-سلام خوبین؟متین هستم.

خونه اماده است؟

خیلی ممنون پس من الان میام.

****

-یاس پدرت گفت ارشام برای شام میاد اینجا.

-میاد اینجا! برای چی؟

-پدرت دعوتش کرده!

-چرا بگه!

-از خودش بپرس من نمیدونم...داماد شو دعوت کنه چیز عجیبی!

حالا تو نمی خوای بگی چرا بیرونش کردی بیچاره رو؟

-نازلی زنگ زد گفت ازش حامله بود از این چرت و پرتا...

-خوب داری میگی چرت و پرت!

هر چی اون گفت باید تو باور کنی!

تو اشپز خونه کمک سارا می کردم.

صدای موتور ماشین از تو حیاط اومد...

-فکر کنم پدرت یاس!

پاشو مادر دستا تو بشور براش چای بریز.

-باشه چشم.

استکان برداشتم و چای ریختم،گذاشتم تو سینی و رفتم تو هال.

در ورودی باز شد بابا اومد.

-سلام پارسا خان...خسته نباشید!

-سلام دخترم...سلامت باشی.

-لباس تون و عوض کنید بیاید چای بخورین.

-باشه عزیزم.

صدای سلام و خوش بشش با سارا از اشپز خونه میومد...

با خودم گفتم.

-چقد هوای هم و دارن و با هم خوب هستند...

و یه لبخند اومد رو لبم!

لباس شو عوض کرد و کنارم نشست و گفت.

-خوب خوبی؟

-اره باید بد باشم!

-نه چرا بد باشی دخترم...

این بیچاره رو خوب اذیت میکنی!

-اومد پیشتون؟

-اره.

-چی گفت؟!

-هیچی گفت من از یاس ناراحت نمیشم.

از این فروتنی ارشام خجالت کشیدم جلو سارا خیلی بد برخورد کردم باهاش!!

-اخه دخترم چرا انقد زود باور شدی تو؟!

نمی دونی می خواد بین تون و خراب کنه...

-خب عصبانی شدم!

-مگه قرار هر کی عصبانی میشه با دسته گل بزنه تو صورت طرف!!

و صدای خنده اش فضا رو پر کرد...

-خجالت زده لبم و دندون گرفتم و با جیغ گفتم.

-باباااااا

-جون بابا دروغ که نمی گم!

سارا گفت با دسته گل زدی تو صورتش...و دوباره خندید!

پا شدم و رفتم اشپز خونه...

-سارا جون کمک نمی خوای؟

-نه دخترم الان تموم میشه!

-باشه پس من میرم حاضر شم.

-برو عزیزم.

رفتم اتاقم و لباسم و با یه پیراهن استین سه ربع سفید عوض کردم و یه ساپوت مشکی هم پوشیدم و موهام و شونه زدم و دم اسبی بستم.

یه شال مشکی هم همین طوری انداختم رو موهام و رفتم پایین.

صدای احوال پرسی ارشام با سارا می اومد...

ازش خجالت می کشیدم!

چند تا پله دیگه هم رفتم پایین...

ارشام نگاه ام کرد و اومد جلو دسته گل و بهم داد و گفت.

-سلام عزیزم...بیا مال شما!

فقط گرون خریدمش نزنی تو صورتم خرابش کنی باز!!

سرم پایین انداختم و به عادت همیشگی لبم و به دندون گرفتم...

-ولش کن اون !!

گل و ازش گرفتم و تشکر کردم.

رفت نشست رو مبل.

خواستم براش چای ببرم که سارا نزاشت و گفت.

-برو بشین کنار شوهرت من میارم.

رفتم و با فاصله کنار ارشام نشستم.

پدرم با خنده گفت.

-گلت کو دخترم؟

با حرص گفتم.

-گذاشتم تو گلدان بابا!

ارشام هم خندش گرفته بود...

همه چی خوب بود...

بعد از شام با اسرار خودم ظرف ها رو شستم و اومدم تو هال.

کنار ارشام نشستم دستم و گرفت و گفت.

-بریم عزیزم؟

-کجا!؟

-خونه مون...مثل اینکه خیلی بهت خوش گذشته!

