طراحی و صفحه آرایی: رمان های عاشقانه
آدرس سایت wWw.Romankade.com :
کانال تلگرام @ROMANHAYEASHEGHANE :
تمامی حقوق این کتاب نزد رمان های عاشقانه محفوظ است
دلبستگی قصھ دردناک آدمی ست . تنھا آدم است کھ می تواند حتی بھ حضور علفیدلخوش بشود.دلبستگی ھمخانواده ی اصیلی ست برای درد ، برای دلتنگی ، برای اسارت و برایانتظار....دلبستگی بیماری خطرناکی ست کھ تنھا درمانش مرگ ست .دلبستگی وابستگی می آورد و وابستگی یعنی برباد رفتنتقدیم بھ تمام پدرانِ عاشق سرزمینم:"بھ نام الھھ ی عشق و زیبایی"نگاھی دوباره بھ بابا انداختم.. پاھاش خشک شده بود و محاسنش سفید.. صورتش زردو زیر چشماش گود..متقابلا نگام کرد لبخند عمیقی زدم ..بھ سمتش رفتم.. کرم مرطوب کننده رو در آوردم .. دستای زبرشو تو دستم گرفتم..اول ب*و*س*ه بھ دستاش زدم و بعدش کرمو بھ دستاش مالیدم..دستامو رو صورتشکشیدم و گفتم-بابایی خوبی؟؟با صدای ضعیفی جواب داد-آره دخترم..بغضمو قورت دادم .. حالش خوب نبود و تظاھر بھ خوب بودن میکرد این بدترین درددنیاِ.. تظاھر بھ چیزی کردن.. رو موھاش ب.و.س.ه ای کاشتم و گفتم-خوبھ کھ خوبی... تا بعد ظھر کھ بیام مراقب خودت باش باشھ آقا؟؟لبخند خشکی زد و دستمو گرفت و گفت-باشھ.. برو نگران من نباش..سرمو انداختم پایین و گفتم-میدونم .. برا ھمین تنھات میذارم..نگاھشو از من نمیگرفت..منم ھمین طور..بابا پیر و ناتوان بود و من شده بودم مردزندگیمون.. با یا علی از کنار بابا بلند شدم و سمت کمد در به داغونم رفتم تنها مانتوم و برداشت و شلوار و یه شال مشکی پوشیدم جلو اینه کوچیک گرد رو دیوار به خودم نگاه کردم و گفتم.ای خدا به امید تو .به سمت در رفتم و کفشامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون کوچه باریک و قدیمیمون پر بود از بچه های زیر و درشت به سختی از پله های کوچه پایین رفتم فصل زمستون همانا یخ بستن رو پله هاست کنار خیابون شروع به قدم زدن کردم و با خودم فکر کردم.اگه امروز کار پیدا کنم خیلی خوب میشه اندازه خرج عمل بابا ازش میگیرم حالت وام با کار کردن پسش میدم فقط خداکنه قبول کنن
به نام خدا
خلاصه:دختری با نام یاس وابسته ی پسری به نام امیر میشه که از همسرش جداشده ویک بچه داره.پدر یاس مخالف وامیرم پشیمون میشه.
توهمین جریانات ارشام به خواستگاری یاس میاد وباهم ازدواج میکنن.....امااز شانس بد یاس امیر شوهر دختر خاله ارشام که باعث میشه........
مقدمه:خبر خوب این است که روزی کسی می یاید.....
درمیان روزهای خاکستری تان دست هایتان را خواهد گرفت!
گرم تروهزار بار عاشقانه تر کسی که شبیه به افتاب بعد از یک روز برفی به تن روزهای سردتان میچسبید.........
کسی میاید از جنس محبت که مرهم تمام زخمهایتان میشود........
وتمام ترس وکابوس هایتان را در اغوش ارامش حل خواهد کرد.....
کسی خواهد امد برای ساختن دوباره ی شما....
که من ان شخص را معجره ای از طرف خدا میدانم!
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.امیربود جواب دادم.
_سلام
_سلام هنوز ازم ناراحتی؟
_نباشم!
_توحتی نزاشتی حرف بزنم،ببین یاس من فکر میکنم حق با پدرته ما بدرد هم نمیخوریم شرایطمون فرق داره.من ازهمسرم جداشدم وبچه دارم.ولی تومجردی!
_جازدی امیر،پس اون همه حرفای قشنگت چیشد؟توبه من قول دادی!
_من باید برم.بعدا باهات تماس میگیرم خدافظ.
_بدون خدافظی قطع کردم وبا صدای بلند گریه کردم.
سارا وارد اتاق شدوگفت :چی شده!چیراگریه میکنی یاس؟
_ازشوهرتون بپرسید!معلوم نیست چی به امیر گفته،زنگ زد میگه پشیمون شده...
_ببین من تورو مثل بچه ی نداشتم دوست دارم اگه باهات خیلی صمیمی نیستم بزار بحساب اینکه بلد نیستم مادری کنم چون هیچ وقت فرزندی نداشتم...حق باپدرته اخه چرا؟مگه کم خواستگار داری کوری یا کچل که میخوای زن این پسر بشی!
_من دوسش دارم...
_توالان متوجه نمیشی ولی من مطمعنم بعدا پشیمون میشی ولی دیگه دیر.الانم پاشو بریم باهم صبحانه بخوریم.من باپدرت حرف میزنم ببینم چی میشه
_قول...
_قول حالاپاشو این همه اشک ازکجا میاری دختر!
_با هم پایین رفتیم وبعد صبحانه جلو تلویزیون دراز کشیده بودم...
_یاس غذای پدرتو اماده میکنم واسش ببر باهاشم حرف بزن.
_باصدای لرزونی گفتم:قبول نمیکنه!
_من چی بگم مادر،من میرم اماده کنم غذارو.توهم برو لباس بپوش
_به اتاقم رفتم واماده شدم از پلها پایین اومدم،من امادم بدین ببرم.
_بیا مادر ببر.مواظب خودت باشی
_صورتشو بوسیدم وگفتم:مثل مادر خودم دوستون دارم شما خیلی خوبین.
_سوارماشینم شدم به سمت مغازه پدرم به راه افتادم*پدرم فرش فروشی داشت.ازبازاریهای قدیم یه ادم خوب وخیر*
_واردمغازه شدم وگفتم:سلام
_سلام بابا جان خوبی بیا بشین.روکردبه پسری که هنوز پشتش به من بودوگفت:خب ارشام جان پسند شد؟قراردادو ببندیم!
_باخودم گفتم:چه بی ادب برنگشت یه سلام کنه.ولی خوش پوش بود کت وشلوای مشکی اسپرت پوشیده بود.
_پسرم دخترم یاس هستن.
_برگشت منو دید.گفتم:سلام
_سلام خانوم یاس خوشحالم از دیدنتون...
_همچنین جناب...با پدر دست داد وبعد خدافظی رفت.
_چرا ویستادی بیا بشین.
_سبدو روی میز گذاشتم وگفتم بخورین سرد شده حتما.
_پسر اقای ماشالله نمایشگاه مبل و فرش داره،پسر دوست قدیمیه...
_تودلم گفتم خب بمنچه از امیر بگین امیر چیشد!
_سارا زنگ زد.گریه باز راه انداختی صبح؟
_باخجالت سرم پایین انداختم.
_ببین یاس یبار حرفامو میزنم وتمام دیگه نمیخوام حرفی از این پسره بشنوم.
_من تورو ازاد گذاشتم فکر نمیکردم خطا کنی!
_خطا!مگه من چیکار کردم.ما چند ماه باهم اشنا شدیم.تلفنی صحبت میکردیم چندبارم منو خونشون دعوت کرده که مامانش بوده.حرف منو باور ندارین ازنرگس خانوم بپرسین!من دوسش دارم بابا*یهودیدم پدرم بهم زل زد پلکم نمیزنه با خجالت سرم پایین انداختم*
_بخدا کار بدی نکردم...
_ببین دخترم دیروز امیر اومد مردونه باهم حرف زدیم.من نمیگم پسر بدیه ولی تواول زندگی صاحب یه بچه میشی!
_امیر میگفت زنش میخواد برگرده،توکه نمیخوای مانع شی؟
_غیر ممکن شما دارین دروغ میگین!
_لااله الله...دروغم چیه دختر از خودش بپرس!
سوئیچ برداشتم و به سمت ماشین رفتم ریموتو زدم وسوار شدم.زنگ زدم به امیر.
_سلام میخوام ببینمت؟
_سلام خانوم!من خوبم توخوبی؟
_خیلی نامردی تویه دروغ گوی پستی...چرا نگفتی زنت میخواد برگرده؟
_روت نشد بگی نه؟باتویم من جواب میخوام...
_بیا رستوران همیشگی.باهات حرف دارم!
از هم اونجا به سمت رستوران رفتم.رسیدم وداخل رستوران شدم.پشت میزنشسته بود.یه بافت سورمه ای تنش بود باشلوار مشکی.جلورفتم وصندلی عقب کشیدم ونشستم.
_سلام خوبی؟
_توچی فکر میکنی؟
_من شرمندم!نهار خوردی. چی سفارش بدم؟
_واسه نهار خوردن نیومدم.جواب منو بده؟پدرم چی میگه زنت میخواد برگرده؟
_اره یعنی شاید.من از پس مشکلات ارتین برنمیام.بهونه مادرشو میگیره،طلاق ما زود پیش رفت.فکر کنم هردومون اشتباه کردیم،حداقل بخاطر ارتین!
من واقعا متاسفم وشرمنده.نمی دونم چی بگم حق باتویه.تودختر خوبی هستی لیاقت بهتر از من داری.از اولشم اشتباه بود ما هردومون تنها بودیم فقط به هم وابسته شدیم.باورکن هرچه زودتر تموم شه به نفع تویه!
_اشکی که از اول گوشه چشمم بود با سرانگشتم گرفتم.گفتم:پدرم گفت...
_نه زنم واقعا میخواد برگرده...بخداشرمندتم امیدوارم منو ببخشی!
