-لبت یه کم زخم شده .
خجالت کشید گونههای بیرنگش رنگ گرفت.
-حق نداری خجالت بکشی چون زنمی.
-راستش بخوای من یکم خشنم، لذت میدم لذت می گیرمپس پنجول بکشی منو بیشتر آتیشی میکنی، هرچندمیگم جونش رو نداری دوام نمیاری.
عصبی تقلاکرد.
-خیلی.. خیلی.
ازخشم کبود شده بود.
-بیشعورم؟!
چشمهاش گردشد.
-اومم، بیادبم؟
چشمهاش نگران شد، لذت میبردم.
-بیحیام؟!
حرص خورد، چشمکم و شکار کرد.
-چیم؟!
ریز ریز میخندیدم.
-باید عادت کنی بانوم.
حرصی خواست ازم دور بشه.
-آرشام.
لبمو لوچهام و جمع کردم.
-جــونم.. تو غارتگر دل مجبوری با من راه بیای.
آروم با صدای گرفتهای گفت:
-ازم بزرگتری نمیتونم یه درشت بارت کنم.
دوست داشتم همین جونم در بره، این پیشی کوچولوم حرمت نگهمیداره.
-اووه، اووه، بانـوم خشن میشود.
موهای نرمش و از توی صورتش کنار زدم.
-قربون تو بشم، که حرمت سرت میشه زن کوچولوم ، اخخ که وجودت پراز ارامشه، تو اوج دلخوری هم حرمتمو نگه میداری؟!
بهم زل زد.
-سعی میکنم، مطیع باشم.
-اخخ اگه بدونی من چقدر مطیع دوست دارم، از دخترای سرکش اصلاً خوشم نمیاد.
نگران بهم زل زد.
-تو که مثل اینا که برده دوست دارن نیستی؟!
نیشم شل شد، از خندهام تنش بالا وپایین میشد.
نگاهمو به جای انگشتام که توی صورتش گره خورد، خورد کلافه شدم.
-از چی میترسی؟! تو هم حکم بردگیت و امضا کردی.
آب دهنشو به زور قورت داد وومن کیف کردم، از این نگاهش، دستمو دور کمرش بهم گره زدم.
-اخخ اگه بدونی اینطوری چقدر خوردنی شدی.
لبهام جای انگشتام نشست.
-از این کبودی روی صورت متنفرم پـروام، برده کوچلوم، حقت این همه ظلم نبوده، دستمو بشکنه.
لبخند ارامش بخشی زد، فهمید دارم سربه سرش میزارم، اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرد، سرشو روی شونهام گذاشت، عطر همو بوییدم.
-چیزیم نیست، با تو خوب میشم اقایی.
حلقهی دستمو تنگ تر کردم.
-چه عشقی میکنم از این اقا گفتنت.
آروم پچ زد.
-یه جوری عاشقت کنم که دل دنیا رو بلرزونم، خودم زخماتو با خون تو رگهام ومحبتی که توی وجودمه خوب میکنم.
چشمهام از بیخوابیمیسوخت، موهاشو نوازش کردم.
-یه کم بخوابیم، بدجور خوابم میاد.
میون بازوهام گرفتمش، دراز کشیدیم. نگاهش توی صورتم میچرخید، لبخندی زدم، سنگینی نگاهشو حس میکردم، کاری من کل شب کردم.
دیر بیدار شدم، دستی به صورتم کشیدم، کسی توی اُتاق نبود، صدای بازی بچهها می شنیدم، بلندشدم به تراس رفتم، پروا و ارشین، اروهان یه پسر بچه دیگه بین درختا توپ بازی میکردن.
یه آبی به سروصورتم زدم، پایین رفتم.
مادر با لبخندی گفت:
- بیدارشدی مادر.
-صبح بخیر مامان.
-صبحت بخیر شیر پسرم، میز صبحونه توی اشپزخونهست.
-دست طلا مادرجون.
-باید از زنت تشکر کنی.
حالش خوب بود؟! با دیدن میز لبخندم پر رنگتر شد، صبحونه خوردم.
به حیاط رفتم، زیر سایبون روبه روبهی به دیوار تکیه دادم، به اونا زل زدم، سیگاری روشن کردم.
خانوادهی کوچکم باخوشحالی میخندند، از خندهای اونا لبخندی کنج لبم جا خوش کرد.
پروام با ذوق ولبخند گشاد توپ پرت میکرد، لبخندم عمیقتر شد که صورت عصبی محسن جلوی دیدمو گرفت.
نگاه کلافهام و توی صورتش کوبوندم، دود سیگارمو بیرون فوت کردم.
-کلهات توی افسایده، بکش کنار جوجه.
بابغض وصدای لرزونی توپید:
-به چه حقی دست روی خواهرم بلند کردی؟!
یه تای آبروم بالا رفت، عصبی روی بازوم زد.
-فکر کردی با یه ارایش اون کبودیا میتونی محو کنی؟!
دستهام مشت شد، نفسهای کشیدار میکشید، کفری کرد بادستمو روی محمکم پشت گردنشو گرفتم فشار دادم.
چشمهای به خون نشستهام صورتش چرخوندم.
-امروز اعصاب مصآب ندارم، پس بکش کنار.
باقدرت هلش دادم، به دیواریهی سمت چپم خورد.
-لعنت بهت، اون همه بهت گفتم پروا دستت امانته.
روی یوار سرخورد، صداش ازبغض دورگه شد.
-آرشام، منو بزنم، اما باپـروا کاری نداشته، به پات میافتم.
عصبی پک محکم وعمیقی از سیگار گرفتم، پروا دنبال توپ میرفت تا بگیرش، خون خونم و میخورد.
بادستهای مشت شده دستهای که راستای تنم بود به دیوارچند باری مشت کوبید، درد شدیدی توی دستمو وتنم موج خورد.
بافک چفت شدهای آب دهنو به جلو پرت کردم.
-خوبه که حواست به خواهرته، اما محسن من هرگوهی باشم بیدلیل روی کسی دست بلند نمیکنم، اونم روی یه زن پس روی مخم راه نرو.
پوزخندی زد، منو کفری کرد، سریع دوباره ایستادم، باعصبانیت هلش داد.
-واسهی من پوزخند بزنی چاک دهنتو میشکافم، هرچی بود عین حقیقتو گفتم.
پوزخند زدم، باخشم بهش زل زدم.
-فقط صورتش و دیدی؟! بدن بیرنگشو چی؟! تن لرزونش و چی؟! اون خواهرتوئه درست اما اینو توی گوشات فرو کن زنه منه احمق.
نگاهم روی بچههاچرخوندم، اخمم غلیظتر شد.
محسن روی دیوار سرخورد.
-پس صورت کبودش چیه؟!
-آبدا بهت حق نمیدم بخوای توی زندگیم دخالت کنم، بزنمش هم به تو ربطی نداره، پس پاتو از زندگی بکش بیرون وفقط نقش برداریتو بازکنی.
داد زد:
-اگه به عنوان برادر اینجا نمیبودم که باید گردنت بخاطر اون کبودی می شکستم.
نفس عصبی بیرون فوت کردم.
-اخه احمق چرا باید اذیتش کنم هـان؟! بهت دخلی نداره، اما برای اینکه ازما بکشی بیرون میگم، دیشب بهش حملهی شدیدی دست داد، برای هوشیاریش بهش سیلی زدم، همین.
رنگ باخت، چونهاش لرزید.
اخمهام بهم گره خورد.
-نصف شبی، تو این روستا دکترم کجا بود؟
لب زدم.
-فوبیا داره باید ببرمش پیش یه دکتر درست وحسابی.
اخمهام بهم چسبیده بودمحسن کلافه دور خودش چرخید.
-ممکن بودسکته کنه.
ازشنیدن حرفش توی دهنم برج زهره مار شد، فشاری به فکم آوردم یه تای آبرم بالا بردم، به ته سیگارم پکی عمیقی زدم، آروم لب زدم:
-فعلاکه خوبه وداره میخنده پس روی مخم راه نرو، میدونم برات مهمه و نگرانشی من بیشتر ازتو نگرانشم، پس الکی خونمو به جوش نیار خودم اندازهی کافی دیشب تاحالا تحت فشار بودم.
خواستم به طرف بچهها برم که محسن یه قدم جلوم ایستاد.
-آرشام میدونم سخته اما اونو پس نزن، اگه اونو پس بزنی میشکنه الان بهت احتیاج داره، اگه اونو تنها بزاری طاقتـ..
چشم غرهای توپی بهش رفتم، دستمو بالا به نشانهی سکوت بالا بردم.
-چرت وپرتا چیه؟ من قرار نیست ازش بگذرم پس گالتو ببندمیخوام به صدای خندهی خانوادهام گوش بدم.
روی شونهام و بوسید.
-خیلی مردی آرشام.
پووفی کشیدم.
-بدم میادفقط خودتو بهم نچسبون.
لبخندی زدو ازم ردشد.
_
شب اروهان بیقراری میکردهرکاری کردیم نمیخوابید.
-پرواتو برو بخواب، خودم حواسم بهش هست.
اروهان جیغ زد.
-میخوام باخاله پروا بخوابم.
پروا لبخندی زد:
-تو که قبلاتنها میخوابیدی کابوس دیدی؟!
بازومو گرفت.
-لطفاً، خاله پروا.
لبهی تخت نشستم.
-تو برای خودت مردی شدی پسرم نباید کسی پیشت بخوابم.
لب برچید.
-تو که خودت گندهتر ومردتری چرا چند وقته پیش خاله پروا میخوابی؟!
ابروهام به موهام چسبید لبخندی نامحسوسی زدم، پروا گونههاش سرخ شد، سرش به یقهاش افتاد.
زیر لب حرصی گفتم:
-توله سگ، برای من آدم شده.
باخشم روبه پروا گفتم:
-تو بلندشو برو استراحت کن، ببینم این چی میگه؟
باگریه دست پـروا رومحکمتر گرفت.
-نرو تو روخدا الان بابا م دعوام میکنه.
پروا با لبخندی بهم زل زد، دلم برای لبخندش ضعف رفت.
-بچهامو دعوا نکنیا؟!
سرمو تکون دادم یعنی پاشو.
-دعواش نمیکنم، باهاش صبحت میکنم.
