-ردیآب، دستگاه شنود.

سرم به شدت گیج می‌رفت اینا چیه که برای خودشون ردیف می‌کنند؟

بی‌صدا از ته دل داد زدم:

-خدایا..! شاهد این همه افترا هستی؟!

به خودم که اومدم مردی دیگه درجایگاه قرار گرفته بود، تند و عصبانی می‌گفت:

-اینجانب از طرف ملت و خانواده‌های داغ دیده خواستار اَشد مجازات دارم.

قاضی خشک محکم می‌گوید:

-خانم سینایی با توجه به اسناد و شواهد موجود در پرونده، چه دفاعیهی از خودتون دارید؟!

چرا فکم باز نمی‌شد؟! زبونم قفل شده بود، چند دقیقه‌ای بود که مهر سکوت به لب‌هام خورده بود.

توی سالن سکوت وحشتناکی حاکم بود‌، یه طرف حنجرهام ازبغضی سنگینی که توی گلوم نشسته بود به شدت درد می‌کرد.

قاضی با صدای محکمی می‌گوید:

-خانم سینایی صدای منو می‌شنوید؟!

همان مرد جوان که خودش رو وکیل تسخیریم نام برده بود؛ بلند شد، نگاهش رو به صورت مغموم و ترسیدهام انداخت وجدی محکم می‌گوید:

-حامد مولایی، وکیل تخسیری خانم سینایی هستم.

بعد ازمکثی کوتاه ادامه داد:

-مثل این که موکلم ترسیده‌ وشوکه شدند.

باصدای لرزان می‌گویم:

-جناب آقای قاضی اتهام‌های وارده‌ رو قبول ندارم؛ زیرا مدارک بدست آمده هیچ گونه صحت و جاهت قانونی ندارند؛ و مربوط به اینجناب نمی‌باشند؛ شما با استعلام از اداره مخآبرات می‌تونید تماس‌های وگوشی من چک کنید؛ من از خانوادهای سرشناس هستم و نیازی به این کارها ندارم؛ من برای حرف‌هام شاهد دارم؛ شما می‌تونید از طریق دوستانم صحت تک تک حرف‌هام رو ثآبت کنید؛ من قسم می‌خورم از بستهای که از کوله‌ پشتیم دراومده هیچ گونه‌ اطلاعی ندارم.

اون روز اونجا خیلی شلوغ بود خیابان دوطرف بسته بود؛ پلیس اشک‌آوار زده بود من از بس نگران وآشفته بودم که از آن روز چیزی نفهمیدم، چه برسه به کوله پشتیم که دیدی به آن نداشتم، شمآباید بررسی بیشتر انجام بدید.

من محصل هستم و برای دانشگاه آماده می‌شدم.

آقای مولایی بلندشد آروم متین می‌گوید:

-بسمه تعالی احتراما با وکالت از خانم پــروا سینایی به عرض می‌رسانم؛ اتهامات انتسآبینسبت به موکلم اعتراض دارم؛ بنابر دلایل ذیل:

۱-به موجب نبودن مدرک قوی و معتبر در پرونده فوق.

۲-مطآبق قانون نقض حریم خصوصی موکلم، بدون مدرک متهم کردن موکلم و نبودن هیچ گونه اثر انگشتی روی اسناد موجود.

۳-موکلم من به شدت منکر اتهام انتسابی می‌باشد، و در دادسرا به دلایل موکلم تدجه‌ی نشده؛ مدارک موجود از طریق غیر مشروع بدست آمده لذا فاقد اعتبار قانونی می‌باشند.

۴-براساس اسناد ومدارک وبازجویی‌های مکرر موکلم هیچ گونه ارتباطی با هیچ گروهک‌‌ها را ندارند؛ با استعلام ازمراجعه زیر ربط می‌توانید در این خصوص اقدمات لازم را انجام دهید.

غصهام گرفت از این بی‌کسی و حقارت پدرم شهرت وسرشناسیش رو فدای دخترش کرده بود، نبودش اینجادلیل محکمی بود‌، براین بود که من رو طرد کرده.

ولی الحق که این وکیلی تسخیری غربیه ازصدتا آشنا بهتره.

به بهترین نحو از من دفاع کرد؛ شیر مادرش حلال باشد؛ فکر می‌کردم وکیل تسخیری درست و حسابی از من و حق من دفاع کنه، نگاه تشکرآمیزی بهش انداختم، از قضاوت ناجام خجالت کشیدم.

حتی سمیری که چشم‌هایش ازعشق برق میزد، فقط آمده که تحقیر شدنم ببینه، آمده خوب تماشا کنه تا راه رفتنش رو صاف کنه، نیامده اینجا که برای اثبات بی‌گناهی عشقش گلو جر بدهد و زمین و زمان رو بهم بچسباند.

نگاه‌های همیشه مهربان مادرم پر از نفرت، گلایه بود، معلومه دختر خان باجی بزرگه، زیر بار این خفت رفته، اما من چرا دلم اینقدر به مهر مادریش خوش بود؟!

درحالی‌که این سنگ دلا از قبل حکمشون صادر کردند، درهمین حال کسی تکانم داد، از تکان خوردن یهویی دستم حینی بلندی کشیدم؛ نگاه سرگردانم، و ناامیدم و توی صورت وکیل تسخیری بعد دور تا دور سالن چرخید، چانه‌ام می‌لرزید این دفعه اصلاً سعی درحفظ ظاهر و قوی بودن رو نداشتم.

حامد(وکیل تسخیری) آروم لب زد:

-خانم سینایی حواستون کجاست؟! قاضی از شما سوال پرسیدند.

عصبی سرم رو تکان دادم گوش‌هایم کیپ بود، صداها رو نمی‌شنیدم، گنگ و ترسیده نگاهم رو به لب‌های قاضی چشم دوختم.

مرد میان سالی درجایگاه قرار گرفت؛ حرف‌های کوبنده و با لحن تندی بیان می‌کرد.

با چشم‌های اشکی به‌ اون مرد خیره بودم؛ نمی‌دونم چرا بدون مدرک قطعی این‌طوری تهمت و افترا میزند.

قاضی رو به من می‌گوید:

-خانم سینایی.. با توجه به اطلاعات مدرجه در پروندهی شما آیا آخرین دفاعیهی از خودتون دارید؟!

چشمام گرد شد با صدای لرزانی جدی می‌گویم:

-هرگز اتهامات رو قبول نمی‌کنم... من داشتم مثل هر روز از اونجا رد می‌شدم، مــ... ـن روحم از اینجور چیزها خبر نداره.

قسم می‌خورم مثل هرروز داشتم برای رفتن به کتابخانه از اون خیابون رد می‌شدم،‌ اصلاً از این چیزیایی که اینا میگن هم خبرندارم.

عصبی چنگی به لباسم زدم، گرمم بود با پشت دست راستم دونه‌های عرق سرد روی پیشانیم پاک کردم، جدی لب زدم:

-قرآن بیارید تا قسم بخورم.

آب دهنم و قورت دادم: به همه‌ی مقدسات قسم می‌خورم من بی‌گناهم، چرا باور نمی‌کنید؟!

نفس‌هام نصفه و نیمه درمی‌اومدند، سرفه‌های خشکی چند دقیقه‌ای یکبار باعث جمع شدن صورتم می‌شد، دستی به صورتم کشیدم، سیل اشکاهام روی صورتم نشانه‌ی این بود که کنترلی روی هیچ کدوم از اعضای بدنم نداشتم.

مردی بلند شده با بی‌رحمی و شقاوت غرید:

-اعتراض دارم اقای قاضی اینا همه‌اشون خودشون و بی‌گناه میدونند اینا حتی از نجآبت و پاکی بی‌بهره هستند.

از لحن وحرفاش و تهمتش ضعف شدیدی بهم غالب شد، پاهای سست و لرزانم دیگه توان تحمل این تهمت رو نداشتند؛ نگاهم به چشم‌های گشاد شده‌ی سمیر افتاد، خیره به چشمای به خون نشستهی سمیر بی‌اختیار سرمو به نشانه‌ی نه تکان دادم، سمیر عصبی با حالت چندشی آب دهنش رو روی زمین تف کرد، یعنی در واقعه می‌خواست توی صورت من تف کنه.

از این حرکت سمیر دلم بدجور گرفت، تیکه‌های قلبم به ذرات اتم تبدیل شد، به میز چوبی بلند چنگ زدم، سرگیجه شدیدی و اسید معدهام گلوم رو به آتیش کشید‌، دیدم تار شد، سقوط کردم کف پارکتهای دادگاه صدای اطراف رو گنگ می‌شنیدم.

مأمور زنی خودش رو به من رساند، به صورتم آروم آروم سیلی میزد، ریختن آب سردی روی صورتم حس کردم، پلکم تکان دادم اما با ریختن قطرهای بعدی پلکمو روی هم فشار دادم، کسی صدام میزد، یکی از چشم‌هام رو باز کردم، خسته و وامونده شدم، نگاهم توی صورت مأمور زن چرخید‌.

زیر بغلم رو گرفت با صدای ترحم انگیز و دلسوزی می‌گوید:

-بلند شو، این بگیر یه کم بخور رنگ به رو نداری.

بعدا از مکثی می‌گوید:

-یک‌دفعه چت شد؟!

دستی به صورت خیسم کشیدم؛ نگاهم توی اُتاقی جدید وناشناسی چرخید؛ به سرعت بلند شدم و نشستم، ترسیده از این‌که قاضی حکمم رو داده باشه، دست اون مأمور چنگ زدم.

با چانه‌ای لرزان می‌گویم:

-چی شد؟ قاضی چی گفت؟ محکوم شدم؟

مأمور با لبخندی آروم می‌گوید:

-حالت که بد شد؛ قاضی تنفس داد.

دلم بی‌قراری می‌کرد ولی از این‌که هنوز حکم رو نداده بود؛ لبخندی تلخی زدم.

بعد از چند دقیقه‌ای دوباره توی قرار سالن رفتیم و با پاهای سست و لرزان توی جایگاه ایستادم.

این دفعه ساکت نشدم مثل شیر زخمی با تمام توان غریدم:

-این تهمته این دروغ محضه.

من خطای نکردم شماها دارید، برعلیه من پرونده سازی می‌کنید، اون روز خودم شنیدم، اون خانم دکتر گفت من مشکلی ندارم، الان چی شده؟ یه مشت دروغ سرهم کردید، که به ناف من ببندید؟!

مستأصل نعره زدم:

-اون روز شلوغ بود، شاید ازمایشات جابجا شدند.

قاضی با چکش چندباری روی صفحه‌ی چوبی مقابلش می‌کوبید.

خشک قاطعانه لب زد:

-خانم سینایی ساکت باشید.

همون وکیل بلندشد.

-اعتراض دارم آقای قاضی خانم سینایی به جای پذیرفتن جرمش دارند، بقیه رو متهم می‌کنند، بعد هم که گیر قانون می‌افتند، این‌طوری نقش بی‌گناهان رو بازی می‌کنند.

اون وکیل مدافع با شدت و لحن آغشته به خشم ادامه میدهد:

-من با وکالت از طرف خانوادهی قربانیان اَشد مجازات را برای آنها خواستارم.

با چه قانون و مدرکی اینطوری با بی‌رحمی قضاوت می‌کنند؟! حکم صادر می‌کنند، این طوری منو خورد می‌کنند؟!

حلقه‌ی جمع شده بود اشک باعث شده بود که دیدم تار بشه.

نگاهم توی سالن چرخید؛ مادرم با رنگ و روی پریدهای بلند شد.

مستأصل و التماسِ ‌وار بهش نگاهش کردم، که اینطوری تنهام نزاره.

با خودم نالیدم:

-حداقل تو یکی تهمت‌های اینا رو باور نکن، من همون پـروای سابقم؛ بخدا کاری نکردم، اینا من رو اشتباه گرفتند، خدایا! خودت یه فرجی کن، اما پشت کرد به من و از در گذشت.

با لبه‌ی استینم اشک‌های که تمامی نداشت، رو پاک کردم.

توی فکر بودم‌، که با صدای بلندی ازجام پریدم؛ گنگ نگاهم بین آنها چرخید.

قاضی چکش روی میز فرو آورد، نفهمیدم چی شد، که توسط یه مأمور زن پایین کشیده شدم.

نگاهم به همون پلیسی که توی بازجویی بهم تهمت زده بود، افتاد که جلوی میز قاضی ایستاده، با لبخندی بهم نگاه می‌کرد.

دوست داشتم خودم روخلاص کنم، خدایا چی شد؟! چی گفتند؟! خبر مرگم هواسم کجآبود؟! سرگردان به همه زل میزدم، از کنجکاوی شدید خود خوری می‌کردم.

