از این همه چشم استرس به جانم افتاد، اولین باری که بعد پخش فیلم جای شلوغ میرفتیم.
همه دورمون حلقه زدند.
-وای خانم پاکرو، اصلاً باورم نمیشه، اونم محسنه.
-واقعاً خودشه؟!
-اینجا چکارمیکنه؟!
صدای نازکتری به گوشم رسید.
-وای محسن ازنزدیک چقدر خوشگلتره.
سالن پراز جیغ وداد شد، محسن عصبی وکلافه ازبین اون همه جمعیت مواظبمون بود، ترسیده از این جمعیت بازوی محسنو گرفتم، همدیگه روهل میدادن.
داد زد:
-دوستان میشه برید کنار.
بازومو گرفت.
-وای خدای من صداش هم قشنگه عاشقتم، لطفاً بهم یه امضا بدید.
به محسن زل زدم ابروهای محسن بهم گره خورد.
دست اروهان و گرفتم، نگران توی اون شلوغی، بچهها روخفه نکنند.
-خوبی عزیزم؟!
لب برچید، بدون توجه به این همه سروصدا به ارشینی که کنارم ایستاده بود روکردم.
-تو هم خوبی؟!
سرشو تکون داد.
-خانم پاکرو لطفاً بهم امضا بدید.
ارشین عصبی شد.
-بریدکنار چرا هل میدید؟!
دیدم کسایی که عقبترن دارن عکس میگیرند، بلندگفتم:
-لطفاً عکس نگیرید.
مستأصل نالیدم:
-محسن؟!
محسن باصورت کبود بهم رو کرد.
-بیا تحویل بگیر میخواستی تنها بیای.
درهمین حال خانم مشیری سر رسیدبا کمک چندین نفر دورمونو خلوت کردند.
من بچهها روکنار کشیدم جشن تولد که بیشتر دختر بودن، شدیدا محسن رو دوره کرده بودند.
محسن هم برای اینکه اونا روازم دور کنه، ازم فاصله گرفته بود، داشتن با محسن عکس میگرفتند.
همین که خلوت شد، نفس عمیقی کشیدم، راهنمایی خانم مشیری صاحب خونه به اُتاقی رفتیم.
باصورت سرخ شدهای گفت:
-ببخشید اینطوری شد خانم پاکرو.
لبخندی زدم، دستمال کاغذی روی پیشونیم کشیدم.
-خوبم فقط ترسیدم برای بچهها اتفاقی بیافته، نمیدونستم اینطوری میشه.
ارشین کلافه لای در ایستاده بود به چیزی نگاه میکرد.
نگران ازپشت نگاهش کردم، دستهای راست شدهی ارشین مشت شده بود که صدای پیامک گوشیم شنیدم، سریع بازش کردم.
-آبجی شما زودتر برید اینا واقعاً خیال ول کردن ندارند کلی هم عکس گرفتند، حتماً پخشش میکنند، بهتره زودتر برگردید، منم میام.
بانگرانی به اروهان ترسیده، زل زدم:
-خانم مشیری راهی هست مابریم، محسن بعداً خودش میاد.
مشیری باخجالت کنارم نشست.
-ولی الان اومدید، بزارید..
سریع وسط حرفش پریدم:
-بهتره بریم، اینطوری اوضاع آروم نمیشه، بعدش هم دارن عکس میگیرند واقعاً معذبم.
سرش به یقهاش فرو برد، لبخندی زدم.
-خودتونو ناراحت نکنید نمیدونستم اینطوری میشه.
به زور یواشکی از اونجآبیرون اومدیم، سوار ماشین شدیم، همین که راه افتادم، ارشین عصبی خودشو به صندلی کوبید.
از اینه بهش نگاه کردم، انگار یه اتفاقی بین اینا افتاده، لبخندی زدم.
ولی جنس نگاه محسن خیلی سرد و بیروح شده، همین که رسیدیم ارشین مثل برق کیفشو برداشت غیب شد.
دست اروهان گرفتم، همین داخل رفتیم آرشام دیدم که وسط سالن با اخمهای درهم نشسته.
عصبی لب زد:
-کجا بودید؟!
ابروهام بالا پرید.
-آرشام دیشب گفتم که میمیرم تولد.
اولش نگاهش رنگ تعجب گرفت، آروم لب زد:
-اره سرم شلوغ بود یادم رفت، چرا زود اومدید.
اروهان دوید توی بغلش نشست.
-بابا اونا بهمون حمله کردند، پامو له کردند، خیلی سروصدا میکردند جیغ میکشیدن، خیلی ترسیدیم.
آرشام با ابرو بالا رفته بهم زل زد، سریع اروهان پایین گذاشت و بلند شد، به سرعت خودشو بهم رساند.
-خوبید؟! طوریت نشده؟!
لبخندی زدم، بازوم محکم گرفت.
-ببیمنت واقعاً رنگ به رو نداری، محسن کجاست براش دارم.
اخمی کردم.
-به اون بدبخت چکار داری اون خودشو سپر ما کرد تا در رفتیم.
نگران سرمو پایین انداختم.
-فکر کنم ازمون عکس گرفتن.
فکر کردم الانکه به سیم اخر بزنه که کشیده شدهام توی اغوش گرمش.
-همین که حالتون خوبه و کنارمی خداروشکر میکنم با این که روت حساسم، ولی دیگه سلبریتی معرفی شدی.
محکم به پهلوم چنگ زد، شقیقهام آروم بوسید، دستشو روی پیشونیم گذاشت.
-انگار تب داری.
لبخندی زدم، خودمو ازش جدا کردم.
-خوبم، زشته جلوی بچه.
چشمکی زد.
-چه کنیم دیگه دیوونگی ما هم بچه و بزرگ نمیشناسه.
مشت آرومی به شکمش زدم.
