آرشام پوزخندی زد، عمداً دستشو جلوی گوشیش گرفت.

-بله میدونم ما از همدان اومدیم‌ وسر وقت رسیدیم، شما که همین جا بودید دیر کردید، پس فرض کنید ما هم توی راه موندیم.

دوباره شروع به صحبت کردن کرد، ابروهام بالاپرید روژان آروم زمزمه کرد.

-بابا این شوهر مغرور توام اعجوبه‌ ای برای خودش‌ها؟!

آروم به پهلوش زدم طوری نشسته بود، که آبتدای میز رو نمیدیدم، ‌بی‌صدا لب زد:

-آروم باش.

دیدم اصلاً گوشیش خاموشه کسی پشت خط نیست، دقیقاً ده دقیقه‌ای لفتش داد، گوشیش که کنار گذاشت.

اون صدا آشنا عصبی و با فک چفت شده گفت:

-اگه نمایشتون تمام شده، شروع می‌کنیم.

آرشام خونسرد به ساعتش نگاهی کرد.

-الان تازه رسیدیم پارکنیگ.

ابروهام بالا پرید دو دقیقه‌ای گذشت که دستی به لباسش کشیدم پروندهی جلوش و مرتب کرد.

-الان که همه امادهاید شروع می‌کنیم.

لبمو گازگرفتم ولی روژان ریز ریز میخندید.

-ایول.

همین که پرونده روباز کردم بادیدن اسمش نفسم بند اومد پس این صدا. اصلاً اون اینجا چکار می‌کرد؟! خدایا چرا الان؟! مگه دکتر نیست اینجا توی این پروژه چه غلطی می‌کنه؟!

روژان آهسته زمزمه کرد.

-این همون رئیس خوشگله که گفتم با اون دختره چیز بود.

ازشنیدن حرفش یخ بستم یعنی چی؟! اصلاً به من چه شاید بعدا از پریماه دوباره ازدواج کرده.

عرق سردی روی تنم نشسته بود، دستی روی شقیقه‌ام کشیدم، آرشام نگران بهم زل زد کنجکاو چشم‌هاش و ریز کرد، رد نگاهمو گرفت، آب دهنم و آروم قورت دادم، انگار ازقبل میدونست.

سریع مچ دستمو گرفت، دستمو زیر میز کشید، دستم روی پاش نشست، انگشتاش لآبه لای انگشتام قفل شد، محکم دستمو فشرد.

آروم حرصی توپید:

-آروم باش، رنگ به صورت نداری می‌خوای جلسه رو کنسل کنم؟!

اخمی کردم، اصلاً برام مهم نبود، فقط نمی‌خواستم الان با یکی از اونا روبه رو بشم.

آروم وقاطع لب زدم:

-نـه، به هیچ وج آرشام الان میگن ترسیدیم جا زدیم.

روی برگه نوشت.

-خیلی کله شقی، وقتی من مثل کوه پشتم، نباید ازچیزی بترسی، اون برای یه دورهای از زندگیت بود الان تو مال منی هراتفافی بیافته ازکنارت جم نمی‌خورم.

سمیر شروع کرد به حرف زدند نمی‌دونم چرا خودمو پشت تن آرشام پنهان کرده بودم؟! تا در دید رسش نباشم.

باغرور گفت:

-این پروژ مال ما بود اما شانسی طرح ونقشه‌های شمآبرای مورد پسند صاحب شهرک قرارگرفت امیدوارم مثل نقشه‌هاتون عملکرد خوبی داشته باشید.

داشت شرکت ما روتحقیر می‌کرد، آرشام عصبی حرفش و قطع کرد:

-شانس توی کارای ما معنی نداره، چون این ایده ناب وبکر از یه شرکت شهرستانی بود برای همین جبهه گرفتید.

شاید شما فکر کنید پایتخت نشین هستید اما افراد با استعداد همیشه از جاهای گمنام و نآشناس بودند.

مکثی کرد.

- ما با کارد مجربمون چندین قرار داد خارجی به اتمام رساندیم رتبه و کارای مهندسای شرکت ما نه فقط اینجا بلکه برون مرزی هم برتر و نمونه بوده.

سمیر عصبی نفس می‌کشید.

-شاید اینطور باشه اما امیدوارم تو عملکرد جا نزنید این که ماکت سازی نیست.

از تحقیر کلامش خونم به جوش اومد اون عاشق پزشکی بود الان باید توی مطبش با بیمارا سر کله میزد و استخوان جا می‌انداخت، نه این‌که برای من کلاس بزاره.

اصلاً اون اینجا چه غلطی می‌کرد؟! نکنه اسم شرکت عمو رو عوض کرده؟! پس عمو خودش کجاست؟!

آرشام با پا به کفشم زد که حواسم جمع شد.

آرشام آروم لب زد:

-کجایی؟! اگر حالت خوب نیست بریم؟!

چشم بستم به معنی خوب بودنم، سمیر از آرشام و کاراش عصبی شده، از این‌که بدون توجهش با کسی حرف میزد عصبیش کرد.

جدی و بلند گفت:

-اقای پاکرو توی جلسهایم.

آرشام خونسرد سرشو تکون داد:

-مگه شما جای دیگه‌ای هستید؟!

پوزخندی زد انگار از این‌که با یه شهرستانی شریک شده بدجور دماغش سوخته که اینطوری توی همین جسلهی اول علناً این رفتار رو می‌کرد.

قرار دادها که جلوم قرار گرفت، اونو با دقت می‌خوندم بند بندش طبق خواستهی خودم، من طبق خواستهی آرشام تا چهار ماه اول اینجا و کنار اونا بودم.

درهمین حال سمیر جدی گفت:

-اقای پاکرو مشکلی پیش اومده؟!

آرشام مغروانه لب زد:

-خانم مهندس پاکرو یه کم حساسن و درضمن ایشون ایده و طراح نقشها هستند، باید قرارداد رو چک کنند.

جدی گفت:

-نه به دیر اومدنتون نه به این همه عجول بودنتون.

پوزخند صدا دار سمیر رو شنیدم با اطمینان با لبخندی ریز نگاهی دقیق و پراز مهر آرشام پرونده رو امضا کردم اونو کنار دست آرشام گذاشتم.

آرشام پرونده رو برداشت، اونو بدست کسی که مسؤل جمع اوری پرونده‌ها بود، داد.

سمیر بلند شد همه بلندشدیم، آرشام که کمی جلوتر به طرف سمیر رفت باهم دست دادند.

-امیدوارم که همکاری خوبی داشته باشیم.

آرشام جسورانه برای از بین بردن اختلافات قدم برداشته بود.

-اینو که معلومه، من توی کارم جدی و منظمم، بچه بازی توی کارم جای نداره.

آرشام دستشو عقب کشید، دیدم نامحسوس دستشو پاک کرد، کمی به عقب برگشت با افتخار با مهر و چشم‌های ستاره بارون بهم زل زد.

با لذت با لبخندی نگاهش کردم، دستمو گرفت.

-ایشون همسرم و مهندس جوان و پرکار شرکتم خانم پاکـرو هستند.

نگاهم به نگاه آرشام قفل بود، فهمیدم تمام دنیام این مرد شده، هرجایی باشه بهم ارزش میده، سنگینی نگاهشو روی خودم حس کردم.

چشم‌هاش گرد شد، جا خوردن شدیدش رو دیدم، لرزش دست‌هاشو دیدم، کل تنش از استرس می‌لرزید، چشم‌هاش روی اعضای صورتم می‌چرخید.

بدجور شوکه شده بود مردمک لرزونش توی چشم‌هام می‌چرخید، انگار بدجور از دیدنم جا خورده که جز به جزصورتم را‌ می‌کاوید که آرشام عصبی شد.

باصدای جدی گفت:

-چیزی شده اقای مهندس؟!

لب‌هاش مثل ماهی بیرون از آب تکون می‌خورد، ولی صدای ازش در نمی‌اومد.

آرشام عصبی با چشم‌های به خون نشسته، دستم و توی دستش گرفت با هم از اونجا بیرون رفتیم.

آرشام انگار می‌دونست و چیزی نگفته بود، چیزی نگفت، خودم لب زدم.

-نمی‌دونستم قراره با اون کار کنم، وگرنه قبول نمی‌کردم.

مکثی کردم.

-نه این‌که فکر دیگه‌ای بکنی نه، فقط دلم نمی‌خواست اونا رو توی زندگی جدیدم ببینم.

دست آرشام و محکم فشار دادم.

-می‌خواهم بدونی اگه صدهزار بارم برگردم عقب باز عاشق تو میشم و تو انتخاب اول و اخرم می‌شدی.

آرشام لبخند کم رنگی زد.

-اینو از چشمات خوندم، لازم نیست برام توضیح بدی بانو.

با لبخندی به نیم رخش زل زدم، فکر می‌کردم حسم به سمیر عشقه اما احساسی که الان به این مردی که کنارم توی وجودم شعله ور شده عشقه نابه.

اون سهمم بعد از اون سختیه، اونو حتی این دنیای نامرد نمی‌دم، دلم بدون اون حتی یه لحظه آروم نمیگیره، این عشق قلبو تا استخونم لرزونده.

کسی که بی‌منت مثل کوه پشمه، وقتی حرفی از دهنش دربیاد سند میشه.

الان خوب می‌دونم که آرشام کل چیزی که از این دنیا می‌خواستم.

با گام‌های محکم و بلند هم قدمش از اونجا بیرون اومدیم.

آرشام خونسرد وساکت بود تا به خونه رسیدیم، شب تو تراس روبه روش ایستادم، از پوزیشن جدی مغرورآنهاش دلم ضعف رفت روی انگشتای پام ایستادم لپشو بوسیدم.

سریع واکنش نشون داد، اخم الود دستشو عقب کشید، دود غلیظ از دهنش بیرون فرستاد، جدی و اخم‌الود توی چشم‌هام زل زد، عصبی توپید:

-زده به سرت؟! نزدیک بود بسوزی

گفتم که زن زشت نمی‌خوام.

دلخور لب زدم:

-گفتی اگه زشت بودم‌، هم مهم نبود.

کلافه لب زد:

-بهتر حالا که نیستی، زشتی و زیبایی زنا رو دیدم، لجنزار دنیاشون رو چشیدن پس آدمی نیستم که پی زیبای زنا برم، پــروا من تو رو می‌پرستم، چه الانکه افسونگری برای خودت چه حتی اگه زیبا نمی‌بودی.

توی صورتم زوم کرد.

-اصلاً تو امروز چته بی‌قراری؟! چیزی شده؟! چرا هی می‌پرسی زشت بشی؟! بگو چته؟!

لب‌هام لرزید، ولی بلند خندیدم، ولی رنگ نگاهش و نگرانیش دلمو اشوب کرد.

آرشام دست‌هاشو توی پهلوم فرو کرد، منو بلند کرد از کار یه دفعه‌ایش جیغی کشیدم.

کنار گوشم زمزمه کرد.

-چته؟! الکی وحشی باز درنیار من که هنوز کاری نکردم.

، همین که منو روی تخت گذاشت، کنارم زانو زد، آروم لب زد:

-گفته بودم کاری کنم که به اغوشم وآبسته‌ات می‌کنم، گفته بودم که تو تا آبد زندونی منی و محکوم منو تنمی، فقط اجازه داری توی حریم من نفس بکشی.

لبخندی زدم، سرمو به بازوش چسبوندم.

_آرشام

سرشو که توی بازوم فرو کرد، آروم زمزمه کرد.

-نگفته بودی این اغوش اعتیاد اوره، خماریش بدجور آدمو از ریشه درمیاره.

از حرفش ماتم برد، توی قلبم جرقه‌ای زد، خوشی حرفش توی رگ به رگم می‌جوشید.

سرشو کمی از خودم جدا کردم، روی چشمش و بوسیدم:

-جون دلم، هر وقت خمار شدی، بیا سمتم دستتو دور کمرم بزاری خودم می‌فهمم خانم چی می‌خواد، بهت دوای دردتو میدم، عوضش تاوان داره.

