آرشام نگاه زنندهای بهش انداخت، سریع دستشو برد شالش رو پایین کشید، یه تای آبروش بالا رفت، اخمش پر رنگ تر شد.

-شما؟! کی هستید؟!

محسن دستی به بازوی آرشام زد:

-بیا تو بهت میگم.

کامیار لبخندی زد:

-خوش اومدید، با اجازه ما رفع زحمت کنیم.

اونا بیرون رفتن، محسن برای دانیال دست تکون داد، دختری لاغر با قدی بلند وارد شد، آرشام کلافه قدمی برداشت.

ارشین خیلی خشک و سرد سلام داد، آرشام تند تند نفس می‌کشید.

-این نره خرا کی بودند توی خونه‌ی زنم اون هم بدون اطلاع من چه غلطی می‌کنند؟!

ابروهام بالا پریدن ‌اولین باری بود که این طوری با خشم و حرص حرف میزد، محسن به طرف آرشام رفت.

-وای آرشام نمی‌دونی چه خبره، اون پسره که روش و پوشانده بود کامیارسعادت بازیگر فیلم مهاجم باورت نمیشه چی شده؟!

سقلمه ای به محسن زدم، بهم نگاه کرد، چشم غره‌ای بدی بهش رفتم.

آرشام بلند عصبی داد زد:

-جواب منو بده.

پچ زدم:

-دهنت و ببند محسن.

روبه‌روم ایستاد، طوفانی غرید:

-امروز بامن بودی چرا بهم نگفتی؟! چرا بهم زنگ نزدی؟! دریغ از یه پیام ساده.

باانگشت به پیشونیم کوبید:

-نمی‌خوای توی کله‌ی پوکت فروکنی که دیگه صاحب داری نه؟! نمی‌تونی خود سر هرغلطی خواستی بکنی؟! می‌خوای منو دور بزنی هـان؟!

-مـن.. من فقط خواستم بدونم چه ربطی به گذشته‌ام دارند، الان می‌خواستم بهت بگم.

ازخشم می‌لرزید.

-الان که همه چی تمام شده، می‌اومدم به ریشم بخندید؟! منوچی فرض کردی؟!

عصبی دور خودش چرخید.

-چند دفعه بگم گذشته حال واینده‌ات از وقتی اسممو بهت دادم به من ربط داره، اینو می‌فهمی؟! حواست هست منو مترسک حساب کردی؟!

داشتم ازضعف سکته می‌کردم، محسن سریع بلندشد، دستم و نامحسوس تکون دادم که چیزی نگه ولی مگه گوش میده.

-من خواستم بفهمم کین بعد بهت بگــ.

وسط حرفهاش فریاد زد:

-توغلط کردی توچکارهای که بجای من فکرکردی وتصمیم گرفتی؟! مگه خودم چلاق بودم؟! کارای پروا به من ربط داره.

بی بی عصبی عصاشو زمین کوبید.

-بسه به جون هم افتادید، به فکر اون اون دوتا بچه هم نیستید؟!

لبموگاز گرفتم آرشام عصبی به تراس رفت، من به طرف ارشین و اروهان رفتم.

-ببخشید عزیزم، بیاید بنشینید.

خم شدم، صورت گردوسفید بوسیدم، ارشین با اخم ریزی بهم نگاه کرد.

-بیاعزیزم چرا وایسادی؟!

اروهان که دورشد آروم پچ زد:

-عزیز تو نیستم، میدونم فقط برای جلب رضایت بابا م می‌خوای بهم محبت الکی کنی، من اروهان نیستم.

ارشین بزرگ بود می‌فهمید.

-من برای جلب رضایت کسی کاری نمی‌کنم، قرارنیست خودمو به کسی تحمیل کنم، اغوش محبتم برای اطرافیانم بازه من صبوری می‌کنم، اگه نشد رهامی‌کنم، مثل گذشته‌ام .

دختر لاغرقدبلند باچشم‌های درشت رنگی اصلاً هیچ شباهتی به خانوادهی آرشام نداشت.

لبخندی زد.

-بریم بنشینیم.

محسن با اخمی به ارشین زل زده بود، عصبی پاهاشو تکون داد باپوزخندی دستی به موهای پشت سرش کشیدزیر لب گفت:

-این بچه ریقو هم برای ما آدم شده، برای خواهر مظلوم من شاخه وشونه می‌کشه.

چشم غره‌ای بهش رفتم.

-واسه من چشماتو اینطوری نکن من تحمل نمی‌کنم پروا.

ازخشم می‌لرزید، به تراس رفت نیم رخ آرشام میدیدم که با پرستیژ خاص خودش سیگار می‌کشید.

باخشم وغیض به محسن خیره بود، نگران روی اونا زوم بودم، دست کوچکي روی دستم نشست.

-مامان بزرگ گفت قراره بامن زندگی کنی.

بهش صورتش نگاه کردم.

-‌تو دوست داری من باشما زندگی کنم؟

ذوق کرد.

-‌اره خیلی منومدرسه می‌بری؟!

-معلومه.

ای جونم دلش می‌خواد مادرش بره دنبالش، دلم براش کباب شد یه دفعه ترسیدم نکنه نتونم از پس مسولیت که روی دوشم می‌افته بربیام؟!

نکنه مثل نامادری محسن آدم بدی بشم؟! داغ روی دست محسن توی ذهنم نقش گرفت، لرز کردم.

نه خدایا منو بکش اما کسی مثل اونا نشم، خم شدم روی موهاش و بوسیدم، نمی‌تونم مظلومیت محسن و نادیده بگیرم، خدایا توبه، منو به این گناه نندازمن فقط از نامادری محسن گله کردم.

اگه کسی روبرای گناهی سرزنش کنیم نمیریم تا اونو گناه بکنیم، خدایا توبه می‌کنم.

اعصابم بهم ریخت بی‌بی محکم به ساق پام کوبید و منو از فکر بیرون کشید، وای محسن راست می‌گفت چقدر درد می‌کنه، لبخندی کم رنگی زدم.

-جانم بی‌بی.

با به سر به تراس اشاره کرد.

-برو سراغشون تا همو نکشتن.

نگران به تراس زل زدم، بنظرم هر دو عصبی بودند، سریع بدون توجه بقیه بی‌قرار سر به هوا به تراس پریدم، همین که وارد شدم، هر دوشون بهم زل زدند.

آرشام محکم پک عمیقی به سیگارش زد، روی نرده نشسته بود.

دست‌های عرق کردهامو با استرس به لباسم کشیدم.

آرشام باصدای بمش به حرف اومد.

-عقلت میدی دست یه الف بچه؟! منو بوق حساب می‌کنی؟! حواست نیست مال من شدی؟! گفتی صیغه شدی، گفتی عقد، سه روز دیگه عقدمونه.

عصبی سیگارشو زیر پاش له کرد، داد زد:

- مثل این سیگار منو له کردی، منو تو رو از خودم جدا نمی‌دونم، تو چطوری منو از خودت جدا دیدی؟! تو غلط کردی سرخود بدون اطلاع من تصمیم میگیری، دلم به دلت دادم حواست هست؟!‌ که دیگه منی وجود نداره؟!

بی‌نهایت دلخور بود حتی بهم نگاه نمی‌کرد.

-منــ.. من قصد نداشتم اینطوری فکر کنی؟! من خواستم ببینم چی از جونم می‌خواد.

یه دفعه با نعرهای بلند شد.

-‌دهنتو ببند چون هرچی بگی بدترش می‌کنی، منو باید جای جای زندگیت بزاری، من رو توی اولیت زندگیت بزار، تو فقط از یه نفر اجازه میگیری اونم منم..

دمی عمیقی کشید وادامه داد.

- منو دیوونه کنی برات بد میشه به سرت نزنه، بدون اجازه نفس بکشی، بخوای برای خودت هر غلطی بکنی.

محسن کلافه داد زد:

-بس کن، اون که کاری نکرده ، مگه چی شده؟ صداتو توی سرت انداختی؟!

اگه آدم شکاکی هستی بهتره از همین الان راهتو بکشی و بری، چون زندگی پـروا پر از درده پـراز غمه تو اصلاً می‌دونی چندنفر می‌خواستن بهش دست درازی کنند؟! می‌خوای بزنی سیم اخر بزن اما حق نداری سر پـروا خالی کنی.

میدونی پشت سرش چیا دهن به دهن چرخیده؟! هنوز که هنوزه می‌چرخه؟! همه اونو زمین زدن، تو با صدای بلندت اونو زمین نزن، دلشو نداره.

محسن عصبی تر داد زد:

-یه عمر دربه دری کشیده، بی‌کسی اونو زمین گیر کرد، تا جایی که از نفس کشیدن سیر شده بود، توی میدونی من یکی از کسایی که بودم پروا ازش می‌ترسید؟!

با خشم به طرف محسن هجوم برد یقه‌اش و گرفت اونو بالا کشید، قلبم مثل گنجشک میزد، خشکم زده بود جراعت نداشتم برم جلو، فک هم از خشم آرشام قفل شده بود.

-برم؟! بــرم؟!

بلند تر داد زد:

-مگه اومدم باراز کفش یا جورآب گرفتم؟!

شکاک هم باشم به تو جوجه فکلی ربطی نداره؟! درمیارم چشمی که روی پــروام چرخیده باشه، دهنشو سرب داغ میریزم، تو رو هم هزار قسمت تقسیم می‌کنم، عوضی، هنوز دیوونگی منو کسی ندیده.

پاهام سست شد، دستمو به دیوار گرفتم که سقوط نکنم، زده بود به سیم اخر.

محسن هم کم نمی‌آورد، پوزخندی زد:

- تو چی هستی؟! پــروا برای خودش مردیه، چی شده؟! تو اصلاً چرا برامون بل گرفتی؟!

محکم به دیوار کوبیدش.

