از خودم پرسیدم:
-مردم چرا اینقدر ازش بد میگن؟! زنهای محله برای ترساندن بچههاشون میگن میدمت رحیم بیکله بخوردت، یا میگن اگه این کار رو نکنی و اون کار رو بکنی، میدم رحیم بیکله گوشهات رو از ته ببره؟!
حتماً به خاطر زخم عمیقی، که از گونه تا کنارهی لبش، توی صورتش جا خوش کرده باشه، با مشت محکم کوبیدم توی سرم، من چقدر خنگم؟!
کلافه نفس حبس شدهام رو بیرون دادم، و توی دلم نالیدم:
-خدایا دارم دیونه میشم، از این نقابهای آدمات، خدایا واقعاً اینا رو نمیبینی ولی باز هم سکوت کردی؟! چرا خدا؟!چرا این مردم همه متظاهرند، و هرکدوم با نقابهای خوش خط وخال خودشون دنیا رو سیر میکنند، و آدمای ساده، اونا رو خوبای عالم میدونن؟!
اونی که اون فتوا رو میده، که رحیم نوشیدنی خوار و اهل جهنمه، همون نوشیدنی خوار جهنمی میاد، برای کسی که نمیشناسه سینه سپر میکنه، و گلو پاره میکنه تا آبروی یه غریبه رو بخره، چشم میبنده تا روسریم رو سر کنه، تنش روسپر میکنه، که موی منه غریبه، توی دید یه مشت حیوون نباشه، و دلداریم میده.
کسایی که توی این روزهای بد فقط زخم میزنن، این روزها از کسی خوبی ندیدم، فقط دل شکستن رو بلدن، کسایی که به جای پشت بودن، خودشون من رو هل دادن تا هر جوری شده زمینم بزنند.
کسایی که از تمام مسولیتهاشون شانه خالی کردن، جوری گذاشتن رفتند، که انگار هیچ وقت نبودن.
فکر وخیالش داره منو میسوزونه، منم از همه این آدما بریدم، رفتی ولی بدون این راه و رسمش نبود، تمام آرزوهام رو سوزونده، الان دیگه زنده یا مردهام برای هیچ کس فرقی نداره.
چشمهی اشکم دوباره جوشید، واقعاً مرد به این میگن، که توی بدترین شرایطت خودش رو نشون بده، نه توی خوشی و شادی که همه پشتتن تا ته دنیا.
پوزخندی زدم به حرفی، که سمیر یه روز بهم زده بود، ولی چرا دنیا فقط این متظاهرا رو مرد میدونه؟! ولی اینا همونهایی هستند، که با شایع اومدن سختی، هفت سوراخ قایم میشن، وای از دست این آدمای بیرحم، و بیمرام.
قضاوت نابجای منو امثال من زندگی خیلیا رو تباه میکنه زندگی کسی مثل رحیم، زندگی کسی مثل من رو تباه میکنند، کاش زمین دهن داشت تا از قضاوت بیجایی که دربارهاش داشتیم فرو میرفت.
توی مسیری که درحال حرکت بودیم، باصدای بم و خشنش گفت:
-اگه میخوای بیشتر از این زیر چرخهای روزگار و حرف وحدیثها و تهمتهای مردم له نشی مثل مرده زندگی کن،
ما زندهایم اما زندگیمون از مرگ هم غم انگیزتره، داغون و خرابیم، از گریههای شبآنهامون هم همه شاکین.
نفس عمیقی کشید:
-من نمیدونم چقدر ازحرفهای دیگران دربارهات درستن؟! اما یاد بگیر اگه نمیتونی از خودت در مقابل قلدراها و این روزگار و تهمتهای رگباری این مردم بایستی، سرت رو بنداز پایین و مثل مردهای کنار زندهها زندگی کن، کاری کن توی دید نباشی.
با پوزخندی بهم خیره شد:
-با این لاک جیغت و این لباسهای رنگ وارنگت و این موهای حالتدارت میخوای بگی خوشگلی؟!
پوزخندش پر رنگتر شد:
-آره هستی، اما برای یه مشت چشم چرون، تو فقط وسیلهی برای یک شب اونایی.
ولی اگه میخوای طعمه امثال اونا نشی، این چیزارو، این قر و فراهات رو حذف کن، و زبونت رو کوتاه کن، خلاصهی کلوم (کلام) مردهی متحرک باش تافراموش شی، ازچشم حسودا و زمونه بیافتی، یامنتظر بدتر از این باش، الان که انگشت اتهام به طرفته، مقاومت کردن بیفایدهست، هر چی سعی کنی ثآبت کنی بیگناهیت رو، تف سر بالامیشه.
آروم برگشت و بهم زل زد:
-گناهکار یا بیگناه باید بسوزی و دم نزنی مثل من، مگه چه کرده بودم؟! که عمری دارم تاوان میدم؟! جوری روی قلبم پا گذاشتن، که انگار روی مشتی خاک پا گذاشتن، یه کاری با دلم و زندگیم کردن، که هیچ رقمه نمیتونم کمر راست کنم، منی رو که الان میبینی، به هر غمی که فکر کنی دچارم.
مطمئناً همه پشتت رو خالی کردن، اول از همه هم خانوادهات الان هیشکی رونداری مگه نه؟! حرمتت رو هیچ کس نگه نمیداره؟!
الان تو توی چشم گرگهایی هستی که برات دندون تیز کردن، اگه به این کارات و رفتارات ادامه بدی دیر یا زود مثل امشب، گیر کسایی بدتر از اینا میافتی.
کنار دیوار تکیه داد:
-تو الان زورت به یه نر خر میرسه؟! دوتا باشن چی؟!
جایی گیر میافتی که صدات به کسی نمیرسه، همیشه هم راه فراری نیست.
برادرانه یه نصحیتی بهت میکنم، هرجایی هر لحظهای گیر افتادی، قبل از اینکه اوضاع بدتر بشه و کار از کار بگذره، فکرت رو بکار بندار، و به هر چی که داری چنگ بزن.
ولی بدون این بغض و اشکت نمیتونه کمکت کنه، کساییکه به درنده خویی رسیدن، رحم ندارن.
گاهی زور نمیتونه نجاتت بده، زرنگ باش، گزک دست کس نده، این موقعه شب برای دخترای بیحاشیهاش خطرناک، چه برسه کسی که انگشت نمایی همهست.
پس بجای آب غوره گرفتن کلهات بکار بنداز، این روزا هم زشت بودن درد سر هم زیبا بودنش.
سکوت کردم، توی حرفهای معنیدار رحیم غرق شدم، چقدر به حق میگفت، پشت سرش آروم آروم مثل جوجه اردک راه افتادم، تا کنار درخونه که رسیدیم قدم تند کرد.
قدمی دنبالش برداشتم، سریع گفتم:
-خیلی ممنونم، اقارحیم.
دستهای عرق کردهام، روی مانتوم کشیدم، آروم گفتم:
-من.. من میخواستم، بگم، معذرت میخوام که فکر میکردم، آدمی بدی هستید، شرمندهام، ندونسته قضاوتون کردم اقارحیم.
پوزخند صداداری زد، آقـا روکشید:
-اونم من؟!
درحالیکه پشتش به من بود، دستش رو بالا برد، نفسش بیرون داد، بیحرف رفت.
حالم بدجور خراب بود، غصهام گرفته بود، حیران ماندم، از این رفتن، ازسکوت معنادارش، از این که نفهمیدم، منو بخشيد یا بخدا واگذار کرد، یا از بس حرف و حدیث شنیده که براش عادی و بیاهمیت شده.
تنها مردی که بعداً مدتها به چشم دیدم، حتی پدرم و بردارم هم وقتی پای منافعشون وسط باشه، قید خیلی چیزا رو میزنند، تا از انسانیت آبروی ظاهری برای خودشون جمع کنند.
کربلایی صداش میزند، ولی مرام دستگیریش برای حفظ ظاهر خوبشه، ملت نمیدونند که از داخل چقدر گندهاند، فقط هیبت آدم به خودشون گرفتن، وگرنه حیوانیهایی هستند، درقالب آدم.
دفتر خاطراتم رو که این روزهای سرد زندگیم تنها مونسم شده رو باز کردم.
توی دفتر خاطراتم در این دوران سرد تاریک زندگیم برای اولین بار بنام مردی به اسم رحیم مزین شد.
مردی که بیمنت، بیقضاوت ازم دفاع کرد، دلداری داد، سرم داد زد، بیکتک و تحقیر درس زندگی و آدمیت رو برام مشق کرد.
شاید صورتش زشت باشه، اما طنیت پاکی داره، هرخط از دفترم از مردیش و مردونگیش در حق بیپناهترین آدم این شهر پر میشد.
خودکارم رو که کنار گذاشتم، رو کردم به اسمون با لبخند گفتم:
-خدایا خودت فقط عالم و اگاه به اعمال این آدم دو پایی.
این خوبی رحیم رو با هیچ طلای عوض نمیکنم، فهمیدم خوبات همیشه آدمای نماز خوان و درظاهر آدمای سربه زیر و بیحایشهترین آدمات نیستند.
گاهی حایشهدارترینها، ولگردا وبدنام ترینهات، الماسهای تراشیده و صیقل گرفته، پاکترین آدماهات لقب میگیرند.
-خدایا واقعاً ممنونم، امیدوار شدم، که میون این همه شلوغی وآدمای رنگ به رنگ، آدماییهایی که فقط دل میکشند زخم میزنند، آدمهای متظاهرو پلیدی که تیشه به ریشه میزنند، آدمهای خوبی هم پیدا میشن.
که با وجود زخمهای عمیقشون دلداری میدن، سینه سپر میکند.
ممنونم فکر میکردم، بیپشت و پناهام، حتی تو هم رهام کردی، خوشحالم که نشونم دادی آدمیت فقط ظاهرش نیست.
از الان دیگه باکی از هیچی ندارم، کتک بخورم، زخمم بزنند، تحمل میکنم، چون فهمیدم، تو هوامو داری، و هرجایی برم یکی از همون خوبات یه جا پیداش میشه که دستم بگیره، دلداریم بده.
_زمان حال
با ریختن چیزی سردی روی صورتم، ترسیده یه متر با هوا پریدم، ترسیده به اطراف نگاه کردم، خودم رو توی راهرو پلههای نا آشنایی دیدم، دستی جلوی صورتم تکان خورد.
با نفس نفس زدن، به کسی آب روی صورتم ریخته بود، زل زدم.
