌هاش میگیرید، اون کابوس با ناجیش به خوشی تبدیل می‌کنید.

دم عمیقی کشیدم.

-برای خوب شدنش زمین روبه اسمون وصله وپینه میزنم این‌که کاری نداره.

بلند شدم، با افکار بهم ریخته بیرون اومدم بانگرانی کنارماشین ایستاده بود.

-چی شد؟!

حالاکه من ناجیم پس همون میشم، بامهربونی دستمو روی کمرش گذاشتم، محبتم فقط مال این چشم خاکستریه، لبخندی زدم:

-هیچی‌، برای اولین بار توی کل عمرم اشتباه کردم، برخلاف اون دماغ عملیش که تمام حلقش معلوم بود‌، یه چیزی بارش بود.

لبخندی زد:

-زشته، آرشام اینطوری پشت سرش نگو.

دستی به تار موش که بیرون بودکشیدم.

-با این موی پریشون خوشرنگت دیوونه نکن‌، قفل قلبمو که بازکردی، طوفانی توش به پاکردی که تآب ندارم، پری روی من.

.

-دیگه صبر ندارم، نفسم به تو بنده.

بدو بریم خرید برای بچه‌هاو زن خوشگلم.

لبخندی زد.

-بریم، خیلی وقته نرفتم.

دست‌توی دست فروشگاه رومی‌گشتیم، بچه‌ها واقعاً خوشحال بودن، تمام حواسم به پروا بود، وقتی توی فروشگاه لباس فروشنده زن بهم زل زد.

پــروا بغ کرده بود، دکتر انگار راست می‌گفت، اما وقتی دید همه‌ی حواسم به اونه محکم دستمو با لبخندی گرفت باخوشحالی ذوق زیادم، نظر میداد.

ازخوشحالیش واقعاً خوشحال بودم از دست نمی‌دم این فرشته رو اگه به مرد محکمی نیاز داره، پس هزار تیکه بشم، نمی‌زارم زخمی به پاش بیافته.

دستمو توی فروشگاه با غرور و لبخندی گشاد تکون داد، دنبال بچه‌ها هرجا می‌رفتند کشیده، می‌شد.

با نظر بچه‌ها به رستوران رفتیم، بعد هم شهر بازی هرکدوم سوار ماشین شدیم، کلی خندیدیم‌، سوار ترن هوایی شدیم، پـروا تمام مدت سرش روی بازوم بود، باور نمی‌شد‌، ترسیده ولی وقتی پایین ایستادیم استفراغ کرد‌، واقعاً نگرانش شدم.

-خوبی؟! ببخش نمی‌دونستم اینقدر ترسیدی.

-معذرت می‌خوام.

اروهان باسرعت دوید جای که نشسته بودیم، دستموگرفت کشید.

-بابا بیا بریم تیر اندازی، تو روخدا بابا جونم من همستر رومی‌خوام، دوستم داشت، من اون همستر رومی‌خوام، بیا تا اونو نبردند.

اخمی کردم،

-همستر؟! مادرجون از این چیزا بدش میاد، اون رسیدگی می‌خواد.

-تو روخدا، میزارمش پیش خاله پروا، که مادرجون اونو نمی‌ببینه.

به پروا نگاه کردم، انگار خوشش نمی‌اومد.

-چی میگی پروا؟!

-چون از خانواده‌ی موشه زیادم خوشم نمیاد.

اروهان دستمو گرفت:

-تو رو خدا خاله پـروآبیا ببینش خیلی خوشگله‌، ازش خوشت میاد.

لبخندی زد:

-چشم عشقم تو بخوای من چکارهام، اما اگه بابا تیراندازه خوبی نباشه چی؟!

پووفی کشیدم.

-شوهرت و نشناختی.

پنج تیرخریدم، اروهان با ذوق لب زد:

-بابا مواظب باش بایدشمارهیهیجده روبزنی.

تفنگ بادی برداشت‌، تیرها گذاشتم‌.

-ارشین تو کدومو می‌خوای؟! من شماره سه، اون ست کلاه ودستکش‌ها رو می‌خوام.

-بانو..؟!

