-ازت متنفرم که این دختر واین تیره طایفه رو دوباره به جونم انداختی، هرگزنمیبخشمت، بیشتر ازپدرت من رو شکستی.
بانفرت نگاهش توی صورتم چرخاند تاحالا اینطوری ندیده بودمش بابغض گفت:
-کار خودت کردی میخوای با این کارات گناه خودت و ندید بگیری؟!
صدام روتوی سرم انداختم نعره زدم:
-داره میگه که من ازعمد کشاندمش اینجا، من از تو بدبخت نفرت دارم، وقتی دیدی حالم بده باید دمت رو کولت میگذاشتی درمیرفتی، غلط کردی پات روگذاشتی توی خونهی من.
وقتی دیدی نبض من داره بانفس اون میزنه، قلبم با هرتپش اون روصدا میزنه، ازعمد خودش این بازی راه انداخته.
این قلب فقط مال اونه، طوری رفتارمیکنید که فکرمیکنید، دو روزه میتونید اون همه عشق رو ازقلبم بیرون کنید؟!
این قلب حرف حالیش نیست، هرکدومتون برای خودتون یه سازمیزنید برای قلبی که اسیر کسی دیگهست، نمیبینی چطوری شب وروز دارم مینالم؟!
_پــروا_
توی گندمزاری طلایی رنگ دست در دست سمیر از ته دل میخندیدم، نور توی چشمهای خوشرنگش تآبیده بود و برق خاصی داشت،وبا هم میگفتیم و میخندیدیم.
باد موها و شالم روبر پشت خودش سوار کرده بود، باهمهی عشقم نگاهی به جلو و نگاهی به سمیر میانداختم، و دستهای قفل شدهمون رو به آرومی تکان میدادیم، یه دفعه آسمون افتابی، تیره و تار شد، و آبرهای سیاه کل آسمون رو گرفتن با چشمهای ترسیده به آسمون زل زده بودم که رعد وبرقی وحشتناک زد،که یه متر به هوا پریدم، وجیغی ازعمق وجودم کشیدم، ولی صدام درنمیاومد.
آتش به گندمزار خشک افتاد و دود و شعلهی آتش سریع همه جا رو فراگرفته بود، نگاهم به دستی که قفل بود انداختم چنگالهای قوی ومردونه سمیر بود، اما دستی نبود، کسی کنارم نیست توی اون شلعه ودودهای خفه کننده باسرفههای خشک وعمیق دنبال سمیر میگشتم، و به هر طرف میدویدم، شلعهها اونجا رو احاطه میکرد.
با اشک ودادهابیبیصدا داد میزدم و صدایش میکردم، وجیغ میکشیدم فشار زیادمی به خودم میآوردم ولی دریغ از صدایی، به گلویم چنگ انداختم، و سرگردان و باصورتی خیس از اشک میدویدم، کسی نبود هوا با سیاهی پوشیده شده بود، باسرفههایی خشک شالمو جلوی دهنم گرفته بودم، دنبال راه فراری بودم، ولی آتش هرثانیه بزرگتر و سیاهتر میشد، فریادهابیبیصدا میزدم، و سمیر رو صدا میکردم، ولی تک وتنها اونجا بین اون آتیش که مثل آتیش جهنم بود، گیر افتاده بودم، ومیدویدم، و هر بار به شدت به زمین میخوردم، ولی سریع بلند میشدم، دستام سیاه، وخونی بود، زانوهام از افتادن های مداوم زخمای بزرگی برداشته بودن، سرگردان دستی به پیشانیم کشیدم و ناامید وسط اون حجم از آتیشی که به سرعت بهطرفم هجوم میآورد، نشستم، و از ته دل اشک ریختم.
سردرگریبان ،اشک میریختم که باصدای سرم رو بلند کردم، دیدم سمیر اونطرف آتیش با خشمایستاده بود، با خوشحالی به طرفش قدم برداشتم، که شعلههای آتیش به سمتم کشیده شد و جیغ کشیدم وسمیر روصدا زدم،قسمت جلوی لباسم آتیش گرفته و من با وحشت زیادم داد میزدم و از سمیر کمک میخواستم، که سمیر بیخیال پشت به من کردواز من دور شد، من به خاک افتادم وآتیش منو در برگرفـت.
_
باجیغ فرا بنفشی چشم باز کردم، وهمه جا سیاهی مطلق بود، عرق از سر و صورت وتنم مثل آبشار می ریخت، دونفر رو کنارم حس کردم، زمان و مکان از دستم در رفته بود، اشک وعرق صورتم با هم یکی شده بودن.
باتکآنهای شدیدی و حس کردن چند سیلی از دنیای وهم و کابوس و وحشت بیدار شدم که خودم رو در اُتاقی سرد و چند تخته دیدم ، نگاه ترسیدهام، به صورت تک تک آنها برای چند دقیقهای میچسبید، بعضیها با ترحم و ناراحتی و بغضیها با اخم و کینه توزانه و مؤاخذه گرانه به من چشم دوخته بودند.
وحشتم ازاین بود که درمسیری که با سمیر طی میکردم، وبا جدایی و سوختن من به پایان رسیده بود ، قلبم آن چنان بیقرارانه میکوبید، که درد بدی رو به جانم میانداخت و این کابوسها و حصار اجباری خیال تمام شدن نداشتن.
سرم در اغوش مهلا فرو رفته بود ومن با تمام وجودم به اغوشی که نیاز شدیدی داشتم، پناه برده بودم، و از ته دل می گریستم تا آرام کنم دلی روکه ازفکر جدایی هزار تکیه شده بود.
قلبم از غمی که به روی آن نشسته بود به شدت تند میزد و بیقراری میکرد.
بشدت توی آغوش مهلا گریه میکردم، چون بدجور احساس دلتنگی میکردم، توی این یک هفته کسی سراغم رو نگرفته بود، انگار نبودنم برای همه عادت شده اسمش رو با تمام وجودم صدا میکردم، اگر تا آبد اسیر اینجا باشم، روز وشب به یاد عشقت هم صدایه گریه هستم، توکه میگفتی دخترا بیمعرفتن، اما اونیکه رفته توئی، من عشقت رو رها نکردم و دست از پاخطا نکردم، ازفرط گریه تا دم دمهای صبح ازخستگی خوابم برد.
توی این یه هفته که گذشته بود برام ازجهنم بدتر بود با کابوس دیشب تکمیل شد.
مهلا روجلوی درحمام گذاشته بودم، از ترس جاهای خلوت نمیرفتم، توی آینه نگاهی به صورت پر از زخم و کبودیهای زیر چشم کردم، کبودیها به رنگ بنفش شده بودن وبعضیجاها تیرهتربودن و خون مردگی بیشتری داشتن، زخم کناره آبروم، وشقیقهام ، تیره تر بود دلم غمگین بودو از آدما واین زندگی متنفرم، نگاهی به چشمهای که همیشه برق میزدکردم که رنگ غم گرفته بودن، دلم آشوبه از این دوری و جدایی، قلبمو تکیه تکیه کرده بود فکر رفتنش.
دکمههای پیراهنم رو باز کردم، شک مثل خوره به جونم افتاده بود،ندید کم آوردم، ندید شکستنم رو.
صدایی شنیدم باترس به پشت سرم برگشتم، ضربان قلبم سنگین و مثل قلب گنجشک تند ومحکم میکوبید، باصدای گرفته و باچانهای لرزان گفتم:
-مــ.... هـلا؟!!
صدایی نمیآومد، ترس توی وجودم رخنه کرده بود، به پیراهنم چنگ زدم که دوباره بپوشم که دره حمام با شدت باز شد.
ازشدت وصدای فیجی که ایجاد کرد جیغ بلندی کشیدم و دستهام روی گوشهام گذاشتم وکنج دیوار روی دو زانو نشستم و ازترس میلرزیدم.
یواشکی ازگوشهی چشمم به چهارچوب درنگاه کردم.
بادیدنش رعشهی بدی به جانم افتاد، و...
چیزی رو توی دهنم حس کردم چشمهام گشاد شد و تف کردم بیرون یه تکیه از گوشت دستش توی دهنم بود که باعث شد خیلی بیشتر عق بزنم، آب دهنمو پشت سرهم تف میکردمو عق میزدم، خس خس سینهام و میشنیدم، با پشت دستم دور لبمو تمیز میکردم، لبهی استین لباسم که آبیکم رنگ بود از خون رنگی شده بود.
اون عوضی پشت سر هم فحشهای رکیک میداد.
به سیم اخر زده بودم با نفرت توی صورتش زل زدم و با خشم غریدم:
-عوضی حالم ازت بهم میخوره میفهمی، اگه دوباره دستت بهم بخوره بازم همینطوری تو رو تیکهپاره میکنم.
پوزخندی زد اون یکی دستشو آورد جلو و آروم با صدای بمی میگوید:
- اگر روزی هزار بار هم منو تکه تکه کنی بازم نمیتونی فکری که ازت توی سرمه رو بگیری، نمیدونی که با این دلم چه کردی که فقط کنار تو آروم میگیره، قدمی به طرفم برداشت
مستأصل نالیدم:
-من خودم بدبختی از سر و کولم بالا میره تو دیگه نمک روی زخمم نشو لطفاً جلو نیا خواهش میکنم چندشم میشه...
قطره اشکی از چشمم افتاد.
لبخندی زد:
-اذیتت نمیکنم اگر دختری با دخترانگیت کاری ندارم وقتی از اینجا آزاد بشم میرم آمریکا برای عمل تا از شر این اندام دختری لعنتی راحت شم وبعدش میام که باهم ازدواج کنیم، من کمتر از یه هفته دیگه آزاد میشم و بعد.. برا..... برااتـــت یه وکیل درست حسابیمی گیرمخوبه؟! اگر بخوای باهم از اینجا میریم؟!! چطوره؟! هــان؟
با چشمهای گردبهش زل زده بودم این دیوونهست به جان خودم.
یه قدم دیگه برداشت که با صدای بلند عربده زدم:
-گم شو آشغال من ازت نفرت دارم چرا نمیفهمی؟! هنوز اینقدر بدبخت نشدم که محتاج یه دو جنسه خلاف کار باشم.
با ابروهای بالا رفته پوزخنده صداداری زد:
-اون وقت منی که جرمم فقط کتک کاری و کمی شلوغ کاریه مجرمم اما تو فرشتهای؟! هـان؟! ببین میفهمم دلخوری میفهمم ناراحتی غصه داری خوب درکت میکنم و بهت حق میدم حالتو میفهمم منم نیتم خیره و دوستت دارم خواهش میکنم ازم دلخور نباش منو با این بدبخت بیچارهها یکی ندون من وارث یه ثروت خیلی بزرگم، دلواپس هیچی نباش فقط اوکی رو بده، من و تو هم سنیم و الانم هرچی تو بگی فقط یه فرصت بهم بده بدجور بهت درگیر شدم.
با صدایی بغض آلود میگوید:
-بیا بهم مشت بزن گاز بگیر، حالم ناخوشه، دردی که به جونم انداختی بدجور کلافهام کرده جالی خالیت توی این چند روز داشت خفه ام میکرد، پـروا منم آدمم منو مثل یه ترنس ننه مُرده ببین که بین دو دنیا گیر افتاده...
با تو خوشحالم چیزی که هیچ وقت حس نکرده بودم، من توی این مدت خیلی کارا کردم تا خودمو خلاص کنم من حتی پیش خانواده ام هم جایگاهی ندارم با وجود اینکه همه چی داشتم اما نگاهای همه ...
به من متفاوت و آزار دهنده بوده وهست همهی محبت خانوادهام شده سهم خواهرم و انگار نه انگار که منم از خون اونها هستم سخته پــروا این طوری ترد شدن، بهم کمک کن عشقم حداقل تو منو درک کن با همهی دنیا میجنگم بخاطرت اگه تو پا رو دلم نزاری، تکلفیم با خودم روشن شده فقط باید از تو مطمئن بشم که با همهی تفاوتهام قبولم کنی.
دست سالمشو به طرف صورتم آورد باحالت چندشی، صورتمو عقب کشیدم.
