صورتش قرمزشدهاش با لذت بوسیدم، چشمهام ازبسته شد، لبهام بیقراری کرد، لبهام پشت پلکهای داغش مهر میشد.
-مو ابرایشمی، بدجور داره فکر وخیال الکی میکنه.
کمی آروم شده بود، لبخندی زدم:
-میشم اون خنجری که بهت زخم زدن، زهر میریزم به تن کسی قلب کوچیکت زخمی کرده، وای به حال روز کسی که توی این حالت دخیل باشه.
عصبی دندونهام روی هم کشیدم.
-چه خونی وچه غیر خونی از روشون رد میشم، پدر ومادر خشکی مذهبت اگه درقیده حیات باشن، صدر این جدولن، بردار بیغیریت، داماد پستتون، خواهر دیوونت، بیشتر از همه اون پسرعموی بیشرفت.
چون اونا اگه پشت بودن، زخماتها اینقدر عمیق نمیشد، تک تک پیداشون میکنم، روشون کبریت میکشم.
آتیش میشم روی آبروی وتن بدن کثیفشون، دردت به جون میخرم، ولی پای لنگ رو نمیخوام، کاملت رومیخوام، خوش ندارم عکس یه بیشرف توی گوشیت ببینم، من درک میکنم، بابت گذشته دلت با اون بوده، ولی از اون روز به بعد درک وفهمی ندارم، چون اسمم با اسمت یکی شده، جسمت، دلت، فکرت هم بایدیکی بشه، گرفتی؟!
بار اخری که استعفا مینویسی دفعه بعدی بهت نشون میدم، تا یه چی میشه فرتی استعفا مینویسی، پارهش کردم، اینم چکت بگیرش.
لبخندی زدم:
-میخوام این دفعه با اگاهی وبا اشتیاق دلمو بهت ببازم، میگن عشق عقل و منطق سرش نمیشه، ولی میخوام با عقلم ومنطقم، تنها داراییم بهت ببازم.
کنارت به ارامشی که نداشتم برسم، از وجود هم فقط لذت وارامش بگیریم، خوشبختی رومیسازیم، همونطور که خودتوساختی.
کاری میکنم که تمام پلهای پشت سرت خراب بشن که نخوای حتی از روی کنجکاوی به عقب نگاه کنی.
لبخندی زدم:
-از الان تا اخرین نفست مجبوری فقط جلوتو نگاه کنی، فقط زیادم نگاهم نکنی که تمام بشم.
یه تای آبروش بالا پرید، دستمو کنار لبمو کشیدم:
-دیگه خودتو به خریت نزن جات توی محدودهی حصار بازوهامه، من سی ونه سالمه، وقت برای بچه بازی ندارم، میفهمی؟
الان هم بلند شو یه آبی به سروصورت بزن، الکی برای خودت غصه تراشی میکنی.
با استرس بلند شد قدمی بهطرف شیر آب کنار درخت قدم برداشت، با لذت بهش زل زدم:
-راستی میدونی از الان باهمیم؟! پس این لبو لوچهی اویزونت روجمع کن، چون ممکنه کار به جاهای باریک بکشه، منم یه مردم که خیلی وقت باکسی نبودم.
ازپشت لرزیدن تنش و دیدم، وای چه حسی خوبی بهم انتقال داد، قهقه ام توی فضا موج خورد.
آبیسرد به صورتش زد، لپهاش ازسرما رنگ گرفته بود، عنان ازکف دادم، جلو رفتم، از چونهاش محکم گرفتم.
ترسیده تقلا کرد، خشم قاطی رفتارم شد
چشمهای ترسیده و بازش روحس میکردم، با کف دسته دیگهام روی پیشونیش گذاشتم، دستم روی صورتش تا پلکهاش پایین کشیدم، با تخسی چشمها رو بستم.
پشت درخت تن ظریفش محکم توی آغوشم حل کردم، بوی عطر ملایمش زیر بینیم حس کردم، بعدمدتها به خودش عطر زده.
کوبش قلبش رو میشنیدم، اما عقب نکشیدم، باید بهم عادت کنه، طمع ناب این اغوش داشت دیوونهاممیکرد.
نفس کم آورد، تن لرزونش محکمتر گرفتم که توی حصار بازوهام بیجون شد، کمی عقب کشیدم.
چونهاش بالاکشیدم، نگاهم به نگاه ترسیده، غمدارش گره خورد.
-نگاهت کنم، خوبی؟!
بیتوجه به حالش لب زدم:
-با وجودت دیوونهام کردی، بعد ازچشیدن این طمع ناب مگه کسی جراعت داره، ازم دوری کنه، یا فکرای مزخرف به سرش بزنه؟
عطرت بد دلخوشم کرد، دلم هواتو کرد، یعنی اون دو ایه منو این همه وحشی کرده؟! یا این لوندی توئه که منو وحشی کرده؟!
ترسیده تقلا کرد از خوشی قهقه زدم، توی آغوشم فشردمش.
-نترس کاریت ندارم، البته تاوقتی که با لباس سفید خانم خونهام بشی.
گونهام روی گونههای رنگ شده وداغش گذاشتم، گرمی تنش بخاطر خجالت بیش ازحدش بود، ولی داشت منو به جنون میکشید.
به درخت تکیه دادمش، توی آغوشم گم شد، دوتا دستم سرشو توی آغوشم فشردم.
-شاگرد سوپرمنم، چرا اینقدر، تخسه؟! این بیقراری ته چشمات چیه؟! منوکفری نکن، من اصلاً آدم صبور نیستم.
چونهاش روی بازوم لرزید، ازخشم چشم بستم.
-اهل عذرخواهی کردن نیستم، اهل کتک زدن یه زنم نیستم، فکرکردی اگه سرکار نیای ازم خلاص میشی؟!
الکی خونم و به جوش نیار، وقتایی هم که عصبیم دم خورم نشو، الان هم مثل آدم بگو بینم دردت چیه؟!
-دست ازسرم بردار، توام یه روزی میری؟!
نیشم شل شده بود، دم گوشش خندیدم.
-من راهی جز تو ندارم که برم، توام نداری.
درد اصلیت که بیقرارت کرده رو بگو، طفره هم نرو.
بیربط شنیدم.
-جواب محسن و بیبی رو چی بدم؟! اذیتم نکن.
-من خودمو آدماده کردم با یه شهر طرف شم، تو دوتا آدم زپرتی رو برام ردیف میکنی؟!
عصبی شد توی بغلم زور الکی میزد.
-باز که وحشی شدی؟ الکی به خودت فشار نیار، جات همینجاست.
با اون صدای خروسکیش دادزد:
-ولم کن، الان یعنی حیوونم؟!
حق نداری به بیبی، محسن بیاحترامی کنی.
کلافه بازوشو محکم فشار دادم، از فشار بازوش کمی آروم گرفت.
-من چه بیاحترامی کردم منوکفری نکنا؟!
از حرفم جنی شد، کمی تقلا کرد.
توپیدم:
-درد بعدیتو بگو؟!
دلخور باصدای لرزونی نالید:
-دردی ندارم ولم کن میخوام برم.
محکم توی کمرش کوبیدم:
-منوچی فرض کردی؟ بنال چون بعدش کاری میکنم مثل بلبل زبون بریزی.
بغض کرد، با اون صدای لرزون و روی مخیش نالید:
-معصومه خانم حالش خیلی بدشده.
یه تای آبروم بالا پرید، صدای بینهایت لرزونش منو آتیش میزد.
-خیلی درحقم خوبی کرده.
-اون وقت تو با این حالت دایه عزیزتر از مادر شدی؟! با این رفتارت منوکفری میکنی، خودت کم مشکل داری که غصه بقیه رو هم میخوری؟!
-ولم کن، اصلاً چـرا باید به تو بــ..
نعره زدم:
-ببرصداتو.
از صدای بلندم توی بغلم سیخ شد.
-تو فقط باید به من بگی، از کسی حرفهاتو بشنوم خودم قبرت و میکنم.
مکثی کردم، خواستم دلش و بدست بیارم.
-اوهممم؟! حالا آروم باشو بگو اون کیه؟!
بابغض شدیدی هق هق کرد.
-مادر دانیال، زن نگهبان اینجا.
آروم پچ زدم:
-میخوای بریم بیمارستان.
سرشو توی آغوشم تکون داد، از خوشحالی لبخندی روی لبم نقش بست.
دستهای سردش و توی دستم گرفتم، از یخی دستش خشم سرپام رو گرفت، خودش هنوز کامل خوب نشده توی این سرما برای من عزا گرفته.
کلافه درحالیکه دستهاش و بادستم محکم نگه داشتم تا گرم بشه نگاهم به پنجرهی اُتاقم گره خورد، یاد اون روز که داشت کفشش و چسب میکرد نفسهام تند شد.
نگاهم چرخید روی مانتو شلوار سادهاش، کفشهای اسپورت نوئش لبخندی زدم.
-برو وسایلت و جمع کن بریم. ولی قبلش یه کار بانکی دارم، کارت ملی همراهته؟!
اخم ریزی کرد.
-برای چی؟!
چشم غرهای بهش رفتم.
-حتماً یه کاری دارم، بدون سوال وجواب نباید گوش بدی؟! حساب شرکت عوض کردم، باید برات یه جدیدشو بگیرم.
سرش رو تکون داد.
-برو دیگه لوس وبغلی شدی؟!
ازم خودم فاصلهاش دادم، ابروهاش بالا پرید، چشمهای درشتش اندازهی نعلبکی شد، باخونسردی چشمکی زدم.
-میرم وسایلم و بیارم، دم دانشگاه میبینمت.
سریع از اُتاقم وسایلمو برداشتم، سوار ماشینم شدم، دم دانشگاه نبود، دیدمش که کمی جلوتر رفته.
جلوی پاش ایستادم، نگاهی به پشت سرش انداخت و سوار شد، عصبی روی فرمان کوبیدم.
-منو ببین، ما که خلاف شرع نکردیم، لازم نیست از کسی قایم کنیم، اینو توی گوشت فرو کن.
لبش رو گاز گرفت.
-همینطوری همه کلی پشتم بد میگن.
