-احمق، کله شق، لنگ همین آیهای هان؟ یه ساعت دیگه هم دوام نمیاری چرا نمیفهمی؟!
بهم چنگ زد، ازدستش کلافه شدم، سرش رو هل دادم، غریدم:
-به جهنم، ببینم تا کی دوام میاری.
عصبی بودم، خیلی لجبازه، پالتوم طرفش پرت کردم، بلند شدم ازش دور شد، سریع هیزم جمع کردم، بافندک آتیش بزرگی درست کردم.
به طرفش رفتم نبضش کندمیزد، از ترس قلبم توی دهنم حس کردم، کشیدم به آغوشم، با آخرین نفسهای باقی موندهاش پسم زد.
مثل یه تیکه چوب خشک شده بود، زیر لب میگفت نامحرمی، حرصی غریدم:
-دردت همین دوکلمه عربیه؟! هـان؟!
صدای غرشم توی فضا پیچید، تکونش دادم.
-کله خر تخس، لجباز، باشه صیغهی محرمیت میخونم، باید باگرمای تنم گرمت کنم، سرت هم خون زیری داره، بدنت ضیعف شده دوام نمیاری.
رنگش مثل گچ سفید بود، لپهاش قرمز بود، بیحس، کرخت بود، سربع آیه روخوندم، پلکشهاش بسته بود.
عصبی نفس زدم، بدنش کرختش تکون دادم، غریدم:
-بگو قبلت.
پلکش خورد، دندونهاش بهم میخورد، صداهای نامفهومش روشنیدم.
-قـ.. ـبـلت، قبـ.. ـلـ.. ـت، قبــ.. ـلـ.ــت.
دست خودش نبود، تکرار میکرد، آروم شقیقهای یخ بستهاش بوسیدم.
-باشه، عریزم فهمیدم.
توانی نداشت، چشمهای درشتش خمار شده بود، معصومیت بیحدی توی صورت سفید شدهاش موج میزد، گونهاش مثل انار گلگون بود.
بدنه تراشیده و سفیدش مثل کوره بود درحالیکه ازسرما بدنش به رعشه گرفته افتاد.
دیدن قشنگیش باعث شد تنم یه دفعه گرم بشه، انگار توی کوره افتادم، نزدیک یازده سال دوست دختری نداشتم، حسی توی تنم نشست که دل ودینم باخودش برد.
بادستهای لرزونم صورتشو گرفتمبیهوش بود، به اغوش کشیدمش
، لبهام بیاختیار روی لوپش چسبید.
راست گفتن هیچ وقت زن و مرده غربیهای نباید تنها باشن، الان با این افسونگر چه کنم؟
با این میدونستم لباس شخصیش خیسه امانمیتونستم دیگه پیشروی کنم این افسونگر نفسمو بریده، نمیشه خوددار باشم، بهش دست درازی نکنم،
توی این سرماعرق کرده بودم، تن هردوتامون داغه داغ بود، دستمو زیر تنش ظریفش وبینظیرش بردم کشیدم طرف خودم.
تاحالا حوری به این زیبایی به چشمم ندیدم، چشمم ازتنش کنده نمیشد، فهمیدم با اون حال نزارش چقدر نجآبت به خرج داده، چقدر راست میگفت که نامحرمیم، ولی این محرمیت و این حس ریخته شده توی تنم دارم میمیرم، باورم نمیشه، منی که سخت باکسی این حس روپیدا میکردم، الان حس توی وجودم سرازیر شده، داره پدرمو درمیاره، کی میفهمه یه مرد دراین حرکت چه حیوونه درندهای که نمیشه.
بافتم روبالا کشیدم، اونو توی بافتم جا دادم، تن یخ بستش لرزی بهم واردکرد، پاهاش جمع کردم توی آغوشش پالتویی که بهش داده بود برعکس پوشیدم تا گرمش کنم، به آتیش نزدیک شدم، دوتا چوب برداشتم لباسهاش روی چوب اویزون کردم، سعی میکردم، فکرمو منحرف کنم، ازگرمایی اتش زانوهام و صورتم بیحد داغ شده بود.
به سختی نفس میکشید، من ازگرمایی هرنفسش روی خودم دندون روی هم سآبیدم، صدای برخورد گاه بیگاه دندونهاش میشنیدم، ولی فکرم فقط پیش حس خودم پرواز میکردم، دست خودم نبود.
سرمای شدید بدنش به بدنم منتقل میشد، محکم دستم رو دور تنش حقله کردم.
-لعنتی فکر نمیکردم، اینقدر بادیدنش هواییم کنه وجذبش بشم بخاطر محرمیته؟! نه.. قبلش ازدیدنش هیچی نداشتم.
بلندعصبی:
-چته؟! چرا اینقدر بیقرارم میکنی؟ بیجنبه بازی درنیار تاحالا اینطوری نبودی. حق نداری توی این سن بتپی؟! حق نداری بااین همه غرور درگیر یه الف بچه زبون دراز که ادعای سوپرمنی داره بشی.
نعره کشیدم.
-گرفتی؟!
ازترسه اینکه خفه بشه، کالر پالتوم عقب کشیدم، دست بردم یقه بافتم کمی پایین کشیدم.
صورت معصومش گلوگونش تآبلو بینظیریی ازش ساخته بود، کل مقاومتم و اون همه غرور مردونگیم با یه نظر آوار شد.
بیاختیار سرم فرو رفت، گوشهی چشمش رو بوسیدم، شور خاصی از این شکار بینظیر بهم منتقل شد.
اصلاًحال خودم رونمیفهمیدم، عنان از کف دادم، چشمهای دریدهام روش چشم چرونی میکرد، این دختر واقعاً محشره.
باورم نمیشد، یعنی این دوکلمه آیهی عربی، اینقدر آدمو زیر رومیکنه؟! دارم ازکورهی آتیش این حس میسوزم.
تنش تبدارباعث گرمای بیشترم شد، مژههای سیاه وبلندش بدجور دلبری میکرد.
چونهاش از روی لباس بالا دادم، پر از حس روی پلکهای داغشو لمس کردم.
ازداغی تبش بیقراری مثل خوره توی تار وپودم جوشید، نفسهای پراز حسم بلندوکشدار شد.
نگاهم به لباس شخصی بالا تنش چسبیده بود، توی قلبم طوفانی سهمگین غوغا میکرد.
یعنی این همون دختری بود که اوایل برام جذابی تی نداشت؟! این دختر با همهی بیحالیش دربرآبرم مقاومت کرد، تا مجبور بشم به این صیغه روبخونم؟!
روح وروانم بهم ریخته بود، فشار شدیدی بهم غالب شد، بیاختیار دستم از یقه ردکردم.
چونهاش بالاکشیدم، نرم لپاش رو باتمام قدرتم بین لبهام گرفتم و بوسیدم
نابترین لحظهی عمرم، همین لحظه رقم خورد، فهمیدم کل عمرم برباد فنا بود، تمامه وجودم دراین لحظه گره خورد، آشوب غوغا توی تنم راه انداخت، این تپیدن بیحدطبل رسواییم شد.
لبهام به سرشونهاش نشست، خو وحشیگری ذاتم روی عقلم سایه زد، نیشم به سرشونهاش فرو رفت، از زور فشاری که بهم اومده بود دندونهام توی پوست سرشونهاش مثل یه آدم گوشتخوار فرو کردم آهی که از لبهاش بیرون پرید کمر شکن بود، نفسم حبس شد
نفسه حبس شدهام و به زور بیرون دادم، فشار دندونهام کم شد، قلبم سازش ناکوک شده بود، روی دور تندمیکوبید.
از زور پستی خودم چنگ زدم به برف سفید و روی صورتم گذاشتم، تاشاید التهاب تنمو کم کنه، امادریغ از ذرهای کم شدن این همه جنونی که توی وجودم غلغل میکرد.
دل توی دلم نبود، هوا تاریکتر میشد، نگران بهش زل زدم، نگاهم به سرخی آتیشی که رو به خاموشی میرفت، بود، لرز و رعشهی تن پروا کمی بهتر شد، آروم لباسهاش پوشیدم، اینجا خطرناکه بایدم میرفتیم.
شدیدا بیحال و تبدار بود، به خودم تکیهاش دادم، برای اینکه خوابش نبره الکی لب زدم:
-نمیتونم تو روکول کنم خودت باید راه بیای، همین جوریش هم خماری نباید بخوابی.
زیر بغلش روگرفتم، چند متری به زور کشوندمش، نزدیک بود بیهوش بشه، مدام اونو بالا میکشیدم، یه دفعه به خودش لرزید، کمی تکونش داد، بدجور نگرانش بودم.
-بیدار شو لعنتی، نباید بخوابی،
نگاهم توی این سفیدی بیحد صورتش چرخید، کلافه داد زدم.
-احمق.
از دیدنش فکم قفل شد، قلبم از اینجوری دیدنش میلرزید، بعد مرگ علیرضا تاحالا همچین ترسی که الان توی تنم رخته کرده بهم دست نداده.
-جون دلم، همه چی درست میشه، نمیزارم طوریت بشه، این دفعه نمیزارم.
نعره کشیدم.
-لعنتی لجباز، اگه توی ماشین میموندی اینطوری نمیشد.
محکمتربه خودم فشارش دادم، دستهای سردمو توی دستهای تبدارش گذاشتم، با اونو دستم صورتش که توی اغوشم بود بالا کشیدم.
بالذت به صورتش نگاه کردم، باور کنم این افسونگر ریزه میزه زنمه؟!
دلم چه راحت وا داده، این خوشی واین لبخند نشونهی چیه؟! آروم صداش زدم:
-پـروا؟!
پووفی کشیدم، حالش بد بود.
-صدام میشنوی؟! گوش کن.
سرفهای خشکی کرد، آروم سرش تکون داد.
-کولت میکنم، به شرطی برام داستان زندگیت روبگی؟! اگه نگی باید خودت راه بیای.
گوشهی پلکش تکون خورد، لبهای خوش فرم خشک وکبودش کمی تکون خورد اما نتونست حرفی نزد.
جون حرف زدن نداشت، تبه بالاش نگرانم میکرد ولی کاری ازم ساخته نبود، از اینکه که نمیتونستم هیچ غلطی بکنم، منو تاحد انفجارکشونده بود، اونو کول کردم.
کمی گذشت، صدای خس خساش رومیشنیدم، باتک سرفهای و صدای گرفتهای دلخور گفت:
-میخواستی منوشب تنها بزاری؟!
لبخندی زدم:
-تنهایی زود تر حرکت میکردم، ولی خوشحالم که اینجایی، نگرانتم که طوریت بشه، بهتری؟!
سرش آروم شونهام تکون داد.
-خب شروع کن، منتظرم.
باصدای بریده بریدهای آروم آروم نفس میزد، شروع کرد، نمیدونم چـرا حرف گوش کن شده؟! باهر کلمهای که گفت نفرت وخشمی وحشتناک توی رگهام ترزیق میشد.
