خواست بازومو بگیره دست علی مانع شد.علی اخمی به ایمان کرد و بعد دستشو روی بازوم گذاشت: خوبی عزیزم؟

چشمامو بستم و زیر لب آروم گفتم: سرم...

مامان:چیشد دخترکم؟

علی:چیزی نیست احتمالا از خستگیه.

به کمک علی نشستم به ایمان نگاه کردم نگران بود از چشماش میفهمیدم چون من خوب این چشمارو میشناسم.

مامان شب و خونه ما موند و من و مامان اتاق نفس خوابیدیم. فردا صبح زودتر از همه از خواب بیدارشدم اول به نفس رسیدگی کردم و بعد صبحونه رو آماده کردم و مامان و علی و بیدار کردم. سر میز صبحونه مامان گفت که بعد از صبحونه به خونه میره و از علی خواست که اجازه بده من و نفس هم برای مدتی پیشش باشیم علی هم بدون حرفی قبول کرد و من و نفس همراه مامان بعد از صبحونه به طرف خونه پدری راهی شدیم. رسیدیم مامان نگاه به در کرد بغض کرده بود دستش میلرزید کلیدو توی قفل در چرخاند و درو باز کرد. در نبود مامان هر روز آرتام و علی به خونه میومدن و به گل ها و درختا رسیدگی میکردن کتی خانم هم هر روز میومد و خونه رو مرتب میکرد. مامان به سمت اولین باغچه گوشه حیاط رفت همون که بابا همیشه اونجا می نشست، نشست. قطره های اشک بی وقفه روی گونه اش سرازیر میشد. سمتش رفتم نفس و توی کالسکه گذاشتم کنار مامان نشستم دستمو روی شونه اش گذاشتم: مامان جان آروم باش.

بلند شد به طرف خونه رفت کتی خانم درو باز کرد لبخند زد مامانو به آغوش کشید و خوش اومد گفت. مامان هم اشکاش و پاک کرد و لبخند زد. وارد خونه شدیم. درست مثل همیشه همه جا از تمیزی برق میزد دور تا دور خونه رو نگاه کردم صدای خنده های بابا مدام توی گوشم میپیچید. انگار مامان بابا رو جستجو می کرد مدام به اطراف نگاه میکرد تا اینک چشمش به عکس بابا افتاد. به وضوح دیدم که میلرزد به اجبار روی پایش ایستاده کتی خانم نفس و ازم گرفت و منم به طرف مامان رفتم روی مبل نشوندمش مامان

عکس بابا رو برداشت نگاش کرد دست روی قاب عکس کشید به سینه چسبوند و گریه اش همراه فریاد شد...

انقدر گریه کرد که نگران حالش شدم لیوان آبی به دستش دادم و ازش خواستم کمی بخوره. عکس بابا رو روی میز گذاشت بعد لیوان آبو سرکشید بلند شد و به اتاق رفت. کتی خانم نگام کرد لبخند زدم نفس و از بغلش بیرون کشیدم و از پله ها بالا رفتم تک تک و جای جای خونه برام پر از خاطره بود به اتاق رسیدم درو باز کردم نفس و روی تخت گذاشتم و خودمم کنارش دراز کشیدم دستمو روی صورتش کشیدم کف پاشو بوسیدم میخندید.

***

امروز چهارشنبه است خیلی دلشوره دارم خاله بازهم زنگ زد و یاد آور فرداشب شد. علی بیچاره چون خبر داشت ناراحتم بنا به هر دلیلی سعی داشت من و بخندونه و فکر منو مشغول کنه تا به فردا شب فکر نکنم.

نفس با مامان مشغول بازی کردن بود. کتی خانمم وسایلای شام و جمع میکرد علی هم مدام برام از هر دری صحبت میکرد اما من تو فکر بودم. تمام خاطراتم با ایمان درست مثل سریال از جلوی چشمم رد میشد. تصمیمی که گرفتم درست بود. نباید میذاشتم زندگیم از اینی که هست بدتر بشه. نباید اجازه میدادم دخترم به دور از پدرش زندگی کنه. علی همچنان داشت حرف میزد وسط حرفش پریدم و گفتم: علی بریم حیاط باید باهات حرف بزنم.

اینو گفتم منتظر جواب نموندم سریع برخواستم و به حیاط رفتم. روی تخت نشستم علی کنارم نشست منتظر نگاهم کرد. صدامو صاف کردم با ناخن های انگشتم بازی میکردم و شروع کردم به حرف زدن

...

فردا شب خواستگاری ایمانه، من نمیخوام ببینم پدر دخترم داره با یکی دیگه ازدواج میکنه نمیتونم ببینم دخترم در آینده به کسی که پدرشه بگه عمو نمیخوام این ظلم و در حق ایمان و نفس بکنم‌.

_خب؟ میخوای چیکار کنی؟

نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: میخوام همه چیزو به ایمان بگم.

علی تعجب کرد نگاهش یک لحظه هم از چشمام گرفته نشد سرمو پایین انداختم: نظر تو چیه؟

علی بلند شد عصبی بود کاملا معلوم بود از دست مشت شده اش از ابرو های گره خورده اش به طرف در رفت و داد میزد: تو همچین کاری نمیکنی... نمیتونی این کارو کنی... نمیذارم.

در با شدت کوبیده شد و صدای وحشتناکی ازش بیرون اومد. مامان و کتی خانم به حیاط اومدن مامان نگران و مضطرب نگاهم کرد لبخند زدم و با گفتن چیزی نیست یکم بحث کردیم. به داخل رفتم. از رفتار علی تعجب کردم هر چی هم باهاش تماس میگرفتم جواب نمیداد.

***

_دخترم آماده ای؟

چون سکوتمو دید درو باز کرد. مامان و دیدم که مانتو سرمه ای با روسری طوسی و شلوار مشکی و آرایش ملیح روبه رویم ایستاده بود. نگاهش روی من که هنوز لباس بر تن نکرده بودم ثابت ماند.

_پس چرا آماده نشدی؟ خالت اینا الان میرسن.

بغضمو فرو بردم صدامو صاف کردم: من نمیام.

مامان داخل شد ابروشو بالا برد: چرا؟

نگامو به نفس دوختم و شروع کردم با لباسش بازی کردن تا اشکم سرازیر نشه. مامان مقابل پام نشست دستشو روی زانوم گذاشت و دوباره پرسید چرا؟

اینبار نفس عمیق کشیدم و زمزمه کردم: مگه ایمان برای عقد من اومد.

مامان که خواست جواب بده علی وارد اتاق شد و بلند سلام کرد مامان از زمین بلند شد و با لبخند جواب علی و داد. منم با لبخند نگاهش کردم.

علی: مامان جان خاله اینا پایین منتظر شمان.

نگاه مامان از علی به سمتم چرخید و بعد گفتن سریع آماده بشید بیاید پایین. از اتاق خارج شد.

نفس عمیق کشیدم و از علی به خاطر به موقع رسیدنش تشکر کردم.

اما علی بدونه حرفی حتی بدونه لبخندی جلو اومد از گونه ی نفس بوسید و به بیرون رفت. مدتی صبر کردم خبر از کسی نشد نفس هم خواب بود پتو رو روی نفس کشیدم و به پایین رفتم‌ کسی توی خونه نبود به آشپزخونه رفتم کتی خانم مشغول پوست کندن سیب زمینی بود. لبخند زدم و پرسیدم: کتی خانم مامان اینا و خاله اینا رفتن؟

_بله رفتن.

_پس چرا نیومدن دنبال من؟

_اقا علی گفتن شما مهمونی دعوتید به خاطر اون دیگه به شما خبر ندادن‌.

مهمونی ؟ اها علی به خاطر من دروغ گفت. دستش درد نکنه خلاصم کرد.

اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشید از طرفی رفتار علی برام عجیب بود و از طرفی هم دلم میخواست ببینم چی توی مراسم میگذره.

سارا هر لحظه رو برام از طریق پیامک گزارش میکرد و خواستگاری به مرحله تعیین مهریه رسیده بود. صدای گریه ی نفس بلند شد کتی خانم زودتر از من به بالا رفت و نفس و با خودش پایین آورد.

_فکر کنم گشنشه دخترم.

لبخند زدم آغوشمو به روی نفس باز کردم اوهم خودشو در آغوشم جا داد وقتی سرش به طرف سینه ام خم شدخندیدم. کتی خانم خندید و بوسه ای به دست نفس زد و کنارم نشست. منم به کمک کتی خانم به نفس شیر دادم.

مراسم خواستگاری رو به اتمام بود ایمان از بزرگای جمع خواسته بود تا چند دقیقه رو با نگین تنها صحبت کنه.

‌حرفایی که بین ایمان و نگین ردوبدل شد و کسی ندانست اما هر چی که بود نظر نگین و تغییر داده بود. نگین بعد از یک هفته فکر کردن تصمیمش رو گرفته بود و از طریق زینب خانم مادرش اعلام کرد. جوابش منفی بود و تنها من بودم که از جوابش خوشحال شدم‌. خاله و مامان خیلی ناراحت بودن و تمام سعیشونو کردن تا نظر نگین و عوض کنن اما نشد.

علی از روز خواستگاری ایمان رفته بود و هیچ خبری ازش نبود منم چند باری تماس گرفتم اما جواب نمیداد و من فقط در برابر سوالهای مامان در مورد علی فقط پاسخ میدادم:سرش شلوغه.خوبه سلام رسوند.

*

اولین کلمه ای که نفس به زبون آورد: ماما‌. بود. مدتی گذشت تا تونست بابا هم به زبون بیاورد الان که یک سال از بدنیا آمدنش میگذره کلمه های دیگه هم یاد گرفته. دا یعنی دایی. که ارتام و ایمان رو دا صدا میکنه.

همه جای خونه رو با بادکنک و وسایلای تزئینی تزئین کردیم کیک بزرگ عکس خود نفس و سفارش دادیم دخترم قراره شمع یک سالگیشو فوت کنه‌. آهنگ تولدت مبارک نواخته شد مهمونا همون همیشگی های خودمون بودن من و علی هرکدام یک سمت نفس ایستاده بودیم همه دست میزدن وآهنگ تولدت مبارک رو زمزمه میکردن علی نفس و بغل گرفت سه نفری خم شدیم و با شمارش مهمونا شمع و فوت کردیم. کیک و بریدیم و دور هم جمع شدیم و میگفتیم و میخندیدیم.

*

_الو؟

_آذین باید باهات حرف بزنم.

علی بود صداش میلرزید انگار نگران چیزی بود قطع کرد و به نیم ساعت نکشیده خودشو رسوند خونه ی بابا.

مامان رفته بود خونه خاله اینا کتی خانمم رفته بود نفس وبخوابونه علی که درو زد درو براش باز کردم داخل حیاط شد وسط حیاط وایساد از پنجره نگاهش میکردم انگار که پشیمون شده باشه برگشت به طرف در رفت درو باز کرد بازم وایساد و دوباره برگشت وسط حیاط صدام‌کرد. از خونه بیرون رفتم لبخند زنان گفتم: خوش اومدی بیا تو کسی نیست.

_نه اومدم دنبالتون بریم خونمون.

تعجب کردم یعنی چیشده جلوتر رفتم کاملا بهش نزدیک شدم نفس هاش به صورتم میخورد عصبی بود؟ کلافه بود؟ ناراحت بود؟ نمیدونم.

_چیزی شده؟

_باید بریم خونمون برو دخترمونو آماده کن.

دخترمون؟ علی چی میگه؟

دستشو گرفتم و آروم فشردمش: آروم باش علی جان چیشده آخه‌.

ازم فاصله گرفت و بریده بریده شروع کرد: دیگه خسته شدم خیلی با خودم کلنجار رفتم اما فایده نداشت باید بگم باید خودمو خلاص کنم.

خیره بهش نگاه میکردم و چشمم به دهانش دوخته شده بود و منتظر بودم

ادامه داد: از وقتی مهناز رفت از همه ی دخترا و هر چی جنس مونث بود متنفر بودم اما...

برگشت طرفم نزدیکم شد از دو بازوم گرفت و تکونم داد: اما تو نذاشتی تمام تقصیر توئه.

از شدت فریاد سرخ شده بود بازوهام بین دست هاش له میشد اما چیزی نمیگفتم.

بازوهامو رها کرد به عقب هلم داد.

فریاد زد: تو منو عاشق خودت کردی حالام اجازه نمیدم توهم مثل مهناز بذاری و بری فهمیدی؟

دهانم از تعجب باز مونده بود این چی میگفت. سکوت کرده بودم علی همچنان فریاد میزد و من فقط بالا پایین رفتن لب هایش را میدیدم.

...

از ابراز احساسات علی یک هفته ای می‌گذشت خیلی به این موضوع فکر کردم علی حق داشت وقتی تو اوج ناامیدی و بی اعتمادی بود من بودم که کمکش کردم من بودم که آرومش میکردم پس حق میدم بهش که علاقه مند بشه. علی ازم خواست تا بهش فرصت بدم خودشو تو دلم جا کنه اما من تمام وجودم مطلق به یه نفره. نفس هر روز خوشگل تر و تپل تر و خواستنی تر از روز قبل میشد علی هم از هیچ چیز برای نفس کم نمیگذاشت،علی تمام مدت همه کار انجام میداد اما من هر بار با دیدن ایمان دلم دستم پا هام شروع به لرزیدن میکرد.

***

نفس بازی میکرد و این ور و اون ور میدوید. روی تخت نشستم آلبوم و باز کردم و شروع کردم به نگاه کردن روی عکس خودم و ایمان توقف کردم دستم رو به آرومی روی عکس کشیدم آهی کشیدم. آخ که چقدر دلم برات تنگ شده عشق من.

نفس به پام زد منظورش رو فهمیدم آلبوم و برای چند لحظه کنار گذاشتم و نفس رو روی پام نشوندم و دوباره آلبوم و بدست گرفتم. نفس تا چشمش به ایمان افتاد انگشت اشاره اشو روی عکس گذاشت و با لحن کودکانه ی همیشگی اش گفت: دا.

لبخند تلخی زدم موهایش را بوییدم و گفتم:آخ دخترم چطوری بگم که این مرد دایی نیست باباست. بابای تو.

وای خدایا بهم توانایی بده تا کی قراره مخفی بمونه دیگه باید بگم به ایمان بگم این حق اونه که بدونه...

جلوی آینه خودمو مرتب کردم خم شدم جلوی پاهای تپل و سفیدش زانو زدم لباسشو مرتب کردم لبخند زد پیشونیشو بوسیدم:آخ که مامان فدای دختر خوشگلش بشه‌.

دستش رو گرفتم و از پله ها پایین رفتیم. علی کنار آرتام،مامان و سارا هم کنار هم نشسته بودن. با دیدن ایمان لبخند زدم.

_بابا...

علی از روی مبل بلند شد چهار زانو زمین نشست و دستش رو برای نفس که میدوید باز کرد: الهی بابا قربونت بره دخترکم.

نفس از کنار علی رد شد و در مقابل چشمان پرازحیرت همه خودشو به آغوش ایمان انداخت و گفت:بابا.

وای خدایا این دیگه چه کاری بود.

دستای علی همچنان باز بود آروم آروم دستاشو پایین آورد و از زمین بلند شد. ایمان لبخند تلخی زد گونه ی نفس و بوسید. سارا سریع تر از من خودشو جمع و جور کرد خندید و گفت: ای جوووووونم آخ زن دایی فداتشه تپل من. بیچاره هل کرد خو مگه چند سالشه فرق بین دایی و بابا رو نمی دونه.

صدای خنده ها که بالا رفت ایمان نفس و پایین گذاشت و به طرف حیاط رفت...

روز ها پشت سر هم سپری میشدند و من شاهد بزرگ شدن دخترم و تلاش های علی برای علاقه مند کردن من به خودش. تولد دوسالگی نفس روهم کنار خانواده جشن گرفتیم. از آخرین باری که ایمان رو دیدم درست یک هفته ای می‌گذشت. به خاطر آوردم هفته پیش بود که ایمان به دعوت مامان به خونمون اومد، خاله از مامان خواسته بود تا در مورد ازدواج با ایمان صحبت کنه وقتی مامان موضوع خواستگاری و ازدواج رو مطرح کرد ایمان تنها جوابی که داد نه بود. مامان دلیل خواست ایمان هم نگاهش و به من دوخت و بعد خنده ای از سر تمسخر زد و گفت: میخوام شاهد خوشبختی کسی باشم که باعثه من تا آخر عمر مجرد بمونم.

از اون روز تا یک هفته ایمان و ندیدم.

علی هم به نظرم تمام تلاشش تحسین برانگیزه شاید اگه ایمان حرف آخرشو نمیزد من با کارای علی به علی وابسته میشدم و زندگیمو کنار علی ادامه میدادم اما هر بار حرف ایمان توی سرم و ذهنم تکرار میشه و اجازه هیچ عاشقی رو بهم نمیده.

***

با مامان و سارا و نفس برای خرید به بازار رفتیم کمی خرید کردیم و نزدیکای ساعت ۸شب بود که به خونه برگشتیم. ماشین و به دا خل حیاط آوردم نفس سریع تر از همه از ماشین بیرون پرید به طرف در بیرون رفت از ماشین بیرون اومدم به طرف خیابان میدوید صدایش زدم: نرو نفس برگرد.

نفس ایستاد به طرفش دویدم از سر کوچه مزدای سفید رنگی با سرعت به داخل کوچه پیچید هاج و واج نگاه میکردم نفس وسط کوچه ایستاده بود به خودم اومدم فریاد کشیدم: نفس برو پیاده رو.

نفس خواست قدم برداره اما...

وای دخترم، دختر قشنگم. ماشین با سرعت بهش برخورد کرد جسم کوچکش به زمین افتاد پاهایم سست شد زبانم بند آمد انگار خواب بودم صحنه ی پیش رویم رو باور نداشتم نفسم غرق در خون بود سارا و مامان فریاد کشان به سمت نفس میدویدن و من بازهم چشمانم تیره و تار شد.

_آخ.

چشم باز کردم سروم در دستم بود تیر میکشید خاله بالا سرم بود. اینجا کجاست؟ فکرکردم چه اتفاقی افتاده؟ وای نفسم ای وای دخترم،خاک به سر شدم. بیتاب از تخت برخواستم خاله به طرفم اومد: کجا خاله جان؟سروم دستته.

بی توجه به خاله و البته سرومی که در دستم بود به راهم ادامه دادم. سروم به زمین افتاد از دستم کندمش و به زمین پرتش کردم به طرف پرستاری رفتم.

_خانم دخترم کو؟

_دخترتون؟

_نفس راد.

_اها،اتاق عمل.

_یاعلی، چیشده؟حالش چطوره؟

_نمیدونم خانم آقای دکتر هنوز از اتاق عمل بیرون نیومدن.

وای خدایا کمکم کن به دخترم به من به ایمان... ایمان... جواب ایمان و چی بدم، ای خدای من.

_خانم اتاق عمل کجاست؟

_انتهای راه رو سمت راست.

آروم آروم قدم برداشتم دستمو از دیوار گرفته بودم که به زمین نخورم مامان و آرتام و سارا و علی پشت در منتظر بودن خاله هم به آنها ملحق شده بود. سارا از صندلی برخواست بازویم رو گرفت تا خواستم روی صندلی بنشینم دکتر بیرون اومد. به طرف دکتر دویدم چشمانم صدایم رنگ التماس گرفت: دکتر التماست میکنم بگو دخترم حالش خوبه.

_نگران نباشید خانم خداروشکر خطر رفع شده اما...

_اما چی دکتر؟

صدای نگران آرتام بود که پرسید.

_اما ما به خون پدرش نیاز داریم.

چی...خون پدرش... پدر... وای خدایا.

یعنی چی چه جوری آخه. پدرش... ایمان... با صدای دکتر به خودم اومدم علی رو مخاطب قرار داد: مگه شما پدرش نیستید؟

_ب... بله.

روبه پرستار کرد و ادامه داد پدرشو برای خون دادن آماده کنید هرچه زودتر ممکنه دیر بشه‌.

وای خداجونم دخترم،ازت خواهش میکنم با دخترم امتحانم نکن. علی گیج بود همراه پرستار راهی شد. سارا به طرف دکتر دوید و چیزی رو برای او بازگو کرد. دکتر از منو علی خواست به اتاقش برویم.

_مگه شما پدر مادر واقعی اش نیستید؟

من جواب دادم: من مادرشم اما پدرش کس دیگس.

_خب بالاخره پدرش زنده اس؟

_بله.

_خیله خب پس هر چی زودتر بیاریدش به خونش نیاز داریم.

_خب دکتر خون مادرش نمیشه؟

دکتر کلافه شد: نه همین که گفتم فقط پدرش. اگرم نیست باید دخترتونو بنویسیم تولیست انتظار که البته بعید میدونم بتونه طاقت بیاره.

وای خدایا چی می‌شنوم. فرصت نبود باید فکر میکردم و تصمیم میگرفتم بالاخره تصمیم گرفتم...

_الو ایمان؟

_آذینم خوبی؟ نفس چطوره؟ دارم میام بیمارستان.

_گوش کن ایمان زود خودتو برسون باید به نفس خون بدی فقط خون تو بهش میخوره خواهش میکنم ایمان زود بیا.

ایمان باشه ای گفت و قطع کرد. طولی نکشید ایمان رسید بدون هیچ معطلی با ایمان به طرف پرستاری رفتیم.

_خانم ایشون آماده ان.

_برای چی؟

_برای خون دادن به نفس راد.

پرستار نگاهی به ایمان انداخت و پرسید: پدرشی؟

_نه.

پرستار کلافه خودکار و روی میز کوبید و روبه من گفت: خانم محترم دکتر که بهتون گفتن فقط باید پدرش باشه. لطفا وقت ماروهم نگیرید.

ای خدا... خو لعنتی پدرشه... سارا نجاتم داد حرفی که من دوسال نتونستم به زبون بیارمو سارا به زبون آورد: پدرشه.

ایمان نگاه پراز تعجبشو به من دوخت روی زانوهام به زمین نشستم ای خدا دیگه خسته شدم. قطره های اشک بی وقفه روی گونه هام سرازیر میشد. ایمان مقابلم زانو زد چشمانش پر از اشک و سوال بود.

نگامو ازش گرفتم و آروم زمزمه کردم: ایمان نفس دخترمونه بعدا برات توضیح میدم. بی هیچ حرفی بلند شد حس میکردم دست و پایش میلرزد برگه ی آزمایش رو فورا امضا کرد و با پرستار رفت.

سارا با لیوان آبی کنارم نشست آبو به دستم داد منم به یکباره سرکشیدم‌‌.

_باباخره فهمید نفس دخترشه.

نفس راحتی کشیدم و گفتم: آره بالاخره این بار از دوشم برداشته شد.

با کمک سارا از زمین بلند شدم و به طرف اتاق عمل رفتم نفس هنوز تو ریکاوری بود و بهوش نیومده بود. دکتر از جلویمان رد شد و وارد اتاق شد. مدتی گذشت تا دکتر بیرون اومد.

مامان:حالش چطوره دکتر؟

_الحمداالله حالش خوبه. خون پدرشم تزریق کردیم دیگه جای هیج نگرانی نیست.

همگی نفس هارو با صدا بیرون فرستادیم. چشم چرخاندم اما از علی خبری نبود ایمان هم ندیدم به طرف پرستاری رفتم

_ببخشید خانم پرستار همسر من که باشما اومد آزمایشگاه کو؟

_نمیدونم بعد از آزمایشگاه رفتن از بیمارستان بیرون.

گوشی و برداشتم و بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود. علی هم جواب نمیداد بیخیال شدم و به طرف اتاق رفتم. نفس ۵دقیقه میشد که بهوش اومده بود تمامی کار هایش رو انجام دادن و به بخش منتقلش کردن.

*

دوروزی گذشت حال نفس بهتر و بهتر میشد علی تو این دو روز فقط تماس تلفنی برقرار میکرد و بهانش برای نیامدن این بود که برای ماموریت به خارج از شهر رفته. ایمان هم اصلا تماس نگرفت و هر چی تماس میگرفتیم یا گوشیش خاموش بود و یا جواب نمیداد. البته یک باری با آرتام تماس گرفته بود و جویای حال نفس شده بود. دلم طاقت نیاورد باید باهاش حرف بزنم نفس خواب بود مامان کنار تخت نفس نشسته بود و قرآن میخواند.

_مامان من دارم میرم شمال

مامان قرآن و کنار گذاشت متعجبانه نگاهم کرد: شمال برای چی؟ اونم الان.

_باید برم یه کار فوری دارم باید انجامش بدم.

_آخه..

وسط حرف مامان پریدم: مامان جان فردا برمیگردم مراقب نفس باشید.

به نفس نگاه کردم چشماش بسته بود لبخند زدم خداروشکر که حالت خوبه دخترم. خم شدم از پیشونی و گونه اش بوسیدم: من میرم و با بابا برمیگردم دخترم.

چشماشو باز کرد لبخندم تشدید پیدا کرد دست به گریبانم بردم گردنبند یادگاری ایمان و در آوردم به گردن نفس انداختم و زمزمه کردم: شاید یکی دو روزی طول بکشه بیتابی نکنیا هر وقت بیتاب شدی این گردنبندو محکم به دستت بگیر.

لبخند زد. آروم بغلش گرفتم و باهاش خدافظی کردم.

*

نزدیکای ظهر بود که به ویلا رسیدم خدا خدا میکردم حدسم درست باشه.

در و به آرومی باز کردم با دیدن کفش هاش لبخند زدم پس حدسم درست بود.

قدم به داخل گذاشتم و صداش زدم جوابی نشنیدم به اتاق رفتم درو باز کردم روی تخت دراز کشیده بود چشماش بسته بود و نفس هاش مرتب و منظم بالا و پایین میرفت. کنارش نشستم دستمو روی دستش گذاشتم چشماشو باز کردم با دیدنم از جا بلند شد و نشست. لبخند زدم اخم کرد دراز کشید و پشتش رو به من کرد. خندیدم: پاشو باید باهات حرف بزنم.

جواب نداد. ادامه دادم:عه ایمان پاشو دیگه. خب بهت حق میدم ناراحت باشی حق میدم ولی من به جان نفس بارها خواستم بهت بگم ولی نشد‌.

یه دفعه از جا بلند شد سرخ شده بود با صدای بلند که تقریبا به فریاد شبیه بود گفت: چرا نشد ها؟ چرا نشد؟

بغض کردم:هر بار خواستم بگم علی مانع شد.

_علی چیکارس این وسط ها؟

قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد و پایین ریخت سر به زیر انداختم: علی بهم علاقه مند شده.

سکوت کرده بود. برخواست و رفت.

گوشی و برداشتم و از مامان حال نفس رو پرسیدم خداروشکر حالش خوب بودو رو به بهبودی کامل بود.

به پایین رفتم اما ایمان نبود از پنجره بیرون و نگاه کردم کنار ساحل نشسته بود به چی فکر میکرد نمیدانم. از ویلا بیرون زدم کنارش نشستم تکان خورد لبخند زدم انگار آروم شده بود لبخند زد دستش و به سمتم باز کرد آروم سرمو روی شونه اش تکیه دادم چشمامو بستم و به صدای تالاب و تلوب قلبش گوش فرا دادم.

بازهم همه چی درست شده بود با ایمان تصمیم گرفتیم وقتی برگشتیم کنار هم سه نفری زندگیمونو از اول شروع کنیم. تنها این وسط مشکل اصلی علی بود. قرار بود ایمان خودش باعلی رو در رو صحبت کنه..

شب بود ساعت از ۲گذشته بود صدای در شنیدم ترسیدم ایمان کنارم خواب بود بلند شدم در اتاق و باز کردم سایه ی سیاه رنگی وارد ویلا شد خیلی ترسیدم به اتاق برگشتم خواستم ایمان و بیدار کنم دلم نیومد. چشم چرخاندم چوب بلند و پهنی کنار تخت بود چوب و بدست گرفتم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم…

صورتم با بارون اشک شسته میشد دست به گریبان بردم گردنبد یادگاری و محکم به دست گرفتم و فشردم با احساس دستی روی شونه ام سر به عقب چرخاندم.

چقدر پیر شده بود چقدر شکسته شده بود.

کنارم نشست سرمو روی شونه اش گذاشتم و گریستم آه میکشید از ته دل و با صدای بلند چقدر اذیت شده بود چقدر عذاب کشیده بود. زمزمه وار شروع کرد:

باصدای وحشتناک چیزی از خواب پریدم آباژور کنار تخت و روشن کردم آذین کنارم نبود ترسیدم هل از جا بلند شدم و از اتاق بیرون زدم چراغای ویلا رو روشن کردم خدای من چی میبینم کپ کرده بودم دستم میلرزید علی بالای سر جسم خونین آذین اسلحه به دست وایساده بود و میخندید سرشو بالا آورد با دیدنم خنده به لباش خشک شد ترسید اول نگاه به من کرد و بعد به آذین که جلوی پاش غرق در خون بود اسلحه رو پرت کرد زمین به طرفم حمله ور شد از سینه ام زد و محکم به دیوارم کوفت فریاد میکشید: تو که زنده ای لعنتی... من... آذین...

نگاهم یک لحظه هم از آذین گرفته نمیشد با دو دستم محکم علی و هل دادم به طرف آذین دویدم بالای سرش نشستم دستمو زیر سرش گذاشتم و سرش و بالا آوردم نفس های آخرش بود بریده بریده حرف میزد دستمو روی سینه اش گذاشتم دستش و بالا آورد:ایمان... نفس کشیدن براش سخت و طاقت فرسا بود گریه میکردم کاری از دستم بر نمیومد چند باری اسممو صدا کرد میان گریه هام گفتم: هیس... چیزی نگو آذین تو خوب میشی قربونت برم خوب میشی فداتشم دخترمون منتظرمونه خوب میشی عشقم فقط طاقت بیار. رو به علی که حالا فقط به دیوار تکیه داده بود کردم فریاد کشیدم: زنگ بزن آمبولانس بیاد‌.

دلم میخواست دست مینداختم و خرخره اش رو خودم میجویدم اما حالا تنها چیزی که مهم بود آذین بود. علی ترسیده بود پا به فرار گذاشت آذین توان باز نگه داشتن چشمانش را هم نداشت فقط بلند گریه میکردم و فریاد میکشیدم و کمک میخواستم آذین آخرین جمله اش رو گفت و برای همیشه چشماشو بست: مراقب دخترمون باش. دوستت دارم.

تو کل مراسم آذین شرکت نداشتم چون وقتی پلیس و آمبولانس رسید من با دستای خونی بالا سر آذین بودم و منو به جرم قتل عزیزترین کسم به زندان انداختن دو ماهی گذشت که آزاد شدم علی به قتل آذین اعتراف کرد و یک سال بعد تو همون زندان خودشو حلق آویز کرد.

با وجود تو همگی ما تونستیم سرپا بمونیم شباهت بی حد و اندازه تو به مادرت این قوت و توانایی رو به ما داد تا بتونیم سرپا بمونیم.

***

نگاهش کردم هنوزم با گذشت ۱۸ سال از مرگ مامان هربار با یاد آوری اون روز نحس گریه بود که مهمون چشماش میشد دستاش به وضوح میلرزید موهایش رنگ سپیدی به خود گرفته بود دست بردم اشکاشو پاک کردم لبخند زد پیشونیمو بوسید: دوستت دارم یادگاری عشقم.

پایان..

تاریخ:۹۷/۶/۱۹

ساعت:۲۳:۳۰

آیدی تلگرام نویسنده:mahshid5324

منتظر رمان های بعدی باشید☺