.#رمان یادگاری 📝📚
مقدمه:من و میکشه یادگاریا:)
عذاب آوره این جداییا:)
چی میشه بازم تو بیایا:)
نمیدونم الان تو کجاییا:)
خلاصه داستان:داستان دختری به اسم آذین را به قلم میاورد ک مجبور میشود بخاطر اتفاقی تن به ازدواج اجباری بدهد و..
نوشته:مهشید..
یادگاری📒
خدایا کاش زندگی هم بازی بود،خاله بازی.اونوقت دربدترین شرایط زندگی و دردناک ترین لحظه فریاد میزدم من دیگه بازی نمیکنم.
_خانم؟ خانم بیدارید؟
چشمامو باز کردم پتو رو کنار زدم و با صدایی ک به زور شنیده میشد گفتم:بله کتی خانم بیدارشدم.
کتی خانم درو به آرومی باز کرد بعد لبخندی ادامه داد:خانم،مامان و بابا سر میز صبحونه منتظرتونن.
درحالی ک از روی تخت بلند میشدم کش مویم را برداشتم موهامو بستم و گفتم:باشه کتی خانم یه حموم برم بعد میام پایین.
بعد رفتن کتی خانم به حموم رفتم.
***
طبق همیشه صدای خنده مامان و شوخی های بابا به راه بود.بلند به هردویشان صبح بخیر گفتم. صندلی و عقب کشیدم و نشستم.
_سلام دخترم صبح توهم بخیر. بابا بود با همون لحن مهربان و ساده اش.
_سلام عزیزم صبح تو هم بخیر.اینم مامان بود با لبخند بر لبش.
هنوز لقمه دوم را درست نکرده بودم ک بابا گفت:پاشو دخترم،پاشو دیره.
نگاه متعجبم رو بهش دوختم و زودتر از من مامان لب به شکایت باز کرد: چیکارش داری مرد بذار دخترم صبحونشو بخوره.
_یعنی چی خانم قرار نیست چون شرکت باباشه هروقت دلش بخواد بیاد و دلش بخواد بره.
_به هر حال آذین امروز نمیاد کار داره.
_چیکار؟
_با سارا کار داره.
_ اوه، با سارا چیکار داره سارا ک دیشب اینجا بود.
به جروبحثاشون خندم گرفت. بابا از صندلی بلند شد و روبه من ادامه داد: ای بابا تو ک نشستی دخترم.
نگاهم و مظلوم کردم و خیره بهش گفتم: بابایی یه امروز منو معاف کن تروخدا کار دارم با سارا یادم رفت دیشب بهش بگم. بعدشم آرتام هست دیگه.خواهش میکنم.
بابا به سمت در رفت مشغول پوشیدن کفش هایش بود ک گفت: به عروس گلم سلام برسون بگو این پسر خل و چل منو صبحا زود از خواب بیدار کنه ک زود برسه شرکت.
چشمی گفتم و بعد رفتن بابا به اتاق برگشتم….
جلوی مطب سارا توقف کردم.سارا اولین و در واقع آخرین عروس خانواده فرخی است. دکتر زنان،ازخانواده با اصیل و نجیب و البته تنها فرزند از خانواده بیات.دختری زیبا و ریز نقش.به قول آرتام ریزه میزه، قدش حدود ۱۵۵ اما لاغر و خوش نقش. صورت گرد پوست سفید چشمان کشیده ی عسلی با موهای لخت طلایی و لب های کوچک و قلبه ایش.نمایانگر و تکمیل کننده تمام زیباییش می بود.
از پله ها بالا رفتم منشی مطبش از پشت میز بلند شد لبخندی زدم:سلام روزتون بخیر خانم احمدی خسته نباشی.
_سلام خانم مهندس،ممنون روز شماهم بخیر،خوش اومدید.
_خانم دکتر هستن؟
_بله هستن بفرمائید.
تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید درو باز کردم.
_به به سلام آذینی اینجا چیکار میکنی؟
_سلام بر یگانه عروس فرخی ها،اومدم ببینمت.
تای ابروشو بالا دادمرموزانه نگاهم کرد: اومدی منو ببینی یا قرار داری؟
خندیدم:نه بابا اومدم ببینمت. در واقع فرار کردم.
_ازچی؟
_از دست بابا، صبح زود آدمو میخواد ببره سرکار.
صدای خندش بالاتر رفت:بیچاره بابا. فقط به فکر تو و آرتامه شما دوتا هم ک همش از زیر کار در میرین.
_خب حالا نمیخواد طرفداری کنی.
تلفن به صدا در اومد.
_بله،میتونن بیان داخل.
فهمیدم مراجعه کننده داره از صندلی بلند شدم.
_کجا میری؟
_میرم ایمان و ببینم.
خندید:من میگم برای دیدن یار اومدی نگو نه.
صدای در ک بلند شد خدافظی کردم و از مطب بیرون اومدم.
***
بعد از چند تا بوق بالاخره جواب داد.
_جانم خانمم،جانم نفسم.
_سلام عزیزدلم خوبی؟کجایی ایمان؟
_خوبم خانم،دادگاهم کارم داری؟
_عه پس کار داری سرت شلوغه دیگه ولش کن.
_نه دورت بگردم، من برای تو همیشه وقتم آزاده.
لبخند زدم،عاشق همین مهربونیاش بودم، صداش خدای آرامش بود.
_پس من میام دنبالت.
_باشه منتظرتم مراقب خودت باش فعلا.
ایمان....
هم بازی دوران کودکی،پسره خاله بزرگم نسرین.۲۴ساله،قدش بلند حدود فک کنم ۱۹۰هیکلی چهارشانه،بازوانش آدم را مست و دیوانه میکرد.صورت گرد پوست سبزه چشمان درشت قهوه ای لب های کوچک ک به صورت مردانه اش اقتدار و مردونگی میبخشد.از وقتی بدنیا آمدم با ایمان و همراهش بودم.با او بازی میکردم، درس میخواندم،من و ایمان و آرتام سه دوست و هم بازی خوب. آرتام دوسال از منو ایمانبزرگتر و ایمان سه ماه ازمن بزرگتر.
روزهای خوبی کنار هم داشتیم. روزهای خوب کودکی. از وقتی معنی عشق و عاشقی و فهمیدم،متوجه شدم عاشقشم با دیدنش آرومم خوشحالم ضربان قلبم به هزار میرسه.درست وقتی ۱۸سالم بود:
جواب کنکور اومد من شهر خودمون قبول شدم و ایمان شیراز.وای خدایا شیراز چقدر دور.نکنه بره،نه نمیره مطمئنم.
زمان ثبتنام رسیده بود از صحبتهایش پیدا بود ک تصمیمش را برای رفتن گرفته.اونجا اولین بار بود ک از غم نبودنش بغض کردم.با اینک نمی دونستم ک اونم منو دوست داره یا نه.
***
_جانم ایمان جان؟
_سلام خانم،من کارم تموم شد شما کجا تشریف دارین؟
_جلوی مطب سارام الان میام دنبالت.
پا روی گاز گذاشتم و برای دیدن یار با تمام توان رانندگی کردم.جلوی دادگاه نگه داشتم از ماشین پیاده شدم.مثل همیشه شیک و مردونه،الحق ک وکالت برازنده اش بود. کت شلوار مشکی پیرهن مردونه قهوه ای به تن داشت و با لبخند همیشگی منتظرم بود.به طرفش رفتم سر تا پایم را برانداز کرد و با اخم مصنوعی در حالی ک به زور داشت جلوی خنده اش رو میگرفت گفت: این چیه پوشیدی ها؟
دستمالی از جیبش بیرون کشید مقابل صورتم گرفت و ادامه داد:بگیر اونم پاک کن.
به اطرافم نگاه کردم و آروم زیر لب گفتم: بریم تو ماشین بهت نشون میدم.
خندید و به طرف ماشین رفت پشت فرمان نشست کنارش نشستم تابه راه افتاد.
_خب کجا بریم خانومم؟
نگاهی به ساعت انداختم ۱۰.۳۰بود کمی فکر کردم و پاسخ دادم:بریم حلقه ببینیم.
نگاه متعجبشو به من دوخت و بازهم شیطنتش گل کرده بود:حلقه؟! شما اول زنشو برام پیدا کن دختر خاله جان حلقش پیشکش.
خندیدم:زن؟ خب خودت پیدا کن.
_ای دخترخاله جان اخه کی به من زن میده مگه مردم دخترشونو از سر راه آوردن به من یلا قبا بدن.
مشتی به بازوش کوفتم و به حالت قهر سرمو رو به پنجره چرخوندم.
صدای خندش در ماشین پیچید:خب حالا قهر نکن.کدوم پاساژ بریم؟
_وای ایمان نگاش کن چقدر خوشگله.
رد نگاهم روی حلقه ای ثابت ماند. حلقه ای ظریف و دور تا دور نگین کاری،
میدرخشید.رد نگاهم را گرفت لبخندی بر لب نشاند دستم را کشید و داخل مغازه برد.
_سلام آقا خسته نباشید.
_سلام جناب بفرمائید درخدمتم.
_اون حلقه ی پشت ویترینتونو میخواستم.و با دست به حلقه اشاره کرد.
_وای خدایا خیلی قشنگه،ظریفه اما واقعا زیباس.
روی انگشتم نشاندمش و همزمان لبخند زدم و به ایمان چشم دوختم لبخند رضایتش را دیدم آروم در گوشش گفتم: بخریمشون؟
لبخندش پهنای بیشتری گرفت رو به فروشنده گفت:آقا ما اینارو پسندیدیم.
_به به،مبارکه چقدرم ک خوش سلیقه اید. از مغازه بیرون اومدیم شوق و ذوق خرید حلقه ها دیوانه ام میکرد.خندید و دستم را کشید:بفرمائید اینم لباس عروس.
از دیدن پاساژ روبه رویم ک هر کدام یه عالمه لباس عروس در خود جا داده بودند به وجد آمدم.دستم را مقابل دهانم گرفتم و جیغ خفیفی کشیدم.نگاهش اطراف را جستجو کرد دست راستش آروم کمرم را احاطه کرد به سمتش کشیده شدم: هیس خانمم یواش.
دستشو از دور کمرم بیرون کشیدم و به داخل پاساژ کشوندمش.با هیجان و شور خاصی مغازه ها رو یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم.به جرات میتونم بگم ک مقابل هر مغازه ای نیم ساعت معطل میکردم و خیره به لباس عروس ها نگاه میکردم. نمیدونم چقدر گذشت ک صدای شکمم بلند شد.
_آخ ایمان گشنمه.
و باز هم خندید.الهی ک من فدای خندیدنت بشم،ایمان خوش اخلاق ترین مهربان ترین،و خوش رو ترین آدمی بود ک من توی این ۲۴سال دیدم.
_آی شکمو،بذار ببینم ساعت چنده؟
و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. تعجب کرد و باهمان لحن متعجبش پرسید: مگه چقدر معطل کردیم ما؟
_مگه ساعت چنده؟
باورم نمیشد ساعت نزدیکای دو بود و ما اصلا نفهمیدیم زمان چطوری گذشت. تا کنار هم باشیم زمان برایمان بی معنا میشود اما کافیه فقط از هم دور شیم اونوقت یک ثانیه هم برای خودش زمانی میشود.
_بریم ناهار؟
_اره بریم ک خیلی گشنمه.
و طبق عادت به جای همیشگی خودمان رفتیم.جای سرسبز و بزرگ درختان سربه فلک کشیده حوضچه کوچک وسط حیاطش ک مملو از ماهی های ریز و قرمز است. میزو صندلی های چوبی گرد و تخت های چوبی قدیمی با پشتی های قرمز. باغچه پر از گل های رنگارنگ و صاحب حیاط به این زیبایی مرد کهن سالی است به اسم اکبر آقا. منو ایمان به رسم دوستی بینمان با اکبر آقا او را عمو اکبر صدا میکنیم. به طرف تخت همیشگیمان رفتیم اون تخت همیشه خالی بود عمو اکبر میگه این تخت مال شماست و هیچوقت نمیذارم کسی روش بشینه.تخت گوشه ی سمت چپ حیاط کنار باغچه.درخت بلند سرو سایه بانش بود.تا نشستیم گارسون به سمتمان اومد ایمان دستش رو بالا برد و لبخند زد ک نشان دهنده ی این جمله بود: همون همیشگی.
_عه عمو اکبر.
به پشت سرم نگاه کردم عمو اکبر با گلدونی پر از گل های رز قرمز و صورتی به طرفمان می اومد.هردو به یکباره از تخت برخواستیم.گلدون سفارش ایمان بود میدونست عاشق گل رزم و عمو اکبر هر بار خودش مسئول انجام این کار بود
_جانم مامان؟
_سلام اذین جان،یکم زودتر بیا خالت اینا میان شام.
نگاهم به طرف ایمان چرخید لبخند زد بعد گفتن چشم قطع کردم.
_خاله داره میره خونمون.
_آخ جون پس شام افتادیم.
_آره شکمو جان.
طولی نکشید ک به خونه رسیدیم. خاله نسرین و سارا و مامان مشغول صحبت بودن از ورود ما باهم تعجب کردن خاله از مبل بلند شد لبخند زنان گفت:سلام آذین جان خوبی؟
بغلش کردم لبهایم گونه اش را بوسه زد: سلام خاله جون. خوش اومدید.
با سارا دست دادم و سلام کردم لبخند زدو رو به ایمان چشمک زد. خندیدم و صورتمو طرف مامان چرخوندم.
ایمان هم طبق همیشه با مامان روبوسی کرد و سلام کرد و بعدهم با سارا و خاله.
روی مبل دونفره با فاصله کمی از همنشستیم کتی خانم با سینی چای به طرفمان اومد ایمان برای ادای احترام از مبل بلند شد کتی خانم لبخند زد و در حالی ک بهمان نزدیک میشد گفت:ای وای ایمان جان خجالتم نده بفرما بشین پسرم خوش اومدی.
_ممنون کتی خانم.
چایی رو برداشت و تشکر کرد.منم بعد از احوال پرسی چایی رو روی میز گذاشتم.
برخواستم و بعد گفتن(من برم لباسامو عوض کنم)به طرف اتاق رفتم.پا به پله دوم گذاشتم،ایمان کتی خانومو مخاطب قرار داد: کتی خانم پس چیشد؟
نگاه متعجب کتی خانم به ایمان دوخته شد: چی چیشد پسرم؟
_زن دیگه،مگه قرار نبود زن پیدا کنی برام.
صدای خنده مامان و خاله و سارا به یکباره برخواست.دندان روی لب گزیدم ابروهایم رو در هم کشیدم چشمامو ریز کردم و با انگشت اشارم ایمان و تهدید کردم.
خندید و دوباره گفت:من رفتم حلقه دیدما، گفتم بهتون بگم ک به فکر قولی ک دادید باشید.
کتی خانم بیچاره ک از هیچ چیز خبر نداشت و اصلا نمیدونست ایمان کی ازش قول گرفته بود چشمی زیر لب گفت و به آشپزخونه برگشت.
مامان:چاییت سرد نشه ایمان جان.
_چشم خاله میخورم الان.
به سارا اشاره کردم،با اجازه ای گفت و پشت سرم به راه افتاد. به اتاق ک رسیدیم محکم بغلش کردم و هورا کشیدم بیچاره ترسید به عقب هولم داد: چیشده؟
_چشماتو ببند.
_باز با ایمان گشتی خل شدی.
_عه،بابا چشمات و ببند دیگه.
دستشو به نشانه ی تسلیم بالا برد: خیله خب،خیله خب.
دستاشو مقابل چشماش گرفت. کیفمو باز کردم و جعبه ی حلقه هارو بیرون کشیدم.
مقابل صورتش گرفتم و بازش کردم: خب حالا چشماتو باز کن.
دستاشو سریع از جلوی چشمش برداشت و چشماشو باز کرد از دیدن حلقه ها تعجب کرد دهانش نیمه باز شد چشمانش را چند باری باز و بسته کرد. خندیدم: چیه چرا اینجوری میکنی.؟
جعبه حلقه هارو ازم گرفت روی تخت نشست:وای چقدر خوشگله.
لبخند زدم و کنارش نشستم.ادامه داد: شما دو تا واقعا دیونه اید.
خندیدم اما سکوت کردم راست میگفتی واقعا دیونه ایم.وقتی کسی خبر نداره ما حلقه هامونم گرفتیم.ولی خب میدونستیم کسی مخالفت نمیکنه.مامان از دار دنیا یه خواهر داره و یه برادر.دایی نیما ک چند سالی هست به آلمان رفته یعنی از وقتی منو ایمان ۴سالمون بود الان ۲۰ ساله وتنها زمانی ک برگشت برای مراسم عزیز بود و عروسی آرتام.بعد از فوت عزیز و آقاجون مامان و خاله نسرین هر روزشون باهمه هر ثانیه و هر لحظه.
با تقه ای ک به در خورد سارا سریعا جعبه ی حلقه رو پشتش پنهان کرد.
_جانم؟
در به ارومی باز شد ایمان تکیه به چهار چوب در داد چشمکی زدو گفت: حلقه ها چطور بود سارا؟
سارا لبخند زد حلقه هارو از پشتش بیرون آورد:عالیه،خیلی خوشگله.
_خیله خب پاشید بیاید پایین ک عمو و بابا و البته همسر دلباخته شما تشریف آوردن.
سارا حلقه هارو روی تخت گذاشت و سریع از اتاق خارج شد.لبخند زدم: توهم میدونی نقطه ضعف سارا رو ها.
خندید:خب عشقه دیگه.
حلقه هارو پنهون کردم و با ایمان به پایین راهی شدیم.بعد از سلام و احوال پرسی برای صرف شام دعوت شدیم.
همه چیز مثل روال همیشه بود بعد خوردن شام مامان و خاله نسرین به صحبت کردن پرداختن.بابا و عمو سعید به کارهای شرکتشون.من و آرتام و سارا و ایمان به حیاط و جای همیشگی برای صحبت.کتی خانمم مشغول جمع کردن وسایلا و پذیرایی.
_خب ایمان دیگه داری پیر میشیا نمیخوای آستین بالا بزنی؟
ایمان آستینشو بالا زد گفت:الان جوون شدم؟
خندیدیم.ارتام به کمر ایمان زد و گفت: پسر بجنب از دست میره ها.
ایمان ابروهاشو به هم نزدیک کرد و خودشو به اون راه زد:کی از دست میره؟
آرتام لبخند زد:همون ک تو دلته.
وای خدا نکنه آرتام فهمیده،ای سارای دهن لق،ولی نه کار سارا نیست اون هیچوقت رازای منو به کسی نمیگه حتی آرتام. از خنده ای ک آرتام کرد به خودم اومدم مخاطبش قرار داده شدم: تو چرا سرخ شدی اینهمه آذین؟
دستپاچه شدم:م...من؟
_اره دیگه تو.نکنه اونی ک....
سارا وسط حرفش پرید و با جمله ی(عه آرتام اذیت نکن)به بحث خاتمه داد….
با نوری ک روی صورتم پخش شد چشمامو باز کردم.برخواستم ساعت و نگاهی انداختم خندیدم و به این فکر کردم ک الانه باز بابا داد و بیدادش شروع شه.
پنجره رو باز کردم بوی بهار به اتاق پیچید بوی عید،خرید...از فکری ک توی سرم بود خندم گرفت و بالافاصله جواب خودمو دادم:نه دیگ امکان نداره بابا بذاره امروزم شرکتو بپیچونم.
پایین رفتم در کمال تعجب مامان و کتی خانم مشغول خوردن صبحونه بودن و از بابا خبری نبود.صبح بخیر گفتم و درحالی ک میشستم پرسیدم: بابا هنوز خوابه مامان؟
_نه،رفت شرکت.
چشمام از تعجب چهارتا شد اصلا امکان نداشت بابا بدونه من بره شرکت چون میدونست اگه تنها بره من دیگه اون روز شرکت نمیرم. مامان ک دیده بود تعجب کردم خندید و گفت: من بهش گفتم بره، گفتم میخوایم بریم خرید دیگه چیزی به عید نمونده.کمتر از یه هفته.
لبخند زدم:پس من برم به سارا زنگ بزنم ک اونم نره مطب.
_نمیخواد خودش زنگ زد گفت بریم دنبالش به خالتم زنگ زدم ک آماده باشه.
اوهومی گفتم و بعد خوردن صبحونه آماده شدم همراه مامان اول دنبال خاله و بعد دنبال سارا رفتیم.
برای شب مهمونیه عید دنبال لباس مناسب بودم لباس پوشیده و شیک. خب اخلاق ایمان و میدونستم از لباسای باز خوشش نمیاد به خاطر همون دنبال لباس بسته اما شیک بودم ولی خب به سختی میشد پیدا کرد انقدر گشتم تا بالاخره پیدا کردم.لباس ساده ولی در عین حال شیک.یقه اش دلبری روی آستین هایش نگین و مروارید های ریز نقش بسته بود. زرشکی و بلند و ساده.هرچند توی دلم میدونستم ایمان با دیدنش به رنگش یک ساعت غر میزند اما چاره ای نداشتم چون دیگه لباس بسته ای پیدا نکردم. با تمامی مخالفت های مامان و خاله خریدمش. سارا تنها کسی بود ک میدونست اصرار من برای خرید این لباس چیه. سارا کت شلوار آبی خرید شیک و زیبا بود. مامان و خاله هم کت و دامن خریدن برای مامان سرمه ای و برای خاله قهوه ای اما شبیه هم.
بعد خرید سارا را جلوی خونه اش و خاله هم جلوی خانه اش پیاده کردیم و به خانه برگشتیم.
تمام این مدت مثل برق و باد گذشت و روز مهمونی فرارسید.عید ساعت ۲:۳۰ نیمه شب بود.همه جای خونه از تمیزی برق میزد از صبح زود خاله و ثریا خانم(خدمتکار خاله اینا)برای کمک به مامان و کتی خانم اومده بودن.سارا هم قرار بود بلافاصله بعد مطب به خونه بیاد. بابا و آرتام هم شرکت بودن و ایمان بعد اینک خاله اینا رو به خونه ما آورد خودش رفت گفت فوری برمیگرده اما بعید میدونم. منم ک طبق همیشه شرکت نرفتم و خونه موندم برای کمک.تقریبا ساعتای ۳ بود ک سارا اومد بعد از کلی گپ و گفتگو به اتاق رفتیم تا آماده شیم. جلوی آینه نشستم لوازم آرایش و برداشتم خندیدم: بیا سارا آرایشت کنم.
_تو خودتو آرایش کن.
_من؟ منو ک میدونی ایمان دوست نداره آرایش کنم.
_ای بابا،انقدر سخت نگیر. یکمم آرایش کن ایمانم چیزی نمیگه.
به حرفش گوش کردم و خیلی ملیح آرایش کردم اما رژمو به انتخاب سارا قرمز زدم غلیظ بود و توچشم ولی چاره ای نبود همرنگ لباسم بود.ولی بقیه آرایشم کمرنگ و ملیح بود.موهامو به کمک سارا اتو کشیدم و خیلی ساده از بالا بستم. ولی سارا بر خلاف من خیلی زیبا شد آرایش نه غلیظ و نه ملیح یه چیز مابین اینها بود موهاشو یک طرفه کردم و براش گل درست کردم.
صدای در بلند شد:جانم؟
_خانم،نرگس خانم گفتن بیاید مهمونا دارن میان.
_چشم کتی خانم اومدیم.
کفش های پاشنه ده سانتی ک سارا و آرتام برام خریده بودن و پوشیدم طلایی بود. ساراهم کفش های پاشنه دار سرمه ایش را به پا کرد از اتاق خارج شدیم.
درو ک باز کردم مات و مبهوت به شخصی ک روبه رویم بود نگاه کردم وای خدایا چقدر خوشگل شده انقدر نگاش کردم ک خندش گرفت دستشو جلوی چشمام تکون داد: آذین کجایی؟
_وای آرتام چقدر خوشگل شدی باور کن توی دامادیت انقدر خوشگل نشده بودی.
آرتام...
تنها مونس و همدمم بعد ایمان و البته با اومدن سارا بعد سارا. پسری قد بلند ۱۸۰. هیکل تقریبا پر و چهارشونه.پوست سفید،البته سارا بهش میگه گندمیه و فقط وقتی ک ریشاشو میزنه سفید میشه.صورت گرد و تپل،تپل که نه پر.
چشمای نسبتا کشیده مشکی ابروهای نیمه پر مشکی موهای مشکی ک اکثر مواقع مثل امروز به سمت بالا میزنه بینی ظریف و باریک و البته تمامی این زیبایی ها خلاصه میشه توی یک چیز اونم چال روی چونشه ک سارا هم دقیقا همین چالو روی چونش داره و چال دیگه همکه موقع خنده پیداست روی لپ سمت چپش.پیرهن مردونه سفید و کت مشکی و شلوار سرمه ای به تن داشت همراه سارا به پایین رفتن.خواستم پشت سرشان راه بیفتم ک صدایش باعث شد توقف کنم.
به پشت برگشتم لبخند زدم زیبا شده بود درست مثل آرتام.پیرهن سرمه ای با شلوار مشکی موهاشو همانند آرتام به بالا زده بود. از دیدنم لبخند زد مقابلم ایستاد و آروم گفت:زیبابودی زیباتر شدی.
لبخند زدم:توهم زیبا بودی زیباتر شدی.بیا بریم پایین همه اومدنا.
دستمو گرفت و به دنبال خودش برد در اتاق و باز کرد و منو به داخل اتاق کشاند.
نگاهش اطراف را میدید به دنبال چیزی میگشت به سمت در کمد رفت و باز کرد شال زرشکی از کمد بیرون کشید و روی تخت انداخت مقابل قرار گرفت جلوی آینه بردتم.پشت سرم ایستاد چشامو بستم چیزی روی گردنم لغزید چشامو آروم باز کردم لبخند زدم گردنبند نقره ای ظریف قلب بود دستمو بالا بردم و روی گردنبند گذاشتم سرش را خم کرد آروم زمزمه کرد: عیدت مبارک هم نفسم.
به طرفش برگشتم:مرسی عشقم خیلی قشنگه.
_خواهش میکنم ناقابله.
خم شد شالو از تخت برداشت حدس میزدم با دیدنم اجازه ندهد اینجوری توی مهمونی حاضر شم. شالو روی سرم مرتب کرد دستمو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم.
تقریبا همه مهمونا اومده بودن به سراغ عمه جمیله رفتم طبق همیشه یک کیلو طلا ازش آویزان بود و همچنان مغرور زیاد تحویلش نگرفتم به سمت عمو جلال رفتم بغلش کردم و بهش خوش آمد گفتم.عمه و عمو کرج زندگی میکنن بعد از فوت شوهر عمه، عمه با عمو زندگی میکنه و عمو هم مجرده. ..
مدتی از مهمانی گذشته بود.من کنار ایمان و سارا و آرتام نشسته بودم.مهمونی به خوبی سپری میشد کتی خانم و ثریا خانم به خوبی پذیرایی میکردن و مامان و بابا هم به خوبی مهمان داری.موسیقی ملایمی نواخته میشد.مدتی گذشت نزدیکای شام بود ک زنی بلند قد لاغر اندام سبزه ک بلوز دامن سرمه ای به تن داشت کنار مردی هم سن و سال بابا ک کت شلوار مشکی به تن داشت وارد شدند.پشت سرشان پسری قدبلند فک کنم هم قد ایمان لاغر اما نه به اندازه ی ایمان پوست سفید و صورت گرد چشمان نه چندان کشیده ی قهوه ای، کت شلوار کاربونی با پیراهن سفید به تن داشت،قدم به داخل خانه گذاشتند.نگامو ازشون گرفتم و بالبخند به ایمان خیره شدم. با صدای بابا به خودم اومدم از جام برخواستم.
_دخترمایشون آقای مهندس راد هستن.
لبخند زدم:خوش بختم.
در جوابم لبخند زد. بابا به پسر کناریش اشاره کرد:ایشونم پسرشون هستن علی راد تازه دیروز از ایتالیا برگشتند.
باهمان لبخند رو به پسرشون کردم و ابراز خوشبختی از دیدنش.علی دستشو به سمتم دراز کرد،وای خدایا چیکار کنم اگه دست بدم ایمان و چیکار کنم و اگه دست ندم برای بابا بد میشه.کمی مکث کردم ایمان به کمکم شتافت دستشو توی دست علی گرفت و گفت:ایمان یزدانی هستم از دیدنتون خوشحالم.
علی تکانی به دستشان ک در هم گره خورده بود داد و گفت:همچنین آقا ایمان.
بعد ایمان،علی با آرتام و سارا آشنا شد.
من فهمیدم جناب راد دوست بابا در شرکت هستن و من برای اولین بار بود میدیدمشون،خانمی ک همراهشون بود الناز خانم مادر علی و همسر آقای راد،زن مهربونی بود چهره ی آرومی داشت و خودشم بسیار آروم و ساکت.
توسط کتی و ثریا خانم به صرف شام دعوت شدیم.برخواستم،ایمان دستمو گرفت و اشاره کرد ک بشینم.اطاعت کردم.برخواست و با گفتن خودم برات غذا میارم به طرف میز شام رفت. بقیه مشغول بودن و هر کس برای خودش گوشه ای انتخاب میکرد برای صرف شام و خیلی هام پشت میز غذا خوری نشستند.
_اجازه هست؟
سرمو بالا گرفتم با یه بشقاب دستش و یه لبخند بر لبش مقابلم ایستاده بود،نگاهم به سمت میز شام رفت ایمان پشت به ما مشغول پر کردن بشقابا بود. کمی خودمو جمع و جور کردم و لبخند زدم:بفرمائید.
نشست.پرسیدم:چرا از بقیه فاصله گرفتید؟
_نمیدونم شاید به خاطر اینک هر روز تنها بودم به تنهایی عادت کردم.
_پس با اجازتون منم تنهاتون میذارم.
مخالفتی نکرد،برخواستم و به راه افتادم.
باایمان کنار هم نشستیم و مشغول خوردن شامشدیم. بعد از شام مهمونا قصد رفتن کردن و به گفته خودشون میخواستن سال تحویلو منزل خودشون باشن.
بعد رفتن مهمونا چند ساعتی خانواده ی راد نشستن و بعد راهی شدن. ماهم برخواستیم و سفره ی هفت سین و آماده کردیم. ساعت ۲:۲۸بود همه دور سفره هفت سین نشسته بودم دعای تحویل سال از تلوزیون پخش شد چشمامو بستم و زیر لب دعا میخواندم.
سال ۱۳۹۶.صدای توپ و ترقه و دست و جیغ و هورا بلند شد.شروع کردیم به روبوسی کردن و تبریک گفتن به هم،بابا قرآن و باز کرد و جلوی تک تکمان گرفت و ماهم نفری ۵۰تومن از بابا و بعد از عمو سعید عیدی گرفتیم.ایمان رو به کتی خانم گفت:کتی خانم عیدتون مبارک.
_ممنون پسرم عید توهم مبارک.
_خب کتی خانم اگه گفتی من چی کم دارم الان؟
کتی خانم بیچاره،بازم به دام شیطنتای ایمان افتاده بود.به ایمان نگاه کرد و گفت: ماشاالله هزار ماشااالله چیزی کم نداری پسرم.
_چرا دیگه یه دختر خوشگل کنارم کم دارم.
کتی خانم خندید.ثریا خانم رو به خاله گفت:خانم،آقا ک اینهمه زن دوستن چرا زن براش نمیگیرید؟
_آخ ثریا جون قربون دهنت.
خاله خندید و گفت: این جوری حرف زدنشو نگاه نکنید من تا الان هرکی و پیشنهاد دادم رد کرده.
ایمان به چشمانم نگاه کرد و ادامه داد: هر کی به جز اونی ک باید میگفتی.
عمو سعید وارد بحث شد:اینارو ول کنید. این ایمانم زن بگیر نیست. فردا راه بیفتیم بریم شمال؟
بازهم صدای دست و هورا بلند شد. چون همه موافقت کردن قرار شد صبح زود راه بیفتیم.البته ثریا خانم و کتی خانم مرخصی گرفتن و برای تعطیلات به شهر خودشون رفتن.
یادگاری📒
پارت نهم
تعطیلات خوبی بود.۱۳ روز در شمال به دور از هر کار و مشغله ای.صبح روز بعد مهمونی ساعت ۱۰ با غر غر های ایمان و آرتام به راه افتادیم.توی تموم راه ایمان و آرتام خواب بودن.به ویلای مشترک بابا و عمو سعید رفتیم.خیلی خوب بود و خوش گذشت.بازی میکردم،لب ساحل قدم میزدیم،حرف میزدیم.اما یه چیز مثل همیشه نبود.بابا...
از اول سفر تلفنی صحبت میکرد اما معمولی نه وقتی تلفنش زنگ میزد از جمع فاصله میگرفت و وقتی ک بر میگشت کامل معلوم بود عصبی و ناراحته از چی نمیدونم. یک بار گوشیش زنگ زد برخواست و از جمع فاصله گرفت نگاهش کردم انگار با فرد پشت تلفن دعوا میکرد چون به شدت از عصبانیت سرخ شده بود و مدام دستانش را تکان میداد. مسافرت و تعطیلات به بابا خوش نگذشت اما برای ما عالی بود.
برگشتیم،۱۴فروردین به خونه رسیدیم.
بابا بلافاصله بعد پیاده کردن ما به شرکت رفت.نگران بودم مدام چیزی در دلم هشدار و گواه بد میداد امکان نداشت بابا تا این حد به کارش اهمیت بده اما این بار تا رسیدیم بلافاصله رفت. شب شده بود و خبری از بابا نبود با مامان و کتی خانم بیش از صد بار با گوشیش تماس گرفتیم اما جواب نداد و در آخر هم خاموش شد.ساعت ک از ۱۰گذشت مامان و دیدم ک مانتو پوشیده و به طرف در میرفت: کجا میری مامان؟
_انتظار نداری ک دست رو دست بذارم بشینم.
لبخند زدم دستانش را گرفتم و نشاندمش از کتی خانم تقاضای لیوان آب خنک کردم در حالی ک خودم از استرس خفه میشدم اما سعی داشتم مامان و به آرامش دعوت کنم. مامان و بابا عاشق هم بودن و هستن.یادمه بابا میگفت چقدر برای بدست آوردن مامان زحمت کشیده و نزدیک به ۱۰سال انتظار کشیدن. آخ آقاجونم چقدر بنده خدا هارو اذیت کرده،خدا رحمتش کنه.
لیوان آبو به دست مامان دادم:آروم باش مامان جان،بابا که بچه نیست،بعدشم آرتام گفت میره شرکت الان...
جمله ام تموم نشده بود ک صدای تلفن بر فضا پیچید.
_سلام آذین.خوبی؟ مامان خوبه؟
_سلام آرتام.ما خوبیم،بابا چیشد؟
_باباهم خوبه شرکته.گوشیش شارژ تموم کرده.
مامان اشاره که کرد منظورش رو فهمیدم: گوشیو بده بابا مامان کارش داره.
گوشیو به مامان دادم:الو جمشید. کجایی مردم از نگرانی.
_...
_نمیای؟ چیکار داری ک انقدر مهمه؟
_...
_پس به آرتام بگو بمونه پیشت.
_...
_مراقب خودت باش.خدافظ.
قطع کرد و نفسش رو با صدا بیرون داد.
_بابا چی میگفت مامان؟
_گفت سرش شلوغ بوده متوجه گذر زمان نشده.
امکان نداشت.بابا به خاطر مامانم ک شده بود اصلا گذر زمانو یادش نمیرفت.
لبخند زدم:خب الان که دیگ خیالتون راحت شد برید بخوابید.
مامان باشه ای گفت و بعد از شب بخیر به اتاقش رفت منم به اتاقم رفتم. فکر بابا یک لحظه ام آرومم نمیذاشت.دراز کشیدم گوشیو برداشتم و برای آخرین بار چک کردم پیام داشتم از طرف ایمان بود: فردا ساعت۱۱جلوی خونتون منتظرتم فرشته ی من.
لبخند زدم گوشیو به سینم چسبوندم و چشامو بستم.
*
آخرین نگاه در اینه انداختم لبخند رضایت زدم و به پایین رفتم.مامان تلفن به دست در حالی ک شماره میگرفت گفت: کجا میری مامان؟
_میرم ناهار بیرون.
_پس شب زود بیا مهمون داریم.
_باشه.
شلوار مشکی مانتو قهوه ای شال قهوه ای و کیف و کفش کرم. از خونه بیرون زدم. ایمان درست دم در منتظر بود از ماشین پیاده شد لبخند زد:سلام خانم.احوالات؟
لب خندزدم در ماشین و باز کردم همراه من در ماشین و باز کردو سوار شد: سلام آقا.خوبم و احوالات شما؟
ماشین و روشن کرد و به راه افتاد: شکر خدا خوبم.چشمات چرا قرمزه؟
_دیشب یکم دیر خوابیدم.
_چرا؟
_بابا...این روزا خیلی توی خودشه هم توی شمال هم اینجا دیشبم ک خونه نیومد از وقتی از شمال برگشتیم رفت شرکت شبم نیومد.
_چیزی نیست نگران نباش.
میدونستم کجا میریم به خاطر همین سوالی نکردم.
به مقصد همیشگی رسیدیم.پیاده شدیم و به طرف تخت همیشگی رفتیم.
*
_تولدت مبارک دخترم.
به عقب چرخیدم عمو اکبر با یک دست کیک شکلاتی و با دست دیگ گلدون همیشه پشت سرم ایستاده بود از تخت بلند شدم مات و مبهوت به کیکی ک دست عمو بود نگاه میکردم.مگه امروز چندمه؟فکر کردم. آها ۱۵. ای وای چطور تولدم یادم رفت.بابا... بابا و فکر و خیال این ۱۴ روزش همه چیزو از یادم برده بود.خوشحال بودمایمان مثل همیشه فراموش نکرده بود. عمو اکبر گلدون و کیک روی تخت گذاشت و از ما فاصله گرفت. لبخند زدم:یادت بود مثل همیشه. مرسی عشقم.
لبخند زد:مگه میشه فراموش کنم آخه خانومم.
به چشماش نگاه کردم چشمامو بستم و آروم زمزمه کردم:خدایا همون همیشگی.
شمع ۲۴سالگیمو فوت کردم و وارد ۲۵سال شدم.کیک و بریدم ایمان برام دست زد جعبه ای رو مقابلم گرفت:تولدت مبارک هدیه ی خدا.
_تو خودت بهترین کادوئی این چه کاریه.
جعبه رو باز کردم.دستبند چرم ک با طلا اسمم روش حک شده بود.خوشگل بود لبخند زدم و تشکر کردم.
*
با ایمان وارد خانه شدم چراغا خاموش بود حالا ک فهمیدم تولدمه حدس میزدم چرا چراغا خاموشه.وارد شدم تمام چراغا یکباره روشن شد صدای دست و جیغ همراه ترکوندن بادکنکا بلند شد.خندیدم. مامان و بابا رو بغل کردم.بابا خیلی ناراحت بود انگار چیزی اذیتش میکرد. تولد با حضور خاله نسرین و عمو سعید و ایمان و ثریا خانم و سارا و آرتام و کتی خانم برگذار شد.خاله نسرین و عمو سعید کیف چرم قهوه ای،آرتام و سارا مانتو صورتی و شال صورتی،کتی خانم و ثریا خانم هر کدوم ۵۰تومن پول،مامان و بابا هم گوشواره طلا سفید و ایمانم ک دستبند هدیه دادند.
بعد رفتن خاله اینا خواستم به اتاق برگردم صدای مامان و بابا رو از اتاقشان شنیدم.
_بذار صبح باهاش حرف میزنم میگم.
_خیله خب بگو ولی سعی کن راضیش کنی چون فکر نکنم خواستگار بهتر از این پیدا شه براش.
وای خدایا پاهام سست شد در مورد کی صحبت میکردن به طرف اتاقشان رفتم تا واضح تر بشنوم.
_باشه بهش میگم ولی ما که نمیتونیم به زور شوهرش بدیم.
_زور چیه خانم.من صلاحشو میخوام.
_باشه بابا بذار برم مسواک بزنم بیام بخوابیم صبح باهاش حرف میزنم.
تا مامان درو باز کنه به سرعت به طرف پله ها دویدم و بالا رفتم. خواستگار؟ وای خدایا .این مدت خواستگار نداشتم چقدر راحت بودم.ای وای ایمان....
*
_آذین جان.
_جانم مامان.
_بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم.
خودمو آماده کرده بودم کل دیشب و فکر کردم و از صبح منتظر بودم مامان صدام کنه.نشستم کنارم نشست دستشو روی دستم گذاشت:نمیدونی چقدر سختی کشیدم تا بزرگتون کنم.آرزوی هر مادریه پسرشو تو لباس دامادی و دخترش و تو لباس عروس ببینه.
لبخند زدم. ادامه داد:بابات دیشب گفت برات خواستگار اومده.
چون سکوتمو دید ادامه داد: آقای راد. برای پسرش علی تورو از بابات خواستگاری کرده.
بازهم سکوت کردم. ادامه داد: بابات میگه این خواستگار خوبیه به نظر من و بابات بهش بله بگو دخترم.دیگه هم ک بهونه ای نداری برای رد کردنش.
راستم میگفت بهونه نداشتم برای رد کردنش اما بلند شدم بوسه ای به گونه مامان زدمو گفتم: ولی من قصد ازدواج ندارم مامانی لااقل فعلا نه.
به اتاق رفتم باید به ایمان میگفتم.اماده شدم و در حالی ک از خونه بیرون میرفتم با ایمان تماس گرفتم…..
_چی؟ خواستگار؟ بیخود کردن.
_آروم باش عزیزدلم.
_من آرومم،تو کجایی الان؟
_دارم قدم میزدم.
_میام الان دنبالت.
طولی نکشید جلوی پام ترمز کرد بدونه هیچ معطلی سوار شدم.عصبی بود از چهره ی سرخ شدش مشخص بود. ساکت بودم، ساکت بود.بدونه حرفی پا روی گاز گذاشته بود و میروند. اما کجا نمیدونم.
*
_شماااااااااال؟
_عه چرا داد میزنی سارا.
_باکی؟
_ایمان.
_چیییییییییی؟
گوشیو از گوشم فاصله دادم: وای سارا داد نزن.
و همه ماجرا رو براش تعریف کردم.
_خل شدین؟ برگردین بیاین، بچه ک نیستین به زور سر سفره عقد ببرنتون. تا خودت راضی نباشی بابا اینا رضایت نمیدن. بچه بازی رو بذارید کنار برگردید.
_نمیدونم ببینم چی میشه.
_من ک حرف شما دو تا خلا نمیشم. پس فقط مواظب خودتون باشید.
قطع شد.شماره خونه رو گرفتم کتی خانم برداشت:سلام کتی خانم مامان خونست؟
_بله هستن.
_باباهم هست؟
_نخیر هنوز نیومدن.
_گوشیو بدید مامان لطفا.
_جانم؟
_مامان من با بچه ها اومدم شمال.
_شمال؟
_اره یه چند روز دیگه برمیگردیم.
_چرا یه دفعه ای؟
_نمیدونم شد دیگه.
_باشه مواظب خودت باش.
*
لب ساحل روی تخت سنگی نشسته بودیم هر دو سکوت کرده بودیم.سرد شد، لرزیدم کتشو بدونه حرفی روی شونه ام انداخت دستانش کمرم رو احاطه کرد و من به آغوش گرمش پناه بردم.
_دوستت دارم.
کافی بود، همین جمله کافی بود تا اعماق دلم را بلرزاند.چشمایم را بستم: منم دوستت دارم.
***
_الو خانم؟
صدای گریه ی کتی خانم پشت تلفن به گوشم رسید: چیشده کتی خانم؟
_خانم بیاید.
_د حرف بزن کتی خانم.
_آقاجمشید.
یاحسین بابام... بابام چیشده... یا خدا خودت کمک کن...خدات به دادمون برس.
فریاد کشیدم:بابام چیشده؟
_بیمارستانه همین نیم ساعت پیش بردنش.
تلفنو قطع کردم.قطره های اشک مجال نمیداد و یکی پس از دیگری سرازیر میشد.ایمان بشقاب و روی میز گذاشت و به طرفم دوید.
_چیشده نفسم؟
هق هق میزدم نفسم بالا نمیومد بریده بریده گفتم: با..با..بام.
بلند شد چند ثانیه بعد با لیوان آب برگشت. کمی از آب خوردم به یکباره بلند شدم و به طرف در رفتم: کجا میری آذین؟
_باباااااام.
بدونه حرف سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.تمام مسیر گریه میکردم و با سارا و آرتام حرف میزدم ایمانم بدونه حرفی پا روی گاز گذاشته بود و سرعت میروند.
شب بود رسیدیم بیمارستان.
گریه میکردم:بابا...
سارا از اتاق بیرون اومد به سمتم دوید: آروم باش عزیزدلم حال بابام خوبه.
به اتاق رفتم مامان بالا سر بابا ایستاده بود نگران بود خیلی نگران ترسیدم به سمت تخت رفتم دستمو روی دست بابا گذاشتم:باباییم...بابایی چشمات و باز کن چیشده؟
مامان بی صدا گریه میکرد. آرتام به سمتم اومد دستمو گرفت و از بابا جدام کرد. به بیرون رفتیم بریده بریده پرسیدم: چی.. چیشده؟
_مثل اینکه بابا با تلفن صحبت میکرده بعد عصبانی میشه و حالش بد میشه و...
تلفن...تلفن...بابا پشت تلفن با کی در مورد چی صحبت میکنه که به این حال می افته. با اومدن دکتر از فکر بیرون اومدم: حالشون بهتره.امشبو برای اطمینان اینجا بمونن فردا ببریدشون اما دیگه هیچ گونه فشار عصبی نباید بهشون وارد شه و گرنه دیگه کاری از ما بر نمی آید...
آرتام کنار بابا توی بیمارستان موند و من و مامان و سارا به خونه اومدیم. کتی خانم نگران و گریه کنان به سمتمان دوید: آقا جمشید چطوره؟
لبخند زدم:خداروشکر بهتره نگران نباشید.
مامان به اتاق رفت و من و سارا هم به اتاق. سارا روی تخت دراز کشید و چشماشو بست و به خواب رفت. برخواستم باید میفهمیدم اصل موضوع چیه.
تقه ای به در زدم بعد شنیدن بفرمایید درو باز کردم مامان روی تخت نشسته بود و به عکس بابا خیره شده بود. کنارش نشستم:مامان چیشده بود؟ بابا با کی بحثش شد؟
_آقای راد.
فکر کردم آقای راد...آها همون دوست بابا ک منو برای پسرش خواستگاری کرده بود.
_بابات بهش گفت جوابت منفیه و باهم جرو بحث کردن.
یعنی چی جواب منفی من ک اینهمه جرو بحث نداره.
_آذین، بابات...
چی میشنوم وای خدایا مات بودم گیج بودم هیچی نمیشنیدم مگه میشد یعنی...
تا صبح بیدار بودم باید تصمیم میگرفتم همه چیز،زندگیمون،بابا،شرکت، حتی زندگی آرتام و سارا به تصمیم من بستگی داشت. ایمان چی؟ زندگیش چی؟ وای خدایا کمکم کن.
بعد از اذان صبح تصمیم و قطعی کردم.
حالا دیگه مطمئن بودم از تصمیمم.
...
-تو چی گفتی آذین؟
_گفتم میخوام به خواستگاری آقای راد جواب مثبت بدم.
سارا مات و مبهوت خیره بهم. ولی من تصمیم و گرفته بودم بعد از ظهر بابا از بیمارستان مرخص میشد آقای راد دوباره زنگ زد اینبار با مامان حرف زد و من بازهم اشک مامان و دیدم خودم جواب آقای رادو دادم و با گفتن شب منتظرتونیم قرار خواستگاری و گذاشتم.
سارا گیج بود نمیدونست چرا این تصمیمو گرفتم اما من مجبور بودم. آقای راد ۱۰میلیارد از بابا طلبکار بود اما اوضاع مالی شرکت خیلی خراب و بابا توان به پرداخت این بدهی سنگین نداشت من خودم و مقصر میدونم چون تو همه ی این مدت من بیشتر از پنج بار به شرکت نرفتم. آقای راد بعد از دیدن من در مراسم و پرسیدن نظر پسرش منو در برابر بدهی خواستگاری میکنه.قرار شد مهریه من ۱۰میلیارد چک بابا باشه.
بعد از ظهر ک بابا به خونه برگشت مامان همه چیزو براش گفت ناراحت شد خیلی ناراحت شد دخترش و در برابر بدهیاش شوهر میداد و این آذارش میداد.
شب که شد به بالا رفتم تا برای مهمونی آماده شم.از صبح ایمان نزدیک ۶۰بار تماس گرفته بود و پیام فرستاده بود اما جواب ندادم. پلیور فیروزه ای با شلوار آبی و شال فیروزه ای و انتخاب کردم تقریبا آماده شده بودم ک صدای در بلند شد.
:آذین تو داری چیکار میکنی خواهر من؟
در برابر صدای نگران و ناراحت آرتام به اجبار لبخند زدم:نگران نباش داداشی. بالاخره چی؟ من ک باید یه روزی ازدواج کنم به قول بابا چه کسی از آقای راد بهتر.
_پس ایمان چی؟
قلبم فرو ریخت. دستم لرزید.روی تخت نشستم. منو من کنان گفتم: ای..ایمان..من ...
_نمیخواد چیزی بگی. من از بچگی با شما دوتا بزرگ شدم آذین.تو و ایمان واقعا فکر میکنی برای منی که با شما بودم از بچگی انقدر سخته که متوجه نشم شما به خاطر هم تا الان صبر کردید.
ایمان.. نمیدونم شنیده بود امشب خداستگاریمه یا نه. حالش چطور بود. خداکنه منو ببخشه.
قطره ی اشکمو از گونه ام پاک کرد لبخند زد،لبخندش خدای آرامش بود درست مثل ایمان.بغلش کردم و بی صدا گریستم.
***
مهمونی تموم شد خیلی سریع قرار عقد گذاشته شد و طبق قرار مهریه من ۱۰ میلیارد چک بابا بود ک دست آقای راد بود. و قرار شد به محض گفتن بله چک به بابا برگردانده شود. آرتام و سارا سعی داشتن نظرم و عوض کنن اما وقتی کل ماجرا رو فهمیدن سکوت کردن. عقد برای آخر هفته پنجشنبه یعنی چهار روز دیگه گذاشته شد و از فردا قرار شد من و علی راد برای تدارکات عقد آماده شیم.
...
صبح با صدای تلفن از خواب پریدم. ایمان بود،اطمینان داشتم فهمیده. نمیتونستم باهاش حرف بزنم گوشیو قطع کردم و از تخت بلند شدم. بعد شستن دست و صورتم به پایین رفتم صدای آشنا میومد. خاله بود...پس حدسم درست بود ایمان فهمیده بود.به پایین رفتم خاله از رو مبل بلند شد:سلام دخترم خوبی؟ مبارکه انشاالله به پای هم پیر بشید.
به اجبار لبخند زدم:سلام خاله جون.ممنون. خوش اومدید.
مامان وارد بحث شد:دیگه نوبتی هم باشه نوبت ایمانه ها آبجی.
_خدا از دهنت بشنوه نرگس، نمیدونم چرا زن نمیگیره از دیشبم ک دیونه شده.
پس ایمان از دیشب خبر داشته. وای خدایا...
_خانم..اقای راد اومدن دنبالتون برای آزمایش و خرید.
_باشه کتی خانم الان آماده میشم. به طرف اتاق میرفتم ک صدای مامان و شنیدم: میگفتی میومد داخل کتی خانوم.
_گفتن مزاحم نمیشن.
بعد پوشیدن لباس به پایین اومدم علی از قرار معلوم به اصرار مامان و خاله به داخل اومده بود از مبل بلند شد: سلام.
نگاهش نکردم به طرف در رفتم: سلام.
بدونه حرف دیگه از خونه خارج شدم و سوار ماشینش شدم او هم چندی بعد سوار شد و به راه افتاد.اول برای آزمایش ها به آزمایشگاه رفتیم بعد آن برای خرید حلقه و لباس به پاساژ.
رسیدیم درست جلوی همون مغازه ک با ایمان حلقه خریده بودیم نگه داشت.
پیاده شدم بغض گلویم رو میفشرد بی توجه به حرفای علی از مغازه فاصله گرفتم برام اهمیت نداشت چه حلقه ای چه شکلی چه مدلی و... مغازه ی دیگه علی به سلیقه خودش حلقه رو انتخاب کرد و خرید حلقه ساده رینگ نقره ای.لباس عقدمم به سلیقه علی ساده و پوشیده بود و به رنگ نباتی. شب بود به خونه رسیدیم علی بعد از پیاده کردن من بلافاصله به خونه برگشت قدم به داخل گذاشتم که ای کاش نمیگذاشتم.ایمان بود،به یکباره شکستم ریختم هیچ شدم نابود شدم. شکسته شده بود چهره اش شادابی همیشه رو نداشت موهایش یک دست کامل سفید. وای خدایا ببین یک شبه چه به روزش آمده.ارتام برای کمک به طرفم آمد.لبخند زد تبریک گفت ولی من تمام حواسم پی اونی بود ک به چهار چوب در تکیه زده بود کتی خانم اسپند دود کرده بود خاله بغلم میکرد خوشحال بود مامان لبخند میزد عمو سعید تبریک میگفت و آهنگ میخوند. بابا... فقط به چشمای پر از اشکم خیره شده بود. سارا...یک نگاهش من و نگاه دیگرش ایمان را میپایید. ایمان... حالا تنها توسط چهار چوب های در خونه سر پا بود. نگاهم رو به اجبار ازش گرفتم و پله های اتاق رو یکی در میان میدویدم.
***
_سلام جواب آزمایش آماده شده فردا ساعت ۱۰میام دنبالت آماده باش.
پیامی بود که از طرف علی ارسال شده بود گوشیو کنار گذاشتم و خوابیدم.
صبح ساعت ۱۰ جلوی در خونه منتظرش بودم زیاد معطل نکرد به محض نگه داشتنش سوار شدم و به راه افتادیم صحبت نمی کردیم مثل دوتا غریبه بودیم. جواب آزمایش برام اهمیت نداشت اما خب جواب مثبت بود و میتونستیم باهم بدونه هیچ مشکلی ازدواج کنیم.
سکوت بینمونو با گفتن: گرسنه نیستی؟ شکست. نگاهش کردم ولی حرف نزدم. به طرف کافی شاپ رفت. کافی شاپ شیکی بود تو دلم گفتم تازه دو روز اومده ایران همه جای ایرانم بلده.
_چی میخوری؟
_چیزی نمیخورم.
دوتا کیک شکلاتی و دو فنجون قهوه سفارش داد.
_من میخوام باهاتون صحبت کنم.
ولی من اصلا نمیخوام صداتو بشنوم.. مثل اینک فکرمو به زبون آورده بود که گفت: من میدونم شما هم درست مثل من در گیر این بازی مسخره بابا شدید.
کنجکاو شدم، نگاه پرسشگرانه ام رو بهش دوختم ادامه داد: من و شما و ایمان و مهناز.
مهناز؟ مهناز دیگه کیه؟ ایمان؟ از ایمان چی میدونست؟
تمام فکرم پیش حرفای علی بود. حالا دیگه ازش متنفر نبودم لااقل میدونم اونم مثل فقط بازیگره این نمایش مسخرس. علی و مهناز هم درست مثل من و ایمان با این تفاوت ک علی به مهناز همه چیزو گفته و مهناز هم قول داده به پاش بمونه. من و علی تصمیم گرفتیم وقتی همه چیز رو به راه شد از هم جدا شدیم و هر کسی پی عشق و زندگی خودش باشه.
این چند روز باقی مانده هم تموم شد. بالاخره روز عقد رسید از صبح خیلی زود همه در تلاش و تکاپو به این ور و اون ور میرفتن تا چیزی و از قلم نندازن ساعتای ۳بود که آرایشگر مخصوص خانواده ی راد برای آرایش من به خونه اومد.تنها کلامی که گفتم:ساده باشم.دلم نمیخواد خیلی توی چشم باشم.
ساده شد آرایشم ملیح و موهایم به شکل گل درست شد. به کمک سارا لباسمو به تن کردم.فرحناز خانم مادر علی اصرار کرد ک سرویس پر زرق و برقی ک برایم خریدن رو بندازم اما مگه میشد این زنجیر تنها یادگاری ایمان بود ک پیشم مونده بود سارا همه چیزو ازم گرفته بود حتی دستبندی که برای تولدم آخرین بار خریده بود.ممانعت کردم حلقه رو به انگشتم انداختم،ساعتی که بازهم به سلیقه علی خریداری شده بود رو هم انداختم.گوشواره ای که مامان و بابا برام کادو تولد خریده بودن رو هم به گوش هایم آویزان کردم کفش پاشنه بلند نقره ای رو به پا کردم آماده شدم.در اتاق به صدا در اومد علی بود وارد شد نگاهم کرد نگاهش کردم خوشتیپ شده بود کت و شلوار سرمه ای و پیراهن آبی به تن داشت نگاه شو ازم گرفت و به دست گل خیره موند. سارا برخواست و بعد گفتن: من برم شماهم یه ربع دیگه بیاید. تنهایمان گذاشت. سکوت کردیم. تمام فکرم پیش ایمان رفت. میدونستم او هم به مهناز فکر میکند. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای در به خودمونیم اومدیم سارا درو باز کرد: پس چرا نمیاید همه اومدن منتظرن عاقدم رسیده.
_سارا؟
فهمید سوالم در مورد کیست پاسخ داد: نه. خاله گفت امروز دادگاه داره گفته اگه بتونه خودشو میرسونه.
بغض گلویم رو قورت دادم نفس عمیق کشیدم سه بار پشت هم که اشکم ریمل و آرایشم را بهم نریزد.به کمک سارا و علی از تخت بلند شدم. یخ بود دستان علی یخ بود. درست مثل من. دستانم را گرفت از پله ها پایین اومدیم.اوووو. چه مهمونی با شکوهی. همه چیز آماده بود. گروه موسیقی که با اومدن من نواخته شد. گل های زیبای رنگارنگ میوه از همه نوع شیرینی از همه مدل و همه ی مهمونا... کتی خانمم که راه به راه اسپند دود میکرد همه ی دکوراسیون خونه به رنگ نباتی در اومده بود.مامان کنار بابا و هر دو روی صندلی کنار سفره عقد نشسته بودن. بابا کت شلوار مشکی به تن داشت مامان هم پیراهن بلند سرمه ای. آرتام و سارا کنار هم و سمت راست مامان نشسته بودن. آرتام کت شلوار قهوه ای و سارا پیراهن بلند بادمجانی. خاله هم که طبق همیشه ست لباس مامان رو به تن داشت.
فرحناز خانم کت شلوار کرم قهوه ای. آقای راد هم کت شلوار مشکی. سر سفره عقد نشستیم.سفره عقد با شکوهی بود. اما...
عاقد شروع کرد. دختران مجرد فامیل بالای سر من و علی قند میسابیدن چشمم به در بود. امید داشتم. امید اینکه آقای راد دلش به رحم بیاد لااقل به خاطر پسرش هم که شده کوتاه بیاید. علی به صفحات قرآن نگاه میکرد اما من تمام نگاهم رو به در دوخته بودم.
_عروس خانم برای بار دوم سوال میکنم.دوشیزه محترمه خانم آذین فرخی فرزند جمشید آیا به بنده وکالت میدهید شمارا به عقد دائمی آقای علی راد با مهریه ی معلوم یک جلد کلام و الله مجید یک جام آینه و شمعدان و مبلغ ۱۰میلیارد تومن در بیاورم آیا بنده وکیلم؟
چرا ایمان نمی آید؟ چرا آقای راد نمیگه منصرف شده؟ چرا بابا فریاد نمیزنه دخترمو معامله نمیکنم؟ چرا علی نمیگه من مهنازو میخوام؟ چرا علی پیش منه؟ پس ایمان کو؟ بخوان عاقد بخوان که اگه صد بارهم بخوانی و صد نفر را شاهد بگیری این عقد باطل است.
_عروس خانم برای بار سوم و بار آخر سوال میکنم آیا بنده وکیلم؟
_عروسمون زیر لفسی میخواد.
آقای راد برای زیر لفسی ۱۰میلیارد چک بابا رو بهم داد. زبانم نمیچرخید دهنم قفل شده بود خدایا ایمان کجاست حالش چطوره؟ خدایا مراقبش باش. دستی روی شونه ام احساس کردم سرمو بالا گرفتم سارا اشکشو پاک کرد دم گوشم گفت: بگو بله.
مات بودم گیج بودم خیره به سارانگاه میکردم همه منتظر بودن نگاهم به بابا گره خورد منتظربود نفهمیدم اشکام کی شروع به ریزش کردن.اروم و بغض آلود و لرزان: بله.
صدای دست و جیغ و هورا به هوا برخواست همان سوال ها از علی هم پرسیده شد علی هم آروم همان جواب را داد. امضا ها زده شد و من و علی شرعا و قانونا زن و شوهر شدیم.
مراسم عقد به بهترین شکل به پایان رسید ایمان نیامد.بابا همچنان ناراحت بود.هر از چندگاهی به چشمان نگرانش لبخند میزدم تا آرام شود نگرانش بودم. من و علی به اتاق رفتیم علی رو مبل دراز کشید لباس های راحتی ام را برداشتم و به اتاق آرتام رفتم به کمک سارا لباسم را از تنم بیرون آوردم موهایم را باز کردم و بعد از گرفتن دوش به اتاق برگشتم علی همچنان دراز کشیده بود نزدیکش شدم چشمانش بسته بود.دست روی بازو اش گذاشتم و آروم صدایش کردم: علی.
چشمانش را باز کرد اما باز هم بست خسته بود اصرار نکردم پتو رو روی تنش انداختم و سرش را بلند کردم و به زیر سرش بالشت گذاشتم.
خودمم روی تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم.
صبح ک از خواب بیدار شدم علی نبود به پایین رفتم پایین هم نبود.از مامان پرسیدم که متوجه شدم همراه بابا و آرتام به شرکت رفته و سارا هم به مطب.
فرحناز خانم تماس گرفت و برای پاگشا فردا شب دعوت کرد. اه این چه رسمای بیخوده آخه...
*
سرمو بالا گرفتم تعجب کردم من اینجا چیکار میکنم،لبخند زدم و داخل شدم هوای پاکیزه اش رو به شش هایم هدیه بخشیدم کنار حوضچه کوچکش نشستم دستمو به داخل آب فرو بردم و با ماهی ها بازی کردم.
_سلام دخترم خوش اومدی.
نگاهم به طرفش برگشت لبخند زدم و برخواستم:سلام عمو اکبر، حال شما؟
_ممنونم دخترم،نگاهش به طرف تخت همیشگیمان رفت و گفت: منتظرت بود دیر کردی رفت.
کی؟ کی منتظرم بوده؟ ایمان؟ اره ایمان به غیر از منو ایمان کی میاد اینجا، اونم روی تخت همیشگیمون بشینه. لبخند بر لبم ماسید سعی کردم نفس عمیق بکشم که مانع از ریزش اشکام شه اما دیر شده بود.
عمو اکبر دعوتم کرد به نشستن. نشستم انگار منتظر بود منم انگار یه همدم میخواستم به خاطر همین شروع کردم به تعریف کردن. عمو اکبر بدونه حتی کلامی به حرفام گوش میکرد، عاقبت اشک مجالش نداد با ریختن اولین قطره اشک از چشمانش بر خواست و ازم فاصله گرفت.
منم چندی بعد برخواستم و به راه افتادم. از کنار تخت گذشتم یاد تولدم افتادم یاد روزهای خوبی که کنار هم داشتیم افتادم همون همیشگی:جوجه کباب مخصوص عمو اکبر.
طاقت نیاوردم و گذشتم. سرم پایین بود پا به بیرون که گذاشتم با شخصی برخورد کردم سرمو آروم بالا گرفتم و همزمان گفتم: ببخشی...
حرفم تموم نشد چهره ی در هم ایمان جلوی صورتم بود نفس کشیدن و فراموش کرده بودم هوا برایم سخت و نفس گیر بود چقدر پریشونه. چقدر... احساس کردم پیر شده شکسته طاقت نیاوردم سرمو به زیر انداختم و از کنارش گذشتم. فریاد زد اسم مو فریاد کشید واینستادم دوید به سمتم با سرعت دوید دستمو گرفت و از حرکت نگهم داشت.
نفس نفس میزد اما از دویدن نبود از عصبانیت بود حرفاش بریده بریده بود اما تمام حرفاش ختم به یک چیز میشد: چرا؟
سکوت کردم مچ دستم در برابر فشاری که از عصبانیت از طرف دستش بهش وارد میشد درد گرفت به زور دستمو بیرون کشیدم و به راه افتادم.با جمله ی آخرش مردم...
فریاد کشید: ازت متنفرم آذین. منو خودتو نابود کردی هیچ وقت نمیبخشمت.
دیگه توان راه رفتن نداشتم گریه میکردم سعی داشتم به راه بیفتم اما...
*
نمیدونم تو خواب بودم یا بیدار صدای گریه بالا سرم آشنا بود خوب گوش کردم انگار با خودش حرف میزد: این چه حرفی بود گفتم.چرا دروغ گفتم.من که دوسش دارم.هنوزم...
چشمامو باز کردم ایمان بود اشکاشو پاک کرد اطرافمو نگاه کردم جایی شبیه درمانگاه بود. به دستم سروم زده بودن پرسیدم: ساعت چنده؟
_۵عصر
اینو گفت و رفت. بعد تموم شدن سرومم سوار ماشین ایمان شدم و به راه افتادیم.
تلفنم به صدا در اومد علی بود.
جواب ندادم بیصدا کردم و داخل کیفم گذاشتم. به خونه رسیدم بدونه حرفی از ماشین پیاده شدم. آروم گفت خیلی آروم اما شنیدم: مواظب خودت باش.
...
شب مهمونی فرحناز خانم اینام تموم شد. خوب بود همه چی عالی بود. علی پسر خوب و مودب و در عین حال بشاش بود حالا که میدونستم پای مهناز در میونه راحت تر باهاش ارتباط برقرار میکردم میگفتیم و میخندیدم بیرون می رفتیم میگشتیم قدم میزدیم. یادمه شب بود نزدیکای ساعت ۹ توی اتاق نشسته بودم و مشغول نوشتن اتفاقای اخیر شدم.
تق تق
_بله؟
_اجازه هست دخترم؟
لبخند زدم دفتر و بستم و کنار گذاشتم: بله بابایی بفرما.
در باز شد بابا داخل شد و روی تخت نشست چهره اش بازهم نگران بود. نگاهم نکرد شمرده شمرده پرسید: دخترم خوشبختی؟
آب دهنمو قورت دادم. بابای بیچاره ام. باید حرفی میزدم که آروم شود نگران بود خیلی نگران بود. فکر کردم مگه چقدر از ازدواج ما گذشته که احساس خوشبختی کنم؟ اصلا مگه من با علی میتونم خوشبخت بشم؟
با لمس دستانم از فکر بیرون اومدم لبخند زدم: معلومه باباجون، علی خیلی پسر خوبیه مهربونه شاده همونجوریه که من میخوام شما اصلا نگران نباشید قربونتون برم ما باهم خوشبختیم.
از حرفام خندم میگرفت. ما باهم خوشبختیم، خنده دار ترین حرفی بود که زدم. اما چاره نداشتم نگران حال بابا بودم.
علی به موقع باهام تماس گرفت. بابا لبخند زد: جوابشو بده بابا جان معطلش نذار منم دیگه میرم.
لبخند زدم و بعد رفتن بابا دکمه اتصالو فشار دادم: جانم؟
_جونت سلامت، خوبی؟
صداش غمگین بود.این مدت نامزدی علی و به خوبی شناختم.مثل دوست و همدم میدونستمش.چون باهم هم دردیم همدیگرو خوب درک میکردیم و با هم دردو دل می کردیم به خاطر همین خیلی به هم نزدیک شده بودیم.
_ناراحتی؟
_نه یکم دلتنگم.
دلتنگه...منم دلم تنگه ایمانه. یادم افتاد هر بار که من یا ایمان ناراحت و دلتنگ بودیم باهم قدم میزدیم و آروم میشدیم. همین پیشنهاد و به علی دادم استقبال کرد و برای نیم ساعت دیگه جلوی در خونه قرار گذاشتیم.
آماده شدم و به پایین رفتم مامان و بابا مشغول تماشای تلوزیون بودن مامان نگاهم کرد و گفت: جایی میری این وقت شب؟
_باعلی میریم قدم بزنیم.
به بابا نگاه کردم لبخند زد بعد از خدافظی به بیرون رفتم طولی نکشید که علی هم رسید کنار هم شانه به شانه هم قدم میزدیم هر دو سکوت کرده بودیم...
یک ماه از نامزدیمان می گذشت. همه چیز خوب بود و بر وفق مراد پیش میرفت. من و علی مثل دو تا دوست خوب همیشه کنار هم و باهم بودیم،توی این یک ماه به غیر از همون چند باری ک ایمان و دیدم دیگه ندیدم و فقط خاله و عمو سعید به خونمون می اومدن. سارا و آرتام دیده بودنش و به گفته سارا با خودش کنار اومده و الان اوضاعش بهتر شده.
یه شب...
موهای بافته ام رو باز کردم و آماده خوابیدن شدم. سر درد عجیبی داشتم پتو رو کنار زدم اما با شنیدن صدای جیغ مامان هراسان از اتاق بیرون اومدم به سمت اتاق مامان اینا رفتم با ترس و لرز درو باز کردم از صحنه ای که دیدم وحشت کردم بابام...
مامان بالای سر جسم نیمه جان بابا به سرو کله اش میکوبید و گریه اش همراه با فریاد بود. ماتم برده بود انگار پاهام برای خودم نبود توان راه رفتن نداشتم حتی توان حرف زدن فریاد زدن هم نداشتم. با صدای جیغ کتی خانم دم گوشم به خودم اومدم: وای خاک بر سر شدیم.... آقا جمشید...
و هراسان و شتاب زده خود را به بالای سر بابا رساند انگار تازه فهمیدم چه شده پریشان قدم برداشتم به بالا سر بابا رسیدم جسم نیمه جانش به خود میپیچید دستش همچنان در دستان مادر بود. حیرت زده بودم و فقط تونستم جیغ بزنم:باباااااااا.
چند دقیقه گذشت تا آمبولانس رسید اما دیگه کار از کار گذشته بود چشمای پر فروغ و مهر بابا حالا دیگه فروغی نداشت. دستان و بدنش یخ کرده بود مامان روی جسم بی جان بابا افتاده بود و های های و هق هق گریه اش به آسمون ها پرکشید...
مراسم خاکسپاری خیلی رسمی و باشکوه برگذار شد و تمامی فامیل ها و دوستا ها و آشناها آمده بودند حتی کسایی ک توی سختی ها به بابا پشت کرده بودن و دستش را نگرفته بودن حالا برای گرفتن تابوتش سر و دست میشکوندن. وقتی خواستن بابا رو به خاک بسپارن مادرم را دیدم که به سر و صورت خودش میکوبید و خاک بر سر خود میریخت. سر چرخاندم آرتام که حالا خودشو بی پناه میدید شونه ایمان را تکیه گاه قرارداده بود و فقط مات به تابوت نگاه میکرد.خاله نسرین بازوی سارا رو گرفته بود و اورا سرپا نگه داشته بود و سارا هم فقط آرام اشک میریخت. علی هم کنار آرتام ایستاده بود و مواظبش بود. با دیدن پدرش داغ دلم چند برابر شد به طرفش حمله ور شدم و فریاد زنان و بغض آلودگفتم: گمشوووووووو از اینجا گمشوووووو تو پدرم و کشتی ازت متنفرم لعنتی خدا لعنتت کنه خدا ذلیلت کنه.
دستمو مشت کرده بودم واز ته قلبم فریاد میزدم هیچ کس جرات نداشت سمتم بیاد علی مات و مبهوت خیره به رفتارم بود مادرش فرحناز خانم زن خوب و مهربونی بود و میشه گفت از معامله ای که سر منو زندگیم و زندگی پسرش کرده بودند بی خبر بود.فرحناز خانم آروم قدم برداشت گریه میکردبه طرفم اومد خواست تا دستم و بگیره که فریاد مامان مامان بلند شد: جمشییییییید.
به عقب برگشتم بابا رو داخل قبر گذاشته بودن و قصد ریختن خاک بر تنش را داشتند چشمانم تار شد سرم گیج رفت آخرین چیزی ک یادم می آید صدای ایمان بود: یا حسین...آذیییین.
***
_منو ببخش دخترم. خواهش میکنم منو ببخش.
_بابا،بابایی، بابا جونم نرو برگرد.
هینی بلند گفتمو یک مرتبه از خواب پریدم جمله بابا باز هم در ذهنم تدایی میشد آخرین لحظه ی مرگش را به خاطر آوردم...
در حالی ک چشمانش دیگر سوی همیشگی را نداشت و لبانش به سختی باز میشد:گفت منو ببخش دخترم، من به تو بد کردم، منو ببخش.
اشکم سرازیر شد، نه بابایی تو کاری نکردی که من ببخشمت تو بهترین بابای دنیا بودی.
با صدای در اتاق از فکر بیرون اومدم.
_عه خانم بیدار شدید.
کتی خانومو دیدم که سر تا پا مشکی پوشیده بود چشمانش کامل سرخ بود.به خودم امدم یادم افتاد صبح مراسم خاکسپاری بابا بود. ای وای بر من مراسم مهمان ها. دیگه شب بود رو به کتی خانم گفتم:من چرا تا الان خوابیدم؟ پس مهمونا...مزاسم...
_شما به خاطر آرام بخش تا این موقع خواب بودید نگران مراسم نباشید به خوبی برگذار شد. کتی خانم رفت بلند شدم جلوی آینه ایستادم خودم را نشناختم چشمانم به زور باز مونده بود زیرش و نوک بینی ام سرخ بود موهایم ژولیده روی صورتم پخش بود و جای ناخن بر گوشه ای از صورتم نقش بسته بود به خاطر آوردم خودم را چنگ میزدم. کمی موهایم را مرتب کردم و از فکر اینک هنوز هم مهمون داشته باشیم شال مشکی ام را سر کردم و از پله ها پایین آمدم اما هیچ کس نبود. آخ بابا جونم چقدر دنیا و ادماش بی معرفتن یادم افتاد بابا چقدر خوبی در حق عمو جواد برادرش و عمه جمیله خواهرش کرده بود اما کو چرا الان آن ها اینجا نیستند.مگه تازه بابا رو به خاک نسپارده بودیم چرا نیستن چرا... با دیدن خاله نسرین و شوهرخاله سعید دلم آرام گرفت. عمو سعید مثل برادر در مراسم بابا حضور داشت . با خاله گوشه ای از خونه رو انتخاب کرده بودن و مشغول نوشتن لیست کارهایی ک باید انجام بدهند بودند. سارا کنار عکس پدرم نشسته بود و آرام زیر لب قرآن میخواند چقدر چهره اش آرام بود این حالش را دوست داشتم. سمت راستش کمی دور تر آرتام روی مبل نشسته بود و سرش را به پشت تکیه داده بود هر چه گشتم مادر راندیدم. لابد او هم گوشه ای اختیار کرده بود و در حال خودش بود. هیچ کس نمی دانست چه حالی دارد ولی من خوب میدانم غم از دست دادن عشق چقدر سخت است. دور تا دور خانه را از نظر گذراندم اما ندیدمش ایمان نبود. علی هم نبود.
به طرف آشپزخانه رفتم کتی خانم خرما هارا برای مراسم فردا داخل دیس میچید گفتم: مامان کو؟
_اتاقن.
آهی کشید و ادامه داد: بعد رفتن مهمونا به اتاق رفتن.
در حالی ک بشقابی رو روی میز می گذاشت گفت: بیا دخترم یه چیزی بخور.
دخترم...دخترم... آخ بابا.
نفسم را با صدا بیرون فرستادم تشکر کردم و بعد گفتن میل ندارم از آشپزخونه بیرون زدم چشمم به ایمان افتاد شلوار کتان مشکی با پیراهن مردانه مشکی که آستین هایش را تا نیمه بالا زده بود و پارچه مشکی هم به دست داشت. روبه عمو سعید گفت: بابا من پارچه ها رو نصب کردم اما جا برای این یکی نموند کجا بزارمش؟
عمو نگاهی به پارچه انداخت و بعد گفتن چیزی در گوش ایمان او را به سمت حیاط هدایت کرد.
پس علی کو؟ پدرش کو؟ مادرش کو؟
به سمت اتاق مامان اینا رفتم تقه ای به در زدم و درو به آرومی باز کردم مامان انقدر غرق در خاطراتش با بابا بود ک متوجه نشد. دلم آتیش گرفت تمام عکسا و لباسای بابا دور تا دور مامان ریخته شده بود و مامان لباس آبی بابا رو همون ک روز مرد براش خریده بود و یادمه بابا چقدر خوشحال بود در دست داشت گریه میکرد و لباس را میبویید و میبوسید. به سینه اش میفشرد.تاب نیاوردم درو بستم راهم را به سمت حیاط کج کردم دلم هوا میخواست نفس می خواست فریاد میخواست. سینه به سینه به کسی برخوردم سرمو آروم بالا آوردم ایمان بود عشقم بود. وای که امشب چقدر به آغوشت احتیاج دارم برای آروم شدنم. چشمان نگرانش را به چشمانم دوخت: خوبی آذین بهتری؟
فقط چشمامو بازو بسته کردم.
_کجا میری؟چیزی خوردی؟
لب خنده کمرنگی زدم. کلافه شد اینو از پوفی که کشید فهمیدم. راه رو برام باز کرد منم به راهم ادامه دادم.کنار باغچه حیاط نشستم چقدر بابا این باغچه ها رو دوست داشت تا وقت گیر می آورد خودش رو با گلا و درختا سرگرم میکرد دیگه کی قراره بعد بابا به اینا برسه. چند ساعتی نشستم با فریاد خاله نمیدونم چه طور مسافت حیاط تا خانه رو دویدم همه اتاق مامان اینا بودن. وای خدایا مامانم... قدمم آروم شد انگار چلاق شدم، نه تحمل نداشتم، تحمل داغ دیگه نداشتم همونجا خوردم زمین ایمان تنها کسی بود ک متوجه زمین خوردنم شد در حالی که اسمم رو به زبون میاورد به سمتم دوید:آذین.
بهم رسید مقابلم روی دو زانو نشست: چیشدی آذین؟
نگاهم به در اتاق مامان خیره مونده. زیر لب زمزمه کردم: مامان.
_چیزی نیست آذینم آروم باش.
آذینم؟ وای خدایا همین میم مالکیت کافی بود تا دوباره جون بگیرم. به کمک ایمان از زمین بلند شدم آروم به سمت اتاق مامان اینا رفتم مامان روی تخت دراز کشیده بود آرتام با دکتر سپهری صحبت میکرد. کنار تخت نشستم دستان مامان رو در دست گرفتم و شروع کردم به گریه کردن. سارا که انگار منتظر تلنگر کوچک بود تا بغض گلویش را آزاد کند شروع کرد به گریه کردن...
دکتر سپهری آرام بخش به مامان تزریق کرد و از ما خواست که برای آرامش و استراحت مامان اتاق و ترک کنیم.
بلند شدم سرم گیج میرفت حالت تهوع داشتم دستمو روی سرم گذاشتم سارا از بازوم گرفت:خوبی؟
چیزی نگفتم آرتام و صدا کرد از یه طرف آرتام و از یه طرف سارا بازوانم رو گرفته بودن روی مبل نشستم کتی خانم آب قند به دستم داد سر کشیدم و چشمامو بستم.
_چیشدی آذین جان؟
صدای علی بود چشمامو باز کردم مقابل پاهام روی زانو نشسته بود دستشو روی زانوم گذاشت و گفت: خوبی خانم؟
لبخند زدم نفس عمیق کشید بلند شد رو به آرتام که کنار ایمان ایستاده بود گفت: من برای فردا ناهار هماهنگ کردم کارایی هم که گفتی و انجام دادم خیالت راحت.
_دستت درد نکنه داداش.
_وظیفس.
***
مراسم فردا هم تموم شد آبرومند ترین مراسمی بود که تا حالا دیده بودم.عمو سعید،ایمان،خاله نسرین،علی خیلی زحمت کشیدن.
شب بود همه رفته بودن و باز هم یاران قدیمی دور هم جمع بودیم سکوت کرده بودیم مامان به عکس بابا زل زده بود و آروم اشک میریخت.
خاله: میگم نرگس من و سعید یه فکری کردیم؟
همه نگاه ها به سمت خاله چرخید. مامان اصلا حواسش به خاله نبود. آرتام پرسید: چه فکری خاله؟
_چطوره مامانتو بفرستیم بره پیش دایی نیما.
من: فکر نمیکنم قبول کنه.
_برای چند ماه مثلا ۱۰ماه.
پیشنهاد خوبی بود اگه مامان میموند حتما داغون میشد.
سارا دستشو روی شونه مامان گذاشت مامان نگاه اشکبارشو به سارا دوخت سارا لبخند زد و گفت:مامان جان خاله با شما کار دارن.
مامان نگاشو از سارا گرفت و به خاله دوخت
خاله که انگار با دیدن مامان رشته کلام از دستش در رفته بود مسئولیت گفتن و به عمو واگذار کرد.
_والا نرگس خانم به نظر همه ی ما شما یه مدت برید پیش داداش نیما آلمان خیلی براتون خوبه.
مامان برخواست و در حالی که به طرف اتاق میرفت گفت: من جایی نمیرم بیخودی برای خودتون برنامه نریزید.
آرتام دندان به لب گزید و آروم گفت: شرمنده ها مامان حالش خوب نیست زیاد.
عمو سعید لبخند زد و ادامه داد: نه بابا پسرم این چه حرفیه نرگس خانم که چیزی نگفت. حق با اونم هست ولی برای روحیش خوبه.
_من راضیش میکنم.
اینو گفت و به طرف اتاق رفت طولی نکشید عمو سعید هم برخواست و به اتاق مامان اینا رفت. مدتی گذشت که آرتام بیرون اومد و با گفتن: راضی شد. به حیاط رفت.
...
مامان و سارا نگران پشت در ایستاده بودن به چهره ی نگرانشان لبخند زدم و گفتم: خوبم فقط نمیدونم این چند روزه چرا اینجوری شدم معدم بهم ریخته.
سارا: از کم خوابیه یکم برو استراحت کن.
_الان بهترم بریم وسایل مامان و جمع کنیم فردا میخواد بره.
مامان:من و سارا جمع میکنیم تو برو استراحت کن.
باشه ای گفتم و به اتاق رفتم. دراز کشیدم از وقتی بابا فوت کرده بود یه هفته ای می گذشت. ماجرا رو برای دایی نیما تعریف کرده بودیم او هم بلافاصله کارای دعوت نامه رو انجام داد و دعوت نامه رو فرستاد مامان هم کاراشو انجام داد و آماده ی رفتن شد فردا ساعت ۱۰صبح.
*
مامان و محکم به آغوشم گرفتم و گریستم.مامان سریع از آغوشش بیرون کشید منو گفت: دخترم مواظب خودت باشیا.علی آقا قراره این مدت بیاد بمونه پیشت.
لبخند زدم اشکامو پاک کردم: خیالت راحت مامان جونم برو خوش بگذره بهت
مامان بعد اینک باهمه خدافظی کرد سوار هواپیما شد و پروازش به سمت آلمان حرکت کرد.
شب همه خونه ما جمع بودن بعد از خوردن شام خاله و عمو سعید پیشنهاد دادن به خونشون برم. تا خواستم جواب بدم ایمان از روی مبل بلند شد و به طرف در رفت و گفت: علی آقا میمونن پیشش دیگه. تا همسرشون هستن چرا ما.
از تیکه اش دلم گرفت اما لبخند زدم و گفتم:نه خاله جون ممنونم.
روبه عمو کردم و ادامه دادم: علی پیشم میمونه، کتی خانم هم که هست.
آرتام وارد بحث شد: ماهم خونه نمیریم همینجا میمونیم.
خاله و عمو که خیالشون بابت من راحت شد خدافظی کردن و به راه افتادن. و من بازهم حالم بد شد.
از دستشویی که بیرون اومدمسارا شروع کرد به خندیدن.
من: به چی میخندی؟
_وای تو چت شده؟
چشمک زد و ادامه داد: کلک نکنه کاری کردی؟
_ مثلا چه کاری؟
_ مثلا....
دستشو روی شکمم گذاشت و خندید.
دستشو پس زدم و گفتم: گمشو. ما هیچ به هم دستم..
بقیه حرفمو خوردم. فکر کردم. امروز چندمه؟ چرا من ماه پیش...
_ سارا؟
_جانم.
_من چرا ماه پیش...
_ای بابا خل خو از ناراحتی بوده دیگه.
_فکر نمیکنم.
خندید و گفت: خب پس چی نکنه کاری کردین شیطون.
_ نه بابا
_پس چی؟ استغفرالله حضرت مریم که نیستی دیگه.
به یاد آوردم. درست یک ماه و ۱۵ روز پیش.
شمال...
هوا سرد بود مدتی رو به آغوش گرمش پناه برده بودم نگاهم کرد: بریم تو ویلا؟
_اره بریم سردمه.
داخل ویلا رفتیم ایمان به آشپزخونه رفت و چایی ریخت بعد خوردن چایی به اتاق رفتیم....
***
_نههههه؟!
_نمیدونم مطمئن نیستم
_وای خدایا شما دوتا روانی اید بخدا. از دیونه هم گذشته. این چه کاری بود که کردید؟
_وای سارا ول کن تروخدا. بخوابیم فردا میریم مطب ببینیم چه خبره.
_مطب چیکار؟ باید بریم آزمایشگاه.
_خیله خب میریم آزمایشگاه….
درست بود در کمال ناباوری حدسی که زدم درست بود.جواب آزمایش مثبت بود و من قرار بود ۹ماه دیگه مادر شوم. مادر فرزندی که پدرش ایمان است. سارا بعد معاینه فهمید هنوز یک ماه نشده که باردارم.
شب بود علی و آرتا و کتی خانم مشغول تماشای فوتبال بودن من و سارا هم هر دو در فکر.
سارا را نمیدانم اما من به علی و خودم و ایمان و بچه ام فکر میکردم.
اره درسته من و علی باید از هم جداشیم اصلا این ازدواج از اولش به خاطر بابا بود حالا که بابام نیست دیگه چه لزومی داره کشش بدیم ما جدا میشیم علی و مهناز بهم میرسن و من و ایمان و بچه مون کنار هم خوشبخت میشیم.
اره درسته...
_ چی درسته؟
به علی نگاه کردم بازهم فکرمو بلند گفتم لبخند زدم: بعدا بهت میگم، فعلا باید با سارا مشورت کنم.
خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
سارا کاملا تو فکر بود تکونش دادم
_ها؟
_کجایی سارا؟
_داشتم فکر میکردم.
_به چی؟
_به همون که تو فکر میکردی.
_به نتیجه هم رسیدی؟
_راستش نه.
_ولی من به نتیجه رسیدم.
_خب؟
سارا منتظر نگاهم کردم منم تمام فکرمو بهش گفتم سکوت کرد بعد شانه بالا انداخت و با گفتن: نمیدونم. به بحث خاتمه داد.
برای خواب به اتاق رفتیم. روی تخت نشستم باید یه علی میگفتم اما چه جوری؟ علی درو بست و داخل شد روی مبل نشست نگاهش کردم و گفتم: باید باهات حرف بزنم.
منتظر نگاهم کرد آب دهنمو قورت دادم: من... من باردارم.
ابرو هاشو درهم کشید انگار که باورش نشده باشه پرسید: چی؟
منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم.
قیافش بهم ریخت وقتی تصمیمو بهش گفتم بدونه حرف گذاشت و رفت.
تعجب کردم از رفتارش ولی خب کاری نکردم دراز کشیدم و خوابیدم.
***
_من فکرمو کردم.
نگاهش کردم.
_به نظرم بذاریم بچه ات بدنیا بیاد بعد جداشیم.
_چرا؟
_چون الان اگه دادگاه بفهمه حکم طلاق صادر نمیکنه.
فکر کردم راست میگفت به خاطر همین قبول کردم باهم فکری هم تصمیم گرفتیم بدونه گرفتن مراسمی به خونه خودمون بریم و به همه هم بگیم بچه برای من و علیه. بعد بدنیا اومدن بچه به ایمان همه چیو بگیم و من و علی ازهم جداشیم.
همه رو از تصمیمون باخبر کردیم حتی مامان اول مخالفت کردن اما بعد با اصرار ما رضایت دادن و من و علی یه هفته بعد یه خونمون یعنی خونه علی راهی شدیم.
خونه علی نقلی شیک با تمامی وسایل های خونه. به سلیقه ی فرحناز خانم تمامی وسایل ها پرده، مبل، تخت خواب و... سفید بنفش بود.خوشگل و شیک. یه خونه ی ۱۰۰ متری با یه حیاط فک کنم ۵۰متری پر از باغچه و پر از گل های رنگارنگ. اتاق خواب شم پله میخورد و به بالا میرفت. ۱۲متری. منم فقط با یه چمدون وارد خونه علی شدم. موقع رفتن از خونه از کتی خانم خواهش کردم این مدت پیش من باشن تا مامان از آلمان برگرده اما قبول نکرد و اجازه گرفت تا اومدن مامان به خونه دخترش بره.
….
خبر بارداریم بین تک تک اعضای خانواده چرخید حتی مامان هم با خبر شد خیلی اصرار کرد که برگرده اما موافقت نکردم.
امروز استرس زیادی دارم قراره برم پیش سارا بفهمم بچم دختره یا پس.
با علی قرار گذاشتیم اگه دختر شد نفس و اگه پسر شد یا حسین یا آیهان.
***
با کمک سارا روی تخت دراز کشیدم سارا دستگاه و روشن کرد و معاینه شروع شد.
اول ضربان قلبشو گوش کردم ای جانم مامان فداتشه الهی عزیزدلم.
جنسیت بچه ام مشخص شد قرار شد فردا جشن بزرگی بگیرم و به همه اعلام کنم از سارا هم قول گرفتم به کسی چیزی نگه.
برای مراسم فردا کیک بزرگی سفارش دادم برای شام هم ته چین مرغ و جوجه کباب سفارش دادم به کمک علی تمام خونه رو تزیین کردن از شمع و بادکنک. خاله و عمو سعید و ایمان و آرتام و سارا و فرحناز خانم و آقای راد مهمونمون بودن. همه خوشحال بودن جز ایمان. خیلی دلم میخواست این جشن و با ایمان بگیرم اما دست سرنوشت جوره دیگه نوشت.
تو تمام جشن توی خودش بود کمتر حرف میزد کمتر میخندید.مدام دستم روی شکمم بود و توی دلم میگفتم: باباستا خوب نگاش کن عزیزم.
وقتی به ایمان نزدیک میشدم بچم تکون میخورد انگار وجود باباش و حس میکرد.
بعد از صرف شام حالا نوبت سورپرایز بود چراغا رو خاموش کردم و فقط با نور شمع روشن بود. کیکو روی میز گذاشتم با علی هرچند دوست داشتم به جای علی ایمان پیشم می بود به پشت میز رفتیم همه دور تا دور جمع شدند و منتظر بودن چراغا روشن شد و صدای دست و جیغ به هوا رفت. کیک صورتی با نوشته ی دخترم اومدنت به دنیای بزرگا مبارک.
دخترم نفس…
_اوی اوی دست به من بزنی جیغ میزنم همسایه ها بزیزن اینجا ها.
خندید و گفت: داد بزن.
منم شروع کردم: آیییی همسایه هااااا بیاین، منو کشتتتتتت.
دستشو به نشونه تسلیم بالا برد:هیس ببخشید ببخشید آبرومون رفت.
خندیدم و روی مبل نشستم.
_علی؟
_جانم؟
_بریم خرید کنیم برای نفس؟
_اره بریم.
به بازار رفتیم یه عالمه لباس و وسایل برای نفسم گرفتیم شب که به خونه برگشتیم تلفن علی زنگ زد جواب نداد بازهم زنگ زد جواب نداد چند بار زنگ زد جواب نداد کلافه شد و به حموم رفت. گوشیش زنگ زد رفتم تا جواب بدم مهناز بود. ماندم جواب بدم یا ندم...
_بله مهناز خانم؟
_علی هست؟
صداش بغض داشت میلرزید نگران و ناراحت بود.
_نه رفته حمو...
حرفم تموم نشده تلفنو از دستم کشید و قطع کرد تلفن و زمین کوبید و فریاد کشید:کی به تو اجازه داده گوشی منو جواب بدی ها؟
ترسیدم ترسناک شده بود دستمو روی شکمم گذاشتم:چیزی نیست دخترم.
منو من کردم: م...م...من...
_تو چی ها توچی؟
عقب عقب رفتم و روی مبل نشستم خیلی عصبی بود بغض کرده بودم تا حالا ندیده بودم که علی انقدر عصبی باشه. چیزی نگفتم کلافه دستی به موهاش کشید و رفت.
مونده بودم چیشده. یعنی هر چی که بود از ظهر شروع شد از وقتی که رفتیم بیرون.
با افتادن چیزی روی تنم از خواب بیدار شدم علی بود آروم شده بود دیگه عصبی نبود مثل علی همیشه بود لبخند زد منم لبخند زدم بر خواستم نشستم پتو رو کنار گذاشت و نشست.
_کجا رفتی؟
_رفتم یه دور زدم درضمن یکم صبر کن.
منتظر موندم بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت وقتی برگشت انگار چیزی پشتش قایم کرده بود.کنارم نشست دستشو از پشتش بیرون کشید و مقابلم گرفت. شاخه گل رز قرمز توی دست داشت. لبخند زدم تشکر کردم.
_ببخش بابت دادی که زدم.
لبخند بر لبم پهنا گرفت.
***
_یکبار دیگه به من زنگ بزنی میدونم باهات چه جور برخورد کنم دختره ی آویزون.
بازم صدای فریادش بلند شد. سنگین شده بودم تازه هفت ماهم تموم شده بود به زور از مبل بلند شدم آروم آروم قدم برمیداشتم به طرف اتاق رفتم پله ها رو به زور و آروم طی کردم در و باز کردم.
روی تخت نشسته بود دستش لای موهاش گره شده بود. نگرانش شدم کنارش نشستم دستمو روی دستش گذاشتم سرشو بالا گرفت گریه میکرد. وای خدایا یعنی چیشده؟
دستاش میلرزید اشکاش مجال حرف زدن بهش نمیداد.خدایا چیکار کنم...
خوش شانس بودم چون آب روی عسلی کنار تخت بود.لیوان آب و به دستش دادم و منتظر شدم که آروم شه.
آبو سرکشید نفس عمیقی کشید برخواست که بره دستشو گرفتم برگشت نگام کرد توی نگاهش همه چیز بود رنج، درد، غصه، ناراحتی،دلخوری، اما از چی نمیدونم. دستمو رها کرد و رفت.
*
به ساعت نگاه کردم ۱۱شب بود خبری از علی نشد گوشیش خاموش بود و تا این وقت شب بیرون بود. نگرانش بودم اون هیچوقت تا این وقت شب بیرون نمیموند چون میدونست من تنهام مخصوصا الان که باردارم. بیش از ۸۰ بار از پنجره بیرونو نگاه کردم، بیش از ۱۰۰ بار هم به گوشیش زنگ زدم اما هیچی به هیچی. ساعت که از ۱۲ گذشت طاقت نیاوردم به آرتام زنگ زدم.
_الو داداشی؟
_آذین؟ چیشده؟
_چیزی نشده فقط علی تا الان خونه بر نگشته.
_کجا رفته مگه؟
_نمیدونم فقط خیلی ناراحت بود.
_باشه الان میام اونجا.
قطع کرد. من بازم گوشی علی و گرفتم به امید اینکه گوشیش روشن شه اما نشد.
آرتام و سارا مدتی نگذشت که خودشونو رسوندن سارا پیش من موند و آرتام رفت.
*
با شنیدن صدای در چشمامو باز کردم برخواستم به طرف در رفتم علی بود؟ نه. این که علی نیست چرا این شکلی شده؟
چرا به این حال افتاده؟موهاش ژولیده لباسش یک سمتش داخل شلوار و سمت دیگش بیرون شلوار چشماش کاسه ی خون. بدونه حرفی به اتاق رفت. سارا سمتم اومد:چیشده بود؟ علی بود؟
مضطرب نگاش کردم علی بود ولی چرا اینجوری شده بود.
به جای جواب دادن به سوال سارا گفتم: به آرتام زنگ بزن بگو علی اومد.
و بدونه شنیدن جوابی به اتاق رفتم.
تقه ای به در زدم و درو باز کردم روی تخت دراز کشیده بود دستشو روی چشماش گذاشته بود تندنفس میکشید. کنارش روی تخت نشستم و آروم صداش کردم: علی.
جواب نداد دستمو روی دستش گذاشتم و دستشو از جلوی چشماش برداشتم نگاه شو به سمت دیگه چرخوند. بازهم صداش کردم:علی.
و بازهم جواب نشنیدم. صدای در اتاق بلند شدو بعد از اجازه گرفتن آرتام و سارا داخل شدند اصلا متوجه نشدم آرتام کی برگشت.خدافظی کردن و رفتن.
مدتی کنار علی نشستم و به نفس هاش گوش کردم تند و عصبی بود. مدام این سوال در ذهنم بود:چیشده؟
عاقبت خودش شروع کرد:۱۸سالم بود از خونه ۱۸۰متری رفتیم به خونه هزار متری درست روبه روی خونه مهناز اینا. اتاقی و انتخاب کردم که پنجره اش به کوچه و البته روبه پنجره ی اتاق خونه روبه رویی باز میشد. یه روز که کنار پنجره بودم دختری قد بلند با موهای فر مشکی و از چشمای درشت قهوه ای کنار پنجره اومد. نگام که به نگاش گره خورد دلم لرزید دستم لرزید پام لرزید. دنبالش بودم خیلی التماسش کردم تا قبول کرد. مهناز۱۶ساله بود و یه برادر ۲۰ساله داشت. خوب بود خیلی خوب اون روزا رو میگم عاشقانه ترین لحظه ها رو کنار هم سپری میکردیم. بابا تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به خارج بفرستتم با مهناز حرف زدم وقتی فهمیدم منتظرم میمونه و با رفتنم مشکل نداره،رفتم. رفتم و بعد از تموم شدن درسم برگشتم.بزرگ شده بود خانوم تر شده بود ولی عوض شده بود. تغیرشو فهمیده بودم اما به روی خودم نیاوردم گفتم شاید احساس غریبگی میکنه درست میشه اما نشد. بابا به خاطر خودش و شرکت ازم خواست تن به ازدواج با تو بدم منم مجبوری قبول کردم اما بازهم قبلش با مهناز حرف زدم بازم گفت منتظرت میمونم اما نموند، نموندنش برای الان نیست برای اون موقعیه که من رفتم خارج.یک سال بعد رفتنم با پسری آشنا شده بوده به اسم کاوه، کاوه تهرانی. بهش قول ازدواج داده بود و...
بغضش ترکید ادامه نداد. فقط متعجب نگاهش میکردم مهناز چه دختر بی حیایی که معنی دوست داشتن و عشق و نمیفهمه. با خودم فکر کردم یعنی الان ایمانم همین قدر از من متنفره.
فهمیدم مهناز هفت روز پیش با کاوه تهرانی ازدواج کرده اما پشیمون شده و با علی تماس گرفته علی هم بعد شنیدن تمام داستان از مهناز متنفر میشه و مهنازو برای همیشه توی دلش دفن میکنه و از زندگیش بیرون...
داغون شده بود خیلی داغون شده بود. دلم براش میسوخت. شکسته شده بود درست مثل ایمان.به تلوزیون نگاه میکرد اما حواسش جای دیگه بود. کنارش نشستم متوجه نشد بهش خیره شدم قطره اشک گوشه ی چشمش لغزید و روی گونه اش سرخورد. آه میکشید از ته دلش بود. کلافه بلند شد و رفت به اتاق. پشت سرش بعد خاموش کردن تلوزیون به راه افتادم. روی تخت نشسته بود و به قاب عکسی خیره بود کنارش نشستم عکس خودش و مهناز بود. مدتی نگاش کرد بعد قاب عکسو کنار گذاشت و سرشو روی پام گذاشت و دراز کشید.دستمو لای موهاش بردم و شروع کردم به نوازشش.
*
_چرا لج میکنی؟
کتشو به دستش دادم:لج برای چی اخه علی جان من خوبم تو برو به کارت برس فرحناز خانمم گفته میاد پیشم.
_آذین جان ماه آخرته نباید تنها بمونی.
_وای علی میگم برو بگو چشم.
_اصلا نمیرم چی میگی ها؟
مثل بچه ها قهر کرد و روی مبل نشست خندیدم: پاشو از سنت خجالت بکش.
پشت چشمی نازک کرد برام و گفت: مگه چند سالمه؟
دستمو روی لبم به حالت فکر کردن گذاشتم: اووووووم، خدا میدونه پدر بزرگ جان.
اینو گفتم و کم مونده بود از خنده بیهوش بشم.چشماشو تنگ کرد و ابروهاشو در هم کشید:چی گفتی؟
خندم و خوردم و تک سرفه ای کردم لبخند زدم و گفتم: هیچی علی جان.
_بگو ببخشید.
ابروهامو بالا انداختم:چی؟ من بگم ببخشید؟
_آره بگو ببخشید وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا.
خندیدم که درد محکمی پیچید توی دلم چشمام سیاهی رفت فقط تونستم بگم: ع..عل..علی...
***
_دخترم. دختر قشنگم.
صدا هارو میشنیدم اما نمیتونستم جواب بدم.آروم چشمامو باز کردم فرحناز خانم بالا سرم بود لبخند روی لبش. آرتام و علی و خاله و عمو سعید و ایمان هم کنار فرحناز خانم.چشمامو بستم و دوباره باز کردم.
دخترکم، دختر زیبا و معصومم خدا رو به خاطر وجودت به خاطر سلامتیت شکر میگم، عزیزکم اینجا دنیاست، بزرگ و خطرناک و بی رحم مواظب تمام مهربونیت باش. نفسم اومدنت به دنیای بزرگان مبارک.
*
لبخند زدم. درست مثل خودم. چشماش رنگ چشماش لباش رنگ پوست، مو و... همه چیزش درست مثل من. دختر زیبام خوش اومدی.
سارا دستشو پشت کمر آرتام گذاشت و در حالی که به سمت در هدایتش میکرد خطاب به بقیه هم گفت: بفرمائید بیرون مادر به دختر شیر بده.
آرتام خندید: چشم خانم دکتر جدی.
سارا لبخند زد: من همیشه سرکارم جدیم.
همه رفتن سارا کنارم نُشست کمکم کرد تا بشینم و به نفس شیر بدم.
_مامان زنگ زد. خیلی خوشحال شد. گفت سعی میکنه هر چی زودتر برگرده.
لبخند زدم دلم برای مامان تنگ شده بود. آخ بابام اگه بود الان خیلی خوشحال بود. خیلی وقته به خاطر بارداریم به سر خاکش نرفتم. چقدر دلم براشون تنگ شده.
نفس شیر خورد و خوابید.
*
به خاطر اومدن نفس به زندگی من و علی طبق رسم و رسوم گوسفندی جلوی پای من و نفس زمین زدیم و سر بریدیم و گوتششو برای نیازمندان فرستادیم. مراسم خیلی بزرگ و مجللی برگذاریم کردیم و همه رو توی شادیمون شریک کردیم. مامان هم قرار بود تا دو ماه دیگه برگرده.
***
_خوابید؟
پوفی کشیدم کنار علی نشستم: اره خداروشکر.
خاله خندید: بچه داری سخته دیگه خاله.
لبخند زدم: اما شیرینه.
عمو نگاهش اول سمت ایمان که کنار آرتام و سارا نشسته بود رفت بعد نگاشو به خاله دوخت و گفت: خانم نمیخوای دخترخاله و پسر خالشو در جریان بذاری.
همه نگاه ها به سمت خاله چرخید.
خاله: جریان چی؟
_ همون قضیه خواستگاری.
بند دلم پاره شد. دستم یخ شد قلبم شروع به زدن با ضرب های بالا کرد. علی متوجه دگرگونی حالم شد لیوان آبو برداشت و به دستم داد نخوردم و روی میز گذاشتم نگاهم فقط به دهان خاله دوخته شده بود خاله لبخند زنان شروع کرد به تعریف کردن: اولا من تا یدونه خواهرم نیاد که خواستگاری نمیرم. دوما مطمئنم وقتی بگم همه خوشحالم میشن.
اه بگو دیگه خاله حرف بزن دارم سکته میکنم چرا کسی متوجه حالم نیست.
گرمای دستش به کمکم شتافت دستمو محکم توی دستش گرفت و فشرد نگاش کردم از چشمام خوند که حال خوشی ندارم سرشو به طرف گوشم خم کرد: آروم باش آذین جان الان همه متوجه تغیر حالت میشنا.
با حرف خاله نگاهمو به طرفش برگرداندم.
_عروس من نگین جونه.
نگین؟ وای خدایا نه ازت خواهش میکنم این جوری امتحانم نکن. این چه کاریه. یعنی ایمان، ایمان راضیه. محاله ممکنه ایمان از نگین خوشش نمیاد این امکان نداره.
علی: مبارکه به سلامتی، نگین خانم کی هست؟
_سلامت باشی پسرم نگین دختر عموشه.
دختر آقا سامان.
ایمان هیچی نمیگفت و فقط ساکت بود سارا و آرتامم که انگار مثل من دهانشان به حرف زدن باز نمیشد. سارا بعد از صاف کردن گلوش پرسید: چطور بی خبر؟
بعد روبه ایمان کرد و ادامه داد: ها ایمان نگفته بودی؟ ببینم خودت پسندش کردی؟
ایمان که تا اون موقع ساکت بود و نگاش به زمین بود سرشو بالا گرفت لبخند زد و گفت: بالاخره هر کسی یه روزی باید ازدواج کنه دیگه.
یعنی چی خدایا؟ چرا به دادم نمیرسی. بلند شدم باید برای لحظه ای هم که شده از این مکان دور شم چشمام باز هم سیاهی رفت دستمو روی پیشونیم گذاشتم و شروع به ماساژ دادنش شدم. علی برخواست از بازوم گرفت: خوبی خانم؟
_اوهوم.
_میخوای کمکت کنم؟
_نه.خوبم.
به آشپزخونه رفتم.
_خوبی آذین؟
سارا بود نگاش کردم نگران بود لبخند زدم و با سر فهموندم که خوبم. کمی نشستم و بعد با سارا به پذیرایی رفتم.
خاله: آبجی نگفت کی میاد؟
آرتام: دوماه دیگه.
_یعنی ما تا دوماه دیگه صبر کنیم؟
آرتام لبخند زد و ساکت موند. ایمان تک سرفه ای کرد: خب میخواین ما بریم خواستگاری هروقت خاله اومد میریم برای عقد.
یعنی چی این ایمان بود که اینا رو میگفت ای خدایا چرا آخه چرا اینجوری داری امتحانم میکنی. علی هر لحظه نگاهم میکرد دستش در دستم بود نگرانم بود. خاله با حرف ایمان مخالفت کرد و قرار خواستگاری رفتن برای ایمان و گذاشتن تا اومدن مامان.
***
صدای گریه نفس که بلند شد از فکر بیرون اومدم به اتاقش رفتم بیدار شده بود لبخند زدم و از تخت بلندش کردم و به سینم چسبوندمش: جانم مامان، الهی مامان فداتشه دختر قشنگم، بیدار شدی خوشگل من؟
صدای تلفن بلند شد.
_جانم مامان تویی؟
_سلام دخترم خوبی؟ نفس خوبه؟ علی چطوره؟
_همه خوبن مامان جان. کی برمیگردی.؟
_من پروازم فردا ساعت ۹شب میشینه.
خیلی خوشحال شدم دلم براش خیلی تنگ شده بود.مامان که قطع کرد با سارا تماس گرفتم خبر داشت قرار شد بعد از مطب به خونه بیاد و برای مراسم فردا به خرید بریم
...
بوی اسپندی که کتی خانم دود کرده بود همه جای خونه رو پرکرده بود. خاله اینا و آرتام و سارا و خانواده آقای راد مهمونمون بودن. همه چیز محیا بود. مامان اجازه نداد کسی به فرودگاه بره به خاطر همین همگی خونه منتظرش بودیم. دلم براش خیلی تنگ شده بود. ساعت نزدیکای ۹بود آروم و قرار نداشتم مثل همیشه برای آروم شدنم دستمو لای گردنبند قلبم فرو بردم و آروم فشردمش. آرتام با مامان تماس گرفت اما جواب نداد. نگران شدم نگرانیم وقتی شدت گرفت که ساعت از ۹ گذشت و نزدیکای ۱۰بود.خاله میگفت احتمالا اول به دیدن بابا به بهشت زهرا رفته به خاطر همینه جواب نمیده اما امکان نداشت این وقت شب بهشت زهرا بره. ساعت ۱۰:۳۰بود که صدای زنگ خونه بلند شد. مامان با دو تا چمدون وارد حیاط شد علی و آرتام به کمکش رفتن نفس بغل فرحناز خانم بود علی و آرتام بعد از بغل کردن و روبوسی کردن با مامان چمدونو از مامان گرفتن.
اشک مثل پرده ای دیدگانمو بسته بود و مامان و تار میدیدم. چشمامو بستم قطره های اشک پی در پی روی گونه ام سرازیر شد. مامان وایساد دستاشو به سمتم باز کرد و منم مثل پرنده ای مشتاق به طرف آغوشش پرواز کردم. آنچنان محکم همدیگرو در آغوش میفشردیم که به وضوح صدای استخوان ها شنیده میشد. سارا با صدای لرزون گفت: حالا نوبت منه.
از آغوش مامان بیرون اومدم اشکام و پاک کردم و لبخند زدم. مامان اینبار آغوششو به طرف سارا باز کرد لبخند زد و بعد سارا رو محکم به آغوش کشید: دخترم.
سارا آروم زمزمه کردم: خوش اومدید مامان جان.
یک به یک مامان همه رو به آغوش کشید و همه هم بهش خوش اومد گفتن. نوبت به نفس رسید. مامان چند قدمی فرحناز خانم ایستاد نگاه پر از اشکش رو به نفس دوخت دست لرزونش و روی گونه ی نفس کشید و لرزون صداش کرد. نفس و محکم به سینه چسبوند و شروع که به بوسیدنش. گریه ی نفس هم شروع شد. به داخل رفتیم مامان یک لحظه هم نفس و به کسی نمیداد نفس هم با مامان انس گرفته بود و بهش میخندید. بعد خوردن شام نفس هم خوابید مامان چمدون های سوغاتی اش را باز کرد. برای من و سارا پیراهن کوتاه زرشکی ساده و کیف دستی مشکی. برای آرتام و علی و ایمان ساعت مچی و برای خاله و فرحناز خانم شال و برای آقای راد و عمو سعید هم پیراهن مردانه.اما نفس... یک چمدون کامل پر از وسایل های صورتی عروسک و لباس.
دور هم جمع بودیم .فرحناز خانم و آقای راد رفته بودن. چایی میخوردیم ک خاله دوباره شروع کرد: راستش آبجی آماده باشید که بریم خواستگاری.
وای خدا باز شروع شد. ضربان قلبم شروع شد بازم دستام یخ شد و بازهم علی بود که کمکم کرد.
مامان لبخندزد: مبارکه. خواستگاری کی؟
_خواستگاری نگین جون.
لبخند رو لب مامان پر رنگ تر شد و به ایمان و عمو تبریک گفت و خاله هم از فرصت استفاده کرد بلافاصله قول رفتن به خواستگاریو گرفت اونم برای آخر هفته پنجشنبه. بلند شدم باید نفس میکشیدم
همون که بلند شدم چشمام سیاهی رفت تکون خوردم و به عقب برگشتم دستم و روی سرم گذاشتم ایمان به طرفم دوید: آذین چیشد؟