-این بیآبروی عوضی به چه جرأتی پاش رو گذاشته توی این خونه ومیخواد اسمتو به زبون نجسش بیاره؟! هــان.
دستم رو پس زد، انگار دیونه شده بود و به جنون رسیده بود،
-من این زنیکه روهمینجا میکشم.
کلاه کاسکتش رو پرت کرد و از کناره مستانه رد شد، که باصدای وحشتناکی به زمین خورد، مستانه مثل بید میلرزید، بچههاش از ته دل درحالیکه محکم پاهاش رو چسبیده بودند، با تمام وجود جیغ میکشیدند.
به طرفش رفتم و سریع خودم رو بین آنها انداختم و دستهام رو دورش حلقه کردم، غریدم:
-بسه محسن، زده به سرت، مگه توقاتلی؟!
محسن زور میزد که خودش رو ازبغلم بکشه بیرون، کنار گوشم نعره کشید:
- آره اگه پاک کردن نجاست قتله؟ من میخوام جانیترین آدم دنیا بشم.
زورم به محسن نمیرسید، فریاد زدم:
-از اینجا گم شو، گم شو، چی ازجونمون میخوای؟!
نگاهم به صورت محسن بود که بدجورعصبی بود:
-محسن منم پــروا، به خودت بیا...
جیغ کشیدم:
-محــسن؟! بیبی یه کاری بکن، تو روخدا.
محسن منو کنار زد
ناباورانه به دستهای خالیم خیره شدم، که بیبی عصاش رو بالا برد و روی سر شانهی محسن که داشت باعجله دنبال اون زنیکه میدوید پایین آورد.
باصدای گرفتهای جیغ کشیدم که صدام بین فریاد پر درد محسن گم شد.
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم محسن ناباورانه برگشت و به بیبی زل زد، چشمهاش کاسهی خون شده بود، ترسیده بودم، ولی به طرف محسن قدم برداشتم، که محسن غرید:
-زنیکهی عوضی اگر فکر کردی از دستم در رفتی کور خوندی، فکر نکن که هر وقت از سرویس دادن به مردا خسته شدی، سر خرت رو کج کنی بیای این طرفا، وگرنه خودم میکشمت ، دفعهی دیگه توی این محله نبینمت.
دستهام از شوک حرفهای محسن روی هوا مونده بود، اون زنیکه که یکی ازبچههاش روبغل کرده بود، بانگاهی به پشت سرش قدمهاش رو تندتر کرد.
محسن هم دلخور به بی بی نگاهی کرد و با عصبانیت و نفسهای بلند و کشیده از کنارمون گذشت.
گوشهی سالن نگاهی به در اُتاق محسن کردم، زانوهام رو بغل کرده بودم، سرنوشت شوم من دست به گریبان اطرافیانم شده، وجودم درب و داغونه، این سختی پایان نداره.
فکر محسن داشت مثل خوره وجودم رو میخورد دلم بدجور گرفته بود، فکرم بدجور درگیر محسن بود، اگر بخاطر من دستش به خون آلود میشد چه خاکی به سرم میکردم؟
سرمو بین دستهام گرفته بودم، که صدای بیبی منو ازفکر بیرون کشید:
-جانم بیبی چیزی گفتی؟!
بیبی آروم ولی کمی عصبی میگوید:
- کجا رفته بودید، دلم هزار راه رفت.
سریع به طرفش رفتم، با اخم به من نگاه کرد و غر زد:
-چرا منه پیرزن رو توی هول والا میزارید با این کاراتون.
سرمو پایین انداختم:
-شرمنده بیبی هر جا هستم این بد قدمی من گرفتار همه میشه.
بیبی اخم درهم کشید:
-بس کن این حرفا رو، برو یه سر به محسن بزن ببین طوریش نشده باشه.
سرم رو دوباره توی دستام گرفتم:
-مگه نمی شناسیش بیبی، اون تا چند روز دیگه اینطوریه، چرا اونو زدی بیبی اون فقط بخاطر من داشت یقه پاره میکرد ، بیچاره محسن که پاسوز من و اقباله نحسم شده.
بیبی عصاش رو کوبید روی زمین:
- اینقدر این حرفا رو به خورد خودت دادی که باورت شده.
لبخند تلخی زدم، نگاهم به جعبهی جیگرها افتاد، یاد غرغرای محسن که میگفت: از گشنگی داره میمیرم" افتادم...
که یکدفعه در اُتاق محسن باز شد، سریع بلند شدم و نگران بهش نگاه کردم، لبخندی زد، لباسهاش رو عوض کرده بود، لبش میخندید اما درونش طوفانی بود.
محسن با صدایی که از فریاد زیادم دو رگه شده بود میگوید:
- چتون بابا انگار آدم ندیدید، آخرش این جیگرا یخ بستن.
جلوی صورتم بشکنی زد:
-کجایی، بدو سفره رو بیار، ازگشنگی هلاک شدم.
لبخند تلخی زدم:
-چشم قربونت برم.
محسن شانه بالا انداخت و ابروهاش رو بالا داد و برای عوض کردن جو، تخس میگوید:
- میگم بی بی دلت اینقدر برای کتک زدن من تنگ شده بود، هـان؟!
بی بی برگشت و با عصاش به شوخی آروم به پاشنه!ی محسن زد.
داد محسن به هوا رفت و پای راستش رو گرفت و با اون پاش بپر بپر میکرد:
یه لنگه پا روی پاش میپرید، من نگران به طرفش رفتم، با صدای لرزانی گفتم:
-محسن چی شد؟! خوبی؟
بی بینگاه معنی داری بهش انداخت و با همون لحن قاطع همیشگی اش گفت:
-فقط خدای زبونی، چیه مثل این میمونا بپر بپر میکنی؟! هر کی ندونه فکر می کنه زخم شمشیر خوردی، حالا دیگه میخوای آدم بکشی؟! اصلاً میتونی کش شلوارت رو نگهداری؟! من خودم جواب دندون شکنی بهش دادم، لازم نبــ...
محسن درحالیکه صورتش از درد جمع شده بود با اخم غلیظی گفت:
-هر جا اون عوضی و ببینم میکشمش تا درس عبرتی بشه برا بقیه.
بیبی صورتش رو جمع کرد و چینی کنار چشمهاش نشست و با حالت تمسخر آمیزی گفت:
- خوبه حالا، چیه انگار جو گرفتدت؟!
شاکی گفتم:
- اَه بسه، شام از دهن افتاد.
سفره رو برداشتم و روی زمین پهن کردم و نون توی سبد رو روی سفره گذاشتم، برای بی بی پشتی گذاشتم تا روی اون بشینه که پاش اذیت نشه.
-محسن بدو دستات رو بشور که غذا سرد شد.
خودم هم به طرف روشویی رفتم و آبی به دستام زدم، محسن هم بعد از من دستهاش رو آب کشید، کنارم روی سفره نشست، نگاهی بهش انداختم سرش پایین بود، موهای بلندش نامرتب روی پیشانیش ریخته بودند، گردنبندش رو که به شکل پرچم ایران بود و اونو برای تولدش براش گرفته بودم همیشه توی گردنش بود، دل و دماغی برامون نمونده بود، با غذا بازی میکردیم، محسن عصبی گفت:
-چرا نمیخوری پــروا؟ نبینم بخاطر یه آدم عقده ا....
لبخندی به مهربونیش زدم:
-من فقط بخاطر تو نگرانم، بعد هم اون حرفا چی بود؟
کمی تعجب کرد، سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار لب زد:
- بدتر از ایناحقش بود.
عصبی گفتم:
-یعنی چی؟خیرسرت درس خوندهای، پزشک این مملکتی.
پوزخندی زد و لقمهای توی دهنش گذاشت و درحالیکه لقمه رو میجوید گفت:
- ... هرجا ببینمش طبل رسوایی میکشم سرش تا دیگه گند و گوه زیادمی نخوره.
به نشانهی تاسف سر تکان دادم:
-این روت رو نمیشناسم محسن.
محسن اخم کرد:
-جهنم بدخواهاتم.
باتعجب بهش خیره بودم، بیبی برای عوض کردن بحث آروم گفت:
- پــروا، هر روز که کارت تا این موقع طول میکشه؟!
سرمو بلند کردم و نگاه وا رفتهای بهش انداختم:
- بی بی سعی میکنم دیر نیام، اگر هنوز بهم شکـ..
بی بی سریع وسط حرفم پرید:
-پـروا من نگرانتون میشم، فقط تو و محسن رو به خلوتم راه دادم، بعد این همه سال مثل چشمهام شدی، من بدون شما توی این خونهی درندشت خیلی تنهام، خوب میدونید که به دخترای اون طرف باغ فقط به اندازهی کوپنشون اهمیت میدم.
بود و نبودشون برام مهم نیست، فقط چون میخواستم یه کاری برای همجنسام کرده باشم اونجارو باز کردم، ولی بعضیا لایق هیچی نیستند، فقط جواهر نایابی مثل تو باعث شد اونجارو نگه دارم.
محسن سرش رو بلند کرد، درحالیکه لقمه رو تو دهنش میجوید با غرور و تحسین بهم نگاه کرد، وقتی بی بی گفت: جواهر، چشمهاش برقی زد و لبخند عمیقی گوشهی لبش نشست.
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
- مدیونتم بی بی، ممنونم که هستی، وقتی که هیچکس و هیچ جایی برای موندن نداشتم بهم پناه دادی، ممنونم که خونهات رو برای کسایی مثل منـــ...
بغض نزاشت ادامه بدم.
محسن غم آلود آروم گفت:
- پــروا تو روخدا فقط یه امشب رو بغض نکن دردت به جونم.
چشم غرهی بدی بهش رفتم و غر زدم:
- این حرفا چیه؟! غذات رو بخور و برو سر درس ومشقت، اصلاً به درسات میرسی؟! وگرنه به بی بی میگم ها، خودش میدونه چطوری تو رو سر درس و مشقت بنشونه.
محسن نگاه تند و تیزی بهم انداخت و نامحسوس خواهش کرد که بیخیال بشم.
لبخند کجی زدم، دیگه حرفی نزدم توی آرامش شام خوردیم.
محسن کمک کرد سفره رو جمع کردیم، چای ساز رو روشن کردم.
محسن کنارم توی آشپزخانه ایستاد، میتونی برام یه قهوه آماده کنی؟!
بهش نگاه کردم:
- چرا، مگه امشب باز درس داری؟
محسن دستی به موهای بلندش کشید و اونا رو به عقب برد، ولی مثل آبشار پایین افتادند، ابروهاش رو با حالت خاصی بالا برد:
-امتحان دارم.
کمی شوکه نگاهش کردم، اخم کردم، به بازوش مشت آرومی زدم و عصبی و اخم آلود نگاهش کردم:
-امتحان داری اون وقت تا دقیقهی نود سرکار بودی؟! بعد هم راه افتادی اومدی دنبال من کی چی؟! چندبار باید بهت بگم محسن؟! من بچه نیستم محسن من از پس خودم برمیام تنهایی تا اینجا اومدم بعدهم مــ...