رسید، تالحظهی شبانه ازتهران فرار به همدان که بیحرکت وساکت شد.
خودمو تکون دادم، تآبیدارش کنم، اما صدایی ازش نمیاومد، پاهام رو دیگه حس نمیکرد، رگهای کنار زانوم به شدت گز گز میکردن.
معلوم نبود این کلبهی لعنتی که اون بار رفتم، کجا بود؟ گرمایی تن تبدارش به کمرم منتقل میشد، منم خودم گرمای نفسم درنمیاومد.
ازوقتی خستگی وبیحالی توی کمرم خوابش برد، خداروشکر چند دقیقهی یه بار هزیون میگفت، باعث میشد بفهمم حالش خوبه.
کل هزیونهاش اینکه من بیگناهم، و بهم دست نزن ختم میشد، حتماًکابوس اون مردتیکهی که گفت رومیدید، ومن عصبی میشدم از همجنسای خودم.
نمیدونم چرا همهی حرفهاشو با دل و جونم پذیرفتم، منم باهاش زجر کشیدم، هرکی از این به بعد به زنم گذری هم نگاه کنه توی حدقهی چشمهاش سرب داغ میریزم.
بادیدن نوری ازدور انگار دنیا بهم دادن، پـروا توی تب میسوخت باید عجله کنم، به زور خومودن تاکلبه کشوندم، بلاخره داشتیم به کلبهی چوبی میرسیدیم، ازخستگی نای خوشحالی هم نداشتم.
کمی مونده به کلبه بارش برف شروع شد و روی تنمون مینشست وسوزش رو به جانمون میانداخت، دونههای برف روی سروصورتم، لباسهام نشسته بود.
بانوک کفشم به درکوبیدم، خبری نشد، پروا که سنگین شده بود، باتکونی بالا دادم.
چندبار در زدم، خبری نبود، چراغ روشن بود، اعصابم بهم ریخته بود، اگه یه دقیقه دیرتر اون پیرزن خمیده، با اون عصاش در رو باز میکرد، بالگد بازش میکردم.
سریع گفتم:
-توی جاده موندیم، خانمم حالش بده، امشب روبهمون جا بدید.
عینکش بیشتر به چشمم چسبوند، توی صورتم دقیق شد، کمی نگاهم کرد.
-تو که نوهام نیستی.
کلافه پووفی کشیدم.
-شنوایش هم که مشکل داره.
سریع ازکنارش ردشدم، بیخیال چشمهای گردش بادیدم شومینهی کوچک گوشهی اُتاق پریشون به طرفش حمله کردم.
آروم روی زانو نشستم، بازوش رو از روی شونهام گرفتم، اونو پایین کنار آتیش دراز کردم.
بادیدن پتویی روی صندلی چوبی اون طرفتر روی زانوخودمو کشیدم، دستم که لبهی پتو که روی زمین افتاده بود نشست، محکم طرف خودم کشیدمش.
اونو دور پـرواپیچیدم، دستم جلوی دماغش گرفتم، نفسش کند میزد ولی با حس گرمی نفسش روی انگشتم، از خستگی کنارش سقوط کردم، رگهای کل تنم مورمور میشدن ، نگاهم به صورت زیبا وبیرنگش گره خورد، بیاختیار با لبخندی وسط پیشونیش عمیق بوسیدم.
-تمام شد، رسیدیم، خوب میشی افسونگر مو ابرایشمی.
جون بلند شدن نداشتم، توی همون حالت، به پیرزنه که هنوز توی شوک بود، زورلب بازکردم:
-سلام، اینجا لباس خشک پیدا نمیشه؟!
نای حرف زدن نداشتم.
پیرزن آروم دستی به عینکش زد، با صدای لرزانش عصاش آروم به پام زد.
-جوون، برو اون طرف، آب بریز توی اون سطل باید پاهاتون بزارید توی آب بـ...
به سرفه افتاد، پشت سرهم سرفه میکرد، بین سرفههاش بهم زل زد.
بیخیالش مجبوری بلند شدم، آب روی اون اجاق گذاشتم، اون پیرزن کنار اجاق ایستاد، زیر ظرفی که روی اجاق بود رو روشن کرد.
تا آب گرم بشه، به طرف پـروا رفتم، که همونطوری که پتو دورش پیچیدم، روبه رویی شومینه، کنارش روی زمین دراز کشیدم، بازوم زیر سرم گذاشتم، واقعاً رمقم رفته بود، کشیدمش توی آغوشم.
پنج دقیقه بعد بلند شدم، کفشهاش و درآوردم، کفشهاش و کنار کفشهای خودم گذاشتم، دستم رو زیر سرش بردم، بلندش کردم، اونو بالا کشیدم.
روی پاهام گذاشتم، محکم توی آغوشم گرفتش، پیشونیش به گردنم تکیه داد.
نگاهم توی صورتش میچرخیدم، بیاختیار لبهام روی لوپش نشست، خودمو روی آبرا حس کردم، انگشتم روی لبش کشیدم، لبهای که از سرما سفید بود به طرفی که انگشتم حرکت کرده بود، کج شد، سرمو خم کردم، بهش زل زدم.
عنان ازدست دادم، لبام پیشونیش و هدف گرفت لذت توی قلبم فوران میکرد.
درهمین حال با صدای اهم اهمی به زور از ش جدا شدم، نگاه ماتش بود.
قلبم از حس اون طمع ناب با شدت و پر از ذوق خودشو به دیوار میکوبید، نمیفهمید که این بند اسارت روخودش میتنید.
پیرزن سطل آب گرم رو کنارم گذاشت، آروم آروم رفت، اون که چشمهاش ضیعف بود، الان دو دقیقه حق نداریم با زنم خلوت کنم؟!
به خودم تشر زدم:
-چه زنم، زنم میکنی؟!
پروا تب داشت، پاهاش گرفتم کمی بالا بردم، که تکون خورد، لایه چشمش رو باز کرد، بیحال کمی به صورتم و اطراف نگاه کرد، یه دفعه از دیدن خودش توی آغوشم رنگش عوض شد.
صدای کوبش های قبلش رو میشنیدم، مردمک لرزونش توی صورتم چرخید، ترس توی چشمهاش بیداد میکرد، خواست جیغ بزنه، سریع دستم رو جلویه دهنش گرفتم.
اشکی از گوشهی چشمش افتاد، ترسیده باچونهای لرزون بهم نگاه کرد، سریع دستم رو پس زد، مثل برق خودشو از توی بغلم عقب کشید، خودشو به عقب سر میداد تا ازم دور بشه.
روبهروم با تنی لرزون با نفسهای بریده ولی عمیق نشست، با اخم بهش زل زدم، سریع پاهاش گرفتم.
درحالی که کمی مقاومت میکرد، پاهاش رو توی در آب ولرم گذاشتم، صورت گلگونش ازخجالت پر رنگتر شد.
نگاهم توی صورتش میچرخید، از اینکه از خجالت سرش به یقه افتاده دلم براش ضعف رفت چشمهام روی نابترین وکمیآبترین تصویر ازخجالت دختری خیره مونده.
آروم با دستم پاهاش رو ماساژ دادم، و آب رو روی ساق پاش میریختم، پاهامو آروم در توی همون سطل گذاشتم.
پـروا با خجالت خواست پاهاشو عقب بکشه، که کف پاهام رو روی جفت پنجهی پاهاش گذاشتم.
چشم غرهای به صورت ترسیده وخجالت زدهاش حواله کردم، حیرون و پریشون بود، ولی حساب کار دستش اومد، تنها کاری که در مقابل این زورگویی بود، خجول سرش رو بیشتر به یقهاش فرود بود.
بافک چفت شده همونطوری به جلو خم شدم.
-نمیدونم، تا کجاش یادته، اما بین ما صیغهی محرمت جاری شده، الان زنمی پس این ادا و اصول برای من نیا چون حتی اگه اجباری بوده، الان زنم به حساب میای.
چشمهاش گرد شد، ترسیده با شوک نگاهی پر از خشم نفرت انداخت، انگار باورش نمیشد، یا به گوشش اعتماد نمیکرد.
خندید، یه دفعه جیغ کشید:
-این مسخره بازی.
بازوش باخشم محکم گرفتم تکونش دادم، انگشتم روی لبش کوبیدم.
-خفه شو، وگرنه زبونت ازحلقت بیرون میکشم، داشتی میمردی مجبور شدم برای، گرم کردنت صیغهی محرمت جاری کنم، توهم به جای یه بارسه بار قلبت رو به زبون آوردی، شیرفهمه؟!
چشمهاش پر شد، به ثانیهای چشمهای شیداییش طوفانی شد.
پیرزن با دوکاسهی کوچک کنارم ایستاد، پــروا هم ده دقیقهی ست که آروم آروم هق هق میکنه.
-بگیر پسرم، بیشتراز این چیزی ندارم، پسرم رفته بگیره، نگرانشم این سوپ برای اون نگه داشتم.
آروم گفتم:
-ممنونم.
پیرزن باسرفهای به بیرون زل زد:
-هوایه بدی شده، من پام درد میکنه، میرم بخوابم.
عصاش رو به طرف اُتاقی کشید.
-از اونجا برای خودتون زیرانداز و متکا در بیارید، شب خوش.
اورم آروم بهش سوپ دادم، باهر قاشق از هر چشمش سه چهارتا اشک میافتد، وجراعت حرف زدن نداشت. بیاختیار بیربط گفت:
-معذرت میخوام، همهاش بخاطر نحسی وجود منه.
-چی؟! بخاطر توئه؟!
-گیر افتادن اینجا.
یه دفعه قهقهای زدم، با بغض شوکه ادامه داد:
-باریدن برف، اومدن بهمن، هر که بلایی اومده همهاش از نحسی من بوده.
خشم سرتا پامو گرفت.
-پـروا از این رفتارت بدم میاد، از اینکه اینطوری باخودت رفتار میکنی، تو که خدا نیستی، که بتونی برف، بهمن رو به وجود بیاری.
توی کله یه پوکت فرو کن اینا همهاش اتفاقه، ما فقط توی زمان و مکان مناسب نبودیم، دیگه هم از مزخرفات نشنوم.
بغض کرد نالید:
-ولی چرا هرجا هستم اونجا..
-هیسس صدات رو نشنوم فهمیدی؟! ببین پـروا تو نباید به اینا خزعبلات فکر کنی، اتفاقی که افتاده، خوب یا بد مقصرش تو نبودی و نیستی، دیگه هم این بحث رو تمام کن.
رفتم تشک و پتو آوردم روبه روی شومینه پهن کردم، بیحال بود، پشتش به من بود، حس فوقالعادی داشتم.
با وجود خستگی شدید خواب به چشمهام نمیاومد.
رختخوابش یه متری ازم فاصله داشت. هنوز سوزی به مغر استخوانش نفوذ کرده بود رو توی تنش حس میکردم، و لرزشهای گاه بیگاهه تنش رو حس میکردم.
وقتی چرخید صورتش هنوز قرمز بود، لرزی چند دقیقهای از تنش میگذشت.
جسم نحیفش کمی تکان میخورد. در حرکتی غیر ارادی تشک زیر تنش رو به طرف خودم کشیدم، پتوهای نازک و سرد روی منو پروا رو باهم یکی کردم، تن پــروا رد به آغوشم کشیدم.
که از داغی بدنش خودمو عقب کشیدم، عرق سردی روی صورت وپیشونیش نشسته بود.
سریع بلند شدم، تشت آب سردی آوردم، پارچه رو توی اون گذاشتم، روی پیشونیش گذاشتم، از خستگی چشمهام باز نمیشد، دستهاش با دستمال خیس میکردم نگاهم به صورتش بود، که آتیشی به جونم افتاد.
کنارش دراز کشید، لبهای خوش فرمش تکون خورد.
هوش از سرم رفت،
که به پشت خوابید، با لبخندی پر از لذت اعضای صورتش رو ازنظر گذروندم، تا بیحرکت شد.
مثل دیوانهها شده بودم
برای اولین بار رضایت طرف برای رآبطه برام مهم نبود، من جای جای صورتشو بوسیدم .
گرمایی تنش عطش خفتهی وجودم بیدار کرد، دلم ازش سیری نمیگرفت، نیم ساعتی بود که نگاهم میخ صورتش بود، باخودم زمزمه کردم:
-این دختر همیشه اینقدر زیبا بود، یا الان که هورمونها و زیر روکرده، اینقد لوند و هات شده؟!
بیاختیار لبهام وسط پیشونیش نشاندم، لذتی شور انگیز کل تنم و گرفت، طمع این نابیزیر دندانم مزه کرده بودو لبهام رو به دیووانگی کشیده بود، میل شدیدی به لمس دوبارهاش آتیش زد به بهم.
عمیق پراز لذت لبهام به پیشانیش میچسبید، از این لمس به یکباره تمام خوشی دنیا به سمت قلبم پاتک میخورد.
نبض زدن قلبیکه سالها بود قندیل بسته، روبه وضوح حس کردم.
قلبم به شدت میکوبید، گرم شدن تنی که چندین ساله تن زنی رو بین این حصارش جا نداده بود، گواه چی رو میداد؟! این حس مالکیت وجودم رو شعلهور کرده بود.
نمیتونستم کاملا از آن خودم کنمش، وقتش نشده، تنگ، این جسم نحیف و لرزانش رومیان بازوانم فشار دادم پاهام روی پاهاش ردکردم، تنش بین حصار تنم قفل کردم.
لذت خاص درهم امیخت، منو آتیش کشید، حس خوبی درمن زبانه کشید، سالها تجربهاش نکردم، حسی که با تار پودم پیوند میخورد.
اینقدر عطر تنش به ریههام فرستادم وصورتش بوسیدم، که ازخستگی پلکهام روی هم افتادن.
غرق درخواب ازجیغ کر کنندهی چشم بازکردمو وسط تشک نشستم، پروا سریع عقب جست، سرشو بین زانوهاش گرفت.
کلافه توپیدم:
-مرض چته احمق زهره ترکم کردی.
پروا ازترس زبانش بنداومده بود، چشم غرهای بهش رفتم.
-چته؟ آبرو آدمو بردی، نگران نباش چیزی نشده.
عصبی وکلافه سکوت کرد، معلوم نبود، چش شده، کمی بعد بابغض نالید:
-الان چه غلطی کرده بود؟!
پوزخندی زدم:
-منظورت اینکه بغلت کردم، خوشت اومده؟! پس بدو بیا سرجات.
چشمهاش گشاد، رنگش کبود شد. سرمو تکون دادم.
-باز باید بگم داشتی میمردی، افتادی توی چاله آب یخ، سرت شکسته، حالت بد بود، داشتی میمردی، صغیهی محرمیت روجاری کردم یادت نمیاد
چشمکی به صورت پریشونش وحشت زدهاش زدم.
-تو هم سه بار قبلت روتکرار کردی، الان هم زنمی، زن من، یه بار دیگه کلمهی غلط بگی زبونت رو ازحلقت بیرون میکشم، تو رو در اغوشم گرفتم تا تنت گرم شد و نفست بالا اومد، یادت میاد دیگه.
سرشو هیستریک تکون میداد، حالش خراب وعرق کرده بود، دستهاش روی گوشهاش گذاشت، چشمهاش به هم فشار میداد
-نـه.. نـ.. این در.. درسـت نیـ.. نه.
کمی گذاشت دستهاش روی گوشش بیشتر فشار میداد.
-مـ.. مــن.. چـه.. غلـ..
یه دفعه جیغ کشید، مثل برق پریدم، دم دهنش گرفتم
- ساکت الان پیرزن فکر میکنه داریم کارای خاک برسری میکنیم.
چشمهای اشکی به اندازهی نعلبکی شد، لبهاش لرزونش تکون میخورد، سرش به یقهاش فرو رفت، هی رنگ به رنگ وسرخ، سفید میشد، به چشمهام نگاه نمیکرد، با ناراحتی، بغض فقط به صبحونه نگاه میکرد.
نگاهم به برف وکولاک بیرون بود، کلافه کنارش درحالی که سرشو به زانوهای بغل کردهاش چسبونده بود، نشستم.
-بهتری؟!
لرزیدن تنش و دیدم خودمو به بیخیالی زدم.
-ببینم چته؟! جایت درد نمیکنه؟! بزار ببینم سرت که شکسته بود چطوره؟!
انگار توی این دنیا نبود با صدای لرزن گرفتهاش:
-بیا فسخش کنیم.
ابروهام بالا پرید:
-چی؟!
سرش و بلند کرد، توی نگاهش چی بود، ناامیدی، درموندگی بیچارهگی هر چی بود، اصلاً خوشم نیامد لبهی استینش رو گرفتم، با صدای خروسکیش متلسمانه نالید:
-تو رو خدا بیا این صیغه لعنتی رو باطل کنیم.
تمام دیشب رو توی تب داشتنش سوخته بودم، اما باید چه غلطی بکنم؟! الان باید فسخش کنم!؟ چــرا اینطوری شدم، مثل قبل نمیتونم قاطعانه تصمیم بگیرم؟!
کلافه دستی به صورتم کشیدم، الان تکلیفم با خودم معلوم نبود، نباید الکی تصمیم بگیرم، یه کم فکر کنم بعد ببینم چی میشه؟!
از حرفهاش عصبی شدم، اخمها بهم پیچید نگاه دلخورم توی صورتش کوبیدم.
-اولا دلت بخواد که اسمم کنار اسمت بیاد، دوما فعلا که زنمی، خوب برای خودت بخشش کن، تا هک بشه توی مخت، درسته اجباری شد، اما الان شوهرتم، سیب و پیاز که نگرفتم که اگه خوب نبود پسش بدم.
پس دفعهی بعدی دهنت الکی باز کنی پراز خونش میکنم، این صیغه چون توی اون شرایط زمان تعیین نکردیم، پس نودونه سالهست، تا من نگم تمامه همه چی سر جاشه.
توهم توی کلهی پوکت فرو کن، زنه آرشام پاکرویی، پات و کج بزاری چه نگاهت، چه فکرت بدجور به خدمتت میرسم، من همین بار میگم.
با انگشتم توی پشیونیش کوبیدم.
-من هر گند وگوهی زده باشم مال قدیمه از الان بهت تعهد دارم، تعهد داری، زنمی ، نگاهت کج بره این چشمایه خوشگلت و درمیارم، از الان به مورچه نر تصادفی نگاه کنی، یا دور برت ببینم، برادر رضاییم، فلان بهمانه، نداریم.
یه مدت اینطوری باشه، تا تصمیم درست بگیرم، پس یه مدت این صیغه میمونه، فهمیدی؟!
عصبانی سرش این ور اون ور تکون داد. لبهاش تکون میخورد ولی صدای ازش در نمیاومد.
من بیتوجه بهش ادامه.
- توی این مدت بهتره طبق خواستهی من عمل کنی، من خیلیا رو دیدم به اسم برادر جلو اومدن دو روز بعدش برادر شد عشقش.
من گرگم، بو میکشم، در مورد زنم چیزی به اسم رفیق مفیق یا هر برادر مرادر خونی و غیره سرم نمیشه، چه از جانب من، چه از جانب تو، جز محسن هیچ کره خری با تو صمنی نداره، منم درمورد زنم، برادرمو هم حتی نمیشناسم، امیدوارم آویزه گوشت شده باشه.
با چشمهای وق زده بهم خیره بود، در همین حال صدای ماشینی رو شنیدم، سریع بلند شدم، از پنجره با دیدن ماشین سریع تا دم در رفتم، خواستم در رو باز کنم که در باز شد، نگاهمون بهم گره خورد، از دیدنم شوکه شد سرجاش کمی خشکش زد، کلاه و شالش که درآورد.
درحالیکه با تعجب بهم زل زد.
من که به خودم اومدم، جدی و خونسرد محکم جلو رفتم.
-خوش اومدید، ببخشید توی بوران و کولاک گیر کردیم، گذرمون اینجا افتاد.
مردی میان سال و اخمو آروم سرش رو تکون داد.
-خوش اومدید، پس ماشین شما بود وسط جاده رها شده بود؟!
صورتش برزخی شد.
-به هزار زحمت اونو کنار زدم، مجبور شدم شیشه رو بشکنم، سیم کشی رو کمی دستکاری کردم، کلی به زحمت افتادم، اصلاً میدونی چقدر نگران مادرم بودم؟!
درهمین حال اون پیرزن با لبخندی به طرف پسرش رفت، همدیگر رو بغل کردن.
-خوش اومدی نور چشمم.
-ممنونم ننه، ببخش بدقولی کردم، نشد جاده بسته بود.
-فدات بشم، ایراد نداره، تنها نبودم، این جوونا بودن.
آروم لبخندی زد.
-باشه برو بنشین، زانوت حتماً درد گرفته.
چشم چرخوند روی پــروا که سرش روی زانوش بود.
-زنمه، دیروز کمی اذیت شده، الان حالش خوب نیست، فکر کنم سرما خورده.
سرش رو تکون داد، اون مرد صبحونهاش با اون پیرزن خورد، خیلی بهش اهمیت میداد.
دقیقاً دو ساعت که به اُتاقش رفته بود، کلافه توی خونه قدم میزدم.
روبه رویه شومینه نشستم اون مرد بعد دو ساعت سلانه سلانه از اُتاقش بیرون اومد.
روی مبل کنارم جا گرفت، درحالیکه به سرخی آتیش شومینه دخیل بستهبودم، دستش روی شانهام نشست.
بدون نگاه کردن بهش گفتم:
-ممنونم بخاطر اینکه بهمون جا دادی، اما باید بریم، اینجا نه برق هست نه آنتن حتماً نگرانمون شدن.
برادر خانمم الان یه شهر و بهم ریخته، اگه میشه یه کم بنرین و زنجیر چرخ بدید، ما رو تا نزدیکی ماشین برسونید، جبران میکنم.
با صدای بمش به نیم رخم نگاه کرد.
-درک میکنم، اما بهتره بمونید کولاک تویه راهه، درضمن جاده قدیمی و کوهستانیه خیلی خطرناکه.
سرمو تکون دادم.
-میدونم ولی باید بریم، کلی کار دارم، به جلسه هم نرسیدم، حداقل خانوادههامون و از دل نگرونی دربیارم.
لحنش عصبی شد.
-باشه پس تا دم ماشین میرسونمتون.
نگاهم روی پـروا چرخید، پـروا حالش بد بود، انگار توی خلسهای خاصی رفته، فقط جسمش اینجا بود.
اصلاً نمیفهمیدم، چـرا اون حرفهارو بهش زدم، خودم هنوز هضمش نکردم، از اون میخوام درکش کنه، چم شده؟! لعنتی.
الان که تبش ازسرم افتاده، فقط دلم براش میسوخت، یه چیزی توی وجودم میگه فقط حمایتش کن، خودمم بعد از اون چندباری که دیدمش میل شدیدی داشتم کمکش کنم، بفهمم چی به سرش اومده.
الان که کمی قصهی زندگیش فهمیدم، خیلی دوست دارم بابودنم زخمهای تنش رودرمان کنم.
عقلم میگفت به توچه راهتو بکش و برو ولی امان از دلم که همیشه ساز مخالفه.
از دیشب نمیدونم چه بلای سرم اومده؟! حسه چیزی توی وجودم تغییر کرده، سرمو تکون دادم نه، بابا فقط تب زود گذره ، همهاش بخاطر دیدن پرواهه منم مردم مثل همهی مردا کاملاطبیعیه واکنش نشون دادم.
لبخندی زدم، باخودم گفتم.
-اره، خیلی وقته که با کسی نبود، باید هم اینطوری جوگیر بشم.
ولی ازدست خودم کفریم، من با اون خودداری وغرور مثل چشم چرونها رفتار کردم، دیگه نباید این اتفاق بیافته.
بلند شدم روی پاشنه!ی پاجلوش نشستم، دستم روی کمرش گذاشتم.
-بلندشو پـروا باید بریم.
سرش بلند کرد، گونههاش گل انداخته بود، چقدرخوردنی شده بود، به خودم تشر زدم.
دستم روی پیشونیش نشست، تب داشت، اخم کردم، زیر بازوهاش و گرفتم، چونهاش لرزید، چشمهاش پرشد، کاپشن تنش کردم، نمیدونم چش شده، سکوتش عجیب بود، مثل مجسه شده بود، بادیدن حالش نظرم عوض شد
-میترسم باز مشکلی پیش بیاد، همینجا بمون ماشین رو برمیدارم میام سراغت.
چونهاش نامحسوس میلرزید، آروم سرش و تکون داد، اعصابم خورد شد، باخشم ازش گذشتم، خودخوری کردم، تا رسیدیم، به زور ماشین رو زنجیر کردیم، دوباره بامتین که توی ماشین خودش بود به کلبه برگشتیم،
تا دم ماشین بردم، تبش شدید بود، سرفههای عمیقش باعث گرفتگی نفسش میشد، زیر بغلشو گرفتم سوارش کردم.
از اون پیرزن وپسرش تشکر کردم، سوار شدم، از شیشه شکسته طرف من سوز به تنمون وارد میشد، پتویی درآوردم روی تنش کشیدم تا روی شانهاش بالاکشید.
دستمال خیس روپیشونیش گذاشتم،
سرش به شیشه تکیه داد، با نگاه خمار شده اش پتو رو روی سرش کشید.
راه افتادم، از لرزشهای تنش فهمیدم داره گریه میکنه، کفری شدم، ارزوی همهی دخترام، ایندختره با این رفتارش منوکفری میکنه، دلش بخواد که اسمم کنار اسمش بیاد.
بیخیال چشمم به راه بود، وقتی بخواب رفت همهاش حواسم بهش بود، دستمال روی پیشونیش مرتب براش عوض میکردم.
نزدیکای غروب رسیدیم، دم دارو خونهای ایستادم، از دکتر داروخانه پرسیدم، چندقلم دارو براش گرفتم.
پـروا هنوز خواب بود دم خونه پارک کردم، پیاده شدم، زنگ در رو زدم، که صدای وحشتزدهی محسن رو شنیدم.
-معلومه کجایید؟!
اف اف رو گذاشت، کلافه زمزمه کردم:
-چرا در رو باز نکرد؟!
درهمین حال ترسیده سراسیمه با موهای آشفته و پریشون در رو با سرعت باز کرد.
محسن کف دستش روی بازوش گذاشت محکم هلم داد، خواست درماشین رو باز کنه، بازوش کشیدم.
-صبر حالش خوب نیست، بدجور تب داره، الان هم خوابه.
محسن دستم روپس زد:
-دستتو بکش، معلومه داری چه غلطی میکنی؟! همم؟! خواهرم چش شده؟!
-قصهاش درازه گیر افتادیم توی برف و بوران، پــروا افتاد سرش شکسته.
سریع چشم غرهای بهش رفتم.
-الان وقت این حرفانیست، بکش کنار ببرمش بالا.
محسن تخس هلم داد.
-اونیکه باید دستشو بکشه تویی، نه من، اون خواهر منه، اصلاً تو چکارهایی؟!
صورتم کبود شد، این جوجه برای من آدم شده، لبم تکون خورد که بگم، خودم رو کنترل کردم.
با وجود مخالفت محسن سریع کنارش زدم، تن بیجون وتبدارش و به آغوش کشیدم.
پام روی پله اول استپ کرد، چندین ساله که پام به این خونه باز نشده، اما الان بخاطر این دختر دوباره واردش میشم .
محسن غرید:
- نه به اون همه عجله نه به الانت، چرا ایستادی؟! بده خودم اونو میبرم.
با اخم غلیظی اونو پس زدم، پروا رو روی تختش گذاشتم، محسن چمدونش روتوی اُتاقش گذاشت، صورته سرخ و تبدارش مثل ماه میدرخشید.
محسن مثل فرفره میچرخید، سریع بیرون رفت، بیاختیار جلو رفتم، دستم روی پیشونیش گذاشتم، نگرانش بودم.
ولی از اینکه سالم رسوندمش حسی خوشایندی بهم دست داد، یه دفعه لبهام به پیشونیش چسبید لذت نابیتوی رگ به رگم ترزیق شد، چشم روی تن ظریفش کردم باورم نمیشد انگار سِحرم کرده.
به خودم تلنگری زدم.
-چته بازجوگیر شدی؟!
آروم کلافه پتو روش کشیدم که باغرش محسن دستم ازحرکت ایستاد.
-نمیبینی عرق سرد کرده؟! پتو روش نکش، باید تبش بیارم پایین.
به داروها توی دستم اشاره کردم.
-اینا روبراش گرفتم.
محسن تشت آبیپایین تخت گذاشت، بهم تنهای زد.
-برو کنار توی دست وپایی، اصلاًاینجا چیکار میکنی؟! نه اینکه خواهر دست گلم و سالم تحویل دادی بازهم طلبکاری، رسوندیش بسلامت.
چشم غرهای بهش رفتم، برام زور داره این جوجه دکی
برای من شاخ و شونه میکشید
محسن دستمال خیسی روی پیشونی و دستهاش میکشید.
-دیدم امانت داریت، جناب خودخواه.
کلافه لگدی به پاش زدم.
-نفست بالا نیاد، منو اونو نجات دادم، حساب بیحساب شدیم، فهمیدی؟! بعد هم تا توی اون شرایط قرار نگیری حق زر زدن و باز خواست رو نداری.
امانتیت هم که ماشاءالله یه آبرقهرمانی برای خودشه، یه جا بند نمیشه، دفعه بعدی برای من شاخ بشی، شاخههات تو میشکونم، مگه من به پای اونم؟! اون روز بهم گفتی گفتم سعی میکنم، دو برآبر سعیم رو کردم، اگه حالش بده، تا اینجام ببرمش دکتر.
محسن اخمی کرد.
-خودمم مواظبشم، اگه کاری نداری، دیگه بهتون نیازی نیست.
نفسم تند شد، این یه الف بچه داره منو بیرون میکنه، عصبی چشم غرهای، بهش رفتم.
-تا ندونم حالش چطوره جای نمیرم.
توی از اُتاقش بیرون رفتم، توی تراس سیگاری روشن کردم، نگرانش بودم.
سیگار رو که از لبم جدا کرد، دودش بیرون دادم، کج خندی زدم، زبونم روی لبم کشید.
وقتی تبش پایین از خستگی چشمهام بالا نمیرفت، رفتم خونه، پدر کلی سیم جیمم کرد، حوصله هیچ کسی رو نداشتم.
با دیدن آرهام روی سرش بوسیدم.
-برو پیش ارشین خستهام.
لبش روحالت قهر آویزون کرد، با دو به اُتاقش رفت، بعد از این که دوش گرفتم، مثل جنازه افتادم، تاشب خواب بودم.
یه روز از اون روز گذشته بود، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، نگرانش بودم، لعنتی انگار افسونم کرده.
اون دوتا آیه منو اینطوری زیر و رو کرده؟! بیقرارشم، توی دلم بعد این همه سال یه حسی بیدار شده، نزدیکای ساعت ده بود، پــروا انگار خیال اومدن نداشت، باید تکلفیم رو مشخص کنم.
گوشیم رو برداشتم.
-الو، خوبی؟!
-مرسی.
-کجایی؟!
-دانشگاه.
خشک وجدی گفتم:
-تا چند؟!
-تا ساعت یک.
زبونم روی لبم کشیدم.
-باشه، ساعت یک بیا کافه سرکوچه دانشگاه باهات کارمهمی دارم.
پووفی کشید.
-باشه، امیدوارم مهم باشه.
-هست.
سریع قطع کردم، نجوا کردم.
-بچه پـرو.
ساعت دوازده ونیم راه افتادم، ساعت پنج دقیقه به یک رسیدم، دستمو برای گارسون بلند کردم.
-خوش اومدید، بفرمایید.
-ممنونم، اسپرسو.
-چشم.
فنجون جلوم قرار گرفت، درحالیکه توی صفحهی اینستام دنبال اسم سمیر سینایی میگشتم، سرمو برای گارسون تکون دادم.
با دیدن عکسش سریع وارد پیجش شدم، همهاش عکسهای خودش و متنهای غمگین، پوز خندی زدم.
فالوهاش نگاه میکردم که با دیدن اسمی توی پیجش چشمها چهار تاشد.
سریع صفحهاش رو باز کردم با دیدن هر عکسش کفری میشدم، توی کلپشن تک تک رو متنهای عاشقانه رو نگاه کردم، اخرین بازدید، و عکسهاش مال هشت یا نه سال پیش تاریخ خورده بود.
لبخندی زدم، اسپرسو رومزه مزه کردم، نگاهم توی کافه چرخید، به ساعتم نگاه کردم، ازش خبری نبود، پیج پـروا زیر رو میکردم، برگشتم، به پیج سمیر که چشمم به پست جدیدش خورد.
عکس نوشته.
"خدایا خودت رحمی به حالم کن، فقط تو میدونی و میفهمی زبون حال این دلم رو."
سرم پایین که کسی جلو نشست، سرمو بلند کردم، تخس و کلافه بهم زل زد.
-بگو کار دارم.
زبونم روی لبم کشیدم.
-چیه مثل طلبکارا رفتار میکنی؟!
-بببن من کار دارم، حوصلهی جر وبحث بیخودهم ندارم، برو سر اصل مطلب.
پوزخند صدا زد داری زدم.
-فک نکنم از من سرت شلوغتر باشه، ولی میرم سر اصل مطلب نه بخاطر حرف توئه یه الف بچه، برای اینکه خودم کار دارم.
خب راستش نمیدونم از کجا شروع کنم، من یه مرد سی وهفت یا هشت سالهام دو تا بچه دارم بعداً فهمیدم دخترم از خونم خودم نیست، ولی درحال حاضر با منن پدر ومـــ...
همونطوری کنجکاو بهم زل زد بود، سریع وسط حرف رژه رفت.
-صبر کن جناب مهندس، اینا به من دخلی نداره، فقط درصورت اینکه.. درصورت اینکـ..
-آآ، خوشم میاد باهوشی.
هیستریک خندید.
-یعنی اومدی اجازهی خواستگاری بگیری؟! اون هم تومغرور خودخواه، ببین نمیدونم چی شده تا دیروز براتون غربتی بودیم، الان چی عوض شده، وای به حالت خطای ازت سرت زده باشه و اون حال روز پـروا از این همه عجلــ...
-هوی ترمز کن باهم بریم، نوچ اومدم درجریان باشی که میخوام شوهر خواهرت بشم، به زودی باحلقه به خودم زنجیرش کنم فقـ..
محسنی آتیشی شد.
-یعنی بریدی ودوختید؟! خوب خودتون بقیهاش هم انجآب بدید، الان من چکارم؟! مترسک؟!
با خونسردی لبمو ازقهوهام گرفتم.
-من دوختم، قراره تنش کنم، اون از چیزی خبر نداره، اول ازهمه اومدم سراغتت، دارم نخودیا رو از دورخارج میکنم، محدودهی امنی برای زنم بسازم، اگه میخوای پیش پروا باشی، پس باید طرف من باشی، خوشبختی اون باید ارزوی تو باشه.
مکثی کردم.
-خوشبختی حقشه بعدا از این همه سختی مگه نه؟!
محسن کلافه دندون روی هم کشید.
-خوشبختی اون تنها ارزوی منه، جونم هم برای خوشبختیش میدم، تو به چیت مینازی که با این اطمینان نشستی از ایندهی نانوشته حرف میزنی؟! هیچی نشده زنت شده؟! دوتا بچه، پدر ومادر و خواهر، ایل وتبارت.. جناب مهندس خواهرم من زن متعلقه نیست میفهمــ...
با هرحرفش خشم شدیدی بهم ترزیغ میشد، تحملم رو از دست دادم، وسط حرفش پریدم:
-خفه شو، اول اینکه به خودم مطمئنم، دوم اینکه بچههام نیاز به رسیدگی چندانی ندارند، پروا هم اگه نخواد مجبور نیست واسهی اونا نقش مادرشون رو بازی کنه ولی خواه ناخواه با اونا روبه رو میشه چون بچههای منن.
اگه نمیتونه بهش رسیدگی کنه مهم نیست، اونا خودشون پرستار دارن کل عمرشون از داشتن مادر محروم بودن، پروا درست شاید به اجبار بچههایه منو ببینه، ولی قرار نیست هم به اجبار براشون مادری کنه.
درمورد پدرو مادرم، من زندگی خودم دارم، اونا هم زندگیش خودشون، ولی من اولاد اونام پس وقت و بیوقت بهم نیاز داشته باشند با سرمیرم.
قراره نیست که زنم بخواد به خانوادهام بیاحترامی کنه، زنم جای خودشه، خانوادهام سرجای خودش هرچند میدونم، شخصیت پـروا به این چیزا وکارا نمیخوره.
زندگی من هرکدوم جایگاهشون مشخصه، جایگاه تو هم اگه طرفم باشی برادر زن میشی.
قرار نیست منو تو بهم بیاحترامی کنیم، ولی اگه رفتاری غیر از این باشه، بخوای مقابله به مثل کنی، بخوای مانعم بشی یا بخوای بین ما دیوار بکشی، جات حتی از اون نخودیا هم تنزّل داره.
بلند خندید.
-جناب تو خودت تنهای بریدی میخوای تن یه ملت کنی؟!
با اطمینان سرمو تکون دادم.
-اهووممم.
-زیادمی خودبین وخود رای اقای محترم، دست از سرم ما بردار.
تخس لب زدم.
-همینی که هست، نخوای تومحدودهی من باشی، کنار پروا هم جایی نداری.
-اون وقت تو از راه نیامده اینو برای من تعیین میکنی؟!
-از الان به بعد تکلیف پـروا رومن تعیین میکنم.
-ببین پروا حتی چراغ سبز به تو نشون نداده، که سند مالکیتش بنام خودت زدی، در جایگاهی نیستی که بخوای برای منو خواهرم تصمیم بگیری، درست که رئیسشی صاحب اختیار اون که نیستی، زیادمی جو گیری نشو.
لبخندی زدم، به پشت صندلی تکیه دادم.
-سهم منه، سهم هم گرفتنی نیست، حق مسلمه، فرقی نداره اون کجا باشه، صاحب اختیارش هم خودم میشم، من خوده جذبه ام پس با جو کاری ندارم.
پچ زد:
-عوضی مغرور.
-حرفتو شنیدم، ببین بچه من از تو بزرگترم، رفتارتو درست کن وگندهتر از دهنت حرف نزن، چون بدنمیبینی، رفتار الانتو میزارم پای نگرانیت وخوب نشناختن من، ولی دفعه بعدی نیست.
حرص میخورد، پوزخندش پررنگ شد.
از ته دل لب خندیدم.
-حالا حرص نخور.
ارنجمو روی میز گذاشت، تخس گفتم:
-برادر زن.
محسن چشم غرهای رفت، باعصبانیت گفت:
-ازکجا معلومه اونی که پـروا رو خوشبخت میکنه تویی؟! ازکجا معلوم دو روز بعد بخاطر حرف وحدیثهای پشت سرشه، خوده مغرورت به جونش نیافتی؟!
روی چه حسابیبا این سنت و این وضعیت خانوادگیت روی خواهر جوان من دست گذاشتی، خدای جذابی ت هم که باشی، یه کم انصاف هم خوب چیزیه جناب مهندس.
ازکجا معلومه این عشقت دو روز دیگه نخوابه؟! زندگی روبهش زهرنکنی؟!
اصلاً میتونی پـروا روعاشق کنی؟! میتونی اون همه غصه ازش بگیری؟! همه عذاب یکه کشیده روچطوری از ذهنش پاک میکنی؟! از فوبیای اون چیزی میدونی؟! الکی برای خودت رویا بافی کردی، جناب.
اصلاً از زخمهای عمیقش چیزی میدونی، اون وقت تو با این اخلاق گندت اومدی برای من شعار میدی اصلاً میتونی دنیاش روبسازی، میتونی اونو از نو بسازی؟! فکر کردی الکیه؟
بیای به من بگی تمامه؟ نخیر اقای مهندس، اون بخاطر همین خودخواهی تو وامثال تو به این حال وروز افتاده، برای اون تصمیم نگیرچون تا اخرین نفسم پشتشم.
هیچ کسی نتونسته توی دلش جا بازکنه، فکر کردی از راه نرسیده میتونی توی دلش جا بازکنی؟! روی چه حسابیحرفهای الانت روداغ نکنی به روح و جسم خواهر بدبختم؟
پـروا از درون داغونه، دلش هزار تکیه شده، ازمردا فوبیا داره، پر ازگریه پر از درد ورنجه، شبا توی خواب فقط جیغ میکشه، متکاش هرشب خیسه، طوری حنجره پاره میکنه که دل سنگ آب میکنه.
طوری من بیگناهم، فریادمیزنه که دور ازجونش تا لبهی مرگ میره، هرشب داره عذاب میکشه، توی خواب وبیداری بخاطر یه مشت آدم دهن بین حراف.
کوله پشتیش برداشت، جلوم ایستاد.
-اون دورخودش پیله کشیده.
توی قلبش فقط درد وحسرت لونه کرده، حتی اگه لبش بخنده نگاهش تاحالا ندیدم بخنده.
همهی آدمهای که از کنارش گذشتن، بهش یه زخم عمیق زدن، اون توی گذشتهاش مونده، برای آینده جنگیده، اما فقط برای من جنگیده.
برای نجات خودش از اون سرآبیکه گیر کرده، هیچ تلاشی نمیکنی، اصلاً به فکر خودش نیست، میفهمی؟! اون انگار یه مردهی متحرکه.
پریشون وداغونه، تمام سعیمو کردم نشد، نتونستم، هرچند هیچ وقت ازش ناامید نمیشم، اما رابطهی ما فرق داره.
رابطهی شما هم فرق داره، یه سال دو سال، تا چند سال براش صبر میکنی؟!
اون شایدهیچ وقت نتونه مثل بقیه آدما یه زندگی معمولی بیتشنج داشته باشه، تومیتونی تا ته دنیا براش صبر کنی؟!
کلافه بهش زل زدم، یعنی اینقدر از نظر روحی داغونه؟! اخمها بهم گره خورد، سرم به یقهام افتاد.
محسن کلافه بهم زل زده بود
-ببین اقای پاکرو اومدی اینجا حتماً کارا خیره، یا شاید هم دلت برای پــروا سوخته ولی از چیزی خبر نداری، با اطمینان میگی فلان میکنم، بهمان میکنم، ولی میتونی مثل یه مرد واقعی برای زخمهای عمیقش مرهم بشی؟!
برو اول تکلفیتو با خودت مشخص کن ببین میتونی چشم بزاری تمام تهمتها وناروها، سآبقهدار بودنش، اونو بپذیری؟! و توی جمع خانوادگیت با عزت احترام قبولش کنید، بعد بیا برام شعار بده، پــروا زخم خورده از نامزدش که هم خونش بوده، حتی ازش یه توضیح ساده نخواسته.
از پدرش از کسی بهش نه ماه توی شکمش بزرگش کرد، دوسال شیر داده، هفدهسال پرورش داده، از کل خانوادهاش که شادی و غمش رو کنارشون گذرونده، با کوچکترین اتفاقی اونو توی برزخ رها کردن.
پــروا فقط دنبال تکیه گاه که توی سختیهاش قد علم کنه، نه توی سختیها دستش رها کنه و اونو هل بده وسط بدبختیها.
عصبی بلندشدم با چشمهای به خون نشسته صورتش زل زدم.
-من اهل شعار این خزوغبلا نیستم، حرفم دو تا نمیشه، سرب داغ هم بریزن روی زبونم وتوی حلق هیچ کدوم از حرفهای الانم روعوض نمیکنم.
توی گذشتهی اون هر چی بوده، خوب یا بد همونجا میمونه، فقط یه روز باید بهم یه توضیحی کاملی بده.
ولی الان میگم حتی اگه... اگه مورد دست درازی یه بیشرف هم قرار گرفته باشه، هم هرگز حرفی نمیزنم، چون من اونو با اگاهی از گذشتهی فوقالعاده سختش پذیرفتم، از الان کسی بخواد پشت زن من حرف و حدیثی رو به زبونش بیاره به من دهن کجی کرده.
مطمئن باش جراعت باز شدن اون دهن رو بهشون نمیدم، تاجسم سهم خاک نشده، امکان نداره بزارم اول اون زمین بخوره یا زخمی روی تنش نقش بزنه.
در مورد عشقو بدست آوردن دله زخمیش موضوع خصوصیه، فقط به منو پـروا ربط داره.
فقط بدون گرگی مثل من شکارچی مهاریه، عشقی رو رقم میزنم که مثل اون عکس توی گوشیش خاطره نشه.
محسن ناراحت گفت:
-اونجا چیشده؟! پــروا عجیب شده، انگار توی این دنیا نیست، به زور یه لقمه غذا میخوره میدونی چش شده؟! اتفاقی براش افتاده؟!
چشمهام ریز کردم.
-چه اتفاقی مثلا؟! دکتر بردیش؟!
سرشو تکون داد
-اره دوستم اومد خونه معاینهاش کرد، چــرا دارم به تو میگم، بیخیالش برم خونه، نگرانشم.
نگران شدم، ولی خودمو خونسرد نشون دادم.
-کاری ازدستم برمیاد؟!
محسن بلند شد.
-نه، فعلا.
سریع گفتم.
-کجا؟! جواب من چی شد.
پوزخندش روی مخم ژره میرفت، پول روی میز گذاشتم، دنبالش رفتم.
-تو برای همه تصمیم گرفتی، بنظرت الان باید چی بگم؟!
چشمهام ریز کردم.
-انتخاب ت درسته، ذهن پـروا رو اماده کن.
محسن کلافه به من زل زد.
-منو قاطی نکن، اون منو آدم حساب نمیکنه، اون هم برای این جور چیزا.
با خشم نگاه کرد.
-اون یه دندهست، مطئمنی میتونی دلش بدست بیاری؟! همیشه حرف حرف خودشه.
چشمکی زدم.
-نگران این نباش، جلوی من نمیتونه خودسری کنه.
محسن متفکر بهم زل زد، پووفی کشید
-توئه خود شیفته؟! خدا کنه، پــروا که از آدمای خودشفیته دل خوشی ندارم.
سریع پشت گردنش زدم، داد زد:
-اخخ، چیکار میکنی؟! دستت بشکنه، وای گردنم، گرفت.
عصبی توپیدم:
-هوی بچه پرو باز که دنده گاز رفتی، گندهتره از دهنت حرف نزن، پاره میکنم دهنتو.
سوار شو میرسونمت.
محسن اخم الودنشست، خودشو به بیخیالی زد.
-جو نده، بابا فکر میکنی منم از صدای بلندت و گردنه کلفت میترسم؟!
با پشت دستم محکم به بازوش کوبیدم.
-واسهی من دور برندار، جوجه فوکلی.
محسن عصبی به نیم رخم زل زد:
-هووف قرار نشد هرجا کم آوردی کتک بزنی، برای من بزرگیت رو ساز کنی، اگه چیزی نمیگم به خاطر همین سنت، پس مواظب باش، چون احترام بزرگتری رو فقط تا سه بار صبوری میکنم.
پوزخندی زدم.
-مثلا میخوای چکار میکنی؟!
با تسمخر گفتم:
-جناب صبور خــان؟!
نگاه کلافهام توی صورتش کوبوندم، بیخیال شانهای بالا انداخت، سریع با حالت داد بلند گفت:
-هان داشتم، میگفتم، اصلاً چی شد، تو با این همه ادعا رفتی توی نخ آبجیم؟! مطمئنم چیزی شده که بیخبرم، یه چیزی پــروا رو از خورد خوراک انداخته باعث شده، خودشو توی اُتاقش زندونی کنه.
به جلو خیره شدم، خودمم هنوز نمیدونم میخوام چه غلطی بکنم، اولین باریه که اینطوری مستأصل شدم، راه سختی با پــروا در پیش دارم، کلافه بهش نگاه کردم.
-گل بگیر محسن، روتو کم کن، اگه اتفاقی هم افتاده باشه، به تو ربطی نداره؟!
حرفم سنده، میگم که راجب من یا پروا خیالی نکنی، من فقط مجبور شدم، مسیری اونو حمل کنم، حالش بد بود، همین امیدوارم کنجکاویت رفع شده باشه.
تخس، نوچی رو کشید، بیخیالش ادامه دادم:
-شاید ازت خجالت کشیده، درضمن حرفهای امروزمون جای درز نکن، تا بتونم با پــروا حرف بزنم.
نفسش تند کرد.
-من بچه نیستم، این تو و پــروا منو کلافه میکنید، از دستتون به ستوه اومدم.
-خوشم اومد ازت باهوشی.
کلافه پچ زد:
-میخوام صد سال سیاه خوشت نیاد.
از اینکه کفریش کردم حالم سرجاش اومده بود.
اونو تا دم خونه رسوندم، گوشهی لبم به داخل دهنم کشیدم، یه لحظه دلم خواست منم برم، دلم براش تنگ شده، نبض قلبم رو میشنیدم، محسن کلید انداخت.
-محسن؟!
برگشت.
-هووم.
دندون روی هم سآبیدم.
-مواظبش باش، چیزی شد، بهم خبر بده، فرق نداره چه ساعتی بشه.
-جناب مغرور خان، عاشقی بهت نمیخوره.
چشمهام گشاد شد، نیشخندی زد، سریع در رو بست، این جوجه فولکی میره روی اعصابم.
پام با تمام قدرت روی گاز گذاشتم، کل خشمم روی گاز و فرمان خالی میکردم، ماشین با سرعت نور حرکت کرد، و دود غلیظی پشت سرم جا گذاشتم.
-یعنی واقعاً عاشق شدم؟! این حسها چیه؟! من چرا همهاش باید به فکر پــروا باشم، چرا دیدنش خوشحال میشم؟! چرا از این جنس مخالفی کنارش ببینم کفری میشم؟! هووف، این کابوس چیه؟!
_
دقیقاً پنج روز ازش خبری نبود، هر چی زنگ زدم، پیام دادم، تهدید کردم، دریغ از خبری چیزی امروز باهاش کلاس داشتم، میدونه نیاد سرکلاسم به حسابش میرسم.
صبح ساعت هشت بود، با ماشین وارد حیاط دانشگاه شدم، خواستم از ماشین پیاده بشم متوجه پـروا شدم با مردی تقربیا هم قد خودم چهارشونه صبحت میکنه.
چنان عصبی شدم که چندتا مشت روانهی فرمان کردم.
-این بی شرف کیه؟! چی میخواد؟!
چنان نفسهام تندشده بودم، که سینهام بالا وپایین میشد.
- صبح به این زودی داره چی دم گوش زنم وز وز میکنه؟!
بیاختیار سیگاری از باکسش بیرون کشیدم، با خشم پوک میزدم، تا آروم بشم، ولی خون به مغزم نمیرسید.
ده دقیقهی همونجا توی ماشین به خودم پیچیدم، چشمم روی اونا زوم بود.
با خندهی بینظیر پـروا خونم جوشید و طوفان توی وجودم به پا کرد، با نفسهای کشدار وسایلم رو برداشتم و ...
با چشمهای به خون نشسته، راه افتادم.
عمداً از کنارشون رد شدم، طوری که انگار تازه اونا رو دیدم، سعی کردم خونسرد طوری که اصلاً ندیدمشون از کنارشون بگذرم.
پـروا خودش با صدای گرفته، و خروسکیش درحالیکه انگار از دیدنم شوکه بود، با تته پته سلام داد.
با شنیدن صداش سرمو رو بلند کردم، چشمهام و ریز کردم، بهش نگاهی انداختم، خشم سرتاپام گرفت، نگاه بدی به اون مردک انداختم.
جدی خونسرد، ولی اخطارگونه لب زدم:
-خانم سینایی مگه کلاس ندارید؟! میدونید بعد از من اجازه ورود ندارید؟!
سرشو پایین انداخت.
-بله، ببخشید.
اگه اونجا میموندم، گردن اون یارو رو خورد میکردم.
از کنارشون گذشتم، با گامهای بلند به درحالی که خشمم روی دستهی کیف لبتآبم خالی میکردم، طرف دفترم رفتم، کلافه کمی توی اُتاق راه رفتم، که آروم و قرار نمیگرفتم، برم سرکلاس حالش رو بگیرم، دلم خنک بشه.
با عصبانیت سمت کلاس میرفتم که توی راهرو فرشاد رو دیدم، باخندهای طرفم اومد.
-سلام، خوبی آرشام؟!
سعی کردم لبخند بزنم اما نتونستم.
آروم فقط سلام کردم.
-یه کمی به شروع کلاس مونده، بیا بریم صبحونهای، چای، چیزی بخوریم.
لبخندی زدم.
-نه مرسی، کلاس دارم.
-تعارف نکن بابا ، کلاسهم دیر نمیشه.
دستمو روی شونهاش فشار دادم و ازش رد شدم، اصلاً حوصلهاش رو نداشتم.
وارد کلاس شدم، دیدم پــروا طبق معمول اخر نشسته، بیشتریا بودند، فقط جای بهراد خالی دیدم.
روبه دوستش با اخمی پرسیدم:
-بهراد نرسیده؟!
سریع سرش رو تکون داد.
-رد داده، معلوم نیست چش شده، توی اُتاقش خودشو زندونی کرده، کلاسها رو نمیاد، دیروز پیشش بودم، میگفت بدرد این کار نمیخوره از این چرت و پرتا.
اخمی کردم.
-خوبه، چون این شغل جای سوسول بازی نیست، یه لحظه غلفت فاجعه به بار میاره.
نگاهم همهاش روی پـروا بود، خیلی دوست داشتم کاری بکنم حالش رو بگیرم، ولی آروم ومتین نشسته بود، کل حواسش به درس بود، هیچی از صورتش نمیخوندم، کلاسم که تمام شد، به دفتر رفتم، یه ساعت دیگه کلاس داشتم، از اینکه نتونستم کاری بکنم، حالم بد گرفته بود.
میدونستم پروا الان یه کلاس دیگه داره داره الان باید سرکلاس باشه، وگرنه باید جواب پس میداد.
لیوان چایم رو برداشتم کنار پنجره ایستادم، که چشمهام از دیدن صحنهی رو به روم گشاد شد.
پروا توی این سرما توی حیاط نشسته بود، اونم با اون حالش و اون صدای خروسکیش، لگدی به دیوار زدم، این دختر منو عصبی میکنه، انگشت پام از ضربه گز گز میکرد.
در همین حال کسی وارد شد، برگشتم دیدم فرشاد، با جعبهای که معلوم شیرینی وارد شد، کنارم ایستاد.
از بالا به پــروا خیره بودم، صورتش درهم بود، از اینجا هم میتونستم تشخیص بدم که ناراحته، اصلاً معلوم نیست چش شده؟!
چرا سرکلاش نرفته؟! اونجا داره چه غلطی میکنه؟! مضطرب سر به زیر نشسته بود.
چشمم روش زوم بود، که صدای فرشاد توی گوشم زنگ خورد.
- هــات و باهوش ولی فقیر، از حرفش عصبی شدم
دستهام که کنارم بدنم بود، مشت شد، خشم بهم غالب شد، غریدم:
-تافقر رو تو چی ببینی، اون مثل این تازه به دوران رسیده ها نیست، شان ومنزلت آدما رو ثروت مشخص نمیکنه؟! آدمی شاید فقیر باشه، ولی اون اذتش غنی و با اصالته، از کل رفتارش حجوب وحیا میریزه.
لب زد:
-اره، همه فکر میکنند چون فقیره ارادهاش، درهم شکنندهست ولی اینطور نیست، عمرا به احـدی پا بده، خیلی چموش و سرسخته.
امروز اینجا چه خبره؟! همه دارن منو به جنون میکشونن، این از رفیقم، اون از اون مردک که نمیدونم کیه، انگار دارن خرخرهام میجوان ، قصد دارن صبرم رو بسنجن؟!
-خیلی دلم خواست باهاش باشم ولی ناکس پا نمیده.
با حرفی که زد خون به مغزم نرسیده، برگشتم با دست راستم گردنش وسیبک گلوش رو گرفتم، کارام دست خودم نبود.
خون جلوی چشمهام رو گرفته بود.
از خشم قلبم مثل طبل بلند و پرسروصدا میکوبید.
اینقدر با قدرتم هلش دادم اون هم با چشمهای گشاد شده دستهام و گرفت، درحالیکه از فشار دستم عقب میرفت.
با نفس نفس گفت:
-داری چه غلطی میکنی؟!
با تمام قدرتم به دیوار پشت سرش کوبیدمش، درحالیکه گلوش گرفته بودم، اونو به جلو کشیدم و دوباره محکم به دیوار کوبیدمش.
از خشم با تمام قدرتم گلوش و فشار میدادم، اونو به طرف بالا درحالیکه با دو تا دستش سعی میکرد دستم رو باز کنه، میکشیدم، به خرخر افتاد.
با تمام قدرتم اونو روی دیوار به طرف بالا کشیدم، فشار دستم طوری بود که به خس خس افتاد.
به چشمهام به خون نشسته بود، صورتم از خشم کبود شده بودم، رگهای پیشونیم و گردنم متورم شده بود، توی صورتش غریدم؛
-خفه خون بگیر، یه دفعه دیگه دهنت باز کنی، جونت رو میگیرم، عوضی به چه جراعتی جلوی خودم اسمش و به زبونت میاری؟! هــان؟!
با فک چفت شده به زور لب باز کردم.
-وقتی یه گرگ محدودش رو مشخص میکنه، وقتی کسی بخواد به محدودهاش یه قدم نزدیک میشه و بخواد پا توی حریمش بزاره، با چنگالش لت وپارش میکنه.
حتی اگه اون مهاجم کسی باشه که از یه مادر باهم شیر خورده باشند، اخطار میدم، من صدبرآبر از اون گرگا وحشیترم، نگاهت روش بچرخه چشمهاتو از کاسه درمیارم.
بهت اخطار میدم رفیق جون با هر دانشجویی میخوای روی هم بریزی، بریز، ولی...
نگاهم عصبی توی مردمک گشادش چرخاندم، روی صورت و پیشونیش عرق نشسته بود.
-حتی از ذهنت خطور نکنه روی محدودهی من حتی از روی کنجکاوی یه نظر بندازی، من دیوونهام میدونی که لحظهای برای بهانههات درنگ نمیکنم، گوشت رو به نیش میکشم.
دارم هر چی خودی و نخودیه از دور و برش دور میکنم، پس اگه میخوای از تیرترکشهای من درامان باشی، اسمش هم روی زبونت نچرخه که چرخش میکنم، اون هم با آوارههام(دندآنها ).
گوشهات که درسته شنیده؟! چون خوب میدونی این حرف دو بار برات تکرار نمیکنم.
مشتش توی پهلو ام فرود اومد ، صورتش قرمز شده بود، تقلای بیخودی میکرد، از مشتش لحظهای نفسم رفت، ولی از جام ذرهای تکون نخوردم.
-شیرفهم شدی؟!
سرش به زور به نشونهی اره تکون داد، صورت قرمز و عرق کرده بود، ازخشم دلم میخواست خفهاش کنم، به روز ولش کردم.
قلبم به شدت بیقرار میکرد، روی دیوار سرخورد، کف زمین سقوط کرد، نفسهای بلند و کشداری میکشید، کمی که نفس گرفت، نعره کشید:
-زده به سرت؟! کله خر عوضی، بخاطر یه غربتی داشتی خفهاممیکردی، این چه طرز برخورد بارفیق چندین سالته؟! اصلاً صنم تو با اون غربتی چیه؟! احمق خر زور.
درحالیکه نفسم سنگین بیرون میاومد، چشمم تنگ کردم.
-مواظب حرف زدنت باش، زبونتو بیرون میکشم.
اینو آویزیهی گوشت کن، تا وقتی رفیقمی که ردنگاهت دور ازش بچرخه.
عصبی بلند شد، مشتی نثارم کرد.
-خیلی بیشعوری.
-بیشعوری توی خون خوده چشم چرونته.
بیرون رفت، در چنان بهم کوبید که چندباری محکم بهم میخورد، برمیگشت.
کلافه دورخودم چرخیدم، کمی که آروم شدم، باسرعت پایین رفتم، تلکیفم باید باهاش معلوم کنم، دستهام توی جیبم فرو سر دادم.
سرش پایین بود ازسرما گونههاش رنگ گرفته بود، عصبی جلوش ایستادم، با خشم داد زدم:
-مگه تو کلاس نداری؟! توی این سرما نشستی اینجا که چه غلطی بکنی؟!
ازیهویی ظاهرشدن وصدای بلندم شوکه یه متر به هوا پرید، سرش بلند کرد، نگاهم به رنگ طوسی آبروبادی چشمهای خوشرنگش گره خورد.
رنگ نگاهش پر ازغم شد، با اخم پام و بلند کردم، کنارش به میز تکیه دادم، خودمو کمی به سمتش خم کردم، ارنجم و روی پام گذاشتم.
باصدای بم وخشنی بهش زل زدم، لرزیدن نامحسوس شونهاش دیدم، نفسمو بیرون فوت کردم.
-تو با این حالت باز اومدی وسط سرما وبه این نیمکت دخیل بستی که چی بشه؟!
سکوتش کلافه ام میکرد، باصدای گرفته، ته چاهیش نالید:
-خواهش میکنم بزارید به دردخودم بمیرم.
بلندخندیدم، صدایی توی فضا پیچید.
-حتی اجازهی مردنت بامنه، منو کفری نکن، فکر کردی هربار باید برات سخنرانی کنم وتوضیح بدم؟!
ته گلوش کمی صاف کرد، باخروسکیش نالید:
-ولیـ ولی.. اقای پاکرو ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم، نمیشه، تو روخدا اذیتم نکنید، من دیگه نا ندارم، بدترین و عذاب آورترین عشق دنیا روتجربه کردم.
عشقی که حتی ازم نپرسید ومنو به راحتی طردم کرد، خواهش میکنم تمامش کنید، به محسن وبیبی چی بگم؟! منو توی برزخ نزارید، تو رو جون عزیزت، دارم دیوونه میشم، ازبس فکر کردم.
کلافه چونهی لرزونش و گرفتم.
-منو با یه آدم بیارزش که رسم عاشقی بلد نیست یکی نکن، میدونم آزارت دادن، اعتمادت و به آدما از دست دادی.
ولی الان همینجا قسم میخورم، دیگه به اون روزا برنمیگردی، الکی بهترین سالهای عمرت وپای یه آدم بیارزش باختی.
تجربهی عشق واقعی رومن نشونت میدم، مزه واقعی عشق رو بهت میچشونم.
نگران حرف اینو اون نباش مگه خلاف کردیم؟! برای خودمون زندگی میکنیم، جمع کن خودتو دیگه این قیافه مادر مردها روازت نبینم.
بیاختیار باهمون صدای خشدارش:
-کجا بودی وقتی که هزار بار از بیتکیهگاهی زمین خوردمو روحم رو به تاراج میبردن؟!
عصبی قاطع بهم زل زد:
-چرامن؟! چرا دست گذاشتی روی دختری که شهره عالمه وآدمه؟! چیشده، که یه شبه اون غربتی براتون مهم شده؟!
همهی شماها هرقدمی که میدارید، بجای فشار روی زمین روی دل من فشار میارید.
الان که خودم وساختم، الان که تونستم این بغض کهنه روپس زدم.
درست زمانیکه غم عالم رو به دوشم کشیدم، خودمو جمع کردم، اومدی دوباره زخمیم کنید؟! تنهایی هزار بار شکستم تآبسازم.
اشکی ازچشمش سرخورد.
-چرا راحتم نمیزارید؟! بقران دیگه جونی ندارم، زیراین همه فشار دارم له میشم.
الان که به کسی نیاز ندارم اومدی بگی که چی؟! من جونی برای تجربه تلخی دیگهای روندارم، منه بازنده رو وارد بازی ازقبل باخت نکنید.
من نه روحیش و دارم، نه توان مقابله با موجی دیگه، به اندازهی کافی ازمایش شدم، پس لطفاً دست ازسرم بردارید اقای پاکرو.
به خودش اشاره کرد.
-خوب نگاه کنید من پـروام یه آدم بیچاره که همه بهش ترحم میکنند.
ازبغض زیادمی نفسش آروم بیرون فوت میکرد، لبهاش وچونهاش بشدت میلرزید.
-من کسیم که هرکی میخواست وسایل کهنهاش دور بندازه میآورد برای من.
پوزخندی زد، باپشت دستش اشکش پاک کرد.
-شده بودم مثل این دیوار مهربونی اینجا هرکی هر چیز بدرد نخوری داشت روی اون میزاشت.
من اینم اقای پاکرو یه کسی که بدبخت عالمه.
توی چشمهام زل زد با اطمینان لب زد:
-خو گرفتم بااین غم، منوچه به از ما بهترون، اینجا زندگی واقعیه، یاد گرفتم، دم پر آدما نباشم، زهر حرفهاشون وکاراشون باگوشت تنم لمس کردم، یه آدم معمولیم حدم و میدونم هیچ وقت هم پرنسس بااسب سفیدش نخواستم، لطفآبزارید با دردخودم بمیرم.
ازکوله پشیش چیزی روی درآورد، پاکتی وسمتم کشید.
-نصف جریمه، چک حامله، توی پاکته.
صداش لرزید، بغض نمیزاشت حرفشو بزنه، باصدای خروسکیش، باغصه لبش رو ترکرد.
-بقیهاش یه چک قدیمه، ببینم اگه وصل بشه کـ
اخم هام کور شد، پاکت روگرفتم بازش کردم، ابروهام به موهام چسبید، استعفاء مثل شیر غرش کردم.
-این کارات چه معنی داره؟!
-ببخشید، ولی من نمیتونم و نمیخوام وارد این بازی بـشـ..
باپشت دستم توی دهنش کوبیدم، ضربهام محکم سرش به طرف مخالف خم شد، ولی مغرور بود، خم به آبرو هم نیآورد عصبیم کرده بود، ولی حتی آخ هم نگفت، ازخودم کفری شدم از اینکه دستم هرز رفته.
بغض دار بهم زل زد، اشک توی چشمهای خوشرنگ میدرخشید، باگفتن اولین جملهاش اشکش ازچشمش افتاد.
-بزن، مجازاتم کن، امامن نمیتونم، تو رو به هرچی میپرسی منو درگیر این بازیا نکن، جز آبروم چیزی برای از دست دادن ندارم، منو رو توی این بازی کثیف نکشون، من تحملش روندارم.
لبهاش وچآنهاش مثل بیدمیلرزید، باصدای لرزونی گفت:
-میدونم فقیرم اما منم آدمم مثل همه غرور دارم.
من مثـ.. مثـل.. مثل زنایی بدکارصیغه شدم.
ازخشم کل بدنم میلرزید، بافک چفت شده غریدم:
-خفه خون بگیر.
بیتوجه بهم ادامه داد:
-قلبم داره از زور این دردمیترکه، شدم یه صیغهای بیارزش.
بامن از این بازیا نکن، همینطوری رو سیاه عالمم به پاتون میافتم، منوبیشتر از این له نکنید.
شما یه آدم با اعتبارید، همه چی دارید، دست بزارید روی هردختری امکان نداره بهتون نه بگه.
چشمای اشکباره بشدت ناامیدش رو توی صورتم چرخاند، مردمکهای لرزونش توی چشمهای به خون نشستهام دودو زد:
-اصلاً روچه حسابیروی یه آدم بدبخت وبدنام دست گذاشتید؟!
ازشدت خشم نزدیک بود زیرمشت لگدم بگیرمش، سریع کمی ازصندلیش فاصله گرفتم، دورخودم چرخیدم لگد محکمی به درختی که اون طرفتر بود کوبیدم.
ازشدت ضربه هرچی برف روی شاخههاش روی سرمون ریخت، از افتادن برفها روی گردنم لرزی به تنم وصل شد، داد زدم:
-روی مخم راه نرو، صیغهی اون روز جونتو نجات داد، بعدهم من خواستهی نامعقولی خواستم؟! که شان خودتوکنار یه بدکاره دیدی هان؟! من یه آدم بالغم باعقلم تصمیم گرفتم، زنمی، توی این مدت همو میشناسیم همین.
داد زد:
-من ازکسی، حمایتی ندیدم، اون هم یه مرد، همه نامرد از آب دراومدن دست خودم نیست، من همه روبه یه چشم نمیبینم.
هیچ وقت مردی پشتم نبود، کسی نبود همه جوره باگناه وبیگناه پشتم باشه.
وقتی هم جنسای تو میفهمیدن یه دختر تنهاو بیکس وکاره برای دریدنش چهها که نمیکنن.
من فقط این روی شماها رودیدم، پس تو روخدامنو بیخیال شید من یه آدم عقدهایم، عاشقی بهش نمیاد با این روح وروان زخمی زن خوبی نمیشم.
کل تن محسن وقتای که کابوس میبینم، یاحمله بهم دست میده پرازخراشه و جای چنگه؟! خودشو سپر میکنه، چون میدونه جز اون کسی روندارم، دردمو میفهمی؟!
باکاراتون منو بهم نریزیداز این حمایتهای ریز ودرشت توی زندگی نداشتم، کسی نبوده دردهام باهاش شریک بشم.
فقط میخوام محسن سروسامان بگیره، چون زندگی خودم به باد رفته وجز غم رنگی به خودش ندیده، واقعاًخستهام جونی برای مقابله ندارم.
روحو روانم و بادو تاکلمه دلخوش نکنید، داغونم پس تو روخدا نزارید الکی وآبسته بشم، من به این تنهایی خو گرفتم.
نزارید بخاطر ترس ازتنهایی به این خیال واهی چنگ بزنم، الان که با این حس بیپناهی عجین شدم دیگه دوست ندارم طمع ضعف وآبستگی وبچشم.
توی خودم ماتم زده واز تمام دنیاخستهام، ازحرفهای خوب وخیال واهی زخمهای عمیقی دیدم، ارامشی بیاضطرآب وبیدلهره نداشتم، شدم یه آدم از یاد رفته که پر وبالش وچیدن.
توخالی وداغون با یه روح متلاشی، با این وآبستگی ساختگی بیشتر از این خوارم نکنید، توی برزخم تکلیفم باخودم معلوم نیست، نه جز زندههام ونه جز مردهها.
ازعشق ومهر ومحبتهای توخالی آدمهای ظاهربین فقط زخم برداشتم، زخمهای که هنوز تازهاند، کسی نمیتونه نجاتم بده.
دستمو توی جیب کردم، مغروانه جلوش ایستادم، تا یه قدمیش جلو رفتم، سرشو گرفتم، اونو به خودم تکیه دادم.
-باید وآبسته بشی، من ازپوست تنم برات قایق نجات میسازم.
میدونم ترسیدی وحشت لمس دوباره اون عذاب وداری اماحرفم حرفه از الان تا روزی که نفسم درمیادحمایتم فقط مال توئه.
بدون خستگی غمتو به دوش میکشم، خودم پر وبالت میدم، ارامش وعشقی بدون اضطرآب وبیدلهره بهت میدم، هرچی محبت توی وجودم بجوشه روفقط خرج تومیکنم.
جات فقط پیش منه، هنوز عاشقت نیستم ولی همینجا قسم میخورم ازت دست نکشم، تکلیف من که مشخصه، توام نترس یه بارتوی زندگیت یه تصمیم درست بگیر، میدونم دلت طوفانی و ناآرومه امامن آرشامم، تاحالانشده توی اوج خواب الودگی حرفی بزنم که صدبرآبر به ضررم باشه وبهش عمل نکنم، الان که توی اوج بیداریم درضمن دیگه هیچ وقت اسم بدنامی وصیغهای روبه زبونت نیار.
لبخند بدجنسایی زدم:
-از وقتیکه توی بغلم خوابیدی و ارامش گرفتی تکلیفت معلوم بود.
خجالت زده، باتعجب بهم زل زد، گنگ بهم خیره شد.
-تکلفیم من چیه؟! وقتی حتی خودم نمیدونم؟! خودمو سر یه دو راهی ترسناک میبینم.
مغرورانه لبخندی زدم.
-پــروا تنها تکلفیی که داری فقط منم، چیه کز کردی یه گوشه؟! چقدر میخوای اینطوری خود خوری کنی؟! هـان؟!
گفته بودم حق ترسیدن ازمن و نداری؟ مگه عشق بیآزار نمیخوای؟! منم همین رومیخوام، دوتا مون زخم خوردیم، یه مدت بهم زمان میدیم تا کنار بیایم.
میدونم الان ترسیدی، هر دومون سرگردونیم، من سنی ازم گذشته، وقتی برای از دست دادن ندارم، تو هم عاقل و بالغی و یه دختر خود ساخته، نیازی نیست من چیزی بهت بگم، مگه به خودت شک داری؟! بنظرت نباید از یه جایی شروع کنی تا کاملا بلند شی؟
پس زودتر این ننهمن غریبم رو تمام کن، تا به روش خودم تمامش نکردم. جوجهی نری غیر ازمحسن کنارت ببینم جلوی چشمت آتیشش میزنم.
تو ازهرکدوم از اون دوراهی ترسناکی گفتی میخوای تاتیتاتی کنی بکن، انتهای اون راه فقط به من ختم میشه.
برای اولین واخرین باری که اینو میگم پس گوشهات بازکن. جای تو، توی محدودهی منه، ازجایی که نفس میکشی، قراره نفس بکشی، هرجا که بری، جات توی محدودهی منه.
گنگ بهم زل زد، باغصه بهم زل زد:
-نمیدونم باید به کی اعتماد کنم، به هر کی خوبی کردم، خنجرش صاف خورد توی قلبم.
شاید منم یه وقتایی بد بودم، اماحقم این نبود، طوری شده که وقتی اسمشون که میاد بدنم میلرزه، من همـدرد نمیخوام، پس بـرام دردنشید.
هم خونهای خودم ازصدتا گرگ بدتر شدن، به نظرت نباید بترسم؟ باید راحت اعتماد کنم؟!
سرِ تنهام باید روی شونهی کی بزارم که توی بیکسیم نره، آدمو ول نکنه؟ آدمو له نکنه، هان؟
اگه میبینید که مردش نیستید از همون اول ولش کنید، من دیگه طاقتش رو ندارم، به با کی راه بیام که وسط راه، راهشو جدا نکنه؟! به کی دل بدم که تا به سختی افتاد دلش با بیرحمی از دلم جدا نکنه؟!
خواهشش میکنم، بیشتر از این منو له نکنید، تو یه آدم باکمالاتی لطفاً شما دیگه نامرد نشید، ما زمین تا اسمون با هم فرق داریم، اصلاً خانوادهات با یه دختر بدنام، بیکس وکار کنار میان؟!
محکمتر توی اغوشم کشیدم.
-من مردشم، تا اخرش پات به پات راه میام، زمین میخورم، اما نمیزارم زمین بخوری، بین این همه گرگ صفت یه گرگ واقعی پیدا شده که حصارش دورت کشیده، دلی که قراره عقب بکشه، باچنگالم میکشم بیرون، میخواد دل خودم باشه یا دل تو.
برای تنهایت تکیهگاه میشم، وسط هیچی ترکت نمیکنم، آدم ول کردن کسی وسط راه نبوده ونیستم، حتی اگه نشدو نتونستیم کنار بیایم، تا امادگیش رو پیدا کنی، تنهات نمیزارم، پس بسه کن این اه نالهی الکی، اینقدرجلزو ولز نکن.