با غم میگوید:
- من خیلی متاسفم، نمیتونم برات کاری بکنم خواهش میکنم از من فاصله نگیر و روحمو با این کارت از ریشه نسوزون من خودم دارم از این کوه غم و غصه دیونه میشم تو دیگه نمک روی زخمهام نشو.
نگاهم به دست دیگهاش افتاد که خون ازش سرازیر شده بود و روی پارکتها چکه میکرد.
سرمو پایین انداختم دلم براش سوخت از اینکه به موجود زندهای اسیب زده بودم عذاب وجدان داشتم.
از بیحواسیم استفاده کردو با سرعت یقهام و گرفت لبهاش روی گونهام نشست، با همهی توانم هلش دادم کمی عقب رفت ولی یکدفعه با چشمهای به خون نشسته دستشو بالا بردو سیلی محکمی به گوشم زد و غرید:
- با توئه زبون نفهم نمیشه حرف زد؟!هـــان؟!
سوزش صورتمو تا قلبم حس کردم، دست سنگینی داشت دستم ناخواسته روی محل درد زیر گوشم نشست درست همونجایی که سمیر با بیرحمی زده بود و منو تنها گذاشت، نبودنش کم کم داشت نفسم رو میگرفت وجودش تنها بهونهی نفس کشیدنم بود.
با چانهی لرزان میگویم:
-خیلی وقیحی، حالمو بهم میزنی من خودم عاشقم و قلبم فقط برای اون میزنه کسی زاده نشده بخواد جای اونو توی قلبم بگیره.
چشمهاش رو که مثل کاسهی خون بود توی حدقه چرخاند و با خشم فریاد زد:
-میکُشم کسی رو که بهت حتی نگاه کنه.
از ته دل خندیدم که در همین حال به موهام چنگ زد و موهام کشیدبه سمت بالا و منم به طرف بالا خودمو میکشیدم که دردش کمتر بشه، روی نوک انگشتهای پام ایستاده بودم که اون موهام و تکان دادکه کل بدنم این طرف و اون طرف شد، دستهام روی دستهاش نشسته بودن.
با خشم خم شد و کنار گوشم فریاد زد.
-همین الان حرفتو پس میگیری چون من برای اولین باره که از ته قلبم چیزی رو خواستم پس بدون اگر بخاطرش لازم باشه تا بالای دار برم هم میرم.
الانم تا اون روی سگم بالا نیومده وهمینجا همهچی روبرات تموم نکردم حرفتو پس بگیر و مثل بچه آدم منو قبول کن چون بخوام اینجا پیشت موندگار بشم خرجش یکم شلوغ کاریه.
با خونسردی لبخندی زد، تن من از فکر کثیفش لرزید اما نباید جلوش خودمو سست عنصر نشون بدم تا ازم سواری بگیره.
دستم روی ریشهی موهام نشسته بود، اون با بیرحمی موهامو میکشید، صورتم از درد مچاله شده بود.
از سکوتم کفری شد و با خشم به بازوم چنگ زد:
-توی گوشت فرو رفت یا باید فرو کنم؟!!
باهمه نفرتم به صورت و چشمهای قهوهای ی سوختهاش زل زدم وآب دهنمو که جمع کرده بودم تف کردم توی صورتش..
توی چشمهاش برق اشکی دیدم ولی برام مهم نبود.
آروم میگوید:
-این دل رو نشکن تاوان داره حیف، این دل رو به بد کسی باختم وصبرو قرارمو بدگرفتی دردو دلمو هیچ کس نفهمید.
موهام و رها کردوبا دستی که بازوم و گرفته بود، هلم دادو با لبخندی میگوید:
-عاشق این چشمهای بینظیرتم، این چشمهات اتش به دلم زده از وقتی دیدمت بیخوابیزده به سرم چند شبه که آروم و قرار ندارم، هر جارو نگاه میکنم تورو میبینم، برق نگات همهی ارامشم روگرفته.
خم شد به طرفم خودموعقب کشیدم از این ترس و ضعف خودم حالم بهم میخورد،که یکدفعه لبهاشو روی گونهام حس کردم.
سرمو باجیغی برگردونم و با پشت دستم با حالت چندش ونفرت وچشمهای قرمزشده صورتموپاک کردم.
بابغض و التماسِ به صورتش، با چانهای لرزان وچشمهایی خیس نالیدم:
-زخم دلم رو عمیقتر نکن، منوخاطراتمو خاک کن، هرچیزی که منو یاده تو میندازه روفراموش کن من خودم از فراق عشقی که دارم هر شب میسوزم منو خرابترو ویرانهتر نکن،اینجا به اندازهی کافی برام دردآواره تو دیگه نمک روی زخمم نباش حق من این غریبی و ماتم نیست قلبم برای کس دیگه ای میزنه، هر چند انگار که سرنوشتمو با غم نوشتن.
با غم بهم خیره شدو آروم میگوید:
-غمت به جونم ناراحت نباش.
درهمین حال در باشدت باز شدونگاه ترسیده ام به صورت سرخ شده و نگران مهلا و دختر ساکت هم سلولیم افتادنگام سمت پیشونی زخمی مهلا سر خورد وحالت چهرهاش ازخشم زخمت شده بود درحالیکه ازگریهی زیادم هق هق میکردم و گلویی خس خس میکردمثل گنجشکی بارون دیده و ترسیده به طرف مهلا پروازکردم.
بدنم به رعشه افتاده بود مهلا منومحکم توی آغوش گرفت وبا دادچنان نعره ای زد که توی آغوشش یه متر به هواپریدم.
مهلا باصدای نازکش نعره کشید:
-چکارش کردی؟! دو جنسهی عوضی اونو زهره ترک کردی.
بدنم بیاختیار میلرزید وموهام عرق کرده بودو سرم درد میکرد، بدجور احساس ناتوانی میکردم، خیلی دلم گرفته بود ومثل آبر بهاری فقط توی آغوشش میباریدم.
مهلا منو توی آغوش گرفته بود، با هم آروم آروم راه میرفتیم، دستشو با نرمی روی پشتم تکان میدادو دلداریم میداد، یه آدم نآشناس برام دل میسوزوند ولی خانوادهی خودم منو رها کرده بودن، هیچی آرومم نمیکنه.
با لبهی آستین لباسم جایی که لبهای اونو لمس کرده بود ومیساییدم، تا این حس مزخرف رو دور کنم، پوست صورتم حس سوزش شدیدی داشت اما بیاختیار لباسمو روی صورتم میکشیدم.
مهلا زد زیر دستمو با عصبانیت توپید:
-بسه پوستش کنده شد چرا به هر کس و ناکس اجازه میدی این طوری اذیتت کنه؟
چانهام لرزید و سیل همیشگی اشکم جاری شد.
سرمو روی متکا گذاشتم و پشت به بقیه مثل جنین به خودم پیچیدم مجبور بودم توی خودم بریزم این همه غم رو.
من این همه درد و غم رو پای کی بنویسم؟! مجبورم توی دلم بریزم و دم نزنم، مجبورم بسازم با این قلب شکسته، پشت پلکم میسوخت صدای هق هقم رو خفه میکردم تا با صدام بقیه رو اذیت نکنم.
حررات بدنم بالا رفته بودو به سختی لبم و خیس کردم همهاش صدای سمیر رو تو گوشم میشنیدم اما هر چی نگاه میکردم از اون خبری نبود انگار صداش توی گوشم جامونده بود
توان باز کردن پلکمو نداشتم که....
سوزشی روی آرنجم حس کردم از دردش اخم ریزی وسط ابروهام نشست.
صدای نگرانی شنیدم:
- خــ... ــانم دکتر؟! چش شده؟! تبش پایین نمیاد؟! بیماری خاصی داره؟!
صدای محکم و ظریفی شنیدم.
-شوک عصبی و ناراحتی شدید باعث این تشنج شده باید دور از استرس وعوامل استرس زا باشه چون در این موارد خطرناک امکان برگشتن زبونش به حلقش و خفگی هست، این شدیدترین نوع شوک هست که ممکنه باعث کوری چند دقیقهای هم بشه باید به متخصص خودشو نشون بده چون اینجا امکانات کمه من هم فقط دکتر عمومیم اگر ازاد شد باید پیگیری کنه من هر کاری تونستم کردم مواظبش باشید.
از ناامیدی چشممو بستم، دیگه هیچ چیزی برام اهمیت نداشت، وقتی حالم بهتر شد با مهلا از درمانگاه برمیگشتم بی حال بودم به زور پاهامو دنبال خودم میکشیدم، بازوی مهلا رو تکیه گاه قرار داده بودم.
که یکدفعه چشمم خورد به همون دوجنسه که با تیپ اسپورت کاملا پسرونه بازویه چپش رو به در ورودی تکیه داده بود ویه کلاه بافتی سبز و آبیکم رنگی هم سرش بود که یه طرفه کلاهش افتاده بود روی گوش راستش، پوستی سفید و موهای پر کلاغی داشت که موهای سمت چپش بلندتر بود که اونارو بیرون ریخته بود.
با دیدنش لرز به تنم نشست از ترس بازوی مهلارو فشار دادمو خودمو پشت اون قایم کردم به زور آب دهنمو قورت دادم...
ضربان قلبم بالا رفته بود، چشمم به اون بود کنار شقیقهاش زخم کوچکی بود که دو تا چسب کوچک موازی هم روی اون زده بود دوتا دستهاش هم تا مچ باند پیچی بود با صدا آب دهنمو قورت دادم، سرش پایین بود...
مهلاعصبی دم گوشم میگوید:
-چته بابا خودتو نباز نباید بدونه ازش میترسی و این رفتار ضایع رو جمع کن بابا ، خودتو شل نگیر انگار از جنگ برگشتی.
لبمو جویدم با نفس عمیقی کمرم رو صاف کردم، اره نباید بو ببره که منو اینقدر خوار کرده، اینقدر حقیر بودن برای منی که برای کسی هم تره خورد نمیکردم مایع ننگه.
هنوز بازوی مهلا رو گرفته بودم، در خودم نمیدیدم تنهایی با اون روبه رو بشم با شنیدن صدای پای ما سرشو بلند کرد خواستم بیتوجه ردبشم ولی مگه لرزش دست و دلم میگذاشت، نگاهم برای ثانیهای به صورت ناراحت ودر همش گره خورد سفیدی چشمش مثل یاقوت قرمز میدرخشید، با خودم گفتم صورتش زیبا و بی نقصه اما من ازش وحشت داشتم ترس خاصی بهم غلبه میکرد چشممو ازش دزدیدم و این چند ثانیه انگار صدسال نوری طول کشیده بود.
صورتش پر از نگرانی بود با دیدنم تعجب کرد و لبخندی جا خوش کرد کناره لبش.
سرم پایین بودو سنگینی نگاش مثل کوله پشتی پر از سنگی بود که روی دوشم سوار کرده بودن.
دیدم قدمی سمتمون برداشت من درحالیکه قلبم به شدت کوپ کوپ میکردو با چشمهای گرد شده بازوی مهلا رو کمی فشار دادم عرق سردی روی پیشانی و کمرم حس کردم.
وقتی کمی ازش دور شدم متوجه خفگیم شدم و باشدت و قدرت نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم.
به خوابگاه که رسیدم نگاه تشکر امیزی به مهلا انداختم، افکار در هم برهمی توی ذهنم داشتم، ذهن و روحم خسته بود و زیر بار غصههام دلم پیر شده بود وچیزی نمیتونست آرومم کنه نمیدونم چی توی این دله خسته میگذره که اروم نمی گیره اصلاً نمیدونم این دل خسته چشه؟
از اون روز توی تختم بودم زیادم بیرون نمیرفتم داغون بودم، چند روزی گذشته بود دلم فقط هوای گریه داشت ولی هر چی اشک میریختم دله اشوبم آروم نمیگرفت.
وقتی نیستی این دل خسته میگیره، این لحظههای من سرد و بی روح بودن بدون اون نمیتونم
آروم وقرار ندارم، دیگه نفسی برام نمونده بود تو که میدونستی غم دوریت چقدر برام سخته چرا رهام کردی؟! من این روز درارودی وشدم بازیچهی دست همه.