ابروهام بالا پرید، چشمهام گرد شد، کلافه چند نفس عمیق کشیدم.
داد زدم:
-به جهنم.
عصبی به نیم رخش زل زدم و ماشین و روشن کردم.
-مثل اینکه تو هنوز نفهمیدی؟! نه؟!
بلندتر داد زدم:
- فکر میکنی حرف مردمو اصلا حساب میکنم؟! من برای آدما بیارزشی که فقط بلدن حرف دربیارن تره هم خورد نمیکنم.
عصبی روی فرمون کوبیدم.
-چـرا منو عصبی میکنی؟! ما که برای حرف یه مشت حراف زندگی نمیکنیم.
اینو بدون من هرگز افسار زندگیم و دست دهن کثیف یه مشت آدم دهن بین نمیدم.
هرکی بخواد اسممو یا اسم کسی و ربطی به زندگیم داره رو به زبون نجسش بیاره، اسم خودشو اجدادشو با بدنامی صدر اخبار روز میکنم.
من یا عزیزم یه زخم کوچک ببینه، اونو با یه زخمای کاری جبران میکنم، طوری نفسش میزنم، که جراعت انتقام هم نداشته باشه، گرفتی؟!
آب دهنش رو قورت با صدا قورت داد، اخمهام به هم پیچ خورده بود.
عصبی با خودم نالیدم:
-واسهی من از یه مشت نفهم حرف میزنه.
کلافه به جلو زل زده بودم که گوشیم زنگ خورد، بادیدن اسم آرش رئیس دانشگاه سریع دکمهی هندزفریم زدم.
-جانم آرش.
-سلام، چطوری، کجایی آرشام دانشگاهی؟!
اخمی کردم.
-ممنونم، الان اومدم، بیرون چطور، چیزی شده؟!
-میتونی برگردی؟!
کمی مکث کردم.
-راستش دارم خانم ایندهامو میبرم جای.
خندید.
-ای کلک نگفته بودی؟!
لبخندی زدم:
-دیگه شد.
-آشناست؟!
-نه، از دانشجوهامه، فکر نکنم بشناسی.
بلند خندید.
-اوه کی بوده، که تونسته تو رو تحمل کنه، دانشگاه ما برات خیر داشت آآ ؟! از عـزبی دراومدی، جالب شد باید بیاری ببینمش.
لبخندی زدم:
-اوکی آرش جان.
نگران گوشهی به نیش کشیدم.
-ببینم چیزی شده؟!
مکثی کرد.
-اره راجب همون موضوعی که دنبال میکردی، باید تا شب ببینمت.
اخمهام بهم گره خورد.
-رستوران همیشگی ساعت هشت.
-باشه به کارت برس.
- فعلا خداخافظ.
گوشی رو خاموش کردم، به جلو زل زدم، کلافه به فکر رفتم، باز حتماً اتفاقی افتاده، لعنت به اونا چی از جون یه مشت دانشجو بدبخت میخوان؟! کاش میتونستم یه کاری بکنم.
اینقدر فکرم درگیرشد که نفهمیدم کی رسیدم، به محض وارد شدن، همه نیم خیز شدن، احترام گذاشتن.
مستقیم به سمت رئیس بانک رفتم، جلوم بلند شد، با خوشرویی ازم استقبال کرد.
محکم هم بغل کردیم.
-افتاب از طرف دراومد؟! که تو این طرفا پیدات شده.
-کم لطفی میکنی، کامبیز جان.
بلند خندید.
-هنوز که خدای غروری.
به شانهاش دست زدم، دعوت به نشستن کرد، با هم نشستیم، که آبدارچی سریع چای و شیرینی جلومون گذاشت.
-آرشام شنیدم، استاد کمی کسالت داشتن، الان بهترن؟!
لبخندم کم رنگ شد.
-خداروشکر بهتره، برای این از استرس دورش کنم، مجبور شدم بازنشستگی اجباری براش بپیچم، دوتا شرکت رو با هم اغلام کنم.
سرشو تکون داد.
-خیلی هم خوبه، جنمش و داری.
-هندوانه زیر بغلم بار میکنی؟!
اخم تصنعی کرد.
-این حرفا رو باهم داریم؟! حالا که تا اینجا اومدی کاری ازدستم برمیاد؟!
لبخندی زدم.
-بله، خانم سینایی میخوان یه حساب باز کنن، اگه میشه راهنماییش کنید.
دیدم اخم کرده، بابند کولهپشتیش ور میرفت.
-بزار تا همکار صدا کنم.
پشت میزش نشست و با تلفن حرف میزد. آروم گفتم:
-چته؟! چرا بق کردی؟!
-خودم بلدم چطوری حساب بازکنم، ببخشید اقای پاکرو من که بچه نیستم، نمیدونم با اون صیغهی مسخرهای که دارید باهاش عذابم میدید، میخواید به چی برسید.
ازهمین اول میگم دست ازسرم بردارید، من تمام این سالها جنگیدم، که فقط از آبروم محافظت کنم، تحقیرای همه رو به جون خریدم، نمیزارم بخاطر یه آدم مغرور وخودرای همه چیز خراب بشه، و به باد بره.
یه تای آبروم وبالا دادم خواستم چیزی بگم که کامبیزکنارم جاگرفت.
-خوب داشتی میگفتی.
خندیدم.
-من که همهاش درگیرم، توچکارا میکنی؟!
-درهمین حال مردجوانی روبه روی ما ایستاد.
-سلام، خوش اومدید.
آروم سرمو براش تکون دادم.
کامبیزسریع لب زد:
-اقای حیدری خانم روراهنمایی کنید.
لبخندی زد:
-بله البته از این طرف.
بادست اشاره داد، پروا با اخم دنبال اون مرد اومد، روبه کامبیز گفتم:
-یه تومان از پول حساب شخصیم به حساب خانم سینایی انتقال بده هر چی لازمه بده امضا کنم، درضمن هر ماه مبلغی که مشخص میکنم، به حسابش انتقال بدید.
به شوخی.
-بابا ولخرج، راستی مگه اون حساب برای روزمبدا بچههات نزاشتی بودی؟!
-اره، یه تومان دیگه میمونه، اونا هم برای خودشون زحمت بکشن.
خندید:
-واقعاً ماحرص میزنیم، عرق میریزیم اونا سرش دعوا میکنند، کنجکاوم کردی این خانم کیه، که صدمیلیون به حسابش انتقال میدی؟! اعیال پنهونیته؟!
لبخندی زدم.
-پنهونی نیست، فقط الان تکلفیم با دلم نمیدونم، دختره خودساخته ومغروریه، نمیدونه بهش گفتم که شماره شرکت عوض شده تا آوردمش.
کامبیز پووفی کشید.
-چراسختش میکنی؟! اگه باپولت در رفت چی؟! واقعاً بهش اطمینان داری؟!
-مهم نیست، هرچند میدونم اهلش نیست.
کامبیز لبخندی زد.
-خداروشکر.
به شانهام زد:
-مثل همیشه انتخاب ت تکه، امیدوارم اینبار خوشبختیت روبدست بیاری، اگه عاشقی سعی کن ازدستش نده.
اخم ریزی کردم.
-عشق کجا بود، توی این سن وسال.
لبخندی زدم، بعد از انجام کارها راه افتادیم به بیمارستان رسیدیم با پرس وجو جلوی ای سی یو رسیدیم که پسره که توی اون شرکت جلوم گرفت اینجا بود.
ازاینکه پرواخیلی باهاش راحت بود، کفریم میکرد، بهش گفته بودم روی این چیزا حساسم.
پشت دراُتاق بودیم، پروا بانگرانی ازاون پسره دانیال درمورد مادرش میپرسید.
اخم بهم گره خورده بود، اعصابم بهم ریخته بود، کمی گذشت روصندلی نشسته بودیم، که کسی بلند گفت:
-خانم سینایی شمایید؟!
برگشتم دیدم، این مردک صبح دیده بود.
-اینجاچه غلطی میکنه؟!
-شماهم اینجاید؟! اون روز نشد ازتون عذر خواهی کنم.
حوصلهاش رونداشتم.
-ببنید اون روزبخاطر سهل انگاریتون نزدیک بودیکی جونشو ازدست بده.
اخمی کرد.
-بله حق باشماست، بیدقتی کردم.
پـروا بالبخندی گفت:
-الان که چیزی نشده، بیخیالش.
بامهربانی به پروا زل زد.
-خیلی ممنونم، پـرواخانم شما خیلی مهربونید، دل بزرگی دارید، هنوز روی پیشنهاد قهوهام هستم.
دستهام مشت شد، این مردتیکه چی برای خودش بغلور میکنه؟! میخواد پـروا رو دعوت کنه؟!
اعصابم خورد، شدسریع گفتم:
-اگه کارت تمام شده بریم.
پـرواخجالت کشید.
-میخوام بمونم؟! ممنونم زحمت کشیدی.
یعنی اینکه محترم گم شو، چشم غرهای بهش رفتم، تهدیدوار.
-کاری ازماساخته نیست، بیا بریم زود.
کلافه بهم زل زد، عصبی به طرف دانیال رفت، چیزی گفت، به سمتم اومد.
-بریم.
سرمو تکون دادم، لبخندی زد.
-فعلاخداحافظ اقای دکتر.
با اخم بهش نگاه کردم، سریع باصدای آرومی خداحافظی کردم.
باپـروا هم قدم شدیم، باحرص گفتم:
-بهت گفتم خوش یه نره خر اطراف ببینم، اون وقت توچکارمیکنی؟!
اخمهاش بهم گره خورد.
-من چندین سال تک وتنها یه تنه جنگیدم، خوب بد زندگی رومیدونم، دانیال داداشمه، مثل محسنه، اون دکترهم نگاهشو رفتارش روبد ندیدم.
عصبی بازوشوکشیدم و....
پوزخندی زدم.
-ببین منم خوب اونا روشناختم، یاد گرفتم چطوری رفتار کنم، بیگدار به آب نزنم، اینی که جلوت ایستاده هزار از آتیش جهنم رد شدم، هزار بار طمعهی ادمای پست شدم، باید بدونی من از اونا سربلند بیرون اومدم، دوست ندارم، هربار بخاطر یه آدم منو شخصیتم زیر سوال ببری.