-برم لباس عوض کنم، اروهان عزیزم بدو لباستو عوض کن.
لب برچیده عصبی و ناراحت گفت:
-من دلم کیک میخواد.
ابروهام بالا رفت، بعد هم با آرشام خندیدم.
-ای جونم، میگم محسن از بیرون برات کیک بگیره.
ذوق زده طرفم دوید محکم دستاشو دور شکمم قفل کرد.
-اخخ جون، ممنونم پــروا.
خم شدم، روی موهاش بوسیدم.
-خواهش، حالا بدو لباستو عوض کن.
همین که خواستم سرمو بلند کنم، سرم گیج رفت، دستم روی پیشونیم نشست، قدمی برداشتم، زیر زانو خالی شد ولی آرشام منو محکم گرفت، دیگه چیزی نفهمیدم.
_
چشم که باز کردم، توی اُتاق خودمون بودیم، دست آرشام روی شکمم میلغزید.
-بیشتر از این منو به آتیش نکش، دختر منم آدمم تحمل اینطوری دیدنت سخته.
سرمو توی اغوش گرمش فرو کردم.
-تنها داراییم شماید.
-خوبم بخدا.
آرشام عصبی بلندشد، غرید:
-این چه خوب بودنی که فشارت روی هفت هان؟! چـرا یه تنه برای پنج نفر آدم که بهشون زندگی دادی تصمیم میگیری؟! محسن اومد بالا سرت ازهر چشمش سه وچهار اشک میافتاد، بیرحم اینکار با دلمون نکن.
اشک توی چشمهای قهوهای ش درخشید، مثل برق در تراس باز کرد بیرون رفت.
وسط تخت نشستم با غصه زمزمه کردم.
-مگه من خواستم؟!
چند روز بود ارشین توی اُتاقش بس نشسته، آروم در زدم، وارد شدم، دراز کشیده بود، لبهی تختش نشستم.
-خوبی؟! چی شده باهام حرف بزن.
ارشین کلافه داد زد:
-چرا طوطیا رو فرستادی دنبال:
-چون نگرانتم، چون دلم میخواد برای خودت ارزش قائل بشی، میدونم از منو محسن خوشت نمیاد، دلم نمیخواد بخاطر ما روی زندگیت ریسک کنی.
آرومتر لب زدم:
-ارشین من زندگی مادرت نگرفتم، اونا از قبل جدا شده بودند، بنای اعتماد توی زندگی زناشویی اونا از بین رفته بود، حرمتا شکسته بود.
آرشام مرد غیریتیه باید حواسمون جمع کنیم اعتماد و غرورش خورد نکنیم.
ارشین سر به زیر با غصه لب زد:
-من فقط مثل همه یه مادر خواستم همین.
دستهام بهم قلآب کردم.
-من جایگاه مادر رو خوب میدونم، منو عنوان دوستت اینجا قبول کن تا کنار هم زندگی خوبی داشته باشیم.
ارشین لبهاش لرزید، بلند گریه کرد.
-من هیچ وقت محبت خالصانه مادری رو نداشتم، توی دلم یه خلاء بزرگیه، خیلی حالم بده، میترسم بچهی خودت بدنیا بیاد دیگه حتی نخواهی ما رو ببینی.
سریع بغلش کردم.
-منم از این بابت میترسم، اما.. اما من محسنو دیدم خیلیا رودیدم خودم تجربه کردم تا خودمو ساختم میترسم اما نمیزارم سیاهی دلمو بگیره.
بابغض و صدای لرزونی لب زد:
-قول میدی؟!
لبخندی زدم:
-قول میدم، توی سختترین شرایط پشتت باشم و مواظبتون باشم، کنارهم یه زندگی آرومی داشته باشیم.
آروم به کمرش زدم:
-الان هم پاشو خودتو جمع کن.
_
از اون روز ارشین دیگه مثل قبل اخم وتخم نمیکرد ولی هنوز خشک وسرد بود ولی حداقل بهتر شده بود، جنس نگاهش محسن
از اون روز تولداز زمین تا اسمون فرق کرده بود.
دوستاش به هر بهانهای میخواستند بیان اینجا فکر کنم بیشتر بخاطر محسن بود، وقتی بامحسن گرم میگرفتند خیلی کلافه میشد.
امروز خیلی استرس داشتم روز اختتامیه بود یه لباس بلندوشیک که انتخاب آرشام بودو پوشیدم، ارایش خیلی ملایمی داشتم،
ارشین، اروهان محسن هم اماده بودند، همگی توی سالن منتظر اومدن آرشام بودیم.
محسن برای چندمین بار شمارهاشو گرفته.
-نکنه طوریش شده؟!
محسن چشم غرهای رفت.
-پـروا بسه آروم باش.
درهمین حال در باز شد، محسن که روبهروی در بود، بلند گفت:
-معلومه کجایی، چرا جواب نمیدی؟!
سریع بلند شدم به طرف در رفتم، داشت کفشش درمیآورد.
-سلام، خوبی؟! تو که منو نصف عمر کردی؟!
سریع کفشش رها کرد بهم نگاه کرد.
-سلام، تو خوبی؟! ببخش خانمم نصف راه یادم افتاد گوشیمو جا گذاشتم، وقت نداشتم برگردم.
کنارش ایستادم، عطرشو به ریههام فرستادم، لبخندی زدم.
-خداروشکر که خوبی.
آرشام بهم زل زد، گونهام لمس کرد.
-بینظیری، قراره با این همه دلبری امشب داغم کنی؟!
سرم با لبخندی به زیر افتاد، سریع دستش زیر چانهام برد.
-من با تو و این همه خانومیت چه کنم؟! میرم دوش بگیرم.
هم قدم تا سالن رفتیم، ارشین و اروهان باهم سلام کردند، محسن نفس تند کرد.
