نفسم بند اومد، اینجا یه چیزی درست نبود، ضربان قلبم تند شده، سعی کردم، کنترلم رو ازدست نده.

اینا کین؟! چرا مشکوکن؟! دارند چیکار می‌کنند، چرا ترسی عجیب به دلم افتاد.

افکارم مشوش بود، اون مرد با صدای بمش غرید:

-تو کی هستی؟! یه ضعیفه این پایین چه غلطی می‌کنه، از کجا اومدی؟!

باغرش اون کمی به خودم اومدم، اخمی غلیظ روی صورتم نشست، توی دلم دلهرهی عجیبی گرفتم، با کج خندی گفتم:

-اینش به شما ربطی نداره، شما بهتره به کار خودت برسی.

اون مرد عصبی به طرفم قدم برداشت، بدنم لرزی ریز کرد، ولی نباید خودم رو نمی‌باختم، با اخم دستم رو که توی جبیم بود مشت کردم، و خودم و آروم کردم، ناخن‌های کمی بلندم رو توی گوشتم فشار دادم.

با خونسردی چرخی زدم و مغروانه پشت به اون ایستادم:

- من فقط نگاهی به اطراف انداختم، خسته نباشید، دیرم شده، باید برگردم.

آروم از طرف راست کمی به پشت چرخیدم، با نگاهی به صورت اون مرد که خشم قرمز شده بود.

مغرورانه دستم رو بالا آوردم، انگشتهام به نشانه‌ی خداحافظی تکان دادم.

اون مرد عصبی‌تر از قبل گفت:

-صبر کنید، کجا با این عجله؟!

از لحن صداش مو به تنم سیخ شد.

ولی منم با این که زهره ترک شده بودم، ولی مثل خودش خشمگین صدامو بالا بردم.

- صدات و برای من بالا نبر، به تو ربطی نداره، بهت گفتم سرت به کارت باشه، تا سرت و به باد ندادی.

توی چشم‌هاش ترس دیدم.

-شما از طرف مهندس شهآبیاومدید؟!

از شنیدن اسمی که به زبون آورده، کمی به فکر رفتم، با خودم گفتم:

-اون کیه دیگه؟!

خیلی کنجکاو بودم، ولی،بدون عکس العملی توی صورتم سرمو رو تکون دادم.

پشتم رو به اون مرد کردم، سلانه سلانه راه افتادم، هر چند قلبم چنان با شتآب می‌کوبید، تنم عرق کرده بود‌، سعی کردم خونسرد باشم.

با قدم‌های بلند راه رفتم، ترسی توی دلم موج میزد‌، ولی نباید میزاشتم اون مردک بفهمید، آروم از اون اُتاقک بیرون جستم.

بدون برگشتن به پشت سرم با ارامش راه افتادم، سنگینی نگاه اون رو روی خودم احساس می‌کردم.

ولی باید ارامش رو حفظ می‌کردم، تا اون مرد بهم شک نکنه.

ولی اعصابم بهم ریخته بود، اینا دارن چه غلطی می‌کنند؟! پای جون مردم وسطه، اینجا چخبره، شهآبیکیه؟!

آب دهنم قورت دادم، اصلاً به من چه، حتماً اشتباه فهمیدم، صدای رضا منو از افکار درهم و بهم ریختهام بیرون کشید.

رضا باحالت دو به طرفم اومد، بانگاهی بهم خیره شد، یه دفعه پیچید جلوم با تعجب گفت:

-چیشده خانم مهندس اتفاقی افتاده؟!

ازصورتش خستگی می‌بارید، با لبخندی گفتم:

-هیچی، چرا؟!

رضا سرش پایین انداخت‌.

-آخه رنگتون پریده.

لبخندی زدم:

-خوبم.

توی واحد مخصوص سوار شدیم، به سلف رسیدیم.

خسته بودم، در رو باز کردم، به کانکس جمع جورم نگاه گذرایی انداختم، به طرف گاز کوچک رفتم آب رو برای جوش گذاشتم.

یاد دیروز افتادم، که به محض رسیدن ساکم رو باز نکرده به اینجا سروسامان دادم، ملافه‌ها روعوض کردم، پرده روی پنجره کانکس نصب کردم.

گوشه، گوشه اینجا روی با دقت و حساسیت تمیز کردم، چای بابونه رو دم کردم.

کسی در زد:

-کیه؟!

-منم خانم مهندس غذاتون آوردم.

روسریم سرم کردم، در رو باز کرد، آروم در باز کردم.

-ممنونم رضا ببخش به دردسر افتادی.

خندید:

-کاری نکردم، بفرمایید.

ظرف یکبار مصرف غذا رو ازش گرفتم.

-رضا ده دقیقه‌ای دیگه بیا برای خودت و اقای مهندس چای ببر.

دستی به موهاش کشید، آروم گفت:

-راستی اقای مهندس از دست تون کفری بود.

گوشه‌ی لبم و جویدم سرم روتکان دادم.

-باشه، ممنونم که گفتی.

بارفتنش در روقفل کردم، آروم غذام رو می‌خوردم، یاد محسن که روی سفره مسخره بازی می‌کرد، افتادم بغض توی گلوم نشست، دلم براش تنگ شده.

اشتهام کور شد، غذا رو برداشتم، درب کتری کوچکی که روی اجاق بود، برعکس کردم، غذا رو روی اون گذاشتم که اگه گشنم شد، زود سرد نشه.

صدای در که شنیدم حدس زدم رضا باشه، ولی محض احتیاط پرسیدم.

-تویی رضا؟!

-بله خانم مهندس.

ماگ توی سینی گذاشتم، چای رو ریختم بوی بابونه آدم زنده می‌کرد.

کمی تنقلات خشک توی جعبه‌ی کنارشون گذاشتم در رو باز کردم.

-بیا، ببخش خسته‌ای منم مزاحمت شدم، پیش خودت بزارشون صبح ظرف ازت میگیرم.

باخودم گفتم چای دیروزی همه‌اش موند خراب شد، منم که چای خور نیستم.

-یه لحظه صبر کن،

رفتم فلاکس چای براش بردم.

یه چای برای خودم ریختم، فلاکس بهش دادم‌، بیا ببر بخورید، دیروزی موندخراب شد، من فقط یکی می‌خورم.

سربه زیرازم گرفت، پسر خوبیه، آروم ومتینه، در روقفل کردم.

گوشیم رو که باز کردم، انتن قطع بود، عکس سمیر رو توی گالری نگاه کردم.

یاد اون روز افتادم که محسن گفت، که خیال کردی نمی‌دونم که هنوزم عکس اون رو داری، خجالت کشیدم.

دستم رفت برای حذف عکس رفتم، به پیام ایا از حذف مطمئنید؟! زل زدم.

با خودم گفتم نه، هر شب دارم با این بغض دوریش سر می‌کنم، درحالی اون با زن و بچه‌اش خوشه.

جدایی سهم ما شد، دیگه عادت کردم، به این دلتنگی‌، همونطوری که اون رفت منم اونو از ذهنم پاک می‌کنم.

دستم رفت روی دکمه ولی نتونستم لمسش کنم.

گوشی رو خاموش کرد‌، دیگه بی‌تآب و عاشق نیستم، قلبم دیگه مثل سآبق نیست، زود پشتم رو خالی کرد، منو با دل زارم تنها گذاشت، قلب صبورم رو شکستی، اون روزی که غروم رو شکستی، خیلی گله ازت دارم، منو باحرف‌هات و چشم‌های شیشه‌ایت وآبسته کردی، با نامردی زمینم زدی.

گفتم که ازت می‌گذرم‌، کسی ازم می‌گذره جای توی زندگیم نداره، مرگ احساسم رو ذره ذره با وجودم حس می‌کردم.

دیگه به قول محسن باید به فکر خودم باشم، باید زندگی بکنم، برای اولین بعد از این همه سال از اینجا بودن احساس غرور کردم، حس کردم برای خودم کسی شدم‌، واقعاً اینجام، با زیر صفر خودمو بالا کشیدم، هر چند زخمی بامنه که هیچ وقت خوب نمیشه.

از الان با هر کسی مثل خودش رفتار می‌کنم، روی احساساتم پا میزارم، از امشب دیگه نمی‌زارم غصه‌ی چیزی روی دلم باشه.

من الان دیگه در جایگاه ضعف نیستم، الان زمان اون رسیده، ستارهی که با دست‌های خودم وسط اسمون چسبوندم، بهش فرصت درخشیدن و دیده شدن رو بدم.ستارهی اقبالی که برام رقم زده بودن، عوض کردم.

الان باید درخشش این ستاره طوری خیره کننده باشه، که تدجه‌ی همه‌ی کسایی که زخمم زدن، عذاب م دادن‌ رو سرافکنده کنم. دیگه زمان پنهان شدن گذشته.

لبخندی روی لبم نقش بست، چشم‌هام رو بستم، از خستگی زود به خواب رفتم.

_

امروز اقای پاکرو بهم بد پیله کرده، کلی سر این که سرخود رفتم توی سد گشتم، غر زد، یه حال توپ ازم گرفت.

هنوز دست‌هام از اون دوتا سیاه چالهی خشمگین می‌لرزید‌، کلی پرونده و چیزهای الکی گذاشته تا لیست کنم، کلافهام کرده بود.

هر چی می‌خواستم بی‌خیال بشم، فکرم بدجورگیر بود.

با ترس و لرز به طرف اقای پاکرو که با پرستیژ و مغزوانه چیزایی روی بررسی می‌کرد، رفتم.

آروم جلوی میزش ایستادم، چند دقیقه‌ی گذشت، بدون بلند کردن سرش کلافه مقتدارنه پرسید:

-چرا بالای سرم ایستادی؟! اعتراضی داری خانم سینایی؟!

از جدیت کلامش خون توی رگم ماسید، این کیه دیگه‌، حتی صدای عادیش این همه آبهت داره؟!

-ببخشید، اقای پاکرو منـ..

دل.. دل کردم، برای گفتن، ازش می‌ترسیدم، خواستم برگردم، قدمی عقب برداشتم.

سرشو بلند کرد و جدی توپید:

-کجا؟!

از تن صداش ناخواسته تنم کمی بالا پرید.

-بــ... بـرم، بـه کارم برسـم، یعنی..

آرشام چشم‌هاش و ریز کرد، متفکرانه بهم زل زد:

-از حرف‌های نصفه و نیمه متنفرم، از این که کسی بخواد ادعای زرنگی کنه، دور بزنم هم نفرت دارم، من با این آدما کاری می‌کنم که ازشون نسلی روی کرهی خاکی نمونه.

الان هم مثل بچه آدم حرفتو بزن، فکر نکنم آدم از زیر کار رویی باشی، پس دهنتو باز کن زود، کار دارم.

آب دهنم قورتم دارم، ولی از خشکی دهنم زبونم به سقف دهنم چسبید.

-هیچـ...

به دفعه با مشت کوبید روی میز، دومتر به هوا رفتم، صدای لغزیدن پایه‌های میز رو شنیدم.

با خشم مثل حرکت نور بلند شد، جلو قد علم کرد، چشم‌های مشکی وترسناکش به صورتم دوخت.

از نگاهش تیر و ترکش به صورتم پرت می‌کرد، بغض توی گلوم اشوب می‌کرد، مثل سگ پشیمون شدم، نه راه پس داشتم نه راه پیش.

-بهت نگفتم، با من حرف میزنی نگاهت توی چشم من باشه؟!

آبیکه توی دهنم جمع شده بود، سعی درقورت دادنش داشتم، اما نمی‌دونم چرا پایین نمی‌رفت.