_بادستای لرزونم صندلی رو عقب دادم وپاشدم.گفتم:خوشبخت شی.ارتین لایق بهترین زندگی،خدافظت.
به عقب برگشتم وبا دو به سمت خروجی رفتم.حتی اسمم صدا نزد،نگفت بمون فقط متاسفم همین...چقد احساس حقارت میکردم!
درماشینو باز کردم ونشستم سرمو روفرمون گذاشتم وگریه کردم...بادستم به فرمون زدم:لعنتیییی...لعنتییییی
به خونه که رسیدم.ساراجون تلفن تودستش بود وهمینطوری راه میرفت.
_سلام چیزی شده؟
_سلام معلومه کجای دختر؟
نگرانت شدم زنگ زدم پدرت گفت خیلی وقته رفتی،بزار بهش زنگ بزنم اونم نگران کردم.
_الوسلام پارسا....
اره،نه باشه خدافظ.
_گشنمه واسم غذا میکشین؟
_اره عزیزم برولباساتو عوض کن بیا الان گرم میکنم.
*****
_اولین قاشقو تودهنم گذاشتم...واقعا خوشمزه بود.ممنون.
_نوش جانت مادرجون بخور بعد بگو کجا بودی؟
_رفتم پیش امیر!
اخه بابا گفت زنش میخواد برگرده.رفتم باهاش حرف بزنم.
_خب چیشد؟
_قاشق وچنگال گذاشتم و تکیه زدم به صندلی.
هیچی تموم شد!
گفت زنش میخواد برگرده.متاسفه،ببخشمش!
_تازه بعد این مدت فهمیده مناسب هم نیستیم!
خیلی پرو ولی من بخشیدمش.فقط بخاطر ارتین!
_الاهی قربون دل پاکت شم مادر.باورکن از اولشم اشتباه بود.توهم فراموش میکنی فقط باید زمان بگذره.
****
بعد نهار رفتم بخوابم ولی همش فکرای جور واجور میومد تو ذهنم.انقد فکر کردم که اخرش خوابم برد.
_ساعت 8بود که بیدارشدم.دستو صورتمو شستم ورفتم پایین.
_سلام چرا بیدارم نکردین؟
_سلام دلم نیومد مادر.کیک پختم چاییم حاضر بیا بشین واست بیارم.
_کیک وبه دهنم گذاشتم.اووووم خوشمزس مرسی.
_میخوای یادت بدم تو اصلا اشپزی بلد نیستی دو روز دیگه میری خونه شوهر!
فوشمون ندن مادر جون...
_باصدای بلند خندیدم...کوشوهر حالا یکی بود که اونم پرید!
_وا این حرفا چیه.انقد خواستگار داشتی خودت نخواستی.اینجوری میگی ادم فکر میکنه ترشیده ای!
ماشالله خانوم ،خوشکل لیسانستم گرفتی دیگه چی میخوان.
_میدونی سارا جون حس خوبی ندارم.فکر میکنم از چاله در میام میفتم توچاه!
_پاشو برو یه دوش بگیر سرحال بشی این فکراتم بریز دور پدرت هرجاباشه میاد.پاشو...
بلند شدم و به اتاقم رفتم.حوله و لباس اماده کردم و رفتم حموم.
-عاشق دوش اب گرم بودم.حس عالی بهم دست می داد.به این مدت فکر کردم و موندم بدون جواب!
-با دستم بخار اینه رو گرفتم و به چهره ام نگاه کردم...
پوست سفیدی داشتم با موهای به رنگ شب...چهره ی قشنگی داشتم که از مادرم به ارث برده بودم.مادری که چیز زیاد ازش بخاطرم نیست!
باصدای در حموم از فکر بیرون اومدم...
-یاس یه ساعته چیکار میکنی؟پدرت اومده!
-باشه سارا جون الان میام.خودمو شستم و اومدم بیرون.لباس تنم کردم و موهامو خشک کردم...
رفتم پایین، منتظر من بودن واسه شام...
-سلام پارسا جووون...
-سلام بابا جان خوبی بیا بشین.
صندلی رو عقب دادم و نشستم...
شام در سکوت صرف شد.بعد ازشستن ظرفا،باسینی چای به پذیرای رفتم سینی گذاشتم رو میز و واسه خودم یکی برداشتم.
-دستت درد نکنه.به به عجب چای خوشرنگی...کم کم وقت شوهر دادنشه نه پارسا؟
پدرم با لبخند نگام کرد وگفت
-چرا که نه،تا قسمت چی باشه...
فقط! توبلدی چای خوشرنگ بریزی.غذا که هیچی! یکم از مادرت یاد بگیر... که بنده خدا باید دائم الرژیم باشه...
-با جیق گفتم باباااااا
-جون بابا دروغ که نمیگم!
****
-صبح وقتی بیدار شدم تصمیم گرفتم برم پیاده روی.دست و صورتمو شستم و مسواک زدم.رفتم پایین...
-خونه خیلی ساکت بود.رفتم اشپزخونه وصبحانه خوردم...تلفن برداشتم و به سارا زنگ زدم.
-سلام ساراجون خوبی!کجای؟
-سلام دخترم.اومدم خونه خانم کاظمی ختم قران فکر نکنم نهار بیام یه چیزی درست کن واسه پدرت ببر.اخه دیشب گفت معدش درد میکنه.غذای بیرون نخوره بهتره!
-زیر لب نوچ نوچی کردم وگفتم باشه.
به اشپزخونه رفتم و اخرش بعد یکی دو ساعت ماکارونی درست کردم.اماده شدم و رفتم پیش پدرم...
****
-وارد مغازه شدم وگفتم سلام خسته نباشین.
-بازم اون پسری بی ادب اون جا بود یه سلام ارومی کردم...
اونم فقط سرشو به معنی سلام تکون داد!
-سلام دخترم سلامت باشی بیا بشین من الان زود میام...
-کجا ؟واستون نهار اوردم...
-نه مثل این که دیشب هم چین بی اثر نبوده...و خندید.
-باحرص گفتم حالا کجا میرین؟
-میرم انبار ببینم سفارشای اقا ارشام تکمیل یا نه. یه وقت کم وکسری نداشته باشه زود میام.
-باشه...
-به ارشام نگاه کردم دیدم زل زده به من با لحن طلب کارانه ای گفتم...
-چیییه!مشکلی پیش اومده؟
-یه لبخند زد وگفت نه زبون دراز!
-چشامو گرد کردم و گفتم با منی؟
-زبون دراز دیگه ای هست ایا؟وخندید...
-بی نمک پرو...خودتی!
-عصبانی میشی جذاب تر میشیاااا
-هنوز می خواستم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد...
-سلام...بله درست کردم.
نه خوب شده...اره دیگه ماکارونی...باشه خدافظ.
-به کشتن ندی حاج اقا رو...
-متوجه نشدم!
با ابرو اشاره ای به سبد غذا انداخت و خندید...
-با حرص گفتم نخیر شما نمی خواد نگران باشید و صورتمو برگردوندم.
-کوچولو بد اخلاق!
-هه هه خندیدم.چقد تو بانمکی!
****
بعد از چند دقیقه بابا اومد و ارشام با پدر دست داد و گفت ممنون حاج اقا
-خواهش میکنم پسرم.منم خوشحالم با پسر حسین قرار داد بستم.
-با اجازتون من برم،برگشت و گفت خوشحال شدم از دیدن مجددتون خانوم یاس.
-همچنین خدافظ. ارشام وقتی رفت از بابا پرسیدم...
-بابا حسین کیه؟ من تا حالا چیزی ازش نشنیدم.
-از دوستان قدیمی خیلی وقته ازش خبر نداشتم تا الان.
بعد نهار از بابا خدافظی کردم و برگشتم خونه.
-من اومدم...سلام.
-خوش اومدی مادر جون لباس تو عوض کن واست چای بریزم.
رفتم بالا ولباسمو عوض کردم. اومدم پایین واقعا خسته بودم.چای چسبید!
-اشپزی خوب بود؟
-هییی بد نبود یه چیزی از اب در اومد اخرش!
****
بعد چای رفتم توحیاط.قیچی باغ بونیمو از انباری برداشتم وبه گلام رسیدم.بعضی هاشون بخاطر پاییز خشک شده بودن.زمستان داشت از راه میرسید.من عاشق زمستان بودم...
-یاس بیا تو سرما میخوری!
-باشه اومدم.دستامو جلو دهنم گرفتم و گفتم امروز چقد سرد شده.
****
-سلام پدر خسته نباشین.
-سلام به روی ماهت سلامت باشی.
-تا دست و صورتتو بشوری لباس عوض کنی چای میارم.
-باشه خانوم.توبشین!یاس میاره.
یه نگاه به هردوشون انداختم و گفتم چشم الان.
پاشدم رفتم اشپزخونه سه تا استکان برداشتم وچای ریختم گذاشتم تو سینی...وقتی برگشتم رو لبای هردوشون خنده بود!
-چیزی شده؟بگین منم بخندم؟
بابا استکان چایشو برداشت و گفت...
-قرار واست خواستگار بیاد...
-خندیدم و گفتم واقعا!کی هست حالا؟
-نخند دختر بابات جدی میگه...
-ارشام پسر اقای متین.
-متین کیه؟
-ای بابا پسر حسین! همونی که مغازه دیدیش.
-یهو گفتم چرا اومده؟
-وا چرا داره دختر از تو خوشش اومده.فوق لیسانس مدیریت.پسر خوب و مودبیه،پسر حسینم هست دیگه چی از این بهتر!
-ولی من نمیخوام!
-یعنی چی یاس ! این چندمین خواستگار که رد میکنی...
یه لحظه از ذهنم گذشت بیاد بعد بهش بگم نه تا ضایع بشه دلم خنک بشه.
-چای مو برداشتم با یه لبخند خبیث گفتم باشه بگین بیاد...
-سر میز شام یه حس خیلی خوبی داشتم.
ضایع کردن این پسره بیشعور خیلی حال میداد...
-ممنون خیلی خوشمزه بود.
-نوش جان من خودم میشورم برو بخواب فردا زود بیدار شی بریم خرید!