ازحرفهاش دستهام مشت شد، تنم از خشم لرزید، قلبم سنگین میکوبید، منو با این حرفهاش اذیت میکنه، ولی واقعاً حقیقت اینه، باید تحمل کنم، من قصدم خورد کردن شخصیتش نیست، به همجنسام ذرهای بهشون اعتماد نمیکنم.
بدون توجه به حالم ادامه داد:
-از نگاه آدما میفهمم چی میخوان، من نگاه پست و با نگاه تحقیر امیز، یا دلسوزانه روتشخیص میدم.
من قابل ترحم نیستم، میدونم شما دلتون برام میسوزه ونگران منید، ولی سخت دراشتباهی بهتره برای نیازمندش دل بسووزنی اینی که میبینید، شاید ازنظر مالی ضعفم به نظر بیاد ولی نیازی روحی وجسمی نه.
به شما نه بکسی دیگهای نیاز ندارم، بهتره زودتر اون صیغه رو فسخ کنیم، من نتوانش نه جونش، منو وارد همچین بازیا نکن، منتظر خبرتونم تا صیغه رو فسخ کنیم.
عصبیتر به صورتم زل زد:
-با اجازه.
هاج واج به راهی که میرفت زل زدم، راست میگفت، من دلم براش میسوخت، نگرانشم، سریع به طرفش رفتم، بازوش گرفتم، که ترسیده جیغ خفهای کشید.
بهش چشم غرهای رفتم زور میزد ارنجش رو از دستم بیرون بکشه.
با نگاه بزرخیم تهدیدوار توپیدم:
-یالا سوار شو فکر کردی بیغیرتم، زن جوونم رو وسط خیابون ول کنم.
پـروا خندید، خندهاش اوج گرفت، اولین باری که میدیدم این طوری میخنده، چقدر بهش میاومد، صدای خروسکیش بین خندههاش شنیدم.
-بنطرم، خودتون به یه دکتر نشون بدید.
اخمهاش غلیط شد.
-دستت رو بکشش، من مثل اون دخترا نیستم که توی بغلت جولان میدادن، کشته مردهی صورت نایس، تیپ و جیب لارجتون هم نیستم، واسهی خودتون بریدی و دوختید اما جناب به عرضتون میرسونم، اونی باید تنش کنید من نیستم، اندازهی تن من نیست پس لقمهی درست بردارید.
شاید منو دیدی جلوی هرکس و ناکسی سر خم میکنم ولی تا حالا کسی نتونسته منو خم کنه، اگه برای حفظ آبروم و حرمتم کفشهای دیگرون رو پاک کنم، میکنم.
ولی آتیش میشدم به جون کسی که بخواد روی آبروم وحرمتم خدشه بندازه، الان هم راهتون برید، چون منو تو شاید اجباری باهم صیغه شدیم اما من اهل هیچ اجباری نمیشم حاضرم بخاطرش نفسم هم بگیرم، پس لطفاً بهم گیر ندید.
یه تای آبروم بالا بردم، به حالت مسخرهای سرمو تکون دادم.
-سخنرانی بینظیری بودی، ولی یه چیزی رومن بهت میگم، فقط من حق دارم دل برات بسوزونم فقط من حق دارم نگرانت بشم، تاحالا دخترابی روکه گفتی به اجبار توی اغوشم راه ندادم، به میل خودشون بود.
ولی تومجبوری، چون من خواستم، توی حصارم باشی، واسهی تو که سهله واسهی جد وآبادته هم میدوزم، اگه لازم باشه گوشت تنت رومیتراشم تا اندازهت بشه، لقمه هرچی کوچکتر باشه، مزهاش به دهن آدم مینشینه وراحتتر ازحلقوم پایین میره.
نفرت وخشم توی چشمهاش موج خورد.
لبخندی زدم.
-اوه اوه ترسیدم، خانم کوچلو، سوارشو روی سگم توی خیابون جلوی یه مشت نسانس درنیار، آتیشی میشه واسهی من، برای هر نره خری میخوای اتشفشان شو بشو، برای من دود سیگاری هم نیستی.
کشیدمش باخشم هلش دادم توی ماشین عصبی در روبهم کوبیدم.
توی ماشین که قرار گرفتم، با اعصابی درهم به جلو خیره شدم.
-الان هم باهم میریم هر چی نیاز داشتی، از شیرمرغ تا جون آدمیزاد که نیازت برمیداری، درضمن تا وقتی من زندهام و نفسم درمیاد، بهت حتی اجازه نمیدم که فکر پاک کردن گردوخاکی رو نداری چه برسی به اون چیزی که توی دهنت چرخید.
-من چیزی احتیاج ندارم.
محکم روی فرمون کوبیدم، عربده زدم:
-نیم الف بچه برای من سه متر زبون درمیاره.
اخمهاش توی هم بود.
-اون صیغه رو خدا هم نمیتونه برگردونه، توی گوشت فرو کن، از الان همهی خرج ومجارجت پای منه، هرچی خواستی مثل بچه آدم میری میخری.
منو با کارات حرفای صدمن یه غارت کوچک کنی تاوان پس میدی، جلوی یه نسانس دهنتو میگیری، هرچی برات خریدم، بیحرف برمیداری، وای به حالت جلوی یه آدم دو هزاری دهنتو وا کنی بخوای منو کوچک کنی، اون وقت من میدونم تو.
بردمش فروشگاه صورتش کبود، از تک تک رفتارش خشم میبارید، مانتو شلوار کیف و کفش براش خریدم، جراعت باز کردن، دهنش رونداشت.
توی طلا فروشی بودم، دلم میخواست دیگه نگاه بدی روی اون نباشه هرچند به زور برده بودمش نخواستم حلقهی نشونش اجباری باشه، نظرم روی انگشتر تک نگین بود، ولی به زور وبغض یه رینگ ساده با اخم وتخم برداشت.
اعصاب مصاب نداشت، منم که ریز ریز بهش میخندیدم چیزی نگفتم، با اخمهاش خوشگلتر شده بود.
سریع حسابش کردم جلوتر ازمن بیرون رفت عصبی کنارماشین سربه زیر ایستاد. تحت فشار بود، حالش بنظر خوب نمیرسید ولی بدون اجبار از پس این دختر تخس برنمیاومدم.
پوزخندی زدم..
روی صندلی که نشست، خواستم در رو ببندم، که دیدم صورتش مملو از اشکه.
عصبی شدم، مگه چکارش کردم؟! انگار اونو آوردم سلاخی کنم، عجبا.
سریع در روبستم، سوارشدم، بغ کرده بود، سرش کاملا پایین بود، شونههاش آروم آروم میلرزید، آتیش توی وجودم موج زد، ازخشم سیگاری روشن کردم، خشم پک عمیقی کشیدم.
باخودم نالیدم:
-نکنه برای نامزد سآبقشه این طوری آبغوره گرفته؟! تاقبل ازبرداشتن حلقه، تخس ومغروانه رفتار میکرد، الان مثل آبربهاری داره میباره.
عصبی پک عمیقی کشیدم.
-نفسش رو میبرم، وقتی اسمش کنار اسم منه فکرش جای دیگهای بچرخه.
کمی رانندگی کردم، روی پل قدیمی، ایستادم، باید کمکش کنم تا بتونه از گذشتهاش بگذره.
بفهممه که همه چیز عوض شده، گذشته هیچ وقت برنمیگردم، باید توی مخش فرو کنم که شرایط جدیدش رو با فقط من ببینه.
وقتی ایستادم، هنوز اشک میریخت. خودمو به طرفش کمی خم کردم.
تن ظریفش میلرزید، خیلی سعی میکرد صداش بالا نره سریع دستمو توی گردنش فرو کردم، اونو به طرف خودم کشیدم، مقاومت کردم، بچه پرو فکر کرده زورش به من می رسه؟!
با خشمی که توی رفتارم بود، محکم به آغوشم کشیدمش، تن ظریفش توی آغوشم گم شد.
پچ زدم:
-گریه کن، گریه کن اونم بلند و از ته دلت گریه کن، خودتو خالی کن، باید آروم بشی، چون دیگه اجازه نداری جلوی من برای کسی دیگهای آبغوره بگیری، چون بعدش حق نداری وقتی کنار منی حتی فکرت خطا بره.
شانههای من از الان تا وقتی دم اخرم رو بکشم، برای گریههات حکم ستون رو داره.
صداتو دردهاتو، توی وجودت خفه نکن، بزار بیان بیرون، عزا میگیری بگیر، ولی توی بدتر لحظههای زندگیت کوه میشم تا نیافتی.
فکر کردی احمقم که بزارم بری؟! دخترای رو دیدم که برای یه قرون پول چها که ن میکنند، ولی تو بخاطر پاکیت این همه خفت رو تحمل کردی.
نمیگذرم از کسی که توی بدترین شرایط برای پاکیش جنگیده، نمیتونم بزارم این گنج از دستم در بره، میدونم بلاتکلیفی.
منم مثل توام، سرگردونم، اما من میدونم چی میخوام، زندگیم، روی بادِ اگه بزارم این گنج از دستم بره.
بهت کمک میکنم تا فراموش کنی، از این کارم هم هرگز خسته نمیشم، بیوقفه تلاش میکنم.
من مثل اون نامردت هیچ وقت وسط رویآهای نصف و نیمه رهات نمیکنم.
سرش محکمتر به خودم فشردم.
-دستهاتو محکم میگیرم، نمیزارم یه قدم ازم دور بشی.
اجازه نمیدم تا وقتی بامنی زمین بخوری، فقط برای یه بار هم که شده سعی کن غمتو فراموش کنی.
بعدش بیا باهم دوباره خودتو ازنوبساز، این دفعه توی همه چیز منم شریکت میشم، قسم میخورم به جون تنها پسرم، که دستهاتو رهات نمیکنم، نمیزارم توی این مسیر پات بلرزه، قول میدم تا زندهام هرگز یکی مثل اون عکس توی گوشیت نمیشم.
صداش که بلندتر شد باخس خس گلوش یکی شد، هق هقش توی فضای ماشین میپیچید، برای اولین بار توی زندگیم احساس درموندگی کردم.