سرمو تکون دادم، مغروانه چشم‌هاش توی صورتم چرخاند.

-خُب...

سکوت کرد، نگاهم افتاد به چشم‌هاش که الان فهمیدم، قهوه‌ای تیره‌ یا شایدهم روشنه.

چون اینجایی که ایستاده، کمی نور تآبیده، انگار قهوه‌ای روشن می‌خوره، منتظر حرف زدنم شد، لب‌هام از ترس از هم باز نمی‌شد.

-من دوبار یه سوال رو نمی‌پرسم، پس تا وقت داری، و لب‌هاتو بهم ندوختم مثل آدم حرفت رو کامل و بی‌حایشه بزن.

ناخن‌هام توی کف دستم فشار میدادم، آروم با صدای لرزونی گفتم:

-فقط یه سوال داشتم.

با همون جدیت قدمی برداشت، از کنارم گذشت، به طرف پنجرهی کوچکی که توی اُتاقش بود‌ رفت.

منتظر بودم اجازه بده که بی‌اعصاب توپید:

-باید به زور از دهنت حرف بکشم؟!

چانه‌ام لرزید، اما زود خودم رو جمع کردم.

ترسیده بودم، سریع کف دست عرق کردهام به مانتو سآبیدم و زبونم روی لب‌ خشکم کشیدم.

-استنلس استل فریتیک(Ferritic) استحکام نداره، این تجهیزات هیدرومکانیکال برای همچنین پروژهی مگه نامناسب نیستن؟!

شانه‌هاش لرزید‌، شایدم هم خیال کردم، ولی لرزیدن نامحسوس بدنش رو دیدم.

دوقیقهای پشت به من ایستاد، به نقطهای نامعلوم خیره موند، سریع با صورتی مثل برج زهرمار برگشت، صورتش که به نظرم رنگ پریده‌ بود، با گام‌های قوی بلند به یه قدمیم رسید، از این همه نزدیکی ترسیده، زانوها به لرزش افتاد.

نگاه دقیقی بهم انداخت‌، با خشم بازوم و گرفت‌، منو مثل تکیه کاغذ تکون داد.

-چته؟! ‌خوب گوش کن، از هر کی و هر چی می‌ترسی، بترس، ولی من آرشامم خودم تأیین می‌کنم که کی باید ازم بترسه و کی از خشمم هرجای دنیاست امنیت داره، یا نداره، پس...

چانه‌ام محکم توی مشتش گرفت، چشم‌های لرزونم توی سیاه چاله‌ای خشمگینش می‌لرزید.

-اولین واخرین بار بهت میگم خانم سینایی خوب بهم نگاه کن، این چهره رو توی پستوی ذهنت حک کن، چون حق ترسیدن از من نداری، تحت هیچ شرایطی.

بار اخریه‌ی که این مردمک لرزونت توی صورتم می‌چرخه، پس خوب توی ذهنت ثبتش کن.

نمی‌دونم توی گذشته یا حالت چه اتفاقی رخ داده، اما از الان تا ایندهای که قراره رقم بخوره، شاید به اندازه‌ی محسن بهم اعتماد نکنی، اما کمتر از اون هم حق نداری بی‌اعتمادی کنی، پس تا وقتی توی محدوده ی منی حق این لرزش تنت و نفس‌های نیم بندت رو نداری، دفعه بعدی اگه این ترس توی چشم‌هات ببینم چشم‌هاتو خودم از کاسه در میارم.

قلبم هر ثانیه یه سکته میزد بازوم رها کرد، روی زانوهای سستم خم شدم، نزدیک بود سقوط کنم که به زور نزدیک زمین خودم رو نگه داشتم.

-تا حالا حرفم دوتا نشده.

سنگینی نگاهش رو حس کردم.

-الان هم خودتو جمع کنـ....

دم عمیقی کشید.

-جمع کن خودتو، از آدمای سست عنصر و ضعیف نفرت دارم، الان هم مثل بچه آدم بگو چرا اون سوال پرسیدی؟!

نمی‌تونستم بایستم، روی مبل سقوط کردم، دست‌های لرزونم روی زانوهای بی‌جونم بالا و پایین کردم. به روز با نفس‌های عمیقی به خودم اومدم.

-نمی‌دونم، من چیزی نمی‌دونم.

عصبی جلوم قرار گرفت، انگشت اشاره‌اش روی گل میز وسط مبل‌ها چند باری روی چوب بالا پایین کرد.

خشمگین درحالی که آرنجش، روی زانوهاش بود، خودشو روی مبل به جلو کشید.

-ببین نمی‌دونم چی شده، دیروز چی دیدی، ولی اخرین باری که اینو شنیدم، یه هفته بعدش جنازهی عزیز ترین فرد زندگیم، یه رفیق بی‌نظیر یه آشنایی بامرام، خونی و مالی درحالی ازشـ.....

بغض اونو مجبور به سکوت کرد، بلند شد، خشمگین فضایی کوچک کانکسش رو بالا و پایین می‌کرد.

ده دقیقه‌ای خود خوری کرد و من از شنیدن حرف‌هاش شوک بدی بهم وارد شد‌، نگاهم گویی به زمین، گل میز و کف زمین دخیل بسته‌ بود.

عصبی لبه‌ی مانتو فشار می‌دادم، آرشام که کمی به خودش اومده بود، درباره جلوم نشست ، آروم گفت:

-لازم نیست از چیزی بترسی این دفعه دیگه نمی‌زارم، همچین اتفاقی بیافته، پس هر چی میدونی کامل و رسا بگو، بفهمم چی شده.

درضمن در این مورد با احدی حرف نمی‌زنی، به هیچ کس اعتماد نمی‌کنی، از این مورد به محسن یا اطرافیانت لام تا کام حرفی نمی‌زنی‌ ممکنه جونشون به خطر بندازی، شنیدی؟!

مکثی کرد.

-در این مورد غیر از من با کسی حرف زدی‌؟! کجا رفته بودی؟! اونجا که بودی، کسی تو رو ندید؟!

چیزی دیگه‌ای توجه‌ات جالب نکرد؟! چطوری رفتی اونجا؟!

بهم زل زد.

-کفریم نکن حرف بزن لامصبب.

معلومه از چیزی دیگه‌ای هم خبر داره، من حرف‌هاش استرس به جانم، نکنه برای محسن اتفاقی بیافته، نباید دهنمو رو باز کنم.

کلافه بلند شد، لیوان آبیپر کرد، طرفم کشید:

-بگیر.

ترسیدم دوباره عصبی بشه، با بغض توی گلوم لیوان رو ازش گرفتم، یه نفس سر کشیدم.

لیوان که روی گل میز گذاشتم، راحت خونسرد به تاج مبل تکیه داد، دست راستش روی دسته‌ی مبل بود، با انگشت‌های اون یکی دستش روی رانش ضرب می‌گرفت، از صورتش کلافگی می‌بارید، منتظر من بود.

با بدنی لرزونی هرچی دیده بودم، براش توضیح دادم، فقط اخرش با شنیدن شهآبیرنگش به کبودی نشست، مثل آب جوش به جوشش افتاد، سرش کمی تکون داد.

که یعنی برو بیرون خواستم تنهاش بزارم، ولی نگرانش بودم، حالش بد بود، انگار چیزی مثل خوره توی سرش به جونش افتاده بود، خیلی تآبلو بود، که ناجور خود خوری می‌کنه.

قبل بیرون رفتن محکم گفت:

-پــروا؟!

سرم جام ایستادم، سریع برگشتم بهش زل زم.

-میدونم باهوشی، پس اگه درحال مرگ بودی، چیزی از این جریانت به کسی نمیگی .

شاید خودت دم مرگ راحت بشی، اما جون اونی‌که به ذهنت خطور کرده، رو هم خطر انداختی، فهمیدی؟!

درضمن بار اخریه‌ی که بدون اجازه من جای میری و سرت می‌ندازی پایین برای خودت هرجای دوست داشتی جولان میدی و سرک می‌کشی، از الان تا وقتی توی تیم منی سرت به کار خودت باشه‌، فهمیدی؟!

چشم‌هام از حدقه بیرون زد، ترسیده فقط سرم رو تکون دادم.

از اون روز اقای پاکرو چشم ازم برنمی‌داشت، منم هنوز از اخطارش و جدیتش کلامش زهره ترکم بودم.

همه از دیواره‌ی سد بازدیده می‌کردند‌، من اینا رو قبلا رو پیش سیما از برشده بودم، هرچند اینجا مکان واقعی بود، اما فرقی حس نمی‌کردم‌‌، چندین ساعت معطلی و انتظار دیوونه کننده‌ست.

پایین‌تر جای که بچه رفته بودم، روی یه سنگی نشسته بودم، دقیقاً بالای سرم بودن، صدای سروصداشون می‌شنیدم، با تکه چوبی باریک چوبی روی زمین خطوط درهم می‌کشیدم با خودم غر میزدم.

از بالای سرم روی یه بتن نصفه کاره صدای نحس بهراد می‌شنیدم، داشت مثل همیشه پز میداد و زبون میریخت، با اون دوست‌های احمق‌تر از خودش بقیه رو مسخره می‌کردند.

از همون ترم اول تا الان فقط آزارم داده بود، بعضی وقتا واقعاً دوست داشتم با دست‌های خودم خفه‌اش کنم.

ده دقیقه‌ای گذشت، سایه‌ی رو بهراد روی لبه‌ی بتن افتاده بود نگاه می‌کردم، چند ثانیه‌ای نگذشت بود، که یه دفعه یه انفجار شدید،و صدای وحشتناکی که باعث زمین لرزهی شدید شد.

زیر پاهام که لرزید، یه دفع باعث شد نبض قلبم روی دور تند بکوبه، صدای فریادی مردونهای توی فضا پیچید، سرم ناخواسته مثل عقآب به طرف صدای انفجار چرخید.

معلوم نبود صدای چی بود، به جای که صدا بمب رو شنیده بودم، خیره بودم، از اینجا چیزی معلوم نبود، اصلاً معلوم نیست دارن چه غلطی می‌کنند.

نعرهای بلند پر از وحشت مردی باعث شد، نگاهم از اون طرف بگیرم، سرو صداهای بالای سرم شنیدم.

نگاهم روی کسی که از بالا اویزون میله‌گرد بود، چرخید، از سینگی اون مرد ملیه‌گرد خم شده بود.

به شدت جا خوردم، ترسیده در حالی که مغزم هنگ بود، پاهام به جلو نمی‌رفت، به یه دقیقه‌ی نکشید دوباره نعره زد‌، صدای وحشت آورش توی فضا پیچید، از بلندی صداش کمی به خودم اومدم.

با سرعت به طرفش رفتم. لبه دیواره‌ی ایستادم، دستم بالا بردم، روی انگشت پاهام ایستادم، ولی دستم حتی به کفشش هم نمی‌رسید زیر پاش رو نگاه کردم. دره عمیقی بود، من زورم به این نره غول نمی‌رسه، هرآن ممکن بود پرت بشه، قلبم دیوانه‌وار می‌کوبید.

نفس‌های بلند، بلند، منقطع می‌کشیدم، آب دهنم رو از ترس نمی‌تونستم قورت بدم، اون کسی از بالا اویزون شده بود، به شدت دست و پا میزد‌.

مثل دخترا جیغ می‌کشید، کمک می‌خواست، از بالا هم صداهای نگران شدیدتر شده بود.

-تو رو خدا کمکم کنید.

-چـ.. چــرا ایستادید، یکی بیاد کمکم کنه.