-نه اینکه خیلی زود اومدی وقت هم داری دوش بگیری؟!
آرشام تند شد.
-کارم طول کشید، مسیر طولانی بود، نترس دیر نمیشه.
سریع بالا رفت، محسن هم غر زد تا خودش خسته شد، همین که آرشامو توی کت شلوار قهواهی روشن دیدم دلم براش ضعف رفت.
محسن با ابروهای بالا رفته گفت:
-انگار باهم ست کردید.
به مانتو نگاه کردم، اره راست میگفت، تقربیا انگار ست بودیم.
-از عمد اینارو پوشیدم، که با پــروا ست کنم.
لبخندی زدم با هم توی یه ماشین نشستیم، محسن و بچهها عقب جای گرفتن، بیست دقیقهای بود که راه افتادیم که گوشی محسن
زنگ خورد.
-الو..
-
-باشه آروم باش نزدیکم.
-
-اوکی در عقب باشه فعلا.
محسن رو به آرشام لب زد:
-گفت وقتی رسیدیم از درعقب وارد بشیم، هماهنگ شده.
آرشام سرشو تکون داد.
-باشه.
نگران بودم، دستهامو به مانتو مالیدم.
-آروم باش، امشب ستاره این جمع تویی.
لبخندی زدم.
-اذیتم نکن.
آرشام قهقهای زد.
-اذیت چیه؟!
محسن سریع به حرف اومد.
-هنوز باور نداره که کولاک کرده.
خواستم جوابش بدم که ماشین ایستاد.
-رسیدیم؟!
ابروهای آرشام بالا پرید.
-مثل اینکه خیلی استرس داشتی.
آرشام با اجازهی نگهبان وارد پارکینگ شد از ماشین پیاده شدیم، آرشام با لبخندی با چشمهای ستاره بارون بازوم گرفت، اون یکی دستش هم دست اروهان گرفت که با صدای بشاش اقای توکلی دستیار تهیه کننده به خودمون اومدیدم.
-سلام خوش اومدید.
آرشام جدی و خشک جوابش داد.
-سلام، ممنونم.
توکلی سریع لب زد:
-بفرمایید کمی دیر شد الان میریم برای پخش باید بریم میکروفنها امتحان کنیم.
از هول بودنش منم هول شدم با نگرانی به آرشام زل زدم با هم قدم شدیم، توی اُتاق بزرگی رفتیم.
همه با دیدنمون یکی سلام میکردند، همه بودن، بردیا و کامیار با دیدنمون بلند شدن با لبخندی به استقبالمون اومدند با آرشام و محسن دست دادند کنارشون قرار گرفتیم، بهمون میکروفن وصل کرد.
بردیا ارشین و اروهان به سالن راهنمایی کرد و توی ردیف اول سالن جای گرفتن، سالن بزرگ و پراز تماشاچی بود، صحنه هم پر زرق وبرقی طراحی شده بود.
پشت پرده ایستاده بودیم و به مجری که با کارگردان وتهیه کننده صبحت میکرد نگاه میکردیم، نگران به بازوی آرشام چنگ انداخته بودم، همین که به کمرم فشار وارد شد به آرشام زل زدم.
-بریم ما رو خواستند.
آب دهنمو قورت دادم، لبخندی به ارامش زدم، کنار هم مقتدر با گامهای بلند، سه نفری وارد صحنه شدیم، چند قدم بیشتر نرفته بودیم که توی سالن هیاهوی وحشتناکی به پا شد یه لحظه از دیدن جمعیت زیر پام خالی شد ولی به آرشام تکیه دادم، محکم گام برداشتم.
بامجری وببیندهها سلام علیک کردیم، روی صندلیهای شیک جایگاه قرار گرفتیم.
مجری باصدای زیبا وگیراش گفت:
-خیلی خوش اومدید.
آرشام باهمون جدیت با صدای ارامش بخش لب زد:
-خیلی ممنونم.
لبخندی زدم.
-تشکر.
مجری باشوق بهم زل زد:
-خانم پاکـرو میدونستید شما برای خیلی ازدخترا و زنان اسطورهاید؟!
ابروهام کمی بالا پرید.
-شما و مردم خیلی به من لطف دارید و راستش انتظار این همه استقبال ازفیلم رونداشتم.
مجری رو به لنز دوربین باصدای گیرای گفت:
-خانم پاکـرو، زیادمی فروتن هستید.
لبخندی زدم، مجری رو به من لبخندی زد:
-خانم پاکرو شما با بازی بینظیرتون اشک میلیونها ببینده رو درآوردید، فقط یه سوالی که بیشترین مخاطبان داشتند، اینکه داستان واقعی زندگیتون بوده؟!
سرم به زیر افتاد، چشم بستم، آروم لب زدم.
-بله تک تک لحظههای فیلم براساس خاطرات روزآنهام کلید خورده.
مجری نگاهی تحسین برانگیزی بهم کرد.
-شما واقعاً خیلی دختر شجاعی هستید، باوجود تمام مشکلات مثل کوه ایستادید درمقابل جنگی نابرآبر خودتون به آب و آتیش
زدید.
چند لحظهای مکث کردیم.
-خانم سینایی شما پدر ومادرتون نمیبخشید؟!
زبونمو روی لبم کشیدم.
-با اینکه اونا فرصت دفاع روبهم ندادن وراحت ازم گذشتن ولی ازهمین جا میگم که آدمای گذشتهام بخشیدم فقط هرچی شده، خوب وبد قضاوتشون بخداست از اینجا پشت دوربین میگم که اونا روبخشیدم چون دوست ندارم توی زندگی که باچنگ دندان ساختیم سرکله اش پیدآبشه.
مجری رو به محسن کرد.
-اقای پناهی شما از خودتون بگید.
