بعد از نیم ساعت اومد،اماده شدیم رفتیم خونه شون...
سر میز شام بودیم که یهو یادم افتاد به ارشام نگفتم دختر خالش اومده!
-ارشام راستی!
-جونم...
-یادم رفت بگم دختر خالت صبح اومده بود!
هر سه نفر شون نگاه ام کردن...
با تردید گفت.
-نازنین!!
-نه خواهرش نازلی بود فکر کنم اسمش!
به وضوح رنگ پریدگی نه تنها ارشام بلکه پدر مادرشم دیدم!
سکوت بر قرار شد...قاشق امو گذاشتم و گفتم.
-من حرف بدی زدم؟
مادر جون گفت.
-نه دخترم اخه تعجب کردیم ما زیاد رفت و امد نداریم!
پدرش اخم کرده بود...یه نگاه به ارشام انداخت یه نگاه معنی دار!
ارشام سر شو پایین انداخت و گفت.
-حالا چی می گفت؟
-گفت بعد از رفتن به خارج دیگه همو ندیدین...با اکراه اضاف کردم که خیلی دلش برات تنگ شده!
ازش خواستم بیشتر بمونه،گفت ارشام من و ببینه از خوشحالی پس می افته!
رنگش از سرخی به کبودی می زد و پاشو عصبی تکون می داد...
پدرش قاشق و چنگال شو محکم انداخت تو بشقابش و گفت
-لا اله الا الله...
-حاجی خون سرد باش واسه قلبت خوب نیست!
ارشام پا شد و رفت هرچی صداش زدم جواب نداد.
-الهی گور به گور شه این دختره!
-مادر جون هم و دوست داشتند؟
-خدا نکنه نازلی بچه خواهرم هست ولی اصلا دختر خوبی نیست.
ارشام چرا باید دختری مثل اون و دوست داشته باشه!
فهمیدم که نمی خوان من بفهمم،سوال کردن بیشتر هم چیزی رو حل نمی کرد...
جواب سوالم دست ارشام بود که اون هم حرفی نمی زد!
مطمئن شدم که مسافرت شیراز و رفتار های اخیر ارشام به این دختره بی ربط نیست.
یعنی چی بینشون بوده؟
بعد از شستن ظرفا اومدم و تو هال نشستم.
-ببخشید دخترم شرمنده تو رو هم ناراحت کردیم.
-نه پدر جون این چه حرفیه!
-یاشو دخترم شوهر تو صدا بزن یخ زد بیرون بگو بیاد اتاقم کارش دارم.
-چشم پاشدم و پالتو مو پوشیدم و رفتم تو حیاط...
کنار استخر ایستاده بود و استخر خالی رو نگاه می کرد!
نزدیک اش رفتم و صداش زدم.
-ارشام...
-جانم عزیزم.
-چرا یهو رفتی چی شده؟
فقط به من نمی گی همه می دونن الا من!
برگشتم و چشمای نازش نگاه کردم...
-مهم نیست عزیزم!
-باشه نگو اخرش که من می فهمم...و صورت مو ازش برگردوندم!
-می دونی مهم ترین اتفاق زندگیمی!!
-هر چی سعی کردم که اخم کنم نشد،لبخند زدم و گفتم.
معلومه...
خندید و گفت انقد خوب نباش!
-بیا بریم پدرت کارت داره،یخ زدی از سرما!
دستم و گرفت و بوسید...
-بریم عزیزم.
ارشام نیم ساعت که تو اتاق پدرشه...
یعنی پدرش چیکارش داشت؟
در اتاق باز شد و ارشام اومد بیرون ولی چشم هاش قرمز بود...
یعنی گریه کرده؟
چرا هیچ کی چیزی به من نمیگه اخه...
-لباس تو بپوش بریم!
-حالت خوبه؟
-نگران نباش خوبم.
لباس مو پوشیدم و به سمت خونه حرکت کردیم...
وقتی رسیدیم ارشام رفت اشپز خونه و قرص سر درد خورد.
خیلی سوال تو ذهنم بود ولی ترجیح دادم نپرسم.
رفتم تو اتاق و لباس مو عوض کردم و دراز کشیدم رو تخت.
بعد از چند دقیقه ارشام اومد و لباس ها شو عوض کرد و کنارم دراز کشید.
دست شو زیر سرم گذاشت و بغلم کرد...یهو گفت شونه میاری؟
-الان..
-اره بد مگه!
می خوام شونه کنم برات ببافم.
پاشدم و شونه مو بهش دادم،نشستم و پشتم و بهش کردم...
اروم شونه می کرد،حس خیلی خوبی بود...
انقد تو خلسه شیرینی فرو رفتم که نفهمیدم کی بافت!
از پشت بغلم کرد...
منم سرم و گذاشتم رو سینه اش.
-چقد بهت میاد!
یاس؟
-جانم...
-خیلی دوست دارم،من و بخاطر این مدت ببخش!
ازت می خوام هر چی شنیدی...
-خب بقیه اش؟
-میشه همیشه عاشقم باشی!
-داری من و می ترسونی.
-کاش خیلی زود تر باهات اشنا می شدم!
انقد موها مو نوازش کرد که نفهمیدم کی خوابم برد...
ارشام:
سر میز شام وقتی یاس گفت دختر خالت اومده نفسم رفت مطمئنم که رنگم پریده بود...
نمی دونستم باید چیکار کنم.
یاس هر چی بیشتر می گفت حالم بد تر می شد!
اخرش پا شدم و رفتم تو حیاط...
سرمای بیرون از التهاب درونم کم می کرد.
نازلی اومده بود خونم پیش زنم...حالا من به یاس چی بگم!
کاش پام می شکست ولی به اون مهمونی نمی رفتم...
با صدای یاس برگشتم...چقد این دختر واسم عزیز و شیرین بود.از همون لحظه ی اولی که دیدمش...
دلم نمی خواست با گذشته ام ناراحت بشه و دل شکسته!
رفتم اتاق پدرم معلوم بود ازم عصبانی...رو مبل نشستم.
-یاس چی میگه،سر کله این دختره پیدا شده؟
-بله شیرین گفت بر گشته ایران.
قضیه عکس و نگفتم چون حالا که مطمئن شدم چیزی نیست نمی خواستم کسی بفهمه حتی پدرم!
-زنگ زد خونه مزاحمت درست کرد.واسه این که یاس نفهمه رفتیم شیراز،چند باری هم به گوشیم زنگ زده...حالام که رفته خونه می خواد ذره ذره دقم بده و دستم و مشت کردم.
-چرا به زنت چیزی نگفتی؟
-چی بگم ،بگم که بزاره بره!
-تو با این کارت ابروی من و بردی پسر دیر یا زود هم یاس می فهمه هم پدرش!
با شرمندگی سرم و پایین انداختم و اشک به چشمم نشست...
اشتباه من هم گذشته امو خراب کرد هم زندگی الان مو!
-شما بگین من چیکار کنم؟
پدر من نمی خوام بخاطر یه اشتباه تو گذشته یاس ناراحت بشه!
اگه بره...بغض جلو ادامه حرف مو ازم گرفت و اشکم به پایین ریخت!
-خجالت بکش داری گریه می کنی!
من پشتتم چون می دونم هرچی بود مال گذشته بوده.
زنگ بزن به این دختره ببین چی میخواد!
حالام پاشو برو زنت رنگ برو نداشت. مواظب اش باش.
با یاس برگشتیم به خونه ازش خجالت می کشیدم یاسم ساکت شده بود و چیزی ازم نمی پرسید!
لباسم و عوض کردم و کنارش دراز کشیدم. چقد مو های مشکی شو دوست داشتم مثل ابریشم بود بلند و نرم...
هوست شونه کردن به سرم زد،شونه شو اورد براش شونه کردم و بافتم...
انقد موها شو نوازش کردم تا بغلم خوابید.
صورت شو بوسیدم و به خودم فشارش دادم...
حاضر بودم هر چه قد پول می خواد بهش بدم ولی دس از سر زندگیم برداره.
من نمی خواستم یاس و از دست بدم...یاس فقط مال من بود!
****
صبح که چشم هام و باز کردم هنوز بغل ارشام بودم...
محکم من و گرفته بود دست و پا شو انداخته بود روم.
-ارشام ولم کن...خفه شدم بردار پا تو لهم کردی!
تو چرا سر کار نرفتی؟
-انقد حرف نزن بزار بخوابم!
-پاشو ساعت ده!
ارشام با تویم!
سرم و گرفت تو سینش و فشار داد همون طور حرف میزدم ولی هیچی به جز صدا های نا مفهوم از دهنم در نمی یومد!
ارشام بلند بلند می خندید...اخرش ولم کرد و گفت
-اخی نازی...
اخم کردم و گفتم خیلی بدی نزدیک بود خفه بشم!
-مگه من شلغمم که تو خفه بشی!
پاشدم،رفتم دست و صورتم و شستم و مسواک زدم.