محسن کلافه دستم رو گرفت:
-اون مال وقتی بود که تنها بودی الان منو داری پــروا اون سر دنیا هم باشی میام دنبالت، اینقدر بیغیرت نشدم که بزارم خواهرم نصفه شبی با یه مرد چشم چرون تنهابیبیاد، اگر کسی مزاحمت بشه چطوری اسم خودم رو بزارم مرد، اگر شده باشه از دانشگاه مرخصی بگیرم، می گیرمو دنبالت راه میام تا اون سر دنیا، پس فکر دور زدن منو از سرت بیرون کن، نمیزارم بخاطر چندرغاز، کسی بخواد سرت منت بزاره فهمیدی؟ اصلاً دوست ندارم کار کنی، پــروا وای به روزی که بشنوم بخاطر من باز خودت رو کوچیک کردی.
ازخشم میلرزید و عصبی و با صورتی برافروخته نگاهش رو بین چشمهام چرخاند:
- تو فقط برام مهمی پروا، حتی بخاطرت از دانشگاه هم میگذرم به جون تو که بند نبض قلبمی قسم میخورم، پس یادت باشه چی میگم.
بازوم رو آروم گرفت و سرم رو روی قلبش گذاشت:
-تا قیام قیامت من پشتتم، باهمه دنیا برات درمیافتم، نمیزارم دیگه کسی بهت انگی بچسبونه، مگه اینکه محسنت زیر خروارها خاک خوابیده باشه که بخوان چفت دهنشون رو باز کنند، میفهمی تو خط قرمز منی.
بابغض مشتی به بازوشد زدم:
- نگو نامرد.. نگو.. تو پشت منی تو کوه منی با تو زنده شدم، حرفای نیشدار همه رو به جون میخرم فقط تو کنارم باش، محسن این همه زجر کشیدیم تا به اینجا برسیم، دانشگاهت برام خیلی مهمه این همه بهت سخت گرفتم تادیگه طعم این بدبختی رو نچشی.
محسن بازوهام رو عقب کشید و منو ازخودش جدا کرد و با لحن بامزهای گفت:
- ببینم آب دماغت رو که با لباس من پاک نکردی؟
باخندهی ثآبت روی لبم بهش خیره شدم:
-خیلی لوسی محسن، من و این کارا؟!
محسن بلند خندید وچشمکی زد:
-میخوام همیشه اینطوری لبت رو خندون ببینم.
دستم روی بازوی عضلانیش نشست و آروم هلش دادم و با خنده گفتم:
- برو به درست برس، کمتر خودتو لوس کن.
محسن دوتا انگشتش رو کنار پیشانیش گذاشت و همزمان آبروش رو داد بالا و احترام بامزهی نظامی ای داد و گفت:
-چشم قربان.
دست برد توی جیبش و قدمی برداشت که یدفعه به سرعت برگشت و خندهی توی صورتش محو شد و سریع با نگرانی گفت:
- راستی پـروا حالت خوبه؟! امروز سرت گیج نرفت؟! قرار بود بری پیش متخصص چی شد؟! خودم فردا میام دنبالت بریم تو هردفعه پشت گوش میاندازی.
استرس گرفتم نمیخواستم بامحسن برم، از حرفهای دکتر قبلی کمی نگرانی گرفته بود، لبخندی زدم و به صورت گردش که کمی ته ریش داشت خیره شدم، برای عوض کردن موضوع، بحث رو زدم به مسخره بازی:
-نکنه تو سوپرمنی چیزی هستی؟! تو لازم نیست نگران من باشی.
محسن با تخسی گفت:
-جز نگرانی برای تو کاری ندارم.
از آشپزخانه بیرون رفت، از پشت بهش خیره بودم، کمی شیر گرم کردم و قهوه ای هم برای محسن درست کردم و اونو توی ماگش ریختم.
قهوه رو براش بردم، جلوی در اُتاقش ایستادم، آروم در زدم، صدای کمی بم محسن رو شنیدم:
- بله؟!
- محسن منم بیام داخل؟!
محسن تک خندهای زد:
- جانم پـروا، معلومه.
در رو باز کردم، اُتاقش مرتب و تمیز بود از پشت میزش کمی خم شده بود که منو ببینه، با دیدن من که سینی توی دستم بود، کمی نیم خیز شد، سینی رو گرفت.
وقتی نیم خیز شد، سریع گفتم:
-راحت باش، محسن کمی بیسکویت برات کنار گذاشتم، شیرداغ هم روی اجاق هست، حتماً بخوری، هواست به بی بی هم باشه، چیزی نیاز داشتی بگو.
محسن کمی ناراحت شد:
-قربونت برم نگران من نباش، من مواظب خودم هستم، بی بی رو هم چشم، بهش سر میزنم تو برو استراحت کن لطفاً، خیلی خسته شدی.
آروم به سرشانهاش ضربه ای زدم:
- به کار خودت برس بچه، زیادم خودت رو اذیت نکنی و زود بخوابی.
محسن سرش رو بلند کرد، نگاهی کرد:
-چشم، دیگه...؟!
درحالیکه بیرون میاومدم گفتم:
- فقط سلامتیت.
به آشپزخانه برگشتم، شیر بی بی رو هم توی لیوان ریختم، یه لیوان هم برای محسن کنار گذاشتم کمی ازش مونده بود و اونو برای خودم ریختم، مال خودم و بی بی رو با کمی عسل قاطی کردم.
ازجعبهای داروهای بی بی رو بیرون آوردم، کنار لیوان شیرش گذاشتم و با سینی به اُتاق بی بی رفتم، وقتی در رو باز کردم، بی بی روی تخت تکیه داده بود، درحالیکه عینک روی چشمش بود، کتابیرو میخوند.
کتاب رو بست، بهم نگاهی کرد:
- خیر ببینی دخترم، دستت طلا.
لبخندی زدم:
- بی بی قرصهاتون رو آوردم اینا رو اول بخورید.
لیوان شیر رو با سینی، روی عسلی کوچک کنار تختش گذاشتم، از توی کشوی میز پمادش رو بیرون کشیدم.
- بزارید کمی زانوهاتون رو ماساژ بدم.
بی بی با مهربونی نگاهی بهم انداخت و آروم گفت:
- دستت درد نکنه عزیزم، خستهای برو استراحت کن.
درب پماد رو باز کردم و کمی از اون رو روی انگشتم زدم و آروم گفتم:
- منو خستگی بی بی؟!
بی بی درحالیکه شلوار راحتیش رو بالا میداد گفت:
- تو خیلی سرسختی اما من میفهمم که چقدر اذیت میشی.
خودم رو زدم به بیخیالی و گفتم:
- ای بابا چی میگی بی بی من دیگه عادت کردم، من بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی قویم.
بی بی لبخند ملیحی زد و من مشغول ماساژ دادن پای بی بی شدم.
بی بی قرصهاش رو خورد، چند دقیقهای بود که آروم آروم پاهاشو ماساژ میدادم.
بی بی با خمیازهای گفت:
- بسه پروا خوابم گرفت.
به صورتش نگاهی کردم، اثری ازخواب ندیدم حتماً برای اینکه نمیخواست پاهاشو ماساژ بدم داره دکم میکنه.
با لبخندی گفتم:
-چشم خوب بخوابی.
از تخت پایین رفتم، کنارش ایستادم و خم شدم، گونهاش رو بوسیدم.
- اگه چیزی نیاز داشتی محسن روصدا بزن، حالا حالاها بیداره.
بیبی غر زد:
-باشه برو دیگه حالا انگار من بچهام.
ریز ریز خندیدم، وقتی عصبی میشد، خیلی لجباز میشد.
کوله پشتیم، وسایلم رو برداشتم و از در کوچیک توی سالن راهی زیر زمین شدم و در رو باز کردم، از پلههای سیاه و سفید پایین رفتم و چراغها رو روشن کردم.
با روشن شدن چراغ، رنگها ونقاشیهای گل و درخت و آدمک های بامزه و برگهای کشیده شدهی روی دیوار نمایان شدند، هرقسمت زیر زمین رو یه رنگی کرده بودم، خیلی زیبا و رویایی شده بود.
طرف راست اُتاق مبلهای راحتی به شکل ال با یه گل میز چیده بودم، فرشهای تمیزی روی زمین پهن کرده بودم.
به سمت ستونها حرکت کردم، با دیدن روشن بودن بخاری لبخندی زدم زیر زمین گرم شده بود، حتماً کار محسنه.
پردهی سبز بزرگی دور چند ستون وصل کرده بودم که اینجارو مثل اُتاقی از سالن جدا میکرد، نصبش کار محسن بود، کوله پشتیم رو روی میز کوچکی که کنار تختم بود گذاشتم، تخت خوابم تک نفره بود کمی قدیمی بود، ولی از هیچی بهتر بود.
به دوش شدیدا نیاز داشتم، لباس و حولهی حمامم رو برداشتم، به طرف انتهای زیر زمین راه افتادم، چراغش رو روشن کردم.
محسن گوشهی زیر زمین یک اُتاقک کوچک برای حمام ساخته بود و دوش و وان داخلش گذاشته بود و روشویی رو هم نزدیکش نصب کرده بود. جای زیبایی و دنجی درست کرده بودم.
نگاهی به نقاشی جای دستهامون، خطوط کج و معوج و نقاشیهای زیبایی که روی دیواریهی حمام کشیده بودیم، افتاد و باعث شد لبخند ثآبتی گوشهی لبم بنشینه.
چون راحت نبودم بالا حمام کنم، محسن اینجا رو برام درست کرده بود، قربون دل مهربونش برم.
تنی به آب زدم، غرق لذت شدم، حس خیلی خوبی داشتم، آب خستگیم رو شست.
به اُتاقم برگشتم، کمی سرد بود درحالیکه با حوله موهام رو خشک میکردم با اون دستم لبهی پرده روگرفتم، پرده رو دور تخت و بخاری کشیدم که گرماش بیرون نره اینجا بزرگ بود و دیرم گرم میشد...
موهای بلندم رو شونه زدم و گوشیم رو از کوله پشتیم در آوردم و نگاهم به گوشیم بود، این تنها چیزی بود که از گذشته همراهم مونده بود، تنها دلخوشیم بود، وقتی خیلی حالم بد بود با یه آهنگ خودم رو خالی میکردم.
سردم بود بالش و پتوم رو برداشتم و کنار بخاری گذاشتم و طرحی رو که چند وقته روش کار میکردم رو در آوردم و چهار زانو نشستم و آروم آروم روی نقشه کار میکردم، سیما جون گفته بود هر چی به ذهنت رسید بکش.
از خستگی چشمهام روی هم میافتادند.
گیج خواب بودم که دست کسی رو زیر سرم حس کردم.
ترسیدم و جیغ زدم و خودم رو عقب کشیدم و داد زدم:
- تو رو خدا اذیتم نکنید.. تو رو خدا.... من جز پاکیم چیزی برای از دست دادن ندارم،
-خواهــ..... خواهــ
محسن داد زد:
- پــروا منم... چشماتو باز کن، ببین.
ترسیده کمی روی زانوم عقب رفتم، دستهام روی گوشام بود وجیغ میکشیدم که کسی تکانم داد، نگاهم روی صورت رنگ پریده محسن چرخید، درحالی که هق هق میزدم، با چانهای لرزان، گفتم:
- تــ... ــو اینــ.. جا چیکار مــی.. مــی کنی؟!
محسن ناراحت و با بغض لب زد:
- دورت بگردم، غلط کردم، شرمنده نمیخواستم تو رو بترسونم، سیما خانم زنگ زد و کارت داشت اومدم بهت بگم که خواب بودی، فقط می خواستم بالش زیر سرت بزارم، نمیخواستم بترسونمت.