-‌پـروا زنه، اونم زن من، هرچی بود برای وقتی بود که اسمم روش نبود، چاک دهنتو باز کنی بهم میدوزمش.

دور خودش چرخید، روی نرده‌ها مشت کوبید:

-دردم این‌که کسی که باید پشتش باشه منم، اول باید به من می‌گفت، نمی‌خوام نفر دوم باشم، الان هم گم شو تا نگفتم چشمم بهت نیافته.

روبه محسن آروم چشم بستم که بره، محسن یقه‌اش و درست کرد، دستی به لباسش کشید، با خشم و صدای دو رگهای گفت:

-دلشو بشکنی برام مهم نیست کی هستی از روت رَد میشم‌، صـدای بلندت فقط پــروا رو می‌ترسونه..

آرشام خشمگین به طرف محسن رفت، محسن کم نیآورد و....

محکم یقه‌اش و بیرون کشید.

باصدای دو رگهای دستشو پس زد:

-بخاطر پـروا عقب می‌کشم، ولی، چه تو چه اون جوجه رنگیت بخوای براش شاخه وشونه بکشید قلبتون رو درمیارم.

محکم به بازوش تنهای زد و رد شد، آرشام بهم زل زد، سرم، مثل بچه‌ای که خطا کرده به زیر افتاد، صدای فندکش شنیدم، بوی سیگارش توی بینیم پیچید.

-این چی می‌گه؟!

لب‌هام و روی هم فشار دادم.

-‌نمیــ...

داد زد:

-وقتی با من حرف میزنی توی صورتم چشم تو چشم حرفتو میزنی..

مستأصل بهش زل زدم، سکوتم که طولانی شد، گفت:

-خــب؟!

-نمی‌دونـ...

پوزخندی زد، سرشو تکون داد وسط حرفم نوچ نوچی کرد.

-لب‌هات و بهم میدوزم، بخوای دروغ و دری وری تحویلم بدی.

آب دهنمو قورت دادم، نمی‌خوام چغلی کنم، خدا بگم چیکارت نکنه محسن.

سریع به طرفم اومد قدمی به عقب برداشتم، سریع با قدم بلندی پرش کرد چونه‌ام و گرفت.

-‌هـان؟!

ترسیده گفتم.

-خب فکر کنم، یعنی خودم از پسش برمیام.

-از پس چی؟! ارشین چیزی گفته؟!

نگران بهش زل زدم، عصبی لب باز کردم.

-اون بچه‌ست فکر می‌کنه می‌خوام جای مادرشو بگیرم.

پوزخندی زد:

-مــادر؟! واسم جک میگی ‌.

به چشم‌هام زل زد:

-تو بدون من حق نداری از پس کسی یا چیزی بربیای باید جمع ببندی، چون ما شدیم، واقعاً توی مخت گچ پر کردن درک کنی دیگه منی وجود نداره؟!

سرمو سریع تکون دادم، دهنم و باز کنم، که ازش معذرت خواهی کنم که سریع دستشو بالا آورد:

-راجب این‌که ازم اجازه نگرفتی یه کلمه بگی یه فصل کتک مفصل می‌خوری، چون نمی‌بخشم هیچ حرفی رو هیچ کاری رو از جانبت.

کلافه زمزمه کرد:

-کلمه صیغه ، این بندوبساط و مهمون دعوت کردنت، از پس براومدنت.

دستشو دور لبش کشید.

-سه شده، تمام فرصتات سوخته بیشتر از این بشمارم، گردنت و میزنم.

نزدیک بودم زهره ترک بشم.

-خوبه می‌بینم داری یاد میگیری که من عزراییلت میشم بخوای بی‌گدار به آب بزنی.

بهش با مردمک لرزون زل زدم.

-باید از شوهرت بترسی چون دیوونگیم حد نداره، پس به سرت غلط اضافی نزنه..

چونه‌ام و آروم نوازش کرد، روی صندلی داد.

-سیگاری که فقط یه پک ازش زده بود، زیر پاش له کرد.

یکی دیگه روشن کرد.

-محسن چی می‌گفت؟!

نفهمیدم منظورش چیه، آروم کنارش روی صندلی نشستم پام واقعاً سست شده بود.

-هــان؟!

با اخم زل زد بهم :

-گفت این نره غولا یه چیزی می‌گفتند.

-هــان اون.

نگاهمو بهش دوختم.

-معلومه قبول نمی‌کنم.

نمی‌دونم محسن از کجا پیدا شد، توپید:

-چــرا؟!

هردو برگشتیم، آرشام با صورتی کبود غرید:

-تو یه ذره ادب نداری؟! شاید داشتیم حرف خصوصی میزدیم.

سرخ و سفید شدم روی گونه‌هام کوره روشن کردن.

محسن بلند قهقه زد.

-به من چه، بی‌بیهی می‌گه براش یه چکه آب ببره از بس داد زده گلوش خشک شده.

لبشو گاز گرفت:

- آرشام واقعاً حیا نداری خواهرِ بدبختم آب شد.

کلی عرق کردم، سنگینی نگاه آرشام و حس کردم.

-سینی رو بده شرتو کم کن.

اخم الود بهش زل زد:

-اینا رو یادم می‌مونه، نمی‌زارم یه ثانیه با نامزدت تنها بشی.

محسن بلند خندید.

-‌لعنت به اون روزی که تو رو قسمت ما کرد.

-گل بگیر بچه پرور..

-پروا روش فک کن مگه خودت نمی‌گفتی کاش جادوگر بودی ذهن آدما رو پاک کنی، به قول کامیار دید مردمو عوض می‌کنی، خودتو به اونایی که تو رو شکستن ثآبت می‌کنی، تمام اونا رومبهوت خودت می‌کنی.

متساصل نالیدم:

-اره‌ هنوز هم می‌خوام زندگی عادی داشته باشم، اما محسن این زندگی منه، نمی‌خوام زندگیم دهن به دهن مردم بچرخه، من که سلبریتی نیستم یه آدم عادیم.

نگاهم به آرشام افتاد.

-تازه من دیگه تنها نیستم، نمی‌تونم.

-اذیتم نکن فداتشم‌، آرشام بایداز خداش باشه.

عصبی تر گفت:

-به نظرت اگه کسی پشتت بد بگه آرشام ساکت می‌مونه؟! هـان؟

نه بقران، اون بخاطر این‌که خبر نداشت نزدیک منو تو رو بفرسته سینه‌ی قبوستون، بخدا این مردی که کنارت نشسته.

کلافه جلوم چرخید.

-نه فراموش می‌کنه، نه می‌بخشه، نه بی‌احساسه، نه راحت از کسی می‌گذره.

روی پاشنه پاش نشست.

-تو پاکیت به یه مشت آدم دهن بین وحراف، نشون میدی و اینطوری انتقامت از کسایی که پشتت نبودن میگیری.

به آرشام اشاره کرد.

- آرشامو از قاتل شدن درگیری های احتماًلی دور می‌کنی، تو می‌تونی انگیزهی خیلیا بشی، که الان توی شرایطت تو گرفتارن.

بادلخوری وناراحتی به محسن زل زدم، دستمو بهم فقل کردم.

-ولی اینا روکی باور می‌کنه‌؟! حس می‌کنم خوابم طولانیه که بیدار نمیشم.

با بدنی لروزنی توی خودم شکستم.

-یه دختر بدبخت بی‌کس و کار یه دفعه صاحب یه شوهر همه چی تموم بشه، یه مهندسی که داره واسه‌ی مناقصه اماده میشه، از این طرف هم یکی میاد بگه بیا گذشته‌اتو پاک کن و سلبریتی شو.

اشکی از چشمم افتاد.

-اینا برام زیادیه، قلبم تحمل این همه خوشی رو نداره، نمی‌تونم توی اوج باشما بودن یکی بیاد احساسم رو ازم بگیره، انگار توی دلم و عقلم کودتا شده.

باصورت اشکی خندیدم نیشم شل شده بود و هیستریک می‌خندیدم، عصبی لرزیدم..

با نگاهِ به خون نشسته بهشون زل زدم:

-می‌ترسم از این خواب بلندبشم ببینم دوباره همه چی روی سرم اوار بشه، محسن راحت نیست، اصلاً امکان داره؟!

با پشت دستم اشکام و پاک کردم.

- به بدبختی عادت کردم، انگار این در دیوارا دارن روی سرم خراب میشه، قلبم داره ذوب میشم.

یه دفعه سرم تویِ بغل آرشام فرو رفت.

-خواب نیستی هیچ چیز قرار نیست اوار بشه، همه‌اش واقعیه‌ همه چیز امکان داره، هرجا بری سایه به سایه‌ات میام.

محسن آروم دستشو روی زانوم گذاشت.

-مگه من مرده باشم، دوباره غصه‌اتو ببینم.

با صورتی گرفته سریع از تراس بیرون رفت.

آرشام شقیقه م و بوسید کرد.

-منو به جنون نکشون، با این حرفای زهراگینت.

پیشونیم و بوسید، دستمو گرفت.

- همه چیز و درست می‌کنم، می‌شکنم ولی نمی‌زارم بشکنی.

محکم توی بغلش گرفتم.

-فکرم کنارت آروم میگیره.

نفس‌های کشدای کشید.

- اخخ که دلم برات تنگ شده، گوشیتم که هیچ وقت دستت نیست باید بهت بدوزمش.

لبخندی زدم.

-اخ خندیدی.

کمی توی سکوت منو به اغوش کشید، برای عوض کردن جَو سریع به نیم رخم زل زد.

-فردا شب چهارشنبه سوریه با خانوادهام اینجایما.

-قدمتون روی چشم.

بین حصار بازوش، فشارم داد.

-پیشی ملوسم قراره سلبریتی بشه؟!

از شنیدن سلبریتی با سرعت سرمو بالا گرفتم

-چــی؟!