به پدرم نگاه کردم که داشت من و ارشام نگاه میکرد...

چشم هاش و به نشونه تاید باز و بسته کرد.

-باشه میام.

-پس برو وسایل تو جمع کن.

-باشه.

به اتاقم رفتم وسایلی نداشتم فقط کیفم و با گوشی برداشتم و لباس بچه اینده مون!

رفتم پایین با سارا و بابا خداحافظی کردیم و رفتیم.

تو حیاط دستم و گرفت و گفت.

-بازم ممنون که برگشتی!

ببخشید به خاطر این مدت...

در حیاط و باز کرد و رفتیم بیرون.ریموت ماشین زد و گفت.

-بدو برو بشین که سرما می خوری دلم نمی خواد ازت ویروس سرما خوردگی بگیرم!

-منظور؟!

-هیچی بابا...بیا خودت اخر شب می فهمی!!

تازه متوجه منظورش شده بودم...

چقد دلم برای این شیطونی های ارشام تنگ شده بود...گفتم.

-کور خوندی به اون خیال نباش من دلم برای خونه تنگ شده که دارم میام،پس دل تو صابون نزن!

خندید و گفت.

-باشه عزیزم با هم به توافق می رسیم!

درو برام باز کرد و نشستم خودشم نشست پشت فرمون و ماشین روشن کرد....

یکم که رفتیم دیدم مسیر خونه نیست!

پرسیدم.

-کجا داری میری!؟

نگاهم کرد و خندید ولی هیچی نگفت.

-کجا میری ارشام؟

-الان ترسیدی یعنی؟!

-چه ربطی داشت،کجا میری!

-سوپرایز عزیزم نمی گم!

-لوس...نگو!

بعد از مدتی جلو یه خونه ماشین نگه داشت و ریموت در و زد و رفت تو!

با تعجب نگاه اش کردم و گفتم.

-این جا کجاست ارشام؟!

با لبخند نگاهم کرد و گفت.

-خونه مون عزیزم.

-چییی...خونه مون!

با ترید گفتم.

-یعنی خریدی؟!

کی!

-بله عزیزم خریدم برای خانوم خوشکلم که ویلای دوست داره!

حالا بیا پایین ببین خوشت میاد عزیز دلم!

از ماشین اومدم پایین و اطراف نگاه کردم چند تا درخت بید مجنون داشت و یه الاچیق یه استخرم داشت.

هیجان زد گفتم.

-وای ارشام این خیلی قشنگه!

-دوسش داری؟

-خیلی...

-بیا بریم توشم نگاه کن ببین خوشت میاد.

-باشه.

با هم رفتم تو درو باز کرد و برق روشن کرد.

تمام وسایل خودم اینجا بود...

-سلیقه من و شیرین امیدوارم خوشت بیاد!

-خیلی خوبه.

از خونه قبلی بزرگ تر بود و چهار خواب بود...

با صدای ارشام برگشتم.

-این اتاقش برای دخترم.

-دخترت!

-بله دخترم...این یکی شم از همه بزرگ تر برای خود مون.

رفتم و داخل اتاق نگاه کردم تمام وسایل مرتب سر جاش بود.

-خیلی قشنگه ممنون.

از پشت بغلم کرد و گفت.

-قابل خانوم خوشکلم و نداره!

-بابت صبح معذرت می خوام...ببخشید گل و زدم تو صورتت!

خندید و گفت.

-مهم نیست فقط قول بده هر اتفاقی افتاد بیای به خودم بگی...

بعد گل بزنی تو صورتم!

برگشتم و خجالت زده نگاه اش کردم دست هام و دور گردنش حلقه کردم و گفتم.

-نگو دیگه...ببخشید.

-نمی گم عزیز دلم...

خم شد و کوتاه لبم و بوسید و گفت.

-خیلی دلم برات تنگ شده بود نفسم!

سرم و گذاشتم رو سینش و گفتم.

-منم خیلی زیاد.

من و از خودش جدا کرد و گفت.

-سو استفاده گر!

متعجب نگاهش کردم...

-دفعه اخرت باشه لب تو انقد قرمز میکنی میری بیرون!

خندیدم و گفتم.