مشتی حوالم کرد، آروم خندید.

-‌اخه با این استخوان بندی نازکت مجبوری مشت بزنی؟! فکر کنم دستتو شکستش.

محکم‌تر توی اغوشم گرفتمش.

-خیلی حالم پیشت خوبه.

-اما.. امــ...

جدی و محکم گفتم:

-اما چی؟!

با صدای محکم لب زد:

-امــا نگفته بودی کوه میشی جلوی تمام آدمای حراف، نگفته بودی میشه سنگ صبور دلم، نگفته بودی قراره روی ویروانه‌های دل شکستم کاخی از اعتماد و محبتت می‌سازی، نگفته بودی قراره ریشه‌اتو با رگ و پی‌‌م پیوند بدی.

با لذت ناب تو بغلم کشیدمش.

-ای جانم، پس عاشق شدی، هـان؟! این همه بی‌قراریت از عشقه؟! که توی وجودت ریشه زدهام؟!

قه‌قه زدم:

-پس تونستم دلتو ببرم، طوری که برای من این عطر تند رو زدی؟!

انگار دوتا انار سرخ روی گونه‌اش گذاشتند.

-اما زیادم خوب نبوده، باید خودم برات عطر بگیرم یه عطر مخصوص اوقات تنهایمون.

توی اغوشم تقلا کرد.

-‌بی‌حیا.

خندیدم.

-موی ابریشمی سرتق دوستت دارم.

پــروا سر بلند کرد به عمق چشم‌هام خیره شد با اخم ریزی گفتم:

-هان چیه؟! خو دوستت دارم این همه تعجب داره؟! دل بردی مو ابریشمی، افسونگر کوچولوم من سی سالمه وقتی ندارم بخوام از دست بدم.

تلکیفم معلومه، تلکیف توام که معلومه جات تا آبد روی همین بازوهاست پس زور بی‌خودی نزن.

موهاش و کمی نوازش کردم.

- آخ اگه بفهمی تو منو اون توی اون برف و کلبه چطوری اسیر کردی، تو همون روز تنها داراییم ازم گرفتی.

سرمو توی موهاش فرو کردم، دستم تو قوص کمرش می‌لغزید، می بوسیدش.

انگار روی آبرا بودیم، نفس نفس میزدیم، ولی دلم سیری نمی‌گرفت آتیش وجودمون بیشتر شعله‌ور می‌شد.

حس بودنش و خواستنش توی بند بند سلولام رسوخ کرده بود، قلبمون انگار تحمل این همه هیجان ریخته به قلبمون نداشت و برای اکسیژن بی‌قرار می‌کرد.

پروا به شدت نفس کم آورده بود، خواست سر عقب بکشه که نرم لپشو شکار کردم سه بار بوسیدم.

-عطر تنت دیونهام کرده، هنوز خیلی جای کار داری اما عالی بودی.

نگام توی صورت رویایش چرخید، مکثی کردم.

-خیلی می‌خوامت پـروا.

تبم بالا رفته بود، پیراهنمو از تنم در آوردم، پـروا کمی ترسیده بود اما همونطور که دکترش گفته بود، هر چی کلمات عاشقانه بود نثارش کردم تا توی بغلم آروم گرفت.

، ، لب‌هام روی جای جای تنش مهر کردم، تا دل بی‌قرارشو آروم شد.

، موهای بلندش روی پوست صورتم ریخته بود، با لذت موهاشو کنار زدم.

اهسته با تنی که آروم قرار نداشت، پچ زدم:

-وقتشه پاکرو بشی، حقمه داشتنت، اما فقط این‌بار...

لبخندی زدم، نفس‌هامو به صورتشپخش می‌کردم، تا بیشتر هوایی کنم.

-اجازه هست بانو؟!

پــروا آروم آب دهنش قورت داد با ارامش نگاهش توی دو تا چشمم چرخاند، چشم بست به معنی اره.

دستمو زیر چونه‌اش گذاشتم.

-ولی من به این حرکت ساده راضی نمی‌شم، درست و حسابی جواب مو بده.

وسط پیشونیش و بوسیدم، چشمشو باز کرد، گنگ بهم زل زد، آروم سرمو تکون دادم.

انگار منظورمو فهمید، کمی نیم خیز شد، دست‌هاشو دور گردنم حلقه کرد، سرشو جلو آورد نرم پر ازعشق بوسید،

ازته دلم خندیدم

-این شد یه جواب درست درمون، همیشه همینطوریه؟!

آروم لب زد:

-چطوریه؟!

روی لپش بوسه ی خیس زدم.

-آدمو به مرزجنون می‌بری هـان؟! می‌دونستی صبرم بدجور لبریز شده، دل توی دلم نیست توهم حس منو داری؟!

سرشو که تکون داد نگاه دزدید من روی آبرا بودم، رگ خوابم توی مشتش گرفته.

سخت بود دیگه جلوی احساساتی که می‌جوشید رونگه دارم جنون عشق به غالب شد.

پس این عشقه؟! این چه حسیه که توی قلبم به وجود اومده؟! وصفش چقدر سخته این چه حسوحال وهوای که بهم دست داده؟!

_

سرشو روی بازوم گذاشتم به چشم‌های بسته‌اش خیره شدم، موهاشو پشت گوشش زدم.

-خیلی درد داشت؟!

سرشو آروم تکون داد.

-اخ، من فدات بشم، بخاطر این‌که بدنت ضعیفه، این یکی شدن هرچند خانمم کمی اذیت شد اما به دل نشست.

پیشونیشو و بوسیدم.

-جون دلم خانمم، بخاطر این‌که توی زمان رشدتت چیزی درستوحسابینخوردی بدنت اینطوری ضعیف شده.

شقیقه‌اش و بالذت بوسیدم، نگاهم به پلک‌های بسته ومژه‌های بلندش بود خم شدم طرفش.

-درد چشیدی برای دردش متاسفم قفنوس کوچولوم بقیش نوش جان دوتامون با پاکیت بهم عزت‌ دادی، ممنونم پـروام.

نیمچه لبخندش دل می‌برد.

-تنها کسی که با پاکیش به من عزت داد توئی دیـوونه، هرچند خانمم کمی اذیت شد اما بدجور به مزاقم خوش اومد.

نفس‌هاشو رو بازوم حس کردم.

-حالا خوبی؟!

سرشو که روی بازوم بود بالا وپایین کرد.

-باشه، بخواب من که می‌خوام نگاهت کنم تا از خستگی خوابم بگیره، جونم فدای خودت و پاکیت هیچی با ارزش‌تر از این نیست که اولین مرد یه زن خوشگل وافسونگر باشی.

چشماشو بوسیدم.

-فقط یه چیزی توی گوشت فرو کن پــروا چون به زودی ستاره میشی، می‌خوام بدونی تا وقتی حرمت اسمی بهت دادم و جسمی که با وجودم عجین شده و روحی که با پاکشی خودشو به روحم وصله زده، باید بدونی که نقطه ضعفمی تا توی محدودی منی هیچ وقت لگد نپرونی به سرت نزنه بخواد هوای بیرون رو تجربه کنی فهمیدی؟!

محکم توی اغوشم گرفتمش که آروم زمزمه کرد.

-مگه میشه توی هوای غیر از هوای که منو معتاد کرده نفس بکشم؟!

مگه میشه اینو شنید و دوباره عاشق نشم؟!

-اخ از دست تو سیاست مدار که بلدی چطوری دل ببری با عشقت هرچی می‌خوامو دارم.

_پــروا

چقدر این مرد مراعات حالم و کرد، فقط خدا میدونه بهم حس زنده بودن داد، بهم حس اطمینان و ارامش داد، حسی شاید کمی رنگ خوشی داشت، اما امن‌ترین و مطمئن‌ترین حس دنیا رو بهم منتقل کرد، فهمیدم منو برای خودش می‌خواد نه خوشی زود گذر.

چه حس بی‌نظیری بود الان که فکرش و می‌کنم، اون همه جنگیدن برای نجآبتم واقعاً ارزشش و داشت که پاکیمو تقدیم مردی مثل آرشام کنم.

فهمیدم عشق چقدر می‌تونه یه آدم و به اوج ببره، این همون حسی که از یه آدم مجنون می‌سازه، درسته از آرشام بعیده زیادم محبتش به زبون بیاره ولی این مرد نآشناخته‌های خودشو داره.

سرنوشتم هرچند تلخ بود اما کنار این مرد همه‌ی تلخی‌هامو از یاد بردم، لب‌هام لرزید.

-ولی.. ولی چطوری بگم که من کمی نا..

بغضم با آب دهنم قورت میدادم ولی پایین نمی‌رفت.

بوسه‌ای روی بازوی عضلانیش زدم که حس کردم، تکون خورد، بی‌حرکت موندم که کمی عقب رفت، سنگینی نگاهشو حس کردم.

-بیدار شدی؟! خوبی؟! درد نداری؟!

بی‌حرکت بودم خودمو به خواب زدم.

-‌تک خوری می‌کنی؟! درضمن ضربان قلبت تو رو لو داده بانو، یه حس خوب و دیوونه کننده‌ دارم.

آرشام با بوسه‌ای خیس روی شقیقه‌ام بلند شد، بیرون رفت، نیم ساعتی بود ازش خبری نبود.

دوش گرفتم، موهامو شونه‌ می‌کردم، اروهان وارد شد، با خندهای دوید سمت منم به طرفش چرخیدم.

-اخ دلم برات تنگ شده بود، دیشب ندیدمت.

لباش برچید.

-خیلی دیر اومدید.

روی موهاش و بوسید.

-اره، ببخشید.

اروهان دستمو گرفت.

-بابا گفت بیام صدات کنم.

سرمو تکون دادم.

-باشه، بزار موهام و ببندم.

کش موهام و بستم، دست توی دست اروهان بیرون اومدیم، به اشپزخونه رفتم.

میز پر وپیمونی چیده شده بود یه دسته گل بزرگ روی میز بود، ارشین هم خواب‌الود نشسته بود.

آرشام آب میوه طبیعی می‌گرفت با لبخند کجی گوشه‌ی لبش داشت بهم خیره شد.

-‌بنشین چرا ایستادی؟!

خجالت کشیدم.

-چـرا تو زحمت کشیدی خودمـ..

آرشام اخمی کرد.

-بنشین منو تو نداریم.

آب میوه روکنارم گذاشت، برام یه لقمهی پر وپیمون گرفت روش گردو و فندوق ریخت طرفم کشید، ابروهاش بالا انداخت یعنی باید کامل بخوری از عمد گفت:

-رفتم از باغ گل‌های خوشگل چیدم.

چشمکی زد، ریز ریز می‌خندیدم سه تا لقمه به زور توی دهنم چپوند، ناهار هم باهم رفتیم یه جیگرکی.

ارشین کلی اعتراض کرد اینجا کثیفه کلی اخم و تخم کرد، ولی واقعاً خوشمز بود، آرشام با خوشحالی و عشق بهم نگاه می‌کرد.

وقتی برگشتیم توی سالن با اروهان بازی کردیم، آرشام هم کنارمون نشسته بود، وقتی اروهان رفت توی اُتاقش آرشام از جیب شلوارک یه وجب زیر زانوش جعبهای درآورد، مچ دستمو گرفت دستبند ظریفی رو به دستم بست، روش پراز سنگ‌های سفید وبراق بود.

-خیلی وقته گرفتمش ولی وقت نشد بهت بدم، انگار قسمت شد بهترین روز زندگیمون بهت بدمش.

دستشو از روی شانه‌ام رد کرد، سرمو به اغوشش چسبوند.

-چرا رنگ به صورت نداری؟!

عطرشو به ریه‌هام فرستادم.

-خوبم، وقتی پیشمی عالیم.

لبای آرشام پیشونیم و هدف گرفت، کل روز از کنارم جم نخورد.

_ آرشام

یه هفته‌ست کار روشروع کردیم، رضا هم اینجا بود، بهش گفته بودم مواظب پــروا باشه، شب توی سلف ازکانکس خسته بودیم.