نگاهش چرخید انگار چیزی،چشمشو نگرفته، درهمین حال چشمش یه گوشه‌ ثآبت شد‌.

لبخندی زد:

-شمارهی سی‌ویک.

چشم‌هام روی شماره‌ها چرخیدبه فندک مربعی کوچک به رنگ مشکی باخطوط درهم روش بود افتاد، لبخندی زدم:

-مطئمنا مال منه، خودت چی؟!

آروم گفت:

-همون می‌خوام فقط پنج‌تا تیرداری.

-جدی؟

هدف گرفتم اول سمت همستر اروهان تیر که رها شد مثل برق به هدف خورد، سه تایی به هم جیغ کشیدند‌، من باتمرکز هدف ارشین روهدف گرفتم.

به محض نشستن به هدف پروا باذوق بهم زل زد، توی چشم‌هاش ستاره بارون شد.

-دوتا تیر دارم، بهت وقت میدم، یه چیزی انتخاب کنی‌ وگرنه خودم انتخاب می‌کنم.

-ایول.. تیر اندازی ازکجا بلدی؟!

اروهان دست پرواگرفت:

-بابا دارتش هم عالیه.

ابروهاش بالا رفت.

-جدی؟!

اروهان باخوشحالی گفت:

-بخدا.

فندک و ازفروشنده گرفتم‌، انگار بدجور حال فروشنده روگرفتم.

-پـروا کدوم؟!

لبخندی زد:

-نمی‌دونم.

چشم بستم وسریع عروسک گربهای پشمالو قهوه‌ای سفید رو در نظر گرفته بودم، هدف گرفتم.

عروسکو با لبخند گشادی گرفتم به پروا نزدیک شدم.

-بیا، این پیشی، واسه‌ی پیشی خودم.

آروم به بازوم زد:

-اصلآبهت نمیاد، که کسی رو پیشی صدا کنی؟!

ابروهام بالارفت.

-چرا؟!

-خب با این آبهت بهت نمی‌خوره.

دستمو روی کمرش لغزاندم.

-چرا مگه من دل ندارم؟! درضمن برای این‌که چشمهات مثل این پیشی‌ها تیلهای کمی عجبیه، برای پیشی منی دیوونه، گرفتی؟!

-یه تیر مونده، چکارش کنم؟!

که کسی گفت:

-اقا برای دختر من هدف بگیرید پولشو میدم.

به دخترش که بغ کرده بود زل زدم.

-‌عمویی کدومو می‌خوای؟!

دختره خندید، پامو چسبید.

-اون عروسک پرنده‌گان خشن قرمزی رومی‌خوام.

لبخندی زدم:

-اخه به دخمل نازی مثل تو چه به اون پرندهی خشن؟!

لبشو اویزون کرد.

-‌باشه‌، گریه نکن.

سریع نشون رفتم اونو بهش دادم، اروهان مچمو گرفت.

-ممنونم بابا .

-خواهش عزیزم، همسترو بردار بریم‌، باید براش، یه جای درست درمون بگیریم.

ارشین هم راضی بود، پروا لب زد:

-ممنونم، خیلی قشنگه‌، خیلی وقته عروسک هدیه نگرفته بودم.

کمرشو محکم گرفتم و به خودم، چسبوندم.

-کنارم باشی کل عروسکهای دنیا روبرات میگیرم.

دستشو ازپشت کمرم رد کرد:

-خیلی خوبی، ممنونم که به زندگی اومدی، ممنونم که بین این آدم منو دیدی، حالم باشماها خوبه، ازت ممنونم آرشام.

آروم خم شدم، توی تاریکی شب شقیقه‌اشو شکار کردم باهم قدم برداشتیم، از دم پارک بطرف ماشین می‌رفتیم که یه دفعه پروا خشکش زد.

برگشتم نگاهش کردم، مثل باد وسط خیابون دوید.

هاج و واج خشکم زد، سریع داد زدم.

-ارشین مواظب هم باشید، کنار ماشین بمونید الان میام.

پروا مثل دیوونه‌ها خودشو وسط خیابون انداخت، منم بابهت مثل دیوونه‌ها داد زدم.