-میدونی چیه؟! تو باهمه فرق داری، هیچ معادلهای باتو به جواب نمیرسه این فرقت که تو روخاص کرده.
همه چیز کاملا یهویی شد، پروا میدونم میترسی، از همه آدمای دور وبرت زخم خوردی، اما با دستهای خودم قلبم رو میشکافم تا بدونی از من زخمی روی تنت نمیافته.
مشت به بازوم کوبید، بینهایت غصهدارنالید:
-نمیشه، نمیشه، همهتون فقط به فکر خودتونید، کی براش یه دختری که روش مهر بدنامیه رو میخواد؟!
وقتی استفادهتون کردید، مثل یه تکیه آشغال میشم براتون، مگه نه؟! من مثل اونای دیگه نیستم، نمیتونم دارم زیر این غم له میشم.
عصبی دم گوشش توپیدم:
-منو پست ندون.
غمتو ازت میخرم، دست منو ول نکن، بزار باهم از این همه درد ورنج بیای بیرون.
-اقای پاکرو این زندگی واقعیه، فیلم که نیست، منم یه دختر فقر بدنامم.
همه موقعه ازدواج منتظر یه پرنسس با اسب سفیدن، اما من فهمیدم توی این دنیای بیرحم اینجور چیزا فقط مثله یه خیال خوش میمونه.
من خیلی داغونم شما دیگه بیشتر از این داغونم نکنید، شماهم مثل بقیه برید پشت سرتون نگاه نکنید، طوریکه انگار که نه انگار دختری به اسم پروا وجود داره.
به نقطهای خیره شد.
-خیلی مسخرهست یه پسری مثل شما از یه دخترِ با فقر و بدنامی که واسهی یه لقمه نون کلفتی هرکسی و ناکسی روکرده، خوشش بیاد و...
بغض به گلوش هجوم آورد، ادامهی حرفش روخورد، مثل دیوونهها خندید.
-مگه میشه یه پسر پولدار همه چی تمام بیاد بخواد اونو از این فلاکت نجات بده؟! زیادمی اکشنه.
خندههاش به آنی قطع شد، چآنهاش لرزید:
-شماها که برای زخمهام مرهم نمیشید، پس از زندگیم برید خواهشش میکنم، بزارید با درد خودم بمیرم، این حقیقته زندگی یه دختره آوارهست.
گیرم اونی که میخوای شد، فکرشو کردید که دهن چند نفر میبندید؟! اگه یکی بیاد بهت بگه زنتو با فلانی دیدن، چطوری میخوای هضمش کنی؟!
روی چه حسابیتوی عصبانیت کار احمقآنهای نکنی وقاتل نشی؟!
-من یه آدم بدنامم میفهمی، هیچی اینو توی چشم مردم عوض نمیکنه، چون توی دهن اینا جا افتاده، راست و دروغش هم براشون مهم نیست، فقط دوست دارن بهش دامن بزنن.
تو یا کسی دیگهای نمیتونه منو نجات بده، تو رو جون محسن برو، برو بزار به درد خودم بمیرم.
منو به حالم خودم بزارید دیگه نمیکشم، الان که به زندگیه سیاهم عادت کردم، اومدی میخوای همه چی رو بهم بریزی.
من عقدهیه شب راحت رو دارم، عقدهی یه ذره محبتی واقعی به دل دارم، هیچ وقت ارامشی توی زندگیم نبوده، خواهش میکنم، یه آدم تنها و دل مرده و عقدهای رو الکی دل خوش و هوایی نکنید.
دوباره اون کابوسا رو برام نسازید این بار دیگه دوام نمیارم، دلم از همه خونه، تو رو قران، تو رو به هر کی میپرستی، منو بیشتر از این خوار نکن، من واقعاً کم آوردم.
محکمتر گرفتمش توی اغوشم، اعصابم ازهق هقش خورد شد، این کابوسهای لعنتی توی خواب و بیداری داره آزارش میده.
این دختر پر از تنهاییه، پراز درده، روی سرش و بوسیدم، غصهام گرفت، به چیها که فکر نمیکنه؟!
توی خودم فریاد زدم:
-مگه ميزارم کسی دهنش رو باز کنه، که بخواد بهت تهمت بزنه؟!
شقیقهاش بوسیدم:
-خودم کاری میکنم که هیچ عقدهای توی دلت نمونه.
اعصابم خورد بود، وقتی این طوری مظلومانه توی اغوشم زجه میزنه و از ته دل این طوری میلرزه منو تا مرز جنون میبره.
خندیدم:
-چرا اینهمه الکی آه و ناله میکنی؟! همه چیز و به من بسپار، تقدیر هر چی بوده الان دیگه با منی، تقدیر تو رو تا اینجا کشونده، چون میخواسته ازت الماس واقعی بتراشه، دفعهی بعدی جلوم عزوجز کنی با من طرفی.
توی دلم اشوب بود، ولی خواستم آرومش کنم، اما کلمهای برای کاهش رنجش توی دهنم نمیچرخید، باخشم چشم بستم.
از بس فک روی هم فشار داده بودم و دندون قروچه کرده بودم، فکم درد گرفته بود.
اونو به خونه رسوندم، از اینکه نتونستم دل زخمیش رو آروم کنم، بیقرار بودم، با هیچ حرفی نمیتونستم آرومش کنم و درد و رنجش رو کم کنم، خدایا واقعاً میتونم اونو از این وضعیت کذایی نجاتش بدم؟! حتی اگه بزرگترین گناه دنیا رو انجام داده باشه، این حقش نبوده و نیست.
مثل مرغ سر کنده دور به خودم پیچیدم، توی اُتاقم میپیچیدم، شب اصلاً خوابم نبرد، فردا صبح زود به شرکت رفتم، ساعت ده بود، فکرم پیش پـروا بود، به منشی زنگ زدم.
جدی و خشن لب زدم:
-خانم سینایی رو خبر کنید.
-چشم اقا.
تلفن رو گذاشتم، کمی بعد تلفن زنگ خورد.
-بله.
-خانم سینایی امروز هم نیامدن.
اخمام توی هم رفت، عصبی گوشی رو سرجاش کوبیدم، موبایلم رو برداشتم، زنگ زدم جواب نداد.
کله خره، لجباز، سریع پیام نوشتم.
-چرا نیامدی سرکار؟! مثل رئیسا میای و میری، منو عصبی نکن، اخر ساله دست تنهام، وای بحالت از فردا یه ثانیه دیر هم کنی اون وقت من میدونم و تو.
کلافه گوشی و روی میز انداختم، تلفن اُتاقم زنگ خورد، با خشم گوشی رو برداشتم.
-هــان؟!
ازصدام ترسید.
-ببــ... ببخشید اقای رئیس یه خانم به اسم سیما پاکرو اینجاست میگــ...
گوشی از دستم سر خورد و روی میز افتاد، صدای الو الو منشی توی فضا میپیچید، با چنان سرعتی بلند شدم که صندلی چرخدارم به عقب سرخورد و دور خودش میچرخید.
با سرعت نور به طرف در پرواز کردم، در رو که باز کردم، نگاهم چرخید روی صورت کمی شکسته و کشیدهاش، چشمم چرخید روی موهاش که کمی سفید شده بود، بغض کردم.
با سرعت اونو توی اغوشم کشیدم، با خشم گفتم:
- میدونی گرد سفید روی موهات نشسته؟! چطوری تونستی ما رو این همه عذاب بدی؟!
شقیقهاش رو بوسیدم، خیلی سعی کردم صدام نلرزه.
-هر طوری میخوای مجازاتم کن، اما دیگه منو با این دوریت مجازات نکن، مثل درست قلبنا باش، کاش میشد به قبل برگردیم، به زمانی که هیچ چیزی عوض نشده بود.
میدونی چقدر دلم برای این عطرت تنگ شده بود؟! غصهی تو ما رو کشت، اون پیرمرد و پیرزن رو جون لب کردی.
محکم توی کمرم کوبید:
-چقدر هم لوس شدی، مثل چسب چسبیده به آدم ول کن نیست، بدم میاد از این کارات.
لبخندی زدم، دیدم منشی به ما نگاه میکنه، اصلاً برام نبود هیچی نمیتونه این خوشیم رو خراب کنه.
جدی با خوشحالی گفتم:
-خوش اومدی.
از خودم فاصلهاش دادم، دستمو پشت کمرش کمی فشار دادم.
- بفرما داخل.
چشم غرهای ساختگی بهم رفت.
-داشتم همین کارو میکردم.
یه دفعه چشم خورد به کسی که با چشمهای اشکی اون طرفتر بهم زل زده بطرفش رفتم و..
گنگ بهش زل زدم، کنارش ایستادم.
چشمهای خوشرنگش مملو از اشک بود.
بهش خیره بودم، به سیما نگاه کردم.
-خوشحالم که از سوپرایزم خوشحال شدی.
ابروهام بالا پرید، روی پاشنه پام چرخیدم، به سیما که بیخیال بود زل زدم، یعنی پــروا اینکارو کرده؟!
خودمو به پــروا رسوندم، خم شدم نجوا کردم.
-خانم کوچلوم، دنیا رو بهم دادی، دوباره جلو افتادی، شدیم یک به هیچ.
لبخندی زدم، آروم پچ زدم.
-ممنونم، مو ابرایشمیم، گفتم که مال خودمی و دستمو بگیر و کنار دلم باش و با من بمیر.
کنارم باشی عشق ویرانگری رو بهت نشان میدم، این دل فقط به تو پا داده، این دل فقط با تو سازش میکند، چون تو نقطهی امن اسایش منـی.
چشمکی زدم، خجالت کشید، وای چقدر این رنگ گرفتن گونههاش منو توی اوج برد، رنگ گرفت لپهاش لذتی ناب به تار وپودم منتقل کرد.
از دیدنش غرق خوشی شدم، با خجالت و خوشحالی لبهاش و داخل دهنش برد، ذوق کردم، سریع گفت:
-من میرم توی اُتاقم، شما حتماً کلی حرف دارید، هر وقت کارتون تمام شد، بیاد بریم.
سیما سریع سرشو روتکون داد.
-زیادم دور نشو که زود بریم.
زبونش روی لبش کشید.
-چشم.
کمی خودمو عقب گرفتم، این دلم واقعاً رد داده ببین چطوری بعد از دیدن این نیمچه سوپرمن چه آروم گرفته.
آروم سرمو خم کردم طرفش.
-برات دارم، منو دست تنها میزاری؟!
بیخیال چشمهای گردش سریع به طرف سیما قدم برداشتم، به منشی گفتم.
-بگوسریع بیان برای پذیرایی .
سریع باهم به اُتاق رفتیم، روبه روی هم نشستیم، گرد زمان روی چهرهی زیباش نشسته بود، توی چشمهای به غم نشستهاش زل زدم، فکر کردم الان دوباره زخم زبونم میزنه اما بالبخندی بهم زل زد.
-یه بار توی زندگیت یه تصمیم درست گرفتی.
جفت ابروهام بالا پرید، اخمی کمرنگی روی صورتم نشست، بین تعجب و حیرتم گنگ بهش زدم، دوست داشتم فقط نگاهش کنم، دلم حرفی دیگهای نمیخواست.
با اخمی نازکی توپید:
-خنگ که نبودی؟!
کمی از روی مبل خودمو جلو کشیدم، ارنجو روی زانوهام گذاشتم، سرمو با لبخندی کج کردم، با دسته چپم دستی روی موهام کشیدم، از نگاهش ذوقش زدهاش فهمیدم، منظورشو.
-خوشحالم که خوشت اومد از تصمیمم، ولی خیلی لجبازه.
سیما جدی گفت:
-توهم که خوراکته سر به راه کردن این جور لجبازاست، مگه نه؟!
لبخندم پر رنگتر شد، با اطمینان سرمو تکون دادم.
-اره ولی پـروا خیلی نفوذ ناپذیره.
-موندم چطوری، بهش نفوذ کردی.
با اطمینان به مبل تکیه دادم.
-منم دیگه خواهرجون.
اخمی کرد.
-من بیشتر از یه سال میشناسمش، مهربونه و آرومه ولی روحی پریشون داره، اما زبر وزرنگه، زود جلوی آدما خم میشه ولی به موقعهاش هیچکس حریفش نمیشه، جدی بگو خیلی دوست دارم بدونم.
-واقعاًمیخوای بدونی؟!
سرشو تکون داد.
-حتماً مال همون موقعهاس که توی کولاک گیر افتادید؟! اونجا یه اتفاقی افتاده، تا کجا پیش رفتید؟!
اخمم غلیظ شد، ازکجا میدونه، امکان نداره پروا گفته باشه.
-اون چیزی که توی فکرته نیست، من خواستم نجاتش بدم، خیلی سرتقی درآورد مجبورشدم، ایه صیغه روبخونم، تاجایی پیش نرفتم.
خندههای ریز متین سیما رو بعد مدتها شنیدم، مات خندهاش شدم.
-باید باور کنم؟! اونم تو که از یه پشه ماده هم نمیگذشتی، این شر و ورا رو برای من نساز، که باورت نمیکنم، ولی کارت سخته ها ، اخه پـروا جسمی بیروحه، اینو که خوب فهمیدی مگه ؟! نگاه سرد یخ زدهاش و دیدی؟ منی که یه بارهم غیر از درسش باهاش حرفی نزدم میدونم مهر کس دیگهای روبـه دلــ...
سریع باخشم داد زدم:
-وقتی شوهر داره، دلش خطا بره؟! اگه مهر یه نره خرعوضی بیشرف به دل داشته نبضشو قطع میکنم.
بخواد از این غلطا بکنه، قلبشو بیرون میکشم و قلب دیگه براش میزارم.
الان هم بس کن سیما میخوای زخم بزنی بزن، اگه سرمو بلند کردم؟! ولی پای پروا رو وسط نکش، من هرچی باشم، تاحالا کسی به زور به تختم راه ندادم، حتی اگه زنم باشه تا خودش منو نخواد جسمی نمیخوامش، حداقل اینو میدونی.
سیما پووفی کشید.
-آره حق باتوئه، منم نیامدم، دربارهی این چیزا باهات حرف بزنم.
درهمین حال کسی در زد.
-بیا.
خانم منشی باسینی چای وبسکوییت وارد شد، لبخندی زدم.
اونا رو روی میز گذاشت.
-ممنونم.
به طرف در رفت، در رو که باز کرد، سریع صداش زدم، برگشت، قبل ازهر حرفی.
-خانم منشی یه خانمی قراره بیاد مدارکش روچک کن، برای عقدقرارداد، اگه اومد مدارکش بگیر بگو فردا بیاد برای مصاحبه اصلی.
-چشم.
در که بسته شد، چای روجلوی سیما گذاشتم، بسکویت کنارش گذاشتم.
-بفرما.
سیما نگاهی به لیوانها، بعد به من کرد، من چای روبرداشتم، سیما بهم زل زد بود، بسکویت به دهنم گذاشتم که سیما لب باز کرد.
-شرکت بابا رو میخوام.
چشمهام گرد شد، بسکویت توی گلوم پرید، به سرفه افتادم، از فشاری زیادم اشک توی چشمهام جمع شدم، به شدت سرفه میکردم، سیما سریع کنارم نشست، به پشتم زد.
بین سرفههای عمیق وخشکم گفتم:
-چـــ..... چـــ.. چـی؟!
خشک جدی با اخمی بهم زل زد.
-چته؟! گلو پاره نکن ، شنیدی چی گفتم، همون طوری تو که دوست نداری تکرار کنی، منم دوست ندارم الکی فکم خسته کنم.
سریع به طرفش خم شدم.
-میدونم چی گفتی، واقعاً باورم نمیشه واقعاً میخوای برگردی؟!
نفسی گرفتم.
-میخوای شرکت بابا رو مدیریت کنی، کمی رو به راهش کردم.
دستی به صورتم کشیدم، بلند شدم با خوشحالی گفتم:
-واقعاً خواب نیستم؟! منو سرکار نزاشتی که هان؟! الان زنگ میزنم اُتاقت و برات اماده کنند..
سیما سریع بلند و پر جذبه روبه من گفت:
-صبرکن، من میخوام انتقالش بدم، به بابا هم گفتم در جریانه، قرار نیست اینجا بمونم، کل کارمندا و همه چیز شرکت رو از اول میسازم.
درضمن جز یکی دو تا از اون کارکشتهها و قدیما به بقیه احتیاجی ندارم.
با تعجب بهش زل زدم، همونجا وا رفتم، جدی نالیدم:
-ولی اون منو مجبور کرد، گفت به شرطی بازنشسته میشه که کارمنداش اخراج نشه.
سیما زبونش روی لبش کشید.
-اره زحمت بقیه روی دوش خودته، باید یه کاری بهشون بدی.
داد زدم:
-چی؟! شوخیت گرفته؟! من شرکتم تکمیله، اگه بخوام اونا استخدام کنم باید درش و گل بگیرم.
میدونم اون حقته، اما با کل کارمنداش در این مورد کاری ازم ساخته نیست، درکم کن.
عصبی داد زد:
-حالا بعد این همه سال یه چیزی ازت خواستم.
تو میدونی چی میخوام، من دنبال چیزیم که باید بهش برسم، تا بهش نرسم، نمیمیرم.
چشمهام ریز کردم:
-نکنه میخوای بری دنبال انتقام؟!
سکوت کرد، حرفی نمیزد، کلافه بلند شدم.
-داری باهام شوخی میکنی؟! چــرا بعد این همه سال؟!
بغضش و دیدم امآبیتوجه بهش باصدای بلند داد زدم:
-زده به سرت؟!
یه دفعه غرید:
-اره، زده به سرم، میخوام انتقام خون بیگناه بچه وشوهر مظلومم و بگیرم.
باید تقاص خونی که روی زمین مونده روبگیرم، به بابا هم گفتم به تو هم میگم، از الان سیاهو تنتون کنید.
امیدی به برگشتنم نداشته باشید، چون اگه نتونم، از راه قانون تقاص بگیرم، باید با دستهای خودم تقاص پس میدن.
میدونم اون جاش توی بهشته، ولی برای عشقی که داشت به ثمر مینشست اون نامردا نزاشتن، آتیش جهنم روبه جون خریدم.
باچشمهای گرد بهش زل زدم، اون باصدای لرزون ادامه داد:
-بدونِ عشقم خیلی وقته مرده ام، این نفسهای لعنتی بی اون درده، من یه بغض بیصدا شدم.
صداش لرزید.
-بدون اون ناقصم، نبودش درده، اگه بدونی چقدر درداوره که جز یه سنگ سرد ازش چیزی نمونده.
برای همین روی اون سنگ قبر هیچ وقت نرفتم، چون نامردی کرد گفته بود مرگمون هم باهمه، ولی.. ولی زجرش تنهایی رو به جونم انداخت.
اما زجر وزجه دیگه بسه، الان وقتش رسیده، وقت انتقامه، فکرکردید تمام این سالها سرمو زیر برف کردم؟! نه داداش.
اون شب که تو توی بغل اون دختره بودی علیرضام ناجوانه مردانه جون داد.
هیستریک خندید.
-سی تا خانواده بعدمرگ علی سراغم اومدن گفتن علی اونا روحمایت میکرده.
علیرضام ازم خواسته بود، اونا حمایت کنم، دست هرکدوم یه دست خطی از علی برام بجا موند.
عصبی باصورتی مچاله سریع بلند شد، به پنجره دخیل بست.
-برای اولین بار یه تصمیم عاقلانه گرفتم، من از اون خانوادهها یکی دوتا باهوشهاش رو انتخاب کردم، اموزش دادم، حمایتشون کردم تا بزرگ شدن، کاری کردم تا توی دل دشمنم پیش برن؟!
من عمداً کنار کشیدم، اون روزا حالم خراب بود، میدونم خانواده علیرضام از اینکه یه بار هم سر قبر علی نرفتم ازم ناراحتن.
وصیتنامهام توی جعبهی مورد علاقهی علی روی تاقچه گذاشتم، کلیدش هم جای همشگی تو علیرضا مخفی کردم.
افسرده بودم، ولی کاری کردم تا همه فک کنن از زندگی سیر شدم، تمام این سالها نقشه چیدم، الان وقتش رسیده.
اطلاعات جمع کردم، الان هم شرکت بابا میخوان میخواستم با پـروا پیش برم، اون دختر باهوشیه، درحالیکه سرت به جزییات بیخودی گرم بود، پــروا رو اون داخل زیر زمین پیدا کرد.
سکوت عمیقی کرد، منم شوک زده روی مبل وا رفتم.
-اما فهمیدم، پـروا خیلی زجر کشیده، باخودم گفتم بسه هر چی زجرکشیده، الان جزیی ازخانواده ما به حساب میاد، اونو از این چیز دورکن بهش یه زندگی خوب بده، چون حقشه.
خشکم زده بود، سیخ سرجام نشسته بودم.
-اینجا چه خبره؟!
سریع به خودم اومدم.
-علی تنها رفیقم بود، اگه کسی باید تقاص بده اون منم.
سیما داد زد.
-بسه، این مسولیت منه، تا خون تقاص خون علی رو با دستهای خودم نگیرم آروم نمیگیرم.
داد زد:
-من اینکار و میکنم، به هر قیمتی که شده.
پوزخندی زدم.
-فکر کردی با یه حرف تو کنارمیکشم؟! فکر کردی میزارم تو طوریت بشه؟! و عذاب وجدانم دوبرآبر بشه؟!
که دوباره روسیاه بشم که نتونستم مواظب امانتدار وعشق تنها رفیقم نبودم؟! هـان؟!
چطوری باخودت حساب کردی میزارم تنها خواهرم بره توی دل خطر، من راحت بخورم و بخوابم و برای خودم راحت بگردم؟! هـان؟!
داد زدم:
-دستت درد نکنه، واقعاً دستت درد نکنه، تا حالا هیچ کس اینطوری با یه حرفش غروم رو خورد نکرده بود.
درحالیکه از خشم میلرزیدم، داد زدم:
-من کیه توام؟! روی چه حسابیمنو از خودتو علی جدا کردی؟!
وقتی تو خارج راحت برای خودت درس میخونی، منو علی با هم عجین شدیم، اون قبل اینکه عشق تو بشه رفیق و پشت من بود.
اومدی جلوم ایستادی مزخرف میگی ، منو چی فرض کردی؟! چطوری دوتا چهار تا کردی که من با دستهای خودم لباس سیاهو تن پدر و مادر پیرم کنم؟!
گیرم که این کار بکنم، ولی چیکار کردم، که فکر کردی من یه سیب زمینی بیرگم؟! تو به روی من بیاد، یعنی من اینقدر خوار شدم، که غیرت و شرف سرم نمیشه؟!
بهش نزدیک شدم، دلخور به صورتش زل زدم.
-فکر کردی چون چندسال باهات کاری نداشتم، ولت کردم بادی به هر جهت بشی؟! ولی من توی این سالها حتی نزاشتم یه پشه نر غریبه دوکیلومتری اونجا رد بشه.
بعد تو نشستی برای خودت نقشه چیدی، و من باید راحت مثل این بیغیرتا یه زنو جلو بفرستم، بعد خوشه غیرتیت دست روی دست بزارم؟! واقعاً من اینو قدر حقیر دیدی؟! که کاری نکنم؟!
پوزخندی صدا دارش شنیدم.
-مثلا با اون لباس نینجاییت و رفتنت به اون انبار خالی میخواستی کمک کنی؟!
چنان تکونی خورد که قلبم تیر کشید، نفسم حبس شد، چشمهام اندازهی نعلبکی شدم، به زور فکم از هم باز شد.
-تــ... تـــو از کـ.. ــجا میدونی؟!
جدی مطئمن جلو ایستاد، به غرور بهم زل زد:
-من از همه چیز اون بیشرفاخبر دارم.
فکر کردی نمیدونم دور وبرم چخبره؟!
دلخور نگاهش وگرفت:
-بخاطر حماقت تو ممکن بود پــروا الان زنده نباشه، اگه بچههای من اون فیلم پاک نمیکردن، شاید پــروا الان زنده نبود.
به موهام چنگ زدم، داد زدم:
- چی داری میگی ؟! اصلاً به اون چه ربطی داره ؟! اون روحشم از اون کار من خبر نداشت.
سیما بلند بلند خندید، جدی بهش زل زدم، دستهامو روی بغل زدم، خونسرد گفتم:
-نمیتونی با جون پــروا منو منصرف کنی، تا اخرش باهاتم، اگه قراره بمیریم باهم میمیرم.
اخم ریزی کرد:
-تو یه احمقی.
فکر کردی الکی؟! ما با آدمای حرفهای طرفیم، همه چیز به پـروا ربط داره، چون دست راست اون عوضیا پــروا رو توی اون انباری دیده، عکسش صورتش رو با دقت کشیده.
اگه بار دیگه همچنین حماقتی بکنی یا بو ببرن همچین غلطی کردی، یا پــروا اتفاقی از کنارشون رد بشه اونو میکشن، میفهمی؟! چون اونو تنها کسی بوده که اونجا دیدن، در این مورد هم با کسی شوخی ندارند.
توی این راه تو نمیتونی کنارم باشی، پس زور الکی نزن و منو بیشتر از این عصبی نکن، تو نمیتونی قدم از قدم برداری چون...
-ستون خونهای دوتا بچه داری و به یه دختر تک تنها امید دادی که پشتشی، نمیتونی زیر حرفت بزنی.
خندیدم.
-منو نمیتونی با این مزخافت ازم دور کنی، من قرار نیست به پروا پشت کنم، اگه نباشم کل برنامههات تک تک بهم میزنم.
چطور فکر کردی من از اون خانوادهها بیخبرم، میخوای از سلمان، یاسر و از کمیل... اون بچه تخس وکیله اسمش چی بود...؟!
بشکنی زدم:
-اهاا فرزاد و اون جوجه فلکی مهندسات استفاده کنی؟! بهشون دل خوش نباش پی تک تکشون میگیرم.
سیما با چشمهای درشت تن ظریفش لرزید، انگشت اشاره تکون داد.
-حق نداری به هیچ کدومشون نزدیک بشی.
انگشتشو گرفتم پیچوندم، باخشم توی صورتش توپیدم:
-برای من انگشتو تکون نده.
-اهههه، ول کن.
-حواسم بهته، من نباشم، نمیزارم قدم از قدم برداری، کی تاحالا ازم بی غیرتی و بی شرفی دیدی؟!
روی حساب کدوم کره خری منو کنار گذاشتی؟! فک کردی میزارم پشتو به یه غریبهی غربتی کنی؟! هــان؟!
دادم زدم، گلدون پرت کردم.
-منو اینقدر حقیر دیدی، چون یه بار توی آتیش سوختم، دلمو این همه نسوزون، اینقدر منو خوار نکن.
در باز شد پــروا نگران و با منشی وارد شدن، سیما با صورت قرمز شده بیتوجه داد زد:
-اره همون یه بار عشقمو ازم گرفت، وقتی تو توی بغل اون دختره خوشی میکردی، جونمو ازم گرفتن.
با نقشه کیش، ماتت کردن، درحالیکه بخاطر شرکت شماها علیرضام توی اوج غریبی جون داد، روی چه حسابیمیگی یه بار سوختی؟! درحالی که من هر شب بیدود میسوزم؟!
نفسش گرفته بود و نفس نفس میزد، دستی به صورته اشکیش کشید، بغضدار گفت:
-تک وتنها معلوم نیست چه بلای سرش آوردن.
نگاهم چرخید روی صورت بیرنگ پــروا، سیما جلوی پــروا با بیرحمی تخریبم میکرد.
وقتی دید نگاهش میکنم، سرش پایین انداخت، دستپاچه بازوی منشی رو کشید، در رو پشت سرش بست، چقدر بابت این کارش ممنون بودم.
-الان وقتش که از تک تک اون آدما انتقام بگیرم، کسی سد راهم بشه از روش رد میشم، فرقی هم نداره کی جلوم قرار گرفته.
درسته تمام این سال ها دندون روی جگر گذاشتم، ولی بیدلیل نبوده، نمیزارم یه قطره از خونش پایمال بشه.
تو بچه داری و یه دختر بیگناه رو به خودت زنجیر کردی، نمیتونی توی این راه با من باشی.
از ته دل خندیدم.
-الان داری اسمون ریسمون میبافی که منصرفم کنی؟!
کلافه به سمتش رفتم، با خشم سرمو تا یه وجبی صورتش جلو بردم.
-منو عصبی نکن سیما، میدونی که کنار نمیکشم، اگه تو عذاب کشیدی من دوبرآبرش رو کشیدم، هرشب صورت خونالود علیرضا جلوی صورتمه.
به طرف پنجره رفتم.
-اگه قراره کسی انتقامش بگیره اون منم، امکان نداره، بخاطر بچهها خانوادهام یا دختری که امیدوار کردم، بزارم تنهایی به دل خطر بزنی، امکان نداره بزارم عذاب وجدانم دوبرآبر بشه.
سیما به طرفم اومد، مشتی به بازوم زد:
-تو نمیتونی پشت پـروا رو خالی کنی، اون این دفعه دوام نمیاره.
از خشم به موهام چنگ زدم، دور خودم چرخیدم، با تمام قدرتم به میز کارم لگدی کوبیدم.
از شدت ضربه میز روی زمین کشیده شد، وسایل روی میز لغزیدن و روی زمین پرت شدن، مانیتور از روی میز افتاد ولی به کوتاهی سیمهاش باعث آویزون موندنش شد.
عربده کشیدم:
-پــروا رو قاطی نکن، روی نقطه ضعفام دست میزاری که چی بشه؟! وقتی میدونی خدا یکیست حرفم یکی، به روح علیرضا یه قدم بدون اطلاع من بداری.
برگشتم سمتش، تهدیدوار و با چشمهای به خون نشسته گفتم:
-خودتو اون تیمی که ساختی، روی سرتون خراب میکنم و خودم، یه تنه جلو میرم.
سیما عصبی روی صندلی نشست، دستهی صندلی رو توی مشتش میفشرد.