سیبک گلوش بالا پایین شد.

-ببین پروا محسن با اونوعقل ناقصش فهمیده من چقدر روت حساسم.

لبخندی زد.

-اون میدونه توی عصبانیت وقتی پای خانواده و تو وسط باشه اعتباری به قول وقسم نیست، اونم منی که نه می‌بخشم نه یادم میره، دست خودم نیست روانم بهم میریزه، می‌فهمی؟!

روی موهام رو بوسید، نفس آرومی کشید.

-بهت اعتماد تام دارم، اما به هم جنسام هرگز، درمورد این مسله هم باورت دارم، می‌دونم بهترین تصمیم و میگیری.

با ناراحتی سرشو کج کرد بهم زل زد.

-ارشین چی بهت گفته که محسن آتیشی بود؟!

لبخندی زدم.

-چیزی نبود، باید بهمون فرصت بدی تا با شرایط کنار بیایم، همه چی یه دفعه‌ای شد.

لپمو بوسید.

-کی گفته، یه دفعه‌ای بوده؟! اگه پای دل وسط باشه هیچ چیز یه دفعه‌ای و تصادفی نمیشه.

چشم‌هام گردشد، ضربانم بالا رفت، صورتم داغ شد؟! ته دلم یه جوری شد، یعنی دوستم داره؟!

دستش سمت باکس سیگار رفت، سریع چنگش زدم و برداشتمش، اخمو و جدی دستموپس زد.

-دستت و بردار ببینم، پیشی ملوسم چنگ میزنه؟!

-اره، میدونی الان چندتا دود کردی؟! قول دادی پآبه پام بیای، پس حق نداری با اینکارات به خودت صدمه بزنی، تا اخرین نفسم باید کنارم باشی.

چشماش برق زد با لبخندی بهم زل زد دست‌هاش و به عقب برد خودشوعقب کشیدبه اسمون زل زد.

-اون شب توی اون کولاک وقتی تو رو دیدم ازتمام دنیا بریدم همون شب که دل دادم غمتو هم بجون خریدم.

سرم و پایین انداختم، سنگینی نگاهش و حس می‌کردم.

-پیشی مو ابرایشمیم، خجالتیه؟!

کف دست‌هام یخ بست، به اسمون نگاه کردم.

-‌آرشام من... من نمی‌دونم چیکار کنم؟!

اخم ریزی کرد.

-درباره‌ی؟!

به عمق چشم‌های مشکیش زل زدم، انگار فهمید چی می خوام بگم سریع با اطمینان چشم بست.

-من حرف‌هامو زدم، نظر محسن هم که میدونی بقیه‌اش باخودته پـروا.

اگه بری روی صحنه ودیده بشی هیچ چیزت مثل گذشته نمیشه، میشی یکی مثل اون مردک با اون همه نقاب و دم و دستگاه.

مکثی کرد.

-شایدنتونی مثل قبل یه پیاده رویی ساده بکنی، و ملت دورت حلقه بزنند.

دستش رو ازعقب برداشت و به موهام کشید.

-معایب و خوبیا این کار رو میدونی ولی تصمیمش با خودته.

آروم به آرشام نگاه کردم.

-محسن می‌گه پول خوبی هم میدن.

ابروهاش بالا پرید، صورتش کبود شد.

-دیگه اسم پول و این چیزا نشنونم، مگه من کمبودی میزارم؟ هووم؟

لبخندی زدم.

-نه میدونی، خیلیامدرسه، مسجد میسازن کارخیلی خوبیه، اما کاری که بی‌بی کرد واقعاً کمیآبه، به کسایی مثل من انگیزهی زندگی داد، منم می‌خوام ازپول خودم یه همچنین کاری کنم، خیلیاشاید قدر ندونن مثل مستانه پَست بشن ولی شاید یکی مثل من بینشون باشه فرصت زندگی کردن پیداکنه.

آرشام با لذت بهم زل زد چشم‌هاش برق می‌زد، کمرشو صاف کرد دسشو دورم حلقه کرد.

-بهت افتخارمی‌کنم ومنم شریک وکار خیرتم پیشی کوچولوم.

از لقب جدیدم خوشم اومد، وقتی میم مالکیت بهش چسبوند احساس خیلی خوبی بهم دست داد، فهمیدم واقعاً آدما نیاز به عشق ورزیدن دارند، سرمو با لبخندی روی شونه‌اش گذاشتم.

انگار قراره منم طمع خوشبختی رو بچشم.

_

اورهان شب پيش محسن موند، نزدیکای ظهر آرشام کلی سبد، کیسه برنج وخیلی چیزای دیگه روآورد، خیلی از این کارش معذب شدم.

آرشام خم شد اروم رو به من گفت

-زنمی رحم کن ، این لب و لوچه‌ات و جمع کن، منو هوایی نکن، دیگه نبینم معذب بشی همه‌ی چیزت با منه پیشی.

عصر همه‌اش استرس داشتم که غذا خوب نشه، فسنجون و خورشت سبزی درست کردم.

ماهی شکم پر با کمک بی‌بی و محسن اماده‌شد، سالاد هم پای محسن افتاد، چقدر غر غرکرد.

با اروهان توی حیاط آتیش درست می‌کردند، توی تراس رفتم، داد

******

زدم:

-محسن.. محسن...

محسن دستشو به کمرش زد.

-جانم؟!

-مواظب اروهان باش، نره طرف آتیش.

دستشو جلوی نور توی چشمش گرفت، محسن داد زد:

-باشه آبجی، نترس مواظبشم.

خیلی نگرانش بودم، بچه مردم طوریش نشه.

_

آرشام توی تیپ اسپورتش واقعاً خیلی زیبا شده بود.

-سلام بانو.. محسن توی حیاط عجب آتیشی راه انداخته.

دستمو طرفش کشیدم.

-سلام.

دستمو توی دست‌های سردش گرفت،

محکم منو توی بغلش کشید.

-کی گفته با یه دست دادن خالی من راضی میشم؟!

نفس عمیقی کشید، لب‌های داغش با لذت پشت پلکم نشست، گرمی نفس‌هاش پشت پلکم رو اتش کشیده بود.

-این حصار و این اغوشو فقط برای تو اختصاصی کردم، پس نمی‌تونی هروقت به سرت زد دور بشی.

توی بغلش آروم گرفتم دستشو روی مهره های کمرم لغزوند بعد ازمدتها آروم بودم اونم با این مرد.

محسن راست می‌گه هیچی مثل قبل نمیشه آدما عادت می‌کنند به محبت خالصانه ، کسی که با این همه حرف وجدیت پشتم بوده امکان نداره منو تنها بزاره.

پیشونیم و بوسید.

-اخخ که قرص ارام بخشی دختر ولی جالبیش اینجاست که این پیشی ملوس توی بغلم این همه آرومه و پنجول نمی‌کشه.

لبخندی زدم انگشتش و دورلبش کشید، با لبخندی بهم زل زد.

-هواییم نکن.

مکثی کرد.

-بدو یه چیزی بده روی تخت بیرون پهن کنم، بی‌بی و ببرم، تا بقیه برسن.

قالی و بهش نشون دادم، با نگرانی گفتم:

-راستی رفتم بالا هرچی در زدم کسی نبود.

سرشو تکون داد، یه فرشی اون گوشه‌ بود برداشت درحالی که قالی بغل کرده بود، حرکت کرد.

-رفته تهران کمی کار داشت.

لبخندی زدم.

-خداروشکر که حالش خوبه.

بیرون رفت.

منم چای لیوانها رو توی سینی چیدم، نقل و کمی شیرینی و تنقلات کنارشون گذاشتم، محسن با اروهان با خنده وارد شدند، به اروهان خیره شدم.

-بهت خوش گذشت؟!

بلند خندید.

-اره خیلی، عمو منو از رویِ آتیش رد کرد.

آب دهنم قورت دادم.

-اروهان جانم، این کارا خطرناکِ چون عمو کمکت کرد اشکال نداره اما تنهایی به هیچ وجه انجامش نده.

سرشو تکون داد:

-چشم عمو هم گفت.

محسن بهم زل زد:

-بده هر چی هست ببریم، آرشام گفت سماور توی یکی از کابینت هاست درش بیار.

-باشه.

سماور و بیرون کشیدم و اونو شستم، آب ریختم، محسن اونو برد.

آرشام اومد، بی‌بی که توی اُتاق استراحت می‌کرد، ببرون برد، ازتوی آشپزخانه بیرون اومدم، طرفش رفتم.

-آرشام جان.

بی‌بی بادقت بهم زل زد، تازه فهمیدم چی گفتم، خجالت کشیدم، سریع سرشو به طرفم برگردوند، یه تایِ آبروش وبالا برد، چشم هاش برق میزد، لبخندی زد.

-بفرماید خانمم.

ایندفعه من سرمو پایین انداختم، آروم گفتم:

-برای بی‌بی دوتامتکا ببر که کمرش درد نگیره.

دستی به موهاش کشید.

-باشه الان برمی‌گردم.

من ازخجالت سریع به اشپزخانه رفتم، لبخندی روی لبم نشست.

-یعنی واقعاً این منم؟! می‌تونم خوشبختی روحس کنم؟! دوباره همه چی خراب میشه؟!

توی فکر بودم که دستی منو توی اغوشش قفل کرد بوی عطرش تحریک کننده وغلیظش

توی بینیم پیچید، چونه‌اش و روی سر شونه‌ام فرو کرد، نفس عمیقی کشید.

-اخخ که از این جسم نحیف این همه ارامش مگه میشه؟!

موهام و کمی روی پیشونیم بالا داد.

-‌منو جانم صدای کردی نفس جانم؟! هووم؟!

با دستش موهام و پشت گوشم سر داد.

-اخخ از دست این موهای خوش رنگ و پریشونت، صد اخخ از دست این چشم‌های تیله ای خاکستریت.