-باشه پس من رفتم شب بخیر.
روتختم نشستم و به ارشام فکر کردم.پسر خوشتیپی بود و چهره ی مردونه ی قشنگی داشت،چشماشم فکر کنم مشکی بود.
-یادم باشه فردا شب که اومد نگاه کنم و با خودم خندیدم...
نمی دونم چرا خوابم نمی اومد.رفتم کنار پنجره و به حیاط نگاه کردم،چه سکوت ارامش بخشی،به اسمون نگاه کردم و از خدا خواستم کمکم کنه.
-حتما امیر تا حالا با زنش دوباره ازدواج کرده بود...یه نفس عمیق کشیدم و گفتم اینم از سرنوشت ما چی میخواستیم چی شد...
****
-صبح ساعت هشت بیدار شدم وبعد صبحانه با سارا رفتیم خرید...
یه مانتو سفید با کمربند مشکی خریدم که حاشیه سر استیناش طلایی بود،و یه جین مشکی با کفش ورنی سفید یه بلوز بلند ابی به همراه شال همرنگش گرفتم.
تا ظهر درگیر خرید بودیم و نهارم بیرون خوردیم.ساعت دو بود که برگشتیم خونه.
-بعد از عوض کردن لباس به سارا کمک کردم و خونه رو مرتب کردیم...
-ساعت 7بود که رفتم یه دوش گرفتم ولباسای که خریده بودم تنم کردم.یکمم ارایش کردم،یه رژ کم رنگ با ریمل همین!
-خوشکل شده بودم یه لبخند از سر رضایت زدم...
در اتاق باز شد و سارا اومد با دیدنم گفت
-ماشالله...چقد خوشکل شدی مادر.بیا پایین اومدن!
یه چادرسفید با گلای ریز طلای بهم داد و گفت اینم سرت کن.
-خندیدم و گفتم باشه، به نظرم با نمک بود.نمی دونم چرا انقد هیجان داشتم انگار دفعه ی اول خواستگار واسم میاد.
ضایع کردن این پسره خوب بود،نبود؟
****
-به همراه سارا به اشپزخونه رفتیم یه سینی چای ریخت و گفت من میرم بعدش تو بیار...
-سینی رو برداشتم و به پذیرای رفتم .پدر و مادرش به احترامم بلند شدند و سلام کردن...
-خجالت زده سلام کردم وگفتم بفرماید...
اول رفتم پیش پدرش و چای تعارف کردم(یه کت و شلوار قهوه ای تنش بود با موهای جو گندمی،مرد مهربونی به نظر می رسید.)
-به بابا تعارف کردم و رفتم پیش مادرش...
یه لبخند زد و گفت دستت درد نکنه عروس گلم.
-نوش جان...
شازده کنار مادرش نشسته بود. سینی رو جلوش گرفتم و گفتم بفرماین...
مثل همیشه خوش پوش بود فقط نمی دونم چرا انقد مشکی میپوشه!
-کنار سارا نشستم و واسش چای گذاشتم...
-متوجه نگاه ارشام به خودم شدم یه لبخند خبث زدم و گفتم دارم واست بچه پرو!
-حسین اقا مثلا اومدیم خواستگاری حرفاتونو بزارید واسه بعد!
-بله حاج خانوم حق با شما،پارسا جان اگه اجازه بدی این دو جون حرفاشونو برن بزنن...؟
-اجازه مام دست شماس...رو کرد به من و گفت بابا جان با اقا ارشام برین اتاقت حرفاتونو بزنین!
-چشم...روکردم به ارشام و گفتم از این طرف...
از پلها بالا رفتم و در اتاقو باز کردم.
-بفرماید...
رفت...(عجب خنگی اول خانوما میرن...)
-روصندلی کامپیوتر نشسته بود منم نشستم رو تخت.
-چادر بهت میاد با مزه شدی!
-یه نگاه بهش کردم و گفتم ممنون.
-من بگم یا تو میگی؟
-بفرماید!
-خب اسممو که میدونی سنمم 29 فوق مدیریت کارمم گالری مبل و فرش خونه و ماشینم دارم خیلیم مهربون خوش اخلاقم...
-زیر لب یه خود شیفته ای نثارش کردم و گفتم بهرحال من جواب منفی...
-چرا زبون دراز؟
-بی ادب خودتی درس حرف بزن!
-خب حالا تو نمی خوای از خودت بگی ؟
-بیستو سه سالمه لیسانس حسابداری.از ادمای خودشیرین و دروغگو بدم میاد. اشپزیم بلد نیستم!
-به کشتنمون ندی دختر. من از غذای بیرون خوشم نمیاد گفته باشم باید خودت درست کنی...!
-با اخم گفتم حالا بزار بله رو بگیری بعد فکرو خیال کن جناب!
-باشه حرف اخرته؟
-بله...
-چیزی که زیاد دختر خنگ !
و قبل از اینکه بهش چیزی بگم از اتاق رفت...
-بچه پروی نثارش کردم و رفتم پایین...
-چی شد مادر؟ عروس خودم می شه این خوشکل خانم!
یه نگاه به من انداخت و گفت:
-چند روز زمان خواست واسه فکر کردن!
چشامو گرد کردم وخواستم چیزی بگم که یه چشمک زد و گفت بشین خسته میشی !
****
بعد از این که رفتند تو اشپز خونه نشستم و چای می خوردم.
واقعا باید فکر درست و حسابی میکردم،پسر بدی نبود حداقل بهش می خندیدم...
-خوابت نمیاد دخترم؟
-نه!
صندلی رو عقب کشید و نشست.
-ببین دخترم من خوبتو می خوام مطمئنم پسر خوبیه.
نظرت هر چی باشه واسه من محترم.خوب فکر کن،شب بخیر...
-چشم شب شمام بخیر.
پاشدم و رفتم تو اتاقم . کنار پنجره ایستادم و با خودم گفتم بابا که منو دست ادم بدی نمیده.
اخرش که چی باید ازدواج کنم!
قرار شد جواب مثبت بدم.
دو روز بعدش شام خونشون دعوت بودیم.
****
-دوش گرفتم و لباسی که اون روز خریدم و پوشیدم به همراه پدرو سارا راه افتادیم.
-واقعا استقبال گرمی بود مادرش خیلی مهربون بود مارو به پذیرایی راهنمای کرد.
خونه ی قشنگی داشتن. حیاطش پر گل و چمن بود. یه راهرو بود که به یه اتاق و اشپز خونه میرسید از این ورم پله میخورد وپذیرایی.
-مادرش با سینی چای اومد و تعارفمون کرد و کنارم نشست.
-ببخشید دخترم ارشام دیر اومد گفت تو ترافیک گیر کرده حتما داره اماده میشه الان می رسه خدمتتون.
-خواهش میکنم این چه حرفیه.
اقایونم داشتن راجب کار و سیاست حرف می زدند.
مادرش دستم و گرفت وگفت
-خوب دل پسرمو بردی.همش میگه اگه منفی باشه جوابش چی!
-باخجالت سرم پایین انداختم...
-حاج خانوم پس کو این پسرت! کجا موند بگو بیاد دیگه.
-چشم حاج اقا بچم داره حاضر می شه الان میاد.
دستمو فشار داد و گفت:
-عزیزم اتاق بالای سمت راست در اول می شه بری صداش کنی؟ من پا ندارم مادر واسه این پلها، البته با اجازه مادرت!
-خواهش می کنم حاج خانوم اجازه ی ما هم دست شمایه.
-چشم الان میرم.پاشدم و از پلها بالا رفتم یه در کرم بود در زدم ولی باز نکرد صداش کردم: اقا ارشام...ولی جواب نداد.
فکر کردم نیست ،حس این که اتاقش چه شکلی قلقلکم داد درو باز کردم.
باز شدن در مصادف شد با باز شدن در حموم...
ارشام با بالا تنه لخت و موهای خیس که ازشون اب می چکید اومد بیرون....
-هییییی و دستم و گرفتم جلو دهنم !
متعجب گفت:
-تو این جا چی کار می کنی، در زدن بلد نیستی!
قیافشو...مگه جن دیدی!
منم همینجوری داشتم نگاش میکردم...
-پسند شد...خوبه؟
خوشت میاد!
-خیلی بی ادبی...
-من یا تو که در نزده میای تو.حالام چهار چشمی داری منو نگاه میکنی...
سرم از خجالت پایین انداختم و گفتم
-مادرت گفت بیام صدات بزنم. در زدم جواب ندادی بمنچه!
بعدشم پسر ندیده نیستم که چهار چشمی نگات کنم و یه چشم ابرو واسش اومدم!
خواستم برگردم برم بیرون که دستمو گرفت و گفت کجا؟
-وایستا ببینم!
-هوی چه خبرته دستمو ول کن...
اخماشو کشید تو هم و گفت: اون زبون درازت اخرش کار دستت میده ، من از حاظر جوابی خوشم نمی یاد.
دستمو فشار داد و گفت که پسر ندیده نیستی...
کجا دیدی اون وقت ؟
-دستمو ول کن دردم گرفت .هیچ جا ولم کن همینطوری گفتم.
دستمو ول کرد و گفت من بی غیرت نیستم جلو اون زبون دراز تو بگیر.
پشتشو به من کرد و سمت کمد لباسش رفت...
-درو محکم بستم و رفتم پایین...
اومدم پایین کنار سارا نشستم.
-چقد دیر اومدی دختر ؟
-با خنده گفتم رفتم بخورمش! دیر شد دیگه...
بادست به پاش زد و گفت خاک به سرم تو اصلا حیا نداری!
-خندیدم و گفتم خب این چه سوالی !
در و باز نکرد من که بدون اجازه نمی تونستم برم تو...
تو دلم گفتم چقدم که نرفتی دختر هیز!
****
ارشام پایین اومد با پدر دست داد و احوال پرسی کرد.حال ساراجونم پرسیدو گفت ببخشید خاج خانوم دیر رسیدم!
-اقایون سر گرم حرف زدن بودن. من و سارام رفتیم اشپز خونه.