محسن ترسیده بارنگی پریده بهم زل زده بود، محسن عصبی بازوم روگرفت:
-بنشین اینجا نصف عمرم کردی، یه دفعه چت شد؟! تو که خوب بودی.
خیر سرم سه ساعت داشتم برات روضه میخوندم؟! معلوم نیست باز توی کدوم دنیا خودت زندونی کردی؟! آخه چی بهت بگم؟! زبونم مو در آورد.
دیدم درچمدانم رو باز کرد، مثل عقآب طرفش پریدم، غریدم:
-چکار میکنی؟!
محسن خندید:
-نترس خواهری دنبال شالی، روسری، چیزیم که ببندم دور سر وگردنم، با لباس شخصیات هم کار ندارم.
اخم غلیظی تحویلش دادم:
- حوست هست جدیدا خیلی بیحیا شدیا؟!
محسن بلند بلند قهقهای زد:
-چی میگی پـروا؟! من فقط دنبال شالم، این کجاش به حیا ربط داره؟!
یکی از شالهام رو برداشت دور سرش بست به اسمون نگاه کرد:
-خدایا، خودت امروزمون به خیر کن.
با احتیاط در رو باز کرد:
-پــروا برم بهش بگم غلط کردم، خر ما از کُرگی دم نداشت، اینجا خونه بشو نیستا.
-غر نزن محسن، اگه بجا زبونت دستها بکار بگیری، تمام میشه.
نفس پر ازحرص با صدا بیرون داد:
-حداقل بزار لباس پلو خوریم، دربیاریم.
خندیدم:
-میگم بیحیایی شدی، خودت به کوچهی علی میزنی.
-اینجا توی راهرو جلوی من جای لباس عوض کردنه؟!
محسن به طرف ساکش برگشت، یه دست لباس برداشت، بالا رفت، منم از موقیت استفاده کردم، مانتوم و باتونیک عوض کردم.
روسریم رو برداشتم، وسایلم رو پلهها گذاشتم، داخل رفتم، با دیدن عنکبوت اویزان شده ترسیده لبم رو گاز گرفتم، با وحشت در رو کامل باز کردم، با حالتی چندشی داخل شدم.
یه متر خاک روی وسایل نشسته بود، به اشپزخانه رفتم، دنبال طی وسایل گشتم، با دیدن درحیاط خلوت به طرفش رفتم، فقل کشویی اونو کشیدم، سفت بود، باز نمیشد، انگار زنگ خورده.
با دیدن آچار اونو برداشتم، باچند ضربه به در دستگیره محسن رو پشت سرم دیدم، دستش رو جلو آورد، درهمین حال فقل باز شد.
محسن:
-این کارا، کارای تو نیست، بده من.
لبخندی زدم، توی دلم قربون قد بالاش رفتم، سرمو روتکان داد:
-باشه، ببین طی واینا توی حیاط خلوت نیست؟! برم پارچهی روی وسایل بردارم.
محسن برگشت، توپید:
-زده به سرت؟! گند ازسر روی خونه میباره، اگه اونا رو برداری خاک وخول میره توی جون وسایل.
درهمین حال صدایی زنگو شنیدم، قدم برداشتم که محسن، با اخمی گفت:
-صبر کن، مثلا مرد خونهام.
ازته دل خندیدم، توی دلم قربون صدقهاش رفتم.
محسن کلافه چشم غرهای ناجوری رفت:
-هان؟! خنده داره؟! نکنه باید چادر چارقد سرکنم؟!
-نه، نمیدونستم بد دلیا؟!
-بد دلی دیگه چیه؟، حواسم به خواهرمه، این بد دلی نیستا؟!
درحالی که هنوز میخندیدم، گفتم:
-باشه، مرد خونه.
محسن تخس، دلخور باصدای شبیه داد گفت:
-پروا؟!
ایفون رو باحالت چندشی برداشت:
-هان حمید، بدو بابا کدوم گوری موندید؟!
صدای بلند دوست محسن از ایفون توی خونه پیچید:
-یعنی خاک توی سرت محسن، انگار نوکرتیم.
-ببند گاله رو اون موقعه که باشگاه رو اماده کردیم، نوکرت بودیم؟! که الان تو نوکری؟!
- بخف محسن، بپر کمکم، دستم افتادا.
دکمهی رو زد:
-باز شد؟!
-اره، فقط بیا کمکمون محسن.
-باشه، فقط پایین بیام ببینم سرکاریه نفلهات میکنم حمید؟!
حمیدخندید.
-بچه پرو.
محسن ببرون رفت، من که سرگردون همونجا ایستاده بودم، دنبال محسن کشیده شدم.
محسن باحمید و یاسر درحالیکه توی دستشون کلی طی برس، مایع شوینده بود، بالا اومدن.
-خیرسرت قرار بود چکار کنی؟! کو کارگرات؟!
-چقدرعجولی، ادرس بهشون دادیم میان.
بادیدنشون سلام کردم، باخجالت گفتم:
-ببخشید مزاحم شدیم.
یاسرخندید:
-این چه حرفیه؟! آبجی با ما و این حرفا؟! خونهی جدیدتون مبارک، اینجا میتونیم راحت بیایم بریم، جرئت نداشیتم بیام اون محلهی نفرین شده.
حمید، محسن و یاسر کمی هل داد:
-میگم خواهری منم هستما؟!
بااخم تصعنی یه یاسر تنهای زد، با شوخ طعبی رو به من گفت:
-اینا کار منه چرا از این نخاله تشکر میکنیا؟! خودم اینجام.
از راحت بودنشون خوشم اومد.
-بله ممنونم.
حمید:
-ای بابا نه به تو، نه داداشت؟! تشکر مشکر چیه؟!
حمید نگاهی به داخل انداخت سوتی زد، به شوخی گفت:
-میگما برای بچههام پوشک نگرفتم، برم زودی برگردم.
محسن خندید:
-کور خوندی جناب.
با تنهی هلش به داخل داد. یاسر کلافه:
-بابا زورنگو، بببن اینجا چه خبره؟! تا ده روز دیگه کار کنی تمیز نمشه.
-اگه بیای داخل شروع کنی تمام میشه.
یاسر:
-بابا کار ما نیستا؟!
-ساکت شید، اول از بالا تار عنکبوتا و خاکها رو بگیریم، بعد ازکف میرم، ان شاءالله تا شب تمومه.
برس رو گرفت خودش شروع کرد.
-پـروا اگه میشه چندتا روسریهات روبیار.
سرم روتکان دادم، سریع رفتم روسریها بهشون دادم، خواستم کمک کنم، محسن چشم غرهای رفت، منظورش نفهمیدم که بهم نزدیک شد:
-شما بهتره یه کم به اشپزخانه برسید.
ناراحت اخمی کردم.
-دست دردنکنه؟! یعنی اونجا جای منه؟!
محسن فکش چفت شد:
-د آخه یه چیزی میدونم، برو.
گنگ نگاهش کردم.
-مجبوری دستهاتو بالا بیاری، منم خوشم ندارم، جلویی اندامت بیرون بیاد.
دستی به شالم کشیدم، با اخم زیری بهش نگاه کردم:
-باشه.
به آشپزخانه رفتم، از اینکه حواسش به همه چیز خوشم اومد، توی چندین سال واقعاً کسی رو نداشتم که برام غیرت خرج کنه، از شوق اشکی توی چشمهام جمع شد.
از گاز شروع کردم، بادیدن عنکبوت بزرگ کنار گاز جیغی کشیدم. محسن مثل برق توی اشپزخونه پرید.
-چته؟! خوبی؟! طوریت شده؟!
به مسیر نگاهم خیرشد.
-بزار اول تارها بگیرم، بعد تمیز کن، باید سم پاشی کنیم، اینا به این زودی از اینجا نمیرن.
محسن بادقت همه جا رو از تارعنکبوت پاک میکرد، که یاسر داد زد، مثل بچهها بالا پایین میپرید، کاراهاش همه ریسه میرفتند.
محسن درحالیکه به زور جلویی خندهاش میگرفت گفت:
-چته بابا ؟!
یاسر درحالیکه دستش از پشت به پیراهنش میتکاند، داد زد:
-زهرمار و چته؟! عنکبوت رفته توی پرو پاچهمون، یه کاری بکن محسن، وای بخدا رو تنم حسش میکنم.
حمید، درحالیکه بلند بلند میخندید به طرفش رفت. بیا بریم این ور لباستو دربیار .
محسن هم به طرفشون رفت با هم میخندیدن و مسخره بازی میکردند.
آشپزخانه واقعاً افتضاح بود، بعد یه ساعتی تازه تار عنکبوتها تمیز شده بود، در همین صدای جیغ زنآنهای شنیدم.
سریع برگشتم دیدم، افسانه ولادن توی چهارچوب در، از ترس بالا وپایین میپریدند، لادن مثل برق باجیغی بیرون رفت.
لادن با صورتی مچاله شدهای گفت:
-ای وای خدا اینا چقدر چندشن، من داخل بیا نیستم.
درهمین حال صدای عصبی گفت:
-اینجا چخبره؟! شماها کی هستید؟! معلومه اینجا چکار میکنید؟! این همه سروصدا برای چیه؟!
صدای سیما جون رو میشناختم مثل همیشه قاطع بود.
لادن سریع گفت:
-خانم کاری نمیکنیم، تاحالا کسی، تونسته بیسروصدا جایی رو تمیز کنه؟! درضمن اینجا واقعاً باغ وحشه.
سریع به طرف در پا تند کردم که به استاد بیادبی نکنه، سیما رو دیدم که عصبی تا پلهی نزدیک اپارتمان اومده بود.
خشمگین فریاد زد:
-زود جمع کنید، برید، اینجا برای اجاره نیست.
لادن دست به کمر شد:
-جان؟! ما اینجا روکرایه کردیم، اصلاً شمــ...
سریع پریدم وسط حرفش با لبخندی زورکی معذب رو به استاد ایستادم:
-سلام استاد، شرمنده، قول میدم آروم کار کنیم.
سیما با اون قامت بلندش، موهای که چند تار سفید بینشون دیده میشید که سمت چپش حالت داده بود، بهم خیره شد، چشمهای مشکی ودرشتش که مثل چشمهای اقای پاکرو بود، رو کمی زیر کرد.
هنگ بهم خیره شد، بااخم ریزی، گفت:
-پـروا، تــو.. اینجا؟! اصلاً چخبره؟!