دست‌هاش روی شکمم می‌لغزید، یه دفعه شالم و کنار زد سرشو توی موهام برد، نفس عمیقی کشید، بوسه‌های ریزی میزد.

یه دفعه لباسم و روی شونه‌ام پایین کشید، تقلا کردم منو محکم از پشت نگه داشت، یه دفعه دندونهاش و توی پوستم فرو کرد.

-اایی، آرشامم، اخخ.

شونه‌ام و تکون دادم، ولی دندون هاش رو محکم‌تر فشار داد فکم رو از درد روی هم فشار دادم، صورتم از درد مچاله شده بود، نمی‌تونستم داد و بی‌داد کنم، کنده‌شدن گوشت تنمو حس می‌کردم، که صدای دادم بلند شد، نالیدم:

-آرشام؟! تو روخدا..

فشار که بیشتر شد، دستمو روی پیشونش گذاشتم اونو عقب زدم.

-آرشام چکار می‌کنی، اایی، خیلی درد می‌کنه.

نفس‌های کشداری می‌کشید یه دفعه سرش و عقب کشید، با حالی بد با نفس نفس زدن، اروم پچ زد:

-منو دیوونه کردی، بد دیونم کردی.

تا برگشتم نگاهش کنم، با گامهای بلند بدون نگاه کردن به پشت سرش توی در دیوار ناپدید شد، بدجور پریشون بود.

دستم روی شونه‌ام نشست، آروم ماساژ دادم، خیسی آب دهنشو حس کرد، با درد آب دهنمو قورت دادم.

نگاهم به جای دندونهاش نشست جای کل دندونش‌ها روی شونه‌ام نقش بسته بود، پیراهنمو درست کردم.

کنار بقیه پایین نشستم نیم نگاهی به آرشام کردم، با نیمچه خندهای بهم زل زده بود، زود نگاهمو ازش گرفتم، واقعاً انگار حالش بده.

بقیه هم اومدن کلی شیربنی ومیوه آورده بودن، پدر پیشونیم و بوسید.

-خوبی بابا ؟!

مادر منو محکم توی اغوش گرفت.

-خوبی دخترم.

لبخندی زدم.

-ممنونم خوش اومدید، بفرمائید.

خواستم ارشین و ببوسم، بنظر دلخور می‌رسید، کمی عقب کشید، لبخندی بهش زدم، وقتی نشستن، مادر با لذت به تخت و سماور نگاه می‌کرد.اونو شستم، آب ریختم، محسن اونو برد.

-به به اینجا رو، خیلی وقت بود اینطوری دور همی با چای، سماوری نداشتیم، ممنونم عزیزم یاد قدیما افتادم، خیر ببینی.

لبخندی زدم.

-فکر آرشام بود.

محسن و اروهان و ارشین دور آتیش شلوغ کاری می‌کردند، داد زدم:

-محسن بیا برو چندتا پتو مسافرتی بیار، سوز داره هوا.

محسن دستشو بالا برد.

-هـان چشم.

آرشام به طرفم اومد دستمو گرفت.

-پاشو، چهارشنبه سوریه، چیه کز کردی یه جا؟!

مجبورم کرد، از روی آتیش بپرم، آرشام خندید.

-نوچ قبول نیست، باید بگی، زردی روی من برای تو سرخی روی تو برای من.

خندیدم.

-بیخیال آرشام.

آبرو هاش و بالا داد، سرشو خاص تکون داد.

-عمرا.

باشه روی آتیش پریدم، همزمان می‌گفتم.

-زردی روی من برای تو، سرخی تو برای من.

ارشین هم چند باری پرید، دور آتیش سروصدا می‌کردیم.

کنار هم شام خوردیم، چقدر لذت بخش یه سفرهی نسبتا طولانی با لذت به خانوادهی که بعد اون همه سختی بدست آوردم نگاه کردم.

اشک توی چشمن درخشید.

-چته بابا چرا تو خودتی؟!

همه به من زل زدند، آرشام که روبه روی من با اخم بهم زل زد، با اشک گفتم:

-ممنونم، حس خیلی خوبی دارم، یه خانوادهی خوب با پدرومادر، بی‌بی‌ محسن، بچه‌های دست گلی مثل ارشین و اروهان، باورم نمیشه اینجام، ممنونم با وجود همه‌ی حرف وحدیث ها منو توی جمع‌تون پذیرفتید.

پدر سریع با اخم جدی بهم زل زد:

-این چه حرفیه بابا ؟!

محسن خندید.

-پـروا بسه تو روخدا، توی خوشی توی غم اشک؟! اصلاً این همه آب از کجا میاری؟!

آرشام با همون بهم زل زد، چیزی نگفت، اروهان توی بغلم لم داد بود، براش میوه پوست می‌گرفتم.

آرشام که محسن ورق میزد، برگشت بهم زل زد، با دیدن اروهان اخمی کرد.

-‌اروهان درست بنشین.

خواست بلندبشه نزاشتم.

-راحتم به بچه چیکار داری؟!

سیگارش زیر پاش انداخت.

-من ناراحتم، سنگینه.

اروهان خودشوعقب کشید اخم‌الود بهش زل زد، شب خیلی خوبی بود وقتی رفتن دلم گرفت.

با بی‌حالی وسایل جمع کردم کمی جمع جور شد، به اُتاقم رفتمو ازخستگی بیهوش شدم، وقتی بیدارشدم، نگاهم به ساعت خورد، با تعجب چشمامو ماساژ دادم.

ساعت یک ظهر بود، باورم نمی‌شد، دوباره چشم‌هام و باز و بسته کردم.

باعجله بلند شدم، آبی به سروصورتم زدم، آرشام پنج بار زنگ زده بود، سریع گوشی رو برداشتم بهش زنگ زدم.

-الو..

کمی کلافه گفت:

-الو بانو کجایی؟!

-شرمنده خواب موندم.

خندید.

-بابت خستگی دیشبه.

با ذوق گفتم:

-راستی آرشام می‌خواستم اولین کسی باشی که از تصمیم باخبر میشی.

صدای سریع و جدیش توی گوشم پیچید.

-راجب بازیگری؟!

لبخندی زدم:

-‌اره تصمیم گرفتم.

صدای خندهی مردونش شنیدم.

-مبارکت باشه خانم سلبریتی، ولی مال منی پـروا کسی بهت چشم داشته باشه چشماشو درمیارم، پیشی.

با چشم‌های گرد به روبه‌روم زل زدم، با نفس نفس نالیدم:

-از کجا فهمیدی؟! تصمیمم چیه؟!

-دیشب وقتی اون طوری دیدمت فهمیدم، می‌خوای برای نگه داشتن خانوادهی جدیدت با دل و جون بجنگی.

مصمم دستی به موهام کشیدم.

-اره می‌خوام برای این خانوادهای که برام ارزش قائل شدند، با دل و جون بجنگم.

تا.. تا.. با تهمت یه آدم ازم دلسرد نشید، تا یه وقت کسی یه جا سر راه اقاجون ومادرجون نگیره بهشون بگه عروستون فلانه کرده یا بهمانه کرده.

بغضم و پس دادم.

-اسون دل نمی‌بندم، اما اگه دل بدم هم تا تهش هستم آرشام.

آرشام خندید.

-‌تبریک دوم پیشی کوچلوم، دل بستگیت مبارک پــروام.

گونه‌ها داغ شد.

-حالا حتماً سرخ شدی؟! میگم چرا زنگ زدی من پایینما.

چشم‌هام گرد شد.

-اینجایی؟!

-اهووم امروز روز عروسیمونه وقت ارایشگاه داریا تنبل خانم.

دستی به لباس هام کشیدم پایین رفتم، دیدم آرشام گوشی به دست توی سالن روی مبل نشسته.

با لبخندی ابروهاش بالا داد.

خندیدم.

-فکر کردم سربه سرم گذاشتی.

آرشام بلندشد، سرموپایین انداختم، باگام های بلندش خودشو به منو رسوند.

-یه قدم به طرفم برداری صد قدم یه طرفت میام.

به اغوشش کوبیده شدم.

-‌فکر کردم نمیشه تو رو به راحتی شناخت، اما قلقلت دستم اومده، راحت میشه می‌فهمّمت.

دستشو زیرچانه‌ام گذاشت، سرموبلند کرد شروع به بوسیدنم کرد

یه دفعه باخجالت هلش دادم، ابروهاش و بالا داد، نگران اطراف نگاه می‌کردم، با تفریح توی صورتم نگاه کرد، لبخندی زیبا زد.

-کسی نیست بانو، نزاشتی یه دل سیر فیض ببریم.

چشم‌هام گرد شد، مشتی بهش کوبیدم، با لذت نگاهم کرد.

-چشم‌های تو واقعاً نظر کرده‌اند.

روی پلکم و بوسید، خواستم از دستش فرار کنم.

-کجا رفتند؟!

-دنبال کاراشون که توی عروسیمون تک باشند، اون وقت عروسم، خودش بیخیال برای خودش می‌چرخه.

سرمو پایین انداختم، پووفی کشید.

-یخات قرار نیست آب بشن؟!

دوباره خودمو به کوچه علی زدم.

-آرشام این شمارهی اقای سعادته قول دادم خبرش کنم، اول به اون زنگ بزن.

پیشونیم بوسید.

-بهت اعتماد دارم، پـروام، فقط بدون اطلاعم کاری نکن، پس خودت زنگ بزن.

باچشم‌های مطمئنش مطمئن شدم، گوشیم رو برداشتم.

هنوز یه به بوق کامل نخورده بود، سریع جواب داد.

-الو.. الو.. خانم سینایی؟!

تعجب کردم.

-الو.. بله ازکجا فهمیدید؟!

مردونه خندید.

-ازاون روز هر ناشناسی زنگ زده همینو پرسیدم.