چشمم اطراف چرخید، چیزی نبود، دست‌هاش داشت لیز می‌خورد، بی‌‌اختیار و سرگردون مسیری رو دویدم، ولی هیچی به چشم نمی‌خورد‌.

از خشم داد زدم:

-لعنتی.

چرخیدم برگردم، سمت اون مرد، که پشت ستونی بشکهی اهنی رو دیدم انگار دنیا رو بهم داده باشند، با حالت دو سمتش رفتم.

با یه محلول آب مانندی که کمی سبز رنگ بود‌ پر شده بود، با تمام قدرتم زور زدم که خالیش کنم، اما واقعاً سنگین بود و زورم نمی‌رسید، هر کاری کردم، فقط از لب‌هاش کمی آب به بیرون پرت می‌شد، فایده نداشت، زورم نمی‌رسید.

سرگردون دستم روی سرم گذاشتم، وقت نداشتم، هر لحظه ممکن بود به پایین پرت بشه، داد و فریادها بیشتر شد.

ترسیده محکم به بشکه لگدی پرت کردم، که پای خودم درد گرفت، از درد صورتم جمع شد.

- بخشکی شانس.

نفس نفس میزدم، از فریاد وحشت‌اوری دستم سست شد، خواستم از اونجا برم، چون فایده نداشت.

در همین حال بی‌اختیار پشتم رو به ستون تکیه دادم، دست‌هام به پشت بردم، از پشت ستون بهم گره زدم.

دو پام رو بدنهی بشکه گذاشتم، با کمک ستون و با فریادی زور زدم، بشکه کمی تکون خورد، من بیشتر فشار آوردم، درهمین حال بشکه با صدای مثل ڱمپ محکم به زمین خورد، آبیکه توی اون بود در چشم به زدنی خالی شد.

دریای از آب راه افتاد، بدون توجه به اون با پا بشکه رو محکم هل دادم، قل خورد با سرعت دنبال بشکه راه افتادم، محض این‌که بهش می‌رسیدم، محکم دوباره با پا هلش میدادم.

باورم نمیشه اینقدر از اونجا دور شده بودم، وقتی رسیدم داد و فریاد اون پسره کر کننده بود.

بشکه رو لبه‌ی سطح کی اون پسر اویزون بود گذاشتم، مثل برق یه پام بلند کردم، خودمو روی بشکه کشیدم، پسره دست و پا میزد، آروم نمی‌گرفت، این تقلآهای الکلی باعث خمیدگی ملیه‌گرد شده بود.

از اون بالا یه لحظه چشمم به دره زیر پامون افتاد، پاهام سست شد، قلبم رو زیر زبون حس می‌کردم.

داد زدم.

-آروم بگیر این کارا بی‌فایده‌ست، اگه الکی دست و پا بزنی پرت میشی پایین.

هوار زد:

-دهنت و ببند، کمکم کن.

داد زدم:

-خوبی بهت نیامده.

به زور دستم رو دراز کردم، پایین تیشرت که توی دستم گرفتم.

یه دفعه بهم زل زد، ملتماسانه کمک خواست.

سرم رو تکون دادم، آب دهنم قورت دادم باورم نمی‌شد، این مرد کسی که تمام این سالها عذابم داده باشه.

بدون توجه بهش داد زدم:

-آروم باش، الکی تقلا کنی هر دومون پرت میشم، خوب گوش کن هر کاری میگم انجام بده.

خواستم بگم که چکار کنه، لبم تکون خورد، که صدام بین صدای ناجور وگوش خراش بلندگویی گم شد، از این صدای ناگهانی بدنم واکنش داد، پاهام سست شد، ترسی بهم غالب شد، یه دفعه از پشت کمرم خم شد، نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم.

از تکون‌های من بشکه هم کمی لرزید، نفسم رو حبس کردم، قلب از ترس خودش رو بی‌رحمانه می‌کوبید.

خودم ارامشم رو از دست دادم، سرمو رو به طرفین تکون دادم، الان نباید به چیزی فکر کنم، نباید بترسم، الان وقت ترسیدن نیست.

تمام این سالها اینو تمرین کردم، تا موقع خطر فکرم رو بکار بگیرم، پس نباید جا بزنم درسته اذیتم کرده اما آدمه، شاید قسمت بوده، بالا نباشم تا جون کسی رو نجات بدم، پس جا زدن نداریم، تند تند و عمیق نفس می‌کشید.

هر چی به خودم می‌گفتم ولی ترسی وجودم رو گرفته، چرا من باید اینجا باشم، لعنت به من و شانسم‌، هووف.

سر خودم داد زدم.

- خونسرد باش، چیزی نیست، هیچی نیست، من پــروام.

داد زدم:

- ببین تو سنگینی، زورم بهت نمی‌رسه، بایــ...

چشم بستم،

داد زدم:

-مجبورم، ببخش.

دستم دور کمرش حلقه کردم‌، بوی غلیظ عطر تلخش به همراه بوی سیگارش قاطی بود توی بینیم پیچیدم.

داد زدم:

-الان نوبت توئه‌، ببین وقتی گفتم دستتو ول کن، سریع دستتو آزاد کن، اگه اینکار نکنی می‌میری، باید بهم اعتماد کنی.

نفس عمیقی کشیدم:

-سنگیی‌، ولی اگه همزمان خودت مثل وقتی که پرش می‌کنی به سمت داخل پرش کن، منم تو رو می‌کشم، فقط مواظب باش، اگه اشتباه کنی هر دومون می‌میرم.

بهراد داد زد:

- دیونه شدی؟! به کشتنم میدی، یکی کمکم کنه، یکی منو از شر این دیوونه خلاص کنه.

عصبی غریدم:

- حتی الان هم فقط به فکر خودتی، اگه نمی‌خوای ولت می‌کنم، می‌رم، جز من اینجا کسی نیست، تا برسن بهت استخوونات فسیل شده.

غرشش به اسمون رفت.

-دخترهی عوضی... یه کاری بکن.

از حرفش عصبانی شدم ولی سریع به خودم مسلط شدم.

آروم گفتم:

-مجبوری همون کاریو که گفتم بکنی.

-‌ لعنتی، وضعیتم رو نمی‌بینی چطوری الان پرش کنم؟!

آب دهنم رو قورت دادم، خودم به کارم شک دارم، اصلاً نمی‌دونم چی درسته چی غلطه خدایا خودت به دادم برسم.

آروم طوری‌که سعی کردم صدام نلرزه.

-می‌تونی، فقط باید یه کم تمزکر کنی، باید با هم همزمان عمل کنیم.

نفسم رو به بیرون فوت کردم.

-الان می‌شمارم.

داد زد:

-من نمی‌تونم، دختره‌ی احمق.

-یک.

-صبر کن، تو رو خدا صبر کـــ...

غریدم:

-وقت نداریم دو.

داد زد:

-اگه نمردهایم، خودم به خدمتم می‌رسم.

کلافه گفتم:

-باشه، الان اگه تونستی از خودت یه جنمی نشون بده، که بتونی به حسابم برسی.

فریاد زد:

-من تو رو می‌کشم.

-دو، نفس عمیق بکش.

چشم بستم، اشهدمو خوندم، پاهام محکم روی بشکه گرفتم خودم بدنم سفت کردم، تا تحمل وزنش رو داشته باشم.

داد زدم:

-سه.

در همین لحظه که دستش رها شد، سنگینش مثل کوه روی دوشم افتاد، با پرش و قوس کمرمم در چشم بهم زدنی خودمون پرت کردیم، از بلندی بشکه قسط ازاد کردیم، که فریاد هر دو همزمان شد.

انتظار درد شدیدی ناشی از این سقوط داشتم، ولی دریغ از یه درد کوچولو شاید مردم که درد ندارم.

ترسیدم، جرئت باز کردن پلکم رو نداشتم، آروم لای پلکم رو باز کردم، درست روی بهراد فرود امده بودم.

پس برای همین درد نداشتم، با چشم‌های گرد، مثل جن زدها چهار دست و پا خودمو رو به عقب سر دادم.

مثل بچه روی چهار دست و پا کمی ازش دور شدم، نفس‌های کشدارم سکوت اینجا رو می‌شکست، گوشه‌ام جز صدای نفس‌هام چیزی نمی‌شنید.

نگاهم جسم بی‌جان بهراد گره،خورد ، چشم به سرش خورد به خون قرمزی جاری از کنار گوشش روی سطح سیمانی رو رنگی کرده بود، گره خورد.

لرزی به تن وصل شد که تنم رو به رعشه انداخت، ترسیده مثل بچه‌ها همونطوری که روی زمین نشسته بودم، چهار دست و پا خودم رو به طرف سرش کشیدم.

انگشتم توی خونش گرمش نشست، چانه‌ام لرزید، اشکی از چشم افتاد، با بی‌نهایت لرزان گفتم.

-هی تو بیدار شو، منو نترسون، لطفاً یه چیزی بگو.

سرشو با نالهای تکون دادم، ولی مثل مرده‌ها بی‌حرکت بود، دوباره حرکتش دادم، ولی بی‌فایده بود‌، داشتم قبض روح می‌شدم.

-خدایا اصلاً باورم نمیشه، نکنه..

حالم بد بود، سرم گیج می‌رفت، مثل دیوونه‌ها تکونش دادم، ولی جونی توی تنش نبود.

بی‌اختیار خندیدم‌، بین خنده‌هام داد زدم:

-منـ... منـ.. اونـ.. ..نـو کـ.. کشتم.

هیستریک خندیدم، و داد زدم.

-اونوکشتم‌، مرده.

به صورتم چنگ زدم، بی‌اختیار بلند شدم، و با پاهای لرزون عقب گرد کردم، و بی‌تعادل به چیزی برخوردم، بشکهی پشت سرم افتاده، باعث بهم خوردن تعادلم شد، از طرف راستم محکم به زمین برخورد کردم، درد وحشتناکی توی بازوم حس کردم.

چشمم به جنازهی غرق در خون بهراد بود، داد فریادهای که نزدیک می‌شد، تمام مقاومتم نتونستم پلکم رو باز نگه‌دارم، سیاهی مطلق...

_

پلک‌های سنگین که بالا رفت، از سرگیجه دنیا دور سرم چرخید، چشمم توی فضای ناشناسی باز شد، ترس مثل پتکی روی سرم فرود امد.

نفس‌ها یکی درمیون در می‌اومد، با جیغی بلندی، ترسیده از بلای که سر اومده باشه، ملافه رو به دست‌های یخ بستهام به سرعت کنار زدم، لباس صورتی کمرنگی تنم بود‌.

ارنجم که برای بلند شدن‌ خم شد، سوزش شدیدی باعث مچاله شدن صورتم شد، از درد حالت قبل برگشتم.

آنژوکت توی دستم فرو رفته، دوباره تگاهم توی فضا بچرخید، تمام اتفاقات جلوی چشمم جان گرفت، دست کسی که روی بازوم نشست، با وحشت جیغ بلندی کشیدم، خواستم دستش پس بزنم، اون پرستار هم از ترس به دیوار چسبید، نفس نفس زد.

-وای خدا قلبم، چته دختر، وای ضربان قلبم، زهره ترکم کردی.

عصبی و ترسیده خودم رو لبه‌ی تخت سر دادم:

-کجام، بیمارستانم؟!

اشک‌هام روی صورتم ریخت.

-به دست‌هام دستنبد نمی‌زنن؟!

پرستار با چشم‌های گرد روی صورتم مکث کرد.

چنگ زدم به ملافه‌ها، اونو به دندان گرفتم از ترس دوباره زندان رفتم، مثل آبر بهاری اشک ریختم.