محسن درحالی که کل تنش خاکی بود، سرش از گوشهی در بیرون آورد.
-سلام بر استاد گرامی، ومحبوب، بسیار کنجکاو بودم ببینمتون، بخت انگار امروز یار شد.
سیما به محسن خیره شد، با نیمچه لبخندی سرد.
-باید محسن باشی؟!
محسن لبخندی زدـ
-پروا اینقدر ازتون حرف زده، گفتیم بیایم طبقه پایین خونتون اتراق کنیم.
سیما کمی توی هم رفت.
-میخواید اینجا زندگی کنید؟!
محسن سرش تکون داد.
-نه، اومدیم، این عنکبوت بگیریم سوپ عنکبوت درست کنیم.
چشم غرهی به محسن رفتم.
محسن تخس رو به استاد کرد.
-استاد به جونم خودم، این پـروا چنان چشم غرهای میره که قلب آدم رو ضعیف میکنه.
آب دهنم قورت دادم:
-لودگی نکن محسن، برو تو.
محسن شاکی:
-آخه مگه چی گفتم؟! اصلاً استاد شما بگو، پسر به این ماهی.
لبم گاز گرفتم.
محسن کلافه نگاهش توی صورتم کوبید:
-خیلی خب، رفتم، اینجا که حالا حالاها اماده بشو نیست، حداقل برم سوپمون اماده کنم.
سیما با اون همه جدیتش لبخندی زد. روبه من با ناراحتی و اخم ریزی لب زد:
-هر کس دیگهای بود، اجازه نمیدادم، اینجا رو اجاره کنه.
رنگ به رنگ شدم، معلوم استاد دوست نداره، اینجا کسی زندگی کنه، برای همینه این همه مدت خالی بوده.
سرم به یقهام افتاد.
-شرمندهام استاد، یه مدت اینجایم، به محض پیدا کردن جای مناسب میریم، میدونم نمیخواید، اینجا اجاره بدید، قول میدم، مزاحمتون نباشیم، اصلاً انگار نه انگار اینجایم.
لادن از شنیدن حرف اخمی کرد، خواست حرفی بزنه، دستش رو گرفتم.
سیما سرش تکون داد، با تلخخندی بهم زل زد.
-اگه چیزی نیاز داشتید بیاید بالا.
بعد هم روبه لادن گفت:
-بار اخریه که برای من شاخ وشونه میکشی، بچهی این دوره زمونه همهشون رواعصابن.
استاد پلهها بالا میرفت، لادن شوکه چشمهاش گرد شده بود، انتظار این حرف سیما رو نداشت، ابروهاش بالا پرید.
خواست بلند حرفی بزنه، که دستم جلوی دهنش گرفتم.
کلافه دستمو پس زد.
-بخاطر شما چیزی نگفتم، استاد شماست درست، ولی استاد ما که نیست.
استاد روی پلهها ایستاد، انگار شنیده بود، داشتم آب میشدم، بازوی لادن روگرفتم، سریع با استرس گفتم:
-ببخشید، سعی میکنیم بدون سروصدا باشیم.
بدون تغییر درچهرهاش سرشو تکان داد، درهمین حال یه مرد و دوتا زن باسلام بلندشون سکوت رو شکستند.
چندین ساعت بدون وقفه درحال تمییز کردن بودیم، محسن ازبیرون ناهار سفارش داد.
خسته بودم، سرم درد میکرد، به خواب نیاز داشتم، هنوز نرفته بودم سراغ جواب ازمایشهام.
محسن ودوستاش بگو مگو میکردند، بالبخندی روی اونا زوم بودم، اون سه تا کارگر نزدیک من آروم آروم غذاشون میخوردند.
هرگز فکر نمیکردم، روزگار منو تا اینجا بیاره، منی که بریده بودم، امآبخاطر محسن وا نمیدم، لبخندهاش برام ارامشه، این غمها وغصهها رو رد میکنم، تحمل میکنم، از این همه غم وغصه از هم نمیپاشم.
صبر میکنم، امید دارم، همه چی درست میشه، دارم با اون همه عذاب صاحب یه سقف هرچند عاریه میشم، خیلی خوشحالم، بغض توی گلوم جا خوش کرد.
حداقلش میدونم مال خودمونه، ولی چرا هرچی دلتنگیه میون سینهام جمع شده، خدایا؟!
قسم خوردم شکایت نکنم، ولی این امتحانت خیلی سخته، چرا دنیا میخواست پرپر شدن احساساتم روبینه، خاطراتش فقط غم میاره، نفس کم میارم.
فرسنگها دورم اما چرا نفسم برای اون میگیره؟! چـرا با اون همه نامردیش باز هم قلبم براش میتپه، قلبم چطوری این نامردیشها رو نمیبینه؟!
بابشکنی که جلوی صورتم گنگ به محسن خیره شدم، محسن کلافه وعصبی بهم زل زد:
-تو چته؟! حالت خوب نیست؟!
دستش روی پیشانیم نشست:
-نکنه دوباره سرت درد میکنه؟!
بابغض بهش زل زد، آروم گفتم:
-بلاخره میخوایم بیمنت زیرسقفی که مال خودمونه زندگی کنیم، دیگه محتاج کسی نیستیم، نیاز نیست التماسِ کسی رو بکنیم.
سرم روی شانه پهن محسن نشست:
-دردت به جونم، تو لایق بهترین هایی، از الان تا زندهام و نفس میکشم، دیگه نمیزارم التماسِ کسی روبکنی، دیگه نمیزارم توی خودت بشکنی، دیگه اجازه نمیدم حس خجالت روی صورت بنشینه، قسم میخورم، برات یه قصر میسازم که کل دنیاحسرتش روبخورند.
نمیزارم دیگه توی این دنیا بیرحم کسی چشمهای رو بارونی کنه، نمیزارم دل کوچک تو رو باتحقیرو تمسخر بشکند، نمیزارم بخاطر یه مشت احمق چشم چرون غصه بخوری.
قسم میخورم اگه یه روز ازعمرم مونده تقاص میگیرم، ازهمه کسایی که باعث شدن یه قطره اشک ازچشمت بیافته تقاص میگیرم.
تک تک کارشون وحرفاشون توی فرق سرش میکوبیدم، کاری میکنم تقاص هق هقهای شبونهات روپس بدن، اونایی دلت رو شکستن یه روزی به پات میافتند.
حقتو از این دنیای بیرحم وآدمای بیرحمترش میگیرم، آتیش میکشم ریشهی کسی که باعث شده گلم این همه درد روتحمل کنه.
میفهمی پـروا، من محسن پناهی قسم میخورم تقاص بگیرم، از تک تکشون.
درحالی از غرورم اشک توی چشم جمع شده بود، سرم رو بلند کردم، با غرور به صورت محسن خیره شدم.
-میدونم، بهت افتخار میکنم، محسن، ولی حق نداری خودتو بخاطر من یا کسی دیگهای به خطر بندازی، قول داده بودی محسن.
محسن آروم توی کمرم زد:
-بس کن، این آب قوره گرفتنتو، این اولشه، از الان دیگه باید فقط بخندی دیوونه.
به محسن که بحث رو عوض کرد، خیره شدم.
-اصلاً نفهمیدم.
محسن خندید:
-جمع کن خودتو جلوی بچهها، درضمن من خاطر توی دهن اژده میرم، دل خطر که چیزی نیست، من عذاب کسایی هستم، که اشکت رو درآوردن.
نگران بهش نگاه کردم، که یاسر از پشت سرش دستش رو به نشانهی اینکه قاطی کرده تکان داد، با تک خندهای گفت:
-آبجی بیخیال بابا ، جو گیر شده بچهمون.
بلند بلند خندیدن، بین خندههاش گفت:
-الان که فقط محسن داداشت نیست، منو این حمید تا اخرش برادرتیم ، شاید قد محسن کنارت نبودیم، اما از الان ما رو داری.
لبخندی زدم، با بغض گفتم:
-ممنونم ازتون، با وجود شماها دیگه نگران چیزی نیستم.
محسن خندید:
-واقعاً که حسودید، همین یه خواهر داشتیم، که شما دزدید.
نوچی نوچی کرد، لبخندی ریزی زدم.
لادن:
-محسن، بهت نمیاد حسود باشیا؟!
محسن تخس بلند شد:
-حسود چیه روغن لادن؟!
لادن حرصی گفت:
-یاسر، یه چیزی بهش بگو.
یاسر با اخمی روبه محسن توپید:
-این چه طرز حرف زدن با عشقمه، از هیکل گندهات خجالت بکش، خودت که رل نداری میخوای بین ما رو هم بزنی، واقعاً حسودی.
محسن لگدی به یاسر زد:
-خفه، اشاره کنم هزار تا دختر برام میمیرن، درحدم کسی رو پیدا نکردم، درضمن من با زن داداش خودم بودم، تو چته آتیش بیار معرکه میشی؟! اگه حسودم فقط روی یه چیز.
یاسر درحالیکه رانش رو جای ضربه رو ماساژ میداد:
-توی پات فولاد کار گذاشتی، شکست پام.
حمید:
-محسن حرف که باد هواست، عملی اون دخترا رو رو کن.
لادن:
- با اون همهی باشگاهی که میره، معلومه که فولاد شده.
از حرف لادن اخم ریزی کردم، و زیر لب ماشاءالله گفتم.
محسن عصبی سطل وطی رو برداشت:
-پاشید، شب شد، چتونه همه روی من کلید کردید، پاشو دیر شد وگرنه شب توی پاگرد باید بخوابیم.
حمید جدی شد.
-یه امشب با ما بد بگذرونید، اینجا جک وجونور داره خطرناکه، باید سمزدایی بشه، امکان نداره بزارم اینجا بمونیم.
محسن بهم نگاه کرد، نگران بهش نگاه کردم، من راحت نبودم، چشمکی زد، محسن آروم روحمید کرد.
-کمتر ور بزن، بلند شو، فعلا که داره تمیز میشه، تا شب هم کلی راهه.
تا ساعت دوازده دورش بودیم، خستگی روی تخت دراز به داراز افتاده بودیم. دوستای محسن خسته رفتند.
چند روز بیوقفه دور تمیز کاری وبازسازی خونه بودیم، خیلی خوشحال بودیم.
—
بامحسن توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودیم.