پروا که در اُتاق بست، عصبی بهش زل زدم، نمیدونستم به این بچه چی بگم؟
-اروهان تو برای خودت پسر بزرگ شدی، باید سعی کنی مستقل بشی.
-تو هنوز مستقل نشدی؟!
-شدم.
-پس اگه شدی چرا تنهایی نمیخوابی؟!
خواستم گوشش رو بپیچونم، به پروا گفتم دعواش نمیکنم.
-پـروا زنمه ، بچه.
دستهاشو زیر بغلش زد.
-پس منم زن میخوام.
-وقتی بزرگ شدی، یه شغل خوب داشتی یه زن خوشگل برات میگیرم.
-خاله پـروا خوشگله، اونو میخوام.
عصبی نفس کشیدم.
-پـروا زنمه منه، چشماتو درمیارم به زنم نگاه کنی ورجک.
بغ کرد.
-پس دختر پـروا روبگیرم.
عصبی چندباری دستمو به گردنم کشیدم.
-دختر پـروا خواهر تو میشه، مثل ارشین پس به دخترمو هم بد نگاه کنی چشماتو میدوزم.
عصبی پتو روش کشیدم.
-مثل بچه آدم بگیر بخواب منو عصبی نکن، تنبیه میشیا.
لب ولوچهاشو اویزوان کرد. پشت به من دراز کشید، عجب گرفتاری شدیم از دست این نسل هیولاها.
بلند شدم چراغو خاموش کردم، به اُتاق رفتم، لبهی تخت نشستم، چشمهامو بستم به تاج تکیه دادم.
-پـروا میشه بری یه قرص سردردی چیزی برام بیاری؟
آروم لب زد.
-چشم.
چشمامو باز کرد، لبخندی زدم با نگاهم بدرقهاش کردم.
قرص وآبو که بهم داد، سریع اونو خوردم، لیوانو روی عسلی گذاشتم.
دستمو باز کردم باکمی خجالت سرشو روی بازوم گذاشت.
-یخات هنوز آب نشدن؟
روی چشمهاشو بوسیدم.
-پـروا ارامشم باش، چون هیچ ارامشی نداشتم با یه حرفت منو اینطوری آرومم کن، مردا شاید تخس وعصبی باشن، اما از هر بچهای بچهترن، یادت باشه از امشب کل مشکلات دنیا روداشته باشیم همه روپشت این در جا میزاریم.
پیشونیش بوسیدم.
-اینجا فقط بهم دیگه ارامش میدیم.
بهم نیم نگاهی کردبه نشانهی اره چشم بست.
نیم خیز شدم، تیشرتم و درارودم ودوباره دراز کشیدم، پـروا داشت ریز ریز میخندید، چونهام روی سرش گذاشتم.
-به حرف اروهان میخندی؟!
سرشو تکون داد.
-تو فقط بخند،به هرچی میخوای بخند.
نفسم تند شد.
-از اینکه قراره بعدا از این سفر تنهام بزاری دلخورم.
-بخوای نمیرم.
محکم به اغوشم فشردمش.
-همیشه اینقدر خوب بودی؟! یا اول زندگیمه؟ منو وآبسته این خوبیات کنی، تااخرش مجبوری همینطوری مطیع باشی.
سرمو خم کردم، دیدم داره میخنده.
به سرشونهاش فشار ارودم.
-میگم پـروا نری اونجا مناقصهی منه بدبخت فراموشم کنی و بیچارهام کنی؟!
این دفعه تک خندهای زد.
-نه توی فکرشم طرح چهارچوبش هم زدم.
همونی برات توضیح دادم، مسکونی تجاری، فقط نمای اصلی برج مثل همونی توضیح دادم، یه ماروپیچ دورساختمان، که اسانسور هم روی اونه.
تا اگه کسی ازبیرون خواست بره رستوان پشت بوم بتونه بدون مزاحم برای اهالی برج از اسانسور استفاده کنه.
موهاشو بالا بردم.
-مطمئنی اون رستوران سروصداشو مهمونیاش، کیفیت برج ونمیاره پایین؟!
-توی فکرشم.
-بهت اعتماد دارم زن باهوشمی.
_
دوماه گذشته بود با محسن توی صحنهی مشآبه به دادگاه نشسته بودیم، کارگردان داشت برای عوامل دیگه توضیحاتی میداد.
بعد از اون سفر چندروزه آرشام یه ویلایی بزرگی توی تهران خرید که راحت باشیم، بچهها هم بعد ازتمام شدن مدرسهشون به اینجا میاومدند، دلم براشون تنگ شده بود، چند هفتهست که اونا روندیدم.
کارگردان به طرفم اومد.
-خانم سینایی.
بلند شدم.
-بله؟!
کارگردان با اون کاغذهای لوله شده توی دستش آروم به هم نزدیک شد.
-سکانس اثبابت بیگناهیتونه مثل اون روز عادی باشید.
-چشم.
-نگران نباشید، بفرماید.
بلند روبه همه داد زد:
-همه سرجاشون ساکت باشید، ضبظ میشه، نور، صدا..
مکثی کردی باسربهم اشاره داد لبخندی زدم.
-حرکت.
ر
کسی بلند داد زد:
-رای دادگاه قرات میشه همگی قیام کنید.
-بسم الله رحمانُ رحیم.
به لباسم چنگ زدم لبمو انقدر محکم گاز گرفتم که طعم خون روتو دهنم حس کردم یک مرتبه صدای محکم وبلند منشی دادگاه سکوت رو شکست و در گوشم پیچید:
-متهم ردیف اول خانم پـروا سینایی.
زانوهام سست شد، نزدیک بود نقش زمین بشم که باسرعت دست به تاج صندلی بندکردم.
اشکی ازچشمم افتاد زهرا که پشت سرم بود نگران بهم زل زد.
-متهم خانم سینایی باتوجه به شواهد ومدراک موجود درپرونده ونتیجه بازجوییهای متوالی وطبق شهادت سروان بهادر مبنی حرفهای کاملا مشآبه دربازجوییها وتلاش برای گرفتن فیلم دوربین مداربسته ازمغازهی درخیابون(...)که کاملا واضحست که فردی نآشناس بانقاب چیزی رو که در نایلون مشکی پیچیدهاست درکوله پشتی خانم سینایی جاساز کردند وهمچنن طبق فیلمی که در دادگاه دیده شده مشخص شده متهم چیزی رو هم از کوله پشتی خانم سینایی برداشتند.
طبق گزارشات واسناد معتبر به اثبات رسیده کل اسناد ومدارک پیدا شده از کوله پشتی خانم سینایی کاملاعمدی توسط فردی که بعداًمشخص شده علی مردانیست وجز گروهک اختشاشگران بوده جاسازی شده درهمین حین ایشان بادیدن طلآهای موجود درکوله پشتی خانم سینایی وسوسه شده آنها رو برداشتند.
بعدا ازپیگیرهای شدید پلیس متهم علی مردانی که درعملیات موفق امیز پلیس درتاریخ(..)درحین فرار مورد اصابت گلولهی پلیس قرار گرفته و در دم به هلاکت رسیدند.
بعدا از به هلاکت رسیدن مهتم طلاها درساک وی پیدا شدند از روی نام کوچک خانم سینایی که روی پلاک هکاکی شده بود، سروان بهادر باپیگیری وتلاشهای شبانه روزی به اثبات رساند که متعلق به خانم سینایی بوده همچنن ایشان باگرفتن فیلم دوربین مدار بسته دراثبات بیگناهی نامبرده نقش به سزایی داشتند.
بااشک حقله شده توی چشم به سروان خیره شدم من تا اخرعمرم مدیون این پلیس وظفیه شناسم ازخوشحالی فک قفل شده بود اشکهام مثل برق سر میخوردند.
که توجهم به کسی که حکم قرات میکرد، جلب شد.
-طبق بررسیهای سروان بهادر مبنی اثبات رسیده که ازمایشات نامبرده بافردی دیگرجابجا شده و باتهیه برگه سلامت نامبرده که در پرونده موجودنمیباشد، ثآبت شده که ایشان هیچ گونه رفتار منافعی باعفت نداشتند.
براین اساس دادگاه عالی کشور رای نهایی خود راعلام میکند.
این دادگاه خانم سینایی روکاملا بیگناه شناخته واز تمامی اتهامات موجود در پرونده تبرعه میکند لازم به ذکر ست، دادگاه عالی کشور بابت اطمینان حاصل از آن اسناد مجبور بوده تا اثبات بیگناهی ایشان را دربازداشتگاه نگهدارند.
از این رواین دادگاه ودولت از ایشان وخانوادهی محترم سینایی عذرخواهی کرده از امروز نامبرده ازاد میباشند.
قویهی فضایهی کشور.
ازخوشحالی داشتم بال در میآوردم ازهر چشمم چندتا اشک میریخت با گریه وبدنی لرزونی ناجی خودمو با رو باتمام قدرتم بغل کردم، آروم لب زدم:
-مدیونتم، مدیونتم تا اخر عمر.
سیل اشکهام تمام نداشت زهرا باکمی خشنونت اشکاهام پاک کرد.
من امیدوارنه ازگوشهی چشمم درحالی که زهرا رو بغل کرده بودم توی سالن به امید آشنایی که بیگناهیم رو فهمیده باشه چرخاندم و چقدر درد داشت ناامیدی از خانوادهی خشکی مقدس که جلوی جماعتی سر برمهر میگذارند، وندانسته حکم صادرمیکنند.
من سکوت کردم از این همه بیعدالتی از این هم خونهای خودم با دلی شکسته شکایتتون و به خدا کردم.
زهراصورت بیرنگم و بوسید:
-اگه بدونی چقدرخوشحالم تونستم کاری برات انجام بدم یه چیزی توی نگاهت بود که دلمو قرص میکرد.
ازبس خوشحال شدم که باقی دادگاه رو نفهمیدم، زهرا پا به پام اومد تامنو ازاد کرد با خوشحالی دستمشو محکم گرفته بودم یه غربیهای برای من اینطوری خودشو به آب آتیش زده.
زمزمه کردم.
-نوکرتم خدا.
باهم به دفترش رفتم، زهرا به خانوادهام زنگ زد، اما کسی جواب نمیداد.
بیصدا شکستم ولی زهرا باخوشحالی دستمو گرفت.
