-اپارتمان داداشم، خالیه چندوقتی اونجا باشه با تا عروسیش.
شهروز نگران بهش زل زد که من سریع گفتم:
-خیلی ممنونم، ولی نمیتونم قبول کنم، شاید داداشتون توی رو درواسی قبول کنه، اما عروستون و خانوادهاشون چی؟! اونجا قرار برای عروس داماد اماده بشه، من نمیتونم وارد خونهای بشم که خودشون هنوز اونو نچیدن.
زهرا باچشمهای اشکی سرشو پایین انداخت، دیگه حرفی نزد، توی ماشین فهمیدم شهروز نامزد زهراست، چقدر این دو تا آدمای خوبی هستند، واقعاً لایق هم بودن، شهروز آروم، گفت.
-خانم سینایی اونجا باهیچ کس صمیمی نشو، داستان زندگیتون به هیچ وجه برای کسی بازگو نکن به کسی اعتماد نکن، خیلی مواظب باشید، از اینکه شما هنوز دوشیزهای لام تاکام حرف نزنید، خیلی مراقب باشید، با آدمای مورد داردوست نشید، هرکی پیشنهادی غیر معمول داد سریع باجدیت ردکنید، مواظب دخانیاتهای جدید باشید از دست کسی چیزی نگیرید، خلاصه باید همه جوره مواظب باشید.
سرمو تکون دادم.
-چیز با ارزشی ندارم، فقط کمی طلا همراه دارم میخوام بفروشمون فقط یکی دوتاش فاکتور ندارن ازم نمیخرن میشه کمکم کنید، قسم میخورم مال خودمن، اگه براتون موردی داشت پول میدم اون و پس میگیرم.
زهرا بابغض به صدا دراومد.
-من روی اونا تحقیق کردم، میدونم مال خودته، باهم میریم، بفروشش.
اونارو با کمک زهرا فروختم وپول کمی اندوختهی من شد، بایدمواظب خرج ومخارجم باشم، باید زودتر کارپیدا کنم.
هرچند نمیدونم ازپَس چه کاری بر میایم؟! با ناامیدی نفسمو بیرون دادم، خیلی حالم بد بود، نگران بودم، ولی حداقل سقفی بیمنت بالای سرم هست.
به ساختمان دوطبقهای رسیدیم.
زهرا ونامزدش با زنی محجبه صبحت میکردند، من کمی دورتر به آنها نگاه کرد، تا زهرا به طرفم اومد.
-بیا بریم.
بیحرف راه افتادم.
-اینجا قانون خودش رو داره، هرجا رفتی، قبل ازساعت پنج باید برگردی و اینکه، هرچیز اینجا برعهدهی دولته، جز هزینهی جانبی، ساعت نه شب هم خاموشیه.
باناراحتی گفتم:
-ولی منـ.. من میخواستم شبا اگه بشه درسم و بخونم، من برای کنکور رشته ریاضی روانتخاب کردم کمی بیشتر از قبل باید تلاش کنم.
زهرا لبخندی زد.
-دراین مورد صحبت کردم، گفته اگه مزاحم کسی نشید، میتونی از شمع یا لامپ شارژی استفاده کنید، میتونی دَرست هم بخونی.
سرمو پایین انداختم، خیلی گرفته بودم انگار توی هوا معلقم، با زهرا به اُتاق بالا رفتیم، توی اُتاق سه نفر بودند من چهارمی میشدم.
-میگن اینجا یه فرزانه خانمه که کمی قلدره، اگه دختر خوبی باشی هواتو داره، برای همین ازعمد آوردمت اینجا ازمدیر اینجا شنیدم، کلی توی کارای دستی استاده ازش میتونی چیزای زیادمی یاد بگیری درکنار درست دراومد هم داشته باشی تو که کمک ما روقبول نکردی.
لبخندی زدم.
-تاهمین جاشو هم خیلی بهم کمک کردید، اقا شهروز رفته؟!
زهرا لبخندی زد.
-نوچـچ، بدون من جایی نمیره، فرستادمش جایی زودی میاد، بریم باهم اُتاقیات آشنات کنم، راستی حرفای شهروز روجدی بگیر، خیلیا آدمای سواستفاده گری هستند، نباید به کسی روبدی.
-چشم، همین کارو میکنم.
وارد اُتاق شدم، اُتاق کوچک و جمع جوری بود، تختا دوطبقه بودن، اون گوشهی نزدیک پنجره پردهای کشیده بود، که چرخ خیاطی اونجا گذاشته بودن کنارش کلی عروسک توی گونی گوشهی اون پرده دیدم.
زهرا نگاهی به اُتاق کرد.
-کسی نیست؟!
چمدونم داخل گذاشتم، درهمین حال زنی بنظر سی و پنج به بالا با صورتی کمی گرفته از پشت سرمون جدی گفت:
-فرمایش؟!
زهرا سریع برگشت.
-شما باید فرزانه باشید.
-خب فرضا باشم، امرتون؟!
زهرا چادرش و کمی عقب داد که نشانش پیدا بشه، اما فرزانه بدون ترس گفت:
-ما که کاری نکردیم.
زهرا لبخندی زد:
-بله مگه من گفتم کاری کردید؟! این دوستم پرواست، خیلی برام عزیزم، از امروز اینجاست، میخوام اگه شد، حواستون بهش باشه.
با اخمی جدی گفت:
-من که لـلگی دار نیستم.
با نگرانی به زهرا نگاه کردم، لبخندی زد و با اون زن از من دور شدن، چیزی رو براش نجواگرنه میگفت، منم بیخیال داخل رفتم.
بعد از کمی اون زنه که اسمش فرزانه بود وارد شد، به تخت بالا اشاره کرد.
-اینجا مال توئه.
لبخندی زدم.
-دوستم رفت؟!
درحالی که ادامس میجوید:
-آآ، اون خانم پلیسه، فکر کنم رفت، خیلی نگرانت بود، میگفت کمکت کنم.
سرمو پایین انداختم.
-اره، اون تنها کسی که توی این دنیا بیرحم فقط قبولم داره.
فرزانه خندید.
-خیلی خوبه حداقل یکی تو رو قبول داره.
به جایی اشاره کرد.
-توی اون کمد کوچکه وسایلت جا بده، هرچی قیمت داری بده امانات.
با اه نفسمو بیرون دادم.
-جز دوتا تیکه لباس وچندتا کتاب چیزی ندارم.
باغصه ی عجیبی وسایلم توی کمد جا میدادم، کمی گذشته بود، که زهرا با تک خندهای وارد شد، نگاهم روی اون ثآبت شد.
-پـروا بیا ببینم چکار کردی؟!
دوتا جعبه توی دستش بود، یه لامپ و آباژور توی دستش بود، روی کمد گذاشت، چندتا کتاب هم ازکیفش درارود، کنارشون گذاشت.
-من باید برم، تو مواظب خودت باش، مدیونی اگه کاری داشتی بهم زنگ نزنی.
لبخندی زدم.
-خیلی ممنونم، راضی به زحمتــ..
با آب وتآب صورتمو بوسید.
-هیسس.
گونهام خیس و بوسید به محض رفتنش احساس غربیگی بهم دست داد، دم غروب گوشهی اُتاق کز کردم، احساس خفگی شدیدی داشتم، کاش زندگی اینقدر بیرحم نبود.
_
درست یه ماهه از اون روز گذشته، جز با فرزانه با کسی حرف نمیزدم.
کنار دست فرزانه دستبند چرم یاد میگرفتم، کلی دستبندهای بامهرههای رنگی ومرواید.
دوخت انواع عروسکو بلد بود، من فقط کمکش اجزای صورتشون و بهشون میچسباندم.
شبا هم تادیر وقت توی تراس یا سالن غذاخوری بالا درس میخوندم ته قلبم حس ناامیدی شدیدی داشتم.
فرزانه آروم با اون حالت راه رفتن لآتیش توی چهار چوب ایستاد.
-بدو پایین جشن گرفتن، توی گذشته سیر نکن که جز حسرت وتنهایی چیزی عایدت نمیشه.
به طرفم اومد، دستمو کشید.
-اون پایین شب نشینی باحالیه.
روسریم سر کردم، بدون مخالفت باهم حرکت کردیم، سروصدا زیادمی راه انداخته بودند.
گوشهی ایستادم، دخترا با پشت بشکهای تنبک میزدن چندتا دخترا وسط رقص ضایعی میرفتند.
یکیشون بابدنی لرزونی مثل این معتادا میرقصید، همه بهش داشتند، میخندیدند، از لحن وکاراش بعد یه ماه از ته دل خندیدم هوا کمی گرم بود، نگاهم توی جمعیت چرخید، همه مشکل داشتند، اما اینجا دارن کنار هم میخندن.
یاد سمیر باز خوشیم و ازم گرفت، به تنها عکسی که ازش جا مونده خیره شدم و دلم میلرزید، زندگی با من بد تا کرد.
فرزانه باهمهی تخسیش وسط برای خودش قر میداد، چقدر باحال میشید، اصلاً بهش نمیاومد کارا، منم از اون گوشهی از ته دلم میخندیدم.
یکی داد زد:
-حالا کرمتون نشون بدید.
همه هرچی داشتند، وسط میزاشتند، بغضیا حتی ساعت روی دستشون باز میکرد، میزاشتند، انگار دوستی خوشحال کردن کسی اینجا مهمتر از پوله، درحالیکه مشکل همه نداری و بییولیه.
فرزانه کنارم ایستاد.
-منو دیدی؟!
سرمو تکون دادم.
-خدایش خیلی باحال بودی، مخصوصا بلرزونت.
محکم بازوم زد:
-بمیر کثافت، منو مسخره میکنی؟!
لبهام و روی فشار دادم، به روز داشتم جلوی خودم میگرفت، که پقی زدم، زیر خنده، اون فقط نگاهم کرد.
-دنیای ماها کوچیکه، پــروا ببین بچهها باهمهی دردی که دارن کنار هم میخندند، به زندگی سخت بگیری سخت میشه.
لبشون شاید بخنده، اما همین اینجا بودنشون یعنی ته خط، من از دخترم دورم، قلبم هر لحظه میسوزه، اما دارم میسوزم تا بتونم سرپرستیش و به عهده بگیرم وبعدش به شهرم برگردم اینجا همه چیزمو گرفته دلم از همه شکسته، اما دخترم قدرتم شده.
به شادی بقیه زل زدم.