نگاهش شرمگین و ناراحت بود، محسن منو به آغوش کشید و موهای لختم رو نوازش کرد و آروم لب زد:
- شرمنده که همجنسام به خاطر خودشون روحت رو اینجوری درهم شکستند، اون نامردا گل خوشبوم رو بدجور شکستن، شرمندهام پــروا.
صداش از بغض میلرزید و این خیلی آزارم میداد.
محسن بالشم رو جلو کشید:
- بیا بگیر بخواب به سیما خانم پیام میدم که خوابیدی، بیا، ببخشید که ترسوندمت، نترس من اینجام و مواظبتم.
با فشاری روی بازوم مجبورم کرد که دراز بکشم.
خواب آلود و بیاختیار آروم زمزمه کردم:
- پیشم بمون محسن، نرو من خیلی میترسم.
محسن عصبی و با بغض نالید:
- جایی نمیرم همینجام، تو فقط نترس، نترس خواهری، باشه، آروم بگیر عزیزم.
چشمهام از نوازش موهام و حرفهای دلگرم کنندهی محسن گرم شد و دیگه نفهمیدم کی دوباره به عالم بیخبری رفتم.
صبح زود وقتی بیدار شدم محسن رو دیدم که به پشتی تکیه داده بود و درحالیکه کتابش روی شکمش بود خوابش برده بود.
چانهام لرزید و از دیدنش که همهاش بخاطر من اذیت میشه ناراحت شدم، پتویی رو در آوردم، آروم سرش رو روی بالشی که کنار دستش بود گذاشتم و پتوی جدیدی رو کشیدم روش.
سریع چند تا تخم مرغ گذاشتم که آبپز بشه، آروم بالا رفتم و به بی بی سر زدم که راحت خوابیده بود برگشتم و لباسهام رو پوشیدم و زیر تخم مرغها رو خاموش کردم.
نگاه گذرایی به خونهی مرتب شده انداختم، کوله پشتی و وسایلم رو برداشتم و کفشهام رو پوشیدم و به محض باز شدن در، هوای سرد به صورتم تازیانه زد.
برف تازه نشسته بود، لرزی به تنم نشست اما بیتوجه به سرما، با عجله راه میرفتم که به اتوبوس برسم.
لبام از سرما روی هم میلغزیدن، با دیدن اتوبوس که داشت حرکت میکرد، با همهی توانم دویدم، با نفس نفس کمی دنبال اتوبوس دویدم با ایستادنش خوشحال شدم، سریع سوار شدم و به طرف صندلیهای آخر اتوبوس رفتم و نشستم.
خوابم میاومد، چشمامو بستم، تا برسم به اونجا کلی راه بود، میتونستم یه چرتی بزنم.
با ایستادن اتوبوس توی آخرین مقصد پیاده شدم، کوله پشتیم رو کمی جابه جا کردم و با کمی پیاده روی رسیدم ب ساختمان کارم و وارد شدم واز پله ها بالا رفتم و به محض رسیدن ب محل کارم به اُتاقم رفتم و مشغول کار شدم، هر لحظه که میگذشت نیازم به اسکنر هم بیشتر میشد، سرم رو بلند کردم و نگاهی به ساعت کردم، ساعت نزدیک ده بود.
بلند شدم و از پله ها پایین رفتم و نگاهی به منشی انداختم که کلافگی ازصورتش میبارید، رفتم جلو...
- سلام صبح بخیر.
منشی سرش رو بلند کرد و سرد میگوید:
-سلام.
با لبخندی بهش نگاه کردم مشغول نوشتن شد.
- من به یه اسکنر نیاز دارم.
منشی سرش رو بلندکرد و به صورتم دقیق شد. کلافه تر از قبل و بدون حرف بلند شد و به اُتاقی که درش باز بود، رفت و کمی بعد با اسکنر متوسطی که توی بغلش بود برگشت.
به طرفش رفتم و اسکنر رو ازش گرفتم، منشی سرجاش نشست.
زبونم رو روی لبم کشیدم.
منشی خشک و سرد میگوید:
- دیگه چیه؟! من خودم هزار تا کار دارم بزار به کارام برسم.
آروم سرم رو انداختم پایین و من من کردم:
- من... مـــ... من...
منشی خودکارش رو کنار گذاشت و به صندلی تکیه داد.
آب دهنم رو قورت دادم، این کارش یعنی اینکه دارم وقتش رو میگیرم.
سریع گفتم:
- من امروز دانشگاه کلاس مهمی دارم میتونم زودتر برم؟
با اخم غلیظی بهم زل زد:
- برو تو که فقط امتحانی اینجا هستی برای مرخصی گرفتن هم نیاز نیست که اجازه بگیری.
سرم رو تکان دادم و با تشکری زیر لب، ازش جدا شدم.
اسکنر سنگین بود، کمی انگشتهام رو تکان دادم...
از پله ها بالا میرفتم که از سنگینی و زیادمی پلهها نفس نفس میزدم.
قفسهی سینهام به شدت بالا و پایین میشد، تنم توی این سرما به عرق نشسته بود.
از خستگی اسکنر رو روی پلهها گذاشتم و از خستگی روی پله ها ولو شدم و دستمهام رو به عقب بردم و تنم رو عقب فرستادم نفسام تند شده بودند، چشمام هم بسته بودم، نفس که تازه کردم چشمهام رو باز کردم و سقف رو دیدم.
دوباره چشم بستم و با لبه ی آستینم عرق روی صورتم رو پاک میکردم که دادم به آسمون رفت.
چیز محکمی روی اون یکی دستم که روی سنگفرش بود، فرود اومد و خرد شدن استخون دستم رو با تمام وجودم حس کردم و بیاختیار جیغ کشیدم و دستم رو عقب کشیدم.
سریع بلند شدم و دست زخمیم رو توی اون دستم گرفتم و از درد، اشک توی چشمام جمع شده بود و پوست دستم خراشیده شده بود وخون دستم روی زمین میچکید ومن گوشهی دیوار مثل یه گنجیشک بارون زده ایستاده بودم و سرم رو به یقه ام برده بودم.
نگاهم به یه جفت کفش مشکی مارکدار وبراق با یه شوارجین جذبی مشکی افتاد.
انگار ازجیغم توی شوک بود، باصدایی زیبا و عصبی و جدی می گوید:
-اینجا چه غلطی میکنی؟! مگه پلهها جای نشستنه؟هان؟!
مکثی کرد و قدمی به جلو برداشت و دستش رو کشید سمتم و باصدای خشداری میگوید:
-بزار ببینم چی شده؟!
من ترسیده از اینکه دستش بهم بخوره قدمی به عقب برداشتم که نزدیک بود از پله ها پرت بشم پایین، که صدای دادش پیچید توی فضا...
- مواظب باش.
دستمالی رو از جیبم درآوردم و روی زخمم گذاشتم.
-چیزی نیست آقا، شرمنده سد معبر کرده بودم.
صدای تند شدن نفسهاش رو شنیدم:
-ببین قصد ندارم بخورمت، بزار ببینم دستت چی شده؟
اخم کردم و کمی خودم رو عقب کشیدم و سریع سلسهوار گفتم:
-هنوز اینقدر ضعیف و رقت انگیز نشدم که به نامحرمی نیاز پیدا کنم.
پوزخند صدادارش رو شنیدم که یهو قهقه ی نهیبی زد:
-شما دخترا چرا همتون با یه کلمه خودتون رو دست بالا میگیرید؟! ازم که رد شد بوی تند وتلخ عطرش که تحریک کننده بود با بوی سیگار قاطی شده بود بویایم رو اذیت کرد.
سریع پلهها رو پایین رفت، صدای کفشاش رو که محکم به زمین برخورد میکرد رو می شنیدم، چند دقیقهای گذشت صورتم از درد جمع شده بود، نگاهی به اسکنر انداختم، پووفی آروم کشیدم.
سرم گیج میرفت، سریع کنار اسکنر نشستم باید سریع قرصهام رو بخورم تا سرگیجم شدت نگرفته، از طرفی هم نمیتونستم دستگاه رو ول کنم، نگاه وا رفتهای به پلهها کردم و سرم رو انداختم پایین.
چند دقیقهای نگذشته بود که آقاصمد جدی میگوید:
- اینجا نشستی؟!
با دیدنش لبخندی زدم:
- آره.
با دیدن دستم نگران به طرفم اومد:
- با خودت چیکار کردی دخترم، چرا صدام نکردی؟!
سریع دستگاه رو برداشت و حرکت کرد و بالحنی نگران لب زد: زود باش بریم بالا برات ببندمش.
بیحرف دنبالش راه افتادم، دستم رو باندپیچی کردم و سریع دنبال قرصهام توی کوله پشتیم گشتم و با دیدن قرصهام سریع اونارو برداشتم وبا یه لیوان آب خوردمشون.
با دیدن گوشیم که چندین میس کال ومسیج براش اومده بود، با نگرانی سریع قفل گوشی رو باز کردم، سیما جون چندین بار زنگ زده بود و محسن بیشتر از هفت بار زنگ زده بود، پیامهام رو باز کردم، اسم محسن روی بیشتر مسیج ها بود.
"کجایی دختر نگرانم کردی"
مسیج بعدی...
"به سیما زنگ زدی؟!"
"چرا جواب نمیدی؟! سیما خانم منتظرته بهش زنگ بزن"
" سلام عزیزم خوبی؟ سیما خانم از دیشب منتظر تماسته، چندین بار بهت زنگ زده و جوابش رو ندادی، بهش زنگ بزن"
سریع شماره محسن رو گرفتم که سریع جواب داد:
تند و شاکی غر زد:
- سلام خواهری کجایی هان؟! دِ آخه نمیگی دلم هزار راه میره؟! داشتم میاومدم اونجا.
لبخندی زدم و آروم گفتم:
- سلام، یه نفس بکش داداش خوبم، از دیشب تا حالا گوشیم سایلنت بود.
محسن خشک وسرد:
- خیلی بدجنسی.. خودم رو کشتم از نگرانی. صبحانه خوردی؟!
توی دلم قربون صدقهاش رفتم و سریع گفتم:
- آره تو نگران من نباش، مگه بچهام؟
محسن تخس میگوید:
-از هر بچهای لجبازتری پــروا، راستی زنگ زدی به استادت؟!
چینی به بینیم دادم:
- نه گفتم اول به تو زنگ بزنم، ساعت چند امتحان داری؟!
- ممنونم خواهری، ساعت یک امتحان دارم، برو سریع بهش زنگ بزن شاید کار واجبی باهات داره.
لبخندی گوشهی لبم نقش بست :
-چشم مواظب خودت باشی، لباس گرم بپوشی روی اون موتور هوا خیلی سردتره.
محسن قهقه زد:
- انگار دیشب به خواهریم بدگذشته، مواظبم پس توهم مواظب خودت باش، چون جونم بند توئه. خداحافظ داداش جونم.
-برو خدا به همراهت عزیزم.
گوشی رو قطع کردم و سریع به سیما جون زنگ زدم، میخواست بدونه بعد از یه هفته موفق شدم یا نه.
خوشحال شد، باید در اولین فرصت بهش سر میزدم.
تاساعت دو مشغول کار بودم، با نگاه به ساعت سریع وسایلم رو برداشتم، خداکنه به ترافیک نخورم وگرنه کلاسم دیر میشه.
با ایستادن اتوبوس توی ترافیک سنگین، عصبی پیاده شدم و با نهایت سرعتم به طرف دانشگاه حرکت کردم، باد روی صورتم مینشست و مطمئناً دماغم ولپهام از سرما قرمز شده بودند.