رفتم اشپز خونه و زیر کتری رو روشن کردم...
ارشام اومد و پشت میز نشست.
-چرا نرفتی سر کار؟
-همین طوری!
-کلا تو مشکوک می زنی!
خندید و گفت.
-اره عزیزم از تو چه پنهان زن دارم از نوع یواشکی!
یه چشم و ابرو براش اومدم و گفتم جدا؟
از رو صندلی پا شد و امد بغلم کرد.
-نه عزیزم من غلط بکنم...دلم نمیاد اخه!
از تو بهتر مگه هست؟
-باشه ولم کن چای دم کنم،لوس نشو!
-یاس...
-جانم
-خیلی می خوامت.
-خب منم می خوام!
-پس موافقی؟
-چی میگی تو،موافق چی؟
لبم و کوتاه بوسید و گفت
-چی میشه صبحانه یاس بخوری...خیلیم خوش مزه تره!
-برو بابا بچه پرو...گرسنمه!
-منم گرسنمه خب فقط یاس باشه لطفا!!
خندیدم...مگه می شه زن باشی و در مقابل خواسته ی شوهرت،عشقت نه بگی!
****
بعد از نهار قرار شد خانواده ها مون برای شام دعوت کنیم.
رفتیم بیرون خرید هر چیزی که لازم داشتم برداشتم...
مرغ درست کردم با لازانیا کیکم پختم...
کم کم می اومدن اماده شدیم و چای دم کردم.
بعد از چند دقیقه اومدن...پدر مادر ارشام بودن در و باز کردیم و اومدن بالا براشون چای بردم.
دوباره صدای ایفون بلند شد.پدرم بود در و باز کردم.
-سلام پدر جون خیلی خوش اومدین.
-سلام دخترم.همه چی رو به راهه؟
منظورشو فهمیدم...بله خوبه.
-سلام سارا جون خوش اومدی.
-سلام دخترم خسته نباشی.
رفتم اشپز خونه و چای بردم...گفتیم و خندیدیم خیلی خوب بود.
رفتم تا میز شام و بچینم ارشام اومد و گفت کمک نمی خوای؟
-نه ممنون تو برو تنهان زشته!
-پدر مادر مونن انقد سخت نگیر خوشکلم!
ارشام رفت پشت سرش مادر جون و سارا اومدن.
-کمک نمی خوای دخترم؟
-نه ممنون سارا جون.
-ماشالله چه کردی عروسم.
راضی به زحمتت نبودیم دخترم.
-چه زحمتی.
با صدای ایفون به هم نگاه کردیم.
-مهمون داری یاس؟
-نه سارا جون کسی نبوده!
رفتم سمت ایفون، تعجب کردم دختر خاله ارشام!
-نازلی مادر جون!
-چی... اون اینجا چیکار می کنه؟
سارا گفت اشکالی داره مگه؟
-نه حاج خانوم اخه چون دعوت نداشته گفتم.
رو به اقایون گفتم نازلی خانوم ان!
ارشام پاشد و اومد.
-چرا باز کردی؟
-یعنی چی...نباید باز می کردم؟
-نه یاس نباید باز می کردی!
چرا بهم نگفتی که اینه!
-دختر خالته چرا این جوری می کنی تو!
زنگ واحد به صدا در اومد...
همین طور وایستادیم و هیچ کدوم باز نکردیم.
مادرش اومد و در و باز کرد...
نازلی با تعجب به خاله اش نگاه کرد...
-شما هم هستین خاله جون!
اومدم از ارشام یه سری بزنم اون که از من یه خبر نمی گیره!
مادر جون بغلش کرد و تو گوشش هر چی بود گفت چون نازلی اخم کرد...
اومد تو و در و بست با من سلام کرد و گفت.
-ببخشید عزیزم مزاحم شدم.
به ارشام نگاه کردم که اخم کرده بود.
-سلام،نه خیلی خوش اومدی.
دست شو برد سمت ارشام و گفت.
-سلام پسر خاله تحویل نمی گیری بی معرفت!
ارشام خیلی سرد جواب شو داد.
-دعوتت نکرده ام که بخوام تحویل بگیرم!
نازلی ضایع شد و دست شو جمع کرد...چه بد اخلاق!
رفت و پذیرای،صدای سلام کردنش با پدر ارشام می اومد و اقا جون خیلی راحت جواب شو داد.
انگار نه انگار همونی بود که دیشب سر میز شام چقد عصبانی شد.
ارشام اومد اشپز خونه و رو به سارا و مادر جون گفت.
-شما بفرماین من هستم کمک یاس می کنم...رفتن و ما دو نفر موندیم!
-خب بهم بگو چیکار کنم؟
-چی بین تو و دختر خاله ات هست؟
با اخم برگشت و گفت
-هیچی چی باید باشه!
-چرا همتون با اومدن اسم اش عصبانی می شین چه برسه به خودش!!
-یه دعوای قدیمی...هر چی کم تر بدونی بهتر!
بگو چیکار کنم؟
-مثل همیشه داری می پیچونی!
-یاس خواهش می کنم ازت تمومش کن!
الان که مهمون داشتیم نمی شد سوال پیچش کنم.
میز و چیدم ولی اون نشاط و سر حالی تو چهره ی هیچ کدوم شون نبود!
ارشام و پدر مادرش با اخم و من و پدر و سارا با تعجب از این رفتار ها...فقط گاهی نازلی حرفی می زد که هیچ کس بهش محل نمی داد!
بعد از شام پدر مادر ارشام قصد رفتن کردن...فکر کنم بخاطر حضور نازلی بود.
مادر ارشام با اکراه گفت.
-حتما با اژانس اومدی بیا ما می رسونیمت!
نازلی هم بدون هیچ مخالفتی رفت.
حدس زدن اینکه می خواستن از ما دورش کنن سخت نبود!
با ظرف میوه رفتم پذیرای و تعارفشون کردم.
پدرم از ارشام پرسید.
-مشکلی با خاله ات دارین پسرم؟
-بله متاسفانه مال گذشته است.
با هر کلمه اش بیشتر اخم می کرد انگار رفته بود به گذشته!
پدرم دیگه چیزی نپرسید و بعد از چند دقیقه رفتند.
درو بستم و بلند گفتم.
-عجب مهمونی شد!
زهر مار همه شد به لطف...
هنوز حرفم و تموم نکرده بودم،ارشام با صدای بلند گفت.
-انقد تیکه ننداز یاس،بسه دیگه!
-دروغ می گم همه چی خوب بود ولی با اومدن دختر خاله ات همه چی خراب شد.
چی بینتون که به من نمی گی؟
مثل همیشه سکوت کرد و هیچی نگفت.
تلفن اش زنگ خورد...جواب داد و پاشد رفت تو اتاق درم بست!
-سلام پدر.
-تو مگه بهش زنگ نزدی؟
-نه یادم رفت فراموش کردم!
-خیلی بد شد پیش پدر یاس بچه که نیست حتما فهمیده!
-اره سوال کرد ازم.
یاسم همه اش می پرسه،شک کرده نمی دونم چی بهش بگم!
-من با نازلی حرف زدم.
میگه من به ارشام چیکار دارم رفتم حالشو بپرسم!
این خون سردی نازلی من و می ترسونه!
دلم نمی خواد بگم ولی اخرش زنت می فهمه دیر یا زود!
-بعد از سکوت طولانی خدافظی کردم و تلفن و انداختم رو تخت جرئت گفتن به یاس و نداشتم...
ظرفا رو شستم و اشپز خونه رو مرتب کردم.
رفتم تو اتاق ارشام رو تخت نشسته بود و گوشی اش کنارش بود.
سرشو تو دست اش گرفته بود،معلوم بود خیلی ناراحت!
لباسم و عوض کردم و جلوی اینه نشستم و موها مو شونه کردم...
نگاه شو حس کردم ولی بهش توجه نکردم.
واقعا خسته شده بودم پنهان کاری تا چه حد!
مگه من بچه ام نفهمم.
چی می شد یکم خبیث بشم...یه رژ قرمز برداشتم و به لبم کشیدم و پاشدم لباس خواب حریر مشکی مو پوشیدم...
یه نگاه به ارشام انداختم.
تو چشم هاش یه برق خوشحالی بود.
یه پوز خند بهش زدم و رفتم رو تخت پشتم و بهش کردم و خوابیدم.
-این الان تحریم یاسی خانوم؟
داشتیم!!
جواب شو ندادم.
-یاس قهری الان؟
بازم سکوت کردم...
با صدای بلند گفت با تویم یاس!!
-هااا...چیه؟
-چرا جواب نمیدی؟
-مگه تو جواب میدی!
هر کاری که دلت می خواد می کنی...
چی بین تو اون دختراس؟
چرا بهم نمی گی!!
نگو ارشام من که اخرش می فهمم اون وقت من می دونم با تو!!
دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو سرم...