محسن نگران لب زد:
-اونجا محیطش مرودنست، بایدخیلی مواظب خودت باشی، اون قفلی که برات گرفتم پسورد داره، موقع شب از داخل قفل کن، وقتی بیرون رفتی ازبیرون قفل بزن، برات اسپرهی فلفل و شوکر گذاشتم.
پـروا دلم اشوبه، تو شبا که کابوس میبینی نیازداری یکی پیشت باشه، دوست ندارم بری! نگرانتم، میشی نری؟
با لبخندی بهش زل زدم:
-مواظب خودمم، نگرانم نباش، غذاتوکامل بخوری، درسهات روبخونی، خیلی مواظب خودت باش، اگه دوستاتو آوردی خونه سروصدا نکنید مزاحم سیماخانم نشید، وقت کردی یه سر به بیبی سربزن.
سرش رو خم کرد:
-بیا، گردنم از مو نازکتره.
لبخندی زد:
-قد یه آسمون تنهام اگه نباشی چکار کنم؟!
اصلاً نمیدونم چجوری تا بیای صبر کنم، اولین باریه که بعد این همه سال ازهم، این هم دور میشیم.
-قربونت برم، این همه بیقراری نکن، زود برمیگردم، فقط مواظب خودت باشی.
درهمین حال یکی داد زد:
-دانشجوهای عزیز آروم از طرف راننده سوار سرویس بشید.
نگاهم به یکی از استادهامون افتاد، دستهی چمدانم به آرومی فشردم، دلم از الان برای محسن تنگ شده.
-خداحافظ داداشی.
لبخندی زد:
-مواظب خودت باشیا، خداحافظ.
بغضم درحال شکستن بود، که سریع کنار افراد دیگه ایستادم، آب دهنم میخوردم، تا بغضم پس بزنم، نمیخواستم با این چانهی لرزان به عقب برگردم. محسن رو ناراحت کنم.
اما دلم جا نمیگرفت، به عقب برگشتم، محسن بالبخندی گشادی برام دست تکان داد.
درهمین حال کسی صدام زد:
-خانم سینایی؟!
نگاهی روبه روم نگاهم کردم، سریع به طرفم اومد، با لبخندی دستهی چمدانم رو از دستم قاپید، من شوکه از حرکت فقط بهش زل زدم.
جدی روبه من ایستاد، با صدای بم و خشدارش گفت:
-بجنبید، ماشین پرسنل اون طرفه.
سرم رو تکان دادم:
-بله ممنونم، بزارید خودم میارم زحمتون میشه.
نواب با لبخندی به من نیم نگاهی انداخت.
-به هیچ وجه بفرمایید ، میخواید باماشین بیاید؟!
آب دهنم و قورت دادم، لبخندی زورکی زدم، با دستپاچگی دستی به مانتوم کشیدم.
-نه، ممنونم.
نواب اصرار کرد، ولی قبول نکردم، کمی ناراحت شد، ولی آروم گفت:
-هرطور راحتید.
به ماشین نگاه کردم، که همهی اونا مرد بودن، خیره شدم زبونم روی لبم کشیدم.
-میشه صندلیهای اخر روبرام خالی کنید؟!
نواب با اخمی ریزی گفت:
-فکر کنم جلو باشید، بهتره.
اورم گفتم:
-نه ترجیح میدم اخر باشم.
کلافه با اخمی وارد شد، بلندگفت:
-صندلیهای اخر رو برای خانم مهندس خالی کنید، صندلیهای جلو رو پرکنید.
کمی گذشت، نواب یه پله پایین اومد:
-بفرماید، خانم مهندس.
به طرفش رفتم، پلههای پایین اومده رو بالا رفت، وارد شدم، زیرلبی سلامی کردم.
همه مرد بودن وحشت به دلم افتاد، اما نقاب خونسردی زدم، روی اخرین صندلی نشستم، نگاهم به نگاه نگران اقای نواب گره خورد.
-مطمئنی؟!
سرم روتکان دادم.
-بله ممنونم، ببخشید بهتون زحمت دادم.
نواب بالبخندی آروم رفت، چند دقیقه بعد اتوبوس حرکت کرد، دلتنگی به دلم چنگ انداخت.
سرم روبه شیشه تکیه دادم، نفسم از بیهوایی اینجا سنگین میزد، بعد اخرین باری که سوار اتوبوس شدم، این اولین دفعهست، که به مقصدی ناشناسی راهیمیشدم، ذهنم پر کشید، به وقتی که ترسیده فرار شبانه و بیکس دل به جاده زدم.
*فلشبک*
توی تاریکی شب، دستی روی پتوم نشست، فرزانه توی تاریکی با نور باریکه گوشی سادهاش، با استرس آروم کنار گوشم پچ زد:
-بجنب، الان وقتشه، اگه دیرکنی، از اتوبوس شب جا میمونی.
اشکی از چشمم افتاد، آروم صدای لروزنی گفتم:
-اما.. اما.. کجا برم؟ من.. اونجا رو نمیشناسم، من..
فرزانه دستش روی لبم کشید:
-هیشش، زده به سرته؟! خوب میدونی اون عوضی عکست و داده به اونا، میدونی گیر اون باند بیافتی، کارت تمامه؟!
باپشت دستم اشکم رو پاک کردم، فرزانه عصبی زمزمه کرد:
-اینجا کسی که رو نداری هرجا هم مثل الان بری کسی نداری، حداقل زندگیت از این جهنم دره بدتر نمیشه، دنیا اگه وارونه بشه برای ماها روبه راه نمیشه، ولی اگه منصرف شدی، مهم نیست، همه منتفی میشه.
آروم بلند شدم، آروم گفتم:
-جز پاکیم چیزی برام نمونده.
با بدنی لرزونی گفتم:
-باید برم، همه ازم من دل کندن، من هم دل میکنم از همهشون، دور میشم، هوامو نداشتی خداحافظ عشقی که ساده ازم رد شدی، بیمعرفت، هرچی بود بار کردی، خیالت هم از سرم بیرون میکنم.
دلم رو از همهتون شکسته، دل ویرونهام رو کجا ببرم که آروم بگیرم.
فرزانه چیزی رو توی مشتم گذاشت، مشتم رو بست.
-راستی امشب حساب اون جاسوس رو رسیدیم، روی زبونش قاشق داغ گذاشتیم، که دیگه نتونه از این غلط کنه، رفیق دختری اون دختره لوح داده این کار رو کرد، حقش بود، تو هم رفتی فقط چشمت به جلوت باشه.
خواستم مشتمو رو باز کنم، تا به چیزی مچاله شده توی دستم نگاهی بندازم، با دستشهاش مانعم شد.
-میدونم آدم مغروری هستی، اما بهش نیاز پیدا میکنی، اونجا مواظب خودت باش، زندگی برای امثال از جون کندن هم سخته، ولی بیکسی سختتره، هر جا رفتی با دختراش صیمیی نشو، به هیچ کس حتی به سایهی خودت هم اعتماد نکن، اینجا رو سرمشق کن، همه جا از این ناکسها پیدا میشه.
زور زدم دستم رو باز کنم، که پولی که با بدبختی جمع کرده بود، بهش پس بدم.
-نـ..ــه، تو بیشتر به این پول نیاز داری، دخترت چـی؟!
فرزانه عصبی گفت:
-هیش، چته بابا ؟! فعلا بدرد من که نمیخوره، ولی به درد تو میخوره، باید بری، دیگه هیچ وقت برنگرد، بیبی آدم خوبیه.
ساک کوچکم روکف اون دستم بند کرد، دولا دولا بیرون رفتیم، با کمک فرزانه به زور تنم رو از حصار میلهی بالا بردم. با نفس حبس شدهام پایین پریدم، چند ثانیه بعد ساکم رو پرت کرد، کمی اون طرفترم افتادم، با بغض ساکم رو برداشتم.
فرزانه آروم گفت:
-دوستم، سرکوچه منتظرته، برو خدا به همرات.
با بغض نالیدم:
-خوبیت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم، امیدوارم به دخترت برسی.
درهمین حال دختری بهم نزدیک شد، درحالیکه نفس نفس میزد:
-بدو دختر.
فرزانه آروم گفت:
-ندا، مواظبش باش، لطفاً تا دم اتوبوس باهاش برو.
ندا خندهی استارتی زد:
-باشه، برو دیگه زر مفت نزن، الان شریک جرمتون میشم، منو گرفتار میکنید.
فرزانه جدی:
-خفه، باز شروع کردی به غرغر کردن؟!
ندا کلافه:
-اگه بگم، از اینکه با تو دوستم غلط کردم، دست از سرم برمیداری؟!
فرزانه آروم خندید:
-بیخ ریشتم تا دم مرگ.
-خدایا، مگه چی گناهی کردم، این عذاب نصیبم شده؟!
فرزانه عصبی با فکی چفت شده، درحالی که سعی میکرد، صداش بالا نره توپید:
-خفه خون بگیر، الان پـروا فکر میکنه حرفات جدی، ناراحت میشه.
ندا دستشو براش تکان داد، سریع بازوم رو کشید، سوار پرایدش شدیم، تمام احساسهای بد عالم به دلم سرازیرشده بود.
از استرس ناخنهام رو میجوییدم، که ندا دستم رو کشید.
-مثل بچهها ناخن نجو. میدونم نگرانی اما هرجا بری بهتر این از خراب شدهست.
درحالی که آدمس میجوید گفت:
-همه فکر میکنند چون پایتخته همهی خوشیهای دنیا رو اینجا گذاشتن تا اونا بیان پیداش کنند.
کج دهنی کرد، نفس بافشار از دهنش بیرون فرستاد:
-ولی نمیدونن اینجا انسانیت مرده، آدماش بیرحمن، شبا که میشه گرگاش بیرون میزیرن، شبای اینجا دلهرهاور وترسناکه، اصلاً مناسب ماهانیست، اینجا برای کسی پول ومقامی نداره جهنمه محضه.
یه دستش به فرمون بود، با اون یکی موهاش رو یه طرفش فیسک کرد.
-هرکدومون با یه بهانهای چسبیدیم به فلاکت و این جهنم.
مکثی کرد:
-فرزانه میگفت باهوشی، خوشگل هم که هستی، برو راه ناهمورات رو هموار کن، چون غیر از خودت هیچکس نمیتونه بهت کمک کنه.