پرستار که به خودش اومده بود، به طرفم قدم برداشت.

-ببینید چیزی نشده، حالتون خوبه؟!

با صدای لرزون و ته چاهی نالیدم:

-بخدا من کاری نکردم، من بی‌گناهم، فقط اونجا بودم، من همیشه جاییم که نباید باشم، تو رو خدا خانم پرستار، کمکم کنید.

دستش روی بازوم نشست.

-چیزی نیست باید استراحت کنید، حال روز خودتون دیدی؟! دراز بکش.

-نمی‌خوام خواهش می‌کنم باید برم، بخدا من کاریش نداشتم، مننـ...

پرستار گنگ به شانه‌ام فشار می‌آورد، تا منو بخوابونه، در همین حال مردی کمی چاق که با بی‌سیم توی دستش بود، به همراه اقای پاکرو وارد شدن، بی‌اختیار آب دهنم رو قورت دادم، دست پرستار رو گرفتم.

-غلط کردم، بقران من بی‌گناهم، به همه‌ی مقدسات بی‌گناهم، من کاریش نکردم. به جان محسن فقط خواستم نجاتش بدم،

سرم روی بازوم پرستار فشار میدادم، که سرم روی چیزی سفت چسبید.

بی‌اختیار و ترسیده به پارچه ای چنگ انداختم:

- من کاری نکردم، خواهش می‌کنم، میدونم همه‌ی مجرما میگن بی‌گناهن اما به جان محسن به جان بی‌بی منـ.. منن بی‌گناهمم.

نفسی گرفتم، ترسیده ادامه دادم:

-فقط.. فقط...

نفسم بند اومده بود، قلبم تیر می‌کشید، سر درد وحشتناکم شروع شد، گرمی چیزی پشت لبم رو حس کردم، تنم میون اغوشی گم شده بود، روی سرمو و گردنم رو نوازش می‌کرد‌.

بین نفس نفس زدن‌هام با همه‌ی قدرتش جسم لرزونم تکون داد، نعره کشید:

-بس کن، به خودت بیا، پــروا چیزی نشده، لطفاً به خودت بیا.

به روسریم‌ و صورتم چنگ انداختم:

-من اونو نکشتم، من فقط خواستم کمکش کنم، تو رو خدا، دیگه منو زندان نبرید، دیگه نمی‌تونم اونجا رو تحمل کنم.

بقران بی‌گناهم، من کاری نکردم، من دیگه از زندگی خسته‌ام، منم آدمم دیگه نمی‌کشم، انگار همه دنیا روبه روم ایستادن تا منو زمین بزنند. من که کاری نکردم، فقط جای نادرستی بودم، همه منو شیطان میدونن، این امتحان لعنتی کی تمام میشه، دارم از این همه رنج می‌میرم، کم آوردم‌‌.

-دیگه نمی‌تونم جونی برای جنگیدن برام نمونده.

آرشام با اخم و صورتی کبود دستش روی دست‌هام نشست ودستم و محکم گرفت ، اشک‌های روانم با کف اون یکی دستش اشک‌هام خشن پاک کرد، نعره کشید:

-چرا ایستادی یه ارامش بخش چیزی بهش بزن.

دیدم تار بود، چیزی نمیدیدم، با خشمی که باعث لرزش تنش بود، داد زد:

-شما هم بیرون، نمی‌بینید اونو می‌ترسونید؟!

گوشم‌هام از صداش زنگ میزد، صدای بلندش می‌شنیدم:

-پــروا.. پــروا، منم آرشام، نگاهم کن، ببین اون نره غول طوریش نشده، مرخص شد، معلوم نیست کدوم گوری گذاشت رفت.

توی ذهنم گفتم:

-نشده؟!

سوزشی روی دستم حس کردم.

آرشام عصبی لب زد:

-اره باور کن من حرف الکی نمی‌زنم، طوریش نشده.

چشم‌هام روی رفت، حرف‌های توی ذهنم رو می‌خونه؟! مچ دستش با دو تا دست،هام سفت چسبیدم.

-نزار دوباره منو زندون ببرن.

چرا اینقدر خوابم میاد؟! و پلکم روی هم رفت و دنیابی‌بی‌خبری.

_

_آرشام

نمی‌دونم چی‌شد اونو محکم به آغوشم کشیدم، اعصابم خیلی خورد بود، این همه فکر وخیال داره مغزم رو سوراخ می‌کنه.

این دختره بیشتر از همه منو کفری می‌کنه، با کاراش یه شهری به میریزه، به توچه اخه که می‌خوای یکی نجات بدی؟!

اون هم کسی که از رفتارش معلومه توی دانشگاه چقدر خون به دلت کرده و عذاب ت داده.

با این خوابه ولی با دو دست‌هاش مچ دستم رو محکم گرفته.

-من چرا دستم رو نمی‌کشم؟! چرا اینقدر افکارم درهم و برهم؟! این منم که از دخترا متنفرم؟! چرا این طوری دارم به سمت این دختر کشیده میشم؟!

وقتی توی اون شرایط جیغ می‌کشید، موهاش توی صورتم میریخت با بوی شاپوی موهاش یه حالی شدم.

تو کی هستی چی‌هستی؟! در عین این که روحش متلاشیه ولی شجاعانه میره توی دل خطر، تو چی هستی؟! چرا تو رو نمی‌فهمم؟! مگه از مرگ نمی‌ترسی؟!

مگه از زندگیت سیری ؟! اگه از زندگی سیری پس چرا اینطوری بدون استراحت وبی‌وقفه برای زندگیت و اینده‌ات می‌جنگی؟!

تو اومدی توی زندگیم تا منو دیوونه کنی؟! تا اینطوری منو سردرگم کنی؟!

چرا هیچی درموردت درست از آب در نمیاد؟! این همه ترس از مردا، فوبیایی مردا؟! فوبیایی پلیس و نگهبان.

منظورش چی بود، که نزارم دوباره اونو ببرن زندان، اینا یعنی چی؟! اون روز هم توی کوه فقط می‌گفت بی‌گناهه، کی آدم بدیه؟! کی بهت اینقدر اسیب زده؟!

فکر می‌کردم، مورد آزار ودست درازی قرار گرفتی، ولی بعدش گفت جز پاکیت چیزی نداری، پس کی آزارش داده که روحش رو اینقدر عمیق خراشیده؟!

دست‌های لاغرش انگشت‌های کوچکش مثل دست دختر بچه‌هاست، بغضم گرفت کی با این آدم ضیعف‌‌تر از خودش این همه ظلم کرده؟!

با اعصابیداغون توی ذهنم پرسیدم کیا به چه حقی؟! با چه هدفی؟! حق زندگی و حیات از اون گرفتن و این همه درد رو بهش تحمیل کردند؟!

این غم و سوز چشم‌هاش داره منو از هم می‌پاشه، چی داره که اینطوری منو بی‌احساس درگیر کرده؟! که از اون روز که جسم خونی علیرضا به آغوشش کشیدم، دیگه برای کسی ذرهای حسی نشون ندادم، چون اون روز منم باهاش مردم.

اما تو کی هستی؟! چی از جون من آواره و در به در می‌خوای؟! منی که سالها پیش مردم، چی می‌خوای چرا همه‌اش سر راهمی؟! هر جا می‌رم اثری از تو اونجا بوده، چرا همه جاهستی؟! توی فکرم، توی خونه، سرکار دانشگاه، کوه....

کلافه به موها چنگ زدم:

-فقط اومدی منو بهم بریزی؟!

با مشت مثل دیوونه‌ها محکم یکی توی سرم کوبیدم.

چه اتفاقی افتاده این همه زندگیت رو متلاطم کرده، چرا فکرم این همه درگیر توئه، مغزم داره این همه سوال منفجر میشه.

باید یه ملاقات با محسن داشته باشم، باید بفهمم این همه آبهام مثل خوره داره مغزم رو از کار می‌ندازه.

نمی‌تونم توی این سرآب دست وپا بزنم، باید بفهمم چی باعث روح این دختر اینطوری متلاشی و شکسته بشه؟!

دلیل این همه ترس، وحشتش چیه، این چه زخمیه که هربار یادآوریش عمیق و عمیق‌تر میشه؟!

مثل مرغی سرکنده، چشم بستم.

دست آزادم و روی صورتم کشیدم، چرا خودمو در گیر مشکلات کسی کنم که حتی درست وحسابی هم نمی‌شناسمش؟!

مظلومیتی که توی اون چشم‌های طوسی دور مشکیه نهفته چیه، که منو اینطوری گرفتار کرده‌؟! این غم شعله ور شده‌ که توی چشم‌هاش این همه هیاهو به پا کرده، این غم چیه که تمامی نداره؟!

مثل نآشناخته‌ترین اسرار شده که باید اون کشف کنم، با دیدن گوشیش فضولیم گل کرد.

دست بردم برداشتمش گوشی کوچکی قدیمی که فکر نکنم دیگه از این نوع توی باراز پیدا بشه، گلسشش چهار و پنج جایی شکستی و لب‌پر شده بود، دکمه‌ی پاورش زدم، صفحه روشن شد.

دست کشیدم روی صفحه و عین ناباوری صفحه باصدای چیرکی آرومی، باز شد.

کلافه بهش چشم غره‌ای رفتم.

توپیدم:

-احمق، نمی‌گه کسی میره سر گوشیش.

دستم رفت پیامش‌هام تنها سند‌هاش فقط اسمی به نام عمرخواهر بود، یکی دیگه به اسم دانیال کنجکاو دانیال رو باز کردم.

سلام بر خواهری نامرد، ما رو فراموش کردی، دلخورم ازت اگه به فکر من نیستی حداقل به فکراین پیرزن باش که چشم انتظارته، و با ذوق کلی برگه چرک نویس برات کنار گذاشته، اگه تونستی حتماً یه سربزن، منتظرتیم آبجی.

ازدیدن کلمه آبجی ناخوسته لبخندی روی لبم رفت سریع محو شد.

عمرخواهر باز کردم، پیام‌های دلتنگی محسن و پــروا رو دیدم، بیرون اومدم مخاطبا روچک کردم.

دهنم کف برشد‌، لیستی که تا حالا توی عمرم توی گوشی یه دختر ندیده بودم.

بی‌بی.

عمر خواهر.

دانیال.

سه مخاطب همین؟! گشتم دنبال اسمم ندیدم، فقط توی تماسش‌ها شمارهی من نآشناس بود، دستم رو رفت اسمم سیو کردم آرشام.

برنامه‌های گوشیش رو چک کردم، جز واتساپ هیچی نداشت.

زمزمه ای سردادم:

-این کیه دیگه؟!

گالری عکسش هاش بازکردم، جز عکس‌های شاد و محسن اون پیرزن دومی که اون روز دیدم چیزی نبود.

عکس تکی، دونفرکنار اون پیرزن در ژست‌ها، لباسهای وموقعیت‌های کوه رستوان دانشگاه، همه وهمه، دریغ از یه عکس ازخودش، تازه فهمیدم، چرا قفل نداره صفحه.

خواستم ازگالریش خارج بشم عکسی متفاوت رو دیدم دستم ناخواسته اونو لمس کرد.

تصویری پسری سی وخوردهای شایدهم کمتر، موهای خرمایی تیره به سمت چپ حالت داده شده، چند تار مو از موهای سمتش راستش روی پیشونیش افتاد بود تا آبروش رسیده بود، چشم‌های سبز روشن رگه‌های تیره توی سبزی چشم‌هاش کمی ته چهره‌ی پروا رو داشت، ابروهای صاف ولی بهش می‌اومد ته ریشی نازکی پیراهن سفید وکت اسپورت لی.