-کـجا؟! لعنتی.

دنبالش دویدم، دلم از ترمز وحشتناک ماشین جلوی پاش داشت از قلبم بیرون می‌پرید.

شروع کرد فحش دادن، سریع بهش رسیدم، باخشم دست روش دهنش گذاشتم.

نعره کشیدم:

-خفه، دهن کثیفتو پاره میکنم.

باخشم ونفرت توی ماشین هلش دادم.

-بهتره گالتو ببندی بزنی چاک.

سریع دنبالش می‌دویدم، باگامهای بلند بازوش و گرفتمودستمو محکم دور کمرش حقله کردم، به خودم چسباندمش.

باحالت جنون اوری گریه می‌کرد، فریاد می‌کشید.

-عمو کمال.. ولم کن.

به دستم چنگ میزد، اینقدرعصبی بودم که می‌تونستم یه آدمو بکشم، بلند غریدم:

-چته؟! آروم بگیر پروا؟! من تو رو می‌کشم یه باردیگه اینطوری وسط خیابون بپری، فهمیدی؟!

تقلا می‌کرد، از زمین بلندش کردم سرشو توی ازپشت اغوشم می‌کوبید.

-عمو کمال؟! ولم کن آرشام اونو دیدم، تو روخدا.

حالش خیلی بد بودسرش محکم به بازوم چسبوندم، بوسیدمش، بدنم داشت مثل بید می‌لرزید.

-چیزی نیست، نگاهم کن، منو نترسون دختر، عزیزم ببین منم.

طرف خودم چرخوندمش وسط پیشونیش و بوسیدم، اشک‌هاش و پاک کردم.

-دیدمش، مطمئنم، حالش خوب نبود، بزار برم دنبالش، تو رو خدا.

-هیسس، تو منو نصف عمر کردی وقتی اینطوری پریدی وسط خیابون، دیگه هیچ وقت اینــ..

کسی گفت:

-ببخشید؟!

سرمو چرخوندم، مردی با سرسفیدی توی دستش کمی اسباب‌بازی، وبادکنک معلوم دست فروشه با اخم بهش زل زدم.

-بله؟!

نگاهش رنگ غم گرفت.

-هیچی جوون.

درهمین حال پروا سرشو از بغلم بیرون آورد به اون نگاه کرد، جیغ کشید.

-عمو کمال؟!

اون مرد که سرش و پایین انداخته بود می‌خواست بره باشنیدن صدای پروا مثل برق سرشو بالا آورد، چشم‌های دوتاشون ستاره بارون شد، پروا باصورت اشکی تا یه قدمیش رفت.

-عمو.. واقعاً خودتی؟ این چه حال روزیه اینا چیه؟

چشم‌های اون مرد برقی زد.

-باورم نمیشه، خودتی؟! وای پـروا دخترم.

بهم زل زدن نگران بچه‌ها بودم.

-بریم توی ماشین حرف بزنیم، بچه‌ها روتنها گذاشتیم.

باچشم‌های بهم زل زد، دستی زیر چشم‌هاش خوشرنگش کشید.

-چشم ببخش، بیا بریم عمو.

لبخندی زد.

-نه عزیزم من باید برم، وسایلم هم زیادمه، اذیت میشید، بهتر بـ...

سریع بازوشو جلو رفتم.

-این چه حرفیه لطفاً بفرماید.

سریع بامهربونی گفت:

-نــ...

-لطفاً.

-امـا..

سریع رفتم گونی کهنهای که کمی اون طرفتر بود برداشتم، معلوم بود اسباب بازی اینا داخلشه، زیادم سنگین نبود.

-من زودتر می‌رم، حواستون و جمع کنید از خیابون رد بشید.

کنار ماشین رسیدم، اروهان سریع لب زد:

-بابا دوتا پسر به ارشین حرف بد زدند.

اخم‌هام توی گره خورد.

-اونا گوه خوردند، درضمن تو داداش ارشینی دفعه بعد دهن کسی که به خواهرت بد گفت رو میاری پایین فهمیدی؟!