-درد از هر طرفش درده، برام سخته توی فاصلهی چندماه همه چیزم باخاک یکسان شد، میخوام سرم بالا بمونه اما انگار همه دست به دست دادن که اینطوری نشه.
فرزانه گفت:
-اگه بگم همه چیز درست میشه، دروغه محضه چون من از یه ساعت دیگهی خودم هم خبر ندارم، ولی بدون زندگی همینه، بالا پایین داره.
باحسرت دم عمیقی کشیدم.
-فقط یه ای کاش ورد زبونم شده وکلی حسرت درد اور.
دخترا دورگرفتن با سوت وکل کوردی میرقصند، چقدر هم قشنگ بود.
با لبخندی کم رنگی به شادی اونا خیره شدم، دست فرزانه روشونهام بود، که نوری چشمم و آزار داد.
نگاهم به دختری افتاد، داشت از همه عکس میگرفت، داد زدم:
-اگه ازم عکس گرفتی پاکش کن.
فرزانه اخم الود، صداش زد:
-لیلا.. زود بیا اینجا..
لیلا خودشو به اون راه زد، بین جمعیت گم و گور شد، پنج دقیقه بعد فرزانه گوشیش و با زور گرفت، کل عکسها روحذف کردم.
با ملچ و ملوچ با حالت خیلی بدی ادامس میجوید، نگاهش بهم یه طوری بود.
یه ثانیه خوشحال بودیم که این دختره از دماغمون آورد، کمی کیک فنجونی آوردن، روی صندلی نشستیم، اون دختره لیلا روبه روی ما ایستاد.
-تاحالا ندیدمت، جدیدی؟!
حتی نگاهش نکردم.
-از خونهفرار کردی؟!
حتی سرمو بلند نکردم.
-لالی؟!
فرزانه عصبی توپید:
-چیه؟! مثل جغد بالای سرما ایستادی و دماغتو توی پروپاچمون کردی؟! همم؟!
فرزانه سرش و بلند کرد، باصدای بمش گفت:
-بزن به چاک، تآبلند نشدما.
دختره باگفتن چیشش ازمون دور شد، ولی از اون روز به بعد هر جا تنها بودم میاومد تا سرصبحت روباز کنه، اما محلش نمیدادم، موقعه نهار از طبقه پایین غذاشو میآورد بالا و درست روبه روی من مینشست، اشتهای آدم و کور میکرد.
چندین بار فرزانه بدجور حالشو گرفته بود، ولی از رو نمیرفت.
فرزانه امروز بیرون بود، توی سالن نهار خوری درحالی که چشمم به کتاب بود، بوی سیگارش حس کردم.
-هی خوشگله، خوبی؟! هی لالی درس میخونی؟!
فکر میکرد، لالم ازبس که محلش نمیدادم.
-اسمت پـرواست؟! حتی اسمتو هم از باکلاس ماکلاسات، عصر میای بریم صفا ستی؟! میریم یه جای که کلی بهم خوش میگذره.
نگاهم چرخید روی اسیتنش که از کهنهگی نخ نما وپاره شده بود، پوزخندی زدم، چشمهاشو زیر کرد.
-بنظر میاد سنی نداری.
نگاهی بهش کردم.
-شاید سنی نداشته باشم، اما دوبرآبر تو میفهمم، بجای اینکه بری صفا سیتی گلریزون بگیر یه مانتوجدید تنت کنه تا لافت بگیره، هرچند اینجا بودن که لاف خرکی میشه.
جدی بهش زل زدم.
-دیگه دورو بر منم نپلک.
بلند شد، سریع جلوم قد علم کرد.
-حالا که عقلتو زبونت مشکلی نداره، بهت یه پیشنهاد میدم، میتونی زندگی نکبتیواز این فلاکت دربیاری.
خندم گرفت، این دختره جوک میگفت.
-من این فلاکت روبه اون جهنمی که میگی ترجیح میدم اگه راست میگی چرا خودت از این فلاکت درنمیاری؟! فکر میکنی بااحمق پا پاتی مثل خودت طرفی؟!
باچشمهای بزرخی توی صورتش زل زدم.
-تو چرا به من پیله کردی هان؟! من اینجا برام امنیت داره، فهمیدی؟! چی از جونم میخوای؟! من نه میخوام مواد فروش بشم، نه بردهی کسیم، حتی نسبت بخودم هم بیاعتمادم، پس دمتو روی کولت بزار شرت کم کن.
ظرف نیم خوردهی و کتابم برداشت، از پایین به بالا نگاهم کرد:
-اووه، تا الان فک میکردم لالی، نه مثل اینکه سه متر زبون داری.
پوزخندی زدم.
-لازم نمیببینم باکسی که ارزش نداره، دهم به دهن بشم.
ازخشم داشت میلرزید، بلند شد به طرفم بیاد، من بیخیال راهم رفتم.
-به حسابت میرسم.
لبخندی زدم، ظرف غذارو روی سبد ظروف گذاشتم.
_
دو هفته گذشته بود، یکی ازدخترای هم اُتاقی چندباری ازم خواست بریم باراز، ولی من حتی خریدهامو میدادم به فرزانه انجام بده، فرزانه از اون روز حواسش به لیلا بود جراعت جلو امدن رو نداشت.
ساعت نزدیک چهاربود، مشغول تست زدن بودم، که همون هم اُتاقیم وارد شد، بااسترس شدیدی اُتاق روبالا وپایین میکرد.
کمی بهش بیتدجهی کردم، اماشروع کرد، به بلندبلند گریه کردن، برگشتم بهش زل زدم.
-چت شده؟!
داشت خودخوری میکرد.
-وسایلم و ازم زدن، اونا.. اونــ..
باغصهی زیادم زد زیر گریه زد:
-اصلآباورم نمیشه، همه چیزم توی اون بود که ازم دزدیدن.
بلندشدم کنارش لبهی تخت نشستم.
-به پلیس خبر دادی؟!
به موهاش چنگ زد:
-پلیس که حرف ماها روقبول نداره، الان چه غلطی بکنم؟! وای خدا چیکار کنم؟
دلم براش کباب شده بود.
-من یه دوست پلیس دارم، الان بهش زنگ میزنم.
سریع دستمو گرفت.
-نه بیا بریم پیشش، تو روخدا باتلفن که چیزی درست نمیشه.
-ولیـ..
باصورتی اشکی بهم نگاه کرد.
-التماسِ ت میکنم، تو روخدا پروا جونم، کمکم کن، دستم به دامنت، بدبخت شدم.
دلم براش سوخت به روز لبخندی زدم.
-باشه صبر کن لباسمو بپوشم.
سریع یه لباس دم دستی پوشیدم، باهاش از دم مرکز در سوار اسنپ شدیم، ادرسو دادم، نگاهم به خیابونا بودچرا اشتباه میرفت؟!
بااخم گفتم:
-اقا دارید، اشتباه میرید.
راننده بدون حرف راه خودشو میرفت، ترسیدم مشکوک به این دختره که حتی اسمشو نمیدونستم نگاه کردم.
-اینجاچخبره؟!
باارامش بهم زل زد.
-برسیم میفهمی گلم.
-تو.. تو؟!
ابروهام بالاپرید. با نفرت بهش زل زدم، سریع خنجرکوچکی که زهرا بهم داده بود تاکنار پام جاساز کنم، از روی لباس لمس کردم.
نفس عصبیم به بیرون فوت کردم، داد زدم:
-همین الان نگهدارید..
راننده با خشم برگشت، داد زد.
-داری چه غلطی میکنی؟! مثل بچه آدم بنشین سرجات.
با دست چپش فرمون و گرفت، با اون یکی دستش به طرفم حمله کرد، با چند فنی که زهرا بهم یاد داده بود، با پا از پایین روبه بالا کوبیدم توی بازوش نعرهای خشکش توی فضای ماشین پیچید.
با تمام خشمم به موهای این عفریته چنگ زدم، سرشو تا کنار زانوهاش خم کردم، فریاد زدم:
- تو یکی رو خودم میکشم.
بلندتر رو به اون راننده داد زدم:
-یالا نگه دار مردتیکه، فکر کردی با یه ببوگلآبیطرفید؟! من این کوچه و خیابونا مثل کف دستم میشناسم.
اون مرد بلند خندید.
-تو بچه سوسول مال این حرفا نیستی.
باحرص دندونم و سآبیدم.
-اتفاقا مال خیلی چیزا هستم.
برای حفظ آبروم، دوباره به دروغ رو آوردم.
-من به جرم قتل توی زندون بودم، به زور رضایت گرفتم.
موهای اون دختره رو بیشتر کشیدم، جیغش توی ماشین پیچید، سریع پاچهی شلوارم و بالا دادم، چاقو رو بیرون کشیدم.
-ولم کن، عوضی، آآآیی موهامو کندی.
سرشو به طرف مخالف خودم کشیدم، سرش کج شد، نوک تیز چاقو با نفرت روی گونهاش گذاشتم، چشمهاش از ترس دو دو زد:
-خفه شو.
از ترس زبونش بند اومد، مثل بید لرزید:
-هان.. چت شده؟! میکشمت، الان برام بلبل زبونی کن، زبونت و موش خورد؟! بگو میخواستی با این شغال چه گوهی بخورید؟!
از حرص محکم با کف کفشم به صندلیش کوبیدم.
-فک کردی میخوای با اون اسباب بازی چه کنی؟! نمیتونی از اینجا بیرون بری.
بدنم از استرس مثل بید میلرزید، توی دلم باز خدا رو صدا کردم، تنها کسی که این روزا برام مونده.
- واقعاً فکر میکنی اسباب بازیه؟!
با تمامی حرصی که سر این دنیا داشتم، دستمو تکون دادم که روی گونهاش به طرف گوشش با فشار زیادی کشیدم، که مثل آبشار روی گونهاش خون سرخورد.
نعرهای ازدرد کشید، بین فریادش داد زدم
-من چیزی برای باختن ندارم، اول این کثافت رو میکشم، بعدش هم تو رو به درک واصل میکنم، پس با زبون خوش نگه دار.
مرد داد زد:
-قبل ازمهیار خودم تورو میکشمت اشغال.
اخمهام بهم گره خورد، مهیار کدوم خریه؟! خدایا اینجا چخبره؟! من تا حالا توی عمرم اسم همچین کسی رو شنیدنم.
باتمام قدرتم با دوتا پام به پشت صندلی راننده کوبیدم.
-حتی فکرش هم نکن بعد هم اون عذاب و دربه دری میتونی غلطی بکنید.