-حقت بود دلم خنک شد!

-واقعا...تقصیر من بود اگه هم اونجا پاکش میکردم الان زبونت دراز نبود!

ابروم و بالا انداختم و گفتم.

-چطوری اون وقت؟!

من و به خودش فشار داد و سرش و اورد نزدیک...انقد که گرمی نفس هاش و حس میکردم!

به لبم خیره شد و گفت.

-این طوری خوشکلم...

بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم برای شام خانواده ها مون و دعوت کنیم.

ارشام کمک ام کرد و خونه رو مرتب کردیم رفتیم بیرون و کلی خرید کردیم نهارم بیرون پیتزا خوردیم.

همه چی اماده بود و مرتب...از اخرین بار خاطره خوبی نداشتم ولی این دفعه فرق میکرد!

من از همیشه بیشتر عاشق همسرم بودم و ارشام از همیشه مهربان تر...

شب به یاد ماندنی شد...

گفتیم و خندیدیم خیلی خوش گذشت.

شیرین قرار بود فردا صبح به شیراز برگرده.

اخر شب ارشام پیله کرده بود که بچه می خوام!

اونم فقط دختر.

برگشتم سمتش و گفتم.

-حالا چرا دختر؟!

-اخه اگه مثل تو باشه خیلی ناز میشه!

-خب معلومه،تو که خیلی زشتی عزیزم...بایدم شکل من بشه.

-بچه پرو من زشتم؟!

سرم و به نشانه مثبت تکون دادم.

اومد بالام و تاپم و داد بالا و قلقلکم داد...

-واااایی ارشام...تو رو خدا...اخ ولم کن دلم درد گرفت!

-من زشتم؟

-اره خیلییییی

-زبونت دراز شده...کوتاه اش می کنم.

-ایییی تو رو خدا بسه ولم کن....ایییی

-من زشتم؟

-نه...نه عزیزم تو خیلی خوشکلی...جذاب منی تو!

پسرم شکل تو بشه!

پا شد و بغلم کرد و گفت.

-خودم می دونم خیلی جذابم نیاز به گفتن نبود!

نگاه اش کردم و گفتم.

-اره عزیز دلم خیلییی...

لب شو کوتاه بوسیدم و گفتم.

-خیلی دوست دارم.

-من بیشتر عشقم...می میرم برات.

سرم و گذاشتم رو سینش و به صدای قلبش گوش کردم...

با انگشتم رو سینش خط های فرضی کشیدم...

با لحنی کشدار گفت.

-نکن یاس...

می خورمتااااا

-دلم می خواد،دوست دارم بغل خودمه... !!

-شیطون شدی خبریه؟!

-اره سلامتی...

لبم و بوسید گفت.

-خب عزیزم بریم سر اصل مطلب!!

-چی بود حالا؟

-من بچه می خوام!

ابروم و بالا انداختم و گفتم.

-خب به من چه...اگه می تونی یکی برای خودت بیار!

بلند خندید و گفت.

-این طوری یاسی خانووووم...

باشه یکی برای خودم میارم،خوبشم میارم!

فقط یه لحظه وایستا برق و خاموش کنم...

****

زمستان اخرش بود هوا بوی عید می داد...

با ارشام هر روز می رفتیم بیرون و از هر چی خوش مون می اومد می گرفتیم.

زندگی مون شیرین شده بود.

و من از صمیم قلب خدا رو شکر می کردم.

قرار شد برای لحظه سال نو همه مون برین خونه پدر ارشام.

پدر و سارا هم دعوت داشتند و شیرین و اقا رامین هم اومده بودند تهران.

برای تعطیلات نوروز همه مون رفتیم شمال خیلی خوب بود...هر لحظه اش پر از شادی و انرژی بود...

خیلی به همه مون خوش گذشت.

از شمال که برگشتیم همه اش حالت تهوع داشتم...

ارشام دل شو صابون زده بود می گفت حامله ای،فقطم باید دختر باشه!

امروز قرار شد با سارا بریم دکتر.

حاظر شدم و رفتم دنبال سارا و با هم رفتیم مطب دکتر که قبلا نوبت گرفته بودم.