ابروهام بالاپرید، روی اسپیکر بود آرشام می‌شنید، کمی سکوت کردم،

کامیار بی‌قرار لب زد:

-تو روخدا زودتر بگید چی شد تصمیم گرفتید؟!

-بله قبول می‌کنم فقط..

داد کشید.

-ایــوول.

بردیا قبول کرد، گفتی قبول نمی‌کنه بیا قبول کرد.

صدای ضعیف بردیاشنیدم.

-جدا؟!

-اره.. خانم سینایی فقط چی؟! بگید.

-راستش من می‌خوام اگه بشه نقش محسن خودش بازی کنه، اگه آرشام قبول کنه اونم نقش مقابلم باشه.

آرشام ابروهاش بالا رفت، آروم پچ زد.

-زده به سرت؟!

دستموجلوی صداگرفتم.

-من می‌خوام کنارم باشیدمن اعتماد به نفسشو ندارم که تنهایی توی این راه باشم برای این که دوباره توی اون شرایط قرار بگیرم به کمک شماها نیاز دارم.

کامیار خندید.

-راستش من این پیشنهادو به محسن دادم، اما اقا آرشام و خودتون پیشنهاد دادید.

اگه قبول کنند، باکمی کلاس وتمرین کارنشد نداره.

لبخندی زدم، آرشام کلافه بهم چشم غره‌ای رفت، وقتی قطع کردم، مثل بچه‌ها گوشمو پیچوند.

-بدم میاد منو توی این موقعیتا بزاری؟!

-خودت گفتی من سلبریتی میشم، دنیام وسطحم فرق می‌کنه، می‌خوام با هم کنار هم سطح باشیم، پس کنارم باش.

آرشام عصبی بغلم کرد.

-تا ببینم چی مشه، چرا سرخود برای من تصمیم میگیری پیشی؟!

لبخندی زدم.

-خودت گفتی پا به پام میای..

_

توی لباس سادهام کنار آرشام روی سفرهی عقد شیکی که چیده بودند، نشسته بودم.

آرشام با کت شلوار مشکی و پیراهن سفیدش محشر شده بود، دست‌هامون زیر قران روی هم بودند، سوره ی نور می‌خوندیم که عاقد شروع به خواندن کرد.

-دوشیزه پــروا سینایی به بنده وکالت میدید شما رو با مهریه معلوم یه جلد کلام‌الله، یک جام اینه وشمعدان وسه دونگ یک باب یه منزل مسکونی به عقد آرشام پاکرو درآوردم؟!

شوکه از سه دونگ خونه به آرشام زل زدم، نجوا کردم.

-ولی.. ولی...

محسن بلند گفت:

-عروس خانم تو شوک فرو رفته.

همه خندیدند، چشم غره‌ای خفنی بهش رفتم، عاقد دوباره خونده، عاقد که ساکت شد، آرشام دست به جیب شد.

محسن سریع با خندهای گفت:

-اقا داماد زیر لفظی رو فراموش کرده.

آرشام حرص خورد، آهسته نالید:

-این بچه پرو رو براش دارم.

یه سرویس زیبا رو پراز نگینی جلوم باز کرد لبخندی زدم.

-ممنونم.

-ناقابله، خانمم.

انگشتر اون یه نگین بزرگ وسطش و دورش نگین‌های کوچک تزیین شده بود، اونو توی انگشتم فرو کرد، سالن از کف وسوت به هوا رفت.

محسن با خوشحالی کل می‌کشید، منم انگشتری که براش گرفته بودم، براش انداختم.

بالبخندی انگشتام و ببن انگشتاش محکم گرفت.

عاقد بلند شد، شروع کردم به خوندن کردن من دعا کردم برای زندگیم.

اینجام و عهدی مقدس با مردی محکم و مغرور می‌بندم، خدایا کمکم کن، تا با محبتم زندگی پراز عشق و محبتی به اون و خانوادهام هدیه کنم.

توی این راه تنهام نزار، خدایا کمک کن و خوشبختی و سربلندی بهش بده تا زندهام کنارم باشه.

بچه‌هاشو بیشتر از بچه‌های خونیم دوست بدارم، عاشقانه کنار اونو و خانوادهای کوچکي بسازم که حسرت همه باشه و سلامتی و سربلندی به اطرافیانم بده.

-خانم سینایی برای بارسوم، ایا به بنده وکلات میدهید؟!

سکوت شد‌، توی عمق چشم‌های آرشام خیره شدم، آرشام بالبخندی نگاهشو به نگاهم گره زد.

اطمینان ازنگاهش می‌بارید واین برای تمام عمرم کافی بود، پلک زدم.

لب‌هام که تکون خورد، آرشام همزمان با من با صدای محکم بله رو گفت.

صدای مطئمن بله ما توی سکوت پیچید.

لبخندی پراز ارامش آرشام و فشرده شدن انگشتام توسط آرشام، باعث شد بغض به گلوم فشار بیاره.

یه دفعه هلهله بپا شد، محسن و دانیال با بغض و اشک تو چشم سوت میزدن.

محسن درحالی که کف میزد، داد زد:

-مبارکت باشه خواهری قربونت برم خوشبخت بشی.

بی‌بی با برق توی چشم، چشم بست، زیر لب دعا خوند، مادر آرشام سرمو به اغوش کشید.

عاقد بلند گفت:

-مبارک باشه، اقا داماد شما هم به بنده وکالت میدید؟!

آرشام درحالی‌که بهم نگاه می‌کرد.

-من جواب مو دادم.

توی ذوق و شور خاصی توی دلم جوونه زد.

عاقد لبخندی زد:

-که اینطور مبارکتون باشه، به پای هم پیر بشید.

آرشام خم شد پیشونیمو عمیق بوسید، محسن بین دست زدنهاش گفت:

-عروس باید ببوس شاد دامادو.

خجالت و داغ شدن پوست صورتم و حس کردم، باخشم به محسن نگاه کردم، بیخیال شونه بالا انداخت.

آرشام سرشو جلو آورد، با لحن شوخی سرشو به گوشم نزدیک کرد.

-این یکیو راست گفت.

، همه بامحسن یه صدا شده بودند.

آرشام هم با نامردی صورتش جلو آورده بود، با استرس صورت شیش تیغش و بوسیدم.

اهنگ توی سالن پخش شد.

آرشام بلند شد، دستمو گرفت، باهم وسط سالن رفتیم ، دستش روی کمرم نشست، کف دستمو روی شونه ی عضلانیش گذاشتم.

آروم آروم با اهنگ تکون می‌خوردیم، نفس‌های داغش پیشونیمو به آتیش کشیده بود.

آرشام پچ زد:

آروم فشاری به کمرم آورد.

-عاشق این بو موهاتم، پیشی کوچولو به زندگیم خوش اومدی ساحل ارامشم، مو ابریشمیم.

عطرش و بوییدم.

-از این‌که، منو لایق خودت و خانواده‌ات دیدی، منو با همه اتفاقاتی که توی زندگیم افتاده، با وجود همه‌ی تهمت‌ها و بدنامی‌ها محرم خودت دونستی ممنونم، تو هم به زندگیم خوش اومدی، امیدوارم بتونم خوشبختی رو بهم هدیه بدیم.

لبخندی زد.

-موج این موهات منو دیونه می‌کنه، چشم تیلهای خاکستری.

بهش زل زدم.

-تو مهره‌‍ی مار داری دختر.

توی چشم‌هاش چیزی درخشید، خم شد، لپمو بوسید، از کارش جلوی این جمعیت، سرخ و سفید شدم، سرمو توی اغوشش فرو کردم.

ریزریز می‌خندید.

-این خجالتو روی چشمام میزارم، با تو یه عشق ماندگار رقم میزنم، اخه از تو دیگه نمیشه دل کند.

خیلی خوب حرفهاش دلمو می‌لرزوند.

کنار هم می‌رقصیدیم تا محسن با خوشحالی و قلدری جای آرشام رو گرفت، کلی پول روی سرم ریخت.

دورم چرخید و پشت سرم ایستاد، و گردنبندی بنام پــروا با فونت زیبای فارسی که روی الفش پروآنهای زیبایی با نگین‌های ریز رنگهای قرمز و سبز نقش زده بود، روی بالهاش نگین‌های سبز و قرمزی روی گردنم بست.

منو توی اغوش گرفت.

-دورت بگردم، خوشگل‌ترین عروس قرن.

اشکش روی لباس سفیدم افتاد.

-خیلی خوشحالم خواهری، خوشبخت بشی.

بادانیال دورم چرخیدن رقص زیبایی رفتن آرشام تو دایره اونا قرارگرفت، دستمو گرفت مردونه می‌رقصیدن.

وسط حلقه ایستاد. لبخندی بهش زدم دست‌هاش روی کمرم نشست، سوت و کف زدند.

کنارهم ایستادیم دوستان تبریک می‌گفتند رژان همکارِ جدیدم به طرفم اومد و صورتم و بوسید.

-واایی مبارکت باشه، فکر نمی‌کردم، قاپ رئیس برده‌ باشی شیطون.

سقلمه ای بهش زدم، دختر خیلی خوب ومهربونی بود ولی خیلی فَک میزد تا اخر شب کنار هم بودیم.

ساعت دوشب وقتی قصدرفتن کردند، اروم پچ زد:

-اخه کی دیده شب اولی عروسم ازم دورباشه.

باتک خندهای و چشمکی ازم گذشت.

_

فردا شب توی خونه‌ی آرشام با وسواس داشتم هفت سین می‌چیدم که آرشام با لباس راحتی و ورزشی کنارمحسن قرار گرفت، پدر قرآن و بوسید.

آرشام ابروهاش و بالا داد، اروهان با محسن آروم آروم بگو بخند داشت.

ارشین اون طرف آرشام نشسته بود، دست آرشام روی کمرش بود ولی تمام حواسش به من بود.