یه هفته گذشته بودگوشهی تخت کزکرده بودم که یه مأمور زن با چادرمشکیش توی درگاه ایستاد با صدای بلندی صدا زد:
- پــروا سینایی؟!
سرم پایین بودکه با شنیدن اسمم باسرعت سرمو بلند کردم و با تعجب به اون مأمور خیره شدم آروم یه پامو روی زمین گذاشتم و آب دهنمو قورت دادم، یعنی چی شده؟!
دلشوره ی بدی به جانم افتاد اون یکی پامو هم روی زمین گذاشتم با کمک میلهی گوشهی تخت کمرم رو صاف کردم.
زبونمو روی لبم کشیدم با صدایی آروم لب زدم:
- بله؟ اتفاقی افتاده؟!
مأمور باصدایی خشک ومحکم ادامه داد:
- زود باش اماده شو ملاقاتی داری؟!
ابروهام به موهام چسبید، یه دفعه لبخنده گشادی روی لبم نشست.
دلم مادرم یا سمیر رومیخواست بعد از این همه مدت بلاخره خشمشون خوابیده ومنو بخشیدن هرچند گناهی ندارم نمیدونم چطوری خودم رو اماده کردم، درحالیکه با نگرانی توی اُتاقی با یه میز ودو تا صندلی قدم میزدم از استرس ناخنامو میجویدم.
-چرا نمیاد؟ دارن چیکار میکنن چرا لفتش میدن؟!
گوشهی لبمو جویدم نگاهمو به زل دخیل بسته بودم.
درهمین حال دستگیرهی در بالاو پایین شدو ضربان قلبم به سرعت نور رسید ضعف بهم غالب شد، کف دستهام عرق کرده بودن که اونارو به طرفین مانتوم ساییدم تاخیسی کف دستمو پاک کنم.
درهمین حال در باز شد.
- ولی بادیدن شخص توی چهارچوب در لب و لوچهام بدجور اویزون شدو دستهام لرزید حس کردم فشارم افتاده با دستهای لرزان صندلی رو عقب کشیدمو روی صندلی، فرودی در حد سقوط داشتم سرم به یقهام چسبید، چه خیال باطلی داشتم که یکی از خانوادهام سراغم بیاد.
اون هم از دیدن من انگار بدجور شوکه شده بود، رنگش کمی پرید سریع به طرفم قدم برداشت با نگرانی پرسید:
- چیشده؟ دعوا کردی؟! چرا صورتت اینقدر کبوده؟
تنها جوابمپوزخندی بیصدا بود، سستی که بهم غالب شدروی صندلی فرود اومدم.
ارنجمو روی میزگذاشتم و سرمو بین دستهام گرفتم، صدای آروم اون مأموری که تو دادگاه اخرین لحظه دیده بودم، باعث شدحواسمو جمع کنم تآببینم این مأمور اومده برای چی؟! دیگه بلایی مونده که سرم نیآوردن؟
آرومتر لب زد:
-سلام
خانم سینایی حالتون خوبه؟! چرا اینقدر..
انگار فهمید سوالش بیمورده که حرفش رو خورد.
ناخواسته درحالیکه اشک توی چشمهام حلقه بسته بود پوزخندی گشاد روی لبای خشکم جای گرفت.
دستشو روی میز گذاشت، با کمی من من کردن با صدایی نه چندان محکم میگوید:
- زهرا بهادر هستم.
سرمو کمی بلند کردمو به چشمهای مشکی درشتش خیره شدم برق اشکی توی چشماش حس کردم، اما با خودم گفتم خیالاتی شدی.
صورتش مهربون به نظر میرسید هر چند این چندروز فهمیدم اصلاً شناس خوبی نیستم و از نگاهای آدما هیچی نمیفهمم.
- میدونم الان وقت مناسبی نیست اما چیزی تا دادگاه نمونده.
زهرا آروم برگه هایی رو از پوشه درآورد و روی میز گذاشت و خودکاری توی دستش گرفت.
با لحنی جدی میگوید:
- خانم سینایی من دنبال پروندهی شمام و راستش تمام اون خیابون روگشتم و به جاهایی هم رسیدم وصاحب مغازهایی که دوربین مداربسته داره فوت شده و مغازه رو بستن واز طرفی اون خیابون هم از دو طرف بسته شده و اونجایی هم که قایم شده بودی نقطه کوره و فقط از این مغازه میشه کمک گرفت.
-مردن تنها راه نجاتمه، اشکی که دخیل بسته بود به چشمهام افتاد، حرفاش اصلاً برام مهم نبود، کلا دیگه چیزی برام مهم نبود مثل یه آدم ته خطی منتظر مرگ بودم.
زهرا دستهاشو به هم قفل کرد ادامه داد:
- اما من ول کن نبودم، وقتی دخترش از فرانسه اومدرفتم سراغش و فیلمو ازش گرفتم ولی چندتا چیز فکرمو مشغول کرده این که...
سکوت کرد.
سرمو کمی بلند کردم، اونم به چشمهای من خیره شده بود،خیال حرف زدن نداشتم.
دستی به مقنعهاش کشید.
عکسی رو جلوم گذاشت و با صدای کمی گرفته ادامه داد:
- اینا رو میشناسی؟!
سرمو بلند کردم و عکسهارو نگاه کردم بادیدن عکس کمی تعجب کردم با سرعت جواب دادم:
- بــ...ــله... بــ... ـله... اینا رو از کجا آوردید؟!
سرگرد زهرا با نگاه دقیقی به صورتم گفت:
- اینا مال توئه؟! درسته؟!
نگاه مون به هم گره خورد.
با اخم ریزی به صورتم دقیق شدو عکس دیگهای رو کنار دستم روی میز گذاشت.
با صدای خشک بازپرس مانندش پرسید:
- این آدمو میشناسی؟!
نگام به عکس خورد که یه مرد خوش چهرهی میان سال بود و قاطع لب زدم:
- نه من تا حالا این مردو ندیدم.
سرگرد یه دفعه آتیشی شد و با صدای خشک غرید:
- راستشو بگو من میخوام کمکت کنم، ببین توی بد دردسری افتادی تنها راه نجاتت منم.
دستشو محکم کوبید روی میز و با همون عصبانیت ادامه داد:
- به نفعه خودته هر چی میدونی بگی من سرنخهایی پیدا کردم که بیگناهی ولی دادگاه دلیل و مدرک میخواد چه ارتباطی بین تو این مرد هست؟!
از برخورد دستش با میز کمی از جام پریدم وکمرمو راست کردم و با اشکه حلقه شده توی چشمم بهش خیره بودم این روزا شدیدا دل نازک شده بودم.
باصدای لرزان و پر از غصه گفتم:
-بخدامن این آدمو نمیشناسم، من این مردو این عکس رو اولین باره میبینم.
سرگرد عصبی بلندشد و دور خودش چرخی زد، وصدای زمزمهی آرومش رو که زیر لب چیزی میگفت رو میشنیدم ولی متوجه نمیشدم دقیقاً چی میگه.
طرف راستم ایستاد و خم شد کنارم و از پرونده عکس دیگهایی درآورد عکس طلآهای من توی کوله پشتی ناشناسی کنار کلی وسایل نا آشنا عکس خیلی بزرگ شده بود فقط وسایلش در معرض دید بود.
سرگرد با خشمی کنترل شده میگوید:
- اگر این مردو نمیشناسی پس طلا و جواهراتت دست این مرد چیکار میکرد؟! یه چیزی بگو که بتونم باورت کنم با این انکارت فقط کار رو برای خودت سختتر میکنی میفهمی چی میگم؟!
با تعجب سریع عکسو ازش قاپیدم و به عکس توی دستم خیره بودم
که.
انگار به چشمهام هم دیگه نباید اعتماد میکردم، و مستأصل نالیدم:
- طلاها مال منه امـــ...
سرمو بلند کردم و با چشمای اشکی به صورت بر افروخته ی اون سرگرد بروبر نگاه کردم ولبمو گاز گرفتم و بیاختیار سرمو به نشانهی نه چند بار تکان دادم که باعث افتادن اشکهای جمع شدهی توی چشمم شد.
با تمام توانم یه نفس داد زدم:
- این طلاها مال منه اما قسم میخورم که بقیهی وسایل مال من نیست، منــ .....
نفسم بند اومده بود، سینهام ازشدت خشم و استرس بالا وپاییـن میشد.
-تنها چیزی که یادمه اینه که اخرین بار توی کوله پشتیم بودن،به همهی مقدسات قسم میخورم من نه این وسایل رو نه این مردو تا حالا ندیدم چرا باور نمیکنید؟!
سر در گریبان بردم و آروم آروم گریه کردم.
سرگرد سر جای خودش برگشت.
دستی روی عکسها کشیدم و با بغض و صدایی خشدار بی اختیار شروع به حرف زدن کردم...
-اره اینا مال منه، تولد منو سمیر فقط دوهفتهی از فاصله داره، خیلی دوست داشتم برای سمیر یه هدیهی خاص بگیرم، برای همین طلاهایی که استفاده نمیکردم رو با خودم آورده بودم تا اونا رو بفروشم و براش یه چیز لاکچری بخرم، اون روز توی کوله پشتیم بودن.
هق هقم توی اُتاق پیچیده بود، به لباسم چنگ زده بودم تا هق هقمو کم کنم.
سرگرد عکس دیگهایی رو از بالای پرونده روی میز سر داد به طرفم چشمهای بستهامو باز کردم، دو انگشت سرگرد بالای عکس بود.
عکس رو کمی بیشتر به طرفم هل داد، و من که انگار سیاهی جلوی چشمامو گرفته بود به زور به عکس نیم نگاهی انداختم، بدنم از دیدن عکسه مردی که از پشت روی زمین افتاده بود و دو گلوله به کمرش خورده بود و خون زیادمی ازش رفته بود، یخ بست و چشمام بی اختیار و ناآگاهانه بسته شدند.
صورتم از دیدن اون عکس و جنازهی غرق در خون جمع شده بود، نفس عمیقی کشیدم این عکس و این جنازه رو پشت پلکم حس میکردم، حالم بهم میخورد، دلم ریش شده بود، توان دیدن چنین صحنهای رو نداشتم.
به زور آب دهنمو قورت دادم مطمئن بودم این عکس کابوس شبآنهام میشه.
سرگرد با صدایی جدی میگوید:
-چشماتو باز کن و با دقت به عکس نگاه کن.
من محکمتر چشمامو روی هم فشار دادم و سرمو کمی پایین دادم.
لبهای لرزانمو روی هم فشار دادم و بریده بریده لب زدم:
- تــ.. ــو .. رو... خــ... ــدا.... مـ... مــ..ــنو اذیــ... ــت نکنـ.. ــید من نمــ... ــی تونم. من کـــ...ــه گـ.. گــ... گــفتم اونو نمیشناسم.... چی... ازجونــ.. ـم چـی... میخواین؟!! چــرا نمیزارید به درد خودم بمیرم.
کمی گذشت دستی روی شانهام حس کردم کمی از این حرکت ناگهانیش ترسیدم، کمی شانههام بالا پـرید.
با قدرتش روی شانهام فشاری آورد و با لحنی دلسوزانه گفت:
- پــروا تو باید نگاه کنی یه باردیگه با دقت به عکس نگاه کن من اینجام که کمکت کنم اگه خودت به خودت کمک نکنی کسی نمیتونه بهت کمک کنه، تو باید قوی باشی، باید بفهمم ارتباط این مرد با تو چیه؟! بزار این معما رو حل کنیم تا برای بیگناهیت با هم بجنگیم.
از حرفاش کمی دلگرم شدم و آروم لای چشمامو باز کردم و دوباره به اون عکسه چندشآور و غرق در خون نگاه کردم.
چند باری پلکمو بستهام و آب دهنم و با صدا قورت دادم تا نگام به وسایل بالای سرش افتاد، عکسه همون کوله پشتی بود که طلاها و چندتا وسیلهی دیگه توش بود و باعث تعجبم شده بود، که طلآهای من توی کوله پشتی اون مرد چیکار میکرد؟!!