صندلیش با شدت ، به جلو پرت شد، سرش محکم به فرمون برخورد کرد، فرمون از دستش رها شد.
ماشین صدای بدی داد، کشیده شدن لاستیکها روی اسفالت و ترمز انی توی گوشمون پیچید، ماشین وسط جاده شلوغی دور خودش چرخید، دود غلیظی دور ماشین گرفته بود، با شدت با ماشین تکون میخوردیم، هر صدای با هم جیغ میکشیدیم.
مثل توپ از این ورماشین به اون طرف ماشین پرت میشدیم، تن وبدنمون محکم به دیوارهای ماشین کوبیده میشدیم، سرم به سر اهنی این دختره کوبیده شد.
ازدرد باهم جیغ فرا بنفشی کشیدیم، ماشین ازطرف راننده واین دختره محکم به ماشینی برخورد کرد، دستمو صندلی محکم گرفته بودم ولی بااون دختره باسر توی شیشه رفتیم، دردشدیدی داشتم، نفسم ازدرد در نمیاومد.
-اخخ.
لبهام و ازدرد گاز گرفتم، از درد چشمهام روی هم فشار میداد، صورتم مچاله شده بود، نفس نفس میزدم با هزار زحمت درحالیکه سرمو گرفته بودم، دستمو به طرف در بردم، هر کاری کردم باز نشد.
باخشم ونفرت با حرص زیادم به سر اون مردتیکه کوبیدم، سرش بیجون کنار صندلی شاگرد افتاد بود، با خشم به موهاش چنگ زدم.
با کف دست محکم چندباری توی سرش کوبیدم، باحالت چندشی کلهاش و هل دادم، از درد به خودم میپیچیدم، مچ پام خیلی دردمیکرد.
باهر مکافتی بود، خودمو جلوکشیدم، قفل مرکزی رو زدم، جلوی دیدم تار میشد، سرمو کمی تکون میدادم تاکمی دیدم بهتره بشه.
ازشقیقهام خون روی پایین سرمیخورد، ولی باید خودمو نجات میدادم.
خون روی لباسم میچکید، نگاهم چرخید خالکوبی خفنش دوتاعقرب بهم گره خورده، وسط نماد مثلثی اون به زبون لاتین نوشته بود، عقرب سیاه.
جمعیت دور ماجمع شده درسمت من که باز شدمثل اینکه دوتا بال بهم داده باشند، سرم سنگین بود نمیتونستم حرکت کنم دستمو روی سرم نشست که کسی بدنم سست ولرزونمو بیرون کشید.
نمیدونم چرا توی سرم صداها موج میخورد، از اون روز که توی خونه سرم ضرب دیده، گاهی مثل موجیامیشدم.
باترسو دلهره بازوم با دادی ازدست اون مردمیان سال بیرون کشیدم اونو پس زدم.
-کجا میری؟!
باخشم بهش زل زدم باسرعتی نمیدونم از آورده بودم، اونم توی اون حال ردشدم بیتعادل ازبین جمعیت گذشتم.
بااستین خونی که جلوی چشمم بود، پاک کردم باسرعت بدون تعادل ازبین ماشینا وخیابان حرکت میکردم، انگار مسآبقهی ماراتونه ، درست مثل کسی بودم که حالت روانی نداشتم، مردم هم بادیدنم میترسیدن راه روبرام باز میکردن.
به گوشیم چنگ زدم شمارهای گرفتم، صداشو نمیشنیدم، فقط بانفس نفس گفتم:
-بیا سرا.. غم.. میخواستن.. منـ... مـنو بدزدن می.. تـر.. سـم.
بانفسهای کشداری که به زور از درمیاومد، به درختی تیکه دادم.
لوکیشن روبراش فرستادم، حالم بد بود، گردنم توان نگهداری وزن سرمو رو نداشت، دلم میخواست همین وسط دراز بکشم و راحت بخوابم ولی از بیپناهیم میترسیدم که بلایی سرم بیاد.
باصدای خس خس شدید سینهام ، سرمو به درخت تیکه دادم دهنم انگار کویر لوت بود، بدجور دهنم خشک بود.
از درد چشمهام باز نمیموند، عرق سردی روی صورت و بدنم نشسته بود، فقط خداخدا میکردم که زودتر بیاد منو پیدا کنه، چشم بستم، نفهمیدم چی شد.
کسی روی صورتم میزد، آروم لای پلکم و باز کردم، با دیدن فرزانه لبخندی زدم محکم خودمو توی اغوشش رها کردم.
دستشو محکم گرفتم.
-تـو.. رو خـ... ــ.دا .. نزار.. نــز..
چشمهام روی هم افتاد، صداهای اطرافمو خیلی گنگ میشنیدم، دستمو به زور بالا آوردم، روی صورتم کشیدم.
چشمهام و بهم مالیدم، که پرستاری بالای سرم دیدم.
-اِه، به هوش اومدی؟!
سرمو آروم تکون دادم، احساس تشنگی شدیدی داشتم، پرستار کمی بهم آب داد.
نگاهم توی اُتاق چرخید، کسی نبود، چندتا تخت دیگه هم اینجا بود، دوتاشون خالی بود، یکیشون یه پیرزن آروم خوابیده بود.
از این همه غربت دلم گرفت، حلقهی اشک توی چشمم چرخید، چشم بستم، باخودم میگفتم چقدرجون سختم که دو دستی به این زندگی چسبیدم.
کاش کسی دنبالم میگشت لبم به پوزخند کج شد از این فکرای محاله میکردم، تمام پل های وحرمتهای که یه شبه شکستن شده بودند.
لبهام لرزیدکاش میشد به عقب برگردم، هرگز دلمو به یه آدم ظاهر بین نمیباختم، چشمهام که روی هم افتاد، اشکهام خود به خود میافتادند، از همهی آدمای ظاهر بین اطرافم متنفرم.
نمیدونم چقدر توی فکر بودم که خوابم برد، وقتی چشم باز کردم، فرزانه رو کنار تختم دیدم، داشت بافتی میبافت، بهش نگاه کردم، خیلی مدیونش شدم.
آروم لب زدم:
-شرمنـ.... ــده.
فرزانه که حواسش پی اون بافتی بود با شنیدن صدام با شوکه بهم زل زد:
-تـ. تو بیدار شدی؟! ببینم الان خوبی؟!
هووف... خدا بگم چکارت کنه، تو که ما رو زهره ترکمون کردی.
نفسشو باصدا بیرون داد، چشم بستم، به معنی خوب بودن، ولی از نظر روحی واقعاً داغون بودم.
-کسی رونداشتم ببخش، خیلــ.. خیلی ممنونم.
با اخم وحشتناکی به صورتم زل زد:
-ترمز کن بچه جون، این تعارفهای بیخود و بزار کنار.
لبش و کمی کج کرد:
-اونجا چکار میکردی؟! کجا میخواست بری، مگه نگفتی کلی درس عقب افتادی داری؟!
اخمهاش بهم گره خورد، چقدر با اخم ترسناک میشد.
-گفتی میخواستن بدزدنت؟! ولی چرا؟! توچیز با ارزشی نداشتی؟! درسته؟!
بیرمق و خسته سرمو به نشانهی اره تکون دادم.
-پس الکی که نمیدزدنت، حالا هم آروم وشمرده درست وکامل حرف بزن ببینم اونجا چی اتفاقی افتاد.
چونهام لرزید، بغضم ترکید.
-نمیدونم اصلاً نمیفهمم اطرافم چخبرِ؟دختری که هم اُتاقیمون بود، اونیکه روی تخت خواب طبقهی پایین میخوابید.
همونی خیلی کم توی خوابگاه میاومد، این اواخر گیر میداد تا به دلیل مختلفی منو از مرکز ببره بیرون ولی هربار بهانهی میآوردم.
چونهام بیشتر لرزید اون روز گریون و پریشون وارد اُتاق شد، میگفت وسایلش و ازش دزدیدن، خیلی گریه میکرد، دلم براش سوخت خواستم ببرمش پیش زهرا اونجا سوار اسنپ شدم.
تازه فهمیدم چقدرخنگ بودم، کسی اصلاً برای اسنپ زنگ نزده بود.
بادست محکم توی سرم کوبیدم.
-دم مرکز سوار اسنپی شدیم که اصلاً نمیدونم ازکجا پیداش شد.
من سریع فهمیدم که داره راهو اشتباه میره، هرچی گفتم نگه داره محل نداد، اون رانندهی عوضی هم با اون دختره بود.
خیلی خوب شد زهرا بهم یه چاقو داده بود که همراهم بود، اصلاً نمیدونم اینجا چخبره و داره چی اتفاقی افته؟!
فرزانه کلافه توی فکر رفت، اخمهاش بهم گره خورده بود، خیلی نگران بود، سکوت کرد، یه ساعتی گذشت.
زهرا ونامزدش به بیمارستان اومدن فرزانه به اونا خبرداده بود، مجبور شدم دوباره همه چیز براشون تعریف کنم.
زهرا بهم اخطار داد بدون اطلاع ازمرکز بیرون نرم واگه شد بافرزانه یا یکی از مسئولی بیرون برم.
_
دوماه از اون روزگذشت بود خیلی مواظب بودم، یه هفته مونده بود به کنکور، خیلی زحمت کشیده بودم، خدا کنه بتونم برم دانشگاه.
-خدایا خودت کمک کن.
امروز قرار بود بایکی از مسؤلین مرکز برم کارت ورود به جلسه روبگیرم، نگران وکمی استراس داشتم.
از این سوارماشینی بشم نگران بودم، ترجیج دادم، پیاده روی کنم.
باهم به کافی نتی رفتم، بنظر دستپاچه میرسید، من اطلاعاتم و به کافی نتی دادم، منتظر جوابش شدم.
که دیدم اون زنه بلندشد بیرون رفت، منم آروم دنبالش رفتم، داشت زمزمه میکرد.
-نمیدونم اون مهیار احمق چی توی این دخترهی نچسب دیده که گیر سه پیچ داده بهش..
ازشنیدن این اسم وحشت سرتا پامو گرفت، دستهام به شدت میلرزید، سریع به زهرا پیام دادم.
زهراسریع جوابمداد.
-آروم باش، نباید بفهمه فهمیدی اون به نزدیکترین فروشگاه ببر و..
-یه طوری سرشو گرم کن فرار کن، خودمو میرسونم.
خیلی نگران بودم.
-خانم بفرمایید آماده شد.