باتمام سرعت پلهها رو دوتا یکی میکردم، سراسیمه وارد کلاس شدم.
با دیدن استاد از خجالت سرم رو انداختم پایین و جزوهام رو توی دستم جابجا کردم و با ناراحتی گفتم:
-شرمنده استاد که دیر کردم، اجازه هست بنشینم؟!
آب دهنم رو قورت دادم، از نگاه ناپاکش عرقی روی تیغهی کمرم نشست، ولی فهمیده بودم تا کسی بهش نخ نده به کسی کاری نداره.
با صدای جدی و جذابش میگوید:
-بفرمایید، هنوز شروع نکرده بودیم.
دوقدم برداشتم که بامکثی می گوید:
-فامیلیتون؟!
برگشتم، یه حس مزخرفی داشتم، خونسردیم رو جلوی نگاههای ریز بینش از دست داده بودم.
به زور به خودم مسلط شدم:
-سینایی هستم.
پریدن ابروهاش به بالا رو دیدم ولی سریع خودش روجمع کرد:
-پس دانشجوی ناشناسی که همه روشوکه کرده شما هستین؟!
این دفعه من تعجب کردم:
-مــن؟
نگاه چند نفر ازحاضرین کلاس، روی من برگشت و من خجالت زده سرم رو پایین انداختم وخودم رو به انتهایی ترین صندلی رسوندم و روی اون نشستم.
استاد خوبیه، اطلاعات جامعای داره ولی نگاهش بد بود، اما به هرکسی کار نداشت، فقط با هرکسی که بهش نخ میداد رابطه داشت، چون تاحالا ازش چیزی ندیده بودم، حرفها وقضاوتهای بقیه رو باور نمیکردم.
اینقدر زیبا تدریس میکرد که جایی برای سوال باقی نمیگذاشت، بعد از کلاس به حیاط رفتم، هوا خیلی سرد بود، به سمت صندلی انتهای حیاط رفتم که با دیدن یه وجب برف روی اون اخم ریزی بین ابروهام نشست، آروم آروم به آلاچیق نزدیک خونهی معصومه خانم زن نگهبان رفتم، چند روزی ندیده بودمش، چند دقیقهای ننشسته بودم که با صدای دلنشین معصومه خانم سرم رو بلند کردم.
با ذوق و با چهره ای مهربون به طرفم اومد، جلوش بلند شدم منو با مهر به آغوش کشید:
- سلام خوبی؟! کجایی تودختر چند روزه که نیستی.
لبخندی زدم:
- سرم شلوغه، کلاس خاصی نداشتم.
معصومه دلخور به صورتم زل زد:
-یعنی اگه کلاس نداشته باشی ما رو فراموش میکنی؟!
سریع دستهاش رو توی دستهام گرفتم و با لبخندی به صورت شکستهاش نگاه کردم:
-این چه حرفیه؟! شما خیلی بهم لطف کردید، مگه میشه شما روفراموش کنم؟
معصومه با لبخندی میگوید:
-برات کمی برگه از پسرم گرفتم، بزار برم برات بیارم.
سرمو پایین انداختم، من مدیون محبتهای این زن و پسرش هستم، توی این گرونی که نمیتونستم برگه بگیرم با برگههای یه طرف سفید خیلی کمکم کرده بود.
باگذاشتن کلی برگه ی مرتب توی یه نایلون مشکی با اشکای توی چشمم ازش تشکر کردم.
معصومه با همون لهجهی زیباش دستش رو روی زانویی که همیشه درد میکرد کشید و گفت:
- دانیال وقتی دید اینا رو برداشتم گفت بهت بگم چند دقیقهایی اگه وقت داری بمونی تا آماده بشه بیاد، باهات کار داره.
--نگاهم توی حیاطی که جای ردپاها وسط این همه سفیدی توی ذوق میزد و چندین نفر دختر و پسر گروهی کنارهم توی حیاط از این هوای پاک لذت میبردند چرخید.
زبونم رو روی لبم کشیدم و با مهر روبه اون گفتم:
-وقتم همیشه برای شما وپسرتون آزاده معصومه خانم.
چشمهاش ازخوشحالی درخشید:
- پیر بشی دخترم، جز سروسامان گرفتن دانیال چیزی نمیخوام، میدونم خیلی بهش کمک کردی، مدیونتم.
با تعجب بهش زل زدم و سریع به طرفش برگشتم:
- این چه حرفیه؟! دانیال خودش با زحمت خودش به اینجا رسیده مدیون کسی نبوده ونیست، من فقط بعضی جاها راهنمایش کردم.
معصومه اشک گوشهی چشمش رو با لبهی روسریش پاک کرد:
- خیر ببینی دخترم.
با دیدن باز شدن در خونه، سریع به خودش اومد و آروم گفت:
- اون همهی دلخوشیمه.
با نگاهی پر از مهر بهش گفتم:
- زنده باشه، نگرانش نباش اگه کاری از دستم بربیاد روی جفت چشمهام.
معصومه با نگاهی به صورتم با اطمینان پلک زد، و ازمن دور شد، نگاهم به قد بلند ولاغر دانیال افتاد،اون صورت سبزهی جذابی داشت و یه پالتوی کوتاه اسپورت تنش بود و با لبخندی به سمت من می اومد.
با صدایی پر از انرژی و با شادی میگوید:
- به به چشمون به جمال خانم مهندس کم پیدا روشن شد.
به احترامش از جام بلند شدم، از حرفش چشم غرهایی نمایشی بهش رفتم و مثل خودش با لحن شوخی گفتم:
- اول سلام جناب مهندس، دیدم خیلی تکراری شدم گفتم یه مدت نباشم ببینم کسی دلتنگم میشه یا نه، ولی...
سرم رو به نشانهی تاسف تکان دادم.
نگاهم به صورت مردونهی دانیال افتاد که ابروهای پر پشتش رو به هم گره داد و گفت:
- اینطوری دست پیش رو میگیری؟
دستش رو کشید سمت صندلی و جدی ومحکم گفت:
- خجالتمون ندید بفرمایید ، راحت باشید.
سرم رو تکان دادم و همزمان با هم روی صندلی نشستیم.
دستهام رو زیر چانهام زدم:
- نه انگار واقعاً منتظر من بودی.
دانیال پفی زد زیر خنده و با همون خندهی جذاب و مردونهاش گفت:
- پــروا یه کم جدی باش، آخه کیه که منتظر تو باشه؟!
ازحرفش که سرتا پا حقیقت بود، بغضم گرفت.
چشمهای سیاهش رو ریز کرد و به صورتم نگاه کرد و با مکثی گفت:
- چون تو اکسیژنی، اگه نباشی همه میمیرند، کسی نمیمونه که منتظر تو باشه.
چشمهام از تعجب، گرد شد و ابروهام بالا پرید، یه دفعه جزوهام رو که جلوم بودن برداشتم و محکم به بازوش زدم:
- منو سرکار میزاری؟! خیلی بدی دانیال.
چشمهاش هم میخندید، دستش رو پشت صندلی سنگی گذاشت و از خندههای ریز ریزش تنش بالا و پایین میشد.
آروم جزوها رو پایین گذاشتم و با اخمی تصنعی گفتم:
- که اینطور منو بازی میدی؟ آره!؟
لبخندش عمیقتر شد و بهم نگاهی انداخت، که نگاهش روی دستم چرخید، یکدفعه از جاش پرید و کمی خودش رو به طرفم کشید و با نگرانی توپید:
- این چیه؟! چی شده؟! نکنه دوباره کسی بهت صدمه زده؟!
گیج بهش نگاه کردم صورتش از خشم قرمز شده بود، رد نگاهش رو که گرفتم به دستم رسیدم، سریع دستم رو زیر میز بردم، با خونسردی لب زدم:
- نه بابا کسی نمیتونه منو اذیت کنه، من که با کسی کاری ندارم.
پر از خشم گفت:
- ولی اون بیسروپاها کرمشون با اذیت کردن بقیه درمیاد.
با شنیدن حرفش از خجالت سرمو انداختم پایین، عصبی تر از قبل غرید:
- خدا شاهده اگر بدونم دوباره کار اون بچه ســ....
سریع وسط حرفش پریدم:
-به قرآن کار اون نیست، اتفاقی بود.
اخمی درهم کشید.
با همون خشم و دلخوری گفت:
- هنوز مارو قابل نمیدونی، ولی تو برام از خواهر نداشتهام هم عزیزتری فکر نکن با یه حرفت بیخیال میشم.
از حرفش مملو از لذت شدم و با چشمهایی که از برق شوق اشک میدرخشید، لب زدم:
- ممنونم دانیال بخاطر همه چیز.
دانیال با صورتی کبود و کمی تعجب بهم نگاه کرد و بادیدن چشمهام گرهی اخمش کورتر شد و باصدای بم وگرفتهاش گفت:
- جمع کن خودت رو، همیشهی خدا چشمات تره.
نفسش رو عصبی بیرون داد:
- اصلاً یادم رفت چی می خواستم بگم، دستش رو آروم پشت گردنش برد و با یه بشکن میگوید:
-بهت گفته بودم که توی یه شرکت بزرگ کار پیدا کردم؟
سرم رو تکان دادم:
- آره نکنه شیطونی کردی و اخراج شدی، الانم میخوای دست به دامن من بشی که قضیه رو به معصومه خانم بگم؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم وخندیدم.
چشمکی زد و با اخم میگوید:
-نه اتفاقا برعکس.
دستش رو توی جیبش برد و یه کارت شیک روی میز سنگی آلاچیق گذاشت.
دست بردم و کارت رو برداشتم، مهندس حق شناس دارای مدرک دکترا.
چشمم رو چرخاندم روی آدرس و شماره تلفن و عملکردش و با گیجی گفتم:
- خوب که چی؟! میخوای بگی رئیست خیلی حالیشه؟!
یکدفعه قهقه زد و با خنده گفت:
- خدایی خیلی باحالی پــروا، همهی برداشتت از این کارت همین قدره؟
ترش کردم و کارت رو سرجاش گذاشتم و یه اخم تصنعی کردم و دلخور لب زدم:
- اره همین قدره، مثل تو که عقل کل نیستم.
به زور خودش رو کنترل کرد و آروم گفت:
- حالا ترش نکن بهت میگم، پــروا من از اینکه دست رنجت رو به ارزونترین قیمت میفروشی به این دانشجوهای بیاستعداد کفری میشم.
ازحرفش اخمی بین ابروهام نشست و سرم رو پایین انداختم، خودم هم راضی نیستم، ولی مجبورم نمیخوام بیش از این به محسن فشار بیاد.
دانیال جدی شد و با صدای گرفتهای گفت:
- شرایطت رودرک میکنم، اینو نگفتم که خجالت بکشی، چندتا ازنقشههات رو نشون رئیسم دادم و خیلی خوشش اومد و میخواست تو رو ببینه، پــروا این کارت رو داشته باش، من که دون پایهام الان حقوق ثآبتم سهتاست، برای تو میتونه خیلی بیشتر باشه.
کارت رو آروم برداشتم، خیلی خوبه سه میلیون، واقعاً برای من در این شرایط عالی بود، نفسم رو باصدا بیرون دادم و بقیه ی حرفهای دانیال رو نشنیدم، بهتر از یه ماه بیگاری امتحانیه.
چنددقیقهای گذشت که صدای گوشی دانیال باعث شد نگاهم به چشمهای مشتاق دانیال گره بخوره.