-من به لطف پـروا الان دانشجو پزشکیم فقط بخاطر پـروا درفیلم ایفای نقش کردم چون به زور راضی شد، میگفت نمیخوام داستان زندگیم روی زبون مردم باشه، ولی از طرفی که پـروا خیلی تحت فشار نگاها و قضاوتهای دیگران بود، این چیزا خیلی پـروا آزار میداد، همونطور که دیدید منم جز کسایی بودم که..
سرش به یقهاش فرو برد.
-تا اخر عمرم شرمندهاشم و مدیونشم.
بیاختیار گفتم:
-این چه حرفیه؟! هیچ وقت مدیون کسی نیستی، تو باعث امیدوانگیزم شدی.
-شما چی اقای محسن پناهی خانواده ات می بخشی؟
محسن محجوبانه خندید.
-معلومه، چون من زیر دست پروا بزرگ شدم مگه میتونم نبخشم؟! ولی همونطور که پـروا گفت ما کاری با افراد گذشتهام ون نداریم، اونا ما رو نخواستن ما هم سخت یا اسون زندگی ساخیتم که اونا توش جای ندارند، امیدوارم حتی اگر اتفاقی ما را دیدن راهشون کج کنند برند.
مجری رو به محسن کرد.
-نمیخواید بهشون یه فرصت بدید؟!
محسن با صورتی گرفته سرشو پایین انداخت.
-اقای مجری اجازه دارم استینم رو بالا بزنم؟! اگر مانعی نباشه هنراندکی از شکنجههاشون رو نشون بدم تا بفهمید چرا بخاطر برخی مسائل خیلی جاهای داستان منو پـروا ادیت شده.
نمیدونم چرا نامادریم از من بدش میاومد ما به کسی ظلم نکردیم، نمیدونم دلیل رفتار نامادریم چی بود، شاید رقیب مالی پسرش میدونست، اگه اون حقی داشت، منم داشتم، هرچند این چیزا اصلاً برام ارزشی نداشت.
محسن عصبی مکثی کرد.
-هرچی که بود، ماهم انسان بودیم حق حیات داشتیم.
بزارید یه تکیه از داستانو براتون بگم اگر وقت باشه، یه روز داشتم میرفتم به بیبی سر بزنم چندتا پسر به جون هم افتاده بودند، بیخبر از همه جا بیخیال دعواشون رد شدم که زن همسایه بلند داد زد.
چه بردار بیرحمی حتی برنمیگرده ببینه بردارش در چه حالیه، برگشتم با تعجب دیدم منظورش منم باتعجب بهش میگم بامنی؟!
سرشو به نشانه تاسف تکان داد، باغیض توپید:
-اون که زیر دست وپاست بردارته.
اون لحظه اصلاً نفهمیدم چطوری به طرفشون رفتم و چطوری جداشون کردم.
اینو میخوام بگم اگه گذری توی خیابون صدبار ازکنارش رد میشدم اصلاً نمیشناختمش، این حق ما نبود.
مجری با دقت به محسن زل زد:
-الان با بردارت رآبطه داری؟!
-از اون روز از دور میدیدمش که روز خودش اومد سراغم، از اون روز بله رابطهی خیلی خوبی داریم.
مجری رو به من کرد.
-خانم پاکرو پیام اخرتون به مردم چیه؟!
نگاهم توی جعمیت به صندلیها جلوی جای که ارشین و اروهان بود گره خورد.
-من درجایگاهی نیستم که برای کسی موعظه کنم، مردم ما آدمای با فرهنگی هستند، ولی کاش کسی که انگشت اتهام به طرفش میره رو قضاوت نکنیم، براش حکم صادر نکنیم، کتک نزنیم، سنگ نزنیم، حتی اگر گناهکار باشه، خودش تاوانشو پس داده، خودش فهمیده چقدر خطا کرده.
نگاه دقیقی به مجری کردم.
- کاش بجای خوردکردن و دامن زدن به افکار دیگران و کنایه زدن مرهم بزاریم، بنظرم میتونستند بجای باز کردن دهنشون کمی دیدشون و عقلشون رو باز میکردند اینطوری هرگز یه بیگناهی رو آزار بدن، شاید اگه اینطوری بود منم اون همه عذاب رو نمیکشیدیم.
با نگاهی به لنز دوربین لب زدم:
-خواهش میکنم از خانمها یا اقایونی که در توان خودشون نمیببیند، نمیتوند از فرزندان شوهر قبلیشون یا زنشون مواظبت کنند هرگز تن به ازدواجهای این چنینی ندهند، شاید بگن از روی اجبار وخواستنه، ولی قربانی شدن و بچهها بیگناه ظلمه، اونا واقعاً پاک معصومن، روح اونا خورد نکنیم، اونا یه روزی بزرگ میشن و این بار برعکسه اونان که محتاج میشن.
مجری با ارامش بهم خیره شد.
-احسنت، واقعاً این حرفتون قبول دارم، حرفی یا سخنی مونده خانم پاکرو؟!
نگاهی به جمع کوچک خانوادهگی کردم.
-راستش من میخواهم به همه بگم که درسته خانوادهام از دست دادم، شاید الان با دیدن اونچه به سرم اومده بخوان برگردم یا اونا سمتم بیان ولی من دیگه جز محسن وبیبی صنم خانواده محترم پـاکرو، تمام کسایی کنارم بودند.
با لبخندی به آرشام زل زدم.
-شوهر عزیزم آرشام پاکـرو که با وجود تمام حرف وحدیثها بهم فهماند منم وجود دارم ونفس میکشم و حس با ارزش بودن بهم داد، خانواده بسیار خوب و محترمشون که جاداره بابت محبتهای بیدریغ و بیمنتشون همین جا تشکرکنم، کســی نــدارم.