لرز خفیفی به تنم نشست، یعنی چی شده؟! اونا توی وسایل اون مرد چیکار میکرد؟!
عکس قبلی اون مردو برداشتم و به نیمرخ غرق در خونش و اون عکس قبلی خیره شدم اینا یکی بودن.
با عصبانیت عکسهای توی دستمو پرت کردم، صدام بالا رفت:
- دروغه اونو نمیشناسمش، من این طلاها رو به اون ندادم، نمیدونم از کجا رفته توی وسایله اون.
با صورتی مملو از اشک، با ناامیدی زیادم به صورت زهرا خیره شدم و مستأصل نالیدم:
- تو رو خدا تو یکی دیگه حداقل باورم کن من نمیفهمم اونجا چه اتفاقی افتاده...
زهرا با دقت به من زل زده بود واخم ریزی وسط ابروهای اسپورت و خوش فرمش نشسته بود.
انگشت اشارهاشو آروم چندباری روی پروندهی جلوش بالا و پایین کرد و صدای تق تق آرومی توی فضا پیچید چشماشو ریزکرد، از صورت و نگاهش چیزی دستگیرم نشد.
انگشتاشو بهم قفل کرد و نفسشو به بیرون فوت کرد، با حالت موشکافآنهای رفتارم رو زیر نظر گرفته بود.
آروم و متفکر گفت:
- که اینطور...
با چشمهای درشتش توی چهرهام براق شدو گفت:
- الان یه چیز دیگه هم هست که ذهنمو بد به خودش مشغول کرده...
نمیدونستم چی میخواد بگه اما احساس کردم چیز خوبی نمیخواد بگه... قلبم از شدت استرس، نفسم و بند آورده بود.
با اینحال آب دماغمو بالا کشیدم و صورت خیسمو پاک کردم، نمیفهمیدم چی میگفت خیلی آدمه مرموز و ترسناکی به نظر میرسید.
دستی به چادرش کشید و لب زد:
- پــروا تو توی همه ی بازجویی هات گفتی که نامزد داری؟! درسته؟!
سرمو به نشانه ی تایید تکان دادم.
سرگرد با لحن مطمئنی ادامه داد:
- میدونم پــروا خیلیا ممکنه توی این دوران، حد روآبطشون بالا بره، ولی چیزی که برام عجیبه اینه که تو توی کل بازجویهات گفتی که دختری، درحالی که نیستی.
ازاین حرفش، نفرت تمام وجودمو گرفت و با نفرت بهش نگاه کردم و با سرعت و یه نفس از روی عصبانیت غریدم:
- لعنت به شماها که الکی به آدم تهمت میزنید و آبروی آدمو با خاک یکسان میکنید، من به خودم اطمینان دارم، من خطایی نکردم منو سمیر با هم نبودیم مــــ.... مــن...
به سرفه کردن افتادم و سینهام به شدت خس خس میکرد، دستمو روی گلوم گذاشتم وپشت سر هم نفس عمیق میکشیدم.
از کسی انتظار کمک ندارم، با نگاهی سرد و دلخورانه از جام بلند شدم و با باقی ماندهی نفسم شروع کردم به حرف زدن:
- من نمیدونم توی آزمایشگاه چه اتفاقی افتاده، اما اینا همهاش تهمته من به کمک کسی نیاز ندارم،با پاهای سست به طرف در رفتم.
زهرا با خونسردی گفت:
- تو داری از واقعیت فرارمیکنی اگه راست میگی با من بیا تا دوباره ازت آزمایش بگیرم.
نمیدونم چرا با اینکه به خودم اطمینان داشتم اما ته دلم خالی شد وترسیدم که نکنه واقعاً مشکلی داشته باشم، با اطمینان به صورتش که ردی از پوزخند داشت، نگاه کردم و با صدای محکی که توی وجودم موج میزد گفتم:
- من آمادهام هر وقت که گفتی میام آزمایش میدم.
زهرا بلند شد و لبخندی زد:
- پس زود باش بریم، از دوستم خواهش کردم برای اثابت بیگناهیت کمکم کنه.
فکر نمیکردم به این زودی باید برای آزمایش برم، ولی بهتره زودتر به همه ثآبت بشه که من فقط یه قربانیم.
همراه زهرا به درمانگاه رفتیم،دلشوره ی بدی به دلم افتاده بود.
با خجالت و سری افتاده، کنار زهرا روی صندلی نشستم.
خانم دکتر با اشاره بهم گفت: برو اونجا و آماده شو تا بیام.
وقتی کارش تموم شد،درحالیکه با دستمال دستاشو تمیز میکرد، پشت میز نشست.
زهرا با بیقراری پرسید:
-مانیا چی شد؟!
خانم دکتر با ناراحتی سری تکان داد و با غصه گفت:
- نمیدونم چی شده، اما پــروا خانم هیچ مشکلی نداره.
نفسه حبس شدهامو بیرون دادم و درحالیکه سرم پایین بود از ذوق زیادم لبخنده گشادی روی لبم نشست،توی اوج بودم که سرم توی آغوشه گرمی قرار گرفت.
زهرا با شادی زیادم، چندباری آروم به کمرم ضربه زد و با خوشحالی گفت:
- خیلی خوشحالم،میدونستم یه چیزی جور نیست، فکرم بدجور درگیرت بود.
خانم دکتر درحال نوشتن چیزی بود، سرشو بلند کرد و با نگاهی به زهرا گفت:
- انگار تو بیشتر از پــروا خانم هیجان زده شدی.
زهرا با چشمانی که از خوشحالی برق میزد، روبه خانم دکتر میگوید:
- نمیدونم چرا اما حس خیلی خوبی به پـروا دارم، با نگاهه خاص ومظلومش آدمو ذوب میکنه.
خانم دکتر با مهربونی، رو به من میگوید:
-امیدوارم زودتر از اینجا آزاد بشی.
برگهای رو توی دستش تکان داد و گفت:
- اینم از برگهی بیگناهیت میدم دست زهرا.
منم با چشمایی اشکی از زهرا تشکر کردم.
زهرا با نگرانی گفت:
-این کبودیهای روی صورتت مال چیه...؟ اگه کاری از دستم برمیاد بهم بگو؟!
آب دهنمو قورت دادمو سرمو پایین انداختم و به کفشهام خیره شدم و آروم لب زدم:
- میشه خواهش کنم منو به طبقهی دوم انتقال بدید؟! منظورم اینه که سلولم رو عوض کنید.
زهرا با لبخندی دستی به شانهام زد و از کنارم رد شد و رفت، من نیز هاج و واج به رفتنش خیره شده بودم،یه مأمور منو ب سمت سلولم برد، توی سلولم زانوی غم بغل گرفته بودم و با خودم میگفتم:
- خیلی نامردیه خدایا!
یک ساعتی از رفتن زهرا نگذشته بود که یه مأمور با عصبانیت بالای سرم ایستاد، با اخم و تخم گفت:
- وسایلت رو جمع کن.
با تعجب گفتم:
- چرا!!؟مگه چیزی شده؟!
مأمور گفت:
- سلولت عوض شده، الانم بجنب تمامه روزو که وقت نداریم.
با خوشحالی بلند شدم، کمرم صاف نشده بود که سرم محکم به میلهی تخت بالایی خورد و صدای آخم تا آسمون رفت.
با دستم جای ضربه رو درحالی که از درد اشک توی چشمم حلقه زده بود رو ماساژ میدادم.
به سرعت وسایلمو جمع کردم و دنبالش راه افتادم، خیلی خوشحال بودم،حداقل از این دو جنسه دور میشدم،سرم خیلی گیج می رفت.
یه دفعه دختری رو جلوی درسلول دیدم که به نظرم خیلی آشنا می اومد و با ورودش همه ساکت شدند.
منم از صورت جدی و اخموش ترسیدم.
با خودم گفتم:
-لعنت به شانسم هرجا میرم یکی مثل این هست که بقیه رو اذیت کنه.
توی فکره خودم بودم که سنگینی نگاهش رو حس میکردم و دونههای عرق روی پیشانیم نقش می بستن.
ماهی که فکرکنم، اسم کاملش ماهور باشه بالحن شوخی میگوید:
-چاکر هانا جون.
هانا خشک و سرد با صدایی کمی خشدار میگوید:
-زیپ کنید، بتمرگید سر جاتون، حوصله زر زراتون رو ندارم.
مستقیم به طرف جایی که ایستاده بودم اومد، قلبم با چنان سرعتی میکوبید که انگار میخواست بشکافه و بیرون بیاد.
نگاهی سرد بهم انداخت و جلوم ایستاد، دونههای عرق روی پیشانیم نشست.
نگاهی بهم انداخت و لبخند کجی زد، چرا به من اینطوری نگاه میکنه خدایا خودت رحم کن که دیدم ازم رد شد و پله هارو بالا رفت.
از شانس گنده من تختش بالای تخت من بود، ضعف و ترسی که به قلبم وارد شده بود، باعث سستی و لرزش بدنم شده بود.
ماهی با ذوق میگوید:
-هانی این هم سلولیه جدیده، دیدیش چقدر نازه مثل این پرنسسا با نامادری بدجنسه.
قه قه زد:
- اسمت چیه؟
زبونم قفل شده بود نگام به هانا بود که غرید:
- نگات رو بنداز اون طرف تا اون چشای وحشیت رو در نیآوردم.
صورتم رنگ باخت، که ماهی بازوم رو هل داد:
- عجب هالوییه این بشر، اسمت چیه؟
صدیقه جلو اومد:
- نکنه خارجی مارجی باشه؟!
فرشته خندید:
- نه بابا شوکه شده، اسمش پرواست.
ماهی یکدفعه با پقی، زد زیره خنده:
- چی میگی بابا !!
پرواز هم شد اسم آخه، ننه بابا ت فکرکنم عشق پرواز داشتن که این اسم رو برات انتخاب کردند.
نسی(نسیم):
- شاید هم توی هواپیما بدنیا اومده مجبور شدن اسمش رو پرواز بزارند.
هانا عصبی میگوید:
- اگر معرفی تون تمام شده حالا خفه خون بگیرید، تا پاره نکردم اون لباتون رو.
ماهی روی تختی نشست:
- چته برج زهرماری باز، نامهاش نرسیده؟
ما هم اینجا هستیم دفعه ی بعدی سفارش یه اُتاق اختصاصی بده تا مجبور نباشی زر زرای مارو بشنوی؟
هانا خندید و با لحن جدی میگوید:
- نه بچه پرو، چند روزه به پر و پات نپیچیدم روت به سقف رسیده.
هانا از پله ها پایین اومد و باخونسردی و صورتی که انگار به ته خط رسیده بود، به طرف ماهور رفت.
ماهور بلندشد و جلوی هم ایستادند.
چند دقیقه توی چشمای هم زل زدند ، که نسیم وسط حرفم پرید:
- ای بابا هانی خو ماهم آدمیم حرف نزنیم که می پوسیم.
هانا با یه حرکت نسیم رو هل داد و یقهی ماهور رو گرفت.
ماهور هم مثل اون یقهاش رو گرفت.
- یه بار دیگه بنال ببینم چی گفتی؟
ماهی با تخسی میگوید:
- همونی که شنیدی..اگر اینجا برای تو ته خطه، برای ماهم هست، زندگیمون به اندازه کافی به گوه کشیده ، تو هم هر روز مثل برج زهرماری...
حرف نزنیم دق مرگ میشیم خودت میخوای خودت رو عذاب بدی بده ، به ما ربطی نداره برو سرت رو بکوب به دیوار هرغلطی خواستی بکن چرا به ما بدبختا گیر میدی ؟هان؟!
توی ذهنم دنبال ردی از اون میگشتم، که یادم اومد این همون دختری بود که مهلا برای کمک به من آورده بود.
هانا ماهور رو به دیوار کوبید، که بلندی صدای آخش توی سلول پیچید و صورتش از درد مچاله شد.
نگاهم به طرفش کشیده شد.
-هنوز معنی گیر دادن رو نفهمیدی، من الان درست عملی نشونت میدم.