-وای شما چرا اومدین برین بشینین الان میام!
-کاری دارین بگین حوصله مون سر رفت اقایونم سرگرم حرف زدنن!
-میزو چیدیم و اقایون صدا زدیم بعد از شام ، نرگس خانوم نزاشت کمکش کنیم و گفت بعدا جمع می کنم.
****
-با ظرف میوه اومد و تعارفمون کرد .کنارم نشست و گفت
-من یه دخترم دارم شیراز،اسم شوهرش رامین یه دخترم داره یه سالشه اسمش ارام.
-با لبخند گفتم خدا حفظشون کنه...
با اعلام پدر پاشدیم واسه رفتن!
-پدرش گفت دخترم الان بگو جوابت چه؟
این پسر کشت مارو !
-منم خجالت کشیدم و سرم انداختم پایین!
پدرم گفت فردا بهتون خبر می دیم فعلا با اجازه حسین جان!
-خواهش میکنم،هرجور سلاح خوشحال شدیم.
بعد از خدافظی به خونه برگشتیم.
-به اتاقم رفتم و نفهمیدم کی خوابم برد...
****
-ساعت ده بیدار شدم رفتم پایین.
پدر مغازه بود سارا مشغول اشپزی...
-سلام...به به چه بوهای خوبی میاد!
-سلام بروی ماهت. بشین واست چای بریزم.
-خودم میریزم...یه استکان برداشتم و چای ریختم.
صندلی عقب دادم و نشستم.
-زنگ بزنم پس به مادرش؟
صبح مادرش یبار زنگ زد..
-زنگ بزنین!
-باشه. پیشونیم و بوسید گفت خوشبخت بشی ایشالله!
قرار شد امشب بیان واسه مهریه و این جور چیزا...
-بعد نهار خودم ظرفارو شستم و خونه رو مرتب کردم...
نزدیک غروب سارا از خواب بیدار کردم.
نمی دونم چرا استرس داشتم.همچی اماده بود...
****
-جلو اینه نشسته بودم. یه شال سفید با پیراهن بلند قرمز با شلوار مشکی.یکمم ارایش کردم و منتظر بودم سارا صدام بزنه...
در اتاق باز شد و با تعجب دیدم مادر ارشام،پاشدم و گفتم
-سلام حاج خانوم!
یه اخمی کرد و گفت بهم بگو مادرجون!
-با خجالت گفتم ببخشید،چشم!
جلو اومد و دستمو گرفت و بغلم کرد و گفت منم مثل مادر خودت بدون عزیزم...بیا بریم همه منتظرتن !عروس خانم.
-پایین رفتیم و سلام کردم و کنار مادرجون نشستم.
سرمو اوردم بالا که نگام با نگاه ارشام گره خورد،چه لباسای خوشکلی پوشیده بود(یه شلوار کتون مشکی با پیراهن سفید و کت سورمه ای )
پدرش گفت بریم زودتر واسه مهریه و مراسم حاجی!
-هرچی شما بگین...
-هزار تا سکه با سه دنگ خونه ی خودش خوبه حاجی؟
-مهریه کی داد! کی گرفته،مهم اقا پسرت که مثل خودت واسم عزیز!
امیدوارم دخترم و خوشبخت کنه!
ارشام گفت
-مطمئن باشین حاج اقا...
قرار شد عقد و عروسی برای یه هفته دیگه باشه روز چهارشنبه!
همه چی سریع پیش رفت!
قرار شد فردا با ارشام واسه ازمایش بریم.
-موقع رفتن ارشام اومد کنارم گفت شمارتو بده بهت زنگ می زنم ...
منتظرم نزاری یاس! من کاردارم...
-یه اخم کردم و گفتم
خیلی پروی، کاری نکنی بگم نه!
-مگه دست تو یه مال خودمی...!
و یه چشمک زد
-نمی دونم بی جنبه بودم یا دوسش داشتم.حس کردم قلبم تندتر زد...
شمارمو تو گوشیش سیو کرد و بعد از خدافظی رفتن.
صبح ساعت هشت با صدای زنگ گوشی بیدار شدم شماره ناشناس بود حدس زدم ارشام باشه.جواب دادم...
-تا الان خواب بودی تنبل خانوم، گفته باشم قبل از این که برم سر کار باید صبحانه بهم بدی.
الان تمرین کن واسه یه هفته دیگه!
-علیک سلام !
-سلام به روی نشستت!
بچه پروی نثارش کردم و گفتم الان میام.
دست و صورتمو شستم و مسواک زدم، موهامم با گیره بستم.
یه شلوارسفید با مانتو مشکی و شال قرمز، پالتوی مشکیمم پوشیدم ، کیف سفیدمم برداشتم و از سارا خدافظی کردم...
****
-توماشین نشسته بود و سرش رو فرمون بود، یه مزدا تری سفید داشت!
-درو باز کردم و نشستم
-سلام...نمی یومدی!
-سلام...بازم مشکی پوشیده بود.
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم همین که هست !
-ماشین روشن کرد و گفت باشه!
فکر بعدتم بکن...و به راه افتاد.
-تا مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد.
وقتی رسیدیم زیاد شلوغ نبود.ارشام نوبت گرفت و کنارم نشست.
-از خون گرفتن که نمی ترسی؟
نیوفتی رو دستمون...من حوصله ندارماااا !
-تو که حوصله نداری چرا می خوای زن بگیری؟
یه تار ابروشو بالا داد و گفت
-همین جوری! اخه زندگی با یه دختر خنگ باید جذاب باشه!
-تو...تو خیلی بی ادبی!
روم ازش برگردوندم و دیگه باهاش حرف نزدم...
****
-بعد از چند دقیقه اسممونو صدا زدن...
بعد از خون دادن رفتیم و سوار ماشین شدیم.
دستمو گرفته بودم...من همیشه از امپول می ترسیدم چه به رسه خون دادن!
-یه نگاه مهربون بهم کرد و گفت اخی درد می کنه؟
-نه...
-مشخصه!
ماشین روشن کرد و بعد از مدتی جلو یه سوپر مارکت نگه داشت.
-بشین برم یه چیزی بگیرم تا پس نیفتادی !
بعد از چند دقیقه با کیک و اب میوه برگشت...
-بیا بخور حالت خوب می شه!
واسه تلافی گفتم، من نمی خورم!
-باشه عزیزم شوخی کردم باهات...جون ارشام!
نگاش کردم، مثل این پسر بچه های تخس شده بود.ازش گرفتم و ارشام راه افتاد...
-نگام به دستای بزرگش افتاد پوستش برنزه بود و قشنگ.
یه دستش رو دنده بود یکیش رو فرمون...
-جلو صورتم یه بشکن زد و گفت
نخوریم بزار واسه بعد عروسی! وخندید
-با خجالت سرم و پایین انداختم و گفتم از خود مطمئن. من داشتم ماشین نگاه میکردم!
-باشه...توراست میگی!
اعتراف کن، خب قراره شوهرت بشم...
-خوشکلم نه؟
-خودشیفته!
-بهتر شدی؟بریم خرید حلقه؟
نهارم بیرون می خوریم، چطوره؟
-خوبه بریم.
****
-ماشین یه جا پارک کرد و پیاده شدیم.
کنار هم از جلو ویترین طلا فروشی رد می شدیم که یه حلقه نظرم و جلب کرد.به ارشام نشونش دادم.
-خوشت اومده؟
-اره...
-قشنگه.بریم تو امتحانش کن.
رفتیم داخل و فروشنده حلقه ی مورد نظرمو اورد.
-انگشت تو بیار جلو...
-دستمو بردم جلو و انگشتر تو دستم کرد.
بهم می یومد...خیلی قشنگ بود. یه رینگ ساده تک نگین.
-ارشام با لبخند نگاهم کرد و گفت خیلی بهت میاد مبارکت باشه!
-مرسی...تو هم دستت کن.
حلقه دستش کرد بهش می یومد.
ارشام پول شو حساب کرد و فروشنده تو جعبه های قشنگی گذاشت و بهمون داد.
-سوار ماشین شدیم و راه افتادیم...
-حالا نهار می چسبه!
اولین نهار دو نفری من و یه دختر...
-با اخم گفتم یه دختر چی؟ها!
لپمو کشید گفت یه دختر ناز!
-خندیدم و لپمو گرفتم...
****
-وارد رستوران شدیم ارشام واسه هردمون جوجه سفارش داد.
-شاید من نخوام!
یه سوال بپرسی بد نیستا !
دستاشو رو میز گذاشت و گفت
-چه معنا داره ضعیفه رو حرف شوهرش حرف بزنه!
با لحن لوسی گفتم
-بد...
-ای جانم...دوس نداری عوضش کنم؟
-نه خوبه.
یه نگاه بهم کرد و گفت
-کی باشه چهارشنبه بشه!
-که چی بشه؟
یه چشمک زد و گفت
-که مال من شی...
سرم پایین انداختم و احساس گر گرفتگی کردم.
غذاها رو اوردند و ارشام گفت
-چه خجالتیم می کشه حالا!
بیا از دهن می یفته!
****
بعد از نهار ارشام منو به خونه رسوند و رفت.
-سلام سارا جون...
-سلام عزیزم خوش گذشت؟
-خوب بود.من خیلی خستم میرم بخوابم.
-باشه برو مادر...
ساعت شش بیدار شدم بعد از چند دقیقه ارشام زنگ زد.
-حال داری واسه لباس عروس بریم یا باشه واسه بعد!
-علیک سلام ! من خوبم.تو خوبی؟
خندید و گفت
-خب ببخشید! سلام خوبی خانومم؟
-جواب ازمایش چی شد؟
-گرفتمش...متاسفانه باید خورده شی و با صدای بلند خندید...
منم خندم گرفت و گفتم لوس تو گلوت گیر نکنم؟
یه نوچی کرد و گفت نمی کنی خیالت راحت!
-باشه میام یکی دو ساعت دیگه بیا دنبالم
-باشه پس فعلا عزیزم.
-فعلا خدافظ.
***
پاشدم و رفتم دوش گرفتم یه پالتوی سفید با شال و شلوار مشکی پوشیدم و رفتم پایین...