رو به اون مأمور با صدای که به از شدت ترس و غصه می‌لرزید؛ لب زدم:

-دادگاه چی شد؟ قاضی چه حکمی داد؟

بدون واکنشی من رو دنبال خودش کشید.

با استرس روی صندلی چوبی وسفت فرو آمدم.

با چشم‌های که از اشک که تار می دید، زل زدم به روبه روم.

صدای کسی بلند رو شنیدم:

-قیام کنید.

تن خسته‌ و بی‌رمقم به زور روی پاهای لرزانم نگه داشتم.

از ترس بی‌اختیار می‌لرزیدم.

همون مرد شروع کرد، به خواندن:

-خانم آرام شکوهی به دلیل همراه داشتن مواد مخدر و شرکت در اختشاش طبق قانون(...)و قانون (...) کفیر خواست قوهی قضای اسلامی به پنج سال زندان محکم شدند.

به دلیل نداشتن سوء سآبقه و زیر سن قانونی بودن؛ به کانون اصلاًح و تربیت منتقل می‌شوند، تا به سن قانونی برسند.

متهم ردیف دوم خانم پـروا سینایی به درخواست، سرگرد دوم زهرا بهادر و دلیل نبودن مدرک محکم، در پروندهی ایشون تا تکمیل شدن تحقیقات و ارائهی مدرک محکم به دادگاه صدور کیفر خواست ایشان در دادگاه بعدی در تاریخ بیست و پنجم ماه آینده موکول می‌شود؛ تا آن روز در بازداشت موقت به سر می‌بردند؛ چون به سن قانونی نرسیدند به کانون تربیت و اصلاًح منتقل می‌شوند.

سرم رو به یقه ام فرو بردم؛ بدنم و شانه‌هام از گریه‌هام می‌لرزید.

نگاهم به اون دختری بود که همه‌اش توی بازجویی ها با خشنونت با من رفتار می‌کرد، درحالی که اینجا ازم طرفداری کرده دوختم.

نگاه تشکر آمیزی به اون انداختم واقعاً مدیونش شدم، با چشم‌های اشکی نگاهش کردم، با لبخندی معنی‌دار بهم نگاه می‌کرد؛ من هرگز راز این نگاه‌ها رو نمی‌فهمیدم، تمام احساسم روی ریختم توی چشم‌هام کمی خودم رو خم کردم و ازش تشکر کردم.

لبخندی نصفه و نیمه زد؛ با بیرون رفتن قاضی سرباز جوانی به ما اشاره کرد که راه بیافتیم.

دنبال اون سرباز راه افتادیم، انگار دادگاه ما آخرین دادگاه بین کسایی هست که همراه ما به دادگاه آورده بودند؛ چون اون دختری که مسخرهام کرده بود باهق هق با صورتی گرفته کمی جلوتر کنار بقیه به صف شده بود‌.

چند قدمی دور نشده بودیم که صدای فریاد کسی باعث شد، هم‌ همه‌ی توی راهروی شلوغ دادگاه برای چند دقیقه‌ای قطع بشه.

برگشتم پشت سرم تا ببینم چی شده که صورت برافروخته که با سرعت به طرفمون میاد میخکوبم کرد.

از دیدن سمیر سراز پاغرق لذت شدم. لبخندی روی لب‌های خشکم نشست؛ اما...

با دیدنش کلی حس‌های مختلف بهم دست داد، حس دلتنگی، سردرگمی و شرم وخجالت از دیدن عشقم اون هم در این شرایط رقت‌انگیز، داشتم آب می‌شدم؛ میان زمین و هوا گیر کرده بودم.

روسریم رو جلو کشیدم با این لباسای مزخرف ورنگ رو رفته که شدیدا توی ذوق می‌خورد، بی‌صدا توی خودم شکستم، کاش هیچ وقت من رو اینطوری نمیدید.

نم اشک روی پلکم حس می‌کردم؛ دستی به لباسام کشیدم؛ نگاهم توی صورت زیبا وچشم‌های آبیش چرخاندم، نگاهم چسبیده بود به چشم‌های به خون نشسته‌اش خیلی دوست داشتم می‌پریدم توی اغوشش و با تمام وجودم عطر تنش رو می‌بلعیدم، تا دل بی‌قرارم کمی آروم شود.

که بادیدن خشم نفرت توی چشماش ترسیده قدمی به عقب برداشتم، تاحالا اینطوری ندیده بودمش.

صورتش ازخشم کبود شده بود با قدم‌های بلند به طرفم اومد که دوتا سرباز جلوش ایستادند.

با این‌که برای سرزنش من اومده بود، اماچقدر دلتنگش بودم خدایا! ولی چرا اینقدر عوض شده؟ این سمیر مهربون من نیست.

چرا زیر چشم‌هاش گود افتاده؟! چرا این مرد اینقدر شکسته؟!

کاش حداقل بهش می‌گفتم که درنبودش چه به من گذشته؛ هرچی بغضه گلوم پس میزدم ولی بی‌فایده بود‌.

سمیر باصدای خش‌داری و پراز غیض داد زد:

-تف به روت بیاد بی‌شرف، پست، توئه بی‌آبرو...

مثل گلی بارون زده خیره شدم به کسی که ادعای مجنون وفرهاد بودن داشت و اینطوری چاک دهنشو برای له کردن و قطعه قطعه کردن دلی که با همه وجود برای اون می‌تپید باز کرده بود، دلی که فقط برای چشم‌های به رنگ دریای وشیشه‌ایش می‌تپید.

باچشم‌های خیس اشک بهش زل زدم، باید خوب به کسی که ادعا داشت تا ته دنیا پشتمه نگاه می‌کردم‌، کسی که هیچی نشده زخم کاری می‌زد.

انگار تا حالا این آدم رو ندیده بودم، مسخ شده با حیرت به اون زل زدم، به اولین‌ نفرهای که دارند روح و جسمم رو لگدمال می‌کنند، خیر شدم.

مثل بچه‌ای بی‌پناه قالب تهی کرده بودم، دوست داشتم مثل قدیما زیر چادر مادرم پناه بگیرم تا آبها از آسیب بیفته ؛ چشمانم بین چشمان خشمگینش درگردش بود، دیگه جونی برای توضیح دادن و انکار برام نمونده بود.

از درون بی‌صدا غریدم:

-لعنتی این طوری روحم رو به تاراج نبر، همیشه باحرفات روح نوازی می‌کردی، با حرفات و رفتارت طوری ازمن دل بردی، که الان با یه حرفت یا اخمت به بدترین شکل ممکن می‌شکنم، من از خیر این عشق وهمه چیز گذشتم؛ کاش بدونی که این تقاص برای من و دل من زیادمه، و این حرفات دلم رو داغ کرده.

از ترس می‌لرزیدم فکر می‌کردم، با دیدن منبع آرامشم دلم آرام می‌شود، ولی استرس و دلواپسی‌هام هزار برآبر شد،

با نگاهی که تا مغز استخوانم نفوذ می‌کرد، من رو داغون‌تر و خراب‌تر می‌کرد.

دنیای من در این چشم‌های آبیروشن به غم نشسته‌ات خلاصه می‌شد، این دنیام ازم نگیر.

-اینطوری نشکن... دقم نده... فقط توی مخمصه افتادم.

تو حداقل باورم کن و تنهام نزار، بهم پشت نکن، بدون تو ناقصم خراب‌تر و اواره‌ترم نکن.

خانوادهام که معلومه از الان تنهام گذاشتند، دق می‌کنم اگر تو هم نباشی.

چشم‌هایبی‌قرارم توی صورتش در گردش بود، محرمم بود؛ این حس خوبی که به قلبم هدیه کردی ازم نگیر؛ نباشی می‌میرم.

دلتنگ عطر خاص تنش بودم، بدجور به اغوشش نیاز داشتم، کاش برای ثانیه‌ای سرم رو روی شانه ی محکم و عضلانیش می‌گذاشتم، تا عطر تنش رو بو کنم، تا جونی دوباره برای این جنگ نابرآبر داشته باشم.

اشک دیدم رو تار کرده بود با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم.

با مکثی کوتاهی درحالی‌که مثل اژدهای شده که از دهنش اتش بیرون می‌آومد نفسی گرفت، با نگاهی سرزنش‌گر و کوبنده‌اش درحالی‌که نگاهش تا مغز استخوانم را می‌سوزاند.

غرید:

- من همیشه فکر می‌کردم، تو فرشته‌ای هستی که تاحالا زمین به خودش ندیده.

باچشم‌های اشکی وبدنی لرزان سرم رو به معنی نه تکان میدادم.

بغضم روخوردم و زیر لب گفتم:

-خسته‌ شدم خدایا؟! کاش حرف میزدیم و دلمو آروم می‌کرد، دِ آخه بی انصاف منم پـروا، از وقتی دست چپ و راستم و شناختم تو بودی، شیرینی خورده هم بودیم، توی دستات بزرگ شدم، به نظرت می‌تونم چیزی که اینا میگن باشم؟! بسه دیگه بیشتر از این خوردم نکن نرو غمت رو توی دلم نزار.

به زور دهنم باز کردم بی‌اختیار با بدنی که لرزش آن قابل کنترل نبود داد زدم:

-بی‌شرف؟ چیکار کردم باهات که شدم پست و بی‌آبرو هان؟ چرا باورم نمی‌کنید؟ به پیر به پیغمبر اشتباه شده یکی داره اذیتم می‌کنه؛ اون آزمایش‌ها حتماً جابه جا شده تو حداقل باور کن پسر عمو.

یک‌دفعه طوفانی شدم غریدم:

-به کی؟ به چی قسم بخورم؟ که باورم کنید، تا دست از سرم من بی‌گناه بردارید؟ من کاری نکردم بخدا من همون پــروام، چی عوض شده که شدم بی‌آبرو چی‌شده که یه شبه شدم پست‌ترین آدم دنیا شدم؟ منی که تا حالا چشمم به نامحرمی نخورده ؟! هان خیلی بی‌انصافی...

باصدایی تحلیل رفته وگرفته لب‌های خشکم رو باز‌کردم:

-خیلی بی‌رحمید...

بغض خفته توی گلوم شکست؛ زخمی چرکین مثل دمل توی قلبم سرباز کرد، از بغض زیادم نفسم رو به بیرون فوت می‌کردم، تا کمی سبک‌تر شوم اما دریغ از ذرهای آرامش.

هق هقم دل سنگ آب می‌کرد، اما نه دل این‌های باسیاهی آب دیده شده، با صدای گرفته‌ای می‌گویم:

-خسته‌ام می‌فهمی؟ بریدم، من مگه جز تو کی دارم؟ همیشه می‌گفتی تا ته عالم وصله‌ی تنمی پس چی شد اون همه حرفای قشنگت باد هوا بود؟!

سرم رو پایین انداختم باصدای گرفته‌ای از ته‌ دلم نالیدم:

-دلم فقط به تو خوش بود.

لبآهای خشک ترک برداشتهام رو روی فشردم، تا باصدای بلندگریه نکنم.

نگاه خسته ودلگیرم رو به صورت پریشون وخسته‌اش دوختم‌.

چشم‌های سرخش که مثل اتشی شلعه‌ور شده بود‌؛ نگاهش به نگاهم گره خورد.

نا امیدانه با صدای گرفته‌ای نالیدم:

-گناهم چیه؟! که شدم نفرت انگیزترین و بدترین موجود عالم وهمه‌ شدید قاضی وحق به جانب؟!

من کی پستی کردم؟! چه خطای کردم؟ چندبار من رو در حال گناه وخطا دیدید، که اینطوری با اطمینان بهم انگ میزنید؟ اصلاً حرف‌های قاضی رو گوش دادی؟! مدرکی نبود چون کاری نکردم.

دستم روی قلبم کوبیدم باصدای گرفته و لرزان ادامه دادم:

-خیلی بی‌رحمی اون هم وقتی که تاج پادشاهی این قلب به اسم توئه که با هر دم و بازدمم اسمت روصدا می‌کنم، هان؟!

کاش می‌فهمیدی چه دردی داره، وقتی بی‌گناهی وکسی باورت نداره.

سمیر بانفرت داد زد:

-خفه شو ، همیشه خودت رو به مظلومیت زدی، فکر کردی باز می‌تونی گولم بزنی حرف‌های اون وکیل روخوب شنیدم تو دست شیطان رو ازپشت بستی.

چشم بستم اشکی سمج ازگوشه‌ی چشم قل خورد کنار لبم ایستاد؛ دوست داشتم جار بزنم که بسه خدایا! این تاوان کدوم گناه که اینقدر درد آوره؟!

دستای لرزانم کمی بالا آوردم، تار موهای بیرون آمده ازمقنعهام رو داخل فرستادم؛ لبم به نیش کشیدم.

از کل حرف‌های دادگاه فقط این‌جاش فهمیده؟!

باچشمایی که میل شدیدی به باریدن داشت‌، نگاهم رو ازش گرفتم. بغضم رو پس زدم:

-من همون پـروایی که بودم هستم؛ ولی شماها دارید ازمن یه دیو دوسر می‌سازید‌، می‌خوای بری چرا بهانه تراشی می‌کنی مثل پدری که نیامد، ببینه توی چه حالیم و برادری که سرش به در دافاش گرمه وخوهری که خانواده تازه به دوران رسیده شوهرش روسرش حلوا حلوا می‌کنه، تو هم می‌تونستی بدون شکستن دلم و سیاه نکردن خاطرات خوبت راحت بری.

صدای بی‌نهایت لرزانش افکارم رو درهم ریخت:

-ازوقتی خودم روشناختم فقط تو رو دوست داشتم؛ بی‌تو نبودن روبلد نبودم اماخرابش کردی اون همه عشقی که بهت داشتم، رو به آتیش کشیدی، نیمهی وجودم من بودی؛ جزای اون همه عشق و فاداریم، این خیانت وسرخوردگی نبود.

بهترین سالهای عمر وجوانیم به پات گذاشتم؛ اصلاً حقم نبود که اینطوری من رو این برزخ بچزونی.

دستش روی قلبش نشست:

-بد دردیه وقتی اینجا بسوزه هیچ جای رو نداشته باشی بری که غم جلوتر از تو اونجا نرفته نباشه؛ وهیچ راهی که این آتیش رو خاموش کنه بلد نباشی.

چشم‌های آبیش از حلقه‌ی اشک توی چشمش درخشید با صدای خشداری می‌گوید:

-بد دردی به جونم انداختی، این درد طوری از ریشه می‌سوزونه که هیچ چیزی نمی‌تونه خاموش کنه.

می‌دونی چی بیشتر از دارم من رو از پا درمیاره؟!

باصورتی کبود ورگ‌های برجسته‌ی شقیقه‌ی سرش روتکان داد:

-خریت و اعتماد بی‌جای خودم؛ بدجور دورم زدی، خوردم کردی؛ تو سمیر روکسی که همیشه باغرور سرش بالا بود باخاک یکسان کردی.

دوست دارم بدونم چی گیرت امده؟ این ذلت و خواری بخاطر کدوم کره خری بوده واقعاً ارزشش رو داشته باشه؟!

از این افکارش دلم بد لرزید؛ مردمک لرزانمو بین چشمانش دودو میزد زیر لب زمزمه کردم:

-بخدا که تو سمیر من نیستی.

باتلخی پوز خندی زد؛ نگاه پر از خشمش رو به چشمان خسته و ترسیدهام کوبید و بی‌رحمانه لب زد:

-دختر عموی پست ، برو خوش باش.

ازحرفش نفسم بند اومده؛ باصدای بلند نفس می‌کشیدم تا راه نفسمو باز کنم.

سمیر با نامردی لب زد:

-فقط اومده بودم باچشمای خودم ببینم چه نامردی وته مونده‌ی احساسم خشک کنم همین.

یه دفعه خشمگین مأمورها رو پس زدخودش رو به من رساند؛ با تمام خشم فوران شده‌ی درونش سیلی محکمی رو نثارم کرد.

که بلند شدن گوشت گونه‌ام را باتمام وجودم لمس کردم؛ سوختن و کزکز کردن پوست صورتم رو ضرب دیدن فکم رو حس کردم؛ اما سوزش و فشار زیادمی که روی قلبم بود نمیزاشت این درد قابل لمس باشه.

ازشدت ضربه به مأمور زنی که درست پشت سرم بود؛ برخورد کردم وهر دو به عقب پرت شدیم با هم کف زمین سقوط کردیم.

باخشم آب دهنش بطرفم پرت کرد.

ترک خوردن قلبمو شنیدم.

سمیربا صورتی کبود غرید:

-دلم با هیچی آروم نمیشه.

منم بغض آلود با خودم نالیدم:

-دلم من با هیچی آروم نمیشه.

سمیر بابغض می‌گوید:

-این سیلی رو برای سادگی خودم زدم تا شاید بفهمی چه آتیشی به جونم انداختی؛ نفرینم همیشه همراهته.

سوزش سیلی تا ته دلم را سوزاند...

قلبم بی‌قرارانه می‌کوبید تا حسی که در تار وپود وجودم نفوذ کرده رو بهش بفهماند، اما دریغ از ذرهای رحم و شفقت.

کاش قلبم زبون داشت تا داد بزنه که چقدره عاشقانه اون رو می‌پرستد.

خون از دماغ و لبم سراریز شده حرفاش بدجور شکست دلی که فقط مال اون بود؛ قلب بیمار عاشقم رو خرد کرد و رد شد؛ از ته دل گریه می‌کردم که نره اما ندید، راهشو کشید و رفت.

منی که هنوز خودم حیرون و سرگردان از این اتفاقات بودم؛ رو پشت سرش جا گذاشت، حتی یکباری هم برنگشت؛ با چنان شتآبیمی‌رفت، که انگار اصلاً وجود نداشت، منو با یه بغل درد تنها گذاشت؛ حتی مادرم هم تا اخر دادگاه نماند.

غمه سنگینی روی دوشم احساس می‌کردم.

یک بغل درد و غصه برام بس نبود؟

که عشقم این‌طور بی‌رحمانه به قلبم خنجر میزند.

اصلاً خبری داری این روزا کجآبودم و چی کشیدم؟!

مثل قطره‌های بارون زمین می‌خوردم، نگاهای اینا واقعاً خصمانه وآزار دهنده‌ست؟ خدایا، خسته‌ام جونم رو بگیر و راحتم کن.

اون مأمور زن، سریع بلند شد و دستش و به طرفم گرفت ؛ با دستبند سخت بود بلند شدنم، اما نیاز به کسی ندارم.

دستش رو با غیض پس زدم با صدای خشدار و لرزان می‌گویم:

-شاید پلیس باشید، درجایگاه عدالتید.

اما رسوایی و تهمت به یک آدم بی‌گناه میشه نشانه‌ی افتخار، برچسبش روی شونه شما می‌چسبه؛ ولی ما مظلوما هم در دادگاه خداوند قضاوت میشم، نه این دادگاه‌های سوری.

به کمک‌تون نیاز ندارم، آه یه مظلوم...

دستای خونیم به طرفشون کشیدم نالیدم:

-این اشکا وخونه‌ای که به ناحق ریخته شده؛ تا آبد روی دوش‌ شماهاست، هرجا زمین خوردید، بدونید آه منه.

کف دستم که از قبل خونی بود، این دستبند لعنتی هم پوست مچ دستم را خراشیده بود.

قلبم با سمیر رفته بود، باسینهای که خالی از قلب بود و سری افتاده ، دنبال بقیه راه افتادم.

توی ماشین ساکت وصامت نشستم.

همه توی حال خودشون بودند، کسی حوصله حرف زدن نداشتند، بدجور حالشون گرفته بود.

ماشین راه افتاد مقصدش کجا بود؛ اصلاً برام مهم نبود.

چقدر دلتنگ صدای خنده‌اش بودم.

_فلش بک

-منو چقدر دوست داری سمیر؟

سمیر اخمی کرد:

-کی گفته تو رو دوست دارم؟

لب و لوچه‌ام کف زمین افتاد با غصه آروم می‌گویم:

-خودت.. یعنی.. هیچی بیخیالش بریم، یه ساعت پیش باید‌ می‌رسیدم خونه.

سمیر یک دفعه بلند قهقه زد.

من مات خندهی اون حرص خوردم.

سمیر با اخمی مصنوعی می‌گوید:

-دوستت ندارم چون دیوونه‌اتم، و این عشق سلول به سلولم نفوذ کرده.

سرخوش خندید:

-بد می‌خوامت؛ کوچلوی زود باور خودم.

یه دفعه داد میزند:

-می‌خوام دنیا بدونه که سمیر سینایی عاشق این نیم وجبی خوشگله شده.

با لذت بی‌حد و وصفی آروم خندیدم؛ محکم کوبیدم توی کمر سمیر با خنده می‌گویم:

-بسه دیوونه چرا داد میزنی؟! چرا اینطوری آبرو ریزی می‌کنی؟! نگاه کن همه دارند ما رو نگاه می‌کنند.

‌سمیر با صدای بلند خندید و مات خنده‌های از ته دلش شد

_سمیر**

ازخشم وصف ناپذیری کل بدنم می‌لرزید، کف دستم از شدت سیلی کزکز می‌کرد‌‌‌؛ پشت فرمان که قرار گرفتم؛ چندین بار روی فرمان مشت کوبیدم، درد قلبم نمی‌زاشت درد این مشت‌ها رو حس کنم؛ ذهنم از افکار پریشون ومشوش پر بود.

باسرعت سرسام آوری رانندگی می‌کردم، وبین ماشین‌ها لایی می‌کشیدم.

باورم نمی‌شه کسی که مثل بت می‌پرستیدم دختر نباشه! این رسوایی روکجای دلم بزارم؟!

مادرم که از وقتی‌که این اتفاق افتاده؛ توی پوست خودش نمیگنجه و چندباری غیر علنی بردار زاده‌اش رو پیش کشیده.

بی‌اختیار داد زدم:

-لعنت بهت که آروزهام رو به باد دادی، لعنت به منو این اعتماد بی‌جای که بهت داشتم.

مغزم داشت از داخل متلاشی می‌شد؛ از این همه فکر وافکار منفی این دادگاه کذایی که باخاک یکسانم کرده بود.

چشم‌های طوسی اشکبارش از جلوی صورتم کنار نمی‌رفت.

سرم روی فرمان گذاشتم، دلم مثل همیشه من رو به این برج لعنتی کشانده بود، با پاهای سست لرزانی از ماشین پیاده شدم؛ سوارآسانسور پارکنیگ شدم دکمه اخرین طبقهی یعنی پنت‌هوس رو فشار دادم، تک‌تک وسایلش و با وسواس خاصی برای عشقی خاص چیده بودم.

پوزخندی تلخ از زمزمهی عشق خاص گوشه‌ی لبم رو به آتیش کشید؛ پـروا همه‌ی داراییم بود‌؛ بدون اون چطوری دوام بیارم؟! خدایا خودت من رو از این غذآب نجات بده.

با ایستادن آسانسور نامتعادل و تلوتلو خوران مثل آدمای با حال بد با دستآهای لرزان کلید انداختم؛ اشکی از گوشه‌ی چشمم سرخورد؛ بغض توی گلوم ترکید؛ نگاهی به سالن بزرگ و تجملاتی و پر زرق و برق کردم.

هرچی آب دهنم قورت میدادم این بغض سر وا نمی‌کرد؛ با حسرت به رویایی که هیچ وقت به حقیقت تبدیل نمیشه‌ کف سالن پنت‌هوس سقوطی به بلندی قامتم کردم؛ کمرم خم شده بود؛ یه مرد بیست‌و هشت‌‌ سال از ته دل زار میزد، مثل بچه‌ای‌ که تازه ازبطن مادرش متولد شده، به اقبال خودم ودلی پاره پاره‌ که به بدترین شکل ممکن از عشقش خنجرخورده بود؛ لعنت فرستاد.

به این دادگاه نحس رفته بودم که با اون برگردم، اماچیزی که شنیده بودم؛ کبریت کشید روی همه‌ احساسات و روی وجودی که مثل باورت بود.

نگاهم روی نقاش بزرگی از پوتره

صورت پروا چرخید؛ خشم سرتا پام رو گرفت، مثل برق بلند شدم و صندلی رو برداشتم با تمام قدرت به دیوار نقاشی شده کوبیدم.

صندلی چوبی باصدای بدی چندتکه شد، قسمتی از گچ رنگ شده دیوار براثر ضربه شدید کنده شد.

نعرهای بلندی زدم، پاکوبیدم به گلدان بزرگ وگران قیمت گوشه‌ی سالن اول به دیوار برخوردکرد، بعدکمانه کرد، باصدای بلندی زمین خورد، نگاهم به خرده‌ها افتاد، که درست مثل قلب من هزارتکه شده بوده.

ازخشم هرچی دم دستم می‌رسید، به این طرف اون پرت می‌کردم.

وجودم داشت می‌سوخت، زده بودم به سیم آخر دیگه هیچی برام مهم نبود.

اگرقراره پروا این‌جا زندگی نکنه؛ بهتره ویرانه باشه.

خسته که شدم روی دیوار لیز خوردم آرنجم روی زانوهام نشست، سرم روبه یقه‌ام فرو بردم؛ کل بدنم ازشدت گریه بالا وپایین می‌شد، از ته دل زار زدم، مثل آبر بهاری اشک‌ میریختم، صدای ناله‌هام هق‌هقهام توی فضا می‌پیچید.

باصدای گرفته وخشدار غریدم:

-دلم اسیرت بود، توبرام مقدس بودی، بدجور قلب حساسم روشکستی، دوریت زجرم میده، من رومی‌کشه.

باکمری خمیده بلندشدم، تلو تلو خوران به اُتاق ورزشم رفتم، انقدربه کیسه بوکس مشت کوبیدم، که مشت‌هام پر ازخون شده بود، خسته ودرمونده شدم، امادریغ از ذرهای ارامش.

ازموهام عرق چکه می‌کرد، این خونه بی‌تو شکنجگاه منه.

ازخستگی مثل جنازه روی تخت افتادم، آرنجم روی چشم‌هام گذاشتم، نبودنت درد بی‌درمانیه که من رو ازپا انداخته؛ دنیام بودی، آرزوم فقط این بودکه مال من باشی، هیچ کس حال منه دیونه رو نمی‌فهمه.

اون همه به آب وآتیش زدم که بری توی بغل یکی دیگه؟! زندگیم بودی، بد کردی با دلی که طاقت دوریت رو نداشت، بدجوری بی‌تو تنهام، چطوری از خاطراتت دل بکنم؟!

گوشیم که یک ریز زنگ می‌خورد، خاموش کردم، روی میز کوچک کنار تختم پرتش کردم، دراز کشیدم، خودم زندانی کردم توی پنت‌هوسی که قراربود خونه‌ی عشقمون باشه.

_

متکا رو روی سرم محکم گرفتم، صدای آیفون روی مخم بود، کسی جز پدرم از اینجا خبر نداشت.

-حالم بده می‌خوام تنها باشم، چرا راحتم نمی‌زارند؟ یه کم بهم فرصت بدید عادت کنم به جای خالیش، اصلاً کاراش برام قابل درک نیست.

پوزخندی زدم:

-نیم وجب بچه بازیم داده، چقدر احمق بودم!

باکسالت بلند شدم، سرگیج شدیدی داشتم دستم رو به دیوار گرفتم؛ باکمک دیوارخودم رو تا جلوی درکشاندم؛ از چشمی نگاه کردم، بادیدن پدرم پشت در کلافه نگاهی به اوضاع قارمیش خونه انداختم، بادیدن تصویر بزرگ صورت پروا روی دیوار اخم غلیظی وسط ابروهام نشست، دست بردم توی موهای چربم عصبی موهام بهم ریختم.

-اینجا چکار می‌کنه؟ چرا دستم از برنمی‌دارید؟!

به طرف کنترل پرده قدم برداشتم که...

کف پام سوزشی شدیدی حس کردم، صورتم از دردمچاله شد، نگاهی به خرده شیشه‌های روی پارکت‌ها کردم، اصلاً تعادل نداشتم، به زورخم شدم تکه شیشه ای که ازدمپای ردشده بود، و به کف پام فرو رفته بود درآوردم؛ بیخیال درد پام کنترل روبرداشتم دکمه‌ی سبز رنگ روفشار دادم، پرده از دوطرف به هم رسید.

کنترل رو روی مبل پرت کردم؛ لنگ لنگان

به طرف دررفتم؛ از سردرد چشم‌هام نیم باز بودند، دستم روی شقیقه‌ام نشست، در رو باز که کردم، بدون حرفی یا نگاهی به پدرم لنگ‌لنگان آروم برگشتم، نگاهش روی کف پارکت‌ها خونی چرخید، بی‌هدف روی صندلی پای بلند پشت جزیزه نشستم، بادیدن پاکت سیگار روی جزیره دست بردم، یه نخ ازبسته بیرون کشیدم، سیگاری روشن کردم.

صدای خشن وعصبی پدرم روشنیدم:

-معلومه کدوم گوری هستی وچه غلطی ‌می‌کنی؟!

ترسیده داد زد:

-این خونا چیه؟! چه بلای سرخودت آوردی؟!

پوزخندی به نگرانیش زدم.

یه دفعه باتعجب باصدای بلندی گفت:

-وای خدا اینجا رونگاه کن! اینجا چیشده؟! اینجا زلزله اومده؟

عصبی به طرفم قدم برداشت باصدای بم وخش‌دار غرید:

-چرا اینجا رو به این روز انداختی؟خیلی کله خری، اون همه پول به اون سه تا طراح زپرتی دادی که اینطوری خوردو خمی‌رشون کنی؟!

غرولندکرد:

-خیلی یک دنده وکله شقی، از اول گیر دادی به دختر بهرام که فقط بلده جلوی ملت جانماز آب بکشه.

گفتی اِلله و بالله فقط دختر اون رو می‌خوای.. چه‌قدربهت گفتم نکن؛ مگه حرف توی گوشِت می‌رفت، هان؟ الان حقته! چه‌قدر بهت گفتم حاج بهرام فقط جلوی ملت توی مسجد خم و راست می‌شه؛ شبا بغل زنای دیگه هست ، مثل روز برام روشن بود که دختر اون اینجوری میشه.

نمی‌دونم دستمال کاغذی رو ازکجا پیدا کرد که به طرفم پرتش کرد و با تشر گفت:

-بگیر همه‌جا رونجس کردی، خودت رو دیدی؟! عینهو میّت شدی، همه‌اش از آه منه.

به نزدیکیم که رسید، اخماش رو درهم کشید، صورتش رومچاله کرد، دستش رو روی دماغش گرفت.

-اَ...ه، این چه بوئیه؟ چه بوی گندی میدی!؟ این چه وضعیِ که برای خودت درست‌ کردی؟! مثل این بی‌خانه‌مآنها بوی گندت ازصدفرسخی موی دماغ آدم رو کز میده.

بی‌حوصله سیگاری دیگه روشن کردم و پک محکمی بهش زدم. دودش رو که به ریه‌هام فرستادم، پدر جلوی من روی جزیره خم شد وسرزنشگر گفت:

-‌نگاه کن چه به روزخودت آوردی؟! رنگ به صورت نداری.

به حالت تحقیرآمیزی سر تکون داد.

دستش روی سیگارِ روی لبم نشست، پک نصفه نیمهای زدم، که به زور سیگار رو از بین انگشت‌‌هام کشیده‌ شد وغرید:

-بس کن! مثل بچه‌های دوسالهای شدی، که باید تر وخشکت کنن! با شکم خالی این کوفتی رو به خندق بلا می‌فرستی؟می‌خوای خودت رو بکشی؟ لب‌هات چاک چاک شده.

اگه برای یه چیزی که ارزش داشت، دلم اینقدر نمی‌سوخت. اصلاً ارزشش رو داره، هان؟!

به خودت بیا یه هفته‌ست خودت رو اینجا زندانی کردی که چی بشه؟! دنیا که به آخر نرسیده، اتفاقاً بهتر شد، روزهای خوبی پیش روته. توی زندگی هیچ‌کس دو بار فرصت نداره؛ اما تو این فرصت رو داری. بهتره خودت رو جمع جور کنی‌، فکری برای زندگی و آینده‌ات بکنی.

هیستریک خندیدم. تا اشک توی چشم‌هام جمع شد؛ سرم رو روی دستم گذاشتم که روی سنگ سرد جزیره بود و با بغض ناله کردم:

-من بدون اون مریضم، بی اون زندگی وآیندهای ندارم. این قلبم فقط برای اون می‌تپه.

سرم روبلند کردم، بادست به اوضاع درب وداغون خودم اشاره کردم وبا اشکِ توی چشم گفتم:

-به نظرت من الان زندهام؟! دنیای من نابود شده. الان خوشحال شدی؟! از اولش همه‌تون باپــ...

بابردن اسمش، ازگلو تاعمق وجودم به آتیش کشیده شد وادامه‌ی حرفم توی گلوم ماسید.

چشم بستم دستی به موهای پریشون و چربم کشیدم باصدای لرزونی زیرلب گفتم:

-دلم چطوری به این تنهایی عادت کنه؟من بی‌اون آیندهای نساخته بودم.

برید خوش باشید، به آرزوتون رسیدین؛ ولی میدونی چیه بابا ؟! اینجام بدجور سوخته وسوزشِش هرلحظه بیشتر و بیشتر میشه.

بغض توی گلوم شعله کشید، اشکی از چشمم جوشید وروی صورتم روان شد، بغض‌دار نالیدم:

-توی بد برزخی دارم می‌سوزم، بگو چی‌کار کنم؟!

دستی روی قلبم زدم ادامه دادم:

-تا این دردی که توی این قلبم نشسته رو کم کنم؟!

با لبی لرزون ادامه دادم:

-اگر نمی‌تونی کمکم کنی برو.

غریدم‌:

-برو چرا همه‌تون زبونتون فقط برای سرزنش من می‌چرخه؟!

دنیای تو با دنیای من فرق داره، من عشقم باعشق تو یکی نیست می‌فهمی؟

پوزخندی زد.

-چون عاشق مادر پریماه بودی از منم انتظار داری اون پریماه‌ِ افریته رو دوست داشته باشم؟! می‌خوای اون رو به جونم بندازی؟! من ازش نفرت دارم می‌فهمی؟!

چون شبیه زن عموئه! چرا اینقدر گیر سه پیچ دادی ؟! خسته‌‌‌م..

هیچ وقت پدرخوبی نبودی؛ هیچ وقت ندیدی چی دوست داشتیم چی دوست نداشتیم. همه فکر می‌کنن زندگی شخصیِ بساز و بفروشه معروف‌ و ثرتمندترین آدم ایران گل وبلبله، یک زندگی بی‌دغدغه که همه حسرتش رو می‌خورن، فقط برو غصه‌هام رو دوبرآبر نکن..

غریدم:

-اونا که نمی‌دونندفقط حفظ ظاهر می‌کنیم، بیرون ما یه ملتی کشته، ولی داخل خودمون رو به گندکشانده.

پوزخندصدا داری زدم:

-هیچ وقت ما روندیدی، چون ما ازخون کسی براش میمی‌ردی نبودیم.

فقط نمی‌فهمم الان چی عوض شده که برات مهم شدم؟! من و سمیرا توی تنهایی بزرگ شدیم، حتی یکبار توی بچگی‌مون سراغمون رونگرفتی؛ الان چیشده ادعای بابا های نگران درمیاری؟! واقعاً برام جالبه بدونم.

سیگاری دیگه‌ای رو روشن کردم، غصه‌دار می‌گویم:

-اهان!؟ یادم اومد، فرصتی پیش اومده که بدل عشقت روکنارت داشته؛ تاهر وقت دلتنگ شدی بادیدن اون خودتو آروم کنی مگه نه؟!

دودغلیظ سیگارم رو به بیرون فوت کردم.

بالحن پر ازغیضی لب زدم:

-اما این آرزو رو به گور می‌بری.

همیشه بخاطرهمین رفتارات وتبعیضات ازهمون بچگی از زن عمو وبچه‌هاش نفرت داشتم؛ بخاطر این‌که همیشه محبت پدریت روخرج بچه های عشقت می‌کردی.

تا ابد نمی‌تونی با این ولخرجی‌های جوانی و زیبایی مادرم وبچگی و معصومیت ازدست رفته‌ی ماها روجبران کنی.

به خریدهای که توی نایلون روی جزیره گذاشته بود خیره شدم.

پوزخندی تلخ گوشه‌ی لبم جاخوش کرد:

-به منت وترحم کسی نیاز ندارم، فقط بزارید توی حالم خودم بمیرم.

پدرم بافک چفت شده نگاه دلخوری به من انداخت می‌دونست حرف حق جواب نداره؛ اما پدر من از پروتر وبی‌خیال‌‌تر از این حرفا بود.

پدر با اخم عمیقی وسط آبروش می‌گوید:

-اره ما یه روز جوان نبودیم، ماعاشقی نکردم، از این دردی که تومیگی اینجام نسوخته.

دستش روی قلبش نشست تکیه‌اش رو ازجزیره برداشت، صندلی وسط اشپزخانه روعقب کشید، روی اون ولو شد باغصه ادامه داد:

-من ازبچگی عاشقش بودم ولی وقتی پدرم گفت بایدمادرت که هیچ علاقهی بهش نداشتم ازدواج کنم، وگرنه از ارث محرومم بایدچه خاکی به سرم می‌کردم؟!

بهرام نامرد که ازعلاقهی من خبر داشت؛ دست به دامنش شدم تاکمکم کنه، اما دقیقاً برعکس باداداشم روی هم ریختند منو سوزونند.

هیستریک خندید:

-داغ روی دلم گذاشتند، ازهمه‌شون منتفرم، برادر هایی که ازصدتا دشمن بدترند.

با نگاهی پر ازگلایه می‌گوید:

-حداقل پریماه بهتره از اون دخترداییته، که فقط دنبال قر و فره خودشه.

باچشم‌های پر به این مردی که اسمش پدر بود، ولی ازپدری فقط جبیش رو برای ما به نمایش گذاشته؛ نگاه کردم، برای اون همه چیز توی پول خلاص می‌شد، هیچ‌وقت نفهمید ازکجا داریم می‌سوزیم؛ الان چرا بایدبفهمه که درد‌من چیه؟

بی‌خیال از روی صندلی پایهی بلند پایین اومدم.

وسایل توی نایلون برداشتم باتمام خشمی که توی وجودم غل‌غل می‌کرد، چنگ انداختم به اون خریدهای نحس اون‌ها رو بانعرهای بلندی پرت کردم، هرکدوم به‌طرفی پرت شدند.

با تنی که ازخشم می‌لرزید غریدم:

-فکر می‌کنی، اگرفقط شکم بچه‌هات پر باشه، یعنی این‌که بچه‌هات دیگه به چیزی نیاز ندارند؟هان؟

چنان دادی زدم که ستون‌ها لرزید:

-وقتی مدرسه می‌رفتم، بچه‌ها همیشه می‌پرسیدند، پدرت کجاست؟!هردفعه یه بهانه می‌آوردم، ولی وسط سال که شد؛ بچه‌ها منو توی جمع خودشون راه نمی‌دادند؛ باهام بازی نمی‌کردند؛ می‌دونی چرا؟

باصدای که هردقیقه بالاتر می‌رفت ادامه دادم:

-چون می‌گفتند این پسره یتیمه، منو با دست به هم‌دیگه نشون می‌دادند، مسخرهاممی‌کردند؛ بچه بودم نمی‌دونستم یتیم یعنی چی؟!از مادرم پرسیدم یعنی چی؟!مادرم بامن من کردن وعوض کردن حرف می‌خواست دست به‌ سرم کنه، ولی خودم فهمیدم؛ یتیم، یعنی کسی که پدرش فوت شده.

باچشم‌های سرخ بهش نگاه کردم؛ با بی‌رحمی ادامه دادم:

-اون شب نخوابیدم؛ نقشه کشیدم؛ توی فکرم هزاربار اون پسر روکشتم وخاک کردم، وقتی توی مدرسه دیدمش چنان بلایی سرش آوردم که تا آخرعمرش یادش نمیره، خیلی خرکیف بودم؛ از این که انتقامم روگرفته بودم؛ ولی می‌دونی بعدش‌ چی شد؟هان؟

پدرم که سرش پایین بود، عصبی بلند شد؛ دادزد:

-بسه !اینا روکه بلغورمی‌کنی چه دردی از الانت دوا می‌کنه؟

مثل دیونه‌ها از ته دل بلندخندیدم؛ سرگردان دورخودم چرخیدم بعدا ازچند دقیقه از دل سوختهام میان خنده‌هام اشکم روان شد وشانه‌هام ازگریه‌هام بالا وپایین می‌شد، اون هیچ وقت نمی‌فهمه چه دردی به جونم افتاده.

بابغض پوزخندی زدم ونالیدم:

-اره ربطی نداره.

سرم رو به نشانه‌ی تاسف تکان دادم.

-همیشه همین بودی توقع دیگه‌ای ازت ندارم.

-اون روز نیم‌ساعت بعد پدر اون پسر اومد، توی دفتر جلوی اون پسره ومدیر چنان کشیدهای زیرگوشم گذاشت، که سوزشش کل من روسوزاند؛ نگاه پیروز اون پسره وتحقیرآمیز پدرش وترحم انگیز مدیرهیچ وقت از یادم نمیره؛ از اون روز به بعد بودکه فهمیدم واقعاً یتیمم.

احترام سنت رودارم؛ ولی خودت راهت روبکش ازخونه‌ی من برو بیرون، چون مهندس ناظر اینجا بودی؛ دلیل نمی‌شه هر وقت‌ که خواستی روی سرم آوار بشی.

ازاین به بعدهم ازمن به عنوان این‌که نسبتی باتو دارم یاد نکن، منوهمین جا چال کن؛ همونطورکه منوتوی بچگی چال کردم.

پدرم با رگ برجسته‌ی پیشانی و گردنش گفت:

-سوگل شماها رو ازمن‌ دورکرد، هیچ وقــ...

باشنیدن اسم مادرم مثل اسپند روی آتیش شدم؛ با تمام سرعت به آشپزخانه هجوم بردم؛ یقه‌اش روگرفتم؛ با دیدن من زبون به دهن گرفت؛ ترسیده با چشم‌های لرزان وسرخش به چشم‌های به خون نشستهام خیره شد، نفرتم رو توی صورتش کوبیدم؛ فریاد زدم:

-اگه.. اگه فقط یه بار دیگه اسم مادرم رو به زبون نجست بیاری خودم همین‌جا چالت می‌کنم، دراین باره احترام محترام سرم نمی‌شه، مادر من هم می‌تونست مثل تو روز وشبش روتوی بغل یه نمک به حروم بگذرونه، ولی ترجیح داد، جوونی وزیبابیش روتوی خونه‌ی توحروم کنه، بدون هیچ اعتراضی پای کسی موند، که حتی لیاقتش رونداشت، اصلاً دیدی وقتی دنبال خوش گذرونی بودی مادرم چقدر پیرشد؟از هرکس وناکس زخم زبون شنید ودم نزد، یکبار برگشتی ببینی بخاطر تو و اون همه عشقهای رنگارنگت چی کشید؟!

دِ آخه بی‌انصاف توکه به بهرام میگی شب و روزش رو با زن‌های یکی دیگه هست ، یه نگاه به خودت انداختی؟!

باتمام قدرتم درحالی‌که فشار دستم روی یقه‌اش بیشتر وبیشتر می‌شد‌؛ هلش دادم، به سینک برخورد کرد.

باتعجب بهم نگاه می‌کرد، انگار تاحالا این روی من رو ندیده بود، حق داشت این حیوونی که ساخته رونشناسه.

ادامه دادم:

-من باهمه‌ی تیز بینینم ازعمو بهرام چیزی ندیدم، حتی اگرعمو بهرام گوه خوردی کرده، توی خفا بوده کسی تاحالا چیزی ازش نفهمیده، به زنش مثل ملکه‌ها احترام گذاشته، همیشه تاج سرش بوده، کسی تاحالا ندیده کمتراز گل بهش بگه.

هیچ وقت نمی‌دونی مادرم چه عذاب یکشیده، چشمه‌ی اشکی که هیچ وقت خشک نمی‌شد، فقط من وسمیرا دیدیم، وقتی مادرم چشمش به زن عمو می‌افته، تنهاچیزی که توی چشم‌هاش موج میزنه فقط حسرته.

ازاینجا برو دست ازسرم بردار، چی از جونم می‌خوای؟بزار به دردخودم بمیرم.

هیچ وقت نمی‌تونی من رو درک کنی، به فرض بخوای جبران کنی، چطوری می‌خوای این همه سال بی‌پدری روجبران کنی؟!

بانفرت لب زدم:

-اون هم الان‌که هیچ نیازی بهت نداریم؟! اون موقع‌های که ضعیف بودیم، و به محبتت نیاز داشتیم خیلی وقته گذشته؛ الان دیگه کسی نمی‌تونه بهم سیلی بزنه.

به کسی اجازه نمیدم خواهرم رو اذیت کنه، هیچ حق نداره سرمادرم منت بزاره تانصف شب بچه یتیمش رو به درمانگاه برسونه.

دیگه مثل قدیم نیست‌ که وقتی کسی به مادر به چشم بدنگاه می‌کنه؛ مردی بالاسرش نباشه که نفس اون پست فطرت روقطع کنه.

خوب بهم نگاه کن، من دیگه اون بچه‌ی بی‌دست پا و استخونی نیستم.

رگ پیشانیم بدجور باد کرده بود، نعره زدم:

-زودتر ازخونهام بزن به چاک و بیش از این دهنم رو بازنکن.

پدرم سرش به نشانه‌ی تاسف تکان داد، پوزخندم پررنگتر شد.

-اره تاسف بخور بخاطر هیولای که ساختی، این رو توی گوشت فرو کن تا همیشه از ماها بی‌نصبی از مادرم و سمیرا‌، خودت این روخواستی.

پدرم رودیدم باشانه‌های افتاده وسری پایین بی‌هیچ حرفی بیرون رفت، داغون بودم.

کلافه نگاهی به اوضاع در به داغون خونه کردم؛ گوشیم روبرداشتم به کبری خانم خدمتکار مورد اعتمآدم زنگ زدم؛ تا باچند نفر به اینجا یه سرو سامانی بدند.

بعد از یه هفته لج کردن باخودم واین زندگی که مثل باتلاقی شده بودکه هر چی تلاش می‌کردم، ازش بیام بیرون بدتر فرو می‌رفتم، حوله روبرادشتم.

از این دست وپا زدن‌های بی‌فایده خسته شدم.

توی اینه نگاهی به ریش بلند شدم انداختم؛ مثل همیشه صورتم روشش تیغ کردم، بعد از یه دوش طولانی با حولهی کوچکی دور کمرم بیرون اومدم؛ با حولهی دیگه‌ای با یه دست موهای بلندم رو خشک می‌کردم؛ سر وصدای بیرون کلافهام کرده بود؛ ضعف اعصاب پیداکرده بودم، کاش زودتر تمام می‌شد.

دوتا چمدان درآوردم، بابغض توی گلوم وحرص زیادم وسایلم رو توی چمدان می‌چپاندم.

هرچی اونجا داشتم برداشتم، انگار دیگه قرارنبود گذری هم به اینجا سربزنم.

مسواکم و بقیه‌ی چیزای که نیازی بهشون نداشتم دور انداختم.

لباس اسپورتی پوشیدم؛ بیرون رفتم.

کبری خانم و دوتا دختراش سالن رو برق انداخته بودند؛ از اون همه خردشیشه و به هم ریختگی خبری نبود؛ پارچه‌ی سفید روی وسایل می‌کشیدند؛ انگار کف بود ومرگ اون همه آرزو.

فکر می‌کردم تاموهام مثل دندون‌هان بشه اینجا با عشقم زندگی می‌کنم.

-آقا...آقا..

آستین لباسم کمی تکان خورد، نگاه مغمومم چرخید روی صورت سبزه‌ و کشیده‌ی کبری خانم سرم رو به نشانه‌ی چیه؟تکان دادم.

کمی معذب عقب کشید ونگاه دزدید؛ آروم می‌گوید:

-خوبید آقا؟!

اخم کمرنگی وسط ابروهام نشست.

بدون توجه به سوالش لب زدم:

-اُتاق‌ها رو مثل اینجا ملافه بکشید، زود جمع و جور کنید، با هم بریم.

سرش کمی تکان داد؛ نگاهی به صورتم انداختم.

-فقط همون اُتاقی که شما بودید؛ مونده الان تمام می‌شه؛ آقامی‌خواید؛ توی خونه‌ی کناری خونه‌ی مادرتون زندگی کنید؟!

نگاه کلافهام بهش دوختم؛ هرچند این زن مهربون منظوری نداشت اما داشت روی اعصابم می‌رفت، که.

که یه حرف کلفت بارش کنم، اما بزرگ‌تر بود، چشم غره‌ای بهش رفتم، نگاهم رو که دید فهمید هوا پسه؛ بی‌توجه آنها دسته‌ی چمدانم رو کشیدم و کنار جاکفشی گذاشتم، کت اسپورتم رو برداشتم، کفش‌هام پوشیدم.

آماده بودم، به طرف بالکن رفتم، سیگاری روشن کردم، پک عمقی زدم، دود غلیظش و به ریهام فرستادم، موندن اینجا برام عذاب ‌آوار بود، کاش زودتر از اینجا فرار می‌کردم، این‌قدر هوای اینجا برام سنگین و خفه بود که حس می‌کردم، سقف خونه رو گلومه .

نمی‌دونم چندمین سیگارم بود که صدای ظریف کبری رو شنیدم، سیگارم رو زیر پام له کردم، دلم یخ زده بود.