-اگه بخوای توی بازی وارد بشی، چطوری میخوای پـروای کنجکاو رو دور کنی؟!
زبونم خشک شده بود، از سروصورتم توی این سرما عرق میبارید، بدنم از خشم میلرزید، گلوم درد میکرد، روی مبل سقوط کردم.
باصدای خشدار گفتم:
-پروا بامن.
سیما باصدای لرزونی گفت:
-دلم نمیخواد، برای تو اتفاقی بیافته، تو ستون خونهای.
عصبی توپیدم:
-قرار نیست برای کسی اتفاقی بیافته.
کمی سکوت کردیم، سکوت خفه کنندهای بود، بیربط گفتم:
- بهتره بریم، پـروا منتظرمه، پس کارای انتقال شرکت بابا با تو واین تو باید پشت پرده بمونی، تا یه مدرک درست وحسابیگیر بیارم.
سرمو تکون دادم، سریع بلندشدم از روی چوب لباسی پالتوم و برداشتم.
-بلندشو شما رومیرسونم.
خسته نالید:
-تو به کارت برس خودمون میریم.
چشم غرهای بهش رفتم و راه افتادیم، توی ماشین نشستیم.
چشمم به پروا بودخیلی توی خودش و دمغ بود، حالم بد بود، حتماً بخاطر شنیدن اون حرفها اینطوری توی لک رفته.
کلافه بودم، سیما که صداش زد، انگار توی این دنیا نبود، خیلی گرفته بود نیم نگاهی بهم کرد، سرش توی یقهاش بود، باانگشتهاش ور میرفت.
باصدای سیما گنگ نگاه کرد، بادیدن خونه دستپاچه پیاده شد وبدون حرفی بالا رفت.
سیما ناراحت گفت
-فکرکنم بخاطر شنیدن حرفامون عصبیه.
کلافه به سقف نگاه کردم.
-نگران اون نباش، خودم درستش میکنم.
سیما دستی به بازوم کشید، آروم لب زد:
-اون اگه بخواد کنارت بمونه مجبوره گذشتهات رو هم قبول کنه.
خیلی حالم گرفته بود، پــروا خیلی حساسه، هنوز با این وضعیت من کنار نیامده، این موضوع هم فهمیده، ولی تا کی پنهان میکردم، همین اول کار فهمید بهتره.
دوهفته از اون روز گذشته بود، پــروا نه جوابمرو میداد نه سرکار میاومد، فقط دو هفته دیگه تا عید موندن بود، بدجور سرم شلوغ بود.
سیما یه هفته بود که داشت تلاش میکرد شرکت رو انتقال بده تهران. خداروشکر کردم. چون پروا از تهران دل خوشی نداشت.
هر چی بهش پیام میدادم جوابم رو نمیداد، از محسن حالش و میپرسیدم، تهدیدش کرده بودم، اگه امروز نیاد از پروژه ماه بعد میزارمش کنار.
ولی دلم برای اون رنگ چشمهاش تنگ شده، دل کوچکش ازم گرفته بود، پس اونم نسبت به من بیمیل نیست.
تخس و لجباز، امروز اون همه چشم انتظارش بودم ولی نیامد، صبحش دیر بیدار شدم، کمی دیرتر رسیدم.
خواستم وارد بشم، که دیدم پــروا با صمد خوش وبش میکنه، لبخند کم رنگی گوشهی لبم نشست، با گام های بلند کنارش ایستادم.
-سلام اقا صمد.
-چه عجب، خوبید خانم سینایی؟!
نیم نگاهی بهم انداخت، سرش رو پایین انداخت، سرش رو تکون داد آروم لب زد:
-بله خوبم.
با بیرحمی گفتم:
-یکی دیگه رو استخدام کردم، اگه ازش عقب بیافتی کسی که توی پروژه دست راستم میشه اونه.
اخم کرد، عصبی توپید:
-هر کاری دوست داری بکن.
با خشم ازم گذشت، حالم از اینکه حالش رو گرفته بودم، خوب شد.
به اُتاقم رفتم، بخاطر اینکه اینجا بود، مثل روزای قبل بداخلاق وعصبی نبودم.
تا عصر توی اُتاقم بودم، هوا رو میدیدم، که کمی تاریک شده بود، همه ساعت چهار رفته بودند، منم کمی کارای عقب افتادم انجام میدادم.
به محسن پیام دادم
-کجایی؟!
سربع پیام داد.
-چطور؟!
بچه پرو.
-هیچی میخوام بدونم کجایی؟!
-جاییم، امشب یه امتحان سخت دارم، نمیتونم بیام اگه کارم داری.
ابروها از تعجب بالا پرید، ذوق کردم.
-اهان باشه.
محسن سریع پیام داد.
-برای پــروا که اتفاقی نیافته؟!
-نه چه اتفاقی؟! خواستم ببینمت.
-باشه.
نفسم رو بیرون دادم، خیلی خوشحال شدم، بعدش به اُتاق پــروا زنگ زدم، میدونستم اونجاست، چون بخاطر کم کاریش کلی کار سرش ریختم، بعد از دو بوق جواب داد.
-بله؟!
-سریع بیا اُتاقم کارت دارم.
-هنوز از کارام مونده.
پووفی کشیدم.
-مهم نیست، جمع و جور کن، بیا برسونمت، فردا انجامش میدی.
صدای عصبی نفسهاش توی گوشی پیچید، زود گوشی رو گذاشتم، چند دقیقهای گذشت که کسی در زد.
جدی و با اخمی بین ابروهام سریع گفتم:
-بیا.
پــروا آروم و میتن وارد شد، بهم نگاهی کردم.
-سلام.
-سلام، بگیر بشین .
روی مبل نشست، منم روی طرح هام کار میکردم، بلندشدم وکمی بیسکویت از روی میزم برداشتم، روی مبل بغل دستش نشستم.
-اگه قهوه میخوای از قهوه ساز برات بریزم.
لبخندی ملیحی زد.
-مرسی.
نگاهم بهش بود، دلم واقعاً براش تنگ شده بود، بوی عطر ملایمش منو جذب می کرد، چشمهام رو ریز کردم، بیاختیار بلند شدم و کنارش روی مبل نشستم.
-به محسن پیام دادم، گفت امشب جاییه، نمیاد خونه.
رنگ از صورتش پرید، دستمو توی کمرش گذاشتم سیخ سرجاش نشست نبض گرفتن قلبش رو حس کردم.
ولی بیخیال دستمو توی کمرش لغزاندم، اونو با قدرتم به پهلوم چسبوندم، عصبی بود،
لبم به لوپش چسبوندم.
-معذب نباش، ما بهم محرمیم.
بدنش بدجور میلرزید، صدای بلند ریتم قلبش رو میشنیدم، لبخندِ عمیقی زدم.
-چی میخوری؟! چرا این قدر عرق کردی، باشوهرت نشستی قرار نیست که بخورمتا، البته شایدهم خوردمت، اخه با این همه خجالت خوردنی شدی.
چشمهاش گردشد، چشمهاشو توی کاسه چرخوند، از دیدن رنگ بینظیر چشمهاش غرق درخوشی شدم.
-پـروا قراره بعد ازعید توی یه مناقصهی مهم شرکت کنیم، یه شرکت معتبر سرمایه گذاره باید بتونیم برنده بشیم.
طراح هات رو دیدم، ولی از فردا روی طراحی با نظارت من کار کن.
لبخندش هوش از سرم برد، بیاختیار سرم پایین رفت، بازم لوپش و شکار کردم.
، دستم سمت دکمهی مانتوش رفت.
مانتوش و از تنش در آوردم، عصبی بود و میلرزید، از خجالت شرشر عرق میریخت.
-چرا داری اینطوری عرق میریزی؟!
شیطون شدم، زبونم رو روی لبم کشید، لذت میبردم، از این که این طوری خجالت میکشید، بدجنسانه لب زدم:
-شوهرت دلش بوییدنت و کرده.
سرمو توی موهاش بردم.
-اووم عاشق بوتم، عطر موهات و دوست دارم.
بدنش از ترس مثل بید میلرزید، با لذت شقیقهاش و بوسیدم، بلند خندیدم.
-شوخی کردم، نترس کاریت ندارم.
مقعنهاش درآوردم، بابیقراری دستی به دم اسبی موهاش کشیدم، آروم بو کردم:
-بوی موهاتو دوست دارم، نگران نباش، گفتم کاریت ندارم.
کامل به طرفش چرخیدم و....
دستمو روی کش موهاش نشست، موهای بلندوخوشرنگش دورش ریختن.
سریع مبل به حالت تختخواب درآوردم، بازوم دورسرش حصار کردم، اونو با خودم به عقب کشیدم، روی مبل دراز کشیدیم سرش روی بازوم نشست.
دستمو که زیرسرش بود کمی خم کردم، توی موهاش به رقص درآوردم.
-خودتو به اغوش من بسپار، از این غربت ته چشمات متنفرم، لحظههای من عطر تن تو رو گرفته، پس حق لرزیدن و پس زدن نداری.
بغض وتبدار ازخجالت:
-دلت برام میسوزه؟!
-اولش شاید یه کوچولو ولی الان به هیچ وجه.
الان یه دل خسته دارم که محتاج ارامش توئه، چشمهای برام تو مثل ارامترین خواب جهانه، با این چشمهای نظر کرده منو مثل اهنربا طرف خودت میکشه.
گونهاش بوسیدم.
-شاید توی حسرت گذشته وعشقی باشی، اما الان که پیدات کردم برات میجنگم، باخودم گفتم شاید هوات ازسرم بپره، ولی نشد.
دمی عمیق کشیدم و اروم پچ زدم:
-توی این قمار تو رو باختم، به هرسمت بری به سمت میام.
کمی به سمتش چرخیدم.
-منتظرخودت و دلت میمونم اما به شرط این که در محدودی حصار بازوهام باشی، میدونم دلت امادهی پذیرش این حس نیست.
محکمتر گرفتمش روی موهاش بوسیدم.
-میگی ساده نیست، اره میدونم، مغروری، من هستم.
ولی از الان دلواپستوام هرجایی که باشی، هر دقیقهاش رو باید امار بدی، چون با منی مال منی..