-ناراحت نشو، خودم باعزت تو رو میبرم.
لبخند تلخی روی لبهای ترک خوردهام نشست، توی ماشین پلیس زهرا پاکتی روی پام گذاشت آروم پچ زد:
-خلاف قانونه، امایواشکی کپی فیلم و ازمایشهای قبل و بعدت رو که ازت گرفته شده برات گذاشتم.
بامکثی ناراحت لب زد:
-اینا روداشته باش، امیدوارم بهشون نیاز پیدا نکنی ولی با این خانوا..
کلافه حرفشو خورد فهمیدم چی میخواد بگه.
به دستم فشاری آورد.
-نباید خودتو ببازی، قوی باش.
نفهمیدم منظورش چیه؟ برای چی باید قوی باشم؟ بیخیالش شدم، امروز واقعاً حالم خوب بود، هرچند معدهام داشت سوارخ میشد و دل ضفعهی شدیدی داشتم.
اما من این بیرونم دارم میرم خونه، پس باید خوشحال باشم.
توی ماشین خانم بهادر با اسکورت اون چندتا پلیس مرد با ذوق زیادم به خونه رسیدیم.
روی پام بند نبودم ازخوشحالی به طرف در دویدم زنگ رو فشار دادم منتظر باز کردن در شدم از شوق زیادم این پا و اون پا میکردم، زهرا با نیمچه لبخندی نگران و مات خندهام بود.
مادرم اف اف رو برداشت اشکام مثل سیل شدند ونمیدونم چرا من فکم قفل شده؟ مادرم با دیدنم توی اف اف چشمهاش درشت شد، دستشو روی قلبش گذاشت انگار حالش بد شده.
چونهام لرزید، خیلی طول کشید تا در باز شد با تعطلل زیادم وارد شدیم فقط زهرا باهام داخل اومد مادرم ترسیده بارنگی مثل گچ توی چهارچوب ایستاد.
قورت دادن آب دهنشو میدیدم، ترسیده به ما خیره بود لرزش دست و وپاش و میدیدم کمی به خودش اومد اخمی توی صورتش نشست.
-یاخدا باز چی شده؟!
دستهام سرد شد سرم سوت کشید، استرس به جانم افتاد خدا میدونه چقدر قبلم با این حرفش شکست این به جای خوش امدگویشون بود؟!
زن داداشم با حالت دو کنار مادرم قرار گرفت، دسته مامانو گرفت تازه متوجه ما شد با اخم ونگاهای که انگار تیر به طرفم میانداخت زیر بغل مادرمو گرفت.
زهراسریع بازوم و گرفت ناراحت باصدای که سعی کرد نلرزه لبخندی نمایشی زد:
-تو بمون من میرم با اونا حرف میزنم.
ازم رد شد من مثل کنجشکی غربیه با دلی شکسته وچونهای لرزان به آنها خیره شدم، اشکهام دیدم رو تارمیکرد، بیاختیار جلو رفتم خواستم جلو برم داد زد:
-بیآبرو تو اینجا چکارمیکنی؟!
ابروهام بالا پرید لرزی بهم دست داد، چونهام به شدت شروع کرد به لرزیدن کرد.
باخودم گفتم:
-من اینجا چیکار میکنم؟! چقدرشنیدن این حرف ازدهن مادرم درد داشت جای خوشحالیشونه؟!
زهرا نگران نگاهم کرد سریع به طرفم اومد، شقیقهام و بوسید.
-درستش میکنم، تو خودت و ناراحت نکن عزیزم.
شوکه سرجام خشکم زد چی رو میخواد درستش کنه؟! دلی که شکسته روچطور میشه بند زد.
چقدر زود رنگ عوض کردند طوریکه از هرغربیهای برام غربیهترند، صدای ناجی این روزام باعث نشد تا طوفانی نشم، غصه گرفته بودم.
چشم گرفتم ازمادری که به بخاطر یه اشتباه اینطوری از روم رد شد.
-آروم باشید ما اینجایم که بهتون بگیم، پروا بیگناهه وکاملا اشتباه پیش اومده، اون خیلی اذیت شده، شما نباید اونو اینطوری بهش ظلم کنید.
دلخور کمی ازشون دورشدم، مادرم به تن لرزونم نگاه کرد و بجای اینکه دلتنگم باشه اینظوری بانفرت به من زل میزنه، پوزخند عروسمون که باغرور پا رو پا انداخته بود که جای خود داشت ناامید توی حیاط برگشتم.
چشمم و به اسمون دوختم مادرم اون همه جلوی خدا سجده میکنه ومنی که همیشه اونو بزرگترین وپاکترین فرشتهی زمین میدونستم، فکر نمیکردم اینقدر کوته فکر باشه قلبشون پراز سیاهیه وکینهاست.
اینا فکر کردن با دورکعت نماز بامنت پاک و مطهرند و ازخدا نمیترسند، اینطوری دختر خودشو قضاوت میکنند وحکم صادر میکنند، یه مشت ظاهر بین وکه جای مهره داغ میکنند روی پیشونیش تا فقط توی چشم مردم خوب بنظر بیان.
چون فکر میکنند ازنسل پدربزرگی هستند که با یه قطره اشکش یه فلج مادر زاد روشفا داد هستند دنیا فقط دور سر خودشون میچرخه اما نمیدونند ازبس به فکر حرف و دهن مردم بودن که یه مشت آدم دهن بین شدند ودنیا پرست شدن.
چقدراحمقانه دلخوش کردم به کسایی که حتی سراغمو نگرفتند.
زهرای بدبخت باهزار زحمت توضیح میداد، ازفیلم و اینا میگفت ولی مادر داد زد:
-آبروی به بادرفتهی ما برمیگرده؟! جبران رسوایی مامیشه؟! کسی که از اصل افتاده میشه بجاش برگردوند؟!
بهم زل زد:
-خیر نبینی کمر پدرتوجلوی کس وناکس شکستی، اونو یه شبه پیرکردی، اینا رو میتونی برگردونی؟!
نالیدم:
-گناه من چی بوده؟!
به نگاهای غمگین ونگران زهرا لبخندی نمایشی زدم تا دم دربدرقهاشون کردم، به خونهای هرثانیهاش از اون زندان بدتر بود برگشتم.
اماخبری از استقبال گرمی نبود، مادرم بلند بلند به جونم نفرینم میکرد.
کسی منو درک نمیکرد، قلبمو زخمی میکردند باشونههای افتاده وارد اُتاقم شدم، همه جاش بهم ریخته بود باصورت اشکی توی اُتاقم چرخیدم که پام به جعبهای خورد وسایلش بیرون افتاد خم شدم برداشتم.
نگاهم توی جعبه چرخید هرلحظه چشمام درشتتر میشد محکم روی پارکتها زانو زدم طوریکه ازدرد زانوهام صورتم جمع شد.
انگار قلبمو بیرون کشیدند دستای لرزونم روی جبعه چرخید نفسهام توی گلوم خفه میشد.
بادستم لبهی جعبه روگرفتم ازفشار زیادم باگونه روی پارکتها سقوط کردم وتاریکی...
چشم که باز کردم، توی تختم بودم، هوا کمی روشن بود با غصه چشم بستم اشکی ازگونهام سرخورد.
سرم و توی اُتاق چرخاندم با دیدن جعبهی وسایل نامزدی و تمام ریز ودرشت یادگاریها، باصدای بلند مثل ابری گریه کردم.
به تاج تخت تکیه دادم زانوی غم بغل گرفتم، انگار از صدای زجههام فهمیدن بیدارم چون چند دقیقه بعدخواهرم به اُتاقم اومد.
-بیداری پروا؟! دو روزه بیهوشی.
حتی حالمو هم نپرسید اینا واقعاً رحم ندارند، دستی به صورت اشکیم کشیدم، نفسمو حبس کردم، دلم ازشون بینهایت گرفته بود.
دلم آتیش گرفته از اون همه عشقی که میگفت، سهمم یه سیلی و جعبه یادگاری شد، چقدر درد داره هرکدوم از اون وسایل پراز خاطرهای خوب و کلی ارزو بود.
-پـروا میدونم ناراحتی اما اونا نامزدی رو بهم زدن، سمیر... سمیر..
بغض کردم، دستی به زانوم کشید.
-بیخیالش، الان خیلی چیزا عوض شده، باید درک کنی.
بیرمق به خواهرم نگاه کردم، کاش میشد داد بزنم چی رو درک کنم؟!
کاش تنهام میزاشت اصلاً حوصلهیهیچ کدومشون ندارم، بیشتر دلمو زخمی میکنند.
-پــروا به خودت بیا... راستش مامان منو فرستاده، کـ... کـ...
مکثی کرد.
-بگم..
اون نگفت چیزی که باید میگفت تا مجبوری خودم به صدا دراومدم، تا زودتر تنهام بزاره، صدای لرزونم توی اُتاق پیچید.
-اما پری این واقعاً نامردیه من که کاری نکردم، من از دادگاه نامه دارم، سند بیگناهیم توی دستمه این.. این..
نفسم بند اومد، سرفهای کردم، احساس خفگی داشتم به یقهام چنگ زدم.
-حقـ.. ـم نیـ...
باز هم سرفه خشک دیگهای، پریناز رفتارش اصلاً مثل قبل دلسوزانه نبود انگار جزامیم دستشو به زور روی دستم گذاشت.
به زور برای اکسیژن تقلا میکردم، لیوانی طرفم گرفت باچشمهای اشکی بهش زل زدم، سرمو ازش برگردونم.
-خوبــم، فقط تنهام بزار.. خودم.. خودم و جمع میکنم.. همه چیز روجمع میکنم.. حتی..
بغض بدی بیخ گلوم چسبیده بود، چنگ انداختم به گردنم ، کاش هیچ وفت ازاد نمیشدم.
-یه نخ و سوزن ازش باقی نمیمونه، خیال همتون راحت، همیشه همینو میخواستید، به ارزوتون رسیدید..
بیحرف رفت به دیوار زل زدم، سرم گیج میرفت، لبهام ترک خورده وخشکیده بود.
-باید یه جواب یبهم بده.
دم دستیترین لباسمو پوشیدم، دم غروب بود، کوله پشتیم و برداشتم ازکشوی میزم کمی پول برداشتم به سمت خونهی عمو راه افتادم، بیست دقیقهای بااینجا فاصله داشت.