آروم بلند شدم و با نگاهی به اطراف گفتم:
- دیرم شده دانیال توهم بروگوشیت رو جواب بده.
دانیال لبخند گشادی زد:
- میدونم درستترین تصمیم رو میگیری ولی خیلی دوست دارم همکارم بشی.
با افکار بهم ریخته ام، لبخند کم رنگی زدم و با تکان دستم از اونجا دور شدم کارت رو توی جیبم گذاشتم و توی سلف دانشگاه رفتم و ساندویچی گرفتم و رفتم روی صندلی نشستم و با اولین گاز فهمیدم چقدر گشنمه ام بود،
نگام به کارت روی میز بود وخیلی هم حالم گرفته بود، نمیدونم بایدچیکارکنم.
هووف بلندی کشیدم، درحالیکه نگاهم به ساندویچ نیمه خورده بود، وقتی فکرم مشغول باشه، اصلاً هیچی ازگلوم پایین نمیره.
اون کارتی رو هم که سیما جون بهم داده بودم رو در آوردم و کنار اون یکی گذاشتم، توی یکیش پول بود و توی اون یکی پیشرفت و تجربه.
فویل ساندویچ رو روی اون کشیدم و توی جیبم گذاشتمش، دست باندپیچی شده ام رو تکیهگاه صورتم قرار دادم و با اون یکی دستم دوتا کارت رو باهم گرفته بودم و با سایش کارت ها روی هم اونا رو روی هم تکان میدادم.
بهترین فرصت بود، سه میلیون، بخاطر محسن هم که شده نباید این فرصت رو از دست میدادم، خیلی کلافه بودم عقلم یه چیز میگفت و دلم یه چیز دیگه، توی افکار خودم غرق شده بودم که چیز داغی رو روی صورت و لباسم احساس کردم که باعث شد جیغ خفهای بکشم، ترسیده و باسرعت از روی صندلی بلندشدم که صندلی از پشت افتاد.
یکدفعه سالن سلف ازخنده روی هوا رفت، نگاهم توی سالن چرخید و بیخیال نفس عمیقی کشیدم و پر از بغض و کینه شدم، اما خونسرد دستی به صورتم کشیدم و از بوی تلخ و رنگ قهوه ایی فهمیدم که قهوه روی من ریخته شده.
نگاهم به همون پسر پولداره که با غرور به من میخندید افتاد، خم شدم و صندلی چپه شده رو برداشتم و دستی به لباسم کشیدم و بیخیال روی صندلی نشستم.
همون پسره بالای سرم ایستاده بود، بیتفاوت بودم اما از درون بدجور میلرزیدم، این یکی از اون آدم نمآهای روی زمینه، سعی میکردم آروم باشم ولی از دست این آدما ترس توی وجودم رخنه کرده بود.
خم شد به طرفم و با صدایی پر از طعنه و با تمسخر میگوید:
- بوی گندت تو کل سالن پیچیده، گم شو بیرون اینجا رو نجس کردی.
بیحرکت سرجام نشسته بودم که با پا ضربه ای محکم به پایهی صندلیم زد.
بخاطر پلاستیکی بودن صندلی، پایه اش خم شد و من کف زمین افتادم و توی سالن هلهلهای به پا شد و همه با حقارت بهم نگاه میکردند.
سریع بلند شدم و با پوزخندی بی توجه به اون که نگاهش مثل آدمای برنده بود ، دستی به لباس کثیف شده ام کشیدم و شالم رو عمداً به طرف اون حرکت دادم.
که مثل یه گاو وحشی که پارچه ی قرمز جلوش تکان داده باشند به سمتم حمله کرد، بدنم یه دفعه بیاختیار عکسالعمل نشون داد و ساق دستم که باندپیچی شده بود رو جلوی صورتم حایل کردم.
منتظر برخورد کردن ضربه بودم و ضربان قلبم روی هزار رفته بود، اما اثری از برخوردنبود.
که یکدفعه، دستی ازسمت چپ سرم روی گوش راستم نشست وکشیده شدم توی آغوش گرم و بوی عطر ملایمش توی ریههام پیچید و ضربان تند قلبش که به شدت میکوبید توی گوشم پیچید.
نفسهاش بدجور تند شده بودند، نعره زد:
- توچه گوهی هستی که دست نجست رو ببری بالا؟!
منو آروم کنار زد و نگران نگاهی بهم انداخت، توی نگاهش غصهی عجیبی موج میزد، نگاه مخمورش بد جور طوفانی شد و سریع با دستش منو عقب کشید و خودش رو سپر من کرد و باصدایی که ازخشم دورگه شده بود و میلرزید غرید:
- اگه الان مردی گوه چند دقیقه قبلت رو بخور.
بازوی محسن رو کشیدم و آروم گفتم:
- چیزی نشده بیا بریم.
اون پسره قدمی جلو گذاشت و با حالت چندشی سرتاپام رو کاوید و با پوز خندی رو به من گفت:
- بخاطر این گدا گشنه خونت رو به جوش نیار.
محسن که آتیشی بود و صدای کوبش قلبش رو از این فاصله هم میشنیدم، بازوش رو از بین دستم کشید و با لگد ضربه ای توی شکم اون پسره کوبید، که به دوستاش برخورد کرد و به زور به کمک دوتا پسر دیگه سرپا ایستاد.
پسره چنان عصبی شده بود که به سمت محسن یورش آورد و من مثل برق پریدم وسط و خودم رو حایل کردم و دستم رو روی بازوی محسن گذاشتم و با نفرت توی صورت اون پسره خیره شدم و باتمام قدرتی که توی وجودم بود و ازش استفاده نمیکردم، غریدم:
- من هرچی باشم مثل تو کاسه لیس هرکس وناکس نیستم، اینقدر به خودت و پولت و یه مشت اوباش که دور و بره خودت جمع کردی نناز.. به آدمای کنارش اشاره کردم و ادامه دادم:
-همه ی کسایی که دور و برت هستند، فقط رفیق جیب توئن نه رفیق خودت، اگه بخاطر پول بابات نبود، دم در دانشگاه هم گذری رد نمیشدی.
به زور جلوی محسن رو گرفته بودم، تنش به عرق نشسته بود، در همین حال کسی داد زد:
- خلوت کنید وگرنه همگی میرید کمیته ی انضباطی.
نگاهم به کسی افتاد که پشت سرش در دید رس من بود، بلندقد وشیک پوش، باکت شلوار مشکی که وسایلش رو جمع میکرد:
-مهراد بجنب بیا بریم.
اون پسره باخشم نگاهی به محسن انداخت وبا نفرت و پوزخند، نیم نگاهی به من انداخت، وقتی ازکنار محسن رد میشد، به هم دیگه تنه زدند، محسن باخشم درحالیکه نگاهش به اون بود گفت:
-دور و بره خواهرم بچرخی خودم چالت میکنم، اون هم زنده زنده.
مهراد با فک چفت شدهای گفت:
-با بد کسی درافتادی، برو خدارو شکر کن که شانس آوردی.
نگاه تحقیرآنهای به سرتاپام کرد و سلانه سلانه رد شد، محسن از کارش عصبی شد و میخواست از پشت سر بهش حمله کنه که ایندفعه گرفتمش و آروم به بازوش مشت کوبیدم و با غصه و ناراحتی لب زدم:
-بسه... بسه لعنتی، من نمیخوام تو خودت رو وسط مشکلات من بندازی میفهمی؟
محسن درحالیکه سیبک گلوش به سرعت بالا وپایین میشد، نگاه دلخوری به من انداخت و با تخسی گفت:
-شرمنده تو خواهرمی، این یعنی وسط ماجرام، اینوتو میفهمی لعنتی؟ با این حرفهات لهام نکن، این بچه بازی نیست میخواست دست روت بلند کنه، اون وقت توقع داری مثل دیوار یا این میز وصندلی ها وایسم و فقط نگاه کنم.
ازخشم، با پا کوبید به صندلی کنارش و غرید:
-تا این نفس بالامیاد کسی حق نداره اذیتت کنه، روبه تمام کسایی که اونجا ایستاده بودند وبه تماشا کردن مشغول بودند کرد و غرید:
-مادر کسی رو که به خواهرم بد نگاه کنه، یا چاک دهنش رو به گوه خوری باز کنه پاره میکنم .
بلند نعره زد:
-فهمیدید؟! مادرش رو به عزاش مینشونم.
به طرفش رفتم و آروم گفتم:
- دیونه شدی؟! بس کن.
محسن باعصبانیت به طرف میزی رفت و کولهپشتی و جزوهایش رو برداشت و بدون توجه به من با سرعت بیرون رفت.
همه به من زل زده بودند، ازخجالت داشتم آب میشدم، از نگاهای خیره ی اونا دستپاچه شدم و پووف آرومیکشیدم و صندلی که محسن با لگد انداخته بود رو بامعذرت خواهی درست کردم، وسایلم رو جمع کردم و به بیرون رفتم و با دورشدن از اون نگاهای آزار دهنده، نفس حبس شدهام رو بیرون دادم که مثل دود غیلظ سیگار بود وبه سرعت توی هوا پخش شد، آروم آروم با سری افتاده به قدمهام خیره بودم، ازدست خودم عصبانی بودم نباید توی عصبانیت جواب کسی رو میدادم.
دفاع کردن محسن ازم ممکنه خیلی به ضررم تمام بشه، اصلاً اون اینجا چیکار میکرد؟! کلافه بودم که صدای بوقی ازپشت سرم، باعث جیغ و پرش یه متریم به هوا شد، برگشتم دیدم محسن بود، سوار موتور و با اخمهای که بهم گره خورده بودند.
شوکه همونجا خشکم زده بود، که محسن با ابروهای از تعجب بالا پریده پیاده شد و کلاهش رو درآورد و روی دسته ی موتور گذاشت و با سرعت به طرفم اومد، از نگاه عجیبش قدمی به عقب برداشتم، نگاه به خون نشستهی محسن روی دست باند پیچی شده ام افتاده بود که دستم رو گرفت، آب دهنم رو با صدا قورت دادم، محسن با صدایی دورگه که سعی میکرد نلرزه میگوید:
- دستت چیشده؟! کار اون عوضیه؟! هــان؟!
دستش روی باند لغزید، آروم منو به طرف خودش کشید و نفسهای بلند و کشداری میزد
بازوم و به خودش چسبوند و آروم زمزمه کرد:
- چرا.. دِ بیانصاف چــرا؟! مگه من مترسکم؟! اگه نتونم ازت محافظت کنم به چه دردی میخورم؟! اگه نتونم ازت دفاع کنم به درد لای جرز دیوار هم نمیخورم، چطوری اینطوری نادیدهام میگیری؟! پــروا بینهایت ازت دلخورم، امروز بدجور شکستیم، اون ناکس مزاحم تو میشه ومن مثل کبک سرمو زیر برف کردهام ازخودم عصبانی وکفریم، از دست این خود سریهات دارم دیوونهمیشم، د اخه بیانصاف اگه.
اگر امروز اتفاقی اینجا نبودم نمیخواستی چیزی بهم بگی؟!
به زور خودش رو کنترل کرد و سریع برگشت به طرف موتورش و سوار شد، کمی موتور رو حرکت داد و جلوی پام ترمز کرد.
بغض به گلوم فشار میآورد، اصلاً دوست نداشتم محسن درگیر این مسائل بشه.
آروم شال بافتنیم رو دور گردنم پیچیدم و سوارموتور شدم، ضعف بهم غالب شده بود و سرگیجه ی لعنتی باز امونم رو بریده بود، از توی جیب کوله پشتیم قرصی رو درآوردم، محسن انگار فهمید و سرعتش رو کم کرد، بطری کوچک آب رو در آوردم و با قرص خوردم، سرم رو روی کمر محسن گذاشتم، لبخند عمیقی گوشهی لبم جا خوش کرده بود، بخاطر اینکه محسن جلوی همهی کسایی که خیلی اذیتم کرده بودند ازم دفاع کرده بود و گلوش رو پاره کرده بود و اون پسرهی عقدهای روکتک زده بود، محسن برای من غیرت خرج کرده بود، با لبخند درحالیکه سرم روی کمرش بود با اطمینان چشم بستم.
چشمم رو که بستم پیشنهاد دانیال توی سرم طوفان به پا کرد، دو دلی بدجور بهم فشار میآورد و این افکار سردردم رو بیشتر میکردند.
بعد ازطی کردن این راه طولانی، محسن بیتوجه به من دلخور وارد حیاط شد وقتی به ساختمان اصلی رسیدیم محسن موتورش رو زیر بالکن کنار پلهها پارک کرد.
آروم لب زدم:
-من.. من.. قصد نداشتم غرورت رو له کنم، تو جون منی، مگه تو لاتی که یقه ی هر بیسروپایی روبگیری؟!
محسن سویچ رو از موتور جداکرد و کلاهش رو از سرش برداشت و بدون نگاه کردن به من، ازم گذشت، دنبالش پا تندکردم.
ازته دلم نالیدم:
-تورو خدا اذیتم نکن محسن، مگه من به جز تو کی رو دارم، نگاهت رو ازم نگیر، محسن من میدونم که تو فکر میکنی منو اذیت میکنند، اما قسم میخورم که همیشه بدتر از این جواب ش ون رو میدم، شاید زبونی نباشه اما بخاطره همینه که دارن میسوزند و این طوری عکسالعمل نشون میدن.
محسن برگشت و نگاهی بهم کرد:
-دمت گرم پـروا اصلاً منوقبول داری؟! هان؟! پـروا من چکارهی توام؟!
لبخندی زدم:
-قربونت برم که اینطوری برای من عصبی میشی و برای من کتک کاری میکنی، تو همه کارهی منی توتنها حامی منی، تو بهترین داداش دنیایی.
محسن پوزخندی زد و انگشتهاش رو به عنوان گوش بالای سرش گذاشت و آروم تکانشون داد:
-شغل شریف جدیدمه؟!
خندیدم وچشم غرهای بهش رفتم:
-دور ازجونت، تو خیلی تکی بخدا، حالاهم بخند و اینقدر منو اذیت نکن از اونجا تا اینجا خیلی غصه خوردم.
محسن چشمهاش رو ریز کرد:
-آره خیلی معلومه، فقط توی کمرم یه متکا کم بود.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم که صدای خندهام بلند نشه، مشت محکمی به بازوی محسن کوبیدم.
محسن پشت چشم نازک کرد:
-اِی بابا ، نکن پـروا گوشته آهن که نیست، تو و بی بی کیسه بوکس رایگان گیرآوردید؟هی فرت و فرت به من میکوبید.
ازحالت بامزهی صورتش خندهام گرفت و با اخم ریزی گفتم:
-بچه سوسول نشو.
پووفی کشید:
-منو سوسول بازی؟! اگه بچه سوسول بودم که تا حالا باید سینهی قبرستون خوابیده بودم.
عصبی غریدم:
-دیگه این حرف رو نشنوم.
محسن باتک خنده ای سرم رو زیربغلش گرفت و من الکی دماغم رو گرفتم...
-اِحـح.
محسن مردونه خندید:
-این مجازاتته.
_
امروز کارم زودتر تمام شده بود و خودم رو به آدرس روی کارتی که دانیال بهم داده بود، رسانده بودم و جلوی ساختمان پنج طبقهای با نمای مشکی و شیکی ایستاده بودم، تابلوی شکیل روی سردرش بدجور توی چشمم بود.
زیر لب زمزمه کردم:
- شرکت ساختمانی سازه های نو 'ورنا(جوان)' مدیریت حق شناس.
باخودم گفتم:
- من که باشرکت فرداد(باشکوه)قرارداد نبستم اینجا برای من بهتره.
چشم بستم و بند کوله پشتیم رو محکمتر چسبیدم و قدم برداشتم، از در ورودی گذشتم، پام که روی پله ها نشست، هزارتا احساس ناجور بهم غالب شد، من میخواستم توی کارم بهترین باشم اما الان فقط پول رو اولویت قرار دادم، خیلی حس مزخرفی داشتم، درخلاء بدی گیر افتاده بودم، چیزی که همیشه میخواستم بدستش بیارم ورای اینجا بود.
دستم رو به میلهی محافظ بند کردم، نگاهم به پلههای پیچ خورده افتاد و نفسم رو بیرون دادم، برای اولین بارعلاقهام رو ترجیح دادم و عقب گرد کردم.
نمیدونم تاچقدر درست تصمیم گرفتم، شاید بدترین تصمیم زندگیم باشه اما دلم میخواد یه بار هم که شده با تواناییهام شناخته بشم، کارت رو از جیبم بیرون کشیدم، لبخندی گوشهی لبم بود و به طرف سطل زبالهی کنار درخروجی قدمی برداشتم که صورتم به دیوار سفتی برخورد کرد....
ازدرد اشک توی چشمهام حلقه شد، استخوان دماغم خورد شده بود و نفسم بند اومده بود که بوی عطر سرد وتلخی که به نظرم خیلی آشنا بود زیر بینیم پیچید، نزدیک بود سقوط کنم که دستی کمرم رو رونگه داشت.
نگاه پر از دردم به دوگوی قهوهای پر ازخشم و عصبی که بنظرم خیلی آشنا میرسید، گره خورده بود.
یه دفعه مغز هنگ کرده ام به کارافتاد و با اخم و با سرعت زیادم و ترسیده ازش جداشدم و زدم زیر دستش و ازش فاصله گرفتم و با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
-حق نداشتید بهم دست بزنید.
بااخم به صورت عصبیش نگاه میکردم که رنگ نگاهش رنگ تعجب گرفت و لبخند کجی گوشهی لبش نقش بست و جدی و با خودنسردی لب زد:
-کشته مردهاتم؟! دست و پاچلفتی، روتو برم والا روش جدیدتونه برای تور کردن؟! خدا روزیت رو جای دیگهای حواله کنه، من اهلش نیستم، رل جدیدی برای خودت دست و پا کن.
ابروهام ازتعجب به موهام چسبید و نفسهای عصبی و بلندی کشیدم، خونم رو به جوش آورده بود، منو تور کردن؟
عصبی خواستم لب باز کنم که بیتوجه به من خم شد و پالتو و کلیربوکش رو(دفتر نگهداری اسناد و نقشهها) برداشت، کلیربوکش باز شده بود و چندتا برگه ازش بیرون ریخته بود که یکدفعه چشمم چرخید روی نقشههای جالبی که از توی کلیربوکش بیرون ریخته بود.
پالتوش رو تکانی داد و روی ساق دستش گذاشت، با نفسهای کشدار درحالیکه از خشم میلرزیدم، لبام هم تکان میخوردند، اما با دیدن چشمهای سرد و عاری از هر حسش که با رگههای سرخ توی سفیدی چشمش همراه بود، مثل ماهی فقط دهنم رو باز و بسته میکردم و از ترس اون نگاه سرد و یخیش دهنم بسته شد.
با نفرت و پر از خشم نیم نگاهی بهم انداخت و با اخم غلیظی سریع ازم رد شد...
_آرشام
با اجازهی نگهبان ماشین رو توی پارکینگ شرکت پارک کردم و از روی صندلی عقب ماشین پالتوم رو برداشتم و روی دستم گذاشتم و وسایلم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به طرف در ورودی رفتم.
از درب شیشهای چشمم به دختری افتاد که به پلهها نگاه میکرد، درحالیکه ماتش برده بود، با خودم گفتم:
- چه، خنگیه چرا با آسانسور نمیره؟!
درب اتوماتیک باز شد، گوشیم توی جیبم لرزید برای جلسه گوشیم رو روی حالت ویبره گذاشته بودم، حواسم رفت سمت گوشی و دستم روی جیبم نشست که محکم به چیزی برخورد کردم.
تمام وسایلم از دستم سر خوردند، دخترهی دست و پا چلفتی در حالت سقوط بود، بیاختیار کمرش رو گرفتم.
شوکه سرجام ایستاده بودم که صدای آخ و اوخ دختره باعث شد سریع خودم رو جمع و جور کنم، چشمهاش از تعجب گرد شده بودند.
اخمی بین ابروهام نقش بست، چقدر برام آشنا بود، کجا دیده بودمش؟!
با دیدن وسایلم و اون همه حساسیتم روی نقشه هام خشم سر تا پام رو در بر گرفت، آروم پووف کلافهای کشیدم، برای چند ثانیه چشم بستم تا یکم از خشمم رو کنترل کنم که همین جا هرچی از دهنم در میاد بارش نکنم، از هر چی دختره بدم میاد، حقشونه که فقط مثل یه آشغال باهاشون رفتار بشه و بعد از استفاده هم جایی که لایقش هستند فرستاده بشن.
یه دفعه دیدم صورتش از خشم کبود شد، نگاهش رنگ غیض گرفت و با اخم سریع خودش رو جمع و جور کرد، ترسیده بود و چندین حالت گنگ از صورتش نمایان بود، یه دفعه محکم زد زیر دستم که هنوز بند بازوش بود، ترسیده چند قدمی به عقب برداشت، کمی ازم فاصله گرفت و با صدای تحلیل رفتهای لب زد:
- حق نداشتید بهم دست بزنید.
با اخم به صورتش نگاه کردم، از حرفش ابروهام ناخودآگاه بالا پرید، این دخترهی برای خودش داره چی بلغور میکنه؟! پوزخند همیشگی، گوشهی لبم نقش بست، جدی و با خونسردی لب زدم:
- کشته مردهاتم؟! دست و پاچلفتی، روت رو برم والا روش جدیدتونه برای تور کردن؟! خدا روزیت رو جای دیگه ای حواله کنه، من اهلش نیستم رل جدیدی هم برای خودت دست و پا کن.
ابروهاش ازتعجب به موهاش چسبید، نفسهای عصبی و بلندی میکشید و نفساش رو باصدا بیرون میداد، بیتفاوت به رفتارش خم شدم و وسایلم رو جمع کردم، نباید دیر به جلسه میرسیدم.
نگاهی جدی و بیحالت به صورتش انداختم و از کنارش رد شدم، عصبی بودم، سوار آسانسور شدم.
به طبقهی مورد نظر رسیدم، منشی با دیدنم بلند شد و با لبخندی محجوبانه گفت:
- سلام خوش اومدید آقای پاکرو.
خشک وجدی، با همون اخم وسط ابروهام:
- سلام، ممنونم، آقای حق شناس هستند؟!
منشی آروم میگوید:
- بله، شما بفرمایید توی اُتاق جلسه ایشون هم الان تشریف میارن.
سرم رو تکان دادم:
-میشه راهنمایی کنید؟
منشی جلوتر حرکت کرد:
- بله بفرمایید، از این طرف.
به اُتاق جلسه رفتم کسی نبود، روی یه صندلی نشستم که با صدای منشی سرم رو بلند کردم.