کلافه گفت:

-بیا دیگه، منو کفری نکن الان سال تحویل میشه.

به کنار خودش اشاره کرد بابا بامحبت آروم گفت:

-بیا بابا چرا ایستادی؟

لب زدم:

-چشم.

کنار آرشام جای گرفتم، مادرجون قرآن رو روی سفره گذاشت اونو برداشتم، آرشام دستمو طرفِ خودش کشید.

باهم نگاهمون به ایه‌های قران بود که آرشام به گوشه‌ی صفحه اشاره کرد.

نگاهم چرخید روی اون ایه.

سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً(خداوند بعد ازسختي آساني خواهدآورد)

نگاهم بین چشم‌های قهوه‌ای ش چرخید، صورت سفید وشیش تیغش جلوی صورتم بود، لبخندی زد.

سرمو تکون دادم، مردمک لرزون بین چشمای هم در حرکت بود که صدای شلیک بمب، کج خندی زد.

-عیدتون مبارک بانو.

پچ زد.

-خیلی خوبه ثانیه‌های اول سال اینطوی چشم توی چشم یار تحویل بشه.

شقیقه‌ام و بوسیدگرمای لب‌هاش ونفس‌هاش روی شقیقه‌ام میسوخت، صورت ارشینو بوسید اروهان محکم به اغوش گرفت پدرومادرش به اغوش کشید و تبریک گفت.

به طرف مادرجون و اقاجون رفتم.

آرشام هم محسن محکم گرفت چندباری توی کمرش کوبید:

-بردارزن عیدتون مبارک.

-ممنونم شادوماد.

ارشین و بوسیدم اروهان و بغلم گرفتم، عیدی، پدرومادر دادم.

با آرشام برای پدر کت و شلوار گرفتیم، برای مادرجون یه گردبند به اسم اعظم الله.

آرشام برای محسن ساعت گرفت، منم عینک دودی‌هایی که دلش می‌خواست.

برای اروهان ماشین کنترلی گرفتم، ارشین ست لوازم ارایشی البته بعدا از مشورت وقانع کردن آرشام.

کلی ذوق کرد باخوشحالی به کل خانوادهام خیره بودم، جایِ بی‌بی خالی بود.

-‌نگران بی‌بی نباش خواهرش اومدن.

محسن با اخم ادامه داد:

-آبجی چی برای شادوماد گرفتی؟!

آرشام اخم ریزی کردی.

-‌به تو چه مگه فضولی بچه؟

محسن چشم غره‌ای رفت:

-اصلاًخودت برای خواهرم چی گرفتی؟!

آرشام دستشو بالا برد، دستشو تکون داد.

منم دستمو بالا بردم.

-اوه، اینجا روباش ساعت زوجی.

خندیدیم، پدر بامهربونی پول لای قران درآورد بهم داد باخوشحالی گرفتمش.

مادر روبه من گفت.

-دختر گلم، بهتره به بی‌بی زنگ بزنی.

-توی فکرش بودم، گفتم شاید بد باشه اخــ.

آرشام حرفمو قطع کرد.

-این چه حرفیهی بزن روی اسپیکر.

نگاه تشکر امیزی به هموشون کردم، از این‌که برای خانوادهی کوچکم اینقدر احترام قائل می‌شدم ازشون ممنونم بودم.

به بی‌بی زنگ زدم دورش شلوغ بود، کلی هم ما شلوغی کردیم.

باهم یه مسافرت کوچلو رفتیم، توی دوتا ماشین بودیم، خیلی ذوق داشتم بعدا از چندین سال بلاخره بدون ترسو دلهره به مسافرت می‌رفتم.

یه جاده سرسبزکمی قدیمی بود، آرشام وارد شد، جلوی ویلایی خیلی خوشگل نگه داشت، بوق زد.

بعدا ازچنددقیقه مردی میان سال در روباز کرد بادیدن آرشام باخوشحالی به طرفمون اومد.

-خوش اومدید آقا.

آرشام بالبخندی جواب ش و داد.

-ممنونم رضا زودتر در وباز کن همه خسته‌ان.

-چشم اقا.

درکه باز شد آرشام به عقب برگشت، محسن پشت سرمون ایستاد.

آرشام وارد شد، ماشینو توی پارکینگ پارک کرد، ازدیدن این همه زیبایی ذوق کردم.

-وای خیلی خوشگله.

خیلی شیک بود، پر بود ازدرختان زیبا، بوی گلها کل حیاط برداشته بود، آلاچیق‌های زیبا.

صدای آبو شنیدم.

-صدای آبه؟!

آرشام درحالی‌که چمدان‌ها رو پایین می‌گذاشت گفت.

-یه رودخونه هم ازوسط باغ رد میشه.

-چه عالی.

محسن وارد پارکینگ شد ازماشین که پیاده شد کش وقوسی به خودش داد.

-وای خسته شدم.

لبخندی زدم.

-خسته نباشی.

-ممنونم فدات.

رضا هم سریع سررسید کمی وسایل روبرداشت داخل که رفتیم فضاش واقعاً ارامش بخش بود.

اقاجون ومادرجون به طبقه پایین رفتند.

ارشین واروهان با دو، بالا رفتند.

آرشام آروم آروم باچمدان بالا می‌رفت.

منو محسن بلاتکلیف موندیم.

آرشام سریع گفت:

-چرا ایستادید؟!

لبخندی زدم.

-اُتاقمون بالاست؟!

آرشام لبخندی شیطانی زد.

-اُتاق محسن کنار اُتاق اروهانه ولی..

سکوت کرد، بی‌حیا با ابروهای بالا رفته به خودش اشاره کرد بعد به من.

ابروهام بالا پرید، ضربان قلبم به شدت تند شد.

آروم بامحسن بالا رفتم، آرشام ودیدم که در اُتاقی اخر راهرو روباز کرد، محسن اولین اُتاق رو بازکرد وداخل شد.

سریع به طرف آرشام رفتم حرصی چند باری به بازوش مشت زدم، بلند خندید.

-اووه، پیشی خجالیتم.

بازوهاشومحکم دورسرم قفل کرد با پا در وبست.

-اخخ بلاخره تنها شدیم، فهمیدم اگه ازت بگذرم می‌میرم، از روزی که چشمام به چشمات افتاده ازت خوشم اومد.

هووف فکر داشتن داره مثل خوره مخمو می‌خوره، نیمهی دیگه‌ی من بودی پیشی چشم خاکستریم.

صدای ضربان قلبشو زیر گوشم می‌شنیدم.

-این همه زیبا رویکجا جمع کردی معلومه که برات دردسرساز میشه.

نشست لبه‌ی تخت، منو روی پاهاش نشاند، سرمو توی اغوشش فرو بردم.

دستشو زیرچونه‌ام برد، سرمو بلند کرد.

-بهم نگاه کن.

آب دهنم وقورت دادم چشم توی چشم شدیم، آرشام یه تای آبروش وبالا برد، انگشت شصتشو روی لبم کشید.

-تنم ازتب این چشمات داغه، نمی‌زارم کسی جزمن توی قلب زخمیت جآبشه.

چشم‌هاش وبادقت توی صورتم چرخاند، مردمک چشماش توی چشمام دودو میزد.

-یخ قلبمو آب کردی فکرمی‌کنی می‌تونی دربری؟!

صورتشو روی گونه‌ام گذاشت.

-هیچ چیزی جز به تو به چشم نیامد، هوش وحواسم، دلم فقط با توئه اگه بدونی دوریت چه بلای سرم میاره؟!

دستشو روی دکمه‌های مانتوم چرخید، قلبم بی‌قراری می‌کرد نفس‌هام تند شده بود.

دستمو روی موهاش وگردنش نشست، تنم شروع کرد به لرزش‌های ریزی.

ترسیده بهش زل زد، پیرهنشو گرفتو ازتنش درآورد، عضلات فولادیش جلوی دیدم بود.

سرشو توی شونم فرو برد گاز ریزی از شونم گرفت کمی اونو هل دادم ولی زورم بهش نمی‌رسید، که کسی در زد.

خدارو هزار بارشکر کردم، قلبم دیووانه وارمی‌کوبید، عصبی باحالی خراب گفت:

-کیه؟!

-بابا ، اقاجون گفت بگم شام اماده‌ست.

عصبی مشتش کنارسرم فرود اومداز ترس چشم بستم.

-باشه، برو الان میاییم.

لبه‌ی تخت نشست، به سرویس رفت آبی به سروصوتش زد، کمی بعدبیرون اومد.

ازجیبش باکس سیگارشو درآورد توی تراس سیگار می‌کشید، سریع چمدانمو بازکردم، یه دست لباس درآوردم، توی تراس حواسش نبود.

سریع روهمی پوشیدمو روسریم و انداختم توی اینه به خودم نگاه کردم قلبم هنوز تند میزد.

آرشام بااخمی غلیظ وارد شد درتراس بست، حس کردم وسیلهی برای رفع نیازشم با اخم‌های غلیظ بدون نگاه کردن بهم لباسی درآورد وتن زد.

اعصابم بهم ریخته بود یعنی منو فقط برای همین می‌خواد؟! دلخور لبه‌ی تخت نشستم.

بغضم گرفته بود آرشام جلوی پام نشست، دستشو زیرچونه‌ام زد.

-پیش خودت فکرای بی‌خود نکن این حال و روزت ونمی‌خوام ببینم توی مغزت کوچیکت فرو کن من تو روبرای این چیزا نمی‌خوام.

شوکه بهش زل زدم، نکنه بلندبلند فکر کردم؟! دستپاچه سرمو پایین انداختم.

-ناراحت شدم بخاطر ترسی که توی صورتت موج زد، فهمیدی؟

-ازکجا فهمیدی ناراحت شدم؟!

-اخم کنی هم می‌فهمم.

بلندشد، کمی خم شدروی موهام بوسید.

-پاشو بانوهمه منتظرمونن.

دستموگرفتوپایین رفتیم، روبه‌روی هم نشستیم اصلاًحواسم نبود، آروم با پاش به پام زد نگاهش توی صورتم دودو زد.

نگران بهم زل زد اخمهاش توی هم بود.

برام لقمه گرفت، ازخجالت صورتم قرمز بودم.

دستشو تکون داد با خجالت ازش گرفتم، اونو می‌جویدم که لقمه‌ی دیگه‌ای برام گرفت.

چشم غره‌ای بهش رفتم، بی‌صدا گفتم:

-خودم می‌خورم.

ابروهاش و بالا داد، نوچ آرومی از بین لب‌هاش بیرون اومد، بلند شد، روی صندلی کنارم قرار گرفت ازخجالت داشتم آب می‌شدم.

پچ زد.

-بخور جون داشته باشی، ازت نمی‌گذرم، پیشی.

چشم‌هام گرد شد، عرق سردی روی پیشونیم نشست، زیر نگاهای بقیه هزار بار آب شدم ولی آرشام بی‌خیال بود.

بلند شدم با خجالت ظرفها رو جمع کردم، اروهان دستمو گرفت.

-خاله پروامیشه برام قصه بگی؟!

لبخندی زدم:

-بله بریم بالا عزیزم.

باهم با اُتاقش رفتیم، براش قصه گفتم، چشم‌هاش خمارشده بود، پتو رو کمی بالا کشیدم که در باز شد.

برگشتم، دیدم آرشام، بآتیشرت جذب مشکیش وشلوارک یه وجب زیر زانوش باخندهای وارد شد.

لبه‌ی تخت اروهان نشست خم شد، صورتش بوسید، دستی به موهاش کشیدم.

بالبخندی به صورتم نگاهی کرد، دستمو بین دست‌هاش فشرد، آروم بلند شد، منو بلند کرد.

-دستات خیلی ظریف، حس می‌کنم فشاری بهش بیارم بشکنه.

اخم کردم دستمو کشیدم محکم گرفت اجازه نداد.

_آرشام.

توی این تیپش دلبربایی می‌کرد، بلوز کوتاهش تا روی رانش بود شلوار جینش پاهای خوش تراشش و به نمایش گذاشته بود.

تبش توی تنم نشسته بود داغ بودم، وقتی خجالتشو می‌دیدم دوست داشتم یه لقمه‌اش کنم.

مهره‌‍ی مار داشت این دلبرکوچولو، دست‌های ظریفشو گرفتم به اُتاقمون رسیدیم.

در رو که بستم دست‌هام و دورش حلقه کردم روسریش و برداشتم، لبخند کجی گوشه‌ی لبم جاخوش کرد.

لب‌هام به شقیقه‌اش چسبید، لذت توی تنم پیچید.

-اوج خوشی یعنی باتـو بودن.

ضربان قلبمون بالا رفت.

-نترس پیشی کوچولوم ، خودتو به من بسپار.

لبم رو لوپشنشست لذت توی تنم غوغا به پاکرد.

-باید جواب قلبی که بی‌قرار کردی و بدی

به ارامی بلندش کردم تنش که به تخت نشست تن عقب کشید، لبخندی زدم بین بازوهام گرفتمش کنار تنش روی تخت زانو زدم.

-امشب دیگه راه فراری نیست چشم خاکستریم..

-چشمات بد هواییم کرد، تو کاری با دلم کردی که اصلاًفکرشو نمی‌کردم با خودمو زندگیم سرد بودم.

لبخندی زدم.

-پس خیال فرارکردن به سرت نزنه پیشی موابریشمیم.

سرمو روی موهاش گذاشتم.

-این لحظه من، آرشام دلی خواستم پـروا، پس بادلمـ کنار بیا.

دستمو روی دکمه‌های لباسش نشست، تنش آروم آروم می‌لرزید، اما اعتنا نکردم، تنش به عرق نشست.

آروم شروع کردم، بوسیدنش

ضربان قلبش وحشیانه می‌کوبید

-ازهمون لحظه که دیدمت فهمیدم باهمه فرق داری، نمی‌دونستم که پیشت دلم این همه ضعیفه.

گونه‌ام وته ریشم روی پوست نرم و رویایی صورتش کشیدم،

منه مرد با این همه ابهت وغرور کنار این دختر دلم تپید، مگه میشه ازش گذشت؟!

دست وپام ازدیدن این همه زیبایی می‌لرزید وهیجانو شور توی تنم حس جنون بهم داد، این چشم خاکستری توی دلمو روحو روانم ریشه بسته.

ضربان قلبم به شدت بالا رفت، که یکدفعه شروع کرد به جیغ زدن .

شوکه بهش زل زدم، خون دماغ شد، وحشیانه دستو وپا میزد باناخن‌های بلندش چنگ میزد زخمی شدن سرشونه‌ام منو ازشوک درآورد.

به خودم که اومدم نفس نمی‌زد، تقلا می‌کرد ،به ساق دست‌هام چنگ میزد، هر دومی‌لرزیدیم، داد زدم.

-پـروا، هیشش، منم لعنتی، چت شده؟!

به زور دست‌هاش رو مهار کردم روی شکمش نشستم، بدنش وحشیانه لرزید به رعشه افتاد، قلبم توی سینه‌ام ازترس جا نمی‌شد.

بانفس نفس می‌گفت:

-ولم کن، تو روخدا.

ضربان قلبش غیرقابل باور بود، حالش به قدری بدبود، که شوکه شدم، به زور لب زدم:

-پـروا، منم عزیزم، نگاهم کن، دورت بگردم، منم آرشام، زن کوچولوم، چیزی نیست.

بی‌قرار دستمو زیرسرش بردم.

-داری دیوونه‌اممی‌کنی؟! توچت شده؟! هان؟!

به صورتش سیلی آرومی زدم رنگش مثل گچ سفید شده بود بانگرانی لب زدم.

-پـروام توچته؟!

چندتا سیلی محکمی بهش زدم، طاقت نداشتم داشتم جون میدادم مخم هنگ کرده بود، اشکی ازچشمم افتاد، این حالش داغ دلمو تازه می‌کرد.

-چه خاکی به سرم کنم؟!

بی‌هوا کبودشده بود.

-جونمو بگیر، ولی تودیگه تنهام نزار.

بادست آزادم مشتم و تخت کوبیدم، داد زدم به موهام چنگ زدم.

قلبم نمی‌زد، بدنم سست شده بود، نگاهم توی اُتاق چرخید یه دفعه مثل برق بلند شدم، دستمو زیرتنش بردم.

سریع بلندش کردمو اونو به سرویس بهداشتی رسوندم، نفس‌هاش به زور درمی‌اومد، حاله خودم از اون بدتربود.

قلبم تیرمی‌کشید، لب‌هام بی‌قرار روی پیشونیش نشست.

-دورت بگردم، پروام، داغ دلموتازه نکن دختر تو قراره ارامشم بشی.

لبه‌ی وان نشستم، شیرآب سرد بازکردم، دوش سیار روی صورتش وتنش گرفتم، کمی لرزکرد.

پاهاش این طرفو اون طرفم بود، دستمو که زیرسرش بود، وحشیانه تکونش دادم، فکش قفل شده بود، رگ گردنم از بس بهم فشار اومده بیرون زده بود، قلبم بی‌قراری می‌کردم، نمی‌تونستم آرومش کنم.

لب‌هام روی چونه‌اش گذاشتم این حالش امونمو بریده بود، غریدم:

-کمک، کمک.

-لعنتی.

لعنتی دیواراعایق صداست، چونه‌ام لرزید احساس بیچارگی کردم، .

-میدونی چندوقته که دلم این حال خوب و نداشته؟حق نداری منو وسط این برهوت تنها بزاری بریدم، خسته‌ام، نمی‌تونم نمیشه بری پس اذیتم نکن خب؟ بازکن چشم‌هایی رویاییتو.

تن داغش توی بغل مثل دستگاه ویبراتور می‌لرزید دلهره تمام وجودم گرفت.

-قلبم و آتیش نزن، دستمو رها نکن.

ازحالو روزش اشکی ازچشمم افتاد، پیشونی به پیشونیش چسبوندم داد زدم:

-بی‌رحم منو این طوری نترسون.

با دوتادستم گرفتمش آروم به گوشش سیلی میزدم.

-معذرت می‌خوام، پـرواگوش کن منم، آرشام.

نفس‌هاش که کمی بالااومد، توی اوج پریشونی واشکام خندیدم.

-جزاین باشی چیزی نمی‌خوام.

وحشیانه بوسیدمش.

-منم، آرشامم.

هردوخیس بودیم، دستی به موهای خیسش کشیدم پلکش تکون خورد.

-نگاهم کن منم.

باچونهای لرزونی صورتش وغرق بوسه کردم، مغزم داشت می‌ترکیداین گذشتهی لعنتی مثل سایه همراهشه.

-منو کشتی.

ازلبه‌ی وان سرخوردم، روی زمین نشستم، دستموکه پشت گردنش وسرش بود، محکم توی اغوشم فشارش دادم لب‌هام به نیم رخش می‌چسیبد، نفس راحتی کشیدم. توی وان نشستم، نفس‌های کشیدارش که توگوشم می‌پیچید، محکم‌تر توی بغلم گرفتشم.

-دیوونه تو که ده سال ازعمرموکم کردی.

کمی ضربان قلبشو نفسش عادی شد باهم بلندشدیم، حوله روتنش کردم، عصبی باخودم کلنجار می‌رفتم.

روی پاهام لبه‌ی نشوندمش، آروم آروم موهاشو خشک می‌کردم، هزیون می‌گفت

لب‌هام نرم بی‌وقفه وسط پیشونیش می‌نشست.