طبق اخرین ماهیانه ام و حالت های بدنم گفت بود مطمئنم بارداری ولی برام ازمایش هم نوشت.

بعد از چند ساعت رفتیم و جواب شو گرفتیم...

مثبت بود!

سارا خیلی خوشحال شده بود و به هم تبریک گفت.

هر چی بهش اسرار کردم نهار بیاد پیشم قبول نکرد.

رسیدم خونه و رفتم لباسم و عوض کردم...

خیلی خوشحال بودم!

اگه ارشام می فهمید ذوق مرگ میشد.

دستم و گذاشتم رو شکمم و گفتم.

-خوش اومدی کوچولو مامان!

بزار به بابا زنگ بزنیم امشب زود بیاد...

به حرفای خودم خنده ام گرفته بود!

زنگ زدم به ارشام.

-الو سلام عزیزم.

-به، سلام خوشکل خانوم!

-خوبی خسته نباشی.

-سلامت باشی عزیزم،خوبم عشق من خوبه؟

-منم خوبم...کی میای؟

-دلت برام تنگ شده؟!

با ناز گفتم.

-اره خیلییی.

-خب سرم کمی شلوغه ولی شب زود تر میام عزیز دلم...

هشت خوبه؟

-اره مواظب خودت باشی.

-چشم خوشکلم تو هم همین طور...راستی دکتر رفتی؟

-نه عزیزم یادم رفت فردا میرم.

-باشه یاس شام درست نکن خودم از بیرون می گیرم تو استراحت کن!

-باشه ممنون...خداحافظ.

-خداحافظ.

پا شدم یه املت درست کردم و خوردم بعدشم خوابیدم.

ساعت هفت بود که بیدار شدم نمی دونم چرا انقد خوابم می اومد،دلم می خواست دوباره بخوابم!

رفتم یه دوش گرفتم تا سرحال شم...

موهام و خشک کردم و یه تاپ سفید پوشیدم با دامن کوتاه مشکی...

رفتم جلو اینه و یه رژ صورتی زدم با خط چشم و ریمل...

رفتم تو پذیرایی جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم یکم سریال نگاه کردم...

صدای موتور ماشین ارشام از تو حیاط خبر امدن شو داد...

پا شدم رفتم پشت پنجره پرده رو کنار زدم.

از ماشین پیاده شد و در عقب و باز کرد و غذا ها رو برداشت...

به حیاط پر گل نگاه کردم...قبل عید با ارشام رفتیم گل خریدیم و با هم کاشتیم...چقد روز خوبی بود!

با صدای سلام ارشام برگشتم.

-سلام عزیزم خسته نباشی!

-به به...خانوم خوشکل،سلامت باشی.

رفتم جلو و غذا ها رو ازش گرفتم.

لبم و کوتاه بوسید گفت.

-برم لباس عوض کنم.

-باشه برو.

رفتم اشپز خونه و گذاشتم شون رو میز...اب پرتقال برداشتم و تو یه لیوان ریختم و گذاشتم تو سینی رفتم تو هال.

ارشام کنارم نشست و بغلم کرد و گفت.

-خوب خوبی؟

سرم گذاشتم رو سینش و گفتم.

-خیلییی.

-شنگولی عزیزم خبریه؟!

-نه عزیزم،بخور گرم میشه!

پا شدم و رفتم آشپز خونه و غذا ها رو ریختم تو بشقاب و ارشام صدا زدم...

اومد و نشست اولین قاشق و که خورد گفت.

-به به دست اشپزش درد نکنه!

-این الان تیکه بود؟

-من غلط بکنم مگه جرئت دارم!

-خوبه افرین.

همون طور که می خورد گفت.

-یاس بهتر نشدی!

-چرا بهترم فکر کنم مسمومیت بود.

-حیف کاش حامله بودی!

نگاه اش کردم و لبخند زدم...

بعد از شام با هم ظرف ها رو شستیم،البته ارشام مثل بچه ها فقط اب بازی می کرد اخرشم زد یه لیوان شکست!

سرم و گذاشته بودم رو پاش و تلویزیون نگاه می کردیم...ارشامم موهام و ناز می کرد یهو گفت.