ما توی این زندگی انگار سر بار دنیاییم، چون کسی پشتمون نیست، هرطرف میریم به بیراهه ختم میشه، ولی تو اول جوونیته، میتونی این سرنوشت نانوشتهای که میگن سهم دخترای بیکس وکاری مثل امثال ماها فقط اینکه یا برده و سر از خونههای تیمی و درمیاریم، یا فروش مواد، هزار کوفت دیگه، رو عوض کنی.
اخر کارمون هم مردن با زجر و خواریه، کف یه باتلاقی عمیقیم که هرچی دست وپا میزنیم بیشتر فرو میریم.
توی اسمون ستارهی برای ماها نیست، فقط برای داشتن این ستاره باید تا وقتیکه نفست بالا میاد جون بکنی، هزار بار بیافتی و بلند بشی تو این راه ناامید نشی، تا ستارهات رو با دستهای خودت وسط این اسمون بکاری.
سعی کن ستارهات رو هر طوری بکاری توی دل این سیاهی که پر نورترین ودرخشانتر ستارهای بشی که هر طرف سربه چرخی دیده باشی.
اسمت و حتی نمیدونم، اما اینو از منی بشنو که کف، کفه اون باتلاق رو با رگ و پیم تجربه کردم، منو امثال منو دیر یا زود یا پلیس میگیردمون، یا یکی از اون حروم لقمهها سرمون زیر آب میکنه.
گناهمون اینه که که ساده بودیم، کلک بلد نبودیم.
دل دادم به نا اهلش، درحالیکه اون فقط دنبال یه حس مسخره بود.
آه عمیقی کشید، با حسرت ادامه داد.
- بعد هم که طبل رسوایی افتاد، رانده شدم از زمین و زمان، از دنیا وعزیزانم، بعد هم اشتباه پشت اشتباه، برای ماها راه فراری از این کثافت نیست، چون تاخرخره توی لجن احساساتمون گیر کردهایم، تو راه منو فرزانه نرو.
درحالی که سرم پایین بود، با نگاهش براندازم کرد.
-شنیدم پاکیت داری، بخاطر با اون پاکی باچنگ ودندونت بجنگ، مثل من خام نشو، ارزوهات دو دستی به لجنزار نکش، کاری که منم باید میکردمو نکردم.
زهرخندی زد:
-با دو کلوم حرف قشنگ خودم رو و تمام داراییم رو دو دستی تقدیمش کردم، فکر میکردم بعدش خوشبخت میشم، اما توی آتیشش سوختم، سیلی این خوشبختی چنان محکم توی گوشم خورد، که هنوز که هنوزه بوی سوختن این خوشبختی بیخ گلومو چسبیده و ذره، ذره خورهی روحم شده، این دردیه که یه دفعه آدم رو خلاص نمیکنه.
نگاهی سیاهی دل خیابون انداختم.
-وقت ما اندکه ، اما لپ کلام ما زندگیمون و با ندونم کاری خودمون به گند وگوه کشوندیم، تو این راهو نرو.
پاک بودن راحت نیست، گشنگی داره، کل شبهات زیربارونی دنبال یه سقفی، به هرچی دست میزنی ازسیاهی دل این شب سیاهتر میشه، طوریکه انگار زمین زمان دست به دست هم میدن تا تو رو زمین بزند، هیچی جز سیاهی پیش روت نیست.
توی این راه هیچ کسی نداری، تک وتنها بادست خالی باید بجنگی، اصلاً اسون نیست، به جراعت میگم که هیچکسی تا حالا نتوسته دووم بیاره.
اگه هم باشه به انگشت شماری هم نمیرسن، راه درست بودن توی این دوره وزمونه برای یه دختر تنها سخت وطولانیه، اما واقعاً دوست دارم و امیدوارم بتونی با این ناملایمتیها مثل کوه بجنگی.
یه دفعه قهقه زد
-چته مثل ننه مردهها گرخیدی؟!
لبخندی زد، دستشو روی شانهای لرزان گذاشت، با جدیت گفت:
-ولی خوبیش به این که سیاهی رو رد کنی، پشتش روشناییه، اون موقعه دیگه کسی نمیتونه به گرد پات هم برسه، یه آدم خودساختهای که سرش رو برای کسی خم نمیکنه.
با حالت غمگینی گفت:
-سهم ما مرگی زیر تیغ و غربیانهست، سرنوشتت، مطمئن باش سرنوشت منه، اگه مثل گرگ نشی در مقابل این بیرحمی زمین و زمان، دنیا برای هرکی بهشت باشه، واسه ماهاست زندونه.
سرمو رو تکان دادم، ترسیده نگاهم به تاریکی بود.
-ممنونم، سعی میکنم حرفات همیشه یادم بمونه.
ندا استارتی خندید:
-چته بابا ؟! الان نمیخواد خوف کنی.
لبخندی زورکی زدم، توی ایستگاه منتظر اتوبوس بودیم.
-پول من حرومه اگه بهت بدم، از به جایی برات نحسی میاره، مثل کوه باش، جلویی کسی شانههات افتاده نگیر، اگه ترسیدی، کوه باش وتوی صورت نمایان نکن، بدون، اگه ترسیدی کارت تمامه، از دست کسی چیزی نگیر که منت بشه روی دوشت و بخوان بخاطر اون، سواری ازت بگیرن، برو امیدوارم این رفتن سبب خیر بشه.
محکم بغلش کردم، بابغض نالیدم:
-منو نمیشناسی اما تو و فرزانه درحقم خواهری کردید، ممنونم نداخانم.
ندا خندید:
-خانمی به یه طرفم، من ندا دست طلام، به قول خودم، ندا کیف قلاپ.
اشکم رو پاک کرد:
-ماتم واشک، اه راه بجایی نداره، قرص ومحکم سرجات بمون، درسته ممکنه از مقاومتت هر بار جاییت خرش برداره، اما صیقل داده میشی، مثل صورتت، زیبایی زندگی به دستهای خودت میکاری، اینطوری لذت بخشتره، وگرنه هرکسی درشرایط عادی همهی چیزای معمولی رو دارن، همهی آدم های دور و برت تفاوت تو رو با بقیه درک میکنند.
با دلی اشوب توی دل شب، سوار اتوبوسی بیبرگشت به مقصد ناشناسی شدم، با غصه به دل سیاهی پشت شیشه اتوبوس زل زدم.
اشکی اومد از چشمم بیافته، سریع پاکش کرد، سعی میکنم، دیگه اشک نریزم، گذشتم، زمزمه کردم:
-خداحافظ عشقی که قسم خورده بودی، تا ته دنیا پشت منی.
خداحافظ مادر، مادری اون روزچنگ انداخت به موهام ولباسهام.
"وصدایی توی اکوشد:
-شیرم وهمه زحمهاتم حرومت، تف به روت بیاد که رو سیاهم کردی."
خداحافظ مادری که شیرتو حروم کردی، میدونم برات ننگم، اما دوستت دارم، دلم برای عطر آغوشت تنگه.
چطوری از این همه خاطره دل بکنم؟! حرفاتون، کارتون، نادیده گرفتنتون مردم و جون دادم.
هیچ وقت ازتون چیزی نخواستم، فقط یه ذره محبت، یه ذره حمایت، ولی اون هم با کوچکترین بادی ازم دریغ کردید، خداحافظ حاج بابا .
خداحافظ داداش بزرگه، غربیانه رفتم، امیدوارم دیگه سرتون پایین نباشه، با این حال رفتم، تا دیگه باعث کسر شاءنتون نشم.
فقط دلم میخواد بدونم، که کسی منو یادش میاد؟! پــروایی سیاه بدبخت رفت که همهتون خوشبخت بشید، امیدوارم خوشبخت بشید، خواهر بزرگه.
بازی رو باختم سمیر اینجا برام غربته، گفته بودی،حرف از مردن نباشه، اما تو منو کشتی.
الان محکومم به این پریشونی، آتیش زدی به جونم، گفته بودی اگه زودتر از تو طوریم بشه، سنگ قبرم رو با جسم خودت میسازی، ولی اون سنگ قبر رو با نفرت و حرفاهات ساختی، با دلی شکسته میرم تا شاد باشید.
پووف کلافهای کشیدم، و اشکی سمج از گوشهی چشم روی صورتم لیز خورد، همزمان زمزمه کردم:
-خداحافظ، شهر نامرد.
_
از خود بیخود بودم حالم رو نمیفهمیدم، دستی کسی که محکم منو تکان داد، ترسیده جیغ بلندی و خفهای کشیدم، دستم رو محکم روی دهنم گرفتم تا صدای بلندم رو خفه کنم، با دیدن پسری کنارم باچشمان وق زده بهش خیره شدم، خودم به شیشهی پنجره چسباندم، پسره ترسیده عقب رفت.
نگاه ترسیدم ناخواسته به صورتش چسبیده بود، زمان و مکان از دستم در رفته بود، اون پسره هم با رنگ و رویی رفتهای به چشمها و صورت ترسیدهام زل زده بود، ترسیده با نفس نفس زدن نگاه کردم، بیاختیار دستی به صورتم مملو از عرق واشک کشیدم، من کی این همه گریه کرده بودم؟!
همون پسره ترسیده عقب رفت با صورت قرمز شدهای گفت:
-شرمنده خانم مهندس نمیخواستم شما رو بترسونم، فقط نگرانتون شدم.
سریع با دست صورتم رو پاک کردم، از خجالت داشتم آب میشدم، آروم گفتم:
-شرمنده، حواسم پرت شد.
درهمین حال مردی قوی هیکل جدی به سمتم ما اومد، نگاهی بد و پر از خشمی به اون پسره کرد، سریع گفت:
-حالتون خوبه خانم سینایی؟! این پسره مزاحمتون شده؟!
به زور تلخ لبخندی زدم، نگاهم به صورت خجالت زدهاش نیم نگاهی کردم، سرش پایین بود، عرق روی پیشانیش نشسته بود، سریع بریده بریده گفتم:
-ببــ... ببخشید، نمیدونم چیشد، یه کم حالم بدشد، این اقا پسر خواستن کمکم کنند، ممنونم چیزی نیست.
خشک، جدی گفت:
-باشه اگه چیزی بود من اون جلوم، لطفاً صدام کنید.
سرم رو باخجالت تکان دادم، سرم رو پایین انداختم، از دست خودم این افکاری که چسبیده بیخ گلوم کفری بودم، برای جلویی گیری دوباره غرق شدنم توی افکارم دفتر طراحیم درآوردم، شروع کردم، به طراحی باید فکرم مشوش رو منحرف کنم.