تنهاعکس نآشناس توی گوشیش بود، که باعث پیچ خوردن ابروهام شد.

نفسم غیرارادی تند شد، از گالری اومدم بیرون از خشم ویدوها روچک کردم بیشتر علمی بود، بی‌اختیارلیست بالا می‌کشیدم، به اخرلیست رسیدم.

تصویر صورتی دختری نظرم جلب کرد،

فیلم رو پلی کرد.

پــروا اینجا نیستی اما همیشه دوست داشتم‌‌‌، بهت بگم تو یه عوضی احمقی، هرچی سرت اومده حقته، الان هم این فیلم برات گرفتم، که بدونی توی دیگه دل داداشم هیچ وقت جایی نداری.

خیلی دوست داشتم توی مراسم نامزدت ببینمت اماحیف شد، ولی مهم نیست، میدونم حتماً یه چیزی توی قلبت داره می‌سوزه، اونجا زانو غم بغل کردی، داری برای نامزدت عزاداری می‌کنی، درحالی که اون اینجا داره با عشقش یه زندگی عاشقانه رو می‌سازه، البته برای توئه عوضی فکر نکنم سخته باشه.

از لحن کلامش و حرفش خونم به جوش افتاد.

از مسیری شلوغ و پرسرو صدا رد می‌شد، صداها واضح‌تر شدن.

عروس دامادی رودیدم، که روی سفرهی مجلل عروسی خوشحال نشسته بودن، پسره به دوربین نگاهی کرد، برق چشم‌های رنگیش خشمم رو شعله ورکرد.

-عروس خانم پریماه سینایی برای بارسوم ایا بنده وکلیم؟!

-با اجازه بزرگ‌ترا بـله.

-آقا داماد سمیر سینایی وکلیم؟!

باسکوتی چند ثانیه‌ای لب باز کرد،

که باعث کل کشیدن، جمع شد، صدای کف‌زدن‌ و سوت، جیغ‌شادی وهل‌هله جمعیت کل سالن رو هوا برده بود.

عروس دختر خوش بر رویی با چشم‌های تقربیا هم رنگ چشم‌های پــروا خوشحال می‌خندید، دختره توی پوسته خودش نمیگنجید.

رفتار پسره عادی وکمی سرد به نظر می‌رسید. فیلم روی سفره زوم شد، و کات شده بود، خون به مغزم به ثانیه‌ای نرسید.

پــروا نامزد داشته؟! اینجا چخبره؟! اون عکس نامزدشه؟! چرا هرچی می‌گذره این دختر معمایی ناگفتهای ازش رو میشه؟! نمی‌دونم چـرا دل روده‎ام زیرو رو شد.

_پـروا

چشم‌هام روباز کردم، باورم نمیشه‌، دست اقای پاکرو چنان محکم گرفتم که هنوز دستم بنده، دست‌هاشه.

دستم رو با خجالت آروم کشیدم، که سریع چشم‌هاش باز کرد.

بادیدن چشم‌های بازم کمی تعجب کرد، ولی سریع خودشو جمع کرد، مثل همیشه چهرهای سرد و کمی خشنش جذبهی وجودیش بود، رونمایش گذاشت‌، آدمی سرد غیرقابل انعطاف، با همون اخم غلیظ ملافه روکمی بالاتر کشید.

-بهترید؟!

سرم رو تکون دادم.

-اقای پاکرو، الان منو می‌برن زندان؟!

اخمش بیشترگره خورد.

-چرا اون وقت؟!

-من اونو کشتم، کلی خون ازسرش رفته بود‌، دیدم، مثل مرده‌ها افتاده، و نفس نمی‌کشید‌، ولی قسم می‌خورم فقط می‌خواستم نجاتش بدم.

چشم غره‌ی وحشتناکش قلبم ازجا درآورد، روبه سکته رفتم.

-می‌خوام بدونم، سوپر منی؟!

به زور گفتم:

-چی؟!

کلافه درحالی دندون‌هاش روی هم می‌سآبید:

-تو سوپر منی؟! مردعنکبوتی، یا این آبرقهرمانایی؟! تو چی هستی؟! چرا توی دل خطر می‌پری؟! به تو چه که قهرنان بازیا رو درمیاری؟! مدل افتخار می‌خوای؟! دردت چیه، بگو چی می‌خوای؟!

تو یه دختری هزار مشکل هزار درد مرض وکوفت زهرمار داری، بی‌افتی روی ویلچر خجالت نمی‌کشی محسن بخواد تر و خشکت کنه؟!

صورتم ازحرفش قرمز شد ، تنم توی آتیشی وحشتناک بی‌دود سوخت، دوست داشتم جیغ بکشم، بسه، دست از سرم بردار، اما انگار دهنمو بهم دوخته بودن.

دست‌هام برای نشنیدن روی گوشه‌ام رو چنگ زدم.

-اگه گوش‌ها و بگیری چیزی عوض میشه؟! معلوم نیست سرت خودش چه مشکلی داره که این همه خون دماغ میشی، با اون سردرد وحشتناک، اون وقت برای ما جو جنتلمن بازی میگیره؟! اصلاً یه افرین بهت میگن؟! نه خانم شجاع این واقعیت تلخ زندگیه، حتی اگه مدال هم بهت بدن‌ اون مدال میشه یه اهن خراب توی تاقچه‌ی خاک خورده‌ای که از روی ویلچر هم به زور نمی‌تونی گرد وخاکشو پاکش کنی.

تشویق‌ها زیاد زیادش طول بکشه یه سال، بعدش فراموش میشی‌، حتی اگه اسم توی کتابا ثبت بشه، زجری که می‌کشی رو هیچ کس نمی‌تونه درک کنه، عذابی که می‌کشی رو نمی‌تونی با اون آهن خرابه مدالت کم کنی‌، اون تشویق وافرین‌ها دستی برای بلندکردنت نمشه.

پس به خودت بیا، توی این دوره زمونه برای حماقتا جای نداره، تو یه شغل پر خطری روانتخاب کردی، پس جلوی چشمت راحت آدم کشته میشه‌‌، شاید پرت بشه از جسمش چیزی نمونه‌‌، اگه می‌خوای از الان این طوری رفتار کنی بهتره یه کار دفتری بگیری.

-من آدمم، من نمی‌تونم نسبت به جون بقیه‌ی آدما بی‌تفاوت باشم، دیدن جنازه اگه مجبور باشم که سهله من اونو هم جمع می‌کنم، چون انتخاب م این شغله، ازخطراتش هم اگاهم.

ولی ازم نخواهید که جون یه آدمی که در خطره باشه اسون ازش بگذرم‌، تا لحظهای که نفس می‌کشه، زنده‌ست پس اگه تا اخرین نفسم باشم کمکش می‌کنم، نه بخاطر مدل وتشویق افرین دیگران، بلکه، بخاطر وجدان خودم و این شب راحت بالبخندی سرم روی متکام بزارم.

نمی‌تونم هرشب کابوس تکراری روببینم که دارم سعی کاری که تو واقعیتم باید کمک می‌کردم‌ و نکردم.

نمی‌تونم توی کابوس‌ها به بدترین شکل ممکن هرشب بدون وقفه قرار بگیرم و هر ثانیه فقط عذاب بکشم، که چرا اون روز کاری نکردم.

شاید بگی شعاره، اما نمی‌تونم مثل آدمای مرده خودم رو به خواب بزنم، به امیدبقیه چشم ببندم، تا شاید فرجی بشه.

بیخیال تعجب نگاهش ملافه روی سرم کشیدم، کلافه راه می‌رفت، صدای نفس‌های عمیق و بلندش سکوت فضا رو می‌شکست.

آب دهنم روقورت دادم، به زورلب زدم:

-میشه بگید اون چطوره‌؟! اون که نمرده؟!

آرشام بافک چفت شدهای درحالیکه اُتاق بالا وپایین می‌کرد، گفت:

-‌نه اینقدر حالش خوب بود، خودش رو مرخص کرد، گورش و گم کرد، اما تو چی دو روزه اینجا بی‌هوشی، باید صبح همون روز برگشتیم.

فقط ما اینجا موندیم، خانم سوپرمن اصلاً دیدی دومتر برف اومده؟! وسط چهله‌ی زمستونیم، الان چطوری باید برگردیم؟!

ملافه محکم کشید، باچشم‌های گرد بهش زل زدم، با اون دوتاچشم‌های سیاهش که مثل سیاه چال بود، عاری ازهر حسی بود، بهم چشم غره‌ای رفت، که قلبم زیر زبونم حس کردم.

انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورت تکون داد، اخطار گونه توپید:

-‌وای به حالت دفعه دیگه‌ی خودت بندازی توی دل خطر حتی اگه محسن توی خطر باشه، خودت به خواب نزن، بی‌عقل، داد میزدی، هوار می‌کشیدی‌‌، حتماً یکی کمک می‌اومد، پس اینو مثل گوشواره به گوشت بنداز.

وقتی حرفش با اون همه حجم خشنونت زد، ارامش نسبی به صورت همیشه صامتش برگشت.

اگه باید می‌رفتیم باید زودتر بریم، محسن نگران میشه، باید برگردیم، ولی اخه کی جرئت داره حرفی بهش بزنه؟

من که از کسی حساب نمی بردم اینقدری جذبه داره که ازش میترسم، شاید در مقابل آزار و اذیت‌های اونا سکوت کنم، ولی هرگز آدم حسابشون نمی‌کردم.

باهزاربار جون داد، ترس لرزلب بازکردم.

-میشه، بریم، خواهش می‌کنم.

آرشام فقط نگاهی بهم کرد، چیزی نگفت، مگه جراعت دارم دوباره بپرسم، کلافه به سقف زل زدم، عجب گیری افتادیم، وقتی اینجاست جو اُتاق سنگینه، وجودش خودش آدم به هول ولا میندازه وای به این‌که عصبی هم باشه، بعد ازنیم ساعت نفس گیر لب باز کرد.

-‌دکترت می‌گه فقط شوکه شدی.

گنگ گفت با خودش پچ زد، نشنیدم.

-فعلا که مشکلی نداری، مرخصی، بلندشو وسایلت جمع کن میریم سلف، چمدونه‌امو رو برمیداریم، دیر نکنی توی این هوا شب گیری افتادیم.

غر زد:

-بیا افتادیم توی این برف وبوران.

با گفتن این حرف بیرون رفت، قلبم کوپ کوپ میزد، اینقدر جذبه داره که وقتی عادی حرف که میزنه قلبم از ترس نمی‌زنه، این دیگه کیه، خدا به داد زنش برسه، بدبخت حتماً جرأت نمی‌کنه، باهاش درست حرف بزنه.

مثل فرفر از ترس این‌ که دوباره عصبی نشه، لباس‌هام می‌پوشیدم، دیگه چیزی نداشتم.

دنبالش مثل جوجه اردک سربه زیر راه افتادم، باورم نمی‌شد، به محض خروج از ساختمان لباسی درستی که تنم نبود، با هجوم سرما لرز شدیدی بهم دست داد، بی‌اختیار خودم رو بغل کردم، برف همه جا روسفید کرده بود، آرشام از دیدن پا تند کرد روبه منم گفت:

-سریع‌تر بیا، لباس درست و درمانی هم که تنت نیست.

کنار ماشین شاسی بلندش رسیدیم، سریع سوارشد، خواستم عقب سوار بشم، که شیشه روپایین داد، با سر به جلو اشاره داد، خواستم نادیده بگیرم سریع دستمو رو خوند، عجب چموشیه این مرد.