بعد از چند دقیقه از بالا رفتن تخت متوجه شدم پاشد لباس شو عوض کرد اومد یه گوشه تخت خوابید.
صبح که بیدار شدم ارشام رفته بود پا شدم و دست و صورت مو شستم و مسواک زدم.
چای درست کردم و یه فنجون واسه خودم ریختم.
منتظر شدم سرد بشه...
به بخار چای نگاه کردم و به فکر فرو رفتم...این چه وضع زندگی بود اخه!
چرا انقد پر ماجرا شده زندگیم؟
یعنی چی بین ارشام نازلی؟
نکنه هم و دوست داشتن...ولی اخه چرا مثل سگ و گربه ان پس؟
تلفن زنگ خورد...مادر جون بود.
-سلام مادر جون،خوبین؟
-ممنون دخترم تو خوبی؟
-خوبم.
-از دیشب که ناراحت نیستی عزیزم؟
-نه نیستم...ولی میشه بگین قضیه چیه!
-چیزی نیست دخترم...
میگم میای بریم بیرون، می خوام پارچه بخرم.
-یه نفس عمیق کشیدم...هیچ کی به من چیزی نمی گه!
نه شرمنده،حالم یکم خوب نیست باشه برای بعد.
زود خدافظی کردم و قطع کردم.
تو فکر این بودم که از امیر بپرسم حتما می دونه ولی نمی دونستم کار درستی هست یا نه!
ایفون زنگ خورد رفتم ببینم کیه...
نازلی بود با یه دست گل!!
حتما می دونه غیر مستقیم ازش می پرسم.
درو براش باز کردم...اومد تو.
-سلام خوش اومدی.
-سلام عزیزم بابت دیشب ببخشید،مهمونی تون و خراب کردم.
-نه این چه حرفیه...بفرماید بشینید.
رفتم اشپز خونه چای و کیک اوردم.
-ممنونم.
-نوش جان.
-می دونی یاسی جون من نمی دونم چرا انقد از من بدشون میاد اخه من کاری نکردم!
-خب دلیلش چیه؟
با ناز فنجون شو برداشت و گفت
-یعنی ارشام بهت نگفته؟
حس اضافه بودن بهم دست داد...حتی این دختره سیاهم داره تیکه می ندازه بهم،سرم و پایین انداختم و گفتم.
-نه من زیاد نمی دونم!
-البته حق داره که بهت نگه!
-دلم گواه بد می داد...
فنجون و گذاشت و پای چپ شو انداخت رو پای دیگه اش...یه لبخند زد و گفت.
-یه مدت زنش بودم...
دنیا رو سرم خراب شد...
این چی گفت زنش بوده،تنم یخ زد حس کردم قلبم نمی زنه چشم هام سیاهی می رفت...
-یعنی...یعنی چی؟
به سمتم خم شد و گفت.
-ارشام شوهرم بوده!
من عاشق ارشام ام ولی چون می خواستم برم خارج و ارشام موافق نبود از هم جدا شدیم...
ارشام قرار بود بخاطر من بیاد ولی چون خانواده اش راضی نبودن نیومد...این شد که جدا شدیم.
هیچ کدوم از حرف ها شو نمی شنیدم...
قلبم درد گرفت،دهنم تلخ و خشک بود.
به زور نفس می کشیدم...یه قطره اشک از چشم ام افتاد و از حال رفتم...
-چی شدی؟
یاس با تویم...چت شد دختر!
کیفم و برداشتم و خواستم برم،دوباره برگشتم نگاه اش کردم دلم سوخت...این دختر حقش نبود.
گوشی مو برداشتم و خواستم شماره ی ارشام بگیرم که پشیمون شدم ارشام اگه بفهمه زنده ام نمی زاره...
خونه ی خاله رو گرفتم...گوشی رو برداشت.
-سلام خاله منم نازلی،حال عروست بهم خورده بیا ببین چشه!
-چی...یاس چی شده ،کجای تو الان؟
-خونه ی ارشام دارم میرم بیا ببرش بیمارستان.
قطع کردم...خدا لعنتت کنه اخرش کار خود تو کردی.
حالا چه جوری به ارشام خبر بدم!
شماره شو گرفتم.
-الو سلام مامان خوبی؟
به یاس زنگ زدی هنوز ناراحته؟
الو مامان...هستی؟
-اره مادر هستم...
ارشام برو خونه تون حال یاس بد شده نازلی اون جا بوده!
-یا حسین...
سوئچ و برداشتم و سوار ماشین شدم...
با سرعت به سمت خونه حرکت کردم.
دختره کثافط اخر کار خود شو کرد...حالا چه خاکی تو سرم بریزم!
با دست محکم به فرمون زدم...
بخدا اگه زنم طوریش بشه به خاک سیاه می شونم اش!!
جلو خونه ترمز گرفتم و رفتم تو،سوار اسانسور شدم و هر لحظه اش اندازه ی یه قرن بود...پیاده شدم و درو باز کردم.
با کفش رفتم تو...با دیدن یاس که رو مبل از حال رفته بود هزار بار خودم لعنت کردم.
رفتم و بغلش کردم.
-یاس عزیزم.
اروم زدم تو صورت اش...رفتم یه لیوان اب قند درست کردم و بهش دادم.
پالتو و شال شو اوردم و تنش کردم...
یاس عزیزم چشم ها تو باز کن...
بغل اش کردم و رفتم پایین،گذاشتم اش تو ماشین و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
از خودم بدم اومده بود...مقصر منم!!
حالا چیکار کنم بهش چی بگم؟
خدا لعنتت کنه نازلی اون دفعه پدرم و راهی بیمارستان کردی حالا همه زندگی مو...
رسیدم و یاس و بغل کردم بردم اورژانس...
تمام تنم خیس عرق بود...قلبم تند می زد نمی تونستم رو پام وایستم...
همون جا نشستم و سرم و گذاشتم رو پام...
با صدای گوشی سرم و بلند کردم...
از جیبم در اوردمش،پدرم بود...من و می کشت!
-سلام.
-تو چه غلطی کردی؟!
مادرت چی میگه...
-بابا...
-بابا و زهر مار،چه بلای سر یاس اومده؟
من جواب پدر شو چی بدم!
کدوم بیمارستانی؟
ادرس و دادم و قطع کردم.
-همراه یاس کریمی...
-بله منم.
-دکتر می خواد با شما حرف بزنه!
-حال خانوم ام بهتر؟
-فعلا بهوش اومده...برید با دکتر حرف بزنید.
رفتم اتاق دکتر.
-سلام خسته نباشین.
شوهر خانوم کریمی هستم.
-بفرماید بشینید.
عینک شو جا به جا کرد و گفت.
-همسر شما خیلی جوان هستند.
این همه فشار عصبی مال چیه؟
شک بزرگی بهشون وارد شده!
-الان حالش خوبه؟
-بله بهتر هستن ولی حال روحی شون اصلا خوب نیست.
فشار زیادی به قلب شون اومده اگه دیر تر می رسیدین...
ممکن بود ایست قلبی کنه!!
الان هم باید تو محیط ارومی باشه و از هیجان دور...
خیلی مواظب اش باشین.
-عصبی دستم و تو مو هام کردم و کشیدم...
بدون خجالت از حضور دکتر گریه کردم!
مقصر من بودم، اگه طوریش بشه خودم و نمی بخشم...
-حالتون خوبه اقا؟
-بله ممنون.
با شانه های اویزان از اتاق دکتر اومدم بیرون...
پدرم و دیدم که دنبال منه!
من و که دید با قدم های بلند اومد سمتم.
خواست چیزی بگه که با دیدن حالم پشیمون شد!
مادرم دست مو گرفت و گفت.
-اروم باش مادر جون خوب میشه...
صدای پدرم بود که گفت
-ولش کن مگه سه سالش که بغل اش کردی...ول کن پسره بی غیرتو...
-حاج اقا الان وقت این حرفا است؟
-پس کی،شازده پسرت دختر مردم و اورد رو تخت بیمارستان!
با صدای پرستاری که گفت،می تونین چند لحظه مریض تون و ببینید. سرم و بلند کردم،ولی...ولی جرئت دیدن یاس و نداشتم!
-تو بشین خوش غیرت...من خودم میرم ببینم چه خاکی تو سرم بریزم!
مثل ترسو ها نشستم...دل این که تو چشم های اشکی و معصوم اش نگاه کنم و نداشتم...
شده بودم مثل بچه ها!!
-مامان من چیکار کنم؟
چه جوری یاس و بر گردونم!
اگه طلاق بگیره چی؟
دست شو گرفتم و گفتم،مامان حالا چه غلطی کنم...
چرا باید بخاطر گذشته این اتفاق برای زنم بیفته!!
مامان من دوست اش دارم.
-اروم باش پسرم...بزار بابات بیاد ببینیم چی شده!
رنگ به رو نداری ارشام،اروم باش.
محکم زدم تو گوشم و گفتم.