توی افکار خودم بود، که باصدای کسی سرم روبلند کردم، همون پسره با لبخندی، چیزی جلوی گرفت.
-بفرماید خانم نون محلی هست مادرم درست کرده.
بالبخندی نصفه نون رو جدا کردم، ذوق کردم.
-وای مرسی.
نون بو کردم بوی خوبی میداد، تکیهی کوچکی توی دهنم گذاشتم.
بانگاهی بهش کردم، آروم گفتم:
-تو چرا اینجایی، بنطر میرسه سنی نداری؟!
تلخ خندش اعصابم رو بهم ریخت.
-پدرم، ماه قبل صدمه دید، چون به کارش نیاز دارم، با اقای مهندس صبحت کردم، چون کاربلد بودم، نیاز داشتیم اقای مهندس قبول کرد من بجای پدرم باشم.
بغض به گلوم چنگ زد، لبخند زورکی زدم، بهش نگاه کردم.
-اسمم پـرواست، منو مثل خواهر بزرگتر ببین.
لبخندش گشاد شد، دستی به موهاش کوتاهش کشید، سرش پایین انداخت:
-شما خیلی خوبید، ممنونم خانم مهندس، خیلی تعجب کردم، که یه مهندس توی اتوبوس نشست.
آروم تیکهای ازنون به دهنم گذاشتم، جدی گفتم:
-چیش تعجب داره؟! منم مثل شماها آدمم.
بهش نگاه کردم، تازه ریش وسبیل دراومده، تازه توی دوران بلوغش بود.
چشمهام ریز کردم.
-خودت معرفی نکردی، چندسالته؟!
سرش بلند کرد بهم زل زد.
-رضام، هیجدسالمه.
-خوشبختم اقا رضا.
جثهی لاغری داشت، دستهای لاغرش وظریفش برای کارای سخت مناسب نبود، آروم وصیمیی پرسیدم:
-درس میخونی؟کارت چیه؟!
کنارم روی صندلی اخر نشست، باذوق گفت:
-میخوام مثل پدرم ارماتوربند حرفهای بشم.
اخم کردم، جدی بهش گفتم:
-میدونم درجایگاهی نیستم بهت نصحیت کنم، اما میتونی بجایی پیمانکار شدن، به مهندس حرفهای بشی.
سرش انداخت پایین با اخمی ریزی گفت:
-شاید پدرم دیگه هیچ وقت نتونه کار کنه، منو چندتا خواهر برداریم، نمیتونم دست روی دست بزارم.
نگاهم به بیرون دوختم دوست نداشتم یه مرد کوچولو رو بخاطر فقرش با نگاهم تحقیر کنم.
خیلی آدما با یه نگاه، آدمای ضیعف رو به راحتی میشکنن، مثل منی که سالها زیر این نگاه این آدما له شدم، نمیزارم این دفعه کسی بخاطر نگاهم، عذاب های که کشیدم رو بکشه.
شاید نفهمند آدما امآبعضی وقتا نگاهشون یه کوه رو ذوب میکنه، منی که تجربهاش رو داشتم، به خودم اجازه نمیدم غرور توی نگاهش روخورد کنم، اگه بتونم کمکش میکنم.
آروم درحالی به بیرون زل زده بودم.
-تو میتونی شبا درست بخونی، اگه بخوای میشه، آدما همیشه مسیر زندگیشون صاف واسفالت نیست، بایدخودت دست بکار بشی، درست الان دستت خالی وچیزی نداری، ولی میتونی.
شاید باکار کردن سادهات سفرهتون خالی نباشه، ولی چیزی نمیتونی تغییر بدی، ولی اگه بتونی کمی تلاش کنی میشی مهندس هم زندگی خودتو تغییر بدی هم خواهر بردارات.
بهش نگاه کردم، سرش به یقهاش افتاده، آروم رو بهش لب زدم:
-نگفتم ناراحت بشی، یا خجالت بکشی، مطئمنم میتونی.
من تونستم، رضا تو هم میتونی، میتونی این روزایی سخت طی کنی، من روزی یه ساعت میتونم باهات کار کنم، قول میدم، کتابهای کمک درسیت جور کنم، ولی اگه خودت نخوای من کاری ازم بر نمیاد.
سرش بالا آورد:
-خیلی دلم میخواد، ولی خانم مهندس نمیدونم میتونم هم کار کنم هم درس بخونم.
لبخندی زد، گوشیم رو آوردم، از گالریم عکس خندون محسن بار اون چال گونهاش واون پلاک پرچم ایران روی گردنش سمت رضا گرفتم.
-این داداشمه، اسمش محسنه، محسن داره پزشکی میخونه، الان عمومی هست، ولی با جنمی که داره حتماً تخصص میگیره، مطمئمنم.
مکثی کردم.
-رضا چیزی الان بهت میگم بین خودمون باشه، این زندگی ماست، دوست ندارم نقل دهن بین مردم بشم.
برای این بهت میگم که بدونی سخته، خستگی داره بیخوابیداره، اما شدنیه، هم من هم محسن روزا کار میکردیم، شبا درس میخوندنیم، پس بدون محال وجود نداره.
رضا لبخندی زد، با سادگی و ذوق واز احساس گفت:
-اولین مهندسی هستید، که بجای ماشین لوکس خودش با اتوبوس دربه داغون کارگرا اومدید، همه تعجب کردن، ولی فهمیدم با اونا فرق داری.
توی چشمهاش ستاره بارون شد.
-بامنی که اصلاً نمیشناختید، خودمونی رفتار کردید، ازنون محلی مادرم خوردید، این خیلی خوشحالم کرد، اگه مزاحمتون نباشم، و وقت داشته باشید قول میدم تمام تلاشم رو بکنم، خیلی زود ، مهندس بشم.
لبخندی زدم، سرم رو تکان دادم، که همون مرد جدی برگشت، رو به رضا گفت:
-رضا بهتره سرجات بنشنی ومزاحم خانم مهندس نشی.
رضا سریع بلند شد، معذب گفت:
-چشم.
رو به رضا گفتم:
-برو سرجات، چون دخترم خوب نیست بقیه فکر دیگهای میکنند.
لبخندی نصفه ونیمه زد، سرش رو تکان داد.
چند ساعتی توی راه بودیم، از ماشین که پیاده شدیم، اخرین نفر پیاده شدم، وسایلم رو برداشتم.
وسط بیآبون بودیم، هوا خیلی سوز داشت، لرزشی از سوز سرما به تنم نشست، کلی تپههای بزرگ و کوچک اطرافمون دیدم.
دستها نیامده یخ بسته، وسایلم برداشتم، نگاهم به رضا افتاد کمی بافاصله ازشون رضا راه میرفتم، که همون مردقدبلند وهیکلی بود، به ما نزدیک شد، روبه من گفت:
-خانم مهندس از این طرف.
سرم تکان دادم، روبه رضا گفتم:
-بیا رضا.
به سلف که رسیدیم، کانکسهای زیادمی اینجا بود، از بس سرد بود پرنده هم پر نمیزد.
به جای رسیدیم که دو طرف کانکس روبه روی هم بودن، نگاهم به کانکسها افتاد کمی ترسیدم، نگاهم به اخرین کانکس افتاد، برای من اخرین بهتره، روبهروش هم کانکس بود.
-رضا من اخری انتخاب کردم، تو هم اون یکی مونده به اخر باش.
اون مرد نگران نگاهم کرد.
-ببخشید، ولی..
_آرشام
اعصابم خورد شد که خانم سینایی با نواب نرفت، به یاسر سپردم حواسش بهش باشه کسی اذیتش نکنه.
قبل از اینکه آنتنها قطع بشن، شماره یاسر رو گرفتم.
-الو کجایید؟! خانم سینایی خوبن؟!
-سلام اقای مهندس، بله اقا خوبن.
-چیزی نشد مشکلی نداشتن؟!
-نه اقا فقط رضا کمی باهاش حرف زد، بهش گفتم که مزاحمش نشه.
بیاختیار اخمها به گره خورد، .
-رضا کیه؟!
-پسر همون مردی که افتاد کمرش مشکل پیدا کرد.
سرم تکان دادم خیالم راحت شد، اون بچهست. با اخم جدی.
-یاسر مواظب خانم مهندس باش، راستی وقتی رسیدید، روبهروی کانکس خودم بهش جا بده.
-چشم.
-حواست جمع باشه.
زودتر از بقیه رسیدم، خسته بودم، چقدر هوا سرده؟!
هوای خشک سرد، اینجا آدم رو عصبی میکنه، چمدانم و ساکم به کانکسم انتقال دادم، سریع سویشرتم از تن درآوردم، تن خستهام رو به آب سپردم، از خستگی با حولهی تن پوش روی تخت درازکشیدم، ارنجم روی چشمم گذاشتم، از خستگی خوابم برد.
یه چرتی زدم، نیم ساعتی گذشت که سرو صدای، شلوغی بیرون خسته لای پلکم رو باز کردم، چرخی زدم، و روی شکمم خوابیدم، متکام روی سرم گذاشتم.
کمی گذشت کسی در زد، با بیحالی بلند شدم، فقل کانکس باز کردم، یاسر جلوی در دیدم.
درحالی خمیازهای میکشیدم، بهش خیره شدم، سرم رو به نشانهی اینکه چیه تکان دادم.
یاسر آب دهنش قورت داد.
-ببخشید اقا هر چی به خانم مهندس گفتم، گوش ندادن.
ابروهام بالا رفت، با اخمی توپیدم:
-یعنی چی؟!
یاسر عصبی به نظر می،رسید.
-اقای مهندس، خانم مهندس اخرین کانکسهای رو به رویی رو برداشتن، خواستن رضا هم کانکس کناریشون رو پر کنه.
لای در رو باز کردم، با اخم نگاه کردم، چندین کانکس اونطرفتر نگرانش بودم، چرا اخرین رو انتخاب کرد؟! احمق لجباز، لعنتی، تخس.
-باشه، موردي نیست، یاسر الان برو استراحت کن، بعد از استراحتت یادت نره اونجا نور افکن نصب کن، که مشکلی نصب سرویس بهداشتی نزدیک کانکسها رو پیگیر باش.
یاسر که کمی خیالش راحت شده بود، سرش تکان داد، با لبخندی آروم گفت:
-چشم اقا، ببخشید مزاحم استراحتتون شدم.
سرمو رو تکان دادم، در رو بستم.
روی تخت دراز کشیدم، چشم بستم، فکرم سمتش کشید، حداقل روبهروی اُتاقم بود حواسم بهش میبود، لجباز.
کمی دراز کشیدم، گشنمه بود، کاش زودتر شام میآوردن، خیلی گشنمه، لباس ورزشی پوشیدم، سیگاری از باکس سیگار بیرون کشیدم.
با فندک روشنش کردم، صندلی راحتیم رو برداشتم، جلوی فضای اندک کانکس گذاشتم، سرمای هوا به عضلاتم نفوذ کرد.
روش نشستم، پام رو روی پام گذاشتم، بیخیال سرما مشغول دود کردن سیگارم شدم، توی دلم گفتم، کاش قهوهای چیزی بود، چشم بستم.
کمی گذشت صدای شنیدم، درحالکه سرم پشت سرم صندلی گذاشته بودم، صدای کسی رو شنیدم.
سرم رو بلند کردم، با دیدن پسر بچهای اخمم به هم گره خورد، توی دستش چیزی بود بهم نزدیک شد.
-سلام اقای پاکرو، ببخشید مزاحم خلوتون شدم.
سینی رو طرف کشید، زبونش روی لبش کمی مضطرب بود.
بهش زل زدم، با سینی دستم روبه طرفش کشیدم، ازش گرفتم.
باهمون لحن جدی بهش گفتم:
-خودت چای دم، کردی؟!
لبخندی زد.
-نه خانم سینایی دم کرده، برای منم آورد، اینو داد، برای شما بیارم.
ابروهام بالا رفت، سینی رو طرف راستم پایین گذاشتم، نگاهم به سینی افتاد، کمی شیرینیها رنگی وپولکی توی قندون بود.
آروم لب زدم:
-باید رضا باشی درسته؟!
سرش تکان داد، همزمان:
-بله اقا.
جدی، بالحن خشدار:
-رضا اینجا محیط مردونهست، خودت اینو میدونی، شرایط برای یه خانم سخته، پس ازت میخوام مواظب خانم سینایی باشی.
اون یه ذره ازمردا میترسه، اینکه اینو بهت گفتم، یعنی باید بین خودمون باشه، کسی بفهمه گردنت رو خورد میکنم، انگار بهت اعتماد کرده.
شبا که میخوابیحواست باشه اگه صدایی اومد با بیسیمی که بهت میدم خبرم کنی، یکی اضافه میدم که بدی به خانم سینایی.
لبخندی زد:
-چشم، خانم مهندس خیلی آدمی خوبیه، مثل خواهرمه.
با اخم گفتم:
-چرا اون اخری انتخاب کرد؟! در تعجبم.
رضا سریع گفت:
-منو و یاسر هم بهش گفتیم، که اخری روانتخاب نکنه، اما بعد که داشتم کمکش میکردم پرده رونصب کنه گفت، بعد از اون کسی نیست، قبلش هم که منم، اینطوری کمتر امکان داره مشکلی پیش بیاد.
بعدش گفت دیوارها نازکن اگه کسی حرف بد بزنه از دیواره ردمیشه.
بااخم غلیظی پک عمیقی به سیگارم زدم، راست میگفت، سرموتکان دادم.
-باشه، حواست جمع کن، گفتم یه نور افکن اونجا نصب کنند، که کسی جرئت نکنه بخواد اونجا تجمع کنه، سرویس بهداشتی خانماها رو قراره کمی به سلف نزدیکتر کنم.
فقط شاید خانم مهندس روش نشه بهش بگه، اگه تونستی مواظب باش اتفاقی پیش نیاد، نیم ساعت دیگه بیا ظرفها ببر.
سرش رو تکان داد:
-چشم اقا، با اجازتون .
سرم رو تکان دادم، اون از دوتا پلهی جلوی کانکس پایین رفت، به دور شدنش خیره شدم، سرما کم کم داشت باعث لرزشم میشد.
ماگ تقربیا بزرگ چای رو برداشتم، چای رو مزمزه کردم، چای بابونه، نفس عمیقی کشیدم.
بوی بابونه حس خوبی بهم داد، هوا کمی سوز داشت، با این چای حس خوبی بهم دست، باخودم گفتم:
- این هوا چای داغ واقعاً میچسبه.
اینجا شبا زود آدم میخوابید، تلویزیون کوچک اون گوشهی چیزی نداشت.
ازپنجره کوچک کانکس به اخرین کانکس روبهرویی خیره شدم، اولین شب خوابیدن توی کانکسها باید براش باشه.
باید خیلی مواظب باشه، اما نمیدونم چه مرگم شده، که همهاش نگران این دخترهی غربیهام من از این خصلتها نداشتم.
دلم بدجور براش میسوزه، از این جلویی این همه ظلم سرش رو خم میکنه، کاراش منو تا مرز جنون میبرن.
وقتی رضا برای بردن سینی اومد، بهش بیسیم دادم، اینطوری اگه مشکلی پیش بیاد، میفهمیدم، هنوز دلم آروم نمیگرفت.
مشغول کشیدن طرحی که توی ذهنم بودم، ساعت نزدیک یازده شب بود، که کسی در زد.
با اخم نگاهی به ساعت افتاد، باخودم غر زدم:
-یعنی کیه؟!
قفل در زدم، با ددیدن نیلا شهآبیاز تعجب ابروهام به موهام چسبید، ولی سربع خودم رو جمع کردم نفسم از خشم بیرون فوت کرد.
با اخم غلیظی بهش زل زد، نفرت سرتا پام رو گرفت، این آشغال اینجا چه غلطی میکنه.
با لوندی در رو کامل باز کرد، موهای شرآبیش کامل دورش ریخته بود، دندون هام و روی هم سآبیدم، رودوشیش کامل باز بود، بلوز سفیدی تنش بود، با ناز قدمی داخل گذاشت.
خیلی سعی داشتم کنترلم رو از دست ندم که...
مثل برق خودشو رو توی آغوشم انداخت، بوی عطر تحریک کنندهاش توی فضا موج خورد.
صورت پر از ارایش و چشمهای درشت مشکیش بهم خیره بود، با لبآهای برجستهاش با ذوق زیادم لب زد:
-وای آرشام باورم نمیشه، دوباره تو رو ببینم، وقتی گفتن، اینجایی باورم نشد، اومدم تا با چشمهای خودم ببینم.
دستهاش دور کمرم بود، نوازش وار آروم با ناز بالا پایین میکرد.
شوکه سرجام خشکم زده بودم، از دیدن نیلا اینجا در تعجب بودم.
اخرین باری که دیدمش قبل فوت علیرضا بود، بعد از ماجرا از گرفتن پروژ مشترک باهاش سربار میزدم، الان بودنش اینجا یعنی اینکه.
کلافه نفس عمیقی کشیدم، با اخم وخشم درحالی بغض غریبی توی گلوم چنگ انداخته بود، زبونم روی لبهای خشکم کشید، از خودم جداش کردم.
وقتی فهمید پسش زدم، برداشت در رو قفل زد، زنجیر در بست، با تعجب بهش نگاه کردم.
روسریش رو باز کرد، رو دوشی در آورد، من هنوز همون وسط ایستاده بودم.
دوباره سرش روی بازوم نشست، با صدای پر از ناز گفت:
-وای خدا اگه بدونی چقدر دلتنگت بودم، نمیدونم چرا یکدفعه از من بریدی، فکر رسیدن به تو منو دیوونه کرد.
همیشه توی خاطرم بودی، حتی یه لحظه هم از یادم نرفتی، خیلی بیقرارتم، تو همیشه برام خاص و تو دل برو بودی.
اون همه خاطره ازت داشتم، نمیدونستم به کدوم جرم ازم گذشتی، اصلاً باورم نمیشد، که به راحتی از من گذشتی، تاحالا کسی منو پس نزده، با این اخلاق خشکت کسی جز من نمیتونه تو رو تحمل کنه.
هنوز شوکه بردم، عصبی با نفسهای تند شده، قلبم مچاله شد، یاد علیرضا توی ذهنم نقش زد، لبخندهاش مسخره بازیهاش.
علیرضا روی کاپوت ماشین دراز کشیده بود، با غرور خندید:
-باورم نمیشه، دارم پدر میشه، دلم میخواد یه دخمل باشه، یه زخمی توی قلبمه ، میخوام با این دخمل کوچولو درمانش کنم.
میخوام اسم خواهر کوچیکه مرحومم روش بزارم اگه سیما قبول کنه.
آرشام برام برادری کن باهاش حرف بزن، من نمیتونم، دوست ندارم ناراحتش کنم، اگه گفت نه بگو هر چی دوست داشت میزاریم.
ترش کردم:
-باز توئه کله خر، منو سپر بلای خودت کردی؟!
خندید، بلندشد و نشست روی کاپوت، بازوم و گرفت.
-غر نزن همین اخرین دفعهست، دیگه چیزی ازت نمیخوام قول میدم.
کل تنم به غرق نشست، دستم یخ بست درحالی کل تنم مثل کوره میسوخت، صحنههای خندههای علیرضا، و صورت خونی تن اغشته خونش با همون لباسی که میگفت میخواد بره دیدن سیما، پاهای سستم جلو نمیرفت، خدایا نه...
دیدنش در ان وضعیت که پای بنای برج افتاده، از بلندی خودم سقوط کردم، روی زمین افتادم، اون روز کمرم شکست.
خندهای پراز ذوق و شوخیهای بیحد وصفش با این صورت غرق خون منافات نداره، تنم مملو از عرق شده، با ریختن چیزی سردی روی صورتم، به زور راه نفس باز شد.
از استرس نفس کشیدن از یادم رفته بود، روی تخت افتادم، نیلا پایین پام نشست.
-عزیزم، آرشام، چی شدی؟! چرا هر چی صدات میزنم، جوابم رو نمیدی؟! آرشام یه چیزی بگو، چت شد؟!
دستم توی دستم گرفت، با خشم دستم از دستش، بیرون کشیدم، سرم رو بین دستام گرفتم.
با کمال پرویی کنارم نشست، با نفرت از خود بیخود، گردنش توی چنگم اسیر شد، با چشمهای به خون نشسته گردنش رو فشار دادم.
دلم بدجور سوخته، دلم مثل کورهی آتیش بود، قرار بود اون شب با علیرضا برم جایی اما این اون شب با ناز کردنش زیادیش خوی مردونگین رو بیدار کرد، نزاشت برم سراغ داداشی که بیشتر از جونم برام ارزش داشت.