بابا امروز زود تر اومده بود داشت با سارا چای می خورد...
-سلام.
-سلام دخترم بیا چای بخور.
کجا میری؟
یه استکان برداشتم و واسه خودم چای ریختم.صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
-اول شما بگین چرا زود اومدین؟
مزاحمتون شدم...!
بخنده افتادن سارا گفت دختره پرو!
-ارشام زنگ زد می ریم واسه لباس عروس.
پدرم مهربون نگاهم کرد و گفت بسلامتی باشه.
-پدرش زنگ زد گفت ازمایش مثبت بوده و حلقه خریدن!
با خجالت سرم و پایین انداختم و گفتم
-ببخشید انقد خسته بودم که یادم رفت بگم یه راست رفتم خوابیدم!
برگشتم نشونتون میدم !
سارا دستم و گرفت گفت
-بسلامتی باشه اشکال نداره مادر.
ارشام زنگ زد و ازشون خدافظی کردم .کفش اسپرتم پوشیدم و رفتم.
تکیه داده بود به ماشین. خندیدم و گفتم شکل گوجه ها شدی!
-بله دیگه دیر بیای همین می شه!
ماشین دور زدو نشست. منم درو باز کردم و نشستم.
-نگاهش کردم بازم تیره پوشیده بود ولی خیلی بهش می یومد...
صورت شو جلو اورد و گفت بیا خجالت نکش!
-خودمو عقب کشیدم و گفتم یعنی چی ؟
ابروشو بالا انداخت و گفت
-تو داری با نگاهت منو می خوری، گفتم شاید بخوای بوسم کنی خجالت می کشی.خودم پیش قدم شم !
-به بازوش زدم و گفتم خیلی پروی تو!
خندید و گفت حالا کجاشو دیدی...
****
تا اخر شب از این مزون به اون مزون رفتیم هیچ کدومم پسند نکردیم.
اخرش یه لباس نظرمونو جلب کرد.
پروش کردم، دنباله ی بلندی داشت روش یه عالمه گل های کوچیک. از قسمت کمرش به بالا خیلی تنگ می شد که باعث شده بود کمرم کوچیک تر به نظر به رسه.روی قسمت سینش یه عالمه کار شده بود.یقشم قایقی بود...
-هرچند خجالت می کشیدم ارشام من و ببینه ولی نمی شد کاریش کنم...
با کمک خانوم لباس و تنم کردم و رفت ارشام صدا بزنه...
ارشام اومد و منم از خجالت سرم انداختم پایین اخه خیلی یقه بازی داشت.
-سرم و گرفتم بالا که دیدم پسره ی هیز پلکم نمی زنه!
-ارشام خوبه برو بیرون درش بیارم!
ولی درو کامل بست و اومد تو...
-چشم مامو گرد کردم و گفتم کجا! برو بیرون!
دست شو رو دماغم گذاشت و گفت
-شششش...
هیچی نگو! چقد خانوم کوچولوی من قشنگ شده...
مثل ماه شدی یاس!
با تعریف ارشام ضربان قلبم شدت گرفت و لبم به دندون گرفتم...
دستشو رو کمرم گذاشت من و جلو تر اورد و گفت
-ولش کن خون میاد! اون مال منه...!
احساس گرمای شدیدی می کردم شرایط مون اصلا درست نبود...
هنوز داشتم پیش خودم فکر می کردم منو کشید بغلش وسرم و گذاشت رو سینش...
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و من به خودش فشار داد...
پیشونی مو بوسید و گفت
-دوست دارم فرشته قشنگم!
ولم کرد و گفت درش بیار بیرون منتظرم!
خودم و تو اینه نگاه کردم گونه هام قرمز شده بود و قلبم هنوز تند می زد!
-لباس در اوردم و لباس های خودم و پوشیدم. ارشام حساب کرد و رفتیم...
یه کت و شلوار طوسی با پیراهن سفید و کروات هم رنگش واسه خودش گرفت...
ساعت 11بود که تو ماشین نشستیم
-گشنت نیست؟
-چرا خیلی...
-موافقی ساندویچ بخوریم؟
-اره...
-پس پیش به سوی ساندویچ...
جلو یه ساندویچی نگه داشت و بعد از مدتی با دو تا ساندویچ برگشت.
-یکی شو بهم داد و خودشم شروع کرد به خوردن. گازای گنده ی می زد که باعث خندیدنم شد...
-چه خبرته یواش تر!
-گرسنمه...خیلی!
یکم دیگه ازش مونده بود که گفتم وای من دیگه جا ندارم...
هنوز حرف تموم نشده بود که گرفت شو تو دهنش گذاشت!
صورتم و جمع کردم و گفتم دهنی بود ارشااااام...
با دهن پر گفت .بروبابا!
-دهنی زنمه پاستوریزه!
تو بدت میاد؟
-معلوم که بدم میاد...
-که بدت میاد، دارم برات که از دهن من بدت میاد!
گوشیش زنگ خورد و جواب داد
-الو سلام مامان...خوبم ،یاسیم خوبه!
بله گرفتیم...جدا کی اومده...
باشه پس فعلا خدافظ.
-خواهرم از شیراز اومده!
البته تنها شوهرش واسه عروسی میاد!
یه دختر با نمک داره که نگو!
-بچه دوس داری؟
-خیلی یه دختر با نمک مثل تو فکر کن...
-خب حالا نمی خواد توهمی بشی!
-توهم نیست واقعیت!
فقط باید یه هفته دیگه صبر کنم...و یه چشمک زد.
از خجالت سرمو پایین انداختم و لبمو به دندون گرفتم...
تهدید کنان گفت
-یاسی فقط یه بار دیگه اون لب بیچارتو دندون بگیری با من طرفی!
چیزی نگفتم ارشام ماشین روشن کرد و به راه افتاد بعد از نیم ساعت رسیدیم...
قبل از این که پیاده بشم گفت
-می شه یه عکس ازت بگیرم صدای شیرین می یومد می خواد ببینتت!
-البته...بگیر!
گوشیشو از جیبش در اورد و ازم عکس گرفت.
-خیلی شب خوبی بود یاسی خانوم! ممنون
-خواهش می کنم. سلام برسون خدافظ.
درو باز کردم و پیاده شدم. وایستاده بود تا برم .
کلید و از تو کیفم برداشتم و درو باز کردم. واسش دست تکون دادم و درو بستم .
صدای لاستیک هاش اومد که گاز داد و رفت...
از حیاط گذشتم و درو باز کردم کفشم و در اوردم واز پلها بالارفتم و بعد از عوض کردن لباس خوابیدم.
بعد از این که صورتم و شستم و مسواک زدم رفتم پایین و واسه خودم چای ریختم...
-سلام... خوب خوابیدی؟
-سلام اره نفهمیدم کی خوابم برد، بسکه خسته بودم!
-حالا نمی خوای این حلقه و لباس تو نشون ما بدی عروس خانوم!
-ای وای....!
-چی شد؟
-لباس تو ماشین ارشام موند...ولی حلقه رو الان میارم.
رفتم بالا و حلقه رو از تو کشو برداشتم و رفتم پایین...
-بفرمایین اینم حلقه ببین چه قشنگه سارا جون!
بازش کرد و گفت
-خیلی مادر...مبارکت باشه!
راستی یاس باید اماده شی بریم وسایلتو بگیریم چند روز بیشتر نمونده!
-وای...نه، من حال ندارم دیگه!
-مادر ارشام زنگ زد گفت نهار بیاین این جا منم گفتم یاس خسته !
-کار خوبی کردین!
مثل این که این شیرین خانوم خیلی دلش می خواد ببینتت!
****
این چند روز خیلی زود تموم شد. صبح می رفتیم نهار بیرون می خوردیم شب برمی گشتیم.
انقد خسته بودم که همش قر میزدم و می گفتم اخه چرا عقد و عروسی با هم ؟؟
****
امروز قرار بود ارشام بیاد دنبالم تا بریم خونه شو ببینم...
خونش مبله بود قرار شد از هر وسیله ای خوشم نیاد رد کنه بعدشم خونه رو تمیز کنند تا وسایلم بیارم...
ارشام تک زد و منم رفتم پایین...
درو باز کردم و نشستم و گفتم سلام
-سلام...الاهی خسته ای ؟؟
ببخشید...!
به ارشام نگاه کردم و گفتم چرا تو؟
تاریخ پدرت مشخص کرد پدر منم تایید کرد...
یه لبخند زد و گفت اخه من گفتم
-چی رو تو گفتی؟
خندید و گفت تاریخو!!
چشمام و گرد کردم نه دروغ می گی!!
-جون یاسی...
با مشت به بازوش زدم و گفتم چرا اخه ؟ من خسته شدم تو این چند روز!
خیلی ریلکس گفت
-واسه این که زودتر خانومم شی...
به سینش زد و گفت جات این جا یه!
قبل از هر حرف من گفت
-یاس اگه دندون بگیری...!!
خیلی حس خوبی بود.
خندیدم و گفتم
-بتوچه بچه پرو لب خودمه!
-واقعا...! بزار برسیم خونه بهت می گم.
ابرو هاشو بالا انداخت و گفت اون جا مبلس هاااا !!
به بازوش زدم و گفتم خیلی بی حیایی...
روشن کن بریم.
بعد از نیم ساعت رسیدم درو با ریموت باز کرد و ماشین برد تو پارکینگ.گفتم
-اپارتمانی...
-دوسنداری؟
-چرا خب ولی من حیاط دار و بیشتر دوست دارم. با ذوق گفتم گلای حیاط مون کار خودمه...
لپ مو کشید و گفت شرط داره!!
با تعجب گفتم چی؟
-حیاط دار دیگه!!
-چه شرطی؟؟
-چهار تا بچه واسم بیاری...
با جیق گفتم چی؟؟ چهار تا...!!
خندید و گفت من چهار تا میخوام گفته باشم . اولیشم...
هنوز حرفش تموم نشده بود درو بازکردم و اومدم پایین.