-بدرک زنم نزدیک بود ایست قلبی کنه من اروم باشم...
یاسم رو تخت بیمارستان من خر اروم باشم.
پاشدم و رفتم،به صدای مامان که اسم مو می گفت توجه نکردم.
اگه دستم به نازلی می رسید می کشتم اش!!
****
با شرمندگی وارد اتاق شدم...سرم به دست اش بود.
-رفتم کنار تخت اش دست شو گرفتم و گفتم خوبی دخترم؟
جواب امو نداد...فقط اشک بود که از گونه هاش سر می خورد...
-یاس دخترم من پیر مرد و بیشتر از این شرمنده نکن بابا جان.
حالت خوبه عزیزم؟
-ارشام کو؟
-روش نشد بیاد...کم مونده سکته کنه!
-ازش متنفرم...
-باشه دخترم هر چی که تو بگی!
-زنگ بزنین به پدرم بهش بگین بیاد.
-دخترم پدرت و ناراحت نکن...مرخص که شدی من خودم نوکرتم بیا خونه ی خودم هر وقت که خواستی همه چی رو بهت میگم!
-نمی خوام چای باشم که اونم باشه!
-خودم می شکنم پا شو اگه بخواد دور و برت بیاد.
-ممنون می خوام برم خونه ی خودمون.
-باشه دخترم هر طور راحتی...
هر چند من پیش پدرت شرمنده می شم ولی چشم.
من میرم بیرون به پدرت زنگ بزنم استراحت کن دخترم.
-از خودم و ساده بودنم بدم اومده بود...
اصلا فکر نمی کردم ارشام زن داشته باشه!
چقد دروغ تحویلم داد،چقد من و ساده و خر فرض کرد...
****
ماشین و روشن کردم و با سرعت به سمت خونه ی خاله حرکت کردم...
هر چی تو راه بهش زنگ زدم گوشی اش خاموش بود.
ترمز گرفتم و اومدم پایین.
دستم و گذاشتم رو دکمه ایفون با صدای خاله دستم و برداشتم.
-سلام توی ارشام جان بیا بالا خاله.
-نازلی کو؟
-اومد خونه چند ساعت پیش چمدون شو برداشت و گفت با دوستام میرم مسافرت!
-کجا،کجا رفت خاله؟
-نمی دونم به منم نگفت می دونی که از کاراش سر در نمیارم!
قرار شد رسید بهم خبر بده.
نا امید سوار ماشین شدم.
دستم و محکم زدم به فرمون اگه دستم بهت برسه فقط...
رفتم به سمت بیمارستان...پارک کردم و پیاده شدم.
پدر یاس با سارا به سمت ورودی بیمارستان می رفتند.
چشم هام و بستم و تو دلم گفتم حق با پدر من ترسویم!
رفتم تو پدرم داشت با حاج اقا حرف میزد...
مادرشم گریه می کرد...مادرم سعی داشت اروم اش کنه.
رفتم جلو و سلام کردم.
پدرش با اخم برگشت و یکی محکم زدم تو گوشم...
سرم و پایین انداختم و هیچی نگفتم.
صدای مادرش بود که می گفت،اینا چی می گن چه بلای سر بچم اوردی؟
هیچی برای گفتن نداشتم!
هم اونجا نشستم چقد دلم می خواست یاس و ببینم ولی...
با صدای پدرم سرم و بالا گرفتم.
-نازلی رو پیدا نکردی؟
-نه خاله گفته رفته مسافرت!
-رفتین پیش یاس حالش خوب بود؟
حتما ازم متنفره!
-اره دقیقا همین و گفت.
-بابا لطفا شما من و تنها نزارین اون یه اشتباه بود.
-تا وقتی بیمارستان من چی بگم.
****
در اتاق باز کردم دخترم رو تخت بیمارستان بود...
حاضر بودم خودم اینجا باشم ولی پاره ی تنم نه.
-یاس بابا بیداری؟
چشم هام و باز کردم.
-بابا جون...
-جون بابا عزیزم خوبی؟
-خوب نیستم بابا همه شون بهم دروغ گفتند.
بابا ارشام زن داشته!!
و دوباره به گریه افتادم.
-اخم کردم و گفتم،چی زن داشته!
-اره دختر خاله اش.
-همونی که دیشب اومد خونه اتون؟
-اره صبح اومد گفت زن ارشام بوده چون می خواسته بره خارج جدا شده!
یه مدت بود ارشام تغییر کرده بود هر چی ازش می پرسیدم بهم نمی گفت...همه شون می دونستن ولی ازم پنهان کردند بابا!!
دست شو گرفتم و گفتم
-تو فقط خوب شو دخترم اگه حق با این دختره باشه من می دونم و ارشام ولی بزار ببینم راست یا دروغ الکی قصه نخور بابا جان.
-من میرم بیرون،سارا بیاد پیشت نگرانت بود!
قربون دخترم بشم...پیشونی شو بوسیدم و اومدم بیرون.
رفتم پیش ارشام.
-پاشو بیا بیرون کارت دارم!
به پدرم نگاه کردم...
هیچ وقت حاج اقا رو انقد عصبانی ندیدم باید توضیح می دادم اگه نمی دونستن حقیقت چیه ممکن بود یاس و از دست بدم.
-چشم بریم.
با هم رفتیم بیرون...رو نیمکت سرد نشستیم.
-یاس چی میگه،تو زن داشتی؟
دختر خاله ات زنت بوده!
-یاس خیلی ناراحته،نه؟
-نباید باشه!
یاس گفت همه تون می دونستین،ازت پرسیده بهش نگفتی!
حالا این دختره اومده خونه ات گفته زنته!
می دونی اگه یه مو از سر دخترم کم شه چیکارت می کنم!
من فکر کردم پسر سالمی هستی من به یاس گفتم که تو خوبی من تائیدت کردم،جواب دخترم و چی بدم!
تو چرا قبل از ازدواج نگفتی؟
-روم نمی شه دیگه بهتون بگم پدر جون،بخدا قسم مال گذشته است اون زن من نیست غلط کرده دختره هرزه!
یه تار موی یاس و به هزار تا مثل اون عوض نمی کنم!
چیکار کنم یه تیکه از گذشته ام سیاه...
دلیل پنهان کاریم ام یاس چون عاشق اشم چون نمی خواستم این بشه ترسیدم بهش بگم!
-الان بهتر شد مثلا...اوردیش رو تخت بیمارستان!
-بغضم شکست و اشک هام پایین ریخت...
-جریان ازدواجت با اون دختره چی بوده؟
-پا شدم و با داد گفتم اون کثافط زن من نیست...زن من نیست!
پشتم و به حاج اقا کردم و به سمت ماشین حرکت کردم.
-اجازه هست بشینم پارسا جان؟
-بفرماین..
-با دکتر اش حرف زدم خدا رو شکر حالش بهتره... من شرمنده ات شدم حاجی!
این که بگم ارشام ببخشی زیاده خواهی یه ولی همه چی مال گذشته است.
ارشام عاشق دخترته،می میره براش...
رفت پی دختر خاله اش اگه دست اش به نازلی برسه می دونم که زنده اش نمی زاره چون این بلا رو سر زنش اورده!
-این بلا رو اون دختر نیاورده پسرت سر یاس اورده حاجی!
-هر چی دلت می خواد بگو هم خودت هم یاس،حق دارین ولی ندونسته قضاوت نکن حاج پارسا !!
-بگو تا بدونم ارشام که گذاشت رفت!
یاس می گه اومده خونه گفته زن و شوهر بودن چون قرار بوده بره خارج جدا شدن.
-لا اله الا الله...اینا چیه این دختر گفته.
این طوری نبوده دروغ گفته!
-چند سال پیش تو کار ارشام مشکلی پیش اومد.جون بود و مغرور قبول نکرد کمک اش کنم. خیلی ضرر کرده بود.
پریشون بود.دختر خاله اش از اول دختر خوبی نبود،به پرو پای ارشام می پیچید ولی ارشام هیچ وقت بهش محل نمی داد.
انقد پیله اش شد تا اخرش اینم به حرف اش گوش میده.
با هم میرن مهمونی،مثل این که به اسرار نازلی مشروب خیلی می خوره حالش بد میشه.
به گفته خود ارشام میگه رفتم طبقه بالا تو اتاق کمی استراحت کنم تا خوب بشم.
نازلی هم میبینه نیست دنبال اش میره تو اتاق رو تخت کنارش می شینه که بیدارش کنه، همون موقع پلیس می ریزه همه شون و دستگیر می کنه.
این دختر همین طوریشم حجاب درستی نداره چه برسه تو مهمونی!
با پدر نازلی رفتیم کلانتری که ولشون کنن،اونجا این دختره شلوغ بازی کرد که من دختر بودم و این اقا با هام رابطه داشته!
ارشام زیرش نرفت گفت من هم چین غلطی نکردم.