نمیدونم اون شب غربیانه چه اتفاقی براش افتاد، درحالی که من توی خوش گذرونی میسوختم، اون توی خون خودش میغلتید.
به خر خر افتاده بود، روی دستم چنگ میزد، اصلاً چیزی به پهلوم خورد، از درد به خودم پیچیدم دستم شل شد.
مثل روانیا یه لحظه از یاد بردم کجام، صورت پراز ارایش به هم ریخته ارایش روی صورتش پخش شده بود، صورتش کبود بود، چشمهاش کاسهی خون، به سختی سرفه کرد، نفسهای کشدار و عمیقی با سرفههای خشک راه نفسش رو باز میکرد.
غریدم:
-گم شو هرگز صورت نحست رو جلوی من نیار گم شو، وگرنه گردنت رو میشکنم.
من روانیم، کنترلی روی خودم ندارم، بعد علیرضا کی میدونه چی به روزم اومد؟!
ازصد کیلو متریم رد نشو از اون مرد مغرور یه دیونه مونده، با روح شکسته، دنیام بعد علی ماتم شد، پس طوری از جلوی چشمم ناپدید شو که تا عمر دارم چشمم بهت نیافته، تا اینجام مثل نامرئیها باش.
درحالی که سرفه های خشک میکرد، تلو خوران به سمت در رفت، بریده بریده بین نفسزدنهاش نالید:
-تاوان پس میدی، عوضی، کره خر.
اگه اون شب اون نبود، منو تحریک نمیکرد هیچ وقت نمیتونستند، اون شب عزیزترین کسم رو بگیرن.
خواهرم رو داغدار کردم، همهاش تقصیر منه، اگه باهاش میرفتم، اینطوری نمیشد، هرگز خودم رونمیبخشم، بخاطر من جون مرگ شد.
صورت خونی ومالیش سالها خواب شب روازم گرفته، بردارم دوستم غربیانه، رفت، معلوم نیست، چه اتفاقی براش افتاد، چه بلایی سرش آوردند...
هیچ وقت نفهمیدم، چی پیدا کرده بود، اون چیز مهم چی بود، که جونش رو سرش اون گذاشت، چرا به فکر زن بادارش نبود.
چرا فکر نکرد، عشقش بدون چی میکشه؟! زنی که از اون بعد از شب یه شب ارامش نداشته.
تا صبح مثل مرغی سرگردان توی کانکس راه رفتم، و خود خوري کردم.
صبح با اعصابیداغون سوار ماشینم شدم، به سرکشی سد رفتم، از بالا دیدم خانم سینایی پایین ایستاده، با پیمانکار صبحت میکنه، اون الان باید توی دفترم من باشه، اینجا چکار میکنه؟! لعنتی این دختره بد روی مخه.
کمی طول کشید از بالا پایین اومدم، که با ندیدم خانم سینایی عصبی بیسیم رو گرفتم.
با پیمانکار صبحت کردم، بدتر عصبی کرد.
اون دختره به چه جراعتی رفته برای نظارت زیر ساختها پایین رفته، بدون اموزش ممکن بلایی سرش بیاد.
امروز چه روز نحسیه، اون از شبش این از الان.
وقت نداشتم، باید بقیه آموزاشات رو میدادیم چند روز بیشتر اینجا نبودیم، با خشم راه افتادم سمت دفترم.
_پــروا
از ذوق زیادم خوابم نمیبرد، صبح زود بیدار شدم، با اهنگ زیر لبی لباس پوشیدم.
با شنیدن صدای واحد کارگرا سریع بیرون اومدم، قفل به کانکس زدم، رمزی بهش دادم.
با عجله از بین کانکسها رد میشدم، کمی ایستادم، دنبال صدای ماشین راه افتادم، با دیدن ماشین با خوشحالی به طرف ماشین رفتم.
خوشحالی سوار شدم، روی صندلی جلویی جای گرفتم.
بعد یه ربعی به سد رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم با ذوق به نمایی سد خیره شدم.
اشکی توی چشم چرخید، از خوشحالی گوشهی لبم رو نیش کشیدم، با گامهای محکم به طرف سد قدم برداشتم.
از چند نفری پرسیدم، با پیمانکار حرف زدم، ازش خواستم، زیر سازهها رو ببینم.
پیمانکار کسی رو همراه فرستاد، کلاه ایمنی رو بهم داد، از سرازیری و شیب تندی پایین رفتیم، جای خطرناکی بود، صخرهای تندی داشت.
با احتیاط پایین میرفتیم، به پایین رسیدیم، از مسیری باریکی رد شدیم، کارگرا در حال کار بودند به ارامی به آنها سلام کردم، به زیر پایهها اصلی سد رسیدیم، با دیدن رضا لبخندی زدم، به طرفش رفتم:
-تو اینجایی؟!
سرش بلند کرد، با ارنجش عرق پیشانیش پاک کرد، با دیدنم کمر راست کرد، با لبخندی ساده و بیغل و غش گفت:
-سلام خانم مهندس، اینجاید؟!
-اره یه سری به اینجاها بنزنم، رضا اگه کاری داشتی یه کمی دیگه اینجا هستم.
دیدن اینجا برام به عنوان مهندس ناظر پروژ کلی ذوق زده بودم، که گذر زمان حس نکردم، که رضا با یه زیر انداز که توی دستش بود، کنارم ایستاد.
با تعجب بهش زل زدم.
-چی شده چرا اینطوری نگاهم میکنی؟!
رضا با لبخندی گفت:
- انگار خیلی،خوشحالی، سر این زیر انداز بگیرید خانم مهندس.
با لبخندی ازش گرفتم.
- میشه باهم غذا بخوریم؟!
چشمهاش برقی زد، دستپاچه سرش رو تکان داد، باهم سر سفره ای کوچک نشستیم.
رضا کمی معذب بود، اما من بیخیال با دست کباب به نیش کشیدم.
رو به رضا گفتم:
- مثل داداشمی، پس نمیخواد جلوی من معذب بشی، ببین رضا من مثل خودتم، مثل اون پولدارای که فقط به فکر خودشونن، نیستم، اینو گفتم که بدونی،
حتی اگه پولدار هم بودم، مثل اونا رفتار نمیکردم، هرچند ممکنه من مثل اونا میشدم ولی مطئمنم مثل اونا بیرحم نمیشدم.
با لبخندی گفتم:
-پس با من خودمونی رفتار کن، اگه بتونم دوست دارم توی درس کمکت کنم، پس لطفاً دیگه با من غربیگی نکن، پیش من راحت باش.
با لبخندی به صورتم سرش پایین انداخت، جثهی ریزه و میزهای داشت، صورتش استخوانی، چشمهای مشکی درشت، با ته ریشی معلوم بود توی سن بلوغه، صورت معصومی داره.
با دیدن چندتا پیر مرد که میخواستن از کنار ما رد بشن، بلند شدم سریع گفتم:
- بفرمایید بنشنید.
سریع به من نگاه کردن، یکیشون سریع گفت:
-راحت باشید خانم مهندس، ما اون طــ...
وسط حرفش پریدم:
-سفره ی درویشیه بفرمایید، خواهش میکنم.
زیر چشمی بهم نگاه کردن یکی با لبخندی گفت:
-چشم ممنونیم.
زیر اندازی پهن کرد، کنار ما نشستند، کمی بعد چند نفر دیگه به ما پیوستند.
با لبخندی به سفرهای که کمی طولانی شده بود، نگاه کردم. راحت مشغول خوردن شدیم.
یکی از اونا گفت:
- خانم مهندس شما مثل اونا نیستید.
سرم رو بلند کردم، با لبخندی گفتم:
-یعنی چی؟!
یکی دیگهشون گفت:
- هیچ کدوم از مهندسا با آدمای فقیری مثل ما هم سفره نمیشن.
لبخندم پر رنگتر شد:
-منم مثل شماهام، فرقی ندارم، مهندس اصلی اینجا نیستم، ولی دوست دارم اینجا باشم من از کنار شما بودن واقعاً خوشحالم.
با خوشحالی ناهارمون خوردیم، چقدر از کنار آدمای ساده و مهربون لذت بردم، و خدا روشکر کردم.
از اینکه اون مرد گفته بود مثل بقیه نیستم، روی آبرا بودم از اینکه مثل آدمای خودخواه نیستم، خیلی خرکیف بودم.
عصر اونروز همراه رضا و بقیه کارگرا سرکارمون رفتیم.
وقتی از بقیه جدا شدم، با دقت همه چیزا رو بررسی میکردم به همه جا سرک میکشیدم که یه دفعه چشمم افتاد به اُتاقکی کوچکی زیر پایههای سد و واردش شدم.
چادری روی وسایلی کشیده بودند، آروم اون عقب زدم، با دیدن فولاد استنلس استیل دستی به اونا کشیدم.
کمی چادر روعقبتر کشیدم. دستی به آنها کشیدم، چشم افتاد به برچسب اونا با شک به اونها خیره شدم.
استنلس استل فریتیک(Ferritic)لبم روگاز گرفتم، ازخودم پرسیدم:
-اینا چیه؟! این برای این نوع استنلس که استحکام نداره، این تجهیزات هیدرو مکانیکال مطمئن نیستند.
اصلاًاینجاچخبره، یاخدا اصلاً اینا نباید، اینجا باشه، باجون مردم بازی میکنند؟!
نباید کسی بفهمه..
رشتهی افکارم با فریاد مرد میانی سالی درهم شکست.
از صورت وطرز نگاهش آتیش میبارید، با خشم و نفرت قدمی به طرفم برداشت، نعرهاش باعث شد زانوهام سست شد.
-اینجاچه غلطی میکنید؟!
از دادش از جا پریدم، ترس برم داشت، اما نقاب خونسردیم به صورتم زدم، با قورت دادن آب دهنم به صورت کبود اون مرد خیره شدم.
پر از استرس و ترس بود که معلوم بود اینجا یه خبراییه، نگاهش ناخوداگاه به جای خیره شده، رد نگاهش رو گرفتم، نگاه برزخی، مشکوک و ترسیدهاش توی صورتم چرخید.
لبخندی نصفه و نیمه زدم:
-ببخشید، راهم رو گم کردم اشتباهی سر از اینجا درآوردم.
غیر محسوس به جای که اون خیره شد، نگاه کردم، دیواری بنطر تازه ساخته شده، خیلی مشکوک بود.