درو بست و کمرم و گرفت و گفت خب حالا...قهر نکن!
رفتیم تو اسانسور دکمه اخر زد...
دستم و گرفت گفت دوستم داری؟
هیچی نگفتم...
با دستش چونه مو گرفت گفت
-نداری...؟؟
-اووووم... نمیدونم تو که هنوز شوهرم نیستی!!
شیطون گفت
-شوهرت بشم حله وایستا الان...
به بازوش زدم و با جیق گفتم
-ارشاااااام
-جان ارشام...
همین طوری نگاهش کردم با ارشام واقعا خوشحال بودم. با حرفاش و محبتاش ضربان قلبم شدت می گرفت...
حس خوبی باهاش داشتم...
-تو خیلی مهربونی من...
دوست دارم
-من که عاشقتم...
یه قدم جلو اومد.که در اسانسور باز شد...
زود اومدم بیرون
ارشام خندید و گفت دلم به حالت می سوزه!!
با قیافه ی مظلوم نگاهش کردم و گفتم چرا؟؟
همین طور که قفل درو باز میکرد گفت
-اخه از اسانسور فرار می کنی...
عزیزم داریم می ریم خونه!!
درو باز کرد و گفت بفرماین یاس بانو...
خندیدم گفتم مرسی جناب!
ارشام درو بست و گفت چطوره عزیزم؟؟
نمیدونم بزار اول خوب نگاهش کنم...
جلوتر رفتم...
اول وارد یه راه روی کوچیکی می شدی . جلو ترش سمت چپ اشپز خونه بود که خیلی شیک بود سمت راست یه پذیرایی بزرگ بود که سه دست مبل گذاشته بود.
پردهای پذیرایی ابی بود...
چنتا پله می خورد.سه تا اتاق داشت
اولیش چیز خاصی توش نبود کمد دیواری با پردهای قهوه ای .
ارشام از پشت سرم گفت
-این واسه بچه مون موافقی؟؟
یه چشم ابرو واسش اومدم و گفتم نمک نریز...
اتاق کناریشم یه اتاق بزرگتر که تخت دو نفر داشت با یه دست مبل راحتی با پرده های یاسی. سرویس بهداشتی هم داخل اتاق بود.
ارشام گفت خوبه؟
-چی؟
-حموم دیگه!! تو اتاق خواب و اشاره ای به تخت کرد...
محکم به بازوش زدم و گفتم خیلی خیلی پروی...!!
قرارشد بعضی از وسایل بره. و کسی بیاد خونه رو مرتب کنه تا فردا ظهر وسایلم و بیارم...
****
تو راه برگشت دیدم مسیر خونه رو نمیره.
-کجا میری؟!
-نهار مامانم دعوتت کرده!!
-ولی سارا تنهاس!
-مامان بهش زنگ زده مثل این که نتونسته بیاد.
-بیا بریم با خواهر شوهرت معرفیت کنم!
-خوبه؟ خواهر شوهر بازی در نیاره؟؟
خندید و گفت نه عزیزم خوبه بعدشم شیراز تهران نیست.
یکم استرس داشتم چون دفعه اول بود تنها می یومدم.
به ارشام گفتم نمیشه نریم
متعجب گفت چرا؟؟
-اخه کسی رو نمی شناسم...
-مامان که دیدی، خواهرمم هیولا نیست.
خودم که هستم عزیزم...از کنارم تکون نخور.
خجالت زده از حرفی که گفتم،گفتم
-منظوری نداشتم ببخشید.
****
وقتی رسیدم ارشام ماشین بیرون پارک کرد و ریموت زد.
سمت در رفتیم و ارشام دکمه ی ایفون زد.
صدای خواهرش اومد که گفت
-بلاخره اوردی عروس خوشکله رو بفرماین عروس خانوم...
خندیدم و گفتم چه پر انرژی!!
ارشام به داخل راهنمایم کرد از حیاط گذشتیم با باز کردن در ورودی گرمای خوبی احساس کردم.
یه دختر کوچولو تاتی کنان سمت ما می یومد و می گفت.
-دالی دالی...
ارشام بغلش کرد.
-جون دالی...
یاسی بیا ببین چه نازه!
-بوسیدمش و گفتم اره خیلی...
یه صدای از پشت سرم گفت.
-به مامانش رفته!!
برگشتم و گفتم سلام
جلو اومد و بغلم کرد.
-سلام عزیزم خوش اومدی...
منم صورت شو بوسیدم و گفتم خوشحالم می بینمتون.
-هم چنین عزیزم. فکر نمی کردم ارشام انقد خوش سلیقه باشه!!
ارشام جلو تر اومد و گفت
-نیومده مخ زنم و نخور ور ور جادو!!
-تو هم نرسیده زنم زنم نکن!!
بزار اول زنت بشه بعد...
مثل این که خیلی عجله داری؟؟
منم متعجب از حرفاشون همین طوری نگاه شون میکردم.
ارشام گفت.
-زنمه از خودش بپرس!!
الان داریم از خونم می یایم...
چشمای خواهرش گرد شد و منم از خجالت سرم انداختم پایین و لبم به دندون گرفتم...
با صدای مادرش همه به عقب برگشتیم .
-خجالتم خوبه پسره ی بی حیا!!
بیا برو تا یه چیزی بهت نگفتم...
شیرین تو هم به جای این که تعارفش کنی بشینه همین طوری سر پا نگهش داشتی!!
جلو اومد بغلم کرد و گفت
-ببخشید دخترم بیا بریم بشین مادر...
-اشکال نداره...چشم.
نشستیم و مادرش واسمون چای اورد.
ارشام رفت لباس شو عوض کنه.
خواهرش دستم و گرفت و گفت
-خوشحالم که قراره زن ارشام شی.
-مرسی...
-من شیرینم بیست و شیش سالمه این دخترم ارام اسم شوهرمم رامین شیراز سکونت داریم.
-بله مادر جون گفتن...
ارشام با لباس راحتی اومد و گفت
-بسه دیگه خوردی مخ زنمو... !!
شیرینم برو بابای نثارش کرد...
-راستی ارایشگاه یادمون رفته!
شیرین جای سراغ داری؟
-نه خوب ولی یه خوب پیدا می کنم نگران نباش.
-اوکی پس با تو... اگه بد بشه کشتمت هاااا
مادرش دستم و گرفت و گفت
-عروس من قشنگ هست هرجا باشه خوبه.
-بله دیگه زن منه بایدم خوب باشه
مادرش و شیرین رفتن میز و به چینن هر چی اصرار کردم نزاشتن برم.
شیرین ارام بهم داد و گفت مواظبش باش یکم یاد بگیری...
****
سر میز کنار ارشام نشستم.
مادرش زرشک پلو با مرغ درست کرده بود. واقعا خوشمزه شده بود.
بعد از غذا تشکر کردم و خواستم جمع کنم که نزاشتن. شیرین با خنده گفت.
-نترس انقد ظرف بشوری از این به بعد اینجا که خسته شی...
با ارشام به هال رفتیم
-پاشو منو ببر سارا تنهاست!
-بزار این غذاها هضم بشه چشم.
صدای گریه ارام بلند شد.پاشدم و گفتم نزاشتن کمکشون کنم برم مواظب ارام باشم حداقل!!
-باشه برو عزیزم...
به پای مامانش چسبیده بود مامی مامی میکرد.
بغلش کردم و به شیرین گفتم
-گناه داره بیا این ور من می شورم.
-نه یاسی جان الان تموم می شه دستت درد نکنه.
مادر جون گفت
-خوابش میاد بدش من عزیزم برم بخوابونمش.
منم رفتم پیش ارشام گفتم منو ببر دیگه...!!
-کشتی منو...
باشه بزار برم یه لباس گرم بپوشم .الان میام
بعد از چند دقیقه با یه بافت طوسی برگشت.
از مادرجون و شیرین خدافظی کردم و به سمت خونه راه افتادیم.
بعد از نیم ساعت رسیدیم.
قبل از این که پیاده شم ،گفتم
-راستی ارشام من لباسم و تو ماشینت جا گذاشتم!
-اره دیدم، گذاشتمش تو اتاقم پس فردا بیام دنبالت لباستم میارم عزیزم.
-مرسی .خوش گذشت خدافظ.
-خواهش میکنم. مواظب خودت باش.خدافظ
درو باز کردم و پیاده شدم و براش دست تکون دادم.
بوق زد و رفت...
با کلید درو باز کردم و بستمش و پشت در تکیه دادم.
یه نفس عمیق کشیدم بخاطر این ارامش و حس خوب خدا رو شکر کردم.
سر
کفش مو در اوردم وارد خونه شدم. سارا خواب بود منم رفتم اتاق و رو تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.
****
ساعت هفت بیدار شدم و یه دوش گرفتم. بعد از ده دقیقه بیرون اومدم.لباس پوشیدم و رفتم پایین.
سارا رو مبل نشسته بود و چای می خورد.
کنارش نشستم و گفتم
-سلام خوبین؟
-سلام عزیزم.خوبم خوش گذشت؟
-اره خوب بود.
ببخشید تنهاتون گذاشتم.
چرا شما نیومدین؟
-اشکال نداره عزیزم...
من رفتم عیادت همسایه کناری قلب شو عمل کرده.
-فردا بریم وسایل تو به چینیم، زیاد وقت نداریم یاس!!
پس فردا میری خونه ی شوهر!
-دلم واستون تنگ میشه...
-هر وقت دلت تنگ شد بیا .منم مثل مادرت بدون هر کمکی خواستی بهم بگو!
رفتم کنارش و بوسیدمش گفتم
-شما خیلی مهربونین . به من خیلی خوبی کردین یادم نمیره!!
پاشو با هم بریم شام درست کنیم یکم یاد بگیری!!
بنده خدا رو از گشنگی نکشی!!
****
روز بعد رفتیم وسایل به چینیم. شیرین و مادرشم اومدن واسه کمک.
پرده های پذیرایی سفید و کرم بود. یه دست مبل کرمم جلو تی وی گذاشته بودم یه سلطنتیم اون ور پذیرایی بود.