خلاصه فرستادن اش پزشک قانونی مشخص شد اصلا دختر نبوده!
یه هفته گذشت تا این که دوباره اومد در خونه و محل کار ارشام ابرو ریزی که،تو که من و نمی خواستی چرا با هام رابطه داشتی.
سر این قضیه انقد حرص و جوش زدم که قلبم درد گرفت و اوردنم بیمارستان.
زدم تو گوش ارشام و گفتم بیا اینم عاقبت با نازلی گشتن تا یه مدت با اصلا باهاش حرف نمی زدم.
خودشم پشیمون بود که چرا رفته.
انقد رفت و اومد که اخرش برای بستن دهنش خودم یه صیغه بینشون خوندم.
ارشام اصلا قبول نمی کرد ولی چون مادر نازلی ناراحتی قلبی داشت و فامیل بودیم من این کار و کردم تا جلو درو همسایه و فامیل دهن شو ببنده.
پدر مادرش از این کار خبر نداشتن وقتی فهمیدن خیلی ناراحت و شرمنده شدن.
پدرش کار ها شو درست کرد و فرستادش خارج،همین!
صیغه فقط چهار ده روز بود ارشام اصلا پا شو خونه نزاشت.
چون واقعی نبود ارشام به یاس نگفت ترسد باور نکنه یا بره.
اون دختره هم فقط دنبال خراب کردن زندگی ارشام و یاس بود.
واقعیت اینه حاجی حالا تصمیم گیری با یاس...
****
-بعد از سه روز مرخصم کردن...
حالم از بیمارستان بهم خورده بود.
خوشحال بودم که بر گشتم خونه تو این سه روز ارشام ندیدم ولی بابا گفته بود بیمارستان و اصلا خونه نرفته.
نمی دونم چرا دلم برای نامرد تنگ شده بود...
با یاد اوری ارشام و نازلی دوباره گریم گرفت...
زود با دستم اشک امو پاک کردم چرا باید برای یه ادم دروغ گو گریه می کردم و دلم تنگ می شد!
-دیگه حرفی از ارشام زده نشد،فکر کنم همه ملاحضه مو می کردن
چقد بدبخت شده بودم.عجب زندگی چهار ماه گذشته باید بفهمم شوهرم زن داشته!
خودش زن داشته و بخاطر چند تا عکس اون رفتار و با من کرد...
چقد ساده و احمق بودم که نفهمیدم!
-مامان هر چی اسرار کرد خونه شون نرفتم اومدم خونه ی خودم.
وقتی رسیدم و رفتم تو هنوز فنجون و کیک رو میز بود...
با عصبانیت برداشتم شون و انداختم سطل اشغال.
رو مبل نشستم و به خونه ی سوت و کور نگاه کردم...
بدون یاس دلگیر بود!
تموم این چند روز کارم شده بود نگاه کردن به عکس های یاس!
-گوشی مو از جیبم در اوردم و عکسی که تو شیراز با ادم برفی گرفتیم و نگاه کردم چقد یاس تو عکس خوشحال بود.
گوشی رو مثل شیئه با ارزشی رو سینم فشار دادم...
چقد دلم براش تنگ شده بود.
چقد برام عزیز بود.
وقتی به حال یاس و دل شکسته اش فکر می کردم از خودم متنفر می شدم.
با صدای زنگ گوشی از خودم جداش کردم.
-سلام شیرین.
-سلام معلومه شما ها کجا هستین؟
-چرا چیزی شده؟
-تازه می پرسی چی شده!
خونه تون و جواب نمیدین،یاس جواب نمی ده خودت خاموشی مامان جواب درستی بهم نمیده...چی شده؟
-هیچی من بیچاره شدم نازلی گند زد به زندگیم!
-چی...درست شنیدم!
دیگه بغضم و نتونستم نگه دارم گریم گرفت و گفتم.
-شیرین زنم رفت...یاسم رفت!
نازلی بهش گفته بدبخت شدم حالش بهم خورد سه روز بخاطر من خر بستری شده.
شیرین من چه خاکی تو سرم بریزم؟
-الان یاس کجاست گوشی رو بده بهش.
-نیست رفت خونه ی باباش گفته ازم متنفره...دوسم نداره من بدون یاس دق می کنم!
-خدا مرگم بده الاهی زلیل شه این دختره!
رامین سر کار بیاد من میام تهران عزیزم نگران نباش.
****
-دو روز از اومدنم به خونه میگذره صبح سارا بیدارم می کنه و با هم شیرینی درست می کنیم تا وقتی بابا بیاد...شام می خوریم و بعدش من و اتاق و تنهای و هزار تا فکر!
امروز می خوام از بابا بپرسم بعد یه تصمیم درستی بگیرم...
نمی تونم رفتار اخیر ارشام و ندیده بگیرم.
گوشی مو هم خونه ارشام جا گذاشتم...از حرف خودم خنده ام گرفت تا چند روز پیش خونه مون بود ولی الان...
-انقد فکر نکن یاس!
-نمی تونم سارا جون زندگیم رو هوای شوهرم زن داشته،بهم دروغ گفته فکر نکنم...
اخه از چی اون عفریته خوشش اومده!
-الاهی قربونت شم هنوز که چیزی معلوم نیست.
شاید اون دختره دروغ گفته!
تو که نباید باور کنی...
ندیدیش یاس چطور بغل مادرش گریه می کرد باور کن من دیدم اش شک کردم از اون ارشام خوش تیپ چیزی نمونده بود!
باید حرف های اونم گوش کنی!
-بابا واسه نهار میاد؟
-اره فکر کنم.
لحظه شماری می کردم که بابا بیاد تا از دست این فکر ها خلاص بشم.
از شانس بدم زنگ زد و گفت نمیاد.
بعد نهار رفتم اتاقم و خوابیدم.
ساعت هفت بود که بیدار شدم دیدم بابا رو مبل نشسته!
-سلام بابا چیزی شده؟
-نه دخترم.
-کی اومدین؟
-یه ده دقیقه ای میشه اومدم بالا بیدار شدی با هم حرف بزنیم.
-ببین عزیزم اینکه تو این چند روز حرفی نزدم و کسی خونه نیومده...چون من نخواستم!
پس فکر نکنی من بیخیالم یا کسی نیومده عیادتت!
دکتر گفت باید از هر تنش و هیجانی دور باشی!
پدر و مادرش خیلی زنگ زدند و حال تو پرسیدند و شرمنده از این اتفاق!
ارشامم روش نشده بیاد...تو بیمارستان که خیلی پریشون بود!
-من با ارشام همون روز تو بیمارستان حرف زدم گفت دلیل پنهان کردنش تو بودی نمی خواسته ناراحت بشی...
اخرشم عصبانی شد و با داد گفت اون دختره زن من نیست و رفت!
ولی پدرش اومد و همه چی رو برام توضیح داد!
من هر چی رو که شنیدم بهت میگم دخترم تصمیم با تویه فقط عاقلانه تصمیم بگیر!
این مثل پنهان کردن امیر از ارشام...ولی در هر صورت کار خوبی نکرده ولی اینم بدون همه چی مال گذشته است.
اون دختر بهت دروغ گفته...
-نیم ساعت بود که پدر حرف ها شو گفت و رفت...
اگه بگم خوشحال نشدم که علاقه ای بینشون نبوده و زن نداشته دروغ گفتم!
ولی مهمونی و اینکه گفته با هم رابطه داشتن...!!
پا شدم و دست و صورتم و شستم و رفتم پایین...
****
-ارشام حالا چرا سر کار نمیری؟
این طوری که حوصله ات سر میره!
-سرکارم همینه،حوصله ی اونجا رو هم ندارم!
-پاشو جون شیرین، بریم خونه بابا من ارام و نیاوردم که با هم برگردیم.
-قسم نده.
-پاشو ارشام...
-باشه صبر کن اماده بشم.
با شیرین رفتیم خونه ی بابا...حتی حوصله ی شیرین کاری ارامم نداشتم!
مادرم به صورت اش زد و گفت.
-خدا مرگم بده این چه قیافه ای پسر؟
چرا این کار و با خودت می کنی؟!
-مامان ول کن تو رو خدا !
اگه می خوای شروع کنی الان برگردم!
-اخه عزیزم من نگرانتم...
-یاسی رو می تونی برام بیاری؟
من خوب میشم برو بگو غلط کرد...
رفتم بالا تو اتاقم و بدون شام خوابیدم...
-ارشام پاشو دیگه صبح شده!
چقد می خوابی نکنه معتاد شدی؟
-شیرین برو بیرون...چه خبرته!
پتو رو از روش برداشتم و گفتم.
-پاشو یه خبر خوب برات دارم!
-چی؟
-بابا رفته خونه ی یاس باهاش حرف بزنه.
-پا شدم و گفتم واقعا؟
-اره مامان گفت.
****
-یاس پاشو عزیزم...پدرت زنگ زد گفت حاج حسین میاد باهات حرف بزنه.
-چی می خواد بگه؟
-من نمی دونم پاشو دست و صورت تو بشور بیا پایین.
صبحانه مو خوردم و منتظر شدم بیاد...
-یک ربع هست که پدر ارشام اومده .سارا رفت اشپز خونه تا راحت باشیم.
همه ی حرف های پدرم و گفت و اینکه خیلی شرمنده است.
گفت ارشام سر کار نمیره و گوشه گیر شده!
حتی ازم خواست اگه باور ندارم برم با پدر و مادر نازلی حرف بزنم.
سکوت کردم و هیچی نگفتم.
-خب دخترم چی میگی...برگرد سر خونه و زندگیت روی من پیر مرد و زمین ننداز!
من میدونم که ارشام چقد خاطر تو می خواد.
-اره مشخصه از پنهان کاریش و اینکه حتی یه زنگم نزده!
-خوب روش نمیشه بهت زنگ بزنه خیلی خجالت زده شده!
یاس دخترم نکنه یه وقت می خوای جدا شی؟
-سرم پایین انداختم و گفتم.
من نمی دونم...اون حق نداشت این همه بهم دروغ بگه!
چقد ازش پرسیدم ولی بهم نگفت!
همه تون می دونستید ولی نگفتین...
-ارشام از نازلی متنفره چه برسه به این که زنش باشه!
_نمی دونم چرا انقد از این کلمه بدم می اومد...
تو دلم گفتم اصلا اون غلط کرده که زن ارشام باشه...
میمون بی ریخت!
-حیف زندگی تونه دخترم تو خانومی کن و ببخش!
شما عاشق هم هستین این مشخصه پس درست تصمیم بگیر!
-خب من برم دخترم استراحت کن مزاحمت نمیشم!
-مراحمین.
-ارشام می تونه بیاد دیدنت؟
-هر چند دلم براش تنگ شده بود ولی با اخم گفتم.
نمی خوام ببینمش!
-باشه،شیرین و مادرش که می تونند بیان؟
-این چه حرفی بله اقا جون...خوشحال میشم ببینمشون.
-باشه دخترم پس فعلا خداحافظ.
-بسلامت خداحافظ
نشستم واقعا نمی دونستم چیکار کنم...
سارا اومد کنارم نشست و دستم و گرفت.
-هنوز از ارشام ناراحتی؟
-می دونین حق با پدرمه من چون از امیر چیزی نفهمه بهش دروغ گفتم چون نمی خواستم ناراحت بشه بخاطر چیزی که گذشته!
حالا ارشامم همون کار و کرده...
ولی اون بخاطر عکس من و زد،ولی حالا حتی نیومد ازم معذرت بخواد!
-خب نیومده چون خجالت می کشه بعدشم تو که نمی خوای ببینیش!
اون ارشامی که من دیدم عاشقته!
درست نیست انقد کشش بدی.
****
-سلام پدر رفتین پیش یاس؟
خب چی شد؟
چی...نخواست من و ببینه!
باشه ممنون خداحافظ.
-چی شد ارشام بابا چی میگه؟
-هیچی نمی خواد من و ببینه!
تو و مامان کی میرین پیش یاس؟
-عصر...
-اگه یادم رفت تو یادت باشه قبل از اینکه برین،برم خونه خودم یه چیزی بهت بدم ببری برای یاس!
-چی؟
-گوشی و یه پاکت!
-تو پاکت چی داره؟
-فضولی مگه...عکس چند روز پیش چاپش کردم.
میشه رفتی باهاش حرف بزنی ببینی چرا نمی خواد من و ببینه!
-اره عزیزم حتما...
-رو مبل دراز کشیدم و بغض کردم...
خوش بحال تون که میرین پیش یاس...دلم براش تنگ شده !
-الاهی...قصه نخور داداش درست میشه!
-ساعت پنج بود که ارشام من و مادر و رسوند خونه ی پدر یاس.
گوشی شو با پاکت بهم داد و گفت.
_ یادت نره بهش بدی!
-باشه.
-من منتظر تون می مونم شیرین.
-نه برو هر وقت خواستیم برگردیم بهت زنگ می زنم.
-نه هم اینجا هستم.
-باشه مجنون!
از ماشین پیاده شدیم و دکمه ی ایفون زدم...
صدای خود یاس بود که گفت.
-سلام بفرماین تو.
ذوق زده به ارشام نگاه کردم و اشاره کردم شیشه رو پایین بده!
-چی شده؟
نزدیک تر رفتم و گفتم.
-یاس...
در و باز کرد و اومد پایین...
مادر گفت.
-شیرین بیا دیگه تو که هنوز هم اونجا موندی!
-مامان تو برو من کیفم و جا گذاشتم الان میام.
در و بستم و دوباره ایفون زدم.
-جانم باز نشد شیرین؟!
به ارشام نگاه کردم...یه لبخند زده بود و گل از گلش شکفته بود!
دلم به حالش سوخت.
-شیرین باز نشد؟
-چرا...چرا عزیزم اومدم.
برگشتم دیدم ارشام با انگشت اشک شو پاک کرد...
در و بستم و رفتم تو...
-خوبی دخترم؟
من شرمنده ات شدم.
-ممنون مادر جون...این چه حرفیه نگین این طوری!
-می خواستم زود تر بیام حاجی نذاشت گفت فعلا یکم استراحت کنی!
من می دونم بد کرده ولی بچم پشیمون!
-مامان باز شروع کردی،ما اومدیم حال یاس و بپرسیم.
ناراحتی براش بده!
-چیکار کنم خب نمی تونم ببینم...
بچم اونجا عروسم اینجا !!
سارا با سینی چای اومد و تعارف شون کرد.
شیرین اومد کنارم نشست و گفت.
-خوبی یاسی جون؟
-ممنون بهترم.
-من نمی دونستم بهم نگفتند.اخرش ارشام بهم گفت زود اومدم تهران...خیلی متاسفم عزیزم!
-مرسی.
-میشه لطف کنی بریم اتاقت با هم حرف بزنیم؟
-اره چرا که نه!
با شیرین رفتیم بالا تو اتاقم.
نشستم رو تخت شیرینم کنارم نشست.
-چون می دونستی اون روز تو ماشین گفتی بچه زندگی تون و پایدار تر می کنه؟!
-ببخشید این خواست ارشام بود...
من می دونم که ارشام چقد دوستت داره!
یاس از اون ارشام مرتب هیچی نمونده!
نازلی همیشه چشم اش دنبال ارشام بوده...
حالا هم می خواد زندگی شو خراب کنه.
حرف ها شو باور نکن اون یه دروغ گوی به تمام معنا است!
ارشام دلش برات تنگ شده...با هم حرف بزنین این طوری چیزی درست نمیشه!
در کیفم و باز کردم و گوشی و پاکت و دادم به یاس.
-اینا مال تو یه ارشام داد!
-گوشم بود...در پاکت و باز کردم!
یه لبخند اومد رو لبم...عکس من و ارشام با ادم برفی!
چقد بهمون خوش گذشت...چشم هام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم!
-خب من برم عزیزم خداحافظ.
-ممنون که اومدی...خدافظ.
شیرین رفت و درو بست...گوشم خاموش شده بود پا شدم زدمش به شارژ.
عکس و برداشتم...چقد دلم براش تنگ شده بود!
هنوزم عاشق اش بودم...
از این که همه گفتتد پریشون و بهم ریخته خوشحال شدم چون براش مهم بودم!
دلمم خنک شد...حقشه تا اون باشه دروغ نگه بهم.
دوباره عکس و برداشتم و بوسش کردم...گریم گرفت!
چقد دلم براش تنگ شده...
****
با سارا خداحافظی کردیم و اومدیم.
ارشام سرش رو فرمون بود...چقد این دو نفر عاشق هم هستند!
زدم به شیشه،قفل درو باز کرد و نشستیم.
-چی شد مامان حال یاس خوب بود؟
لاغر که نشده!
-نه پسرم خوب بود.
-بهش دادی شیرین؟
-اره...فکر کنم دلش برات تنگ شده!
****
بعد از شام پدر گفت.
-خب دخترم نمی خوای اشتی کنی؟
-نمی دونم.
-ببین یاس هر تصمیمی که بگیری برام قابل احترام ولی یادت نره همه چی مال گذشته بوده نه الان!
حرف های حسین برام قابل قبول ولی من بازم رفتم با خانواده ی دختره حرف زدم خیلی عذر خواهی کردند و گفتند هیچی بینشون نبوده!
حالا خودت می دونی.
رفتم تو اتاقم و گوشی مو روشن کردم.یه پیام از سمت ارشام داشتم!
-سلام عزیزم معذرت می خوام که بهت دروغ گفتم ترسیدم دلت بشکنه و تنهام بزاری!
چیزی بین من و اون دختر نبوده و نیست.
دلم خیلی برات تنگ شده روم نشد بیام به دیدنت!
لطفا من و ببخش و برگرد خسته شدم بسکه عکس ها تو نگاه کردم.بابت این اتفاق متاسفم!
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم ارشام بود.
جواب ندادم...قطع شد!
دوباره زنگ خورد...
با تردید جواب دادم.
-بله چرا زنگ زدی؟
با تو هستما...
نمی خوای حرف بزنی!
ارشام قطع کنم؟!
-نه عزیزم قطع نکن!
دلم برای صدات تنگ شده بود...
یاس!
خیلی جلوی خودم و گرفتم تا بهش جان نگم...
-بله..
-می تونم بیام دیدنت؟
-نخیر نمیشه اقای دروغ گو!
-من معذرت می خوام نمی خواستم بهت دروغ بگم!
یاس من چند روز خونه نرفتم...
دلم نمی خواد تنهای اون جا برم!
خواهش می کنم برگرد!
-باشه بیا می خوام باهات حرف بزنم.
-الاهی قربونت شم الان میام نیم ساعت دیگه اونجام!
پا شدم و دست و صورتم و شستم و مسواک زدم.
مو ها مو شونه زدم و دم اسبی بستم.
خودم و تو اینه نگاه کردم...
کمی لاغر تر شده بودم!
رفتم پایین.
-سلام سارا جون.
-سلام عزیزم...بیا صبحانه بخور.
-ممنون.
ارشام زنگ زد می خواد بیاد اینجا...
-کار خوبی کردی عزیزم.
نزار این اتفاق خیلی بینتون فاصله بندازه!
سر نیم ساعت ارشام اومد و سارا درو براش باز کرد اومد اشپز خونه و گفت.
-ارشام اومد برو دخترم!
نمی دونم چرا خجالت می کشیدم!
-چشم میرم.
از اشپز خونه اومدم بیرون...
رو مبل نشسته بود...پشتش به من بود!
رو بروش نشستم و گفتم.
-سلام.
-سلام عزیزم...
سر تا پام و نگاه کرد و گفت.
-لاغر شدی!
بهش نگاه کردم خودشم لاغر شده بود و نا مرتب!
-ازم بدت میاد؟!
-تو چی فکر می کنی؟
سر شو پایین انداخت و بعد از سکوت طولانی گفت.
-من و ببخش یاس!
-حق نداشتی ازم پنهان کنی!
چقد ازت پرسیدم...ولی بهم نگفتی!
-ترسیدم ناراحت بشی و بری!
-الان نشدم،نرفتم!
بد جنس شدم و گفتم.
-یا فقط می خواستی راهی بیمارستانم کنی؟!
-بغض کرد و گفت.
-یاس...
دلم براش سوخت...
از حرفم پشیمون شدم!
-من نمی خواستم اتفاقی برات بیفته!
اون همه چی رو بهت دروغ گفته!
برای اینکه زندگی مون و خراب کنه...
سارا با سینی چای اومد و کنارم نشست.
-بفرماید پسرم سرد میشه!
-ممنونم.
-نوش جان...نهار پیش ما بمون!
زنگ میزنم حاجی هم بیاد.
ارشام خوشحال شد از برق چشم هاش مشخص بود!
ولی چی میشد اون همه من و پیچوند حالا من حال شو بگیرم!؟
-نه سارا جون اقا ارشام چای بخوره میره کار داره!
ارشام نا امید بهم نگاه کرد و گفت.
-بله من مزاحم نمیشم!
بعد از چای رفت.
سارا رو به من کرد و گفت.
-چرا اون طوری باهاش حرف زدی یاس گناه داشت!!
-حقش بود...
-تو چرا این طوری شدی؟
با لجبازی دوباره گفتم.
-حقش بود!
بعد از نهار شیرین بهم زنگ زد و گفت.
-سلام عزیزم خوبی؟
-سلام مرسی.
-میگم یاسی جون میای بریم بیرون؟
ارام میدم به مامان با هم بریم.
-باشه میام.
-پس فعلا خداحافظ.
-خداحافظ.
یه دوش گرفتم زود اومدم بیرون.
جین مشکی با شال هم رنگش و پالتوی قرمز مو پوشیدم.
از همیشه بیشتر ارایش کردم...
یه رژ قرمز جیغ به لبم کشیدم و منتظر تماس شیرین شدم.
بعد از چند لحظه زنگ زد و گفت تو کوچه منتظر!
با سارا خدافظی کردم و رفتم.
از تو حیاط گذشتم و درو باز کردم...
چشم هام تو چشمای ارشام قفل شد!
رفتم پیش شیرین و گفتم.
-این اینجا چیکار میکنه؟!
شیرین اومد پایین و گفت.
-سلام عزیزم.
-سلام..
من نمیام!
قرار شد تنها بریم!
نه با این!
شیرین خندید و گفت.
-این چیه اخه؟!
بابا شوهرت هاااا
به ارشام نگاه کردم که هنوز نگاه اش به من بود و کم کم اخم کرد!
-حالا هر چی من نمیام!
-لج نکن می خوایم دور بزنیم...
بد راننده مون باشه هوای به این سردی!
دوباره ارشام نگاه کردم هنوز خیره لبم بود اخم داشت...
با خودم گفتم.
-دلم که براش تنگ شده!
هم می بینمش...هم حرص شو در میارم!
-باشه میام.
عقب نشستم که شیرین گفت.
-چرا اونجا تو بیا جلو!
-راحتم.
ماشین روشن کرد و راه افتاد...
تو مسیر انقد نگاه ام کرد که اخر شیرین گفت.
-ارشام جلو تو نگاه کن به کشتنمون ندی داداش!
رسیدیم و ارشام ماشین و پارک کرد.
اومدیم پایین...
ارشام اومد کنارم و بازو مو گرفت و فشار داد...
-هیییی چه خبرته!
ولم کن درد گرفت!
-برو پاکش کن!
خودم و به نفهمیدن زدم و گفتم.
-چی رو پاک کنم؟!
-یاس من و عصبانی نکن...
برو رژ تو پاک کن!
-نمی خوام به این قشنگی چرا پاک کنم!
با حرص نگاه ام کرد و چشم ها شو بست و نفس عمیق کشید!
-از کنارم تکون بخوری من می دونم با تو!
با صدای شیرین بر گشتیم.
-چرا هم اونجا وایستادین!
بیاین دیگه!
شیرین چند تا لباس برای ارام خرید...
ویترین نگاه می کردم که ارشام دستم و گرفت و گفت.
-یاس این ببین!
چقد قشنگه!
-خب چیکار کنم که قشنگه؟!
برات بخرم!
و یه لبخند زدم...
-تو نمی خوای تمومش کنی!
چرا مسخره می کنی؟!
من یه غلطی کردم ول کن جان پدرت!
-جون پدرم من و قسم نده هااا
-باشه...
حالا بیا ببین چقد نازه!
یه لباس دخترونه بود...
تاپ سفید با دامن چین دار قرمز!
-اره خیلی قشنگه!
-بریم بخریمش؟!
-می خوای چیکار؟!
حالا کو بچه...
شیطون نگاه ام کرد و گفت.
-تو منت سر من بزار برگرد خونه...بچه اش با من!
با اخم نگاهش کردم و گفتم.
-بی ادب پرو!!
-یاس برگرد دیگه غلط کردم خب شد؟!
نگاهش کردم...
خودمم دلم برای خونه تنگ شده بود.
الان دو هفته بود که خونه ی پدرم بودم!
-شب بیام دنبالت؟
-نمی دونم!
-یعنی چی نمی دونی عزیزم!
سکوت کردم و هیچی نگفتم.
-باشه مجبورت نمی کنم بیا بریم این و بخریمش!
شام و بیرون خوردیم اگه راست شو بخوام بگم خیلی بهم خوش گذشت!
ارشام من و رسوند و لباس و بهم داد و گفت.
-این و یادت نره بگیرش!
-ممنون.
خداحافظ.
با شیرین خداحافظی کردم و رفتم تو.
-سلام بابا جون.
-سلام دخترم.
-پس سارا جون کجاست؟!
-خوابش می یومد رفت بخوابه.
بیا بشین دخترم.
با شیرین رفتی؟
کنار بابا نشستم و گفتم.
-نه...خوب یعنی اره ولی ارشام هم بود.
-چی گفت؟
صادقانه گفتم.
-گفت غلط کردم جون پدرت برگرد!
یه لبخند اومد رو صورتش و گفت.
-قدمت سر چشم هام...
ولی نمی خوای برگردی؟!
فکر نمی کنی قهر کافی باشه!
-یعنی برگردم!؟
-نظر من مهم نیست خودت چی دوست داری؟
-خب وقتی فهمیدم اون دختره دروغ گفته خوشحال شدم.
-دوستش داری؟
خجالت کشیدم و سرم پایین انداختم و هیچی نگفتم.
-پاشو برو بخواب فردا بهش زنگ میزنم.