آروم که شدنگاهش کردم جای چهارتا انگشتم، روی صورتش نقشه بود، لب‌هام روی صورتش نشست.

-غربت وبی‌پناهی این دختر کی‌ میفهمه؟!

نفس نفس میزدم، نفرت سرتاپام گرفت، رنگ پریده‌اش منو به جنون می‌کشوند، غم عجیبی دورقلبم چنبره زد.

تن لرزونش وتوی اغوشم گرفتم، خون دماغش روی متکا بود دستمو بردم، ملافه روآوردم، دیدم متکا هم خونی بود خشمگین اونو پرت کردم که به اینه خورد.

موهاش نم داشت، خیلی بی‌حال و بی‌رمق بود، آروم اونوخوابوندم، کنارش دراز کشیدم، دستمو از زیر سرش ردکردم.

باموهای خوشرنگش ورمی‌رفتم.

-کی دل کوچکت اینطوری داغون کرده؟ غم دنباله‌دار مـن.

بهش نگاه کرد می‌کردم که آروم و باصدای گرفته‌ای گفت:

-معذرت می‌خوام دست خودم نبود.

-معذرت نخواه هیچ وقت، بیدار شدی؟! خوبی؟!

سرشو توی اغوشم فرو برد، چونه‌ام روی فرق سرش گذاشتم، توی بغلم فشردمش، کمی که آروم شد، گوشه‌ی چشمشو بوسیدم، لبخندی زدم.

-پیشی میدونی اولین باری که یه چیزی اینقدر خواستم؟! هووم.

-اولین دفعه‌ست یه زن تونسته این طوری منوهوایی کنه وقسر دربره.

لبخند تلخی زد.

-این رنگت روی اعصابم.

-معذرت می‌خوام.

آروم پچ زدم:

-گفتم نخواه، اولین باری که ازدوری کسی تب کردم این حسو فقط از تو دارم، باعث شدی بفهمم منم زندهام، ممنونم چشم خاکستری که بهم این همه حس خوبی میدی.

نرم شقیقه‌اشو بوسیدم.

-کمر شکنه گذشتن ازت، هیچ وقت نمی‌فهمی مردی که نیاز داره اونم از عشقی نوپا باوجودیه زن افسونگر گذشتن چه حالی داره؟!

بغض کرد سریع بین بازوم فشردمش.

-هیشش، چیزی نیست.

بوسیدمو به شوخی گفتم:

-امشبوکه در رفتی، پیشی.

دستمو روی موهای نرمش کشیدم کنار چشمش و وپرشور می‌بوسیدم به پشت چرخیدم، اونو تو اغوشم کشیدم، نیم تنهی بالاش روی تنم بود.

سرش طرف مخالف نشست، موهای بلندش روی شانه‌ام متکا مثل آبشار افتادند.

خواست تکون بخوره محکم‌تر گرفتمش.

-صدای قلبمو می‌شنوی؟ هنوز داره می‌تپه پس دیگه منونترسون.

بغض کرد.

-حتی کوه هم ازپا درمیاری ماه من پس بغض نکن که امشب بدنفسم و بریدی.

لبخندی زدم آروم چرخوندمش بحالت قبل، بهم زل زد.

-با این نگاه نازت منودیوونه نکن.

موهاشو نوازش کردم.

-برم برات آب قندی چیزی بیارم؟!

نگاه خسته‌اش روحو ازبدنم جدامی‌کرد، باصدای گرفته‌ای نالید:

-خوبم.

کلافه بهش زل زدم.

-امارنگ پریدات می‌گه نیستی.

عصبی فکمو روی هم فشار دادم سخته برام، اما به زبون آوردم.

-برم خانم جون وصدا کنم؟!

چشم‌هام بسته شد، پیشونیشو بوسیدم، امشبو دلمو لرزوند، فهمیدم بدجور توی وجودم ریشه انداخته.

چشماش گردشد دستپاچه باکف دستش روی بازوم زد بریده بریده نالید:

-نـ.. نـ.. نه زده بــ... به ســ.. سرت من.. من

چیزیم نیست.

پس اینطوریه این چشم خاکستری کل احساسم و ربوده، اونم توی این سن این دختر بد به قلبم نشسته.

زبونمو روی لبم کشیدم، پــروام برام باارزش‌تر بود، براش غرور خودمو له می‌کنم.

-برم محسنو صدا کنم؟! اونو بیشتر از من میدونــ...

این دفعه کبود شد، محکم روی بازوم کوبید، خواست نیم خیز بشه گرفتمش.

-اصـ.. اصلاً.. تو.. چی میگی ؟! زده به سرت؟! همه باید بفهمن بین ماچی بوده؟!

عاشق خوش زبونی این فرشتهام با لذت نگاهش کردم کشیدمش تو اغوشم دوباره چرخیدم به پشت.

-دل بیچارهی منو که سیخ کشیدی پیشی کوچولوم.

شقیقه‌اش که نزدیک لبم بود اماج بوسه‌هام شد.

-اخخ که ازهر عسل شیرین‌تری با این که حالت بده بازهم لجبازی.

نفس عمیقی کشیدم.

-ممنونم موابرایشمی چشم خاکستریم.

محکم توی اغوشم فشردمش.

-من برای چیزی که حقمه معذرت نمی‌خوام، فقط شرمند‌هام پــروام، یکی شدنمون خیلی زود بود، باید بهت فرصت میدادم.

مکثی کردم، انگشتشو روی بازوم کشید.

-تو با این چشمای رویاییت بامن چه کردی؟!

انگشتشو باکمی خشم گرفتم

-خرابتم، پس منو با این کارات آتیش نزن.

بی‌حال ورنگ پریده چشم بست با لبخندی بهش زل زدم این دختر واقعاً دلمو می‌لرزونه.

آروم روی بازوم گذاشتمش، بغضم گرفته بود، تاصبح نگاهش کردم، توی فکر وحال و روزش بودم، اصلاً خواب به چشمم نیامد، دلم از دیدنش سیری نمی‌گرفت، دلم می‌خواست توی بغلم بچلونمش تا نگرانیم و کم کنم اما ترسیدم بیدارش کنم.

قلبم طاقت یه ذره‌ از ناراحتیش و نداره، چشم‌هاش قلبم شده.

دستمو روی کبودی صورتشو جای رد انگشتام حرکت دادم، لب‌هام روی کبودی‌ها نشست.

-منو دق مرگ کردی.

کلافه‌ بودم از اون رفتارش وحملهی عصبیش بدجور دلم به شور افتاده بود.

-دیوونه، باید باهات چه غلطی کنم؟! باید دلش به دلم زنجیر کنم، تاخودشو سمتم بیاد، نه این که ازم بترسی.

هوا گرگ ومیش بود خوابم نمی‌اومداز فکروخیال زیادم مخم رد داده بود، کفری بلند شدم، توی تراس سیگاری روشن کردم، پوک اول که زدم.

دستی برای گرفتن سیگارم جلوی صورتم دیدم، بی‌اختیار با اخمی دستمو تکون دادم، مقاومتم کردم.

-ااخخ، وای دستم، سوختم.

توی فکر بودم که نگاهم روی پروا چرخید، سیگار ازلای انگشتام سرخورد، صورتش مچاله شد، چشم‌هام گرد شد، سریع انگشتشو گرفتم به لب‌هام نزدیک کردم، نرم بوسیدم.

-چت شد؟!

بغض کرده بود، حرصی سیگار زیر پام و له کردم، دستی به موهای پریشونش کشیدم، دادی زدم که ده متر به هواپرید.

-‌بار اخرت که از این غلطا می‌کنی، نفست ومیگیرم، ببین با خودت چیکار کردی؟! به خودت اسیب زدی.

خودشو توی اغوشم مچاله کرد، دست‌هاشو دورکمرم حلقه کرد.

-بگیر بگیر بگیر، ولی حق نداری کله سحری ناشتا خودتو باسیگار خفه کنی، اگه نتونم آرومت کنم لایقت نیستم.

سینهای ازخشم بالا پایین می‌شد، ولی حرفش بد به مزاقم چسبید، خشن به کمرش چنگ زدم.

-می‌کشمت، می‌کشمت، پـروا اگه بخوای کله سحری اینطوری با این سروضع توی تراس بیای، فهمیدی؟! این دفعه چون کسی نیست می‌بخشمت.

لبخندی زدم، محکم توی اغوشم گرفتمش.

-اره، راست میگی ، قرص ارامشم اینجاست، بریم ببینم چقدر ارامم می‌کنی؟! هـووم؟!

سرشو باخجالت توی اغوشم قایم کرد، لذت کل وجودمو گرفت، لبه‌ی تخت روی پاهام نشوندمش.

لبمو روی پیشونیش نشست.

-پیشی کوچولوم نابلده باید یادش بدم.

دستمو روی گوشاش گذاشتم موهاشو آروم چنگ زدم ازخودم دورش کردم.

-منوبی‌اندازه ترسوندی، باید یادت بدم الکی پنجول نکشی، باید توی مخت فرو کنم تا تو هم با نی نی وجودت منو بخوای بالذت ودلخوشی یه پاکرو بشی.

خجول سرشو روی اغوشم قایم کرد.

-خوبه که فهمیدی ازخودم باید بخودم پناه بیاری.

موهاشو پشت گوشش زدم بااسترس نالید.

-معذرت می‌خوام، خیلی چنگ زدم؟!

لب‌هام و روی پیشونیش گذاشتم‌، بی‌حرکت موندم.

-دست خودم نبود.

لب‌هام که به پیشونیش چسبونده بودم به خنده بازشد بالذت چشم بستم، نیشم شل شد بی‌صدا خندیدم.

آروم سرشو بالا آورد‌ به عمق چشم‌های ستاره بارونم زل زد، تعجب توی چشم‌های خاکستریش موج میزد.