یه دست مبل چرم مشکی بود که چون ارشام خیلی دوسشون داشت عوض شون نکرده بودیم.
پرده های اتاق خودمون بنفش انتخاب کرده بودم. تختم ارشام عوض کرد.
کل روز درگیر بودیم.ارایشگاهم شیرین ادرس شو از دوستش گرفته بود. می گفت کارش خیلی خوبه.
****
صبح ارشام دنبالم اومد و همراه شیرین رفتیم ارایشگاه.
-شیرین کاری داشتی زنگ بزنی!!
مواظب خانوم منم باش!
-باشه تو برو...
بعد از چندین ساعت اخرش تموم شد...
واقعا خوب شده بودم.
شیرین گفت
-وای یاس عجب هلویی شدی داداشم سکته نکنه خوبه!
-خدانکنه...
خودشم ارایش کرده بود انصافا قشنگ شده بود.
مو هامو خیلی قشنگ بالا سرم جمع کرده بود .خط چشم با سایه ی ابی با یه رژ قرمز پرنگ.
شیرین به ارشام زنگ زد و گفت بیاد دنبال مون...
بعد از ده دقیقه اومد. وقتی وارد سالن شد پلک نمی زد گلم و بهم داد و پیشونی مو بوسید گفت ماه شدی عزیزم...
با کمک شیرین سوار ماشین شدم و خودش زنگ زد رامین بیاد دنبالش...
به اتلیه رفتیم و کلی عکس با حالت های مختلف گرفتیم.
که باعث خجالت من و خنده ارشام شده بود.
بعد از گرفتن عکس رفتیم تالار .
کلی ادم اونجا بود که نصف شو نمی شناختم.
به اتاق عقد رفتیم...با صدای حاج اقای که داشت خطبه ی عقد می خوند از فکر اومدم بیرون...
دوشیزه مکرمه سر کار خانوم یاس کریمی ایا شما حاضرید با یک جلد کلام الله مجید، شاخه نبات و صد شاخه گل رز، هزار سکه بهار ازادی و سه دنگ از خانه ی مسکونی شما را به عقد اقای ارشام متین در بیاورم؟
به ارشام نگاه کردم و گفتم
-با اجازه ی پدر و مادرم بله...
ارشامم بله رو داد.
همه دست زدن و تبریک گفتن.
ارشام حلقه مو دستم کرد و یه دست بند به دستم بست.
پدر و مادرش بهم یه سرویس دادند و صورت مو بوسیدند.
پدرم به ارشام یه ساعت هدیه داد و به منم یه گردنبند و گفت خوشبخت شی دخترم.
شیرین و شوهرش اومدن جلو و تبریک گفتن.
اولین بارم بود که رامین دیدم.مرد شیک پوشی بود.بهم می یومدند.
یه انگشتر با دست بند بهم هدیه داد.
از اتاق عقد بیرون رفتیم و تو جایگاه خودمون نشستیم.
شب خیلی خوبی بود ولی من استرس داشتم.
بعد از مدتی ارشام دستم و گرفت و با هم رقصیدیم...
اخرشب شده بود و همه تقریبا رفته بودند.
تو ماشین نشستیم و به همراه خانواده هامون به سمت خونه حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم پدرش به ارشام گفت مواظبش باشی!
مادرش و شیرینم برامون ارزوی خوشبختی کردند...
پدرم جلو اومد و گفت
-مواظب خودت باشی بابا جان...
رو به ارشام گفت مواظب دخترم باشی...
ارشام سرشو پایین انداخت و گفت چشم .
با سارا خدافظی کردم و همه سوار شدند و رفتند...
-بریم تو عزیزم سرما می خوری!
-باشه...
سوار اسانسور شدیم و دکمه زد و گفت
-خب... زبون دراز من موندم و تو!!
هیچی نگفتم...از استرس دستام می لرزید...
به خاطر این که ارشام نبینه دستام و مشت کردم.
ارشام دستمو گرفت و به سمت لبش برد و بوسید.گفت
-خیلی خوشحالم که اخرش اسمت رفت تو شناسنامم!!
حالا انقد نترس لولو که نیستم...!!
در اسانسور باز شد و اومدیم بیرون ارشام با کلید درو باز کرد و گفت.
-بفرماین بانو!!
-ممنون.
اومد تو و درو بست...
کلید برق و روشن کرد.
گره شنل مو باز کردم و برداشتمش گفتم.
-خیلی خسته ام خوابم میاد.
ارشام از پشت کمرمو گرفت و بوسه ای روی گردنم گذاشت...
با خنده گفت.
-منم خوابم میاد...
گرمای بدن شو حس می کردم، نمی دونم چرا انقد استرس داشتم.
نالان اسم شو صدا زدم...
-ارشام!!
من و برگردوند و گفت
-جان ارشام...جونم عزیزم!
حرفی واسه گفتن نداشتم.
بیا کمکت کنم لباس تو عوض کن .می دونم خسته ای، تو رو خدا یاسی اون جوری ملوس نگاه نکن!! می خورمتاااا...
دستم و گرفت و به سمت اتاق خواب رفتیم.
درو پشت سرش بست اومد تو.
-برو بیرون می خوام لباس مو عوض کنم!!
-عوض کن به تو چیکار دارم من!!
کت شو در اورد انداخت روی مبل نشست رو تخت و گره کرواتشو شل کرد...
-راحت باش عزیزم عوض کن...
بچه پروی نثارش کردم و لباس راحتی برداشتم و رفتم تو حموم.
هرچی سعی کردم نتونستم زیپ لباسو باز کنم اخرشم ارشام صدا زدم.
درو باز کرد و امد و گفت
-ببین باید کمکت کنم!
خودش لباس شو با یه تیشرت سفید و شلوار راحتی مشکی عوض کرده بود.
برگشتم زیپ و باز کرد و گفتم برو بقیه شو می تونم.
دماغم و گرفت و کشید و گفت
-اخرش که چی یاسی خانوم...
-حالا کو تا اخرش... برو بیرون.
با سختی لباس و عوض کردم و لباس خودم پوشیدم.
موها مو باز کردم بهم چسبیده بودند ولی از خستگی حس حموم نداشتم.
صورت مو با صابون شستم و مسواک زدم رفتم بیرون برق خاموش بود خدا رو شکر!!
اروم رو تخت نشستم و دراز کشیدم و پتو رو تا بالای سرم رو خودم کشیدم.
ارشام از پشت بغلم کرد و برم گردوند دست شو زیر سرم گذاشت و من و به خودش فشار داد و گونه مو بوسید.
چونه مو با انگشت گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم..
-سخته زبون دراز و به لبم نگاه کرد...
صبح با حس کوفتگی و کمر درد بیدار شدم خوش بختانه ارشام نبود. صداش از بیرون می اومد، فکر کنم با تلفن حرف میزد.
-نه مادر جون نیازی نیست بیاین...
هوا سرده!
بله یاسم خوبه. خودم صبح رفتم گرفتم...
نه این چه حرفیه، بله حتما چشم...خدافظتون.
مکالمه اش که تموم شد قدماشو به سمت اتاق حس کردم و دوباره رفتم زیر پتو!!
از پایین رفتن تخت فهمیدم کنارم نشسته.
-خانومم پاشو دیگه...یعنی الان خوابی.
و هم زمان پتو رو از روم برداشت...
کنار لبم بوسید و کنارم دراز کشید و بغلم کرد.
موهاش خیس بود معلومه رفته حموم!!
موها مو از رو صورتم جمع کرد و گفت خوبی؟
سرم به معنی اره تکون دادم.
-مسکن می خوای برات بیارم؟
سرم و دادم بالا و گفتم نه...
-پس پاشو ببین ارشامت چه کرده!!
برات جیگر گرفتم صبحونه حاضره دوش بگیر بیا!!
-باشه برو بیرون منم میام.
-باشه زود بیای...
بلند شدم و به سمت حموم رفتم بعد یه دوش حسابی که حالم و اورد سر جاش اومدم بیرون.
یه ساپورت مشکی با تاپ سفید پوشیدم. موهامم خشک کردم و دم اسبی بستم یکمم ارایش کردم و رفتم بیرون.
ارشام پشت به من رو صندلی نشسته بود...
-سلام.
مهربون نگاهم کرد و گفت
-بیا بشین عزیزم!
صندلی کنارش نشستم.
یه لیوان شیر و عسل گذاشت جلوم. تا اخر بهم لقمه داد...واقعا چسبید!!
ازش تشکر کردم. ارشامم گفت
-فقط همین امروز گفته باشم و خندید...
مادرش تلفن کرد و حالمون و پرسید نهار دعوتمون کرد. پدر و سارام بودند.
رفتیم تو اتاق تا اماده بشیم .
من یه مانتو مشکی با شلوار و شال سفید با پالتوی قرمز پوشیدم.
ارشامم تیشرت سفید با کت و شلوار مشکی.
راه افتادیم به سمت خونشون. وقتی رسیدیم ارشام ماشین و جلو در پارک کرد.گفتم
-ارشام من...
-چیزی شده عزیزم؟
-من اخه چطوری بگم...دیشب، یعنی ما...
قه قهش کلا فضای ماشین پر کرد و گفت
-یاسی خانوم هرکی خربزه می خوره پای لرزشم وای میسته!
دیشب که درسته منو خوردی...حالا اینجا خجالت میکشی!!
-اااا چرا دروغ می گی من تو رو خوردم؟
بچه پرو...
دستم و گرفت و بوسید و گفت
-خیلی دوست دارم.
-باشه منم یکمی دوست دارم.
پیاده شدیم و با کلید درو باز کرد. از حیاط عبور کردیم و وارد خونه شدیم...
مادرش اومد جلو و بغلم کرد و بوسید گفت خوش اومدی دخترم.
-منم که هویچم مامان جان...!!
-قربونت بشم پسرم! خوشبخت شی الاهی.
به پذیرای رفتیم و با همه سلام و احوال پرسی کردیم.
کنار سارا نشستم.
شیرین اومد کنارم و گفت
-خوش گذشت عروس خانوم!!