دست توی دست پروا روی تپهای نشستیم، توی تاریکی شب سرشو روی شونه‌ام گذاشتم، لبخندی بهش زدم.

-می‌دونستی بغلی شدی؟!

به کانکس که برگشتیم ا بغلش کردم، دکمه‌ی لباسش و باز کردم باخجالت دستمو پس زد، با تخسی دستش و توی مشتم گرفتم .

سرشونه‌اش و بوسیدم، روی تخت نشستیم.

بوی گل یاس میداد صدای ضربان قلبش غوغا می‌کرد، تپش قلبش ناب بود، درست روی قلبش و بوسیدم،.

نفس نفس‌ میزدم، دلم از این جادوگر سیری نمی‌گرفت، قبلا هیچ وقت این حسی رو که الان دارم نداشتم.

-

بانیمچه لبخندی وکمی خجالت آروم توی بغلم خزید این کارش لذتمو هزار برآبر کرد.

بالبخندی گوشه‌ی لبم، به تاج تخت تکیه دادم،، دستمو دورکمر ظریفش حلقه کردم.

اونو سمت خودم کشیدم، بالا تنه‌اشو تو اغوشم قرار گرفت، سرش رو بازوم جاگرفت موهاش روی سرشانه‌ام پریشون شد چانه‌ام و روی سرش گذاشتم، سیگاری رو روشن کردم.

-تو بی‌نظیرترین زن دنیایی، بدجور معتادم کردی.

با انگشتش روی بازوم خط‌های فرضی می‌کشید.

-توچی لذت بردی؟!

-بی‌حیا نشو.

-مگه چی گفتم؟! این حلال‌ترین و ناب‌‌ترنی حس که آدمه.

-باشه ولی نگوش خجالت می‌کشم.

ازحرفش غرق لذت شدم وخندهام سکوت شب رو شکافت.

-دیوونه‌ تو زنمی هنوز نفهمیدی محرمی؟! بین ماحائلی نیست.

دستمو محکم‌تر دورکمرش فشردم،

-خیلی دیوونه‌ای.

لبم روی پلک‌های داغش نشست.

-اره تو منو دیوونه‌ای کردی اون با این چشم‌هات.

کنارش لذت تمام نشدنی داشتم این دختر همه چی تمام بود .

حالم با این دختر فوق‌العاده خاص بود، تازه داشتم حس خوشبختی باتمام وجودم حس می‌کردم.

_سمیر

این مهندسه بدجور اعصابمو خورد بود، اما واقعاً شرکت به این قرارداد نیاز داشت، حرفهاش واقعاً حرص داشت، فک روی هم قفل شده بود، جواب هاش بدتر منو کلافه می‌کرد.

به زورجلوی خودمو گرفته بود، وقتی جلوم ایستاد به زور خودموخونسرد نشون می‌دادم.

ولی وقتی دستشو به سمت کس کشید، همین که چشمم بهش افتاد، نزدیک بود سکته کنم.

زبونم از دیدن کسی که جلوم بود بند اومد اصلاً نفهمیدم چی شده تا به خودم اومدم دیدم تنها توی اون سالن خالی نشستم.

روی صندلی سقوط کردم، نمی‌دونم خواب بودم یا بیدار؟! انگار توی انگشت چپش حلقه دیدم؟!

اون مردک گفت مهندس وهمسرشه؟! به موهام چنگ زدم، هنوز دلم گیرشه، نه، نه امکان نداره، بدون اون ارامشی ندارم، تمام این مدت به یاد چشم‌هاش زنده موندم هرتپش قلبم برای اونه.

چندین ساعت همونجا نشسته بودم با شانه‌های افتاده به زور بلندشدم، سرگردان توی خیابانا می‌چرخیدم.

به خونه که رسیدم، هنوز توی شوک بودم، تلو تلو به اُتاق رفتم پشت در سرخوردم، ارنجهامو روی زانو زدم، موهامو چنگ زدم.

ازدواج کرده؟! این واقعاً کابوسه؟! بدون اون نفسم میگیره امکان نداره پروا تقدیر منه ازوقتی اونو دیدم این قلبم آروم و قرار نداره، این چه حسی که توی قلبم رفته ودرنمیاد؟! لعنت بهش این همه دربه‌دری و بلا برام بس نبود؟!

ازته دلم داد زدم.

-محالـه.. محالـه، مال کسی دیگه باشی، این کابوسه تو هرگز نمی‌تونی اون طوری به کسی نگاه کنی، چند روزخودمو اینجا زندانی کردم، هنوز باورم نشده.

بعدا از یه هفته خود خوری سر پروژه رفتم، اون مهندسه کانکس‌های گروهش دورتر ازجای ما انتخاب کرده بود.

از یکی از مهندس‌هام شنیدم اون پاکرو با زنش اینجاست، حقمون این جدایی نبود، با اعصابیداغون وارد کانکسم شدم.

روز بعد سر پروژه کنار هم دیدمشون وقتی با هم می‌خندیدند، آتیش می‌گرفتم، هی فقط سیگار روشن می‌کردم، دیگه حتی این سیگارای لعنتی جواب نمی‌داد.

آرشام مثل عقاب می‌موند، تنهاش نمی‌زاشت تا باهاش صحبت کنم یا همه‌اش یه پسر جوون پآبه پاش بود، توی کارش هم به نظر می‌رسید کار بلد باشه.

دوماه از اون روزگذشته بود، نمی‌دونم چرا پـروا خیلی کم می‌اومد، ولی وقتی قراردادش رو دیدم فهمیدم فقط چهار ماه با این پروژه‌ست، هر وقت خودش خواست می‌تونست بیاد.

اون طرحی که برندهی مناقصه شده بود، طراح پــرواست، با کار شبانه روزی اون مردک اسکلت و سقف طبقهی اولش بالا رفته بود.

خسته و کلافه شهرک رو چک می‌کردم، چشم چرخاند روی طراح ساختمان پـروا که دیدم با کلاه ایمنی و کلی ورقه توی دستش روی اسکلت اون بنا ایستاده، پوزخندی زدم.

دیدم کسی کنارش نیست، سریع به اون طرف حرکت کردم با بالآبر سیار بالا رفتم.

پشت بهم بود، سرش توی نقشه‌ها بود، دستمو توی جیبم سر دادم سراغش رفتم.

بدون این‌که سرش بلند کنه، آروم با همون صدای مجذوب کننده لب زد:

- رضا اومدی بنّاها کم کسری نداشتند؟!

آروم آروم جلو رفتم، چند قدمیش ایستادم.

-به به خانم گم شده به وطن برگشته.

خشکش زد، چند ثانیه به همون حالت ماتش برد، انگار تن صدام براش آشنا بود.

_پـروا

باصدای آشنا مردونهای به خودم اومدمو برگشتم، اخم‌هام بهم چسبید.

-تو.. تووو اینجا چکارمی‌کنی؟!

لبم انحنا پیدا کرد.

-اومدم عشق قدمیمو ببینم، البته عشقی که بعداً پست شد.

بانفرت بهش نگاه کردم.

-من گم نشده بودم، منو کف خیابون انداختند.

الان هم گورتو گم کن عوضی، حالم از‌همه‌اتون بهم می‌خوره.

پوزخند صداداری زد.

-اووه، اون موقعه‌ها که برام لهله میزدی الان چی شده؟! هان خانم مهندس شدی‌، ولی همون پستی بودی که هستی، فکر کردی باگذر زمان همه چی فراموش شده؟!

نوچی نوچی کرد دندونه‌ام و روی هم فشار دادم.

-گذر زمان بهم درس‌های مهمی دادخیلیا فقط زبون سرخشون می‌چرخه وقت عمل که می‌رسه دربه ‌در دنبال لانه موشن.

باخونسردی بدون توجه‌ بهش گفتم:

-دلم نمی‌خواست چشمم هیچ‌کدومتون بیافته، ولی سرنوشته، تو بجای این‌که استخوان جا بندازی نمی‌دونم اینجا چه غلطی ‌می‌کنی.

وقیحانه زبونشو روی لبش کشید.

-جووون دلم برای اون صدای نازت تنگ شده بود.

بغض به گلوم چنگ زد، حس خیلی بدی داشتم، چرا راحتم نمی‌زارند، اینجا بودنش حس خیانیت به آرشام بهم دست میداد.

-از اینجا گم شو، من شوهر دارم، میدونی که خیلی چیزا عوض شده مثل تو که عوضی شدی.

لبخندی زد.

-پروا عزیز دلم نامهربونی نکن، شوهر داشته باشی نه که خیلی برات مهمه؟!

بدنم از حرفش لرزید، که ادامه داد.

- تو که شهره‌ی عالمی همه میدونن که چکارهای، هر شب با اینو اونی بیا یه شبم بیا پیش ما قول میدم بهت سخت نگذره.

از این همه پستیش اشک توی چشم‌هام جمع شد این آدما عوض بشو نیستند از طرز حرف زدنشو تهمت‌هاش دلم می‌خواست، همین‌جا تیکه تیکه‌اش کنم.

با خودم کلنجار می‌رفتم که بالبخند چندشی به سمتم اومد با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند.

شوکه بدون فکر عقب عقب رفتم، اینقدر بهم نزدیک شده بود که نفس‌های روی صورتم می‌خورد، ترسیده بودم، انگار مخم هنگ کرده، دستشو سمت صورتم آورد.

با حالت چندشی سرمو عقب کشیدم، خواستم تا دستی که ‌می‌اومد روی جسمی که حریم آرشام بود لمس کنه پس بزنم، با یه حرکت عصبی خواستم هلش بدم که نفهمیدم چیشد که یک‌دفعه حالم بد شد، دنیا دور سرم چرخید، بدنم بلرزش افتاد، چشم‌هام سیاهی رفت.

الکی دستمو تکون میدادم نمی‌تونستم تعادلمو حفظ کنم، برای این‌که از اون مردتیکه الدنگ دور بشم، نفهمیدم کی به لبه‌ی سازه رسیده بودم که یک‌دفعه‌ زیر پام خالی شد، خودمو توی هوا حس کردم.

دیدن سمیر لبه‌ی سازه، نعرهای با تمام وجودش کشید.

-نــــه... پــــروواا….

حس کردم که اینجا اخر کارمه چشم بستم، اشکی از چشمم افتاد.

چرا الان که باید خوشبختی رو لمس می‌کردم؟!

به ثانیه طول نکشید که باید با زمین برخورد می‌کردم، اما دردی چیزی حس نمی‌کردم.

احساس کردم دست‌های قوی و تنموندی دور تنم پیچ خورده لای پلکمو باز کردم، توی اغوش گرم و نرم کسی فرو رفته بودم.

نگاهم به آرشام افتاد که روی زمین افتاده و منو با تمام قدرتش نگه داشته.

پلکش و بالا برد با دقت نگاهی به سرتا پام کرد، انگار داشت همه جای منو وارسی می‌کرد.

مچ دستمو گرفت با صدای آروم گفت:

-حالت خوبه؟! صدمه ندیدی؟!

همین که عقلم به کار افتاد، قلبمو توی دهنم حس کردم، با صدای لرزونی گفتم:

-من.. من خوبم، تو.. تــو..

سریع خودمو از دستش ازاد کردم، کنار تنش زانو زدم، کل تنم لرزید، آرشام با نگاهی به صورتم دستشو کمی بالا آورد تا صورتم و لمس کنه.

حس کردم قلبم نمی‌زنه، انگار داشتن توی دلم رخت می شستند، کل تنم داره میلرزه، دستش بیجون داشت میافتاد که دستش رو محکم گرفتم.

اشک‌هام به یکباره سیل شدند، لب‌هام از وحشت و دیدنش توی این حالت به شدت می‌لرزید، بند دلم پاره شده بودم، اون تنها تکیه گاهمنه.

لبخندی کم رنگی زدم، به زور آب دهنمو قورت دادم تا لب‌های قفل شدهام و باز کردم.

-ارشــ.. آرشام، توی خوبی؟! بلند شو چــرا.. من.. چه خاکی به سر...

همین که چشم‌های خسته‌اش روی هم افتادند، حرف توی دهنم ماسید، شوکه بهش خیره بودم با نگرانی دست‌های بیجونش و تکون دادم، توی هر ثانیه‌ای که می‌گذشت هزار بار جون میدادم، صدای هراسان قلب بی‌قرارم کر کننده بود.

داشتم سکته می‌کرد، قلبم نمی‌زد درهمین حال رضا با چندین نفر اومدند، انگار از شوکی که بهم وارد شده صدامو از دست دادم.

مثل ماهی فقط لب میزدم، همین که تن آرشام رو بلند کردن با دیدن خون زیر سرش قلبم نزد، تنها چیزی حس کردم، درد شدیدی توی سرم بود.

به نفس نفس افتادم، به اون خاک‌ها چنگ زدم، جلوی دیدم تار می‌شد، حالت تهوع داشتم تا نفهمیدم چی شد که سرم محکم به چیزی برخورد کرد، تاریکی مطلق جلوی دیدم و گرفت.

چشم که باز کردم، دیدم آرشام لبه‌ی تختم نشسته، نگران محکم دستمو گرفته بود، مثل برق بلند شدم، وسط تخت نشستم، آرشام ازدیدنم لبخندی زد.

با تمام توانم خودمو توی اغوشش انداختم، توی بغلش خودمو رها کردم محکم دستمهامو دور کمرش حلقه کردم، بلند بلند مثل بچه‌ها داد زدم:

-تو.. تو.. چیکار کردی؟! اگه طوریت می‌شد، من چیکار می‌کردم؟! حق نداری.. حق نداری منو تنها بزاری، تو حق نداری بخاطر من طوریت بشه.

مثل بچه‌ها توی اغوشش از ته قلبم زار میزدم، تازه یادم افتاد که از سرش خون اومده بود، سریع مثل برق خودمو ازش جدا می‌شدم.

با حالت دیوونه‌واری روی زانوهام وسط تخت ایستادم، سرشو پایین کشید، دستمو روی موهاش گذاشتم، موهاش بهم چسبیده وکمی خونی بود، لآبه لای موهاش گشتم.

آرشام بلند بلند خندید.

-بسه بابا یه شکستگی سادهست، منو ترسوندی، وقتی گفتن بیهوش شد نزدیک بود سکته کنم.

محکم دست‌هامو دور گردنش حلقه کردم، آب دماغمو بالا کشیدم.

-وقتی دیدمت چشماتو بستی، داشتم میمردم، دیگه هیچ وقت منو با خودت و سلامتیت نترسون، ترسناکترین حس دنیا نداشتن ارامشی که تازه پیدا کردم.

تنم از بغض می‌لرزید.

-خیلی خوشحالم حالت خوبه، وقتی دیدم از سرت اون همه خون رفته قلبم داشت هزار تیکه می‌شد، خداروشکر که سالمی، شرمندهام.. جون به لب کردی.

ترس نداشتنت باگوشت و خونم حس کردم، دست خودم نیست دلم به این ارامش و بودنت عادت کرده دست‌هاش و توی پهلوم فرو کرد.

-خوبم خانمم، ببخشید ترسوندمت.

محکم منو توی بغل گرفت، روی پاهاش کشید.

-کسی که جون عشقمو به خطر انداخته و باعت شده اینقدر هول و والا به جونمون بیافته رو نفسشو می‌برم.

درهمین حال کسی در زد، سریع خودمو از آرشام جدا کردم، وسط تخت نشستم.

پرستار با لبخندی داخل اومد.

-سلام، خوبید خانم پاکـرو؟! شوهرتون خیلی نگرانتون بودند.

لبخندی زدم، همین که بهش نگاه کردم، نگاهمون بهم گره خورد، پرستار فشارمو گرفت.

-خوبه، خداروشکر هم خودتون هم بچهاتون خوبید.

خشکم زد، درحالیکه به پرستار نگاه می‌کردم، گفتم:

-هــان؟!

ابروهام به موهام چسبیده بود، پرستار لبخندش پر رنگتر شد.

-پس درجریان نبودید؟!

شوکه با چشم‌های که اندازه‌ی نعلبکی شده به پرستار بعدهم به آرشام که لبخند تلخی به لب داشت زل زدم.

-چی می‌گه؟!

آرشام بازوم و محکم گرفت یه تای ابروش و بالا انداخت، جیغ خفه‌ای کشیدم، دستمو جلوی دهنم گرفتم.

-وای، خدای من، اصلاً باورم نمیشه.

به آرشام زل زدم، توی پوست خودم نمیگنجیدم که با دیدن نگاه غمگین آرشام سرم به یقه‌ام افتاد.

-معذرت می‌خوام.

آرشام عصبی دستمو توی دستش گرفت.

- بـرای چی؟!

-میدونم شاید الان وقتش نباشه.

پرستار که با اشاره سر آرشام بیرون رفت، سرمو توی اغوش و سینه‌ی پهنش گم شد.

-داشتن بچه از تو باعث افتخاره و تنها ارزومه، فهمیدی؟!

با غصه و لب‌های لرزون لب زدم:

-پس چرا ناراحتی؟! چرا خوشحال نشدی؟!

دم عمیقی کشید، چونه‌اش و روی سرم گذاشت.

-کی گفته نشدم؟! هوم؟!

-صورتت نشون میده.

_آرشام

داشتم با دقت روی گود برداری شهرک از روی نقشه برای پیمانکار توضیح میدادم، که دیدم اون مردک پست فطرت، داره سرعت از پلههای ساختمانی که پــروا طراحی کرده تندتند بالا میره از خشم به خودم لرزیدم.

نقشه رو با خشم جمع کردم با صدای خشنی گفتم.

-فعلا برو به کارت برس.

با تمام سرعت به اون سمت رفتم، زیر طبقه‌ای که پــروا ایستاده بود که صدای جدی و اغشته به خشم پــروا رو شنیدم.

-من گم نشده بودم، منو کف خیابون انداختند، الان هم گورتو گم کن عوضی حالم از همهاتون بهم می‌خوره.

صدای اون عوضی توی گوشم پیچید، از شنیدن هر کلماتش دست‌های مشت شدهام بیشتر فشار میدادم از خشم شدید که داشتم رگ گردنمو و پیشونیم بیرون زده بود.

همین که خواستم حرکت کنم و برم همونجا خفهاش کنم، صدای جیغ وحشتزدهی پـروا با نعره اون مردک بهم اغشته بود، باعث شد سرمو بلند کنم، قلبم از دیدن چیزی که چشمم میدید، داشت می‌ایستاد.

نمی‌دونم اون لحظه اون چه سرعتی بود که خدا بهم داد، مثل برق خودمو بهش رسوندم، همین که تنش توی دست‌هام افتاد، عرق سردی از کمرم سر خورد، از گرفتن یه دفعه‌ایش و بی‌تعادل بودنم پام لیز خورد، ولی با تمام توانم اونو نگه داشتم.

بی‌تعادل از پشت محکم زمین خوردمو سرم به چیزی برخورد کرد، درد وحشتناکی توی سرم و مهرهای گردنم حس کردم، ولی هنوز محکم با تمام قدرتم دستامو دورش حلقه کرده بودم.

وقتی چشم‌های ترسیدهاش توی صورتم چرخید، انگار دنیا رو بهم دادن که حالش خوبه، با نگاهم کل تنشو چک کردم، می‌خواستم چشم‌هامو باز نگهدارم ولی نمی‌شد، انگار به پلکم وزنه وصل کردن پلکم روی هم افتاد.

_

همین که چشم‌هامو باز کردم، رضا رو کنارم دیدم با سرعت نیم خیز شدم که درد وحشتناکی توی سرم پیچید، دستم پشت سرم نشست.

-اقا.. اقا خوبید؟!

با نگرانی بهم زل زد به زور بلند شدم، وسط تخت نشستم.

-خوبم.

نگاهم توی اُتاق چرخاندم با چشم‌های گرد گفتم:

-پــرواکجاست؟!

رضا رنگش پرید، قلبم به شدت می کوبید، نعره زدم.

-چرا ساکت شدی؟! هــان؟!

ترسیده یه متر عقب رفت با نگرانی بهم زل زد.

-اقا.. اون بیهوش شد.

همین کلمهاش لازم بود تا به مرز جنون برسم با چنان سرعتی سوزن رو از دستم کشیدمو خودمو از تخت پرت کردم، تلو تلو خوران تا نزدیکی در رفتم، رضا سریع اومد کمکم کنه.

دستمو به معنی این‌که لازم نیست بالا بردم، عرق سردی روی پیشونیم نشست.

-فقط راه بیافت منو ببر پیشش، زود.

کلمه‌ی آخر رو چنان داد زده بودم، که احساس خارش ته گلوم حس می‌کردم، رضا نگران به دری اشاره کرد، درهمین حال دکتر جوانی از اُتاقش بیرون اومد.

سریع به طرفش رفتم.

-ببخشیدخانم دکتر؟! صبر کنید.

سریع برگشت، بهم زل زد، لبخند زد.

-حال زنم چطوره؟!

دکتر دستشو توی جیبش سر داد.

-منظورتون خانم پــروا پاکرو؟!

به زور خودم و کنترل کردم، سرمو تکون دادم، دکتر جدی لب زد:

-ازمایشات خانمتون دیدم، خانمتون توی هفتهی چهارم بارداری هستند.

جفت ابروهام بالا پریدم، یعنی.. یعنی پــروام بارداره، یه دفعه انگار دنیا رو کف دستم گذاشتن چنان خوشحال شدم که بی اختیار داد زدم، رضا رو محکم توی بغل گرفتم.

-وای خانم دکتر.. باورم نمیشه، خدایـا اصلاً یادم رفت چی باید بگم..

بلند بلند خندیدم.

-ممنونم بهترین خبر دنیا رو بهم دادید.

خانم دکتر از ذوق شدیدم، لبخندی زد.

-اقای پاکرو باید بگم بدن خانمتون ضعیفه ولی به نظرم تا اومدن جواب های عکس سر خانمتون کمی صبر کنید.

کل خوشحالیم پر کشید، ابروهام بهم پیچید.

-یعنی چی؟!

دکتر سرش رو پایین انداخت.

-درحیته‌ی تخصص من نیست با دکتر مغز و اعصابش صبحت کنید.

زیر دلم خالی شد، پاهام شل شد بدنم توان نگهداری وزنم رو نداشتند، سرگردون همونجا خشکم زد، کمرم انگار تا شده بود، به زور کمر خم شدهام و به دیوار بند کردم.

رضا نگران می‌خواست، بازوم و بگیره، بی‌هدف دستشو تکون میداد، نگاه ترسیدهاش به من بود.

انگار روح از بدنم جدا کردند، توی اُتاق دکترش از شنیدن حرفهاش به موهام چنگ زدم.

-اینا یعنی چی؟!

دکتر عصبی لب زد:

-یه نقط‌های یا عارضهای توی مخچه‌ست که باید زودتر عمل بشه، متاسفانه دیر شده اگه زودتر پیگیری می‌شد با دارو رفع می‌شد اما الان متاسفانه پیشروی کرده، باید زودتر عمل بشه، حالشون خوب میشه.

بدنم مثل بید لرزید آب دهنمو به زور قورت دادم.

-الان دکترش گفت اون بارداره بچه.. بچـ..

نتونستم، اولین باری که با دل خوشی احساس پدر شدنش دارم باید اینطوری بشه، دلم از زور غصه داشت میترکید، این همه ظلم

بسه.

دکتر با غصه سرشو تکون داد.

-متاسفم، چون عمل سنگینی هست حتی ممکنه خانمتون فلج بشه چون مخچه اندام حسیه، باید بچه‌اشون سقط بشه.

اشک توی چشم‌هام می‌چرخید.

-چــرا این طوری شده؟!

دکتر لب زد:

-ضربهای قدیمی به سرش خورده، البته اون ضربه به تنهایی باعث پارگی و ورم کردن، جمع شدن خون یا اون لخته‌ی خون نبوده، چندین و چندین بار از اون ناحیه ضربه دیده، متاسفانه پیگیری نشده، اینطوری شدید شده.

ازدردی که قلبم رو مچاله کرده، چشم بستم، شل و سست با بدن لرزونی بلند شدم با تکیه به دیوار راه می‌رفتم، پــروا همه چیزمه.

همونطوری تا سرویس بهداشتی رفتم، توی دستشویی به سنگ روشویی چنگ زدم، سرم به یقه‌ام افتاد، تنم از گریهام به شدت می‌لرزید.

بعد از مرگ علیرضا اولین باری که دوباره گریه می‌کردم.

-برات بمیرم عشق کم شانسم، بیتو زنده بودن شکنجه‌ست، نکنه حتی یه لحظه نباشی که می‌میرم.

از ته دل فریاد زدم:

-خدایا.. این درد دیگه برام زیادمی سخته.

نعره کشیدم:

-جونمو بگیر، ولی دیگه داغ عزیز بهم نده.

به روشویی مشت کوبیدم.

-دست میزاری روی نقطه ضعفهام، این همه درد برای من بسه، غلط کردم، ببخشم، ولی دوباره دلمو داغ نکن روی دو زانو پای اون روشویی نشستم و خوب میدونستم این بار اگه عزیزترینم طوریش بشه، نمی‌تونم کمر راست کنم.

صدای جدی دکتر رو توی گوشم میشنیدم.

-ببنید، باید زودتر عمل بشه باید هر چی زودتر تصمیم بگیرید، بچه بندازید، تا برای عمل اماده بشه.

هزار بار توی خودم شکستم، بیصدا همونجا راز زدم، شونههام تحمل این یکی رو نداشت.

_

به صورت رویاییش زل زدم، تا بیدار شد وقتی فهمید، پرستار گفت باردار مثل من ذوق کرد، فهمید ناراحتم خواستم بگم اما دلم نیامد ذوقشو کور کنم.

وقتی گفت صورتت نشون میده.

سرشو محکم توی اغوشم گرفتم، کاش میفهمید، تنها ارزوم داشتن یه بچه از اونه.

بوی عطرش زیر بینیم منو به جنون کشید، دلم خون بود، حالم خرابتر از اونی که حسش می‌کردم.

به زور ارامش کردم تا خوابش برد با دکترش حرف زدم که اونا باهاش حرف بزنند، من که تحمل شکستن دل کوچکش رو نداشتم.

دو روز گذشته بود، انگار روی آبرا بود، عصر توی اُتاق بود، دکترش اومد با چشم‌های به خون نشسته کمی دورتر از تختش ایستادم با هر کلمه دکتر هر دوتامون داشتیم میمردیم.

نگاه اشک الودش بهم بود، سکوتش عصبیم کرد، زیادم هم تعجب نکرد، اخمی کردم، عصبی توی حرف دکتر پریدم:

-پــروا تو چرا چیزی نمیگی نکنه می‌دونستی.

با ناراحتی و غصه سرش به یقهاش افتاد به موهام چنگ زدم، نعره کشیدم:

-پس می‌دونستی؟! مگه نگفتم درد تو دردمنه، پس چرا؟! چرا بهم نگفتی؟! غمت تمام زندگیمه، چرا اینقدر بیرحمی؟! دارم دیوونه میشم، اگه می‌گفتی اینطوری نمی‌شد، حالا تکلیف این بچـ..

وسط حرفام فریاد زد:

-من چیزی نمی‌دونستم وقتی که سر صحنه حالم بد شد، دکتر گفت توی سرت انگار مشکلی هست، خب منم آدمم ترسیدم، من متخصص نرفتم چون خودم حس می‌کنم، از اون روز که پدرم هلم داد، سرم ضرب دید این حسو داشتم.

اون موقعها پول نداشتم بیپول بودم یا هر دلیلی بود نشد برم یه دکتر درست و حسابینشد، اما این اواخر نرفتم، چون چون...

دکتر وهمه بیرون رفته بودن، با پشت دست اشک‌هایم پاک کردم، داد زدم:

-نمی‌دونم کی و چطوری شد، اما من دوستت دارم، دلم نمی‌خواد عمر این خوشبختی کم باشه، تو.. تو حقمی، بعد از این همه رنج و سختی حقم میدونم.

سرم به یقه‌ام افتاد اشکی از چشمم افتاد.

-از دار این دنیا فقط که کوه رو پشت دیدم، تو.. تو باعث شدی که منم ارزو داشته باشم، تو بهم انگیزه دادی تو این دنیا تو رو

حقم دونستم، من هرکی بگی دیدم، اما مرد ندیدم.

توی اغوش آرشام فرو رفتم.

-تو اومدی خودت و توی دلم جدا کردی، الان نمی‌خوام بمیرم، نمی‌خوام بچه‌ام بمیره، دارم دق می‌کنم.

آرشام محکم منو به اغوش کشید، بهم زل زد:

-ببینمت، باز اشکت دم مشکت.

-اون نگاهش کن، چه لبو شدی.

نوک بینیم و بوسید، با سر استینش اشک‌هاش و پاک کرد.

-نمیشه با این همه سختی جنگید، نمی‌خوام دوباره بی پشت و پناه باشم.

پراز بغض لب زد، طوریکه دلم و آب کرد.

-من می‌خوام باهات باشم من خیلی جاها ازروی مرگ کردم، غلط کردم، خب داد بزنم بگم؟! گوه خوردم؟! اما الان نمی‌خوام..

توی صورت اشکبار و خشنش فوتی کردم، تن لرزونش و به اغوش کشید، این دنیای بی‌رحم داره منو از پا درمیاره.

-مگه میشه آدم پاره‌ی تنش رو تنها بزاره؟! مگه داریم؟! عهد بستیم، تا اخر عمرمون با هم باشیم، توی اغوشم گرفتم به هق هق افتاد.

_پـروا

محسن که فهمید دنیا رو بهم ریخت از همدان ساعت دوشب راه افتاد، بی‌بی روز بعدش اومد، حس می‌کردم، دارم می‌میرم.

محسن باچشم‌های سرخش فقط اومد نگاهی بهم انداخت، سریع بیرون رفت، آرشام بی‌بی روخونه برده بود.

آروم روبه آرشام لب زدم:

-محسن کجاست؟!

آرشام کلافه باصدای گرفته‌ای گفت:

-گوشی به دست داره با استاداش حرف میزنه.

سرمو تکون دادم، آروم به لباسم چنگ زدم.

-آرشام.. من.. من تصمیم گرفتم.

آرشام برگشت اخم الود بهم زل زد، باگامهای بلندش خودشو بهم رساند، به صورتم زل زد.

-اصلاً فکرش رو هم نکن، من روی زندگیت ریسک نمی‌کنم تو زنمی باید به حرفم گوشم بدی، فهمیدی؟!

باغصه لب زدم.

-آرشام من هیچ وقت روی حرفت حرف نمی‌زنم، اما.. اما..

جدی وخشن نعره کشید:

-اما و اگه نداریم.

مثل خودش داد زدم:

-این حق منه، منم مادرشم، توی وجودمه یه موجود زنده داره شکل میگیره من نمی‌تونم کسی روبکشم من نمی‌تونم روی انسانیتم پا بزارم، شاید حکمتی داره، اگه قرار به مردن باشه ممکن زیر عمل..

آرشام که رگ گردنش داشت پاره می‌شد غرش مثل شیر کرد:

-خفه شو، خفه، تازبونتو ازحلقت بیرون نکشیدم منو به جنون نکش، همین که گفتم.

از دیدنش ترسیده بودم، داشتم خودمو خراب می‌کردم، اما باز لب‌های لرزونم و بازکردم.

-آرشام تو رو قران تو رو به هرچی دوست داری قسم میدم، فقط..

صدام از نگاه برزخی وچشم‌های سرخش تحلیل رفت.

-تا پنج ماه دیگه صبر کن، بچه که شش ماهش شد، توی دستگاه بزارند هم بچه به دنیا بیاد هم من زودتر عمل می‌کنم.

آرشام بادست‌های مشت شده غرید:

-چرا منو اذیت می‌کنی؟! فکر می‌کنی اون بچه برام مهم نیست، منم قلبم داره از زور این همه درد میترکه میفهمی؟!

روی صندلی مبل وا رفت.

-نمیشه، نمیشه اگه ازت بگذرم می‌میرم.

سرش به یقهاش افتاد.

-از این تقدیر پراز غم متنفرم، داغونم دختر، دارم آب میشم تو دیگه داغم نکن.

_آرشام

با خشم از روی صندلی بلند شدم خودمو از اون اُتاق بیرون انداختم، انگار داشتم خفه می‌شدم.

با خودم نالیدم.

-کم آوردم دیگه، خدایا؟! عجب روزگاری دارم، همهاش ناامیدی، خدایا حالا دلمو عاشق کردی این چه امتحانیه؟!

روی نیمکت توی حیاط بیمارستان نشستم.

-منو دل مرده رو زنده کردی که اینطوری خوار کنی؟! خدایا کم آوردم.

دستی به صورتم کشیدم، درهمین حال گوشیم زنگ خورد، اونو از جیبم بیرون کشیدم.

با دیدن اسم وکیلم سریع دکمه‌ی وصل و زدم.

-جانم، چی شد؟! شیری؟! خودش همونجاست؟!

قهقهای زد:

-معلومه هنوز نشناختی، اره از نگهبان پرسیدم، چند روز بیرون نیامده.

لبخندی زدم.

-باشه خیلی خوبه، پس زودتر مسیج کن، زود باش راه افتادم.

سریع قطع کردم، شماره محسنو گرفتم، از وقتی اومده بیرون اُتاق پــروا نشسته، دلش نمیاومد بره اونو اونطوری روی تخت ببینه هر چی گفتم پـروا دلخور شده می‌گه تحملش ندارم.

-الو.. آرشام کجایی خوبه؟! طوریش نشده؟! خوبه؟!

عصبی دستی به صورتم کشیدم.

-الو.. هووف اره خوبه محسن من یه کار مهم دارم، حواست بهش باشه اگه دکترش دارو چیزی خواست بگیر زود میام.

محسن با صدای گرفته‌ای لب زد:

-فقط زود بیا، راستی چی شد، راضی نشد؟!

نفس پراز بغضمو بیرون فوت کردم.

-اون کله شق و نمیشناسی؟!

مکثی کردم.

-فعلا برم، هر چی شد سریع بهم زنگ بزن.

سریع بدون خداحافظی قطع کردم، پامو محکم روی پدال فشار دادم، فرمان توی دست‌هام فشار میدادم، طوریکه انگشتهام سفید و بی رنگ شده بود.

رسیدم جلوی برج بزرگ سریع ماشینو پارک کردم، به سمت نگهبانی رفتم، پشت سکوی نگهبانیش نشسته بود خشک و جدی بهش زل زدم، میان سال بود برام مهم نبود.

با خشم زیادمی از پشت سکوی حائل بینمون یقهاش و چنگ زدم، شوکه با چشم‌های گشاد بهم زل زد.

با تمام خشمم اونو با یه دست بلند کردم، زور میزد دستم و گرفته بود، ولی کاری ازش ساخته نبود، اونو از دور سکو چرخاندم، از اونجا بیرون کشیدم.

-تو.. تو.. کی هستی داری چه غلـ..

محکم با انگشت دست آزادم، روی لبش کوبیدم.

- حرفی ناسزایی از دهنت دربیاد تو رو می‌کشم، منو ببر واحد سمیر سینایی اگه فکر غلط زیادمی کنی، خودت و کل خانوادت و به شیخ‌های عرب میفروشم.

چشم‌های گشادش رو توی صورتم چرخاند، شر شر از سروصورتش عرق میریخت، حتی نفس کشیدن هم از یاد برد.

-اقا منـ.. من که کاری نکردم.

توی اسانسور هلش دادم:

-بهتره پس غلط اضافی نکنی چون من رحم سرم نمیشه، وقتی رسیدیم مثل آدمو در میزنی به بهونه‌ای که بلدی، وقتی وارد شدم،

پشت سرت میری نگاهم نمی‌کنی به پلیس یا هر آشغال دیگه خبر بدی..

سرمو توی صورتش خم کردم.

-دخترتو جلوت به بدترین شیخ عرب می‌فروشم تا جلوت لهش کنن، فهمیدی؟!

یه تای آبروم و بالا دادم، محکم لای پاش کوبیدم.

-شمارهی اسانسور بزن تا همین از مردی ننداختمت.

بدن چاق عرق کرده و لرزونش رو کمی تکون داد، دکمه‌ی پنت هوس زد.

تا رسیدن اسانسور این پا و اون پا کردم.

-به خودت مسلط شو، از چشمی نگاه کنه، باز نکنه خودتو مرده فرض کن، آدمام پایین کنار خونه‌ی نگهبانی نامحسوس ایستادن.

دستمو دور لبم کشیدم.

-امیدوارم، آدم باهوشی باشی این عوضی و به خانوادهات ترجیح ندی.

درحالی که مثل بید می‌لرزید، سرشو تکون میداد، اسانسور که ایستاد، گوشه‌ی در شونه‌ام به در تکیه دادم.

بهش اشاره زدم زنگ بزنه ولی از ترس خشکش زده بود، کلی عرق کرده بود.

سریع انگشتمو جلوی چشمی در گذاشتم، زنگ درو زدم.

خبری نشد، ترسیدم نباشه دستمو روی زنگ گرفتم، دستمو روی زنگ فشار میدادم که دفعه کسی غرید:

-سر آوردی مگه، زنگ در سوزونی.

با پام به پای نگهبان کوبیدم که چیزی بگه.

-ســلام.. اقا منم نگهبان، یه مشکلی پیش اومده میشه در رو باز.. باز کنی.

چشم غره‌ای بدی بهش رفتم.

-یعنی چی؟!

در همین حال در باز شد، موهاش و صورتش پریشون بهم ریخته بود، فریاد زد:

-چه مشکلی؟!

نگهبان آب دهنشو قورت، اونو پس زدم، سریع لگدی به در زدم، که توی صورتشو شکمش خورد.

-اخخ.. اییی.. وای این.. اینجا چخبره؟!

در سریع برگشت پامو جلوی در گذاشتم قبل از این‌که بسته بشه، خودمو داخل انداختم.

دماغش ترکیده بود، همونطور که خم شده بود به تیشرتش چنگ زدم، اونو سمت در اُتاقی که باز بود کشیدم.

-تو کی هستی؟! ولم کن مردک.

پوزخندی زدم:

-الان آشنا میشم.

اونو توی سرویس بهداشتی پرت کردم، سرش به دیوار خورد از ته دل مثل زنا جیغ کشید.

-اخخخ.. .اشغال

با کف کفشم روی لب‌هاش و دماغ داغونش کوبیدم.

-اشغال تویی فهمیدی، لب‌هاتو بهم میدوزم.

از درد نفسش رفت، بیاختیار دستش روی لبش نشست، دوباره پامو بالا بردم.

قبل از پایین آوردن پام غریدم:

-پرسیدی من کیم؟!همم؟!

محکم روی دستشو لب‌هاش کوبید، خون فوران کرد، خورد شدن دندونهاش و حس کردم.

از درد بیحس شده بود، موهاشو چنگ زدم سرشو توی کاسه‌ی پراز آب توالت فرنگی فرو کردم، محکم گرفتمش، شروع به دستو پا زدن کرد.

صدای بلق بلق آب توی حموم پخش بود.

-گفتی عوضی کیه؟! هـان؟!

سرشو کمی بالا آوردم باموهاش تکون دادم.

-اون روز داشتـی چی می‌گفتی؟! یه بـار دیگه بگـو، منم بشنوم.

از عصبانیت به خودم می‌لرزیدم، سرشو زیر آب کردم.

سرشو بالا آوردم محکم سرشو نگه داشتم با نفرت از بالا به پایین بهش نگاه می‌کردم توی خودش جمع شد.

-چرا لال شدی؟! خوب برای زنم که بلبل زبونی می‌کردی، پس الان چی شد؟! زن باردارمو از اون بالا انداختی، خودم همین جا چالت می‌کنم.

چشم‌هاش از شنیدن حرفهام اندازه‌ی توپ تنیش شد، به زور لب‌های زخمیش و از هم بـاز کرد.

-دروغـ...

محکم سرش زیر آب فرو کردم.

- دروغ؟! هــان، ؟! به چه جراعتی دور وبر زنم می‌گردی، نگفتن بهت آرشام یه گرگـه درندهست؟! تیکه پارهات می‌کنم، مثل اون لاتی که توی محله‌ی پــروا بود.

سرمو کمی پایین بردم، فریاد کشیدم:

-بهت نگفتن؟! بند بند استخوانش و شکستم؟! خب نه، معلوم که نشنیدی، خودم میگم، هزار بار جون داد ولی نمرد، چون مـن نزاشتم بمیره، چون من نخواستم.

بلند بلند خندیدم.

-هروقت به هوش اومد، سانت به سانت مردونگیش و بریدم بادست‌های خودم، اونو تا ته بریدم تا دیگه دلش نخواد دستش سمت دختری دیگه بـره.

داشت زیر آب خفه می‌شد، برام مهم نبود، مشتی به کلیه‌اش کوبید، همونطوری زیرآب بود سست شد.

قبل از این‌که بیهوش بشه، سرشو بالا کشیدم.

-زن من از گل پاکتره، اونو فقط من میدونم، اون وقت تو با اون دهن نجست اومدی به زنم تهمت میزنی؟!

اون روز بهت نگفتم، چشمهاتو قلاف کن روی حریم من نیافته؟! فکر کردی بار دومی برای توبه میزارم؟! هـان؟!

بانفرت سرشو تکون دادم.

-نزار بگم چندتـا از دخترای هم سن پــروا رو بدبخت کردی، تو با اون خانواده‌ی آشغالش کم واسه‌ی من جانماز آب بکشید، من گرگیم که رحم ندارم، کم برید بالا منبر شعار بدید.

یقه‌اش و با ضرب ول کردم نگاِه مغرور و جدیم روی لب پاره شدهاش خیره موند.

-الان که من اینجام بگو، داشتی ادامه‌ی حرف‌های ناتمامتو.

کنترلمو از دست دادم مشت محکمی به صور ِت باعث بانیش زدم، مثل گرگ زخمی و با رگ باد کردهی گردنم نشون که از عصبانیت وحشتناکم میداد نعره کشیدم:

-کسی جرعت نزدیک شدن به چیزی که مال من و توی حصار منه رو نداره، کسی حق نداره به زنم چشم داشته باشم.

زجه زدم:

-من تو رومی‌کشم هر کسی که بخواد به زنو وبچه‌ام صدمه بزنه رو می‌کشم،

با چشم‌های به خون نشسته دق ودلمی از روزگارم سر این در میآوردم، مشتهای پی در پیم و به شکمش وپهلوش میزدم، ولی دلم آروم نمی‌گرفت.

-از این به بعد هرجا توسط هرکی بشنوم یا به گوشم برسه کنار اسم پــروا لقبایی که لایق خودتونه بهش نسبت دادید، مادرتونو به عزاتون مینشونم.

سرمو جلو بردم باصدای جدی و محکم داد زدم:

-پـروا دیگه بیصاحاب نیست، شوهر داره، دیگه یه پاکـروست، زندگیو نفس منه، خوش دارم تو و امثال تو طرفش بیاید.

پوزخندی زدم.

-اگه الان بدتر ازنعیم سرت نمیارم بخاطر این‌که بدونی هرگز نداریش و بیشتر تو گندوگوه خودت فرو بری.

بانفرت لگدی به شونه‌اش زدم:

-وقتی همه چیزیش برای منه، تو و بیغیرتیت چطوری حریم یه زنه شوهردار رو میشکنی؟!

البته برای شما بی شرفا معنی زن شوهردار رو هم نمی‌فهمید.

آب دهنم و توی صورت اش ولاش تف کردم، دستی به لباسهام کشیدم.

-خودم دهن تک تک شما آدمای دهن بین رو می‌بندم، خودم دهن هر بیسرپایی که بخواد زر مفت بزنه میشکافم، حقیرتر از اونی

که اسم مرد روت باشه.

باغرور محکم باگامهای بلند از اونجا بیرون اومدم، نگاهم به چشم‌های سرخ و نگران نگهبان گره خورد.

سریع دستمو روی شونه‌اش زدم، نزدیک بود خودشو خیس کنه از جیبم کمی چک پول درآوردم، توی جیبش گذاشتم.

-اهل عذرخواهی نیستم، پای زنم وسط بود، از یه آدم عصبی به دل نگیر ببخش، اون حروم لقمه هم حقش بود.

بدون این‌که پشت سرمو نگاه کنم توی اسانسور رفتم از اونجا دورشدم، خودمو به جای رسوندم که قلبم میتپید.

_پـروا

یه ماه گذشته بود، آرشام ومحسن می‌خواستند بچه روبندازم اما دلم نمیاومد.

نمی‌تونستم جون یه آدمو بگیرم، توی فکر بودم، توی سالن نشسته بود که نعرهای کشید و کسی به داخل هل داد.

ازصداشون یه متر به هوا پریدم، دویدم سمت در با دیدن ارشین کف پارکتها و محسن که باخشم وچشم‌های به خون نشسته به ارشین زل زده روبه رو شدم.

شوکه همونجا خشکم زده بود، اینجا چه خبره؟!

محسن آب دهنش و کنار ارشین تف کرد.

-بیآبـرو.

به زورجلو رفتم باعصبانیت داد زدم:

-چکار می‌کنی؟! با ارشین چیکار داری؟! این چه رفتاریه؟!

محسن ازخشم کبود شده بود دست‌های راست شدهاش مشت کرد بود.

-چرا از خودش نمیپرسی؟!

بانفرت بهش زل زد، رنگ ارشین پریده بود، سریع کنارش نشستم.

-خوبی؟! پاشو عزیزم.

محسن پوزخندی زد:

-کاش یه کم از نجآبت وپاکی پــروا توی وجودت بود.

داد زدم:

-بسه، معلوم چته؟!

دستمو سمتش کشیدم، ارشین بانفرتی که از چشم‌هاش می‌جوشید محکم زیر دستم زد، باگفتن:

-ازتون متنفرم از وقتی اومدید گند زدید به زندگیمون.

سریع بلند شد و به اُتاقش رفت، دلم از اون همه نفرت لرزید، همونجا هاج و واج روی دو پام نشستم، محسن باخشم زیادم وارد اُتاقش شد، در رو محکم مثل ارشین کوبید.

دلم گواه بد میداد، لبمو می‌جویدم.

-یعنی چی شده؟!

دستمو به زانوم زدم بلند شدم، مثل مرغ سرکنده توی خونه راه می‌رفتم، به در اُتاقشون زل میزدم، بعد دو ماه آشناییم با آرشام فهمیدم نگاه‌های محسن و ارشین کمی عوض شده.

هرچند سر من همه‌اش باهم درگیرند.

حس می‌کنم بیشتر بخاطر اون بود که از ما کناره می‌گرفت.

ولی هیچ وقت محسن و اینطوری ندیده بودم، آروم رفتم در زدم، آروم درو باز کردم.

روی تخت دراز کشیده بود، با دیدنم سریع بلند شد وسط تخت نشست.

-جانم پــروا؟! خوبی؟! ببخش حواسم بهت نبود.

لبخندی زدم:

-اره فداتشم من خوبم، چی شده؟! تو چیکار ارشین داری؟!

سرم پایین انداختم.

-این کارات چه معنی میده؟!

گوشه‌ی لبمو جویدم.

-محسن راستش حس نگاهت به ارشین خیلی وقته فهمیدم، میدونم شاید روش حساس باشی ولی اون رفتارت واقعاً زشت بود، اصلاً درست نبود.

محسن پوزخندی زد.

-من که ازت چیزی پنهانی ندارم، اره فکر می‌کردم، ازش خوشم میاد، اما پــروا درسته بچه‌ی شوهرته، اگه آرشامو قبول کردی، درقبال تک تک بچه‌هاش هم مسئولی، اگه نمی‌تونستی نباید قبول مسئولیت می‌کردی.

محسن دستشو بین موهاش کشید.

-پـروا خیلی حرفا دارم، نمیشه بگم، پـروا تو حواست باید به ارشین باشه، اون دختره، میفهمی، من از این حس گذشتم، چون از

تو یاد گرفتم نگاهم روی کسی بد نره ، و نرفته. آب دهنشو قورت داد.

-طبیعتا دوستم دارم کسی لایقم باشه که مثل خودم و تو پاک باشه، اما..

چشم بست، عصبی دستی به صورتش کشید و من توی دلم غوغا به پا شد.

-اینا یعنی چی؟!

آب دهنمو قورت دادم از چیزی که توی ذهنم نقش بست، هراسان نگاه تند و تیزی به محسن کردم، دستمو جلوی دهنم گرفتم.

-نـ.. نــه این درست نیست، اروهان و ارشین دست من امانتن.

محکم توی صورتم زدم.

-اگه اتفاقی براش افتاده باشه، چه خاکی به سرم کنم؟!

از شدت شوکی که بهم وارد شد، سرگیجهی شدید بهم دست داد، تاریکی مطلق.

_

وقتی بیدار شدم، محسن رنگ پریده کنار تختم زانـو زده بود.

-آرشام داره میاد.

نگران آروم لب زدم:

-خوبم، نباید اونو خبر می‌کردی اگه توی این راهو جادهی خطرناک طوریش بشه چه خاکی به سرم کنم؟!

محسن کلافه موهاشو پریشون کرد.

-نگفتم، بهت زنگ زد من جواب ش و دادم گفتم دستت بنده.

لبخند کم رنگی زدم.

-محسن فقط یه سوال؟!

محسن به صورت رنگ پریدهام زل زد.

-تا کجا..

انگار فهمید چی می‌خوام بگم، چشم بست.

-من نمی‌دونم پــروا، فقط میدونم یه کره خر عوضی داره خامش می‌کنه، باید بیشتر حواست بهش باشه، هرچند اصلاً باهات میونه خوبی نداره ولی اون عقلش نمی‌رسه.

بعداً نگه ما جای اونا رو گرفتیم، خودت که دیدی چی گفت، نزار باعث و بانی جداییش از خانوادهاش ما باشیم.

لب‌هام و روی هم فشار دادم، دست‌های لرزونم و بهم قفل کردم.

محسن لبه تخت نشست.

-من.. فقط کمی همدردی می‌خواستم، من خانوادهامو می‌خواستم، اما نامادریم زندگیمو همه چیم و می‌خواست من گناهی نداشتم

پـروا بچه بودم، احمق بودم، نزار.. ارشین بادی به هر جهت بشه، آرشام اونو می‌کشه اگه بفهمه.

سرمو تکون دادم، بیاختیار لب زدم:

-معلومه که اونو می‌کشه، نفسم همه‌مون و می‌بره، اگه کسی که بخواد با دخترش بازی کنه.

با صورتی رنگ پریده، به اشپزخانه رفتم، دکمه‌ی چای ساز و زدم، روی صندلی توی اشپزخانه نشستم.

درهمین حال دستی روی پیشونیم نشست، باعث شد یه متر به هوا بپرم.

با دیدن صورت اخمالود آرشام دستپاچه سریع از روی صندلی بلند شدم.

آرشام چشم‌های قهوه‌ای ش و توی صورتم میچرخوند.

-تو.. تو.. چته؟! سرت درد می‌کنه؟! می‌خوای بریم دکتر؟!

لبخندی زدم، خودمو توی اغوشش انداختم، محکم گرفتمش.

-خوبم، من خیلی زن بدیم، منو ببخش.

آرشام شوکه دست‌هاش دور حلقه کرد.

- چی میگی واسه‌ی خودت؟!

اشکی از چشمم افتاد.

-من از بس دور فیلم برداری و اون پروژه بودم به تو و بچه‌ها نرسیدم، حواسمون بهتون نبود ببخش.

آرشام بلند خندید، شقیقه‌ام و بوسید.

-قربونت برم، فیلم که تمام بشه، میشی فقط خانم خونه‌ی خودم.

دستش روی شکمم نشست.

-نگران چیزی نباشی، فقط می‌خوام مواظب خودتو سلامتی این ورجک که بد موقعه سرو کلهاش پیدا شده باشی، حالا داری روی

زندگیو نفسم من ریسک می‌کنی.

آرشام روی موهامو بوسید.

-بریم یه کم استراحت کن، رنگ به صورت نداری.

منو که به خودش چسبونده بود، خواست از اشپزخانه ببره.

-صبر کن می‌خوام چای درست کنم.

آرشام منو کشید.

-بیخیالش بریم، خودم میام درست می‌کنم.

با آرشام راه افتادم، توی دلم غوغایی به پا بود، عصبی بودم از خودم بدم میاومد.

فرداش خواستم باهاش حرف بزنم، اصلاً به حرفم گوش نمی‌داد، هندزفری توی گوشش بود، هی مرتب صداش و بالا می‌برد که صدامو نشنوه.

عصبی بودم، خدایا با این دختر چکار کنم؟! چی بگم که بخاطر لجبازیش با من زندگیشو خراب نکنه.

عصر بود با اروهان توی حیاط بودیم اروهان روی تآب با همسترش نشسته بود.

روی چمن نشسته بودم، طوطیا با لبخندی و کمی میوه کنارم جای گرفت.

-چته؟! تا الان چندتا شد؟!

گنگ گفتم:

-هـان؟! چی چندتا شد؟!

طوطیا بلند زد زیر خنده، آروم لپمو کشید.

-خیلی بانمک شدیا.

لب برچیدم.

-نکن

حال ندارم.

طوطیا پووفی کشید.

-کشتیات گفتم تا الان چندتاش غرق شده؟!

ابروهام بالا پرید.

-بمی‌ر، طوطیا.

طوطیا نگاهی به پشت سر انداخت، رد نگاهش و گرفتم.

جای از حیاط حصار کوچکی داشت، عمو کمال اونجا گل و کلی چیز کاشته بود.

-ممنونم پــروا، تو خیلی بهمون خوبی کردی، بابا م و مامانم خیلی خوشحالن از وقتی که

اقا آرشام اون تکه از خونه رو قول نامه کرده، خیال بابا ومامانم راحت شده، تازه اقا آرشام زیادم از بابا م کار نمی‌کشه، ممنونم.

اشکی از چشم طوطیا افتاد.

-خیلی درحقمون خوبی کردید، وقتی دست لرزون بابا و مامانم و می‌بینم خیلی غصه‌ا‌م می‌گرفت، دیگه ارزویی ندارم، توخیلی خوبی پـروا ممنونم ازت.

طوطیا رو بغل کردم.

-قربونت برم بغض نکن، منم که اشکم دم مشکم.

گونه‌ی نرمش و بوسید.

-شماهم روزایی که بدجور بیکس وتنها بودم کمکم کردید، شاید اگه نبودید، الان واقعاً بدنام واواره بودم.

طوطیا خودشو از اغوشم بیرون کشید، دستی به صورتش کشید.

-خب من حرف‌های دلمو گفتم، تو زود بگو چته؟!

پووفی کشیدم به اروهان نگاه کردم.

-کاش ارشین هم سن و سال اروهان بود، میتونستم، راحت باهاش ارتباط برقرار کنم.

طوطیا هم پووفی کشید.

-ارشین انگار ملکه انگستانه، طوری که اون از بالا به پایین به آدما به دیدهی حقارت نگاه می‌کنه.

آورم تر گفت:

-ببخشید، میدونم بدت میاد ولی حقیقته.

میدونستم اما گفتم:

-نه، ظاهرش اینطوریه.

طوطیا آروم به بازوم زد.

-نیست و بیخیالش، حالا بگو چی شده؟! آبتون توی یه جوب نمیره؟!

سرمو تکون دادمو لب زدم:

-محسن می‌گه با یه آدم عوضیه، می‌ترسم بخاطر لجبازی با من گند بزنه به زندگیش.

طوطیا پقی زیر خنده زد:

-اوه.. کیه با اون دوست شده؟! خیلی دوست دارم ببینمش، قیافه‌اش و نمیگم چون خوشگله، ولی واقعاً گند اخلاقه.

سکوت کردم، چشم غره‌ای به طوطیا رفتم.

-باشه، ترش نکن، حالا می‌خوای تعقیبش کنی؟!

-با این وضعم نمی‌تونم، آرشام به زور میزاره چندساعت فیلم برداری برم، خیلی یه دندهست.

طوطیا چشم‌هاشو ریز کرد.

-خب حق داره، من این کارو می‌کنم فقط خرج داره.

بهش زل زدم، دیدم داره شوخی می‌کنه، ولی من جدی گفتم:

-خیلی خوبه، پول اسنپ و هر چیزی که می‌خوای بهت میدم.

طوطیا آروم سرمو هل داد.

-خیلی اسکلی بابا .

دلم آروم و قرار نداشت، ولی فکر خوبی بود، بهتر این همه دلهره بود.

_سمیر

با کمک نگهبان به زور بلند شدم.

-اقا زنگ بزنم پلیس؟!

پوزخندی زدم.

-نه نمی‌خواد.

چشم بستم دلی که ریش ریش شده بود، دوست داشته شدن یه نعمت که نصیب هرکسی نمیشه.

سرمو بلند کردم.

-از وقتی پــروا رو دیدم با چشم‌های ستاره به اون زل زده بود.

روی تخت افتادم.

-اون فقط خاطره شد، دست بیرحم سرنوشت عشقمو ازم ربود، دیگه تمام شد.

زدم روی قلبم اشک روی پیراهنم چکید.

-داشتن دوبارهی اون فقط خواب و خیاله، شاید حتی قسمت نشه دوباره ببینمش، طوری ازم فرار کرد که حاضر شد بمیره، ولی

بهش نزدیک نشم.

قلبم توی سینه‌ام جا نمی‌گرفت:

-هیچکی مثل اون نمی‌تونه این دلمو بسوزونه، نباشه بمیرم، اون مردک راست می‌گفت، دیگه هرگز ندارمش، تا خرخره توی

لجن فرو رفتم، این نفس کشیدن بدون اون بدترین عذاب دنیاست.

از درد زیادمی از هوش رفتم، وقتی به هوش اومدم، توی بیمارستان بودم، نگهبان هم بود، نزدیک غروب با کلافگی با درد به

زور خودمو مرخص کردم.

تلو تلو خوران تا واحدم رفتم، سرم داشت منفجر می‌شد.

چندتا قرص بالا دادم، روی تخت دراز کشیدم، نمی‌دونم چندساعت خواب بودم با صدای وحشتناکه موبایله تلفن خونه، زنگ در

که با هم یه ریز زنگ می‌خوردند از خواب پریدم.

با درد شدیدی وسط تخت نشستم که یکی با مشت و لگد توی در می‌کوبید.

دندهام بدجور درد می‌کرد، ریشهی موهامو فکم بدجور درد می‌کردند.

انگار تریلی از روم رد شده، اینقدر که همه جا درد می‌کرد ولی هیچ کدوم از این دردا جای درد روحی و قلبم درمقابل جسمیم

چیزی نبود.

دیدم همهاشون قطع شده، نفسمو حبس کردم به زور تا دم در اُتاقم رفتم که دیدم نگهبانو با سمیرا سراسیمه داخل

پریدن.

سمیرا با دیدنم چشم‌هاش گردشد، محکم روی صورت خودش چنگ زد:

-یا خدا، چی شده؟! خاک به سرم داداش تو.. تو چت شده؟! این چه حالو روزیه؟! کی این بلا رو سرتو آورده؟!