راستش خیلیا دیگه بودن که دوست دارم ازشون تشکر کنم از جمله:
خانواده محترم سرهنگ بهادر، دختر گلشون سروان زهرا بهادر که دراثابت بیگناهیم برای دادگاه وگیر آوردن اون فیلم نقش ویژه داشتند تشکر میکنم.
اخر ازهمه از فرزانه جان که مادری بدسرپرستی بود که بعدا ازطلاقش توی خانهی مزاکر نگهداری زنا منو نجات دادن و راه همدان نشانم داد و باعث تغیبر مسیر زندگیم شد تشکر میکنم خیلی دوست دارم یکبار دیگه میدیدمش نمیدونم به دختر خوشگلش رسیدن یا نه.
مکثی کردم.
-دیگه حرفی ندارم.
مجری ناراحت رو من گفت:
-خانم پاکرو شنیدیم که شما باید عمل بشید این حقیقت داره؟! اصلاً دلیلش چیه؟!
محسن و آرشام هم ناراحت شدند، دلم خواست چشم غرهای به محسن برم که حساب کار دستش بیاد، حیف جاش نبود.
-راستش بخاطر ضربههای پی درپی که به سرم وارد شده یه مشکل کوچکی برام پیش اومده، البته چیز مهمی نیست.
مجری سریع ادامه داد.
-راستش خیلی ناراحت شدم من از طرف خودم و هم همهی مردم ایران خواهش میکنم به پیشنهاد محسن فکر کنید، همهی دوست داریم بعدا از اون زندگی سخت به ارامش برسید.
-اقای مجری من به شخصه مردن عذاب نمیببینم.
با این حرفم محسن مغلوب شد، توی برنامه زنده چونهاش لرزید، کلافه دلخور به صورتم زل زد، آرشام هم سفت وسخت شد،
صورتش کبود شد، دستهاش روی پاهاش مشت کرد.
-امیدوارم عمرطولانی داشته، مثل اینکه اقای پناهی و اقای پاکرو منغلب شدند، خانم پاکرو شنیدم نمیخواید عمل کنید،
میخوایم شما رو راضیم کنیم.
لبخندی زدم.
-خب مجبورم کردید بگم، بخاطر اینکه بدونید دلیل دارم هرچند قرار بود دو شب دیگه که تولد پدرجونه اعلام کنم، ولی الانکه شما اصرار میکردید، میگم.
نفس عمیقی کشیدم.
-من باردارم، نمیتونم الان عمل کنم، چون اون یه موجود زندهست من درحدی نیستم که بخوام اونو ازبین ببرم.
مجری لبخند تلخی زد:
-مبارک باشه.
ذوق کردم.
-خیلی ممنونم راستش الان خیلی خوشحالم، درسته که ماخیلی زجر کشیدیم، شاید فکر کنید بلوف بزنم و خوشی نکردیم، اما درعین سادگی و بییولی خیلی خوشحال خوشبخت بودیم وهستم.
به محسن وآرشام نگاه کردم.
-من محسن و بیبی صنم وخانوادهی پاکرو و بدست آوردم، خواهرای گلی مثل زهرا، سیماجون روبدست آوردم درسته خیلی چیزا رو ازدست دادم ولی خیلی چیزا روهم بدست آوردم.
سرم جلوی خودمو خدام واطرافیانم بلنده، همیشه لباس کهنه به تن داشتن دلیل گدا بودن نیست.
آرشام درست موقعی دستمو گرفت و بلندم کرد که ازچشم همه افتاده بودم این چیزا برام خیلی با ارزشه، عوض اون همه سختی چیزها خیلی با ارزشیتری نصیبم شده که عمیق وماندگارترند.
مجری روآرشام کرد.
-اقای پاکرو شماهم یه چیزی بگید.
آرشام رو به مجری با اخم ریزی لب زد:
-مشکلات ازپـروا یه الماس واقعی تراشیده، خیلی خوشحالم که دست تقدیر اون سر راهم قرار داد، پـروا یه روح بلند واردهای قوی داره، درسته روحشو هزار تیکه کردن اما باعث نشد، از چیزی که معتقده و درسته دست بکشه، راستش نظرم این که پــروا امتـحان خیلیا بود که رد شدند.
با آرشام چشم توی چشم شدیم، مردمکهای لرزونش بین چشمهام در حرکت بود.
-پـروا با لذت زندگی کرده، همونطور که توی فیلم دیدید، نون خشکهای بقیه رو جمع میکرد، خیلیا فکر میکردن پـروا اونا رو برای خوردن جمع میکنه اما پــروا گرسنگی رو به منت دیگران ترجیح میداد.
الان قسمتی از باغ بیبی که بهش لقب بهشت پرندهها دادن، پناهگاه و مهمان پرندههای کوچیک وبزرگی شده، که نظیر ندارند.
باقاطعیت ادامه داد.
-خوشحالم که نگاههای بد و تحقیر امیز و پر از نفرت دیگران دیگه آزارش نمیده.
با خوشحالی به آرشام زل زدم، این مرد کوهی از امنیت و ارامشه
_
روز اخرم توی پروژه بود با محسن و آرشام اومده بود، هر دوشون مثل پروانه دور میچرخیدن.
آرشام با عجله جای رفت منو دست محسن سپرد، توی محاطه به سازه نصفه ونیمه خیره بودم، محسن فرستادم برام آب سرد
بیاره که کسی صدام زد.
-پــروا؟!
برگشتم دیدم سمیر با صورتی ناراحت کمی اشفته درحالی که بهم زل زده کنارم ایستاد.
-سلام.
آروم با اخم ریزی گفتم:
-سلام، ببخشید من باید برم.
نفس عمیقشو بیرون فرستاد.
-یعنی اینقدر ازم میترسی؟!