من از ترس ناخنهام رو می جوییدم، بدنم از استرس بدجور می لرزید، سرگیجه وحالت تهوع حالم رو منقلب کرد فرشته به طرف اونها رفت.
ضعف شدیدی داشتم، این ترس هم مثل خوره بود برام، که پردهی سیاهی جلوی چشمام نشست، اخرین چیزی که یادمه اینه که سرم به جای سفتی برخورد کرد.
موقعهایی که چشم باز کردم همه جا تاریک بود، وقتی که میخواستم بلند شم، یه دفعه درده وحشتناکی سمت چپ سرم نفسم رو بند آورده بود، دستم بیاختیار روی سرم نشست چیزی دور سرم بسته شده بود، یادم امد سرم به چیزی بر خورد کرده بود.
بعده دو روز که توی تختم بودم به زور با فرشته و ماهی برای هوا خوری به حیاط رفتم.
جایی خیلی بهتر از جای قبلی بود، حداقل ترس از دستمالی شدن نداشتم، دیگه یه جورایی همه از هانا میترسیدند و به سلول ما نزدیک نمیشدند.
توی حیاط با دیدنش لرز به تنم نشست متوجهی من نشده بود، منم از پشت سر یواشکی بهشون نگاه می کردم مثل لاتا، و با حالت پسرانه راه می رفتند.
-به دور شدن آنها خیره بودم که دستی روی شانه ام نشست نگاهم چرخید توی صورت سبزه و چشمای قهوهای ی روشن نسیم نگاهمون باهم گره خورد، صورت معمولی داشت زود جوش و خودمانی بود.
نسیم عصبی میگوید:
- از این نسانس اصلاً خوشم نمیاد فکرمیکنه عقله کُله.
فرشته آروم میگوید:
- بیخی بابا ... کارشون فقط ضد حاله.
ماهی:
- اینا فکر کردن چون با دو تا غلچماق دست به یکی شدن آدم شدنه برای ما.
آبه دهنش رو تف کرد بیرون،ماهی دستش رو توی هوا تکان داد:
- بوی گنده دهنشون و عرقشون چسبیده به اینجا.. اَه اه اه، دل و روده ام زیر و رو شد.
از لحن وحرکت با مزهاش به خنده افتادیم.
بعدا از چند روز لبخندی بدون توجه به غصههای دلم روی لبم نشست.
توی محوطهی زندان زنها چندنفری باهم قدم میزدند، بعضی روی نیمکت نشسته بودن وبعضیهاشون هم ایستاده به دیوار تکیه داده بودند.
کنار آبخوری ایستاده بودیم، که صدای داد و فریادی شنیدیم.
ماهی با هیجان میگوید:
- اخ جون بزن بزنه..
اون طرف حیاط شلوغ شده بود، همه دور آنها حلقه زده بودند اما من علاقهای نداشتم.
سرم پایین بود وبا سنگ ریزهای زیر کفشم بازی میکردم، که دستی جلوی دهنم نشست و من رو دنبال خودش میکشید.
چشمهام گشاد شده بودن و ازترس میلرزیدم، هر چی مقاومت میکردم بیفایده بود من رو میکشید.
- امــم...
به دستهایی که جلوی دهنم بود چنگ می زدم ولی دریغ از یه ذره عکس العمل خودم رو توی دستشویی دیدم.
از ترس نزدیک بود خودم رو خیس کنم، عرقه روی پیشانیم سر خورد کنار گوشم.
دستش هنوز جلوی دهنم بود منو محکم گرفته بود، آروم لب زد:
-بدجور دلم برات لک زده بود.
از شنیدن صدای نحسش قبضه روح شدم و خیلی دست و پا میزدم، که در همین حال ضربهای به در خورد، صدای عصبی هانا رو شنیدم:
- آهای آشغال این در رو وا کن همه میدونند که نباید از صد فرسخی سلول ما رد بشن اما تو انگار خیلی دل و جرات داری.
صدای پوزخنده این دوجنسه رو شنیدم که ضربهی دوم هم به در خورد، دستش که شل شد با تمام قدرتم جیغ کشیدم:
- کمکم کن تو رو خدا...
در همین حال لگدی به پهلوم زد.
که نفسم رفت، صورتم از درد کبود شده بود نفسم بالا نمیاومد.
اون دوجنسه غرید:
- این مال منه حقه دخالت نداری، این دفعه مثل دفعه ی قبل نیست که راحت بگذرم من از این خوشگله خوشم اومده ،تنه بلوریش آتیش زده به جونم ،ایندفعه رو ندید بگیر پاداشه تپلی برات میارم.
در همین حال لگده محکمتری به در زد و در با شدت تمام باز شد، هانا خشمگین با حالت خاصی به چهار چوب در تکیه داد، هانا ناخنش رو توی گوشش برد و کمی توی گوشش چرخاند، ناخنش رو جلوی چشمش گرفت و نگاهی بهش کرد و با خونسردی گفت:
- زر مفت نزن گل بگیر، بهت گفتم با هم سلولیهای من اگر به میل خودشون با تو باشند مانعی نیست، اما تو وقتی اینطوری غلط زیادمی میکنی وخفت گیری و دست درازی میکنی دونه دونه انگشتهاتو میچینم تا درس عبرت بگیری که با یه تیکه آشغال طرف نیستی.
اما تو خودت رو دست بالا گرفتی و برای منی که چیزی برای از دست دادن ندارم کرکری میخونی، از جنمت خوش میاد اما حیف ناچیزتر از اینهایی.
رو به من خشن توپید:
-بروبر به چی نگاه می کنی؟ از دست و پا چلفتی ها اصلاً خوشم نمیاد، تن لشتو جمع کن و ببربا این شجاع و غول تشن کار دارم...
میدونه اگه بزنم به سیم اخر چقدر بد میشه الان میخوام ببینم چیزی بارشه یا نه، فقط هیکل گنده کرده، با اون نوچههای پخمهاش خیال کرده جزء شیرها حساب شده؟!!
سراسیمه و با نفرت دستهاش رو پس زدم و با تمام توانم ازش فاصله گرفتم، بدون نگاه کردن به پشت سرم به سلولم رفتم و پتویی روی سرم کشیدم و از این همه خواری زار زدم.
روز بعد به اصرار فرشته به حیاط رفتم، آزیتا رو دیدم که چشمش به من بود، نگاهم به دستش گره خورد که تا مچ باند پیچی بود.
نگاهم چرخید روی هانا که تنها و با آبهت درحالیکه دستهاش توی جیبش بود همه رو زیر نظر داشت.
از اینکه طوریش نشده بودخوشحال شدم، برخلافه اخلاقش، دلش سیاه نبود.
چشممو بستم، توی خیالم چشمهای آبی روشن سمیر جلوی چشمام نقش بستن.
از وقتی دوازده سالم بود، عمو گردنبندی رو که اسم سمیر روش حک شده بود رو به گردنم انداخته بود و به همه گفته بود که پروا عروسمِ.
سمیرهمیشه تنها انتخاب درسته دلم بود.
لبخنده تلخی روی لبای خشکم نشست و با خودم زمزمه کردم:
-اینجا برای عشقم ته خطه.
_
توی اتوبوس نگاهم به جادهی سفید رنگی بود گهگاهی درختهای لختی که برف روی شاخ و برگهاشون سنگینی میکرد از جلوی دیدم رد میشدن خیره بودم، برف تازهای همهجا رو پوشانده بود، فقط وسط جادهها جای رد لاستیک ماشینا که برفش آب شده بود توی ذوق میزد.
مثل هر روز صبح خیلی زود بیرون زده بودم، تا به کارام برسم.
آهنگه غمگینه همیشگی رو باهندزفری گوش میدادم که غم دلم رو فریاد میزد.
من و احساسه غریبم باهمیم تویه یه جاده
نمیدونم که دلم، چجوری دل به تو داده
میدونی من چی کشیدم میدونی بیتومریضم
اخه تا کی باشه این حس عشقم تویی عزیزم
بزار دستهات رو بگیرم توی این قفس اسیرم
اگرتو با من نباشی تنهابیبیتو میمیرم
اگه میشنوی صدامو هر نفس از تو میخونم
میخونم تا بدونی بیتو تنهایی موندم
بغضی که توی این هشت سال توی گلوم نشسته بود بدجوری اذیتم میکرد.
بعد از این هشت سال باز هم ته دلم برای عشقم میلرزید بعد اون همه قولایی که با کوچکترین اتفاقی شکسته بودن و عشقی که راحت خردم کرده بود و منو مثل یه تیکه آشغال دور انداخته بود، بازم ته وجودم عشق رو احساس میکردم.
چانهام لرزید، نمیدونم این حسی رو که به قلبم زنجیر شده بود رو چیکار کنم؟!
چشمهام میل شدیدی به گریه داشت، به زور دندانهایم رو روی هم فشار میدادم و پشت سرهم نفسهای عمیقی میکشیدم تا مثل همیشه بغضم رو پس بزنم.
دستی گوشهی چشمم کشیدم تا اشکم سرازیر نشه، دوست نداشتم باعث جلب توجه مسافرای توی واحد بشم.
با ایستادن اتوبوس توی ایستگاه مسافران یکی یکی پیاده میشدندو مسافرای جدید سوار میشدند.
نگاهم از شیشه فقط به بیرون بود، که با صدای جیغ بچهای نگاهم به طرف مسافرا چرخید و روی مادر و بچهای گره خورد، که سر پا ایستاده بودند.
خیلی راه مونده بود، اما این دل رحمی من باز گل کرده بود، بیحرف بلند شدم و میلهی وسط واحد رو گرفتم، سردی میله لرزی مثل برق بهم وصل کرد و زود از تنم بیرون رفت.
اون یکی دستم رو توی جیبه نچندان گرمه کاپشنم فرو بردم، نگاهم به کفشهای اسپورت مشکی رنگ و رو رفته و کهنهام افتاد، خیلی وقت بود که میخواستم کفش نو بگیرم اما هر بار یه اتفاقی میافتاد و کل پولم خرج میشد.
سرما به استخوانم نفوذ کرده بود، بیاراده سرجام جابه جا میشدم.
با هر بار باز شدن در موجی از سرمای شدیدی وارد میشد، سعی می کردم حواسم رو با گوش دادن به آهنگ پرت کنم.
بنویس پاکت سیگار شب و تنهایی، بنویس در بهدری بنویس رسوایی
بنویس هرشب بنویس شیدایی بخوان عشق, بخوان عشق
ببار چشم بیسو جسم بیروح عشقه تو کو، ببین به رنگه رفته از بر و رو، عشقه تو کو
هر کی با زخم زبوناش این دل و بد سوزوند، طعنههای آدما قلب من و میلرزوند.
آی تویی که ادعات یه شهرو نابود میکرد، ببین این عاشق بیادعا رو حرفش موند.
_
اشک توی چشمم حلقه بسته بود، باخودم گفتم:
- بیشتر از طعنهی آدما این دلتنگی من و از پا درآورده.
سرم رو انداختم پایین تا کسی با دیدن برق اشکم بهم ترحم نکنه، یا برداشت اشتباه نکنه و یه سود جو بخواد اذیتم کنه.
با ایستادن واحد توی ایستگاه مورد نظر، کوله پشتیم رو روی شانهام جابه جا کردم و پیاده شدم.
همه جا یخ بسته بود و لیز بود، نفسهام مثل دود غلیظ سیگار بود که توی هوا پخش میشد، بعد این همه سال به این سرما عادت نکرده بودم.
دستهای قرمز شدهام رو توی جیبم فرو برده بودم، ولی نمیدونستم دماغ یخ بستم روچکارکنم؟
دونههای برف روی پلکم می نشست ولی از سرمای شدید جرات بیرون آوردن دستهایم رو نداشتم.
بعد از کلی پیاده روی جلوی ساختمان بزرگی که این هفته اومده بودم ایستادم ، حتی رئیس شرکت رو هم ندیده بودم، سیما جون هم گفته بود که به هر کسی کار نمیده، رئیسش از بهترین دانشگاه امریکا مدرک گرفته بود و یه آدم موفق توی این زمینهست، باید برای پیشرفتم تلاش می کردم، مکثی کردم و نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم سر به زیر و به آرومی رد شدم.