وسایل داخل صندوق عقب گذاشتم، عصبی توپیدم.

-برید بالا.

اروهان که بالا رفت بازوی ارشین و کشیدم، باحرص گفتم:

-دفعه‌ی بعد این طوری روسری سرکنی من میدونم و تو.. مگه تو دختر بدی هستی هان، که اونو باسنجاق به پشت سرت وصل کنی همم؟!

بازوشو با خشم ول کردم:

-خیلی دوست داری نظر یه آدم بی‌ارزش معتادی که شب روز توی خیابونا پرسه میزنه روبه خودت جالب کنی؟! چـرا اینقدر حد خودتو پایین میاری؟! خودتو می‌خوای ارزون بفروشی؟!

تاوقتی زیر سایه‌ی منی هم‌چنین گوهی بخوای بخوری قبل از این‌که پات بلغزه زنده به گورت می‌کنم، بهت گفتم ارشین بامنو غیرتم درنیافت.

-چی شده؟!

عصبی به ارشین چشم غره‌ای رفتم.

-هیچی بنشینید.

اون مرد سریع گفت:

-خونه‌ی ما از اینجا دوره بزارید من خودم می‌رم.

پروا سریع درجلوی ماشین باز کرد.

-خواهش می‌کنم، لطفاً بنشینید.

-نه عزیزم خودت پیش شوهرت بنشین من عقب..

-هرگز، بفرمایید.

سریع عقب جای گرفت.

-اروهان عزیزم همستر روجلوی خودت بزار من یه کم ازش می‌ترسم.

لبخندی زدم، توی همه حالت احترام بزرگتر نگه میداره، قربونش برم.

مسیجی روی گوشیم دیدم، اسم پروا انداخت، بازش کردم.

-خیلی ممنونم آرشام جان بهت مدیونم.

اخم‌هام به هم گره خورد، سریع تایپ کردم.

-دیگه هرگز نشنونم بگی مدیونی، تو هیچ مدیون نیستی، فهمیدی؟!

سریع سندش کردم، گوشیم و جلوی فرمان گذاشتم، حرف‌های اخر دکتر توی سرم موج خورد:

-اون فکر می‌کنه به شما وخانواده‌اتون مدیونه.

داد زدم:

-چی؟ این مزخرفات چیه؟!

-این حس اونه، برای این‌که بهش ارزش دادید، توی چشمش بزرگ شدید.

عصبی توپیدم:

-این مسخره بازیا چیه؟! ‌اون زنمه دلی بوده از روی ترحم که نبوده، مخم داره می‌ترکه.

دکتر کمی خودشو جابه جا کرد:

-شما باید براش صبر کنی، ببنید اقای پاکرو پروا بخاطر ترس ازدست ندادن شما هرکاری می‌کنه شاید بخواد با زنانگی برای داشتن همیشگیت نگه‌تون داره، شما باید صبوری کنید، وقتی عشق توی چشم‌هاش دید باهاش وارد رابطه‌ی جدی بشید، منظورمو که میفهمید؟!

دستی به موهام کشیدم.

با ادرس به محلهای پایین رسیدیم جلوی کوچهای باریک پارک کردم، بچه ها ازخستگی خواب بودند، پروا با لبخندی تلخ کنارم ایستاد، انگشت کوچکمو گرفت.

آروم گفت:

-حقش بعداًون همه زحمت این نیست.

پروا رو به پهلوم نزدیک کردم.

-قربونت برم، الهی فدای این دل مهربونت بشم.

سریع سربلند کرد به نیم رخم رسید، یه سروگردن ازش بلندتر بودم.

باکف دستش روی بازوم کوبید:

-دیگه هیچ وقت نگو.

اخم کردم.

-تو هم هیچ وقت نگو مدیونی، دیگه چرت وپرتا رونشنونم.

مکثی کردم.

-پـروا نظرت چیه؟! این عمو کمالت که اونطوری براش گریه می‌کردی نگهبان ویلا بشه، اینطوری وقتی نیستم از تو خیالم راحته.

ازگردنم اویزن شد.