-یاس.

-جوونم.

-میگم چرا ما بچه دار نشدیم؟!

خنده مو ازش پنهان کردم و گفتم.

-دیر نمیشه.

اخر شب رفتیم بخوابیم...ارشام رفته بود مسواک بزنه جواب ازمایش و گذاشتم رو میز کنار آباژور و برق خاموش کردم و رفتم زیر پتو.

اومد و گفت.

-چقد تاریکه چرا اباژور روشن نکردی!

اباژور روشن کرد...با خودم گفتم حتما ندید اخه اونجا جای گذاشتن بود...ولی نور خیلی قوی داشت!

هنوز با خودم درگیر بودم که گفت.

-یاس این چیه!؟

-کدوم؟

با تردید گفت.

-این جواب ازمایش مال تو یه؟!

خندیدم و گفتم.

-نه مال تویه!

تبریک میگم عزیزم تو مادر شدی...و صدای خنده ام بلند شد.

لامپ و روشن کرد و با اخم گفت.

-جواب این دست انداخت نات باشه برای بعد...

و دوباره به برگه تو دستش خیره شد!

-یعنی الان تو حامله ای...من پدر شدم!

-بله با اجازه تون!

اومد و کنارم روی تخت نشست و گفت.

-کی رفتی دکتر؟

-صبح با سارا رفتم.

چشم شو تنگ کرد و گفت.

-که دکتر نرفتی...مسمومیت!

حالا من و دور میزنی؟

حیف که حامله ای...

خندیدم و هیچی نگفتم.

دست شو برد زیر لباسم و شکمم و لمس کرد و گفت.

-الاهی بابا قربونش بشه دختر نازم!

-پسر جناب...پسر!

-دختر بابا شه و خم شد و شکمم و بوسید.

کنارم دراز کشید و محکم بغلم کرد...

****

این چهار ماه مثل برق و باد گذشت...

شکمم مشخص بود ولی خیلی تابلو نبود.

ارشام هر روز که از سر کار می یومد یا لباس می خرید یا کفش همه شونم دخترونه بود.

هر چیزی که می خواستم می خرید...همیشه لواشک و الوچه ام به راه بود.

امروز اماده شده بودم تا با هم بریم سونو.

به گوشیم زنگ زد و گفت بیا پایین منتظرتم عزیزم.

رفتم پایین و سوار ماشین شدم.

-سلام.

-سلام به روی ماهت عزیزم.

پیش به سوی ضایع شدن مامان یاسی!

-چرا انقد مطمئنی تو اخه!

-چون من بابا شم...و به شکمم خیر شد.

روز بعدش که ارشام فهمید حامله ام به همه زنگ زده بود و برای شام دعوت شون کرده بود...چقد زود گذشت!

رسیدیم مطب دکتر ارشام درو برام باز کرد و رفتیم تو چون نوبت داشتیم زیاد منتظر نموندیم.

اسمم و صدا زدند و رفتیم تو... دکتر گفت دراز بکش رو تخت و لباس تو بده بالا.

ارشام کمکم کرد و خودش لباسم و داد بالا.

خانوم دکتر ژل سردی رو به شکمم زد و پروب رو روی شکمم گذاشت و به صفحه مانیتور خیره شد...

بعد از چند لحظه گفت.

-مبارک باشه اینم دختر خانوم گل تون صحیح و سالم.

ارشام دستم و گرفت و بوسید و گفت.

-دیدی عزیزم قند عسله باباشه...

با لبخند نگاه اش کردم...چقد زندگی شیرین بود.

فقط کافی بود کمی تحمل کنی!

از صمیم قلب بخاطر این مسافر کوچولو و خوشبختی خدا رو شکر کردم.

از قول من به باران بی امان بگو؛

دل اگر دل باشد اب از اسیاب علاقه اش نمی افتد!

پایان. یاحق.

این رمان رمان اختصاصی سایت و انجمن رمان های عاشقانه میباشد و تمامی حقوق این اثر برای رمانهای عاشقانه محفوظ میباشد .

برای دریافت رمانهای بیشتر به سایت رمان های عاشقانه مراجعه کنین .

www.romankade.com

یاس

1