اومد دنبالت برو دیگه کشش نده!
هیچ وقتم سر کوفت این مدت و بهش نزن!
منظورم و می فهمی؟
-بله چشم.
-افرین دخترم حالا برو بخواب.
با خوشحالی رفتم اتاقم.
دستام و بهم زدم و گفتم.
-اخ جون فردا میرم خونه ی خودم...
پیش ارشام!
خودم از حرفم خنده ام گرفت...چقد بچه پرو شدم!
ارشام به گوشیم پیام داده بود...
-خوب بخوابی خوشکلم.
یه سوپرایز دارم برات تو فقط برگرد!
با خودم گفتم یعنی چی؟!
هر چی فکر کردم ذهنم به چیزی نرسید...
با خوشحالی لباس عوض کردم و خوابیدم.
با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم...
شماره رو نمی شناختم!
جواب دادم.
-بله بفرماین؟
-خوشحالم طوریت نشده!
بهتری؟
یکم فکر کردم،نمی شناختم اش!
-ببخشید شما؟!
-نازلی هستم.
از عصبانیت پتو رو تو دستم فشار دادم...
بخاطر همین سیاه سوخته زندگیم بهم ریخت!
-چی می خوای؟!
چرا زنگ زدی!
-خب من انقدرم بد نیستم زنگ زدم حال تو بپرسم!
گوشیت خاموش بود نگرانت شدم...
خونه ی پدرتی؟
-به تو ربطی داره!؟
-نه ولی فکر نکنم دیگه با ارشام باشی!!
...شایدم برگردی،اخه ارشام خیلی جذابه!
دل کندن ازش سخته...
-دختره کثافط ببند دهن تو به تو ربطی نداره من چیکار کنم!
-من زنگ زدم حال تو بپرسم ولی حالا که انقد بد اخلاقی بزار حقیقت و بهت بگم!
حتما بهت گفتند جریان چی بود...
ولی با کمی تغیرات!
-من از ارشام حامله بودم!!
شانس اورد سقط شد..و گرنه الان من به جای تو،تو بغلش بودم!
بچه مونم می رفت مهد!
-ضربان قلبم تند شد و دستام عرق کرد بود...
-چی شدی قش نکنی باز!!
و بلند خندید...
خب حقیقت این عزیزم.
حالا برو بخواب!
-گوشی از دستم افتاد و اشکم چکید رو صفحه اش...
انقد تو این مدت فکر کردم و از ارشام دروغ شنیدم که نمی دونستم حرف هاش راست یا دروغ...
نکنه ارشام بازم بهم دروغ گفته؟!
اگه نازلی راست بگه چی؟
حالم اصلا خوب نبود...خیلی بهم ریختم.
مغزم هنگ کرده بود!
در اتاق باز شد و سارا اومد تو...
-یاس عزیزم...چی شده چرا گریه می کنی؟!
با تو هستم چرا ساکتی!
ارشام پایین...
با شنیدن اسم ارشام با خشم پا شدم و همون طور نا مرتب با تاپ و شلوارک و مو های بهم ریخته رفتم پایین!
-یاس کجا میری چی شده اخه!
به سارا توجه نکردم و از پله ها پایین رفتم...
رو مبل نشسته بود و چای کوفت می کرد!
با صدای بلند گفتم.
-پاشو برو بیرون از خونه پدرم!
پا شد و با تعجب نگاه ام کرد...
-چی شده عزیزم؟!
-خفه شو لطفا...برو بیرون!
-خدا مرگم یاس این چه طرز حرف زدن با شوهرته؟!
با جیغ گفتم.
-این شوهر من نیست...
منتظر داد خواست طلاق باش!
-یعنی چی یاس؟!
بگو چی شده!
-سوپرایزت این بود...
جلو رفتم زدم به سینش و گفتم.
-برو از این جا...
-خب بگو چی شده؟!
دسته گلش و برداشتم و کوبیدم تو صورتش...
سارا اومد و دستم و گرفت و گفت.
-چیکار میکنی تو دختر؟!
-هیچکار من فقط طلاق می خوام!
ارشام با اخم و تعجب از این رفتارم نگاهم میکرد.
-هه...طلاق وایستا که بدم پس!
موهات رنگ دندونت بشه خبری از طلاق نیست!
اون پنبه رو از گوشت در بیار که من طلاقت بدم.
-به جهنم نده...
تو هم کور خوندی من پام و بزارم تو اون خونه!
-داری شور شو در میاری یاس!
کاری نکن برم گواهی عدم تمکین بگیرم به زور ببرمت خونه!
از عصبانیت نفس نفس میزدم...گفتم.
-برو بیرون دیگه ام پا تو اینجا نمیزاری!
-پسرم من ازت عذر میخوام تو فعلا برو نمیدونم چشه!
رفتم بالا دیدم داره گریه میکنه.
رفتم نزدیک یاس و بازو شو گرفتم...
-عزیزم بگو چی شده که انقد عصبانی هستی؟
بازوم و محکم از دستش کشیدم بیرون و با صدای بلند گفتم.
-به من دست نزن!
برو بیرون...
****
ارشام رفت و سارا زنگ زد به بابا بیاد.
رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم.
رو تخت نشستم.
واقعا داشتم دیونه میشدم!
فکر این که ارشام با اون عفریته باشه حالم و بهم میزد چه برسه به این که ازش حامله باشه!
دراز کشیدم و مثل جنین تو خودم جمع شدم.
گوشیم زنگ میخورد...
حتما یا ارشام یا شیرین.
بهش توجه نکردم و چشم هام و بستم...
بعد از مدتی با صدای پدرم که صدام میزد چشم هام و باز کردم.
-یاس دخترم...باز کن درو!
مگه دیشب با هم حرف نزدیم چرا ارشام بیرون کردی؟!
درو باز کن دخترم.
پا شدم و درو باز کردم.
-سلام بابا.
-سلام عزیزم...سارا چی میگه!
تو ارشام بیرون کردی!
از رفتارم خجالت کشیدم...ولی اون موقع خیلی عصبانی بودم.
-اره بیرون کردم...
-چرا؟
-نازلی زنگ زد..
-خب چی گفت؟
با بغض گفتم.
-گفت از ارشام حامله بوده...
منم عصبانی شدم بیرونش کردم!
-خب تو که نباید بخاطر این حرف بهم بریزی بابا جان!
حتما بازم دروغ گفته.
-اگه راست بود چی؟!
-نیست،تو حساس شدی دخترم.
بجای این که بیرونش کنی ازش می پرسیدی!
برو استراحت کن عزیزم...
رفت و درو بست!
رو تخت نشستم...چقد بد شد طفلک ارشام پیش سارا بیرونش کردم!!
****
هر چی به نازلی زنگ زدم خاموش بود!
زنگ زدم به نازنین بعد از چند تا بوق وصل شد.
-الو سلام نازی خوبی؟
-سلام تو خوبی؟
-بد نیستم،ارتین خوبه؟
-خوبه...ارشام شنیدم چی شده من شرمنده ام !
حالا حال یاس بهتره؟
-اره خوبه اگه نازلی بی شرف بزاره!
-من متاسفم بخدا می خواستم زنگ بزنم روم نشد!
نمی دونم این نازلی به کی رفته!
_اشکال نداره تو چرا...
حالا نمی دونی کجاست؟
-نه معلوم نیست کدوم گوری رفته!
این همه مون و دق میده...
-باشه ممنون خداحافظ.
-خداحافظ.
تلفن و قطع کردم مطمئن بودم هر چی هست کار نازلی...
همه چی داشت درست میشد!
چرا این طوری شد اخه؟!
بعد از ظهر پدر یاس بهم زنگ زد و گفت بیا مغازه کارت دارم.
اماده شدم و رفتم...
بعد از نیم ساعتی رسیدم ماشین و پارک کردم و رفتم تو.
-سلام اقا جون.
-سلام پسرم خوش اومدی بیا بشین.
من بابت رفتار یاس ازت عذر می خوام!
-نه اشکال نداره من ناراحت نیستم...
حق داره!
-یاس گفت نازلی زنگ زده گفته از ارشام حامله بودم...
-چییییییی...چه شکری خورده؟!
غلط کرده،من خودم و دار میزنم اگه از اون بچه داشته باشم!
دروغ میگه مثل سگ دختره هرزه...
-یاس دلش شکسته و حساس شده...باید بهش حق بدی!
-من از اول بهش حق دادم.
یاس بخاطر اشتباه من داره اذیت میشه!
-شب،شام بیا پیش ما.
-ممنون مزاحم نمی شم.
-مزاحم چیه...مراحمی.
بیا منتظرتیم.
-می ترسم یاس ناراحت بشه!
-من باهاش حرف میزنم.
-ممنون اقا جون...من برم فعلا با اجازه تون.
-بسلامت پسرم...خدافظ.
-خدافظ.
سوار ماشین شدم و زنگ زدم به مشاور املاک.