این داداش ما که اذیتت نمی کنه؟
-نه خیلیم مهربون.
دستم و گرفت و گفت خوشبخت شین.
-خیلی ممنون
-من برم کمک مامان.
_منم میام.
-نه تو بشین عزیزم. خندید و گفت مثلا تازه عروسی!!
هیچی نگفتم شیرین رفت.
بعد از نهار و خدافظی با بقیه به سمت خونه حرکت کردیم.
لباسم و عوض کردم و با ظرف میوه کنار ارشام نشستم.
براش سیب پوست کردم و تیکه کردم.
گذاشتم رو پاش و گفتم بخور.
-مرسی عزیز دلم
-نوش جان.
تیکه سیب و به دهنش گذاشت و گفت
-موافقی فردا بریم ماه عسل!
-اره...حالا کجا؟
-شمال، خوبه؟
-اره خیلیم عالی.
-پس وسایل تو جمع کن فردا بعد صبحانه میریم.
-باشه.
همینطور که سیبی بر می داشت گفت.
-شیرین می گفت دختر خالم با شوهرش اشتی کرد!
-کی هست؟ من که نمی شناسم!
-تو ندیدیش عزیزم عروسی هم نبودن!
-واسه چی قهر بودن؟
-طلاق گرفتن از هم یه بچم دارن اسمش ارتین!
احساس کردم یهو بردنم زیر اب یخ. دستام از استرس می لرزید.
دستام مشت کردم و گذاشتم رو پام تا مانع لرزش بشم.گفتم
-چرا طلاق گرفتن؟
ارشام خیلی خون سرد همون طور که تی وی نگاه می کرد گفت.
-نمی دونم. حالا برگشتن دوباره ما زیاد باهاشون رفت و امد نداریم.
اسم شوهرش امیر...
حرفای ارشام اصلا نمی شنیدم. دستام یخ زده بود.مطمئنم رنگم پریده بود..
برای فرار از اون جا و پی نبردن ارشام به رفتارم پاشدم و گفتم
-من برم چای بیارم و به اشپز خونه پناه بردم.
امیدوار بودم یه تشابه اسمی باشه.
شیر اب باز کردم صورتم شستم.
استکان برداشتم و چای ریختم رفتم تو هال کنار ارشام نشستم.
انقد تابلو شده بودم که ارشام گفت
-چرا رنگت پریده؟
چیزی شده...
با هر کلمه اش بیشتر می ترسیدم و گفتم
-نه خوبم چای تو بخور عزیزم سرد میشه.
ارشام شام از بیرون سفارش داد خوردیم .
به خانواده ها مون زنگ زدیم و خدافظی کردیم .
وسایل و جمع کردم و برای اخرین بار گفتم
-عزیزم چیز دیگه ای نمیخوای؟
-نه قربونت بیا بخواب!
برق خاموش کردم و اتاق در تاریکی فرو رفت.
حس خوبی نداشتم می ترسیدم ارشام همه چی رو بفهمه!
نشستم رو تخت و رفتم زیر پتو.
ارشام بغلم کرد و گفت
-عشق خودمی ها
با گفتن این حرف نمی دونم چم شد این استرس یه جوری باید تخلیه میشد اشک به چشمم نشست!
سرم گذاشتم رو سینش و دستا مو دور گردنش حلقه کردم و صدای گریم بلند شد...
-یاس چی شد؟
چته دختر حالت خوبه؟
چرا گریه می کنی؟ جایت درد می کنه!
رو قلبش و بوسیدم و گفتم
-ارشام من مادر نداشتم...
من عاشقتم، هر چی شد من و تنها نزاری!
-دیونه شدی یاس!
اینا چیه می گی!
من می میرم واست...
صبح بعد از خوردن صبحانه ارشام چمدون تو صندق عقب ماشین گذاشت و راه افتادیم...
یه هفته موندیم یه هفته ی بیاد ماندنی...
با ارشام لب ساحل قدم زدیم...
ارشام اتیش درست کرد و کنار هم نشستیم و یه عالمه حرف زدیم.
بازار رفتیم ،انقد خوش گذشت که همه چی رو فراموش سپرده بودم.
راه برگشت سارا زنگ زد و گفت شام بیاین این جا ولی چون خسته بودیم قبول نکردیم...
که ای کاش قبول می کردم.
قرار شد فردا شبش بریم.
صبح ارشام رفت و منم بعد صبحانه خونه رو جارو برقی کشیدم و گرد گیری کردم. لباس هامونم انداختم ماشین لباس شوی.
حسابی خسته شدم یادم اومد نهار درست نکردم.
-ای وای حالا چی درست کنم من که بلد نیستم !
به ارشام زنگ زدم.
-الو سلام عزیزم خسته نباشی!
-سلام مرسی سلامت باشی. خوبی خانومم؟
-اره نهار میای؟
-نه عزیزم نبودم خیلی کار دارم.
ساعت پنج میام یه استراحت می کنم بعدش بریم خونتون.
-باشه پس خدافظ.
واسه نهار نیمرو درست کردم و بعد از شستن ظرفا خوابیدم.
ساعت چهار بیدار شدم رفتم یه دوش گرفتم و زیر کتری رو روشن کردم و منتظر شدم جوش بیاد.
تلفن خونه زنگ خورد.
-سلام سارا جون خوبین؟
ممنون خوشگذشت.
اره دیشب خسته راه بودیم نیومدیم.
ارشام میاد کم کم بیاد، میایم.
به پدر سلام برسونین خداحافظ.
بعد چند دقیقه ارشام اومد.
-خسته نباشی اقا...خوش اومدی.
-سلامت باشی خانوم.چقد خوبه کسی بیاد استقبالت!
-عزیزم...دست و صورت تو بشور لباس عوض کن چای حاضره.
-بریز که اومدم...
به اشپز خونه رفتم و چای ریختم .
از کابینت چند تا بیسکویت گذاشتم تو ظرف و با چای بردم تو هال گذاشتم رو میز ارشام صدا زدم.
-ارشام بیا دیگه...
-اومدم به عجب چای!
-سارا زنگ زد هر وقت خستگیت در رفت بگو اماده شم.
-باشه عزیزم.
-خیلی خسته شدی ؟
-اخ نگو نبودم یه مدت کار زیاد بود...
-اون جا کاری نیست منم بیام خونه حوصله ام سر میره!
اخم کرد و گفت
-نخیر من خوشم نمیاد زنم کار کنه!
واسه اینم یه فکری می کنم بزار از خونه پدرت برگردیم!
-چه ربطی داشت!
-حالا خودت می فهمی!
منظور شو متوجه شدم ولی به روی خودم نیاوردم...
اماده شدیم و راه افتادیم. تو راه ارشام نگه داشت و گل و شیرینی خرید.
ماشین و جلو در پارک کرد و پیاده شدیم.
دکمه ایفون فشار دادم و منتظر شدم...
صدای خوشحال سارا بود که گفت بفرماین خیلی خوش امدین.
وارد حیاط شدیم با دلتنگی به گلام نگاه کردم گلای که به خاطر زمستان چیزی ازشون نه مونده بود!
در ورودی بازشد و سارا به همراه پدر به استقبال مون اومدند.
احوال هم پرسیدیم و نشستیم...
از همه چی حرف زدیم خیلی خوش گذشت.
اخر شب موقع برگشت سارا کتاب اشپزی بهم داد و گفت
-هر جا مشکل داشتی بهم زنگ بزن بپرس.
-ممنون بابت کتاب. چشم زنگ می زنم.
خدافظی کردیم و امدیم. همین که خواستیم سوار ماشین بشیم کسی ارشام صدا زد.
-ارشام خوبی؟ تو این جا چیکار میکنی!
-به ببین کی این جای ، سلام خوبی نازنین؟
خودت این جا چیکار میکنی؟
خوشحال برگشتی سر خونه و زندگیت!
-این جا خونه مادر شوهرم!
بیرون بودیم.امیر رفت ارتین بیاره!
ممنونم.مامان گفت ازدواج کردی!
حرفاشون و نمی شنیدم نفسم بالا نمی اومد.
با صدای ارشام چند قدم جلو رفتم.
-این جا خونه پدر خانومم...
اینم یاس همسرم.
به زور دست مو تو دستش گذاشتم و گفتم
-خوش وقتم.
-هم چنین عزیزم. هوای پسر خاله ی ما رو داشته باش خیلی ماه!
ارشام گفت
-تو لطف داری نازی!
به ارشام نگاه کردم و با صدای لرزون گفتم
-بله خیلی خوبه.
با صدای امیر برگشتم.
به صورتم نگاه می کرد به زور نگاه شو ازم گرفت با ارشام دست داد و تبریک گفت.
احساس کردم دارم سقوط می کنم دستم و به بدنه ی ماشین زدم و خودم و به زور نگه داشتم.
با صدای امیر سرم و بالا گرفتم.
-خوشبخت شین خانوم !!
با زحمت لب زدم ممنون.
نفهمیدم کی رفتند و سوار ماشین شدیم و به خونه رسیدیم.
حالم اصلا خوب نبود ارشام متوجه رنگ پریده گیم شد.
-یاس خوبی؟ چرا رنگ پریده!
به زور جلو اشکم و گرفتم و گفتم .
-نه خوبم فقط خستم خوابم میاد.
به سمت اتاق رفتم و لباسم و عوض کردم.
صدای گوشیم بلند شد...
با ترس بهش نزدیک شدم...
قفلش و باز کردم، خودش بود. امیر... !!
نوشته بود
-چه زود فراموشم کردی !!
-تو که هنوز نه خوابیدی!
هییییع و دستم گذاشتم رو قلبم...
ترسیدم چه خبرته!
-کجاش ترس داشت؟
کسی بهت زنگ زد؟
-نه نصف شبی کی می خواد زنگ بزنه!
به سمت کمد رفت تا لباس شو عوض کنه، گفت
-فردا برو خونه ی ما واسه نهار منم میام. تنها نباشی بهتر فکر کنم شیرینم باشه!
نشستم رو تخت و رفتم زیر پتو و گفتم باشه میرم.
صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم.