بدجور ترسیده بودم، نباید دوباره بزارم اتفاقی برای کسی بیافته، ازکیفم هر چی پول نقد بود روی صندلی شاگرد گذاشتم.
کف دستهای سردش گرفتمو بوسیدم اگه اتفاقی بیافته با این عذاب وجدانم چه کنم؟! یه دفعه چی شد؟! چرا همچین غلطی کرد؟!
سرشو کمی بالا کشیدم، لبمو روی پیشونیش گذاشتم.
-یه کم طاقت بیار.
با ایستادن ماشین سریع پایین پریدم.
-کمکم کنید.
دوتا پرستاری بطرفم اومدن اونو روی تخت گذاشتم.
_
دقیقاًنیم ساعته که پشت در اُتاقم به در زل زدم، دستی به موهام کشیدم، روی کل لباسام ودستام خون خشک شدهی پروا بود.
پروا با همه آدمهای اطرافم فرق داره، اون مثل کسی نیست نکنه کاری کردم که باعث شده دست به همچنین غلطی بزنه؟!
ولی من که کاری نکردم چرا این دختر رونمیفهمم؟! یعنی اینقدرتحت فشار بوده که همچین کاری کنه؟!
درهمین حال در باز شد دکتر میان سالی بیرون اومد، ترسیده با پاهای سست به طرفش رفتم.
بالبخندی روبه من گفت:
-نگران نباشید حالش خوبه، سرش شکسته، کمی خراشیدگی سطحی داشتن، الان هم به هوش اومده.
نفس راحتی کشیدم کمرمو به دیوار تکیه دادم سرم و به دیوار پشتم تکیه دادم به سقف خیره شدم.
صبر کردم آروم بشم، تا بخاطراین خریتش بلایی سرش نیارم.
داخل رفتم، بدون توجه به حالش و صورته غم دارش، کلافه باصدای کنترل شده ای گفتم :
-چرا میخواستی همچین غلط بکنی، هان بگو دردت چیه لعنتی؟!
دور خودم چرخیدم، به موهام چنگ زدم، خم شدم توی صورت رنگ پریده و بیرمقش.
-یه جواب درست و درمون بده چون میدونم توی سختترین شرایط زندگیت حتی این کار رو نکردی، چرا الان؟!
چرا الان که همه چیز داره خوب پیش میره؟! یعنی اینقدر بد بودم؟! محبتم تو رو راضی نمیکنه؟! بگو بدونم لعنتی، چی توی اون گذشتهی لعنتیته که منو اینطوری پس میزنی؟!
صدای لرزونشو شنیدم،
-صیغه ای شدم.
ابروهام بالا پریدن خون جلوی چشمهام گرفت.
-اون همه سختی روبه جون خریدم، چون میدونستم.. میدونستم برای چیزی مهم وحیاتی جنگیدم.
دستم بالا رفت که با پشت دستم توی دهنشو بزنم، دستم از فشار زیادم میلرزید، ولی دلم نیامد دستمو روش بلند کنم.
داد زدم:
-غلط زیادمی از دهنت درمیاد، زنمی اینو چطوری حالیت کنم؟ میخواستم کمی به این شرایط عادت کنی.
نفس عمیقی کشیدم.
-دردت همینه؟! بهونهات همینه؟! باشه.
گوشیم رو درآوردم، چندباری توی گوشم بوق خورد.
-سلام اقاجون خوبی؟!
_
-ممنونم، اقاجون، اقا راستش میخواستم یه توک پا بیاید بیمارستان..
_
-نه صبر کنید، طوری نشده، خوبم.
_
-راستش کسی اینجاست که میخوام ازش برام خواستگاری کنید، تا مرخص بشه حضوری بریم خونهشون.
لبخندی زدم:
-اره دیگه.
بعد از خداحافظی گوشی روقطع کردم، صندلی رو برداشتم، کنار تختش نشستم.
-اگه خیالت راحت شد، بگیر استراحت کن.
سرش پایین بود.
-باز چیه؟!
بلند شدم، کف دستمو روی پیشونیش گذاشتم، با فشاری مجبورش کردم دراز بکشه.
بانگرانی چشمهاش و بست کمی بعد بخاطر داروها به خواب رفت بعد از یه ساعت آروم تکونش دادم.
پلکهاش که بالا رفت، گنگ به اطراف نگاه کرد.
-پروا پدر ومادرم اینجان.
چشمهاش گشاد شد، بهم زل زد انگار منتظر بود بگم دروغه، دستی به روسری و لباسهاش کشید.
نمیدونم چرا ذوق کردم، جدیدا با کوچکترین حرکتش ذوق زده میشدم.
به طرف در رفتم، پدر ومادرم با گل شیرینی وارد شدند، جعبهی شیرینی و گل و ازشون گرفتم.
با لبخندی به پدرم نگاه کردم وسایله توی دستم روی میز کوچک کنار تخت گذاشتم، مادر باخوشحالی کنارم ایستاد، خم شدم پیشونی مادرم رو بوسیدم.
-خوبی مادر؟!
-ممنونم عزیز.
لبخندی زد:
-بلاخره دم به تله دادی؟!
لبخندی زدم، به کمرش فشاری آوردم، کنار تخت پروا قرار گرفتن مادر سریع به طرفش رفت.
-ماشاالله بزنم به تخته، پس بگو چرا این پسرم این همه مقاومت میکرد.
پـروا گونههاش گل انداخته بود، معذب شد مامان خم شد، پیشونیش بوسید.
-خوبی عزیزم، خدا بد نده، مشکلی پیش اومده؟!
پدر سریع گفت:
-خوبی بابا ؟!
مثل برق سرشو بلند کرد و به پدرم زل زد، برق اشک توی چشمهاش درخشید، نگاهش روی پدرم زوم شد.
با غصه به مادرم زل زد، بعد هم به من نیم نگاهی کرد، نمیدونم به چی فکر میکرد ولی هر چی بود، خیلی ناراحتش کرده بود.
چونهاش لرزید، مثل آبر بهاری بیصدا گریه کرد، پدرم نگران دستی به سرش کشید.
-چی شد بابا ؟! چیزی گفتم که ناراحت شدی؟!
بابا م بهم زل زد با اشاره گفت یه کاری بکن، نگرانی توی صورت پدرم موج زد، به طرف پــروا رفتم که سریع با کف دستش اشکهاش پاک کرد.
-معذرت میخوام، دسته خودم نیست، خیلی وقت بود که کسی دخترم صدام نکــ....
چونهاش لرزید.
-خیلی وقته کسی بهم دخترم نگفته، همه مثل جزامیا باهام برخورد میکردن.
اعصابم خورد شد، بغض به گلوش نشسته بود، سرش توی یقهاش فرو رفت، پدر عصبی شد.
-از الان چه زن آرشام بشی چه قبولش نکنی، بخاطر این حرفت و این که اون روز جون پسرمو و نوهامو نجات دادی، مثل دخترمی.
اشکی از صورت پروا لیز خورد، رو پیراهنش افتاد، آروم درحالی که به انگشتهاش ور میرفت، بغض دار گفت:
-خیلی ممنونم.
پدر کنار تخت ایستاد.
-این تعارفا بین پدر و دختر که معنی نداره، ناراحت نباش دختر خوشگلم.
پروا با نیمچه لبخندی به پدرم زل زد، در همین حال اشکش از روی لبش سرخورد.
مادرم سرشو به اغوشش کشید، پدرم روبه من جدی به حرف اومد.
-پسرم، دخترم کی مرخص میشه؟!
نگاهمو از پروا گرفتم به پدرم دوختم.
-مشکلی نداره، الاناست که مرخص بشه.
مادر باذوق گفت:
-خوبه، خداروشکر.
کمی مکث کرد.
-پس فردا شب میایم برای خواستگاری.
چشمهام و با اطمینان بستم پدرم محکم شانهام فشار داد.
ذوق توی صورت پدرو مادرم رو میدیدم، پروا خیلی معذب بود بخاطر همین کمی بعد پدر و مادرم رفتن.
دنبال کارای ترخیص رفتم، با گرفتن برگه ترخیص به اُتاق پروا برگشتم.
سرش هنوز به یقهاش فرو رفته، لبه تختش نشستم، چشمهام و ریز کردم، شیطون توی جلدم رفت.
-عروس خانم سرت رو بلندکن، یه نظر به دل ما کن.
با چشمهای گرد توی چشمهام زل زد، اخم ریزی کردم.
-این دفعه غمبرک بگیری، من میدونم و تو، الکی ما رو اسیر بیمارستان کردی، خودتو برای هیچی و فکرای احمقانه اینطوری زخم و زیلی کردی.
نوک انگشتم روی خراش کوچک گونهاش کشیدم.
-الان دیگه بهونهای نداری مو ابرایشمی؟!
زبونمو روی لبمو کشیدم.
-نمیخوای خودت رو زیرکامیونی چیزی بندازی؟!
لبهاشو روی هم فشار میداد، بیاختیار خودمو بهش نزدیک کردم، سرش و به اغوش کشیدم.
-دیگه هیچ وقت از این غلطا نمیکنی که خودم زنده زنده میزارمت توی قبر.
محکم گرفتش توی آغوشم، صدای لرزونش شنیدم.
-من.. من خیلی میترسم، اصلاً نمیدونم چی درسته چی غلطه؟! عقلم میگه به مردا بیاعتماد باش، اما دلم میگه حق داری مثل بقیه آدما یه زندگی عادی داشته باشم.
یه پیراهنم چنگ زد.
-اما.. اما.. الان نمیفهمم میخوام چیکار کنم، دیگه توانی ندارم که بخوام با قسمت بجنگم، من خیلی تلاش کردم تا یه تنه جلوی آدما بایستم، تا نظرشون عوض کنم، اما.. اما...
سکوتش طولانی سرمو کمی تکون دادم، به نیم رخش زل زدم.
-میدونم چی خوای بگی، توی جامع ما هر چقدر هم مستقل باشی نیاز به حمایت یه مرد داری، برای این که چشم کفتاری دنبال یه زن بیدفاع نباشه.
آروم کمرشو نوازش کردم.
-میدونم چه حسی داری، اما منو با این کفتارا یکی نکن، درسته منم ایرادایه خاص خودم و دارم اما پای حرفمم، با من و کنار من بودن خوده امنیته، چیزی برای ترسیدن نیست.
شونههاش و محکم گرفتم و ازخودم فاصله دادم.
-الان هم خودتو جمع کن، من همون پروا سرسخت خودم و میخوام.
کمی دور شد
- الان پرستار میاد انژیو از دستت دربیاره.
چند دقیقه بعد، زیر بغلش رو گرفتم، از تخت پایین اومد.
-خوبی؟!
سرشو تکون داد.
-عروس زخمو زیلی نمیخوام.
بهم چشم غرهای رفت لبخندی زدم، اولین بارشه که باهام عادی رفتار میکرد.
اونو به خونه رسوندم و وارد شدم، اونو روی مبل نشاندم.
-پات درد میکنه، مشکلی نداره؟!
سرشو تکون داد.
-خوبم، چیزی نیست.
وسایل توی دستم روی مبل گذاشتم.
-چیزی میخوری برم برات بیارم؟!
آروم لب زد:
-نه ممنونم.
به آشپزخانه رفت، بلند گفتم:
-واسهی فردا شب چیزی احتیاج ندارید؟!
صدای نه گفتنش بین بهم خوردن در گم شد.
سرمو خم کردم، دیدم محسن با کوله پشتی و کمی وسایل توی دستش متعجب به پروا زل زد هرچی توی دستش بودن سرخوردن و روی زمین افتادن.
شوکه باچونهای لرزون بهم زل زدند، با سرعت طرفش پرواز کرد، کنارش روی مبل نشست.
نفسهای بلند و عمیقی میکشید، از شدت خشم و نگرانی میلرزید، صدای به شدت لرزون و خشدارش توی سالن پیچید.
-دردت به جونم، چت شده؟! این چه حال و روزیه؟! چرا پات باندپیچی کردی؟!
دستش و گرفت، پشت دستش و بوسید.
دستشو به طرف صورتش برد.
-این خراش روی گونهات چیه؟! کسی اذیتت کرده؟! بگو تا مادرشو به عزاش بنشونم، برای چی این شکلی شدی؟!
سرش رو توی اغوش گرفت، یه دفعه غرش کرد:
-چت شده؟! چرا بهم چیزی نگفتی مگه من غریبهام هـان؟!
از اشپزخانه بیرون اومدم.
-طوریش نشده خوبه.
عصبی رو به من داد زد:
-اصلاً تو کی هستی؟! اونی که توی این شرایط باید کنارش میبود منم، نه تو.
بلند شد، بلندتر داد زد:
-برای همین دیشب پرسیدی کجام؟!
به موهاش چنگ زد، نعره زد:
-چرا بهم نگفتید؟! اینقدر منو عصبی نکنید، کاری نکنید از اون دانشگاه کذایی انصراف بدم.
سر پروا رو بیشتر توی اغوش گرفت:
-مگه ما غیر هم کسی رو داریم؟! مگه چیزی بیشتر از تو ارزش داره؟! بیتو میمیرم چرا نمیفهمی؟!
پـروا آروم با مهر گفت:
-یه تصادف ساده بود، من خوبم زود هم مرخص شدم.
دلخور باصدای لرزون گفت:
-همین؟! این یعنی اینکه برو به جهنم.
بغضدار غرید:
- دلمو شکستی واقعاً ازت دلخورم که هیچ وقت آدم حسابم نمیکنید، واقعاً ناامیدم کردی، فکر میکردم برادرتم اما الانــ...
سریع برای دفاع پروا قدم جلو گذاشتم.
-تقصیر اون نبود من نخواستم نگرانت کنیم، الان هم بسه اون باید استراحت کنه.
با دلخوری بهمون زل زد:
-اره نو که اومد به باراز کهنه میشه دل آزار.
سریع با عصبانیت به اُتاقش رفت و در محکم بهم کوبید.
پــروا با غصه به اُتاق محسن زل زده بود.
_پــروا
خیلی حالم بد بود دودلی بیداد میکرد، محسن هم سرسنگین شده، ولی مثل فرفره دورم میچرخید، رفته بود کلی میوه و کلی چیزای الکی گرفته بود، کلی میوه توی یخچال بود، خراب میشد.
دنبال بیبی رفت ولی گفت که عصر خودش میاد اما به حمید سپرده بود بره دنبالش از خوشحالی یه جا بند نبود فداش بشم.
یه لباس شیک وساده تنم کردم موهامو یه طرفه زدم.
محسن بادیدنم از اشپزخانه بیرون اومد با لبخندی واشک توی چشماش مثل برق جلوم اومد، شقیقهام بوسید، کوبیده شدهام توی اغوشش.
-لایق خوشبختیته، برات ارزوی بهترینها رو دارم، اگه هرکسی غیر از آرشام بود، اجازه نمیدادم پاش به خونهی ما باز بشه ولی اون جنمش رو داره.
-ولی مطمئن نیستم، انگار توی برزخم، دلم مثل سیر وسرکه میجوشه.
-هرتصمیمی بگیری پشتت میمونم ولی پـروا، آرشام یه مرد واقعیه، درست خیلی خشک و غیر قابل نفوذه اما برای خانوادهاش چیزی کم نمیزاره.
کمی سکوت کرد.
-ولی وقتی رک و رواست اومد بهم گفت ازش خوشم اومد.
مکث کرد.
-از اینکه قراره ازم دور بشی خیلی ناراحتم ولی از اینکه قراره خوشبخت بشی وشادیتو ببینم توی پوست خودم نمیگنجیدم.
کف دستمو روی بازوش کوبیدم.
-هیچ وقت قراره نیست ازم دور بشی، اینو توی گوشت فرو کن.
محسن دستی به روسریم کشید.
-مگه زاده شده کسی که بخواد منو از یه دونه خواهرم دور کنه؟!
لبخندی زدم.
-بدجور دودلم محسن، توی دلم غوغاییه که نگو.
محسن بازوم کشید و روی مبل نشاند، خودش هم روی مبل کناریم نشست و دستموگرفت.
-ببین پـروا تو خودت خوب و بدت میدونی اما واقعاً باید از گذشتهات بگذری.
میدونم دلت میخواد بـرگردی به اون موقعههات، اماهیچی مثل قبل نیست اونی که یه بار تو روپست زده با کوچکترین اتفاقی به راحتی ازت میگذره.
سرمو تکون دادم.
-میدونم.
محسن به دستم فشاری آورد.
-نترس من به آرشام اعتماد دارم، آرشام کسی که اگه بشکنه هیچ وقت یه زنو نمیشکنه.
بهم زل زد:
-دلت و به دریا بزن چون آرشام ناخدایِ قابلیه.
لبخندی کم رنگی زدم، درهمین حال زنگ در به صدا دراومد، محسن لبخندِ پراز ارامشی زد.
سریع به طرف در رفت منم پشت سرش تاجلوی درکشیده شدم بادیدن بیبی دهنم از ذوق بازمونده.
محسن بیبی روبغل کرد.
-خوش اومدی.
-بکش کنار اهه چه سریش میشه.
محسن تخس گفت:
-ای قربون این اخلاقت بشم.
خودمو باخوشحالی توی اغوشش انداختم.
-خوش اومدی بیبی.
بیبی منو محکم گرفت.
-ممنونم، دختر خوشگلم، مبارک باشه.
لبخندی زدم.
-ممنونم بفرماید، سرپا اذیت میشید.
محسن با کسی دست داد.
-بیا تو حمید.
-نه باید برم، اینم امانتیت صحیح و سالم.
سریع جلوی در رفتم.
-ممنونم داداش حمید.
لبخندی زد، دستهاش و توی جیبش برد.
-خواهش کاری نکردم آبجی.
-بیا تو.
-رئیسم پایینه، قول دادم ببرمش بیرون.
لبخندی زدم.
-باشه مواظب خودتون باشید.
حمید خندید:
-ولی شیرینیمون سرجاشه.
درهمین حال سیما باجعبهای از پلهها پایین اومد.
-بیاهمین الان شیرینیت و بدم.
باخوشحالی کنارم قرار گرفت صورتم و بوسید.
-من فامیل عروسم.
سرمو پایین انداختم حمید با لبخندی رو به سیما گفت:
-میایم یه شیرینی حسابیمیخوریم، فعلا برم شب خویی داشته باشید.
لبم روی زبونم کشیدم.
-همچنین.
دستمو پشت سیما گذاشتم به داخل هدایت کردم، محسن برای بیبی وسیما شربت آورد.
یه ساعتی گذشت، مهمونا که اومدند حالم منقلب شد، یاد سمیر افتادم به زور خودمو کنترل کردم.
محسن آروم با پاش به پام زد، آرشام باچشمهای ریز شده توی تیپ جدیدش خیلی شیک وخوشگل شده بود، بلند شد دکمهی کتش و بست.
من که تازه موضوع و گرفتم، آروم بلند شدم، یعنی چقدر توی فکر بودم؟! باهم به اُتاقم رفتیم کنار در تراس ایستاد.
برگشت بهم نگاه کرد.
-چرا اینقدر دمغی؟ برامون یه چای خشک وخالی هم نیآوردی یادت باشه عروس خانم.
دستشو طرفم کشید، آروم به طرفش رفتم روبهروش ایستادم با لبخندی دستمو گرفت منو به طرف خودشو کشید.
گونهاش روی گونهام گذاشت، زبری ته ریشش روی پوست صورتم حس کردم.
-اخخ چه بوی خوبی میدی.
به دیوار تکیه داد و منو توی اغوشش فشرد، فقط صدای نفسهامون توی سکوت اُتاق میپیچید.
تک خندهای زد:
-آخه کی دیده یه آدم از زن خودش خواستگاری کنه؟!
دستی به موهای یه طرفهام کشید.
-برای من خودتو اماده کردی؟ بینظیر شدی.
ازتعریفش خیلی خوشم اومد.
-موهاتو دوست دارم.
از آبراز محبتش ضربان قلبم بالا گرفت خودمو کمی ازش دورکردم که محکمتر بین حصار بازوهاش فشرد شدم، ریز ریز خندید.
-چقدر این طوری دیدنت لذت داره.
شقیقهام بوسید.
-پروا تو دنبال ارامشی منم دنبال ارامشم، بهم ارامشی که باید بدیم میدیم، غیر این حرفی نمیمونه، خواستم بهت فرصت بدم تا..
دستش روی خراش گونهام لغزید:
-با شرایط جدیدت کنار بیای اما تو فکرای بیخود کردی..
بهم خوب نگاه کرد.
-این حال بدت واین دودلی ته چشمهات رو اخرین باری که ازت میببینم، فهمیدی؟!
توی سکوت بهش گوش میدادم، چشمهای قهوهای گیراشو توی صورتم چرخاند.
-حرفی شرایطی، چیزی داری بگو.
چشمهام و توی کاسه چرخاندم.
-قول بده هر چی شد تا ازم توضیح نخواستی و به حرفهام گوش ندادی منو مجازاتم نکنی، اگه مجازاتم کردی حق نداری قضاوتم کنی، حق نداری وسط راه منو تنها بزاری، حق نداری بین یه مشت گرگ منو به امون خدا رها کنی.
مقتدارنه توی صورتم زل زد، صورتم و با دستش لمس کرد.
-همین؟!
سرمو تکون دادم لبشو روی لوپم گذاشت، محکم و با احساس میبوسید، سیبک گلوش بالا و پایین میشد، ضربان قلبم بالا رفت.
به زور کمی ازش فاصله گرفتم.
-ولم کن، چکار میکنی؟!
لبش و داخل دهنش برد.
-کاری نمیکنم، دارم زنم رو به آغوش شوهرش وابسته میکنم.
سرم پایین افتاد دستش زیر چونهام نشست.
-الان نوبت توئه، لوپامو باید با لذت اون طوری که من چند دقیقه پیش برات عملیش و رفتم ببوسی، یاد نگرفته باشی خشنترش رو یادتت میدم.
با تمام قدرتم مشتی به بازوی عضلانیش زدم که دست خودم درد گرفت.
دستمو گرفت آروم ماساژ داد.
-اخه تو که جون نداری الکی چرا میزنی، خودتو که به اندازهی کافی زخمو زیلی کردی، با این مچ نازک دستت یا ضرب میبینه یا میشکنه و برامون شر میشی.
با اخم بهش زل زدم
- اووه، فرض کن ترسیدم.
خندید.
- میدونی با اخم خوردنیتر میشی؟!
کلافه بهش زل زدم.
-بسه.
-هووف باشه، چه زن خشنی من گرفتم.
عصبی بهش زل زدم، تک خندهی بلندی سر داد، لپهام و گرفت و به دو طرف کشید.
-اخخ، دردم گرفت، ول کن.
دستشو پس زدم.
-کم حرص بخور شیرت خشک میشه.
هر چی زور توی مشتم بود به شکمم زدم اما مگه دردش میگرفت؟!
روی چشمم و بوسید.
-تا نفسم درمیاد، تنهایی وجدایی نداریم، فقط مرگ ما رو از هم جدامون کنه.
صورتم و بوسید.
-دلم برات تنگ شده بود مو ابرایشمی، امشب تمام و کمال مال من شدی.
چونهاش و روی سرم گذاشت، توی بغلش آروم گرفته بودم، عطرشو و بوی سیگارش باهم قاطی شده بود ترکیبشون باهم واقعاً تحریک کننده بود.
یه دفعه محکم ضربهای به کمرم زد، با تعجب بهش زل زدم.
-زیادمی به اغوشم وآبسته شدی، بسه الان فکر بد میکنند.
انگشت هام و توی دستش گرفت.
-بیا بریم پیش بقیه.
چشمهام بیش از حد باز شد آرشام ریز ریز میخندید.
انگار به زبونم قفل صدکیلویی وصل کرده باشند چیزی نگفتم، به کمرم فشاری آورد.
-راه بیافت، بانو.
بیرون رفتیم نگاها به ما خیره موند، مادر باخوشحالی رو به ما گفت:
-دهنمون و شیرین کنیم؟!
آرشام اخمی کرد.
-معلومه، پسرتو دست کم گرفتی.
مادرم اخمی ریزی کرد:
-تو که خدای اعتماد به نفس کاذبی.
لبخندی زد، دستی به موهاش کشید، منم سومو پایین انداختم.
مادر آرشام کل کشید سریع به طرفم اومد، بیبی و محسن با اشک توی چشم بهم زل زدند، سیما هم بالذت و تحسین بهم زل زد.
-خداروشکر، خوشبخت بشید.
مادر منو در اغوشش کشید، صورتم و بوسید.
-همیشه همین طور خوش خبر باشی.
درهمین حال از جیبش جعبهای شکلی رو درآورد اونو جلوم بازکرد.
انگشتم و گرفت، انگشتر تک نگینی توی انگشتم انداخت وهمزمان کل کشید، آرشام با لبخند کجی گوشهی لبش و باچشمهایی که برق میزد بهم خیره موند.
محسن بلندشد، بغض دار:
-جز این اروزی نداشتم، خوشبخت بشی فداتشم.
منو محکم توی اغوشش گرفت.
-ممنونم داداشی.
با خوشحالی روی موهام رو بوسید، بیبیآروم بلند شد، خم شدم دستش و ببوسم نزاشت، منو به اغوش کشید.
-مدیونتم بیبی.
-به من دینی نداری، خیلی درحقم خوبی کردی، زندگیه کسل کنندهام با تو ومحسن رنگ گرفت، خوشبختی حقته عزیزم.
پدر بامهربونی بهم نگاه کرد.
-پس با اجازه بیبی ومحسن اخر همین هفته عقدتون باشه.
آرشام بهم نگاه کرد.
-اگه پـروا موافق باشه، وقته مناسبیه.
همه به من زل زدن، چرا اینقدر سریع؟! خدایاچی بگم؟! باورم نمیشه بعد اون همه اتفاق عذاب وگریهزاری واسترس واون همه تاصبح بیداری سرنوشت منو تا اینجا آورده باشه.
یه دفعه هلهله شد، من متعجب به جمع زل زدم، محسن با لبخندی بهم زل زده بود، آرشام نامحسوس چشمکی زد، مادر آرشام بامهربونی دستمو فشرد، آروم بهم گفت:
-دختر گلم خیر ببینی، پسرم سروسامان گرفت، دیگه نگران اون دوتآبچه هم نیستم.
سرمو آروم تکون دادم، پدر جدی گفت:
-حاج خانم از الان داری مادرشوهر بازی درمیاری؟!
لبخندی زدم، بیبی آروم گفت:
-پروا یه نعمتِ، هرجا باشه خیر و برکته همراهشه.
نگاه تشکر امیزی بهش کردم، بعد از صرف شیرینی، پدر گفت:
-مهریه اینا چقدر مد نظرتون؟!
بیبی بهم زل زد:
-هرچی خودشون مد نظرشون باشه.
آرشام جدی و قاطع گفت:
-پـروا هرچی میخوای بگو، بعداً پشیمونی در کار نیست.
اولین بار بود که دلم از این روراستی آدما آروم گرفته.
-من حرفی ندارم، هرچی بزرگترا بگن قبوله.
همه به بیبی زل زدن، بیبی به روجمع گفت:
-اگه کسی بساز باشه به این چیزا اهمیت نمیده، با نون خشک هم سر میکنه، ولی کسی از اینده خبر نداره.
یه زن هم همیشه طرفش ضعیفه و نباید بیپشتوانه بمونه ملاک عقله، به نظرم با همون رسم عرف اینجا ۳۱۴سکه بهار ازادی باشه، اگه کسی دیگه نظر داره بسمالله.
ازحرفهاش خوشم اومد، به دل نشست، پدر سرش رو تکون داد.
-بله البته منم قبول دارم، دخترم پـروا حرفی، سخنی؟!
سرمو به معنی نه تکون دادم، به آرشام نگاهی کرد.
-توی چی پسرم؟!
آرشام لبخندی زد.
-نه.
پدر دستی به زانو آرشام کشید:
-پس از فردا کارای لازم و انجام بده، خوشبخت بشید، به پای هم پیر بشید.
زیر لب آمینی رونجواکردم.
سرشو تکون داد.
-چشم.
بعد مدتی بلند شد.
-دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم اذیت شدید بایداستراحت کنید.
محسن سریع بلند شد.
-اختیاردارید رحمتید.
پدر دستی به بازوش کشید، پدرومادر آرشام چندقدمی دور شده بودن که سیما کنار منو آرشام ایستاد آروم پچ زد:
-مفت ومجانی دخترمون و بردی، توی گلوت گیرکنه.
آرشام چشم غرهای بهش رفت.
-تواصلاً رفیق قافلهای؟!
سیما دستهاش و زیربغل زد.
-اونو خودم تعیین میکنم.
تآدم در بدرقه شون کردیم آرشام بهم زل زده بود لبخندی زد، سرش و انداخت پایین پشت سر اونا دور شد.
سیما هم پشت سرشون رفت، محسن آروم وسایل و به آشپزخانه میبرد، منم به آشپزخانه رفتم درحال شستن ظرفها بودم.
کسی کنارم حس کردم، نگاهم به چشمهای محسن که ازخوشحالی برق میزد گره خورد.
-میدونم درست انتخاب کردی و خوشبخت میشی.
مکثی کرد.
-ولی اگه خدای نکرده اتفافی افتاد، فورا بهم خبر بده، میای پیش خودم، پشتتم که فکر نکنند بیکسی و کاری، درسته خیلی شکل خوبی نداشت توی خونهی اونا بودیم.
لبخندی زدم، با ارنج توی شکمش زدم.
-ما اجاره نشینیم درسته، اینجامال اوناست، ولی داریم پول اجاره میدیم، از این فکرا نکن.
چشم تو بهترین داداش دنیایی خودت و اذیت نکن خب؟! شاید ازنظرمالی درحد اونا نباشیم ولی سرمون بالاست چون نون عرق خودمون و میخوریم.
دستی به بازوم کشید با ارامش بیرون رفت صبح زود به ازمایشگاه رفتیم، به شرکت رفتیم، دو روزگذشته بود.
به تنها آشنام زنگ زدم برای عقد بیاد، صدای شاد دانیال رو شنیدم.
-به به ستاره سهیل نصف ونیمه رویت شد.
خندیدم.
-خوبی، مادرجون بهترن؟!
باذوق گفت:
-اره خداروشکر، همهاش به لطف توئه.
-من که کاری نکردم.
-بخاطر تو به مادرم رسیدگی بیشتری شد، ممنونم.
لبخندی زدم:
-خیلی خوشحال شدم سایهاش بالای سرتون باشه.
مکثی کردم.
-راستش زنگ زدم، اخرهفته باخانواده دعوت کنم.
آروم لب زد:
-شرایطمو که میدونی فعلا نمـ...
گوشهی لبمو جویدم.
-اخرهفته عقدمه، میخوای تنهام بزاری؟
صدای دادش باعث شد گوشیو ازگوشم دورگرفتم.
-چـی؟! تو.. تو داری شوخی میکنـ..
وای اصلاً باورم نمیشه.
اصلاً کیه؟ چرا یه دفعهای حتماً اون پسره آرشامه.
کمی مکث کرد.
-خیلی خوشحالم کردی.
دودل لب زد:
-راستی خودم میخواستم بهت بزنم، اخه.. اخه، یعنی
راستش یه مرد از تهران اومده...
باهات کار داره البته قبل از اینکه مادرم بیمار بشه دنبالت بود.
اینطور که فهمیدم چنده وقتیکه دنبالته، کل دانشگاه رو دنبالت گشته، اما چون کلاسهات کم شده بود، نتونسته بود پیدات کنه..
ازشنیدن این حرفهاش و اسم تهران شوکه بدی بهم وارد شد، دنیا دور سرم میچرخید.
بیاختیار با خودم نالیدم:
-من با آدمای گذشتهام کاری ندارم، چی از جونم میخوان؟! که دست از سر جنازهام هم برنمیدارن؟!
چرا الان که دنیا میخواد به روم بخنده، سر وکلهشون پیدا شده؟! یعنی کیه که باز اومده روی سرم خراب بشه؟! دیگه طاقت ندارم خدایا..
رنگم به شدت پریده بود، بدنم مثل بید میلرزید، و صدای الو الو دانیال توی مغزم میپیچید.
محسن رو دیدم که از توی آشپزخانه با لیوان توی دستش حواسش به من بود.
یه دفعهای با دیدنم لیوان از دستش سرخورد، مثل باد طرفم اومد.
جلوی چشمم تار میشد، دستهای سردم بیجون شده بود.
حتی توان نگهداری گوشی رو هم نداشتم درهمین حال از دستم سرخورد و...
اون هم تنهایی؟!
_آرشام
داشتم از حرص خوردنش لذت میبردم که لرزیدن شانههاش و نگاه ترسیدهاش رو دیدم عصبی بهش زل زدم، این چش شد؟!
تیز به رد نگاهش زل زدم، یه لات مفنگی از روبه رو با حالت چندشی و قیافهی نحسش تیپ زارش معلوم بود، چه گوهیه؟! طوری راه میرفت انگار بردپیته.
داشتم از خشم میترکیدم، چرا پروا باید از یه آدم بیارزش اینقدر بترسه؟!
نگاهای دردیدهاش روی پـروام میچرخید، داغ شدن تنم و نوک گوشهام و بالا رفتن ضربان قلبم منو به جنون انی کشوند، با خشم ونفرت به اون بی همه چیز خیره شدم.
درهمین حال پـروا ترسیده با ایست کوتاهی مثل برق از پشت سرم چرخید و طرف دیگهام قرار گرفت.
نگاهم به صورت رنگ و رو رفته وکبودش گره خورد، با نفرت و خشم خاصی به اون لات نگاه میکردم.
پوزخند صدا دار اون مردک عوضی خونم رو به جوش آورد، دستهام مشت شد، خون خونم رو میخورد، نفسهام به شدت تند شده بود.
با رسیدن به خونهی بیبی با عصبانیتی زیر پوستی زنگ در رو زدم با باز شدن در پــروا چند قدمی جلو رفت و با صورت گرفته و ناراحتش منتظر نگاهم کرد.
دستی به جیب لباسم کشیدم.
-برو الان میام، گوشیمو توی ماشین جا گذاشتم.
بیرمق سرشو تکون داد، داخل رفت، سریع دنبال اون مردک راه افتادم بادیدن پسر بچهای کنارش ایستادم.
-ببینم بچه جون پول میخوای؟!
-من که گدا نیستم.
آبروم بالا پرید.
-منم نگفتم گدایی درعوض سوالم بهت میدمش، یعنی معامله میکنم.
لبخندی زد، منم سریع به اون مرد اشاره کردم.
-ببینم اون مرده که داره میره کیه؟!
بهش نگاه کرد.
-اون، هیچکی نیست، یه بدبخته.
-نه بابا ، تو چقدر زرنگی.
عصبی چشم غرهای بهش رفتم.
- ببین بچه جون اینکه یه آدم کور هم میدونه، من اسمش میخوام چیکارست، کجا زندگی میکنه اینا رو بگو.
-ما رو گرفتی مأموری؟!
-من اگه مأمور بودم که از کامپیوتر درمیآوردم، از تو یه الف بچه نمیپرسیدم، تا اون روی سگم بالا نیآوردی مثل بچه آدم حرف بزن روی مخ من اسکی نرو فهمیدی جوجه؟!
اخمی کرد.
- اسمش نعیمه، یه آدم معتاده بدبخته، مامانم میگه یه آدم چشم چرونه، همهاش دور بر دخترایِ بیبیه.
از خشم کبود شدم.
-خونهاش کجاست؟!
-ته همین کوچهی که داره میره، سمت راست، درشون سفید و زنگ زدهست.
پوزخندی زدم.
-بیا بگیر.
پول و بهش دادم، ازش دور شدم گوشیم و درآوردم.
-الو مهرشاد، ببین یه ادرس برات میفرستم، یه آدم به اسمش نعیم امشب ببرش انبار همیشگی، حسابیاز خجالتش در بیا، کل بدنش به علاوه پاهاش خورد کن.
خونم به جوش اومد.
-ولی به دستهاش کاری نداشت چون مال خودمه باید ببینم چه گوهی خورده.
بدنم به رعشه افتاد، محسن که نگاهش بهم افتاد، سریع به طرفم پا تند کرد.
-چته؟! چرا رنگت پریده؟! چیشد یه دفعه؟!
دستشو روی پیشونیم گذاشت، ضربان قلبم کند میزد، همونطور که روی صندلی نشسته بودم، محسن سرمو روی شکمش فشرد، خم شد گوشی رو برداشت صدای داد و هوار دانیال رو شنیدم.
محسن با عصبانیت داد زد:
-کی هستی؟!
یه دفعه وا رفته داد زد:
-زده به سرت دانیال؟! چی بهش گفتی؟! رنگش عینهو گچ شده.
مثل اژدها نفس میکشید.
-غلط کرده کسی بخواد دنبال خواهر من بگرده.
آروم کنارم نشست، عصبی داد زد:
-از تهران چی میخواد؟! با پـروا چیکار داره؟! مگه عقل توی سرت نیست؟! نباید...
از شنیدن اسم تهران و این که کسی اومده دنبالم انگار دوباره دنیا روی سرم اوار شده بدنم یخ بسته بود ومیلرزید.
محسن کمی گوشی رو از گوشش فاصله داد. با اخمی هشدارگونه نجوا کرد:
-خودتو جمع کن، آروم باش قربونت برم، چیزی نشده.
دستمو محکم گرفت:
-کسی به اسم بردیاصفایی میشناسی؟!
لبهای لرزونم روی هم فشار دادم، با تعجب بهش خیره شدم سرمو به نشانهی نه تکون دادم.
-میگه چندباری اومده دانشگاه یه امانتی پیشش داری.
دستهام مثل یخ قندیل بسته بود، محسن فهمید دستمو فشرد.
-حتماً کلکشونه پیدام کنند، نمیخوام با اونا روبهرو بشم.
- مگه شهر هرته؟! من میرم ببینم اون مردک کیه و چی میخواد؟!
بدنم میلرزید محسن گوشی رو قطع کرد، با نگرانی بهم زل زد.
-نباید خودتو انقدر سریع ببازی، الان هم آروم باش، مگه میزارم کسی اذیت کنه؟!
بازوم و گرفت.
-پاشو برو یه کم استراحت کن، رنگت مثل گچ دیوار شده.
صبح زود محسن بیرون رفته بود، آرشام پشت در بود.
تازه یادم افتاد که گفته بود امروز بریم یه سر به بیبی بزنیم، ولی اصلاً دل و دماغشو نداشتم، مجبور شدم باهاش برم ولی تمام راه فکرم درگیر اون مرد بود.
با لبخندی دستمو گرفت.
-چی شده بانو چرا ساکتی؟! سر سنگین شدی، جواب درستی به پیامهام نمیدی، برای پشيمون شدن دیره گفته باشم.
بعد از کمی سکوت به نیم رخ خوشگلش زل زدم.
-پراز اضطرآبم، حس میکنم میخواد همه چیز بهم بریزه، از بس خودمو نیشگون گرفتم تنم کبود شده.
آرشام دستمو گرفت، پشت دستمو بوسید.
-تو که خواب نیستی.
ابروهاش بالا انداخت با شیطنت لب زد:
-میخوای من گازت بگیرم تا بفهمی خوابییا نه؟!
چشمهام گرد شد، صورتم داغ شد، تک خندهای زد، فکم قفل شد دیگه حرفی نزدم، آرشام هم ريز ریز میخندید.
نزدیک خونهی بیبی، آرشام ترمز کرد به جلوم نگاه کردم، دیدم چالهای بزرگ وسط جاده کنده شده بود، آرشام داد زد:
-این چه وضعشه؟! نباید یه روز این خیابون رو درست ببینم؟!
با عصبانیت پیاده شد.
- الان چه غلطی بکنیم؟!
کنارش ایستادم، مثل این دخترا غر میزد،
آروم گفتم:
-خوبه چربیهاتو آب میکنی.
عصبانی توی صورتم خم شد.
-چربی؟! مشکل بینایی داری خوشگل خانم؟! بیانصافی نکن عضله رو با چربی اشتباهی گرفتی.
لبخندی زدم، بهم زل زد.
-باید هم بخندی؟! تو نخندی کی بخنده بانو؟!
مجبوری، پیاده کنار هم قدم زنان حرکت کردیم. نزدیکایی خونه بودیم که با دیدن کسی که تمام این سالها باعث شده بدترین روزای عمرم رو تجربه کنم به خودم لرزیدم.
اون عوضی کابوس تمام شبهام بود، آب دهنم و به زور قورت دادم، چشمهای ترسیدهام رو به اون مردک عوضی دوخته بودم، وحشت کل وجودم و گرفت.
پوزخندش با اون حالات لاتی راه رفتنش، روح از بدتم جدا میکرد، بیاختیار تنم لرزید.
_پــروا
کمی طول کشید، به آرشام زنگ زدم.
-الو.. کجا موندی؟!
صدای عصبیش به گوشم رسید.
-در رو باز کن.
کمی بعد با صورت گرفته و لبخندی مصنوعی واردشد.
-یالا.. یالا...
بهش نگاه کردم، خواستم کمی جو براش عوض کنم، با لبخندی بهش نگاه کردم.
-بیا تو خودتو لوس نکن.
کفشهاش و که درآورد کنارم قرار گرفت، دستشو دورم حلقه کرد، گوشهی چشمم بوسید.
-بچه پرویی دیگه.
به کمرم فشاری آورد، منو به داخل هدایت کرد، بیبیروی مبل نشسته بود.
باخوشحالی جلو رفت.
-سلام بیبی.
بیبی نیم نگاهی بهش کرد، خشک روبه آرشام گفت:
-سلام خوش اومدی.
آروم پچ زد.
-یا خدا از پس تو بربیام از پس بی بی برنمیام.
لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم، براشون چای بردم، آرشام با بیبی صبحت میکرد، با رسیدن من ساکت شدند.
-بیبی میدونم چون یه دفعه شد ناراحتی، اما خوشبختش میکنم.
بیبی باعصا به پاش کوبید.
-جرأت داری دخترمو خوشبخت نکن و از گل بالاتر بهش بگو.
سرش و تخس تکون داد.
-تا این سن رسیدم، کسی بهم نگفت چیکار کنم، الان ببین بخاطر عشق چقدر ذلیل شدیم.
نگاهم به آرشام بود، لبخند ملیحی زد، آرشام به طرف بیبی کمی خم شد لحنش جدی شد.
-بیبی اومدم دست بوسی و اینکه به عنوان بزرگتـر پـروا اخر هفته ازتون اجازه بگیریم.
بیبی بهم نگاه کرد، حس کردم صداش لرزید.
-دوست ندارم از پروا دل بکنم، اما جز خوشبختیش ارزویی ندارم، لازم به اجازه نبود ولی ممنونم پسرم، خیلی خوشحالم کردید.
بیبی به آرشام نگاه کرد.
-پـروا برای عقد به اجازهی پدر نیاز داره.
آرشام عصبی شد.
-کسی که حق پدری رو به جا نیآورده هیچ حقی نداره.
کمی سکوت حاکم شد، آرشام لب بازکرد.
-اونو ردیف کردم نگران نباشید، از دادگاه نامه دارم.
بیبیسرش و تکون داد بهم نگاه کرد، آرشام به ساعتش نگاهی کرد.
-من کاردارم میای بریم؟!
آروم لب زدم:
-امشب اینجامیمونم فردا صبح بابیبی میریم خونه بعدش، اخرین روزه دانشگاهه باخودت کلاس دارم میام.
سرشو تکون داد.
-باشه مواظب خودتون باشید.
آرشام بلند شد بانگاه پرمهری ازم گذشت، شامو درست کردم، کنار بیبی نشستم، بیبی دستمو گرفت.
-میدونم دوست داری خانوادهات کنارت باشه ، هر دختری دوست داره توی این روز مهم عزیزاش کنارش باشه.
دستمو روی دست بیبی گذاشتم.
-عزیزام کسایی هستن که توی غم وشادی و اشکام شریک بودن.
لبمو گازگرفتم.
-من از آرشام شناختی ندارم، میترسم بیبی.
بیبی بهم زل زد:
-کسایی که میشناختی اونطوری بهت بد کردن، دلتو به دریا بزن دخترم.
سرمو تکون دادم، اینو راست میگفت صبح نزدیک ساعت نه بود بابیبی بالاتر از اون چاله منتظر سرویس بودیم که ماشینی ایستاد.
دونفر مردی که مثل مومیای باندپیچی شده دستهاش و پاهاش صاف مثل ربات گچ گرفته بود رو پیاده کردند، ازنوک سرتا پاش کلا باندپیچی بودو روی ولیچر گذاشتن.
ازصورتش چیزی معلوم نبود نگاهم به یه چشمش افتاد که باندپیچی نبود.
هیچ وقت این نگاه بد و ازیادم نبردم، ترسیده دست بیبی رومحکمتر گرفتم، امادیدم اون از دیدنم بیشتر وحشت کرد، برخلاف دفعههای قبل که دوست داشت اذیتم کنم، انگار سعی میکرد ازم فرار کنه.
نالههای نامفهمومی میکرد، مردی ولیچرش و هل میداد اون عوضی هرچی بهم نزدیکتر میشد.
تقلاهاش هم بیشتر میشد، نگاه هراسانش رو ازم میگرفت، نالههای نامفهوم از خودش درمیآورد.
به خودم که اومدم دیدم نیشم تا بناگوشم بازه.
از دیدنش توی این حالت خر کیف شده بودم، انگار روی آبرا بودم، بیبی رو رسوندم، با خودم اهنگ شادی رو زمزمه میکردم.
باخودم گفتم:
-سزای آدمای نحسی مثل اون همینه، هرچند کمشه.
وسایلم رو جمع کردم سرکلاس بیدلیل خوشحال بودم، اصلاً نمیتونستم به درس گوش بدم، لبخندی روی لبم نقش خورده بود.
از خوشحالی انگار بال درآوردم، دست خودم نبود واقعاً خوشحال بودم انگار امروز همه چیزش عالی بود، نفهمیدم کی کلاس تمام شد که گوشیم توی جیبم لرزید.
اس آرشام رو دیدم.
-بیا اُتاقم.
بااحتیاط به اُتاقش رفتم آرشام منتظرم بود، سریع به طرفش رفتم محکم بغلش کردم، حالم خیلی خوب بود سرمو روی شونه یپهنش گذاشتم.
عطر تلخش و بوی سیگارش باهم قاطی شده بود وآدمو بدجور تحریک میکرد، نامحسوس نفس عمیقی کشیدم، حس خیلی خوب ونآبی به م دستداده بود برای اولین بارلذت وخوشی به قلب یخ زدهام سرازیرشد.
با لبخندی دستمو دورکمرش قفل کردم، آرشام که کمی شوکه بود، دستی به مقعنهام کشیدم وسرشو روی سرم گذاشت.
سرشو کمی خم کرد آروم باحالت رقص دونفره کمی خودشو تکون داد، باهم تکون خوردیم، نفسهای سوزانش روی پیشونیم پخش میشد.
-این خوشحالیت و مدیون چیم؟! دیدم سرکلاس هم همهاش داشتی یواشکی لبخند میزدی.
بیاختیار گفتم:
-خیلی حالم خوبه سبک شدم، انگار دارم پرواز میکنم.
آرشام دم عمیقی کشید نفسش بیرون فوت کرد.
-خداروشکر یه باردیدم حالت اینقدر خوبه.
روی موهام و بوسید.
-حالا دیگه سرکلاس من پروازمیکنی
لحنش باشوخی همراه بود، نرم اما عمیق پیشونیم و بوسید.
-الان هم مثل بچهی آدم یه جواب قانع کننده بهم بده تا بخاطر اینکه حواست به کلاسم نبود تنبیهت نکردم.
باخودم نالیدم:
-یاخدا الان چی بگم؟!
سرمو پایین انداختم آروم لب زدم:
-گردنم از مو باریکتره استاد.
آرشام چشمهاشو تنگ کرد.
-با گردنت کاری ندارم، بگو چی دل کوچیکتو شاد کرده وگرنه از کلاسم برای همیشه محرومی.
بیخیال تهدیدش ریز ریزخندیدم، به جان پوست لبم افتادم.
-من بیخیال نمیشم، پس طفره نرو.
باتته و پته لب زدم:
-خــ... خب را.. راسـتش یه لاتی توی محلهمون بود اونو دیدم.
خشمگین بازومو فشار داد صورتش کبود شد، چشمهاش واقعاً ترسناک شده بود، به زور آب دهنمو قورت دادم.
با همون خشنونت منو از خودش جدا کرد، نگاه خیلی بدی بهم انداخت داد زدی که یه متر به هوا پریدم.
-یعنی دیدن یه لات بیهمه چیز اینقدر برات خوشاینده؟!
چشمهام گشاد شد، از ترس زبونم بند اومده بود دلم از بد فهمیدن منظورم گرفت.
کلافه با کف دستم توی سرم کوبیدم، منقطع و بریده بریده نالیدم:
-نـ...نـه بخدا یعنی مـ.. من اونو دیدم کـ..
خدایا چطوری توضیح بدم؟! الان چی بگم که فکر اشتباه نکنه؟! از استرس پوست ناخنم و میکندم.
-اون.. اون همه رو اذیت میکرد، یعنی دیدمش که انگار یه تریلی از روش رد شده، مثل... تصادف کرده، مثل این مومیایها کلــ... بدنش باند پیچی بود.. منــ...
سرمو پایین انداختم.
-من ازدرد ورنج دیگران خوشحال نمیشم اما اونـ..
بغض نزاشت حرفی بزنم سرم پایین افتاد.
درهمین حال صدای بلند تک خندهاش توی اُتاق پیچید، از واکنشش سرمو با چنان سرعتی به طرفش چرخاندم که رگ گردنم گرفت، از درد اخم ریزی کردم.
با لذت بهم زل زد، دستی به صورتم کشید.
-که اینطور؟!
هاج و واج، نگران وسط اُتاق ایستاده بودم، که آرشام رفت طرف میزشو وسایلش جمع کرد.
با خوشحالی و اخم گفت:
-اگه بدونم از کتک خوردن لاتهای محلهتون اینقدر خوشحال میشی حاضرم بیام با همهی اون لات لوتا دست به یقه بشم.
آرشام چشمهاش برق میزد، با تعجب بهش زل زدم.
-یعنی چی؟!
وسط، پیشونیم و بوسید.
-اخ اگه بدونم موابریشمیم این همه خوشحال میشه، حاضرم بخاطرت با کل آدمای دنیا بجنگم.
چشمهامو ریز کردم.
-نمیخوای بگی که کار تو بوده؟!
اخمی کرد.
-منو چه به لات و لوتا، معلوم نیست چه غلطی کرده اون بلاها سرش اومده..
مکثی کرد.
- ولی اگه گفته بودی خودم قبلش نفسشو میبریدم تا خوشحالیت رو ببینم.
عصبی بهش چشم غرهای رفتم.
-قول بده، هرگز با این آدمای بیشخصیت دهن به دهن نشی و بهشون کاری نداشته باشی.
اخمی کرد دستشو دور لبش کشید.
-مگه برگ چغندرم؟!
ابروهام بالا پرید.
-یعنی چی؟!
موهامو که کمی اومده بیرون اومد داخل مقعنهام داد.
-اخ تو چقدر لوندی؟! بوت منو دیونه میکنه.
لبخندی زد.
-جوشی نشو، مو ابرایشمیم، حالا که خوشحالی دلم نمیخواد حالتو بگیرم، اینو بدون اگه بدونم یکی تو رو اذیت کرده باشه من راحت ازش بگذرم؟!
مردمکش بین چشمهام درگردش بود، مطمئن توی صورتم زل زد:
- مـحالـه ممکــنه.
چشمهام گرد شد، با اخمی غلیظی توی صورتم فوت کرد، کارش باعث شد چشمام بسته بشه.
-چشمهاتو اینطوری نکن آدم از این چشمهای قلنبهات میترسه.
سقلمهای بهش زدم:
-خیلی بدجنسی، چشمهای من قلنبهست؟!
چشمک زیبایی زد:
-من خوده جنسم.
بعدهم با بدجنسی سرشو تکون داد، موهای بلندش توی پیشونیش ریخت، سریع با حرکت دستش اونا رو بالا داد.
باهم خندیدیم، بازوش و طرفم گرفت، منم دستمو دور بازوش حلقه کردم.
_
به اصرار آرشام به رستوان رفتیم همه حواسم پیش محسن بود، قرار بود با اون مرد ملاقات کنه.
از دانیال شنیدم، کل دانشگاهارو دنبالم گشته، این کاراش خیلی نگرانم میکنه یعنی کیه؟! چیکارم داره؟!
دیدم دستی جلوی صورتم تکون میخوره، برزخی نگاهه به خون نشستهاش رو توی صورتم چرخاند.
-چته؟! بهت گفتم زمانیکه اسم روت بیافته حق نداری به غیر از من فکر کنی.
-نگران چیزیم.
کلافه نگاهش و اطراف چرخاند.
-اون وقت تا من اینجام تو نگرانی چی هستی؟! هان
دلخور نگاهش و بهم دوخت:
-کاش میدونستم چی توی اون مغز کوچیکت میگذره، نه از فضا لذت میبری واز نه غذا، چی تو اون مغز فندوقیت میگذره؟! خدا میدونه.
دلخور بهش نگاه کردم، بغض کردم.
-دلم نمیخواد بهم شک کنی.
جفت ابروهاش بالا پرید:
-آدم که صاحب یه زن خوشگل باشه، به یه مورچه نری که از کنارش رد میشه هم شک میکنه، فکر کردی سیب زمینیم.
ابروهام بالارفت، چشمکی خیلی خوشگلی زد، داره با این کاراش و این چشمک های خاص خودشو، نگاهش منو مجذوب خودش میکنه.
لبخندم پر رنگتر شد، از این که برای کسی این همه مهم شدم خیلی حس خوبی بهم دست داد، یعنی واقعاً قراره منم مثل مردم عادی زندگی کنم؟!
نهارمون رو خوردیم.
-خانم خانما اصلاً حواست نیستا، اینا همهاش تاوان داره.
یه تای آبروش و بالا برد.
-میدونی که منم آدم صبوری نیستم.
به عمق چشمهای قهوهای ش زل زدم.
-داشتم فکر میکردم، بلاخره منم برای یکی مهم شدم.
دستش روی پهلوم نشست، صورتش پراز ارامش شد، منو محکم به پهلوش چسبوند.
-معلومه که مهمی، تو برای خیلیا مهمی دیگه این حرفا رو ازت نشنوم.
دستم رو محکم گرفت، مثل بچهها دستهامون رو به عقب و جلو حرکت می داد ، دستمو فشار میدادم که تکون نخوره، ولی جدیتر به کارش ادامه میداد.
حرصی آروم با دست آزادم، به بازوش زدم.
-زشته، مگه بچهایم.
آرشام نوچ نوچی کرد، با اخمی کمرنگی به جلو زل زد:
-مگه فقط بچهها دل دارن؟!
کمی با هم قدم زدیم، حسی خوبی بهم دست داد خیلی وقت بود که از این خوشیهای کوچک هم محروم بودم.
به خونه که اومدم واقعاً حس خوبی داشتم، پر از انرژی بودم.
محسن و بیبی با هم بگو مگو میکردن، وقتی محسن گفت بعد از شام دعوتش کرده نگران شده بودم، اصلاً کیه که محسنو راضی کرده؟!
من از استرس یه جا بند نبودم محسن هم که نم پس نمیداد، میگفت خودت میفهمی، انگار دنبال عقربه های ساعت افتادن که اینقدر تند میگذشت.
زنگ در که به صدا دراومد، قلبم به رعشه افتاد، بیبی دستمو گرفت.
-آروم باش مطمئنم برات خیره.
از این حرف بیبی بیشتر ترسیدم، یعنی چی؟! محسن که نزاشت به آرشام بگم دلم مثل داره سیر و سرکه میجوشید، آرشام بفهمه منو میکشه.
محسن بهم لبخندی زد، دستمو کشید، سریع با هم به سمت در رفتیم.
جلویی در ایستادیم تا از پله ها بالا اومدن، مردی خوش تیپ و قد بلند به محسن دست داد، بعدش هم دانیال با لبخندی وارد شد.
با خودم گفتم:
-کیه؟! من که تاحالا توی عمرم ندیدمش.
نگاهم به صورت اون مرد خوش تیپ بود که مردی با با لباس کاملا مشکی و عینک افتابیمثل این نینجاها، با شال گردنیش هم کل صورتش و پوشانده بود کنار چهارچوب ایستاد.
سنگینی نگاهش زیر عینک افتابیش حس میکردم، اخه کی توی شب عینک میزنه؟!
ترسیده قدمی به عقب برداشتم که به تخت سینهی پهن محسن کوبیده شدم، بدنم از ضعف بیحس شد، پاهام سست شد، نزدیک بود زمین بخورم که محسن زیر بغلم گرفت و..
ضربان قلبم کند میزد، محسن سریع گفت:
-پـروا آروم باش چیزی نیست، این مرد اونیایی نیست که فکر میکنی نیست.
با ترس بهشون زل زدم، اون مرد سریع کلاه و عینکش رو درآورد، شال روی صورتش پایین کشید.
مردخوش چهره با نگاه جذاب و گیرایی روبه روی خودم دیدم، محبت از چشمهاش میبارید، بنظرم چهرش آشنا میاومد، ولی تاحالا ندیدمش.
اون مرد باصدای دلنشینی کمی هول شد:
-وای ببخشید، نمیخواستم بترسی.
با نفسهای بریده بریده به تک تکشون نگاه کردم، تمام حسهای بد دنیا به سمتم سرازیر شد.
محسن آروم منو به روی مبلی نشاند.
اون مرد جوان آروم لب زد:
-ببخشید خانم سینایی اگه میدونستم میترسید اینطوری وارد نمیشدم، از روی عادت بود.
محسن نگران دستمو ماساژ میداد.
بیبی عصبی بهش توپید:
-شما چکارهایه؟! بچه رو زهره ترک کردی.
عرق خجالت روی پیشونیش نشست، چشمم به اونا بود که محسن عصبی دستی به موهاش کشید.
-بیبی اون سلبریتیه، اگه صورتش رو نپوشونده بود، مردم راحتش نمیذاشتن.
جفت ابروها بالا پریدن، بهش نگاه کردم اون مرد جوان اولی با لبخندی گفت:
-من بردیا صفایی مدیر برنامهی اقای کامیار سعادتم.
دانیال با نگرانی لبشو گاز میگرفت، دستهای عرق کردهامو به لباسم کشیدم.
ضربان قلبم هنوز تند میزد.
-خوش اومدید.. ولی.. ولی من شما رو نمیشناسم، مطمئنید با کسی اشتباه نگرفتید؟!
آب دهنمو قورت دادم.
-من.. من کاری کردم؟!
کمی به فکر فرو رفتم.
-هـان دو ماه پیش کوله پشتیم خورد به یه ماشین خارجی یه ذره خراشیده شد مال شما بود؟! بخداا اون اقاهه گفت، اشکال نداره برو.
دانیال اخمی کرد، کلافه گفت:
-ماشینش با یه کوله پشتی خراش برداره؟! اون هم یه از خسارت یه ماشین خارجی بگذره؟! سادهای پروا؟! معلومه از قبل بوده.
یه تای آبروم بالا بردم، باخودم نالیدم، یعنی خودش از قبل خودشو خراشیده بود، چقدر الکی عذر خواهی کردم، کلافه شدم.
بانگرانی به محسن زل زدم:
-ولی اگه بازهم برای خسارت اومدنـ..
کامیار سریع وسط حرفم پرید.
-نه اصلاً لطفاً آروم باشید، ما نیامدیم تا شما رو بازخواست کنیم.
لب برچیدم، نفس عمیقی کشیدم، بیبی بانگاه برزخی گفت:
-پس چی؟!
به بیبی زل زدم:
-اره با من چیکار دارید؟! من تلویویزن نگاه نمیکنم، شما رو تاحالا ندیدم، برای چی دنبالم من میگشتید؟! این واقعاً خیلی عجیبه.
کامیار لبخندی زد:
-بله حق باشماست.
به دانیال که آروم بهم زل زده بود نگاه کردم، لبخندی ارامش بخشی بیصدا لب زد:
-آروم باش.
که صدای جدی کامیار رو شنیدم.
-چهار سال پیش رویادتون؟! دم غروبی روی پل قدیمی شما یه مردی رو از لبهی پل پایین کشیدید؟!
به کامیار زل زدم، اره وسط سال بود، اون مرد هم ناامیدانه ایستاده بود، یه پاشو رو توی هوا نگه داشته بود.
ولی به اینا چه ربطی داره؟! نکنه اون مرد ایدز گرفته باشه و اینا خیال میکنند از من گرفته؟!
ترسید با تته پته نالیدم:
-بخداا.. من.. من.. ایدز نـ.. ندارم، میتونم برم ازمــ..
کامیار باتعجب به صورت ترسیدم زل زد بود، مدیر برنامهاش سریع حرفمو قطع کرد.
-خانم سینایی، خودتون و اذیت نکنید، ما برای این چیزا اینجا نیستیم، بعدش هم اون کسی که روی پل اون پایین کشیدی خوده کامیاره.
چنان جاخوردم که دهنم باز موندو زبونم بند اومده بود، شوکه بهش زل زدم، هیستریک خندیدم.
-منو.. منو سرکار گذاشتید؟! اون مرد یه طرف صورتش سوخته بود امکان نداره..
کمی به فکر رفتم.
-هان جراحی کردید؟!
کامیار محجوبانه خندید کمی خودشو به جلوی مبل سر داد باصدای دلنشینش آروم گفت:
-بله اون مرد منم، خانم سینایی اون روز هم بهتون گفتم نمیخواستم خودکشی کنم.
دستی به کنار لبش کشید.
-همینجوری اونجا ایستاده بودم، اون سوختگی گریم دومین فیلمم بود، از دست گیرهای بیخود کارگردان فرار کرده بودم تا کمی آروم بشم که شما سر رسیدید اون طوری بازوی منو کشیدید.
مکثی کرد:
-چون توی فکر بودم از لبهی پل که پرت شدم دستمو سرم، اسیب دید شما منو به بیمارستان رسوندید.
مکثی کرد.
-پرستار بادیدن اون دستبند مخصوص ایدزیا بهم هشدار داد این منو آتیشی کرد باعث شد اون روز با شما بدحرف بزنم.
نگاهش عصبی وکلافه شد.
-بابت رفتار اون روزم واقعاً معذرت میخوام.
آب دهنم رو قورت دادم.
-یعنی شما اون روز نمیخواستید خودکشی کنید؟!
سرم به یقه افتاد.
-شرمنده من.. من فقط خواستم کمکتون کنـ..
سریع وسط حرفم پرید.
-نه اونی که باید ازشما عذرخواهی کنه منم.
سرمو بلند کردم، بهش زل زدم واقعاً شوکه بودم، یه سلبریتی دنبالم گشته تا بیاد جلوی همه ازم عذر خواهی کنه اما چرا؟!
آب دهنمو باصدا قورت دادم با اخم بهش نگاه کردم.
-ولی.. یعنی.. خب راستش من نمیفهمم چرا دنبالم گشتید؟! یعنی لازم نبود تا اینجا بیاید اون هم بخاطر یه عذر خواهی.
اخمی کرد.
-خب اون روز که بیمارستان رو تسویه کردید گویا وسایلتون و دراورید و دفتر خاطراتتون و یه مقدار دستبند و گردنبند دست ساز رو جا گذاشتید.
وقتی خواستم مرخص بشم پرستار اونا رو به من داد، هرچی گفتم شما رو نمیشماسم اونا رو پس نگرفت.
به دستهی مبل فشاری وارد کرد.
-اون روز خیلی عصبی بودم، راستش وقتی دوستم اومد سراغم همه چی رو بهش توضیح دادم.
موقعهای که میخواستم از بیمارستان برم وسایلتون رو توی سطل زباله انداختم.
نفسشو سنگین بیرون داد.
-دوستم بدون اطلاع من اونا رو برداشته بود، اونا رو توی اُتاقم گذاشته بود.
بهم زل زد:
-الان که اینجام فکر میکنم قسمت بود که اونا به دست من برسه.
زبونش و روی لبش کشید، با ناراحتی گفت:
-من اون روز واقعاً با شما بد برخورد کردم.
سرش رو پایین انداخت.
- بعد از سالها وقتی که دوست دخترم داشت دکور خونه رو عوض میکرد، دفتر رو پیدا کرد.
آب دهنش رو با صدا قورت داد.
-بعد از فهمیدن داستان زندگیتون واقعاً شرمنده شدم خیلی ناراحت بودم تمام این چندماه واقعاً عذاب وجدان شدیدی گرفتم.
کسی حرفی نمیزد، کلافه نفسم رو به بیرون فوت کردم.
-خاطرات خوبی از اون دفتر نداشتم، خودم دلم نمیاومد سربه نیستش کنم، خوشحال بودم که خودش گم شده بود.
کامیار کاملا به طرفم چرخید.
-میدونم حق دارید، وقتی دوست دخترم که دفترتون پیدا کرده بود اولش کنجکاو شد که شاید دوست دخترم باشید و از سر کنجکاوی خط به خطش خونده بود.
کلافه لبمو گاز گرفتم، از اینکه دفترمو خونده ناراحت شدم.
سریع لیوان آب شربت رو برداشتم سر کشیدم.
کامیار آروم گفت:
-ببخشید خیلی اتفاقی شد، نمیدونستم ناراحت میشد، دوست دخترم خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود، با هر کلمهاش یه مشت آب از چشماش رفته بود.
نفس عمیقی کشید.
-راستش بیشتر کار رو اون انجام داد، دانشگاه شما رو پیدا کرد، با اقا دانیال حرف زد، اما اون نم پس نداد.
به دانیال نگاهی کرد.
-کلی ما رو سر دوند تا بهش کل ماجرا رو گفتم، بعد هم گفت باید باید با محسن حرف بزنم، اگه بدونی از دیدن محسن چقدر ذوق زده شدم.
محسن خندید:
-اره منو چنان توی اغوشش چلوند که فکر کردم از اون مرداست
دانیال خندید.
- پروا خودشو نمیگه وقتی فهمیده کامیار سلبریتیه دیوونه شد، اگه بدونی چه کولی بازی درآورد؟!
محسن لگدی به پای دانیال زد.
-ساکت شو آدم فروش آنتن .
دانیال صورتشو مچاله کرد.
-پـامو شکستی احمق.
محسن چشم غرهای بهش رفت، دانیال بیمهآبا خندید.
کامیار با چشمهای ستاره بارون بهم زل و دستی به صورتش کشید.
-اصلاً باورم نمیشه شما رو پیدا کردم.
هاج واج بهش نگاه میکردم، با استرس روبه اونا آروم لب زدم:
-هنوز نفهمیدم، چی شد؟! بخاطر این دفتر خاطراتی که دلم نمیخواست پیدا بشه، این همه زحمت کشیدید؟!
کامیار کمی خودشو روی مبل تکون داد.
- راستش خانم سینایی من دفتر شما رو به نویسندهای نشون دادم، از روش فیلم نامه ساخته.
کمی سکوت حاکم شد.
-اسم فیلم به نام شما کلید خورده.
چشمهام اندازهی نعلبکی شد، این چه شوخیه؟! مگه امکان داره؟! این خواب نیست.
صداشو شنیدم.
- تهیه کنندگی اون هم بردیا به عهده گرفته.
بردیا آروم متین لب زد:
-خیلی دوست دارم اجازه بدید فیلم زندگیتون ساخته بشه و این که خیلی مشتاقیم خودتون نقش پـروا بازی کنید.
هنوز توی شوک بودم که از شنیدم این حرفش دهنم یه متر باز موند.
نبض گرفتن قلبمو به وضوح میشنیدم، هاج واج با چشمآهای گرد بهشون زل زدم اینا دیوونهان یا من دیوونه شدم؟!
لبهام تکون خوود و....
نفس عمیقی کشید.
-فکر کنم با بازی خودتون فیلم جالبی و پر بینندهای میشه، اینطوری مردم میبینند هرچی درموردتون میگفتن اشتباه محض بوده، اینطوری بیگناهیتون رو ثآبت میکنید.
هاج و واج به دهن بردیا بعد به کامیار زل زدم، دانیال و محسن هم مشتاقانه بهم زل زدن.
دستهام یخ بسته بودن، اینا چی میگن؟! لبهام لرزید.
-ولی.. ولی این زندگی منه، فیلم که نیست، من یه آدم معمولیم.
سرمو تکون دادم.
-نه.. نه اصلاً دلم نمیخواد زندگی من دهن به دهن دیگران بچرخه.
محسن اخمهاش بهم گره خورد، بردیا ناراحت شد، کامیار دسته مبل رو فشار داد.
-من نمیدونم چی شده که این روزا اتفاقای خوب برای من پیش میاد، یعنی همیشه اتفاقای بد پشت سر هم برای آدم پیش میاد و اتفاقای خوب باهم؟!
بغضم کردم.
-ممنونم خوشحالم کردید، ولی من دارم توی این جامعه زندگیم میکنم، من دختر عادییم..
کامیار با صدای کنترل شده به طرفم کمی خم شد:
-خانم سینایی حیفه، این ذهنیت بد از شما بجا بمونه، شاید بتونید زندگی یکی مثل خودتون رو نجات بدید، شاید راهشون رو گم کرده، با این فیلم برگرده، خیلیا مثل تو مورد قضاوت دیگرانن شاید این فیلم بتونه کمی از دید مردم رو عوض کنه.
بردیا بهم زل زد.
-منم فکر کنم حق با کامیاره.
سرم پایین افتاد، محسن سریع گفت:
-پروا تو بدون فکر کاری نمیکردی، الان هم چند روز بهش فکر کن.
به محسن نگاه کردم.
-ولی محسن، من الان نمیتونم تنهایی تصمیم بگیرم، اگــ..
محسن سریع حرفمو قطع کرد.
-ببین پروا آرشام آدم سخت گیری درسته، اما باهاش مشورت کن مطمئنم قبول میکنه.
-ولـــ...
کامیار لبخندی زد:
-خانم سینایی من به تصمیمتون احترام میزارم ولی به نظرم حق با محسنه، ما تا چهار شنبه سوری اینجاییم ، عصر پنجشنبه حرکت میکنیم، تا عصر پنج شنبه میتونید فکرتون رو بکنید.
محسن، لبخندی زد:
-خوبه چند روزی وقت داری فکر کنی.
-اقا کامیار خیلی اتفاقات افتاده، کارای خانوادهام خیلیا اونا رو میشناسن اگه بخوام این کارو بکنم براشون بد میشه، واقعاً فکرشو که میکنم میبینم نمیشه.
بردیا سریع گفت:
-خیلی از صحنهها رو نمیشه توی فیلم جا بدیم، مجبوریم خیلی جاها رو عوض کنیم یا کمی سانسور کنیم.
دستی به موهاش کشید.
- ولی هرکدوم بخوایید حذف میکنیم، البته از نظر من حیفه، اونا به شما رحم نکردن، اون روز که برادرتون شما رو کتک زد حتی وقتی خدمتکارتون بهش گفت شما حالتون خیلی بده اون دنبال خوش گذرونی خودش رفت.
سرمو به نشانهی تایید تکون دادم.
-اره، ولی خوب یا بد خانوادهام.
کامیار عصبی بهم زل زد:
-پـروا اون روز تا صبح درد کشیدید، دوتا از دندنهای شما شکسته بود، ولی خانوادهای که میگی هرگز نفهمیدن، خودتون یه جای دفترتون نوشتید که خانوادهای ندارید، اون همه بلا سرتون آوردن.
لبهام روی هم فشار دادم، با ناراحتی بهشون زل زدم.
-ولی قول حتمی نمیدم.
لبخندی زدند، بیبی بهم نگاه انداخت، دانیال بلند شد.
-من دیگه برم، نگران مادرمم.
بردیا و کامیار با دانیال بلندشدن.
-ماهم رفع زحمت کنیم.
کامیار درحالیکه شال دور گردنش میپیچید:
-امیدوارم خبرای خوبی ازتون بشنویم.
باهم تا دم بدرقهشون کردیم، همین که دانیال در رو باز کرد، صدای پسربچهای رو شنیدم.
پسربچهای با پوست سفید موهای مشکی با لبخندی با بردیا و کامیار وارد شد.
-سلام.
فهمیدم باید اروهان باشه، خم شدم صورتش سفیدش بوسیدم.
-سلام به روی ماهت.
آرشام رو دیدم که با خشم و اخم غلیظی توی قآب در پیداشد.
آرشام نگاهی بدی بهشون انداخت، دانیال بدون توجه اخم وتخمش اونو به اغوش کشید.
-بابا دمت گرم، اصلاً باورم نمیشه، هنوز فکر میکنم، خوابم، باورم نمیشه قاپ آبجیم و دزدی.
آرشام که از کار دانیال عصبیتر شده بود، بادست سعی میکرد دورش کنه، با شنیدن حرف اخرش کمی آروم شد.
-خیلی خوب بابا ، فقط به آدم نچسب.
دانیال بلند خندید.
-چقدر گوشت تلخی.
محسن دستی به شونهی دانیال زد:
-آرشام خوشش نمیاد.
بردیا جدی باصدای آرومش به آرشام سلام داد.
-علیک سلام.
ارشین با دیدنِ کامیار دهنش باز موند جیغ کشید.
-وای خدای من این کامیار سعادته، باورم نمیشه.
کامیار درهمین حال شال دور گردنشو روی صورتش کشید، آرشام چشم غرهای به ذوق ارشین رفت، کامیار با لبخندی صورتش و پوشوند.