پوزخندی زدم.
-ترس؟! من شوهر دارم، آرشام خیلی روی کسی قبلا خواستگارم بوده، مردای اطرافم حساسه، بحث ترس نیست.
گنگ لب زد:
-نمیدونستم، سمیرا فیلمو برات فرستاده.
پوزخندم پررنگ شد.
-فقط اون فیلم نبود که منو شکست الان هم حرمتی نمونده تاهمین دیروز پست و عوضی بودم الان چی شده؟! نمیخوام دیگه پروژهای که هستم باشی، میفهمی که؟!
-مادرت وبقیه منتظرته نمیخوای اونارو ببینی؟!
ازکیف پولم چک قدیمو درآوردم.
-میخواستم انتقام بگیرم.
اونو سمتش کشیدم.
-اینو به عموت بده، قراربود خودم نقدش کنم اما ازحقی که داشتمو نداشتم، گذشتم.
خونسرد لب زدم:
-دوست ندارم آدمای گذشتهام دوباره سراغم بیان، این سردرد، این بیماری تنها یارگاری ازعموته، امیدوارم حتی اتفاقی نه تو، نه بقیه سر راهم نیاید، من زندگی جدیدی شروع کردم به این ارامش نیاز دارم، خداحافظ.
پوزخندی زد.
-عموت؟! این گذشتن نیست فرار کردنه.
با حسرت زمزمه کرد:
- اره من باختم همهی خوشی که داشتم
-اونا بیرونم کردن، کسی که منو نخواد منم اونو نمیخوام، پسرش و دختر بزرگش و داماد عزیزشون نوههاش پیشش هستند نیازی به دختر پستی مثل من نداره مگه نه؟!
محسن که نمیدونم کی کنارم ایستاده بود، غرید:
- گذاشتن این کلمات روی پاکترین دختر دنیا ظلمه، دیگه حق نداری همچنین چیزی به خودت نسبت بدی بریم افتاب زیادمی برات خوب نیست.
بدون توجه به سمیر کنار محسن راه میرفتم.
-محسن لازم نیست پولتو بزاری، بیبی کار بزرگی کردکه خونهاش و وقف کرد، منم دوست داشتم همچنین جای برای دخترای
مثل خودم باشه برای همین پول فیلم رو گذاشتم اما تــ..
محسن دست توی جیب خونسرد لب زد:
-منم دلم میخواد کمک کنم، تازه اقا جون، خانم جون طلاهاش کنار گذاشته حتی آرشام، این کار خیره، حق نداری تنهایی فیض ببری.
لبخندی پر ارامشی زدم.
-شنیدم پیشنهادهای پر و پیمونی داری؟! بردیا ازم خواسته باهات صحبت کنم.
پووفی کشید.
-اره، ولی من بخاطر تو جلو رفتم.
به نیمرخ جذاب و سبزهی محسن زل زدم.
-ولی دیدم چقدر از بازیگری لذت میبردی، به شرطی از دانشگاهت نزنی میگم حرفهای شو، ولی منو فراموش نکن.
محسن سرمو مثل قدیما زیر بغل زد.
-زده به سرت هـان؟!
محکم توی کمرش زدم.
-گردنمو شکستی، ولم کن.
سریع دستشو برداشت.
-مگه گردن مرغه که بشکنه؟!
در ماشینو برام باز کرد.
-نگفتی چیکار میکنی؟!
-روش فکر میکنمو به بردیا میگم، خوبه؟!
دستمو بالا بردم، خواستم موهاش بهم بریزم، سریع دستمو گرفت.
-با موهای من شوخی نکنـا.
چرخید و پشت فرمان نشست، نگاهم به سمیری که ما زل زده بود گره خورد با حسرت و ناراحت چشمش این سمت بود.
-محسن واقعاً دیگه دلت با ارشین نیست؟! سر به راه شده.
محسن ماشین روشن کرد، دنده عقب رفت، نگاهم به جسم سمیر که باچشمهای روشن ما رصد میکرد بود، هر لحظه دورتر
میشد، کی فکرشو میکرد، این طوری ازهم جدا بشیم؟!
-فعلا من زن نمیخوام اونم دهنش بوی شیر میده، بعداً هم دربارهاش تصمیم میگیرم.
-پس دلت باهاشه، آرشام بهت دختر نمیده.
محسن بلند بلند خندید.
-مگه میتونه اون قبلا ازدواج کرده بود با دوتا بچه خواهر دستهی گل منو گرفت، من نمیتونم دختر تخس بداخلاق اون بگیرم؟!
محکم به بازوش زدم.
-درمورد شوهرم درست بحرف، خدایی اعتماد بنفسی هـا؟! دختر بهت نمیدیم.
محسن چشم بهم غرهای رفت.
-خواهر دامادی ناسلامتی، توی جبهه شوهرت باشی میکشتما.
_آرشام
ماه پنجم بود که اوضاع پــروا بد شد یه ماه که پــروا به توی اُتاق مراقبتهای ویژهست.
مثل هر روز پشت شیشه نظاره گر عشق مظلوم بودم که سمیر با دومرد به سمتم اومدن.
چشمهای خسته وقرمزم ازشون گرفتم، به پــروا دادم، صدای آروم سلام دادنشون شنیدم.
-برای چی اینجاید؟! فکر کنم پــروا واضح جلوی همه گفت چی میخواد.
پوزخندی زدم.
-شماها که براتون مهم نیست اون چی میخواست، حتماً اینجاید تا بیشتر نمک روی زخمش بپاشید، نه؟!
با غصه لب زدم:
-الان هم برید سور بدید پــروا داره بیسر وصدا از زندگی همهمون میره،
ققنوس کوچکم که حتی خاکستری نداره که ازش یه ققنوس جدید متولد بشه، دلی کوچکی که زخمهای عمیقی روش گذاشتید.
_
با صدای گریهی شدید پارلا بیدار شدم.
دستی به صورتم کشیدم، ساعت پنج عصر بود، نزدیک گهوارهی پارلا ایستادم، اونو اغوش کشیدم.
-جونم.. جونم دخمل بابا یی؟!
گونههای سفید و تپلش بوسیدم.
-اخخ.. جونمی، دستی به موهای نرمش کشیدم، رنگ موهای پـرواست، گشنهات شده؟! بریم چیزی بدم بخوری.
پتوش و دور گرفتم، توی این هوایی سرد طوریش نشه، از پلهها پایین اومدم.
توی اشپزخانه سوپش روی گاز بود، زیریش روشن کردم.
صدای در شنیدم، پارلا توی بغلم گرفتم، نزدیک در ایستادم، اروهان خسته و شلخته وارد شد، کفش در آورد.
-سلام.
لبخندی زدم.
-سلام گل پسرم.
ارشین هم پشت سرش با چند تا نایلون وارد شد.
-سلام، وای مردیم از خستگی.
-سلام، نخسته.
اروهان کاپشنش درآورد روی مبل لم داد، ارشین نایلونها روی زمین گذاشت، برگشت.
سریع دم در ایستادم، دیدم بی بی با محسن و کلی نایلو وسیله به این سمت میاد، با لبخندی بلند گفتم:
-خوش اومدید، مشتاق دیدار بیبی.
بیبی سرشو بلند کرد.
-ممنونم پسرم، خیر ببینی.
خواستم وسایلو بگیرم نزاشت.
-نمیخواد تو مواظب دخترم باش.
پارلا با دیدن بیبی و محسن توی اغوشم دست وپا میزد، خودشو سمت محسن خم میکرد، محسن خم شد لپ محکم بوسید.
-وای دایی فداش بشه، خستگیم در رفت.
داد زدم:
-ارشین زیر سوپ پارلا خاموش کن.
صدای بلندش شنیدم.
-چشم.
کنار نردهها ایستادم با دیدنش لبخندم عمیق شد با دیدنمون پا تند کرد.
-ای وای بیدار شده؟!
-خوش اومدی، خسته نباشی.
یه قدمیم که رسید، دست آزادمو روی کمرش گذاشتم، روی موهای پارلا بوسید.
-اخخ.. دلم برات یه ذره شده.
ابروهام بالا پرید، نگاهمون بهم گره خورد، گونهام و روی صورت یخ زدهاش گذاشتم.
-جونم، خوبی؟! بریم تو یخ بستی.
دستشو دور کمرم گرفت.
-خیلی خوبم، فقط جیبتو خالی کردیم، هفت سین امسال بیبی انتخاب کرد.
-هر چی دارم فدای یه تار موی تو، دکتر رفتی؟!
-اهومم.
کنجکاو لب زدم.
-خب؟!
با هم دوشادوش هم قدم برمیداشتیم.
-برام آب درمانی نوشته، تراپی نوشته.
آروم لب زدم:
-خیلی خوبه، چیزی دیگهای نگفت، خسته بودم کارا ریخته سرم، اخر ساله تو هم که نیستی، نشد خودم باهات بیام.
همین که نزدیک در رسیدم، قبل از اینکه بریم داخل لبهام به شقیقهاش چسبید، سرشو بلند کرد، توی چشمهای سبز دور مشکیش زل زدم.
-با این چشمهات دل و دینمو بردی.
داخل رفتیم، محسن غر میزد.
-پاهام کز کز میکنند.
روی مبل نشستم، پـروا کنار دستم وا رفت، کنار پهلو قرار گرفت.
-ارشین عزیزم، میشه سوپ پارلا رو بیاری؟!
ارشین سریع توی اشپزخونه رفت، ظرف غذای ارشین آورد، بی بی داشت پاهاشو ماساژ میداد.
-مثل اینکه بیبی رو خسته کردید.
محسن غر غرکنان لب زد:
-ای بابا آرشام بی بی کل باراز ما رو توی جیبش گذاشت.
همه لبخندی زدیم، بی بی عصاش کنارش نبود، ولی چشم غرهای خفنی بهش رفت.
-شماها بچهها نسل پفک نمکـیاید، تحمل یه ذره سختی رو ندارید.
همگی باهم خندید، محسن پووف بلندی کشید.
-باز از اون حرفـا زدید بی بی.
آرشام با دقت به پارلا غذا میداد، اونم دست و پا میزد، آروم آروم میخندید.
-بگو آ.. آ.
لپش و بوسید.
-مثل اینکه سیره.
آرشام اونو روی پام گذاشت دستمو دورش گذاشتم، خم شدم طرفش آروم آروم بوسیدمش اون هم بیصدا میخندید.
دو روز مونده به عید دور هم بودیم خیلی حس خوبی داشتم، اقاجون و مادرجون فردا میرسند.
همه روی میز شام بودیم، پارلا هم توی روروکش دست وپا میزد، اروهان که کنارم نشسته بود آروم گفت:
- پـروا جون میشه نمکدون بهم بدی.
لبخندعمیقی روی لبم نشست.
-چشم عزیزم.
اونو دست چپم برداشتم، نزدیک بود بهش بدم که دستم بیحس شد، محکم وسط میز خورد، آب روی میز ریخت، ترسیده با بغض سریع لبم زدم:
-شر.. شرمنـده.
فشار عصبی بهم غالب شد به لباسهام چنگ زدم، آرشام سریع شونهام محکم گرفت.
-آروم باش چیزی نشده، خیلی پیشرفت کردی عزیزم چیزی نشده، فدای سرت، اینم درست میشه فدات بشم.
محسن کلافه بهم زل زد، بیبی آروم گفت:
-تو که با تلاش تونستی به روال عادی برگردی این که چیزی نیست با چند جلسه و تلاش خودت درست میشه، مگه دکتر همین ونگفت؟!
سرمو تکون دادم، دستی زیر چشمم کشیدم.
-اره، میتونم تعادل دستمو دوباره بدست بیارم.
نگاه تشکر امیزی بهش کردم.
-ممنونم.
به آرشام زل زدم.
-ممنونم که همه جوره پام وایستادی.
آرشام لبخندی زد.
-این چه حرفیه؟! شامتون و بخورید سرد شد.
آب توی بشقاب اروهان دیدم، بهش خیره شدم.
-معذرت میخوام گل پسرم، دوباره برات شام میریزم.
محسن سریع بلند شد، برای اروهان غذا ریخت، بعد از شام پارلای خوابالود و توی گهوارش گذاشتم، توی تراس سیگاریروشن کردم، توی این شش ماهی که گذشت، پــروا با تلاش زدیادش تونست عصب از دست رفتهی دستشو بدست بیاره، فقط کمی بیتعادله که اونم به مرور درست میشه.
توی فکر بودم که دستشو محکم دور کمرم حلقه کرد، دود سیگارمو بیرون دادم، شقیقهاش بوسیدم.
-جونم خانمم، خوبی؟!
سرشو روی بازوم تکون داد، دستهاش دور کمرم بهم قفل کرد به نیمرخش زل زدم.
-چته؟! چرا امشب بیقراری؟!
گونههاش کمی رنگ گرفت، ابروهام بالا پرید.
-توی این مدت خیلی مراعات حالم کردی، ممنونم.
دستمو روی پهلوش فشار دادم.
- جز تو از این دنیا چیزی نمیخوام.
دم عمیقی کشید، بیقرار با خجالت لب زد:
-من.. من دلم برات تنگ شده.
چشم بستم، سیگارمو زیر پام خاموش کردم.
-دورت بگردم.
سرمو روی سرش گذاشتم، سریع دستمو زیر زانوش بردم.
-ای جونم، پس بگو این همه بیقراریت برای چیه؟! اون همه غر زدی دیر اومدم، اخخ تو جونمی پــروا.
اونو روی تخت پایین گذاشتم، کنارش زانو زدم، نگاه عاشقآنهاش دلمو آب میکرد،
-فکر نبودت خود جهنم بود، جز تو کسی رو ندارم، تو بهم جان تازه دادی..
با همه نابلدیش عشقبازی با کسی که قلبم براش میتپید خوشایندترین حس دنیا بود.
روح و جسمم به آتیش کشیدو رویاییترین لحظههای عمرم کنارش رقم میخورد، نفس نفس میزدیم و هم عشقمیگرفتیم، دیوونهوار میخواستمش.
پیشونیم به پیشونیش نشست، بوسهای خیس و عمیق وسط پیشونیش کاشتم.
-بدجور میخوامت، بدجور دلتنگت بودم لامصب، تو چی داری منو این طوری دیوونه میکنی؟!
نفس عمیقی کشیدم.
-دست خودم نیست که اینطوری دوستت دارم.
تنشو محکم توی اغوش فشردم، نفسهام رو صورتش پخش میشد.
-میدونستی به قلبم زنجیر شدی، این خوشی حقمون بود این یکیشون و همه حس خاص و ناب سهممون از این زندگیه.
روی چشمهاش و بوسیدم.
-جون فدات، خوبـی؟!
نفسعمیقی کشید، دستهاش دور گردنم حلقه کرد با صدای جدی لب زد:
-عاشقتم، حتی عطرت منو دیوونه میکنه، آرشام با تـو خیلی حالم خوبه، ممنونم، بابت همه چی.
وسط پیشونیش و بوسیدم، ریز ریز خندیدم.
-اصلاً باورم نمیشه، اون دختر خشک و خجالتی اینطوری برام ناز بیاد، برای داشتنم اینطوری بیقراری کنه.
روی موهاش و با لذت بوسیدم.
-اخخ، که تو چقدر منو دیونه میکنی، وجودت سرشاره از ارامشه، تو بهم یه خانوادهی گرم و زندگی پر از عشق هدیه دادی تو سهم منی، همه کس و بود و نبودمی، نفس توی وجودمی، تاحالا دختری مثل تو ندیدم، کنار تو خیالم آرومه.
لبخند پراز لذتش جنون اورترین حس دنیا بود، دستمو روی موهاش حرکت دادم، لمس رویای تو ارامش منه.
دم عمیقی ازش کشیدم، با ارامش زمزمه کردم.
-دوستت دارم، مثل یه اسمون پر از ستاره، دوست دارم مثل لحظهای که بارون میباره.
آروم دستشو دورکمرم فشار داد، بیشتر توی وجودم فشردمش.
-تو اومدی توی زندگیم دنیام افتابیکردی، تنها وبیکس بودم اومدی و زندگیمو آبیکردی، همهیدنیامـو رویام شدی، آرشام،
عاشقــتم.
-پــــروام؟!
-هوووم..
از ته دلم لب زدم:
-درسته عشـق اتفاقیه، ولــی مـن اتفاقی عاشــقــت نشــدم.
پـــایــان
تقدیم تمام دختران و زنان کشورم که دست تنها با مشکلات میجنگند باشد که ما هم جـز کسایی نباشیم با قضاوتهامون دل کسی بشکنیم یا زندگی کسی رو از ببین ببریم.
با تشکر از همه عزیزانی که همراهم بودند.
زمان اتمام:شنبه 22/06/1399
ساعت: ١٨:١٩
اثــار دیگر:
اویـنابزرگ امـاکـوچک
عشــق بی ا نتــها
پــرنسـس فـقیـر انلاین
معـلـم ده انلاین
کــپــی حـــرام
295