منشی:
- چیزی میل دارید بگم براتون بیارن؟!
سریع گفتم:
- نه مرسی.
منشی که بیرون رفت با دیدن جعبهی سیگارم وسوسه ی سیگار کشیدن به سرم افتاد، اما بیخیال سیگارکشیدن شدم و کلیربوکم رو باز کردم و در حال چک کردن نقشههام بودم که چیزی لا به لای نقشههام دیدم و اونو بیرون کشیدم و با تعجب به برگه خیره شدم، اینا مال کی هستند؟ سرم رو بلند کردم.... دستی به گردنم کشیدم... کلافه مشت آرومی روی میز کوبیدم...
لای دفتر رو بستم و با ابروهای درهم رفته داشتم فکر میکردم که در باز شد و مردی میان سال و خوش چهره وارد شد و بعد از اون هم دو تا مرد جوان وارد شدند که مرد آخری قدبلند و کمی لاغر بود.
آقای حق شناس با لبخندی به طرفم اومد:
- خیلی خوش اومدید، ببخشید آقای پاکرو رئیس اولم داشت بهم دستور ریز و درشت میداد، بفرمایید لطفاً.
ازشنیدن حرفش، لبخند کم رنگی زدم و سرم روتکان دادم:
-ممنونم، اگر کار دارید، زمان دیگهای مزاحمتون میشم.
حق شناس سریع در حالی که میخواست بنشینه، گفت:
-نه اتفاقا وقت مناسبیه، من خودمم میخواستم باهاتون تماس بگیرم، برای اتفاقی که برای پدرتون افتاد واقعاً متاسفم، آرمان وقتش بود که بازنشسته بشه ومن هرچی بهش می گفتم گوش نمی داد، الان چطورند؟!
خودم رو محکم گرفتم و با همون اخم و آبهت توی وجودم لب زدم:
-خوبن خداروشکر، آقای حق شناس راستش رو بخواین من میخوام کارهای پدرم رو سرو سامان بدم، یه گروه رو از تیمم جدا کردم که به کارهای شرکت پدرم رسیدگی کنند و من میخوام دو تا شرکت رو یکی کنم، چون کارهای شرکت من هم مثل اونه، فقط شرکت من پیشرفتهتر و کارآمدتره، میخواستم بدونم، مثل همیشه میتونید مواد اولیه ی لازم رو برای شرکتمون تهیه کنید؟!
و اگرم مایل باشید میخوام قرارداد جدید رو دوباره تمدیدکنیم، خودم شخصا اومدم تا با شما صحبت کنم.
حق شناس سرش رو تکان داد و دستی به برگههای جلوش کشید وجدی میگوید:
-راستش همونطور که همه میدونند، من کارم مشخصه و کسی هم نیست که توی این کار باشه و منو نشناسه اما همونطور که میدونید من با جوانهای تازه کار به هیچ وجه کار نمیکنم چون تجربهاش رو داشتم.
خواستم پوزخند بزنم به حرفش اما بخاطر پدرم که کلی توصیه کرده بود به زور خودم روکنترل کردم، ولی وقتی چیزی که توی دلم مونده رونگه دارم بهم فشار زیادمی وارد میشه.
آروم گفتم:
-بله حرف شما درست، الانم اینجام که اگه حاضرید با ما قرارداد تمدید کنید، مفاد وشرایط روطبق قبل انجام بدیم.
حق شناس سرش رو تکان داد و جدی میگوید:
-بله البته، راستی شنیدم که شما پروژهی بزرگ ملایر رو گرفتین درسته؟!
نفسم رو نامحسوس بیرون دادم، این پروژه رو دلی برداشته بودم و قصد و غرضی هم از گرفتنش نداشتم، سرم رو بلند کردم و به زور فکم رو باز کردم:
- بله این پروژه رو خودم انتخاب کردم، چون پروژه ی بومی بودو مال یکی از دوستام بود و اون خیلی دوست داشت که من این پروژه رو بگیرم ومن پیشنهادش رو دادم و سریع موافقت شد.
باخودم گفتم:
-کم کسی نیستم که.
حق شناس با تحسین نگاهم کرد:
-بله درجریانم، خواستم اگه میشه خواهش کنم دخترمم توی این پروژه در کنار شما باشه.
دستم زیر میز مشت شد، از این کارها و دخالت های توی انتخاب م و این پارتی بازیهایی که معلوم نیست چه هدفی پشتشون خوابیده اصلاً ازش خوشم نمیاومد، این کار یه کار دلیه دوست نداشتم خرابش کنم،اینو دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
با لبخند دندان شکنی گفتم:
-ببخشید آقای حق شناس اگر پدرم رو شناخته باشید، پس منو هم خوب میشناسید، دراین موردم فکرمیکنم اگه دخترتون رزومهاش رو برام بیاره تصمیم نهاییم رو براساس شایستگیش می گیرم، چون من در زمینهی کاری باکسی رودرواسی ندارم.
حق شناس که انگار به تریپ قباش بدجور برخورده بود، با اخم میگوید:
-مهم نیست یه کاریش میکنم.
خوشحال شدم و با اخم ریزی گفتم:
- ببخشید شما کسی به اسم سینایی میشناسید؟!
حق شناس سریع گفت:
- نه.
بامکثی ادامه داد:
-چطور؟! چیزی شده؟
اون مرد قد بلنده تک سرفهای کرد و آروم گفت:
-آقای حق شناس خانم سینایی همونی که درموردش باهاتون حرف زدم.
حق شناس با ابروهای بالا رفته، کمی به صورتم دقیق شد، انگار چیزی در مورد این خانم عجیبه، چون با اخم غلیظی کنجکاو میگوید:
-مشکلی پیش اومده؟!
این نگاه بدجور مشکوک بود، نگاه تیزبینشون روی من زوم شده بود، انگار بدجور کنجکاو شده بودند، توی دلم پوز خندی زدم:
- نخیر مشکلی نیست.
حق شناس به همون مرد جوان اشاره داد، اون مرد جوان هم برگههای قرارداد رو جلوی من قرار داد و من به قرارداد خیره شدم.
حق شناس با همون جدیت کلامش روبه من گفت:
- بخونید اگر مایل بودید، امضاش کنید.
آروم و خونسرد شروع کردم به خوندن از سنگینی نگاه حق شناس فهمیدم که انگار انتظار نداشت مطالعه اش کنم، با دقت شروع کردم به خوندن، روی چند بندش نقطهی ریزی گذاشتم، آروم گفتم:
-آقای حق شناس روی چند بندش اختلاف نظر داریم، اگر میخواید با ما همکاری کنید، دلیل اینکه بخواین هر سه ماه جلوتر هزینهی بار و بگیرید منطقی نیست، اگر این چند بندی که مبنی بر تحویل و هزینههاست حذف بشه امضاش میکنم...
حق شناس پوزخندی زد:
-شما انگار نمیخواین با ما ادامهی همکاری داشته باشید، چون قرارداد ما به هیچ عنوان تغییر نمیکنه.
سریع بلند شدم و وسایلم روجمع کردم:
-خیلی خوشحال شدم آقای حقشناس.
حق شناس که انگار انتظار داشت التماسِ ش کنم با کمی تعجب بلند شد و دکمهی کتش رو بست و سرش رو تکان داد و با پوزخند معنی داری بهم خیره شد:
-به پدر سلام برسونید.
جدی و محکم، خونسرد لب زدم:
-حتماً روز خوش.
کتم رو روی دستم انداختم، داشتم از راهرو میگذشتم که کسی صدام زد و بدون اینکه به عقب برگردم، سرجام ایستادم، من با جایی که نخوام کار کنم اگه ورشکسته هم بشم عمرا دیگه برنمی گردم.
با اون پوزخندش بهم میگفت برو بگرد آخرش دست از پا درازتر برمیگردی همین جا کور خونده اون به جوانها اعتماد نداره، اما من به سخت کوشی اونا اعتماد دارم، توی این چند روز پدر خودمو درآوردم، تا بهترینها روپیدا کنم، نیازی به امثال حق شناس هم ندارم، که بخاطر کار باید هر خواستهای رو که داره برآورده کنم.
همون مرد قد بلند و لاغر با اخم بهم خیرشده بود و باچشمای ریز شده به من نگاه میکرد، باخونسردی بهش زل زدم:
-پسندیدی؟!
ابروهاش به آنی بالا پرید، بدون اینکه راهمو کج کنم، مستقیم رفتم که به بازوش ضربه ای زدم و راهمو باز کردم، با اخم گفتم:
-اگه اومدی واسهی التماسِ بایدبگم من چیزی روکه دوست نداشته باشم، استغفرالله خدا هم نمیتونه وادارم کنه، همین الانش هم به زور واصرار کسی تا اینجا اومدم، اگه هم میخوای دعوا کنی، بزرگترت روصدا کن.
اون پسره که کنارم ایستاده بود، بلند خندید و تنش ازخنده میلرزید، برام اصلاًمهم نبود بیارزشترین رفتار دنیا رو اصلا هم حساب نمیکردم.
باقدمهای بلند ازش چندقدمی دور شدم، که باصدای آمیخته به خنده گفت:
-خودت رو خیلی دست بالا گرفتی.
ارزش جواب دادن هم نداشت قدمی دیگه برداشتم، که دستش روی پیراهن نشست، یه دفعه طوفانی شدم و چشم غرهای بهش رفتم، که رنگ ترس توی چشماش غوغا کرد، سریع دستش رو کشید.
باپوزخندی بهش گفتم:
-ارزش جواب دادن نداری، اما اینو میگم که توی گوشت فرو کنی کسی که پایین باشه زورمیزنه که خودش رو دست بالا بگیره، هرچی خودش رو دست بالا فرض کنه و با آدمای سرشناس بگرده و خودش رو قاطی آدمای معروف بکنه، فقط پوستهی تو خالیش رو دست بالا نشون میده، این آدما روهیچ وقت با کسی که همیشه توی اوج بودن یکی نکن، بعدش هم دفعهی بعدی حواست باشه که دستت رو کجا میزاری، حالیت شد؟!
اون پسره ازخشم به خودش لرزید، ولی خودش رو به زور کنترل کرد و باعصبانیتی کنترل شده گفت:
-من کاری به رفتن یا نرفتن شما ندارم، فقط در مورد خانم سیناییه.
بانیش خندی ازبالا بهش نگاه کردم:
-اون وقت تو.. کی باشی؟
سریع وجدی گفت:
-من برادرشم.
پوزخندم صدادارشد:
-این روزا همهی پسرا روز اول برای دخترا داداشی هستند، روز بعدش روی تختش، عشقش هستند.
یه دفعه ای آتیش گرفت، قرمز شدن رگهای چشمش رو به وضوح دیدم، دستش به یقهام نشست، عصبی نفس تندی کشیدم.
که غرید:
-خفه شو مردتیکه، دفعهی بعدی که اسم پـروا رو به زبون نجست میاری باید قبلش دهنت رو آب بکش، نعوذبالله پسر خدا هم باشی همینجا درازت میکنم، بعدش هم مهم نیست تهش چی میشه، شیر فهم شدی؟!
بدون عکس العمل به صورت کبودش نگاهی کردم و بیتفاوت سرم رو به طرف مخالفش چرخاندم وبا بیمحلی کامل گفتم:
-صدای لالایت یه نمه زبره، بدخوابم کردی و الانم برو برای یه نفر دیگه ادای دایه هارو در بیار، من نه ازصدای بلندت میترسم، نه لحن چاله میدونیت.
دستم رو روی دستش که روی یقهام بود گذاشتم و با یه حرکت از یقهام جداش کردم، و با یه حرکت انگشتهاش رو فشاردادم و با نفرت و با خونسردی لب زدم:
-دفعهی سومی درکار نیست، اینجا بخاطر پدرم بلوا به پا نمیکنم، وگرنه بد دور شرکت میگردونمت که بدونی من یه حرفی رودوبار تکرارنمیکنم. با پوزخند یه نگاهی به نشانه این که عددی نیستی، به سرتا پاش کردم، دستش روی دستم نشست سعی میکرد، دستش از دستم بیرون بکشه.
کنار گوشش پچ زد:
-دفعه بعد به طرفت یه نگاه بنداز الکی چشم بسته زورت هدر نده، میخوای یقه پاره کنی حداقل خودت زخم و زلی نکن.
باپوزخندی ازش گذشتم، سریع به شرکت برگشتم، کنار پنجره سیگاری رو روشن کردم، یه پک محکم زدم، چند پوک محکم زدم، کمی خودمو رو آروم کردم.
با سیگار لای انگشت کلیربوک روباز کرد، با دیدن رزومه، با دقت نگاه مهندسی مدیریت پروژه، کارشناسی ارشد سال اخرتحصیلی، تلسط به زبان انگلیسی.
چندتا برگه ازبین رزومهاش دیدم، چشمهام چهارتا شد، نمره کامل درس مواد و مصالح از استاد مظاهری یادم میاد با اون همه استعداد وهوش از استاد مظاهری همیشهی خدا هیجده میگرفتم.
باعث حیرتم شده بود، سریع سیگارم روخاموش کردم، و شماره استاد رو گرفتم.
بعد سه بوق صدای دلنشنش توی گوشم پیچید.
-سلام پسرم، چطوری؟! چه عجب یادی از ما کردی.
ازشنیدن صداش لبخندی روی لبم نشست.
-سلام بر کوشاترین استاد قرن.
محجوبانه خندید:
- حالا این تعریفه یا کنایه؟!
جدی گفتم:
- این چه حرفیه شما فقط یکدونهای استاد، کسی به گرد به پای شما نمیرسه.
استاد با تک خندهی میگوید:
- بسه آرشام اینقدر هندونه زیر بغلم بار نکن.
خندیدو دلخور گفتم:
- استــاد...
استاد آروم میگوید:
- شنیدم که پدر کمی ناخوشن. الان چطوره؟!
لبخندم پر کشید و آروم گفتم:
- خوبه فعلا دکتر براش استراحت مطلق داده اما براش سخته آخه یه عمره دویده و الان خوابیدن واقعاً براش سخته.
استاد آهی کشید:
-درکش میکنم، منم الان که بازنشسته شدمه، روزام به زور شب میشه ولی وقتی سرکار بودم تا چشم به هم میزدم شب میشد.
سرم روتکانی دادم، و ادامه داد:
-راستی کاری داشتی پسرم؟!
آروم گفتم:
-استاد به چند تا سال آخری زبر و زرنگ نیاز دارم کسی رو توی دست و بالت نداری؟!
استاد کمی ساکت شد و....
با کمی تعلل گفت:
- الان کسی به ذهنم نمیرسه، بیشتر دانشجوهای این دوره زمونه، موس موس میکنند، تا یه نمره بگیرند، اصلاً اهل درس نیستند.
لبخندی زدم، نگاهم چرخید روی عکس پــروا سینایی، آروم گفتم:
- ممنونم استاد، میگم استاد کسی نبوده که تونسته باشه از شما نمرهی کامل رو گرفته باشه؟! یه آدم زرنگ، کسی که مرکز توجه تون بوده باشــ...
استاد سریع بین حرفم پرید و باذوق گفت:
-توی تمام این سالها، دانشجویی به باهوشی خانم سیناییـ..
ازشنیدن اسمش ابروهام بالا پرید، با دقت بیشتر به حرفهای استاد گوش دادم.
-نداشتم، اوایل چون سر کلاسم نمیاومد و نمره کامل رو میگرفت فکر میکردم، تقلب میکنه، اما بعد فهمیدم چون کارمیکنه، وساعت کلاسم براش مناسب نیست، جزوهی منو کپی میکرده و از این رو هم نمرهی کامل رو میگرفت، تمام جزوه هاش روگرفتم، خیلی ازش خوشم اومد، بجای استفاده از چاپگر خودش نشسته بود و با خط خوش، همه رو رونوشت کرده بود، از اینرو تمام درس رو از بر میشد، بعداً فهمیدم که دانشجوهای دیگه بخاطر اینکه یه کم مشکل مالی داره خیلی اذیتش میکنند، خیلی ناراحت شدم، یه پسره بود، آه آه اسمش چی بود، آهان مهراد چون نتوسته بود، جایزه ی بهترین نقشه رو بگیره، کینهای شده بود، وتوی هر فرصتی که پیش می اومد این دخترهی بیچاره رو اذیت میکرد.
چشمهام از تعجب گرد شد، یاد اون روز توی دانشگاه افتادم، که داشتم مطالعه میکردم و صدای بحث وجدل مهراد رو شنیدم و صداش کردم، اما اون موقعه هم که پشتش به من بود، پس چرا چهرهی این دختر اینقدر برام آشناست؟
-آرشام خلاصه اگه میتونی پیداش کن، اون یه گنجه، توی همه چی بینقصه، خیلی حرص میخورم که بخاطر پول، نقشههای خیلی حرفهایش رو به پایین ترین قیمت به دانشجوها میفروشه حیفه این دختره، دستش رو بگیر، اون برای تو که توی کارت بهترینی لازمه، آهان راستی نگفتم که اون یه آجر فوق مقاوم با کمترین مواد ساخته، سیما جون اون آجر رو با هرسختی ای که بود، براش ثبت کرد.
ازشنیدن اسم سیما، شوک شدیدی بهم وارد شد، وبا شک و تردد پرسیدم:
-استاد؟! شـــ... شـما الان گفتین سیما؟! منظورتون که سیما خواهر خودم نیست که؟!هــان؟
استاد قه قهای زد:
-میدونم شوکه شدی اما درسته، اون رو فرستادم سراغش، بهش گفته بودم اون قبولت نمیکنه، اما با سرسختی آدرسش رو گرفت، بعداً از سیما شنیدم که دو ماه تمام دم در خونهاش بست نشسته بود، تا قبول کرد، اون دست پروردهی سیماجونه.
دستی به صورتم کشیدم، واقعاً؟! اون بعد این همه سال با ما حتی حرف نمیزنه، همیشه پدرم رو مقصر مرگ شوهرش میدونه، سر اون پروژهی کذایی که باعث ورشکستگی پدرم شد، دزدیدن اسناد و مدارک مهم شرکت و کشته شدن امیررضا، داغش همهی ما رو بدجور شکست، شنیدن خبر فوت امیر رضا همراه شد، با سقط جنین سیما، حالا سالهاست که در خونهاش برای ما بستهست.
عصبی یک سیگار دیگه آتیش کردم، فکم از شنیدن اسم سیما چفت شده بود، که کسی استاد رو صدا زد.
سریع گفتم:
- استاد ببخشید مزاحمتون شدم.
استاد آروم و متین گفت:
- بسلامت پسرم، دفعهی بعدی بیا به من پیرمرد هم یه سری بزن خوشحال میشم.
با لبخندتلخ گفتم چشم، وخداحافظی کردم.
نمیدونم چندمین سیگارم بود، که روشن میکردم که کسی در زد:
- بله؟!
صدای با ناز منشی رو شنیدم:
- منم آقای پاکرو.
با صدایی که دو رگه شده بود، گفتم:
- بیا.
از پشت شیشه ی پنجره به بیرون خیره بودم، دود سیگارم رو که فوت کردم، بیرون منشی گفت:
- آقای پاکرو، اینا همون اسنادی هستند که میخواستید، فقط اسناد مالی و قسمت آقای نواب مونده که خانم سینابیبیرون بودند، نتونستــــ....
از شنیدن اسمش یه لحظه مغزم به کار افتاد، و سریع برگشتم، و با تعجب بهش نگاه کردم، که ترسید، سیگارم رو توی جاسیگاری روی میزم خاموش کردم، آب دهنش رو که با صدا قورت داد رو شنیدم، چشمهام رو ریز کردم و جدی بهش زل زدم:
- الان چی گفتی؟!
به زور نفسی بیرون داد:
- ببخشید آقای نواب گفتن صبح زود....
دستم رو محکم روی میز کوبیدم و عصبی توپیدم:
-که جملات قبلیش رو مو به مو تکرار کنه.
از صدایی که توی فضا پیچید یه متر به هوا پرید، ترسیده شروع کرد به حرف زدن:
- گفتم، این همون اسنــ...
باچشم غرهای سریع وسط حرفش پریدم، گفتم:
-جملهی بعدیش..؟!
آروم و با استرس و با لرزش دستش لب زد:
-فقط اسناد مالی شرکت پدرتون مونده که خانم سینایی امروز خیلی زود رفتند؟!!
به گوشهام شک کردم، درست شنیدم، سینایی؟! با اخم دستم رو زیر چانهام گذاشتم، آتیش گرفتم، دختره ی عوضی که میخواست توی یه شرکت دیگه کار کنه درحالیکه اینجا کار میکنه، با صدای که ازخشم میلرزید، غریدم:
-چی؟! خانم سینایی؟ اسم کوچیکش چیه؟!
منشی ترسید و کف دستش رو روی مانتوی کوتاه و بدن نماش کشید، و آروم میگوید:
-یه اسم مسخره داشت، الان یادم نیست.
کمی فکر کرد،و اندکی بعد گفت:
-پری، یا پرند.. آ.. آ..
هم بدجور تند شده بود، و با صدایی که به شدت از خشم میلرزید از پشت میزبلندشدم، منشی نمیدونم چی توی صورتم دید، چند قدمی به عقب برداشت.
- پــروا نیست؟!
با لبخندی گشاد گفت:
-آره خــ...
نعره کشیدم:
-کی اونو استخدام کرده؟!
صدام توی فضا پیچید، و دوباره محکمتر ازدفعه ی قبل کوبیدم روی میز و..
منشی از ترس به لوکنت افتاد:
- آقــ...ــا خــ..ـودتون... اونو استــ.. تــخدام کردید، یادتون نیست؟! که یه هفته اون همهاش اینجا بود؟! شما هم گفتید که یه ماه امتحانی توی بایگانی شرکت پدرتون بزارمش.
از خشم زیادم مثل اژدها نفس میکشیدم، و با عصبانیت غریدم:
- زود قراردادش رو بیار و خودت هم گم شو بیرون.
منشی ترسید و عقب گرد کرد، اما وقتی در باز شد و می خواست بیرون بره سریع برگشت و با ترس دهنش رو باز کرد، و حرفی نزد، چشم غرهای بهش رفتم، وعصبی لب زدم:
- بنال من که مثل تو بیکار نیستم، از صبح که میای همهاش داری لاک میزنی و سوهان میکشی.
لبهاش لرزید، و آروم و با صدایی لرزان گفت:
- ببخشید.
انگار بهش برخورده بود که سریع بیرون رفت. تاشب عصبی اُتاق کارم رو بالا و پایین میکردم، که نکنه برای جاسوسی و بانقشه وارد شرکتم، شده؟!