نفسم با صدا بیرون دادم، به یاد حرفهای سیما آروم لب زدم:
- یه کمی کار عقب افتادم دارم، به محض تمام شدنت، عقد میکنیم.
تنش لرزید، بغضی دار آروم لب زد:
-ولی به اجازه پدرم نیازه.
از خوشی خندیدم، سرش روی بازوم تکون میخورد، ساق پامو روی زانوم گذاشتم.
ترسیده ضربان قلبش بالا رفت.
-الان یعنی تنها مشکلمون اینه؟!
کمی خودش و عقب کشید.
-معذب باشی گردنتو خورد میکنم، حق نداری تا بامنی چشمهات ابری بشه.
به طرفش چرخیدم، دستمو روی کمرش گذاشتم، محکم گرفتش، اونو به سمت خودم کشیدم، گونهام روی گوشش گذاشتم، آروم نجوا کردم.
-با تو خیلی خوشحالم، حالم خوبه.
دمی عمیقی کشیدم، بوی موهاشو به ریههام فرستادم، روی موهاشو بوسیدم.
-خیلی ناراحت شدی از این که فهمیدی قبلا چه آدمی بودم؟! هان؟!
آب دهنشو باصدا قورت داد و سکوتش ادامه دار شد.
-اون موقعهها اینترنت ودنیای مجازی و موبایل این چیزا نبود، آدمای خیلی کمی گوشی همراه داشتن.
نفسم سنگین میزد.
-بچه بودم، گفتن با اون ازدواج کن ازدواج کردم، من اون موقعهها واقعاً سربه راه بودم، از این چیزا حالیم نمیشد، مثل احمقا از اون زنیکه و خانوادهاش رو دست خوردم.
گفتن اینا به پروا برام سخته اما باید بدونه.
-وقتی ارشین تصادف کرد، اونجا تازه فهمیدم، از خون من نیست.
آب دهنم به زورقورت دادم.
-بعد پنج سال تازه فهمیدم، اینطوری فهمیدن درد داشت، جلوی همه خورد شدم.
شدم یه آدم سرخورده عوضی و بیاحساس، خواستم طلاقش بدم که گفت حاملهست شک مثل خوره به جونم افتاده بود، تا اورهان بدنیا اومد ازش ازمایش گرفتم وطلاقش دادم.
پروا توی اغوشم آروم وکشدار نفس میکشید.
-شدم اونی که سیما اون روز گفت، عمداً خودمو به لجن کشوندم، تا شایدخودمو آروم کنم وانتقام سرخوردگیم رو بگیرم، به تهش رسیده بودم افسرده بودم.
نفسمو باشدت بیرون دادم.
-میدونم لایقت نیستم، ولی من کسی رو اجبار نکردم.
همه دنیا برام مثل یه زندون بزرگ بود، ولی الان خوشحالم، گذشتهام رو نمیتونم عوض کنم، ولی پروا منی که خیانت دیدم هرگز خیانت نمیکنم.
کمی ازخودم فاصلهاش دادم، به صورتش زل زدم.
-حواسم به زندگیمه پس هیچ وقت روی خط قرمزام پا نزار.
نگاهم به نیمرخش بود:
-نمیخوای چیزی بگی؟!
به چشمهای بستهاش نیم نگاهی کردم، آروم پلکشو باز کرد وبه افق دوخت لبهام درست وسط پیشونیش جای گرفت.
-حسی که الان بهت دارم یه حس خوبیه، دلم میخواد این حس دو طرفه باشه.
که صدای قارو قور شکمش ضربان قلبش بالا برد، بلند از ته دل خندیدم، با خنده محکم توی اغوشم چلوندمش.
صدای ترق وتروق استخوان هاش بلندشد، اعصابم خورد شد ، بدنش بخاطر شرایط مالیش خیلی ضعیفه.
-پس بخاطر گرسنگی زبونتو خوردی چی میخوری برات سفارش بدم؟!
چیزی نگفت دستم و زیر چونهاش بردم.
-پس برات جیگر سفارش میدم.
نامحسوس دمغ شد، بیخیال بلندشدم، گوشیم و برداشتم، بوی عطرش روی لباسم مونده بود، لبخندی زدم، سریع سفارش رودادم.
با رسیدن شام مجبورش کردم، یه شام مفصل بخوره، بعد از شام برای رفتن بیقراری کرد، پتو متکا رو درآوردم، به اغوشش کشیدم، کمی آروم گرفت، منم فقط دنبال جلب اعتمادش بودم.
از خستگی بیهوش شد، کل شبو بهش زل زدم که نمیدونم کی خوابم برد.
صبح زود بیدار شدم وقتی بیدارش کردم، از خجالت مثل لبو شد، دستپاچه و بهم ریخته بود.
سریع با خجالت مانتوش و تن زد مقعنهاش پوشید پشت در ناپدید شد، تمام مدت با یه لبخند به رفتار خجالت زدهاش خیره شدم.
زیر لب گفت:
-اگه محسن بفهمه چه خاکی به سرکنم؟!
اخمی کردم با خودم گفتم:
-اصلاً به
اون چه؟
چند ساعت بود با ذوق خاصی مشغول کارم شدم.
ته دلم شور میزد که تلفن اُتاقم زنگ خورد.
صمد نفس زنان نالید:
-اقا... اقا خانم سینای حالش خوش نبود.
نفس نفس میزد، قلبم از شنیدن اسم پروا کند میزد زبونم قفل شده بود، هر چی لبهام تکون میخورد صدایی درنمیاومد.
صدای نگران صمد روی اعصابم ناخن کشید.
- انگار توی این دنیا نبود، هر چی صداش زدم انگار نشنید.
دستی به یقه لباسم کشیدم، انگار داشتم خفه میشدم، دستمو روی قلبم سر دادم، از درد صورتم مچاله شد، نعره زدم:
-چــرا اون که....
حرفمو خوردم.
-کجا... کجا رفت.
صمد آب دهنش رو قورت داد.
-ناراحت و پریشون بود، رنگ به صورتش نداشت.
ترسیده وسایلم و برداشتم با تمام سرعتم پایین رفتم، قلبم تیر میکشید، اما الان چیزی مهم تر از اون نیست.
رو به صمد که نگران پایین ایستاد بود، داد زدم:
-کدوم سمت رفت.
دستش که به طرف راست کشید، دویدم به سمتی که صمد گفته بود، بعد کمی دویدن با دیدنش خیالم راحت شد، دمی عمیقی کشیدم.
صمد راست میگفت انگار توی این دنیا نبود، عآبرا بهش تنه میزدن و رد میشدن.
با پاهای سست راهش و ادامه میداد، الان نیم ساعته جلوی یه خیابون شلوغ و از تردد ایستاده و تکون نمیخورد.
ماشین سنگینی داشت به این سمت میاومد دیدم که وسط خیابون پرید.
دهنم باز موند، این دخترهی نفهم میخواد چه غلطی بکنه؟!
قلبم با چنان سرعتی میکوبید، که با درد شدیدی همراه بود.
نفهمیدم چی شد، با تمام سرعتم سمتش دویدم و..
نمیدونم چطوری خودمو بهش رسوندم، باتمام قدرتم، تنه ظریفشو توی اغوشم کشیدم.
قلبم از شدت استرس میزد، عمداً گذاشته بود که این ماشیین بیاد و بپره وسط خیابون.
فقط خواستم نزارم ماشین بهش بخوره، تعادلمون بهم خورد، روی زمین غلتیدم، درد شدیدی توی ارنجم و پاشنه!ی پام پیچید.
تنش و محکمتر بین دستهام گرفتم صدای وحشتناک ترمز ماشین و بوی بد سوختن لاستیک باعث شد به سرفه بیافتم.
دود اطرامون روگرفته بود چشممو که باز کردم نگاهم به صورت خونی پروا گره خورد.
تن بیجونشو بیشتر به اغوش کشیدم، فریادی از درد زدم:
-پـروا؟!
اگه اتفاقی براش بیافته این دنیا برام ارزشی نداره، همونطور که محکم گرفته بودمش، بیرمق نگاهش کردم دیدن صورت خونیش وچشمهای بستهاش روح از بدنم جدامیکرد.
دلشوره بدی به جونم افتاده بود، به زور دستمو ستون تنم کردم تا از روی زمین بلند بشم، صدای پچ پچهای اطراف و میشنیدم.
تازه فهمیدم اون شب توی اون کولاک
این دختر با وجودم عجین شده، دلم به شدت بیقراری میکرد.
باتمام وجودم نعره زدم:
-آمبولانس خبرکنید.
باخودم گفتم:
-اگه طوریش بشه دق میکنم.
مردی باصدای خشداری داد زد:
-معلومه دارید چه غلطی میکنید؟!
تمام خشمم نصیب اون شد مشتی به صورتش کوبیدم.
-گالهاتو بازکنی همین جا میکشمت.
فریادش توی همهمهها گم شد، نمیدونم چی توی چشمهای به خون نشستهام دید که زبونش بند اومد، ترس توی نگاهش و دیدم.
تن خون الود پروا روبه آغوش کشیدم.
-نگران نباش، نمیزارم طوریت بشه.
ازبین جمعیتی که فقط برای تماشا اومدن گذشتم با دیدن تاکسی سریع جلوش پریدم باصدای وحشتناکی جلوی پام ترمزکرد سریع به طرف عقب رفتم و سوار شدم.
باتعجب وچشمهای گشادشده بهم زل زد، بانفسهای بریده بریده باخشم گفتم:
-راه بیافت.
اول به من بعدهم به پروا نگاهی انداخت، انگار فهمیدچقدر عصبیم که بدون حرفی سریع راه افتاد.
نمیدونم ازکجای سرش خون میاومد، محکم دستهامو پشت سرش فشار میدادم، موهای خوشرنگ وابرایشمیش باخون سرش رنگی شده بود.
دلم بعدعلیرضا هیچ وقت اینقدر نلرزیده بود، دوباره صورت خونی علی جلوی چشمام جون گرفت، تمام اون صحنهها مثل فیلم از جلوی چشمام ردمیشدند، انگار برگشتم به اونـروز زجه زدم.
-تورو خدا تندتر برو.