نگاهم برای ثانیهای به نگاه منشی بداخلاق گره خورد، با لبخنده تلخ همیشگی، به سمت صندلی توی سالن رفتم و همانجا نشستم...
نگاهم رو به دستهی صندلی دوختم، تمام مدتی که اونجا نشسته بودم داشتم روی کاری که سیما جون ازم خواسته بود تمرکز میکردم و آروم آروم خطوطی منظم و با هدف کنار هم میکشیدم.
باید تا سه روزه دیگه این طرح جدید رو تحویلش میدادم، توی این مدت فهمیده بودم که نباید عجول باشم و با فکر و با دقت همهی حواس و انرژیم رو بزارم برای کاری که میخوام بکنم.
یادمه اولین باری که استاد مظاهری من و فرستاد دنبال بهترین شاگردش، میخواست من و با اون آشنا کنه، اولش دلیلش نفهمیدم، استاد راه پیشرفت رو برام باز کرد، لطف بزرگی بهم کرد و سیماجون کسی که تا اخر عمرم مدیونشم.
توی فکر بودم که یه دفعه سایهای بالای سرم حس کردم، سرم رو بلند کردم.
منشی با پوزخنده کجی که گوشهی لبش نشسته بود نگاهش رو بین چشمهام چرخاند و با لحن تمسخرآمیزی توی صورتم توپید:
- مثل اینکه با سماجتت بلاخره این کار رو گرفتی، اما زیادم خوشحال نباش، کارِ شاقی نکردی.
با چنان سرعتی از ذوق بلند شدم که تمام وسایلم که روی پام بودند روی زمین افتادند.
بیخیال وسایل با لبخنده گشادی که روی لبم نشسته بود، گفتم:
-ممنونم، همهی سعیام رو میکنم.
عصبی به صورتم خیره شد و با همون پوزخندش به وسایلم اشاره کرد و زیر لب گفت:
- دست و پاچلفتی....
با سرعت وسایلم رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم از پلهها دو طبقهای رو بالا رفتیم، از پله بدم میاومد نفسم گرفته بود، آروم آروم دنبالش میرفتم و ضربان قلبم تند شده بود، جلوی یه در قهوهای سوختهای ایستاد و زنگ در رو فشار داد تا در باز شد، کمی نفسم جا اومد، مردی با موی سفید و صورت شکستهای جلوی در بود و با دیدن منشی، با لبخندی میگوید:
-خوش اومدی دخترم، بفرمایید.
از جلوی در کنار رفت. منشی با ناز میگوید:
- ممنونم عمو صمد، خوبی؟
وقتی داخل شد برگشت و به من که همونجا ایستاده بودم نگاه کرد و با اخم ریزی میگوید:
-چرا اونجا ایستادی منتظره دعوت نامه ای؟ بیا داخل دیگه.
کمی هول شدم و با دستپاچگی نگاهی به صورت اون مرد کردم، نگاهش دلگرم کننده بود، سرم رو پایین انداختم و سریع دنبالش راه افتادم.
اونجا چندین اُتاق بود، منشی رو به صمد میگوید:
- اقای نجم اومدند؟
صمد با صدای بم و دو رگه میگوید:
- اره توی اُتاقه خودشه.
منشی بیحوصله سرش روتکانی داد و میگوید:
- خانم.... اه... چی بود اسمتون؟
به صورت پر از ارایشش خیره شدم، نفسم رو نامحسوس بیرون دادم، کمی کلافه شدم ولی یاد گرفته بودم که نقاب بزنم به صورتم تا کسی احساساتم رو نفهمه آروم با لبخندی میگویم:
- سینایی هستم.
با ناز، نگاه زنندهای به سر و وضع من کرد، درحالیکه به اقا صمد نگاه میکرد، انگار قراره از اون حقوق بگیرم که اینقدر خودش رو دست بالا گرفته و از بالا به من نگاه میکنه، با ترحم و با حرکت زنندهی دستش بهم اشارهای کرد و با ناز میگوید:
- عمو صمد این خانم قراره امتحانی یه ماهی رو اینجا کار کند، بایگانی رو بهشون نشون بدید، خودم به اقای نجم میگم.
با اخم ریزی به من نگاه کرد، نگاهم روی چشمهای نقاشی شدهاش چرخید، بعد هم با پوزخندش، با لحن تندی میگوید:
- تا ببینیم میتونی دوام بیاری.
ازم گذشت، وقتی که پشته سرم قرار گرفت، پوزخندی روی لبم نشست، توی ذهنم مرور کردم:
- توی این سالها فهمیدم هیچ کس به اندازهی من پوست کلفتتر نبوده، برام رفتار اطرافیانم مهم نبود، سیما جون خواسته من اینجا کار کنم، حتماً دلیلی داشته پس این حرکتهای بچهگانه نمیتونه سدِ راهم بشه.
صدای دو رگه و بم اقا صمد منو به خودم آورد:
- از این طرف دخترم.
دخترم گفتنش چقدر دلگرم کننده بود و باعث شد زخم دلم سر باز کنه، بغضی رو که این سالها رفیقم شده بود رو پس زدم.
به صورت شکستهی صمد نگاه کردم، نگام به چشمهای درشت مشکیاش بود که با مهربونی میگوید:
- بفرمایید.
نگاهم به دستش که به سمت راست اشاره کرده بود خیره شد و دلم از گفتن دخترمش، لرزید و بغض خفته ی توی گلوم رو پس زدم برای فرار از این بغض سریع به طرف مسیری که گفته بود، محکم قدم برداشتم.
صمد در چوبی با رنگ قهوهای و خطوط طولی نازکه مشکی رنگی رو باز کرد.
قدم جلو گذاشتم، با دیدن اُتاق، شوکه و با ابروهای بالا پریدهای به اُتاق خیره شدم.
صمد تک سرفهای کرد و آروم میگوید:
- اینجاست.
قدمی به عقب گذاشتم و بند کوله پشتیام رو محکم گرفتم.
صمد نگاهی به من کرد انگار فهمید ترسیدم سریع میگوید:
-اینجا یه کم.. به هم ریختهست اما موفق میشی.
نگاهم به قفسههای پر از زومکن وپرونده، که با بدترین وضع روی هم تلنبار شده بود و برگههایی از بین اونا بیرون زده بودند، افتاد.
روی زمین هم برگههای زیادمی به همراه پرونده و زومکنهای سیاه و سفید ریخته بود.
میزی که اون وسط بود از بس برگه و پرونده روی اون ریخته بود، اصلاً معلوم نبود.
باصدایی برگشتم و دیدم که صمد در رو بست و من هم قدمی به اجبار به جلو گذاشتم.
یک قدم دیگه برداشتم که چیزی رو زیر پام حس کردم، سریع خودمو عقب کشیدم و با دیدن مچالههای کاغذ نفسم را با فشار به بیرون فوت کردم، دلم میخواست برگردم و بگم غلط کردم.
اینجا واقعاً افتضاح بود، بیهدف و سردرگم دور خودم چرخی زدم، نمیدونستم باید چیکار کنم؟ بیتکلیف چند دقیقهای همون جا ایستادم و لبم رو جویدم، انگار این چالشه جدید سیما جونه.
عصبی زمزمه کردم:
- چرا هیچی برای من ساده نیست؟!
چندباری دستم رو روی صورتم بالا و پایین کردم، نفسم رو سنگین بیرون دادم، اینجا داغون بود، زلزله هم که اومده باشه اینطوری خرابی به بار نمیاره.
نفسهای عمیقی کشیدم، باید بتونم من از اون همه امتحان سخت بیرون اومدم، تنهایی ازپس اون همه کارای سخته سیماجون بر اومدم، باید این رو هم رد کنم.
نگاهی به اُتاق کردم، محکم گفتم:
- نمیتونی منو با این چیزا بترسونی و منو منصرف کنی، من از پس بدتر از اینهاهم بر اومدم.
نگاهم توی کل اُتاق چرخید، دنبال جایی بودم که وسایلم رو اونجا بزارم ولی مگه جایی بود؟!
نفس کلافهای کشیدم و برگهی مچاله شده ی زیر پام رو شوت کردم.
بیشتر اسناد به هم ریخته بود، تاریخهای نزدیک بهم رو کنار هم میگذاشتم، اینقدر در گیر شده بودم که گذر زمان رو حس نکردم، با صدای در سرم رو بلند کردم که تقهای دوباره به در خورد.
گردنم خشک شده بود کمی سرمو این طرف و اون طرف کردم، از روی مقنعه دستی به گردنم کشیدم، آروم گفتم:
- بله؟!
صدای بم صمد رو شنیدم:
- منم دخترم.
سریع گفتم:
- بفرمایید.
دیدم صمد با یه سینی وارد شد، با لبخندی با مهربونی رو کرد به من و گفت:
- بیا دخترم خودتو هلاک کردی باید یه چیزی بخوری که جون داشته باشی کار کنی.
سریع بلند شدم و به طرفش رفتم و جلوی میز ایستادم و با خجالت سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
- خیلی ممنونم، اینقدر درگیر شدم که گذره زمان رو نفهمیدم، ببخشید اقا صمد شما رو هم به زحمت انداختم چرا زحمت کشیدید؟
سریع به طرف کیفم رفتم و دست بردم و کیف پولم رو در آوردم پول زیادمی همراهم نبود، ترسیدم هزینهی غذا بیشتر باشه آب دهنم رو قورت دادم وبه سه تا ده تومانی توی کیف پولم نگاه کردم قبل از بیرون کشیدن پول، با لبخندی گفتم:
- راضی به زحمت نبودم ولی باید پول غذا رو بردارید.
با تعجب بهم نگاه کرد و با تک خندهای میگوید:
- نه دخترم اینا رو از پایین گرفتم چون تاساعت چهار سرکار هستیم غذارو از سلف پایین میگیریم، ولی اگر یادم نمیافتادید غذا تمام میشد.
درحالیکه سینی غذا رو روی جایی از میز که حالا خالی شده بود جا می داد، ادامه داد:
- هر روز از ساعت دوازده تا یک میتونی غذاتو بگیری، اگر دیر برید سلف رو میبندن.
خیالم راحت شد، پولایی رو که کمی بالا آورده بودم رو سریع سر جاش برگردوندم وکیفم رو سرجاش گذاشتم.
به طرفش رفتم:
- اقا صمد ممنونم که به فکر من بودید، ببخشید بخاطر من به زحمت افتادید.
صمد نگاه خیلی خاصی کرد، تو نگاهش حرفا بود، آروم لب زد:
- چه زحمتی دخترم، من وظیفهام رو انجام میدم.
نگاهم رو توی صورت شکستهاش چرخاندم:
- میدونم این خارج از وظیفهات بوده، ممنونم بهم لطف کردید.
با لبخندی گفت:
- تو دختره خیلی خونگرمی هستی بابا .
لبخنده گشادی روی لبم نشست، همونطور که روبه روش ایستاده بودم با لحن سر خوشانهای گفتم:
- لطفاً این مدتی که قراره اینجا باشم هوامو داشته باشید، در عوضش منم اگر کاری از دستم بر بیاد حتماً براتون انجام میدم، شما من و دخترم صدا میکنید پس من و جای دخترتون ببینید، نمیخواد بامن رسمی رفتار کنید.
برق اشک توی چشماش درخشید، سریع سرش رو پایین انداخت و سریع حرف رو عوض کرد:
-غذات سرد شد دخترم با اجازه.
کف دستم رو به لباسم کشیدم و از پشت سر به صمد نگاه کردم تا در بسته شد.
نگاهی به سینی انداختم غذا توی ظرف یکبار مصرف بود با یه لیوان آب که گوشهی سینی بود، نگاهی به بالا کردم و زیر لب خدا رو شکر کردم و به دنبال شیر آب برای شستن دستهام بیرون رفتم، کمی گیج دور خودم چرخیدم، که در اخر سالن باز شد و مرد چهار شانه ای با کت و شلوار بیرون اومد، چهرهی دلنشینی داشت، ته ریش داشت و موهاش یه طرفه و مرتب بودن با دیدنش سرم رو سریع پایین انداختم.