-واقعاً؟! جدی مگی؟! وای ممنونم تو خیلی خوبی، فدات بشم، تو و محسن تنها اتفاق خوب زندگیم بودید، جبران می‌کنم زندگیم.

ازکلمه‌ی زندگیم ابروهام بالا پرید، محکم بغلش کردم، خداروشکر توی این تاریکی ونصف شبی کسی نبود.

-اووه جدیدا خانمم پراز احساس شده، دقت کردی؟!

بوی عطرش بدجور با روانم بازی می‌کرد.

-معلومه چون تو شوهرمی افتخار می‌کنم وقتی کنارتم، حالم با تو و بچه ها خیلی خوبه آرشام نـرو، همین جا بمون.

از ته دل خندید.

-بانوم شجاع شده، احساسش و به زبون میاره.

به ته کوچه نگاه می‌کردم، پروا بازوم و چسبید، نگاه به صورت غرق درخواب ارشین پشت شیشه شد.

-پـروام؟!

-جونم.

بادقت بهش زل زدم، دستمو روی موهاش کشیدم.

-جونت سلامت، تو یه زنی اگه میشه حواست به ارشین باشه حرف تو که هم جنسشی روبیشتر می‌خونه.

دخترا حساسن می‌ترسم یه حروم لقمهی که ارزش یه ریال هم نداره بیاد با احساسش بازی کنه، این طرز لباس پوشیدن این جلف بازیاش روی مخمه.

پـروا بهش زل زد:

-اره میدونم، متوجه تغییر رفتارش شدم، اما آرشام اون منو قبول نداره، همه‌اش می‌گه مادر خودم، ولی چشـم تو جون بخواه.

کمی خم شدم، گونه‌ام روی گونه‌های نرمش گذاشتم.

-این دلربایی وسط کوچه تاوان بدی داره گفته باشم.

لبخندی زد:

-حتی تن صدات ارامش بخشه کنارت فکرم آروم میگیره و دغدغهای دیگه ای ندارم.

حس خیلی خوبی بهم دست داد، بی‌اختیار لب زدم:

-چقدر خوبه یکی اینطوری هوای آدمو داشته باشه، با تو طمع عشق و فهمیدم، کل هوش وحواست ودل پاکتو یه جا می‌خوام، اگه لازم باشه تا اخرعمر صبر می‌کنم، تا بفهمی باتو بودن ارزومه.

چونه‌ام رو روی سرش گذاشتم به ماشین تکیه دادم.

-این چشم‌های معصومت منو جادو کرده، چندوقتی که فهمیدم زندگی به تو بسته‌است، سیما راست گفت من دیگه مال خودم نیستم، توی دلم مثل یه گل خوشبو شکوفه زدی.

کمی سرمو خم کردم و نگاهش کردم گونه‌هاش قرمز بود، دستمو روی صورت گذاشتم.

-پـروا این داغی ازخجالتت منو به اوج می‌بره، من آدم بستهای نیستم، اما انحصار طلبم و این‌که اولین باری که سهمم از زندگی یه دختر محجوب بوده، این خجالت و رنگ گرفتن منو بدجور مجذوب می‌کنه، ملکهی کوچک‌ قلبم، دلم برای اولین دفعه‌ست که بند به آب داد.

منم بار اولمه که آرومم، چقدرخوبه عشق یه دوطرفه چه حسی نابیه، واقعاً جنون خاصیه این حس دوطرفه.

نفس عمیقی کشیدم.

-حس می‌کنم، قلبم از این همه فوران احساسات یه دفعه‌ای طاقت نیاره.

محکم توی شکمم کوبید، ریز ریز خندیدم.

-دیگه حق نداری از این حرفا بزنی، بی‌تو منم طاقت ندارم.

چشم‌هاش توی صورتم دودو زد، چشم‌هام توی کاسه توی صورتش چرخوندم.

-باشه ملکه‌کوچلوم، تو بی‌نظیری پــروام.

سرشو به قلبم فشار دادم.

-میگم بانو، این عمو کمالت کجا رفت؟! چرا نمیاد؟! باید استراحت کنی بری سرکار، ساعت از دوازه گذشته.

کمی ازم فاصله گرفت.

-نمی‌دونم، برم دنبالش؟!

اخمی کردم.

-بری توی این کوچه تاریک که چی بشه؟!

سیگاری روشن کردم.

-باید دیگه بیاد یه کم منتظر میشم.

پک عمیقی کشیدم، دود غلیظش و بیرون دادم.

-همیشه از سیگار بدم می‌امد.

یه تای آبروم بالا رفت، به ماشین تکیه دادم، به نیم رخم زل زد:

-ولی الان فهمیدم که از بوی سیگارت که باعطرت قاطی شده خیلی خوشم میاد.

بااین کاراش داره منو دیوونه می‌کنه، خم شدم با کمی خشونت لوپشو به دندان گرفتم.

کمی تکون خورد:

-هیسس، گفتم تاوان داره پس کم فنگ بنداز، میدونی که خشن دوست دارم، دوام نمیاری.

سرشو باخجالت خاصی پشت بازوم قایم کرد.

-خیلی منحرفی.

سرمو تکون دادم، پکی به سیگارم زدم.

-جدی؟! پس منحرف ندیدی.

دستش و دوبار روی کمر زد درهمین حال سایه‌ای وسط کوچه دیدم، کمرمو صاف کردم، پروا ازحرکت سریعم بهم زل زد، نیم نگاهی بهش کردم.

به کوچه خیره موندم.

-بفرماید بریم خونه پسرم.

ابروهام بالا پرید، نگاهی به بچه‌ها کردم.

-ممنونم اقا کمال بچه‌ها خوابن.

آروم سرش پایین انداخت.

-اینطوری که درست نیست.

درهمین حال دوتا زن رودیدم، پروا به طرفشون پرواز کرد.

-ملیحه خانم، طوطیا جونم، وای خداروشکر که باز دیدمتون.

همه دیگه روبغل کردند، ملیحه گفت:

-سلام پسرم چشممون و روشن کردید، خوش اومدید.

لبخندی زدم:

-خیلی ممنونم، ازپروا شنیدم که روزای سختش کنارش بودید، ازتون ممنونم.

-خواهش می‌کنم ، کاری نکردیم.

-آدما توی روزای سخت خودشون نشون میدن.

کمال لب زد:

-طوطیا عزیزم، پیش بچه‌های اقای پاکرو باش.

آرشام سریع لب زد:

-مزاحمتون نمیشم این وقت شب این چه حرفیه؟!

مجبوری داخل رفتیم که خونه ای باکلی اُتاق دیدیم، بااشاره ی دستش به اُتاق کوچکی رفتیم.

همه چیزشون ساده و به شدت فقیرانه، پروا با ذوق سریع وارد شد، گوشه‌ی بالایی نشست و به پشتی تکیه داد.

پروا باذوق گفت:

-چقدر اینجا باصفاست.

کنار پروا روی زمین جای گرفتم، کمی اذیت بودم، آروم شلوار جینم و بالاکشید، پروا فهمید و لبخندی زد.

-می‌خوای برم برات متکای چیزی بیارم روش بنشینی.

آروم زمزمه کردم.

-نه راحتم.

درهمین حال ملیحه باسینی چای وارد شد، چای روی جلوی ماگذاشت.

-ممنونم زحمت کشیدید.

صداش لرزید.

-ملیحه خانم، چی شد؟! شمارو چـرا بیرون کردند؟ حالا مـنو بیـ...

اشکی ازچشمش افتاد.

کمال تلخ خندی زد:

-سه، چهار ماه بعد این‌که شما رفتید، همه چی بهم ریخت، دامادتون یواشکی بعدا از فروختن ملک واملاک با یه زنه فرارکرد، طلبکارا روی سرشون ریختند، حاجی مجبور شد همه چی روبفروشه تا پول بدهی‌ها رو بده، صاحب خونه جدید مارو نخواستند، کسی مارو بیرون نکرد.

اخم هام توی رفت، حقشون بود، ولی پروا اخم الود به زمین زل زد توی صورتش هیچی معلوم نبود، نمی‌دونم چه حسی داشت؟! دل ندارم ناراحتیش و ببینم.

باصدای محکمی گفت:

-بعدش چی شد؟!

این دفعه ملیحه به حرف اومد.

-ببخشید خانم نمی‌خوام شمارو ناراحت کنیم، چای تون بخورید.

لبخندی تلخ زد:

-چیزی از دلم نمونده که برای کسی ناراحتی کنم، لطفاً.

سرتاپا گوش بود، ولی من نگرانشم، بی‌قرارشم، نمی‌فهمم الان چی توی دل کوچکش می‌گذره.

ملیحه معذب و آروم لب زد:

-خواهر بدبخت‌تون بابچه‌ی شش یا هفت ماهش خود.. خودزنی کرد.

لب‌هاش لرزید، سرش به یقیه‌اش افتاد.

-چند ماه توی کما رفت بچه‌اش از بین رفت، اما خداروشکر بعد چندماه به هوش اومد.

مکثی کرد.

-اما هیچ وقت مثل اولش نشد، یه آدم افسرده ودل مرده، بعداً که ما رفتیم چیزی نمی‌دونم، ولی بعداً کمال اقا باربد رو دید، فهمیدم که زنش ولش کرده طلاق گرفت ورفته، دیگه هم از اونا خبری نشد.

غصه ام گرفت، نه از این‌که اون بلاها سرشون اومده، از این‌که پــروا غربیانه، گناه‌های همه رو داد زد و کسی صداشو نشنید، همه چشم بستن اونو به بدترین شکل بی‌گناه شکستن.

کمال گفت:

-بدبختا تاوان دادن.

ازشنیدن حرفش از ته دلم بلند قهقه زدم، پروا سریع سقلمهای به پهلوم زد ولی بیشتر خندهام گرفت، آروم با کف دستش به رانم زد، به زور خودمو کنترل کردم.

-زشته،چـرا میخندی؟!

بلندگفتم:

-خو خنده‌داره، اونا و تاوان؟! کدوم تاوان اقا کمال؟! اونا فقط گول اعتماد بی‌جای خودشون و خوردن‌، هنوز مونده تاوان بدن تاوانی که نه این دنیا ونه اون دنیا نمی‌تونن ،پسش بدن.

عصبی بلندشدم.

-عموکمال ما به نگهبان مورد اعتماد نیاز داریم، چه بهتر که شما باشید، هرچی نیاز دارید بردارید میریم.

پروا همونطوری که نشسته بود، از پایین به بالا نگاه می‌کرد.

-لطفاً کمکشون بریم، چیزای ضروری بردارید.

سریع به حیاط رفتم، سیگاری روشن کردم، که مرد لات روی پله‌ها نشسته بود، بلند شد سریع به طرفم اومد، با اون شلوار کردی گشادش جلو ایستاد، نگاه چندشی بهش کردم.

-تو کی هستی؟!

ابروهام پرید، با آبرو به خونه‌ی کمال اشاره کرد.

-اونجا چه کار داشتی؟!

اخمی کردم.

-کارت شناسایی تون؟!

پوزخندی زد، دستی گوشه‌ی لبش کشید:

-تنت می‌خاره نه؟! ببین دور برطوطیم بگردی زنده‌ات نمی‌زارم.

ازته دل خندیدم.

-همینم مونده، یه لات هیچی ندارجلوم وایسه برام شاخه وشونه بکشه، تنم به خاره می‌خوای چه غلطی بکنه؟! اون دختر دسته‌ی گلو به تو یه لقبا چه؟!

بانگاهی تحقیر امیزی بهش کردم، آب دهنشو به کناری تف کرد.

-من طرف زنتم میرم

ازحرفش خون جلوی چشم‌هام رو گرفت، سیگارم و باعصبانیت پرت کردم، یقه‌اشو گرفتم، یه کف گرگی بهش زدم.

باخشم موهاشو چنگ زدم، توی دهنش کوبیدم، چندین وچندین بار دندون توی دهنش افتاد عق زد، اونو بیرون تف کرد.

محکم سرشو به دیوار کوبیدم، نعره می‌کشید.

-برای جون کثیفت التماسِ کن تانکشمت، بگو چه گوهی خوردی؟!

درهمین حال یه مرد داد زد:

-وای پسر کشت، کمکش کنید، تو کی هستی؟! هان پسرمو ول کن.

درهمین حال پروا داد کشید.

-آرشامم؟! داری چکار می‌کنی؟!

سریع اومد بازوم کشید.

-دردت به جونم ولش کن چی شد؟!

عصبی بازومو ازدستش بیرون کشیدم.

جیغ کشید، بالجبازی سریع دور کمرم گرفت.

-منو بکش ولی دیوونگی نکن، بسه توروخدا.

عصبی غریدم.

-نشنیدم، صداتو.

-گوه خوردم، غلط کردم، تو کی هستی؟!

محکم وسط پاش کوبیدم.

-من عزراییلتم، زن منو با خود بی‌ارزشت یکی ندون، فهمیدی؟!

نگاهی به صورت نگران وترسیده پروا کردم.

-نگران نباش عزیزم پاشو بریم، تحمل اینجا روندارم.

لب‌های خوش فرمش می‌لرزید.

چونه‌اش توی دستم گرفتم.

-این چونه‌ات نلرزه، برو ارامم.

-قول بده دعوا نکنیا.

لبخندی زدم:

-باشه.

آروم دست‌هامو چک کرد.

-طوری نشده، زخم نشده؟!

-دیدی که خوبم برو جمع کن بریم.

با ناراحتی گفت:

-ممنونم، عزیزم، تو ستون خونهامی لطفاً مواظب خودت باش.

مکثی کرد:

-شنیدی همه تاوان دادن؟!

لبخندی زدم:

-اره، ولی تاوان نبوده، حق خودشون بود، تو الان خوبی؟!

-ببین چی به سرمون اومد؟! کاش اینطوری نمی‌شد، زمان دست‌همه رو کرده، ولی عذاب های من هنوز تمامی نداره.

رگ‌ گردنم سفت شد‌، رگ روی پیشونی نبض میزد، دست‌هام مشت شد.

-همه چیز تمام میشه، غصه نخور، قصهی منو تو بال و پر میگیره، کاری می‌کنم، برای همه حسرت بشی، الان برو اماده شو بریم دیر شده، صبح باید بری.

لبخندی زد:

-چشم، ملیحه و عمو مقاومت کردن، ولی راضیشون کردم.

با مهر نگاهش کردم.

-تو پروامی معلومه که می‌تونی، تاحالا نشده کاری بخوای نشه.

پروا که داخل رفت، اون مرد سریع داد زد:

-شبونه مثل دزدا می‌خواهید فرارکنید، کرایه دوماه ندید؟! کور خوندید.

عصبی به طرفش رفتم، ترسیده نزدیک بود خودشو خیس کنه.

پوزخندی زدم:

-‌پول کرایه‌ات چقدر میشه؟!

لب‌هاش لرزید، میگن یه سگ چه بزنی چه بترسونی، پوزخندم پررنگ‌تر شد‌، وقتی فهمید کاریش ندارم.

سریع گفت:

-ششصدهزار تومان.

گوشیمو درآوردم.

-شماره کارت بده.

-هان، چی؟! اهان کارت.

سریع به طرف اُتاقی رفت، چند دقیقه بعد برگشت.

-کارتش و ازش گرفتم، براش یه تومان زدم.

باپوزخندی گوشیم بهش نشون دادم.

-نگاه کن، بقیه‌اش صدقه‌ست که بدونی ما اهل شبخون زدن نیستیم، القاب خودتون و به کسی نسبت ندید.

با چشم‌های به خون نشسته قدمی به طرفش رفتم ترسیده دو قدم عقب رفت.

-از جلوی چشم‌هام گم شید، هم توهم این پسرت، تا اینجا روآتیش نکشیدم لاشخورا، اگه از اقا کمال پول بگیری میام سرتو میزارم روی سینه‌ات، فهمیدی؟!

ترسیده سرشو تکون داد، در همین حال پروا و ملیحه اومدن، باهم راه افتادیم، از در که بیرون رفتیم، آروم گفتم:

-شماره اژانس بدید.