زن همسایه روسرکوچه دیدم.
-واه، مردم چه رویی دارند، بیحیایی تا کی..
برگشتم ببینم با کیه که آب دهنش و طرفم پرت کرد، سریع واکنش دادم خودمو عقب کشیدم، آب دهنش به استینم چشبید، باعق وحالتی چندشی با دستمال کاغذی اونو پاک کردم.
غصهام گرفت اما همهاش ازخانوادهام شروع شده، اگه اونا پشتم بودند یه آدم بیارزش اینطوری منوکوچک نمیکرد.
بانفرت بهش زل زدم.
-چش دریده بیآبرو از روهم نمیره.
اعصابه اینو نداشتم دستمو توی جیب مانتوم و کردم راه افتادم.
هوا واقعاً سوز داشت به کوچهای که تو پراز خاطره بود رسیدم.
نگاهم به اول کوچه بود یاد وقتایی که دوشادوش سمیر اینجا رو گز میکردیم افتادم.
کنار درخت قدیمی روبه روی اُتاق سمیر به پنجره زل زدم، خودمو بغل کردم کم کم سرما روحس میکردم.
یعنی مثل اون روزمیاد پالیوش روی شونههای لرزونم میزاره؟
یه ساعتی بود که جلوی خونهاشونم از سرما این پا واون پامیکنم، چراغ اُتاقش که روشن شد، نگاهم اشکیم به پنجره دخیل بست.
سایهای پشت پرده دیدم، زنی گوشهی اُتاق پشت پرده دیدم پرده کمی تکون خورد.
-حتماً زن عموست.
زمستونه هوا زودتاریک میشد هوا تاریک تاریک بود درست مثل بختم.
-اگه قندیل هم ببندم ازجام جم نمیخورم تا جواب درستی به این دل خسته ودیوونه ندم کم نمیارم.
نیم ساعتی گذشت، سرما به استخوانم نفوذ کرد که دیدم ماشین شیک باعث شد ضربان قلبم کمی بالا بره، دستی به شالم کشیدم.
لبخندگشادی روی لبم نشست تکیهام و ازدرخت گرفتم قدمی برداشتم، سمیر بالباسی کاملا مشکی پیاده شد.
قدمی برنداشته بودم که درسمت شاگرد باز شدزنی قدبلند باپالتو براق چرم با قهقه بلندی پیاده شد.
وجودم سرتاپام چشم شد نفس ام حبس شد، بریده بریده نفس زدم.
-پــ... پــ..ریــ.. پریـماه؟! نـ..ــه.
چونهام به شدت میلرزید چشمهام پرشد، اشکام مثل سیل جاری شد، قلبم هزار تکیه شد.
بدنم سست شد و با باسن روی جدول کنار درخت فرود اومدم، اشکام تندتند روی صورتم سر میخوردند به حدی اشکام زیادم بود که دیدمو تار کرده بود به سمیر زل زدم.
زمین خورده وناامید به صحنهی روبهروم خیره بودم، چشم شیشهایم و دیدم که با نیش باز دستشو دورشانههای پریماه مثل پیچک پیچاند.
-بیا عزیرکم.
صداش توی سرم میچرخید، برق حلقهاش از اینجا هم معلوم بود، نمیتونستم پلک هم بزنم.
قلبم داشت آتیش میگرفت، این دل شکستن تاوان داره، کسی که مرهم دلم بود زخم کاری دلم شده.
بیصدا از درون هزار بارشکستم بیصدا فریاد کشیدم.
امان از دلی که دیوانهوار براش میتپید توی اون سرما شوکه سرمو به درخت تکیه دادم.
انگار روح ازبدنم جدا شده بودحتی سرما رودیگه حس نمیکردم، نمیدونم چقدر اونجا کف اسفالت نشسته بودم که کسی زیر بغلم گرفت.
-پاشو، اینجاچه غلطی میکنی؟!
نگاه خستهامو توی چشمهای باربدچرخید، چونهام لرزید.
-داداش.. داداش پـریماه روکنارسمیر دیدم، میشه بری بهش بگی کنار نامزدمن چه غلطی میکنه؟! اون گفته بود تاقیامت مال منه..
با عصبانیت بازومو از دستش کشیدم.
-ولم کن داداش باید برم از بپرسم اون.. اون به کی گفت عزیزم؟! هان؟!
زبونم روی لبم کشیدم.
-باید بهش بگم که بیگناهم.
نفسم به زور درمیاومد.
-چرا هیچکی باورم نمیکنه؟! چرا صدام به گوش کسی نمیرسه؟! یه چیزی وسط قلبم بدجور داره میسوزه.
با قدرتش بازوم گرفت.
-پاشو اون روی سگ منو بالا نیار..
همونطور که از بازوم گرفته بودم، دستمو تکونم میداد.
-توی مخت فرو کن اونا نامزدن.
همون یه ذره امیدی که ته دلم داشتم فرو ریخت کاخ ارزوهام به بدترین شکل روی سرم اوار شد، چشمهام سیاهی میرفت، باربد تن لرزونمو کشون کشون تا کنار ماشین آورد.
-تو کاری کردی که نمیتونیم جلوی کسی و ناکس سربلند کنیم اون وقت انتظار داشتی این نامزدی بهم نخوره؟!
اصلاً چرا نمردی؟! چی میخوای که اومدی اینجا؟! هان اومدی ببینی که به کسی که نارو زدی توی چه حالیه؟! خب، خوب دیدیشون فکر کردی از عشقت داره میمیره، نه جانم اون با عشقش خوشه، اخر ماه هم عروسیشونه کارتهاشون هم پخش کردند، پس این کارای مسخرهاتو تمام کن.
بیشتر از این خودتو ما رو خوار نکن، الان داغ همه تازهست بیشتر از این کمر پدرمون و خم نکن، گناه داره بنده خدا دو روزه لب به چیزی نزده.
هیستریک داد زدم:
-بسه، بسه، اینا واقعیت نداره، منم که باور ندارم.
با خودن سیلی محکمی، توی دهنم ، چونهام از بس میلرزید که دندونهام بهم میخورد، آروم با خودم گفتم:
-دیگه نگو... بسه، تمامش کن، از همهتون متنفرم، منم چند روز لب چیزی زدم، بیشتر از هر کسی دیگهای بیگناه دارم توی این آتیش میسوزم.
سیلی بعدیش روی صورتیکه از سرما بیحس شده بود خورد با چشمهای اشکی به باربد زل زدم.
-به چی زل زدی، سوار شو.
چه راحت آدما عوض میشن، انگار هیچ وقت اونا رو نمیشناسم.
بغض کرده بهش خیره شدم، تو هم بزن داداش دلتو خنک کن، از دل ضعفهی شدید عق زدم.
بین گریهها خندیدم، پس پـریماه بلاخره موفق شد، باربد منو توی ماشین انداخت راه افتاد.
وقتی رسیدیم بازوم و گرفت کشون کشون تا سالن دنبال خودش کشید.
بابا نعره میزد.
-حواستون کجا بود گذاشتی اون دخترهی بیآبروت بره بیرون؟! میخواید بیشتر از این منو انگشت نمای مردم کنید؟!
وقتی برگشت با دیدنم با نفرت بهم زل زد، کف دستشو روی قلبش ماساژ میداد، با نفس عمیقی روی مبل سقوط کرد.
همه با نگرانی به طرفش رفتیم یه قدم بیشتر نرفته بودم که باربد محکم هل داد به دیوار خوردم.
-بخاطر تو نحس بابا سکته کرده، وای به حالت طوریش بشه توی باغچه زنده زنده چالت میکنم.
بازوم و با بیرحمی فشارداد.
-اخخ.
بانفرت گفت:
-صدات درنیاد، دختره ی نحس.
بغضم ترکید:
-داداش تو رو خدا ظلم نکن، خستهام میفهمی؟! به چی قسم بخورم که من بیگناهم، چرا نمیخواید بفهمـ..؟!
با دم عمیقی پرتم کرد اون طرف.
-خفه خون بگیر، گم شو توی اُتاقت تا بابا خونهست جلوش افتابینشو.
دست باربد و هل دادم، نعره کشیدم.
-من بیگناهم، من بیگناهم قاضی و دادگاه ازم عذرخواهی کرده.
توی قلبم کوبیدم.
-تو حاجی که خدا پیروپیغمر حالیت میشه، مگه خدایی که قضاوتم میکنی؟! تو مامان تو چی؟! چتونه؟!
کوله پشتیم و پرت کردم.
-دادگاه و دولت منو بیگناه شناخته من چه بیآبرویی کردم؟! شماها چجور خانوادآهای هستید؟! اعتبارتون اینقدر براتون مهمه، براتون متاسفم، لعنت بهتون که مشت خشکی مقدسی که فقط بلدید جلوی مشت آدم حراف..
در همین حال سیلی توی گوشم خورد، طمع گس خون توی دهنم حس کرد.
نگاه به چشمهای یخ زدهی مادرم خیره شدم.
-ما از نسل حاج رضاییم، کسی با قطره اشک..
پوزخندی زدم.
-اره، ولی اسم حاج رضا شده پول توی جبیب شماها، حداقل برای اسم و رسمتون اسم حاج رضا رو به گند نکشید.
مادر با غیظ بهم زل زد:
-خفه شو خیره سر، برو توی اُتاقت تا نگفتم حق نداری بیا بیرون.
به تک تک شون نگاه کردم، واقعاً تو این یه ماه دنیا کنفه یکون شده، خم شدم کوله پشتیم برداشتم.
با شونههای افتاده و کوله پشتی که روی زمین کشیده میشد به اُتاقم پناه بردم.
روی دیوارمثل گنجشکی غربیانه سرخوردم، به لباسهام چنگ زدم، حتی سراغم نیامدن.
بابا بلندبلند نعره میزد:
-به دخترت بگوحق نداره پاشو ازخونه بیرون بزاره جلوی چشمهام نبینمش، شنیدید؟!
نیم ساعتی شوکه همون گوشه نشسته بودم انگار دیوارا داشت روی سرم خراب میشد، انگار یکی داره خرهخرهاموفشار میده.