عقب گرد کردم که به اُتاقم برگردم که صدام زد، صدای کفشاش روی پارکتها توی فضا پیچیده بود.
سرم پایین بود قلبم مثل طبل میکوبید، گوشهی لبم رو از داخل جویدم
اون مرد به یه قدمیم رسید، بوی تنده عطرش توی بینیم پیچ خورد.
باصدای بمی جدی میگوید:
-دنبال کسی میگردید؟!
همونطور که سرم پایین بود، نگاهم به کفشهاش بود که برق میزد، با لحن خشک وسرد گفتم:
- نه، فقط دنبال روشوییم.
باتعجب میگوید:
- جان؟!
درهمین حال صدای بم و دو رگهی صمد رو شنیدم:
- چیزی شده اقای نواب؟!!
من بدون توجه به اون مرد به طرف صمد رفتم، آروم گفتم:
- اقاصمد روشوئی کجاست؟ یه آبی به دستهام بزنم.
صمد نگاهی به سمت چپه اُتاقه من کرد:
- اونجاست برو غذات حتماً سرد شده.
لبخندی به مهربونیش زدم و به سمت روشویی رفتم.
نواب سریع و باعصبانیت میگوید:
- اینجا چه خبره؟ این دختره کیه؟مگه من رئیس این قسمت نیستم؟! اون نجم کجاست؟!چرا بهم اطلاع نداده؟
صمد آروم گفت:
-انگار اقا اونو برای قسمت بایگانی آورده.
بدون توجه به آنها دستگیره رو پایین کشیدم و وارد شدم.
شیر آب رو باز کردم و دستهایم رو زیر آب سردگرفتم حس خوبی بهم دست داد و آبی به صورتم زدم تازه فهمیدم چقدرخسته بودم.
چند باری آب به صورتم زدم و نفس عمیقی کشیدم و وضو گرفتم ودستمالی بیرون کشیدم، آروم آروم صورتم رو پاک کردم درحالیکه دستام رو بادستمال خشک میکردم از اونجا بیرون اومدم.
دستهامو بهم قفل کردم و بالا تنهام رو به طرف چپ و راست کشیدم تا ازخشکی دربیاد، رفتم توی سالن همهی درها بسته بودن، به سمت آبدارخانه رفتم و سرک کشیدم.
آروم گفتم:
- ببخشید آقا صمد هستید؟! ببخشید کسی هست؟!
اونجا یه میز کوچک بود، سینگ ودستگاه چای ساز و قهوه ساز هم بود، همه چیز مرتب و ترو تمیز بود.
همونطوریکه ایستاده بودم از پشت قدمی به عقب برداشتم، که با صدای صمد آقا ترسیدم وجیغ خفهای کشیدم:
-هیین.
-چیزی شده؟! چیزی میخوای دخترم؟!
دستم روی قلبم بود، ضربان قلبم کمی تند شده بود، به صورتش نگاه کردم، توی دستش یه سینی با لیوانهای خالی بود، باصدای بمش گفت:
-حالت خوبه؟! چای میخواستید؟!
با لبخندی گفتم:
- نه ازکجا میتونم یه دستگاه اسکن گیر بیارم؟!
چشمهای صمد کمی رنگ تعجب گرفت، کمی توی خودش فرو رفت.
بعد از چند ثانیه گفت:
-باید برید ازخانم منشی بپرسید یکی اضافه پیش اون دیدم.
ازپلهها پایین رفتم، با ندیدن منشی، نفسم رو سنگین و با صدا بیرون دادم، کنار میز منشی ایستادم.
اطراف رو نگاه کردم، کسی نبود همه جا سوت و کور بود، کمی روی صندلی ای که اون طرفتر بود نشستم، درهمین حال آسانسور باز شد و یه مرد جوان با تیپ اسپورت ویه سینی توی دستش بیرون اومد، صورتش عصبی بود.
بادیدن من نگاه دقیقی به من انداخت، چشمهاش مشکی بود و موهاش کمی بلند بود.
موهاشو به بالا حالت داده بود، صورتش سبزه با یه ریش پرفسوری بود، با سینی جلوم ایستاد نگام رو به پایین دوختم سنگینی نگاهش روحس میکردم، من از نگاهی که با منظور روم میافتاد لرز میکردم.
عرقی روی تیغهی کمرم حس کردم که رو به پایین حرکت کرد، اون مردعصبی سینی رو به بازوم چسباند و تشر زد:
-هی دختر چرا ماتت برده؟!
ترسیده نگاهش کردم.
-این بیصاحب روبگیر دستم افتاد.
باتعجب به صورت خونسردش خیره شدم گیج لب زدم:
-هان؟!
پوزخند کج وصدا داری زد:
-کی این دخترای خنگ آدم میشن خدایا!
عصبی سینی رو با ماگ قهوه وکمی کیک روی میز منشی برد:
دستش رو توی جیبش برد ونگاهش رو توی صورتم و روی تنم چرخاند، باخونسردی گفت:
-نوشیدنی رئیست سرد شده، چیه مثل مونگولا سرجات الم شدی؟!
بیخیال قدمی برداشت، درحالیکه دور میشد گفت:
-ناکس انتخاب ش حرف نداره، هرچی در و داف دورخودش جمع کرده.
بااخم غلیظی نگاه چپ چپی بهش انداختم مردک عوضی ،زیر لب مردشوری نثارش کردم.
نگام به قهوهها بود، معلوم نبود منشی کجا غیبش زده، الان چه خاکی باید به سرم بریزم؟!
سینی رو برداشتم و با استرس دم اُتاق رئیس رفتم انگشت اشارهام روخم کردم، آروم تقهای به در زدم، منتظر شدم، ولی خبری نشد، دوباره در زدم، ولی بازم خبری نشد، برگشتم، به جای خالی منشی خیره شدم.
برای بار سوم محکمتر در زدم، خبری نشد، عقب گرد کردم و سینی رو روی میز منشی گذاشتم وخواستم از اونجا برم باز دل رحمیم گل کرد، ترسیدم منشی اخراج بشه دستی به لباسم کشیدم.
غرغر کنان سینی رو برداشتم و رفتم و محکمتر ازدفعهی قبل در زدم.
جواب ینشنیدم، دستم روی دستگیرهی در لغزید وبا استرس در رو باز کردم.
سرمو داخل بردم اُتاق بزرگ و شیکی بود، طراحیش فوقالعاده بود، میزش براق بود روی اون مانیتور سفید رنگی قرار داشت، وسایل روی میز از ساعت گرفته تا جا مدادی وقآب عکسی که فقط پشتش معلوم بود، همهاش سفید قهوهای بودند، چندتا پرونده وسط میز بود، صندلی رئیس از چرم براق و مشکی بود، میز و تمام وسایل از تمیزی برق میزد پشت میز یه دیوار آجری قهوهای سوخته با خطوط سفید رنگی بود که روی دیوار تابلوی بزرگی بود و تصویرش هم که پشت سر یه مرد سیاه پوش با پالتویی بلندبود، نصب شده بود، سمت راست هم یه پنجرهی یه تیکه ی سفیدی بود.
گوشهی سمت چپ هم یه گل میز کوچک بود که روش چند تا پوشه بود، قدمی به جلو برداشتم، نفس حبس شدهام رو بیرون دادم.
مات اون همه زیبایی بودم، کسی داخل نبود، چندقدم جلوتر رفتم، سینی رو روی شیشهی میز رئیس که زیر آن طرح چوب قهوهای روشن بود، گذاشتم.
نگاهم افتاد روی صندلی رئیس حسرت خوردم، کاش منم یه روز بتونم مستقل بشم.
بادست آزادم آروم زدم توی سرم و آروم پچ زدم:
- نباید به داشتههای دیگران و به کار و تلاش بقیه حسودی کنی.
سینی رو روی میز گذاشتم و خواستم برگردم که چشمام به یه جفت چشم قهوهای مات گره خورد.
چهارشونه وقد بلند بود، شانه هایی پهن و عضلانی بود و یه سویشرت مشکی که آستینهاش رو تا آرنجش بالا زده بود پوشیده بود، شلوارش هم جین مشکی هم رنگ سویشرتش بود.
ازترس چشمم به صورتش بود، موهای لخت بلندش روطرف چپش مدل داده بود، ریشش کمی بلند شده بود، دماغش کمی کشیده بود ولی به صورتش میاومد، ابروهاش اسپورت بود، خلاصه همه چیزش شیکو جذاب بود، انگار آهن ربا بود، آدم روجذب خودش میکرد، جذابی تش حیرت آور بود.
اخمی عمیق و قیافهی شروری به خودش گرفت، چشمکی زد:
- مورد پسند بانو قرار گرفتم؟!! هــان؟
من هنوز توی خلسه بودم، وای خدا تن صداش هم چقدر دلنشینه.
دستهاش رو توی جیبش فرو برد، نگاهش جدی شد:
- تو کی هستی؟!
ترسیده سرم رو انداختم پایین، از استرس کف دستهام عرق کرده بود، جلوم ایستاد و یه نگاه عصبی و پر از حرصی بهم انداخت، از خشم نگاهش ترسیدم و نفسم حبس شده بود و با خونسردی درحالیکه دستهاش توی جیبش بود، به یه قدمی من رسید، کلافه لبم رومیگزیدم.
- توی اُتاق من چه غلطی میکنی؟
ضربان قلبم تند شده بود، هول شدم سریع گفتم:
-آقـ... بخدا.. من فقـ...ط منتظر منــ... ـشی بودم.
یعنی.. چیزی.. مــی.. خواستم.. یه آقایی اینا رو داد.. گفت اگر سرد بشه شما عصبی میشید.. مــنم آوردمشون.. قســـ... ـم میخورم.
یه دفعه داد زد:
-اینجا رو با طویله اشتباه نگرفتی؟!!
برق خشم توی اعماق چشمهاش موج میزد با دادش بند دلم پاره شد، کل بدنم لرزید.
با لبهای لرزان آروم لب زدم:
-شــرمـنده.. آقای رئیس نباید بدون اجازه وارد میشدم.. معذرت میخوام.
-دفعهی بعدی که با من حرف میزنی توی چشمهام نگاه کن، فهمیدی، الان هم تا اون روی دیگهام بالا نیامده برو بیرون.
سرم رو بلند کردم، با چشمای اخم آلودش بهم خیره بود، سرمو تکان دادم و با پاهای سست حرکت کردم، همین که از در بیرون رفتم نفس حبس شدهام رو بیرون دادم، بیخیال دستگاه اسکن رو به اُتاقم بردم، با دیدن پارچ آب سریع به طرفش رفتم و یه لیوان آب رو یه دفعه سر کشیدم.
از دست خودم عصبی بودم، شروع کردم به کار که گند کاریم روفراموش کنم ولی اعصابم بدجوربهم ریخته بود.
باشنیدن صدای گوشیم به طرف کوله پشتیم رفتم و گوشیم رو درآوردم با دیدن اسم محسن خستگیم در رفت و لبخندی روی لبم نقش بست.
سریع دکمهی وصل رو زدم:
پشت به دیوار روی دوپا نشستم، دستی به چشمهای خستهام که حسم میگفت از خستگی قرمز شدند کشیدم با خوشحالی جواب دادم:
- سلام عزیزم خوبی؟!!
محسن جدی و با صدایی خشدار حرص زد:
-کجایی؟! مگه نگفتی تا ساعت چهار سرکاری؟! اومدم خونه نبودی دارم دیوونه میشم، کجایی پــروا؟!
گوشی رو از گوشم فاصله دادم، با دیدن ساعت روی هشت ابروهام به موهام چسبید.
یه دفعه با دست آزادم کوبیدم توی سرم و داد زدم:
-وای حواسم نبود، چرا اینقدر دیر شد؟!
گوشی رو روی گوشم گذاشتم و سریع گفتم:
- شرمنده محسن سرم شلوغ بود زمان از دستم در رفت الان راه میافتم.
محسن غرید:
-یعنی اینقدر بی غیرتم ؟! که توی این هوا و این تاریکی تنهابیبیای؟! هان؟!
لبخندی زدم، ته دلم قلقلک خورد از غیرتش سریع گفتم:
-اسنپ خبر میکنم.
محسن دوباره گلو پاره کرد :
- بسه پـروا نمیزارم توی این آشفته باراز سوار اسنپ یه عوضی بشی، دختر مجید هنوز عبرت نشده برات هان؟!! آدرس اون خراب شده رو بفرست راه افتادم.
مستأصل نالیدم:
-هوا سرده، جاده لیزه دورت بگردم من که بچه نیستم، خـــ..
بلندتر داد:
-با من یک به دو نکن آدرس روبفرست.
سریع قطع کرد.
گوشی روبوسیدم:
-قربونت برم چشم فقط تو مواظب خودت باش.
آدرس روبراش سند کردم وسایلم رو جمع کردم، تا رسیدن محسن چند تا پرونده رو جابه جا کردم، اوضاع اُتاق رو از اولش هم بهم ریختهتر میدیدم.
باشنیدن صدای گوشیم اونو از جیبم بیرون کشیدم.
کوله پشتیم رو از روی میز برداشتم درحالیکه قدمی برداشتم سریع دکمه وصل رو زدم:
- الان میام پایین.
محسن جدی گفت:
-نمیخوای محل کارت رو بهم نشون بدی؟!
لبخندی زدم:
-بیا بالا..
اما نگاهم به اوضاع اُتاق افتاد اه از نهآدم بلند شد. جواب محسن روچی بدم؟ پووف آرومیکشیدم.
باشنیدن صدای مردونهی محسن که با کسی حرف میزد از اُتاق بیرون رفتم، صمد جلوی محسن رو گرفته بود.
سریع به طرفشون رفتم، بادیدن محسن تمام خوشیها به سمتم سرازیر شد، درحالیکه نگاهم به صورت کلافه و جدی محسن افتاد با لبخندی گفتم:
-آقا صمد ایشون اومدن دنبال من.
صمد نگاهی به من کرد، آروم گفت ببخشید دخترم من مسئولم.
سرم رو پایین انداختم.
-بله میدونم میخوام محل کارم رو به محسن نشون بدم.
محسن درحالیکه با کلاه کاسکت توی دستش بهم خیره بود دست آزادش رو پشتم گذاشت و با اخم گفت:
-سلام چرا اینقدر خسته بنظر میرسی؟! چشمهات قرمز شده..
لبخندی به نگرانیش زدم:
-سلام عزیزم خوش اومدی؟! توی این سرما به زحمت افتادی.
محسن آروم به بازوم زد:
-دیگه از این حرفا نشونم وظیفهامه، بریم اُتاقت رونشونم بده که زود بریم دیر شده، بیبی بدجور نگرانت بود.
لبم روگاز گرفتم:
-ای وای بیبی رو یادم رفت.
-ماشاالله به این هوش و حواست موندم چطوری شاگرد اول دانشگاه بودی خانم مهندس؟!
توی لاک مغروری خودم فرو رفتم و گفتم:
- پس چی فکر کردی؟! جوجه دکتر منو دست کم گرفتی؟!
نگاه چپ چپی بهم انداخت.
-دستم درد نکنه پـروا داشتیم؟!
قدمی برنداشته بودم که یادم افتاد آقا صمد بخاطر من هنوز نرفته شرمنده برگشتم و با ناراحتی گفتم:
- ببخشید آقا صمد من زمان از دستم در رفت شما هم بخاطر من معطل شدید.
صمد لبخندی زد:
-خونه ی من توی همین ساختمانه نگران نباش دخترم.
خیالم کمی راحت شد ولی بازهم عذاب وجدان داشتم
- بازهم بخاطر من اذیت شدید، لطفاً من و ببخشید.
دست محسن که پشتم بود فشاری به پشتم وارد کرد و نگاهم به چشمهاش گره خورد، عصبی به نظر میرسید.
چیزی نگفتم در اُتاق رو باز کردم و سرم رو ازخجالت پایین انداختم.
محسن سریع در رو بست و بدون گفتن حرفی در بارهی اُتاق، گفت:
-اگر آمادهای بریم؟
سرمو تکان دادم و محسن دستم رو کشید.
خداحافظی سرسری از آقاصمد کردم و دنبال محسن کشیده شدم.
چند دقیقهای فقط نفسهای تند محسن رو می شنیدم، که روی پلهها جلوم پیچید و با چشمهای طوفانی به صورتم زل زد...
باصدایی که سعی میکرد بالا نره، حرصی گفت:
-نمیدونم داری چیکار میکنی پـروا اما اگه بشنوم بخاطر کار و خرحمالی داری به این و اون رومی اندازی نمیبخشمت فهمیدی؟!
بابغض:
-نمیزارمت پــروا، قسم میخورم دیگه نمیزارم اذیت بشی لازم نیست کاربکنی، حقوق من کفاف میکنه، یه لقمه نون گیرمون میاد، چرا اینقدر خون به جیگرم میکنی؟!
توی چشمهای مشکی ودرشتش برق اشکی درخشید، سرش رو سریع برگردوند که من نبینم.
دستم رو روی بازوی محسن گذاشتم و آروم گفتم:
-من خوبم عزیزم من خرحمالی نمیکنم، بایدکارکنم تا یاد بگیرم این همه جون کندم تا بتونم از درسی که خوندم استفاده کنم نه این که اون مدرک رو قآب کنم به دیوار، اگر بخاطر تو نبود من همون روزا از پا دراومده بودم، محسن توشدی انگیزه ای برای زندگی تاریک وبیهدفم.
میدونم نگرانمی اگر اذیت شدم قول میدم خودم بیام بیرون.
محسن بابغض و با دلخوری نگاهم کرد:
-پس به جون من قسـ..
وجودم آتیش گرفت ازکلمه ای که میخواست بگه سریع دستم روی لبش نشست.
-هرگز با جونی که باعث شد زنده بشم و زندگی کنم قسمم نده.
محسن بغضدار و با اشکی که توی چشمش میچرخید، انگشتهام رو گرفت و بالبهای داغش عمیق بوسید، دستم رو گرفت و آروم آروم باهم پایین رفتیم.
کلاه کاسکتی که روی موتور بود رو درآورد و روی سرم گذاشت، شال گردن دور گردنش رو می خواست بازکنه که دستم روی شال نشست، باتخسی دستم رو پس زد:
-اینقدر وول نخور نمیتونی کمترین کاری رو که از دستم برمیاد رو ازم بگیری.
شال رو دورگردنم بست، محسن سوارشد، بعد دستم رو گرفت تا پشتش سوار شدم.
محسن قبل ازگذاشتن کلاه کاسکت گفت:
- دستهات رو بزار توی جیب کاپشنم، هم خودتو نگه میداری هم دستهات یخ میبنده.
بلند خندیدم:
- منو اینقدر بچه سوسول دیدی؟!
محسن لب زد:
- سرما که سوسول وغیر سوسول نمیشناسه.
گفتم:
- بچه پرویی دیگه.
محسن بیهوا بلندخندید و بعد هم موتور رو روشن کرد:
-تازه فهمیدی؟!! بزن بریم یه جیگرکی یه دلی از عذا در بیاریم، من که از گشنگی دارم میمیرم.
ازشنیدن حرفش با دست محکم زدم توی کمرش و عصبی غریدم:
-ساکت شو اگه یه بار دیگه از مردن حرفی بزنی، من میدونم و تو.
محسن کولی بازی در آورد:
-اخـخ.. وای کمرم.. دخترچقدر دستت سنگینه، بابا کمرِ دیوار نیست که میکوبی بهش.
قهقه زدم:
-چرا الکی کولی بازی درمیاری محسن هان؟!
محسن سرش رو به طرف عقب خم کرد و جدی میگوید:
- زده ناقصمون کرده بعد میگه کولی بازی.
پقی زدم زیرخنده، محسن کلاهش رو سرکرد:
- خودت رو محکم بگیر، بزن که بریم .
دستامو توی جیبش بردم، موتور باسرعت زیادمی از زمین کنده شد که باعث شد، جیغ خفهای بکشم.
محکم چنگ زدم به پارچهی توی جیبش، از وجود محسن غرق لذت شدم، به جیگرکی رفتیم اما دلم نیامد بدون بیبی بخورم با اصرار محسن رو راضی کردم.
وقتی رسیدم جلوی در پیاده شدم، در رو باز کردم، محسن گفت:
-سوار شو تاساختمان خیلی راهه، بدو که یخ بستیم.
یه طرفه ترک محسن نشستم، کبابا رو روی پام گذاشتم، از بین درختهای سربه فلک کشیدهی خونهی بیبی رد شدیم.
درختها پوشیده از برف بودند، ازسرما می لرزیدم، محسن موتور رو زیر بالکن پارک کرد که برف روی موتور نشینه.
ازموتور پایین اومدم محسن درحالیکه کلاه کاسکتش رو درمیآورد گفت:
-وای چقدر سردش کرده.
یه دستم پر بود و با دست آزادم سعی کردم کلاه رو دربیارم که محسن سریع به طرفم اومد و کلاه رو از سرم برداشت.
دستی به مقنعهام کشیدم و بالبخندی به محسن نگاه کردم.
محسن نفس عمیقی کشید.
-چرا ایستادی پـروا اول بریم بالا پیش بیبی، زود باش یخ بستیم.
سرم روتکان دادم، ازسرما نمیتونستم حرف بزنم،
روی پلهها بودم که در باز شد، بادیدن کسی که جلوی در بود بدنم لرزید، با دستی که دور بازوی محسن بود، چنگ انداختم به بازوش، از دیدن کسی که باعث این همه سال عذاب م بود به خودم لرزیدم، نفسم بند اومده بود و زانوهام سست شده بودن، بدنم از سرمای شدیدسِر شده بود، بغض راه گلوم رو بسته بود، زخمهای عمیق دلم دوباره باز شدند.
محسن باحالتی ترسیده به سمتم برگشت و دستش رو از پشتم رد کرد و دور بازوم حلقه کرد و وسایلم رو از دستم گرفت، تمام وزنم رو روی تن محسن انداخته بودم، واقعاً نمیتونستم روی پاهام بایستم، نگاه طوفانیم به صورت دو تا دختر بچهی این طرف واون طرفش افتاد.
بدنم عرق سرد میکرد، چند ثانیه طول کشید تا تن خستهام روسرپا کردم وتنم رو محکم روی پاهای لرزانم نگه داشتم.
بیتفاوت و سرد بدون نگاه کردن به زنیکه به بدبختیهام دامن زده بود، حرکت کردم.
محسن دستش رو روی کمرم گذاشته بود و درحالیکه از شدت خشم بدنش میلرزید دست دیگهاش رو مشت کرده بود.
منو به داخل هلم داد، بیبی رو نگران و باصورتی گرفته با عصا جلوی در دیدم، بیبی عصاش رو کوبید روی زمین و عصبی غرید:
-مگه نگفتم گورتو گم کن.
حتی وقتی که اون زن به طرفم قدم برداشت، توان حرکت نداشتم، که محسن مثل اسپند روی آتیش کلاه کاسکت توی دستش رو به بازوش کوبید وجلوم ایستاد.
اون زنیکه التماسِ وار نالید:
-تو روخدا پـر..
که ادامهی حرفش بین غرش محسن گم شد، ازغرشش همه یه متر به هوا پریدیم دوتا دختر بچه جیغشون به هوا رفت، محسن با کلاه کاسکت کوبید تو بازوش و..
باخشم هلش داد، پاش پیچ خورد، نزدیک بود ازپله ها بیافته، مثل برق بازوی محسن رو گرفتم، و باچشمهای اشکی به صورتش، سرم رو به نشانهی نهتکان دادم:
- اون ارزشش رو نداره دردت به جونم، بس کن، نمیخوای که بخاطر یه آدم ناچیز توی دردسر بیافتی.
محسن که تمام بدنش از شدت خشم میلرزید، نعره زد: