ارشام رفته بود.بدون صبحانه!
پا شدم رفتم بیرون تلفن جواب بدم.
صدای پر انرژی شیرین بود!
-سلام..
-سلام ساعت خواب. صبح ارشام زنگ زد گفت میای.
-اره ببخشید خواب موندم!
-البته طبیعی تازه عروسی دیگه!!
-شیرییییییین!!
-باشه. باشه بیای منتظرتم.
-اماده بشم میام خدافظ.
دست و صورتم وشستم و مسواک زدم.
بعد از خوردن صبحانه. زنگ زدم اژانس و به خونه مادرجون رفتم.
حساب کردم و پیاده شدم.
دکمه ایفون زدم...
-بیا تو عزیزم..
-سلام مرسی.
وارد حیاط شدم درم بستم.
چه حیاط قشنگی یادم باشه با ارشام حرف بزنم خونه رو عوض کنیم.
درو باز کردم رفتم تو...
-به به عروس خانوم!
هفته عسل خوش گذشت؟
-اره خوب بود عالی...
با هاش دست دادم و بوسیدمش.
-خوب شوهرتو تنها می زاری شیرین!!
-اره...دلم تنگ شده بود خب.
-ارام و مادر جون کجان؟
-ارام خوابه!
مادرمم رفت خرید سبزی اش درست کنه. ارشام خیلی دوست داره!
-من زیاد بلد نیستم اشپزی کنم!
-یاد می گیری..با خنده گفت
به کشتن ندی داداشمو!
-نه هواسم هست و خندیدم.
یه هو ازش پرسیدم
-شیرین..
-جانم
-شما چرا با خالتون رفت و امد نمی کنین؟
تعجب کرد و با اخم گفت
-چرا پرسیدی؟
-خب ببخشید...ناراحت شدی؟
دستم و گرفت و گفت
-نه عزیزم. اخه مال گذشته ی!
حالا تو از کجا میدونی؟
-چند روز پیش ارشام گفت...
دیشبم از خونه ی پدرم بر می گشتیم با شوهرش دیدیم شون!!
و به یاد دیشب لرزه به بدنم افتاد.
دیگه کنجکاوی نکردم. اگه شیرین می فهمید در موردم چطور فکر می کرد!
مادر جون اومد و با هم احوال پرسی کردیم.
-خوش گذشت دخترم؟
-بله جاتون خالی...
-دروغ می گه مامان!!
خندید و گفت
-هفته عسل که جای کسی خالی نیست..
-از دست تو شیرین کپی ارشامی...
ساعت دو بود که اول اقا جون بعد از چند دقیقه ارشام اومد.
به استقبالش رفتم و گفتم خسته نباشی...خوبی؟
-سلامت باشی عزیزم. مثل این که تو بهتری!
-اره خوب بود با شیرین کلی حرف زدیم.
-خوشحالم بهت خوش گذشته!
واسش چای اوردم و کنارش نشستم.
-بخور گرم شی...
-مرسی عزیزم.
بعد از نهار به خونه برگشتیم. به اتاق رفتم و لباس مو عوض کردم .
تو کیفم نگاه کردم تلفنم نبود...
همینطور هراسان دنبالش می گشتم.
با صدای ارشام برگشتم..
-دنبال تلفنتی؟
نفسم رفت...
-رو میز خونمون جا گذاشتی واست برداشتم!
-تلفن و ازش گرفتم و گفتم مرسی...
-یاس...
با صدای لرزانی گفتم
-جانم...
-چرا رمز داره من نباید بدونم!!
-خب تو نخواستی بدونی!
مال خودتم رمز داره، تلفن یه وسیله شخصی ارشام خان!!
منظورت چی یعنی میخوای چک کنی؟
-نه من تا حالا ندیدم توش چی داره...می خوام ببینم!
بازش کن بده..
دهنم خشک شده بود و تلخ...
قلبم تند میزد...
اگه امیر پیام داده باشه چی!!
-باز نمی کنی؟
-چ..چرا...
بازش کردم و به ارشام دادم.
با عجله به اشپز خونه رفتم می خواستم فرار کنم..
انقد دستام و به لبه ی میز فشار دادم که قرمز شده بود.
هر ثانیش برام مثل یه قرن می گذشت..
تمام تنم می لرزید...
-یاس...کجا رفتی بیااا
-فهمید! حتما امیر پیام داده حالا چیکار کنم؟
با قدم های لرزان به سمت اتاق رفتم. تصمیم گرفتم خودم همه چی رو بهش بگم...
-ببین ارشام من...
چشمم به گوشی افتاد رو میز جلو مبل راحتی بود!
نفسم و نا محسوس بیرون دادم...گفتم
-جانم.
به کنارش اشاره کرد و گفت بیا این جا...
رو تخت کنارش نشستم. دستم و گرفت و بوسید..
-ناراحت شدی گوشی تو دیدم؟
-نه عزیزم.
-دوست دارم...
سرم و رو سینش گذاشتم و گفتم
-من بیشتر خیلی بیشتر...
****
عصر از خواب بیدار شدم ارشام رفته بود.
چشمم خورد به گوشی..
پاشدم رفتم برداشتمش قفل شو باز کردم...
نننننننههه!!
چشمام نزدیک بود از حدقه بزنه بیرون...
امیر بازم پیام داده بود...
چرا این بیشعور ول نمی کنه!!
پیام شو باز کردم نوشته بود...
یه زمانی زود جواب می دادی یاسی خانوم!!
این جوری نمی شد. اگه ادامه می داد حتما ارشام متوجه می شد!
استرس تمام وجودم و گرفته بود...
با دستای لرزون شمارشو گرفتم...
-افتخار دادین اخرش یاسی خانوم...
سلام عشقم!!
-سلام زهر مار کثافط!
این کارات چه معنی می ده؟
از زندگیم چی می خوای؟
-هیچی عزیزم فقط تعجب کردم انقد زود فراموشم کردی!!
-مثل این که یادت رفته تو زود تر یادت رفت و پشیمون شدی!
اگه یه بار دیگه شماره تو رو گوشیم ببینم به پدرم میگم...
-چرا به پدرت مگه شوهر نداری...؟
-خفه شو خیلی پستی.
-دوستدارم یاس...
قلبم نزد... نفسم رفت اشک تو چشام جمع شده بود!
-چی می خوای دست از سرم بردار امیر!
جون ارتین اذیت نکن... من عاشق شوهرمم.
لطفا تمومش کن!
-باشه فقط بخاطر تو، ولی می دونی...بیخیال خدافظ.
شمارشو از لیست تماس پاک کردم همین طور پیام شو.
از ترس گوشیم و خاموش کردم و به حال خودم گریه کردم...
تلفن خونه زنگ خورد رفتم ببینم کیه.
-الو سلام...
-سلام معلومه کجای؟
چرا گوشیت خاموش!
-ببخشید باطریش تموم شد یادم رفت بزنم به شارژ!
حالا خوبی؟
-اره خوبم نگرانت شدم...
خودم و بابت پنهان کاریم لعنت کردم و گفتم
-ببخشید!
-باشه دیگه تکرار نشه هاااا
-چشم.
-حالا که دختر خوبی هستی اماده شو شام مهمون من!
-باشه پس فعلا.
-فعلا عزیزم.
دلم نمی خواست گوشی مو روشن کنم می ترسیدم.
رفتم یه دوش گرفتم و اماده شدم.
شال و شلوار مشکی با پالتوی قرمز.
بعد از چند دقیقه صدای در اومد. از اتاق اومدم بیرون.
-سلام عزیزم خسته نباشی!
-به سلام خوشتیپ خانوم!
عروسی میرین شما؟
-عروسی که نه با عشقم می خوام برم بیرون، شام دعوتم اخه جناب!
اومد جلو بغلم کرد و گونه مو بوسید و گفت
-باشه اخر شب ناز کردن عواقب داره یاسی خانوم!
با ناز گفتم
-حالا کو تا اخر شب!
-از رو هم که نمی ری تو من برم زود یه دوش بگیرم بیام.
واسم لباس اماده میکنی؟
-اره تو برو...
رفت حموم در و بست و صدای اب بلند شد...
در کمدشو باز کردم
-اووووم چی بردارم حالا!
اهان این خوبه. یه کت شلوار ابی تیره با پیراهن سفید واسش کنار گذاشتم.
بعد از چند دقیقه ارشام بیرون اومد. همون طوری که با حوله اب موهاشو می گرفت گفت
-قربون دستت سشوار بزن به برق!
از تو کشو برداشتمش زدمش به برق.
مشغول خشک کردن موهاش شد...خاموشش کرد و لباس شو پوشید.
-دیدی چقد زود اماده می شم!
-قیافشو...بیا اینم جایزه ات...
-کو بده دیگه؟
پاشدم و گونه شو بوسیدم...
-بیا اینم جایزه ات!
-تا باشه از این جایزها!!
سوار ماشین شدیم راه افتادیم.
-خب حالا کجا می خوای ببری منو؟
-حالا می بینی!
-باشه نگو ارشام بد!
-یاسی لوس!!
تو راه همه چی خوب بود گفتیم و خندیدیم...
ولی به محض این که ماشین نگه داشت همه خوشی هام دود شد رفت هوا...
دوباره استرس!
دوباره ترس!
-بیا پایین عزیزم.
-چرا اینجا...؟
چشماش و تنگ کرد و گفت
-این جا اومدی؟
-نه...یعنی اره...یه بار خیلی وقت پیش با دوستم!
-اوکی بیا پایین.
با دست های لرزان درو باز کردم و اومدم پایین.
اخه چقد من بد شانسم!
ارشام دست مو گرفت و با هم به سمت ورودی رفتیم.
-یاس چرا دستت می لرزه؟سردته؟
دستم و از دستش کشیدم بیرون و گفتم
-یکمی...
حس خوبی نداشتم. ضربان قلبم رفت بالا.
وارد رستوران شدیم این فضای شیک باعث خوشحالیم نشد بیشتر حس ترس بهم منتقل می کرد...
ارشام میز رزرو کرده بود. صندلی رو عقب داد و نشستم.
-چی می خوری عزیزم؟
-هر چی تو بخوری فرقی نداره!
ارشام چلو گوشت با مخلفات سفارش داد.
بعد از این که غذا رو اوردن شروع کردیم به خوردن.
از مزه اش هیچی نفهمیدم به اجبار لقمه رو پایین میدادم.
دوست داشتم زود تر برگردیم خونه!
-تو چته؟ چرا رنگت پریده!
اب دهنم پایین دادم و گفتم
-خوبم!
با ابرو اشاره ای به شکمم کرد و گفت
-نکنه حامله ای؟
-من..؟
-نه پس من! تو دیگه عزیزم.
-نه بابا.
-باشه، پاشو بریم تا پس نیفتادی!
احساس ادمای خیانت کار بهم دست داده بود!
با هم از رستوران خارج شدیم.
-چه سعادتی! سلام ارشام خان...
برگشتیم و به پشت سرمون نگاه کردیم!
امیر...این، اینجا چیکار می کنه...
تو همین رستوران بودن!
-سلام اقا امیر...
سلام نازنین خوبی؟
-مرسی ممنون.
دست شو دراز کرد و گفت
-سلام خوبی عزیزم.
-سلام ممنون...
همون طور سر به زیر به امیر سلام کردم.
-سلام یاسی خوبی؟
نگاه ارشام رو خودم حس کردم...باید یه چیزی می گفتم.
-ممنون.
ایشون همسایه رو بروی ما هستن با سارا خونشون رفتیم چند بار!
پوزخند امیر از چشمم دور نموند...
-خونه ی ما بیاین پسر خاله خوشحال می شیم.
-حتما...فعلا خدافظ.
هوا سرد بچه تون مریض نشه!
خوشحال شدیم خدافظ.
به سمت ماشین رفتیم...استرس و لرز واسم طبیعی شده بود!
نشستیم و ارشام ماشین روشن کرد و به راه افتادیم.
-این تو رو از کجا می شناسه؟
چرا با اسم کوچیک صدات زد؟
مطمئنم که رنگی به صورت نداشتم...صدای قلبم و می شنیدم...
-گفتم که پسر همسایمونه...
با سارا چند بار خونشون رفتیم همین!
-یاسی...زهر مار یاسی!
مرتیکه بی شعور انگار دختر خالشه!!
لبم و به دندون گرفتم و صورتم و به شیشه سرد چسبوندم تا یکم از التهاب درونم کم بشه...
به اتاق رفتم و لباسم و عوض کردم. حوصله ی هیچی رو نداشتم تنم کوفته بود.
حس دزدی رو داشتم که از پلیس فراریه!
ولی اخرش گیر می افته...
رو تخت دراز کشیدم و سرم تو بالشت فرو بردم تا از دست این فکرا راحت شم...
-الان که وقت خواب نیست!
فکر کردی دلم به حالت می سوزه...پاشو ببینم!
با تو یما زبون دراز...
خندیدم و برگشتم و گفتم
-جون زبون دراز...
ابرو هاشو داد بالا و با تعجب نگاهم کرد...
-خواب نبودی تو؟
نکنه واقعا دلت می خواد کوتاه شه؟
-بی ادب...
بالشت و برداشتم به سمتش پرتاب کردم...
خندید و گفت
-عزیزم خجالت نداره که، من شوهرتم!
-وای ارشام ساکت باش خیلی بی حیایی...
به سمت کمد رفت و لباس شو عوض کرد.
اومد رو تخت و کنارم دراز کشید...و گفت
-خب یه سوال!
-بگو...
-تو چرا تو رستوران رنگ پریده بودی؟
با ابرو اشاره ای به تخت کرد و گفت
-رو تخت پر انرژی!
و با صدای بلند خندید...
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم
-ارشام کشتمت...
یک هفته گذشت بدون هیچ اتفاق و مزاحمت های امیر.
حسم بهم می گفت همه چیز خیلی اروم.
مثل ارامش قبل طوفان!
و همین طورم شد...
امروز قرار بود برم خونه ی خودمون عصر ارشام بیاد دنبالم.
ارشام بعد از صبحانه رفت سرکار.
مشغول مرتب کردن خونه شدم...
رفتم اتاق تا کمد لباس و مرتب کنم...
یهو صدای در خونه اومد...
باز شد محکم بسته!!
ترسیدم نکنه کسی باشه...ولی با این که ارشام کلید داره خیالم راحت شد...
...چی ارشام!!
ارشام چرا این موقع باید بیاد خونه!!
پاشدم که در اتاق با شدت باز شد و خورد به دیوار...
ترسیدم و گفتم
-چه خبرته!
چیزی شده؟
صورتش قرمز بود و تو سفیدی چشم هاش رگهای خون!
اب دهنم و قورت دادم و دستم گذاشتم رو کمد تا نیفتم...
می دونستم حتما فهمیده!
صداش زدم
-ارشام...
با دو قدم بلند خود شو به من رسوند و گفت
-یاس من دست بزن ندارم ولی اگه قانع نشم با همین دستای خودم می کشمت!!
چند تا عکس از پاکت در اورد و کوبید به صورتم...
ترسیدم و عقب رفتم...
پشتم خورد به دیوار.
چشم هام رو عکس ها ثابت موند!
من و امیر با یه لبخند از ته دل...
بعدی شم من و ارتین!!
امیر ازمون گرفته بود همون روزی که رفتم خونه مامانش...
چیزی برای گفتن نداشتم شک بزرگی بهم وارد شده بود!
با صدای داد ارشام سرمو بالا گرفتم.
-چرا لال شدی؟
که پسر همسایتون با سارا رفتی خونشون!!
من و خر فرض کردین و به ریشم خندیدین هر دوتون...
بگو رنگ پریده گی خانوم برای چیه!!
با صدای لرزانی گفتم.
-نه...من...نفسم بالا نمی اومد...
تنم یخ زده بود،ضربان قلبم از شدتش کم شد...
سرم گیج رفت و جلو چشم هام سیاهی...و افتادم!
چشم هام که باز کردم خبری از دکتر دیوار های سفید نبود...
تو اتاق خودمون بودم رو تخت!
یعنی براش مهم نبودم که من و نبرد بیمارستان!
پلک زدم اشک از گوشه ی چشمم سر خورد...
همه چی یادم اومد..
دلم می خواست بخوابم و بیدار نشم.
چشم هام و محکم فشار دادم و باز کردم...
واقعیت تلخی بود!
ارشام فهمید...امیر زندگی مو نابود کرد!
حالا چیکار کنم؟
در باز شد و ارشام اومد...
از ترس مثل فنر پاشدم و به تاج تخت تکیه کردم و پام و بغل کردم...
اشک همین طوری از چشم هام می یومد!
-چرا انقد گریه می کنی؟
با این حرفش شدت گریم بیشتر شد و به هق هق افتادم...
دست شو گذاشت رو لبش گفت
-سسس!
رو مخمی یاس...
خفه شو...
با هر کلمش بیشتر گریم می گرفت.
تمام بدنم می لرزید...یخ زده بودم!
-خفه شوووو!!
با داد ارشام یه تکون خوردم ودست مو گذاشتم جلو دهنم تا صدام در نیاد.
-ساکت صدات در نیاد یاس!
انقد گریه کردم که به سکسکه افتادم.
اومد رو تخت نشست عکسا رو جلو انداخت گفت
-خب می شنوم؟
از ترس صدام در نمی اومد. هیچ وقت ارشام اینجوری ندیده بودم همیشه مهربون و خنده رو بود.
-یاس حرف بزن من و سگ نکن!
-من...من...بخدا مال گذشته است.
-همین!
یه پوزخند زد و گفت
-لطف کردی،خیلی ممنونم که مال گذشته است !
پس باید مال الان باشه،الان که زن منی...هان!
-من کار بدی نکردم...فقط یه مدت کوتاه بود.
-چشم حاج اقا روشن با این دختر بزرگ کردنش!
با طعنه گفت
-بیشتر می موندی کار بدتم می کردی!
هنوزم اشک می ریختم و دستام می لرزید...
ارشام خیز برداشت و یقه مو گرفت و گفت
-یاس تله پاتی حرف نزن همه شو بگو!
خیلی دارم لطف می کنم نزنم تو دهنت!!
روم نمی شد تو صورتش نگاه کنم. چشم هام بسته بودم!
ولم کرد که سرم محکم خورد به تخت...
درد گرفت ولی در مقابل این هیچ بود!
دلم می خواست هر چه زود تر راحت شم از این ماجرا...
صدای تلفن خونه بلند شد حدس می زدم سارا باشه.
ارشام رفت تلفن جواب بده.
-سلام مادر جون خوبین؟
بله یاسم خوبه...نه مشکلی نیست.
اومدم خونه نهار و با یاس بریم بیرون،ببخشید نشد بیاد.
باشه سلام برسونین خدافظ.
صدای قدم هاش مثل نزدیک شدن مرگ به من بود!
متعجب بودم با این همه ترس و اضطراب هنوز زنده ام!!
وارد اتاق شد و گفت
-زود باش من منتظرم!
چاره ای نبود مجبور بودم شروع کردم به تعریف کردن...
به ارشام نگاه نمی کردم می دونستم چشم هاش از خشم قرمز!
خیلی جاها شو به نفع خودم تغییر دادم!
تا همین جاش ارشام انقد عصبانی شده بود...
خیلی خون سرد گفت پاشو...
به صورتش نگاه کردم چقد ازش می ترسیدم!
-گفتم پاشووو
با داد ارشام دست به تخت گرفتم و اومدم پایین...
هر قدمی که بهم نزدیک می شد قلبم ضلیف تر می زد...
دهنم تلخ بود و دستام می لرزید...
دست شو بالا برد و با تمام قدرت زد تو صورتم...
از شدت درد چشم هام بسته شد و افتادم لبه ی تخت!
صدای قدم هاش می اومد که ازم دور شد...و در اتاق محکم بست!
دیگه اشکمم در نیومد!!
از درد نصف صورتم بی حس شده بود...
دستم به لبم زدم خون می یومد!
ولی مگه مهم بود!
حالا چی می شد؟
باید چیکار می کردم...
از درد چشم هام بستم و سرم گذاشتم رو بالشت و مثل جنین تو خودم جمع شدم!
****
ارشام:
صبح بعد از صبحانه رفتم محل کارم بعد از مدتی یکی از کارمندام اومد و گفت
-اقا این و پیک واستون اورده.
-باشه ممنون،می تونی بری!
هیچ نشونی روش نبود در پاکت و باز کردم...
چند تا عکس بود!
دنیا رو سرم خراب شد...
این...این که یاس!
چرا با امیر...این که شوهر نازنین!
عصبی پام و تکون دادم...یعنی چیزی بینشون بوده؟
فکر این که یاس با شخصی دیگه ای بوده خشمگین ترم می کرد.
دوباره عکس و نگاه کردم شاید فتوشاپ باشه...
لعنتی یه خنده ی از ته دل رو لبای یاس بود...
چرا...چرا با این پسر؟
این خونه ی کیه!
دستم و تو موهام کردم و کشیدم.
سوئچ و برداشتم باید می رفتم یاس باید توضیح بده!
به خونه رسیدم در و باز کردم و محکم بستم.تو هال و اشپز خونه نبود رفتم سمت اتاق مشغول مرتب کردن کمد لباس بود.
نگاهش کردم همش خندش می یومد جلو چشمم!
عکسو پرت کردم تو صورتش و ازش توضیح خواستم.
رنگش رفت و دستاش می لرزید با این حالش مطمئن شدم چیزی بینشون بوده که من نمی دونم!
یهو از حال رفت گذاشتمش رو تخت.
انقد ازش عصبانی بودم که نه دکتر بردمش نه اب قند بهش دادم که بهوش بیاد.
به اینم فکر نکردم که شاید حالش بدتر شه!
در و بستم و همینطور تو حال راه می رفتم...
حالا فهمیدم چرا یاس تو رستوران رنگش پریده بود و اون مرتیکه ی کثافط یاس با اسم کوچیک صدا کرد...
اخ که چقد دلم می خواست فک شو خورد کنم.
بعد از نیم ساعت رفتم تو اتاق،به هوش اومده بود.
چشمش به من افتاد و شروع کرد به گریه کردن...
ازش توضیح خواستم و همه رو گفت!
خیلی عصبانی شدم واسم قابل هضم نبود یاس شخصه دیگه ای رو می خواسته و باهاش بیرون رفته.
این که اون شخص شوهر نازنین امیر!
حس می کردم تمام اون شب تو رستوران به ریش من می خندیده!
اگه هنوزم بهش فکر کنه چی؟
خیلی فشار روم بود جلو رفتم یکی محکم زدم تو گوشش...
بر نگشتم نگاه اش کنم...
هنوزم عاشقش بودم!
سوئچ مو برداشتم از خونه زدم بیرون.
یاس:
نمیدونم ساعت چند بود که بیدار شدم. صورتم خیلی درد می کرد.
پاشدم خود مو تو اینه نگاه کردم با دیدن صورت و لبم ترسیدم!
دستم و گذاشتم رو لبم...
-ایییی،خیلی درد می کرد. گوشه لبم زخم بود و صورتم کبود.
چشمم به گوشیم افتاد حتما یادش رفت و گرنه ازم می گرفتش.
برداشتمش و شماره ی امیر گرفتم خاموش بود.
دوباره گرفتم بازم خاموش بود...
عصبانی شدم محکم زدمش به دیوار.
حالا باید چیکار می کردم؟
رفتم تو هال ارشام نبود.
می خواستم به پدرم زنگ بزنم ولی دوباره تلفن گذاشتم سر جاش.
چی می گفتم اخه!
مثل دیونه ها شده بودم یه تیکه از مو هامو همین طور دور انگشتم می پیچوندم و راه می رفتم.
ساعت هفت بود ولی از ارشام خبری نشد.
نکنه بره پیش امیر!
اگه به بابا بگه چی...
تصادف نکرده باشه!
سمت تلفن رفتم و شماره شو گرفتم.
بوق خورد ولی جواب نداد...
بازم گرفتم...
با عصبانیت گوشی محکم گذاشتم.
رو مبل نشستم و به حال خودم گریم گرفت...
انقد فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
بیدار که شدم ساعت دوازده بود.
معدم به شدت درد می کرد نه نهار خورده بودم نه شام.
نمی دونستم ارشام اومده یا نه؟
پاشدم رفتم سمت اتاق...
رو تخت با همون لباس های بیرون دراز کشیده بود.
دستشم رو چشم هاش بود.
دلم واسش ضعف رفت دوست داستم برم کنارش بخوابم سرم و بزارم رو سینش...
چقد به نظرم جذاب بود.
همون جا کنار دیوار سر خوردم و نشستم.
کاش هیچ وقت با امیر اشنا نمی شدم...
سرم و گذاشتم رو پام بازم اشک ریختم.
-پاشو برو بیرون!
سرم گرفتم بالا.
-برو بیرون!!
-ارشام من معذرت می خوام. یعنی...یعنی تو توی گذشته ات هیچی نداشتی؟
من که همه چی رو بهت گفتم.
-گوشیت کجای؟
-زدمش به دیوار و با انگشت نشونش دادم.
-دیگه حق استفاده ازش و نداری تنها هیچ جا نمیری!
این مجازات خیلی واسم سنگین بود...
هیچی نگفتم،احساس خوبی نداشتم!
پاشدم رفتم رو مبل دراز کشیدم.
صبح بازم معدم درد گرفت بود احساس حالت تهوع داشتم.
پاشدم و سریع خودم و به دستشوی رسوندم...
بعد از چند دقیقه صورتم و شستم و با بی حالی اومدم بیرون.
همون جا نشستم و سرم و به دیوار تکیه دادم.
-چت شده؟
جواب شو ندادم.
-با تویم یاس کری یا لال؟
-به تو ربطی نداره!
-نشنیدم؟
چی گفتی!
پاشدم و جلوش وایستادم. انقد نزدیک که نفساش به صورتم می خورد!
چقد دلم اغوش شو می خواست!
-به تو ربطی نداره یعنی می خوای بگی حالم واست مهم!
نگاه اش رو صورتم و زخم لبم موند...
تو چشم هاش یه لحظه پشیمونی رو دیدم ولی دوباره سرد شد و گفت
-نه فقط حوصله ای مریض داری رو ندارم!!
هر چی تلاش کردم اشکم از چشمم نریز نشد!
اولین پلک و که زدم اشک هام همین طور پایین ریخت...گفتم
-خیلی بدی!
فکر کنم دلش به حالم سوخت چون واسه صبحانه صدام زد.
خیلی گشنم بود ولی نرفتم...
-یاس با تویم بیا صبحانه بخور حتما از دیروز هیچی نخوردی؟
-نمی خوام!
-پاشو بیا حوصله ی ناز کشی تو رو ندارم!
-منم نگفتم بکش...
-بدرک نیا!
دوباره معدم درد گرفت با شکمم که تعارف نداشتم رفتم و نشستم پشت میز. اولین لقمه رو که تو دهنم گذاشتم دوباره حالم بهم خورد و دویدم سمت دستشوی...
همینطور عق می زدم...
صدای ارشام می یومد که می گفت
-یاس چی شدی تو حالت خوبه چت شده؟
درو باز کردم و گفتم
-نه دارم می میرم!
-چرا این جوری شدی؟
-نمی دونم...
-اماده شو ببرمت دکت...
نگاه اش که به صورتم و لبم افتاد حرفشو خورد و دست شو محکم به در دستشوی زد و گفت لعنتییی!
رفت و با یه لیوان شربت اومد.
-بخور یاس بهتر می شی!
-نمی خوام.
-یعنی چی از دیروز هیچی نخوردی!
-کی عکس و بهت داد؟
با اخم گفت
-مهم نیست.
-ارشام من...
کنارم نشست و گفت
-ببخشید نمی خواستم دست روت بلند کنم.
پاشو برو یکم بخواب بهتر نشدی می برمت دکتر!
زنگ می زنم غذا بیارن اوردن بیدارت می کنم.
رو تخت دراز کشیدم صدای تلفن بلند شد از حرف زدنش مشخص بود مادرش
-سلام مامان...اره خوبیم
نه گوشیش از دستش افتاده شکسته!
چییی بیاین اینجا!
نه یعنی منظورم این خیلی خوش اومدین ولی می خوایم بریم بیرون...نه خیالتون راحت خدافظ.
چقد هر دو مون دروغ گو شده بودیم...
****
ارشام:
همین طور الکی تو خیابون می گشتم.
خب می دونستم مال گذشته ی یاس ولی اون عکس و خنده ی یاس از خاطرم بیرون نمی رفت.
از این که زدمش خیلی ناراحت شدم.
ماشین و یه گوشه نگه داشتم...
یه لحظه از ذهنم گذشت اگه یاس راجب گذشته ی من بفهمه چی؟منم نقطه ی سیاهی داشتم تو زندگیم...
ساعت 12 بود که رسیدم خونه یاس رو مبل خوابیده بود رفتم بالا سرش.صورتم از ناراحتی جمع شد کنار لبش زخم بود و صورتش کمی متورم و کبود...
رفتم رو تخت دراز کشیدم بعد از چند دقیقه یاس اومد گفتم بر بیرون، حق نداره تنها جای بره.
وقتی گفت یعنی خودت تو گذشته ات هیچی نداشتی دلم پایین ریخت...ما مثل هم بودیم من شاید بدتر!
ولی نمی تونستم قبول کنم خند های یاس مال کسی جز من بوده!
وقتی بیدار شدم جلو در دستشوی نشسته بود دلم واسش سوخت صبحانه اماده کردم و صداش زدم ولی با اولین لقمه حالش بد شد می خواستم ببرمش دکتر ولی با این صورت...
زنگ زدم غذا بیارن یاسم رفت بخوابه.
****
-یاس پاشو غذا بخور!
-می خوام برم خونه مون...
-پس الان کجای؟
-می خوام برم خونه ی بابام!
-پاشو اذیت نکن!
لوس نشو پاشو...بعدا می ریم اول غذا تو بخور.
پاشدم رفتم سر میز همه شو خوردم حالمم بد نشد به نظرم خوشمزه ترین غذای بود که خوردم.
هنوز پشت میز بودیم که ایفون به صدا در اومد.
ارشام رفت و گفت
-پدرته با سارا...
نمی دونستم باید بهشون بگم یا نه اون حق نداشت این جوری باهام رفتار کنه!
اسم پدرم اومد پشتم گرم شد پاشدم و گفتم
-باز کن بیان تو!
با اخم گفت با این قیافه!
-اره دیگه نباید پدرم بدون اونی که انقد بهش اعتماد داشته این جوری از اب در اومده!
انگشت شو رو به روم گرفت گفت
-یاس شیر نشو فکر نکن یکم باهات راه اومدم همه چی رو فراموش کردم!
-می خوام باز کن برو اونور...
دستم و گرفت تا به ایفون نرسه ولی اخرش دکمه رو زدم و در باز شد...
با اخم نگاه ام کرد.
بعد از چند دقیقه در واحد به صدا در اومد همون طوری رفتم باز کردم...
بابا و سارا همین طور موندن انگار برق بهشون وصل شده!!
-بفرماین تو بابا جون.
اومدن تو و بابا محکم در و بست.
ارشامم سرش پایین بود..
-این جا چه خبر صورت یاس چی شده؟
سارا دستم و گرفت و گفت
-الاهی من بمیرم چی شدی تو دختر!
لبت چی شده؟
صورتت چرا کبود؟
دعوا کردین!
ارشام گفت
-بفرماین بشینین من توضیح می دم.
-چه توضیح موجهی داری واسه این که دختر مو زدی؟
ارشام به من یه نگاه انداخت و گفت
-شما چه توجیحی دارین واسه این که دخترتون دوست پسر داشته و تا خونشم رفته!
که حالا عکساش باید بیاد محل کار من و اون مرتیکه به ریش من بخنده!!
بابا برگشت و با اخم نگاه ام کرد منم سرم و پایین انداختم و لبم و به دندون کشیدم.
-چی شده مگه امیر چیکار کرده؟
-پس شما هم می دونین حاج اقا!
-تو چی فکر کردی من دخترم و طوری بزرگ نکردم که مرتکب خطا بشه!
اون به دوستی بچگانه بود که من خودم یاس تنبیه کردم.
اون خونه ای که دیدی خونه ی مادرش...نرگس خانومم بوده!
-یاس کار اشتباهی کرده ولی مال وقتی بوده که به کسی تعهد نداشته. هر چند بازم کارش درست نبوده!
ولی تو حق نداشتی دخترم و بزنی!
-امیر کجا دیدی؟
-شوهر دختر خالمه!
بابا رو به من کرد و گفت
-اماده شو با ما بیا!
یه نگاه به ارشام کردم داشت حرص می خورد دلم خنک شد یه پوزخند به ارشام زدم گفتم چشم.
بعد از ده دقیقه اماده شدم.
بابا و سارا پاشدن و به سمت در رفتیم که ارشام گفت
-پدر جون من شرمنده ام لطفا به پدرم چیزی نگین ناراحتی قلبی داره چیزی از دعوامون نمی دونن!
بابا با اخم نگاه اش کرد و گفت بریم...
سوار اسانسور شدیم می دونستم برسیم خونه من و هم دعوا می کنه ولی خوشحال شدم جلو ارشام ازم طرفداری کرد.
اسانسور رسید پایین پیاده شدیم و از مجتمع خارج شدیم بابا ریموت زد و سوار ماسین شدیم.
همین که به راه افتادیم بابا شروع کرد
-اگه بگم حقته که بده!
دختره چش سفید این همون امیری که هی گفتی دوسش داری و پسر خوبی!
-اخه اون بدبخت سیب زمینی که نیست عکس زن شو با یه مرد دیگه ببینه هیچ کاریم نکنه!
می دونی اگه خانوادش به فهمن ابروی هر دومون میره!
اگه فراموش نکرد و همیشه بهت شک داشته باشه چی؟
اگه دستم به اون پسره برسه فقط...
-هیچی نگفتم یعنی چیزی برای گفتن نداشتم.
رسیدیم خونه یه راست به اتاقم رفتم فکر نمی کردم انقد زود دعوامون شه و من بیام خونه ی بابام!
همه اش تقصیر اون امیر پست فطرت...
****
امروز چهار روز که ارشام ندیدم دلم براش تنگ شده!
صورتم بهتر شده واسم جالب بود که ارشام بهم زنگ نزده بود.
یاد گوشیم افتادم که خودم زدم شکستمش!
حتما روش نشده به خونه زنگ بزنه...یعنی الان چیکار می کنه؟
صبح از خواب که بیدار شدم بعد صبحانه از سارا خدافظی کردم و رفتم بیرون پیاده روی.
در حیاط و که بستم چشمم به امیر افتاد اخم کردم و رفتم جلو سرش انداخت پایین!
با صدای نسبتا بلندی گفتم
-الان خنک شدی؟
زهر تو ریختی..خدا ازت نگذره فکر نمی کردم انقد پست باشی!
-اون جوری که تو فکر می کنی نیست.
بشین با هم حرف بزنیم!
-حتما منتظر بودم تو بگی!
حالم ازت بهم می خوره اون وقت تو ماشینت بشینم!
ارشام دیگه بهم اعتماد نداره...تو چی کار کردی؟
-یاس من متاسفم بشین با هم حرف می زنیم.
چون دوست داشتم دلیل کارشو بدونم با شک نشستم.
روشن کرد و به راه افتاد...
-چرا این کار و کردی؟
-خریت!!
خیلی خوش بودی حسودیم شد...
-تو خودت همه چی رو خراب کردی پس حق این کارو نداشتی!!
-می دونم ولی ارشامم همچین گذشته ی پاکی نداره که حالا بخواد دیگه بهت اعتماد نداشته باشه!!
-خفه شووو...نقشه ی جدید!
حالا می خوای من و بندازی به جون ارشام!
عجب دلیل قانع کننده ای داشتی برای این کارت...
نگه دار می خوام پیاده شم!
-این جا؟
-اره از اولم نباید سوار ماشین تو می شدم این جا هواش مسموم!
واسه خودم متاسفم که همون چند ماه باهات بودم.
در و باز کردم و پیاده شدم.
با صدای ترمز ماشینی برگشتم و به عقب نگاه کردم!
...نه این که ارشام!!
وای خدا...
اخه چقد بد شانسم من...این جا چیکار می کنه؟
در و باز کرد و با اخم به سمتم اومد..
همین طور ایستاده بودم خشکم زده بود!
اگه دوباره فکر بد کنه چی؟؟
نمی دونم چرا ترسیدم!
به سمت خیابون دویدم تا رد بشم که با صدای ترمز ماشینی به زمین افتادم...
و فریاد ارشام که اسم مو صدا زد و چشم هام بسته شد...
ارشام:
چهار روز از رفتن یاس می گذره...
خونه خیلی سوت و کور،دلم واسش تنگ شده گوشیم نداشت بهش زنگ بزنم و خونه شون خجالت می کشیدم با صدای زنگ گوشیم از فکر اومدم بیرون...
-الو سلام شیرین...
خوبی شوهرت و ارام خوبن؟
چییی اومده ایران!!
نه!کی تو مطمئنی؟
ای وای...
همه چی رو به شیرین گفتم و قطع کردم یه لحظه به فکرم رسید نکنه این عکسا کار نازلی باشه!!
شاید با امیر در ارتباط باشن...
اگه یاس متوجه بشه چی؟
سوئچ مو برداشتم و رفتم خونه ی پدرش بعد از نیم ساعت رسیدم...
ولی دیدم یاس داره با امیر صحبت می کنه و بعد از چند دقیقه سوار ماشینش شد!!
اخم کردم این مرتیکه چی می خواد از جونمون.
دنبال شون با فاصله رفتم بعد از مدتی یه گوشه خیابون نگه داشت و یاس پیاده شد...
نمی دونستم قضیه از چه قرار پیاده شدم و رفتم سمت یاس از نگاه اش هیچی معلوم نبود...
یهو به سمت خیابون دوید و ترمز ماشین...افتاد رو زمین.
با دو خودم و رسوندم به یاس از پیشونیش خون می اومد بغلش کردم و گذاشتمش صندلی عقب روشن کردم و با سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان رفتم.
بعد از یک ربع به بیمارستان رسیدم بردمش اورژانس...
از خدا خواستم طوریش نشه حالا جواب پدرش و چی بدم!
بعد از بیست دقیقه گفتن که بهش شک وارد شده و سرش چند تا بخیه خورده.
با قدم های لرزان به سمت تختش رفتم...
من و دید و چشم هاش پر اشک شد...
یعنی امیر به یاس چیزی گفته؟
دست شو گرفتم و گفتم
-سلام عزیزم بهتری؟
این چه کاری بود تو کردی یاس؟
اگه طوریت می شد من چه خاکی تو سرم می ریختم!
-اخه...اخه ترسیدم بازم فکر بد کنی،فکر کردم می خوای بزنی منو!!
دلم سوخت...قلبم درد گرفت از این لحن مظلوم اش.
-من غلط بکنم عزیزم اون دفعه هم خیلی عصبانی بودم نتونستم خودم و کنترل کنم!
تو خانومی کن ببخش،فراموش کن!
-من کار بدی نکردم ارشام!
-می دونم عزیزم تو فرشته ی منی...من و ببخش عزیزم!
دست شو به سمت لبم بردم و بوسیدم و گفتم
-دلم خیلی برات تنگ شده بود...خونه بدون تو جهنم یاس!
گوشیم زنگ خورد یه نگاه به یاس انداختم و گفتم شیرین جواب شو بدم الان میام!
-باشه.
رفتم بیرون و تماس و وصل کردم.
-سلام شیرین
-سلام چی شد ارشام چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی؟
-رفتم دنبال یاس سوار ماشین امیر شد ترسیدم بخواد بهش بگه!
کنار خیابون پیاده شد من و دید خواست از خیابون رد بشه تصادف کرد...
-وای حالش چطوره الان خوبه؟
-اره خوبه فقط سرش چند تا بخیه خورده!
-خدا لعنت کنه این دختره بیشعور و همش دردسر!!
-نمی دونی چقد ترسیدم شیرین...
اگه بفهمه من چیکار کنم بدبخت می شم!!
-چی بگم حواست بهش باشه می خوای برین مسافرت!
-نمی دونم من برم پیش یاس فعلا خدافظ.
-خدافظ.
-ببخش عزیزم...شیرین سلام رسوند.
-سلامت باشه.
-مرخص شدی بریم خونه تون وسایل تو جمع کن برگرد خونه خودمون!
-باشه.
بعد از چند ساعت مرخصم کردن رفتیم به سمت خونه...
سارا گفت چرا دیر کردی کجا بودی، جریان تصادف بهش گفتم و این که حالم خوبه و چیزیم نشده ارشام شیرینی دسته گل به سارا داد و عذر خواهی کرد و گفت یاس برگرده با اجازتون.
وسایل مو جمع کردم و از سارا خدافظی کردم.
فقط احساس کردم یه چیزی سر جاش نیست...
تو چشم های ارشام یه حس ترس بود...
نه به اون دعوا ها...نه به الان.
ارشام شده بود همون ادم سابق حتی مهربون تر از قبل!
-بیا پایین عزیزم.
دست مو گرفت و با هم به سمت اسانسور رفتیم و سوار شدیم..
-چرا سوار ماشین امیر شدی؟
-تو کوچه دیدم اش...
با باز شدن در اسانسور حرف نیمه تمام ماند..
پیاده شدیم و ارشام در و باز کرد.
رفتم تو و یه نفس عمیق کشیدم دلم واسه خونه تنگ شده بود این جا رو خیلی دوست داشتم.
رفتم تو اتاق و لباس ها مو عوض کردم.
ارشام اومد و درو بست.
-نمی خوای بقیه اشو بگی؟
-بزار اول برم حموم خسته ام!
-باشه منم چای میزارم و غذا سفارش می دم.
حوله برداشتم و رفتم حموم بعد از یه دوش اب گرم که سرحال شدم اومدم بیرون.
موها مو خشک کردم و به شلوار با تاپ قرمز پوشیدم و رفتم بیرون رو مبل نشستم .
ارشام با چای اومد و سینی رو گذاشت رو میز.
-بخور گرم شی عزیزم.
-مرسی.
-چرا سوار ماشینش شدی؟
-نگاه اش کردم و چای مو برداشتم.
این همه اسرار رو درک نمی کردم...
-می خواستم ببینم چرا زندگی مو بهم ریخته!
گفت بشین باهات حرف بزنم خیلی اسرار کرد منم نشستم.
چیز خاصی نگفت...فقط!!
-فقط چی؟
-هیچی بیخیال،فکر کنم قصد داره رابطه مو نو خراب کنه.
من حرف شو باور نکردم!
-چی گفت؟؟
-گفت ارشام هم چین گذشته ی پاکی نداشته که حالا بخواد به تو بی اعتماد بشه...
همین طور به یاس نگاه کردم حالا درک کردم که اون روز با دیدن عکس ها یاس چه حسی داشته،نمی دونستم چی باید بگم!
با صدای یاس به خودم اومدم.
-خوبی چت شد؟
من که باور نکردم...
-دلم به حال سادگی و پاکیش سوخت از خودم خجالت کشیدم من چه رفتاری باهاش داشتم اما اون...
بعد از نهار رفتم سر کار وقتی رسیدم به شیرین زنگ زدم و گفتم به یاس چی گفته!
شیرینم گفت شاید کار نازلی باشه.
می ترسیدم یاس از دست بدم من به اندازه ی دنیا دوست داشتم اش...
بعد از رفتن ارشام جلو تلویزیون فیلم نگاه می کردم که پدرم زنگ زد.
-سلام یاس سارا چی میگه تصادف کردی؟
-سلام بابا جون اره شدید نبود حالم خوبه،لطفا نگران نباشین!
ارشام اومد دنبالم برگشتم خونه.
-باشه بابا کار خوبی کردی بیشترش خوب نیست!
مواظب خودت باشی فقط!
-باشه حتما بابا جون.
-فعلا خدافظ دخترم.
-خدافظ.
نشستم جلو تلویزیون که دوباره تلفن زنگ خورد.
-بله بفرماید؟
الو...جواب نداد منم قطع کردم.
دوباره تلفن زنگ خورد با عصبانیت برداشتم و گفتم.
-مگه لالی حرف نمی زنی؟
-منم یاس...
-توی ارشام ببخشید!
-کسی زنگ زد مگه؟
-اره الان زنگ زد ولی حرف نزد.
سکوتش طولانی شد...
-ارشام هستی؟الو..
-اره عزیزم هستم،تلفن بکش تا مزاحم نشن.
-چرا بکشم حتما اشتباه گرفته!
با صدای بلند گفت
-کاری که می گم انجام بده!
-چرا داد می زنی چه خبرته!
صدای نفس های عصبی اش می اومد...
-ببخش عزیزم من یکم سر کار سرم شلوغه اعصابم بهم ریخته!
-باشه خدافظ.
-خدافظ.
رفتم اشپز خونه تا شام درست کنم تصمیم گرفتم مرغ درست کنم چون از همه اسون تر بود.
با صدای باز و بسته شدن در برگشتم ارشام بود با دسته گل!
-سلام خسته نباشی.
-سلام عزیزم تو هم خسته نباشی.
اومد جلو و گل بهم داد و گفت
-غلط کردم سرت داد زدم اومدم منت کشی!
با اون قیافه اش واقعا خنده دار شده بود.گل بو کردم و گفتم
-دفعه اخرت باشه سرم داد می زنیا!
-ببخشید خانومم.
رفت تا لباس شو عوض کنه، منم میز شام و چیدم تا بیاد.
اومد و صندلی عقب کشید و نشست،گفت
-به به خانومم چه کرده!
-امیدوارم خوب شده باشه!
-حتما هست...
همین طور که غذا می خورد گفت
-دوباره زنگ نزد؟
-نه حتما اشتباه گرفته!
بعد از تموم شدن شام ارشام کمک کرد و میز و جمع کردیم.
ظرف ها رو شستم و دستم و با حوله خشک کردم با صدای ارشام برگشتم.
-می یای بریم مسافرت؟
-مسافرت! کجا؟
-هر جا...بریم پیش شیرین.
-حالا چرا یهوی؟
من امادگی شو ندارم!
-امادگی نمی خواد عزیزم.
-حالا بزار فکر کنم!
زل زده بود به من و با حرص نگاه ام می کرد.
-چته...چرا اون طوری نگاه می کنی؟
-هیچی...
رفت نشست رو مبل.
رفتم کنارش و گفتم
-چیزی شده نمی خوای به من بگی؟
با زنگ خوردن تلفن سوالم بی جواب موند!
-بله بفرماید؟
نگاه ام به صورتش بود هر چی بیشتر زمان می گذشت صورت اش قرمز تر و اخم هاش بیشتر!
-اشتباه گرفتین مزاحم نشین!
محکم گوشی گذاشت و از پریز کشید!
متعجب نگاه اش کردم...
-کی بود ارشام؟
-هیچ کی!
-هیچ کی این جوری قرمزت کرده؟
انگشت شو جلوم گرفت و گفت
-اعصابم خورده یاس روش راه نرو...
-به من چه ربطی داره مگه چی گفتم!
چرا الکی عصبانی می شی؟
لج کردم و دوباره پرسیدم.
-کی بود زنگ زد؟
یه قدم اومد جلو و گفت.
-هیچ کی مزاحم،وسایل تو جمع کن فردا می ریم شیراز!
-نمیام...
-تو غلط می کنی مگه دست خودته!
با چشم های اشکی نگاه اش کردم...
پشیمونی تو چشم هاش مشخص بود ولی این دلیل نمی شد هر کاری دلش می خواد انجام بده!
پاشدم و گفتم
-من نمیام...خودتم غلط می کنی درست حرف بزن!
اخم کرد و دست شو مشت،خیلی خود شو کنترل کرد که من و نزنه.
از کنارش رد شدم برم اتاق که دستم و گرفت...
-کجا؟
-میرم بخوابم.
با لحن مهربونی گفت
-بدون من!
دست مو از دستش کشیدم و گفتم
-اره بدون تو...
این اولین شبی بود که با ارشام قهر کردم.
ارشام:
با دسته گل اومدم تا از دلش در بیارم ولی سایه ی نحس نازلی همه چی رو خراب کرد.
وقتی چند روز پیش شیرین خبر داد نازلی برگشته حدس زدم عکسا کار این دختره باشه ولی با این زنگ مطمئن شدم.
اومده تا دوباره رو سرم اوار شه!
تلفن زنگ خورد صدای نحسش تو گوشی پیچید...
گفت زدیش یانه؟
اخی شنیدم زنت معشوقه ی امیر بوده و خندید یه خنده ی حال به هم زن!
اخم هام بیشتر شد...اگه یاس نبود می دونستم بهش چی بگم!
یاسم همه اش می پرسید کی بود اعصابم بیشتر بهم ریخت ول کنم نبود با هم بحث مون شد رفت تو اتاق...
این عصبانیت فقط ترس بود...ترس از دادن یاس!
****
نازلی:
بعد از چند سال برگشتم ایران...
زنگ زدم امیر بیاد دنبالم،بعد از نیم ساعت رسید چمدون برداشتم و رفتم جلو.
-سلام احوال شوهر خواهر!
-سلام ممنون خوبم تو خوبی؟
-مرسی من فعلا عالی...
-کاش بهت نمی گفتم،کارمون اصلا درست نبود!
من نمی دونم چی بین تو و ارشام بوده ولی یاس خیلی خوبه...
من از کارم خیلی پشیمونم!
چمدون شو گرفتم و گفتم
-همه اش تقصیر تو یه،بسکه گفتی منم خریت کردم...
-نمی خواد قصه ی اون و بخوری!
نازنین و ارتین خوبن؟
-اره خوبن...بیا از این طرف ماشین این جا پارک.
ریموت و زدم و صندق باز کردم و چمدون گذاشتم.
بشین نازلی درو باز کردم و نشستم.
ماشین روشن کردم و به راه افتادم...
-چه خبر اون جا خوش می گذره؟
-بد نیست می گذره!
تو فکر می کنی من ادم بدیم امیر؟
-یه نگاه از رو تاسف بهش انداختم و گفتم
نازنین بفهمه من و می کشه می دونی چقد ارشام دوست داره!
اصلا تو رو قبول نداره می دونی که...
-اره خواهر من مثلا...طرف بقیه!
امیر من و رسوند و رفت بعد از چند سال برگشتم پیش خانواده ام...
نازنین همیشه می گفت ذاتم خرابه!
فکر کنم حق با اونه و یه لبخند خبیث زدم...
وقتی فهمیدم زن ارشام دوست دختر امیر بوده خیلی خوشحال شدم ازش خواهش کردم تا چند تا عکس برای ارشام بفرسته!
چقد دوست داشتم قیافه ی عصبی شو ببینم...
صبح رفتم بیرون و به خونه اش زنگ زدم صدای زنش بود مطمئنم که به ارشام می گه!
شب دوباره بهش زنگ زدم!
حدس زدن این که الان از عصبانیت قرمز کار سختی نبود.
من هنوز باهاش کار داشتم ذره ذره دقش میدادم...
****
صبح ساعت نه از خواب بیدار شدم فکر کردم ارشام رفته سر کار ولی با کمال تعجب ارشام تو اشپز خونه بود.
بدون توجه به ارشام رفتم نشستم رو صندلی.
-سلام عزیزم صبح بخیر!
نگاه اش کردم و گفتم
-خجالتم خوبه واقعا!
-خب ببخشید عزیزم...سر کار نرفتم تا منت تو رو بکشم دیگه!
غلط کردم و گذاشته ان واسه همین روزا دیگه...
-یعنی چی هر کاری دلت می خواد می کنی بعد می گی ببخشید!
اصلا تو مشکوک می زنی!
مجبور شدم دروغ بگم اگه قانع اش نمی کردم ول نمی کرد و چقد از این وضعیت ناراحت و ناراضی بودم.
-الان بگم کی بود زنگ زد ول می کنی یاس؟
بابا دیشب دیدی اعصابم بهم رخته است هی اسرار کردی!
امیر بود زنگ زد الان راحت شدی؟
سرم و پایین انداختم و خجالت زده گفتم ببخشید.
حالا میای بریم شیراز؟
-نه تو چرا انقد اسرار می کنی؟
-من دلم واسه ارام تنگ شده بیا بریم دیگه!
-نمیام.
-چرا لج می کنی یاس؟
-زور که نیست نمی خوام بیام.
-باشه تو نیا...من میرم!
-برو خوش بگذره!
بازم مجبور شدم دروغ بگم اگه یه درصد بدونم منطقی بر خورد می کنه الان همه چی رو بهش می گفتم...
-راستش یه بدهی دارم طرف چند بار امده گالری حوصله اشو ندارم چند روز دیگه حل میشه،بخاطر همون بریم شیراز.
واسش چای ریختم و گذاشتم جلوش.
دیگه بهش اسرار نکردم به شیرین اس دادم و گفتم یاس نمیاد قرار شد خودش زنگ بزنه!
بعد از چند ساعت تلفن زنگ خورد.
یاس از اشپز خونه گفت
-جواب بده دیگه!
-من حوصله ندارم خودت بیا.
با قر قر تلفن برداشتم.
-الو سلام شیرین جون خوبی؟
ممنون خوبه...ارام و اقا رامین خوبن؟
...برگشتم و با اخم به ارشام نگاه کردم.
-نه من دوست دارم بیام چه مشکلی اخه!
...باشه چشم سلام برسونین!
-خدافظ.
برگشتم و با جیغ به ارشام گفتم.
-کار تو یه نه؟
بهش گفتی من نمیام...
-نه خودش زنگ زده،من فقط گفتم یاس امادگی شو نداره نمی یایم!
-اره همین منم باور کردم!
خدا می دونه که چقد برام عزیز و چقد ناراحتم...
دنبالش رفتم اشپز خونه تا از دلش در بیارم.
از پشت بغلش کردم و رو گردن شو بوسیدم...
-ولم کن ارشام!حوصله تو ندارم.
-لاله گوش شو بوسیدم و گفتم
-من می میرم برات...
-گفتم ولم کن!
برگردوندمش و گفتم
-چیکار کنم ناراحت نباشی؟
-تو عوض شدی!
یه چیزی هست که من ازش خبر ندارم!
چرا بهم نمی گی؟
-تو چشم های معصومش نگاه کردم و خودم و لعنت کردم!
-ببین یاس...
دست مو گذاشتم پشتش و کشیدمش تو بغلم...محکم به خودم فشارش دادم می خواستم حسش کنم...
این که الان پیش منه و همه چی رو به راهه!
می ترسیدم از اون روزی که نباشه!
-یاس هر چی شد به دوست داشتن من شک نکن!
با لبخند نگاهم کرد و گفت.
-اخه چرا انقد ملوسی!
ادم دلش می خواد درسته قورتت بده!
-برو اون طرف ببینم یه روز خواستم اشپزی کنمااا...اگه گذاشتی.
-باشه عزیزم حالا چرا میزنی منو!
-بچه پرو...
-شیرین چی گفت؟
-خوشحال باش باید بریم دیگه!
-تو نیستی؟
-هیچ کدوم...
-کمک نمی خوای؟
-چرا بیا این کاهو ها رو خورد کن فقط ریزهاا...
-چشم خانوم خوشکلم تو جون بخواه!
بعد نهار وسایل مو اماده کردم و به فرودگاه رفتیم ارشام از قبل بلیط رزرو کرده بود.
تصمیم گرفتم حالا که داریم می ریم بهم خوش بگذره.
وقتی رسیدیم رامین و شیرین اومدن دنبال مون.
-سلام خوبین؟
-سلام یاسی خانوم خیلی خوش اومدین.
با ارشام مشغول حرف زدن شد...
-سلام عزیزم خوبی؟ناز می کنی خونه ی ما نمیای؟
-سلام مرسی... نه اینجوری نیست!
ارام و بدین به من.
ارام و داد به من و ارشام بغل کرد.
-خوش اومدی داداش.
ارشام چمدون برداشت و رفتیم سوار ماشین شدیم.
همین طور که با ارام بازی می کردم شیرین گفت.
-یاس حامله نیستی؟
-نه...زود که!
-خب اره ولی بچه خوب زندگی تون پایدار تر می کنه!
با تعجب نگاه کردم و گفتم
-پایدار تر!
مگه قرار پایدار نباشه؟
شیرین نگاهم کرد و حرفی نزد،ارشام گفت
-شیرین جان مخت تاب برداشته خواهر،این حرفا چیه می گی اخه!
-خدا مرگم بدل نگیری یاسی جون مثلا خواستم خوب کنم خراب کردم.منظوری نداشتم!
-می دونم اشکال نداره...
به خونه که رسیدیم شیرین من و به اتاق راهنمایی کرد و گفت.
-وسایل تون این جا بزارین.
لباس تو عوض کن اگه خسته ای بخواب واسه شام بیدارت می کنم...
-نه ممنون خوابم نمیاد!
-باشه خلاصه که راحت باشی...
ارشام اومد و چمدون و تو اتاق گذاشت زیپ شو باز کرد و لباس راحتی برای خودش برداشت...
همین طور نگاه اش کردم فکرم به هیچ جا نرسید!
-چیزی شده یاس؟
-نه...
-بهم بگو عزیزم،نکنه چون اومدیم شیراز ناراحتی!
-نه!
اومد و کنارم نشست تکیه کرد به دیوار دست شو گذاشت رو پاش و سرش و پایین انداخت.
-من شرمندتم یاس تو بخشیدی ولی من یادم نمیره!
خیلی ببخشید که این جریانات پیش اومد اول زندگی مون!
-کدوم جریان؟
-منظورم عکس دیگه!
-ولی من فکر می کنم بیشتر!
سرم و بالا اوردم و نگاه اش کردم
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم!
-نه نیست...
-قول!
-قول مردونه...مطمئن باش!
و چقد ساده بودم که باور کردم!
-حالا میای بغلم؟
-زشته بریم بیرون!
-نیست بیا...
سرم گذاشتم رو سینش...محکم بغلم کرد و به خودش فشارم داد!
شدم مثل زندانی و چه اسرات شیرینی...
با صدای در از هم جدا شدیم...
-می تونم بیام تو داداش؟
-اره بیا.
-ببخشید چای اماده است!
-باشه الان می یایم.
دست مو گرفت و با هم به پذیرایی رفتیم.
شیرین چای اورد و سینی گذاشت رو میز.
-دیگه خودتون بردارید من تعارف نمی کنم.
-می بینی ارشام چی می کشم از دست خواهرت!
-به این خوبی از خداتم باشه!
رامین خندید و گفت
-بله کی جرئت داره بگه بالای چشم شیرین ابرویه!
انقد گفتیم و خندیدیم که تمام فکر ها مو در مورد ارشام فراموش کردم.
با شیرین به اشپز خونه رفتیم و شام درست کردیم البته من فقط تماشا چی بودم...
بعد از شام و شستن ظرفا جلو تلویزیون فیلم نگاه می کردیم که گوشی ارشام زنگ خورد...
شماره رو نگاه کرد و قطع کرد!
-کی بود؟
یه خنده ی الکی تحویلم داد و گفت
-این الان چک بود عزیزم؟
-نه دوست نداری نگو...
-فکر کنم همون طلب کاری که گفتم.
-اره یادمه...اگه راست گفته باشی!
نگاه شیرین رو خودمون حس کردم.
-منظورت چی یاس...باز شروع کردی!
چیزی نگفتم و نگاه مو به صفحه تلویزیون دادم.
گوشیش دوباره زنگ خورد
-سلام کامران خوبی داداش؟
-کامران...داداش!
و مستانه خندیدم.
-کامران من بعدا بهت زنگ می زنم!
-نکنه زنت پیشته که نازلی شده کامران و داداش!
کجا فرار کردی که خونت نیستی؟
-من الان نمی تونم کمکت کنم.
-یا ازش می ترسی یا خیلی دوست داریش که چرتو پرت می گی!
-قربانت خدافظ.
قطع کردم و طوری که یاس متوجه نشه خاموشش کردم.
دیگه کم اورده بودم نمی دونستم باید چیکار کنم.
با صدای شیرین از فکر اومدم بیرون!
-ارشام بیا کارت دارم!
نگاه های یاس داشت دیونم می کرد!
من چطوری می خوام براش توجیه کنم...
پاشدم و با شیرین به اتاق رفتیم در و بستم و گفتم.
-چرا صدام زدی، همین طوری بهم شک کرده، الان این کارت یعنی چی شیرین؟!
-کی بود بهت زنگ زده؟
-می خواستی کی باشه...اینه دق من خاک بر سر،نازلی بود!
-به یاس گفتی؟
-مگه دیونم...بگم که پاشه بره!
حرفا می زنی!
-می خوای چیکار کنی پس؟
-نمی دونم...
-تا میاد رابطه مون خوب شه باز یه بلا سرمون میاد و دعوا شروع می شه!
اول زندگی همه اش شده بحث!
-الاهی قربونت شم...می خوای به مامان بگم؟
-نه بگی فورا گذاشته کف دست بابا...می خوای به خاطر من احمق دوباره طوریش شه!
یه لبخند زدم و گفتم.
-ابجی جان تو کاری نکنی بهتر!
تو ماشین چی بود گفتی اخه به یاس!
-ببخشید گفتم بهتر کنم خراب شد...
-تا زندگی مو خراب نکنه ول کن نیست...
اگه یاس بفهمه...روم نمی شه تو صورتش نگاه کنم .
بخاطر چند تا عکس زدمش سرش داد زدم...
-هیچ کاری برای برادرم نمی تونستم انجام بدم.
من می دونستم اون فقط یک اشتباه...امیدوارم یاس هم منطقی برخورد کنه!
-ارشام بخواب من میرم پیش یاس.
-خراب کاری نکنی شیرین!
-نه قربونت،هواسم هست.
کنار یاس نشستم اخم کرده بود.
رامین هم چپ چپ نگاهم کرد معلوم بود از این که ارشام صدا کردم تو اتاق و یاس تنها مونده ناراحت شده.
-یاس عزیزم میوه بخور!
-ممنون.
-ارشام سر درد داشت گفتم بخوابه...یاس نگاه ام کرد ولی حرف نزد!
این هیچی نگفتنش از صد تا فوش برام بد تر بود.
-می خوای عکس های عروسی مون و نشونت بدم؟
-نه...
با اجازه من برم بخوابم!
-میشه امشب با هم باشیم ...حرف بزنیم!
-عزیزم چیکار داری شما!
حالت خوبه شیرین جان؟
-نه...یعنی اره،باشه فردا حرف می زنیم.
-بیا برو ارشام بیدار کن من برا تون تشک پهن کنم!
-باشه ممنون.
رفتم تو اتاق شیرین ارشام رو تخت دراز کشیده بود و دست شو گذاشته بود رو چشم هاش.
هنوزم وقتی نگاه اش می کردم دلم براش می رفت...
چقد دوست داشتم اش!
نزدیک رفتم و اروم صداش زدم.
-ارشام...ارشام پاشو.
دست شو برداشت،چشم هاش قرمز بود.
-چیزی شده چشمات قرمز!
-به خاطر سر درد.
چیزی نیست نگران نباش.
-باشه پاشو شیرین تشک پهن کرده.
رفتم تو اتاق لباس مو عوض کردم و موها مو شونه کردم و دراز کشیدم و رفتم زیر پتو.
ارشام اومد و برق خاموش کرد کنارم دراز کشید.
دست شو گذاشت زیر سرم و من و کشید تو بغلش.
-یاس...
عزیز دلم!
-من عزیز تو نیستم.
گردن مو بوسید و گفت
-اخ که من همه شو می خرم بگو چند؟
-حرف ها تون با شیرین خانوم تموم شد!
-بر گرد ببینم!
-نمی خوام.
-مگه دست خودته...
برم گردوند و چونم و گرفت اورد بالا.
-پرسید با هم خوبین،یاس اذیت نکنی همین.
-خودتی...
-چی خر!
-بی ادب من کی گفتم.
-بیا بغلم یاس سرت و بزار رو سینم تو حتی اگه با هام قهر باشی حق نداری شب نیای بغلم!
****
صبح بعد از صبحانه به همراه شیرین رفتیم بیرون...تو بازار گشتیم و خرید کردیم.
نزدیک ظهر برگشتیم خونه.دیشب برف اومده بود...
قسمتی از برفا رد پای کلاغ و گنجشک بود...چقد ذوق زده شده بودم!
نشون ارشام دادم و گفتم
-ببین چقد ناز!
-بیا بریم تو یخ زدی عزیزم!
-نمیام...من ادم برفی می خوام.
همیشه خونه ی خودمون درست می کردم!
با صدای شیرین برگشتیم.
-چرا نمی یاین یخ زدین،هم اونجا وایستادین بیاین دیگه!
-شما برو ارشام می خواد برام ادم برفی درست کنه!
-خدا مرگم...داداشم یخ می زنه دختر!
-شیرین تو برو...می خوام ادم برفی درست کنم برای عشقم!
-هر دو تون دیونه این من رفتم...
-با ذوق گفتم درست می کنی؟
نگاه اش کردم چقد چهره ی زیبا و دوست داشتنی داشت...
این اواخر بخاطر رفتار های من اذیت شده بود!
چی می شد با ادم برفی خوش حالش کنم؟
-خب درست نکن...و مثل بچه ها لبم و اویزون کردم...
دست شو گرفتم و محکم بغلش کردم که صداش در اومد...
-ولم کن لهم کردی...اخ ارشام شکست!
-حقته خب!
چرا انقد شیرین و با نمکی تو؟
بوسش کردم و با اکراه ولش کردم...
-خب یاسی خانوم بزرگ باشه یا کوچیک؟
با ذوق گفتم
-بزرگ قد خودت...
-یاسی...قد من،یخ می زنم که عجب بی انصافی هستی!
حالا نمی شه کوچیک تر باشه...
-چیکار کنم دیگه...باشه قبول.
-اخه من با تو بچه می خوام چیکار!
چند ساعت بود که تو حیاط بودیم با هم ادم برفی رو درست کردیم...
شال گردن ارشام دور گردنش انداختم و با چند تا سنگ ریزه براش چشم و دهن درست کردم و یه تیکه چوب دماغش...
بهترین ادم برفی عمرم شده بود!
-وای ارشام این خیلی قشنگه بیا ازش عکس بگیریم.
گوشی شو از جیبش در اورد و ازش عکس گرفت...
باهاش سلفی هم گرفتیم...
گوشی رو ازش گرفتم و یه فیلم ضبط کردم.
-ایشون ارشام متین،خر پول با چهره ی خوشکل و وزن هفتاد و چهار و قد...
چند بودی ارشام؟
از خنده قرمز شده بود!
-خدا نکشتت جمعش کن گرفتی من و یاسی؟
-خب نگو یادم اومد صد و هشتاد و چهار،سه ساعت داره ادم برفی درست می کنه...
اخه زن زلیلی تا چه حد!
ای زن زلیل بیچاره...انقد عاشقمی، اخی نازی ارشام...
ابرو هاش از تعجب رفت بالا و چشم هاش گرد...
-یاس مارمولک مگه دستم بهت نرسه وایستا ببینم و به سمتم دوید...
گوشی رو گذاشتم جیب پالتوم و فرار کردم...
در حیاط باز شد و اقا رامین اومد تو وایستادم و گفتم سلام.
به هر دو مون نگاه کرد و گفت.
-سلام خسته نباشین،ادامه بدین!
ارشام بهش دست داد و گفت.
-معلومه که ادامه می دیم...
و دوباره دنبالم کرد...
-وای ارشام نفسم رفت خیلی نامردی نیا وایستا!
اخرش دستم و گرفت و گفت
-من و دست می ندازی؟
-اره...
-از رو نری یه وقت!
-نه هواسم هست.
-این جوری نمی شه بیا ببینم زبون دراز!
دستم و گرفت و برد سمت برفای تمیز و هلم داد...تا تونست بهم گلوله برفی زد...
با صدای شیرین هر دو مون دست از برف بازی کشیدیم.
-خدا مرگم یخ زدین ،مگه بچه شدین شما دو تا؟
ارشام دست مو گرفت و گفت.
-پاشو اگه مریض بشی کشتمت یاس!
-یه ساعت بهم برف می زنی حالا این طوری میگی!
-اون که حقت بود ولی مریض بشی من می دونم با تو!
با هم رفتیم خونه شیرین برامون شیر گرم اورد با قرص خوردیم.
بعد از نهار و شستن ظرفا با ارام بازی کردم تا اخرش خوابید.
به منم می گفت زن دالی...دو روز دیگه موندیم.
برای صبح ارشام بلیط گرفت و برگشتیم تهران...
خونه که رسیدیم ارشام دوش گرفت و رفت سرکار منم چمدون خالی کردم و مشغول گرد گیری بودم که ایفون به صدا در اومد.
یه زن بود حتما اشتباه گرفته بود...
-بله بفرماین.
-منزل اقای متین؟
-بله بفرمایید؟
-شما باید یاس باشین درسته؟
-بله ولی ببخشید من بجا نمی یارم!
-من نازلیم دختر خاله ارشام جان.
با اکراه در و باز کردم من نازنینم زیاد ندیده بودم چه برسه به این!
ارشام که گفت باهاشون رابطه ندارن پس این،اینجا چیکار می کنه؟
زنگ واحد زد...خودم و تو اینه نگاه کردم مرتب بودم.در و باز کردم
یه دختر لاغر با قد معمولی و پوست برنزه با ارایش غلیظ...
-بفرماین تو.
سر تا پامو نگاه کرد و گفت.
-ارشام خوش سلیقه اس!
-ممنون.
-بفرماین بشینین.
پالتو و شال شو در اورد نشست.
به اشپز خونه رفتم و چای با کیک اوردم.
-من شما رو نمی شناسم؟
-ای ارشام نامرد...من و بهت معرفی نکرده؟
-نخیر من فقط نازنین خانوم دو بار دیدم.
-اشکال نداره اشنا می شیم!
نمی دونم چرا حس خوبی بهش نداشتم...
-ارشام نهار نمیاد؟
-نخیر.
-من و ارشام خیلی با هم صمیمی بودیم،ارشام بدون من جای نمی رفت!
یه لبخند زورکی زدم و هیچی نگفتم.
-از وقتی رفتم خارج دیگه هم و ندیدیم.
دلم واسش خیلی تنگ شده!
البته ناراحت نشی عزیزم!
یه لبخند زورکی زدم و گفتم.
-نه ناراحت نشدم.
-خب من دیگه برم بابت پذیرای ممنون ارشام سلام برسون.
-خواهش می کنم می موندین حالا!
-نه اخه ارشام خیلی وقته من و ندیده می ترسم از خوشحالی پس بیفته!
-هر طور مایلی.
-خدافظ عزیزم.
-خدافظ.
درو بستم و با اخم گفتم.
-چرا ارشام باید از دیدن توی عفریته خوشحال بشه با اون پوست سیاهت و لبای شتریت...عه عه حالم بهم خورد دختره زشت.
مشغول نهار درست کردن شدم و یادم رفت به ارشام بگم دختر خالش اومده.
بعد از نهار و شستن ظرفا رفتم خوابیدم.
ساعت شیش پا شدم و به سارا زنگ زدم و با هم حرف زدیم...
تلفن و که قطع کردم پا شدم برم چای بزارم که دوباره زنگ خورد.
-الو سلام مادر جون.
خوبین پدر جون خوبن؟
زحمت می شه براتون...
چشم می یایم ارشام بیاد حتما!
تا اومدن ارشام چیزی نمونده بود رفتم دوش گرفتم و منتظر ارشام شدم.