بازانوهای سست تاتختم رفتم کنار تخت زانو زدم ازشدت فشاری که روی قلبم بود ملافهامو توی دهنم چپوندم زجه زدم.
صداش توی سرم میپیچید.
-عزیزکم.
صورتم از رداشک میسوخت نفسم به خس خس افتاده بود.
شونهای برای پناه بردن نبود تاکمی داغ دلم روکم کنم، عشقم چشماشو روی اون گذشته بسته، نگاهشو به نگاه زن دیگهای دخیل بسته، تاصبح زجه زدم.
مثل دیوونه بلندشدم یه جعبه از زیرتختم دراودم، کل لباسهای خریده بود همه رو جداکردم، هرکدوم ازوسایل رو با اشکهام میشستم وتوی جعبه میگذاشتم.
کل یادگاریهایی که ازبچگی تا الان جمع کرده بودم توی جعبه گذاشتم توی کل عکسهام عکس سمیرو جدا کردم روی قلبم میزاشتم، توی جعبه میریختم حتی یه عکسهم ازبچگی باقی نزاشتم.
همه رو ازهم جداکردم، جعبهی طلاهاو جوهرات روی وسایل گذاشتم، حلقه روانگشتم رو میبوسیدم اشک میریختم.
هقهقام کل اُتاق و برداشته بود.
زن عموچشمش دنبال اینابود از اولم بامن لج بود خوشیم روی دل همهشون بود.
نگاهم به حلقه بود نفس نفس زدم برای بلعیدن اکسیژن مشکل داشتم، آروم از انگشتم جداش کردم.
-تف به دنیایی که ته نامردیه اون نامرد قول داده تا ته دنیا بامنه اماچه زود یادش رفت، بیرحما تنها دلخوشیم و گرفتید.
سرمو لبهی جعبه نشست، اشکم روی وسایل توی جعبه چکه میکرد.
دستمو روی زنجیر توی گردنم نشست، "عشق من" نه نه نمیتونم از این یکی بگذرم نایی نداشتم، خدایا جونم بگیر، این درد خارج توانمه.
_
بابدنی سست بلندشدم، گرگ ومیش صبح بود، لباسها و وسایلی که بدردش نمیخورد، توی سطل آشغال توی باغ ریختم.
-خدانگهدارت عشق بیرحمم، حسی بهم نداشتی اما عاشقت بودم.
نفت ریختم باچونهای لرزون اونا روتوی آتیش ریختم، دود بلند شد یه عمر بیهوده دورت میگشتم، موندم تاخاکستر شدن، ارزوهام ببینم.
مادر داد زد:
-کلهی صبحی داری چه غلطی میکنی؟!
بغضمو فرو خوردم، لب زدم:
-خیالتون راحت، خاکستر کردم، عشقی که توی دلم ریشه زده، اما منو باهاشون توی این دودخاکستر شدم، وسایل رو جمع کردم، بیاید اونا رو ببرید.
ازجلوی چشمهای خشمگین مادری این چند روزه انگار تمام عزیزاشو من کشتم، اره خب دختر حجتالاسلام جمشید خان بزرگه باید هم اینطوری به دختری که آبروش و لکهدار کرده، پدربزرگ پدری بایه قطره اشکش یه افلیج شفا پیدا کرده.
اره پدربزرگ اینا فقط خشکی مذهبن شبا تاصبح روی مهرو سجادهان روزا مثل سگ به اولد ناپاکش نگاه میکنند.
_
بعدچندروز ازگشنگی بلندشدم، همه روی میز بودند، سر به زیر روی میز نشستم.
بابا با چنان شدتی بلندشد، صندلی برعکس شد، باربد با غیظ بهم نگاه کرد.
-چرا بلندشدی بابا ؟!
پوزخندی زد، زیر نگاهش آب شدم،
-سیر شدم.
فهمیدم منظورشو اشک توی چشمهام حلقه شد، زبونم روی لبهای خشکم کشیدم، ملیحه خانم بشقاب آورد، بلند شدم، با غصه بهم زل زد.
لبخندی زدم، قبل از اینکه دوربشه سریع گفتم:
-شمآبفرمایید اقا جون من میریم توی اُتاقم غذامو میخورم.
ازخشم دستهاش مشت شد.
-من دختری که آبرو، منو فرش زیر پای همه کرده ندارم، باعث شدی جلوی مشت آدم بیارزش سرخم کنم. بایدمیمردی قبل از اینکه دوباره به خونهی میگشتی.
لبهام لرزید.
-یه آدم بیآبرو رباخوار ازوقتی فهمیده حاج بهرام چه گوهی خورده هرثانیه میاد سیخش میکنه توی چشم مردم میگن اگه بلدی روضه بخونی چرا برای دختر خودت نخوندی؟! منو باخاک یکی کردی، برات حرومه هر لقمهای که از عرق جیبم میخوری، چون کمرم و شکستی منو از ریشه زدی.
چونهام به شدت میلرزید، بیصدا داد زدم.
-بقرانی که شب روی دستت باهاش استغفار میکنی من کاری نکردم، چرا ازم بریدی؟! چرا هیچ راهی برای برگشتن نزاشتید؟! حتی اگه خطا کار هم باشم، خدا راه توبه روباز گذاشته اینا حتی اجازهی توبه کردن هم نمیدن.
نخواستم بیاحترامی کنم، سرمو به زیر انداختم، لبخندی تلخی زدم به اُتاقم برگشتم، پنجره رو باز کردم، چون داشتم خفه میشدم.
-یه دفعه از اسمون افتادن چقدر سخته.
قلبم داشت از این همه ظلم و نامردی میترکید، گرمی چیزی رو حس کردم، دستمو پشت لبم نشست.
-خدایا منو بکش، این عاشقی برام گرونه تمام شده، همه کسم با یکی دیگهاست، دارم دق میکنم، این عذاب مو ازم بگیر.
روی تیغه ی پنجره سرخوردم، اگه باهاش حرف نزنم میمیرم، گوشیمو برداشتم، شماره صمیمیترین دوستم و دختر داییم گرفتم.
رد تماس داد، باخوش باوری گفتم تصادفیه، پلک زدم اشکی از صورتم سر خورد، دوباره شماره گرفتم جواب نداد.
اس داد.
-تو رو خدا بهم زنگ نزن منو توی دردسر ننداز تو روخدا بامن کاری نداشته دیگه هیچ وقت بهم زنگ نزن.
غصهام گرفت دستهام لرزید، سرم داشت تیر میکشید، چشمهای بیتآبم روی در و دیوار میچرخید، این روزا خیلی دلگیرند.
سریع تایپ کردم.
-باشه، فقط خوب یا بد قضاوت همهتون و به خدا میسپارم.
همون گوشهی غربیانه خودمو بغل کردم، معده ام داشت سوراخ میشد، بشقاب غذا چشمک میزد، اماحرفهای بابا توی سرم میپیچید.
گفتی دلم فقط به تو قرص باشه، مرد زندگیم فقط تویی، پای هیچ کدوم از حرفات نموندی.
بلند شدم برم روی تخت چشمهام سیاهی رفت با کله سقوط کردم.
روی زمین که افتادم، اشکی از چشمم افتاد.
ناامیدانه چشم بسته شد، همین که پلکم بالا رفت، توی جای ناشناسی بودم.
کسی باعصبانیت میگفت:
-این دختر سوهاضمهی شدید داره.
مادرم وقتی دید چشمهام بازه اخمهاش بهم گره خورد.
- این که نزدیک بود اتفاقی براش بیافته شما اونو صبح پیدا کردی اون چندین ساعت بیهوش بوده.
مامان هر لحظه کبودتر میشد.
آروم لب زدم:
- اونا گناهی ندارند، نامزدم منو ترک کرده، اشتها ندارم، فقط همین.
دکتر کلافه با تاسف سری تکون داد، بیرون رفت، مرخص شدم با مامان داشتم برمیگشتم، انگار دلش نمیخواست با من راه بره آروم آروم پشت سرش راه میرفتم که دیدم اخم و تخمتش بیشتر میشه مجبوری جلوتر رفتم تا ببینه جلوشم.
به خونه برگشتیم، رنگ به صورت نداشتم، زبونم و روی لبم کشیدم.
چند روز که مامان بابا و بقیه خبری نبود، باربد
به محض ورود چند جفت کفش دیدم، بوی آشنایی روی بینیم پیچید، پری سریع جلو اومد.
مامان پچ زد:
-کیه؟!
پری معذب نگاهم کرد.
-سمیر و نامزدشن اومدن شخصا دعوتمون برای عروسی.
دنیا روی سرم اوارشد، کل وزنمو روی دیوار کنارم انداختم، مامان نیم نگاهی بهم انداخت، اخمی کرد.
-خودتو جمع کن.
اشکی ازچشمم چکید، خواستم به حیاط برم مامان بازوم و کشید.
-تا کی میخوای فرار کنی؟!
با خشم دستمو کشیدم، با صدای گرفتهای گفتم:
-تا ته دنیا، با بیرحمی منو کشت، حالا هم دست از سرم بردارید، از این همه عذاب پرم، بزارید به درد خودم بمیرم، حال و روزم باعث شادی پریماه و نامزدشه، باشه مامان بزار شاد بشن.
-سلام زن عمو خوش اومدی.
پریماه با پوزخندی جلو ایستاد با این نیم تنه و تن بلوری دل سمیر و بردی؟!
ناخنهای مانیکورش و با ناز تکون میداد.
-اوه، زن عمو این کی ازاد شده؟!
روحم به تاراج رفته پس تا میتونید بتازونید.
سعی کردم خودمو نبازم، اما مگه چشم فرمان میبرد؟! با حقرات بهم زل زد، اشک جلوی دیدم تار کرده بود.
-خوب نگاه کردی؟! الان هم بکش عقب.
بدون نگاه کردن سمیر خواستم به اُتاقم پناه ببرم.
-کجا دختر عمو؟!
مکثی کرد.
-اومدم شخصا دعوتت کنم.
لبخندی زدم:
- خوشبخت بشید.
سیمر تک خندهای زد:
-ممنونم، چرا پیش ما نمیشینی؟!
دم عمیقی کشیدم:
-اگه تفریحتون تمام شده، من ناخوشم.
باچشمهای اشک الود توی صورت جذاب و چشمهای آبیروشنش زل زدم،
-توی بدترين اوضاع شکستیم، هیچ کدومتون راهی برای برگشت نزاشتین.
پوزخندش روی اعصابم چنگ میکشید، لبخندی زدم.
-درضمن قبلا خبرا رسیده بود لازم نبود تا اینجا بیایی پسر عمو، خوشبخت بشید.
قدمی برانداشته بودم، که کارتش و جلوم کشید، توی صورتم تکون داد.
چشم شیشهایم از دیدن حقارتم لذت میبره.
-پای هیچ کدوم حرفات نموندی امیدوارم حداقل تو درد انتظار و دلتنگی رو نچشی.
من از تمام آدمای ظاهر بین و خشکی مقدس اطرافم میگذرم، فقط حسرت اینکه یه عمری که بیهوده دورت میگشتم میخورم پسر عمو، نگاهت هیچ وقت بیتآب و عاشق نبود، هیچی مثل قبل نیست، حتی قلبت مثل سآبق نیست.
دست بردم، از کوله پشتیم، کل پول نقدی که داشتم، تا زدم، توی برگ دفتر یادداشتم پیچاندم، توی جیبب کتش گذاشتم.
-شاد باشی، جلوتر میدم چون نمیتونم تو عروسیت حضور داشته باشم، امیدوارم حداقل تو خوشبخت بشی وحسرت چیزی و نخوری.
از ته دلم برای اخرین بار نگاهی بهش کردم، لبخندی زد، اشکی از چشمم افتاد، این دلی توی سینه ریشه زده بوده سوزوندند.
-خدانگهدارت.
پریماه بازوش و محکم گرفت با ناز گفت:
-معلومه که نمیزارم حسرت چیزی رو بخوره.
سمیر عصبی پول و درآورد روی زمین انداخت به پریما نگاه کردم.
-گذشتم از این دندون لق.
سمیر خندید و من دلتنگ صدای خنده هاش چشم بستم، ازشون رد شدم، دستمو به میلهها چنگ میزدم تا جلوی اونا نیافتم.
پریماه بلند بلند گفت:
-عزیزم قول دادی امروز بریم برای بچهمون خریدم کنیم.
بدنم مثل لرزید، از عمد دارن منو میکشند، ازچشم افتادن، الان وقت مرگ رآبطهامون و اون همه خاطرهست، فقط نمیدونم تقاص چی رو دارم پس میدم، سرما توی وجودم نشست، پاهام دیگه دنبالم نمی اومد، نفسم هم درنمیاومد.
به زور جسم بیجونمو تا اُتاقم کشیدم، دنیام دیگه بیمعنیست، توی اُتاقم فرو ریختم، ضعفم بهم غالب شد.
همونجا درازکشیدم، دستمو گاز گرفتم تا شاید خواب باشم، دلم داشت از درد مچاله میشد، چیزی وسط سینهام میسوخت.
اعتصآب غذا کردم، تا شاید، بمیرم راحت بشم بعد دو روز رفتم توی اشپزخانه چیزی بخورم، در قابلمه روی اجاقو برداشتم ، بوی ماکارونی دلم و بهم زد، در قابله رو با صورتی مچاله گذاشتم که صدای خندهای ریز ریزی شنیدم.
سرمو بیرون بردم، دیدم باربد با یه دختر ریزه و میزه، فیس توی فیس، وارد شدند، از دیدنش گونههام گل انداخت.
مثل برق خودمو پشت ستون جزیزه قایم کردم، نفسهای کشداری کشیدم.
- اینجا چخبره؟! اون کیه؟!
با قهقهای بالا رفتند، اشتهام کور شد، به غذا لب نزدم همونجا سنگر گرفته بودم تا دیده نشم، از بس اونجا نشسته بودم خستهشدم و شدیدا خوابم گرفته بود.
ترسیدم بیرون برم، اونا رو توی شرایط نامناسب ببینم و الکی سر من خراب بشه، و دوباره بهم گیر بده حوصلهاشون و نداشتم، همونجا زانوهام و بغل کردم.
سرمو روی زانوم گذاشتم، نیم ساعتی گذشته بود، دل اینا از سنگه فقط به من بدبخت گیر میدند.
واقعاً خسته بودم، از بس یه جا بودم کل تنم خشک شده بودم، سرک کشیدم، ببینم کسی نیست.
نفسی کشیدم، آروم آروم به طرف اُتاقم رفتم، روی پلهها بودم که صدای بلند توی گوشم پیچید.
صدای عصبیش ظریفی شنیدم.
-باربد من دیگه خستهام از زندگی یواشکی، ما زنو شوهریم، دیگه طاقت ندارم، چندسال شده، ولی تو کاری نکردی.
باربد حرصی گفت:
- باز شروع کردی؟! اومدیم کمی خوش باشیم تو رو جدت شروع نکن.
-خستم میفهمی، دلم یه زندگی عادی میخواد، درسته صیغهایم، اما داری عذاب م میدی فکر میکنم فقط منو برای خوشیت میخوای، ارزو دارم یه روز بیدلهره کنار هم باشیم.
مگه نمیگی مشکل داری، باهاش خوب نیستی، حتی نمیتونه بهت بچه بده خب چرا طلاقش نمیدی؟! خیلی سخته این جور زندگی کردن، میفهمی؟! منم کلی ارزو دارم.
پوزخندی زدم آروم برگشتم و چپیدم، توی اُتاقم، جسم تو خالیم رو روی تخت انداختم، لبهام خشک و پوسته پوسته شده بود.
چند روز بود که از مامان، بابا و بقیه خبری نبود، باربد و این دختره توی خونه جولان میدادند از همهشون دلخور بودم، با هیچ کدومشون حرف نمیزدم.
امروز باربد بیرون رفته بود، تازه دوش گرفته بودم که اون دختر بدون اجازه وارد شد.
-هی دختر جون.
پوزخندی زدم، بهش محل ندادم.
-عجب گاویه، مگه کری؟!
جلوم ایستاد.
- باتوام.
عصبی نیم نگاهی با تحقیر بهش انداخت.
-توی اون طویلهی که بزرگ شدی، ممکنه در نداشته، اشکال نداره، بهت یاد میدم، برو بیرون مثل آدم در بزن وقتی که اجازه دادم، وارد میشی.
ابروهاش بالا پرید و یه دفعه کبود شد.
-آآآ راستی مثل اون طویلتون وحشیانه در نزن.
درضمن اینجا حتی سگمون هم اسم داره حتماً از بس با حیوانایی طویلتون دم خور شدید حرف زدن یادت رفته؟!
رفته رفته کبود تر میشد و..
یه دفعه به موهام چنگ زد، چطور جراعت کرده به من دست بزنه؟!
سریع دستشو گاز گرفتم که ناخنش توی صورتم خورد، بینهایت دردم گرفت ولی صدام درنیامد.
هلش دادم موهای کوتاهشو گرفتم، روی زمین افتاد سریع روش نشستم به موهاش چنگ زدم تقاص همهی بدبختیهام وسراین نکبتی خالی میکردم.
سرش همونطوری که ازموهاش گرفته بودم به زمین میکوبیدم باحالی داغون اونو میزدم.
که باربد ازشنیدن صدامون باسرعت وارد اُتاقم شد باتمام قدرتش لگدی به پهلوم کوبید.
حس کردم، کلیهی توی شکم کنده شداز قدرتش باشدت زیادم به دیوار برخورد کردم که خورد شدن کل استخوآنهام و حس کردم.
ازدرد جلوی چشمهام تار شد، بدنم از درد لرزید، به خودم میپیچیدم مثل جنین توی خودم پیچیدم ازضعف ودرد توی کمرم خودمم پیچ وتآب میخوردم.
نفس نفس زدم، بادرد گفتم:
-این دختره اینجا روبا تحویلهی بابا ش اینا اشتباه گرفته.
باربد غرید کرد:
-دهن کثیفتو ببند.
ازدرد داشتم میمردم ولی کم نیآوردم، خندید.
-دهن من کثیفه؟!
خندیدم.
-پس شماها چی هستید؟!
دستمو روی پهلومو جای درد نشست، نفسم بند اومد.
-حلالتون نمیکنم.
آب دهنمو روی دمپایش و پاش انداختم، به زور باکمک دیوار نیم خیز شدم.
-بابا خبر داره از این گندکاریت؟! اون وقت منی که بیگناهم، بیآبروم؟! دادگاه ازم عذرخواهی کرد، مدرک بیگناهی دستم داده به بابا میگم همهاشو بهش میگم.
سریع به طرفم اومد سیلی محکمی به صورتم زد، اون دختره رو توی اغوش کشید، باقربون صدقه با ناز ونوازش براش مرهم میشد.
کسی برای دردام مرهم نشد، پوزخندی بهشون زدم.
-شماها به ظاهر ازخدا وقران سر در میارید، مگه خدا نگفته توبه کاران بخشیده میشه، شماها خودتون بالاتر از خدا دیدید؟!
به اسم دین گندکاریتون پشت یه رکعتی نمازی که جلوی مردم میخونید پنهان کردید، فکر نمیکردم این همه ازهم دور باشیم، اصلاً شماها رونمیشناسم.
لگدی به پاهام زد:
-خفه خون بگیر عوضی ، زبونتو ازحلقت بیرون میکشم، خیره سر زبون دراز، به چه حقی روی عشقم دست بلندی کردی؟!
خندیدم زخم لبم سرباز کرده بود، دهنمو دندونام رنگی کرده بود، دستمو روی لبم کشیدم دستمو رنگی شده بود.
-به زن داداش گفتی عشقم، گل یکی دونهام من فعلا کار دارم دفعه بعدی باهم یه مسافرت دوتایی عاشقانه میریم، تمام حرفات توی گوشمه، فقط موندم تو دلت چندتا چند راه میدی، عشقت؟! عشق به گند کشیدید.
اون زنیکه توی بغلش جیغ زد به بازوش مشت زد.
-این چی میگه؟! تو.. تـ...
دلخور بیرون دوید، باچشمهای به خون نشسته پوزخندی زد:
-من تو رومیکشم کثافت.
به موهام چنگ زد سرمو به عسلی کوبید.
-الان چه گوهی خوردی؟!
تخس بهش زل زدم، نفسم بریده بریده بیرون میاومد.
-بکش، چون گوه خوریتو به همه میگم، اگه من گناهکارم گناههای تک تکتون رو میکنم.
موهامو تکون میداد از ریشه دراومدن موهام حس میکردم ولی با تکون میخوردم دردی غیر قابل وصف توی شکمم میپیچید، انگار سیخی نوک تیز توی شکمم فرومیکنند.
بغض بدی از این بیکسیم توی گلوم نشست، کاش بمیرم با نفرت وچشمهای به خون نشسته، دنبال اون زنیکه رفت.
-عزیزم.. عزیزم.
پوزخندی ازدرد زدم، ضربان قلبم کند میزد، دونههای عرق روی پیشونیم نشسته بود، لرزی از بدنم رد میشد، بعدا از چند دقیقه داغ میشدم، نمیتونستم ازدرد بلندبشم از درد داشتم میمردم، نفسم درنمیاومد.
به زور دستمو بالا بردم ملافه روی تخت روکشیدم اونو نصف ونیمه روی تن لرزانم انداختم، توی تب ولرز و درد میسوختم.
تنم به شدت عرق میکرد، ملافه روگاز میزدم ازدرد ناله میکردم، اسم مادرمو صدا میکردم، ناامید که می شدم، اسم بابا مو میگفتم، اسم سمیر رو بادرد نجوا میکردم، حتی اگه کافر بود منو میدید، مثل آبر بهاری به حالم گریه میکرد.
کل شب غریبانه درد کشیدم ولی پناه وتسکینی برای دردم پیدا نکردم، کل شب یا دستمو یا ملافه گاز میگرفتم تا کمی دردم کم بشه.
اشکی برام نمونده بود روبه مرگ بودم، مثل بید میلرزیدم طولانی ترین شب عمرم بودم انگار قصد نداشت صبح بشه، ازدرد به خودم میپیچیدم که صدای ضعیفی توی توی گوشم پیچید.
-پـروا دخترم چته؟! یاقمر بنی هاشم، این دختر چش شده؟! خوبی چرا روی زمین خوابیدی، این چه حال و روزیه؟!
از دردفکم بازنمیشد، چشمهام روی هم فشار میدادم، دستش روی موهای خیس ازعرقم نشست.
-یاقمر بنی هاشم.
داد زد:
-اقا.. اقا خانم حالش بده.
صدای غرشش شنیدم.
-بره به جهنم، بزار بمیره.
ملحیه خواست تکونم بده جیغم به هوا رفت نفسم از دردگرفت.
نزدیک بود بیهوش بشم که دیدم کمال وملحیه خانم آمبولانس خبر کردند، دیگه هیچی نفهمیدم.
چشم که بازکردم توی اُتاقی نآشناس بودم، ملحیه بنده خدا باچشم های قرمز بالای سرم بود.
خواستم تکون بخورم که جیغ پردردی کشیدم، ملیحه ترسیده طرفم اومد.
-آروم باش خانم دوتا دندههاتون شکسته، به خیرگذشت.
فکم قفل شده بود پر دردنالیدم:
-کی فهمید اینجام؟!
ترسیده دستاش و روی هم کشید، لبخندی نصفه و نیمه کرد.
-داداشتون اون روز با اون زنه رفت ودیگه ازش خبری نشد، بقیه هم باهم یه سفر زیارتی مشهد رفتند هرچی زنگ زدم جواب ندادند.
تازه باید بفهمم رفتن سفر؟! سرمو به معنی فهمیدن تکون دادم، نای باز کردن چشمهام نداشتم، غربیانه اشکی از چشمم افتاد.
-خیلی خب به کسی چیزی نگو، از توی کشویِ میزم کارتمو بردارید یه کم پول پس انداز دارم با اون پول بیمارستان و بدید، کسی نفهمه.
- اما..
دستمو بالا آوردم.
-خواهش میکنم، وضعیتم رو نمیبینی؟! حاج بابا گفت هر لقمهای که میخورم حرومه، دیگه بیشتر چی هست، تو روخدا حالم اصلاً خوب نیست پس اذیتم نکنید، حال و روزم برای اونا مهم نیست، پس تو روخدا کسی نفهمه تا بیشتر این برام درد سر نشه.
ملیحه ناراحت نگاهم کرد.
_
چهار روز بعد با اصرار خودم قبل از رسیدن پدرومادر خودمو مرخص کردم، آب دهنم و قورت دادم، با کمک ملیحه به زور روی تخت دراز کشیدم.
یه هفته از اومدن پدر ومادرگذشته بود هیچ کدومشون حتی سراغمو نگرفتند، دیگه برام مهم نبود، ملیحه بندهی خدا باند پیچیم رو عوض میکرد، توی این مدت خیلی کمک کرد.
خوبیش این بود که کسی کاری به کارم نداشت، توی تآب انتهای حیاط نشسته بودم، توی افکار خودم غرق بودم که گرمی چیزی روی دستم حس کردم.
سریع چشم باز کردم، ترسیده به عقب برگشتم، نگاهم به مهدی شوهر خواهرم افتاد، سریع دستمو از روی زنجیر تآب بود از زیر دستش کشیدم، کج خندی گوشهی لبش بود، نگاهش طوری بود که انگار لباسی ندارم، حالم و بهم زد.
سریع از روی تآب بلند شدم، معذب کمی ازش دور شدم.
-ســ.. ســلام اقا مهدی. اینجـ... اینجــ... چکار میکنید؟!
لبخندِ چندشش لرزی به تنم وصل کرد، نامحسوس پشت دستمو که لمس کرده به پیراهنم سآبیدم.
-اوه، سلام خانمخانما، احوال خانم.
دستش روی زنجیر تآب نشست، قدمی به طرفم برداشت، لبخندی زد:
-راستش فرصت خوبی پیش اومد که بهت بگم.
قدمی به سمتم اومد، من سریع دو قدم به پشت برداشتم.
-راستش پـروا از وقتی توی عروسی پری دیدمت دل باختهات شدم، اگه میدونستم حاجی خوشگلترین دخترشو قایم کرده هرگز گول نمیخوردم.
ابروهام از تعجب به موهام چسبید، ضربان قلبم شدت گرفت، مات و شوکه همونجا خشکم زد.
یه قدمیم که رسید، چنان ترسیدم که از پشت با پاهای سست و لرزان به عقب رفتم فکمو روی هم فشار دادم با اخمهام بهم گره خورده، بهش زل زدم.
این مردک حالش اصلاً خوب نبود، نفسم حبس شد.
-چی.. چی میگی ؟! شما زده به سرتون؟! من نامزد دارم.
خندهی ترسناکی کرد، بازوم رو گرفت، اون لحظه دوست داشتم بازوم و از تنم جدا کنم، جیغ کشیدم، بازوم از دستش کشیدم.
-حق.. حق نداری دستتو بهم بزنی.
انگشتمو جلوش تکون دادم، پوزخندی صدا داری زد، نگاه خریدرانهای بهم انداخت.
-نامزد؟! کدوم نامزد؟! اون که دوهفته دیگه داره مثل این پرنسسا برای زنش عروسی قرن رو میگیره.
بهم نزدیک شد، چندقدمی عقب رفتم.
-دستم بهت بخوره میخوای چه غلطی بکنی؟! به حاجی میگی ؟! کی حرفاتو باور میکنه؟! میخوای بگی من چیکار کردم؟!
شالم و کمی تکون داد.
-بهش میگم دخترهی پستت خیلی دور و برم بود، بهم پیشنهادهای بیشرمانه میداد، چون قبول نکردم، اینطوری داره تهمت میزنه، بنظرت حاجی که کل ثروتش و داده دستم، این مزخرفات تو رو باور میکنه؟!
چونهام از این خباثتش لرزید، از خشم لرزیدم.
-فکر میکنی اون داداش احمقت که فقط دنبال اون زنهست ازت حمایت میکنه؟! خودم اون زنو براش جور کردم، مثل موم توی دستمه، خواهرت؟! اون که با بوسه کل ایل و تبارش هم فراموش میکنه.
با نگاه کثیفی دورم چرخید، دستهای سردم مشت شده بود، مجبورم توی دل بریزم و به روم نیارم، حرفاهاش عین حقیقته.
-تو به من نیاز داری، من میتونم کمکت کنم، فرشتهی نجاتت میشم.
دستش روی شانهام نشست، با داد بلند وبا حالت چندشی دستشو پس زدم.
-ازم دور باش، عوضی.
خواستم از اونجا فرار کنم، نفسهام به شماره افتاده بود.
دوقدمی بیشتر برنداشته بودم که با خندهی ترسناکی گفت:
- میدونی دوست حاجی اون پیری خرفتو عوضی ، تو رو ازحاجی خواستگاری کرده؟! میخواد تو رو به کلکسیون زناش اضافه کنه.
برگشتم با نفرت آب دهنمو به طرفش پرت کردم، خونسرد وزنش و روی پاش انداخت.
-زیادم جوش نزن، چون بفهمی که حاجی کم وبیش موافقه، فشارت بیشتر میره بالا.
عصبی، با تنی بینهایت لرزان داد زدم:
-خفه شو، تو یه دروغگو حروم لقمهای ، بیشرفی.
خندید، دستی به موهاش کشید.
-اره هستم، میدونی حاجی وقتی بیپول بودیم، چقدر منو پدر ومادرمو تحقیر کرد؟! تو میدونی اوایل با من مثل سگ درخونه اش رفتار میکرد؟!
همتون فقط دماغتون گرفتید بالا فقط خودتون و دیدید، چنان از بالا به پایین به منو خانوادهام نگاه کردید، که انگار ما آدم نیستیم.
عصبیتر داد زد:
-پدرت توی خواستگاری خانوادهامو غرورم زیر کفشهای مارکدارش له کرد، با انگشتش برام خط ونشون کشید وتحقیر کرد، به چه جراعتی دست روی دختر حاجی گذاشتم.
بلند بلند خندید.
-ولی منم بیگدار به آب نزده بودم، قبلش قاپ دختر حاجی رو برده بودم، اون سِلاح من شد در مقابل شماها.
لحظه به لحظه رنگش کبود تر میشد، این چه نمک نشناسیِ؟! اصلاً این عوضی کیه؟! ضربان قلبم از این بدتر نمیشد؟!
-تـو.. تــو کی هستی؟! چی از جونمون میخوای.
لبخندی زد:
-فعلا که دلم فقط تو رو میخواد، چون هیچ وقت با من بد نبودی بهت رحم میکنم.
به لباسم چنگ زدم، ، رحم کنه؟! به من؟!
-میتونم ازشر اون پیری خلاصت کنم.
قدمی به عقب برداشتم، که دردی توی پهلوم پیچید، عصبی دستم و روی پهلوم گذاشتم، داد زدم:
-لازم نکرده یه کسی مثل تو بخواد بهم کمک کنه، چطوری توی صورت زنو بچههات نگاه میکنی تف به روت بیاد؟! شماها همیشه انقدر بد بودید؟! انگار قیامته و پردهی گند کاری شماها افتاده، مردهشور شماها و این زندگی رو ببره، از دست شماها ذله شدم.
آب دهنمو روی صورت وگردنش نشست، چشمهاش به خون نشست، ازخشم کبود شد، پشت دستش روی گوشم نشست.
با نفسهای کشدار داد زد:
-فکر میکردم، تو حداقل آدمی ، برنامه چیدم که باهم بریم جایی که دست هیچ کَس بهمون نرسه اما تو از همه اونا بدتر ومغرورتری ولی خودم تو رو آدم میکنم.
مثل گاو وحشی عصبی به سمتم اومد، سریع با درد وحشتناکی که داشتم خم شدم، تکه چوبی که روی زمین زیر پام بود برداشتم، ولی فغان از این زخم مادر مرده که بد نفسمو گرفت، چوبو با تمام قدرتم طرفش کشیدم، با کج خندی به دستمو چوب نگاه کرد، طرفم اومد.
-مال این گوه خوریا نیستی.
چونهام لرزید.
-بیا جلو تا ببینی مال چی هستم چی نیستم.
قدمی که بهم نزدیک شد، هول زده، دستمو بالا بردم، محکم روی بازوش کوبیدم.
از درد یه لحظه پلکش بسته شد، نفسهای بلند وعمیقی کشید، سریع با تمام قدرتش سرچوب و گرفت، اونو کشید، اونو محکم گرفتم، با تکون شدیدی اونو از دستم قاپید، تکه از انتهای شاخهای که توی دستم بود، کف دستمو خراشید.
چوبو با عصبانیت چند قسمت کرد، با چشمهای سرخ به سمتم میاومد.
داد زدم:
-چشمهاتو درمیارم من پری نیستم که کشتهی مردهی تو باشم، از همون اول حالم ازت بهم میخورد ، فکر کردم آدمی ولی حروم لقمه بودی که سالها سرسفرهی ما بودی گردن کلفت کردی تا توی خونه خودمون چشم چرونی کنی، تف به روتون بیاد، حالم ازت بهم میخوره.
خندید.
-اوه چه واسهی من ادای دخترای با آبرو رو میاره، ایول دختر حاجی تو از اون گاگولا یه کم با جنمتری.
به طرفم حمله کرد، ترسیده عقب عقب میرفتم که پام به شاخه گرفت با باسن محکم نقش زمین شدم با خندهی کریهی به طرفم اومد.
-کجا میخوای در بری؟! اخرش که با پای خودت میای توی بغلم چرا برای من سوسه میای؟! درضمن اینجا تنهاییم کسی به دادت نمیرسه.
دستی به گردنش کشید، دکمهی بالایی پیراهنشو باز کرد و کتشو از تنش در آورد، روی زمین خودمو به عقب میکشید.
-نازتو هم میخرم، یه بچه توی شکمت باشه، هیچ جایی برات نمیمونه، پــروا مال منی، کارام و که بکنم با هم میریم.
چشمهام اندازهی تخم مرغ شده بود، اعتمآدم و به همه از دست داده بودم، روی دور باختن بودم، خدایا این و دیگه نصیبم نکن، ای داد از غمِ بیکسی، پهلوم تیر میکشید.
لبخندی زد:
-زور بیخودی نزن.
داد زدم.
-مامان.. مامان.. کمک.. یکی کمکم کنه.
-اخی، کسی نیست، مگه؟! اره چون همه بیرونن.
چونهام لرزید:
-تو روخدا یکی کمکم کنه، کمک..
بلند تر داد میزدم، با گریه داد میزدم، کتشو روی بوتهای پرت کرد و با لبخند کریهی طرفم اومد، با این درد نمیتونستم حتی تکون بخورم.
با ترس آب دهنمو قورت دادم، نا امیدانه پشت سرم و نگاه کردم و داد زدم، و..
از درد نفسم رفت، خیس شدن پهلوم زیر دستموحس کردم، بدنم از درد سست شد، جلوی چشمهام تار میشد، نالیدم:
-خدایا نزار بیآبرو بشم بعد از این همه تهمت و سختی این بیآبروی دیگه روی پیشونیم نزن.
روی دو پا نشست، از درد داشتم از هوش میرفتم، دستش روی صورتم لغزید.
چندشم میشد، اشکی از چشمم چکید ، احساس نجس بودن میکردم، با اخرین توانم سرعقب کشیدم، آب دهنمو روی دستش پرت کردم.
باحالت چندشی، آب دهنمو که روی دستش افتاده بود تکون داد سیلی محکمی روی صورتم نواخت.
-چه خودشو مثل این دخترای با آبرو میگیره که آدم باورش میشه.
لایق با من بودن هم نداری، چون بهت گفتم میتونی با من باشی جوگیر شدی.
بازومو محکم گرفت و بالا کشید.
-پاشو برام سوسه نیا.
توان هیچ کاری نداشتم، از درد داشتم میمردم.
که کسی داد زد:
-پــروا خانم، پـروا خانم پیداش کردم، آوردمش.
انگار خدا منوفراموش نکرده، صدای هردقیقه بیشتر وبیشتر میشد، اخرین امیدم بود، نفس عمیقی کشیدم، با داد وبغض داد زدم:
-اینجام.. من اینجام.
مهدی با اون چشمهای ترسناکش چشم غرهای بهم رفت بازوم با نهایت قدرتش مثل یه تیکه چوپ فشار داد.
-باز به هم میرسیم.
سریع ازم دور شداز درد سقوط کردم، با درد نالیدم:
-حروم لقمه، مثل مار توی خونهی ما لولیده.
درهمین حال دختر جوانی کنارم زانو زد:
-سلام سلام خوبید؟! خانم؟!
لبخندی با اشک ودرد زدم، مثل ابری از این غربت اشک میریختم، یه غربیه میاد نجاتم میده، خدایا ممنونم، با درد دستشو فشردم.
-ممنونم، ممنونم، تو نجــ.. نجـ..
نتونستم حرفی بزنم.
-دیدمش داره اذیتتون میکنه، وقتی کمک خواستید، اون.. اون آدم خوبـ...
لبشو جوید.
-شرمنده، بلندشید.
دستمو روی پهلوم فشار دادم، جیغ زدم، به لباسش چنگ زدم.
-دارم میــ..میـ..
ترسیده ازم فاصله گرفت.
-یاخدا خون.. خون..
نیم نگاهی بهش انداخت که توی دستش بیجون شدم، چیزی نفهمیدم، وقتی چشم باز کردم، چیزی سردی روی پیشونیم بود، از درد ناله کردم.
ملیحه دستمو بانگرانی شدید فشار داد.
-خانم جانم بیدار شدید؟! خداروشکر، خیلی نگرانتون شدیم خانم زخمتون خون ریزی کرده بیخههاتون باز شده.
چشم چرخرندم، اُتاق نآشناس بود.
-کجام؟!
-خونهی نگهبانی.
ازمهربونیش لبخندی روی لبهای خشکم نشست.
آروم با دردبلند شدم همین که نشستم نفسی ازدردی وحشتناکی توی تنم میپیچید گرفت.
بعد کمی نفسمو بیرون دادم.
-اگه میشه منو.. منو..
آب دهنمو قورت دادم ببرید داخل.
ملیحه آروم گفت:
-چشم.
بایاد اوری رفتار مهدی، آروم گفتم:
-مامانم اینا هستند؟!
-اره.. اره اومدن.
سرمو تکون دادم، آروم آروم با طوطیا به ساختمان میرفتم، دست طوطیارو فشردم.
-ممنونم، تومنو نجات دادی، مدیون شمام.
لبخندی زد:
-کاری نکردم.
درهمین حال چیز داغی پشت لبم حس کردم، دستم پشت لب نشست، دستمو جلوی خودمو گرفتم.
یه دفعه کارگردان داد زد:
-کات.
سرم گیج میرفت، دختری کنارم بودم نگران گفت:
-حالتون خوبه؟!
درهمین حال کارگردان و محسن با دو طرفم اومدند، کسی صندلی آورد.
محسن نگران با رنگی سفید شده دستمو گرفت.
-چت شده عزیزم؟! هـان بریم دکتر؟!
لبخندی زدم.
-خوبم، دورت بگردم، فقط قرصهامو برام بیار.
سریع دوید، ازم دورشد، مثل برق با لیوانی آب برگشت.
-بیا بگیر.
لبخندی زدم، اونا روازش گرفتم.
-خوبم محسن تـو باید بری دیرت شده.
محسن جلوی پام نشست با نگرانی بهم زل زد:
-با این حالت من چطوری برم؟!
-این سکانس اخرمه، تو برو بسلامت مواظب خودت باشیا.
کارگردان به طرفمون اومد.
-خانم سینایی مثل اینکه حالتون مساعد نیست، فیلم برداری بمونه برای فردا.
لبخندی زدم.
-نه خوبم اخرشـه، مشکلی نیست.
محسن بانگرانی بهم زل زد:
-به نظر منم نباید ادامه بدی.
آروم گفتم:
-بسه محسن حالم خوبه، میخوام زودتر تمام بشه، مرور خاطراتم اصلاً برام حس خوبی نداره.
محسن اخم الود بهم خیره مونده.
-خیلی لجبازی.
لبخندی زدم، کمی که حالم بهتر شد، سکانس رو تا اخر رفتم بامحسن به ویلا برگشتیم.
محسن صورتم و بوسید تا دم دربدرقهاش کردم.
-مواظب خودت باشی فردا آرشام میاد.
اخمالود آروم هلش دادم.
-برو محسن نگران نباش، خستهام دوش میگیرم، میخوابم.