جدی وقاطع گفت:

-من راننده‌ یامحافظ شخصی بانو نیستم، سوار نشی مجبوری خودت تا سلف تنهایی راه بیایی.

سرما سوزش به استخوان می‌کوبوند، نفس عمیقی کشیدم، سوار شدم.

آرشام به چشم‌هام نگاه گذاری کرد:

-بهت گفتم اگه تکرارش کنم معنی فرار و ترس واقعی اون موقع می‌فهمی.

از حرفش توی دهنم آب جمع شد، جراعت قورت دادن و یا حتی تکون خوردن نداشتم، راه افتاد، بعد نیم ساعت بهم نگاه کرد.

- حالا خودت نکش، راحت باش، از من اگه می‌ترسی دلیل داره، ولی منو با اون بی‌شرفا یکی کنی، خودم نفست رو می‌برم، از عقب پتو بردار یه کم بخواب تا برسیم وسایلمون برداریم.

خوابم نمی‌اومد، ولی حاضر بودم کل عمرم بخوابم ولی بهش نه نگم.

بند دل آدمو با حرف‌هاش پاره می‌کنه.

پتو برداشتم، چشم بستم، مجبوری تا برسیم، به اهنگ ملایمی که توی فضایی ماشینش روح نوازی می‌کرد، گوش می‌دادم، بعد نیم ساعت دلهره اور توی یه فضای کوچیک با این مرد سخت و نفوذ ناپذیر بلاخره مثل پرندهای از قفس ازاد شده پیاده شدم که پاهام تا زیر زانو در برف فرو رفت.

سرما باز مثل خنجری تیز به جسم تیغ کشید، فهمیدم، چقدر توی توی ماشین هوا گرم و دلچسب بود.

آرشام با نگاهی بهم گفت:

-زود وسایلت جمع کن میریم.

با تعجب بهش زل زدم، انگار فکرم رو خوند چون خودش ادامه داد:

-نیم ساعت بیشتر وقت نداری.

غرغر کنان به سمت کانکس رفتم.

-همه رفتن؟! مگه مریضی خودتو به دردسر انداختی، نیم ساعت با اون عصا قورت دادی سر کردی، نیم‌ساعت مجسه‌ شدم، اون وقت باید این همه راه‌ رو باید باهاش سرکنم.

از دوتا پلهی جلوی کانکس بالا رفتم، در باز کردم، در که بسته شد، لگدی به در زدم.

-راست می‌گه مگه آبر قهرمانم، الان یکی نیست بیاد خودمو نجات بده لعنت به منو شانسم. هوووف.

چمدونم روی تختم گذاشتم صدای فنرای تخت و شنیدم، آروم آروم وسایلم رو جمع کردم، جعبه‌ی کوچک پراز پولکی ونقل و چای رو بافلاکس و لیوان، توی سبدی گذاشتم.

پردهی کوچک جلوی شیشه رو برداشتم توی چمدونم چپوندم، همه جا رو با دقت چک کردم قفل وکلیدم رو توی جبیب کناری کوله پشتیم قرار دادم.

چمدون بیرون گذاشتم، قفل کانکس از پشت زدم، نگاهی به فضای سفید شده وسوت و کور سلف کردم، آروم با احتیاط توی برف‌ها حرکت می‌کردم، و کنار ماشین ایستادم.

کمی گذشت، آرشام از بالا صدا زد:

-سوار شید در بازه.

آروم گفتم:

-وسایلم.

بلندترگفت:

-بزار روی صندلی عقب.

هاج واج همونطوری کنارماشین ایستادم، آروم زمزمه کردم:

-شنید؟! مگه میشه گوشش‌ها اینقدر تیز باشه؟! این بشر آدمه؟!

درعقب رو باز کردم، اونا به زور روی صندلی گذاشتم، کمی ارنجم درد می‌کرد.

در همین حال در صندوق عقب رو باز کرد.

-من گرگم، گرگی که اجازه نداشته باشی توی محدودهی من ول بچرخه، دریده میشه، شنیدن که چیزی نیست.

چشهام گرد شده بود‌ در صندوق بست.

-کمک نمی‌خوای؟!

از ترس حرفش دستم توی هوا موند.

سرمو پایین انداختم، توی افکارم گفتم:

-نه مطمئنم آدم نیست.

باصداش به خودم اومدم، سرش رو تکون با حالتی خاص وجدی سرش کمی خم کرد که صورتم و بببنه.

-معلومه چکار می‌کنی؟! کجا سیر می‌کنی؟! برو بشین جلو هوای ماشین سرد کردی.

مثل ربات جلو قرار گرفتم، در و پشت سرم بست‌، سوار ماشین شد، کمی رانندگی کرد، با دیدن انتن، گوشی رو برداشت.

هندزفری حلزونی تو گوشش گذاشت.

-سلام اقاجون خوبی، بچه‌ها اذیت نکردن؟!

-

-باشه، خودتون چیزی احتیاج ندارید؟! الان ساعت دهه اگه جاده خوبه باشه امشب اونجاییم.

-

-باشه‌، به عزیز سلام برسون، خداحافظ.

گوشیش رو قطع کرد، گوشیم رو دیدم، اخرین خط شارژ اعصابم خورد، به محسن پیام داد، گفتم شاید امشب برسیم.

به محض دریافت مسج، محسن زنگ زد، زود دکمه‌ی وصل رو زدم.

-سلام داداشی.

محسن دلخور داد زد:

-سلامو درد، پــروا تو نصف عمرم کردی، آرشام چی ‌می‌گفت؟! به تو چه آخه؟! مگه احمقی؟! چرا منو این ور دنیا این همه اذیت می‌کنی، اون همه بهت گفتم حواست به خودت، باشه، باید دیگران بهم بگن خواهرم افتاده‌ گوشه‌ی بیمارستان؟!

چطوری به عنوان یه برادر سرمو بالا بگیرم؟! چرا چوب حراج میزنی به حرمتی که بین ماست؟! منو این‌همه اذیت نکن، میدونی چی کشیدم، بین این همه آدم چرا تو؟!

-دورت بگردم، بخدا خودم هم موندم، من کاری نکردم، محسن تو خودت ناراحت نکن، من خوبم، گوشیم شارژ نداره، محسن الان خاموش میشه.

محسن داد زد:

-از دستت به جنون رسیدم، داری سکتهام میدی، وقتی توی این روزهای سخت کنارت نباشم، پشتت نباشم، از یه غربیه‌ کمترم و ارزشی ندارم.

-این طوری نیســ...

با بغض گفت:

-خیلی ازت دلخورم، دلخورم، دلخورم.

گوشی روبدون خداحافظی قطع کرد، لبم لرزید، لبم رو گاز گرفتم که جلوی این آدم نبارم، محسن ناراحته، ولی مگه چه کار کردم، خدایا واقعاً امتحانه؟!

آرشام آهنگ غمگینی روپلی کرد، سرم رو پایین انداختم.

-آگه می‌خوای گریه، چرا خودت آزار میدی، شما زنان که اشکتون دم مشکتونه، خودت و خالی کن، وگرنه یه جای دیگه‌تون فوران می‌کنه.

ازحرفش بدم اومد، ترجیح دادم چیزی نگم، آروم حرکت می‌کرد، با این همه برف جاده لغزنده بود.

مثل‌بچه قهر می‌کنه، اخه چه کنم، انگار نحسم هرجا می‌رم یه اتفاقی می‌افته، انگار حتماًمنم باید وسط اون ماجرا باشم.

توی فکر بودم که صدایی از رشته افکار ازهم پاره کرد، گنگ نگاهش کردم.

-چی تو رواینقدر عمیق غرق کرده؟!

سرمو بدون جواب به طرف جلو چرخوندم.

-میشه برام یه چای بریزی؟!

صدای بمش انگار کمی مهربون‌تر شده، سرمو تکون دادم.

-ببخشید، فلاکس چای کجاست؟!

آرشام جدی گفت:

-پشت صندلی منه.

خم شدم، فلاکس رو برداشتم، یخچال کوچک بین بود‌‌، لیوانی رو برداشتم براش چای ریختم.

-براتون شیرینش کنم؟! چون پشت فرمونید، راحت بخورید؟!

-نگاهی گیرایی بهم انداخت، نگاهمون برای ثانیه‌ای بهم گره این مرد آبهت خاصی داشت.

-هرکاری می‌خوای بکن، فقط زیادم شیرین نباشه، مزه‌های شیرین رودوست ندارم.

سرمو رو تکون دادم، دوتا قند انداختم، باخودم گفتم ازکجا بفهمه چقدر شیرین شده؟!

خودمو از بین صندلی عقب کشیدم، از جیب چمدونم قاشقی رو درآودم، اونو چرخاندم، تا حل شد، با قاشق کمی ازش مزه کردم.

با نگاه اخم آلود بهم خیره شد، هول و دستپاچه لب زدم:

-ببخشید، بخدا منظوری نداشتم، فقط خواستم ببینم چقدر شیرین شده، اگه نمی‌خواید، الان عوضـ...

لیوان از دستم قاپید، یه نفس سرکشید، از کارش خوشم اومد، اون این‌که یه آدم معمولی ازچایش خورده خم به آبرو نیآورد، کم حرف میزد‌، ولی وقتی نیش میزد، ریشه رومی‌خشکاند.

کمی بعد توی این سرما پنجره رو تا نصفه بیرون کشید، دیدم با فندک سیگارش رو روشن کرد، فندک روی جلوی فرمان انداخت، بوی سیگارش توی فضا پیچید، دود غلیط سیگارش رو بیرون فوت می‌کرد، سعی می‌کردم، اذیت نشم.

یاد محسن وپاکت سیگاری که بی‌بی پیداکرد، افتادم، چقدر دلتنگشون بودم، هوووف خدایا چرا هیچی برای من درست پیش نمیره هرجا می‌رم بابغض برمی‌گردم؟!

چقدر با پرستیژ خاص خودش سیگارش رو دود می‌کرد.

-پــروا، میدونم نباید به محسن حرفی میزدم، اما نگرانت بود، کلی زنگ خورد، وقتی جواب دادم، نگران شد، بعد هم صدای پیجر بیمارستان پیچید، اون هم شنیدم.

مجبور شدم، بگم، من اهل معذرت خواهی نیستم، اون هم در این مورد که بلاخره می‌فهمید، از بس سر خود تصمیم گرفتی که فکر می‌کنی می‌تونی هر کاری دوست داری بکنی، می‌خوای یه تنه با همه بجنگی.

باید یاد بگیری دیگه اینطوری نیست، از گذشته پر ازسوال و مبهمت کاری ندارم، از الان دیگه حق نداری.

می‌فهمی، شاید قبلا محسن بچه بوده و نمی‌تونسته ازت مراقبت کنه، اما الان محسن بزرگ شده، مغروره یه مرده، اون با کارات دیوونه‌اش نکن.

در مورد کارت اگه بخوای توی بازدیدها سرخود عمل کنی و هربار خودتو به خطر بندازی ترجیحا کار دفتری رو بهت میدم.

عصبی بودم، از رفتار خونسردش خودخواهانش، این همه غرورش، حرفهاش آدمو کفری می‌کنه.

با عصبانیت گفتم:

-ببخشید من مهندس پروژهام، درسش خوندم، بنظرتون حالا باید پشت میز بنشینم پرونده‌های شرکت‌وتون بالا و پایین کنم؟!

آرشام ابروهاش بالا پرید:

-‌‌جدی؟! دیگه چی؟! زبونت برام من کوتاه کن، من کارم فقط کوتاه کردن زبون آدمای زبون درازه.

توی دلم فحشی بهش دادم، منو مسخره می‌کنه، بدم از بالا به آدما نگاه می‌کنه.

خونسرد گفت:

-الان داری توی دلت فحش بارونم می‌کنی؟! ولی نمی‌تونی حتی توی دلت به من فحش بدی پــروا، من ازت بزرگترم، رئیستمت‌، اگه بخوام می‌تونم تو رو پشت میزت قل و زنجیر می‌کنم، من محسن یا هر کسی دیگه‌ای نیستم که بخوام لی‌لی‌ به لات بزارم.

حرص خوردم، لبخند پیروزش روی مخم بود، بدم میاد از این خود رای بودنش، این همه زجر رو تحمل نکردم، یه مهندس زپرتی پشت میز نشین بشم.

-‌می‌خوای بخوابی، بگیر بخواب، خیلی مونده تا برسیم.

سرم رو پشت صندلی ماشین تکیه دادم، کمی منظره‌های اطراف که پوشیده از برف بود، رو دید زدم، تا خوابم برد.

_

با صدایی از خواب پریدم، آرشام کلافه بود مثل برج زهرمار بود، نگاهم به راه بندون جلومون افتاد.

از سرش از پنجره بیرون برد، داد زد:

-کی راه باز میشه؟!

کسی دیگه بلند نالید:

-معلوم نیست، میگن کوه ریزیش کرده، بهمن شدیدی راه بند آورده، حالا حالا راه باز نمیشه.

با فک چفت شده، نعره زد:

-لعنت.

نگاهش به عقب افتاد.

-من فردا قرار مهمی دارم، نمی‌تونم معطل بشم.

عقب گرد کرد، نگران بهش زل زدم، بدون توجه به من مسیری رو عقب گرد، با ماشین رفت، تا بلاخره تونست ماشین رو توی جاده بندازه.

از جاده اصلی کمی فاصله گرفتیم، ده دقیقه‌ای رانندگی کرد، نگرانی از سرو روش می‌بارید، دل به دریا زدم.

-ببخشید، اقای پاکرو دارید چیکار می‌کنید؟!

کلافه بدون نگاه کردن، به جلوش خیره شد، با حرکت اهستهای پکی از سیگارش گرفت.

-چیه‌؟! ترسیدی تو که برای خودت خوب سوپر منی هستی.

اخم‌هام بهم گره خورد.

-ببخشید، اقای پاکرو دوست ندارم مسخرهام کنید، من فقط ازتون پرسیدم کجا میریم؟!

پوزخندی زد.

-چیه؟! سوپرمن نیستی؟! پرسیدی چکار می‌کنید، منم جواب تون دادم، ولی سوال دومتون، آآ دیدید که راه مسدود بود، منم کار دارم، یه راه قدیمی می‌شناسم.

سکوت کرد.

-آقای پاکرو اگه راه اصلی وضعش اینه، اون بی‌راه قطعا بدتر از اینجاست.

آرشام سریع ایستاد، بهم زل زد، چند دقیقه‌ای بهم خیره شد، داشتم ذوب می‌شدم، چه غلطی کردم؟!

خشک و جدی مثل برج زهرمار لب باز کرد.

-چرا نشستی، زیادم از جاده فاصله‌ نگرفتیم، پیاده شو من کار دارم.

ابروهام چنان با سرعت بالا پرید و چشم‌هام گرد شد، ترسیده به اطراف نگاهی کردم.

هیچ کس این اطراف نبود، آب دهنم و قورت دادم، توی این جاده خلوت و برف و کولاک، اینطوری می‌خواد یه دختره رو پیاده کنه.

عصبی وکلافه طرفم خم شد، در باز کرد، با جدیت و قاطعیت کلامش بهم زل زد.

-زود باش همین‌جوریش هم به شب بر‌می‌خورم، پیاده شو، کلی بدبختی دارم.

ترسیده نگاهش کردم، چنددقیقه‌ای طول کشید، نگاهم به جادهی پشت سرم گره خورده بود، پیش یه آشنا باشم بهتره تا گیر یه آدم ناشی بیافتم.

در روآروم بستم، اخم‌ها بیشتر تو هم رفت.

-این یعنی این‌که جیکت درنمیاد، جراعت اعتراض نداری، هر خطری پیش بیاد، خودت انتخاب کردی، هوا برفیه جاده کم تردده، ممکنه گیر بیافتیم، بعداً نگی نگفتی؟! چون من اهل ریسکم، پروژه فردا برام واقعاً مهمه.

سرم رو تکون دادم به منطقه سفید خیره شدم.

چندساعت گذشته بود، هر چی جلوتر می‌رفتیم وضع جاده بدتر میشه، لبمو رو ازاسترس گاز می‌گرفتم، ماشین با این‌که شاسی بلند بود به زور حرکت می‌کرد.

نگرانیم هرلحظه بدتر می‌شد، نامحسوس ناخن‌هام رومی‌جویدم.

آرشام کمی عصبی بود، پشت سرهم سیگار دودمی‌کرد، فضا پر ازدود بود، دوساعتی گذاشت بود‌، چشم روی هم رفته بود، که بامشت روی فرمان کوبید چشم‌هام باز کرد، ماشین ایستاده بود.

آرشام مثل یه گاو وحشی نفس می‌کشید‌، بانگرانی بهش نگاه کردم و..

در ماشین با خشم باز کرد و پیاده شد‌، عقب ماشین رفت، منم آروم پیاده شدم، که تا زیر زانوم توی برف فرو رفت، هوا واقعاً سرد، نفسم مثل دود سیگار از دهنم و دماغم بیرون می‌اومد، تقربیا اخرایه بهمن بود، دیدم از چمدونش یه پالتو بلند در آورد.

با صورتی برزخی به سمتم قدم برداشت، از ترس سرجام خشک شدم.

با خشم گفت:

-کی گفت پیاده بشی، توی ماشین باش.

از استرس لحن صداش بهم خودم لرزیدم، ولی زود خودمو رو جمع کردم.

-ببخشید چی شده؟! چرا ایستادیم؟!

آرشام کلافه به جاده نگاه می‌کرد.

- برو داخل ماشین، زود بر می‌گردم.

ترسیده یه قدمیش ایستادم.

-یعنی چی؟! چی شده؟! کجا می‌خوای بری؟!

با خودم گفتم، این آدم مغرور نمی‌خواد اعتراف کنه که افتادیم توی دردسر ولی کجا می‌خواد بره؟! ماشین خراب شده؟! من بدون اون تنهایی از توی جادهی متروکه زهره ترک می‌شم، نکنه حیوونی چیزی بهم حمله کنه.

سریع داد زدم:

-باید منم در جریان باشم، چی شده؟! کجا میرید؟!

آرشام با اخم وحشتناک بهم زل زد.

- بببین بنزین تمام شده، یه کلبه‌ی این نزدیکا بود می‌رم زود با بنزین بر می‌گردم.

به طرفش رفتم، با التماسِ گفتم:

-منو.. منو می‌خوای توی این شرایط تنها بزاری؟! من می‌ترسم، منم با شما میام.

کف دست‌های عرق کردهام به لباسم سآبیدم، با خشم داد زد:

-معلوم نیست چقدر راه مونده، از الان داری قندیل می‌بندی، توی ماشین گرمتره، اگه سرد شد از چمدانت لباس‌ گرم‌تر دربیار بپوش‌، زود میام، اینجا انتن نمیده، باید برم.

ضعف بهم غالب شد، داد زدم:

-من نمی‌تونم اینجا تنهایی بمونم، اگه حیووونی چیزی حمله کنه، من چیکار کنم؟!

کلافه بهم زل زد، بعد هم چشم گرفت، به جاده خیره شده.

عصبی غرید:

- برای تفریح که نمی‌رم زود برمی‌گردم، تو دست و پا می‌بندی، حرکت با تو کند میشه، کفشت هم نامناسبه، لباست گرم نیست، چرا نمی‌فهمی؟!

آب دهنم قورت دادم، قلب مثل کنجکش می‌تپید، دستپاچه از صندلی عقب چمدانم و باز کردم یه جف جورآب بافت پوشیدم، کفشم رو عوض کردم، پالتوم برداشتم، با سرعت تنم کردم، دستکش‌هام پوشیدم، با التماسِ چشم‌های نگران کنار ایستادم.

با جدیت آروم لب زدم:

-قول میدم عقب نیافتم، ولی منو اینجا تنها نزار، خب من... من می‌ترسم.

کلافه سرش رو به اسمون کرد، دور خودش چرخید.

-تو رو خدا منو از اینجا بودن تنها می‌ترسم، من به فضآهای نآشناس فوبیا دارم، می‌ترسم، اگه بری کسی مزاحمم بشه، یا حیوونی بهم حمله کنه تنهایی توی جهنم دره چیکار کنم؟! منو با این همه دلهره تنها نزار.

آرشام ارووم گفت :

-ممکنه خطری پیش بیاد، برف تازه‌ست، اینجا باشی امن‌تر، معلوم نیست، معلوم نیست توی این بوران و کولاک چی بشه، حداقل تو درامانی.

سرم رو پایین انداختم.

-هر چی بشه حداقل کنار یه آشنام، مگه نگفتی حق ندارم ازت بترسم، پس بزار بهت اعتماد کنم، لطفاً، نمی‌تونم اینجا بمونم ومنتظر بشم.

نفس‌های عصبیش و بیرون فرستاد، انگار دود سیگارش بیرون می‌داد.

-باشه، پس هر چی بشه پای خودت، سبک حرکت کن، چیزی زیادمی برندار.

سرمو تکون دادم، فقط کوله پشتی و برداشتم، دو تا بندش روی شانه‌هام انداختم، با هم راه افتادیم.

خون توی رگهام یخ بسته بود، هر چی راه می‌رفتیم تمامی نداشت، سوز سرما شدیدی به عمیق وجودم نفوذ کرده بود، صورتم رو از سرما رو حس نمی‌کردم.

دنبال آرشام راه می‌رفتم جراعت گفتن کوچک‌ترین حرفی یا اعتراضی رو نداشتم، چی می‌گفتم؟! می‌گفت خودت انتخاب کردی.

پام رو حس نمی‌کردم، دوست داشتم گریه کنم، دیگه جونی توی پام نمونه بود، نمی‌تونستم جلوی لرزش شدید بدنم رو کنترل کنم، گاهی دندون‌ها بهم می‌خورد.

آرشام عصبی برگشت.

-اینجا جاده تنگ میشه، یه دره هم این‌جاست، مواظب باش فقط جای پای من پا بزار، اتفاقی نیافته.

هوا کمی تاریک شده بود، استرسم بدتر شده، سرما و گرسنگی تمام انرژیم رو گرفته بود، آرشام نور گوشیش رو گرفته بود، که جلومون ببینم.

کمی گذشت، خیلی مواظب بودم، دست‌هام روی بازوهام بالا و پایین می‌کردم، تا کمی گرم بشم، جراعت اعتراض هم نداشتم.

یه دفعه سنگی زیر پام لغزید، یه آن زیر پام خالی رو خالی دیدم، تپیدن با قدرت و شدت قلبم رو حس کردم، جیغ بلندی کشیدم، قلبم دیوانه‌وار می‌تپید، تعادلم رو از دست دادم، یه لحظه خودمو توی هوا دیدم، ته قلبم خالی شده بود، داد زدم:

-آرشام.