پوزخندی زدم، به زور با درد برگشتم، روی تخت نشستم.

-چرا اومدی آبجی؟!

سمیرا با غصه روی صندلی پشت میزم نشست، گوشیم و نگاه کردم، بیشتر پانصدتا تماس از رفته، ومسیج داشتم، اسم فربد هم

بود.

پسر عموهای که سال به سال از من خبر نمی‌گرفتند، دختر عموها با تعجب به تماس کسایی که حتی از هم سراغ نمی‌گرفتیم.

با عصبانیت گفتم:

-معلومه چه خبره؟! که اینا این همه تماس گرفتند.

سمیرا نگران تویپد:

-تو که اهل دعوا نبودی، این چه حالی و روزیه؟! دستش بکشنه، ببین باهات چکار کرده؟!

بیخیال گفتم:

-خبری شده؟!

وقتی اینو گفتم، سمیرا معذب بهم زل زد، انگار داشت چیزی رو پنهان می‌کرد.

دوباره به موبایلم خیره شدم چندین تماس هم از سمیرا داشتم، ابروهام بالا پریدند.

با خشم غریدم:

-یالا بگو.. چه خبره اصلاً خودت که اینجا نمیاومدی چی شده خبریه؟!

سمیرا لبشو می‌جوید، سرش پایین انداخت.

-راستش دیشب عمو نزدیک بود، سکته کنه.

اخم کردم

_اون وقت کدوم یکیشون؟!

حتماً بهرام؟!هان؟!

عصبی داد زدم:

-خب به من چه؟! دختر داره، پسر داره، نوهداره، برن خرکشن تا بیمارستان به من چه سمیرا؟! چرا هر چی میشه یاد من

میافتن؟!

نفس عمیقی کشیدم.

-پس بقیه چه مرگشون شده؟!

سمیرا َاه کوتاهی کشید.

-تو چته؟!

سمیرا دستپاچه و ناارام بهم زل زد:

-داداش نمی‌دونم چی شده؟! امـا..

مکث کرد، چشم‌هامو ریز کردم.

-د جون بکن، اومدی اینجا اما و اگه می‌کنی که چی بشه؟! اصلاً وقت خوبی رو پیدا نکردیا.

سمیرا کلافه نگاهش و توی اُتاق چرخاند انگار براش سخت بود، گفتن چیزی که می‌خواست بگه.

دم عمیقی کشیدم.

-اگه نمی‌خوای حرف بزنی، زودتر برو نمی‌بینی که حالم اصلاً خوب نیست، دیگه هیچی برام نیست، حوصله‌ی چیزی رو ندارم.

سمیرا چونه‌اش لرزید:

-داداش راستش دیشب یه سریال پخش شد.

عصبی چشم بستم با درد شدیدی دراز کشیدم، بیحوصله لب زدم:

-کی چی بشه به من چه سمیرا؟! من کی سریال آبکی ایرانی دیدم که بار دوم باشه؟!

سمیرا آروم بدون توجه به حالم شروع کرد به حرف زدن، کاش می‌شد بگم بسه کن، حوصله ندارم، بس کنه و تمامش کنه.

-منم نگاه نمی‌کردم، توی اینستا داشتم می‌گشتم که پسر عمو بهادر عکسی رو فرستاد.

نگاه پر دردمو به صورتش کوبیدم.

-خب اینا یعنی چی؟! اصلاً چی می‌خواهی بگی؟!

مستأصل نالید:

-داداش، عکس پـروا بود.

اخم کردم، نیم خیز شدم.

-چی؟! عکس پــروا؟!

نفسمو پر درد بیرون دادم.

-خب یعنی چی؟! عکس پـروا دستش بود؟!

سمیرا زبونش روی لبش کشید.

-اره، نمای از تصویر پـروا از شبکه دو، پرسیدم گفت توی سریال دیده ساعت نه ونیم یه سریال نشون میده.

آب دهنشو قورت داد.

-اسم فیلمش پـرواست، نقش اصلی زنش هم خود پـرواست، یعنی مطمئنم، خب... خب یعنی هشتاد درصد، ولی اسم بازیگر دیدم،

اسمش پـروا بود، ولی.. ولی فامیلیش یه چیز دیگه بود.

ابروهام به موهام چسبید، سریع گفتم:

-پاکــرو؟!

سمیرا ابروهاش به موهاش چسبید.

-از کجا فهمیدی؟! داداش هـان؟!

غصه روی دلم انباشه شده بود.

-اون فامیلی شوهرشه؟! ولی پــروا که مهندسـه چه ربطی به اون فیلم داره؟!

سمیرا سریع از روی صندلی بلند شد.

-شوهرش؟! مهندس؟! از چی حرف میزنی؟!

اخم الود گفت:

-به فربد گفتم، بعد فهمیدم بخاطر همین عمو حالش بد شد، پــروا داره فیلم زندگیش بازی می‌کنه، عمو عصبی و ناراحت شد.

شوکه چشمم به دهن سمیرا خشک موند، آب دهنو با شدت و پرصدا قورت دادم.

-چطوری می‌تونم اون فیلم و ببینم؟!

سمیرا سریع گوشی و آورد:

-داداش امشب قسمت دومش بود.

سمیرا برنامهی لنز رو باز کرد.

-بیا نگاه کن داداش با لنز میتونی برنامههای که قبلا پخش شده رو ببینی، مثلا برنامه روز قبل نگاه کن، ساعت چهار تکرار قسمت اولش و ساعت نه هم قسمت دومش رو میتونی ببینی.

سریع گوشیم برداشتم.

-باشه، برنامهاش و برام بفرستش.

سمیرا نگران به صورتم خیره شد.

-ببین چه بلای سر صورت خوشگلت آوردن، بمیرم برات.

دستمو روی سرش کشیدم.

-بسه، خوبم چیزی نیست، زود خوب میشن، بفرست اون برنامهی لعنتی رو.

سمیرا کلافه گفت:

- به شرطی که هرچی از پــروا میدونی بگی؟! کی و کجا دیدیش خیلی کنجکاوم زودتر بگو داداش.

برای این‌که زودتر تنهام بزاره، هرچی توی این مدتی گذشته رو گفتم، سمیرا وا رفته بهم نگاه کرد، بعد از شنیدن حرفهام

شونههای افتاده رفت.

سریع برنامه رو نصب کردم، دیدن لیست برنامههای شبکهی دو لنز سریع قسمت اول برنامهاش رو پلی کردم.

پــروا بود، واقعاً خودش بود، فیلم از جای که پــروا خیابون تند تند کتابهاشو جمع می‌کرد، که بره کتابخانه.

فیلم درست همونجایی که پــروا توی شلوغیها کشید شده و همونجا پشت سطل آشغال سنگر گرفت از ترس به خودش می‌لرزید،

که فیلم تمام شد.

گردنبند زیبایی با اسم پــروا توی هوا میچرخید، گردنبند پروا که ثآبت شد، پـروا حتی نخواسته که از فامیلیش استفاده کنه.

آروم با غصه زمزمه کردم.

-اینجا چه خبره؟! این فیلم چه معنی میده؟!

توی دلم غوغایی به پا شد، نکنه واقعاً بی‌گناهه؟! خدایا اینجا چخبره؟! محکم توی سر خودم کوبیدم، حتی سمیرا هم انگار فهمیده که یه چیزی این وسط درست نیست، برای همین بود که اینقدر نگران بود.

زندگی توی پوچی و سرگردانی فرو رفته بود، حالم خیلی بد بود.

یه ماه گذشته بود، باورم نمی‌شد، این همه بلا سرم اومده، خسته از آدما خودمو زندانی کرده بودم.

درست مثل خانواده‌ی عمو از اون روز خیلی کم توی ملأ عام پیدا می‌شدند.

نمی‌دونم حقشون بوده یا نه اما نباید پشت پـروا رو راحت خالی می‌کردیم، شاید هرگز باعث نمی‌شد یه حروم لقمه به اون نظر داشته باشه.

انگار تازه از خواب خرگوشیم بیدار شده بودیم، همه اونو نادیده گرفتیم، برای همین یه شب خواب راحت فقط خیال شده.

دلم ریش ریش شده بود، واقعاً پــروا بارداره یا الکی می‌خواست منو اذیت کنه؟! ولی به نظر شوخی نداشت.

چشم‌های مهربونت منو به آتیش زده، چرا نمی‌تونم بیخیال اون همه خاطره بشم؟! چرا نمی‌تونم تورو از یاد ببرم، قرار بود پای عشقم بمونی، قرار بود تا ته دنیا پشتش بمونم.

_آرشام

با کلی مشاور صبحت کردم کلی به این در و اون درکوبیدم ولی پـروا نمی‌خواست کوتاه بیاد.

بارداری و حالت تهوعهای شدید و استفراغهای گاه وبیگاهش باعث شده بود که خیلی ضعیفتر از قبل بشه.

بدجور نگرانشم، بخاطر ما خودشو به زحمت میانداخت، این روزا هم فکرش خیلی درگیره، هر چی میپرسیدم، دست به سرم می‌کرد معلومه یه چیزیش شده.

ماه دوم بارداریش بود یه هفتهای از اتمام فیلمش گذشته بود، تقربیا دوماه از نمایش فیلمش گذشته بود.

حال پـروا اصلاً خوب نبود میفهمیدم، اما همیشه با لبخندی می‌گفت خوبم.

یه ماه پر از استرس دیگه رو پشت گذاشتیم، پــروا این ماه با این تهوعهاش خیلی اذیت شده بود، دوهفته مونده به چهار ماهگیش به پدر اینا چیزی نگفتم تا شاید راضیش کنم اما بیفایده بود.

توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد، کلافه به گوشیم نگاه کردم، زمزمه کردم:

-کارگردان پــروا؟!

سریع دکمه‌ی وصل و زدم.

-الو.

صدای بمش توی گوشم پیچید.

-الو، سلام خوبید هستید اقای پاکرو؟! خانمتون چطورند، بهترند؟!

لبخند سردی زدم.

-سلام، ممنونم بد نیست، دکترش می‌گه باید بستری بشه اما می‌گه تحمل اونجا رو ندارم.

کارگردان کلافه نفسی کشید.

-بله، یه عمر دویده حالا براش سخته یه جا ساکن بشه.

باصدای آرومی دستمو روی لبم کشیدم.

-میدونم، ولی الان شرایطش فرق داره، ببخشید سرتون درد آوردم، کارم داشتید؟!

کارگردان جدی با صدای بم و خشدارش گفت:

-این چه حرفیه، خانم پاکرو برای ما یه اسطورهست، بله زنگ زدم بگم که اخر هفته اختتامیه فیلمه خواستم اولین نفر که دعودت می‌کنم شما باشید، ادرس جای اختتامیه رو براتون مسیج می‌کنم.

لبخندی زدم.

-بله، خداروشکر، کار هشتماهتون واقعاً بازتاب عالی داشته.

کارگردان بلند خندید.

-بله فکرشو نمی‌کردم این همه ببینده رو جذب خودش کنه، چون داستان واقعی بود، به دل نشست.

لبخندم پر رنگ شد.

-اره وقعا، چشم حتماً، به محسن من بگم یا شما اطلاع میدید؟!

کارگردان گفت:

-من بهش زنگ میزنم، شماهم بگید، باتشکر روزتون خوش.

-روز خوش.

گوشی رو قطع کردم، سیگاری روشن کردم، نمی‌دونم اینا کجا رفتن، خونه چقدر سوت کوره.

_پـروا

جشن تولد دوست ارشین بود، وقتی مادرش شخصا ما رو دعوت کرد، نتونستم رد کنم.

محسن چقدر گفت نریم، مجبوری با نگرانی دنبالم اومد، مجبوری با چهره‌ی درهم با ما راهی شد.

وقتی رسیدیم، مهمونی خیلی شلوغ بود، به محض ورودمون همه با چشم‌های درشت شده بهمون زل زده بودند.