سرم رو به نشانه‌ی باشه تکان دادم؛ چمدان‌ها م بیرون گذاشتم، کلید انداختم قفل کردم، انگار این قفل روی قلبم میزدم، با حالی پریشون وقلبی تهی راه افتادم، هرچی سعی می‌کردم، مثل قبل با غرور و محکم راه برم اما نمی‌شد، کمرم دیگه صاف نمی‌شد.

اخمی کور وسط ابروهام نشسته بود، آروم زمزمه کردم:

-بدجور از چشمم افتادی.

عصبی دندون روی هم سآبیدم:

- با بد کسی در افتادی.

با خشم وسایل روصندوق عقب جا دادم بدون نگاهی به خونه‌ی که قرار بود خونه‌ی آرزوهام باشه با تمام سرعت گاز دادم، صدای جیغ لاستیک و جیغ خفه کبری هم زمان شد.

تا خونه از ترس همدیگه رو بغل کرده بودند، جراعت اعتراض هم نداشتند.

جلوی در خونه‌ی خودم ایستادم، دختر کبری خانم با پاهای سست پیاده شد، پشت سرش هم کبری خانم و اون یکی ازماشین پیاده شدند، با کنترل در پارکنیگ باز کردم، وارد شدم.

ازحیاط پر از گل و درختان سربه فلک کشیده رد شدم، توی پارکنیگ ماشین روپاک کردم، از فردا باید کارام سرو سامان می‌دادم.

کتم رو به جا لباسی نزدیک در اویزان کردم، خونه برق میزد، حتماً کارمادرم بود.

از پله‌‌ها بالارفتم، اُتاقم انتهای راهروی طبقهی بالا بود.

بی‌حوصله در رو باز کردم، با باز شدن در اُتاقم، شوکه همونجا خشکم زد؛ انگشت‌هام روی دست گیر شل شد، با پاهای بی‌جان و زانو‌های لرزان قدم برداشتم، وسط اُتاق سرگردان چرخیدم، نگاهم دور تادور اُتاق چرخید.

دست‌هام مشت شد.

-این چه وضعشه؟ کی جراعت کرده به وسایل من دست بزنه؟

هر چی نفس عمیق می‌کشیدم آروم نمی‌شدم، دیدن اُتاقم بدون عکس‌های پـروا اشک رومهمون چشم‌هام کرد.

دنیا بدون اون برام زندون بی دره.

بغض روی دلم سایه انداخته بود، بادیدن آلبوم عکس‌هام روی میز کوچک نزدیک تخت‌خوابم اون رو ورق زدم.

اشکم روی آلبوم چکید، مادرم حتی به این عکس‌‌ها هم رحم نکرده، هرچی بیشتر ورق میزدم، حالم بدتر می‌شد.

حتی عکس‌های بچگی‌ من و پــروا رو هم از هم جدا کرده انگار اصلاً پــروایی وجود نداشته.

هر لحظه که می‌گذاشت حالم بد و بدتر می‌شد.

کشوی میزم روبیرون کشیدم، باچشم‌های از حدقه بیرون زده به کشوی خالی خیره شدم، تمام یادگاری‌های اون توی کشوی گذاشته بودم، زانوهام دیگه توان نداشتند؛ لبه‌ی تخت سقوط کردم.

فشار روحی شدیدی بهم وارد شده بود، واقعاً این دل کندن با این سرعت داره من رو از پا درمیاره.

بی اختیار به طرف کمد رفتم، در کمدم را باز کردم، با ندیدن لباس‌های موردعلاقهی پــروا و لباس‌های که برام خریده بود، آه از نهآدم برخواست.

انگار مامانم همه آثارش از بین برده، اما باخاطراتش که آتیش به جونم زده چه کنم؟

یک دفعه در نیمه باز اُتاقم محکم با دیوار برخورد، صدای بلندی ایجادکرد.

شوکه شده سرم رو بلند کردم ببینم کیه؟ با تعجب دیدم که...

مادرم نفس زنان باصورتی اشکبار ونگران به زور سر پا ایستاده بود؛ بلند شدم.

قدمی برنداشته بودم که دختر داییم پشت سر مادرم قرار گرفت، با اخم بهش نگاه کردم، سرش رو که مثل دخترای خجالتی پایین انداخت پوزخندی زدم.

بادیدن اخم وپوزخندم عقب گرد کردو بی‌هیچ حرفی ازنظر ناپدید شد، اینجا اتراق کرده، نمی‌دونه که اینجا فقط دارند، خرداغ می‌کنند.

مادرم باصدای لرزانی می‌گوید:

-اومدی عزیزکم؟تو که من رو نصف عمرم کردی؟کجا بودی چرا این‌قدر منوعذاب میدی؟

صدای لرزونش به هق‌هق‌های خفه تبدیل شد.

انگشت‌های ظریفش دور بازوم گره خورد.

پراز گلایه لب زد:

-چقدر تن منه مادر می‌لرزونی؟من دیگه مثل قبل جوون نیستم، این هیجانات واسترس‌ها برام زهره، دیگه هیچ وقت اینطوری من رو توی هول والا نندازن، قوبونت برم بیشتر از این دقم نده؛ مگه جز تو کی رودارم؟

سمیرا هم که داره میره دنبال زندگی خودش، تو این دنیا دلم فقط به تو خوشه؛ دورت بگردم دیگه من رو توی بی‌خبر نزار.

با این اصلاًحالم خوب نبود، ولی حق داشت آروم اون رو به آغوش کشیدم، نفس عمیقی کشیدم، آروم و باصدای گرفته و بم لب زدم:

-چشم، دیگه هیچ وقت بی‌خبر جای نمیرم، قربون دل کوچکت بشم.

مادرم کمرم رو محکم‌تر گرفتم با فین فین می‌گوید:

-خدانکنه.

با دستش اشکش پاک کرد، ازم جدا شد، نگاهی به صورتم انداختم باتعجب بهم زل زد به صورتش چنگ زد:

-هیـــن! یاخداچه بلایی سرت اومده؟چرا مثل پوست استخوان شدی؟هان؟نکنه معتاد شدی؟

داد زد:

-یه چیزی بگو اصلاً خودتو توی آینه دیدی؟جون من بگو معتاد نشدی؟چرا این قدر خون به جیگرم می‌کنی؟

یه دفعه جبهه گرفت:

-هرچی از اون بی‌آبرو مونده بود، پس فرستادم، حق نداری حتی اسمش هم به زبونت بیاری.

چرخیدم و پشت به مادرم ایستادم کاش می‌فهمید، که دیووانه‌وار عاشقشم، جواب اون همه خوبی‌ این همه عذاب نیست.

چشم بستم سعی کردم صدام نلرزه، اما باز نتونستم، محکم باشم، باصدای آروم لب زدم:

-خوب کردی، دیگه تمام شده اون روزایی که تب می‌کرد، براش میمی‌ردم، چیزی نباید ازش اینجا می‌موند.

کاش این حرف دلم بود، ولی فقط زبون سرخم بود که می‌چرخید، بغض غریبی توی وجودم مثل خوره نشسته بود؛ کم کم داشت من رو از داخل می‌خورد.

-سمیر..؟! کجایی؟حالت خوبه؟

نگاهم توی صورت اشکبار و نگران مادرم چرخید، صورتش از گریه کمی قرمز شده بود‌، چشم‌هاش متورم و قرمز بود.

لبخندی تلخ زدم:

-جانم مامان.. چیزی پرسیدی؟

مادر دلخور نگران به صورت زل زده بود:

-معلومه حواست کجاست؟! انگار توی این دنیا نیستی؟

لبخندی کم رنگی زدم که دلش آروم بگیره، کاش تنهام می‌گذاشتند.

به اجبار خونسردیم رو حفظ کردم، با مهربونی گفتم:

-بگو مادر هر چی باشه روی چشمم.

مادر لبخندی گشادی زد با خوشحالی به صورتم زل زد:

-قربونت قد وبالات برم می‌دونستم روی حرفم حرف نمیزنی، الان بیا چیزی بخور، توی اولین فرصت با داییت حرف می‌زنم.

باخنده و درحالی‌که روی پاهاش بند نبود، منی رو که توی بهت و حیرت خشکم زده بود، رو تنها گذاشت.

قلبم به شدت نامیزان میزد، اینا چرا قلب زخمیم من رو نمی‌ببیند؟اون هم الان که غرورم له شده بودم.

مثل مرغ سر کِنده به خودم می‌پیچیدم، نیم ساعت بعد به اجبار مادرم چند قاشق ازخورشت قیمه خوردم، اولین لقمه رو که قورت دادم، لقمه غذا توی معدهام سقوط کرد، صدای قلپ آب رو شنیدم.

زبونم روی لب‌های خشکم کشیدم، غذا از گلوم پایین نمی‌رفت، با هر لقمه آب می‌خوردم که مادر کفری چشم غره‌ای بدی بهم رفت و پارچ آب رو از دم دستم دور کرد.

خیلی زجر می‌کشیدم، دودمانم به باد رفته بود؛ قلبم زیر آوار عشق داشت له می‌شد، هیچ کسی نمیدید که شمع وجودم خاموش شده بود، هیچ وقت فکر نمی‌کردم، عشق این‌قدر عذاب ‌آوره باشه.

به بهانهی استراحت از دست مادرم فرار کردم، به اُتاقم پناه بردم، سیگاری رو روشن کردم، دود سیگار رو که بیرون می‌فرستادم، چراهیچی آرومم نمی‌کرد؟!

تا شب بیرون نیامدم، مادرم برام شام آورد، بی‌حرف خوردم، تا زودتر تنهام بزاره.

توی سالن بی‌قرارانه می‌چرخیدم، سیگار دود می‌کردم، ولی دریغ از ذرهای ارامش.

بلند شدم به انبار رفتم چند بطری نوشیدنی قوی بالا آوردم، شاید این‌طوری کمی آروم بشم.

هر چی نوشیدنی می‌خوردم، بی‌فایده بود، هرجا رو که نگاه می‌کردم، اون رو می‌دیدم‌.

قهقه میزدم، گریه می‌کردم کف زمین وسط سالن روی قالیچه کوچکی ولو شده بودم.

صدای ایفون بدجور روی مخم بود؛ با هزار زور و زحمت بلند شدم، اما اصلاً تعادل نداشتم؛ می‌خواستم جلو برم به این طرف و اون طرف پرت می‌شدم.

تلوخوران به دیوار کنار ایفون تکیه دادم، چشم‌هام از هم باز نمی‌شد، با صدای دوبارهی آیفون از جا پریدم.

نگاهم به صفحه‌ی آیفون خشک شد؛ چشم‌هام با دست به هم مالیدم؛ نه واقعاً باورم نمی‌شد.

دکمه‌ی رو فشار دادم با سرعت غیر قابل باوری بیرون رفتم؛ هنوز قدمی برنداشته بودم؛ که...

سکندری خوردم، به جلو پرت شدم پیشانیم محکم به دیوار خورد و درد عمیقی روحس کردم؛ اما قبلم چنان به تپش افتاده بود که سنگینی می‌کرد.

سریع بلند شدم نامتعادل به طرف حیاط خیز برداشتم.

بادیدنش چنان غرق لذت شدم که داشتم بال درمی‌آوردم؛ به خاطر نوشیدنی ‌تعادل نداشتم؛ تلوخوران به سمش رفتم؛ با ناز خاصی راه می‌رفت؛ از این‌که پیشوازش رفته بودم؛ به شدّت تعجب کرده بود؛ دهنش باز بود؛ سرجاش خشک شده بود.

باتک خندهای کشیدمش توی آغوشم، با لذت خاصی روی موهاش وشالش که عقب رفته بود؛ چندباری بوسیدم؛ بدنش ظریفش توی آغوشم گم شده بود؛ اینقدر محکم به خودم فشردمش که صدای اخ آرومش لذت بخش‌ترین چیز دنیا بود.

ازاین‌که این همه بهم نزدیک بود، توی پوست خودم نمیگنجیدم.

به عشق تو نفس می‌کشم، تو دوای دردهای منی، دلم بی‌اون آروم قرار نداره؛ این همه احساس رو یک‌جا دلی به خودش ندیده.

لب‌هام بی‌قرارنه به شقیقه‌‌هاش و گونه‌هاش می‌چسبید، توی این سوز سرمای هوای پاییزه تنم مثل کوره آتیش شده بود.

آروم پچ زدم:

-کنارت توخیالم‌ راحته، محاله که اسمت رو ازدلم خط بزنم، دلم می‌خوام داد بزنم تو عشق منی، می‌میرم اگر دستم رو ول کنی بری، مثل نفسی تو وجودم، پروا تو همه کس و بود نبودمی.

تاحالا مثل تو ندیدم‌، تومال منی‌، دورت بگردم، می‌دونستم میای؟

-اخ که اگر الان خدا جونم و بگیره باکی ندارم، بری عشقت من رو می‌کشه، بی‌تو داشتم جون می‌دادم؛ می‌دونستم تو بی‌گناهی، به همه گفته بودم که امکان نداره تو از این کارا بکنی، تو رو مثل کف دستم می‌شناسم،

لب‌هام به لوپ هاش چسباندم؛ .

-جونم فدای این صورت خوش‌حالت؛ عاشقتم دیوونه.. می‌دونی چقدر دلتنگت بودم؟

اشکی ازگوشه‌ی چشمم روی موهای ابریشمیش افتاد.

-وقتی این طوری دیوونتم هیچ وقت دست‌هام و ول نکن؛ با این کارات پیرم کردی، داغونم کردی هیچ‌کس جز تو درد من رو درک نمی‌کنه؛ قربونت برم؛ جات همیشه اینجاست؛ دیگه اجازه نداری یه قدم ازم دور بشی، محاله کسی دیگه‌ای جز تو، توی قلبم جای بگیره، فهمیدی؟

کمی ازخودم جداش کردم؛ بهش چشم دوختم؛ شانه‌هاش رو کمی تکان دادم؛ با جدیت تمام غریدم:

-فهمیدی چی گفتم؟!!

پـروا انگار نشنیده بود بی‌توجه جدیتم، توپ و تشرم انگشت‌های سفید وظریفش روی پیشانیم گذاشت.

دستش روگرفتم نوک انگشت‌های یخ بسته‌اش بوسیدم.

با نگرانی درحالیکه لبش رو می‌جوید؛ با صدای لرزونی گفت:

-خوبی عشقم؟پیشونیت چــ..

دستم و روی لب‌هاش گذاشتم؛ کشدار مثل آدمای که از خودشون کنترلی ندارند؛ روی دست‌های سردش ها کردم و آروم لب زدم:

-هیـش... هیـش چیــزی نی.. نیــست، جونم هم واسه تو میدم، چی داری که این‌قدر بودنت حالم روخوب می‌کنه؟! جان دلم می‌دونی که چقدر دوستت دارم؟خیلی خوبه حالم پیشت.

نگاهم توی چشم‌های رویایی و خوش‌رنگش درگردش بود، مردمک چشم‌هاش بین دوتا چشم‌هام درگردش بود؛ چانه‌ام روی سرش گذاشتم؛ با لذت چشم بستم.

با اطمینان و پرصلآبت لب زدم:

-دیگه نمی‌زارم حتی یه قدم ازم دور بشی؛ نمی‌بینی توی این چند روز چی به روز من آوردی؟!می‌دونی چقدر داغونم کردی؟ اخه مگه میشه از تو دل بکنم؟

روی جفت چشم‌هاش بوسیدم، توی آغوشم کشیدم.

از این‌که عطرش عوض شده بود؛ کمی اخم کردم؛ مشام به عطر قدیمیش عادت داشت ولی مگه الان جز بودنش اینجا توی این هوای سرد درحالی که قوی‌ترین نوشیدنی آرومم نکرد، یه نگاهش آب روی آتیش تنم شد.

بی‌حرکت باچشم‌های گرد، ایستاده بود؛ بوی عطرش رو به ریه‌هام فرستادم.

باصدای گرفته و پر ازشوق می‌گویم:

-بریم داخل قربونت برم اینجا هوا سرده؛ تو هم که سرمایی هستی.

باصدای پر ازتعجب وچشم‌های گرد می‌گوید:

-توخوبی؟ اَح.. چه بوی میدی؟حالت بدهی؟!

کمی تکان خورد.

-چی به روز خودت آوردی؟تو که هیچ وقت نوشیدنی در این حد نمیخوردی؟

از ته دل بی‌دلیل قه‌قه میزدم، بیشتر به خودم فشردمش، ودست‌های سردش توی دستم گرفتم.

آروم لب زدم:

-مگه میشه تو روببینم حالم بد باشه؟!! میدونی چقدر دلتنگت بودم؟!!

پــروا تو قرص آرامش منی؛ نبودی حالم بد بود؛ خواستم آروم بشم ولی بدتر شدم؛ اما الان‌ که تو رودیدم، بهتر از این نمی‌شم.

سرحالتر خندیدم؛ پیشانی عمیق بالذت زیادم بوسیدم.

مجبوری درحالی‌که به پهلوم تکیه‌اش داده بودم؛ دنبال خودم کشیدمش.

به محض وارد شد مانتوش از تن بیرون کشید؛ باتعجب بهش خیره بودم؛ همیشه تعارفی بود.

محرمم بود ولی زیادم راحت نبود، از این کارش قند توی دلم آب شد؛ بلاخره فهمیده که همه چیزش به من تعلق داره، این دختر بدجور من رو اسیر ودلباختهی خودش کرده.

دستی به موهای پریشونم کشیدم؛ زبونم روی لبم کشیدم:

-جونمی.

بی‌اختیار به طرفش کشیده شدم؛ بهش نزدیک شدم . لبهام روی پیشانیش چسباندم .

بی‌اختیار لب زدم:

-توجون منی پــروا، تو بت منی دختر، مگه میشه این از همه زیبایی گذشت؟! نفسم بنداین چشم‌های بی‌نظیرت، تو یه جادوگر بی‌حد وصفی.

هرلحظه که می‌گذشت بیشتر دوست داشتم نگهش دارم؛ الکی قه‌قه میزدم؛ وجودم توی آتیش عشقش می‌سوخت؛ اگر این دختر ازخود جهنم بدترباشه تمام خودم رو، وهمه‌ی وجودم و توی این آتیش میندازم.

اصلاً برام مهم نبودچطوری از زندان بیرون اومده؛ برام مهم نبود که پشت سرش چه‌ها که نگفتند؛ دلم فقط اون رو می‌خواست؛ بند به بند وجودم فقط اون رو فریاد می‌کشید.

لب زدم:

- این شب‌ها بدون شب بخیرت باگریه بخواب می‌رفتم؛ جونم بسته به جونت، هرجا که توی این شهر می‌رفتم؛ هر جای توی این دنیا پا می‌گذاشتم باز یاد تو می‌افتم، همه چیز بود، ولی تو نبودی، گذشتن از توبرام گذشتن ازهمه چیزه.

دست انداختم زیر زانوش و بالا کشیدمش.

ترسیده جیغ بلندی کشید؛ تقلامی‌کرد ولی مگه می‌تونست بااین تن ظریفش خودش رو آزاد کنه؟

بامشت‌های کوچیکش آروم می‌کوبیدم روی سرشانه‌ام ، تقلآهای بی‌فایده می‌کرد؛ پاهاش روتکان می‌دادکه باعث می‌شه تعادلم بهم به خوره باتک خندهی بلندی گفت:

-آی..ی! مواظب باش، سمیر تو روخدا بزارم زمین الان بااین حالت خودت به زور سر پا ایستادی.

لپشو بوسیدم:

- سوختم به پات، دلم پیشت گیره، فکر این‌که روزی توی دلت جای نداشته باشم، داغونم کرد، داغم کرد.

خندیدم توی صورتش زل زدم:

-می‌دونی چیه؟

ابروهاش بالا انداخت باناز نوچی گفت.

ازحالت بامزه‌اش غرق خوشی شدم،

-آغوشت آرامشه، تومال منی‌، هم نفس منی، چشهات دل آدم رومی‌بره، ازبچگی توی فال بودی، پس الکی زور نزن جات همین جاست.

به چشم‌های خوش رنگش خیر شدم؛ آروم آروم حرکت کردم؛ ؛ کمی سرش روعقب کشید.

آروم لب زدم:

-نترس جات پیش من امنِ؛ تا مردی مثل من داری نگران نباش؛ تو همونی‌که رگ خواب من رومی‌دونی توهمونی‌که به درددل من درمانی.

تنش که روی تخت گذاشتم؛ کنارپاهاش روی تخت زانو زدم؛ بدنم بدجورگر م شده بود

خندهی بی‌دلیلی سر دادم؛ سوی شرتم که ازعرق به تنم چسبیده بود؛ بایک حرکت از تن درآوردم.

یه دفعه نگاهم به چشم‌های گرد پـروا افتاد که اندازه‌ی توپ تنیس وق زده بود؛ خودم روجلوکشیدم.

روی جفت چشم‌هاش روبوسیدم؛

-هرچی توبه‌ست پیش تو و این چشم‌هات تف سربالاست.

سریع دستش روی دستم نشست و مانعم شد.

اخم غلیطی کردم، گونه‌ام به گونه‌اش چسبوندم بوسه‌ای ریزی روی لپش زدم؛ موهاش ازبچگی رنگ نشده بود‌، ولی الان رنگشون فرق داشت؛ موهاش رو پشت گوشش زدم؛ نفس‌های عمیق میکشیدم عطری که همیشه من رومی‌برد به دنیای کودکیم رونداشت، این تغییراتش اصلاً به مزاقم خوش نمی‌آومد.

زمزمه‌وارمی‌گویم:

-وقتی نمی‌بینمت دلم تماما می‌لرزه، الان بدجور بهت نیاز دارم؛ بزارمال من بشی تا اخرعمرمم نوکریت رومی‌کنم.

تو برای من یه احساس عجیبی که معنی سادگی ونجآبت میدی، توبرام یه عشق با شرافتی، نزارم توی این خماری وکما بمونم؛ دلم تنگته؛ پـروا دردت به جونم بزار ازعشقت سرآب بشم تا این دل آروم بگیره.

این دفعه لپشو ؛ گازخیلی محکمی زدم؛ که صدای جیغش کل خونه روبرداشت، با جیغش لبخندی کجی ازخوشی گوشه‌ی لبم نشست.

؛ کشدار و شل و باصدای کمی عصبی می‌گویم:

-بار اخریه که بدون اجازه من دست به رنگ موهات می‌زنی وای به حالت به رنگ اصلیش برنگردند؛ دفعه اخریه که بدون اجازهی من ازاین غلطامی‌کنی؛ فهمیدی؟

کشیدم توی آغوشم، از ته دلم باصدای گرفته‌ای از ته دلم لب زدم:

-یه بغضی تو گلوم بود . دلم بدون توگرفته بود، ازعشقی که باخته بودم، هرچی گریه می‌کردم؛ دلم آروم نمی‌گرفت؛ ‌حس بی‌کس بودن داشتم‌؛ اصلاً سبک نمی‌شدم..

- چند شب نخوابیدم، فکر می‌کردم بی‌تو می‌میرم؛ درد داشت این جدایی، عمرمی.

وقتی می‌خندی دلم ازشادی می‌لرزه، بودنت به همه دنیا می‌ارزه، خیلی دوستت دارم مرغ عشقمی.

باز لپش رو گازگرفتم برق اشک توی چشم‌هاش درخشید پیشانیش بوسیدم؛ آروم می‌گویم:

- هیــس دورت بگردم، آروم باش سلطان قلبم، ، چشم‌های تَرت قلبم رو به آتیش می‌کشه، دیگه نمی‌زارم چشم‌های نازت بارونی بشه.

چشم‌های خوش‌رنگش بسته شد،

تقلا کرد.

باصدای ترسیده وگرفته‌ای می‌گوید:

-تو رو خدا بس کن، مــ... مـن نمی‌خوام، ولم کن.. کمـک.. کمک کسی نیست؟تــو.. مــ.. مـ.. ما نامحرمم... ولــ..

دست خودم نبود؛؛ وقتی من رو پس زد، جری‌تر شدم... یه دفعه طوفانی شدم.

نعرهای زدم:

-خفه شو...

با غرش من شوکه با چشم‌های خیس بهم خیر شد، بدنش مثل بید می‌لرزید.

جدی و با رگ باد کرده گردن با خشم و باحرص دندان روی هم سآبیدم:

-زده به سرت؟ هان؟! ما صیغه‌ی ده ساله هستیم.. یادت که نرفته؟ هنوز پنج، سال از اون تاریخ هم نگذشته؟!

مستأصل درحالی‌که هق هق می‌کرد؛ با نفس.. نفس می‌گوید:

-ولم کن باید برم؛ تو اصلاً حالت خوب نیست، تــ... تــو حالت بده ؟؟ نمی‌فهمی داری چــه غلـطی می‌کنی.

غریدم:

-خفه شو پـروا...

با پوزخندی روش خم شدم، :

-اگر فکر کردی دوباره از دستت می‌دم؟باید بدونی کور خوندی، بهت نگفتم چشمات دیونگیمه؟! هان؟

چشم‌هام توی چشم‌های خوش‌رنگش در گردش بود.

ترسیده و نگرانی توی چشم‌هاش موج میزد،، لب‌های پشت چشم‌های بارونیش نشست.

-بی‌معرفت، حال من رو جز توئه دیونه کسی نمی‌دونه، دلتنگ چشمات بودم؛ خیلی کم آوردم، وقتی پیشم نیستی دلشوره من رو می‌کشه.

هیچ وقت نفهمیدی بودنت دلخوشیمه!؟ تو هم عشق و هم باورم سوزندی‌.

هیچ وقت غم توی چشم‌هام رو نفهمیدی وقتی نبودی قلبم نمی‌زد، بی‌تو دیگه هیچ وقت عاشق نمی‌شم.

توی این دنیا دیگه‌ کسی مثل تو پیدا نمی‌شه، بی‌تو عشق بوسیدم گذاشتم کنار، من دیگه هرگز آدم سابق نمی‌شم.

دیگه نمی‌زارم از دستم در بری،؛ چرا نمی‌بینی منو؟ منی که همه چیزم پای تو واین چشم‌‌هات باختم... هان؟ دیگه بسه این دوری دیگه طاقت ندارم.

هر چی بیشتر تقلا می‌کردم؛ بیشتر برام خواستنی می‌شد، با چنگی که به کمرم زد؛ عطش داشتنش، خوی وحشی‌گری من رو فعال کرد، عصبی و پر از حس بودم.

از مقاومت تلاش‌های بی‌فایده‌اش خیلی دلخور وناراخت شدم، بی‌اختیار و کلافه دست بالا بردم، اما وقتی چشم‌های اشکی وق زده و ترسیده‌اش رو دیدم از خودم خجالت کشیدم.

برای آروم کردنش عصبی باخشنونت سرش روی خودم کشیدم..

آروم لب زدم:

-غلط کردم، نترس خوب؟! من رو ببخش عزیزم؛ تو می‌دونی که نفسمی، نترس ما محرمیم، الان فقط تو مرهم دردمی، از دار دنیا فقط تو رو از ته دل می‌خواستم، آرومم کن، دورت بگردم.

همین فردا عقد می‌کنیم، قول می‌دم، بی‌تو می‌میرم، جونم به جونت بسته.

ادامه دادم:

-، دیگه اینقدر عذابم نده، دِ بی‌انصاف، می‌دونی دوستت دارم، اینطوری خون به جیگرم می‌کنی؟!! هان؟‌!

کاش منم مثل تو رنجودن رو بلد بودم‌، من فقط عاشقم، با دلم بد تا نکن.

یک‌دفعه دست و پا زد آروم با احتیاط گفت:

-ولم کن، سمیر خوب می‌دونی که من همیشه عاشقت بودم ولی این راهش نیست بزار برم خواهــش مــ...

هنوز حرفش تمام نشده بود که چنگ زدم به موهاش و محکم کشیدم، جیغ بلندی کشید.

عصبی غریدم:

-تو برام مقدسی بودی، دوست نداشتم، به اجبار باشه، ولی تو زبون آدم سرت نمی‌شه، یه ذره احساساتم برات اهمیت نداره؛ هر جور دوست داری این دل می‌تازونی، خسته شدم، می‌فهمی؟!

همه جوری با تو تا کردم، دل به دلت دادم که بسوزونیم؟ دار و ندارم پای دادم، بی انصاف، تپش قلبم رو این نفس‌هات نوشتم، هنوز بس نیست؟!

تنها خواهشم اینه که تو کنارم باشی، فقط با توئه که این غم‌ و درد رو می‌تونم تحمل کنم.

همیشه هر چی رو خواستم، دنیا داغش روی دلم گذاشت، آواری کوچه‌ها شدم دیگه تحملم تموم شده، خسته شدم، می‌دونی چقدر از دوریت زار زدم؟ چرا این دنیا هر چی غمه برای من می‌نویسه؟!

اما دیگه بسمه، تو که عین خیالتم نیست و نمی‌دونی که حیرونی و اصرار یه مرد چه معنی میده؟!!

حتماً باید این دلم رو بسوزونی؟! وقتی بچه بودی، اینقدر تخس نبودی، ولی منم خوب می‌دونم چکار کنم؟! خودم تو رو آدمت می‌کنم تا بفهمی روی حرف سمیر حرف نزنی.

با شنیدن حرف‌هام، چشم‌های خیس و اشکیش به غم نشست، اصلاً نفهمیدم، چی شد؟!!

دست‌هاش رو با تمام قدرتم بالای سرش بین دست‌هام قفل کردم‌؛ عاشقش بودم ولی از این‌که بعد از این همه احساسی که خرجش کرده بودم؛ من رو پسم زده بود؛ آتیش گرفتم ، فقط عاشق‌ها می‌فهمند که من چی میگم.

خشم توی تک تک تار و پودم می‌جوشید و سر تای پای وجودم گرفته چیزی نمی‌فهمیدم.

رفتارم از هزار تا ادم پست بدتر بود؛ حالم دست خودم نبود.

داشتنش خیلی حالم و هوام رو عوض کرده بود.

با دیدن دست نخوردگیش، سرحال خندیدم؛ آروم زمزمه کردم:

-بی‌نظیری، دنیام فقط با تو جذابی ت داره...

خاطرات‌های که دلم ازت داره ، پیش تو تک تک لحظه‌هام فوق العاده‌ست، بیشتر از این چی می‌خوام مگه؟! فقط تو ملکهی قلب و روح منی.

باخودم گفتم:

-می‌دونستم اون حرف‌ها همه‌اش فقط چرت بودند.. خودم خفه می‌کنم دهنی که بخواد پشت سر بد بگه، یه تار موهای ابریشمیت رو به دنیا نمیدم.

حس خوبی توی نی نی وجودم رخنه کرد:

-دیگه رسما مال من شدی، مبارک خانم شدنت، بدجور عاشقتم فنچ تخسم، وقتی نبودی از زور دلتنگی داشتم جون می‌دادم، احساس پوچی و بی‌کسی می‌کردم، تو فقط من رو دوست داشته باش آسمون و برات میارم پایین.

ز آروم درحالی‌که دستش دور گردن می‌انداختم لب زد:

-فقط تو رو می‌خواستم، مال منی سمیر، تو رو به کسی نمی‌دم.

خندیدم:

-مال توام فقط...

خوی سرکوب شده این سالهام انگار بیدار شده بود.

-نمی‌دونم از کی اینطوری دل و دینمو به باد دادی، تو خانم کوچلو خیلی وقته که شدی همه‌ی کس من.

از یکی شدن باهاش روی آبر‌ها بودم، به جیغ های و بی‌قرار اون اهمیت نمی‌دادم، اصلاً انگار کر شده بودم.

_

با خوردن چیزی روی بازوم و کمرم کمی تکان خوردم؛ از سر درد شدید دستم روی شقیقه‌ام نشست، چشم‌هام به‌ هم مالیدم.

که مشتی‌های به سرشانه و کمرم خورد، صدای جیغ جیغ‌های ظریفی کنار خودم ترسیده چشم‌هام رو نیمه باز کردم.

با دیدن کسی که تو بغلم بود چشام گرد شد .

- ایـــ.. ایــن امکان نــداره!!! تــ... ــو .... پــروا؟!

زبونم بند اومده بود، قلبم از شدت شوکه تیر شدیدی کشید، نفسم بالا نمی اومد، دستم، روی قلبم نشست، با انتهای کف دستم روی قلبم و ماساژ دادم.

درد رفته بیشتر می‌شد، صورتم از درد مچاله شد بود با صدای بلند نالیدم اااخـــخ و .

مادر با سینی پر وارد شد، از دیدن ما توی اون وضعیت ناجور.

چشم‌های هر دومون گرد شد‌‌، صورتم سرخ شد، کل بدنم از خشم می‌لرزید، دست‌هام مشت شد، مادر شوکه با دهنی باز هاج و واج با سینی لرزون توی دست، ماتش برده بود.

سینی از دستش افتاد به زمین خورد، صدای شکستن، سکوت خفقان آوری رو برهم زد، با چنگی که به صورتش زد، کنار چهارچوپ در سقوط کرد.

نفسم رفت ترسیدم تپش‌های قلبم نامنطم می‌زد، صدای بلند کوبش‌های قلبم توی سکوت توی گوشم می‌پیچید، مضطرب با پاهای سست به طرف مادرم قدم برداشتم با همون ملافه کم رنگ آبیکنارش زانو زدم.

باچشم‌های اشکی دلخور چشم‌هاش و توی کاسه چرخاند‌، انگار زبونش بند اومد بود.

با دیدن چشم‌های اشکیش انگار کسی گلوم رو فشار می‌داد، احساس خفگی داشتم، حالم خیلی خراب بود، توی خودم آروم شکستم باقلبی ازعشقی کسی دیگه پر بود، نگاه سرخ و آتیشین مادرم بدجور سرزنشگر وکوبنده بود.

غروم شکست، قلبم له شد، خداحافظ عشقه ناکامم، تمام سهمی که ازت داشتم، فقط خاطرات‌های درد آور و این قلب تو خالیه.

سرم بی‌اختیار از نگاه‌های غمگین مادرم که بدجور برام خط و نشون می‌کشید، گرفتم و پایین انداختم، مادر با فک چفت شده از خشم و نگاه طوفانیش به زور با پاهای لرزان بلند شد و سر پا ایستاد.

من کنار در سرافکنده نشسته بودم، کمرم شکسته بود.

صدای لرزون مادرم روی اعصابم خط انداخت:

-ایـ... اینجــ...ا غلــ... طی می‌کـنـ...ید؟! هــ... ــان؟!

چنان فریادی کشید که ده متر تنم بالا پرید.

مادر بانفرت داد زد:

-این چــه، بی‌آبرویه؟! هان؟ تو توی اُتاق پسرم اون هم بــ...

با چندش با دست به وضعیت پریماه اشاره کرد، فریاد زد:

-با این وضعیت؟!

اگر فکر کردی با تقدیم خودت به سمیر می‌تونی زنش بشی، باید بگم تا زندهام کور خوندی‌، خونه‌ی من جای کسی مثل تو نیست، الان هم گم شو از خونه‌ی من گورت و گم کن تاطبل رسواییت و به صدا در نیآوردم.

پریماه باصدای گرفته‌ای جیغ کشید‌:

-من بد نیستم، نیستم.. نیستم.

خندید مثل روانیا جیغ کشید:

-کاری می‌کنم پسرت بخاطر دست درازی سرش بالای دار بره.

مادر نعره زد:

-خفه.. شو خفه.

مادر عصبی بود باسرعت سمتش حمله کرد، موهای کوتاهش رو چنگ زد، داد زد:

-همین جاچالت می‌کنم.

پریما داد زد:

-دستتون بهم بخوره بلای سرتون میارم، که اون سرش ناپیداه، با نفرت باصدای بلندی داد زد:

-سمیر به من پیام داد حالم بده خودت و برسون.

ازتعجب ابروهام به موهام چسبید باچنان سرعتی سرم رو بلند کردم که رگ گردنم گرفت، از درد شدید.

مثل برق از روی زمین بلند شدم. مثل ببر زخمی به سمتش یورش بردم غریدم:

-شعر نگو واسه من، غلط بکنم شمارهی تو رو داشته باشم، چه بخوام که به تو زنگ بزنم، الان هم که شنیدی گورت و گم کن.

باچندش ونفرت نگاهش کردم با قلبی مچاله شده با دست به دراشاره کردم غریدم:

-الان هم جلو وپلاستو جمع کن هرری...

باصدای گرفته آروم‌تر لب زدم:

-خودت و انداختی به من انتظار نداری که عقدت کنم؟ هان؟!

باچشم‌های اشکی داد زد:

-اون همه دوست داشتن، وعده فقط توی حال بد بود؟

وحشیآنهات یادت رفته هان؟! یه جای سالم توی بدنم نمونده، دیشب به زور بهم دست زدی . حالا اینطوری برای من رگ گردنت باده؟!

اونجوری پیام دادی فلان دارم می‌میرم، یه دختر تنها رو دق مرگ کردی، می‌دونی با چه حالی تا اینجا اومدم، الان بد شدم، هان؟!

خیلی وقیحی، اگرفکر کردی منم مثل اون پـروای بی‌دست و پام بایدبگم سخت دراشتباهی؟!

باشنیدن اسم پـروا خون جلوی چشم‌هام گرفت، چشمام رو بستم، بغضم گرفته بود، پام روبلند کردم که لگدی بزنم توی سرش پتانسیلش داشتم همین‌جا خونش روبریزم، آدم که دلتنگه یادش نمی‌مونه چه غلطی کرده، پریشون بهم ریخته بودم.

مادرم بادلخوری هلم داد بامشت‌های ظریفی توی شونم فریاد زد :