آب دهنم و قورت دادم.
-ممنونم چقدر میشه؟!
-قابل نداره.
-تشکر بفرمایید.
-پنج تومان.
سریع پول رو روی میزش گذاشتم، الکی بلند گفتم:
-خانم مومنی کجایی اماده شد بیا بریم.
سریع بالبخند چندشی با استرس داخل شد.
-اینجام بریم.
کنار هم راه میرفتیم.
-خانم مومنی یه فروشگاه این نزدیکیاست، بریم روسری بخریم؟
مومنی انگار دنیا روبهش دادن سریع لب زد:
-اره بریم.
نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم آروم باشم اما قلبم به شدت میکوبید.
به اون فروشگاه رسیدیم، چندتا روسریی رو برداشتم، یکیش به طرف مومنی گرفتم.
-ببین این خیلی بهت میادا من این دوتا من این دوتا روبرداشتم تو هم برو اینو امتحان کن، خیلی خوشگله.
دستمو پشتش گذاشتم اونو به زور توی اُتاقک پرو هل دادم، بخاطر اینکه چادرشو دربیاره در روبست منم از این طرف قفلو زدم.
روسریها روی پیشخوان گذاشتم با تشکری گفتم:
-چیزی انتخاب نکردم.
مثل برق از اونجا اومدم، بیرون گوشیم و درآوردم که به زهرا خبر بدم که صدای بم بلند و مردونهای منو به اسم کوچیک صدا زد.
سرمو بلند کردم اون طرف خیابون مرد قدبلند چهار شونه ورزشکاری دیدم، بلندتر صدام زد، زمزمه کردم:
-چه مردی چه خوش قیافهای یاخدا این کیه منو ازکجامیشناسه؟!
مواظب بود ازخیابون رد بشه.
-همونجا وایسا الان میام.
ازحرفش بدنم شروع به لرزیدن کرد.
-اینا کین؟!
باصدای بلندی از پشت سرم دستهام لرزید، گوشیم از دستم افتاد، درب پشتش وباتریش دراومد هرکدوم طرفی افتادن، مومنی داشت باسرعت طرفم میاومد خم شدم، جلدگوشیم و برداشتم اما ازباتریش خبری نبود.
بیخیالش دوتا بندکوله پشتیم محکم گرفتم باتمام سرعت طرف مخالف مومنی و اون مرده دویدم.
-وایسا پــروا، تو روخدا وایسا کاریت ندارم، باهات حرف دارم، لعنتی.
غرید:
-ماشین و بیار تن لشا.
برگشتم یه ماشین کاملا مشکی مثل این اقـازادهها که با این جور ماشینا حفاظت میشدن دنبالم اومدن اون مرد خوش تیپه هم باسرعت دنبالم میدوید.
با اشکی که ازصورتم افتاد با تمام توانم میدویدم، نمیدونم این همه سرعت از کجا آوردم؟
-پـروا عزیزم، باور کن کاریت ندارم صبر کن، ببین اگه میخواستم کاری کنم که از اون خراب شده راحت میدزدمت.
همونطوری نفس نفس میزدم، عرقمو با کف دستم پاک کردم از شنیدن حرفهاش چشمهام گرد.
نالیدم:
- یا خدا مگه من چکار کردم؟!
از سرعت زیادم پاهامو نمیدیدم، خودمو انداختم توی خیابونهای فرعی تا اونا روگم کنم.
باتمام قدرتم بدون نگاه کردن به پشت سرم میدویدم، اصلاً اینقدر توی کوچهها پیچیده بودم که سرم گیج میرفت.
ازدویدن زیادم نفسم درنمیاومد دیگه نمیتونستم، روی دیواری وا رفتم کل تنم توی هوای گرم مثل کورهی آتیش میسوخت، ازچهارپرم عرق میچکید.
نفسهای بلندوصدادارم توی کوچه میپیچید حس میکردم، قلبم الانکه بیرون بپره، دیگه حال خودمو نمیفهمیدم، انگار مثل ارش که جونش سر اون تیر گذاشت، منم جونم و سر دویدن گذاشتم، گرما زدگیه هرچی بود داشت منو ازپا درمیآورد.
حس میکردم، بدنم از بیاکسیژنی داره کم کم از کار میافته که چیزی سردی روی صورتم حس کردم، بلعیدن با فشاری چیزی ترش مثل آب لیمو رو توی گلوم حس کردم.
-گرما زده شده دخترهی بیچاره.
به زور لای پلکم کمی باز کردم، زن چاق، با صورت گرد با لبخندی پر ازمهر بهم زل زد.
-خوبی؟!
با تیکهای از شال بلندش منو باد میزد، دوباره کمی آب سرد به صورتم زد، تقلا کردم بلند بشم.
-هیش آروم باش خطرناکه، ممکن بود بمیری، گرما زدگی خیلی بده.
جون هیچ کاری رونداشتم، فقط کمی سرمو تکون دادم، فقط حس کردم زیر بغلمو گرفت، کمی بعدلبهی حوض کوچکی فرود اومدم.
کمی دوباره آب لیموی ترش به گلوم فرستاد.
-کسی و داری خبرش کنی؟!
سرمو به اره تکون دادم به گوشیم اشاره کردم به زور لبهام ازهم باز کردم:
-باتریشـ... گـ..ـم شده، شمارهشو حفظ نیستم.
گوشیم و نگاه کرد.
-من از این گوشی جدیدا سر درنمیارم، بزار برم پسرمو صدا کنم.
ترسیدم، این هم برام دردسر بشه به هزار جون کندی بهش زل زدم.
-نمیخـ.. نمیخواد خودم یه کاریش میکنم، خیلی لطف کردید، بهت مدیون شدم، حلالم کنید.
بامهربونی لبخندی زد دستمو فشار داد.
-این چه حرفیه؟! یه کم دیگه استراحت کن.
بلند شد.
-الان میام.
با اون هیکل سنگینش آروم آروم داخل رفت، نگاهم روی درچرخید، نیم خیز شدم برم، واقعاً از همه آدما میترسیدم، نه به دخترا اعتمادی بود، نه به مرداش، باید برم قبل ازاینکه بلای سرم بیاد.
سرم دردمیکرد، بلند شدم قدمی به طرف در برداشتم که کسی صدام زد آب دهنمو به زورقورت دادم.
نگاهم روی مردی با ریش وسیبل مثل این مذهبیا چرخید ترسم هزار برآبر شد، بدنم مثل بید لرزید.
اون مردسریع چند قدمی جلو اومد نیم نگاهی بهم انداخت سریع سرشو پایین انداخت.
-خوش اومدید، مامان گفتن مشکلی پیش اومده؟!
لبهام
ازهم باز نمیشد..
به نظر سی وچندسالش میرسید، صورتش به آدم ارامش میداد، ولی من از همه آدما میترسیدم، جراعت هیچ کاری نداشتم، خودمو خیلی درمونده دیدم، صدای بلند اون زنوشنیدم.
-پسرم اون خانم و راهنمای کن داخل.
اون مرد با ادب ومحترمانه لب زد:
-بفرماید نهار امادهست.
به هزارجون کندن لبهام تکون خورد.
-نـ... نه باید برم، مزاحمتون نمیشم.
لبخندملیحی زد:
-مهمون حبیب خداست اونم این موقعه نهارو اینکه مادرم بیدلیل بیقراری میکرد، همین طوری اومد بیرون شما رو دیده، خواهش میکنم بفرماید، حتماً حکمتی داشته.
بلاتکلیف همونجا ایستادم که اون زن اومد منو کشید داخل، خونهای نقلی بود، یه گوشه اُتاق نشستم، باد کولر که بهم خورد، نفس راحتی کشیدم، فهمیدم، چقدر نیاز به این خنکی داشتم تازه فهمیدم چقدر حالم خراب بود.
دوتا اُتاق دورحیاط داشت از اُتاق کناری که اون صدای زمزمههای اون مرد رو شنیدم.
-خوبی؟! بیا روی کمرم بریم به کمی آب تنی دستو پاهاتو بشوریم.
صدای بیجون لرزونی شنیدم.
-خیر ببینی سهرآب، شرمندهام بابا .
-دشنمت این چه حرفیه؟! وقتی من بچه بودم، یادتونه؟! وقتی خسته میاومدید خونه با اون همه خستگی منو روی کمرت سوار میکردی؟! الان نوبت منه؟!
بغض توی گلوم نشست، آروم به طرف پنجره رفتم، اون مرد پیرمردی لاغر اندامو روی کمرمش سوار کرد، نمیدونم چی گفت باهم با صدای بلند خندیدند.
پیرمرد رو دور حیاط چرخاند، لبخندی از این همه سادگیشون روی لبم نشست،
-خدایا چه خبره؟! میخوای چی بهم بگی؟! همم؟!
چند دور اونو چرخاند، بعد اونو به دستشویی برد، کمی گذشت، اونو کنار حوض گذاشت، با دقت دستو پاهاشو با صآبون شست.
به اونا خیره بودم، که نفهمیدم کی این خانم وارد اُتاق شد.
-چرا ایستادی دخترم، بفرما بنشین.
سرمو از خجالت پایین انداختم، آروم نشستم.
سفره رو پهن کرد، اون مرد جوان اون پیرمرد رو کنار سفره پایین گذاشت، براش دوتا متکا گذاشت، صدای لرزونش شنیدم.
-خوبی دخترم؟! خوش اومدی.
سرمو بلند کردم، نگاهم به صورت پراز چین وچروک ولی مهربونی اون پیرمرد گره خورد، موی سر وریشش کاملا سفید بود، دستهاش میلرزید، لبخندی زدم.
-سلام ممنونم ببخشید مزاحم شدیم.
لبخند لرزونی زد:
-این و نگو دخترم، اگه مزاحمی اینجا باشه مطمئن باش اون تو نیستی، دیگه از روی اونا خجالتــ...
بغض کرد، منم با اون بغض کردم.
-اینطور نیست، حاضرم روزی هزار بار کاری که پسرتون انجام داد، انجام بدم، اما پدرم کنارم بود، مثل یه کوه پشتم بود، میگن هرچی بکاری همونو درو میکنید، من دارم میبینم که بذری که کاشتین الان دارید ثمره شو میبینید.
آرومتر گفت:
-اینطوری فکر میکنی؟!
سرمو تکون دادم.
-اره، میدونم حتماً نگران پسرتونید؟! من میگم نباشید، اگه این احترامش باعث داشتن دعای خیرتون باشه میارزه، شاید روزی پسرش اونو مثل امروز احترام کنه.
لبخندی نمکی زد، چیزی نگفت، اون پسره با سینی پراز ظرف غذا وارد شد.
برنج سفید سادهای که توی اون تیکههای کوچک سیب زمینی پخته بود، سفرهای ساده ولی صمیمی یه لحظه حسودی کردم.
لبخندی زدم، کاش یه خونهی کوچک اینطوری داشتم، سریع لبخند لب زدم.
ببخشش خدا شکرت، راضیم به رضای تو.
بعد از نهار با اون مرد راهی شدیم، تا منو به ایستگاه برسونه.
سهرآب با من منی گفت:
-مامانم امروز بیقراری میکرد، وقتی اومد بیرون شما روپیدا کرد، واقعاً اومدنت حکمتی داشت.
مکثی کرد.
-من حرفهای شمارو با بابا م شنیدم ممنونم، همین اینکه خودم احساس خستگی شدیدی داشتم، دیشب به خدا گفتم پس کی باید به زندگی سروسامان بدم؟!
هم اینکه پدرم واقعاً احساس سرباری میکرد، دوطرفمون توی بلاتکلیفی بودیم ولی فهمیدم، واقعاً ممنونم حتی اسمتون و نمیدونم اما حتی اگه کور بودم اون پیام نامحسوس رو درک میکردم.
آب دهنمو قورت دادم.
-منم سر درنمیارم چخبره؟ اما تقربیا فهمیدم این پیام فقط برای شما نبوده، اقا سهراب.
سرشو بلندکرد، ادامه دادم:
-به کل آدمای اطراف بدبین شدم همه رو خشکی مذهب میدیدم ولی دیدم بین این همه نقاب کسایی هم هستند که دارن یه گوشه ساده زندگی میکنند، شاید هیچ وقت به چشم نیان اماحداقل همه دو رو وظاهر بین نیستند.
سهرآب دستی به موهاش کشید.
-راستش و بخوای نفهمیدم گفتید.
لبخندی زدم.
-خودمم هم نفهمیدم چی گفتم، بیخیالش ممنونم، بابت همه چیز.
سهرآب بهم نگاه کرد.
-موفق باشید، خداحافظ.
سوار اتوبوس شدم، نزدیک مرکز از اتوبوس پیاده شدم بانگاهی به اطراف راه افتادم، توی کوچه مرکز بودم که دوتا ماشین سیاه باشیشهی دودی اونجا دیدم.
ترسیده سریع پشت دیوار سنگر گرفتم با نگرانی لبمو میجویدم.
-چه غلطی کنم؟!
همونطور که پشت دیوار به اونا نگاه میکردم، دستهای گرمی روی لبهام نشست اون یکی دستش روی کمرم نشست.
سرموعقب کشیدم باهم چشم توی چشم شدیم خودش بود.
همون مردچشم آبرومشکی خیلی خوش قیافه بود مات چشمهای هم بودیم که باقدرتش منواز زمین جدا کرد چشمهام گ
رد شد، و...
به عمق چشمهام زل زد.
-اخخ، بلاخره این تن ظرفیتو توی اغوش گرفتم.
مردمک چشمش بین چشمهام چرخید:
-جوننن.. فدای این چشمات که از نزدیک اینقدر دلربان خدا برای ساختنشون قدرت نمایی کرده.
نفس عمیقی کشید.
-این عطر تنت روح آدمو جلا میده.
لبخندی زد به زور آب دهنم قورت دادم کل بدنم به رعشه افتاد، یه تای آبروش و بالا برد.
-حتماً داری از خودت میپرسی من کیم؟!
اشکی ازچشمم قل خورد زیر انگشتاش سرخورد، سرمو که تکون دادم، لب زد:
-اسمم مهیاره، ببین افسونگر کوچولو، اتفاقی عکست دست یه زنیکه عوضی دیدم، چشمم تو رو گرفت، بهش گفتم بهت دست بزنه یا بخواد برات نقشهای ردیف کنه، با من طرفه.
بدجوری منو گرفته بود کاری ازم ساخته نبود، هرچی میخواستم داد بزنم، فقط صداهای نامفهومی از ته گلوم درمیاومد، تقلا میکردم.
-اوووممم..
با لذت وچشمهای ستاره بارونش چشمکی زد، لبهای خیسش روی شقیقهام نشست.
-اووممم، چه دلچسبه این حس.
چندشم شده بود، زور زدم خودمو تکون میدادم.
-چته رَم نکن؟! بقیهاشو بریم توی ماشین.
چشمهام گرد شد، بیاختیار با همه توانم داشتم تقلا میکردم، صداهای نامفهمومی بلندتری ازخودم درارودم.
دستشو که جلوی دهنم بود، چنگ زدم، بلند شدن پوست دستش زیر ناخنم و حس میکردم، از درد دستش که کمی ازجلوی دهنم کنار رفت، داد زدم:
-کمک.. تو ازم چی میخـ...
سریع دستش دوباره روی دهنم گذاشت، منو توی بغلش گرفت خودمو به طرف زمین میکشیدم، دست وپا میزدم، نزدیک ماشین شاسی بلندمشکی رنگی ایستاد.
خیلی زور داشت برای خودش غولی بود، به پهنای صورت اشک میریختم.
-بسه، چقدر الکی تقلا میکنی سرتق، میبرمت توی قصری که تاحالا به چشمت ندیدی، اون خراب شده مگه چی داره؟! خیلیا برای اینکه حتی نگاهش کنن خودشون و له میکنن.
باعصبانیت سرمو که روی بازوش بود تکون دادم با همم کردن میخواستم بگم برو ولی نمیشد.
دستشو کمی پایین آورد.
-دست اون باندبیافتی کارت تمومه، دیگه رنگ ایرانو هم نمیبینی ولی آروم بگیری ملکهی قصرم میشی.
چشمهام گرد شد منو چه به باند عکسمو ازکجا آوردند؟! معلومه اونم توی اون باند برو بیای داره که خبر داره.
باصدای پراز اطمینان وارامش گفت:
-ببین، عروسک کوچولوم اگه دستمو بردارم جیغ نمیزنی؟!
این مردک واقعاً روانیه حالش خوب نیست، فکر میکنه همه خاطرخواهشن.
مجبوری سرمو تکون دادم.
-نوچچ، خیلی تخسی این چشمای توطوفانی توی دلم به پا کرده، نمیتونم نداشته باشمت.
دستیشو که دورکمرم بود برای درآوردن سوئیچ برداشت، نفسم از استرس یکی درمیون میزد، تپش قلبم بالا بود.
پلکهام و روی هم فشردم، حرفهای زهرا ذهنم اومد، دفاع شخصی که یادم داده بود، سریع چشمهام بازکردم، نباید ریسک کنم، برم توی ماشین فرارم سختتر میشه.
با ارنجم محکم توی شکمش کوبیدم، ولی به کوه عضله برخورد کرد، اخم به آبرو نیآورد، درمقابلش کاری ازم ساخته نبود.
کنار گوشم خم شد.
-اووه، زرنگ خانم؟! مثلا میخوای کجا بری؟! جات همین جاست.
پوزخندی زدم، از مادر زاده نشده، برام نقشه بکشه، سریع دوتا پامو به ماشین زدم با تمام قدرتم با کمک ماشینش پشت وا رو زدم، محکم با پا توی فرق سرش کوبیدم، با دوتا دستم به موهای بلندش چنگ زدم، صدای غرشش توی خیابون پیچید:
-نـ..ــه.. آآیی، کثافت
ازدرد منو بین زمین وهوا رها کرد، محکم با شکم به زمین چسبیدم، ادرنالین خونم بالا رفته بود، ضربان قلبم به سرعت نور رسیده بود، نفسهام تند شده بود، سریع چاقویی که جاساز کرده بودم، درآوردم.
با اون دستهای بزرگش موهامو که دم اسبی بسته بودم از روی روسریم چنگ زد، منو از موهام بلند کرد.
-ااخخ، اایی، ولم کن؟! تو کی هستی؟! چی از جون منه بدبخت میخوای؟!
منو باموهام تکون داد صورتم از درد جمع شده بود، بلند داد زدم:
-اایی، موهام و کندی نامرد.
مهیار دندون روی هم سابید.
-گفتن وحشی هستی ولی باور نکردم اصلاً به این صورت معصومیتت نمیخوره اینقدر وحشی باشی، خوبه خوشم اومد، فقط یه چیزی؟ میدونستی تخصص منم رام کردن وحشیای مثل توئه؟!
جیغ فرا بنفشی زدم.
-ولم کن، اصلاً تو کسی هستی؟! شماها کی هستید؟! من کاری با تو و باندت ندارم، تو روخدا بزارم برم.
چونهام و محکم گرفت.
-من کاری به خلاف ملاف ندارم گاهی فقط ازدخترای که اون زنیکه برای رفع نیازم استفاده میکنم همین، باندی نداشته وندارم.
اگه تو رو نخوام اون زنیکه ازت نمیگذره، اونا دخترای بیکس وکاری مثل تو روهدف میگیرند، کسایی حتی اگه بمیرن هم کسی دنبالشون نمیگرده.
کنار گوشم نفس عمیقی کشید.
-اونا به هیچ وجه ازت نمیگذرن هزارتا جاسوس اون تو دارند، پیش من نباشی، با این همه لوندی دست به دست شیخا میشی، فهمیدی؟! هوم؟! پس به نفعت، من تا خودت نخوای باهات کاری ندارم.
فشاردستش روی چونهام بیشتر شد، فکم داشت خوردمیشد اون چشمهای سیاه وترسناکش توی صورت مچاله شدهام چرخاند،
یه دفع داد زد:
با خشم بیشتری منو هل داد.
-یالا بجنب، من همیشه هم آدم آرومی نیستم میفهمی؟! نفستو میبرم.
توله سگ، توئه برای من که اداعای دخترای پاک درنیار چون اونا این جور جاها گذری هم رد نمیشن.
از حرفش بغض مثل مار توی گلوم چنبره زد، مگه چیکار کردم، که حقم این شده؟!
به زور لب زدم:
-ولی وقتی از عرش بیافتی، معلوم نیست سر از کجاها در میارند، ببین اقا مهیار من شما رو نمیشناسم، امروز اولین باری که شما رو دیدم با شما کاری ندارم اصلاً شما رو ندیدم، فقط بزارید برم التماسِ میکنم، بزارید به درد خودم بمیرم، دارم برای تنها امیدم میجنگم همه به ظلم میکنند، شما نک...
غرید:
-خفه شو صداتو ببر، تنها امیدت منم فهمیدی؟!
تا حالا نشده یه چیز اینقدر برام مهم باشه، و اینطوری اونو بخوام، الان هم سوار شو تا روی سگمو بالا نیآوردی.
به درماشین باز شده خیره بودم نفهمیدم کی درماشین رو باز کرد، منو محکم توی ماشین هل داد.
چشم بستم این اخرین امید بود، دستهی چاقو توی دستم فشار دادم، خواستم اونو درست وسط سینهاش بکوبم که همزمان دستشو جلو ضربه گرفت، با تمام حس نفرتی و انتقامی که توی وجودم جمع شده بود دستهی چاقو توی دستش فشار دادم.
اصلاً دیگه برام مهم نبود چه اتفاقی برام میافته، از همه چیز بریده بودم، بالای دار رفتن بهتر از این زندگی نکبتی بود، واقعاً خسته شده بودم من فقط هفده سالمه دیگه نمیکشم.
نصف بیشتر چاقو توی دستش فرو رفت، و همزمان غرشش به اسمون رفت که بلندی صداش یه متر به هوا پریدم، از درد روی زانوهاش خم شد.
خون از دستش مثل آبشار فوران شد، شوکه با بدن لرزانم بهش زل زده بودم، پشت سرهم نعره میکشید از صدای بلند نعرهاش بیاختیار بدنم به رعشه افتاده، بود سست و لرزان بیاختیار عقب عقب میرفتم.
نفسم حبس شده، سرظهر بود، کسی توی خیابونا نبود، یه دفعه مغزم فرمان فرار رو داد، مثل برق با صورتی اشکی دویدم از اونجا دور میشدم، توی پیاده رو با صورت گریان میدویدم.
همونطوری که میدویدم داد زدم:
-اخه گناهم چیه؟! چرا این زندگی داره با بیرحمی از من تقاص میگیره؟!
وای خدا.. نزدیک بود یه آدم بکشم، چراا خدا.. چراا من؟! دیگه طاقت ندارم، بسه بسه..
با بازوم اشکهام و پاک میکردم، برگشتم دیدم کسی دنبالم نیست از شدت نفس نفس زدن دیگه توان دویدن نداشتم.
پشتمو به دیوار تیکه دادم تا سقوط نکنم، همونطوری که به دیوار تکیه داده بودم کمی جلو رفتم، جلوی دوتا پلهای ساختمان بلندی نشستم.
هنوز سینهام از شدت نفس زدن بالا و پایین میشد، کل صورتم به عرق نشسته بود که با اشکهای روانم از چونهام چکه میکردند.
کمی که آروم شدم، بین اشکهام خندیدم.
-خدایا شکرت، اون زنده بود.
به موهام چنگ زدم.
-من داشتم چه غلطی میکردم؟! نزدیک بود آدم بکشم.
محکم توی سرخودم کوبیدم، نفسهای عمیق وکشداری میکشیدم.
کل بدنم خیس عرق شده بود، داشتم از گرمای لعنتی خفه میشدم، هرچند سایهای ساختمان روی این قسمتی که نشسته افتاده بود ولی باز انگار توی کوره سفال پزی بودم.
از کوله پشتیم دستمالی بیرون آوردم، صورتمو پاک کردم دهنم خشک شده بود، دیگه نای بلند شدن هم نداشتم.
با خودم گفتم:
-خدایا چی از جونم میخوای؟! میخوای تسلیم بشم؟! هـان؟!
بلندتر زمزمه کردم.
-باشه تسلیمم، اگه اون پسره مهیار بود چی بود الان بیاد منو پیدا کنه دیگه تقلا نمیکنم، تسلیم میشه، چون دیگه جونی ندارم، بریدم، خستهام خدا.
چشم بستم، سرم روی زانوهام گذاشتم، چندساعتی گذشت، ولی خبری نشد، دهنم مثل چوب خشک شده بود.
-خدایا چه حکمتیه؟! چه امتحانی؟! میخوای چی رو به منه نفهم بفهمونی؟!
با زانوهای سست بلند شدم، بیهدف قدم میزدم، با دیدن مغازهای زبونمو روی لبهای خشکم کشیدم، سریع وارد شدم.
از خود بیخود بطرف یخچال رفتم، آب معدنی سردی برداشتم یه دفعه سر کشیدم.
از بَس تشنهام سریع یکی دیگه رو هم برداشتم اونو هم خالی کردم، توی سطل انداختم.
دوتایی دیگه برداشتم، با کمی بیسکویت، روی پیشخوان گذاشتم.
-اقا دوتا آب معدنی خوردم، اینا رو هم میبرم، حسابشون کن.
نگاه بدی بهم کرد، سریع سراغ دوربینش رفت، کج خندی زدم کمی طول کشید، به طرفم اومد، پول اونا که حساب کردم، قبل بیرون بهش زل زدم:
-من حروم نیستم، اگه بودم این همه بدبختی نداشتم.
بدون اینکه منتظر جوابش باشم از اونجا بیرون اومدم، بیهدف و سرگردون توی خیابآنها راه میرفتم، باید یه باتری برای گوشیم جور کنم، الان چطوری به زهرا خبر بدم؟! چطوری بیاد پیدام کنه؟!
توی چه هَچلی افتادم؟! اون زنی که میگفت کیه؟! اصلاً خود اون مرد مرموز کیه؟! میخوان منو بفروشند؟! برق نگاهش بد نبود، اما واقعاً ترسیدم.
یعنی اگه پیدام کنند، چه بلای قراره سرم بیارند؟! یعنی منو برای جسمم میخوان؟! چه دنیای کثیفی شده؟! چرا یه زن امنیت نداره؟! این تنهایی وبیکسی چقدر ترسناکه..
میترسیدم به مرکز برگردم با ذهنی به شدت بهم ریخته ومشوش راه میرفتم، دلم ضعف میرفت اون مومنی عوضی تف به ذاتش بیاد، منو جلوی اونا انداخت، توی پارک نشستم، مخم هنگ کرده بود، نمیدونستم کجا برم به کی پناه برم؟!
کمی توی پارک نشستم به شلوغی خیره بودم، بلند شدم باقدمهای کوتاه سست راه افتادم، پاهام کش اومده بودند که با دیدن ساختمانی آشنا نگاهم روی اون مات موند.
قدمی جلو برداشتم اما پشیمون شدم، دوقدم عقب برداشتم، چندین بار مثل دیوونهها اونجا جلو میرفتم وبرمیگشتم.
چشم بستم، سرم به یقهام افتاد، نگاهم روی اسمونی که داشت توی تاریکی فرو میرفت، قفل شد.
-اگه برم اون منو میکشه، منو راه نمیده.
چشم بستم اشکی از گونهام چکید، کمی همونجا به دیوار تکیه دادم.
سرم درد میکرد، پاهام دیگه جونی برای حرکت نداشتن تن و خستهام به دیوار تکیه دادم.
مثل بچه یتیما کنار اون دیوار کز کرده بودم توی این تاریکی اونجا سرپناهم میشد اما میترسیدم، هنوز بدنم از کتکهاشون کبوده، باربد اون دختر و توی آپارتمانش راه میده، امامنو نه.
چندین ساعت اونجا بودم از بس ایستاده بودم خشک شده بودم، فقط این پاو اون پا میکردم، پاهای بیجونم دیگه توان نگهداری وزنمو نداشت.
ساعت نزدیک ده بود، هوا کاملا تاریک شده بود، از استرس دستهام عرق کرده بود، دست راست شدهام و مشت کردم، بلاخره قدم برداشتم.
خواستم یواشکی ازجلوی نگهبانی ردبشم که داد زد:
-صبر کنید.
دستهای خیسم و آروم باز کردم اونا رو به مانتو سآبیدم، آب دهنم و قورت دادم لبخندی زدم، خیلی سعی کردم خونسرد باشم.
-بامنید؟!
باصدای خشدارش آروم گفت:
-بله، بفرماید؟! با کی کار دارید؟!
لبخندم پر رنگتر شد.
-بله من خواهر اقای سیناییم، اومدم اونو ببینم.
نگهبان بهم زل زد:
-بله گفتن قراره بسته براشون برسه، اونو بدید بهش میدم.
لبخندی زدم.
-اره، اونو آوردم، خودم کلید دارم میزارمش برمیگردم.
چیزی نگفت سرشو تکون داد، منم از خداخواسته بالا رفتم به طبقهی سی ویکم رفتم، روبه روی خونهی باربد ایستادم.
کلید نداشتم، دروغ گفتم کلا این روزا دروغگو شدم، نگاهم به پلهها گره خورد، نفسمو با صدا بیرون دادم، به طرف اسانسور رفتم، طبقهی اخر رو زدم.
وقتی ازش بیرون اومدم دکمهی همکف و زدم، اسانسور بره پایین شک برانگیز نشه، آروم پلهها رو بالا رفتم، روی پا گرد ایستادم، دوباره بالا رفتم.
از یه پاگرد دیگه گذشتم، به در پشت بوم
رسیدم، اونجا چندتا دستهی طی وجارو بود با موکتی که بنظر ضایعاتی بود آروم روی یکی پله مونده به درایستادم.
خاکی بود، دست بردم توی کوله پشتیم، دستمال کوچکی که توی خوابگاه دور سرم میبستم، پیدا کردم روی زمین پهنش کردم، روش نشستم.
کف کفشو به نردهها تکیه دادم، سرمو به دیوار زدم، به سقف زل زدم.
بطری آب رو از کوله پشتیم درآوردم، درپوششو باز کردم و یه قلپ خورد، صورتم جمع شد، عینهو آب جوش شده بود.
دستمو روی چشمهام گذاشتم، پوف کلافهای کشیدم.
واقعاً آواره شده بودم، از اینجا موندن اونجا روندن، چندساعت گذشت کل بدنم مثل چوپ خشک شده بود، نگاهم به اون دوخته بودم وگوشهی لبمو گاز میگرفتم.
-بهتر از این خشکی وکرختیه؟!
دسته وطیها رو آروم برداشتم، توی پاگرد پایینتر گذاشتم، دستم به موکت گرفتم، کمی ازش باز کردم، گرد وخاکش توی گلوم پرید به سرفه افتادم.
به زورجلوی دهنم و گرفتم که صدام بلند نشه، از اینکه جلوی سرفهام گرفته بودم بهم فشار اومده، ازچشمم اشکی چکید به احتماًل زیادم کل صورتم هم قرمز شده.
مجبوری یه کم از اون موکت توی اون پاگرد پهن کردم، توی اون جای کم پهن کردنش واقعاً نفس گیر بود ولی لبخندی زدم، بابطری آب کمی به دستهام که احساس میکردم خاکی شده آب زدم.
روی قسمتی از اون موکت پهن شده، نشستم، شانس آوردم این موکت اینجا بود کمی بعد کوله پشتیم رو زیر سرم گذاشتم راحت دراز کشیدم.
کمی بعد راهررو توی تاریکی مطلق فرو رفت، ترسناک شده، آب دهنمو باصدا قورت دادم.
-اون بیرون ترسناکتره، اینجا امنتره.
، آروم آروم اشکام سراریز شدم این بغض لعنتی بیخ گلوم چسبیده بود، دستمو جلوی دهنم گرفتم که صدام بلند نشه.
ازفَرت غصه زیادم نفسم و بیرون فوت میکردم تا کمی آروم بشم، اینقدر آروم بیصدا توی خودم شکستم وگریستم که نفهمیدم کی خوابم برد.
_
توی خواب وبیداری دست گرمی روی صورتم حس کردم، سنگینی که روی تنم بود، نفسمو بند آورده بود.
باسرعت چشم باز کردم که دستی محکم روی لبهام فشرده شد.
قلبم چند دقیقهای تپیدن ازیادمش رفت، توی اون تاریکی صورتش و نمیدیدم، اما قوی هیکل بود، دونههای عرق روی صورتم سرمیخورد.
آب توی دهنم جمع شده بود و نمیتونستم قورتش بدم، صورتش توی تاریکی نمیدیدم.
دنبال خنجرم گشتم اما یادم افتاد توی دست مهیار موند، خندهای ترسناکی سرداد.
-فکرکردی مهیار پیدات نمیکنه هوم؟!
دست خونیش و جلوی صورتم گرفت.
-کارت بیتقاص نمیمونه.
هر چی میخواستم داد بزنم و کمک بخوام صدام بالا نمیاومد، هر چی میخواستم خودمو نجات بدم نمیشد دست خونیش و به سمت صورتم آورد نفسم بند اومد.
نفرت از چشماش میبارید، جیغ خفهای کشیدم، سه متر به هوا پریدم.
نگاهم به ظلمت گره خورد، نیم خیز شده بودم، آب دهنم به زور قورت دادم.
کمی که چشمهام به تاریکی عادت کرد، خودمو روی اون موکت کهنه دیدم، اشکی از گوشهی چشمم افتاد، تنم از ترس بالا وپایین میشد، نفس راحتی کشیدم، روی دیوار پشت سرم اوار شدم.
دستی به صورت مملو از عرقم کشیدم، هنوز نفسم جا نیامده بود،، از اینکه از صدام کسی رو اینجا نکشونده بودم، خداروشکر کردم.
اینقدر واقعی بود که هنوز گرمی دستش و سنگینی تنش رو حس میکردم، خدایا این چه کابوس وحشتناکی بود؟! مخصوصا اون دستش خونیش.
همونطوری که به دیوار تکیه داده بودم، زانو غم بغل کردم، پول همراهم نیآوردم، کاراتم که جامونده، چطوری برم پیش زهرا هووف.
کمی گذشت که صدای ضعیف اذان رو شنیدم، زیر لب صلواتی فرستادم، یادم اومد دیروز اصلاً نمازم نخوندم، بطری آبو رو برداشتم از پلهها پایین رفتم.
موقعه اومدن گلدانی بزرگی دیدم، کمی پایین رفتم، گلدون و دیدم، میترسیدم کسی منو ببینه هول هولکی ریشه گلدون وضو گرفتم.
سریع برگشتم، ولی قبله کدوم طرف بود؟! وسط اون موکت سرگردون ایستادم.
زیر لب زمزمه کردم.
-خودت قبول کن.
مستقیم ایستادم، نمازمو خوندنم، چون خوابم نمیبرد، غذای نماز ظهر وعصر و مغرب وعشاء رو بجا آوردم.
ولی هنوز هوا تاریک بود، دوباره دراز کشیدم، این دفعه مثل جنین توی خودم جمع شدم، فقط چشمهامو بستم.
_
با صدای وحشتناک شکستنی یه متر به هوا پریدم، روی زانو نشسته بودم، که دوباره صدای شکستن پشت سرهم توی راهرو میپپچید.
-اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد.
دستی به صورتم کشیدم، هوا کاملا روشن بود، صدا جیغ و داد به شکستن اضافه شد، صدا از پنت هوس میاومد، با خودم گفتم:
-خوشی زده زیر دلشون.
اما سریع حرفمو پس گرفتم، روی لبم زدم.
-زود قضاوت نکن.
وسایلم و برداشتم، سریعتر باید برم، موکت و جمع کردم، ولی اصلاً مثل اولش نشد، دسته طی و جاروها هم کنارش گذاشتم.
-شکرت خدا امشبو به خیر کردی.
آروم از پلهها پایین میاومد، که فریاد زنی شنیدم.
-تا پامو که از خونه بیرون میزارم اون دخترای اشغال رو میاری خونه، اگه میخواستی تنوع طلبی کنی چرا الکی منو بدبخت کردی؟! هان؟!
سریع از اونجا گذشتم سوار اسانسور شدم، نفس عمیقی کشیدم وقتی طبقهی کف ایستاد، خواستم یواشکی از جلوی نگهبان بگذرم که کسی صدام زد.
برگشتم یه پیرزن خوش تیپ و سرحال و دیدم، بوی عطرش تا اینجا میاومد کل لباسهاش هم مارک بود.
-بله با منی؟!
-بله گلم میشه بهم کمک کنی؟!
سریع به طرفش رفتم.
-بله، باید چکار کنم؟!
به دوتا بسته اشاره کرد، اینا مجسمه هستند برای دخترم گرفتم، نمیتونم ببرمشون کمک کن تا پارکینگ ببرمشون.
لبخندی زدم.
-چشم.
خم شدم اونا بردارم، که بلند نگهبان شنیدم.
-اقای سینایی؟!
هین آرومیکشیدم، دستم روی بند نایلون خشک شدم با چشمهای گرد، همونطوری که خم شده بودم به زمین زل زدم.
-بله بفرماید؟!
-دیشب خواهرتون اومده بودن، اون بسته روآوردن.
با تعجب زیادم بلند داد زد:
-مطمیئند؟! در رو براشون باز کردی؟! هنوز هستش؟!
-بله، ندیدم خارج بشن.
-اگه خواست بره خبرم کن.
باچنان سریعتی دوید که صدای کفشاش توی سالن خالی اکو میشد.
-چکارمیکنی بجنب.
سرمو تکون دادم، آب دهنمو قورت دادم، اسلوموشن بودم تاسوار اسانسور بشه، پوزخندی زدم، حتماً میخواد منو از گیسام بگیره بندازه کف خیابون.
آروم دنبال اون پیرزن باکلاس خارج شدم، راست میگفت واقعاً سنگین بودند، وسایل توی ماشین گذاشتم.
کتفم درد گرفت، بتی بودن مجسمهها؟
نفس راحتی کشیدم از در پارکینگ بیرون جستم، توی کوله پشتیم، گشتم هر چی گشتم کیف پولم نبود، اه ازنهآدم برخاست، پول کرایه تاکسی نداشتم، حتی پول اتوبوس هم نداشتم.
از اینجا تا کلانتری زهرا خیلی راه بود، بیهدف راه میرفتم با دیدن پارکی روی صندلی نزدیک نگهبانی نشستم.
مثل بچهها باکلافگی پاهامو تکون میدادم، ده دقیقهای گذشته بود.
بادیدن نگهبان به طرفش رفتم.
-سلام عمو.
-سلام دخترم، بفرما.
بامن من گفتم:
-ببخشید، من.. من باتری گوشیم گم شده میخواستم یه شماره رو بردارم، میشه گوشیتون بدید بهش زنگ بزنم؟!
سریع گوشی سادهاشو درآورد، گوشیم و درآوردم.
سیم کارتش جابجا کردم، درعین ناباوری دیدم اسمش توی سیم کارت نیست چندبار زیر رو کردم از شانس گوهم توی گوشی بوده با صدای لرزونی زمزمه کردم.
-حالا چه غلطی بکنم، پول کرایه هم که ندارم.
سیم کارت درآوردم، سیم کارتش توی گوشیش جا دادم بهش دادم.
روی نیمکت نزدیک نگهبانی نشستم.
تاکسی بگیرم اونجا زهراحساب کنه؟! بعد پس میدم.
کلافهام به خودم تشر زدم.
-مگه اون بدهکاره منه، تا همین جاشم معرفت به خرج داده قرار نیست که از
خوبیش سواستفاده کنم.
با حالی زار روی صندلی وا رفتم، اصلاً حوصلهی هیچی ندارم، نمیتونم پیاده برم.
ولی تا به شب نخوردم، باید برم، اگه نشه امشب چه خاکی به سرم کنم؟! لبای لرزونم و روی هم فشار دادم.
یه بند کوله پشتیم روی شونهام گذاشتم، بلند شدم.
خواستم حرکت کنم، که کسی صدا زد، برگشتم نگاهش کردم، اون نگهبان بود، لبخندی زدم.
-بله چیزی شده؟!
چیزی رو سمتم کشید.
-بیا دخترم.
به دستش نگاه کردم، دهتومانی لول شده به سمتم گرفته بود، عرق روی پیشونیم نشست.
-ممنونم، میدونم میخوای کمک کنید، اما نمیتونم قبول کنم، شاید خودتون بهش احتیاج دارید.
لبخندی زد، دست لرزونش تکون داد.
-قرضه، هر وقت گذرت افتاد پس بده، بگیر برو بسلامت.
سرمو پایین انداختم، شرمنده بودم، خیلی خجالت کشیدم، اما نگهبان حالم و فهمید.
نزدیکتر شدم، پول توی جیب کناری کوله پشتیم گذاشت، با صدای لرزونی گفتم:
-اسمم پرواست، شاید خودم نتونم بیام، ولی دوستم و حتماً میفرستم پَس بده، با اجازه.
با خوشحالی زیادم سریع از اونجا دور شدم.
پول رو در آوردم، بیست تومان بود.
سوار تاکسی شدم، به کلانتری رفتم.
به زور وارد شد، هرچی در اُتاقش زدم کسی جواب نداد، سرباز جوانی گفت:
-نیستن.
-میشه؟! منو ببرید پیشش؟!
سرباز بیتوجه سرجاش ایستاد.
-با دیوار بودم؟!
نیم ساعتی گذشت، که سرمو به دیوار تکیه دادم.
بلند شدم با اتوبوس به مرکز برم از در که بیرون اومدم، صدای آشنایی رو شنیدم.
سرمو بلند کردم، با دیدن اقا شهروز لبخندی گشاد زدم، اون با دیدنم شوکه سرجاش خشک شد ، زهرا که بهش نگاه میکرد، مسیر نگاهشو گرفت به من رسیدن.
هر دو سراسیمه به طرفم دویدن، زهرا بلند گفت:
-پــروا... وای خدا جون مرسی.
منو محکم توی اغوشش گرفت ترق تروق استخوانام و شنیدم.
شهروز نگران پرسید:
-خوبید؟! مردیم از نگرانی.
زهرا محکم توی کمرم زد.
-تو که کشتی ما رو دختر چرا گوشیت خاموشه؟! اگه بدونی دیروز تا حالا چی کشیدیم.
شهروز به زهرا نگاه کرد.
-بریم داخل ببینم چی شده؟!
داخل اُتاق زهرا نشستم زهرا کنارم قرار گرفت، دستهام و گرفت، همه چیزو براش توضیح دادم.
شهروز سرشو تکون میداد.
-اون مومنی و اون دختره رو دستگیر کردیم، از اون مرد نم پس ندادن، فقط از زنی به اسم هانیه که توی خودشون بهش هانا میگن، کثیفترین زنی که دربارهش شنیدم، از این مهیار هم حرفی نمیزنن.
لبم و از داخل گاز گرفتم:
-من خواستم اونو بکشم، اما دستش فقط زخمی شد.
شهروز نفسشو با صدا بیرون داد.
-ولی خداروشکر خوبی، خیلی نگرانت شدیم، بهتره دیگه به اونجا برنگردی، سیم کارتتم دور بنداز، یا دیگه ازش استفادن نکن.
سریع گفتم:
-اما برم انجا بهتره، اونا دیگه مطمئناً از سرعت عمل شما ترسیدن، دیگه نمیتونن بهم اسیب بزنن، بعدشم من جای رو نـ..
اخطار گونه دم گوشم داد زد:
-پــروا، اینقدر لج نکن، بریم خونهی ما.
آروم با لبهی شالم ور رفتم.
-نه برم اونجا راحتترم.
شهروز با محبت گفت:
-ولی من حقو به زهرا میدم، اما هر چی خودت میدونی.
زهرا باغصه سریع بلند شد.
-خب بلندشو بریم برات سیم کارت جدید بگیرم، بریم خوابگاه بعدهم بدون اطلاع ما از اونجا بیرون نمیای، روزکنکور هم خودم میام دنبالت ظهر میام میرسونمت.
لبخندی به مهربونی زدم.
-چشم قربان.
چشم غرهای رفت.
-زهره ماز.
سیم کارت برام خرید، منو به خوابگاه رساندن، ازش خواهش کردم، بمونه تا بیام، تنها سی تومان پول نقد داشتم اونو برداشتم، توی پاکتی گذاشتم، از زهرا خواهش کردم به اون نگهبان بده.
شهروز سریع گفت:
-اینو نگهدارید من خـ..
اونو توی دست زهراگذاشتم.
-نه خیلی ممنونم.
زهرا سرشو به نشانهی تاسف تکون داد.
-ولی نمیتونی مانع کمک ما بشی، ماهم کمی روش میزاریم بهمون لطف کرد.
بوسهای توی هواش براش فرستادم.
-برو تو که ما بریم.
دستمو براشون تکون دادم داخل شدم.
از اون روز کسی جراعت نمیکرد بهم نزدیک بشه.
فرزانه درحالی که با بار جدید عروسک داخل اُتاق شد، بهم زل زد.
-هنوز داری درس میخونی؟! پس فردا کنکوره بسه.
سرمو بلند کردم.
-فردا رو استراحت میکنم.
فرزانه اون گونی بزرگ گوشهی اُتاق جا داد.
-هی پر پری این نسناسا همه رو پر کردن که تو از دارو دستهی این پلیسایی، بهتره مواظب خودت باشی.
لبخند گشادی زدم.
-چه بهتر، حداقل بیخیالم میشن.
سرشو تکون داد نوچی نوچی کرد.
-میگم ساده واحمقی میگی نه، اینا همهاشون از پلیس جماعت متنفرن.
پووفی کشیدم، شونهای بالا انداختم.
-بزار کنکورمو بدم بیام عروسکا رو درست کنیم.
-اصلاً معلوم نبود، زدی بیخیالی.
نگران شدم، اما الان جز کنکورم چیزی برام نبود، روز کنکور زهرا منو به محل مورد نظر برد.
اولش که سرجلسه نشستم انگار هیچ کدومو بلد نبودم، اشکی از چشمم سرخورد، ولی نباید خودمو ببازم، شاید برای بقیه مهم نباشه اما برای من سرنوشت سازه، نفس عمیقی کشیدم با دقت وسرعتی بیشتری شروع کردم، هرچند یه صفحه از زبان مونده که مراقب دفترچه رو به زور ازدستم کشید.
با اه بهش زل زد.
ولی خوب شد تونستم حداقل یه صفحه بیشتر تست بزنم، تا مجبوری ازم گرفتش.
اختصاصیا رو تا جای که بلد بودم، زدم وقت مونده بود، برگشتم سوالاتی که شک داشتم، دورشون خط کشیده بودم، مرور کردم، هر چی بلد بودم زدم، از خستگی سرم گیج میرفت، کمرم از حالتی که نشسته بودم تا شده بود.
ولی تا اخرین لحظه نشستم، سوالات و با دقت مرور کردم، این چندتایی اخر رو با دو دلی زدم.
برگه که تحویل دادم، نزدیک بود بیهوش بشم، توی محل ازمون موندم تا زهرا زنگ زد، بیرون رفتم، درست جلوی در ایستاده بود، سریع سوار شدم، منو برد جگرکی از اینای که جاشو به نظر تمیز نمیرسید، اما واقعاً خوشمز بود.
زهرا با دستمال دور لبش پاک کرد.
-تا جوابش بیاد چکار کنی؟!
لقمهای که میجویدم، قورت دادم.
-فرزانه یادم داده دستنبد درست کنم، عروسکم کم کم یاد میگیرم، باید کار کنم، البته موقتیه.
زهرا نفسش رو با اه بیرون داد، منو که به خوابگاه رسوند با سرعت دور شد.
_
یه ماه و یه هفته از کنکور گذشته بود، اخر هفته قرار بود نتایج بزنند، استرس بدی گرفته، بودم، چندباری از حواس پرتی سوزنو توی دستم فرو کردم.
اما توی این یه ماه پوست کلفت شده بودند، میلی به شام نداشتم زود به اُتاقم رفتم، فرزانه آشفته بعد یه ساعت وارد شد، توی اُتاق راه میرفت.
-چیزی شده، دخترت خوبه؟!
با استرس بهم زل زد، روی صندلی پشت چرخشی نشست.
-پروا راستش خیلیا چون فکر میکنن پلیسی، به خونت تشنهاند، اما امشب نجمه یکی رو تا سرحد مرگ کتک زد، دوستشو به باند داده بودن، بعداً فهمیدیم مرده.
خیلی صداشو گرفته بود.
-بببن پر پری جات اینجا اصلاً امن نیست باید بری.
سرم به یقهام افتاد، بغض کردم.
-چرا.. مگه گناهم چیه؟! دیگه طاقت این همه ظلمو ندارم.
فرزانه سریع کنارم نسشت.
-برو همدان.. درمورد بیبی که بهت گفتم، تو که اینجا هم کسی رونداری چه فرقی میکنه کجا باشی، اونا واقعاً خطرناکن، میتونی اونجا راهتو پیدا کنی.
-جواب کنکورم نیامده، اونجا چیکار ؟! اونجا برام نآشناختهاست، میترسم.
-دستشو روی شونهام گذاشت اونجا که به اندازهی اینجا بزرگ نیست، زود یاد میگیری، همه جاهارو بیبی آدم خوبیه، جواب ت که اومد اونجا روبزن اینا برات نقشهای بدی دارند.
کلافه بدون حرفی بابغض درازکشیدم ملافه روسرم کشیدم، آروم آروم گریه کردم، حس میکردم همه جا سربارم.
چند روز مدام اینا رو توی گوشم میخوند، تا راضی شدم، قرار بود دوشب دیگه برم ولی فرزانه نمیدونم چی شنیده بود که باعجله وسایلمو توی ساکی کوچکی چپوند، گفت نیمه شب باید حرکت کنم چون برام تله گذاشتن همین روزا عملیش میکنند.
_حال
نقشههای اماده شده، هاردیسک، چندتا کپی ازنقشهها روماشینهای سواری که مقصدشون همدان بود، برای آرشام ارسال کردم، چندساعته به دستش میرسید.
خواستم بهش خبر بدم که اونا روارسال کردم، گوشیم و که درآوردم، دیدم حلال زادست، سریع دکمهی وصل زدم.
-الوکجایی چندبار زنگ زدم.
لبخندی زدم.
-الوسلام، خوبی.
باصدای خستهای گفت:
-نوچچ.. دل درطلب یاره و این یار زمن دور.
-شاعر شدی؟!
-چشم ناز تو رو دیدمو شاعر شدم.
بلندخندیدم.
-خوب تماس تصویری بگیر.
پووفی کشید.
-درک ننماندی بانو، من تا بوت نکنم، محکم توی بغلم نچلونمت، دلم آروم نمیگیره.
باخونسردی گفتم:
-دو شب دیگه تمام میشه، باقیش همدانه که.
آرشام نفس تند کرد.
-خیر سرم زن گرفتم، درست وحسابیندیدمش والا، اصلاً دوران نامزد بازی هم نداشتیم، خب اخه مناقصه روببریم من باید برم تهران.
-هین، اره، راست میگی .
-نمیشه؟! این سکانسها زیر سیبلی رد کنی؟!
بلند خندیدم.
-نمیدونم.
-اروهان با همسترش اذیت نمیکنه؟!
-نه باحاله همسترش، فقط ارشین همهاش توی خودشه.
نفس عمیقی کشید.