از روی سراشیبی تند دره‌ی پوشیده از برف دور خودم می‌غلتیدم، صدای نعره آرشام رو شنیدم، درد در تار و پودم می‌پیچید، به هر برف و هر چی سر راهم بود چنگ می‌انداختم تا خودم رو نجات بدم، نفسم از برخورد برف‌های توی صورتم بالا نمی‌اومد، اکسیژن به ریه‌هام نمی‌رسید، اشکی از گوشه‌ی چشم افتادم، اینجا آخر زندگیه.

بغض کردم، توی دلم گفتم خداحافظ محسن، ببخشم.

شاخه‌های خشک و لخت کوچکی که توی مسیر بود با سرعت به تن پر دردم و سروصورت کبودم می‌خوردند، از درد خراشه‌های ناگهانی به خودم می‌پیچیدم.

ترسی وحشتناکی ته دلم لانه کرده بود، بی‌اختیار داد میزدم و کمک می‌خواستم، قلبم تیر می‌کشید.

ناامید شدم، در همین حال توی گودال افتادم از سنگینی جسمم یخ نازک روی اون شکست، ته آب فرو رفتم.

نفسم از شدت سرما بالا نمی‌اومد، برای بیرون امدنم تقلا می‌کردم، خودمو بالا می‌کشیدم، خس خس‌های شدید برای باز کردن راه تنفسم بی‌فایده بود، بی‌اختیار دست‌هام رو بالا می‌بردم، شاید کسی کمکم کنه.

توی آب بی‌هدف خودمو بالا می‌کشیدم، ولی توان نگهداشتن خودمو نداشتم سریع زیر آب فرو می‌رفتم.

آب یخ بسته بود، مجبور می‌شدم برای رساندن اکسیژن اونو قورت بدم، از دهن نفس می‌کشیدم، صدای نفس‌های کشدار وعمیق و صدای بر خوردن دندون‌ها، دست و پا زدن بی‌فایدهام تنها صدای بود که توی گوش‌های کیپ شدهام می‌پیچید.

قلبم کند میزد، دیگه بدنم شل شده بود، چشم بستم، از شدت یخ بودن آب نفسم درنمی‌اومد، انگار تویه دریا غرق شدم، هر چی دست و پام میزدم فایده ای نداشت.

دیگه جونی برای نمونده بود، زیر آب فرو رفتم، نا‌امیدانه چشم‌هام و بستم که دستی منو از گودال بالا کشید، داشتم بیهوش می‌شدم، با عق زدنی راه نفسم کمی باز شد.

-هـا، هــا.

خس خس سینه‌ام ، می‌شنیدم ، جلویه چشمم تار بود، چیزی نمیدیدم، بدنم سر شده بود، چیزی رو حس نمی‌کردم، نفس‌هام به شدت سنگین میزد.

کل بدنم مثل قندیل خشک شده بود، نمی‌تونستم حرکت کنم، سیلی به صورت بی‌حسم خورد، لای پلک‌هام قندیل بستهام رو آروم باز کردم، آرشام نگران و عصبی بهم زل زد بود.

حس کردم، روسریم برداشته شد، مانتوم و از تنم در آورد، دستش به لبه‌ی تاپم افتاد.

که بدن خشک شدهام بی‌اختیار واکنش داد، با باقی مونده‌ی توانم، دستش چنگ انداختم، بدنم ناخواسته عکس‌العمل نشون می‌داد.

هلش دادم، به زور جیغ کشیدم، خودمو رو عقب کشیدم، با اخرین نفس‌هام و خس‌های گلوم زبون زدم.

-ولــ ـم کـ.. کن، چـ. ـی از جونم می‌خوای؟! دســ.. ـت از ســ...ـرم بردار، ولــ..ـم کـ...ـن.

سیلی محکم به صورت شوک شدهام نشست، داد خشدارش رو شنیدم.

-اینطوری می‌میری بدبخت، این لباسها باید در بیاد، باید گرمت کنم، وگرنه می‌میری، کاریت ندارم، گوش کن، کاریت ندارم، می‌فهمی؟!

از لرز نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم، ولی کمی خودمو به عقب سردادم تا ازش فاصله بگیرم، از برخورد دندونها و ناله‌ها که بی‌اختیار می‌کشیدم، سمفونی مزخرفی ایجاد شده بود.

-نـ.. نـ.. نـه، نمی‌خــ..وام.

سرم رو کمی تکون دادم.

-نـا.. نــامـ.. محرمی، ازم دور شـ.. ــو

لب‌های لرزونم روی هم نمی‌ایستاد.

-اگــ.. ـه بمیرم بهتره، ازم دور شو، تنــ... ــهام بــ.. ــراز.

آرشام عصبی به طرفم حمله کرد.

-نه بس لوندی دارم برات می‌میرم، باید لباسهاتو دربیارم با گرمایی تنم گرمت کنم.

-نــ.... نا محرمیـ...

نتونستم حرفی بزنم، فک بهم قفل شد.

کلافه‌تر داد زد:

- احمق، کله شق، لنگ همین آیهای؟! هــان، می‌خوام بهت کمکت کنم، می‌فهمی؟! یه ساعت دیگه هم دوام نمیاری، یه کم دیگه بگذره بدنت از سرمای دورن قندیل می‌بندی، به خواب مرگ میری، چرا نمی‌فهمی؟!

با تمام قدرتم بهش چنگ زدم، مقاومت کردم، انگار توی جسمم رو با قندیل پر کرده بودن، از سرمایی شدت بدنم چیزی رو حس نمی‌کردم، کل بدنم به رعشه‌ افتاده بود.

با خشنونت و با تمام قدرتش کلافه‌ سرمو رو هل داد، غرید:

-به جهنم، می‌خوای بمیری، خو بمی‌ر، اصلاً ببینم تا کی دوام میاری.

بلند شد ازم دور شد، همونطور که روی برف افتاده بودم، مثل نوزاد توی خودم مچاله شدم، پالتوی روم افتاد، نمی‌تونستم اونو دور خودم بپیچونم، لرزش‌های تنم بیشتر وبیشتر می‌شد.

کنترلی روی رعشه بدنم نداشتم، دندآنها محکم به می‌خورد بی‌اختیار صداهای نامفهمومی درآوردم، میل شدیدی به خواب داشتم، روی پلک‌هام وزنهای صدکلیویی حس می‌کردم.

_آرشام

راه رفتن طولانی، لرز و بی‌حالی وصورت رنگ پریدهی پــروا اونطوری نفس نفس زدنش از خستگی شدید روی اعصابم بود.

حرف که به گوشش نمیره، از بی‌حالیش معلومه که سوز سرما به استخوانش نفوذ کرده بود.

برف تا زیر زانوهام ون می‌رسید، من با این هیکل از این سرما کم آوردم، چه برسه به اون با اون حال نزارش و زخم‌های روی تنش، جراعت اعتراض هم نداشت، بهش نگاه می‌کردم، سرش پایین می‌گرفت.

سرما و لرز شدید، نایی برای هر رو دومون نزاشته بود، اما سعی می‌کردم کم نیارم، چون نگاه پـروا به من بود، نباید بزارم توی نظرش بشکنم، محکم کمی جلوتر ازش راه می‌رفتم.

هوا رو به تاریکی بود پــروا از سوز سرما و ضعف بدن نزدیک بود، از هوش بره، پشتم بهش بود آروم آروم راه می‌رفتم، سعی می‌کردم، زیادم ازش فاصله نگیرم، که صدای وحشتناک جیغش زانوهایم سست شد، تعادلم از دست دادم و زانوم توی برف فرو رفت.

مثل برق برگشتم، دیدم پـروا به طرف پایین می‌غلته، روح از بدنم رفت، شوکه سرجام ایستاده بودم، خون به مغزم نمی‌رسید، با جیغ بعدیش به خودم اومدم، مثل برق روی برف خودم سر دادم، تا بگیرمش.

مثل گلوله‌ی برفی دوره خودش می‌چرخید، هرچی سعی کردم، نتونستم بهش برسم.

تمام حواسم به اون بود، که زانوم به درختی خورد، از شدت ضربه نعره‌ کشیدم.

کلی برف از روی شاخه‌های لختش روی سرم افتاد.

نفسمو درد بیرون فرستادم، بی‌اختیار داد زدم:

-پــروا؟!

با شنیدن جیغش سریع بلند شدم، هرچند لنگ میزدم، به زور با صورتی از درد مچاله شده، خودمو پایین رسوندم.

دنبالش گشتم، صدایی ازش نمی‌اومد، یه دفع صدای دست وپا زدنی شنیدم، قلبم نبض میزد، سریع به طرف صدا حرکت کردم.

با دیدنش توی اون گودال یخ بسته، از بلندی خودم سقوط کردم، خودمو لبه‌ی گودال کشوندم.

دستمو توی آب بردم، که از سرمایی شدید آب چشم‌هام گرد شدو جرقهای بهم وارد شد، لرزی شدیدی توی تنم رسوخ کرد.

بازوش گرفتم به زور بیرون کشیدم، خیلی سنگین شده بود‌، از تننش بخار بلندشده بود، نفس نمی‌کشید، قلبم ایستاد، تکونش دادم، که یه دفعه با چشم‌های گرد‌ سریع نفس‌های کشداری کشید، ازشدت سرما نفسش کند میزد، بدنش مثل یه تیکه چوب خشک یخ بسته بود، حرکت نمی‌کرد.

به آغوشش کشیدم، دست‌های قندیل بسته‌اش توی دست‌های لرزونم گرفتم، درهمین حین متدجه‌ی خون ریزی سرش شدم.

سریع روسریش ازش قاپیدم که با داد پـروا همزمان شد، با بیرون ریختن آبشار خوش رنگ موهاش، چشم‌هام روی موهاش گره خورد.

-ولـ..ـم کـ..ـن چـ.. ــکار مـ..ـی‌کنــ...

بی‌اختیار چنگم میزد‌، نمی‌فهمید چیکار می‌کنه، فقط تقلا می‌کرد.

-آروم بگیر سرت خون ریزی داره اصلاً متوجه شدی؟!

گوشه‌ی روسریش بلندش رو پاره کردم، روی زخمش بستم، محکم گره زدم.

عصبی توپیدم

-تو دیگه کی هستی؟! واقعاً نوبره، این همه خون ریزی نفهمیدی.

مانتوش رودراودم، دستم لبه‌ی تاپش نشست، هیستریک شروع کرد، به جیغ کشیدن، با ناخن‌های بلندش چنگم میزد.

-ولــ ـم کـ.. کن، چـ. ـی از جونم می‌خوای؟! دســ.. ـت ازســ...ـرم بردار، ولــ..ـم کـ...ـن.

عصبی اختیار سیلی محکم به صورت سفید شده‌اش زدم، داد، داد زدم:

-اینطوری می‌میری بدبخت، این لباسها باید دربیاد، باید گرمت کنم، وگرنه می‌میری، کاریت ندارم، گوش کن، کاریت ندارم، می‌فهمی؟!

-نـ.. نـ.. نـه، نمی‌خـ..وام.

سرش روکمی تکون داد.

-نـا.. نـامـ.. محرمی، ازم دور شـ.. ــو

لب‌های لرزونش روی هم نمی‌ایستادن.

-اگــ.. ـه بمیرم بهتره، ازم دور شو، تنــ.. ــهام بــ.. ــراز.

عصبی به طرفش حمله کردم، گیر یه الف بچه افتادیم.

-نه بس لوندی دارم برات می‌میرم، باید لباسهاتو دربیارم باگرمایی تنم گرمت کنم.

-نــ.. نا محرمیـ..

نتونست حرفی بزنه، فکش قفل شد. کلافه‌تر داد زدم: